خاطرات زندگي صبحي و تاريخ بابيگري و بهائيگري

مشخصات كتاب

مؤلف: فضل الله مهتدي
نوبت چاپ: پنجم
تاريخ چاپ: 1354
به كوشش و مقدمه: هادي خسروشاهي، مهناز رئوفي

مقدمه مهناز رئوفي

زماني كه هنوز بهائي سر سختي بودم يك روز هنگام بازگشت از مدرسه و طبق عادتي كه داشتم در بين كتابهايي كه يك كتاب فروش دوره گرد روي زمين چيده بود جستجو كردم به طور اتفاقي كتابي توجهم را به خود جلب كرد با اشتياق تمام آن كتاب را خريده و با ذوق و علاقه به خانه بردم كه آن را مطالعه كنم كنجكاويم باعث شد قبل از رسيدن به خانه صفحات اول كتاب را مرور كنم راستش تا آن روز كتابي بر عليه بهائيت نديده بودم و به همين دليل برايم خيلي جالب بود دوست داشتم بدانم كساني كه از بهائيت خارج مي شوند چه دلايلي دارند و البته طبق آموزه هاي بي پايه و اساس تشكيلات بهائيت كنجكاو بودم كه بدانم عاقبت چگونه به خاك سياه نشسته اند. چون تشكيلات حاكم بر بهائيت به وابستگان خود القاء كرده است هر كس كه از بهائيت خارج شود عجيب ترين بلاهاي الهي بر او نازل و به بدترين وجه مجازات مي شود. و از شدت غروري كه موروث بهائيت بود كه همه بهائيان نيز به آن دچارند فكر مي كردم حقيقتي كه بتواند بطالت بهائيت را ثابت كند وجود ندارد. با اين حال مشتاق بودم ببينم آن كتاب چه حرفي براي گفتن دارد. وقتي به خانه رسيدم، مثل هميشه پر از افراد تشكيلاتي و شلوغ بود. با هيجان به كساني كه آنجا بودند گفتم كتابي خريدم كه خيلي جالب است و كتاب را نشان دادم يكي از حاضرين كه بيشتر اوقات ناظم جلسات بود برآشفت و گفت: خريدن اين كتابها حرام است چرا اين كتاب را خريدي؟ گفتم نمي دانستم مگر چه اشكالي دارد گفت:هر چه خريد اين كتابها بيشتر باشد چاپ و نشر آنها بيشتر خواهد شد. ما بايد از چاپ اين گونه كتابها كه همه ي آنها دروغ است جلوگيري كنيم. گفتم من اشتباه كردم بعد از اين ديگر نمي خرم اما حالا كه خريده ام آن را مطالعه مي كنم تا ببينم چه دروغهايي نسبت به آئين ما نوشته اند. گفت: مطالعة آنها هم حرام است. گفتم چرا؟ مگرما تحري حقيقت نداريم؟ گفت ما اگر بخواهيم تحري حقيقت كنيم بايد برويم دربارة ساير آئينهاي موجود تحقيق كنيم نه اينكه دروغهاي دشمنان را بخوانيم، گفتم اما مثل اينكه اين شخص قبلاً بهائي بوده بعد مسلمان شده مي خواهم بدانم چرا مسلمان شده است؟گفت: اين شخص تطميع شد و به اميد رسيدن به مطامع دنيوي به بهائيت خيانت كرد گفتم شما كه فرموديد خواندن اين كتابها حرام است اما معلوم شد خودتان اين كتاب را خوانده ايد و اين شخص را مي شناسيد گفت ما مي خوانيم كه بدانيم درباره ي ما چه مي گويند؟ تا جوابشان را بدهيم با خود گفتم اگر حرام باشد اول بايد براي بزرگانمان حرام باشد. چرا چيزهايي كه بر ما حرام است بر آنان حرام نيست اما بعد براي قانع كردن خودم گفتم اعضاي محفل اجازه دارند مطالبي را از ما پنهان كنند و هيچ كس حق ندارد مسائلي را كه بين اعضاي محفل رد و بدل مي شود بشنود شايد اين مسئله هم همان حكم را دارد گرچه آن فرد عضو محفل نبود به هر حال بي تعارف كتاب را از من گرفت و با خود برد و من حتي به اندازة پولي كه داده بودم مطلبي عايدم نشد. اما در حسرت خواندن آن كتاب ماندم نام آن كتاب خاطرات زندگي صبحي و تاريخ: بابيگري و بهائيگري به قلم: فضل الله مهتدي صبحي بود. زماني كه متحول شده بودم و به خودم اجازه ميدادم كه عاقلانه در باره هر آئيني تحقيق كنم وكمتر تحت تاثير القائات بي جاي تشكيلات باشم براي بار دوم بااين كتاب مواجه شدم واينبار ديگر سادگي نكردم وقبل از با خبر كردن تشكيلات آن را مطالعه كردم واقعا انتظار خواندن كتابي با چنين محتواي شيرين وجذاب ودلنشين را نداشتم وفكر ميكردم فردي كه خصومتي شخصي با بهائيان داشته مطالبي بي پايه واساس نسبت به بهائيان نوشته وبه چاپ رسانده اما با مندرجاتي روبرو شدم كه مرا منقلب وحيران كرد آنچنان تحت تاثير واقع شدم كه ساعتها وحتي روزها وشبهاي زيادي متحير ومبهوت به مكتبي ميانديشيدم كه توانسته روح وروان ما را اين چنين قبضه كند وما را آنچنان كه بهاء خطاب مي كند به گوسفنداني بي فكر تبديل نمايد. باورم نمي شد از گوشه وكنار جسته و گريخته شنيده بودم كه فردي كه دست راست عبدالبها، بوده برگشته و طرد روحاني شده اما آنقدر اورا به رگبار ناسزا و تهمت ناروا مي بستند كه هيچ اشتياقي به شناختن وي نداشتم بعد از خواندن كتاب صبحي متوجه شدم كه آن شخص كه دست راست عبدالبها بوده كسي نيست جز فضل الله صبحي مهتدي،بزركواري با وجداني بيدار و عاشق پروردگار، سالها قبل از پيروزي انقلاب به دامن اسلام بازگشته و به نوشتن خاطرات خويش مبادرت ورزيده. نه جناحي او را تطميع كرده ونه هيچ انگيزه دنيوي اورا به اين سو سوق داده تنها سود دنيوي كه عايد او ميشده نقل قول از خود ايشان اين بوده «كه مسلمانان مرا بشناسند واز آزار و اذيت بهائيان در امانم بدارند» او نه تنها وابستةاين دنيا نبوده بلكه به حدي خداترس و با وجدان بوده كه حتي در بعضي از قسمتهاي كتابش مطالبي را به خاطر حفظ آبروي ديگران به اتمام نرسانده. او در نهايت ادب و وقار به تحرير كتابي پرداخته كه ارمغاني جز رسوائي و افشاي حقايقي اجتناب ناپذير براي مكتب پوشالي بهائيت نداشته بلكه هر آنچه خدمت بي شائبه به بهائيت كرده جبران شده. [ صفحه 15]

مقدمه سيد هادي خسروشاهي

در سال 1340 (چهل و پنج سال پيش)، روزي در منزل استاد سيد محمد محيط طباطبايي (ره) صحبت از بهايي گري و تاريخ آن به عمل آمد... استاد ضمن بيان شرحي مبسوط، اشاره كرد كه «صبحي مهتدي» چون 12 سال «كاتب وحي!!» و در كنار «عبدالبهاء» بوده، اطلاعات وسيع و تاريخي خوبي دارد و كتابي هم تحت عنوان: «كتاب صبحي» در سال 1312 منتشر ساخته و اسرار اين فرقه و رهبري آن را، فاش ساخته است... ... من از اين كتاب كه شش سال قبل از تولد اينجانب چاپ شده بود، نسخه اي داشتم كه اهدايي مرحوم محمد علي آميغي «توتونچي» از دوستان تبريزي ام بود و در آن ضمن تشريح تاريخ و اهداف باب و بهاء، مطالبي نقل شده بود كه اگر كسي غير از «صبحي» آنها را نقل مي كرد، شايد باور كردنش آسان نبود!... به استاد محيط گفتم: اگر «صبحي مهتدي» اجازه دهد، من آن كتاب را كه ديگر نسخه اي از آن در دسترس نيست، تجديد چاپ مي كنم، ولي چون آشنايي با نامبرده ندارم، شايد پيشنهاد مرا نپذيرد؟ و اگر شما تماسي بگيريد بي مناسبت نخواهد بود... استاد محيط تلفني با «صبحي» تماس گرفت و موضوع را مطرح ساخت و او با اين [ صفحه 16] امر موافقت نمود... سپس استاد تلفن را به من داد و با مرحوم «صبحي»، «معارفه تلفني» به عمل آمد و او موافقت خود را با چاپ و نشر كتاب، به اينجانب نيز اعلام نمود... ... مدت ها گذشت و صبحي به رحمت خدا پيوست... و من در تابستان 1343 كه در تبريز بودم، به مرحوم «ابراهيم جسيم» مدير كتابفروشي «سروش» پيشنهاد كردم كه كتاب صبحي را چاپ كند [1] و او هم پذيرفت و كتاب در چاپخانه «علميه» به مديريت مرحوم ظفرنيا، كه همسايه ما، در خيابان تربيت تبريز بود، در قطع رقعي و 228 صفحه، با مقدمه اي از اينجانب، چاپ و منتشر گرديد و مورد استقبال عموم قرار گرفت و يك سال بعد تجديد چاپ شد... چاپ هاي سوم و چهارم كتاب، در قطع جيبي، در سال 1351 در قم منتشر شد و پس از پيروزي انقلاب اسلامي، به علت عدم فعاليت فرقه مزبور در ايران، ضرورتي بر تجديد چاپ ديده نشد!... تا آنكه در اين اواخر، در تلويزيون هاي ماهوارئي لوس آنجلس، ديدم كه برنامه هايي تحت عنوان «دين بهايي»!، توسط عناصري كه به فارسي صحبت مي كردند!، در تبليغ افكار اين فرقه پخش مي گردد. و از سوي ديگر طبق اطلاعات به دست آمده، فعاليت زيرزميني اين فرقه در «ايران» هم از نو آغاز شده و در جمهوري «آذربايجان» نيز به فعاليت علني پرداخته و در «عراق» پس از اشغال توسط آمريكايي ها، كتابهاي بهايي گري توزيع مي شود و در «مصر» هم، عليرغم مخالفت الازهر، دادگاهي به آزادي تبليغ بهايي گري رأي داده است - البته در مصر هنوز تبليغ تشيع ممنوع است!- و در جاهاي ديگر نيز، اين فرقه به فعاليت هاي گسترده اي مشغول شده است كه بي ترديد در راستاي اهداف اسلام زدايي طرح آمريكاست، و [ صفحه 17] روي همين اصل به فكرم آمد كتاب صبحي همراه كتاب «پيام پدر» كه در واقع مكمل كتاب اول است - يكجا منتشر گردد... و خوشبختانه مديريت محترم «مركز اسناد انقلاب اسلامي» هم پيشنهاد اينجانب را بر چاپ جديد آن تحت عنوان كلي: «خاطرات صبحي» پذيرفت و اينك هر دو كتاب به عنوان نخستين چاپ مجموعه ي كامل با همان مقدمه سال 1343- و مقدمه مشروح ديگري در بازخواني هر دو كتاب، در اختيار عموم قرار مي گيرد... به اميد آنكه اهل خرد با مطالعه ي آن، پي به ماهيت اين فرقه ببرند و بدانند كه چرا غرب استعمارگر و در رأس آنها آمريكا، به نشر افكار بهائي گري در بلاد اسلامي علاقه مندند؟ و از هيچگونه كمكي، در اين زمينه دريغ ندارند و بي ترديد بخشي از مبلغ 70 ميليون دلاري «سيا»، مصوبه ي كنگره ي آمريكا براي اسلام زدايي و تضعيف نظام اسلامي ايران هم در اين رابطه هزينه مي شود. به اميد آنكه اهل تاريخ و هواداران حقيقت اين كتب را به زبان هاي ديگر نيز ترجمه كنند تا استفاده آن عمومي تر گردد! 1384 تهران سيد هادي خسروشاهي

و حال ببينيم صبحي كيست؟

فضل الله صبحي مهتدي يكي از بانفوذترين مبلغان بهائي بود كه در طي سالهاي متمادي وطولاني در فرقه بهائي مشغول به خدمت بوده، اومسافرتهاي زيادي رفته واز شخص عبدالبهاء تشويقنامه ها والواح زيادي دريافت نموده. او كسي بود كه در جوار عبدالبهاء به كتابت آنچه عبدالبهاء امر مي كرد مشغول بود ويكي از مورد اعتمادترين وبهترين ياران عبدالبهاءبه قول خود او بوده است بهائيان او را كاتب وحي مي ناميدند ودر نزد عموم بهائيان بي اندازه ارج وقرب داشت وهمه به مقام ومنصب وي غبطه ميخوردند. او تمام مطالب محرمانه اي را كه عبدالبهاء براي اشخاص مي خواسته بنويسد از زبان خود اومي شنيده مي نوشته وعلاوه بر اينها به تمام خصوصيات اخلاقي ومسائل شخصي عبدالبهاء آگاه شده وبه ضعفهاي آشكاروپنهان اووساير اعضاءخانواده وي بالاخص شوقي افندي كه بعد از عبدالبهاءزمام امور را به دست گرفته وجانشين او شد اطلاع كامل يافت شوقي افندي نوه دختري عبدالبهاء كه(استغفرالله)بهائيان اورا نيز همچون عبدالبهاءدر حد ائمه اطهار عليه السلام وبرتر وبالاتر مي پندارند واورا معصوم ومصون از خطا مي دانند،اوكسي است كه صبحي در باره اش مسائل غير اخلاقي وزشتي بيان مي كند كه در مقدمه كتابش نيز به آن اشاره شده است. براي صبحي از طرف عبد البهاء الواحي صادر شده كه بد نيست قبل از مطالعه كتاب مروري بر آنها داشته باشيم. صبحي در صفحه 224 كتابش كه بعد از اين مقدمه مفصلاً و مشروحاً كل مطالب آن از ديد خوانندگان خواهد گذشت نوشته است: و اما من در مقابل بيش از پيش بر راستي و درستي در كار و رعايت ميل و خاطر او «عبد البهاء» افزودم و امور مرجوعه را چنان بخوبي انجام دادم كه مكرر لسانن و قلباً اظهار خوشنودي كرد. از آن جمله در لوحي خطاب به ابوي اين بنده كرده مي گويد «اي بنده بهاء سليلجليل به فوز عظيم رسيد و به موهبت كبري نائل شد. عاكف كوي دوست گشت و مستفيظ از خوي او گرديد در اينم انجمن حاظر گشت و به صوت حسن ترتيل آيات نمود هر شب جمع را مستغرق بحر منجات كرد و به آهنگ شور و شهناز به راز و نياز آورد. شكر كن خدا را كه چنين پسر روح پروري به تو داد و هم در لوح ديگر گويد «جناب صبحي به خدمات مرجوعه مشغول و هذا من فضل ربنا الرحمن الرحيم» و نيز در جاي ديگر گويد «جناب صبحي در حضور است و شب روز مشغول، شكر كن خدا را به چنين موهبتي موفق شده است» و نيز گويد جناب صبحي هر صبا صبوحي زند و به خدمت پردازد و در حق آن خاندان عون و عنايت طلبد. و امثال اين الواح در مدح صبحي از طرف عبد البهاء زياد صادر شده است سوال اين است بهائيان عبد البهاء را مصون از هر خطا مي دانند و او را صاحب كرامات و الهامات غيبيه مي شمارد آيا از خود نمي پرسند عبد البهاء چگونه كسي را كه بعد از مدتي از آنها جدا شده و عليه آنها كتابها خواهد نوشت و افراد زيادي را با آثار ماندني خويش هدايت خواهد نمود و ممكن است براي اداي مطلب و اثبات حقيقت سخنانش به مدارك و اسنادي متوسل شده و حيثيت خانوادگي و اجتماعي اين مدعيان را بر باد دهد؟!!! آنچنان كه او را مورد محبت قرار داده و به عنوان كاتب سايه به سايه مي پذيرد. بايد گفت عبد البهاء ملهم به الهامات غيبيه نبوده بلكه آنقدر از لحاظ روانشناسي و انسان شناسي هم ضعيف بوده كه نمي توانسته او را با بسياري از مسائل محرمانه درون تشكيلاتي و خانوادگي آگاهي نبخشد. مطالبي كه صبحي در كتابهايش آورده كاملاً بدون غرض شخصي و بسيار خواندني و جذاب است. بعد از مطالعه ي اين كتاب سئوالات زيادي در ذهن هر خواننده ايجاد مي شود. او كه مبلغ بزرگ اين فرقه بوده به گونه اي از بهائيت بر مي گردد و به اسلام مي گرود كه با استدلالات بسيار ساده اما عميق به اثبات حقانيت اسلام و بطالت بهائيت پرداخته و هر خواننده با بصيرت و غير متعصبي را مقر و معترف به حقيقت كلام مي كند و چه زيبا مي گويد اگر بهائياي شعار سر دادند كه تحري حقيقت كنيد و بدون غرض و تعصب تحقيق كنيد چرا كساني را كه تحري حقيقت مي كنند و بدون تعصب به حقيقت كه بطلان بهائيت است پي مي برند، ترد كرده و حتي از مراوده با خانواده محروم مي كنند. اگر اين فرقه ادعا مي كند كه دين آزاد است بگزارد كه افرادش بدون ترس و اجبار به هر راهي كه معتقدند پاي بند باشند كتابهاي صبحي را بدون غرض و تعصب مطالعه كنيد تا و را و از حقيقس كه برايتان مكشوف مي شود بهائيت را بشناسيد و اگر از فريب خوردگانيد به حقيقت نائل آمده رستگار شويد. [ صفحه 19]

درباره صبحي و كتاب او

اشاره

فضل الله صبحي مهتدي فرزند محمد حسين مهتدي از بهائيان معروف «كاشان» بود.... زندگي صبحي بسيار پر ماجرا و مملو از فراز و نشيبهاي عجيبي است. او شرح زندگي خود را در «كتاب صبحي» همين كتاب و پيام پدر به تفضيل نوشته است و چنان كه خود شرح مي دهد ساليان درازي در: قفقاز، عشق آباد، بخارا، سمرقند، تاشكند ومرو گذرانده و سپس به ايران آمده و در ايران هم تقريبا به اغلب اغلب نقاط سفر كرده و در همه جا به عنوان مبلغ با هوش بهائيان، بشمار رفته است. صبحي پس از خاتمه جنگ جهاني اول، براي زيارت «عبد البها» از راه باد كوبه و استامبول وبيروت به حيفا رفت و در آنجا مقرب درگاه شد و سالها كاتب عبد البها گرديد. وي پس ازسالها، بنا به عللي كه در اين كتاب و «پيام پدر» شرح داده، از اين دار و دسته ي سياسي وابسته به استعمار بين المللي، كناره گرفت و در عسرت مادي فراواني بسر برد تا آنكه سر انجام به عنوان -آموزگار استخدام شد...و بعدها در اداره ي انتشارات و راديو، برنامه ي كودكان را تنظيم مي كرد و براي «بچه ها»قصه هاي شيريني مي گفت كه مورد توجه همگان بود. صبحي در جمع آوري قصه ها و آداب و رسوم ايراني زحماتي كشيد و به همين جهت به عضويت «انجمن ايراني فلسفه و علوم انساني» انتخاب شد. صبحي خط بسيار خوش و زيبائي داشت. او نخست بهائي قرصي بود ولي بعدها، بر خلاف داعيه دشمنانش كه مي گفتند مسيحي شده مرد مسلمان و عارف مسلكي شد و در خدمت به افراد بينوا مشهور بود. [ صفحه 20] از صبحي آثار وتاليفات زيادي باقي مانده كه از آن جمله است: كتاب صبحي(1312-1342)، افسانه ها (در دو جلد 1324 و 1325)، داستانهاي ملل (1327)، حاج ملا زلفعلي (1326)، افسانه هاي كهن (دو جلد 1328و1331)،دژهوش ربا (1330)، داستانهاي ديوان بلخ (1331) افسانه هاي باستاني ايران و مجار (1332)،افسانه هاي بوعلي سينا (1333)، پيام پدر(1335)، عمو نوروز(1339). بعضي ازتاليفات او چند بار چاپ شده است و بعضي هم به زبانهاي خارجي از جمله:آلماني، چكي وروسي ترجمه شده است. [2] . صبحي در آبانماه 1341شمسي در تهران درگذشت و تشييع جنازه ي مفصلي از او به عمل آمد: از سنا تاريخ پرسيدم نوشت در صباحي عمر صبحي شد به شام [3] . [ صفحه 21] من در كتاب پر ارج (پيام پدر) كه بارها در 268صفحه از طرف موسسه مطبوعاتي (امير كبير) منتشر شده در چهارده مورد [4] اسم (كتاب صبحي)را خوانده بودم كه صبحي مطلبي را به آن حواله داده بود ولي اين كتاب چون قبل از تاريخ تولد ما چاپ شده بود ونسخ آن ناياب بود،به دست نيامد... صبحي در (پيام پدر) مي نويسد: «بيست سال پيش من دفتري بنام كتاب صبحي نوشتم و چاپ و پخش كردم» [5] باز درهمان كتاب مي نويسد: «از گزند بهائيها در زنهار نيستم.هر جا پامي نهادم و آنها در مي يافتند،مي رفتند وبد گويي مي كردند ودروغها مي گفتند.بناچار كتاب صبحي را چاپ و پخش كردم تا مردم مرا بشناسند ونگهباني ام كنند در سال 1321 كارمند فرهنگ شدم،چون بهاييان اين سرگرمي مرا در فرهنگ ديدند، باز به جنب و جوش افتادند ولي كتاب صبحي به فريادم رسيد» [6] . صبحي در پيام پدر مينويسد:من اين كتاب را براي ان نوشتم:تا آنهايي كه از نيرنگ وافسون اين دسته آگاهي ندارند،بدانند كه در اين روزكار چگونه مردمي ناجوانمرد پيدا شده كه براي برهم زدن آسايش مردمان وفريب ساده دلان،آييني ساخته وسخناني دوپهلو پرداخته ودر ميان مردم هياهويي انداخته اند... نسخه هاي كتاب صبحي كه بسال 1312شمسي در مطبعه ي دانش چاپ شده بود، در طول 42 سالي كه از تاريخ طبع آن مي گذشت، [7] ناياب گشته بود، ولي بفكر من آمد كه اگر نسخه اي از آن به دست آيد، براي آگاهي نسل جوان از دسيسه هاي شيادان،تجديد چاپ آن ضروري خواهد بود. [ صفحه 22] ... تا آنكه در رجب ماه 1380هـ اين كتاب بوسيله يكي از دوستان ارجمند و محترم آقاي آميغي [8] در تهران به دست من رسيد و در واقع گامي بزرگ بسوي اين آرزو كه يافتن و نشر آن كتاب بود برداشتم!.. واكنون بياري خدا و به همت ناشر محترم اين آرزو به مرحله ي عمل رسيد. ما در اين كتاب هيچ گونه دخل و تصرفي نكرده ايم، و بااين كه با بعضي از جملات آن دربعضي از موارد موافق نبوديم، ولي براي حفظ امانت و براي رعايت قاعده لازم الا طاعه! عدم تغيير مطالب مولف يا نويسنده اي، كوچكترين حك و اصلاحي در آن بعمل نياورده ايم و متن كامل كتاب را تقديم دوستان ارجمند مي كنيم و عكسهاي آخر كتاب را هم از روي عكسهاي چاپ اول كليشه كرديم.

كتاب صبحي - پيام پدر

اين دو كتاب با اينكه بصورت ظاهر خاطرات زندگي آقاي صبحي است، ولي در واقع حقايقي جالب درباره ي بهائيگري و فساد داخلي رهبران اين دار و دسته ي سياسي است. اين دو كتاب براي شناخت ماهيت و حقيقت شكل جديد ارتجاع و خرافات، و مظهر كمال مذهب سازي بوسيله ي استعمارگران، كمك فراواني مي كند و اسرار جالبي را براي نخستين بار افشاء مي سازد. ارزش اين دو كتاب از اين جهت بيشتر است كه نويسنده ي آن وارسته [ صفحه 23] است و حب وبغض شخصي با بهائيگري و مبلغين آن ندارد، بلكه از راه دلسوزي و براي ارشاد جوانان و نجات گمراهان و براي تحري حقيقت، اين دو كتاب را نوشته است. آ نچه كه بر اهميت و ارج «كتاب صبحي» و «پيام پدر» مي افزايد آن است كه نويسنده آن، سالهاي متمادي «منشي مخصوص عبد البها ء» بوده و به قول خودش: «كاتب وحي و واسطه ي فيض بين حق و خلق!» بوده و در راه پيشبرد هدفهاي بهائيت، 12 سال تمام به سفرهاي تبليغي درايران و بلاد ديگر رفته است.اين دو كتاب فساد عظيم و همه جانبه ي دستگاه رهبري بهائيگري، انحراف اخلاقي انحطات معنوي مبلغين بهائي را بطور روشني نشان مي دهد كه از اينجا شما مي توانيد بوضع اخلاقي و معنوي، اغنام الله و احباب! نيز پي ببريد. در اين دو كتاب شرح داده شده كه امين بهائيان (حاج امين) هدفي جز جمع پول و ازدواج با زنان بيوه ندارد! مبلغين بهائيت وجدان و شرافت انساني خودرا به پست ترين مرحله ي ممكن مي رسانند و اغنام الله هم تا به آن مرتبه از سقوط و پستي رسيده اند كه همسر روسپي ها ي روسي مي شوند [9] و براي كلاهبرداري و دزدي، نقشه ها مي كشند. در تبريز كمپاني شرق تشكيل مي دهند [10] و سپس سهام افراد ضعيف و بيچاره را بالا مي كشند و در تهران براي خوردن مال مردم، نقشه هاي ديگري طرح مي كنند... اين دو كتاب نشان مي دهند كه چگونه عبد البها نشان افتخار از بريتانياي كبير!!! در يافت مي كند و چگونه از حاكم انگليسي فلسطين به اخذ لقب سر مفتخر!!! مي گردد و عبدالبهاء در حق دولت فخيمه! انگلستان، كه در آن روزها بيشتر منشاء [ صفحه 24] عدالت پروري!! و بشر دوستي بود دعاي جاوداني شدن مي خواند! و لوحي صادر مي فرمايد و در اين لوح مي نويسد: «در الواح، ذكر عدالت و حتي سياست دولت فخيمه انگليس مكرر مذكور، ولي حال مشهود شد و في الحقيقه اهل اين ديار بعد از صدمات شديده براحت و آسايش رسيدند...». [11] . عبدالبهاء در دعاي براي ژرژ پنجم پادشاه امپراطوري استعماري انگليس چنين مي گويد: «خداوندا! براستي سراپرده ي داد و عدل بر خاور و باختر اين زمين پاك ميخكوب شد. سپاس مي گويم تو را بر رسيدن اين فرمانرواي دادگر و فرمانرواي چيره كه نيروي خود را در آسايش زير دستان و تناسائي مردمان بكار مي برد. «خدايا كمك و ياري ده امپراطور بزرگ، ژرژ پنجم پادشاه بزرگ انگلستان را با توفيقات خود. و پايدار كن سايه گسترده ي او را بر اين كشور بزرگ بياري و نگهباني و پشتيباني خود، توئي توانا و بلند و گرامي و بخشنده». [12] . آري! اين دعا وآن لوح.درباره عدالت! بريتانيا و لزوم دوام حكومت استعماري انگلستان بر بلاد اسلامي هنگامي صادر شده كه صدها ميليون انسان محروم، در آفريقا و آسيا، زير سلطه ي ضد انساني امپرياليزم انگليس در بدترين شرايط به سر مي بردند... پيروان عبد البها بايد شرم كنند كه چگونه پيامبر صلح و دوستي! آنان، حامي همه ي ستمكاران و يار وياور استعمار گران و خواهان دوام حكومت [ صفحه 25] استثمارگران مي شود و چگونه افتخار مي كند كه از دولت عليه! انگليس، نشان و مدال مي گيرد! [13] . دكتر ميمندي نژاد جمله جالبي دراين زمينه دارد كه نقل آن در اين جا بي تناسب نيست،وي مي نويسد:…جانشينان وي در حالي كه خود را مظهر الوهيت مي دانند از بندگان خدا كه انگليسي هستند،مدال ونشان مي گيرند، البته در ازاي خدماتي كه انجام داده ومي دهند،اين آقايان بزرگوار تحت حمايت انگليسيها، در نزديكي خاك ايران مسكن دارند و به فعاليت مشغولند... [14] .

نمونه ها

قبل از آنكه شما همه كتاب را بخوانيد،ما نمونه هايي چند از مطالب اين كتاب وكتاب (پيام پدر)را در باره اعمال واخلاق رهبران مذهبي!و پدران روحاني! بهاييان،براي شما مي آوريم،تا با مطالعه آنها وضع اخلاقي ومعنوي افراد وابسته به اين حزب كاملا روشن گردد.«صبحي»كه خود مبلغ باهوش وسخنور بهاييت بود ودوازده سال تمام در اين راه به سفرهاي تبليغي رفته است وبا اغلب مبلغين بهائيگري در تماس بوده واز وضع روحي واخلاقي آنان كاملا اطلاع داشته است،در باره اين مبلغين عالي شان بهاييگري،كه به اصطلاح پيام آور شرافت!و انسانيت وصلح ودوستي!بوده اند،مطالبي مي گويد كه آگاهي ازآن براي شناخت ماهيت بهائيگري،بر همه لازم و ضروري است واينك مانمونه هايي چند براي شما نقل مي كنيم: «مبلغ همدان،جواني تبريزي از نوكر زاده هاي امير بهادر بود كه خوب رگ خواب آنان را به دست آورده بود حظ خود را ازهر جهت بر مي گرفت وروزگار خوشي [ صفحه 26] مي گذراند، پيوسته لب از باده همدان تر مي كرد وشب با ساده ي همدان بسر مي برد، بخصوص در ايام زمستان يعني بهار مستان وعيد مي پرستان بساط كرسي دست آويز نيكويي براي ملاعبه وملامسه بود وچنان مهارت در فن يافته بود كه گاهي اگر حركتي مي كرد طوري مي كرد كه لحاف هم تكان نمي خورد!» [15] . حاجي امين كه امين بهاييان بود وامور مالي احباب در دست او بود،وضعي بهتر از جوانان تبريزي نداشت: «قواي بدني اش كامل بود وشهواتش غالب،چندانكه اكثر با زنان بيوه وشوي مرده اظهار رغبت مي فرمود وآنان را به مضاجعت مي خواند وبه قول خود،مشتري مال بي صاحب بود...» [16] . ميرزا محمد علي افندي غصن اكبر در عكا به خاطر شاگرد امرد قصابي «در آن دكان آمد وشد داشت.» [17] . يكي ديگر از مبلغين به نام بهاييت،سيد اسدالله قمي بود: «سيد اسدالله قمي پير مردي بود اهل وجد وحال وداراي حب جمال واكثر در سفرهاي خود، غلامي امرد استخدام مي كرد واز اين جهت زبان طاعنان درباره اش دراز بود،روزگاري به تبريز رفت و از آنجا صبي اي صبيح الوجه كه تقي نام داشت با خود آورد.» [18] . واصولا صبحي معتقد است كه«جز عبدالبها وحضرت خانم،ديگران مردماني با شيد و كيد،دام گستر حقه باز بي دين ولامذهب،ومن الباب الي المحراب خرابند.» [19] . ولي همين جناب عبدالبها كه به اصطلاح جز مردمان بي دين حقه باز وخراب نيست!سه،چهار زن رسمي وغير رسمي!در اختيار داشت [20] واز موسيقي و [ صفحه 27] سه تار و...تعريف مي كرد [21] و تازه علماي اسلام راهم زنديق مي ناميد خود صبحي مي نويسد! [22] عبدالبهاعلاوه بر سه زن رسمي دخترك ديگري را در خدمت نگه مي داشت… به جز اين سه زن،دختري زيبا بنام جماليه بود كه كنيز پيشگاه وآماده درگاه او بود.. و»!. [23] . از بسياري از شهر هاي ايران دختران دوشيزه و مه رويان پاكيزه براي فرزندان بها فرستادند تا هر كدام را كه مي پسنديدند! نزد خود بخوانند و از آنها بود عزيه دختر آقا محمد قزويني كه او را براي عبدالبها به عكا بردند،ولي اين پيوند نگرفت.كساني كه دختري را به عكا مي رسانند،برخي از آنها در ميان راه با آنها همدم وهمراز مي شدند واز جواني بهره مند مي گشتند...» [24] . و خود عبدالبها در باره يكي از برادرانش چنين مي گويد: «ميرزا محمد علي را ديدم با دختري كه چندان زيبا نبود لاس مي زد و به او ميگفت:دختر ها همه خوشگلند اما تو چيز ديگري هستي.»!! [25] . سيد اسدالله قمي كه ذكر او گذشت،خود مي گويد: «در تبريز زنها شيفته من مي شدند و من دلداده شاهزاده عين الدوله بودم كه در آن روزگار جواني نيك چهره بود» [26] . يكي ديگر از مبلغين بهايي،در مرحله اي از پستي و خباثت بود كه: «با دختر خود آميزش كرد و چون او را سرزنش كردند گفت در اين كيش! دراين باره باز داشتي نرسيده وبه فرمان خرد، باغبان مي تواند از ميوه درختي كه با دست خود [ صفحه 28] كاشته،بخورد...».! [27] . در ميان اصحاب عبدالبها دو نفر هندي بودند كه يكي از آنها خسرو نام داشت «خسرو زرنگ بود،كار خريد در خانه به او سپرده شد...چشمش پاك نبود،گاهي كه در ميان مهمانان ايراني دوشيزه اي زيبا و يا زن شوهر دار با مزه اي مي ديد، با آنها ور مي رفت،. آن بيچاره ها هم دم نميزدند...» [28] «خسرو»حتي در حضور عموم با دختران لاس مي زد،او در يك شب مهماني كه ميرزا رضا خان افشار هم بود با دختركي سبزه وبا نمك كه فاطمه نام داشت ور مي رفت «خسرو بي آنكه پروايي داشته باشد خود را به فاطمه مي مالد وچشمش كلاپيسه!...مي شود من دل تنگ شدم كه چرا اين پيش آمد را يك نفر ببيند كه بهايي نيست،اگر بهايي باشد باكي نيست،هنگام شب كه تنها با عبدالبها از مسافر خانه آمريكاييها به خانه باز مي گشتيم،براي آنكه آبروي بهاييگري نرود،گزارش ان را به عبدالبها دادم همه را شنيد وهيچ نگفت»ولي بعدها به من گفت: «مي خواهم اين را همه بدانند كه اگر كسي از كمترين چاكران ما بدگويي كند به ما بر مي خورد..!». [29] . واين يكي ديگر از مبلغين است كه به نام تعليم كتاب «اقدس» به زن شوهر داري خيانت مي كند: «يكي از مبلغان اين طايفه آشچي نام،به يكي ديگر از خانم هاي بهايي كتاب اقدس كه نوشته بها است، مي آموخت،رفته رفته زن بيچاره را فريب داد و گفت:فرموده اند رفع القلم در اين روز به پاي كسي چيزي نمي نويسند.و آرزويش اين بود كه با او يار و همخواب شود. روزها اين چنين بودند تا روزي كه شوهر ناگهان به خانه آمد و آن دو را در يك بستر ديد، هياهو و داد و فرياد به راه انداخت، كار به محفل روحاني كشيد. بيچاره زن رسوا شد و خودكشي كرد و پرونده آنها در [ صفحه 29] محفل روحاني است از اين گونه كارها بسيار شد كه من براي نگهداري آبروي مردم يك يك را نمي گويم. ولي اين را مي گويم كه هيچ كس از اين بد كاران رانده نشدند... [30] . اكنون بد نيست كه اجمالي هم از وضع اخلاقي «شوقي افندي» كه پس از عبد البها كه پس از عبد البها با نيرنگ و حقه بازي رهبر مذهبي شد، مطلع شويم... صبحي در باره ي او مطالبي مي نويسد كه ما از نقل آن جداً شرم داريم و از شما خواننده ي محترم معذرت مي خواهيم ولي توجه بفرمائيد كه ما اين را از يك كتاب چاپ شده نقل مي كنيم: «.. ميرزا هادي با تهي دستي از هر مايه اي، ضيائيه خانم دختر عبدالبهاء را گرفت و شوقي را با دو پسر ديگر به بار آورد … در ميان نوادگان عبدالبها در روزهاي نخست من با شوقي آشنا شدم و او داراي سرشت ويژه اي بود كه نمي توانم درست براي شما بگويم! خوي مردي كم داشت و پيوسته مي خواست با جوانان و مردان نيرومند آميزش كند!!! شبي با او و دكتر ضياء بغدادي فرزند يكي از بهائيان نامور كه در آمريكا كارش پزشكي بود و به حيفه آمده بود در عكا گرد هم بوديم و شوخيهائي كه جواناني كه مي كنند، مي كرديم در ميان گفتگو، من براي كاري از اتاق بيرون رفتم وباز گشتم، در باز گشت ديدم دكتر ضياء … من بر آشفتم و گفتم: دكتر! اين چه كاري است كه ميكني؟شوقي رو به من كرد وگفت «اگر تو هم مردي …مانند اين سخنان واين كارها چندبار از او شنيدم وديدم ودريافتم كه بايد كمبودي داشته باشد. هر چند از ياد آوري اين سرگذشت شرمنده ام و مي دانم كه نبايد جز به ناچاري اين سخنان را گفت، ولي چون نيازمندي دارم كه - شوقي را خوب بشناسيد – و بدانيد همانند هاي اينگونه مردمان كم و كاستي دارند، چنان كه نمي شود اينها را نه در رج مردان گذاشت و نه از زنان به شمار آورد. اي كاش در جواني شوقي به پزشك دانايي [ صفحه 30] بر مي خورد و ايارش يك پهلوي مي شد. اين كه مي بينيد نه دلبستگي به پدر دارد ونه اندوه برادر و خواهر مي خورد و نه رنج مادر را در پرورش و نگهباني خويش بياد مي آورد و نه دوستان جان فشان را سپاسگذار است، فرمانها مي دهد كه كار مرد خردمند نيست، بهانه ها مي كرد كه از هوشياري به دور است، همه از آنجا سر چشمه مي گيرد من با شوقي دوست بودم، در بيشتر گردشها با هم بوديم تا آنكه چند ماه پيش از مرگ عبدالبها به لندن رفت. [31] . و اكنون به قول صبحي: «اين بيچاره ها با اين اخلاق و رفتار مي خواهند سرمشق اهل عالم باشند و دنيا را به وحدت برسانند و بساط روح و محبت بگسترانند! بيچاره تر از اينها، آنها كه خبر از سيرت و خوي درون اين جماعت ندارند و فريب تظاهرات اخلاقيشان را مي خورند …» [32] . خواننده ي عزيز ما شمه اي از مطالب كتاب صبحي و پيام پدر را براي آگاهي شما در اينجا نقل كرديم ولي شما با مطالعه ي همه ي اين كتاب و پيام پدر، حقايق بيشتري را درباره ي دزديها، خيانتها، فساد اخلاقها، ميگساريها، وكثافتكاريهاي ديگر سران حزب بهائيگري و مبلغان و اغنام و احباب، خواهيد يافت و خواهيد ديد كه چگونه مدعيان اصلاح و ارشاد، خود سر تا پا در لجن زار فساد و انحراف و فحشا ءغوطه ورند ما در اينجا به مقدمه ي خود خاتمه مي دهيم و از شما مي خواهيم كه نخست اين كتاب را به دقت بخوانيد و سپس به هر نحوي كه شده پيام پدر را نيز به دست آورده و مورد مطالعه قرار دهيد. ما اطمينان داريم كه از اين توصيه ي ما متشكر و راضي خواهيد بود. اشاره به اين نكته ضروري است كه چاپ اول تا چهارم اين كتاب به قطع رقعي بود واكنون،چاپ پنجم آن بقطع جيبي براي استفاده عموم بقيمت مناسب تري [ صفحه 31] منتشر مي گردد. [33] آنرا بخوانيد وبه دوستان خود مطالعه اش را سفارش كنيد! ضمنآ ياد آوري اين نكته ضروري است كه ما در مطالب اين كتاب كوچكترين دخل وتصرفي نكرده ايم وحتي كلمات يا جملاتي كه امروزه از نقطه نظر نويسنده گي مورد پسند نيست،تغيير نداده ايم تا كتاب همانطور كه بود منتشر گردد. عكسها ودست خطهائي را هم كه در متن كتاب آمده،يك جا در آخر كتاب مي آوريم وخوانندگان ميتوانندبراي آگاهي از آنها،به بخش «ضمائم»در آخر كتاب مراجعه كنند موفقيت خوانندگان وشادي روح صبحي را از خداي بزرگ خواستارم. [ صفحه 33]

بازخواني اين مجموعه

اشاره

خاطرات زندگي صبحي تحت عنوان «كتاب صبحي» در سال 1312 شمسي در مطبعه‌ي دانش تهران به چاپ رسيد و بخش دوم آن در سال 1332 ش تحت عنوان «پيام پدر» منتشر گرديد. خاطرات صبحي از دو جهت قابل توجه و بحث و بررسي است: نخست شخصيت نويسنده كه از افاضل و ادباي معروف عصر ما بود و ديگري محتواي خاطرات است كه به تاريخ و عملكرد فرقه‌ي بهائي‌گري پرداخته است. علي‌رغم گذشت حدود سه ربع قرن از انتشار نخست از كتاب اول و نيم قرن از كتاب دوم، بازخواني و يا نگاهي به خاطرات وي ضروري مي‌نمايد. از منظر ديگر هم مي‌توان به اين دو نوشته صبحي نگريست و آن نثر اديبانه‌ي ممتازي است كه حكايت از مقام ارجمند ادبي و سخنوري وي دارد. و البته مي‌دانيم كه او دستي هم در سرودن شعر داشت كه نمونه‌هايي از سروده‌هايش را در كتاب خاطراتش مي‌توان ديد. فضل‌الله مهتدي معروف به صبحي در سال 1305 پس از اقامت 12 ساله نزد عبدالبهاء و خدمت صادقانه در تحرير و انشاي مكاتبات وي، به ايران اعزام گرديد و در اين مرحله و با توجه به عملكرد رهبري بهائي‌گري كه صبحي خود شاهد عيني آن [ صفحه 34] بوده، تغييراتي در فكر و عقايد و باورهاي وي پديد آمد. بيان اين تغييرات روحي آن هم توسط يكي از مبلغان زبردست بهائيگري، سبب آن شد كه وي از طرف بهائيان تكفير و تفسيق شود. چنان كه خود نگاشته پس از اين، رويه‌اي خصومت‌آميز با وي در پيش گرفته شد و تصميمات بسياري بر ضد وي اتخاذ گرديد. حتي دائره‌ي فشار بر خانواده‌ي وي هم گسترده شد؛ به طوري كه از سوي پدر هم - كه بهائي بود - طرد گرديد. صبحي علي‌رغم آن كه بسيار به سختي افتاده بود چندي سكوت اختيار كرد تا بلكه موجب فراموشي موضوع گردد و در گوشه‌اي زندگي گوشه‌گيرانه‌اي در پيش گيرد، ولي بهائيان دست از وي برنداشته و در اذيت و آزارش كوشيدند، تا اين كه وي براي دفاع از خود و بيان حقايق و علل برگشت خود از بهائي‌گري، مجبور شد شرح دگرگوني و خاطرات دوران بهائي‌گري و فعاليت‌هايش را بنگارد و ناگفته‌هاي درون اين فرقه را فاش نمايد. وي از بهائيت به آغوش اسلام بازگشت و پرده از كار سران آن برداشت. وي همچنان كه خود نوشته هيچ گونه بغض و عداوتي با «اهل بهائيه» نداشت و تلاش كرده است تا از منظر يك فرد آشنا به حقايق، موضوع را طرح و مورد بحث قرار دهد و در اين راستا بايد نگرش و دوري وي از حب و بغض شخصي، او را ستود؛ از اين رو در صداقت و امانت وي نمي‌توان ترديد روا داشت. بر همين اساس كتاب روايتي جالب، جذاب و خالي از يكسونگري عنادآميز است كه نه از سوي مخالفان، بلكه از سوي يكي از مبلغان برجسته و محرم اسرار و منشي مخصوص عبدالبهاء، كاتب وحي! و واسطه‌ي فيض حق و خلق! به نگارش درآمده است؛ آن هم نه از سر عناد و خصومت، بلكه از سر كشف و تحري حقيقت. علي‌رغم رويگرداني كامل صبحي از بهائيت، چون مورد اعتماد و محرم اسرار عبدالبهاء - عباس افندي - بوده، همه‌ي اسراري را كه آگاه بوده افشا نمي‌سازد و خود در اين باره چنين استدلال مي‌كند: [ صفحه 35] «تمام اين اسرار را كه عبدالبهاء به صرف اعتماد و راستي و درستي من، مكتوم نمي‌داشت، افشا نمي‌نمايم تا گذشته از اين كه نفس عمل محمود و ممدوح نيست ظن او نيز بر امانت من نزد اهل خرد فاسد نگردد و هم در نزد آزادمردان از مردي و اهليت دور نباشم». [34] . صبحي در كتاب اول خود توجه ويژه‌اي به مباحث بنيادي و اعتقادي دارد كه در تاريخچه‌ي پيدايش بهائيت و معتقدات بهائيان و در مباني اعتقادي اسلامي، به تبيين و تشريح حقايق پرداخته است و ضمن بيان خاطرات دوران وابستگي خود به بهائيت، شاخصه‌هاي اعتقادي اسلامي را به عنوان رهائي‌بخش انسان و برترين مباني ديني به خواننده‌ي خاطرات عرضه مي‌دارد. تا بلكه خوانندگاني كه بهائي هستند از اين رهگذر پي به بي‌بنياني عقايد خود ببرند و با عقايد مستحكم اسلام آشنا گردند. صبحي پس از گذشت بيست سال از انتشار «كتاب صبحي يا خاطرات زندگي» در سال 1332، «پيام پدر» [35] را منتشر كرد. كتاب «پيام پدر» را مي‌توان جلد دوم خاطرات صبحي دانست گرچه شباهت‌هايي در برخي از فرازهاي آن هست، ولي شرايط زماني و مكاني راوي موجب شده است كيفيت و كميت بيان در «پيام پدر»، متفاوت از خاطرات قبلي باشد. در «كتاب صبحي» او بيشتر بر آن است تا ضمن بيان خاطرات خود ناراستي‌هاي بهاييان را بيان داشته و دلايل و براهين عقلي و نقلي خود را براي روي‌گرداني از بهاييت طرح نمايد. در اين خاطرات گزارش‌ها و روايات از مراكز بهاييت با مرگ عبدالبهاء ناقص مي‌ماند كه در «پيام پدر» اين بخش تكميل مي‌شود. قلم صبحي با [ صفحه 36] توجه به وضعيت موجود بهائيان و رهبري آن تند شده و به اوج رسيده است. در اين قسمت طرح مباحث اعتقادي كمتر مورد توجه بود. همت بيشتر راوي بيان واقعيت‌هاي اين فرقه است. چنين به نظر مي‌رسد كه صبحي عليرغم رويگرداني از بهاييت با برخي از بهايياني كه در گذشته دوست صميمي بوده، روابط دوستانه‌اش را قطع نكرده و بسياري از مباحث و روايت‌هاي دست اول از دوران رياست شوقي افندي، از طريق اين دوستان به اطلاع صبحي رسيده است. هر چند كه طرف صبحي در «پيام پدر» به ظاهر جوانان ايران زمين است اما در واقع خطاب اصلي او بهاييان است كه خواسته يا ناخواسته در دام اين فرقه افتاده‌اند و صبحي مي‌كوشد تا بلكه آنان را به تعقل و تدبر وادارد... از سطر به سطر اين دو كتاب مي‌توان نكات بسياري از كم و كيف فعاليتهاي فرقه بهاييت به دست آورد. نكاتي كه در پژوهش‌هاي ديگران كمتر يافت مي‌شود. بر همين اساس بر آن هستيم در اين مقدمه چاپ جديد، به نكات مهم و بيشتري از اين دو كتاب نگاهي داشته باشيم كه براي درك تحولات تاريخ معاصر ايران ضرورتي حتمي دارد.

شگردهاي تبليغ بهائيت

صبحي پس از ذكر مقدمه‌اي كه انگيزه‌ي نگارش «كتاب صبحي» يا خاطرات [36] را توضيح داده است، به جايگاه خود و خاندان خود در اين فرقه مي‌پردازد و عنوان مي‌كند كه در «مهد بهائيت تولد و پرورش يافته» و در «خانداني كه از قدماي احبا محسوبند و خويشاوندي دوري با بهاءالله» دارند. استعداد و نبوغ سرشار صبحي از يك سو و شور و شوق بسيار وي به بهائيت، [ صفحه 37] موجب شد كه او در اندك زماني، الواح و كلمات بهاءالله و عبدالبهاء را حفظ كرده و در امر تبليغ بهائيت حتي به پدر كه مبلغ زبردستي بود، كمك كند؛ ضمن اين كه او در نزد برخي از به اصطلاح «اعلم جميع اهل بهائيت»، كتاب‌هاي اصلي اين فرقه را آموخته است. شور و شوق و استعداد وي به ميزاني مي‌رسد كه به همراه يكي از دوستانش به قزوين عزيمت مي‌كند تا در آن بلاد به تبليغ بپردازد. [37] . اما در واقع اين شروعي بود كه براي دعوت به ديگر نقاط، از جمله زنجان و آذربايجان كشيده شد. وي مي‌نگارد: «... چنين تصور مي‌كردم كه مبلغ بهائي يعني فرشته كه طينت وجودش به آب عقل شرشته شده و ذره‌اي عيب و هوا در وجودش نگشته، از اين جهت ارادت و محبت بسيار به اين صنف اظهار مي‌نمودم و درك خدمت آنان را توفيق و سعادت عظيم مي‌شمردم...» [38] . صبحي در ادامه به موضوع مهمي با عنوان «سرمايه‌ي تبليغ» مي‌پردازد و ضمن برشمردن مراتب تبليغ، شگردهاي تبليغي بهائيان را بيان مي‌دارد كه چگونه از طريق بازي با كلمات و عبارات و سفسطه و سوءاستفاده از باورهاي عاميانه، به جذب مردم ساده‌لوح مي‌پرداخته‌اند. از آن جمله بيان معجزه است و يا نقل آيات عجيبه و آثار موهشه براي مردم عوام است كه وي به حكايت ميرزا مهدي اخوان‌الصفا يكي از مبلغان در مواجهه با فردي در تبريز، به آن پرداخته است. [39] خود وي در ادامه‌ي شرح واقعيت به كرامت! نقل شده ميرزا مهدي مي‌پردازد و سپس بي‌اساس بودن آن را نشان مي‌دهد. به عبارت ديگر: سوءاستفاده از باورهاي عاميانه براي جذب مردم عوام به كار برده مي‌شد، و سفسطه و مغلطه براي مجاب كردن روحانيون كه اشرافي به موضوع [ صفحه 38] نداشتند. در همين باره گزارشي به شرح زير از فعاليت خود در مباحثه با يكي روحاني نگاشته است: «... او اگر چه مردي خوش‌فطرت و بافكر بود، ولي چون در مناظره دستي نداشت و برهان را از سفسطه فرق نمي‌گذاشت و از مدعاي ما و كيفيت آن و تاريخ از بابي و بهائي خبري از جائي نگرفته بود، مغلوب من شد و چنين است حال هر كس كه با مبلغين اين طايفه درافتد». [40] .

ناگفته‌هايي از كانون بهائيت

صبحي پس از آن كه به ديدار عبدالبهاء رسيد به صداي خوب خود در نزد وي به مناجات‌خواني پرداخت و سپس به خاطر خط خوش مورد توجه عبدالبهاء واقع شد و شغل «كتابت» به وي تفويض گرديد. در همان ابتداي توقف و اقامت صبحي، يكي از «طائفين حول عبدالبهاء»! كه مردي بي‌آلايش و ساده و طرف توجه عبدالبهاء بود، واقعيت‌هايي را براي وي بازگو كرد؛ كه باوركردني نبود: «بدان كه اين جماعت كه در اينجايند چه آنهايي كه مجاورند و چه آنان كه طائف حولند، حتي منتسبين عبدالبهاء چون من و تو، جز يك بشر عاجزي بيش نيستند... در اين جمعيت جز عبدالبهاء و حضرت خانم (همشيره عبدالبهاء) كه از هر جهت متمايز از سايرين هستند، ديگران مردماني با شيد و كيد، دام‌گستر و حقه‌باز و بي‌دين و لامذهب و من الباب الي المحراب خرابند» [41] . ... از نكات جالبي كه بادقت در خاطرات صبحي مشخص مي‌شود، وضعيت بهائيان در حيفا و عكا است. بهائيان اين دو كانون مهم بهائيت، فقط شامل پنجاه [ صفحه 39] خانواده‌ي ايراني مهاجر بوده است و از مردم آن سرزمين يك نفر هم بهائي نشده بود: «در حيفا و عكا نزديك پنجاه خانواده‌ي بهائي بودند و همه از مردم ايران بودند. از مردم آن سرزمين يك نفر هم بهائي نشده بودند، مگر نيرنگ‌بازي به اسم جميل كه به گويش فارسي سخن مي‌گفت و دانسته نشد كه از چه نژادي است در روزگار جنگ جهاني دوم به ايران آمد و به دستياري جهودان بهائي در آن روزگار آشفته، از راه نادرستي و دزدي سودها برد. آنها دو دسته بودند يك دسته‌ي نيرومندتر كه پيروان عبدالبهاء بودند و خود را بهائيان ثابت مي‌خواندند و دسته‌ي ديگر كه كمتر از آنها هستند و خود را بهائيان موحد مي‌نامند، چنانكه در ديباچه گفتم. و ميان اينها دشمني و كينه‌ورزي بي‌اندازه است». [42] . رؤساي فرقه‌ي بهائي براي آن كه پيروان اين فرقه در حيفا و عكا، از مسائل داخلي بهائيت سر درنياورند، مدت اقامت بهائيان در حيفا را نه يا نوزده روز قرار داده و بيش از اين، رخصت اقامت نمي‌دادند. صبحي در توضيح چرايي اين اقامت كوتاه در خاطرات خود مي‌نويسد: «اين ايام قليل براي درك حقايق و فهم مسائل كفايت نمي‌كرد! خاصه كه چند روز از اين مدت را در عكا به سر مي‌بردند و هم به امورات شخصي خود مي‌رسيدند و چون مقصود اصلي ايشان از اين مسافرت جز تشرف! به حضور عبدالبهاء و زيارت «روضه» و «مقام اعلي» چيز ديگر نبود، زائرين به همين اندازه قناعت مي‌كردند و البته صلاح هم جز اين نبود؛ زيرا كثرت توقف و انس زياد، رعب ايشان را مي‌برد و پرده وهمشان را مي‌دريد و چيزهايي مي‌شنيدند و اموري مي‌ديدند كه به احتمال، باعث سستي ايمان‌شان گشته نفس مدعي را چون خود... مي‌شمردند» [43] . [ صفحه 40]

تبعيض و تحقير ايرانيان

از جمله اموري كه در روي‌گرداني صبحي از بهائيت بي‌تأثير نبود، تبعيض و تحقير ايرانيان توسط عبدالبهاء است. او مي‌نويسد: «آنچه در آنجا مرا دلتنگ مي‌كرد چند چيز بود كه تاب بردباري آن را نداشتم: يكي آنكه ميان بهائيان فرنگي با ايراني جدائي مي‌گذاشتند، به فرنگي‌ها بيشتر ارزش مي‌دادند تا به ايراني‌ها و مردم خاور: نخست آنكه مهمانخانه‌ي اينها از آنها جدا بود و افزار زندگي اينها آراسته و نيكوتر بود. ايراني‌ها هر چند تن در توي يك اتاق بودند و بر روي زمين مي‌خوابيدند، ولي فرنگي‌ها در هر اتاقي بيش از يكي و دو نفر نبودند و تخت‌خواب‌هاي خوب فنري داشتند و افزار آسايش و خوراك‌شان بهتر بود. پيوسته عبدالبهاء شام و ناهار را با فرنگي‌ها مي‌خورد، به عكس در مهمانخانه‌ي ايراني‌ها يكبار هم اين كار را نكرد. دوم آن كه زن‌هاي اندرون، دختران و خويشاوندان عبدالبهاء از ايراني‌ها رومي‌گرفتند و ديده نشد كه براي نمونه دست كم يكبار خواهر يا زن عبدالبهاء كه هر دو پير بودند از يك پيرمرد بهائي كه سرافرازي خود را در بندگي به آنها مي‌دانست، در هنگام برخورد پاسخ درودش را بدهند تا چه رسد كه دلجوئي كنند - اما - با فرنگي‌ها اين گونه نبودند با آنكه گروش و دلبستگي يك بهائي ايراني كه در اين راه جانباري‌ها كرده‌اند از فرنگي‌ها بيشتر و بالاتر بود. سوم آنكه در نوشته‌هاي خود و گاهي كه مي‌خواستند مردم را به كيش بهائي بخوانند، درباره‌ي ايراني‌ها سخنان ناشايست مي‌گفتند كه اينها مردمي بودند مانند جانوران درنده، خونريز و بدستيز، دور از آموزش و پرورش، در هوس‌هاي ناهنجار فرورفته، زشت‌كار و بدكردار. اين دين آنها را به راه راست راهبر شد و به آنها دانش نشان داد تا از خوي جانوري دست كشيدند و اندك‌اندك به راه مردمي آمدند... و چنان در گفتن اين سخنان تردست بودند كه هر كس از مردم بيگانه كه با سخنان آنها آشنا شده بود، ايراني‌ها را پست‌ترين [ صفحه 41] مردم جهان مي‌دانست!» [44] . اين روش تحقيرآميز توسط جانشين عبدالبهاء هم ادامه داشت. شوقي هم در مكاتبات خود ايرانيان را مورد اهانت قرار مي‌داد و مثلا درباره‌ي آنها مي‌گويد: «افراد ملت ايران كه به قساوتي محيرالقول و شقاوتي مبين به تنفيذ احكام ولاة امور و رؤساي شرع اقدام نمودند و ظلم و اعتسافي مرتكب گشتند كه به شهادت قلم ميثاق در هيچ تاريخي از قرون اولي و اعصار وسطي از ستمكارترين اشقيا حتي برابره‌ي آفريقا شنيده نشد به جزاي اعمالشان رسيدند و در سنين متواليه آسايش و بركت از آن ملت متعصب جاهل ستمكار بالمره مقطوع گشت و آفات گوناگون از قطحي و وبا و بليات اخر، وضيع و شريف احاطه نمود و يد منتقم قهار چندين هزار نفس را به باد فنا داد» [45] . گذشته از اين تبعيض و تحقير ايرانيان، اشاره به گونه‌هاي ديگري نيز از تبعيض و تحقير در رفتار و كردار رؤساي اين فرقه، به كرات در خاطرات صبحي ديده مي‌شود و آن ناديده گرفتن خطاها، جنايات و كردارهاي ناپسند مبلغان و پيروان مطيع بود. تنها از عيوب آنها چشم مي‌پوشيدند حتي از بدگوئي نسبت به آنها هم ممانعت مي‌كردند. اين رفتار را در مورد منتسبين و بستگان عبدالبهاء مي‌توان ديد. [46] .

رياكاري و تظاهر

از نكته‌هايي كه در كردار و رفتار غيرقابل انكار بهائيان، به ويژه عبدالبهاء، در اين خاطرات ديده مي‌شود، تظاهر و رياكاري رهبر بهائيان است. صبحي چنين مي‌نگارد: «روز ديگر كه جمعه بود با جميع همراهان به حمام رفتيم و نزديك ظهر بيرون آمديم چون به در خانه‌ي عبدالبهاء رسيديم ديديم سوار شده براي اداي [ صفحه 42] فريضه‌ي جمعه عازم مسجد است كه كرنش كرديم. گفت: «مرحبا از شما پرسيدم گفتند حمام رفته‌ايد». بعد به طرف مسجد رفت چه از روز نخست كه بهاء و كسانش به عكا تبعيد شدند عموم رعايت مقتضيات حكمت را فرموده متظاهر به آداب اسلامي از قبيل نماز و روزه بودند، بنابراين، هر روز جمعه عبدالبهاء به مسجدي مي‌رفت و در صف جماعت اقتدا به امام سنت كرده به آداب طريقه‌ي حنفي كه مذهب اهل آن بلاد است نماز مي‌گزارد.» [47] . اين تزوير و مخفي‌كاري در مقابل مستشرقان و پژوهشگراني آگاه همچون ادوارد براون صورت مي‌گرفت، تا ماهيت اصلي فرقه‌ي بهائيت آشكار نگردد. «من با شوقي دوست بودم و در بيشتر گردش‌ها با هم بوديم تا آن كه چند ماه پيش از مرگ عبدالبهاء به لندن رفت و همان روزها با يكديگر نامه‌نويسي داشتيم. پيوسته دستور عبدالبهاء در چگونگي آميزش و گفتگوي با مردم با نوشته‌ي دست من به او مي‌رسيد. خوب به ياد دارم كه در نامه‌اي كه با خط من عبدالبهاء در چگونگي آميزش و گفتگو با مردم با نوشته‌ي دست من به او مي‌رسيد. سخن از پرفسور ادوارد براون به ميان آورد و گفت: گاهي كه او را مي‌بينيد سخن از كيش و آئين بهائي به ميان نياورد و هر گاه پرفسور از بهاء بپرسد و بگويد: ما او را چه مي‌دانيم؟، در پاسخ بگويد ما بهاء را استاد خوي‌هاي پسنديده و پرورش‌دهنده‌ي مردمان مي‌دانيم ديگر هيچ. و هم فرمود كه در گفتگوي خود با ديگران باريك‌بين باشد و چيزي نگويد كه با مزش آنان جور درنيايد.» [48] . اصولا در طريقه‌ي اين فرقه تظاهر و ظاهرسازي از روش‌هاي مرسوم و متداول بوده است: رفتن به مسجد، پوشيدن لباس روحانيون مسلمان، گذاشتن ريش، از آن [ صفحه 43] جمله است كه براي فريب دادن مردم عوام بسيار به كار برده مي‌شد، «چه عبدالبهاء تصورش چنين بود كه اين قسم از لباس در انظار اهميتي دارد». [49] . صبحي به اين شگرد مبلغان بهائي كه خود مبتلا به يكي از آنها بود، در جريان بازگشت از حيفا به ايران به همراه شيخ ولي‌الله بابلي مي‌پردازد كه به دستور عبدالبهاء مي‌بايست ريش خود را نتراشد و عمامه‌اي هم بر سر گذارد. [50] در ادامه مي‌نويسد: «از وضع لباس و عمامه و محاسن و سكون و حركت و عزيمت و كريت و مظلوميت و علم و علامت و كرم و كرامت و... و صحبت نشان مي‌داديم، يعني به آنچه كه شايد يك نفر محقق و عالم مسلمان هم به آن اعتقاد ندارد و آن بيچاره چون اين علائم و آثار را با علائم وهمي و ذهني خود مطابق مي‌ديدند، از قبول و تصديق استيحاشي نمي‌داشتند». [51] .

