سرشناسه : زعيمالدوله تبريزي، محمدمهدي، - ق۱۳۳۳
عنوان و نام پديدآور : مفتاح بابالابواب، يا، تاريخ باب و بهاآ/ تاليف محمد مهديخان (زعيمالدوله) تبريزي؛ ترجمه بفارسي بقلم حسن فريد گلپايگاني؛ با مقدمه و شرح حال مولف بقلم عباسقلي آقاچرندابي تبريزي
مشخصات نشر : تبريز.
مشخصات ظاهري : يد، ص ۳۱۹
وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي
يادداشت : كتابنامه بهصورت زيرنويس
شماره كتابشناسي ملي : ۵۱۸۴۹
بسم الله الرحمن الرحيم و الصلوة و السلام علي محمد و آله الطاهرين اديان و مذاهبي كه در عالم وجود دارد بر دو قسم است: اول - اديان و مذاهبي كه داراي اصل صحيح و از طرف خداوند جهان براي هدايت افراد انسان نازل گشته. هر چند بعد از مدتي به واسطهي تكامل اوضاع بشر از جانب خداي منسوخ شده باشد. (در حقيقت دين موقتي بوده كه مدت آن به پايان رسيده و خداوند پايان مدت آن را اعلام و دين كاملتري به جاي آن تشريع فرموده) اين گونه اديان و مذاهب بايد به نام اديان و مذاهب اصيل ناميده شوند. از اين قسم است دين يهود و نصاري كه با ظهور دين اسلام منسوخ گشتهاند. اگر چه هيچ يك از آنها اكنون دين رسمي بشر نيستند ولي از اديان اصيل به شمار ميروند كه داراي اصل آسماني بوده و نهايت منسوخ شدهاند. (و از طرف ديگر عوامل روزگار آنها را تغيير و تبديل داده و فعلا آن ادياني نيستند كه موسي و عيسي به جامعهي بشر تحويل دادهاند). قسم دوم اديان و مذاهبي هستند كه داراي اصل صحيح آسماني نبوده و مخلوق اوهام و ساختهي سياستهاي استعماري است. البته اين مجعولات و بست و بندها را نبايد به نام دين و مذهب تعبير نمود (زيرا كلمهي دين و مذهب شامل قوانين و مقرراتي است كه خداوند عالم تشريع فرموده باشد). بلكه بايد آنها را به نام مسلك يا دين و مذهب جعلي تعبير كرد. از اينگونه اديان و مذاهب جعلي و ساختگي مذهب جعلي باب و بها است. عمال بيگانه براي پيشرفت سياست استعماري در بعضي از كشورها مانند هندوستان كه داراي اديان و مذاهب مختلفي ميباشد آتش همان اختلافات ديني را دامن ميزنند و ديگر به دينسازي احتياج ندارند، ولي در كشورهائي كه مردمش مانند ايران داراي وحدت دين و مذهب و مركب از ايلات مختلفي [ صفحه 3] باشد آتش اختلافات عشائري را روشن ميكنند.و چون سالها است كه در اين رشته كار كرده و در دفن ايجاد اختلاف ورزيده و استادند. كاملا دقت ميكنند تا بدانند در هر كشوري چه رشتههاي محكمي جمعيت آن را به هم مربوط كرده و سعي ميكنند تا همان رشتهي ارتباط را پاره كنند. همه ميدانند در كشور ايران دو رشتهي محكم وجود دارد كه تمام مردم ايران را به هم مربوط ساخته: رشتهي مليت و رشتهي دين و مذهب. محكمترين رشتههاي ارتباط طبقات و طوائف مختلف ايران همان رشتهي دين و مذهب است كه ايلات و عشاير و نژادهاي اين سرزمين را با هم متحد و مربوط ساخته، ميان فارس و ترك و عرب و كرد و عشاير گوناگون ايران برادري و برابري ايجاد نموده است، كه اگر در يك نقطه تعدي و تجاوزي صورت گيرد ناگهان احساسات مذهبي تمام مردم اين كشور را تهييج و براي دفاع از دين و مذهب و كمك برادران ديني و مذهبي بر عليه متعديان و متجاوزان قيام و اقدام ميكنند. يك امضاء از حكومت شرعي و مركز روحانيت كافي است كه بيست ميليون مردم ايران را به مبارزهي مثبت و يا منفي بر عليه بيگانگان برانگيزد و منافع و مطامع آنان را به خطر اندازد. دول استعماري ضمن مطالعات و امتحانات متمادي به اين نتيجه رسيدند كه بايد اين رشتهي ارتباط را بريد و در كشور ايران هم مانند بعضي نقاط ديگر دنيا مذاهب متعددي وجود پيدا كند تا اين ملت متحد را از هم جدا و در موقع لزوم بتوانند آنها را به جان هم انداخته و بدين وسيله نابودشان كنند. چون ايجاد مذهب ديگري در ايران جز از طريقهي تصوف و عقيده به وجود مهدي ميسر نبود: عمال استعمار براي رسيدن به هدف خود به تقويت طريقهي تصوف مبادرت ورزيده و سپس خواستند نقشهي مهدويت را كه در بعضي كشورهاي ديگر به كار برده بودند در اين كشور هم به كار برند ولي متأسفانه (از نظر آنها) در كشور اهل بيت عترت و طهارت و خاندان علم و حكمت كه حتي افراد عوام آنها از نشانههاي مخصوص حضرت مهدي كاملا خبر دارند نتوانستند نقشهي خود را به نتيجه كامل برسانند و معلوم شد حساب آنها به غلط رفته كه كشور لو كانت العلم في الثريا لنا له رجال من فارس را به خاك سودان مصر مقايسه كرده بودند. مردم سودان هيچ گاه علماي مبرزي نداشته و از عقايد مذهبي و علائم و مشخصات امام و مهدي موعود بيخبر و ممكن بود مرد عوامفريبي را به آنها قالب كني. ولي مردم عارف ايران كه از تمام علائم و مشخصات امام و مهدي [ صفحه 4] موعود اطلاع دارند چگونه امكان دارد يك مرد عوامي را به آنها جا زد. آنها تا كسي ادعاي امامت يا مهدويت كند فوري به نشانهها و علائم امام و مهدي رجوع ميكنند و چون ديدند داراي علائم و مشخصات امام و مهدي نيست ادعاي او را قبول نميكنند، چنانكه در مورد باب و بها قبول نكردند. بلي في الجمله اين مذهب جعلي را در ايران به وجود آورده و اكنون هم بعضي عمال بيگانه آن را تقويت ميكنند. چنانكه ميدانيد براي تشخيص دين و مذهب جعلي دو راه و دو قانون وجود دارد: قانون تجزيه و تحليل و قانون علت و معلول: قانون تجزيه و تحليل سادهترين راهست كه مذاهب جعلي را بدان ميتوان تشخيص داد. بدين طريق كه عقايد و احكام آن مذهب را بررسي و ماهيت آن را تشريح و اگر ديديم تار و پود عقايدش از خيالات و اوهام و احكام و قوانينش مبني بر جهالت و سفاهت، الفاظ و عبارات كتاب رسمي آن لحن و غلط است واضح خواهد بود كه چنين مذهبي اصل صحيح ندارد و جعلي و ساختگي است. قانون علت و معلول: و آن چنان است كه شما اسباب و علل پيدايش و نتايج آثار مذهب مورد تحقيق را بررسي ميكنيد و اگر مدارك صحيحي به دست آورديد كه اين مذهب به دست بيگانگان تأسيس و تقويت يافته و يا ملاحظه فرموديد كه از لحاظ نتايج و آثار ثمرات فاسد و زيانآوري دارد واضح خواهد شد كه اين دين و مذهب آسماني نيست. همين كه مذهب جعلي و ساختگي باب و بهاء به قانون تجزيه و تحليل تشريح و مردم به عقايد و احكام بياساس آن آگاه شوند بيتأني از آن نفرت و انزجار پيدا ميكنند. بهائيان خودشان بدين نكته كاملا توجه دارند و به اين جهت به غايت سعي و كوشش ميكنند تا مؤلفات باب و بها و عقايد و احكام خودشان را از انظار پوشيده بدارند كتاب بيان و ايقان را به كسي نشان نميدهند و اگر آنها را در دست كسي ببينند به هر قيمت ممكن شود خريداري و ضبط ميكنند. شايد باور نكنيد كه خود پيروان اين مذهب هم از عقائد و احكام باب و بها اطلاع ندارند ولي اگر يكيك بهائيان را آزمايش كنيد معلوم خواهد شد كه اينها به هيچ وجه از مبادي و مباني اين مذهب مطلع نيستند و اين مذهبي است كه بر اساس بياطلاعي پيروان آن بنا شده. [ صفحه 5] آري ناداني حاجي ميرزا آقاسي وزير بيتدبير محمدشاه يگانه عامل توجه مشتي مردم نادان به اين مذهب شد: حاجي ميرزا آقاسي از لحاظ تعصب مذهبي سيد باب را دستگير و او را در قلعه جهريق محبوس و رابطهي مردم را با وي قطع كرد و فقط پيروان او به دادن رشوه با او ارتباط داشتند و دستورات سري از او دريافت مينمودند. محبوس داشتن باب و قطع رابطهي مردم با او سبب توجه مردم به وي گرديد و به خيال افتادند كه مبادا اين مرد سيد محترمي بوده يا حقيقتا با امام زمان ارتباط داشته باشد. اگر باب آن وقت مدعي مهدويت يا نبوت و الوهيت بود اين افكار و خيالات در مردم پيدا نميشد ولي او در آن موقع فقط مدعي بود كه من باب امام زمانم و اين ادعا در نظر مردم عوام امري ممكن بود. پس از دورهي سلطنت محمدشاه و حكومت حاج ميرزا آقاسي ناصرالدين شاه و وزير باتدبيرش اميركبير متوجه شدند كه اگر حاجي ميرزا آقاسي باب را در قلعهي جهريق محبوس نساخته و گذاشته بود مردم با وي تماس بگيرند از جهالت و سفاهت او اطلاع حاصل ميكردند و كار به اينجا نميكشيد كه بعضي مردم عوام به او توجه كنند و بر عكس از وي منزجر و متنفر ميشدند ولي ديگر كار از كار گذشته و چارهاي جز اعدام باب به نظر نميرسيد. خوانندگان محترم توجه دارند طرز فكر حاج ميرزا آقاسي با طرز فكر و تدبير مرحوم اميركبير چه قدر با هم تفاوت دارد. بدون شك و ترديد اگر آن روز حاجي ميرزا آقاسي باب را محبوس نكرده و رابطهي مردم را با او قطع نكرده بود مردم به جهالت و ناداني باب اطلاع يافته و كار به اينجا نميكشيد! اكنون هم اگر سرگذشت و عقايد و احكام سفيهانه آنان را در معرض اطلاع عموم بگذاريم مردم از حقيقت حال آنها و ماهيت مذهب ساختگي آنان مطلع و خود به خود از آنها متنفر و منزجر ميشوند. براي تشريح حقيقت حال بهائيان مدتها در جستجوي تاريخي بودم كه صاحب آن از نزديك به جريان امر آنها اطلاع كامل داشته و از روي مدارك صحيح عقايد و احكام آنان را معرفي و تعصبي هم به كار نبرده باشد. تا در ذيحجه 1373 كه به آستانبوسي حضرت ثامنالحجج مشرف و در كتابخانهي مباركه توفيق مطالعهي كتاب مفتاح بابالابواب دست داد و دانستم كه اين همان كتاب بينظيري است كه تاريخ حقيقي و واقعي باب و بهاء و پيروان او را از روي مدارك صحيحه نوشته و ماهيت اين مذهب را تشريح نموده است. [ صفحه 6] من از شرح حالات مؤلف مطلع نبوده ولي تأليف او گواه است كه وي مرد دانشمند حقيقتخواهي بوده و تعصبات جاهلانه نداشته و صفاتي كه براي يك نفر مورخ لازم است دارا بوده و چون با طائفهي بابيه از نزديك معاشرت و از اسرار و رموز كار آنها اطلاع داشته با حفظ مقام ارجمند تقواي قلم عين واقع سرگذشت آنها را بيان و عقايد و احكام و مبدأ و منتهاي كار اين طائفه را چنانكه بوده تشريح نموده است. كسي كه اين تاريخ را مطالعه كند و داراي قوهي تجزيه و تحليل علمي و استنتاج فلسفي باشد. ميتواند از حقيقت و ماهيت اين مذهب و علل و اسباب پيدايش و انتشار آن آگهي يابد. چون اصل اين كتاب به زبان تازي و همميهنان نميتوانستند از آن بهره وافي ببرند بر آن شدم كه با توفيق خداوند متعال آن را ترجمه و از اين راه خدمتي به هموطنان عزيز كرده باشم و در خاتمه بايد به عرض همميهنان گرامي برسانم كه شريعت اسلام اجباري ندارد كه كسي حق و حقيقت را قبول كند بلكه مرام و مقصود اسلام هدايت افكار مردم است تا هر كس به راه حق ميرود از روي دليل و برهان و هر كس هم به راه ضلالت ميرود دانسته و فهميده به آن راه رفته باشد. ليهلك من هلك عن بينة و يحي من حي عن بينة واضح است كه ثمرات و عواقب هدايت و ضلالت فقط به خود انسان عايد ميشود. و السلام علي من التبع الهدي حسن گلپايگاني - فريد [ صفحه 7]
بسم الله الرحمن الرحيم سپاس مختص خداست، درود و سلام بر آخرين پيمبران و آل و اصحاب و دوستان او باد. و بعد چنين گويد اميدوار به عفو پروردگار كريم محمدمهدي (فرزند محمدتقي فرزند محمدجعفر) ملقب به امير: چون طايفهي بابيه دعاة خود را در بيشتر بلاد پراكنده و به صور مختلف و رنگهاي متعددي جلوه كردهاند امر آنها بر بيشتر از مردم مشتبه و كسانيكه در مقام تحقيق حال و شناسائي آنها برآمدهاند مختلفند: بعضي گمان ميكنند كه آنها يكي از فرق شيعه هستند، و برخي طايفهاي ميان سني و شيعه تصورشان كردهاند و گروهي ميدانند كه اينها دين تازهاي از پيش خود آورده (و جمعيتي هستند كه از ملل متفاوت گرد هم آمدهاند) علم اينان هم اجمالي است و كسي از اصل پيدايش و عقايد اين طايفه اطلاع ندارد و احكام و دستور مذهب آنان را نميداند. چنانكه مردم در عقايد اين طايفه اختلاف دارند در تاريخ آنها هم مختلفند: بعضي از روي تعصب جاهلانه و برخي از طريق بلادت و غفلت و پارهاي از راه دشمني و تكلف، مشتي درست و نادرست را به عنوان تاريخ به هم مخلوط كردهاند. وجه اختلاف هم گفتار متعارض و گواهيهاي متناقض دعاة اين طايفه است، كه با هر قومي به زباني سخن گفته و با هر ملتي به سلاحي ميجنگند. گاهي نقض و گاهي ابرام، زماني استوار و زماني نسخ ميكنند. ميبافند و ميشكافند، ميسازند و ميشكنند و خدا ميداند: چه حقايقي را پنهان، و چه مطالب خلاف واقعي را اظهار ميكنند. من در مدت اقامت در قاهره، و اثناء سياحتهائي كه كردهام بسياري از اهل علم و دانش و دوستداران حقايق تاريخي را ديدهام كه به اين شايعات بياساس اعتماد ندارند. و روان بيآلايش آنها تاريخي را مشتاق است كه حقيقت امر اين طائفه را تشريح و اين شب تار را به روز روشن مبدل سازد. عقايدشان را از كتابهاي اصلي آنان گرفته و تاريخشان را از مصادر اساسي [ صفحه 8] توضيح داده باشد. تاريخي كه متن تاريخها را نقل كند و نويسنده بر طبق ميل خود شيرين و تلخ را جدا نكرده باشد. نويسنده كسي باشد كه اهل علم و دانش به قول وي اعتماد داشته و اهل فضل و ادب به نوشتهي او اطمينان نمايند. من خود مانند پدر بزرگوارم (خدا تربت او را پاكيزه بدارد و جايگاه وي را نوراني كند) كاملا به اوضاع و احوال اين طائفه مطلع و در ظاهر و باطن امر آنها وارد بودم، زيرا وي رحمه الله باب را ديده و در تبريز در حضور پادشاه سعيد ناصرالدين شاه شهيد (در زمانيكه وليعهد دولت عليه ايران بود) با وي مباحثه و مجادله و مناقشه كرده، و پيوسته در خلوت و جلوت با او مناظره مينمود و به ملاحظهي حسب و نسب شريف او همواره با وي بر طريق ادب رفتار ميكرد. من هم به شهر عكا رفته و با ميرزا حسينعلي بهاء (پسر ميرزا عباس معروف به ميرزا بزرگ نوري مازندراني) معاشرت كرده و او را كاملا آزموده بودم و مدتي را با پسران بهاء (عباس افندي ملقب به غصن اعظم و عبدالبهاء و ميرزا محمدعلي ملقب به غصن اكبر و ميرزا ضياالله و ميرزا بديعالله ملقب به غصنين) و بزرگان و وجوه طائفهي بابيه (مانند حاج ميرزا سيد حسن ملقب به افنان كبير و ميرزا آقا ملقب به افنان صغير و ميرزا آقاجان كاشي كاتب وحي ملقب به خادمالله و ميرزا محمد نبيل و زينالمقربين و ميرزا حسين مشگين قلم و غير اينها مصاحبت و مجالست داشتم، همهي آنها را آزمودم و عميقا اوضاع و احوال آنان را بررسي كردم، و از مكنونات و اسرار آنها اطلاع حاصل نمودم (اين جريان در سال 1308 هجري بود). سپس به جزيرهي قبرس نزد ميرزا يحيي ملقب به صبح ازل برادر بها رفتم با وي مكاتبه و مخاطبه نموده، دانستم كه افكار او در اطراف چه موضوعاتي دور ميزند، نقطهي ضعف و قوت او را درك نموده دعاوي او را نسبت به خودش و معتقداتش را نسبت به باب (معلم يا مخلف و مستخلف وي چنانچه خودش مدعي بود) دانستم. پس از مدتي كه در وقايع و مجامع آنها حضور پيدا ميكردم به احوال آنها شناسائي يافته، بر نوشتههاي پيشوايان اين طائفه (باب و بها و صبح ازل) يكي پس از ديگري مطلع و اسرار آنان را مكشوف داشتم. آنگاه انديشيدم كه قيام به روشن ساختن امر اين طائفه كنم و چنانچه سابقا تاريخ آنها را به زبان شيرين فارسي نگاشتهام اكنون هم به زبان شريف عربي بنگارم. ولي موانع زمان و معاشرت ارباب عرفان از اين سعادتم بازميداشت، [ صفحه 9] تا اخيرا كه از مضمون تلگرافات واصله و مندرجات روزنامههاي متواترهي عربي و فرهنگي معلوم گرديد: در شهر اصفهان و يزد و شيراز و تهران و رشت انقلاباتي واقع و در اثناء آن جمعي از بهائيان كشته و جمعي تبعيد شدهاند. البته لحن روزنامهها و عقيدهي مردم اختلاف داشت بعضي اين رويه را تمجيد و برخي نكوهش ميكردند. در اين هنگام از محل ارفع اعلي و مقام منيع اسني امري كه اطاعت و امتثالش واجب و لازم، و مهلتي در تأخيرش روا نبود، بر نوشتن تاريخ صحيح اين طائفه صادر گرديد. من هم به نوشتن آن بر وجهي كه پسند خردمندان باشد تصميم گرفتم. حقايق و وقايعي را كه مينويسم به طوري ثابت و محقق است كه از محسوسات من حساب ميشود، بدون قضاوت آنها را نقل و مدح و ذم، تحسين و تقبيح را كنار ميگذارم زيرا: تنها وظيفهي مورخ نقل متون اخبار و بيان مدارك آن و بر خوانندگان است كه با رعايت عدل و انصاف نتايجي از آن استنباط و حكم بر ضرر يا نفع صاحبان تاريخ بدهند. اسم آن كتاب را بابالابواب گذاردم زيرا طالبين حقايق را به منشاء دعاوي كسانيكه به نام مهدي يا باب ظهور كردهاند هدايت ميكند. و چون دامنهي مطالب آن طولاني و سيل مندرجاتش خواننده را مشوش ميساخت و با قطع بزرگ و خط ريز متجاوز از 500 صفحه و لاجرم طبع آن نيازمند به زماني طولاني، و بيترديد تا اندازهي خصوص براي مثل من كه مشاغل زيادي داشتم دشوار بود: مصلحت ديدم كه در حال حاضر اين كتاب را كه در حقيقت فهرست آن است منتشر و نشر اصل كتاب را به وقت ديگر موكول كنم اسمش را مفتاح بابالابواب گذاشتم زيرا طالبين را وسيلهي درك حقايق است. ترديد ندارم كه مردم اين سامان و كسانيكه از ساير بلاد در اين رديفند از حقايق غريبه و احكام عجيبهاي كه از اين طائفه نقل شده زياده از حد شگفتي خواهند كرد، و شايد كساني هم باشند كه در صحت اسناد اين حقايق به كتابهاي آنها ترديد كنند، به اين جهت مصلحت ديدم كتبي را كه احكام عجيب و غريب را از آنها نقل كردهام (مانند بيان باب كتاب اقدس و هيكل بهاء و غير اينها از كتب اين طائفه) در بزرگترين كتابخانههاي علمي اين سامان (جامع ازهر) تحت نظر علامهي اوحد استاد شيخ محمد عبده مفتي كشور مصر بگذارم، تا اگر كسي را ترديدي در صحت اسناد چيزي از آن احكام باشد به آنها مراجعه و دليل صحت نقل مرا مشاهده كند والله علي ما نقول وكيل. فدع كل صوت غير صوتي فانني انا الصائح المحكي و الآخر الصدي. [ صفحه 10]
اديان هفتگانه اصلي و مشهور جهان
دين بودا دين چينيها و ژاپونيها و ملل مجاور اين دو كشور بزرگ (خاور دور) و از جميع اديان ديگر بيشتر انتشار يافته و پيروانش در حدود ششصد ميليون است. به عقيدهي آنها بودا نخستين كسي است كه در روي زمين به صورت بشر ظاهر شده و نوع بشر به وي منسوبند، و نيز او اول كسي است كه به عمران و آبادي كرهي زمين اقدام نموده. بودائيها آدم و نوح و طوفان و امثال آن را نميشناسند. دين بودا پيروانش را مجبور ميكند كه پادشاهان را از خيالات باطل و افكار غلط و نقائص بشري منزه بدانند، بدين جهت معابد آنها به صور پادشاهان و رجال بزرگ و رهبران ديني آنان مزين است (پيداست كه پادشاهان دين بودا را تحت نفوذ و قدرت خود قرار داده و آن ملت را به تعظيم از مجسمهي پادشاهان وادار كردهاند. مترجم) در روايات و اخبار بودائيان نصوص و اشاراتي بر اينكه در آينده مصلحي ظاهر و استوانههاي كج دين را راست سازد نيست، ولي معتقدند كه بودا هر موقعي لازم بداند دوباره به اين عالم برميگردد و مفاسد را اصلاح ميكند. بعضي هم گفتهاند او براي دومين بار به عالم برگشته و همان يوغا بوده (يوغا مرد حكيم و قانونگذار مشهوري است كه در عصر «كورش» كيخسرو اول پسر سياوش پسر كيكاوس پادشاه بزرگ فرس زندگي مينموده و كتب قانون وي با كثر لغات فرنگي ترجمه گشته و اكنون هم ميان آنان متداول است). حكماء فرنگ كتابهاي او را نيكو دانسته بلكه بعضي از آنها (مانند ملتبرون جغرافيائي مشهور و غير او از بزرگان علماء آن سامان) طريقهي او را بر شريعت مسيح ترجيح دادهاند يوغا 2200 سال عمر نموده و پس از او فيلسوفي به نام (ببانناجالي) طريقهي وي را در مدت 1500 سال منتشر ساخته است. [ صفحه 11] بعد از ببانناجالي قانونگذار مشهور (كنفوسيوس) حكيم چيني ظاهر و اصلاحاتي در شريعت بودا نموده و در ضمن طريقهي يوغاي حكيم را ملحق به مذهب بودا ساخت. كنفوسيوس ادعا نكرده كه يوغا همان بودا است و دومرتبه به عالم برگشته و چينيان هم چنين اعتقادي نسبت به يوغا ندارند و فقط معتقدند كه وي يكي از بزرگان علماء شريعت آنها بوده. با وجود اين بعضي گفتهاند كه يوغا همان بودا است كه دوباره به عالم برگشته و شريعت خويش را كامل و منقح نموده است.
دين برهما ريشهي دين مردم هند و آنان از دويست مليون نفر بيشتر و معتقدند: اول كسي كه از عالم بالا به عالم سفلي فرود آمده: عقلي آسماني و به لباس بشريت ظاهر گشته تا در زمين توالد و تناسل و آن را معمور نمايد، نامش برهما و اسم كتابش ويدا بوده. در اصل دين برهمائيان و در كتب علماي آنان ذكري از آدم و حواء و نوح و طوفان وجود ندارد. برهمائيان صورت علماء و رجال ديني خود را احترام ميكنند، و معابدشان به شمائل علماي ديني و رجال مذهبي مزين است.در كتب ديني آنها نص صريحي وجود ندارد كه در آينده مصلحي ظاهر گردد و دين برهما را تكميل كند، آنها معتقدند كه دينشان كامل و احتياج به تكميل ندارد ولي برهما در هر دور و كوري به اشكال مختلف در ميان آنها ظاهر ميگردد.
پيروان اين دين مردم افريقاي مركزي و غربي، و چون به علت سختي راه عبور و مرور دسترسي به آن بلاد ممكن نبوده شمارهي حقيقي آنها معلوم نيست. ولي اخيرا علماي جغرافيا گمان بردهاند كه عدد آنها تقريبا به صد هزار ميرسد. پيروان اين دين نيز علماء و رجال ديني و نامي خود را به حد نهائي تعظيم و تكريم و شمائل و صور آنها را محترم ميدارند، و براي آنها حتي از نوع بشر قرباني ميكنند، آري آنها در منتهي درجهي توحش و پستي ميباشند. به طوريكه دانستيد پيروان اين سه دين صور پادشاهان و بزرگان خود را تا حد پرستش بلكه به حد پرستش احترام ميكنند. ولي تصور نشود كه اين صور يا صاحبان آنها را واجبالوجود و خالق موجودات ميشمارند، بلكه مقصود آنان از پرستش صورت و تمثال تقرب به خداي بزرگ عالم است. چنانچه خداوند تبارك و تعالي در قرن قرآن مجيد در سورهي يونس از عقيدهي آنها خبر داده و فرموده است: و يعبدون من دون الله ما لا يضرهم و لا ينفعهم [ صفحه 12] و يقولون هؤلاء شفعائنا عند الله. [1] و در سوره زمر ميفرمايد: و ما نعبدهم الا ليقربونا الي الله زلفي. [2] .
مؤسس اين دين ابراهيم زردشت و او اهل آذربايجان ايران و در اردبيل متولد و در اروميه نشو و نما يافته، در عصر سلطنت گشتاسب يا ويشتاسب (شاهنشاه عجم) ظهور كرده، كتابي آورده كه آن را كتاب آسماني ميدانسته، و در آن احكامي راجع به زندگي دنيا و آخرت و كيفيت معراج وي به آسمان... ذكر نموده. كتاب زردشت ابتدا بزرگ و قطور بوده، ولي اكنون بيش از بيست و يك جزو از آن كه اوستا و زند ناميده ميشود در دست نيست و بقيهي آن در جنگهاي اسكندر مقدوني و قبل از آن در جنگهاي تاتار و بعد از آن در جنگهاي يونان و رم و عرب از ميان رفته، سپس خود زردشتيان هم مانند كتابشان و (مانند قوم سبا) هر دستهاي به گوشهاي پراكنده و برخي هم در فتوحات اسلام مسلمان شدند، بعضي هم به هندوستان مهاجرت و هر چه توانستند از ذخائر و نفائس و كتب ديني با خود برداشته با زن و بچه روانهي آن سامان گرديدند. در اين اثناء دريا متلاطم و كشتيهاشان غرق و تمام آنان جز اندكي هلاك شدند. نجاتيافتگان برهنه و با حالي رقتانگيز وارد كراجي و از آنجا به بلاد هند متفرق و هر دسته در نقطهاي متوطن شدند، و اكنون تعداد آنها قريب به هفتصد هزار نفر است. زردشتيان هند تعصب وطني عجيبي دارند و هنوز هم لباس ايرانيان باستان را از دست نداده شعائر ديني و صفات و اخلاق و لغت قديم خود را حفظ كردهاند. با اينكه دينشان با دين كنوني ايران متباين است علاقه و محبت زائدالوصفي به ايرانيان دارند، و انس و الفت مخصوصي با آنها پيدا ميكنند، ايرانيان را از صميم قلب دوست داشته (ايرانيان هم آنها را از صميم قلب دوست دارند. مترجم) و روي هم رفته ملتي شريف و نجيبند و تعدادشان فعلا در شهرها و قصبات و دهات ايران قريب صد و سي هزار نفر است. [ صفحه 13] آنها سابقا در نهايت سختي زندگي ميكردند ولي مرحوم ناصرالدين شاه با عطوفت فراوان آنان را از پرداختن جزيه و مالياتهاي گزاف معاف و به علاوه از خزانهي دولت با آنها مساعدت نمود تا مدارسي براي خود بسازند و جمعيتهاي خيريهاي تشكيل دادند. و اكنون زندگي آنان از هر جهت راحت و رضايتبخش است. زردشتيان صورت و تمثال را (مانند بودائيها و برهمنان) پرستش نكرده، عبادت بتان و اصنام را روا نميدارند. و معتقدند كه خدا يكتا و يگانه و ازلي و ابدي است و شريك و نظير ندارد. و تمام امور از وي ابتدا و به او برميگردد، او را به نام اهورا مزدا يا هرمز و هرمس ميخوانند، و به خلود نفس و عالم آخرت و ثواب و عقاب عقيده دارند. زردشتيان به ارباب انواع معتقد و ميگويند به هر نوعي از موجودات فرشتهاي گماشته شده كه به امر خداي بزرگ امور آن نوع را اداره ميكند. عقيدهي اختصاصي زردشتيان اينست كه خداي جهان دو قوهي بزرگ به نام يزدان و اهريمن (يعني مبدأ خير و مبدء شر) آفريده كه تمام خيرات و شرور از اين دو قوه صادر ميكرد. (حكماي آنها دو قوه را به عقل و نفس تفسير ميكنند) اختران و اجسام منيره و مضيئه را تعظيم و آنها را مظاهر انوار خداي يگانه ميدانند و خصوصا خورشيد را بيش از ساير اجرام مضيئه احترام ميكنند، زيرا: اعتقادشان اين است كه خورشيد مبدأ نور و حرارت واين دو اصل مادهي حياتند. پس خورشيد بزرگترين واسطهي فيض خداست و خداي عظيم در عالم اجسام مظهري بزرگتر از خورشيد ندارد. اگر خورشيد نبود هيچ يك از موجودات منظومه شمسي نبود. در كتب آنها ذكري از آدم و حوا و نوح و طوفان نيست، و در بسياري از رواياتشان اعلام شده كه دين زردشت متدرجا فاسد ميشود و سپس مصلح كبيري ظاهر و مفاسد آن را اصلاح و آن را رواج ميدهد. و در همان روايات علائمي براي او قرار داده كه بعضي تصريحا و برخي تلويحا بر مشخصات حضرت خاتم الانبياء (ص) مطابقت ميكند، اسم آن مصلح در نزد زردشتيان بهرامشاه و بهرام در فارسي نام مريخ است. در كتاب جاماسبنامه تأليف جاماسب شاگرد اول زردشت (برادر گشتاسب شاهنشاه بزرگ ايران) اشارات بسياري به ظهور چنين مصلح با چنين علائمي هست كه با ظهور پيغمبر اسلام مطابقت مينمايد. و نيز در كتب بعضي متأخرين از علماي آنها (قبل از اسلام) اشاراتي هست كه مرد بزرگوار و [ صفحه 14] مصلح بزرگي به نام (شوسيانس) (شوت نازل منزلهي مهدي منتظر نزد مسلمين است) در آخرالزمان ظاهر و خروج ميكند در حاليكه چهل نفر مرداني كه پوست پلنگ بر تن دارند در پيشاپيش او ميروند، آنها احترامات نور را تجديد، بدعتها و شبهات را از ميان برداشته، و دين مجوس را به عظمت اول ميرسانند. آگهي - چون اوضاع ملت زردشت از نظر مردم عربي زبان پوشيده بود در اين مختصر قدري مفصلتر از احوال آنان سخن رفت. (البته تعصب وطني هم بيتأثير نبوده مترجم)
مؤسس اين دين موسي كليمالله (ع) است، وي كتاب مقدسي از طرف خداوند متعال به نام تورة آورده كه، نصاري آن را عهد عتيق مينامند و در ميان مردم متداول و مشهور است و بعد از آن از طرف علماي يهود كتاب ديگري به نام (تلمود) منتشر گرديده. يهوديان دو قسمند: قرابين كه به تلمود اعتمادي ندارند و ربانيين كه به آن اعتماد ميكنند. تعداد يهوديان قريب به هشت مليون است. آنها در اعصار گذشته داراي نفوذ و قدرت، حكومت و سلطنت و عزت و استقلال بودند. اقوامي كه تحت فشار آنان زندگي ميكردند عليه آنها قيام و بنيان حكومتشان را در هم شكسته و جمعيتشان را متفرق ساختند. نخستين ضربت مهلكي كه بر آنها وارد شد از طرف يكي از پادشاهان بابل كه در آن وقت تحت اطاعت ملوك فارس و مادها بودند (به نام بختالنصر) بود. بختالنصر يهودان را اسير و آنها را به بابل و همدان آورده، قريب هفتاد سال تحت اسارت بابليها به سر ميبردند، و پس از آن به امر لهراسب پادشاه بزرگ فارس آنها را به فلسطين برگردانده، لهراسب امر كرد در شهر اورشليم معبد هيكل را به خرج وي بنا نمودند. و بعد از آن در فلسطين باقي بودند تا ضربت محكم ديگري از ناحيه طيطوس (قيصر روم) بر آنان وارد و طيطوس بيتالمقدس را خراب و تمام يهوديان اورشليم را قتلعام و يك نفر از آنها باقي نگذاشت. از آن تاريخ ديگر حكومت و سلطنت را از دست داده و رشتهي استقلال و استعمارشان پايان يافت. كسي كه در اصول دين يهود با ديدهي بصيرت و اعتقاد نظر كند معلومش ميشود كه نخستين ديني است كه كيش توحيد را به جامعهي بشر تعليم و آنان را از بندهاي شرك و بتپرستي نجات داده وظائفشان را نسبت به پروردگار و نسبت به خودشان و غير معلوم نموده است. [ صفحه 15] اين سخن جلوگيري از كسي ندارد كه تورية را به دقت مورد مطالعه قرار دهد تا معلوم گردد كه بعد از موسي عليهالسلام تا پايان اسارت بابل چگونه اين كتاب مورد تحريف و تبديل قرار گرفته، و چگونه دستورات همورابي پادشاه ايلام يا عيلام (ولايت خوزستان) و قوانين سرجون اول پادشاه بلاد نينوا و بابل در آن داخل شده است، چنانچه اخيرا (از سه سال قبل تاكنون) آثاري كه از خرابههاي بابل در عراق عرب (اطراف شهر حله) و خرابههاي شوش در ولايت خوزستان بيرون آمده اين حقايق را ثابت و محقق نموده است. در تورية اخبار مختلفي از زبان پيغمبران عليهمالسلام است كه به ظهور پيغمبر و مصلح و شارع جديدي بشارت ميدهد (كه خداوند او را مبعوث به رسالت مينمايد تا ناموس را تكميل كند و مردم را به راه راست هدايت نمايد). بشارات در اين كتاب بسيار ولي ما به ذكر فهرست (11) بشارت از آنها اكتفا و تفصيل را به اصل كتاب بابالابواب موكول ميداريم: اول - باب 18 سفر استثناء عدد 17 تا 12. دوم - سفر استثناء عدد 21. سوم - باب 33 سفر استثناء. چهارم - باب 14 سفر تكوين عدد 20 پنجم - باب 49 عدد 10. ششم - مزمور 45 تمام آن. هفتم - مزمور 149 و در آن 9 عدد و آخرش اينست (اين مجد از براي جميع ابرار است) هشتم - باب 42 كتاب اشعيا عدد 9 تا 17. نهم - باب 54. كتاب اشعيا از اول تا عدد 17. دهم - باب 65 كتاب اشعيا از اول تا عدد 106. يازدهم باب دوم از كتاب دانيال در موضوع خوابي كه بختالنصر پادشاه بابل ديده و فراموش نموده بود و دانيال از روي وحي آن را بيان و تفسير كرد از عدد 31 تا 44. در تفسير اين بشارات اختلاف شديدي ميان علماي يهود و نصاري و مسلمين هست: علماي يهود ميگويند: بعضي از اينها به پيغمبران بنياسرائيل اختصاص دارد، و برخي از آنها به پيغمبر و مسيح و ايليائي كه هنوز ظاهر نگشته. علماي نصاري ميگويند: تمام اين بشارتها مختص عيسي عليهالسلام و در حق او است و عيسي هم ظاهر گشته مدتي زندگاني كرده پس او را به دار كشيدند و مرد و دفن شد و پس از ميان قبر برخواست و بسوي پدر خويش به آسمان بالا رفت. [ صفحه 16] ولي ما معتقديم كه تمام اين بشارات به بندهي خدا محمد بن عبدالله (ص) كه آخر پيغمبران و فرستادگان خداست اختصاص دارد، و من تفسير آنها را در كتاب بابالابواب در نهايت روشني بيان نموده و در اين كتاب كه به منزلهي فهرست آن است از تفسير و توضيح آنها صرفنظر كردم، طالبين به آن كتاب رجوع كنند.
مؤسس اين دين عيسي عليهالسلام و تعداد پيروان آن متجاوز از (350) مليون است، مذاهب نصاري بسيار و مشهورترين آنها ارتدكس، كاتوليك و پروتستان است. به اعتقاد آنها عيسي پسر خداست و گاهي ميگويند كلمهي خدا و گاهي ميگويند ثالث ثلثة (يعني سوم از خدايان سهگانه) و ميگويند: پدر، پسر و روحالقدس (مقصودشان خدا و عيسي و جبرئيل است مترجم). كتاب مقدس آنها موسوم به عهد جديد و آن عبارت از چهار انجيل است كه منسوبند به (متي و مرقس و لوقا و يوحنا). مندرجات عهد جديد عبارت است از چگونگي رفتار مسيح و كردار حواريين و رسائل آنان كه مجامع ديني آنها را به عنوان كتاب ديني تصويب كرده است. فرق ميان تورية يهود و انجيل نصاري اين است كه تورية يهود داراي اصل آسماني بوده نهايت چنانچه گذشت بعد از موسي در اسارت بابل مورد تحريف و تبديل قرار گرفته و پادشاهان عيلام و بابل احكام و قوانيني از خودشان در آن داخل نمودهاند و شايد هم در خرابي بيتالمقدس به علت انحصار نسخه از بين رفته و پس از آن احبارشان از حفظ نوشته باشند و در اين صورت تا چه اندازه ميشود به حفظ و امانت آنها اعتماد نمود؟ ولي انجيل نصاري به طور قطع و يقين هيچ اصل آسماني ندارد، و همين حواريين سابقالذكر بودند كه شرح حال عيسي و اعمال خود را نوشته نامههائي را كه به مردم شهرها و دهات نوشته بودند به آن ملحق ساخته و اسم آن را انجيل گذاشتند. بنابراين جاي ترديد نيست كه پايهي انجيل از پايهي تورية به مراتب سستتر است. مترجم طوائف نصاري (غير از پروتستانها) شمايل منسوب به عيسي و مريم و حواريين را مقدس شمرده و به آنها احترام، و در كليساها نصب مينمايند. و از آن جمله شمايلي است به نام ايقونات و براي هر شمايلي نماز مخصوص و عبادت خاصي ساخته در پيشگاه آنها به جا ميآورند. [ صفحه 17] به عقيدهي نصاري مصلح موعود در تورية همان عيسي مسيح (ع) است كه از مريم متولد و عالم بشريت را اصلاح و تكميل و پس از آن به دار آويخته شده و مرده و بعد از سه روز از قبر برخواسته و بسوي پدر خود به آسمان بالا رفته است. در همين كتاب مقدس عهد جديد اشاراتي است كه مردم را به ظهور مرد بزرگواري (كه مردم را به دين حق و محكم خدا دعوت كند بشارت ميدهد) و ما به ذكر هفت عدد از آنها اكتفا و تفصيل و تفسير آنها را به كتاب بابالابواب حواله ميدهيم: اول - نقل يهوداي حواري در رسالهي خود خبر اخنوخ پيغمبر را. دوم - باب 3 از انجيل متي. سيم - باب 13 از انجيل متي. چهارم - باب 20 از انجيل متي. پنجم - باب 21. ششم - باب 2 از مشاهدات. هفتم - باب 4 انجيل يوحنا اواخر آن (جائي كه ميگويد اگر مرا دوست داريد وصيت مرا حفظ كنيد.)
مؤسس اين دين حضرت محمد بن عبدالله (ص) بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف عربي قرشي بوده. اين پيغمبر كريم (ص) در (9 يا 12 يا 17) ربيعالاول 622 ميلادي در مكهي معظمه زاد الله شرفها از مادرش آمنه دختر وهب بن عبدمناف بن زهره متولد و در چهل سالگي به رسالت و نبوت منصوب گشته و قرآن كتاب آسماني را از طريق وحي آورده كه تفصيل و بيان هر چيزي در آن موجود است. پس از آن به مدينهي منوره مهاجرت و ده سال بعد از هجرت در آنجا وفات يافته. بعد از او خلفاء وي در مدت هشتاد سال فتوحاتي انجام دادند كه دولت روم در طي هشتصد سال نتوانسته بود نظيرش را انجام دهد. تعداد پيروان اسلام متجاوز از 300 مليون و آنها بر دو قسمند: اول اهل سنت و جماعت كه سابقا مذاهب بسياري داشته ولي اكنون داراي بيش از چهار مذهب (حنفي - مالكي - شافعي - حنبلي) نيستند و فعلا بر همين چهار مذهب اعتماد ميكنند و تعداد آنها سه ربع جميع مسلمين است. دوم شيعيان جعفري و اماميهي اثني عشري: اين مذهب به حضرت امام جعفر صادق فرزند امام محمد باقر فرزند امام زينالعابدين علي فرزند حسين فرزند حضرت اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليهمالسلام نسبت داده ميشود. مذاهب ديگري هم مانند زيديه و اسماعيليه به نام مذهب شيعه خوانده ميشود ولي [ صفحه 18] اصح و اشهر آنها مذهب جعفري اثني عشري است. و در اين كتاب هر جا نام شيعه ميبريم مقصود همين شيعهي جعفري دوازده امامي است. پيروان مذهب شيعه ربع جمعيت تمام مسلمين است. پس مسلمانان مؤمن موحد كه خداي جليل را عبادت ميكنند اكنون داراي پنج مذهبند كه پيروان چهار مذهب را اهل سنت و سني و پيروان مذهب پنجم را شيعه مينامند. و تسميهي آنها به شيعه به آن جهت است كه آنها از اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب و ذريهي آن بزرگوار مشايعت و متابعت ميكنند (نه از بنياميه و بنيعباس) تمام پيروان اين پنج مذهب در اصول دين نامي سامي اسلام كه عبارتند از: 1- شهادت بر توحيد و يگانگي خدا، 2- گواهي بر اينكه حضرت محمد بن عبدالله (ص) بنده و فرستادهي خدا و آخرين پيغمبري است كه از طرف خداوند بسوي بندگانش مبعوث گشته 3- برپا داشتن نماز 4- دادن زكوة 5- روزه ماه رمضان 6- حج خانه خدا براي كسي كه استطاعت داشته باشد اتفاق دارند. علت اتفاق پيروان تمام مذاهب بر اين اصول اتفاق آنان بر اساس دين اسلام (قرآن مجيد و فرمايشات صاحب آن) است. چنانكه ميان ارباب مذاهب چهارگانه اختلافاتي است، ميان سني و شيعه هم اختلافات جزئي و فرعي وجود دارد كه معلول تمسك شديد آنان به ديانت و حرص بر استحكام پايههاي دينشان است. اختلافات سني و شيعه از نوع اختلاف در اعتماد بر اخبار منسوب به پيمبر، و اختلاف در تفضيل خليفهي اول بر سه خليفهي بعد او يا تفضيل علي (ع) بر خلفاء قبل از او ميباشد. عقلا دانند كه اين نوع اختلافات عرضي و فرعي است نه جوهري و اصولي. و لذا تا ميان آنان اختلاف اصولي واقع نگردد و تا توافق آنها بر اصول عقايد اسلام محفوظ باشد نبايد اختلافات جزئي را مورد توجه و اهميت قرار داده جنگ و نزاعهاي سابقين را تعقيب كنند، زيرا همهي طبقات مسلمين درب خانه پيغمبر توقف نموده ميخواهند احكام دين خود را از آن بزرگوار گرفته باشند، نهايت شيعيان از طريق اصحاب (كساني كه محضر مبارك آن حضرت را درك نموده باشند) به آن حضرت اتصال پيدا ميكنند و شيعيان از طريق مستقيم اهل بيت عصمت و طهارت. پيغمبر گرامي هم در مورد هر يك از آنان فرمايشاتي فرموده. در مورد اصحاب فرموده است: مثل اصحابي كالنجوم بايهم اقتديتم اهتديتم [3] در مورد اهل بيت فرموده: مثل اهل بيتي كسفينة نوح من [ صفحه 19] ركب فيها فقد نجي و من تخلف عنها فقد غرق [4] و نيز فرموده است: لا تجمع امتي علي الضلالة. [5] .
اختلاف سني و شيعه معلول سهلانگاري سنيان و دقت و تمسك شديد شيعيان است: كه چون سنيان نخواستهاند دينشان بر پايهي محكمي استوار باشد و شيعيان كوشش نموده پايهي مذهبشان محكم و استوار كردند. سنيان در گرفتن احكام به نقل هر كسي كه صحبت پيغمبر را درك كرده باشد اعتماد دارند. و از هر كسي بر مسند فتوي نشيند تقليد، و از هر ناصالحي بر كرسي خلافت قرار گيرد اطاعت ميكنند. شيعهها ميگويند: در اصحاب پيغمبر به صريح قرآن مجيد، منافق و فاسق، و در ميان ارباب قضا و فتوي افراد ناپاك و نادان، و در ميان خلفا ظالم و ستمكار بوده. پس چگونه ميشود بر اينگونه افراد اعتماد كرد و مسائل و احكام ديانت را از آنها دريافت نمود. بايد ناقلين اخبار مورد اعتماد بوده صاحبان فتوي و قضا صلاحيت علمي و عملي داشته باشند. خلفاء پيغمبر و ولي امر مسلمين بايد داراي مقام عصمت و طهارت باشد و از طرف پروردگار عالم منصوب گردد. سنيان ميدانند كه طريقهي شيعه محكمتر و استوارتر است. و قبول دارند كه ائمهي شيعه هم از هر جهت با ائمهي مذاهب اربعه (ابوحنيفه - مالك - شافعي - احمد بن حنبل) قابل مقايسه نيستند، ميدانند و قبول دارند كه خاندان پيغمبر براي تصدي مقام خلافت از خاندان بنياميه و بنيعباس اولي و اصلحند ولي سهلانگاري كردند. چون ذيل بيان مؤلف قدري مبهم و شايد گمراهكننده بود لازم گرديد رفع ابهام و سد راه ضلالت و گمراهي شود: از كلام مؤلف محترم چنين به نظر ميآيد كه تمام فرق مسلمين درب خانهي پيغمبر توقف دارند و ميخواهند احكام دين را از آن بزرگوار دريافت كنند، نهايت بعضي از طريق اصحاب و برخي از طريق اهل البيت. و چون پيغمبر پيروي از هر دو را تصويب نموده ما مسلمين فاعل مختاريم و از هر كدام پيروي [ صفحه 20] كنيم ناجي و رستگار. اگر خواستيم به فقه شيعه عمل ميكنيم و اگر خواستيم به فقه اهل سنت و جماعت. ولي منصفانه قضيه اين طور نيست: و اصولا فقه شيعه و سني با هم سازش ندارد. مثلا: فقه شيعه مطابق فرمودهي قرآن دستور ميدهد كه در وضو پاها را مسح كنيد و فقه اهل سنت و جماعت بر خلاف قرآن شستن پاها را دستور ميدهد. يا در فقه شيعه صيغهي طلاق بايد در حضور عدلين باشد و در فقه سني عقد نكاح. بنابراين: فقه شيعه، تمام نمازها و وضوها و طلاقهاي سنيان را باطل ميداند، و فقه سني تمام نمازها و وضوها و نكاحهاي شيعه را. جاي ترديد نيست: كه طريقهي شيعه و سني هر دو نميتواند بر حق باشد. و لاجرم يكي بر حق و ديگري باطل است. پس بر هر مكلفي لازم است: در اطراف صحت و بطلان اين دو مذهب فحص و تحقيق، و هر يك را كه صحيح ديد اختيار نمايد. گويندگان و نويسندگان هم دلائل صحت مذهبي را كه اختيار كردهاند بگويند و بنويسند، و با مخالفين عقيدهي خودشان مباحثه و مناظره و مباهله نمايند. بلي چنانچه جناب مؤلف اشاره كرده، اختلافات داخلي نبايد موجب جنگ و نزاع و بروز تعصبات جاهلانه شود. و البته تمام افراد مسلمين مادام كه يكي از اصول دين (توحيد، نبوت و معاد) را انكار ندارند با هم برادر و برابر، و جان و مالشان محترم است، با هم ازدواج ميكنند و از يكديگر ارث ميبرند. و تمام 400 ميليون جمعيت مسلمان از هر تيره و نژاد و به هر مذهبي از مذاهب اسلام كه باشند از مصالح عاليهي مسلمين دفاع، و در موقع ضرورت با دشمنان اسلام نبرد ميكنند. (انتهاي تبصرهي مترجم) جاي تأسف است كه مردمي هواپرست و جاهطلب دين اسلام را با سياست مخلوط و در قرون گذشته ميان موحدين و مؤمنين و برادران ديني تفرقه و جدائي انداخته، موحدين را ضعيف، دشمنان را بر آنان مسلط، جمعيت منظم آنها را به كلي متفرق، اموالشان را غارت و كشورهاي آنان را ميان خود تقسيم نمودند. آيا هنگام آن نرسيده كه مسلمين كه بر جامعهي بشر سيادت و بزرگي داشته، مشرق و مغرب عالم را فتح، و درياها و جزائر دنيا را در تصرف داشتند از خواب غفلت بيدار و اين ضعف و سستي را كنار گذارده پيغمبر اسلام را [ صفحه 21] متابعت و فرمان خدا را اطاعت نمايند؟ ترديد نيست: كه اطاعت خدا ضامن اصلاح امور دنيا و آخرت است. از خداي متعال خواهانيم كه دلهاي ما را به نور علم و دانش منور و احكام قرآن مجيد را به ما تعليم كند، تا شكستگي امور خود را اصلاح و دستههاي پراكنده خود را مجتمع نمائيم. اكنون مايهي بشارت و مسرت است كه مشاهده ميكنيم مسلمين به هم نزديك و با هم اتفاق و اتحاد و محبت و الفت ديني پيدا ميكنند. البته بايد از بعضي غافلان كه هنوز دست از تعصبات نژادي برنداشته و از برادران ديني خود روگردانند صرف نظر نمود. زيرا آنها بر خلاف امر خدا و محكمات قرآن رفتار ميكنند. خداوند حميد در قرآن مجيد فرموده: انما المؤمنون اخوة. [6] و نير فرموده: و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند الله اتقيكم [7] و پيغمبر اكرم فرموده: المؤمن للمؤمن كالبنيان يشد بعضه بعضا. [8] و هم فرموده: يد الله مع الجماعة [9] .
در اخبار و احاديثي كه از پيغمبر اكرم و دانشمندان اسلام از طريق اهل سنت وارد، و بشارت ميدهد كه در آخرالزمان مصلح كبيري كه آئين اسلام را تجديد كند ظهور خواهد كرد. بيان كرديم كه هر يك از اديان به ظهور شارع بزرگي كه دين خدا را كامل، و مردم را به آمال و آرزوي قلبي برساند بشارت داده، و بشارت آنها به ظهور حضرت خاتم الانبياء محقق گشته است. در دين اسلام حديثي وارد نشده كه بعد از پيغمبر شارع ديگري خواهد آمد. بلكه بر عكس احاديثي است كه: رسالت و نبوت ختم و وحي آسماني منقطع و ديگر وحيي نخواهد آمد. (چنانچه در قرآن مجيد هم اشاره فرموده كه: اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي و رضيت لكم الاسلام [ صفحه 22] دينا. [10] و نيز فرموده كه: ما كان محمد ابا احد من رجالكم و لكن رسولالله و خاتم النبيين [11] . و نيز در حديث شريف است: هنگامي كه پيغمبر (ص) در يكي از جنگها علي عليهالسلام را جانشين خود قرار داد و آن حضرت اظهار رغبت به مصاحبت رسول اكرم مينمود، حضرت رسول فرمودند: اما ترضي ان يكون مني بمنزلة هارون من موسي الا انه لا نبي بعدي. [12] و امثال اين حديث بسيار است. ولي به زودي فتنه و فسادي در ميان مردم به وقوع ميپيوندد كه از راه هدايت چنين دين محكم تا مدتي منحرف ميشوند. پس مردي از خاندان پيغمبر اين امت ظاهر و شريعت اسلام را زنده، عدالت را پايدار و مردم را بر حكم به كتاب خدا كه بر محمد (ص) نازل گشته و به سنت ثابت شريف وي برميگرداند و او را متابعت ميكند. من اين باب را براي بيان بشارات به ظهور اين مصلح باز نموده، و پيروي ميكنم آثار دو طايفهي بزرگ مسلمين (سني و شيعه) را. در كتاب مشكوةالمصابيح در باب اشراط ساعت از جابر بن سمره روايت شده كه گفت: از پيغمبر (ص) شنيدم كه فرمود: پيش از ساعت دروغگوياني ظاهر خواهند گشت، پس از آنها در حذر باشيد. (مسلم روايت نموده). و از جابر بن عبدالله انصاري روايت شده كه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: خليفهاي در آخرالزمان پيدا خواهد شد كه مال را بيحساب و شمار ميبخشد و در روايت ديگر قسمت ميكند و نميشمارد (احمد و مسلم روايت نمودهاند). و از ابنمسعود از رسول خدا روايت نموده كه فرمود: دنيا تمام نخواهد شد تا مردي از اهل بيت من كه همنام من باشد سلطنت پيدا كند (ترمذي و ابوداود روايت نمودهاند). و نيز در روايت ديگري از ابنمسعود وارد گشته كه گفت: پيغمبر خدا فرمود: اگر از دنيا به جز يك روز باقي نماند هر آينه خدا آن روز را طولاني [ صفحه 23] خواهد نمود تا مردي از اهل بيت مرا كه نامش نام من و نام پدرش نام پدر من باشد بفرستد و زمين را از قسط و عدل پر كند چناچه از ظلم و جور پر گشته باشد. و از امسلمه (زوجهي پيغمبر) روايت گشته كه گفت: از رسول خدا شنيدم كه فرمود: مهدي عترة من از اولاد فاطمه ميباشد (ابوداود روايت نموده). و نيز از امسلمه (زوجهي پيغمبر) از پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم روايت گشته كه فرمود: هنگام مردن يكي از خلفاء اختلافي پيدا خواهد شد، پس مردي از اهل مدينه خروج ميكند و بسوي مكه ميرود، و جمعي از اهل مكه بسوي وي ميآيند و با او در ميان ركن و مقام بيعت ميكنند، در حاليكه وي كراهت دارد. پس لشكري از طرف شام به جنگ وي فرستاده خواهد شد، و آنها ميان مكه و مدينه در بيابان به زمين فروخواهند رفت. وقتي ابدال شام و احزاب عراق اين حادثه را ببينند بسوي وي خواهند آمد، و با او بيعت خواهند نمود. پس از آن مردي از قريش كه خالوهاي وي كلب باشند ظاهر ميگردد، و او لشكري بسوي آنها ميفرستد و سخت بر آنها غلبه پيدا ميكنند. و از ثوبان روايت شده كه گفت: رسول خدا فرمود: وقتي پرچمهاي سياه را به بينيد كه از طرف خراسان ميآيد، پس نزد آنها حاضر گرديد. زيرا: خليفهي خدا مهدي در آن قرار دارد (احمد و بيهقي در دلائلالنبوة روايت نمودهاند). و از علي كرم الله وجهه از رسول خدا روايت شده كه: اگر از روزگار باقي نماند به جز يك روز خداوند در آن روز مردي از اهل بيت مرا ميفرستد تا زمين را از عدالت پر نمايد چنانچه از جور پر گشته باشد (احمد و ابوداود و ترمذي و ابنماجه روايت كردهاند.) و ابنماجه از طريق ابراهيم از علقمه از ابنمسعود روايت نموده كه گفت: وقتي ما نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله بوديم، پس عدهاي از بنيهاشم وارد شدند و چون پيغمبر آنها را ديد چشمهايش به گريه افتاد و رنگش تغيير يافت، من عرض كردم اي فرستادهي خدا در چهرهي شما حالتي شماهده ميكنم كه آن را مكروه ميدارم حضرت فرمود: بدرستي كه ما خانداني ميباشيم كه خداوند از براي ما آخرت را بر دنيا اختيار نموده، و زود باشد كه بعد از من اهل بيتم به بلائي دچار شوند. كار بر آنها سخت گردد، آنها را تبعيد كنند تا قومي از مشرق بيايند كه با آنها پرچمهاي سياه باشد، خير و خوبي را طلب ميكنند و به آنها داده نميشود. پس با مردم ميجنگند تا فرار نمايند. پس از آن [ صفحه 24] آنچه را طلب كنند به آنها داده خواهد شد ولي آنها قبول نميكنند تا آن را (يعني خلافت را) به مردي از اهل بيت من بدهند و او زمين را از عدالت پر خواهد نمود چنانچه از جور پر شده باشد. پس هر كس از شما يا از اعقاب شما او را درك نمايد بايد بسوي وي برود اگر چه با چهار دست و پا بر روي برف باشد. و از حذيفهي يماني كه گفت: رسول خدا فرمود: مهدي مردي از اولاد من ميباشد كه صورت وي مانند ستارهي درخشان است، رنگش رنگ عربي و جسمش جسم اسرائيلي ميباشد، زمين را از عدل پر ميكند چنانچه از جور پر گشته باشد، اهل آسمان و زمين و مرغان هوا به سلطنت وي رضايت دارند، بيست سال سلطنت ميكند. (روياني و طبراني و ابونعيم و ديلمي «در مسند خويش» روايت نمودهاند). در كتاب مناقب ابنمغازلي شافعي از ابيايوب انصاري رضي الله عنه نقل كرده كه گفت: به درستيكه پيغمبر مريض گشت، پس فاطمه رضي الله عنها نزد وي آمد و گريه كرد. پيغمبر فرمود: اي فاطمه خداوند به احترام تو تو را به كسي تزويج نمود كه قبل از همهي مسلمين مسلماني گرفته و بيش از همه علم دارد و بدرستيكه خداوند بر اهل زمين نظر فرمود مرا از ميان آنها برگزيد و پيغمبر مرسل قرار داد. پس باز بر آنها نظر فرمود و شوهرت علي را اختيار نمود پس بر من وحي نمود تا تو را به وي تزويج كنم و او را وصي خويش قرار دهم. اي فاطمه از ما است بهترين پيغمبران و او پدر تو ميباشد. و از ما است بهترين اوصيا و او شوهر تو است. و از ما است بهترين شهداء و او است عموي پدر تو حمزه. و از ما است كسي كه دو بال دارد كه با آنها در بهشت پرواز ميكند و او پسر عموي پدرت جعفر است. و از ما است دو سبط اين امت و سيد جوانان اهل بهشت (حسن و حسين) و آنها دو فرزندان تو هستند. قسم به كسي كه جان من در دست او است كه از ما است مهدي اين امت و او از اولاد تو ميباشد. (محمد بن ابراهيم حمويني شافعي در كتاب فرائدالمسلمين نقل نموده.) و نيز صاحب كتاب فرائدالمسلمين بيرون آورده از علي بن هلالي از پدرش از پيغمبر (ص) كه فرمود: وقتي پيدرپي فتنهها وارد و مردم به مكر و حيله با يكديگر رفتار كنند: خداوند مهدي را ميفرستد، تا قلعههاي ضلالت و دلهاي در غلاف را مفتوح سازد. وي در آخرالزمان قيام ميكند و زمين را از قسط و عدالت پر ميسازد چنانچه از ظلم و جور پر گشته باشد. در اين مفتاح از احاديث نبوي به قدر گنجايش مقام ذكر و اكنون احاديث وارده در موضوع فرود آمد عيسي عليهالسلام را در آخرالزمان ذكر ميكنيم: [ صفحه 25] از ابوهريره روايت شده كه گفت: رسول خدا فرمود قسم به آن كسي كه جان من به دست او است نزديك شده كه پسر مريم در ميان شما نازل شود در حاليكه حاكم عادلي باشد، پس صليب را ميشكند و جزيه را برقرار ميدارد مال را ميبخشد تا ديگر كسي آن را قبول نكند، طوري مردم را از دنيا بينياز گرداند كه يك سجده نزد آنان از دنيا و هر چه در آن است بهتر باشد. پس ابوهريره ميگفت اگر ميخواهيد اين آيه را بخوانيد و ان من اهل الكتاب الا ليؤمنن به قبل موته، تا آخر آيه. و در روايت ديگري فرمود چگونه است حال شما وقتي كه پسر مريم در ميان شما فرود آيد و در آن حال امام شما از خود شما باشد (روايت ابوهريره به آخر رسيد). و از جابر بن عبدالله انصاري روايت شده كه گفت: رسول خدا فرمود طائفهاي از امت من هستند كه تا دامنهي قيامت بر طريق ما ميجنگند. فرمود: پس عيسي بن مريم نازل ميگردد و امير آنان به عيسي ميگويد: پس بيا پيش نماز ما باش. پس ميگويد: نه بعضي از شما بر بعضي امارت دارد. و اين احترامي است براي اين امت (مسلم روايت نموده) و از حذيفهي يماني به طور (مرفوعه) روايت شده: كه مهدي متوجه ميشود كه عيسي بن مريم عليهماالسلام نازل گشته و گويا آب از موهاي او ميچكد و ميگويد: نماز از براي شما برپا گشته. پس نماز ميخواند پشت سر مردي از اولاد من (طبري بيرون آورده و هم ابنحيان در صحيح خود از حديث عقبة بن عامر در امامت مهدي مانند آن را روايت نموده است.) و در درةالمعارف تأليف شيخ امام عبدالرحمن بن علي بن احمد بسطامي كه اعلم علماء و افقه فقهاء زمان خويش و يد طولاني در علم حروف داشته چيزي نقل گشته كه متن آن چنين است: بدرستي كه جفر در آخرالزمان با (محمدمهدي) ظاهر ميگردد، و در حقيقت جز خود او كسي به آن معرفت ندارد. و در همين كتاب ميگويد: مهدي كتابهائي از غاري كه در شهر انطاكيه ميباشد بيرون ميآورد و تابوت را كه متروكات آل موسي و هارون و الواح و عصاي موسي در آن ميباشد، و آن را ملائكه بر دوش ميگرفتند از درياچهي طبريه بيرون ميآورد. و نيز در آن كتاب است كه علم مهدي از همه كس بيشتر و خال سياهي بر گونهي راست دارد، او از اولاد حسين بن علي عليهماالسلام ميباشد. و در كتاب در منظم تأليف شيخ امام كمالالدين محمد بن طلحهي [ صفحه 26] حلي شافعي قدس سره، آنجائي كه اسرار حروف را از روي فرمودهي اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليهماالسلام بيان ميكند، و رموز آن را از اخبار آن بزرگوار توضيح ميدهد چنين ميگويد: غرض از بيان اين سر باهر و رمز فاخر اظهار لوائحي است براي صاحبان شوق. زيرا اين سر از علوم بزرگي است كه درهاي شهري را كه مردم عادي و طبيعي نميتوانند دست به آن برسانند، و غير از لاهوتيان كسي نميتواند بدان نگاه كند بازمينمايد، اين همان علمي است كه آل محمد بدان اختصاص دارند، و همان علمي است كه محمد صلي الله عليه و آله شهرستان آن و علي عليهالسلام درب آن بوده. علي بن الحسين امام زينالعابدين در مورد اين علم فرموده است: اني لاكتم من علمي جواهره كي لا يري الحق ذوجهل فيفتتنا و قد تقدم في هذ ابوحسن الي الحسين و وصي قبله الحسنا يا رب جوهر علم لو ابوح به لقيل لي انت ممن تعبد الوثنا و لاستحل رجال مسلمون دمي يرون اقبح ما يأتونه حسنا [13] تا اينكه ميگويد: نزد علماي طريقت و مشايخ حقيقت به نقل صحيح و كشف صريح ثابت و محقق گشته، كه اميرالمؤمنين در شهر كوفه بر فراز منبر ايستاده، شروع به خواندن اين خطبه فرمود: سپاس مختص خدائي است كه آفريننده و مخترع آسمان و زمين، گستراننده و حامل گستردهها، ثابتنماينده و بيگياهكنندهي كوهها فرستنده و زجركنندهي بادهاي تند، زينتدهنده و رشنيبخش آسمانها، مدبر و سيردهندهي افلاك، تقسيمكننده و اندازهگير سيارات، موجد و مسخر ابرها، فروبرندهي تاريكيها و نوربخش آنها، احداثكننده و برقرارسازندهي نيزارها، شكافنده و تيرهساز نهرها، وارد و صادركنندهي امور، ضامن و مدبر روزيها، محيي و محشور سازندهي اجساد پوسيده است. او را به عطاهايش و زيادتي آنها سپاس ميكنم و به نعمتهاي پيدرپي او شكرگزارم. شهادت ميدهم: كه معبودي جز خدا نيست، يگانه است و شريك ندارد. شهادت ميدهم كه ذاكرش را به سلامت ميكشاند و ذخيره نمايندهاش را از عقاب ايمن ميسازد. و نيز شهادت ميدهم: كه محمد (ص) كسي است كه به آنچه [ صفحه 27] پيغمبران سلف آوردهاند خاتمه داده، و سبب فخر آنان گشته، فرستادهاي است از جانب خدا كه دعوت آينده را افتتاح و منتشر ساخته، او را بسوي ملتي فرستاد كه خردمندان آنان بتپرست بودند، پس وي نصيحت را به حد وافر ابلاغ و نشانههاي نوراني هدايت و منبرهاي آن را منور فرمود، دعوت شيطان و مكرهاي وي را به معجزي قرآن محو و نابود ساخت، دماغ سركشان و كفار عرب را بر خاك ماليد، تا هنگام سفيدهي صبح دعوتش با نخستين زيارتكنندهاش ملاقات نمود و طريقهي پاك وي بسوي معاد موجب فخر و مباهات گرديد. درود بر آن درخت كهن سر به آسمان كشيده و شاخههاي پاكيزهي وي. اي مردم: مثل جريان پيدا ميكند، و نتايج اعمال محقق خواهد گرديد، خواجگان خلافت را ميگيرند، و زنان حكومت پيدا ميكنند، هواها اختلاف پيدا مينمايد، مصيبت بزرگ ميشود و شكايت فزوني ميگيرد، دعواي باطل ادامه پيدا ميكند، زمين متزلزل و واجبات تضييع ميشود، امانات مكتوم و خيانات آشكار ميگردند، زنازادهها قيام ميكنند، اشقيا به مراد خود ميرسند، سفيهان جلو ميآيند و صالحان عقب ميروند، قرآن از مسير خود انحراف پيدا ميكند، منزل ماه سرخ ميشود، سستي به حد كمال ميرسد، متاركهي مردم با يكديگر شش ماه به شش ماه ميانجامد، دماغ فرورفتهگان پديدار ميشوند پس لباس در نزد مردم بزرگ ميگردد و آنها بر سرائر مردم حكومت ميكنند، زنهاي آزاد را از حجاب بيرون ميآورند، به طرف جامهاي شراب روان ميشوند، خراسان را ويران ميكنند و قلعهها را خراب ميسازند، محبوسين را بيرون ميآورند، عراق با خونريزي فتح ميكنند، پس آه آه و آه آه از دهن فراخان و لب آويختگان. پس حضرت نگاهي به طرف راست و چپ فرموده و نفس بلندي (نه از روي خستگي) كشيده از روي خشوع نالهاي زد و از روي خضوع تغييري در چهرهاش حاصل شد. پس سويد بن نوفل هلالي برخاست و گفت: اي اميرمؤمنان آيا شما در اين وقايع حاضريد و به آنها عالميد؟ حضرت با چشمي غضبآلود به وي نظر كرد و فرمود: زنهاي پسرمرده در عزايت بنشينند و مصيبتها بر تو وارد گردد اين پسر جبان فزعكنندهي تكذيب نمايندهي عهدشكن به زودي دستت كوتاه ميگردد، و مصيبت بر تو غالب ميشود. منم سر اسرار، منم درخت انوار، منم دليل آسمانها، منم انيس تسبيحكنندگان، منم خليل جبرئيل، منم برگزيدهي ميكائيل، منم پيشواي املاك، منم سمند افلاك، منم سرير قصرها، منم حافظ لوحها، منم قطب تاريكي منم بيتالمعمور، منم بارش ابرها، منم نور تاريكيها، منم كشتي موجها، منم حجة حجتها، منم راهنماي خلايق، منم محقق حقايق، منم تأويلكنندهي [ صفحه 28] تأويل، منم مفسر انجيل، منم پنجم آل كسا، منم توضيحدهندهي سورهي نساء، منم الفت ايلاف، منم رجال اعراف، منم سر ابراهيم، منم شعيب و كليم، منم ولي اولياء، منم وارث انبياء، منم ادرياء زبور، منم حجاب غفور، منم برگزيدهي جليل، منم ايلياء انجيل، منم شديد القوي، منم حامل لواء، منم امام محشر، منم ساقي كوثر، منم تقسيمكنندهي بهشتها، منم تجزيهكنندهي آتشها، منم يعسوب الدين، منم امام پرهيزكاران، منم وارث مختار، منم پشتيبان پشتها، منم هلاككنندهي كفار، منم پدر ائمهي ابرار، منم كنندهي در خيبر منم متفرقسازندهي احزاب، منم گوهر گرانبها، منم در شهرستان علم، منم مفسر بينات، منم بيانكننده مشكلات، منم نون و القلم، منم چراغ تاريكيها، منم سؤال متي، منم مدحشده در هل اتي، منم نباء عظيم، منم صراط مستقيم، منم مرواريد صدفها، منم كليد غيبها، منم چراغ دلها، منم نور ارواح، منم روح جسدها، منم سوار كرار، منم نصرة انصار، منم شمشير كشيده، منم شهيد مقتول، منم جمعكنندهي قرآن، منم بنيان بيان، منم برادر رسول، منم شوهر بتول، منم استوانهي اسلام، منم شكنندهي اصنام، منم صاحب اذن، منم كشندهي جن، منم صالح المؤمنين، منم امام رستگاران، منم امام جوانمردان، منم گنج اسرار نبوت، منم مطلع بر اخبار پيشينيان، منم خبردهنده از وقايع آيندگان، منم قطب قطبها، منم دوست دوستها، منم مهدي آنات، منم عيساي زمان، قسم به خدا منم وجهالله، قسم به خدا منم اسدالله، منم سيد عرب، منم كاشف كرب، منم كسي كه در مورد او گفته لا فتي الا علي، منم آن كسي كه در شأن وي گفته شد انت مني بمنزلة هرون من موسي، منم شير بني غالب، منم علي بن ابيطالب. راوي گفت: پس سؤالكننده فرياد بزرگي كشيد و روي زمين افتاد در حالي كه مرده بود. پس اميرالمؤمنين كرم الله وجهه به فرمايش خويش ادامه داد و فرمود: سپاس به خدائي اختصاص دارد كه خالق جانداران و دافع ملتها است و درود و سلام بر اسم اعظم و نور اقدم محمد و آل وي (ص) پس فرمود از من از راههاي آسمان بپرسيد زيرا به آنها داناترم تا به راههاي زمين، پرسيد از من پيش از آنكه مرا نيابيد، زيرا كه ميان پهلوي من است علوم بسياري مانند درياي پر از آب. پس بزرگان از علما و ماهران از حكما بسوي وي برخاسته و اولياء كامل و اصفياء نادر دور او حلقه زدند و جاي قدم او را ميبوسيدند. و او را به اسم اعظم خداوند قسم ميدادند كه سخنان خويش را تمام فرمايد و نظام [ صفحه 29] آن را به پايان رساند. پس آن درياي راسخان و استاد عارفان امام غالب علي ابن ابيطالب كرم الله وجهه فرمود: ظاهر ميگردد صاحب پرچم محمدي و دولت احمدي، قيامكنندهي به شمشير و گويندهي راستگو، زمين را مهد راحت ميسازد و سنت و فرض را زنده ميكند. پس از آن فرمود: اي كسيكه از ادراك شأن و مقام من محجوبي و از اوضاع و احوال من غافل، عجائب روزگار آثار خاطرات نفس من است و غرائب عالم اسرار مكنونات ضمير من، زيرا من حجابها را پاره كرده، و امر عجيب را آشكار ساختم، و جان مطالب را بيان نمودم، بر طريق صواب سخن گفتم، و درهاي خزانههاي غيب را باز نمودم و دقائق قلوب را از هم شكافتم لطيفههاي معارف را پنهان داشتم و معارف لطيفه را به رمز و اشاره بيان نمودم، پس خوشا به حال كسيكه به رشتهي اين سخن بياويزد و پشت سر اين امام نماز بخواند، زيرا كه وي بر معاني كتاب مسطور و به پوست نگاشته شده وقوف دارد، پس او به بيتالمعمور و درياي مسجور وارد ميگردد. سپس اين اشعار را انشاد فرمود: لقد حزت علم الاولين و انني حنين بعلم الاخرين كتوم و كاشفت اسرار الغيوب باسرها و عندي حديث حادث و قديم و اني لقيوم علي كل قيم محيط بكل العالمين عليم [14] پس از آن فرمود، اگر بخواهم هفتاد بار شتر را از تفسير سورهي فاتحه پر ميسازم. فرمود: قساف و القرآن المجيد كلماتي است كه اسرار آن پنهان و عباراتي است كه آثار آن جلي و آشكار است. چشمههاي دلهاي بامعرفت است كه از روزنهي لطيفههاي غيب هويدا گشته، عواقب امور را مانند ستارگان درخشان روشن ميسازد. منتهاي فهم ادراك بشر و آغاز علوم و فنون آنها و حكمت گمشدهي هر حكيمي است. منزه است خداي قديم، كتاب را باز ميكند و جواب را ميخواند، اي پدر عباس توئي امام مردم. منزه است كسي كه زمين را بعد از مردن آن زنده ميكند، و حكومتها را به خاندان مخصوص خودش برميگرداند، اي منصور براي ساختن سور قدم جلو بگذار، اينست تقدير عزيز عليم. [ صفحه 30] اين آخر چيزي است كه من در اين باب از الفاظ نوراني او ميشنوم و از سخنان روحاني وي ضبط ميكنم تا اينكه گفته است: از براي خداي تبارك و تعالي خليفهايست كه او را در آخرالزمان ظاهر ميسازد، او زمين را پر از عدل و داد ميكند پس از آنكه پر از ظلم و جور گشته باشد، اگر جز يك روز از عمر دنيا باقي نباشد خدا آن روز را طولاني كند، تا يكي از اولاد فاطمه زهرا رضي الله عنها حكومت پيدا كند. بينياش بلند و سوراخ بينياش تنگ باشد. چشمانش مثل چشم سرمه كشيده، و خالي بر گونهي راست دارد، اهل حال وي را ميشناسند، قامتش ميانه است خوشرو و خوشمو ميباشد، بدعتها را از ميان ميبرد و سنتها را زنده ميكند، لشگرش از سرزمين صنعا و يمن سيراب ميگردند، سعادتمندترين مردم به واسطهي او مردم كوفهاند، مال را ميان مردم به طور مساوي قسمت ميكند، با رعيت به عدالت رفتار ميكند، هنگام قضاوت حق را از باطل جدا ميسازد، در روزگار وي آسمان بارش خود را بر زمين فروميريزد، و زمين گياهان خود را بيرون ميدهد. اين امام مهدي كه به امر خدا قيام ميكند: تمام اديان و مذاهب را از ميان مردم برميدارد تا جز دين خالص ديني و مذهبي در عالم باقي نماند، عرفاء اهل حقيقت از روي كشف و شهود و تعريف خدائي با وي بيعت ميكنند پس بدعتي را نميگذارد مگر آنكه آن را زائل و باطل ميكند و سنتي را نميگذارد مگر آنكه آن را برقرار ميسازد. تا اينكه فرمود: خداوند حكمت و فصل الخطاب را در زمان طفوليت به وي ميدهد، اسم مادرش نرجس و او از اولاد حواريين است. وقتي اين امام مهدي خروج كند، دشمن آشكاري جز فقهاء (يعني فقهاء عامه كه مخالف با ائمهي اثنيعشر ميباشند) ندارد با برادران ديني الفت دارد، اگر شمشير در دست وي نباشد فقها به كشتن او فتوي ميدهند. ولي خداوند او را با شمشير و بذل و بخشش ظاهر ميكند. لاجرم مردم هم ميترسند، امر او را اطاعت ميكنند و حكم او را ميپذيرند. و بدون ايمان حكم او را قبول ميكنند و در ضمير خود مخالفت با او را پنهان مينمايند. بقيهي خبر در كتاب بابالابواب مفصل مرقومه رفته. و در كتاب (المحجة فيما نزل في القائم الحجة) تأليف شيخ كامل شريف هاشم بن سليمان بن اسماعيل حسيني بحراني از ابيخالد كابلي از امام جعفر صادق فرزند امام محمد باقر فرزند امام علي زينالعابدين فرزند امام حسين فرزند اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليهمالسلام در قول خداي عزوجل فاستبقوا الخيرات اينما تكونوا يأت بكم الله جميعا روايت شده كه فرمود يعني اصحاب قائم (ع) عدد آنها سيصد و ده نفر و أندي است قسم آنها امت [ صفحه 31] معدودهاند كه مانند قطعات ابر پائيزي در يك ساعت مجتمع ميگردند. و از يزيد بن معويهي عجلي از امام محمد باقر در تفسير قول خداوند تعالي در سورهي آلعمران: يا ايها الذين آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا روايت نموده است كه آن حضرت فرمود صبر كنيد بر اداء واجبات و بر تحمل اذيت دشمنان و مرابطه داشته باشيد با امام مهدي منتظر. و از علامهي مجلسي در (بحارالانوار) از فضيل بن يسار روايت شده كه گفت: حضرت صادق فرمود: هنگاميكه قائم ما قيام مينمايد از ناحيهي جهال مردم مواجه ميگردد به سختتر از آنچه رسول خدا از مردم زمان جاهليت مواجه شده بود. پس من عرض كردم چگونه اين طور ميشود؟ فرمود: رسول خدا بسوي مردم آمد در حاليكه آنان سنگها و عودها و چوبهاي تراشيده را پرستش ميكردند. ولي قائم، هنگامي قيام مينمايد كه آنها كتاب خدا را بر عليه وي تأويل ميكنند، و به قرآن مجيد بر عليه او احتجاج ميكنند. پس فرمود: قسم به خداوند، عدل وي داخل خانههاي آنان ميگردد چنانچه سرما و گرما داخل ميشود. و از سليمان بن هرون عجلي روايت شده است كه گفت از امام جعفر صادق عليهالسلام شنيدم كه فرمود: اگر تمام مردم از عالم بروند خداوند صاحب اين امر (يعني مهدي قائم) را با اصحاب وي خواهد آورد آنها كساني هستند كه خداوند دربارهي آنها فرموده است: فان يكفر بها هولاء فقد وكلنا بها قوما ليسوا بها بكافرين [15] و كساني هستند كه خداوند متعال دربارهي آنان فرموده است: يا ايها الذين آمنوا من يرتد منكم عن دينه فسوف ياتي الله بقوم يحبهم و يحبونه اذلة علي المؤمنين اعزة علي الكافرين. [16] . و از محمد بن مسلم از امام محمد باقر عليهالسلام در تفسير فرمودهي خداي تعالي كه ان من اهل الكتاب الا ليؤمنن به قبل موته و يوم القيمة يكون عليهم شهيدا روايت نموده كه فرمود: قبل از روز قيامت عيسي به دنيا نازل ميشود و اهل هيچ ملتي باقي نميمانند مگر اينكه پيش از مردنشان به وي ايمان ميآورند، و عيسي پشت سر مهدي عليهالسلام نماز ميخواند. [ صفحه 32] و نيز از محمد بن مسلم روايت شده كه گفت: به امام محمد باقر عرض كردم تأويل فرمودهي خداوند كه در سورهي انفال ميفرمايد: و قاتلوهم حتي لا تكون فتنة و يكون الدين لله چيست؟ فرمود هنوز تاويلش نيامده است هنگاميكه خواهد آمد مشركان كشته خواهند شد تا به توحيد خداوند عزوجل اقرار نمايند و شركي در عالم باقي نماند و اين قضيه در قيام قائم ما واقع خواهد شد. و از زراره روايت شده است كه گفت: از امام محمد باقر (ع) از قول خداي تعالي سئوال شد كه فرموده است: و قاتلوا المشركين كافة كما يقاتلونكم كافة. آن حضرت فرمود: هنوز تاويل اين آيه واقع نشده تا زمانيكه شب و روز ادامه دارد دين محمد صلي الله عليه و آله هم ادامه خواهد داشت تا وقتي كه شركي بر روي زمين باقي نماند چنانكه خداي عزوجل فرموده است. و از علامهي مجلسي در بحارالانوار در جلد غيبت در باب سيرهي قائم و اخلاق وي از بشير نبال روايت شده است كه گفت: به ابيجعفر عليهالسلام عرض كردم كه آنها (يعني عامه) ميگويند: هر گاه مهدي قيام كند تمام امور از براي وي بر طريق صلح استقامت پيدا ميكند، و به مقدار شاخ حجامتي خونريزي نميشود. امام عليهالسلام فرمود: نه! قسم به آن كسي كه جان من به دست او است اگر كارها براي احدي به طور صلح استقامت پيدا مينمود هر آينه براي رسول خدا استقامت حاصل ميكرد كه دندانهاي رباعيهي وي شكسته شد تا خونآلود گرديد، و پيشاني وي شكافته شد. نه! قسم به آن كسي كه جان من به دست او است كارها براي وي استقامت پيدا نميكند تا ما و شما عرق و خون از پيشاني خودمان پاك كنيم. پس دست به پيشاني خويش ماليد. و نيز از مجلسي در بحار از مفضل روايت شده است كه گفت: به ابيعبدالله عرض كردم: اميدوارم امر مهدي به سهولت و آساني انجام پذيرد. فرمود: اين امر واقع نميشود تا خون و عرق از پيشاني پاك نمائيد و فرمود: اهل حق هيمشه در سختي بودهاند. و از مجلسي در بحار در باب تمحيص از بزنطي از ابيالحسن عليهالسلام روايت شده است كه فرمود: قسم به خدا آنچه را شما چشم به آن دوختهايد واقع نخواهد شد تا از هم جدا گرديد و خالص شويد و تا از شما جز اندكي باقي نماند. سپس تلاوت فرمود: ام حسبتم ام تدخلوا الجنة و لما يعلم الله جاهدوا منكم و يعلم الصابرين. و نيز از مجلسي در باب تمحيص از امام حسن فرزند علي بن ابيطالب عليهاالسلام روايت شده است كه فرمود: اين امري كه شما انتظار آن را داريد [ صفحه 33] واقع نخواهد شد تا بعضي از شما از بعضي ديگر بيزاري جويند و بعضي به صورت بعضي آب دهن بيندازند و بعضي بعضي را لعن كنند و بعضي، بعضي را كذاب خوانند. و نيز از مجلسي از جابر جعفي روايت شده كه من به امام ابيجعفر عليهالسلام گفتم: فرج شما چه وقت خواهد بود؟ فرمود: هيهات هيهات فرج واقع نخواهد شد تا شما غربال شويد تا دردي شما از ميان برود و صاف و پاكتان باقي بماند. و نيز از مجلسي در بحار از اميرالمؤمنين عليهالسلام نقل شده كه آن حضرت در مسجد كوفه خطبه ميخواند و ميفرمود: بدانيد زمين از حجت خدا خالي نخواهد شد ولي به زودي خدا خلق خود را به واسطهي ظلم و جورشان و به علت اسراف آنان بر نفس خودشان از ديدن او كور ميسازد. اگر زمين يك ساعت از حجت خدا خالي بماند هر آينه اهل خود را فروخواهد برد حجت مردم را ميشناسد و آنها حجت را نميشناسند. چنانچه يوسف برادران خود را ميشناخت و برادرها او را نميشناختند. پس اين آيه را تلاوت نمود: يا حسرة علي العباد ما يأتيهم من رسول الا كانوا به يستهزؤن و از سحق بن عبدالله روايت شده است: كه از امام زينالعابدين علي بن الحسين عليهماالسلام سؤال شد از اين آيه كه در سوره و الذاريات است فو رب السماء و الارض انه لحق مثل ما انكم تنطقون آن حضرت فرمود قيام قائم حق است و درباره وي اين آيه نازل گشته است و عد الله الذين آمنوا و عملوا الصالحات ليستخلفنهم في الارض... و از محمد بن فضيل روايت شده است كه گفت: از امام علي بن الحسين عليهماالسلام سؤال كردم از اين آيه شريفه كه در سوره جن است حتي اذا رأوا ما يوعدون فسيعلمون من اضعف ناصرا و اقل عددا يعني هنگاميكه ببينند امر موعود را پس خواهند دانست كه كدام طائفه ياورانشان ضعيفتر و عددشان كمتر خواهد بود امام عليهالسلام فرمود مقصود از ما يوعدون مهدي و اصحاب و انصار وي و مقصود از اضعف ناصرا و اقل عددا دشمنان او، در هنگامي كه قيام كند، ميباشند. و در احاديث اربعين شيخ بهاء صاحب كشكول حديثي است كه سند آن را به جابر جعفي ميرساند كه گفت: شنيدم از جابر بن عبدالله انصاري رضي الله عنهما كه گفت: رسول خدا فرمود مهدي از اولاد من كسي است كه به واسطه وي مشرق و مغرب عالم فتح ميشود و كسي است كه از اولياء خويش غائب ميشود تا كسي بر عقيده به امامت وي باقي نماند مگر آنها كه خدا دلهايشان را براي ايمان آزموده باشد، من عرض كردم اي رسول خدا آيا دوستان او در غيبت [ صفحه 34] وي از وجودش منتفع ميگردند؟ فرمود قسم به آن كسي كه مرا به حق به رسالت مبعوث نموده آنها را از نور وي استضائه خواهند نمود و در غيبت وي به ولايتش منتفع خواهند شد چنانچه مردم از خورشيد هنگاميكه پشت ابر باشد منتفع ميگردند. اي جابر اين از مكنون سر خدا و مخزون علم است پس آن را از غير اهلش مستور بدار. و از علي بن رباب از امام جعفر صادق عليهالسلام در تفسير قول خداي تعالي يوم يأتي بعض آيات ربك لا ينفع نفسا ايمانها لم تكن آمنت من قبل او كسبت في ايمانها خيرا روايت شده است كه فرمود: آيات خدا ائمه از اهل البيت ميباشد و بعضي آيات پروردگار قائم منتظر عليهالسلام است پس كسي كه قبل از ظهور وي ايمان نياورده باشد بعد از قيام او به شمشير ديگر ايمانش سودي نخواهد داشت اگر چه به پدران او ايمان آورده باشد. و اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب چنانچه در نهجالبلاغه نقل نموده است مردم را در كوفه چنين موعظه ميفرمود: در جاي خودتان بنشينيد، بر بلاها صبر كنيد و دستها، شمشيرها و زبانها را از روي هوي و هوس به حركت نياوريد و در امري كه خدا تعجيل نفرموده شما هم تعجيل نكنيد؛ زيرا كسي كه بر فراش خود بميرد و حق پروردگار و پيغمبر و اهل بيت او را شناخته باشد؛ مانند آنست كه شهيد از دنيا رفته باشد، اجر وي بر خدا لازم است، و آنچه را از اعمال صالحه نيت به جا آوردن داشته بر آنها استحقاق ثواب دارد، همين حسن نيت وي به جاي شمشير زدن (در ركاب امام قائم (ع)) ميشود، براي هر امري مدتي واجب معين است. و نيز علي عليهالسلام فرموده است: مهدي هوي و هوسها را به طرف هدايت برميگرداند؛ هنگاميكه مردم هدايت را بسوي هوي و هوس برده باشند و آراء و انظار را بسوي قرآن برميگرداند؛ وقتي كه مردم قرآن را بسوي آراء و افكار خود برده باشند. و نيز علي عليهالسلام فرمود: زمين قطعات جگر خود را (يعني گنجها و معادن خود را) براي وي (مهدي) بيرون ميريزد و كليدهاي خويش را به او ميدهد پس معلوم خواهد شد كه چگونه به عدالت رفتار ميكند و چطور كتاب و سنت را زنده ميسازد. و نيز علي عليهالسلام فرموده است: مهدي از ما ميباشد، با چراغ روشني در عالم سير ميكند، و بر طريقهي صالحان رفتار مينمايد، تا گرهي را باز كند و بندهاي را آزاد سازد، جمعي را متفرق و متفرقي را جمع نمايد از انظار پنهان خواهد بود، به طوري كه قيافهشناس هم هر قدر نظر خويش را [ صفحه 35] تعقيب كند نميتواند آثار او را پيدا كند. و نيز علي عليهالسلام فرمود: پس او (مهدي) غريب ميشود؛ هنگامي كه اسلام غريب گردد. و نيز علي عليهالسلام فرمود: دنيا پس از سركشي مهرباني ميگيرد مانند حيوان بدخلق كه با بچه خود مهرباني ميكند، پس اين آيه را تلاوت فرمود: و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثين. يعني ما ميخواهيم بر آن كسانيكه در روي زمين ضعيف شمرده شدهاند منت بگذاريم و آنها را پيشوايان مردم و وارثان امامت قرار بدهيم. و از آن جمله حديثي است كه علامه مجلسي در بحار در باب تمحيص از بزنطي از ابيالحسن عليهالسلام روايت كرده كه فرمود: آگاه باشيد قسم به خدا آنچه را شما بدان چشم دوختهايد واقع نخواهد شد تا از همديگر امتياز حاصل كنيد و تصفيه گرديد و از شما باقي نماند مگر اندكي، پس تلاوت فرمود: ام حسبتم ان تدخلوا الجنه و لما يعلم الله الذين جاهدوا منكم و يعلم الصابرين. و نيز بزنطي از ابيالحسن عليهالسلام روايت نموده كه فرمود: اين امر به ميل و اراده مردم واقع نخواهد شد، جز اين نيست كه امر و قضاء خدا ميباشد. و از آن جمله حديثي است از ابيبصير كه از ابيعبدالله عليهالسلام روايت نمود كه فرمود: شأن چنين است كه وقتي قائم خروج ميكند؛ مردم او را انكار ميكنند، زيرا بسوي آنها برميگردد در حاليكه جواني موفق باشد پس كسي با وي باقي نماند مگر هر مؤمني كه خداوند عهد وي را در ذر اول قبول كرده باشد. و نيز فرموده است: بزرگترين بليات اين است كه صاحب مردم بسوي آنها بيرون خواهد آمد در حالي كه جوان باشد و آنها گمان ميكنند كه وي پير است. و از آن جمله است حديثي كه در كتاب كافي تأليف محمد بن يعقوب كليني رضوان الله عليه به اسناد خود به حكم بن نعيم وارد گشته كه گفت: در مدينه به محضر ابيجعفر عليهالسلام مشرف گشتم و عرض كردم ميان ركن و مقام نذر نمودهام كه هر گاه حضور مبارك شرفياب شدم؛ از مدينه بيرون نروم تا بفهمم كه شما قائم آلمحمديد يا نه؟ پس حضرت جواب ندادند، من سي روز در مدينه اقامت گزيدم پس يك روز در بين راه به من رسيد فرمود اي حكم هنوز هم اينجائي؟ عرض كردم من گفتم كه چگونه نذري نمودهام شما مرا امر و نهي [ صفحه 36] نفرموديد و هيچ جوابي مرحمت نكرديد. فرمود فردا صبح زود به منزل بيا فردا صبح شرفياب گشتم فرمود: حاجب خود را سؤال كن عرض كردم من بين ركن و مقام نذر نمودهام و مقداري روزه از براي خدا بر گردن گرفتهام كه از مدينه بيرون نروم تا بدانم شما قائم آلمحمد ميباشيد يا نه؟ پس اگر شما باشيد ملازمت خدمت شما را اختيار نمايم وگرنه بر روي زمين سير كنم و اكتساب معيشت نمايم. حضرت فرمود: اي حكم همهي ما قائم به امر خدا ميباشيم عرض كردم پس شمائيد مهدي؟ فرمود همه ما مهدي هستيم عرض كردم پس شمائيد صاحب شمشير؟ فرمود همه ما صاحب شمشير و وارث شمشيريم عرض كردم پس شمائيد كه دشمنان خدا را ميكشيد و دوستان خدا به واسطه شما عزيز ميگردند؟ و دين خدا به واسطه شما غلبه پيدا خواهد كرد؟ فرمود: اي حكم چگونه من ميباشم و حال آنكه اكنون چهل و پنج سال از عمر من ميگذرد بدرستي كه صاحب اين امر از من به شيرخوارگي نزديكتر و بر پشت مركب سواري سبكتر خواهد بود. و از آن جمله روايت مجلسي ار وي ميباشد كه گفت: داخل گشتم بر ابيعبدالله عليهالسلام در حاليكه ابوبصير و علي بن عبدالعزيز عم با من بودند پس به آن حضرت عرض كردم: آيا شمائيد صاحب ما؟ فرمود آري من صاحب شما ميباشم پس از آن پوست بازوي خويش را گرفت و كشيد و فرمود من شيخ بزرگي ميباشم و صاحب شما جوان تازهكاري خواهد بود. و از آن جمله نيز روايت مجلسي در بحار در باب صفت قائم از ابيجعفر عليهالسلام است كه فرمود: به درستي كه صاحب اين امر از همه ما كوچكتر و از همهي ما زيباتر خواهد بود عرض كردم چه وقت ظاهر خواهد گرديد فرمود هنگامي كه قافله سواران ميروند تا با آن جوان بيعت كنند؛ هر صاحب قلعهاي پرچمي برميافرازد. و از آن جمله خبري است كه به علي بن مهزيار نسبت داده شده و سيد هاشم بحريني آن را در كتاب مدينةالمعاجز خويش در حديث صد و بيستم از احاديث ظهور مهدي نقل كرده. من خودم جاي حديث را پيدا نكردم ولي متن آن را از يكي از كتابها نقل ميكنم و آن خبر مفصلي است كه از امام حسن فرزند علي عليهماالسلام روايت شده و از جمله عبارات آن در اوصاف پيروان مهدي اينست كه فرموده: بزرگان به آستانهات پناه ميآورند كه خداوند آنان را به واسطهي طهارت ولادت و شرافت تربت از عيب و نقص مبرا ساخته، دلهاي آنها از چرك نفاق پاك و منزه و باطن آنان از پليدي شقاق پاكيزه ميباشد، طبيعتشان از براي قبول ديانت نرم و ملائم، و خوي آنان در مقام مبارزه با دشمنان تند و سخت است رويشان براي پذيرفتن حاجات باز و شاخههاي [ صفحه 37] عمرشان به واسطهي حق سبز و خرم است، به دين حق و دين اهل حق متدينند پس وقتي قواي آنها محكم و ستونشان براي مقابلهي با ملتها استوار گردد ناگاه تو را در سايهي درختي كه شاخههاي آن بر اطراف درياچهي طبريه برافراشته گشته متابعت نمايند، در اين وقت صبح حق خواهد درخشيد و تاريكي باطل شكافته خواهد شد، خداوند به واسطهي تو پشت طغيان و سركشي را خواهد شكست و نشانههاي ايمان را برخواهد گرداند، كودكان دوست دارند كه توانا باشند و با تو قيام كنند، وحشيان فراري آرزوي يافتن راهي بسوي تو دارند به واسطهي تو تمام اطراف و اكناف عالم بهجت و سرور مييابند، شاخههاي سبز و خرم عزت به جنبش ميآيد، بناي عزت در جاي خود قرار ميگيرد، مرغان فراري به آشيانه خود برميگردند، ابرهاي فتح و ظفر قطرات رحمت خويش را بر تو فروميريزد. پس تمام دشمنان را خفه و دوستان را ياري خواهي نمود تا بر روي زمين جبار و ستمكار و كافر جاحد و دشمن مبغض و معاندي باقي نماند. و من يتوكل علي الله فهو حسبه ان الله بالغ امره قد جعل الله لكل شيئي قدرا يعني كسي كه بر خدا توكل داشته باشد خدا او را به هدف خودش ميرساند، به طور تحقيق خداوند براي هر چيزي حد و اندازه مقرر فرموده. و از آن جمله صعصقه بن صوحان از اميرالمؤمنين عليهالسلام از ميعاد خروج دجال سؤال كرد پس آن حضرت علائم و حوادثي كه اختصاص به آن داشت برشمرد پس از آن فرمود: بهترين جاها در آن روز بيتالمقدس خواهد بود روزي بر مردم خواهد گذشت كه هر كسي آرزو دارد كه از سكنهي آنجا باشد. و از آن جمله حديثي است كه مجلسي در بحار در باب غيبت از ابيجعفر عليهالسلام روايت كرده كه فرمود: در انتظار صوتي باشيد كه ناگهان از طرف شام بسوي شما خواهد آمد و فرج بزرگ شما در آن صورت خواهد بود. و از آن جمله حديثي است كه نيز مجلسي در كتاب بحارالانوار در باب غيبت در فصل علامات مهدي از حارث همداني از اميرالمؤمنين عليهالسلام روايت نموده است كه آن حضرت فرمود: مهدي ميآيد در حاليكه موهاي او مجعد و خالي بر گونهي وي باشد، ابتداي ظهورش از طرف مشرق خواهد بود. و نيز مجلسي در باب آنچه از حضرت باقر عليهالسلام درباره مهدي روايت شده از امهاني ثقفيه روايت كرده كه گفت: هنگام صبح بر آقاي خودم محمد بن علي باقر عليهالسلام وارد و عرض كردم اي آقاي من آيهاي از كتاب خداي عزوجل ميباشد كه من آن را به قلب خود عرضه داشتهام و مرا مضطرب ساخته و خواب را از چشمم ربوده فرمود: اي امهاني سئوال كن عرض كردم آن فرموده خداي عزوجل است كه فرمود فلا اقسم بالخنس الجوار [ صفحه 38] الكنس فرمود خوب مسئلهاي پرسيدي، اين مولودي است كه در آخرالزمان ظاهر خواهد گرديد و مهدي اين عترت ميباشد، غيبت و حيرتي واقع خواهد شد اقوام زيادي گمراه ميشوند، پس خوشا به حال تو اگر او را درك كني و خوشا به حال كسي كه او را درك نمايد. و از جمله حديثي است كه ملامحسن فيض در كتاب صافي در تفسير اول سوره بقره روايت نموده به گفته خودش: و از حديث است آنچه را عياشي از ابيلبيد مخزومي روايت نموده كه گفت: ابوجعفر عليهالسلام فرمود: اي ابيلبيد بدرستي كه از اولاد عباس دوازده نفر سلطنت پيدا خواهند كرد و بعد از هشت نفر آنان چهار نفر ديگر كشته خواهند شد، يكي از آنها به بيماري ذبحه دچار خواهد گرديد و آن بيماري وي را خواهد كشت. آنها جماعتي ميباشند كه عمرشان كوتاه و سيرتشان خبيث است از جملهي آنها مرد فاسق كوچكي است ملقب به هادي و نيز از جملهي آنان ناطق و غاوي خواهد بود، اي ابالبيد در حروف مقطعه قرآن از براي من علوم بسياري است بدرستي كه خداي الم ذالك الكتاب را فروفرستاد پس محمد صلي الله عليه و آله قيام فرمود تا نور وي ظاهر گرديد و كلمهي او برقرار گشت، روزي كه از مادر متولد گرديد از هزاره هفتم صد و سه سال گذشته بود، پس فرمود بيان آن در كتاب خدا در حروف مقطعه است وقتي كه آنها را بدون تكرار بشماري هيچ حرفي از حروف مقطعه روزهاي آن منقضي نخواهد شد مگر آنكه هنگام منقضي گشتن آن يكي از بنيهاشم قيام ميكند. پس فرمود: الف مساوي يك، لام مساوي سي، ميم مساوي چهل و صاد مساوي نود جمع اينها صد و شصت و يك ميشود. پس فرمود ابتداي خروج حسين الم الله است و چون مدت آن تمام گردد يكي از اولاد عباس هنگام منقضي شدن المص قيام خواهد كرد، پس قائم ما قيام خواهد نمود هنگام منقضي گشتن آن به المراء پس اين راز را بفهم و حسابش را محفوظ و پنهان بدار. تبصره - نظير اين حديث ديگري است كه نيز ملامحسن فيض در صافي در تفسير اول سورهي اعراف باز از عياشي روايت كرده كه گفت مرد زنديقي از بنياميه حضور حضرت صادق رسيد و پرسيد خداوند چه اراده كرده است به قول خودش در كتابش المص، چه حلال و حرامي از اين كلمه فهميده ميشود و چه فايدهاي به حال مردم دارد؟ حضرت به غيظ درآمد و فرمود واي بر تو حسابش را نگاهدار الف مساوي يك، لام مساوي سي، ميم مساوي چهل و ص مساوي نود اكنون جمع اينها چه قدر است؟ آن مرد عرض كرد: صد و شصت و يك حضرت فرمود وقتي صد و شصت و يك سال گذشت سلطنت قوم تو منقرض خواهد شد آن مرد حساب را نگاه داشت صد و شصت و يك سال كه گذشت روز عاشورا [ صفحه 39] سياهپوشان وارد كوفه شدند و سلطنت از خاندان بنياميه بيرون رفت.
