بهائيان

مشخصات كتاب

سرشناسه : نجفي محمدباقر، 1325 - 1381.

عنوان و نام پديدآور : بهائيان محمدباقر نجفي

مشخصات نشر : تهران مشعر 1383.

مشخصات ظاهري : 824 ص.: نمونه.

شابك : 50000 ريال 964-7635-61-3

وضعيت فهرست نويسي : فاپا

يادداشت : چاپ قبلي طهوري 1357.

يادداشت : نمايه

يادداشت : كتابنامه: ص. [751]-764؛ همچنين به صورت زيرنويس.

موضوع : بهاييگري -- دفاعيه ها و رديه ها.

موضوع : بابيگري -- دفاعيه ها و رديه ها.

رده بندي كنگره : BP330/ن 3ب 9 1383

رده بندي ديويي : 297/564

شماره كتابشناسي ملي : م 83-26787

ص:1

اشاره

ص:2

ص:3

ص:4

ص:5

ص:6

ص:7

ص:8

پيشگفتار

ص:9

مرحوم استاد سيّدمحمد باقر نجفى (متولد 25 دى ماه 1325 خورشيدى در خرمشهر و متوفّاى 26 تيرماه 1381 مدفون در حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام) تحصيل كرده رشته اقتصاد و حسابدارى و فلسفه و ادبيات، شاگرد مكتب محيط طباطبايى و مريد شيوه انتقادى مجتبى مينوى و دمخور با علامه محمدتقى جعفرى و شاگرد فلسفه وى بوده است. وى پس از آنكه از تحصيل در مدرسه فارغ شد، خود به راه افتاد و اين بسيار زود و سريع صورت گرفت. مدت هاى مديد از عمرش را در كتابخانه هاى مصر و دانشگاه الأزهر مشغول پژوهش در نسخ خطى و آثار هنرى- دينى شد. يكى از دست آوردهاى آن پژوهشها، انتشار كتاب آثار ايران در مصر بود.

استاد سپس به ايران بازگشت و مشغول كارهاى تحقيقى، فرهنگى و هنرى شد و آثارى خلق كرد كه به حق در رديف بهترين كارهاى پژوهشى، در اين دوره از تاريخ ايران بود.

اگر قرار باشد در يك سخن، آثار مرحوم نجفى را تعريف كنيم بايد بگوييم: آثار استاد همگى در جهت تحقيق و دفاع از ميراث اسلامى- ايرانى است؛ آثارى مانند:

دين نامه هاى ايرانى، آثار ايران در مصر و بسيارى ديگر.

يكى از ابعاد بسيار عالى و فراموش ناشدنى استاد، علقه او به شخص رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بود؛ به طورى كه هرگاه نام آن حضرت بر زبانش جارى مى شد، اشك در چشمانش حلقه

ص: 10

مى زد و اين نشان مى داد كه تا چه اندازه با آن حضرت پيوند درونى دارد. به همين دليل چندين سال متوالى به پژوهش درباره جغرافياى دينى مدينه منوّره پرداخت كه حاصل آن كتاب بسيار ارزشمند مدينه شناسى بود كه در زمان حياتش دو مجلد از آن چاپ شد و قرار بود كه در ضمن پنج جلد انتشار يابد. نگاه خريدارانه به اين اثر نشان مى دهد كه كتاب ياد شده تا چه اندازه حاوى تحقيقات ميدانى و كتابخانه اى مبسوط مؤلف است، به خصوص كه به لحاظ چاپ، از نفاست ويژه اى برخوردار بود و مى توان گفت اين اثر مانند شخصيت خود استاد، مشتمل بر احساس مذهبى شديد، يك كار هنرى شگرف و يك روحيه تحقيقى در حد عالى است. استاد از آن دسته انسان هايى بود كه خداوند خيلى چيزها را يكجا به ايشان عطا كرده بود و اين كار؛ يعنى مدينه شناسى بازده و تجلّى آن نعمت ها بود كه استاد قدردانش هم بود.

استاد نجفى در سالهاى پايانى عمرِ پهلوى، چندين اثر كه رنگ و بوى نگرش سياسى- اسلامى داشت انتشار داد. يكى سوز مسلمانى (تهران، شركت سهامى انتشار، 1352) بود كه با نثرى ديكلمه وار، انديشه هايى را در باب مفاهيم انقلابى- اسلامى آن نگاشت. كتاب ديگر او ايدئولوژى الهى و پيشتازان تمدن كه مرحوم طالقانى و محمدتقى جعفرى بر آن مقدمه نوشتند. نيز كتاب انديشه علمى مذهب كه متن پياده شده سخنرانى استاد نجفى در دانشكده نفت آبادان بود. اسلام و ماركسيسم اثر ديگر اوست كه سال 1354 انتشارات سروش (وابسته به راديو و تلويزيون ملى ايران) منتشر كرد.

ديگر آثار وى، پيش از انقلاب عبارتند از: بررسى كوتاهى از رسانه ها، مراكز و سازمان مذهبى ايران، (تهران، 1355)، مجموعه گفتار راديويى (1353- 1354، دو مجلد، 362 ص)، خروش حماسه ها به ياد فاطمه، به ياد پيامبر، به ياد ولايت (شركت انتشار، 1351) زندگى و اصالت مذهبى (خرمشهر، 1349)، متافيزيك مسيحى (شركت سهامى انتشار، 1346). و برخى از آثار ايشان بعد از انقلاب: خوزستان در منابع ايرانشناسى (طهورى، 1361)، دين نامه هاى ايران (برلن، 1364) و چندين مقاله و كتاب ديگر.

شايد بتوان گفت يكى از بهترين آثار ايشان «مصحف ايران» است كه بر اساس بيش از 180 نسخه خطّى ايرانى و در دو جلد همراه با يك ضميمه در اواخر سال 1382 ه. ش.

ص: 11

به صورت يك اثر هنرى جاودان انتشار يافت.

ايشان در شماره 33 فصلنامه ميقات حج (پاييز 79) ضمن مصاحبه اى، شرحى از زندگى و كارهاى علمى خود را ارائه كرده است.

كتاب بهائيان

آگاهيم كه فرقه منحرف و ضالّه بهائيت در طول دوران پهلوى دوم، با حمايت مستقيم عناصر اين رژيم و حتى با حمايت شخص پهلوى، به رغم قسمى كه در دفاع از مذهب تشيع اثناعشرى ياد كرده بود، بسيار رشد كرد. تصور اينكه فردى بهايى با نام هويدا سيزده سال بر مسند نخست وزير بنشيند، آن هم در دولتى كه مدّعى دفاع از مذهب تشيع بود!، بسيار شگفت است؛ اما با توجه به ماهيت خبيث و كثيف پهلوى و اينكه در واقع مشتى رجاله و وابسته در آن دوره بر ايران اسلامى و شيعى حكمرانى مى كردند، اين امر چندان شگفت نيست. به جز هويدا، دهها تن از سران رژيم، بهايى بودند و با تمام وجود با آگاهى و حمايت خاندان پهلوى به حمايت از بهائيت پرداخته، در جهت ترويج آن تلاش مى كردند.

امام خمينى قدس سره، رهبر روشن ضمير انقلاب اسلامى، با فراست دريافته بود كه حامى و بانى اصلى اين فعاليت ها، دربار پهلوى است؛ بنابر اين، برخلاف بسيارى ديگر، نوك پيكان حمله را متوجه اين رژيم كثيف كرد و بحمدالله با سرنگونى آن نظام، بساط تبليغات آيين پوچ بهائيت هم برچيده شد.

با اين حال، در همان روزگار بودند كسانى كه با توجه به شدت فعاليت بهائيان، مصمم بودند در برابر تلاشهاى تبليغاتى و علمى آنان بايستند. اين كارها بيش از همه تبليغاتى بود و در اين ميان، يك كار پژوهشى گسترده كه بتواند تكيه گاه تحصيل كردگان و دانشجويان و طلاب باشد و ماهيت اين فرقه ضالّه را به لحاظ تاريخى، آن هم به صورت عالمانه نشان دهد، وجود نداشت.

اين وظيفه را استاد نجفى بر عهده گرفت. وى مدتها با حمايت برخى از تشكل هاى اسلامى كه اسنادى از اين گروه در اختيار داشتند، پشت كرسى تحقيق و تتبع نشست و

ص: 12

سرانجام در سال 1356 ش. موفق به تدوين كتاب بهائيان شد. اين كتاب كه مانند ديگر آثار استاد، مشحون از پژوهش و دقت است، با تكيه بر متون اصلى و اسناد موثق تدوين شده است. بى شك نه تنها تا آن زمان، بلكه مع الأسف، حتى الآن نيز كتاب جامعى كه بتواند روند شكل گيرى اين فرقه منحرف را نشان دهد، به بازار عرضه نشده و اين تنها اثر جامعى است كه از زمان شكل گيرى مرام شيخيه و سپس براساس آن بابيه و بهائيه نوشته شده و در اختيار است؛ تأسف از اين بابت واقعا عميق است، زيرا در جهان اسلام، ايران به عنوان منشأ اين فرقه ضاله شناخته شده و به همين دليل، لازم است در اين باره، به مسؤوليت تاريخى خويش بيشتر عمل كرده و با عرضه كارهاى پژوهشى گسترده، ماهيت ساختگى اين فرقه را نشان دهد.

اثر استاد نجفى نه تنها به لحاظ نشان دادن تاريچه شكل گيرى بهائيت، بلكه به دليل اشتمال آن بر يك پژوهش جامع درباره شيخيه نيز اثرى ارجمند است؛ زيرا در اين باب هم، جز چند كار پراكنده، كار جدى صورت نگرفته است.

پس از گذشت سالها از انتشار آن (1356، تهران، طهورى) لازم بود تا اين اثر تجديد چاپ شود. اين مطلب توسط معاون محترم آموزش و پژوهش بعثه مقام معظّم رهبرى با استاد در ميان گذاشته شد و پس از موافقت، كتاب حروفچينى و براى تصحيح خدمت استاد فرستاده شد. هنوز استاد بيش از نيمى از كتاب را تصحيح نكرده بودند كه دست اجل ايشان را از دامان ايران اسلامى گرفت. كار تصحيح دنبال شد و بحمدالله همان گونه كه شاهد هستيد اين اثر ارجمند در اختيار شما عزيزان قرار گرفته است. نشر مشعر مفتخر است كه توفيق يافت اين رسالت فرهنگى را به خوبى ادا كند و از اين بابت، خداى متعال را شاكر است.

رسول جعفريان- مهرماه 1383

مقدّمه مؤلّف

ص: 13

اين كتاب نتيجه تحقيقات و كوششى مداوم در طول 15 سال ... كه در نتيجه مساعدت بى دريغ دوستداران حقيقت و دلسوزان وطن، تنظيم و نگارش آن 4 سال به طول انجاميد.

فصول مختلف كتاب، به هم پيوسته و مرتبط به هم هستند. مجموعه اى است از موضوعاتى كه شناخت هر يك از آنها، مستلزم شناخت ديگرى است ... و در اين راه مؤلّف را ادعايى نيست، زيرا مى داند و معترف است كه در اين راه بسيارند كسانى كه بهتر از او مى دانند، و پيش تر و بيش تر از او زحمت بى دريغ كشيده اند.

هدف مؤلّف از تأليف اين كتاب:

1- از نظرگاه علمى، خدمتى است عاجزانه به شناختى بى غرضانه در دو قلمروى تاريخ و عقيده. نه تبليغ و رديه.

2- از نظرگاه فرهنگى، كوششى است براى آگاهى دادن به نسل جوان وطنمان كه همواره در جستجوى هويّت فرهنگى خود با استعمار فرهنگى دست به گريبان است.

3- از نظرگاه اجتماعى، قدمى است كوتاه در راه شناساندن گروهى كه به اتكاء منافع خارجى مصمّم به دخل و تصرفاتى در نظام اجتماعى- اسلامى ايران هستند.

4- به اعتبار سياسى، گامى است ناچيز در راه افشاى محققانه عاملى از عوامل ضدّ ملّى كه همواره مورد استفاده گروه هاى خارجى فشار سياسى مى باشد. تا از اين طريق به

ص: 14

وحدت ملّى ايران در پرتو نظام ارزشى اسلام خدشه وارد سازند.

بى شك اگر در اين راه لغزشى در صفحات كتاب ملاحظه شود، تعصبى نبوده و اگر خطايى باشد، غرضى نيست.

اساس نظريات، نقدها و تجزيه و تحليل هايى كه مؤلّف در طول تحقيق و تأليف كتاب متحمّل آن شد همانا منابع تحقيقى و موافق بابيان و بهائيان است تا در چهارچوب نظرى بهائيت و به محتواى فكرى و عملى بهائيان رهنمون شويم.

با سپاس فراوان از الطاف بى دريغ حضرت حجّة الاسلام شيخ محمود حلبى دامت بركاته.

سيّدمحمّدباقر نجفى

كتاب اوّل:

فصل اوّل: شيخيه زمينه ساز بابيّت

الف: شيخ احمد احسائى

اشاره

ص:15

ص:16

ص:17

كتاب اوّل:

فصل اوّل: شيخيه زمينه ساز بابيّت

پيش از بررسى و شناختى كلّى از اصول عقايد شيخيه در خصوص «بابيت» و «نيابت امام»، كه اساساً مبناى دعوى «بابيان» است، منطقى به نظر مى رسد كه به شرح حال و تاريخ زندگانى «شيخ احمد احسائى» مؤسس شيخيه و ديگر جانشينان و مشايخ پس از او «اشارتى» مجمل شود:

الف: شيخ احمد احسائى

به استثناى كتاب «روضات الجنات فى احوال العلماء والسادات» مرحوم ميرزا محمدباقر خوانسارى (1) و كتاب «قصص العلماء» مرحوم ميرزا محمد بن سليمان تنكابنى (2) و ده ها مأخذ و كتب متأخرين و معاصرين غيرشيخى، شش رساله و كتاب موثق شيخى


1- از اكابر علماى اماميه 1226- 1313 ه. ق. استاد مراجع بزرگ شيعه، مرحوم شريعت اصفهانى و سيدابوتراب خوانسارى، و سيد محمدكاظم يزدى. كتاب روضات الجنات وى، يكى از مهم ترين كتب تراجم و از منابع اصلى كتاب «ريحانةالادب» مرحوم مدرس و «الذريعة» حاج آقا بزرگ تهرانى مى باشد.
2- فقيه، اديب و از علماى مشهور اماميه، از تلامذه مرحوم صاحب ضوابط «آقا سيد ابراهيم موسوى». زندگانيش همزمان با ظهور شيخيه بوده است، و با زعماى آن، خاصه سيد كاظم رشتى، مصاحبت هايى داشته و مستقيماً در جريان حوادث ناشى از اظهار دعاوى بابيه بوده است. صاحب تأليفات عديده كه اشهر از همه كتاب «قصص العلماء» است. «ريحانة الادب» ج 3، ص 78، «الذريعة إلى تصانيف الشيعة» ج 3، ص 298.

ص: 18

در شرح حيات شيخ احمد در دسترس ماست.

اول: رساله اى است به زبان عربى كه شيخ احمد، به تقاضاى فرزندش «شيخ محمدتقى» در شرح حال خود نگاشته است. اين رساله در صفحه 166 الى 179 از جلد اوّل كتاب: «فهرست» تأليف شيخ ابوالقاسم ابراهيمى بن زين العابدين كريم خان كرمانى، مشهور به «سركارآقا» (1314- 1389 ه. ق.) چاپ و منتشر شده است.

دوم و سوم: رساله اى است عربى، تأليف «شيخ عبداللَّه»: فرزند شيخ احمد، كه محمدطاهر خان بن حاج محمدكريم خان، عموى سركارآقا، آن را به فارسى ترجمه و در 96 صفحه در بمبئى به سال 1310 ه. ق. نشر داده است. چاپ دوم اين رساله به انضمام رساله ى «تذكرةالأولياء» در محرم الحرام 1387 ه. ق به قطع رقعى و به نفقه بى بى علويه خاندانى، در چاپخانه سعادت كرمان انتشار يافته است.

چهارم: رساله «تنبيه الغافلين و سرورالناظرين» نوشته آقا سيد هادى هندى، از شاگردان سيد كاظم رشتى است.

پنجم: كتاب «دليل المتحيّرين» نوشته: سيد كاظم رشتى، كه متن عربى آن در 1364 ه. ق. سربى با 153 صفحه منتشر و ترجمه فارسى آن توسط ميرزا رضى، به سال 1261 ه. ق. چاپ سنگى شده است.

ششم: «هدايةالطالبين» نوشته: حاج محمدكريم خان كرمانى، چاپ سنگى بمبئى و ايران مى باشد. اين كتاب مجدداً با حروف سربى در 188 صفحه، به سال 1380 ه. ق، از طرف مدرسه ابراهيميه كرمان منتشر شده است.

براساس اقوال مآخذ مذكور، شيخ احمد، از اهالى «احساء»، (1) فرزند زين الدين بن ابراهيم بن قصر بن ابراهيم بن داغر است كه در ماه رجب سال 1166 ه. ق. به دنيا آمد.

اجداد شيخ، تا داغر بن رمضان، همگى پايبند مذهب شيعه اثنى عشرى بودند و رمضان بن راشد بن دهيم بن شمروخ بن صوله و ... باديه نشين، مردمى فاقد علم و


1- نام اقليمى است در مشرق عربستان سعودى، نزديك قطيف كه مركز آن دمّام است.

ص: 19

معرفت، و ناآگاه بر طريقه اهل سنت و جماعت عمل مى نمودند. (1)

داغر پس از بروز اختلافاتى با پدرش، ترك وطن نمود، و در «مطيرفى» كه يكى از قراء «احساء» است، اقامت گزيد. وى پس از مدتى از مذهب اجدادى خود دل بريد، و به مذهب شيعه اثنى عشرى دل سپرد.

شيخ احمد، از چگونگى پشت سر گذاردن كودكى و نوجوانى خود، به استثناى ذكر مقدارى از عواطف رقيق مذهبى و احساسات جستجوگرانه (2) يادآور مى شود كه كتاب «اجروميّه» و «عوامل» را نزد شيخ محمد بن شيخ محسن به انجام رسانده و قبل از آن در حالى كه پنج سال از عمرش گذشته بود، قرائت قرآن مجيد را آموخته است.

در سال 1186 ه. ق، يعنى پس از آنكه بيست سال از عمرش گذشته بود، ترك موطن نمود وبه منظور كسب معارف وفيض مواهب، عازم كربلاى معلى و نجف اشرف گرديد. (3) و در درس و مجالس بحث مشاهير علماى دينى وقت: مرحوم آقاباقر وحيد بهبهانى، (4)


1- از اين رو شيخ احمد تنها در برابر اسم داغر، اولين جد شيعى خود جمله «غفر اللَّه لهم اجمعين» را اضافه مى كند.
2- از آن جمله: 1- «قريه اى كه مسكن ما بود اهلش را به ملاهى و معاصى حرص تمام بود ... و من چون برمجالس ايشان مى گذشتم، در گوشه اى با اطفال مى نشستم. تنم در ميان بود و روحم متعلق به عالم بالا». 2- «طالب خلوت و مايل عزلت بودم و كوه و بيابان را دوست مى داشتم». 3- «از مجاورت خلق و معاشرت ايشان متوحّش و پريشان بودم و پيوسته در اوضاع روزگار فكرت نموده عبرت مى گرفتم».- رساله شيخ عبداللَّه، ص 4، باب دوّم.
3- مرحوم ميرزا محمد تنكابنى در «قصص العلماء» مى نويسد كه: «شيخ احمد در زادگاه خود، بر كتابخانه «ابن ابى جمهور» از اكابر علماى اماميه، احسائى متوفى حدود 901 ه. ق. دست يافته بود»؛ قصص العلماء، ص 35، ولى زعماى شيخيه در مورد مطلب مذكور اظهار شك كرده اند. همچنين در شرح احوال ابن ابى جمهور، الكنى والألقاب، ترجمه: محمدجواد نجفى، ج 1، ص 340.
4- متولد 1116 ه. ق.، متوفى 1205 ه. ق حدوداً. مشهور به آقا، از اكابر علماى اماميه، علامه ثانى و محقق ثالث و شاگرد مرحوم «سيد صدرالدين قمى» شارع وافيه بوده است. مرحوم پدرش از شاگردان مرحوم شيخ جعفر قاضى و ملا ميرزاى شيروانى و علامه مجلسى بوده است. مرحوم مغفور آقا، پس از سكونت در بهبهان، مقيم كربلاى معلّى شدند و در رواق شرقى حرم مطهر امام حسين عليه السلام مدفون گرديدند. رحمةاللَّه عليه.

ص: 20

مرحوم آقاسيدمهدى بحرالعلوم، (1) مرحوم شيخ جعفر بن شيخ خضر (2) ومرحوم مير سيد على طباطبائى (3)حاضر گشت. (4) تا اينكه پس از ارائه شرحى بر كتاب «تبصره علامه حلّى» (5) از جانب مرحوم آقاسيدمهدى بحرالعلوم، مرحوم مبرورآقا سيد على صاحب رياض، مرحوم مبرورشيخ جعفر بن شيخ خضر و ... به اخذ درجه اجتهاد در روايت و درايت نائل گرديد. (6)

دقت و توجه در متن صورت اجازات، به خوبى نمايانگر مراتب والاى فضل و كمال شيخ است. تا آنجا كه به تصديق همگان، شيخ احمد پس از دستيابى به چنين مقامى، كراراً مورد احترام و ستايش قرار گرفته است. و سيد، پس از ملاحظه رساله «قدر» (7) شيخ،


1- به گفته و تصريح مرحوم مدرس در «ريحانةالأدب»، علامه دهر و وحيد دهر، سيد محمد مهدى بحرالعلوم متولد 1154 ه. ق.، متوفى 1212 ه. ق حدوداً.، مردمك چشم علماى روزگار، جامع معقول و منقول، از اكابر عصر خود، صاحب كرامات، استاد مسلم مرحوم «آقا سيد جواد عاملى» صاحب «مفتاح الكرامة» و مرحوم «سيد محمدباقر رشتى».
2- متوفى 1227 ه. ق.، مشهور به «كاشف الغطاء»، از اكابر علماى اماميه و اعاظم فقهاء و مجتهدين اثنى عشريه و از تلامذه او مى توان به مرحوم «صاحب جواهر»، مرحوم «صاحب مفتاح الكرامة» و مرحوم صاحب «هدايةالمسترشدين» اشاره كرد.
3- متوفى 1231 ه. ق.، معروف به «صاحب رياض»، فقيه اصولى، متتبع محقق، وحيدالعصر و مرجع اكابرطراز اول وقت و از تلامذه او مرحوم «صاحب ضوابط»، و «شريف العلماى مازندرانى» و مرحوم «حاجى كرباسى» و مرحوم «حاج سيد محمدباقر حجةالاسلام» و «ملا محمدتقى برغانى».
4- «فهرست»، ج 2، ص 203.
5- «تبصرةالمتعلمين فى أحكام الدين» كتابى است در فقه اماميه، كه صدها شرح از جانب فقهاى شيعه بر آن نگاشته و منتشر شده است. مراجعه شود به چاپ اسلاميه، تهران، 1348، به اهتمام و انضمام فقه فارسى مرحوم «حاج شيخ ابوالحسن شعرانى رحمه الله». شرح شيخ احمد به نام «صراطاليقين» در مجموعه آثار شيخ: «جوامع الكلم» منتشر شده است. اين شرح تنها شرح طهارت از كتاب «تبصره» است.
6- نكته مهم اين است كه تاريخ اجازه ايشان كه بعضى از شيخيه گفته اند در سن 20 سالگى از مرحوم سيد اخذ كرده است، درست نيست و سركارآقا هم در جلد اول كتاب «فهرست»، صفحه 205 متعرض اين معنى شده است. با توجه به اينكه تاريخ اجازه 22 ذى الحجة سال 1209 ه. ق. بوده است، در نتيجه سن شيخ در هنگام اخذ اجازه 43 سال بوده است. 23 سال پس از كسب معارف اسلامى.
7- البته در كتاب «جوامع الكلم»، صص 141- 150 ج 2، رساله اى به نام «قدريه» مندرج است كه شيخ احمدآن را به خواهش شيخ عبداللَّه بن دندن در شرح كلمات مرحوم سيد شريف نوشته اند. ولى آيا مسائل اين رساله، منطبق با همان رساله اى است كه شيخ به مرحوم بحرالعلوم داده؟ نمى دانيم!

ص: 21

فضل و كمال شيخ را بسيار ستوده است.

«حاج محمدخان كرمانى»، در كتاب «هداية المسترشد» (1) قسمت هايى از صورت اجازات مرحوم مبرور «شيخ احمد دمستانى»، «آقا ميرزا مهدى شهرستانى»، «شيخ حسين درازى» «آقا سيد على طباطبائى»، «آقا سيد مهدى طباطبائى بحرالعلوم» و «شيخ جعفر نجفى» را كه مدعى است عيناً در نزدشان محفوظ و نگهدارى مى شود، نقل كرده است.

بى شك ارائه بعضى از آنها، به خاطر توجه بيشتر به تأكيد مشايخ عصر نسبت به مقام دينى شيخ، كه بعدها يكى از دلايل اساسى تأييد عقايد و روش شيخ از جانب شيخيه به شمار مى آيد، ضرورى است.

صورت اجازه مرحوم مبرور آقا سيد على طباطبائى

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم

الحمدللَّه على نعمه المتواترة و آلائه المتكاثرة و الصّلوة على سيد أهل الدنيا والأخرة محمّد و عترته الطاهرة، و بعد فيقول العبد الخاطي ابن محمدعلي الطباطبائى- اوتى كتابه بيمناه و جعل عقباه خيراً من دنياه-: إنّ من أغلاط الزمان وحسنات الدهر الخوّان، اجتماعي بالأخ الروحاني والخلّ الصمداني، العالم العامل و الفاضل الكامل، ذي الفهم الصائب والذهن الثاقب، الراقي أعلى درجات الورع والتّقوى والعلم واليقين، مولانا الشيخ أحمد بن الشيخ زين الدين الإحسائي- دام ظلّه العالي-، فسألني بل أمرني أن أجيز له ما صحّ لديّ إجازته و اتّضح علىّ روايته من مصنفات علمائناالأبرار و فقهائناالأخيار بالأسانيد المتّصلة إلى الأئمة الأطهار وخلفاء الرسول المختار، سيما الكتب الأربعة الشهيرة كالشّمس في رابعة النهار: الكافي والفقيه والتهذيب والاستبصار و ساير كتب شيخ الطائفة المحقّقة، و مروّج


1- صص 56- 61، اين كتاب را حاج محمدخان در رد كتاب «هديةالنملة إلى مرجع الملة» مرحوم «ميرزامحمدرضا همدانى» نگاشته است.

ص: 22

الشريعة والطريقة الحقّة، وكتب سيدالمرتضى الملقّب بعلم الهدى، وكتب آيةاللَّه العلامة و حجته الخاصّة على العامّة، و كتب الموليين الرشيدين الشهيدين السّعيدين، وساير كتب علمائنا المتقدمين والمتأخّرين- رضوان اللَّه تعالى عليهم أجمعين- سيما كتب شيخي الرّباني و والدي الروحاني، مؤسّس ملة سيّدالبشر في رأس المأة الثانية عشر، خالي العلامة وأستاذي الفهّامة، الأجلّ الأفضل الأكمل مولينا محمدباقر بن محمد أكمل- قدّس اللَّه فسيح تربته و أسكنه بحبوبة جنّته- فأجزت له- دام مجده- رواية جميع ذلك ... الخ.

صورت اجازه مرحوم مبرور آقا سيد مهدى طباطبائى بحرالعلوم

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للَّه الّذي رفع درجات العلماء، و جعلهم ورثةالأنبياء و خلفاءالأوصياء، و فضّل مدادهم على دماءالشّهداء، والصّلوة والسّلام على رسوله المبعوث بالشّريعة الغرّاء والحنفيّة البيضاء محمّد و آله الأئمة الأمناء والقادة الأدلّاء، ما اظلّت الخضراء و اقلّت الغبراء، و انيعت ثمارالعلم في طروس العلماء، و اترعت كؤوس الفضل من دروس الفضلاء، و بعد فلمّا كان من حكمةاللَّه البالغة و نعمه السابغة أن جعل لحفظ دينه و أحكامه علماء مستحفظين لشرايعه و أحكامه، صار يتلقّى الخلف عن السلف ما استحفظوا من علوم أهل العصمة [الحكمة] (1) والشرف، فبلغوا بذلك أعلى المراتب و نالوا به أتمّ المواهب، و كان ممّن أخذ بالحظّ الوافي [الوافر] (2) الأسنى وفازبالنصيب المتكاثر الأهنى زبدةالعلماء العاملين و نخبةالعرفاء الكاملين، الأخ الأسعد الأمجد، الشيخ أحمد بن الشيخ زين الدين الإحسائى- زيد


1- شرح الزيارة الكبيرة، شيخ احمد احسائى، ج 1، صص 21- 22
2- شرح الزيارة الكبيرة، شيخ احمد احسائى، ج 1، صص 21- 22

ص: 23

فضله و مجده، و علا [أعلى (1) في طلب العلى جدّه- و قد التمس منّي- أيّده اللَّه تعالى- الإجازة في روايةالأخبار الواردة عن الأئمةالأطهار- عليهم سلام اللَّه آناءالليل والنهار- عنّي عن مشايخي الأعاظم الأجلّة و وسائطي إلى رؤساءالمذهب والملّة، فسارعت إلى إجابته و قابلت التماسه بإنجاح طلبته؛ لما ظهر لي من ورعه و تقواه و نبله و علاه، فأجزت له وفّقه اللَّه ... الخ.