بهائيان مطرود

از تشكيلات مخوف بهائيان چون ركن اظهارات لفظيه‌ي محفل روحاني بهائيت است كه عقل و علم هم در آن راهي نداشت، سبب شد تا ملاك قرب و طرد، ارادت و اظهارات لفظيه‌ي بهائيان به عبدالبهاء و شوقي افندي باشد. اطاعت كوركورانه رمز موفقيت در اين جرگه بود، هر كس اطاعت كوركورانه را نداشت طرد مي‌شد و مصيبت او آغاز مي‌شد؛ زيرا در يك بايكوت شديدي قرار مي‌گرفت. كسي كه توسط بهائيان مطرود مي‌گشت به حال خود واگذاشته نمي‌شد حتي توسط خانواده‌اش، پدر و مادر، بستگانش هم مورد تحريم واقع مي‌شد، هيچ كس حق رفت و آمد و صحبت با وي را نداشت؛ جز براي ثواب كه دشنامي دهند و آب دهاني اندازند. سرگذشت خود صبحي [ صفحه 44] گواه اين رويه‌ي بهائيان است كه تا سرحد قتل و جرح هم پيش رفته است. [52] . رفتار بهائيان با آقاجمال بروجردي داستان عبرت‌آميزي است كه اين موضوع را روشن مي‌سازد. «يكي از دانشمندان (آقاجمال بروجردي) در زمان بهاء به اين دين گرويد و چنان دلباخته شد كه از همه چيز دست كشيد و پايداري نمود تا آنجا كه فرزندش حاجي آقا منير كه در اصفهان مي‌زيست و از پيشوايان دين مسلماني بود چون دريافت كه پدرش بهائي شده او را بي‌دين خواند و فرمان رهايي مادر خود را از پدر داد و به دست شوهر ديگر سپرد. آقاجمال به طهران آمد و در راه بهاء جان‌فشاني‌ها نمود تا آنجا كه پاينام اسم الله الجمال گرفت. پس از بهاء كه ميان فرزندانش، به ويژه غصن اعظم (عبدالبهاء) و غصن اكبر تيرگي پديدار شد برآشفت و گفت: شگفتا ما مردم جهان را به دوستي و يگانگي مي‌خوانيم، چرا بايد اين دو نفر كه يكي پس از ديگري جانشين بهاء هستند با يكديگر اين گونه باشند و دوگانگي كنند؟ براي اين كامه روانه‌ي عكا شد تا دل دو برادر را از تيرگي به پاكي رساند! چون به آنجا رسيد اين در و آن در زد، سرانجام پيرو غصن اكبر شد و گفت: او درست مي‌گويد دسته‌ي برابر، با او بد شدند و عبدالبهاء به او پاينام پيركفتار داد و او را رنجاندند كه گزارشش دور و دراز است، ولي آنچه مي‌خواهم بگويم اين است كه شبي در خانه‌اي دسته‌اش از بهائيان گرد هم بودند. من هم بودم يكي از بهائيان ساده كه اسحق حقيقي نام داشت، در ميان سخن گفت: پيركفتار در چند سال پيش به كرمانشاه آمد چون دوستان به فرمان عبدالبهاء او را راه ندادند به ناچار در مسجد خانه گرفت. من دريافتم و به آن مسجد رفتم و به نگهبان مسجد و ديگران كه آنجا بودند گفتم: اين مرد كيست كه او را در اينجا راه داده‌ايد؟ گفتند: نمي‌شناسيم ولي آخوند و اهل دانش است! من گفتم: اين از بيخ مسلمان نيست تا چه رسد كه آخوند باشد، اين جهود است. مردم بر سرش ريختند و كتك بسياري [ صفحه 45] زدند و نيمه‌جان از مسجد بيرونش كردند. اين را مي‌گفت و مي‌خنديد و ما هم كه مي‌شنيديم، خوشمان مي‌آمد و بر گوينده آفرين مي‌گفتيم و از ناداني نمي‌خواستيم و نمي‌توانستيم بدانيم كه اين كار خوبي نبوده است. از اين گونه كارها بسيار كرده‌اند كه براي نمونه يكي از آنها را كه خودم شنيدم گفتم اگر بخواهم گزارش بسياري از مردم را كه به دست آنها نابود شدند بگويم به دفتري جداگانه نياز مي‌افتد. باري، خداوند مرا در برابر نابكاري و بدانديشي آنها نگاهداري كرد تا امروز بتوانم فرزندان خود را به راستي و درستي بخوانم و بر و بهره‌ي آزمايش خود را بگويم كه فريب ناكسان را نخورند» [53] . ميرزا علي‌اكبر رفسنجاني از جمله ديگر مبلغان مشهور بهائي بود كه سرگذشت عبرت‌آوري دارد. وي نيز از جرگه بهائيان رانده شد. در پي آزار و اذيت و تعرض بهائيان گوشه‌ي عزلت اختيار كرد و سرانجام پس از اعراض از بهائيت در زادگاهش درگذشت. [54] . صبحي در شرح احوال ابن‌اصدق همچنين رفتاري را با وي گزارش كرده است. جالب آنكه خود صبحي هم به گناه خود در آزار و اذيت به ناحق ابن‌اصدق، اعتراف مي‌كند. [55] . اگر فرزندي از فرزندان بهائيان هم مسلمان مي‌گشت وضعيت بسيار وخيمي در انتظارش بود. [56] در فرقه‌اي كه ملاك قرب اطاعت كوركورانه و ملاك طرد نافرماني است، برخوردن به جنايات هولناك امري سهل و آسان است آن هم از نزديكان رؤساي بهائيت. [57] . [ صفحه 46] در كتاب «پيام پدر» با نام برخي از مبلغان چيره‌دست بهائي آشنا مي‌شوم كه وقتي دغل‌كاري و فريب‌كاري رهبران اين فرقه را ديدند، به دامن اسلام بازگشتند. ميرزا ابوالفضل گلپايگاني «سرانجام از اين گروه دلسرد شد و سال‌ها خاموشي برگزيده و كارهايش به پايان نرسيده». [58] شيخ احمد ميلاني... در عشق‌آباد از كيش بهائي روي‌گردان شد... به خراسان رفته و دست به دامان پيشواي هشتمين شيعيان شد. [59] . صبحي به سه تن از بهائيان تائب اشاره مي‌كند كه هر يك مطالبي را در بهائيت نگاشته‌اند. «... شادروان آواره كه از دانشمندان به نام و مبلغان گرامي بود و عبدالبهاء او را در نامه‌هاي بي‌شمار ستايش كرده، چون شوقي از روش مردمي دور شده و كيش و آئيني كه به گفته‌ي خداوندانش بايد با خرد و دانش و راستي برابر آيد، فرسنگ‌ها از آنها جدايي پيدا كرده و به خانه‌ي مسلماني بازگشت و از خدا آمرزش خواست و چند دفتر در اين باره نگاشت. و پس از او نيكو كه در روز نخست در بروجرد به جرگه‌ي بهائيان درآمد و مسلمانان هر چه داشت از دستش گرفتند و رنج‌ها به او رسانيدند، ولي او شادمان بود كه همه‌ي اين آزارها كه به او مي‌رسانند براي پيروي از آئين خدا است! چون كار به دست شوقي افتاد و او را از نزديك شناخت، از او برگشت و به راستي و درستي پيرو كيش مسلماني شد و او نيز دفترها نگاشت. و پس از او اقتصاد كه در مراغه بهائي شد و با پدر در سر اين دين به ستيز برخاست و او را رها و دل‌شكسته كرد. آنگاه دو سه سال با سيد اسدالله قمي به راه افتاد و چون به خوي‌هاي ناپسنديده‌ي شوقي آگاه شد، با آنكه در راه اين كيش رنج‌ها كشيده بود و آوارگي‌ها ديده و پدر را رنجانده بود، باز به جايگاه نخست خود برگشت و مردي دل‌آگاه شد و دفتري نوشت. همچنين ديگران كه اگر بخواهيم يك‌يك نامشان را ببرم دور و دراز [ صفحه 47] خواهد شد» [60] .

تناقضات آشكار

عقايد فرقه‌ي بهائيت كه بناي وحياني ندارد و صرفا بر اظهارات لفظيه‌ي رؤساي خود استوار گرديده، در سطوح مختلف دچار تناقض‌هاي آشكار است كه پرداختن به اين تناقضات فاحش، خود مي‌تواند موضوع تحقيق گسترده‌اي گردد. بر اساس خاطرات صبحي مي‌توان اين بحث را گشود تا محققان به شكل جدي‌تري به آن بپردازند. به عنوان نمونه، همه مي‌دانيم كه بابيگري اساس بهايي‌گري است در اين دو تفاوت اساسي پيرامون تشيع وجود دارد. بهائيان هر كجا به كلمه شيعه رسيده‌اند، لفظ شنيعه را همراه آن به كار برده‌اند؛ در حالي كه سيد محمدعلي باب چنين نظري نداشته است. [61] و يا اين كه يكي از اصول مورد تبليغ فرقه‌ي بهائيت «ازاله تعصب وطني و قومي و مذهبي است»؛ در حالي كه تعصب در ميان اهل بهاء بسيار شديد و بدون تسامح مي‌باشد. [62] صبحي تعصب كور بهائيان را به خوبي در جاجاي خاطراتش نشان داده است. [63] . صبحي باز مي‌نگارد: «... مقداري از خاك عكا را به عنوان تربت در كيسه‌ي كوچك ريختن و به آنها دادن و شمع نيم‌سوخته روضه‌ي بهاء را براي شفاي امراض به آنها بخشيدن و تار موي عبدالبهاء را در كاغذ پيچيدن و به آنان سپردن، چه معني دارد؟ عجبا! ما خود عاملين اين اعمال را خرافي و اهل وهم مي‌دانيم و در دل به آنان [ صفحه 48] مي‌خنديم. حال عين آن را خود مجري مي‌داريم با اين فرق كه در اسلام اين حركات از مردم عامي و بادي‌الرأي سرمي‌زند و تازه پس از هزار سال، بي‌خبران از حقيقت اسلام دچار اين اوهامند و بلاشك اگر در ايام پيغمبر و اهل بيت چنين مي‌كردند نهي مي‌شدند، ولي در اينجا در اول ظهور و بين خواص و عوام و احبا به توسط اهل حرم اين بدع باطله و ترويج مي‌شود». [64] .

حقوق زن

از موارد مهم ديگر تناقض بهائيت در مورد حقوق زن و دعاوي تساوي حق زن و مرد است: «مي‌گفتند تساوي حقوق زن و مرد را چه مي‌گوئي؟ مي‌گفتم: اولا چنان كه در اسلام رعايت حقوق زن شده در هيچ شريعتي نگشته و اگر مقصود تساوي در جمع شئون است اين مخالفت رأي اكثر حكما و قانون خلقت و طبيعت است و اگر آزادي مطلقه‌ي زنان منظور است، سال‌ها قبل از تولد بهاء در اكثر نقاط اروپا اين شيوه عملي شده و تازه بعد از اين همه حرف‌ها زن و مرد در شريعت بهائي مساوي نيست: اولا: به موجب كتاب «اقدس» مرد مي‌تواند دو زن و يك باكره براي خود بگيرد در صورتي كه زن نمي‌تواند سه شوهر كند. ثانيا: مرد مي‌تواند زن خود را طلاق گويد و زن با شوهر خود اين معامله نتواند. ثالثا: در ميراث، خانه‌ي مسكونه و البسه‌ي مخصوصه به اولاد اناث نمي‌رسد! رابعا: زن نمي‌تواند عضو بيت عدل باشد و اعضاء بايد مرد باشند (و هلم جرا). جوانان اظهار تعجبي كرده مي‌گفتند: در حقيقت چنين است كه مي‌گويي، اما چه كنيم با اين كلمه كه مي‌گويد: دين بايد مطابق علم و عقل باشد و بلاشك اين حكم در هيچ ديانتي نيست! مي‌گفتند هست و از اركان اسلام: «كل ما حكم به العقل حكم [ صفحه 49] به الشرع». وانگهي اين همه دعوت به تعقل و تفكر كه در قرآن است در هيچ كتابي نيست، به عكس آنچه كه در «اقدس» است چنان كه مي‌گويد: «اگر صاحب امر به آسمان زمين گويد و به زمين آسمان، كس را حق چون و چرا نيست»، در صورتي كه اين قضيه مخالف عقل است. واگر تحري حقيقت و ازاله‌ي دين و مذهبي و معاشرت به عموم اهل اديان به روح و ريحان را هم بگوييد خواهم گفتن اين عقيده‌ي تمام فلاسفه و اهل تحقيق است و تازه اهل بهاء عامل به اين تعاليم نيستند، چه از روي انصاف و تحقيق، بهائيان متعصب‌ترين اقوام و مذاهبند». [65] .

كشف حجاب

بهائيان در ايران اولين فرقه‌اي بودند كه زمزمه‌هاي كشف حجاب و اختلاط بي‌مانع زنان و مردان بيگانه را تحت عنوان حريت نساء مطرح ساختند. در دوران مشروطه فرماني از عبدالبهاء صادر شد كه زنان بهائي را از به كار بردن حجاب بازمي‌داشت و آنچه توسط رضاشاه به زور اجرا شد بدون سابقه نبوده است؛ زيرا بهائيان در عصر مشروطه اولين گام‌هاي آن را برداشته بودند. در لوحي كه بهاء نوشته و به لندن ارسال كرده مي‌نويسد: حريت نساء ركني از اركان امر بهائيت! است و من دختر خود «روحا» خانم را به اروپا فرستاده‌ام تا دستورالعملي براي زن‌هاي ايراني باشد... اگر در ايران زني اظهار حريت نمايد فورا او را پاره‌پاره مي‌كنند، معذلك احباب روز به روز بر حريت نساء بيفزايند». [66] . رسيدن اين لوح به تهران، بهائيان را به جوش و خروش انداخت و ابن‌ابهر يكي از بهائيان به تشكيل مجلس حريت قيام نمود. در اين جريان تاج‌السلطنه، دختر ناصرالدين شاه هم در اين جلسات شركت مي‌كرد؛ جلساتي كه هم فال بود و هم [ صفحه 50] تماشا. تاج‌السلطنه در اين مجالس زينت‌بخش صدر شبستان بود!! بالجمله در اين محافل، معدودي از اهل حال به آزادي، دخول و خروج مي‌كردند و بساط انس و الفت و گاهي مشاعرت و مغازلت مي‌گستردند.... اين جلسات تا آنجا مايه‌ي رسوايي شد كه برخي از بهائيان خود به مخالفت برخاستند و «محافل را معارض عفت و علمداران كشف حجاب را بدكاره و آن‌كاره مي‌شمردند». [67] اين جريان در برخي از منابع منتشرنشده‌ي تاريخ مشروطه هم انعكاس يافته است.

بهائيان در طهران

«... سرانجام لوحه‌اي از طرف عباس افندي براي بهائيان طهران رسيد كه به كلي حجاب را از ميان خود زن‌ها بردارند. حال در مجالس مخصوص خود كه زن‌ها و مردها حضور دارند، زنان بي‌حجاب مي‌نشينند و مي‌خواهند ميان زن و مرد همه چيز مساوي باشد و مشغول مي‌باشند كه در ساير ولايات ايران هم اين اقدام را نمايند. بهائي‌ها به شاهزاده تاج‌السلطنه، دختر ناصرالدين شاه كه از فواحش است لقب «قره‌العين» داده و او را «مبلغه» ساخته‌اند». [68] .

انحرافات اخلاقي

يكي از مسائل اساسي بهائيت كه به نوعي در تاريخ معاصر ايران هم قابل پي‌گيري است، انحرافات اخلاقي رهبران بهائي‌گري است. سال‌ها قبل از جريان كشف حجاب دستور آن توسط عبدالبهاء صادر گرديده بود تا انحرافات اخلاقي بهائيان را [ صفحه 51] تحت‌الشعاع قرار دهد. در خاطرات صبحي موارد زيادي از گرفتاري رهبران و مبلغان اين فرقه در اين راستا وجود دارد كه ناگزير به مواردي اشاره مي‌شود. عباس افندي عبدالبهاء علاوه بر سه زن، كنيز زيبايي داشت كه همواره آماده‌ي خدمت بود! «يك خانه هم در جلو كاخ بهجي داشت و سومين زن، گوهر خانم كاشي از خويشاوندان ما در آنجا بود و دختري از بهاء به نام فروغيه خانم داشت. به جز اين سه زن دختري زيبا به نام جماليه بود كه كنيز پيشگاه و آماده‌ي درگاه بود.» [69] . و يا در جاي ديگر از اعزام و تقديم دختران دوشيزه و مه‌رويان پاكيزه! براي فرزندان بهاء چنين مي‌نگارد: «از اين گذشته از بسياري از شهرهاي ايران دختران دوشيزه و مه‌رويان پاكيزه براي فرزندان بهاء فرستادند تا هر كدام را كه مي‌پسندند نزد خود بخوانند و از آنها بود عزيه دختر آقا محمدجواد فرهاد قزويني كه او را براي عبدالبهاء به عكا بردند، ولي اين پيوند نگرفت. در اين باره داستان‌ها مي‌گويند... كساني كه دخترها را به عكا مي‌رساندند، برخي از آنها در ميان راه با آنها همدم و همراز مي‌شدند و از جواني چنان كه افتد و داني بهره‌مند مي‌گشتند! ولي من اين داستان‌ها را اينجا نمي‌آورم و به شنيده‌ها كاري ندارم». [70] . صبحي در شرح حال خسرو يكي از نزديكان بهاء نوشته است: «ولي خسرو ناتو و زرنگ و باهوش بود، كار خريد در خانه به دست او سپرده شده و در شام و ناهار ميرزا او را مي‌آراست. چشمش پاك نبود؛ گاهي كه در ميان ميهمانان ايراني دوشيزه‌اي زيبا يا زن شوهردار بامزه‌اي مي‌ديد، با آنها ورمي‌رفت آن بيچاره‌ها هم دم نمي‌زدند. روزي عبدالبهاء چند تن از ميهمانان ايراني را به سراي خود به ناهار خوانده [ صفحه 52] بود. يكي دو تن هم در ميان آنها بودند كه بهائي نبودند از آنها بود ميرزا رضاخان افشار باجناغ جلال ذبيح. افشار در بالاي ميز جاي داشت شيخ محمدعلي قائني در دست راست او و من در دست راست شيخ، خسرو دوري‌هاي خوراك را از بين در - كه رو به باغچه باز مي‌شد - از دختركي سبزه و بانمك كه فاطمه نام داشت، مي‌گرفت و مي‌آورد و بر روي ميز مي‌گذاشت. در اين ميان ميرزا رضاخان با آرنج خود به پهلوي شيخ محمدعلي زد. من هم دريافتم، شيخ و من نگاه كرديم ديديم خسرو بي‌آنكه پروائي داشته باشد كه شايد از درز در چند تن او را ببينند، خود را به فاطمه مي‌ماليد و چشمش كلاپيسه مي‌شود!! شيخ محمدعلي تا اين را ديد لب را گزيد...» [71] . و اگر كسي هم از «كمترين چاكران» عبدالبهاء، بدگويي مي‌كرد به عبدالبها برمي‌خورد [72] و جاي شگفت آنكه شوقي افندي رئيس بعدي اين فرقه هم - چنان كه اشاره‌اي رفت - حكايتي ديگر داشت كه صبحي فقط براي كفايت علاقه‌مندان اشاره‌اي كرده است. و ما در مقدمه 2 به بخشي از آن اشاره كرديم و در اينجا تكرار نمي‌كنيم». [73] . رويه‌ي مبلغان هم تفاوت چنداني با شيوه‌ي رفتار رؤساي فرقه‌ي بهائيت نداشت توصيفاتي كه صبحي از برخي مبلغان بهائي مي‌دهد قابل توجه است. در وصف حاج امين مي‌نويسد: «بهترين كسان در نزد او اشخاصي بودند كه به او تقديم نقدينه مي‌كردند در نزد او پارسا و ناپرهيزكار، زاني و عفيف علي‌السويه بود! و در نفس‌الامر عملي را تقبيح نمي‌شمرد! و با اين گونه اقوال سر و كاري نداشت. او سيم و زر مي‌خواست از هر دستي كه عطا شود و حقوق الله! مي‌رفت از هر وجهي كه عايد گردد». [74] . [ صفحه 53] «مردي پست‌نهاد و تباه بود با آنكه در پايان عمر بود پيوسته مي‌خواست با زنان آميزش كند. تا درمي‌يافت كه زني شوهرش مرده به سراغش مي‌رفت و شوخي مي‌كرد و دست به سر و رو و پستانش مي‌كشيد و در اين گونه امور شرم نشان نمي‌داد. بهائي‌ها هم چون امين عبدالبهاء و نزديك‌ترين مرد به او بود، ياراي آن را نداشتند كه او را از اين كارها بازدارند در اين گونه پليدي‌ها از او داستان‌ها آورده‌اند كه ما يادي از آنها نمي‌كنيم». [75] . در شرح حال ميرزا حيدرعلي اسكويي يكي از مبلغان معروف بهائي آذربايجان نوشته است: «از معاريف بهائيان آذربايجان و مردي در بعضي شئون لاقيد و لاابالي است، مختصر سوادي دارد» [76] . ميرزا محمود يكي ديگر از فحول مبلغان بهائي است كه در خاطرات صبحي با گوشه‌هايي از زندگي وي آشنا مي‌شويم: «... در سفر اروپا و آمريكا سمت التزام خدمت عبدالبهاء را داشت... چون ميرزا محمود زن نكرده بود و از مواضع اتهام هم پرهيز نداشت، معاندين مجالي داشتند تا مگر به بعضي از عوالم منسوبش دارند. بالاخره ميرزا محمود به حيفا آمد...» [77] . ميرزا محمود يكي دو روز قبل از عاشورا در قزوين بساط نشاط و عروسي بگسترد و روزي چند از مكر عالم پير از وصل دلبر جوان تمتع برداشت! پس با زن و مادرزن به طهران آمد و در طهران مريض شد و چون آثار بهبودي در خود يافت به رشت رفت تا از آنجا به امر ولي شوقي افندي به حيفا رود، ولي.. خداي عزوجل گريبانش را گرفته به وادي خاموشانش كشانيد. [78] . بهائيان اگر فرصتي مي‌يافتند از كلاهبرداري از مردم، حتي از خود بهائيان هم ابايي [ صفحه 54] نداشتند. اين موضوع را در «كمپاني شرق» كه توسط چند نفر بهائي در تبريز داير شده بود مي‌توان ديد كه نشانگر عملكرد بهائيان باشد: «سهامي ده توماني ترتيب دادند و قريب به نوزده هزار تومان پول از اطراف آذربايجان و ايروان جمع كرده در ظرف مدت كمي كوس ورشكستي فروكوبيده بي‌آنكه صورت حساب و كيفيت ضرر را بدهند، كمپاني را برچيدند». [79] . صبحي كه جوان پاك و مشتاقي بود و از اخلاص، قدم در اين راه نهاده بود، عليرغم تصورات ذهني خود واقعيت‌هايي از عملكرد و شخصيت و رقابت و عناد مبلغان بهائي را مي‌ديد كه برايش زجرآور بود. در عشق‌آباد به شرح اين مسائل به طور اجمال مي‌پردازد. در توصيف عشق‌آباد مي‌نگارد «بالجمله عشق‌آباد را به خلاف آنچه ديدم اكثر جوانان بهائي دچار مهلكات اخلاقي و پيروان مبتلا به كبر و نخوت و جامعه‌ي بهائيت دچار تشتت و گرفتار اختلاف يك دسته طرفدار حريت نسوان و كشف حجاب و يك دسته مخالف آزادي مطلقه‌ي زنان...» [80] .

ارتباط با بيگانگان

در خاطرات صبحي به مباحثي پرداخته مي‌شود كه با در كنار هم قرار دادن شواهد و قراين، ديگر نتايج مهمي مي‌توان از آنها گرفت... در اين ايام «بهاء» به موجب التزاماتي كه به اداره‌ي حكومت عثماني سپرده از ملاقات و پذيرفتن اشخاص خارجي ممنوع بود و مأمورين دوست، بسيار مواظب بودند كه كسي از خارج به قله (سربازخانه) كه بهاء در آنجا محبوس بود، نرود و لذا راه آمد و شد زائرين بسته بود. [81] . اين كه به چه دليل بهاء توسط دولت عثماني تحت نظر و محبوس بود گمانه‌اي كه [ صفحه 55] مي‌شود زد: به ارتباط وي با نيروهاي مخالف عثماني، به ويژه روس‌ها و انگليسي‌ها... اين ارتباط را در ديدار ژنرال اللنبي فرمانده قشون انگليس كه عكا را گشوده بود با عبدالبهاء و ارسال لوح به عنوان سيد نصرالله باقراف به ايران كه در آن اظهار خشنودي از دولت انگليس كرده بود و مهم‌تر از همه، دعايي كه عبدالبهاء در مورد امپراتور انگليس ژرژ پنجم منتشر كرد مي‌توان ديد. «طهران جناب آقاي سيد نصرالله باقر اف عليه بهاءالله ملاحظه نمايند. اي ثابت بر پيمان مدتي بود كه مخابره به كلي منقطع و قلوب متأثر و مضطرب تا آن كه در اين ايام الحمد لله به فضل الهي ابرهاي تيره متلاشي و نور راحت و آسايش اين اقليم را روشن نمود. سلطه‌ي جابره زائل و حكومت عادله حاصل، جميع خلق از محنت كبري و مشقت عظمي نجات يافتند در اين توفان اعظم و انقلاب شديد كه جميع ملل عالم ملاي يافتند و در خطر شديد افتادند، شهرها ويران گشت و نفوس هلاك شدند و اموال به تالان و تاراج رفت و آه و حنين بيچارگان در هر فرازي بلند شد و سرشك چشم يتيمان در هر نشيبي چون سيل روان. الحمد لله به فضل و عنايت جمال مبارك احباي الهي چون به موجب تعاليم رباني رفتار نمودند محفوظ و مصون ماندند. غباري بر نفسي ننشست و هذه معجزة دلا ينكرها الاكل معتد اثيم و واضح و مشهود شد كه تعاليم مقدسه‌ي حضرت بهاءالله سبب راحت و نورانيت عالم انسانيت در الواح ذكر عدالت و حتي سياست دولت فخيمه‌ي انگليس مكرر مذكور، ولي حال مشهود شد و في‌الحقيقه اهل اين ديار بعد از صدمات شديده به راحت و آسايش رسيدند و اين اول نامه‌اي است كه من به ايران مي‌نگارم. انشاءالله من بعد باز ارسال مي‌شود احباي الهي فردا به فرد با نهايت اشتياق تحيت ابداع ابهي ابلاغ داريد. مژده‌ي صحت و عافيت عموم احبا را بدهيد، هر چند توفان و انقلاب شديد بود الحمد لله سفينه‌ي نجات محفوظا مصونا به ساحل سلامت رسيد. حضرات ايادي امرالله و حضرت امين و همچنين ملوك ثبوت و رسوخ پرعهد و پيمان را از قبل عبدالبها با نهايت روح و ريحان [ صفحه 56] تحيت و پيام برسانيد و عليك البها الابهي عكا، 16 اكتبر 1918.

اما دعا براي امپراطور انگليس

«اللهم ان سرادق العدل قد ضربت اطنابها علي هذه الارض المقدسه في مشارقها و مغاربها و نشكرك و نحمدك علي حلول هذه السلطه العادله و الدولت القاهره الباذله القوه في راحه الرعيه و السلامه البريه! اللهم ايد الامپراطور الاعظم جورج الخامس انگترا بتوفيقاتك الرحمانيه و آدم ظلها الظليل علي هذه الاقليم الجليل بقوتك و صونك و حمايتك، انك انت المقتدر المتعالي العزيز الكريم. [82] . ... اعطاي نشان دولت انگليس توسط حاكم نظامي انگليس در حيفا به عبدالبها كه تصوير آن هم در اين كتاب آمده است، اين پيوند و ارتباط را و همچنين اينكه عثماني‌ها چرا عبدالبها را تحت نظر داشتند، روشن مي‌سازد. عبدالبهاء از طرف دولت انگليس به اخذ نشان و لقب سري نامزد شده بود و آنها در سراي حكومت براي اعطايان جشن آراستند و عبدالبها را خواستد و در حضور وجوه اهالي بلد، آن نشان را به او تسليم كردند. [83] . در موارد ديگري هم وجود دارد كه پيروي عملي از انگلستان و يا به تعبير ديگر ارتباط ايشان را نشان مي‌دهد. از جمله دستور عبدالبها به تاسيس مدرسه بهائيان ايران مطابق قانون انتخابيه انگليس است. و يا آنكه سفارت انگليس در تهران همكاري‌هاي لازم را جهت بهائيان فراهم مي‌ساخت تا با خاطري آسوده به ديدار عبدالبها بروند. تا آنجا كه از طريق آقاي نعيمي گذشته از جواز توصيه نيز از سفارت انگليس براي [ صفحه 57] صبحي گرفته شد. [84] . در «كتاب صبحي» از روابط روس و بهائيان كمتر سخن به ميان آمده است، ولي در «پيام پدر» اين روابط تا حدودي آشكار شده است. در مورد فعاليت بهائيان در عشق‌آباد و آزادي عمل آنها آمده است: «در اين شهر و شهرهاي ديگر مسلمان‌نشين همه‌ي بهائيان آزاد بودند و فرمانروايي روس تزاري دست آنها را در هر كار باز گذاشته بود؛ چنان كه به نام مشرق‌الاذكار نمازخانه ساخته بودند و از روز نخست كه در گوشه و كنار كشور ايران مردم در آن شهر گردآمدند و زهر چشمي از مسلمانان گرفتند و اگر چه گزارش آن را در دفتر ديگر نوشته‌ام، ولي باز بد نيست كه يادآور شوم» [85] . چون بازار داد و ستد و كار بازرگاني در عشق‌آباد گرم بود، بسياري از مردم يزد و آذربايجان و خراسان روي بدان شهر نهادند و پادشاهان و فرمانروايان روس به بهائيان كمك شاياني مي‌كردند و چون سازمان روبه‌راهي داشتند انجمن‌ها براي خواندن مردم به كيش بهائي برپا نمودند، ولي چون در كارهاي خود آزاد بودند و چيزي از مردم نهان نمي‌داشتند و مردم به همه‌ي كارهاي درون و بيرون آنها آگاه بودند و نمي‌توانستند گندم‌نمائي و جوفروشي كنند، كسي از مسلمانان عشق‌آباد و ديگر شهرها به آنها نگرويد. «از موارد قابل توجه، همكاري بهائيان با مأموران روسيه‌ي تزاري عليه ايران است. سيد مهدي قاسم‌اف يكي از بهائيان است كه با فيدورف روسي همدست شد. در روزنامه‌اي كه به هزينه روس‌ها تحت عنوان «مجموعه‌ي ماوراء بحر خزر» به زبان فارسي منتشر مي‌شد، به همكاري پرداخت و: «به سود آنان (روس) و زبان ايران [ صفحه 58] سخن‌ها مي‌نوشت و ترجمان‌ها مي‌كرد.» [86] . عبدالبهاء همچنان كه به مدح و ثنا امپراطور انگليس پرداخته بود، براي تزار روس هم همچنين لوحي نگاشته و در آن از مهرباني‌هاي تزار روس قدرداني كرده و براي جاوداني بودن فرمانروايي تزار دعا نموده است. «بهايي‌ها هم مات و سرگشته بودند كه چگونه تزار روس كه عبدالبهاء درباره‌اش آفرين گفته بود و فرمانروايي جاويد و خوشبختي از برايش خواسته بود گرفتار چنگ زيردستان خود شد و چون اين گروه شيوه‌شان اين است كه در هر پيشامدي شادماني كنند و آن را به سود خود بدانند گفتند: براي بزرگي و آينده‌ي كيش بهايي اين پيشامد سزاوار بود كه چه در روزگار تزار با همه‌ي مهرباني‌ها كه به ما كرد و دست ما را در هر كار بازگذاشت نمي‌توانستيم مردمي كه پيرو كليساي ارتدوكس بودند به كيش بهايي بخوانيم. اكنون صدهزار بار خدا را شكر كه از اين پس آشكارا همه‌ي پيروان كليساي ارتدوكس را به اين كيش مي‌خوانيم.» [87] . البته در «پيام پدر» چند نكته‌ي تازه از ارتباط عباس افندي عبدالبهاء با انگليسي‌ها، درج شده كه مرور آن بي‌مناسبت نيست. «در الواح ذكر عدالت و حتي سياست دولت فخيمه‌ي انگليس مكرر مذكور ولي حال مشهود شد و في‌الحقيقه اهل اين ديار بعد از صدمات شديده به راحت و آسايش رسيدند». در پاداش اين نكوگويي انگلستان عبدالبهاء را به دريافت نشاني سرافراز كرد. به همراهي اين نشان لقب «سر» را نيز به عبدالبهاء دادند و عبدالبهاء كه تازه آن روز در ميان مردم آنجا به عباس افندي نامور بود به «سرعباس» شناخته شد. روزي به ياد دارم كه در طبريا بوديم (شهري است در كنار درياچه‌ي آب شيرين و بيشتر مردم [ صفحه 59] آنجا يهودي هستند) عبدالبهاء و من سواره از خياباني كه آن را داشتند سنگ‌فرش مي‌كردند مي‌خواستيم بگذريم، نگهبان خيابان دست بلند كرد كه از اينجا نگذرند. عبدالبهاء به تازي گفت: من سر عباس هستم. نگهبان گفت: پس بيشتر از هر كس بايد قانون را نگه داريد. نشان و با به نام گرفتن عبدالبهاء سخن‌ها به ميان آورد. گروهي اين كار را پسنديده نمي‌دانستند و خرده‌گيري مي‌كردند كه مرد خدايي؟! نبايد در پي اين خودنمايي‌ها باشد و چون از فيروزي در جنگ انگليسي‌ها به چند تن از بزرگان مسلمان آن دور و بر نشان و يا به نام دادند و هيچ يك نپذيرفتند، هم‌سنگي آنها با عبدالبهاء بيشتر زبانزد شده بود. مي‌گويند براي شيخ محمود آلوسي، مفتي بغداد هم انگليسي‌ها نشان فرستادند، ولي او آن را بازگرداند و گفت: من زير بار سپاس ديگران نمي‌روم و از اين رو در نزد مردم به ويژه مسلمانان بسيار گرامي شد. شبي گفتگو از نشان دادن انگليسي‌ها به ميان آمد، عبدالبهاء گفت: عثماني‌ها هم براي ما نشان فرستادند، ولي من پس از پذيرفتن به ديگران بخشيدم. اين گفتگو در انجمن همگاني نبود در ميان چند تن از ويژگان بود. [88] .

تاريخ سازي

موضوع مهم ديگري كه در خلال خاطرات صبحي آشكار مي‌گردد تاريخ‌سازي بهائيان و يا تحريف تاريخ است. عبدالبهاء ميرزا ابوالفضل گلپايگاني را مأمور كرد تا كتابي در رد كتاب تاريخ حاجي ميرزا جاني بنويسد. اين كتاب كه توسط ادوارد براون از روي نسخه‌ي خطي منحصر تجديد چاپ شده بود «به صرفه‌ي اهل بهاء تمام نمي‌شد و بسياري از قضاياي متروكه گذشته را به ياد مي‌آورد». [89] . [ صفحه 60] نگارش كتاب با مرگ ميرزا ابوالفضل به عمه‌زاده‌اش سيد مهدي سپرده شد و كتاب سرانجام نگارش يافت و در تاشكند چاپ گرديد. «بالجمله بيرون آمدن كتاب از چاپخانه، مصادف شدن با اشغال قشون انگليس حيفا را و چون اوضاع دگرگون گشت و مصالح وقت اقتضاي ديگر نمود عبدالبهاء فرمود كه كتاب مذكور را انتشار ندهند و نسخ منتشر را جمع‌آوري كنند» [90] . صبحي اشاره مي‌كنند كه در اين كتاب، كناياتي به ادوارد براون مستشرق انگليسي و همچنين ميرزا يحيي صبح ازل كه در انگلستان مي‌زيسته، زده شده است. با توجه به حضور قواي انگليس در حيفا به نظر مي‌رسد دستور جمع‌آوري اين كتاب از آن روي صادر گشته است كه مبادا با سياست انگليسي‌ها همخوان نباشد! ضمن اين كه در اين كتاب هم كه سفارشي براي رد برخي حقايق نگاشته شده بود، حقايقي ناخواسته درج گشته بود كه در كنار مخالفت با مصالح انگليسي‌ها مي‌توانست براي تبليغ و آزادي بهاييان نيز خطرساز باشد؛ از آن جمله توبه‌نامه‌ي سيد محمدعلي باب است كه در عصر وليعهدي ناصرالدين شاه به وي نگاشته شده است. كه دو ركن مهم از اركان حقانيت بابيت و نيابت بهاييت را منهدم مي‌كرد: يكي ادعا و ديگري استقامت. [91] . صبحي در كتاب خود به مورد ديگري از تاريخ‌سازي‌هاي متداول بهائيان چنين اشاره مي‌كند: «نويسندگان بهايي كه در زير و رو كردن گزارش‌ها و دگرگون نمودن سرگذشت‌ها درازدستند، درباره‌ي منيره خانم زن عبدالبهاء چيزها نوشته‌اند كه من پس از بررسي دريافتم كه بيهوده و نادرست است. مي‌گويند منيره خانم كه از بستگان يكي از سروران بزرگ بهايي بود شور ديدار بهاء به كله‌اش زد و با برادر خود سيد يحيي به عكا آمد و [ صفحه 61] پيش از آنكه به عكا برسد. درباره‌ي او بهايي‌ها با مادر عبدالبهاء گفتگوها كرده بودند كه چنين دختر بي‌مانند را كه به اينجا خواهد آمد به نام زني به پسر بدهيد و مي‌گويند كه منيره خانم در آن روزها كه رهسپار عكا بود شبي در خواب ديد كه رشته‌اي از مرواريد گرانبها بر گردنش است و خوانچه‌اي در برابرش، پس مرواريدها را در آن ريخت ناگاه شاخه‌اي از گوهر گرانبها در ميان آنها به چشمش خورد كه بسيار درخشنده بود و از ديگر مرواريدها برتر و او سرگردان، [با] ديدن آنها بود كه از خواب پريد. من نمي‌دانم چگونه اينها را بافته‌اند، ولي نامه‌اي كه به خط بها است براي شما مي‌نويسم و داوري آن با خودتان؛ اين كه نامه: «هو الله تعالي لوح مخصوص بود عبد حاضر بغته برداشته كه به عازمين برساند، لذا رأس لوح بي‌اسم ماند از اخبار تازه اين كه ليل جمعه من غير خبر به منزل كليم وارد شديم و ليل سبت اراده‌ي رجوع بود، آقا ميرزا محمدقلي استدعاي توقف نمود قبول افتاد. حال كه صبح يوم سبت است در منزل اين كتاب مرقوم شد و جاي شما بسيار خالي است نواب هواي حيفا از قرار مذكور نفعي نبخشيد نسئل الله بان يوفقكم و بحفظكم و ينصركم اي ورقه صمديه اين اصفهانيه؛ يعني منيزه عهد شما را فراموش نموده و به مثابه كنه ادرنه به غصن اعظم چسبيده و روي توجه به آن شطر نداشته و ندارد و لكن حسب الدعوه او را خواهم فرستاد. اي ضياءالله از خط خود عريضه‌ي معروض دار بديع‌الله و منشي‌اش در ظل سدره‌ي رحمت رحماني ساكن و مستريح باشد. جميع رجال و نسا را تكبير برسانيد. البهاء عليكم». [92] .

ناگفته‌هايي از شوقي افندي

بعد از مرگ مشكوك عبدالبهاء، شوقي افندي، يكي از نوادگان عبدالبهاء با زد و بند [ صفحه 62] زنان عبدالبهاء به جاي وي به رياست بهاييان نشست. در «پيام پدر» اطلاعات بسيار مهم و ارزشمندي از كردار و رفتار وي درج شده است كه به هيچ وجه در منابع بهاييان قابل درج نبوده است. از جمله بعد از مطالبي كه نقل آن هم شرم‌آور است مي‌نويسد: «... اين گونه مردمان كم و كاستي دارند چنان كه نمي‌شود اينها را نه در رج مردان گذاشت و نه از زنان به شمار آورد. نه بويه و دلبستگي و مهرورزي زنان را دارند و نه خرد و هوشياري و مهرباني مردان را. در اين گونه آدم‌ها دلبندي‌هاي ويژه‌اي است كه دشوار است انسان به آن پي ببرد...» [93] .

شوقي افندي و زن انگليسي و كانادايي

شوقي افندي روابط بسيار نزديك‌تري با بيگانگان داشت، به ويژه آنكه با زنان خارجي انگليسي و آمريكايي سر و سري هم داشت. «اين را هم بد نيست بدانيد شوقي از لندن با يكي از خانم‌هاي انگليس كه نامش ليدي بلام فيلد و داراي پايگاهي بود به حيفا آمد. اين زن پاينام «ستاره خانم» در ميان بهاييان داشت و اولين نامه را كه شوقي به بهاييان نوشت دستينه‌ي او نيز در پايين آن بود و در آن روز با شوقي هم‌دستي مي‌كرد و درباره‌ي او سخن‌ها گفته‌اند كه ما از آن مي‌گذريم» [94] . شوقي افندي كه علاوه بر اين زن انگليسي، كه حرف و حديث بسياري را در ميان بهاييان ايجاد كرد، زني كانادايي هم گرفت. «پس از چندي زن كانادايي گرفت. اندك‌اندك زن و كسان زن بر او چيره شدند و نخست دست ايراني‌ها را از كارها كوتاه كردند، آنگاه به خويشاوندان شوقي پرداختند و بر سر خواسته و پول و پيشكش‌هايي كه از ايران و هندوستان مي‌فرستادند، [ صفحه 63] كشمكش درگرفت. در آغاز كار، شوقي نزديكان خود را راند سپس به برادر و پدر و مادر رسيد. كار به جايي كشيد كه جز آمريكايي‌ها كه كسان زنش بودند، همه از گرداگردش پراكنده شدند. مادرش بيمار شد، بر بالينش نيامد، تا بدرود زندگاني گفت. پس از چندي پدرش نيز كه روزگاري در بستر ناتواني افتاده بود، درگذشت و چون ناشناسان به خاك سپرده شد و آنچه - در زمان - عبدالبهاء بزرگي و بزرگواري و ارج و آسايش داشتند از دماغشان درآمد. و چند تيره شدند و هر يك در خوشي و شادماني بي‌آنكه با كسي از پيروانش ديدن كند، روزگار مي‌گذرانيد و براي زمستان سري به حيفا مي‌زند. تا در اروپا است زندگي و روش كار و چگونگي آميزش با مردم مانند يكي از پولداران اروپايي است. وي همين كه پا به حيفا مي‌گذارد خود را دگرگون مي‌كند، كلاه سياه بر سر مي‌گذارد و جامه‌ي دراز مي‌پوشد كه كوتاهي اندامش چندان نمودي نكند، از برداشتن عكس نيز گريزان است» [95] . بر اساس همين مطلب است كه صبحي نگاشته است: «از چند سال پيش من آگهي پيدا كردم كه شوقي همه‌ي خويشاوندان و پدر و مادر و برادرها و خواهرها و دايي‌زاده‌ها و فرزندانشان را رانده و ميان آنها تيرگي پديد شده و اكنون همه‌ي كارها در دست بيگانگان است و بزرگ و سر بهاييان آنجا هم يك بيگانه است و هيچ ايراني دست‌اندر كار نيست جز لطف‌الله حكيم كه از جهودان بهايي است و كارش آوردن و گرداندن بهاييان است بر سر گور سروران اين كيش كه در ايران به اين كار «زيارت‌نامه خواني» مي‌گويند. از اين رو بر آن شدم كه با چند تن از آنها در نامه‌نويسي را باز كنم و بر بسياري از چيزها آگاه شوم. آنها هم پذيرفتند و بي‌دريغ پرسش‌هاي مرا پاسخ مي‌دادند كه پاره‌اي از آنها را در اينجا براي شما مي‌آورم» [96] . [ صفحه 64]

كلاه برداري

يكي ديگر از چشمه‌هاي نبوغ «شوقي افندي» كلاه‌برداري از پدربزرگ خود عبدالبهاء است. داستان از اين قرار بود كه يك زن بهايي آمريكايي مبلغ هنگفتي به صورت چك به عبدالبهاء ارسال مي‌دارد كه با جعل خط و امضاي عبدالبهاء از شركت كولس وصول مي‌شود. سرانجام مشخص مي‌شود كه جاعل شوقي افندي بوده است. [97] در كتابي كه زن بهايي آمريكايي انتشار داده ضمن درج مورد فوق صحت وصيت‌نامه‌ي عبدالبهاء را هم مورد ترديد قرار داده است.

بدعت‌هاي جديد

بهاييت كه هيچ اصل ثابت عقلي و نقلي متكي بر وحي و نبوت نداشت، به قول صبحي «اساسش در حقيقت و معني بر معتقدات و اظهارات لفظيه است نه اصول و مباديه اخلاقيه» [98] به همين دليل هر رئيس فرقه‌ي بهايي اظهارات لفظيه جديدي كه هيچ مبناي عقلي هم نداشت، اظهار مي‌كرد. صبحي به سه مورد از فرمان‌هاي وي اشاره كرده است. «چند سالي از درگذشت عبدالبهاء گذشته و شوقي لجام كارها را به دست گرفته و نخست فرماني كه داده بود اين بود كه نامه‌ها و برگ‌هايي كه باب و بهاء به خط خود نگاشته‌اند گردآوري شود تا براي او بفرستند و هر چه هست در نزد او باشد تا اگر در ميان آنها چيزي باشد كه به كار اين كيش زيان دارد و سزاوار نيست مردم بدانند پنهان ماند. فرمان ديگرش اين بود كه هر يك از بهائيان كه بخواهند از شهر خود به جاي ديگر بيرون از كشور بروند بايد از او پروانه بگيرند، وگرنه رانده مي‌شوند. ديگر آنكه هيچ يك از بهائيان نمي‌توانند [ صفحه 65] با كسي كه رانده‌ي درگاه شوقي شده روبه‌رو شوند و سخن بگويند؛ هر چند پدر و پسر باشند. از اين گونه فرمان‌ها و دستورها بسيار دارد كه مايه‌ي ريشخند دانايان است» [99] . فرمان دوم شوقي افندي تأثيرات منفي بسياري در ميان بهائيان به جاي گذاشت كه حتي گاه به خودكشي و قتل هم انجاميد. «زني بود به نام حاجي طوطي خانم همداني در بهائيت پابرجا، براي ديدن پسرش به آمريكا رفت و چاره‌اي نداشت. شوقي او را براي آنكه دستور رفتن آمريكا را نداشت راندش. در بازگشت به طهران دختران و دامادهاي‌شان كه بهائي بودند از ترس «محفل روحاني» نتوانستند از مادر ديدن كنند. پس از چندي پيرزن بيمار شد و هر چه لابه و درخواست كرد كه من بيمارم و به زودي از جهان مي‌گذرم، بگذاريد در دم واپسين فرزندانم را ببينم «محفل روحاني» نگذاشت؛ مرد و فرزندان از ترس به سراغش نرفتند. اكنون مي‌پرسيد «محفل روحاني» چيست؟ هر سال در يكم ارديبهشت ماه بهائيان هر شهري نه نفر را از ميان خود به دستور ويژه‌اي برمي‌گزينند كه بست و گشاد كارها در دست آنها است و مردم آن شهر بايد دستور محفل را كار بندند؛ هر چند با راستي و درستي سازش نداشته باشد و تا بيت عدل درست نشده، محفل كار او را مي‌كند و خوب بخواهيد بدانيد محفل، بچه‌ي بيت عدل است» [100] . صبحي حكايت‌هاي ديگري از گرفتاري‌ها و بدبختي‌هاي بهائيان ارائه داده است كه در كمتر منبعي يافت مي‌شود. روي‌گرداني بسياري از بهائيت، در نتيجه‌ي اين اوهام و بدعت‌هاي بي‌اساس بود....

جهودان بهايي

در كتاب «پيام پدر» توصيفي كه صبحي از فعاليت‌هاي بهائيان در اين مقطع ارائه [ صفحه 66] مي‌دهد بسيار حائز اهميت و قابل توجه است. نكاتي كه در صفحات پاياني اين كتاب وجود دارد، شايسته‌ي دقت مضاعف پژوهشگران است. به همين علت اين قسمت را با قدري درنگ و تأمل پي خواهيم گرفت. بدون ترديد برخي از اعتراضات علما و مراجع در نهضت اسلامي سال 1342 در عكس‌العمل به وضع بهائيت، در ايران بوده است [101] به نظر مي‌رسد كه نفوذ وحشت‌انگيز بهائيان در اين ايام صبحي را واداشته است تا به قدر مقدور به افشاگري بپردازد و هر چند كه عنوان خطاب او جوانان است. همه كساني كه روزي در اين كيش استوار بوده و سرافرازي مي‌نمودند به كناري رفتند و اكنون يك مشت جهود در اين كيش آمده‌اند كه از سويي نام يهودي را ننگ مي‌شمارند و از سويي با مسلماني دشمن‌اند و به گفته‌ي مردم مي‌خواهند ايز گم كنند و اگر كسي بپرسد شما چه ديني داريد بگويند: بهائي، ديگر نامي از كيش خود نبرند. اين را هم بدانيد كه من با مردم هيچ كيش و آييني دشمني ندارم. و در ميان اسرائيل دوستان زيادي دارم، ولي با اين گروه كه به دروغ و از راه ريا خود را بهائي ناميده و من آنها را جهود مي‌خوانم دل خوش ندارم؛زيرا اينها در سايه‌ي اين نام كه مردم اينها را يهودي ندانند، كارهاي زشت بسيار كرده‌اند كه زيانش به همه‌ي مردم كشور رسيده است. گراني خانه‌ها و بالا بردن بهاي زمين‌ها و ساختن داروهاي دغلي و دزدي و گرمي بازار ساره‌خواري [102] و بردن نشانه‌هاي باستاني به بيرون كشور و تبه‌كاري و ناپاكي و روائي بازار زشت‌كاري و فريب زنان ساده به كارهاي ناهنجار، همه با دست اين گروه است كه از نام يهودي گريزان و به بهائي‌گري سرافرازند» [103] . مطالب پاياني كتاب «پيام پدر» حكايت از آن دارد كه صبحي از بهائيت و بهائيان [ صفحه 67] دل پري دارد. وي به شرح حال يكي از بهائيان بچه‌دزد! مي‌پردازد يا از دزدي يكي از بهائيان كه رئيس حسابداري بنگاه تلفن بوده حكايت مي‌كند و يا در شرح يكي از مبلغان اين طايفه به نام آشچي مي‌نويسد: «يكي از مبلغان اين طايفه آشچي نام به يكي از خانم‌هاي بهائي «كتاب اقدس» كه نوشته و دستورهاي بها است، مي‌آموخت. رفته‌رفته پا از جاده‌ي پاكي بيرون گذاشت و زن بيچاره را فريب داد و شيفتگي نمود و گفت: فرموده‌اند «رفع القلم» (در اين روز به پاي كسي چيزي ننويسند) آرزويش اين بود كه با او يار و هم‌خواب شود. روزها اين چنين بودند تا روزي كه شوهر ناگهان به خانه آمد و آن دو را در يك بستر ديد، هياهو و داد و فرياد به راه انداخت. كار به محفل روحاني كشيد بيچاره زن در نزد همسايگان رسوا شد و چون تاب نياورد خودكشي كرد و پرونده‌ي آنها در محفل روحاني است. از اين گونه كارها بسيار شد كه من براي نگهداري آبروي مردم و اميد آنكه بتوانم آنها را به راه راست بخوانم يك‌يك را نمي‌گويم، ولي اين را مي‌گويم كه هيچ كس از اين بدكاران رانده نشدند و گرفتار خشم شوقي نگشتند» [104] . از ديگر كارهايي كه گزارش مختصر آن را صبحي نگاشته، كلاه‌برداري كلان بهائي‌اي به نام عزيز نويدي از ارتش بود كه با صحنه‌سازي قلعه‌مرغي را تصاحب كرد. پول هنگفت بيست ميليون توماني - مبلغ سرسام‌آور پنجاه سال قبل - از ارتش كلاه‌برداري كرده و مبلغ فوق را به شوقي افندي ارسال كرد. [105] .

نفوذ روزافزون در اركان كشور

سياست‌هاي بهائيت بر اين استوار بود تا بر شريان‌هاي حياتي كشور اعم از سياسي - اجتماعي تسلط يابند كه از خاطرات صبحي مي‌توان با گوشه‌هايي از آنها آشنا شد، [ صفحه 68] ارتش و وزارت جنگ از آن جمله است: «يكي از راه‌هايي كه مردم را مي‌ترسانند اين است كه مي‌گويند همه بزرگان كشور و فرمانداران و سروران با ما هستند و هر چه ما بگوييم مي‌پذيرند و كارهايي هم مي‌نمايند كه مردم باور مي‌كنند در اين باره نمي‌خواهم پرسخني كنم با يك نمونه از آن، شما را آگاه مي‌سازم كه در چندين سال پيش بوده و اكنون نيرنگ‌هايشان زيادتر شده در نامه‌اي مي‌نويسند: بيست و پنج نفر از جوانان بهائي را وزارت جنگ و وزارت‌خانه‌هاي ديگر به اروپا فرستادند!» [106] . [ صفحه 69]

تاراج ميراث فرهنگي

از ديگر كاركردهاي خيانت‌كارانه‌ي بهائيت، تاراج ميراث فرهنگي كشور و آثار باستاني ايران است: «... در ميان مردم اين كشور دسته‌اي هستند كه در آنها دروگر، درزي، نانوا، آهنگر، گل‌كار، چاپ‌گر، نويسنده و هنرور نيست! هر چه هست داروفروش، آن هم بيشتر دغلي... آنتيك‌خر براي اين كه نشانه‌هاي باستاني را از شهرها و ده‌ها به دست بياورند و به بهاي اندك بخرند و به بيرون كشور به چندين برابر بفروشند و با پشت‌هم‌اندازي سودها ببرند و به مردم و كشور زيان‌ها برسانند...» صبحي در ادامه به شرح حال دو نفر از جهودان بهائي مي‌پردازد كه به مزار بي‌بي زبيده در ري دستبرد زده و درب امامزاده را به سرقت برده بودند. [107] . تاراج نسخ خطي كهن نيز بخشي ديگر از كردار زشت بهائيان بوده است: «چندي پيش در انجمني بوديم كه دانشمندان گرد هم بودند، سخن از نشانه‌هاي باستاني به ميان آمد و از اين كه چگونه اينها را مي‌ربايند؟ استاد بزرگوار تقي‌زاده گفت: به ما گفتند يكي از دفترهاي باستاني كه در دست دو سه تن بود، به بيرون كشور برده‌اند. يك بخش از آن در ايران است از نخست‌وزير در اين باره كمك خواستيم كه آن را بخرند. پس از بررسي دانسته شد كه آن را هم به دربرده‌اند و در آمريكا به بهاي هفتاد هزار دلار فروخته‌اند. همه‌ي اين كارهاي ناستوده با دست اينها است، ولي در بررسي‌ها و گزارش‌ها نمي‌نويسند كه اين كار از كسي سرزده كه بهائي و پيرو شوقي است. اگر مي‌نوشتند مي‌ديدند كه نود درصد اين پليدي‌ها از آن گروه است» [108] . [ صفحه 70]

مظلوم نمايي و شانتاژهاي ماهران

جهودان بهائي مهارت خاصي در شانتاژ، جوسازي و فضاسازي مظلوم‌نمايانه داشته و دارند. «... همه از جهودان مي‌باشند [كه] از نام يهودي بيزاري جسته و براي كم كردن بن و نژاد خود به بهائي چسبيده‌اند. هر تبه‌كاري و آشوب از آنها سر مي‌زند و چون كسي از آنها بيزاري جست ناله‌ي ستمديدگي بلند مي‌كنند و داد و فرياد به راه مي‌اندازند كه اي مردم جهان! ما در ايران آزادي نداريم ما مي‌خواهيم دشمني و بدخواهي را از بيخ و بن براندازيم ما مي‌گوييم مردم خاور و باختر از هر نژاد و كس بايد برابر و برادر باشند. ما مردم جهان را به اين چيزها مي‌خوانيم، ولي ايرانيان نمي‌خواهند كه ما اين روش را داشته باشيم و مي‌خواهند رستگاران را به هم بزنند..» [109] . صبحي براي بيان دغل‌كاري و نيرنگ‌سازي بهائيان شاهد غيرقابل انكاري ارائه مي‌دهد. عدم تعلق خاطر بهائيان و رئيس‌شان به ايران و مردم اين كشور از اينجا مشخص مي‌شود كه علي‌رغم ارسال مبالغ سرسام‌آور پول به شوقي افندي از ايران، در هيچ يك از حوادث طبيعي چون زلزله، هيچ كمكي به مردم آسيب‌ديده از جانب وي گزارش و ديده نشده است. اين واقعيت تلخ از قلم صبحي خواندني‌تر است: «در اين سال‌ها چندين بار مردم برخي از ده‌ها و شهرها دچار زمين‌لرزه و سيلاب و ديگر آسيب‌ها شدند و نيكخواهان جهان كمك‌هايي كردند، آيا شنيديد كه شوقي دست‌كم ده ليره بدهد و با بينوايان همراهي كند؟ يكي نيست به اين مرد بگويد تو كه دم از اين سخن مي‌زني: «كه اي اهل عالم همه بار يك داريد و برگ يك شاخسار»، چرا كوتاهي كردي و از پول گزافي كه هر سال با نيرنگ و افسون از كيسه‌ي مردم نادان اين آب و خاك در مي‌ياري اندكي از آن را بخشش نكردي؟ اگر تو پابسته‌ي اين [ صفحه 71] آموزه‌اي «سراپرده يگانگي بلند شده به چشم بيگانگان يكديگر را مي‌بينيد». چرا پول و خواسته‌اي را كه مي‌شود بينوايان و مستمندان را از آن به نوائي رساند به هزينه‌ي گنبد طلا و سنگ مرمر مي‌دهي و مردم ساده و بيچاره را سرگرم اين انديشه‌ها مي‌نمايي؟ آري تنها كاري كه در اين گونه پيش‌آمدها مي‌كني كه جز از نهاد پست برنمي‌خيزد، شادي و شادماني است كه مي‌گويي سپاس خدا را كه مردم گرفتار بدبختي و تيره‌روزي شدند». [110] . متأسفانه از مظلوم‌نمايي‌هاي فريب‌كارانه‌ي اين فرقه آگاهي‌هاي اندكي در دست است، از اين رو نگاشته‌هاي صبحي ارزش بسيار دارد. چنان كه مي‌نويسد: «بسيار پيش آمده است كه در شهري يا در دهي ميان دو نفر بر سر يك كار كوچك جنگي درگرفته و يكي از اينها در زد و خورد سرش شكسته، بي‌درنگ نزد او رفته و عكسي از او برداشته و در روزنامه‌هاي جهان پخش كرده كه اي مردم! بر ستمديدگي ما دلسوزي كنيد و ببينيد چگونه در برابر يك كار كوچك، يك مسلمان سر يك بهائي را مي‌شكند! سپس مي‌گويند اين كه چيزي نيست، در فلان ده در نيمه‌ي شب به خانه‌ي يكي از هم‌كيشان ما ريختند و همه را از زن و مرد كشتند و يك تن را به جا نگذاشتند هر چند كودك شيرخواري بود، باور نمي‌كنيد اين هم عكس آنها. آن وقت يك عكس درست مي‌كنند كه سه چهار نفر زن و مرد لخت بر روي زمين افتاده و يك سر بريده كودك هم در دست يك نفر است كه نشان بيننده مي‌دهد!! اين عكس را به همه‌ي روزنامه‌هاي جهان مي‌دهند و چاپ مي‌كنند و آبروي كشوري را مي‌ريزند كه صد گونه سود از آنجا مي‌برند و هزار جور نادرستي مي‌كنند». [111] . دسيسه‌ي جوسازي و سوءاستفاده از ناآگاهي مردم شگرد هميشگي اين فرقه بوده [ صفحه 72] و هست. اين دسيسه‌بازي و شانتاژهاي زيركانه را در اغلب قضايا، چون واقعه‌ي ابرقو و... مي‌توان ديد: «اينها با دست‌هاي نهاني، آشوب‌ها به پا مي‌كنند و كارهاي زشت مي‌نمايند و مردم ساده را برمي‌انگيزند تا شورشي به راه بيندازند آنگاه به بيگانگان بگويند ببينند اين مسلمانان با ما چه مي‌كنند ما در اين كشور از دست اينها روز خوش و آسايش نداريم. اي سروران جهان! به داد ما برسيد و به فرمانروايان ما بگوئيد مگر ما نبايد آزادانه زندگي كنيم، چرا جلوي ستمكاران و نادانان را نمي‌گيرند؟ هر چند بهائيان زور و نيروئي ندارند، ولي چون در بدسگالي يك روش دارند از ندانستگي مردم بهره‌ور شوند...» [112] . با توجه به اين نكات ضروري است محققان و پژوهشگران تاريخ معاصر مجددا حوادث و وقايعي را كه در آن بهائيان دخيل بوده‌اند از نو مورد بررسي قرار دهند. همچنان كه صبحي در خاطرات عشق‌آباد هم به يكي از نقش بازي كردن‌هاي دروغين بهائيان اشاره كرده است.