تبصره - خوانندگان محترم بدين اصل اساسي توجه كنند كه اخبار و احاديث بر دو قسمند: خبر واحد و خبر متواتر. متواتر خبري است كه ناقلين آن به حدي زياد و پيدرپي آن را نقل كرده باشند كه احتمال توطئه بر دروغ در آن داده نشود، و براي انسان علم و يقين ايجاد كند، مانند اخباري كه از وجود بلاد دور و دولتهاي مهجور حكايت دارند. خبر واحد يا اخبار آحاد خبري است كه عده قليلي نقل كرده باشند و مفيد علم و يقين نباشد. خبر متواتر بر دو قسم است: متواتر تفصيلي و متواتر اجمالي متواتر تفصيلي آن است كه خبر يا قضيهاي را عدهي زيادي كه توطئه آنها بر جعل ممكن نباشد به طور تفصيل و بدون كم و زياد نقل كرده باشند. متواتر اجمالي اين است كه عده زيادي به همان وصف قضيهاي را به اختلاف نقل نموده باشند، به طوري كه در اخبار آنها يك مضمون مشترك و مضامين مختلفي وجود داشته باشد، در اين صورت آن مضمون مشترك متواتر اجمالي و مضامين اختصاصي غير متواتر خواهد بود، چنانكه اخبار متجاوز از حد تواتر در موضوع رجعت وارد شده و مضمون مشترك تمام آنها اين است كه بعد از ظهور حضرت قائم عج عدهاي از مردگان دومرتبه زنده ميشوند و به اين دنيا رجوع ميكنند. اما شاخ و برگ آن كه چه اشخاصي در رجعت زنده ميشوند و اوضاع و احوال جامعه بشر در آن زمان چگونه خواهد بود مضمون اختصاصي بعضي از اخبار و احاديث است كه به درجهي تواتر نميرسد و افاده علم و يقين نميكنند. خبر واحد يا اخبار آحاد هم دو قسم است: يك قسم خبر واحد يا اخبار آحادي كه داراي صحت و اعتبار و رجال سند آنها عادل و مورد وثوق و اطمينانند و يك قسم اخباري كه صحيح و معتبر نيستند مثل اينكه سلسلهي سند آنها ذكر نشده و يا اينكه رجال سندش مجهولالحال و ضعيف يا فاسق و كذاب و جعال و خلاصه مورد وثوق و اعتماد نيستند. ترديدي نيست كه قسم اخير از احاديث و اخبار چه در عقايد ديني و مذهبي و چه در استنباط احكام براي استدلال و احتجاج صلاحيت نداشته و اسناد و مدارك عقايد و احكام نخواهند بود، و فقط فائدهي نقل آنها اينست كه اجزاء تحليلي اخبار متواتره هستند، و اگر سلسلهي جليلهي محدثين (مانند علامهي مجلسي و ساير بزرگان علم حديث) اين گونه اخبار ضعاف را نقل نكرده بودند اكنون ما داراي اخبار متواتره نبوديم، و اگر اخبار متواتره نبود، عقايد مذهبي ما [ صفحه 40] مانند عقايد بعضي فرق ديگر بيپايه و بيمايه بود، پس همين اخبار ضعاف و بياعتبار هم به نوبه خود اصول مباني عقائد مذهبي و مانند قطرات ناچيز باراني هستند كه سيلهاي عظيم را تشكيل داده زراعات تشنه را سيراب ميكنند. آري بايد خوانندگان محترم توجه داشته باشند كه اين نوع از اخبار هيچ گاه به تنهائي مورد اعتماد و استناد نميشوند و اگر كساني از روي ناداني بدانها استناد كند نبايد قبول كرد. مدارك اسناد و احكام شرعيه و فتاوي فقهاء اخبار صحيح و معتبرند ولي هر چند صحيح درجه اعلا باشند مباني عقايد ديني و مذهبي نميشوند و كافي نخواهند بود؛ زيرا آنها براي انسان علم و يقين ايجاد نميكنند و بعد از آيات محكمه قرآن مجيد و براهين عقليه تنها اخبار متواتره اسناد و مدارك عقايد ديني و مذهبي و پايههاي تزلزلناپذير معتقدات ما هستند. پس اخبار و احاديث راجع به مهدي موعود كه بيشك متجاوز از حد تواترند يك مضمون مشتركي دارند كه بشارت به ظهور مصلح كبيري است كه عالم را پر از عدل و داد و ارشاد و هدايت كند چنانچه پر از ظلم و جور شده باشد، و حكومت او خاور و باختر و تمام روي زمين را فراگيرد، وي فرزند امام حسن عسگري و اكنون زنده و در پس پردهي غيبت قرار دارد، و مانند خورشيد پشت ابرها فيوضات او به مردم ميرسد، بيچارگان را دستگيري و گمراهان را راهنمائي ميكند، گرفتاران را رهائي و بيماران را شفا ميبخشد، جمعيتها را پراكنده و پراكندگان را جمع ميسازد، با دوستان خود به طور ناشناس و احيانا شناسا ملاقات ميكند و هنگامي كه خداوند به او اجازه فرمايد ظهور خواهد فرمود و خودش هم از هنگام ظهور خويش اطلاع ندارد. اينها مضموم متواتر اجمالي بخشي از اخبار مهدي موعود است كه شك و ترديد در آنها راه ندارد البته بعضي از خصوصيات هم در بعضي از اخبار آنها بيان شده كه چون تواتر اجمالي حاصل نكرده در شمار عقايد قطعي نيست. (آخر تبصره مترجم) و از جملهي اخباري كه علامه مجلسي در كتاب غيبت بحارالانوار از خطبهي امير مؤمنان عليهالسلام نقل نموده اين است كه فرموده: و اگر آنچه در دست آنها است آب شود هر آينه امتحاني كه براي جزا ميشود نزديك و پرده برداشته ميشود، و مدت به پايان و وعدهي خدا نزديك، و ستارهاي از طرف مشرق هويدا، و ماه شما در حالي كه چون ماه شب چهارده كامل باشد طلوع خواهد نمود؛ پس هر گاه اين وقت فرارسد توبه كنيد و با گناه مخالفت ورزيد و دانسته باشيد كه اگر طلوعكننده از ناحيه مشرق را اطاعت كنيد؛ شما را به راه فرستاده خدا (ص) ميبرد. پس، از كري مداوا، و از گنگي شفا خواهيد يافت و اين بار [ صفحه 41] گران (يعني خلافت زمامداران جور) را از گردن برخواهيد داشت، خداوند كسي را از خويش دور نميسازد مگر كساني را كه از قبول رحمت وي ابا داشته باشند، و از وسيله عصمت جدائي كنند. و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون. يعني كساني كه ستم ميكنند به زودي خواهند فهميد كه چگونه واژگون خواهند شد. و بعضي از راسخان در علم از سه آيه از آيات باهرات قرآن مجيد اشارت بدين امر بزرگ را استنباط نمودهاند پس اين كتاب را به ذكر آن آيات سهگانه زنيت و تفسير و تأويل آنها را به كتاب بابالابواب محول ميكنيم. آيهي اول و دوم از سوره انبياء آيهي 105 و 106 و لقد كتبنا في الزبور من بعد الذكر ان الارض يرثها عبادي الصالحون، ان في هذا البلاغا لقوم عابدين. يعني بعد از ذكر در زبور نوشتهايم كه بندگان صالح من زمين را به ميراث خواهند برد و بدين وسيله بندگان من به مرادشان خواهند رسيد. آيه سوم سوره سجده آيهي 4 يدبر الامر من السمآء الي الارض ثم يعرج اليه في يوم كان مقداره الف سنة مما تعدون. شايد مقصود آيهي شريفه اين باشد كه خداوند دستور تدبير امور بندگان را از آسمان بسوي زمين فروميفرستد (يعني در شب قدر بر ولي امر نازل ميكند) پس در روزي كه مقدار آن هزار سال به حساب شما باشد (يعني روز قيامت) بسوي وي بالا خواهد رفت اين بود آنچه در اينجا از اشارات و بشارات وارده در كتاب و سنت از طريق شيعي و سني خواستيم بيان كنيم. و پس از اين آنچه را كه رجال مشهور رشته تصوف ذكر و طائفه بهائيه بدانها استدلال نمودهاند (ولي بعضي از سخنان آنان را گرفته و بعضي را رها كردهاند بلكه كلمهي از آن را گرفته و باقي را رها نمودهاند) بيان ميكنيم: در كتاب (يواقيت و جواهر در بيان عقايد اكابر) تأليف عارف رباني شيخ عبدالوهاب شعراني چيزي ذكر كرده كه نص آن چنين است: باب شصت و پنجم در بيان اينكه جميع اشراط ساعت كه شارع ما را بدانها خبر داده است حقند و ناچار جميع آنها قبل از قيام ساعت واقع خواهند گرديد. و آنها مانند خروج مهدي، نزول عيسي، خروج دابه، طلوع خورشيد از سمت مغرب، بالا رفتن قرآن و باز شدن سد يأجوج و مأجوج ميباشند. اگر از دنيا به جز يك روز باقي نماند هر آينه تمام اينها در آن روز واقع خواهد شد. [ صفحه 42] شيخ تقيالدين بن ابيمنصور در عقيده خودش گفته است: همه اين آيات در صد آخر ار روزي كه رسول خدا به امت خويش در گفتهي خودش وعده فرموده «اگر امت من صالح باشند پس از براي آنها يك روز است و اگر فاسد شوند از براي آنها نصف روز خواهد بود» واقع خواهد شد مقصود از روز در فرمايش پيغمبر روزهاي ربوبي است كه در گفتهي خداي تعالي، و ان يوما عند ربك كالف سنة مما تعدون، بدان اشاره فرموده است. يكي از عارفان گفته است: مبدأ هزار بايد از روز وفات علي بن ابيطالب عليهالسلام آخرين خليفه مسحوب گردد؛ زيرا مدت خلافت آنها را بايد از ايام نبوت رسول خدا محسوب داشت چه آنكه خداوند در اين مدت به دست خلفاي چهارگانه دعوت پيغمبر خود را در جميع بلاد منتشر ساخت و مقصود وي صلي الله عليه و آله اين است كه تا هزار سال شريعت او بر عالم حكومت دارد و سپس رو به اضمحلال ميگذارد تا اينكه دين اسلام غريب گردد چنانكه در ابتدا غريب بود. ابتداي شروع آن به اضمحلال موقعي خواهد بود كه از قرن يازدهم سي سال گذشته باشد در اين وقت بايد به انتظار خروج مهدي عليهالسلام بود آن آقا از اولاد امام حسن عسكري و تاريخ ولادت وي شب نيمه شعبان سال 255 بوده و باقي خواهد بود تا اينكه با عيسي بن مريم مجتمع شوند پس عمر او تاكنون كه سال 958 است 706 سال ميباشد. خبر داده است مرا از امام مهدي عليهالسلام شيخ حسن عراقي مدفون در بالاي تل (ريش مطل) واقع در جنب بركه رطل واقع در مصر محروسه هنگامي كه آن آقا را ملاقات نموده و شيخ ما سيد علي خواص رضي الله عنه نيز با وي موافقت نموده. و نيز عبارت شيخ محيالدين عربي در باب 366 از فتوحات چنين است: بدانيد كه چارهاي از خروج مهدي عليهالسلام نيست ولي او خروج نخواهد كرد تا زمين از جور و ظلم پر گردد پس وي آن را از قسط و عدل پر ميسازد، و اگر از دنيا باقي نماند مگر يك روز؛ هر آينه خدا آن روز را طولاني كند تا اين خليفه از عترت رسول خدا صلي الله عليه و آله از اولاد فاطمه رضي الله عنها ولايت پيدا كند. جد او حسين بن علي بن ابيطالب و پدر وي امام حسن عسگري فرزند امام علي نقي (به نون) فرزند امام محمدتقي (به تاء) فرزند امام علي رضا فرزند امام موسي كاظم فرزند امام جعفر صادق فرزند امام محمد باقر فرزند امام زينالعابدين علي فرزند امام حسين فرزند امام علي بن ابيطالب عليهالسلام ميباشد. نام وي نام رسول خدا است، مسلمين ميان ركن و مقام با وي بيعت خواهند كرد، در خلقت مانند رسول خدا و در اخلاق از وي پائينتر [ صفحه 43] ميباشد. زيرا هيچ كس در اخلاق مانند رسول خدا نخواهد بود كه خداوند در مورد وي انك لعلي خلق عظيم فرموده، پيشاني وي باز و دماغش بلند است، باسعادتترين مردم به واسطهي او مردم كوفه خواهند بود، اموال را در ميان مردم به طور مساوي تقسيم و با آنها به عدالت رفتار مينمايد، هنگامي كه مالي در پيش او ريخته مردي نزد وي ميآيد و ميگويد اي مهدي چيزي به من عطا فرما آن آقا به قدري كه ميتواند ببرد در دامن وي ميريزد، هنگامي كه دين دچار سستي و فتور باشد خروج ميكند خداوند به واسطهاي او آنچه را كه به وسيلهي قرآن اصلاح نگشته است، اصلاح ميكند، مردي شب خواهد نمود در حاليكه نادان و ترسو و بخيل است پس صبح خواهد كرد در حاليكه دانا و دلير و كريم باشد، نصرت در پيشاپيش وي خواهد رفت. پنج سال يا هفت سال يا نه سال حكومت ميكند و از آثار رسول خدا بدون خطا پيروي مينمايد، ملكي بر او موكل باشد كه پيوسته او را تسديد ميكند، ولي آن حضرت او را نميبيند خستگي را تحمل و ضعيف را ياري و در مصائب به مردم مساعدت ميكند، خودش به هر چه ميگويد عمل ميكند و هر چه را عمل ميكند به مردم ميگويد كه آنها هم عمل كنند، هر چه را ببيند پيش از ديدن ميداند خداوند در يك شب كارش را اصلاح ميكند با هفتاد نفر از اولاد اسحق شهر روم را با تكبير ميگشايد. به جنگ بزرگي كه در مهمانخانه خدا در چراگاه عكا واقع ميشود حاضر ميگردد، ستم و ستمكاران را از بين ميبرد، دين را برپا ميدارد و روح در كالبد اسلام ميدمد، خداوند به واسطهي وي اسلام را بعد از ذلت عزيز ميكند و پس از مردن زنده ميدارد، جزيه را برقرار ميسازد، مردم را با شمشير بسوي خدا دعوت ميكند، پس كسي كه ابا و امتناع نمايد؛ او را ميكشد و كسي كه با وي بجنگد؛ مخذول ميگردد، دين را چنانكه اگر رسول خدا ميبود به همان طور حكم مينمود ظاهر ميسازد، در زمان وي جز دين خالص از رأي و نظر باقي نخواهد ماند، در غالب احكامش با آراء علما مخالفت ميكنند به اين جهت آنان از آن آقا ملول ميشوند، زيرا خواهند دانست كه بساط اجتهاد آنان درهم پيچيده ميشود. شيخ محيالدين سخن را در ذكر وقايعي كه با وجود آن حضرت واقع ميشود طولاني نموده، پس گفته است: بدان كه هر گاه مهدي خروج كند؛ جميع مسلمانان از عامه و خاصه خوشحال ميشوند و از براي وي مردان خداپرستي باشد كه دعوتش را برپا و او را ياري نمايند، آنها وزراي وي خواهند بود، سنگيني امور مملكت را به دوش ميگيرند و او را بر وظائفي كه خداوند بر عهده وي گذاشته كمك ميكنند. عيسي بن مريم (در حاليكه بر دو ملك كه در دو طرف راست و چپ وي قرار دارند تكيه نموده) بر منارهاي كه در سمت شرقي [ صفحه 44] شهر دمشق است بر وي نازل ميشود. مردم آماده اقامهي نماز عصرند، پس امام مهدي بر كنار ميرود و عيسي پيش ميآيد و بر مردم نماز ميگزارد (مكاشفهي جناب محيالدين در اين موضوع بر خلاف فرموده خاندان عصمت و طهارت است. مترجم) و مردم را به پيروي از سنت محمد صلي الله عليه و آله امر مينمايد، صليب را ميشكند، خنزير را ميكشد، خداوند روح امام مهدي را در حالي كه طاهر و مطهر باشد ميگيرد، در زمان وي نزد درختي كه در غوطه دمشق ميباشد سفياني (عروة بن محمد) كشته ميشود، زمين لشكرش را در بيابان فروميبرد، كساني از لشكر وي كه بر سبيل اجبار در آن لشكر داخل بودهاند؛ در روز قيامت با حسن نيت خودشان محشور خواهند شد و اكنون زمان آن فرارسيده و هنگام آن بر شما سايه افكنده است. و به تحقيق كه وي در قرن چهارم كه به قرنهاي سهگانه گذشته (يعني قرن رسول خدا كه قرن صحابه باشد و قرن متصل به قرن صحابه و قرن متصل به قرن دوم) ملحق است ظاهر شد و سپس فترتهائي حاصل گرديد، حوادثي واقع شد، هوي و هوسهائي روي كار آمد و خونهائي ريخته شد لاجرم آن بزرگوار از نظرها پنهان گرديد تا هنگامي كه روز موعود بيايد شهداء وي بهترين شهدا و امناء او بهترين امنا خواهند بود. تا اينكه شيح محيالدين گفته است. خداوند جمعي را وزير وي قرار داده كه آنان را در مكنون غيب خود مستور داشته و از طريق كشف و شهود بر حقايق امور و بر آنچه امر خداوند در ميان بندگانش بر آن قرار گرفته مطلع ساخته. آنها در اقدام مانند مرداني از صحابه پيغمبر ميباشند كه از روي صداقت و راستي به آنچه را كه خداوند بر عهدهي آنها قرار داده بود عمل كردند آنها از عجم ميباشند و عرب در ميان آنها وجود ندارد ولي آنها جز با كلام عرب سخن نميگويند آنها حافظي از غير جنس خود دارند كه هرگز خداي را معصيت نكرده باشد، وي مقربترين وزراء او ميباشد و بدان كه مهدي هرگز كاري به رأي خود انجام نميدهد و جز اين نباشد كه با وزرائي كه دارد مشورت ميكنند زيرا آنها به اوضاع آن وقت عالم و عارف خواهند بود اما خود حضرت پس وي صاحب شمشير بر حق و سياست خواهد بود شأن وزراء وي اين است كه هيچ كدام از جنگ فرار نميكنند؟ همچنان در ميدان جنگ ثابت و برقرار باقي ميمانند تا منصور گردند يا بدون هزيمت منصرف شوند آيا نميداني كه شهر روم را با تكبير ميگشايند، يك مرتبه تكبير ميگويند و يك ثلث شهر سقوط ميكند در مرتبه دوم تكبير ميگويند و ثلث دوم سقوط ميكند. و در مرتبه سوم [ صفحه 45] تكبير ميگويند و ثلث سوم هم سقوط ميكند. پس آن شهر را بدون شمشير ميگشايند. اين همان صداقت و راستي است كه با نصر و ظفر برادر و توأم ميباشد. شيخ گفته است: تعداد اين وزراء از ده نفر كمتر و از پنج نفر بيشتر خواهد بود زيرا رسول خدا مدت اقامت خليفهي خود را از پنج سال تا ده سال معين فرموده پس هر وزيري كه با اوست يك سال اقامت ميكند بنابراين اگر تعداد آنان پنج نفر باشد او هم پنج سال و اگر هفت نفر باشد هفت سال زندگي ميكند. شيخ گفته است همهي آنان در كشتزار عكا در مهمانخانهاي كه خداوند براي سباع و طيور و حشرات قرار داده كشته خواهند شد جز يك نفر كه تنها وي باقي ميماند. نميدانم آيا او از كساني است كه خداوند در فرموده خويش «و نفخ في الصور فصعق من في السموات و من في الارض الا من شاء الله» استثنا فرموده و يا اينكه وي هم در آن نفخه خواهد مرد خلاصه كلام محيالدين به پايان رسيد. (مكاشفات محيالدين مأخذ صحيحي ندارد ولي مقصود اين است كه او هم به ظهور مهدي معتقد بوده. مترجم) آنچه مذكور گرديد ظاهرتر و مشهورتر چيزي است كه در موضوع مهدي عليهالسلام از علماء عاملين و عرفاء واصلين روايت گشته و ما جمع آنها را در كتاب بابالابواب با شرح و بسط زيادتري نقل نموديم. پوشيده نماند كه بعضي از رواياتي كه نقل شد قابل استدلال نيستند زيرا صحيح و معتبر نميباشند و يا گوينده آنها داراي مقام عصمت نبوده ولي چون طائفهي بابيه هر چه را ببينند كه به بعضي دعاوي آنها اشارهاي دارد بدان تمسك و تشبث ميجويند (چنانچه بعد از اين معلوم خواهد گرديد) به اين جهت من عين اين اخبار و مقالات را نقل نمودم تا معلوم شود كه هيچ يك از آنها چه صحيح باشد يا نباشد بر عقائد طائفه بابيه تطبيق ندارد. اكنون به ذكر كساني كه بعد از عصر رسالت (علي صاحبها الثناء و التحيه) تاكنون به دعوي مهدويت يا عيسويت قيام نمودهاند شروع ميكنيم و با ذكر اين قسمت مقدمهي تمهيدي ما به پايان ميرسد و پس از آن در اصل مقصد كه بيان حقيقت حال طائفهي بابيه است وارد ميشويم. [ صفحه 46]
تعداد آنان به پنجاه نفر ميرسد، ولي ما در اين كتاب به ذكر بعضي از مشهورترين آنها اكتفا و بقيه را در كتاب بابالابواب ذكر ميكنيم.
محمد بن عبدالله ملقب به نفس زكيه كه در سال 145 زمان منصور دوانقي خليفهي دوم عباسي در مدينهي منوره ظهور و مردم را به سوي خويش دعوت كرد، برادري هم به نام ابراهيم داشت كه وي را ياري مينمود، او قيام به دعوت نمود و بصره و اهواز و بعضي از بلاد فارس و مكه و مدينه را گرفت و عمال خويش را به يمن و غير آن فرستاد. اين قضيه در عصر امام مالك بود كه او به نفع نفس زكيه فتوي داد و پشت وي را محكم كرد. كمكم طرفداران او زياد شدند و نزديك بود كه دولت عباسيان را ساقط كنند، ولي منصور خود را آماده كرد و عاقبت بر وي غالب گرديد و او را كشت (تفصيل امر نفس زكيه را در جزء ششم تاريخ ابناثير ملاحظه فرمائيد).
عبيدالله مهدي فرزند محمد حبيب فرزند امام جعفر صادق عليهالسلام كه مؤسس دولت فاطميان در مغرب بوده وي در اواسط قرن چهارم هجري شهرهاي مصر را فتح و به دست سردار جوهر صقلي شهر قاهره را بنا نهاد. دولت فاطميان توسعه و سلطنت آنان امتداد پيدا نمود و ايام حكومتشان طولاني گرديد.
محمد بن عبدالله تومرت معروف به مهدي هرعي مكني به ابيعبدالله كه اصلش از جبل سوس واقع در منتهاي بلاد مغرب بود، او به طرف مشرق مسافرت و در خاك عراق با ابيحامد غزالي طوسي و غير او از علماء عراق ملاقات نموده نزد آنان تعلم كرد و مشهور به عبادت و تقوي شد و در خاك حجاز سياحت و پس از آن به قاهره آمده و از آنجا به طرف مغرب رفت و در مراكش و غير آن رحل اقامت انداخت. و در اوائل قرن ششم هجري دولت بزرگي به نام دولت عبدالمؤمن تشكيل داد. (به جزو دوم تاريخ ابنخلكان رجوع فرمائيد).
عباس فاطمي كه در آخر قرن هفتم هجري در مغرب ظهور و ادعاي مهدويت نمود، مردم به سرعت به وي گرويدند و شوكت بزرگي به دست آورد تا به زور وارد شهر (فاس) شد و بازارهاي آن شهر را آتش زد و عمال خويش را به اطراف و اكناف مملكت فرستاد. ولي او را به مكر و حليه كشتند [ صفحه 47] و دولت وي به انقضاي اجلش منقضي گرديد.
سيد احمد وي در اوائل قرن سيزدهم هجري در بعضي جهات هندوستان ظهور و در سال 1243 هجري در حدود پنجاب شمالي غربي با سيكها جنگيد ولي كارش به جائي نرسيد.
ميرزا عليمحمد پسر ميرزا رضاي بزاز شيرازي وي در سال 1261 هجري به دعوي مهدويت قيام و در بدو امر خويش را ملقب به باب و پس از آن خويش را به مهدي منتظر معرفي كرد كه مقصود از تأليف اين كتاب مشاراليه است و به زودي شرح حالش خواهد آمد.
شيح محمدعلي پسر شيخ محمد سنوسي است منسوب به علويه كه در 1791 مسيحي در حدود جزائر نزديك مراكش در جبل سنوس تولد يافته هنگامي كه به سن جواني رسيد از محل ولادت خويش مفارقت و در تاريخ 1830 مسيحي بر عليه فرانسويان كه در آن وقت بر آن بلاد استيلا داشتند به كينهجوئي و فتنهانگيزي مشغول گرديد پس چند سال بين مصر و مكه به تحصيل علوم دينيه پرداخت تا اينكه در واحهي «جغبوب» واقع در نزديك واحهي «سيواي» مصر طرف غرب آن رحل اقامت افكند، و در آنجا زماني طولاني به تدريس علوم ديني اشتغال و چون به تقوي و صلاح مشهور بود و قدم راسخي در علم و دانش داشت؛ طلاب زيادي از اطراف و اكناف به دور وي مجتمع و سپس مذهبي را تأسيس نمودند كه امروز يكي از محكمترين و مهمترين مذاهب اسلامي به شمار ميرود. هدف وي اين بود كه قواعد دينيه را از آلودگيها و بدعتها پاك سازد، و دين اسلام را به سادگي روز اول برگرداند و مسلمانان را از تفرق و تشتت نجات دهد و نيروي دين و نفوذ آن را در جمع بلادي كه تابع حكومت اسلامي بوده و اكنون به دست مسيحيان افتاده برقرار سازد. اين مذهب نظامي محكم و ترتيباتي دارد كه همگي آن را رعايت ميكنند و برادران (اسم مخصوص آنها است) مذهبي بر حفظ اسرار و اطعت كوركورانه از شيخ و رئيسشان و دقت در رعايت قواعد دين به تمام معني مراقبت و اهتمام دارند. برادران لباس خاصي كه بدان شناخته شوند ندارند ولي رموز و اشاراتي دارند كه يكديگر را بدانها ميشناسند. از چيزهائي كه ميان آنان شديدا ممنوع ميباشد استعمال دود و آشاميدن قهوه است. و از جملهي مبادي آنها كه رجال مذهب در عمل به آن مبالغه و اهتمام دارند بناي مساجد و زاويه (خانقاه) و مدارس و تأسيسات ديگر براي تربيت مردم [ صفحه 48] وحشي و غيرمتمدن در بلاد آنها است كه در آن اماكن خواندن، نوشتن، حساب و طريقه زراعت خرما و زيتون را به اطفال ياد ميدهند و براي همين كار خوب در اطراف و اكناف عالم ياران و طرفداران زيادي پيدا كردند بيشتر اعضاي اين حزب از اشراف و بزرگان ملت محمدي و تعداد زاويههائي كه تاكنون در بلاد سودان ساختهاند قريب به چهارصد است (غير از زاويههاي سري كه در مصر و حجاز و باديهي عربي ساختهاند). شيخ يا رئيس آنها به وسيله كارمندان دستگاههاي تعليم و تربيت ميتواند از نقاط دور كسب اطلاع نمايد و يا دستور و اوامر خود را در مدت كوتاهي به آنها برساند. شيخ مذكور در نشر تعاليم و انفاذ اوامر خود توفيق عجيبي حاصل نموده است. بعد از فوت مؤسس اين مذهب فرزند وي محمدمهدي در سال 1858 مسيحي به جاي او برقرار شد و همين شخص را مهدي ناميدند نه پدر او را زيرا پدرش ادعاي مهدويت نكرد و فقط پيش از مردنش اشاره كرده بود كه مهدي منتظر به زودي ظاهر خواهد شد و شايد هم پسر او باشد. اصحابش از وي توضيح خواستند، ولي جوابي به آنها نداد جز اينكه گفت: نميدانم. بنا به گفتهي مريدانش او خبر داده است كه ظهور مهدي در پايان قرن سيزدهم واقع خواهد شد، و در همين وقت هم سنوسيون معتقد شدند كه رئيس آنان همان مهدي منتظر ميباشد، و او را محمدمهدي ناميدند. محمدمهدي در زمان پدرش جوان رشيدي بود و از آن وقت تاكنون رئيس اين طايفه بزرگ است كه جمعيت آنان در جميع آفاق انتشار دارد، اكنون نفوذ وي به اندازهاي است كه اگر ميان دو نفر از سلاطين افريقا خصومتي باشد يا در كاري اختلاف شديدي داشته باشند يك اشارهي وي كافي است كه نزاع و خصومت و اختلاف و شقاق را از ميان آنان برطرف سازد. موفقيتي كه او در نشر تعاليم و تنفيذ امر خود حاصل نموده به مراتب از پدرش بيشتر است. اكنون مذهب وي در ميان تمام قبائل انتشار داشته و دامنهاش تا سلطنت «وداي» آن طرف مملكت «دارفور» امتداد پيدا كرده و در آنجا نفوذ زيادي يافته است، به حدي كه آن مملكت را در قبضه قدرت خود دارد. هنگامي كه پادشاه آن سامان (در سال 1876) فوت كرد مردم از سنوسي درخواست نمودند كه براي آنها پادشاهي برگزيند و او مردي را [ صفحه 49] به نام يوسف انتخاب نمود. جاي ترديد نيست كه اگر روزي سنوسي فرمان جهاد بدهد صدايش اركان عالم اسلامي افريقا را (كه از مشرق تا مصر و از «جغبوب» تا كنگو و درياچهي «شاد» و از مغرب تا مراكش امتداد دارد) متزلزل خواهد كرد. و اين غير از مصر و حجاز و باديه عربستان است كه آنها نيز مركز دعوت سري سنوسي و در اين نقاط هم داراي زواياي سري و اتباع بسياري ميباشد و دعات وي به اين نقاط آمد و رفت ميكنند و اوامر قطعي و تعاليم سري او را در موسم حج به پيروانش ميرسانند. سنوسي به صلاح و تقوي و مراقبت در امور ديني و سختگيري بر خود در امر زندگي اشتهار زيادي دارد و پيوسته سعي و كوشش ميكند تا وسائل اتحاد و اتفاق ملل افريقائي را فراهم سازد و ميل دارد آنها روابط تجارتي با هم داشته باشند و در صنعت و زراعت از بيگانهي بينياز باشند. چيزي كه بيشتر بزرگي و نفوذ وي را در ميان ملل افريقائي به اعلي درجهي كمال رسانيده كينه و عداوت شديدي است كه با دخالت اروپائيان در امر مسلمين دارد. من در سال 1095 اشتياق زيادي به ملاقات اين مرد بزرگ پيدا كردم لذا مشكلات و مشقات اين راه را بر خودم هموار كردم و با يك نفر رهنما از راه «دمنهور بحيره» به طرف «جغبوب» (مقر آن روز سنوسي) رهسپار شديم. دو شتر ذلول براي سواري خودم و رهنما و يكي براي حمل زاد و توشه كرايه و حركت نموديم تا به نخستين زاويه از زواياي وي در راهي كه ما را به جغبوب ميرساند رسيديم ذلول و رهنما را از اين نقطه برگردانيديم، زيرا از اينجا در رفتن و برگشتن مهمان سنوسي بوديم. پس از آن بيابانها را پيموديم و از منازل بين راه عبور پس از پيمودن پانزده منزل به شهر «جغبوب» رسيديم. پيروان سنوسي به اندازهاي با ما به مهرباني و خلق كريم رفتار كردند كه قرين امتنان و تشكر شديم. مدت با اين مرد معاشرت كردم و مقاصد وي را نسبت به اسلام و مسلمين فهميدم و دريافتم كه وي مردي است مجتهد نه مقلد، داراي مقام ورع و تقوي است و به عواقب امور بصيرت دارد، از اوضاع خاور و باختر بااطلاع و در سياست دولت زبردست است و به جميع مذاهب اسلامي و رشتههاي تصوف عنايت كامل دارد. وقايع روزانه اين مسافرت را به طور تفصيل در كتاب مخصوصي به فارسي نوشته و در كتاب بابالابواب به عربي نقل نمودهام. معروف است كه سنوسي لشكر عظيمي آماده كرده و داراي كارخانه اسلحهسازي و تهيهي مهمات جنگي است ولي اين موضوع صحت ندارد. البته غلامان و بندگان وي در اطرافش هميشه مسلحاند و اين قضيه [ صفحه 50] منافي نيست با اينكه جميع برادران اين مذهب هميشه به اسلحه جديد مسلح و مهيا بوده كه هر گاه از طرف وي اشارهاي بشود جان خودشان را فداي او سازند. عداوت و كينهاي كه در سينه سنوسي مؤسس اين مذهب بر عليه فرانسويان طغيان داشت به حكم وراثت به فرزند وي رئيس كنوني اين مذهب و از او به جميع افراد اين حزب سرايت نموده؛ به طوري كه مختصر بهانهاي كافي است كه آتش جنگ را ميان آنان مشتعل سازد و اگر احيانا از طرف فرانسويان به قبائل طوارق حمله شود يا از طرف شمال به طرف درياچه شاد قدم جلو گذارند؛ ناگهان جنگ بزرگي برپا خواهد شد. فرانسويها به خطر ايستادگي خودشان در مقابل سنوسيان پي بردند به اين جهت چندين مرتبه در مقام دلجوئي آنها برآمدند و خواستند كه آنها را به خود نزديك سازند ولي كوشش آنها در اين راه به هدر رفت. بر عكس آنها، سلطان عبدالحميد خان دوم با وجود اينكه ميداند مقررات و نظامات سنوسيان به آنها اجازه نميدهد كه به خلافت وي اعتراف نمايند با هوش سرشار توانسته است كه ميل و محبت سنوسيان را به خود جلب نمايد. هنگامي كه انگليسيها مصر را احتلال نمودند سنوسي از شيطنت آنها ترسيد و از مجاورت آنان برحذر شد. (البته ترسيده است كه انگليسيها چنانچه رويه آنها ميباشد در ميان آنها اختلاف بياندازند. مترجم) سنوسي در سال 1896 مسيحي از جغبوب به واحهي كوفره مهاجرت نمود. كوفره در وسط صحراي (ليبيا) واقع و تا جغبوب اقامتگاه اولي سنوسي دوازده روز راه است. سنوسي بزرگان علما و سران حزب خويش را با خود به آنجا برده و در آنجا مدرسهاي كه تابع حزب سنوسي باشد تأسيس نمود. وقتي شنيد كه موضوع مهدويت وي در سودان از ميان رفته؛ از كوفره هم به جورون (محل قبايل بنيسليمان و محاميد بزرگترين اعوان و انصارش) مهاجرت نمود. آنها از تمام مردم بيشتر به سنوسي علاقه داشتند. از جورون تا كوفره نيز دوازده روز راه است. بنابر اخباري كه اخيرا واصل گشته سنوسي در سال 1900 مسيحي از جورون هم به عين كلاكل مهاجرت نمود. (از عين كلاكل تا جورون شش روز مسافت ميباشد) و شايد در عين كلاكل استقرار حاصل كند و از آنجا سيطره و نفوذ خويش را به اطراف و اكناف انتشار دهد. زود است كه نسل آينده وقايعي از اين حزب مشاهده كند و اخباري از آنها دريافت نمايد كه به خاطر كسي خطور نكرده باشد. روزنامهي (دي كولوني) از يك دانشمند آلماني كه از اوضاع عمومي [ صفحه 51] افريقا و وضع خصوصي سنوسيان مطلع بوده نقل ميكند كه تعداد افراد اين حزب به نه مليون ميرسد و ميتوانند يك كرور لشكر جنگجو به سودان و مصر گسيل دارند اين دانشمند آلماني به طور اختصار قسمت مفيدي از تاريخ سنوسيان را نگاشته كه روزنامهي مؤبد آن را از روزنامهي «ميموريال» به عبري ترجمه نموده و آن چنان ميباشد كه ملاحظه فرموديد.
ميرزا غلاماحمد قادياني كه در سال 1832 مسيحي در هند در قاديان پنجاب تولد يافته، (قاديان قريهايست كه بيش از هزار نفر سكنه ندارد و بيشتر آنان مسلمانند) پدر وي از ملاكيني بود كه در سال 1857 در جنگ با انگليسيها به هندوها كمك مينمود. غلاماحمد هنگام نشو و نما با وجود سني بودنش علم قرآن را نزد بعضي از علماء شيعه فراگرفت و به اين جهت بر اقوال و عقايد سني و شيعه اطلاع كامل داشت. پس در بعضي از ادارات دولتي به سمت منشيگري مشغول خدمت گرديد ولي چون از بدو جواني عشق به عبادت داشت به شغل خود دلخوش نبود آخرالامر از شغل دولتي استعفا داد و خود را براي عبادت و بحث در امور ديني فارغ ساخت. در اين حال زندگي وي از يك قسمت ملكي كه در قريه احمدآباد قاديان داشت و قريهي ديگري كه مال يكي از اولاد او بود اداره ميشد. قادياني دو زن اختيار كرد و از زن اول دو پسر و از زن دوم چهار پسر و يك دختر پيدا نمود اسم پسر بزرگش كه از زن اولش بود سلطان احمد بود وي در ادارات دولتي مستخدم بود، اسم پسر بزرگ زن دومش محمود و چهار ساله بود، پسر دوم بشير احمد يازده ساله، پسر سوم وليالله: چهارم مبارك احمد، دخترش دوازده ساله بود. از معجزاتي كه مريدانش به وي نسبت ميدادند اين بود كه پيش از ولادت هر يك از اولادش ولادت آنها را خبر ميداد اسم آنها را معين ميكرد، و سپس همانطور كه خبر داده بود واقع ميشد. غلاماحمد در سن چهل سالگي به دعوت قيام كرد و سي سال مردم را به تعليمات خويش دعوت كرد. زمامداران امور هم با او مخالفت نداشتند: زيرا وي دعوت به صلح و سلام ميكرد. مبناي دعوت وي قرآن مجيد و احاديث نبوي، كه با قرآن موافقت داشته باشد، بود. غلاماحمد مدعي بود كه وي عيسي بن مريم است و دليلش اين بود كه در قرآن مجيد آياتي موجود ميباشد كه به ظهور مسيح در اسلام بعد از پيغمبر (چنانكه بعد از موسي ظاهر شد) اشارت دارد. و چون فاصلهي ميان موسي و عيسي چهارده قرن و فاصله ميان عصر پيغمبر و عصر او هم نزديك به چهارده قرن [ صفحه 52] است پس او همان عيساي موعود در اسلام است. غلاماحمد گفته است: همچنانكه عيسي عليهالسلام از ميان يهوديان براي هدايت آنها قيام نمود مسيح جديد اسلام هم از ميان مسلمين براي هدايت آنان قيام كرده. عقيدهي قادياني (بر خلاف گفتهي قرآن كه مبناي دعوت خويش قرار داده) اين است كه عيسي مرده و قبر وي در كشمير است و او و مادرش مريم در عصمت مانند ساير پيغمبران بودهاند من خودم صورت قبر مسيح را در كشمير ديدم كه ضريحي داشت، سجل احوال عيسي در پشت يكي از كتابها نوشته و مهر شده بود و چند نفر از موجهين شهر آن را تصديق كرده بودند. چيزي كه زمينهي پيشرفت دعوت قادياني را مهيا كرده بود اينكه وي همت خويش را به ترويج دين اسلام اختصاص داده و سعي و كوشش مينمود كه دين اسلام را در ميان برهمائيان انتشار دهد و تعاليم خويش را به اشكال مختلفي در ميان مسلمين منتشر سازد. وي روزها را به مباحثه و مناظره و تأليف ميپرداخت و جز از براي نماز در مسجد از خانه خارج نميشد. گاهي در بين راه مسجد هم چيز مينوشت. مردم در مسجد جامع و در بين راه دورش را گرفته و از وي سؤالات مينمودند و او هم جواب ميداد. قادياني براي پيشرفت دعوت خود سه نوع روزنامه تأسيس كرده بود يكي روزنامه «بدر» كه هفتهاي يك روز به زبان هندي انتشار پيدا ميكرد و حوادث روزانه مربوط به كار خود را از قبيل مسافرت و مراجعت و بيعت مريدان و امثال آن را در آن روزنامه به اطلاع مردم ميرسانيد. دوم روزنامه هفتگي «حكم» كه در آن از مسائل ديني بحث مينمود و جواب سؤالاتي را كه از او شده بود در آن مينوشت. سوم مجلهي «أيمان» كه در ماه يك مرتبه به لغت انگليسي منتشر و بحثهاي جديد ديني را انتشار ميداد و منظور وي از طرح اين بحثهاي جديد تأييد دعوت خويش بود. اخيرا هم آگهي نموده كه مجلهي ديگري به نام «بشري» هم به فارسي هم عربي انتشار خواهد داد تا دعوت خود را ميان عرب و عجم انتشار دهد. قادياني شصت و چند كتاب تأليف نموده كه بيشتر آنها به لغت محلي و بعضي از آنها به لغت فارسي و عربي و انگليسي است. وي دارالضيافهاي در قاديان دارد كه عابرين از هر مذهب و ملتي كه باشند و هر مرام و مسلكي داشته باشند به آنجا وارد ميشوند، و اگر كساني بخواهند با او مصاحبه ديني كنند با كمال ملاطفت و قدرت با آنها مباحثه و مناظره ميكند. [ صفحه 53] اكنون مذهب اين مسيح (ادعائي) در قاديان و ساير بلاد پنجاب، بمبئي و ساير بلاد هند و در بلاد عرب و زنگبار انتشار يافته و پيروان زيادي دارد كه به گفتهي خودشان تعداد آنها به صد و پنجاه هزار نفر ميرسد خودشان را «احمديه» ناميدند و قاديان را مدينةالشيخ و به او نسبت ميدهند. جماعتي از بزرگان و علما تاكنون به او پيوستهاند كه از جملهي آنان شيخ نورالدين ميباشد. شيخ نورالدين سابقا در كشمير مستخدم دولت و هر ماهي نهصد روپيه حقوق دريافت مينموده او وقتي شنيد كه غلاماحمد به اين دعوي برخواسته از مقام خويش استعفا داد، به قاديان آمد و با قادياني بيعت نمود و در تاريخ (1893) مسيحي در قاديان براي تعليم فلسفه و حكمت و ساير علوم مدرسهاي افتتاح و بيمارستاني هم تأسيس نمود تا فقرا را در آنجا مجانا معالجه كنند. شيخ نورالدين از بزرگان علماست و تاكنون شصت سال عمر نموده. و نيز از جملهي آنان اسمعيل آدم يكي از تجار بمبئي، شيخ رحمتالله تاجر بزرگ شهر لاهور، سيد عبدالرحمن تاجر مدارس، مولوي سيد احمد امروهي و مولوي عبدالكريم سيالكوتي ميباشند كه اين دو نفر اخير هم از علماء هستند. انجمني از طائفه قادياني به رياست خود غلاماحمد تشكيل يافته كه بزرگان اعضاء آن از اين قرارند: شيخ نورالدين، حكيم مولوي عبدالكريم سيالكوتي و شيخ محمدعلي كه وي در علم داراي درجهي (ام. آ) ميباشد آنها در قاديان مدرسهاي به نام (مدرسهي تعليم اسلام) تأسيس نمودهاند كه آن را اداره ميكنند و شاگردان را مجانا تعليم ميدهند. اين مدرسه قريب صد نفر شاگرد دارد كه اولاد صاحب دعوت هم جزو آنها ميباشد اين مدرسه را مدرسهي كليه (يعني دانشكده) ميدانند و اين غير از مدرسهي شيخ نورالدين است. مصارف اداره مدرسه و تأليف كتب و دارالضيافه از مورد و هدايا و اعاناتي كه مريدان قادياني به طور ماهانه يا غير ماهانه ميپردازند تأمين ميشود. غلاماحمد اكنون هفتاد و يك سال از عمرش ميگذرد؛ وي مردي تندرست، وسيعالصدور و كريمالنفس ميباشد، لغات محلي و لغت فارسي و عربي را ميداند. لغت انگليسي را شيخ محمدعلي سابقالذكر برايش ميخواند و مينويسد:
محمداحمدمهدي سوداني ميباشد او مانند شيعيان به امام دوازدهم اعتقاد دارد، ولي ادعا ميكند كه خودش همان امام دوازدهم است كه يك مرتبه ديگر قبل از اين ظهور نموده. [ صفحه 54] از براي ظهور اين مهدي سوداني مانند كسان ديگري كه به دعواي مهدويت برخواستهاند اسبابي وجود پيدا نموده كه ما اهم آنها را بيان ميكنيم. اول عموم مسلمين كه اهل سودان از جملهي آنها هستند ظهور حضرت مهدي را انتظار داشتند ولي سودانيها از لحاظ اعتماد بر گفتهي سنوسي سابقالذكر ظهور او را نزديك ميپنداشتند. دوم اعتقاد مردم سودان به استناد اقوالي كه بعضي از موثقين روايت ميكنند اين است كه از ميان آنها برميخيزد. و از جمله آن گفته قرطبي است كه در طبقات كبراي خود چنين گفته است: (وزير مهدي صاحب خرطوم ميباشد) و همچنين قول سيوطي و ابنحجر كه گفتهاند: (از علامات ظهور مهدي خروج صاحب سودان است) و نيز گفتهي غير از اينها است كه ما بقيه را در كتاب بابالابواب نقل كردهايم و شما به آنجا رجوع كنيد. محمداحمد سوداني از قبيلهي دناقله و در جزيره بنت واقع در مقابل دناقله تولد يافته: بعضي هم گفتهاند در سال (1848) در «حنك» تولد يافته نسبت وي به شيخ قرني صاحب كتاب «الفروق» داده ميشود، خاندان وي در ساختن كشتي اشتهار دارند، اسم پدرش عبدالله است. وي با تمام اولادش به «شندي» مهاجرت نموده، محمداحمد در آن وقت بچه بود، در اوان كودكي عمرش را به اكراه به كشتيسازي گذرانيد و در اثناء شغل كشتيسازي به مدرسه رفت و آمد ميكرد صنعت كشتيسازي را در جزيره «شبكه» كه نزديك «سنار» است از عمويش شرفالدين فراگرفت. يك دفعه عمويش وي را كتك زد او فرار كرد و به خرطوم رفت و آنجا در طريقهي فقرا داخل شد. طريقهي فقرا طرقي است كه در سودان اشتهار زيادي دارد از آنجا به مدرسه خوجهلي كه نزديك خرطوم است وارد شد. در آنجا از براي خوجهلي مقام ارجمندي ميباشد. محمداحمد چند سال در آن مدرسه باقي ماند، سپس به «بربر» منتقل شد و به مدرسهي آنجا وارد شد. پس از آن به قريهي «ازداب» منتقل شد و در محضر تعليم شيخ نورالدائم حاضر شد و سر طريقهي فقرا را از وي دريافت نمود. و اين در سال (1871) مسيحي بود. محمداحمد داراي حافظهي قوي بود و قرآن مجيد را با تجويد و مقداري از اخبار و احاديث حفظ كرده بود. پس از آن به جزيره «آبا» واقع در جنوب خرطوم رفت و در آنجا اقامت نمود. محمداحمد روشي نيكو و طبعي ملايم داشت. زيرك و تيزهوش و داراي [ صفحه 55] قدرت استدلال بود. هنگام ايراد خطاب به سخنانش در مستمعين مؤثر ميشد، مردم كاملا به او توجه داشتند و او را دوست داشتند. او هم به ذكر و موعظه و نماز مشغول بود و تظاهر به زهد و تقوي و كنارهگيري از دنيا مينمود؛ به اين جهت مردم فوجفوج مانند قطرات باران دورش را احاطه ميكردند، اكثر آنها از قبيلهي «بقاره» بودند كه به قوت و شدت اشتهار داشتند. آنها به دور وي مجتمع و به ذكر و انشاد شعر مشغول ميشدند. مقدمهي دعواي مهدويت سوداني اين بود: كه حكومتهاي مصر مردم سودان را زير فشار پرداخت ماليات قرار داده بودند و به مردم سودان ظلم و تعدي ميكردند، محمداحمد ابتدا از رفتار آنها شروع به انتقاد نمود و تسلط آن ستمكاران را نتيجهي سيآت اولاد آدم قلمداد ميكرد و چنين اظهار مينمود: عالم فاسد شده و مردم از طريق حق منحرف شدند: به اين جهت به غضب خداوند گرفتار شدهاند و به زودي خداوند مردي را خواهد فرستاد تا اوضاع عالم را اصلاح كند و زمين را پر از عدل و داد فرمايد و او مهدي منتظر ميباشد. زمزمهي ظهور مهدي منتظر در تمام اقطار سودان پيچيد، به طوريكه در هر جا كه عدهاي جمع ميشدند سخن از دو چيز در ميان ميآمد: اول چگونه روزگار بر مردم سخت گشته، دوم به زودي مهدي منتظر ظاهر ميشود و به اين سختيها خاتمه خاتمه خواهد داد. در تمام مجامع و محافل هر جا دو نفر با هم اجتماع ميكردند؛ سخني جز اين در ميان نبود. محمداحمد ديد خيال مردم به مژده ظهور مهدي كاملا راحت شده و اقوال وي خوب در مردم مؤثر گشته است. پس چون زمينهي افكار عمومي را مهيا ديد به خاطرش رسيد (و چه قدر اين گونه خاطرات زود در انسان جلوه ميكند) كه اگر دعوي مهدويت كند افكار عمومي دعوي او را قبول و استقبال ميكند با وجود اين به اين دعوي مبادرت نورزيد تا مردم مبادرت كردند و از وي پرسيدند: «شايد شما خودتان مهدي منتظر ميباشيد؟» در اين وقت جواب داد «آري من همان مهدي منتظر هستم.» متمهدي سوداني شروع به نشر تعليمات خود كرد و مردم هم دور او را گرفتند. كمكم خبر ظهور وي از «آبا» به «خرطوم» رسيد و قبائل «بقاره» به قبول دعوت او مبادرت ورزيدند. رئيس قبائل بقاره علي فرزند حلو بود. قبائل بقاره كه دعوت وي را زود پذيرفتند به واسطهي اعتقاد به مهدويت [ صفحه 56] وي نبود، بلكه آنها جماعتي بردهفروش بودند، راه معيشت و مايهي ثروت آنان منحصر به همين بردهفروشي بود، با اين حال حكومت مصر بردهفروشي را قدغن كرد و منافع اين قبائل به خطر افتاده بود. و چون متمهدي سوداني با حكومت مصر مخالف بود، لاجرم قبائل بقاره دور وي را گرفتند، تا به وسيله او بر عليه حكومت مصر قيام كنند. متمهدي سوداني هم از موقعيت استفاده نمود، روابط خويش را با اين قبائل محكم كرد و براي رسيدن به همين مقصود با دختران بسياري از بزرگان آنان ازدواج كرد. از جمله اشخاصي كه دور او را گرفته بودند عبدالله تعايشي بود. وي از قبيلهي «تعايشه»، به علم نجوم و نوشتن اوفاق اشتغال و علم اسرار حروف را به خود اختصاص ميداد و در ميان قبيلهاش مقام ارجمندي داشت. روزي محمداحمد به وي گفت: «تو وزير مهدي ميباشي؟» عبدالله گفت: «من در انتظار ظهور او ميباشم، اكنون اگر تو آن مهدي ميباشي؛ پس امر خويش را اظهار بدار و من هم تو را ياري خواهم نمود.» محمداحمد گفت: «آري من مهدي هستم» پس عبدالله (بيدرنگ و بدون مطالبهي دليل و برهان) به وي ايمان آورد، او هم عبدالله را وزير خويش قرار داد. پس او و قبيلهاش از ياران وي شدند. تصادفا در همان سال ستارهي دنبالهداري در آسمان ظاهر و به مردم سودان تلقين شد كه اين ستاره پرچم حضرت مهدي است كه ملائكه آن را بر دوش گرفتهاند. محمداحمد مؤمنين به خويش و پيروان طريقهي خود را درويش ميناميد. هنگامي كه خبر قيام محمداحمد در سال (1881) به خرطوم رسيد؛ رؤفپاشا حاكم آنجا مردي از خواص خويش را به نام ابوالسعود به سوي وي فرستاد تا محمداحمد را به خرطوم جلب نمايد، ولي در مرتبه اول به جلب وي موفق نشد. در مرتبه دوم با جماعتي از نظاميان به سوي وي رفتند و در اين مرتبه تمام آنها كشته شدند پس از آن محمداحمد در بلاد سودان حركت نمود و نام اين حركتش را مهاجرت گذاشت. پس با محمدسعيد پاشا جنگيد و او را كشت و سپس به سوي جبل قدير انتقال پيدا كرد پس با رشيدبيك حاكم آنجا رزم داد و در نهم دسامبر (1881) بر وي غلبه پيدا كرد. در اين وقت به قبائل آن سامان نامه نگاشت و آنان را به سوي خويش دعوت نمود؛ پس عرب شكك به ياري وي برخاستند قبائل ديگر (مانند قبيلهي [ صفحه 57] كباييش در شمال «كردوفان» و «رفاعه» در «سنار» و «بشارين» بين «سواكس» و «بربر» نيز به سوي وي آمد و رفت داشتند ولي گاهي مطيع و گاهي عصيان مينمودند. و در مارس (1882) مسيحي رؤف پاشا معزول شد و جيكلر پاشا موقتا به جاي او منصوب گرديد. پيوسته آتش جنگ ميان آنان روشن بود، تا عبدالقادر پاشا در (11 مه) سال (1882) مسيحي وارد خرطوم شد و به جاي رؤف پاشا به حكومت عام خرطوم منصوب گرديد. پس مهدي با اصحابش در اوائل (سپتامبر 1882) به طرف ابيض پايتخت «كردوفان» حركت و در هشتم اين ماه به ابيض حمله نمود. ولي در اين حمله متمهدي شكست خورد و قشون مصر شصت و سه پرچم از لشگر متمهدي به غنيمت بردند كه از جمله آنها پرچم خود متمهدي بود، كه به نام پرچم عزرائيل ناميده شد. و نيز ده هزار از لشگر متمهدي كشته شد كه از جمله كشتگان محمد برادر متمهدي و يوسف برادر عبدالله تعايشي بود. از قشون مصر فقط سيصد نفر كشته شد. اين واقعه بسيار بر متمهدي گران آمد. پس محرمانه با «نور عنقره» حاكم «بارا» اتفاق و بند و بست نمود و بارا را فتح و دومرتبه ابيض را محاصره كرد. پس مبلغيني اعزام نمود، تا دعوت وي را در «دارفور» و «بحرالغزال» انتشار دهند. آنگاه آتش جنگ را در آنجا برافروختند ولي در سال (1882) در آنجا نتوانستند جز بعضي بلاد را فتح كنند و در اوائل سال (1883) در پنجم ژانويه «دارا» را فتح نمود و در نوزدهم آن ابيض از گرسنگي مجبور به تسليم گرديد و ايالت «كردوفان» هم به قلمرو حكومت او پيوست و غنائم بسياري از ذخائر و اسلحه و اموال به دست آنان افتاد. از اين وقت آوازهي مهدي در اطراف سودان پيچيد و قبايل بزرگ به او توجه پيدا كردند. عبدالقادر پاشا قشون بزرگي ترتيب داد و خودش براي قلع و قمع متمهدي مهيا شد، ولي بعضي از عناصري كه به سودان طمع داشتند، بر عليه وي در دربار مصر سعايت كردند در نتيجه حكومت مصر ناگهان وي را به دربار احضار و به جاي او علاءالدين پاشا را منصوب نمود. و رياست قشون را به يك نفر سركرده انگليسي به نام كلنل هيكس داد و اسم هيكس را هم پاشا گذاشت. و به تهيهي مقدمات حمله به متمهدي سوداني شروع كردند. بدوا قشون بزرگي كه مركب از يازده هزار لشكر بود ترتيب داد. اين قشون پنج هزار و پانصد شتر، پانصد اسب، چهار عدد توپ كروپ ده عدد توپ كوهستاني و شش عدد توپ از نوع «نور و نفلت» داشت. چند افسر خارجي [ صفحه 58] كه از جملهي آنها كلنل «فركوهار» رئيس ستاد ارتش، «بكباشيه سكندروف»، «ورتروماسي»، «ايوانس» و غيره و خبرنگار «تايمز» و «ديلي نيوز» در ميان آنها ديده ميشد. رؤساء مصري لشكر از اين قرار بودند: سليمعوني بيگ، سيد عبدالقادر بيگ، ابراهيم حيدرپاشا، رجب صديق بيگ، خيرالدين بيگ، عبدالعزيز بيگ، والي بيگ، ملحم بيگ يحيي بيگ و عباس وهبي بيگ. روز نهم سپتامبر از امدرمان شروع به حمله شد، بيستم سپتامبر به «دويم» رسيد، اول اكتبر به درياچه «شركلا» رسيد، بيستم اكتبر به «رهد» رسيد سوم نوامبر به طرف «اكشجيل» حركت كردند تا به دو ميلي «شيكان» كه بين «اكشيجل» و «بركه» ميباشد رسيدند. در اينجا تشنگي بر آنها غلبه كرد و آنان را ناتوان ساخت پس ناگهان دستهاي از لشكر متمهدي به آنها حمله كردند و معلوم شد كه متمهدي با لشكري عظيم در همين حدود هستند. پس در حاليكه از خستگي راه و تشنگي طاقتفرسا در آخرين رمق حيات بودند به «علويه» رسيدند. در اينجا جنگ بزرگي درگرفت. و در نتيجه تمام لشكر مصر كشته شدند و جز سيصد نفر از آنها كسي نجات نيافت. هكس و علاءالدين پاشا و جميع افسران كشته شدند پس از آن اكثر شهرها از ترس يا طمع به قلمرو حكومت متمهدي ملحق شد و بعد تمام سودان شرقي به غير از سواكن از تبعيت دولت مصر خارج و امر متمهدي بالا گرفت. در 8 ژانويه سال (1884) حكومت مصر تحت فشار دولت انگليس از تمام آنچه از سودان در قبضهي قدرتش بود صرفنظر كرد و لشكر خود را از سودان خارج كرد و به اين طور تمام سودان مصري به تصرف دراويش درآمد. پس از آن حكومت انگليس (كه عامل نهاني تجزيه سودان از امپراطوري مصر بود و در باطن دستگاه مهديگري را رهبري ميكرد. م) ژنرال گوردون پاشا را به سودان فرستاد تا بهترين وسائل زندگي را براي مدافعين سودان (پيروان متمهدي) و فرنگيان ساكن آن سامان فراهم سازد و يك حكومت منظمي بر تمام سواحل بحر احمر برقرار نمايد. ولي وقتي ژنرال گوردون وارد مصر شد؛ قنسول انگليسي سيرافلن بارنج (لرد گرومر) به وي خبر داد كه حكومت انگليس دستور داده كه بايد خاك سودان از قشون مدافعين (پيروان متمهدي) تخليه گردد و حكومت سودان را به امرائي كه بعد از فتح محمدعلي پاشا بر آن حكومت ميكردند كه آنها را «مكوك» ميگفتند يا به ديگري هر طور رأي وي قرار بگيرد بدهند (زيرا پيروان متمهدي با قدرتي كه به دست آورده بودند ديگر حاضر نميشدند از حكومت انگليسي اطاعت كنند.) [ صفحه 59] ژنرال گوردون به دستور حكومت انگليس به خرطوم حركت نمود در 18 فوريه سال 1884 مسيحي به خرطوم وارد شد و چون مالك متصرفي هر چه خواست كرد تا اينكه به دست پيروان مهدي كشته شد. (متمهدي سوداني ديد: نقشهي حكومت انگليس تغيير يافت و اكنون تصميم گرفته است كه دست متمهدي و پيروان او را از حكومت سودان كوتاه كند به اين جهت او هم تصميم گرفت كه با حكومت انگليس مخالفت آغاز نمايد. م) لاجرم متمهدي هم با هفتاد هزار نفر قشون مسلح جنگجو خرطوم را محاصره نمود و رابطهي گوردون را با خارج قطع كرد. و در بامداد 26 ژانويه سال (1885) مسيحي صداي غرش تفنگها گوش گوردون را پاره كرد. گوردون سراسيمه به بالاي پشتبام رفت و ديد عربها وارد سور شهر گرديدند، پس لباس بر تن پوشيد و مسلح گرديد و همين كه خواست از بالا به پائين بيايد، ناگهان در بالاي پلكان با سه تن دراويش روبرو گرديد. گوردون از يكي از آنها پرسيد: آقاي شما مهدي كجا ميباشد؟ آن درويش با نيزه جواب وي را داد و درويش ديگري با شمشير كارش را ساخت. و گوردون نقش بر زمين شد. سپس آن درويش سرش را بريد و در ميان دستمال بزرگي گذاشت و نزد متمهدي آورد. و به اين طريق خرطوم پايتخت سودان هم سقوط نمود و به دست دراويش افتاد ولي متمهدي در آنجا اقامت نكرد و همچنان محل اقامت خويش را در «امدرمان» قرار داد و در آنجا شهري بنا كرد كه از همين وقت پايتخت وي واقع شد و تمام سودان تا ماوراء خط استواء در قلمرو حكومت متمهدي درآمد. پس از آن به دعوت سلاطين اسلام مبادرت ورزيد و از آنان درخواست نمود تا دعوت او را اجابت كنند. مردم نيز ديدند: متمهدي در مرام خويش جلو رفته، در هيچ واقعهاي حاضر نشده مگر آنكه مظفر و منصور شده و هيچ شهري را محاصره نكرده مگر آنكه آن را فتح نموده به اين جهت به دعوت او وثوق پيدا نمودند و شايد چنين خيال ميشد كه وي تمام شهرها را فتح ميكند و تمام سلاطين نسبت به او تسليم ميشوند، و اين همان مهدي موعودي ميباشد كه سلطنتش مشرق و مغرب عالم را فراخواهد گرفت و زمين را پر از عدل و داد خواهد كرد. ولي عاقبت معلوم شد كه اين خيال چيزي جز انديشهي باطل نبوده زيرا چند ماهي بيش طول نكشيد كه اجل محتومش فرارسيد و در تاريخ 21 ژوئيه در سال (1885) در امدرمان مركز حكومتش، به تب شديدي دچار گرديد [ صفحه 60] و بر بالاي تخت حكومت سودان در حاليكه خلفاء سهگانه وي و امراء لشكرش بر بالينش حاضر بودند جهان فاني را وداع نمود. از جمله كساني كه بر بالين وي حضور داشتند احمد بن سليمان و محمد بن بصير و عثمان بن احمد و سيد مكي بود. متمهدي وقتي فهميد كه اجلش نزديك گشته، به كسانيكه بر بالينش حاضر بودند، رو نمود و با صداي ضعيفي گفت: آگاه باشيد كه پيغمبر صلي الله عليه و آله عبدالله صديق را خليفهي من قرار داد. او از من، و من از وي ميباشم. آنچنان كه مرا اطاعت مينموديد، وي را اطاعت كنيد. پس از آن استغفار نموده، شهادتين بر زبان جاري ساخت، دستها را روي سينه گذاشت و روح از بدنش بيرون رفت. هنوز آخرين نفس متمهدي تمام نگشته بود كه حاضرين جلو آمدند، با عبدالله بيعت كردند، و او را خليفه مهدي ناميدند. سپس جسد متمهدي را غسل دادند، كفن نمودند، در همان غرفهاي كه مرده بود به خاك سپردند، بعد از آن ضريحي از چوب بر روي قبرش نصب كردند و پيراهن سياهي به آن پوشانيده، قبهاي بر بالاي آن ساختند كه آن را «قبةالمهدي» مينامند و مردم به زيارت آن ميروند و نيز چاهي در جنب آن قبه كندند كه زائران از آن آب بياشامند و وضو بسازند ادور آن قبه هم نردهاي از چوب نصب نمودند. متمهدي بلندقامت، چهارشانه، گندمگون و قويپنجه بود. خالي بر گونه داشت كه گمان برده بود: آن خال از علائم مهدويت وي ميباشد، جبهي سفيد كوتاه منقشي ميپوشيد، پيوسته پاكيزه و معطر بود، عطر صندل و مشك و گل استعمال ميكرد و ميان پيروانش به بوي عطر مشهور بود تا حدي كه بوي خوش را به او نسبت ميدادند و «رائحه مهدي» ميگفتند. بعد از وي عبدالله تعايشي بر مسند حكومت قرار گرفت و مردم سودان از حدود مصر تا ماوراء خط استوا و از سواحل بحر احمر برايش پول و مال ميفرستادند. تعداد پيروان وي را به ده مليون تخمين ميزنند. كساني كه به احوال متمهدي آشنا باشند: ميدانند كه وي مردي عاقل و باتدبير و خوشاخلاق بود، در جذب قلوب مردم قادر و ماهر بود. وقتي سخنراني ميكرد؛ چنين مينمود كه تمام اعضاء و جوارحش سخنراني ميكند، هنگامي كه جنايات اولاد آدم را ميشمرد؛ وقتي نعمتي را كه به آنها روآورده بود توصيف مينمود، هنگامي كه مردم را بر جهاد ترغيب و تحريص ميكرد؛ به گريه ميافتاد و طوري تظاهر به خشوع ميكرد كه شنوندگان [ صفحه 61] را به گريه ميانداخت. از مجمل زندگاني متمهدي سوداني چنين معلوم ميشود كه وي در بليات صبور و بردبار بود، غيظ و غضب خويش را فروميبرد، با احزاب و دستهجات مردم بر طريق مسالمت رفتار مينمود، به آنها احسان ميكرد، مايل بود كه با ملاطفت و خوشرفتاري بر دلهاي آنان حكومت كند و بزرگترين عوامل پيش رفتن دعوي وي نيز همين موضوع بود، پيش از اين اعمال جنگجويانه وي را از هنگام ظهور تا زمان مرگش بيان كرديم و اكنون به ذكر تعليمات و دستورات وي در ميان مسلمانان سودان اقتصار ميكنيم. اول - متمهدي سوداني به پيروانش چنين تعليم ميداد: كه بايد از دنيا و لذائذ آن صرفنظر كنند، و رياست دنيا را پشت سر بيندازند به همين جهت درجات و القاب رسمي و غير رسمي و نشانههاي لياقت و كفايت را از ميان مردم برداشته ميان فقرا و اغنيا مساوات برقرار ساخت و بر پيروان خويش واجب نمود كه همگي يك نوع جبهي وصلهداري بپوشند تا هم از ديگران ممتاز باشند و هم نشانهي زهد آنان باشد. دوم - جميع مذاهب اسلام را جمع نمود و يك مذهبي كه به جميع مذاهب نزديك باشد از ميان آنها درست كرد به اين طور كه جهان متخالفه مذاهب را اصلاح و يا الغا نمود و جهات مشتركه آنها را باقي گذاشت، بعضي از آيات قرآن مجيد را انتخاب نمود و به پيروان خود دستور داد تا همه روزه بعد از نماز صبح و عصر آنها را بخوانند و وضو ساختن را بر مردم آسان نمود. سوم - از تشكيل مجالس عروسي كه به هزينههاي زياد نيازمند باشد جلوگيري كرد، شراب خوردن در عروسيها و مجالس ديگر را كه سابقا معمول و متداول شده بود قدغن كرد، مهر زنان را كه به حد اجحاف رسيده بود و پرداخت آن طاقتفرسا شده بود پائين آورد، مقرر نمود كه مهر دختران باكره ده ريال و دو جامه عوضي باشد و مهر زنان ثيبه پنج ريال و دو جامه عوض بدلي باشد. جناب متمهدي سوداني مقرر داشته بود كه هر كس بر خلاف اين دستور رفتار كند تمام دارائي وي مصادره ميشود. چون مصارف عروسيها طوري سنگين شده بود كه راه ازدواج را بسته بود؛ به اين جهت كار خوبي در نظرها جلوه كرد. چهارم: لهو و لعب و رقاصي را منع كرد و هر كس مرتكب آنها ميشد او را تازيانه ميزد و اموالش را مصادره مينمود. تفصيل اين مقررات در نشريههاي وي موجود ميباشد. [ صفحه 62] پنجم - حج بيتالله را قدغن نمود؛ زيرا چون تعليمات وي با احكام اسلام مخالفت داشت؛ بيم آن ميرفت كه اگر پيروان وي با مسلمانان تماس حاصل كنند ميان آنها تفرقه حاصل شود و در نتيجه از پيروي او سرپيچي كنند. ولي در ظاهر از اين عمل خود چنين اعتذار ميجست كه بايد دروازههاي سودان به روي مردم آن بسته باشد تا مبادا حكومت استعماري مصر دومرتبه در سودان نفوذ پيدا كند. ششم - جناب متمهدي سوداني مقرر داشته بود كه هر كس به مهدويت وي شك بياورد يا در اطاعت و انفاذ فرمان وي ترديد كند بايد دست راست و پاي چپش را قطع كنند و براي اثبات جرم او كافي بود كه دو نفر گواهي بدهند. گاهي خودش مدعي ميشد كه بر من از طريق الهام معلوم گشته است!. جناب متمهدي به اسم خودش سكهي نقره زد و منتشر كرد، بر يك طرف سكه اسم شهري نقش بود كه محل زدن آن «امدرمان» بود. زير آن تاريخ 1304 كه سال استقلال آنها در اقطار سودان بود منقوش بود؛ بالاي آن رقم 1 كه مقصود سال اول حكومت آنها باشد نقش بود و بر طرف ديگر سكه چيزي شبيه به طغرا بود كه فقط يك كلمهي آن خوانده ميشد و آن كلمه «مقبول» بود گويا مقصود اين باشد كه اين سكه در حكومت متمهدي مقبول ميباشد. زير طغرا «سنه 5» خوانده ميشد شايد كه اشاره به سال پنجم ظهور و هجرتش باشد. [ صفحه 63]
در بيان سرگذشت ميرزا عليمحمد شيرازي ملقب به باب كه مقصود اصلي از تأليف اين كتاب و كتاب بابالابواب بيان حال او است چون مقدماتي را كه در سرگذشت مدعيان مهدويت يا عيسويت ترتيب داده بوديم به انجام رسيد؛ اكنون به شرح حال باب و پيروان او و خاتمه كار آنان و شرح حال كساني كه بعد از او ادعاي ظهور كردند شروع نموده ميگوئيم: چندين نفر از علماء ايران و فرهنگ تاريخ بابيان را نوشته ولي هيچ يك به تاريخ حقيقي آنها نرسيدهاند؛ زيرا بعضي از آنها جاهل يا متجاهل، برخي كودن و غافل و بعضي فريبخورده و يا فريبدهنده بودهاند. به اين جهت كتابهاي آنان تشنهاي سيراب نكرده و بيماري را شفا نميدهد. ولي ما در تأليف اين كتاب و كتاب بابالابواب راه مورخ منصف عادلي را پيموده هيچ گاه از راه حقيقت منحرف نگشتيم: زيرا مقصودي جز بيان حقيقت نداشتيم: به اين جهت به طوري كه جاي شك و شبهه نباشد از چهره حقيقت پرده برداشته چنين ميگوئيم: چنانكه سابقا گفته شد اقوال مورخان در اين باب مانند سرابي است كه تشنه آبش پندارد. بدين جهت نميتوان به گفتار آنها اعتماد نمود من آنچه را در اين باب مينويسم چيزي است كه خود از پدرم شنيده و يا در كتابي كه او به خط خود نوشته خواندهام و بعضي از آن را هم به سعي كوشش خود از معاشرت با اين طائفه و خواندن و مطالعهي كتابها و سيره آنها تحصيل كردهام. پس قبلا مقالهي فاضل دبستاني را از مجلد پنجم صفحه 26 كتاب معروف وي موسوم به دائرةالمعارف نقل ميكنيم آنگاه معلومات خصوصي خود را به طور تفصيل مينگاريم گرچه فاضل مذكور هم در بيشتر از مواضع اساسي حق و باطل را به هم مخلوط نموده ولي باز هم از نوشته ديگران به حقيقت نزديكتر است. [ صفحه 64]
بابيت بابيت ديني است كه در حدود سال 1863 ميلادي در بلاد ايران به دعوت مردي از اهل شيراز معروف به سيد عليمحمد پيدا شد. سيد عليمحمد شاگرد حاج سيد كاظم رشتي گيلاني و او يكي از شاگردان شيخ احمد زينالدين احسائي بوده است. شيخ احمد كسي است كه فلسفه و تصوف را به شريعت اسلام مخلوط و ميان معتقدات شيعهي اماميه و اصول فلسفي به سبك جديدي جمع نموده است. وي چنين گفته است: مهدي غائبي كه شيعه در انتظار او ميباشد اكنون از سكان جهاني روحاني غير از اين جهان جسماني ميباشد. اسم آن جهان را جابلقا و جابلسا گذاشته. و نيز گفته است: اجسام آن عالم اجسام هورقليائي (از اصطلاحات كيمياي قديم است) نظير اجسام جن و ملك ميباشد. شاگردان شيخ احمد او را در اين عقائد پيروي و در مقام تعليم اين طريقهي نوظهور برآمدند. سيد عليمحمد بعد از مراجعت از سفر مكه مدعي شد كه او باب مهدي است و مدتي هم بر اين ادعا ثابت بود و اين دين را از عناصر اسلامي، نصراني، يهودي و بتپرستي تلفيق نموده بدوا خود را به بابالدين ملقب و سپس اين لقب را ترك و خود را به نقطه و خالقالحق ملقب ساخت. و مدعي شد كه او پيغمبري ساده نيست و داراي شخصيت خدائي ميباشد. و لقب باب را به يكي از پيروان خود بخشيد (صحيح آن لقب بابالباب است و او ملاحسين بشروئي خراساني بوده. مترجم) سيد عليمحمد دعات خود را به اطراف فرستاد و مدتي بعد از آن (طبق گفتار مقتدايش شيخ احمد در موضوع مهدي) موضوع دعواي خويش را تغيير داده مدعي شد كه او خود مهدي است كه جسم لطيف روحانيش در اين جسم كثيف مادي ظهور كرده است. و چون موضوع رجعت (يعني رجوع بعضي ائمه سابقين و پيروانشان به دنيا) از اصول محققه در مذاهب اماميه است و نيز اندكي از عقيدهي تناسخ (از معتقدات طائفه باطنيه كه سابقا روزگاري بر بلاد ايران تسلط داشتند) هنوز در ميان مردم ايران وجود دارد، جماعتي از پيروان اين مرد (سيد عليمحمد) مدعي شدند كه وي حسن، بعضي گفتند حسين، برخي حسنين و پارهاي گفتند يكي از امامان ديگر غير از حسنين است. [ صفحه 65] مؤيد اين دعاوي آنكه اين مرد (سيد عليمحمد) اظهار داشت شخصيتي كه انسان به واسطه آن از ديگران ممتاز و اسم خاصي مانند حسن و حسين پيدا ميكند به صفات و اخلاق وي ميباشد، بنابراين هر كس صفات و اخلاق ديگري را بر وجه كامل داشته باشد او حقيقتا همان شخص است در هر زماني كه باشد (و نيز بنابراين بسياري از مردم جهان كه در صفات و اخلاق يكسانند حقيقتا يكي بوده، پس اگر پولي از يكي آنها استقراض نموديم ميتوانيم به ديگري ادا كنيم. مترجم) به علت نزديكي اين اعتقادات با مذهب شيخيان (پيروان شيخ احمد احسائي) تعداد زيادي از مردم ايران دعوت اين مرد را قبول كرده و آنها همين افرادي هستند كه اكنون اين مذهب جديد را به خود بستهاند (كساني كه اين مذهب جديد را به خود بسته يا خود را به آن بستهاند به هيچ وجه از عقيدهي تناسخ و هور قليا خبري ندارند، و اصولا دعوت اين طائفه به طبقات بياطلاع اختصاص دارد و اگر باور نداريد از يك يك با بيان عقيده تناسخ و هور قليا را سؤال كنيد تا صدق عرض ما معلوم گردد. بنابراين علت قبول دعوت باب تقارب اعتقادات نبوده بلكه عوامل سياسي و شهواني در آن مدخليت داشته چنانچه در موقع خود واضح خواهد شد. مترجم). چون سيد عليمحمد ديد؛ مردم به وي اقبال و دعوت او را اجابت ميكنند قدم فراتر گذاشته، مدعي شد كه پيغمبر است و خداوند كتابي به نام (بيان) بر وي نازل نموده و قول خداي تعالي كه فرموده است: الرحمن علم القرآن خلق الانسان علمه البيان، بدان اشارت دارد كه انسان عليمحمد و بيان همين كتابي است كه بر او نازل گشته. كتاب بيان او مركب از بسياري جملههاي عربي مسجع و بعضي جملههاي فارسي و جملههاي عربي آن پر از اغلاط است. وقتي از سبب غلطها (و حال آنكه غلط عيب و نقص است) پرسيدند؛ جواب داد: كه چون حروف و كلمات در قديم معصيت كرده بودند خداوند آنها را بر گناهشان عقوبت نموده به زنجير اعراب مقيد ساخت، و چون بعثت من براي تمام عوالم رحمت است جميع گنهكاران حتي حروف و كلمات را عفو كرد و لاجرم از قيود اعراب آزاد شدند تا به هر طرف از لحن و غلط كه ميخواهند رهسپار گردند. و از چيزهائي كه به او نسبت دادهاند اينكه او تندنويس بود و حتي تندنويسي او را از معجزاتش قلمداد كردهاند. او خود را ملقب به ذكر كرده و ادعا ميكرد كه مراد از آيهي شريفهي انا نحن نزلنا الذكر و انا له الحافظون و فرموده خداي تعالي فاسئلوا [ صفحه 66] اهل الذكر و امثال آن از آيات قرآن، او است. او شروع به دعوت مردم به دين خود كرد و كسي كه دعوتش را اجابت نمايد ناياب نديد. جمعيت زيادي از مردم ايران به او گرويده كارش بالا گرفت و دعوتش در دلهاي مردم تأثير كرد. پيروانش مردم را مرعوب ميساختند: زيرا از اسرار مردم كسب اطلاع ميكردند و هر كسي به معتقدات آنان طعنه ميزد فوري او را ترور ميكردند. دامنهي تعدي و ترور آنان توسعه يافت تا حدي كه به اشكال مختلفه مانند گدا و غيره بيرون ميآمدند با مردم نزديك ميشدند و كساني را كه از مذهب آنان مذمت ميكردند پيدا نموده ناگهان او را ترور ميكردند به اين كيفيت خون بسياري از مردم را ميريختند آنها خيلي شبيه به فدائيان عصر فاطمين بودند. پس به اين حد هم اكتفا نكردند بر تعدي و تجاوز خود افزودند، در سه نقطه از مملكت (زنجان، مازندران و تبريز) آتش فتنه را عليه حكومت برافروختند و چنان ابراز جسارت نمودند كه تاكنون مانند آن شنيده نشده است حتي يكي از آنان فقط لنگي بر خود بسته شمشير به دست و با بدن عريان بر هزاران لشكر حملهور ميشد. آنان معتقد بودند كه هر كدام در جنگ كشته شوند بعد از چهل روز زنده و به دنيا برميگردند. كار اين طائفه بر حكومت مشكل شد و حكومت درصدد جلوگيري از آنها برآمده خواست لجامي بر دهان آنان گذارد، ولي آنها در مقابل حكومت مقاومت به خرج داده تا اينكه حكومت سيد عليمحمد را دستگير و پس از هيجده ماه زندان عاقبت در سال 1850 مسيحي به فتواي علماء تبريز او را تيرباران و جسدش را در ميان خندق شهر انداختند. اين قضيه در عصر شاهنشاه كنوني (ناصرالدين شاه شهيد) در سال دوم جلوسش بر سرير سلطنت واقع شد. پيروانش اظهار ميدارند كه جسد وي به آسمان بالا رفت، ولي ديگران ميگويند: خوراك سگهاي ولگرد شهر شد. يك سال بعد از كشتن او سه نفر از پيروانش در مقام برآمدند كه شاه را ترور كنند ولي تير آنها خطا رفت (صحيح اين است كه زخم بيخطري به وي رسيد) به اين علت پيروان باب تحت فشار و مورد قهر حكومت واقع شدند و جماعت بسياري از آنها را در تهران كشتند و آنها را چنان در شكنجه و عذاب قرار دادند كه بدن انسان از شنيدنش به لرزه ميآيد. و از جمله آنها قرةالعين بود كه ذكرش خواهد آمد. [ صفحه 67] و همين عذابها سبب انتشار مسلك بابيان در ايران و هند و تركيه شد. اين مرد در بعضي از رسالههاي خود اشاره كرده كه جانشين بعد از او جواني از شاگردانش به نام ميرزا يحيي است و او را ملقب به صبح ازل نمود و چون شاه بر آنها سختگيري كرد و كشتار آنان را در همه جا تعقيب نمود بسياري از آنها به سوي بغداد كه در قلمرو دولت عثماني بود فرار كردند و از آن جمله ميرزا يحياي صبح ازل و برادر بزرگش ميرزا حسينعلي ملقب به بها بود. صبح ازل به دستور برادرش از انظار پنهان و برادرش مدعي شد كه او ميان مردم ظاهر ميشود ولي مردم او را نميبينند زيرا چشمها قابليت ديدار وي را ندارد. چون دولت عثماني و ايران بر تبعيد آنها اتفاق حاصل نمودند آنها را به ادرنه انتقال دادند. آنگاه صبح ازل فهميد كه برادرش كلاهي بر سرش گذارده لذا خود را بر مردم ظاهر و به كار خلافت و دعوت مردم به دين استاد خود سيد عليمحمد قيام و اقدام نمود. برادرش بر وي حسد برد و خلافت او را انكار كرد و مدعي شد كه وي دجال است لاجرم ميان آنان اختلاف افتاد پيروانشان هم دو دسته شدند گروهي به صبح ازل و دستهاي به بها پيوستند. گروه اول به ازلي و دوم به بهائي موسوم شدند و اسم عمومي هر دو طائفه بابي ميباشد. پس از مدتي حكومت عثماني دانست كه اين دو طائفه نسبت به هم داراي سوءقصدند براي اينكه مبادا شري برپا كنند ميان آنها جدائي انداخته صبح ازل را به جزيره قبرس فرستاد و او در آنجا مرد (هنوز نمرده و تا اين ساعت زنده ميباشد) و بها را به عكا تبعيد نموده اكنون با گروهي از پيروان خود در آنجا است (بها در روز دوم ماه ذيقعده سال 1309 هجري قمري مطابق با 18 ماه ايار سال 1892 مسيحي در همانجا مرده و دفن شد). [ صفحه 68]
چنانكه از گفتار پيروان باب معلوم ميشود: وي مانند ساير اديان مبدأ يگانهاي را ثابت ميدانسته، به صدق جميع پيغمبران گذشته حكم مينموده، نظير گفته نصاري به حلول لاهوت در ناسوت معتقد بوده و از ثواب و عقاب ارواح بعد از مفارقت از بدن، بر وجهي كه شبيه به خيال است، خبر ميداده. گفته است: نفوس طيبه به اخلاق و معلومات خود لذت ميبرند و نفوس خبيثهاي به واسطهي ملكات رذيله و نادانيهاي خود متألم و دومرتبه به عالم اجسام برميگردند. و اين يك قسم از عقيده به تناسخ است. او به نماز امر واجب ميكرده ولي نماز واجب در نزد او فقط دو ركعت هنگام بامداد بوده. مسجد بزرگي در شيراز ساخته و آن را قبله قرار داده كه پيروانش در نمازها بايد بدان روآورند و اگر از آن انحراف پيدا كنند نمازشان باطل است. (صحيح اين است كه خانه محل ولادت خود را در شيراز قبله قرار داده بود.) «باب» ماه را نوزده روز قرار داد و اين عدد نزد آنان مقدس است زيرا اصل وحدت لاهوت به گمان آنان از نوزده اقنوم تأليف شده و رئيس آن اقانيم باب است پس باب نزد آنها از محمد بزرگتر است چنانكه محمد از عيسي بزرگتر ميباشد. روزهي يك ماه از آخر برج حوت (اسفند) را واجب قرار داده است به طوريكه عيد فطر آنها با عيد نيروز (نوروز) يعني روز اول حمل (فروردين) تطبيق كند. و از احكام وي اين كه به محض قدرت يافتن يكي از پيروان او بايد تمام بقاع مقدسه مانند مكه و بيتالمقدس و قبور انبيا و اولياء را خراب كنند. شرب خمر و استعمال دخانيات را در عهد خودش حرام نموده، ولي پيروانش بعد از او حلال كردند. نوشيدن چاي را مستحب مؤكد قرار داده حتي به كسي كه بنوشد ثواب بسيار داده ميشود. ديگر از احكامش اين كه جائز است مرد دو زن دائمي بگيرد ولي خريدن كنيز و متعه نمودن بدون حد و حصر جائز ميباشد گفته ميشود كه او [ صفحه 69] نكاح خواهر را جائز دانسته. و از احكام او اينكه هر كس دروغ بگويد يا شخصي را از پشت سر صدا كند بدكار است و بايد سه مثقال ياقوت كفاره بدهد، و اگر قدرت مالي نداشته باشد دو روز روزه بگيرد. و از احكامش اينكه بايد براي شهداء آنان كه در تهران و غير آن كشته شدهاند مشاهدي مكلل به انواع جواهر ساخته شود. و نيز بر هر پادشاهي كه از آنها باشد واجب است كه بر روي تمام جهانيان شمشير كشيده و بگويد يا دين باب را قبول كنيد يا كشته خواهيد شد و قبول جزيه از آنها روا نباشد و بر هر كس از آنها واجب است كه هميشه كاسهاي از نقره براي اينكه با آن آب خالص صاف بردارد و جامهاي نظيف و ظريف براي اينكه هنگام فراغت از كار خود را بدان زينت نمايد با خود داشته باشد. و ممكن است بعد از وي مرد كامل ديگري ظاهر گردد ولي بعد از گذشتن سالهائي به عدد حروف المستغاث يعني دو هزار و اندي (و به اين دليل حسينعلي بها نميتواند آن مرد كامل باشد. مترجم) در مذهب آنها نكاح كنيزان و طلاق زنان و حجاب آنان حرام و صحيح اين است كه اين طائفه تاكنون نظام صحيح تغييرناپذيري به خود نگرفته بلكه هر لحظهاي به وزيدن بادها مانند ريگ روان تغيير محل و شكل داده، احكام آنها تغيير و تبديل پيدا ميكند. و از جمله دعات اين طائفه زني جوان و زيبا و عالمه و فاضله به نام امسلمه (صحيح آن است كه نامش زرينتاج بوده) دختر يكي از مجتهدين و زن مجتهد ديگري ايراني بود برخلاف حكم شريعت اسلام خود را طلاق داده و غائبانه به اين مرد ايمان آورد (گويا ايمان وي غيابي نبوده بلكه در سفر كربلا با هم بند و بست كرده و شايد هم از بند و بستچيهاي حروف حي ميبوده مترجم) او با باب مكاتبه داشت و باب در نامهها به او قرةالعين خطاب مينمود و به اين جهت ملقبهي به قرةالعين گشت. اين زن بدون حجاب با دانشمندان و فضلا مناظره ميكرده و هنگامي كه در مازندران ميان بابيان و قشون دولتي جنگ شده اين زن هم لشگري به راه انداخته و خود با روي باز جلو لشگر حركت و سركردگي لشگر را عهدهدار شد و ناگاه در بين راه مقابل لشگر ايستاد و شروع به سخنراني كرده و گفت: اي مردم اكنون احكام شريعت پيش منسوخ و احكام شريعت بعد هم هنوز به ما نرسيده پس اكنون در دورهي فترت ميباشيم و به هيچ چيز تكليف نداريم. آنگاه هرج و مرج بر لشگر حكمفرا و افراد قشون هر چه خواستند [ صفحه 70] كردند لذا قشون دولتي او را دستگير و با قهر و جبر داخل حجاب كرده سرانجام حكم شد كه او را همچنان زنده به آتش بسوزانند ولي جلادان پيش از افروخته شدن آتش او را خفه كردند. (اين است نتيجهي بيعقلي يك زن جوان زيبا و شهوتپرستي كه پرده حيا را بدرد و سركرده يك لشگر بيبند و باري شود. مترجم) و از احكام اين دين آنكه جائز نيست معلم شاگرد را بزند و دادن زكوة و صدقات به غير بابيان روا نيست و اگر در بابيان فقير پيدا نشود بايد به مصرف كساني كه بر مذهب شيح احمد احسائي باشند برسد. و اما نسبت دادن اين طائفه را به مرام اشتراكي (كمونيستي) البته از لوازم مذهب آنها است؛ زيرا به قانون آنها هر كسي در معتقداتشان مخالفت كند خون و مالش هدر است و اما اشتراك آنها در اموال لازمه اين دين تازه است كه بر آنها لازم شمرده: تمام اموالشان را در اختيار يكديگر بگذارند و منع و مانعي در ميان آنها نباشد. اين است آنچه سيد جمالالدين افغاني مشهور از آنها روايت نموده. (گفتار فاضل بستاني لبناني به پايان رسيد و تصحيحهاي ميان پرانتزها از كلام مؤلف است) غير از فاضل بستاني چند نفر ديگر تاريخ باب و پيروان او را نوشتهاند كه اكنون بيان خواهد شد: اول ميرزا محمدتقي كاشاني ملقب به لسانالملك كه دو سال بعد از كشته شدن باب شرح مفصلي در مجلد قاجاريه از تاريخ عمومي خود موسوم به ناسخالتواريخ در تاريخ باب و پيروانش نوشته ولي او راه تعصب پيموده و حقايق مسطوره را به صورت زشتي جلوه داده است. دوم مرحوم جدم كتابي در تاريخ باب تأليف و يك نسخه آن به خط پدرم در نزد من موجود است و آن مجموعهاي است كه مقابلات جد و پدرم را با باب و سئوال و جوابهائي كه ميان آنها رد و بدل شده است جمعآوري و به طور كافي آنچه را كه از او شنيده و ديدهاند بيان كردهاند. و بيشتر اعتماد من در اين باب بر همان كتاب است. سوم ميرزا جاني كاشاني: روش او در كتابش روش كسي است كه حقيقتا به باب ايمان داشته، دوست صميمي او بوده است و هيچ بوئي نبرده كه باب كسي را وصي و جانشين خود قرار داده يا بشارتي (چنانكه ادعا شده است) در حق ميرزا يحيي صبح ازل و برادر بزرگش ميرزا حسينعلي بها داده باشد. جنبه تبليغي اين كتاب و دعوت به سوي باب از جنبه تاريخي آن [ صفحه 71] زيادتر است. چهارم كاظمبيك قفقازي ساكن «پطرز بورك» كه كتاب او تقريبا ترجمهاي است از آنچه در ناسخالتواريخ نوشته شده است. پنجم مستر ادوارد براون انگليسي استاد زبان فارسي در دانشگاه كمبريج لندن كه در سال 1305 هجري قمري به ايران آمده، يك سال در بلاد ايران گردش، بعد از آن سفري به عكا كرده، در آنجا ميرزا حسينعلي بها را ملاقات نموده، از آنجا به جزيره قبرس نزد ميرزا يحيي صبح ازل رفته و تاريخ خود را به انگليسي نوشته و به طبع رسانيده در اين كتاب حقايقي است كه در كتب ديگر اروپائيان كمتر يافت ميشود. ششم استاد رزن روسي از استادان مدارس «پطرز بورك». هفتم كاپيتان الكساندر تومانسكي از سركردگان لشگر روس. كسي كه كتابهاي اين دو نفر را مطالعه كند معلومش خواهد شد كه اين دو مؤلف هر كجا وارد شده (در عشقآباد و غير آن) همه جا با بابيها روبرو و آنها هم هر چه را خواستهاند به آنها تلقين و اين دو مرد فاضل هم هر چه بابيان به آنها تحويل داده با حسن نيت و سلامت باطن و سادگي قبول نمودهاند. (شايد هم تعمدي بوده كه تاريخ بابيان را از خود آنها بگيرند. مترجم) هشتم ميرزا محمدعلي همداني اين مرد بابي عوام و مصداق «عصيفرة حام حول الحمي فدندن» يعني مانند بچه گنجشكي است كه دور قرقگاه ميگردد و جيرجير ميكند به اين جهت او در مقام دانه چيدن در عوض دانهي گندم دانه قرطم ميچيند. (قرطم دانههاي تلخ و سياهي است كه در ميان دانههاي گندم يافت ميشود. مترجم) نهم ميرزا فضلالله ساوجي اين مرد گاهي خودش را ابوالفضل سياح گلپايگاني ساكن بخارا و سمرقند و مؤلف كتاب فصلالخطاب معرفي نموده و دفعهاي ابوالفضائل ساكن قاهره اعلام كرده است. وي كتابي به نام دررالبهيه تأليف نموده كه آن را به صورت سؤال و جواب نوشته كه سؤالكننده و جوابدهنده خود او است. و كتاب ديگري به نام فرائد نوشته كه رد است بر كتاب فاضل كريم ميرزا عبدالسلام، شيخالاسلام اقاليم قفقاز كه در تخريب اركان بابيگري و [ صفحه 72] متفرق ساختن آواز آن نوشته. و اين مرد (صاحب فرائد) بابي و از دعات يا مبلغين (بر حسب اصطلاح بابيان) آنان هم بوده، و به اين جهت هر چه خواسته گفته و نوشته و صاحب اختيار بوده است. اينك ميپردازيم به بيان اطلاعات خصوصي خويش در موضوع ميرزا عليمحمد (كه خود را باب لقب داده بود) و ميرزا يحيي (كه خويش را صبح ازل ملقب ساخته بود) و ميرزا حسينعلي (كه خودش را ايشان، ذكر، طلعت مبارك، جمال قدم، جمال مبارك، حق و بهاء ملقب كرده بود) و آنچه را به علماليقين دانسته، به عيناليقين مشاهده كردهام و به حقاليقين اعتقاد دارم توضيح ميدهم بدين شرط كه تعصبي بر عليه بابيان و له آنها بكار نبرده بلكه راه يك مورخ منصف را بپيمايم خداوند بر آنچه ميگويم گواه است. هاؤم اقرؤ و كتابيه بگيريد كتابم را و بخوانيد قرآن مجيد [ صفحه 73]
ميرزا عليمحمد در اول محرم 1235 هجري، در شيراز، در عصر استانداري حسينعلي ميرزا نجل فتحعليشاه از پدر و مادري كه به خاندان علي عليهالسلام منسوب بودند، متولد گرديد. پدرش ميرزا رضاي بزاز بوده و مادرش خديجه نام داشته است، پدرش پيش از آنكه او از شير گرفته شود از دنيا رفت. و او در دامن دائيش ميرزا سيد علي تاجر پرورش يافت تا به سن جواني رسيد. آنگاه مبادي زبان فارسي و عربي را ياد گرفت. و همت در فراگرفتن خط شكسته و نستعليق گماشت و در آن تبرز و اشتهاري پيدا نمود همين كه به سن بلوغ رسيد، دائيش او را با خود وارد تجارت كرد و فنون داد و ستد و تجارت را به وي آموخت: بابيان ميگويند: او امي و درسنخوانده بود و تمام معارفش را با وحي و الهام فراگرفته بود و اين خطبهها و رسالهها را بدون تهيه و تدارك قبلي گفته است. ميگويند او در مدت چهار ساعت، هزار سطر به عربي يا فارسي در نهايت خوبي كتابت مينموده - خوانندگان محترم! ما از شما ميپرسيم آيا معقول است كه شخصي كه داراي مقام وحي و الهام ميباشد، از تمام زبانهاي جهان جز زبان فارسي و عربي هيچ زباني را نداند و در اين دو زبان هم كه اولي زبان مادري و ديگري زبان مذهبي اوست كامل نباشد؟! با اين حال اگر حرف بابيان صحيح باشد پس خوشا به حال اين دو زبان و واي به حال زبانهاي ديگر! ميرزا عليمحمد را دائيش با خود از شيراز به بوشهر برد، و او تا سن بيست سالگي نزد دائيش بود در اين اثنا به امور روحاني اشتغال پيدا كرد و اوقات خود را به عبادت و رياضت مصروف داشت و ميخواست روحانيت ستارگان را تسخير كند! در همان اوقاتي كه در بوشهر در سراي حاج عبدالله با دائيش بود، گاهي بالاي پشتبام ميرفت، سرش را برهنه ميساخت، از هنگام ظهر تا عصر زير برق آفتاب ميايستاد و أوراد و أذكار مخصوصي زمزمه و [ صفحه 74] تلاوت ميكرد. خوانندگان بايد بدانند كه هواي بوشهر زياده از اندازه گرم است و حد متوسط حرارت آن به چهل و دو درجه ميرسد. در جريان اين رياضات دشوار، در هواي گرم بوشهر، قواي جسمي او تحليل رفته و نوعي نوبه عصبي بر او عارض شد. دائيش در كار او سرگردان ماند و هر چه او را پند و اندرز ميداد سودي نميداد، ابتدا او را از اين اعمال طاقتفرسا منع ميكرد ولي او از امر دائي خود سرميپيچيد و با نواهي او مخالفت ميكرد. سرانجام دائيش خشمگين شد و با مشورت برادران و فاميل خود او را به كربلا و نجف فرستاد، تا شايد در اثر تغيير آب و هوا و استشفاء به آن دو مقام مقدس از اين مرض عصبي بهبودي و شفا حاصل كند. او در سن بيست سالگي به عراق رفت و بعد از زيارت اماكن مقدسه در كربلا مقيم شد و همچنان به عبادات و رياضات دشوار مشغول بود. در اين اثنا با بعضي از شاگردان سيد كاظم رشتي آشنا شد و به محضر تدريس و تعليم سيد كاظم حضور پيدا كرد و شرحي را كه او بر كتب شيخ احمد احسائي (مانند فرائد و شرح آن و شرح زيارت جامعه و شرح عرشيه) ميداد ميشنيد ولي اقوال و عبارات و اصطلاحات شيخ و سيد را درست نميفهميد و فراموش ميكرد. زيرا آنها مسلك خاصي غير از طريقهي اصوليين داشتند. ولي بعد از مدتي به وضع تدريس و مسلك آنان آشنا شد و ديگر ملازمت خدمت سيد را اختيار كرد! پيوسته به محضر درس او حاضر ميشد و آنچه را از عبارات و اشاراتش نميفهميد از خودش توضيح ميخواست. پس از آن مدتي محضر سيد را ترك نمود و به اتفاق چند نفر به كوفه رفت تا در مسجد علي عليهالسلام مشغول رياضت شوند و به اصطلاح مرتاضين اربعين يا به فارسي چله بنشينند پس از اتمام رياضات با قيافه غيرعادي از خلوت به جلوت آمد، و باز هم در محضر تدريس سيد مذكور حاضر ميشد ولي مانند اشخاص ديوانه و وحشتزده بود. وي در اين باره با شاگردان برجسته شيخ و سيد مانند ميرزا حسن گوهر و ميرزا محيط كرماني و حاج محمدكريم خان و ملامحمد مامقاني و ديگران سخناني به ميان آورد كه آنها آن سخنان را خارج از شريعت اسلام و مخالف با سنت شريف پيغمبر صلي الله عليه و آله ميدانستند. آنها ابتدا با وي ملاطفت و مدارا كردند ولي سرانجام او را از خودشان طرد كردند. او هم شروع كرد به اينكه محرمانه مردم را به سوي خود دعوت كند و چنان به زهد و سختگيري بر نفس تظاهر ميكرد كه بسياري از مردم ساده [ صفحه 75] به او تمايل پيدا كردند. هنگامي كه با يكي آشنا ميشد و كاملا به سادگي وي اطمينان پيدا ميكرد به او ميگفت: «فادخلوا البيوت من ابوابها» يعني بايد از در خانهها داخل آنها شويد و اغلب اين حديث مشهور را به گوش آنها ميخواند كه «انا مدينة العلم و علي بابها» يعني من شهر علمم و علي در آن است مقصودش اين بود كه همانطور كه رسيدن به خداي تبارك و تعالي جز از طريق رسالت و ولايت ممكن نيست؛ رسيدن به اين مراتب هم جز از طريق واسطه مشكل و غير ممكن است و من آن واسطهي كبري هستم. و چنانكه داخل شدن به خانه جز از در آن جائز نيست، همچنين داخل شدن در خانه نبوت و ولايت جز از «باب» آن روا نيست و من «باب» آن ميباشم و به اين جهت اسم خودش را «باب» گذاشت و از آن موقع به بعد هيچ گاه به غير اين لقب به خود اشاره نميكرد و اسم اصلي خود را به كلي ترك نمود. سبب تسميه او و پيروانش به باب و بابيه اين است نه آنچه بعضي از مورخين ساده گمان كردهاند. وقتي دعوت باب اشتهار پيدا كرد؛ بعضي مردم ساده به او متوجه شدند؛ ولي اصحاب شيخ و سيد از او اظهار تنفر و انزجار كردند. محدثين و علماء اصول وي را تكفير كردند. با اين حال بابيان اظهار ميكنند: كه آخرين كساني كه بعد از انبياء به ظهور باب بشارت دادهاند شيخ احمد احسائي و سيد كاظم رشتي بودند. استشهاد آنان به دو خبري است كه يكي را به شيخ و ديگري را به سيد نسبت دادهاند. و من اكنون متن آن دو خبر را نقل ميكنم، شما در آن دقت كنيد ببينيد چه بشارتي در آنها وجود دارد؟ كاش من آن بشارت را ميفهميدم شايد اهل حل و اشكال در اين دو خبر بشارتي پيدا كنند كه بر ما مجهول مانده باشد، در اين صورت خداوند به آنها اجر و ثواب مرحمت فرمايد و ما هم شكر و سپاس آنها را به جا خواهيم آورد. اينك: متن آن دو خبر اول - بابيان چنين نسبت ميدهند كه روزي سيد كاظم رشتي از استادش شيخ احمد احسائي: از مهدي منتظر عليهالسلام و از وقت و مكان و چگونگي ظهور او پرسيد، شيخ احمد چنين جواب داد: «البته هر كاري در مكان و زماني واقع و اين كار هم در مكان و زماني واقع خواهد شد ولي تصريح به تعيين آن روا نيست» «و لتعلمن نبأه بعد حين» يعني بعد از اين خواهيد دانست. دوم - عبارت سيد كاظم رشتي در كتاب شرح قصيده ميباشد. اصل قصيده مال عبدالباقي افندي عمري موصلي است. [ صفحه 76] وي موقعي كه سلطان محمود خان ثاني آن پيراهن زربفت گوهرنشان را براي ضريح مطهر كاظمين فرستاد؛ قصيدهاي سروده كه سيد كاظم رشتي آن را شرح نموده است. و در شرح اين شعر: «بضجيع حضرتك الجواد محمد و حفيدها و هو الامام الافضل» چنين گفته است: از براي وي (يعني پيغمبر) دو اسم است اسمي در زمين و آن محمد است و اسمي در آسمان و آن احمد است. اسم، ظهور است. و مقصود اين است: كه براي او دو ظهور است. اول ظهور در همين عالم ظاهري كه به ظاهر ابدان ارتباط دارد، مانند احكام و افعال و صفات و چگونگي پيدايش آنها، محل اين ظهور و مظهر اين نور اسمش محمد ميباشد. دوم - ظهور در عالم باطني و اسرار غيبي، مظهر اين نور و ظهور اسمش احمد ميباشد و چون مخلوقات در قوس صعودند ناچار هر اندازه به اين قوس نزديكتر باشند غلظت و كثافت آنها بيشتر است. و هر قدر از اين قوس دورتر و به مبدأ نزديكتر باشند؛ رقت و لطافتشان بيشتر خواهد بود. و از عصر پيغمبر صلي الله عليه و آله تا هر صد سال از بروج احكام مناسب آن مقام ظاهر ميشد و چون ابتداي قوس بود؛ تربيت به ظهور احكام به ظواهر بود. البته مروج در هر صد سالي شريعت را به مقتضاي ظواهر حال رعيت ترويج ميكند. و چون از براي بدن ظاهري دو مقام است: اول مقامي كه به اختلاف عوارض و احوال و تغيير موضوعات ارتباط دارد دوم مقام ديگري كه به آن ارتباط ندارد و نيز هر مقامي چنان كه سابقا بيان گرديد در شش طور تكميل ميشود پس لابد احكام ظاهريهاي كه مقتضاي اسم محمد ميباشد، در دوازده صد سال تكميل و در هر صد سال كسي وجود خواهد داشت كه احكام را ترويج نمايد و حلال و حرام را تعيين كند، آنچه را پنهان مانده باشد، ظاهر سازد؛ هر چه كه در صد سال قبل مجمل بوده، تفصيل دهد و هر چه مبهم بوده مبين سازد. باري اين عالم كامل و فاضل فاصل شاخههاي شريعت را آب ياري نمود، چوبش را سرسبز كرد و بعضي از بواطني را كه پنهان بوده و مطالبي را كه مستور بوده براي بعضي از بالغين كاملين ظاهر ساخت چنانكه شيخ بزرگ (شيخ احسائي) چنين كرده تا مدت كتاب او به پايان رسيد و صدهي دوازدهم خاتمه پيدا كرد. [ صفحه 77] ناگاه بعضي از كاملان ظاهر و بعضي از بواطني را كه پنهان بود و مطالبي را كه به هم پيچيده بود ظاهر ساخت (چنانكه شيخ بزرگ چنين نمود) حقايق مطالب و مخزونات آنها را زير لفافه الفاظ و عبارات قرار داده و مرواريدهاي مكنونه را در صدفهاي اشارات وديعه گذاشت تا براي كسي كه ميخواهد آن را ابراز نمايد و بدان نيرو پيدا كند ذخيرهاي باشد. پس وقتي صده دوازدهم به پايان رسيد و دوره اول خورشيد نبوت كه ارتباط به ظواهر داشت تمام شد و همچنين دوره قمر ولايت هم كه جنبهي تبعيت داشت به آخر رسيد؛ پس آن دوره و مقتضيات آن هم تمام شد و «كرهي» دوم و دوره ديگر كه براي بيان احكام بواطن و اسرار پنهان در زير حجب و استار ميباشد شروع شد. به عبارت ديگر دورهي اول كه از براي خورشيد نبوت، براي تربيت ابدان بود و ارواحي كه به آنها تعلق داشت مانند جنين در شكم مادر بود و دوره دوم براي تربيت ارواح قادسه و نفوس مجردهاي كه ارتباط به اجسام ندارد بود كه نمونهي آن تربيت ارواح در اين دنيا به تكاليف است پس وقتي دوره اول خورشيد نبوت كه به تربيت ظواهري كه به مقتضاي اسم محمد بود تعلق داشت تمام شد، پس دوره دوم خورشيد نبوت كه براي تربيت بواطن ميباشد فرارسيد و ظواهر در اين دوره تابع بواطن است. چنانكه در آن دوره بواطن تابع ظواهر بود پس در اين دورهي اسم آسماني رسول خدا كه احمد است ظاهر ميباشد و مروج و رئيس در ابتداي اين دوره موسوم به احمد است و لاجرم از بهترين زمينها و نيكوترين هواها خواهد بود تا آخر... مولف گويد: كاش من ميفهميدم كدام جملهاي از اين عبارات دلالت و اشاره بر اينكه مروج و رئيس در دوره دوم بعد از پايان صده دوازدهم ميرزا عليمحمد باب ميباشد دارد؛ و اگر موضوع استشهاد اظهار دعوت باب در سال 1260 هجري است پس از وجوهي چند از مقصود دور ميشويم وجه اول آنكه باب اظهار دعوت نكرده مگر در روز پنجم جماديالاولي 1261 هجري: به اين جهت اين دليل از صلاحيت استدلال ساقط خواهد بود با اينكه سنوسي و قادياني هم در سال 1260 ظهور كردند. و چون اين سال به دعوت آنها اختصاص دارد؛ پس به گمان موهومپرستان اين دليل براي آنها سنديت دارد. وجه دوم اگر گفتهي سيد رشتي صحيح باشد پس تطبيق آن بر شيخ احمد احسائي ظاهرتر است و لااقل اسم شيخ احمد با گفتهي سيد كاظم تطبيق ميكند و احكام ائمه را با آيات قرآن و شرايع الهيه تطبيق نموده و حكمت آلمحمد را به سبك تازهاي بيان كرده. [ صفحه 78] (مترجم گويد: اين بافندگيهاي بيمأخذ و مبناي سيد كاظم قابل بحث نيست گفتههاي سيد كاظم و استدلال بهائيان به گفته وي چنان كه ديديد همه اوهام و اباطيل ميباشد فقط بايد كلمات آنها را از نظر وظيفه تاريخي نوشت و رد شد خوانندگان عاقل خودشان قضاوت خواهند كرد). پس از آن بعضي به او روي آوردند تا تعداد آنها به هيجده نفر رسيد باب آنها را حروف حي ناميد (زيرا عدد حروف حي هم به حساب ابجد هيجده ميباشد) و مقررات شريعت خود و معتقداتش به آنها تعليم كرد. آنگاه آنها را روانهي ايران كرد تا مردم را به ظهور او بشارت دهند، به متابعت و پيروي وي دعوت كنند و آنها را از اظهار اسمش بر حذر داشته و تأكيد نمود كه تا دستور ثانوي نام او را سخت مكتوم بدارند، بعد خودش مشغول به تأليف كتب و تدوين احكام گرديد. نخستين كتابي را كه در كربلا تأليف كرد رسالهي عدليه در فرائض اسلاميه بود كه بعضي فرائض اسلام را در آن نوشته بود اما بعد آنها را پشت سر انداخت. بعضي از خرافات هم در آن وجود داشت كه آنها را احكام قطعي قرار داد و بعد به نوشتن شرح سورهي يوسف شروع كرد. و آن كتاب ضخيمي است كه داراي صد و بيست سوره يا فصل ميباشد. كرارا در اين كتاب و در ساير تأليفاتش چنين نوشته است من از محمد افضل ميباشم چنانچه كتاب من، از قرآن محمد افضل است. اگر محمد گفته است بشر از آوردن يك سوره از سور قرآن من عجز دارد؛ من ميگويم بشر از آوردن يك حرف از حروف كتاب من عجز دارد؛ زيرا محمد در مقام الف و من در مقام نقطه ميباشم. (مترجم گويد: من بيست و هشت حرف مانند حروف كتاب او ميآورم اكنون توجه فرمائيد ا ب ت پ ج ح خ...). ما به زودي بقيهي اقوال و احكام او را به قدر گنجايش مقام در اين كتاب نقل خواهيم كرد و زياده بر آن را در كتاب بابالابواب نقل ميكنيم. سيد عليمحمد وقتي دعات خود را به بلاد فارس فرستاد؛ به آنها دستور بليغ داد تا حديث كنند و به هر طريقي ممكن شود اسم وي را بالاي مأذنهها و منابر ياد كنند (بيچاره زياد دلش ميخواست كه مانند پيغمبر اسلام نامش مورد احترام عمومي واقع شود ولي متأسفانه به آرزوي خود نرسيد و برعكس مورد نفرت و انزجار عموم واقع شد. م) تعليمات ديگري هم به آنها داد كه در جاي خودش بيان خواهيم كرد. بعد از آن اهتمام زيادي نمود تا وسائلي فراهم ساخته و سفري به حجاز برود تا بر مردمان ساده اشتباهكاري كند و به ايرادات مردم خاتمه دهد: زيرا [ صفحه 79] مسلمين در انتظار آن بودند كه مهدي موعود (چنانچه در اخبار مهدي موعود معلوم شد) از مكه معظمه از ميان ركن و مقام با شمشير ظاهر شود، به اين جهت ادعاي باب را مردود ميدانستند. باب موضوع سفر حجاز را به اصحابش پينشهاد كرد؛ قريب به هيجده نفر از آنها آن را استقبال نمودند. پس از كوفه به بغداد و از آنجا به بصره رفتند و از بصره به يك كشتي شراعي نشستند، در سال (1259) به قصد حجاز حركت نمودند. اكنون قصه نشستن آنها در كشتي بماند تا در آينده معلوم شود كه دست تقدير با آنها چگونه رفتار كرد. به سرگذشت دعات وي و ماجراي آنان در فارسي برميگرديم: يكي از آن دعات ملامحمد مازندراني بود. وي به اتفاق ملاصادق خراساني به شهر كرمان رفت تا مردم آن شهر را عموما و حاج محمدكريم خان قاجار كرماني را خصوصا به مسلك باب دعوت كند. نظر خصوصي آنها به حاج محمدكريم خان از آن جهت بود كه وي در عصر خود از بزرگان علماي شيعه و از بزرگترين زعماي طريقه شيخ احمد احسائي و بزرگترين شاگردان سيد رشتي بود. آنها بعضي از رسائل باب را كه به سبك صحيفهي سجاديه نوشته شده بود، پارهاي از خطب وي را كه به شيوهي خطب اميرالمؤمنين عليهالسلام در نهجالبلاغه نگاشته شده بود و بعضي از گفتار او را كه به سبك قرآن بافته شده بود با خودشان برداشته بودند و نيز نامه خصوصي باب را كه به حاج محمدكريم خان نوشته بود همراه داشتند. باب در آن نامه حاجي را دعوت كرده بود كه به وي ايمان بياورد، احكام قرآن را كنار بگذارد و پرچم عصيان را در مقابل قرآن برافرازد. در آن نامه به بعضي از اخبار كه ميگويد مهدي شريعت تازه و كتاب جديدي ميآورد استدلال كرده بود. از مضامين نامهي وي چيزي است كه حاج محمدكريم خان سابقالذكر آن را در كتاب خود «ايقاظ الغافل و ابطال الباطل في رد الباب» نقل كرده و ترجمه آن چنين است (برخيز، هر قدر ميتواني لشكر تهيه كن و به شيراز بيا، تا ما هم بعد از مراجعت از حجاز به آنجا خواهيم آمد. در انتظار اوامر ما باش.) حاج كريم خان بعد از دريافت آن نامه اعاظم شهر و افاضل قوم خود را با آن دو نفر در مسجد جامع مجتمع ساخت، سپس نامهي باب و رسائل وي را براي آنها خواند و از روي همان نوشتهها ثابت كرد كه او از دين مبين اسلام خارج گشته، علاوه عبارات كتابش مشوش و از قواعد صرف و نحو عربي و فارسي [ صفحه 80] دور ميباشد. پس به شمارش غلطهاي موجود در آن نامه خصوصي شروع كرد تا آنكه بيست غلط از آن نامه گرفت و بعد از آشكار ساختن اغلاط اقوال باب و اثبات كفر او و خوار و خفيف كردن داعيان وي آنها را به جائيكه از آنجا آمده بودند برگردانيد. از جمله دعات وي كسي بود كه به خراسان رفت و امر باب را در آنجا اظهار داشت ولي جز ملاحسين بشرويه، كه مفتون او شد، كسي ديگر از او پيروي نكرد. بشرويه يكي از عمال باب در خراسان بود. او نخستين كسي از منسوبين به علم بود كه پيش از ديدن باب به وي ايمان آورد. وي نزد بابيان شأن و مقام بزرگي دارد و باب او را بابالابواب ناميده. حقيقتا اين مرد يكي از داهيان عصر خود بود. در تدبير، قواي جسمي، استحكام عضلات و ثبات قلب بينظير بود. او ركن بزرگي از اركان بابيان بوده است. او بود كه زمينه پيشرفت كار باب را فراهم ساخت و در امر باب سهيم و شريك بود. چنانكه همه اينها از اخبار جنگهايش معلوم خواهد شد.