صورت اجازه مرحوم مبرور شيخ جعفر بن شيخ خضر

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم

والحمد للَّه ربّ العالمين، الحمدللَّه الذي أبرز أنوارالوجود من ظلمات العدم، و أبان بتغير العالم أنّه المتفرّد بالأزليّة والقدم، و جعل دين نبينا محمد- صلّى اللَّه عليه و آله- من بين الأديان كنارٍ على علم، و ختم به الأنبياء و بأمّته ختم تمام الأمم، و أيّده بالمعجزات الظاهرات بين العرب و العجم، و نصره بالآيات الباهرات المسمعات أهل السمع والصمم، و بعليّ حجةاللَّه الراقي على أشرف كتفين بأشرف قدم، و آله الذين تشرّفت بهم بقاع مكة والبيت و الحرم- صلّى اللَّه عليهم ما خضع خاضع أو خشع خاشع من خشية بارى ءِ النّسم- أمّا بعد فإنّ العالم العامل والفاضل الكامل، زبدة العلماء العاملين، و قدوة الفضلاء الصالحين، الشيخ أحمد ابن المرحوم المبرور الشيخ زين الدين؛ قد عرض علىّ نبذة من أوراق تعرّض فيها لشرح بعض كتاب تبصرة المتعلمين لحجةاللَّه على العالمين، و رسالة صنّفها في الرّد على الجبريّين، مقوّياً فيها لرأي العدليّين، فرأيت تصنيفاً رشيقاً قد تضمّن تحقيقاً، و تدقيقاً قد دلّ على علوّ قدر مصنّفه و جلالة شأن مؤلّفه، فلزمني


1- شرح الزيارة الكبيرة، شيخ احمد احسائى، ج 1، صص 21- 22

ص: 24

أن أجيزه بعد ما استجازني أن يروي عنّي ما رويته عمّن أجازني، كشيخى زبدةالأوايل والأواخر، مشيّد دين الصادق والباقر، أستادالكلّ في الكل، مولانا المرحوم آقا محمدباقر و شيخي أستادالجميع على الأطلاق و فريدالعصر في جميع الآفاق مشيّد مذهب أهل العدل في رأس المأتين بعد الألف من هجرة سيدالثقلين، السيد مهدي الطباطبائي- لا برح الزمان بأيام وجوده مزهراً، والكون ببقاء جنابه فرحاً مستبشراً- عن مشايخهم الأعلام حتى تتّصل السلسلة بالأئمة المعصومين- عليهم أفضل الصّلوة والسّلام- و لا سيّما ما في الكتب الّتي عليها المدار، من الكافي والتهذيب والفقيه والاستبصار، و كذا ما في الوسائل والبحار ... الخ.

شيخ احمد احسائى، پس از شيوع بيمارى طاعون (1) در عراق، به موطن خود بازگشت. و مريم بنت خميس آل عصرى را به نكاح خود درآورده، چهار سال در بحرين اقامت گزيد. و پس از وفات فاطمه بنت على بن ابراهيم، جده فرزندش «شيخ عبداللَّه» عزم عتبات نمود. پس از مراجعت در محله «جسرالعبيد» بصره توقف كرد. از آنجا به «ذورق» رفته، پس از سه سال توقف، در سال 1216 ه. ق. در حالى كه «وهابيان» (2) در كربلا


1- در كتاب «مكتب شيخى» نوشته «هانرى كربن»، ترجمه دكتر فريدون بهمنياربه ص 28 اشتباه نوشته شده است: «در 1209 ه. ق. وباى شديدى به اين اقامت خاتمه داد» طاعون، صحيح است نه وبا.
2- مرحوم «آقا سيد محمدجواد عاملى» از اكابر علماى اماميه كه خود شاهد حمله وهابيان بوده است مى نويسد: در سال 1216 ه. ق. روز عيد غدير به مشهد حسين عليه السلام غارت بردند. مردان و كودكان را كشتند. اموال مردم را گرفتند و در بى احترامى نسبت به آستان مقدس زياده روى كردند و آن را ويران ساختند و از ريشه درآوردند. «مفتاح الكرامة» خاتمه ج 5، ص 512، و دكتر عبدالجواد كليددار كه خود كربلايى است مى نويسد: «سعود» پس از محاصره شهر سرانجام وارد آن گرديد. و كشتار سختى از مدافعين و ساكنان آن نمود .... سپاه وهابى چنان رسوايى در شهر به بار آوردند كه به وصف نمى گنجد. امير سعود پس از آنكه از كارهاى جنگى فراغت يافت، به طرف خزينه هاى حرم متوجه شد. هرچه در آنجا يافت برداشت. «تاريخ كربلا و حائر حسين»، ترجمه صدر هاشمى، ص 20، «تاريخ المملكة العربية السعودية» ج 1، ص 97، «روضةالصفاى ناصرى» ج 9، ص 381، و «اربعة عشرون من تاريخ عراق الحديث» ص 233.

ص: 25

قتل و غارت مى كردند. به بصره بازگشت. و از آنجا به خاطر دورى از مردم به يكى از قراء بصره به نام «حبارات» پناه جست و باز به بصره برگشته، از آنجا به قريه «تنويه» نقل مكان داد. كه محيط آنجا هم موافق طبع نيافتاد و در سال 1219 ه. ق. به قريه اى به نام «اصفاوه» به سفارش عبد المنعم بن سيد شريف جزائرى كه از مشاهير آن منطقه بود عزيمت نمود و آنگاه به قريه اى از قراء واقع بر شعبه اى از شعب شط فرات موسوم به «شطالكار» سپس به «ذورق». آنگاه به بصره و پس از آن عتبات را محل اقامت نمود، تا اينكه تصميم گرفت جهت زيارت مرقد امام رضا عليه السلام هشتمين امام شيعيان به ايران سفر كند.

1/ الف: در دربار قاجاريه

در سال 1221 ه. ق. شيخ احمد بر سر راه خود، در حالى كه 54 سال از عمرش مى گذشت، عازم يزد گرديد. و طبق تأييد همه محققان شيخى و غير شيخى ورود شيخ احمد از جانب علماى امامى مذهب يزد كه از سوابق تحصيلى و اجازات روايتى او كم و بيش آگاه بودند، با استقبال و احترام همراه بود. ولى شيخ احمد با وجود اصرارهاى مكرر اهالى يزد، ترك يزد كرد. و با قبول وعده بازگشت عازم مشهد شد. سپس در مراجعت به يزد، به گفته «شيخ عبداللَّه»: «چون ايشان را (منظور مردم يزد) لايق و شايق ديد، اجابت فرمود، بعض عيال را به مصاحبت على و سيد صالح و خليفة بن ديرم از راه شيراز و بهبهان و ذورق روانه بصره كرد. و خود با يكى از زوجات و سيد حسين در يزد اقامت گزيد و بناى دعوت نهاد ... (1).

در اندك مدتى بر اثر تبحر و دقتى كه در طرح مسائل دينى از خود نشان مى داد، در مدارس علوم دينى ايران، مشهور و زبانزد اهل علم گرديد.

فتحعليشاه قاجار، چون از شهرت شيخ احمد مطلع شد، و شايد به خاطر اين كه قبل از دستيابى شيخ به زعامت دينى شيعيان، او را موافق حال كند و زمينه دوستى را قبل از به اقتدار رسيدن فراهم سازد، اظهار اشتياق نمود كه به هر نحوى شده است، شيخ را البته


1- «شرح احوال»، ترجمه محمدطاهرخان، ص 23.

ص: 26

براى ديدن و در عين حال وابسته به دربار خود كردن كه سياست داخلى درباريان قاجار در قبال همه بزرگان اهل دين مقتضى آن بود، به سوى تهران دعوت كند. و خود نامه اى به اين مضمون خطاب به شيخ احمد نگاشت:

«اگرچه مرا واجب و متحتم است كه به زيارت آن مقتداى انام و مرجع خاص و عام مشرّف شوم، چراكه مملكت ما را به قدوم بهجت لزوم خود منور فرموده لكن مرا به جهاتى مقدور نيست و معذورم و اگر بخواهم خود روانه يزد گردم، لااقل بايد ده هزار قشون همراه آورده و شهر يزد واديى است غيرذى زرع و از ورود اين قشون اهل آن ولا، البته به قحط و غلا مبتلا خواهند گشت، و آشكار است كه آن بزرگوار راضى به سخط پروردگار نيست. والّا من كمتر از آنم كه در محضر انور مذكور گردم، چه جاى آنكه نسبت به آن بزرگوار تكبّر ورزم و پس از وصول اين مكتوب هرگاه ما را به قدوم ميمنت سرافراز فرموده فَبِهَاالمطلوب والّا خود به ناچار اراده دارالعباده خواهم نمود ...». (1)

در منابع معتبر طريقه دينى شيخيه، از اين نامه تلويحاً به عظمت، و يكى از نشانه هاى والايى شخصيت شيخ قلمداد كرده اند (2) مضافاً اين كه نامه هاى فتحعليشاه را كه حاوى مقدارى سؤالات دينى است، مزيد بر اين امر نموده اند.

باتوجه به اوضاع سياسى و اجتماعى زمان فتحعليشاه قاجار، و نفوذ مأموران خارجى و دست اندازى روسيه و انگليس و فرانسه و عثمانى به سرحدات ايران، آنهم در سال 1223 ه. ق.، كه مخاصمه و جنگ هاى شديد با سرداران روسى از جمله «كدويج» در ماجراى «ايروان» و «نخجوان»، فتحعليشاه قاجار طى نامه اى (رمضان 1223 ه. ق) سؤالاتى خدمت شيخ احمد احسائى مطرح كرده كه همراه با پاسخ شيخ در رساله اى كه بعدها به نام «خاقانيه» (3) ناميده شده، از طرف مدرسه دينى شيخيه در ايران چاپ و منتشر شده است. در رساله مذكور سؤالات! فتحعليشاه را چنين مى خوانيم:


1- «شرح حال»، ص 24، كشكول حاج سيد على حسين يزدى ميبدى، ص 209، مشارإليه از تلامذه فاضل اردكانى و شيخ العراقين شيخ عبدالحسين تهرانى بوده است.
2- از جمله كتاب: «هدايةالطالبين»، ص 39.
3- اين رساله در جلد اول كتاب «جوامع الكلم»، ص 120- 130، و در «فهرست»، ص 303، چاپ شده است.

ص: 27

1- استفسار از كيفيت نكاح اهل جنّت.

2- اهل جنّت بيش از چهار زن عقدى مى توانند تزويج نمايند يا نه؟

3- استفسار از احوال مختلفه كه بر انسان وارد مى شود از قبيل حزن و سرور و اقبال بر طاعات و معاصى و حال آنكه سبب ظاهرى ندارد؟

4- سؤال از كيفيت موت و مفارقت روح و نزول در جنت مثالى كه آيا با بدن مثالى است يا جسم دنيوى؟

5- تنعّم جنت مثل تنعّم دنياست يا طور ديگر است؟

و در سال 1234 ه. ق، در رساله «سلطانيه» (1) سؤالات فتحعليشاه را چنين مى خوانيم:

1- سؤال از تفاضل ميانه ائمه اطهار عليهم السلام و تعيين فاضل و مفضول ايشان؟

2- سؤال از مراتب نبوت و ولايت و آنچه متعلق به اينها است.

«شيخ احمد» ضمن پاسخ به اين سؤالات و سؤالات شاهزاده «محمدعلى ميرزا دولتشاه» (2) نسبت به دربار قاجار عنايت خاص ابراز داشته و مدح و ثناى از آن را به حدّى فزونى بخشيده كه فحواى كلام تملّق و گزافه گويى را آشكارا نشان مى دهد از جمله:

1- در «رساله سلطانيه» جلد دوم، «جوامع الكلم» صفحه 244 خطاب به فتحعليشاه قاجار چنين مى نويسد:

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للَّه ربّ العالمين و صلّى اللَّه على محمد و آله الطاهرين. أمّا بعد فيقول العبد المسكين احمد بن زين الدين احسائي: أوردت علىّ من ناحية الرفيعة السامية، و الجهة المنيعة العالية، ناحية الجناب المكين، عزالمؤمنين و حامي الملة والدين، طالب الحق واليقين، مسفرالملوين، و قرةالعين،


1- اين رساله در 5 صفحه در كتاب «جوامع الكلم» ج 2، ص 245، چاپ شده است و در كتاب، «فهرست»، ص 304.
2- متخلص به دولتشاه، پسر بزرگ فتحعليشاه قاجار از زن گرجى او است 1203- 1237 ه. ق. وى پس ازعباس ميرزا نايب السلطنه پسر چهارم فتحعليشاه، رشيدترين اولاد او است «رجال ايران»، ج 3، ص 430.

ص: 28

وجامع كلّ زين، سلطان البرّين و خاقان البحرين، حافظالأمان و مارس أهل الإيمان، عالي القدر و الشأن، و سامي الرّقبة والمكان، السّلطان بن السّلطان بن السّلطان والخاقان ابن الخاقان بن خاقان السلطان، فتحعلى شاه، شدّاللَّه عضده، و هزم اللَّه به جنودالكافرين والمنافقين، و شرّداللَّه بما يمدّه من النّصر جيوش المعتدين، و شيّد بنيان سلطنته بالإمداد والتحصين، و مدّاللَّه ظلال عزّه و نصره على جميع المؤمنين، بحرمة الميامين و خيرالخلق أجمعين محمد و آله الطاهرين- صلواةاللَّه عليهم أجمعين- آمين ربّ العالمين.

2- در رساله «خاقانيه» رساله پنجم، «جوامع الكلم»، جلد اول، صفحه 120، خطاب به فتحعليشاه قاجار مى نويسد:

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للَّه رب العالمين، و صلّى اللَّه على محمّد و آله الطّاهرين. أما بعد فيقول العبد المسكين أحمد بن زين الدين الإحسائي: انّ حضرة جناب العالي الشأن الوثيق الأركان، حاوى السلطنتين: سلطنة العقل و الفهم و سلطنة الملك والسلطان، و فخرالملوك الرياسة والسلطان، و فجرالنور إذا استبان، معزّالمؤمنين ببسطالإحسان، و مذلّ كلّ متمرّد فتّان، ظلّ اللَّه على عباده المؤمنين بالأمان و حصنه المنيع البنيان، الحافظ لحوزة هذه الدّين عن استيلاء أهل الأديان، و حافظالإسلام والإيمان، المحفوظ بعين الملك الديّان من شرّ كلّ جبار و شيطان، من مردةالإنس والجانّ، السلطان بن السلطان بن السلطان والخاقان بن الخاقان بن الخاقان السلطان فتحعلى شاه، الممدود بالنّصر من مددالرّحمن، أدام اللَّه دولته و خلّد سلطنته و حفظه، و ألقى في قلوب العباد محبّته و رفع على الملوك رتبته، ألّلهم فكما وهبت له

ص: 29

الحكمتين: حكمةالفطنة، و حكمةالسلطنة، فهب له من فضلك في هذه الدنيا طول البقاء، و مكّنه في الأرض كما يشاء، واجعل به عندك حسن اللقاء، و توّجه بتاج النّصر من مدد قوتك القاهرة، و ألبسه جمال هيبتك الباهرة، واجعل عاقبته إلى نعيم جنةالدنيا و نعيم جنةالآخرة، فإنّ ذلك عليك سهل يسير، و أنت على كلّ شى ءٍ قدير و بالإجابة جدير، آمين ربّ العالمين.

3- در رساله «مسائل فقهيه»، جلد دوم، «جوامع الكلم» صفحه 22، خطاب به شاهزاده محمدعلى ميرزا چنين مى نويسد:

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للَّه ربّ العالمين، و صلّى اللَّه على محمّد و آله الطّاهرين. أمّا بعد فيقول العبد المسكين أحمد بن زين الدين الإحسائى: انّه قد وردت إلىّ مسئلة شريفة، تشتمل على أبحاث لطيفة من الجنّات، العالي الشأن، شديد الأركان، عضدالدولة الغرّاء و ركن السلطنة الزهراء، حليف السعادة و جليل الرفادة، المحترم الأعظم و الأجلّ الأكرم، ذي الطالع المسعود الأشمّ، الأميرزاده محمد على الشاهزاده زاده اللَّه إرفاده و أجزل إمداده بنصره و تأييده، و مدّ ظلاله و شفقته و رأفته على عباده، و أحيى بماء تعطّفه و بركة شفقته ميت بلاده، إنّه على كلّ شى ءٍ قدير، و بالإجابة جدير، و هى قوله الشريف، أصلح اللَّه أحواله و بلّغه من الخيرات مآله فى مبدئه و ماله آمين.

4- در رساله «صوميّه»، جلد دوم، «جوامع الكلم»، صفحه 1، خطاب به شاهزاده محمد على ميرزا چنين مى نويسد:

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للَّه ربّ العالمين، و صلّى اللَّه على محمّد و آله الطّاهرين، أمّا بعد فيقول العبد المسكين أحمد بن زين الدين الإحسائي: أنّه قد أمرني من يجب علىّ

ص: 30

طاعته، و تلزم علىّ إجابته، و هو ذو الشأن الرفيع، و العزّ المنيع، و الرأي البديع، معزّالدّين و ناصرالمؤمنين، مرغم أنف الباغين، و كاسر شوكةالمعتدين، الركن الأقوى للدولة الزّاهرة، و العضد الأعلى للسّلطنة المنيرة الفاخرة، ذي الذّكر المستطاب لدى أولي الألباب، و نسل الأماجد الأنجاب، حليف السعادة، و كعبةالإفادة، ابن السلطان ابن السلطان، و نجل الخاقان بن الخاقان بن الخاقان محمدعلي الشاهزاده أدام اللَّه إمداده و نصر أجناده، و رفعه على أعلى مراتب العزّ والشّرف و زاده، آمين ربّ العالمين، أمرني لعالي همّته، و عظيم عزيمته، خلّداللَّه دعائم دولته بما يتعلّق بأمر آخرته، أن أكتب في قصّة أحكام الصيام.

5- در رساله «عصمةرجعت»، جلد اول، «جوامع الكلم»، رساله دوم، صفحه 14، شاهزاده محمدعلى ميرزا را چنين خطاب مى كند:

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للَّه جزيل النّعم و الآلاء، و جميل الإفضال والعطاء، و حسن البلاء و جليل العظمة والكبرياء، و صلّى اللَّه على محمد و آله النبلاء، الذين خصّهم بالعصمة والولاء، و جمّلهم بأكمل الثناء، و جعلهم ملوك الدنيا والآخرة والأولى، و صلّى اللَّه عليه و عليهم مادامت الأرض والسّماء، أمّا بعد فيقول العبد المسكين أحمد بن زين الدين الإحسائي: أنّ حامي حوزةالمسلمين و ناصرالدّين و معزّالمؤمنين، العضداليمنى للسلطنة البهيّة و الرّكن الأقوى للدّولة السنيّة، حليف السّعادة و جليل الإفادة و رافد الرفادة، كعبةالكرم و حزم الشيم و المولى المحترم، الشاه بن الشاه بن الشاه محمد على ميرزا الشاهزاده، ادام اللَّه تأييده و إمداده و أشاد نصره و إفاده و أيّده بالنصر هو و أجناده، و حفظه هو و أولاده، و سدّده و سدّد له نظام دولته على ما أحبّه و

ص: 31

أراده، و أصلح بما تقرّبه عينه معاده، و ختم أحواله و أعماله بالسعادة، إنّه سميع الدعاء، لطيف لما يشاء، و هو على كلّ شى ءٍ قدير، و بالإجابة لمن دعاه جدير، رحم اللَّه من قال آمين، فإنّ في ذلك صلاح الدّنيا والدّين، قد أمر محبه و داعيه أن ...

6- در رساله «شاهزاده محمود»، جلد اوّل، «جوامع الكلم» صفحه 200، شاهزاده را چنين خطاب مى كند:

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم

الحمد للَّه ربّ العالمين، و صلّى اللَّه على محمّد و آله الطّاهرين. أمّا بعد فيقول العبد المسكين أحمد بن زين الدين المُطيرِفي الإحسائي الهجري: أنّ الجناب العالي الشامخ، و العلم الجالي الباذخ، ركن الدولة الركين، و عضدالسلطنة المتين، كعبةالوافدين، و عزّالدّين و ناصرالمؤمنين و ملجأ المضطرّين، حليف السّعادة و عظيم الرفادة المحترم، محمود الشّاهزاده أدام اللَّه عليه إمداده، و أنعم عليه زاده، و بلّغه في الدارين مراده، بحرمةالميامين محمّد و آله الطاهرين.

تمامى اين اسناد تاريخى نشان مى دهد كه «تملق گويى» شيخ، نسبت به فتحعليشاه و شاهزادگان قاجار يك شيوه هميشگى بوده است. و درواقع يكى از دلايل اين مسأله كه به تصريح مرحوم ميرزا محمد تنكابنى در صفحه 42 كتاب «قصص العلماء»: «شيخ احمد در هر بلد مطاع و ممجد و سلطان عصر مرحوم فتحعليشاه را با او نهايت خصوصيت ...».

بعدها مشايخ شيخيه كرمان، در مدح صاحبان قدرت قاجارى، شيوه افراط در مدح را تقليد كردند. تا به اين مناسبت، موقعيت اجتماعى خود را به اتكاى قدرت هاى محلى و كشورى وقت، تثبيت، از اين طريق مصالح دنيوى خود را تحكيم بيشترى بخشند، با رعايت بى طرفى بايد گفت در غير اين صورت و با حسن نظر، پاسخ اين سؤال چه خواهد بود؟

ص: 32

دليل ارتكاب به چنين تملق گوييهاى خلاف واقع چه بوده است؟

جهت اثبات اين مسأله كه مشايخ شيخيه ... شيوه شيخ را دنباله روى و تقليد كردند، به ذكر نمونه هايى از چنين تقليدى مصلحتى، توسط «حاج محمدكريم خان» سوم رئيس سلسله شيخيه كرمان بسنده مى كنيم:

1- وى در رساله «ناصريه»، صفحه 297، مندرج در كتاب «مجمع الرسائل فارسى»، چاپ اول، مدرسه ابراهيميه كرمان، مى نويسد:

«... چون در زمان سعادت قران دولت جاويد مدت اعلى حضرت ظل اللَّه، پادشاه دين پناه؛ اعنى سلطان عدالت گستر و خاقان عطوفت سير، حامى حوزه اسلام و مسلمين، مشيّد اركان ملت و دين، مؤسس بنيان مذهب و آئين، جامع هردو رياست يعنى سيف و قلم و مالك هردو سياست يعنى علم و عَلَم، عزت بخشاى اهل ايمان و وفاق و ذلت قراى اهل طغيان ونفاق، كشت زار آمال مؤالف رابارنده سحاب گهرريز و روان بدسكال مخالف را سوزنده شهاب شررخيز، معدن فضل و كرم و منبع حزم و هِمَم، دادگر شهريار باعدل و داد و كرم گستر كامكار عطوفت نهاد، السلطان بن السلطان بن السلطان والخاقان بن الخاقان بن الخاقان، ابوالفتح والنصر والظفر ناصرالدين شاه غازى، رفع اللَّه الولاية سلطنته و شيّداللَّه بنيان مملكته، و نصراللَّه أعوانه في الدين والإيمان، و خذل من عاداه من أهل الشرك والطغيان، و أمضى سيفه على هامات المنافقين، و أيّد به الملة والدين بحق محمد و آله الطاهرين، عليهم صلوات المصلّين. از غايت رأفت و عطوفت كه منظور نظر والا همت ايشان بود تا هرگروهى از خرد و بزرگ آن نهال عنايت را در ظل عطوفت آسوده و هر قومى از وضيع و شريف آن كهف كفايت را در كنف رأفت و رحمت غنوده باشند ...».

2- حاج محمدكريم خان، در زمانى كه «انگليسى ها» به بندر بوشهر كشتى جنگى آورده، قشون پياده مى كردند، به دستور ناصرالدين شاه قاجار، رساله اى در جهاد با اعداى مسلمين تأليف و تصنيف كرد كه آن را «ناصريه» نام نهاد. (1) حاج محمدكريم خان در اين رساله به خاطر اظهار تملق، از قدرت سياسى و نظامى حكومت ناصرالدين شاه در مقابل


1- «نظرى به قرن بيستم»، ص 32

ص: 33

نفوذ انگليسى ها در «ايران و هند» به گزافه ياد كرده، در صفحه 298، مندرج در كتاب «مجمع الرسائل فارسى» (چاپ اول، چاپخانه سعادت، كرمان)، آن را توصيف مى كند:

«طايفه كفره انگليس از مداراى اولياى دولت قاهره آن حضرت مغرور خاسته و جسور گشته، انديشه اغتشاش مملكت ايران- صانهااللَّه عن طوارق الحدثان- را به خاطر گذرانيده است. عدوان و تطاول به بندر ابوشهر بازداشتند و اندازه خويش از دست بگذاشتند و در زمانى كه از كثرت امن و امان خطه ايران به حفظ ثغور حاجت نبود و از اين جهت بندر ابوشهر خالى از جنود مسعود وآنگهى كه طايفه انگليس در وثاق عهد و ميثاق شاهنشاه آفاق بودند و على الاتّصال به دولت خواهى و اخلاص ورزى اظهار ارادت مى نمودند، مكر وشيد و غدر وكيد آغاز نهاده، خويش را به نقض عهد و ميثاق و شقاق و نفاق به نزد جميع اهل دول رسوا و مفتضح ساختند و بدين مكر و دخل در نزد همه اهل دول معروف گرديده و مورد طعن و لعن، آمده بغتتاً از خليج فارس بيرون آمده، بندر ابوشهر (1) را متصرف شده و غافل از اينكه سلطان ايران و شهنشاه زمان اگر تا كنون با آن فرقه دون مدارا فرموده، از غايت رأفت و رحمت بوده و محض آنكه جميع فرق از نكوخواهان و بدانديشان در كنف رأفت و رحمت ايشان بياسايند و اگر بناى انتقام و زير و زبر كردن بنيان آن قوم طغام باشد به اندك اشارت امناى دولت قاهره آن حضرت خاك بنياد دولت ايشان را به آسمان رسانيده و استيلا و شكوه آن گروه را از سرحد ايران بلكه مملكت هندوستان، دوان دوان به سامان اصلى ايشان مى رسانند چنانكه مقاومت نيارند و مخاصمت نتوانند. چنانكه بسيارى از بلاد مشهوره روى زمين سابقاً سلاطين اسلام را از در طاعت و تمكين در زير نگين بود ....

امروز مسلمين همان مسلمين اند؛ بلكه هزار نوبت قوت ايمان و دين ايشان زياد گشته و مكنت و ثروت ايشان از پيش در گذشته و مرايشان را- بحمداللَّه الملك المنان- سلطانى است دين پرور و معدلت گستر و از هر جهت با ثروت و شوكت و مكنت و قدرت و همين قدر كه رأى جهان آرايش قرار گيرد و به خاطر مباركش بگذرد به اسهل وجهى سرحد ايران بلكه ناحيه هندوستان از لوث آن بى دينان پاك خواهد شد ...».


1- بندر بوشهر.

ص: 34

3- همچنين، در صفحه 301 از «رساله ناصريه» مى نويسد:

«سلطان ايران مروّج مذهب و آيين است نه تارك ناموس ملت و دين و اولياى دولت ايران يك رنگ و صداقت شعارند، نه هوس پيشه و غدار و ...».

4- در كتاب «سلطانيه»، صفحه 3 (چاپ دوم، مدرسه ابراهيميه كرمان) خطاب به «ناصرالدين شاه قاجار» مى نويسد:

«سلطان سلاطين جهان و خاقان خواقين زمان، مالك داد و كرم و مجد و شأن و صاحب عزم و همم فضل و احسان، اصحاب غوايت و ضلالت و طغيان، آسمان فخامت و شهريارى، آفتاب شهامت و كامكارى، منبع بينش و كياست و جامع انواع رياست و سياست، السلطان بن السلطان بن السلطان والخاقان بن الخاقان بن الخاقان، شاهنشاه اسلام پناه، ابوالمظفر اعلى حضرت ناصرالدين شاه غازى- ادام اللَّه ايام سلطنته و شيّد بنيان مملكته مادامت السنة واضحة المنار و الملة لايحة الاثار- كه از آغاز سلطنت تا حال پيوسته در پنهان و آشكار، اعوان دين مبين را بر سر تأييدند و مبانى اسلام و آئين را از پى تشييد. در اين اوقات خجسته ساعات از بعضى امناى دولت بهيّه و معتمدان سلطنت عليه حسب الإشاره اعلى حضرت شهريارى- خلّداللَّه ملكه و سلطانه و رفع رايات عزّه و أفاض عليه برّه و احسانه و أكمد أعدائه بتشييد مبانى دولته و اقناهم عن بسيط الأرض بسيف سلطنته- ملاطفت نامه اى رسيد كه پس از اظهار مراحم بيكران و مكارم بى پايان اين خادم دولت اسلام و دعاگوى ملت سادات انام عليهم السلام را به اشاره اعلى حضرت پادشاه ظل اللَّه روحنا فداه، امر فرموده بودند كه به طور اختصار كتابى تصنيف نمايم در اثبات نبوت خاصه ...».

مآخذ شيخى متفق القولند كه شيخ احمد نسبت به اجابت دعوت فتحعليشاه، ضمن اظهار اكراه، تصميم گرفت كه ترك دارالعباده يزد، كند از طريق شيراز عازم وطن اصلى خود، عتبات عاليات شود.