دولت در دولت

فرقه‌ي بهائيت و سران آن كه هيچ تعلقي به ايران و ايرانيان نداشته و ندارند، همواره خواد را تافته جدا بافته از ايران دانسته‌اند و براي خود ارگان‌ها و سازمان‌هايي داشتند كه وظايف موازي با ادارات حكومتي ايفا مي‌كرد. بهائيان براي خود سيستم جداگانه‌ي: ثبت ولادت، ازدواج و مرگ و مير و... دارند امر ازدواج كم و كيف آن در اختيار «محفل روحاني» است؛ ضمن اين كه براي امور قضايي هم تشكيلات اداري ديگري به نام «لجنه اصلاح» دارند. صبحي دردمندانه مي‌گويد: «... اين گروه از مردم ديگر بيشتر از اين آب و خاك سود مي‌برند و به [ صفحه 73] نيرنگ‌هاي گوناگون در سازمان‌هاي كشور، خود و كسان و خود را درمي‌آورند، ولي اندك دلبستگي به اين كشور ندارند. اينها در درون خود، سازمان‌ها در برابر سازمان‌هاي كشور فراهم كرده‌اند كه مايه‌ي شگفتي است. به نام «لجنه اصلاح» سازمان دادگستري دارند. به نام «محفل روحاني» سازمان فرمانروايي دارند و سازمان‌هاي ديگر دارند كه نمي‌گذارند كارشان به سازمان‌هاي كشور برسد تا آنجا كه برگ شناسنامه‌ي جداگانه براي خود چاپ كرده‌اند و از هر راهي مي‌كوشند تا مردم را بترسانند و بر همه چيز آنها دست يابند و چيره شوند». [113] . صبحي ادامه مطلب را چنين نگاشته است: «شوقي در ايران پا به جهان نگذاشته و هيچ گونه دلبستگي به اين كشور ندارد. از كجا اين همه خانه و زمين به دست آورده كه بايد به دستور او دسته‌اي فريفتار (مبلغ) گروهي نادان را بفريبند يا بترسانند تا دارايي خود را به شوقي ببخشند. من اگر بگويم چگونه دارايي پاره‌اي از مردمان را به دست خود گرفته و زن و فرزندانشان را بيچاره و بينوا كرده‌اند در شگفت مي‌شويد، از چندين سال پيش هر روز به بهانه‌اي فرمان فروش خانه و زمين‌ها را مي‌دهد و پول آن را مي‌خواهد». [114] . از شواهد و قراين آشكار مي‌شود كه املاك و ميراث پدر خود صبحي هم به همين سرنوشت دچار شده است: «پدرم كه سال پيش درگذشت (1331) مرا از مرگش آگاه نكردند و تا من آگاه شدم خانه را تهي كردند و بي‌آنكه به من سخن بگويند، هر چه بود به جاي ديگر بردند پدرم چندين خانه داشت و چون بررسي كرديم برگ‌هايي درآوردند كه در سال 1311 اين خانه‌ها را به ديگران واگذاشته و آنچه از آن [ صفحه 74] من بوده به شوقي رسيده»!! [115] . صبحي از عمق نيرنگ‌بازي و دغل‌كاري بهائيان چنين پرده برمي‌دارد: «خوب باريك‌بين شويد و بينديشيد چون در تهران كه پايتخت كشور است. با مانند من آدمي، كه همه مي‌شناسدم اين گونه نيرنگ‌بازي كنند آنچه از من است به دستم ندهند، در گوشه و كنار كشور با مردم بي‌پناه و بيچاره و بي‌زبان چه خواهند كرد؟!» [116] . و باز دوباره درباره‌ي پدر خود در جاي ديگر مي‌نويسد: «... بدانيد كه اينها پس از آنكه پدر مرا در زندگي هر گونه رنج دادند و او از ترس دم‌نزد و نگذاشتند مرا ببيند، اكنون كه در گورستان خفته است، نمي‌گذارند من بر سر خاكش بروم و از خدا درباره‌اش خواهش آمرزش كنم...» [117] . آزادي بي‌حد و حصر جهودان بهائي در ايران مورد تعجب صبحي واقع شده است، بنابراين غيرمستقيم از هيئت حاكمه مي‌پرسد: «اگر در آمريكا گروهي پيدا شوند كه در ميان خود در برابر سازمان‌هاي كشور سازمان‌هاي جداگانه درست كنند و باج بگيرند و به نام مردمي كه آنجايي نيست و آن خاك را نديده و هرگز دلبستگي به آنجا ندارد، با نيرنگ و دستان دارايي پاره‌اي از مردم را از چنگ آن درآورند و فرمان نفله كردن دشمنان نيرومند خود را بدهند، آن مرد هم با آن بي‌شرمي بزرگان آن سرزمين را به باد ناسزا بگيرند و هر يك را پاينام (صفت) زشتي بدهند و پناه به خداي، جورج واشنگتن را در «اسفل‌السافلين» بدانند و با ناجوانمردي صد گونه ستم و گزند به مردم برساند و جلو آزادي همه را بگيرد، پيروان اين چنين مردي را آزاد [ صفحه 75] مي‌گذارند كه هر كاري بكنند؟!!» [118] . سپس صبحي خود، جواب مي‌دهد: «هرگز». ... اين بود خلاصه‌اي از بازخواني كتاب‌هاي «كتاب صبحي» و «پيام پدر» كه اينك با عنوان «خاطرات زندگي صبحي» منتشر مي‌گردد و اما اينكه چرا و به چه علت رژيم پهلوي چنين آزادي بي‌حد و حصري را به بهائيان داده و حتي شاه پزشك ويژه خود - سرلشكر دكتر ايادي - را از ميان بهائيان انتخاب كرده بود، مي‌تواند موضوع پژوهش و تحقيقي ديگر باشد و مورد بحث ما در اين مختصر نيست به اميد آنكه مورخان و پژوهشگران معاصر با مراجعه به اسناد و مدارك به دست آمده از دوران رژيم پهلوي اين موضوع را نيز همراه ديگر مسائل تاريخي مربوط به اين حزب سياسي - بهائيگري - مورد تحقيق و بررسي خاص قرار دهند.... سيد هادي خسروشاهي تهران: 15 / 5 / 85 [ صفحه 79]

مقدمه

بسم الله خير الاسماء پس ازستايش خداوند آفرينش ودرود بر روان پاك رسول محمود،وسلام بر ائمه ي گرام،بنده ي ناچيز آستان حق فيض الله مهتدي [119] معروف به صبحي چنين مينگارد: در سال 1305شمسي كه از آذربايجان به تهران برگشتم بواسطه انقلابات وتغييراتي كه از دير باز در عقايد وافكار روحاني برايم دست داده بود و گاهي سخناني از من سر مي زد كه با ذوق عوام اهل بها سازش نمي نمودند كساني را كه از اين طايفه با من صفائي نداشتند جرئت وفرصتي پيدا شد تا در گوشه وكنار نخست در سر وخفا وسپس علني وآشكارا به دستاويز تكفير وتفسيق به تخديش قلوب ساده دلان پرداخته زلال محبت بعضي دوستان رابا من مكدر و وقت عزيزشان را بلا وجه مصروف گفتگوهاي بيهوده ومداخله در حيثيات شخصي وتجسس از احوال داخلي اين بنده كنند وهمچنان چند ماهي حال بر اين منوال گذشت واين قيل وقال ادامه داشت تا آنكه نوروز 1307در رسيد اين هنگام شخصي از طرف محفل روحاني [ صفحه 80] (مجمع بهائيان)ورقه ي ترتيب داده در چاپخانه كه براي طبع اين قبيل اوراق وسائر مسائل سري بهائي نهاني در محلي مرتب نموده اند،بعنوان «متحدالمال» چاپ وبه فوريت در ميان بهائيان پخش كرد وچون قلم در دست دوست نبود آنچه از اكاذيب وافترا كه توانست نوشت وبي آنكه رعايت جانب ادب كرده باشد از ايراد سخنان زشت وكلمات ناپسنديده كوتاهي نكرد ونظر به اينكه اين بنده در عالم بهائيت گذشته از شهرت ومعروفيت مقامي بزرگ داشتم،يعني منشي آثار ومحرم اسرار عبدالبهاء و در نظر اهل بهاء در صف اول مقربين درگاه كبرياء كاتب وحي و واسطه فيض فيمابين حق وخلق بودم بيشتر از بهائيان به آساني قبول مندرجات آن صحيفه را نكرده منتظر بودند تا اظهاراتي نيز در مقابل از من بشود آنگاه در قضايا قضاوتي كنند اما من بعدد از تعمل بسيار بسيار وملاحظه پشت وروي كار ودريافت حالات وعوالمي در نفس مصلحت چنان ديدم كه وقعي به اين هياهو ننهم و زمام زبان وقلم را از دست ندهم از معارضه به مثل چشم بپوشم و در عوض به اصلاح حال خود بكوشم وبي آنكه طرفيتي آغازم سكوت وافتادگي را پيشه خود سازم شايد از اين هو وجنجال رهائي يافته «نسياً منسياً»شوم پس راه خويش پيش گيرم و دنبال كسب كمال روم وگمان ميكردم راه صواب اين است ومدعيان ما هم راضي خواهندبود كه نه آنها كاري به كار ما داشته باشند ونه ما متعرض احوال ايشان شويم بالمآل [120] آنچه خيروصلاح است پيش آيد. اما افسوس كه اين افتادگي را حمل بر آزادگي نكردند واين خاموشي را براي فراموشي ندانستند، بل جمله را بضعف نفس وناتواني دليل گرفتند. از اين رو قدم جرئت فراتر نهاده هر روز مزاحم حال كار اين بنده مي شدند وهر لحظه به عقيده و رائي منسوبم مي داشتند و همچنان عوام اهل بهاء را [ صفحه 81] به ضديت وعداوت تحريك وخواص دوستان ومنسوبانم رابر قطع روابط محبت ونسبت وادار مي كردند وچندان بر جوروجفا وافك وافترا مصر گشتند وميدان به دست اين وآن دادند كه لازم ديدم بعد از پنج سال،به دوره سكون وسكوت خود خاتمه داده در ضمن بيان حال مطالب ديكر حقايقي راكه دريافته ام وموجب اصلي بر تكفير اين بنده است،به عرض دوستان برسانم وبه نگهداشت حقوق خود ودفاع از آن كه نهادي [121] هر موجود زنده اي است پردازم،اين بود كه با عدم وسائل به انجام اين مقصود پرداختم واز خداوند متعال در كمال عجز وابتهال [122] مسئلت مي نمايم كه مرا مؤيد بدارد وبه رضاي خويش موفق فرمايد قلم را از اغراض ناپسند ومطالب زشت نگهداري كند كه آنچه گوئيم ونويسيم مطابق واقع ومقرون به حقيقت باشد،تا علت غائي از تحريركتاب كه بيداري وآگاهي نفوس وبركناري دلها از بغض وكين است حاصل آيد. ومنظور ديگر اين بود كه خوانندگان محترم غير از اطلاع بر اصول مسائل اعتقاديه ي اين طايفه وطريق استدلال آنان و وقوف بر اوضاع داخلي روساي ايشان بدانند كه اين بنده را هيچگونه بغض وعداوتي با اهل بهاء نيست وبه هيچ وجه مساعدتي به دشمنانشان نكرده وبه خلاف آنچه نسبت مي دهند بي دين ولامذهب نيستم وهمين كتاب جوابي تواند بود بر رسائل ومكاتيب عديده كه تا كنون از خارج وداخل به عنوان اين بنده رسيده وپرسش از چگونگي آن احوال ودرستي اين اقوال كرده وچون معتقدم كه در سخن حق وصدق اثري است كه در غيرآن نيست يقين دارم شاهد مقصود به بهتر وجهي چهره خواهد نمود چه بالاترين ميزان براي سنجش [ صفحه 82] كلام راست همانا اندازه تاثير آن است. گفت پيغمبر نشاني داده ايم سنگ صافي را محك بنهاده ايم دل نيارامد زگفتار دروغ آب وروغن هيچ نفزايد فروغ در كلام راست آرام دل است راستي ها دانه ي دام دل است

آغاز مطلب

نخست به عرض دوستان محترم مي رسانم كه اين بنده در مهد بهائيت تولد وپرورش يافته ام در خانداني كه از قدماي «احباء»محسوب اند و خويشاوندي دوري با بهاءالله دارند واگر چه افراد اين خانواده اكثر بهائي صميمي بودند ولي در اين جمع،اين بنده را جوش وخروشي ديگر وشوق وشوري از وصف برتر بود واز زمان كودكي همچنان تا اوان جواني بالفطره دلبستگي شديدي به اين امرداشتم واز همين جهت بيشتر الواح وكلمات بهاء وعبدالبهاء را از بر كرده راه استدلال اين امر را نيكو آموختم تا آنجاكه گليم تبليغ را از آب بيرون مي كشيدم وگاهي ابوي با كسي صحبت مي كرد و محتاج به كمك مي شد، معاونتش مي كردم و خوب هم از عهده بر مي آمدم و بيشتر در مدرسه با همدرس هاي خود الفت جسته آنان را در دعوت بدين بهائي مي كردم و بر سر اين كار چند مرتبه تنبيه شديد شدم و چوب مفصل خوردم. در خارج از مدرسه مقدمات برهان و استدلال را در خدمت جناب فاضل شيرازي كه مردمي با زهد و تقوي و بنظر من اعلم از جميع اهل بهاست فرا گرفتم و مدتي در نزد نعيم سدهي اصفهاني و سمندر قزويني و ديگران باتفاق جمعي از جوانان تاريخ ظهور باب و كتاب بيان و «فرائد» ابوالفضل گلپايگاني و (مفاوضات) عبدالبهاء را مباحثه مي كردم و چون اين مكتسبات بدان فطريات پيوسته شد حالت و جد و طرب من زيادت گشت و با آنكه بيشتر از چهارده يا پانزده سال نداشتم زبانم به گفت كلمات وجديه گشوده شده رطب و يابس الفاظي فارغ از معني كه فقط حكايت از عوالم [ صفحه 83] جذبه و شوق مي كرد از طبعم به ظهور مي رسد و ياد دارم كه مثنوي اي ساختم قريب به سيصد بيت كه مطلعش اين بود: ساز كن اي عشق آه و ناله را باز گو هجران چندين ساله را از جدائي ها ميان ما و دوست وز اشاراتي كه بين ماو اوست و بالجمله با اين نشاط و انبساط و كيف و حال به حد رشد و كمال رسيدم و در معارف بهائي توغل حاصل نمودم پس شائق سير و سفر در بلاد و تبليغ «امرالله» بين عباد شدم و به اتفاق يكي از دوستان زردشتي نخستين بار به قزوين رهسپار گشتم. قزوين آن روزها چندين عائله بهائي داشت كه همه از خاندان سمندر محسوب مي گشت كه از بقاياي گروندگان دوره سيد باب بودند و مجموع بهائيان قزوين نزديك به صد نفر مي شدند كه جز يكي دو نفر از تجار و مرحوم ميرزا موسي خان حكيم باشي مابقي از كسبه متوسط الحال و عوام آن بلد به شمار مي رفتند. ايامي چند در منزل حكيم باشي كه خانه اش محط رحال [123] و مضيف نساء و رجال و شخصش ميزباني سليم النفس و كريم الطبع بود بوديم تا آنكه يكي از دعاة مهم اين طايفه (ميرزا مهدي اخوان الصفا) وارد آن شهر شد و بعداً به صلاحديد «احباب» متفقاً براي دعوت به سمت زنجان و آذربايجان حركت كرديم. بنده تا آن وقت حشر دائمي با روحانيون اين طائفه نداشتم و در پيش خود آنان را مردماني برتر از ديگران مي پنداشتم و چنين تصور مي كردم كه مبلغ بهائي يعني فرشته كه طينت وجودش به آب عقل سرشته شده و ذره اي عجب و هوي در وجودش داخل نگشته از اين جهت ارادت و محبت بسيار باين صنف اظهار مي نمودم و درك خدمت آنان را توفيق و سعادتي عظيم مي شمردم. باري بنده و آقا ميرزا مهدي گامي براي خدا بر داشتيم يعني قدم در راه دعوت گذاشتيم [ صفحه 84]

سرمايه تبليغ

خوانندگان گرامي ما بايد بدانند كه هر چند در امر بهائي دعوت از شئون خاصه اشخاص مخصوصي نيست، بل عموم بايد ازين هنر نصيبي داشته باشند تا هر كس به قدر استعداد خود بر حقيقت اين دين استدلالي كند ولي بعضي از نفوس خصوصاً براي اين كار و بالاخص براي سير و سفر انتخاب مي شوند، دعوت كننده را مبلغ، دعوت شده را مبتدي قبول را تصديق، مبتدي بهايي شده را مصدق و نفس عمل را تبليغ گويند و براي اين كار از دير زماني مجالسي به اسم مجالس درس تبليغ دائر كرده كه در آن جوانان را طريق محاوره و مخالطه ي مردمان بيان دليل و برهان حقانيت اين امر را مي آموزند و چنان كه معلوم است اين تعليم و تعلم از روي مبناي منطق و مقدمات و مبادي علمي نيست به اين معني كه بي هيچ گونه زحمتي همين كه شخص مختصر سوادي پيدا كرد مي تواند آن ادله را بياموزد و حتي از افواه فرا گيرد و چون منحصر در مسائلي چند است آموختنش دشوار نيست و جميع كتب استدلاليه ي اين قوم بر محور آن دور مي زند و امهات آن عبارت است از ادعا كتاب نفوذ بقاي دين و بالاتر از همه كلام رباني و وحي سماوي است بدين معني كه اگر شخصي مدعي امري من عندالله گردد و دين و آئيني بسازد و جمعي بدو بگروند و چندي آن ساخته و پرداخته ها دوام كند در صورتي كه صاحب ادعا كلماتي بياورد و آن را برهان صدق خويش قرار داده بدان تحدي كند [124] بلا شك دين گذار بر انگيخته از طرف خدا و دين ساخته دست افكار بشر نيست. بيان اصول اين معاني با شاخ و برگ در صورتي كه مبلغ احاطه با الفاظ داشته باشد رنجي ندارد و زود موفق به گرفتن نتيجه مي شود تنها خاري كه پيش پاي مبلغين پيدا مي شود يكي مسئله خاتميت است كه بايد به زور و زحمت توجيهاتي كرده نگذارند [ صفحه 85] رسالت و مظهريت در ختمي مرتبت ختم شود و ديگر اين است كه اهل اديان بيشتر معجزات حسيه و آيات اقتراحيه را ما به الامتياز حق از باطل مي دانند و همين را از مدعيان تازه مي خواهند مبلغ بايد با رعايت حال مبتدي به نحوخوشي از اين خواهش بي جا منصرفش گرداند يا بگويد اين گونه امور از محالات است و حق و مظاهر او هر چند قدرت دارند ولي قدرت بر امر محال تعلق نمي گيرد يا بيان كند كه معجزات حسيه را گذشته از آنكه فقط پيروان و معتقدان شخص مدعي باور دارند حجت بالغه دائمه نيستند و مفيد به حال عموم نخواهد بود و يا اظهار دارد كه ارتباط و ملازمتي فيمابين ادعاي رسالت و قدرت رسول بر اعجاز و خرق عادت نيست و با لجمله اگر مبتدي را اين اقوال اقناع نكرد و در طلب معجزه سماجت نمود و بر لجاجت افزود، به ناچار بايد نقش ديگري بر كار زد و روي سخن را دگرگون ساخت كه آري ما نيز چون شما برهان حقيقي حقانيت مظاهر حق را همين معجزه مي دانيم و از همين راه به اين امر گرويده ايم و آيات عجيبه و آثار مدهشه ديده ايم ملي چه كنيم قلوب قاسيه سخن حق و صدق ما را باور ندارند و ما را دروغ زن و ياوه گو پندارند و الا اگر شما معجزات انبيا قبل را گوش به گوش شنيده ايد ما خود به چشم ديده ايم اگر شما روايت مي كنيد ما رويت كرده ايم شنيدن كي بود مانند ديدن.

حكايت

وقتي بخاطر دارم كه مرحوم ميرزامهدي اخوان الصفا در تبريز به مبتدي اي گلاويز شده بود و چنان مقهورش گشته كه گريبان از چنگش بدر نمي توانست برد گفتگوي معجزات بود و سخن از كرامات و خوارق عادات مي رفت و ميرزا مهدي هم چنان خاطر مبتدي را به دلايل ديگرمعطوف مي داشت اما او منصرف نمي گشت و مي گفت ني اين ادله و براهين مفيد قطع و يقين نيست انبيا مظاهر قدرت حق اند، آنچه تو او را محال مي داني در نزد خدا ممكن است وعموم مردمان از انبيا ء و اولياء حتي از قبور و [ صفحه 86] مشاهد آنان كرامت ها و خرق عادت ها ديده. ميرزا مهدي كه در دست آن مرد بيچاره شده بود گفت «دست از من باز دار كه آنچه گفتي حق و صواب است و ما را نيز عقيدت جز اين نيست ولكن من خواستم كه زحمت تورا كم و راهت را نزديك كرده باشم و گرنه چشمت بينا باد برخيز و تحمل رنج و خرج سفر كن و به عكا برو و هر چه مي خواهي بخواه و ببين» آن مرد گفت «تو كه رفته اي چه ديده اي؟» گفت «هزار عجايب ديده كه يكي از آن براي تو و امثال تو حجيت ندارد، ولي اگر ذره اي انصاف با خود داشته باشي يكي از مشاهدات خود را كه با صدها اشخاص در آن شركت داشته ام براي تو مي گويم ديگر تو خود مي داني خواه از سخنم پند گير و خواه ملال. يكي از علما در ايام بها الله بهائي شد و در زمان عبد البهاء اعراض كرد،آن حضرت او را كفتار كرد! و بيچاره في الحال كفتار شد و در همان حال بود تا مرد و عموم بهائيان ايران اين قضيه را مي دانند و حتي اكثر در تهران حالت قبل و بعد او را ديده و اكنون از هر بهائي بپرسي آقا جمال چه شد مي گويد كفتار شد! و عجيب تر آنكه پسري دارد مصدق اين امر و خود مي گويد كه پدر من چون از امر بهائي اعراض كرد كفتار شد!ديگر معجزه از اين بالاتر چه؟ اين قصه را آقا ميرزا مهدي با حالت مخصوص و لحن جدي اي ادا كرد و با سطوت قريبي از بهائيان حاضر مجلس استشهاد خواست و جواب موافق شنيد كه مبتدي را حال دگرگون شد واز گوشه ي چشم قطره ي اشكي بيرون داده پس از عذر گستاخي داخل در اعداد اهل ايمان گشت.

اما شرح قضيه

آقا جمال نامي بروجردي در لباس اهل علم درايام بهاالله به اين امر گرويد و بواسطه ي حسن كفايت وهم صدماتي كه در اين راه ديد مورد توجه بهاء واهل بهاء [ صفحه 87] گرديد و رفته رفته در دلها چنان جايگزين شد وشان ورتبه اي به هم رسانيد كه بهائيان در حقش كرامت قائل گردد نعلينش را سرمه ي چشم مي نمودند ولقمه ي باقي خوارش رابه عنوا ن تبريك از يكديگرمي ربودند وبالاخره از طرف بهاء به لقب اسم الله كه مهمترين القاب اين فرقه است ملقب وبه حضرت اسم الله الجمال معروف گشت وجميع بزرگان وايادي اين امر را به زير خود گرفته بر تر ازهمه گرديد وهمچنان مي بود تا درايام عبدالبهاء به واسطه اختلافي كه بين پسران بهاء بر سر وصايت و وراثت روي داد ازآن جمع كناره كرده اعراض نمود وازاين جهت عبدالبهاء او را پير كفتارلقب داد و اين كلمه چنان در بين بهاييان شيوع يافت كه اسم اصلي او از بين رفت واين آقا جمال را سه پسر بود بزرگتر از همه حاجي آقا منير كه در اصفهان مي زيست واز پيشوايان دين مبين بود وچون دريافت كه پدرش بابي شده او را تكفير كرد.پسر دومش حب الله نام داشت كه بهائيان او را بغض الله مي گفتند واو جواني بود به فضائل آراسته ودرهمه احوال مطيع پدر واوامر وآراي او به قدر دقيقه اي انحراف نمي جست تا آنگاه كه درحيات پدر بدرود زندگاني گفت.پسرسوم را آقا جمال از خود نمي دانست ومعامله ي فرزندي با او نمي كرد و اوهم بعدا پدري پدر را انكار كرده از او جدا شد. واجمال آن تفصيل بقرار ذيل است: اوقاتي آقا جمال در قزوين درخانه ي سمندر به اتفاق بعضي مبلغين منزل داشت ربابه نامي بود بهائي از اهل خدمت! كه قبول زحمت كرده وسايل آسايش و نظافت مبلغين را فراهم مي ساخت و در مواقع لزوم، آنان را تر و خشك مي كرد!چون مدتي از توقف آقايان در قزوين گذشت اهل اندرن ربابه را باردار ديده رب البيت را آگهي دادند و او پس از وقوف و استطلاع بي هيچ تشويش و انديشه مجلس مشاوره ي سري ترتيب داده چنين صلاح ديدند كه اين بار به در خانه آقا جمال فرود آيد اما او قبول نمي كرد چه همه از اين نمد كلاهي داشته اند چرا كلاه به تنهايي سر او برود بالاخره بعد الاخذ و الرد مولود كذائي را به تهران نزد آقا جمال فرستادند و او در خانه ي پدر [ صفحه 88] به خواري زندگي مي كرد تا روزي كه صداي مخالفت آقا جمال بلند شد به انتهاز [125] فرصت برخورده پدر را گفت: «از روز نخست راست گفتي كه من پسر تو نيستم من مومنم و تو كافر من ثابتم وتو ناقص، مرا با تو هيچ نسبت و علاقه نيست» اين بگفت و از آنجا يكسر از آنجا به خانه ي دايي خود كه مردي سمسار و از بهائيان ثابت و اهل بازار بود رفت و به دست آويز ثبوت و رسوخ بر امر بهاء و سب و لعن بر پدر نه تنها در آنجا جاي كرد، بلكه جاي همه را گرفت يعني بعد از مدتي دختر دايي را به زني خواست و ابتدا به شغل صحافي و بعد از فوت دايي به عنوان اينكه پسر متوفي مشاعرش غير مستقيم و جائز نيست اداره ي تجارت آن مرحوم بر هم خورد. در حجره ي داد و ستد بجاي او مشغول كار شد تا وقتي كه آن اموال در معرض تلف آمد دوباره دكان صحافي باز كرد و به اصل كار خود برگشت.اين بود شرح معجزه اي كه ميرزا مهدي مرحوم نقل كرد. بالجمله از موضوع اصلي سخن دور افتاديم بيان كلي ادله ي اين قوم بود، اكنون وجه تطبيق آن را بر ظهور باب چنان كه گويند، گوئيم در سال 1260هـ ق - جواني از سادات هاشمي از اهل شيراز قيام به دعوي قائميت كرده در روز حج اكبر در خانه ي خدا ميان طائف و زائر تكيه به حجرالاسود و فرياد بر آورد: «ايها الناس انا القائم الذي كنتم بظهوره منتظرون»! [126] بعد از اين ادعا عموم مردم از هر طبقه و طايفه به ضديت وعداوتش قيام كردند وبه انواع بلا وجفا معذبش داشتند تا آنجا كه شربت شهادتش نوشانيدند و در جميع اين احوال استقامت وزيد و اظهار ندامت ننمود و بقوه ي تاثير كلمه امرش چنان در قلوب و نفوس نفوذ كرد كه چهارصد نفر از علما متبحر به او ايمان آورده در راه محبتش جان دادند و خلقي كثير بدام ولايش اسير گشتند و چنان كه بر حضرت پيغمبر آيات سماوي نازل مي شد حضرت او نيز مهبط [ صفحه 89] وحي الهي گرديد و اگر بر آن بزگوار ابن العرب بود در ظرف 23 سال 30 جزء كلام الله نازل شد بر اين عالي مقدار كه ابن العجم بود در ظرف 5 ساعت 1000 بيت آيات وارد گشت ببين تفاوت ره از كجاست تا كجا …

معتقدات و اقوال بابيه

با بيان در روزنخست باب را موعد اسلام و قائم منتظر مي دانستند ولي بعدا از روي امعان در آثار او و اعمال قدما و معاصرين وي برين قائل شدند كه باب را مقصود كلي از قيام و دعوت و ارسال رسائل و بيان پاره مسائل جز انقلاب در عالم افكار و ديانت و حصول آزادي چيز ديگري نبوده اين بود كه در ابتداي مشروطيت بزرگان اين طائفه چون مامول خويش را در آنجا يافتند با مسلمانان همراه شده عنوان دين و مذهب را كنار گذاشتند و الحق بعضي از ايشان در اين راه فداكاري كردند، اما با بيان بهائي مي گويند كه در هر پانصد هزار سال يك ظهور كلي در دنيا مي شود و اينك ظهور بهاء ميعاد آن ظهور كلي است و باب هرچند مهدي منتظر مسلمين و ظهور مستقل بود و بهاء علي الظاهر از پيروان او ولي در حقيقت و معني سمت مبشري داشت و تا پانصد هزار سال ديگر جميع مظاهر مقدسه كه قدم بعرصه ي وجود و ظهور گذارند تابع و مستمند از اين ظهور اعظم اند در اين صورت سعادت دنيا و آخرت در اقبال به اين مبارك است. اگر جميع فضايل اخلاق و مكارم صفات و علوم اولين و معارف آخرين و قوه ي ابداع و قدرت اختراع در شخصي جمع شود و از اهل بهاء نباشد آن شئون و مقامات به هيچ وجه به حال او مفيد نيست و بالعكس اگر كسي از انواع سعادت بي نصيب و از هر كمالي عاطل باشد ولي ارادتي به بزرگان اين امر اظهار كند، كفايت است كه در روز جزا از زمره ي احرار بشمار رود و در جرگه ي اختيار در آيد. وهم اهل بهاء خود را جوهر و ثمره عالم وجود و سايرين را هياكل معطله و [ صفحه 90] اشخاص مهمله فرض مي كنند و در باطن به نظر حقارت و خفت مي نگرند و خويشتن را احباب و غير از خود را اغيار مي دانند. و علي زعمهم هر كس كه در اين طريقه سالك نباشد كور باطني و مرده روحاني است اعلم علما در نظر ايشان اجهل جهلاست و افاضل بشر اراذل ناس اگر كسي فخر عالم باشد ولي مومن به بهائيت نباشد، ننگ امم است. علماي دين درين طريقه به جهلاي معروف به علم مشهورند و اعاظم آنان هر يك بلقبي (چون ذئب [127] و رقشا [128] ) ملقب و نه تنها علماي متشرعين بجرم ادبار از اين دين مورد توهين واقع شده اند بل گاهي حكماي متالهين نيز معرض تعويض [129] مي گشته چنان كه بهاء درباره ي حاجي ملا هادي سبزواري مي گويد: «حكيم سبزواري گفته اذن و اعيه [130] يافت نشود و گرنه نداي مكلم طور در هر شجري موجود بگو اگر تو صاحب اين كلمه اي، چرا چون نداي الهي از شجره انساني بلند شد محتجب ماندي؟باري در قول فخر عالم اند و در فعل ننگ امم و اين بيان اشاره به شعر حكيم مذكور است كه در غزلي سروده «موسي اي نيست كه دعوي اناالحق شنود ورنه اين زمزمه اندر شجري نيست كه نيست» و مقصود بهاء اين است كه در اين صورت چرا با الوهيت ما قائل نشدي؟ و هم اهل بهاء را اعتقاد چنين است كه بزرگان بشر و علماء و صاحبان عقل و ادراك همه در سر سر بحقيقت اين امر مذعن اند جز آنكه بعضي را حب رياست و حجاب علم مانع از اظهار است و برخي را خباثت فطري و عداوت با حق علت بر انكار، روزي كه اهل بهاء در اجراي مراسم و تعاليم خود در دنيا آزاد شوند روي زمين جنت الهي شده عالم طبيعت دارالسلام خواهد شد. و نيز اهل بهاء معتقدند كه مظهر حق مصداق يفعل مايشاء و يحكم مايريد است [ صفحه 91] يعني هر چه بگويد و هر حكمي بنمايد و هر كاري بكند ولو مخالف عقل و عرف و فطرت و ادب و بديهيات باشد مختار است و كسي را حق چون و چرا نيست حتي در «كتاب اقدس» مي گويد اگر به آسمان حكم زمين كند و به زمين حكم آسمان «ليس لا حد ان يقول لم او بم» [131] و هم از معتقدات ضروريه اين فئه [132] لزوم اجتناب و تنفر از مخالفين طريقه خود است باين معني كه مجموع با بيان بهائي حق معاشرت و آميزش حتي تكلم و تواجه با بابيان ازلي ندارند و خود بهائيان نيز هر دسته از دسته ديگر عين پرهيز را بايد داشته باشند.

فرق مختلفه بابيه

در اينجا لازم است اشاره اجمالي به فرق مختلفه ي اين مذهب بشود تا در طي بيانات آينده اشكالي براي خوانندگان پيدا نگردد. البته مي دانيد كه موسس اين مذهب باب بود و چون ميرزا يحيي ازل را وصي خود كرده بود بابيان پس از باب به ميرزا يحيي گرويده او را قبله خود شناختند تا آنگاه كه بهاء الله برادر ازل دعوي من يظهري كرد و مقصود باب از من يظهره الله و بقية الله در ابتدا حجة بن الحسن (ع) موعود شيعه اثني عشريه است كه باب نخست دعوي نيابت خاصه ي او را مي كرده و بعداً كه وضع احكام و قوانين نمود من يظهر را موعودي ديگر معرفي فرمود كه دوهزار يا يك هزار سال ديگر و يا به استدلال بهاء «هر وقت كه مشية الله اقتضا كند» ظاهر خواهد شد خلاصه پس از اين ادعا بهاء بسياري از بابيان يعني تبعه ي ميرزا يحيي را به طرف خود كشيد تا آنجا كه اختلاف شديد در ميانه پديد شده بابيان را به دو دسته ي مهم ازلي و بهائي تقسيم كرد. جز اين دو صداي بلند يك آهنگ حقيقي نيز در يزد بلند شد و آن نغمه جعفر [ صفحه 92] كلشيئي بود و تفصيل آن واقعه بدين قرار است: سيد باب در بيان و كلمات ديگر خود كلمه كلشيئي را بسيار استعمال كرد و اين كثرت استعمال سبب شد كه شخصي در يزد مدعي شد كه مقصود از بكلشيئي مظهري است كه قبل از من يظهر بايد ظهور كند و آن منم! معدودي از بابيان يزد و كرمان بدو گرويدند وبه كلشيئي معروف شدند واينها بسيار كم اند.اما بابيان بهائي نيز به دو فرقه منقسم مي شوند يك دسته آناني كه پس از مرگ بهاءالله به عبدالبهاءغصن اعظم توجه نمودند وبه ثابتين معروف شدند ودسته ديگر كه پيروي غصن اكبر محمد علي افندي را كرده خويش را موحدين ناميدند. ثابتين به پيروان غصن اكبر ناقضين مي گويند كنايه از آنكه عهد بهاءالله راشكستند وبه وصي نخستين او «عبدالبهاء» نگرويدند و موحدين تبعه ي عبدالبهاء را مشركين مي خوانند بدين جهت كه عبدالبهاء را در عصمت كبري شريك حق قرار داده اند. وعلي اي حال امروز فرقه ي حيه ي اين فرق، همان بابيان بهائي ثابت مي باشند كه تمام بساط تبليغ ودعوت و انتظامات از اينها ست وايشان براي تبليغ «امرالله» مامور به محبت ومعاشرت با جميع اديان ومذاهبند مگر با ازليان وناقضان ومخالفان خود. گذشته از اينها درآمريكا بعد از فوت عبدالبهاء اختلاف ديگري به ميان آمد يعني جماعتي كثير از بهائيان آمريكا به تبعيت ميرزا احمد سهراب ويكي از خانم هاي بهائي آمريكائي بر ضد محافل روحاني قيام كرده انجمني باسم «تاريخ جديد» تشكيل دادند.نماينده اين مجمع سهراب فعلا با كمال جديت در اطراف اروپا وآمريكا مشغول تبليغ ودعوت ميباشند!

معارف بابيه

چنان كه مي دانيم مذهب بابيه با پيوندهائي كه بدان خورده يا بخورد اصلا شاخه اي از [ صفحه 93] ساقه ي شيخيه ودر حقيقت تطوري از آن طريقه است، از اين جهت وقوف بر رسائل مشايخ شيخيه وفهم اصول مسائل اين فئه جزء معارف بابيه شمرده مي شود وشيخيه شعبه اي از طائفه ي اثني عشريه هستند كه در فروع اجتهاد را جايز ندانسته بر طبق اخبار آل محمد (ص)عمل مي كنند واصول دين را نيز منحصر در چهار ركن معرفت مي دانند:معرفة الله، معرفة النبي، معرفة الامام –معرفت شخص كامل وركن رابع را وسيله معرفت اركان سائره دانسته توجه به او را توجه به حق مي دانند ولازم مي شمرند كه هميشه در غيبت امام باب ونايب حقيقي اودر ميان مردم ظاهر و مشهور باشد اين بود كه پس از شيخ احمد احسائي «مؤسس اين فرقه» سيد كاظم رشتي بر جاي او نشست وبعد از سيد رشتي اختلاف در بين اصحاب او پديد شد جماعتي پيروي ميرزا محمد شفيع تبريزي را كرده او را پيشواي خود دانستند واين ميرزا شفيع محمد تبريزي جد ثقةالاسلام مرحوم است كه درسال 1330 در راه آزادي در تبريز در روز عاشورا به دست روس ها مقتول شد ودسته اي ملا حسن گوهر را خليفه سيد رشتي دانسته اورا مقتداي خود دانستند وگروهي نيز گوش به داعيه ي سيد باب داده پيرامون او جمع شدند وفرق بابيه از آنها توليد گشت ولي اكثريت شاگردان سيد رشتي گردن به اطاعت مرحوم حاجي محمد كريم خان كرماني نهادند واو يكي از افاضل عصر خود در فنون مختلفه وصاحب تاليفات كثيره ويكي از خصماي مهم بابيه بود واكنون فرزند ارجمندش جناب حاجي زين العابين خان (سركارآقا) به جاي پدر به تربيت اين قوم مشغول وچنان كه معلوم ومشهود است فاضلي مؤدب ومردي منقي [133] ومتهجد است. اما بابيه به غير از شيخ وسيد با ديگران كاري ندارند خصوصا كه فاضل كرماني را سد شديدي در مقابل مي ديدند واز اين سبب از او كينه شديدي در دل گرفتند ومن بگوش خود از عبدالبهاء شنيدم كه شبي از نفوذ روحاني حاجي محمد كريم خان [ صفحه 94] سخن مي گفت ودر پايان كلام اظهار داشت اگر او مؤمن به اين دين شده بود صد هزار نفر به واسطه او اقبال «بامر مبارك»مينمودند! بالجمله از شيخ وسيد كتب ورسائل بسيار در دست است كه مهمتر از همه «شرح الزياره»در بيان زيارت جامه كبيره است وشرح مشاعرو عرشيه ي ملا صدرا كه شيخ با اختلاف مذاق ومشربي كه با صدر المتالهين داشته بر وفق ذوق خود «مشاعر» و«عرشيه» را شرح كرده و «شرح فوائد» كه در حقيقت مهمترين كتب اين طايفه است كه شيخ در اين كتاب تصرف در معقولات نموده وبه اسم معارف الهيه در وادي حكمت قدم گذاشته و راجع به معرفت وجود واقسام آن و خلق اشياء و صدور افعال از انسان وثبوت اختيار يك سلسله بياناتي دارد كه گاهي معارضه با اقوال حكما و قواعد حكمت مي كند. وازسيد چهار رساله عربي وكتابي باسم «اسرار عقايد» بفارسي دردست است واز اينها گذشته كتاب «شرح القصيده» نيز از اوست واين كتاب شرح قصيده اي است كه عبدالباقي پاشا در مدح موسي بن جعفر (ع) گفته وهر جا كه سيد ميدان وفرصتي به دست آورده به بيان اصول وعقايد خود پراخته بابيه به اين كتاب بيشتر از ساير كتب شيخيه اهميت ميدهند. اما كتب ومؤلفات باب غير از دو كتاب بيان فارسي وعربي كه در اوامر واحكام نوشته ورسائلي نيز كه در تفسيربعضي سور آيات قرآني به رشته تحرير درآورده كتاب «اسماء ودلائل سبعه» و «رساله عدليه» نيز از او است كه مجموعا شامل بعضي خطابات وپاره اي كلمات عربي است و ازميرزا يحيي ازل كتب متعدده در دست است نظير«مستيقظ اخلاق روحانيون»، «آثار الا زلي»،«كتاب نور» و 80 رساله و مقالات كه بر سبك ورويه سيد باب مرقوم داشته و كتابي نيز در شرح قضيه باب به اسم «محمل بديع دروقايع ظهور منيع»نوشته. اهل بهاء كتب ازل را به هيچ نشمرده به نظر استهزاء در آن مي نگرند و بعضي از [ صفحه 95] مبلغين جمل و نكاتي از آن را از بر كرده گاهي در مجالس ومحافل خصوصي براي تفكه ي [134] خاطر خود مي خوانند ومي خندند وبعد از كلمات باب سخنان بها را آيات الهي مي دانند. نخستين تاليف بهاءكتاب «ايقان» است كه در آن استدلال به حقانيت سيد باب كرده ومي گويند براي دعوت دائي باب به بابيت آن را انشاء نمود.ديگر «رساله هفت وادي» است كه در سير وسلوك بر وفق مشرب متصوفه مقتبساُ از كتب قوم نوشته و هم «كلمات مكنونه» است كه شامل بعضي مواعظ و نصايح مي باشند. اين رسالات را بها الله در بغداد قبل از اينكه دعوي كند تدوين كرده و اولين تاليف او بعد از ادعاي من يظهري كتاب «بديع» است كه از قول آقا محمد علي صباغ (رنگرز) يكي از پيروان خود به يكي از اتباع ازل كه به قاضي معروف و در اسلامبول مي زيسته در تزئيف [135] و تحكيم [136] ازل و اعتراض بر احوال و اعمال او نوشته وآخرين كتاب بها كتاب «اقدس» است كه بهائيان آن را ناسخ و مهيمن [137] بر جميع كتب آسماني و ساير الواح بها الله مي دانند! ودر آن وظايف و تكاليف اهل بها را از اوامر و احكام وحلال وحرام بيان كرده و بسياري از احكام بيان را في الجمله تغيير و تبديل و گاهي جرح وتعديل امضاء نموده، غير از اينها الواح و مكاتب بسيار نيز از بها الله در دست پيروان او بوده كه بعداً آنها را به صورت كتاب در آورده اند مثل «اشراقات»، «طرازات»، «مبين» و غيرها و آخرين نوشته اي كه بهائيان از بهاء مشهود داشتند مقاله ي مختصر سر به مهري بود به اسم «كتاب عهدي» كه در آن بهاء وصايت خود را به دو فرزند خود غصن اعظم و غصن اكبر يكي بعد از ديگري تفويض كرده. بعد از كلمات بها الله به كتب و رسائل عبد البهاء مي رسيم كه مهم تر از همه [ صفحه 96] «مفاوضات» است و آن كتابي است كه از هر مقوله سخن در آن رفته است و قسمت اول آن در اثبات صانع و لزوم مربي و تاثير انبيا ست و نيز حل بعضي مسائل مخصوصه ي به مذهب عيسوي در آن شده و ديگر «مقاله ي سياح» است كه عبد البهاء بدون تصريح به اسم خود استدلالي در لباس تاريخ پرداخته و از اين راه حقانيت سيد باب و عظمت بها را گوشزد ساخته و هم كتابي در سياست مدن به اسم «رساله ي مدنيه» تاليف كرده و شرحي به زبان عربي «بسم الله الرحمن الرحيم» نوشته و بغير از اينها الواح و رسائل بسيار دارد كه مقداري از آن را در سه مجلد به اسم «مكاتيب عبد البها ء» مرتب كردند اما از محمد علي افندي جر بعضي مكاتيب كه به دوستان و پيروان خود نوشته چيزي در دست نيست. گذشته از اين كتب كه بقلم روسا تحرير يافته بعضي از پيروان اين آئين نيز تاليفاتي از خود گذاشته اند كه در حقيقت جزو كتب استدلاليه بشمار مي رود كه تقريباً همه متحدالمعني است واصولش همان دلائلي است كه قبلا ذكر شد ومعروف ترين آن كتاب ميرزا ابوالفضل گلپايگاني است كه در جواب انتقادات شيخ الاسلام قفقازيه نوشته وكتاب «دلائل العرفان» حاجي ميرزا حيدر علي ورساله حاجي ميرزا محمد افشار است. از پيروان محمد علي افندي نيز چند رساله موجود است كه بيشتر آنها گزارش اختلافات داخلي ورد بر ثابتين وعبدالبهاست ومهمتر از همه كتاب «اتيان الدليل لمن يريد الاقبال الي سواء السبيل» است كه در آنجا بيان شرك ثابتين را كرده و به موجب «كتاب اقدس» كه مي گويد «من يدعي امراً قبل اتمام الف سنة انه و كذاب مفتر» رد ادعاي عبد البها را مي كند. خلاصه، اين بود فهرست معارف و كتب اين قوم، ولي بايد دانست كه اين اطلاعات و معارف در بين اين طايفه عمومي نيست و از اهل بهاء بسيار كم ديده مي شود كسي كه وقوف كامل بر اين امر داشته باشد و اكثر جزء آن دلائلي كه از پيش به شرحش پرداختيم و بعضي تعاليم ديگر از قبيل وحدت عالم انساني، صلح عمومي و تساوي [ صفحه 97] حقوق زن و مرد و ايجاد زبان بين المللي! و غيره از معارف سائره ي اين مذهب بيخبر و بي بهره اند.

شرح مسافرت ها

رجوع به مطلب: وبالجمله با آن معارف و اين معتقدات و مايه اي از اطلاعات ما و رفيق طريق از قزوين روانه ي زنجان شديم اما با سرور و نشاطي كه به وصف در نيايد.آن روزها وسايل سيرو سفر چون اين ايام نبود وبيشتر مسافرتها با كالسكه وگاري واسب واستر طي مي شد صباح روز خوشي به وسيله گاري از قزوين به راه افتاده پس از طي شش فرسخ قريب غروب وارد سيادهن شديم ودر جنب قهوه خانه فرود آمده بر بام كاروانسرائي منزل كرديم.آقا ميرزا مهدي كه مردي سفر كرده ودر اين گونه امر مهارتي داشت سطح بام را به اندازه ي لزوم آب پاشيده آنگاه از خورجين خود گليمي بيرون آورده بگسترد وخورجين را متكاي خود قرار داده، تشك سفري خود را در پاي آن بينداخت وعباي ضخيمي به دوش گرفت ودست از آستين به در آورد و قهوه چي راخواسته فرمان چايي تازه دم داد. اما اين بنده بر بالاي بام گردش و به اطراف و جوانب نظر مي كردم تا آفتاب غروب كرد.ديدم مرغ و خروسهايي كه در صحرا پراكنده بودند رو به كاروانسرا به طرف لانه ي خود مي آيند رفته رفته گله هاي گاو و گوسفند از مراتع به ده برمي گشتند و مواشي [138] به ده نرسيده بانگ برداشتند و در خانه ها تفرقه شدند همهمه ي ده زيادتر شد و تا نيم ساعت ادامه داشت در اين وقت هوا خوب تاريك شده بود، من از بام رباط به درون قهوه خانه رفتم ديدم داخل و خارج آن قهوه خانه پر از مردم است و در دو گوشه دو منقل آتش نهاده و جمعي پيرامون آن به كشيدن ترياك مشغولند، باز بالا رفته قدري با رفيق طريق صحبت [ صفحه 98] كرديم پس از آن شام خورده، خوابيديم.آقا ميرزا مهدي را في الحال خواب در ربود ولي من تا يكي دو ساعت در رختخواب سفري خود بيدار گاهي دچار كشاكش افكار و زماني متوجه به آسمان و اختر شمار بودم تا نفس از بدن عنصري توجه به قالب مثالي كرد و به سير بقية الخيال در عالم مقدار مجرد از ماده مشغول شد. آن بيند طفل تشنه در خواب گاوي را ز سبوي زر دهند آب صبح زود از خواب برخواسته پس از صرف چاي براه افتاديم و هم چنان بر رويه ي روز قبل هر روز راه مي پيموديم و هر شب در منزلي مي آسوديم تا روزي كه وارد زنجان شديم اواخر تابستان و فصل وفور ميوه بود چون زنجان بهائي كم داشت و آشنايي هم با كسي نداشتيم در كارورنسرائي فرود آمديم وبا كمال احتياط رفتار ميكرديم تا پس از 20 روز به منزل يك نفر از قدماي بابيه بهائيه كه اسمش ميرزا محمد قلي و شغلش عطاري و سنين عمرش متجاوز از 80 بود نقل و تحويل كرديم و 23 روز هم در آنجا بوديم و در اين مدت مخفيانه هر شب معدودي از احباء به ديدن مي آمدند و گفتگو مي كرديم. و در آنجا فهميديم كه عده ي بابيان ازلي بيشتر از بابيان بهائي است و اوضاع بهائيان در زنجان هيچ خوب نيست بسيار تاًسف خورديم كه چرا بايد شهري كه در صد بابيت مركز مهمي بوده و روزي عموم مسلمين از سطوت و قدرت بابيان هراسان بود ند امروز اين طور باشد و در نتيجه زحمات آنان بالكل از بين برود. در زنجان 43 روز در عين ملامت و افسردگي توقف كرديم تا كاروان تبريز از تهران رسيد قضا را جلو دار كاروان و يكي دو نفر از چارپا داران بهائي بودند يك اسب و استر به ما وا گذاشتند يك شب من سوار اسب مي شدم و استر را ميرزا مهدي به زير بار مي كشيد شب ديگر ميرزا مهدي اسب دواني مي كرد و من قاطر سواري اين دفعه حركت ما در شبها بود يعني بعد از اذان مغرب به راه مي افتاديم و قبل از ظهر به منزل ميرسيديم منزل اول قريه نيك پي بود، دهي است خوش آب و هوا و بسيار با صفا در جنب كاروانسراي شاه عباسي كاروانيان بار انداختند بعد از آن بعضي [ صفحه 99] به خدمت ستوران پرداخته و ديگران براي تهيه ي خوراك آتش افروختند و در اندك وقتي دود و دمشان براه افتاد ما نيز در نزديكي ايشان در چمن با صفائي منزل گزيديم و مختصر طعامي خورده و بر روي سبزيها دراز كشيديم اما كجا استراحت روزگار خواب شب را مي كند يك ساعت به غروب آفتاب مانده بود برخاسته قدري در ده گردش كرديم تا بر رويه روز قبل به راه افتاديم. از امشب به خلاف شب گذشته بنده را خواب گرفت و هر چه مي خواستم خودرا نگهداري كنم ممكن نمي شد و پيوسته تا صبح پينكي [139] مي زدم و بسيار واقع مي شد كه در حالي كه سواره لگام مركب را در دست داشتم ناگهاني به خود مي آمدم و مي ديدم در حال افتادنم دستم بي اختيار سر افسار اسب يا قاطر را بالا مي كشيد و همچنان در كشمكش خواب و بيداري مي بودم تا طلوع صبح و به محظ روشن شدن هوا ديگر حالت كسالت از من دور مي شد و بعضي اوقات چنان از بي خوابي به ستوه مي آمدم كه مي خواستم پياده شده به ترك سفر و همراهي با كاروان گفته لحظه اي خفته باشم بياد بيان معجز نشان شيخ اجل رحمة الله عليه مي افتادم كه در گلستان مي فرمايد:

حكايت

شبي در بيابان مكه از غايت بي خوابي پاي رفتنم نماند سر بنهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار. پاي مسكين پياده چند رود كز تحمل ستوده شد بختي [140] تا شود جسم فربهي لاغر لاغري مرده باشد از سختي گفت اي برادر حرم در پيش است و حرامي از پس اگر رفتي جان بردي و اگر خفتي مردي: [ صفحه 100] خوش است زير مغيلان به راه باديه خفت شب رحيل ولي ترك جان ببايد گفت همين تذكر به من نيروي شكيبايي مي داد و بر آن حال صبر مي كردم اما بعداً انديشه اي ديگر به خاطرم رسيد كه توانستم از آن شبها استفاده ي خوبي كرده باشم و آن توجه به حق و مناجات با او بود فلهذا هر شب يا مقداري جلوتر از كاروان يا مقداري عقب تر مي رفتم و به راز ونياز با خداوند دمساز مي شدم و بانگ زنگ قافله صداي رودخانه و مشاهده ي منظره ي كوه وصحرا و جلوه ي مهتاب خاصه انعكاس ماه در آب به حال خوش ما مدد مي كرد و نفس را صفايي داده به مبدا متصل مي ساخت پس به آهنگ مثنوي مي خواندم: اي خدا اي قادر بي چون و چند از تو پيدا شد چنين قصر بلند اي خدا اي فضل تو حاجت روا با تو ياد هيچكس نبود روا اينقدر ارشاد تو بخشيده اي تا بدين بس عيب ما پوشيده اي قطره اي دانش كه بخشيدي ز پيش متصل گردان به درياهاي خويش قطره ي كو درهوا شد يا كه ريخت از خزينه ي قدرت تو كي گريخت گر درآيد در عدم باصدعدم چون بخوانيش او كند از سر قدم از عدم ها سوي هستي هر زمان هست يا رب كاروان در كاروان خاصه هرشب جمله افكاروعقول نيست گرددجمله بحر نغول [141] . باز وقت صبح آن اللهيان برزنند از بحر سر چون ماهيان اي دعا ناكرده از تو مستجاب داده دلرا هر دمي صد فتح باب چند حرفي نقش كردي از رقوم سنگها از عشق شد هم چو موم نون ابرو صاد چشم جيم گوش بر نوشتي فتنه ي صد عقل و هوش زين حروفت شد خود باريك ريس نسخ ميكن اي اديب خوشنويس حرف هاي طرفه بر لوح خيال بر نوشته چشم و ابرو خط و خال بر عدم باشم نه بر موجود مست زآنكه معشوق عدم وافي تر است [ صفحه 101] بالجمله از قريه ي نيك پي به سر چم و از چم به جمال آباد و از جمال آباد به ميانج كوچ كرديم قبل از طلوع صبح به رودخانه ي قزل اوزن رسيده از پل دختر گذشتيم همراهان نقل كردند دختري بوده است فريفته ي چوپاني شده و اين پل و قصري كه در با لاي كوه است ساخته ي اوست خلاصه بر روان آن عاشق و معشوق درودي فرستاده از فراز و نشيب قافلان كوه با زحمت واحتياط گذشتيم تا به جلگه ي وسيع ميانج رسيديم و از رودخانه ي ميانج هم عبور كرده وارد قصبه شديم و به همراهي كاروانيان در كاروانسرايي فرود آمديم. در زنجان به ما گفته بودند كه معدودي بهائي در ميانج هست كه مقدم برايشان سيدي است از نجباي آن قصبه پس از ورود و كمي استراحت بسراغ ايشان شتافته، ديدن كرديم چون جلو داران توقف شب را در آن قصبه مقرر داشته بودند شبي در نهايت خوشي در منزل سيد مذكور به روز آورديم و پس از توقف دو روز يك شب در ميانج عازم غريبدوست شديم در اين منزل شنيدم كه راهزنان شاهسون چند كاروان را زده اند وراه امنييتي ندارد بسيار مضطرب شديم و زنگهاي قافله را باز كرده از بيراهه به راه افتاديم و در منتهاي بيم وهراس با خواندن تعويذ ودعا به حوالي قريه ي قراچمن رسيده عازم دوات گروتكمه داش شديم در آنجا معلوم شد كه به سلامت رسته ايم وتا منزل حاجي آقا كه هشت فرسخي تبريز است آمديم آنجا خبر ديگر مسموع شد كه بيشتر بر اضطرابمان افزود وآن شيوع مرض وبا در تبريز وپراكندگي مردم از شهر به اطراف بود جلودار كاروان گفت: «در اين نزديكي دهي هست كه سيسان نام دارد واحباب در آنجا بسيارند اگر ميل داريد روزي در آنجا اقامت كنيد تا بعد چه پيش آيد لذا قاصدي روانه سيسان كرده اظهار اشتياق بملاقات دوستان آنجا نموديم طولي نكشيد كه دو راس اسب با چند نفر از احبا آمده ما را بدان ده بردند ودر مسافر خانه ي آنجا جاي دادند 12روز در آنجا مانده ودر منتهاي محبت وخوشي از ما پذيرائي مي كردند اما تفهيم وتفهم معاني ومطالب بين ما [ صفحه 102] بسيار به زحمت مي شد زيرا زبانشان تركي بود وهيچ فارسي نمي دانستند وما بلعكس وبنده از همان جا به آموختن زبان تركي پرداختم وبعد از قليلي مدتي توانستم به تركي تكلم ورفع احتياج خود را بكنم از سيسان باتفاق چند نفر از احباي تبريز كه آنان نيز از وبا بانجا گريخته بودند روانه ي متنه شديم آن ده دو سه خانوار بهائي داشت چهار پنج روزي توقف كرديم واز آنجا به ليقوان كه به واسطه ي ظروف سفالينش در همه آذربايجان معروف است وپس آن بقريه ي زنجاناب كه بهترين ييلاق آن حدود است عزيمت كرديم وشبي در آنجا گذرانده روز ديگرش رهسپار ميلان شديم ميلان از توابع قصبه ي اسكو است وبهائيانش منتسبين يكي از بابيان اوليه هستند كه به حاجي احمد موسوم بوده وآن روز در تبريز وتفليس تجارت مهمي داشتند وآن ايام زحمت مسافرين وواردين را متحمل وبا كمال محبت وبه طور شايسته از مبلغين پذيرائي مي كردند قصبه اي اسكو كه در دره ي با صفائي واقع شده جنب ميلان است ودر آنجا نيز معدودي از مردم متوسط الحال در سلك امر بهاء منتظم اند.اسكو مركز محال اسكو چاي است وبواسطه ي عياراني«لوطي ها»كه از آنجا بيرون آمده در تمام اطراف تبريز معروف است و بر سر هم مردماني مهمان دوست وگشاده رو دارد بيشتر سكنه ي اسكو وميلان وآن حدود از طائفه ي شيخيه اند در اسكو وميلان هر چند با چند نفر صحبت شد ولي كسي بهائي نگشت ما هم رخت بربسته عازم ممقان شديم. ممقان قصبه ي بزرگي است ومردمانش با فطانت وزارعينش قابل اند و زراعت در آنجا دشوار است زيرا بيشتر اراضي سنگلاخ وبايد بعضي از زمين ها را اول خاك دستي بريزند بعد زراعت كنند وآبش هم نسبتا كم است با وجود اين اهل آن قصبه با ثروت ترين مردم آن نواحي اند كشت صيفي اش بسيار خوب وهندوانه اش در همه ي آذربايجان به خوش طعمي مشهور است چند روزي در منزل يكي از پيروان بهائي به اتفاق دو نفر از احمد اوفها كه از ميلان با ما آمده بودند ميهمان بوديم كه نامش آقاعلي پولي وشيخي شوخ و [ صفحه 103] خوش مشرب بود وحكايات غريب از او نقل مي كردند من جمله مي گفتند كه زنش مسلمان بوده واز ترس زن مدتها بهائيت خود را مستور مي داشته واز اين جهت سالها در ايام رمضان صائم مي بوده وهر شب وروز پنج نوبت با بي اعتقادي نماز مي خوانده روزي در ماه صيام در شدت گرماي تابستان از صحرا به خانه مي آمده ودر اين انديشه بوده كه به چه وسيله روزه خود را بشكند و زن را به بهائيت بكشاند به محض ورود به خانه به فحاشي به زن وتابستان مي پردازد وكاردي كه بر كمر داشته از غلاف مي كشد وديوانه وار زن را عتاب مي كند تا كي تشنگي مرا دچار زحمت كند زود برخيز وهندوانه بياور بيچاره زن لرزان وهراسان هندوانه بر زمين مي گزارد واو با همان كارد با غيظ وغضب هندوانه را دو نيم كرده مي گويد اي ملعونه بي آنكه دم بر آري وانديشه به خود راه دهي بنشين وبخور وديگر ياد روزه مكن وبدين وسيله موفق مي شود كه زن را از آداب اسلامي بركنار داشته خود را راحت كند. بالجمله از ممقان به گوگان واز گوگان به عجب شير وقريه جنت آن شيشوان رفتيم شيشوان محل اقامت شاهزاده امام قلي ميرزا پسر ملك قاسم ميرزا فرزند فتحعلي شاه بود كه الي الان اولاد واحفاد او در آنجا ساكنند اداره ي امور بهائي در شيشوان بر عهده ي آقا احمد علي نامي ممقاني بود وهر گونه زحماتشان را متحمل مي شد وهر چند مردي عامي بود، ولي خوش طبع وپاكيزه اخلاق بود پس از توقف يك هفته در شيشوان به مراغه رفتيم كه از شهرهاي آذربايجان است وآثار بعضي مشاهد وابنيه ي قديمه هنوز در آنجا بر پاست از آن جمله قبر اوحدالدين ورصدخانه خواجه نصير در خارج شهر مركز بهائيت در مراغه آن روز خانه مرحوم حاجي ميرزا عبدالمجيد بود كه از اطباي محترم ومعروف آنجا محسوب مي شد ومردي با ذوق وحال بود مراغه به عكس ساير نقاط آذربايجان بهائيانش نسبتا از معاريف ومحترمين بلد بودند از مراغه به بناب رفتيم كه در انتهاي درياچه شاهي واقع است در بناب دو روزي بيش توقف نشد وبا كسي ملاقاتي به ميان نيامد [ صفحه 104] جز با جناب سيف العلماء كه از اجله ي طائفه ي شيخيه وفرزند مرحوم شيخ علي قاضي است. چون مسافرت ما در اطراف آذربايجان به طول انجاميده بود لذا از بناب عازم تبريز شديم ومقداري از همين راه رفته را برگشتيم جائي را كه نديده بوديم در اين سفر ديديم.ايلخچي وسردرود بود ايلخچي در چهار فرسخي تبريز است وسكنه ي آن از غلاة«علي اللهي»وبقول خود اهل حقيقت اند كه در آذربايجان به گوران معروف اند در اين ده به جاي ملا ومسجد مرشد وتكيه است چون چند نفر بهائي در آنجا بود براي آنان دو روزي مانده روانه تبريز شديم پس از طي دو فرسخ به سردرود رسيديم از سردرود عمارات مرتفع تبريز خصوصا ارگ عليشاه نمايان است قدري نزديك تر سوادشهر بطور خوبي ديده شد تسلسل خاطر مرا بياد قصه وامدار ومحتسب كه مولوي در مثنوي حكايت مي كند انداخت. ساربانان بار بگشا زاشتران شهر تبريز است وكوي دلبران فردوس است اين تبريز را رفعت قدس است اين پاليز را هر زماني فوج روح انگيز جان از فراز عرش بر تبريزيان رو به دارالملك تبريز سني بر اميد روشني بر روشني از قبرستان گچل كه اول شهر است گذشته وارد محله ي ارمنستان واز آنجا به محله ي نوبر به منزل حاجي علي محمد احمداف وارد شديم قضا را درآنجا اجتماع «محفل روحاني»بود از ملاقات ما اظهار سرور كردند وقرار توقف رسمي ما را در منزل ميرزا حيدر علي اسكوئي دادند واين ميرزا حيدرعلي از معاريف بهائيان آذربايجان ومردي در بعضي شئون لاقيد ولا ابالي است مختصر سوادي دارد وخط نسخ را بد نمي نگارد درتبليغ مولع وحريص وداراي سليقه ي مخصوصي است واگرچه از اهل حرفه وتجارت است ولي از اين فن جز ضرر حظ ونصيبي ندارد وگاهي به زراعت وصناعت مي پردازد ودر تبريز 9 ماه اقامت كرديم جمعي تبليغ شدند ومعدودي تصديق كردند تبريز شماره ي بهائيان بيشتر از 150 نبود و [ صفحه 105] بطوري كه مي گفتند پيشرفت ومحبوبيت اهل بها در تبريز بسيار خوب بوده جز آنكه بواسطه ور شكستگي «كمپاني شرق»رونق واعتبارشان از بين رفت وكمپاني شرق شركتي بود كه چند نفر از رؤساي بهائي تاسيس كردند واسهامي 10توماني ترتيب دادند وقريب 19هزار تومان پول از اطراف آذربايجان وايران جمع كرده در ظرف مدت كمي كوس ورشكست فروكوبيده بي آنكه ارائه ي صورت حساب وكيفيت ضرر را بدهند كمپاني را بر چيدند اين واقعه سبب خمودت بعضي از بهائيان واعراض مبتديان وانزجار سائرين شد به هر حال در تبريز خدمتي كه از ما به جامعه بهائيت سر زد به غير از تبليغ يكي دو نفر اين بود كه مبلغي نقدينه از احباب جمع كرده وخانه مرغوبي در بهترين نقاط شهر براي مسافرخانه خريديم وچون مدت اقامت ما در تبريز بطول انجاميده بود مصمم مسافرت شديم نظر به پاره اي جهات صلاح چنان ديديم كه از راه تفليس وبادكوبه به انزلي ورشت وتهران رهسپار شويم لذا با خط اهنگ كه در همان ايام اقامت ما را از جلفا به تبريز كشيدند روانه مرند وجلفا شديم. بعداز توقف يك شب از جلفا با الكساندر وپول و نخجوان وايروان واوچ كليسا واز جنگلهاي سبز وخرم گذشته وارد تفليس شديم وشب وروزي در تفليس بگردش مشغول بوده از آنجا به بادكوبه ومسافرخانه در آمديم قضا را آن ايام بادكوبه مجمع مبلغين شده بود به غير از ما دو نفر آقا سيد اسد الله قمي و سيد جلال سينا و ميرزا منير نبيل زاده و ميرزا عبد الخالق بادكوبه اي و چند نفر ديگر بودند كه يكي دونفر از ايشان از اهل بلد و مابقي از عشق آباد وايروان در آنجا جمع بودند ومقدم بر همه ي ايشان از حيث شان ورتبت سيد اسدالله قمي بود كه سن قريب به هشتاد وقيافه نوراني ومحاسني سفيد وبلند داشت واصلا از اهل قم وبزرگ شده ي تبريز وقبل از بهائيت وشغل مبلغي،در تهران وتبريز كفش دوزي مي كرده ودر بهائيت بعد از گرفتاري هائي كه برايش پيش آمده به عكا رفته ودر آنجا اقامت گزيده وبعد از بهاالله مورد توجه عبدالبهاء شده تا آنجا كه معلم شوقي افندي گشته ودر سفر [ صفحه 106] عبدالبهاء به آمريكا جزو ملتزمين ركاب وخواص اصحاب بوده وخداش بيامرزد مردي خوش قريحه ومزاح وبذله گو بود وبعدا در ضمن كتاب اشارات مفصلي در مواقع خود به احوال او خواهد شد در هر صورت بنده زايدالوصف مشعوف بودم كه جمعي از مبلغين را زيارت مي كنم كه سالها آرزوي درك خدمت آنان و همكاري با ايشان را داشتم و چون به طوري كه بعداً به عرض خواهم رسانيد از رفيق خود كرم و كرامتي نديده بيشتر متوجه حال سايرين بودم ولي دقت در احوال آنها سبب سلب ارادت من از ايشان گرديد چه ديدم اين منقطعين از ما سوي الله و متوجهين به حق نيز چون ديگران گرفتار شئون دنيه ي دنيا هستند و پيرو نفس و هوي و رعايت اختصار را به ذكر جزئيات مطالب نمي پردازم همين قدر مي گويم كه اين جمع كه جمله ترويج يك مقصد و مرام و تبليغ يك امر و ديانت مي كردند همه با يكديگر خصم ونسبت به هم حاسد بودند و پيوسته به لطائف الحيل در سرسر تخريب كار و توهين حال يكديگر مي نمودند و گاهي از تفسيق نيز باك نداشتند با اين همه ديگران را به محبت و صفا و به ترك نفس وهوي دعوت و دلالت ميفرمودند: زاهدان كاين جلوه درمحراب ومنبرمي كنند چون به خلوت مي روندآن كار ديگر مي كنند مشكلي دارم ز دانشمند مجلس باز پرس تو بفرمايان چرا خود توبه كمتر مي كنند گوئيا باور نمي دارند روز داوري كاين همه قلب و دقل در كار داور ميكنند الحاصل مدتي در باد كوبه مدتي توقف و مختصر سفري نيز به اطراف از بالا خانلي و نفتالين كرده و بعد از مشورت با دوستان فسخ عزيمت به تهران نموده از باد كوبه با كشتي به تازه شهر رفتيم و از آنجا هم با راه آهن بدون هيچ توقفي در راه به سرعت برق و باد به عشق آباد آمديم! عشق آباد بعد از حيفا و عكا در نظر اهل بهاء مهم ترين نقاط دنيا است زيرا اولين مشرق الاذكار (معبد بهائي) را درآنجا ساخته و بهائيان آزادي كامل دارند و به نظر ما بهائيان عشق آباد نمونه ي كاملي براي اهل عالم توانند بود و البته يك جنبه ي ابهائي [ صفحه 107] تشكيل داده و با خود و سايرين به محبت اسلام و صلح و صفا سلوك مي كنند و عن قريب اين رويه به ساير نقاط عالم نيز سرايت كرده تمام دنيا جنت ابهي خواهد شد وما از اين سعادت كه نصيبمان شده بود سوري زايدالوصف داشتيم!!. باري در عشق آباد در محوطه مشرق الاذكار منزل گرفتيم وبناي آمد وشد با احباب گذاشتيم بهائيان عشق آباد بيشتر يزدي وروستائيان آذربايجاني ومعدودي هم از اهل ساير نقاط ايران وقفقاز بودند كه به وسيله ي داد و ستد وگرمي تجارت ثروتي اندوخته واز فقر به غنا رسيده رياست روحاني آن جمع را شيخ محمد علي قائني داشت كه بهائي اي شيعي مشرب ومتقي ومردي تندخو وعصبي مزاج بود وبدون واسطه بسياري از احباب بالاخص جوانان از او رنجيده نسبت به وي تنفر اظهار مي كردند وبيشتر عناد او با مخالفان خود بر سر اصول ومبادي اخلاقي وامر به معروف ونهي از منكر بود. بالجمله عشق آباد را بخلاف آنچه تصور مي كرديم ديديم اكثر جوانان بهائي دچار مهلكات اخلاقي وپيروان مبتلا به كبر و نخوت وجامعه بهائيت دچار تشتت وگرفتار اختلاف يك دسته طرفدار حريت نسوان وكشف حجاب ودسته ديگر مخالف آزادي مطلقه زنان ورفع نقاب آنان،به اينان نسبت حمق ووحشي گري و جهالت مي دادند واينها ايشان را بفسق وفجور ودياثت [142] !متهم مي داشتند واختلافات ديگري نيز در بيان بود چون خصومت ترك وفارس كه شرحش موجب درازي سخن است.وبر اين اختلافات گاهي اثرات خارجي مترتب مي شد من جمله نقل كردند كه بعد از ظهر جمعه دو نفر از مبلغين مهم در شاهراه عام مصادف مي شوند واتفاقاًهر دو براي عبادت به مشرق الاذكار مي رفته چون در قضيه با يكديگر اختلاف نظر داشتند به محض روبرو شدن يكي ديگري را دشنام مادر مي دهد وطرف مقابل [ صفحه 108] معامله ي به مثل مي كند وخلاصه الكلام كار به مجادله مي انجامد وبه سبب خالي بودن معبر از گذريان مدتي مديد اين دو منادي وحدت عالم انساني ومصلح بشر سيلي ومشت بر روي وپشت يكديگر مي زنند ومي كوبند تا آنكه بعضي از روسها ومسلمين رسيده وبه آب نصيحت آتش اين فتنه را مي خوابانند گذشته از اين منقولات خود نيز نظائري از آن قبيل ديدم كه كنونم مجال گفتن نيست از عشق آباد سفري به خاك خوارزم كرديم ومدتها در مرو وتجن يولنان وتخته بازار وقهقهه بسر برديم ودوستان نازنيني پيدا كرديم كه گردش روزگار وتصاريف ليل ونهار بين ما وايشان مدت هاست خط جدائي كشيده در مرو شاهجان بياد يار مهربان وجوي موليان [143] . در يك آمو وآب جيحون افتاده يكسره ناچار جلو تاختيم ومدتي در ساحل آمو دريا (رود جيحون)منزل ساختيم واز خربزه هاي شيرين آنجا خورديم واز مؤانست دوستان دلنشين لذت برديم پس روانه كاكان (بخاراي نو)وبخارا شديم ودر مهمانخانه ي توران منزل گزيديم در بخارا فقط يك نفر بهائي بود آن هم جواني تاجر واز اهل يزد قدري در شهر وبازار گردش كرديم و روز ديگر به زيارت قبر اقا محمد فاضل قائني كه در آنجا در گذشته بود رفتيم وچون كاري ديگر در بخارا براي ما نبود به سمرقند روانه شديم ودو سه هفته در سمرقند مانديم ومنزلمان در خانه يك نفر پير مرد يزدي بود اهالي سمرقند وبخارا وتاشكند وقسمت اعظم ماوراءالنهر به سارد معروف اند وبر دودسته اند ترك وتاجيك اهالي سمرقند وبخارا تاجيك اند وزبانشان فارسي است ولي تاشكندي ها ترك اند وكمتر فارسي مي دانند ومجموعاً سكنه تركستان حنفي مذهب وبقول خود امام عظمي هستند فقط در بخارا جماعتي شيعه يافت مي شود كه بخارائي ها به آنها موري مي گويند واصلاًايراني هستند وبا آنكه از دير زماني مبلغين فاضلي مثل ميرزا [ صفحه 109] ابوالفضل گلپايگاني وآقا محمد قائيني سالها در ميان آنها بوده مع ذالك يك نفر بهائي نشده وبهائياني كه در اين نقاط بلكه در اكثر نقاط خارج از ايران ديده مي شود همان ايرانيان مهاجرند. سمرقند شهري است خوش آب وهوا ومردماني قوي ونيكو اندام دارد ابنيه ي تاريخي اين شهر نيز خالي از اهميت نيست نظير مسجد شاه زنده ومسجد خاتم كه از حيث ساختمان وصنعت كاشيكاري از بناهاي مهم اسلامي است مدفن امير تيمور گوركان نيز در اين شهر است از قراري كه مي گفتند سنگ گورش از احجار قيمتي است ومانند آن را در جائي سراغ نكرده اند. در سمرقند مردمان خوش قريه و با ذوق پيدا مي شود و طايفه اي از اهل طريقت در آن هستند كه به نقش بندي معروفند روزي طرف عصر در جلو مسجد خاتم گردش مي كردم درويشي را ديدم كه مثنوي مي خواند بياد قصه ي پادشاه و كنيزك افتادم سوال كردم:«كوي سر پل و غاتفر در اين شهرهست؟» نگاه و خنده كرد و گفت:«در مثنوي خوانده اي»؟ گفتم «آري» گفت: «هنوز هم آن محله به غاتفران معروف است اما چه فايده! كه معشوق ما در آنجا نيست.» گفتم «الحمد لله كه معشوق ما در همه جا هست.» از سمرقند عازم تاشكند شديم كه آن روز مركز تركستان بود و اين همان شهر است كه در شاهنامه به اسم چاچ معروف است كه بهترين كمان ها را در آنجا راست مي كرده اند اتباع ايراني در تاشكند زيادتر از سمرقند هستند و بهائيانش اغلب رانده شده هاي از عشق آباد ميباشند و بيشتر به بقالي و حرفه هاي ضعيف ديگر و صنعت كفاشي مشغول اند و هر يك براي خود همسري روسي پيدا كرده! حاجي امين معروف در مسافرتي كه به تاشكند رفته و برگشته بود از او سوال كرده بودند كه شما در آنجا چه كرديد گفته بود مقداري زن روسي براي «احباي الهي» عقد كرديم! و چون چند نفر را اسم برد گفتند: «جناب حاجي اينها مدت ها ست اين زنها را دارند گفت:«آري اينها اول عروسي كردند بعد از سالها يادشان آمد كه عقد و [ صفحه 110] نكاح هم در شرع هست! مدتي در تاشكند مانديم و جزء با ايرانيان و يك نفر روزنامه نويس تاشكندي كه اسمش عبد الرحمان و مجله اي به اسم «الا صلاح» مي نوشت لايق نيافتيم كه سخني از دين و مذهب با او به ميان آوريم و چون از تبليغ در آن حدود مايوس شديم مراجعت به مرو كرده ايامي در قهقه به سر برديم و يك سفر ديگر بتجن و يولتان و تخته بازار و حدود پنج ده تا نزديك سر حد افغان كه تركمانان ساروق در آنجا ساكن اند رفته و مجدد معاودت به مرو كرديم و از آنجا به مراكز ديگر تركمن قراء انوبز معبن، گوگ تپه و قصبه ي بهر زن گردش مفصلي كرده اواسط پائيز به عشق آباد برگشتيم در اين سفر مخالفت بنده با آقا ميرزا مهدي شروع شد.