اكنون بر شما است كه از ما بپرسيد چرا باب دعات خود را فقط به كرمان و خراسان فرستاد؟ و چرا به نقاط ديگر ايران نفرستاد؟ پس ما چنين جواب ميدهيم كه اين امر را سببي است كه حز راسخين در تاريخ باب و پيروانش كسي ديگر نميداند و آن چنين است: اما علت اختصاص خراسان از ميان ساير بلاد شرقي ايران به اين دعوت، وجود خبري است كه سابقا نقل شد و باز هم نقل ميشود و آن اين است: (وقتي ديديد كه پرچمهاي سياه از خراسان ميآيد به طرف آن برويد زيرا خليفهي خدا مهدي در آن ميباشد) احمد و بيهقي در كتاب دلائلالنبوه نقل كردهاند پس اختصاص خراسان به اين دعوت به اين لحاظ بوده كه بتواند اين خبر را با دعوت خود تطبيق كند چنانكه آن لشكري از بابيها كه به رياست ملاحسين بشرويه از خراسان به جنگ مسلمين آمده بودند، عملا پرچمهاي سياهي به همين منظور بر بالاي سرهاي مهيجينشان برافراشته بودند. و اما سبب اختصاص دعوت به كرمان پس وجود حاج محمدكريم خان در آن شهر بود زيرا وي از بزرگان سلسله قاجار كه در آن وقت حكومت ايران را در دست داشتند بود. [ صفحه 81] مشاراليه رياست و سياست را رها كرد و به تحصيل علوم اسلامي پرداخت تا از ميان امثال و اقران خويش كه عموما شاگردان سيد كاظم رشتي بودند تبرزي به علم و دانش پيدا كرد. او در مجلس درس سيد كاظم رشتي باب را كاملا شناخته بود، حاج كريم خان، هنگامي كه تحصيلاتش در عراق خاتمه پيدا كرد؛ اجازه اجتهاد گرفت و به شهر كرمان مراجعت كرد. دير زماني در نشر تعليمات و اعتقادات استادش سيد كاظم رشتي و شيخ احمد احسائي كوشش كرد؛ تا جمعي بسيار به دورش گرد آمدند به اين جهت رياست و كياست و سياست در وجود حاجي نامبرده جمع شده بود و اگر قضا و قدر با باب مساعد شده بود و اين مرد بزرگ با وي همراه شده بود؛ تمام جمعيت شيخيان كه در آن زمان يك چهارم مردم ايران ميشدند به او تمايل پيدا ميكردند و او به مقصود خود ميرسيد ولي از بداقبالي باب، حاج كريم خان بر عليه او قيام كرد و دلائل قاطعي بر كفر وي اقامه نمود. كتابهاي متعددي بر عليه او نوشت و نقشه او را نقش بر آن ساخت. اين بود سر اختصاص دعوت او به كرمان (و بعد فلات حين مناص) با وجود اين سيد عليمحمد به فرستادن دعات خود به خراسان و كرمان قناعت نكرد و دعاتي هم محرمانه به تبريز و ساير شهرهاي آذربايجان فرستاد. باب با دعات خود شرط ميكرد كه فقط مردمان ساده، نه مردمان عاقل و فهميده را به مسلك او دعوت كنند. در اين دستور محرمانه، سري نهفته بود كه ما ناگزيريم پرده از روي آن برداريم و يا كمي پرده را عقب بزنيم تا بر خوانندگان محترم تميز صحيح از ناصحيح مشكل نباشد پس چنين ميگوئيم: در آن وقت در تبريز عالم فاضلي به نام ملامحمد مامقاني ملقب به حجةالاسلام بود كه از بزرگان علماي شيعه و اعاظم فرقه شيخيه بلكه رئيس بزرگ آنها بعد از سيد كاظم رشتي بود. و بعد از او عالم بزرگ ديگري به نام حاج ميرزا شفيع ملقب به ثقةالاسلام بود، كه او هم از بزرگان علما و فضلا محسوب ميشد. اين دو مرد عالم از رؤساي فرقه شيخيان و از بزرگان فقهاء مذهب جعفري و از موجهين شاگردان سيد كاظم رشتي بودند و معرفت كاملي به احوال باب و موقعيت وي در نزد استادش سيد كاظم داشتند. آنها در تبريز داراي وجاهت غير قابل توصيفي بودند. علاوه بر اين دو سد محكم، مانع بزرگتر و سد محكمتري براي دعوت باب در تبريز وجود داشت و آن عالم عامل و عارف كامل ميرزا احمد مجتهد بود كه وي از بزرگان علما و اكابر فضلاء اصوليين عصر خود بود و [ صفحه 82] او نيز اطلاعات كاملي از امر باب داشت و مرحوم شيخ مرتضاي انصاري هم كه در آن زمان حافظ حوزهي اسلام و رئيس مجتهدين شيعه بود اوامري برايش صادر كرده بود كه فتنه و فساد باب را اصلاح كند و شكافهائي را كه به اين جهت در ميان مسلمين واقع گشته مسدود نمايد. به اين جهات بود كه باب از فرستادن دعات علني به آن نواحي خودداري كرد؛ زيرا اين بزرگان را سدهاي محكمي در راه دعوتش ميدانست. اين خلاصهي سرگذشت دعات باب قبل از ورود خودش به ايران بود. و اكنون به ذكر سرگذشت خود باب برميگرديم از سرگذشت وي آنچه را كه اظهار و اثباتش بر غير ما مشكل است بيان خواهيم كرد. ناقلان اخبار در مدت اقامت باب در عراق اختلاف دارند بابيان ميگويند: مدت اقامت باب در عراق بيش از چهار ماه و كمتر از پنج ماه بوده. مسلمانان ميگويند مدت اقامتش چهار سال و شش ماه بوده است و آنچه را كه ما از شخص موثقي شنيدهايم اين است كه او باب را دو سال متوالي در عراق ديده است والله اعلم. اكنون به شرح عاقبت باب پس از ورود او به كشتي و عزيمت او به حجاز و اختلافي كه در اين موضوع وجود دارد و توضيح صحيح و ناصحيح آن برميگرديم. [ صفحه 83]
بابيان ميگويند: باب به حجاز مسافرت نمود، به مكه معظمه هم رسيد و در مجمع بزرگي دعوت خود را اعلام كرد و دعوت خويش را علنا بر جميع مسلمين اظهار داشت. ولي مسلمين اين موضوع را انكار ميكنند و چنين اعتقاد دارند: كه باب به مسافرت حجاز موفق نشد، معالم و مشاهد حجاز را رؤيت نكرد و داخل مكه معظمه نشد؛ زيرا دريا طوفاني شد و باب از غرق در دريا ترسيد به اين جهت با پيروان خود در بندر بوشهر از كشتي پياده شد. مسلمانان بر صحت عقيده خود به وجوهي استدلال كردهاند اول آنكه اگر باب حقيقتا به حجاز مسافرت كرده بود و در مكه معظمه ميان ركن و مقام دعوت خود را بر مجمع مسلمين عرضه داشته بود؛ آيا بديهي نبود كه تمام حجاج يا بيشتر آنها يا فرقهاي از فرق مختلفه مسلمين كه در آن سال براي اداء فريضه حج در مكه معظمه اجتماع كرده بودند اين دعوت را از زبان خود باب ميشنيدند، در اين صورت آيات معقول بود كه مسلمين يا طائفه از آنها اين دعوت را شنيده و سكوت كرده باشند و لب به سخن نگشوده باشند كه دعوت باب را رد يا قبول كنند؟ و آيا ممكن بود چنين چيزي كه در چنين مجمع عمومي اظهار شده، مستور مانده باشد؟ دوم عموم مسلمين و خصوص شيعيان، مانند روزهداري كه منتظر هلال عيد باشد، همگي به انتظار ظهور مهدي بودند، با اين حال چه گونه معقول است كه هزاران نفر از همين منتظرين ظهور مهدي كه در مكه معظمه حاضر بودند، دعوت باب را شنيده باشند و بر كتمان آن اتفاق كرده باشند هزار و صد و چند سال است كه شيعه در انتظار مهدي موعود به سر ميبرد و چنانچه در اخبار بشارت به وجود او گذشت يكي از بزرگترين علامات ظهور وي اين است كه در مكه با شمشير ظاهر ميشود با اين وصف چگونه ممكن است كسي در آنجا چنين دعوتي كرده باشد و هيچ كس نفهميده باشد. سوم نيز از بديهيات است كه شيعه چنين دعوتي را در مكه شنيده بود، خوب در آن نظر ميكرد و اگر ميديد كه آن دعوت با عقيدهاي كه آنها به مهدي موعود دارند؛ تطبيق ندارد لاجرم دعوت او را ترك ميكردند و پشت سر ميانداختند و سپس اين خبر در تمام شهرها انتشار پيدا ميكرد و قوافل حاجيان آن را از اين شهر به آن شهر ميبردند پس آيا كدام شيعهي ايراني يا عربي [ صفحه 84] يا تركي و هندي باب را در مكه رؤيت نموده و دعوتش را شنيده؟ چه به او ايمان آورده باشد يا نياورده باشد. چهارم - طائفه شيعه را به كنار ميگذاريم و طوائف سنيان را مورد توجه قرار ميدهيم. آنهائي كه مردم بلاد مختلفه حجاز بودند، آنهائي كه از خارج حجاز از نژاد عرب و ترك و فارس و هندي و كردي و جاوهاي و غير آنها در آن سال به حج بيتالله آمده بودند، در ميان آن جمعيت مانند شريف مكه كه امير عرب و بزرگ آنها بوده وجود داشته حاكم عثماني كه بر تمام حجاز ولايت داشت، قاضي و مفتي مكه علما و اعيان آنها بودند آيا صدائي، صيحهاي، ندائي و دعوتي ولو آهسته از اين صداكننده، از اين صحيهزننده، از اين منادي، از اين داعي، به گوش كسي از آنها رسيده است؟ ما فرض ميكنيم آن مردم چنين دعوتي را شنيده باشند و گفتارهاي باب را فراگرفته باشند و بعضي از آنها به او ايمان آورده باشند، پس آنهائي كه به او ايمان آوردند، آنهائي كه از وي اعراض كردند چه شدند و اكنون كجا هستند، اخبار آنها چه طور شد و بر آنها چه وارد شد. ششم اگر مسلماناني كه آن سال در آنجا بودند هيچ كدام دعوت باب را نشنيدند و هيچ كدام او را نديدند؛ پس باب چه كسي را دعوت كرده، دعوت خود را به كه اظهار نموده و خودش را به كه نشان داده آيا چنين دعوت بزرگي را فقط به همان چند نفر معدود ايراني كه همراه خودش بودهاند اختصاص داده؟ در حاليكه ما ميدانيم كه دعوت مهدي به فرقه خاصي اختصاص ندارد و تمام مسلمين در آن شركت دارند. (البته اين وجه بر فرضي است كه رفتن او به مكه و ظهور وي در آنجا صحيح باشد) هفتم حالا چنين فرض ميكنيم كه اين دعوت به همان چند نفر ايراني كه همراه وي بودند انحصار داشته است در اين صورت پس چرا باب مشقت و مرارت اين سفر پرزحمت را تحمل نمود؟ آنها كه مطيع او بودند با گفتارش مخالفت نداشتند؟ از اوامر او سرپيچي نميكردند، آنها كه به خيال خودشان حق اعتراض به باب نداشتند و تنها باب بود كه به آنها حق اعتراض داشت. و بعضي هم گفتهاند: كه باب حقيقتا به مكه رفت ولي هوسش در آنجا از هيجان افتاد، زيرا ترسيد: و جرأت نكرد كه دعوتش را اظهار بدارد اگر اين روايت صحيح باشد مورد اشكالات سابق واقع نميشود. آنچه معلوم است آن است كه ميان فريقين اختلافي در اينكه باب از كشتي بيرون آمده و به بوشهر وارد شده نيست اكنون تفاوتي ندارد كه از مكه يا از بصره [ صفحه 85] آمده باشد. و نيز اختلافي نيست در اينكه باب در ابتداي ورودش به خانه دائي و مربي خود ميرزا سيد علي شيرازي سابقالذكر وارد شده است. و نيز اختلافي نيست در اينكه دائياش پس از آنكه چيزهائي از وي ديد و شنيد كه تمام آنها مخالف با شريعت اسلام بود، از او نفرت پيدا كرد زيرا او مردي بود كه در دين خود ثابت و در مذهبش بابصيرت بود و از طرفي هم از اطوار و رفتار خواهرزادهاش مطلع بود به اين جهت او را طرد كرد و او هم خانهاي براي خودش گرفت در آنجا برقرار گرديد و شروع به تهيه لوازم استحكام دعوت خود و تدارك مقدمات دعوت خويش كرد. نخستين جائي را كه باب مورد نظر قرار داد شيراز بود، زيرا آنجا وطن اصلي و مسقط الرأس وي بود، پس از شيراز اصفهان را كه مركز محققين علماي ايران بود مورد توجه خويش قرار داد. باب عدهاي از پيروان ماهر خود را انتخاب نمود و به آنها تعليمات لازمي داد و سپس بعضي را به شيراز، كه والي آن در آن وقت حسين خان نظامالدوله تبريزي بود، فرستاد و برخي را به اصفهان، كه حاكم آن منوچهر خان گرجي قفقازي تازهمسلمان بود، فرستاد. (حالا اسلام وي مبني بر حقيقت بوده است و يا اينكه از طرف دول مسيحي مأموريت داشته است كه مسلمان شود تا بتواند در دستگاه دولتي وارد شود و از اين راه كمكي به باب بكند و تفرقه در ميان ملت متحد ايران ايجاد كند اين خود بحثي جداگانه است كه حقيقت آن در خلال تاريخ باب از رفتار و كردار خود اين تازهمسلمان هويدا خواهد شد مترجم). دعات باب به شيراز آمدند و نخستين توجه خود را به رئيس فقهاء آن شهر، شيخ ابوتراب، مبذول داشتند، رسالت و رسائلي را كه بر عهده و همراه داشتند به شيخ ابوتراب عرضه كردند و او را دعوت نمودند كه از مهدي جديد آنها اطاعت و پيروي كند. مشاراليه تأملي كرد و ديد اين دعوت با عقيده به مهدي موعود و دلائل آن تطبيق ندارد به اين جهت از اين حادثه به هيجان آمد و فوري امر نمود تا علما و فقهاء شهر را حاضر ساختند و آنها را از قضيه مستحضر نمود شروع به مشورت كردند و بالاخره رأي آنها بر اين قرار گرفت كه پيشآمد اين حادثه بزرگ و اين بليه عظمي را كه بر اسلام وارد شده به استحضار استاندار وقت برسانند و همين طور هم كردند. استاندار هم دستور داد تا دعات باب را احضار كردند و يك به يك آنان را در مجلسي كه تمام علما و اعيان شهر حضور داشتند استنطاق نمودند. اما دعات باب انكار نكردند كه آنها از طرف باب مبعوثاند. [ صفحه 86] در كلامشان تزلزل در زبانشان لكنتي پيدا نشد، نام فرستندهشان را پنهان نكردند و با قلب و زبان محكم حق رسالت را ادا كردند. سپس فرياد جمعيت بلند شد، غوغا برپا گرديد، صداي علما درهم پيچيد. والي در اين مسئله از علما استفتا نمود و تقاضا كرد كه هر دستوري راجع به آنها ميدهند، بنويسند. علما به كفر و وجوب قتل آنان فتوي دادند [17] سپس والي شروع به فكر كرد، و بعد از مدتي طولاني فرمان داد تا پي آنها را بريدند و آنها را در چاه انداختند و بعد قضيه را به حكومت تهران اطلاع داد. پس از آن فرستاد تا باب را تحتالحفظ از بوشهر به شيراز آوردند و دستور داد تا او را در خانه پدري وي منزل دهند. چند روز او را مهلت داد تا ترسش فرونشيند و قلبش آرام بگيرد و از مشقت سفر استراحت بيابد. اجتماع فوقالذكر در روز دوم ماه شعبان (1261) هجري واقع شد روز 16 همان ماه دستور احضار باب از بوشهر به شيراز صادر گرديد و روز 19 ماه رمضان آن سال باب با دو نفر مأمورين حكومت وارد شيراز شدند. باب در مدت اقامت خود در بوشهر چند رساله به زبان فارسي تنها و به فارسي و عربي نوشته بود كه از جمله آنها رسالهاي بود كه نامش را بيان گذاشته بود و اين اسم را از فرموده خداي متعال گرفته بود كه فرموده است (الرحمن علم القرآن خلق الانسان علمه البيان) اين كتاب را كتاب شريعت و احكام خود قرار داده بود و احكام مذهب جديد خويش را در آن گنجانيده بود. و اخبار و احاديث نبوي را چنانكه دلش خواسته بود و طوريكه شريعتش را تأييد كند تأويل كرده بود ولي تمام عبارات عربي كتبش غلط و ملحون است و عبارات فارسيش هم، با اينكه مردم شيراز مشهور به فصاحت و شيرينزباني ميباشند پيچيده و نارسا ميباشد و ما به زودي بعد از ذكر خاتمهي اين مسئله اسامي كتب و قواعد دين و دستورات مذهبش را با قسمتي از عبارات بيان تا آن اندازه كه مقام گنجايش آن را داشته باشد ذكر خواهيم كرد ولي آن را به تفصيل در كتاب بابالابواب ذكر كردهايم به آنجا مراجعه كنيد. استاندار سابقالذكر به شدت در مجازات و مكافات و قوت در عزم و [ صفحه 87] اراده مشهور بود. وي شبي محرمانه باب را در نزد خود احضار كرد و تا آن اندازه در اكرام و احترام وي مبالغه كرد كه دو زانو جلو او نشست و بر زيادهرويهاي خود در مورد دعات او اظهار تأسف نمود، اسماء حسناي خداوند را در نزد او وسيله و شفيع قرار داد: تا گناهانش را بيامرزد و او را به هر چه مطلوب وي ميباشد امر كند تا او اطاعت كند. به وي اظهار داشت كه او (يعني استاندار) حاضر است كه جانش را در راه رضاي وي نثار كند، از نفائس اموال خود صرف نظر كرده، خانهزادش را فداي وي كند و طرفههاي اموالش را به او بدهد. سپس مانند كسي كه گريه راه گلويش را گرفته باشد شروع به تباكي نمود، از چشم اشك ميريخت، از دل آه و نالههاي آتشين ميكشيد و از سينه نفسهاي بلند ميزد. تا امر خود را بر باب مشتبه نمود و خدعهاش در دل او مؤثر گرديد. باب به سخنان مزين و كلمات نرم و ملايم وي فريب خورد صورتش شكفته شد، دست كشيد و بازوي والي را گرفت، او را بلند كرد و با وي ملاطفت نمود تا ترسش زائل گردد آن گاه از علت آن غلظت و خشونت با دعاتش و اين تضرع و زاري و اظهار خجلت و انفعال از خودش پرسيد. والي با صدائي كه ظاهرا در گلويش گير كرده بود، با كلام بريدهبريده چنين گفت: اي آقاي من تا روز گذشته شما در ميان بشر دشمن آشكاري مانند من نداشتيد و من مدتي طولاني در كيفيت تعذيب و تعزير شما فكر ميكردم، ميخواستم شما را طوري مثله كنم كه به خاطر احدي خطور نكرده باشد، در تمام شب در اين موضوع فكر كردم تا عاقبت از بيداري زياد، چشمم سنگين شد و خوابم گرفت خوابيدم. در عالم خواب ديدم كه شما اي مولاي جليل من به خوابگاه من حاضر شديد و با پاهاي خود انگشتان پاي راست مرا فشار داديد من از ترس از جاي خود پريدم، نشستم، شما مرا مخاطب ساختيد و چنين گفتيد ايه ايه (سخن بگو سخن بگو) حسين خان! زيرا؛ نور ايمان را ميبينم كه از پيشاني تو ظاهر ميشود. من ترسان و پريشان از خواب بيدار شدم و دانستم كه شما حقا مهدي منتظر ميباشيد. اكنون من در پيشگاه شما حاضر شدهام اگر مرا عفو كنيد؛ از فضل و مرحمت شما ميباشد و اگر انتقام بگيريد، از عدالت شما خواهد بود. در اين حال چهرهي باب از شدت وجد و طرب شكفته شد و جواب داد: خوشا به حالت اي امير، آنچه ديدهاي در بيداري بوده نه در خواب، من خودم در خوابگاه تو حاضر شدم و تو را به اين كلماتي كه شنيدي مخاطب ساختم؛ زيرا [ صفحه 88] من در وجود تو جريزهاي پاك؛ سليقهاي پاكيزه و شرفي اصيل سراغ داشتم آنگاه استاندار از حالت ركوع بر خواست، دست باب را بوسيد و با حال تضرع چنين گفت: اي آقاي بزرگوار تمام سپاهيان و آنهائي كه در اين ايالت به سپاهيان ملحقند در فرمان مناند، خزانه من هم از نقدين گرامي پر است و من اكنون تمام آنها را در اختيار شما ميگذارم هر طور ميخواهيد امر بفرمائيد خواهيد دانست كه من چون نعل در زير قدم شما خاضع و مانند سايه با شما ملازم خواهم بود و به زودي خواهيد يافت كه من بيش از انگشتر مطيع اوامر شما ميباشم. باب باز هم چنين گفت: خوشا به حالت! خوشا به حالت! كه به واسطه پيروي حق به چنين بخشش كريم و موهبت عظيمي واصل شدي، من صريحا به تو وعده ميدهم كه بعد از آنكه تمام دنيا را مالك شدم و تمام پادشاهان عالم را مطيع خود ساختم (بيچاره به آرزوي خود نرسيدم) به زودي تو را پادشاه روم (يعني دولت عثماني) سازم. پس والي مثل كسي كه از اين اظهار باب متاثر گشته باشد، آهي كشيد و با صداي ضعيفي چنين گفت: اي آقا؛ من از روي طمع مال و طلب جاه و جلال از شما پيروي نميكنم زيرا بحمدالله مال و مناب وافر و جاه و جلال، حاصل است و جز اين نيست كه تمام آمال و آرزوي من اين است كه پيشاپيش شما جهاد كنم تا به شهداي صالحين ملحق شوم باب كلامش را تصديق كرد و او را دعاي خير كرد. والي در دارالامارهاش غرفههاي وسيع مفروش بقالي و اطلس براي باب تهيه كرد، با نهايت تجليل و احترام باب و اصحابش را در آنجا منزل داد. و از وي خواهش نمود كه فرماني براي دعات خود صادر كند تا موقتا دست از دعوت بازدارند مبادا پيش از آنكه عدد كافي، وسائل مكفي و لشكر مجهز تهيه شود فقها قيام كنند و انقلابي در شهر برپا گردد به او نويد داد كه هنگامي كه تجهيزات لشكري مهيا شد آنگاه شما دستور دهيد تا دعات علنا مردم را دعوت كنند و امر شما را اظهار بدارند. والي از ناحيه باب و پيروانش آسوده خاطر گرديد و سپس مجمعي از علما، فقها، فضلا، امرا، اعيان و اشراف شهر تشكيل داد، گفتار و رفتار خود را با باب به اطلاع آنان رسانيد و از آنها درخواست كرد تا باب را در ادعاي خود اختبار و امتحان كنند و سپس بر طبق قوانين شرع اسلام بر له يا عليه وي فتوي بدهند تا او حكم آنها را اجرا كند. پس والي نزد باب رفت، مدتي با وي نجوي كرد و عاقبت او را قانع نمود كه مقصود از تشكيل اين مجمع آن است كه او در آن مجمع حاضر شود و دعوت [ صفحه 89] خود را بر اعضاء آن مجمع اظهار كند و آنها را علنا به مذهب خود دعوت كند تا هر كدام از حاضرين به او ايمان آوردند از عقوبت والي نجات حاصل كنند و هر كدام ايمان نياوردند با شمشير برنده آنان را مجازات كند. باب هم به سخنان والي اعتقاد پيدا كرده، عمل وي را نيكو شمرد و سپس به اتفاق سيد يحيي دارابي پس سيد جعفر دارابي معروف به كشفي كه خودش از بزرگان اصحاب باب و پدرش از اعاظم علما عصر و مرتاضين وقت و داراي تأليفات مهمي بود كه بعد از اين بيان خواهم كرد از منزل بيرون آمدند و با قلبي محكم و ثابت وارد مجلس شدند پس باب به سخن گفتن مبادرت ورزيد و اعضاء مجمع را به اين سخناني كه ذيلا نقل ميشود مخاطب قرار داد: اي علما؛ آيا هنگام آن فرانرسيده است كه هوي را پشت سر بيندازيد و هدايت را پيروي كنيد، ضلالت را ترك نمائيد، سخنان مرا گوش دهيد و اوامر مرا اطاعت كنيد؟ پيغمبر شما بعد از خود جز قرآني به جاي نگذاشته و اين نيز كتاب من بيان است، بيائيد آن را تلاوت و قرائت كنيد، تا به شما معلوم گردد كه عبارات آن از قرآن فصيحتر و احكامش ناسخ احكام قرآن است. پس سخنان مرا گوش كنيد و نصحيت مرا بپذيريد و پيش از آنكه شمشير در ميان شما كشيده شود، گردنهايتان زده و خونتان ريخته شود جان و اطفال و اموالتان را محفوظ بداريد. سخنان مرا گوش و امر مرا اطاعت كنيد: من شما را چنين نصيحت ميكنم. اما علماء بر طبق تباني قبلي با والي، لب از روي لب برنداشتند و چنان سكوت كردند كه گوئي مرغ بر سر آنها نشسته و طوري سكوت در مجلس حكمفرما شده بود كه نزديك بود صداي زدن قلبها و نبض عروق اعضاء مجمع شنيده شود. آنگاه والي از جا برخواست و از باب خواهش نمود تا دعاوي خويش را بر روي كاغذ بنويسد و بعد از آن نوشتهي خود را براي اهل مجمع بخواند تا امر خويش را از روي بينه و برهان بر آنها عرضه داشته باشد زيرا براي اتمام حجت و روشن نمودن موضوع احتجاج نوشته بهتر از گفتار است. پس باب قلم برگرفت و چند سطر به زبان تازي به سبك دعا و مناجات نوشت و به آنها تسليم نمود. هنگامي كه علماء آن نوشته را خواندند، ديدند: نوشتهي وي هم از لحاظ بناء كلمات و هم از نظر تركيب و جملهبندي بسيار غلط دارد و از جهت معني هم داراي عبارات نارسا و معاني نامفهوم و مطالب نامربوط ميباشد. [ صفحه 90] علماء اغلاط نوشتهي باب را يك به يك براي خودش شمرده و توضيح دادند و او ميكوشيد تا آنها را قانع كند، كه وي در مدرسهاي تعلم نكرده، و در مكتبي درس نخوانده و آنچه را كه مينويسد از عالم غيب به او الهام ميشود و يا وحي آسماني ميباشد كه بر وي نازل ميگردد و مردم نبايد به الفاظ و عبارات توجه داشته باشند بلكه بايد معاني را مورد توجه قرار داده، مغز را بگيرند و پوست را كنار بياندازند. (مفهوم سخنان دفاعي باب اين بود كه من در غلط گوئي تقصير ندارم زيرا اين سخنان غلط را ملهم غيبي به من الهام نموده و فرستنده وحي آسماني بر من فروفرستاده لاجرم او بيسواد بوده و يا بيسوادي كرده و بر من ايرادي نميباشد ولي اين دفاع نامربوط باب، علما را قانع نكرد زيرا آنها نميخواستند زير بار غلط و نامربوط بروند چه اين غلط و نامربوط را باب گفته باشد و يا ملهم غيبي باب گفته باشد. مترجم) در اين هنگام فرياد علماء و صداي فقها بلند شد بعضي فتوي به قتل وي دادند زيرا او را كافر خاسر دانستند و برخي حكم به جنون و اختلال عقل او كردند و تعزير او را تجويز نمودند. آنگاه والي رو به باب كرد و او را به اين گفتار مورد خطاب و عتاب قرار داد:«اي جاهل مغرور اين چه بدعت شومي است كه در اسلام احداث كردهاي چگونه ادعاي نبوت و رسالت يا مهدويت ميكني؟ و حال آنكه نميتواني مكنون ضمير خود را به عربي صحيح اظهار كني و با اين حال ادعا داري كه سخنان تو از قرآن محمد صلي الله عليه و آله فصيح و بليغتر ميباشد و مانند آيات بينات تو در قرآن پيدا نميشود. اگر نسبت به خاندان نبوت و رسالت نداشتي اكنون حد تو را بر تو معلوم ميداشتم و شمشير جدت را بر گردنت حكومت ميدادم. پس نزد خود فكر ميكنم كه كشتنت به من ارتباط پيدا نميكند، زيرا شريعت اسلام آن را واجب كرده باز چنين ميانديشم كه قرائن احوال بر اختلال عقل و فساد دماغت دلالت دارد پس كشتنت روا نيست و اكنون بر من ظاهر گرديد و در نظرم ترجيح پيدا كرد كه تو مردي سفيه و ابلهي به اين جهت بايد تو را تعزير كنم تا شايد از راه ضلالت و گمراهي برگردي و به راه رشاد هدايت شوي.» پس فرمان داد تا وي را از مجلس بيرون كشيدند، فرش پوستي كه به محكومين به قتل و تعزير اختصاص دارد در صحن خانه جلو اطاق مختص به غربا انداختند، پاهاي او را به چوبي كه به زبان مصري (فلقه يا عده) (و در فارسي فلكه) مينامند بستند و با چوبهاي محكمي شروع به زدن كردند.وي در زير چوب [ صفحه 91] استغاثه ميكرد ولي كسي به فريادش نميرسيد، پناه به مردم ميبرد اما كسي او را پناه نميداد، اينقدر او را زدند كه نزديك به غشوه رسيد، پس توبه و استغفار كرد تا او را رها كردند. در اينجا مؤلفين به باب نسبت ميدهند كه از شدت درد و براي استخلاص از كتك سخنان زشت و كلمات قبيحي بر زبان جاري ميساخته، ولي شأن و مقام قلم از نوشتن چنين سخناني برتر و بالاتر است و مرد اديب از نگاشتن آن شرم دارد. و چون باب توبه و استغفار نمود، پس والي فرمان داد تا دست از زدن بازدارند و بند از پاهاي وي بردارند آنگاه او را بر الاغ زشتي سوار كردند و از وسط بازار به مسجد نو بردند، تا شهرت پيدا كند (و اين همان چيزي بود كه مطلوب باب در آن بود) در آن موقع مسجد نو از علما و فقها و امرا پر بود و بزرگترين مجتهد آنان شيخ ابوتراب سابقالذكر بود. هنگامي كه باب وارد مسجد شد شروع به دستبوسي شيخ و تكرار توبه و استغفار كرد، ولي علماء به توبه و استغفار او اكتفا نكردند و او را امر نمودند تا برفراز منبر بالا رود و عقايد فاسده و دعاوي سابق خود را اعلام دارد، از زيادهروي در عقايد خود اظهار ندامت و استغفار كند و از چنين گناه بزرگي توبه كند. باب برفراز منبر بالا رفت و آنچه را از طرف آقايان علماء به او تكليف شده بود انجام داد، آنگاه از منبر به زير آمد و او را به زندان بردند. باب شش ماه در زندان باقي ماند و در اين مدت از مكاتبه و مقابله با مردم ممنوع بود ولي از لحاظ زندگي و ارزاق در وسعت و رفاهيت بود. اتفاقا در همان سال وباي عمومي از هندوستان و افغانستان سرايت كرده. در بلاد ايران شايع شد اوضاع شيراز به حال هرج و مرج درآمد مردم شيراز به اطراف و نواحي و كوهستانهاي دور از شهر فرار كردند، والي و عمال دولت هم به اطراف دورتري پناه برده بودند، در نتيجه نظم شهر اختلال پيدا كرد، احكام و قوانين به حال تعطيل درآمد، امنيت از ميان رفت و در خلال اين جريان امر زندانيان مهمل شد. در اين هنگام چند نفر مأمورين سري از طرف منوچهر خان والي اصفهان براي ربودن باب از زندان به شيراز آمدند. چنين مينمود كه منوچهر خان به واسطه دعات باب كه به اصفهان رفته بودند دعوت باب را قبول كرده و به وي ايمان غيابي آورده باشد. (ولي حقيقت اين بود كه وي از مأمورين سري دولت روسيه بود كه [ صفحه 92] خود را در لباس اسلام قالب كرده تا در دستگاه دولت ايران وارد شود و ضمن انجام وظائفي، باب را هم حفظ و حمايت كند. م) مأمورين منوچهر خان توانستند دسترسي به باب حاصل كنند پس محرمانه او را از زندان دزديده به اصفهان بردند چنانكه به اين زودي معلوم خواهد شد. هنگامي كه خبر دزديدن باب و بردن او به اصفهان به گوش والي رسيد از شدت غيظ و غضب آتش گرفت، فرمان داد تا سيد يحياي دارابي سابقالذكر را از شهر بيرون كنند. سيد يحيي متحير و سرگردان از شيراز خارج گرديد تا وارد يزد شد و مدتي طولاني در آنجا اقامت نمود تا آنچه را كه در فصل خودش بيان خواهد شد از وي ظاهر گرديد. والي تمام پيروان باب را از حوزهي حكومت خود بيرون كرد، آنها را به اطراف متفرق ساخت و آنان در بلاد منتشر شدند و امر باب را براي مردم اظهار داشتند پس بسياري از طبقات متوسط و پست مردم و افراد بسيار كمي از طبقه عاليه به باب تمايل پيدا كردند. دعات باب در مقام دعوت تيري در كمان باقي نگذاشتند، به فنون مختلفه و اسلوب عجيب و غريب كه عقلها را مات و مبهوت ميسازد مردم را به امر باب دعوت كردند. (قابل ملاحظه) (مؤلفين گرامي نسبت به حسينعلي ميرزا والي سابقالذكر گمان بدي به خود راه ندادهاند ولي مترجم به خود حق ميدهد كه از نويسندگان تاريخ باب در موضوع والي نامبرده چند سؤال بكند. اول چرا والي هنگامي كه ارتداد باب برايش ثابت و محقق گرديد و حكام شرع انور فتوي به وجوب قتل او دادند حكم آنها را در مورد او اجرا نكرد؟ آيا بهتر نبود كه والي نامبرده به استناد حكم علماء عصر بدون هياهو و جنجال باب را در همان بدو امر كشته باشد و براي هميشه به اين فتنه خاتمه داده باشد تا اين فتنه و فسادها و كشتارهائي كه بعدا واقع شد به وجود نيايد؟ دوم حال كه او را نكشت و تنها به زدن او اكتفا كرد، چرا او را سوار بر الاغ كرد و از راه بازار بزرگ به مسجد نو برد تا او را مشهور كند و حس ترحم مردم را به نفع او تهييج كند. سوم هنگامي كه خبر ربودن و بردن باب به اصفهان به والي مذكور رسيد [ صفحه 93] و او از شدت غيظ و غضب آتش گرفت، چرا سيد يحيي و تمام پيروان باب را آزاد كرد تا در بلاد ايران منتشر شوند و چنين فتنه و فسادهائي برپا كنند؟ آيا والي نامبرده در حفظ باب و مشهور كردن او و آزادي پيروان وي تعمدي داشته و يا سياستهاي مرموزي او را اغفال نموده؟ جاي دقت و قابل ملاحظه ميباشد. مترجم) اكنون به توضيح ورود باب به اصفهان، و جريان امور مهمي كه ميان وي و علما اصفهان واقع گرديد شروع ميكنيم.
سابقا بيان كرديم كه باب دو دفعه دعات خود را به شهرهاي ايران فرستاد. دفعه اول - از عراق عرب بود كه به آنها دستور داد تا تعليمات او را منتشر سازند ولي تا رسيدن دستور ثانوي اسم وي را مكتوم بدارند. دفعه دوم - از بوشهر بود كه از آنجا دو دسته فرستاد. دسته اول - را به شيراز فرستاد كه شرح وقايع آنها را با والي و علماء آن شهر دانستيم. دسته دوم - را به اصفهان فرستاد. اصفهان در آن وقت مركز علماء عاملين و عرفاء واصلين و حكماء و خداوندان تحقيق بود والي آن هم در آن زمان مردي تازه مسلمان از بقاياي امراء گرجستان بود كه «آغامحمدخان» مؤسس دولت قاجاريه آنها را با پانزده هزار نفر از گرجستان و ارمنستان از تفليس پايتخت قفقاز در تاريخ شانزدهم ربيعالاول 1190 اسير كرده بود. اسم اين مرد منوچهر خان و برادرش گرگين خان بود شاه آنان را به دربار خويش نزديك كرد و از اطرافيان خود قرار داد، آنها هم درصدد تقرب به شاه و جلب دوستي او برآمدند تا خودشان را در دل شاه جا دادند و عواطف شاه را به خود جلب كردند. آنگاه اظهار رغبت به دخول در دين اسلام نمودند، ظاهرا مسلمان شدند و در باطن به دين مسيحي خود باقي بودند. اين چنين است شيوهي اكثر مسيحياني كه در امور دول اسلامي دخالت ميكنند، براي رسيدن به مطلوب خود، و گرفتن خونهائي كه از نژاد آنان به دست مسلمين ريخته شده است و ريختن تخم فتنه و فساد در ميان مؤمنين ظاهرا [ صفحه 94] مسلمان ميشوند ولي در حقيقت جاسوسان دول مسيحي و شميشر برنده و آلت كوبنده دست آنها هستند ولي امراء اسلام از آنها غافل و به مكر و حيلهي آنان جاهلند. اين حقيقتي است كه از مراجعه و تتبع تواريخ دولتهاي اندلس، ايران و عثماني معلوم ميشود. اين دو برادر با حيله و تزوير دانستند در اواخر سلطنت فتحعلي شاه و نوهاش محمد شاه خودشان را به عاليترين رتبههاي دولتي برسانند و چهار زانو بر مسند وزارت بنشينند. اخيرا بزرگتر آنها (منوچهر خان) براي استانداري اصفان منصوب شد. تصادفا در همين وقت هم دعات و مبلغين باب به اصفهان وارد شدند و خبر ورود آنان به گوش استاندار نامبرده رسيد. استاندار مذكور فرمان داد تا آنها را احضار كردند و با آنها گفتگو كرد تا بر مقصود نهائي آنها اطلاع حاصل كرد. مشاراليه دانست كه اينها بزرگتر وسيله و واسطه هستند كه ميتواند به واسطهي آنان خون نياكان خود را از مسلمين بگيرد و انتقام هموطنانش را از آنها بكشد. زيرا به اين وسيله ميتواند مردم ايران را به دو حزب مذهبي متخالف و متضاد تقسيم كند. معلوم بود كه اگر اين تقسيم عملي شود، ديگر خاتمه پيدا نخواهد كرد تا يكي از دو حزب فاني و نابود و حزب غالب هم ضعيف گردد و در هر صورت كفهي فوز و نجاح ترازو به طرف منوچهر خان نائل خواهد شد. به جان عزيز خودم قسم اين مرد در معرفت طرق اضمحلال دولتها و انقراض ملتها داراي بصيرت كامل و اطلاعات وافري بوده است. زيرا ركن معظم و اساس محكم عزت و استقلال هر ملتي بلكه پايه بنا و تكوين آن يگانگي دين و مذهب و زبان ميباشد، به واسطهي اين دو جامع مشترك است كه ملتها باقي و پايدار ميمانند، كشورها توسعه پيدا ميكنند، رعيت رو به ترقي و تعالي ميرود و دولتها باقي و جاويد ميگردند. اگر راست باشد كه اساس ملك و سلطنت عدل و داد است پس اساس آن هم جامع مشترك دين و زبان است و بدون اين دو جامع مشترك ملك و دولتي وجود نخواهد داشت و ملت و مملكتي موجود نخواهد بود چنانچه اين حقيقت از مطالعه تاريخ امم سالفه و ملاحظهي اوضاع و احوال ملل حاضره معلوم ميگردد. اين مرد هم اين حقيقت را به فكر ثاقب و نظر صائب خويش فهميده بود، به اين جهت با مبلغين باب شروع به ملاطفت نمود، و با آنها بر وجهي جميل رفتار [ صفحه 95] كرد، بيش از اندازه با آنها دوستي و مهرباني كرد، از ناحيه دشمنانشان، به آنها تأمين داد، از لحاظ مالي، مستمري كافي و وافي براي آنان برقرار نمود، آنها را به دعوت و تبليغ و تبشير به ظهور باب ترغيب و تحريض نمود و اظهار داشت كه وي به امر باب ايمان دارد. دعات باب نزديك بود از شوق و طرب به پرواز و رقص درآيند، شروع به انتشار رسالههاي باب و نشر اوراق تبليغي نمودند، مرام باب را براي طبقهي عوام تقرير ميكردند، آيات قرآن مجيد و احاديث نبوي را بر خلاف واقع و حقيقت براي مردم جاهل تأويل كرده، آنها را بر شمائل و خصائل باب تطبيق ميكردند، به آنها استدلال ميكردند كه باب همان مهدي موعود است تا بدين وسيله بسياري از گدايان و بعضي از جاهطلبان به آنها پيوستند (جاي ترديد نيست كه دعوتهاي باطلي كه بودجهي كافي در اختيار داشته باشند در دو طبقه زود پيشرفت ميكند اول طبقهي گدايان محتاج به درهم و دينار - دوم رؤساي حريص به ليره و دلار. م) مسلمانان از دست مبلغين بابي به استانداري شكايت ميبردند ولي گوش استاندار تازه مسلمان براي شنيدن عرض حال و شكايات مسلمين كر بود و شاكيان را بر وجه احسن از خود منصرف ميساخت تا اينكه خبر شيوع وبا در شيراز و اختلال امر حكومت آن به گوش استاندار نامبرده رسيد. آنگاه مشاراليه از طرف خود نمايندگان مورد اعتمادي به شيراز فرستاد تا باب را به اصفهان بياورند و به دنبال آنها بعضي از دعات مورد اعتماد باب را هم به نزد او فرستاد تا به باب اطمينان بدهند كه استاندار حقيقتا به وي ايمان آورده است تا باب به صحت ايمان او يقين حاصل كند و او بتواند به مطلوب خود توفيق پيدا كند و به هدف خويش فائز گردد. نمايندگان استاندار باب را از زندان شيراز ربوده به طرف اصفهان رهسپار شدند، استاندار با علماء و فقها روبرو ميشد، آنها را مخاطب قرار داده از امر باب ميترسانيد و چنين اظهار ميداشت كه امر باب شيوع پيدا نموده دامنه دعوتش توسعه يافته و در ظاهر از اين پيشآمد اظهار تأسف و تكدر مينمود. تا در شبي كه علما در مجلس وليمهاي كه در منزل يكي از آنها منعقد شده بود مجتمع بودند؛ ناگهان استاندار بر آنها وارد شده، خبر داد كه باب از زندان شيراز گريخته و نزديك به اصفهان رسيده است و نسبت داد كه قرار وي به دسيسه يكي از علماء اصفهان واقع گشته است. آنگاه شروع به لطمه زدن بر صورت و اشك مصنوعي ريختن كرد، براي اين مصيبت وارده بر دين حسبنا الله ميگفت، براي هلاك شدن ملت [ صفحه 96] لا حول و لا قوة الا بالله بر زبان جاري ميساخت تا مردم به لرزه افتادند، نالهها بلند گرديد، اشكها جاري شد، دندانها از لرزه به هم ميخورد و قواي آنها انحلال پيدا كرد پس از قدرت و همت او استمداد كردند تا اين مصيبت وارده و اين بليهي نازله را از مسلمين رفع كند؛ زيرا وي نائبالحكومه و معتمدالدوله بود (لقبش نيز همين بود) (آري تمام اين بيگانهپرستيها به دست همين معتمدالدولهها و وثوقالدولهها انجام ميشود. م) چون استاندار دانست كه تير حيله و تزويرش در دلها اثر كرد و آنها در وادي حيرت و سرگرداني افتادند؛ آنگاه اظهار داشت كه رأي صواب در نزد من آن است كه جمعي از علماء و فضلا را به استقبال باب بفرستيد و او را در منزل يكي از علماء وارد كنيد، در ظاهر چنين وانمود كنيد كه وي ذريهي رسول خدا و يكي از فقهائي است كه از مشاهد مشرفه عراق مراجعت كرده پس بنابر رسم و عادتي كه در مراجعت علماء از مشاهد مشرفه داريد، از وي تجليل و احترام كنيد تا به اين وسيله طناب حيلهي ما به پاي او بسته شود و از راهي كه نفهمد در دام ما بيفتد آنگاه در ضمن آمد و رفت و نشست و برخاست با طبقات عاليه مردم با خالي بودن جعبه و پيمانه رسوا و مفتضح گردد و حرمت او در ميان مردم بريزد و ما به مقصود خود نائل شويم. و پس از اين جريان اگر شما صلاح ديديد مجلس پرجمعيتي تشكيل ميدهيم تا در آن مجلس ثابت گردد كه وي از دين اسلام خارج گشته و به واسطه وساوس شيطان از اطاعت اوامر خدا سرپيچي نموده است آنگاه شما سندي و مدركي براي من بنويسيد كه در آن فتوي به كشتن يا سوزانيدن يا تبعيد وي داده باشيد پس طولي نخواهد كشيد مگر آنكه من شمشير بردارم و بدترين عقوبتها او را فراگيرد و اين بار گران از دوش دين و دولت برداشته شود و ما استحقاق حاصل كنيم كه مورد تشكر كشور و ملت قرار بگيريم. جمعيت حاضرين رأي او را تصويب نمودند و از حسن تدبير وي سپاسگزاري كردند. ولي آنها از خدعه و نيرنگ استاندار غافل بودند، نميدانستند كه وقتي ترس و لرز آنان را فراگرفت استاندار زهر را مخلوط به گوشت و پيه كرده به خورد آنان داد. ترس آنها از آن جهت بود كه استاندار مكار به آنها اظهار داشته بود كه آمدن باب به اصفهان به دعوت يكي از بزرگان علماء اصفهان واقع گشته و نسبت داده بود كه آن عالم ايمان به باب آورده و به اين نسبت ناروا آبروي آن عالم را ريخته بود. با وجود اين سابقه، علماء آن محضر ترسيدند كه اگر با استاندار [ صفحه 97] معارضه كنند و رأي ناصواب او را تصويب نكنند؛ به آنها هم چنين نسبتي بدهد و آبروي آنها را همچنان بريزد به اين جهت تحت تأثير حيله و تزوير وي قرار گرفتند و از كنه مقاصد او غفلت كردند و در نتيجه به علت ضعف نفس، رأي ناصواب او را تصويب نموده و امر وي را اطاعت كردند. پس دستهاي از اطرافيان خودشان را براي استقبال باب انتخاب نموده و مقرر داشتند كه باب در منزل ميرزا سيد محمد ملقب به سلطانالعلماء وارد شود. صبح فردا هيئت منتخبه به استقبال باب رفتند، در بين راه او را ملاقات نموده و با او به منزل ميزبان مراجعت كردند. سپس علماء فريبخورده و موجهين شهر از وي ديدن كردند. او در آمد و رفتها اموري را كه از ناحيهي وي شيوع پيدا كرده بود مكتوم ميداشت ولي مردم آنچه را از دعات وي شنيده بودند از خلال سخنانش استنباط ميكردند و در امر او در شك و ترديد افتاده، از مكر و حيله او بر حذر شدند. وجوه علماء متفق شدند كه بايد طبقات مردم به ميزبان وي تكليف كنند تا از او تقاضا كند كه بعضي از سخنان خود را بر روي كاغذ بياورد تا آنها بتوانند اصول عقايد وي را از نوشتجاتش استخراج نمايند. سلطانالعماء با رأي آنها موافقت كرده، امر كرد تا باب تقاضاي مردم را اجابت كند. باب هم تقاضاي مردم را پذيرفت و به نوشتن رساله طويله خود در تفسير سوره كوثر شروع كرد. باب در آن رساله از رعايت قواعد عربي در اسامي و مباني (جوامد و مشتقات) خارج شده بود، در مفاهيم و معاني از مراعات اصطلاحات شريعت اسلام عدول كرده بود و آن رسالهي سراسر غلط را شاهد دعواي خود و دليل مثبت مهدويت خويش قرار داده بود. طبعا ناله و فرياد مردم بلند شد، رو به استاندار آورده، از او درخواست كردند تا به وعدههاي خود وفا كند و او را به مجازات و مكافات خود برساند ولي استاندار مكار با آنها بر طريق مخادعه رفتار كرده و در جواب آنها مماطله و دفعالوقت ميكرد مقصود وي اين بود كه شايد سخنان باب در بعضي دلها مؤثر شود و اگر آنان را از دين خود متزلزل نسازد لااقل در آنها ايجاد شك و ترديد كند، نهايت آمال و آرزو و آخرين مقصد و مطلوب وي همين بود. عاقبت راه به آخر و دلها به حنجره رسيد و راه نفس بر مردم تنگ شد، [ صفحه 98] لاجرم مردم از حزن و اندوه خودشان به وجوه علما شكايت نمودند و استاندار را در فشار گذاشتند تا بر طبق وعده خود جلسهي مناظرهاي تشكيل دهد، وگرنه آنها مجبور خواهند شد كه براي كوتاه كردن دست باب از جان ملت اقدام كنند و در اين صورت دور نيست كه حوادثي پيش آيد كه براي استاندار و باب عاقبت محمودي نداشته باشد. استاندار پس از اين تهديد ناچار شد كه درخواست مردم را اجابت كند؛ زيرا از طرفي از هيجان مردم و انقلاب اوضاع ميترسيد و از طرف ديگر ميدانست كه اگر مجلسي تشكيل دهد باب در آن مجلس رسوا خواهد شد و در نتيجه زحماتش به هدر ميرود و به آمال و آرزوي خود نميرسد. ولي او چارهاي جز آن نداشت كه كوچكترين اين دو محذور را اختيار كند. به اين جهت امر كرد تا علماء و حكما در مجمع بزرگي حاضر شدند و مقدم بر تمام آنها ميرزا سيد محمد و آقا محمدمهدي كلباسي بودند كه از ميان همقطاران خودشان در علم فقه و اصول مقام و منزلي بس عالي داشتند. و ديگر ميرزا حسن فرزند ملاعلي نوري بود كه او هم در حكمت الهي و فلسفه اسلامي اعلم علماء عصر خويش به شمار ميرفت و طريقهاش در حكمت و فلسفه طريقه صدرالدين شيرازي صاحب اسفار اربعه و كتب گرانبهاي ديگر بود. وقتي باب بر آنها وارد شد همگي براي تجليل وي از جا برخاستند در نجابت ايرانيان همين بس كه احترام به سادات در فطرت آنها سرشته گشته است. پس باب را در صدر مجلس جا دادند و در اطراف موضوع مهدي و آنچه را از عاوي باب از مردم شنيده بودند شروع به سخن كردند ولي باب در اين حال همچنان ساكت و صامت نشسته بود و جوابي به آنها نميداد. پس آقا محمدمهدي كلباسي رئيس اصوليين به مناظره با باب مبادرت ورزيد و چنين گفت: اي سيد بر تو پوشيده نيست كه مسلمانان بر دو قسمند: اول - آنهائي هستند كه احكام شريعت اسلام را از قرآن حكيم و سنت سنيهي حضرت خاتمالنبيين استخراج و استنباط ميكنند و آنها را در اسلام مجتهد مينامند. دوم - كساني كه در معرفت احكام، از يكي از مجتهدين تقليد ميكنند و آنچه را بر آنان مشكل ميشود از آنها ميپرسند تا آنها آنان را به راه هدايت ارشاد كنند اكنون شما به كدام يك از اين دو قسم نسبت داريد و به عبارت سادهتر [ صفحه 99] شما مجتهديد يا مقلد؟ باب جواب داد: من هرگز از كسي تقليد نكردهام و نيز عمل به ظن را حرام ميدانم. مجتهد مناظر جواب داد: اي سيد مگر نميداني كه ما طائفه شيعه معتقديم كه چون اكنون امام زمان عجل الله تعالي فرجه در پس پرده غيبت است لاجرم راه علم به احكام بر ما مسدود است و ما چارهاي نداريم جز آنكه در هر عصري از اعصار (بر طبق قوائد مقررهي از صدر اول تا عصر حاضر) از مجتهدي كه داراي شرائط فتوي باشد تقليد كنيم تا زماني كه حجت خدا و قائم منتظر از آلمحمد ظهور فرمايد، مفاسد ديني را اصلاح كند، بدعتها را از ميان بردارد و شريعت را به صورتي كه در عصر صاحب رسالت بوده است برگرداند؛ وظيفهي ما همين است. پس اي سيد چگونه تو تقليد را ترك نمودي و عمل به مظنه را حرام ميداني! اكنون بگو ببينم چون در مقابل استدلال من حجتي نداري و احكام شريعت اسلام به گوشت نرسيده پس علم دين را از كجا آموختهاي و از كجا يقين به احكام برايت حاصل ميشود؟ پس باب از اين خطاب در غضب شده آتش گرفت و رو به مناظر خود نمود و چنين گفت: تو در علم منقول درس خواندهاي و به منزله طفل مبتدي هستي كه ابجد و هوز ميخواند ولي مقام من مقام ذكر و فؤاد است پس بر تو روا نيست كه در چنين درياي بيپاياني داخل شوي و به چيزي كه نميداني با من مناقشه و مناظره كني در اينجا مناظر محترم ساكت شد و ديگر با وي سخن نگفت. آنگاه ميرزا حسن، حكيم شهير وارد ميدان مناظره شد، بر طريق حماسه شروع به سخن گفتن كرد و چنين گفت: اي سيد بر جاي خود قرار بگير، مبادا از گفته خود برگردي حكماء براي ذكر و فؤاد (بر حسب اصطلاح خودشان) مقام و منزلتي مقرر داشتهاند. كه هر كسي به آن مقام واصل گردد و به آن منزلت بالا برود؛ به تمام چيزها احاطه پيدا خواهد كرد و هيچ چيز بر وي پوشيده نخواهد ماند اكنون آيا تو به اين مقام از ذكر و فؤادي كه حكما معرفي كردهاند رسيدهاي؟ و آيا اكنون وجود تو به همه چيزها محيط است؟ باب با قلب ثابت محكم و زبان روان جواب داد آري وجود من چنين است هر چه ميخواهي بپرس. مناظر حكيم گفت: اي سيد ما را خبر ده از چگونگي معجزات انبياء [ صفحه 100] و حاصل شدن طيالارض از براي اولياء و از چگونگي خبري كه در سرعت سير زمان در عصر سلطان جائر و كندي آن در زمان امام هادي وارد شده است. ما و تو بنياميه و بنيعباس را حكام جائر و پادشاهان ظالم ميشماريم و ائمه اهل بيت نبوت و معدن رسالت را ائمه هداة ميدانيم، در اين صورت لازم ميآيد كه براي زمان دو سير مختلف «تند و كند» وجود داشته باشد و اين چگونه ميشود! و ديگر آنكه امامان جائر و عادل بعضي با بعضي معاصر بودند پس لازم ميآيد كه دو سير متضاد «تند و كند» در يك زمان واقع شود و اين چگونه امكان دارد! و ديگر آنكه ما مسلمين همگي معتقديم كه زمين براي اولياء خدا و حجج وي پيچيده ميشود يعني مسافتي طولاني را در يك چشم بر هم زدن درمينوردند (چنانكه آسف بن برخيا وزير سليمان در يك چشم بر هم زدن تخت بلقيس را از شهر سبا به پايتخت سليمان انتقال داد چنانچه خداوند ميفرمايد: و قال الذي عنده علم من الكتاب انا آتيك به قبل ان يرتد اليك طرفك فلما رآه مستقرا عنده الخ مراجعه به تفسير شود مترجم) اكنون آيا اين موضوع چگونه واقع ميشود، آيا شهرها و صحراها و بيابانهاي بين مبدأ و منتهاي سير فروميرود؟ آنگاه مبدأ و منتها به هم متصل ميگردند در اين صورت پس بايد بندگان خدا و حيوانات و نباتات و جمادات اين قطعات فرورفته، معدوم شوند و يا قطعات زمين جمع ميشود و اجزاء آن داخل هم ميشوند؟ در اين صورت بايد چنين حادثهاي بر مردم جهان معلوم گردد ولي تا اين ساعت كسي از چنين حادثهاي خبردار نشده، چنين خبري انتشار پيدا نكرده و در آينده هم چنين خبري انتشار پيدا نخواهد كرد. و يا اينكه طيالارض بر وجه طيران و پرواز حاصل ميشود؟ اين وجه هم با عقل انسان تطبيق ندارد و برهان عقلي و نقلي آن را تأييد نميكند. اين سؤالات را جواب بگوئيد. باب باتبسم جواب داد اي حكيم آيا ميخواهي با زبان و بيان نقاب از چهره اين مشكل بردارم و يا با قلم و انگشتان اين راز را روشن و آشكار سازم حكيم فرود اين سيد اختيار با شما ميباشد هر طوري خواسته باشيد عمل كنيد. پس باب قلم و كاغذ گرفت و شروع به نوشتن نمود و مدتي نوشت تا غذا حاضر شد آنگاه نوشته را بر كنار سفره نهاد و مشغول به غذا خوردن شد. حكيم مناظر از گوشه چشم نگاهي به نوشته باب افكنده آنگاه نوشته را برداشت، قرائت كرد و چون حاضرين ملاحظه كردند ديدند خطبه مفصلي است كه در آن به نام خدا و حمد او و درود بر پيغمبر شروع نموده و بعد از آن هم دعاي مطولي به سبك مناجات نگاشته و كوچكترين اشارهاي به موضوع مناظره و سؤالات و اعتراضات نكرده است. [ صفحه 101] مردم سكوت كردند تا از غذا خوردن فراغت حاصل شد و بعد از آن بر دو دسته تقسيم شدند گروهي به جنون و پريشاني فكر وي فتوي دادند كه ميرزا سيد محمد سلطانالعلما ميزبان سابقالذكر باب هم از آن گروه بود و گروه ديگر به كفر وي و بيرون رفتن او از دين و وجوب قتل او فتوي دادند كه آقا محمدمهدي كلباسي و ساير فقها از آن گروه بودند ولي دو نفر از مدرسين فقه به نام ملا محمدتقي هراتي و سيد حبيبالله در آن مجلس به فتنه افتادند. (چنين معلوم ميشود كه مشاراليهما از طرف استاندار تطميع شده باشند وگرنه سخنان غلط باب و انبان خالي وي طوري نبود كه بتواند كسي را به فتنه بيندازد. م) هنگامي كه علما حكم قتل باب را به استاندار دادند تا آن را اجرا كند، استاندار اظهار داشت كه تنفيذ اين حكم از حدود وظيفهي او خارج است، بايد قضيه را به تهران گزارش بدهد و منتظر باشد تا از طرف حكومت مركزي دستور كشتن يا نكشتن باب صادر شود. و سپس براي آنكه علما دست از او بردارند دستور داد تا فورا او را در همان محضر زنجير كردند و از آنجا به زندان بردند. ولي در شب همان روز سرا باب را آزاد كرده، به خانه خودش برد، او را با كمال تجليل و احترام در اطاق مخصوصي جا داد، هر طور دلش ميخواست قضيه را به تهران گزارش داد و نظر خصوصي خود را هم در ذيل نامه اعلام نمود. در ذيل نامهاش نوشته بود: كشتن باب در اين موقع و در اصفهان با تمايل اكثر اهالي اصفهان به او خطر انقلاب دارد و رأي صواب آن است كه باب را در زندان نگاه داريم تا آتش دوست و دشمني از طرفين خاموش شود و سپس هر طور هيئت دولت صلاح بداند دستور دهد. پس خدعهي اين مرد نادرست در هيئت وزراء مؤثر شد و رأي او را تصويب كردند. يكي از علل و اسباب باقي گذاردن باب و شيوع امر وي در بلاد همين بود. سبب ديگري هم وجود داشت و آن اين بود كه در اين موقع بيماري نقرس محمد شاه جد شاه كنوني اشتداد يافته بود، هيئت وزراء را به خود مشغول ساخته بود و راضي نميشدند كه به واسطه كشتن باب در اصفهان يا احضار وي به تهران فتهي تازهاي واقع شود، به اين جهت فرماني براي استاندار صادر كردند تا باب را همانطور در زندان باقي بگذارد، ولي در حفظ و حراست او كاملا مراقبت كند و ارتباط وي را با مردم قطع كند. قضي الامر الذي فيه تستفتيان. [ صفحه 102]
اسبابي كه دعوت باب را ايجاب كرد و اموري كه سبب اقبال مردم به باب شد قبل از اين بيان نموديم كه اشتداد بيماري شاه و بيم از حدوث وقايع ناگواري كه خاطر وزرا و امراء را در اين موقع پريشان سازد؛ دو علت قوي براي اهمال كار باب و سهلانگاري با استاندار مكار بود زيرا احضار باب به تهران بنابر گزارش خلاف واقع استاندار در معرض چنين خطري واقع بود. ولي از تتبع حوادث و اموري كه در آن زمان در تهران و ساير بلاد ايران واقع شده بود و نظر افكندن به آنها با چشم تيزبين و تفكر مقرون به صواب چنين معلوم ميشود كه اسباب اصلي و قهري ديگري هم وجود داشته است كه بلاد ايران را براي يك انقلاب عمومي و يا پناهنده شدن به يكي از قدرتهاي خارجي مهيا داشته بود زيرا آثار و علائم فنا و زوال در چهره و جبهه ايران هويدا و آشكار گرديده بود. اين موضوع مورد تحقيق واقع شده است كه نجات اينگونه بلاد از خطر فنا و زوال جز به واسطه يكي از دو نيروي بزرگ سياست و ديانت امكان ندارد. ولي اسباب وجود چنين قدرت سياسي كه بتواند به آن وضع پريشان ايران خاتمه بدهد موجود نبود و بر عكس اسباب و وسائل وجود قدرت ديني كه از جميع نيروهاي عوامل انقلاب قويتر و محكمتر است در ميان ملل سالفه و امم حاضره و بالخصوص در كشور ايران كه داراي مردمان متعصب در دينند موجود و وافر بود براي قيام آنها، براي بيداري آنان، براي استخلاص آنها، كافي بود كه يك نفر فريادي به نام دين بكشد، صحيه و صدائي به عنوان مذهب بلند كند تا مردم برانگيخته شوند و انقلابي حاصل شود. و چون تمام طبقات مسلمين از شارع جديد و دين تازه بينيازند زيرا دين آنها به واسطهي قرآن مجيد و سنت پيغمبر كامل ميباشد و از نظر آنها رشتهي نبوت و رسالت به وجود محمد بن عبدالله عربي مكي قرشي صلي الله عليه و آله خاتمه يافته، وحي آسماني بعد از وي منقطع گشته، طريق آن مسدود شده و هر گونه ضعف و فساد و عقبافتادگي براي مسلمين پيش آمده است فقط معلول عمل نكردن آنها به دين خودشان ميباشد (يعني آن ديني كه پيشينيان آنان به واسطه آن بر تمام ملل عالم سيادت و بزرگي پيدا كردند) به اين دو جهت آنها جز به مصلحي كه كتاب و سنت را برپا بدارد و بدعتها را از ميان بردارد احتياجي [ صفحه 103] نداشتند و آن مصلح كل كسي از خاندان آخرين پيغمبرها حضرت محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله است كه به وجود او بشارت داده شده است و ما بشارات و اشارات و علائم ظهور آن بزرگوار را سابقا و همچنين غرض از ظهور وي را بيان كرديم و نيز بيان كرديم كه غرض از ظهور وي آن است كه بدعتها و شكوك و شبهاتي كه به اسم دين، به دين اسلام چسبيده است زايل كند و دين اسلام را به صورتي كه در عصر رسالت بوده است برگرداند. و اسم اين مصلح بزرگ نزد مسلمين (مهدي منتظر قائم) از آل محمد عليه و آله الصلوة و السلام است. و چون اين جهات بر شما معلوم شد، لاجرم معلوم خواهد بود كه هر فريادي به غير اين عنوان در ميان مسلمين بلند شود؛ هرگز كسي از مسلمين به آن فرياد توجهي نخواهد كرد. و نيز از آنچه سابقا مذكور شد، شرح حال كساني كه از صدر اول تاكنون به اين اسم، ضجه و فريادي بلند نمودند معلوم شد و شما به مآل امر آنان احاطه پيدا كرديد و دانستيد كه دعوت بعضي از آنها مانند قرامطه، صباحيه، فاطميه اولي در مغرب، طائفه اسماعيليه در مصر و هند كه هماكنون به عظمت خود باقي ميباشند، زيديه در يمن و غير آنها به حدي بزرگ شدند كه بر اموال و ارواح مردم حكومت يافتند و بر انفس و آفاق عالم تسلط پيدا كردند چنانكه سابقا به شرح حال آنها اشاره شد. با وجود تمام اينها و با ادامه و استمرار سير قهقرائي مسلمين، باز هم آنها از طول انتظار خسته نگشتند و از رحمت خداوند وهاب غفار نااميد و مأيوس نشدند. و چون خداوند براي هر چيزي سببي مقرر داشته پس هر گاه شما مانند يك ناقد بصيري از اسباب و علل قيام اين افرادي كه به نام مهدي و مصلح قيام كردند تحقيق كنيد سببي بزرگتر و علتي محكمتر براي قيام آنان از جور حكام در احكام، ظلم ستمكاران در رفتار و كردار، فاسد شدن دانايان، انحراف فقيهان، سبكي حكيمان، تشبه جاهل به عالم، نزديكي عالم به حاكم، مناظرهي زنيم (پست) با عليم، مدارا نمودن عليم با زنيم، پيشي گرفتن لئيم بر كريم، عقب افتادن كريم از لئيم، جسارت ورزيدن وضيع بر رفيع و زيان ديدن رفيع از وضيع پيدا نخواهيد كرد. زيرا به واسطه اينگونه امور ميدان سعي و عمل و ترقي و تعالي بر ملت تنگ ميشود، راه نفس كشيدن بر آنها مسدود، و طبعا به اين خيال ميافتند كه مأمني و جولانگاه عملي براي خود پيدا كنند، از امرا و حكومتها انزجار و [ صفحه 104] تنفر پيدا ميكنند و از علماء و فقها بيزار ميشوند در اين صورت رشته اتصال هيئت حاكمه با ملت محكوم بريده و رابطه دوستي آنها قطع ميشود، ابتدا دولت و ملت دشمن يكديگر ميشوند آنگاه ملت از اطاعت دولت خارج ميگردد، اگر بتواند علنا به روي حكومت شمشير ميكشد و اگر نتوانست شروع به فحص و تحقيق ميكند تا منبع قدرتي پيدا كند كه آنها را از شر طاغيان و سركشان نجات دهد آن گاه خون غيرت و حميت در رگهاي فردي به جوش ميآيد و سپس برميخيزد و با صداي بلند فرياد ميكند (امان از ظلم و جور اين حكومتها) پس لاجرم مردمي به دور وي، مانند مگسها در اطراف كندوي عسل، جمع ميشوند آنگاه اگر قيامكننده داراي جنبهي سياسي باشد ملت را به نام وطن و كشور و عزت و استقال و امثال آن دعوت ميكند و اگر طالب رياست روحاني باشد كه راحتتر به دست ميآيد در اين صورت داد و فرياد وامحمدا! وا اسلاما! واقرآنا! بلند ميكند و به اين وسيله بهتر ميتواند مردم را به سوي خود بكشاند سپس به تهيه مقدمات رسيدن به مرام و مقصود خود شروع ميكند، سخنراني ميكند، موعظه و نصيحت مينمايد، اوراق تبليغاتي پخش ميكند، كتابها و نوشتههاي لازم را انتشار ميدهد و مبلغين و دعات به اطراف و اكناف ميفرستد و لاجرم از هر نقطه و هر گوشه و كنار مردم مظلوم و ستمديده، محروم از مزاياي حيات و زندگي و اشخاص مورد قهر و غضب حكومت جائر به دور و مانند گوسپندان به دور شبان خود جمع ميشوند (وي خود را حافظ و ناجي ملت معرفي ميكند و در حقيقت گرگي درنده و پرجرئت است). پس به عنوان شيخ و مرشد و متمهدي و مصلح حاجتش را از آن جمعيت برميآورد و آنها هم مانند گوسفند از وي اطاعت و پيروي ميكنند تا دينش را به ملكموت ادا كند و در حالي كه مرده و يا كشته شده باشد پروردگار خود را ملاقات كند (ولي كشته شدن در ميان اين طبقه نادر است). اين يك سببي است از اسباب متعددي كه در بلاد اسلام باعث بر قيام به دعوي مهدويت و ارشاد ميشود ولي طولي نميكشد كه بعد از مدتي از ميان ميرود و اگر احيانا شوكت و سطوتي پيدا كند پس ناچار روزي دولت آنان تغيير پيدا ميكند. و چون اسباب و بواعث اين گونه قيامها را دانستيد، پس اكنون به گفتار من گوش كنيد، اين حقايق را مشاهده كنيد من هم خداي را بر آنچه ميگويم وكيل قرار ميدهم. [ صفحه 105]
(براي دعوت باب و علل توجه بعضي از مردم به اين دعوت) (بر طريق جبر) براي پيدايش اين دعوت و توجه مردم به آن، دواعي بسيار و اسباب بيشماري است كه اكنون به بيان آن پرداخته ميشود. اول اضطراب و تزلزلي بود كه از چند سال پيش در دستگاه حكومت واقع شده بود و آن در اثر منازعاتي بود كه از ناحيه اعمام محمد شاه در شئون سلطنت در جريان بود و نزاعي كه ميان آنها و خود محمد شاه بر سر اصل تخت و تاج واقع بود كه منجر به جنگهاي خونيني شد و اخيرا شاه بر آنها غالب شد ولي بعد از آنكه چشم بعضي را از كاسه درآورد و برخي را تبعيد و پارهاي را به زندان انداخت تا عاقبت امنيت را در بلاد ايران برقرار ساخته و سلطنت را به خود اختصاص داد. دوم قيام و عصيان مردم افغان و گرفتن بلاد افغان را از دست ايرانيان و خارج شدن آنها از تحت سيطرهي حكومت ايران كه به واسطه مكر و حيلهي دولت انگليس واقع شد. اين واقعه بعد از جنگهائي بود كه ميان ايران و افغان واقع شد و خود شاه با شصت هزار لشكر در جبههي جنگ حاضر شد و مدت دو سال شهر هرات را محاصره كرد. پس ناگاه كشتيهاي جنگي و زرهپوشهاي انگليس وارد خليج فارس شد و با توپهاي انگليسي پناهگاهها و قلعههاي واقع در ساحل خليج فارس را تهديد كردند تا شاه به حكم اضطرار حاضر به صلح شد و بلاد افغان را كه از هزارها سال جزء متمم كشور ايران بود از دست داد. (مترجم گويد دولت استعماري انگليس به اين كشتيهاي جنگي هميشه دولتهاي ضعيف را تهديد ميكند اخيرا هم در موقع نهضت ملي ايران و هنگام خلع يد از شركت غاصب سابق ايران و انگليس، كشور ايران را به اين كشتيها تهديد كرد ولي ملت رشيد ايران از كشتيها و توپهاي فرسوده انگلستان نترسيد و نهراسيد و رشيدانه از آن شركت غاصب خلع يد كرد و انگليسهاي ظالم و ستمكار را از كشور بيرون راند انتهاي كلام مترجم) از جريان اين وضع قبيح و از شدت بيماري مزمن نقرس (يا بيماري شاهان) شاه و ضعف و لاغري و فراموشي ذهني كه براي او حاصل شده بود عيش شاه منغص و كار به جائي رسيده بود كه زمام تمام امور و وظائف اختصاصي خودش را هم به نخستوزير خويش و [ صفحه 106] معلم و مرشدش جناب كهف الاداني و الاقاصي حاجي ميرزا آقاسي واگذار كرد. و اين مرد هم با وجود زيادتي فضل و علم و فراواني مادهي زهد و رياضت گويا از سياست جز نامي نميدانسته و از رياست جز رسومات آن را ياد نگرفته بود لاجرم نظام امور مملكت اختلال پيدا كرد، دستگاه دولت پريشان شد و در نتيجه، به نافرماني عشاير و قبائل افزوده شد، بيماري دولت رو به فزوني گذاشت، هرج و مرج بر مملكت حكومت يافت و امنيت و آرامش رو به فنا و زوال گذاشت. سوم اطاعت نكردن وزراء از نخستوزير سابقالذكر بلكه تعمد آنها در ايجاد مشكلات و كارشكني در راه اصلاحات وي و اهتمام آنان بر اينكه لنگرگاه كشتي ملك و حكومت را از وي بگيرند و خود آنها در ادارهي كارها استقلال داشته باشند، اموال ملت و رعيت را غارت كنند و در تحت رياست زعيم بزرگشان «ميرزا آقاخان نوري مازندراني» كه دستپرورده انگليسها بود (و اخيرا در اوائل عصر سلطنت ناصرالدين شاه مدت هفت سال بر مسند وزارت و صدارت متكي شد) حرمت و آبروي ملت و مملكت ايران را بريزند. اين مرد (ميرزا آقاخان) به واسطهي شيطنتي كه داشت توانسته بود قلب شاه را به سوي خويش مجذوب سازد و در بيشتر امور كشور با صدراعظم سابقالذكر تشريك مساعي كند و بر عكس مقصود و ضد مرام وي از جريان اوضاع نتيجه بگيرد. منظور او از پيمودن راه عكس مقصود اين بود كه صدراعظم را از نظر ملت بيندازد و زمينهي رسيدن خود را در موقع فرصت به رياست وزراء مهيا سازد. در اين وقت شاه با وجود شدت بيماري از تدبير امور مملكت و جلوگيري از ظلم و جور بر رعيت عاقل نبود زيرا وي داراي غيرت ديني بود و نفس او از اينكه رعيتش مظلوم و محروم باشد و كشورش جولانگاه بيگانگان باشد ابا و امتناع داشت، وي مردي كريمالنفس و باسخاوت و مهربان بر رعيت بود ولي بيماري مزمن و حملات شديد در دو مرض (در اكثر اوقات) و عوارض طغيان درد و مرض از قبيل ضعف و تحليل قوا مجالي براي او از براي رسيدن به كارهاي بزرگ و بررسي اعمال متصديان امور باقي نميگذاشت، با اين حال هم وزرا را به سوي عدل و انصاف و رفق و مداراي با مردم ترغيب و تحريض ميكرد. [ صفحه 107] چهارم ناداني حكومتها به دقائق تدبير در كار ملت؛ زيرا بيشتر آنها اگر نگويم همه، در آن وقت از شئون سياست غافل و به احكام و قوانين جاهل بودند. اگر نيك به آنها نظر ميداشتي؛ ميديدي كه جمعي از آنان پيوسته در مقابل مشايخ صوفيان و متصوفان در حال تظيم و ركوع بودند، براي سخنان مبهم و كلمات نامفهوم آنان به سجده افتاده بودند، از براي مزخرفات و خزعبلات آنها خضوع و خشوع ميكردند، به جز خداي را عبادت ميكردند و از راهي كه نميدانستند در اين گمراهي افتاده بودند، «خدا ميداند كه آنها دروغ ميگفتند و راه حق را نميجستند» خدا آنها را آنطور كه استحقاق دارند مكافات كند. دستگاه وزارت از بعضي فارسها كه چنگالشان به هر تركي بند ميشد خونش را حلال ميشمردند و بعضي از تركها كه اموال و اعراض فارسها را بر خودشان مباح ميدانستند، تركيب يافته بود. علاوه بر اين آنها دو دسته بودند گروهي مزدور دولت انگليس و گروهي اجير دولت روس بودند، به همين واسطه آبروي شريعت محمدي را برده و اركان تخت سلطنت اسلام را متزلزل ساخته بودند. پنجم ضربت محكمي بود كه در آن وقت بر پيكر اسلام و جامعه مسلمين وارد شده، اركان مملكت ايران را به لرزه انداخته بود چنانكه ايران مصيباتي را كه در اواخر دولت صفويه ديده بود فراموش كرد و آن تشبه نادانان غافل به علماء عامل، تقليد در آوردن آنان از مثال بزرگان فقهاء و مجتهدين بود اگر در آن زمان بوديد ميديديد مردي از آنها را كه جز چند كلمه از نحو و صرف و علوم عربي را فرانگرفته و جز بعضي از رؤس مطالب فقه و اصول را، كه به قدر پشيزي براي دين مفيد نبود حفظ نكرده، ولي عمامهي بزرگي بر سر گذارده جبه وسيعي بر تن پوشيده ريش درازي گذاشته، شارب را از بيخ چيده، چشمها را به زير انداخته، صدايش را نازك نموده عصاي بلندي در دست گرفته و همواره لبها را حركت ميدهد، پيشانيش پينه كرده جاي دگمهي پيراهنش پاره شده آه بلند و نفسهاي سوزناك و حزنانگيز از دل و سينه ميكشد چنان شيوهاي به خود گرفته كه عقول خردمندان را ميفريبد و علماي بزرگ را در مقابل خود به زانو درميآورد، تا چه رسد به مردمان متوسط و افراد عوامي كه هر بادي آنها را به هر طرف ميبرد. هيچ شهر و قصبه و قريهاي نبود مگر آنكه مانند ملخ در آنها انتشار يافته بودند و در هر نقطهاي از نقاط مسند امامت را انداخته و بساط فقاهت را گسترانيده بودند، حل و عقد مينمودند، حكومت و قضاوت ميكردند، جريمه ميكردند، خون رعيت را مانند زالو ميمكيدند دستهاي خودشان را به علماء اصول [ صفحه 108] نسبت ميدادند، در حاليكه علماء اصول از آنها بيزار بودند و گروهي خود را به اخباريين و محدثين منسوب ميداشتند در حاليكه علماء اخبار آنها را دشمن داشتند، پارهاي به طايفه شيخيه (منسوب به شيخ احمد زينالدين بحريني) تمايل پيدا كرده بودند. خدا پاداش دهد به اين شاعر كه چنين گفته فتفرقوا شيعا فكل جزيرة فيها اميرالمؤمنين و منبر. (يعني پس به دستههاي زيادي متفرق شدند و در هر جزيره اميرالمؤمنين و منبري است مترجم). ششم كنارهگيري علماي عاملين راسخين و خانهنشيني و محجوب شدن محققين حكماء. اگر به آنها نظر ميداشتيد ميديديد كه با وجود بزرگي شأن و مقام و بلندي منزلت و مكان مطرود و مقهور حكومتند، منكوب و مخذول رعيتند، از مردم دوري ميكنند، از مجالست آنان ابا و امتناع دارند، از حقوقشان محروم ميباشند و آنها هستند كه مصداق اين گفتار ميباشند. لله تحت قباب الارض طائفة - اخفاهم عن عيون الناس اجلالا (يعني از براي خداوند در زير قبههاي زمين طائفهاي ميباشد كه خدا آنها را براي تجليل مقامشان از نظر مردم پنهان داشته است م) و اما طبقات ديگر ملت و اصناف ديگر رعيت پس بر آنها اين گفتهي شاعر تطبيق دارد كه گفته است. كريشة في مهب الريح طائرة - لا يستقر لها حال من الفلق يعني مانند پر مرغي ميباشند كه در مجراي وزيدن باد در حركت ميباشد و از جهت اضطراب بر يك حال قرار ندارد. اما وضع شهرهاي ايران در آن زمان پس مانند كشتي بود كه كشتيبانش راه را گم كرده باشد و امواج متلاطم دريا آن را از اين كوه به آن كوه ميزند، اگر باد معتدلي نوزد شكسته و عاقبت در نقطهاي از ته دريا به گل فروميرود. براي اين اضطرابات علل و اسبابي وجود داشت كه بيان آن گذشت و نتايج و ثمرات تلخي هم در بلاد ايران به بار آورد كه آمال و آرزوي مردم ايران را از اصلاح اوضاع مملكت قطع كرد. پس باد طغيان و سركشي وزيد، مردم به مخالفت با دولت و حكومت برخاستند، نخستين انقلابي كه واقع شد، طغيان و عصيان استاندار خراسان حسنخان سالار بود و اين واقعه بعد از خاموش شدن آتش جنگي بود كه [ صفحه 109] سالهاي متمادي ميان ايران و افغان زبانه ميكشيد و نظام امور اين استان را از هم گسسته و تقريبا اين استان از دست حكومت خارج شده بود. ميان حسنخان و قشون دولت پيدرپي جنگهاي سختي جريان داشت و خلق بسياري در اين جنگها كشته شدند تا اخيرا سالار مذكور كشته شد و حكومت توفيق حاصل نمود كه دومرتبه اين استان را به ايران برگرداند. دوم قيام امراء لشگر و وزراء كشور بر عليه صدر اعظم در موقع وفات شاه بود كه عاقبت صدر اعظم به مقبره حضرت عبدالعظيم كه در اطراف تهران است پناهنده شد و مدتي در آنجا توقف نموده تا بعد از جلوس شاه شهيد بر تخت سلطنت، مشاراليه به عراق عرب مهاجرت كرد. سوم - ميل سيفالملوك ميرزا استان دار قزوين به انقلاب و اختلال امور آن سامان در يك مدت. چهارم - انقلاب بروجرد و فرار كردن استاندار آن جمشيدخان ماكوئي به طهران. پنجم - طغيان و عصيان مردم كردستان و فرار استاندار آن خسروخان و عليخان سرتيپ قره گوزلو به زنجان و پيوستن آنها به اردوگاه وليعهد. ششم - سركشي اهل كرمانشاه و قيام آنها بر عليه والي آنجا محمدعليخان ماكوئي و فرار وي به اردوگاه وليعهد در آذربايجان. هفتم - انقلاب كرمان و حدوث زد و خوردها و جنگهاي خونين ميان فضلعليخان و عبداللهخان صارمالدوله در يك مدت. هشتم - شورش مردم يزد بر ضد حاكم آنجا دوستعليخان و خونريزيهائي كه در اين انقلاب واقع شد. نهم - قيام عموم مردم فارس بر عليه والي آنجا نظامالدوله حسينخان سابقالذكر، محاصره شدن او چند ماه در شيراز، قطع طرق عابرين و مسافرين در مدتي متمادي و زائل شدن امنيت از آن سامان. اكنون چون اوضاع و احوال عباد و بلاد در آن زمان به طور اجمال بر شما معلوم شد و چون به طور وضوح و بداهت ميدانيد كه رجال هيچ مملكتي مانند رجال آن دولت نميشود و اوضاع و احوال هيچ ملتي اين گونه پريشان نميگردد؛ مگر آنكه آن ملت لاجرم به فكر چارهجوئي خواهند افتاد و با نهايت شدت در راه فحص و بحث از علاج قدم خواهند گذاشت تا شخصي را پيدا كنند كه آنها را از تاريكيهاي ظلم و جور به سوي روشني عدل و داد هدايت كند و آنان را از شدت و مضيقه به فرج نزديكي، منتقل سازد. [ صفحه 110] ميدانيد كه از مقررات طبيعي است كه بايد از براي تغيير و تبديل اوضاع و احوال يكي از دو سبب بزرگ سياسي يا ديني و مذهبي وجود داشته باشد؛ اسباب و وسائط قسم اول در بلاد ايران موجود نبود زيرا شرائط آن در مردم بلاد كاملا حاصل نبود، ولي زمينه سبب ديني و مذهبي كاملا در بلاد ايران به حد وفور موجود بود، به اين جهت دعوت باب فيالجمله شيوع پيدا نمود و هنگامي كه ملت ايران در انتظار فرج بودند، ناگهان دعوتكنندهاي در صور دميد، ناقور نواخته شد، فرياد كسي از صحراي جنوب و از ساحل راست خليج فارس به گوش مردم رسيد كه با صداي بلند فرياد ميكند: آگاه باشيد من آمدم كه شما را نجات دهم، من آمدم كه شما را خلاص كنم، من آمدم كه شما را هدايت كنم. آگاه باشيد من همان هدايتكنندهاي هستم كه هزار سال است شما در انتظار او ميباشيد، منم آن كس، منم آن كس، منم آن كس و پيوسته چنين فريادهائي را به گوش ملت ميرسانيد. و چون شخص غريق به هر حشيشي دست مياندازد و آدم تشنه هر سرابي را آب ميپندارد پس شما چه تصور ميكنيد درباره مردم مسلماني كه اسم مهدي خود را بشنوند و بشاراتي از مبلغين باب به آنها داده شود كه ناجي آنها ظهور نموده و چنين و چنان آياتي آورده و كلمات «شايد» و «اميد است» و «كاش» را از اعمال و اقوال آنها برداشته است؟ مردم به خيال آن كه شايد آن حقيقتي كه آنها را از اين فقر و بيچارگي نجات دهد در نزد اوست و اسرار نهاني خود را ميتوانند با وي در ميان گذارند؛ مانند خاكي كه از كنار گودال به داخل آن ميريزد و چون سيلي كه از بالاي كوههاي به سوي درياچه سرازير ميشود از اطراف و اكناف به سوي وي هجوم آوردند پس آنچه واقع شد واقع شد چنانكه ما آن را با دليل و برهان بيان خواهيم كرد والله المستعان. تبصره - مؤلف محترم بر عكس شيوه ارباب تحقيق و برخلاف رويه و روش خود در غير اين مورد، در اين باب به خصوص قدري روش شاعرانه به خود گرفته و يك موضوع كاملا عادي و طبيعي را مانند نويسندگان شاعرمنش بيش از اندازه واقع و حقيقت؛ بزرگ نموده. صحيح است كه وضع ملت ايران و اوضاع مملكت و بلاد اسلام در آن زمان كاملا پريشان بوده و صحيح است كه مردم مسلمان در انتظار مهدي موعود و ظهور مصلحي بودند كه به اين اوضاع پريشان و به اين دستگاه جور و عدوان خاتمه بدهد و بساط عالي عدل و داد و حكمت و معرفت را بگستراند؛ ولي علائم و مشخصات آن مرد بزرگواري را كه مسلمين در انتظار وي بودند بر سيد علي [ صفحه 111] محمد باب تطبيق نداشت زيرا مسلمين در انتظار كسي بودند كه از مكه معظمه ظهور كند و او از بوشهر و شيراز ظهور كرده بود. مسلمين منتظر بودند كه علائم حتميهي ظهور مهدي موعود قبلا محقق شود و آنگاه او ظاهر شود و زمين را پر از عدل و داد سازد و هنوز هيچ يك از آنها واقع نشده بود، آنها قبل از ظهور خود مهدي، در انتظار خروج سفياني، صيحه آسماني، قتل نفس زكيه، خسف در بيدا، كسوف خورشيد در نيمه ماه رمضان و خسوف ماه در آخر آن ماه بودند ولي تاكنون چيزي از آنها واقع نشده بود كه ناگاه باب بدون تشريفات قبلي ظهور نمود! با اين حال آيا مسلمين چگونه ميتوانستند باور كنند كه باب، همان مهدي موعود آنها ميباشد؟ مسلمين در انتظار فرزند امام حسن عسگري و صاحب غيبت طولاني بودند و باب فرزند ميرزا رضاي بزاز شيرازي متولد در سال 1235 هجري بود! با اين وصف قضيه باب موضوعا طوري نبود كه مسلمين از نظر معتقدات ديني به سوي او بشتابند. به نظر من معتقدات ديني مسلمين و حالت انتظار آنان را به آن وصفي كه شنيديد بايد از موانع پيشرفت دعوت باب محسوب داشت، زيرا مسلمين از لحاظ تضاد دعوت باب با معتقدات ديني آنها از دعوت او استقبالي نكردند و بلكه قيام او را قيام جنونآميزي تلقي نمودند و حقا هم همين طور بود؛ زيرا اگر باب عاقل بود لااقل موضوع دعوت خويش را بايد طوري طرح كرده باشد كه با معتقدات ديني مسلمين مباينت نداشته باشد تا اقلا از نظر عوام قابل قبول باشد. بنابراين تمايل بعضي از مردم به آنها و پيشرفت اجمالي دعوت باب هيچ ارتباطي به عقائد مذهبي نداشت و بايد علل آن را در جهات شهواني و سياسي و شيطنت مبلغين اين حزب جستجو كرد. [ صفحه 112]
سابقا بيان كرديم كه استاندار اصفهان مقام وزارت را فريب داد و فرماني از وي دريافت كرد كه باب را در اصفهان زنداني كند و سخت جلوگيري كند كه كسي با وي ملاقات نكند. ولي اين خائن دروغگو برخلاف دستور وزارتي باب را محرمانه به قصر مخصوص خود در حرمسرا برد و او را در تحرير و تقرير كتب آزاد گذاشت تا وي در اين قصر كتابي به نام نبوت خاصه تأليف كرد، آنگاه مبلغين و دعات خود را به اطراف مملكت فرستاد. ولي استاندار مذكور چنين اشاعه داد و چنين علما و اعيان را قانع ساخت؛ كه شاه دستور داده است كه باب را به تهران اعزام داريم و براي هميشه در آنجا مقيد و محبوس باشد. پس باب مدت يك سال با كمال خوشي و راحتي در قصر مخصوص والي و در پناه حمايت او اقامت نمود تا والي مذكور سكته كرد و نذر خويش را به ملكالموت ادا كرد. (چنين نسبت داده ميشود كه يكي از اطرافيان والي كه در دين حنيف اسلام داراي تعصب بود او را به آنجائي كه سزاوار بود فرستاد). بعد از مردن والي مذكور برادرش گرگينخان به جاي وي منصوب شد و هنگامي كه مقام و وظيفه خويش را تحويل گرفت و از جريان امور و راه و دخالت در كارها اطلاع حاصل كرد با باب تغيير سلوك داد؛ زيرا وي از طرفي حريص بر مال و جاه بود و از طرف ديگر بصير به امور بود و به فكر روشن خويش دريافته بود كه باب در دعوت خود موفقيت پيدا نخواهد كرد به اين جهت رعايت مصالح شخصي خود را بر رعايت مصالح باب ترجيح داد. به وزارتخانه مربوطه در تهران گزارش داد كه دعوت باب علني و آشكار شده است و او در مقام تهيه و تدارك ميباشد كه از گودال خمول و خاموشي برخيزد و قدم به ميدان ظهور بگذارد و در گزارش خود، نفس خويش را تبرئه كرد و مسئوليت امر باب را در صورتي كه حال به اين منوال باشد از گردن خويش برداشت. حكومت مركزي هم، چون بر حقايق مستور امر باب اطلاع حاص كرد، تصويب كرد كه باب را به آذربايجان بفرستند و در قلعهي چهريق واقع [ صفحه 113] در شهرستان ماكو نزديك به بايزيد و در سرحد مملكت عثماني زنداني كنند، زيرا آنجا حصن حصين و پناهگاه محكمي بود كه كسي نميتوانست به آنجا دست يابد و چون لشكري كه در آنجا متمركز بود و سركردگان آن و اهل قلعه عموما از قوم و قبيله صدراعظم بودند به اين جهت بيم از خيانت مستحفظين و گريختن باب نميرفت. لاجرم باب را در آن قلعه زنداني كردند و همچنان در زندان باقي بود تا محمد شاه در ساعت دو و سي و پنج دقيقه از شب سهشنبهي پنجم ماه شوال 1264 هجري از اين جهان فاني درگذشت و فرزند بزرگش ناصرالدين شاه در ساعت چهار شب چهاردهم شوال 1264 بر اريكه سلطنت برقرار گرديد. اين واقعه در شهر تبريز، مقر وليعهد دولت عليه ايران كه بر طبق مقررات سلطنتي آن زمان آنجا بود، انجام گرديد و سپس در ساعت هفت و بيست دقيقه از شب شنبه بيست و دوم ذيقعده 1254 در تهران رسما بر تخت سلطنت جلوس كرد! خوانندگان استبعاد نكنند كه وقت جلوس در اين ساعت و اين دقيقه تعيين شده بود؛ زيرا ايرانيان هميشه احكام زيجها، آثار كواكب، قرانات آنها، معرفت طالعها، رابع، وسط، وتد، عاشر و بالاخره سعد و نحس اوقات را در انجام امور مراعات و مراقبت ميكردند. [ صفحه 114]
پيروان باب شروع به ايجاد انقلاب و نشر مرام اشتراكي كه هدف نهائي آنها بود كردند زرين تاج ملقبهي به قرةالعين كشف حجاب كرد سابقا بيان كرديم كه باب در اثناء توقف در اصفهان مبلغين و دعات خويش را به شهرها فرستاد ولي به آنها دستور داده بود كه بر طريق شدت رفتار نكنند اما از هنگامي كه در ماكو زنداني شد، تغيير رويه داد، دستور داد كه دعات و مبلغين وي با كمال شدت در امر دعوت قيام و اقدام كنند. چند نفر از پيروان باب به رياست مردي به نام «سيد حسين» عليرغم مراقبت كامل جاسوسان و كارآگاهاني كه بر آنها گماشته شده بود و عليرغم سختگيري آنان، بالاخره توانستند دو نفر از پاسبانان مستحفظ باب را به وسيله ليرههاي زرد دورو فريب بدهند و آنها را با خودشان همراه كنند. آن دو نفر پاسبان فريبخورده اجازه ميدادند تا آنها محرمانه به نزد باب بروند، او را از جريان امور مملكت و چگونگي فعاليت خودشان آگاه سازند، دستورات لازمه را دريافت نموده، به مبلغين و دعاتي كه در اطراف بودند برسانند. باب در اثناء وقوع آن حوادث و انقلابات پيدرپي، عصيان اكثر ولايات، مشغول بودن خاطر حكومت به خاموش كردن آتشهاي برافروخته، مردن پادشاه سابق و جلوس پادشاه لاحق؛ كه وضع مملكت به حال اختلال بود فرصت را غنيمت شمرده، امري براي پيروانش صادر كرد كه صريحا و علنا امر و دعوت او را منتشر سازند. نخستين كسي كه امر و فرمان وي را اجابت و اطاعت كرد شير مقدمه سپاه وي هنگام اقدام و اقتحام، ملاحسين بشروئي خراساني سابقالذكر، در خراسان بود. دوم ملامحمدعلي بارفروشي در مازندران و طبرستان و گيلان بود. سوم زن جوان خوشگلي از خانواده مشهور و منسوب به فقاهت بود كه اسم اصلي وي زرينتاج بود ولي بابيان او را در بدو امر بدرالدجي و شمسالضحي لقب داده بودند و بعدا خود باب او را قرةالعين ناميد و اخيرا بها و بهائيان لقب او را صديقهي طاهره گذاشتند. معناي زرينتاج به زبان [ صفحه 115] عربي (مذهبة التاج يا ذات التاج الذهبي ميباشد). اسم پدرش حاج ملاصالح قزويني است كه وي از بزرگان فقهاء عصر خود بوده و عمويش ملامحمدتقي مجتهد مشهور به شهيد سوم است كه از اعلم علماي زمان خويش بوده او در علم اصول و الهيات انگشتنما بوده، مردم قزوين او را داراي مقام ولايت و صاحب كرامت ميدانستند. شوهرش ملامحمد نجل جليل ملامحمدتقي سابقالذكر يعني عموزاده خود اين زن بوده و او از فضلا و ادباء محسوب بوده. خود قرةالعين حافظ قرآن، عالم به تفسير و تأويل آن و عارف به اسرار تنزيل بوده و اين علوم و معارف را نزد پدر و عمو و شوهرش فراگرفته بود با اين حال هنگامي كه دعوت باب را شنيد و گفتههاي او را خواند به تمام اعضا و جوارح از وي استقبال كرد. استقبال قرةالعين از باب به آن جهت نبود كه در وجوب باب علم و حكمت يا ادب و حقيقتي يافته باشد؛ زيرا باب ديوانهاي بيش نبود و كلمات مهمل و مغلوطي بيش نيافته بود به اين جهت اشخاصي كه مختصر فضل و تشخيصي داشتند نه تنها از او استقبال نميكردند بلكه از او نفرت و انزجار پيدا ميكردند، ولي قرةالعين مست شهوت بود و ميل زيادي به مردان داشت؛ به اين جهت نميتوانست به يك شوهر روحاني اكتفا كند و از طرفي ديگر خاندان او خاندان زهد و قناعت و عصمت و عفت بود و در چنين خانداني از براي او وسائل عيش و عشرت و آزادي و شهوتراني وجود نداشت به اين جهت صلاح و مصلت خود را در آن ديد كه يكباره خود را از قيد و بند دين و مذهب آزاد سازد و با حزبي كه به هيچ نظم و قاعده و حد و ادبي مقيد نباشند همراه و همقدم گردد و چون بابيان تنها حزبي بودند كه داراي مرام اشتراكي و پيرو هرج و مرج بودند به اين جهت با آنها پيوند كرد.