مردم دارالعباده يزد، چون از تصميم شيخ آگاهى يافتند در صدد امتناع برآمدند و به گفته شيخ عبداللَّه: پس از مذاكره با اشراف و اعيان يزد، شيخ احمد ابراز داشت كه: «اگر در پاسخ نامه فتحعليشاه عذرى آورم، خود خواهد آمد و مفاسد مترتبه واقع شود. و اگر

ص: 35

وعده رفتن دهم سرماى زمستان مانع». (1)

بر اين اساس، بيان اين مسأله كه شيخ عبداللَّه نوشته است: «چون ملاحظه مكتوب فرمود كار بر آن بزرگوار دشوار گشت، چاره آن ديد كه سرخويش گيرد و راه وطن درپيش». قابل تأمل مى شود! زيرا شيخ احمد مسأله سرما و صعوبت سفر در زمستان را مطرح كرده است، نه اينكه تماس با دارالخلافه خلاف عقيده و الهامات دينى اوست. و اگر بگوييم كه طرح اين مسأله به اصطلاح اعيان و اشراف يزد، بهانه اى بوده است، آيا به اعتبار تحقيق، عذر بدتر از گناه نيست؟ مگر آنكه اين قول سيد كاظم رشتى را قبول كنيم كه مى نويسد: «گماشتگان سلطان در يزد خدمت شيخ احمد اظهار داشتند كه با وجود اشتياق و خواهش مجدد در صورت عدم اجابت سلطان، بيم مضرت هست. پس زمانى كه اين را شنيد عزيمت تهران كرد». (2) در چنين صورتى، كه از ترس از حكومت و گماشتگان، و على رغم ميل باطنى اش مجبور به عزيمت به تهران مى شود. چرا آنقدر مدح فتحعليشاه مى كند و او را حافظ اسلام و ايمان از شر جباران مى خواند؟! و آيا اين با ساحت معنوى شيخ كه مورد تأكيد خاص شيخيه و عالم شيعيان هم عصرش است، مغايرتى ندارد؟!

از سوى ديگر وقتى «ميرزا عليرضا» نامى كه از فضلاى يزد بوده، متعهد مى شود كه به نحوى اسباب مسافرت شيخ احمد را به دارالخلافه فراهم سازد كه سرما و زمستان وجود ايشان را نيازارد، شيخ احمد بى آنكه ديگر نظرى دهد و يا بهانه اى عنوان سازد، قبول عزيمت كرده و يزد را به سوى تهران ترك فرمود!

در تهران آنچه كه مسلم است فتحعليشاه قاجار نسبت به شيخ از هيچ احترام و بزرگداشتى دريغ نداشت. با اين همه كتب شيخى و غيرشيخى روشن نمى كند كه چرا بعد از ايامى كم، به گفته شيخ عبداللَّه: «خاطر مبارك از توقف و اقامت گرد ملالت گرفت»؟ (3)

آنچه مسلم است شيخ احمد در هنگام اقامت خود در دربار قاجار از نعمات مادى


1- «شرح حال»، صفحه 25.
2- «دليل المتحيرين»، ترجمه فارسى.
3- «شرح حال»، ص 25.

ص: 36

دربار قاجار بهره مندى زيادى داشته است. و معلوم نيست كه قبول چنين نعماتى با دعاوى شيخ كه: «هروقت اراده مى كنم، به حضور ائمه اطهار مشرف مى شوم»، (1) چگونه سازش داشت؟!

توجه اساسى به اين پرسش، نياز به توضيح بيشترى دارد.

شيخ احمد، در رساله اى كه شادروان ميرزا محمد تنكابنى از آن در «قصص العلماء» ياد كرده، مى نويسد: «من در اوايل به رياضات اشتغال داشتم. پس شبى در عالم خواب ديدم كه دوازده امام در يكجا جمع بودند. پس من متوسل و متشبث به ذيل دامان حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام شدم و عرض نمودم كه چيزى مرا تعليم كنيد كه هروقت مرا مشكلى روى دهد بخوانم و يكى از شما را در خواب ببينم و آن مشكل را سؤال كنم تا انحلال حاصل آيد آن جناب اين اشعار را فرمود كه بخوان ... پس جهد و سعى خود را مبذول داشتم و همت گماشتم و هر زمانى كه يكى از امامان را قصد مى كردم در عالم رؤيا به ديدار او مشرّف مى گشتم و حلّ عويصات مسائل از ايشان مى نمودم ...». (2) با چنين مقامى از مراتب كمال معنوى است كه به دربار قاجار آمده و بى آنكه توجه به نادرستى چنين معاشرتى داشته باشد، از مزاياى زندگى دربارى به قدرى استفاده مى جست كه خود صريحاً عواقب آن را چنين ياد كرد: «تا آنكه مرا گذار به ديار عجم افتاد. با حكام و ملوك آن بلوك معاشر شدم. و اعتياد به البسه و اقمشه و اطعمه و اشربه و مساكن ايشان نمودم.

پس آن حالت اوّلى از من مسلوب گشت و الحال كمتر ائمه را در خواب مى بينم». (3)

به هر صورت شيخ على رغم تمايل فتحعليشاه، تصميم مى گيرد تهران را ترك كند. و براى اين كه شاه قاجار را قانع كند كه عدم اقامتش در تهران به نفع صاحب مقام سلطنت است، به روايت شيخ عبداللَّه چنين به عرض قبله عالم مى رساند:


1- «قصص العلماء»، ص 37.
2- همان. اين رساله به خط پدر ميرزا محمد تنكابنى است، و شيخ عبداللَّه شرح اين خواب را از زبان پدرش شيخ احمد احسائى در صفحه 11 و خود شيخ احمد آن را در رساله اى كه در شرح حال خود نوشته است ذكر كرده است. و سركار آقا در كتاب «فهرست»، در صفحه 173 از آن ياد كرده است، كه با آنچه مرحوم ميرزا محمد تنكابنى آورده است كلًا مطابقت دارد.
3- قصص العلماء، ص 37.

ص: 37

«اگر من در جوار سلطان منزل گزينم باعث تعطيل امر سلطنت خواهد بود. سبب پرسيد، فرمود: آيا با احترام و عزت بايدم بود يا خوارى و ذلت؟ عرض كرد بالبداهة: با كمال استقلال و عزت و جلال بايد زيست و ما را رضايى جز رضاى آن بزرگوار و سخطى جز سخط او نيست فرمود: سلاطين و حكام به عقيده خود تمام اوامر و احكام را به ظلم جارى مى نمايند. و چون رعيت مرا مسموع الكلمه داشتند در همه امور رجوع به من نموده و ملتجى خواهند گشت و حمايت مسلمانان و رفع حاجت ايشان نيز بر من واجب است. چون در محضر سلطنت وساطت نمايم خالى از دو صورت نيست اگر بپذيرد تعويق و تعطيل امر سلطنت است، اگر نپذيرد مرا خوارى و ذلت، پس به فكرت فرو رفت و گفت امر موقوف به اختيار است هر بلدى كه اختيار شود مختار ما نيز همان است ...». (1)

بر اين اساس، مقبوليت استدلال مذكور در خاطر خاقان قاجار، مبين اين است كه بيان عقيده فتحعليشاه مبنى بر اينكه: «اطاعت شيخ احمد واجب و مخالفتش كفر است».

بارى جز ريا دربر ندارد. و تأمل در اين است كه چرا شيخ عبداللَّه و بعد از او ديگر رؤساى شيخيه، آن را مستمسكى براى والا نشان دادن شخصيت شيخ در صحنه مملكت، به كار برده و آن را تأييد كرده اند؟!

از جانب ديگر، شيخ احمد با اين استدلال، جارى شدن ظلم را بر توقف خود در تهران ترجيح داده است. چه ممكن بود، توقفش در جريان ظلم و ستم، ايجاد مانعى كند، ولى نخواست، چرا؟

به عبارت ديگر، جارى شدن ظلم را به خاطر اين كه امر سلطنت به تعويق نيفتد و تعطيل نشود، آن را روا داشته، و يا به علت اين كه مبادا فردا خوارى و ذليلى پيش بيايد كه مسلم آن هم چيزى جز طرد از دربار قاجار نبوده، سكوت در برابر جارى شدن ظلم را ترجيح مى دهد. تا نه بر شيوه تقيه، بل به گونه مآل انديشى، احترامش محفوظ ماند. ولو


1- «شرح حال» ص 27. «سيدكاظم رشتى»، در كتاب «دليل المتحيرين» همين مضامين را نقل كرده است. با اين تفاوت و اضافه كه شيخ احمد گفته است: «بهتر به حال شما و من آن است كه در شهر دورتر به سر برم؛ چرا كه اين همه بلاد متعلق به شما است هرجايى كه باشم جوار شماست».

ص: 38

آنكه باب ظلم، با عدم احترامش مقدارى مسدود شود!

با اين همه، و اگر هم پذيرفته شود كه حقيقتاً به خاطر دورى از كانون ظلم و فساد مصمم به ترك دارالخلافه شد، معلوم نيست چرا به خاطر آلودگى خاطرش مبنى بر اينكه حملاتى از جانب «وهابيان» به بصره عراق شده است، و زن و فرزندانش در اين مخاصمه درگير، از همين سلطان كمك مى جويد. و استثنائاً تقاضاى مساعدت او از طرف فتحعليشاه قاجار پذيرفته شده، «شاهزاده محمدعلى ميرزا» را كه در آن هنگام حاكم كرمانشاهان و خوزستان و هويزه بوده است، مأمور بازگرداندن عيال و اثقال شيخ احمد، با تأكيد بر رعايت كمال عزت و احترام مى شود!؟ (1) و حتى پس از آنكه ترك دارالخلافه را مى كند، قلم را در مدح و تملق گويى سلطان و شاهزادگان كه در «كانون ظلم و فساد» غوطه ورند، در قلمدان نمى نهد!

شيخ احمد در ابتداى امر، و پس از اينكه موافقت خاقان قاجار را كسب مى كند، مصمم بود كه به عراق مراجعت، و در عتبات عاليات اقامت گزيند. ولى فتحعليشاه مخالفت اين رأى را كرده، با اين استدلال كه «بصره و حوالى را گنجايش آن مبارك وجود نيست. و غالب بنابر «تقيه» است و عالمى چون آن بزرگوار علم خود را اظهار نتوان داشت. خاصه كه عرب را با آن حكم و اسرار انسى نيست و بر مثل آن عالم بزرگوارى واجب است كه نشر احكام در ميان انام و كشف سحاب ظلام از خاص و عام فرمايد و اين امر در بلاد عرب صورت امكان نپذيرد». (2) شيخ احمد اين منطق را پذيرفته و با علم به اينكه عتبات عاليات در عصر او بزرگترين مركز تجمع فضلا و علماى اماميه است، و زمينه براى تأثيرگذارى بر حوزه هاى دينى مساعدتر، و بى آنكه معترض اين معنى شوند كه منطق فتحعليشاه ناشى از توجهى است كه نسبت به رقابت هاى سياسى ايران با عثمانى مبذول مى دارد، پيشنهاد را پذيرفته و به گفته «شيخ عبداللَّه»: «پس از اصغاى اين كلمات ملاحظه فرمود كه در ابناى عجم كسانى كه متحمل بعضى اسرار و حكم باشند يافت


1- جريان اين گفتگو را شيخ عبداللَّه در رساله شرح حال به تفصيل ذكر كرده و در صفحه 26 ترجمه فارسى آن مذكور است.
2- «شرح حال»، ص 26.

ص: 39

مى شود، معهذا اظهار قبول مسؤول فرمود ...». (1) كه آن هم چنانچه در مباحث بعد مطرح خواهيم كرد، بنا به نص منابع شيخيه، ابناى عجم متحمل اسرار و حكم شيخ نشدند! و عاقبت الامر تن به ترك اين سرزمين داد. و استدلال خاقان قاجار باطل و پيش بينى ايشان كه توأم با قبول استدلال مذكور بود، موافق حال نشد.

در موارد متعددى از كتب تذكره و تاريخ مشايخ شيخيه خوانده ام كه شيخ احمد، پس از اينكه تصميم گرفت تهران را ترك كند: «يزد را اختيار فرمود، چرا كه اهلش را لايق و شايق ديده بود». (2)

البته اين امر مورد انكار محققان نيست كه مردم و فضلاى وقت يزد خاصه مرحوم ملا اسماعيل عقدايى، حاج رجبعلى، ميرزا على رضا، سيد نبيل، آخوند ملا محمد حسين، آخوند ملاعليرضا خراسانى، ملا على اكبر زارچى و ميرزا محمدعلى، همگى تصديق علم و فضل و جلالت شأن ايشان را نموده و به مجلس درس ايشان حاضر مى شدند. ولى اين تصديق ها، و لايقى و شايقى و قدردانى مردم يزد، تا وقتى ادامه داشت كه افكار شيخ احمد كاملًا در مسائل اصول عقايد مذهب شيعه انتشار نيافته بود، چنانكه به تصديق حاج محمدكريم خان كرمانى: «پس از آن به يزد مراجعت فرمودند و از آن جا چون خورده خورده بزرگان ايشان قدر آن بزرگوار را ندانسته از خدمتگزارى ايشان كوتاهى كردند، روانه عراق عرب به زيارت عتبات عاليات عرض درجات گشتند ...»، (3) و اين آخرين مراجعت شيخ به يزد بوده است. نه دومين آن. زيرا ميان اين مراجعت از تهران به يزد و آخرين سفر شيخ به يزد، مسافرت ها و حوادث متعددى بروز كرده است، كه لازم است به منظور روشن شدن آن، و در غايت نوساناتى كه در شايقى و لايقى اهالى يزد بل فضلا و علماى دينى وقت ايران به وجود آورد، تفصيل مظان آن را مد نظر آوريم:

شيخ پس از ترك تهران، در صفر سال 1224 ه. ق.، وارد يزد شده و پس از دو سال اقامت و تدريس و تأليف و ترويج، جهت زيارت آستان حضرت امام رضا عليه السلام عازم مشهد


1- «شرح حال»، ص 26.
2- «شرح حال»، ص 27.
3- «هدايةالطالبين»، ص 41.

ص: 40

و مجدداً به يزد مراجعت كرد. ايامى كوتاه پشت سر گذارده بود كه فسخ عزيمت كرده از طريق اصفهان و كرمانشاه، عازم زيارت و مجاورت عتبات عاليات شد.

شاهزاده محمدعلى ميرزاى دولتشاه، والى كرمانشاهان و خوزستان، چون خبردار شد شيخ احمد احسائى به سوى كرمانشاه در حال حركتند، تا از اين طريق مشرف به ارض عتبات شوند: «خود و تمامى اهل شهر به عزم استقبال درآمده در «چاه كلان» كه خارج شهر است سراپرده ها نصب نموده و خود تا «تاج آباد» كه چهار فرسخى است استقبال نمود. و در ركاب ظفر انتساب مراقبت كرده و در عرض راه ذكرى از توقف كرمانشاه رفت. چون وارد سراپرده شدند، آن بزرگوار شاهزاده را به خلوت خواسته و فرمود: مراد از اقامت من در اين بلاد چيست؟ عرض كرد: رضاى پروردگار و جوار آن بزرگوار و امتياز از همگنان و سرافرازى در ميان ايشان، فرمود: باعث مهاجرت از يزد نه تنگى معاش بود، نه بدى اهلش، و حال اين كه خروج جانشان از تن آسان تر بود تا مفارقت من لكن اشتياق زيارت و قرب جوار آل اطهار عليهم السلام و ناپايدارى روزگار سبب شد كه وسيله ارتحال را مهيا سازم و در خدمت آن بزرگوار روانه عتبات نمايم والّا خروج آن بزرگوار از اين ديار بر من دشوارتر است تا خروج روح از تن ... پس آن بزرگوار خواهش وى را قبول و پس از دو روز به شهر نزول فرمود و اين وقت دويّم شهر رجب از سال هزار و دويست و بيست و نه هجرى بود. پس با نهايت جلال و فراغت بال دوسال توقف فرمود و شاهزاده نيز همواره اوقات احترام بلانهاية و اكرام فوق الغاية مى نمود». (1)

متأسفانه اطلاعى از چگونگى رابطه شيخ با شاهزاده محمدعلى ميرزا، در طول دو سال اقامت در كرمانشاه در دست نيست. ولى در هرصورت، از نظر تاريخى دو چيز مسلم و مسجّل است:

اوّل: اينكه شيخ در خدمت شاهزاده با نهايت جلال زندگى مى كرده است، و اين مسأله هم كه شيخ احمد نزد فتحعليشاه عنوان كرده بود، ديگر مطرح نگشته كه: «سلاطين و حكام به عقيده خود تمام اوامر و احكام را به ظلم جارى مى نمايند» (2)


1- «شرح حال»، ص 34
2- همان، ص 27

ص: 41

دوم: از سوى ديگر به گفته مرحوم سيد كاظم رشتى، جانشين و هوادار خاص شيخ، «محمد على ميرزا هر سالى هفتصد تومان به او مى داد ...» (1) بى مورد نيست كه شيخ عبداللَّه در رساله خود كه گفتيم مستقيماً از پدر كسب آگاهى كرده است، در مورد مرگ شاهزاده محمدعلى ميرزا در رابطه با زندگانى «بانهايت جلال و فراغت بال» شيخ به تجليل مى نويسد: « (شيخ احمد) با نهايت جلال و فراغت بال زيست فرمود. تا اينكه شاهزاده محمدعلى ميرزا به رحمت ايزدى پيوست، پس از وى تمامى نعمت هاى آن بلد روى به نقصان و زوال آورد كه گويا تماماً به وجود او بسته بود ...». (2)

ميرزا محمد تنكابنى، به نكته اى بس ظريف اشاره دارد كه توجه و تأمل در آن، مى تواند روشنگر شناختى بهتر از رابطه شيخ با محمدعلى ميرزا باشد:

«در بعضى از ازمنه شيخ را قروضى پيدا شده بود. پس شاهزاده آزاده، محمدعلى ميرزا به شيخ گفت كه يك باب بهشت به من بفروش من هزار تومان به تو مى دهم كه به قروض خود داده باشى. پس شيخ يك باب بهشت به او فروخت، و به خط خود وثيقه نوشته و آن را به خاتم خويش مختوم ساخته، به شاهزاده داد و هزار تومان از او گرفته و قروض خود را پرداخت». (3)

از آنجايى كه موضوع اين رابطه، دربرگيرنده تعابير متعددى است و اهل تحقيق هريك به فراخور مقالات و كتب خود نسبت به آن واكنش خاصّى نشان داده اند، از جانب بعضى علما و مشايخ شيخيه ردّيه هايى ذكر و نگاشته شده است كه اهمّ آنها نظريه «شيخ عبدالرضا ابراهيمى»، رهبر فعلى شيخيه مى باشد، كه ضمن رساله كوتاهى كه در رد كتاب «مزدوران استعمار در لباس مذهب» (4) نگاشته، آن را عنوان كرده است:

«شيخ عبدالرضا ابراهيمى، در جواب اين مسأله، اصل قضيه را نتوانسته است انكار


1- «قصص العلماء» ص 38
2- «شرح حال»، ص 36
3- «قصص العلماء»، ص 36
4- اين كتاب نوشته «سيد ضياءالدين روحانى»، با مقدمه اى از ناصر مكارم شيرازى است.

ص: 42

كند و مى نويسد: «شايد يك چيزى بوده و شاخ و برگى بر آن افزوده اند». (1) و بعد از آن حديثى را از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه: «هركسى تطوع كند براى خداوند به نمازى در اين روز (اوّل شعبان) پس به تحقيق به شاخه اى از درخت طوبى آويزان شده است. و كسى كه تصدق بدهد، در اين روز به تحقيق آويزان شده است به شاخه اى از آن تا اينكه بسيارى از كارهاى خير را شمرد و فرمود: هركس تخفيف بدهد از تنگدستى از قرضش يا از آن كم كند، پس به تحقيق آويزان شده است به شاخه اى از آن ...». مثلًا ذكر اين حديث يا امثال اين حديث در ميان بوده و شاهزاده محمدعلى ميرزا خواسته با اداى قرض شيخ به اين ثواب برسد و قرض ايشان را پرداخته و اشخاصى امثال نويسنده كتاب «مزدوران»، شاخ و برگ براى آن درست كرده اند كه شيخ بهشت فروخته و به هرحال آنچه عرض كردم، بنابراين فرض است كه يك چيزى بوده و چيزى بر آن افزودند والّا بعيد نيست كه هيچ چيز نبوده و دروغى ساخته اند ...». (2)

آنچه در اين پاسخ مشهود و هويدا است، اين است كه اوّلًا: شيخ عبدالرضا ابراهيمى، دليلى در رد سند بهشت فروشى شيخ به شاهزاده قاجار نياورده است.

ثانياً: اصل قضيه را انكار نكرده و اين جمله كه «چيزى بوده ...» مؤيد آن است.

ثالثاً: ذكر حديث پيامبر به صورت فرض مطرح شده كه شايد اين حديث مورد گفتگوى شيخ احمد و شاهزاده بوده است، در حالى كه معلوم هم نيست كه چنين بوده باشد.

رابعاً: اصل قرض و درخواست شيخ احمد را از شاهزاده نفى نكرده است. فقط گفته است كه «شاخ و برگى به آن افزوده اند». بر اين اساس شبهه به قدرت خود باقى است كه به هرحال شيخ با آن همه فضائل و مواهب، خرج بيش از دخل كرده و از يكى از حكام وقت كه به عقيده خود شيخ و به تصريح شيخ عبداللَّه: «تمام اوامر و احكام را به ظلم جارى مى نمايند» (3) دست كمك دراز كرده و در قبال فروش يك باب بهشت مبلغ هزار


1- «پاسخ به كتاب مزدوران استعمار»، ص 51
2- همان، ص 51
3- «شرح حال»، ص 27

ص: 43

تومان، كه در زمان خود مبلغ بس هنگفتى بوده است از شاهزاده محمدعلى ميرزا دولتشاه دريافت كرده است، و طبق وصيت او، قباله فروش بهشت را كه به خاتم شيخ مهر شده بود در كفن او نهادند و بعدها به روايت ميرزا محمدتنكابنى شخصى از شيخ احمد پرسيد كه: «شما در علم كيميا اطلاع داريد يا نه؟ شيخ گفت: علم كيميا را مى دانم. (1) آن شخص گفت: اگر شما در كيميا سررشته داريد؟ چرا كيميا را به كار نمى بريد تا قروض خود را ادا كنيد؟ شيخ در پاسخ گفت: آرى من كيميا دارم اما كار آن را ندانم». (2) و «حاج عبدالرضا ابراهيمى» در اين خصوص كه چگونه شيخ علم كيميا را مى دانسته است، در حالى كه نمى توانسته به آن عمل كند، نظر مى دهد: «عرض مى كنم اگر ديگران ظاهر اين علم را داشته اند ايشان باطن اين علم را هم داشته اند و چه بسا عمل آن را هم فرموده باشند؛ ولى يقين است كه اگر مى فرمودند عمل آن را هم دارم خطر جانى برايشان داشت. و مسلّماً از باب تقيه اظهار نمى فرمودند»! (3)

از سوى ديگر، وقتى در اصفهان «صدرالدوله» (4) ملكى از املاك خويش را كه موسوم به «كمال آباد» بوده است، پيش كش شيخ احمد كرد و اين تنها دارايى مورد توجهى بوده است كه پس از مرگ محمدعلى ميرزا در اختيار داشت، مكتوبى به شيخ عبداللَّه فرستاد كه روانه اصفهان شود و ملك كمال آباد را بفروشد و «شيخ عبداللَّه چون وارد اصفهان شد در اين وقت صدر وفات يافته بود و تمام املاكش را ديوان ضبط نموده و


1- حاج محمدكريم خان در اين خصوص مى نويسد: «شيخ احمد در علم كيميا استاد حكما بودند» و «درعلم اكسير و كيميا، عجايب و ظاهر و باطن آن را ايضاح فرمود به طورى كه جابر و جلدكى ادنى خادم ايشان مى شدند ...»! هدايةالطالبين، صص 64- 65.
2- قصص العلماء.
3- «پاسخى به كتاب مزدوران استعمار»، ص 54.
4- در صفحات بعدى، وقايع توقف شيخ را در اصفهان مورد بررسى قرار داده ايم. اجمالًا بايد دانست كه «صدرالدوله» حاج محمدحسين خان معروف به صدر اصفهانى، كسى كه بنا به گفته مرحوم فتحعلى خان صبا ملك الشعراء «از كاه كشى به كهكشان شد». حاج محمدحسين در زمان خود يكى از ثروتمندان و بزرگان اصفهان بلكه ايران بوده است. صاحب منصب امر ماليه ايران، وزارت استيفاء، صاحب صدارت، متوفى 1239 ه. ق.، از تقديمى هاى او به فتحعليشاه كه تا امروز باقى است، تخت طاووس، درخت جواهر و صندلى جواهر است. «رجال ايران»، ج 3، ص 381.

ص: 44

كمال آباد نيز در جمله آنها بود. حاكم بلد، محمديوسف خان را ملاقات و مطالبه نمود.

گفت مرا معلوم است كه اين ملك حق شماست، لكن مرا بدون رخصت سلطان واگذاردن ميسّر نيست، على العجاله كسى در آن تصرفى ندارد تا تكليف معلوم گردد. لاجرم روانه تهران گشت. چون از ورودش آگاه شد احضارش نمود و كمال مهربانى اظهار فرمود.

پس از مراجعت شاه متوجه اللَّه يارخان وزير و ميرزاخانلر گشته فرمود كه باعث رفتن تهران را معلوم نمايند. حسب الامر آمده و معلوم نموده معروض داشتند فرمود: اگر اين باب گشوده شود كار دشوار خواهد بود. و بايد باقى املاك را نيز واگذار نمود. لكن درعوض يكى از قراء كرمانشاهان را فرمان نوشته تسليم نمائيد و استدعا كنيد، دست از اين آبادى بردارد. پس فرمان چياه كيود را كه از مزارع نيلوفر است تمام كرده آوردند و حكايت بازگفتند. در جواب فرمود كه اما «چياه كيود» تفضلى از شاه است، لكن كمال آباد در ملك ماست. و تخليه يد از او نخواهيم كرد. ولو اين كه حال سكوت كنيم. الغرض فرمان را گرفته به كرمانشاه مراجعت نمود. چياه كيود را متصرف گشت ...». (1)

قبول اين بخشش از جانب شاه اوّلًا، و تعجيل در فروش آن پس از نااميدى از فروش ملك صدرالدوله كه آنهم خود حاكمى (2) بوده است، ثانياً موقعيت تنگى معاش شيخ احمد را پس از توقّف پرداخت ماهى هفتصد تومان و ديگر بخشش هاى شاهزاده نشان مى دهد كه خود دررابطه با آنچه بيان شد، موجب تأمل بيشترى براى پژوهندگان است!

2/ الف: تكفير ورد
اشاره

«شيخ، پس از توقف در كرمانشاه در سال 1232 ه. ق.، به زيارت بيت اللَّه الحرام مشرف، پس از انجام مناسك حج به نجف اشرف و از آنجا به كربلا مشرف شده و در سال 1234 ه. ق.، به كرمانشاه بازگشت تا از آنجا عازم زيارت آستان قدس حضرت


1- «شرح حال»، ص 38
2- همان، 36

ص: 45

امام رضا عليه السلام و از آنجا تشريف فرماى قم گرديد و از آنجا به قزوين ...». (1)

«ميرزا عبدالوهاب قزوينى» كه خود از اجلّه علماى قزوين بود، شيخ احمد را دعوت به قزوين كرده بود. و از اين رو شيخ در قزوين مهمان او بود و در خانه او اقامت گزيد. به گفته «مرحوم ميرزا محمدتنكابنى» كه در اين خصوص تنها مأخذى است كه موقعيت و روابط شيخ احمد را در قزوين به نگارش درآورده توجّه كنيد:

«شيخ روزها در مسجد جمعه نماز مى كردند و علماى قزوين همه حاضر مى شدند و اقتدا مى نمودند و «حاجى ملا عبدالوهاب» از مريدان شيخ بوده و به اعتقادم قوه غور درحقيقت اعتقادات شيخ نداشت. پس شيخ احمد به بازديد علماى قزوين مى رفت و علما به همراه او بودند. روزى به بازديد «شهيد ثالث» (2) «حاج محمدتقى» رفتند. پس از طى تعارفات مرسومه، شهيد از شيخ سؤال كرد كه در معاد، مذهب شما و ملاصدرا يكى است. شيخ گفت چنين نيست. مذهب من وراى مذهب ملاصدرا است. شهيد به برادر كوچكش «حاجى ملاعلى» گفت برو در كتابخانه من شواهد ربوبيه ملاصدرا در فلان موضع است او را بياور. حاجى ملاعلى چون از تلامذه شيخ احمد بود مساهله و مسامحه و مسارفه در احضار شواهد ربوبيه نمود. شهيد ثالث به شيخ گفت اكنون كه نزاع نمى كنيم كه مذهب شما و ملاصدرا در معاد يكى است. ليكن شما بگوييد كه مذهب شما در معاد چيست؟ شيخ گفت كه من معاد را «جسم هور قليائى» مى دانم و آن در همين بدن عنصرى است مانند شيشه در سنگ. شهيد فرمود كه بدن «هور قليايى» غيرعنصرى است و ضرورى دين اسلام است كه در روز قيامت همين بدن عنصرى عود مى كند. نه بدن هور قليائى. شيخ گفت كه مراد من همين بدن است.

بالجمله هنگامه مناظره در ميان ايشان گرم شد. پس يكى از تلامذه شيخ كه از اهل


1- در مورد صدرالدوله مراجعه كنيد به مبحث «شيخ احمد در اصفهان، رمضان».
2- ابوعبداللَّه شمس الدين دمشقى، متوفى 786 ه. ق.، از اكابر علماى اماميه را «شهيد اوّل» و شيخ زين الدين بن على، متوفى 965 ه. ق.، از مفاخر و اعيان علماى اماميه را «شهيد ثانى» و ملا محمد تقى برغانى كه در سال 1264 ه. ق. به دست بابيه كشته شد ملقب به «شهيد ثالث» شد. بعضى از فضلا هم، قاضى نوراللَّه شوشترى و بعضى ديگر ملا عبداللَّه شوشترى را به عنوان شهيد ثالث ياد كرده اند.