جنگ مبلغين

از پيش معروض داشتم كه اين بنده را عقيده چنان بود مبلغ فرشته اي است به صورت انسان و از اين جهت از همان روز اول با آنكه علي الظاهر چيزي از ميرزا مهدي مرحوم كم نداشتم جزء تقدم در تبليغ با او به سمت ارادت حركت مي كردم و در جميع شئون برخود مقدمش ميداشتم ولي طولي نكشيد كه اين صفا به كدورت و دوستي به خصومت مبدل گرديد چه اولاً بنده گمان مي كردم كه آن مرحوم را فضائل و كمالاتي است كه ميتوان از آن استفاده كرد، بعد فهميدم كه حتي از نوشتن و خواندن فارسي عاجز است منتها هنرش اين است كه در اثر تمرين القاء به حافظه متون دلائلي كه از پيش به شرح آن پرداختيم با بعضي حواشي فرا گرفته و مقدار زيادي از الواح و خطابات بهاء و عبد البهاء و ديگران را آموخته و در مواقع لزوم به مناسبت آنها را به طوري كه شنونده گمان مي كند از خود اوست ميخواند. اين بنده را كه در آن ايام تعصبي به كمال داشتم بسي دشوار نمي نمود كه شخصي آيات حق را كلمات ارتجالي خود و از اين راه مردم را به دانش خويش بفريبد ثانياً رشك و [ صفحه 111] حسد غريبي داشت به طوري كه اگر گاهي من براي احباب بياني مي كردم و يا لوحي مي خواندم و دوستان اظهار سرور نموده مي گفتند مفيد سخني گفتي و ما مستفيظ شديم، تا يك روز متاثر و متغير بود و چون بنده زبان تركي را آموختم و او نتوانست، بيشتر بر كدورتش افزود و پيوسته براي جوش حسد خود بهانه احداث مي نمود خلاصه بنده چنان از اين موافقت به ستوه آمده بودم كه چند دفعه خواستم ترك دين و دنيا كرده و به تهران برگردم و اسمي از تبليغ و مبلغ نياورم باز با خود مي گفتم: «مرد ثابت قدم آن است كه از جا نرود.» شايد اين جلوات و نمايشات به عمد و براي آزمايش ماست. عشق از اول سر كش و خوني بود تا گريزد آن كه بيروني بود و همچنان در طول اين مسافرت عريض ايام با مرارتي داشتيم و هر روز مقداري كدورت در دل انباشيم تا از حدود و ثغور تركستان به عشق آباد برگشتيم در مدينه عشق عقل مقهور شد و از من ديوانگي اي سرزد كه هنوزم هر وقت بخاطر مي آيد متاثر مي شوم و اجمال آن تفصيل اين است: شبي در تجارتخانه علي اكبر عباس اف كه يكي از امناي بهائي بود با چندنفر از احباب و شيخ محمد علي قائني نشسته بوديم و از هر دري سخن در پيوسته ،قضا را پاكتي از تهران رسيد كه در لف [144] آن سواد [145] لوحي بود حاجي رمضان قاصد از عكا آورده لوح را في المجلس خواندند بعد شيخ محمد علي قائني روي به سوي اين بنده و محمد عباس اف كرده گفت:«هر كدام ازشما كه بهتر مي نويسيد سواد لوح مبارك را باخود ببريد و از روي آن چند نسخه برداريد» اين بنده نظر به كثرت اشتياقي كه به زيارت و امعان در كلمات لوح داشتم، گفتم:«شايد من بهتر بنويسم، درهرصورت اگر اجازه بدهيد امشب اين لوح در نزد من باشد كه از روي آن نسخه تا [ صفحه 112] صبح توانم برداشت». خلاصه راضي شدند ولوح را دادند وبه همين مناسبت صحبت از خط و خطاطي به ميان آمد يكي از حاضرين رو به بنده كرد و گفت:«جناب آقا محمد حسين عباس اف خط بسيار خوشي دارد شيخ محمد علي از آنجائي كه سابقه دوستي با خاندان ما داشت،پيوسته رعايت جانب مرا مي نمود و بطور شايسته اظهار محبت مي فرمود گفت:«از كمالات صبحي يكي آن است كه خط شكسته را خوب مي نويسد» آقا ميرزا مهدي را اين ستايش خوش نيامد بعد از تفرق جمعيت كه با هم به مشرق الاذكار مي رفتيم دفعتاً برآشفت و گفت:«تو چقدر احمق و ناداني» گفتم:«از چه سبب؟» گفت:«هيچ ناداني خود را نمي ستايد» گفتم:«كجا من خود را ستودم؟» گفت در حجره ي عباس اف نگفتي كه خط من خوب است؟» و به تعقيب سخن خود باز بناي ناسزا ودشنام را گذاشت كه دفعه حال من تغيير كرد و زمام اختيار از كفم برون شد از جاي جستم و سيلي محكم بر رويش زدم كه:«به گور پدر هر چه مبلغ است! كه گفت تو را بر من فضل و فضيلتي است؟ بي سواد تو هنوز موفق به تزكيه نفس و صفاي باطن خود نشده اين مردم بيچاره را به چه چيز دعوت مي كني؟» از اين قبيل سخنان مي گفتم وبر سر و مغز او مي كوفتم تا آنكه در يكي از خانها كه از قضا تعلق به يكي از اهل بهاء داشت باز شد و يكي دو نفر ازبه گمان اينكه قضيه ي موحشي رخ داده سراسيمه بيرون دويدند، بعد دويدند، خبري نيست مختصر نزاعي است بين مبلغين! پس باملايمت مخصوص ما را از يكديگر جدا كرده، گفتند:«اين حركات لطفي ندارد به منزل خود برويد و راحت كنيد» بنده در آن حيص و بيص از بي اعتنايي آقايان به جدال مبلغين و اينكه چندان اهميتي به اين واقعه ندادند تعجب كردم و بعد ها در صدد تحقيق برآمدم ديدم به واسطه كثرت وقوع اين حوادث در آنجا وقع [146] آن از بين رفته، حتي گفتند:«عموم مبلغين در اينجا يك جنگ تناتني و به قول فرنگي ها «دوئلي» كرده اند. مثلا ميان شيخ محمد و آقا سيد مهدي گلپايگاني در [ صفحه 113] حضور جمعي نزاع شد و شيخ از شدت تغير چهارپايه را بلند كرد كه برفرق سيد بزند حاضرين دستش را گرفته نگذاشتند و باز فيمابين مرحوم سيد جلال پسر سينا با ميرزا منير نبيل زاده در اثناء راه در سر مسئله ي حريت نسوان جنگي در گرفت و مقداري مشت وسيلي رد و بدل شد و از همه مهم تر قضيه ي شيخ احمد اسكويي معلم است كه پسر حاجي عبدالرسول يزدي رئيس محفل روحاني را تاديباً در مدرسه تنبيه كرد وچون پسر از اين سياست پدر را آگاهي داد! حاجي مذكور به مدرسه تاخت و بيرون از اندازه شيخ را مورد ضرب ساخت وچون شيخ احمد ترك زبان بود بهائيان آذربايجاني در مقام انتقام بر آمده به همت ريش سفيدان امت، فتنه ي برخاسته باتقديم معذرت حاجي از شيخ و انفصالش از عضويت محفل، خوابيد.»الغرض بگذاربم و بگذريم وبه تعقيب سخن خود پردازيم. هنوز اين بنده به مشرق الاذكار نرسيده بودم كه حالت پريشاني و پشيماني غريبي به من دست داد رو به طرف ميرزا مهدي رفتم و دست و رويش را بوسه زدم و فراوان معذرت خواستم و براي رفع دلتنگي و ملالتش هر زبان و بياني بود آ‌وردم خدا و رسول را شفيع قرار دادم و چندين نكته ي بديع بكارزدم ولي به هيچ وجه كارگر نيفتاد و عجز و نياز من بر كبر و ناز او افزود، بالجمله تظلم پيش رؤساي قوم برد ولي چنان كه منتظر بود ما محكوم نشديم تا آنكه بالمال خودمان آشتي كرده و قرار شد كه ديگر از گذشته شكايت نكنيم و ماجرا را براي كسي حكايت ننمائيم!. با اين همه نتوانستم خود را راضي كنم كه ديگر با آقا ميرزا مهدي مصاحب ورفيق باشم واز اين پيش آمد چنان افسرده بودم كه از روبرو شدن با او مي گريختم وبالنتيجه در همان عشق آباد از يكديگر جدا شديم وبنده در جهت شرقي مشرق الاذكار خانه اي كه جنب در ديگر آن محوطه ودور از آمد وشد مردمان بود براي خود جايگاه ساختم وحتي الامكان مواظب بودم كه با ميرزا مهدي روبرو نشوم اما او چند روزي بعد از اين واقعه مصمم سفر به خراسان شد وقبل از حركت به سراغ بنده آمد كه يا [ صفحه 114] باز با هم حركت كنيم ويا اقلاً وداعي كرده باشد،اما اين بنده حاضر به هيچ يك نشدم ودرست در نظرم نمانده كه آيا از منزل بيرون رفتم ويا در خانه را از درون بستم در هر صورت اتفاق ملاقات نيفتاد وبا پيغامي خدا حافظي خود را ابلاغ كرد. چون آقا ميرزا مهدي از عشق آباد دور شد بنده را حال دگرگون شد ودر آن گوشه تنهائي كه ميدان وسيعي براي فكر بود به انديشه فرو رفتم وپيوسته با خود مي گفتم خوب كاري نكردم،بدون جهت دلي را آزردم اي كاش كه آن شب نيز بر گفته هاي او صبر مي كردم وقوت نفسي نشان داده عمل دوستان خدا را اسوه ي حسنه ي خويش قرار مي دادم. شنيدم كه وقتي سحرگاه عيد زگرمابه برون آمد بايزيد يكي طشت خاكسترش بي خبر فرريختش از سرائي به سر همي گفت ژوليده دستاروموي كف دست شكرانه مالان بروي كه اي نفس من در خور آتشم زخاكستري روي در هم كشم كجا توانم گفت كه مرا مهلكات نفس كمتر از او بود ومنجيات اخلاق بيشتر از وي،اين از غرور فطرت آدمي است كه جز خود همه كس را مقصر داند وهمه وقت تمام حق را بطرف خود دهد چه خوب ميفرمايد شيخ اجل رحمة الله عليه: نبيند مدعي جز خويشتن را كه دارد پرده پندار در پيش گرت چشم خدا بيني ببخشند نبيني هيچكس عاجزتراز خويش خلاصه آقا ميرزا مهدي از خراسان به اصفهان رفت ودر آنجا مسموماً در گذشت كه خداش بيامرزاد وغريق رحمتش كناد! بعد از رفتن ميرزا مهدي مرحوم شيخ محمد علي براي اينكه سرگرمي داشته باشم اوراق ورسائل ميرزا ابوالفضل گلپايگاني را كه عبدالبهاء به او سپرده به دست من داد تا هم مطالعه كرده باشم وهم از بعضي از آنها نسخه اي بردارم كتابي كه آن روز مهم وقابل مي نمود تاريخي راجع به امر بهائي بود. [ صفحه 115] پائيز گذشت، زمستان آمد هوا سرد شد، سرما شدت كرد وكيسه ي ماهم از زر تهي شد ودچار تنگدستي شدم ومناعت نفس مانع از بيان حال به دوستان گرديد،ناچار به فروخت اشياء واثاثيه گشتم چندان كه جز لباسي كه پوشيده بودم با يك عبا براي من چيزي باقي نمانده وزمستان سرد عشق آباد را در منتها درجه ي عسرت متحمل شدم بطوري كه سه ماه لباس از تن بيرون نكردم وشب در موقع خواب عبا را چون قماطي [147] برخود پيچيده مي خفتم وبسيار مواظب بودم كه كسي اين احوال واقف نشود وبا اين همه حال خوشي داشتم وچون به خيال خود تحمل اين شدائد را در راه خدا وبراي او مي دانستم بسي مسرور وشاكر بودم وهمي گفتم: گر در آتش رفت بايد چون خليل ور چويحيي مي كني خونم سبيل ور چو يوسف چاه وزندانم كني ور ز فقرم عيسي مريم كني رخ نگردانم نگردم از تو من بهر فرمان تو دارم جان و تن باري بقول عوام «زمستان تمام شد وروسياهي به زغال ماند» ما هم از زحمت سرما رستيم وحاجي امين هم به عشق آباد وارد گشت وقرار داديم كه او به تاشكند رفته برگردد تا با هم روانه تهران شويم وبالفعل از راه اعطاي قرض،راحتي ما را تامين كند وچنين كرد. يكي دو روز بعد از رفتن حاجي امين آقا سيد اسد الله قمي به عشق آباد آمد،رفته رفته با هم انس گرفتيم ومن از ملا قاتش حظ بي اندازه واز سرگذشت او وسفرهايش به هند واروپا وآمريكا وتشرفش به حضور بهاء وعبدالبهاء حكايت ها شنيدم والبته چون مرا فوق العاده گرم ومشتعل مي ديد چيزي نمي گفت كه مناسب حال من نباشد. به غير از آقا اسد الله با ديگران نيز مانوس شدم وبه طور كلي از جريان اوضاع بهائيت در عشق آباد اطلاع كامل حاصل نمودم وچيزهائي شنيدم وديدم كه بر آگاهي ودانش من بسي افزود وموجب حيرت من گشت از آن جمله واقعه قتل حاجي محمد رضاي اصفهاني بود كه اول كسي است كه در عشق آباد در راه بهائيت ترك سر و [ صفحه 116] جان گفت وآن را نقل ميكنم:

شهادت دروغ

استاد محمد رضائي بود كه بر سبيل تفخيم گاهي معمارش مي گفتند او از براي من حديث كرد كه حاجي محمد رضا اختيار زبان به دست اراده اش نبود وهر مي خواست مي گفت ولذا توليد بغض وكين در قلوب مسلمين مي كرد تا به تحريك چند نفر از رؤساي اسلام، به دست دو نفر عامي كشته شد پس قاتلين خود به محكمه رفته گفتند كه چون حاجي محمد رضا به شعائر ديني ما توهين مي كرد وما طاقت تحمل نداشتيم او را كشتيم،ونظر به اينكه بموجب قانون از قتل معاف مي شد بهائيان راضي نشده به محكمه تظلم كردند كه اينان بصرف عداوت حاجي را كشته اند قضا را آن ايام ميرزا ابوالفضل گلپايگاني نيز در عشق آباد بود وامور اهل بهاء به كف كفايت او اداره مي شد. به هر ترتيبي بود مسلمين را محكوم كرد ويكي از علل محكوميت ايشان اين بود كه ميرزا ابوالفضل در محكمه اظهار داشت كه ما از خود مسلمين شاهد بر راستي گفتار خود داريم محكمه،گفته بود اگر چنين شهودي اقامه كنيد كار محاكمه ختم است. بعد مرا (استاد محمد رضا)معرفي كردند كه مسلمان وشاهد حال است وحال آنكه بهائي بودم،پس توصيه كردند كه در هر صورت در محكمه اظهار مسلماني كنم. الغرض قرار مقرر را به عموم مسلمين وبهائيان اعلان كردند وهر دو طرف راضي شدند چه مسلمانان يقين داشتند كسي از آنان چنين شهادتي نخواهد داد،باري روز محكمه فرا رسيد ميرزا ابوالفضل وساير بهائيان وشيخ احمد نامي پيشواي مسلمانان با ايشان براي محاكمه حاضر شدند وچون ميرزا ابوالفضل شاهد مسلمان را از خلف [148] حجاب چهره گشائي كرد مسلمين فرياد زدند كه اين شاهد مسلمان نيست [ صفحه 117] بل بل پير بابيست،رؤساي محكمه گفتند خودش اقرار مي كند مسلمانم شما به چه دليل مي گوئيد بهائيست؟ شيخ احمد گفت اين داماد يكي از بهائيان است اگر مسلمان مي بود دختر غير از مسلمان نمي گرفت. ميرزا ابوالفضل رئيس محكمه را گفت ببينيد اينها چه قدر بي خبر وبي انصاف اند در صورتيكه مسلمان دختر از مسيحي وكليمي وبهائي مي گيرد» رئيس محكمه تصديق كرد كه ميرزا ابوالفضل راست مي گويد،بعد از شيخ احمد پرسيد:مسلمان دختر به خارج از خود مي دهد؟ شيخ احمد كه در مسئله ي اول دچار سهو شده بود آسيمه گشته بي تامل گفت بلي!ميرزا ابوالفضل گفت نه چنين است واين فضيلت مر اهل بها را است كه پشت پا به تعصب زده عموم اهل عالم را با خود برابر وبرادر مي دانند وخلاصة الكلام بدين نحو شيخ احمد وهفت نفر ديگر محكوم شدند دو نفر به قتل وسائرين به پانزده سال حبس سيبري چنان كه گفتيم چون چنين حكمي در محكمه مسجل شد بهائيان مبادرت به امر ديگر كرده به حكومت روسي عرضه داشتند كه نظر به اينكه احكام ديني مبني بر اساس محبت ورافت است ما از حق شخصي خود راجع به انتقام قاتلين صرف نظر كرده از اولياي امور خواهش بخشش ايشان را مي كنيم ولي دولت روس از حق خود نگذشت جز آنكه تخفيفي در قصاص محكومين داد آن دو را كه بنا بود بكشند پانزده سال وبقيه هفت سال ونيم حبس مقرر داشتند وعجب آنكه محكومين خود راضي نبودند كه رهين احساني باآن مقدمات كردند وچون حكم محكمه وهم تقليل عذاب را مسموع داشتند گفتند ما را بكشيد كه ما از اين قبيل نكوئي ها بي نيازيم! هر چند من از شنيدن اين حكايت بر حسن تدبير!ميرزا ابوالفضل آفرين گفتم ولي رقتي هم بحال اين بيچارگان وكيفيت محكوميتشان حاصل كردم. رفته رفته در عشق آباد داخل در كارهاي امري شدم [149] وواقف بر بعضي مسائل گشتم كه مكرر به احباب مي گفتم هنوز آزادي براي اين جمعيت زود است وباز اظهار [ صفحه 118] مي كردم كه مراتب احباي ايران از جهت حسن اخلاق وتقوا بر اهل عشق آباد مقدم اند،دوستان اين عرايض را حمل بر تعصب كرده مي گفتند همه جا خانه ي عشق است جز آنكه شما اطلاع كامل از اوضاع داخلي احباب نقاط ديگر نداريد ومن تصديق نمي كردم چه مدتي در آذربايجان خصوصاً در تبريز با بهائيان محشور بودم وامري منافي عفت از ايشان نديدم بلي گاهي نفوسي پيدا مي شدند كه از منكر ومسكر پرهيز نداشتند ولي اكثريت بهائيان تبريز وآذربايجان پاكدامن وپرهيزكار بودند وباز مي گفتم كه شما يك استدلال ما را در عالم تبليغ باطل كرديد زيرا هروقت يكي از اغيار بر فساد اخلاق احباب انتقادي داشت ما جواب مي داديم كه اينها چون از عالم اسلام به بهائيت آمده اند اين جهاز رزائل را كه سالها پدران ومادران ايشان براي آنها تهيه كرده اند با خود بدين جا آورده اند،اما سوء حركات بهائي زادگان را به چه چيزتعبير توان كرد؟ نظير قضيه ي ميرزا زين العابدين كحال و فرزندانش (ميرزا زين العابدين نامي بود كحال كه مردي كم آزار و مسلمان زاده بود و بعداً بهائي شد سه پسر داشت ميرزا آقا جان، حسين و ميرزا كاظم ميرزا آقا جان با فاحشه اي روسي ازدواج كرد و بعداً ترك بهائيت گفته، مسيحي شد و اسم خود را تغيير داده الكساندر گذاشت ميرزا كاظم هم تفنگ و فشنگ بطور خلاف قانون و دزدي به تركمن ها مي فروخت و سالي قريب هفت ماه گرفتار حبس بود تا آنكه اخيراً از قراري كه شنيدم به عرق كشي مشغول گشت و اين ميرزا كاظم پسري داشت موسوم به رضوان الله كه در حقيقت سومين نسل بهائي محسوب مي شد وبه رضوان بابي معروف بود آ‌ن قدر دزدي و حركات شنيع از او سر زد كه به حكم حكومت تيرباران شد.) بالجمله توقف من در عشق آباد تا اوائل تابستان طول كشيد و عشق آباد تابستاني گرم دارد لذا در موقع سورت [150] گرما اغنيا و مستطيعين به فيروزه كه ييلاقي با صفا است مي روند، رفته رفته اهل شهر به ييلاق رفتند و در بين ايشان شيخ محمد علي نيز با زن و [ صفحه 119] فرزند بدان جا كوچ كرد، در اين اثنا حاجي امين از تركستان مراجعت كرد و قرار حركت را براي روز معيني داد اين بنده پس از اخبار حاجي امين، براي وداع با شيخ محمد علي به فيروزه رفتنم و دو سه روزي هم در آنجا ماندم پس به شهر برگشته به همراهي حاجي امين آهنگ تهران كرديم.

امناي بابيه

حاجي امين يكي از مقتدر ترين و متنفذين اين طايفه و به نظر من از اعجوبه هاي زمان بود و خالي از فايده نيست كه قدري با صفات و حالات اين مرد كه در تاريخ بابيه از رجال مهم است آشنا شويم و مقدمتاً به وجه تسميه ي اين اسم، يعني امين، پرداخته گوييم: سيد باب براي خود و ظهور بعدش در بيان امتيازاتي قائل شد و در اين باب فرائضي بر امت واجب كرده از آن جمله در باب سابع از واحد خامس ميگويد«خداوند اذن فرموده كه در هر ارضي هر شيء نيكويي هست مومنين به بيان تحصيل نموده لعل يوم ظهور حق شيئي به محضر مالك خلق رسد كه محبوب او افتد». و نيز در باب رابع از واحد ثامن گويد«ان كل شيء اعلا ه للنقطه و اوسطه للحروف الحي و ادناه للخلق» و ايضاً در باب خامس از واحد ثامن مي فرمايد «فرض علي من يقدران ياًخذ ثلث الماس عدد البسم و اربع نعل اصغر عددالله دسته زمرد عددالامنع دسته ياقوت عدد الاقدس ان يأخذ و بسلم من يظهره الله و حروف الحي في يوم ظهور هم». ملخص اين باب آنكه در مواقع خود ذكر كل وجود در بيان است و كل بيان در واحد اول و واحد اول در نقطه ي اول و از انجايي كه در يوم قيامت حشر كل بر درجات اين واحد بامر واحد اول واحد در كل يك ماه حيوان ديده مي شود كه امر الله باشد و از آنجايي كه هر شئي در صقع خود تا مشابه نشود اين واحد را كامل در حق خود نمي گردد و مدل علي الله نمي شود از اين جهت امر شده كه در يوم ظهور [ صفحه 120] تا ظهور ديگر هر نفسي كه مقتدر باشد بر سه قطعه الماس و چهار قطعه لعل اصغر و شش قطعه زمرد اخضر و شش قطعه ياقوت احمر در نزد او تشابه به واحد اول به هم رساند! واگر تواند در ظل ملك واحد در آورد و الا در ظهور من يظهره الله به امر او به حروف حي او عطا كرده شود كه اين موهبه اي است من عند الله از براي واحد اول در آن ظهور و بها كل عدل بهاء واحد اول بايد باشد تا مستدلين از سر توحيد محتجب نمانند!! و هم در باب سادس عشر از واحد ثامن فرمايد: «فيما كتب علي كل نفس من كل ما يتملك من مأته مثقال ذهب من بها كل شيء تسعة عشر و واحدة الله ان كانت الشمس طالعه فليفوض اليه ليقسمن بين حروف الواحد كل واحد مثقال اذا شاء و الامر بيده لا يسئل عما يفعر و هم يسئلون و ان كانت الشمس محتجبه و يكون للحرف الواحد ذرية يوصلن اليهم و الا بصرف فيما يقرنان بين نفسين و ان كان يصرف العبد لولده او بنته و مثقال النار يحفظ لمن يظهره الله او يصرف في البيان يتلو بنفسه و ويحفظنه كعينه ليرون الي صاحبه» «ملخص اين باب آ نكه بعد از آنكه شئي به بهاي صد مثقال ذهب رسيد، بر مالك او است كه نوزده مثقال به حروف واحد و يك مثقال لاجل نار اگر در ظهور شجره حقيقت است اطاعت امر خدا نمايد و اگر ليل طالع شد به ذريات آن حروف مي رسانند كل و اگر نباشد بان مقترن مي سازند بين تا بمن يظهره الله رد و در نزد ظهور او منقطع مي گردد حكم اقتران و عطاء به ذريات الا باذن اون ثمره اين آنكه اگر در آنروز حكمي فرمايد به مثل اينكه آنروز اطاعت مي كنند بر كل است اطاعت نمايند چگونه است امروز كه اطاعت رسول خدا مي نمايند در كل احكام همين قسم است اطاعت شجره ي حقيقت در هر ظهوري در يوم ظهور اقوي است تا در حجب ليل از براي عارفين به او زيرا كه يوم لقاء الله هست ديگر كسي نتواند درك نمود تا قيامت ديگر سزاوار است كه عبد بعد از صلاة طلب رحمت و مغفرت نمايد از خداوند از براي والدين خود طوبي لمن يذكر ابويه بذكر ربه انه لا اله الا هو العزيز [ صفحه 121] المحقوب!!. و نيز از او است در باب سابع عشر از واحد ثامن «ان الفضه و الذهب اذا بلغا بما انتم توزعون ستة الف و خمس مثقال فاذا خمس و تسعين مثقالا للنقطه و لياخذن الله عنكم وكل عنه يسئلون و لترونه الي من يظهره الله و تحفظنه كعينكم»ملخص اين باب آنكه از آنجايي كه هيچ عزي نيست مگر در طاعت خداوند چنانچه در هر ظهوري بين مؤمنين بان ظهور افتخار بعضي بر بعضي به اطاعت خداوند بوده نه به شئون ديگر زيرا كه شئون ديگر در نزد اهل هر ظهوري و حال آنكه حكم حق براونمي شود بوده وهست اگر بخواهي اين معني را مشاهده كني آخر هر ظهوري نظر كن كه گاه هست از اول عمر تا آخر عمر بلا وضو كه مستحب است نمي نمايد به اينكه افتخار كند كه من نظر به آسمان نكردم الا با وضو بلي اين عزا است اگر مقترن با ما يثبت به الدين باشد كه معرفة الله ومعرفت ظاهر به امر او نزد او باشد و الا كينونيات مبدل مي شود از نوريت به ناريت چگونه به اعمال رسد و بدان كه عدد ذهب و فضه بعد كل حروف رسد با عشر غيبيه شش هزار و پنج مي شود كه اگر سنه را تنزل دهي به شش مي رسد و آن وقت اول حرف اشاره مي شود كه ها باشد از اين جهت امر شده بعد از بلاغ اين دو به اين حد نود و پنج مثقال از هر يك لله برداشته و در ظهور نقطه چه در اولي و چه در آخري به اذن او عمل شود و در ما بينهما به نوزده نفر از الوالطاعه كه اذن دهد بر هر يكي عددها قسمت شود و ذكر آن در مواقع آن خواهد شد و اين است كه تا يوم قيامت مي ماند و مومنين به آن عمل مي كنند و از هر تجارتي اعظم تر بوده و هست زيرا كه در آن تغييري و تبديلي نخواهد» الي آخر بيانه! بناء علي هذا بر بابيان فرض عين بل عين فريضه است كه در ظهور من يظهر بدانچه مأمورند عمل كنند با بياني كه بموجب اخبار باب منتظرند كه دو هزار و يك سال (مطابق عدد مستغات) و يا هزار و پانصد سال ديگر (عدد غياث) من يظهر ظاهر شود!فعلاً مكلف به اين اوامر نيستند،به عكس اهل بها كه بها را من يظهر و [ صفحه 122] موعود باب مي دانند وبايستي در حين ظهور وي اگر به حقيقت مؤمن به او بودندي اموال واشياء مرغوبه خود را از هر قبيل تسليم وي كردندي! ولي هيچ يك از بهائيان يادي از اين احكام نكردند واعتنايي به اين اوامر ننمودند،جز يك تن از اهل منشاد يزد كه حاجي شاه محمد نام داشت وچون قطع كرد كه بهاء موعود بيان است تمام ثروت ودارائي خود را تسليم بهاء كرد و در ازاي اين عمل بدو پاداش نائل گرديد يكي لقب امين البيان وديگري ماموريت جمع حقوق،وحقوقي كه بايد اهل بهاء رئيس مذهب را دهند، صد نوزده از عايدات است حاجي شاه محمد امين مامور جمع آوري اين وجوه وارسال آن به عكا بود وهمچنان بر سر اين كارماند تا وقتي كه در فتنه ي شيخ عبدالله كرد در مياندوآب آذربايجان كشته شد وبعد از او بها اخذ حقوق را به حاجي ابوالحسن اردكاني كه مدتي در صحبت وخدمت حاجي شاه محمد مذكور روزگار بسر مي برد وا گذاشت و اين حاجي ابوالحسن كه بعدها به حاجي امين معروف شد و مقام مهمي در بهائيت احراز كرد، بطوري كه خودش براي من وبسياري از احباب حديث مي كرد،اصلاً از بابيان ازلي بوده و موقعي هم ادعاي من يظهري كرده و شرح ادعاي وي بقراري كه مكرر بيان آنرا از او شنيده ام چنين است: «زماني كه سيد ببر بيه زد آمد شبي در مجمعي بوديم ناگهان سيد ببر اظهار داشت كه ديشب 2 ساعت و 5 دقيقه از شب رفته يا الهام غيبي ملهم شدم! و همانا من يظهر موعود منم حاضرين بي هيچ انديشه و تاملي گفتند آري دوره، دوره ي فواد است نبايد دليل و برهان طلبيد پاي استدلاليان چوبين وبود و همه سر به سجده نهاده خاضع شدند من نيز به تبعيت ديگران ساجد گشتم ولي با خود گفتم اكنون كه حال بر اين منوال است و نفس ادعا براي قبول عوام كافي است من چرا اظهاري نكنم؟! دفعه ي ديگر كه دور هم مجتمع شديم من پيش از همه آغاز سخن كرده گفتم كه در شب گذشته نور الهي بر قلب من پرتو افكند و ذات من جلوه گاه محبوب حقيقي شد. مجلسيان و حتي شخص سيد ببر بي هيچ چون و چرايي به سجود آمده گفتند حق [ صفحه 123] لاريب فيه، دوره،دوره ي فوآد است و خلاصه از بركت دوره ي فوآد آن ايام در هر گوشه صدايي بلند شد و از هر سري سودايي آشكار گشت.» اما سيد ببر يكي از ابطال [151] بابيه بود و همان كس است كه در عتبات عرش درجات، بدون فاضل در بندي را بضرب كارد مجروح ساخت و لكن حاجي امين با همه ي اين تفاصيل قدرت اينكه طوق عبوديت اذل را از گردن بنهد نداشت و از طرفي حاجي شاه محمد او را به حال خود نمي گذاشت و به تبراي از ازل و تولاي به بهاء دعوت و دلالتش مي كرد، بالاخره به سعي حاجي شاه محمد روي دل به سوي بهاء به عكا سركون شده بود و به موجب التزاماتي كه به اداره حكومت سپرده از ملاقات و پذيرفتن اشخاص خارجي ممنوع بود و مأمورين دولت بسيار مواظب بودند كه كسي از خارج به قشله (سرباز خانه) كه بهاء درآنجا محبوس بود نرود و لذا راه آمد و شد زائرين بسته بود. فقط نفوس مهمه از زوار را به حيل و تدابير مخصوصي كارگران بهاء به شرف حضور نائل مي ساختند و چون حاجي ابوالحسن به عكا وارد شد باب لقا را مسدود يافت پس به توسط وسائط عرض حاجات خود را بالحاح خواهش زيارت كرد وچون از باب حل و عقد هر رائي زدند موافق نبود و هر تدبيري انديشيدند صواب نمي نمودند قرار بر اين شد كه در روزي كه نوبت استحمام بهاء در حمام عمومي است او نيز چون ناشناسي به حمام رود وقامت مبارك را خوابيده زيارت كند! به شرط آنكه هيچ گونه سخني نگويد و حركتي كه مخالف حكمت باشد نكند! چون روز موعود فرارسيد و حاجي ابوالحسن به گرمابه اندر شد، بهاء نيز با يكي دو از اصحاب خود به حمام در آمد و بر گوشه اي قرار گرفت و دلاك را به تلطيف بدن و خضاب گيسو و محاسن وسر انگشتان خود امر كرده، سپس در جاي خود دراز كشيد حاجي امين با كمال احتياط از زير چشم نگران «جمال مبارك» بود ولي از ترس [ صفحه 124] جرئت تقرب نداشت دل وجانم بتو مشغول ونظر بر چپ وراست تا نفهمند كه تو منظور مني قضا را حمام خلوت بود وجز دلاك شخص خارجي در بين نه،وحاجي منتظر فرصت كه به هر وسيله باشد اظهار حب و دوستي به مولاي خود بنمايد!از حسن اتفاق سعادتش مساعدت كرده دلاك براي شغلي بيرون رفت حاجي به عجله تمام به بها رسانده پايش را بوسه زد.بهاء گفت: «قرار ما اين نبود» حاجي را اين سخن وهم ترس اينكه مبادا دلاك برگردد واز اين رابطه اطلاعي يافته مامورين دولت را خبر دهد سراسيمه كرد وچون خواست به جاي خود باز گردد،دست از پا نشناخته بر روي سنگ هاي مرمر بر زمين خورد وسر تراشيده اش بشكست! بالجمله حاجي امين به فراست دريافت كه بايد دست از هر چه هست بكشد ويكباره به بهاء پيوندد اين بود كه خدمت امين البيان را از دل وجان اختيار كرد تا پس از قتل او شغل امانت به وي تعلق گرفت وچندي نگذشت كه در عالم بهائيت معروف وبجمعيتشان مانوس ومحرم گرديد بطوريكه هر وقت بهر خانه وبه هر جا كه وارد مي شد كسي را از زن ومرد از او پروا نبود و چون به شئون زندگي قيدي نداشت به هر جا كه وارد مي شد تكلفي ايجاب نمي كرد واز اين جهت خانه شخصي نداشت هر روز در جائي بود وهر شب در محلي مي غنود و پيوسته در گردش از كويي به كويي واز خانه به خانه واين همه راه سواره نمي رفت حتي در اوائل كار خود مسافت شهري به شهري را پياده طي مي كرد،چنانچه يك سفر بدين نحو از تبريز به تفليس رفت وقتي براي من حديث كرد كه: «چون از طرف بهاء مامور باخذ حقوق شدم وهنوز بسياري از احبا با آنكه اسم مرا شنيده وليكن خود مرا نديده ونمي شناختنداز قزوين پياده به رشت وارد شدم ولدي الورود به سراغ دكان آقا علي در سراي طاقي رفتم. قضا را يكي دو نفر از احباب نيز در دكان نشسته بودند كه ديدند مردي قوي جثه با لباس مندرس وگرد آلود در مقابل دكان مي پرسد حجره ي آقا [ صفحه 125] علي قزويني اينجاست؟گفتند بلي شما كيستيد وچه كار داريد؟ گفتم من ابو الحسن اردكاني ام آقا علي في الحال مرا بشناخت وبه درون دكانم خواند بعد از تحقيق معلوم شد كه آقايان حاظر از مبلغين اند وخيال سفر به قزوين را دارند واز اقا علي مصارف راه مي خواهند چون در يافتند كه من از قزوين پياده آمده ام،دلتنگ شدند كه مبادا پياده روي مبلغين بعدها بواسطه اين عمل سنت سيئه شود،از اين جهت نهاني از من به دست آويز حفظ عز وآبروي «امر الله»در ضمن عريضه شكايت به بهاء كردند ولي او در جواب گفته بود «شهادت مي دهم كه امين بر بهترين كالسكه هاي عالم سوار بوده».! از خصائص ذاتي حاجي امين اين بود كه به هيچ وجه حالت رقت قلب ورافت نداشت،هر كس از فقر وتنگدستي شكايتي بر او مي برد وكمكي مي خواست اگر مرد بود مي گفت برو حمالي واگر زن بود به اختيار شوهر دلالتش مي كرد!ودر صورتي كه آن عذر ناتواني مي آورد واين زيان جمال را بهانه مي كرد، مي گفت غم مخور كه راحتي گوشه اي بگير وبخواب بعد از سه شبانه روز خواهي مرد واز ننگ سؤال رهائي خواهي يافت!با هر كسي كه از او چيزي مي خواست يا حواله وجهي از مركز امر به او مي نمود صفائي نداشت خواهش را مطلقا رد مي كرد وحواله را گاهي نكول مي نمود، از اين جهت رابطه ي خوشي با مبلغين نداشت! بهترين كسان در نزد او اشخاصي بودند كه به او تقديم نقدينه مي كردند در نزد او پارسا و نا پرهيزكار، زاني و عفيف علي السويه بود!ودر نفس الامر عملي را قبيح نمي شمرد!وبا اينگونه اقوال سروكاري نداشت،او سيم و زر مي خواست از هر دستي كه عطا شود وحقوق الله مي گرفت از هر وجهي كه عايد گردد.بسيار متاثر ميشد اگر مي ديد يكي از دوستان خوان كرم گشاده وجمعي را به ضيافت خوانده بهتر مي دانست كه وجه اين سور ومهماني را تسليم او كنند بسيار اتفاق مي افتاد كه در ولائم [152] وغرائم در حضور مهمانان محترم ميزبان را به واسطه ي اين عمل توبيخ كرده به حماقت منسوب مي داشت در [ صفحه 126] مدت عمرش كسي را مهمان نكرده ولو عمري مهمان دوستان شده بود. اعياد اگر احباب به عنوان تبرك از او دست لافي [153] مي خواستند مي گفت: «اين خواهش را از من نكنيد زيرا شما (مثلا)بيست نفريد،اگرمن بهر يك قرآني بدهم بيست قرآن خسارت برده ام وشما را يك قرآن عايدشده است پس عمل را معكوس كنيد تا هريك از شما قراني زيان كرده و من دفعتاً صاحب دو تومان شده باشم!. هميشه در جيب و بغل مقداري چاقو و شانه و بند زيرجامه وامثال ها داشت و هر جا وارد مي شد بساط خود راگسترده به داد و ستد مشغول مي گشت و از اين راه مبلغي نيزفايده مي برد و چند دفعه احباب عبدالبهاء را از اين كار اخبار كردند و عبد البهاء هم او را منع فرمود ولي تأثيري در او نكرد. خود را از جميع خلق پست تر مي شمرد و در هر جائي مي نشست با هر كسي مأنوس مي شد،بسيار جسور و قوي القلب بود و در راه بهائيت بسيار آزار ديد حبسها رفت و تحمل سختي ها كرد. قواي بدنيه اش كامل بود و شهواتش غالب، چندان كه اكثر با زنان بيوه و شوي مرده اظهار رغبت مي فرمود وآ‌نان را به مزاجعت [154] ميخواند ولي به هيچ وجه گرد تصابي نمي گرديد و هم به قول خودش مشتري مال بي صاحب بود. هميشه در ضمن كلام خدا مي گفت: «خداوند، من احمق پست فطرت را امين خود كرد تا بوعده ي خود عمل كرده باشد كه «و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين»!. [ صفحه 127]

برگشت از عشق آباد به طهران

با حاجي امين از عشق آباد حركت كرده به تازه شهر وارد شديم و روزي در‌آنجا مانده با كشتي به بادكوبه آمديم و در مسافرخانه منزل گرفتيم در اين سفر آقا موسي نقي اف را ديديم و او ضيافت مجللي از ما كرد و بسيار محبت نمود و اين نقي اف بعد از حاجي زين العابدين تقي اف از معاريف و متمولين ومليونرهاي روسيه بود واز وفور ضياع و عقار وثروت و خواسته وهم از بخل و امساك او حكايت ها مي گفتند و با آنكه اظهار بهائيت مي كرد زير بار حقوق صد و نوزده نرفته چيزي به عكا نمي فرستاد و هر چه بزرگان اين طايفه نصيحتش كردند سودي نداد، حرف حسابي اش اين بود كه «حق نبايد محتاج خلق باشد» و از اين جهت رؤسا دل خوشي از وي نداشتند و اگر چه عبدالبهاء مي گفت: «ما خود آقا موسي را مي خواهيم نه ثروت او را». مع ذالك بعد از مرگش بر وي تأسف خورد «كه با همه اين مكنت چيزي در راه خدا نداد و الان كساني را كه در مدت حيات رغبت ملاقات آنها را نداشت اموالش را مي برند و مي خورند و برايش فاتحه مي خوانند» و او را مثل عبرتي قرار داد براي سائر متمولين بهائي!. اما حاجي زين العابدين تقي اف يكي از نيمكردان روزگار ومسلماني بلند همت وسر حلقه ابرار بشمار مي رفت در آن حدود كمتر كسي بود كه از عواطف او بهره ور نگشت واز خوان نوالش مغتنم نشد بحكم «لكل كبد حراء اجر» [155] هر كس را از هر ملت وطريقت كه مستحق اعانت مي ديد رعايت مي كرد و وفور انعام او بخلق كه في نفس الامر حقيقت شكر به درگاه خالق بود بدرجه اي رسيد كه چون حزب بلشويك بر آن اراضي دست يافتند وباخذ مال ومنال مردم پرداخته اصحاب ثروت را از بستر نرم به خاكستر گرم نشاندند،در پاداش احسان وانعام سابقه اش او را اجازه دادند كه در يكي از عمارت هاي خود مادام الحيات به عزت وراحت زندگي كند و [ صفحه 128] به طوري كه شنيدم در سرتاسر خاك روسيه اين امتياز فقط در حق او مخصوص گشت ومقصودم از ذكر آن رادمرد اين بود كه اهل اعتقاد وآنان كه عبادت را در خدمت خلق مي دانند آمرزش روان وفتوح روح او را در جهان ديگر از خداوند بخواهند رحمة الله عليه رحمةً واسعه. الغرض در صحبت حاجي امين از بادكوبه به لنكران واز لنكران به آستارا واز آنجا به بندر پهلوي رفته چند روزي براي ديدار دوستان در آن نقطه متوقف بوديم تا وقتي كه عازم رشت شديم ودر محافل عديده بهائيان رشت وگيلان را ملاقات نموده رهسپار قزوين ومضيف مرحوم حكيم باشي واز آنجا روانه تهران گشتيم.

تأثير سفر تبليغي در افكار من و مطالعه احوال بهائيان تهران

سفر من قريب سه سال به طول انجاميد ودراين مدت دائما در شهر ها وقصبات در سير وحركت و با اهل بهاء در انس والفت بودم وچنانچه شيخ اجل فرمايد «فوايد سفر بسيار است از نزهت خاطر وجذب فوائد وديدن عجائب وشنيدن غرائب وتفرج بلدان ومحاورت خلان وتحصيل جاه وادب ومزيد مال ومكسب ومعرفت ياران وتجربت روزگاران» من نيز در خور استعداد خود درك منافي كردم ونيز راجع به بهائيت از طريق مشاهدات معلوماتي گرفتم،از جمله دانستم كه مبلغين بطوري كه در سابق تصور مي كردم برتر وبالاتر از همه اهل بهاء وذره اي از رغبات طبيعي واهواء نفسي در آنها نيست،نه چنين است، بلكه در بين بهائيان نفوسي يافت مي شود كه از هر جهت كامل تر از آن صنف اند ونيز معلوم كردم كه بهائيان روستائي هر چند افكارشان محدود است ولي با كمال وبا ايمان وخون گرمتر از بهائيان شهري بالاخص بهائيان تهران اند وشهري ها هم نسبت به اختلاف مشاعر در درجه ايمان مختلف اند. وديگر از مشاهدات من وفور تعصب اهل بهاء بود كه با آنكه يكي از اصول اين [ صفحه 129] ديانت (علي زعمهم)ازاله تعصب وطني وقومي، مذهبي است مع ذالك بسيار متعصب اند. شواهد بسيار دارم كه براي نمونه فقط به ذكر يكي از آن مي پردازم كه آن قضيه اي است كه در ميلان از برادران احمد اف كه نخبه ي بهائيان آذربايجان اند به گوش خود شنيدم كه گفتند:«وقتي كه ما باخبر شديم كه ميرزا محمد علي «غصن اكبر» به خلاف عبد البها قيام نموده تمام آثار بهاء و قطعات اسم اعظم (يابهاء الابهي) را كه به خط او بود جمع و توده كرده آتش زديم» و چنان با شور و عصبيتي بيان كردند كه من در خود توانايي آن را نديدم تا بگويم كه بسيار كار بدي كرديد چه اولاً اينها آيات بهاء واسم اوست ولو به خط ميرزا محمد علي است ثانياًخطي بدان خوبي وظرافت را دريغ باشد سوختن ومحو كردن. واز جمله مشاهدات من اختلاف مذاق ومشرب اهل بهاء بود به طوري كه هر دسته داراي سليقه ي مخصوصي بودند بعضي مقيد به ظواهر اين شريعت وپاره اي پابند مفهومات وعقايد سابقه ي خود وجماعتي آزاد از هر فعل مكلفي!. مثلاً رندان بهائي مي گفتند كه اين نمازي كه بهاءالله به ايران فرستاد بخواهش واصرار ملاعلي اكبر شهميرزادي بود نه به صرف اراده ي صاحب امر در اين صورت مي توان نخواند وحتي مكرر از ابن اصدق شنيدم كه مي گفت «جمال مبارك (بهاءالله) فرمودند شان اين قلم نطق بكلمه ي انني انا الله بود وبس،آنچه زايد بر اين از قلم جاري شد از ظلم عباد بود»!يعني سؤال از حدود واحكام كردند وقلم به بيان آن واداشتند در اين صورت در بجا آوردن فرائض اصراري نبايد داشت!. واز اين جهت احباء غالباً در مراتب خلوص وايمان از حدود اقوال والفاظ تجاوز نمي كردند وبا مخالفت كلي با تعاليم رؤسا چون به زبان اولياي دين خود را مي ستودند، اهل اعتقاد ومومن محسوب مي شدند.فلهذا نفوذ اوامر در بين اين [ صفحه 130] جمعيت به هيچ وجه شدتي نداشت،چنانچه سيد باب شرب دخان [156] را حرام كرده و وبعداً عبدالبهاء بي اندازه اظهار كراهت ونفرت از آن نمود واحباب را به جديت به ترك آن دعوت فرمود،حتي به اين كلمه گويا شد كه:«آرزوي من اين است احباء استعمال دخان نكنند» مع ذالك در صد يك به بهائيان تاثير نكرد وهمچنان بود حال قواعد ومبادي اخلاقي!. با اين همه نمي توان گفت كه در بين اهل بهاء مردمان نيك نيست وآنانكه گفتند اين جماعت بالفطره فاسق وفاسد الاخلاق اند غلط رفته اند وراه بغض وعناد پيموده. در هر صورت مطالعه ي در اين احوال ودقت در اين اوضاع مرا از نشاط وانبساط اوليه انداخت ولي درك لذتي ديگر كردم آن اين بود كه از سادگي محض در آمدم تا اندازه اي در دنيا چه خبر است.

اختلافات داخلي

چون به تهران وارد شدم احباب را در جوش و خروش ديدم و سه قضيه مهم در بين يافتم 1- مسئله كشف حجاب وحريت نسوان 2- خصومت سيد نصرالله باقراف با ابن اصدق 3- عزلت ميرزا علي اكبر رفسنجاني. مقدمتاً بايد دانست كه از روزي كه تهران جمعي بهائي درخود ديد و بالنسبه به آن جمعيت نفوس مهمي در ميانه پيدا شد با وجود آ‌نها روزي را بي گفتگو به سر نبرد نخستين قضيه كه به ميان آمد و باعث رنجش شد معارضه آقا جمال بروجردي و ملا علي اكبر شهميرزادي بر سر اين حرف بود كه آقا جمال بر وفق مشرب متصوفه مي گفت:«بهاء خداي غيب منيع لايدركست»! و ملا علي اكبر مي گفت:«اين مقوله كفر است و او مظهر غيب منيع لايدرك است»!در اين خصوص سخن ها به ميان [ صفحه 131] آمد تا بالاخره براي رفع جدال از خود صاحب كار استفسار كردند و او در لوحي كه مطلعش اين است «غيب منع لا يدرك ينوح ويبكي» جواب نامه ي ايشان را داد ولي هيچ يك از اين دو قول را رد نكرد بلكه گفت اگر مقصود شما از اين حرفها مجادله باشد هر دو باطليد! دگر باره بعد از گذشتن بهاء (غير از مسئله ي وصايت كه از اختلافات جوهري است) برسر تحيات نزاع در گرفت بدين معني كه چون باب قول سلام را از بين برد و بجاي آن چهار تحيت آورد: الله اكبر، الله اعظم، الله ابهي، الله اجمل، كه ترتيب اداي آن بدين نحو بود وارد الله اكبر مورود الله اعظم زن به مرد الله ابهي،مرد به زن الله اجمل! بعداً به مناسبت اسم بهاء، بابيان بهائي تحيت الله ابهي را ميان خود شايع كردند و چون عبدالبهاء را دوره اي فرارسيد بدان حجت كه لقب او غصن اعظم بود دسته اي از ايشان اظهار داشتند كه تحيت الله ابهي را به الله اعظم تغيير داد و جماعتي گفتند مگر امر دين بازيچه است كه هر روز در شأني از شئون تبديل و تحولي عارض آن گردد! خلاصه بين اين دو فرقه طرفيت شروع شد ومناقشات مضحكي رخ گشود اگر چه در ابتدا الله اعظمي ها به وسيله تكفير، خصماي خود را از ميدان به در كردند (كه شما چون از دل به ولايت و وصايت غصن اعظم مذعن نيستند از اين تحيت امتناع داريد) ولي چون خبر به عبدالبهاء رسيد براي رعايت جانب تواضع و فروتني نسبت به بهاء الله ابهي را امضاء كرد!. و ديگر از موجبات اختلاف رياست مدرسه وترتيب انتخاب اعضاء محفل روحاني بود و اين دو نيز سر و صورتي به خود گرفت مدرسه را (كميته اي) تأسيس شد و انتخاب اعضاء محفل به دستور عبدالبهاء بر وفق قوانين انتخابيه ي انگليس مقررشد جز آنكه سه نفر از ايادي امر بهائي چه به عضويت انتخاب شوند و چه نشوند جزء اركان و اعضاء رسمي دائمي باشند و ايادي امر لقبي بود كه به چند نفر از مبلغين طراز اول داده بودند! و از جمله اختلافات مهم كيفيت محفل اتحاد بود كه تمدن الملك آنرا تأسيس [ صفحه 132] كرد و در چند جا شعبه اي نه نفري براي آن تعيين نمود چون مصادف با بعضي از كدورت ها در بين احباب شد و تمدن هم به ازلي بودن متهم بود، بعضي از بهائيان شكايت اورا به عبدالبهاء عرضه داشتند او هم تلگرافاً طردش نمود كه «تمدن توحش يموتي است. عباس» و مقصود از يموتي يحيائي است يعني ازلي، چون اسم ازل يحيي بود ومتضاد كلمة يموت و دأب بهاء و عبدالبهاء برين بود كه معاندين و مخالفين خود را با مثال اين قبيل القاب ملقب مي ساختند!! چنان كه امام جمعه ي اصفهان را رفضاء و فشاء (مارخوش خط وخال)وملاباقر را ذئب وآقا تقي…را شقي …وآقا محمد جواد قزويني را جواد بي سواد و مرحوم ملك المتكلمين را ملك الاخرسين وقس علي ذلك …بار ديگر چند نفر از بهائيان سعايت از محافل اتحاد نمودند تا آنكه عبدالبهاء دگر باره تلگراف كرد «محفل اتحاد اختلاف است بعضي اعضاء همدست تمدن است فسخ كنيد، يمكرون و يمكرون الله. عباس». 1- چون اين مقدمات را دانستيد و به اوضاع داخلي بهائيان في الجمله اطلاعي حاصل نموديد عرض مي كنم ميرزا آقا اسد الله نامي اصفهاني كه از قدماي احباب بود و بعداً خواهر زن عبدالبهاء را نيز تزويج كرد از منتسبين گرديد و از بركت اين قرابت به جاه و رتبه اي رسيد، پسري دارد دكتر فريد امين كه بواسطه ي استعداد و قابليت ذاتي و مداومت به تحصيل، زبان انگليسي را بخوبي فراگرفت و از فنون طبابت بهره و نصيبي برگرفت و در مسافرت عبدالبهاء به اروپا و آمريكا سمت ترجماني او را داشت رفته رفته از اخلاص و ارادتش كاست، بحدي كه علناً مخالفت مي كرد و علت رنجش و كدورت مي شد ولي چون منسوب بود كار از مداهنه و مدارا خارج نمي گشت تا آنكه از سفر اروپا و آمريكا به حيفا برگشتند بعد از مدتي بي اذن و اطلاع عبدالبهاء به لندن رفتو در آنجا در نزد يكي دو نفر از خانم هايي كه با مسلك بهائيت آشنايي داشتند و عبدالبهاء را به بزرگي مي ستودند اظهار داشت كه من از آن جهت از ايشان رنجيدم كه ايشان را با آزادي زنان مخالف ديدم. [ صفحه 133] عبد البهاء ميرزا اسد الله پدر دكتر امين فريد را بدنبال او فرستاد تا وي را نصيحت كرده از مخالفت باز دارد و به حيفا برگرداند و دكتر فريد نه تنها گوش به موعظه ي پدر نداد، بل پدر را با خود همراه ببرد. شد غلامي كه آب جو آرد آب جو آمد و غلام ببرد دگرباره عبد البهاء حاجي سيد يحيي برادر زن خود و دايي دكتر فريد را به سراغ ايشان فرستاد و او بي نيل مرام مراجعت كرد (اخيراً آقا سيد يحيي هم از اين جماعت اعتراض نموده) لهذا عبدالبهاء براي رفع شبهات دكتر، لوحي به لندن فرستاد كه حريت نساء ركني از اركان امر بهايي است! و من دختر خود روحا خانم را به اروپا فرستادم تا دستور العملي براي زن هاي ايراني باشد و باز در آن لوح مي نويسد اگر در ايران زني اظهار حريت نمايد فوراً او را پاره پاره مي كنند مع ذالك احباب روز به روز بر حريت نساء بيفزايند. اين لوح چون به تهران رسيد بهانه اي به دست اهل معني داد لذا جمعي قليل در تحت رياست ابن ابهر (يكي از ايادي امر) قيام به تشكيل مجالس حريت نمودند. تاج السلطنه ي معروف دختر ناصر الدين شاه كه از دير زماني با اين طايفه تردد داشت و اظهار رغبتي با ايشان مي كرد و حتي موقعي هم مصمم حركت به حيفا به مصاحبت ابن ابهر بود و تا رشت هم رفت ولي چون دولت وقت از اين حركت مطلع شد منعش نمود، او نيز در اين مجالس زينت بخش صدر شبستان بود! بالجمله در اين محافل معدودي از اهل حال به آزادي دخول و خروج مي كردند و بساط انس و الفت و گاهي مشاعرت [157] و مغازلت [158] مي گستردند تا آنكه جمعي از احباب به كمال جديت به ضديتشان برخاستند و اين رفتار را موافق مقتضيات وقت ندانسته با نظر بغض بديشان مي نگريستند و محافل حريت را معارض عفت و علمداران كشف حجاب را بد كاره و [ صفحه 134] آن كاره مي شمردند و مدتها اين نزاع و جدال و قيل و قال در بين بود و ميدان تهمت و افتراء وسيع، تا وقتي كه راه ها باز شد و عبد البهاء آنان را از كشف حجاب منع كرد. 2- اما جدال ابن اصدق با باقراف بر سر امر مهمي نبود باقر اف ابن اصدق را موذي و منافق مي دانست و لذا او را بسيار آزار مي كرد حتي وقتي يكي از كاركنان خود را واداشت تا در محافل به هتك حرمت او پردازد جماعتي طرفدار باقراف بودند و معدودي نيز حمايت از ابن اصدق مي كردند تا آنكه آتش جنگ عمومي فرو نشست و ابن اصدق به حيفا احضار شد. 3- واما ميرزا علي اكبر از اهل رفسنجان كرمان بود در جواني قنادي مي كرد و با شوقي كه به خواندن و نوشتن داشت سوادي به هم زد وچون بهائي شد وقدري بر معلومات خود افزود بواسطه ي حسن صوتي كه داشت ومناجات والواح را خوب مي خواند، در جرگه ي مبلغين در آمد،آنگاه در اثر استعداد وقريحه ي ذاتي خود ومداومت در كار ومطالعه ي كتب از ديگران فزوني گرفت ودر داخل ايران وهم به خارج مملكت سفرها كرد وكسب شهرت نمود وآخرين سفر او به آلمان بود اشتتكارت كه معدودي بهائي دارد فوق العاده به او محبت نمودند اونيز مفتون آن دوستي ها شده در هر جا از خلوص ايشان سخن مي گفت وچون به حيفا رفت از طرف عبدالبهاء مامور به نوشتن كتابي بر عليه ازليان گرديد،پس به تهران آمد كه وسائل تاليف جمع تر از هر جاست بعضي از مبلغين ترقيات او را ديده بر او حسد بردند وزبان به بدگوئي او دراز كردند وگاهي كه سخناني قابل تاويل از او مي شنيدند آن را بهانه ي تكفير قرار مي دادند من جمله گفتند كه گفته است «در آلمان احبا به من اظهار كردند كه ما از حرفهاي تو بيشتر از كلمات عبدالبهاءاستفاده كرديم». در هر حال چند نفر از احباب قيام به عداوتش كرده خاطرش را آزردند حاجي امين كه هم حسب الامر عبدالبهاء بنا بود براي انتشار آثار او كمك نقدي كند،روي خوشي نشان نداد او هم رفته رفته از جمعيت اهل بهاء كناره كرد در يكي از [ صفحه 135] بالا خانه هاي كاروانسراي حاجب الدوله عزلت اختيار كرد در اين بين بعضي از معاندينش فرصت يافته اشخاصي را تحريك وتهديد او كردند ووسائل تخديش ذهن وتشويش خيالش را فراهم ساختند آن ساده لوح هم جميع را از ازليان مي دانست واز ايشان زياده مي ترسيد وچون تاب شكيبائي نياورد بدين مضمون تلگرافي به عبدالبهاء مخابره كرد (ان اليموتيون يهددون يبالقتل)يعني يموتيان (يحيائي ها)به كشتنم تهديد مي كنند.نفوسي كه واسطه رساندن خبر به تلگرافخانه بودند عبارت فوق را به ديگران ارائه دادند آنگاه چند نفر از اهل بهاء بروي يكي از اووراق تلگرافخانه مضموني ركيك جعل وبه امضاي ذكريا برايش فرستادند كه اين جواب تلگراف شماست اول گمان مي كند كه قضيه واقعيت دارد وعبدالبهاء اورا استهزاءكرده بعد كه مي بيند تلگراف ساختگي است بسيار دلتنگ گشته به بهائيان نيز بدگمان مي شود وباب معاشرت را جز با بعضي از خواص دوستان خود با جميع مسدود مي دارد وچون از هر طرف دچار وهم وهراس شد از شدت استيصال به جناب آقاي لاريجاني نماينده محترم دارالشوراي ملي پناه برد چه تجارتخانه ايشان نزديك بالا خانه وي بود لاريجاني پس از آنكه بگوش خود از زبان ميرزا علي اكبر شمه اي از وارداتش را شنيد، بر زحمت او رحمت آورده در كمال رافت وعطوفت نوازشش فرمود وبه پاسبانان كاروانسرا دستور داد كه به حفظ وحمايت او پرداخته نگذارند كسي بوي آسيبي برساند. الغرض بنده پس از ورود به تهران طالب ديدارش شدم ونامه منظوم برايش فرستادم كه:«چرا از دوستان گريز وپرهيز داري وبا ياران نمي آميزي؟ در هر صورت اگر اجازت دهي مشتاق ديدارم» با نهايت خوشي پذيرفت ورفتم ديدم در سراي را از درون محكم بسته است وبر اين روي در به خط جلي اين دو بيت را نوشته «عاقلان بر نفوس رذل شرير، محل سگ نمي گذارندي،زانكه اشرار رذل بد اخلاق،بدتر از صد هزار بارندي»با مشت در را كوفتم باز كرد داخل شدم كه ديدم هيئتش تغيير كرده وحالش فكار [159] گشته ارتياح [160] و نشاطش از بين رفته و رنگ رخساره اش زرد شده!دلم به هم بر آمد سلام وتكبيري گفتم تحيت وترحيبي جواب داد بالجمله نشستيم واز هر دري سخن پيوستيم نخست پرسيدمش كه:«اين مضمون غريب چيست كه پشت در نوشته اي؟»گفت:«زبس مرا احباب آزار واذيت مي كنند در مي كوبند،رد مي گويند آب دهن مي اندازند،من هم اين دو بيت را گفتم وبر آنجا نوشتم» آنگاه به بث شكوي پرداخت وچندان از بي مهري احباب سخن راند كه حالش دگرگون شده مرا نيز دلريش كرد تا بر قساوت قلب دوستان وحال زار او تاسف خوردم.وخلاصة القول وقايع عارضه بر ميرزا علي اكبر در آن كاروانسرا زياد است وزحماتي را كه متحمل شد فوق طاقت وچون متجاوز از چهار سال در آنجا منزوي ومخفي بود ونور آفتاب نمي ديد به مرض سل مبتلا گشت قبل از موتش دست قضا او [ صفحه 136] را به موطن اصلي اش برد ودر رفسنجان در نزد كسان خود كه مسلمان بودند بدرود زندگاني گفت خداوند به رحمت واسعه بيامرزدش وچنانكه آقاي لاريجاني گفتند وقرائن ديگر نيز اثبات اين مدعا مي نمود در اواخر از بهائيت اعراض ودر خدمت ايشان تبري از اين طائفه جسته بود.