باب را خواستگاري كرد و او هم از قرةالعين خواستگاري كرد تا آنكه از ناحيه باب به وي تكليف شد كه مردم را علنا به امر او دعوت كند و او هم فرمان باب را اطاعت كرده، شروع به دعوت به امر باب كرد. وي دستور داد تا زنها كشف حجاب كنند و نقاب از چهره بردارند. اظهار عقيده كرد كه هر زني ميتواند به نه مرد شوهر كند و اين از خوشرفاقتي محسوب است و وسيلهي زيادتي مهر و محبت است. قرةالعين، هم مردم را به امر باب دعوت ميكرد و هم عملا سعي و كوشش ميكرد كه امر باب انتشار پيدا كند. پس جمعيت زيادي به دور وي جمع شدند و تعداد زيادي از مردمان پست و هيئت حاممه به او اقبال كردند. [ صفحه 116] وي هنگامي كه ديد: مردم از او استقبال كردند، و دورش ازدحام نمودند و سخنان او را پذيرفتند؛ شروع كرد اندكاندك رشته مهر خود را از شوهرش بريدن، از او درخواست طلاق كرد و اخيرا بدون فسخ عقد يا طلاق از تحت عصمت و زوجيت وي خارج شده بنا به تشكيل اجتماعات و انجمنها گذاشت. در آن اجتماعات و انجمنها گذاشت. در آن اجتماعات چادر از سر و نقاب از چهره برميداشت حجاب را پاره و براي مردم در خلوت و جلوت سخنراني ميكرد. قرةالعين صبح كرد در حاليكه قلوب مردان و زنان را به واسطهي زيبائي چهره، قدرت بر معارضه و مناظره، نازكي صدا و نرمي شيوه بيان به سوي خود مجذوب و متمايل ساخته بود. گردنها به سوي او كشيده ميشد، صاحبان نفوذ و قدرت براي اجابت دعوت او بر روي ساق و قدم ميايستادند و او هم گاهي با اشعاري مانند مرواريد منظوم و گاهي با نثري مانند در منثور براي آنان سخنراني ميكرد. عقول عاقلان را به جادوي بيان خود فريب ميداد، نفوس خردمندان را به نقش و نگارهاي بيان خويش به سوي خود متمايل ميساخت و دلهاي فرزانگان را به نيكوبافتن كلام و زبانبازي اسير خود ميكرد به اين جهت كار بر خويشانش مشكل شد، دلهاي آنان مانند قطعات آتش برافروخته گرديد، در امر اين زن متحير شدند و از حجاب برداشتن وي عقول خودشان را مانند مستان از دست دادند. آنها مست نبودند اما مصيبت بزرگ بود!! از اين مصيب بزرگ هموم و غموم آنها را به سختي فراگرفت، شوهر بيچارهاش به دور پدر و عمو ميگشت و از آنها چارهجوئي ميكرد چند مرتبه پدر و عمويش او را احضار نمودند و هر اندازه وي را نصيحت كردند جز فرار و نفرت و سركشي و استكبار سودي نديدند، شبانهروز براي مردم سخنراني ميكرد و زمينه پيشرفت دعوت ارباب خويش را مهيا ميساخت. قرةالعين ميدانست كه وجود عمويش (مجتهد سابقالذكر) سنگ لغزانندهاي بر سر راه آزادي او و در طريق انتشار دعوت وي ميباشد، به اين جهت كشتن عمو و پدر و شوهرش را بر بابيان واجب كرد. و نيز به وجوب قتل جميع علما و فقها و هر كسي سخنان او را رد كند و اعمالش را تقبيح نمايد حكم داد. لاجرم مريدان وي براي اطاعت امر او قيام كردند و هنگام طلوع صبح به مسجد جامع وارد شدند و جمعي به نام «فدائيان» در حاليكه عمويش در محراب مشغول به نماز بود ناگهان به او حمله كردند و او را شهيد نمودند و سپس بدن او را به بدترين وجهي قطعهقطعه و مثله كردند. آنگاه مردم شهر هيجان كردند، مسلمانان به موج درآمدند، قيامت مسلمين برپا شد و عموم مردم براي كارزار و جهاد در راه خدا مهيا شدند. [ صفحه 117] فرياد ميكشيدند: (الغوث الغوث الجهاد الجهاد) و چون پيمانهي جمعيت پر شد و سيل آن تمام بلنديها را فراگرفت و او نتوانست شوهر و پدرش را به كشتن بدهد، چارهاي جز فرار نديد لاجرم از پرده عصمت برون آمد، چادر از سر برداشت، قوم و خويش و خانه و شهر خويش را ترك كرد و از راه متروك و جادهي نامعروفي كه از گرفتاري به دست مسلمين در امان باشد رو به فرار گذاشت. قرةالعين از قزوين به مقصد خراسان حركت كرد تا در آنجا با ملاحسين بشروئي مجتمع و با ديگر مرتدان و شكنندگان ايمان و يقين متحد شوند. ولي چون در يك فرسخي شهر بسطام به قريهي «بدشت» رسيد؛ اطلاع پيدا كرد كه حاج محمدعلي بارفروشي با جمعي از بابيان از خراسان مراجعت ميكنند. قرةالعين از اين خبر خوش، خرم و خوشنود شد و به وجد و طرب درآمد؛ زيرا در ملاقات با او كام دل و تقاضاي نفسش برآورده ميشد. حاجي وارد شد و قرةالعين را به ورود بشروئي بشارت داد، به او گفت: بشروئي به همين زودي از خراسان ميآيد و شما بايد چند هفته در اينجا توقف كنيد. پس هر دو در آنجا متوقف شدند و حاجي نامبرده چند مرتبه در مدت توقف در آنجا با قرةالعين خلوت كرده، درباره تهيه مقدمات ورود بشروئي با هم مشورت كردند و بالاخره بر آنچه ذكر ميشود اتفاق گرديد: دو نفر منادي به اطراف فرستادند تا در هر ناحيه و هر مجلسي ندا دهند: مردم بشتابيد، عجله كنيد، كسي از طرف آن امامي كه شما در انتظار او هستيد ظاهر شده است كه بيم و اميد ميدهد. آنگاه مسلمانان و بابيان سراسيمه به مجمعي كه در آن قريه به اين منظور تشكيل داده بودند شتافتند: ناگاه مشاهده كردند: قرةالعين بدون چادر و چارقد و حجاب و نقاب برفراز منبري كه در بالاي مجلس گذاشته بودند بالا رفت قدري بر بالاي منبر نشست و سپس برخاسته شروع به سخنراني كرد. سخناني گفت كه ترجمه متن منقول آن از كتاب ناسخالتواريخ و غير آن چنين است: اي احباب گوش كنيد:اي اغيار بدانيد: (اين دو كلمه در اصطلاح بابيان به مؤمنين و كافرين به امر باب گفته ميشود) احكام شريعت محمدي اكنون به واسطهي ظهور باب منسوخ گشته، احكام شريعت جديد باب هنوز به ما نرسيده و اكنون اشتغال شما به نماز و روزه و زكوة و ساير آنچه را كه محمد آورده است همه اعمالي لغو و افعالي باطل است و به آنها كسي جز غافلان و نادانان عمل نميكند. [ صفحه 118] به زودي مولاي ما، باب، بلاد را فتح ميكند، عباد را مسخر ميسازد، به زودي اقاليم هفتگانهي مسكون روي زمين در مقابل وي تسليم ميشوند و او تمام اديان موجود روي زمين را يكي ميسازد تا ديني جز يك دين بر روي زمين باقي نماند و آن دين حق جديد باب و شريعت تازه اوست كه هنوز جز اندكي از آن به دست ما نرسيده است، پس اكنون من به شما ميگويم و گفته من حق است: امروز امر و تكليف و نهي و تضييقي وجود ندارد و اكنون ما در زمان فترت واقعيم، پس از حالت تنهايي به حال اجتماع بيرون بيائيد و اين حجابي را كه ميان شما و زنان مانع از استفاده و استمتاع است پاره كنيد، آنان را در كارهاي خودتان شريك سازيد و كارها را در ميان خودتان و زنان بعد از آنكه كام دل از آنها برداشتيد تقسيم كنيد، با آنها آميزش داشته باشيد، آنها را از خانهها به انجمنها ببريد، زنان گلهاي زندگي دنيا ميباشند، گل را بايد از شاخ بچينيد و ببوئيد، زيرا گل براي چيدن و بوئيدن آفريده شده و شايسته نيست كه آن را آماده بداريد و به آن نيك نظر نداريد، آنها را با لذت تمام ببوئيد، گل و شكوفه را بايد چيد و براي دوستان به ارمغان فرستاد. اما تمركز سرمايه نزد بعضي و محروم بودن برخي ديگر از استفاده از آن، اصل و اساس هر فتنه و فسادي است، زيرا مال براي يك فرد خلق نشده است تا تنها او از آن مال لذت ببرد و ديگران از استفاده از آن محروم باشند بلكه اموال حق مشاع تمام مردم است، و كسي آن را قسمت نكرده مال براي آن است كه تمام مردم در آن اشتراك داشته باشند و ميان آنها در گردش باشد، نبايد كسي آن را احتكار كند، نبايد كسي آن را به خود اختصاص دهد، بايد بعضي از مردم با بعضي ديگر در اموال شركت كنند تا فقر و پريشاني از آنها برطرف شود و تنگي و سختي معاش و زندگي از آنها زائل شود، ميان فقرا و اغنيا مساوات كنيد، زنان خود را از دوستانتان دريغ مداريد؛ زيرا اكنون رادع و مانع و حد و تكليفي وجود ندارد و كسي نميتواند جلو كسي را بگيرد، پس حظ و نصيب خود را از اين حيات و زندگي برداريد؛ زيرا بعد از مردن خبري نيست. سخنان قرةالعين تمام شد. قطعت «جهيزة» قول كل خطيب مترجم گويد: جهيزه نام زني است، اين شاعر ميگويد: جهيزه به گفتهي خود گفتار تمام خطبائي را كه در آن محكمه عدل و داد سخنراني ميكردند قطع كرد، مقصودش اين است كه قرةالعين هم با چنين جمالي زيبا و دلآرا، سخناني شيوا [ صفحه 119] و جانافزا و احكامي مطابق شهوت و هوا، در مقابل چنين جواناني عزب، نظامياني دور از اهل و عيال و مردمي...، گفتار تمام خطبا و ادبا و براهين تمام فلاسفه و حكما را باطل و بلااثر قرار داد. انتهاي كلام مترجم. پس ناله و فرياد مسلمين بلند شد و شروع به پراكنده شدن از دور وي كردند ولي عاشقانش به دامنش چسبيده، جاي قدمهايش را بوسه دادند. اما هرج و مرجي كه بعد از اين سخنراني ميان بابيان واقع شد، شما خودتان از آن خبر بدهيد و حرجي بر شما نيست؛ زيرا مرد عاقل را اشاره كافي است، به اين جهت ما از تشريح آن خودداري ميكنيم مبادا سخن طولاني شود. آنگاه قرةالعين با حاج محمدعلي سابقالذكر در هودجي نشسته، به طرف مازندران رهسپار شدند، مريدان آنها هم به دنبالشان به راه افتادند، مهار شتر به دست سارباني بود كه آن را ميكشيد و شعري به زبان فارسي و با لحن «حدي» ميخواند كه معناي آن چنين بود: چه قدر اين زمان شيرين و چه اندازه باسعادت است؛ زيرا زمان اجتماع دو خورشيد و هنگام قران دو ماه است. آنها همچنان طي مسافت نمودند تا به خاك مازندران رسيده، به قريهاي كه نزديك قصبهي هزارجريب بود وارد شدند، در آنجا بارها را فرودآورده و چند روز در آن محل اقامت كردند. آنگاه قرةالعين با حاجي نامبرده به حمام رفتند تا از زحمت سفر، خستگي بگيرند و تن بشويند. اين خبر به گوش مردم آبادي رسيد؛ آنها هم تكتك و دستهدسته مجتمع شدند، سلاح دربر نموده و به آنها حمله كردند، جمعيت آنها را متفرق ساختند، اموال و احمال آنان را گرفتند، چند نفر از آنها كشته شدند و عدهاي مجروح شدند. آنگاه آنها را با تن و پاي برهنه آزاد ساختند تا به هر راهي ميخواهند بروند. پس قرةالعين از همكجاوهاش جدا شد و حاجي همكجاوهاش، با ياران خود به طرف بارفروش رفتند چنانكه جريان امر وي معلوم خواهد شد. قرةالعين هم از آنجا حركت كرده، مسافتهاي بيابانها و دشتهاي آن ديار را ميپيمود، و از اين ده به آن ده ميرفت، مردم را به ظهور مهدي بشارت ميداد و فتنه برپا ميكرد تا جنگهاي حاج محمدعلي با اهل بارفروش به پايان رسيد و سپس بعد از مقاومتهاي سختي حكومت او را دستگير نموده، فرمان داد تا اطراف سرش را تراشيدند، و بقيهي موهاي فرق سرش را به دم استر بستند و به اين خواري وي را به محكمه بردند. [ صفحه 120] در آنجا حكم صادر شد كه همچنان زندهزنده بدنش را به آتش بسوزانند ولي حكومت فرمان داد كه سوزانيدن بدن وي را تا بعد از مردنش به تأخير بياندازند آنگاه ابتدا او را خفه كردند و سپس جسدش را در ميان آتش انداختند تا خاكستر شد. (اين بود عاقبت و مكافات يك زن ناقصالعقل شهوتراني كه از خاندان جليل علم و فضيلت برخاسته مردم را به مرام اشتراكي و هرج و مرج دعوت نمود، شرف و آبروي خاندان جليل خود را ريخت، عموي محترمش را در محراب عبادت به چنين وضع دلخراشي به كشتن داد، پرده عصمت و عفت خود را دريد و در آغوش اين و آن درآمد، آري اين است عاقبت سركشان و چنين است مكافات ستمگران. مترجم) و اعتباري نيست به آنچه مورخين نوشتهاند كه او را به دم اسب بستند و اسب را سر دادند تا بدن وي بر روي زمين قطعهقطعه شد. و نيز صحت ندارد كه گفتهاند او را بر شاخهي درخت بستند و بدنش را بر دو نيم ساختند. اين واقعه در ماه شوال سال 1264 واقع شد. قرةالعين برادري به نام شيخ رضا داشت كه بعد از قضيه خواهرش از ننگ و عار اين قضيه از قزوين فرار كرده به كربلا رفت و در آنجا به تحصيل علم اشتغال پيدا كرد و همچنان در آنجا باقي بود تا در سه سال پيش فوت كرد پسري از وي باقي است كه هماكنون در كربلا طلبهي علم ميباشد. مختصر كلام اين است كه اين زن جوان، آيت جمال و كمال و يگانه زنان موصوف به حسن و اعتدال بود، داراي زبان گويا، بيان فصيح، منطق شيرين سخنان دلنشين، در سخنراني پرجرأت و در كردار پراقدام بود. اشعارش به فارسي و عربي چنان دلربا بود كه مرد اديب را وادار به طرب ميكرد و عقول خردمندان را فريب ميداد ولي از بخت بد و طالع شوم (اگر تمام آنچه را دربارهي وي گفتهاند صحيح باشد) از راه حق و صواب و طريق هدايت و ثواب منحرف شد و كارهائي كرد كه مردان عاقل از او تنفر و انزجار پيدا كردند، تا عاقبت كار را به جائي رسانيد كه نور جمال تابانش را خاموش كرد و ماه چهارده شبهي كمال نوراني و فروزندهاش را در محاق واقع ساخت و لله الامر في الاول و الاخر. [ صفحه 121]
در تبريز و ارجاع وي دومرتبه به زندان سابقا بيان كرديم كه باب را از اصفهان به زندان چهريق واقع در ماكو بردند و رابطه او را با مردم قطع كردند ولي اصحابش ميتوانستند به واسطه رشوه محرمانه با وي ملاقات كنند، تعليمات لازمه را از او دريافت دارند و مردم را علنا به امر وي دعوت كنند. چند نفر به امر دعوت به سوي او قيام كردند. اول - ملاحسين بشروئي در خراسان. دوم - قرةالعين در قزوين سوم - حاج محمدعلي بارفروشي ملقب به حضرت اعلي در مازندران. چهارم - سيد يحيي دارابي در فارس. آتش فتنه زبانه ميزد و خوف آن ميرفت كه عاقبت بدي پيدا كند، طبقه عوام در امر باب متحير و مضطرب بودند و طبقه خواص ميترسيدند كه اگر در امر باب اهمال كنند؛ كار به جاي بدي برسد پس محمد شاه به وليعهد خود ناصرالدين ميرزا (يعني پادشاه سعيد ناصرالدين شاه شهيد) كه در آن وقت در تبريز مركز ايالت آذربايجان و مقر وليعهد ايران بود، فرمان داد تا هيئتي از علما و فقها و فضلا و امراء و شخصيتهاي بزرگ از اعيان و سران شهر به رياست خودش تشكيل دهد و باب را از زندان به آن محضر بزرگ احضار نمايد آنگاه به او آزادي بدهند تا دعواي خويش را تقرير و تحرير كند پس اول از اعضاي آن هيئت رأي بگيرد و سپس از علما و فقها استفتاء كند كه درباره باب چه بايد رفتار كرد؟ آنگاه در اجراي حكم علما تعجيل نكند تا جريان امر را به اولياء دولت گزارش دهد تا دستور اجراء حكم از دربار شاهنشاهي صادر شود. هيئت مذكور تشكيل يافت، مدعوين همگي به محل معين حاضر شدند. از طبقه علماء و فقها مقدم بر همه ملامحمد مامقاني ملقب به حجةالاسلام و رئيس علماي شيخيه، حاج ملامحمود ملقب به نظامالعلماء، ميرزا علياصغر شيخالاسلام، ميرزا محسن قاضي، حاج ميرزا عبدالكريم، ميرزا حسن زنوزي كه هر دو ملاباشي لقب داشتند، پدر من و جدم طيبالله ثرا هم بودند. [ صفحه 122] از رجال حكومت محمدخان زنگنه امير نظام، ميرزا فضلالله عليآبادي ملقب به نصيرالملك وزير داخله، ميرزا جعفرخان ملقب به معيرالدوله كفيل وزارت خارجه، ميرزا موسي تفرشي كفيل وزارت ماليه، و ميرزا مهديخان ملقب به بيانالملك رازدار وزير كشور و غير اينها از صاحبان شأن و مقام بودند چنانكه در متون تواريخ و غير آن نوشته شده است. آنگاه باب با ميزبانش و به معني ديگر با مستحفظ خويش كاظمخان فراشباشي رئيس پردهداري وليعهد وارد مجلس شدند و او را در صدر مجلس جا دادند. آنگاه مناظره شروع شد و نخستين كسي كه به مناظره مبادرت ورزيد نظامالعلماء بود (از اينجا به بعد براي خوف از اطاله از اين شخص به نظام تعبير ميشود.) وي از باب پرسيد:اي سيد به اين كتب و اوراقي كه اكنون نزد تو ميگذارم نظر كن، در عبارات آنها كه به اسلوب قرآن و كتب آسماني نوشته شده و در بلاد ايران منتشر گشته و در دست مردم است تأمل كن و نيك ورق بزن آنگاه ما را خبر ده آيا حقيقتا اينها از گفتار خود شما ميباشد؟ يا كساني از دشمنان شما آنها را به شما افترا بسته و به دروغ به شما نسبت دادهاند اين جمله را گفت و بعد كتب و اوراقي را كه نزد وي بود به باب داد. وقتي باب به آنها نظر كرد؛ گفت: آري اين كتب از طرف خدا ميباشد. نظام گفت: اي سيد از شما تقاضا ميكنم دست از لغزگوئي و معماسازي برداري و با عبارت صريح پاسخ دهي؛ زيرا به واسطه اين كتب، ولايات خراسان و مازندران در هيجان و انقلاب واقع شده و مردم آنها عصاي اطاعت و انقياد زمامداران را شكافتهاند (يعني در اطاعت اولياء امور اختلاف كردهاند) پس باب از اين خطاب در غضب شد و گفت: آري اين كتب و اوراق از مقالات من است. نظام گفت: آيا تو در اين كتب خودت را شجرهي طوبي ناميدهاي؟ مفهوم اين تعبير اين است كه هر چه بر زبان تو جاري گشته يا ميشود كلام خدا ميباشد و به عبارت ديگر گويا شما معتقديد كه سخنان شما سخنان خدا و گفتار شما گفتار خدا ميباشد. باب گفت: خدا تو را رحمت كند؛ آري، قسم به خدا چنين است كه ميگوئي. نظام گفت: آيا اينكه شما را باب ميخوانند از طرف خود شما ميباشد يا مردم از پيش خود شما را باب خطاب ميكنند؟ باب گفت: نه از طرف خودم ميباشد، مردم از پيش خود نميگويند بلكه اين اسم از طرف خدا است و من هم باب علم هستم. [ صفحه 123] پس وليعهد از جا بلند شد و گفت:اي سيد دانسته باش كه من با خدا عهد كردهام كه اگر شما بتوانيد در نزد ما ثابت كنيد كه شما حقيقتا باب علميد در اين صورت اين منصب و مسندي را كه من دارا هستم به شما واگذار كنم و خودم مطيع و منقاد شما باشم. سپس نظام گفت:اي سيد احسنت به اين ادعائي كه كردي اميرالمؤمنين عليهالسلام به اين اسم خوانده ميشد و كسي كه او را به اين اسم خواند پيغمبر صلي الله عليه و آله بود كه فرمود «انا مدينة العلم و علي بابها» من شهرستان علم ميباشم و علي در آن شهر است علي عليهالسلام بعد از آن ميفرمود: «سلوني قبل ان تفقدوني لان بين جنبي علما جما» پيش از آنكه مرا نيابيد از من بپرسيد؛ زيرا ميان دو پهلوي من علوم بسياري است. اكنون پارهاي از مسائل مشكله در نزد من است كه حل آنها را از شما ميخواهم و از جمله آنها چيزي مربوط به علم طب است. باب گفت: من درس طب نخواندهام. نظام گفت: از علوم ديني ميپرسم ولي از جملهي شروط معرفت اين علم فهم معاني آيات و احاديث است و فهم آن متوقف بر علوم نحو، صرف، معاني بيان، بديع، منطق و علوم ديگري ميباشد. پس من از همان علوم مقدماتي ميپرسم و ابتدا شروع به علم صرف ميكنم. باب گفت: من علم صرف را هنگام كودكي خواندهام. (مترجم گويد: در اينجا باب اقرار ميكند كه امي نبوده است چنانكه خودش در جاي ديگر ادعا كرده) و اكنون چيزي از آن به خاطر ندارم. نظام گفت: اين آيهي شريفه را هو الذي يريكم البرق خوفا و طمعا براي ما تفسير كن، تركيب نحوي آن را بيان نما، بگو: شأن نزول سوره كوثر چيست؟ و چه علت دارد كه خدا پيغمبرش را به اين سوره تسليت داده؟ باب قدري فكر كرد و سپس براي تهيه جواب مهلت خواست. نظام گفت: معناي فرمايش امام علي بن موسي الرضا چيست كه در مجلس مأمون در جواب سؤال او كه پرسيد چه دليل بر خلافت جدت علي بن ابيطالب داري حضرت فرمود: نص آيهي انفسنا. مأمون گفت: اگر نبود نسائنا حضرت فرمود: اگر نبود ابنائنا. باب گفت: اين حديث نيست. نظام گفت: هر چه باشد آيا از مقالات عرب هم نيست تفسيرش را بيان كن. باب باز هم مهلت خواست. [ صفحه 124] پس نظام از معناي اين حديث «لعن اله العين ظلمت العين - الواحده» پرسيد. باب قدري زياد فكر كرده، گفت: اكنون چيزي نميدانم پس نظام از معناي قول علامه پرسيد كه گفته است: اذا دخل - الرجل علي الخنثي و الخنثي علي الانثي وجب الغسل علي الخنثي دون الرجل و الاثني. باب سكوت كرد و جوابي نداد. نظام گفت: تو تأليفات خود را به عقيده خودت بر اساس فصاحت و بلاغت ساختهاي پس اكنون بگو ببينم چه نسبتي از نسب اربع ميان فصاحت و بلاغت وجود دارد و چرا شكل اول بديهيالانتاج است. پس باب به كلي از جواب عاجز شد. آنگاه نظام با كمال سكون و وقار گفت:اي سيد من سؤال ديگري از تو ميكنم و ديگر سؤالي ندارم. و آن سؤال اينست: اگر ما گمان كنيم و تسليم شويم كه اين علومي كه اكنون در نزد بشر موجود است تمامش قال و قيل است و به قدر پشيزي به حال بشر مفيد نيست؛ پس ما از تمام آن علوم صرفنظر كرده، عادتي را كه از زمان قديم مورد پيروي خردمندان جهان بوده است پيروي ميكنيم و آن اين است كه هر يك از انبيا كه ادعاي نبوت كردهاند و هر كدام از اوليا كه به دعواي ولايت اشتهار يافتهاند؛ معجزه و خارق عادتي داشتهاند كه ديگران از آوردن مانند آن عاجز بودهاند پس انبيا و رسل به آوردن معجزه اختصاص داشتهاند و اوليا و صالحين به كرامت مخصوص بودهاند هنگامي كه مردم از طبقهي انبيا معجزهاي ببينند و از آنها اعراض كنند و گفتار آنان را قبول نكنند؛ كافر و فاجر ميشوند و استحقاق غضب خداوند واحد قهار را پيدا ميكنند و اگر از طبقه اولياء كه مردم را به تبعيت از انبياء ميخوانند كرامتي ببينند و از اطاعت آنها خارج شوند؛ آنها نيز از فساق و اشرار محسوب ميشوند. و چون اين مقدمه معلوم شد پس اكنون من از شما ميپرسم: چنانكه از كتابها و اقوال شما معلوم ميشود، شما گاهي ادعاي رسالت ميكنيد، زماني مدعي مهدويت ميباشيد و گاهي ديگر ادعاي ولايت داريد، ما اينجا حاضر شديم كه از شما بپرسيم: آيا شما معجزات و كراماتي داريد كه حجت شما بر مردم باشد؟ باب با كمال آرامش و وقار گفت: هر چه ميخواهي بخواه. نظام گفت: اي سيد بر تو پوشيده نيست كه پادشاه ايران به بيماري نقرس مبتلا ميباشد و آن بيماري سختي است كه اطبا از معالجهي آن عاجزند و [ صفحه 125] اكنون من از شما ميخواهم كه او را از چنين دردي كه دواي آن ناياب است شفا دهي. باب گفت: اين كار غيرممكن است. پس وليعهد از جاي خود برخاسته، باب را به گفتار خود مخاطب قرار داد و چنين گفت: اي سيد اين آقائي كه اكنون با شما مناظره ميكند معلم من است او كسي است كه مرا نيكو ادب كرده ولي اكنون پير شده، طراوت جواني را از دست داده و نميتواند در سفر و حضر با ما ملازم باشد آيا ميتواني او را به دوره جواني برگرداني؟ باب گفت: اين نيز محال است. در اين وقت نظام از وي اعراض كرده، رو به مردم كرد و با صداي بلند فرياد نمود و گفت: اي مردم بدانيد كه اين مرد (با دست اشاره به باب كرد) پيمانهاش خالي و انبانش از هر معقول و منقولي تهي است او مغرور به باطل و سفيه و جاهل است، هيچ معجزه و كرامتي ندارد و شايستهي هيچ گونه محبت و احترامي نيست. پس باب از اين گونه تقبيح و توبيخ عصباني شد و گفت: اي نظام اين چه سخني است كه ميگوئي؟ منم آن مردي كه هزار سال است در انتظار او ميباشيد. نظام گفت: آيا تو مهدي منتظر و امام قائم ميباشي؟ باب گفت: آري من همان او هستم. نظام گفت: مهدي نوعي هستي يا مهدي شخصي؟ باب پاسخ داد من عين همان مهدي شخصي هستم. نظام از اسم وي، اسم پدر و مادر و محل ولادتش پرسيد. باب گفت: اسم من عليمحمد، اسم پدرم ميرزا رضاي بزاز، مادرم خديجه، محل ولادتم شيراز است و عمرم نزديك به سي و پنج سال است. نظام گفت: اسم مهدي منتظر ما مهدي، اسم پدرش حسن، اسم مادرش نرجس و محل ولادتش سر من رأي ميباشد. پس چگونه اين مشخصات بر تو تطبيق دارد؟ باب گفت: من اكنون كرامتي به شما نشان ميدهم تا معلوم گردد كه من در دعوي خود صادق هستم. مردم گفتند حبا و كرامة كرامت خويش را ظاهر كن. باب گفت: من در يك روز هزار بيت مينويسم (بيت در اصطلاح خطاطان فارس پنجاه حرف است). [ صفحه 126] مردم گفتند: بر فرض كه راست بگوئي اين كرامتي نيست؛ زيرا بسياري از نويسندگان در اين هنر با تو شريكند. پس ملامحمد مامقاني از وي پرسيد: ما در كتاب تو كه آن را به مثابهي قرآن قرار دادهاي خواندهايم كه ميگوئي نخستين كسي كه به من ايمان آورده است نور محمد و علي ميباشد و مفهوم اين گفتهات اين است كه تو از محمد و علي بالاتري. باب از اين سئوال كاملا مضطرب شد و هيچ نگفت پس ميرزا عبدالكريم ملقب به ملاباشي از او پرسيد: اي سيد! خداي تعالي در كتاب عزيز خود ميفرمايد «و اعلموا ان ما غنمتم من شيء فان لله خمسه» ترجمه: بدانيد كه هر قدر شما استفاده ببريد پس پنج يك آن به خداي اختصاص دارد! و تو در كتاب خود ميگوئي (ثلثه) (سه يك) پس از كجا و چرا اين آيه نسخ شده است؟ باب به وحشت افتاده بيتامل گفت ثلث هم نصف خمس است (شليك خنده مردم بلند شد) ملامحمد مامقاني گفت: بر فرض كه ثلث هم نصف خمس باشد ولي سئوال اين بود كه چرا از خمس صرف نظر كردي و به ثلث يا نصف خمس حكم كردي پس باب، مانند كسي كه چشمش ياراي ديدن نداشته باشد نظري به وي افكنده هيچ پاسخ نداد. پس جدم از وي سئوال كرد: اي سيد تو و ما، همه ميدانيم كه هيچ شريعتي آسماني يا زميني منسوخ نميشود جز آنكه بايد شارع دوم شريعتي كاملتر و محكمتر از شريعت سابق منسوخ بياورد؛ چنانكه عيسي هنگامي كه انجيل را آورد همين سخن را گفت و فرمود: من آمدهام تا ناموس يعني تورات را كامل كنم ولي او دو ركن بزرگ بلكه دو پايهي اساسي ناموس را كه عيدالسبت و طلاق باشد شكست و تو نيز با اين احكامي كه در كتابهايت موجود است اركان شريعت محمدي را شكسته و ويران ساختي، نهايت تو اين شكست را در زير عنوان اكمال و اتمام پنهان كردهاي با اينكه ميان احكام تو و احكام قرآن فاصله بسياري وجود دارد. علاوه بر اين خداي تعالي دين اسلام را براي ما كامل فرموده، به صريح قرآن نعمت خويش را بر ما تمام داشته است. با اين وصف اگر تو پيرو قرآن ميباشي؛ خداوند دين اسلام را بينياز از اكمال كرده است و اگر از قرآن ارتداد پيدا كردي، آن را قبول نداري و از پيش خود يا از نزد خدا دين تازهاي آوردهاي تا نواقص شريعت اسلام و قرآن را تكميل كند پس من از شما تمنا دارم كه بزرگواري كنيد، آن نواقص را توضيح دهيد و نقاط ضعف و خلل آن را به ما نشان دهيد. [ صفحه 127] و نيز جهات كمال احكام خود و چگونگي تكميل احكام شما و نواقص و خلل احكام اسلام را روشن سازيد تا آن گاه ما از روي بصيرت و بينش درباره آن قضاوت كنيم. باب با تبسم نظري به او افكنده و گفت: جواب اين سئوالات مقدمات زيادي لازم دارد كه بايد در غير اينجا و در غير اين روز براي شما تشريح كنم. جدم دومرتبه از او پرسيد: اي سيد به ما افاده و افاضه فرما راجع به كيفيت بالا رفتن عيسي به آسمان آيا چنانكه مسلمين ميگويند: پيش از مردن به آسمان بالا رفته يا چنان كه نصاري معتقدند بعد از مردن و دفن شدن از ميان قبر برخاسته و به آسمان صعود كرده و آيا صعود وي به آسمان به همين بدن عنصري بود يا به كيفيت ديگري انجام گرديد؟ باب گفت: جواب اين سئوال نيز به مجال واسعتري از اين مقام نيازمند است بعد گفت: شما خود خوب به حال اديان مذاهب مطلعيد. پس رو به مردم كرده گفت: آيا شما نميدانيد كه من بدون فكر و تأمل خطبههاي فصيح و طولاني انشاء ميكنيم؟ و شروع به خواندن خطبهاي به زبان عربي كرد و گفت: الحمد لله الذي رفع السموات و الارض و تاء سماوات را با زبر و ضاد ارض را با زير خواند. در اين وقت وليعهد كه جوان فاضل اديبي بود و علم عربيت كامل بود از جا برخاسته، رو به باب كرد و گفت (صه صه) ساكت شو ساكت باش و براي اينكه باب را به غلطي كه گفته بود متوجه كند، چند مرتبه اين شعر سيوطي را خواند: و ما بتا و الف قد جمعا يكسر في الجر و في النصب معا (يعني جمع به الف و تا را بايد در دو حال جر و نصب به كسره خواند) پس چرا تو تاء سموات را كه جمع الف و تاء ميباشد به فتح خواندي؟ پس به وي گفت اين چه گمراهي است؟ چرا مردم را گمراه ميكني؟ اين چه مزخرفاتي است كه ميگوئي؟ آيا در حالات ائمه عليهمالسلام تأمل نكردي كه چون خداوند به حكمت بالغهي خويش خواست كه آنها را در دنيا به مصائبي مبتلا سازد و آن مصائب بر آنان وارد شد؛ آنها بر آن مصائب صبر كردند و خدا را شكر نمودند پس جمعي به دست ستمكاران بنياميه و بنيعباس كشته گشتند و گروهي به زهر جفا شهيد شدند؛ به اين جهت خداوند تعالي مقدر فرمود كه مهدي منتظر ما در پس پرده غيبت قرار بگيرد و به زودي هنگامي كه خدا بخواهد ظاهر ميشود معجزات انبيا و كرامات اوليا را با خود ميآورد، تمام روي زمين را تصرف ميكند، اديان بيشمار روي زمين را به يكي تبديل ميكند و به اصل اول آنها [ صفحه 128] برميگرداند: مهدي منتظر مانند تو نيست كه والي شيراز او را گاهي بزند و گاهي حبس كند. سوابق احوال تو بر كسي پوشيده نيست، رياضتهاي بوشهر تو بر همه واضح و معلوم است، ما ميدانيم تو هوا و هوس تسخير خورشيد در دل و بر سر داشتي و همواره بر بالاي پشتبام رفته سر خود را برهنه ميساختي و از هنگام صبح تا غروب آفتاب زير برق خورشيد ميايستادي تا عاقبت مغز خويش را فاسد نمودي و اكنون در چنين مجلس محترمي به چنين خرافات و مزخرفاتي دهن آلوده ميسازي. جالب توجه خوانندگان محترم توجه ميفرمائيد كه پادشاهان و شاهزادگان سابق ايران چه مردمان فاضل كاملي بودند و چگونه تعليم و تربيت ديني و مذهبي داشتند از ايراد وليعهد به باب چنين معلوم ميشود كه وي در ادبيات عربي مقامي عالي داشته زيرا وقتي باب عبارت خطبه را غلط خواند وليعهد فوري از جا برخاسته، با استناد به شعر سيوطي غلط باب را ثابت و مدلل نمود از همين جا معلوم ميشود كه او نيز مانند ساير فضلا و امراء آن عصر حافظ اشعار سيوطي بوده و نيز عبارت ذيل كلامش كه به باب خطاب و عتاب ميكند و ميگويد: آيا در حالات ائمه الخ... نشان ميدهد كه وي به اوضاع و احوال ائمه (ع) و جريان مشيت خداوند با آنها و مشخصات مهدي موعود كاملا محيط بوده و از درخواست وي از باب كه نظام را از پيري به جواني برگرداند چنين استنباط ميشود كه او در فن مناظره هم استاد بوده است. آري ناصرالدين شاه پيش از آنكه پادشاه مقتدري باشد، مرد فاضل، اديب متدين عاقلي بوده و از دين و مذهب رسمي كشور حمايت مينموده بيجهت نيست كه هماكنون در دل ملت ايران جاي دارد و هر هفته صدها فاتحه از صميم قلب بر مزار او خوانده ميشود و هزاران طلب مغفرت و رحمت از برايش ميشود اين است دليل عقل ناصرالدين شاه و او است داراي اسم بامسمي. ناصرالدين شاه دانسته بود كه بابيان دشمن تخت و تاج ايرانند، فهميده بود كه مذهب موهوم باب پايه سياسي دارد و از نوع مذاهب بيپايهاي نيست كه به حكم (الباطل يموت بترك ذكره) از بين برود، اسناد و مداركي در دست او بود كه بابيان آلت دست بيگانگان و عامل تفرقه در مملكت تشيعند؛ به اين جهت اين مرد عاقل و متدين به رهبري مرحوم اميركبير در قلع و قمع آنها كوشيد و نگذاشت در دربار سلطنت و دستگاه حكومت نفوذ پيدا كنند. مترجم [ صفحه 129] آنگاه وليعهد رو به علما و فقها كرد و از آنها در امر باب استفتا نمود. پس فقها فتوي به كفر او و وجوب قتلش دادند. و ديگران حكم به سفاهت و جنونش كرده، گفتند: بايد ابتدا او را نكوهش و سرزنش و تعزير كرد آنگاه او را زنجير نموده، به زندان فرستاد. وليعهد رأي اخير را تصويب كرد و رو به باب نموده، وي را مخاطب قرار داد و چنين گفت: اي سيد اگر جنون و پريشاني مغز تو بر من ثابت نگشته بود و اگر انتساب به خاندان نبوت و رسالت نداشتي هر آينه فرمان ميدادم تا در حال حاضر تو را بكشند تا مردم عبرت بگيرند و بدانند كه مهدي منتظر هرگز در امر خود مغلوب نميشود و هرگز چيزي نميآورد كه مخالف دين كامل جدش پيغمبر باشد؛ كه خداي عزوجل به كمال دين وي تصريح فرموده است چنان كه ميفرمايد «اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي و رضيت لكم الاسلام دينا» ترجمه امروز (يعني روز غدير خم) دين شما را برايتان كامل ساختم، نعمتم را بر شما تمام نمودم و راضي شدم كه دين اسلام دين شما باشد و همچنين در آيه ديگر ميفرمايد: «و من يبتغ غير الاسلام دينا فلن يقبل منه» ترجمه كسي كه غير از اسلام ديني طلب كند هرگز از وي قبول نخواهد شد. پس دربانان را فرمان داد تا باب را بر زمين افكندند، پاهايش را محكم با طناب بستند، با چوب و عصا شروع به زدن نمودند، او فرياد ميكرد و كسي به فريادش نميرسيد، توبه و استغفار مينمود، صيحه ميكشيد و كسي جوابش را نميداد، جز يك نفر از اصحاب نظام كه بالاي سرش ايستاده بود و كلمات زشتي به وي تلقين ميكرد كه قلم از نوشتن آن شرم دارد، آن شخص از وي تعهد ميگرفت كه ديگر چنين ادعائي نكند، باب آن كلمات زشت را تكرار ميكرد و متعهد ميشد كه ديگر اين چنين ادعائي نكند، در اين موقع وليعهد دستور داد تا دست از زدن او برداشتند، او را به زندان قلعهي چهريق بردند و مراقبيني بر او گماشتند تا نگذارند كسي با او ارتباط پيدا كند. اين در تاريخ 1263 واقع شد. «قابل ملاحظه» روزي جدم، در ايواني كه مشرف به باغ خانه بود، نشسته بود و من با او در موضوع كتاب خلاصةالحساب شيخ بهاءالدين عاملي كه جلو ايشان بود مذاكره ميكردم. در آن موقع سن من از دوازده سال بيشتر نبود. ناگاه مرحوم شاهزاده اسكندر ميرزا، عموي پدر شاه كنوني، به زيارت جدم آمد، تا بتواند رشته صداقت را ميان خودشان محكم بسازد. پس جدم به من امر فرمود تا به احترام شاهزاده از مجلس خارج شوم [ صفحه 130] مرحوم شاهزاده ممانعت فرمود و امر نمود كه من در آنجا به جاي خدمتگزاران به وظايف خدمتگزاري مشغول باشم، زيرا ميخواست با جدم مذاكرات مهمي انجام دهد - شاهزاده با جدم شروع به سخن فرمود ولي بر طريق نجوي و با صداي نزديك به آهسته. جدم سخن او را قطع كرده فرمود تمنا دارم بلندتر بفرمائيد؛ زيرا اين فرزند من امين و حافظ اسرار است از ناحيه وي خاطرجمع باشيد وگرنه او را مرخص بفرمائيد تا مذاكرات ما تمام شود. شاهزاده با من اظهار ملاطفت فرمود و گفت: شما برويد چاي بياوريد ولي تا ما شما را نخواهيم وارد مجلس نشويد. من از مجلس خارج شدم ولي گويا شعور خود را از دست داده بودم، متفكر بودم كه آنها چه مذاكراتي دارند، كمكم خاطرات نفس و وساوس شيطاني بر من غالب شد و نفس اماره به سوء مرا وادار كرد كه برخلاف مبادي آداب و محاسن اخلاق استراق سمع كنم. من شروع كردم از روزنه در به آنها نگاه كردن و مانند كسي كه جاسوس باشد سخنان آنها را استراق ميكردم، شنيدم كه جدم به زائر خود ميفرمود: اگر موقعيت بزرگ شما در نزد من نبود و اگر شدت وثوق من به شما نبود هر آينه اين اسراري را كه از من ميخواهي به شما اظهار نميداشتم تا در ميان لحد سر به خاك قبر بگذارم - جناب شما از من كيفيت انعقاد مجلس محاكمه باب را هنگامي كه من در آن مجلس حاضر بودم ميپرسيد و از حسن جريان محاكمه يا عدم حسن آن سؤال ميكنيد. من هم رأي خصوصي خودم را به جنابعالي اظهار ميدارم. خدا داناتر است كه من راه صواب يا خطا ميپيمايم جريان آن چنين بود: اين آقايان با آن سؤالات دامنهداري كه از باب كردند در محاكمه و مناظره با باب نيكو رفتار نكردند چنانكه باب هم با اين جوابهاي بيسر و ته كه دليل و حجت بر مدعاي وي نبود نيكو رفتار نكرد؛ زيرا اين مرد ادعاي نبوت و رسالت و قانونگذاري ميكرد و آنها او را به صرف، نحو، معاني بيان و بديع امتحان ميكردند، كاش من ميدانستم چگونه آنها در چنين روزي از ايرادات لازمه بر اساس احكام او غفلت كرده بودند، از قيام به جرح و انتقاد بر قواعد شريعت وي و اينكه شريعت او در هيچ حالي با ناموس طبيعي الهي كه بر زندگاني بشر حكومت ميكند موافقت و مطابقت ندارد منحرف شده بودند. من ميگويم اين مرد صريحا بدون كنايه و اشاره اظهار داشته بود كه اول كسي كه به من ايمان آورده نور محمد و علي بوده و با اين گفتهاش [ صفحه 131] خودش را بالاتر از محمد و علي قرار داده؛ پس با اين حال چگونه او اقوال و احكام اول كسي را كه به او ايمان آورده است اطاعت ميكند؟ از طرفي ديگر اين مرد ادعا ميكند كه او باب است اگر مقصودش از كلمه باب نيابت از مهدي منتظر است پس چرا سخنان او مخالف با شئون نيابت او ميباشد. و اگر مقصودش اين است كه او باب شهرستان علم است، در اين جا لازم است كه لااقل به تمام علوم معقول و منقول احاطه داشته باشد، پس ظاهر شدن وي با اين عجز ذلتآميز در چنين محضر آشكارا منافات دارد كه او باب شهر دانش يا دروازهبان آن باشد. و از عجائب و غرائب امر باب اين است كه او مردي ايراني بوده است كه به گمان خود خداوند او را مبعوث داشته تا قوم خود يا جميع بشر را از ضلالت و گمراهي نجات دهد؛ پس اگر دعوت وي اختصاص به بلاد اسلام داشته چرا دعوتش را در عراق و حجاز و ساير بلاد اسلام اظهار نكرده است و اگر بعثت و رسالتش عمومي و شامل تمام بشر بوده پس چرا در ساير بلاد نصاري و بتپرستان به دعوت قيام نكرده آيا كشور ايران بيشتر از ساير كشورها استحقاق عنايت او را داشته يا ساير بلاد قابل هدايت و لايق نجات از ضلالت نبودند و اگر بگوئيم بعثت و رسالت وي اختصاص به بلاد ايران داشته پس آيا سزاوارتر نبود كه كتاب او هم به زبان فارسي باشد تا مردم مباني احكام او را بفهمند و مقاصد سخنان او را ادراك كنند، آخر ملت ايران از كجا ميتوانند عموما زبان عربي را فرابگيرند تا احكام و اوامر شريعت او را از كتاب عربي ياد بگيرند! من نميدانم چگونه باب ولو اندكي در كيفيت احكام شريعت خود دقت نكرده و چطور از وظائف اساسي تشريع و قانونگذاري غفلت نموده است. اين ابراهيم زردشت پيغمبر فرس قديم است كه زند و اوستا را به لغت قوم خود آورده، اين موسي كليم است كه تورات را به لغت عبراني نازل نموده، اين عيسي بن مريم است كه انجيل را به لغت قوم خود يهود آورده و اين پيغمبر ما محمد بن عبدالله عليه الصلوة و السلام است كه قرآن مجيد را به لغت قوم خود عرب نازل نموده است. اين وظيفه هر پيغمبري است كه خداوند او را براي نجات بندگان خود مبعوث فرموده چنانكه همين حقيقت را خداوند در محكم تنزيل بيان فرموده است كه ميفرمايد (و ما ارسلنا من رسول الا بلسان قومه ليبين لهم) (ترجمه و ما هيچ پيغمبري را نفرستاديم مگر به زبان قوم خود تا براي آنها بيان كند تا آخر). [ صفحه 132] اين سنة جاريه به واسطه آساني تفهيم و تفاهم است ولي مشروط بر اينكه لغت كتاب در نهايت رواني و اختصار باشد تا معناي امر و نهي خداوند بر مردم مشتبه نشود. ولي باب در اين شيوه پسنديده با آنهائي كه به گمان او همقطارش بودند مخالفت ورزيده، كتابي براي قوم خود آورده كه قسمت عربي آن پريشان و قسمت فارسيش پيچيده و مغلق است، احكامش گاهي به حروف ابجد و گاهي به حروف جمل وضع شده و ارقامش به عددي مانند اعداد جفر ضبط شده است. اكنون اگر باب تعمدي داشته است كه برخلاف جميع پيغمبران سربسته و مبهم سخن بگويد؛ پس مناسب آن بود كه كتابي به لغت پهلوي (فارسي باستاني) بنويسد تا لااقل از طعن علماء بر عبارات عربي مغلوط كتابش و بر عبارات فارسي پيچيدهاش محفوظ بماند. اين است اي شاهزاده آنچه در امر باب بر من ظاهر گشته شما اين را از من بگيريد و در رد و قبول آن صاحب اختياريد. آنگاه شاهزاده از جا برخاست و با جدم معانقه كرد و او را بوسيد و چنين گفت: خدا دست شما را بگيرد اكنون قلب من اطمينان پيدا كرد و شك و ترديدي را كه در امر باب داشتم از من برطرف شد و از روي تحقيق فهميدم كه او مردي جاهل و دروغگو بوده است. پس جدم مرا صدا كرد و امر به آوردن چاي فرمود. پس شاهزاده اجازه گرفت و ساعت مخصوص خود را به منظور تشويق به حفظ دروس و به عنوان يادگار به من مرحمت فرمود و از آنجا رفت. اما من اين خبر را همواره مكتوم داشتم و براي احدي نقل نكردم تا بعد از گذشتن تقريبا دو سال از اين تاريخ در موقع مناسبي براي خود جدم نقل كردم. پس جدم در غضب شد و مرا توبيخ كرد كه چرا استراق سمع نمودي و چرا شيوه منفور جاسوسي را پيروي كردي. پس امر فرمود تا يك ماه وظيفه ماهيانهي مرا قطع كردند و در خلال اين يك ماه هرگز با من سخن نگفت تا عمويم را واسطه و وسيله قرار دادم و مرا عفو فرمود. رفع توهم بسا هست از عبارت جدم كه دربارهي گفته عيسي عليهالسلام كه ميگويد: [ صفحه 133] وي آمده است تا ناموس را تمام سازد و جدم بيان نموده كه او دو پايه از پايههاي اساسي ناموس را نقض كرده چنين توهم شود كه اين عقيدهي مسلمين است و آنها انتقاد ميكنند كه چرا عيسي آن دو پايه را نقض كرده است؟ و حال آنكه صحيح آن است كه تتميم شريعت سابق به وسيله پيغمبر جديد گاهي به نسخ بعضي احكام شريعت سابق است و عبارت جدم قابل است كه رد بر نصاري باشد. من نميدانم مورخين عين عبارت جدم را به الفاظ آن نقل كردهاند يا آن را نقل به معني نمودهاند تا چنين ابهامي پيدا كرده است؛ زيرا ما مسلمين معتقديم كه مسيح تورات را قبول داشته است و بعضي احكام آن را نسخ كرده و اين مطابق است با فرموده خداي تعالي از قول مسيح كه (و مصدقا لما بين يدي من التورية و لاجل لكم بعض الذي حرم عليكم) ولي مهدي در مورد وي اخباري وارد شده است كه او آثار پيغمبر را پيروي ميكند و از آن تخطي نميكند چنانكه اخبار آن پيش از اين نقل شد.پس معني ندارد كه او بعضي احكام پيغمبر را به خيال اينكه شريعت او را كامل كند نسخ نمايد، چنانكه باب اين طور گمان كرده و حتما مراد جدم نيز همين بوده است). [ صفحه 134]
در فتنه افتادن ملاحسين بشروئي به واسطهي باب و جنگهاي او در خراسان و مازندران و كشته شدن وي اگر نظري به طرف شرقي طوس معروف و مشهور كه اكنون مشهد رضوي ناميده ميشود، مركز ايالت خراسان است و در آن مدفن امام هشتم از خاندان پيغمبر علي بن موسي الرضا و مدفن خليفهي پنجم بنيعباس هارونالرشيد واقع است بيندازي؛ قريهي كوچكي به نام بشرويه ميبيني كه چند فرسخ تا مشهد فاصله دارد و در آن عائلهي نامشهوري را مييابي كه كل بر همسايگان خود هستند و در گمنامي كامل به سر ميبرند. دير زماني اين قريه در فراموشي مطلق بود، كسي آن را و كسي كه به آن نسبت داده ميشود نميشناخت ولي از شصت سال به اين طرف ناگهان شهرتي به سزا پيدا كرده از وادي فراموشي بيرون آمد، مردم كسي را كه به آن نسبت داده ميشود شناختند، اسمش بر سر زبانها افتاد و در ستون تواريخ مرقوم گرديد. علت اشتهار آن ده آن شد كه يك نفر مرد مكار حيال از آن بيرون آمد كه به حد نهائي شهرت و معروفيت پيدا نمود، او ملاحسين بشروئي بود وي در ميان همقطارانش در زور بازو، در برش عزيمت، در تسليم نشدن در مقابل دشمن يگانه و بينظير بود. اين مرد سياه فكر و سركش و بلندقامت در زمان كودكي مانند ساير كودكان ده در يكي از مكتبخانههاي همان ده به مكتب ميرفت و چون به سن جواني رسيد به شهر طوس انتقال پيدا كرد، در آنجا به تحصيل علوم فارسي و عربي متعارفي اشتغال پيدا كرد تا براي تعلم اصول و فقه صلاحيت پيدا كرد. ولي چون علم و دانش نميتوانست اين مرد را به آن مقدار از شهرت برساند كه هواي آن را بر سر داشت؛ به اين جهت به مقدار حاجت هم تحصيل علم و دانش نكرد و همواره در فكر بود تا راهي جز علم و دانش براي رسيدن به شهرت پيدا كند، تا به اين واسطه به آمال و آرزوهاي خويش دست پيدا كند ولي محلي كه او و قوم و خويشانش در آنجا بودند مانند سنگي بر سر راه وي بود كه قدمهاي او را ميلغزانيد. [ صفحه 135] بشروئي شروع به مبارزه كرد، با روزگار كشتي ميگرفت و روزگار هم با وي در كشتي بود. او با زمان و مكان نبرد ميداد زمان و مكان هم با وي در نبرد بودند، تا عاقبت قدري مأيوس گرديد و نتوانست حاجت خويش را از روزگار بگيرد و اخيرا از شدت فشار غم و غصه به كلي نااميد شد و از رسيدن به نيكيها و خوشيها مأيوس شد. لاجرم تصميم گرفت كه از منزل و مأوي و شهر و ديار خود دست بردارد؛ پس ناگهان صداي دعوت باب به گوشش رسيد و با تمام قوا و جوارح به سوي وي روي آورد، فهميد كه ستاره اقبالش طلوع نموده و هنگام رسيدن به آمال و آرزوهاي قلبيش فرارسيده؛ به اين جهت مانند محرمي كه به مكهي معظمه ميرود با تعجيل به طرف شيراز رهسپار گرديد. هنگامي كه باب را ديد؛ چهرهاش باز شد و يقين كرد كه به آساني به آرزوهاي خويش خواهد رسيد پس دست به سوي باب دراز كرده با وي بيعت كرد و تمام قدرت خويش را به اطاعت و امتثال اوامر باب تقسيم كرد. باب هم وقتي او را ديد؛ در تمام گوشههاي دلش او را جا داد، محبتش در اعماق قلبش جا گزيد، او را بابالابواب لقب داد در تبليغ و دعوت او را نائب مناب خويش قرار داد و محرم خاص خلوت و جلوت باب شد آنگاه او را به رسالت خود اختصاص داده به اصفهان و كاشان و تهران و خراسان فرستاد و دعائي را كه نوشته بود تا هنگام زيارت بارگاه اميرالمؤمنين عليهالسلام خوانده شود توشهي راه وي قرار داد و نيز تفسير مطولي را كه مناقض با اقوال مفسرين بر سورهي يوسف نوشته بود به وي داد و دو نامهي ديگر نيز به او داد كه يكي را براي شاه و ديگري را براي وزير نوشته بود و در آن نامهها بشروئي را مبشر و وزير خود معرفي كرده بود. خوانندگان گرامي از اين تعبير تعجب نكنيد و سخن بهاء را در مورد اين امر ملاحظه بفرمائيد زيرا چنين شاهد و برهاني كافي خواهد بود. وي در صفحهي 188 كتاب ايقان خود در آن جائي كه اسامي اصحاب باب را ذكر ميكند ميگويد و نص عبارت فارسي آن چنين است (از آن جمله ملاحسين است كه محل اشراق شدند) و در دنباله آن ميگويد و نص عبارت عربياش چنين است (لولاه ما استوي علي عرش رحمانيته و ما استقر علي كرسي صمدانيته) ترجمه اگر ملاحسين نبود خداوند بر عرش رحمانيت خويش برقرار نميشد و اگر او نبود خداوند بر سرير صمدانيتش استقرار پيدا نميكرد. از اين عبارت معلوم ميشود كه اين مرد چه اندازه در نزد بابيان داراي [ صفحه 136] جلال و مقام ميباشد. پس اين مرد به اصفهان رفت و آنجا به منزل ملامحمدتقي هراتي وارد شد، توجه وي را به سوي باب جلب نمود، او را الزام كرد تا در مسجد جامع بزرگ برفراز منبر برود و ظهور باب را اعلام كند او هم چنين كرد. آنگاه با استاندار ملاقات كرد و چنانچه در باب مخصوص به خودش گذشت نظر او را نيز به طرف باب معطوف داشت. سپس به كاشان رفت و با حاج ميرزا جاني كه يكي از اعيان شهر بود ملاقات كرده و نظر او را هم به سوي باب جلب كرد اين همان كسي است كه تاريخ باب را چنانچه قبلا ذكر شد نوشته است. قابل ملاحظه چنانچه همه ميدانيم طبقهي اعيان و اشراف و هيئت حاكمه بشر هيچ گاه به هيچ مبدأ و منتهائي ايمان و عقيدهي درستي نداشته و ندارند و اگر احيانا به دين و مذهبي هم تظاهر ميكنند، تحت نفوذ افكار عمومي واقع ميشوند. حاج ميرزا جاني كاشاني از قماش همان ثروتمنداني بوده كه به هيچ مبدائي معتقد نبوده. ولي كسي كه كتاب نقطه الطاف او را بخواند سخت متعجب و مبهوت ميگردد كه چگونه يك نفر مردي كه به خدا هم عقيده درستي نداشته اين گونه سنگ باب را بر سينه ميكوبد و مانند يك زن داغديده براي باب و پيروانش ماتمسرائي ميكند. حقيقت اين است كه نه حاج ميرزا جاني و نه معتمدالدوله و نه هيچ يك از افرادي كه از اين قماشاند عقيده به باب نداشتند ولي چون در آن تاريخ روحانيون مذهب نفوذ زيادي داشتند كه نمونهي آن را در لغو امتياز تنباكو ملاحظه ميفرمائيد و چون نفوذ آنها جلو تعديات اعيان و اشراف متعدي و متنفذ را گرفته بود و با وجود چنين نفوذي نميتوانستند هر گونه تجاوزي كه ميخواهند به حقوق طبقات ضعيف بكنند، به اين جهت براي درهم شكستن قدرت روحانيت از تشبث به هر وسيله دريغ نداشتند، گاهي در لباس صوفيگري ميرفتند و با ترويج صوفيگري توجه ملت را از روحانيون منحرف ميكردند و اخيرا عدهاي به حزب بابيان گرويدند و مسلك باب و بها را وسيلهي تضعيف روحانيين و مسلمين قرار دادند وگرنه واضح است كه امثال معتمدالدوله و حاج ميرزا جاني به هيچ مقام مقدسي نميتوانستند معتقد باشند تا چه رسد به باب و بها كه ديوانگاني بيش نبودند. م) اين دو نفر كوشش كردند تا شايد توجه حاج ملامحمد مجتهد فرزند حاج ملااحمد نراقي معروف را به سوي باب جلب كنند. به اين نظر با وي ملاقات [ صفحه 137] كرده، دعا و تفسير باب را به او دادند و او شروع كرد عبارات غلط و كلمات ملحون او را براي آنان برشمردن و آنها از آن اغلاط به گفته باب اعتذار ميجستند كه ميگويد: صرف و نحو دو نفر از بندگان خدا بودند كه گناه كرده بودند به اين جهت خداوند آنان را به زنجير اعراب كشيد، در كند قواعد نحو و صرف قرار داد و هنگامي كه من ظاهر گشتم به شفاعت من و رحمت خودش آنها را از كند و زنجير اعراب و قواعد آزاد كرد و اكنون باكي بر كسي نيست كه مرفوع را منصوب و منصوب را مجرور بخواند! مجتهد نامبرده از اين اعتذار مهمل و مزخرف در غضب شد و امر فرمود تا آنها را از آن ديار بيرون كردند. پس ملاحسين بشروئي بدون ترس و هراس به تهران رفت و در آنجا شروع كرد گروهي از مردم را اغراء به جهل نمودن و بعد از آن به حاج ميرزا عباس ملقب به كهفالاداني و الاقاصي حاجي ميرزا آقاسي توجه كرد. اين مرد در آن وقت بر مسند صدارت و وزارت برقرار بود. بشروئي بدون ترس و وحشت نامهي آقاي خود را به وي داد. در آن وقت پادشاه مريض بود به اين جهت وزير نامبرده هم محزون و مغموم بود. وقتي نامه باب را خواند، فهميد كه صاحب نامه و حامل آن هر دو بيعقل ميباشند به اين جهت امر كرد تا فورا از تهران بيرون رود وگرنه عاقبت امرش به جاي بدي منتهي خواهد شد. پس او هم با حال تحير از تهران بيرون رفته، به طرف خراسان رهسپار گرديد و نامهاي به حاج محمدعلي بارفروشي و قرةالعين نوشت كه از مازندران و قزوين به خراسان بروند و فوري به جلب توجه ملاعبدالخالق رزي دهاتي كه در توحيدخانه مشهد رضوي خطيب بود شروع كرد. خطيب مذكور برفراز منبر رفته، بدون ترس و هراس مردم را به سوي باب دعوت كرد. اين خبر به گوش ملاعلياصغر نيشابوري رسيد و او نيز فوري باب را تصديق كرده، برخاست و علنا مردم را به سوي باب دعوت كرد و شب و روز به ذكر فضائل باب مشغول شد. (خوانندگان عزيز ملاحظه ميفرمائيد كه افراد نامبرده چگونه بدون مطالبه دليل و برهان و معجزه و كرامتي به صرف گفتهي بشروئي دعوت او را قبول كردند؛ حتي بعضي مانند ملاعلياصغر به صرف شنيدن ايمان آوردند، در صورتي كه در مذهب شيعه بدون ديدن معجزه و كرامت دعواي نبوت و ولايت و مهدويت هرگز مسموع نخواهد بود. چنين معلوم ميشود كه داخل شدن اينها در حزب باب اسرار ديگري [ صفحه 138] داشته است كه هر كس آن اسرار را ببيند بدون عقيده داخل آن حزب خواهد شد. مترجم) در اثر حدوث اين وقايع احساسات مردم خراسان به هيجان درآمد و شروع به انقلاب كردند. آقايان علماء نيز از وقوع اين امر نامطلوب خطرناك به وحشت افتادند و به اتفاق نزد امير رفتند. امير خراسان در آن زمان مردي صاحب هيبت و سطوت و در عين حال بيدار و هشيار بود و او شاهزاده حمزه ميرزا ملقب به حشمتالدوله برادر شاه بود. امير در همان حال فرمان داد تا ملاحسين را به مرتع (رادكان) كه اردوگاه بود احضار كردند و نيز به سراغ ملاعلياصغر فرستاد ولي او پيش از بشروئي به اردوگاه رسيد. ملاعلياصغر مورد اعتماد بابيان بود ولي همين كه او را دستگير كردند وحشت كرد و ترسيد كه او را مورد نكال و عقوبت قرار دهند به اين جهت در مقابل هر جمعي كه ميرسيد و به هر آبادي و جمعيتي كه برخورد ميكرد شروع به فحش و ناسزا به بابيان ميكرد و از شخص باب تبري ميجست. اما ملاعبدالخالق خطيب به روزگار سختي دچار شد؛ زيرا وي از دين تازهي خود دست برنداشت و او را به كيفر عملش در غل و زنجير آهنين كشيدند. پس ميان پيروان باب و مردم شهر محاكماتي واقع شد كه اخيرا منجر به خذلان بابيان شد و آنها در نهايت شدت و سختي دستگير كردند و در اعمال زندانها انداختند. ملاحسين را گرفتند و در غل و زنجير كرده و در محبس قشون زنداني كردند و او در همان جا محبوس بود تا در شورش معروف كه مردم شهر به دسيسهي حسنخان سالار بر عليه استاندار شوريدند و آن وقايع خطرناك پيش آمد كه شاهزاده استاندار مجبور شد كه از مركز ولايت و حكومت خود خارج شود، در اين موقع بشروئي فرصت را غنيمت شمرده، از زندان خود به طوس فرار كرد و در قريه «باباقدرت» كه مجاور آن شهر بود وارد شد ولي مردم آنجا با وي مقاومت كردند تا از آنجا به نيشابور رفت. در آنجا جمع بسياري به او گرويدند پس از آنجا به اطراف سبزوار رفت و در آنجا هم گروهي از مردم از او متابعت كردند كه از جمله آنان ميرزا تقي جويني منشي شهير بود كه او را بعد از اين مأمور دارائي و محاسبات پيروان خود قرار داد. پس از آنجا به سبزوار رفت و در آنجا جز معدودي از او متابعت نكردند و او از آنجا به «يارجمند» رفت و در آنجا به منزل سيد [ صفحه 139] محمد امام جمعه وارد شد مشاراليه ابتدا از مرام وي مطلع نبود بعد از صرف غذا كه قهوه و قليان حاضر كردند، بشروئي از آشاميدن قهوه و كشيدن قليان امتناع ورزيد و اظهار داشت كه اينها حرام ميباشند امام جمعه با وي به مناقشه پرداخت؛ بشروئي حكم باب را كه صريحا تنباكو و قهوه را حرام كرده بود به امام جمعه نشان داد و به اين طريق دعوت خويش را اظهار كرد، امام جمعه از اين دعوت نادرست متعجب شد و آنها را به زور از خانه بيرون كرد و فرمان داد تا آنها را از آن بلاد هم بيرون كردند پس از آنجا به قصبه «خانخودي» كه در دو فرسخي آن شهر واقع است رفتند و دو نفر از مردم آنجا به نام ملاحسن و ملاعلي به آنها ملحق و متمايل شدند. آن گاه از آنجا به «ميامي» رفتند و سي و شش نفر از مردم آنجا به آنها پيوستند. در آنجا علنا مردم را به اين باب دعوت كردند. مردم بر آنها غضب كردند و كار به جنگ و قتال كشيد و چند نفر از اتباع بشروئي در آن كارزار كشته شدند. از آنجا به شاهرود رفتند و در منزل ملامحمدكاظم مجتهد وارد شدند. ملامحمدكاظم ابتدا آنها را اكرام و احترام كرد ولي چون از مرام آنها مطلع شد، با آنها به شدت رفتار كرد و با اعصاي خود بر فرق بشروئي زد و فرمان داد تا آنها را از شهر بيرون كردند. در اين اثنا خبر فوت مرحوم محمد شاه به گوش آنها رسيد و به اين جهت امر بشروئي قوت گرفت و از آنجا به شهر بسطام رفت. مردم بسطام قبلا خبر وي را شنيده بودند و نگذاشتند آنها وارد بسطام شوند، لاجرم او هم به قريه حسينآباد كه در دو فرسخي بسطام است رفت. در آنجا ملاحسين حسينآبادي كه ملاي آن ده بود از وي تبعيت نمود و چون در آنجا مجالي براي ترويج مرام خود پيدا نكرد لاجرم به طرف مازندران رهسپار گرديد و چون به آنجا رسيد در ميداني كه مجاور با شهر بارفروش بود منزل كرد و در آنجا با حاج محمدعلي سابقالذكر در واقعهي قرةالعين ملاقات كرد. پس به اتفاق حاجي مذكور علنا شروع به دعوت كردند و بيش از يك هفته از دعوت آنها نگذشت كه سيصد نفر از مردم آنجا از آنها متابعت كردند. از پيشآمد اين امر بزرگ هوش از سر تمام مردم رفت. علماء آنجا به رياست مشهورترين آنها كه ملقب به سعيدالعلما بود اجتماع كردند و در اين قضيه با هم مشورت كرده و شخصي را از طرف خودشان نزد حكومت فرستادند تا او را از اين پيشآمد مستحضر دارد و خودشان به سنگربندي شهر قيام كردند. اما حكومت در امر آنها اهمال ورزيد، زياده از اندازه سهلانگاري كرد و هيچ اعتنائي به آنها نكرد، لاجرم نيروي بشروئي تقويت [ صفحه 140] پيدا كرد. بشروئي از شهر بيرون رفت، در قصبهي «سواركوه» مسكن گرفت در اين اثنا شاهزادهخان ميرزا برادر شاه متوفي و استاندار آنجا به واسطهي وفات برادر خود و جلوس فرزند او بر تخت سلطنت به طهران مسافرت كرد و اين استان را در حالي كه آتش فتنه در آن زبانه ميزد به حال خود واگذار كرد (چين است شأن هر غافل مهملي). و چون بشروئي شنيد كه والي آن ولايت غيبت كرده دومرتبه با نيروي خود به بارفروش مراجعت كرد. علماء دومرتبه انجمن كردند تا در موضوع مراجعت بشروئي فكري كنند. پس به عباسقليخان سردار لاريجاني پناه بردند و او سيصد نفر از لشگري كه در اختيار داشت به مدد آنها فرستاد. آتش جنگ ميان مسلمين و بابيان برافروخته شد و در نتيجه چند نفر از لشگر مسلمين زخمي و دوازده نفر از بابيان كشته شدند، ناچار بشروئي عقبنشيني كرده، به محلي در خارج شهر كه (سراي سبز عيدان) نام داشت رفت و در آنجا متحصن شد. در اين موقع سردار با قواي تازهنفسي وارد شد و بيدرنگ بدان قلعه كه بشروئي در آن متحصن شده بود حمله برده، كار را بر آنها سخت گرفت و چون بشروئي دانست كه باقي ماندن آنها در قلعه خطر دارد؛ زيرا با اين حال نه قدرت بر حمله و نه استطاعت بر دفاع دارند به اين جهت در مقام خدعه و فريب سردار برآمد تا عاقبت توانست سردار را به اين طور فريب دهد كه از وي اجازه خواست تا از اين ولايت بيرون رود سردار هم به او اجازه داد. بشروئي اصحاب خويش را جمع كرد، از قلعه خارج شدند و به حدود آنجا كه در نزديكي قلعه بود كوچ كردند ناگاه خسروبك «قاري كلائي» با گروهي اسبسوار براي لخت كردن آنان به آنها حمله كردند. بشروئي ابتدا به طور خوشي با آنها مجادله كرد ولي خسروبك مرتدع نگرديد و پيشآمد تا اسب بشروئي را از او بگيرد.ناگاه بشروئي به وي حمله كرد و فرمان داد تا اصحابش هم حمله كردند پس نزديك به خسرو شد و چون مرد شجاع نامداري بود، چنان شمشيري بر خسرو زد كه او را دونيم كرد و با سرعت ديگران را هم به قتل رسانيدند. بشروئي وقتي اين قدرت را در خود مشاهده كرد، از بيرون آمدن از قلعه پشيمان شد و دومرتبه به قلعه سراي مراجعت كرد. [ صفحه 141] ولي در آنجا هم نماند و به طرف بقعهاي كه در آن نواحي مشهور به آب و آباداني و درختهاي ميوهدار بود و مدفن علامه شهير شيخ طبرسي هم در آنجا ميباشد رهسپار شد. (مدفن علامه شهير شيخ طبرسي معروف صاحب تفسير مجمعالبيان در مشهد مقدس در جوار بارگاه حضرت ثامنالائمه علي بن موسي الرضا عليه آلاف التحية و الثناء ميباشد. شايد شيخ طبرسي ديگري در آنجا مدفون باشد مترجم). بشروئي وقتي به آنجا آمد؛ وضعيت آن محل را چنين مناسب ديد كه آنجا را مركز جنگ هولناك خود قرار داد. پس شروع به ساختن پناهگاهها و كمينگاهها و بلند ساختن برجها و ديوارها كرد. ابتدا شروع به ساختن قلعه هشتگوشي نمود كه داراي هشت برج بلند بود، بالاي هر برجي پناهگاه محكمي از شاخههاي درختهاي بزرگ بنا كرد و در ديوار آن پناهگاهها سوراخهائي قرار داد كه سر تفنگ را در آن سوراخها بگذارند و تيراندازي كنند و نيز از آن روزنهها مهاجمين را ببينند. آنگاه دور قلعه خندقي به عمق ده زراع و عرض ده زراع كندند و خاكهاي آن را ميان ديوار قلعه و خندق روي هم انباشتند چنان كه يك تل مستطيلي را تشكيل داده بود كه بالاي آن تل با بالاي برجها و كنگرهي پناهگاهها مساوي بود. پس در پائين آن تل مستدير سه درجه مانند كمربند قرار داده بودند تا كمينگاه لشگر آنان باشد و چند راه از نواحي مختلفه بر خندق باز كرده بودند و نيز يك تل مستدير پشت ديوار قلعه از طرف داخلي آن مانند همين تل خارجي درست كرده بودند و دو هزار نفر از بابيان را بر اين برجها و استحكامات و مراكز و خطوط آتشي گماشته بودند و نيز چاههاي عميق متعددي پهلوي همديگر ميان آن تل و ديوار قلعه كنده بودند و در كنار اين چاهها و صحنههاي ميان آنها سلاحهاي تيز و نيزه و ميخهاي تيز نصب نموده بودند تا مهاجمين از خارج ميان آنها واقع شوند. بشروئي چون از ساختن قلعه و استحكامات فارغ شد شروع به جمع اسلحه، تكميل مهمات، تمرين بابيان به طرز استعمال اسلحه آتشي و شمشير زدن و تهيه مهمات و ذخائر جنگي كرد. پس پيروانش را به چند دسته تقسيم نمود و آنها را به دهات و شهرهاي اطراف فرستاد تا به قدر كفايت يك ماه يا زيادتر گوسفند و خواربار و علوفه حيوانات خريداري كنند. به آنها دستور داد كه اگر ممكن شد با پول خريداري [ صفحه 142] كنند وگرنه با غارت و چپاول تهيه سازند. آنها تمام اين عمليات را در زمان كمي انجام دادند. آنگاه نواب و دعات خويش را به اطراف فرستاد تا مردم را به سوي باب دعوت كنند و آنهائي را كه امر باب را تصديق ميكنند الزام كنند تا تكتك و دستهدسته به سوي وي بيايند. سپس بر وي معلوم شد كه دو شمشير در يك غلاف نميگنجد به اين جهت شروع به تعظيم و تكريم از حاج محمدعلي نموده و او را (حضرت اعلي) لقب داد و بعد از آن بابيان بهائي او را قدوس ناميدند و لقب حضرت اعلي را به باب اختصاص دادند. بشروئي سراپردهاي براي حاجي برپا كرده او را در آنجا به نام تجليل و احترام از نظر مردم محجوب و مستور داشت و زائد بر حد او را مقدس شمرد چنانكه روزي حاجي براي استحمام از سراپرده بيرون آمد همين كه چشم بابيان به حاجي افتاد فورا همگي به سجده افتادند و در حاليكه زمين از باران تر شده بود، گونههاي خودشان را بر زمين گذاشته بودند و تا حاجي به آنها اجازه نداد صورت از زمين برنداشتند. (حسينعلي بها نيز نظير اين حيله را به كار برادرش صبح ازل برده بود زيرا او را به نام اينكه چشمها قابليت ديدار او را ندارند از نظرها مستور داشته بود و خودش بر جماعت بابيان رياست ميكرد تا عاقبت صبح ازل فهميد كه برادر كوچكش بر سر او كلاه بزرگي گذاشته و با او به منازعه برخاست. مترجم) آنگاه بشروئي نخبههاي اصحاب خود را جمع كرده هر كدام آنها را به اسم يكي از پيغمبران ملقب ساخت و آنهائي را كه درجه و مقامشان از اينها فروتر بود به اسامي اولياء ملقب ساخت. به آنها وعده و نويد ميداد كه اگر جان به سلامت بردند و دنيا به كام آنها شد؛ به هر كدام از آنها حكومت و امارت ولايت و ايالتي داده ميشود و اگر كشته شدند، به بهشت خواهند رفت. متن گفتهي بشروئي به آنها چنين است: اي دوستان بدانيد كه باب ناچار بلاد عالم را فتح ميكند و تمام اديان را يكي ميسازد و اين قضيه بعد از فتح مازندران و حملهي بري و تهران و سر بريدن دوازده هزار تن از تركها واقع ميشود. بشروئي سپس شروع به خواندن نامهاي كه باب در اين خصوص به وي نوشته بود كرد متن عربي آن نامه چنين است: (و ينحدرون من جزيرة الخضراء الي سفح جبل الزوراء و يقتلون نحو [ صفحه 143] اثنا عشر الفا من الاتراك) (ترجمه - و سرازير ميشوند از جزيرهي خضراء به دامنهي كوه زوراء و نزديك به دوازده هزار نفر از تركها را ميكشند. م) بشروئي به آنها ميگفت: مقصود باب از جزيره خضراء سرزمين مازندران و از جبل زوراء كوهي است نزديك مقبره امير عبدالعظيم برادر امام علي بن موسي الرضا كه نزديك تهران است. قابل توجه شكي نيست كه جناب بشروئي هم مانند اربابش بيسواد بوده و نميدانسته است كه حضرت عبدالعظيم فرزند عبدالله بن علي بن زيد بن حسن بن علي بن ابيطالب ميباشد و به اين جهت او را عبدالعظيم حسني ميگويند و لابد در ميان اتباع وي هم كسي وجود نداشته است كه از چنين امر مشهور و معروفي اطلاع داشته باشد و حال آنكه اغلب اشخاصي كه به زيارت حضرت عبدالعظيم مشرف گشتهاند، لااقل شنيدهاند كه مردم او را حضرت عبدالعظيم حسني ميگويند. حسني يعني از اولاد حضرت امام حسن عليهالسلام است. در هر حال آينده نشان داد كه ادعاي بشروئي و اربابش دروغ محض و محض دروغ بود و با اين حال بايد پيروان باب و بشروئي از پيروي آنها دست برداشته باشند در صورتي كه دست برنداشتند پس چنين معلوم ميشود كه آنها از روي عقيده از مرام باب پيروي نميكردند و پيروي آنها از مرام باب ملاك ديگري داشته است. مترجم) از سخنان بشروئي دلهاي بزرگان اصحابش قوت ميگرفت و با قلبي مانند آهن مهياي جنگ و كارزار ميشدند. اين واقعه در دو ماه ذيقعده و ذيحجه سال 1264 هجري يعني موقعي كه حكومت و اعيان آن نواحي براي عرض تسليت و تهنيت به ناصرالدين شاه كه پدرش از دنيا رفته و خودش بر تخت سلطنت جلوس كرده بود به تهران رفته بودند و لاجرم دستگاه حكومت اختلاف يافته بود واقع شد. چون شاه شهيد سعيد بر اريكه سلطنت استقرار پيدا كرد و اخبار عمليات بشروئي در مازندران به گوشش رسيد؛ فرماني براي روساي آن ولايت صادر كرد تا فتنه و فساد بابيها را ريشهكن سازند. پس جمع كثيري از آنان اجتماع كردند كه مقدم بر همه آنها آقاعبدالله و عباسقليخان لاريجاني و محمد سلطان ياور و عليخان سوادكوهي و ميرزا آقا مستوفي و سعيدالعلما بودند. آنها با بابيان روبرو شدند و با آنان نبرد دادند و پس از جنگ سختي از بابيان شكست خوردند و چند نفر از سران آنها كشته شدند كه از جمله آنها آقاعبدالله بود كه او را بشروئي به يك ضربت كه او را بر دو نيم ساخت كشت. [ صفحه 144] آنگاه لشكر مسلمين شكست خورد و شكستخوردگان به قريه (فراد) فرار كردند. بشروئي آنها را تعقيب كرد و چون به آنها رسيد شمشير در ميان آنها كشيد و تمام آنها را فاني و نابود كرد آنگاه رو به اهل آبادي كرده تمام آنها را از زنان و مردان و كودكان و پيران همه را سر بريده، اموال آنان را غارت كرده آبادي را خراب و ويران ساخت؛ سپس آن را آتش زد و با سلامت و غنيمت به قلعه برگشت. بشروئي خودش با جميع آلات و ادوات جنگي مباشرت ميكرد. چون اين خبر به مازندران رسيد؛ دلهاي مردم طپيد، بندهاي آنان به لرزه درآمد، شروع به تهيه وسائل دفاع و قتال برآمدند و فورا كسي فرستادند تا حكومت را از اين امر بزرگ مطلع سازد.در اين موقع بشارتي به آنها رسيد كه شاهزاده مهديقلي ميرزا به سمت استانداري آن ولايت منصوب گشته و با تداركات لازمه وارد شده است. آنگاه آن مردم پريشان حال مدتي آسودهخاطر شدند و اكنون به بيان حال توجه كنيد. [ صفحه 145]
محاصره كردن والي قلعه شيخ طبرسي را كشته شدن ملاحسين و حاج محمدعلي و عاقبت كار بابيان در مازندران وقتي پادشاه شنيد كه بابيان غالب گشتند و آقاعبدالله كشته شد و قضيه آبادي «فراد» بر وي معلوم شد بسيار مغموم و محزون شد. پس بازماندگان مقتولين و وارثان آنان را احضار نموده، آنها را مورد انعام و احسان خود قرار داد، رضايت خاطر آنها را به دست آورد و اراضي وسيع و دو آبادي موسوم به «پشتكوه و هزارجريب» را به مصطفيقليخان برادر آقاعبدالله بخشيد. آنگاه عمويش مهديقلي ميرزا را خواست و او را در اهمال امر بابيان در ابتداي كار توبيخ و سرزنش فرمود، اين عمل را بر وي انكار كرد و فرمان داد تا مهمات لازمه و لشكر كافي برداشته، به سوي آنان رهسپار شود تا ريشه آنان را قطع كند. شاهزاده روز بيست و نهم ماه محرم سال 1265 هجري با تجهيزات كافي از تهران حركت كرد و چون به قلعه سابقالذكر رسيد؛ آتش جنگ ميان آنان برافروخته شد و تا چند ماه همچنان ادامه پيدا كرد. گاهي اين دسته و گاهي آن دسته غالب ميشدند. در خلال اين مدت بابيان جرأت و جسارت محيرالعقولي از خود نشان دادند، بالخصوص ملاحسين بشروئي كه در عمليات جنگي و اداره نظامات لشكري طوري مهارت به خرج داد كه دلهاي سپاهيان منظم را به وحشت انداخت، قوت قلب و شجاعت فوقالعادهاي از خود ابراز كرد، چگونه چنين نبود! و حال آنكه مكرر در درياي لشكر فروميرفت و گرد و غبار جمعيت را شكافته، در حاليكه دستمالي بر دهن بسته بود صفوف لشكريان را از هم ميدريد و همچنان شمشير در دست او ميدرخشيد. واي به حال كسي كه در اين حال با او روبرو ميشد، زيرا اين مرد هرگز ضربتش خطا نميكرد، عضلات و اعصاب و او تار و استخوانها را ميبريد، دشمن را از طول يا عرض بر دو نيم ميساخت. چند مرتبه با چند صد تن به لشكرگاه شبيخون زد، لشكريان رو به فرار گذاشتند و شاهزاده هم با لباس خواب پا به فرار گذاشت. آنگاه لشكرگاه را آتش زد و با سلامت مراجعت كرد. مدتي زياد، حال به همين منوال بود تا در يكي [ صفحه 146] از شبيخونها ميرزا كريمخان اشرفي تيري به سينه او زد و آقا محمدحسن لاريجاني تير ديگري بر شكمش زد ولي بشروئي قضيه را پنهان داشته، فرمان داد تا لشكر به قلعه مراجعت كردند و او همچنان بر روي اسب خودداري ميكرد تا داخل قلعه شد و نزد حاج محمدعلي از روي اسب بر زمين افتاد. بابيان به وحشت افتادند ولي بشروئي شروع به تسليت و تشجيع آنها كرد بابيان را وصيت ميكرد كه از حاج محمدعلي ملقب به قدوس اطاعت كنند، به آنها نويد ميداد كه بعد از چنين و چنان آنها به مقصود خواهند رسيد. (ولي آينده نشان داد كه تمام مواعيد او دروغ و بيحقيقت است. م) آنگاه به اصحاب خود امر كرد تا جسدش را با لباس و شمشير در زير ديوار قلعه دفن كنند و آثار قبر او را محو نمايند، مبادا مسلمين از محل دفن او مطلع شوند و جسدش را بيرون بياورند. آنگاه از اين جهان درگذشت و اصحاب او هم به وصيتش عمل كردند. (مترجم گويد: گرچه به طور تحقيق و يقين نميتوان فهميد كه آيا اين مرد حقيقتا معتقد به باب بوده؛ زيرا باب مرد چرندگوئي بيش نبود و حقيقتي در او وجود نداشت تا كسي به او ايمان بياورد و برعكس خرافاتي در او بود كه اگر كسي هم نديده به وي معتقد ميشد وقتي او را ملاقات ميكرد عقيدهاش از او برميگشت و با اين حال چگونه ممكن است كسي به او عقيدهي حقيقي پيدا كند! ولي با توجه به اينكه بشروئي مرد عوامي بوده و علم كلام و تفسير و حديث نياموخته و از نشانههاي پيغمبر و امام و علائم ظهور مهدي موعود اطلاعاتي نداشته است چنين معلوم ميشود كه او به مواعيد كاذبهي باب فريفته شده و چنين گمان ميكرده است كه باب بعد از فتح مازندران و حملهي بري و تهران و سربريدن دو هزار تن از تركان؛ تمام عالم را ميگيرد و تمام اديان را يكي ميكند، آنگاه تمام خواص و اصحاب او به رياست و وزارت و امارت و حكومت ميرسند به اين جهت از سعي و كوشش و فداكاري و جانبازي فروگذار نكرده تا آنجائي كه بايد برود رهسپار گشته. عقيده من در مورد بشروئي چنين است، و العلم عند الله مترجم.) بعد از بشروئي سركردگي بابيان را حاج محمدعلي عهدهدار شد و او نيز مانند شجاعان جنگيد و دفعات متعددي شاهزاده را شكست داد تا ناچار شد كه از وزارت جنگ مدد بخواهد. ناصرالدين شاه از اين اهمالكاري عمويش مغموم و محزون شد، فرمان داد تا وي را به تهران جلب كنند و او را با ساير سركردگان در دادگاه [ صفحه 147] نظامي محاكمه كنند تا دادگاه مجازات آنها را تعيين كند ولي هيئت وزراء از آنها شفاعت كردند و متعهد شدند كه غائله باب را به زودي برطرف سازند. ولي شاه به اين تعهدات قانع نشد و سركردهي نامدار سليمانخان افشار را فرستاد تا سركرده كل سپاه را توبيخ كند و از اعمال او مراقبت نمايد. سركردهي مذكور چون به لشكرگاه رسيد و سركردگان لشگر از ورود او باخبر شدند همگي شرمسار گشتند، عروق نخوت آنان تحريك شد و متعهد شدند كه كار را يكسره كنند آنگاه خودشان به ميدان جنگ رفتند، از هر طرف راه را بر محصورين بستند و دهانه تفنگها و خمپارهاندازها و ساير اسلحههاي آتشين را به سوي قلعه كشيدند. پس بابيان از جهت تمام شدن ذخيره و سختي محاصره مانند كسي كه به ضيق خناق دچار باشد، در مضيقه افتادند و از جهت ديگر چون وعدههاي باب و بابالابواب و قدوس تخلف كرده بود، به اين دليل عقيده و ايمان آنها متزلزل گشت، اعتمادشان به اقوال آنان سلب گرديد، سي نفر از آنها با سركرده خودشان آقا رسول امان خواستند و به لشگرگاه پناهنده شدند و باقي آنها به قلعه فرار كردند اما آنها هم چون از دين جديد خودشان ارتداد پيدا كرده بودند؛ به دست بابيان قلعه كشته شدند. پس از آن رضاخان پسر محمدخان ميرآخور شاه متوفي با سه نفر امان خواستند به دنبال آنها بيست نفر ديگر برگشته، سركرده سپاه را خبر دادند كه ذخيره بابيان در قلعه تمام شده، هيچ نوع خوراكي حتي حشيش و برگ و پوست درخت هم در قلعه براي خوراك آنها باقي نمانده است، شيرازه جمعيت آنها از هم گسيخته و قواي آنان در هم شكسته است. پس از آن كسي را به اردوگاه فرستادند تا از رئيس سپاه براي آنها امان بگيرد؛ شاهزاده هم اماننامهاي براي آنها نوشت آنگاه حاج محمدعلي قدوس در حالي كه سجاف كلاهش روي شانههايش افتاده بود؛ و با آن كه سيادت نداشت، عمامهي سبزي بر سر گذاشته بود، بر اسب خود سوار شده، در حاليكه پيروانش هم با پاي پياده و شمشير كشيده در التزام ركابش بودند، به اردوگاه آمدند و در كناري منزل گرفتند. سركردگان سپاه نيز در خيمه مخصوص به خودشان جمع كردند. شب را به اين منوال به روز آوردند. فردا ظهر جلسه نظامي تشكيل يافته، سركردگان بابيان را به جلسه احضار نمودند و درباره دين اسلام از آنها استنطاق كردند پس بعضي از آنها اظهار داشتند كه ما از دين باب عدول كرديم و ديگران همچنان به دين باب ثابت بودند. پس از تبادل انظار و افكار در همين جلسه چنين مقرر شد كه جميع [ صفحه 148] آنها را اعدام كنند پس بعضي را گردن زدند، برخي را تيرباران كردند و پارهاي را شكم دريدند عجب در اين بود كه از معده و روده آنها حشيش و برگ درخت بيرون ميآمد. تعداد جمعي كه امان خواسته بودند دويست و چهارده نفر ميشد كه تمام آنها كشته شدند و جز چند تن از رؤساء آنها باقي نماند كه سردار كل سپاه، آنها را با رئيس بزرگشان حاج محمدعلي به شهر بارفروش فرستاد و از طرف علماء شهر آنها را محاكمه كردند پس محكوم به اعدام شدند و يك نفر طلبه تمام آنها را با شمشير و خنجر به قتل رسانيد كذالك جزاء الكافرين. آنگاه شاهزاده به قلعه آمد تا استحكامات آنها را بازديد كند و چون مراكز آنها را بازديد كرد؛ در عجب شد كه چگونه مردي كه درس هندسه نخوانده و فنون جنگي تحصيل نكرده است چنين استحكامات هندسي را در اين قلعه به وجود آورده! سپس اموالي را كه در قلعه باقي بود جمعآوري كرده، بر نظاميان و مردم آنجا تقسيم كرد و كسي را فرستاد تا مژده فتح و فيروزي و خاتمه يافتن فتنه را به عرض شاهنشاه برساند. در اين واقعه دو هزار و پانصد تن از بابيان و پانصد نفر از اهل آن ولايت و نظاميان كشته شد و آنچه را كه مورخين در تعداد كشتگان طرفين جز اين نوشتهاند خالي از اعتبار است. اينك تاريخ اين فتنه به طور مختصر خاتمه پيدا كرد و هر كس تاريخ مفصل آن را بخواهد بايد به كتاب بابالابواب ما مراجعه كند. [ صفحه 149]
سابقا در اين كتاب نوشتم كه بيشتر اعتماد من در اخبار باب بر چيزهائي است كه جد و پدرم درباره او نوشتهاند و نيز اعتمادم برچيزهائي است كه خودم از آنها شنيده و ديدهام يا در كتابها خواندهام اما بعد از سنجيدن گفتارها و انتخاب سخنان صحيح. ولي جد و پدرم جز مختصر و مجملي چيزي در فتنهي زنجان ننوشتهاند و از اين اختصار و اجمال به اين وجه اعتذار جستهاند كه آنها در واقعه زنجان حضور نداشتند و گفتارهاي مختلفي مربوط به آن واقعه شنيدهاند كه اطمينان به صحت آنها پيدا نكردهاند؛ به اين جهت از ابتداء تا انتها به اجمال برگزار كردهاند. ولي من با وجود مشوش بودن اقوال و اضطراب اخبار در فتنه زنجان چارهاي جز اين نديدم كه به كتاب ناسخالتواريخ و غير آن رجوع كنم؛ زيرا آن كتاب تاريخ رسمي دولت عليهي ايران است و من از مطالب آن كتاب بر سبيل اجمال آنچه را كه ما را به مقصود برساند بهرهبرداري ميكنم و تمام اخبار واقعه زنجان را از طريق مسلمين و بابيان به طور مفصل در كتاب بابالابواب نوشتهام والله حسبي و كفي. اكنون چنين ميگويم: شهر زنجان از شهرهاي درجهي دوم ايران است، در آنجا فقيه مشهوري به نام ملامحمدعلي زنجاني وجود داشت كه از شاگردان شريفالعلما مجتهد مازندراني بود و در ميان اقران خود به جودت ذهن و وحدة فكر ممتاز بود. وي از طرف استاد خود موفق به دريافت اجازه فقاهت و تصدي امامت جماعت شده بود و سپس به شهر خود مراجعت كرده، در ميان فقهاء آن شهر مقامي عالي تحصيل كرده بود ولي در غالب با احكام و فتاواي علما مخالفت ميكرد. (چنين استنباط ميشد كه مردي كجسليقه و منحرف باشد؛ زيرا برخلاف اصول و مباني مسلمه فقه فتوي ميداد مثل اينكه بنابر نقل مرحوم نوقاني طاب ثراه به استناد روايت ضعيفي كه مورد اعتراض اصحاب ميباشد فتوي ميداد كه ماه رمضان همه ساله سي روز تمام است و همچنين برخلاف تحقيق فتوي [ صفحه 150] ميداد كه سجده بر بلور جائز است و همين فتاواي برخلاف اصول و مباني دليل بر انحراف و اعوجاج سليقه او بود. م) آنگاه فقهاء از احكام عجيبهي وي به فرياد افتادند و شكايت او را به مرحوم محمد شاه بردند. محمد شاه او را به تهران احضار كرد، در خانهي محمدخان كلانتر او را منزل داد و از مراجعت به زنجان ممنوع ساخت. سيد عليمحمد باب از قضيه او باخبر شد (و چون سياست او و پيروانش مانند حزب كمونيست اين است كه از وجود اشخاص كجسليقه و ناراضي از اوضاع استفاده ميكنند و آنها را به دام ميكشند لاجرم. م) نامهاي به وي نوشت و او را به خود جلب كرد. ملامحمدعلي پيروي باب را اختيار كرده، بر اكثر اقوال و احكام او اطلاع پيدا نموده، آنها را نيكو گمان كرد و به آنها عمل مينمود و همچنان در تهران باقي بود تا محمد شاه مرحوم شد، آن گاه فرصت را غنيمت شمرده، در لباس نظاميان از تهران به طرف زنجان رهسپار گرديد. و چون خبر آمدن او به زنجان رسيد جمعي از مردم زنجان تا دو منزلي شهر به استقبال وي رفتند و او را با عزت و احترام به شهر وارد كردند. همين كه به شهر زنجان وارد شد؛ شروع به دعوت مردم به سوي باب كرد و مانند قرةالعين مرام اشتراك در اموال و نفوس را پيش گرفت (شكي نيست كه دعوت به مرام اشتراكي در مراكزي مانند ايران كه اختلاف طبقاتي وجود داشته باشد، به سرعت برق پيش ميرود؛ زيرا طبقات فقير و محروم چنين گمان ميكنند كه با پيروي از اين مرام، اموال و املاك اغنياء در ميان آنان تقسيم ميشود و آنها به عيش و نوشي خواهند رسيد. مترجم) لاجرم در مدت كمي يازده هزار تن از طبقات فقير و محروم به دور او جمع شدند و او را ملقب به حجت ساختند. چون اين خبر به گوش ناصرالدين شاه رسيد؛ با نخستوزير خويش مرحوم اتابك، ميرزا تقيخان اميركبير مشورت كرد (مرحوم اميركبير چنان وزير باتدبيري بود كه بعد از مرحوم خواجه نظامالملك وزير سلطان ملكشاه سلجوقي هنوز چنين وزيري در دولت ايران به وجود نيامده بود.) مشاراليه چنين رأي داد كه شاه عزيزخان سردار مكري كردستاني را به حكومت زنجان منصوب دارد تا او شر اين مرد و پيروانش را از سر اين ملت بگرداند. ولي شاه ترجيح داد كه مجدالدوله امير اصلانخان دائي خود را به [ صفحه 151] حكومت آن ولايت منصوب بدارد و فرمان داد تا ملامحمدعلي را دستگير نموده به تهران بفرستد. ولي اين مرد چون ضعيفالرأي بود، نتوانست ملا را دستگير كند بسياري از اوقات چنين بود كه ملا بر سرش بلند صدا ميكرد، فرياد ميكشيد و هنگامي كه ملا نزد او ميآمد هزار تن تفنگچي براي حفظ و حراستش در التزام ركاب داشت تا گاهي كه والي يكي از اهل آن شهر را زنداني كرد و ملا نزد وي از آن مرد زنداني شفاعت كرد كه او را آزاد سازد و والي شفاعت ملا را قبول نكرده، فرستادهي او را برگردانيد آنگاه ملامحمدعلي از غيظ و غضب آتش گرفت و فرمان داد تا پيروانش اجتماع كرده، درب زندان را شكستند و آن مرد زنداني را بيرون آوردند. پس شهر زنجان در هيجان آمد و مردم به موج درآمدند و دو ثلث مردم شهر كه از پيروان ملامحمدعلي بودند مسلح شده، به ثلث ديگر حمله كردند و آسياي جنگ به گردش درآمد والي مذكور تعداد مختصري لشكر فرستاد تا آتش جنگ را خاموش كنند ولي آتش خاموش نشد، بابيان بر مسلمين هجوم كردند، آنها را كشتند، اموالشان را غارت كردند و شهر را تصرف نمودند. سپس ملامحمدعلي شروع به تكميل وسائل جنگ نمود و آنها را بر طبق مقصود خود تمام كرد. وي دائما از نداشتن توپ شكايت ميكرد پس حاج محمدكاظم قلتوقي آهنگر متعهد شد كه براي او توپ بسازد. دو قبضه توپ از نوع توپ محاصره و چند قبضه از نوع توپ كوهستاني براي او ساخت. پس او شروع به تنظيم پيروان و تشكيل سپاه خود كرده، مشهدي سليمان رئيس نانواها را وزير خود قرار داد، آقاعبدالله را رئيس پليس شب كرده او را ميرشياده لقب داد، حاج عبدالله را سركرده سپاه كرد، حاج احمد زنجاني را مدير امور ثبت و ضبط نمود، حاج عبدالله را مستشار خويش قرار داد. آنگاه وظائف كشوري و لشكري را ميان پيروان لائق خود تقسيم كرده و بعد از آن به قلعهي محكمي كه موسوم به قلعهي عليمردانخان بود حمله كرد و آن قلعه را به زور گرفت. به اين جهت پشت وي و سركردگان سپاهش محكم شد. آنگاه شروع به استحكامات شهر كرد و چهل و هشت خط آتش به طرز هندسي بيسابقهاي در اطراف شهر احداث كرد و بعد از آن گاهي به حمله بر مسلمين و گاهي به دفاع از خودشان مشغول شد. راويان اخبار در تعداد جنگجويان آنها اختلاف كردهاند بعضي تعداد آنها را سي هزار نقل كردهاند و برخي گفتهاند بيش از بيست هزار نبودهاند [ صفحه 152] ولي صحيح اين است كه تعداد مردان آنها غير از زنان قريب به هيجده هزار بودند. مهمات آنها از اين قرار بود. هفت قبضه توپ سبك و سنگين، چهار هزار تفنگ، تعداد زيادي شمشير و ساير آلات زدن و سوراخ كردن داشتند، سركرده كل سپاه آنها خود ملامحمدعلي بود كه بابيان او را حجت لقب داده بودند. وي كارهاي بزرگي انجام داد كه سركردگان بزرگ را مات و مبهوت ساخت: اما قشون دولتي از نه فوج نظامي و پانصد تن سواران داخل نظام و قريب نهصد تن سواران داوطلب تشكيل يافته بود. هيجده توپ سبك و سنگين و چهار خمپارهانداز بزرگ داشتند از سركردگان بزرگ آنها صدرالدوله، سيد عليخان سرهنگ، شهبازخان مراغهاي، محمدخان شاهسون افشار، محمودخان خوئي، ميرزا ابراهيمخان، محمدتقيخان، حسينعليخان كارمي، مصطفيخان قاجار، محمدآقا سرهنگ، قاسمخان قرهباغي، اصلانخان ياور خرقاني، ميرزا حسنخان وزير نظام برادر صدراعظم، ابوطالبخان، فرخخان تبريزي جنرال، عليخان كردي مكري فرزند عزيزخان سردار و حسنخان جنرال گروسي بودند. سركرده كل قشون مرحوم محمدخان امير تومان پدر محمدباقرخان سردار كل و نماينده كنوني آذربايجان بود، ناظر كل قشون مرحوم عزيزخان سردار كردستاني مكري بود و استاندار ولايت اميراصلانخان دائي ناصرالدين شاه پدر مظفرالدين شاه پادشاه كنوني ايران بود. ابتداي انقلاب در ماه جماديالثانيه سال 1265 هجري بود. ابتداي شروع به جنگ روز جمعه ماه رجب و آخر آن روز آخر ذيحجه همان سال بود. تعداد كشتگان بابيان بنابر اصح نزديك به دو هزار و ششصد تن در ميدان جنگ و صد و هفتاد نفر بعد از اسارت آنان بود و تمام اين كشتگان از مردان بودند. تعداد كشتگان از زنان كه در شهر و قلعهها با گلولهي توپ و تفنگ كشته شدند سي و شش تن بودند. تعداد كشتگان قشون دولتي سيصد و نود تن از سپاه پياده، پنجاه و چهار تن از سوارهنظام، چهارصد تن از قشون داوطلب و قدري از اهل محل بود. از امور غريبه كمك زنان بابيان به آنها هنگام زبانه كشيدن آتش جنگ بود كه از خطي به خطي و از قلعهاي به قلعهاي ميرفتند و آب و خوراك و تير و باروت به جنگجويان ميرسانيدند و از ميان آنان زن جوان زيباي خوشاندامي امتياز داشت كه قريب چهارده سال از عمرش ميگذشت و چنان شجاعتي از خود به خرج داد كه عقلها مات و مبهوت گرديد گويا او از [ صفحه 153] خطي به خطي پرواز ميكرد و تفنگها را تعمير ساخته، به دست تيراندازان ميداد از كارهاي زشت و قبيحي كه از ملامحمدعلي سابقالذكر سر زد آن بود كه وي جنرال فرخخان را گول زد و او را به داخل قلعه دعوت كرد تا درباره صلح با هم سخن بگويند. جنرال مذكور هم دعوت او را اجابت كرده، با صد نفر سوار به سوي او رفتند و همين كه وارد قلعه شدند ناگاه ملا فرمان داد تا بابيان ناجوانمردانه بر سر آنها ريخته، آنها را كشتند، اجسادشان را به آتش سوختند و بدن جنرال را با آهني تافته در صد و چهل جايش داغ نهادند. آنگاه گوشت بدنش را در حالي كه زنده بود و نفس ميكشيد با دم قيچي قطعهقطعه كردند چنين عملي هرگز از اهل اديان بالخصوص در بدو امر ديده نشده است. و از جمله اموري كه بر قشون حكومت انتقاد ميشود كشتن اسيران و امانخواستگان از بابيان است و اين امري است كه صدور آن از اهل سياست هم مورد انتقاد واقع ميشود اگرچه در جنگهاي غيرقانوني باشد. (خدا همه نوع مخلوقاتي دارد) ولي براي حكومت عذر صحيحي وجود داشته كه براي بابيان چنين عذري موجود نبوده و آن اين است كه بابيان بر حكومت وقت خروج كرده، عهد حكومت را نقض كرده بودند و از دين خدا بيرون رفته، رعيت را فريب داده بودند و چنين مردمي (چنانچه علما هم به آن فتوي ميدهند) در هر حال واجبالقتل ميباشند چنانكه خداوند هم درباره امثال آنها و ناقضان عهد ميفرمايد: و ان نكثوا ايمانهم من بعد عهدهم و طعنوا في دينكم فقاتلوا ائمة الكفر انهم لا ايمان لهم لعلهم يتنبهون. ترجمه (و اگر بعد از پيمان بستن، عهد و يمين خودشان را شكستند و در دين شما طعن زدند پس با آن پيشوايان كفر مقاتله كنيد؛ زيرا براي آنها پيماني وجود ندارد شايد آنها از پيمانشكني دست بازدارند). ملامحمدعلي سابقالذكر كتابي هم به نام «صاعقهي بارقه» نوشته است كه من آن كتاب را نديدم و از مندرجات اطلاع ندارم. اين جنگ به تيري كه بر زراع ملامحمدعلي خورد و او را كشت خاتمه پيدا كرد. و جسد او را بر طبق وصيت خودش با لباس و شمشير دفن كردند. ولي وقتي قشون دولت قلعه را گرفتند جسد او را از قبر بيرون آورده، به دم استري بستند و در خيابانها و بازار شهر گردانيدند و عاقبت استخوانهاي او را پيش وحوش و طيور درنده انداختند. (چنين است عاقبت امر ستمكاران و سركشان. مترجم) [ صفحه 154]
پيش از اين بيان كرديم كه حكومت بعد از مناظرات علما و فقها با باب، او را به قلعهي چهريق فرستاده با يكي از مريدانش كه سيد حسين يزدي بود زنداني كرد. و چون بعد از واقعهي انقلاب مازندران؛ فتنه زنجان پيش آمد و اخبار آن و فداكاري پيروان باب در راه خوشنودي او و اخبار نشر دعوتش به مردم رسيد از طرفي مردم در شك و شبهه افتادند و از طرفي از باقي گذاشتن باب در زندان و از حدوث اين انقلابات پيدرپي و وقوع جنگهاي خونين روز به روز تزلزل و اضطراب مردم افزوده ميشد؛ زيرا باب راحت نمينشست و دائما پيروان خود را به انقلاب و شورش ترغيب و تحريض مينمود تا كار به جائي رسيد كه هزاران بچه يتيم شد، هزاران زن بيوه گرديد، هزاران خانه از طرفين خراب شد، بسياري از شهرها و دهات ويران شد و صدها هزاران نفوس در وهم و خيال افتادند و متزلزل و پريشان گشتند و اگر حال به اين منوال باقي ميماند هر روز انقلابي بعد از انقلاب و فتنهاي بعد از فتنهاي واقع ميشد، لاجرم به نظر ميرزا تقيخان امير اتابك (اميركبير) فراهاني رسيد كه چارهاي براي نجات عباد بلاد از اين فتنهها جز اعدام باب وجود ندارد پس رأي و عقيدهي خود را به عرض ناصرالدين شاه رسانيد و آثار شوم امر پيروان باب و تزلزل افكار عمومي را از باقي گذاشتن باب در زندان براي شاه توضيح داد. ناصرالدين شاه هم رأي و عقيده وزير خبير و بصير خود را پسنديد و چنين گفت: دانسته باش اي وزير كه اگر در علم خدا گذشته بود و حاج ميرزا عباس ملقب به آقاسي وزير پدرم در كار باب بصيرت داشت او را به قلعهي چهريق نميفرستاد. زنداني كردن باب در چهريق لغو و عبث و محجوب و مستور داشتن او از انظار بيهوده و غلط است؛ زيرا اين كار سبب ميشود كه مردم شيفتهي او گردند و عوام مردم گمان كنند كه او از خواص مردم است. سزاوارتر آن بود كه او را به مركز حاضر كنند و مردم را اجازه دهند تا با او معاشرت و مناظره كنند. در اين صورت مردم به متاع از چشمافتادهي او و به سخافت عقل و [ صفحه 155] چرندگوئي وي استهزاء كرده، از دور او پراكنده ميشدند و مشهود ميشد كه او مردي سفيه و ابله است آنگاه مانند گدايان در كوچه و خيابان سرگردان ميشد ولي اين ممنوع داشتن وي از ارتباط با مردم، سبب آن گشته كه عوام مردم به او توجه كنند و او در وهم و خيال آنها بزرگ شود و به اين جهت خون بسياري از رعيت ما ريخته شود. صدر اعظم پاسخ داد كه آنچه آقاي من بيان فرمودند عين حكمت و صواب است ولي اكنون تير قدر كار خود را انجام داده، قضاي الهي برگشت نميكند و امروز چارهاي براي خاموش ساختن اين آتشهاي برافروخته جز اعدام اين مرد وجود ندارد؛ زيرا مادامي كه باب زنده باشد؛ هم چنان اين انقلابات پيدرپي در بلاد ايران جاري و ساري خواهد بود. پس پادشاه رأي او را تصويب كرده، سليمانخان افشار يكي از سرداران مورد اطمينان خود را فرمان داد تا به تبريز رهسپار گردد. و نيز فرماني صادر كرد تا عمويش شاهزاده حشمةالدوله حمزه ميرزا استاندار آذربايجان با او همكاري كند تا بعد از آن كه حكم اعدام باب را از فقها دريافت كردند، شربت مرگ را به او بچشانند. پس باب را از راه شهرستان اروميه كه فرماندار آن در آن وقت شاهزاده ملك قاسم ميرزا فرزند مرحوم فتحعليشاه بود به تبريز احضار كردند. مشاراليه با بعضي از وجوه اروميه مقدم باب را در آنجا گرامي داشتند و سپس باب را از آنجا به تبريز آوردند و او را به ميرزا حسنخان برادر صدراعظم تحويل دادند و رفيق او سيد حسين يزدي هم با او بود. باب مريد معروفي جز ملامحمدعلي پسر زن عالم زاهد شهير سيد علي مجتهد زنوزي در آذربايجان نداشت (زنوز آبادي بزرگي است در اطراف شهر كوچك مرند از شهرهاي آذربايجان). ملامحمدعلي برادري به نام عبدالله داشت كه مشغول به تجارت و مردي صاحب ورع و شديدالتمسك به دين اسلام بود. او بسياري از اوقات برادرش را نصيحت ميكرد و او به نصيحت برادرش اعتنا نميكرد، و همچنين آن سيد عالم او را پند ميداد و در او اثر نميكرد. تا باب را به تبريز آوردند و اين مرد را هم گرفتند و با باب و دو نفر ديگر كه اسم آنها فراموش شده به زندان انداختند. آنگاه والي علما را براي مناظره با باب و مشورت در امر او دعوت كرد اول آنها دعوت والي را اجابت نكردند و گفتند: اين مرد امروز همان مرد ديروز است كه ما با او مناقشات و مناظرات طولاني داشتيم و از نظر [ صفحه 156] فساد معتقداتش در نزد ما محكوم به اعدام شد، پس اگر هنوز بر معتقدات فاسد خود باقي باشد؛ بايد او را اعدام كرد و اگر اكنون از ضلالت و گمراهي خود برگشته و بر گفتار خود پشيمان است؛ پس نوشتهاي مبني بر عدول خود بنويسد تا ما به پيروي از شرع شريف رأي خودمان را در موضوع اظهار بداريم. وقتي والي ديد علما استنكاف از حضور كردند؛ مجلس عوامانهاي از اعيان مستخدمين دولت و مأمورين حكومت تشكيل داد كه در مقدمهي آنها ميرزا حسن وزير نظام سابقالذكر، حاج ميرزا علي فرزند حاج ميرزا مسعود كفيل وزارت خارجه نوه مرحوم فتحعليشاه، سليمانخان افشار سابقالذكر و غير اينها بودند. و چون حاج ميرزا مسعود با مسائل ديني كاملا مربوط بود به اين جهت او در بعضي از احاديث نبويه با باب مناظره كرد پس باب نتوانست جواب بگويد. بعد از وي عموي شاه يعني استاندار او را مخاطب قرار داد و چنين گفت: شنيدهايم شما مدعي هستيد كه وحي بر شما نازل ميشود و كتابي مانند قرآن آوردهاي پس اگر راست ميگوئي؛ اكنون خداي عزوجل را بخوان تا آيهاي در موضوع اين چراغ بلور كه نزد ما ميباشد نازل فرمايد باب بدون ترس و وحشت اين درخواست را قبول كرد،شروع به تلاوت بعضي آيات سورهي «نور» كرد كه با بعضي آيات سوره «ملك» مخلوط شده بود. والي پرسيد اين آيات به طريق وحي بر شما نازل شده است؟ باب جواب داد: آري والي پرسيد آيا چنين نيست كه وحي از خواطر شخص مورد وحي هرگز محو نميشود؟ باب گفت چرا پس والي دستور داد تا همين آيات را نوشت آن گاه موضوع سخن را تغيير داد و بعد از مدتي ناگهان به اين موضوع برگشت و از وي درخواست كرد كه آيات سابق را بخواند پس باب مضطرب شد و در گل افتاد جملهها و كلمات را پس و پيش و مخلوط و مغلوط ميخواند پس دست از او برداشتند، ديدند چارهاي جز كشتن او نيست بايد اين كار علني انجام شود مبادا مردم عوام در فتنه واقع گردند. مقرر داشتند كه باب و سيد حسين يزدي و ملامحمدعلي را به اردوگاه برند، چهل نفر نظامي بر آنها گماشتند و آن دو نفر را به زندان مؤبد فرستادند. صبح فردا 27 شعبان 1265 هجري (بنابر دفاتر رسمي دولتي) و صبح 28 شعبان 1266 (به گمان بابيان) آن سه نفر را با عده نظامي و پاسبان به رياست رئيس دربانان والي به خانهي مرحوم حاج ميرزا باقر مجتهد رئيس علماي اصولي بردند. در آنجا باب معتقدات خويش را مكتوم داشت. [ صفحه 157] صاحب ناسخالتواريخ ميگويد مشاراليه فتوي به قتل باب داد ولي اين موضوع نزد من ثابت نيست؛ زيرا من به طور تواتر شنيدهام كه مجتهد مذكور به هيچ وجه با او مواجه نشد؛ زيرا او مريض يا متمارض بود. آنگاه او را به خانهي مرحوم ملامحمد مامقاني مجتهد رئيس علماء شيخيه بردند و در آن مجلس جد و پدرم، حاج ميرزا عبدالكريم، ميرزا حسن زنوزي كه هر دو ملقب به ملاباشي بودند و تعداد بسياري از اعيان حضور داشتند. هنگامي كه باب وارد مجلس شد صاحب خانه مقدم او را گرامي داشت او را در صدر مجلس پهلوي خودش نشانيده، مبادرت به سخن فرموده به باب چنين گفت: آيا اين كتاب و نوشتهها از تو ميباشد؟ باب گفت آري اينها كتب من است و من آنها را به دست خودم نوشتهام صاحب خانه پرسيد به صحت آنچه در اين نوشتهها ميباشد اقرار و اعتراف داري؟ باب گفت: آري من به صحت آنها اعتراف دارم صاحب خانه پرسيد آيا تو بر عقيده خود باقي ميباشي؟ خودت كه ميگفتي من مهدي منتظر قائم از اهل بيت محمد (ص) هستم باب گفت آري، حجةالاسلام گفت: اكنون كشتن تو واجب گرديد و خونت به هدر رفت. چنين گفت و از جا برخاست اگر مرحوم حجةالاسلام حكم به وجوب قتل باب داده باشد به اين جهت نبوده كه وي ميگفته است من مهدي منتظر قائم از آلمحمد ميباشم؛ زيرا اين ادعا ملاك كفر نميشود بلكه از آن جهت بوده كه اعتراف به صحت مندرجات كتب و نوشتههاي خود كرده و در آنجا صريحا ادعاي پيغمبري كرده بود. (مترجم) در اينجا ميان ناقلين اخبار اختلاف واقع شده است صاحب ناسخالتواريخ گفته است كه باب در اين مجلس نيز معتقدات خويش را مستور داشت، براي نجات خود متوسل به حجةالاسلام شد، نزد او گريه و زاري كرد، به دامن رداي او چسبيد ولي حجةالاسلام او را طرد كرده و گفت: (الان و قد عصيت من قبل) و از مجلس بيرون رفت. ولي من از پدرم مكرر شنيدهام كه ميگفت: باب در اين مجلس امر خود را پنهان نكرد و هنگامي كه حجةالاسلام برخاست تا از مجلس بيرون برود به دامن ردايش چسبيد (و من اكنون فراموش نمودم كه آيا صاحب خانه اين قضيه را فهميد و ناديده گرفت و يا اصلا نفهميد) پس او را مخاطب داشت و گفت: «حجت شما هم به قتل من فتوي ميدهد؟!» آن گاه صاحب خانه او را طرد كرد و فرمود: اي كافر تو خودت به واسطهي نوشتهها و گفتههاي كفرآميزت به قتل خود فتوي دادي و از مجلس بيرون رفت. [ صفحه 158] آن گاه آنها را برداشتند و به خانه سيد علي زنوزي سابقالذكر بردند. مشاراليه هم با باب سخن گفتند و مطالبي از او شنيدند كه عقيده به وجوب قتل او حاصل كردند و به كشتن او فتوي دادند. (من ميگويم: جد و پدرم و دو نفر رفقاي آنها در اين مجلس حاضر نبودند و آنچه را كه ذكر شد و ذكر ميشود به طور تواتر شنيده بودند) و چون فتاواي سهگانه در محضر سيد علي مجتهد زنوزي خاتمه يافت، در مورد ملامحمدعلي پسر زن سيد علي زنوزي چاره از دست رفت، پس به اميد آنكه شايد مؤثر شود تدبيري به كار بردند و آن چنين بود كه همسر وي را با دختر كوچكش كه تقريبا شش ساله بود به آن محضر آوردند، آن زن وقتي شوهرش را ديد، شروع به گريه كرد و خواست كه با سخنان رقتانگيزش كه سنگ سخت را نرم ميكرد عواطف او را به سوي خودشان جلب كند پس چنين گفت: شوهر عزيزم آيا به ذلت و بيچارگي من ترحم نميكني؟ آيا رحم نداري كه من بعد از تو بيوه ميشوم و دختر عزيزت يتيم ميشود؟ عزيزم من به خودت متوسل ميشوم كه به سوي خداوند متعال توبه كني تا بقيهي زندگي ما ناقص و مكدر نشود و ما سبب ننگ و عار فاميل نشده باشيم اگر بر من ترحم نميكني بر اين دختر كوچك معصومه ترحم كن اين سخن را گفت و دست دخترش را گرفته، در دامن پدرش انداخت. اين دختربچه هم به دامن پدر چسبيده، به تركي چنين ميگفت «گل بابا اويمزه گيداق» يعني «بابا بيا به خانهمان برويم» در اين وقت منظرهي مجلس وحشتناك و حزنآور و باهيبت بود. آنگاه آن مرد رو به همسرش كرده، با وي چنين گفت: اي زن تو را چه به كار مردان؟ اين دختر مرا بردار و برو و او را خوب تربيت كن اين شعر را هم به زبان حال ميخواند: كتب الحرب و القتال علينا و علي الغاينات جر الذيول يعني بر ما مردان جنگ كردن و كار و زار نمودن نوشته شده است و بر زنان آوازهخوان رقصيدن و دامن بر زمين كشيدن آنگاه خم شد و چند بوسه از دختر خود برداشت و گفت: دختر عزيزم تو به خانه برو من هم اكنون ميآيم. مردم از اين ثبات و عزم شديد او در تعجب شدند. تمام اين تسهيلات به احترام سيد مجتهد سابقالذكر بود: زيرا رجال حكومت و خواص و عوام مردم عموما به زهد و صلاحيت و علم وي ارادت داشتند. ولي اين تمهيدات به قدر مثقالي در وجود آن مرد مؤثر نشد بلكه اصرار داشت كه او را پيش از باب بكشند. [ صفحه 159] برعكس سيد حسين يزدي كه از قدما و اصحاب باب بود ترس و هراس بر وي مستولي شده بود چنان كه رنگ از صورتش پريده بود و چون در آن مجلس از او قبول ميشد كه تنها از باب بيزاري بجويد، جهت شروع به ناسزا گفتن و لعن و فحش به باب نمود تا حدي كه برخاست و آب دهن به روي باب انداخت پس او را آزاد كردند ولي بعد از مدتي دومرتبه به حزب بابيان پيوست و در حادثه سليمانخان پسر يحييخان كشته شد چنانكه به طور تفصيل توضيح خواهيم داد. و چون والي خاتمه كار فتاوي علما را به مستحفظين باب اعلام نمود؛ فرماني صادر كرد تا باب را در جادههاي بزرگ شهر و بازار بگردانند پس او را در حالي كه كلاهي از نوع «شب كلاه» بر سر داشت با پاي برهنه بدون كفش و گيوه فقط با جوراب گردانيدند و ملامحمدعلي مذكور را به زنجير آهنين مقيد ساخته بودند و همچنان آنها را سير دادند تا به ميدان موسوم به «سربازخانه كوچك» رسيدند. اين سربازخانه داراي سه در ورودي بود: يك در كه از طرف بازار عمومي وارد محوطهاي ميشد كه آنجا را «جبهخانه» ميگفتند: يعني محل ساختن اسلحه و از آنجا روي آبانباري ميآمد و سپس چند پله پائين آمده و وارد آن ميدان ميشد. دوم دري بود كه از دالاي درازي كه روبروي مسجد جامع معروف به «مسجد شاهزاده» بود و وارد آن ميدان ميگرديد. سوم در كوچكي بود كه از طرف ميدان محل توپها كه آن را ميدان توپخانه «و اوتاغ نظام» (ديوان جنگ) ميناميدند وارد آن ميدان ميشد و اين در در ديوار غربي ميدان سربازخانه واقع بود. ديوارهاي اين ميدان به اطاقها و حجراتي تقسيم ميشد كه محل سكونت سربازها بود. ديوار چهارم غربي اين ميدان را براي اعدام باب اختصاص داده بودند. دو عدد ميخ آهني آورده بودند و بر همين ديوار ميان دو حجره از حجرات واقع در اين قسمت كوبيده بودند. آنگاه باب را از در اول وارد ميدان كردند و چون به روي آبانبار رسيدند؛ قدري در آنجا توقف كردند؛ زيرا تعداد زيادي از اعيان و وجوه شهر در آن جا حضور داشتند. پدرم هم با جمعي از دوستان بالاي پلهاي كه مردم را به ميدان ميرسانيد قرار داشتند و همانجا هم محل توقف باب بود. پس پدرم با رفقايش جلو باب آمدند و از وي خواهش كردند كه از دعاوي خود دست بردارد و در شهري كه اشتهار دارد كه مردم آن بيش از مردم ساير بلاد سادات و اشراف اهلالبيت را احترام ميكنند خون خود را نريزد ولي [ صفحه 160] او به گفته پدرم توجه نكرد و همچنان ساكت و آرام بود و علائم و نشانههاي ترس و هراس و حواسپرتي در او ديده ميشد. در اين هنگام سه فوج سرباز در ميدان حاضر بودند: اول فوج چهارم تبريز دوم فوج اختصاصي تبريز سوم فوج كلداني آشوري مسيحي موسوم به بهادران: (زيرا دولت ايران چند فوج لشگر از نصاراي آشوري داشت) فوج چهارم در سربازخانه و فوج اختصاصي و بهادران تحت سلاح بودند، اسم سركرده بزرگ فوج اختصاصي آقاجانبيك زنجاني بود و نام سركرده فوج بهادران سامخان مسيحي بود. رئيس دربانان والي نزد سركردهي فوج اختصاصي آمده، حكم قاضي را به اعدام باب و رفيقش به او نشان داد. ولي سركردهي مذكور از اطاعت حكم قاضي امتناع ورزيد. عذر وي اين بود كه او مردي سرباز است و سرباز تابع احكام وزارت جنگ است و تنها از وزارت متبوعهي خود بايد اطاعت كند. و نميتواند حكم غير وزارت متبوعهي خود را اطاعت كند. آنگاه رئيس دربانان، جلو سركرده فوج مسيحي آمد و حكم قاضي را به وي نشان داد. او اطاعت كرد و يك دسته از فوج را كه به اصطلاح عثمانيها «بلوك» ناميده ميشد براي انجام حكم قاضي تعيين كرد. سردستهي آنها (غوجعلي سلطان) مسلمان طسوجي خوئي بود. پس سردسته مذكور دستهي خود را به سه صف تقسيم كرد و سپس باب و رفيقش را از مستحفظين تحويل گرفته، آنها را در قسمت چهارم ميدان جلو آن دو ميخ آهني سابقالذكر آورد.با ريسمان محكمي دو شانه آنها را محكم بستند و سپس آنها را به قدر سه ذرع از روي زمين بالا كشيدند. روي آنها به طرف ديوار بود ولي ملامحمدعلي به سردسته مذكور التماس ميكرد كه روي او را به طرف تيراندازان برگردانند، تا تيرهائي را كه به سوي او ميآيد ببيند او هم خواهشش را قبول كرد. باز خواهش كرد كه صورتش را مقابل پاي باب قرار بدهد ولي اين خواهشش پذيرفته نشد. آنگاه فرمانده كل فوج يعني سامخان فرمان پيش فنگ داد و سربازان تفنگها را به شكل سلام بلند كردند. مردم همه سكوت كردند، چنان كه گويا نفسها قطع شده بود. دلها به طپش افتاد، بندها به لرزه درآمد، صدائي مانند صداي مگس شنيده ميشد. و در پيش فنگ دوم چنان سكوت بر مردم حكومت [ صفحه 161] پيدا كرد كه گويا مرغ بر سر آنها نشسته بود، دلها و نبضها چنان به زدن افتاد كه نزديك بود ضربانات آنها شنيده شود. در اين هنگام سامخان به رئيس دربانان والي كه حكم اعدام را در دست داشت نگاه كرد و او اشاره به تنفيذ حكم كرد، پس سامخان فرمانده فوج به صداي نظامي به سركردهي صد نفري اشاره كرد و فرمان تيراندازي از صف اول داد. آنگاه صداي تيرها بلند گرديد و دود فضاي ميدان را فراگرفت وقتي دودها برطرف شد، معلوم شد كه ملامحمدعلي تير خورده است.وي در اين حال باب را صدا ميزد و چنين ميگفت: آقاي من آيا از من راضي شدي. اما باب پس تير به طناب وي خورده، طناب بريده شده و او به زمين افتاده بود، و فوري به درون يكي از حجرهاي سربازخانه، كه نزديك محل سقوط وي بود، فرار كرده و در آنجا پنهان شده بود. تماشاچيان و سربازان از زيادي دود نتوانستند سقوط باب و فرارش را ببينند. و چون مردم باب را نديدند، فريادشان بلند شد، و در وهم و خيال افتادند. پيش خود چنين فكر ميكردند: آيا باب به هوا پرواز كرده؟ آيا به آسمان بالا رفته؟ آيا از نظرها غائب شده؟ سركرده فوج و سرجوخههاي لشگر از هيجان مردم و هجوم آنها به وحشت و اضطراب افتادند، لاجرم سامخان فرمان داد تا نظاميان خط سه گوش نظامي تشكيل دادند و به اين واسطه جلو هجوم مردم را گرفت آن گاه سركردگان فوج را در فشار گذاشت تا حجرات ميدان را بگردند و باب را پيدا كنند. سركرده صد نفري «غوجعلي سلطان» وي را در يكي از حجرات پيدا كرده، با زور او را از حجره بيرون كشيد، با مشت بر پشت گردن او ميزد و او را به مردم معرفي ميكرد. آن گاه دومرتبه مانند اول با طناب بستند و تيربارانش كردند. در اين مرتبه بيست و چند تير بر بدنش اصابت كرد و تمام بدنش جز صورتش كه سالم مانده بود سوراخ سوراخ شد. پس جثهاش از حركت افتاد و مردم آسودهخاطر و از وسواس وهم و خيال بيرون آمدند. و بر آنها معلوم شد كه باب به هوا پرواز نكرده، به آسمان بالا نرفته و از انظار غائب نگشته و فقط چند لحظهاي ميان حجره ميدان پنهان گشته است. آن گاه جسد آنان را پايين آوردند، پاهاي آنها را با طناب بستند و در كوچه و بازار كشيدند تا به دروازه خيابان و از آنجا به ميدان سربازخانه رسيدند.پس آنها را مقابل برج وسط، ميان خندق انداخته، خوراك سباع و طيور شدند. [ صفحه 162] اين است آنچه صاحب ناسخالتواريخ و غير او در اين مور ثبت و ضبط كردهاند و اين جريان از هر جهت با گفتهي پدرم موافق است مگر در دو مسئلهي: اول اينكه پدرم آن سركردهي صد نفري را كه بر پشت گردن باب ميزده است نديده بود. دوم پدرم تصديق نميكرد كه جثهي باب را در كوچه و بازار تا كنار خندق كشيدند. اينك متن كلام مرحوم پدرم: «آنها دو نردبان آوردند و جثه را ميان آن نردبانها گذاشتند، از ميدان بيرون بردند و در ميان خندق مذكور انداختند. قول اول هم بعدي ندارد زيرا ممكن است بعد از بيرون بردن از ميدان جثه آنها را از نردبان پائين آورده باشند و چنانكه ذكر شد با طناب آنها را در ميان كوچه و بازار كشيده باشند ولي من اين قسمت را نديده باشم» كلام مرحوم والد تمام شد. اين واقعه در روز 27 شعبان 1265 واقع شد و بنا به گفتهي بابيان در 28 شعبان 1266 واقع گرديد. جالب توجه كمي (به قدر چند ماه) قبل از مسافرت اخير من از ايران مرحوم پدرم آنچه را از حوادث امر باب و بابيان ديده و شنيده بود براي من حكايت ميكرد. آن گاه مرا برداشته، به محل اعدام باب برد و همان طاق و رواقي كه باب و رفيقش را در آنجا انداخته بودند و همان محلي را كه پدرم آن وقت در آنجا ايستاده بود به من نشان داد. آن گاه مرا به خندق برد و همان جائي را كه جثهي باب و رفيقش را در آنجا انداخته بودند به من ارائه داد آن گاه به من گفت: روز دوم اعدام باب هنگام عصر من و چند نفر ديگر كه اسامي آنها به خاطرم نيست به اينجا آمديم و جثه ملامحمدعلي را ديديم كه احشاءاش پارهپاره شده و چيزي از آن باقي نمانده بود ولي جثه ميرزا عليمحمد پارهپاره نبود مگر از طرف خاصره راست و ظهار و رانها (معلوم ميشود رانهاي چاقي داشته به اين جهت درندگان به آنجا توجه كردند. مترجم) پيراهن و قباي او هم بر بدنش بود، بر پهلوي چپ روي زمين افتاده بود و هيچ نگهبان و پاسباني آنجا نبود مگر جمعي از تماشاچيان (اين چنين است عاقبت سركشان و ستمكاران. مترجم) [ صفحه 163]