ص: 46

تركستان بود با شهيد در مقام مجادله برآمد و غرضش محاجه و مجادله بود، نه استكشاف و حق، شهيد سكوت مى نمود. پس از آنجا برخاستند و اجتماع مبدل به افتراق و وفاق مبدل به شقاق شد. در آن روز شيخ چون به مسجد براى نماز رفت از علما كسى همراه او نرفت و در مسجدش حضور بهم نرسانيدند مگر حاجى ملاعبدالوهاب. پس حاجى ملاعبدالوهاب از شيخ احمد خواهش نمود كه رساله اى در معاد و اعاده بدن عنصرى تأليف نمائيد تا رفع شبهه شود. شيخ رساله اى نوشت ثمرى نبخشيد. و همهمه «تكفير» شيخ در قزوين شيوع يافت. و آن رساله در «اجوبةالمسائل» شيخ جمع شده و در دارالطباعه منطبع گرديد. چون «هنگامه تكفير شيخ» گرم شد و شيخ مرد معروف معلمى بود حاكم شهر «شاهزاده ركن الدوله علينقى ميرزا» بود. به جهت رفع بدنامى خود كه در قزوين چنين هنگامه شد و البته خوش آيند پادشاه نخواهد بود. لهذا خواست كه شقاق را به وفاق مبدل سازد. پس علما را در شبى ضيافت نمود و شهيد و شيخ را نيز دعوت كرد.

در زمان حضور مجلس شيخ احمد مصدر بود. بعد از او شهيد نشست. اما ميان خود و شيخ فاصله قرار داد. چون خوان ترتيب دادند، براى شهيد و شيخ يك خوان نهادند. شهيد در آن خوان شريك نشد. و آن خوان كه پس از او گذاشتند شروع به غذا خوردن نمود و در هنگام نشستن دست بر يكطرف صورت گذاشت كه محاذات با شيخ داشت. پس از صرف غذا شاهزاده كه مضيف بود، عنوان سخن آغاز و در باب انجام ساز و باز اهتمام تمام فرمود كه جناب شيخ سرآمد علماى عرب و عجم و لازم الاحترام است، شهيد نيز بايد در احترام ايشان كوتاهى جايز ندارد و سخن مفسرين كه در ميان اين دو عالم، افساد و شجره عناد را كشته اند قلع و قمع واقع بايد نمود. شهيد در جواب گفت كه درميان كفر و ايمان اصلاح و آشتى نيست. و شيخ را در معاد مذهبى است كه خلاف ضرورى دين اسلام است، و منكر ضرورى كافر است، شاهزاده هرچند الحاح در انجاح امرا صلاح نمود، از اصلاح جز سلاح حاصلى پديد نيامد و آن مجلس منقضى شد. شهيد در تكفير شيخ تأكيد و تشديد نمود» ...! (1)


1- «قصص العلماء»، ص 42.

ص: 47

در اين خصوص، و باتوجه به اينكه مسأله تكفير، اهم وقايع حيات شيخ احمد، و سرآغاز انزواى شيخيه از جامعه شيعه، و طرد آنان از حوزه هاى دينى نجف، كربلا، قم، مشهد، اصفهان و .... و درغايت به حق و به ناحق همراه با كشمكشهاى بس زيادى شد، بايد تأمل نمود. زيرا به هرحال فرقه اى در شيعه اماميه تحقق پذيرفت و سياست هاى داخلى و خارجى با سياستمدارى و به عنوان مذهب، به تشديد اختلافات و منازعات در ميان عوام هردوگروه، از هيچ سعى و كوششى فروگذارى نكردند. خصوصاً آتيه شيخ و مشايخ پس از او، در تحليل اين وقايع، به تأليف و نوشتن مطالب فراوانى پرداختند. كه بى شك مى بايست براى دستيابى به حقيقت امر، همه آنها را مدنظر آورد.

اوّلًا به گفته «سركارآقا ابوالقاسم بن زين العابدين بن كريم»، چهارمين پيشواى شيخيه، پس از شيخ احمد احسائى: «چيزى كه مسلّم است و قابل انكار نيست و از مجموع روايات مختلفه پيداست، همانا مسأله تكفير است كه قطعاً واقع شده و مرتكب اوّل آن مرحوم «ملا محمدتقى برغانى» معروف به شهيد ثالث بود». (1)

ولى مشاراليه از نظرگاه شيخيه: «از علماء مسلم و معتبر هم نبودند، بلكه واعظى بودند و خود را اعلم مى ناميدند و سوادى هم نداشتند. و حتى كتابى در مرثيه نوشته اند كه قصص و حكايات دروغى در آن جا روايت كرده و نفهميده و اهل علم هم كتابش را معتبر نمى دانند». (2)

ولى مرحوم «محمدعلى مدرس»، صاحب «ريحانةالأدب» در شرح حال ايشان به نقل از كتاب «احسن الوديعة في تراجم مشاهير مجتهدي الشيعة» تأليف «سيد محمدمهدى»، نوه برادر مرحوم صاحب روضات الجنات كه از علماى اماميه و از تلامذه «سيد ابوتراب خوانسارى» بود، برخلاف نظريه سركارآقا در شرح حال «ملا محمدتقى برغانى بن محمد قزوينى»، معروف به «شهيد ثالث» مى نويسد: «از اكابر علماى شيعه مى باشد ... در شهر قزوين به تحصيل ادبيات و علوم عربيه پرداخت. سپس در قم چند


1- «فهرست»، ص 190
2- همان.

ص: 48

روزى حاضر درس «صاحب قوانين» (1) و در اصفهان نيز در حوزه جمعى از اكابر علمى حاضر شد. سپس در عتبات از «شيخ جعفر كاشف الغطاء» و «صاحب رياض» و پسرش «سيد مجاهد»، علوم دينيه را اخذ كرد. بسيار عابد و زاهد و باتقوى و شب زنده دار بود ...

اوقاتش در ترويج احكام دين و تخريب اساس مبتدعين مصروف شد، مواعظ وى مورد حيرت حاضرين از هر طبقه بود. كتاب «عيون الاصول» در اصول فقه، «مجالس المؤمنين» مواعظ، و «منهج الاجتهاد» در شرح «شرايع الاسلام»، از تأليفات اوست». (2)

بدين لحاظ قضاوت در اين امر كه شيخ محمدتقى قزوينى، آيا به زعم سركارآقا «سوادى هم نداشتند» و يا از علماى مسلّم شيعه بوده اند، بسيار مشكل است و بضاعت علمى نويسنده اين سطور، قادر به استخراج نظريه واقعى و حتى فى مابين نيست. با اين همه رأى صاحب ريحانةالادب را به دليل مقام پژوهشى ايشان، پسنديده تر مى داند.

به هرحال، سركارآقا به نكته اى اشاره مى كند، كه اگرچه صرفاً نظريه ايشان است و براى آن مدرك موثقى هم ارائه نداده اند، اما مى توان مبين نقطه نظر شيخيه در مورد علت اصلى تكفير باشد:

«حقيقت امر اين بود كه برغانى دعوى اعلميّت بلد را داشت. و متوقّع بود كه شيخ بزرگوار در ورود به قزوين كه همه اهل بلد و علماى محل و محترمين و حاكم و رعيت استقبال كرده بودند، به منزل آقاى برغانى وارد بشود. در حالى كه دعوت خاصى هم نكرده بود. و مرحوم عالم فاضل كامل آقاميرزا عبدالوهاب قزوينى كه از اجله علماى آنجا بود از مرحوم شيخ دعوت كرده بود، و ايشان هم اجابت نموده بودند .... الان كه همه اين داستان ها گذشته ولى خدا داناست كه حقيقت امر ابتدا جز آنچه عرض شد نبود. و حفظ جاه طلبى آن ملّا امر را به اين جا رسانيد». (3)

البته اگر تكفير شيخ احمد، با تمام فضائل و بزرگوارى آن جناب، صرفاً معلول


1- ميرزا ابوالقاسم، معروف به ميرزاى قمى، فاضل قمى، محقق قمى. از اكابر علماى قرن سيزدهم اماميه، متوفى 1231 ه. ق.
2- «ريحانةالأدب»، ص 247، ج 1.
3- «فهرست»، ص 195.

ص: 49

جاه طلبى و يا به گفته سركارآقا: «بردراهم ايران و هند ترسيدند و فكر كردند رياستى متزلزل شود ...» (1) كار به آنجا نمى رسيد كه بسيارى از اجله علماى اماميه، پس از مرحوم شيخ محمدتقى، حكم به تكفير دهند. و شيخيه را با تكفير، يا عدم تأييد بعضى از مطالب مهم شيخ احمد، به هرحال از مراكز شيعه اماميه دور نگه دارند، و اكابر اماميه از آن زمان تاكنون، نسبت به مشايخ شيخيه، و حتى مشايخ شيخيه نسبت به علما و مراجع تقليد شيعه، در يكصد و پنجاه سال اخير، روش احتياط و عدم اختلاط پيشه خود سازند. اين را به هرصورت بايد پذيرفت. (2) و دليل اين تفكيك و جدايى را هم صرفاً «دراهم ايران و هند» قلمداد كردن، چندان موافق عقل به نظر نمى رسد!

پس از مرحوم شيخ محمدتقى قزوينى، به استناد گفته مرحوم ميرزا محمدتنكابنى، «آقاسيدمهدى»، و «حاجى ملا جعفر استرآبادى»، و «آخوند ملاآقا دربندى»، و «مرحوم شريف العلما»، و «آقا سيد ابراهيم»، و «شيخ محمدحسين صاحب فصول»، و «شيخ محمدحسن نجفى صاحب جواهر»، بلكه اكثرى از فقهاى عصر شيخ، ايشان را تكفير نموده اند. و اين موضع گيرى هم تنها به خاطر نظريات خاص شيخ احمد در باب معاد جسمانى نبوده است. اكنون بايست ديد مشايخ شيخيه در اين خصوص چه نظريه اى اظهار فرموده اند!

سركارآقا مى نويسد: «از جمله مكفرين آن شيخ بزرگوار، موافق شهادت صاحب قصص العلماء، سيد ابراهيم قزوينى صاحب ضوابط و نتائج است كه بهترين معرف ايشان هم در مراتب علم و ادب و كمال و معرفت همين دو كتاب ايشان است و ما تسويد اوراق نمى نماييم و عقايد سخيفه او را در هر باب هركس خواند مى فهمد و ديگر شريف العلماى مازندرانى و شيخ محمدحسين صاحب فصول است كه همانچه خود صاحب قصص در مكارم اخلاق و رقابت هايى كه بين اين دو عالم بوده كه حتى نماز جماعت پشت سر يكديگر را جايز نمى دانستند، بلكه هيچ يك آن را مجتهد نمى دانست


1- «فهرست»، ص 199
2- «قصص العلماء»، ص 44

ص: 50

و همانچه صاحب قصص نوشته است در معرفى آنها كافى است ...». (1)

البته «سركارآقا» اسمى از مرحوم «شيخ محمدحسن صاحب جواهر» نبرده است و شايد هم ايشان مرحوم صاحب جواهر را هم، برخلاف نظريه تمام اكابر اماميه 150 ساله اخير، صاحب فضل و اجتهاد نمى داند؟!

بر اين اساس، و با رعايت اصل بى نظرى، بايد ديد كه شأن و مقام علمى كسانى كه طبق گفته ميرزا محمد تنكابنى، شيخ احمد را از حوزه اماميه جدا مى دانستند چيست؟ و تواريخ و تذكره هايى كه حتى مشايخ شيخيه در اثبات فضل و كمال شيخ احمد احسائى به آن استناد مى كنند، پيرامون آنان چه گفته اند، و مقامات و كرامات آنان را در چه حد از مراتب كمال و فضل و تقوى خوانده اند.

1- مرحوم شيخ محمد حسن نجفى صاحب جواهر (متوفى 1266 ه. ق.): صاحب «روضات الجنات» در شرح حال مرحوم شيخ محمدحسن، چنين آغاز سخن مى كند:

هو واحد عصره في الفقه الأحمدي، وأوحد زمانه الفائق على كلّ أوحدي، معروفاً بالنبالة التّامّة في علوم الأديان، و موصوفاً بين الخاصّة و العامّة بالفضل على سائر العلماء الأعيان، ممهّداً لذا الصّواب وسخّر له الخطاب، قد أوتي بسطه في اللسان عجيبه و سعته في البيان غريبه، لم ير مثله إلى الآن في تفريع المسائل، ولا شبهة في توزيع نوادرالأحكام على الدلائل، و لما يستوف المراتب الفقهية أحد مثله، و لاحام في تنسيق القواعد الاصولية أحد حوله ...». (2)

مرحوم صاحب ريحانةالادب مى نويسد:

«از تلامذه «سيد جواد عاملى» صاحب «مفتاح الكرامه»، «شيخ جعفر كاشف الغطاء» و پسرش «شيخ موسى» مى باشد. كتاب «جواهرالكلام في شرح شرايع


1- «فهرست»، ص 200
2- «روضات الجنات، ج 2، ص 304

ص: 51

الإسلام» او نسبت به فقه جعفرى، مانند «بحارالأنوار» مجلسى نسبت به اخبار اهل بيت اطهار عليه السلام مى باشد كه تمامى فروعات فقهيه را از اول تا آخر با ادله آنها، با كمال دقت نظر استقصا كرده. و در استيفاى جزئيات دقيقه احكام فقهيه و رد آنها براصول مقرره دينيه وتطبيق احكام نادره غيرمعنويه باادله شرعيه بى نظير ...

اكابر علماء را رهين قلم خود نموده است كه تماماً خوشه چين آن خرمن كمال و علوم دينيه مى باشند. هركس به اندازه فهم خود سنبلى چيده و به مقدار استعداد و شناى فكرى خود گوهرى را از آن درياى بى پايان التقاط مى نمايد- اينك مربى فقها و پدر روحانى ايشان بوده و بيشتر به «شيخ الفقها» موصوفش دارند». (1)

با اين پيش مقدمه، و با توجه به عقايد شيخ احمد در باب، «بابيت» و اين ادعا كه:

«يقين خود را در علم خود مديون ائمةالهدى هستم. اگر اظهارات و بيانات من از اشتباه مصون است، در اين حد است كه تمام آنچه در كتابهايم به ثبوت رسانده ام، مديون تعليم ايشان هستم. و ايشان خودشان، از خطا، نسيان و لغزش مبرّى و معصومند. هركس از ايشان تعليم گيرد مطمئن است كه خطا در او راهبر نيست ...» (2) و اين ادعا كه شيخ در رابطه خود با ائمه اطهار تا آنجا رفت كه گفت: «سمعت عن الصادق عليه السلام ...» (3) كه بعدها به تفصيل از آن سخن خواهيم راند، مناسب به نظر مى رسد كه مباحثه مرحوم صاحب جواهر، با شيخ احمد را به نقل از مرحوم ميرزا محمد تنكابنى كه در اين مورد تنها مأخذ مذاكره مذكور است. و «سيد حسن تقى زاده» (4) آن را به استناد مأخذ ميرزا محمد تنكابنى يا مأخذ ديگر نوشته است، ذيلًا يادآور شويم:

« (شيخ احمد احسائى) مى گفته است كه من قطع به احاديث دارم و از نفس حديث


1- «ريحانةالادب»، ج 3، ص 358، به نقل از «هدايةالأحباب في ذكرالمعروفين بالكنى والألقاب والأنساب»، «مستدرك» حاج ميرزا حسين نورى، «نظم اللئالى»، «نخبةالمقال»، «الحصون المنيعة»، «المآثر والآثار»، «اعلام الشيعة»، «ماضى النجف و حاضر» و ....
2- مقدمه كتاب «شرح فوائد»، «فهرست»، ص 246
3- «كيوان نامه»، ج 1، ص 47- 134، نامه نظام العلماى تبريزى به مرحوم كلباسى به نقل از شيخيگرى وبابيگرى، ص 45.
4- «تاريخ علوم در اسلام».

ص: 52

براى من قطع مى شود كه كلام امام است و حاجت به رجال و عنوان ندارم ... مجملًا در وقتى از اوقات شيخ احمد به نجف رفت. شيخ محمد حسن صاحب جواهرالكلام اگرچه فن او منحصر به فقه بود ليكن در محاجه و مجادله يد طولايى داشت، به نحوى كه غلبه بر او در غايت اشكال بود. پس شيخ محمدحسن خواست كه اين سخن را مكشوف كند كه شيخ احمد از نفس عبارت مى تواند كه قطع كند كه اين كلام امام است يا نه، پس شيخ محمد حسن- رحمةاللَّه عليه- حديثى جعل كرد و كلمات مغلقه در آن مندرج ساخت كه مفردات آن در نهايت حسن و مركبات آن بى حاصل بود و آن حديث مجعول را در كاغذى نوشت، آن ورق را كهنه كرد از ماليدن و بالاى دود و غبار نگه داشت. پس آن را به نزد شيخ احمد برد و گفت: «حديثى پيدا كرده ام شما ببينيد كه آن حديث است يا نه و آيا معنى آن چيست؟» شيخ احمد آن را گرفت و مطالعه نمود و به شيخ محمد حسن گفت كه اين حديث كلام امام است. پس آن را توجيهات بسيار كرد. پس شيخ محمدحسن آن ورقه را گرفت و بيرون رفت. و آن را پاره كرد! ...». (1)

البته سيد حسن تقى زاده سؤال مرحوم صاحب جواهر را به اين صورت نقل كرده است: «لطف فرموده، دقت بفرماييد اين حديث صحيح است يا ضعيف؟» در هر صورت به نقل از اين دو مأخذ، جاى شبهه اى نيست كه اوّلًا سؤال مربوط به «سند حديث»، و ثانياً «معنى» آن بوده است. و عدم پاسخ صحيح از جانب شيخ احمد احسائى موجب آن گرديد كه علماى اماميه وقت با تمام احترامى كه به فضل شيخ احمد داشته اند، اعتقادشان را بيش از پيش درباره نيابت و بابيت، نجبا و نقبا، يا ركن رابع كه از مهمترين فصول مميز مبانى عقيده شيخيه با ديگر عقايد اماميه است از دست بدهند.

از بررسى منابع عقيده شيخيه، چنين مستفاد مى شود كه مذاكره مذكور، قبل از آنكه سيد حسن تقى زاده آن را عنوان و مورد توجه و تأمل قرار دهد (تا آنجا كه مطالعات اين محقّق نشان مى دهد) مشايخ و علماى شيخيه در صدد نگاشتن و نشر پاسخى حتى در ضمن رسالات رفع شبهات برنيامده اند، و وقتى «سركارآقا ابوالقاسم خان كرمانى»،


1- «قصص العلماء»، ص 54.

ص: 53

مصمم به نگارش پاسخى مى شوند، تنها به ذكر مراسله اى كه از «جناب آقاى حاج شيخ حسن سردرودى» از تبريز به دستشان رسيده و به گفته ايشان «و للَّه و فى اللَّه متغير شده بودند و خواسته اند دفاعى از آن بزرگوار نموده باشند و صفحاتى مرقوم داشته بودند»، (1) اشاره مى كنند، و خود در مقام ارائه پاسخ، ضمن ارائه بيانات خود، تنها به ذكر مطالب ايشان اكتفا نموده است.

اين امر مى رساند كه اگر در كتب مشايخ خود تحليلى از اين شبهه بسيار مهم، يادى شده بود، مسلم سركارآقا باآنهمه تسلط وتبحر در عقائد وكتب شيخيه، به آن اشاره مى كرد.

در هر صورت، مراد از عنوان اين مسأله، به اين غايت بوده است كه اگر نظريات مرحوم سركارآقا را مورد تجزيه و تحليل قرار دهيم، درواقع به شاه بيت عقيده شيخيه در قبال موضوع مورد بحث دسترسى پيدا كرده ايم، و از هر جهت مأخذ و سندى، در عين جامعيت، غيرقابل خدشه مى باشد.

بدين لحاظ، ما در تحليل نقطه نظر مذكور، با دو مبحث روبرو هستيم:

مبحث اوّل: صحت يا سقم اصل مذاكره.

مبحث دوم: بررسى موضوع مذاكره.

مبحث اوّل: صحت يا سقم اصل مذاكره

در مورد صحت يا سقم اصل مذاكره، حاج شيخ حسن سردرودى و سركارآقا، در چند مورد از كتاب و مراسله، چنين نظر داده اند:

1- به گفته حاج شيخ حسن سردرودى: «شيخ مرحوم از مشايخ اجازه صاحب جواهر است، و اجازه روايتى او در جزء سيم جواهر، به خط مبارك شيخ ثبت است. پس بسيار بعيد است كه با شيخ روايت در مقام بحث ايستد». (2)

«اساتيد علماء، قصص العلماء را رد وطعن زده اند. مرحوم «حاج ميرزا حسين نورى» در كتاب «فيض القدسى» (3)، در مقام رد كردن دعائى كه به مجلسى نسبت داده اند گويد:


1- «فهرست»، ص 245
2- «فهرست»، ص 245.
3- الفيض القدسى، مندرج در بحار، ج 102، ص 36، 163 و 164.

ص: 54

فما في ملفّقات بعض المعاصرين من عدّ ذلك- إي الدعاء- في مناقبه؛ بل ذكر السّند له لا يخرجه عن الضعف؛ بل يقربه إلى الاختلاف لكثرة ما في هذاالكتاب من الأكاذيب الّصريحة الّتي لا تخفى على من له أنس و اطّلاع بأحوال العلماء و سيرتهم و أطوارهم. إنتهى. (كه مرادش قصص العلماء است) و در خاتمه فيض القدسى، باز محدث نورى گويد: إنّ بعض المتكلّفين الذي أحبّ أن يعدّ من المؤلفين ذكر في ترجمة صاحب العنوان (كه مراد مجلسى مرحوم است)- طاب اللَّه تعالى ثراه- أشياء منكرة، و أكاذيب صريحة، ليس لها في كتب الأصحاب و أرباب التراجم أثر، و لا عند العلماء منها خبر، كدأبه في أكثر التراجم بل ذكر في حق كثير من أعيان العلماء و أساطين الفقهاء ما لا يليق نسبته إلى أدنى المتعلّمين.-- ثم ذكر بعض منكراته إلى أن قال:- و قد ذكر في عداد كراماته أيضاً منامين أعرضت عن نقلهما لعدم الوثوق بنقله كما لا يخفى على من راجع ساير منقولاته. و حدسم اين است كه يكى از آنچه در حق اعيان علما ذكر كرده كه از اكاذيب است و لايق نيست نسبت آن به ادنى متعلم همانا نسبت حديث جعل كردن به صاحب الجواهر براى امتحان شيخ مرحوم ...». (1)

2- سركارآقا در اين خصوص نوشته است:

«معروف لا محاله آن چيزى است كه اقلًاّ در كتاب مربوطه به آن زياد باشد و در نزد اهلش مشهور باشد، و همچو حكايتى معروف نيست جز در كتاب قصص العلماء كه حالش معروف است و هركسى كتابش را ديده است معرفت كامل به خود او و روايات و درايات او پيدا مى كند ...». (2)

اوّلًا: اشتباه مرحوم ميرزا محمد تنكابنى در مورد «مجلسى» كه آنهم علماى پس از او، با تحقيق و ارائه مدرك، نظريه مرحوم ميرزا را رد كرده اند، دليل آن نمى شود كه گفته ميرزا محمد تنكابنى در مورد مباحثه شيخ احمد با مرحوم صاحب جواهر از همان مقوله تلقى شود. مگر آنكه مداركى در ردّ آن ارائه شود. كه آن هم از جانب سركارآقا و حاج شيخ حسن سردرودى ارائه نشده است، و در موارد متعددى سركارآقا با وجود آنكه


1- «فهرست»، صص 249- 250
2- همان، ص 251

ص: 55

كتاب قصص العلماء را رد مى كند، به قول ميرزا محمد تنكابنى استنادها كرده، و از اين استنادها نتايجى در تأييد شيوه فكرى شيخ به دست داده است. به طور مثال در صفحه 200 كتاب «فهرست» سركار آقا، پس از آنكه نام مكفّرين را به شهادت صاحب قصص العلماء، بى آنكه متعرض شوند، ذكر مى كند، و سپس درباره شخصيت مرحوم شريف العلماى مازندرانى و «شيخ محمد حسين صاحب فصول» مى نويسد: «همانچه خود صاحب قصص در مكارم اخلاق و رقابت هايى كه بين اين دو عالم بوده كه حتى نماز جماعت پشت سر يكديگر را جايز نمى دانستند، بلكه هيچ يك آن يكى را مجتهد نمى دانست و همانچه صاحب قصص نوشته است، در معرفى آنها كافى است ...».

و در صفحه 190 همان كتاب، در مورد واقعه تكفير مرحوم «شيخ محمدتقى برغانى» مى نويسند: «صاحب قصص العلماء هم شرحى از مسموعات خود در اين باره نوشته كه بر مطالعه كننده آن كتاب محقق مى شود كه اعتبار تام ندارد. و بيشتر آنچه نوشته دروغ است. و بيشتر نوشته هاى ايشان با اجتهاد و فكر خودشان است، و قصدشان صحت روايت نبود» (1) در عين حال، و بدون آنكه مداركى در اين خصوص عنوان كنند، تأييد و تصديق مى كنند كه: «فقط چيزى كه مسلم است و قابل انكار نيست، و از مجموع روايات مختلفه پيداست، همانا مسأله تكفير است كه قطعاً واقع شده است». (2)

ثانياً: و از سوى ديگر در مأخذ شيخيه عموماً، و در كتاب «فهرست» سركارآقا، يكى از موارد اثبات مقام شامخ شيخ احمد استناد به كتاب مرحوم ميرزا محمدباقر خوانسارى است. سركارآقا پس از ذكر جملات اول صاحب روضات، در شرح حال شيخ احمد احسائى، نتيجه مى گيرد: «جميعش (منظور بيانات صاحب روضات است) تمجيد فوق العاده نموده و عبارات ساير علما و مشايخ آن جناب را نوشته است و ابراز كمال حسن ظن به حسن طريقه ايشان نموده ...». (3) با اين وصف، در مورد نظر صاحب روضات كه ضمن شرح حال مرحوم «شيخ رجب برسى» عنوان كرده اند، تلويحاً معترض به نظر


1- «فهرست»، ص 190
2- همان.
3- «فهرست»، ص 265؛ «كشف المراد»، ص 166

ص: 56

صاحب روضات شده و سعى در «تأويل» آن نموده اند. (1) در حالى كه ظاهر و باطن جملات مرحوم صاحب روضات، مبين اين است كه پيروان شيخ كه در هرصورت افكار خود را مستند به عقايد شيخ احمد مى دانند، در رديف غلاة قرار داده است. (2) و نفى ضمنى اين معنا، مانع از آن نشده است كه شيخيه در بيان مقام فضل شيخ، به كتاب «روضات الجنات» استناد نكنند.

ثالثاً: كتاب قصص العلما، با وجود كثرت نسخ خطى و چاپى، و در حالى كه اولين چاپ سنگى آن (تا آنجا كه اين محقّق مطلع است) در سال 1290 ه. ق.، يعنى حدود 23 سال پس از فوت مرحوم صاحب جواهر در تهران، و سپس در سال 1296 ه. ق. (تهران، به خط حسين طالقانى كورانى)، و سال 1304 ه. ق، (به خط زين العابدين قمى) و 1313 ه. ق.، و 1330 ه. ق.، (تبريز، به خط صمد تبريزى) و قبل از آن در سال 1318 ه. ق.، در «بمبئى» و 1306 ه. ق.، در «لكنهو»، مكرر طبع و نشر شده است از جانب هيچ يك از تلامذه مرحوم صاحب جواهر كه هريك از آنان، از اكابر علماى اماميه در قرن چهاردهم به شمار مى آيند، و مسلّم در قيد حيات بوده اند، (3) و كليه كتب تراجم پس از او و پس از كتاب ميرزا محمد تنكابنى، رديه اى بر اين مسأله كه از لحاظ حوزه هاى


1- «فهرست»، ص 264
2- «روضات الجنات»، ج 3، ص 337، عبارت مرحوم صاحب روضات چنين است: «و هم في الحقيقةأعمهون بكثير من غلاة زمن الصدوقين في قم الذين كانوا ينسبون الفقهاء الأجلّة إلى التقصير باسم الشيخية و الپشت سرية، نسبتهم إلى الشيخ أحمد بن زين الدين الإحسائي المتقدم ذكره و ترجمه ...» «به تفصيل اين بحث در صفحات آتى، مراجعه شود».
3- از جمله: مرحوم سيد حسين ترك، شيخ محمد حسين كاظمى، ميرزا حسين خليلى، آقا حسن نجم آبادى، شيخ محمدحسن شرقى، شيخ حسن ممقانى، سيد حسن مدرسى اصفهانى، شيخ محمد آل يس، ميرزا حبيب اللَّه رشتى، شيخ جعفر شوشترى، شيخ جعفرالاعسم، شيخ محمدباقر اصفهانى فرزند صاحب حاشيه معالم، سيد اسماعيل بهبهانى، سيد اسداللَّه اصفهانى، سيد ابراهيم لواسانى، ميرزا ابراهيم شريعتمدارى سبزوارى، سيد حسين و سيد على فرزند بحرالعلوم، سيد محمد هندى، سيد محمد شهشهانى، ملا محمد اشرفى، ملا محمد فاضل ايروانى، شيخ عبداللَّه نعمه عاملى، شيخ عبدالرحيم نهاوندى، شيخ عبدالحسين شيخ العراقين تهرانى، ميرزا صالح داماد، شيخ زين العابدين حائرى، شيخ محمدحسين طالقانى قزوينى، شيخ راضى قزوينى، شيخ نعمه طريحى، شيخ مهدى كجورى، ميرزا عمود بروجردى.