عزيمت به حيفا

مطالعه در اين قضايا ومشاهده اين امور واطلاع بر اوضاع داخلي احباب به مقدار يك سر سوزن از ايمان واعتقاد من به اصل امر نكاست: گفت اي ياران از آن ديوان نيم كه زلاحولي ضعيف آيد تنم فقط من آرزوئي كه داشتم تشرف به حضور عبدالبهاء بود كه حل جميع معضلات را مي نمود!قضا را در همان اوقات اراضي مقدسه به دست قشون انگليس فتح وژنرال النبي سردار آن لشكر به حيفا وارد شد ودر ضمن ملاقات هائي كه از وجوه اهل بلد كرد، عبدالبهاء را نيزبديد.عبدالبهاء بعد از اين واقعه لوحي به عنوان سيد نصرالله باقراف به ايران فرستاد واظهار خوشنودي از دولت انگليس كرد ونيز دعائي در حق امپراطور نمود كه سواد آن هر دو اين است: «تهران، جناب آقا سيد نصرالله باقراف عليه بهاءالله ملاحظه نمايند. اي ثابت بر پيمان مدتي بود كه مخابره به كلي منقطع وقلوب متاثر ومضطرب، تا آنكه در اين ايام الحمدالله به فضل الهي ابرهاي تيره متلاشي ونور راحت وآسايش اين اقليم را روشن نمود سلطه جابره زائل وحكومت عادله حاصل، جميع خلق از محنت كبري ومشقت عظمي نجات يافتند در اين طوفان اعظم وانقلاب شديد كه جميع ملل عالم ملال يافتند ودر خطر شديد افتادند شهرها ويران گشت ونفوس [ صفحه 137] هلاك شدند واموال به تالان [161] و تاراج رفت وآهوحنين بيچارگان در هر فرازي بلند شد وسرشك چشم يتيمان در هر نشيبي چون سيل روان الحمدالله به فضل وعنايت جمال مبارك احباي الهي چون به موجب تعاليم رباني رفتار نمودند محفوظ ومصون ماندند غباري بر نفسي ننشست وهذه معجزة لا ينكرها الاكل معتد اثيم و واضح ومشهود شد كه تعاليم مقدسه حضرت بهاءالله سبب راحت و نورانيت عالم انسانيت در الواح ذكر عدالت وحتي سياست دولت فخيمه ي انگليس مكرر مذكور ولي حال مشهود شد. وفي الحقيقة اهل اين ديار بعد از صدمات شديده براحت وآسايش رسيدند واين اول نامه ايست كه من به ايران مي نگارم انشاءالله من بعد باز ارسال مي شود احباي الهي فرداً به فرد با نهايت اشتياق تحيت ابداع ابها ابلاغ داريد ومژده صحت وعافيت عموم احباء رابدهيد هر چند طوفان وانقلاب شديد بود الحمدالله سفينه ي نجات محفوظاً مصوناً به ساحل سلامت رسيد حضرات ايادي امرالله وحضرت امين وهمچنين ملوك ثبوت ورسوخ پر عهد وپيمان را از قبل عبدالبهاءبا نهايت روح و ريحان تحيت و پيام برسانيد و عليك البهاء الابهي عكا 16اكتبر 1918» اما دعاي امپراطور انگليس اينست: «اللهم ان سرادق العدل قد ضربت اطنابها علي هذه الارض المقدسه في مشارقها ومغاربها ونشكرك ونحمدك علي حلول هذه السلطنة العادله والدولة القاهره الباذله القوة في راحة الرعية وسلامة البرية! اللهم ايد الامپراطور الاعظم جورج الخامس انگلترا بتوفيقاتك الرحمانيه وآدم ظلها الظليل علي هذه الاقليم الجليل بقوتك وصونك وحمايتك انك انت المقتدرالمتعالي العزيز الكريم»! پس از آنكه اراضي فلسطين ومصر به دست انگليس و راه آمد وشد بازگشت عبدالبهاء جمعي را از ايران احضار نمود ويكي از آن ميان ابن اصدق بود، [ صفحه 138] اين بنده هم كه اجازه حضور داشتم هر طور بود كسان خود را راضي كرده تا به اتفاق مشاراليه سفري شوم وبا آنكه تحصيل جواز عبور وتذكره ي راه به سهولت ممكن نبود به محبت وهمت آقاي نعيمي گذشته از جواز توصيه نيز از سفارت انگليس دريافت شد. در طي اين احوال كه ما مشغول تدارك اثاثيه سفر بوديم لوحي مفصل از عبدالبهاء براي ابن اصدق رسيد كه بعضي دستورها به او داده و در ضمن يك جلد كتاب «كشف الغطا» نيز خواسته بود.

كتاب كشف الغطاء

نخستين كسي كه در كاشان بواسطه ملاحسين بشرويي گردن به اطاعت سيد باب نهاد حاجي ميرزا جاني تاجر بود ودر اوقاتي كه سيد را از اصفهان به طرف تهران مي آوردند در كاشان او وبرادرانش با وي ملاقات كردند بعداً حاجي مذكور (كه از فحول رجال بابيه به شمار آمد ودر سال 1268هجري قمري در واقعه تير اندازي به ناصر الدين شاه كشته شد) تاريخي در ظهور باب (به اضافه ي يك مقدمه ي استدلالي بر آن) نوشت چند سال بعد از آن در ايام بهاء ميرزا حسين همداني آن تاريخ را تلخيص وتصحيح نموده تاريخ جديدش نام نهادند بار ديگر آقا محمد قائني جرح وتعديلي در آن داده بسياري از مطالب آنرا حذف كرد اين بنده عين آن نسخه را كه به خط آقا محمد بود در عشق آباد ديدم. باري معهود ذهن ها چنان بود كه نسخه ي تاريخ حاجي ميرزا جاني از بين رفته وبا تاريخ جديد هم در اصول مطالب اختلافي ندارد. پس از مدتي پرفسور ادوارد برون مستشرق معروف مدعي شد كه كتاب تاريخ حاجي ميرزا جاني را به دست آورده وچون بدان نسخه اعتمادي داشت مقدمه مفصلي در اول آن اضافه كرده در ليدن چاپ ودر هر جا منتشر نمود. ونظر باينكه [ صفحه 139] مندرجات كتاب مذكور به صرفه ي اهل بهاء تمام نمي شد وبسياري از قضاياي متروكه ي گذشته را بياد مي آورد وبه موجب نص وصايت ازل را از طرف باب ثابت مي كرد وزياده اعتبار واهميت به او مي داد بهائيان آن را مجعول دانسته عبدالبهاء ميرزا ابوالفضل گلپايگاني را مامور به رد آن كرد، ميرزا ابوالفضل مدتها خود را مشغول تحرير آن رديه مي داشت وهنوز كار مقدمه كتاب را تمام نكرده بود كه كارش تمام شد!. بعد از فوت ميرزا ابوالفضل عبدالبهاء سيد مهدي گلپايگاني عمه زاده ميرزا ابوالفضل با شيخ محمد علي قائني را به حيفا خواست تا به تهران آيند وبه معاونت ايادي كتاب مذكور را ساخته و پرداخته كنند وايشان هم مدتي در تهران سر گردان اين كار بودند تا كتاب به پايان رسيد پس آن را بر داشته روانه ي عشق آباد شده در تاشكند به طبع آن پرداختند. از عدد صفحات كتاب كه شايد متجاوز از پانصد باشد فقط 123صفحه از ميرزا ابوالفضل است كه در آن بيان حال ادوارد برون وآقا خان كرماني وشيخ احمد روحي را كرده و ذكري از سيد جمال الدين اسدآبادي به ميان آورده وراجع به تصحيح «چهار مقاله عروضي سمرقندي» به تعريض استاد محترم فاضل قزويني پرداخته وهم شرح مفصلي از چگونگي ايمان حاجي سيد جواد كربلائي باب گفته وآنچه معلوم است اين جمله بر سبيل مقدمه بوده چه داخل در اصل موضوع نشده وقلم رد بر «نقطه الكاف» نكشيده وچون پروفسور انگليسي بوده استشراق او را از نقطه نظر سياست دانسته خاصه كه ميرزا يحيي ازل نيز در قلمرو خاك انگليس مي زيسته وخدمات او را به زبان فارسي انكار نموده. به الجمه بيرون آمدن كتاب از چاپخانه مصادف شدن بااحتفال [162] قشون انگليس حيفا را و چون اوضاع دگرگونه گشت ومصالح وقت اقضاي ديگر نمود عبدالبهاء [ صفحه 140] فرمود كه كتاب مذكور را انتشار ندهند ونسخ منتشره را جمع آوري كنند.

متن توبه نامه سيد باب

به هرحال ازمطالعه كتاب من به قاضاياي شگفت بر خوردم كه بي اندازه باعث تعجب من گرديد يكي مكتوبي كه سيد باب به ناصر الدين شاه در ايام وليعهدي نوشته ودر آن از ادعاي خود بازگشت كرده يعني حرف خود را پس گرفته وعين آن نوشته اين است: «فداك روحي الحمدالله كما هو اهله ومستحقه كه ظهورات فضل ورحمت خود را در هر حال بر كافه ي عباد خود شامل گردانيده بحمدالله ثم حمداً له كه مثل آن حضرت را ينبوع رافت ورحمت خود فرموده كه به ظهور عطوفتش عفو از بندگان وتستر بر مجرمان وترحم بر ياغيان فرموده اشهد الله من عنده كه اين بنده ضعيف را قصدي نيست كه خلاف رضاي خداوند عالم واهل ولايت او باشد اگر چه بنفسه وجودم ذنب صرف است، ولي چون قلبم موقن به توحيد خداوند جل ذكره ونبوت رسول او و ولايت اهل ولايت اوست ولسانم مقر بر كل ما نزل من عندالله است اميد رحمت اورا دارم ومطلقاً خلاف رضاي حق را نخواسته ام واگر كلماتي كه خلاف رضاي او بوده از قلم جاري شده غرضم عصيان نبوده ودر هر حال مستغفر وتائبم حضرت او را واين بنده را مطلقاً علمي نيست كه منوط با ادعائي باشد استغفرالله ربي واتوب اليه من ان ينسب الي امر وبعضي مناجات وكلمات كه از لسان جاري شده دليلش بر هيچ امري نيست ومدعي نيابت خاصه حضرت حجة الله عليه السلام را محض ادعاي مبطل واين بنده را چنين ادعائي نبوده ونه ادعاي ديگر مستدعي از الطاف حضرت شاهنشاهي وآن حضرت چنان است كه اين دعاگو را به الطاف وعنايات بساط رافت خود سر افراز فرمايند والسلام.» در حقيقت اين مكتوب دو ركن مهم از اركان حقانيت اين ظهور را منهدم كرد كه يكي [ صفحه 141] ادعا وديگري استقامت بود وقسمت عمده استدلالات اين قوم را از بين برد وكتب اثباتيه ي اين فرقه را از اعتبار بينداخت ومن ندانستم چه چيز ميرزا ابوالفضل را بر آن داشت كه صورت آن نوشته را در كتاب خود بياورد آيا فراموش كرده بود كه اهل بهاء مردم را از چه راه باين امر دعوت مي كنند ونميدانست كه چند سال قبل از آن خودش در «فرائد» وسايرين در ساير كتب مابه الامتياز مدعي حق را از باطل چه چيز دانسته!؟. بهر حال بنده انتشار اين مكتوب را هيچ مقتضي نديدم وتوقيف كتاب مذكور را از اين جهت پسنديدم زيرا انديشيدم كه اگر اين كتاب منتشر شده وبدست خاص وعام بيفتد مبلغين به چه دليل قوي استدلال خواهند نمود وعيب بزرگتر اين است كه تا اين نوشته در دست است رسميت اين مذهب از امور ممتنعه خواهد بود. مسئله ديگر كه باعث تعجب من شد اظهار فضلي است كه ميرزا ابوالفضل به وجه غريب در دنبال يك سلسله مطالب غير مرتبه به اصل موضوع كتاب نموده مثلاً ذكري از آقا خان كرماني مي كند واز جهتي تزييف [163] اقوال او را مي نمايد ضمناً اسمي از «آئينه سكندري» تاليف او در تاريخ مي برد آنگاه به ذكر انوشيروان پرداخته مي گويد كه آقا خان اورا ظالم مي دانست وحال آنكه او عادل بود، پس بر سبيل استشهاد شرحي مي دهد كه اوقاتي كه در آمريكا بودم با بنيامين فرانكلين شاگرد امرسن اتفاق ملاقاتي افتاد معرفين مرا به تبحر در تاريخ وفلسفه ستودند فرانكلين از من پرسيد:«براي چه علماء تاريخ وفلسفه فلاسفه ي اسكندريه را افلاطونيان جديد مي نامند، گفتم: «چون آمونيوس سكاس آن مدرسه را تاسيس كرد فلاسفه ي آنجا نظر به اينكه در كليات آراء پيروي مذهب افلاطون را نمودند ودر مبادي سائره از خود ابداع راي كردند به افلاطونيان جديد معروف شدند.» بعد از آن باز مفصلي از [ صفحه 142] گفتگوي خود با او راجع به ورود فلاسفه ي روماني به دربار انو شيروان شرح مي دهد بعد مي گويد:«بنيامين فرانكلين دست بر پشت من زد وگفت: چه قدر واسع است علم اين جوان ايراني!» وخاتمه القول گريز را به اينجا مي زند كه بنيامين فرانكلين گفت «انو شيروان پادشاه عادلي بوده بنده آن وقت اين اطناب در سخن را كه التباس با مدح نفس مي شود از فضل چون ابوالفضلي بعيد مي دانستم. والبته خوانندگان ميدانند كه اين شخص آمريكائي غير از آن بنيامين فرانكلين معروف معاصر واشنگتن است واين جز نويسنده بيش نبود.

مسافرت به حيفا

تذكره عبور به مصر و فلسطين را گرفته اوائل پائيز به اتفاق ابن اصدق وميرزاعبدالحسين آواره [164] و يك نفر ديگر روانه قزوين شديم آواره به همدان رفت و ما پس از چند روز ديگر به رشت وگيلان رفتيم در رشت به خواهش وامر مرحوم ابتهاج الملك در خانه او منزل كردم واين مرد يكي از بهائيان نيك فطرت وپاكدامن وصحيح العمل بود واز دير باز با خاندان ما رابطه دوستي داشت اما زن وفرزندش مسلمان بودند وآنها هم در مسلماني پاك وبي آلايش ونجيب وعفيف تا روزي كه از رشت در همانجا بودم ودر منتهاي مهرباني وعين احترام، خود وملازمانش از من پذيرائي كردند ومرحوم ابتهاج الملك از آن كساني بود كه با ابن اصدق صفائي نداشت واو را ناقض مي دانست والواحي نيز به خط عبدالبهاء به من ارائه داد كه دلالت بر سستي ايمان ابن اصدق مي كرد. به همراهي شيخ اسد الله بار فروشي ويك نفر جوان ديگر بي آنكه ابن اصدق را خبر دهيم به انزلي روانه شديم ولي او دريافت وهمان روز يكي دو ساعت به غروب به ما [ صفحه 143] ملحق شد واين شيخ اسد الله كه فعلاً به فاضل معروف است چنان كه شنيدم ولي ضمين صحتش نيستم خادم يكي از سادات مازندراني بوده كه مسند و رياست روحاني داشته وبراي جلوه كار خود او را به تهران مي فرستد تا مقدماتي تحصيل كند وكمك كار وآلت دست او شود.شيخ اسدالله در تهران با بهائيان مانوس ورفته رفته محرم مي شود وبالاخره مبلغ مي گردد اگر چه كاملاً با مبادي علوم آشنا نيست ولي با هوش ومتانت است وامروزه از مبلغين درجه اول محسوب است واين همان كسي است كه در چند سال قبل به اتفاق يك نفر ديگر به عتبات مي روند وبه جرم سوءقصد نسبت به آيه الله خراساني مرحوم متهم وگرفتار مي شوند. پس از ورود به به بادكوبه وتجديد عهد مودت با دوستان در صدد تهيه ي وسائل حركت به باطوم بر آمديم ودر ظرف دو يا سه روز كارها رو به راه شده به گنجه رفتيم واز گنجه به تفليس واز تفليس به باطوم، باطوم بندر مهم گرجستان است وشهري است كه بسيار با صفا وگردشگاههاي خوبي در كنار دريا دارد يك هفته به تفريح وتفرج در آنجا گذرانديم!پس از آن با كشتي فرانسوي عازم اسلامبول شديم وهشت روز در روي دريا بوديم وهر روز در ساحل يكي از بنادر مهم لنگر مي انداخت وشهر مهمي كه ديديم عبارت بود از طرابوزان روز نهم به حدود اسلامبول رسيديم نخست از بغاز به سفر گذشتيم كه آن روزها هيبت بخود گرفته بود چه داخل واطراف آن پر از كشتي هاي جنگي تجارتي دول بود وهاي وهوي غريبي راه انداخته بودند متجاوز از يك ساعت كشتي در بغاز توقف كرد تا مامورين انگليس وفرانسه وايتاليا داخل شده به تفتيش حال مسافرين را كردند پس از آن كشتي داخل حوض شده متصل به كنار شهر گرديد،پياده شديم ويكبار ديگر تفتيش مامورين ترك شديم و پس از ارائه اشياء در گمرك به محله ي سر كجي آمده در مهمانخانه ي اسكشهر اطاق نمره ي پنج منزل گرفتيم قضا را در همان مهمانخانه سه نفر از احباب را يافتيم كه از حيفا مراجعت به اوطان خود مي كردند،معلوم بود كه از ملاقات ايشان چه سرور وبهجتي به ما دست داد وچگونه محترمشان مي داشتيم.از خواص محبت وعشق يكي [ صفحه 144] اين است كه آدمي به هر چه وهر كه تعلق به دوست دارد،دوست بدارد. همچو مجنون گاو سگي را مي نواخت پيش او مي بود ونزدش مي گداخت بوالفضولي گفت اي مجنون خام اين چه شيد است اينكه مي آري مدام گفت مجنون توهمه نقشي وتن اندرا بنگر تو ازچشمان من كه اين طلسم بسته مولي است اين پاسبان كوچه ليلي است اين اين سگ فرخ رخ كهف من است بلكه او همدرد وهم لهف من است همتش بين ودل وجان وشناخت كاو كجا بگزيد ومنزلگاه ساخت آن سگي كه گشت در كويش مقيم خاك پايش به زشيران عظيم پس از توقف يك هفته[اي]در اسلامبول سه نفر مسافر ديگر بما ملحق شد كه مجموعاًهفت نفر شديم ودوازده روز در اسلامبول با زحمت فوق الطاقة يكبار ديگر از دولت انگليس پس از ارائه جواز سفارت اجازه ي حركت تحصيل كرده با كشتي قارلسبا عازم حيفا شديم. كشتي شبها حركت مي كرد وهر صبحي در ساحل شهري لنگرمي انداخت واگر چه چندين روز طول كشيد تا به حيفا رسيديم ولي فرصت خوبي براي سياحت سواحل و بنادر وجزاير درياي روم داشتيم،از اسلامبول به كلي بلي داردانل آمديم واز مشاهده ي بناي مستحكم وحصار و باره ي آن تنگه تعجب كرديم ودر حدود آن بغاز گاهي آثار كشتي هاي غرق شده را از آب بيرون مي ديديم از داردانل باز مي رود از آنجا به جزيره ي رودس وبندر مرسين واز مرسين به جزيره ي قبرس پس از آنكه به اسكندرون وطرابلس وبعضي بندرهاي ديگر آنگاه به بيروت رسيديم كشتي دو روز در بيروت توقف كرد ومجالي داد تا بتوانيم در شهر گردش مفصلي كرده باشيم! در بيروت شنيدم كه ميرزا محسن افنان داماد عبدالبهاء با دو پسرهايش آنجا هستند،لذا به منزل فلاح كه آن روز سر دسته ي بهائيان وامروز سر حلقه معرضين از ايشان است رفتيم تا وسيله ملاقات فراهم آيد، فلاح اخبارشان كرد پسرهاي افنان روحي و [ صفحه 145] سهيل به ديدن آمدند روحي آن وقت كمتر از بيست سال داشت وجميل تر از همه ي آن خاندان بود لباس فاخري به طرز اروپائي در بر كرده ومويي چند كه بر زنخ وعارض داشت از بيخ[تراشيده بود]و بر روي آن گرد سفيدي زده بود بنده را اين منظره در اول وهله خويش نيامد وبا خود گفتم كه اينها به قول خود آل الله اند بايد در جمع شئون زندگي ساده وبي آلايش باشند ومفتون زيب وآرايش ظاهري نگردند،همان جمال الهي وكمال حقيقي ايشان را كافي است!باز مي انديشيدم كه نه آخر خوب وبد وحتي حلال وحرام را از اينها بايد آموخت در اين صورت قاعده ي ما نبايد عرف وعادت وافكار خودمان باشد بلكه اعمال واحوال اينها سر مشق ماست! باري پس از ساعتي باتفاق ايشان عازم خانه ي ميرزا محسن افنان شديم بنده در طول راه در نفس خود آداب حضور و سئوال و جواب با افنان را تمرين مي كردم كه چون اينها به حقائق آداب آشنا هستند و سالهاي متمادي از محضر عالم به ماكان و مايكون استفاده كرده و لابد تشبه به او جسته و آئينه ي او گشته اند، چيزي نگويم كه خطا باشد و كاري نكنم كه با صواب وفق ندهد هنوز از كار ترتيب خطاب و رد جواب در نيامده بودم كه بدرب سراچه ي افنان رسيديم و داخل شديم، ميرزا محسن از اندرون خانه بدر آمد و در بيروني به صدر صفه برنشست. اين بنده با كمال دقت دو چشم خود را به پيكر و اندام و صورت او دوخته و گوشها را به حرفهاي او فرا داده تا مگر نكته ي ناديده و نا شنيده نماند، ديدم پيرمردي است به تخمين شصت ساله با قامتي كوتاه و «سري بي مو چو پشت طاس و طشت» با لباس بلند عربي و فينه ي قرمز جبه اش از برگ هاي ممتاز خراسان بود دانستم كه از هداياي وارده است كه نصيب او شده با لحجه ي يزدي احوال پرسي كرد، جواب شنيد مستفسر خبرهاي تازه شد چيزي قابل عرض نبود! كمي از كسالت خود اظهار كرد باعث تاثر مستمعين گشت و خلاصه از اين قبيل سخنان به ميان آمد تا وقتي كه نظر به رعايت حال او برخاسته روانه شديم و دو روزي در بيروت گردش كرده شب دوم پس از اذان مغرب داخل كشتي گشتيم. از بيروت تا حيفا شش ساعت بيشتر مسافت نيست شب از نيمه گذشت. كشتي [ صفحه 146] به راه افتاد، حالت وجد و مسرتي بي اندازه به من دست داد پيوسته با خود مي گفتم فردا هيكل حق! را خواهم ديد به ثمره ي وجودم خواهم رسيد!كشف تام از علم براي من خواهد شد!پي در پي سجده شكر به جاي مي آوردم وغزل زمزمه مي كردم،رقصان وپاي كوبان تنها درسطحه ي بالاي كشتي با آمال وآرزوي خود دست در آغوش بودم ودر عمر خود شبي را بدان خوشي نيافته ام چه در پايانش طلوع صبح سعادت حصول غايت مقصود من در دنيا وآخرت بود!!وخوب در نظر دارم اوقاتي را كه در مدرسه تربيت به تدريس مشغول بودم وشب وروز در آرزوي تشريف به محضر عبدالبهاء به سر مي بردم وقتي بدان نيت فالي از ديوان خواجه عرفان حافظ شيرازي رحمة الله عليه زدم اين غزل آمد: حاشا كه من به موسم گل ترك مي كنم من لاف عقل مي زنم اين كاركي كنم كو پيك صبح تا گله هاي شب فراق با آن خجسته طالع و فرخنده پي كنم از قيل قال مدرسه حالي دلم گرفت يك چند نيز خدمت معشوق ومي كنم اين جان عاريت كه بحافظ سپرد دوست روزي رخش ببينم وتسليم وي كنم اين غزل وهر شعري كه در خاطر داشتم وحكايت از عالم جذبه وعشق مي كرد در آن شب خواندم سپس به نزد رفقا آمده متفقاً بمناجات مشغول شديم وقرار شد كه تمام شب را در اين حال بسر بريم ونخوابيم،كل نوم علي المحب حرام عجباً للمحب كيف ينام.الحاصل من در آن بطن شب در كشاكش اين نشئات وغرق در اين لذات بودم تا شب از نيمه گذشت وجز از ظلمت محض در آفاق بحر،چيزي مشهود نبود «الم تر ان الليل بعد سدوله.عليه لا الصباح دليل»كمي استراحت كرده وموقع طلوع فجر بر خاستم وببالاي كشتي آمدم هوا كم كم روشن شد تا آنگاه كه از كرانه ودريا آفتاب چون طبقي زرين سر از زير آب بدر آورد پنداشتم كه به تبريك من بيرون مي آيد!بسيار از آن منظره حظ روحي بردم.كشتي با كمال سرعت در يا را مي شكافت ومي رفت وبه هجوم امواج اعتنائي نداشت. من با دوربين اطراف واجانب را نظاره همي كردم تا از ساحل نشاني يابم در [ صفحه 147] مقابل كوهي ديدم وطرف ديگر مناره ي مرتفعي پرسيدم گفتند آن كوه كرمل است واين مناره مسجد عكاست، پس از چند دقيقه كشتي حركت سريع خود را آهسته كرد وهمچنان ميرفت تا مقدار هزار قدم به ساحل حيفا مانده لنگر انداخت.كرجي بانان گرداگرد كشتي را گرفتند ومسافرين را پائين آوردند وبر قايق سوار كرده در كنار دريا نزديك گمرك پياده كردند،قضا را ميرزا هادي افنان داماد عبدالبهاء آنجا بود اشياء ما را از گمرك گذرانده با كروسه به داخل شهرمان برد ما به گمان اينكه به مسافرخانه مي رويم پس از چند دقيقه وارد يك باغ كوچكي شديم كه عمارت نسبتاً زيبائي بر يك طرف آن ساخته بودند،بعد از ورود هنوز دوستاني كه در آنجا بودند درست نديده بوديم ومعانقه نكرده كه ناگهان از پله كان ميرزا هادي صدا زد «بسم الله بفرمائيد مسافرين جديد را احضار فرمودند» دانستيم كه اينجا «بيت مبارك»يعني خانه عبدالبهاءاست!

تصوير عبدالبهاء در واهمه من

اكثر بهائيان «بهاء» و«عبدالبهاء» را نديده بودند واوصاف وشمائل واخلاق اورا بيشتر از زائرين ومبلغين شنيده واز آنجائي كه آدمي بهر كس كه از مطلوب او سخن گويد مي گرود وبالتبع او را دوست داشته با رغبت كلمات وي را به گوش مي گيرد بهائيان مخلص همين كه مي شنيدند شخصي از حيفا يا عكا آمده پيرامونش جمع مي شدند وفراوان نوازشش مي كردند لقمه چرب وشيرينش مي دادند!وشهد وانگبين در كامش مي ريختند با ديده حسرت به وي مي نگريستند.وگاهي از شدت اشتياق مي گريستند. كه تو روي يار مارا ديده اي پس تو جان جان مارا ديد ه اي اوهم براي گرمي بازار وبگرفتن كار خود وجلب قلوب ساده دلان بهائي شروع به گفتن مي كرد وامور عجيبه وحكايات غريبه از آن ناحيه نقل مي نمود وبهاء و [ صفحه 148] عبدالبهاء را به كرامات وخرق عادات مي ستود،از جمله مي گفت نمي دانيد وجه مبارك چقدر نوراني است و چشمانش چه اندازه گيراست كجا انسان مي تواند به رخساره اش نگاه كند بلي «چشم از آفتاب خيره شود،خيره گي چون فزود تيره شود»بسا اشخاصي كه در منتهاي بغض وعداوت بودند به محض روبرو شدن منقلب وخاضع گشتند!. من خود اگر بخواهم در اين موضوع آنچه شنيده ام بگويم واقعاً 200 صفحه كتابت لازم دارد فقط به ذكر دو حكايت كفايت مي كنم يكي از منسوبان مي گفت:«چون حضور جمال مبارك (بهاء) مشرف شديم ايشان با ما حرف مي زدند ولي رويشان به طرف دريچه بود گفتم: «براي چه؟» گفت:«براي اينكه ما تاب مواجهه نداشتيم اگر آدمي را زهره شير بودي در مقابل چشمان مبارك زهره اش بدريدي ودلخون شدي»از ديگري شنيدم كه مي گفت: «آنچه بر خاطر انساني خطور مي كند او مي داند وناگفته مي خواند،چنانچه يكي از رجال مهم ايران به حضور عبدالبهاء مشرف شد ومومن هم نبود در خاطر گذراند اين مدعي اگر اگر اين چراغ را كه روي ميز است كتاب مي كردي مرا در حقانيت او شبهه نمي ماندي.عبدالبهاء في الحال گفت:«اي فلان! گرفتيم كه به قدرت الهي ما اين كتاب را چراغ كرديم چه فايده عايد تو خواهد شد؟»آن مرد بر فور به سجده افتاد خاضع ومصدق گرديد!. در هر حال اين بنده در اثر اين القائات منتظر زيارت چنين شخصي بودم واين تصورات را به طور قطع در شخص عبدالبهاء جمع مي دانستم وديگر فكر امكان وامتناع آنرا نمي كردم.

ملاقات عبدالبهاء

پس از اخبار ميرزا هادي،حال ما دگرگون شد وهيجاني غريب در ما احداث گشت كه به زحمت توانستيم از پله ها بالا رفته در اطاق قرار گيريم،پس از چند دقيقه عبدالبهاء وارد اطاق شد ميرزا هادي وشوقي افندي نيز از پي او آمدند عبدالبهاء [ صفحه 149] به محض ورود به اطاق گفت: «خوش آمديد» ابن اصدق نزديك شد تا دست وپائي ببوسد منعش نمود كه به جان تو نمي شود!ما هم حساب كار خود را كرده پس از اذن جلوس نشستيم اما من قلبم به شدت مي زد وبي اختيار مي گريستم وضمناً با كمال دقت نگران به عبدالبهاء بودم وحاضر تا مجذوب لقا شوم ديدم شخصش قامتي نسبتاً كوتاه وشكمي بر آمده دارد با محاسن سفيد تنك وصورت پر چين وچشماني نزديك ه برنگ آبي وگيسوان بلند ولي بيشتر از موها ريخته دستار سفيدي بر سر و جبه ي گشاد سياهي در بر دارد وبه عكس هائي كه از شمائل او گرفته بودند وقبلاًديده بودم مانند نبود. پس از ترحيب وتحيت واحوال پرسي شوقي افندي را فرمود: كه «براي حضرات چائي بياور» شوقي افندي امتثال نمود دگر باره گفت:«چائي بياور ميخواهيم خستگي حضرات را با چائي بيرون بياوريم»بعد استفسار از اوضاع ايران واحوال احباب كرده پس از آن گفت: «حالاخسته ايد برويد قدري استراحت كنيد بعد خدمت شما مي رسيم»اين بود ملاقات نخستين ما اما من هر چند در ملامح [165] وجه عبدالبهاء فطنت وذكا ديدم ولي چون آنچه را از قبل شنيده وقطع كرده بودم نديدم،كمي افسرده شدم ومثل اينكه نمي خواستم باور كنم عبدالبهاءاين كس است!.. از آنجا به راهنمائي ميرزا هادي به مسافرخانه ي كوه كرمل آمديم ولي من سراپا غرق انديشه ام كه آيا مبلغين و واصفين در وصف اين جمال طريق اغراق رفته ويا خود ما را بصر و بصيرت تباه بوده بالاخره با خود گفتم داني چيست؟ چون ما عمري را در بعد و فراق روزگار بسر برده ايم، البته طاقت اينكه جلوه تام جمال را ببينيم نداريم اين بود كه با ماتفضل كرد!وگوشه چشمي بما نمود!تا منصعق ومدهوش نشويم!وانشاالله چون در ما خلق استعداد شود با كمال وجه تجلي خواهد فرمود!!. [ صفحه 150] در مسافرخانه ي كرمل با آقا محمد حسن خادم وحاجي ميرزا حيدر علي اصفهاني وملا ابوطالب بادكوبه كه مي گفتند متجاوز از صد وبيست سال دارد ديدن كرديم.بنده نسبت به اين اشخاص كه از قدماي احبا بودند بي اندازه حرمت مي گذاشتم ودر حقيقت از ايشان توقع كرامت مي داشتم اين بود كه ملازمت حضور ايشان را غنيمت مي شمردم واز همان روز اول با ايشان طرح انس والفت ريختم آن روز را ناهار در مسافرخانه نان وپنير وحلوا وهندوانه خورديم وپس از كمي استراحت قبل از غروب پائين آمده در بيروني خانه عبدالبهاء جمع شديم يك ساعت از شب گذشته بود كه يك نفر از بالاي پله ها صلا در داد كه احبا را احضار فرمودند فوراً جنبش غريبي در همه پديد شد وبه سرعت راه پله ها را گرفته يكديگر را پس وپيش كرده داخل اطاق شديم آنجا ديگر چون مطمئن شديم كه جا گرفته ايم در پائين نشستيم عبدالبهاء براي اينكه كسي سرپا نماند وهمه براي نشستن جائي داشته باشند پي در پي مي گفت «بالا بالا به ترتيب بنشينيد تا جا براي سايرين هم باشد»با اين همه آن چند نفري كه نجابت نشان داده از ديگران جلو نزده بودند بي كرسي مانده به ناچار بر روي زمين در ميان مجلس نشستند. آنگاه عبدالبهاء از طرف دست راست در حالتي كه دو دستش را از نظر گذراند واز جميع احوال پرسي كرد بعد بر جاي خود تكيه زده چشمان خود را بست وبه فكر فرو رفت! حاضرين هم تمام ساكت دست ادب بر سينه نهاده چنان كه گوئي نفس ذي نفسي در اين اطاق نيست! عبدالبهاء پس از لمحه اي سر بر آورد وگفت «تائيد، قوه غريبي است روح هر كار تائيد آن است وتائيد جميع شئون لازم است اوقاتي كه در بغداد بوديم من طفل بودم يك شاهزاده ايراني بود كه تيمور ميرزا نام داشت پنجاه سال عمر خود را در شكار صرف كرده بود يك روز در كنار شط صيد مرغابي مي كرد وآن مرغابي ها جنس مخصوصي بودند من هيچ جا از آنها نديدم جز چند سال پيش در طباير كنار دريا،اينها متصل در حركت اند زير آب مي روند وبيرون مي آيند،تيمور ميرزا يكي از آنها را نشانه گرفت چون تير خالي شد مرغابي زير آب رفته وقدري [ صفحه 151] جلوتر سر بيرون آورده بود خلاصه هر چه كرد نتوانست از آنها بزند من تفنگ را از دستش گرفتم وجائي را هدف قرار دادم كه مرغابي سر از آب بيرون مي آورد يك تير به همين مقياس خالي كردم يكي از مرغابي ها را زدم دومي را نشانه گرفتم به محض اينكه مرغابي سر از آب بيرون آورد هدف شد،به همين ترتيب همه مرغابيها را زدم شاهزاده متحير شد وپرسيد چطور اينها را زديد؟ گفتم شما ديديد كه در روي آب؟آن قدر مكث نمي كنند تا تير بخورد،پس جائي را بايد نشانه قرار داد كه از آب سر به در مي كنند من فهميده ام از كدام نقطه است آنجا را هدف قرار دادم تيمور ميرزا رو بعقب كرده به نوكر خود گفت سبحان الله اين بابيها در هر كار مويدند!! پنجاه سال است كه من شكارچي ام ولي نتوانستم يكي از اينها را بزنم يك بچه بابي جميع اينها را زد ملاحظه كنيد كه تائيد چه مي كند؟بعد به يكي از زائرين آباده كه مبلغي شاعر بود وشعر خوب نمي گفت فرمود: «بخوان» اوهم يك قصيده طويلي از خود خواند وهمه كس را كسل كرد. بعد از آن عبدالبهاء ديگري را امر به تلاوت مناجات كرد و بعد از ختم مناجات گفت «في امان الله»يعني برخيزيد برويد احباب هم برخاسته بيرون رفتند مجاورين به منازل خود ومسافرين به مسافرخانه آمده پس از صرف شام استراحت كرديم. روز ديگر كه جمعه بود با جميع همراهان به حمام رفتيم ونزديك ظهر بيرون آمديم چون به در خانه عبدالبهاء رسيديم ديديم سوار شده براي اداي فريضه ي جمعه عازم مسجد است كرنش كرديم گفت:«مرحبا از شما پرسيدم گفتند حمام رفته ايد»بعد به طرف مسجد رفت چه از روز نخست كه بهاء وكسانش به عكا تبعيد شدند عموم رعايت مقتضيات حكمت را فرموده متظاهر با آداب اسلامي از قبيل نماز وروزه بودند بنابراين هر روز جمعه عبدالبهاء به مسجد مي رفت ودر صف جماعت اقتدا به امام سنت كرده به آداب طرقه ي حنفي كه مذهب اهل آن بلاد است نماز مي گزارد. شب بعد وهمچنين هر شب به غير از شبهاي دوشنبه به آدابي كه گفتم [ صفحه 152] به محضر عبدالبهاء احضار مي شديم آن شب نيز از تائيدات الهيه سخن راند وبه مناسبت از علماي ايران نكوهش كرد تا رشته كلام به اينجا رسيد كه گفت:«علماي سابق ايران مثل علماي حالا نبودند، اينها عالم نيستند زنديق اند سابق بر اين،اين طور ها نبود علما خدا ترس ومتدين بودند واز اين جهت در قلوب مردم نفوذ داشتند»بعد از آن حكايت ملاقات مرحوم سيد محمد باقر مجتهد را در اصفهان با محمد شاه ذكر كرد بدين اجمال «فتحعلي شاه هر وقت به اصفهان مي رفت قبل از هر كار از مرحوم سيد محمد باقر ديدن مي كرد چون نوبت سلطنت به محمد شاه رسيد وسفري به اصفهان كرد نظر به اينكه صوفي بود و با اهل شريعت صفائي نداشت به ديدار سيد محمدباقر نرفت پس از يك هفته سيد محمد باقر پيغام فرستاد كه من به ديدن محمد شاه خواهم آمد». محمد شاه وحاجي ميرزا آقاسي ملتزمين ركاب را گفتند هر وقت كه سيد بدين جا آمد كسي اعتنائي بدو نكند قضا را مرحوم سيد باقر وقتي كه وارد عمارت سلطاني شد واطرافيان وملتزمين كبر سن و وقارش را ديدند در حالي كه بر الاغ سوار بود صفوف را بشكستند وبه طرف سيد هجوم آوردند وبدست بوسي اش تبرك جستند وهنگامه برخاست چندان كه بعضي كه دستشان به آقا نمي رسيد سم ودم الاغ را لمس مي كردند سيد نزديك عمارت از الاغ پياده شد واز ناتواني نتوانست از پله ها بالا برود محمد شاه وحاجي ميرزا آقاسي به زير آمدند و زير بغلش را گرفته به بالاخانه بردند سيد كوفته شده بود لذا لدي الورود بر روي كرسي نشست وچون يك كرسي بيشتر در اطاق نگذاشته بودند كرسي ديگر براي محمد شاه آوردند» بعد گفت:«اين جمله ناشي از اعتقاد وايمان او بود»پس از آن از تقوي حجة الاسلام مرحوم ميرزاي قمي بدين مضمون حكايتي نقل كرد:«ميرزا ابوالقاسم قمي معاصر فتحعلي شاه بود در ايام او وقتي دويست نفر از تركمانان را گرفته به تهران آوردند،فتحعلي شاه را گفت دست از خون بيچارگان باز دار چه گذشته از اينكه اينها را در جنگ اسير نكرده ايد اينان مسلمان واهل قبله ولا الا الله اند هر چند از اهل سنت وجماعت اند. [ صفحه 153] وي در جواب مرقوم داشت:اگر ضمانت بهشت را براي من مي كني من از ايشان دست بر مي دارم»ميرزا در ذيل آن نوشت «خدايا تو شاهدي كه اين حقير بندگان تو بنده ديگر تو را به ترك منكري دلالت مي كند او در ازاي آن ضمانت بهشت را مي خواهد خدايا تو مي داني كه نمي دانم فردا بر من چه خواهد گذشت در جنات نعيم مقيم خواهم بود ويا به اليم جهيم گرفتار خواهم گشت پروردگارا از خطئيات در گذر وتوفيق طاعت وعبادت ببخش ومغفرت ارزاني كن» من ميان گفت و گريه مي تنم خود بگويم يا بگريم چون كنم؟ گر بگويم فوت مي گردد بكاء ور بگريم چون كنم حمد وثنا؟ پس از اتمام سخن، گفت: «اين دو شعر از مثنوي است با آنكه در آن ايام تعصب به درجه اي بود كه كسي به اشعار مولوي استشهاد نتوانستي كرد مع ذالك ميرزا اعتنا به اين حرف ها نداشت.» سخن كه بدين جا رسيد عبدالبهاء باز بدان شاعرك خواندن فرمود و باز مجلس همچنان با مناجات وكلمه ي في امان الله بر هم خورد!.

ملاقات خصوصي

روز سوم به توسط شوقي افندي اجازه خواستم كه تنها شرفياب شوم تا امانات وعرايضي كه با خود دارم تقديم كنم.اذن صادر شد قبل از ظهر مرا خواستند رفتم اشيائي كه بعضي از دوستان پيشكش كرده بودند تسليم كردم با لطف پذيرفت وگفت:«زحمت كشيديد» چون خواستم مكاتيب احبا را بدهم فرمود:«جميع را بر كاغذي خلاصه كن ووقت ديگر بده» بعد از اوضاع ايران و بهائيان تهران سوالاتي كرد، با كمال ادب همه را جواب دادم جرا‌ً‌ت و شجاعتم از روز اول خيلي زيادتر شده بود و ضمناً در وقت عرض جواب كه بهترين موقع بود با دقت تمام به چشم و روي عبد البهاء ديده دوختم تا ببينم مي شود نگاه كرد. ديدم هيچ اشكالي ندارد در هر صورت اين مفاوضه قريب به نيم ساعت طول كشيد و اگر چه من بالحسن و الوجدان [ صفحه 154] مي ديدم كه عبد البهاء در معني هر چه هست به ظاهر انساني بيش نيست و عقل هم مي گفت كه جزء اين نبايد باشد ولي وهم كار را خراب مي كرد و ميزان عقل را به خطا منسوب مي داشت. و اينكه مشاهده مي شود كه در بعضي از احيان انسان با داشتن پاره اي معلومات و مشاهدات باز گرفتار اوهام است جهت اين است كه براي درك حقايق استخدام قوه اي عاقله نكرده و مقهور وهم شده. و هر چند اهل وهم به صورت آدمي اند ولي انسان بالقوه هستند و درك كليات ايشان را ميسر نيست و استفاده از قواي عاليه ي نفس نمي كنند و آن خاصيت را متروك و مهمل دارند و اينك براي تذكر و آشنايي مبتديان به ذكر مقاله مختصر و ساده در خصوص نفس و قواي آن با تقديم معذرت از اهل فضل و فضيلت مي پردازيم:

نفس و قواي آن

انسان را در باطن اين هيكل محسوس جوهري است كه ذاتاً با ساير جواهر اجسام محسوسه مباين است و حكما به وجود اين استدلال كردند به اين كه بواسطه ي اين گوهر تابناك بر جميع موجودات جسمانيه برتري دارد زيرا كمالات نوعيه در نفس آن انواع بيش از نوع انسان ظهور دارد در اين صورت بايستي انسان نسبت به سايرين پست تر و اگر نه برابر و يا بالفرض تمايز او از انواع چون مزيت يكي از آنها بر ديگري باشد همچون تفاوت الماس بر سنگ و حال آنكه چنين نيست و امتياز انسان بر ديگر انواع از اين قبيل كه بر شمرديم نباشد بلكه اساساً تفاوت مغاير نيست. بالجمله آن گوهر پاك چنان كه ذاتاً متمايز از هر موجودي است، فعلاً هم متغاير است اثري كه مختص به اين جوهر است و هيچ يك از ساير جواهر با او شركت ندارند دو امر است اول تعقل مفاهيم كليه و ادراك حقايق اشياء دوم صدور ارادات عقليه ي صرفه ي مجرده از شوائب جذب ملايمات يعني شهوت و دفع منافرات يعني [ صفحه 155] غضب بدين تفصيل كه جوهر مخصوصه ي به انسان كه به زبان دين روح ودر اصطلاح حكماء نفس ناطقه اش گوئيم داراي دو قسم از ادراك است كلي و جزئي، ادراك كلي بدون استعانت از ادوات خارجيه براي نفس ناطقه بالذات حاصل است و ادراك جزئي از طريق آلات و قواء جسمانيه انجام پذير است از اينجا است كه حكما گفته اند: «النفس تدرك الكليات بذاتها و الجزئيات بآ لاتها.» انسان غير از قوائي كه مخصوص به خود اوست شئون نبات و حيوان را نيز در بر دارد. اصول قواي نباتيه ي غاذيه ي ناميه و مولده است، غاذيه چهار خاصيت دارد جاذبه، دافعه، ماسكه، هاضمه مولده داراي دو قوه است محصله و مفصله؛ محصله آن است كه اجزاء غذا را براي قبول صورت ديگر مهيا مي نمايند. قواي حيواني: ده قوه بين انسان و حيوان مشترك است پنج در ظاهر و پنج در باطن اما پنج قوه ي ظاهر سمع و بصر وشم و ذوق و لمس است و پنج باطن اول حس مشترك است كه مدرك صور محسوسه مي باشد دوم خيال كه حافظ صور محسوسه و حزينه دار حس مشترك است سوم وهم كه معاني جزئيه را درك مي كند چهارم حافظ كه مدركه ي جزئيه را حفظ مي نمايد و همچنان كه خيال خازن حس مشترك بود حافظ نيز خرينه دار وهم است پنجم مترصفه كه مدركات مخزونه را به يكديگر اتصال داده استخراج حكم مي نمايد و چون به توسط واهمه استعمال شود متخيله و اگر عاقله بكار برد مفكره اش نامند.

جدال عقل با وهم

بايد دانست كه تعقل مفاهيم كليه وادراك حقائق اشياء كه وقف حرم كبرياي نفس ناطقه است جز از راه فكر صواب صورت نبندد وفكر صواب مگر به دانستن علم [ صفحه 156] ميزان دست ندهد واين جمله جز به مدد عقل يعني قوه درك كليات صورت نگيرد پس آن را كه معاني جزئيه از مشاهده حقائق كلي باز داشته به آساني خرق حجبات وهم ممكن نشود و وصول به بارگاه تحقيق ميسر نگردد وچنان كه گفتيم قوه وهم مدرك معاني غير محسوسه است كه در محسوسات موجود مي باشد واحكام جزئي از آن صادر مي گردد به طوري كه ديده مي شود به واسطه ادراك معني اي گرگ در طلب گوسفند برمي خيزد وگوسفند از گرگ مي گريزد واين قوه در عالم حيوان بسي نافع است چه علتي است حفظ و وقايه آن را از آفات اما در انسان گاهي با عقل در ستيز وجدال است زيرا جسماني است ومعترف نيست به آنچه كه عقل اعتراف به آن دارد نبيني كه انسان در خانه اي كه مرده در آن گذاشته اند شبي بروز نتواند آورد بل ساعتي توقف نيارد كرد در صورتي كه بالحسن والوجدان مي داند كه اين مرده در اين خانه حكم جمادي را بيش ندارد وفي المثل بمانند ميز يا كرسي است كه در كناري افتاده مع ذلك چيست كه او را بيچاره مي كند تا تجربه وعقل را كنار گذارده باز از آن بهراسد وهم ملاحظه كنيد عوام با آنكه مي بينند نفوسي را كه گرفتار مقتضيات عالم طبيعت وماده هستند وچون سائرين محتاج ومحكوم به عوامل طبيعي ودچار سهو واشتباه مع ذلك متوهم مي شوند وآن را از مرتبه بشريت با الوهيت عروج مي دهند شك نيست كه اين جمله در اثر تاثير وهم است ووهم در معتقدات بشر نفوذ شديدي دارد ودر آن بساط بالكل عقل را بيچاره مي كند،بعضي را عقيده چنين است كه وهم همان است كه در لسان دين به شيطان تعبير شده!!

رجوع به موضوع

به طوري كه گفتيم هر شب در مجلس انس در محضر عبدالبهاء اجتماع احبا بود و [ صفحه 157] مسافرين هميشه و مجاورين گاه به گاه در آن مجلس شرف حضور مي يافتند، شبي ميرزا عزيز الله خان ورقا به عبدالبهاء عرض كرد: «قربانت گردم صبحي خوب مناجات مي خواند» در جواب فرموده:«بخواند تا بينم.» اين بنده كه آرزوي اين را از دير زماني مي داشتم جاني تازه يافتم و با نشاطي بي اندازه يك مناجات عربي خواندم قضا را خوش واقع شد و لحنم پسند افتاد، شب ديگر امر به خواندن كرد، مناجاتي خواندم پس از آن گفت:«يكي از غزل هاي جمال مبارك (بهاء) را بخوان» اين غزل را خواندم كه مطلعش اين است: ساقي از لقا برقع برافكن از عذار تا بنوشم خمر باقي از جمال كردگار وهمچنان هر شب گذشته از تلاوت مناجات غزلي نيز مي خواندم وچون همه اشعار بهاء را از بر نداشتم،اجازه خواستم كه از غزل هاي سعدي وحافظ گاهي بخوانم شب سوم ويا چهارم خواندنم بود كه شروع به خواندن اشعار شعراي متقدمين كرده ونخستين بار اين غزل شيخ را بتمامه خواندم: چشمت بدت دوراي بديع شمايل ماه من وشمع جمع ومير قبايل نام تومي رفت وعاشقان بشنيدند هر دوبه رقص آمدند سامع وقائل عبدالبهاء را كه در وجود مايه اي از حالت جذبه بود!از خواندن من متاثر شده گفت:«خوب غزلي را انتخاب كردي واين يكي از بهترين اشعار سعدي است اما من در كليات شيخ اين غزل را دوست مي دارم». آب حيات من است خاك سر كوي دوست گردوجهان خرمي است ما وغم روي اوست ولوله در شهر نيست جز شكن زلف يار فتنه در آفاق نيست جز خم ابروي دوست گر بكند لطف او هندوي خويشم لقب گوش من وتا به حشر حلقه گيسوي دوست گر شب هجران مرا تا ختن آرد اجل روز قيامت زنم خيمه به پهلوي دوست غزل را فقط تا همين شعر خواند وشعر اخير را سه مرتبه تكرار كرد بعد از آن از موسيقي و تاثير آن در نفس سخن به ميان آورده گفت:«ايامي كه ما در تهران بوديم حاجي علي اكبري بود تارزن و بسيار خوب ميزد» و نيز اظهار داشت «وقتي كه ما [ صفحه 158] وارد اسلامبول شديم در آن طرف جسر يك شب ما را نگاه داشتند و مستحفظان بر ما گماشتند يكي در سر پل ني مي زد به اندازه اي در من موثر آمد كه تا صبح نخوابيدم»!!!

گذر به عكا

بعد از اختتام جنگ بين المللي نظر به اهميتي كه حيفا پيدا كرد عبدالبهاء اقامت در عكا را ترك گفته حيفا را مركز دائره ي كار خود قرار داد حيفا شهري است كه در دامنه ي كوه كرمل واقع است و متجاوز از دو فرسخ تا عكا فاصله دارد ولي چون بيت بهاء در عكا و مرقد او در خارج آن شهر است عبدالبهاء بالكل از آنجا قطع علاقه نكرد و سالي چند دفعه و هر دفعه يكي دو هفته در آنجا بسر مي برد. زوار بهائي كه به حيفا وارد مي شدند در طول مدت اقامت دو يا سه سفر به زيارت قبر بها مي رفتند و مدفن او در جوار قصر بهجي يك ميل دورتر از شهر است قصر بهجي كه يكي از بناهاي عالي آن حدود است مدت نه سال اقامتگاه بهاء بوده و بعد از او زنان و فرزندانش به استثناي عبد البهاء و اهل بيتش در آنجا روزگار مي گذراندند و مادامي كه عبدالبهاء در قيد حيات بود با وجود خصومت وخلاف فيمابين در اين فكر نيفتاد كه برادران وزوجات پدر وكسان خود را از آنجا به در كند ولي بعد از او شوقي افندي افندي اقدام به اين كار كرد وبه استعانت واستمداد مامورين دولت انگليس عائله بهاء را كه متجاوز از چهل وپنج سال در آن قصر سكونت داشتند بيرون كرده آنجا را تصرف نمود. در جنب قصر بهجي سه عمارت است كه به يك طرز ساخته شده در يكي از آنها كه كنار واقع گشته وتعلق به فروغيه خانم دختر بهاء داشت بها را مدفون ساختند وباسم «روضه ي مباركه»آنجا را مزار متبرك وقبله بهائيان كردند!. آداب زيارت آن مكان بدين گونه است:كه از باغچه ي بيرون عمارت گذشته وارد كفش كني مي شوند كه در انتهاي حياط مقبره است در آنجا كفشها را از پا بيرون آورده وارد [ صفحه 159] مدخل مي كردند وآستانه آنجا را كه از رخام است بوسيده با حالت ادب وسكوت تا نزديك حجره اي كه مرقد بهاست مي روند بي آنكه داخل آن شوند آستانه ي در را سجدگاه خود قرار داده بر مي خيزند و بعد بطوري كه پشتشان به طرف آن خانه واقع نشود به پائين آن محوطه مي آيند وهمچنان ايستاده يكي زيارت نامه مي خواند وسايرين گوش مي دهند وگاهي نيز همان جا چند دقيقه نشسته مشغول ذكر ومناجات مي شوند سپس چنان كه درون شده اند بيرون مي روند!! يك هفته بعد از ورود مان عبدالبهاء امر كرد به «روضه ي مباركه»برويم از حيفا تا عكا را با كروسه رفته ناهار را در بيت بها شكستيم وخانه مخصوص وي را با اثاثيه اش زيارت كرديم كه از آن جمله بود دو كرسي به شكل سرير كه بها بر روي آن مي نشسته وآنها را براي اينكه محفوظ ومحترم بماند هر يك را در صندوق بزرگ جاي داده بودند در آنها را باز كرده كرسي ها را بوسيديم ولمس كرديم!. بعد از ظهر از عكا به باغ رضوان رفتيم در آنجا نيز به زيارت بهاء نائل شديم ونيز تختي را كه براي او در وسط باغ در كنار نهر در زير درخت توت نصب كرده بودند ديديم وهم ديديم كه نشستگاه او را به دورادور ميل ظريف آهني كشيده بودند وسطحش را گلدان گذاشته تا كسي به نشستن جسارت نكند!! از باغ رضوان يكسر به طرف قصر بهجي رفتم نزديك قصر ميرزا هادي گفت «صبحي يك مناجات بخوان»مناجات مختصري خواندم پس از اتمام گفت«ديو بگريزد از آن قوم كه قرآن خوانند» و شخصي را از دور نشان داده گفت ميرزا محمد علي است (برادر عبدالبهاء) الان از نزد ما رد مي شود» من چون خيلي ميل داشتم كه هيئت او را ببينم چه از كراهت منظر و رخسار او از بهائيان ثابت چيزها شنيده بودم به دقت متوجه او شدم ديدم پيرمردي است قوي بنيه با قامتي نسبتاً كوتاه و چهرة تقريباً گشاده و محاسن مشكين و گيسوان بلند كه بر اطراف شانه هايش ريخته جبه سرمه در بر و دستار سفيد كوچكي بر سر دارد، عصاي آبنوسي به دست گرفته بدون اينكه اعتنائي به جمعيت ما كند به نگاه خفيفي از زير [ صفحه 160] چشم اكتفا كرده با وقار و تأني براه خود رفت و بر سر هم بي شباهت به عبد البهاء نبود دانستم معايبي كه در خلقت براي آن ذكر مي كنند و محاسني را كه به اين منسوب مي دارند از چه رو است با خود گفتم «آري ديده ي حب و بغض عيب و هنر نبيند» ولي في الفور استغفاري كرده گفتم: چون مخالفت با طريقه ي ماست اگر سرا پا حسن هم باشد اقبح ناس است و ايمان به ما اجازه نمي دهد كه او را خوب بدانيم ولو اينكه نكويش بينم!!! بالجمله به مسافرخانه ي بهجي رسيديم و دست و رويي شسته آهنگ زيارت كرديم و شبي در جوار روضه بسر برده فردايش به عكا و حيفا برگشتيم قبل از حركت از باغچه ي روضه مقداري گل ياس جمع كرده با خود به حيفا براي عبد البهاء بردم (چون شنيده بودم عطر گل ياس را خوش دارد) سه ساعت از نيمروز گذشته بود به حضور رفتم و عرض كردم:«به دستور مبارك نخست به النيابه از طرف سركار آقا (اسمي بود كه عموم اهل بهاء عبد البهاء را در حضور و غياب به آن مي خواندند) زيارت كردم و بعد از قبل عموم احبا و اين گلها را نيز از آن روضه ي رشك جنان به ارمغان آورده اند و اكنون مي خواهم از طرف عموم دوستان ايراني پاي مبارك را ببوسم» اين بگفتم و سر بر قدمش نهادم و تا خواست مرا منع كند من كار خود را كرده از جاي بر خواسته بودم لذا فرمود: «بيا تا من هم روي تو را از طرف احباي ايران ببوسم» اين اظهار مرحمت كه در نظر اهل بهاء عنايت فوق التصور بود بر اهميت من افزود و مرا مغبوط رفقا كرد.

بيان حال مسافرين

قبل از ورود ما به حيفا دسته اي از بهائيان آباده براي زيارت آمده و دو هفته هم با ما در مسافرخانه بودند در اين مدت كه در مسافرخانه ي كرمل منزل داشتيم هر روز صبح با ساير مسافرين به «مقام اعلي» (مقبره سيد باب به زعم اهل بها ء مي رفتيم. [ صفحه 161] پس از خواندن زيارتنامه و اداي مراسم تقبيل، عتبه [166] روي خود را به طرف عكاء‌و روضه كرده نماز مي گزارديم هفته اي يك روز هم در بعد از ظهر هاي يكشنبه در بالاي كوه كرمل در خانه ي جنب مقبره ي باب عبد البهاء و همه ي احباب از مسافر و مجاور نيز جمع مي شدند و به صرف چاي و خواندن مناجات مشغول مي گشتند و قبل از اختتام مجلس مجتمعاً به زيارت قبر باب مي رفتند بدين ترتيب: نخست عبد البهاء صدا مي زد: «آقا عباس در زيارت را باز كن» او هم باز مي كرد بعد عبد البهاء گلاب پاشي و بعضي اوقات شيشه ي عطر به دست گرفته نزديك در حجره اي كه راه به مقبره داشت مي ايستاد و احباب را يك به يك گلاب مي زد آنها هم كفش ها را از پا در آورده با كمال سكوت و آرامش آستانه را بوسيده داخل مي شدند و مقابل خانه اي كه مي گويند جسد سيد در آنجا مدفون است مي ايستادند بعد از همه عبد البهاء داخل مي شد و پشت سر همه مي ايستاد پس با صداي خفيف مي گفت «بخوان» در ابتدا شوقي افندي و اواخر اين بنده زيارتنامه را مي خوانديم پس از اتمام زيارتنامه عبد البهاء همچنان ايستاده در را مي بوسيد و مي رفت احباب هم در و ديوار و پرده و آستانه را بوسيده به دنبال او مي رفتند. اما آقا عباس عباسقلي خادم مقبره ي باب بود كه عبدالبهاء كلمه قلي از اسمش حذف كرده وبعد از آنكه بهائي شد تمام دارائي ونقدينه ي خود را داد واراضي اطراف مرقد سيد را خريد وسرايي براي خود وخانه اي در آن براي عبدالبهاء ساخت ولي بعد از عبدالبهاء كدورتي از شوقي در دل گرفت تا آنجا كه كليدهاي مدفن باب را از او گرفتند وچنانش كردند كه مجبور شد براي حفظ اموال خود دباره اظهار انقياد بشوقي كند!. هر دسته از زوار كه مرخص مي شدند قبلاً بايد زيارت وداعي در روضه ي مباركه بكنند چون آباده اي ها رخصت رجوع يافتند براي زيارت بهجي شتافتند و نظر [ صفحه 162] به اينكه عكا و بهجي مركز كار و اقامت محمد علي افندي و پيروان او بود عبدالبهاء براي اينكه از اتباع خودش كسي به آنها نزديكي نكند تا فريفته ي آنها نشود گذشته از اينكه ايشان را توصيه مي كرد كه در عكا با كسي ملاقات نكنند يكي دو نفر از كسان خود را نيز با ايشان مي فرستاد تا كاملاً مواظب آنها باشند. لذا در اين سفر شوقي افندي و يكي دو نفر ديگر را فرستاد مسافرين چون به بهجي رسيدند و از كار زيارت فارغ شدند در اطاق هايي كه جنب قصر و منزل محمد علي افندي بود منزل گزيدند و به خواندن اشعار و مناجات پرداختند در اين وقت شوقي افندي بديشان اشاره كرد كه قصائد و جديه بخوانيد و مقصودش از قصائد و جديه اشعاري بود كه در مدح عبد البهاء و هجاي مخالفان اوست. يكي از آنان شروع به خواندن اشعاري كرد كه ترجيعاتش را هماهنگ به صداي بلند با يكديگر از روي شوق و شور مي خواندند چون اصل آن اشعار بسيار سست و مطالبش نادرست و ذم بندگان خداست از ذكرش صرف نظر كرده براي نمونه يك بندش را مي گويم: «و الله ز يك فرج غرازيل غبي تر شد ناقص اكبر خرسند به اين شد كه رئيس البهاء شد هي هي چه بجا شد»! جمله ي اخير را همه با هم دو مرتبه مي خواندند و مقصود از ناقص اكبر محمد علي افندي است اين اشعار را كه با آن طرز مخصوص در مقابل خانه ي او مي خواندند البته معلوم است در خود محمد علي افندي و زن و فرزندش و كسانش كه به گوش خويش اين سخنان نا سزا را مي شنيدند چه تاثيري داشت و بر آنان چه مي گذشت. ولي ما را چنان تعصب فرا گرفته بود كه در حسن و قبح اين قبيل اعمال نظري نداشتيم و اين جمله را مبدل بر خلوص و شدت ايمان خود دانسته رافت ورحمت در حق آنان را جايز نمي شمرديم. زوار آباده چون به حيفا مراجعت كردند مصمم حركت گشتند وحسب المعمول براي زيارت عكس بها روز قبل از حركت خوانده شدند اينجا نيز بنده از موقع [ صفحه 163] استفاده كرده خود را داخل آنها نمودم عكسها را در حجره ي بهائيه خانم،خواهر عبدالبهاء جاي داده بودند بيرون اطاق در غلام گردشي [167] ميرزا هادي با حالت ادب ايستاده گلاب مي داد وارد آن خانه شده اول آستانه را بوسيديم،بعد در ميان حجره سجده اي كرده پس آنگاه نزديك به صدر اطاق شديم كه عكس ها را در آنجا جاي داده بودند اگر چه بعضي از همراهان را رعب ووهم چنان گرفته بود كه ان عكس ها را بدرستي نتوانستند ديد ولي بنده چون در تحقيق وتجسس زياد مرعوب نمي شدم به خلاف ساير رفقا بدقت آنها را نگاه كردم.ديدم چهار صورت نقاشي ويك قطعه عكس است نقاشي ها يكي از آنها سيد باب است كه در زير آن مرقوم بود «عمل كمترين آقا بالا در بلده ي ارومي سنه 1266»ديگر نقاشي هيئت بهاءالله در سر حمام وهم رسم او با لباس درويشي ويكي هم با فينه ي قرمز بغدادي ودستار راه راه سياه به دور آن. اين سه قطعه كار يك نقاش وبا قلم آب ورنگ (بسيار كوچك) ساخته شده وشبيه است به نقاشي هاي پشت قلمدان پنج رسم (فتو غرافي) بهاءالله بود كه كاملاً حكايت از قيافه ي او مي كرد. مسافرين كه وارد حيفا مي شدند 9 يا 19 روز بيشتر رخصت توقف در آنجا را نداشتند واين ايام قليل براي درك حقائق وفهم مسائل كفايت نمي كرد!خاصه كه چند روز از اين مدت در عكا بسر مي بردند وهم به امورات شخصي خود مي رسيدند وچون مقصر اصلي ايشان از اين مسافرت جز تشرف به حضور عبدالبهاء و زيارت «روضه» و «مقام اعلي» چيز ديگر نبود زائرين به همين اندازه قناعت مي كردند والبته صلاح هم جز اين نبود زيرا كثرت توهم وانس زياد رعب ايشان را مي برد وپرده ي وهمشان را مي دريد وچيزهائي شنيدند واموري مي ديدند كه بالمال باعث سستي ايمانشان گشته نفس مدعي را چون خود بشري مي شمردند. وضمناً گاهي در بين مسافرين اهل درايت پيدا مي شدند كه در طي همان [ صفحه 164] مدت كم درك جزئياتي از مطالب كرده آشنائي با كليات پيدا مي كردند وبه مدد عقل بوئي از حقيقت به مشامشان مي رسيد والبته اينان نيز چون در مراتب مختلفه واقف بودند بر طبق عقول وانظار مدركاتشان متفاوت بود.