بابيان گمان ميكنند كه باب وقتي در زندان چهريق بود، عاقبت امر خويش را ميدانست؛ به اين جهت نامهها و اوراقي در آنجا نوشت، آنها را در پاكت نهاده و مهر كرد و با مهر و قلمدانش در جعبهي گذاشته آن را مهمور كرد و به يك تن از قدماء اصحابش به نام ملامحمدباقر تبريزي سپرد. به وي وصيت كرد كه آن را به كسي كه ذكر او بعد از اين خواهد آمد بدهد. و نيز گمان ميكنند كه آن فوجي كه مأمور تيرباران باب و رفيقش شدند از مسلمانان بودند نه از نصاري (چنانكه مسلمانها، ميگويند)؛ زيرا فوج نصاري كه تعدادشان هزار نفر بود هزار تير به سوي آنها انداختند اما هيچ كدام از آن تيرها به آنها اصابت نكرد و هنگامي كه دود و غبار فرونشست ناگاه مردم ديدند كه ملامحمدعلي همچنان بدون صدمه بر روي قدمهاي خويش ايستاده است. و باب با كاتب خود سيد حسين يزدي در يكي از حجرههاي سربازخانه نشسته و صفحه كاغذي در دست او ميباشد كه بر روي آن كتابت ميكند. پس سركرده بر او وارد شد و او را از حجره بيرون كشيد چنان كه واقعه آن گذشت. و نيز بابيان گمان ميكنند كه وقتي باب را از حجره بيرون كشيدند ملامحمدباقر سابقالذكر فرارسيد و نوشتهها و اوراق را به او داد. ولي پوشيده نيست كه سيد حسين يزدي كه به گمان بابيان در آخرين دقايق عمر وي با وي همنشين بوده همان كسي است كه ساعتي قبل از اين در محضر سيد علي زنوزي مجتهد از باب تبري جست و او را فحش و ناسزا گفت و لعنت كرد با اين حال چگونه دومرتبه در اين جا همنشين وي گشته است. و باز هم بابيان گمان كردهاند كه فوج نصاري آشوري كه هزار سرباز بودند و سه رديف تشكيل داده بودند، تمام آنها به باب و رفيقش تير انداختند ولي هيچ كدام از آن تيرها بر آنها اصابت نكرد و چون نصاري امر را به اين منوال ديدند؛ گفته مسيح در نظر آنها مجسم شد و چنين خيال كردند كه اين شخص همان مسيح است كه در لباس باب ظهور كرده پس به پيروي از خيال خودشان فرمان حكومت را معصيت كردند. آن گاه فوج مسلمين كه اسم آنها و اسم سركردگانشان ذكر شد جلو آمدند و آنها را تيرباران كردند. پس از آن ديدند كه باب در حجره نشسته و رفيقش هم در آنجا بر روي پا ايستاده [ صفحه 164] است چنان كه گذشت، لاجرم هزار نفر ديگر را گماشتند تا هزار تير ديگر به آنها زدند و در اين مرتبه همه اين تيرها بر آنها اصابت كرد. اما چگونه ممكن است اين گفتهها صحيح باشد! پدرم و ساير آنهائي كه اين حادثه را مشاهده كردند و چيزي در اين باره نوشتهاند، همه اجماع و اتفاق دارند كه اين دو فوج در آنجا بودند، زيرا چند فوج هميشه در آن سربازخانه متمركز بودند و اختلافي ندارند در اينكه آن فوجي كه متصدي تنفيذ حكم اعدام شد، همان فوج مسيحي آشوري بودند نه فوج اسلامي پس يك دسته از اين فوج كه آنها را به فارسي دسته و به تركي «بلوك» مي نامند متصدي امر اعدام شدند. و اما گفته بابيان كه فوج سه رديف شدند پس به طور تحقيق سه رديف يك دسته از فوج «طابور» ميباشد نه آنكه يك فوج باشد؛ زيرا نقطهاي را كه هدف قرار داده بودند در طرف غربي ميدان بود و عرض تمام ميدان از يك فوج كاملي كه آن را به سه رديف تقسيم كرده باشند كمتر ميباشد پس چگونه يك طرف ميدان گنجايش اين رديف را داشته است؟ و چگونه ممكن است از سه رديف كه پشت سر هم واقع شده باشند يك مرتبه به يك نقطه تيراندازي كرد؟! چه آن كه بنابراين هر رديفي پشت سر رديف ديگر قرار داشته و همه آنها به يك نقطه متوجه بودند. و اما گفته آنها كه فوج اسلامي متصدي تنفيذ حكم اعدام بوده است؛ اين نيز نادرست است بلكه فوج متصدي تنفيذ حكم همان فوجي بوده كه نزد فارسها موسوم به فوج «بهادران» بوده است و سركرده كل فوج سامخان مسيحي آشوري بوده است و اسم سركرده دسته صد نفري «غوجعلي سلطان» بوده است و او مسلماني از اهل طسوج واقع در اطراف شهر خوي از شهرهاي آذربايجان بوده و سربازان مأمور تيراندازي هم صد نفر بودند نه بيشتر. و اما گفته آنها كه باب آن چه را كه بعد از تيرباران اول در حجره نوشت به ملامحمدباقر داد كه نوشته اولش را نيز در زندان چهريق به او داده بود؛ پس من نميدانم چگونه چنين چيزي امكان دارد! و حال آن كه باب در آن وقت كه به طناب آويزان بود، ميان دو ديوار ركن چهارم ميدان محصور بود و سربازان مسلح او را احاطه كرده بودند. با اين حال چگونه ممكن است كسي براي دريافت امانتي صفوف را شكافته، از خطوط جنگي گذشته باشد و در ميان آتش گلولهها خود را به باب رسانيده و آن گاه بيآنكه كسي از آن هزاران سرباز و تماشاچي او را ديده باشد از همان راهي كه آمده برگشته باشد! ولي ما را به امر تحقيق چه كار و حال آن كه ما اكنون درصدد نقل اخبار و وقايع ميباشيم، ما ستون اخبار را ذكر ميكنيم و خواننده خودش بايد صحيح و سقيم آن را [ صفحه 165] از هم جدا سازند. و نيز بابيان ميگويند: بعد از كشتن باب (روز دوم) كنسول روس با يك نفر عكاس به خندق آمدند و عكس جثهي باب و رفيقش را برداشتند اين خبر از حقيقت و صواب دور نيست؛ زيرا فرنگيان در هر كاري بيدارند و هر امر ناچيزي را تعقيب ميكنند تا چه رسد به واقعهي بزرگي مانند اين حادثه (كه تحقيقا به آنها ارتباط داشته است. مترجم) باز هم بابيان ميگويند: شب سهشنبه يعني شب روز دوم كشتن باب يك تن از بزرگان اداره تشريفات دربار سلطنتي به نام سليمانخان پسر يحييخان تبريزي نزد محمودخان رئيس كلانتري كه مردي صوفي و متنفذ بود آمد و با وي نجوي كرد تا آن دو جثه را محرمانه وگرنه به زور ببرد ولي محمودخان او را از اين كار بازداشت و مردي را به نام «حاجي اللهيار» كه رئيس ادارهاي در تبريز بود احضار نمود و او را مكلف ساخت تا شبانه جثه آن دو نفر را حاضر كند و او نيز چنين كرد آن گاه آن دو جثه را در صندوقي گذاشتند و در خانه حاج احمد ميلاني حرائري كه اكنون اولادش در «تفليس» پايتخت قفقاز مشغول به تجارتند و اسم بزرگ آنان حاج محمدعلي ميلاني يا غير آن ميباشد پنهان كردند و آن صندوق مدتي طولاني در آنجا بود و سپس به امر كسي كه بعد از اين معلوم ميشود آن صندوق را به تهران بردند و در خارج شهر در محلي به نام چشمه علي دفن كردند. پس از آن فرماني از فرماندهي صادر شد تا صندوق را به شهر بياورند ولي بيرون دروازه حضرت عبدالعظيم مأمورين عوارض و گمرك، آن را گرفتند و ضبط كردند در اين وقت برق و رعدي كه چشمها و گوشها را كور و كر ميساخت ظاهر شد، باد تندي وزيد، گرد و غبار فضا را تاريك كرد، چهره آسمان سياه شد، مردم به روي زمين افتادند پس مأمورين متصدي صندوق به واسطه ظهور اين علامات (كه از اشراط ساعت بود) فرصت را غنيمت شمردند و در حال امن و امان به شهر آمدند و صندوق را در خانه محمدكريم قناد كه در بازار چهارسو كوچك دكان قنادي داشت امانت گذاشتند ولي صاحب خانه نميدانست چه چيز در صندوق ميباشد. مدتي طولاني صندوق نزد او بود تا عباس افندي ملقب به غصنالله الاعظم پسر بها آن را خواست و به سرحد حيفا يكي از سرحدات فلسطين انتقال دادند و چند سال پيش آن را از راه بغداد به اينجا كه اكنون عمارت بزرگي ساخته شده تا مزار و مدفن باب باشد آوردند. پس از آن يكي از متمولين بابيان شهر رنگون، (يكي از شهرهاي برمه هند و چين انگليس) يك قطعه سنگ «يشب» گرانبها هديه كرد تا آن را روي قبر باب نصب كنند ولي اين قضيه [ صفحه 166] عملي نشد؛ زيرا ميرزا محمدعلي پسر دوم بهاء به دربار عثماني گزارش داد و فرماني از دربار عثماني صادر شد تا آن عمارت را خراب كنند و بزرگان اصلي بابيان از عكا خارج نشوند. چنان چه شرح آن مفصلا خواهد آمد. ما اين گفته را بر بابيان انكار نميكنيم ولي قبول هم نداريم كه جثهي باب را گرفته باشند، و چند جا آن را دفن نموده، و عاقبت آن را به حيفا برده باشند، زيرا ما ميدانيم در شهر تبريز چه بلائي بر آن جثهها وارد شد و بر فرض محال كه بر سبيل جدل نقل آن دو جثه را قبول كنيم، ولي در ظهور آن علامات و اشراط مخصوص به ساعت هنگام ورود به دروازه شهر تهران تا آخر آن خبر ترديد داريم چنانكه گذشت. و باز بابيان چنانكه دانستي ميگويند: ملامحمدباقر تبريزي سابقالذكر آن امانات را از باب در چهريق و تبريز گرفت تا به ملاعبدالكريم قزويني كه از امناء باب بود تسليم كند پس ملامحمدباقر حامل امانات در شهر قم با ملاعبدالكريم سابقالذكر ملاقات كرد و در محضر جمعي از بابيان آن امانات را به وي تسليم نمود و بابيان از ملاعبدالكريم درخواست نمودند تا جعبه و نامهها را باز كند ولي ملاعبدالكريم ابا و امتناع ورزيد و چنين اظهار داشت كه من دستور دارم كه اين امانات را به بهاءالله يعني ميرزا حسينعلي تسليم نمايم. بابيان اصرار و الحاح نمودند و او هم به اصرار آنها درب جعبه را باز كرد پس در ميان جعبه لوح لطيف كبود آسماني را مشاهده كردند كه صورتي به شكل انسان بر روي آن رسم شده بود، كلماتي به خط ريز (شكسته) بر آن نوشته بود و چون آن را خواندند، ديدند سي و شش كلمه بود كه از لفظ بهاء اشتقاق كرده بود و بعد از آن ملاعبدالكريم آن امانات را به محلش يعني ميرزا حسينعلي رسانيد. ما به زودي هنگام ذكر تاريخ بهاء اين خبر را به طور تفصيل مورد بحث قرار ميدهيم. [ صفحه 167]
صفات باب: باب چهارشانه و گندمگون و عصبي مزاج و صفراوي طبيعت بود چهرهاش باز و ابروها پيوسته نه زياد چاق و نه زياد لاغر بود. تأليفات باب: اول كتابي را كه باب تأليف كرد شرح يا تفسير سورهي يوسف بود و آن را صد و بيست سوره قرار داده بود و آن را در ابتداي امر خويش به وسيله حاج محمدعلي مازندراني ملقب به قدوس و ملاصادق خراساني براي فرمانداران و علما فرستاد. در آن كتاب ذكر كرده بود كه او نائب خاص مهدي منتظر ميباشد پس در آخرش مدعي شده بود كه وي خود مهدي منتظر است و اينكه او از محمد بن عبدالله (ص) افضل است، زيرا مقام و منزلت وي مقام نقطه، و مقام پيغمبر مقام الف است تا آخر آنچه ادعا كرده بود. دوم - رسالهاي بود كه آن را به سبك صحيفه سجاديه كه منسوب به امام علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب ميباشد نوشته بود. سوم - شرح يا تفسير سوره عصر بود كه آن را در اصفهان به درخواست ميرزا سيد محمد سلطانالعلماء نوشت. چهارم - كتاب «نوبت خاصه» بود كه آن را به درخواست والي اصفهان منوچهرخان گرجي نوشت.والي مذكور در باطن مسيحي و در ظاهر مسلمان شده بود و باب را محرمانه در قصر خود نگهداري ميكرد چنانكه قصهاش گذشت. پنجم - كتاب «قدوس الاسماء» كه از مشكلات و مبهمات كتابهاي اوست و در آن سبك غريبي پيموده است؛ زيرا گاهي به ترتيب حروف جمل و قواعد علم سر حروف مانند «زايرجات» (جمع زايرجه و آن كلمه معرب زائيچه است يعني مواليد و توالد) و جفر و اوفاق و گاهي به قواعدي كه به طرز مخصوص از پيش خود جعل نموده بود كه خواهشهاي نفس خود و بدعتهايش را در آن گنجانيده است رفتار كرده است. ششم - كتاب «بيان» كه در آن احكام شريعت خود را ذكر كرده است و من اكنون قسمتهاي مختصري از آن را در اين كتاب نقل ميكنم و اگر شما طالبيد كه مفصلتر آن را ببينيد به كتاب بابالابواب رجوع كنيد. و بايد بدانيد كه بابيان كتب ديگري نيز به باب نسبت ميدهند كه من اطلاعي از آن ندارم و غالب اين كتب چه فارسي و چه عربي خارج از فصاحت و بلاغت است و نيز سليس و روان نميباشد، كلماتي است كه با سجع و قافيه نامربوطي به هم بافته است، جملات اندكي هم در آن پيدا ميشود كه داراي سبك نيكو و انشاء مطبوع و مقبول ميباشد. [ صفحه 168]
باب به اين گفتهي خود نسخ قرآن و احكام آن را واجب قرار داده، متن معرب گفته باب چنين است (ترجمه آن معرب. م) «هر كس بر شريعت قرآن بوده تا شب قيامت ناجي ميباشد» يعني از روز ساعت و آن ساعت دو و يازده دقيقه از غروب خورشيد روز چهارم و اول شب پنجم ماه جماديالاول سال 1260 هجري است؛ زيرا در آن وقت ابتداي اظهار امر باب و اعلان دعوت وي بوده است و مقصود از بعث و حشر و نشر قيام وي به دعوت خود ميباشد بنابراين هر كس از اين تاريخ از اطاعت اوامر او سرپيچي كند و گفتههاي او را نپذيرد محكوم به فسق و عصيان خواهد بود و كسي كه با او مخالفت كند كافر جاحد و خونش هدر است، نهايت ملاقات خداوند، ملاقات باب است و آن برزخ مذكور در قرآن است؛ زيرا آن بين موسي و عيسي و محمد است نه آنچه مسلمين ميگويند (معلوم نيست چگونه باب ميان موسي و عيسي و محمد بوده خوانندگان گرامي بايد ببخشيد از اين گونه عبارات نامفهوم در بيانات باب بسيار خواهيد ديد مترجم) مرگ كنايه از فناء در لقاء باب ميباشد، تمام موجودات به تكلم باب آفريده شدند، گفته هيچ ممكني مانند گفتهي باب نيست؛ زيرا تمام اشياء به گفته شجره حقيقت (يعني باب) آفريده شده و ميشود چنان كه در «بيان» مذكور است، باب مبدأ ظهور همهي اشيا است نار و نور هميشه دور كلام او ميگردند. ميگويد: چنانچه محمد افضل از عيسي ميباشد پس بيان او نيز افضل از قرآن است و ميگويد: اف! پس اف بر مسلمين و مؤمنين كه در انتظار قائم منتظر از آلمحمدند و هنگامي كه او را در خواب ببينند افتخار ميكنند ولي او را به دست خودشان در كوه (يعني قلعهي چهريق در ماكو) زنداني ميكند و اين يك معني از معاني گفتهي محمد است كه دربارهي من ميگويد: «فيه سنة من يوسف يباع و يشتري» ترجمه در او سنتي از يوسف ميباشد كه خريد و فروش ميشود (معلوم نيست باب اين حديث را از كجا نقل كرده و چگونه باب مانند يوسف خريد و فروش شده است. مترجم) باب تعليم و تعلم و تدريس تمام علوم و كتب را غير از كتابهاي خودش حرام كرده است چنان كه به اين مطلب گواهي ميدهد آن چه ميرزا حسينعلي بهاء در كتاب اقدس خود در صفحهي 22 ذكر نموده است. متن عبارت وي چنين است: «خداوند شما را از آن چه در بيان نازل شده كه بايد همه كتابها را فاني و نابود سازيد معاف فرمود و ما اكنون به شما اجازه ميدهيم كه آن علومي [ صفحه 169] را كه به حال شما مفيد باشد بخوانيد نه چيزي كه منتهي به مجادله در كلام شود و اين از براي شما بهتر است اگر معرفت داشته باشيد.» به اين جهت بود كه مؤمنين به باب در زمان او و بعد از او قرآن و جميع كتب علمي را از فقه و غير آن ميسوزانيدند و به خواندن كتب باب اكتفا ميكردند تا بهاء قيام كرد و حكم باب را نسخ نمود چنانكه سابقا گذشت. پس باب موضوع ازدواج را محدود نمود و فقط آن را مشروط به رضاء زوجين قرار داد و رضايت ولي يا وكيل و شهود در مورد اولياء را معتبر ندانست ولي بهاء اين حكم را نيز نسخ كرد. متن عبارت اقدس اين است: ازدواج در كتاب بيان به رضايت طرفين محدود گشته و چون ما ميخواهيم دوستي و اتحاد عباد برقرار باشد؛ آن را بعد از رضاي طرفين مشروط به اذن پدر و مادر قرار داديم تا كينه و عداوتي ميان مردم حاصل نشود، ما مقاصد ديگري هم در اين حكم داريم و اين كار مطابق قضا واقع شد. پس از آن خراب كردن جميع بقاع و مزارهاي گذشتگان از انبياء و مرسلين و اوصياء آنها و همچنين خانه كعبه و قبر پيغمبر و قبور ساير ائمه و مشاهير اسلام را واجب كرد و حكم داد كه آنها بايد طوري خراب شود كه سنگي بر روي سنگي و خشتي بر روي خشتي باقي نماند و بر بابيان واجب كرد كه نوزده بقعهي ديگر به كيفيت مخصوصي كه آن را در كتابهاي خود توصيف كرده است بسازند، و آنها را زيارت كنند، اسم او را در آنها ياد كنند و هر كسي داخل آنها ميشود در امان باشد. من در بعضي كتابهاي وي كه در موضوع اين بقاع نوشته است چيزهائي ديدهام كه به آنها استنباط ميشود كه قصد او از نوزده بقعه اين است كه آنها به نام نوزده نفر باشد كه هيجده تن از آنها همانهائي بودند كه در حيات خودش آنها را به خود اختصاص داده بود و آنها را عدد حي ميناميد و يك نفر هم خودش باشد كه عدد نوزده تكميل شود و بعد از خودش كسي كه واجد صفات و مشخصاتي باشد كه آنها را با عباراتي مانند لغز و معما و كنايه ذكر نموده است. بعد از آن حج بيتالله را باطل و به طور كلي نسخ كرد و وصيت نمود كه هر گاه مرد مقتدري در امت او پيدا شد؛ خانهي خدا را كه در مكه ميباشد خراب كند چنان چه سابقا گذشت و هر كس استطاعت داشته باشد؛ خانهي محل ولادت او را در شيراز حج كند. و تأكيد كرده بود كه هر كس استطاعت داشته باشد آستانه درب آن خانه را بلند كند و ديوار و ساختمانش را بالا برده و رنگ آميزي [ صفحه 170] و نقاشي كند و نبايد كسي او را ممانعت كند. و اگر براي توسعهي آن عمارت احتياج به زمينهاي اطراف آن پيدا شد كسي حق ندارد بگويد من مالك آنها ميباشم و قيمتش را به من بدهيد. و نيز حرام نموده كه اشخاصي كه مستطيع نيستند در حج آن خانه از اشخاصي كه مستطيع ميباشند نيابت كنند بلكه بر مستطيعها واجب قرار داده كه خودشان شخصا به حج آن خانه بروند زنان را از حج آن خانه معاف داشته است مگر زنهاي متولد در شيراز را و آنها را هم دستور داده كه در شب طواف به جا آورند. و در اواخر امر خود بر مردان واجب كرد كه از عوض حج چهار مثقال نقد از سكهي بابيان بدهند كه هر مثقال نوزده گندم (قريب به چهار درهم) ميباشد و اين را در مدت عمر يك دفعه قرار داد. و مقرر داشت كه مبلغ فوقالذكر را به نوزده تن از خدام خانهاش بدهند و آن قطعه زميني را كه وي در آن متولد شده است مسجدالحرام قرار داد. واجب ساخته بود كه هيجده مسجد ديگر با بناي عالي بسازند و هر قدر ميتوانند ولو به حد اسراف آنها را روشن نگاه دارند؛ زيرا روشني اسراف و تبذير ندارد. سپس سال را به نوزده ماه و ماه را به نوزده روز تقسيم كرده بود. پس مجموع آن 361 روز ميشود پس پنج روز ديگر هم به نام (پنج دزديده) و در عربي (خمسه مسترقه) و به عبارت ديگر كبيسه بدان اضافه كرد و نام اين پنج روز را ايام (هاء) گذاشت. روزه را نوزده روز از اول طلوع خورشيد تا هنگام غروب قرار داده است و موقع آن را نوزده روز قبل از تحويل خورشيد به برج حمل مقرر داشته است يعني عيد نوروز جمشيدي ايراني را كه با روز بيست و يكم هر سال خورشيدي ميلادي موافق ميشود عيد فطرت قرار داده است. و پنج روز كبيسه را قبل از دخول ماه روزه، مخصوص به لهو و لعب و عيش و طرب ساخت تا امتش بهره خود را از عياشي بردارند و آن گاه مشغول روزهداري شوند. (اين قضيه مرا به ياد كارناوال مسيحيان انداخت: آنها هم از قبل از فرارسيدن موسم روزه؛ عيد رفع قلم و مسخرهبازي دارند) تا آنكه ميگويد: هنگامي كه باب ظاهر گردد؛ مادامي كه مردم به وي ايمان نياورند، اموال و نفوسشان بر خودشان حرام خواهد بود و هر شهري كه در عصر وي يا بعد از آن مفتوح گردد؛ جميع اموالي كه در آن موجود ميباشد اگر از راه ستم جمع شده باشد؛ پس اگر باب زنده باشد؛ تمام آنها مال او [ صفحه 171] خواهد بود و اگر زنده نباشد، به كسي بدهند كه بعد از وي امين او باشد و اگر اموال از راه عدالت اكتساب شده باشد، پس اگر باب زنده باشد؛ خمس آنها را به او ميدهند وگرنه به دست نوزده نفر از امناء «بيتالعدل» (بيتالمال) ميدهند تا بر طريق مساوات ميان بابيان تقسيم كنند. و بقيهي آن را سردار فاتح براي خودش برميدارد. يا اگر مصلحت ديد بر ياران و مددكارانش بر حسب درجه و كار آنها در قشون، قسمت ميكند. و اگر اموال مذكوره از مقدار حاجت قشون و سركردگان قشون زياد آمد، نيز به طور مساوي بر بابيان تقسيم ميكنند حتي بچه شيرخواري كه شش ماه بيشتر از عمرش نگذشته باشد با ديگران مساوي داده ميشود؛ زيرا اين طور اقرب به صواب ميباشد ولي تعمير بقاع سابقالذكر بر اين تقسيم مقدم خواهد بود. و اگر چيزي از تعميرات اضافه آمد؛ بايد به نحو مذكور تقسيم شود. و هر گاه كافري چيزي به يك نفر بابي هديه كند؛ همين كه آن چيز از دست آن كافر خارج شد پاك ميشود. و بر امت بابيه واجب است كه از بقاع دنيا پاكيزهتر و نيكوتر و زيباتر آن را اختيار كنند. و بر هر بابي واجب است كه هر روز نوزده آيه از آيات «بيان» را بخواند و اگر بر وي مشكل باشد نوزده مرتبه اين ذكر را بخواند «الله الله ربي و لا اشرك باله ربي احدا». و بر هر مرد بابي واجب است كه تصويري به شكل «بها» (به نظر ميرسد كه مقصود «باب» است م) رسم كند و بر هر زني از آنها كه شكل دائرهاي درست كند و آياتي از «بيان» را كه برگزيده باشد در آن بنويسد و آن هيكل و دائره را در سفر و حضر با خود داشته باشد. باب بر پدر هر طفلي نمازي واجب قرار داده كه در موقع ولادت آن طفل بايد بخواند. براي اين نماز پنج تكبير قرار داده: بعد از تكبير اول نوزده مرتبه «انا بكل آمنون» بعد از تكبير دوم «انا بكل موقنون» بعد از تكبير سوم «انا كل باله محيون» بعد از تكبير چهارم «انا كل باله مميتون» بعد از تكبير پنجم «انا كل باله راضون». پس نماز ميت را واجب كرده و در آن شش تكبير قرار داده بعد از تكبير اول نوزده مرتبه «انا كل بالله عابدون» بعد از دوم «انا كل لله ساجدون» بعد از سوم «انا كل لله قانتون» بعد از چهارم «انا كل لله ذاكرون» بعد از پنجم «انا كل لله شاكرون» بعد از ششم «انا كل لله صابرون». [ صفحه 172] وي واجب قرار داده است كه اموات را در لحدهائي از بلور دفن كنند و اگر بلور ممكن نباشد از سنگ صيقلي. و نيز واجب كرده كه در يكي از انگشتان ميت انگشتري كنند كه اسم خدا بر آن نقش باشد. و بر هر فردي ا بابيان واجب نموده كه وصيت نامهاي براي خود بنويسد آن گاه اگر باب زنده باشد آن وصيت نامه را براي او وگرنه براي امنا او بفرستد تا آنها، آن را تصديق كنند وگرنه اعتباري ندارد. باب مطهرات را پنج چيز به عدد (هأ) قرار داده: آتش، هوا، آب، خاك و كتاب خدا (يعني بيان) كيفيت تطهير به بيان چنين است: كه هر قدر ميسر باشد اسم نقطه (يعني باب) را با 66 مرتبه آيهي تطهير به قصد تطهير بر آن چيز نجس بخوانند پس آن نجس پاك ميشود. آيه تطهير اين است: (الله اطهر) و نيز با هر كدام از عناصر اربعه كه خواستي چيز نجسي را تطهير كني بايد آيهي تطهير بخواني. بن هر مرد بابي و زن بابيهاي را طاهر و مطهر قرار داده است. خوني كه از دهن ميآيد پاك قرار داده است، مدفوعات حيوانات چرنده و غير چرنده را پاك قرار داده، بر هر فحاش و ناسزاگوئي واجب كرده كه به باب يا امناء وي ديه بدهد، پرداختن اين ديه واجب قطعي ميباشد؛ ولي فحشدهنده خودش ديه را بايد بدهد و كسي نميتواند از او مطالبه كند مقدار ديه، براي هر فحشي، نود و پنج مثقال طلا ميباشد. بر هيچ مرد بابي و زن بابيهاي جائز نيست كه در اموال منقول و املاك غيرمنقول خود تصرف كند و بهرهبرداري نمايد اگر چه به مقدار تسع تسع و عشر عشر باشد؛ مگر آن كه باب يا امناء وي آنها را پاك كرده باشند كيفيت پاك كردن بسته به نظر باب و امناء وي ميباشد، كسي حق ندارد به آنها ايراد كند كه چرا اين گونه رفتار ميكنند و چرا اين چنين پاك ميكنند، بلكه آنها هستند كه ميتوانند به همه كس ايراد كنند. هر كسي دعوت باب را بشنود و به وي ايمان نياورد تمام اموالش بر باب و امناء وي حلال و مصادره ميشود. سپس بر هر فرد بابي واجب قرار داده كه هر روزي از ماه نود و پنج مرتبه ذكري از اسماء خداوند را بخواند و براي روز اول ماه الله اعظم و براي روز دوم الله اقدم را اختصاص داده است و همچنين تا روز نوزدهم سپس برميگردد به مانند اول. تراضي در معاملات را در قيمت جنس و مدت و كم و زياد آن، اساس [ صفحه 173] داد و ستد قرار داده است. واحد وزن طلا را مثقال و هر مثقالي را نوزده نخود قرار داده و اين مثقالي كه نوزده نخود ميباشد به ده هزار جزء تقسيم كرده است كه هر جزئي را يك دينار، نام گذاشته و اين مبلغ اكنون با قريب به ده فرانك مساوي ميباشد. قيمت واحد كاري را كه با نقره سنجيده ميشود يك مثقال نقره خالص قرار داده كه به هزار دينار تقسيم ميشود بر هر كسي كه يك سال مالك نصاب باشد دادن زكوة را واجب نموده حد نصاب 541 مثقال طلا يا معادل قيمت اين مقدار طلا از نقره ميباشد. بر مالك اين مقدار واجب است كه از هر مثقال طلا پانصد دينار و از هر مثقال نقره پنجاه دينار، به خود باب در حياتش و به أمناء او بعد از مردنش، بپردازد. بر پيروان خود واجب نموده كه بعد از او تعداد كتابهايش از نوزده مجلد زيادتر نسازند. خودش آنها را به اين طريق تقسيم نموده: براي آياتش سه مجلد، براي مناجاتش سه مجلد، براي تفسيرش شش مجلد، براي علوم و فنون مختلفهاي كه تدوين كرده است شش مجلد. براي نويسندگان و استنساخكنندگان در تعداد حروفي كه مينويسند حدودي مقرر داشته و آن چنين است: هر سي حرف را يك بيت و هر ده اعراب را يك بيت بنامند، حتم و واجب نموده كه كتب وي را با مركب سرخ نه سياه بنويسند. براي سلام و تحيت قواعدي به اين قرار معين كرده است: كه اگر يك نفر بابي بر يك نفر يا بر جماعتي وارد شود؛ بايد مبادرت به گفتن «اللهاكبر» كند و آن فرد يا جماعت در جوابش «الله اعظم» بگويند. و اگر يك زن بابيه بر يك نفر يا جماعتي وارد شود؛ «الله ابهي» بگويد و آن نفر يا جماعت در جوابش «الله اجمل» بگويند. اساس ازدواج را چنان چه گذشت بر رضايت طرفين قرار داد و صيغهي عقد را به اين وجه مقرر داشته است: «انا الله رب السموات و رب الارض رب كل شي رب ما يري و رب ما لا يري رب العالمين» پس مهر را ذكر كند وزن هم اين جمله را بعينها بگويد. و بعد از آن قبالهي نكاح را بنويسند و زوجين آن را مهر كنند تا ميان آنها وثيقه باشد. [ صفحه 174] پس در اواخر، نه اوائل امرش تصويب نمود كه فقط شهودي حاضر باشند. حداقل مهر را براي شهريان نوزده مثقال و حداكثر را نود و پنج مثقال طلا و براي دهاتيان همين مقدار نقره معين كرده است. اگر كسي بخواهد مهر را از حداقل اضافه كند بايد نوزده نوزده اضافه كند تا به حداكثر برسد، و اگر از اين قرار حتي يك قيراط اضافه شود عقد باطل خواهد بود. طلاق را به دست مرد قرار داد و بيان وي در اين موضوع چنين است: اگر زوج از زوجهاش انصراف پيدا كرد و عزم بر طلاق حاصل كرد؛ پس بر وي واجب خواهد بود كه نوزده ماه يعني يك سال تمام از او كنارهگيري كند، پس اگر در خلال اين مدت پشيمان گرديد، و از عزم خود منصرف شد؛ به همان حال باقي خواهند ماند، وگرنه بعد از انقضاء نوزده ماه طلاق ميدهد و هنگامي كه طلاق واقع شد ديگر رجوع به زوجهي مطلقه جائز نيست مگر بعد از گذشتن نوزده روز. هر زني را ميشود نوزده مرتبه طلاق داد و سپس حرام ابدي ميشود. چنان كه گذشت خواندن كتب آسماني قبل از ظهور خود را، حرام كرد و سوزانيدن آنها و جميع كتب علمي را واجب قرار داد. هر استدلالي را به غير كتب خودش لغو و باطل دانسته، و نقل هر معجزه و كرامتي را غير از آيات كتاب خود ممنوع كرده. مكرر تصريح نموده كه دين وي تا سالهائي به عدد حروف المستغاث (دو هزار و سي و يك سال) باقي خواهد بود، و هر كسي در خلال اين مدت ظاهر گردد و كتاب و آيات يا احكامي بياورد هر كس باشد هرگز از او نبايد قبول كرد. و اگر بعد از اين مدت «من يظهره الله» يعني كسي كه خدا او را ظاهر خواهد كرد، ظاهر شود و آياتي بياورد و امر جديدي را مدعي گردد؛ پس معارضه و ممانعت با او روا نخواهد بود: زيرا معارضه و مخالفت با وي باب را محزون ميكند. قابل توجه خوانندگان محترم ملاحظه ميفرمائيد كه باب در اين جا تصريح نموده كه «من يظهره الله» بعد از انقضاء سالهائي به عدد حروف «المستغاث» ظاهر ميشود و اگر كسي قبل از آن چنين ادعائي بكند هر كس كه باشد ادعايش هرگز قبول نميشود بنابراين ميرزا يحياي صبح ازل و حسينعلي بهاء كه [ صفحه 175] هر دو قبل از انقضاء آن مدت مدعي شدند كه آنها من يظهره الله هستند و احكامي مخالف احكام باب آوردند به نص گفتهي باب مردودند و هرگز نبايد ادعاي آنها را قبول كرد. مترجم باب پوشيدن لباس حرير و استعمال طلا و نقره را از براي مردان و زنان جائز دانسته و بر هر فردي از پيروانش واجب دانسته كه انگشتري از نقره و نگين عقيق سرخ كه بر آن «قل الله حق و ما دون الله حق و كل له عابدون» منقوش باشد در دست كنند. زدن شاگرداني را كه سنشان از پنج سال كمتر باشد بر معلم و مؤدب حرام كرده و زدن آنها را كه عمرشان از پنج سال بالاتر باشد با عصا جائز دانسته اما به شرط آن كه بيش از پنج ضربت نزنند و ضربت بر گوشت بدنشان اصابت نكند، بلكه بر اطراف لباسشان بخورد و اگر بيش از پنج ضربت بزنند و يا بر گوشت بدنشان بزنند، پس اگر زننده متأهل باشد، بر او نوزده روز مجامعت با عيالش حرام ميشود، واگر عزب باشد، بايد نوزده مثقال طلا به باب، و بعد از او به أمنائش بدهد. باب دستور داده كه شاگردان بر روي كرسي بنشينند، و به آنها اجازه داده شود تا در ايام عيد بازي كنند. و نيز امر و مقرر داشته كه در مكان خانه محل ولادتش در شيراز عمارتي بسازند كه نود و پنج در داشته باشد، براي هر يك از خانههاي امناء وي پنج در و براي خانههاي ساير مردم يك در باشد. روز اول فروردين ماه فارسي را كه موافق با بيست و يكم مارس فرنگي غربي ميشود و روز اعتدال بهاري و عيد نوروز ايرانيان است، عيد فطر و مخصوص به خود قرار داد و عيد رضوان ناميده است. بر پيروان خود واجب نموده كه هر قدر ممكن باشد از نعمتها فراهم سازند و در اين عيد از آنها استفاده كنند به شرط اين كه از پنج نوع بيشتر نباشد. مدت اين عيد نوزده روز، و چنان چه ذكر شد، روز اول مخصوص به خود باب و روزهاي ديگر براي هيجده نفر امناي وي كه به عدد حروف حي و ملقب به اصحاب حي يا شهداي حي ميباشند اختصاص دارد. در شب عيد خواندن اين ذكر «شهد الله انه لا اله الا هو المهيمن القيوم» را 366 مرتبه واجب ساخته. روزهي روز اول نوروز را حرام مؤكد نموده روزهي نوزده روز قبل از اعتدال بهاري يعني انتقال خورشيد از برج حوت به برج حمل را از طلوع خورشيد تا غروب آن واجب نموده است. [ صفحه 176] پيروان باب هر سال چه در حيات او و چه بعد از مماتش روز اول محرم را تعظيم ميكنند: زيرا اين روز روز ولادت باب ميباشد. سابقا بابيان در اين روز به لهو و لعب و فحشاء و منكرات قيام ميكردند، ولي اكنون به عوض آنها به زيارات و تحيات و حلوا دادن و امثال آن ميپردازند. اگر يكي از بابيان ببيند كه زيدي به عمر و بابي ظلم و ستم يا تعدي و تجاوز ميكند بايد به جلوگيري مبادرت كند و جلو ظلم آن ظالم و تعدي آن متعدي را بگيرد و اگر تجاهل و تغافل كند يا در جلوگيري از آن سستي كند؛ نوزده روز زنش بر او حرام ميشود، و سپس واجب ميگردد كه خود را به دادن نوزده مثقال طلا از اين گناه پاك كند، و اگر قدرت نداشته باشد به همين اندازه نقره بدهد، كفارهي مذكوره به شهداي بيان داده ميشود تا آنها بر فقراء يا اذانگويان قسمت كنند، و چنان چه هيچ گونه قدرت مالي نداشته باشد پس بايد نوزده مرتبه استغفار كند تا زنش بر او حلال گردد. هر كارگري هنگام شروع به كار بايد چنين بگويد: «لاعملن هذا لله رب السموات و الارض و رب ما يري و رب ما لا يري رب العالمين» جائز است اين جمله را فقط به قلبش خطور دهد. بر هر فردي از پيروانش واجب كرده كه شبي از سال، خود را خالص كند. اين شب را ليل واحد ناميده. ابتداي اين شب از غروب خورشيد تا غروب خورشيد روز بعد است. براي ذكر اين مدت واجب است: فقط يكي از اسماء خدا را انتخاب كند، و پيدرپي آن را بخواند. اين مدت نبايد كم و زياد شود. بر هر فردي از پيروانش واجب كرده كه در هر ماهي شكلي رسم كند كه داراي نوزده خانه باشد، پس آن خانهها را از اين ذكر «الله اعظم - الله اظهر» و امثال آن پر كند و اين طلسم را تا آخر ماه با خود همراه بدارد. ماه ديگر نيز به همين قسم تا آخر سال. بر هر پادشاهي كه متولي امر باشد واجب نموده كه قصر مجللي به نام باب براي خودش بسازد، قصر مذكور بايد نود و پنج در خروجي و نود در ورودي داشته باشد، و پادشاه فقط در اين قصر نه در قصور ديگر استقرار پيدا كند. [ صفحه 177]
بعد از كشتن باب انقلاب خونين ديگري در ايران جز انقلاب سيد يحيي دارابي واقع نشد و اكنون آن قضيه به طور اجمال بيان ميشود. سيد يحياي مذكور پسر بزرگ سيد جعفر دارابي ملقب به كشاف يا كشفي است كه يكي از فقهاء عامل و علماء مرتاض بود. پدرش در تفسير آيات قرآن و احاديث نبوي، رأي خاصي مخالف آراء فقهاء اصولي در استنباط احكام، مغاير با طريقهي شيخ احمد احسائي در فقه و حكمت ائمه اهل البيت و منافي با افكار ملاصدراي شيرازي در حكمت الهي و فلسفه اسلامي داشت. مشهورترين تأليفاتش كتاب «سنابرق» و كتاب «تحفةالملوك» است. وي غير از اين پسر، پسران ديگري هم داشته كه من از حالات آنها غير از پسر كوچكش كه اكنون در تهران اقامت دارد اطلاع ندارم. او عالم علامه، دانشمند بسيار فهيم و مجتهد شهير سيد ريحانالله متع اله مسلمين بطول بقائه ميباشد. حظ و نصيب با من مساعد شد كه در خلال دو سال توقفم در تهران مكرر در محضر وي حاضر گشتم و با وجود زيادتي كار و پريشاني خيال هر وقت فرصتي حاصل ميشد فورا به زيارتش مبادرت ميورزيدم، او را در علم فقه و اصول درياي بيپاياني يافتم و مرد جامع معقول و منقولي شناختم. سيد يحيي در علم و دانش به مراتب از پدرش كمتر و هميشه با او اختلاف نظر تناقضي داشت تا عاقبت مجبور شد كه از پدرش مفارقت و مدتي در تهران اقامت نمايد. در اين موقع خبر خروج باب به گوشش رسيد، پس به سوي او حركت نموده باب را ملاقات، دعوتش را اجابت و مأموريت يافت كه به تهران مراجعت كند و مردم را به امر باب دعوت كند. [ صفحه 178] مشاراليه به تهران برگشت و مشغول به دعوت گرديد، ولي سعي و كوشش او بيفائده بود. بابيان ميگويند: دارابي به امر شاه نزد باب رفت، تا او را آزمايش نمايد ولي وقتي باب را ملاقات كرد مفتون وي شده از مأموريتش دست كشيد و نامهاي به صدراعظم نوشت كه در آن نامه باب را در دعواي خويش تأييد كرد. دارابي بعد از تهران به يزد رفت، در آنجا به محمد عبدالله (ياغي معروف) پيوست و در سركشي وي عليه حكومت شركت كرد. و چون ياغي مذكور شكست خورد، دارابي از آنجا به بروجرد رفت و در آنجا مشغول به دعوت شد ولي در آنجا كسي به حرفش گوش نداد. پس از آنجا به شيراز و از شيراز به شهر كوچك «فسا» كه از شهرهاي فارس ميباشد رفت. در آنجا دو هزار نفر از او متابعت كردند و او هم آنها را مسلح، و فنون جنگ را به آنها تعليم كرد. اين قضيه به گوش امير فيروز ميرزا (ملقب به نصرتالدوله عموي شاه كنوني) كه در آن وقت به ولايت فارس منصوب بود، رسيد. و او ميرزا فضلالله (ملقب به نصيرالملك) را براي قلع و قمع آنها معين كرد، و نيز سه تن از امراء را به نام «وليخان سيلاخوري» «مهرعليخان» و «مصطفيخان» به مدد وي فرستاد. آنها جديت نمودند تا آتش فتنه را خاموش سازند و بعد از جنگهاي متعدد در «فسا» و «ريز» آن آتش به كشته شدن سيد يحيي و سيصد و پنجاه و چهار تن از پيروانش در ميدان جنگ خاموش گرديد. سي نفر از بزرگان بابيها و دو تن پسران سيد يحيي هم اسير گشتند كه آن سي نفر را نيز در شيراز كشتند و دو نفر پسران سيد يحيي را به احترام انتسابشان به خاندان نبوت معاف كردند. اين قضيه در سال (1267) هجري واقع شد. [ صفحه 179]
قبل از اين بيان كرديم: كه آتش فتنهي بابيان مدتي در ظاهر خاموش بود ولي در باطن درد مفسدي بود. وضع آنها نيز بعد از كشته شدن باب و روساي معروف و مشهور آنان پراكنده شد: زيرا ديگر رئيسي نداشتند كه زير پرچم او مجتمع شوند. چنين شده بود: كه هر كس با باب سابقهاي داشت؛ در بلاد ايران مدعي خلافت و نيابت او ميشد و مردم را در پنهاني به سوي خويش دعوت مينمود. پس حزبي سري به رياست سليمانخان پسر يحييخان تبريزي يكي از اعضاء اداره تشريفات شاهي، در تهران، از آنها تشكيل يافت. سليمانخان همان كسي است كه به اعتقاد بابيها جثه باب را چنان چه قصهاش گذشت گرفته بود. (اين بنا به گفتهي جمهور قدماء بابيه است اما حكومت معتقد است كه تشكيل اين جمعيت به اشاره ميرزا حسينعلي بها واقع شد، ولي خود بهادر كتبش از اين نسبت تبري كرده.) حزب مذكور قرار حتمي كشتن شاه را صادر كرد حتي زمان و مكان و كيفيت كشتن را هم تعيين نمود و اجراء قرارداد را بنا بر اصابهي قرعه به عهدهي دو نفر به نام محمدصادق و ديگري كه اسمش محل خلاف است قرار داد. در اين اوقات شاه طبق رسم و عادت خود در دامنهي كوه شميران به مشق و ورزش مشغول بود و چون علاقهي زيادي به صيد و شكار داشت؛ لاجرم به قصر مخصوص خود در نياوران كه تا تهران دوازده ميل فاصله دارد زياد آمد و رفت ميكرد. پس اين دو نفر مأمور ترور در آن نواحي منتظر فرصت بودند و در ضمن به مكر و حيله از مستخدمين قصر، وقت رفت و آمد شاه را به شكار معلوم كرده بودند و راه دخول و خروج بيشهها و نيزارها را فهميده بودند. تا روز 28 ماه شوال 1268 هجري ناگهان صداي توپ حركت شاه بلند شد و دو نفر مامور ترور خودشان را مهيا ساختند. چنان كه عادت شاه بود يكه و تنها طي مسافت كرد و همين كه در ميان كشتزار و بيشه به محل اختفاء آنها نزديك شد، ناگاه آن دو نفر از كمينگاه خارج شدند و به شكل شاكيان و دادخواهان در وسط راه صداي داد و فرياد را بلند [ صفحه 180] كرده چنين گفتند: پادشاها به داد ما برس، به فرياد ما برس، كارمندان دولت و فرمانداران حكومت به ما ظلم ميكنند، شكايت ما طولاني است، شرح حال خودمان را در اين ورقه نوشته و تمنا داريم؛ عريضهي ما را ملاحظه فرموده سپس اگر دست تعدي و تجاوز آنها را از سر ما كوتاه كرديد، پس به مقتضاي عدالت خود رفتار نموديد وگرنه ما در هر حال از فضل و مرحمت شما سپاسگزار ميباشيم. شاه اسب خود را نگاه داشت و شكايتنامهي آنها را طلب كرد پس يك نفر آنها دست در جيب برد و با سرعتي مانند برق طپانچهاي از جيبش بيرون آورد و بيدرنگ به سوي شاه آتش كرد. رفيقش نيز با خنجر به طرف شاه حمله كرد. شاه فورا بازويش را گرفت و شروع به دفاع از خود كرد. آن گاه گرد و غبار مستحفظين شاه بلند شد: زيرا صداي طپانچه را شنيده و اسبها را نهيب دادند تا به محل حادثه رسيدند و مشاهده كردند كه شاه به دفاع از حملات غافلگيران مشغول است و نزديك است كه آنها شاه را بكشند اول كسي كه خود را به شاه رسانيد و از كشته شدن شاه جلوگيري به عمل آورد محمدمهدي تبريزي رئيس مشق شاه بود. وي همين كه فرارسيد با شمشير كوتاه دو دمي به نام (قمه) ضربتي بر بازوي نفر اول وارد نمود كه دو نيم شد و ضربت ديگري بر شكمش زد كه شكمش را دريد و بعد از آن به رفيقش پرداخت و او را هم بر زمين كوبيد. آن گاه نظاميان و پاسبانان فرارسيدند و فرد دوم مجروح را گرفتند. و چون هنوز رمقي از حيات در او بود؛ او را استنطاق نموده و رؤساي جمعيت ترور را از او كشف كردند. و پس از آن كار او را نيز خاتمه داده و شاه را به قصر آوردند. ولي آنها هنوز نميدانستند كه شاه زخم برداشته تا شاه لباس عوضي خواست. و آن گاه معلوم شد كه شاه از زير بغل و شانه و طرف دندهها تير برداشته ولي خطرناك نيست. سپس خبر به مركز رسيد كه شاه كشته شده است. ناگاه مردم تهران به موج و هيجان درآمدند و گويا قيامت آنها برپا گشته است. آن روز روز اجتماع عمومي شد، مردم بازارها و مغازهها را بستند، و مسلح شدند. صدراعظم چنين رأي داد: كه شاهنشاه براي آرامش مردم سوار گردد و در خيابانها و معابر عمومي شهر گردش كند، تا مردم بدانند كه پادشاه قرين صحت و سلامت ميباشد. [ صفحه 181] پس شاه بنابر صوابديد صدراعظم از قصر نياوران به شهر مراجعت و هنگام ورود در حالي كه بر اسب قهوهاي رنگ خويش سوار بود از مشهورترين خيابانهاي شهر عبور كرده آنگاه وحشت مردم به واسطه رؤيت شاه فرونشست. پس به قصر خود رفته، به معالجه و مداوا پرداخت. آن گاه مجلس عمومي كه جميع طبقات مردم در آن شركت داشتند برقرار شد و مقرر گرديد كه تمام بابيها را نابود كنند. براي شناختن آنها از دفتري كه در خانه سليمانخان سابقالذكر پيدا كرده بودند، استفاده كردند. اين دفتر را يكي از افراد باند ترور شاه كه دستگير شده بود، افشاء كرد. آنگاه فرماني صادر شد كه تمام آنها را دستگير كنند پس آنها را دستگير كرده، دستهدسته و تكتك آورده و زنداني كردند تا صورتي را كه از آنها داشتند تكميل شد. پس آنها را بر طبقات و اصناف مردم از امرا، وزرا، علما، تجار، نظاميان، و صاحبان حرف و صنايع تقسيم نموده و هر صنفي هر قدر از بابي قسمتش شده بود، گرفته و پس از اهانتها و عذابهاي بد و گوناگون، آنها را در شهر گردانيده و اعدام كردند. و همچنين بود حال آنها در ساير بلاد ايران. آنگاه سليمانخان را آورده، بدنش را با نيش خنجر سوراخسوراخ كردند و در هر سوراخي شمع روشني نصب كردند، و صورتش را با دودهي مطبخ سياه كردند، كلاه درازي بر سرش گذاشته، او را بر خري سوار و در كوچه و بازار گردانيدند. در اين حال روحيه و قلب او همچنان قوي و محكم بود. آنگاه او را دو شقه و هر شقهاي را بر دروازهاي از دروازههاي شهر آويختند. سليمانخان مذكور برادر همان فرخخاني است كه در حادثه زنجان (چنانچه سابقا گذشت) بابيان جسدش را قطعهقطعه و به آتش سوزانيدند فسبحان مقسم الارزاق و الاجال و وهاب العقول. در آن وقت دو هفته شهر تهران در حال انقلاب و اضطراب مستمر بود و در اين حادثه قريب به چهارصد نفر از بابيان كشته و دهها نفر كه حقيقتا بابي نبودند و دشمنانشان آنها را متهم به بابيگري كرده بودند به آنها ملحق شدند. بعد از اين واقعه ديگر براي بابيگري پايهاي برقرار نشد. و قد انقضت تلك السنون و اهلها فكانها و كانهم احلام يعني آن سالها و اهل آن گذشت و منقرض گشتند، پس گويا آنها و آنان خوابي بيش نبودند. كسي كه تاريخ باب و بابيان را در اين كتاب مورد مطالعه و دقت قرار [ صفحه 182] دهد بر او معلوم خواهد شد كه دين باب دين مستقل و شريعتش شريعتي مخصوص به خود او ميباشد و چون خط منحفري با دين اسلام مخالف ميباشد، در هيچ حكمي با شريعت اسلام مشابهت ندارد، بلكه با احكام قرآن و احاديث تضاد و تناقض دارد و گفتار بابيان كه در ظاهر به قرآن و حديث احترام ميگذارند اعتبار ندارد: زيرا آنها قسمتهائي از قرآن مجيد را گرفته، مطابق ميل و عقيده خودشان تأويل كرده، پس به آنها بر عليه مسلمين استدلال و احتجاج ميكنند، دين اسلام را دين مبشر به باب فرض ميكنند. و اين خيالات و اوهام را به چهره مردمان ساده و بسيط ميمالند چنان چه اين حقيقت با مختصر تأملي روشن و آشكار ميشود. سپس به آنكه بابيان كسي از صحابه پيغمبر و ائمه دين را جز چهار نفر احترام نميكنند و احترام آنها به آن چهار نفر به اين جهت است كه از گفتههاي آنها استمداد و در كار خودشان به سخنان آنان استشهاد ميكنند و آن چهار نفر اينها ميباشند 1- اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليهالسلام 2- حسين بن علي سبط عليهالسلام 3- علي بن الحسين ملقب به زينالعابدين و سجاد عليهالسلام 4- علي بن موسي الرضا مدفون به طوس عليهالسلام و به گفته هيچ يك از ائمه و صحابه جز اين چهار نفر اعتماد ندارند. در اين جا قلم از نوشتن اخبار باب و بابيان كه از اول ظهور او تا سال (1267) را به طور اجمال نوشت متوقف گرديد، و اكنون پيش از بستن پرونده باب به نقل قطعاتي از كلمات و احكام و آيات و تعرضاتش بر اكثر مردم ميپردازيم تا موقعيت اين تأليفات را كامل ساخته باشيم. و كساني كه بخواهند به طور تفصيل بر تاريخ آنها اطلاع حاصل كنند، بايد به كتاب بابالابواب ما رجوع كنند تا چيزي كه تشنگان را سيراب و بيماران را شفا دهد در آن جا بيابند. قطعاتي كه اكنون ذكر ميشود بدون هيچ گونه تصرف و تغيير و تبديلي از كتاب بيان و قدوسالاسماء و غير آن از كتب باب نقل ميشود و اينك متن آنها به عين حروف. تبصره چون قطعات مذكور مهملاتي خارج از قواعد صرف و نحو و دستور زبان عربي بود و لاجرم معني و مفهوم صحيحي نداشت به اين جهت ترجمهي آنها مقدور نشد و عين متن عربي آنها نقل شد تا واردين در صرف و نحو آنها را ملاحظه كنند و بدانند كه اين مرد چه اندازه نادان بوده و پيروان وي چه قدر احمقند كه از چنين ناداني پيروي ميكنند. آنگاه بر آنها معلوم خواهد شد كه عامل پيدايش اين مسلك حقيقت و واقعيت آن نبوده و عوامل سياست استعماري آن را روي كار آورده و نگهداري ميكند و همان عوامل هم بايد آن را از ميان بردارد. مترجم [ صفحه 183]
«شئون الحمراء» آثار النقطه جل و عز البيان في شئون الخمسه من كتاب الله عزوجل كتاب الفاء بسم الله الابهي الابهي بالله الله البهي البهي، الله لا اله الا هو الابهي الابهي، الله لا اله الا هو البهي البهي الله لا اله الا هو المبتهي المبتهي، الله لا اله الا هو المبهي المبهي، الله لا اله الا هو الواحد البهيان، و لله بهي بهيان بهاء السموات و الارض و ما بينهما، والله بهاء باهي بهي و لله بهي بهيان بهية السموات و الارض والله بهيان مبتهي مبتهاه، و لله بهي بهيان ابتهاء السموات و الارض و ما بينهما، والله بهيان مبتهي مبتاه، قل الله ابهي فوق كل ذي البهاء لن يقدر ان يمتنع عن مليك سلطان ابهائه من احد لا في السموات و لا في الارض و لا ما بينهما انه كان بهاء باهيا بهيا، قل الله ابهي فوق كل ذي بهاء لن يقدر عن يمتنع عن بهي بهيانه من احد لا في السموات و لا في الارض و لا ما بينهما انه كان بهاء باهيا بهيا، قل الله ابهي فوق كل ابهة لن يقدر ان يمتنع عن بهي بهيان ابتهائه من احد لا في السموات و لا في الارض و لا ما بينهما انه كان بهيانا مبتهيا بهيا، قل اللهم انك انت بهيان البهائين لتؤتين البهاء من تشاء و لتزعن البهاء عمن تشاء و لترفعن من تشاء و لتنزلن من تشاء و لتنصرن من تشاء و لتخذلن من تشاء و لتغنين من تشاء و لتفقرن من تشاء في قبضتك ملكوت كل شيئي تخلق ما تشاء بامرك انك كنت بهاء باهيا بهيا، سبحانك اللهم انك بهيان السموات و الارض و ما بينهما لتؤتين البهاء من تشاء و لتمعنن البهاء عن من تشاء و لتحكمن ما تشاء و لتعذرن ما تشاء و لترفعن من تشاء و لتنزلن من تشاء و لتحيين من تشاء و لتميتن من تشاء و لتقيمن السموات و الارض و ما بينهما علي امرك انك كنت علي كل شيئي قدير، قل اللهم انك انت أبهي الابهيين لتؤتين الامر من تشاء و لتنزعن الامر عمن تشاء و لتمسكن المسوات ان تقع علي الارض و لتمسكن الارض علي الماء و لتخلقن في ملكوت السموات و الارض و ما بينهما ما تشاء انك كنت علي كل شيئي قدير، و لله مليك سلطان بهاء السموات و الارض و ما بينهما، والله بهاء باهي مبتهاء، و لله كل ما خلق و يخلق من كل شيئي و كان الله ذا بهاء بهي بهيا قل ان كل شيئي بهائه ايمانه بالله ثم بآياته ان تحبون ان تحفظن بهائكم فلتؤمنن بالله و آياته عند كل [ صفحه 184] ظهور من عند رسل الله فانكم انتم بعد ذالك كل بهاء تدركون، قل ان بهاء ذالك الشيئي توتين الذهب و تأخذنه بعلم الله علم البهاء لعلكم تتقون، هذا كتاب من عند الله المهيمن القيوم الي من يظهره الله انه لا اله الا انا العزيز المحبوب، ان اشهد انه لا اله الا هو و كل له عابدون انا قد جعلناك جلالا جليلا للجاللين، و انا قد جعلناك جمالا جميلا للجاملين، و انا قد جعلناك عظيمانا عظيما للعاضمين و انا قد جعلناك نورا نورانا نويرا للناورين، و انا قد جعلناك رحمانا رحيما للراحمين و انا قد جعلناك تماما تميما للتامين، قد انا قد جعلناك كمالا كميلا للكاملين، قل انا قد جعلناك كبرانا كبيرا للكابرين، قل انا قد جعلناك عزانا عزيزا للعاززين، قل انا قد جعلناك نصرا نصيرا للناصرين، قل انا قد جعلناك فتحانا فتيحا للفاتحين قل انا قد جعلناك قدرانا قديرا للقادرين، قل انا قد جعلناك ظهرانا ظهيرا للظاهرين قل انا قد جعلناك حبانا حبيبا للحاببين، قل انا قد جعلناك شرفانا شريفا للشارفين، قل انا قد جعلناك سلطانا سليطا للسالطين قل انا قد جعلناك ملكانا مليكا للمالكين قل انا قد جعلناك عليانا عليا للعالين، قل انا قد جعلناك بشرانا بشيرا للباشرين قل انا قد جعلناك برهانا بريها للبارهين، قل انا قد جعلناك فضلا فضيلا للفاضلين قل انا قد جعلناك قهرانا قهيرا للقاهرين، قل انا قد جعلناك جبرانا جبيرا للجابرين قل انا قد جعلناك حكمانا حكما للحاكمين، قل انا قد جعلناك وزرانا وزيرا للوازرين، قل انا قد جعلناك جودانا جويدا للجاودين، قل انا قد جعلناك وهبانا وهيبا للواهبين، قل انا قد جعلناك سمعانا سميعا للسامعين، قل انا قد جعلناك قربانا قريبا للقاربين، قل انا قد جعلناك بصرانا بصيرا للباصرين، قل انا قد جعلناك نظرانا نظيرا للناظرين، قل انا قد جعلناك خبرانا خبيرا للخابرين، قل انا قد جعلناك بطشانا بطيشا للباطشين، قل انا قد جعلناك سكانا سكينا للساكنين قل انا قد جعلناك رضيانا رضيا للراضين، قل انا قد جعلناك هدنا هديا للهادين، قل انا قد جعلناك نبلانا نبيلا للنابلين، قل انا قد جعلناك جهرانا جهيرا للجاهرين قل انا قد جعلناك جرد انا جريدا للجاردين، قل انا قد جعلناك سرجانا سريجا للسارجين، قل انا قد جعلناك طرزا طريزا لطارزين، قل انا قد جعلناك شمسا مضيئا للضائين، قل انا قد جعلناك قمرا منيرا للناورين، قل انا قد جعلناك كواكب مشرقة للشارقين، قل انا قد جعلناك سلما ذات ارتفاع للرافعين، قل انا قد جعلناك ارضا ذات نسطاح للساطحين قل انا قد جعلناك جبلا ذات ابتذاخ للباذخين قل انا قد جعلناك بحرا ذات ارتجاج للسائرين، قل انا قد جعلناك كل شيئي و نزهناك عن كل شيئي انا كنا علي كل شيئي لقادرين، قل انا قد جعلناك كل شيئي و قد سناك عن كل شيئي و انا كنا علي ذالك لمقتدرين، فلا تحزن قدر خردل فانا كنا لك ناصرين و توكل علي الله بربك الرحمن الرحيم، و كل ما تشهد من ابتهاج قل هذا من عند الله العلي العظيم، و كل ما تشهد من دون ذالك فاستعذ با الله عمن لا يومن با الله العلي [ صفحه 185] العظيم، و ان الله قد خلق لك في الفردوس ما لم يخلق لاحد من العالمين و قدر لك في كل الجنان ما لم قدر لاحد من العالمين كل ذالك من فضل الله عليك و علي اللذينهم يعرفون الله ربهم ثم بآياته يؤمنون و يوقنون، قل الله ليظهرنك علي الارض و ما عليهن بامره و كان الله علي ذالك مقتدرا، قل الله ليغلبنك علي الارض و ما عليها و كان الله علي ذالك مرتفعا، قل ان الله ليقهرنك علي كل شيئي و كان الله علي ذالك مسلطا قل ان الله ليسخرن لك كل شيئي و كان الله علي ذالك ممتلكا. فلا تحزنن من شيئي فانا كنا لباهجين، و لتحفظن نفسك ان لا يرجع اليك من حزن فان ذالك من امر الله عليك و علي كل المومنين، قل ان الله لينصرن من يظهر الله بجنود السموات و الارض و ما بينهما و كان الله عزيزا منيعا، قل لو اجتمع من في السموات و الارض و ما بينهما ان يأتوا بمثل ذالك الانسان لن يستطيعن و لن يقدرن و لو كانوا كل بكل مستعينين، ذالك خلق البيان في كتاب الله افانتم تستطيعون ان تقابلون، فلتراقبين انفسكم في ايام الله فانكم انتم لمبتلون، قل ان الله ليظهرن من يظهر الله مثل ما قد ظهر محمدا رسول الله من قبل و اظهر عليا قبل محمد من بعد كيف يشاء بامره انه كان علي كل شيئي قديرا، قل لو تريدن كل الرسل في وجه الله تنظرون و لو تريدن كل الكتب في كتاب الله تنظرون و لو تريدن كل خير من عند الله تدركون و لو تريدن تعرفن اسماء الله ثم امثاله انتم الذين يومنون بمن يظهر الله تعرفون ثم لتحبون؛ قل لو لم يكمل خلق البيان لم يظهره الله فلا تبصرون و كل ما يظهر قبل ظهوره اولا علي انه لا الله الا هو و كل له عابدون، قل ما خلق الله من شيئي الاليوم ظهوره افأنتم عن الله ربه من شيئي تمنعون، هو الذي ايدكم بنصره و انزل عليكم آياتا بينات فيها هدي و بشري للذين هم با الله ثم باسمائه مومنون قل ان الله من تدركه الابصار و هو الواحد البصار، قل ان الله ليدركن كل شيئي و هو الواحد النظار، قل ان الله غيب ممتنع متعال كل ما قد عرفه من شيئي او يعرفه ذالك ما قد انباء الرسل من عنده علي انه لا اله الا انا المهيمن القيوم قل كل ما جائت الرسل قالوا من عند الله انه لا اله الا انا العزيز المحبوب و لو انهم لانفسهم و اعين فاذاكم تشهدون من الهه قل سبحان الله كل عباد الله و ما من اله الا الله كل خلقوا من طين و كل سيرجعون الي الطين كل قالوا انا لا نعبد الا الله رب السموات و رب الارض رب ما يري و ما لا يري رب العالمين قد اصطفانا الله لنفسه لتدعون كل الي نفسه و لنتلون آيات الله من عنده و انا كل له ساجدون قل هو الاول قبل كل شيئي كل به يحلفون، قل هو الاخر بعد كل شيئي كل به يرزقون، قل هو القاهر فوق كل شيئي كل به ليميتون، قل هو الباطن دون كل شيئي كل به ليحيون، قل هو القادر علي كل شيئي كل به يبدعون قل هو القادر علي كل شيئي و كل له قانتون، قل هو القاهر فوق كل شيئي و كل به يغلبون، قل هو الفاخر فوق كل شيئي كل به ينصرون، تبارك الله من رب ممتنع [ صفحه 186] منيع و تبارك الله من ملك مقتدر قدير و تبارك الله من سلط مستلط رفيع، و تبارك الله من وزر مئوتزر وزير و تبارك الله من حكم محتكم بديع، و تبارك الله من جمل مجتمل جميل، و تبارك الله من عظم معتظم عظيم، و تبارك الله من نور متنور نوير، و تبارك الله من رحم مرتحم رحيم، و تبارك الله من شمخ مشمخ شميخ، و تبارك الله من بذخ مبتذخ بذيخ، و تبارك الله من بدء مبتدء بدي، و تبارك الله من فخر مفتخر فخير، و تبارك الله من ظهر مظهر ظهير، و تبارك الله من قهر مقتهر قهير، و تبارك الله من غلب مغتلب غليب، و تبارك الله من كبر مكتبر كبير، و تبارك الله من عز متعزز عزيز، و تبارك الله من علم معتلم عليم، و تبارك الله من قدم مقتدم قديم و تبارك الله من جود مجتود جويد و تبارك الله من لطف ملتطف لطيف، و تبارك الله من طرز متطرز طريز، و تبارك الله من جذب مجتذب جذيب، و تبارك الله من منع ممتنع منيع،و تبارك الله من شرف مشترف شريف و تبارك الله من رضي مرتضي رضي، و تبارك الله من علي معتلي علي، هذا صراط الله لمن في السموات و الارض و ما بينهما كل به يهتدون، هذا نصر الله لمن في السموات و الارض و ما بينهما كل به ينتصرون هذا فتح الله لمن في السموات و الارض و ما بينهما كل به يفتحون هذا سلط الله لمن في السموات و الارض و ما بينهما كل به يستلطون، هذا قهر الله لمن في السموات و الارض و ما بينهما قل كل به يقهرون، هذا ظهر الله لمن في السموات و الارض و ما بينهما قل كل به يظهرون، هذا غلب الله لمن في السموات و الارض و ما بينهما قد كل به يغلبون، هذا بطش الله لمن في السموات و الارض و ما بينهما كل به يبطشون هذا من يظهر يوم القيمة من بعد افانتم بالله و آياته لا توقنون قل ان من ظهر من يظهر ان انتم في الظاهر فيهما تنظرون قل ان من ظهر من يظهر ان انتم بالباطن فيهما تنطرون، قل ان من ظهر من يظهر ان انتم بالاول فيهما تنظرون، قل ان من ظهر من يظهر ان انتم في الاخرة فيهما تنظرون، قل ان من ظهر و من يظهر ان انتم باالناطق فيهما، تنظرون، قل ان من ظهر و من يظهر ان انتم في القادر فيهما تنظرون، قل ان من ظهر و من يظهر ان انتم في العالي فيهما تنظرون، قل ان من ظهر كل من ظهر من اول الذي لا اول له و كل من يظهر الي آخر الذي لا آخر له انتم اياي تنظرون قل ان من يظهر كل من يظهر من اول الذي لا اول له و كل من يظهر الي آخر الذي لا آخر له افأله غير الله انتم اياه تعبدون، و ما من اله الا الله انا كل له عابدون، فلتعرفن مقعد ذالك الحرف و لتذكرن ذكر ذالك عدد «الهاء» في كل ليل و نهار لعلكم في القيمة الاخري به تهتدون، و ان تذكرن بعد ذكر الكلمتين عدد «الحيي» يكفيكم عن ذالك و الله يريد ان يوسعن عليكم دينكم لعلكم تشكرون و من يتعجب عن عدد «الهاء» فليلزمنه عدد «الهاء» لعل صفر ما لا عدل لا لعلكم [ صفحه 187] تتقون و لا تحتجبون، و ان تنسون فلا يسئل الله عنكم و لو انتم في كل حياتكم تحتجبون، و لكن نعيد ما تذكرتم فلتذكرون ثم في دين الله تشكرون
«يا خليل» بسم الله الاقدم الاقدم بسم الله الواحد القدام بسم الله المقدم المقدم بسم الله القادم القدام بسم الله القادم القدام بسم الله القادم القدوم بسم الله القادم القدمان بسم الله القادم المتقدم بسم الله المقتدم المقتدوم بسم الله القادم المتقاد بسم الله المستقدم المستقدم بسم الله القادم القيدوم بسم الله القدم القدم بسم الله القدم القدم بسم الله الواحد المقادم ذي القدامين بسم الله القدم ذي القدماء بسم الله القدم ذي القدمات بسم الله القدم ذي الاقدام بسم الله القدم ذي الاقادم بسم الله القدم ذي القدام بسم الله القدم ذي القدام بسم الله القدم ذي القدومين بسم الله القدم ذي القدامين بسم الله القدم ذي القديمين بسم الله القدم ذي المقاديم بسم الله القدم ذي المقادم بسم الله القدم ذي المتقدمات بسم الله القدم ذي المتقدمات بسم الله القدم ذي التقدمات بسم الله القدم ذي المستقدمات بسم الله القدم ذي القدام بسم الله القدم ذي القدادم، با الله الله الواحد، القدام با الله الله المقدم المقدم بالله الله المقدم المقدم بالله الله القادم القدام بالله القادم القدوم بالله الله القادم القدمان بالله الله القادم المتقدم بالله المتقدم المتقدم بالله الله القادم المتقاد بالله الله المستقدم المستقدم بالله الله القادم القيدوم بالله الله القدم القدم بالله الله الواحد المقدم بالله الله القدم ذي القدامين بالله الله ذي القادمات بالله الله القدم ذي الاقدام بالله الله القدم ذي الاقادم بالله الله القدم ذي الاقدام بالله الله القدم ذي القدوم بالله الله القدم ذي القدامين بالله الله القدم ذي القدامين بالله الله القدم ذي القدامين بالله الله القدم ذي القدامين بالله الله القدم ذي القديمين بالله الله القدم ذي المقاديم بالله الله القدم ذي المقادم بالله الله القدم ذي المتقادم بالله الله القدم ذي المتقادمات بالله الله القدم ذالمتقادمات بالله الله القدم المقتدمات بالله الله المقدم ذي المستقدمات بالله الله القدم ذي القدام بالله الله القدوم ذالقدام بالله الله القدم ذاالقدادم لا اله الا هو الاقدم الاقدم الله لا اله الا هو الواحد القدام الله لا اله الا هو المقدم المقدم الله لا اله الا هو المقدم المقدم الله لا اله الا هو القادم القدام الله لا اله الا هو القادم القدام الله لا اله الا هو القادم القدام الله لا اله الا هو القادم القدوم الله لا اله الا هو القادم القدوم الله لا اله الا هو القادم القدوم الله لا اله الا هو القادم القدمان الله لا اله الا هو القادم المتقدم الله لا اله الا هو المقتدم المقتدم الله لا اله الا هو القادم المتقاد الله لا اله الا هو المستقدم المستقدم الله لا اله الا هو القادم القيدوم الله لا اله الا هو القدم القدم الله لا اله الا هو الواحد المقادم الله لا اله الا هو القدم ذاالقدامين الله لا اله الا هو القدم ذاالقدماء الله لا اله الا هو القدم ذالقادمات الله [ صفحه 188] لا اله الا هو القدم ذي الاقدام الله لا اله الا هو القدم ذا الاقادم الله لا اله الا هو القدم ذي القدام الله لا اله الا هو القدم ذاالقدوم الله لا اله الا هو القدم ذاالقدامين الله لا اله الا هو القدم ذي القديمين الله لا اله الا هو القدم ذالمتقدمات الله لا اله الا هو القدم ذاالمستقدمات الله لا اله الا هو الاقدم ذاالقدم الله لا اله الا هو القدم ذاالقدادم انني انا الله لا اله الا انا الاقدم، انني انا الله لا اله الا انا الاقدم، انني انا الله لا اله الا انا الواحد القدام، انني انا الله لا اله الا انا المقدم المقدم، انني انا الله لا اله الا انا المقدم المقدم، انني انا الله لا اله الا انا القادم القدام، انني انا الله لا اله الا انا القادم القدام، انني لا اله الا انا القادم القدام، انني لا اله الا انا القادم القدم و القدوم، انني انا الله لا اله الا انا القادم القدوم، انني لا اله الا انا القادم القدوم، انني انا الله لا اله الا انا القادم القدمان، انني انا الله لا اله الا انا القادم المتقدم، انني انا الله لا اله الا انا القادم المتقدم، انني انا الله لا اله الا انا القادم المتقاد، انني انا الله لا اله الا انا القادم المستقدم، انني انا الله لا اله الا انا القادم القدوم، انني انا الله لا اله الا انا القادم القدوم، انني انا الله لا اله الا انا القادم القدم، انني انا الله لا اله الا انا الواحد المقادم، انني انا الله لا اله الا انا القدم ذاالقدامين، انني انا الله لا اله الا انا القدم ذاالقادمات، انني انا الله لا اله الا انا القدم ذالاقدام، انني انا الله لا اله الا انا القدم ذالاقادم انني انا الله لا اله الا انا القدام ذالقدم، انني انا الله لا اله الا انا القدم ذالقدوم، انني الله لا اله الا انا القدم ذالقدامين، انني انا الله لا اله الا انا القدم ذالقدامين، انني الله لا اله الا انا ذالمقدمين، انني انا الله لا اله الا انا القدم ذالمقاديم، انني انا الله لا اله الا انا القدم ذي المقادم، انني انا الله لا اله الا انا القدم ذالمتقدمات انني انا الله لا اله الا انا القدم ذالمتقدمات، انني انا الله لا اله الا انا القدم ذالمستقدمات، انني انا الله لا اله الا انا القدم ذالقدام، انني انا الله لا اله الا انا القدم ذالقداديم - سبحانك اللهم ان الا اله الا انت انك انت الاقدم سبحانك اللهم ان لا اله الا انت انك انت الاقدم الاقدم سبحانك اللهم ان لا اله الا انت انك انت الواحد القدام سبحانك اللهم لا اله الا انت انك انت المقدم المقدم سبحانك لا اله الا انت انك انت المقدم المقدم سبحانك لا اله الا انت انك انت القادم القدام، سبحانك لا اله الا انت انك القادم القدام، سبحانك لا اله الا انت انك انت القادم القدوم، سبحانك اللهم لا اله الا انت انك انت القادم القدوم، سبحانك اللهم لا اله الا انت انك انت القادم القدوم، سبحانك اللهم لا اله الا انت انك انت القادم القدمان، سبحانك لا اله الا انت انك انت القادم المقتدم، سبحانك اللهم لا اله الا انت انك انت القادم المتقدم، سبحانك اللهم لا اله الا انت انك انت القادم المتقاد، سبحانك اللهم ان لا اله الا انت انك انت القادم المستقدم، سبحانك اللهم انت انك انت القادم القيدوم، سبحانك اللهم ان لا اله الا انت انك انت القادم القيدوم، سبحانك [ صفحه 189] اللهم ان لا اله الا انت انك انت القادم القدوم، سبحانك اللهم ان لا اله الا انت انك انت القادم المقادم، سبحانك اللهم ان لا اله الا انت انك انت القدم ذالقدامين، سبحانك اللهم ان لا اله الا انت انك انت القدم ذالقدمات، سبحانك اللهم ان لا اله الا انت انك انت القدم ذالاقدام، سبحانك انك اللهم ان لا اله الا انت انك انت القدم ذاالاقدام سبحانك اللهم ان لا اله الا انت انك انت القدم ذا الاقادم سبحانك اللهم ان لا اله الا انت انك انت القدم ذا القدام سبحانك اللهم ان لا اله الا انت انك انت القدم ذا القدوم سبحانك اللهم ان لا اله الا انت انك انت ذالقدامين، سبحانك اللهم ان لا اله الا انت انك انت ذالقدم ذالقدامين، سبحانك اللهم ان لا اله الا انت انك انت ذالقدم ذالقديمين، سبحانك اللهم ان لا اله الا انت انك انت القدم ذالقدامين، سبحانك اللهم ان لا اله الا انت انك انت القدم ذالقديمين، سبحانك اللهم ان لا اله الا انت انك انت القدم ذالمقاديم، سبحانك اللهم ان لا اله الا انت انك انت القدم ذاالمقادم، سبحانك اللهم ان لا اله الا انت انك انت القدم ذالمقدمات، سبحانك اللهم ان لا اله الا انت انك انت ذالقدم ذالمتقدمات سبحانك اللهم ان لا اله الا انت انك انت القدم ذالمستقدمات سبحانك اللهم ان لا اله الا انت انك انت القدم ذي القدام، سبحانك اللهم ان لا اله الا انت انك انت القدم ذي القدام، سبحانك اللهم انت انك انت القدم ذالقداديم، تلك آيات قد نزلناها في عدد الواحدين فاذا تلك عشر واحد في كتاب الله انتم في كل الاسماء تستبنون، و انفسكم ليوم من يظهره الله لتربيون، فان يومئذ لو تسلكون في بحر الاسماء خير لكم من انكم في بحر الخلق تسلكون، قل ان مثل بحر الاسماء كمثل مرايات لا يري فيها الا الشمس قد نسب الله ما يري في اوله من يظهره الله الا نفسه لعلكم انتم تستطيعون في بحر الاسماء تسلكون، و لله قديم القدمان قدام السموات و الارض و ما بينهما، و الله قدام مقتدم متقادا، و الله قدام السموات و الارض و ما بينهما، و الله قدام قادم قديم، و الله قديم قدمان اقتدام السموات و الارض و ما بينهما، و الله قدمان مقتدم متقاد، و الله مليك ملكان قدومية السموات و الارض و ما بينهما و الله قدام مقتدم متقاد، و لله سليط سلطان اقتدام السموات و الارض و ما بينهما، و الله قدام قادم قديم، قل الله اقدم فوق كل ذي قدام لن يقدر ان يمتنع عن قديم قدمانه من احد لا في السموات و لا في الارض و لا ما بينهما انه كان قداما قادما قديما، قل الله اقدم فوق كل ذي قدم لم يقدر ان يمتنع عن قدوم قدمان قدمه من احد لا في السموات و لا في الارض و لا ما بينهما انه كان قداما قادما قديما، قل الله اقدم فوق كل ذي اقدام لن يقدر ان يمتنع عن مليك سلطان اقدامه من احد في السموات و لا في الارض و لا ما بينهما انه كان قداما قادما قديما قل الله [ صفحه 190] قدم فوق كل ذي قادمه لن يقدر ان يمتنع عن سليط سلطان اقدامه من احد لا في السموات و لا في الارض و لا ما بينهما انه كان قداما قادما قديما، قل الله اقدم فوق كل ذي قدمه من يقدر ان يمتنع عن قدوم قدمان قدمته من احد لا في السموات و لا في الارض و لا ما بينهما انه كان قداما قادما قديما، قل اللهم انك انت اقدم الاقدمين، قل اللهم انك انت قدمان القادمين، قل اللهم انك انت قدمان السموات و الارض و ما بينهما و انك اقدم الاقدمين، قل اللهم انك انت قدام السموات و الارض و ما بينهما و انك انت خير الاقدمين، قل اللهم انك انت قدوم القدماء لتؤتين القدم من تشاء و لتنزعن القدم عمن تشاء و لتعزن من تشاء و لتذلن من تشاء و لترفعن من تشاء و لتنزلن من تشاء و لتخلصن من تشاء و لتمنعن عن ذالك من تشاء و لتغنين من تشاء و لتفقرن من تشاء في قبضتك ملكوت كل شيئي انك كنت قداما قادما قديما، قل اللهم انك انت قدمان القدماء لتدبرن امر السموات و الارض و ما بينهما بامرك انك كنت بكل شيئي عليما، قل اللهم انك قدام القدامين لتؤتين الامر من تشاء و لتنزعن الامر عمن تشاء و لتدبرن في ملكوت الامر و الخلق كيف تشاء انك انت ادبر الادبرين، قل اللهم انك انت قدوم السموات و الارض و ما بينهما تنجي من تشاء من عبادك برحمتك انك انت ارحم الراحمين، قل اللهم انك انت قدوم السموات و الارض و ما بينهما تؤتك الفضل من تشاء من عبادك انك انت افضل الافضلين - ان يا اسم الرحيم ان اشهد انه لا اله الا انا الرحام الرحيم لن يري في الاسماء الا الله انك رب العالمين، ان يا ابراهيم ان اشهد انه لا اله الا انا رب العالمين، لم يكن لما خلقت من اول و لا آخر و كل بامري قائمون، و لن يقدر احد ان يحصي ظهورات ربك من اول الذي لا اول له الا آخر الذي لا آخر له، قل في كل الظهورات لا اله الا الله و ان مظهر نفسه لحق لا ريب فيه كل بامر الله من عنده يخلقون، ان اشهد يا ابراهيم انت كنت في يوم عرش ظهور ربك و انا كنا من قبل ثم بعد الظاهرين، انظر قد خلقناك و رزقناك و امتناك و احييناك الي حينئذ و ان الذين الصحف هم الي حينئذ محتجبون، فلما انزلت علي الله ربك رب ما يري و ما لا يري رب العالمين، قد سمعت صوت ما يتبعن امرك و هم يحبون انهم في حبك يتعاليون، قل كلا ثم كلا انني قد حشرت و من اتبعني علي الله ربي في يوم الذي كنت بموسي عرش ظهور الله من المؤمنين و ان هؤلاء لا يتعبوني و ان اتبعوني لآمنوا بموسي قبل عيسي ثم بمحمد بعد عيسي ثم بنقطة البيان يوم القيمة ثم بمن يظهره الله ثم الا ما شاء الله ان يعرفن عباده نفسه علي انه لا اله الا انا لمهيمن القيوم، انظر في كل ظهور كيف [ صفحه 191] يأخذ الله جواهر الخلق و يذر ما دونهم في حجابهم بانهم يحسبون عند انفسهم بانهم يحسنون، مثل ما قد وزونا هؤلاء بعد اربع ظهور و انهم قد اخذ عنهم روح الحيوة و هم عند انفسهم يحسبون، انهم الله ربهم يعبدون غير ان يبعثن الله من يدخلنهم بقهره في رضوان الله هم لا يتذكرون و لا ينتبهون انظر مثل كل ظهور كمثل ظهور ما اظهره الله من قل و ان يوم من يظهره الله الذين اوتوا البيان بمثل الذين اوتوا الكتاب من قبل لمفتنون ربما يظهره الله مظهر نفسه و انهم باعلي تقويهم في البيان لمتقون، فاذا لا ينفعهم ما اكتسبوا الا و ان لا يؤمنون بمن يظهره الله يبدل الله نورهم باالنار و اذا هم يحتجبون، و ان يؤمنون يدل الله نارهم بالنور اذا هم باالحق يؤمنون، ان يا خليلي في الصحف لم يكن للاعراش ظهور الله من حد، لا من قبل و لا من بعد و لكن الناس عن سرو لا محتجبون و ان يا ذكري في الكتاب من بعد الصحف لم يكن في الاعراش الا ما يدني علي الله ربهم قل كل من الله الي الله يرجعون ان يا اسمي البيان انظر كيف نرقين ادلائي في كل ظهور والي حينئذ ما فتحت باب الاسم في ظهور من قبل هذا من فضل الله لمن في البيان و لكن الناس لا يعلمون.
بسم الله الاجمل الاجمل بالله الله الجمل الجمل بسم الله الجمل ذي الجمالين بسم الله الجمل ذي الجملاء بسم الله المجمل المجمل بالله الله المجمل المجمل بالله الله الجمل ذي الجمالين بالله الله الجمل ذي الجملاء بالله الله الجمل ذي الجاملات بالله الله الجمل ذالجملات بسم الله الاجمل الاجمل بالله الله الاجمل الاجمل بسم الله الجمال ذي الجاملين بسم الله الجمل الجملات بسم الله المجمل المجمل بسم الله المجتمل المجتمل بالله الله المجمل المجمل بالله المجتمل المجتمل بسم الله الواحد الجمال بالله الله الواحد الجمال بسم الله الجمل ذي الجمول بالله الله الجمل الجمول بالله الله الواحد الجملات بالله الله بسم الله المتجمل المتجال بالله الله المجتمل المتجال الله لا اله الا هو الاجمل الاجمل الله لا اله الا هو المجمل المجمل بالله الله المجتمل المجتمل بسم الله المتجمل المتجمل بسم الله المستجمل المستجمل بالله الله المستجمل المستجمل ربه جميل جملان السموات و الارض و ما بينهما، و الله جمال مجتمل [ صفحه 192] متجام و الله مليك السلطان السموات و الارض و ما بينهما، و الله جمال جامل جميل قل الله اجمل فوق كل ذو جمال لن يقدر ان يمتنع عن مليك سلطان اجماله من احد لا في السموات و لا في الارض و لا ما بينها انه كان جمالا جاملا جميلا، قل اللهم اجمل فوق كل ذي اجمال لن يقدر ان يمتنع عن جميل.
يخاطب به الملا محمد علي المازندراني الملقب بالقدوس و يخصص به كل واحد من ال البيت الاربعة بكوكب واحد و يجعل نفسه مظهرا لاسم محمد و الملا محمد علي مظهرا لاسم علي و قرة العين مظهرا لاسم فاطمة و الميرزا حسين علي البهاء مظهرا للحسين ابن علي ابن ابيطالب و هم جرا و هو هذا ان يا محمد قبل علي قد قضي عدد النفر في النفي لا الله، و حق علي كل نفس ان تثبتن الف الاثبات فيما انتم فيه و ان ذالك يومئذ عند الله كل الامر للذين هم به يؤقنون، فلينفين النفي و لتثبتن الاثبات علي حق انتم عليه مقتدرون، قل انما الدين بعد الدين معرفة الله و توحيده و الاقرار بعد له و اتباع ما نزل من عنده و نفيا العنان عن ساحة قدسه فان ما دونه من كل شيئي خلق له، قل ان يا خلقي اياي فاتقون، و ما قد خلق الله من شي في الكتاب و ما فيه في الاية الاولي و ما فيها في البسملة العظيمة و ما فيها في الحرف الاول و انه لا اله الا انا رب العالمين «يريد با الحرف الاول من حروف البسمله ان يجعل نفسه مقام النقطه حيث يروي عن اميرالمؤمنين «ع م» ان كل ما يحتويه القرآن محصور في سورة الحمد و كل ما تحتويه محصور با البسملة و كل ما تحتويه البسملة محصور في حرف الباء و كل ما في الباء محصور في النقطة و انا ذالك النقطة تحت الباء و لكن الباب يريد بقوله هذا النقطة المذكورة لانها هي هو فبذالك سمي البابية بالنقطة «الاولي» هذا اصل الدين في الاول سبحوا الله و في الاخر حمدوا الله و في الظاهر وحدوا الله و في الباطن كبروا الله و ان يومئذ ما دامت الشمس مشرقة كل الدين لا اله الا الله ظاهرا و باطنا اولا و آخر اثم محمد رسول الله «يعني بذالك انه هو المرسل الاول و محمدا رسوله» ثم الائمة و الورثة حجج الله ثم الابواب لظاهر التكبير ذالك كلمة جامعة و ان مقادير الفرع في حولها لتطوفون فلتدخلن في الدين و كنتم علي الارض و ما عليها قاهرين و لتطهرن [ صفحه 193] اراضي النفي بالله ربكم الرحمن ظاهرين، و لتراقبن اسماء الاية و لتسلمن عليهم من ربك «يعني باالرب نفسه» ثم علي الاسماء الحسني و الامثال العليا و النبيين و الصديقين و الشهداء و الصالحين، و من يردان يدخل في ظل الاثبات فان اولئك هم الوارثون و ان كان عليا هناك فاذكره من عند ربك و قل انك انت يوم القيمة من الفائزين، لو تحب ان تحضركن من حيث لا تعرف و ان تسلي اهل الحزن في (الفاء) احب الي و ارسلنا الالواح اليه و سيجمع الله بيني و بين من صدق الحق من عندي بامره انه عليم قدير و انما العجب باسم الاول و الاخر و الظاهر و الباطن قد قضي من ليلة عرفانك ربك ما قد طال عدد النفي في لا اله خمسين الف سنة و طلع ايام الاثبات و ان الي حينئذ ما ذكر ما ينبغي في النفي النفي و اثبات الاثبات هذا كل الدين يومئذ لا ما كان الناس به يفرحون، فلتراقبن اسمنا العظيم و لتتلون كتاب الوهاب فان لكل واحد امثال ذالك الهيكل عند الله لمخزون، اين آيه همگي شب و روز 361 مرتبة تلاوت فرمائيد شهد الله انه لا اله الا هو له الخلق و الامر يحيي و يميت ثم يميت و يحيي و انه هو حي لا يموت في قبضته ملكوت كل شيئي يخلق ما يشاء بامره انه كان علي كل شيئي قديرا و من يؤمن بالله ثم بآياته فاولئك هم الفائزون، قل الله رب و ان ما دون الله عبد و كل له عابدون بعض من حيث يعلمون و من حيث لا يعلمون، و ان شئون التفسير شأن النبي و المناجات شأن الولي و العلم شأن الابواب قد اظهرنا ذالك الشؤن ثم قد نسبنا الي مظاهر الحي و اختصصنا لايات بالله عز ذكره العالي اذ لا عليكها احد الا اياة و لم يكن من بعد الله و آياته حديثا كان الناس بديؤمنون قل ما قال علي (يعني اميرالمؤمنين (ع)): دليله آياته وجوده اثباته: و الله عليم قدير و لقد ارسلت هياكل اصحاب 313 في 224 عدد لو كان واحد منه عند احد مع الايمان يغلب علي العالمين، و ان عدد الباب في هياكل الكبري قد سخر فيها مراتب الارض في خمس قطع التوحيد فاسرعوا فانكم بها غالبون. «هو المتكبر الجميل المحسن» اول طرز لاح و لمع ثم اشرق و طلع ثم اضاء و لجلج ثم انار و ارفع من ساحة قدس حضرت الكافور و سازج الطهور و غيب الظهور، و طلعت المشهور و قمص المستور و ذكر المنشور و علانية الغيور الذاكر المذكور و الساكن في و المطلق علي الطور و الداعي الي سر المستور و الرمز المسطور و البيت المعمور حضرة النور و ما حي الديجور «حجة الله» مولاي علي الشجرة المباركة و اصلها و فرعها و اغصانها اثمارها و اظلالها بما تغردت الحمامة علي اغصان شجرة الطوبي في الفردوس و بما تغنت الطيور علي اوراق سدرة المنتهي في ظلال الافريدوس ثم اشكري الله «يخاطب بهذا اللوح زرين تاج قرة العين» فان كتابك ممهورا اي مختوما لان باالفارسية الخاتم قد لا حظته [ صفحه 194] فخلصك الله بمنه مما تخافه و تحذره فاعلمي بان المهر من جواهر علمك قد ظهرت بواطن السنن و مواقع الفتن فصبرا صبرا في ذكر بحر العون و عين ليمن و لقد نسبوا اليك رجالا بعض الامور العرضيه فابطل بيانها بين العالي الجلي بان حسين قد قتل و من زعم انه لم يقتل فقد نسي حكم الله و ما شهدت به العقول و ليس له ثارا اشد مما اعتقد و قال ان الجنة و النار مخلوقين و فيهما عباد لم يعلم عدتهم الا الله و ان قبل يوم القيمة لم يظهر الاحد و كفي بالله عليما و كفي به شهيدا ثم ان رجعة القائم عجل الله ظهور ذالك النور فاستغفر الله ذالك باب الهدي كل به يخلقون، ما نزلنا في السنة الاولي قل انها و اثمار جنة اسم الاول في الصورة التي انتم في الصلوة لتقرؤن، تمت اثمار شجرة الهوية ان انتم موقنون، ثم اثمار شجرة الاحدية ان انتم تشهدون، ثم اثمار شجرة الالوهية ان انتم توقنون، ثم اثمار شجرة الصمدانية فيها تجري انهار أربعة و لتجدن فيها لذة ما خلق الله في تلك الانهار ما قد اختص الله بها نفسها ذالك من فضل الله و رحمته لعلكم تشكرون، قد قدرنا اثمار شجرة الاولي لمحمد رسول الله هذا عطاء ربك خير مقطوع و لا ممنوع، ثم لعلي امام حق محبوب، ثم لفاطمة ورقة من الشجرة الاولي كذالك انتم تحشرون، ثم الحسن و الحسين الذين قد جعلهما الله اماما من عنده علي العالمين، قل تلك حروف تسعة بعد العشرة كل بما قد قدر الله فيهم يخلقون، قل ان حروف تلك الخمسة لواحد اذا تجعل كل واحد بابا لم تشهد الامرات التي انتم تقولون انا الله عابدون، و لكن لن تري في الباطن ركن الذي ابواب الهدي به يظهرون، و لا في الظاهر ركن الذي به ائمة الدين علي الحق يقومون و لا ركن الاخر ما انتم به ترزقون، و ان به انتم لتشهدون علي ان محمد رسول الله من عند الله قبل خلق السموات و الارض و ما بينهما خلق العالمين، ثم في ركن الاولي به انتم تشهدون؛ علي انه لا اله الا هو ذالك رب العالمين، من يريد الله يبتغ رضاء ربك فليجمعن كل ما نزلنا في الاولي في كتاب مسطور علي الارض الاولي الذي قد قدرناها لمحمد ذالك من عطاء ربك الي يوم انتم علي الله تعرضون، الي ان ينتهن الي اثمار جنة الصمدانية فان اذا انتم علي الارض التي كنتم من قبل عليه لتظهرون، لا ينبغي الا ان ينفق خمسة نفسا من حق الله بما يسطر في الكتاب كل ما نزل الله الي ما ينفض عدة الخمس عند ذالك من فضل الله و رحمة لعلكم انتم تشكرون، فلتخترن من تلك القطعات الخمسة خمسه نفس ليجمعن كل ما نزل الله و لينسبن الي الله الي يوم كل علي الله يعرضون، و انما الارض الاولي انا كنا كاتبين كذالك الي ان ينهي ذكر ربك كل انا كنا شاهدون فلتصبرن حتي يأتي الله بامره و انتم علي ذالك تقدرون، ذالك من فضل الله و رحمته قد فصل في الكتاب مقادير كل شيئي ليوم انتم علي الله تعرضون سبحان الله يسجد له من في السموات و من في الارض انا كل له ساجدون هو الذي يقدر مقادير [ صفحه 195] كل شيء رحمته انه هو البر اللطيف و لله يسبح من في السموات و من في الارض و ما بينهما و انا كذلك له عاملين و لله جنود السموات و الارض و ما بينهما و انه لهو الحق اليقين، و الله بدع السموات و الارض و ما بينهما و انه لهو الفرد المنيع، ذالكم الله ربكم له الخلق و الامر قل كل له قانتون، آنچه در سنه اولي نازل شده اثمار جنت هويت است متعلق است به محمد (ص) و كوكب آن حضرت متعلق است به ارض فارس در آن در يك كتاب كه مشتمل است بر انهار اربعه از شئونات بايد ثبت شود، آنچه در سنه ثاني نازل شده اثمار شجرهي الوهيت است متعلق است به علي (ع) و كوكب آن حضرت متعلق است به ارض عراق در يك كتاب كه مشتمل است بر مراتب اربعه از خلق و رزق و موت و حياة نوشته شود، آنچه در سنه ثالث نازل شده اثمار جنت احديت است متعلق است به فاطمه (ع) و كوكب آن حضرت متعلق است به ارض آذربايجان در آن ارض در يك كتاب كه مشتمل است بر مراتب اربعه بايد ثبت شود، آنچه در سنه رابعه نازل شده اثمار جنت الوهيت است متعلق است به امام حسن (ع) كوكب آن حضرت متعلق است به ارض خراسان در آن ارض در يك كتاب كه مشتمل است بر مظاهر اربعه توحيد و نبوت و ولايت و شيعه ثبت شده، آنچه در سنه خامسه نازل شده اثمار جنت صمدانيت است متعلق است به حضرت امام حسين (ع) كوكب آن حضرت متعلق است به ارض مازندران در يك جلد كه مشتمل است بر مراتب اربعه ثبت شده، و ان ما ختمناه في يوم الواحد بعد العشرين من ذالك الشهر يسطر في ظلال شجرة الصمدانية رحمة من ربك انه هو العزيز الرحيم.
بقوله ان هذا آثار نقطة عزوجل في شئون الخمسة، بسم الله البهي الابهي، الحمد لله الذي قد اظهر ذاتيات الحمد نيات باطراز طرزا طرازا طرزانية، و اشرق الكونينات الذاتيات باشراق شوارق شراق شراقية، و الاح الذاتيات البازخيات بطوالع بدايع رقايع منايع مجد قدس متناعيه، و اظهر انوار نيات متلائحات بظهورات آيات فردانية، استحمد حمدا ما حمده احد من قبل و لا يتسحمده احد من بعد حمدا طلع و اضاء و اشرق فانار و برق فاباد و اشرق فاضاء، و تشعشع فارتفع، و تسطع فامتنع، حمدا شراقا ذوالاشتراق و براقا ذوالابتراق، و شقاقا ذوالاشتقاق، براقا ذوالارتقاق، براقا ذوالارتفاق، و رقاقا ذوالارتفاق و حقاقا ذوالاحتقاق، و سياقا ذوالاستياق، و فراقا ذوالافتراق و حداقا ذوالاحتداق، و فلاقا ذوالافتلاق، و خلاقا ذوالاختلاق، و زهاقا ذوالازتهاق و شقاقا ذوالاشتقاق، تناطراز ذوطراز، و عزاز ذوالاعتزاز،و كناز ذوالاكتناز ذخار ذوالاذتخار، فخار ذوالافتخار، و سخار ذوالاستخار، [ صفحه 196] و نوار ذوالانتوار و فطار ذوالافتطار، و ظهار ذوالاظتهار، و خبار ذو الاختبار، و نصار ذوالانتصار الي آخره و منه اسجاع مثل جللا كملا رفعا بهيا بحيانا حملانا حمولانا و عظمانا. نص كتاب الباب الي شهابالدين السيد محمود الالوسي مفتي بغداد صاحب تفسير روح المعاني الشهير يدعوه به الي اتباع دينه: «بسم الله الا منع الاقدس» سبحان الذي يسجد له في السموات و من في الارض و ما بينهما و انا كل له ساجدون، الحمد لله الذي يسجد له من في السموات و من في الارض و ما بينهما و انا كل له عابدون، شهد الله انه لا اله الا هو له الخلق و الامر من قبل و من بعد يحيي و يميت و يحيي و انه حي لا يموت في قبضته ملكوت كل شيئي يخلق ما يشاء بامركن فيكون، هو الذي خلق كل شيئي بامره و ان اليه كل يرجعون، و هو الذي يرزق من يشاء بفضله انه ولي ودود، هو الذي يحييكم ثم يميتكم لعلكم في خلق انفسكم تتفكرون، الي آخر الخطبة ثم يقول: ان اشهد ان يا مفتي علي انه لا اله الا هو ربي و ربك و رب كلي شيئي رب ما يري و ما لا يري رب العالمين و لتشهدن علي ما انتم به توعدون من لقاء الله يوم القيمة فان كلا عن ذالك محجوبون، انني انا الله لا اله الا انا قد اظهرت نفسي يوم القيمة لا جزين كل نفس بما كسبت افلا توقنون، فلتشهدن علي انني انا ذكر الاول عند الله قد اتاني الله تلك الايات من عنده لابلغنك و كل نفس يريد ان يؤمن بالله و آياته و كان من المؤمنين و كل ما قد ابعث الله الرسل ظهور من ذالك الذكر اول الي حينئذ فاذا في خلق افئدتكم تنظرون و ما نزل الله من كتاب الا بذالك الذكر الاول و انه من قبل محمد رسول حق محبوب، و قد جاء بالهدي و بلغ ما انزل عليه من كتاب ربه حيث انتم يؤمئذ به مؤمنون، و انني انا ما تذكرونه من قول محمد رسول الله افلا تحبون ان تدخلون في دين الله و كنتم بآيات الله لموقنون، و انني انا المهدي حق كل من آمن بالقرآن بي يوعدون، و لقد بعثني الله بمثل ما قد بعث محمد رسول الله من قبل و نزل عليه آياته افغير الله يقدر ان ينزل من آياته افلا تبصرون، و لو ان اجتمع من علي الارض كلهن علي ان يأتوا مثل ذالك الكتاب من عند الله لن يستطيعوا و لن يقدروا و الله يشهد علي ذالك و الذينهم اولوا العلم اولئك هم في دين الله يشاهدون، و ان يوم الذي نزل الفرقان علي محمد الي يوم ينزل الله البيان علي قد قضي الف و مأتين و ستين سنة و كل ما قد شهد من قبل بعد ما نزل الله الفرقان للذين اوتوا الكتاب فلمثل كن عند الله من المستدلين، و لما قد فسرت علي القرآن بما استطعت قد احببنا ان ننجيك و كل من يكون مثلك في دينك لعلكم في ايام الله لتشكرون و ان بعد ما قبض محمد رسول الله قد اشتبه الامر عليكم في دينكم فاذا انتم الي الله ربكم ترجعون، الا يكفر الله سيئاتكم و يصلح بالكم و ليثوبن عليكم و ليكتبن اسماؤكم في الكتاب [ صفحه 197] الي يوم كل الي الله ربكم يبعثون، و لعمري من يظهرنه الله مثل ما قد اظهرني لافصلن من عنده يوم القيمة بين الناس ما اردنا لكم الي الرضوان ان انتم علي انفسكم ترحمون، و الا لم تضرن بذالك الا انفسكم هل يضر الله و محمدا الذينهم ما دخلوا من قبل في الاسلام لا و كتاب ربك لا يضرون بذالك الا انفسهم و هم يومئذ في نارهم خالدون، يظنون انهم في رضاء الله و لو علموا انهم في النار ليخرجون، و انني انا حينئذ لاوصينك ثم من كان مثلك في دينك من اولي الاعلي عندكم اولي الادني ان لا يقبل الله عنكم من اعمالكم من شيئي الاوان تدخلن في البيان و كنتم بآيات الله موقنين، و ان ما قد خطر هنالك من قبل كان رسولا من عندي به قد تمت الحجة ربكم و لكن كنتم عن آيات الله محتجبون، كلهن يقولون في ذالك الامر فلترجعن القول عند ظهور محمد ثم في الحين توقنون، الا انه لا اله الا هو و انني ان عبد قد بعثني الله باالهدي من عنده افلا تحبون ان تكونن من المتقين و ما يهبط اعمالكم الا بما احتجبتم عن رسول و ما عنده فاذا انتم حينئذ علي انفسكم ترحمون، ان تحبون ان تدخلون في دين الله فتحضرن عند الرسول في ارضكم و لنستغفرن الله عنده فان من يستغفرن له الرسول من عند الله فاولئك يقبل اعمالهم و هم في درجات الرضوان، و ما بعث الله من رسول الا و قد كان باذن من عنده انا كنا عليهم شاهدين، فلتنظرن الشمس فانها ان تطلع مالا عدله لم يكن الا شمسا واحدا، كذالك الذكر الاول يفصل الله الايات الذينهم يريدون في دين الله يدخلون و ان تغرب مالا عدله انها هي شمس واحدة و ان بمثل ذالك كل ما بعث الله الرسول او يبعث لم يكن يراني من ذكر الاول في كتاب الله كل من هذا لك يبدون، و كل الله ربهم يرجعون، و انك و من هو في الدين مثلك قد اجتهدتم من اول عمركم الي حين انتم تقبضون، لتدركن رضاء الله و لم يظهر ذالك الا برضاء النبي و الذينهم شهداء من عنده و انني انا يومئذ لو تفيدين، علي الارض لن يرضي الله عنكم و لا يظهر هذا الا بما نزل هذا علي فلا تسار عن في دين الله ثم تؤمنون، و لا تعجب من ذالك و لا تذكرن علي ما قد مضي علي محمد من قبل كيف لم قضي سبع سنين عليه و لم يؤمن به الا قليل من الصادقين، و من لم يؤمن بي يبقي اسمه يوم القيمة بمثل قد بقي ذكر ما قد نزل الله اسمه من قبل سورة التوحيد من عنده فلترحمن انفسكم ثم بما انتم عليه في دينكم لا تحتجبون، و من يؤمن بي يبقي اسمه قي الكتاب الي يوم القيمة بمثل منا قد شهدت علي الذين هم قد اجابوا الله ربهم و هم كانوا في دين الله صادقين، و اني ما نزلت ذالك الكتاب عليك الارحمة من لدنا علي كل من آمن با الفرقان من قبل و اراد ان يكون من المهتدين ان لا يقل احد يوم القيمة لو علمني الله هذا لكنت من المهتدين و انما حجة عليكم هو حينئذ من لدنا فيكم ان تحبون ان تهتدون و لا تقضي حيوة [ صفحه 198] الا ولي عنكم لتدخلن فيما انتم عنه تحتذرون، فلا تغرنكم اسماءكم و لا اموالكم و لا شيئنا مما آتاكم الله به ربكم و لتخلصن انفسكم عن النار لبعد موتكم و لتبشرنها باالرضوان ان انتم في دين الله مؤمنون، فان فيها ما اشتهت انفسكم او ما انتم من فضل الله تسئلون، هذا قد نجيناك و من هو مثلك لتعبدون الله ربكم الله الرحمن و انتم تعلمون انكم مهتدون، و ان من بعد ما قبض محمد رسول الله لم يكن حجة عندكم الا الفرقان فتنظرون فيه هل احتج بالله بدون آياته ثم في الحين تؤمنون، و كل ما تقولون حينئذ لاقولن في الكتاب هذا هدي الله ان انتم من قبل باالقرآن موقنون لا مفر لكم الاوان تؤمنن بما نزل الله علي من الايات و ان تستطيعن او يؤتون فكيف قد اكتسبت ايدكم في الرسول ما اكتسبت هل هذا يرفع العجز من علي الارض و يثبت اتيانكم مثل ذالك الكتاب قل سبحان الله و انني اول المؤمنين، و ان آمنت نفسك فلتجهدن في ذكر الرسول و لتكتبن مثل ذالك الكتاب الا كل نفس فان ذالك اقرب عند الله عما تصلي بالليل و النهار و يسجد اربعا و ثلاثين مرة علي ما قد فرض من عند الله لان هذا لن يقبل الا بهذا فلتدبرن قليلا ما انتم في دين الله لتجهدون، فان يومئذ لا ينفعكم دينكم و لا اعمالكم بمثل لا ينفع الذين اوتو الكتاب دينهم بعد محمد رسول الله فلتفكرن قليلا ما انتم علي جنة لا تدخلون، و لتصبرن اقل ما يرجع اليك علمك فان حينئذ لتشهدن الله عليك باالنار و اني قد بلغتك ما تنجي به و كل من امن باالقرآن دان علي سواء انتم في دين الله تدخلون اولا تدخلون، ان تومنن فلانفسكم انتم من بعد موتكم في الرضوان تدخلون، و ان لم تدخلن فلا تضرن بذالك لا انفسكم و قد تمت حجة ربكم عليكم بمثل ما انتم يومئذ في القرآن تستدلون فاذا انتم حينئذ تستدلون، و انكم كلكم اجمعون منتظرون ليوم لقاء الله في يوم القيمة فاذا قد قضي خمسين الف سنة و صعق من في السموات و الارض و هلك كل شيئي بما تحجب عن لقاء ربه الامن شاء الله الذين انتم يومئذ تقولون، لتقولون فيهم انهم لبابيون، و لو كشف الغطاء عن بصائركم لتكونن مثلهم في دين الله فلترحمن انفسكم و لا تحتجبن يثبت صدقه بقول نبي فانه يثبت بالقول بآيات الله ذالك قول الله فلترحمن انفسكم ثم ترحمون فانكم تتوجهون الي في كل ما انتم الي ربكم تتوجهون، و انني انا احزنن بما احتجب انفسكم عن لقاء ربكم و انتم في ديني من قبل تسلمون، ذالك يوم الجزاء فلا تبطلن اعمالكم عند ربكم و لتدخلن كلكم في دين الله لعلكم تنصرون، و لقد ارفعنا كل ما انتم به تعملون، «يريد رفع التكاليف الشرعيه الاسلامية» و لنزلنا البيان و فصلناه في عدد كل شيئي لتؤمنن كل شيئي بالله ربه يوم القيمة و ان انتم تؤمنون، فاذا ما يملك ايديكم يدخل في رضاء الله و الا قد ظلمتم علي انفسكم و علي ما قد ملكتم الا ان تخلصن ذالك و لتدخلنه في ملك من يؤمن بالله و آياته [ صفحه 199] فان ذالك من فضل الله عليكم لعلكم تشكرون، و ان مثلكم في دينكم لمثل المؤمنين با الائمة الهدي و الابواب الاولي من بعد محمد رسول الله هم و اياكم سوا في البيان انهم ليدخلون و يؤمنون و ان انتم تدخلون لتؤمنون، فلا تضرن الي الدلائل فان كل ذالك يثبت بما نزل الله في الكتاب و ما يثبت الكتاب الاوان فيه لتعجبن ما علي الارض كلهن بما لا يقدرن يؤتين بمثله فاذا قد بلغ الامر الي الله فلا تنظرن الي ادلائكم فان كل ذالك يثبت بما قد نزل من عند الله و ما ينزل مثل ما نزل ان انتم فيه تتفكرون، ما قد نزل الله في ثلاثة و عشرين سنة حينئذ ينزل في اربعة يوم فاذا فتحضرن بين يدي لتكونن من الشاهدين فلتؤتون ذالك الكتاب فان ذالك من ذالك البحر لما قد فسرت علي القرآن احببت ان ننجيك و من في دينك رحمة من لدنا و فضلا للمؤمنين، و قد اكتسب الناس في حقي بمثل ما قد اكتسبتم في حق الرسول و انني انا حينئذ علي جبل يذكر باسمه (ماكو) لن نصرني ذالك المقعد و لا مقعد ما عندكم نصره بل ما يفصل الي يوم القيمة تلك الايات بينكم فلتقطعن الي الله ربكم الرحمن فانا كل به مؤمنون، و لا تظنو بعد ما قد قرات ذالك انك في رضاء الله فان ما شهد الله عليك و يشهد ما نزل في ذالك الكتاب و ينزل ما يظهر الله من عنده فلتوكلن علي الله ربكم ثم بحبل الله تعتصمون، و لترجعن الي فاذا انتم الي الله ترجعون، و لا تتبعن الا ما نزل في البيان فان ذالك ما ينفعكم و اني ما فرضت من نصحي في الكتاب من شيئي فاذا انتم تتفكرون ثم تؤمنون، و ان آمنت نفسك حين ما تتلوا الكتاب كتاب ربك فكن من الشاهدين و لتبلغن مثله الامن هو في حولك ثم الي من تجد اليه سبيلا و الافاصمت و لا تضرن نفسا بمقعدك و استحي عن الله ربك فان لم يحسن احدا ان لا ينبغي له ان يضره هذا ما وصيناك ثم كل العالمين، و قل الحمد لله الذي هداني باالحق و نزل علي الكتاب من عنده لو انفقت ما علي الارض كلهن لم اجد الي ذالك من سبيل، ذالك من فضل الله، علي و علي كل من آمن بالله من قبل انه هو خير الفاضلين، و من لم يدخل في دين الله، مثله كمثل الذين لم يدخلوا في الاسلام كذالك يفضل الله بين الناس باالحق و الله غني عنكم و عما عندكم يكفيكم عن الهدي و ان انتم كل ارضي تملكون، و ما عند الله ليكفينكم فلتميلن بالله و لتصلين علي الحروف الاولي من كتاب الله بما ينزل الله في البيان ليعلمون، و لتستغفرن الله ربكم الرحمن ثم في كل حين الي الله ربكم لتتوبون. [ صفحه 200]
سورة يوسف «اذ قال يوسف لابيه يا ابت اني رأيت احد عشر كوكبا و الشمس و القمر رأيتهم لي ساجدين» و قد قصد الرحمن من ذكر يوسف نفس الرسول و ثمرة البتول حسين ابن علي ابن ابيطالب مشهودا، قد اراد الله فوق العرش مشعر الفؤاد ان الشمس و القمر و النجوم قد كانت لنفسه ساجدة لله الحق مشهودا، اذ قال حسين لابيه يوما اني رأيت احد عشر كوكبا و الشمس و القمر رأيتهم بالاحاطة لي علي الحق الله القديم سجادا... الحمد لله الذي قد عبر رؤيا الحسين بالحق علي ارض الفؤاد حول الحق مشهودا، و ان الله قد قدر شهادة التوحيد بنفسه عن نفسه عن الحق باالحق مقبولا، لان الله قد اشهده بنفسه بشهادة التوحيد من نفسه علي الحق باالحق مشهودا، و لقد اخبر الحكم عن سر رؤيته فيما انزل في القرآن علي حبيبه مستورا، ان قرآن الفجر كان مشهودا و لقد سجد و النجوم العرش في كتاب الله لقتل الحسين بالحق علي الحق و كان عدتهم في ام الكتاب احدي و عشر هو الله الذي قد جعل التوحيد في حقايق الاشياء من اشعته... الي ان يقول: و ان الله قد اراد: بالشمس فاطمة و بالقمر محمد و بالنجوم ائمة الحق في ام الكتاب معروفا، فهم الذين يبكون علي يوسف باذن الله سجدا و قياما و ان الناس يبكون بمثل ظل الفيئي علي الحسين سجدا سواء... الي ان يقول «قال يا بني لا تقصص رؤياك علي اخوتك فيكيدوا لك كيدا ان الشيطان للانسان عدو مبين» اذ قال علي يا بني لا تخبر مما أريك الله من امرك لاخوتك ترحما علي الفهم و صبرا لله العلي و هو الله كان عزيزا حميدا، اذ كنت تخبر من امرك في بعض مما قضي الله فيك فيكيدوا لك كيدا بان يقتلوا انفسهم في محبة الله من دون نفسك الحق شهيدا، و ان الله لوجهك بدمك محمرا علي الارض بالحق علي الحق صبيغا، و ان الله قد شاء كما شاء ان يراك مخضبا شعرك من دمك و نفسك علي الارض علي غير الحق لدي الحق قتيلا، و جسمك علي الارض عريا، و ان الله شاء كما شاء بان يري بناتك و حريمك في ايدي الكافرين اسيرا، و ان الله قد شاء كما شاء بان يري وجوه شيعتك بين يديك محمرة بصبغ انفسهم و ابدانهم علي الارض مجرحة علي غير الحق مطروحا، فلا تظهر بشيئي. بما قد شاء الله في كينونيتك من السر المستسر علي السر شيئا علي الحق قليلا، هنالك [ صفحه 201] يفدون انفسهم بحب الله عن نفسك شوقا الي الله و كان الله بعباده علي الحق بالحق عطوفا،... الي ان يقول، و لقد علموا اخوة يوسف سر امره خوفا علي السر المقنع باالسر المجلل مستسرا... الي ان يقول في تفسير قوله تعالي «و كذالك يجتبيك ربك و يعلمك من تأويل الاحاديث و يتم نعمته عليك و علي آل يعقوب كما اتمها علي ابويك من قبل ابراهيم و اسحق ان ربك عليم حكيم». طسن؛ الله انزل الفرقان علي ذكرنا ليكون للعالمين بشيرا علي خط الاستواء و نذيرا... الي ان يقول و كذالك قد اجتبيناك بالحق و علمناك من تأويل الكتاب ما لا ينبغي لاحد من دونك انك قد كنت في الاجابة الله العلي سابقا علي الابواب بالحق علي الحق مذكورا، و ان الله قد اجتبي الحسين من عباده و قد جعله علي الحق بالحق اماما و شهيدا، و انه لما سبق آخرته من العلم الرحمن حرفا مقعنا علي بما كان في مستسر السطر من السر السر مستورا، و ان الله قد اتم نعمته علي الحسين و اوصيائه بان جعل الله فضلهم كفضل نفسه بالحق علي العالمين جميعا، و هو الذي قد تقبل من زائريه بزيارة الحق لنفسه و قد دعي لمصرعه علي الحق بعرشه فلا اله الا هو من غير تشبيه علي الحق و ما قدر الله لسره علي حرف من الحروف تأويلا، و هو الذي قد وعد لزائريه لقاء نفسه و قد كان وعد الله بالحق مفعولا و هو الذي قد قدر التربيع في التربيع من سبيل زيارته في الزائريه علي الحق بالحق و قد كان الامر في ام الكتاب حول النار مقضيا، و هو الذي قد اختار ليوسف حرفا من السر ولايته من قبل حرفا من السطر حول السر مسطورا... الي ان يقول ايحسب الناس انا كنا عن الخلق بعيدا كلا يوم نكشف الساق عن ساقهم ينظرون الناس الي الرحمن و ذكره في الارض المحشر قريبا، فيقولون يا ليتنا اتخذنا مع (الباب) سبيلا، يا ليتنا لم اتخذ دون (الباب) من الرجال علي الحق غير الحق مآبا... الي ان يقول في تفسير قوله تعالي «اذ قالوا ليوسف و اخوه احب الي ابينا منا و نحن عصبة ان ابانا لفي ضلال مبين» المر؛ الله قد انزل الكتاب فيه تبيان كل شيء و رحمة و بشري لعبادنا فمن كان يذكر الله العلي بالحق علي علم الكتاب بصيرا، اذ قالوا حروف لا اله الا الله و ان يوسف احب الي ابينا منا بما قد سبق من علم الله حرفا مستسرا بالسر مقنعا علي السر محتجبا في سطر غايبا في سر المستسر مرتفعا، عما في الدنيا و ايدي العالمين جميعا، و انا نحن عصبة فيما اراد الله في شأن يوسف النبي محمد العربي حول السطر مسطورا، و ان الله قد فضل ابانا بفضل نفسه و قدر الله سر المستسر من سر امره بما في ايدي العالمين بالكشف المبين علي اهل النار من سر (الباء) ضلالا، الرحمن علي العرش استوي و هو الله قد كان علي كل شيئي قديرا، و ان الله قد خلق الاشياء بقدرته علي الحق بالحق انشاء و هو الذي قد اخترع [ صفحه 202] السموات و الارض و ما بينهما بامره علي الحق بالحق من حول النار ابداعا ليعلم الناس ان امر الله قد كان في ام الكتاب علي الحق بالحق من حول النار موجودا، و هو الله قد كان قد اراد من مستسر السر علي سطر السر علي نقطة (الباب) تأويلا. و هو الذي قد جعل الاحباء من «الباب» لاعراف علي الحق بالحق مشهودا، يا عباد الرحمن هذوا الي جذع النخلة هذا باذن ربكم الحق الذي قد جعل له الله في ام الكتاب علي الحق بالحق من الحق عليا، و هو الذي يساقط من عنده الي انفسكم رطبا علي الحق بالحق جنيا، فاذا قد اشرنا ذكره لدي الرحمن في يوم كان في ام الكتاب قديما، و انكم في ذالك اليوم ما كنتم نسيا في الكتاب و لا حول النار منسيا، و لا يقولوا كيف يكلم عن الله من كان في السن خمسة و عشرونا اسمعوا فو رب السماء و الارض اني عبد الله آتاني البينات من عند بقية الله المنتظر امامكم هذا كتابي قد كان عند الله في ام الكتاب بالحق علي الحق مسطورا، و قد جعلني الله مباركا اينما كنت و اوصاني باالصلوة و الصبر ما دمت فيكم علي الارض حيا. و ان الذين يدعون الله من بعض الاحاديث من شأن (الباب) عن غير الحق قليلا، فتقدرون ان يأتو بمثل هذا الكتاب من عند الله الحق بالحق علي الحق مشهودا، فالحق بالحق يقول، لا اله الا الله وحده لا شريك له ليس كمثله كفوا و لا مثل و هو الله قد كان بالحق علي الحق قديما، لو اجتمعت الانس و الجن علي عن يأتوا بمثل هذه الكتاب بالحق علي ان يستطيعوا و لو كان اهل الارض و مثلهم معهم علي الحق ظهيرا، فو ربك الحق لن يقدروا بمثل بعض من حرفه و لا علي تأويلاته من بعض السر قطميرا، و ان الله قد انزل له بقدرته من عنده و الناس لا يقدرون بحرفه علي المثل دون المثل تشبيرا، و ذالك من انباء الغيب نوحيه اليك لقد كنت بالله الحميد حول النار و لسوف يؤتيك ربك يوم القيمة حكم الحق علي الكل من عنده علي الحق بالحق مرفوعا، ادخل من شئت في رحمة الله و اعرض عن الظالمين حول جهنم و ذرهم في النار علي الحق جثيا، افتومنون ببعض الكتاب و تكفرون ببعضه هذا أالله اذن لكم ام تفترون علي الله كذبا من حيث انكم قد كنتم يعلم الشيطان من غير الحق علي غير الحق بالحق معروفا، و ان نحن قد انزلنا الذكر و كان الله و ملائكته عليك بالحق حفيظا، اتقوا عباد الله و كونوا في دين الله مخلصا علي الحق شهيدا، و ان الذين يخشون ربهم بالغيب و قد كانوا عند الرحمن اولياء علي الحق حول (الباب) اصفياء فسوف يعلم لله احكامهم مما يحتاجون لانفسهم علانية من الحق الي الحق قريبا، و ان الله قد اوحي الي ان كنتم تحبون الله فاتبعوني في هذه الملة بالحق علي الحق من الحق الي الخلق ضعيفا، و ان ربكم الله قال بالحق اني علي عبادي المؤمنين من اهل (الباب) قد [ صفحه 203] كنت علي الحق بالحق رحيما، و تعالي الله عما يقول الظالمون في آيات (الباب) علوا كبيرا، قل اتي امر الله فلا تستعجلون بان امر الله قد كان علي الحق بالحق قريبا، و ان وعد الله قد كان بالحق مفعولا.