ص: 57

دينى شيعه، نهايت حائز اهميت را دارا بوده، و دروغ بستن به مرحوم صاحب جواهر كه رياست و زعامت شيعه را عهده دار، و شخصيتى زبانزد عام و خاص بوده اند، ملاحظه نشده، و اصولًا چطور بى پاسخ مانده، و رفع شبهه نشده است؟!، و سيد كاظم رشتى، و حاج محمدكريم خان و حاج محمد خان و حاج زين العابدين كرمانى كه حدود 500 رساله و كتاب در خصوص عقايد شيخيه نگاشته اند، متعرض قول صاحب قصص در قضيه آزمايش شيخ احمد از جانب مرحوم صاحب جواهر نشده اند؟!

رابعاً: سركارآقا متعرض به گفته ميرزا محمد تنكابنى كه صاحب جواهر را از جمله تكفيركنندگان شيخ احمد، شمرده نمى شود. در صورتى كه به هرحال مسائل و مباحثى مورد تأمل صاحب جواهر قرار گرفته بود كه با تمام فضلشان به تكفير شيخ احمد منجر شده است، و عدم تعرض به اين مسأله از جانب سركارآقا، و عدم اثبات خلاف قول ميرزا محمد تنكابنى، مى توان به صحت كليات مطالب كتاب قصص العلماء، در خصوص مسأله مذكور، نزديك شد.

مبحث دوم: بررسى موضوع مذاكره

«حاج شيخ حسن سردرودى» مى نويسد: «همانا نسبت حديث جعل كردن به صاحب جواهر براى امتحان شيخ مرحوم، و حال آن كه در كافى از امام محمد باقر عليه السلام مروى است كه به ابى النعمان فرمود: «يا اباالنعمان دروغ مبند بر ما كه مبادا برطرف شود از تو ملت اسلام يعنى اين دروغ صاحبش را از حريم اسلام بيرون برد.» و در خصال صدوق از امام جعفر صادق عليه السلام مروى است كه «پنج چيز روزه روزه دار را گشايد و چهار از آنها را شمرد و فرمود: دروغ بستن بر خداوند و بررسولش و بر ائمه- صلوات اللَّه عليهم- و آنها مى خواهند صاحب جواهر را از اسلام بيرون برند تا سخنشان را در حق شيخ مرحوم ثابت نمايند، و اگر صاحب جواهر روزه بود با جعل حديث روزه اش باطل مى شد چنان كه خودش در جواهر تحقيق فرموده». (1)


1- «فهرست»، ص 250

ص: 58

سركارآقا نظريه خود را پس از ذكر بيانات حاج شيخ حسن سردرودى چنين ابراز مى دارند: «شيخ مرحوم مدعى بوده اند كه شمّ حديث را دارند و فرمايش امام را از غير آن تميز مى دهند و اين مطلب مربوط به متن حديث است و معنى آن ربطى به سند حديث ندارد كه صحيح باشد يا ضعيف و آنچه را كه صاحب قصص نوشته كه شيخ محمدحسن جعل نمود متن حديثى است بدون سند كه مى خواست امتحان كند آيا شيخ مى شناسد فرمايش امام را يا نمى شناسد. و به همين طور هم سؤال كرد و گفت: «حديثى پيدا كرده ام شما ببينيد كه آن حديث است يا نه و آيا معنى آن چيست؟» و اگر آنچه جعل كرد حديث مسندى از كتاب معينى بود كه اسمش جعل نمى شود، و به اين طور سؤال نمى كرد. ولى روايت «تقى زاده» به اين عبارت نيست و به اين طور است: «لطف فرموده دقت بفرماييد اين حديث صحيح است يا ضعيف؟» و قطعاً عبارت سؤال اين طور نبوده و چيزى را كه شيخ با شمّ خود مى بايست امتحان بدهد كه مى فهمد معنى حديث بوده است نه سند آن، زيرا سند صحيح يا ضعيف اصطلاحى است كه گذارده براى احاديث از حيث روات آن و رجوع به كتب رجال مى كنند و محتاج به شمّى نيست. پس شيخ محمد حسن سؤال نكرد كه اين حديث صحيح است يا ضعيف؛ زيرا ادنى طلبه هم اين نوع سؤال نمى كند.

مورّخ محترم به سهم خود از كمال سوءظن كه نسبت به علماى اعلام دارند اينطور نوشته اند و بى سوادى هم شده است و اعتماد به كتاب غيرمعتبر هم نموده اند كه شايسته مثل ايشان نبود. و اگر منظورشان از (احاديث ضعيف) اصطلاح علماى درايت و رجال نيست و خود اصطلاحى وضع فرموده اند و مرادشان از حديث ضعيف آن است كه معنى آن قابل قبول ايشان نباشد، پس لابد ميزانى براى عدم قبول بايد دست بدهند كه همگى قبول داشته باشند و آن ميزان را در اينجا ذكر نفرموده اند و آنچه معمول و مصطلح بين علماى شيعه است كه ما هم پيروى مى كنيم دو راه است يكى ملاحظه احوال روات همان كه مسلك عموم اصحاب اصوليين ما است در تصحيح يا توثيق يا تضعيف يا تقويت احاديث كه اساسش تواريخ صاحبان كتب رجال است و اين يك راه ظاهرى است و قرينه اى است كه براى صحت يا سقم حديث دست مى آورند و كمكى براى شخص فقيه و محدّث مى شود و از اين راه ظنّى به صحت يا سقم حديث پيدا مى كنند.

ص: 59

و اما راه ديگر كه راه حقيقى و واقعى است تطبيق حديث با مضمون كتاب خدا و سنت جامعه است و از اين راه ممكن است يقين به صحت و سقم حديث پيدا شود و اگرچه راه بسيار مشكلى هم هست و كار هر فقيهى هم نيست مگر كسى كه صاحب قوه قدسيه به معنى حقيقى باشد و كلام امام را بشناسد كه فرمودند: «در اخبار كه ما يكى از شما را فقيه نمى شماريم تا وقتى كه حديثى كه بر او عرضه شد بشناسد آن را» و اين همان شمّ فقاهتى است كه عموماً مدعى آن هستند و در فهم همه احاديث خواه به اصطلاح درايت صحيح باشد يا ضعيف بايد به كار رود و از اين راه صحت معنى حديث معلوم مى شود، خواه على الظاهر هم به لفظه صادر از امام شده باشد يا نشده باشد، زيرا اگر از عبارتى معلوم شد كه اين موافق كتاب و سنت است. پس معنى آن يقيناً فرمايش امام است و صحيح است و آن كسى كه شم اخبار آل محمد را داشته باشد اين معانى را مى فهمد و پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: «دروغگويان بر من زياد شدند و هرچه مطابق با كتاب خداست من گفته ام» و اگر مطابق نباشد من نگفته ام و اگر كسى قادر بر اين نوع تطبيق باشد معلوم است كه شم حديث را دارد و همه فقها اين دعوى را دارند، منتهى در بعضى صرف ادعا است و در بعضى حقيقت دارد و اگر يك چيزى از آن حكايت منقوله معقول باشد همين قسمت است كه مثلًا فرموده باشند بر حسب فرمايش امام كه فقيه چنين كسى است. يا فرموده اند من لحن اخبار را مى فهمم و آن چيزى را هم كه به قول ايشان، شيخ جعل كرده اگر واقعيت داشته باشد البته معنى صحيح بوده كه الفاظش از خود شيخ بوده مثل اين كه خبرى يا اخبارى را نقل به معنى كرده باشد و شيخ مرحوم هم فرموده باشد كه صحيح است؛ زيرا صحيح به اين معنى كه عرض كردم آن چيزى است كه معنى آن با فرمايش خدا و رسول و ائمه صلى الله عليه و آله موافق باشد و آن عبارت هم موافق بوده و غير از اين درباره علماى اعلام و اساطين اسلام نمى توان تصور كرد كه العياذ باللَّه جعلى بكنند و عبارتى كه بر خلاف فرمايش خدا و رسول باشد بسازند و يكديگر را امتحان نمايند و عوام از برادران ما اگر عبور به اين قبيل عبارات نمايند نبايد باور كنند و پيداست كه نويسندگان اغراض ديگر داشته اند- أصلحهم اللَّه ان شاءاللَّه-». (1)


1- «فهرست»، صص 251- 254

ص: 60

اوّلًا: كليه مطالب سركارآقا، براساس موضوعى قرار گرفته كه آن موضوع در متن «قصص العلماء»، يا نوشته تقى زاده، موجود نيست.

«سركارآقا» مى نويسد: «قطعاً عبارت سؤال اين طور نبوده و چيزى را كه مرحوم شيخ، با شمّ خود مى بايست امتحان بدهد كه مى فهمد معنى حديث بوده است نه سند آن». در حالى كه اگر سركارآقا، قضيه مذكور را درمورد امتحان شيخ، منقول از مرحوم صاحب قصص و تقى زاده، قبول دارد بايستى براساس قول آنان، مسأله مورد تجزيه و تحليل قرار گيرد. و بررسى سركارآقا فاقد چنين ويژگى است. و اگر خود به مأخذى ديگر برخورده كه در آن مذاكره، قول ديگرى مطرح شده، البته مى توانست عنوان ساخته، و مصحح اقوال مذكور شود. كه اين هم مورد ادعاى صاحب قصص نيست.

براى اين منظور يكبار ديگر اصل مذاكره را دقيقاً مشخص كرده و ذيلًا مى نگاريم تا بررسى ما در اطراف نظريات سركارآقا، از اساسى منطقى برخوردار باشد.

به روايت صاحب قصص:

شيخ محمد حسن صاحب جواهر: «حديثى پيدا كرده ام، شما ببينيد كه آن حديث است يا نه. و آيا معنى آن چيست؟»

شيخ احمد احسائى: «اين حديث و كلام امام است. پس آن را توجيهات بسيار كرد.»

به روايت تقى زاده:

شيخ محمد حسن صاحب جواهر: «لطف فرموده، دقت بفرماييد، اين حديث صحيح است يا ضعيف؟.»

شيخ احمد احسائى: «اين حديث كاملًا صحيح و معتبر است.»

از لحاظ طرح سؤال، هردوقول، در يك امر مشتركند، و آن مسأله سند حديث است.

و از لحاظ پاسخ، هردوقول در يك مطلب متفقند، و آن تأييد صحت حديث مى باشد.

حال سركارآقا به چه مأخذ و مدركى مى گويند مسأله مربوط به شم حديث بوده است نه سند حديث، معلوم نيست!

ثانياً: اگر جواب سؤال صاحب جواهر به زعم سركارآقا صحيح بوده است. چرا

ص: 61

صاحب جواهر، كاغذ را پاره كرده و ترك مجلس نموده است؟ و چرا مرحوم صاحب قصص و تقى زاده اين واقعه را در ردّ دعاوى شيخ نگاشته اند؟

درواقع صاحب جواهر، چون شيخ احمد مدّعى كسب علم از امام شده بود و مسلّم علم رجال را هم دربر مى گرفت. سؤال از سند اين حديث كرده است، والّا صريحاً از معنى حديث مى پرسيد. و اين بيان سركارآقا كه شيخ مدعى بوده اند كه شمّ حديث دارند، و فرمايش امام را از غير آن تميز مى دهند، و اين مربوط به متن حديث است نه سند، موافق عقل كاوش گرانه در اين مسأله نيست؛ زيرا حديث چيزى است كه كلام امام باشد، نه موافق كلام امام و مسأله مهم براى مرحوم صاحب جواهر اساساً شناخت كلام امام بوده است و شيخ هم گفته است: «كلام امام است».

ثالثاً: بقيه مطالب سركارآقا و شيخ حسن، پيرامون باطل شدن روزه و تفصيل در متن حديث صحيح و ضعيف، و ورود به علم رجال و ... به عقيده مؤلف خارج از متن مسأله بوده، و با طرح آنها، كلام را مطول نمى كنيم.

2- مرحوم شريف العلماى مازندرانى (متوفى 1245 ه. ق.) محمّدعلى مدرسى به نقل از مرحوم ميرزا محمد باقر خوانسارى در «روضات الجنات» و ميرزا محمد مهدى خوانسارى در «أحسن الوديعه» و حاج شيخ عباس قمى در «هديةالأحباب» مى نويسد:

«شريف العلما از اعاظم فقها و اصوليين اواسط قرن سيزدهم هجرت مى باشد كه جامع معقول و منقول، بالخصوص در اصول كه استاد فحول بود، در حائر مقدس مجلس درس معظمى داشته به حدى كه گويند زياده بر هزار نفر از اكابر حاضر حوزه درسش مى بوده اند. سعيدالعلماى بارفروش مازندرانى، «شيخ مرتضى انصارى»، ملا آقا دربندى، صاحب ضوابط، سيد محمد شفيع جابلقى، ملا اسماعيل يزدى، و نظاير ايشان از تلامذه و حاضرين حوزه او بوده اند. مرحوم شريف العلما از تلامذه «سيد مجاهد» و «صاحب رياض» بود». (1)

3- شيخ محمد حسين صاحب فصول (متوفى 1261 ه. ق.): ميرزا محمدباقر


1- «ريحانة الأدب»، ج 3، ص 219، همچنين مراجعه كنيد به شرح احوالات مرحوم آقا سيد مهدى بن سيد على صاحب رياض در صفحات بعدى.

ص: 62

خوانسارى ضمن شرح احوالات مرحوم شيخ محمدتقى صاحب «هدايةالمسترشدين» (1) در مورد مرحوم شيخ محمد حسين صاحب فصول برادر مرحوم شيخ محمد تقى چنين اشاره مى كند:

هذا و قد كان لشيخناالمعظّم إليه أخ فاضل فقيه و صنو كامل نبيه و حبر بارع وجيه من أولاد أمه و أبيه جعله اللَّه تعالى منه بمنزلة هارون من أخيه، و هو الفاضل المحقّق المدقّق المتوحّد في عصره المسمّى بالشيخ محمد حسين صاحب كتاب «الفصول» في علم الأصول، و كتبه هذا من أحسن ما كتب في أصول الفقه و أجمعها للتحقيق و التدقيق، و أشملها لكلّ فكر عميق، و أحرزها لتدارك اشتباهات السالفين، و أطمحها نظراً في الخصومة إلى كتاب القوانين، و قد تداولته جميع أيدي الطلبة في هذا الزمان، و تقبّلته القبول الحسن في جميع البلدان، إلّا أنّه غير مستوعب مسائل هذاالفنّ الجليل، و لا بالغ مبلغ كتاب أخيه الأكبر في التفصيل والتذييل، و لا يزد عدد أبياته في ظاهر التخمين على كتاب القوانين». (2)

محمدعلى مدرس در «ريحانةالأدب» تحت عنوان: «صاحب الفصول في علم الأصول» مى نويسد: «... از اكابر و متبحرين علماى اماميه اواسط قرن سيزدهم هجرت مى باشد كه فقيه اصولى محقق مدقق جامع معقول و منقول، حاوى فروع و اصول و صاحب فكرى عميق بود. اين كتاب او در تحقيقات انيقه و مدقّقات رشيقه، اجمع و اكمل كتب اصوليه بوده و محل استفاده اكابر و فحول و فهم مطالب و تفطن بر نكات و دقائق آن مايه افتخار افاضل و بهترين معرف مقامات علمى وى مى باشد ...». (3)

صاحب روضات الجنات ذيل شرح حال صاحب فصول به عقايد ايشان در قبال


1- از مهم ترين كتب علم اصول كه در ايران به دفعات چاپ سنگى شده است.
2- «روضات الجنات»، ج 2، ص 126.
3- «ريحانةالأدب»، ج 3، ص 380.

ص: 63

عقايد شيخيه، اشاره مى فرمايند و مى نويسند:

«و كان هذا الشيخ المعظّم كثيرالطعن و التشنيع على طائفة الشيخية المنتسبين إلى الشيخ أحمد الإحسائي المقدّم إليه الإشارة، متجاهراً باللّعن عليهم، و التبرّى عن عقائدهم الفاسدة على رؤوس الأشهاد، و قد رأيت أيام تشرّفي بالزّيارة منابر في هذاالمعنى». (1)

سركارآقا ابوالقاسم ابراهيمى، به نقل از كتاب: «قصص العلماء ...» تأييد مى كند كه از جمله تكفيركنندگان شيخ احمد، «شيخ محمدحسين صاحب فصول» بوده است.

ولى سركارآقا، به جاى آن كه فضل ايشان را از كتب تراجم، خاصه روضات الجنات استخراج كند، كتاب قصص العلماء را كه خود به خاطر دفاع از شيخ احمد، در موردش گفته است: «حالش معلوم است» مورد استناد قرار داده و مى نويسد: «و ديگر (از تكفيركنندگان) شريف العلماى مازندرانى و شيخ محمدحسين صاحب فصول است كه همانچه خود صاحب قصص در مكارم اخلاق و رقابت هايى كه بين اين دو عالم بوده كه حتى نماز جماعت پشت سر يكديگر را جايز نمى دانستند بلكه هيچ يك آن يكى را مجتهد نمى دانست و هم آنچه صاحب قصص نوشته است در معرفى آنها كافى است ...». (2)

در حالى كه ميرزا محمدتنكابنى، ضمن شرح حالات شريف العلماء مطالبى را عنوان كرده است كه نشان مى دهد تا حدودى سركارآقا رعايت صحت در نقل روايت را نفرموده اند. زيرا اوّلًا: مرحوم تنكابنى نوشته اند: «ظاهر اين كه شريف العلماء اعتقاد به اجتهاد شيخ محمد حسين نداشت، ليكن شيخ محمدحسين از صاحبان فن اصول و جامع بوده ...» (3) و اين خلاف بيان سركارآقا است كه قاطعانه فرموده اند: «هيچ يك آن يكى را مجتهد نمى دانست». ثانياً: عدم اقتداء كردن مجتهدى به مجتهدى ديگر در نماز جماعت كه در ميان حوزه هاى دينى و مساجد و اماكن، حتى در جوامع غيرشيعى، رواج دارد،


1- «روضات الجنات»، ج 2، ص 126
2- «فهرست»، ج 1، ص 201
3- «قصص العلماء»، ص 115

ص: 64

معلول عقايد و مسائل ديگرى است كه به هيچ وجه مانع از آن نمى شود كه كتاب فصول باطل، يا فتواى شريف العلماء، يا شيخ محمد حسين فاسد معرفى شود ..! بايد مسأله را در حيطه خود به خوبى تحليل نمود. و از قياس پرهيز داشت.

4- ملا آقا دربندى (متوفى 1285 ه. ق.): باتوجه به كتاب: «هديةالأحباب»: مرحوم شيخ عباس قمى، و كتاب: «أحسن الوديعة» و كتاب «مآثر و آثار» اعتماد السلطنه و «أعيان الشيعة». محمدعلى مدرسى در «ريحانةالأدب» مى نويسد: «عالم متتبع جليل، فقيه اصولى، جدلى و رجالى، محقق مدقق، با شيخ مرتضى انصارى و نظائر وى معاصر و از تلامذه شريف العلماى مازندرانى بود ....

وقتى صاحب جواهر در مجلسى به كتاب جواهرالكلام خود مى باليد، ملاآقا گفته است: از جواهر شما در خزائن (1) ما بسيار است .... در علم اكسير نيز مهارت داشت». (2)

ملاآقا دربندى تأليفات بسيار داشت. از آن جمله: «الجوهرة» يا جوهرالصناعة (دراسطرلاب)، «خزائن الأصول»، «خزائن الأحكام»، «عناوين الأدلة» (در اصول)، «قواميس القواعد» (در رجال) و «اسرارالشهادة» مى باشد. كتاب مذكور كه از عربى به پارسى ترجمه شده است، به گفته و اظهار نظر مدرس: «به حكم انصاف اين كتاب او بلكه ديگر تأليفاتى كه در موضوع مقتل نگارش داده همانا در اثر آن همه محبت مفرط كه داشته است حاوى غث و سمين بوده است». و علامه نورى در كتاب «لؤلؤ و مرجان» شرحى دائر بر ضعف كتاب اسرارالشهادة و عدم اعتماد بر آن نگاشته است. و در كتاب:

«اعيان الشيعة» مذكور است كه: «دربندى در مؤلفات نقليه (مقتل) خود بسيارى از اخبار واهى را نقل كرده كه عقل باور ندارد. و از نقل هم شاهدى نيست». سركارآقا، بى آنكه به تبحر ايشان در زمينه هاى فقه و اصول و رجال اشاره كند، كه مسلم سه رشته مهم در رابطه با تكفير شيخ بوده است نوشته است: «در شخصيت ملا آقا دربندى همين بس كه كتاب اسرار الشهاده او سراسر روايات مجعول و غلط است ...!».

5- آقا سيد ابراهيم قزوينى صاحب «ضوابطالأصول» (متوفى 1262 ه. ق.) صاحب


1- منظور كتاب هاى «خزائن الأصول» و «خزائن الأحكام» ملاآقا دربندى است.
2- «ريحانةالأدب»، ج 2، ص 216.

ص: 65

روضات درباره او مى نويسند:

هو من أجلّة علماء عصرنا، و أعزّة فضلاء زماننا، لم أرمثله في الفضل والتقرير و جودةالتحبير، و مكارم الأخلاق، و محامدالسياق، و الإحاطة بمسائل الأصول والمتانة فيما يكتب أو يقول.

إنتقل مع أبيه المبرور من محال دارالسلطنة قزوين- الاتي إلى بعض محامدها الإشارة إن شاءاللَّه الجليل في ترجمة المولى خليل- إلى محروسة قرميسين، و قرأ مبادي العلوم على من كان فيها من المدرّسين، و كان بها إلى أن حركته الغيرة العلويّة و حدّته الهمّة الهاشميّة على العروج إلى معارج العلم والدين، والخروج عن مدارج أوهام المبتدين، والولوج في مناهج أعلام المجتهدين، فودّع من هناك أباه و شفّع رضااللَّه تعالى برضاه، و هاجر ثانيةالهجرتين، و سافر إلى تربة مولانا الحسين عليه السلام، و أخذ في التتلمّذ على أفاضل المشهدين، و الأخذ من الأماجد المجتبين.

فممّن أكثر عليه الاشتغال بالحائر المقدس في مراتب الأصول رئيس الأصوليين النبلاء الفحول، بل الجامع بين المعقول والمنقول؛ مولينا شريف الدين محمد بن المولى حسنعلي الأملي المازندراني الأصل، الحائري المسكن و المدفن، المتوفّى بالطاعون الواقع في حدود سنة ستّ و أربعين و مأتين بعدالألف.

و هذا الشيخ هو الذي ملأالأصقاع آثار تأسيسه، و قرع الأسماع أصوات تدريسه و إن كان غير مسلّم في أبواب الفقهيّات، و مقتصراً في أصوله على بوادر اللبّيات، و لم يخرج منه مصنّف، مشهور، و مؤلّف هو بالرّشاقة مذكور، حتى أن اعترى الرّيب ساحة فقاهته و اجتهاده بعد ما أطبق على تمام مهارته و استعداده. و بالجملة فبلغ أمر سيدنا المشار إليه من التتلّمذ البالغ الكثير على هذا الأستاد المعظّم إلى حيث كان يدرّس في حياته، و

ص: 66

تهوي إليه أفئدة الطلاب قبل وفاته، و أخذ الفقه كما شاء، و أراد من فقهاء النجف الأشرف و خصوصاً عن شيخه الأفقه الأفخر الشيخ موسى بن جعفر فقد تتلمذ عليه كثيراً.

و هو الآن فالحمدللَّه على أن جعله واحد زمانه في شريف مكانه، و أنهى إليه الرياسة والتدريس على حسب شأنه بحيث يشدّ إلى سدّته العليّة رواحل الآمال من كلّ بلد سحيق، و يلوى إلى عتبة المنيعة أعناق الأماني من كلّ فجّ عميق، لا زالت رياض الفضل بنضارة علمه ممرعة، و حياض الشرع من غزارة فضله مترعة، ما طلع طالع الإقبال و خطر خاطر بالبال. (1)

و محمدعلى مدرس به نقل از كتاب «اعيان الشيعة» و كتاب «هدية الأحباب في ذكر المعروفين بالكنى والألقاب والأنساب» و «قصص العلماء» ... در شرح حال صاحب ضوابط مى نويسند: «از اكابر علماى اماميه اواسط قرن سيزدهم هجرت مى باشد كه در تمامى مراتب علميه و حسن تقرير و انشاء و تحرير بى نظير و در مكارم اخلاق طاق (2) و در احاطه مسائل فروعيه و اصوليه وحيد عصر خود بود .... فقه را از شيخ على كاشف الغطاء و شيخ موسى كاشف الغطاء و صاحب رياض و پسرش سيد مجاهد و ديگر افاضل و اماجد خواند. اصول را نيز از شريف العلماى مازندرانى مشهور استقصا نمود.

«صاحب قصص العلماء و سيد حسين كوه كمرى و شيخ زين العابدين مازندرانى و حاجى سيد اسداللَّه حجةالإسلام اصفهانى» و نظاير ايشان از تلامذه وى مى باشند.» (3)

سركارآقا نظريه خود را در مورد صاحب ضوابط چنين ابراز مى دارند!: «سيد ابراهيم قزوينى صاحب ضوابط و نتايج است كه بهترين معرف ايشان هم در مراتب علم و ادب و كمال و معرفت همين دو كتاب ايشان است و ما تسويد اوراق نمى نماييم. و عقايد سخيفه


1- «روضات الجنات»، ج 1، ص 38.
2- مرحوم ميرزا محمد تنكابنى نيز در ضمن شرح حال مرحوم استاد آقا سيد ابراهيم نمونه هايى از مكارم اخلاق ايشان را ذكر كرده است. صفحه 2- 19.
3- «ريحانةالأدب»، ج 3، ص 376.

ص: 67

او را در هر باب، هركس مى خواهد مى فهمد! (1) عجيب است كه همه اكابر اماميه كتب او را ستوده اند، و سركارآقا، به خاطر اين كه مرحوم صاحب ضوابط با شيخ ميانه نداشته، او را به يك باره تخطئه مى كند. در حالى كه نخوانده و نشنيده ام كه از اكابر علماء كسى، و از كتب تراجم كتابى، مقام ايشان و والايى شأن كتاب ضوابط را انكار كند. تا آنجا كه ميرزا محمدباقر خوانسارى در كتاب «روضات الجنات» كه حتى مورد احترام خاص مشايخ شيخيه است، و به گفته «مرتضى مدرس چهاردهى» از «مشهورترين دانشمندان روحانى جهان اسلامى است» از كتاب مرحوم سيد استاد چنين ياد مى كند:

ثم إنّ له من التصنيفات الرائقة والتأليفات الفائقة كتاب ضوابطالأصول على أكمل تفصيل و كتاب دلائل أحكام الفقه في أجود تدليل.

و ان نوقش في الأول بكون أكثره من تقريرات شيخه الشريف كسائر ما كان يضبطه طلّاب مجلسه المنيف لندرة ما اختصّ به فيه من التصرف الجديد أو التحقيق السديد و لا نقص عليه في ذلك بعد ما اتّضح أنه إنّما ألّف هذاالكتاب في مبادي أمره، و ليس أيضاً ممّن يعبأ أو يعتدّ بشأنه كسائر ما أفرغه في قالب الترصيف و أنّ من طالع كتابه الموجز المسمى بنتايج الأفكار في الأصول مبتنياً على مائة و خمسين فصلًا من الفصول يعرف صدق هذاالمقال، و أنّ جناب مصنّفه المفضال كأنّه نفس ملكة الفقه والأصول و مالك أزمة المعقول و المنقول، و الفائق على غيره من النبلاء الفحول، مع أنّه إنّما كتبه في قلائل من أيام هجرته إلى زيارة سيّديناالعسكريّين عليهما السلام من ظهر القلب و بدون المراجعة إلى شي ءٍ من أساطير الفنّ كما حكى لنا من يوثق بنقله.

و قد تشرّفت بخدمته، و زيارة هذاالكتاب بعيد تدوينه له، عند توقّفى لتقبيل لعتبات العاليات- على مشرّفيها الصلوات الباهيات- في حدود سنة ثلاث


1- «فهرست»، ص 201

ص: 68

و خمسين، فانتسخت بخطّى من نسخة الأصل التي كانت بخطّه الشريف. و كنت أوان اتّصالى بحضرة جلاله أيضاً من المتطفّلين على طلّاب مجلس إفضاله، و قد إختصصت منه في ذلك البين بعنايات جليلة و اعتناءات وافرة جميلة. منها: ما كتب بخطّه الشريف من صورةالإجازة لي على ظهر تلك النسخة». (1)

تا آن جا كه مرحوم ميرزا محمدباقر در اهميت كتاب «ضوابط» (2) مرحوم استاد، اشعارى را كه هر بيت آن مبين ارزش والاى كتاب مزبور است مى سرايند:

هذا جمال دفاتر الأحبار هذا ثمال أفاضل الأدوار

هذا سلافة عصرهم من أسرهم فيه الكفاية عن عناالأسفار

عند الوفيد المستفيد كأنّه عين الحياة و نهر علم جار

إنّ قيل: كلّ الفضل فيه يصدّق حيث اقتفى لفواضل الآثار

والحق والتحقيق في صفحاته كالنجم في فلك البروج الدار

فاق الرّسائل في المسائل و احتوى لبّ الأوائل والجديد الطاري

لا يعتري ظفر الخصومة متنه إلّا بردّ الخصم ردّ خسار

عمّ الخلائق نفعه من حينه رغماً لكلّ مخلّط أخباري

هذا هدى و يزيد من لا يهتدي بهداه رجساً صالحاً للنار

خير الكلام بيانه الوافي وفي أوصاله لدقائق الأسرار

الفضل مختوم به و ختامه مسك فذق فلنعم عقبى الدار

أفكارهم فازت بكلّ كريمة فأتى الكتاب «نتايج الأفكار»

أفكيف يجزى عنه بالأفكار من مستعجم لولا جزاءالباري

اين نوع تجليل از مقام مرحوم استاد، و توصيف از آثار او، كه در واقع شيوه


1- «روضات الجنات»، ج 1، ص 39
2- يعنى ضوابط الأصول، روضات الجنات ج 1، ص 40

ص: 69

پژوهشى همه صاحبان تراجم و عالمان اماميه است، مغرضانه نخواهد بود كه سركارآقا كه حدود مرتبه فضل و كمال ايشان معلوم هيچ يك از اكابر اماميه هم عصرشان نبود!، آثار مرحوم استاد را «سخيف» تلقى كنند؟ بى شك چنين سخنى نبايد ناشى از تبحر ايشان در معارف مذهب اماميه باشد، بلكه صرفاً به اتكاى تعصب به شيخيه كه مسلم مغاير طريق فضل و مراتب اجتهاد شيخ احمد است، اظهار و ابراز فرموده اند. چنين روحيه اى، آنهم پس از حدود يك قرن كه از حيات مرحوم استاد مى گذرد، به خوبى مى تواند مؤيد روحيه شيخيه و واقعه اى باشد كه ميرزا محمد تنكابنى ضمن ذكر مكارم اخلاق مرحوم استاد، چنين ياد كرده اند:

«مشاهده نمودم كه روزى يكى از اعراب كه از مريدان سيد محمدكاظم رشتى شيخى بود و ميان شيخيه و طبقه فقها نهايت منافرت و مباعدت و مشاقه بود. آن عرب در مجمع درس آن جناب حاضر شد و زبان به هرزه درائى و كتره و فحش گشاده بود و خنجرى به كمرش بود و پيش مى آمد كه سيد استاد سربه زير افكنده بود و سكوت داشت.