بياني در عقل

عقل كلمه ايست مقول به تشكيك يعني اطلاعات ومعاني متعدده دارد در حكمت متعاليه چنين تعبير كنند كه جوهر مجردي است كه در صدور افعال محتاج به آلات وقواني است.وعرفا گويند نوري است روحاني كه بواسطه آن نفس دريافت مي كند آنچه را كه به حواس ادراك نم يشود.اما آن معني كه در اينجا مقصود ماست قوه ي درك كليات است وهم جودت فكر [168] واستنباط منافع شخصي در امور مادي ومعنوي وتشخيص خطا از صواب واستعداد قبول علوم نظريه وتدبير صناعات فكريه وامثالها. وببايد دانست كه نفس انساني را دو عقل است: عملي ونظري چه نفس را نظراً وعملاً مراتبي است كه به تدريج آنرا طي مي نمايد ودر هريك در آن مراتب،تعيني مخصوص وبه اسمي موسوم مي گردد. در قوه ي نظريه نفس را چهار مرتبه است: اول استعداد معقولات اوليه كه به عقل هيولاني موسوم است دوم استعداد كسب نظريات معقوله از معقولات اوليه چه از طريق فكر چه از راه حدس واين را عقل بالملكه گويند سوم استعداد استحضار بر نظريات مكتسبه به حالت مشاهده واين را عقل مستفاد نامند به عبارت اخري عقل نظري انسان يا در رتبه ي فعليت صرفه است يا در مرتبه ي [ صفحه 165] استعداد،استعداد هم يا قريب است يا متوسط ويا بعيد اول را عقل مستفاد، دوم را عقل بالفعل، سوم را عقل بالملكه، چهارم را عقل هيولاني گويند. اما مراتب انسان در قوه ي عمليه نيز چهار است اول تهذيب ظاهر بوسيله استعمال قوانين دينيه ونواميس الهيه واين را تجليه گويند دوم تزكيه ي باطن از اخلاق رذليه واين را تخليه نامند سوم آرايش نفس به فضائل وكمالاتي كه زيبنده حقيقت وجود انساني است واين را تخليه خوانند چهارم وصول به مقامي كه وجود شخصي مستهلك در انوار وجود منبسط حقيقي گردد واين مرتبه را فنا دانند زبس بستم خيال تو گشتم پاي تا سر من توآمد رفته رفته، رفت من آهسته آهسته غرض از بسط مقال تعريف وتقسيم عقل به وجه ايجاز بود واينكه در اكناه حقائق وفهم مسائل محتاج به كمك عقليم وبه واسطه ي نور عقل تميز بين الوان حقيقت ومجاز مي دهيم. باري اين بنده پس از كشش وكوشش بسيار ومجاهده ي با نفس عقيده ام اين شد كه بهاءالله يك نفر معلم اخلاقي ومصلح جامعه ي بشر بوده وعبدالبهاء يگانه مروج مبادي وتعاليم او است كه خود نيز آراء وافكار خلاصه دارد وقضا را چند دفعه همين معني را از عبدالبهاء شنيدم يك دفعه در موقعي بعضي از مطلعين شرقي واروپائيان از ايشان سوال كردند كه: «شما بهاءالله را چه مي دانيد؟»در جواب گفت«ما بهاءالله را اول مربي عالم انساني مي دانيم»ونيز اوقاتي كه شوقي افندي به اروپا رفته بود در ضمن لوحي كه اصل آن به خط اين بنده است عبدالبهاء او را فرمود كه: پرفسور براون مستشرق انگليسي وقت ملاقات سخن از امر بهائي به ميان نياورد وهر كه بپرسد شما بهاءالله را چه مي دانيد؟ جواب گويند اول معلم اخلاق ميدانيم.» با داشتن اين عقيده يك سلسله از اشكالات من حل شد وبر اساس اين قول [ صفحه 166] توانستم بناي اعتقادي بگذارم وباخود گفتم بلي اينان براي تزكيه نفس وتصفيه اخلاق بشر آمده اند بايد از ايشان متوقع بود آنچه مربوط به فن اخلاق است وبايد ديد چه راه عملي براي اقوام وملل آورده اند وچگونه خلق را از رذائل به فضائل سوق مي دهند وخلاصه تا به حال چه كرده اند!.

توقف در حيفا

اوقاتي را كه از بادكوبه مي گذشتم يكي از بهائيان آنجا از من خواهش كرد كه براي او از عبدالبهاء اذن بخواهم تا به حيفا برود وبه خرج خود يك طرف مقبره سيد باب را كه تا آن وقت ساخته نشده بود بسازد من در موقع مناسبي ملتمس او را به عرض عبدالبهاء رساندم وي در جواب فرمود «براي او بنويس چنان كه طي اين سفر مورث [169] زحمت ومشقت نباشد بيائيد» بنده با دقت تمام اين بيان محمل را ضمن مكتوبي مفصل براي آن مرد نوشتم وبراي اينكه از نظر عبدالبهاء هم گذشته باشد به توسط ميرزا هادي آن ورقه را فرستادم تا عبدالبهاء با توقيعي آن مكتوب را مزين كرده باشد عبدالبهاء در آن نوشته به دقت نگريست وخط وانشاي مرا بپسنديد وآنرا امضاء كرده مسترد داشت،ميرزا هادي چون آن ورقه را به من باز داد گفت «صبحي بشارت دهم تو را كه نوشته تو از هر جهت مطبوع طبع مبارك گرديد»وخلاصه همان سبب شد كه چون از عبدالبهاء در خواست توقف والتزام خدمتي در حيفا كردم با كمال گشاده روئي ومهر پذيرفت اما نميدانستم چه شغلي به من محول مي شود وچه مهمي را بايد انجام دهم. عبدالبهاءاصراري داشت كه در شئون مخصوصه ي بهاءالله تشبه بجويد وحفظ مراتب او را در اين حدود بكند،اين بود كه از طريق ادب خصوصيات بهاء را [ صفحه 167] تقليد نمي نمود همين طور چون بها كاتب داشت عبدالبهاءنخواست در اين شان هم با بهاء همراه شود لذا مدتها زحمت كتابت الواح را بنفسه متحمل مي شد تا از كثرت تحرير خستگي در انگشتان او پديد آمد لذا اهل حرم ومقربان درگاه خواهش كردند كه عبدالبهاء در نگارش الواح كمكي براي خود اتحاذ كند وبيش از اين متحمل زحمت تحرير نشود،جز در موقع ضرورت. اين بود كه عبدالبهاء هر چند گاه كاتبي از براي خود تعيين مي كرد تا «قرعه ي فال به نام من ديوانه زدند»

طائفين حول

جماعتي از احباب را كه در حيفا روزگار مي گذراندند «مجاورين» وآن دسته كه ملازم حضرت ومواظب خدمت بهاء وعبدالبهاء بودند «طائفين حول» مي گفتند بعد از آنكه عبدالبهاء اين بنده را شغل كتابت تفويض كرد يكي از طائفين حول كه مردي بي آلايش وساده وطرف توجه عبدالبهاء واهل حرم بود وبعد از در گذشتن او نظر به جهات وملاحظاتي گلوي خود را بريد (ولي نه كاملاً چنان كه بعداً معالجه شد ويكي دو سال هم زنده بود تا مرد)مرا زياد ديدن مي كرد ومحرمانه سخن ها مي گفت: از جمله در ابتداي توقفم مي گفت اي صبحي كاش اينجا نمي ماندي واين ايمان پاكيزه را چنان كه آوردي با خود مي بردي حال كه اينجا ماندني شدي ناچارم بعضي مطالب را به تو گوشزد كنم تا بعدها اسباب تزلزل ايمان تو نگردد بدان اين جماعت كه در اينجايند چه آنان كه مجاورند وچه آنهائي كه طائف حول اند حتي منتسبين عبدالبهاء چون من وتو يك بشرعاجزي بيش نيستند،باعتقاد من آنها كه دورترند ايمانشان بهتر واعتقادشان پاك تر است تو بايد بداني هر چند جمعي در اينجا بحق منسوب اند ولي اين نسبت نسبت ظاهري است تو فريب اين انتساب را مخور وبيقين مبين بدان كه در اين جمعيت جز عبدالبهاء وحضرت خانم (همشيره عبدالبهاء) كه از هر جهت ممتاز از سائرين هستند ديگران مردماني هستند وكيد [ صفحه 168] دام گستر وحقه باز بي دين لامذهب ومن الباب الي المحراب خراب اند.سر توحيد همين است كه بداني براي حق در هيچ عالمي از عوالم شريك نيست بايد به او ناظر بود ودانست كه حق با كسي نسبت ندارد آنگاه شروع به بيان شواهد وامثله كرد وچندان در گوش من از اين سخنان فرو خواند كه بيش از آن طاقت گفتنش نماند گاهي كه من اين كلمات را مي شنيدم به حيرت فرو مي رفتم وبا خود مي گفتم اي عجب اينجا چه خبر است اگر واقعاً چنين است واي بر من كه مي خواهم مدتي در اينجا با اينان انيس باغ وبستان وجليس حجره وشبستان باشم وخلاصه من نيز اظهار سروري از فهم اين مطالب كرده گفتم: «آري چنين است كه گفتي اگر جز اين بود حقيقت توحيد ظاهر نگشتي وآيه ي مباركه لا انساب بينهم مصداق نيافتي منسوب حقيقي حق آن كسان اند كه حكايت از خلق وخوي او كنند چنان كه بزرگان گفته اند «اذا طابق حسن الاخلاق شرف الاعراق النسبة حقيقي الولد سرابيه والاالنسبة مجازي انه ليس من اهلك انه عمل غير صالح»در كل ادوار چنين بوده ابو لهب با قرابت قريبه چون بعد معنوي داشت محروم شد وسلمان فارسي از مسافت بعيده چون قرب حقيقي يافت محرم شد. آن خليفه زادگاه مقبلش زاده اند از عنصر جان ودلش گر ز بغداد وهري يا از ري اند بي مزاج آب وكل نسل وي اند وشرحي عارفانه در اين خصوص دادم در نتيجه با هم دوست شديم واكثر شبها در حجره ي او كه در زير بيت عبدالبهاء واقع بود نشسته صحبت مي كرديم وبه اسم بيان حقيقت بساط غيبت مي گسترديم! وچون او از دير زماني محل اعتماد بوده ودر اندرون تردد داشته وبر جزئي وكلي مسائل اطلاع وافي داشت، مرا نيز در مواقع خود از مجاري امور بي خبر نمي گذاشت.بالجمله عبدالبها به شرحي كه اجمالاً بدان اشاره كردم بقول خود كياست ودرستكاري مرا پسنديد وصراحتاً گفت: «چون در تو لياقتي سراغ داشتم تو را كاتب [ صفحه 169] آثار ومحرم اسرار خويش كردم»

كتاب وحي (ميرزا آقا جان كاشي)

در ايام سيد باب،سيد حسين يزدي كه يكي از پيروان او وهميشه ملازمت خدمت سيد را داشت كاتب الواح وكلمات بود تا آنگاه كه باب را به مقتل آوردند سيد حسين از او تبري جست واز چنگال مرگ جست. اما كاتب وحي در ايام بهاء ميرزا آقا جان واصلاً از بابيان كاشان بود در جواني به بغداد رفت ودر سلك خدام بهاء منتظم گشت وپس از فوت آقا محمد جواد خادم خدمات حضوري بهاء و بالاخره كتابت وحي باو واگذار شد وهمچنان در كمال دقت واز روي صميميت مواظبت در خدمت مي كرد تا قبل از در گذشتن بهاء به واسطه ي كدورتي كه از او دردل گرفت محبت وايمان خود را به وي از دست داد. مقدمتاً به عرض ميرسانم كه تشكيل اندرون وبيرون واوضاع واحوال بهاء حكايتي كوچك با مختصري تغيير از دربار سلاطين قاجار بود.مثلا بهاءالله سه يا چهار حرم داشت،يكي نوابه خانم مادر عبدالبهاء وسلطان خانم (كه بعدها بهائيه خانم شد و ورقه ي عليا لقب گرفت) وميرزا مهدي غصن اطهر،دوم خانم باجي مادر محمد علي افندي وميرزا ضياءالله و ميرزا بديع الله وصمديه خانم، سوم گوهر خانم مادر فروغيه خانم،چهارم جماليه برادر زاده آقا محمد حسن خادم مسافرخانه كه مي گويند وجاهت وجمالي به كمال داشته در بين اين زنان محترمه از همه والده ي محمد علي افندي بود كه بهاءالله اورا مهد عليا لقب داد!. امور خارجي بهاء به حسن تدبير وكفايت عبدالبهاءعباس افندي اداره مي شد كه غصن اعظم لقب داشت وامور داخلي بر عهده ي محمد علي افندي غصن اكبر بود و وزير و ظهير در كليات امور ميرزا آقاجان كاشي بود كه لقب خادم الله وعبد حاضر لدي العرش!گرفت،خود بهاء انس والفت با كسي نداشت وكمتر اشخاص را در حضور پر و بال مي داد. محل سكناي وي را در عمارت بهجي قصر ميناميدند ودر جنب آن اسطبل مفصلي بود كه متجاوز از سيزده اسب وماديانهاي قيمتي در آن بسته بودند وگاهي كه بهاء اراده ي گردش مي كرد سوار مي شد وبه رسم قديم ايران دو نفر از پسرهاي كوچكش جلو وبعد از كمي فاصله خودش وپشت سرش طائفين وساير اصحابي كه از خود اسب سواري داشتند به حركت مي آمدند. آداب تشريف حضور بها خلع نعلين وتقبيل آستانه وكرنش بود وخود در صدر خانه يا بر روي سر پر مي نشست ويا بر ناز بالش تكيه ميزد وشرفياب را چند دقيقه اجازه جلوس مي داد وپس از تفقد واحوال پرسي واظهار عنايت مرخصش مي كرد.! خطابانش به احباب،اي بنده من اي پسر كنيز من! وبياناتش ما چنين گفتيم!واينطور فرموديم! بود چنان كه در لوح احمد فارسي گويد: «كلمات حكمتم را از لسان ظهور قبلم شنو كه به پسر مريم فرمودم»ومقصوداز پسر مريم حضرت عيسي پيغمبر است. اضافات به شخص او را با مضاف اليه مبارك ذكر مي كردند چون سرير مبارك،لباس مبارك وامثاله،خودرا مظهر يفعل ما يشاء ويحكم ما يريد ميدانست ونيز ميگفت «اني اريد اكون وحده محبوب العالمين» وبرهمين منوال ساير احوال را قياس كنيد اما عبدالبهاء رفتارش به عكس اين بود،زندگي به سادگي وبساطت مي كرد يك زن بيشتر نداشت وخيلي با مردم مانوس بود وبا گشايش وجه وسعه صدر با همه آميزش مي كرد وجز با پيروان محمد علي افندي وازليان ومخالفان خود با عموم طبقات خلق به محبت وحسن سلوك رفتار نمود. اما ميرزا آقا جان كه محرم حرم ومقاليد امور به دست او بود بنا برگفته عبدالبهاء با والده محمد علي افندي صفائي نداشت از اين رو با او به ضديت رفتار مي كردند. [ صفحه 171] از عبدالبهاء دو مرتبه گزارش ميرزا آقاجان را مشروح ومفصل شنيدم يكي در مجلسي كه جمعي از خواص احباب بودند و ديگر در گورستان بهجي كه با يكديگر به زيارت اهل قبور رفته بوديم عبدالبهاء در آنجا قبري را نشان داده گفت «اين مرقد خادم الله است من به او خيلي محبت نمودم، در بغداد وقتي به مرض حصبه گرفتار شد از او پرستاري كردم حتي شبي تا صبح او را باد مي زدم وچون جمال مبارك از او رنجيدند شفاعتش كردم وبعد از فوتش قبر او را هم ساختم ولي چيزي بر روي قبر ننوشتم» بعد شروع به شرح مخالفت او كرد: «كه در اواخر ايام جمال مبارك دو دسته بر ضد ميرزا آقا تشكيل شد، يكي در اندرون تحت رياست فروغيه خانم (دختر عبدالبهاء) و يكي در بيرون به سركردگي نبيل زرند (يكي از خواص احباب) و قصدشان توهين ميرزا آقا و افساد در كار او بود و خيال داشتند جان را به مزرعه (يك فرسخ دور از بهجي) برده در آتش بسوزند». صبحي گويد اين سخن عبدالبهاء را خلاف نشمريد وگزاف ندانيد در حقيقت چنان بود كه گفت: چه نظائر آن در عكا از قوه ي اهل بها به فعل رسيده بود،چنان كه يكي دوسال بعد از ورود به عكا چند نفر اهل بهاء متفق شده هفت نفر از مخالفين خود را به اشد عقوبت در ميان روز در خانه نزديك به اداره ي حكومت به قتل رسانيدند حتي يكي را قبلاً در انتهاي دكان نجاري اي خفه كرده در همان جا در كنار ديوار دكان، رويش را با كاه گل پوشاندند بعد از چندي جسدش باد آورد وكاه گلي كه بر روي آن كشيده بودند شكاف برداشته دكان و تمام بازار را عفونت فرا گرفت ناچار از طرف حكومت در مقام تجسس وتفتيش بر آمدند تا آن جسد را آنجا پيدا كردند وچون صاحب دكان را به استنطاق كشيدند جواب گفته بود: اين مرد در دكان ما به مرض وبا درگذشت ما براي اينكه اين قضيه در شهر شهرتي پيدا نكند وباعث رعب وهراس مردم نشود بدين شكل مستورش داشتيم وشرح قضيه قتل آنان را پرفسور براون در يكي از كتابهاي خود از قول يكي از بهائيان نقل وترجمه كرده است. [ صفحه 172] باري بر سر سخن خود باز آييم. عبدالبهاء گفت: «من مانع شدم كه به ميرزا آقاجان آسيبي برسد تا آنكه والده ميرزا محمد علي روزي به من گفت آقا ميرزا آقا جان در حضور مبارك جسارت غريبي نمود وعرض كرد اگر حضرت اعلي سيد باب به جاي من بودي طاقت تحمل حركات سوءاهل حرم را نداشتي، من چون اين را شنيدم از قصر به شهر آمدم وميرزا آقا جان را خواسته گفتم كار به جائي رسيده كه حضور مبارك جسارت مي كني؟ آنگاه يكي دو سيلي محكم بر رويش زدم ولگدي چند بر پشت وپهلويش فرو كوفتم پس بشفاعتش بحضور مبارك شتافتم». در خلال اين احوال تقصير ديگري متوجه ميرزا آقا جان گرديد كه بعد از مختصر مقدمه اي بدان بر مي خوريم: بها الله براي اينكه احبا از حدود تجاوز نكنند وكاملاً حفظ حدود بشود و يا نظر به ملاحظات ديگر ترتيبي داده بود كه احبا عرايض راجعه به او را به عنوان خادم ارسال دارند وجواب از او بگيرند واگر چه من البدو الي الختم جواب عرايض را بها مي داد ولي از قول ميرزا آقا خان خادم انشاي سخن مي كرد به اين طريق كه نخست دوستانه در سطري چند پس از ذكر وصول مكتوب مستفسر چگونگي احوال مي شد آنگاه سخن از مطالب معروضه در ميان آورده مي گفت راجع به آن مطلب پس از قرائت قصد مقصد اعلي (حضور بها) نموده تلقاء [170] وجه معروض داشتم وهذا ما نطق به لسان العظمة في الجواب قوله عز بيانه!از اينجا ديگر لحن خطاب را تغيير داده از قول خود مي گفت وبا كلمه انتهي جواب مطلب را ختم مي كرد مجدد از قول ميرزا آقا جان شرحي مي داد كه (مثلاً) اگر كسي به عين فواد در اين آيات بينات كه از سماء مشيت نازل شده تفكر كند بر عظمت امر شهادت داده ومي دهد بر اين نسق عباراتي مي نگاشت تا ذكر مطلب ديگر لازم مي آمد وهمچنان از قول ميرزا آقا جان قصد مقصد اعلي مي كرد واز لسان عظمت جواب مي شنيد وآخر [ صفحه 173] مكتوب را ميرزا آقا جان به اينطور (خ ادم)امضاء مي كرد. در ابتدا بهائيان تصور مي كردند كه آنچه از قول ميرزا آقا جان است در حقيقت از خود اوست وچون اين امر موافق مصلحت نبود بهاء در اين اواخر ميل داشت كه وي در همه جا اظهار كند كه مجموع آن كلمات ولو از قول من نوشته شده ولي از من نيست. وگذشته از اين كه ميرزا آقا جان در مقام رفع اشتباه بر نيامد به سكوت افهام نمود كه جمله آن سخنان از من است از اين جهت بهاء از او دلگير شد. عبدالبهاء مي گفت «جمال مبارك به من فرمودند هر زمان كه ميرزا آقا جان آنچه از او فوت شده تدارك نمود قلم عفو بر گناهش كشيد»در هر حال عبدالبهاء پس از آنكه بهاءالله از جهان فاني رخت برون كشيد بهر نحو بود از ميرزا آقاجان نوشته اي گرفت كه آن الواح از ابتدا تا انتها حتي امضاي (خ ادم) از جمال مبارك بوده!. با همه اين تفاصيل ميرزا آقاجان بر امر مستقيم نشد ودر حال حيرت در سنه 1319 قمري پس از هفتاد سال زندگاني از قيل وقال نقض وثبوت وكفر وايمان رست و به جهان ديگر پيوست. اگر مستان مستيم از تو ايمون اگر بي پاودستيم از تو ايمون اگر گبريم وترسا يا مسلمان بهر ملت كه هستيم از تو ايمون ميرزا آقا جان فوق التصور مورد توجه بها بوده والواح عديده در حق او صادر كرده وكمال عنايت را در باره او مبذول داشته چنان كه در لوح يا مبدع كل بديع در حق او گويد «وبعد الاغصان قد قدر لعبد الحاضر لدي العرش مقاماًرفيع» وهم در لوح ديگر خطاب به او مي فرمايد:«عبد حاضر لدي العرش حمد كن محبوب عالمين را كه به لقاالله در ليالي وايام فائز وبه خدمتش مشغول به حبل قناعت متمسك شو چنان ملاحظه مي شوي كه اگر الواح ابداع به طراز قلم مالك اختراع مزين شود تو به هل من مزيد ناطقي اين ايام به هر سمتي توجه مي شود قلم ولوحي خادم معين نموده كه شايد بقلم قدم مزين شود نزديك بان رسيده كه خامه [ صفحه 174] ومداد به مالك ايجاد عرض حال واحوال معروض دارد زد يا الهي فيه عشقك وحبك سبحان من خلقه وايده وجعله خادم جماله ومعاشر نفسه بين العالمين»!!.وهم در كتاب «عهد» (وصيتنامه بهاء)به پاداش خدمت چهل ساله اش جزو افنان محسوب شده وتوصيه اش به عبدالبهاء گشته وافنان منسوبين سيد باب اند كه بعد از اغصان (پسران بهاء)مقدم بر همه مي باشند.وكتاب «عهد» چنان كه گفتيم وصيت بهاالله بود كه در آن غصن اعظم (عبدالبهاء) وغصن اكبر را يكي بعد از ديگري جانشين معين نموده وآن كتاب را كه در نزد عبدالبها بود احباب همه اش را نديده اند مقداري از آن در دست است وكمي بيشتر از آن را بعضي احباب مشاهده كرده كه از آن جمله ذكر ميرزا آقاجان است ويكي از اعتراضات پيروان محمد علي افندي بر عبدالبهاء اين بود كه چرا تمام وصيت بهاء را ارائه نداد. باعبدالبهاء روزي راجع به بعضي از مسائل اجتماعي سخن مي گفتيم عبدالبهاء گفت تكاليفي در مواضيع مختلفه راجع به احباب است كه به اثر قلم مبارك است هم باقيمانده ي كتاب «عهد» كه امروز حكمت اقتضاي افشاي آن را ندارد» چون از ذكر كتاب وحي وترجمه ي حال ميرزا آقا جان فراغت يافتيم به بيان وحي مي پردازيم ونخست بيان اعتقاد مسلمين را راجع به وحي كرده آنگاه اشاره به معتقد فرق بابيه مي كنيم.

مسئله وحي

وحي حقائق ومعاني است كه به صورت الفاظ ودر قالب كلمات بدون سابقه وفكر به توسط روح الامين بر قلب مقدس نبي نازل مي شود ودر كيفيت آن آراء وعقائد مختلف است. گروهي از فلاسفه اسلامي گويند كه چون بر نفس نبي افاضه ي معني عقلي گردد در خيال او صورتي مناسب آن معني مرتسم گشته آن را مي بيند وكلام حق را از او [ صفحه 175] مي شنود. واهل ظواهر شرع را عقيده اين است كه فرشته آسماني كه جبرئيل است ومامور به اوامر الهي است آيات الله را در آسمان عنصري در لوح سماوي منقوش ديده قرائت مي كند پس به امر خداي تعالي بر نبي فرود آمده آن جمله را بر او مي خواند. جماعتي از حكماي متالهين جمع بين اين هر دو قول كرده گويند چنان كه در عالم طبيعي نواميسي وجود دارد همچنان در جهان الهي وجود دارد از آن جمله ناموس علم است كه در لسان شرع به جبرئيل تعبير شده و نفس مقدس نبي معاني حقيقيه راازآن ناموس عقلا دريافت مي كند آنگاه آن معاني با ملك موحي در حس مشتركش متمثل مي شود پس از آن در حس ظاهر متجسد مي گردد و در هواي مجاور او جلوه مي نمايد. و ادراك حقائق در سائرين به عكس اين است يعني معاني اول در حس ظاهر و پس از آن در حس مشترك وآنگاه در قوه ي عقل متمثل مي شود، وهم گفته اند كه اگر وحي نزول ملك جسماني بودي كه بدون تلقي روحاني با نبي در خارج سخن گفتي همانا حين نزول وحي، پيمبر را دهشت بر نفس مستولي نشدي و حالت شبيه غشي دست ندادي چه مسلم است كه رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم را در حين وحي حال دگر گون مي شد و اضطراب دست مي داد به كنجي مي خفت و زملولي و دثروني مي گفت و چون اين آيات و كلمات منسوب به حق واز طرف اوست دست بشر از تغيير و تبديل و جرح و تبديل آن كوتاه است: «انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون» و «لا يا تيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه» [ صفحه 176] مصطفي را وعده كرد انعام حق گر بميري تونميرد آن سبق من كتاب معجزت را حافظم بيش و كم كن راز قرآن رافضم كس نتابد بيش وكم كردن دراو توبه از من حافظي ديگر مجو رونقت را روز روز افزون كنم نام تو بر زر و بر نقره نهم [171] . اما اهل بها را عقيده ي مخصوص مستقلي در اين گونه مسائل و امور نيست و جهت آن است كه در بين اين طائفه هنوز فحول علم و ادب به وجود نيامده و علم كلام مرتب نگرديده فلذا گاهي كه مبلغين به امثال اين مسائل برخورده بر وفق ذوق خود وجوهي براي آن قائل شده اند و يا عقايد قبيله ي خود را ميزان شمرده درست انگاشته اند. و گذشته از مبادي عاليه كه به سبب قلت بضاعت علمي در آن بساط وارد نشده در مسائل اعتقادي نيز مباني مسلمي در دست ندارد و اگر ميرزا ابو الفضل گلپايگاني در كتب و رسائل خود پاره اي از مباني جزئيه و استدلالات اين قوم را بر اساسي ننهاده بودي معلوم مي شدي كه اختلاف اقوال در بين ايشان چگونه استي. نظر كن در مناظره ي بهائي بامرحوم شيخ الاسلام قفقازي آنجا كه دوام هر شريعت را برهان حقيقت مي شمرد شيخ در جواب مي فرمايد:«چه گوئي ملت بودا وشريعت هنود را كه قرون متواليه است كه بر پا وبرجاست وحال آنكه كيش بت پرستي بديهي البطلان است» مناظر در جواب گويد:«اينها دين نيست اصولي است سياسي كه بر نهج شرايع الهي تاسيس شده» امادر مقابل اين جواب ابوالفضل گلپايگاني چنين اظهار مي دارد: كه به حكم كريمه ي «ان من امة الاخلافيها نذيراً» جميع آن شرايط از طرف خدا بوده، منتها به مرور زمان بدع باطله و رسوم ناستوده در آن داخل گشته» [ صفحه 177] و عجب در اين است كه اين هر دو قول با وجود تباين از نظر عبدالبهاء گذشته و به امضاي او ممضي گشته است! غريب تر از اين تناقض اقوال روساي اين مذهب است با يكديگر، سيد باب در بيان و ديگر مولفات خود شيعه ي اثني عشريه را فرقة ناجيه شمرده و معرضين از ولايت مطلقه و خلاف بلافصل علي ابن علي طالب عليه و اولاده السلام را جزو هالكين دانسته و به خلاف وي بهاء الله را شيعه را همه جا با كلمه ي شنيعه مرادف كرده و آنان را كاذب و مفتري دانسته، دگر باره عبد البهاء به خلاف قول بهاء حق را به اهل بيت طهارت دادند و خلفاي ثلاثه را غاصبين حقوق دانسته و معاصي اولين و آخرين را به گوينده ي «حسبنا كتاب الله» [172] منسوب داشته. و باز محمد علي افندي به اتكاء اقوال بهاء اهل سنت و جماعت را بر شيعيان علي و آلش برتري نهاده. و خلاصه از اين قبيل تناقض آرا و عقايد در كتب و رسايل و الواح اين طايفه بسيار و تكليف محققين معتقد از اين ملت كه حسب المسلك بايد گفته هاي رؤسا را حجت بدانند بسي دشوار است و همچنين اصول و تعاليم اخلاقي. چنان كه بهاء الله مي گويد:«به دشمن و دوست محبت داشته باشيد» و در جاي ديگر «در لوح احمد» مي گويد «كن كشعلة النار لاعدائي و كوثر البقاء لاحبائي» واين لوح احمد يكي از الواح مهمه ي بها الله[است]و كمتر بهائي معتقد يافت مي شود كه لوح احمد را از بر نداشته باشد زيرا كه در آن لوح تصريح شده كه هر كس يك بار آن را تلاوت كند اجر صد شهيد و عبادت ثقلين را به رايگان برده است چنان كه گويد «قد قدره لقارئها اجر ماته شهيد ثم عبادة الثقلين»! الغرض مقصود ما تحقيق در مقام وحي و هم كتاب آن بود چون آن جمله دانسته شد گوييم اهل بهاء به خلاف مسلمين وحي را يك حالت فوق عادت و طبيعت كه مورث انقلاب حال و دهشت در نفس گردد نمي دانند. بل آنگونه كلمات را واردات [ صفحه 178] قلبيه مظاهر ظهور مي شمردند و مقام وحي را نزول آيات تعبير مي كنند و معتقد به شيء ماوراء طبيعت در اين امر نيستند به خلاف دانشمندان اسلام از فرقه ي متكلمين و حكما كه از طرق علمي معتقد خود را راجع به وحي و ساير مقامات نبي (ص) به اثبات رسانيده اند. ادراكات يا از جهت حس است يا از طرف وهم يا از راه خيال و يا از طريق عقل بنابراين بر چهار قسم است: احساس، توهم، تخيل، تعقل، ولي انبياء و مظاهر مقدسه بايد داراي سه قوه ي احساس و تخيل و تعقل باشند. كمال قوه ي احساس در نفس نبي بدينگونه است كه در هيولي و ماده ي عالم تاثير مي كند مثلاً هوا را صورت آب مي دهد و يا مريض را جامه ي صحت مي پوشاند.و حكما بر درستي اين مطلب بدين گونه استدلال كرده اند كه علم بر دو قسم است: فعلي و انفعالي عالم انفعالي بعد از تحصيل صور اشياء حاصل مي شود يعني بايد معلومي باشد تا علم به آن حاصل گردد چنان كه بعد از ديدن آفتاب علم به آن حاصل مي شود. اما علم فعلي آن است كه بر معلوم مقدم باشد، چون صورتي كه مهندس ويا مخترع در ذهن تصور مي نمايد و بعد عين آن را در خارج موجود مي كند و بسا كه علم فعلي در ذهن علت وجود خارجي شود بدين معني كه صرف علم در تحقيق معلوم كافي است چنان كه اگر كسي بالاي ديوار بلند رود مادام كه تصور افتادن نكرده محفوظ است اما همين كه تصور سقوط بدو راه نيافت و قوت گرفت خواهد افتاد يعني تقويت تصور علت سقوط او خواهد شد امروزه اطباي بسياري از امراض عصبي را از طريق القاء صحت به نفس مريض معالجه مي كنند.ونيز تنويم [173] مقناطيسي كه فرنگيانش (هيپنوتيزم) گويند از جمله كمال قوه ي احساس است، چنان كه بسيار ديده شده كه طرف را به توجه خواب و عضوي از اعضاي بدنش را خسته كرده اند پس از آن به القاء صحت در طرف كه: سالم شو، صحيح باش، ايجاد تندرستي كرده اند. [ صفحه 179] بنا براين عجب نباشد كسي نفوس قدسيه و هياكل الهيه بدون استعداد از وسائط طبيعي به مدد قوه ي روحاني در عالم ماده و صورت تصرف كنند از سنگ ماء معين بيرون آرند و عصا را ثعبان مبين كنند. اما كمال قوه ي تعقل آن است كه نفس نبي بواسطه ي صفاي كاملي كه در اوست قادر باشد كه بي تامل و تفكر هر گاه اراده كند علوم غيبيه بر او افاضه شود و حقائق اشياء را كما عليها كشف نمايد و دليل بر اين مطلب آنست كه خداوند بي چون نفوس بشري را در درجات فكر و حدس و كشف معلوم مختلف و متفاوت خلق فرموده چنان كه ديده مي شود كه بعضي از نفوس در اكثر از مطالب علميه محتاج به تعليم نيستند بيشتر از حكما و فلاسفه كمتر زحمت آموختن و خدمت آموزگار را تحمل كردند و در مدت قليلي به درجه ي نبوغ رسيدند.و گروهي ديگر اغبيا [174] هستند كه هر چه تحصيل معارف و كمال كنند به واسطه ي نقصان جوهر واجد مقام علمي نشوند و ديگران بين اين دو دسته در درجات مختلفه از شدت و ضعف فكر و حدس و اقف اند و چون در طرف نقصان فطرت خلقي يافت شوند كه فاقد حدس و فكر باشند به طوري كه انبياء و فلاسفه هم نتوانند آنان را با حقائق آشنا كردن تواند بود كه در طرف كمال نفسي پيدا شود كه به قوه شدت حدس و نورانيت فكر بدون تعلم و تعليم به حقيقت علم اتصال يابد و حقايقي كشف كند كه دست عالمي بدان نرسيده باشد. نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد اما كمال قوه متخليه چنان است كه در عالم ظاهر جهان غيب را مشاهده كنند و صور مثاليه ي غيبيه نزد او متمثل گردد واصوات حسيه را از ملكوت اوسط در مقام [ صفحه 180] هورقليا [175] استماع كند و فرشته ي حامل وحي را ببيند و كلام الهي را از او بشنود چنان كه قبلاً گفتيم. و دليل بر ضد اين مطلب حقيقت منامات است خواب در حقيقت ركود حواس ظاهره است وچون آن حواس از كار باز ماند نفس متوجه به عالم ملكوت مي شود و در اين توجه درك حقائق اشياء مي كند گاهي حقيقت را چنان كه هست مي بيند چونان كه مشاهده مي كند دوستش از سفر آمده و بر او وارد شده و بعد و بعينه واقع مي شود اين قبيل از خوابها را رؤياي صادقانه گويند و هر چه نفس صافي تر باشد رؤياي صادقانه اش بيشتر است و مرتبه ديگر كه حقائق را نه بعينها بل به صورتي از صور در مي يابد نظير اينكه مال را بصورت مار ودشمن را بصورت سگ مي بينيد اين قسم از خواب را معبره مي گويند كه محتاج به تعبير است.و وقتي است كه نفس متوجه به عالم معني نشده بلكه در بيداري صوري ديده كه در خواب آن را غير مرتب تركيب كرده اين سنخ از خواب تعبير ندارد واصغاث واحلامش نامند. وخلاصة القول معلوم شد كه قوه مخيله حقائق را در صور ومقدار ومعاني را در الفاظ وعبارات موزون نشان مي دهد وچون نفس بشري ضعيف است مادام كه به خواب نرود مشاهده ي حقائق را در پرده مقدار وصورت نكند اما نفوس قدسيه نظر به قوتي كه دارند محتاج به اين نيستند كه در خواب يا موقع ركود حواس حقائق ملكوتيه را در عالم هور قليا ومثال درك كنند بلكه در بيداري مشاهده ملك موحي واستماع الفاظ وعبارات موزون كرده وحقيقت جبرائيلي يعني ناموس علم را كه از سنخ مجردات ومقامش جبروت وعالم عقول است در عالم ملكوت وهور قليا با ششصد هزار پريا بصورت هاي ديگر مشاهده مي كند [ صفحه 181] چون از بيان استدلال حكما به وجود كمال قوه ي حساسه وتعقل وتخيل در نفس نبي فارغ شديم گوئيم كه در انبيا ونفوس كامله ي بشر قوه توهم به غايت ضعيف بود. حكماي مشائين شيخ الرئيس ابوعلي سينا وهم را قوه ي مستقل دانسته ولي استقلالي در نفس ندارد همان عقل است كه اضافه ي به جزئيات مي شود.

كاتب الواح

رجوع به مطلب:چون شغل كتابت به من واگذار گشت با نهايت دلگرمي مشغول به انجام آن شدم هر روز از صبح تا ظهردر خدمت عبد البهاء به نوشتن الواح و مكاتيب مي پرداختيم.عبدالبهاء گاهي مقالات ورسائل وبيشتر از اوقات عرايض احبا را كه بر روي يكديگر به ترتيب در نزد خود گذاشته يك يك مي خوا ند وجواب مي داد،يعني مي گفت ومن بسرعت مي نوشتم آن نوشته ها را احباب عزيز مي دارند و «خط نزولي»مي گويند!.چون مقداري ازآن ها جمع مي شد مي گرفت و نظري كرده به من مسترد مي داشت تا پاكنويس كنم وبه امضايش رسانده مامورين ارسال مكاتيب به اطراف بفرستند.وچون تمام اوراق و مكاتيب سپرده به من بود و آن همه اسرار امر بهائي شمرده مي شدعبدالبهاء مرا از مسافرخانه به يكي از خانه هاي نزديكان خود و بالاخره در سراي منور خانم دختر خويش كه آن ايام به مصر رفته بود،جاي داد ومن تا روز بيرون آمدنم از حيفا در آنجا بودم. آن ايام عبدالبهاء از طرف دولت انگليس به اخذ نشان و لقب سري نامزد شده بود و آنها در سراي حكومت براي اعطاء آن جشني آراستند و عبد البهاء را خواستند و در حضور وجوه اهالي بلد آن نشان را تسليم به او كردند!. [ صفحه 182]

بهائيان عكا و حيفا و طرز معامله عبدالبهاء با آنها

در عكا وحيفا قريب پنجاه خانواربهائي يافت مي شود كه همه همان ايرانيان مهاجرند وچنان كه از پيش اشاره مجملي كرديم بر دو دسته اند اتباع عبدالبهاء كه خويش را بهائي ثابت!مي خوانند، و پيروان محمد علي افندي، كه خود را بهايي موحد! مي دانند و ما بين اين دو دسته بيرون از اندازه تصور نقار و كدورت است. عبد البهاء بيشتر در مجامع احباء گزارش صدماتي كه بر او و امر بهايي از برادرانش رسيد نقل مي كرد ودر اثر اين اقوال بهائيان ثابت را از آنان دور و نفور مي ساخت وحتي الامكان ميل نداشت كه احباب لقاي برادر را ببينند تاچه رسد كه با او به سخن در آيند و هميشه مي گفت: «محال است كسي از احباي ثابت با ناقضين ملاقات بكند و از صراط امر منحرف نشود» ودر حقيقت چنان بود و نمي دانم چه تاثيري بيانات محمد علي افندي و اتباعش داشت كه در عمر عموم اهل بهاء موثر مي شد. عبدالبهاء اين معما را تعبير كرده مي گفت «هرچند مزاج آدمي در كمال صحت و عين سلامت باشد ولي چون سم استعمال كند هلاك گردد و اگر مريض شود همچنين است انفاس خبيثه ناقضين اگر ايمان را نبرد انسان را مخمود [176] خواهد كرد». بناء علي هذا احباي ثابت نه آنكه با پيروان محمد علي افندي آميزش نداشتند بلكه مجبور بودند كه يكي از آنها را ببينند روي خود را بر گردانند عوام از ثابتين چون با محمد علي افندي تصادف مي كردند از بي حرمتي واسائه ادب خود داري نداشتند روزي با شوقي افندي در عكا بوديم صحبت ازمحمد علي افندي و دسته ي او به ميان آمد شوقي گفت: «وقتي ميرزا جلال (داماد عبدالبهاء) با چند نفر از جوانان در صحراي بهجي مي رفتند ناگاه محمد علي افندي را ديدند، متجسراً همه به [ صفحه 183] طرف او رفته بناي بي حرمتي را گذاشتند حتي دست به برشال او بردند و فحاشي آغاز كردند ميرزا محمد علي كه در دست آنان عاجز شده بود گفت«آيا اين است تربيت جمال مبارك (بهاء)؟» حتي بعد از آنكه عبدالبهاء بدرود زندگاني گفت و با آن تفصيل كه شايد شنيده باشيد اهل عكا و حيفا جسد او را تشييع كردند و در مجالس ترحيم حاضر شدند چون ميرزا محمد علي و كسانش خواستند در محافل تذكر حاضر شده خود را شريك در اين مصيبت بنمايند. اهل حرم و منتسبين عبدالبهاء آنها را راه ندادند و گفتند ما نمي توانيم شما را ببينيم پس بهتر است قدم در اين خانه ننهيد عرض خود مبريد و زحمت ما مداريد. وخود عبدالبهاء نيز از مواجه وملاقات محمد علي افندي بي اندازه احتراز داشت و اگر گاهي تصادفاً با او در كوي وگذري روبرو مي شد كاملاً ملول وافسرده مي گشت. عبدالبهاء حكايات غريب وعجيب نسبت بمحمد علي افندي مي داد كه اگر آن جمله ذكر شود سخن به درازا خواهد كشيد براي نمونه به ذكر يكي از آن كه خالي از لطيفه و حيله ي ادبي نيست مي پردازم وآن اين حكليت است كه شبي عبدالبهاء براي جمعي از مسافرين ومجاورين بيان مي كرد: «در عكا قصابي بود ترك وشاگردي داشت امرد وخوش صورت موسوم به غالب،افندي ميرزا محمد علي در آن دكان آمد وشد داشت!وقتي بمناسبت كلمه ي غالب كه نام پسر بود ميرزا محمد علي بر قطعه كاغذي اين آيه را نوشت «ان ينصركم الله فلاغالب لكم»بعد از چند روز من بدكانش رفتم وآن قطعه را در آنجا ديدم پرسيدم،اين را كه نوشته؟ جواب داد: محمد علي افندي گفتم مي تواني بخواني و معني اش را مي داني؟ گفت: ني. گفتم: معني چنين باشد كه اگر خدا به شما ياري دهد شما را غالبي نيست قصاب كه مغلوب محبت غالب بود ومعني كلمه لاغالب لكم را دريافت،فرياد بر آورد كه غالب ما نخواهد بود غالب ما خواهد رفت پس [ صفحه 184] بر جست و قطعه را پائين آورده بر زمين مي زد وبه تركي مي گفت:بيزيم غالبميز گيديور! [177] الغرض عبدالبهاءراضي نبود كه بهائيان ثابت!كسي با محمد علي وپيروانش ملاقات كند واگر كسي چنين مي كرد از او دلگير مي شد واو را از خود ميراند واين گناهي بود كه قابل آمرزش نبود فلذا در عكا وحيفا احباب براي ضديت ومعاندت با يكديگر مجالي داشتند كه چون دو تن با يكديگر بر سر امري منازع مي شدند يك طرف پيشي جسته خصم خود را به ملاقات وتمايل به «ناقضين» (پيروان محمد علي افندي) متهم كرده از ميدانش به در مي كرد واز براي اين كار يعني اينكه دانسته شود از ثابتين كدام يك نهاني با محمد افندي رابطه دارند عيون وجواسيسي معين شده بود كه كاملاً مواظب احباب بالاخص مسافرين باشند. جماعتي از بهائيان كه در عكا وحيفا هستند از جهت اعتقاد وعلاقه به بهائيت مشابهتي با بهائيان ايران ندارند اينها چون از آن بساط دور ومهجورند شوق وشوري دارند ونسبت به اين امر در خور ايمان واعتقاد خود با قلم وقدم ودم ودرم،حتي الامكان كمكي مي كنند به عكس آنان كه چون شب وروز محشور ومانوس با رؤسا هستند ومطلع وواقف بر مجاري امور تعلق تامي بامر بهائي ندارند وبها وعبدالبهاء را چنان كه مومنين دور دست شناخته نمي شناختند ومتصل در تزلزل فكر واعتقاد بودند چندان كه كمتر بهائي در عكا پيدا مي شود كه در مدت حياتش اقلاً يكي دو دفعه از عبدالبهاءاعراض نكرده باشد. احكام واوامري را كه بموجب كتاب اقدس اهل بها بدان مامورند بهائيان حيفا وعكا مجري ومعمول نمي داشتند حقوق صد روزه را نمي دادند وهيچ گونه كمكي به پيشرفت مقاصد بها وعبدالبهاء نمي كردند عبدالبهاء چندان خوشنودي خاطر از آنها [ صفحه 185] نداشت وبا آنان روش جز از طريق مدارا نمي كرد.وقتها براي من درد دل ساز مي نمود واز ابتلائات خود در بين آن گروه سخنها مي گفت به طوري كه مرا رقت قلب دست مي داد وبا خود مي گفتم: حقيقتاًعبدالبهاء مظلوم دست احباست!. روزي بر سبيل شكايت براي من حكايت كرد كه:«به اندازه اي اداره اي امر در اينجا مشكل است كه چون بين دو نفر خلافي افتد ومن بخواهم به حقيقت حكمي كنم وحق بطرف ذي حق دهم،آن ديگري يك راست راه قصر را پيش مي گيرد (يعني به طرف محمد علي افندي مي رود)اين است كه من كمتر در كار اينها مداخله مي كنم.» روزي با روحي افندي،نوه عبدالبهاء كه قبلاً شرح ملاقاتم را در بيروت با او دادم در خصوص بهائيان آن حدود گفتگو مي كرديم،من گفتم: «عجبا ما درتهران گمان مي برديم كه بهائيان عكا وحيفا چون شب وروز در محضر مبارك اند وبلاواسطه از زبان «حق»استماع پند ونصيحت مي كنند!جامع تر وكاملتر از ديگران اند وحال آنكه ضعف ايمان واعتقاد ايشان ونقص عواطف واحساساتشان بر هر كسي معلوم است» روحي مي گفت «بلي چنين است كه مي گوئي يك شخص ديگر هم اين ايراد را گرفت وحضرت خانم (همشيره ي عبدالبهاء) وجواب دندان شكني به او دادند يعني فرمودند: «چراغ هميشه پاي خودش تاريك است»!. هر چه در احوال طائفين ومنتسبين بيشتر دقت مي كردم بر تعجب من مي افزود كه يا للعجب ضعف استعداد را نگر؟ كه اين قوم سالها در معرض تصاريف ليل ونهار واقع شده ونفوس مختلفه ديده ومواعظ ونصايح بسيار به گوش خود از رؤسا شنيده مع ذلك قدمي رو به طرف كمال نرفته جز بعضي از منتسبين عبدالبهاء كه در مدارس بيروت مبادي علوم را سطحاً وزبان انگليسي را مختصراً آموخته بودند سايرين از حليه ي سواد نيز عاطل بودند وبا نزديكي اي كه آن اراضي به اقليم مصر داشت و وسائل تحصيل كتب علمي وادبي واخلاقي از هر جهت فراهم بود باز اوقات عزيز عمر را به بطالت مي گذراندند. [ صفحه 186]

مطالعه در احوال بهائيان عكا و حيفا

بهائيان عكا وحيفا كه اكثر فرزندان مهاجريني هستند كه يا با بهاء بدان جا سر كون شده ويا از بعد بدان ها پيوسته با آنكه از علوم وآداب بهره اي نداشتند، مع ذلك به سادگي مردمان عامي نبودند وشغل روزانه شان جز آنها كه مواظب خدمت عبدالبهاء مي كردند پيله وري وپيشه و داد وستد بود. عبدالبهاء چهار داماد داشت اول ميرزا هادي پدر شوقي افندي بود كه بزرگترين دختر عبدالبهاء ضيائيه خانم را داشت وبه عكس آنچه اهل بهاء گمان كرده اند، ميرزا هادي را نسبت نزديكي با سيد باب نيست چه پدر ميرزا هادي سيد حسين فرزند سيد ابوالقاسم سقاخانه است كه خواهر اورا سيد باب در شيراز قبل از آنكه ادعا كند،به زني گرفت ولي زوجه اي كه سيد بعد از اظهار بابيت براي خود اختيار كرد در اصفهان دختر ملا رجبعلي قهير بود كه بعداً از پيروان ازل گشت وتا چند سال پيش در تهران در قيد حيات بود. در هر صورت سيد ابوالقاسم جد اعلاي شوقي افندي نسبتش با سيد باب از اين راه بود وگو يند از جمله سر دسته سينه زنان شيراز بوده واز موقوفات مزار شاه چراغ سالي چهل تومان وظيفه داشته! داماد دوم عبدالبهاء ميرزا محسن افنان بود كه از جهت سن ومعلومات ونسب بر ميرزا هادي فزوني داشت چه پدرش از مقربين در گاه بهاء وافنان كبير لقب داشت. وميرزا محسن بعد از عبدالبهاء چنان از شوقي افندي خشنود نبود وگاهي اظهاري مي نمود وحرفي مي گفت كه به واسطه ي طول مسافت گوش بهائيان تهران آن اقاويل را نمي شنيد ضمناً ميرزا محسن هم در اين جوش وخروش از بين رفت وافكار واقوال وي مستور مانده يادي از آن بميان نيامد. داماد سوم عبدالبهاء ميرزا جلال است كه پدرش سيد حسن اصفهاني را در اصفهان ظل السلطان به قتل رسانيد وبعد از قتل، از طرف بها الله به لقب سلطان الشهداء ملقب گشت! [ صفحه 187] چهارمين داماد آقا،احمد يزدي قنسول پور تسعيد بود كه كوچك ترين دختران عبدالبهاء را داشت.در بين اينها باز با آنكه مي شد چند دقيقه صرف وقت كرد ميرزا محسن بود كه خط شكسته را نسبتاً بد نمي نوشت ومابقي ديگر مردماني عامي بي خبر از روزگار وعاري از رسوم وآداب بودند وبا آنكه هر يك براي خود در اين مدت ثروتي اندوخته وضياع وعقاري به هم زده مع ذلك جميع مخازجشان حتي مصارف تحصيل اولاد ومسافرت هاي خودشان از كيسه عبدالبهاء واز نقدينه اي بود كه احبا به عنوان «حقوق الله» به عكا مي فرستادند ودر واقع زندگي راحتي داشتند واگر غايت زندگاني را در خواب وخوراك وحظوظ حيواني بدانيم مردماني سعيد وخوشبخت بودند وبا وجود اين خضوع تام به عبدالبهاء نداشتند واطاعت كامل از او نمي كردند. شبي در محضر عبدالبهاء جمعي از مسافر ومجاور نشسته بودند ميرزا جلال هم با كمال عجب وارد شد وبر كرسي نشست بي آنكه تواضعي كند وچنين مي نمود كه از عبدالبهاء كدورتي در دل دارد وهمچنانكه عبدالبهاء مشغول به سخن گفتن بود وعموم حاضرين گوش به كلمات وي فرا داشته بودند او براي خود روزنامه مي خواند واز نفس عمل معلوم مي شد كه دل تنگي اي دارد كه براي تشفي خاطر اين كار را مي كند. واز اين ها گذشته كارهاي نا صواب ديگر بسيار از آنان سر مي زند ولي كسي را ياراي دم زدن نمي بود زيرا عبدالبهاء دهانها را بسته بود، زيرا مي گفت كه:«اگر كسي از يكي از كمترين خدام ما بد گوئي كند مقصودش توهين ماست.» مع ذلك در سر وخفا احباي مطلع وبيدار چون گوشي مي يافتند حرفي مي زدند.ولي به عنوان دلسوزي براي امرالله بدگوئي از منتسبين مي كردند از آن جمله بود ميرزا محمود زرقاني كه به دامادها ومنتسبين عبدالبهاء اعتمادي چندان نداشت وبه من نصيحت همي كرد كه مبادا اعمال آنها تاثيري در افكار تو كند.وقتي مقداري نقدينه تسليم من كرد تا تقديم عبدالبهاء كنم ضمناً به من تذكر داد كه اين «پول وهر پولي را [ صفحه 188] وقتي حضور مبارك بدهيد كه كسي از دامادها حضور مبارك نباشد زيرا اينها به محض اينكه دانستند كسي وجهي پيشكش كرده صد طور خرج تراشي مي كنند تا بهر بهانه كه باشد آن وجه را از چنگ سر كار آقا به در بياورند» واين ميرزا محمود از اهل زرقان شيراز واز فحول مبلغين بود ودر سفر اروپا وآمريكا سمت التزام خدمت عبدالبهاء را داشت ودو جلد كتاب سفرنامه وي را به اروپا وآمريكا به اسم «بدايع الاثار في اسفار مولي الاخيار الي ممالك الغرب بالعزة والاقتدار»به فارسي نوشت، اقامتگاه وي هندوستان بود وگروهي از بهائيان هند با وي به عناد وستم سلوك مي كردند چه از روزگار قديم كه ميرزا محمود در هند مقيم شد ميرزا محرم نامي مبلغ، كه در آنجا سبقت خدمت بر او داشت با وي بناي ضديت را گذاشت تا آنجا كه به تحريك او اشياء واثاثيه ي ميرزا محمود را از مسافرخانه بيرون ريختند وبعد از فوت ميرزا محرم، جمشيد خدا داد كه يك نفر از بهائيان زردشتي يزدي بود با او در افتاد وچون ميرزا محمود زن نگرفته بود واز مواضع تهم [178] هم پرهيزي نداشت معاندينش مجالي داشتند تا مگر به بعضي از عوالم منسوبش دارند بالاخره محمود به حيفا آمد ودر آنجا زني خواست وحجره به گل آراست ويكي از منسوبين ميرزا هادي را زينت فراش كرد وپس از چندي او را برداشته به هند برد ولي زن در هند بمرد، دگر باره پس از مدتي به حيفا آمد وتجديد مطلع نمود دختري از ابناء عرب خواست ولي با او سازش وآميزش نتوانستي كرد لذا به ايرانش فرستادند قبل از ماه محرم به قزوين رسيد ودر آنجا نوه ي سمندر قزويني را خواستگاري كرد واگر چه ميرزا محمود شيخي سالخورده ودختر شوخي [179] خرد سال بود وتحقق اين امر به نظر مشكل مي نمود ولي دختر بدين اميد كه روزي با ميرزا محمود به عكا وحيفا خواهد رفت وبه حضور مبارك مشرف خواهد شد! به شوئي چنين تن در داد ميرزا محمود يكي دو روز قبل ازعاشورا در قزوين بساط نشاط وعروسي [ صفحه 189] بگسترد وروزي چند غافل از مكر عالم پير از وصل دلبر جوان تمتع بر داشت!پس با زن ومادر زن به تهران آمد در تهران مريض شد وچون آثار بهبودي در خود يافت به رشت رفت تا در آنجا به امر ولي شوقي افندي به حيفا رود ولي مامور اجل به حكم خداي عزوجل گريبانش را گرفته به وادي خاموشانش كشانيد. اگر بخواهم مشروح ومفصل مشاهدات خود را در عكا وحيفا بنويسم شايد به تاليف دو جلد كتاب نياز افتد از اين جهت رعايت ايجاز واختصار را كرده رئوس و امهات مطالب را به ميان كشيدم ونيز چشم از معلومات ومشاهدات شخصي خود برداشتم واز قضاياي شخصيه صرف نظر كردم واينكه مي بينيد متعرض شرح حال بعضي از نفوس شدم اين جمله از بزرگان واكابر اين طائفه اند كه شايد بعد از اين به مرور زمان جزواولياي خدا محسوب شدند واهل كرم وكرامت گردند!!