قل و لتملكن ما يقولن الاعجميون في اسمه عدد الديان فان هذا مما انتم به الذهب تشهدون، قل له ورق قدر ذالك الحاتم بل أصغر عليه حيوان صغير ممر و ان ذالك الحيوان اكسير لما يخلق من ذالك الورق في الجبال انتم تشهدون، قل شجرة خفيف خفيف و ان ورقه تبرق و تضيئي وانتم لا تأكلون، و انا قد شهدنا في جبال ارض (الفاء) - (علي قول انها ولاية مازندران) اكثر مما شهدنا في تلك الجبال انتم سبعين يوما بعد كل يوم تورون، كمال ذالك في الورق تشهدون اذا لم يختلف الشتاء و الصيف و الا انتم بما يختلفان تشهدون، و ان ميزانا آخر حين ما يأخذن الشعير عن الارض ذالك حين ما يكمل ذالك الورق في الجنات مثل الجبال انتم تشهدون، و لكن ما يكن في الجبل ما لم يرب بالماء يخرج بقوة قد خلق الله فيها انتم الاثر اقرب عما يخرج في الجنات تشهدون، قل لا ياكله الحيوان و لكن يطوفن في حوله عباد مكرمون، قل ان الميزان اذا يمسه من يعدل اسمه عدد «المليك» يبدل لونه بلون خفيف، و ان يكن في شمسي تري اللون صفراء و ان يكن قمري تري اللون بيضاء قل كل من عند الله و كل بامر الله قائمون، و ان كينونته تبدل بالذهب لو تتضعن فيه بان يثمتينه و تجعلنه يقوقوته في ابدانكم و يضاعف ما تتلذون به في اجسادكم انتم في ذالك الجوهر تصنعون و ملك الله لتعمرون، و لتؤتون ادلاء الله «يريد اضعاف المني و قوة الباء» فان هذا من فضل الله علي الذين هم اوتوا ذالك العلم و هم بامر الله يكتمون و لا يعلمون الا الذين يحفظون ذالك و هم بامر الله يسلكون، و لتتراقين في هذا ان لا تزيدون فوق ما قدر في حده لنخرجون قبضة انفسكم عن ايديكم و انتم لا تستطيعون ان تستملكون فان في هذا صنع عجيب فلا تعلمن من لا يحيط به علما و لا تؤتون الا الذين هم بالحق تعدلون، ان رهبتم أحد فلتمددن له مقدار ذالك و ما يطولن من اول مدة الي آخر مدة لعلكم انتم في دين الله احدا لا تحزنون، ان يا اؤلي الجواهر فلتصنعن ان تصنعون فان كل ذالك من شؤن علم الاكسير ان اؤتيتم هذا التحيطون به علما ثم تشكرون و ان اؤتيتم فلا تموتن الا و انتم لتعلمون من يورث عندكم لعل شيئا من اعمالكم [ صفحه 204] به جمع ان من يظهره الله ثم به يوم القيمة عند الله ربكم تذكرون، قل ان بالماء يمجو خطوطكم افلا تحسبون ان تستعلمون فلتورثن العلم الي مظاهر حيوان و ليستحفظن في الكتب فان هؤلاء بها يتربيون، قل خلق الله هذان معا افلا تحبون ان تتهيئون، و كم من كتب قد كتبت و لكن لما لم يورثوا عبادا و هؤلاء ما عملوا عبادا و ماتوا و انتم من علمهم ما تملكون من شيئي و لا عليه يشهدون، قد خلق الله العلم و الحكمة فاقترنهما بالواح المثبته و نفوس متقنة لن يفارق الاول الاخر و لا الاخر الاول انتم علي منهاج الله تسلكون، افلا تنظرون في كتاب الله حين ما نزل البيان قد حفظ في الواح المثبته و الذين هم شهداء عليه هم بما فيها يؤمنون و يوقنون و يتبعون ما نزل الله فيها و هم الي يوم يظهره الله لمتبعون، فلتستعلمن كل علم من علم البيان فان فيه تفصيل كل شيئي ان انتم فيه تتفكرون ان «يا ذالك الاسم» فقد عرض علي الله ربك من قد اخذه عند «عدد المتين» ليعلمن ذالك العلم و استبقي عنده «اجزاء ذرية الحسين» مالكها بان فيها اجزاء ذهبية فاستظهر هذا من عنده فانا قد جعلناك عليه حفيظا، و لكن علي من احتجب قد صنع فيه دليل ان لا يتق فيه اجزاء من الاجزاء الذهب فلتسكنن مالكه بما قد اتيناك علما ان تكن في الاجزاء الذي قد بغيت عند مالكها في الاجزاء من الاجزاء الذهب ستخرجنه حين ما تجعلن فوق النار و انه لن يمت ابدا و ان لم تكن في الاجزاء اجزاء الذهب يظهر حين يظهر حين ما تقع علي النار، هذا ما نزل في الكتاب من عند الله المهيمن المتعال، و لكنك فلتستعلمن فيها ما توصلن الي مالكها ما قد اتي من (عدد التين) من الذهب لئلا يقرن بما قد اتي قدر قطيمر فان الله لا يحبن ان يصرن احد في ذالك العلم و ان لم ينتفعن به فلا ثمرة له في كتاب الله ان انتم الا قليلا ما تتفكرون، مثلا فانظر في الطين آخر خلق الشيئي في حد الجمد اذا نقضي عليه الايام يبدله الله و يجعله حجرا بمثل ما انتم تنظرون، و ان ذالك الحجر اذا ياخذه من اولوا العلم خلق البلور و يخرج عنه جوهره بمثل ما انتم ذالك البلور من ذالك الحجر تشهدون ثم يأخذ الجوهر عن الجوهر حتي يبلغ البلور لم يكن فوق ذالك فاذا ذالك حظ وجوده انتم به تتلذذون، علي هذا قد امر الله في البيان ان يظهرن كل في كل شيئي ما يمكن ان يظهر من اللطف لعلكم انتم ما تقضي ظهورات في جنات التي قد خلقت اسبابها من كل شيئي ما لم يكن له من عدل في حياتكم تدخلون و تشكرون و ان الذين أوتو ادهن ما تعدل اسمه «المقت» اذا يمسون علي ذالك البلور يجعلونه دهنا و ذالك من خلق عجيب اذ انه علي شأن قد خلق الله فيه من الاثر اذا يقع علي هذا يجعله ماء و ذالك من صنع الله المهيمن القيوم، و بعد ذالك لو لم يلحق بذالك الماء عدل ثمان (هاء) وهنا يعدل اسمه «اسم الكثيف» و يربيه تجري الشمس بايام معدوده يؤثر في نقش ذالك البلور و دون ذالك بما يبدلن [ صفحه 205] من يعدل اسمه «عدد المليك» علي ما انتم بلسان الاعجميين تذكرون بالذهب الذي لم يخرج عنه عن «القال» قدر شيئي هذا من صنع الله اللطيف المحبوب، هذا طرز الاكمل من ذالك العلم و لكن شئون الاولي كل اوتوا نصيبا و كل اوتوا يفرحون، هذا في علم الذين يريدون علم الشمس في خلق الذهب قل سبحان الله و تعالي كل بامره قائمون، و ان ما ذكرت في علم القمر بلي اذا يتنزل علي الفرار دهنا من الكبريت «و في الاصل الفراد وهنا من الكبريت» الصفر ينعقدا قرب من لمح البصر اذا تمسه فرار «و في الاصل فراد» النار التي لا تفر ذالك من صنع الله المقدر المحجوب، و لكن و انواع القمريات لم يظهر ما يظهر من قبل و لكن اخذ الدهن صعب ثم مستصعب اذا الكبريت يحترق حين ما تمسه النار و ان ما قد علمك من قد اجاب صعب بعد صعب و لكن الذين أوتوا ذالك العلم كل قد ذكروا كلما و دبروا امرا و كلما اوتوا كمال ذالك فيما خلق الله و كل بما أوتوا كمال ذالك فيما خلق الله و كل بما أوتو فرحون، و انما يكن عندك من علم ذالك ما لم توقن به اقرب عما قد ايقنت عند نفسك به و سيظهرن الله اذا شاء انه علام قدير، و ان ما يعدلن اسمه «اسم المتكارم» بما ينقض عدد «الالف و الياء» اذا تعدلن بالكبريت يمنع النار من ان تحرقه و يؤيدنه بان يؤخذ عنه الدهن اذا لم تزد ناره ذالك من امر الله المقدر السبوح، و لو نريد ان نبين مفاتيح ذالك العلم في الذهب و الفضه لا تحصي و قد خلق الله باعداد كل شيئي علم ذالك في كل شيئي و كان الله علي ذالك مقتدرا و قديرا، و لكن قد اشرنا الي الذهب بذكر و الي الفضه بذكر و ليكفينن الشمسيون و القمريون كلها اذا هم يدركون و سيدركون ما يدركون ما يدركون و سترون ما يدركون و سيطيتون «كذا في الاصل» ما يشهدون. هذا قد متعنا عليك و كل من يستدرك الي يوم القيمة هذا من عطاء الله عليك انه لا اله الا هو الفضال المهيمن المحبوب لو لم سئلت الله كيف ينزل الله عليك تلك الايات قل كل بما نزل الله ليفرحون، و كم من عباده يصرفون اموالهم في هذا و هم يستدركون و كم من عباد يصرفون ثم يستدركون، قل كل من عند الله هئولاء و هئولاء بما انزل الله يتربيون، و لكن اشهد ان يا «اسمي» ان الله لا يحبن ان يامرن الخلق الا بما كل يستطيعون ان يدركون فانظر من اول الذي لا اول له الا حينئذ هل جاء ظهور عن شيئي يربي الناس بذالك هم عن الذين يريدون ذالك ليسترون و ينهون لان ما يظهر به ظهور الله ما يستظللن في كل ظهور في ظل الله و كل بما قد شاء الله ليرفعون انظركم خلق الله فوق الارض من الذهب و الفضه و كل لله و كل في ظهور لا ينبغي ان يملكه الا الله و ان يثبت في ظهور ظهور الله فاذا كل مالكون مثل ما قد اظهر الله في ايام سليمان و كان مائة فراسخ مفروشا بالذهب عليه جنود الله قائمون، و ان لم يظهر قد سمعت مثل محمد رسول الله قد وضع الحجر علي بطنه ليسكنن الذين لم يكن عندهم من شيئي و هم يصبرون، و الا تعالي الله عن كل ما خلق و يخلق [ صفحه 206] و كل ما امر الله من عنده قائمون، فانظر في سير الاعراش و سنن الاكراس و لتسعينن بما قد اراد الله للذين أوتو الكتاب فان هذا اقرب في كتاب الله للمتقين، و ان يغشي ذالك العلم علي شأن كل بما ملكوا من شيئي يبدله بالذهب و الفضة اضعافا ذالك في الارض انتم في كل ظهور في اثبات الاثبات لتسعون، فان كل خير في ظل هذا كل من عند الله ليفنون، و ان الله قد عزز الشمس و القمر و جعلهما اسبابا بما انتم في الملك ترتفعون، و الا عند خلق الله الذهب مثل ما لم يكن ذهبا و ان جعل الله ما لم يكن ذهبا ذهبا بما انتم في الملك تصرفون، فانظر لو جعل الله كل الحجر ياقوتا بما انتم تتعززون بعد ما خلق الله جبالا من الياقوت في البحر حين ما تدخل البحر تري الماء حجرا من الوان تلك الجبال و ما قدر الله ان يستملكها الا من يشاء انه كان عداما حكيما فان يملكها كل شيئي مثل ما يملكون دونها كيف انتم به بكم تتعزرون، و يقرب الله بها الانسان كينونيا فلتنظر الي ما يقومن به الملك فان كل شيئي في حده بذاته مثل كل شيئي افلا تشكرون انظر في مكان المداد لو تجعلن ياقوت الحمر هل يكفينك قل كل شيئي في حد وجوده ينفع كل شيئي بمثل ما ينفع كل شيئي و لكن اكثر الناس لا يتفكرون، انظر الي ثمرة ذالك العلم غير ان تستملكن ذهبا و فضة و تستكفي بها نفسك ثم انفس المؤمنين و قبل ان تستملكن ذالك العلم قد استكفي الله امرك و امر من يشاء انه لطاف لطيف، فما يثمر بعد ما تملكت او قبل ان تملك دون ان تتعب كينونيتك بعد ان لا يحب الله ان تشهد قدر شيئي من الحزن فاستبصر حتي يجمع الله لك الاسباب و ان تريدن ان تشهدن ذالك يعلمن الذين هم يريدون ذالك العلم ما يثمر من اعمالهم بما هم يريدون في سبيل الله يصرفون، قل ان الله ليحبن ان يكونن في عز و غني و روح و ابتهاج كل ذكر و انثي مما خلق و يخلق والله فضال لطيف، و هل انتم تحبون ذالك العلم غير ان تملكون ثم تصرفون في سبيل الله ليرضي الله ربكم عن انفسكم و قد رضي الله عنكم قبل ان تملكون و تتعبون افانتم من بعد كيف تحبون ان تملكون، قل بلي و ربي ليحيين فؤادي ان يملكنه و ان ينزل الله في كل الصحف ان يفرحوا فؤادي عن ذالك و كل ما يرضي الله ربي ان لا احب هذا تشعف فؤادي بان يحبن هذا و كل ما ينزل الله الرضي علي ليجددن الشعف و لا ينتهي ذالك اذ ما يرضي الله لا ينتهي و انا كل في البحر نهايات فائزون، انني انا الله لا اله الا انا يا عبادي ما يثمر لكم العلم لا اله الا انا ان يا عبادي ما يثمر لكم من ذالك العلم انا قد قبلنا عنكم بانكم انتم لا تتبعون، و لا قسمن بذاتي علي الذين أوتوا ذالك العلم قبل العمل ان لا تأخذون من عبادي بان تؤتيهم شيئا ثم من بعد ما تأخذون لا تملكون من شيئي و انتم عند لا تخلون فلتنصفن بالله ان انتم عند انفسكم مالكون كيف تضرن دونكم و ان لا تملكون كيف تظهرون، اتملكوا [ صفحه 207] ثم اخوانكم تغبنون، و من يأخذ عن احد قدر شيئي بان يعلمنه ذالك العلم أو يؤتينه العمل او يرينه فليلزمنه خمسمائة مثقالا من الذهب لما قد اخذ عمن آمن بالله احدا منكم حدا في كتاب الله الي يوم القيمة لعلكم تتقون، ان (يا اسمي) لاخيرنك بما نقصص عليك من قصص «مهدي» الذي كان من عبادنا المخلصين قد نزل عليه احدا و اراد ان يعلمه ذالك العلم و اخذ عنه خمسمائة مثقال من الذهب ثم بعد ما قد اخذ لن يستملك ما قد اتي من شيئي و استحجب عمن اخذ هذا دأب هئؤلاء لا يستحيون و لا يتقون، و ان هذا قصص قد عرض علي في يوم القيمه و لا يملكون بعد ما قد أتو البشئي و هم يدعوننا بالليل و النهار ثم يتفرعون قد حرمنا ذالك علي هؤلاء و كتبنا عليهم ان لا يقربون ما قد حللنا عليهم تسعة عشر شهرا في كتاب الله و بعد ما يريدون يلزمنهم مثل ما قد حددنا من قبل هذا في كتاب الله لعلهم يتقون، قل ان يا اولي العلم ان انتم تملكون هذا فكيف انتم من غيرهم تأخذون و ان لا تملكون فكيف تظهرون حتي يجذب احديكم و انتم من بعد لا تنصفون و لا تتلطفون. و ان الذين يسرقونهم يعلمون و يسرقون و لكنكم تسرقون و تحسبون انكم اياهم شيئا لتؤتون أو توقنون بان ما عندكم من شيئي و لا أياهم شيئا لتؤتون، و لتقن الله انتم من ابواب التي قد خلق الله لكم تتكسبون و تستفينون و لا ترضيون بان تخذلن احدا في دين الله بعد ما انتم الله ربكم تعبدون، ان يا عبادي كيف انتم لا تتفكرون، اما اؤتيتم من العقل و الفكر لعلكم تتفكرون و تتعقلون، ان الذين يأتون عندكم بان يأخذون عنكم ما انتم تحبون سواء ما كان من علم اكسيرا و علوما غير ذالك مثل ما انتم بها تفتنون، و لم يكن فيها من اصل و ان يكن عند احد من اصل لا يخبرنكم و ان يخبرنكم لا يريد ان يأخذ عنكم من من شيئي و ان يظهر يريد ان يريكم ما قد اتاه الله تتحدثون بنعمة الله ثم تشكرون، فما لكم لا تتفكرون و لا تتذكرون، تؤتون اموالكم ما لكم ما يكونون عند الله صادقون، تقولون لهم ان عندكم هذا فكيف انتم عنا شيئا تريدون، و ان لم يكن عندكم كيف تفتنوننا و لا تستحيون، و ان يقولون لكم علي قدر اسباب ذالك لم يكن عندنا ان انتم تستطيعون، قدر هذا تهدون اليهم و لا تقصدون بان تأخذون، ان يكن صادقا يهدا اليكم مثل ما قد اهتديتم اليهم ان ثم عمله و ان لم يكونوا صادقين، يؤتيكم الله حتي عنده و انتم لا تفتنون، فلتدقون، ان يا عبادي انظاركم فان هؤلاء طرارون و لتدقون يا عبادي انظاركم فان هؤلاء عجابون و بما يريكم من شيئي و هم يبدلون و يأخذون عنكم بما انتم تقتنون و لا تملكون بعد ما اؤتيتم قدر شيئي و من بعد تحزنون ان يا ايها الذين ما أوتوا ذالك العلم و العمل كيف لا تستحيون و لا تستنفون و كيف لا تخافون من بعد موتكم يدخلكم الله في النار جزاء ما انتم بغير حق تكسبون، [ صفحه 208] ان تريدون ان تستغينون فلتستغنين من سبل اخري ثم في ارض الله تمشون يا ايها الذين أوتوا ذالك العلم قبل ان توقنون بعلمكم لا تظهرون لتقتنن به نفسي و انتم من بعد تحزنون يا ايها الذين أوتوا ذالك العلم فتشكرون الله ربكم الرحمن بما قد آتيناكم من لدنا عليما عجيبا، فلتصرفن عن ملك الله ما قد احل الله لكم و انتم الذين هم فقراء في ملك الله لتفتنون و لا تظهرون لغيركم ليجذبون بكم و انتم اياهم لا تؤتون و هم يحزنون بل انتم عند انفسكم لتصنعون ثم في ملك الله تصرفون ان اردتم ان تتحدثون بما قد اتاكم الله فاذا انتم بين يدي عبادي لتظهرون، و لتنسبونهم قبل ان تظهرون لهم بانا لا نعلمنكم ذالك و لكنا قد اردنا ان نحدثكم بما قد اتانا الله ربنا لعلكم تشكرون، فاذا انتم فانظرون فلتجعلن لوحا من كينونيته تجعلونها ذهبا نارا ثم انتم قطرة مما قد علمناكم في علم الشمس تصنعون فاذا لتشهدن دهنا لا عدل له ثم تقولون هذا من عند الله انا كل له شاكرون، ثم تقولون عن الشمائل يحضرون في كاس فرار فرير ثم تمسوه بنار خفيف، فاذا مس الفرار الحر فلتصنعون عليه قطرة من الدهن الذي قد علمناكم فاذا لتشهدون ثم لتشكرون، كيف قد اثبته الله و جعله فضة خالصة ثم تحمدون ثم من هذا و من هذا في الذين هم لا يملكونها تصرفون و ان تحبون ان يرجع عملكم الي الله فاذا انتم من هذا اسبابا لمن يظهر الله تصنعون و من هذا اسبابا لمن يظهره الله تصنعون، و ان كان من كليهما علي قدر خاتمين لان ترجع اعمالكم الي الله الذي قد خلقكم و رذقكم و اماتكم و احياكم و علمكم ذالك العلم من عنده كيف يشاء فان ذالك من فضل الله و رحمته عليكم يحب الله ان ينظر الي ما قد أتاكم من عنده انه كان لطافا جميلا، ان يا شهداء سر الله فتعلون من جود الله ما انتم به تستخفون و لا تموتون، و يمت بموتكم علمكم في صدوركم و تجعلن له أو بمنه منيعة تذكركم بعلكم و انتم بعد بالحق تذكرون فان ذالك العلم لم يكن اعز من علم الحق كيف انتم من عند الله ترثون، و انا علم الحق لا كبر من هذا افلا تبصرون، لو تكن بين يدي الله ألف نفس مما استكمل في ذالك العلم و العمل لو لم تؤمن بالله بآياته ليأمرن الله ان ينقينهم بعلمهم و عملهم هذا من علم الحق و هذا شأن علم الاكسير افلا تتقون، بلي ان هذا العلم لو يكن ممن آمن بالله و آياته طرف اله في البيان افأنتم بطرز الله لا تتطرزون، قل بلي انا كل بطرز الله مطرزون و مثل ذالك ان يكن فوق الف و مثل ذالك ان يكن دون الف فلتتعززون بعلم الحق في كل ظهور فان هذا اكسير الله كل اكسير في ظله مستظلون و من يؤت الي ذي علم او عمل من شيئي بان يعلمنه ذالك العلم او يؤتيه ذالك العمل فليلزمنه من كتاب الله تسعة عشر مثقال من الذهب و ليحرمن عليه ما احل الله له تسعه عشريون ما حدا في كتاب الله لعلكم لا تفتنون ذالك لشأن واحد و ان بعدد الشأن [ صفحه 209] يتعدد الحكم عليكم الي ما انتم لتحصون لعلم في رضوان البيان لا تحزنون، ان يا عبادي ان عندكم ذالك العلم انتم لتعلمون و ان يكن عندكم من ذالك العمل انتم لتؤتون و ان لم يكن عندكم لا تفتنون به احد و انتم في ذالك العلم جود الله تظهرون و انتم في ذالك العمل فضل الله تظهرون، و انتم في ذالك العلم لطف الله تظهرون و انتم في ذالك الصنع حول الله تظهرون و انتم في ذالك العلم عطاء الله تظهرون، و انتم في ذالك الاكسير هبة الله تظهرون، و من يؤتي ذالك العلم و لم يورث من احد حين ما يمت يدخل النار و لا يخفف عنه ما قدر له ذالك من فضل الله عليكم لعلكم انفسكم من بعد موتكم بعملكم لتحيون، و في حياتكم عطاء الله لتظهرون، و ان بعد ما قد شهدتم من عند انفسكم لتظهرون و لا تخافون فان الله ليحفظنكم عن بين ايديكم و عن ايمانكم و عن شمائلكم و من فوق رؤسكم و من تحت ارجلكم و من كل شطر ينتهي اليكم انه علي كل شيئي حفيظا، و ان من بعد استظهرتم ان شهدتم من حزن يضاعف الله حسناتكم و انتم في الرضوان الارفع تدخلون، و انكم انتم ما لا تحبون ان تتعلمون، و لتكونن متفردا في ذالك العلم بما قد خلفتم من آيات الربوبية تحبون ان تتفردون بها فيما قد اتاكم الله ربكم و كل به اليكم ترجعون، بلي هذا فضل من الله عليكم و لكنكم جود الله من خلقه لا تمنعون، ان تكن الف نفس ذاعلم حق أو تكن واحدا اهل ينقص من علم الله مثل ذالك اياكم لو انتم قليلا ما تتفكرون و سيئات ذالك الخلق قيامة اهلها به ليحيطون و ان الله ليحبن علم الحروف ثم ذالك العلم انتم اكبرهما ان تستطيعون تملكون و لا تحتجون بهما بمن يظهره الله فانما عند الله اعلي و اجل كل بامر الله من عنده يخلقون. لو أتو كل ما علي الارض علم الحروف ثم علم الاكسير اكملها و لم يؤمنوا من يظهره الله ما يستحقون عند الله الاوهم انفسهم ليفتون قبل ان يفينونهم دونهم فلتتقن الله ان (ياكل شيئي) ثم من يظهره الله ثم بآياته تؤمنون و توقنون، كل ما عندكم من عنده بما خلق في ظهورات قبل ظهوره افانتم شيئا من عند غير الله تشهدون، و ان الله قد خلق لما يخرج من الارض بما يظهر فيه ما تظهرون الذهب و الفضه ان اطلعتم بهما اياهما تسترون و ان وجدتم ادلاء لهما اياهم لتعلمون. انتهي [ صفحه 210]
و انني انا القائم الذي كل ينتظرون يومه و كل به يوعدون قد خلقني الله بأمره و جعلني قائما علي كل نفس بما قد أتاني الله من الايات و البينات انه هو المهيمن القيوم، و لعمري «اول من سجد لي محمد ثم علي» ثم الذين هم شهداء من بعده ثم ابواب الهدي اولئك الذين سبقوا الي امر ربهم و اولئك هم الفائزون و ان اول ذالك الامر اول يوم القيمة كل علي الله يعرضون، ان الذين عرضوا علي و هم كانوا بالله و آياته مؤمنين فاولئك هم اصحاب الرضوان قد جزيناهم في الكتاب باحسن مما اكتسبت ايديهم و كذالك نجزي المخلصين، و ان الذين هم عرضوا علي و هم بي و آياتي لا يوقنون و حسبهم ما اكتسبت ايديهم و ما هم يشهدون علي ذالك ما قد شهد الله عليهم و جعلناهم و اعمالهم هبا ذالك ما قد نزلنا من قبل في القرآن لعلكم توقنون كل شيئيها لك الاوجهه كذالك يظهر الله صدق ما نزل لعلم تتذكرون، و ان قد نزلنا من قبل في القرآن كلمة فيها كل امر لعلكم بها تتقون، فباي حديث بعد الله و آياته يؤمنون و انا قد نزلنا من قبل انه لا اله الا انا اياي فاتقون، لتوقنن ان لم يكن اولا قبلي و لا آخرا بعدي و لا ظاهرا غيري و لا باطنا دوني و لا آية الامن عندي كذالك يمحص الله الناس كلهم اجمعون، و لعمري ان امر الله في حقي اعجب من امر محمد رسول الله من قبل لو انتم فيه تتفكرون، قل انه ربي في العرب ثم من بعد اربعين سنة قد نزل الله عليه الايات و جعله رسوله الي العالمين، قل اني ربيت في الاعجمين و قد نزل الله علي من بعد ما قد قضي من عمري خمسة بعد عشرين سنة آيات التي كل عنها يعجزون و قد قضي يوم الدين و انا بما قد وعدنا من قبل في القرآن انا كنا نستنسخ ما كنتم به تعملون، نريد ان نوفي به فلتقرئن آية الاولي 360 بالليل و النهار فانها خير عن كل الاعمال انتم بها توقنون الخ. [ صفحه 211]
وقتي باب كشته شد؛ سرانجام كار بابيان و دعات آنان به جاي بد و انقلاب كشيد؛ زيرا او امري كه نزد آنها بود از اول تا به آخر اختلاف داشت و هر يك از دعات و مبلغين خودش را براي خلافت باب قابل و لايق ميديد و دعواي خويش را به وجهي تأييد مينمود. جريان اين موضوع شكافي در ميان آن حزب ايجاد كرد. و بعد از آن اتحاد و اتفاق، ميكرب نفاق در ميان آنها به جنبش آمد. اين موضوع از يك جهت، و از جهتي ديگر چون احكام باب نيز نرسيده و ناپخته و در قلوب پيروانش ريشه نكرده بود، لاجرم پيروانش به چند دسته تقسيم شدند: گروهي در دست احكام منسوخه و جمعي در دست احكام ناسخه باب گرفتار بودند. به آن جهت و به اين جهات روز به روز نزاع و اختلاف در ميان آنها زياد و عداوت و دشمني بين آنها محكمتر ميشد. در آن وقت آنها مانند كشتي بودند كه ناخداي آن غيبت نموده، سكان و شراعش شكسته باشد، گاهي بادهاي هوي و هوس آن را به وسط دريا و گاهي موجهاي اغراض به عرصه اقيانوس افكند. مسافرين آن به احوال بدي مبتلا و دچار سرگيجه و بيهوشي شده باشند زيرا آنها دست از دين محكم قديم خودشان برداشته و در اين دين جديد به احكام مورد اعتمادي نرسيده،مبلغين و دعات مهدويت آنها را مغرور و در اين حزب وارد كرده بودند. ابتدا آنها را قانع نمودند كه اكنون آنها در زمان فترتاند و هر كاري بكنند مسئوليتي براي آنها نيست. آنها هم در اين ايام فترت كارهاي خطرناك مهلكي انجام دادند كه دلها از آنها منزجر و نفوس مردم از آنان متنفر شد. منكراتي به جا آوردند كه قلوب مردم از قباحت آنها متأثر شد و شايسته نيست كه در كتب نوشته شود؛ چنانچه معاصرين آنها و آنها كه احوالشان مطلعند، به آن قبايح گواهي داده و حتي خودشان نيز انكار ندارند، بلكه به آنها اقرار و اعتراف دارند. شما به كتاب ايقان ميرزا حسينعلي بهاء مراجعه كنيد تا شكايات و اظهار تألمات وي را از آنها به همين جهات به تفصيلي كه شما را از اين اجمال بينياز كند ببينيد. [ صفحه 212] اين بود آنچه ما كه از اخبار باب و بابيان به طور اختصار برگزيديم. خوانندگان گرامي ملاحظه كرديد كه ما راه مورخي بيتعصب را پيمودهايم و حتي به ترجيح بعضي روايات به بعضي ديگر چه رسد به ترجيح پارهاي از عقايد و آراء و احكام و مسائل از خود تمايلي نشان نداديم. پس اين تاريخ آينهاي است كه حوادث و وقايع و آراء و مسائل را به خوبي نشان ميدهد و بر خوانندگان است كه در آنها قضاوت كنند. و نيز خوانندگان محترم مشاهده كردند كه ما در مقدمه اين تاريخ نيز بر همين شيوه پسنديده رفتار كرديم؛ زيرا ما مجملي از عقايد بزرگ جهان را بدون اينكه مورد بحث قرار بدهيم و از بعضي تنقيد يا تاييد كنيم و به عبارت ديگر بدون اينكه دين و مذهب خودمان را ترجيح دهيم بيان كرديم. ما عقايدي مخصوص به خود داريم كه در مقدمات و مقاصد اين كتاب آنها را اظهار نداشتيم و بر فساد غير آن عقايد استدلال نكرديم و البته هر خوانندهاي هم بعد از فهميدن حقيقت اختيار دارد كه هرچه را ميخواهد بدان معتقد شود. و اكنون به نقل حوادثي كه بعد از كشتن باب و روي كار آمدن ميرزا حسينعلي بها و برادرش ميرزا يحيي صبح ازل در ايران روي داد و بيان آنكه آنها ابتدا در دين باب دو مذهب و سپس دو ديني كه به كلي با هم متباين بود به وجود آوردند و همچنين به شرح تبعيد آنها به عراق عرب تا آخر شروع ميكنيم و بالله المستعان و منه التوفيق و عليه التكلان. [ صفحه 213] بابيان در اين زمان فترت نصيب وافي خودشان را از لذات جسماني برگرفته و حظ وافرشان را از شهوات حيواني برداشتند. آنگاه جمعيتي بدون رهبر شدند و لاجرم كار آنها به هرج و مرج كشيده به واسطه ارتكاب اين فجايع و منكرات صداي فرياد و غوغاي مسلمين بلند گرديد. با اين حال آنها به يك نقطهاي متوجه بوده، هيچگاه از آن اعراض نداشتند و رو برنميگردانيدند. چنين مينمود كه هر جا باشند رو بدان نقطه دارند، از ترس ارتداد و سقوط از آن منحرف نگشته، با توجه به آن خوابيده و بيدار ميشدند، شام را صبح و صبح را شام كرده، ميدويدند و بدين كلمه انتقام انتقام فرياد كرده صيحه ميزدند. اين دانه در دلهاي آنان كاشته شده بود، به آبهاي غرور آبياري ميشد، سپس هفت خوشه از آن روئيده كه در هر خوشهاي صد دانه وجود داشت. آن خوشهها را به داسهاي حقد و كينه درو كرده و از هر دانهاي بقعهاي ميساختند، پس بر درب هر بقعهاي با قلم غيظ و غضب اين دو كلمه به طور روشن نوشته ميشد انتقام انتقام - خون خون براي گرفتن خون ميان خود رموز و اشاراتي داشتند: اول سر گوشي كه آن را به عربي همس گويند دوم نوش كه در عربي آن را هنيئا تعبير ميكنند سوم تنه كه آن را به عربي طعن خوانند: اين درجات سهگانه كنايه از كشتن، زهر دادن و نيزه زدن بود. پس آنها بدينسان بر طبق دستور جمعيت ترور از مسلمين انتقام ميكشيدند و ما اكنون نمونهاي از اين گونه اعمال آنان را براي خوانندگان ذكر ميكنيم.و آن چيزي است كه براي عموي والد ما جد خودم ميرزا عبدالكريم واقع شد: مشاراليه علنا با بابيان دشمني ميكرد و بديهاي آنها را برميشمرد. ناگاه شبي كه در خانهاش خوابيده بود، صداي كوبيدن در بلند شد و صدائي از پشت در شنيده ميشد. يكي از مستخدمين پيش آمده گفت: فلاني، يكي از دوستان شما درب خانه ايستاده، ميخواهد براي كار مهمي كه پيشآمد كرده شما را ملاقات كند. مرحوم عموي والد فورا از جا برخاسته، عبايش را پوشيد و به طرف درب خانه رفت. هنوز درب خانه را درست باز نكرده بود كه اشباح چند نفر در نظرش پديدار و دو نفر آنها با آلات ضرب و طعني كه در دست داشتند و از جمله چيزي بود كه آن را به فارسي دشنه ميگويند (و آن خنجري است كه داراي دو دم و نوك تيزي ميباشد) به عموي والد حمله كردند. [ صفحه 214] عموي والد كه مردي قويپنجه و داراي عضلات محكم بود با مشت راست به غضروف حنجره يكي از آنها زده او را بر زمين كوبيد و خنجر را از دستش گرفت تا با آن كارش را بسازد. ناگاه رفيقش باعجله ضربتي بر شانه چپ عموي والد زد. ولي عموي والد او را مهلت نداد تا آنكه هر دو را در خون غلطانيد و بقيه فرار كردند. آنگاه خدمتكاران را صدا زد تا آمدند و آن نعشها را از زمين برداشتند. بدين وجه خداوند تعالي عموي والد را از حيله و مكر اين دو نفر مرد شرير با كوچكترين ضرري نجات داد. مسلمين نيز از هر كيلي دو كيل و از هر صاعي دو صاع به آنها عوض ميدادند و در مقابل هر ضربتي دو ضربت به آنها ميزدند. تا آن كه هرج و مرج در تمام بلاد ايران رايج شد (و سياستهاي استعماري به مقصود خود نائل شدند. م) مردم از مكر و حيله آنان به وحشت و دلها از غافلگيري آنها به لرزه افتاد.چيزي كه رطوبتي به اين گل افزود، حملهي مغرورانهي بابيان به پادشاه سعيد ناصرالدين شاه شهيد بود، چنانچه شرح آن در صفحه 179 گذشت. پس نالهي مردم بلند و فرياد ملت بالا گرفت و لاجرم حكومت هم تصميم گرفت كه آن مصيبت ظلماني را محدود سازد و بعد از تفتيش دقيقي زعماء آن جماعت را كشف نموده، آنها را دستگير و چند ماه زنداني كرد. زندانيان مذكور از اين قرار بودند: ميرزا يحيي صبح ازل، برادر و نائبش ميرزا حسينعلي كه اخيرا ملقب به بها شد و ساير برادران و خاندانشان كه عدد آنها به 22 تن ميرسيد. آنگاه حكومت مقرر داشت كه آنها را به عراق عرب تبعيد كنند. قرارداد مذكور به سعي و كوشش زياد ميرزا آقاخان نوري مازندراني صدراعظم دولت ايران انجام گرديد؛ زيرا مشاراليه و زعماي اين جمعيت از اهل يك قصبه بودند بدين جهت چنين تدبيري به كار برد تا آنها را از كشتن نجات داد و كشتن آنان را تبديل به تبعيد كرد. پس آنها را تحتالحفظ به بغداد فرستادند روز پنجم جماديالاول سال 1269 هجري به بغداد رسيدند. [ صفحه 215] گفته بابيان اعتبار ندارد كه ميگويند: وقتي ميرزا حسينعلي بهاء شنيد كه بابيان در شميران به شاه حمله كردند؛ خودش به اردوگاه آمده و در آنجا او را گرفتند، و نيز اعتمادي به قول آنها نميباشد كه ميگويند: تبعيد زعماي بابيان و نجات آنها از كشته شدن نتيجه وساطت سفير دولت روس و سفير دولت انگليس بوده و اينكه حفظ و حراست آنها در اثناء راه بغداد از طرف مأمورين آن سفارت بوده است تا آخر آنچه ميگويند؛ زيرا مقصود آنها از اين انتشارات مغرور ساختن مردم عوام به عزت و عظمت مقام و منزلت خودشان ميباشد. (مترجم گويد: شكي نيست كه انگليسها در تمام بلاد اسلام در هند مراكش، سودان و ايران دستگاه مهديگري را رهبري و زعماء آن را تقويت و حمايت، رجال آنها را در دستگاه حكومتهاي اسلام و دربار سلاطين آن جا ميدادند و بودجهي آن را تأمين ميكردند سنوسي در مراكش، قادياني و محلاتي در هند، متمهدي سوداني و باب و بها در ايران همه اسباب دست انگليسها بر عليه فرانسويها، مصريها و روسها بودند چنانچه قضاياي آنها ذكر شد. با اين حال چه استبعادي دارد كه سفراء روس و انگليس زعماء حزب بهائي يا عمال خودشان را حفظ و حراست نموده و از كشته شدن نجات داده باشند؛ مسلم قضيه همين طور بوده و خوشبختانه خود بهائيها هم چنانچه نقل شد به اين حقيقت اقرار و اعتراف كردند. انتهاء كلام مترجم.) [ صفحه 216]
ميرزا حسينعلي پسر ميرزا عباس مدعو به ميرزا بزرگ مازندراني نوري است. نوري منصوب به قصبه نور ميباشد كه از اطراف و نواحي مازندران است. وي در روز سهشنبه دوم محرم سال 1233 متولد و يكي از شعراي بابيه تاريخ ولادت او را به شعر درآورده، چنين ميگويد: مستعد باشيد ياران مستعد جاء يوم غيب لم يولد ولد (خوانندگان محترم اين شعر را تجزيه و تركيب و معني كنيد تا بفهميد كه اين طائفه چقدر مانند زعماء آنها عامي و مهملگو بودند. مترجم) پدر حسينعلي مستخدم دولت و در آخر كار مأمور ماليه مازندران شد كه در اصطلاح ديوانيهاي ايران او را مستوفي مينامند. وي بعد از خودش هفت اولاد باقي گذاشت: اول ميرزا محمدحسن، دوم ميرزا حسينعلي موضوع كلام، سوم ميرزا موسي كه نزد بابيان ملقب به كليم بود، چهارم ميرزا تقي پريشان، پنجم ميرزا رضاقلي طبيب، ششم ميرزا يحيي كه از طرف باب ملقب به صبح ازل شده بود، هفتم ميرزا محمدقلي. اما برادران دوم و ششم و هفتم از يك مادر بودند. بهاء با برادرانش در تهران در دامن پدرشان پرورش يافته و مبادي علوم متداوله در آن عصر را به قدر ميسور فراگرفته بودند. بهاء و برادرش صبح ازل مورد اعتماد پدر و از ساير برادران نزد او امتياز داشتند، زيرا مادرشان در نزد او مقام و منزلتي به سزا داشت. بهاء بزرگ شد و مبلغين رشتهي تصوف او را بدان رشته دعوت كردند وي هم با آنها بسيار معاشرت ميكرد و پيوسته كتب صوفيان را بدون مراجعه به كتب ديگر مورد مطالعه قرار ميداد. برادرش ميرزا يحيي نيز چنين بود. اخيرا هر دو به دعوت ملاعبدالكريم قزويني كه ذكرش در قصه كشته شدن باب گذشت به باب متمايل شدند. بيشتر هم گفتهاند: كه اين دو نفر وقتي باب را به آذربايجان ميبردند در اثناء راه قم و قزوين به وسيلهي رشوهاي كه به محمدبك چاپارچي رئيس مستحفظين باب دادند ملاقات كردند. والله العالم. پس از آن بهاء ابتدا در تهران شروع به نشر تعليمات باب كرد و سپس به مازندان رفت و ابتدا از قصبه نور شروع به دعوت كرد و همچنان از اين شهر به آن شهر رفت، تا به شهر ساري و بابل كه از شهرهاي مشهور آن استان است رسيد. آنگاه با قافله به تهران مراجعت كرد. [ صفحه 217] اين قضيه در آخر سلطنت محمد شاه جد پادشاه كنوني (مظفرالدين شاه) بود.وقتي كه محمد شاه درگذشت و بعد از وي ناصرالدين شاه بر مسند شاهي استقرار يافت و بابيان پيدرپي انقلاب كردند و باب كشته شد و محمدصادق بابي و رفيقش در مجاورت قصر شاهي واقع در نياوران شميران به شاه حمله كردند در تمام اين مدت، بهاء و برادرش در ده «كفجه» نزديك قصر بهاري شاه بودند. پس بنا به گفتهي حكومت، خود بهاء اين چنين توطئه كرد تا حكومت را به كشتن شاه سرنگون سازد. ولي بابيان اين نسبت را سخت انكار دارند و در هر حال بها را دستگير و چند ماه در تهران زنداني نمودند و اگر مساعدت صدراعظم همشهري او نبود؛ او را كشته بودند. ولي به سعي و كوشش وي از كشتن نجات پيدا كرد. و چنانچه گذشت او را با بيست و دو نفر به بغداد تبعيد كردند. در اينجا نكته مهمي وجود دارد كه ما ناچاريم به آن اشاره كنيم و آن اين است كه ميرزا يحيي صبح ازل و پيروانش كه موسوم به ازليه ميباشد و جميع ايرانيان متفقند كه باب مدتي پيش از كشته شدنش ميرزا يحيي را جانشين خود قرار داد. وصيتنامهاي هم مبني بر اين جهت به خط خودش نوشت و مهر كرد به اين وسيله ميرزا يحيي را جانشين بعد از خود قرار داد. و چنين دستور داد كه ميرزا حسينعلي بها وكيل او صبح ازل را از انظار دوست و دشمن محجوب و مستور بدارد تا به وي گزندي نرسد.آنگاه بهاء به انجام وصيت باب قيام نموده، صبح ازل را از نظر دوست و دشمن مستور كرد، با مردم از طرف او سخن ميگفت. مردم نيز با بهاء به عنوان وكالت از برادرش مخاطبه و مكاتبه مينمودند. و حال بر همين منوال ادامه داشت تا قضيه سوءقصد به شاه واقع شد. قبل از اين قضيه بهاء، يحيي را با اشخاص مورد اعتمادي به استان گيلان فرستاده و او را به شكل دراويش درآورده، كساء وصلهداري پوشيد، كلاه درازي بر سر، چماق و كشكول مخصوص به درويشان را در دست گرفته به طور ناشناس ميگرديد مبادا حكومت يا مردم او را بكشند. وقتي بها را به بغداد تبعيد كردند ميرزا يحيي هم نزد او رفت و با او مجتمع شد ولي باز هم او را از انظار مستور ميداشتند. در بغداد و اسلامبول و ادرنه هم به اين منوال بود. تا آنكه صبح ازل در آنجا بيدار شد و فهميد كه كار از دست رفته، برادرش بهاء در رياست بر جماعت بابيه استقلال پيدا نموده و زمام رياست و خلافت باب را در دست گرفته است. سپس با او مقاومت نمود، با وي در حساب سختگيري كرد و كار آن دو برادر به منازعه و مقاتله كشيد. تا آنكه حكومت عثماني در كار آنها [ صفحه 218] دخالت نموده؛ با سفارت ايران در قسطنطنيه اتفاق نمودند كه هر دو برادر را با دو حزب آنها به عكا و قبرص تبعيد كنند. پس بها و حزب او را به عكا و ميرزا يحيي و حزبش را به قبرص فرستادند چنانچه بيانش به تفصيل خواهد آمد. بها و بهائيان صحت تمام اين قضايا را تصديق دارند ولي اين كار را حمل بر صحيح نموده بر صحت عمل او به اين وجه احتجاج ميكنند كه استخلاف ميرزا يحيي، كنارهگيري او از كار، پنهان شدن وي از انظار و نيابت بهاء از او در مخاطبه و مكاتبه تمام اينها سياست و تدبير بها بود تا از ضرر خويش جلوگيري نمايد؛ زيرا وي خودش جانشين باب و صاحب امر و نهي بوده، او همان كسي است كه باب به ظهورش بشارت داده بلكه او بوده است كه باب را تربيت كرده و او بوده است كه باب را به رسالت مبعوث نموده تا عالم را به ظهور جمال قدم و علةالعلل بشارت دهد. و از اين جهت گفته است: «كي او را تربيت مينمود» يعني كي بود آن كسي كه باب را تربيت ميكرد؛ چنانچه تفصيل آن در يكي از كتب آنها كه موسوم به كتاب سياح است نوشته شده است. اين كتاب را مردي كه مورد اعتماد بابيان بوده نوشته و هر چه دلش ميخواسته در آن درج نموده و آن را به سياح مجهولي كه هيچ اسم و رسمي از او نيست نسبت داده است تا غرضي كه در نفس او بوده است انجام شود.چنانچه عادت بابيان در بيشتر كتبشان مانند كتاب رجمالشياطين و غيره چنين مي باشد: در كتاب مذكور صفحه 88 و 89 چيزي نوشته است كه متن فارسي آن اين است: «بعد از فوت خاقان مغفور محمد شاه، رجوع به طهران نمود (يعني بها) و در سر مخابره و ارتباط با باب داشت و واسطه اين مخابره ملاعبدالكريم قزويني شهير بود كه ركن عظيم و شخص امين باب بود و چون از براي بهاءالله در تهران شهرت عظيمه حاصل و قلوب ناس به او مايل با ملاعبدالكريم در اين خصوص مصلحت ديدند كه با وجود هيجان علما و تعرض حزب اعظم ايران و قوه قاهره اميرنظام (يعني ميرزا تقيخان اتابك و صدراعظم) باب و بهاءالله هر دو در مخاطرهي عظيمه و تحت سياست شديدهاند پس چارهاي بايد نمود كه افكار متوجه شخص غائبي شود و به اين وسيله بهاءالله محفوظ بماند و چون نظر به بعضي ملاحظات، شخص خارجي را مصلحت ندانستند قرعهي اين فال به نام برادر بهاءالله ميرزا يحيي زدند باري به تاييد بهاءالله او را مشهور و در لسان آشنا و بيگانه معروف نمودند و چون مخابرات سريه در ميان بود اين رأي را [ صفحه 219] باب پسند نمود باري ميرزا يحيي مخفي و پنهان شد و اسمي از او در السن و افواه بود و اين تدبير عظيم تأثير عجيب كرد كه بهاءالله با وجود آن كه معروف و مشهور بود محفوظ و مصون ماند، اين پرده سبب شد كه كسي از خارج تفرس ننمود و به خيال تعرض نيفتاد...» (مترجم گويد: مؤلف عبارت فوقالذكر سياح را به عربي ترجمه كرده و سپس گفته است بايد خواننده از اين حيله و تدبير هر چه ميتواند نتيجه بگيرد و براي خود آن چه شيرين است برگزيند. و چون اين كتاب ترجمه به فارسي است و اصل گفتار سياح نقل شد لذا احتياج به ترجمهي ترجمه آن نبود لاجرم از آن صرفنظر گرديد. و بايد به خوانندگان گرامي بگويم كه حسينعلي بهاء از اين كلكي كه زد و از اين كلاه درازي كه بر سر برادرش گذاشت، دو منظور داشت: اول آن كه از شر برادرش ميرزا يحيي مصون و محفوظ بماند. دوم آن كه دعوت بابيان به نقطهي مجهولي متوجه باشد و صاحب دعوت در دسترس نباشد مبادا مردمان بزرگ و اشخاص فاضل با وي تماس بگيرند و بر جهالت و سفاهت او آگاه شوند آن گاه از مسلك آنها اعراض كنند. گمان دارم حسينعلي بها اين سياست را از سوء سياست حاج ميرزا آقاسي وزير بيتدبير محمد شاه آموخته باشد؛ كه وي باب را در قلعه چهريق محبوس نمود و رابطهي مردم را با او قطع كرد و مردم نتوانستند بفهمند كه اين مرد تا چه اندازه جاهل و نادان است. لاجرم در وهم و خيال افتادند و به عبارات فريبنده مبلغين بابي مغرور شدند و در نتيجه تعدادي از افراد ناراضي به اين مسلك موهوم متمايل گرديدند. چنين مينمايد كه حسينعلي بها به اين نكته متوجه گشته باشد و يا سياستهاي خارجي به او الهام داده باشند و او اين سياست را تعقيب نموده باشد زعماء بابيان و بهائيان از اين سياست منحرف نشدند و هر كدام در آن نقطه دور از انظار به سر ميبرند تا كسي از اوضاع و احوال آنها مطلع نشود. هماكنون شوقي افندي وليامر بهائيان گاهي در عكا و اغلب در اروپا و امريكا به عياشي مشغول ميباشد و در مراكز بهائيان آمد و رفت ندارد، بهائيان و غير بهائيان از اوضاع و احوال عياشيهاي وي بيخبرند، فقط به عبارات قلنبه آب طلائي مبلغين بهائي مانند «ظهور و جلوه اعلي و ابهي ثمرهي نظم بديع جهانآراي جمال ابهي حضرت ولي امر الله» و از اين گونه عبارات و القاب بيمعني مغرور شدهاند. خدا همهي بهائيان را هدايت و به آنها عقل كامل عنايت فرمايد. انتهاي كلام مترجم). روز غره محرم سال 1269 بها و حزب او را وارد بغداد و آن سال نزد بابيان «بعام بعد حين» معروف شد. سپس بار ديگر ميرزا يحيي از انظار مستور شد، [ صفحه 220] گاهي محرمانه در اطراف بغداد گردش ميكرد، پارهاي از اوقات به طور ناشناس به بعضي از حرفهها مشغول ميشد، گاهي ديگر به شكل اعراب در بغداد متوقف بود. اما بهاء هرگز از بغداد خارج نميشد، هر روز در قهوهخانهاي كه در كنار دجله بود جلوس ميكرد و مانند يكي از خود آنها با مردم صحبت مينمود. پس ابتدا بابياني كه در ايران بودند شروع به آمدن كردند تا آن كه چند صد تن از آنها در بغداد مجتمع شدند. ولي آنها نميدانستند چه بكنند، با چه كسي انتساب حاصل كنند و در مقابل چه شخصي خاضع باشند؛ زيرا هر كدام از وجوه آنها براي خودش داعيهي رياست و زعامت داشت. بهاء نيز از روي غضب با گوشه چشم به آنها نگاه ميكرد؛ زيرا در دلش افتاده بود و پيش خود چنين فكر ميكرد كه روزي زمام اين جماعت را در دست بگيرد. به اين جهت به كارهاي زشت آنها و فتنه و فسادي را كه برپا كرده بودند و دعواي رياست و زمامداري را كه داشتند، به اين برهان كه برادرش جانشين و پيشواي شرعي بابيها ميباشد، اعتراض ميكرد سعي و كوشش مينمود تا مردم را به سوي برادرش جلب كند. اما بابيان به گفتارش ايمان نداشتند و خلافت برادر و نيابت خودش را قبول نميكردند. به اين جهت آتش بغض و عداوت ميان آنها روشن شد، در باطن بعضي بغض و كينهي بعضي را در دل داشتند و چيزهائي كه قلم از ذكر آن شرم دارد به هم نسبت ميدادند. قريب به يك سال حال به اين منوال باقي بود. چون ديدند بهاء در عزم خود ثابت و تغييري در تصميم خويش نميدهد لاجرم نسبت به وي سوءقصدي كردند و به خيال كشتن او افتادند و نزديك هم بود كه به مقصود خود برسند ولي بها از شدت مقاومت و دشمني آنها ترسيده، ناچار به فرار شد. پس محرمانه از بغداد خارج شد و به اطراف كردستان عثماني مسافرت نمود و به طور ناشناس در مزرعهي موسوم به «سر گلو» كه نزديك بلدهي سليمانيه «شهر زور قديم» بود اقامت گزيد و گاهي به طور محرمانه در لباس درويشان به سليمانيه ميآمد، و در محضر شيخ عبدالرحمن رئيس صوفيان آنجا حاضر ميشد. مدت دو سال به همين حال باقي بود. و آنچه را از متممات پيشوائي آن حزب لازم بود، تهيه ميكرد. كتاب موسوم به هفت وادي و قصيده و رقائيه را در آنجا نوشت، تا سرانجام به اصرار بعضي از اصحابش به بغداد مراجعت نموده و شروع به جمعآوري آن طائفه پراكنده كرد. در اين خلال بابيان در شهرهاي ايران انقلابهاي پيدرپي برپا ميكردند، به مسلمين حمله نموده و آنها را ميكشتند. مسلمين نيز به آنها حمله نموده و از آنها ميكشتند. [ صفحه 221] اكنون ما آنچه را كه در كتاب خودشان، موسوم «به سياح»، نوشته شده است ذكر خواهيم كرد متن فارسي آن (صفحه 92) چنين است: «و هر چند اين طائفه از اين وقوعات عظيمه از قتل رئيس و سائره تزلزل و اضطرابي حاصل ننمودند بلكه تكثر و تزايد نمودند لكن باب چون در بدايت تأسيس بود كه قتيل گشت لذا اين طائفه از روش و حركت و سلوك و تكليف خويش بيخبر بودند، دست به مدافعه گشودند،لكن بعد از رجوع بهاءالله در تربيت و تعليم و آداب و تنظيم و اصلاح حال اين طايفه جهد بليغ نمود، به قسمي كه در مدت قليله جميع اين فساد و فتن خاموش گرديد و منتهاي قرار و سكون در قلوب حاصل شد.» (مؤلف گفتهي سياح را به عربي ترجمه نموده و چون حاجت به ترجمه عربي نبود، لذا صرفنظر شد. مترجم) و نيز در كتاب مذكور صفحه (95) چيزي نوشته است كه متن فارسي آن اين است: «چون تعليم را چنين يافتند روش و حركت را تطبيق نمودند اول اعتراض بر اقوال و اعمال و اطوار و اخلاق و رفتار اين طائفه بود، حال در ايران بر عقايد و وجدان ايشان است.» پس از نقل اين دو جمله از كتب خود اين طايفه واضح ميگردد كه آنها چند سال بدون رئيس بودند و بهاء به زيركي و مساعدت برادرانش مانند ميرزا موسي، ميرزا قلي و ميرزا يحيي «نه ديگر برادرانش كه گفتههاي او را پشت سر انداختند» و چند تن از وجوه بابيان توانست بر آنها كه با وي در امر رياست معارضه ميكردند غلبه حاصل كند پس شروع به جلب نظر و ارشاد بزرگان بابيان كرد و سعي و كوشش نمود تا جماعت اوباش را از ترور و كشتار مسلمين و كارهاي زشت و نابودكنندهاي كه مورد تنفر قلوب بود بازدارد. و نيز در بعضي از سخنانش به طور رمز و اشاره اظهار ميداشت: كه وي از آن نوع تعليمات باب كه مورد انتقاد خواص نه عوام مردم است عدول كرده و تعليمات باب را رمز و اشاره به سوي خود قرار ميداد. اگر حوادثي از ناحيه بابيان اتفاق نيفتاده بود نزديك بود كه اين وضع و رفتار بها مورد رغبت واقع شود. ولي حادثهي غير منتظرهاي از ناحيهي بابيها به ظهور پيوست كه تمام كوشش بها را مانند باد به هدر داد و آن چنين بود: [ صفحه 222]
پيش از اين گفتيم كه باب روز اول محرم از مادر متولد و اين روز نزد بابيان عيد رسمي و روز مقدسي ميباشد، مجالس جشن و سرور در آن برپا كرده و هر كاري كه نفس شهواني آنها بخواهد و چشم آنان از آن لذت ببرد به جا ميآوردند و از طرف ديگر اين روز نزد شيعيان روز حزن و ماتم است و از اين روز شروع به تأسيس مجالس عزاداري حسين بن علي بن ابيطالب سبط حضرت رسول عليهم الصلوة و السلام ميكنند و همچنان مجالس سوگواري در همه جا تا روز پانزدهم اين ماه بلكه تا چهل روز بعد از عاشورا ادامه و استمرار دارد. بابيان در چنين روزي در بغداد در باغي كه نزد آنها به باغ رضوان ناميده ميشود اجتماع نموده، هر نوع از مأكولات و مشروبات و وسائل لهو و لعب و لذات را آماده كرده، زايد بر آنچه در سالهاي پيش به جا ميآوردند اظهار مسرت و شادماني كردند. اين خبر به مردم شيعه رسيد و آنگاه تمام آنان از ترك و فارس و عرب همگي اجتماع نموده، چنين گمان ميكردند كه اين بساط عيش و عشرت در چنين روزي به منظور دشمني با شيعيان و استهزاء به مذاهب آنان و عيبجوئي در دين مسلمانان برپا شده است. ميخواستند بريزند و دمار از روزگار بابيان برآورند، و اگر مداخلهي عقلا و دخالت حكومت محل نبود، روز بزرگي برپا شده بود. و نيز در آن وقت چنين اتفاق افتاد كه يكي از بزرگان علماء شيعه به نام شيخ عبدالحسين تهراني ملقب به شيخالعراقين به عراق آمد. نماينده مورد اعتماد دولت ايران هم در آن وقت ميرزا بزرگخان بود. مشار اليهما با هم در اين موضوع مشورت نموده، ميان آنها اتفاق حاصل شد كه چون اين طايفه برخلاف دين اسلام رفتار كرده و چون برخلاف معاهده بين دولتين (ايران و عثماني) در حمايت دولت عثماني رفتهاند لذا بايد آنها را كوبيد. آنگاه با حكومت ايران و وجوه علما و بزرگان مجتهدين شيعه در عراق شروع به مذاكره كردند تا آنها را مجتمع كنند پس تمام آنها به جز شيخ [ صفحه 223] اجل شيخ مرتضي انصاري رحمه الله حاضر گشته، به اتفاق آرا به تبعيد بابيان از عراق عرب حكم دادند و با كمال شدت تبعيد آنها را از حكومت ايران و عثماني خواستار شدند. آنگاه كار از دست فرماندار ارتش خارج از طرفي به دست سفارت ايران در اسلامبول (باب عالي) و از طرف ديگر به دست وزارت امور خارجه و سفارت عثماني در تهران افتاد. و بعد از چندي مذاكره اخيرا اتفاق بر تبعيد آنها به اسلامبول پيدا كردند. و حكم آن از طرف حكومت عثماني صادر شد. پس تمام آنها را جمع نموده دوازده شب در باغ نجيبپاشا توقيف كردند و سپس آنها را از راه موصل و حلب اسكندريه به اسلامبول فرستادند.ميرزا يحيي هم قبل از آنها به موصل آمد و در آنجا به آنها ملحق شد. لطيفه مؤلف استخلاف و لقب دادن باب ميرزا يحيي را به صبح ازل از فرموده اميرالمومنين علي بن ابيطالب عليهالسلام مأخوذ شده كه وقتي كميل ابنزياد از او پرسيد؛ حقيقت چيست؟ علي عليهالسلام فرمود: تو را با حقيقت چه كار؟ كميل عرض كرد آيا من محرم اسرار شما نميباشم؟ آن حضرت فرمود: چرا ولي آن مقداري كه از پيمانه من فروميريزد، بر تو ترشح ميكند. كميل عرض كرد آيا شخصي مانند شما سائل را محروم ميكند؟ آن حضرت فرمود: حقيقت ظاهر شدن انوار است بدون اشاره. كميل عرض كرد: بيش از اين بيان بفرمائيد. حقيقت آن است كه موهوم از بين برود و معلوم صاف و خالص شود. كميل عرض كرد بيش ار اين بيان كنيد. آن حضرت فرمود: حقيقت آن است كه به واسطه غلبه باطن پردهها پاره شود. كميل عرض كرد بيش از اين توضيح بدهيد آن حضرت فرمود: حقيقت آن است كه انسان به سبب صفت توحيد مجذوب خداي يگانه گردد. كميل عرض كرد بيش از اين بيان بفرمائيد. آن حضرت فرمود: حقيقت نوري است كه از صبح ازل تابيده و آثار آن بر هياكل توحيد ظاهر گردد. كميل عرض كرد بيش از اين بيان بفرمائيد. آن حضرت فرمود:چراغ را خاموش كن، زيرا صبح طالع شد. (مترجم گويد: مرحوم خلد آشيان عالم جليل حاج شيخ علياكبر نوقاني طاب ثراه در حاشيه اصل كتاب چيزي مرقوم داشته كه ترجمهي فارسي آن چنين است: «من ميگويم: در كتب روايات مانند كتب اربعه و امثال آن كه نزد اساتيد فن حديث اعتبار دارند عيني و اثري از اين خبر وجود ندارد. و اين [ صفحه 224] حديث به مخترعات تصوف اشبه است. پس بفهم و از غافلان مباش: علياكبر نوقاني عفي عنه.» مترجم گويد: بر فرض كه چنين حديثي هم در كتب معتبره موجود باشد مگر هر كس موسوم به صبح ازل شد؛ نور حق از او تابش ميكند. به فرض اين كه اين حديث اصل صحيحي داشته باشد، حضرت فرموده است: نور از صبح ازل تابش ميكند؛ نه هر كس صبح ازل شد از وي نور ميتابد. اصولا در دستگاه بابيان و بهائيان از اين گونه استدلالات نامربوط بسيار است چنان كه بر حقانيت بهاء به اين جملهي دعاي سحر «اللهم اني اسئلك من بهاءك» استدلال ميكنند. مرحوم حاج آقا جمال اصفهاني طاب ثراه فرموده بود: اگر اين جملهي دعا دليل بر مهدويت يا پيغمبري حسينعلي بها باشد پس جملهي ديگر آن «اللهم اني اسئلك من جمالك» دليل بر مهدويت يا پيغمبري من خواهد بود حسن كار اين است كه كسي به اين نامربوطها توجه نميكند وگرنه ممكن بود آقا كمال و استاد جلال و سيد رحمتالله نامي هم به جملات ديگر آن دعا استدلال كنند. انتهاي كلام مترجم) ميرزا يحيي همچنان از نظر عموم مردم حتي خود بابيان مستور بود و چون آنها مجبور به خروج از بغداد شدند؛ وي قبل از آنها به موصل آمد. و چون از آنجا بيرون شدند؛ ميرزا يحيي پيوسته يك يا دو منزل از قافله بهائيان جلوتر ميرفت. بابيان بسياري از اوقات از بها درخواست ميكردند كه در بين راه با ميرزا يحيي روبهرو شوند و در اين باره اصرار و الحاح ميكردند ولي بها درخواست آنان را اجابت نكرد و به اين منوال رفتند؛ تا به اسلامبول وارد شدند؛ و آنها را در خانهاي كه مجاور سفارتخانه ايران بود منزل دادند و قريب به چهار ماه در آنجا اقامت داشتند. مدت توقف بهاء در بغداد دوازده سال بود كه نزديك به دو سال بعد از سال اول تبعيدشان به بغداد در كوههاي كردستان بود و بقيهي اين مدت را در عراق عرب به سر ميبرد. در آن وقت سفير دولت ايران در قسطنطنيه ميرزا حسين قزويني شهير بود كه بعد از آن بر مسند صدارت قرار گرفت. مشاراليه از باب عالي درخواست كرد كه آنها را به دورترين بلاد خاك عثماني تبعيد كنند. و پس از مقرر كردن ماهيانهي مرتبي از طرف حكومت عثماني آنها را به ادرنه كه آن را در اصطلاح بابيان «ارض سر» مينامند تبعيد كردند. [ صفحه 225] اين واقعه در سال 1280 هجري بود. پس از استقرار بابيان در ادرنه پرده بالا رفته، راز نهاني آشكار شد، بها از جا برخاست و صريحا مردم را به سوي خود دعوت نمود و ميرزا يحيي را، مانند هستهي ميوهاي كه ميوهخور از دهن بيرون مياندازد، به دور انداخت. به اين جهت ميان آن دو برادر و پيروانشان زد و خوردها، جنگ و نزاعها و كشتارها در جريان آمد. از اين وقت بابيان به دو گروه نقسيم شدند: گروهي به طرف حسينعلي رفتند. وي خود را در بدو امر ملقب به «ايشان» كرده بود (و اين لقبي بود كه رؤساي طايفه تركمن در تركستان به آن ملقب بودند) پس از آن خود را ملقب به «ذكر» كرد كه آن را از قول خداي تعالي «انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون» گرفته بود. پس خود را به «بطلعت مبارك» و سپس به «جمال قدم»، «حق» و «بها» ناميد و اين لقب اخير برايش باقي ماند. و اين لقب را از دعائي كه شيعيان در سحرهاي ماه مبارك رمضان ميخوانند كه از جمله آن است اللهم اني اسئلك من بهائك... گرفته است و به اين جهت پيراون حسينعلي را بابي بهائي گويند. گروه دوم طبق قرار اول، بر ارادت به ميرزا يحيي صبح ازل باقي ماندند. اعتقاد آنها در مورد صبح ازل آن است كه او خليفه و جانشين باب است، نه بهاء؛ زيرا بهاء وكيل ميرزا يحيي بوده و هيچ گونه سمت مستقلي نداشته است. به اين جهت پيروان او را بابي ازلي يا بياني كه منسوب به بيانند ميگويند. آنگاه آتش جنگ و جدال ميان آن دو حزب روشن و ميرزا يحيي از خواب غفلت بيدار شد و دانست كه آن كلاه دراز درويشي را كه برادرش بر سرش گذاشته بود چه كلاهي بوده است. ولي ديگر كار از دست رفته بود، زيرا بهاء به نام يحيي و به عنوان وكالت او قلوب اكثر بابيان را به سوي خود جلب كرده بود. لاجرم يحيي هم قيام كرده، در حساب برادر خود مناقشه و مداقه به كار برد و كار به آنجا كشيد كه آن دو برادر مخفيانه زهر در غذاي هم بريزند پس يحيي (چنانچه بهائيان ميگويند) در غذاي بهاء زهر ريخت و بهاء (چنان چه ازليان ميگويند) در غذاي يحيي زهر ريخت و خواست او را با سلاح سفيد بكشد ولي هر دو از مرگ نجات يافتند. و چون هر دو در يك خانه بودند لاجرم بها، يحيي را از خانه بيرون و خودش با همت خستگيناپذيري استقلال در كار پيدا كرد. آنگاه نامهها و نشرياتي براي بابيان فرستاد مبني بر اين كه او است [ صفحه 226] آن شخص زندهاي كه سزاوار رهبري مردم است و او است كه در كتب باب به عنوان «من يظهره الله» به وي اشاره شده، بلكه او بوده است كه از زبان باب سخن ميگفته و بلكه او بوده است كه باب را فرستاده، چنان كه قبل از باب مظاهر ديگر خود مانند زردشت و ابراهيم و موسي و عيسي و محمد را فرستاده است. پس شروع به تأليف كتاب قانوني كرد كه نام آن را «اساس اعظم» گذاشت. «رساله سلطانيه» و نيز در همان جا نامهاي به نام به پادشاه سعيد ناصرالدين شاه شهيد نوشت ولي آن را در سال چهارم ورودش به عكا به وسيله ميرزا بديع خراساني براي شاه فرستاد. و از بداقبالي حامل نامه چنان شد كه؛ وقتي در اثناء صيد و شكار با شاه روبرو شد، ناگهان به طوري غير عادي فرياد كرد: پادشاها؛ قد جئتك من سبأ بنباء يقين [18] پس اطرافيان شاه وحشت كرده، او را گرفتند و به قتل رسانيدند. اين نامه به زبان فارسي و عربي نگاشته شده است و اكنون من بعضي از عبارات آن را براي نمونه انتخاب نموده نقل ميكنم و آن اين است: «شاها؛ من از عباد بودم و بر مهاد (گهواره) خوابيده بودم، نسيم سبحان بر من وزيد و علم ماكان را به من تعليم كرد.اين علم از خود من نميباشد بلكه از طرف خداي عزيز عليم ميباشد. به من امر فرموده كه ميان آسمان و زمين فرياد كنم،به اين وجه چيزي كه اشك عارفان را جاري ميكند بر من نازل شده من علومي كه نزد مردم ميباشد نخواندهام و در مدرسهها وارد نشدم، از مردم شهري كه من در آن بودم سؤال كن؛ تا بداني كه من از دروغگويان نميباشم اين برگي است كه بادهاي مشيت پرودگار عزيز حكيم تو آن را به حركت درآورده است.» و از جمله عبارات آن نامه اين است: «شاها اگر صداي قلم اعلا و آواز كبوتر بقا را بر شاخهاي سدرةالمنتهي بشنوي كه خداي موجد اسما و آفريننده زمين و آسمان را ذكر ميكنند، هر آينه تو را به مقامي كه، جز تجلي حضرت معبود ديده نميشود، ميرساند خواهي دانست كه پادشاهي در پيش تو كوچكترين [ صفحه 227] چيزي خواهد بود كه آن را براي هر كسي بخواهي واميگذاري و به سوي افقي به انوار وجه الله روشن است توجه ميكني.» و از آن جمله اين است: «پادشاها قسم به خدا اگر آواز كبوتراني كه به الحان گوناگون بر شاخههاي درختان به امر پروردگار رحمن تو آوازهخواني ميكنند بشنوي هر آينه پادشاهي را پشت سر خواهي انداخت و به سوي منظر بزرگي كه كتاب فجر از افق آن ديده ميشود توجه خواهي كرد و آنچه را در نزد تو ميباشد براي بدست آوردن آنچه در نزد خدا موجود است انفاق خواهي كرد، زيرا نفس خود را در مقام عالي عزت و استعلا و منزلت سامي عظمت و استغناء خواهي ديد اين چنين در امالبيان از قلم رحمن مسطور گشته. خيري نيست در ملك و دولتي كه امروز در دست تو ميباشد؛ زيرا فردا به دست غير از تو خواهد افتاد. آن چه را خدا براي اصفياء خود برگزيده براي خويش اختيار كن؛ زيرا خدا در ملكوت خود پادشاهي بزرگي عطا خواهد فرمود...» تا آخر آنچه در اين رساله طويله ذكر نموده است. (مترجم گويد اين كه حسينعلي در اين رساله طويله خود به ناصرالدين شاه نوشته است: من علومي كه نزد مردم ميباشد نخواندهام دروغ گفته؛ زيرا وي از سرسپردگان خانقاه حكيم احمد گيلاني بوده و آن چه ياد گرفته در آنجا فراگرفته، عاقبت هم به پاس تعليماتي كه به وي داده بود به دستور مترجم سفارت روس (يا برافروزنده آتش اين فتنه) او را زهر داد و او مسموم از دنيا رفت.معلومات بهاء طوري نبود كه حتي اين الواح چرند را هم بتواند بنويسد ولي چنانكه دالگوركي (همان مترجم سفارت روس) در يادداشتهاي خود نوشته، تمام اين الواح از سفارت روس براي او صادر ميشد و گاهي هم خودش تصرفي در آنها ميكرد و سپس منتشر ميساخت ولي به قول دالگوركي هر چه خودش در آن تصرف كرده بيمزه گشته است. اين است سابقه و لاحقه حسينعلي بها و چنين است حال كسي كه تنها به خانقاه درويشان يا مانند سيد عليمحمد باب به محضر پريشانگوئي مانند سيد كاظم رشتي گيلاني ميرود خدا همه را از چنين فتنههاي گمراهكنندهاي محافظت فرمايد. انتهاي گفته مترجم و چون كار اصيل و وكيل يا وكيل و اصيل (چنان كه آن دو حزب ميگويند) به مجادله بلكه به مقاتله كشيد، يكي از بزرگان بابيها به نام سيد محمد اصفهاني حكمي به دسته ميرزا يحيي پيوسته، شروع كرد كه حقيقت امر را چنانچه عقيده خودش بود زوشن كند و پرده از روي كار بردارد. پيوسته مراقب اعمال بها و حزب او بود، هر چه را بها راست ميكرد [ صفحه 228] او كج ميساخت و هر چه را درست ميكرد او با مهارت مخصوص به خودش ميشكست. اخيرا هم آقاجانبيگ مراغهاي آذربايجاني ايراني كه در قشون عثماني داراي درجهي «امير آلاي» بود به ميرزا يحيي پيوست. آنگاه مصيبت بزرگ شد تا كار به آنجا رسيد كه بيم انقلابهاي خونيني ميرفت كه در اثر آن روابط دولتين ايران و عثماني تيره گردد. اخيرا باب عالي و سفارت ايران متفق شدند كه محل تبعيد آنها را تغيير دهند پس بها و حزب او را كه تعداد نفراتشان 73 تن بود به عكا فرستادند و چند نفر جاسوس ار وجوه حزب ازلي بر آنها گماشتند تا از اعمال آنها مراقبت كرده، حكومت ايران و عثماني را از وضع آنها خبردار كنند. جاسوسان مذكور از اين قرار بودند: «سيد محمد اصفهاني» «آقاجانبيگ سابقالذكر» «عمر آقا» «استاد محمدعلي سلماني اصفهاني» «ميرزا رضاقلي» «استاد عبدالكريم خراط اصفهاني» «ميرزا جعفر» و «محمد ابراهيم». و همچنين ميرزا يحيي و حزب او را كه تعدادشان به سي و چند نفر ميرسيد به جزيره «قبرس» فرستادند و نيز چند كارآگاه از وجوه حزب بها بر آنها گماشتند و آنها از اين قرار بودند: «ميرزا حسين اصفهاني خطاط ملقب به مشگينقلم» «آقا خليل مسكر كاشي» «حاج جعفر تبريزي» «آقا عبدالله اصفهاني» و «ميرزا علي آذربايجاني مراغهاي ملقب به سياح». تبعيد بابيان از ادرنه به عكا و قبرس در ابتداي سال 1285 هجري مطابق 1869 مسيحي بود. پس آنها را در محل تبعيدشان زنداني كرده و چند ماه هم آنها را از اختلاط و روبرو شدن با هم ممنوع كردند ولي بعد از مدتي اين حكم لغو شد و آنها آزاد گشتند. آنگاه حسينعلي بها شروع به دعوت مردم به سوي خويش كرد، اسم برادرش را از نشريات تبليغي ساقط كرد و از راهي كه ميپيمود منحرف شد. و چون خود را مورد مراقبت سخت حزب برادرش ميديد كه او را نميگذاشتند به مقصد خويش جلو برود، لاجرم با هوش تيز معروف خود شروع به تفكر نمود و آتش فكر خود را برافروخت تا عاقبت به اين نتيجه رسيد كه تا وقتي كه در تنگناي مراقبت شديد حزب برادرش باشد به مقصود نميرسد و چارهاي براي خود جز اعدام كارآگاهان موكل بر خود نديد. ناچار دستور داد تا شبي در ميان آنها ريختند و تمام آنها را با آلات جنگ و ساطور هلاك كردند. [ صفحه 229] آنگاه حكومت در غضب شد پس بها و حزب او را گرفته، به زنجير كشيد و در زندان انداخت. بهاء بنا به گفته بهائيان هشت ساعت و بنا به گفته حكومت و ازليها چهار ماه در زندان بود و آنگاه او را تحت مراقبت شديد آزاد ساختند. ولي حزب او چند ماه و چند سال در زندان باقي بودند تا چنانكه ازليها ميگويند به واسطهي «اصفر ذيالوجهين» يعني ليره زرد آزاد شدند. پس از اين اركان شريعت ميرزا يحيي درهم شكست و بنيان دعوت بهاء به واسطهي جلب قلوب بعضي از وجوه بابيان و خوشرفتاري و حسن تدبير پسر بزرگ بها عباس افندي (ملقب به غصنالله الاعظم در زمان حيات پدرش و به عبدالبها بعد از ممات او) تقويت شد. اين مرد (عباس افندي) به واسطه تبرز و مهارت در فن مكر و خدعه و اطلاعات زيادي كه بر اخبار امم و ملل داشت، نيروي بزرگي در جلب قلوب و استحمار پيدا كرده بود و ميتوانست با هر طائفهاي موافق ذوق و سليقه آنها سخن بگويد. اعتقاد من اين است كه اگر عباس افندي نبود؛ پايهاي براي مسلك بهائيان برقرار نميشد؛ زيرا وي در سياست و تدبير مقامي ارجمند داشت. مرام بها رو به ترقي گذاشت و خودش نيز به تدريج و قدم به قدم بالا رفت از خلافت باب، به مهدويت و از مهدويت، به ولايت مطلقه و از آن به نبوت عامه و خاصه و از آنجا به مقام ربوبيت و از آنجا به مقام الوهيت و سپس به جائي كه نهايت ندارد بالا رفت؛ چنانكه از كتب و اقوال و افعال وي بر اين مراتب اطلاع پيدا خواهي كرد. آنگاه بها سعي و كوشش نمود تا دعوت و شريعتش را در عالم انتشار دهد. به اين جهت دعات بسياري سرا به بلاد ايران و دعاتي علنا به قفقاز فرستاد؛ زيرا حكومت روس سياست خود را در آن ميديد كه آنها را تقويت كند تا به وسيلهي آنان اغراض خويش را انجام دهد به اين جهت آن حكومت آنها را در بلاد قفقاز مساعدت كرده؛ به آنها آزادي كامل داد تا علنا دين خودشان را اظهار كنند. پس آنها هم در آن بلاد دو معبد يكي در «بادكوبه» و ديگري در «عشقآباد» بنا نهادند. ولي در بلاد ايران و در كشور عثماني و هند مخذول شدند و اخيرا در مصر به وسيلهي حاج ملاعلي تبريزي، حاج ميرزا حسن خراساني، حاج عبدالكريم تهراني (كه خود و پسرش اخيرا توبه كردند) و ميرزا ابوالفضل [ صفحه 230] گلپايگاني (كه اكنون در ولايات متحده امريكا مبلغ بها ميباشد) امر خودشان را اظهار داشتند. اينها كساني بودند كه به بابيگري تظاهر داشتند.مذهب خودشان را به وسيلهي چند نفر ديگر، كه آنها مذهب خود را در زير نقاب اسلام مستور ميداشتند و درواقع از اشد دشمنان اسلام بودند، ترويج ميكردند. نفرات مذكور نزد مسلمانان به تلاوت قرآن و استشهاد به احاديث نبوي تظاهر به اسلام ميكردند تا اسرارشان فاش نگردد و بتوانند به وسيله سخنان آب طلائي و فريبنده خود افرادي را مانند گوسفند پرواري چاق كنند، زهرهاي مكر و خدعهي خودشان را در لابلاي گوشتهاي آنها بريزند، آنگاه آنها را از راهي كه نفهمند مانند گوسفند به كشتارگاه اغراض خود ببرند. ما به زودي قسمت كمي از اسامي آنها را كه در محلات قاهره مصر بودند ذكر خواهيم كرد تا چگونگي كارشان بر عوام مسلمين روشن و آشكار گردد. بهاء با عزم خستگيناپذيري به تقويت مذهب خود ادامه داد، مبلغين خود را براي نشر دعوتش به اطراف بلاد فرستاد و شروع به تنقيح احكام باب كرد پس هر قدر توانست تنقيح نمود: بعضي را تغيير و تبديل، پارهاي را محو و نابود و بسياري را نسخ و ابطال كرد و كتب مختلفي مانند «هفت وادي» كه به زبان فارسي نوشته و در آن راه تصوف را پيموده، كتاب «اقدس» كه آن را در ترتيب آيات و سور، به گمان خودش به سبك قرآن مجيد نگاشته و قوانين و احكام شريعتش را در آن به زبان عربي تدوين نموده و كتاب «ايقان» را تأليف كرد. ما به زودي بعضي از نصوص آن را به قدر گنجايش اين مختصر براي خوانندگان گرامي نقل ميكنيم؛ چنانكه در احكام باب هم به اين طريق عمل كرديم. بابت كتاب ايقان را نوشت و ابتدا آن را نسخهي خال ناميد نسبتش را به خالو (دائي) باب داد؛ زيرا در اواخر عمر، دائي باب دعاوي خواهرزادهاش را از او فراگرفت و بعد از آن اسم كتاب را تغيير داده و او را ايقان ناميد و سپس كتاب هيكل را به فارسي نوشت و بعد از آن كتاب اشراقات و الواح و عهد را تأليف كرد. كتاب اخير آخرين كتاب او است كه وصاياي خود را در آن بيان كرده و بعد از خودش پسر بزرگش عباس افندي موسوم به غصنالله الاعظم را براي رياست تعيين و بعد از او پسر دومش ميرزا محمدعلي موسوم به غصنالله الاكبر [ صفحه 231] را و بعد به گفته خودش در كتاب اقدس درب ربوبيت يا الوهيت را تا هزار سال قفل كرده است. در صفحه 13 آن كتاب چنين ميگويد: (ترجمه) كسي كه اين امر را پيش از تمام شدن هزار سال كامل ادعا كند، بسيار دروغگو و افترازننده است. ما از خدا ميخواهيم كه؛ اگر توبه كند او را بر رجوع تأييد كند، خدا توبه را قبول خواهد كرد. و اگر بر گفتار خويش اصرار كند؛ فرستاده ميشود به سوي او كسي كه بر او رحم نكند (يعني او را بكشد) به درستي كه خداوند شديدالعقاب است. كسي كه اين آيه را به غير آنچه ظاهرا بر آن وجه نازل شده است، نوشته و در تأويل يا تفسير كند از روح و رحمت خدا كه تمام عوالم را سبقت گرفته محروم ميشود. از خدا بترسيد و اوهامي را كه نزد شما ميباشد پيروي نكنيد هر چه را پروردگار عزيز حكيم شما بدان امر ميكند پيروي كنيد. و از عجائب و غرائب آن است كه باب نيز در اين خصوص نص جلي و روشني نوشته و در آن شرط كرده كه كسي آن را تأويل و تفسير نكند و مدت نبوت يا ربوبيت خويش را دو هزار و اندي معين كرده و آن را در كلمهاي عربي كه به حساب ابجد اين مقدار ميشود جمع كرده و آن كلمه «المستغاث» است. در كتاب بيانش ميگويد: هر كس اين امر را پيش از كلمه المستغاث ادعا كند؛ مفتري و كذاب است. هر جا او را بيابيد؛ بكشيد. كاش من ميفهميدم؛ معني و تفسير اين جمله نزد بها و پيروانش چيست؟ و چگونه بها به خود اجازه داده است كه بعد از اين نص صريح قيام به دعوت كند خواه به عنوان ولايت يا نبوت يا ربوبيت يا الوهيت باشد. ولي اكنون در اين كتاب به اين اعتراض كاري نداريم؛ زيرا جميع اينها را در كتاب بابالابواب رد كرديم. طالبين بايد به آن كتاب رجوع كنند. اينك براي شما قسمت مختصري از اصطلاحات بابيان بهائي را در عدد شهور و سال ذكر ميكنيم تا وقتي كه راه براي ما هموار شد، آنگاه وارد در ماهيت شريعت بها گشته احكام او را بيان خواهيم كرد تا شما نيز از اخبار روشن امر او مطلع گرديد. بهاء تقسيم باب را كه سال را به نوزده ماه و هر ماهي را به نوزده روز تقسيم كرده بود كه مجموع آن 361 روز ميشود، و نامگذاري پنج روز بقيه ايام سال را، به ايام «هاء» كه آن را به منزلهي ايام پنجگانه و دزديده شده (كبيسه) ارباب هيئت فرض كرده بود، به حال خود باقي گذاشت. و روزه يك ماه قبل از فرارسيدن عيد نوروز را به نوزده روز بر حسب قرارداد باب، واجب قرار داد. پس [ صفحه 232] عيد فطر آنها با عيد نوروز مطابق ميشود. پيش از فرارسيدن ماه روزه آنها، پنج روز «ها» را به عيش و عشرت و سور و سرور مشغول ميشوند؛ زيرا نزد آنها در اين ايام قلم تكليف از مردم برداشته ميشود و هر كاري بكنند، اشكالي نخواهد داشت. ايام «هاء» نزد بهائيها، شبيه به ايام رفع قلم و مسخرهبازي (كارناوال) نزد نصاري پيش از فرارسيدن ايام روزه خودشان است.و باب اين تقسيم سال را به نوزده ماه و ماه را به نوزده روز، با مختصر تصرفي از طائفه احمق باطنيه (كه اكنون معدودي از آنها در سوريه وجود دارند) گرفته است. پس براي هر روزي از ماه و هر ماهي از سال اسمي قرار داده كه مخصوص به آن است. و بايد روزهاي ماه و ماههاي سال را بدان اسماء ناميد نه آن كه بر طريق عدد بشمارند. و آن اسماء از اين قرارند: اول بها - 2- جلال - 3- جمال - 4- عظمت - 5- نور -6- رحمت - 7- كلمات -8- كمال - 9- اسماء - 10- عزت - 11- مشيت - 12- علم - 13- قدرت - 14- قول - 15-سائل - 16- شرف - 17- سلطان - 18- ملك - 19- علاء و بدين ماه سال تمام ميشود. سپس براي هر روزي از هفته اسمي كه مخصوص به آن باشد قرار داده است و آنها بدين قرارند: و اين اصطلاح را از قدماء پارس گرفته است كه از براي هر روزي از ماه كه نزد آنها سي روز است اسم مخصوصي ميباشد و روزها را بر طريق عدد نميشمردند. وقايع مهمه نزد بهائيان اين چنين تاريخ شده است: ميلاد حضرت اعلي يا نقطهي اولي يا طلعت اعلي يعني ميرزا عليمحمد باب روز اول محرم سال 1235، بعثتش 25 جماديالاول سال 1260، كشته شدن او 25 شعبان سال 1266. ميلاد جمال قديم يا جمال مبارك (يعني ميرزا حسينعلي بهاء) دوم محرم سال 1233، ظهور طلعت ابهي يعني بهاء 5 جماديالاول سال 1269 كه موسوم (بعام بعد حين) است، هجرتش از دارالسلام (يعني بغداد) 15 ذيقعده سال 1279 ورودش به ارض سر (يعني ادرنه) اول رجب سال 1280 ورودش به ارض مقصود (يعني عكا) 12 جماديالاول سال 1285 صعودش، يعني مردنش، ساعت دوم بعد از نصف شب شنبه موافق با 2 ذيقعده [ صفحه 233] سال 1309 مطابق 28 مه به حساب غرب و 16 شهر اياز به حساب شرق سال 1892 ميلادي مدت عمرش هفتاد و شش سال و شش ماه و هيجده روز، بعد از خودش پنج پسر و سه دختر به جاي گذاشت. اما پسرانش بدين قرارند: عباس افندي، ملقب به غصنالله الاعظم و به فرع كريم منشعب از اصل قديم متولد در پنجم جماديالاول سال 1265، ميرزا مهدي ملقب به غصنالله الاطهر كه در بغداد از بالاي پشتبام به زمين افتاد و مرد، ميرزا محمدعلي ملقب به غصنالله الاكبر، ميرزا ضياءالله و ميرزا بديعالله كه ملقب به غصنين بودند. اما عباس و مهدي و خواهرشان كه هنوز به شوهر نرفته است از يك مادر بودند، يك دختر او نيز در بغداد از دنيا رفت، دو دختر او هم به شوهر رفتهاند؛ يكي به سيد علي پسر حاج سيد حسن شيرازي، ملقب به افنان كبير و ديگري به ميرزا مجدالدين پسر ميرزا موسي برادر بها ملقب به كليم.