يكى از سادات خدام به ناگاه مطلع گرديد آمد و گريبان آن ملعون را گرفته كه سيد استاد فرمود او را كارى مدار و او را تأديب و سياست مكن كه او مجنون است ...!». (1)

در حقيقت اين بابى است از ابواب شيخيه، كه سيد كاظم رشتى آن را هم در زبان و هم در كتاب دليل المتحيرين خود گشوده بود. چنانچه وقتى كتاب «دليل المتحيرين» را نزد آقا سيد ابراهيم آوردند. آن جناب پس از شنيدن قسمتى از مطالب آن، فرمود: «اسم اين كتاب چيست؟ عرض كردند كه به دليل المتحيرين موسوم است. آن بزرگوار تبسم نمود و فرمود: مناسب آن بود كه اين رساله «شتميه» نامند، زيرا كه مطالب آن همه دشنام و شتم علماى اعلام است ...!». (2)

6- ملا محمدجعفر استرآبادى (متوفى 1263 ه. ق.): صاحب «ريحانةالأدب» مى نويسد: «حاج ملاجعفر، از فقها و مجتهدين اماميه قرن سيزدهم هجرت مى باشد كه صاحب تحقيقات دقيقه، بسيار متقى و محتاط، در كثرت ورع و احتياطى كه در امور دينيه


1- «قصص العلماء»، ص 7
2- همان، ص 56

ص: 70

داشته ضرب المثل بود و گاهى به وسواسش منتسب مى داشتند. او از اكابر تلامذه صاحب رياض به شمار مى رفت. سال ها در كربلاى معلى با عزت و احترام تمام مى زيست. تا موقعى كه آن ارض اقدس از طرف داود پاشا محاصره گرديد. به تهران رفت و تا بيست سال به تدريس و امامت و فتوى و قضاوت اشتغال داشت ...» «حاجى كرباسى» با اين كه بعد از «حاج سيد محمدباقر حجةالاسلام رشتى» به اجتهاد كسى تصريح نمى نمود، اجتهاد ملا جعفر را تصديق كرده و احكام او را تنفيذ مى نمود. علاوه بر اين در علوم ادبيه نيز ممتاز و در تقرير و تحرير در نهايت امتياز بوده ...». (1)

«شيخ محمدحسن» فرزند ملامحمد جعفر استرآبادى در كتاب «مظاهرالآثار» (2) پيرامون عقيده ملا محمدجعفر استرآبادى درباره شيخ احمد مى نويسد: «... عموم علماى كربلا و نجف هم با تكفير شيخ موافق شدند. در آن روز پدرم در سفر حج بود، و شيخ كه از ماجراى تكفير خبر شد گفت علماى اين ديار فقيه و اصولى هستند. از علوم معقول و حكمت بيگانه اند. كلماتش را تنها حكيمان مى فهمند، راضى شد كه پدرم در اين باره هرچه حكم كند قبول كنند.

اندك مدتى از اين داستان گذشت. پدرم از سفر مكه بازگشت. سيد (منظور سيد محمدمجاهد است) كسى را نزد پدرم فرستاد و كتاب «شرح زيارات» و چند رساله از مؤلفات شيخ را هم براى مطالعه و اظهار نظر ارسال كرد. پدرم پس از مطالعه و دقت در نوشته ها گفت: عبارت هاى اين كتاب و رساله متشابه و قابل تأويل است. به حكم مقبوله ابن حنظله، واجب است كه حكم سيد را اطاعت كرد. اما براى استوار شدن حكم و حكومت در مسأله تكفير چاره اى نيست به جز اين كه با شيخ به گفتگو پرداخت. آنگاه ديد


1- «ريحانةالأدب»، ج 3، ص 207.
2- نسخه خطى اين كتاب در 8 جلد كه به خط مؤلف در كتابخانه «مجتبى مينوى» مى باشد مورد تحقيق آقاى مدرسى چهاردهى قرار گرفته. و اين مطلب را در كتاب «شيخيگرى و بابيگرى» ص 48، چاپ دوم، انتشارات فروغى 1351 ه. ش. ذكر كرده اند. كه عيناً نقل مى شود. البته مرحوم صاحب ريحانةالادب، در شرح حال شيخ محمدحسن استرآبادى ج 3، ص 210، چاپ دوم از جمله تأليفات مشاراليه را «مظاهرالانوار» خوانده اند. در حالى كه: «مظاهرالآثار» در كتاب آقاى مدرسى نوشته شده مؤلف از آنجا كه كتاب مذكور را شخصاً نديده اند، به ذكر قول آقاى مدرسى اكتفاء مى كند.

ص: 71

كه شيخ سزاوار تكفير هست يا نه؟!

پس از چندى پدرم شيخ را در حمام ملاقات كرد و جوياى احوال يكديگر شدند.

شيخ عقايد و آراى خود را بيان كرد. و پدرم وارد بحث و انتقاد گرديد. مردم خبر شده براى تماشاى بحث در حمام گرد آمدند. شيخ مطابق ظاهر نوشته هاى خود به بيان آراء و معتقدات خود پرداخت. همان گونه كه علامه سيد مجاهد و ساير علماى كربلا و نجف از نوشته هاى او فهميده بودند، آنگاه علامه استرآبادى حكم به تكفير شيخ كرد و هنگامه يى در كربلا و ساير شهرهاى ايران آغاز شد». (1)

7- مرحوم آقا سيد مهدى طباطبايى (متوفى 1260 ه. ق.): فرزند «آقا سيدعلى صاحب رياض المسائل»، و برادر كهتر سيدمجاهد، از اكابر علماى اواسط قرن سيزدهم هجرى و استاد مرحوم «شيخ مرتضى انصارى» است. (2) و صاحب روضات ضمن شرح حال صاحب هدايةالمسترشدين و مخالفت هاى برادر بزرگوارش «شيخ محمدحسين صاحب فصول» با شيخيه كه قبلًا يادآور شديم، اضافه مى كند: «... كما كانت هذه شيمة سيدناالمهدى بن الأمير سيد علي الحائري الطباطبائي أيضاً». (3)

اساس و ماجراى مخالفت آقا سيد مهدى با شيخيه را كه در آن زمان رياست آن با سيدكاظم رشتى بود، ميرزا محمد تنكابنى چنين نوشته است:

«چون خبر تكفير شيخ اشتهار يافت، و شيخ نيز وفات يافت. در آن زمان آقا سيدمهدى خلف باشرف آقا سيدعلى صاحب رياض از شدت تقوى و جربزه، فتوا نمى گفت. پس مردم از او درخواست اين نمودند كه شيخ را شهيد ثالث تكفير كرده اكنون تكليف ما با تابعين شيخ چيست؟ آقا سيد مهدى مجلسى ترتيب داد و «شريف العلماء و حاجى ملا محمدجعفر استرآبادى و حاجى سيدكاظم» را احضار نمود. ايشان با سيدكاظم مناظره نمودند و مواضعى چند از كتاب شيخ را گرفته كه ظاهر اين عباير كفر است. سيد كاظم اذعان نمود كه ظواهر اين عباير كفر است. ليكن شيخ ظواهر اين عباير را اراده


1- «مظاهرالآثار»، ج 1، ص 1064
2- «ريحانةالأدب»، ج 4، ص 30
3- «روضات الجنات»، ج 2، ص 126

ص: 72

نكرده است بلكه اين كلمات را تأويلى است كه آن تأويل مراد شيخ است. ايشان گفتند كه «ما مأمور تأويل نيستيم»، مگر در آيات قرآن و كلمات حضرت سبحان و اخبار پيغمبر و آل اطهار و الاهر كافرى كه به كلمه كفرى تكلم كند لامحاله تأويلى در او راه دارد. پس به سيد كاظم گفتند كه تو بنويس كه ظاهر اين عباير كفر است. سيد كاظم نوشت كه ظاهر اين عباير كفر است و آن را به مهر خود ممهور نمود. پس آقا سيد مهدى اگرچه فتوا نمى گفت ليكن به شهادت اين دو عادل كه شريف العلماء و حاجى ملامحمد جعفر استرآبادى بود حكم به تكفير شيخ و تابعين او نمود. و از آن پس به مسجد رفته و مردم را موعظه نمود كه در اين عصر گرگان چند به لباس ميش درآمده و دين مردم را فاسد و كاسد ساخته اند. و ايشان شيخ احمد احسائى و متابعان او هستند و ايشان كافرند پس تكفير ايشان شيوع يافت». (1)

«سيد كاظم رشتى» در كتاب: «دليل المتحيرين» اصل ماجرا را به صورت كلى تأييد و از اين حيث اختلافى با گفته صاحب قصص ندارند. ولى در صدد توضيح و شرحى مفصل برآمده كه از آن تبرئه خود و شيخ احمد را مراد داشته است. بعدها مطالب كتاب مذكور، مورد استفاده مرحوم حاج محمد كريم خان در «هدايةالطالبين» (2) و سركارآقا در كتاب «فهرست» (3) و شيخ عبدالرضا ابراهيمى در كتاب «پاسخى به كتاب مزدوران استعمار» (4) قرار گرفته، با شرح هاى تفصيلى مصمم به رفع شبهات و اين كه مرحوم سيد «تقيه» كرده و آقا سيدمهدى از روى سادگى چنين فتوايى داده، تكرار مطالب مرحوم سيد را كرده اند!

8- آقا سيد محمد مجاهد صاحب مناهل (متوفى 1242 ه. ق.): شيخ آقابزرگ طهرانى در كتاب «الذريعة»، (5) ميرزا محمدباقر خوانسارى در «روضات الجنات»، (6) حاج سيد شفيع


1- «قصص العلماء»، ص 44
2- «هدايةالطالبين»، صص: 108- 111- 139
3- «فهرست»، ص 192
4- «پاسخى به كتاب مزدوران استعمار»، ص 5
5- «الذريعة»، ج 21، ص 300
6- «روضات الجنات»، ج 7، ص 145

ص: 73

جابلقى در «الروضةالبهية» و محمدعلى مدرس در «ريحانةالأدب» (1) از مرحوم «سيدمحمدمجاهد» به بزرگى چنين ياد كرده اند: «... از مشاهير علماى اماميه اواسط قرن سيزدهم هجرت مى باشد كه فقيه اصولى متبحر، اديب، ماهر، عابد، زاهد بود. از والد معظم خود (صاحب رياض) و پدرزن خود مرحوم سيد مهدى بحرالعلوم تكميل مراتب علميه نمود. در حال حيات پدر از كربلا كه مولدش بوده به ايران آمد، و در اصفهان اقامت گزيده و به تدريس و تأليف مشغول شد. و مرجع استفاده افاضل آن نواحى بود. و كتاب «مفاتيح» را نيز در آن جا تأليف نمود، تا آنكه خبر وفات والد معظمش رسيد، بلافاصله عازم عراق شد. و در كاظمين مقيم و مشغول انجام وظايف علميه گرديد ...».

«مرحوم محمد حسن»، فرزند ملا محمدجعفر استرآبادى، در كتاب «مظاهرالآثار» مى نويسد: «در آن زمان سيد محمد مجاهد مرجع تقليد شيعيان و پيروانشان در عراق و ايران بودند. گروهى از شاگردانش از سخنان و كلمات شيخ به استاد بزرگوار شكايت كردند. و سيد هم حكم به كفر شيخ احمد صادر كرد. عموم علماى كربلا و نجف هم با تكفير شيخ موافق شدند ...» (2)

«مرحوم ميرزا محمدباقر خوانسارى صاحب روضات» (متوفى 1313 ه. ق.) فرزند مرحوم حاج «ميرزا زين العابدين»، از اكابر علماى اماميه قرن چهاردهم هجرى مى باشد.

كه فقيه اصولى، محدث رجالى، اديب متتبع متبحر، محقق دقيق النظر بود. در فقه و حديث و تراجم احوال علماى سلف و خلف مزيتى كامل بر ديگران داشت. از تلامذه «سيد محمد شهشهانى» و «سيد محمدباقر حجةالاسلام اصفهانى» و «سيد ابراهيم صاحب ضوابط» و بعضى از اكابر ديگر بوده و از ايشان و از والد خود «حاج ميرزا زين العابدين» و بعضى از اجلّاى ديگر اجازه روايت و اجتهاد داشت. و رياست علمى مذهبى در اصفهان بدو منتهى و حوزه درس او محل استفاده افاضل بوده است. «شريعت


1- ريحانةالأدب، ج 3، ص 401
2- «مظاهرالآثار»، ج 1، ص 1064، به نقل از كتاب «شيخيگرى و بابيگرى» ص 48

ص: 74

اصفهانى» و «سيد ابوتراب خوانسارى» و «سيد محمدكاظم يزدى» و جمعى ديگر از اكابر وقت از تلامذه او بوده اند. (1)

اهم تأليفات ميرزا محمدباقر خوانسارى: «روضات الجنات في أحوال العلماء والسادات» مى باشد كه به گفته محمدعلى مدرس: «در موضوع خود بى نظير و ابسط و اجمع و انفع كتب تراجم بوده و از منابع كتاب ريحانةالادب مى باشد» (2) و چنين است قول «آقا بزرگ تهرانى». و كتاب «الذريعة إلى تصانيف الشيعة».

از نظرگاه مشايخ و علماى شيخيه، كتاب «روضات الجنات» يكى از معتبرترين منابع تحقيق در شرح حال و فضائل و كمالات شيخ احمد احسائى است. كه الحق مرحوم صاحب روضات، حق مطلب را به خوبى اداء فرموده اند. ولى از آنجايى كه چنين كتابى جامع، در طول حيات مرحوم صاحب روضات، تصنيف شده است، دربرگيرنده وقايع و حوادث مهم دينى و فكرى جامعه شيعى عراق و ايران نيز مى باشد. بدين لحاظ پس از انتشار كتب و رسائل شيخ احمد، و بروز مخالفت ها و بررسيهاى دقيق، و مخاصمات بين شاگردان شيخ و علماى بزرگ عصر، مرحوم صاحب روضات هنگامى كه زمان مقتضى آن مى شود كه به شرح حال «شيخ رجب بن محمد الحافظ البرسى» مبادرت ورزد. پس از ذكرى در چگونگى به وجود آمدن مشرب هاى باطل، اوهام و خرافات در مذهب اماميه، مشرب شيخ رجب برسى را دنباله روى چنين مشرب هايى كه صرفاً عقايدشان مبتنى بر تأويل است قلمداد كرده و مى نويسد:

ثمّ أن يكون كلّ من جاء على إثر هذا المذهب و أشرب في قلوبهم الملائمة لهذا المشرب، زادفى الطنبور نغمةً و هتك عصمة و رفع وقعاً و أبدع وضعاً و جمع جمعاً و أسمع سمعاً و أراق عاراً و أظهر شنارا، و ردّ على فقيه من فقهاء الشيعة، و هدّسدّاً من سدود الشريعة، إلى أن انتهت النوبة إلى هذاالرجل فكتب في ذلك كتاباً و فتح أبواباً و كشف نقاباً و خلّف أصحاباً فسمّى أتباعهم المقلّده له في ذلك بالكشفية، لزعمهم الإطّلاع على


1- «روضات الجنات»، ج 2، ص 105، شرح حال، به قلم خودش. «تذكرةالقبور»، ص 175
2- «ريحانةالأدب»، ج 3، ص 366

ص: 75

الأسارير المخفيّة، ثّم أتباع أتباعهم الذين آلت معاملة التأويل إليهم في هذا الأواخر و هم في الحقيقة أعمهون بكثير من غلاة زمن الصدوقين في قم الذين كانوا ينسبون الفقهاء الأجلّة إلى التقصير، بسمة الشيخية و الپشت سريّة- من الّلغات الفارسية- لنسبتهم إلى الشيخ أحمد ابن زين الدين الإحسايى المتقدم ذكره و ترجمته، و كان هو يصلّي الجماعة بقومه خلف الحضرة المقدّسة الحسينية في الحائر الشريف بخلاف المنكرين على طريقته من فقهاء تلك البقعة المباركة فإنّهم كانوا يصلّونها من قبل رأس الإمام؛ و لهذا يسمّون عند أولئك بالبالاسريّة». (1)

ولى «سركارآقا» در صفحات 217، 229 و 263 كتاب «فهرست» و شيخ عبدالرضا ابراهيمى در صفحه 10 كتاب «پاسخى به كتاب مزدوران استعمار ...» اين اتهام را مربوط به اتباع شيخ مى دانند، نه شيخ احمد. در حالى كه اوّلًا: مرحوم صاحب روضات «بسمة الشيخية و الپشت سريه» مى خواند. و «شيخيه» عقايد شيخ احمد را هم دربر مى گيرد، زيرا يكى از موارد اثبات اين كه شيخيه از اهل غلاة است تبعيت اتباع شيخ احمد به نحوه خواندن نماز شيخ احمد است كه صاحب روضات به آن تصريح مى كند: «و كان هو (شيخ احمد) يصلّي الجماعة بقومه خلف الحضرة المقدسة الحسينية في الحائرالشريف» و اين: «بخلاف المنكرين على طريقته من فقهاء تلك البقعة المباركة» زيرا «فإنّهم كانوا يصلّونها من قبل رأس الإمام عليه السلام».

ثانياً: مرحوم صاحب روضات، رويه شيخ رجب برسى و اتباع او را به خاطر تأويل، شديداً خلاف اسلام خوانده و شيخيه را به لحاظ تأويل، اتباع اتباع شيخ رجب تلقى كرده است. و تداوم راه شيخ رجب را صريحاً در شيخيه و پشت سريه مى داند. كه درحقيقت:

«آلت معطله تأويل هستند». و: «هم في الحقيقة أعمهون».

چنين گفته اى، به قول مرتضى مدرس چهاردهى، درحقيقت فتواى مرحوم ميرزا


1- «روضات الجنات»، ج 3، ص 342.

ص: 76

محمدباقر خوانسارى درباره مرحوم شيخ احمد و شيخيه است كه او را از جرگه ساير شيعيان جدا ساخته، و در رديف غلات قرار داده است. (1)

بر اين اساس و بدين روال، تكفيرهايى به حسن نظر، و در مواردى مخالفت هايى و منازعاتى به وقوع پيوست، واكنش اختلافات زبانه كشيد و به هر حال از اين زمينه ها، اوضاع كيفيتى حاصل نمود كه مسلم، و در غايت موافق حال شيخيه نبود. و اگر نهايت تعديل را در موارد اختلاف علماى اماميه با شيخ احمد جارى بداريم و با تساهل و تسامح به حوادث زندگانى آن عابد و زاهد بنگريم، به هرحال و به گفته «شيخ عبداللَّه نعمه» دو چيز هست كه انسان را وادار به سؤال مى كند: «يكى آن كه آيا ممكن است تمامى فقهاى عراق (و من اضافه مى كنم غالب علماى ايران) بر ضد شيخ احمد احسائى بلند شوند و اين كار سبب معقولى نداشته باشد و چگونه ممكن است فقهاى عراق، بى جهت به همه شهرهاى عراق نامه بنويسند و از احسائى بدگويى كنند، تا جايى كه ناچار از عراق فرار كند. با وجود اين حتى قسمتى از آنچه را كه به او نسبت داده اند درست نباشد؟

دوم اين كه گروهى به نام شيخيه از آراى او پيروى مى كردند. و جمله نظرهاى مخصوصى داشته و تا هم اكنون نيز دارند. آيا همين مطلب بر صحت انتساب برخى از عقايد منسوب به او دلالت نمى كند؟» (2)

حاج محمدكريم خان، صريحاً به اين مسأله اعتراف و اذعان دارد كه در اين خصوص علماى شيعه: «جميع ولايات را به مراسلات خود پر كرده بودند» (3) با اين همه و در چنين موقعيتى بس نامساعد، نمى دانم كه آيا سيد كاظم رشتى در كتاب:

«دليل المتحيرين»، و «حاج محمدكريم خان» در «هدايةالطالبين» در مقام غفلت يا تجاهل است كه گفته!: «پس جميع شيعه در عصر آن بزرگوار متفق به حقيقت آن بزرگوار بودند و كدام اجماع از اين قوى تر؟» (4) و درنتيجه به گفته سيد كاظم رشتى: «اجتماع علماء و عدم


1- «شيخيگرى و بابيگرى»، ص 65
2- «فلاسفه شيعه»، ص 125
3- «هدايةالطالبين» در شرح حال سيد كاظم رشتى
4- همان، ص 59

ص: 77

مخالفت ايشان دليل است بر قول رئيس آنها و اجماعى كه كاشف از قول حجت خدا كه مطهّر و مبراست از كل ما لا يحبّه اللَّه غير اين نيست. پس واى بر احوال آن كس كه به اجماع علماى فرقه محقّه مخالفت نمايد و ايشان را از سلوك طريقه حقه مانع آيد». (1) و حاج محمدكريم خان، پا را از اين فراتر نهاده، به خاطر شيخ احمد، خط بطلان بر همه اكابر علماى اماميه غيرشيخى كشيده كه: «به حكم علماى سابق، شيخ برحق بوده است، و خفيف شمردن حكم ايشان خفيف شمردن حكم خداست. و روبرويشان روبروى خداست. و حد شرك بر او جارى مى شود»! (2)

اوّلًا: تعجب آور است كه از شيخ احمد تا سيد كاظم و ديگر مشايخ پس از آنان، كراراً خوانده و شنيده ام كه علماى اماميه، غالباً فقيه اصولى هستند. و از حكمت و معقول توشه اى برنگرفته اند. نمى دانستم كه بزرگترين فقهاى اصولى قرن سيزدهم و چهاردهم و مراجع مسلم تقليد عالم تشيع، از مسأله «اجماع»، كه از ادله اربعه استخراج و استنباط احكام و از مبادى اوّليه علم اصول است، بى خبر بوده اند. و بدين خاطر و به زعم حاج محمدكريم خان، مشرك مى باشد و اين قدر رهبران دينى شيخيه توجه نداشته اند كه فتوى حجيت دارد ولى حكم نيست و شهادت به اجتهاد شيخ احمد حكم به حجيت (فتواى) ايشان نمى باشد. مگر تمام اكابر علماى وقت و حتى خود شخص شيخ احمد و مرحوم سيد بحرالعلوم، و شيخ الكبير كاشف الغطاء، و آقا سيد جواد عاملى، و ... فضل و كمال مرحوم صاحب جواهر را امضاء نكردند و اجازه روايت و درايت ندادند؟ و به همين سان، مرحوم آقا سيد ابراهيم و ملا محمدجعفر، و آقا سيد مهدى و صاحب فصول و ... از حيث درجه اجتهاد و كسب اجازات، خاصه از مرحوم بحرالعلوم و آقا سيدعلى و شيخ جعفر، مسلم عصر خود نبودند؟ چطور مى شود چنين علمايى به زعم شيخيه، چون مرتكب اشتباه تكفير شيخ احمد شدند، مورد طعن و اعتراض و رد حضرات شيخيه


1- «دليل المتحيرين»، ترجمه فارسى.
2- «هدايةالطالبين»، ص 23.

ص: 78

مى شوند. ولى اعتراض به اشتباهات شيخ احمد، آن هم از جانب چنان علمايى، خلاف اجماع علماى اماميه تلقى مى شود، و حكم مشرك؟ و اجازات شيخ را سپر بلا مى كنند؟

ثانياً: توجه به اين مسأله حائز كمال اهميت است كه بررسى دقيق در آثار شيخ، به خوبى نشان مى دهد كه اهم آثار مورد اختلاف شيخ احمد، پس از سال 1230 ه. ق.، كتابت شده است:

«شرح الزيارة» در دهم ربيع الاول 1230 ه. ق.، «شرح مشاعر ملاصدرا» در بيست و هفتم صفر 1234 ه. ق.، «عصمت و رجعت» در بيست و يكم ربيع الاول 1231 ه. ق.، «شرح عرشيه ملاصدرا» در بيست و هفتم ربيع الاول 1236 ه. ق. همچنين تاريخ اوّلين واقعه تكفير مرحوم شيخ از جانب ملا محمدتقى برغانى در قزوين، مربوط به بعد از سال مرگ «شاهزاده محمدعلى ميرزا»، يعنى 1237 ه. ق. است. و پس از اين سال است كه آثار شيخ در ايران و عراق نشر يافته است. در حالى كه مرحوم آقا سيد على صاحب رياض در 1231 ه. ق.، و مرحوم شيخ جعفر كاشف الغطاء در سال 1227 ه. ق.، و مرحوم سيد مهدى بحرالعلوم در سال 1212 ه. ق.، درگذشته اند.

باتوجه به اين كه نظر آثار مهم، و واقعه تكفير شيخ، پس از فوت مشايخ اجازه شيخ بوده است، به هيچ وجه منطقى و اصولى نخواهد بود كه تمجيدهاى مربوط به قبل از نشر كامل آثار و قبل از صدور حكم تكفير، و اعلام نظريه اكابر علماى وقت را بر سال هايى پس از آن جارى، و يا آن را مستمسكى براى پرده پوشى بر هر ايرادى به نحوه رفتار و افكار شيخ در هر عصر و اوضاعى نمود.