احباب و عرايض آنان به حضور عبدالبهاء

گذشته از اطلاعات عمومي كه از طريق معاشرت احبا ومسافرت در شهرها وديدن بزرگان اين طائفه وخواندن تمام كتب والواح اين فرقه به دست آوردم از يك منبع مهمي يك سلسله اطلاعات ديگري حاصل كردم وآن وقوف واطلاع بر عرايض احبا ومندرجات در آن ومطالب خصوصي واسرار داخلي فردي اهل بها بود كه جز اين بنده وعبدالبهاء كسي را بر آن وقوفي نيست والبته از شرح وبيان اين قسمت صرف نظر مي كنم وتمام اين اسرار را كه عبدالبهاء به صرف اعتماد به راستي ودرستي من مكتوم نمي داشت افشا نمي نمايم تا گذشته از اين كه نفس عمل محمود وممدوح است ظن او نيز بر امامت من نزد اهل خرد فاسد نگردد وهم در نزد آزاد مردان از مردمي واهليت دور نباشم. ولي براي اينكه بدانند اين سخن از در لاف وگزاف نيست به ذكر يكي از آن كه بعدها از پرده رمز به صحنه كشف در آمده اكتفا مي كنم وآن مكتوبي است كه [ صفحه 190] عبدالبهاء به ميرزا عبدالحسين آواره نوشته وبعضي مسائل را در حجاب ابهام واجمال بيان كرده وآن اين است: تهران حضرت آواره عليه بهاءالله الابهي محرمانه محرمانه محرمانه ع ع اي ثابت نابت [180] اغبرار [181] ميان شما و جناب باقراف و جناب امين سبب تزلزل امرالله در تهران خواهد گشت وثابتين مايوس ومحزون مي شوند ومتزلزلين اميدوار مي گردند ومحركين جسور وبي باك مي شوند حتي بعضي از متزلزلين حقي تهران مژده به متزلزلين سري در ارض مقصود (حيفا وعكا)داده اند كه به سبب كدورت ما بين ثابتين عن قريب نقض در تهران ميدان خواهد گرفت، در آنجا ناقضان كه آشكارند بسيار از اين خبر شادماني مي نمايند اين كدورت شماها از تحريك مفسدين طرفين است واين قضيه به درجه حاليه نخواهد ماند اين دائره توسع خواهد يافت زيرا كه مفسدين سري در نهايت كوشش اند وامرالله در خطر عظيم خواهد افتاد ويحيائي ها ميدان خواهند گرفت واحبا از انظار به كلي خواهند افتاد اني اعلم مالا تعلمون وموسس اين فساد در اصل چند نسوان،بعد بعضي رجال نيز منضم شده اند وخود را در پرده ستر نموده اند وغرض شخصي دارند واز عبدالبهاء اغبرار دارند كه چرا عبدالبهاء مقاصد آنها را مجري نداشت در نهايت تحريك اند عن قريب ظاهر خواهند شد. باري اين قضيه خطر است خطر است خطر هولناك است وچاره اين الفت ويگانگي ميان شما احباست البته صد البته به وصول اين نامه با حضرات الفت نمائيد وهمدل وهم افكار گرديد وشما در اكثر مجالس سوره ي غصن را به جهت احبا [ صفحه 191] بخوانيد وترجمه نمائيد وجميع را بر ثبوت بر ميثاق بخوانيد وشبهات هر متزلزلي سري علي الخصوص نسا را دفع نمائيد والا در نهايت خطري عظيم وهمچو به فكر شريف نرسد كه جناب امين و يا باقراف شكايتي از نفسي نموده اند نه به روح جمال مبارك قسم ادني كلمه ي نسبت به نفس ننوشته اند ولي اين علم وفراست عبدالبهاء است باري منتظر آنم كه تلغرافاً بشارت اصلاح دهيد جناب باقراف جانفشاني بسيار تا به حال نموده حتي مصارف سفر آمريك را في الحقيقه او تحمل كرده وتا به حال فلس واحد انتفاعي نداشته مگر آنكه جناب امين به او قرض نفعي داده واين قرض دو ثلثش خود باقراف تقديم نموده زيرا هشتاد هزار تومان چندي پيش املاك تقديم كرده املاك را امين به هشتاد هزار تومان بخود باقراف فروخت بعد من چهل هزار تومان آن را به پسر خود باقراف بخشيدم ماند چهل هزار تومان جميع دين او مابين هزار تومان است ولي منفعت داخل است من مي خواهم منفعت را برگردانم حقيقت مسئله اين است كه محرمانه به شما مرقوم مي گردد گوش به بعضي حرفها ندهيد محرمانه است عبدالبهاء عباس وبالجمله قسمت عمده عرايضي كه از اطراف مي رسيد با بيان اختلاف بين دو دسته از احبا يا بين دوفرد و يا اخبار حركات سوء ناشايسته ي اهل بهاء و يا خود اخبار به مجاري امور واوضاع ملك ملت بود وتمام اينها را عبدالبهاء جواب مي داد يعني به نصيحت جماعات را به اتحاد وافراد را به اصلاح ذات بين دلالت مي فرمود! واز اخبار مضره اظهار كراهت مي كرد ودر سائر شئون دستور العمل مي داد وهر آن لوح كه تعلق بقضيه ي مخصوصي يا بيان حال شخصي مظنوني داشت ويا كيفيت سلوك وطرز روش با ارباب حل وعقد را بيان مي كرد به قيد كلمه محرمانه مقيد بود وآن قبيل الواح در نزد صاحبانش مخفي مي نمايد وساير الواح عمومي كه مواعظ ونصايح بود چاپ ومنتشر مي شد وبهانه ي تبليغ ووسيله ي دعوت مي گشت. [ صفحه 192]

سفر عبدالبهاء به اطراف فلسطين

در خدمت عبدالبهاء مكرر به عكا وبهجي رفتم واوقات خوشي گذراندم وهم اطوار مختلفه اورا در زندگاني ديدم. همانا مردي بود با سعه اخلاق وحسن اراده و گشاسش صدر ودر كليات امور صاحب فكر وتدبير با اين همه هميشه از سهو مصون نبود بسيار رافت نشان مي داد وخود را نسبت به هر كس مشفق مي نمود ولي عصبي مزاج بود وگاهي او را تغيير احوال رخ مي گشود سخت آشفته ومتاثر مي گشت در بعضي مواقع زود باور بود واز اين جهت سعايت در او تاثير داشت وساعي كامياب مي گشت. چون صداقت وصميميت مرا در خدمت ديد فراوان محبت مي كرد وبسيار رافت مبذول داشت وگاه به گاه عنايت خود را نسبت به اين بنده بر زبان مي راند! روزي در كروسه براي گردش با او به باغ رضوان بيرون شديم.(كروسه مركبي است به مانند دليجان كه راننده ي آن موازي سائرين مي نشيند وگنجايش نه نفر را دارد در هر رديف سه نفر وبا دو اسب وگاهي چهار رانده مي شود.) در ضمن صحبت گفت: «من در ايام جمال مبارك يك بار آن هم پشت سر ايشان سوار كروسه شدم اما ببين رافت ومهرباني من تا چه درجه است كه تورا هميشه پهلوي خود جاي مي دهم وهر جا مي روم با خود مي برم به طوري كه وفور محبت من تو را مغبوط همه كرده است والحق چنان بود كه گفت:،خوب به خاطر دارم كه وقتي در حيفا به مختصر نقاهتي دچار شدم ويك روز از خانه بيرون نيامدم عصر آن روز عبدالبهاء به عيادتم آمد وحالم پرسيده غمگساري كرد آنگاه فرمود: «اي صبحي! ببين من چه قدر مهربانم چون دانستم كه ترا عارضه رخ داده به احوال پرسي شتافتم خواهد آمد آن زماني كه تو در همين جا (حيفا) مريض خواهي شد وكسي تفقدي ازتو نخواهد كرد آن وقت بياد من خواهي افتاد وخواهي گفت كه فلاني چقدر مهربان بود». [ صفحه 193] واما من در مقابل بيش از پيش بر راستي و درستي در كار و رعايت ميل وخاطر او افزودم و امور مرجوعه را چنان به خوبي انجام دادم كه مكرر لساناً وقلماً اظهار خشنودي كرد از آن جمله در لوحي خطاب به ابوي اين بنده كرده مي گويد «اي بنده بهاء! سليل [182] جليل به فوز عظيم رسيد وبه موهبت كبري نائل شد عاكف كوي دوست گشت ومستقيض از خوي او گرديد در اين انجمن حاضر گشت و به صوت حسن ترتيل آيات نمود، هر شب جمع را مستغرق بحر مناجات كرد وبه آهنگ شور وشهناز [183] به راز ونياز آورد؛ شكر كن خدا را كه چنين پسر روح پروري به تو داد.»وهم در لوحي ديگر گويد: «جناب صبحي به خدمات مرجوعه مشغول وهذا من فضل ربنا الرحمن الرحيم» ونيز در جاي ديگر گويد: «جناب صبحي در حضور است وشب و روز مشغول، شكر كن خدا را كه به چنين موهبتي موفق شده است.» ونيز گويد: «جناب صبحي هر صباح صبوحي زند [184] وبه خدمت پردازد ودر حق آن خاندان عون وعنايت طلبد» باري از موضوع به دور افتاديم، مقصود بيان مجملي از اطوار زندگاني عبدالبهاء بود. عبدالبهاء هر روز از طلوع آفتاب به دو ساعت از خواب بر مي خاست ومشغول اوراد واذكار مي شد و بيشتر ذكر «بالله المستغاث»را تكرار مي كرد و آن را ورد خود ساخته بود؛ بعد دوباره مي خوابيد ويك ساعت از روز بر آمده بيدار مي شد و كمي شير مي خورد آنگاه بكار مشغول مي گشت وهميشه در ايام زمستان وتابستان بعد از ناهار خفتني مي كرد وطرف عصر به گردش مي رفت، بيشتر پياده وكمتر سواره. گذشته از سفرهائي كه به عكا مي رفت وبعضي از ملتزمين خدمت را به همراه ميبرد يك سفر به قريه ي ابوسنان و محال دروز رفت، با اقوام دروز زياده اظهار [ صفحه 194] دوستي مي كرد و آنان نيز بي اندازه به وي علاقه نشان مي دادند و خيلي رعايت حال آنان را در عقائد مينمود و معلوم است كه قوم دروز از قوائد [185] وشريعت اسلامي در كنارند ودر باطن نظر خوشي بمسلمين ندارند. گاهي كه يكي از آنان در مجالس عمومي به اتفاق اهل بهاء به محضر عبدالبهاء مي آمد، عبدالبهاء كمتر به احباء مي پرداخت و بيشتر با او در مي ساخت و در وقت خواندن مناجات به اين بنده ميفرمود «بزبان خودمان بخوان»يعني لوحي عربي مخوان، اين كه مرد به نكات و جملي برخورد و درك معني اي كند كه با معتقداتش وفق ندهد؛ چنان كه وقتي يكي از مسلمين حاضر بود عبدالبهاء امر مي كرد از مناجاتهائي بخوان كه ذكرحضرت در آن است؛ زيرا چند مناجات عربي از بهاءالله در دست است كه در آخر آن ذكري از ختمي مرتبت وصلواتي بر آن حضرت است عليه واله الصلوه والسلام. سفري نيز بطبريا و سواحل اردن نمود و در تمام اين مسافرت ها من همراه بودم. طبريه شهري است در كنار در ياچه اي، آب هاي گرم معدني دارد و اكثر سكنه ي آن يهودي هستند و مراسم ديني خود را به آزادي در آنجا معمول ميدارند. ايامي كه ما در آنجا بوديم، عيد استر مرد خاي بود، در شب عيد نمايش پر شوري دادند، شبيه استر ملكه ي ايران را با زيب و زينت و جلال فوق العاده بر اسب نشانده و هامان وزير اخشورش را (خشايار شاه پادشاه ايران) كه دشمن يهود بود در غل و زنجير داشته با ساز و كرنا و آواز دور شهر ميگرداندند و بر سر هر كويي به زبان عبري هياهويي انداخته چيزي مي گفتند كه مفهوم من نمي شد. قبر عبدالله بن عباس و فاطمه بنت حسن در طبرياست عبدالبهاء ميگفت: «قبر اين دو نفر را چند سال قبل من تعمير كردم زيرا بر مظلوميت و غربت آنان رحمت آوردم و هم قبر ابو هريره در آن شهر است و آنرا عبدالبهاء كشف كرد!. روزي گفت: «من قبر ابو هريره را پيدا كردم در خانه فلان پير زن يهودي است و [ صفحه 195] مقبره را انبار گندم كرده آثار و علائم قبر نيز مشهود است. بدان پيرزن گفتم: شيخ را (ابو هريره) آزار مرسان و چندان گندم به حلق او مريز، گفت: غم مخوريد شيخ حوصله اش فراخ است!» روزي بقراء اطراف طبريه به گردش رفته بوديم، از دور ديهي پيدا شد عبدالبهاء گفت: «اين قريه مجدل است و موطن مريم مجدليه همين جاست، در اين بين زني جوان از دور پيدا شد كه سبوئي از آب بدوش گرفته به درون ده ميرفت؛ عبدالبهاء گفت: «صبحي! آن زن را ببين، مريم مجدليه همچنين زني بوده است.» چون به ده رسيديم اطفال و دختران ده بدورادور كروسه گرد آمدند؛ عبدالبهاء جمله را امر به رقصيدن كرد؛ كودكان بي چون و چرا به رقص در آمدند بعد به هر يك دو غروش عطا كرد و از آنجا گذشته به قريه ي صفد آمديم. از طبريا به سواحل نهر اردن، كه گويند يحيي، مسيح - علي نبينا و عليهما السلام - را در آنجا تعميد داد، رفتيم و چند روزي در عدسيه كه يكي از قراي آن حدود و از املاك عبدالبهاء است مانديم زارعين آنجا زردشتيان يزدي هستند كه به امر عبدالبهاء به آنجا رفته و در زي اعراب در آمده. در عدسيه بوديم كه خبر آوردند در قدس و يافا و حيفا بين مسلمين و يهود نزاع در گرفته است. عبدالبهاء كه چندي در آنجا قصد اقامت داشت، عزم رحيل كرده به سنخ و از آنجا به حيفا رهسپار شد. در حين مسافرت به طبريا از قراي و مدن مي گذشتيم، عبدالبهاء از اتاق خصوصي خود در راه آهن به اتاق ما مي آمد و بياني تاريخي راجع به هر نقطه اي مي نمود؛ منجمله چون به بابيان رسيديم و همچنان كه از روزنه ي راه آهن به خارج نگاه ميكرديم به نزد ما آمده گفت: «اين جا بابيان است؛ قشون اسلام بسيار زحمت كشيدند تا اين نقطه را فتح كردند و بيشتر رنجي كه بردند از بي آبي بود.» و پس از مختصر شرحي گفت: «اين اراضي را عمروعاص با 25هزار سپاهي فتح كرد». [ صفحه 196]

يك نظر اجمالي به اسلام

در طبريا شبي به خانه مفتي سابق به عنوان جشن مولد نبي (ص) خوانده شديم چون بدانجا پيوستيم جمعي از كشيشان و بزرگان نصاري را نيز موعد يافتيم. معلوم شد گذشته از جشن مولد نبي سور عروسي هم بر پاست. مجلس بقصيده اي در مدح حضرت خاتم الانبيا عليه و آله افضل التحية و الثناء و پس از آن به تلاوت آيات قرآني شروع شد. عبدالبها را كه رعايت حال نفوس از خصائص ذاتي او بود، تالي را فرمود: «آياتي كه در فضيلت عيسي بن مريم وارد شده است بخوان.» و چنان كرد و در حيني كه خواننده مشغول خواندن قرآن با لحن خوشي كه در حقيقت رونق مسلماني را ميفرمود بود، اكابر نصاري با دقت گوش مي دادند و گاهي اهتزازي اظهار مي نمودند. پس از تلاوت قرآن شروع به گذارش ولادت با سعادت آن حضرت كرد، همين كه از دهان در آورد كه در ليله ي 13 ربيع الاول و ميخواست بگويد كه پيغمبر (ص) از بطن آمنه متولد شد، يك دفعه غلغله ي غريبي در جمعيت ايجاد و يك دفعه همگان برخاسته با آهنگ مخصوصي درود و سلام بر پيغمبر فرستادند و عبارت خاصي سرودند كه مطلعش اللهم صل علي المصطفي بود و هر چند نصاري درود نفرستادند، ولي رعايت ادب را همه بر پاي خواستند. من در اين قبيل مواقع متوجه عبدالبهاء ميشدم تا ببينم او چه مي كند؛ در اينجا ديدم او نيز چون يكي از مسلمين معتقد ومخلصين رسول اكرم در حال وقار ايستاده وهمچنان درود ميفرستد!. مشاهده ي اين قبيل مجالس و كسب بعضي از معلومات و اطلاعات به ما مي فهماند كه اسلام چنان نيست كه ما دانسته ايم و بايد اهميتي فوق تصور و ادراك كنوني ما داشته باشد؛ اين بود كه متوجه اين نكته شدم تا مگر ببينم كه محققين دنيا به اسلام چه نظري دارند وهم افاضل مصر و ساير بلاد اسلامي، مسلماني را چگونه شناخته اند. ما در بهائيت در پيش خود تصور ميكرديم كه چون خدا عالم و آدم را آفريد در هر دوري انبيايي بر انگيخت. آدمي آمد وبعد نوح پيدا شد، تا پس از چندي ابراهيم [ صفحه 197] ظهور كرد آنگاه نوبت به موسي رسيد و چون او را دوره سپري گرديد، عيسي به ميان آمد وششصد سال كه گذشت جمال احمدي جلوه ي خويش بنمود وبالاخره بعد از هزار سال اين ظهور اعظم از پس همه آشكار گشت! و جز اين اشخاص كه در دنيا ادعا كردند وچون راستگو بردند از پيش بردند، مدعي پيدا نشد جز بعضي صداهاي خفيف كه بر نخواسته فرو نشست و آنها هم معدود بل در عداد هيچ بودند و با زحمت ميتوان يك نمونه از آنها به دست آورد كه آن هم مسيلمه ي كذاب است. و بعد از ظهور نبي كريم - عليه التحية و التسليم - تا ظهور باب «آب از آب تكان نخورد» و حادثه اي در عالم تشريع رخ نداد!! چون هر دوره اي را مقتضياتي است بنابر آن، اوامر و احكام الهي گرفتار تغيير و تبديل است و نظر به اينكه امروز شرايع گذشته هيچ يك قابل اجرا نيست اين ظهور ظاهر شد و موافق عصر تمدن و ترقي، وضع قوانيني كرد! و شريعت سهله به ميان آورد كه عقلاني صرف و هيچ گونه خرافات و موهومات در آن وجود ندارد!! اما بعد از آنكه با بعضي از بزرگان مصر آشنا شدم و كتب اهل تحقق را خواندم و عقايد متفكرين غرب را راجع به ديانت مقدس اسلام و مقام رسول اكرم - عليه السلام - دريافتم و في الجمله بوئي از معارف اسلام به مشامم رسيد، دانستم كه ما چون تنها بقاضي رفتيم از اين جهت راضي برگشتيم و تمام افكار قبلي من و فعلي رفقايم تماماً از بيخبري است. مسلمين، بالاخص جماعت شيعه، تنها مردمي هستند كه در آراء و اقوال دينيه اتكا به عقل روحي دارند وقرآن مجيد يگانه كتاب آسماني است كه در آن، جميع خلق را به تعقل و تفكر و تفقه دعوت و دلالت مي كند و راه سعادت را مي نمايد. امروزه مسلمين در بعضي از ممالك خارجه موسسات مذهبي دارند ونفوس مهمه [ صفحه 198] از بزرگان اروپا را بحقانيت ديانت اسلام معتنق [186] نموده اند. عموم مسلمانان خصوصاً علما ايران و مصر در مقالات و رسائل خود با ثبوت پيوسته اند كه اسلام شريعتي است موافق مقتضيات هر زمان و مكان و كلياتي دارد كه هرگز نسخ بدو راه نخواهد يافت؛ چه بنيانش بر توحيد و اخلاق است و اساسش معرفة الله و اعمال صالحه. و ما در اين معني جاي ديگر مفصل و مشروح بياني خواهيم كرد و اقوال و آراي افاضل و حكماي امت مرحومه و هم نظر ديگران را نقل خواهيم نمود.

وضع داخلي بهائيان

بازگشت به مطلب: هر چه به احباب نزديك تر شدم ديدم بهتر آن است كه دوري كنم و آميزشي با احدي نداشته باشم، به خدمات مرجوعه و مطالعه كتب بپردازم، لعل الله يحدث بعد ذلك امرا! و در حقيقت اقامت در عكا و حيفا براي اهل بهاء بسي دشوار بود، زيرا جمعي حاسد و معاند در كمين و منتهز فرصت تا از كسي استماع كلمه اي قابل تاويل كنند، آنگاه به خيال خود تفسيري بر آن بندند، سپس در نهاني به دستاويز عرض مطلب لازم، با آب و تاب به خدمت عبدالبهاء عرضه دارند و خاطر او را مشوش گردانند. از جهت ديگر آزادي در آنجا از عموم بهائيان مسلوب بود، نه كسي مي توانست آنچه مي بيند و مي فهمد به ديگري اظهار كند و نه ياراي آن داشت كه به حكم اداي وظيفة انسانيت، مصلحت حال و كار درمانده را بدو بفهماند و او را در امر خود آگاه و بيدار كند. از همه بدتر اطمينان و وثوق از ميانه برخاسته بود به طوري كه آدمي [ صفحه 199] متحير مي ماند كه گاهي براي سلوت [187] خاطر درد دل خود را به كه باز گويد و يا مصيبت رسيده اي را چه سان تسلي بخشد. حتي كار به اندازه اي سخت بود كه نمي شد بحكم عاطفه در مواقع لازمه خدمتي به نفسي كرد؛ يك مثل عرض ميكنم تا از آن مجمل، حديث مفصل بخوانيد و آن اين است: يك نفر جوان عامي در بندرعباس گرفتار اهل بهاء شد و در اثر تبليغ، بهائي گشت و چون تازه كار بود حفظ مقتضيات وقت و زمان را نمي نمود و هر چه بر دلش مي آمد بر زبان مي آورد، از اين جهت كسانش از او كناره كردند، او هم به بهانه ي اينكه نمي تواند در محل خود بماند، زن و فرزند خود را رها كرده به حيفا آمد و در آنجا اظهار كرد كه چون من تازه بهائي شده ام اگر به زودي مراجعت به بندر كنم مرا مردم آسوده نخواهند گذاشت، پس بر من منتي نهيد و مرحمتي كنيد تا همين جا بمانم و به خدمتي سر افراز شوم. اين بنده به پايمردي يكي دو نفر ديگر، آن بيچاره ي دربه در را در حيفا متوقف ساختيم و در نزد عبد البهاء وساطت كرديم تا مقرر شد كه به پرستاري و خدمت حاجي ميرزا حيدر علي اصفهاني يكي از مخلصين و قدماي بابيه كه پير و زمين گير و در گوشه ي مسافرخانه افتاده بود بپردازد. بعد از مدتي به نزد بنده آمده و خود را محجوب نموده گفت: «من خواندن و نوشتن نمي دانم اگر به جهد شما چيزي بياموزم تا جان در بدن دارم مرهون منت و ممنون محبت شما خواهم بود.» بنده را كثرت شوق و رغبت او محرك شده هر روز بعد از ظهر در عين گرمي هوا به بالاي كوه كرمل (مسافرخانه) مي رفتم و او را درس مي دادم تا بجايي رسيد كه مي توانست مختصري بنويسد و به زحمت چيزي بخواند. وخلاصة القول اول كاغذي كه نوشت عريضه ي شكايتي از من به عبدالبهاء بود و من چون اطلاعي از اين نداشتم چند روزي هم بعد از آن قضيه به كار درس و مشق او مي پرداختم تا روزي عبدالبهاء مرا گفت «صبحي! به اين شخص چه گفته اي؟» گفتم: «از چه مقوله؟» گفت: «عريضه اي به من [ صفحه 200] نوشته و در آن اظهار داشته كه صبحي افندي به من گفت: فكر نان بكن خربزه آب است.» مرا چنان حال دگرگون شد كه تا چند دقيقه در بهت فرو رفتم و گفتم: «خدا شاهد است كه در ياد ندارم كه چنين چيزي به اين مرد گفته باشم و اگر گفته ام غرض مخصوصي نداشتم، شايد در طي امثله ي فارسي كه براي تمرين و تعليم او به زبان آورده ام اين كلامم هم در آن بوده، مع ذلك گناه از من است كه يك بي سوادي را خواندن و نوشتن آموختم؛ «اعلمه الرمايه كل يوم، فلما اشتد ساعده رماني!» [188] . اين يك نمونه اي از تربيت آن محيط در مدت قليلي بود. فلذا از مشاهده ي اين قبيل قضايا به اندازه اي من دچار تاثر و حيرت بودم شب و روز در فكر، كه عبدالبهاء به فراست دريافت كه مرا در دل انديشه اي است. روزي مرا خواست و گفت «دوش اي جان از چه پهلو خاستي كه چنين پر جوش چون درياستي؟ چرا اين قدر فكر ميكني؟ اگر امري حادث شده بهتر آن است كه به من بگوئي و اگر كدورتي از كسي در دل داري خوش تر آن باشد كه باز نمايي كه چون كدورت در دل بماند نتيجه ي خوشي ندارد.» من لختي از مشاهدات خود را راجع به دنائت بعضي از احبا وطائفين بيان كردم. عبدالبهاء گفت: «من اينها و بالاتر از اينها را مي دانم با آنچه را كه تو مي داني، ولي چه بايد كرد، بايد به سكوت و رافت گذراند و الا كسي در ميدان نمي ماند.» دگر باره عرض كردم: «مغرضيني كه مي آيند و لب به سعادت ديگران مي گشايند اينها را مجال مقال ندهيد و از خود برانيد.» گفت: «نمي شود، از اين گذشته من بحرف اينها گوش مي دهم ولي قبول نميكنم و گوينده تصور مي كند همين كه من به اقوالش گوش [ صفحه 201] فرا دادم تصديق كرده ام؛ حتي در ايام جمال مبارك همچنين بود و از بيانات مبارك است: «نسمع الكذب و نسكت و يظن القائل ان يشتبه علينا.» خلاصه سخن بدينجا منتهي شد كه من گفتم: «چگونه است كه بعضي بحضور مي آيند و مفتري مي شوند و به دروغ نسبتي به ديگري ميدهند و سخنانشان موثر مي شود مانند قضيه اي كه در چند روز قبل اتفاق افتاد؛ آيا واقعاً سركار آقا شخص متهم را مقصر ميدانيد و حقيقتاً آنچه مدعيان او گفتند صدق و حق بود؟» عبدالبهاء گفت: «نه.» گفتم: «پس چگونه اورا تنبيه كرديد؟» گفت: «چاره جز اين نبود، در همه ي ادوار چنين بوده، در ايام رسول اكرم [189] پيرمردي حضور حضرت آمده عرض كرد: فلان دختر كه معقوده ي من است از آمدن به خانه من امتناع دارد. پيغمبر فرمود: تا دختر را حاضر كردند، سپس او را خطاب كرده گفت چرا اطاعت شوهر خود را نميكني؟ گفت اين كس شوهر من نيست. پيغمبر مرد را گفت: شاهد داري. گفت: دارم. پيغمبر امر به احظار آنان كرد، شاهدان آمدند و شهادت دادند كه اين زن متعلقه ي اين شيخ است. پيغمبر فرمود زود با شوهر خود به خانه ي او رو. دختر فرياد بر آورد يا رسول الله من هرگز زن اين مرد نشدم و به خانه او نمي روم. گفت: ياوه مگوي و بيهوده فرياد مكن، بايد در اطاعت اين مرد در آيي. دخترك ناچار گفت: مي روم ولي مي خواهم بدانم كه در حقيقت من اين مرد را بشوهري قبول كرده ام و علم پيغمبر بر اين گواهي ميدهد؟ پيغمبر گفت: مي دانم كه در نفس الامر تو اين مرد را قبول نكردي. گفت: پس چرا حكم كردي كه با او بروم؟ گفت «شاهداك زوجاك». حال هم چنين است وچاره جز اين نه.» مرا غم بر غم افزود و در آن حال بر حال پر ملال او نيز افسوسي خوردم، زيرا «روح را صحبت ناجنس عذابي است اليم» و بالجمله از اين قبيل امثله چندان گفت تا مرا اقناع كرد، ولي بالنتيجه خوشدل نشد كه من تا اين اندازه گرفتار اين گونه افكار و دقيق در اين قبيل امور باشم. [ صفحه 202] از اينها گذشته بنده را يك زحمت روحي ديگر عارض گرديد وآن مصاحبت با ابن اصدق بود.

ابن اصدق و لوح لاهه

يكي از تلاميذ سيد رشتي،ملا صادق مقدس خراساني بود كه بعدها بباب گرويد و از اصحاب او شد و اين همان كس است كه از طرف سيد باب مامور به دعوت فاضل كرماني، مرحوم حاجي محمد كريم خان، شد وبه قول بعضي از مورخين بابيه از ياران ملاحسين بشرويي و سربازان قلعه ي شيخ طبرسي بود و بعدا به بهاءالله گرويد و ملقب به حضرت اسم الله الاصدق! گرديد و او را فرزندي بود موسوم به ميرزا علي محمد كه از ايادي مهم امر بهائي شد و از بهاء لقب شهيد! گرفت و در الواح به شهيد بن اصدق و در بين اهل بهاء به ابن اصدق مشهور گشت. اگر چه مردي خوش صحبت و بردبار و مؤدب[بود]، ولي مباني علمي نديده و تحصيلي نكرده و جز از راه زوق و قريحه چيزي در دست نداشت و در مدت حيات خود يكي دو بار مورد سوء ظن عبدالبهاء واقع شد و نزديك بود كه از جمع احباب به در رود، ولي حسن تدبير و رافت عبدالبهاء مانع كار شد. با وجود اين، بعضي از بزرگان اهل بهاء با او صفايي نداشتند، چنان كه از پيش اشاره كرديم، در بين جمعيت بهائيان بعضي نسبت به او به سمت ارادت حركت مي كردند و او را مردي فوق العاده مي دانستند و اقوال معاندين او را حمل بر اغراض شخصيه مي كردند،از آن جمله بود ميرزاخان احمد يزداني و اين يزداني با يكي دو نفر ديگر در ايام جنگ بين المللي و قبل از آن با بعضي از اعضاء مجمع صلح لا هه مكاتبه اي داشتند و براي تيمن و تبرك، ابن اصدق را نيز از كار خود آگهي داده با خويش يار كردند. ابن اصدق چون راه مكاتبه به حيفا باز شد، اين تفصيل را از طرف خود به عبدالبهاء عرضه داشت و آن مجمع را فوق التصور مهم قلمداد كرده گفت كه: «اگر او با يزداني به هلند رود و در مجمع صلح لاهه از [ صفحه 203] تعاليم بهاء الله سخن در اندازند، البته تاثير مهمي خواهد كرد و فتح نماياني نصيب امر بهائي خواهد گشت و شايد بود كه اعضاي آن مجمع كه بزرگان ملل و نحل دنيا مي باشند امر بهائي را به جان و دل بپذيرند!» و عريضه را چنان نوشته بود كه در عبدالبهاء موثر آمد. به دستوري كه ابن اصدق داده بود تلگرافاً او و يزداني را خواست، ولي اداره ي تلگراف كلمه ي يزداني را يزدي مخابره كرد و چون خبر به تهران رسيد روساي امت متحير ماندند كه مقصود از اين يزدي كيست؛ حسين يزدي است، محمد يزدي است جعفر يزديست؟ خلاصه گفتگو بسيار شد و هر چه يزدي بهائي در تهران بود دندان طمع براي تشرف تيز كرد و بالاخره نظر بقائده ي اصولي كه اطلاق مطلق به فرد اكمل راجع است، يكي از مبلغين يزدي را روانه كردند. عجب در اينجاست كه در بحبوحه ي اين گفتگو و هياهو و دادوبيداد، ابن اصدق يك كلمه بر زبان نراند كه اين تقاضا را من كرده ام و مقصودم يزداني بوده. در هر حال عبدالبهاء در حيفا از ابن اصدق سؤال كرد كه: «يزداني كو؟» گفت: نيامده. و چون از ماجرا خبردار شد متغير گشت و دگرباره تلگراف كرد كه: «يزداني، نه يزدي را بفرستيد.» و مجبور شد كه مخارج سفر مبلغ يزدي را بدهد و او را برگرداند. قضا را آن ايام وجه نقد نداشت بيست ليره از من خواست تا به او بدهم و بعد به حواله كرد من بپردازند. ابن اصدق در عرايض خود راجع به فضائل و كمالات يزداني مبالغه را از حد گذرانده بود كه علاوه بر معلومات علمي زبان انگليسي و فرانسه را بطور خوبي ميداند؛ اين بود كه چون يزداني بحضور عبدالبهاء رسيد، عبدالبهاء پرسيد: «شما انگليسي و فرانسه را مي دانيد؟» عرض كرد: «انگليسي هيچ نميدانم؟، كمي زبان فرانسه اطلاع دارم.» گفت: عجبا ابن اصدق بما گفت شما انگليسي خيلي خوب مي دانيد؟ قبل از ورود يزداني، عبدالبهاء لوحي مفصل براي مجلس صلح لاهه صادر كرد كه نزولي آن بخط اين بنده است و بعد هم انگليسي دانان شروع به ترجمه آن كرده حاضر و آماده داشتند تا در موقع به توسط ابن اصدق و رفيقش به لاهه ارسال شود و [ صفحه 204] آن لوح، شامل بعضي تعاليم و مبادي است كه در اكثر الواح موجود است، از قبيل وحدت عالم انساني! اتحاد اديان! اذاله ي تعصب وطني و ملي و امثاله. و هم در آنجا گويد كه بهاءالله اول كسي است در مشرق كه صلح عمومي را اعلان كرد و جمعيتي قبول كردند وآن جمع الان با يكديگر در نهايت محبت وسلامتند!! اگر چه عبدالبهاء از اينكه يزداني به غير آنچه هست معرفي شده بود آشفته گشت، ولي به هيچ وجه چاره اي نداشت كه هر طور هست با رفيقش به لاهه بروند و اگر كاري نمي كنند اقلاً اين لوح را به مجلس صلح لاهه برسانند تا هر چه زودتر نتيجه اي از آن به روزگار بهائيت عايد گردد. مامورين چون به هلند و لاهه رسيدند به خلاف انتظار در آنجا نه مجلس صلحي مرتب ديدند و نه بر آن اقوال اثري مرتب يافتند، به هزار زحمت يكي از اعضاي آن مجمع را پيدا كرده آن لوح را بدو سپردند وخود روزگاري سرگردان و حيران در آن ديار به سر بردند وگاه به گاه (تلگرافي) نقدينه مي خواستند. آخر عبدالبهاء به جان آمده در جوابشان نوشت: «آن مقدار پول كه تسليم شما براي خرج سفر شد آسان به دست نيامده بود، با اين وجود مصارف لازمه داده شد، حال كه چنين است توقف شما در آنجا صلاح نيست مراجعت كنيد.» لذا حضرات بقول معروف دست از پا درازتر به حيفا باز گشتند و چون اين بنده و جمعي ديگر از ارباب حل و عقد با ابن اصدق صفايي نداشتيم و او را آزار مي رسانديم عبدالبهاء قبل از رسيدنش به حيفا مرا خواسته گفت: ابن اصدق مي آيد ولي بايد به خلاف سابق با او به محبت رفتار كني. چون ابن اصدق به حيفا رسيد بنده به دستور عبدالبهاء كمال دوستي را درباره ي وي به جا آوردم و كاملاً به حمايتش پرداختم به حدي كه عبدالبهاء نپسنديده روزي در اثناء سخن به من گفت: «تو را گفتم كه با ابن اصدق محبت كن، نگفتم كه با او دوست باش محبت كردن غير از دوست بودن است» آن وقت دانستم كه عبدالبهاء از او دل خوشي ندارد و اين مسافرت خرمن آبروي او را به يكبارگي بر باد داده. ونتيجه ي سوء ديگري كه از اين مسافرت عايد ابن اصدق شد، سلب اعتماد [ صفحه 205] يزداني از او و انزجارش از وي بود و يزداني راست يا دروغ چيزهائي به او نسبت مي داد كه از كودكان تازه فهم هم سزاوار نمي نمود... خلاصه يزداني چون اوضاع حيفا را ديد و دانست كه عبدالبهاء به صرف ميل و اراده او نخواسته و اموري مشاهده كرد كه موافق با ذوق و سليقه اش نبود، سخت دلتنگ گرديد و آزرده خاطر شده به بعضي از احباب سخني مي گفت كه بيرون از فهم آن روزي ما بود؛ منجمله تعرض مي كرد كه: «مسافريني كه به اوطان خود مرخص مي شوند مقداري از خاك عكا را به عنوان تربت در كيسه كوچك ريختن وبه آنها دادن و شمع نيم سوخته ي روضه ي بهاء را براي شفاي امراض به آنها بخشيدن و تار موي عبدالبهاء را در كاغذ پيچيدن و به آنان سپردن چه معني دارد؟ عجبا! ما خود عاملين به اين اعمال را خرافي و اهل وهم مي دانيم و در دل به آنان مي خنديم، حال عين آن را خود مجري ميداريم با اين فرق كه در اسلام اين حركات از مردم عامي و بادي الراي سر مي زند و تازه پس از هزار سال بي خبران از حقيقت اسلام دچار اين اوهام اند و بلاشك اگر در ايام پيغمبر واهل بيت چنين مي كردند منهي مي شدند، ولي اينجا در اول ظهور و در بين خواص و عوام احباب به توسط اهل حرم، اين بدع باطله ترويج مي شود. باري سخنان او بسيار بود كه در اينجا بدين مختصر اكتفا شد و هم در ايام اقامت خود در حيفا روزي به من اظهار كرد كه: «من ميل دارم محمدعلي افندي را ديده باشم، نه از آن جهت كه ميل خاطري بدو دارم، بل از آن سبب كه مي خواهم جمال و مقال و حرف حسابي او را هم از نظر گذرانده باشم، اگر از عبدالبهاء اين اجازه را براي من دريافت داري كاري بس نيكو كرده باشي.» من اين جمله را به عبدالبهاء گفتم، فرمود: «از طرف خودت او را به نحوي از اين خيال منصرف كن، زيرا صلاح او نيست كه با اين جماعت ملاقاتي كند.» و قضا را همان روز در موقع پسين، يزداني و معدودي از احبا در باغچه ي بيت در حضور عبدالبهاء بودند، عبدالبهاء سخن خود را به مناسبت بدين نكته رسانيد كه: «استنشاق بوهاي خوش انسان را از استشمام روائح [ صفحه 206] خبيثه بي نياز مي كند، آيا سزاوار است كسي دماغ از روائح طيبه معطر شده، آرزوي مادون آن كند.» پس روي به سوي يزداني كرده گفت: «احمد خان چه ميگوئي؟» و از اين راه مقصود خود را به ابهام تفهيم كرد، او را از ديدار محمد علي افندي منصرف گردانيد.

خروج از حيفا

دو ماه قبل از آنكه عبدالبهاء از اين جهان فاني به در رود، روزي به بازار براي خريد بعضي از چيزها رفته و در دكان يكي ازدوستان نشسته به گفتگو مشغول بودم كه يكي از خدام عرب به نزد من آمده گفت كه: «افندي تو را احضار كرده!» اگر چه اظهار افندي مرا هر روز، آن هم چند بار، براي من امر عادي بود، اما ندانستم اين دفعه ي به خصوص چرا در من تاثيري ناخوش كرد. برخاستم و سراسيمه به سراي عبدالبهاء و يكسر به خانه ي مخصوص وي درون شدم؛ با كمال بشاشت و محبت اذن جلوس داد و براي من چاي خواست.سخن از اهميت امر تبليغ به ميان آورده گفت: «مي خواهم تو را بر اين امر مهم بگمارم و براي انتشار آثار اين ظهور به اطراف بفرستم. من نظر به انس و الفتي كه با عبد البهاء و محيط كرمل و حيفا و فضاي بهجي و عكا گرفته بودم، سخت كدر شدم و اين سخن بر من تلخ آمده به طوري كه از ظبط نفس عاجز گشتم و امارات [190] حزن بر چهره ام پديد گرديد. عبد البهاء اين معني را دريافته شروع به بيان محسنات تبليغ كرد و گفت: «آن كس كه محل اعتماد و اطمينان من باشد، او را ماًمور به تبليغ مي كنم و چون بي اندازه به تو وثوق دارم براي اين كارت انتخابت كردم و الحمدلله كه زباني گويا و منطقي فصيح داري.» اين همه عنايات در من تاثيري نكرد و همچنان بر افسردگي خود باقي بودم، لذا [ صفحه 207] عبدالبهاء گفت: «من اين سخن براي ترقي حال ومصلحت حال تو ميگويم، يك سفر تبليغي ميكني و چون شير منصور و مظفر برمي گردي، ولي اگر خيلي متاثري و رغبتي بدين امر نداري مرو، همين جا مقيم باش!» من گفتم: «ني، چون به صرف اراده فرموديد، مخالفت امر نمي كنم و هر چه بادا باد مي روم.» روز ديگر عبدالبهاء به منزل من آمد و نزديك دريچه بر روي مندر بنشست و چنان اظهار عنايت و محبت نمود كه مرا خجل نمود! پس سيبي از جيب خود بدر آورد و با دست خويش آنرا پوست كنده به دو نيمش كرد، نيمي به من داد و نيمي خود بخورد! آنگاه به نقل بعضي از وقايع خانوادگي راجع به ميرزا موساي كليم برادر بهاء و فرزندانش پرداخته، گفت: «اي صبحي! اينها اسرار داخلي است و نبايد به كسي باز نمايم ولي براي تو گفتم تا بداني كه اگر جناب كليم قيام به تبليغ كرده بود اوضاع خاندانش از اين بهتر مي شد كه هست، همين طور ميرزا آقاجان كاشي؛ حال اميدوارم كه در منتهاي مسرت و بهجت اين خدمت و ماموريت را به پايان رساني.» دو روز بعد از آن روز، عبدالبهاء مرا براي زيارت وداعي به عكا و روضه ي بهاء برد و در عرض راه و شبانه روزي كه در بهجي بوديم از اسرار امر و رموز تبليغ و مسافرت خود به آمريكا و تاثير آن، سخن ها گفت و چون از بهجي برگشتيم به ترتيبي كه قبلاً گفتم براي آخرين دفعه به زيارت عكس بهاء وسيد باب با آن آداب موفق شديم و از داخله ي حرم يك كيسه ي كوچك از خاك باغچه ي بهجي به اسم تربت و چند شمع و يكي دو دستمال تبرك دست عبدالبهاء و يك تن پوش مخصوص او را به بنده دادند؛ من هم مقداري كتب و اوراق و ساير اثاثيه ي خود را كه حملش خالي از اشكال نبود به روحي افندي به رسم وديعت سپردم تا چون به حيفا بازگشت كنم به من مسترد دارد و هنوز آن امانت در نزد ايشان است. آخرين چايي را بنا به امر عبدالبهاء با هم خورديم، پس از آن، رخصت مسافرت يافته روانه ي بيروت شدم. شيخ اسدالله بابلي نيز كه از ماموريت آمريكا فراغت جسته به حيفا آمده بود، او نيز به همراهي اين بنده مامور به ايران گشت. قبل از حركت عبدالبها ءاو را نيز خواست و [ صفحه 208] به او دستور داد كه: «شما عمامه بر سر نهيد و به قول عايشه: «الحمدلله الذي زين الرجال باللحي»، ريش را هم ديگر نتراشيد.» بالجمله ما در حضور عبدالبهاء مشغول به گفتگو بوديم كه نفير كشتي بلند شد و مسافرين را اخبار كرد. عبدالبهاء گفت: شما را صدا مي زند. و از جاي برخاست و مرا در آغوش كشيد كه ديگر من نتوانستم خود داري كنم، بي اختيار به هاي هاي گريستن آغاز كردم؛ اهل حرم و خدام بيت كه پيرامون من و عبدالبهاء جمع بودند، آنان را نيز حالت رقت دست داد و خود عبدالبهاء را هم حال منقلب گشته گفت: «صبحي گريه مكن انشاءالله باز يكديگر را ملاقات خواهيم كرد.» اما شيخ اسدالله كه بهائيان فاضل لقبش داده اند و قبلاً بيان حالي از او كرديم و از رشت با او رفيق طريق شديم، براي آن آمده بود كه به آمريكا رود، قبل از آنكه عبدالبهاء او را به آمريكا گسيل دارد يكي دو ماه در حيفا متوقف و تحت آزمايش بود! بالاخره كلاهش را از سر برداشتند و عمامه به جايش گذاشتند و جامه ي كوتاهش را كندند و جبه ي فراخ به برش كردند و با اين هيئت و صورت روانه اش ساختند؛ چه عبدالبهاء[را]تصور چنين بود كه اين قسم از لباس در انظار اهميتي دارد و در ممالك غرب جلب نفوس مي كند. فاضل چون به آمريكا رسيد، رندان بهائي دورش را گرفتند تا به دستور آنان در مجالس و محافل آغاز سخن كند و هر هفته مكتوب مشروح و مفصل چنان كه رسم عريضه نگاران بهائي است از خدمات برجسته ي او و نفوذ امر بهائي در آن اقاليم واسعه به حيفا ارسال مي داشتند كه اين اخبار را براي احبا در مجالس بخوانند تا مبلغين تشويق و مبتديان بر امر ثابت گردند!. شبي مكتوبي از آمريكا از ناحيه ي فاضل و رفقايش رسيد و در طي آن، ورق روزنامه اي بود كه عكس فاضل را با لباس آن چناني و مقداري از ترجمه ي حال و معلو ماتش را درج كرده بود. روزنامه را عبد البهاء به يكي از انگليسي دانان داد تا براي حاضرين ترجمه نمايد. تصادفا بعضي از مسافرين ايراني و هم كساني كه شيخ اسدالله [ صفحه 209] را به واجبي مي شناختند در حضور بودند. در آن ورق پاره ي روزنامه بعد از بيان معلومات عاليه ي او نوشته بود كه: «اين شخص در ايران يكي از مهمترين پروفسورها در دارالفنون شاهي است.» مبلغين حاضر از زير چشم به يكديگر نگاهي كرده به ايما و اشاره به يكديگر رساندند كه فضيلت فاضل هم معلوم شد. عبد البهاء هم هرگز خشنود نبود تا كذبي چنين فاحش گفته شود كه نتيجه به فضاحت انجامد با تغير به مترجم گفت: «بس كن». و ديگر هيچ سخن نكرد! بعد ها محققين در صدد تحقيق بر آمده قضية را كشف كردند و معلوم شد كه از فاضل پرسش كرده بودند شما در كجا تحصيل كرده ايد؟ گفته بوده است در مدرسه اي كه منسوب به مادر ناصر الدين شاه مي باشد، رندان از موقع استفاده كرده شاگردي آن مدرسه را به جاي پروفسوري دارالفنون به حساب آورده بودند!

جزيره قبرس

الحاصل به اتفاق مشاراليه به بيروت آمديم و پس از توقف روزي چند به اسكندرونه و از آنجا روانه ي قبرس شديم. در كنار جزيره، كشتي دو روز توقف كرد و دو شهر از بنادر مهم آن جزيره را كه يكي لارندكا و ديگري لافغوشا باشد ديديم. آن هنگام بنده مناسب ديدم تا تحقيقي از اسم اصلي جزيره و پرسشي از حال ميرزا يحياي ازل كرده باشم؛ زيرا بهائيان نظر به عنادي كه با ازل دارند گويند اسم اصلي آن جزيرة شيطان بوده و ترك ها هم آنجا را شيطان جزيره سي! گويند و اخبار و احاديثي نيز درست كرده اند كه شيطان را در جزيره اي كه باو منسوب است حبس مي كنند و هم گويند ازل در آنجا به خواري و پريشاني مي زيسته و عموم مردم در او به نظر حقارت و استخفاف مي نگريسته. بنده براي اينكه بدانم اين سخن مقرون به واقع و حقيقت است، در اين خصوص تحقيقاتي كردم ديدم چنان نيست كه اهل بهاء گويند و مجمل اطلاعاتي كه از كتب [ صفحه 210] جغرافي راجع به قبرس به دست آوردم بدين قرار است: قبرس جزيره اي است مثلث الشكل در جهت شرقي درياي سفيد به طول 150 ميل و عرض 60 ميل، سكنه ي اوليه ي آن سرزمين، فنيقي ها بودند و دو شهر مهم در آنجا برپا كرده يكي سلاميس و ديگري پافوس و اسم اصلي جزيره كتيم بوده بعد يوناني ها بدان جا رفته بر آن اراضي دست يافتند و چون معادن مس در آنجا زياد بوده نام قبرس كه به معني مس است بر آن نهاده اند. آن جزيره به واسطه ي صنايعش كه از آن جمله بوده ساختن آلات حرب و اشياء برنجي و هم فن كتابت معروف است و زماني هم در عهد داريوش آن جزيره در تحت تبعيت ايران در آمد و شخص ميرزا يحياي ازل نيز در آنجا به واسطه ي كبر سن و شيوخت مورد احترام اهالي حتي حكام نظامي انگليس واقع مي شد. نيكلا، قونسول فرانسه، و بعضي از مستشرقين او را مردي ساكت و بي آزار شناخته اند. از قبرس به رودس رفتيم كه جزيره اي است متعلق به ايتاليا، آن ايام وليعهد آن دولت نيز در آنجا بود، بر سطحه ي كشتي جنگي كه در ساحل لنگر انداخته بود او را ديديم. از رودس به ازمير و از ازمير به اسلامبول روانه شديم؛ ظاهراً در هتل اسكيشهر و در واقع در عمارت سفارت ايران منزل گرفتيم؛ زيرا آن ايام عليقلي خان نبيل الدوله سفير شده بود و محمد حسن ميرزاي قاجار نيز حمايت كامل از اومي نمود لذا كسي را توانائي و مخالفت با وي در آنجا ممكن نمي شد. ماموريت خود را در اسلامبول انجام داده به باطوم آمديم و به محض ورود، گرفتار مامورين حكومت آنجا گشته در كنار دريا توقيف شديم. اشياء و اثاثيه ي ما را تفتيش و اوراق ما را ضبط كردند و چون نمي توانستيم بيان حال خود را به مامورين بكنيم در زحمت بوديم، چه زبان روسي نمي دانستيم، تا آنكه يكي از اعضاي قونسول خانه ي ايران به داد ما رسيد. و به وسيله ي قنسول محترم باطوم چند روزي در آن بندر توقف كرديم ودر قونسول خانه پذيرائي از ما كرده وسايل عبورمان را به راحتي از خاك روس فراهم آوردند، تا بدون گرفتاري از سرحد گرجستان گذشتيم و به گنجه وارد شديم. [ صفحه 211] چند روزي هم در گنجه توقف كرده از آنجا به بادكوبه آمديم و همچنان از بادكوبه عازم وطن مالوف ايران و بندر پهلوي گشتيم و پس از چند سال بار دگر خاك پاك وطن را توتياي ديده كرديم. گويي به خانه ي خود وارد شديم و اين جمعيت هرچند ناشناسند، ولي برادران و كسان ما هستند و من در آن لحظه به حقيقت دريافتم كه حب وطن طبيعي و فطري انسان حتي حيوانات است و اگر كسي مخالف آن حكمي ابراز كند بر خلاف طبيعت رفته و منحرف از فطرت گشته. از بندر پهلوي به رشت و از رشت به قزوين رهسپار شديم و هنوز از رنج سفر نياسوده و غبار راه از جامه نزدوده بوديم كه از تهران خبر رسيد كه: «حضرت عبدالبهاء به ملكوت اعلي صعود فرمود!» معلوم است كه اين امر در اهل بهاء چه تاثيري كرد و چه لطمه اي به امر بهايي وارد آورد! بحث در اين موضوع و اخبار از اين وقايع فصلي جداگانه لازم دارد كه ان شاءالله موقع آن خواهد رسيد. پس از درگذشتن عبدالبهاء بنده چندي در قزوين توقف كرده، آنگاه روانه ي تهران شدم. اهل بهاء عموماً از اين مصيبت دلشكسته و اكثر مايوس بودند كه ديگر كجا چون عبدالبهايي پيدا خواهد شد كه با تدابير مخصوصه ي خود، حفظ و صيانت امر بهائي و حدود احبا را بكند؟ و چون در طول مدت حيات خود ذهن اهل بهاء را متوجه اين نكته كرده بود كه بعد از او اداره امر به دست جمعيت خواهد بود و اعضاي بيت العدل حاكم بر بهائيان خواهد شد، حتي در لوحي كه چند مرتبه آن را طبع و در بين احبا نشر دادند به صراحت ميگويد: «كسي بعد از اين، حق ادعاي هيچ مقامي ولو مقام ولايت باشد نخواهد داشت.» اين بود كه قاطبه ي احبا هيچ يك منتظر ولي امري نبودند و حتي بعد از در گذشتن عبدالبهاء بعضي از بهائيان ساده لوح بيت عدلي هم تاسيس كردند، تا آنكه چند تلگراف از حيفا رسيد كه: «حضرت عبدالبهاء در الواح وصيت خود براي اهل بهاء تكليف كرده اند.» بعد از آن، تلگراف ديگري رسيد كه: «شوقي افندي مركز امر» و بعد از آن، از طرف همشيره ي عبدالبهاء، اصحاب رتق و فتق مكاتبه ي به [ صفحه 212] اطراف را گذاردند و فحول احبا برخي را سراً و گروهي آشكارا بر ثبوت و رسوخ در امر و تثبيت ديگران دلالت كردند، از آن جمله، نامه اي مفصل به عنوان اين بنده ارسال داشتند كه: «طبيب حاذق چون درد را شديد بيند، درمان را به همان اندازه قوي كند؛ فلذا رنج فرقت عبدالبهاء ترياق اعظمش اذعان ولايت شوقي است.» و هم در آن نامه مرا به عنايات عبدالبهاء متذكر داشته تحريك به قيام بر واجبات وفايم كرده بودند!.

مسافرت به همدان

چند ماه ازين واقعه گذشت بنده عازم سفر آذربايجان شدم و چون سيد اسدالله قمي از عزم من آگهي يافت، خواهش موافقت كرد، موافقت كردم؛ لذا به اتفاق او و ميراز صالح اقتصاد كه آن وقت در صحبت سيد بود، روانه ي قزوين شديم و از آنجا به صلاحديد قزوينيان، سفر آذربايجان را در عهدي تأخير گذاشته به طرف همدان رفتيم. البته مي دانيد كه اين سيد اسدالله همان است كه در بادكوبه و عشق آباد يادي از او كرديم؛ بالجمله پيرمردي بود اهل وجد و حال و داراي حب جمال! و اكثر در سفرهاي خود غلامي امرد استخدام مي كرد و از اين جهت زبان طاعنان درباره اش دراز بود. روزگاري به تبريز رفت و از آنجا صبي اي صبيح الوجه [191] كه تقي نام داشت با خود آورد. احبا بالاخص حاجي امين دهان به تعنتش گشودند و ملامتش نمودند، ولي او را قصد سوئي نبود و غرضي! مدتي زحمت تعليم و تربيت او را كشيد، ولي چه سود كه كودك بيچاره در حوالي سنگسر از چارپا بر زمين خورده پهلويش مريض گشت و آقا سيد اسدالله بنفسه به درمان او پرداخت و چندان روغن كرچك به وي خورانيد تا از رنج زندگي رهايي يافت!... همدان اكثر بهائيانش يهودي اند و به نظر اين بنده بيشتر از آنان براي فرار از [ صفحه 213] يهوديت بهائي شده اند تا گذشته از اينكه اسم جهود از روي آنها برداشته شود، در فسق و فجور نيز في الجمله آزادي داشته باشند و من از اين قبيل يهوديان نه در همدان، بلكه در تهران نيز سراغ دارم و بر اعمال آنان واقفم كه از يهودي گري در پناه بهائيت گريخته و بدين واسطه استفاده هايي مي كنند. در همدان بين بهائيان يهودي و بهائيان مسلمان كه به احباي كليمي و فرقاني معروف اند از روزگار پيشين كدورت و نفاق بود و هر دسته براي خود مشرق الاذكاري جداگانه داشند، ولي چون زور و زر با بهائيان يهودي بود، مسلمين از اهل بهاء ميداني براي جولان نداشتند. هر چند عبدالبهاء در ضمن الواح عديده آن دو فرقه را به اتحاد و ائتلاف و ترك بيگانگي دعوت و دلالت همي كرد، ولي نتيجه ي مطلوبه به احسن وجه گرفته نمي شد. مبلغ همدان، جواني تبريزي از نوكرزاده هاي امير بهادر مرحوم بود كه خوب رگ خواب آنان را به دست آورده حظ خود را از هر جهت برمي گرفت و روزگار خوشي را مي گذراند. پيوسته لب از باده ي همدان تر مي كرد و شب با ساده ي همدان به سر مي برد؛ خصوص در ايام زمستان، يعني بهار مستان و عيد مي پرستان؛ بساط كرسي، دستاويز نيكويي براي ملاعبه و ملامسه بود و از آنجا كه «كار نيكو كردن از پر كردن است» چنان مهارت در فن يافته بود كه گاهي اگر حركتي مي كرد طوري مي كرد كه لحاف هم تكان نمي خورد!. چنين شخصي كه شمه اي از نعت او شنيدي، ورود ما را در همدان خوش نمي داشت؛ لذا بناي تفتين را گذاشت و به هر حيله كه دانست و وسيله اي كه توانست سيد اسدالله را به خصومت اين بنده وادار كرد و چون من بر اين سر وقوف يافته بودم، سيد اسدالله را بسيار نصيحت كردم كه فريب اين گول و مول جهودان بهائي را مخور و آبروي ما و خود را بر خاك مريز و عز ما را بر باد مده؛ ولي او نشنيده، كم مهري آغاز كرد و رخت خود را بسته با ميرزا صالح به قزوين رفت، تا از آنجا به رشت و از رشت رفته رفته به حيفا رود. بنده را از اين حركت كه سبب وهن و زحمت زياد شده [ صفحه 214] بود چنان متأثر كرد كه از غايت دلتنگي بر زبان راندم كه شما در اين سفر موفق نخواهيد شد و قضا را چنان شد. در رشت حالتي شبيه به سكته به آقا سيد اسدالله دست داد و عموم اطباي رشت براي مزاج او آن مسافرت طولاني را مضر ديده او را منصرف كردند، ناچار فسخ عزيمت نموده به قزوين و تهران برگشت. اين بنده نيز پس از چندي به قزوين آمدم تا از آنجا مهياي سفر آذربايجان شوم. در قزوين بودم كه سيد اسدالله از رشت برگشت؛ يكي دو روز به يكديگر توجهي نكرديم تا بالاخره آقا سيد اسدالله به دلجويي برخاست و عذر ماجرا خواست به طوري كه هر دو به آب ديده غبار كدورت از دل شستيم. او به تهران رفت و من در آنجا مقيم شده پس از چندي روانه ي خمسه و زنجان و آذربايجان گشتم. در ميانج مدتي توقف كردم و با اهل آنجا طرح صحبت و الفت ريختم. روزي يكي از رؤساي ادارات دولتي در خانه ي خود امام جمعه ي محل و اين بنده و جمعي از وجوه اهالي آن قصبه را به ناهار ضيافت دعوت كرد؛ از دو ساعت به ظهر تا آنگاه كه خوان آش و خورش گستردند، با امام مشغول محاجه بوديم و سخن در اثبات مظهريت مدعيان بود؛ امام اگر چه مردي خوش فطرت و بافكر بود، ولي چون در مناظره دستي نداشت و برهان را از سفسطه فرق نمي گذاشت و از مدعاي ما، كيفيت آن و تاريخ امر بابي و بهائي خبري از جايي نگرفته بود، مغلوب من شد و چنين است حال هر كس كه با مبلغين اين طايفه درافتد و به سبب بي وقوفي از هر جانب و جهل به معارف دين خود، از عهده جواب برنيايد. مرغ پر نارسته چون پران شود طعمه ي هر گربه ي دران شود احبا بعد از اين فتح و فيروزي (علي زعمهم) تاب سكوت نياورده بر سر هر كوي و بازار مردم را دعوت به ديانت بهائي مي كردند و خلاصه الكلام كار به جايي رسيد كه حكومت رسما حركت مرا از آنجا خواست و چون من احساس خطر كرده بودم، نيم شبي با چند نفر از خربندگان سيساني، كه بهائي بودند، روانه ي سيسان شدم و [ صفحه 215] قريب 15 فرسخ راه را در ظرف سه روز پياده طي ساختم و چون در آنجا آن قدر توقف كردم كه از كوفتگي راه به در آمدم روانه ي تبريز گشتم؛ و اين اول سفري بود كه به تنهايي بدون رفيق و معاون و يا معاونت كسي به تبليغ پرداختم و در اكثر نقاط آذربايجان سير مفصلي كرده و شهر خوي را هم كه در سفر سابق نديده بودم ديدم. همچنين مياندوآب را تا حدود كردستان و در مياندوآب نيز به ورود اين بنده بلوايي احداث گشت، ولي نه چنان كه در ميانج شده بود.

وضع تبليغ

در محل خود فراموش كردم به عرض برسانم روزي را كه از حيفا بيرون مي آمدم عبدالبهاء در دفتر يادداشت اين بنده بخط خود دستوري نوشت كه قاعده ي من در زندگي باشد و به موجبش عمل كنم و آن اين بود: «هوالابهي جناب صبحي! چون صبح روشن باش و مانند چمن از رشحات سحاب عنايت، پر طراوت گرد و در كمال شوق و شعف سفر نما و در نهايت سرور و طرب بر ديار مرور نما و پيام آسماني برسان و زبان تبليغ بگشا و[با]منطق بليغ، بيان حجت و برهان كن! از جهان و جهانيان منقطع باش و ببارش نيسان جانفشاني پرورش ياب! چون ابر بهاري از محبت جمال رحماني گريان شو و چون چمن از فيض ابر سبحاني خندان گرد! چون چنين گردي تاييدات ملكوت ابهي پي در پي رسد و توفيقات افق اعلي احاطه كند و عليك البهاءالابهي عبدالبهاء عباس». بالجمله معلوم شد كه من مامور رساندن پيام آسماني هستم و سخن را عبدالبهاء درباره كمتر كسي از احبا به زبان قلم آورده بود و چون شروع به كار تبليغ كردم كه در نظر اهلش بزرگ ترين خدمت در عالم انسانيت است، بهائيان با آن سابقه اي كه من در اين امر داشتم فراوان به من حرمت مي گذاشتند و بي اندازه خدمت مي كردند من [ صفحه 216] هم چنان كه رسم مبلغين است در ابتدا چند صباحي متادب به رسم و آداب اهل تبليغ شدم. سخن با هر كس به نرمي مي گفتم و فزون تواضع نسبت به هر شخص مي نمودم. محب عالم انساني بودم و خير خواه نوع بشر، تعصب ديني را مخرب بنيان عواطف مي دانستم و تحري [192] حقيقت را علت وصول به مقصود مي شمردم. اهل عالم را بار يك دار و برگ يك شاخسار مي خواندم و سراپرده ي يگانگي را برافراشته مي ديدم و جهانيان را بدين مقامات دعوت ميكردم. معدودي نيز مرا چنان مي دانستند و پيرامون من جمع مي شدند تا آنان نيز شرف وصول بدين مقام شامخ را دريابند. اي درونت برهنه از تقوي وزبرون جامه ي ريا داري پرده هفت رنگ در بگذار تو كه در خانه بوريا داري آيا من نيز چنان بودم؟ لاوالله گاهي كه با مبتدي اي به گفتگو مي پرداختم چون به بيان دلايل مي رسيدم استدلال مي كردم آنچه را كه در حقيقت دليل نبود و خود به سستي آن پي برده بودم، چنان كه از پيش گذشت. با هر كس سخن به مذاق او مي گفتم و حقيقت امر را از جميع مي نهفتم. براي اثبات مدعا به ذكر شاهدي مي پردازم: چون بيشتر ما در ايران عوام شيعه را براي تبليغ به چنگ مي آورديم و وقتي كه با آنها طرف مي شديم از روي همان نقشه ي اعتقاداتي كه داشتند گرده اي مي ريختيم و بر طبق عقايد و اوهام قبيله اي آنها اين دين تازه و اشخاص جديد را بديشان مي نمايانديم، چنان كه باب را نظير يكي از ائمه معصومين بطوريكه آنان شناخته و در قوه ي وهمشان جايگير شده از وضع لباس و عمامه و محاسن و سكون و حركت و غربت و كربت و مظلوميت و علم و علامت و كرم و كرامت و تكلم و صحت نشان ميداديم؛ يعني به آنچه كه شايد يك نفر محقق و عالم مسلمان هم به آن اعتقاد ندارد. و آن بيچاره ها چون اين علائم و آثار را با علائم وهمي و ذهني خود مطابق مي ديدند از [ صفحه 217] قبول وتصديق استيحاشي [193] نمي داشتند و جميع لوازم دينشان هم بر پا و برجا بود؛ نماز مي خواندند، روزه مي گرفتند، در مسلماني اگر قتله ي سيدالشهداء را لعن مي كردند، در بهائيت و بابيت قاتلين سيد باب را، آنجا اگر خارجي از اسلام را مرتد و بي دين و مستحق عذاب مي دانستند و به نظر غيظ و تعصب مي نگريستند در اينجا مرتد از بهائيت را. همچنين با هر يك از اصحاب ملل بر وفق ذوق او رفتار مي كرديم، در صورتي كه حقيقت غير از همه ي اينها بود.

دروغ در تاريخ نويسي

در تبريز شنيده شد كتاب تاريخ آواره «كواكب الدريه في معاصر البهائيه» از چاپ به در آمده به توسط يكي از دوستان يك دوره از آن خواستم و با دقت تمام از اول تا آخر آن را خواندم. اگر چه از انسجام و تركيب الفاظ كمالي داشت، ولي جنبه ي تاريخي داراي نقايص زياد بود، زيرا تاريخ بايد آئينه ي حقيقت نمايي باشد صورت حوادث واقعه را و جز از در راستي سخني در آن نرود. بنده چون اين عيب را در آن تاريخ ديدم، نپسنديدم و اغلاط آن را در اوراقي گرد آورده به زودي براي ميرزا هادي افنان شيرازي به حيفا فرستادم، چه معتقد بودم حقايق تاريخي را نبايد غمض عين كرد، نگفت آنچه را كه واقعيت ندارد و ياد آورد همه ي وقايع را هر چند به صرفه مقرون نباشد. ونوشته هاي تاريخي اين طايفه از اين نقيصه بيرون نيست، چه اهل بهاء اصراري دارند كه آنچه مي نويسند با متن مقاله ي سياح موافق آيد و حال آنكه مقصود عبدالبهاء از تاليف مقاله ي سياح، بيان تاريخي نبوده، بل استدلالي بود كه تاريخ بهانه ي آن شده و بسياري از مطالب غير مقتضيه از آن حذف گشته: چون منافسات [194] ازل و بها در ادرنه و قضيه ي قتل هفت نفر در عكا به دست [ صفحه 218] اهل بهاء، كه قبلاً به مناسبت اجمالاً يادي از آن كرديم. اين وقايع را ابداً خاطر نشان نكرده، به ماست مالي مي گذرانند و حال آنكه شرح گرفتاري بهاء در آن قضيه و صورت استنطاقش به قلم ميرزا آقاجان مرقوم رفته و در نزد اكثر از قدماي احباب يافت مي شود و هم نامه در اين خصوص (به رمز و ايما) از عبدالبهاء به خط خودش در دست است كه عين آن را از نظر خوانندگان مي گذرانيم و چنان كه خواهند ديد عبدالبهاء در آنجا آقا امضاء نكرده و در آن ايام بهاالله بوده، زيرا در آن اوقات به آقا معروف بود و مكاتيب را هم بدين كلمه امضاء مي كرده و بعد از بهاء امضاي خود را ع ع و عبدالبهاء عباس قرار داد. گذشته از «كواكب الدريه» كتاب «بها الله و عصر جديد» تاليف دكتر اسلمنت نيز خالي از اشتباهات عمدي نيست؛ مثلاً در ترجمه ي فارسي اش در صفحه ي 26 از وزارت و هم ثروت و عزت فوق العاده ي ميرزا بزرگ تاكري، پدر بهاء، سخن مي راند و هم در آن كتاب در صفحه ي 29 مي نويسد: «دولت از بهاءالله خواهش قبول وزارت كرد!» ديگر مولف يا مترجم با خود نينديشيد كه هنوز بيشتر از هشتاد سال از اين قضيه نگذشته و وزراي دربار سلاطين قاجار تمام به اسم و رسم در كتب مذكورند و هنوز مردماني هستند كه از آن دوره باقيمانده؛ چه حاجت بر اينكه انسان دروغي بگويد كه اعتبار و اهميت سخن راستش نيز از بين برود وانگهي در دعوت به حق و حقيقت چرا بايد آدمي محتاج به لاف و گزاف و كذب و زور باشد؟ آيا مي شود مقدمات كاذبه، انساني را به نتيجه ي صادقه رساند.

چرا برگشتم؟

مجموع اين مشاهدات و معلومات و درك حقائق و انقلابات كه بر شمه اي از آن وقوف يافتيد، بالضروره در من تغيير فكر و حال ايجاد كرد كه نتوانستم همان معتقدات قلبي قبلي خود را داشته باشم. [ صفحه 219] بنابراين، بر آن شدم كه ديگر سبك تبليغ پيشين را دنبال نكرده، روش تازه اي پيش گيرم و خلق را دعوت به مبادي اخلاقي كنم كه در هر حال كه كافل [195] سعادت تواند بود، فلهذا در محافل و مجالس انس و الفت پيوسته از اين مقوله سخن ميراندم. در اين بين به نظرم رسيد كه راجع به تعاليم و اصول اخلاقي بهائيت كتابي بنويسم و اگر بتوانم اثبات كنم كه هيچ يك از اديان موجوده نمي تواند رفع حوايج مادي و معنوي اهل عالم را بكند. لذا براي اينكه ميدان سخن فسيح [196] باشد و اطلاع كافي از هر جهت داشته باشم، مصمم شدم يك دوره قرآن را تلاوت و با دقت تمام امعان در الفاظ و معاني آن كنم.

مطالعه قرآن؛ امتياز آدمي بر حيوان

بزرگان گفته اند كه ما به الامتياز انساني از ديگر حيوانات در سه چيز است: نطق و تكامل و اعتقاد به مجردات. اما نطق عبارتست از تكلم و در تكلم محمول كلي بار بر موضوع جزئي مي شود؛ مثلاً گويي زيد رفت، رفتن معناي كلي است كه حمل بر زيد (جزئي) شده است و چون انسان درك كليات مي كند حيوان ناطقش گويند و ناطق به معني مدرك معاني كليه، يعني عاقل است، پس نطق يك جهت خارجي دارد و آن لفظ است و يك جهت داخلي و آن درك كليات است. و تكامل، ترقي تدريجي در جميع شئون مي باشد، به اين معني كه ملاحظه مي شود انسان از هر جهت رو به سمت كمال مي رود و هر روز در شئون مادي و معنوي طي درجات مي كند. مثلاً وقتي منزل در جنگل ها و غارها مي گرفت بعد از چوب و برگ درختان خانه [ صفحه 220] براي خود آماده كرد، وهمين طور پيش آمد تا در عصر ما كه قصور عاليه و ابنيه ي رفيعه بساخت و وسائل راحت و آسايش خود را در آن بپرداخت تا آنجا كه براي روشني خانه ي خود در شب نور از قوه ي كهربا گرفت به عكس حيوانات كه از تكامل بي بهره اند و مرور دهور هيچ گونه تغييري در احوال زندگاني آنها نداده. و اعتقاد به مجردات آنست كه آدمي از دائره ي حس و وهم بيرون نهد و گذشته از محسوسات، تصور معقولاتي نيز بكند و مذعن به حقيقت و معتقد به مبداء و علتي بشود ماوراء طبيعت كه متفرع بر اين اصل است ديانت. واز سعاداتي كه خداوند نصيب انسان كرده همين ديانت است كه مدار نظام عالم و قوام اداره ي فرزندان آدم منوط بر آن است. چه اگر دين در بين بشر نبودي ترتيب جهان بر هم خوردي و هرج و مرج در آن راه يافتي و بشر از حيوان به مراتب پست تر گشتي، زيرا حيوانات محكوم به احكام غريضه اند و چون غريضه مصون از خطاست، حيوانات در جماعات خود بي وضع قوانين و سنن به راحت زندگي كنند. به عكس انسان كه چون ما فوق غريزه قوة اي دارد كه آن عقل است و عقل را در وصول به سعادت موانعي است كه در اتصال به وحي رفع مي شود، لازم است كه خود را قرين سعادت ديانت نمايد. و نظر به اينكه حقيقت ديانت ايمان به غيب است و كمال نفس مربوط به آن، پس اگر شخصي را بينيد كه خود را به بي ديني مي ستايد و از اين راه سرافرازي مي خواهد، بدانيد كه به صداي بلند فرياد همي كند كه هان اي مردم! من به دايره ي كمال قدم ننهاده ام و از عالم انسانيت خبر نگرفته، زيرا جز عالم محسوس تصوير عالمي ديگر نتوانم كرد. و چون معلوم شد كه ايمان به غيب و سعادت ديانت، كمال انساني است، بايد دانست كه سعادت در آن ديانت است كه بر طبق فطرت سليم و طبع مستقيم آدمي [ صفحه 221] باشدو در اعتناق [197] آن هيچ گونه زحمت عقلي و علمي و فطري و طبيعي ايجاد نگردد و جميع قواي مادي و معنوي كه در طبيت انسان حق به وديعت نهاده به حق و حظ مشروعش برساند و كافل [198] شئون و حقوق افراد و اجتماعات بشري باشد كه اين را دين فطرت و يا به اصطلاح قرآن، «اسلام» گويند؛ «فطرةالله التي فطر الناس عليها ذلك الدين القيم». در قرآن اسلامي به معني اعم داريم كه به اندازه اي دايره ي آن وسيع است كه هيچ كس خارج از آن نيست و چون آن را بر هر كسي عرضه كني به حكم عقل و وجدان قبول خواهد كرد و آن اين است: «من اسلم وجهه لله و هو محسن فله اجره عند ربه ولا خوف عليهم ولا هم يحزنون - ان الذين آمنو و الذين هادوا و النصاري و الصابئين من آمن بالله واليوم الاخر وعمل صالحا فلهم اجرهم عند ربهم و لاخوف عليهم و لا هم يحزنون». از اين دو آيه و بسياري آيات ديگر به خوبي مي يابيم كه قرآن اهل عالم را به سه اصل مهم دعوت مي كند: اقرار به مبداء، توجه به مكارم اخلاق، و اعتقاد به معاد، يعني خلود نفس و همين است دين فطرت و دين عقل كه عموم اهل عالم از هر طايفه و صنف و ملل و نحل مي توانند بدان بگرايند، زيرا نه معارضه با عقل مي كند و نه با جهل مي سازد و نه در اصول آن تعبدي در كار است و نه قواي خلقت و طبيعت را مهمل مي گذارد و انسان به حكم فطرت و وجدان، مفطور [199] به همين عقايد است؛ چنان كه اگر از كسي كه خود را آزاد از هر قيد ديني مي داند سوال كني كه معتقد تو در اين مسائل چيست؟ خواهد گفت كه من جز به خدا به كسي ايمان ندارم و همي دانم كه عالم ديگري ماوراء ماده و طبيعت هست و وظيفه ما هم در اين دنيا خدمت [ صفحه 222] به نوع است. واگر بديده ي تحقيق بنگري حقيقت مسلماني جز اين نيست.