اول عيد اعظم يا عيد رضوان است كه ابتداي آن از عصر روز سي و سوم از نوروز فرس است كه روز عيد فطر خود بهائيان است و تا بيست و يك روز امتداد دارد و اعظم و اشرف اين روزها روز اول، نهم و دوازدهم است كه در اين سه روز به هيچ كاري مشغول نميشوند ولي در غير اين سه روز اشتغال به كار را رواميدارند و من علتي براي نسبت اين عيد به رضوان نميدانم. دوم عيد ميلاد باب است. و آن روز اول محرم هر سال ميباشد و در ابتداي روي كار آمدن آنها اين عيد را به درجه نهايت احترام ميكردند ولي اكنون اعتبارش در نزد آنها كم شده است. سوم عيد درويش كه نامش ليلةالقدس است و آن يك شبانهروز است كه روز دوم رجب هر سال است و اين عيد از مستحدثات بها ميباشد؛ زيرا يكي از وجوه پيروان او در آن روز دراويش را از زندان حكومت نجات داد پس بهاء اين عيد را به عنوان دلجوئي و پاداش آن دراويش احداث كرد. چهارم عيدي است كه بعد از بهاء به عنوان يادبود ميلاد عباس افندي احداث شده است و آن روز پنجم ماه جماديالاولي است ولي اين عيد تاكنون [ صفحه 234] در ميان اين طائفه احمق عموميت پيدا نكرده است.غير از آنچه ذكر شد عيد ديگري براي بهائيان وجود ندارد. سپس بدانيد كه اين طائفه حرص و ولع زيادي به استعمال اسامي متروكه غريبه دارند و پيوسته خودشان را بر طبق موقعيتي كه دارند بدان اسامي نامگذاري ميكنند و آن اصطلاحات را چنانكه در اين كتاب گذشت از قدماء فرس، يهود، نصاري و صوفيان و سركشان طائفه باطنيه گرفتهاند. آنها معجزات انبياء و كرامات اولياء را سخت انكار دارند و آنچه را به آنها نسبت داده شده است، تاويل ميكنند، ولي خودشان آنها را به باب و بها و خواص احمق آنها نسبت ميدهند. و نيز خودشان را به تكلف انداخته، اسماء و حوادث را به حروف جمل بر قضاياي تاريخي تطبيق ميكنند و بدين عمل سخت فخر و مباهات دارند و ما تمام اينها را به تفصيل در كتاب بابالابواب ذكر كردهايم. و نيز آنها در حساب و تقسيم و نامگذاري و غيره از طبقه آحاد عدد «نه» را بزرگ ميشمارند و اين را از قدماء هندوها و صوفيان اسلام گرفتهاند و در اشعارشان وارد شده است: «و كان ظهور الله في العدد الخمس» يا «و ان ظهور الحق بالعدد التسع» يعني ظهور خدا در عدد پنچ است يا ظهور حق به عدد نه است. و از براي آنها اين عدد، تفاسير عجيبي ميباشد، از آن جمله ميگويند: عدد نه را در عدد پنج ضرب كنيد پس مجموع آن چهل و پنج ميشود و اسم آدم را نيز به حساب جمل حساب كنيد آن هم چهل و پنج روز ميشود و جميع اسمائي كه خداوند به آدم تعليم فرموده در تحت اين اعداد داخل است و چون اسم بهاء نيز در عدد نه ميشود پس او آدم اول ميباشد و به واسطه او حق ظاهر گشته و يا در او ظاهر شده است و بدين طريق... [ صفحه 235]
پوشيده نيست كه چون مقصود از تأليف اين كتاب بيان حال طائفه بابيان اعم از ازلي و بهائي و غيره است؛ پس ما اكنون چارهاي نداريم كه بر وجه اختصار به ذكر حال ازل بپردازيم؛ زيرا تاريخ او و دعاوي و احوالش را بر وجه تفصيل در كتاب بابالابواب بيان كردهايم پس ميگوئيم: از جمله مسلمات است كه باب دو سال پيش از كشته شدنش ازل را خليفه خود قرار داد و با خود ازل بدون واسطه مخاطبه و مكاتبه ميكرد و برادر بزرگ او، بها را، وكيل و حافظ وي قرار داده بود و همچنان تا بعد از كشته شدن باب و تبعيد بابيان از ايران به بغداد و اسلامبول و ادرنه حال بدين منوال بود و جميع نامهها به اسم صبح ازل صادر و وارد ميشد. به عقيده ازليان و حكومت ايران، بها از براي خود ادعاي امري نكرد، مگر در «ادرنه» هنگامي كه زمينه ادعا را براي خود آماده و مهيا ساخت ولي به عقيدهي بهائيان تمام اين جريانات، تدبيرات باب و بها بود تا انظار و افكار و حكومت و مسلمين را از توجه به سوي بهاء منصرف كنند؛ مبادا صدمهاي به وجود او وارد شود. وگرنه مقصود اصلي باب خود بهاء بود. و در هر حال جريان امر بدين قرار بود؛ تا آن كه ميان آن دو برادر نفاق و شقاق و افتراق حاصل شد. بهاء و پيروانش را به عكا و ازل و اتباعش را به قلعه ماغوسا واقع در جزيرهي قبرس تبعيد كردند. آنگاه بهاء ناخنهاي ازل را گرفت، بالهايش را زد و برگزيدگان اتباع او را كشت و ترور كرد. ازل بعد از اين جريان شروع به دعوت مردم به سوي خويش كرد، كتابهاي باب را كه در آنها وي را جانشين خود و اصيل در دعوت معرفي كرده بود و بدين واسطه مقام و منزلت او را بالا برده بود به مردم نشان ميداد. باب در كتاب بيان، ازل را چنين خطاب ميكند: «لا اله الا انت لك الامر و الحكم و ان البيان هدية مني اليك» يعني خدائي جز تو نيست، فرمان و حكم به تو اختصاص دارد و بيان هديهاي از من براي تو است. امثال اين جمله در كتاب بيان بسيار است. ازل، حاج محمدكريمخان كرماني پيشواي شيخيه را سفيان ناميده است؛ چنانچه قبل از او باب هم وي را ابوجهل ناميده بود. [ صفحه 236] گفته ازل در مورد حاج كريمخان چنين است (ترجمه) «سفيان پيش از اين طاغي شده است و مانند او خنزير و تقي و آقاسي همه به خداوند كافر شدند.» مقصودش از سفيان، حاج محمدكريمخان و از خنزير، شاه و از تقي، ميرزا تقيخان صدراعظم (اميركبير) و از آقاسي، حاج ميرزا عباس ايرواني ملقب به ميرزا آقاسي صدراعظم سابق ميباشد، چنانكه بهاء نيز حاج محمدكريمخان را دجال عصر ناميده است. اينك پارههائي از گفتههاي ازل و چرندهاي او را كه در كتاب خود كه آيات و سورش را به سبك آيات و سور قرآن مرتب كرده نقل ميكنيم؛ تا معتقدات وي بر مردم معلوم شود. و تفصيل حالات و اقوال و شريعت و اسامي و خلفا و دعات او را در تمام نقاط ايران و در خصوص تهران و اولاد ذكور و اناث او را در كتاب بابالابواب بيان كردهايم. و آن قطعات اين است بسم الله الرحمن الرحيم، انا اعطيناك الحكم في كل شيئي علي امر مستتر، و انه لكتاب مقدر نزل فيه احكام كل شيئي و لدينا حكمه مستقر، ينقل عليكم آيات الله لتعلموا ان الله يحكم بينكم علي لوح من قدر، و ان لكل اجل في كتاب ربك لا يتقدم نفس عنه و مالنا حكما ان يتاخر، كذالك من انباء القوي نقص عليك لتعلم حكم الله كل امر مستترا. و نيز ميگويد بسم الله الرحمن الرحيم قل لو نزلنا آية علي الجبال لرايتموها مندكة من خشية الله و انكم تقرأون آيات اللوح و لا تؤمنون، ان اتقو الله و لا تشركو بالله و انتم تفلحون... و نيز ميگويد و لقد جائكم نورين من لدنا بالحق مصدقا لما معكم من الكتاب ان اتقو الله و لا تتخذوا العجل من بعده و انتم تعلمون، خذوا ما اظهرنا بقوة ثم اعرضوا عن الاثم لعلكم ترحمون، ان الذين يتخذون العجل من بعد نور الله اولئك هم المشركون. (مقصودش از عجل، بهاء ميباشد) و نيز ميگويد اتيت ما لم يأت احد. و نيز ميگويد بسم الله الرحمن الرحيم المر قد ما نزلت عليك الايات الا ليعلم الناس ان ربك لغني الحليم، و ان من بدع آيات و ما نزل عليك من كتاب الله آيات لكل اواب عليم... الخ و از جمله گفته وي است: بسم الله الرحمن الرحيم سبحان الذي نزل الكتاب بالحق فيه آيات اللوح هدي و بشري لقوم يسمعون، ان اتبع حكم ربك لا اله الا هو كل اليه يرجعون، و ان في الحين قد خرجن الحوريات من قصر يحكم ربك الله العزيز الحميد، و ان من دعائهن قل هذا الحرف قلما جاء الرجال الذي [ صفحه 237] يقاتلون من الله بالحق فان نحن لفائزون، و ان وعد الله المفعول، قل الحكم في يوم الامر كان من لدي لمشهودا، ان ارجعن و سبحن رب الخلق الذي بيده ملكوت كل شيئي و انه لا اله الا هو الغني الحميد... و از گفته اوست: قاتلوا الذين كفروا بنور الله حتي لا تكون بينكم فتنه و لعلكم لا تبتلون و ان استعينوا بالله يوم البيان يوم التقاء الجمعاء حينئذ علي العرش استوي الرحمن اتقو الله و ثم تتقون ما يفصل الله بينكم بالحق فويلكم كيف لا تعقلون اتقو الله و آمنوا به آيات الله و لعلكم ترحمون ان الله لم يك مغيرا نعمة حتي تغيروا ما بانفسكم و انه شهيد علي ما كنتم تعلمون و حرص الذين آمنوا ان يقتلوا المشركين كافه و ينصرون الله و نوره لو كانوا موقنون، ان يكن منكم خالصا في الحق يغلب علي من في الارض ان انتم قليلا ما تشعرون، هذا اذان من الله و لا نوه و ذالك وجه الله طالعة في السماء لم يك فيه من خوف افلا تذكرون قاتلوا الذين كفروا حيث وجدتموهم و لا تقبلن منهم فدية و لا الجزية لعلكم بامر الله تعلمون، و ان تابوا و انابوا الي الله من قبل يوم البطش ليغفر الله لهم بفضله و ليؤتيهم ما كل به يشكرون. قطعه كوچكي ديگر از مديحهسرائي و مرثيهخواني و مناجات وي از براي باب بعد از كشته شدنش: «بسم الله المقتدر المحبوب العزيز الشهيد، البهاء من الله عليك و من نفسك ايها اللكينونة القدم و الذاتيه الاول كيف اسميك يا سيدي بعد اني اعلم حد نفسي فانها معدومة تلقاء عرش قربك و مفقودة لدي ظهور قدسك فانني لم اقدر ان اذكرك قدر شيئي لا بالوصف و لا بالبيان و لا بالذكر و لا بالتبيان فآه آه بكت السموات و ما فيهن فآه فآه بكت الارضين و ما عليهن فآه آه بكت ما في الملكوت العلي و ما في الجنات و ما بينهن فآه آه كيف اذكر ما جري عليك و قضي فيك و لديك، فو حقك يا سيدي انني لم اقدر ان اذكر كما جري فآه آه كيف اذكر طرزا من مخزونات سرك او اشير الي مكنونات حكمك تالله و حقك قد كال لساني عن البيان فانها فوضت امري الي الله ربي ذوالجود و الاحسان فآه آه يا محبوب ان كنت مذنبا فالي اين مهربي فآه آه يا مطلوب ان كنت معصيا فالي اين ملجائي فآه آه ان تطردني يا سيدي العلي فالي اين افر من سطوتك و ان انت تخذلني يا محبوبي الوفي و الي اين اهرب من خشيتك، لاوحقك يا مقصدي ان تطردني و تخذلني لم اربابا مفتوحه غيرك و لا محبوبا سواك و لا مولي كريما دونك استغفرك يا سيدي و اتوب اليك فآه آه و كيف اذكر يا سيدي شقاوة نفسي فانها ما عملت الا خطاء، و كيف اعلن ما في ضميري فانني ما فعلت الا ذنبا و اثما فآه آه فوسوأتاه اين اهرب يا مليك ذاتيتي فآه آه و الف آه اين افر يا سلطان كينونيتي فآه آه سيدي مصيبتك اطفت نور ذاتي فآه آه سيدي مصيبتك تضج المؤمنين اليك بالضجيج فآه آه سيدي مصيبتك تصرخ المهتدين لديك بالصريخ...» [ صفحه 238] (چون گفتههاي ازل خارج از دستور زبان عربي بود و اغلب جملات آن مفهوم صحيحي نداشت به اين جهت از ترجمه آن صرف نظر شد و عين متن عربي نقل شد تا ادبا و فضلا مقدار سواد ازل را بدانند. مترجم) در اين مختصر ذكر همين اندازه از احوال ازل كافي است، زيرا اين كتاب نمونهاي از تاريخ اين حزب است و بدين جهت هيچ خبري از وضع اين حزب نبوده است مگر آنگه، مختصري از آن را در اين كتاب ايراد نموديم تا خوانندگان گرامي از اوضاع و احوال اين احمقان، اختلاف طوائف آنها، تكفير پارهاي؛ پارهاي ديگر را و كشتار و ترور آنها مردم بيگناه را بينا و آگاه باشند. و اكنون به بيان مختصري از شريعت بهاء و متن احكام او شروع كرده الفاظ آن را نقل ميكنيم و سپس اشاره ميكنيم كه چه قسمت آن عين اصل عربي آن و چه قسمت فارسي آن بوده است كه ما ترجمه به عربي كردهايم پس ميگوئيم:
پارههاي مختصري از گفتههاي بها است كه از يكي از كتبش به نام «الواح» نقل ميشود يكي از دعات خود را به نام «عندليب» به كلامي طويل اول به فارسي سپس به عربي خطاب ميكند و چنين ميگويد: «متن عربي» (ترجمه) «بدان كه ما همه را امر به تبليغ كرديم و در شرائط مبلغين آنچه را كه شخص بر فضيلت اين ظهور و عزت و عطاء و الطاف آن انصاف دهد نازل كرديم، براي كسي كه ميخواهد رو به افق اعلي بياورد سزاوار است كه ظاهر و باطن خويش را از آنچه در كتاب خدا پروردگار جهانيان (يعني كتاب شريعتي خود بهاء) نهي شده است پاك سازد و در قدم اول به آنچه رحمن در فرقان به گفته خودش (قل الله ثم ذرهم في خوضهم يلعبون) نازل فرموده تمسك جويد و رفتار كند. و آنچه را غير از خدا است مانند مشتي خاك ببيند، اين چنين نور امر در بازگشتگاه از افق آسمان اراده خداي مقتدر عزيز وهاب تابيده است و در قدم ديگر به تمام جهات خود به سوي چهره روبياورد و به زبان سر و حقيقت در حاليكه رو به خانه اعظم دارد توجه كند، برخيزد و بگويد (تركت ملة قوم لا يؤمنون و هم بالاخرة هم كافرون) هر گاه كسي بدين دو مقام و بدين امر فائز گرديد؛ از قلم اعلي در صحيفه حمراء از اهل بها نوشته خواهد شد.» تا آنكه ميگويد؛ «بگو الهي الهي (مقصودش خود او است) بندگانت را بر رجوع به سوي خود و مشاهده در آثار قلم اعلايت به چشم خود تأييد كن، اي پروردگار [ صفحه 239] آنها را از درياي جود و خورشيد عطايت منع مكن و از ساحت قدس خودت دور مساز، اي پروردگار تو را به نور امر خودت كه هنگام ظهور آن آثار شرك و نفاق محو ميشود سؤال ميكنم كه تخت جهل و ناداني را با تخت علم و عرفان و عرش ظلم و ستم را با كرسي عدل و انصاف عوض كني؛ زيرا توئي مقتدر عزيز منان.» تا آنكه ميگويد: «به تحقيق كه آنچه در عالم پيش از اين و بعد از اين، ظاهر نگشته و نميشود ظاهر شد، كتاب در ملكوت بيان (يعني بيان باب) بر اين گواهي ميدهد خوشا به حال شنوندگان، خوشا به حال فائزان.» تا آنكه به فارسي چنين ميگويد (ترجمه عربي) (ترجمهي ترجمه) «تفكر كن در معرضين از بيان (مقصود ازليها هستند) آنهائي كه با بالهاي اوهام در فضاي اوهام پرواز ميكنند و تاكنون ندانستهاند كه چه كسي را پروردگارشان خلق كرده است.» (مقصودش اين است كه او خالق باب است) تا آنكه به عربي ميگويد: (ترجمه) «و باقي نماند حرفي جز آنكه انصافداران او را ببينند كه بر عرش ظهور برقرار گشته است به درستي كه پرورگارت ميداند و ميگويد و بيشتر مردم نميدانند.» پس يكي از دعات خود را به نام نصرالله به اين گفتهاش مخاطب قرار ميدهد: «اي نصرالله به تحقيق كه تو را ياد كرده است كسي كه در هواي من پرواز كرده و به ريسمان من تمسك جسته است، ما تو را ياد كرديم به يادي كه بدان وجوه، به سوي مالك كرم و جود توجه ميكنند پس شكر كن و بگو: سپاس از براي تو ميباشد كه مرا ياد نمودي و آنچه را كه هر حرفي از آن به عنايت و رحمت و فضل تو فرياد ميكند، براي من نازل فرمودي. پروردگارا! مرا ميبيني كه به واسطهي آيات تو مجذوب گشتهام و به آتش محبتت برافروخته شدهام. از تو ميخواهم كه مرا در امر خود كه عقلها و دلها به واسطه آن مضطرب گشته، ثابت و راسخ بداري. نيست خدائي مگر تو كه فرد و واحد و عزيزي. اي نصرالله! بر تو بهاء و عنايت خدا باشد؛ كسي كه پيش از من بود ذكر كرده است كه مادرت پيش از اين به ذكر من فائز شده است، خوشا به حال او ما گواهي ميدهيم كه به گوهري كه نظير ندارد و دري كه خدا آن را از اشباه و امثال مقدس داشته است فائز شده است و آن در و گوهر محبت من عزيز بديع ميباشد. كسي كه پيش از من بوده او را ياد نموده و وي را به عنايت من مژده» [ صفحه 240] داده، و او را به انوار نير معرفت من نوراني نموده است؛ زيرا پروردگار تو مشفق و كريم است.» و باز هم يكي از دعات خود، عندليب را بدين گفتار مخاطب ساخته است: «اي عندليب! من مرحوم مرفوع «حسنخان» را كه از زندان معرضين و منكرين (يعني ازليها) به سوي افق ابهي و رفيق اعلي بالا رفت ياد كردم، خوشا به حال او و نعمتها بر او ارزاني باد. قسم به جان خود كه او به چيزي كه احدي پيش از او بدان فائز نگشته بود، فائز شده است. اكنون مقربان او را بر مقام كريم ميبينند،هنگامي كه او ميخواست حضور يابد و ملاقات كند؛ ما با او بوديم و او ا به چيزي كه درياي غفران را در عالم امكان به موج ميآورد و نسيم عنايت پروردگار جهانيان را به هيجان درميآورد، ياد كرديم و آنچه را سبب روشنائي چشم عارفان است نازل كرديم و به «ارض طاء» يعني (طهران) فرستاديم؛ به درستي كه رحمت پروردگار تو تمام وجود را از غيب و شهود احاطه دارد. واي بر كساني كه مقام او را نشناختند و كاري كردند كه هر منصفي بر آن نوحه ميكند و اشك عارفان بر آن جاري ميشود آيا باقي ميمانند كساني كه ستم كردند؟يا وقتي كه گرفتار ميشوند، گريزگاهي براي خودشان پيدا ميكنند؟ نه قسم به بيان من كه حقايق ملاء اعلي و فردوس ابهي و بهشت عليا بدان مجذوب ميگردند. بگو: خدايا خدايا (مقصودش خودش ميباشد) ميان دلهاي بندگان خود الفت بينداز و آنچه را از آنها ميخواهي به جود خودت به آنها معرفي كن. اگر معرفت داشته باشند؛ هر آينه بر خودشان نوحه خواهند كرد و بر آنچه در روزهاي تو از آنها فوت گشته، گريه خواهند كرد پروردگارا! آنها را به خودشان واگذار مكن و از تقرب به خورشيد معرفتت منع مكن؛ زيرا تو به هر چه ميخواهي قدرت داري. سپس اجر كساني كه آن را نافله قرار دادند، در نزد خودت گنجي قرار بده؛ زيرا تو صاحب فضل بسيار و امين و حافظ و حارس و معيني. ياد آوريد مادر و دو خواهر را، خوشا به حال آنها و ارزاني باد بر آنان نعمتها، به درستي كه مظلوم در زندان بزرگ خواسته است كه آنها را به قسمي ياد كند كه اسامس آنها به دوام ملكوت خداي عزيز حميد باقي بماند. خوشا به حال تو اي كنيز من و برگ من كه خدا كسي را كه بر خدمت به امر من و يادآوري من در ميان بندگان من، و ثناخواني من در ميان خلقم برخواسته است؛ از تو به وجود آورده است. [ صفحه 241] به تحقيق كه خداي تبارك و تعالي او را بر نشر آثار خودش كه به نور آن آسمان و زمين روشن گشته و دلها و قلوب نوراني شده است موفق داشته است؛ ما بعضي از اجر وي را در تبليغ امر و اظهار كلمه براي تو مقرر داشتيم. اي عندليب! كسي كه پيش از من بود او را بزرگ كرده، او را به عنايت و رحمت من كه بر تمام اشيا پيشي دارد و نور من كه عالم وجود را نوراني ساخته، بشارت داده است. در اين وقت ما خواهرت را ياد ميكنيم و او را به عنايت خدا، پروردگار عرش، بشارت ميدهيم. اي برگ من بر تو باد بها و رحمت من.» تا آنكه ميگويد: «ما كنيز ديگر خود را ياد ميكنيم. خوشا به حال گوشي كه نداء (يا امتي و يا عبدي) مرا بشنود و قلبي كه به سوي خداي مالك روز جزا اقبال كند. اي زن خشنود باش به اين كه من تو را ياد ميكنم و به حمد پروردگار عزيز عظيم خود تسبيح كن. ما كنيزان خود را كه در اطراف ميباشند ياد ميكنيم و آنها را به آنچه از نزد خداي فرد خبير برايشان مقرر گشته بشارت ميدهيم، كسي كه به اقبال فائز شود؛ نزد خدا بالاترين مردان است، خوشا به حال زنان و مردان فائز و سپاس بر خداي پروردگار جهانيان.» «جناب غلامعلي» را ياد كرديد. اي غلام قبل از علي، آيا ميتواني با استقامتي كه درهاي گوشهاي هر كس را كه در عالم امكان است باز ميكند، بيان مرا گوش كني و آيا ميتواني به بياني كه زبانهاي عالم بدان سخن ميگويد سخن بگوئي. بگو: نه، قسم به جان تو؛ مگر به حول و قوه تو، از براي خداوند است خزائن بيان، اگر آيهاي از آن نازل شود يا مرواريدي از آن ظاهر گردد؛ هر آينه خواهي ديد كه مردم از رحيق بيان خدا مولاي غير از خود مست خواهند شد، به درستي كه پروردگار تو بر هر چه ميخواهد مقتدر است و او فضال كريم است. به تحقيق كسي كه بر خدمت به امر من در هواي محبت من قيام كرده است تو را به آياتي كه ظاهر آن نور و باطنش رحمت است و در باطن باطن چيزي است كه به اين خبر بزرگ فرياد ميكند ياد نموده است بر تو و بر كساني كه سطوت هر غافل مريب آنها را نميترساند بهاء باد.» تا آنكه ميگويد: اي حسن! به صدائي كه از طرف زندان ميآيد گوش ده: كه نيست خدائي به جز او كه فرد و خبير است، هنگامي كه ستارگان آسمان بيان مرا ديدي و شراب معرفت مرا از كاسهي عطاي من آشاميدي، بگو؛ خدايا خدايا سپاس از [ صفحه 242] براي تو است كه مرا بيدار كردي و در زندان خودت مرا ياد نمودي و زماني كه بيشتر از بندگان از تو اعراض نموده بودند؛ مرا بر اقبال به سوي خودت تأييد كردي. تو را سئوال ميكنم به قيام محل تابش امر و مبدأ صدور احكام خود و نشستن و سخن گفتن و سكوت و ظهور و ضياء و سكون و حركت او كه مرا در تمام احوال قرار دهي كه به نام تو به حكمت و بيان فرياد كنم و بر امر تو از ميان تمام اديان ثابت بمانم. پروردگار من! مرا از كوثر عنايت و قدح عطايت منع مكن، براي من مقرر كن چيزي كه مرا از اين منقطع سازد و به ريسمان خودت متمسك نمايد به درستي كه تو، توئي مقتدر قدير.» آنگاه ميگويد: «اي قلم اعلاي من سيد عبدالغني را ياد كن.» تا آنكه ميگويد: «به درستي كه ما در اين مقام پدرت را ياد ميكنيم كه بر رفيق اعلا بالا رفت (يعني مرد) اين امري است از طرف خداي ربالارباب، به درستي كه ما او را از كوثر عفو و غفران پاك نموديم و در مقامي كه قلمها از نوشتن آن عاجز است داخل كرديم، بر او و بر كساني كه او را به آنچه قلم اعلي در اين مقام رفيع گفته است ياد ميكنند، بهاء باد. به تحقيق كه نسيمهاي عنايت و الطاف، از تمام جهات او را فراگرفته است؛ اين از فضل خداي مالكالرقاب است به درستي كه ما در اين مقام قدرت او كساني را كه به خداي مالكالاديان ايمان آوردهاند ياد ميكنيم، اين چنين، قلم هنگامي كه مالكالقدم به واسطه عمليات ايادي ستمكاران در زندان اعظم خود محبوس بود، سخن گفته است. آنگاه ميگويد: «اي خليل نداء را گوش كن كه او است خدا، خدائي جز او نيست، به تحقيق كه ظاهر شده است و امر محكم متين خود را اظهار ميدارد. قصص جهان و ظلم كساني كه كافرند جلو او را نميگيرد.» آنگاه به فارسي ميگويد چيزي را كه عربي آن چنين است. (ترجمهي ترجمه) «اي خليل ايرانيان هميشه زيانكارترين اهل جهان بودند به خورشيد بياني كه از بالاترين افق جهان ميتابد قسم ميخورم كه نالههاي منبرهاي اين ديار در هر زماني بلند است. در ابتداي امر اين ناله در ارض (طاء) (يعني تهران) در منابري كه براي ذكر حق گذاشته شده بود شنيده ميشد و اكنون آن منابر جاي سب مقصود جهانيان شده است (مقصود خودش است). تأمل كن زيانكارترين احزاب (يعني ايرانيان) چه كردند و چه گفتند: و اين چنين معرضين از بيان (يعني ازليان) به دنبال آنان ميروند.» [ صفحه 243] آنگاه ميگويد: «ما (محمد قبل از كريم را) ياد ميكنيم و او را به عنايت خداي عزي حميد بشارت ميدهيم، او را به آيات من ياد كن و به رحمت من كه سبقت دارد و فضل من كه تمام وجود را احاطه كرده، بشارت بده.» آنگاه چيزي به فارسي ميگويد كه عربي آن اين است: «به آتش سدره مشتعل گرديد ان شاء الله، و به نور آن منور شويد و به شاخههايش تمسك بجوئيد تا عالم را معدوم و مفقود بشماريد. بر تو و بر آن كسي كه با شما ميباشد و بر هر كس كه ثابت و مستقيم باشد؛ بهاء باد.» آنگاه ميگويد: «كسي را كه موسوم به يحيي ميباشد كه حاضر و فائز گشته و بر انصاف در اين خبر بزرگ خدا او را تأييد كرده است ياد ميكنيم. اي يحيي؛ هنگامي كه قلم اعلي بر عرش رفيع خود قرار گرفته و سخن ميگفت حاضر شدي، شنيدي و ديدي. گوارا باد بر كسي كه شراب الهام را از ايادي عطاء پروردگارش كه مالك انام است، آشاميده است و به حكمتي كه ما آن را در الواح مختلفي نازل كردهايم و بدانچه بندگان را در كتاب مبين امر كردهايم، تمسك جويد.» و در يكي از رسالههاي مطول خويش بر بابيان ازلي اعتراض ميكند و آنها را تكفير مينمايد. ما پارههاي كوچكي از آن را نقل ميكنيم تا شما از وضع اين دو برادر روشن بشويد و آن چنين است: به نام خداي اقدس اعظم اعلي «نامهي آن جناب به منظر اكبر (يعني به محضر خودش) واصل گرديد، از پيراهن كلماتش نسيمهاي محبت مالكالاسماء و الصفات منتشر بود.» تا آنكه ميگويد: «به درستي كه آنها (يعني ازليها) از پشههائي كه به چشم و بيني حيوانات مينشينند پستتر، از هر غافلي غافلتر، از هر دوري دورتر و از هر ناداني نادانترند؛ اي قوم من آنها را واگذاريد تا در هواهاي خود فروروند و با آنچه در نزد آنها ميباشد بازي كنند.» تا آنكه ميگويد: «خدا آنها را لعنت كند پس به زودي آنها به قرارگاه خودشان در هاويه برخواهند گشت، و دوستي براي خودشان نخواهند يافت. بگو: اي اهل بيان از رحمن بپرهيزيد و آنچه را كه فرعون و هامان و نمرود و شداد مرتكب نشدند، مرتكب نشويد. به تحقيق كه خداوند مرا مبعوث فرموده و با آيات و بينات به سوي شما فرستاده است، من آنچه را از كتب و صحف خداوند پيش از شما آمده است آنچه را كه در بيان نازل گشته است تصديق دارم، پروردگار عزيز منان شما براي من گواهي ميدهد.» [ صفحه 244] از خدا بترسيد آنگاه در امر ظهور خدا انصاف دهيد، اگر بدانيد اين از براي شما بهتر است تا آنكه ميگويد: و اما آنچه را از رزق قائم و قيوم سئوال كردي پس، بدان كه فرق ميان اين دو اسم آن چيزي است كه ميان اعظم و عظيم ديده ميشود و اين چيزي است كه بيش از من، محبوب من (يعني باب) آن را بيان نموده است (يعني در كتابش كه موسوم به قيومالاسما ميباشد؛ چنان كه ذكر كرديم) اگر چه ما هم در كتاب بديع ذكر نموديم، و او نخواسته است مگر آن كه مردم را خبر دهد به اين كه آن كسي كه ظاهر ميشود (يعني خود بها) بزرگتر است از آن كسي كه ظاهر شده است (يعني باب) و آن قيوم بر قائم است و اين هر آينه آن حق است، زبان رحمن در جبروت «بيان» بدين گواهي ميدهد، و ناگهان قائم از طرف راست عرش فرياد ميكند و چنين ميگويد: اي اهل «بيان»، قسم به خداوند هر آينه اين قيوم است و به تحقيق كه سلطان مبين را براي شما آورده است، و اين همان اعظمي ميباشد كه هر عظيم و اعظمي در پيشگاه او به سجده ميافتد، اسم اعظم برتري پيدا نكرده است مگر براي تعظيم او در هنگام ظهورات سلطنتش، و قيوم غالب نگشته است مگر براي فناء در ساحتش. چنين است امر، ولي مردم در پس پرده قرار دارند، آيا اصرح از آنچه دربارهي اين ظهور در بيان نازل شده است معقول است، با وجود اين نگاه كن مشركين چه كردهاند. بگو: اي قوم اين است هر آينه آن قيومي كه در زير ناخنهاي شما واقع است، اگر بر او رحم نميكنيد پس بر خودتان رحم كنيد، قسم به خداي حق اين است جمال معلوم، به واسطه او است آنچه ظاهر گشته، او است مرقوم در لوح مسطور. بر حذر باشيد كه بر كسي كه به لقاء او و آياتش كافر گشته و در كتابي كه به انگشت حق نگاشته شده است از مشركان محسوب شده است (مقصود برادرش ازل است) تمسك جوئيد، يقين داشته باش كه او اراده نكرده است جز اعظميت اين ظهور را بر مذكور و مستور، و برتري اين اسم را بر تمام اسماء، و سلطنت وي را بر ساكنان ارض و سماء، و عظمت و اقتدارش را بر تمام اشياء، به ظهور وي (يعني ظهور بها) تمام ممكنات گواهي ميدهند كه او ظاهري است فوق هر چيز، به بطون او ذرات گواهي ميدهند كه او باطني است مقدس از هر چيز. بر او اسم ظاهر اطلاق ميشود؛ زيرا كه او به اسماء و صفات ديده ميشود و به اينكه «نيست خدائي جز او» شناخته ميشود و بر او اسم باطن اطلاق ميشود، زيرا به وصفي توصيف نميشود و به آنچه ميشود، شناخته نميشود، زيرا آنچه ذكر ميشود از احداث خود او است در عالم ذكر، پس او برتر است از آنكه به ذكر شناخته شود يا به فكري [ صفحه 245] ادراك شود، ظاهر او نفس باطنش ميباشد، هنگامي كه به اسم ظاهر ناميده ميشود به اسم باطن خوانده ميشود، او به افكار و ابصار چنان كه آن چنانست از علو علو و سمو سمو شناخته و درك نميشود؛ زيرا او در منظر اعلي و افق ابهي واقع است.» و نيز ميگويد: «آنان كه به اسم وي (مقصود خودش ميباشد) كه صحيفهي مكنونه بدان زينت يافته و طلعت احديت هويدا گشته و پرچم ربوبيت برافراشته شده و خيمهي الوهيت برپا گشته و درياي قدم به موج درآمده و سر مستسر مقنع به سر اعظم ظاهر گشته است، كافر شدند؛ زيان بردند. پس قسم به جان او كه بيان از بيانش و تبيان از عرفانش عاجز است؛ برتر است اين قيوم (يعني خود بها) كه به واسطه او حجاب موهوم پاره شد و امر مكتوم مكشوف شد، و مهر ظرف سر به مهرش برداشته شد پس قسم به نفس رحمن وي كه بيان نوحه ميكند و چنين ميگويد: پروردگارا مرا براي ذكر و ثنا و معرفت نفس خود فروفرستادي و آن كسي كه به امرت برخواسته، بندگان را امر كرد كه به واسطه من و آنچه خلق شده است از جمال قيوم تو محجوب نگردند، ولي اين قوم آنچه را در ثبات حق تو و اعلاء ذكرت در من نازل گشته تحريف نمودند، به تو و آيات تو كافر شدند، مرا مانند سپري براي خود قرار دادند و بدان بر تو اعتراض كردند پس از آنكه كلمهاي نازل نشد مگر آنكه براي اعلاء امر تو، براي اظهار سلطنت و علو قدر و سمو مقام تو نازل شد و اي كاش نازل نشده بود و ذكر نشده بود. قسم به عزتت اگر مرا معدوم قرار دهي؛ هر آينه نزد من بهتر است از آن كه موجود باشم و بندگانت كه بر ضرر تو قيام كردهاند و دربارهي تو اراده دارند آنچه اراده دارند، مرا بخوانند. تو را به قدرتت كه به تمام ممكنات احاطه دارد سؤال ميكنم كه مرا از اين فجار (يعني بابيان ازلي) خلاص كني تا از جمال تو حكايت كنم. اي كسي كه به دست تو ملكوت قدرت و جبروت اختيار است اگر ما از مقام اسني و درهي اولي و سدرةالمنتهي و افق ابهي فرودآئيم و بيان را از علوم تبيان به سوي دنو امكان برگردانيم، هر آينه فرق ميان دو اسم (يعني قائم و قيوم) را در مقام اعداد ذكر ميكنيم، و اگر جمال مكنون در نفس من، مرا خطاب كند و بگويد: اي محبوب من چشم از روي من برمگردان، ذكر و بيان را واگذار، به غير من مشغول شو، من ميگويم اي محبوب من قضاء مثبت و قدر محتوم تو مرا فرود آورد تا در پيراهن اهل امكان ظاهر شدم در اين صورت سزاوار است كه به زبان آنان و به اندازهاي كه ادراك و عقول آنها رسا ميكند سخن بگويم و اگر اين پيراهن عوض گردد، چه كسي ميتواند به من نزديك شود؟ اگر آنچه را مرا بدان [ صفحه 246] امر فرمودي از من بخواهي، من دست منع را از دهن خود برميدارم و در اين باره از تو طلب مغفرت ميكنم. اي خداي من، اي محبوب من بر بندگان خود رحم كن و آنچه را كه دلها و عقولشان استطاعت معرفت آن را دارد بر آنها نازل كن؛ زيرا توئي غفور و رحيم. پس بدان كه فرق در عدد چهارده است و اين عدد بها است وقتي كه همزه شش عدد محسوب شود؛ زيرا شكل آن در قاعده هندسي شش است (شش رقومي نزد ايرانيان چنين (ء) نوشته ميشود يعني به شكل همزه) و اگر قائم را تقرير كني آنگاه فرق را پنج خواهي يافت و آن «هاء» در بها ميباشد و در اين مقام قيوم بر عرشي كه نام آن قائم است قرار ميگيرد چنان كه «هاء» بر «واو» قرار ميگيرد. و در مقامي كه همزهي قائم به حساب هندسه شش عدد حساب نشود فرق «نه» عدد ميشود و آن نيز همين اسم است و به اين عدد «نه» او، جل ذكره (يعني ميرزا حسينعلي بهاء) ظهور «نه» را در مقام اراده كرده است. اين آن فرقي است كه در ظاهر اين دو اسم ديده ميشود و ما بيان را براي تو مختصر كرديم و اگر تو فكر كني، هر آينه از آنچه ما براي تو ذكر كرديم و بر تو القاء نموديم چيزي را كه سبب نور چشم تو و چشمهاي موحدين است بيرون خواهي آورد. پس به جان خودم قسم، كه اين فرق؛ هر آينه آيتي بزرگ است، براي كساني كه به آسمان بها پرواز كردهاند و به آنچه ما براي تو استدلال نموديم محقق ميشود كه مقصود در باطن قيموميت اسم قيوم است بر قائم، معرفت داشته باش و از نگهدارندگان باش. به درستي كه ما اين ذكر را مستور داشتيم و از چشمان كساني كه در بيان ذكر شدهاند پوشيده داشتيم و اينك براي تو مكشوف ميداريم بگو: سپاس، به خداي پروردگار جهانيان اختصاص دارد. (خوانندگان گرامي ناراحت نباشيد كه چيزي از گفتههاي پريشان وي مفهوم نشد؛ زيرا خودش هم نفهميده كه چه گفته است. مترجم) تا آنكه ميگويد: در اين مقام آنچه را از آسمان مشيت رحمن در جواب يكي از كشيشهاي ساكنين شهر بزرگ (يعني قسطنطنيه) نازل گشته ذكر ميكنيم تا شايد بعضي از بندگان بر بعضي از حكمتهاي بالغهي الهيه كه از ديدگان مستور است مطلع شوند؛ قوله تعالي (يعني گفته خود بهاء) نامهي تو در ملكوت پروردگار رحمن واصل شد و ما آن را با روح و ريحان دريافت كرديم و پيش از سؤال جواب داديم، تفكر كن تا بفهمي، اين از فضل پروردگار [ صفحه 247] عزيز مستعان تو ميباشد. خوشا به حال تو كه بدين جواب فائز گشتي، اگر چه آن،بر تو مستور است پس به زودي، هر گاه خدا بخواهد، بر تو مكشوف ميشود و آنچه كه چشمها نديده است ميبيني. اي كسي كه در درياي معرفت فرورفتي و به سوي پروردگار رحمن خود نظر افكندي بدان كه اين امر بزرگ است، بزرگ است، نگاه كن، پس آن كسي را كه در ملكوت خدا موسوم به پطرس است به ياد بياور كه با وجود علو شأن و جلالت قدر و بزرگي مقامش نزديك بود قدمهايش در راه بلغزد پس دست فضل او را گرفت، از لغزش نگاه داشت و از صاحبان يقين قرار داد. اگر اين نعمتي را كه كبوتران بر شاخههاي سدرةالمنتهي تكرار ميكنند بشناسي؛ هر آينه يقين خواهي كرد كه آنچه پيش از اين ذكر شد اكنون به واسطه حق كامل شده است و اينك در ملكوت خدا از نعمت باقي ابدي ميخورد و از كوثر حقايق و سلسبيل معني ميآشامد ولي مردم در حجاب بزرگند. كساني كه اين ندا را (يعني نداء بها را) شنيدند و از آن غافل شدند؛ اگر معدوم گردند؛ هر آينه براي آنها بهتر خواهد بود تا در اين امر متوقف شوند ولي آنچه ميبايست ظاهر شود ظاهر شد واين امر از نزد خداي مقتدر عزيز مختار واقع شد. بگو اي قوم به تحقيق كه روح (يعني بها) دفعهي ديگر آمد تا آنچه را پيش از اين گفته بود (يعني وقتي بهاء به صورت مسيح ظهور كرده بود) تمام كند. اين چنين در الواح وعده داده شد اگر از عارفان باشيد. به درستي كه او چنان كه گفته بود، ميگويد و چنان كه در دفعهي اول انفاق كرده بود، انفاق ميكند و به كساني كه در آسمان و زمينند محبت دارد سپس بدان كه وقتي پسر روحش را تسليم كرد تمام اشياء به گريه افتادند ولي به واسطه انفاق روح خود هر چيزي را چنان كه در جميع خلائق ميبيني و مشاهده ميكني استعداد و قابليت داد. (خوانندگان ارجمند تمام عبارات اين مرد، غلط و خارج از دستور زبان عربي است و در نتيجه معناي صحيحي از آن به دست نميآيد ولي مترجم مقصود او را به قرينه حال استنباط نموده و ترجمه ميكند جاي بسي تأسف است كه ايادي سياستهاي استعماري طوري ما را مبتلا به اين حزب گمراه كردهاند [ صفحه 248] كه بايد عمر گرانبهاي خود را صرف ترجمه مهملات چنان پريشانگوياني كنيم. خدا همه را هدايت و از خواب غفلت بيدار كند.مترجم) هر حكيمي كه از او حكمت ظاهر ميشود و هر عالمي كه علومي ابراز ميكند و هر صنعتگري كه صنايعي از خود ابراز مينمايد و هر سلطاني كه از خود قدرتي نشان ميدهد، تمام آنها از تأييد روح متعالي متصرف منير او ميباشد. (خوانندگان عزيز دقت كنيد و ببينيد اين مرد نادان چه دعاوي گزافي دارد و چگونه مشتي مردمان ساده را استحمار ميكند آنگاه مردم را از حقيقت امر اين حزب آگاه كنيد.مترجم) ما گواهي ميدهيم كه وقتي او به اين عالم آمد بر جميع ممكنات تجلي كرد، به واسطه او هر پيسي، از درد ناداني و كوري پاك شد، هر بيماري از مرض غفلت و هوي بهبودي يافت، چشم هر كوري روشن شد و هر نفسي از نزد آن مقتدر قدير پاكيزه شد. در اين جا پيسي، بر هر چيزي اطلاق ميشود كه بنده را از معرفت پروردگار خود محجوب بدارد و كسي كه محجوب باشد پيس است و در ملكوت خداي عزيز حميد ياد نميشود. ما گواهي ميدهيم كه كلمهي خدا، هر پيسي را پاك و هر بيماري را بهبودي و هر مريضي را پاكيزه كرد و اين كه پاككنندهي عالم است، خوشا به حال كسي كه با روي منير به او روآورد. سپس بدان كه آن كسي كه به آسمان بالا رفت به حق فرود آمد و به واسطه او نسيمهاي فضل بر عالم عبور كرد، پروردگار تو بر آنچه ميگوييم گواه است. عالم به واسطهي رجوع و ظهور او (يعني رجوع و ظهور خودش) معطر گرديد، كساني كه به دنيا و زخارف آن مشغول بودند بوي پيراهن او را نيافتند و ما آنها را بر وهمي عظيم يافتيم. بگو: ناقوس به اسم او و ناقور به ذكر وي فرياد ميكنند و خودش براي خودش گواهي ميدهد خوشا به حال عارفان. ولي امروز ابرص بهبودي يافته پيش از آنكه او بگويد پاك باش، به واسطه ظهور او عالم و اهل آن از هر درد و بيماري بهبودي حاصل كردهاند، اين فضلي كه هيچ فضلي پيش از آن واقع نشده برتر است و اين رحمتي كه جهانيان را پيشي گرفته بالاتر است. اي كسي كه در ملكوت خدا ياد شدي از پروردگار خود قدرت بخواه و برخيز، بگو: اي بزرگان جهان به تحقيق [ صفحه 249] كه زندهكننده جهان و آتشافروز در قلب عالم آمد و منادي در «بريه قدس» به اسم (علي قبل از نبيل) [19] ندا درداد. و بشر الناس به لقاء الله (اي بلقاء البها) في جنة الابهي، و قد فتح بابها بالفضل وجوه و المقبلين،و قد كمل ما رقم من القلم الاعلي في ملكوت الله رب الاخره و الاولي، و الذي اراده ياكله و انه لرزق بديع. قل قد ظهر الناس الاعظم، و تدقه يد المشيه في جنة الاحديه استمعوا يا قوم و لا تكونن من الغافلين. مترجم گويد: متن عربي اين قسمت از سخنان بهاء را نقل كردم تا خوانندگاني كه به زبان عربي آشنائي دارند آن را مورد ملاحظه قرار دهند آنگاه ارزش سخنان «بها» و مقدار فضل و كمال اين خداي قرن سيزدهم را بدانند اينك چند سؤال دربارهي جملات اين عبارات بها ميكنم: اول - تركيب اين عبارت بها (و قد فتح بابها بالفضل وجوه المقبلين) چگونه است و معني آن چيست؟ دوم - در عبارت (و الذي اراده ياكله) ترجمه: كسي كه بخواهد آن را ميخورد: معين كنيد چه چيز را ميخورد؟ سوم - در جمله (قل قد ظهر الناس الاعظم) يعني: بگو انسان اعظم ظاهر شد، بايد بگويد قل قد ظهر الانسان الاعظم آيا بها نميدانسته است كه ناس اسم جمع و انسان اسم جنس است و استعمال اسم جمع به جاي اسم جنس صحيح نيست؟ چهارم - جمله و تدقه يد المشيه في جنة الاحديه. يعني دست مشيت، در بهشت احديت ميكوبد. دست مشيت چه چيز را ميكوبد؟ اين است سبك بافندگي «بها». درست در آن دقت و قضاوت كنيد. انتهاي كلام مترجم. اي قوم به ياري خدا برخيزيد، آن قيومي كه قائم به وجود او خبر داده بود آمد. به واسطه او زلزله بزرگ و فزع اكبر ظاهر شد. مخلصان به ظهورش خشنودند و مشركان به آتش كينه ميسوزند. قل اقسمكم بالله يا ملاء [20] البيان بان تنصفوا في كلمة واحدة و هي [ صفحه 250] ان ربكم الرحمن ما علق هذا الامر بشيئي عما خلق في الاكوان كما نزل في البيان و انتم فعلتم بمحبوبه (يعني خودش) ما فعلتم و لو علق هذا الظهور بشيئي دونه ما فعلتم به يا ملاء الظالمين هل من ذي اذن واعيه او ذي بصر حديد ليسمع و يعرف قد تبكي عين الله و انتم تلعبون يا من تحير فيكم و من فعلكم ملاء عالون» تا آنكه ميگويد: بسمه المقتدر علي ما يشاء «هذا كتاب من لدي المظلوم، ان من تمسك بالعلوم لعله يحرق الحجاب الاكبر و يتوجه الي الله مالك القدر و يكون من المنصفين، لو تسمع نغمات الورقاء علي افنان سدرة البيان لتجذبك علي شأن تجد نفسك منقطعا عن العالمين. انصف يا عبد، هل الله هو الفاعل علي ما تشاء او ما سواه، تبين و لا تكن من الصامتين لو تقول ما سواه ما انصفت في الامر، يشهد بذالك كل الذرات و عن ورائها ربك المتكلم الصادق الامين و لو تقول انه هو المختار قد اظهرني بالحق و ارسلني و انطقني بالايات التي فزع عنها من في السموات و الارضين، الامن اخذته نفحات الوحي من لدن ربك الغفور الرحيم هل يقوم مع امره امر، و هل يقدر ان يمنعه احد عما اراد، لا و نفسه لو كنت من العارفين. فكر في ملاء التوراة لم اعرضوا اذا اتي مطلع الايات بسلطان مبين، و لا حفظ ربك لقتله العلماء في اول يوم نطق باسم ربه العزيز الكريم، ثم ملاء الانجيل لم اعترضوا اذا اشرقت شمس الامر من افق الحجاز بانوار ربها اضائت افئدة العالمين، كم من عالم منع عن العلوم، و كم من جاهل فاز باصل المعلوم، تفكر و كن من الموقنين، قد آمن به راعي الاغنام و اعرض عنه العلماء كذالك قضي الامر و كنت من السامعين، ثم انظر اذاتي المسيح افتي علي قتله اعلم علماء العصر و آمن به من اصطاد الحوت، كذالك ينبئك من ارسله الله بامره المبرم المتين، ان العالم من عرف العلوم و فاز بانوار الوجه و كان من المقبلين. لا تكن من الذين قالوا «الله ربنا» فلما ارسل مطلع امره بالبرهان كفروا بالبرهان و اجتمعوا علي قتله، كذالك ينصحك قلم الامر بعد اذ جعله الله غنيا عن العالمين، انا نذكرك لوجه الله و نلقي عليك ما يثبت به ذكرك في الواح ربك العزيز الحميد، دع العلوم و شئوناتها (باب نيز وقتي كه امر به سوزانيدن كتابها و نوشتهها كرد و فراگرفتن تمام علوم و معارف، جز كتب خود را حرام كرد، چنين گفت.) ثم تمسك باسم القيوم الذي اشرق من هذا الافق المنير، تالله لقد كنت راقدا هزتني نفجات الوحي و كنت صامتا انطقني ربك المقتدر القدير لو لا امره اظهرت نفسي قد احاطت مشيته مشيتي و اقام علي امر به ورد علي سهام المشركين اقرأ ما نزلنا علي الملوك لتوقن بان الملوك ينطق بما امر من لدن عليم خبير، [ صفحه 251] و تشهد بانه ما منعه البلاء عن ذكر مالك الاسماء في السجن دعا الكل الي الله و ما خوفته سطوة الظالمين استمع ما يناديك به مطلع الايات من لدن عزيز حكيم قم علي الامر بحول الله و قوته منقطعا عن الذين اعترضوا علي الله بعد اذاتي بهذا النباء العظيم، قل يا معشر العلماء خذوا اعنة الاقلام قد ينطق القلم الاعلي بين الارض و السماء ثم اصمتوا لتسمعوا ما ينادي به لسان الكبرياء من هذا المنظر الكريم، قل خافوا الله و لا تدحضوا الحق بما عندكم اتبعوا من شهدت له الاشياء (يعني خودش) و لا تكونن من المريبين، لا ينفعكم اليوم ما عندكم بل ما عند الله لو كنتم من المتفرسين، يا ملاء الفرقان قد اتي الموعود الذي وعدتم به في الكتاب اتقوا الله و لا تتبعوا كل مشرك اثيم انه ظهر علي شأن لا ينكره الا من غشته احجاب الاوهام و كان من المدحضين قل قد ظهرت الكلمة التي بها فرت نقبائكم و علمائكم هذا ما خبرناكم به من قبل انه لهو العزيز العليم ان العالم من شهد للمعلوم و الذي اعرض لا يصدق عليه اسم العالم لو يأتي بعلوم الاولين، و العارف من عرف المعروف و الفاضل من اقبل الي هذا الفضل الذي ظهر بامر بديع، قل يا قوم اشربوا الرحيق المختوم الذي فككنا ختمه بايدي الاقتدار انه هو القوي القدير، كذالك نصحناكم لعلكم تدعون الهوي و تتوجهون الي الهدي و تكونن من الموقنين.» تمام شد به طور خلاصه. اين بود آنچه ما خواستيم از كتاب «الواح» بر طريق اختصار نقل كنيم تا خوانندگان به مضامين آن بصيرت پيدا كنند. (مترجم گويد: سخنان بها علاوه بر آنكه از لحاظ قواعد صرف و نحو زبان عربي و صناعت لفظي غلط و نادرست است، از نظر معني هم مانند كلمات سيد كاظم رشتي و سيد عليمحمد باب مشوش و پريشان و نامفهوم است و چنين استنباط ميشود كه اعصاب مغز آنان اختلال داشته است. چنانكه ديديد از تمام سخنان «بها» تا به اين جا كه نقل شد مطلب مفهومي، حق يا باطل، استفاده نشد. فقط چيزي كه از مجموع كلام وي استنباط شد آن بود كه او خودش و باب را خدا ميدانسته، نهايت خودش را خداي عاليتري گمان ميكرده است و بيش از اندازه متأثر و متأسف بوده است كه اين مردمان نادان، خصوص معرضين از بيان و ايرانيان در خسران و زيان، چرا به چنين خداياني، به اين درجه عالي احترام نميگذارند؟! چرا با آنها معارضه و مبارزه ميكنند؟! چرا آنان را به زندان مياندازند؟! [ صفحه 252] و نيز از نامهاي كه در جواب كشيش مسيحي نگاشته بود معلوم شد كه خود را براي مسيحيان عيساي مسيح معرفي ميكند. دعاوي فوقالذكر بهاء، اگر با عباراتي صحيح و بياناتي فصيح ادا شده بود و اگر مدعي آنها مانند موسي و عيسي و محمد عليهمالسلام داراي معجزات و خارق عادات بود، در اين شرايط ممكن بود از نظر مسيحيان عوام قابل قبول باشد ولي از نظر مسلمين كه به هيچ موجودي حتي به موسي و عيسي و محمد هم (با آن همه معجزات و خارق عادات و با آن همه علم و حكمت و اخبار به مغيبات) اعتقاد خدائي ندارند و شبانهروزي نه مرتبه در نمازهاي واجبشان به بندگي محمد يا نمونه كامل علم و حكمت خداوند گواهي ميدهند، چنين دعاوي گزافي مورد تمسخر و جز ياوهسرائي و پريشانگوئي چيز ديگري تلقي نميشود. آري بهترين دليل بر بطلان دعاوي باب و بها همان دعاوي مردود و سخنان مهمل و مغلوط آنها ميباشد. ما بعضي از سخنان او را ترجمه كرديم و بعضي ديگر را به عين متن عربي آن نقل كرديم تا خوانندگان خودشان بخوانند و قضاوت كنند. انتهاي كلام مترجم). اكنون به بيان احكام شريعت وي بر وجه تفصيل شروع ميكنيم و نصوص احكام او را از كتابي كه به گمان خودش به سبك قرآن نوشته و آن را كتاب «اقدس» ناميده است نقل ميكنيم؛ تا خوانندگان هم بر قوانين و احكام شريعت او اطلاع پيدا كنند و هم به روش او در سخناني كه به گمان خودش، به آنها با قرآن معارضه كرده است واقف گردند. اينك بيان آن: بسم الحاكم ما كان و ما يكون (بايد گفته باشد: «بسمه الحاكم علي ما كان و علي ما يكون» ولي چون به قواعد زبان عربي آشنا نبوده است به غلط آن طور گفته است؛ آيا چنين ناداني ميتواند پيغمبر يا خدا باشد؟! مترجم.) اولين چيزي كه خداوند بر بندگانش واجب كرده، معرفت محل تابش وحي و طلوع امر او است كه مقام خود او است در عالم امر و خلق. كسي كه به آن فائز گردد؛ به هر خيري فائز گشته است و كسي كه از آن ممنوع گردد؛ از اهل ضلالت است اگر چه تمام اعمال را به جا آورد. هر گاه شما بدين مقام اسني و افق اعلي فائز گشتيد؛ بر هر نفسي سزاوار است كه هر چه را بدان از طرف مقصود مأمور ميشود پيروي كند؛ زيرا آن دو موضوع مقرون به يكديگرند و هيچ كدام بدون ديگري قبول نميشوند، اين چيزي است كه محل طلوع الهام بدان حكم كرده است. كساني كه از [ صفحه 253] طرف خدا به آنها بصيرت داده شده است حدود خدا را سبب اعظم براي نظم عالم و حفظ امم ميبينند و كسي كه غافل باشد، او از همج رعاع (پشههائي كه به چشم و دماغ حيوانات مينشينند) است.ما شما را به شكستن حدودات؛ نفس و هوي امر كرديم. (مترجم گويد: جمع حد حدود است و در زبان عرب الف و تا داخل آن نميشود ولي در فارسي عوامانه با الف و تا استعمال ميشود، ميگويند حدودات، قيودات، امورات... ولي در زبان عربي صحيح ميگويند: حدود قيود، امور... و چون حسينعلي بها از عوام فارسها بوده و ميخواسته است عربي بگويد لاجرم به سبك عوامهاي فارس الف و تا را داخل حدود كرده و گفته است حدودات، البته ايشان به گمان خودش خدا است و خدا هم همه نوع اختيار دارد اما اين كه مردم را به شكستن حدودات نفس و هوي امر فرموده است بايد بگوئيم: آقاي «بها» اگر مردم به قول شما حدودات نقس و هوي بشكنند و براي هواهاي نفساني آنها حدي نباشد؛ به مال و جان و ناموس يكديگر تعدي ميكنند آنگاه وضع جامعهي بشريت به حالت هرج و مرج كشيده ميشود پس بايد نفوس بشر و هواهاي آنها محدود باشد تا مردم از تعدي و تجاوز يكديگر مصون و محفوظ باشند به نظر ما چنين ميآيد كه آقاي «بها» يا آن كسي كه به او الهام فرستاده است بدون تأمل چنين حكمي را صادر كرده باشد. انتهاي گفته مترجم.) نه آنچه از قلم اعلي مرقوم گشته؛ زيرا براي كسي كه در عالم امكان است روح حيوان است، به تحقيق كه به واسطه هيجان روح رحمن درياهاي كلمه و بيان به موج آمد اي صاحبان عقل غنيمت بشماريد. كساني كه عهد خدا را در اوامرش شكستند، و رو به عقب برگشتند آنها نزد خداي غني متعال از اهل ضلالتند. اي اهل زمين! بدانيد كه اوامر من عنايت مرا در ميان بندگان من و كليدهاي رحمت مرا براي مخلوقات من ظاهر ساخته است، اين چنين امر از آسمان مشيت پروردگار شما كه مالك اديان است نازل شده است. اگر كسي شيريني بياني را كه از دهان مشيت رحمن ظاهر گشته درك كند؛ هر آينه آنچه نزد او ميباشد اگر چه تمام خزائن زمين باشد انفاق ميكند تا امري از اوامر او را كه از افق عنايت و الطاف او تابيده است ثابت بدارد. بگو از حدود من بوي پيراهن عبور ميكند و به واسطه آنها پرچمهاي نصرت بر قلهها و تلها منصوب ميشود، به تحقيق كه زبان قدرت من در جبروت عظمت من در حالي كه مخلوقات مرا مخاطب ميساخت، سخن گفت؛ كه حدود [ صفحه 254] مرا به واسطه محبت جمال من عمل كنيد. خوشا به حال دوستي كه بوي محبوب را از اين كلمهاي كه بوهاي خوش فضل به كيفيتي كه به ذكرها توصيف نميشود از آن ظاهر است، درك كند. قسم به جان خودم كسي كه از شراب انصاف از دستهاي الطاف آشاميده باشد؛ در اطراف اوامر من كه از افق ابداع تابيده است گردش ميكند گمان نكنيد كه ما احكام را براي شما نازل كرديم، بلكه مهر رحيق مختوم را با انگشتان قدرت و اقتدار باز كرديم، آنچه از قلم وحي نازل گشته به اين گواهي ميدهد اي صاحبان افكار تفكر كنيد.
به تحقيق كه نه ركعت نماز براي خداي نازلكننده آيات، هنگام زوال و در صبحها و شامها بر شما واجب گشته است و از تعداد ديگري عفو كرديم، اين فرماني از خداست؛ زيرا او آمر مقتدر مختار است.
هر گاه خواستيد نماز بخوانيد به طرف اقدس من، مقام مقدس (يعني عكا) كه خداوند آن را محل طواف ملاء اعلي و محل اقبال مردم شهرهاي بقاء و محل صدور امر براي سكان زمينها و آسمانها قرار داده است روبياوريد و هنگام غروب خورشيد حقيقت و تبيان مقامي است كه براي شما مقدر ساختيم به درستي كه او هر آينه عزيز علام است. هر چيزي به امر محكم وي هنگامي كه خورشيد احكام از افق بيان ميتابد محقق ميشود، براي هر كسي واجب است كه آن را پيروي كند، اگر چه به امري باشد كه آسمان دلهاي اديان از آن شكافته ميشود، زيرا او هر چه بخواهد ميكند و از هر چه بخواهد سؤال نميشود و آنچه بدان محبوب و مالك اختراع حكم كند هر آينه محبوب است. كسي كه بوي رحمن را بيابد و محل طلوع اين بيان را بشناسد، او براي اثبات احكام در ميان مردم با دو چشمان خود تيرها را استقبال ميكند خوشا به حال كسي كه اقبال كند و به فصل الخطاب فائز شود. ما نماز را در نامه ديگري تفصيل دادهايم «در نامه او است» خوشا به حال كسي كه بدانچه از نزد مالكالرقاب مأمور ميشود عمل كند.
به تحقيق كه در نماز ميت از طرف خداي نازل كنندهي آيات، شش تكبير نازل شده است، كسي كه علم قرائت داشته باشد، بايد آنچه را كه وارد شده [ صفحه 255] است پيش از آنها بخواند وگرنه خداوند از او عفو ميكند؛ زيرا او عزيز غفار است، مو و چيرهائي كه روح در آنها حلول ندارد مانند استخوان و غيره نماز را باطل نميكند. چنانچه لباس خز و سنجاب و غير آن را ميپوشيد لباس سمور را هم بپوشيد؛ زيرا در قرآن از آن نهي نشده است ولكن بر علما مشتبه گشته است به درستي كه او هر آينه عزيز علام است.
به تحقيق كه نماز و روزه از اول بلوغ بر شما از طرف خدا، پروردگار شما و پروردگار پدران اول شما، واجب گشته است، كسي كه در نفس او ضعفي از مرض يا پيري باشد خدا از او عفو كرده است، اين فضلي از نزد خدا ميباشد؛ زيرا او هر آينه غفور و كريم است. به تحقيق كه خداوند براي شما سجده بر هر چيز پاكي را اذن داده است و ما در كتاب، حكم حد را از شما برداشتيم، زيرا خدا ميداند و شما نميدانيد. كسي كه آب نداشته باشد، پنج مرتبه بگويد «بسم اله الاطهر» آنگاه شروع به عمل كند، اين چيزي است كه مولاي جهانيان بدان حكم داده است. در بلادي كه شبها و روزها بلند است بايد با ساعتها و شاخصهائي كه اوقات را معين ميكند نماز بخوانند به درستي كه خدا هر آينه مبين حكيم است.
به تحقيق كه شما را از نماز آيات معاف داشتيم، هنگامي كه آيات ظاهر شود، خدا را به عظمت و اقتدار ياد كنيد به درستي كه او سميع و بصير است. بگوئيد عظمت براي خداي پروردگار آنچه ديده ميشود و آنچه ديده نميشود، پروردگار جهانيان است.
بر شما نماز فرادي نوشته شد، حكم جماعت جز در نماز ميت از شما برداشته شد، به درستي كه او هر آينه آمر حكيم است. خدا زنان را هنگامي كه خون ميبينند از نماز و روزه معاف داشته است، بر آنها است كه وضو بسازند و از زوال تا زوال ديگر نود و پنج مرتبه بگويند: «سبحان الله ذي الطلعة و الجمال» اين چيزي است كه در كتاب مقدر گشته است اگر شما از دانايان باشيد، بر شما و بر آنها است كه در سفرها وقتي كه به منزل رسيديد و در مقام امني استراحت يافتيد به جاي هر نمازي سجدهاي به جا بياوريد و در آن بگوئيد «سبحان الله ذي العظمة و الاجلال و الموهبة و [ صفحه 256] الافضال»، كسي كه عاجز باشد بگويد «سبحان الله» به درستي كه اين به حق براي او كافي خواهد بود. به درستي كه او است كافي باقي غفور رحيم. بعد از اتمام سجد، بر آنها و بر شما است كه بر هيكل توحيد بنشينيد و هيجده مرتبه بگوئيد: «سبحان ذي الملك و الملكوت» اين چنين خدا راههاي حق و هدايت را بيان ميكند و آنها به يك راه منتهي ميشوند كه آن راه مستقيم است، خدا را بدين فضل عظيم شكر كنيد، خدا را بدين موهبتي كه آسمانها و زمينها را احاطه كرده است سپاسگزاري كنيد، خدا را بدين رحمتي كه جهانيان را سبقت گرفته است ياد كنيد. بگو: خداوند كليد گنج را محبت مكنون من قرار داده است اگر شما از عارفان باشيد، اگر كليد نبود هر آينه در ازل الازال مكنون بود اگر شما يقين داشته باشيد. بگو اين براي محل طلوع وحي و مشرق اشراق است كه به واسطه او آفاق نوراني گشته است اگر شما دانسته باشيد به درستي كه اين هر آينه آن قضاء مثبت است و به واسطه او هر قضاء محتومي ثابت شده است.
اي قلم اعلي بگو: اي اهل انشاء ما بر شما روزه روزهاي شمارهداري را نوشتهايم و بعد از اكمال آن نيروز را براي شما عيد قرار داديم خورشيد بيان از افق كتاب از طرف مالك مبدأ و مآب چنين نورافشاني كرده است، شما روزهاي زيادي از ماهها را پيش از ماه روزه قرار بدهيد، ما آنها را ميان شبها و روزها مظاهر «هاء» قرار داديم، بدين جهت به حدود سال و ماهها محدود نميگردد. براي اهل «بهاء» سزاوار است كه در آن روزها خودشان و خويشانشان آنگاه فقرا و مساكين را اطعام كنند و پروردگار خود را با فرح و خوشحالي تهليل و تكبير و تسبيح و تمجيد كنند و هر گاه ايام اعطائي كه پيش از ايام امساك است به پايان رسيد پس داخل در روزه شوند. مولاي انام چنين حكم كرده است، بر مسافر و مريض و زن آبستن و بچه شيرده حرجي نيست، خدا را آنها عفو كرده است، اين فضلي است از نزد او به درستي كه او هر آينه عزيز و وهاب است. اينها حدود خدا است كه از قلم اعلي در كتب و الواح مرقوم گشته [ صفحه 257] است، به او امر و احكام خدا تمسك بجوئيد و از كساني نباشيد كه قوانين خودشان را گرفته، و به واسطه پيروي از ظنون و اوهام قوانين خدا را پشت سر مياندازند، نفوس خودتان را از طلوع تا غروب از خوردن و آشاميدن بازداريد بر حذر باشيد از اينكه هوي شما را از اين فضلي كه در كتاب براي شما مقدر شده است بازدارد به تحقيق كه از براي كسي كه متدين به دين خداي ديان باشد، نوشته شده است هر روز دستها و صورت را بشويد، رو به سوي خدا بنشيند و نود و پنج مرتبه «الله ابهي» بگويد، خالق آسمان هنگامي كه بر اعراش اسماء به عظمت و اقتدار قرار گرفت چنين حكم كرد، اين چنين وضو بسازيد، امريست از خداي واحد مختار. قتل و زنا و پس از آن غيبت و افترا بر شما حرام گشته، دوري كنيد از چيزي كه در صحائف و الواح از آن نهي شديد.
ما مواريث را بر عدد «زاء» [21] قسمت نموديم، از آن جمله براي اولاد شما از كتاب «طاء» بر عدد «المقت»، از براي ازواج از كتاب «حاء» بر عدد «تا و فا»، از براي پدران از كتاب «زا» بر عدد «تا و كاف»، براي مادران از كتاب «واو» بر عدد «رفيع»، براي برادران از كتاي «ها» عدد «شين»، براي خواهران از كتاب «دال» عدد «را و ميم» و براي معلمان از كتاب «جيم» عدد «قاف و فا» مبشر من كه در شبها و سحرها مرا ياد ميكند چنين حكم كرده است. ما وقتي صداي ذريات را در اصلاب شنيديم دوبرابر آنچه را براي آنها بود زياد كرديم و از ديگران كم كرديم، بدرستي كه او هر آينه بر هر چه ميخواهد مقتدر است. به سلطنت خود هر چه را بخواهد ميكند. كسي كه بميرد و اولادي برايش نباشد حقوق آنها به بيتالعدل (يعني بيتالمال) داده ميشود تا امناء رحمن آن را به مصرف ارامل و ايتام و مصالح عمومي برسانند تا پروردگار عزيز غفار خود را شكرگزاري كرده باشند و كسي كه اولاد داشته باشد و طبقات ديگر ارث را كه در كتاب حقي براي آنها مقرر گشته است نداشته باشد، دو ثلث از متروكات او به اولادش و يك ثلث به بيتالعدل ميرسد اين چنين غني متعال به عظمت و اجلال حكم كرده است. و كسي كه وارثي نداشته باشد و خويشاني از برادرزاده و خواهرزاده [ صفحه 258] پسري يا دختري داشته باشد، پس دو ثلث براي آنان است و اگر آنها نباشند براي عموها و خالوها و عمهها و خالهها و بعد از آنها و آنان براي پسران آنها و آنان و دختران آنها و آنان است و ثلث ديگر به «بيتالعدل» ميرسد. اين امريست در كتاب، از نزد خداي مالكالرقاب. و هر كس بميرد و كسي از آنهائي كه اساميشان از قلم اعلي نازل شد نداشته باشد، تمام اموال او به «بيتالعدل» سابقالذكر ميرسد؛ تا در آنچه خدا بدان دستور داده است صرف شود به درستي كه او هر آينه مقتدر امار است. خانه مسكوني و لباسهاي مخصوص ميت را براي اولاد ذكور قرار داديم، نه اناث و وراث. به درستي كه او هر آينه معطي فياض است. كسي كه در زمان حيات پدرش بميرد و اولادي داشته باشد، آنها حق پدرشان را كه در كتاب خدا معين گشته است، ارث ميبرند و ميان خودشان آن را به عدالت خالص تقسيم ميكنند. اين چنين درياي كلام به موج درآمد و مرواريدهاي احكام را از طرف مالك انام بيرون انداخت. و كسي كه اولاد ضعافي باقي گذاشته باشد؛ پس اموال آنها را به تاجر اميني يا شركتي بدهند؛ تا براي آنها تجارت كنند تا آنها به سن رشد برسند. آنگاه براي آن امين از فوائد تجارت و اكتساب حقي تعيين كنند، تمام اينها بعد از اداء حق خدا و ديون آن ميت، اگر ديوني داشته باشد، و تجهيز اسباب كفن و دفن و حمل ميت به عزت و اعتزاز است. اين چنين مالك مبدأ و مآب حكم كرده است. بگو: اين هر آينه آن علم مكنوني است كه تغيير پيدا نخواهد كرد؛ زيرا به «ظاء» كه بر اسم مخزون ظاهر منيع ممتنع منيع دلالت دارد. ابتدا شده است. و آنچه را ما براي اولاد اختصاص داديم از فضل خدا بر آنها است؛ تا پروردگار رحمن رحيم خود را شكر كنند، اين حدود خدا است؛ به واسطه هواي نفس از آن تعدي نكنيد، آنچه را از مطلع بيان بدان مأمور شديد، پيروي كنيد، مخلصان حدود خدا را براي اهل اديان، آب حيات و براي ساكنين زمينها و آسمانها، چراغ حكمت و رستگاري ميبينند.
خداوند بر هر شهري نوشته است كه بايد در آن شهر بيتالعدلي تشكيل دهند و نفوس بر عدد «بهاء» در آن اجتماع كنند را و اگر تعداد آنها از اين اندازه [ صفحه 259] بيشتر باشد؛ باكي نخواهد بود. آنها بايد خود را چنين ببينند كه گويا در محضر خداي علي اعلي وارد شدهاند و كسي را كه ديده نميشود، ميبينند. براي آنها سزاوار است كه امناء رحمن بين الامكان و وكلاء خدا، براي هر كسي كه روي زمين است، باشند و چنانچه در امور خودشان مشورت ميكنند؛ در امور بندگان نيز براي خدا مشورت كنند و آنچه را بايد اختيار كنند اختيار كنند، اين چنين پروردگار عزيز غفار شما حكم كرده است، بر حذر باشيد كه آنچه را منصوص در لوح است واگذاريد، اي صاحبان انظار از خدا بپرهيزيد. اي اهل انشاء! در بلاد، خانهها را به كاملترين وجهي كه در عالم امكان ممكن است به نام مالك اديان تعمير كنيد و بدان چه شايسته است نه به صورت و شمائل زينت دهيد. آنگاه پروردگار رحمن را در آن خانهها به روح و ريحان ياد كنيد، آگاه باشيد كه سينهها به ذكر او نوراني و ديدهها برقرار ميشود.
به تحقيق كه خدا بر هر كسي از شما كه استطاعت داشته باشد حكم به حج خانه (يعني محل دفن او در عكا) كرده است، غير از زنها؛ كه خدا آنها را معاف داشته است، رحمتي است از نزد او به درستي كه او هر آينه معطي وهاب است.
اي اهل «بهاء»! به تحقيق كه بر هر يك از شما اشتغال به كاري از كارها، از صنعتها و كسبها و امثال آنها واجب گشته است. و ما اشتغال شما را بدانها عبادت خداي حق قرار داديم. اي قوم در رحمت خدا و الطاف او تفكر كنيد آنگاه او را در صبح و شام شكر كنيد، اوقات خودتان را به بطالت و كسالت تضييع نكنيد به كاري كه به حال خودتان يا غير خودتان نافع باشد اشتغال داشته باشيد، اين چنين در لوحي كه از افق آن خورشيد حكمت و تبيان تابيده است؛ كار گذشته است. مبغوضترين مردم نزد خدا كسي است كه مينشيند و از مردم طلب ميكند، به رشتهي اسباب تمسك بجوئيد در حالي كه بر خداي مسببالاسباب توكل داشته باشيد.
به تحقيق كه دستبوسي در كتاب بر شما حرام گشته است. اين است آنچه شما از طرف پروردگار عزيز حكام خود از آن نهي شديد، براي هيچ كس جائز نيست كه نزد كسي استغفار كند، با خدائي كه مقابل شما است توبه كنيد، به درستي كه او هر آينه غافر معطي عزيز تواب است. [ صفحه 260]
اي بندگان رحمن؛ بر خدمت امر، بر وصفي كه شما را حزن و اندوه از كساني كه به مطلع آيات كافر شدند فرانگيرد، قيام كنيد. وقتي وعده فرارسيد و موعود ظاهر شد؛ مردم اختلاف كردند و هر حزبي به آنچه نزد وي از ظنون و اوهام بود، تمسك نمود. بعضي از مردم به واسطه اين كه طالب بزرگي بودند، در صف نعال قرار گرفتند. بگو: اي غافل غرار تو كيستي؟ و از آنها كسي است كه باطن و باطن باطن را ادعا ميكند. بگو: اي كذاب قسم به خدا آنچه نزد تو ميباشد از قشور است ما آن را براي شما واگذاشتيم؛ چنانكه استخوان، براي سگها واگذار ميشود. قسم به خداوند اگر كسي پاهاي عالمي را بشويد و خدا را در مواضع خوفناك، در راهها، بر كوهها، بر تلها، بر بالاي كوههاي كوچك، بر بالاي كوههاي بزرگ و نزد هر سنگي، هر درختي و هر كلوخي عبادت كند و بوي خشنودي من از او شنيده نشود، هرگز از او قبول نخواهد شد. اين است آنچه مولاي انام بدان حكم كرده است. چقدر از بندگاني در جزائر هند عزلت اختيار كرده و نفس خود را از آنچه خدا برايش حلال قرار داده، منع كرده و رياضات و مشقات را بر خود تحميل كرده است و نزد خداي نازلكنندهي آيات ياد نميشود، اعمال را شبكه آمال قرار ندهيد و خودتان را از اين عاقبتي كه آرزوي مقربين در ازلالازال است محروم نسازيد. بگو: روح اعمال خوشنودي من است و هر چيزي بسته به قبول من است الواح را بخوانيد تا مقصود كتب خداي عزيز وهاب را بشناسيد. كسي كه به محبت من فائز شود؛ براي وي حق است كه صدر امكان بر تخت طلا، بنشيند و كسي كه از آن ممنوع گردد، اگر بر خاك بنشيند؛ به درستي كه بايد از او به سوي خداي مالك اديان پناه برد.
كسي كه قبل از تمام شدن هزار سال كامل امري را مدعي شود؛ او كذاب و مفتري است. ما از خدا ميخواهيم كه اگر توبه كند، او را بر رجوع از اين ادعا تأييد كند به درستي كه او تواب است. و اگر بر گفته خود اصرار كرد؛ كسي را بر او مبعوث كند كه به او رحم نكند (يعني او را بكشد) به درستي كه او شديدالعقاب است. [ صفحه 261] كسي كه اين آيه را به غير از آنچه در ظاهر نازل شده است تأويل يا تفسير كند، به درستي كه او از روح و رحمت خدا كه تمام عوالم را پيشي گرفته است محروم است، از خدا بترسيد و آنچه را از اوهام نزد شما است، پيروي نكنيد، آنچه را پروردگار عزيز حكيم شما بدان امر كرده است پيروي كنيد. به زودي از بيشتر بلاد صيحه بلند خواهد شد، اي قوم دوري كنيد و هر فاجر لئيمي را پيروي نكنيد، اين است آنچه ما شما را در عراق و در «ارض سر» (يعني ادرنه)و در اين شهر منير بدان مأخوذ نموديم. اي اهل زمين! هنگامي كه خورشيد جمال من غروب كرد و آسمان هيكل من مستور شد؛ شما مضطرب نگرديد، به ياري امر من و بلند كردن كلمه من در ميان اهل عالم برخيزيد، ما در تمام احوال با شما هستيم و شما را به حق ياري ميكنيم، به درستي كه ما قادر ميباشيم. كسي كه مرا بشناسد، بر خدمت من قيام ميكند چنانكه لشكرهاي آسمانها و زمينها او را از كار ننشانند. به درستي كه مردم خواب ميباشند، اگر بيدار شوند با دلها به سوي خداي عليم حكيم ميشتابند و آنچه نزد آنها است اگر چه گنجهاي دنيا باشد، به دور مياندازند تا مولايشان آنها را به كلمهاي از نزد خود ياد كند. اين چنين كسي كه نزد او علم غيب است در لوحي كه در امكان ظاهر نگشته و جز نفس او كه مهيمن بر تمام عوالم است اطلاع ندارد خبر ميدهد، به تحقيق كه مستي هوي آنها را فراگرفته است، چنانكه مولاي وراء را كه صدايش از تمام جهات به گفتن «لا اله الا انا العزيز الحكيم» بلند است نميبينند. به آنچه مالكيد، در شامگاه و بامداد خوشنود مباشيد؛ زيزا غير شما آن را مالك خواهد شد. خوانندگان گرامي عبارات بها سر تا پا غلط و غير قابل ترجمه ميباشد ولي ما مقصود وي را به عبارت صحيحي ترجمه ميكنيم؛ براي نمونه عبارتي كه در فوق ترجمه شد چنين است: «قد لا تفرحوا بما ملكتموه في العشي و الاشراق يملكه غيركم» ملاحظه ميفرمائيد كه «قد» حرف تحقيق را كه اختصاص به فعل ماضي دارد، سر فعل نهي درآورده است و ادات تعليل را كه رابطه ميان دو جمله علت و معلول است حذف كرده است تمام عبارات او به اين سبك است جاي تأسف است كه چنين بيسوادي ادعاي پيغمبري و خدائي ميكند. و مايهي تأثر است كه مشتي عوام به تبعيت از مشتي سياستمدار از وي پيروي ميكنند. مترجم) اين چنين عليم خبير شما را خبر ميدهد. بگو: آيا براي آنچه نزد شما ميباشد قرار و وفائي ديدهايد.نه، قسم به نفس رحمن من اگر شما از انصافدهندگان [ صفحه 262] باشيد. روزگار حيات شما ميگذرد، چنانكه بادها ميگذرند و بساط عزت شما درهم پيچيده ميشود، چنانچه بساط پيشينيان پيچيده شد. اي قوم تفكر كنيد: روزگار گذشته شما كجا رفت و قرون منقضي شده كجا شد؟ خوشا روزهائي كه به ذكر خدا گذشت و اوقاتي كه به ذكر خداي حكيم صرف شد، قسم به جان خودم عزت عزيزان و زخارف اغنياء و شوكت اشقيا هيچ يك باقي نميماند و تمام آنها به يك كلمه از نزد او فاني ميشود به درستي كه او هر آينه مقتدر عزيز قدير است. آنچه از اثاث نزد مردم است، نفعي ندارد و آنچه نفع دارد، آنها از آن غافلند، به زودي بيدار ميشوند و آنچه در ايام پروردگار عزيز حميدشان از آنها فوت شده است نخواهند يافت. اگر معرفت داشتند آنچه را نزد آنها بود انفاق ميكردند تا اسامي آنها در عرش ياد شود، آگاه باشيد، آنها هر آينه از مردگانند بعضي از مردمند كه علوم، آنها را مغرور ساخته است و به واسطه آن از اسم من قيوم ممنوع شدند هر گاه از پشت سر صداي كفشها را ميشنود خود را بزرگتر از نمرود ميبيند بگو اي مردود او كجا رفت؟ قسم به خدا كه او هر آينه در اسفل جحيم است.
بگو اي گروه علما آيا صداي قلم اعلاي مرا نميشنويد؟ و اين خورشيد تابان از افق ابهي را نميبينيد؟ تا چه وقت بر بتهاي هواهاي خود معتكف ميباشيد، اوهام را رها كنيد و رو به خداي مولاي قديم خود بياوريد.
به تحقيق كه اوقاف مختص به خيرات، به سوي خداي ظاهركننده آيات برگشته است و كسي حق تصرف در آنها را ندارد؛ مگر بعد از اذن محل طلوع وحي و بعد از او حكمش به اغصان (يعني اولاد او) برميگردد و بعد از آنها اگر امر او در بلاد محقق شد (معلوم ميشود خودش در شك بوده كه آيا امر او محقق خواهد شد يا نه؟) به بيتالعدل رجوع ميشود تا آنها در بقاعي كه بايد براي اين كار ساخته شود و در آنچه از طرف مقتدر قدير بدان مأمور صرف كنند وگرنه به بهائياني كه جز به امر او سخن نميگويند و جز به حكمي كه در اين لوح بيان شده است حكم نميكنند رجوع ميشود، آنها ميان آسمان و زمين اولياء نصرتند، [ صفحه 263] تا آنها در آنچه از طرف عزيز كريم در كتاب معين شده است صرف كنند. در مصائب جزع نكنيد و فرحناك نباشيد، امري ميان اين دو جويا باشيد و آن تذكر در اين حالت است و تنبه است به آنچه بر شما در عاقبت وارد ميشود اين چنين عليم خبير شما را خبر ميدهد. سرهاي خودتان را نتراشيد، خدا آن را به مو زينت داده است و در اين، هر آينه آياتي است از براي كسي كه به سوي مقتضيات طبيعتي كه از طرف مالك خلق است نظر كند به درستي كه او هر آينه عزيز و حكيم است. سزاوار نيست كه مو، از حد گوشها تجاوز كند اين است آنچه مولاي عوالم بدان حكم كرده است.
به تحقيق كه بر دزد، تبعيد و حبس واجب است و در مرتبهي سوم نشانهاي در جبين وي بگذاريد تا شهرها و ديار خدا او را قبول نكنند، بر حذر باشيد از اين كه در دين خدا شما را رأفت فراگيرد، هر چه را از طرف مشفق رحيم بدان مأموريد عمل كنيد، ما شما را به تازيانههاي حكمت و احكام تربيت ميكنيم تا نفوس شما محفوظ بماند و مقامات شما بالا رود چنانكه پدران، پسران را تربيت ميكنند، قسم به جان خودم، اگر مقصود ما را از اوامر مقدسه ما بفهميد هر آينه ارواح خود را براي اين امر مقدس عزيز منيع فدا ميكنيد.
كسي كه بخواهد ظروف طلا و نقره استعمال كند، باكي بر او نيست. بر حذر باشيد كه دستهاي خودتان را در كاسه و قدحهاي بزرگ فروبريد چيزي كه به لطافت نزديكتر باشد آن را بگيريد به درستي كه او ميخواهد شما را بر آداب اهل رضوان، در ملكوت ممتنع منيع خود، ببيند. در تمام احوال بر طريق لطافت تمسك بجوئيد تا چشمها، شما را بر وصفي نبيند كه خود شما و اهل فردوس مكروه داريد كسي كه از اين دستور تجاوز كند؛ در همان وقت عملش نابود ميشود و اگر عذري داشته باشد، خدا از او عفو ميكند، زيرا او عزيز و كريم است.
براي مطلع امر شريكي در عصمت كبري نيست؛ زيرا او مظهر يفعل ما يشاء في ملكوت الانشاء است، به تحقيق كه خدا اين مقام را براي نفس او اختصاص داده است و براي احدي نصيبي از اين شأن عظيم بديع مقرر نداشته است اين امر خدا است كه در حجب عيب مستور بوده، ما آن را در اين ظهور [ صفحه 264] ظاهر نموديم و به واسطهي آن، حجاب كساني كه حكم خدا را نشناختند و از غافلانند، پاره كرديم.
بر هر پدري تربيت پسر و دخترش به علم و خط و غير آنها از چيزهائي كه در لوح معين شده است، واجب گشته است، كسي كه آنچه را بدان مأمور شده است ترك كند؛ از براي امناء است كه اگر غني باشد آن مقدار كه براي تربيت آنها لازم است از او بگيرند و اگر غني نباشد رجوع به بيتالعدل ميشود، ما آنجا را مأواي فقرا و مساكين قرار داديم. كسي كه پسر خود يا پسر ديگري را تربيت كند؛ گويا پسران مرا تربيت كرده است. بر او باد بها و عنايت و رحمت من كه بر عوالم پيشي گرفته است.
خدا براي هر مرد و زن زناكاري حكم كرده است كه ديهاي به بيتالعدل بپردازند، و آن مقدار نه مثقال طلا است و اگر دوباره به زنا عود كند شما نيز به گرفتن در مقابل آن ديه عود كنيد، اين است آنچه مالك اسماء در دنيا بدان حكم كرده است و در آخرت عذابي خواركننده براي آن معين كرده است كسي كه به معصيتي مبتلا شد؛ از براي او است كه توبه كند و به سوي خدا برگردد به درستي كه او هر كه را بخواهد ميآمرزد و از آنچه ميخواهد سؤال نميشود؛ زيرا او تواب عزيز حميد است. بر حذر باشيد از اين كه سبحات جلال شما را از اين سلسال منع كند، قدحهاي رستگاري را در اين صباح به نام فالقالاصباح بگيريد آنگاه به ياد او بياشاميد؛ زيرا او عزيز و منيع است.
ما گوش دادن به صوتها و آوازها را حلال كرديم، بر حذر باشيد كه گوش دادن، شما را از وظيفهي ادب و وقار خارج كند. به شادي اسم اعظم من كه دلها به واسطهي ان واله و شيدا و عقول مقربين مجذوب شدهاند خوشحال باشيد، به درستي كه ما آن را نردبان بالا رفتن ارواح به افق اعلي قرار داديم، شما آن را بال نفس و هوي قرار ندهيد. من پناه ميبرم كه شما از نادانان باشيد.
به تحقيق كه ما ثلث ديات را به بيتالمال ارجاع كرديم، ما مردان را به عدل خالص سفارش ميكنيم تا آنچه را كه نزد آنها جمع ميشود در چيزي كه بدان از طرف عليم حكيم مأمورند صرف كنند. اي مردان عدل؛ چوپانان [ صفحه 265] خدا در مملكت او باشيد، آنها را از گرگهائي كه در جامهها ظاهر شدند حفظ كنيد، چنانچه پسران خود را حفظ ميكنيد اين چنين ناصح امين شما را نصيحت ميكند. اگر در امري اختلاف كرديد؛ به خدا (يعني به خود او) مادامي كه او خورشيد تابان اين آسمان است (يعني مادامي كه او زنده است) رجوع كنيد و هنگامي كه غروب كرد؛ به آنچه از پيش او نازل شده است رجوع كنيد؛ زيرا او جهانيان را كفايت ميكند. بگو: اي قوم وقتي ملكوت ظهور من غائب شد، و موجهاي درياي بيان من ساكن شد؛ شما مضطرب نگرديد؛ زيرا در ظهور من حكمتي و در غيبت من حكمت ديگري است كه جز خداي فرد خبير بر آن اطلاع ندارد. ما از افق ابهي خود به شما ارائه ميدهيم و كسي كه بر ياري امر من قيام كند؛ او را به لشكري از ملاء اعلي و قبائلي از ملائكه مقربين ياري ميكنيم. اي اهل زمين قسم به خداي حق كه نهرهاي شيرين و گوارا از سنگها، منفجر گشته است؛ زيرا حلاوت بيان پروردگار مختار شما آنها را فراگرفته است، در حالي كه شما غافل بوديد. آنچه را نزد خود شما است واگذاريد آنگاه با بالهاي انقطاع فوق عالم ابداع پرواز كنيد، اين چنين مالك اختراع كه به حركت قلم خويش تمام عوالم را منقلب كرده است شما را امر ميكند، آيا شما معرفت داريد كه از چه افقي پروردگار ابهي شما كه مالك اسماء ميباشد شما را ندا ميكند؟ نه! قسم به جان خودم، اگر معرفت داشتيد؛ هر آينه دنيا را ترك نموده، با دلها به طرف محبوب اقبال ميكرديد و كلمه بر وصفي كه عالم اكبر از آن به اهتزاز درآمده است تا چه رسد به عالم صغير، شما را به اهتزاز درميآورد، اين چنين بارانهاي مكرمت من از آسمان عنايت من فروميريزد. اين فضلي است از نزد من تا شما از شاكران باشيد.
و اما زخم زدن و كتك زدن؛ احكام آنها به اختلاف مقدار آنها، اختلاف پيدا ميكند و ديان براي هر مقداري به ديهاي معين حكم كرده است به درستي كه او هر آينه حاكم عزيز منيع است، اگر ما بخواهيم آن را به حق تفصيل ميدهيم، اين وعدهاي است كه از نزد ما به درستي كه او هر آينه موفي عليم است.
به تحقيق كه در هر ماهي بر شما يك مرتبه ميهماني اگر چه به آب باشد نوشته شده است به درستي كه خدا ميخواهد ميان دلهاي شما اگر چه به اسباب [ صفحه 266] آسمانها و زمينها باشد تأليف كند، بر حذر باشيد كه شئونات نفس و هوي شما را متفرق نسازد؛ مانند انگشتان در دست و اعضاء در بدن باشيد، اين چنين قلم وحي شما را موعظه ميكند، اگر شما از مؤمنين باشيد، پس در رحمت و الطاف خدا نظر كنيد؛ زيرا او شما را بعد از آن كه خودش بينياز از عالمين است به چيزي كه براي شما منفعت دارد امر ميكند، كارهاي بد شما به ما ضرر نميرساند، چنانكه كردار نيك شما نيز به ما نفع نميدهد، ما براي خدا شما را ميخوانيم هر عالم بصير بدين گواهي ميدهد.
هر گاه سگهاي شكاري را به سوي شكار فرستاديد؛ خدا را ياد كنيد آنگاه آنچه را براي شما گرفتهاند بر شما حلال خواهد بود؛ اگر چه آن را مرده ادراك كنيد؛ به درستي كه او هر آينه عليم و خبير است. بر حذر باشيد كه در اين كار زيادهروي كنيد، در تمام كارها به عدل و انصاف رفتار كنيد، اين چنين مطلع ظهور شما را امر ميكند؛ امر ميكند؛ اگر شما از عارفان باشيد.
خدا شما را به دوستي خويشاوندان و اداء حقي كه در اموال مردم براي آنها معين شده است امر فرموده است؛ به درستي كه او هر آينه از جهانيان بينياز است
كسي كه خانهاي را عمدا آتش زند؛ او را بسوزانيد و كسي كه كسي را عمدا بكشد؛ او را بكشيد، قوانين خدا را با دستهاي قدرت و اقتدار بگيريد، و سنتهاي خودتان را ترك كنيد و اگر آنها را محكوم به حبس ابد كنيد؛ باكي در كتاب بر شما نخواهد بود؛ به درستي كه او هر آينه بر آنچه ميخواهد حاكم است.
به تحقيق كه نكاح بر شما واجب گشته است، بر حذر باشيد كه از دو زن تجاوز كنيد، كسي كه به يك تن كنيز قناعت كند؛ خودش و او را راحت كرده است و كسي كه دختر باكرهاي را براي خدمت خود بگيرد باكي بر او نيست اين چنين امر از قلم وحي به حق مرقوم شده است. اي قوم ازدواج كنيد؛ تا كسي كه مرا در ميان بندگان من يادآوري [ صفحه 267] كند از شما به وجود بيايد، اين از اوامر من است بر شما، آن را ياور خود قرار دهيد. اي اهل انشاء! نفس خود را پيروي نكنيد؛ زيرا او به ظلم و فحشاء امر ميكند، از مالك اشياء كه شما را به بر و تقوي امر ميكند، پيروي كنيد به درستي كه او بينياز از جهانيان است، بر حذر باشيد كه در روي زمين بعد از اصلاح آن ايجاد فساد كنيد، كسي كه افساد كند؛ از ما نخواهد بود و ما از او بيزار هستيم اين چنين امر از آسمان وحي به حق مشهود گشته است. به درستي كه نكاح در بيان به رضاء طرفين (يعني زوج و زوجه) محدود شده است؛ ولي ما چون محبت و وداد و اتحاد عباد را ميخواهيم به اين جهت آن را بعد از رضايت آنها به اذن پدر و مادر مشروط كرديم؛ تا كينه و بغضي ميان آنها توليد نسازد، مقاصد ديگري در اين حكم براي ما هست و اين چنين امر، مورد قضا واقع شده است. ازدواج بدون مهر واقع نميشود: براي شهرها نوزده مثقال طلاي خالص و براي دهات اين مقدار نقره مقدر شده است، كسي كه بخواهد بيش از اين مقدار قرار بدهد؛ بر او حرام است كه از نود و پنج مثقال تجاوز كند، اين چنين امر به عزت نوشته شده است. كسي كه به درجه اول قناعت كند، در كتاب براي او بهتر است؛ زيرا او كسي را كه بخواهد به اسباب آسمان و زمين بينياز ميكند و خدا بر هر چيزي قدير است. خدا بر هر بندهاي كه ميخواهد از وطنش خارج شود؛ نوشته است كه وقتي براي همسرش معين كند كه تا چه وقت برميگردد اگر در آن وقت آمد و به وعده خود وفا كرد؛ امر مولاي خويش را اطاعت كرده و از قلم امر، از نيكان مكتوب است و اگر حقيقتا عذري داشته باشد؛ بايد همسر خود را از آن خبردار كند ونهايت جد و جهد را مبذول دارد كه به سوي او برگردد و اگر برنگشت پس از براي همسر او است كه نه ماه صبر كند و بعد از اتمام اين مدت، بر او باكي نيست كه شوهر كند و اگر باز هم صبر كند خدا صابرات و صابرين را دوست دارد، به او امر من، عمل كنيد و هر مشركي را كه در لوح، گناهكار است پيروي نكنيد، و اگر در هنگام تربص خبري برايش رسيد، از براي او است كه معروف را بگيرد به درستي كه او ميخواهد ميان مردان و زنان اصلاح شود. بر حذر باشيد كه كاري كنيد كه ميان شما موجبات زحمتي فراهم شود اين چنين امر گذشته شده است و وعده خواهد آمد و اگر خبر مرگ يا كشته شدنش رسيد و بر طريق شياع يا به شهادت دو عادل ثابت شد، از براي او است كه وقتي چند ماه گذشت هر چه را ميخواهد اختيار كند، اين است آنچه كسي كه بر امر قوي است بدان حكم كرده است. [ صفحه 268] و اگر ميان آنها كدورت يا كسالتي واقع شود؛ از براي او نيست كه او را طلاق دهد و از براي او است كه يك سال تمام صبر كند شايد رائحه محبت ميان آنها وزيده شود و اگر يك سال تمام شد و رائحه محبت نوزيد؛ پس باكي در طلاق نيست به درستي كه او بر هر چيزي حكيم است. خدا شما را نهي كرده است از آنچه بعد از سه طلاق ميكنيد، اين فضيلت از نزد او است تا شما در لوحي كه از قلم امر مسطور است از شاكران باشيد. كسي كه طلاق ميدهد، بعد از گذشتن هر ماهي، مادامي كه به شوهر نرفته باشد، براي او است كه به مودت و رضايت رجوع و اگر شوهر رفته باشد به وصل ديگر جدائي حاصل ميشود و كار گذشته است مگر بعد از امري روشن. اين چنين امر از مطلع جمال در لوح جلال، به أجلال مرقوم است. و كسي كه مسافرت كند و همسر او هم با او مسافرت كند آنگاه اختلافي ميان آنها حاصل شود پس از براي او است كه نفقهي يك سال تمام را به او بدهد و او را به محلي كه از آن بيرون آمده است برگرداند يا او را به دست اميني بسپارد و مصارف راه او را هم بدهد تا آن امين، او را به محل اول برساند. به درستي كه پروردگار تو به هر كيفيتي كه ميخواهد به سلطاني كه بر جهانيان احاطه دارد حكم ميكند و هر زني كه به واسطه ثبوت فعل منكري بر او، طلاق داده شود؛ براي او در ايام تربص نفقه نميباشد اين چنين نيز امر از افق عدل مشهود است. به درستي كه خدا وصل و وفاق را دوست دارد و فصل و طلاق را مغبوض دارد. اي قوم به روح و ريحان معاشرت كنيد، قسم به جان من كساني كه در امكان هستند فاني ميشوند و آنچه باقي ميماند، آن عمل پاكيزه است، خدا بر آنچه آنچه ميگويم گواه است. اي بندگان من! ميان خودتان را اصلاح كنيد، پس آنچه را قلم اعلي شما را بدان نصيحت ميكند گوش دهيد و جبار شقي را پيروي نكنيد. بر حذر باشيد كه دنيا شما را مغرور كند چنانچه پيش از شما را مغرور كرده است. حدود خدا و سنت او را پيروي كنيد پس اين راهي كه به حق كشيده شده است سلوك كنيد به درستي كه زنا و فحشا را ترك كردند و تقوي گرفتند؛ نزد حق از برگزيدگان خلقند، ملاء اعلي و اهل اين مقامي كه به نام خدا مرفوع است آنها را ياد ميكنند.
به تحقيق كه بر شما فروش كنيزان و غلامان حرام شده است، براي بندهاي نيست كه بندهاي را بخرد، اين نهيي است در لوح خدا، اين چنين امر از قلم عدل به فضل مسطور شده است. [ صفحه 269] و بر احدي نيست كه بر احدي افتخار كند، همه مملوك او هستيد و دليل بر آن هستيد كه خدائي جز او نيست به درستي كه او بر هر چيزي حكيم است. نفوس خود را به كارهاي پاكيزه زينت دهيد. كسي كه به عمل كردن در راه رضاي او فائز شود؛ او از اهل «بهاء» و در نزد عرش مذكور است. مالك خلايق را به كارهاي نيكو پس به حكمت و بيان ياري كنيد. اين چنين شما از طرف رحمن در اكثر الواح امر شديد به درستي كه او بر آنچه ميگويم عليم است، كسي به كسي اعتراض نكند و كسي كسي را نكشد، اين است آنچه در كتابي كه در سرادق عزت مستور است، از آن نهي شديد، آيا شما كسي را كه خدا، او را بر وحي كه از نزد او زنده كرده است، ميكشيد؟ به درستي كه اين خطائي است كه نزد عرش بزرگ است از خدا بپرهيزيد و آنچه را خدا به ايادي ظلم و طغيان بنا نهاده است، خراب نكنيد. (مترجم گويد: عبارت اصل چنين است: «و لا تخربوا ما بناه الله بايادي الظلم و الطغيان» و معناي اين عبارت همان است كه در بالا ذكر شد، ولي اين معني قطعا مقصود بها نبوده است؛ بلكه مقصود او اين است: آنچه را خدا، بنا نهاده است شما به ايادي ظلم و ستم خراب نكنيد. در اين صورت بايد چنين گفته باشد «و لا تخربوا بايادي الظلم و الطغيان، ما بناه الله» ولي او چون سواد عربي نداشته است، جملهي عربي را آن طور تركيب كرده و لاجرم ترجمهاش همان است كه ذكر شد. مترجم) سپس راهي به سوي حق در پيش گيريد. وقتي كه لشكرهاي عرفان با پرچمهاي بيان ظاهر شدند؛ طوائف اديان شكست ميخورند، مگر كسي كه بخواهد در رضواني كه از نفس سبحان موجود است از كوثر حيوان بياشامد.
خدا بر آب نطفه به طهارت حكم كرده است، اين رحمتي از نزد او بر خلق است، او را به روح و ريحان شكر كنيد و كسي را كه از مطلع قرب دور است پيروي نكنيد؛ در هر حال بر خدمت امر او قيام كنيد، به درستي كه او شما را به سلطنتي كه بر عوالم احاطه دارد تأييد ميكند، به رشتهي لطافت بر وصفي كه آثار چركها از جامههاي شما ديده نشود، تمسك بجوئيد، اين است آن چه، كسي كه از هر لطيفي لطيفتر است، به آن حكم كرده است و كسي كه عذري داشته باشد؛ بر او باكي نيست؛ به درستي كه او هر آينه مغفور و رحيم است. هر مكروهي را به آبي كه تغيير به سه چيز پيدا نكرده باشد؛ تطهير كنيد. بر حذر باشيد كه آبي را كه به هوا يا چيز ديگر تغيير پيدا كرده است استعمال كنيد، شما عنصر لطافت در ميان خلق باشيد، اين است آنچه مولاي عزيز حكيم [ صفحه 270] شما برايتان خواسته است.
و همچنين خدا حكم غير طهارت را از همه چيز و از همه ملل ديگر برداشته است، اين موهبتي است از خدا؛ به درستي كه او هر آينه غفور و كريم است. تمام اشياء در اول رضوان، هنگامي كه باسماء حسني و صفات علياي خود بر هر كسي كه در امكان است تجلي كرديم؛ در درياي طهارت فرورفتند اين از فضل كسي است كه بر جهانيان احاطه دارد. بايد با اديان معاشرت كنيد و امر پروردگار رحمن خودتان را برسانيد اين هر آينه تاج اعمال است، اگر شما از عارفان باشيد. و نيز شما را به لطافت كبري و شستن آنچه از غبار و چركهاي خشكيده و غير تغيير يافته حكم كرده است، از خدا بپرهيزيد و از پاكيزگان باشيد. كسي كه در كساء وي چركي ديده شود، دعاء او بالا نميرود و اهل عالم بالا از او دوري ميكنند. گلاب و سپس عطر خالص استعمال كنيد اين چيزي است كه خدا از اولي كه اول ندارد، آن را دوست دارد، تا بوئي كه پروردگار عزيز حكيم شما ميخواهد، از شما پراكنده شود.
به تحقيق كه خدا آنچه را كه در بيان است، از محو كتب، از شما عفو كرده است و ما به شما اذن داديم كه آنچه را از علوم نافع است، بخوانيد نه آنچه را به مجادلهي در كلام منتهي ميشود، اين بهتر است از براي شما؛ اگر از عارفان باشيد.
اي گروه پادشاهان! به تحقيق كه مالك آمد، ملك براي خداي مهيمن قيوم است. جز خدا را عبادت نكنيد، به دلهاي نوراني به روي پروردگار خودتان، كه مالك اسماء است توجه كنيد، اين امري است كه با آنچه نزد شما است، معادل نيست؛ اگر شما از عارفان باشيد. ما شما را ميبينيم كه به آنچه جمع كردهايد براي غير خودتان، مسروريد، نفوس خود را از عوالمي كه جز وحي محفوظ آن را نتواند بشمارد منع ميكنيد، به تحقيق كه اموال شما، شما را از عاقبت مشغول كرده است اين براي شما سزاوار نيست اگر بدانيد، دلهاي [ صفحه 271] خودتان را از گند دنيا پاك سازيد، در حالي كه به سوي ملكوت پروردگار خودتان خالق زمين و آسمان كه به واسطه او زلازل ظاهر ميشود و قبائل مردم، جز كساني كه غير او را ترك كردهاند و آن چه در لوح مكنون به آن امر شده است گرفتهاند، نوحه ميكنند، بشتابيد. اين روزي است كه در آن كليم به انوار قديم فائز شد و از اين قدحي كه درياها به آن آتش شد زلال وصال آشاميد. بگو قسم به خداي حق كه طور در اطراف مطلع ظهور طواف ميكند و روح از ملكوت ندا ميكند: اي پسران غرور! بيائيد بيائيد، اين روزي است كه جمعيت خدا براي شوق به لقاء او شتافتهاند و يهوديان فرياد ميكنند: «وعده آمد و آنچه در الواح خداي متعال عزيز محبوب نوشته بود، ظاهر شد.» اي گروه پادشاهان! به تحقيق كه ناموس اكبر در منظر انور، نازل شد، هر امر مستوري از طرف مالك قدر كه به واسطه او ساعت ميآيد، ظاهر شد، ماه بر دو قطعه شد و هر امر محتومي تفصيل داده شد. اي گروه پادشاهان! شما مملوك هستيد، مالك به نيكوترين هيئات ظاهر شده و شما را به نفس مهيمن قيوم خود ميخواند. بر حذر باشيد كه شما را غرور از مطلع ظهور منع كند يا دنيا شما را از خالق آسمان، محجوب بدارد. بر خدمت مقصودي كه شما را به كلمهاي از نزد خود آفريده و شما را مظاهر قدرت آنچه بوده و ميباشد قرار داده است قيام كنيد. قسم به خدا ما نميخواهيم در ممالك شما تصرف كنيم بلكه آمدهايم تا در دلها تصرف كنيم، به درستي كه آنها منظر «بهاء» ميباشند، ملكوت اسماء به اين گواهي ميدهد؛ اگر شما بفهميد. كسي كه مولاي خود را پيروي كند؛ از تمام دنيا اعراض كرده است و اين چه مقام محمودي است! خانهها را واگذاريد آنگاه به سوي ملكوت اقبال كنيد اين است آنچه در آخرت و اولي براي شما منفعت دارد، مالك جبروت به اين مطلب گواهي ميدهد اگر شما بدانيد. خوشا به حال پادشاهي كه بر نصرت امر من در مملكت من برخيزد و از غير من منقطع شود؛ به درستي كه او از اصحاب كشتي سرخ است كه خدا آن را براي اهل «بهاء» قرار داده است. براي هر فردي سزاوار است كه او را اعانت و احترام و ياري كند تا شهرها را به مفاتيح اسم من كه مهيمن بر آنچه در ممالك غيب و شهود است بگشايد. به درستي كه او به منزله چشم است، براي بشر و مانند سفيده رشنيدهنده است در پيشاني اهل انشاء و رأس كرم است، براي جسد عالم؛ اي اهل «بها» [ صفحه 272] او را به اموال ونفوس ياري كنيد.
امپراطور فرانسواژوزف پادشاه اتريش و مجارستان را مخاطب قرار ميدهد اي پادشاه اتريش! مطلع نور احديت در عكا بود، گذشتي و از او سئوال نكردي بعد از آن كه هر خانهاي به او مرتفع و هر دري عالي به او باز شد. ما آن را محل اقبال عالم ذكر قرار داديم و تو هنگامي كه پروردگار تو و پروردگار عالمها به ملكوت خدا ظاهر شد مذكور را ترك كردي، ما در تمام احوال با تو بوديم تو را چنين يافتيم كه فرع را چسبيده از اصل غفلت كردهاي به درستي كه پروردگار تو بر آنچه ميگويم گواه است. حزنها ما را فراگرفت، زيرا تو را ديديم كه براي اسم ما دور ميزني ولي ما را پيش روي خود نميشناسي، چشم باز كن؛ تا اين منظر كريم را ببيني و كسي را كه در شبها و روزها ميخواني بشناسي و نور تابان را از اين افق فروزان ببيني.
امپراطور ويلهلم پادشاه پروس را مخاطب ميسازد. بگو: اي پادشاه برلن! ندا را از اين هيكل مبين گوش ده كه ميگويد: لا اله الا انا الفرد القديم يعني خدائي جز من فرد قديم نيست. (مترجم گويد: ملاحظه كنيد چگونه اين هيكل حادث فاني ادعاي خدائي، تفرد و قدم ميكند.) بر حذر باش كه هنگامي كه هوي تو را از مالك عرش و فرش محجوب كرده؛ غرور تو را از اين مطلع ظهور منع نكند. اين چنين قلم اعلي تو را نصيحت ميكند به درستي كه او هر آينه فضال كريم است. كسي را كه شأن و مقامش از تو بزرگتر بوده است (مقصودش ناپلئون سوم امپراطور فرانسه است) ياد كن او و آنچه دارا بود چه شد، بيدار باش و از خوابيدگان مباش. به درستي كه وقتي كه ما او را خبر داديم به آنچه از ستمكاران بر ما وارد شد؛ لوح خدا را دور انداخت: به اين جهت ذلت او را از هر سو فراگرفت تا با خسران عظيم به سوي خاك برگشت. اي پادشاه! در او و در امثال او كه بلاد را مسخر كردند و بر عباد حكمراني كردند تفكر كن چگونه رحمن آنها را از قصور به قبور فرستاد؟ عبرت [ صفحه 273] بگير و از متذكران باش. ما چيزي از شما نميخواهيم، جز اين نيست كه ما شما را براي خدا نصيحت ميكنيم. اي گروه پادشاهان! ما صبر ميكنيم چنان كه به آنچه از طرف شما بر ما وارد شد، صبر كرديم.
اي پادشاهان و روساء جمهور امريكا! به آنچه كبوتر بر شاخه درخت بقا ميخواند كه «لا اله الا انا الباقي الغفور الكريم» (يعني خدائي جز من باقي غفور كريم نيست) گوش دهيد. هيكل پادشاهي را به هيئت عدل و تقوي و سر آن را به تاج ذكر پروردگار خودتان خالق آسمان زينت دهيد اين چنين مطلع اسماء از نزد عليم حكيم شما را امر ميكند. موعود در اين مقام محمود كه به واسطه او دندان وجود از غيب و شهود تبسم ميكند ظاهر شد. روز خدا را غنيمت بشماريد. ملاقات خدا از براي شما از آنچه خورشيد بر آن طلوع ميكند بهتر است؛ اگر شما از عارفان باشيد. اي گروه امراء به صدائي كه از مطلع كبرياء بلند است كه «لا اله الا انا الناطق العليم» (يعني خدائي جز من ناطق عليم نيست) گوش دهيد. با دستهاي عدل شكسته را اصلاح كنيد و صحيح ستمكار را به تازيانههاي اوامر پروردگار خودتان كه آمر حكيم است بشكنيد.
اي گروه روم! ما ميان شما آواز جغد ميشنويم، مستي و هوي شما را فراگرفته است؛ يا شما از غافلان هستيد؟ اي نقطهي واقع در ساحل دو دريا (يعني قسطنطنيه) كرسي ظلم بر تو برقرار شده است و آتش دشمني به قسمي كه ملاء اعلا به واسطه آن نوحه و زاري ميكنند در تو مشتعل گرديده. كساني كه در اطراف كرسي رفيع طواف ميكنند، ميبينند: كه جاهل بر عاقل در تو حكم ميكند و ظلمت بر نور افتخار ميكند و تو در غرور مبين ميباشي، زينت ظاهري تو، كه قسم به پروردگار خلق به زودي فاني ميشود، تو را مغرور ساخته است، دختران و بيوهزنان و قبائلي كه در تو وجود دارند گريه ميكنند؛ اين چنين عليم خبير تو را خبر داده است.
اي سواحل رود رن! به تحقيق كه ما تو را ديديم كه به شمشيرهاي جزا كه به سوي تو كشيده شده بود، از خون پوشيده بودي و يك مرتبه ديگر چنين خواهي شد. ما نالهي برلن را ميشنويم اگر چه امروز بر عزتي آشكار است. [ صفحه 274]
اي زمين «طاء»! از چيزي محزون مشو، خدا تو را مطلع فرح جهان قرار داده است، (زيرا مسقط الرأس او است) اگر بخواهد سرير تو را، به واسطه كسي كه حكم به عدل كند و گوسفندان خدا را كه به واسطه گرگها متفرق شدهاند جمعآوري كند، مبارك ميسازد؛ به درستي كه او با اهل «بها» با فرح و انبساط روبرو ميشود. آگاه باش كه او نزد خدا از جوهر حق است. بهاء خدا و بهاء كسي كه در، حال ملكوت امر است بر آن باد، خوشنود باش خدا تو را افق نور قرار داده است؛ به اين جهت كه مطلع ظهور (يعني خود او) در تو متولد شده است و به اين اسمي كه خورشيد فضل از آن ظاهر است و آسمانها و زمينها را روشن ساخته است، ناميده شدي. به زودي اوضاع تو منقلب ميشود و جمهور مردم بر تو حكومت خواهند كرد؛ به درستي كه پروردگار تو هر آينه عليم و محيط است. به فضل پروردگار خود اطمينان داشته باش؛ زيرا لحظات الطاف از تو منقطع نخواهد شد، به زودي بعد از اضطراب، قرار خواهي گرفت. اين چنين در كتاب بديع امر گذشته است.
اي زمين «خاء»! صداي مرداني را كه در ذكر پروردگار غني متعالند در تو ميشنويم. خوشا روزي كه در آن پرچمهاي اسماء در ملكوت انشأ به نام من ابهي منصوب شود در آن روز مخلصان به نصرت خدا خوشحال و مشركان (يعني مسلمانان) نوحه و زاري ميكنند براي احدي نيست كه بر كساني كه بر بندگان حكم ميكنند اعتراض كند، آن چه را نزد آنها است، براي آنها واگذاريد و با دلها توجه كنيد.
اي درياي اعظم! آن چه را از نزد مالك قديم به آن مأموري، بر امتها بريز و هياكل مردم را به نقش و نگار احكامي كه دلها به آن فرحناك و چشمها به آن روشن ميشود، زينت بده.
كسي كه صد مثقال طلا داشته باشد، نوزده مثقال آن از براي خالق زمين و آسمان است. اي قوم بر حذر باشيد كه خودتان را از اين فضل عظيم منع كنيد. به تحقيق كه ما شما را به اين مأمور كرديم بعد از آن كه ما از شما و از هر كسي كه در آسمانها و زمينها است بينيازيم. [ صفحه 275] به درستي كه در اين هر آينه حكمتها و مصالحي است كه علم احدي جز خداي عالم خبير به آنها احاطه ندارد. بگو: به اين حكم ميخواهد اموال شما را تطهير كند و شما را به مقاماتي كه آنها را جز كسي كه خدا ميخواهد درك نميكند، نزديك سازد؛ به درستي كه او هر آينه فضال عزيز كريم است. اي قوم در حقوق خدا خيانت نكنيد و در آنها جز به اذن او تصرف نكنيد. اين چنين امر در الواح و در اين لوح منيع گذشته است. كسي كه به خدا خيانت كند؛ بر وجه عدالت به او خيانت ميشود و كسي كه به امر خدا عمل كند؛ بركت از آسمان عطاء پروردگار فياض معطي باذل قديم بر او نازل ميشود. او براي شما چيزي را خواسته است كه امروز آن را نميفهميد. به زودي هنگامي كه ارواح به پرواز درآيند و بساط شاديها درهم پيچيده شود، مردم آن را خواهند فهميد، اين چنين كسي كه نزد او لوح حفيظ است شما را ياد ميكند. به تحقيق كه [22] عريضههاي متعددي از كساني كه ايمان آوردهاند به عرش واصل شده است كه در آنها خدا، پروردگار آنچه ديده ميشود و آنچه ديده نميشود، پروردگار عالميان را سؤال كرده بودند به اين جهت ما لوحي را به صورت امر نازل كرديم، شايد مردم به احكام پروردگارشان عمل كنند و اين چنين ما پيش از اين در سالهاي متوالي سؤال شديم ولي ما به حكمتي كه نزد ما بود قلم را نگاه داشتيم تا نامههائي از چند نفر در اين روزها رسيد؛ به اين جهت ما آنها را به حق به چيزي كه دلها را زنده كند، جواب داديم.
بگو: اي گروه علما! كتاب خدا را با قواعد و علومي كه نزد شما است مقايسه نكنيد؛ زيرا آن هر آينه ترازوي حق است، به تحقيق كه آن چه نزد امتها است به اين ترازوي بزرگ و اين به نفس خود سنجيده ميشود؛ اگر شما علم داشته باشيد. چشم عنايت من بر شما ميگريد؛ زيرا شما كسي را كه در هر شب و روز و صبح و شام ميخوانيد نميشناسيد. اي قوم با روهاي سفيد و دلهاي نوراني به سوي بقعهي مباركهي حمرائي توجه كنيد كه در آن سدرةالمنتهي ندا ميكند: «لا اله الله انا المهيمن القيوم» [ صفحه 276] (يعني خدائي جز من مهيمن قيوم نيست). اي گروه علما آيا يكي از شما ميتواند در ميدان مكاشفه و عرفان با من نيزه بازي كند؟ يا در جولانگاه حكمت و تبيان تاخت و تاز كند؟ نه، قسم به پروردگار رحمن من. هر چه بر روي آن است فاني است و اين روي پروردگار محبوب شماست اي قوم! ما علوم را براي شناختن معلوم قرار داديم و شما به واسطه آن از مشرق آنها كه هر امر مكنوني به آن ظاهر ميشود محجوب شدهايد. اگر افقي را كه از آن خورشيد كلام ميتابد ميشناختيد؛ هر آينه مردم و آن چه نزد آنها است ترك ميكرديد و به سوي مقام محمود اقبال مينموديد. بگو اين آسماني است كه گنج امالكتاب در آن است؛ اگر شما عقل داشته باشيد. او هر آينه كسي است كه به واسطه او سنگ فرياد ميكند و سدره بر طور مرتفعي كه بر روي زمين مباركه است ندا ميكند: «الملك لله الملك العزيز الودود» (يعني ملك براي خدا، پادشاه عزيز ودود است) ما به مدارس نرفتهايم، مسائل مورد بحث را مطالعه نكردهايم، آن چه را اين امي شما را به آن، به سوي خداي ابدي ميخواند گوش كنيد؛ زيرا آن چه در زمين گنج شده است، بهتر است؛ اگر شما بفهميد. (مترجم گويد: بها راست ميگويد از سخنان مهمل و مغلوط او چنين معلوم ميشود كه وي به مدارس علمي نرفته و مسائل مورد بحث و تحقيق را مطالعه نكرده است و در مكتب خانه هم از شاگردان تنبل و بازي گوش بوده است وگرنه ميبايست لااقل دستور زبان فارسي و عربي را فراگرفته باشد و تا اندازهاي به مباحث علمي آشنائي پيدا كرده باشد تا سخنان او، در مجالس و محافل، به اين گونه مورد مسخره و مضحكهي واقع نشود. آري او فقط در خانقاه حكيم الهي رشتي و تكيه شاه نقشبنديه سليمانيه كسب كمال كرده و از چنين كسي جز اين نبايد انتظار داشت. انتهاي كلام مترجم)
بر شما در هر هفته ناخن گرفتن و داخل شدن در آبي كه هيكل شما را فرابگيرد و ابدان شما را كه پيش از اين به علت كار كردن چرك شده است، پاكيزه كند، واجب گشته است. بر حذر باشيد كه غفلت شما را از آن چه از طرف عزيز عظيم به آن مأمور شديد منع كند، هنگام صبح داخل آن شويد؛ در آب دستنخورده داخل شويد؛ داخل شدن در آب دستخورده جائز نيست. بر حذر باشيد كه به خزينه حمامهاي عجم نزديك شويد كسي كه قصد آن كند؛ پيش از ورود به آن به وي كند آن را ميشنود. [ صفحه 277] اي قوم! از آنها دوري كنيد و از كوچكان مباشيد؛ زيرا آنها به صديد و غسلين شباهت دارند؛ اگر شما از عارفان باشيد. همچنين است حوضهاي متعفن، آنها را ترك كنيد و از مقدسين باشيد. اگر بخواهيم مظاهر فردوس را در روي زمين به شما نشان دهيم، بايد بوئي كه دلهاي مقربان به آن شاد ميشود، از شما شنيده شود. كسي كه آب بر او ريخته شود و بدنش را به آن بشويد از براي او بهتر است و او را دخول در آب كفايت ميكند؛ زيرا او ميخواهد كارها را بر شما آسان كند؛ اين فضلي است از طرف او؛ تا شما از شاكران باشيد.
به تحقيق كه زن پدران شما بر شما حرام شده است، ما حيا ميكنيم كه حكم پسران را بيان كنيم. اي ملاء امكان از رحمن بپرهيزيد و چيزي را در لوح از آن نهي شديد، مرتكب نشويد و در بيابان شهوات از سرگردانان مباشيد. [23] [ صفحه 278] بر احدي جائز نيست كه هنگام راه رفتن، در راهها و بازارها، جلو مردم زبان خود را حركت دهد؛ بلكه براي كسي كه ميخواهد ذكر بگويد سزاوار است كه در جائي كه براي ذكر خدا ساخته شده است يا در خانه خودش ذكر بگويد؛ زيرا اين اقرب به خلوص و تقوي ميباشد. اين چنين خورشيد حكم از افق بيان تابيده است، خوشا به حال كساني كه عمل كنند.
به تحقيق كه بر هر نفسي نوشتن وصيتنامه واجب شده است و از براي او است كه ابتداي نامه را به اسم اعظم زينت دهد و در آن به وحدانيت خدا در مظهر ظهورش (يعني در او) اعتراف كند آن گاه هر چه را از كارهاي خوب بخواهد بنگارد تا در عوالم امر و خلق براي او گواه باشد و نزد خداي حافظ امين، گنجي براي وي باشد.
به تحقيق كه عيدها، به دو عيد بزرگ منتهي ميشود: اول روزهائي است كه رحمن به اسماء حسني و صفات علياي خود بر هر كسي كه در امكان است تجلي نموده است. (يعني روز ولادت او) و ديگر روزي است كه ما كسي را كه مردم به اين اسمي كه مردگان به واسطهي آن برميخيزند و آنچه در آسمانها و زمينها است محشور ميشوند مبعوث كرديم (يعني روز بعثت باب). (تبصره: اين كسي كه ادعا ميكند كه او باب را به رسالت مبعوث كرده است به قدري عامي بوده است كه اين جملهي كلام او كه آن را وحي آسماني ميدانسته است با هيچ قاعده و دستوري تطبيق ندارد. جمله كلامش اين است: «بهذا الاسم الذي قامت الاموات و حشر في السموات و الارضين و الاخرين في يومين» جملهي مذكور از چند جهت غلط است. اول در جملهي «قامت الاموات» ضمير عايد به موصول ندارد. دوم در جملهي «و حشر في السموات و الارضين» نه فاعل داد و نه ضمير عايد به موصول دارد. سوم جملهي «و الاخرين في يومين» كه ظاهرا عطف به «الي العيدين الاعظمين» است با آن جمله معطوفعليه سه سطر فاصله پيدا كرده است كه معطوف و معطوفعليه به هم ارتباط پيدا نميكنند. جاي تعجب است كه چنين مرد ناداني كه نميتواند حرف بزند اين طور لاف خدائي ميزند و اين چنين گزافگوئي ميكند و عجبتر آن كه مردمي هم به چرندهاي او گوش ميدهند خدا به همه عقل و حقيقت مرحمت فرمايد. مترجم) [ صفحه 279] و دو عيد ديگر در دو روز است اين چنين امر از نزد آمر عليم گذشته است. خوشا به حال كسي كه به روز اول از شهر «بها» كه خدا آن را به اين اسم عظيم قرار داده است، فائز شود. خوشا به حال كسي كه نعمت خدا را بر خودش در اين روز اظهار بدارد. به درستي كه او از كساني است كه شكر خدا را به فعل خودش كه بر فضل او كه به جميع عوالم احاطه دارد، اظهار داشته است. بگو: به درستي كه آن هر آينه اول ماهها و مبدأ آنها است و در آن نسيم حيات بر تمام ممكنات ميگذرد، خوشا به حال كسي كه آن را به روح و ريحان ادراك كند، ما گواهي ميدهيم كه او از فائزان است. بگو: به درستي كه عيد اعظم پادشاه اعياد است، اي قوم نعمت خدا را بر خودتان ياد كنيد كه شما خواب بوديد و او، از نسيمهاي وحي شما را بيدار ساخت و راه روشن و مستقيم را به شما معرفي كرد.
هر گاه مريض شديد به اطباء حاذق مراجعه كنيد، ما اسباب را برنداشتيم بلكه آنها را از اين قلمي كه خدا آن را مطلع امر خود كه تابنده و نوردهنده است قرار داده، ثابت كرديم.
به تحقيق كه خدا بر هر نفسي نوشته بود كه اموال بينظير خود را به نزد عرش بياوريد؛ به درستي كه ما از اين تكليف عفو كرديم فضلي است از نزد ما به درستي كه او معطي كريم است. خوشا به حال كسي كه در حالي كه ذاكر، متذكر و مستغفر باشد رو به مشرقالاذكار (اسم معبد آنها است) آورد و هنگامي كه داخل آن شد براي گوش دادن به آيات خداي ملك عزيز حميد ساكت بنشيند. بگو: مشرقالاذكار خانهاي است كه در شهرها و دهات براي ذكر من ساخته ميشود، اين چنين نزد عرش ناميده شده است؛ اگر شما از عارفان باشيد. كساني كه آيات رحمن را با آوازهاي خوش ميخوانند؛ چيزي را از آن استفاده ميكنند كه ملكوت ملك آسمانها و زمينها با آن معادل نميشود و به واسطه آن بوي خوش عوالم مرا كه امروز جز كساني كه از اين منظر كريم به آنها بصيرت داده شده است نميباشند، مييابند. بگو: به درستي كه آنها دلهاي صاف را به سوي عوالم روحاني كه از آنها [ صفحه 280] به عبارات و اشارات و تعبير و اشاره نميشود، جذب ميكنند. خوشا به حال شنوندگان اي قوم! برگزيدگان مرا كه بر ذكر من ميان خلق من و بلند كردن شأن من در مملكت من قيام كردهاند ياري كنيد، آنها ستارگان آسمان عنايت من و چراغهاي هدايت من براي مخلوقات من ميباشند كسي كه به غير آنچه در وحي نازل شده است سخن بگويد او از من نيست؛ بر حذر باشيد كه هر مدعي گناهكاري را پيروي كنيد. به تحقيق كه الواح بهيئتي كه فالقالاصباح كه ميان آسمانها و زمينها ظاهر است ختم نموده، زينت داده شده است. به ريسمان محكم و رشتهي امر محكم و متين من تمسك بجوئيد. خدا براي كسي كه ميخواهد زبانهاي مختلف را فرابگيرد، اذن داده تا امر خدا را در شرق و غرب زمين تبليغ كنند و آن را ميان دولتها و ملتها بر وصفي كه دلها به آنها مجذوب و هر استخوان پوسيدهاي به آن زنده شود ياد كنند.
بر هيچ عاقلي نيست كه چيزي را كه عقل را ميبرد، بياشامد و براي او است كه هر چيزي كه براي انسان سزاوار است عمل كند نه چيزي را كه هر غافل مريبي مرتكب ميشود (از اين عبارت مبهم نه حلال بودن فهميده ميشود نه حرام بودن.) سرهاي خودتان را به تاج امانت و وفا و دلهاي خودتان را به رداء تقوي و زبانهاي خود را به راستي خالص و هيكلهاي خودتان را به نقش و نگار آداب زينت دهيد. تمام اينها از ملكات خوب انسان است؛ اگر از بينايان باشيد. اي اهل «بهاء» به رشتهي بندگي خداي حق تمسك بجوئيد تا به اين وسيله مقامات شما ظاهر شود، اسامي شما ثبت شود و مراتب و اذكار شما در لوح محفوظ بالا برود. بر حذر باشيد كه ساكنين روي زمين شما را از اين مقام عزيز رفيع بازدارند ما شما را در اكثر الواح و در اين لوحي كه از افق آن خورشيد احكام پروردگار مقتدر حكيم شما آشكار گشته به اينها وصيت كردهايم.
وقتي درياي وصال فرورفت و كتاب مبدأ و مأل درگذشت؛ به سوي كسي كه خدا او را خواسته است و از اين اصل قديم انشعاب يافته روبياوريد، پس در مردم و كمعقلي آنها نظر كنيد كه آن چه براي آنها ضرر دارد طلب ميكنند و آن چه براي آنها منفعت دارد ترك ميكنند، آگاه باش كه آنها از سرگردانانند. [ صفحه 281]
ما پارهاي از مردم را ميبينيم كه آزادي ميخواهند و به آن افتخار ميكنند، آنها در ناداني آشكارند؛ زيرا آزادي به فتنهاي منتهي ميشود كه آتش آن خاموششدني نيست. اين چنين محصي عليم شما را خبر ميدهد. پس دانسته باشيد كه مطالع و مظاهر آزادي، حيوان است. براي انسان شايسته است كه تحت قوانيني باشد كه او را از ناداني خود و از ضرر حيلهكنندگان حفظ كند. آزادي، انسان را از شئون آداب و وقار خارج ميكند. و او را در شمار مردمان پست قرار ميدهد. خلق را نگاه كنيد كه چارهاي براي آنها نيست جز آن كه مانند گوسفندان، شباني براي حفظ خود داشته باشند به درستي كه اين هر آينه حق آشكار است. ما در پارهاي از مقامات، نه در پارهاي ديگر، آن را تصديق ميكنيم؛ به درستي كه ما از دانايان ميباشيم. بگو: آزادي در پيروي اوامر من است، اگر شما از عارفان باشيد.اگر مردم آنچه را كه ما از آسمان وحي براي آنها نازل كردهايم پيروي كنند؛ هر آينه خودشان را در آزادي محض خواهند يافت. خوشا به حال كسي كه مراد خدا را در آنچه از مشيت مهيمن او بر تمام عوالم نازل شده است بشناسد. بگو: آن آزادي كه براي شما نافع است، در بندگي خداي حق است. كسي كه شيريني آن را درك كند؛ آن را با ملكوت آسمانها و زمينها عوض نميكند.
در «بيان» سؤال كردن بر شما حرام گشته است ولي خدا از اين عفو كرد تا آن چه را كه به آن احتياج داريد، سؤال كنيد؛ نه آن چه را كه مرداني پيش از شما به آن سخن گفتهاند (يعني علوم و معارف سابقين) از خدا بپرهيزيد و از پرهيزكاران باشيد، آن چه را كه در امر خدا براي شما نافع است، سؤال كنيد به تحقيق كه خدا باب فضل را بر ساكنين آسمانها و زمينها مفتوح ساخته است.