ثالثاً: شيخ احمد احسايى در رساله «شرح رساله عمليّه ملا محسن فيض كاشانى» كه به خواهش «ميرزا باقر نواب»، مرقوم فرموده اند، و در مجموعه «جوامع الكلم» مندرج است، عقايد مرحوم فيض كاشانى را رد مى كند. و در بعضى از كلماتش مرحوم فيض كاشانى را «المسي ءالقاسانى» مى خواند و تكفيرش مى كند، و در رساله «شرح مشاعر ملاصدرا» (1) كه به خواهش آخوند ملامشهدى شرح كرده، قول «ملاصدرا»: «بسيط الحقيقة


1- «جناب آقا سيد جلال الدين آشتيانى درباره شرح كتاب «مشاعر» شيخ احمد احسائى و مدافعات آقاى هانرى كربن مستشرق از شرح مذكور و اعتراضات شيخ احمد احسائى به مرحوم آخوند ملاصدرا مى نويسند: «نظر آقاى كربن درباره اختلاف بين شيخ احمد احسائى و ملاصدرا مشكلى ايجاد مى نمايد كه بايد تذكر داده شود». دانشمند محترم اعتراضات احسائى را بر آخوند ملاصدرا وارد و جواب هاى ملا اسماعيل اصفهانى را از اعتراضات احسائى سست دانسته است، در صورتى كه تاكنون هيچ يك از اهل فن فلسفه كه با اين موضوع تماس داشته و وارد بوده اند چنين عقيده اى نداشته اند و اتفاق همگانى است كه حرفهاى احسائى در اين باب به كلى از موازين فلسفى خارج است. احسائى به مسائل پيش پاافتاده و اوليه فلسفه و عرفان هم واقف نبوده است تا چه رسد به مسائل عميق و دشوار. آقاى پروفسور هانرى كربن در مقدمه فارسى خود بر كتاب مشاعر از انتشارات انستيتوى ايران و فرانسه، قسمت ايران شناسى نوشته است: «در بخش فرانسوى به شرح شيخ احمد احسائى كه اثرى عميق و ارزنده است توجه بيشترى كرده ايم. متأسفانه غالب مردم بر شرح و قضاوت سطحى ملااسماعيل درباره شيخ احمد احسائى واقف اند ولى از شرح ارزنده شيخ احمد اطلاعى ندارند». اين نكته را بايد آقاى كربن متذكر باشند كه شرح شيخ احمد بر مشاعر و عرشيه در زمان حيات و بعد از فوت او مورد نظر اهل فن بوده است. همين شرحى را كه ما چاپ كرده ايم مشتمل است بر جواب از ايرادهاى احسائى بر مطالب مشاعر و ايرادهائى را كه ملا اسماعيل حكيم و فيلسوف و عارف بزرگ زمان خود نوشته است و همچنين شرحى را كه ملا زين العابدين نورى شاگرد آخوند نورى تأليف كرده است حاكى از آن است كه شرح احسائى بر مشاعر در دسترس اهل فن بوده و مورد بحث و دقت قرار گرفته و اعتراضات ملااسماعيل درحقيقت صداى همه اهل فن است. اين نكته هم مسلم است كه كلمات شيخ احمد به وجه من الوجوه قابل قبول نبوده است. كلمات ملا اسماعيل در رد نوشته احسائى بى شك در استحكام و متانت نظير كلمات خود ملاصدرا است. ملا اسماعيل اصفهانى يكى از مروجين عاليقدر حكمت متعاليه و فلسفه ملاصدرا است. شاگردان زيادى نظير آقاى على مدرس «حكيم» و حاج ملاهادى سبزوارى و آقاى محمدرضاى قمشه اى و آخوند ملا آقاى قزوينى تربيت كرده است كه همه از اساتيد بزرگ فلسفه بوده اند. بايد گفت توجه و غلوّى كه اخيراً از آقاى كربن نسبت به عقايد احسائى مشاهده مى شود نمى تواند شاخص مقام علمى ايشان باشد، بلكه اين توجه ناشى از شيفتگى و دلباختگى خاصى است كه معظم له به طور عموم نسبت به مبانى شرقى ابراز مى دارد و ليكن اين نظريه ارزش علمى ندارد و با موازين درست در نمى آيد ان شاءاللَّه تعالى آقاى كربن با توجه بيشترى كه در خور مقام علمى ايشان است در اين قسم از مسائل تجديد نظر خواهند نمود. با وجود علاقه شديد به آقاى كربن نتوانستيم اين انحراف علمى را از معظم له ناديده بگيريم. همان طور كه مطالب نفيس علمى در كتب شرقى زياد است عقايد خرافى و خارج از موازين علمى و عقلى هم زياد ديده مى شود. آقاى كربن در قسمت فرانسوى كتاب تصريح كرده است كه احسائى به علت آن كه شيعه متصلب بوده است تابع اخبار و احاديث بوده و از اين جهت هرجا حرف هايى را مخالف با حديث امامان دانسته رد كرده است و آقاى كربن اين نكته را هم بيان نموده است كه ملاصدرا نيز شيعه متعصبى بوده است و استناد به احاديث در نوشته هاى ملاصدرا كم نيست چنانكه در تفسير و شرح اصول كافى و در مطاوى ديگر سخنان او نمودار است. اعتقاد كربن بر آن است كه اگر ملاصدرا و احسائى معاصر مى بودند در بسيارى از مسائل با هم متفق مى شدند. آقاى كربن گمان نموده اند كه گفته هاى احسائى در مقام اشكال بر فلاسفه و عرفا چيز نوظهورى است در حالى كه اين مطلب تازگى ندارد و ملاصدرا و امثال او در عصر خود نيز مواجه با اين حرف ها بوده اند. و در هر عصرى احسائى ها وجود دارند. اشكال كار جاى ديگر است. اشتباه آقاى كربن اين جاست كه گمان مى كند هرچه را احسائى مخالف گفته امامان تشخيص داده درست است غافل از اين كه اگر كسى در علوم عقلى قوى و استاد نباشد گفته امامان را در اصول عقايد خوب نمى فهمد علاوه بر اين استدلال به اخبار آحاد يا ظواهر در عقايد صحيح نيست و ادله حجيت اخبار آحاد و همچنين ادله حجيت ظواهر فقط حجيت اخبار و ظواهر را در فروع احكام اثبات مى نمايد نه در اصول عقايد. رؤساى شيخيه چون آقاى كربن را علاقه مند به طريقه تشيع ديده اند او را در اين وادى انداخته اند و سير در اين وادى ها بى اصل و فرع آقاى كربن را منحرف از فلسفه و غيروارد در عقليات و عرفان در انظار دانشمندان جلوه خواهد داد». شرح رسالةالمشاعر ملاصدرا، ص 29.

ص:79

ص: 80

ببساطة كل الأشياء» را ابطال فرمود و او را كافر مى داند و .... در حالى كه ملاصدرا از تلامذه شيخ بهايى، ميرداماد و ميرفندرسكى و بعدها مقامش بالاتر از اساتيد خود و مسلّم اهل دين بود.

3/ الف: تزلزل موقعيت

به هرحال شيخ، پس از هياهوى تكفير، قزوين را مناسب ماندن نديد، و به منظور زيارت مشهد مقدس، عازم تهران، در شاه عبدالعظيم اقامت گزيد.

«شيخ عبداللَّه» اوضاع اسف انگيز مردم را، از رى تا مشهد، و مصائبى كه بر شيخ احمد در اين سفر روى آورد، با جملاتى مجمل، ولى در عين حال معرف حال چنين ياد كرده و مى نويسد: « (شيخ) در شاه عبدالعظيم منزل فرمود. و تمامى اهل بلاد به علت وبا متفرق در جبال بودند. پس از چهار روز حركت فرموده روانه طوس گرديد و از آن جا به شاهرود تشريف برد. در اين وقت وبا در قافله ايشان پديد آمد و جمعى از زوار و اتباع آن بزرگوار را هلاك نمود. و يكى از زوجات آن بزرگوار نيز وفات يافت. چون وارد ارض

ص: 81

اقدس گشتند وبا به شدت بود. بيست و دو روز توقف فرموده و تشريف فرماى تربت گشت». (1)

شيخ احمد در تربت با استقبالى كه حاكم وقت آن جا محمدخان (پسر اسحاق خان) از شيخ به عمل آورد، مقدارى از مشكلات و مصائب راه تقليل يافت: «از آن جا تشريف فرماى طبس گشت. حاكم آن جا على نقى خان پسر ميرحسين خان طبسى بود. با تمامى اهل بلد استقبال نموده منازلى چند جهت ورود تعيين نمود. مهمان دارى با لياقت و خدمت گزارى فوق طاقت به ظهور رساند. چون اراده كوچ فرمود مذكور شد كه راه را بلوچ گرفته و عبور دشوار است معهذا على نقى خان پسر عم خويش «مرادعلى» نام را كه به شجاعت موصوف و در سطوت معروف بود به انضمام يك صد نفر سواره و دويست نفر پياده تا ورود دارالعباده همراه نمود. هنگام ورود تمامى اهل يزد استقبال كامل نموده، سه ماه توقف فرمود». (2)

شيخ در مدت اقامت سه ماهه خود در يزد، با مشكلات فراوانى روبه رو گرديد و ديگر آن احترام و منزلت را كه مردم و بزرگان يزد نسبت به او رعايت مى كردند، معمول نشد. به گفته حاج محمدكريم خان كرمانى: «چون خورده خورده بزرگان ايشان قدر آن بزرگوار را ندانسته، در خدمتگزارى ايشان كوتاهى كردند .... و اگر اهل يزد به عبرت نظر كنند، از وقتى كه آن بزرگوار از يزد تشريف فرما شدند جميع بركات ايشان روزبه روز مبدل به ذلت شد و ظلم و تعدى بر ايشان فراوان شد. و خاندان كهن ايشان ويران گشت و علماى ايشان رو به انقراض گذاردند و نفاق در ميان ايشان پديد آمد و امراض متواتره و بلاياى متكاثره بر ايشان نازل شد تا آن كه امروز امرشان به اين جا كه مشهود است كشيده و چنين نشدند مگر آن كه آن جناب از بعضى از اكابر ايشان دل گران تشريف بردند. و ايشان اتفاق عام در استدعاى ماندن از ايشان نكردند. و قدر ايشان را ندانستند ...». (3)


1- رساله «شيخ عبداللَّه»، ص 36
2- همان، ص 37
3- «هدايةالطالبين»، ص 41

ص: 82

چنين وضعى از نامهربانى مردم يزد، و عدم رعايت احترام در خور شأن شيخ نشانه چيست؟! در حالى كه در سفرهاى قبلى به يزد و اقامت در آن مكان و تعليم و تدريس در حوزه علوم دينى آن ديار، در نهايت احترام و اكرام بوده است و حتى حاج محمدكريم خان به آن، چنين تصريح كرده است: «اول به دارالعباده يزد تشريف فرما شدند. و اين بلده طيبه را رشك روضه رضوان از انوار فضائل آل سيد مرسلان- صلوات اللَّه عليهم- فرمودند. در آن زمان سعادت بنيان علماى موجودين در آن بلد خلد آئين جناب فاضل كامل و مجتهد واصل مرجع كافه انام آن مرز و بوم و محيى علوم و رسول و منفذ اوامر و حكوم و مجرى تعزيرات و حدود جناب جليل نبيل ملا اسماعيل عقدايى- قدس اللَّه روحه- و عالم فاضل و كامل واصل جامع معقول و منقول عالم به فروع و اصول مالك زمام تحقيق و تدقيق مولاى ولى حاج رجبعلى- قدّس اللَّه سرّه- و فاضل مدقق و كامل محقق صاحب نسب و حسب، الاديب الاريب المولا ميرزا على رضا- قدس اللَّه نفسه- و سيد جليل و سند نبيل صاحب صفات حميده و اخلاق پسنديده ميرزا سليمان- قدس اللَّه نفسه- و جناب عالم عامل كامل فاضل فخرالمحققين و قدوةالمدققين جامع المعقول، الحبر النحرير، الأديب الأريب آخوند ملا محمدحسين و جناب فاضل كامل علام فهام آخوند ملا على رضا خراسانى و جناب مستطاب علام فهام عالم نحرير آخوند ملا على اكبر زارچى وجناب عالم فاضل واصل كامل المولاالورى ميرزا محمدعلى- سلمه اللَّه تعالى- كه امروز حىّ اند. و ساير طلاب علوم دينيه كه هر يك قريب الاجتهاد بوده اند و جمعى از آنها حىّ اند و حاضر و بعضى از آنها متوفى شده اند و به رحمت ايزدى واصل گشته اند. همگى تصديق علم و فضل و جلالت شأن ايشان را نموده و نهايت اعزاز و تمكين و تعظيم و تمجيد به عمل مى آورده اند و به مجلس درس ايشان حاضر مى شدند و از ايشان استفاده مى فرمودند و احدى انكار فضل و جلال و علم و كمال ايشان را نمى نمود و در علم و عمل آن جناب احدى را قدرت خلاف نبود و ايشان را برخود در هر باب مقدم مى داشتند و در امثال نمازجمعه و اعياد و ساير جماعات و جنائزى كه همه حاضر بودند ايشان را پيشوا و مقتداى خود مى ساختند.

اگر مختلف در امرى مى شدند آن بزرگوار حكم بود و اگر امرى بر آنها مشتبه مى شد قول

ص: 83

ايشان محكم ...». (1)

اين وضع و شرايط، و تقليل احترامات و بروز مخالفت ها و بدبينى ها، اختصاص به يزد نداشته است و بعدها علما و مردم در عتبات عاليات عراق، خراسان و اصفهان و ...

به دنبال علما و مردم قزوين و يزد، دچار چنين حالتى در قبال شيخ شدند كه بيش از يك دليل نمى توان بر آن تصور نمود و آن همان بيان مجملى است كه مرحوم سيد محمدمهدى خوانسارى چنين ياد كرده است: «شيخ احسائى در بدايت حال در سلك اهل اجتهاد مسلك و در نهايت ورع و سداد و جلالت، قدر او مشهور هر ديار بوده است ... تا آنكه تأليفات او منتشر و مسلك وى مكشوف و به هر عنوانى كه بوده باب طعن و توبيخ مفتوح شد و از حسن عقيده اى كه در حق او داشتند، منصرف گرديدند ...». (2)

البته در اين خصوص كه شيخ احمد، پس از اقامت در قزوين و مرگ شاهزاده «محمدعلى ميرزا»، با چنين واكنشى از جانب بعضى از اكابر و مردم يزد روبه رو شده است يا نه و اين كه آيا اين آخرين سفر و اقامت شيخ به يزد نبوده و پس از اين عكس العلمل هاى ناخوش آيند، مجدداً شيخ در يزد اقامت گزيده است، خود موضوعى است مهم، و حائز تأمل و دقت نظر؛ زيرا به روايت و نقل قول «شيخ عبداللَّه» در «رساله شرح احوال» و «آقا سيد هادى هندى» در كتاب: «تنبيه الغافلين و سرورالناظرين»، كه به گفته «سركارآقا»: «صحت اين رسائل مذكوره در نزد حقير محرز است و هيچ گونه ترديدى در آن ندارم». (3) و درخصوص رساله شيخ عبداللَّه تأكيد فرموده اند كه: «معتبرترين مأخذى كه قدما يا معاصرين از نويسندگان در دست داشته اند. البته رساله مرحوم مبرور عالم فاضل شيخ عبداللَّه رحمه اللَّه نجل جليل آن شيخ بزرگوار است كه در شرح حالات شيخ بزرگوار نوشته كه در كمال صحت و وثاقت است»: (4) آخرين سفرى كه شيخ به «يزد» كرد، پس از مرگ «شاهزاده محمدعلى ميرزا» و واقعه قزوين و پس از آخرين زيارت


1- «هدايةالطالبين»، ص 27- دقيقاً محمدكريم خان مطالب مذكور را از «دليل المتحيرين» سيد كاظم رشتى اقتباس كرده است.
2- «أحسن الوديعة في تراجم مشاهير مجتهدى الشيعة»، به نقل از كتاب «ريحانةالأدب»، ج 1، ص 80.
3- «فهرست»، ص 162.
4- همان، ص 161.

ص: 84

مرقد مطهر امام رضا عليه السلام بوده است (1) در حالى كه سيد كاظم رشتى در «دليل المتحيرين» و حاج محمدكريم خان در «هدايةالطالبين» پس از ذكر ندانستن قدر شيخ توسط اهل يزد، مى نويسند: «به هرحال پس از آن، آن بزرگوار روانه اصفهان شدند» (2) و سپس: «مرحوم شاهزاده محمدعلى ميرزا، كسانى چند به استقبال ايشان فرستاده بود تا اصفهان و ايشان اصرار به رفتن سركار شيخ داشتند. پس از آن، آن بزرگوار، به سمت كرمانشاه تشريف فرما شدند و شاهزاده مرحوم با جميع عسكر خود و رعيت كرمانشاه، ايشان را استقبال فرموده و ايشان وارد شهر گرديدند ..». (3) و همين مطلب را عيناً «سركارآقا»، در صفحات 210 و 211 كتاب «فهرست» از «هدايةالطالبين» نقل و آن را در بحث خود پيرامون شيخ مورد تأييد قرار داده اند. كه پس از يزد و با وجود آن كه عده اى از اهالى يزد خواهان اقامت شيخ در يزد بودند: «ولى اين دفعه ديگر اجابت نفرمود» و شيخ عازم اصفهان و سپس با استقبال شاهزاده محمدعلى ميرزا به كرمانشاه رفته اند. در حالى كه به گفته شيخ عبداللَّه (و حتى نقل آن توسط سركارآقا، بى آنكه توجه به ذكر روايات حاج محمدكريم خان در صفحات قبل بنمايد!) شيخ احمد پس از فوت شاهزاده محمدعلى ميرزا و رو به نقصان و زوال نهادن نعمات قلمروى حكومت شاهزاده مذكور، تا دوسال شيخ احمد در كرمانشاه به سر مى برده، و «در سال دويم پس از وفاتش (منظور مرگ محمدعلى ميرزا) تمامى بلاد ايران را وبا به شدت فراگرفت. در اين اوقات آن بزرگوار به عزيمت زيارت حضرت رضا عليه السلام ارتحال فرموده، تشريف فرماى قم گرديد. و از آن جا به قزوين و از آن جا به طهران و در شاه عبدالعظيم ... پس از چهار روز حركت فرموده روانه طوس گرديد. و از آن جا به شاهرود ... چون وارد ارض اقدس گشتند وبا به شدت بود، بيست و دو روز توقف فرموده، تشريف فرماى تربت گشت ... و از آن جا تشريف فرماى طبس ... (سپس) دارالعباد (و) تمامى اهل يزد استقبال كامل نموده سه ماه توقف فرموده و از آن جا به اصفهان


1- رساله شيخ عبداللَّه صص 36- 38.
2- «هدايةالطالبين»، ص 42.
3- همان، ص 44- همچنين محمدخان كرمانى، در «رساله بهبهانيه»، ص 19 به شيوه سيد و حاج محمدكريم خان، خط سير شيخ را نوشته است.

ص: 85

تشريف برد ... الغرض روز دوازدهم ماه شوال به كرمانشاه ارتحال فرمود و يك سال نيز اقامت نموده عازم مجاورت عتبات عاليات گرديد ..». (1)

اين اختلاف و تناقض اقوال، فى مابين رساله شيخ عبداللَّه از يك سوى و دليل المتحيرين و هدايةالطالبين و فهرست از سوى ديگر، از جهتى قابل تأمل است. كه چطور مشايخ شيخيه به اين نكته، توجه نكرده؟! و آيا حاج محمدكريم خان به استناد مآخذى ديگر مطالب مذكور را اظهار داشته اند؟ كه مسلم با رساله شيخ عبداللَّه و ...

متناقض خواهد بود. و موجب شك منطقى در صحت اقوال. مگر آن كه بگوييم شيخ چندين مرتبه به اصفهان رفته است، كه در اين صورت رساله شيخ عبداللَّه ناقص و درحقيقت اشتباه. متأسفانه مندرجات كتاب «شيخيگرى و بابيگرى» مدرسى چهاردهى و كتاب «مكتب شيخى» هانرى كربن مستشرق، در ذكر خط سير مسافرت هاى شيخ در ايران و عراق و حجاز مغشوش است.

به هرحال، و از آن جايى كه رساله شيخ عبداللَّه، تاكنون ملاك و راهنماى مؤلف بوده است، به نقل قول رساله مذكور، شيخ، پس از ترك يزد، جهت بازگشت به عتبات عاليات، عازم اصفهان شد.

حاج محمدكريم خان، انگيزه ديگر شيخ احمد را به ترك يزد، و تصميم به بازگشت:

«به جهت حكمى مى داند كه از حضرت امير عليه السلام در عالم رؤيا به آن بزرگوار شده بود». (2)

در هر صورت شيخ احمد، به گفته شيخ عبداللَّه، در اصفهان با استقبال علما و اعيان و تمامى اهل آن سامان روبه رو شد. و «در خانه عبداللَّه خان امين الدوله پسر ميرحسين خان صدرالدوله منزل فرمود خدمتگزارى كامل به عمل آورد». (3)

عبداللَّه خان امين الدوله همان كسى است كه مرحوم «اعتمادالسلطنه» در «خاطرات» خود از او چنين ياد مى كند: «شب سفارت روس مهمان بودم. وزير امور خارجه، معتمدالملك، مخبرالدوله، امين السلطان، وزير دفتر و جمعى ديگر بودند. شام خيلى


1- به تلخيص نقل از صفحات: 36- 38
2- «هدايةالطالبين»، ص 41
3- رساله شيخ عبداللَّه، ص 37، و «فهرست»، ص 213

ص: 86

مفصل خوبى داده شد. بعد از شام كه ميان باغ رفته بوديم، دوسه تفصيل از قديم مذاكره شد كه نوشتن آن لازم است. من جمله صحبت شراب خورى بود، نصيرالدوله مى گفت عبداللَّه خان امين الدوله پسر حاجى محمدحسين خان صدر اصفهانى خيلى شراب مى خورد. پدرش هرچه خواست او را مانع شود و تركش كند، نشد. تا يك بار بدون مقدمه خودبه خود ترك كرد. مدت ها از او سؤال كردند كه دليل ترك شراب چه بود؟، نمى گفت بالاخره گفت: شبى كه شراب زياد خورده بودم و مست بودم، مستى مرا واداشت كه شاگرد آشپز خود را كه كاكاسياه بود آوردم ماست به تمام بدن او ماليده با زبان ليسيدم. صبح كه ملتفت شدم فى الفور ترك شراب نمودم ..» (1) و امين الدوله همان كسى است كه: «با دولت انگلستان ارتباط كامل داشته و از هواخواهان آن دولت در ايران بوده است». (2) و وقتى «محمدشاه» پس از قتل «قائم مقام» بار ديگر به وى تكليف كرد كه يا به تهران بيايد يا عازم عتبات شود: «به دستيارى مستر مكنيل McNeil Sir John وزير مختار انگليس از محمدشاه تأمين جانى گرفت و از راه بختيارى عازم عراق شد. و در آن جا بود تا اينكه در شعبان 1263 ه. ق. در نجف به سن هفتاد سالگى درگذشت». (3)

شيخ احمد چون خواست اصفهان را به مقصد عتبات ترك كند: «علماء و اعيان جمله اجتماع نموده متفق القول در صدد امتناع برآمدند. و زبان به التماس گشوده كه اينك ماه صيام در پيش است و اگر در اصفهان قيام فرمايند مرحمتى بيش از پيش. چون عيال و اثقال مانع از اقامت بود اجابت نفرمود. بر اصرار افزودند كه هرگاه اين ماه را توقف شود كمال تلطف است. لاجرم عيال و اثقال جز لوازم اقامت بصحابت شيخ عبداللَّه روانه كرمان شاه فرمود». (4)

مشايخ شيخيه در وصف توقف شيخ در اصفهان، و احترام خاص و عام به ايشان قلم فرسايى فراوان كرده اند:


1- «روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه»، ص 82، 12 رجب سنه 1298 ه. ق.
2- «تاريخ رجال ايران»، قرون 12، 13 و 14، ج 2، ص 280
3- همان.
4- رساله شيخ عبداللَّه، ص 38

ص: 87

«سركارآقا» مى نويسد: «رمضان را تا دوازدهم شوال در اصفهان توقف فرمود و همه روز مسجد تشريف مى برد و معروف است كه در مسجد شاه تشريف مى برده و گاهى به اندازه اى جمعيت براى نماز جماعت حاضر مى شدند كه تا قسمتى از ميدان شاه صفوف جماعت بسته مى شد، و در يكى از ايام كه شخصى جمعيت را به شمار آورده شانزده هزار نفر برآمد». (1)

«حاج محمدكريم خان» مى نويسد: «آن روز بلده اصفهان از بسيارى علماى اعيان مثل روضه رضوان بود و از هر فنى عالمى در آن جا بود كه وحيد و فريد عصر خود بود. از آن جمله جناب سيد اجل و سند انبل مرجع انام حجةالاسلام العالم العامل و الفاضل ...

الحاج سيد محمدباقر- تغمده اللَّه بانواره- و جناب ... حاج محمد ابراهيم الكلباسى- قدّس اللَّه روحه الشريفه- و جناب عالم عامل ... شيخ محمدتقى- قدس اللَّه نفسه- و جناب عالم متقن ميرزا باقر نواب- قدس اللَّه روحه- و حكيم عظيم ... ملا على النورى- قدس اللَّه روحه- و جناب عالم كامل ... ملا محمدعلى نورى- طيب اللَّه رمسه- و فاضل جليل ... ملا على اكبر، و المولى ... آقا ميرمحمدحسين- طيب اللَّه نفوسهم جميعاً- و غير ايشان از علماى عظام و فضلاى فخام و طلاب علوم ذوى العز والاحترام كه هريك قريب الاجتهاد بودند در آن بلد بودند و همگى با آن جناب نهايت ادب را سلوك داشته در مجالس و محافل آن بزرگوار را به مسائل غيره مصدع مى شدند و ايشان هريك هريك را به اجوبه شافيه و بيانات كافيه جواب مى فرمودند تا آن كه همگى اذعان جلالت و عظمت آن جناب را فرمودند و كتب آن بزرگوار كه در هر علم تصنيف فرمودند از ايشان گرفته نسخه برداشتند و با وجودى كه آن بزرگوار مخرب بنيان حكمت يونانيين از مشائين و اشراقيين و رواقيين بودند و مذاهب صوفيه را باطل مى فرمودند احدى از حكماء و عرفاى آن بلاد جسارت بر رد آن بزرگوار ننموده ... حتى آن كه از جناب ملا على نورى پرسيدند كه جناب شيخ با مرحوم محمد بيدآبادى چه نسبت دارند جناب آخوند فرمودند: كه اين تميز را كسى مى تواند بدهد كه به مقام ايشان رسيده باشد. من را حد تميز ايشان نيست» (2) ....


1- «فهرست»، ص 213
2- «هدايةالطالبين»، ص 42

ص: 88

به همين روال، «سيد كاظم رشتى» در كتاب «دليل المتحيرين»، كه مطالب فوق الذكر را حاج محمدكريم خان كرمانى عيناً از آن اخذ كرده و «حاج محمد كرمانى» در كتاب:

«هدايةالمسترشد» (ص 52- خطى، افست). كه تا حدودى منطبق با بيان حاج محمدكريم خان كرمانى است.

از سوى ديگر، ديگر تراجم و شرح حال نويسان، به نكاتى توجه كرده اند كه اگر چه كاملًا مؤيد روايات مشايخ شيخيه در شأن و موقعيت ممتاز شيخ احمد در اصفهان است در عين حال حاوى موضوعاتى است كه به وحدت نظر در پاره اى از مسائل خدشه وارد مى سازد.

اولًا در مورد مرحوم ملاعلى نورى، ضمن شرح حال شيخ احمد در كتاب «ريحانةالادب» مرحوم محمدعلى مدرس اذعان دارند كه: «حكيم الهى حاج ملاعلى نورى با آن همه عظمتى كه داشته شيخ را به خطاب بابى انت و امى، مخاطب مى نموده است». (1) ولى پس از آنكه تأليفات شيخ احمد منتشر و مسلك وى مكشوف و به هر عنوانى كه بوده باب طعن و توبيخ مفتوح شد و از حسن عقيده اى كه در حق او داشتند منصرف گرديدند». (2)

در اين ميان به گفته و تصريح مرحوم صاحب ريحانةالأدب: «بلكه حكيم الهى مذكور (حاج ملاعلى نورى) با آن همه اعتقاد راسخ كه داشته فضل او را هم انكار مى نموده» (3) ....

و مرحوم ميرزا محمد تنكابنى در «قصص العلماء» در اين خصوص مى نويسد:

«معروف است كه چون فوائد شيخ احمد را به اصفهان آوردند، به نظر آخوند ملا على نورى كه استاد والد مؤلف كتاب است رسيد، بسيار اذعان به فهم و فطانت شيخ كرد و چون شرح فوائد او را به اصفهان آوردند، اعتقاد آخوند مبدل شد و مى گفت كه من از «فوائد» شيخ مطالبى استفاده نموده بودم كه شيخ خود به آن مطالب نرسيده بود. و عبارات


1- «ريحانةالأدب»، ج 1، ص 81
2- همان.
3- «قصص العلماء»، ص 35

ص: 89

خود را معانى ديگر نمود». (1) و به نقل از يكى از شاگردان فاضل «ميرزا حسن كرمانشاهى» حكايت مى كند كه گفت: «مرا از قول استاد خود حكيم كرمانشاهى كه گفت: ملاعلى نورى در اصفهان بود، از ارادتمندان شيخ احمد احسائى به شمار مى رفت. هميشه كلمات و رسائل شيخ را توجيه و تأويل مى نمود. تا آنكه شيخ به اصفهان رفت. ملاعلى درس و بحث خود را احتراماً برگزار به شيخ احمد نمود .... پس از چند جلسه اصحاب «ملاعلى نورى» دانستند كه شيخ از اصطلاحات و مباحث فلسفى بيگانه است. ترك درس او را گفتند و ملاعلى پشيمان شد كه چرا در اين مدت ترويج علم احمد احسائى را مى كرد(2) تا آن جا كه از: «استاد على نورى پرسش كردند كه فضل شيخ چگونه است؟ گفت عامى صافى ضمير است». (3)

ثانياً: در مورد مرحوم حاج سيد محمدباقر حجةالاسلام به تصريح مرحوم ميرزا محمدتنكابنى: «به نحو علماى ديگر از اعلام، شيخ احمد را احترام نمى كرد؛ مانند استقبال و مشايعت و نحو آن» (4) تا آن جا كه به نقل مدرسى چهاردهى، ظاهراً از گفته و نوشته مرحوم «يحيى دولت آبادى» در رساله «آيين بهى در ايران»: «بالجمله در اصفهان كه در آن زمان دارالعلم ايران بود به واسطه مخالفت اين دو دسته (منظور فقها و حكماء) از روحانيون با شيخ احمد كار او رونقى نگرفت. (5)

4/ الف: سقوط كربلاء پايان كار

1- «قصص العلماء»، ص 54
2- همان، ص 35
3- همان، 35
4- همان، ص 35
5- «شيخيگرى و بابيگرى»، ص 291 جناب آقا سيد جلال الدين آشتيانى ضمن اشاره به موقعيت شيخ احمد در اصفهان مى نويسد: «شيخ احمد احسائى اگرچه معروف به زهد است و حاجى سبزوارى در شأن او گفته است كه علم او در مقابل علماى اصفهان نمودى نكرد ولى در زهد بى نظير بود. ليكن از نحوه رفتار او معلوم مى شود كه مرد دنياطلب و مريدباز بوده است و همچنين هواى نفس و توغل در دنيا او را به دنبال رياست برانگيخت در شهرهاى مختلف مسافرت نمود و آراء عجيب و غريب از خود ظاهر ساخت و حب نفس او را وادار كرد كه در علم فلسفه و عرفان بدون تخصص و ديدن استاد وارد شود.» «شرح رسالةالمشاعر ملاصدرا»، ص 29.

ص:90

شيخ احمد پس از ماه مبارك رمضان، اصفهان را به قصد زيارت عتبات عاليات، ترك كرد. و در دوازدهم شوال همان سال، وارد كرمانشاه شد. شيخ پس از يك سال توقف در آن ديار، جهت مجاورت عتبات عاليات عازم ارض مقدس شد و چون به انجام زيارات توفيق يافت، در كربلاى معلى اقامت گزيد. ولى كربلاء و حوزه هاى دينى آن، نسبت به شيخ، نه به گونه گذشته، بل به صورتى مخالف، از خود واكنش نشان مى داد.

علماى بزرگ شيعه در كربلاء، از تكفيرها و طردها و طعن هاى مكرر و متعدد و عقايد و سير و سلوك شيخ، آشنايى لازم را به دست آورده بودند و همين امر، موقعيت مذهبى شيخ را متزلزل كرده بود.