حركت از آذربايجان

بر حسب دعوت احباب سفر به نقاط مختلفه ي آذربايجان كردم تا آنكه احباي خلخال مرا به محال خود خواندند. روزي كه اراده ي حركت بدان سمت داشتم، مكتوبي از آنان رسيد كه: «چون اسم شما گوشزد بعضي از اهالي شده و ما مي خواهيم جمعي در اين جا تربيت شوند، لذا خواهش مي كنم كه در ورود خود به مركز خلخال خويشتن را صبحي نخوانيد و بهائي ندانيد؛ متنكراً وارد شويد و خود را به اسم معلم معرفي كنيد تا مردم از شما دوري نكرده معاشر شوند و بدين واسطه جمعي هدايت گردند.» بنده التفاتي به اين دستور ننموده بدون تغيير اسم و رسم وارد هرآب قصبه ي خلخال شدم و مدت ها در منزل سيد حمدالله رئيس السادات و سيدعزيز الله صدر العلما كه هر دو از نجباي آن محل اند بودم و بيشتر الفت با مسلمين داشتم، زيرا بر رفقا تفوق علمي و اخلاقي داشتند و چندي نيز در هشتجين در صحبت دوست خود محمود آقاي پناهي بودم و از آنجا به زنجان و قزوين آمدم. ميرزا موسي خان مدت ها بود كه رخت از عالم خاك به ديگر جهان كشيده و داغ فراق خود را بر دلها گذاشته، لذا اسعدالحكما كه او را نيز اگر از آزاد مردان به حساب آوريم چندان غلط نرفته ايم، قيام به واجبات و داد مي كرد. در منزل شبي با فاضل معاصر جناب حجة الاسلام سيد حسين حائري مناظره اي داشتيم، گفتگو بر سر حديث لوح فاطمه در كتاب «كافي» راجع بالنص في اثني عشر بود؛ نتيجه از آن مناظره به دست نيامد جز دوستي و ارادت اين بنده نسبت به آن حضرت كه الي الان پابرجاست. در اين سفر ميرزا طراز الله سمندري نيز زياده محبت نسبت به اين بنده اظهار نمود و گاه پذيرايي مرا چون يكي از افراد خاندان خود محرم و محترم مي داشت؛ اين مرد [ صفحه 223] كه خط نستعليق را بسيار زيبا مي نويسد از بهائيان صميمي و درست كار است. از قزوين به تهران آمدم اما اين بار حالم دگرگون بود، آن جوش و خروش سابق و شور پيشين را نداشتم قدري معتدل شده بودم، لوح احمد را نمي خواندم و گرد نماز نمي گرديدم و در محافل احبا جز به حكم اجبار نمي رفتم و مگر به ضرورت سخن نمي گفتم؛ اين سبك چون بر خلاف عادت سابقه ي من بود، بعضي از اذهان را متجسس و دقيق در احوال من كرد.

تكفير

اگر چه من هيچ گاه تصور نمي كردم كه با جمعيتي خصم شوم و به معارضه اي پردازم و هم نمي خواستم كه آنچه در دل دارم بر زبان آرم تا خاطري از من آزرده نگردد، ولي چه توان كرد كه انسان هر چند نيروي ضبط نفس داشته باشد گاهي زمام از كف به در مي دهد و مي گويد آنچه را كه گفتن نمي خواهد خصوصاً آنگاه كه عواطف محرك او باشد. بعضي از جوانان تازه كار بهائي كه شور تبليغ در سر داشتند بيشتر نزد بنده مي آمدند و دلايلي براي اثبات حقانيت امر مي خواستند و يا حديث و خبري كه اخبار از اين ظهور داده باشد مي طلبيدند، مرا دل به حال اينها مي سوخت و با ملايمت از راه حكمت نصيحتشان مي كردم كه: «اي برادران اين كار را شما به اهلش واگذاريد و خود دنباله ي تحصيل علم گيريد كه كاشف هر حقيقتي است. حفظ حديث حكم بن ابي نعيم و خبر ام هاني ثقفيه چه كمالي به شما مي دهد؟ گرفتم كه تمام كتب حديث و اخبار را منطبق به اين ظهور كرديد، چه طرفي خواهيد بست؟ هان ايام عمر را غنيمت شمرده ساعات زندگي را بيهوده نگذرانيد تمسك به علم و عمل كنيد و از اين راه به سر منزل كمال حقيقي خود را برسانيد.» بعضي از جوانان اظهار امتنان نموده اين سخنان به گوش مي گرفتند و ديگران به [ صفحه 224] شگفت اندر شده آنچه مي شنيدند به اين و آن مي گفتند. از طرف ديگر بعضي اوقات كه به مجلس جوانان مي رفتم براي اينكه مقدار دانش آنان را بيازمايم سوالاتي از ايشان كرده وادار به جوابشان مي نمودم. مثلاً ميگفتم: «به چه دليل اين ظهور را حق مي دانيد مي گفتند بدليل ادعا و استقامت.» ميگفتم: «از اين مدعيان كدام يك ادعائي اظهار كردند؟ بهاء الله تا آخر ايام زندگي خود و همچنين عبدالبهاء در عكا و حيفا و آن حدود خود را مسلمان معرفي مي كردند. شخص بهاءالله و همه ي احباب به امر او روزه ي ماه رمضان را مي گرفتند و عبدالبهاء هر روز جمعه به نماز جماعت حاضر مي شد و بر طريقه اهل سنت نماز مي گذارد به اندازه اي كه تا به امروز يك نفر از اهل آن اراضي ندانست كه اينان شيعه اند و يا سني تا چه رسد كه خود صاحب داعيه باشند. عبدالبهاء در لوحي كه براي يك نفر از محققين بغداد فرستاده بود در آنجا به صراحت ذكر كرده: «اما التسمية بالبهائيه كتسمية بالشادليه.» (و شادلي يكي از فرق متصوفه اهل تسنن مي باشند كه عبدالبهاء بهائيت را در عرض آنها قلمداد كرده و رئيسشان در آن وقت شيخ محمود شاماني مقيم در شام بود و با عبدالبهاء هم دوستي داشت و من نيز او را ديدم مردي ساده و نيك مينمود). عجب تر از اين، در لوح ناصر الدين شاه نگاه كنيد كه در آنجا خود را مملوك، يعني بنده زرخريد و عبد و غلام مي خواند و هم در «رساله ي هفت وادي»، كه نسبت به شيخ عبدالرحمن كركوتي چه مقدار تواضع مي كند.» دگرباره مي گفتند: «دليل اعظم اين ظهور تعاليم اجتماعي آن است كه محتاج اليه عموم اهل عالم مي باشد و كسي نظاير آن را نياورده و سابقه نداشته!» ميپرسيدم: «آنها كدام است؟» مي گفتند: «صلح كل و وحدت عالم انساني.» ميگفتم: «اتم و اقواي آن در تصوف و عرفان موجود است، حتي متوصفه وحدت وجود قائل اند و صلح كل از اصلاحات آنها است و حسب المسلك اين طايفه بايد تمام كائنات را به نظر حب نگاه كنند؛ شيخ اجل سعدي شيرازي ميفرمايد: [ صفحه 225] بني آدم اعضاي يكديگرند كه در آفرينش ز يك گوهرند چو عضوي به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار توكز محنت ديگران بي غمي نشايد كه نامت نهند آدمي» مي گفتند: «تساوي حقوق زن و مرد را چه ميگوئي؟» ميگفتم: «اولاً چنان كه در اسلام رعايت حقوق زن شده در هيچ شريعتي نگشته و اگر مقصود تساوي در جميع شئون است اين مخالف راي اكثر حكما و قانون خلقت و طبيعت است واگر آزادي مطلقه ي زنان منظور است سالها قبل از تولد بهاء در اكثر نقاط اروپا اين شيوه عملي شده و تازه بعد از اين همه حرفها زن و مرد در شريعت بهائي مساوي نيست: اولاً: به موجب كتاب «اقدس» مرد مي تواند دو زن و يك باكره براي خود بگيرد در صورتي كه زن نمي تواند سه شوهر كند. ثانياً: مرد مي تواند زن خود را طلاق گويد و زن با شوهر خود اين معامله نتواند. ثالثاً:در ميراث خانه ي مسكونه و البسه ي مخصوصه به اولاد اناث نمي رسد. رابعاً:زن نمي تواند عضو بيت العدل باشد واعضا بايد مرد باشند (وهلم جراً)». جوانان اظهارتعجب كرده مي گفتند: «در حقيقت چنين است كه مي گوئي اما چه كنيم با اين كلمه كه مي گويد دين بايد مطابق علم و عقل باشد و بلاشك اين حكم در هيچ ديانتي نيست!» مي گفتم: «هست و از اركان اسلام است: «كلما حكم به العقل حكم به الشرع» وانگهي اين همه دعوت به تعقل و تفكر كه در قرآن است در هيچ كتابي نيست، به عكس آنچه كه در اقدس است چنان كه گويد: «اگر صاحب امر به آسمان زمين گويد و به زمين آسمان، كس را حق چون و چرا نيست.» در صورتي كه اين قضيه مخالف عقل است و اگر تحري حقيقت و ازاله ي تعصب ديني و مذهبي و معاشرت به عموم اهل اديان به روح و ريحان را هم بگوييد خواهم گفت اين عقيده ي تمام فلاسفه و اهل تحقيق است و تازه اهل بهاء عامل به اين تعاليم نيستند؛ چه از روي انصاف و تحقيق بهائيان متعصب ترين اقوام و مذاهب اند.» حتي مي گفتم: در كتب و سير سيري در احوال و اقوام طايفه ي اسماعليه كنيد و [ صفحه 226] هم «رسائل اخوان صفا» را كه در هند چاپ شده به دست آورده بخوانيد تا بدانيد كه بعضي از مبادي كه در دست شماست و آن را نوبر شيرين از باغستان معارف خود دانسته بر طبق نمايش گذاشته مردمان را بدان مي خوانيد ميوه هاي كرم خورده در پاي درخت آنان است. اين سخنان را كه من براي تذكر آنان مي گفتم كه بدين وسيله دنباله ي دليل گيرند و حجت بالغه را در يابند، مدعيان من حمل بر بي ديني و مخالف با بهائيت كرده به لسان شفقت منعم ميكردند؛ ولي من مي گفتم: نه آخر تحري حقيقت از اصول اين ديانت است، پس چرا از فهم مطالب گريز و پرهيز بايد!؟ در اين ايام روزي در منزل دكتر سعيدخان بودم كه ناگاه آواره پيدا شد. چون محلي امن بود، من هم مدتها آرزوي آن مي داشتم كه آواره را ببينم و بلاواسطه از او استفسار مطالبي بكنم، آن فرصت را غنيمت دانسته با او به گفتگو مشغول شديم و بسيار سخن ها به ميان كشيديم. درد دلها اظهار داشت و از صدمات وارده بر خود از احبا شكايت ها به ميان آورده از اوضاع سفر خويش به حيفا و اروپا غرائبي نقل كرد كه البته بعضي از آنها را در كتب او خوانده ايد. بنده از روي سادگي و آزادگي در چند جا با بعضي از رفقا بيان اين ملاقات و مصاحبه را كردم، معدودي از مدعيان محبت اين قضيه را آب و تابي داده به محفل روحاني رساندند كه: «صبحي با آواره آمد و شد دارد و البته اين ائتلاف خالي از اغراضي نيست.» اين بود كه شبي مرا به محفل خواستند و با زبان رفق و مدارا نصيحتم كردند كه: «از قرار معلوم شما را با آواره الفتي پيدا شده و بر ضد امر و احبا قيام و اهتمامي داريد و هم به جوانان بهائي سخناني مي گوييد كه باعث خمودت و سستي ايشان مي شود و آنان را به تشويش فكر مي اندازيد!» بنده گفتم: «تفصيل ملاقات من با آواره چنان است كه خود در چند جا گفته ام، زائد بر آن چيزي نيست. حال مي خواهم تا مرا بگوئيد كه مدعي من كيست و كه تفتيش در احوال من كرده؟ گفتند: «ما [ صفحه 227] مقصودمان از اين سخنان تذكر شما بود نه چيز ديگر.» گفتم: «پس خواهش مي كنم اگر شخصي از اين به بعد چيزي از من به نزد شما گفت حكم غيابي نكنيد، مرا خبر دهيد شايد بتوانم رد كنم وكذب خصم را بنمايم.» گفتند: «چنين مي كنيم.» و نكردند. وغرضم اين بود كه بدون جهت با اجتماعي كه تمام خاندان و منسوباتم از آنهايند خصمي نكنم و اگر افكاري دارم همچنان در دل نگهدارم. در اثناي اين قيل و قال به تدريج آميزش خود را با احبا كم كردم و به ندرت به مجالس و محافل احباب ميرفتم! و هر وقت كه به مجلسي پا مي گذاشتم بعضي از عاميان بهائي به كنايه و طعن سخنان ناسزا مي گفتند. شبي در مجمعي بوديم بر حسب معمول لوحي خواندند، بعد از آنكه لوح تمام شد شخصي غزلي خواند مضمون مقطع غزل اين بود كه برخيز تا به جاي اسپند در آتش تخم چشم منافق را بسوزيم! پس از اتمام غزل يكي از گوشه اي فرياد بر آورد: غريب شعري مناسب حال بود! خصوصاً اسپند و چشم منافق. اگر چه اكثريت احباب مقصود را نمي فهميدند ولي نگاه همان چند نفر و غمز و لمزشان [200] بعضي را مي آگاهانيد. چون از آن جمع بيرون شديم با چند نفر از دوستان كه يكي دو از ايشان همراز و دمساز بودند گفتم: «شما را به خدا ببينيد چه قدر اينها نادان و كم ادراكند گرفتم به قول خود منافقي در اين جمع است، چه چيز جز محبت و رافت نفاق او را به وفاق مبدل مي كند؟ اگر آدمي را زهد ادريس باشد اين حركات به كفر ابليس مي كشاند.» وهم گفتم: «اين بيچاره ها با اين اخلاق و رفتار ميخواهند سرمشق اهل عالم باشند و دنيا را به وحدت برسانند و بساط روح و محبت بگسترانند؛ بيچاره تر از اينها آنها كه خبر از سريرت و خوي درون اين جماعت ندارند و فريب تظاهرات اخلاقي شان را مي خورند؛ [ صفحه 228] اي هنر نهاده بر كف دست عيب ها بر گرفته زير بغل تا چه خواهي خريدن اي مغرور روز درماندگي به سيم دغل اين سخنان را كه گاهي از غايت دلتنگي مي گفتم معدودي از دشمنان دوست نما آنها را ده چندان كرده به گوش مشايخ امت! مي رساندند. مدتي گذشت اعضاي محفل روحاني يك بار ديگر مرا خواستند و باز پند و نصيحت آغاز كردند كه: «از معاشرت ناقضين بپرهيز وبا دوستان بياميز! كه صلاح دنيا و آخرت تو در اين است.» و اگر چه اكثريت اعضا از طريق شفقت اين سخن مي گفتند و بسيار رعايت احوال مرا مي كردند، ولي چنان رميده شده بودم كه به اين زودي ها رام نمي شدم؛ خصوصاً كه يكي دو مغرض در بين آن جمع بودند كه به مقتضاي سابقه ي عداوت، آتش فتنه را دامن مي زدند و چنان پا فشاري كردند تا موفق به اجراي مقصود ديرين خود شدند و ارتداد مرا صادر كرده تكفيرم نمودند. قضا را آن ايام پدر من تازه از مرض مهلكي كه عارضش شده بود بهبودي يافته و در خانواده هم براي برادرم در تهيه لوازم عروسي بودند و دو روز هم به تحويل بيش نمانده بود و قبل از انتشار يكي از اوراق تكفير را براي پدرم فرستادند. معلوم است كه آن سخنان در حال او كه تازه از مرض برخاسته و جامه صحت پوشيده چه تاثيري داشت. من چون حال اسفناك و پريشاني خاطر او را ديده، مضطرب و مضطر شدم و گفتم: «گناه از من است كه بي رعايت مقتضات احوال نفوس هر سر كه در ضمير پنهان داشتم آشكارا ساختم و اكنون براي راحتي قلب شما به آنچه امر كني حاضرم.» في الحال مرا به نزد حاجي امين برد و او را بر محفل روحاني متغير ساخت. حاجي امين، امين خود را مامور اصلاح اين كار كرده به محفل فرستاد. او رفت و برگشت كه: «بايد نوشته اي از صبحي در دست من باشد تا آن را ارائه داده مصلح شوم.» حاجي امين گفت: «بايد نوشته بدهي كه هر بي اعتنايي كه نسبت به امر بهائي از من سر زده قصوري بوده كه من بر آن مقر و مذعنم و الا كار روبه راه نخواهد شد!» من [ صفحه 229] گفتم: «جناب حاجي، بنده الآن در حال تاثرم و قدرت تحرير و انشاء ندارم. گفت: «چاره نيست همين قدر مي گويم و تو بنويس.» خلاصه در خانه امين امين دور مرا گرفتند تا آنچه حاجي امين گفت بر كاغذ املا كردم و در ذيل آن مهر و امضاء نمودم، تسليم امين امين داشتم. ولي اهل محفل حاجي امين را فريفته و نه تنها كاري صورت ندادند، بل آن نوشته را هم در پيش خود مخالف هر قانون و ادبي نگاهداشته رد نكردند، ولي آن ورقه چنان نيست كه بتوانند بدان استشهادي كنند، زيرا چون حاجي امين گرم گفتن شد به بيان حال خود پرداخت و از قصور خود در عبوديت آستان حق و عجز و ناتواني و ضعف و پيري و حالت زار خويش قصه ها گفت و جز اين نوشته با اين شرح راجع به امثال اين مسائل از من چيزي در دست كسي نيست و اگر اوراق و اسنادي به من اسناد دهند مجعول خواهد بود. ناظرين بايد در خط و امضاء و تاريخ آنها دقيق شوند، چه شيوه ي خط اين بنده را كه همان سبك خط عبدالبهاء است يكي دو نفر در بين اهل بهاء حكايت توانند كرد، ولي با مختصر دقتي معلوم مي شود. باري ما همين قدر راضي شديم كه محفل دو روز انتشار اوراق تكفير را به تاخير انداخته تا عيد و عروسي ما به خوشي بگذرد، آنگاه به نشر پردازند. اين را هم در اثر تحريك مغرضين و معاندين رضا ندادند و خلاصه پدر را مجبور كردند تا با من قطع مراوده كرده مرا در خانه نپذيرد. تصور كنيد كه بر خانواده ي ما با چنين احوالي چه خواهد گذشت. بعد از اين اعلان آنچه از سب و لعن و تهمت و افترا كه از احباب بر من وارد شد اگر بخواهم ذكر كنم سخن دراز و باعث كدورت دلها خواهد شد. فقط يكي از آن قضايا را ياد مي آورم تا مقياسي از قصاوت قلب مدعيان محبت و مناديان وحدت عالم [ صفحه 230] انسانيت در دست داشته باشيد و آن اين است:شب نوروز كه روزش در حضيره ي [201] تقديس! مجلس عمومي بود يك نفر از جوانان بهائي به در خانه ي ما آمد و پدر مرا در بيروني ديدن خواست كه كار لازمي دارم، چون استفسار شد اظهار كرد كه: «فردا در محفل عمومي كه يار و اغيار جمع اند شما بايد پشت ميز خطابه برويد و بگويئد اين فرزند از آن من نيست، چون از دين بهائي خارج شده.» پدرم را حال از شدت تاثر بگرويد و آب در ديده بگردانيد و گفت: «من خطيب و ناطق نيستم و اين كار از من ساخته ني!» باري به ناچار از خانه بيرون آمدم و به پايمردي يكي از رفقا كه ظاهراً بهائي و باطناً آزاد از اين قيود بود، در «محله ي سنگلج» اطاقي به كرايه گرفتم. بهائيان حتي الامكان پدر مرا از هر گونه مساعدتي به من ممنوع داشته حتي مفتشين گماشتند تا من گاهي به خانه ي پدر نروم و روي او را نبينم و معلوم است در شهري كه سالها از آن دور بوده و هيچكس را نمي شناسم جز كسانيكه هر وقت مرا ببينند ناسزا مي گويند و مردود مي شمرند، چه اندازه بر من سخت مي گذرد. باري آن خاطره هاي مولم را بگذارم و بگذرم. به ياد جوانمردي «آواره» كه اكنون به اسم آيتي در همه جا مشهور و معروف است پردازم. شبي در سنگلج در آن خانه ي معهود نشسته و سراپا غرق انديشه بودم كه صاحب خانه مرا گفت كسي تو را از بيرون به اسم و رسم مي خواهد. پنداشتم يكي از احباب است كه براي اجر و ثواب قصد توهين و ايذائي دارد، صاحب خانه را گفتم از او بپرسيد كيست و مقصود از ملاقات چيست؟ برگشته گفت آيتي است. به در رفتم و به درونش آوردم بنشست و لختي اظهار تاسف از اين حال نموده بر سوء حركات آن گروه نفرين خواند، پس از [ صفحه 231] جيب مقداري نقدينه بيرون آورده گفت: «مي دانم كه تو دست تنگي و كسي را هم نمي شناسي كه حاجت بدو بري چنان كه اين حال هم بر من گذشت، اين پنجاه تومان است خواهش مي كنم كه منتي بر من نهي يا همه ي آنرا و اگر نه مقداري از آنرا كه لازم داري بي تكلف و انديشه برگيري.» مرا مناعت و عز نفس مانع آمد تاچيزي از آن قبول كنم، ولي به اندازه اي اين عمل در نظرم ممدوح و محمود آمد كه بعدها در چند جا ذكر آن را به ميان آوردم. معاندين من چون به آرزوي خود رسيدند در طي عرايض مفصل بشارت اين فتح و فيروزي را كه نصيب امر بهائي شده بود! براي شوقي شرح دادند. او تا اين اندازه رضا نداد و نوشت كه: «پدر را از ملاقات پسر ممنوع مداريد شايد انشا الله دوباره به عظمت امر بهائي و مبادي ساميه ي آن ميل كنند.» لذا چند روزي به منزل پدر شده خاطرش را شاد داشتم، ولي باز معاندين در كمين نشستند و به خيال خود عيون و جواسيسي در كار ما گماشتند. حتي شنيدم كه خادمه ي منزل آيتي و ديگران را تطميع كرده بودند كه اگر گاهي صبحي بدينجا آيد ما را خبر دهيد. آن بيچاره ها هم هر وقت كه گرفتار سوال و استفسار مي شدند از راه طمع بيهوده چيزي مي گفتند كه فلان روز صبحي بدينجا آمد و چنين و چنان گفت و مجموع اين اخبار را سند كفر ما دانستند در صورتي كه خدا شاهد است كه بنده فقط براي رعايت حال پدر و كسان خود قدم به منزل آواره نگذاشتم و مدتها با او همدم نشدم تا آنجا كه به من پيغام داد كه: «به هيچ گونه اعتماد بر اين جماعت مكن و وثوق به قول اينان نداشته باش و ابن اصدق را در نظر بگير و بدان كه اين جماعت با تو همان كنند كه با او كردند.» [ صفحه 232]

باز هم ابن اصدق

گزارش ابن اصدق را نا تمام گذاشتيم، اكنون به مناسبت به اتمام آن پرداخته، گوييم يكي دو هفته قبل از حركت ما از حيفا، عبد البهاء يكي از بهائيان شيرازي را مامور كرد تا ابن اصدق را از هندوستان به شيراز ببرد و در آنجايش تحت مراقبت نگهدارد و نگذارد كه به تهران رود. ابن اصدق در آن شهر بدان نحو مي زيست تا روزي كه خبر رحلت عبد البهاء را شنيده از شيراز فرار كرد و به تهران آمد تا بعد از چندي كه شوقي افندي از طرف همشيره ي! عبد البهاء زمامدار امر بهايي شد مجدداً او را به شيراز برگرداندند و او هر چه عذر پيري و نا تواني و عسرت دوري از خانواده را آورد، مسموع نيفتاد و همچنان در شيراز روزگاري به سختي مي گذراند تا آنكه زنش فوت شد؛ لذا به الحاح از شوقي افندي كسب اجازه كرده تا به تهران آيد و به تمشيت امور خانوادگي پرداخته دوباره به شيراز برگردد، اما ديگر به شيراز نرفت تا از دنيا رفت. امين و اكثر احباء با ابن اصدق خصومت داشتند و او را راحت به حال خود نمي گذاشتند و به بهائيت سست عقيده اش مي دانستند و شايد هم درست دريافته بودند. مرا نيز با وي چنان كه اشاره كردم صفائي نبود و مدتها روزگار به معاندت ميگذشت. و اكنون حال و مجال آن را ندارم كه معارضات خود و آن مرحوم را معروض دارم، همين قدر اجمالاً مي گويم كه در آن كشاكش ها او گناهي نداشت و همه تقصير با من بود.

بازگشت به مطلب

الحاصل محفليان در هر كوي و گذري كه احتمال عبور مرا مي دادند جاسوساني براي تفتيش در كار من معين كرده بودند كه هر جا مرا ببينند تعقيب كنند، تا بدانند كه به كجا مي روم و با كه آميزش دارم! و خلاصه القول قصه كوته كرده گويم به اندازه اي كار را بر من سخت گرفتند كه به جان طالب كناره گيري و اعراض از آن جمع شدم. مثلاً روزي با يكي از بهائيان صميمي بر سر خيابان برخورد كرده سخن مي گفتيم پدرم از دور مواظب بود گمان برد كه شخصي از رفقاي آواره است و تا او به ما رسيد جوان حرف خود را تمام كرده رفته بود. چون نزديك شد بي تامل به من عتاب كرده [ صفحه 233] گفت: «باز دست از اين فلان فلان شده نمي كشي؟» گفتم: «از كه؟» گفت: «از اين پدر سوخته رفيق آواره.» گفتم: «اين فلان بهائي مخلص است.» گفت: «بيهوده مي گويي.» گفتم: «الآن معلوم مي كنم.» چند قدمي شتابان به دنبال آن جوان رفتم و فرياد زده گفتم: «لحظه اي توقف كن كه ابوي با شما كاري دارد.» بيچاره ايستاد، پدرم ديد حق با من است به ناچار سخني ابداع كرده با وي بگفت و برگشت. پس من روي به پدر كرده گفتم: «اين است ميزان صحت و سقم شما در هر امري، تو كه بر ما پدري و راحت و عزت ما را مي خواهي چون اين گونه مشتبه باشي و بي انديشه حكمي كني ديگر مغرضين را كه قرينه اي براي اعمال غرض كفايت مي كند حال چگونه خواهد بود؟» و بالجمله اگر صدمات و مشقات و توهين و اذيتي كه ازاين طائفه ديدم عرض كنم سخن به طول كشيده دل آزرده خواهيد شد و شايد بود كه بعضي باور نكنند. در هر صورت ديگر بار معاندين ما چندان كوشيدند تا شوقي را مجبور كردند كه حرف خود را پس گرفته به بهانه ي اين كه نصح ناصحين در او تاثيري نكرد باز اعلان منع معاشرت داد. اگر چه گاهي به حسب ظاهر حركات ناپسند اين جماعت بر من بسي ناگوار واقع مي گشت، ولي در باطن وسائل غيبي بود كه سبب وصول به حق و حقيقت است و من از روز نخست كه دست چپ از راست بشناختم به حكم فطرت خدا جو و خدا گو بودم و در جميع شئون و مراتب دست از دامنش برنداشتم و اين همه كه به هر سوي روي نمودم مقصودم او بود و اينكه در كوي هر مدعي غنودم در طلب وي بودم. اي تير غمت را دل عشاق نشانه خلقي به تو مشغول و تو غايب ز ميانه هر كس به زباني صفت حمد تو گويد مطرب به غزل خواني و بلبل به ترانه گه معتكف ديرم و گه ساكن مسجد يعني كه تو را مي طلبم خانه به خانه مقصود من از كعبه و بتخانه توئي تو مقصود توئي كعبه و بتخانه بهانه و پيوسته همي گفتم كه خدايا مرا به حق رهبر شو و به حقيقت رهبري كن و هم [ صفحه 234] او شاهد است كه بسيار از اوقات در جوف ليالي و بطون اسحار روي عجز و نياز به درگاهش گذاشتي و به زبان حال و قال گفتمي: گوش ما گير و در آن مجلس كشان كز رحيقت مي چشند اين سرخوشان سال گذشته به اتفاق چهل نفر از همراهان به عزم صعود به قله ي دماوند به راه افتاديم. اكثر از دوستان و هم هر كس كه مرا ديدي گفتي: «صبحي! تو هم به قله ي دماوند خواهي رسيد؟» من در جواب مي گفتم: «بلي با نيروئي كه با من است به بالاتر از آن هم خواهم رفت.» و قضا را چنين شد؛ بسياري از رفقا كه به قوت خود اعتمادي داشتند از آمدن عاجز شدند و من گذشته از اينكه خود رفتم دو سه نفر را هم كه در مانده بودند با خود بردم. اگر چه در آن قله ي شامخ جز يخ و برف و صخره هاي گوگرد و هواي بسيار سرد لطيف چيز ديگر نبود، اما چشم حق بين عظمت خلقت احسن الخالقين را مي ديد و آثار قدرت او را مشاهده مي كرد. مرا در آن قله ي رفيع و كوه پر شكوه حال خوشي دست داد و در آن سرما و باد به ياد آن روز و حال اين عبارت را كه به عينه نقل مي كنم در دفتر يادداشت خود نوشتم: «يوم چهارشنبه 12 مرداد در قله ي دماوند، ساعت يك بعد از ظهر مرقوم مي شود: به دريا ونگرم دريا ته وينم به صحرا ونگرم صحرا ته وينم به هر جا ونگرم كوه و در و دشت نشان از قامت رعنا ته وينم سپاس به درگاه تو اي خداوند بي مانندي كه به نيروي تو به اين قله ي شامخ رسيديم در صورتي كه بسياري عاجز از وصول به مقصود بودند. خدايا، همان طور كه ما را به اين قله رساندي به سر منزل كمال حقيقي برسان.» باري مقصود اين بود كه جميع اين واردات را من از طرف حق و مبني بر حكمت و مصلحت و مقدمه ي وصول به حقيقت مي دانستم؛ اين بود كه چون به نتيجه رسيدم و دانستم آنچه كه پيش آمده خير بوده، رخ به درگاه حق سودم و زبان به شكر و ستايشش گشودم و همچنان منتظر الطاف و عنايت او هستم كه «لا مؤثر في الوجود الا الله» [ صفحه 235] و معلوم شد نخستين نتيجه اي كه از معاندت مدعيان محبت! به دست آوردم، آن حالت خوش در نفس و پيوست به حق و درك لذت توجه و توسل به خدا تضرع به درگاه او - تعالي شانه - بود كه او را در جميع احوال با خود ديدم. زيرا همين كه انسان قطع علاقه از ما سواي حق كرد بالطبع به او مي پيوندد و من وقتي خدا را يافتم كه خلق را ترك گفتم. همانا توجه به خلق حجاب غليظي است هر مشاهده ي نور جمال حق را. چه خوب ميفرمايد: خلق را با تو بد و بدخو كند تا تو را يكباره رو آن سو كند اين جفاي خلق بر تو در جهان گر بداني گنج زر آمد نهان مكاشفاتي كه از اين پيشامدها در اثر توجه نفس به مبداء مرا حاصل آمد، دريغ باشد در ضيق كلام گفتن، همين قدر به اشاره برگذار كردم تا بعد در موقع مناسب به واجبي حق مطلب ادا شود. جز اين نتيجه، نتيجه ي ديگري به دست آوردم و آن اين بود كه دانستم نژاد ايراني كه مربي بتربيت اسلام اند از حيث علو همت و فتوت وسعه ي خلق و حسن معاشرت بر مدعيان ما فزوني دارند، زيرا با اهميت و عظمتي كه امت مرحومه را است و سلطنت و قدرتي كه دارند چنان با غير خود به رافت و محبت سلوك مي كنند و حدود و حقوق جميع را محترم مي شمارند كه گويي به هيچ سان بينونتي [202] با كسي ندارند. به عكس اهل بهاء كه در جميع شئون بين خود و غير خود فرق و امتياز قائل اند، تا بتوانند هر خيري را براي خويش مي خواهند و حتي از نفوذ خود، آنجا كه از پيششان برود به هر وسيله استفاده مي كنند؛ مثلاً اگر مباشر دهي بهايي باشد گمان مي كنيد كه مردم را به حال خود مي گذارد؟ ني! همان نفوذ كم را وسيله ي پيشرفت مقاصد خود و دعوت به بهائيت قرار مي دهد و بسا كه همين تعديات توليد فساد مي كند و وقايعي [ صفحه 236] رخ مي دهد كه بالمآل به بدنامي ملت تمام مي شود. و هم اهل بهاء به هيچ وجه آزادي را براي غير از بهائي در عقائد و افكار قائل نيستند، چنان كه اگر بهايي اي به مذهبي ديگر گرايد درباره ي او سخت گيري بسيار كنند و به اسم اينكه ناقض شده به هر اندازه كه در حدود توانائي شان باشد آزارش مي رسانند. در بين مسلمين بسا مي شود پدري كه فرزندش بهائي است و با آنكه اسلام مذهب رسمي است و پدر سمت ولايت و قدرت بر اولاد دارد، مع ذلك كمتر معترض احوال فرزند مي شود و به ندرت پدري به جرم تغيير مذهب پسر را از خود مي راند، به عكس اهل بهاء كه اگر پدري را فرزند منحرف از بهائيت شد بهائيان ديگر وادارش مي كنند كه از فرزند قطع علاقه كند و به خلاف فطرت و طبيعت محبت و ابوت را زير پا بگذارد و در حقيقت مامور به اجراي امر محالي گردد كه در هيچ يك از شرايع حاضره موجود نيست. پدراني سراغ دارم كه اولادشان بهائي است، ولي هرگز به روي خود نياورده و اولاد را آزاد به حال و خيال خويش گذاشته. و در رشت يكي از علماي روحاني را مي شناسم كه پسرش بهائي است و در بهائيت پر شور، مع ذلك چندان به او سخت گيري نمي كند و شايد صد يك ملامت هايي كه من از پدرم شنيدم او نشنيده باشد. مع ذلك چون در خارج از ايران بخواهند كسي را به تعاليم بهاء الله دعوت كنند گويند كه: «در ايران احزاب و شعوب ضد يكديگر بودند و خون يكديگر را مي ريختند، حضرت بهاء الله آمد! و رفع تعصبات مذهبي و اختلافات ديني كرده گفت: اگر دين سبب اختلاف گردد بايد دست از آن كشيد و بي ديني را بهتر دانست! «فاعتبروا يا اولي الابصار»

دفع شبهه

در اينجا به مناسبت نكته اي به خاطرم آمد كه تفصيل آن حفظ آبروي جمعي تواند [ صفحه 237] كرد و آن اين است كه بعضي از اهل بهاء مي گويند: «كه ما با آنها طرفيم و خصومت مي ورزيم كه محكوم به فساد اخلاق اند و از اين جهت اين عده ي كثير كه اعراض از بهائيت كردند آنان اند كه ما خود آنها را طرد كرده ايم!» و حال آنكه اين قضيه كذب محض و افتراي صرف است زيرا بهائيت اساسش در حقيقت و معني بر معتقدات و اظهارات لفظيه است نه اصول و مبادي اخلاقيه؛ لذا در بين اين جماعت نسبت به جمعيت خود، هم مردمان صالح يافت مي شود و هم اشخاص فاسد. اگر محكوم به فساد اخلاقي بايستي خارج از بهائيت باشد، جمعي كثير از اين معدود قليل بايد اين مذهب يا مسلك را بدرود گويند؛ از صدر اين امر الي يومنا هذا هيچ فاسد الاخلاقي به جرم تباهي اعمال و رفتار از اين دايره بيرون نشد و حتي نفوسي در بين اين طايفه پيدا شدند كه با اعتقاد كاملي كه به اين امر داشتند موفق به كفٌ نفس و عدم اتباع شهوات نگشتند و فجايع غريبه از آنان ظاهر شد به طوري كه در اكثر الواح، بهاءالله از سوء اعمال آنان نوحه و ناله نموده مع ذلك نفسي را مطرود نكرده. لوح سامسون را به دست آورده ملاحظه كنيد كه آنجا بهاءالله از سوء حركات طائفين حول تا چه اندازه متاثر و متالم بوده و با چه لحني آنها را به قدس و تقوي دعوت و دلالت كرده و از پيروي نفس و هوي و اتباع شهوات تحذير نموده، بعد از آنكه شرحي مفصل از قبايح اعمال آنان به بيان آورده به ذكر سرگذشت فضيل خراساني پرداخته مي گويد كه: «او يكي از اشقيا بود، وقتي عاشق جاريه اي شد و شبي از ديوار خانه ي او به بالا رفت، هنوز به انتها نرسيده بود كه صداي تلاوت قرآن و اين آيه به گوشش رسيد «الم يان للذين آمنو تخشع قلوبهم لذكر الله»؛ پس از استماع حالش منقلب شده گفت: بلي اي پروردگار من، رسيد و نزديك شد. وخلاصه توبه و انابه كرد و از زهاد معروف گشت.» بعد از اين حكايت مي گويد كه: «او به محض شنيدن يك آيه از آيات قرآني اين سان انقلاب احوال پيدا كرد وشما شب و روز آيات الهي را مي شنويد و متاثر نمي گرديد. [ صفحه 238] با وجود اين تفاصيل، آن نفوس معلومه را طرد كردن كه سهل است، نصيحت جهري نيز نفرمود و جز در طي اين قبيل الواح پندي ننموده و هم در روزگاري كه من در حيفا واقف و شاهد بر ظهر و بطن امور بودم اعمال مدهشي از بعضي مشاهده مي نمودم و يقين مي كردم كه عبدالبهاء پس از وقوف مرتكبين را مبغوض و مطرود خواهد داشت. ولي برعكس به طوري ستر و غمض مي كرد كه بر خود آنان هم مشتبه مي گشت. پير گلرنگ من اندر حق ارزق پوشان فتوي خبث نراند ار نه حكايت ها بود واگر بخواهم به ذكر اين قبيل شواهد و امثال بپردازم و مشاهدات خود را به زبان آرم به اين زودي ها دست قلم از دامن كاغذ كوتاه نخواهد گشت و مقصودم هم بيان حركات سوء نفوس نيست بلكه غرض اين است تا بي خبران از اين قضايا بدانند كه اين افتراي بزرگي است كه ارباب كذب و بهتان نسبت به اشخاص مي دهند؛ بهائي تا وقتي كه تغيير عقيده نداده هر اندازه بد اخلاق باشد بهائي است و چون تغيير عقيده داد اگر چه متقي ترين مردم زمان خود باشد نزد آنان اخبث ناس است. و من سخت به شگفت اندرم از شدت بغض و بي انصافي بعضي از اين طايفه كه براي اينكه نفسي را تفسيق كنند طائفه را توهين مي نمايند. مثلاً در حق اشخاص معتمدي كه شب و روز در بين اين جماعت بوده و جز اين گروه با كس انس و الفت نداشته گويند كه: «از ارتكاب هيچ گونه فضاحت و آلايشي پروا ندارند.» اين بيچاره ها كه در ظاهر دوست و در باطن اعدا عدو بهائي اند مي خواهند بگويند كه اين جمع قليل معرض افعال قبيحه و اعمال مفتضحه و خلاصه براي شهوات نفوس، قوه ي منفعله اند و اگر راست خواهي اينان همچون خر ديزج اند بنا به ضرب المثل عوام كه گويند خر ديزج راضي است به مرگ خود براي ضرر صاحب خويش. ولي اين سخن در نزد من استوار نيست و مرا راي اين است كه هر چند در بين اين طايفه نفوسي عاري از حليه ي تقديس بودند ولي معدودي نيز در نهايت پاكي و آزادگي و عفت سلوك مي كردند و بنده اين دسته را كه به عقايد اسلامي نيز تعلقي [ صفحه 239] داشتند و شايد از بركت عقايد سابقه و ملكات راسخه ي در نفس گرد معاصي نمي گردند و خلوصي نيز به ائمه ي اطهار اظهار مي كردند شيعه ي مشتبه نام نهاده ام، و بر اين قياس است حال مبلغين اين طايفه. هم اكنون مناسب آمد تا نه از جهت مدح نفس بل براي دفع شبهات معاندين معروض دارم كه قريب دوازده سال مسافرتهاي من در خدمت امر بهائي طول كشيد و در نهايت مشقت و زحمت آن سفرها سپري گرديد، در اين مدت طولاني مصارف سفر را خود (به اعانت پدر) متحمل بودم و از احدي چيزي نخواستم و در بعضي نقاط خصوصاً در آذربايجان احباب به اصرار چند دفعه خواستند نقدينه اي تقديم كنند، راضي نشدم و اين را مخالف انقطاع مي دانستم و براي پيشرفت مقصود خود مضر مي ديدم. قضا را آن ايام من سرگرم يك رياضت محموده اي بودم كه برايم پيش آمده بود و مدتها حيواني نخوردم و در هر بيست و چهار ساعت يك مرتبه نان و سبزي براي سدٌ جوع به كار مي بردم و هيچ كس از اين آگهي نداشت و چون زياده از حد لاغر شده بودم، بعضي از دوستان متعجب شده استفسار علت مي كردند و به حفظ صحت دلالتم مي فرمودند. حتي چند نفر از بهائيان خوي برسم هديه مبلغي برايم آوردند، چون لازم نداشتم درد كردم؛ يكي از آنان به گريه و زاري خواست تا به هر نوع هست مرا حاضر براي قبول كند نپذيرفتم و گفتم: باز گرديد اي رسولان خجل زر شما را دل، به ما آريد دل وهم در اين مدت متمادي دست به منكري دراز نكردم و لب به مسكري آلوده نساختم و جز در منتهاي عفت نفس سالك نبودم. اكنون سخن خود را بتحدي [203] مقرون كرده گوئيم از شرف اهليت و مردمي دور است اگر كسي جز آنچه گفتم از من ديده باشد و مكتوم دارد و از افشاي آن خودداري كند «هاتو برهانكم ان كنتم صادقين» تا سيه روي شود هر كه در او غش باشد. [ صفحه 240] چون اين جمله دانسته شد و رفع آن شبهه گشت، به دفع شبهات اهل بهاء راجع به شخص خود مي پردازم. پوشيده نماندكه معاندين من براي اينكه كسان و منسوبان مرا زبان از هر تعرضي ببندند كه چرا با صبحي چنين سلوك كرديد هر چند گاه آنان را در محلي جمع كرده پس از تحذير از ملاقات با من به معاصي اي منسوبم مي داشتند كه از آن جمله بود ملاقات با آواره و دوستانش كه اين را مذكور داشتم.

خاتمه

عدد صفحات كتاب فزون از دويست شد و حال آنكه بيشتر از سخنان ما در بيان اغراض خويش نا گفته ماند، خصوصاً اين نكته كه بعضي از معاندين، اين بنده را جزو متنصرين [204] و از جمعيت پروتستانت! مشهور كرده و البته لازم است كه به دفع اين شبهه نيز پرداخته شرحي از نواياي [205] آن جمعيت كه به ظاهر براي تعليم و تربيت و در حقيقت براي ترويج ديانت نصرانيت از آن سر دنيا به ايران آمده اند بدهم و به برائت ساحت خويش بپردازم، يعني بيان كنم كه آن گروه را مقصد چيست؟ براي ايران مؤسسات شان مضرٌ است يا نافع؟ در دارالتعليم خود حفظ اخلاق اطفال اين آب و خاك مي كنند ياني؟ آن نقدينه كه از كليساهاي آمريكا و اشخاص ثروتمند گرفته به ايران مي آورند به چه عنوان است؟ آيا بهاي عز و شرف ملت ايران است يا نه؟ و امروزه با مدارسي كه ما داريم مدارس آنان قدري دارد يا نه؟ و هم راه ترقي پيموده يا رو به انحطاط رفته؟ و آيا كسانيكه در نزد مشايخ آنان تنصر اختيار كرده كاذب اند يا صادق؟ و بعضي نشريات سري شان (نظير كتاب «انسان چگونه عوض ميشود» و [ صفحه 241] رسالات ديگر) مفيد به حال جمعيت است يا نيست؟ و چون بسط اين مطالب لازم و بيان موجز آن غير مفيد، گذاشتم كه يا در دوره دوم و يا در رساله اي جداگانه معترض آن گردم. پس از آن اظهار نظر كنم؛ انشاءالله. ونيز مي خواستم دوستان اين را بدانند كه اين همه خصومت كه با من شد از طرف عموم اهل بهاء نبود، بل اكثر بهائيان هر چند ظاهراً در اين قضايا براي مصلحت امر خود خاموش بودند، ولي در باطن با افكار و عقايد من همراهي مي نمودند، حتي يكي از مشاهير آنان به واسطه ي يكي از منسوبان خيلي نزديك به من پيغام داد كه: «اي صبحي! من نمي گويم بهائي باش، بلكه عاقل باش.» گويا عقل را به تزوير تعبير كرده مرا دعوت به دو رويي و نفاق مي كرد. و در هر صورت اين بنده را اگر اراده ي آن بودي كه به ناراستي خود را به بهائيت بستمي و از اين راه جمعي به دور خود همي جمع كردمي، البته معاندين خود را منكوب مي ساختم، چنان كه در قضيه ابن اصدق به تجربه رساندند و ديدند كه كس را در آن هنگامه مجال مقاومت در برابر من نبود. و هم لازم بود كه آنچه خود را به آن ملزم مي دانم و در نزد من مدار اخلاق حسنه است كار بندم كه رعايت جانب وفا و پاس حقوق دوستان باشد؛ يعني در طي سخن گاهي ايجاد مناسبتي كنم و از وفور رافت و محبت بعضي از برادران اسلامي كلمه اي گويم، بالاخص از آيات صدق و صفا و اصحاب حكمت و تقي [206] حجج دين و خدام شريعت سيد المرسلين سر كار شريعت سنگلجي و دو برادر پاك گهرش آقا محمد و آقا محمد مهدي - دامت بركاتهم - و هم آنان كه در آن حوزه از اخوان وفا و خلٌان صفا محسوب اند. و هم سزاوار بود كه مختصري از حقايق و معاني آنچه در مدت زندگاني خود اندوخته و در اثر مجاهدات نفس آموخته واز بركت صحبت وخدمت بزرگان دريافته ام و از تجارب من در طول اين قليل مدت عمر است و تا به حال كمتر كسي [ صفحه 242] را نظير آن دست داده بصورت الفاظ و كلمات در آورم تا ابناء زمان بالاخص جوانان و آنان كه عالمي ماوراء حس و ماده قائل نيستند، دريابند كه آدمي را شرف در سير به سوي كمال است و كمال در تخلٌق به اخلاق الهي است و انسان در روزگار زندگاني با دو پاي علم و عمل بايد خود را به سر منزل مقصود، يعني به بارگاه حق برساند و قابل مشاهده ي انوار جمال گردد. اكنون موقع آن است كه به ختم مقال پرداخته مطالب ديگر را به دوره ي دوم محول داريم انشاءالله و بالجمله از جمل و عباراتي كه در اين كتاب آورديم مفهوم شد كه اين بنده را هيچ گونه دشمني با كسي نيست، فقط پاره مشاهدات تاثير در افكارم كرد و خوب يا بد آنچه در دل نهان بود آشكارا شد و حق منيع گواه حال است كه من با توجه به او اين كتاب را نوشتم و متوكلا عليه زمام قلم را به دست فطرت سليم دادم و تا توانستم اغراض شخصي را از تصرف در آن باز داشتم و هم اگر مرا دروغزن ندانيد، گويم كه بيشتر از مطالب اين كتاب را بي آنكه از ورق پاره ها پاكنويس كنم به چاپخانه دادم و كمتر در آنچه از زبان خامه جاري شد، به تغيير راضي شدم و چون غرض عمده ام از نوشتن اين بود كه پس از دفاع از حد و حق خود، نفوس ساده و بي آلايش بدانند كه بدون جهت از اشخاص بغض و كين در دل گرفته اند و فريب اهل عناد را خورده اند. ومن همي خواهم كه دوستان در آنچه عرض شد امعان نظر كنند و اگر به خطايي واقف شوند مرا بياگاهند از بعد تلافي مافات كنم. و من هميشه گوش خوش خود را براي استماع سخن حق و صدق فرا داشته ام و از خداوند متعال در كمال عجز و ابتهال مسئلت مي كنم كه جميع ما را به رضاي خود و سلوك در راه درستكاري موفق بدارد و از خطيئات ما در جميع شئون در گذرد: [ صفحه 243] اي خداي پاك بي انباز يار دستگير و جرم ما را درگذار ياد ده ما را سخن هاي رقيق كه تو را رحم آورد آن اي رفيق گرخطا گفتيم اصلاحش تو كن مصلحي تو اي تو سلطان سخن كيميا داري كه تبديلش كني گر چه جوي خون بود نيلش كني اين چنين ميناگري ها كار توست اين چنين اكسيرها زاسرار توست

پاورقي

[1] من تابستان ها هر سال به تبريز مي رفتم و دو سه ماهي كه در آنجا بودم، كتابهايي از علامه شيخ محمد حسين كاشف الغطاء و مهندس بازرگان و سيد جمال الدين اسدآبادي و ديگر بزرگان توسط «سروش» و نشر «سعدي» منتشر مي ساختم كه بعدها بعضي از اين كتابها به ويژه آثار مرحوم بازرگان، جزء پرونده ما شد!!!
[2] مجله ي راهنماي كتاب شماره ي 8 و 9، سال پنجم، صص 825 و 826.
[3] متن كامل مرثيه ي استاد جلال همايي در مرگ صبحي چنين است: مهتدي هادي آن (صبحي) كه بود اصلش از كاشان و فضل الله نام عارفي پاكيزه جان، روشن روان ناطقي چيره زبان شيرين كلام در رموز مثنوي خواني وحيد در فنون قصه پردازي تمام روز عمرش چون به شام آمد بخفت آري، آري خواب آيد وقت شام گفت بس افسانه تا در خواب رفت خفتني كش تا ابد نبود قيام از سلام بچه ها، بربست لب شد روان زي جنت دارالسلام از زبان پاك فرزندان او مي رسد بر گوش او اينك پيام كاي پدر، اي قصه گوي مهربان از چه ناگه لب فروبستي بكام اي زبان توكليد گنج پند اي مهين اندرزگوي خاص و عام تا تو لب بستي ز گفتار، اي دريغ ذوالفقار حيدري شد در نيام بلبل داستانسرا بودي، چرا گشته اي خاموش ايدون بردوام خود مگر در دام تن بودي اسير تن رها كردي برون جستي ز دام ما ز هجر تو غمين و سوگوار تو بوصل دوست گشته شادكام در جواب هر سلامت، هر دمي باد بر تو صد درود و صد سلام الغرض چون صبحي از ساقي مرگ در صبوحي صبحدم بگرفت جام از سراي عاريت بربست رفت در جهان عافيت بگشاد گام صبح عمر او بشب پيوست و رفت در حجاب غيب چون مه در غمام از«سنا» تاريخ پرسيدم، نوشت در صباحي عمر صبحي شد به شام.
[4] پيام پدر، چاپ اميركبير، صص: 15، 35، 53، 69، 79، 103، 121، 166، 194، 205، 250.
[5] همان، ص 10 و 205.
[6] همان.
[7] در تاريخ 1343... و اكنون كه از تاريخ چاپ اول آن 75 سال مي گذرد....
[8] آقاي محمدعلي توتونچي - آميغي - از دوستان تبريزي و مرد علم و فرهنگ بود... و 25 سال قبل، در تهران درگذشت؛ رحمه الله عليه.
[9] كتاب صبحي، چاپ چهارم، تبريزي، ص 54. [
[10] همان، ص 37.
[11] همان، ص 79؛ پيام پدر، ص 138.
[12] متن عربي اين دعا در صفحه ي 79، چاپ چهارم،«كتاب صبحي» درج شده و ما در اين مقدمه ترجمه ي آن را آورديم. متن اصلي آن در همين كتاب خواهد آمد.
[13] به عكس چاپ شده در آخر اين كتاب و صفحه ي 137«پيام پدر» چاپ تهران رجوع كنيد و سند وابستگي به استعمار را ببينيد.
[14] ميمندي نژاد، نعل وارونه، اميركبير، تهران، ص 41.
[15] خاطرات زندگي، چاپ چهارم، صص 182 و 184.
[16] همان، ص 64.
[17] همان، ص 141.
[18] همان، ص 181.
[19] همان، ص 120.
[20] همان، ص 132.
[21] همان، ص 107.
[22] همان، ص 99.
[23] پيام پدر، چاپ تهران، ص 107.
[24] همان، ص 111.
[25] همان، ص 205.
[26] همان، ص 40.
[27] همان، ص 45.
[28] همان، ص 124.
[29] همان، ص 125.
[30] همان، ص 234.
[31] همان، صص 142-145.
[32] كتاب صبحي(همين كتاب)، چاپ چهارم، ص 205.
[33] و اكنون هر دو كتاب، يكجا و در قطع وزيري براي استفاده ي اهل خرد و تاريخ منتشر مي گردد.
[34] كتاب صبحي يا خاطرات، ص 27. (در اينجا و موارد بعدي، استنادها به چاپ چهارم كتاب‌هاي خاطرات صبحي است كه در سال‌هاي پيش از انقلاب توسط ما به چاپ رسيده است و البته همه‌ي اين مطالب در متن چاپ و حروفچيني جديد مجموعه كامل، عينا نقل شده است).
[35] اين كتاب هم در خرداد سال 1357 در تهران توسط اين جانب و با نام مستعار «ابورشاد» تحت عنوان «اسناد و مدارك صبحي درباره بهائي‌گري» منتشر گرديده است.
[36] در اين مقدمه، از اين به بعد، از «كتاب صبحي» به نام «خاطرات» نقل قول خواهد شد.
[37] خاطرات صبحي، ص 30.
[38] همان، ص 31.
[39] همان، ص 35.
[40] همان، ص 181 - 180.
[41] پيام پدر، ص 262.
[42] همان، ص 106.
[43] خاطرات صبحي، صص 174 ، 173.
[44] پيام پدر، ص 167 - 166.
[45] همان، ص 214.
[46] خاطرات صبحي، صص 116 - 117 ، 236 - 238.
[47] همان، صص 152 - 151.
[48] پيام پدر، ص 143.
[49] همان، ص 251.
[50] همان، ص 250.
[51] همان، ص 267.
[52] پيام پدر، صص 193 - 192.
[53] پيام پدر، صص 201 - 203.
[54] همان، صص 122 - 120.
[55] همان، صص 294 - 292.
[56] همان، ص 300.
[57] همان، ص 187.
[58] پيام پدر، ص 52.
[59] همان، ص 51.
[60] پيام پدر، صص 187 - 186.
[61] خاطرات، صص 197 - 196.
[62] همان، ص 109.
[63] پيام پدر، ص 113.
[64] خاطرات صبحي، صص 245 - 244.
[65] خاطرات صبحي، صص 282 - 281.
[66] همان، ص 118.
[67] همان، ص 118.
[68] روزنامه‌ي ملك‌المورخين، جلد 3، صص 555 - 554.
[69] پيام پدر، ص 107.
[70] همان، ص 111.
[71] همان، ص 124.
[72] همان، ص 125.
[73] همان، ص 144.
[74] خاطرات، ص 104.
[75] پيام پدر، ص 72.
[76] خاطرات، ص 67.
[77] همان، صص 216 - 215.
[78] همان، ص 217.
[79] همان، ص 68.
[80] همان، ص 72.
[81] همان، ص 100.
[82] خاطرات، صص 126 - 125.
[83] همان، ص 205.
[84] همان، ص 115.
[85] همان، ص 127.
[86] پيام پدر، ص 60.
[87] پيام پدر، ص 71.
[88] پيام پدر، ص 128.
[89] خاطرات، ص 128.
[90] همان، ص 128.
[91] همان، ص 132.
[92] پيام پدر، صص 110 - 107.
[93] همان، ص 144.
[94] همان، ص 181.
[95] همان، صص 211 - 210.
[96] همان، ص 225.
[97] همان، صص 220 - 219.
[98] همان، ص 223.
[99] پيام پدر، صص 185 - 184. [
[100] پيام پدر، ص 185.
[101] براي آگاهي بيشتر رك. به: خاطرات فلسفي، مركز اسناد انقلاب اسلامي، تهران 1367، صص 199 - 185.
[102] رباخواري.
[103] پيام پدر، ص 227.
[104] همان، 234.
[105] همان، ص 236.
[106] همان، ص 237.
[107] پيام پدر، ص 239.
[108] پيام پدر، صص 240 - 238.
[109] همان، ص 240.
[110] پيام پدر، ص 241.
[111] همان، صص 244 - 243.
[112] همان، ص 264.
[113] همان، ص 247.
[114] همان، ص 248.
[115] همان، ص 236.
[116] همان، ص 237.
[117] همان، ص 246.
[118] پيام پدر، ص 251.
[119] صبحي پس از آنكه از بهائيت برگشت نام خود را به فضل الله مبدل ساخت.
[120] بالمآل: سرانجام، عاقبه الامر.
[121] نهادي: منسوب به نهاد، فطري، غريزي.
[122] ابتهال: زاري.
[123] محط رحال: محل فرود آمدن بارها، محل فرود آمدن حاجت خواهان.
[124] تحدي: معارضه كردن و پيش خواندن خصم را و غلبه جستن بر او.
[125] انتهاز: فرصت يافتن؛ انتهاز فرصت: موقع فرصت.
[126] اي مردم من آن قائمي هستم كه شما منتظر ظهورش بوديد!.
[127] ذئب: گرگ.
[128] رقشا: ماري ماده كه خط هاي سرخ و سياه خاكي دارد.
[129] در متن تعويض است، اما ظاهرا بايد تعريض باشد.
[130] اذن واعيه: گوش شنوا.
[131] هيچ كس نبايد بگويد چرا و براي چه.
[132] فئه: گروه.
[133] منقي: پاك و بي آلايش.
[134] تفكه: لذت گرفتن از چيزي و برخورداري يافتن.
[135] تزئيف: تحقير و تصغير كسي.
[136] تحكيم: در اينجا به معني اصلاح كردن و بازداشتن كسي را از آنچه مي خواست آمده است.
[137] مهيمن: گواه راست.
[138] مواشي: ستور و چهارپايان به ويژه شتر و گوسفند وگاو.
[139] پينكي: گراني در سر آنگاه كه خواب غلبه كند، چرت.
[140] بختي: نوعي از شتر قوي و بزرگ سرخ رنگ.
[141] نغول: ژرف و عميق.
[142] دياثت: زن به مزدي، بي غيرتي.
[143] اشاره به رودكي و شعر او است به مطلع: بوي جوي موليان آيد همي ياد يار مهربان آيد همي.
[144] در لف چيزي: در جوف آن، لاي آن.
[145] سواد: نوشته.
[146] وقع: قدر و منزلت.
[147] قماط: قنداقه.
[148] خلف: پشت، وراء.
[149] كارهاي امري: مقصود كارهاي مربوط به امور بهائيت.
[150] سورت: شدت و حدت.
[151] ابطال: جمع بطل، دليران، شجاعان.
[152] ولائم: جمع وليمه.
[153] دست لاف: عيدي، هديه.
[154] مضاجعت: هم بستري.
[155] براي هر جگر تشنه اي پاداشي است.
[156] شرب دخان: استعمال دود، كشيدن سيگار و قليان و....
[157] مشاعرت: با كسي در يك جامه خفتن.
[158] مغازلت: سخن گفتن با زنان و عشقبازي كردن.
[159] فكار: غمگين، رنجيده.
[160] ارتياح: شادي.
[161] تالان: غارت و تاراج.
[162] احتفال: نيك قيام كردن به كارها، گرد آمدن.
[163] تزييف: تحقير و تصغير كسي.
[164] آواره نيز از بهايي گري برگشت و سه جلد كتاب به نام «كشف الحيل» نوشت و ماهيت بهايي گري و رهبران آن را فاش ساخت.
[165] ملامح: جمع لمحه به معني خوبي و حسن روي كه آشكار گردد.
[166] تقبيل عتبه: آستان بوسي.
[167] غلام گردش: راهرو، كريدور.
[168] جودت فكر: خوش فكر بودن.
[169] مورث: موجب و باعث و سبب.
[170] تلقاء: سوي، برابر و مقابل.
[171] شايان ذكر است كه اين ابيات در«مثنوي» با اندك تفاوتي آمده است؛ گويا صبحي دانسته يا ندانسته در برخي كلمات تصرفاتي كرده است.
[172] مقصود عمر بن خطاب است.
[173] تنويم: به خواب كردن و خوابانيدن.
[174] اغبيا: جمع غبي به معني نادان و گول و كم فهم.
[175] هورقليا: عالمي از عوالم كه خداوند خلق فرموده است؛ مراد از آن عالم اجمالا عالم امثال است يعني «عالم صور».
[176] مخمود: پژمرده شده.
[177] غالب ما مي رود.
[178] تهم: جمع تهمت است.
[179] شوخ: عشوه گر زيبا، دلربا، لوند.
[180] نابت: روينده، روياننده.
[181] اغبرار: تيره شدن.
[182] سليل: فرزند.
[183] شور و شهنام: نام دو نوا از دستگاه موسيقي است.
[184] صبوحي زدن: نوشيدن شراب در بامداد.
[185] ظاهرا بايد قواعد باشد.
[186] معتنق: ملازم چيزي شدن، دين و مذهبي انتخاب كردن؛ اما از سياق جمله برمي آيد كه در اينجا به معني معترف شدن آمده است.
[187] سلوت: آرامش.
[188] هر روز به او تيراندازي مي آموختم، پس چون ساعدش نيرو گرفت به سوي من تير انداخت. سعدي مضمون شعر عربي را در گلستان در دو بيت زير گفته است: باوفا خود نبود در عالم يا مگر كس در اين زمانه نكرد كس نياموخت علم تير از من كه مرا عاقبت نشانه نكرد.
[189] صحت و سقم اين داستان بر ما معلوم نيست.
[190] امارات: نشانه ها.
[191] صبيح الوجه: زيبارو.
[192] تحري: قصد كردن، صواب جستن.
[193] استيحاش: غمگين شدن، دلتنگي.
[194] منافسات: رقابت ها.
[195] كافل: پذيرنده.
[196] فسيح: فراخ.
[197] اعتناق: كاري را به جد شروع كردن.
[198] كافل: پذيرنده.
[199] مفطور: سرشته.
[200] غمز و لمز: هر دو كلمه به معني اشاره ي با چشم و سر ومانند آن.
[201] حضيره: ظاهرا با املاي حظيره صحيح تر است؛ اما در نسخه ي اصلي با همين املا آمده كه البته بي معنا نخواهد بود؛ حضيره به معني چهار پنج تن، يا گروه چهار پنج تني كه به جنگ روند. حضيره كه در لغتنامه ي دهخدا به صورت حظيره القدس آمده به معني بهشت است.
[202] بينونت: جدايي و مفارقت، ناسازگاري.
[203] تحدي: معارضه كردن و پيش خواندن خصم را و غلبه جستن بر او.
[204] متنصر: ترسا و به كيش ترسايان درآمده، نصراني شده.
[205] نوايا: اين واژه در سراسر لغتنامه ي دهخدا يافت نشده، اما ظاهرا در اينجا به جاي منويات به معني قصدها و نيت ها به كار برده شده است.
[206] تقيء(تقاء): پرهيزكاري.

درباره مركز تحقيقات رايانه‌اي قائميه اصفهان

بسم الله الرحمن الرحیم
جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد حضرت رضا (عليه السّلام): خدا رحم نماید بنده‌اى كه امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را ياد گيرد و به مردم ياد دهد، زيرا مردم اگر سخنان نيكوى ما را (بى آنكه چيزى از آن كاسته و يا بر آن بيافزايند) بدانند هر آينه از ما پيروى (و طبق آن عمل) مى كنند
بنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159
بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.
مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.
اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.
از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :
الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانی
ب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراه
ج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازيهاي رايانه اي و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...
د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رايگان نرم افزار هاي تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگر
ه)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای
و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)
ز)طراحی سيستم هاي حسابداري ، رسانه ساز ، موبايل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...
ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...
ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسه
ی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سال
دفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگي مذهبي قائميه اصفهان
تاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026
وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.com
تلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)
نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.
شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خيابان مسجد سید
ارزش کار فکری و عقیدتی
الاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او می‌فرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمت‌ها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».
التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوست‌تر می‌داری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش می‌رَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچه‌ای [از علم] را بر او می‌گشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه می‌دارد و با حجّت‌های خدای متعال، خصم خویش را ساکت می‌سازد و او را می‌شکند؟».
[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بی‌گمان، خدای متعال می‌فرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».
مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».