تعداد ماهها در كتاب خدا نوزده ماه است كه اول آنها به اسمي كه مهيمن بر تمام عوالم است زينت داده شده است (يعني به اسم بهاء).
به تحقيق كه خدا به دفن مردگان در بلور و سنگهاي قيمتي و چوبهاي محكم لطيف و گذاشتن انگشتر نقشدار در انگشتان آنها، حكم كرده است به درستي كه او تقديركننده عليم است. براي مردان نوشته ميشود: «و لله ما في» [ صفحه 282] السموات و الارض و ما بينهما و كان الله بكل شيئي عليما» و از براي زنان: «و لله ملك السموات و الارض بما بينهما و كان الله علي كل شيئي قديرا» اين است آن چه پيش از اين نازل شده است و نقطهي بيان (يعني باب) به آن ندا ميكند و ميگويد: اي محبوب امكان: (يعني خودش) در اينجا به چيزي كه بوهاي خوش الطاف تو را در ميان جهانيان انتشار دهد، سخن بگو. ما همه را خبر داديم كه آن چه در «بيان» نازل شده است، با يك كلمه كه از جانب تو است معادل نيست؛ به درستي كه تو به هر چه بخواهي مقتدري. بندگان خود را از فيوضات درياي رحمت خود منع مكن به درستي كه تو صاحب فضل عظيمي. به تحقيق كه ما آن چه خواست اجابت كرديم، به درستي كه او هر آينه محبوب مجيب است. چيزي كه اين هنگام دربارهي من از نزد خدا نازل شده است، بر آن نقش ميشود؛ به درستي كه آن براي شما و براي آنها بهتر است، به درستي كه ما حكم كنندهايم. من از طرف خدا آمدهام در حالي كه از غير او منقطع هستم و به اسم رحمن رحيم وي مستمسك ميباشم. به سوي وي برميگردم؛ اين چنين، خدا كسي را كه ميخواهد به فضلي كه از نزد او است اختصاص ميدهد به درستي كه او هر آينه مقتدر قدير است. او را در پنج جامه از حرير پا پنبه كفن كنيد و كسي كه استطاعت نداشته باشد به يكي از آنها اكتفا كند، اين چنين امر از نزد عليم خبير گذشته است. نقل مردگان از شهر بيش از مسافت يك ساعت بر شما حرام است، او را در مكان نزديكي با روح و ريحان دفن كنيد. خدا آنچه را در «بيان» درباره تحديد سفرها به آن حكم كرده بود، برداشت؛ به درستي كه او هر آينه مختار است، هر چه بخواهد ميكند و هر چه اداره كند، بدان حكم ميكند.
اي اهل انشاء! نداء مالك اسماء را بشنويد، كه از طرف زندان اعظم خود شما را نداء ميكند: كه خدائي جز من مقتدر متكبر متسخر متعالي عليم حكيم نيست، خدائي جز او كه مقتدر بر تمام عوالم است نيست، اگر بخواهد عالم را به حكمتي كه از نزد او است ميگيرد، بر حذر باشيد كه در اين امري كه ملاء اعلا و اهل مدائن آسمان از براي آن خضوع كردند توقف كنيد، از خدا بپرهيزيد و از محجوبان مباشيد. پردهها را به آتش محبت من و سبحات را به اين اسمي كه ما بدان عالم را مسخر كردهايم بسوزانيد. [ صفحه 283]
در دو مقام و مقاماتي كه عرش پروردگار رحمن شما استقرار يافته است، خانه بلندمرتبه بسازيد؛ اين چنين مولاي عارفان شما را امر ميكند. بر حذر باشيد كه شئونات زمين شما را از آن چه بدان امر شديد از طرف قوي امين آمر شديد بازدارد. در ميان مردم بر وصفي كه شبهات كساني كه وقتي خدا به سلطان عظيم ظاهر ميشود، به او كافر ميشوند، شما را منع نكند مظاهر استقامت باشيد بر حذر باشيد كه آنچه در كتاب نازل شده است شما را از اين كتابي كه به حق سخن ميگويد: كه نيست خدائي جز من عزيز حميد، بازندارد. با چشم انصاف به سوي كسي كه از آسمان مشيت و اقتدار آمده است نظر كنيد و از سركشان مباشيد. پس آن چه را كه از قلم بشارتدهنده به من (يعني باب) جاري شده است، در ذكر اين ظهور و آنچه سركشان در ايام او مرتكب شدهاند ياد كنيد. آگاه باشيد كه آنها از زيانكارانند. بگو: اگر شما آنچه را ما ظاهر ميكنيم ادراك نموديد؛ شما از فضل خدا سؤال ميشويد تا به واسطه احاطهاش بر سرائر شما، بر شما منت گذارد؛ زيرا اين عزتي است ممتنع منيع. ان يشرب كاس ماء عندكم اعظم من ان تشربن كل نفس ماء وجوده بل كل شيئي ان يا عبادي تدركون. (مترجم گويد: اين عبارت قابل ترجمه نيست من از خوانندگان گرامي تمنا دارم آن را تجزيه و تركيب و معني كنند تا معلوم شود كه بها چه قدر بيسواد و مهملگو بوده است. انتهاي كلام مترجم) اين است آنچه كه از نزد او نازل شده است در حالي كه مرا ياد نموده است اگر شما بدانيد. كسي كه در اين آيات تفكر كند و به آنچه از مرواريدهاي مخزونه در آنها مستور است اطلاع پيدا كند؛ قسم به خدا او از طرف زندان بوي خوش رحمن را ميشنود و با قلب خود با اشتياقي كه آسمانها و زمينها نتوانند او را منع كنند، به سوي او ميشتابد. بگو: حجت و برهان در اطراف اين ظهور گردش ميكند، اين چنين رحمن آن را نازل كرده است اگر شما از منصفان باشيد. بگو: اين روح كتابها است كه قلم اعلي آن را منتشر ساخته است و هر كس در انشأ بود مدهوش شد؛ مگر كساني كه نسيمهاي رحمت من و وزشهاي الطاف من، كه مهيمن بر تمام عوالم است، او را فراگرفت. اي جمعيت «بيان» (بابيان ازلي را خطاب ميكند) از خدا بپرهيزيد [ صفحه 284] آن گاه آنچه را در جاي ديگر نازل كرده است نظر كنيد ميگويد: «قبله كسي است كه خدا او را ظاهر ميكند؛ هر گاه او تغيير كند قبله هم تغيير ميكند تا اين كه برقرار گردد». (ميخواهد بگويد يك روز من يظهره الله صبح ازل بود و لاجرم او قبله بود و اكنون من يظهره الله تغيير يافته و من ميباشم؛ پس من قبله هستم. در اين جمله «بهاء» اقرار كرده است كه آن من يظهره الله كه مورد بشارت باب بوده صبح ازل است ولي ادعاي تغيير كرده است و چون دليلي بر تغيير جز ادعاي خود «بهاء» وجود ندارد پس لاجرم ادعاي او باطل و مردود است. مترجم) اين چنين از نزد مالك قدر نازل گشته است؛ زيرا اين منظر اكبر را خواسته است به ياد آورد. اي قوم! تفكر كنيد و از سرگردانان مباشيد، اگر او را از روز هواي نفس خودتان انكار كنيد؛ به چه قبلهاي روميآوريد؟ اي گروه غافلان.در اين آيه تفكر كنيد آن گاه به خدا انصاف دهيد شايد مرواريدهاي اسرار را از اين دريائي كه به اسم عزيز منيع من به موج درآمده است بيابيد. براي احدي نيست كه امروز به آنچه در اين ظهور ظاهر گشته است، تمسك جويد اين حكم خدا است پيش از اين و بعد از اين و به اين صحف اولين زينتيافته است اين ذكر خدا است پيش از اين و پس از اين كه ديباچه كتاب وجود، به آن نگارش پيدا كرده است اگر شما از شعورداران باشيد، اين امر خدا است پيش از اين و پس از اين؛ بر حذر باشيد كه شما از كوچكان باشيد، چيزي شما را از امروز بينياز نميكند و براي كسي مفري جز خداي عليم نيست. كسي كه مرا بشناسد، مقصود را شناخته است و كسي كه به سوي من توجه كند، به سوي معبود توجه كرده است. اين چنين در كتاب تفصيل داده شده است و امر از نزد خداي پروردگار عوالم گذشته است. كسي كه آيهاي از آيات مرا بخواند؛ از براي او بهتر است از اين كه كتب اولين و آخرين را بخواند؛ اين بيان رحمن است اگر شما از شنوندگان باشيد، اين حق علم است اگر شما از عارفان باشيد. سپس به آن چه در جاي ديگر نازل شده است نگاه كنيد شايد آن چه را كه نزد شما ميباشد واگذاريد؛ در حالي كه به سوي خدا پروردگار تمام عوالم روميآوريد. ميگويد: (يعني باب) «لا يحل الاقتران ان لم يكن في البيان ان يدخل من احد يحرم علي الاخر، يملك من عنده الاوان يرجع ذالك بعد ان يرفع امر من تظهره بالحق او ما قد ظهر بالعدل و قبل ذالك فلتقربن لعلكم بذكر امر الله ترفعون». (ما هيچ [ صفحه 285] معنائي براي اين عبارت نفهميديم.) (مترجم گويد: اصولا كلمات سيد عليمحمد باب هيچ معاني نميتواند داشته باشد؛ زيرا تمام اغلاط و اباطيل است و به اين جهت ما هم آن را ترجمه نكرده عين آن را نقل كرديم تا خوانندگاني كه سواد عربي دارند بخوانند و بدانند كه اين مرد چقدر بيسواد بوده است). اين چنين كبوتران بر شاخهها به ذكر پروردگارشان خوانندگي ميكنند خوشا به حال شنوندگان. اي اهل «بيان»! شما را به پروردگار رحمن شما قسم ميدهم كه در چيزي كه نازل شده است با چشم انصاف نگاه كنيد و از كساني نباشيد كه برهان خدا را ميبينند و آن را انكار ميكنند؛ آگاه باش كه آنها از هلاكشوندگانند. به تحقيق كه نقطةالبيان (يعني باب) در اين آيه تصريح نموده كه امر من پيش از امر او بالا ميگيرد، هر منصف عليمي بدان گواهي ميدهد، چنان كه ميبينيد كه امروز به قسمي بالا گرفته است كه جز كساني كه ديدگانشان در دنيا پوشيده است و در آخرت براي آنها عذاب خواركننده است، انكار ندارند. بگو: قسم به خدا كه من هر آينه محبوب او (يعني باب) هستم و اكنون آن چه را از آسمان وحي نازل ميشود ميشنود، و بر آنچه در ايام او مرتكب شديد نوحه ميكند، از خدا بترسيد و از متجاوزان مباشيد. بگو: اي قوم اگر به او ايمان نميآوريد پس بر او اعتراض نكنيد، قسم به خدا آن چه از لشگر ستمكاران بر عليه او اجتماع كردهاند كافي خواهد بود. به درستي كه او پارهاي از احكام را نازل كرده است تا قلم اعلي در اين ظهور اعلي جز بر ذكر مقامات عاليه و منظر اسنادي وي حركت نكند. ما چون خواستيم تفضلي كرده باشيم آنها را به حق تفصيل داديم و آن چه را كه خواستيم از براي شما تخفيف داديم به درستي كه او هر آينه فضال كريم است. به تحقيق كه او پيش از اين شما را خبر داد به آنچه اين ذكر حكيم به آن سخن ميگويد؛ گفته است: (يعني باب) و گفتار او حق است كه او در هر حالي سخن ميگويد كه: «نيست خدائي جز من كه فرد و واحد و ممتنع و بديعم.» اين از فضل خدا است؛ اگر شما از عارفان باشيد، اين از امر محكم و اسم اعظم و كلمهي عليا و مطلع اسماء حسناي خدا است؛ اگر شما از دانايان باشيد، بلكه به واسطهي او مطالع و مشارق ظاهر ميشود. اي قوم در آن چه به حق نازل شده است تفكر و تدبر كنيد و از متجاوزان مباشيد. [ صفحه 286]
با اديان به روح و ريحان معاشرت كنيد تا بوي خوش رحمن را از شما بيابند. بر حذر باشيد كه تعصب جاهليتي كه ميان خلق هست شما را فراگيرد. مبدأ تمام آنها خداست و به سوي او برميگردند. زيرا او مبدأ خلق و مرجع جهانيان است. بر حذر باشيد كه هنگام نبودن صاحب خانه، وارد خانهاي شويد مگر بعد از اجازه او، در هر حال به امر به معروف تمسك داشته باشيد و از غافلان مباشيد. به تحقيق كه پاكيزه كردن خوراكيها و غير آن به دادن زكوة واجب شده است؛ اين چيزي است كه نازلكنندهي آيات در اين ورق منيع به آن حكم كرده است. به زودي هر گاه خدا بخواهد نصاب آن را از براي شما تفصيل ميدهد به درستي كه او به علمي كه نزد او است آن چه را بخواهد تفصيل ميدهد؛ زيرا او علام حكيم است. سؤال كردن. يعني طلب حاجت نمودن، روا نيست و كسي كه از او سؤال شود عطا كردن بر او حرام است؛ بر هر كسي نوشته شده است كه بايد كسب كند و كسي كه عاجز باشد، بر وكلا و اغنياء است كه او را به قدر كفايتش اعانت كنند، به حدود و سنت خدا عمل كنند و آنها را حفظ كنيد چنانچه چشمهاي خودتان را حفظ ميكنيد و از زيانكاران مباشيد. به تحقيق كه شما در كتاب (يعني بيان) از جدال و نزاع و ضرب و امثال آن از چيزهائي كه دلها را محزون ميكند، منع شديد. كسي كه كسي را محزون كند؛ بر او است كه نه مثقال طلا انفاق كند. اين چيزي است كه مولاي جهانيان به آن حكم كرده است ولي در اين ظهور از شما عفو كرده و شما را به نيكي و پرهيزكاري وصيت نموده است. امري است از نزد او در اين لوح منير. براي هيچ كس راضي نشويد به چيزي كه از براي خودتان راضي نميشويد، از خدا بپرهيزيد و از متكبران مباشيد. تمام شما از آب آفريده شديد و به سوي خاك برميگرديد، در عاقبت امر خودتان فكر كنيد و از ستمگران مباشيد. آنچه را كه سدره از آيات خدا بر شما تلاوت ميكند گوش كنيد؛ زيرا آن از طرف خداي پروردگار آخرت و اولي، هر آينه ترازوي هدايت است و به واسطه آن نفوس به سوي مطلع وحي پرواز ميكنند و دلهاي مقبلان استضائه ميكنند. اين حدود خداست كه بر شما واجب گشته است و اين اوامر خداست كه شما در لوح به آنها مأمور شدهايد، به روح و ريحان عمل كنيد؛ اين براي شما بهتر است اگر شما از عارفان باشيد، آيات خدا را در هر صبح و شام تلاوت [ صفحه 287] كنيد؛ كساني كه تلاوت نكنند، به عهد و ميثاق خدا وفا نكردهاند و كساني كه امروز از آنها اعراض كنند؛ در ازلالازال از خدا اعراض كردهاند. اي بندگان! همه از خدا بپرهيزيد، زيادي قرائت و اعمال شب و روز شما را مغرور نسازد، اگر كسي آيهاي از آيات را به روح و ريحان قرائت كند براي او بهتر است از اين كه كتابهاي خداي مهيمن قيوم را به كسالت تلاوت كند، آيات خدا را به قدري كه شما را كسالت نگيرد تلاوت كنيد، چيزي كه ارواح شما را كسل و سنگين كند به خود تحميل نكنيد، بلكه چيزي كه آن را سبك كند كه با بالهاي آيات به سوي مطلع بينات پرواز كند، اين نزديكتر به سوي خدا است اگر شما عقل داشته باشيد. آن چه را از آسمان عظمت و اقتدار نازل گشته به اولاد خودتان تعليم كنيد تا الواح رحمن را در غرفههائي كه در مشرقالاذكار ساخته شده است با نيكوترين لحنها بخوانند؛ زيرا كسي را كه جذبه محبت اسم من فراگرفت؛ آيات خدا را بر وصفي ميخواند كه دلهاي مردمان خواب را مجذوب ميكند؛ گوارا باد بر كسي كه شراب حيوان را از بيان پروردگار رحمن به اين اسمي كه به واسطه آن كوههاي بلند متلاشي ميشود بنوشد.
تجديد اسباب خانه بعد از گذشتن نوزده سال، بر شما واجب گشته است اين چنين امر از نزد عليم خبير گذشته است؛ به درستي كه او خواسته است كه شما را و آن چه نزد شما ميباشد لطيف كند، از خدا بپرهيزيد و از غافلان مباشيد. كسي كه استطاعت نداشته باشد؛ خدا از او عفو نموده است؛ به درستي كه او هر آينه غفور كريم است. در تابستان همه روز و در زمستان هر سه روز يك مرتبه پاهاي خودتان را بشوئيد. كسي كه بر شما غضب كند؛ شما در مقابل با او به رفق و مدارا رفتار كنيد و كسي كه شما را دفع كند؛ شما او را دفع نكنيد، او را به خودش واگذاريد و بر خداي منتقم عادل قدير؛ توكل داشته باشيد. به تحقيق كه شما از بالا رفتن بر منابر ممنوع شديد، كسي كه بخواهد آيات پروردگار خود را تلاوت كند؛ بايد بر روي تخت بنشيند و پروردگار خود و جهانيان را ياد كند؛ به تحقيق كه خدا و مطلع امر مشرق منير او را دوست دارد. قماربازي و افيون بر شما حرام شده است، اي گروه خلق دوري كنيد از آنها و از متجاوزان مباشيد. بر حذر باشيد كه آن چه هيكل شما را كسل ميكند و به ابدان شما ضرر ميرساند استعمال كنيد. ما از براي شما نميخواهيم مگر چيزي را كه براي شما منفعت داشته باشد. تمام اشياء به اين گواهي ميدهند اگر [ صفحه 288] شما بشنويد. هر گاه شما را به وليمهها و مهمانيها دعوت كردند، با فرح و انبساط دعوت آنها را اجابت كنيد كسي كه به وعده خود وفا كند؛ او از وعده به عقوبت ايمن خواهد بود. اين روزي است كه هر امر حكيمي در آن تفصيل داده شده است، به تحقيق كه سر به زير انداختن در مقابل اشاره رئيس ظاهر شد. خوشا به حال كسي كه خدا او را بر اقرار به شش چيزي كه به اين الف راست مرتفع شده است تأييد كرده باشد. «قد ظهر سر التنكيس لرمز الرئيس طوبي لمن ايده الله علي الاقرار بالسته التي ارتفعت بهذه الالف القائمه الا انه من المخلصين.» (ما معنائي از اين عبارت نفهميديم) (مترجم گويد: از عبارات باب و بها نبايد انتظار معني داشت؛ زيرا آنها هم مانند سيد كاظم رشتي الفاظي به هم بافتهاند؛ نهايت سيد كاظم چون سواد عربي داشته است، لاجرم عباراتش از نظر ادبي صحيح است ولي اين دو نفر چون سواد عربي نداشتهاند، به اين جهت عباراتشان از نظر صناعت لفظي هم غلط و نامربوط است. انتهاي كلام مترجم) آگاه باش كه او از مخلصان است. چه قدر از عبادتكنندهاي كه اعراض نموده و چه قدر از تارك عبادتي كه اقبال كرده و ميگويد: سپاس از براي تو است اي مقصود جهانيان (يعني خود او). به درستي كه امر به دست خدا است، به هر كسي كه بخواهد، ميدهد و از هر كس كه ميخواهد آنچه را دلهاي نهاني ميخواهد و آنچه را چشمهاي اشارهكنندگان به آن حركت ميكند، منع ميكند. چه قدر از غافلاني كه با خلوص به ما اقبال نمودند؛ آنها را بر تخت قبول نشانيديم و چه قدر از خردمنداني كه ما آنها را به سوي آتش برگردانيديم؛ عدلي است از طرف ما به درستي كه ما از حكمكنندگانيم. (مترجم گويد: چون حسينعلي بهاء اين حقيقت را دانسته بود كه مرام و مسلك او در نزد خردمندان مردود ميباشد و فقط افراد بياطلاع و غافلان دعوت او را قبول ميكنند به اين جهت او هم فقط غافلان را بر تخت قبول مينشانيد و خردمندان را به گمان خودش به سوي آتش ميفرستاد ولي از نظر خردمندان آن تختي كه «بهاء» غافلان را بر آن مينشانيد قعر جهنم و آن آتشي كه «بهاء» خردمندان را به سوي آن ميفرستد اعلي درجات بهشت برين است. انتهاي كلام مترجم) به درستي كه او هر آينه مظهر «يفعل الله ما يشاء» است و مستقر بر عرش «يحكم ما يريد» است. خوشا به حال كسي كه بوي خوش معاني را از اثر اين قلمي كه وقتي حركت [ صفحه 289] ميكند؛ نسيم خدا را در آن چه غير او است انتشار ميدهد و هر گاه توقف كند كينونه اطمينان را در امكان ظاهر ميكند؛ برتر است رحمن پس اين فضل عظيم ظاهر شد. بگو: به واسطه اين كه ظلم را تحمل كرد؛ عدالت در آن چه سواي او بود ظاهر شد و به واسطهي اين كه ذلت را قبول كرد؛ عزت خدا ميان جهانيان آشكار شد. برداشتن آلات جنگ، جز در مواقع ضرورت بر شما حرام شده است و پوشيدن لباس حرير براي شما حلال گشته است، به تحقيق كه خدا حكم حد را در لباس و ريش از شما برداشته است، فضلي است از نزد او به درستي كه او هر آينه آمر عليم است: چيزي را كه عقول مستقيمه انكار نداشته باشد عمل كنيد و خود را بازيچهي نادانان قرار ندهيد. خوشا به حال كسي كه خود را به زينت آداب و اخلاق تزيين كند، به درستي كه او از كساني است كه پروردگار خود را به عمل واضح آشكار ياري كرده است. خانههاي خدا و بلاد او را تعمير كنيد، آن گاه او را در آنجاها به آهنگهاي مقربان ياد كنيد. جز اين نخواهد بود كه دلها به زبان تعمير ميشود چنانكه خانهها و عمارتها با دست و اسباب ديگر تعمير ميشود. ما براي هر چيزي از نزد خودمان سببي قرار داديم، به آن تمسك داشته باشيد و بر حكيم خبير توكل كنيد خوشا به حال كسي كه به خدا و آيات او اقرار كند و به اين كه او از آنچه ميكند سؤال نميشود، اعتراف داشته باشد، اين كلمهاي است كه خدا آن را نقش و نگار عقايد و اصل آنها قرار داده است و به آن عمل عملكنندگان قبول ميشود. اين كلمه را پيش چشم خودتان قرار دهيد تا اشارات اعراضكنندگان شما را نلغزاند. اگر حلال شود آن چه در ازلالازال حرام بوده است يا به عكس، از براي كسي نيست كه بر او اعراض كند كسي كه در كمتر از يك آني توقف كند؛ از متجاوزان است (بايد فوري بدون فكر و تمايل در صحت و فساد آن، آن را قبول كند. مترجم) كسي كه به اين اصل اسني و مقام اعلي فائز نگردد؛ بادهاي شبهات او را حركت ميدهد و مقالات مشركين او را منقلب ميكند، كسي كه به اين اصل فائز شود؛ به استقامت كبري فائز شده است چه قدر اين مقام ابهي كه به ذكر آن هر لوح منيعي زينت يافته است خوب است! اين چنين خدا چيزي را كه شما را از شك و حيرت خلاص كند در دنيا و آخرت شما را نجات دهد؛ به شما تعليم ميكند به درستي كه او هر آينه غفور و كريم است. [ صفحه 290] او است آن كسي كه پيغمبران را فرستاده و كتابها را نازل كرده است بر اين كه خدائي نيست جز من عزيز حكيم.
اي زمين «كاف و راء»! ما تو را بر وصفي كه خدا آن را دوست ندارد، ميبينيم و از تو چيزي را كه، كسي جز خداي عليم خبير به آن اطلاع ندارد، ميبينيم و چيزي را كه در ميان تو در سر سر ميگذرد مييابيم، علم هر چيزي در لوح نزد ما آشكار ميباشد، به اين محزون مباش، به زودي خدا در تو صاحبان قدرت شديد مرا ظاهر ميكند كه من را با استقامتي كه اشارت علما آنها را منع نكند و شبهات شكاكان آنها را محجوب ندارد ياد كنند. آنها خدا را به چشمهاي خود ميبينند و به جانهاي خود ياري ميكنند آگاه باش كه آنها از راسخانند.
اي گروه علما! هنگامي كه آيات نازل شد و بينات ظاهر گرديد؛ ما شما را پشت حجابها ديديم، اين جز چيز عجيبي نيست، شما به اسم من افتخار ميكنيد و از خود من، هنگامي كه رحمن با حجت و برهان آمد، غافليد. ما حجابها را پاره كرديم، بر حذر باشيد كه مردم را به حجاب ديگري محجوب داريد. زنجيرهاي اوهام را به اسم مالك انام بشكنيد و از فريبدهندگان مباشيد. وقتي به سوي خدا اقبال نموديد و در اين امر داخل شديد؛ در آن فساد نكنيد و كتاب خدا را به هواهاي خودتان قياس نكنيد؛ اين نصيحت خدا است پيش از اين و بعد از اين. شهداء خدا و اصفياء وي به اين گواهي ميدهند، ما همه از براي آن گواهيم. در اعتراض و سرزنش بر علماي اسلام به طور عموم و بر اصولي محقق شيخ محمدحسن صاحب كتاب جواهرالكلام شهير خصوصا شيخي را كه به (محمد قبل از حسن) موسوم است ياد كنيد وي از اعلم علماي عصر خود است. هنگامي كه حق ظاهر شد؛ او و امثال او از آن اعراض كردند و كساني كه گندم و جو پاك ميكردند به سوي خدا اقبال كردند، او به گمان خودش شب و روز مشغول به نوشتن احكام خدا بود، وقتي برگزيده آمد؛ حرفي از وي در او مؤثر نشد؛ اگر مفيد شده بود، از روئي كه وجوه مقربان به آن نوراني گشته است اعراض نميكرد، اگر شما به خدا هنگام ظهورش ايمان آورده بوديد؛ مردم از او اعراض نميكردند و بر ما چيزي وارد نميشد كه امروز آن را ميبينيد، از خدا بپرهيزيد و از غافلان مباشيد. بر حذر باشيد كه [ صفحه 291] اسماء، شما را از مالك آنها بازدارد يا ذكري شما را از اين ذكر حكيم محجوب سازد. اي گروه علما! به خدا پناه ببريد و خودتان را حجاب ميان من و خلق من قرار ندهيد، اين چنين خدا شما را موعظه ميكند و به عدالت امر ميكند تا اعمال شما نابود گردد در حالي كه شما از غافلان باشيد. كسي كه از اين امر اعراض كند؛ آيا ميتواند حقي در عالم ابداع اثبات كند؟ نه قسم به مالك ابداع؛ ولي مردم در حجاب آشكارند. بگو: خورشيد حجت ميدرخشد و ماه برهان براي كسي كه در امكان است ميتابد، از خدا بپرهيزيد اي صاحبان بصيرت و انكار نكنيد. بر حذر باشيد كه ذكر نبي (ص) شما را از اين خبر بزرگ يا ولايت (يعني ولايت اميرالمؤمنين علي (ع)) شما را از اين ولايت مهيمن بر جهانيان بازدارد، هر اسمي به گفتهي او خلق شده است و هر امري به امر محكم عزيز منيع او بستگي دارد. بگو: اين روزي است كه در آن جز نفس او كه مهيمن جهانيان است ياد نميشود. اين امري است كه آنچه نزد شما است از اوهام و تماثيل از آن مضطرب است، ما از شما كسي را ميبينيم كه كتاب را ميگيرد و بدان بر خدا استدلال ميكند؛ چنان كه هر ملتي به كتاب خود بر خداي مهيمن قيوم استدلال ميكند. بگو: قسم به خداي حق كه امروز كتابهاي عالم و نوشتههائي كه در آن است شما را بينياز نميكند؛ مگر اين كتابي كه در خطب ابداع سخن ميگويد كه: خدائي نيست جز من عليم حكيم. اي گروه علماء! بر حذر باشيد كه سبب اختلاف در اطراف شويد چنانكه در ابتداي امر علت اعراض شديد، مردم را بر اين كلمهاي كه ريگها به آن فرياد ميكنند جمع كنيد، ملك براي خداي مطلع آيات است؛ اين چنين خدا شما را موعظه ميكند در حاليكه اين فضلي است از نرد او به درستي كه او غفور و كريم است.
كريم را ياد كنيد هنگامي كه ما او را به سوي خدا دعوت كرديم و بعد از آن كه ما آنچه را چشم برهان در امكان بدان روشن بود به سوي وي فرستاديم و حجت خدا، بر هر كسي كه در آسمانها و زمينها بود، تمام شد او به واسطه پيروي [ صفحه 292] هواي خويش تكبر ورزيد، ما به سبب فضل غني متعال او را امر به اقبال نموديم و او، در حالي كه به پشت برگشته بود، از ما اعراض كرد تا اين كه زبانيه عذاب به واسطه عدل خدا، او را فراگرفت و ما مشاهده ميكرديم. حجاب را بر وصفي كه اهل ملكوت صدايش را بشنوند، پاره كن؛ اين امر خدا است پيش از اين و بعد از اين، خوشا به حال كسي كه به آنچه بدان مأمور است عمل كند، واي به حال ترككنندگان، ما در ملك جز ظهور خدا و سلطنت وي را نميخواهيم و كافي است كه خدا گواه بر من باشد، ما در ملكوت جز برتري امر خدا را نميخواهيم و كافي است كه خدا وكيل بر من باشد، ما در جبروت جز ذكر خدا و آن چه از نزد او نازل شده است، نميخواهيم و كافي است كه خدا ياور ما باشد.
اي گروه علماء «بهاء»! قسم به خدا شما موجهاي درياي اعظميد، ستارگان آسمان فضليد و پرچمهاي نصرت ميان آسمانها و زمينها هستيد، شما مطالع استقامت در ميان خلقيد و مشارق بيان از براي هر كسي در امكان است، ميباشيد. خوشا به حال كسي كه به سوي شما اقبال كند، واي به حال اعراضكنندگان از شما. براي كسي كه از دست الطاف پروردگار رحمن خود از شراب حيوان نوشيده است سزاوار است كه مانند شريان، در جسد امكان نبض بزند تا عالم و هر استخوان پوسيدهاي به اين واسطه به حركت درآيد. اي اهل انشاء! هر گاه كبوتر پرواز كند و به سوي مقصد اقصاي اخفي توجه كند، شما در چيزي كه از كتاب نشناختهايد، به شاخه منشعب از اين اصل قديم رجوع كنيد (مقصودش از كبوتر خود او است و از شاخه فرزندش عباس است) (مترجم گويد عبارت از نظر ادبي غلطهاي فاحش داشت ولي چون مقصودش معلوم بود؛ صحيح ترجمه كرديم. م) اي قلم اعلي! به اذن پروردگار خالق آسمان بر روي لوح حركت كن، آنگاه وقتي را ياد كن كه مطلع توحيد مكتب تجديد را قصد نمود؛ شايد مردمان آزاد، به قدر ته سوزني، به اسرار پروردگار عزيز علام تو كه پشت پردهها قرار دارد، مطلع شوند. بگو: ما هنگام غفلت ممكنات در مكتب معاني و تبيان داخل شديم و آنچه را رحمن نازل كرده بود، مشاهده كرديم و آنچه را از آيات خداي مهيمن قيوم براي من هديه شده بود، قبول كرديم و آنچه را لوح بدان گواهي داده بود، شنيديم؛ به درستي كه ما مشاهدهكنندهايم. ما آن را [ صفحه 293] به امري كه از نزد ما است اجابت كرديم؛ به درستي ما امركنندهايم.
اي پيروان «بيان»! ما هنگامي كه شما خوابيده بوديد، در مكتب خدا داخل شديم و زماني كه شما خواب بوديد لوح را ملاحظه كرديم، قسم به خداي حق پيش از نازل شدن آن، ما آن را قرائت كرديم؛ و حال آنكه شما غافل بوديد. وقتي شما، در اصلاب بوديد ما احاطه پيدا كرديم؛ اين ذكر من است كه به اندازه شما، نه به اندازه خدا است. آن چه در علم خدا است به اين گواهي ميدهد اگر شما معرفت داشته باشيد. زبان خدا به اين گواهي ميدهد اگر شما بفهميد. قسم به خدا اگر پرده برداشته شود؛ شما مدهوش ميشويد. بر حذر باشيد كه درباره خدا و امر او مجادله كنيد؛ به درستي كه او بر وصفي ظاهر شده است كه بر گذشته و آينده احاطه دارد، اگر ما در اين جا به زبان اهل ملكوت سخن بگوئيم؛ هر آينه ميگوئيم: خدا اين مكتب را پيش از خلقت آسمانها و زمين آفريده است و ما پيش از متصل شدن كاف به ركن خود نون (يعني كن) در آن داخل شديم. اين زبان بندگان من در ملكوت من است. در آن چه زبان اهل جبروت من، به آن سخن ميگويد و به آن چه ما آنها را از پيش خود تعليم نموديم و آن چه در علم خدا مستور است و آن چه زبان عظمت و اقتدار در مقام محمود به آن سخن ميگويد، تفكر كنيد. اين امري نيست كه شما به اوهام خودتان با آن بازي كنيد و اين مقامي نيست كه هر جبان موهومي در آن داخل شود. قسم به خدا اينجا جولانگاه مكاشفه و انقطاع و ميدان مشاهده و ارتفاع است در اين جا جز سواران رحمن، كه امكان را پشت سر انداختهاند، نميتوانند جولان كنند؛ آنها در روي زمين و در مشارق اقتدار، ميان جهانيان انصار خدا هستند. بر حذر باشيد كه آنچه در بيان است، شما را از پروردگار رحمن خود بازدارد، قسم به خدا كه آن براي ذكر من نازل شده است؛ اگر شما معرفت داشته باشيد. مردمان خالص از آن درك نميكنند مگر بوي خوش محبت و اسم مرا كه بر هر شاهد و مشهودي مهيمن است بگو: اي قوم! به آنچه از قلم اعلاي من نازل شده است، توجه كنيد به شرطي كه اگر بوي خوش خدا را از آن يافتيد؛ اعراض نكنيد و خودتان را از فضل و الطاف خدا منع نكنيد. اين چنين خدا شما را نصيحت ميكند؛ زيرا او هر آينه ناصح عليم است. آن چه را كه از بيان نفهميديد از خدا، پروردگار خودتان و پروردگار پيشينيان، (يعني خودش) سؤال كنيد؛ زيرا او اگر بخواهد؛ آنچه در آن نازل شده است و آنچه از مرواريدهاي [ صفحه 294] علم و حكمت در دريا مستور است، از براي شما بيان ميكند، به درستي كه او هر آينه مهيمن است بر اسماء؛ نيست خدا به جز او كه مهيمن قيوم است. به تحقيق كه نظم از اين نظم اعظم مضطرب گشته و ترتيب به واسطه اين امر بديعي كه، چشم ابداع شبيه آن را نديده است، مختلف شده است. در درياي بيان من فرورويد، شايد به آنچه در آن است، از مرواريدهاي حكمت و اسرار مطلع شويد. بر حذر باشيد كه در اين امري كه سلطنت و اقتدار خدا را ظاهر ميكند توقف كنيد. با صورتهاي سفيد به سوي آن بشتابيد. اين دين خدا است پيش از اين و بعد از اين. كسي كه بخواهد قبول ميكند و كسي كه نخواهد، پس خدا از جهانيان بينياز است. بگو اين از براي هر كسي كه در آسمانها و زمين است، ترازوي هدايت و برهان اعظم است اگر شما معرفت داشته باشيد. بگو به واسطه اين هر حجتي در اعصار ثابت ميشود اگر شما يقين داشته باشيد. بگو به واسطه اين هر فقيري غني و هر عالمي تعلم ميكند و كسي كه طالب صعود باشد، به سوي خدا عروج ميكند؛ بر حذر باشيد كه در آن اختلاف كنيد. در امر پروردگار عزيز ودود خود مانند كوهها، ثابت باشيد.
به برادرش ميرزا يحيي صبح ازل كه اكنون در «ماغوسا» واقع در جزيره قبرس زنداني ميباشد خطاب ميكند بگو: اي مطلع اعراض اغماض را واگذار، پس ميان خلق به حق سخن بگو. قسم به خدا به واسطهي آن كه تو را ميبينم كه به هواي خود اقبال كردي و از كسي كه تو را آفريده و آفرينش تو را كامل ساخته است، اعراض نمودي؛ اشكهاي من بر گونههايم جاري گشته است. فضل مولاي خود را ياد كن كه ما تو را در شبها و روزها براي خدمت به امر تربيت كرديم. از خدا بپرهيز و از توبهكنندگان باش. فرض كن امر تو بر مردم مشتبه شد، آيا بر خودت هم مشتبه ميشود؟ از خدا بترس پس وقتي را ياد بياور كه نزد عرش (يعني جلو او) ايستاده بودي و من آن چه را از آيات خداي مهيمن مقتدر قدير بر تو القاء كردم مينوشتي، بر حذر باش كه عصبيت تو را از ناحيه احديت بازدارد، به سوي او توجه كن و از اعمال خود مترس؛ زيرا او به فضل خودش هر كسي را بخواهد ميآمرزد؛ نيست خدائي مگر او كه غفور كريم است. ما تو را براي خدا نصيحت ميكنيم، اگر اقبال كني به نفع خودت ميباشد و اگر اعراض كني؛ پروردگار تو از تو و از كساني كه تو را به وهم پيروي ميكنند بينياز است. خدا كسي را كه تو را اغوا ميكرد گرفت، پس در حالي كه خاضع و [ صفحه 295] خاشع و متذلل باشي به سوي او برگرد، او سيئات تو را ميپوشاند به درستي كه پروردگار تو تواب عزيز رحيم است، اين نصحيت خدا است اگر شنوندگان باشي، اين فضل خدا است اگر تو از اقبالكنندگان باشي، اين گنج خدا است اگر تو از عارفان باشي. اين كتابي است كه مصباح قدم از براي عالم و صراط اقوام او در ميان جهانيان است. بگو: او مطلع علم خدا است، اگر شما بدانيد. و مشرق اوامر خدا است، اگر شما بشناسيد. بر حيوان چيزي را كه نميتواند ببرد تحميل نكنيد ما شما را ازا ين كار در كتاب نهي بزرگي كرديم، مظاهر عدل و انصاف در آسمانها و زمينها باشيد.
كسي كه نفسي را از روي خطا بكشد پس بر او ديهاي است كه بايد آن را به اهل آن تسليم كند و آن صد مثقال طلا است. به آنچه در لوح به آن امر شديد عمل كنيد و از متجاوزان مباشيد.
اي اهل مجالس در شهرها! زباني از زبانها را اختيار كنيد كه هر كسي بر روي زمين بدان سخن بگويد و همچنين از خطوط. به درستي كه خدا آن چه را به شما نفع ميرساند و از غير خودتان بينياز ميكند، از براي شما بيان ميكند به درستي كه او هر آينه فضال عليم خبير است. اين سبب اتحاد است اگر شما بدانيد و علت بزرگ اتفاق و تمدن است اگر شعور داشته باشيد. ما اين دو چيز را دو علامت بلوغ عالم قرار داديم: اول اساس اعظم است كه در الواح ديگر نازل كرديم. و دوم در اين لوح بديع نازل شده است. به تحقيق كه آشاميدن افيون بر شما حرام گشته است، ما شما را در كتاب از اين، نهي عظيم كرديم، كسي كه آن را بياشامد، او از من نيست از خدا بپرهيزيد. اي صاحبان عقول. پايان. [ صفحه 296]
تا اينجا قسمتهاي مختص به شريعت «بهاء» و احكام آن كه از كتاب موسوم به «اقدس» گرفته شد تمام شد، سپس به دنبال آن رسالهاي از او بود كه به داعي خود عندليب نوشته بود كه اول آن اين است: «بسمي الاعظم الاقدس العلي الابهي يا عندليب اسمع النداء» تا آخر. آن چه از رسائل و كتب وي مانند كتاب هيكل و غيره در آن ذكر شده است كه ما از نقل آنها در اين مختصر صرف نظر كرديم. ما سابقا گفتيم: كه مقصود نهائي ما در اين كتاب حل مسئلهاي است كه حل آن بر مسلمين و غير مسلمين دشوار آمده است و آن اين است كه آيا اين طائفهي پست بابيه حقيقتا از مسلمين محسوب ميشوند؟ پس با محكمترين براهين توضيح داديم كه آنها طائفهي ديني سياسي هستند كه از ساير اديان استقلال دارند و از براي آنها دين خاصي است كه از اختلاط اديان بودائي، برهمائي، بتپرستي، زردشتي، يهودي، مسيحي، اسلامي و از عقائد صوفيه و باطنيه ممزوج شده است. و نيز بيان كرديم كه آنها تمام اديان را به طور عموم و دين اسلام را بالخصوص باطل ميدانند. آنگاه تاريخ وقوع اين حادثهي ملي و وقايع آن را به قدري كه مقام گنجايش آن را داشت، به طور فهرست و به طوري كه چيزي از امر آنها از خوانندگان فوت نشود بيان كرديم. ما در بيان مطالب اين كتاب تعصبي به كار نبرديم و راه مورخ منصف عادلي را پيموديم. و در مقدمه كتاب مختصري از اصول اديان هفتگانه مشهور را توضيح داديم و اخباري كه درباره مهدي قائم منتظر در موارد مختلفه وارد شده است نقل كرديم ولي متعرض صحت و سقم آنها نشديم؛ زيرا غرض ما راهنمائي به آن اخبار، نه ايراد و انتقاد بود، مقصود ما بيان معتقدات خصوصي خود و تصحيح اخبار وارده درباره قائم منتظر نبود، هدف ما تفصيل احوال خصوصي «باب» «بهاء»، «صبح ازل» و مشاهير پيروان آنها و چگونگي معاشرت آنها با امم عالم و روش آنها در جلب مردم به سوي خودشان، به طوري كه نفهمند نبود، ما نميخواستيم تضاد و تناقض افعال آنها را با آنچه به مردم ميگويند و به آنچه به خودشان اظهار ميكنند و اختلاف احزاب آنها را در كشورهاي ايران، عثماني، [ صفحه 297] روسيه، هند و امريكا تشريح كنيم، زيرا تمام اينها را براي كتاب بابالابواب كه اصل و منشأ اين كتاب است، باقي گذاشتيم. و چون اكنون شروع به طبع اين كتاب به زبان فارسي، عربي، تركي و انگليسي نموديم؛ از خدا طلب توفيق ميكنم تا آن را به پايان رسانيده خدمت خود را به اسلام و مسلمين انجام داده باشم. والله ولي التوفيق. و اكنون چارهاي نيست كه پيش از آن كه اين در را در اين كتاب ببنديم، مختصري هم مآل امر بابيان بعد از مردن بهاء، انشعاب آنها به طوائف پنجگانه، اختلافي كه ميان پسران بهاء واقع شد، قيام آنها به تكفير يكديگر و غيره را بيان كنيم پس چنين ميگوئيم: پيش از مردن بهاء طائفهي پست بابيه سه فرقه بودند:
يعني آنها كه فقط از باب پيروي ميكردند و در مقابل اوامر كساني كه بعد از او قيام كرده بودند مانند ميرزا يحيي صبح ازل و برادرش ميرزا حسينعلي بهاء و ديگران تلسيم نبودند. آنها تنها به احكام بيان عمل ميكردند و تمام كتابها و رسالههائي كه بعد از باب نوشته شده بود پشت سر ميانداختند، تعداد آنها قريب به دويست نفر بود كه تنها در بلاد ايران بودند. ما در مدت توقف در تهران با عدهاي از آنها روبهرو شديم و مطالبي از آنها فهميديم كه در نزد بابيان ازلي و بهائي وجود نداشت.
آنها به خلافت يا اصالت ميرزا يحيي صبح ازل كه اكنون در جزيره قبرس زنداني ميباشد، معقدند. يعني ميگويند: صبح ازل من يظهر الله يا من يريد الله است كه در بيان بدان بشارت داده شده است. آنها معتقدات خود را به نامههاي متعددي كه از طرف باب و ميرزا حسينعلي براي ميرزا يحيي صادر شده است، تأييد ميكنند و اين نامهها اكنون نزد صبح ازل موجود است. آنها به همين نامهها بر بطلان خلافت «بهاء» استدلال و استناد ميكنند. تعداد آنها در بلاد ايران و غيره از دو هزار نفر متجاوز است. داعي بزرگ و مورد اعتماد اعظم آنها حاج ميرزا... است كه اكنون او و پسرانش با تعداد ديگري از آنها كه اسامي آنها در كتب بابالابواب ذكر كردهايم، در تهران اقامت دارند. آنها به دين اسلام تظاهر ميكنند، از باب و بابيان تبري نموده عمل به تقيه ميكنند؛ نماز ميخوانند، روزه ميگيرند، در ظاهر به تمام واجبات دين [ صفحه 298] اسلام عمل ميكنند، «بهاء» و پيروانش را تكفير ميكنند، آنها را در ظاهر و باطن لعنت ميكنند، اموال و نفوس مسلمانان و بهائيان را در صورت قدرت مباح ميشمارند، بر انجام اين عمليات، به كتمان و مراعات حزم و احتياط استعانت ميجويند و براي شناسائي يكديگر رموز و اشاراتي دارند كه به خود آنها اختصاص دارد.
آنها چنان كه اخبارشان گذشت به ربوبيت و خدائي «بهاء» معتقدند، ميگويند: «بهاء» انبياء و رسل را فرستاده، زردشت، موسي، عيسي، محمد و باب احكام او را به مردم ميرسانيدند و آيات او را بيان ميكردند؛ پس آنها، مظاهر اوامر او بودند و به او و ظهور او بشارت ميدادند. چنان كه پسر بزرگ او عباس هم بعد از او همين مقام را دارا بوده است. ميگويند: هيچ كس بعد از «بهاء» نميتواند به اين امر قيام كند و مدعي اين مقام شود مگر بعد از انقضاء هزار سال تمام و بعد از انقضاء اين مدت اين مقام براي كسي است كه خدا او را ظاهر ميكند (يعني كسي كه «بها» او را ظاهر كند؛ چنان كه از گفتههاي او ظاهر ميشود). ميگويند: كسي كه پيش از انقضاء هزار سال تمام اين مقام را ادعا كند؛ كشتن او واجب است. (مترجم گويد: عباس افندي بعد از پدرش مدعي همين مقام بود بلكه خود را برتر و بالاتر از پدرش ميدانسته است و حقا هم بالاتر بوده است؛ زيرا لااقل سواد فارسي او كامل بوده و ميتوانسته است كه مقاصد خود را به عبارات صحيح و رواني بيان كند؛ پس بنا به گفته «بها» كشتن او بر بهائيان واجب بوده است.انتهاي كلام مترجم) تعداد آنها قريب به سه هزار تن در ايران و نزديك به دو هزار نفر در خارج ايران است. اعتباري به گفتهي بهائيان نيست كه مدعي هستند: تعداد آنها به مليونها نفر در ايران و صدها هزار در ممالك روسيه، اروپا، عثماني و اين مقدار در ممالك متحد اميكا ميرسد؛ زيرا شيوه آنها در بزرگ نشان دادن مرامشان، مانند ساير امور مختص به خودشان، اين است كه غلو و اغراق ميكنند.
اينها همان بابيان بهائي هستند ولي عباس را هم مانند پدرش «بهاء» مقدس و بزرگ ميدانند. بلكه بعضي از آنها «بهاء» را مبشر به ظهور عباس ميدانند؛ چنان كه باب را مبشر به ظهور بهاء ميپندارند. [ صفحه 299] عباس روز پنجم جماديالاول سال 1265 هجري در تهران متولد شد و با پدرش در بغداد و «ادرنه» و عكا همراه بوده است. بهائيان پيش از روي كار آمدن عباس موقعيت قابل ذكري نداشتند ولي هنگامي كه عباس به سن رشد و بلوغ رسيد و با سياست و كياست مشهور خود زمام امور را به دست گرفت، به گفتن نثر و شعر پرداخت و به حل و عقد امور مشغول شده در شريعت بها تغيير و تبديل داد و كتب و رسائلي تصنيف و تأليف كرد. او كسي بود كه به پدرش اشاره كرد كه بايد در امر رياست استقلال پيدا كند و استبداد به رأي داشته باشد تا سرانجام ميان پدر و عمويش صبح ازل تفرقه انداخت و موقعيتي براي بهائيان ايجاد كرد كه از آن وقت نام بهائيان را بر سر زبانها انداخت. اگر او نبود، كار بهائيان به جائي نميرسيد پس مسلك بهائي قائم به شخص عباس افندي بود و هر مرامي قائم به وجود شخصي باشد؛ لاجرم به رفتن آن شخص از بين ميرود؛ زيرا به ذات خود قائم نيست. (مترجم گويد: مسلك بهائي قائم به دو چيز است اول سياست استعماري كه از آنها پشتيباني ميكند و تا وقتي كه مردم داراي شهوتند اين مسلك هم باقي خواهد بود و هر گاه...؛... انتهاي كلام مترجم.) آري وي در پيش بابيان تظاهر مينمود كه او در مقابل «بهاء» مانند بنده خاضع خاشع خاكساري است ولي او پادشاهي بود كه فرمان كشتي اين مسلك را با دست آهنين گرفته هر طور ميخواست و به هر جا كه اراده ميكرد ميراند. پدرش را به لفظ «آقا»، و «سيد» خطاب ميكرد. و چون «بهاء» از دنيا رفت؛ رياست به وي منتقل شد و آن گاه خودش استقلال در محو و اثبات احكام پيدا كرد پس برادرانش و خواص اصحاب پدرش مانند ميرزا آقاجان كاشاني ملقب به خادم الله، محمدجواد قزويني، جمال بروجردي و دامادهاي «بهاء» به جزع و فرع درآمدند و سرانجام به ميرزا محمدعلي پسر دوم «بهاء» ملقب به غصنالله الاكبر پيوستند، دعاتي به شهرها فرستاده در مقام اخلال و افساد در كار عباس، كار را به عصيان و طغيان رسانيدند. كتابهائي به فارسي و عربي نوشته و در هند به چاپ رسانيدند كه در آنها اظهار داشته بودند: عباس و پيروانش از دين «بهاء» خارج شدند. او را تكفير كردند و با لحني شديد به او حمله كردند. دو عدد از آن كتب اكنون در نزد ما موجود است. در جريان اين قضيه بهائيان به دو فرقه انشعاب پيدا كردند: فرقه اول به ناقضين موسوم شدند، آنها ميرزا محمدعلي و پيروانش بودند. [ صفحه 300] فرقه دوم به مارقين ناميده شدند، آنها عباس و اتباعش بودند. هر يك از اين دو فرقه به تأييد دعواي خود و تكفير فرقه ديگر، قيام كردند. پس از آن انشعاب از هم كنارهگيري كرده، داد و ستد با هم را حرام كردند و دشمني هر يك با ديگري به درجهاي رسيد كه سختتر از دشمني آنها با مسلمانان و غيرمسلمانان بود. چنين بود سرانجام كار بهائيان بعد از مردن بها. و لله الامر من قبل و من بعد.
كمي بعد از مردن «بهاء»، مردي به نام «ابراهيم خيرالله» در مصر بود كه در اصل از اهل سوريه و مسيحي بود. وي بيست و پنج سال بود كه با ما صداقت و دوستي داشت. شغلش زراعت بود اما پيوسته ملازم با نحوست و فقر و فلاكت بود. وي اخيرا خودش را به حاج عبدالكريم طهراني، يكي از بزرگان بهائيان مصر، معرفي نمود و به مسلك بهائيان اظهار تمايل كرد. مدتي با هم مشورت كردند كه راهي براي ترويج مسلك «بهاء» پيدا كنند و اخيرا اتفاق كردند كه ابراهيم سفري به نيويورك رفته، مردم آنجا را به مذهب «بهاء» دعوت كند به شرطي كه حاج عبدالكريم مخارج سفر او را بپردازد. حاج عبدالكريم پس از استجازه از عباس، مال و تعليماتي به ابراهيم داد و او به آمريكا رفته، شروع به دعوت كرد. ابراهيم مردي زبانباز و پردل بود؛ به اين جهت يك پيرزن امريكائي را به خود جلب كرده او را تشويق كرد كه براي زيات قبر «بهاء» و ملاقات عباس، سفري به عكا برود. آن پيرزن به عكا آمده به مذهب «بهاء» ايمان آورد و پانصد ليره انگليسي براي ساختمان قبر «بهاء» داد آن گاه در مراجعت، به مصر آمده مدتي در مصر ماند و ما او را شناختيم. سپس به امريكا مراجعت كرده با ابراهيم به نشر تعاليم «بهاء» در امريكا، تشريك مساعي كردند و چون كم ميشود كه كسي مردم را به چيزي دعوت كند و هيچ كس او را اجابت نكند، به اين جهت عده كمي به آنها تمايل پيدا كردند. پس ابراهيم تمايل آنها را به حساب اقبال به خودش گذاشته، شروع به استفادهي از آنها كرد، به هر اسم و رسمي از آنها ليره و دلار ميگرفت و آنها مانند مرده در دست غسال بودند و چون قريب به سه هزار ليره جمع كرد؛ خبر اين تجارت جديد پرمنفعت به گوش حاج عبدالكريم رسيد و او از ابراهيم حق و حساب درخواست كرد ولي او از دادن حق و حساب ابا و امتناع ورزيد؛ لاجرم [ صفحه 301] حاج عبدالكريم فرماني از عباس گرفت كه به امريكا مسافرت كرده، به حساب ابراهيم رسيدگي كند. و چون حاج عبدالكريم به امريكا رسيد و قضيه اختلاف ميان عباس و برادرش هم به گوش ابراهيم رسيده بود، او فرصت را براي اختلاس ليرهها غنيمت شمرده؛ چنين اظهار داشت كه او از ميرزا محمدعلي پيروي ميكند و به تكفير عباس برخاسته او را به خروج از دين جديد نسبت داد و شروع به دعوت مردم به سوي ميرزا محمدعلي كرد؛ به اين جهت شري ميان بهائيان برپا شد و نامههائي از طرف ميرزا محمدعلي براي ابراهيم فرستاده شد كه در آنها اعمال زشت عباس را اظهار داشته بود. پس ميان بهائيان انشعاب پيدا شد و ستاره سعادت حاج عبدالكريم درخشيد؛ زيرا چند نفر از بهائيان ثروتمند امريكا به او توجه كردند و او چند هزار ليره از آنها به اسم تقويت امر عباس گرفته به قاهره مراجعت كرد. و چون از رنج سفر بيرون آمد؛ ناگهان از بابيها و دينشان اعراض كرده به باب و بهاء و عباس كافر شده، به دين مبين اسلام برگشت و با پسرش محمدحسن شروع به شمردن اعمال زشت بابيان كردند و چون وي از قدماء بابيها بود و از ظاهر و باطن كار آنها باخبر بود؛ به اين جهت قبائح اعمال آنها را آشكار كرد. پس قيامت بابيان برپا شد و هر گران و ارزاني را به او بخشيدند تا بلكه از تعداد بديهاي آنها عدول كند يا لااقل ساكت بماند ولي هر چه كردند بر هيجان او افزوده شد و چون از انصراف او مأيوس شدند؛ اشاعه دادند، كه او ديوانه شده است. وي با پسرش كه اكنون در مصر اقامت دارد، به اين حال باقي بود تا اخيرا در حالي كه قريب صد سال از عمرش گذشته بود، از دنيا رفت. انحراف ابراهيم از عباس و اسلام حاج عبدالكريم دو ضربت محكمي بود كه بر پيكر بهائيگري وارد شد. عباس مدتي بر اين احوال و اهوال صبر كرد تا اخيرا تعصب يكي از رجال مهم بابيان مصر را به نام ميرزا حسن خراساني تهييج كرده او را وادار كرد تا سفري به امريكا كند و شكستي را كه در آنجا نصيب بهائيها شده بود جبران كند. خراساني امر او را اطاعت كرده حسين روحي پسر حاج ملاعلي تبريزي را به سمت مترجمي با خود برداشته روانهي امريكا شدند. وي مدتي در امريكا توقف كرد. ابتدا سعي و كوشش نمود كه بلكه ابراهيم را به طرف عباس برگرداند ولي سعي او به هدر رفت آن گاه مدتي زحمت كشيد تا عباس را در نظر دوستانش بزرگ كند و در اين كار هم توفيقي حاصل [ صفحه 302] نكرد و سرانجام با دست خالي به مصر مراجعت كرده ديوانه شد و اكنون در مصر تحت معالجه ميباشد. پس از آن عباس ميرزا، اسدالله و عليخان و ميرزا ابوالفضل مؤلف كتاب دررالبهيه و فرائد را به شيكاگو فرستاد تا آنها دعوت بهائيها را در آنجا انتشار دهند. آنها در شيكاگو باغي تأسيس كرده اسم آن را «عكاي سبز» (عكا الخضراء) گذاشتند و در اوقات معيني، در آن باغ اجتماع كرده الواح بها را ميخواندند و به گفتههاي او زمزمه ميكردند. بهائيها ميگويند: آنها صدها و هزارها نفر از امريكائيان را به كيش بهائي وارد كردند ولي گفتار آنها مورد اعتماد نيست؛ زيرا حقيقت همان است كه ما بعد از استقصاء عميق و استقراء دقيق، در اين كتاب بيان كرديم. عباس اراده داشت كه به واسطه امريكائيان عزتي به دست آورده كيش خود را به حمايت دولت امريكا تقويت كند؛ به اين جهت شروع به ساختمان برجي كرد كه قصري بدان احاطه داشت و آن برج را بر روي قبري كه براي باب درست كرده بودند و گمان ميكردند كه استخوانهاي باب در آنجا دفن شده است، (چنان چه شرح آن در جاي خودش گذشت) بنا نهاد. آن گاه انتشار داد كه اين برج را امريكائيها ميسازند ولي براردش ميرزا محمدعلي قضيه را به پادشاه عثماني گزارش داده، از طرف دربار عثماني از اتمام آن جلوگيري شد و فرماني صادر شد كه كار را بر رؤساء بابياني كه به عكا تبعيد شده بودند، سخت بگيرند و نگذارند آنها از قلعه عكا خارج شوند ولي در خاك سوريه هر جا كه بخواهند گردش كنند. اينك غرض ما از تأليف اين كتاب به پايان رسيد و حقيقت حال اين طائفه پست را مانند مورخي منصف و عليم با بياني روشن و عباراتي واضح بيان كرديم پس مقصود ما بدون پيچيدگي و ابهام و بيالتزام به سجع و قافيه در كلام، ظاهر شد. من از خودم نفي لغزش نميكنم؛ زيرا عصمت و عظمت به خدا اختصاص دارد و من در مبدأ و مآل خودم بر او اتكاء دارم. در دههي سوم از ماه جماديالثانيه سال 1321 در شهر قاهره؛ پايتخت كشور مصر، با حمد و صلوات و استغفار از تاليف اين كتاب فارغ شدم. و اين در عصر سلطنت دو پادشاه اسلام و مسلمين و دو پناه مردم و مؤمنين (خدا به حق «سبعالمثاني» به چشم عنايت به آنها نظر بدارد) سلطان عبدالحميد ثاني و آن كسي كه از الطاف خداي ملك جبار استمداد ميكند، شاهنشاه ايران [ صفحه 303] مظفرالدين شاه بود. خدا ملك آنها را باقي بدارد و لشگر آنها را ياري كند و عيش آنها را پيوسته برقرار بدارد و نيز در عصر خديوي امير جليل و خديو نبيل نگاهدار و يار و حامي ذمار، استعانت جوينده از خداي علي «عباس حلمي» فرزند «محمد توفيق» فرزند اسماعيل فرزند ابراهيم فرزند محمدعلي. لا زالت ايام مجده الزاهية الزاهره. و آنچه را از قيمت اين كتاب حاصل ميشود؛ براي فريادرسي ستمديدگان و اعانت مصيبتزدگان اختصاص دادم. ما به اين خدمت، مزد و سپاسگزاري انتظار نداريم فقط ميخواهيم كه اين عمل وسيلهي تقرب ما به خدا، ذخيره آخرت و هديه مقبوله ما به برادران مسلمان ما باشد. خدا آنها را بر ايمانشان ثابت بدارد آمين. منم اقراركنندهي به عجز و تقصير خود محمدمهدي فرزند محمدتقي فرزند محمدجعفر ملقب به امير، مدير و منشي مجلهي «حكمت فارسي». عفي الله عن ذنوبه و آثامه انه علي ما يشاء قدير و بالاجابة جدير. پايان ترجمه روز 10 ذيقعدة الحرام سال 1374 - تهران - حسين فريد گلپايگاني. [ صفحه 304]
چون اكنون با توفيق خداوند جهان، از ترجمه اصل كتاب فارغ شدم مناسب ديدم كه مختصري هم درباره مهدي موعود حقيقي به عرض خوانندگان گرامي برسانم: مهدي موعود: يگانه فرزند حضرت امام حسن عسگري عليهالسلام است. وي در شب نيمه شعبان سال 255 از والده ماجدهاش عليا حضرت نرجس خاتون تولد يافته و در هنگام وفات پدر بزرگوارش پنج ساله بوده است. خداي تعالي او را در زمان كودكي به امامت انتخاب فرمود چنان چه يحيي را در سن صباوت و عيسي را در گهواره به مقام پيغمبري برگزيد. جدش پيغمبر و جد ديگرش اميرالمؤمنين و ساير ائمه عليهمالسلام تا پدرش امام حسن عسگري عليهالسلام، يكي پس از ديگري بر امامت و ولايت و قيام او در آخرالزمان تصريح فرمودند. پدر بزرگوارش او را در نزديكيهاي وفات خود به خواص اصحابش نشان داد و در محضر آنان او را به خلافت خودش برگزيد چنان چه محمد بن علي بن بابويه (صدوق) به سند خود از معاوية بن حكيم و محمد بن ايوب بن نوح و محمد بن عثمان عمري نقل ميكند كه آنها گفتند: ما چهل تن مرد در منزل حضرت امام حسن عسگري عليهالسلام گرد آمده بوديم. آن گاه آن حضرت فرزند خويش را به ما نشان داده و فرمود: «اين امام شما بعد از من و خليفه من بر شما ميباشد. او را اطاعت كنيد و بعد از من در دين خود متفرق نشويد كه عاقبت هلاك خواهيد شد؛ آگاه باشيد كه او را بعد از اين روز نخواهيد ديد» آنها گفتند: ما از نزد آن حضرت بيرون آمديم و چند روزي بيش نگذشت كه امام حسن عسگري عليهالسلام وفات فرمود و نيز اين حديث را شيخ طوسي در كتاب غيبت از عده ديگري نقل نموده است.
آن حضرت بعد از پدر بزرگوارش تا هفتاد و چهار سال از انظار مردم غائب بود ولي در اين مدت نوابي ميان آن حضرت و شيعيانش منصوب بودند كه نامهها و مطالب و امانات را گرفته و به آن حضرت ميرسانيدند و سپس جواب آنها را دريافت نموده به صاحبانش برميگردانيدند و از آن جمله چهار تن نائب خاص او به ترتيب عثمان بن سعيد عمري، محمد بن عثمان، حسين بن روح و محمد بن علي سمري بودند. [ صفحه 305] و گاهي كساني را كه آن حضرت اجازه ميفرمود، به محضر مباركش هدايت ميكردند. در اين مدت مردم دستهدسته و تكتك، از مراكز تشيع، با اموال و هدايا براي اصلاح كارهاي خود به بغداد آمده و پس از ديدن معجزات و خارق عادات اموال و امانات خود را به نائب وقت داده و سپس جواب مسائل خود را نموده به بلادشان مراجعت ميكردند. اين هفتاد و چهار سال مدت نيابت اين چهار تن نايب خاص، غيبت صغري آن حضرت است و سپس به وفات محمد بن علي آخرين نائب خاص آن حضرت درب نيابت بسته شد و غيبت صغري به پايان رسيد. در دوره غيبت صغري توقيعاتي از ناحيه مقدسه آن حضرت بر عليه آنهائي كه به دروغ مدعي بابيت ميشدند مانند سريعي، نميري، هلالي، بلالي، منصور، حلاج و شلمغاني صادر شد كه در آن توقيعات، آنها را لعن فرموده و از آنان تبري فرموده بودند. توقيعات ديگري هم به افتخار برخي از بزرگان علماء شيعه مانند احمد بن اسحق اشعري و شيخ مفيد و علي بن بابويه صادر شد كه از مقام ارجمند آنان قدرداني نموده و به آنها دعا فرموده بودند. آخرين توقيعي كه از ناحيه مقدسه آن حضرت صادر شد توقيعي بود كه به افتخار آخرين نائب خاص خود محمد بن علي سمري صادر شد و مضمون آن چنين است: «بسم الله الرحمن الرحيم اي محمد بن علي سمري! خدا اجر برادران تو را در مصيبت تو بزرگ فرمايد؛ زيرا تو تا شش روز ديگر خواهي مرد پس كار خود را جمع كن و ديگر به كسي وصيت مكن كه بعد از تو جانشين تو باشد زيرا غيبت تامه فرارسيد و سپس جز بعد از اذن خداي تعالي ذكر ظهوري نخواهد واقع شد و آن بعد از طولاني شدن زمان و قساوت قلوب و پر شدن زمين از جور خواهد بود. به زودي كساني خواهند آمد كه پيش از خروج سفياني و صيحه آسماني ادعاي مشاهده ميكنند؛ آنها كذاب و مفتري هستند.» محمد بن علي سمري چنان كه حضرت خبر داده بود پس از شش روز از تاريخ صدور اين توقيع، در سال سيصد و بيست و نه وفات كرد و با وفات او دوره نيابت خاصه منقضي شد.
پس از پايان غيبت صغري، غيبت كبري شروع شد و در آغاز و امتداد [ صفحه 306] اين غيبت، صحت اخبار و صدق گفتار پيغمبر مختار و ائمه اطهار عليهمالسلام آشكار شد. پيش از وجود مهدي موعود آنان خبر داده بودند كه براي قائم ما دو غيبت است كه يكي از آنها طولاني خواهد شد تا مردم بگويند او مرده است ولي او در موسم حج به مكه معظمه خواهد آمد، او مردم را ميبيند و مردم او را نميبينند و او تا خداي تعالي اذن و اجازه مرحمت نفرمايد، ظاهر نخواهد شد. اين اخبار را روات اخبار و محدثين آثار، پيش از ولادت حضرت مهدي، در كتب خود ثبت و ضبط كرده بودند و سپس چنان كه ميبينيم درباره اين بزرگوار تطبيق شد و اين خود يكي از ادله محكم بر حقانيت اين مذهب است. پايان غيبت كبري را كسي جز خداي عليم نميداند. البته بايد زمينه ظهور آن بزرگوار آماده و نطفههاي مؤمنيني كه در اصلاب كفار قرار دارند به وجود بيايد تا خداي تعالي به او اجازه مرحمت فرموده و او به امر خدا ظاهر شده زمين را از لوث وجود كفار پاك كند و سپس آن را پر از عدل و داد فرمايد. در امتداد غيبت كبري، آن حضرت از انظار پنهان و كسي از محل و مكان او اطلاع ندارد ولي آن حضرت در ميان آنها آمد و رفت دارد و بر اوضاع و احوال آنان نظارت ميكند. اگر چه در ظاهر ديدار آن حضرت براي كسي امكان ندارد ولي بسيار از كساني كه ديده آنها، قابليت ديدار او را داشته باشد شناخته يا نشناخته به زيارت جمال بيمثالش مشرف ميشوند. كساني كه در غيبت كبري به اين فوز عظيم نائل شدهاند بسيار هستند و اختصاص به طبقهي عوام ندارد بلكه تعداد زيادي از بزرگان علما مانند علامه حلي، مرحوم بحرالعلوم، مقدس اردبيلي و غيره هم به ديدار جمال آن حضرت شرف افتخار پيدا كردهاند و اكنون هم بزرگاني هستند كه به اين موهبت بزرگ مفتخر ميشوند و شايد دستوراتي هم به آنها داده شود ولي البته آنها اظهار نميكنند.
صورتش سرخ و سفيد، خالي مانند ستاره درخشان بر گونه دارد، پيشاني باز، ابروها پيوسته، دندانها باز، قامت ميانه و علامت بزرگش آن است كه وقتي انسان او را زيارت كند تحت تصرف آن بزرگوار واقع خواهد شد و مانند آدم برق گرفته قدرت بر حركت و سخن گفتن نخواهد داشت. آن حضرت هر چه بخواهد ميگويد و آن گاه از نظر پنهان خواهد شد و اگر انسان مرد پخته و آزمودهاي باشد، ممكن است به حال طبيعي و عادي باقي بماند. [ صفحه 307] بيشتر اشخاصي كه آن آقا را زيارت كردهاند، در آن حال او را نشناختهاند و سپس با شواهد و قرائني فهميدهاند كه براي آنها تشرف حاصل گشته است. نكتهاي كه بايد گفته شود آن است كه لازم نيست انسان در جستجوي آن حضرت باشد، فقط بايد خود را پاك و پاكيزه، وارسته و آراسته كند، آن گاه خود آن حضرت به سراغ انسان خواهد آمد وگرنه مادامي كه انسان آلوده است صلاحيت ديدار آن آقا را ندارد. اللهم ارنا الطلعة الرشيده و العزة الحميده....
امام زمان عجل الله تعالي فرجه، از همان زمان غيبت صغري كه باز هم دست مردم از دامن آن بزرگوار كوتاه نشده بود و ميتوانستند در هر كاري به وسيله نائب وقت، به خود آن حضرت مراجعه كنند؛ موقعيت فقهاء مذهب را در ميان جامعه شيعه محكم فرمود و شيعيان و پيروان خود را، به آنها ارجاع فرمود. در توقعي كه در جواب اسحق بن يعقوب به وسيله محمد بن عثمان بن سعيد دومين نائب خاص خود صادر فرمود، چنين مرقوم داشت: اما درباره حوادث واقعه پس به روات حديث ما رجوع كنيد؛ زيرا آنها حجت من بر شما هستند و من حجت خدا بر آنها هستم. به اين وسيله امام عليهالسلام زمام امور شيعه را به دست علماء آنها سپرد و معلوم داشت كه شيعيان در تمام اموري كه احتياج به حجت خدا دارند بايد به علماء اعلام مراجعه كنند؛ زيرا آنها حجت امام عليهالسلام، بر آنها هستند. آري حقا هم بايد چنين باشد؛ زير آنها هستند كه از ابتداي امر تاكنون دين اسلام، مذهب شيعه، قرآن مجيد و سنت حضرت خاتمالنبيين را از شر دشمنان دين محافظت كردهاند. و آنها ميباشد كه ضعفاء شيعه را از دامهاي شياطين جن انس و جن نجات ميدهند؛ چنانچه حضرت امام حسن عسگري عليهالسلام از پدر بزرگوارش نقل ميكند كه فرمود: «اگر نباشند كساني از علما كه بعد از غيبت قائم شما، باقي خواهند بود و مردم را به سوي او دعوت و دلالت خواهند كرد و از دين خدا به حجتهاي او دفاع خواهند كرد و بندگان ضعيف خدا را از دامهاي ابليس و سركشان او و تلههاي ناصبيان نجات خواهند داد؛ هر آينه كسي باقي نماند جز آن كه از دين خدا خارج شود ولي آنها هستند كه مهار دلهاي ضعفاء شيعه را در دست خواهند [ صفحه 308] گرفت، چنان كه ناخداي كشتي، سكان آن را در دست ميگيرد. آنها هستند كه نزد خدا برترانند.» خوانندگان محترم دقت ميكنيد كه چگونه حضرت امام علي نقي عليهالسلام از خدمات علماء شيعه قدرداني ميكند و چگونه امام زمان عجل الله تعالي فرجه پايه حكومت فقهاء مذهب را محكم ميكند. پس اكنون بر شما ميباشد كه در تمام كارها به آنها رجوع كنيد. ولي البته بايد كاملا دقت كنيد كه آنها جامع شرائط باشند يعني داراي درجه عاليه اجتهاد و مقام شامخ عدالت و تقوي باشند.
درباره طول عمر آن حضرت، بايد عرض كنم: وجود مبارك امام عليهالسلام و طول عمر او و ساير اوضاع و احوال او تمام خارق عادت و طبيعت است. در اين صورت اگر كسي به خداي بزرگ جهان ايمان داشته باشد و اگر او را به علم و حكمت و قدرت و عظمت، چنان كه قرآن مجيد معرفي فرموده و چنان كه تمام ملتهاي عالم بدان معتقدند، شناخته باشد؛ براي او اشكالي نخواهد داشت زيرا چنين خدائي قدرت بر خرق عادت و طبيعت دارد. و اگر نعوذ بالله ايمان به خداي بزرگ عالم نداشته باشد، بايد ابتدا با او در اثبات صانع حكيم عليم قدير بحث كرد و همين كه به قدرت خداي جهان و نيروي ماوراء طبيعت اقرار كرد لاجرم به امكان طول عمر آن حضرت اقرار خواهد و سپس اقامه دليل نقلي متواتر بر حيات آن حضرت، بر وقوع آن هم، اعتراف خواهد نمود.
درباره فوائد وجود آن حضرت بايد گفت: امام عليهالسلام داراي مقام ولايت است و پيوسته مردم از خيرات و بركات ولايت او استفاده ميكنند؛ اگر چه او در پس پرده غيبت باشد، چنان كه از وجود خورشيد منتفع ميشوند اگر چه در زير ابرها پنهان باشد. توضيح آن كه ولايت امام عليهالسلام بر دو قسم است اول ولايت ظاهري و ديگر ولايت باطني. اگر امام عليهالسلام بر مسند ولايت ظاهري قرار بگيرد؛ نظامي در جامعه بشر به وجود خواهد آورد كه آثار كفر و نفاق، فسق و فجور، ظلم و ستم جنگ و نزاع، خلاف و شقاق، فتنه و فساد، جهالت و ضلالت و فقر و فلاكت از [ صفحه 309] صفحهي روزگار برداشته شود و مردم در كمال راحت و سلامت از تمام مزاياي حيات و زندگي بهرهبرداري كنند. امام عليهالسلام درهاي علم و حكمت را بر روي مردم ميگشايد و مردم را به عدل و داد ميكشاند و آن گاه مردم به سرعت برق رو به عزت و سعادت ميروند. ولايت ظاهري امام عليهالسلام، بايد بر طبق سنن عادت و طبيعت انجام بگيرد و او هم از روي اسباب و وسائل عادي و طبيعي بر مردم حكومت كند. و چون اكنون آن حضرت به حكم اسباب عادي و طبيعي در پس پرده غيبت قرار دارد و حكام جور مقام و منزلت او را غصب كردهاند، لاجرم او در ظاهر بر مردم حكومت ندارد و مردم هم در ظاهر از وجود مبارك آن حضرت بهرهاي نميبرند. ولي او در باطن بر ما حكومت دارد و ما از خيرات و بركات ولايت باطني او بهرهمند هستيم. درباره ولايت باطني آن حضرت اكنون نميتوانم چيزي عرض كنم. ولي همين قدر ميگويم: درك حقيقت ولايت باطني امام عليهالسلام كار آساني نيست و هنوز افراد بشر براي درك حقيقت ولايت، كودك دبستاني هستند. افراد بشر اكنون در تنگناي قوانين عادي و طبيعي محصورند و امام عليهالسلام از جنبه ولايت باطني داراي نيروي خارج از عادت و طبيعت است و بر خلاف مقررات عادي و طبيعي بر مردم حكومت ميكند به اين جهت مردمي كه در چهار ديوار قوانين عادي و طبيعي محصورند، حقيقت ولايت باطني امام عليهالسلام را كه خارج از قوانين طبيعت است نميتوانند درك كنند. به اين جهت است كه فرمودهاند «ان حديثنا صعب مستصعب لا يتحمله الا نبي مرسل او ملك مقرب او مؤمن امتحن الله قلبه للايمان.» يعني حكايت حال ما بسي مشكل است و كسي نميتواند آن را درك كند مگر پيغمبر مرسل يا فرشته مقرب يا بندهاي باشد كه خدا قلب او را براي ايمان آزموده باشد. در پارهاي از روايات ميفرمايد «لا يتحمله نبي مرسل و لا ملك مقرب؛» يعني نميتواند آن را درك كند؛ نه پيغمبر مرسل و نه فرشتهي مقرب. جاي ترديد نيست كه بعضي از مراتب ولايت آنها را پيغمبران مرسل و فرشتگان مقرب هم نميتوانند درك كنند چنان كه موسي بن عمران با آن كه از پيغمبران مرسل بود، نتوانست ولايت باطني جناب خضر را تحمل كند. جناب خضر به موجب ولايت باطني خود كشتي مردم را شكسته، مسافرين كشتي را در خطر غرق قرار داد، جوان بيگناهي را كشت و ديوار شكستهاي را درست كرد.موسي بن عمران عليهالسلام ديد كارهاي اين مرد [ صفحه 310] بزرگواري كه تاج افتخار علم لدني بر سر دارد، با قوانين عادي و ظاهري تطبيق نميكند لاجرم زبان اعتراض باز نمود. امام زمان عليهالسلام هم اكنون مانند خضر از انظار غائب است ولي در ميان جامعه بشر گردش ميكند و به موجب ولايت باطني خود كارهائي از نوع كارهاي خضر انجام ميدهد: جواني را كامياب و ديگري را ناكام ميكند، كشتي را نجات و ديگري را غرق ميكند، دولتي را ساقط و حكومتي را بر سر كار ميآورد، دستهاي را روي كار و فرقهاي را پراكنده ميكند، گمراهي را راهنمائي و مجرمي را گمراه ميكند، بيماري را شفا و تندرستي را بيمار ميكند آزادي را در بند و محبوسي را آزاد ميكند، به كاسب و تاجري دعا و به ديگري نفرين ميكند... آري ما از پس پرده غيبت بيخبريم و فوائد وجود امام زمان عليهالسلام را نميتوانيم درك كنيم و آنهائي كه باخبرند نميتوانند اطلاعات خود را به عرض اين كودكان دبستاني برسانند. ولي من اكنون چند فقره از افاضات آن حضرت را كه در مواقع مخصوصي به اشخاص قابل يا جماعت به خصوصي رسيده است به عرض برادران ارجمند خود ميرسانم تا قدري روشن شوند و ديگر به چيزي كه نميدانند اعتراض نكنند. اول عالم جليل قاضي نورالله شوشتري قدس الله نفسه در شرح حال آيةالله علامه حلي رضوان الله عليه ميفرمايد: از جمله مقامات عاليه او آن است كه يكي از علماء عامه كه مرحوم علامه پارهاي از فنون را در نزد او خوانده بود، كتابي بر رد طائفهي اماميه تأليف نمود و آن را در مجالس براي مردم ميخواند و به اين وسيله آنها را گمراه ميكرد و از ترس آن كه مبادا يكي از علماء اماميه ردي بر آن كتاب بنويسد آن را به دست هيچ كس نميداد. علامه براي گرفتن اين كتاب تدبيري كرده و مدتي به مجلس تدريس او حاضر شد و سپس روزي از او درخواست كرد كه آن كتاب را به وي عاريه بدهد. آن مرد گفت: من قسم ياد نمودهام كه بيش از يك شب اين كتاب را به كسي عاريه ندهم. علامه همين مقدار از وقت را هم غنيمت شمرده آن كتاب را از او گرفت به خانه آورد و سپس مشغول به استنساخ آن كتاب شد تا شب به نيمه رسيد و او را خواب گرفت. آن گاه امام زمان عجل الله تعالي فرجه از در فرارسيد و كتاب را از او گرفته، فرمود: تو به خوابگاه خود برو و بخواب. و چون علامه از خواب بيدار شد تمام كتاب به معجزهي آن حضرت نوشته شده بود. [ صفحه 311] فاضل عالم جليل علي بن ابراهيم مازندراني معاصر شيخ بهائي نوشته است كه اين كتاب به اندازهاي بزرگ بود كه يك سال وقت براي استنساخ آن لازم بوده است. دوم فاضل ميثمي در كتاب دارالسلام خود از سيد سند سيد محمد صاحب كتاب مفاتيح فرزند صاحب رياض از خط خود آيةالله علامه حلي نقل ميكند كه وي در حاشيه بعضي از كتب خود چنين نوشته است: كه وي شبي از شبهاي جمعه در حالي كه سوار بر الاغ خود بود و تازيانهاي هم در دست داشت كه الاغ خود را به آن براند از شهر حله براي زيارت امام حسين عليهالسلام بيرون آمد. پس در بين راه مردي به شكل عربها با او همراه شده جلو او ميرفت آن گاه با هم شروع به سخن گفتن نمودند و در هر بابي با هم مذاكره پرداختند. علامه ديد اين عرب، مرد عالم خبيري است. پس در پارهاي از مسائلي كه بر وي مشكل شده بود، او را امتحان كرد و در هيچ مسئلهاي سخن آنها به پايان نميرسيد، جز آن كه پرده از روي كار برداشته شده و درهاي بسته بر روي او باز ميشد تا آن كه آن شخص در مسئلهاي بر خلاف رأي علامه فتوي داد. علامه بر فتواي او اعتراض كرده گفت: چون اين فتواي شما بر خلاف اصل و قاعده ميباشد؛ لاجرم بايد دليل مخصصي براي نقض اصل و قاعده داشته باشي. آن مرد عرب گفت: دليل مخصص براي نقص قاعده حديثي است كه شيخ طوسي در كتاب تهذيب ذكر كرده است. علامه گفت: من چنين حديثي در كتاب تهذيب نديدهام و شيخ و ديگران چنين حديثي را نكردهاند. مرد عرب گفت: شما به آن كتاب تهذيبي كه اكنون در نزد خودتان موجود است، مراجعه كنيد و چند صفحه و چند سطر بشماريد آن گاه در فلان سطر، آن حديث را خواهيد يافت. علامه چون چنين شنيد و ديد كه او از غيب خبر ميدهد؛ متحير شده پيش خود چنين گفت: شايد اين مردي كه مدتي تاكنون جلو من ميرود و من سوارم، همان كسي باشد كه به وجود او آسياي موجودات گردش ميكند و آسمان و زمين برقرار است. در خلال اين حال تازيانه از دست او افتاد و او به منظور تحقيق و استظهار از آن مرد عرب پرسيد: آيا ممكن است كسي در اين زمان به زيارت مولاي ما صاحبالزمان شرفياب شود؟ [ صفحه 312] پس آن مرد عرب خم شد و تازيانه را برداشته در دست علامه گذاشته فرمود: چرا ممكن نيست و حال آن كه اكنون دست او در دست شما ميباشد. پس علامه خود را از پشت الاغ بر روي قدمهاي او انداخت و از شدت شوق و شعف مدهوش شد و هنگامي كه به هوش آمد او را نيافت پس هم و غم شديدي او را فراگرفته به راه خود رفت. چون به منزل خودش مراجعت كرد؛ كتاب تهذيبش را گردش كرد آن حديث را چنانچه امام عليهالسلام به او خبر داده بود، در حاشيه آن كتاب يافت. پس به خط شريف خود در همان جا نوشت كه اين حديث را مولا و سيد من، به من خبر داد: كه در اين ورق و در اين سطر ميباشد. فاضل ميثمي ميگويد: سيد محمد صاحب مفاتيح به من گفت: «من خودم خط علامه را در حاشيه آن كتاب ديدهام.» سوم در كتاب بحارالانوار از سيد فاضل «امير غلام» شاگرد مقدس اردبيلي نقل ميكند كه گفت: من در شبي از شبها در صحن شريف نجف اشرف بودم و مدت زيادي از شب گذشته بود. در حالي كه من در ميان صحن قدم ميزدم، شخصي را ديدم كه به طرف حرم مطهر ميرود پس من به سوي او رفتم و چون به او نزديك شدم؛ ديدم وي استاد ما عالم فاضل تقي زكي مولا احمد اردبيلي قدس الله روحه ميباشد پس من خودم را از او پنهان نمودم و او آمد تا به درب حرم رسيد و در بسته بر روي او باز شد پس او داخل حرم شد. و من شنيدم كه گويا با كسي سخن ميگويد؛ سپس از حرم بيرون آمد و باز در بسته شد. من پشت سرش رفتم تا او از نجف بيرون رفته به مسجد كوفه رفت و من هم به دنبال او بودم تا وي داخل مسجد شده به سوي محراب شهادت مولا اميرالمؤمنين عليهالسلام رفت. مدتي طول كشيد و آن گاه برگشته از مسجد بيرون آمده به سوي نجف آمد و من همچنان به دنبال او بودم تا به محاذي مسجد حنانه رسيديم. آن گاه مرا سرفه گرفت و نتوانستم خودداري كنم ولي چون صداي سرفه مرا شنيد رو به من كرده فرمود: - امير غلامي؟ من عرض كردم: آري. فرمود: اينجا چه ميكني؟ عرض كردم من از آن وقت كه شما به حرم مطهر مشرف شديد تاكنون با شما هستم؛ اكنون به حق صاحب قرآن شما را قسم ميدهم كه مرا از جريان امر اين شب از اول تا به آخر خبردار كنيد. فرمود: تو را خبر ميدهم اما به شرط آن كه تا من زنده هستم به كسي خبر ندهي. و چون از ناحيه من اطمينان حاصل كرد؛ فرمود: من در پارهاي از مسائل فكر ميكردم و آن مسائل بر من مشكل شده بود پس در دلم افتاد كه نزد [ صفحه 313] اميرالمؤمنين عليهالسلام مشرف شده، مسئله خود را از آن حضرت بپرسم و هنگامي كه نزد درب حرم رسيدم ناگاه چنان كه ديدي در حرم بدون كليد باز شد و من داخل حرم شدم و به سوي خدا تضرع و زاري كردم كه مولاي من اين مسئلهي مشكل مرا جواب بفرمايد. ناگاه صدائي از قبر مطهر شنيدم كه فرمود: برو به مسجد كوفه و مسئله خود را از قائم عليهالسلام بپرس؛ زيرا امام زمان تو او ميباشد. پس من به مسجد كوفه رفته او را در محراب ملاقات كرده مسئله خود را از او پرسيدم و او جواب مرحمت فرمود و اكنون به خانه خود برميگردم. چهارم مولي زينالعابدين سلماسي محرم اسرار آيةالله سيد مهدي بحرالعلوم رضوان الله عليه نقل ميكند كه در آن مدتي كه با آن بزرگوار در مكه معظمه مجاور بودم، با آن كه در شهر غربت بوديم، آيةالله بحرالعلوم در بذل، بخشش، پردل و بيباك بود. اتفاقا روزي پول ما تمام شد و من به وي اظهار داشتم كه مخارج زياد است و پول ما هم تمام شده است. سيد جوابي نفرمود. عادت سيد اين بود كه بعد از صبح به طواف خانه مشرف ميشد و سپس به خانه مراجعت ميفرمود پس در اطاق مخصوص به خودش مينشست و برايش قليان حاضر ميكرديم و او ميكشيد تا شاگردان مذاهب مختلفه در اطاق ديگر جمع ميشدند و او به آن اطاق رفته براي هر صنفي به مذهب خودش تدريس مينمود. پس در آن روزي كه من از زيادي مخارج و تمام شدن پول به او شكايت كردم، وي از طواف مراجعت كرده و من قليان را برايش حاضر كردم، ناگاه صداي كوبيدن در بلند شد. سيد سخت مضطرب شده فرمود: قليان را بگير و از اطاق بيرون ببر. آن گاه خودش سراسيمه بيرون رفته در خانه را باز كرد و شخص بزرگاري به هيئت عربها وارد شده و در اطاق مخصوص به او نشست سيد نيز با كمال ذلت و مسكنت نزديك در نشسته اشاره كرد كه من قليان را ببرم. ساعتي با هم سخن گفتند و سپس آن عرب از جا برخاست، سيد نيز سراسيمه برخاسته در را باز كرده، دست عرب را بوسيد و بر استرش كه بيرون در خوابانيده بود، سوار كرد. او رفت و سيد با رنگ پريده برگشته براتي به من داده فرمود: اين برات حواله بر مرد صرافي است كه در كوچه صفا نشسته است. برو نزد او و آن چه بر او حواله شده است، دريافت كن. من حواله را گرفته به نزد آن صراف رفتم و چون صراف مذكور برات مزبور را ديد؛ آن را بوسيده، گفت حمال بياور. من چهار نفر حمال آوردم و صراف نامبرده پولهائي از نوع پولهائي كه به آن فرانك گفته ميشد و هر يك دانه از پنج قران عجم افزون بود، به قدري كه حمالها به زحمت آن را به دوش كشيدند، تقديم كرد. ما آنها را به خانه آورديم و سپس من در روزهاي بعد به آنجا رفتم تا [ صفحه 314] بپرسم: آن صراف كه بوده و حواله از چه شخصي بوده؟ ولي من در آن جا صرافي و دكاني نديدم؛ از حاضرين پرسيدم و آنها هم گفتند: ما در اين جا صرافي نديدهايم و فقط فلان كس در اينجا مينشيند، من فهميدم كه اين قضيه از اسرار ملك منال و الطاف ولي رحمن است. پنجم البته ميدانيد كه مردم بحرين شيعه و مدتي است مانند ساير بلاد اسلام، تحت نفوذ اروپائيان هستند آنها به حكم شيطنتي كه دارند، وقتي يك نفر سني ناصبي را به حكومت بر آنها گماشته بودند؛ وزير او نيز در عداوت با خاندان عصمت و طهارت از خود حاكم بدتر بود به اين جهت با مردم بحرين كه داراي محبت خاندان پغمبر بودند دشمني ميورزيدند و در كشتن آنها و ضرر زدن به آنان به هر حيلهاي تشبث مينمودند. روزي اين وزير شرير در حالي كه اناري در دست داشت بر آن حاكم ناصبي وارد شده انار را به دست حاكم داد. حاكم ديد روي انار نوشته است «لا اله الا الله محمد رسول الله ابوبكر و عمر و عثمان و علي خلفاء رسولالله» وي خوب دقت كرد و ديد نوشته از خود انار است و تصور نميشود كه كار انسان باشد. از اين قضيه بسيار در شگفت شد. وزير گفت: اين نشانه واضح و دليل محكمي بر بطلان مذهب رافضيان است و اكنون رأي شما درباره آنها چيست.آن گاه خودش گفت چون اينها مردم متعصبي هستند و دليل و برهان را قبول نخواهند كرد؛ بايد آنها را احضار كنيد و آن گاه اين انار را به آنها نشان بدهيد. پس اگر قبول كردند و از مذهب خودشان به مذهب ما عدول كردند؛ لاجرم براي تو اجر جزيلي خواهد بود. وگرنه آنها را مخير كن كه يا براي اين معجزه آشكار، جواب كافي بياورند يا جزيه بدهند يا مردان آنها را بكشي زنهاي آنان را اسير و اموالشان را غارت كني. حاكم راي وزير را تصويب نموده، فرستاد تا علما و بزرگان بحرين را احضار كردند.آن گاه انار را به آنها نشان داده تصميم خود را درباره آنها به اطلاع آنها رسانيد. علما و بزرگان بحرين متحير مانده سه روز مهلت خواستند. آن گاه در محلي اجتماع كرده و بالاخره راي آنها بر آن قرار گرفت كه بايد در اين قضيه متوجه به خدا و متوسل به ولي عصر ارواحنا له الفدا شد. پس ده نفر از اخيار و ابرار خود را برگزيده از ميان آنها سه نفر را انتخاب كردند. آن سه نفر شب اول يك نفر، شب دوم نفر ديگر به صحرا رفتند و تا طلوع صبح هر چه به درگاه خداي متعال ناليدند و به امام زمان توسل جستند؛ [ صفحه 315] به نتيجهاي نرسيدند. شب سوم نفر سوم عالم فاضل پرهيزكار، محمد بن عيسي، با سر و پاي برهنه به صحرا رفته در تاريكي شب چنان كه شايد و بايد به گريه و زاري و راز و نياز پرداخحته به امام زمان عجل الله تعالي فرجه استغاثه كرد. پس ناگاه در آخر شب مردي ظاهر و گفت: اي محمد بن عيسي اين چه حالي است كه تو را بر آن ميبينم؟ چرا به اين بيابان آمدهاي؟ محمد بن عيسي گفت: اي مرد مرا به حال خود واگذار من براي امر بزرگي كه جز براي امام زمان خود نخواهم گفت، به اينجا آمدهام. آن مرد گفت: من صاحبالامرم، هر حاجتي داري بگو. محمد بن عيسي گفت: اگر تو آن آقا باشي لاجرم قضيه مرا ميداني و احتياج به بيان ندارد. آن آقا فرمود: درباره انار و نوشته بر آن و تهديد حكومت از شهر بيرون آمدي. محمد بن عيسي چون اين سخن را از آن آقا شنيد دانست كه تشرف حاصل كرده عرض كرد: اي آقاي من! توئي امام ما، پناه ما، توئي كه بر آن چه بر ما وارد شده است دانا هستي و ميتواني آن را از ما دفع كني... امام عليهالسلام فرمود: اي محمد بن عيسي در خانه اين وزير درخت اناري ميباشد؛ هنگامي كه آن درخت باردار باشد، وزير قالبي به شكل انار از گل ساخته در داخل آن قالب اين كلمات را نقش نمود. آنگاه آن قالب را روي اناري بر درخت گذاشته آن را محكم بست. انار در ميان قالب بزرگ شد و نقش داخل قالب چنانكه ديدهاي در آن اثر كرد. اكنون به نزد حاكم برگشته به او بگو: من جواب صحيح آوردهام ولي جز در خانه وزير آن را ابراز نخواهم كرد و چون به خانه وزير رفتند به طرف دست راست خانه نگاه كن. در آن جا بالاخانهاي خواهي ديد. پس به حاكم بگو: من جواب شما را جز در اين بالاخانه نخواهم گفت پس وزير ابا و امتناع خواهد كرد ولي تو اصرار كن تا او راضي گردد و چون او به طرف بالاخانه رفت، تو هم بالا برو و نگذار او پيش از شما، وارد بالاخانه شود. هنگامي كه وارد بالاخانه شديد سوراخي در ديوار آن اطاق خواهي ديد كه كيسه سفيدي در آن جا گذاشته شده است. آن كيسه را از آن جا بردار و در آن نگاه كن؛ آن قالب را در آنجا خواهي ديد. سپس قالب را جلو حاكم بگذار و آن انار را در ميان آن قالب بگذار تا قضيه روشن شود. و نيز به والي بگو معجزه ديگري هم براي ما وجود دارد و آن اين است كه در اين انار جز خاكستر و دود چيز ديگري وجود ندارد؛ اگر ميخواهي صحت اين موضوع را بداني، فرمان كن تا وزير آن انار را بشكند پس هنگامي كه [ صفحه 316] وزير انار را شكست دود و خاكستر آن به چهره و محاسن وزير خواهد زد. محمد بن عيسي از فرمايشات امام عليهالسلام خوشنود شد و دست آن حضرت را بوسيد و مرخص شد. فردا صبح به اتفاق بزرگان شهر به نزد حاكم آمدند و تمام آن چه امام عليهالسلام خبر داده بود؛ آن چنان واقع شد و حيله وزير آشكار گرديد. آن گاه والي رو به محمد بن عيسي كرد و گفت: چه كسي تو را به اين حيله خبر داد؟ محمد بن عيسي گفت: امام زمان ما خبر داد. والي گفت: امام زمان شما كيست. محمد بن عيسي اسامي ائمه شيعه را شمرد تا به صاحبالزمان رسيد. والي گفت: دستت را به من بده. پس دست محمد بن عيسي را گرفته گواهي داد كه معبودي جز خدا نيست، محمد بنده و فرستاده خدا است و خليفه بلافصل او اميرالمؤمنين علي عليهالسلام است. آن گاه به ائمه معصومين يكي پس از ديگري اقرار كرده ايمان او نيكو شد. سپس به كشتن وزير فرمان داد از مردم بحرين عذرخواهي كرد و آنها را مورد اكرام و احترام قرار داد. ششم ابوالحسن بن ابيبغل كاتب مأموريتي از طرف ابيمنصور بن صالحان پيدا كرد و سپس جرياني ميان آنها واقع شد كه از طرف ابيمنصور تحت تعقيب واقع شد و لاجرم او هم مخفي شد. وي ميگويد: من شب جمعهاي به مقابر تريش رفتم و قصد كردم كه آن شب در حرم مطهر موسي بن جعفر عليهالسلام بمانم و براي نجات خود به آن حضرت متوسل شوم آن شب شبي طوفاني بود و باران به شدت ميباريد. من از كليددار آن حضرت خواهش كردم كه درها را بسته، حرم را خلوت كند تا من در امن و امان مشغول به دعا و زيارت شدم؛ در اين بين صداي پائي شنيدم؛ نگاه كردم مردي نزد قبر مطهر حضرت موسي بن جعفر مشغول به زيارت است و به آدم و پيغمبران اوليالعزم و سپس بر ائمه عليهمالسلام سلام داده تا به صاحبالزمان رسيد ولي نامي از او نبرد. من تعجب كردم و با خود گفتم شايد آن آقا را فراموش كرده يا به حال او معرفت ندارد، يا مذهب او چنين است. چون از زيارت آن حضرت فراغت جست، دو ركعت نماز زيارت خوانده به نزد قبر حضرت جواد عليهالسلام آمده باز هم به همان طريق او را زيارت كرد و نماز زيارتش را هم خواند. من چون او را نميشناختم و تحت تعقيب هم بودم از او ترسيدم، نگاه كردم ديدم جواني است كامل، لباس سفيد پوشيده، عمامه تحتالحنك داري بر سر دارد. آن گاه او رو به من كرده فرمود: اي ابوالحسن بن ابيالبغل چرا دعاء [ صفحه 317] فرج را نميخواني؟ من عرض كردم اي سيد من دعاء فرج كدام است؟ فرمود: دو ركعت نماز بخوان و سپس بگو: «يا من اظهر الجميل، و ستر القبيح، يا من لم يؤاخذ بالجزيرة، و لم تهتك السر، يا كريم الصفح، يا عظيم المن، يا حسن التجاوز، يا واسع المغفره، يا باسط اليدين بالرحمه، يا منتهي كل نجوي و يا غاية كل شكوي، يا عون كل مستعين، يا مبتدأ بالنعم قبل استحقاقها، يا رباه، ده مرتبه يا سيداه، ده مرتبه يا مولاه، ده مرتبه يا غايتاه، ده مرتبه يا منتهي غاية رغبتاه ده مرتبه اسئلك بحق هذه الاسماء و بحق محمد و آله الطاهرين الا ما كشفت كربي و نفست همي و فرحت غمي و اصلحت حالي» و بعد از اين هر چه ميخواهي دعا كن و هر حاجتي داري بخواه؟ آن گاه گونه راست خود را بر زمين گذارده صد مرتبه بگو: «يا محمد يا علي، يا علي اي محمد اكفياني فانكما كافياي و انصراني فانكما ناصراي» سپس گونه چپ را بر زمين بگذار و صد مرتبه بگو: «ادركني» اين كلمه را بسيار تكرار كن و بگو «الغوث» تا نفس قطع شود. پس سر از سجده بردار خداوند به كرم خود انشاالله حاجت تو را روا خواهد كرد. ابوالحسن ميگويد: چون من مشغول به نماز و دعا شدم؛ او بيرون رفت وقتي از دعا فارغ شدم به طرف كليددار رفتم كه از او بپرسم اين مرد كي بود و كجا رفت؟ ديدم درها همچنان بسته و قفل است. من تعجب كرده پيش خود گفتم شايد او هم در حرم بيتوته كرده بوده است و من نفهميدهام. پس رفتم تا به كليددار كه از چراغ خانه بيرون ميآمد رسيدم؛ از او پرسيدم اين مرد كي بود و چگونه وارد حرم شد؟ كليددار گفت چنان كه ميبيني؛ درها بسته است و من باز نكردهام. من حكايت حال را براي او نقل كردم. كليددار گفت: اين آقا مولاي ما صاحبالزمان بوده است و من مكرر او را در چنين شبهائي زيارت كردهام. من بسي متأسف شدم كه آن حضرت را نشناختم آن گاه پس از طلوع صبح از حرم بيرون آمده به محل اختفاء خود در محله كرخ بغداد رفتم و هنوز روز به نيمه نرسيده بود كه اصحاب ابنصالحان به دنبال من ميگشتند و اماننامهاي هم از ابنصالحان در دست داشتند كه در آن به خط خودش مرا به هر گونه نيكي وعده داده بود. آنها از دوستان من، جوياي من شده بودند تا من را سرانجام پيدا كردند آن گاه من با يكي از دوستان مورد وثوق خود به نزد ابنصالحان رفتم پس او از جا برخاسته مرا دربرگرفته به طور بيسابقهاي با من رفتار كرد. به من گفت كارت به جائي رسيده كه شكايت من را پيش صاحبالزمان عليهالسلام بردي. گفتم: شب گذشته دعا و مسئلتي به عمل آوردم. گفت: واي بر تو شب گذشته [ صفحه 318] (شب جمعه) در عالم خواب مولايم صاحبالزمان را زيارت كردم به من امر فرمود كه هر گونه نيكي به شما بكنم و مرا طوري تهديد فرمود كه ترسيدم. گفتم: لا اله الا الله من گواهي ميدهم كه آنها حق و منتهي حق ميباشند شب گذشته من مولاي خودمان را در بيداري ديدم به من چنين و چنان فرمود و قضيه خودمان برايش شرح دادم. ابنصالحان تعجب كرده، سپس خدمات بزرگي به من كرده، به بركت مولايم صاحبالزمان طوري با من رفتار كرد كه گمان نداشتم. وقايع الطاف امام زمان عليهالسلام به گرفتاران و شواهد توجه آن بزرگوار به ارشاد جاهلان و دستگيري از درماندگان خارج از حساب و شمار و متجاوز از حد تواتر است، اغلب آنها، داراي چندين معجزه و خارق عادت و طبيعت است. براي كساني كه مطالعات و افكارشان محصور در تنگناي جهان ماده و طبيعت باشد و تنها در علوم طبيعي زحمت كشيده باشند؛ درك آثار وجودي آن حضرت خارج از قانون ماده و طبيعت است و از طرفي چنين افرادي عادت كردهاند كه در هر حادثهاي از نظر علل عادي و طبيعي فكر كنند و با اين حال بديهي خواهد بود كه چنان آثاري با چنين افكاري قابل درك نخواهد بود. اما كساني كه از جهان ماده و طبيعت بالا رفته و درباره حوادث غير عادي و طبيعي مطالعاتي داشته باشند، كساني كه به تعليمات قرآن آشنا و قضاياي موسي، عيسي، خضر و آصف برخيا را در آن خوانده و قبول كرده باشند؛ براي آنان درك آثار وجودي امام زمان عليهالسلام اشكالي نخواهد داشت؛ زيرا آنها تمام اين قضايا را فهميده و قبول كردهاند و با اين حال چگونه خواهند توانست حوادث غيرعادي حضرت مهدي عجل الله تعالي فرجه را انكار كنند. اين بود مختصري از امر امام زمان عجل الله تعالي فرجه كه خواستم به مناسبت موضوع اصل كتاب توضيح دهم. و اكنون خوانندگان ارجمند را به رعايت چند اصل اساسي توصيه ميكنم: اول: هيچ امري را بدون دليل قبول نكنيد. قرآن مجيد ميفرمايد: و لا تقف ما ليس لك به علم يعني از امري كه علم به آن نداري پيروي مكن. دوم: هيچ امري را بدون دليل انكار نكنيد؛ ابوعليسينا ميگويد: كلما قرع سمعك من العجائب فذره في بقعة الامكان ما لم يذرك عنه [ صفحه 319] قائم البرهان. يعني هر امر عجيبي را شنيدي تا وقتي كه برهاني بر خلاف آن نباشد بگو ممكن است. سوم: هر مسئلهاي را كه ميخواهيد استنباط كنيد پس از كسب مبادي لازمه استنباط، از راه آن با قوه مدركه و برهان مخصوص به آن نوع، استنباط كنيد محسوسات را با حواس ظاهره، معقولات را با قوه عاقله و منقولات را با نقل صحيح معتبر؛ قرآن مجيد ميفرمايد. فادخلوا البيوت من ابوابها. يعني هر خانهاي را از در آن داخل شويد. چهارم: در علوم و فنوني كه رشته تخصصي شما نيست به علماي متخصص در آن علم رجوع كنيد؛ زيرا آراء و انظار آنان براي شما و بر شما سند و حجت ميباشد؛ قرآن مجيد ميفرمايد: فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لا تعلمون. يعني اگر چيزي را نميدانيد از اهل علم آن بپرسيد. خوانندگان محترم اگر اين اصول اساسي را رعايت كنيد؛ هرگز گمراه نخواهيد شد. پايان حسن فريد گلپايگاني
[1] و پرستش ميكنند غير از خدا چيزي را كه ضرر و نفعي به آنها نميرساند و ميگويند اينها شفعا مايند نزد خدا. (سروهي 10 آيهي 19).
[2] پرستش نميكنيم آنها را مگر براي اينكه ما را به خدا نزديك كنند. (سورهي 39 آيهي 4).
[3] مثل اصحاب من مانند ستارگانست به هر كدام اقتدا كنيد راهنمائي ميشويد.
[4] مثل اهل بيت من همانند كشتي نوح است: هر كس سوار شد نجات يافت و هر كس تخلف نمود غرق گرديد.
[5] امت من اجتماع بر گمراهي نميكنند.
[6] به درستي كه جميع مؤمنان با هم برادرند (سورهي 49 آيهي 10).
[7] شما را نژادها و طوائف متعدد قرار داديم تا با هم شناسائي و آميزش پيدا كنيد. به درستي كه گراميترين شما نزد خدا پرهيزكارترانند. (سورهي 49 آيهي 13).
[8] مؤمن از براي مؤمن مانند ساختماني است كه بعضي از آن بعضي ديگر را محكم ميكند.
[9] دست خدا با جمعيت است.
[10] امروز دين شما را براي شما كامل ساخته و نعمت خود را بر شما تمام نمودم و راضي گشتم كه اسلام دين شما باشد (سورهي 5 آيهي 5).
[11] محمد (ص) پدر هيچ يك از شما نيست و لكن فرستادهي خدا و خاتم پيغمبرانست (سورهي 33 آيهي 40).
[12] آيا راضي نيستي كه منزلت تو نسبت به من منزلت هارون باشد نسبت به موسي؟ جز اينكه بعد از من كسي پيغمبر نخواهد شد.
[13] مضمون اشعار امام عليهالسلام چنين است: من بسياري از علوم خويش را پنهان ميدارم، حضرت ابوالحسن هم چنين فرمود، و سفارش فرمود كه حسنين نيز چنين كنند. چه بسا گوهر علمي كه اگر اظهار بدارم گفته ميشود كه من بتپرست گشته و مردان مسلمان خون مرا ميريزند و چنين كار زشتي را از خودشان نيكو ميدانند.
[14] من تمام علوم پيشينيان را حائز شده و علوم آيندگان را از شما مستور ميدارم، تمام اسرار غيبها را كشف نموده، حديث حادث و قديم نزد من است، هر كسي متصدي امريست من متصدي بر امر وي ميباشم و بر همهي عوالم محيط و دانايم.
[15] اگر اينها به كتاب و حكم خدا و نبوت انبيا كافر گردند پس، قومي را به آنها موكل سازيم كه بدانها كافر نباشند. (سورهي 6 آيهي 89) .
[16] اي كسانيكه ايمان آوردهايد اگر كسي از شما از دين خويش ارتداد حاصل كند پس به زودي خداوند كساني را ميآورد كه خدا آنها را دوست داشته و آنها خدا را دوست داشته باشند در مقابل مؤمنين خوار و در مقابل كفار عزيز و قوي باشند. (سورهي 5 آيهي 59).
[17] علت اينكه علما فتوي به كفر آنها دادند اين بود كه كتابهائي را كه از طرف باب همراه آورده بودند و بر علما عرضه داشتند، به وحي آسماني نسبت ميدادند. مترجم.
[18] جملهاي است كه هدهد به سليمان گفت يعني از شهر سبا خبر قطعي آوردهام.
[19] پيش از اين گفتيم كه بابيان حرص زيادي دارند كه اسامي خودشان را به حساب جمل بر اسماء خدا و انبياء و اولياء تطبيق كنند؛ مثلا هر بابي كه اسمش محمد باشد نزد آنها ملقب به نبيل است زيرا حروف محمد و نبيل در عدد يكي ميباشد پس مقصود وي از اسم «علي قبل از نبيل» عليمحمد باب است.
[20] از اصطلاحات بهاء اين است كه يهود را ملاء تورية و نصاري را ملاء انجيل و مسلمين را ملاء فرقان و بابيان ازلي را ملاء بيان خطاب ميكند.
[21] يعني هفت طبقه.
[22] از گفتههاي آتيهي وي ظاهر ميشود كه اگر اصرار مؤمنين نبود؛ هر آينه اين احكام را نازل نميكرد و دين خود را تاسيس نميكرد و بندگانش را به پيروي آن الزام نمينمود و اين شيوهي تازهاي از اين خداي تازه است كه با شيوه خدايان قديم فرق دارد. عش رجبا تري عجبا.
[23] كاش من ميدانستم آيا فقط زن پدر حرام است، نه ساير محارم ديگر!؟ يا چنان است كه درباره آنها گفته ميشود (مسئوليتش به عهدهي آنها كه گفتهاند) كه آنها غير از مادر و زن پدر را حرام نميدانند و نزد آنها نكاح كساني را كه تمام يهود و نصاري و مسلمين جائز نميدانند مانند دختران و خواهران... جائز است و تغيير اين حكم از جمله اسباب اختلاف ميان عباس افندي و برادرش ميرزا محمدعلي بود كه دومي به آنچه را اولي از احكام پدر يا خدايشان درباره نكاح خواهر و ديگر محرمات ابطال كرده؛ بود راضي نشد (والله اعلم) پس به تكفير يكديگر برخاستند و به اين جهت شكافي در ميان بابيان بهائي حاصل شد كه رشته كار آنها (چنان چه به زودي به تفصيل بر آن مطلع خواهيد شد) گسيخته شد. و ديگر آن كه سبب حياء وي از بيان حكم پسران به اين كه حلال و جائز است يا حرام و قبيح است معلوم نشد؛ زيرا اين كار زشت اكنون در مقدمه آفات عمران و از اعظم قبايحي است كه روي عالم بشريت را سياه نموده است و مصيبتش شرق و غرب عالم را فراگرفته است پس او چگونه حيا ميكند كه صريحا بگويد در اين شريعت تازه و حلال است يا حرام؟ اگر مقصود او اين است كه حلال است؛ پس مجوز حليت آن كدام است؟ و اگر مقصودش اين است كه حرام است؛ پس در كجا و كجا عقاب و مجازات مرتكبين آن را توضيح داده است؟ خدا راضي شود از كسي كه اين امر مشكل را براي ما حل كند البته براي وي اجر و ثواب خواهد بود.
بسم الله الرحمن الرحیم
جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد حضرت رضا (عليه السّلام): خدا رحم نماید بندهاى كه امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را ياد گيرد و به مردم ياد دهد، زيرا مردم اگر سخنان نيكوى ما را (بى آنكه چيزى از آن كاسته و يا بر آن بيافزايند) بدانند هر آينه از ما پيروى (و طبق آن عمل) مى كنند
بنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159
بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.
مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.
اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.
از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :
الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانی
ب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراه
ج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازيهاي رايانه اي و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...
د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رايگان نرم افزار هاي تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگر
ه)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای
و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)
ز)طراحی سيستم هاي حسابداري ، رسانه ساز ، موبايل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...
ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...
ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسه
ی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سال
دفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگي مذهبي قائميه اصفهان
تاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026
وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.com
تلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)
نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.
شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خيابان مسجد سید
ارزش کار فکری و عقیدتی
الاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او میفرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمتها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».
التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوستتر میداری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش میرَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچهای [از علم] را بر او میگشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه میدارد و با حجّتهای خدای متعال، خصم خویش را ساکت میسازد و او را میشکند؟».
[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بیگمان، خدای متعال میفرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».
مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».