با چنين زمينه هايى نامساعد كه با مداخله روزافزون و نارواى عوام، تشديد مى يافت مقدمات حادثه اى را فراهم ساخت كه نه تنها تاريخ كربلا آن را در سينه خود به عنوان يكى از اسف انگيزترين وقايع اواسط قرن سيزدهم هجرى، ضبط و ثبت كرد، بل عنوان بزرگترين واقعه حيات شيخ احمد و بازگوكننده عواقب انشعاب و تشتت در عقيده دينى شيعيان را به خود اختصاص داد كه ذيلًا مجملى از آن را به استحضار پژوهندگان مى رسانيم:

«مرحوم سيد هاشم توبلى بحرانى» (1) حكايت مذاكره «ديك الجنّ» (2) با رشيد بن مهدى (3) را از مرحوم: «سيد رضى (4) نقل كرده است. ولى تصريح به نام كتاب سيد رضى


1- متوفى 1107 يا 1109 ه. ق. فقيه و عارف، مفسر و رجالى، محدث متتبع اماميه، مشهور به علامةالبحرين، مدفون در بخش توبلى از بخش هاى بحرين. «الذريعة إلى تصانيف الشيعة»، تهرانى، ج 21، ص 991
2- از شعراى شيعى مذهب و مشهور عهد عباسى، متوفى 235 يا 236 ه. ق. «وفيات الأعيان و أنباء أبناءالزمان»، ج 3، ص 184، «آداب اللغة العربية»، ج 2، ص 75.
3- متولد 149 ه. ق. كه در سال 170 ه. ق. به خلافت رسيدو در سال 193 ه. ق. درگذشت. «مروج الذهب ومعادن الجواهر»، ج 2، ترجمه ابوالقاسم پاينده، ص 342.
4- محمد بن ابى احمد حسين طاهر بن موسى، از اكابر ومشاهير علماى اماميه 359- 406 ه. ق. گردآورنده خطب و كلمات قصار و مكاتبات و مراسلات حضرت على عليه السلام كه به نام «نهج البلاغة و ماادريك ما نهج البلاغة» مشهور و زبانزد خاص و عام است. «ريحانةالأدب»، ج 3، ص 221، «شرح نهج البلاغة»، ابن ابى الحديد، ج 1.

ص: 91

ننموده است. همين قدر نوشته است كه حكايت مذكور را «سيد رضى» از كتاب «المناقب و المثالب» تأليف «شيخ مفيد» (1) اقتباس كرده است.

جهت اطلاع بيشتر لازم است تصريح كنم كه مرحوم «سيدرضى حكايت مذاكره «ديك الجنّ» را در كتاب «المناقب الفاخرة في العترةالطاهرة» به نقل از كتاب مناقب شيخ مفيد ذكر كرده است. ومرحوم شيخ احمد بن سليمان بن على بن سلمان بن ابى ظبّه بحرانى در كتابش به نام «عقداللئال في فضائل النبي والآل» و سيد هاشم توبلى بحرانى در كتاب «معالم الزُّلفى فى معارف النشأة الأولى والأُخرى و كتاب «روضةالعارفين» (2) به تفصيل روايت سيد رضى را كه منقول از شيخ مفيد بوده است، ضبط و ثبت نموده است.

باتوجه به اين كه ايضاً مرحوم سيد هاشم توبلى بحرانى در كتاب «مدينة المعاجز لأئمةالاثنى عشر ودلائل الحجج على البشر» يا «مدينةالمعجزات في النص على الأئمة الهداة» به كتاب المناقب سيد رضى در ذكر معجزات ائمه اثنى عشر، بسيار زياد استناد كرده است، مسلم كه مرحوم سيد هاشم بحرانى به كتاب المناقب دسترسى داشته و در نسبت آن به سيد شريف رضى، اطمينان تامى داشته است و از اين طريق مرحوم «شيخ آقابزرگ» در كتاب «الذريعة إلى تصانيف الشيعة» (3) بدون آن كه از نسخ خطى يا چاپى دو كتاب مذكور سيد و شيخ نشانى ارائه دهد، و يا خود نشانى از آن داشته باشد، كتاب المناقب الفاخرة ... را منسوب به سيد رضى، و كتاب المناقب والمثالب را منسوب به شيخ مفيد مى داند.

البته «حاج محمد كريم خان كرمانى»، ضمن شرح وقايع حيات شيخ در هدايةالطالبين مى نويسد: «و آن حكايت حسن بن هانى است كه نقل مى كند سخن هاى ديك الجن را با «متوكل»، و آن روايت اين است كه سيد هاشم توبلى بحرانى در كتاب «معالم الزلفى» نقل مى كند كه متوكل شبى از پى ديك الجن فرستاد» .... (4)


1- محمد بن محمد بن نعمان، از اركان فقها و متكلمين اماميه متوفى 413 ه. ق.، ريحانةالأدب، ج 5، ص 365
2- روضةالعارفين و نزهةالراغبين. الذريعة، رساله آب ريگستان، ص 299
3- الذريعة، ج 22، صص 317 و 331
4- «هدايةالطالبين»، ص 123.

ص: 92

در حالى كه اوّلًا: مرحوم سيد هاشم توبلى بحرانى در معالم الزلفى برخلاف آنچه كه حاج محمدكريم خان كرمانى نوشته، مى نويسد:

كان على عهدالرشيد بن المهدي رجل يقال له: إسحاق بن ابراهيم الملقّب بديك الجنّ، كان عالماً فاضلًا شاعراً أديباً فقيهاً، حاوياً لكثير من العلوم، و كان مع ذلك شيعيّاً فوشى به إلى الرشيد و قيل له: أنّ ديك الجن رجل لا يثبت صانعاً، و لا يقول ببعثة و لا نبوّة و هو ممّن يقع في الإسلام و أهله، فإن قتله أميرالمؤمنين أراح الناس منه والإسلام من شرّه، فاحضره الرشيد، فلمّا مثّل بين يديه فقال: السّلام عليك يا أميرالمؤمنين! فقال له الرشيد: لاأهلًا و لاسهلًا، ويلك بلغني عنك أنّك لا تثبت صانعاً، و لا تقول ببعثة و لا نبوّة، و إنّك ممّن يقع في الإسلام و أهله، و إن قتلتك، يريح الإسلام منك والمسلمين من شرّك. (1)

و همين معنى را شيخ احمد بن سليمان در كتاب «عقداللئال ...» و مرحوم «شيخ آقابزرگ» در كتاب «الذريعة إلى تصانيف الشيعة» ضمن شرح كتاب سيد رضى و شيخ مفيد در مناقب (مذكور) به آن تصريح كرده اند.

ثانياً: متوكل عباسى در 24 ذى الحجة 232 ه. ق. (2) پس از برادرش «واثق» به خلافت رسيد. و ابونواس حسن بن هانى (3) حداكثر متوفى 200 ه. ق، يعنى درحالى كه متوكل نه تنها خليفه نبوده، بلكه 14 سال بيشتر از عمرش نگذشته بود كه ابونواس دار فانى را وداع


1- «معالم الزلفى»، ص 326، الباب التاسع والتسعون.
2- «التنبيه والإشراف»، ترجمه ابوالقاسم پاينده، ص 354.
3- از مبرزترين ادبا و شعراى عرب. مراجعه شود به «تاريخ الأدب العربي» ج 2، ص 24، «وفيات الأعيان»، ج 2، ص 95، و پيرامون شيعى بودن ابونواس مراجعه شود به «مجالس المؤمنين»، ج 2، ص 582، و ريحانة الأدب ج 7، ص 287 و «طبقات أعلام الشيعة»، القرن الرابع، ص 103، و «الكنى والألقاب»، ترجمه محمدجواد نجفى، ج 1، ص 298.

ص: 93

مى گويد. خاصه آن كه «ديك الجن» متوكل را به گفته «حاج محمدكريم خان كرمانى»، (1) اميرالمؤمنين خطاب مى كند و اين نشان مى دهد كه به زعم ايشان، قضيه مربوط به دوران خلافت متوكل است، نه قبل از آن و در آن هنگام هم «ابونواس» در قيد حيات نبوده است. و اما اصل حكايت:

فقال له الرشيد: ويلك ألست القائل في شعرك:

أصبحت جَمَّ بلابل الصّدر وأبيت منطوياً على الجمر

إن بحت يوماً طُلَّ فيه دمي ولئن كتمتُ يضِق به صدري

فقال: بلى واللَّه أنا القائل لما ذكرت فأين تمامه؟ قال له الرشيد: ويلك و كان له تمامٌ؟ قال: نعم، قال: قله، فأنشد:

ممّا أتاه إلى أبي حسن عمر وصاحبه أبوبكر

فعلى الذي يرضى بفعلهما مثل الّذي احتقبا من الوزر

جعلوك رابعهم أباحسن كذبوا و ربّ الشفع والوتر

و قتلت في بدر سراتهم لا غرو إن طلبوك بالوتر

قال: فقطع الرشيد عليه شعره و قال له: ويلك جئت بك لأستتيبك عن الزندقة، خرجت إلى مذهب الرافضة، لقد زدت كفراً إلى كفرك، قال: يا أميرالمؤمنين! إن كان كلّ من قال بمحبتكم و ولايتكم و اعتقد أنّك قرابة رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و ممن تجب له المودّة بقوله تعالى: (قُلْ لَاأَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى) يكون كافراً فأنا ذلك، فقال الرشيد: ألست القائل في شعرك؟:

باح لفظي بمضمرالصدر ما ذاك إلّالمعظم الأمر

فليس بعد الممات مرتجع وإنّما الموت بيضةالعقر

فقال: معاذاللَّه يا أميرالمؤمنين! أن يكون هذا قولى أو أكون ممّن تلفظ به إلّاناقلًا عن أشياخى، رافعاً له إلى الوليد بن يزيد بن عبدالملك، فإنّه كان زنديقاً لا يثبت صانعاً، و لا يقول ببعثة و لا نبوّة، و روى عنه: أنّه تفأّل بالمصحف يوماً، فخرج فيه:

فَاسْتَفْتَحُوا وَخَابَ كُلُّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ مِنْ وَرَائِهِ جَهَنَّمُ وَيُسْقَى مِنْ مَاءٍ صَدِيدٍ، (2) فجعل المصحف غرضاً للنّشاب و رماه بالنبل حتى خرقه و قال:

تهدّدني بجبّار عنيد فها أنا ذاك جبّار عنيد

إذا ما جئت ربّك يوم حشر فقل يا ربّ مزّقني الوليد

فقال: واللَّه ما هذان البيتان الآخران لك؟ فقلت: لا واللَّه يا أميرالمؤمنين! فقال:

لعن اللَّه الوليد بن يزيد، ما كان يثبت صانعاً و لا يقول ببعثة و لا نبوّة، أتدري من أين أخذاللعين قوله هذا؟ فقلت: نعم إن أعطاني أميرالمؤمنين الأمان على النفس والأهل والمال و ضمن الجائزة قلت له ممّن أخذ ذلك؟ قال: لك ذلك، ثم أخرج خاتمه من إصبعه و رمى به إليّ، فقلت: يا أميرالمؤمنين! من شعر عمر بن سعد حيث خرج إلى حرب الحسين بن علي- صلوات اللَّه عليهما- حيث يقول:

فواللَّه ما أدري و إنّي لحائر أفكّر في أمري على خطرين

ءأَترك ملك الريّ والريّ منيتي؟ أم أرجع مأثوماً بقتل حسين

حسين بن عمّي والحوادث جمّة و ما عاقل باع الوجود بدين

يقولون إنّ اللَّه خالق جنّة و نارٍ و تعذيب و غلّ يدين

فإن صدقوا فيما يقولون إنّني أتوب إلى الرحمن من سنتين

و إن كذبوا فزنا بدنيا هنيئة و ملك عظيم دائم الحجلين

فقال: لعن اللَّه عمر بن سعد، ما كان يثبت صانعاً و لا يقول ببعثة و لا نبوّة، أتدرى من أين أخذه اللعين؟ قلت: نعم يا أميرالمؤمنين! أخذ من شعر يزيد بن معاوية بن أبى سفيان، قال: و ما قال يزيد بن معاوية بن أبى سفيان؟ قلت: قال:

عليّه هاتي ناوليني وأعلني حديثك إنّي لا أحبّ التناجيا


1- ابراهيم: 14 و 15.
2- ابراهيم: 14 و 15.

ص:94

ص: 95

حديث أبى سفيان لمّا سمى به إلى أُحُد حتى أقام البواكيا

فرام به أمراً عليّا ففاته وأدْركه الشيخ اللعين معاوياً

فإنّ متُّ يا امّ الأحيمر فانحكي و لا تأملي بعد الممات التلاقيا

فإنّ الذي حدّثت عن يوم بعثنا أحاديث زور تترك القلب ساهيا

و لولا فضول الناس زرت محمداً بمشمولة صرف تروى عضاميا

ولا خلاف بين الناس أنّ محمداً تبوّأ قبراً بالمدينة ثاويا

و قد ينبت المرعى على دمنة الثرى له غصن من تحته السرّ باديا

و نفنى و لا يبقى على الأرض دمنة و تبقي حزازات النفوس كماهيا

فقال: لعن اللَّه يزيد بن معاوية، ما كان يثبت صانعاً، و لا يقول ببعثة و لا نبوة، أتدري من أين أخذ اللعين؟ فقلت: نعم يا أميرالمؤمنين! أخذه من شعر أبيه معاوية بن أبي سفيان، قال: و ما قال يزيد بن معاوية بن أبي سفيان؟ قلت: قال:

سائل الذين من بصري صبايات فلا تلمني فما تغني الملامات

قم نجل في طرر الظلما شموس ضحىً نجومها الزّهر طاسات و كاسات

لعلّنا أنْ يدع داع الفراق بنا نمضي و أنفسنا منها روبات

خذ ما تعجّل واترك ما وعدت به فعل اللبيب فللتّأخير آفات

قبل ارتجاع الليالي كلّ عارية فإنّما خِلَع الدنيا استعارات

قال: لعن اللَّه معاوية بن أبي سفيان، ما كان يثبت صانعاً و لا يقول ببعثة و لا نبوة، أتدرى من أين أخذالملعون؟ قلت: نعم يا أميرالمؤمنين! من شعر عمربن الخطاب حين ولّاه الشام و قلّده إيّاها، قال: و ما قال عمربن الخطاب عند ذلك؟ قلت: قال:

معاوي إنّ القوم ضلّت حلومهم بدعوة من عمّ العشيرة بالوتر

صبوت إلى دين به باد أسرتي فأبعد به ديناً قصمت به ظهري

فإن أنس لا أنس الوليد و عتبة و شيبة والعاص الصريع لدى بدر

توصّل إلى التخليط في الملةالتي أتانا بهاالماضى المموّة بالسحر

ص: 96

لهذا فقد وليّتّك الشام راجياً و أنت جدير أن تعود إلى صخر

فقال: يا أبااسحاق! أو كان عمر كافراً بما جاء على محمد؟ قلت: نعم يا أميرالمؤمنين! فقال: من أين أخذ الزنديق؟ فقلت: من شعر أبي بكر بن أبى قحافة، قال: و ما قال أبوبكر بن أبى قحافة؟ قلت: قال:

أتوعد في المعاد بشرب خمر و تنهى الآن عن ماء و تمر

كما قال الغراب لسهم رام لقد جمعت من ريشي لضرّ

حديدة صيقل و قضيب نبع و من عصب البعير و ريش نسر

أتطمع في حيات بعد موت؟ حديث خرافة يا امّ عمرِ

فقال: يا أبا إسحاق أو كان الصدر الأوّل كافراً بما جاء على النبي؟ قلت: نعم يا أميرالمؤمنين! فقال: نعم من أين أخذ الزنديق؟ فقلت أخذه من شعره لنفسه حيث قال:

ذرينا تصطبح يا امّ بكر فإنّ الموت نقب عن هشام

و نقب عن أبيك و كان قرنا من الأبطال شرب المدام

يؤد بنوالمغيرة لوفدوه بألفي مدحج و بألف رامي

و كأنّي بالقليب قليب بدر من الأقوام والشّرف الكرام

و كأنّي بالطوى طوى بدر من الشيز المكلّل بالسنام

أيوعدنا ابن كبشة أن سنحيى و كيف حياة أصداءهامّ

و يعجز أن يكفّ الموت عنّي و يحييني إذا بليتْ عظام

خلا أنّ الحكيم رأى حميراً فألجمها فتاهتْ في اللّجام

و لم يكفيه جمع المال حتّى بلانا بالصّلاة و بالصّيام

فهل من مبلّغ الرحمن عنّي بأنّي تارك فرض الصّيام

فقل للَّه يمنعني شرابي و قل للَّه يمنعني طعامي

فقال: يا أباإسحاق! أو كان الصدر الأوّل كافراً باللَّه و بما أنزل اللَّه على رسوله و مكذباً بآياته و شاكّاً في قدرته؟ قلت: نعم يا أميرالمؤمنين! قال: واللَّه لقد كفر

ص: 97

هذاالزنديق كفراً ما كفر به فرعون ذوالأوتاد! أتدري من أين أخذ الزنديق؟ قلت: نعم يا أميرالمؤمنين! قال: و من أين أخذه لعنه اللَّه؟ قلت: أخذ من شعر عبداللَّه بن الزبعري حيث قال:

لستُ من خندف إن لم انتقم من بني أحمد ما كان فعل

لعبتْ هاشم بالملك فلا خبرٌ جاء و لا وحى نزل

و لعبنا نحن في دولتنا هكذا الأيام والدّنيا دول

قال: واللَّه لقد كفروا هؤلاء القوم كفراً ما سبقهم إليه الأوّلون و لا يلحقهم فيه الآخرون، أشهد عليّ أنّي أبرء إلى اللَّه من أوّلهم و أخرهم، ثم أكتم ذلك، ثم خلّع عليه و أسنى له الجائزة و أخرجه و مكرماً. والحمدللَّه ربّ العالمين.

در هر صورت شيخ احمد، به منظور اثبات اين نظريه كه ابوبكر و عمر و معاويه ...

كافر بودند؛ و هيچ گونه اعتقاد و ايمانى به وحدانيت خداوندى، معاد و نبوت محمدى نداشته و صريحاً انكار مى كرده اند! حكايت مذكور را به انتخاب، در جزء دوم كتاب «شرح الزيارة» (1) مورد استناد و استشهاد قرار داد.

شيخ ضمن نگارش موضوع مورد استناد، از ابوبكر با طعن (2) و دربرابر نام خليفه دوم راشدين جمله «عليه اللعنة» (3) را افزوده! و آن گاه «جحد» آن ها را نتيجه گرفته است!

سيد كاظم رشتى و حاج محمدكريم خان! تصديق و تأييد مى كنند كه عده اى از مردم عراق: «كتاب شيخ (را) كه در آن ذم خلفاء بود برداشته، بردند نزد «پاشاى بغداد» ناجى كافر متعصب و گفتند: ببين كه شيخ احمد مذمت خلفاء را كرده و قدح در ابى بكر و عمر


1- شرح الزيارة ج 2، ص 216، مرحوم ميرزا محمدباقر خوانسارى در «روضات الجنات» ضمن شرح حال شيخ، به جاى جزء دوم شرح الزيارة تصريح مى كند كه شيخ احمد حكايت مذكور را در جزء چهارم شرح الزيارة آورده است: «و لم يكفهم ذلك حتى أنهم أخذوا الجزء الرابع من شرح الزيارة»، ج 1، ص 93؛ همچنين حاج محمدكريم خان در «هدايةالطالبين» و سيد كاظم رشتى در «دليل المتحيرين» و حاج محمدخان كرمانى در «رساله بهبهانيه» و سركارآقا در كتاب فهرست، در حالى كه در جزء دوم است.
2- «شرح الزيارة»، ج 2، ص 216، سطر 26.
3- همان، ص 217، سطر 12.

ص: 98

و عثمان مى كنند. آه آه ...». (1)

حاكم عثمانى در آن زمان: «داودپاشا» بود. مردى كه به گفته «سيد نعمان آلوسى زاده بغدادى»: «در كشتن و مجازات و مصادره نمودن عده اى از متمولين خوف و بيمى نداشت. (و) در دينش با اعتقاد و متعصب ...»، (2) و از سوى ديگر مردى كه نسبت به شيعيان نظرى بسيار بد داشته، و متعارض موقعيت ايران در عتبات عاليات، و سرحدات ايران و عثمانى و عراق (زير نفوذ عثمانى) بوده و دولت مركزى ايران هم نسبت به حكمرانى او در عراق عرب، كراراً به دربار عثمانى اعتراض كرده است. (3) موجد محيطى در عراق عرب شد كه نه تنها دامن زدن به اختلافات شيعه و سنى، بهانه اى مناسب جهت مداخله در امور مذهبى عتبات عاليات محسوب مى شد بلكه از اين طريق مى توانست به تحكيم تسلط خود كه بالمآل به تقويت نفوذ سياست عثمانى در قبال ايران منجر مى شد، مبادرت ورزد.

به همين منظور، و در حالى كه علماى بزرگ و اكابر اماميه در طول تسلط عثمانى در عراق، از چنين توطئه هاى ضدشيعى و ايرانى، مطلع بوده، و با سعى و كوشش فراوانى، مانع از به وجود آمدن بهانه اى براى مداخله نظامى مى شدند، معلوم نيست كه چرا شيخ در كتاب «شرح الزيارة» به يك باره موقعيت حساس عتبات، و نفوذ عثمانى را ناديده گرفته، و از نوشتن مطالبى كه مسلم موجب طغيان اهل سنت و نتيجتاً حكومت مركزى مى شده است، خوددارى نكرده است؟!

البته اغلب علماى بزرگ و كوچك اماميه در آن عصر، كتب متعددى در باب عقايد شيعه، خاصه مسأله ولايت، نوشته و منتشر كرده بودند ولى اين سؤال قابل توجه است كه چرا نسبت به كتاب «شرح الزيارة» چنين واكنشى شديد نشان داده شد؟ آنچه كه مسلم است دو علت اساسى در دامن زدن به مندرجات كتاب شرح الزيارة نقش اساسى داشته اند:


1- «هدايةالطالبين»، ص 122.
2- «دائرةالمعارف بستانى»، ج 7، ص 577.
3- «روضةالصفا»، ج 9، ص 582، «ناسخ التواريخ» ج 1، حوادث سال هاى 1235- 1237 ه. ق.

ص: 99

اوّل: صراحت بيان و بى پردگى، در سبّ و ذمّ و توهين به خلفاى راشدين سه گانه، آن هم به استناد اشعارى كه حقيقت آن نزد اهل ادب و تاريخ به هيچ وجه معلوم نيست. (1)

دوم: نشر عقايد شيخ در ايران و عراق، زمينه نامساعد تشتت مذهبى شيعى را، در محيط شيعه نشين عراق خصوصاً و ايران عموماً به وجود آورده بود. و چنين موقعيتى براى مأموران حكومت عثمانى، فرصت مناسبى به شمار مى آمد.

مرحوم صاحب روضات الجنات نوشته است:

لمّا بلغ الشقاق و النفاق- بينه و بين من خالفه من فضلاء العراق مبلغه الوافي- و لم يمكنه دفع ذلك بوجه يدفع به كلّ التنافي؛ فلم يجد بدّاً من عرض عقائده الحقّه لهم في ناديهم، و رفع ما احتمل وروده عليه بأحسن ما أمكن أن يقبله من غير أعاديهم، و سأل عنهم السؤال عنه فيما يشتهون، و الجلوس معه كما يريدون، و مع ذلك فهم لم يلتفتوا إلى قوله، و لم يصغوا إلى كلامه، و أصرّوا واستكبروا استكباراً، وازدادوا عتوّاً و عناداً بل كتبوا إلى رؤساء البلدان و أهل الحلّ والعقد من الأعيان: أنّ الشيخ أحمد المذكور كذا و كذا اعتقاده، فشوّشوا قلوب الناس وجعلوهم في الالتباس.

اين نكته باتوجه به موقعيت خاص مذهبى مناطق شيعه نشين تحت سيطره عثمانى قابل تأمل است.

زيرا سه احتمال قوى در اين مورد، باتوجه به منابع تاريخى آن عصر، به نظر مى رسد:

اوّلًا: عده اى از شيعيان «شرح الزيارة» شيخ را به آن دليل به پاشاى بغداد نشان دادند كه آشوبى را كه عقايد شيخ به وجود آورده بود، و مى رفت كه نزاع هاى مذهبى را در مناطق شيعه دامن بزند، با مداخله نظامى پايان بخشند.

ولى در عمل نتيجه چنين كارى معكوس درآمد. و تقاضاها و خبرچينى هاى مذكور،


1- از جمله مرحوم «محمدقزوينى» معتقد بود كه: «اين حكايت كذب صريح و ملفق از چند حكايت است از اعراب جاهليين كه عمداً به ابوبكر و عمر و عثمان و معاويه نسبت داده شده است».

ص: 100

موجب عواقب وخيمى براى جامعه شيعه شد.

ثانياً: عده اى از مردم عراق به آن دليل به پاشاى بغداد شكايت بردند كه قبل از آن كه موجب نزاع هاى بزرگى ميان شيعيان و اهل سنت شود، پاشاى بغداد تدبيرى اتخاذ كند. و از چنين آشوب احتمالى جلوگيرى نمايد. ولى درعمل نتيجه ديگرى عايد شد.

ثالثاً: عده اى از شيعيان به چنين كارى به اين خاطر مبادرت ورزيدند كه شخص شيخ را كه براى آنها و به اتكاء نظريه بسيارى از علما، از بدعت گذاران در دين تلقى شده بود، از طرف پاشاى بغداد، محدود و رفع مطرود شود!

بدين ملاحظات، اين اعتراض شيخ محمدكريم خان كرمانى كه: «چطور امرى را بردند به دست سنى دادند!؟» قابل تأمل خواهد بود.

زيرا به استثناى سه احتمال قوى مورد بحث، چطور ممكن بود كتابى در عراق تحت سيطره عثمانى نشر پيدا كند و شيخ احتمال ندهد كه به دست سنى ها خواهد رسيد و تازه سنى ها هم با خواندن اين كتاب، بى اعتنايى خواهند كرد؟

مسلم باتوجه به آبستنى محيط مذهبى شيعى در زمان «داودپاشا»، چنين كارى صورت مى پذيرفت. و نتايج وخيمى هم به بار مى آورد. و در هر صورت اين شبهه را به وجود مى آورد كه شيخ در نحوه طرح مسأله اى، آن هم درچنان محيطى، اجتهادى كرد كه مقرون به مصلحت محافل دينى شيعه نبود:

داود پاشا، «مناخور» (1) را مأمور ساخت تا كربلاء را با قواى خود محاصره و سپس اشغال كرده، به سركوبى شيعيان و مراكز دينى آنان همت گمارد.

مناخور در طول محاصره و حمله به كربلاء كه از 13 شوال 1241 ه. ق. آغاز گرديد، از هرگونه فشار و قتل و غارت، دريغ نورزيد. مزارع مردم را نابود كرد و تا آن جا كه در توانش بود، به تخريب پرداخت.

اين فجايع همراه با محاصره كربلا، مردم را وادار كرد كه به خاطر حفظ حيات، به


1- «مناخور»، مخفف «اميرآخور» مأمور اصطبل. اين شخص از اهل تفليس متولد 1190 و مدت ها مهترو مناخور سعيد پاشا بود. كه پس از كشته شدن او به داودپاشا وابسته شد.

ص: 101

خوردن تخم پنبه قناعت و مجبور شوند. بقاع متبركه كربلاء خاصه حرم مطهر حضرت امام حسين عليه السلام و حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام، از حملات و انفجار گلوله هاى توپ، مصون نماند. و مورد تهاجم قرار گرفت. (1)

حاج محمدكريم خان كرمانى در شرح اين واقعه تصريح و تصديق مى كند كه مناخور «يازده ماه كربلا را محاصره كرد و قحط شديد افتاد و آن چه نقل كردند دوازده هزار گلوله از شبكه قبّه مطهّره، داخل قبه و حرم شد و آن جا به آدمى خورد و بسيارى خانه هاى كربلا خراب شد. و جمع كثيرى كشته شدند. ببين كه فتنه چه مى كند؟! و خون و مال و عيال چه قدر مسلمين را ضايع كرد ...». (2)

با همه اين ها، جاى تعجب و تأمل زيادى است كه حاج محمدكريم خان كرمانى مى نويسد: «حال به نظر عبرت نظرى گماريد، آيا كسى كه رگى از ايمان در دلش باشد و حفظ و حمايت دين شيعه را بخواهد و خون و مال شيعه را برباد دهد؟». (3)

آيا منطقى است كه تمام گناهان چنين حادثه اى را به گردن عوام الناس بياندازيم كه حكايت را به پيش پاشاى بغداد برده اند؟ و آيا نويسنده و نشردهنده حكايت در اين ماجرا سهيم نيست؟

بى شك اگر نشان دادن حكايت به داودپاشاى سنى «خون و مال شيعه را بر باد دهد»، نويسنده و ناشر اين حكايت كه مى داند حاكم عراق عرب، داودپاشاى سنى متعصب است و محيط عراق از اجتماع سنى ها و شيعه ها تشكيل شده است، آيا در اين «خون و مال شيعه را بر باد ...» دادن مسؤوليتى متوجه او نمى باشد؟!

بى شك، اگر معرفى كنندگان كتاب شرح الزيارة را مسؤول ماجرا بدانيم، كه به حق هم


1- «مدينةالحسين او مختصر تاريخ كربلاء» البته در سال 1258 ه. ق كه نجيب پاشا پس از داودپاشا به كربلاء حمله كرد خانه سيد كاظم رشتى بست بوده است فهرست، ص 101 و در اين خصوص نويسنده كتاب «مزدوران استعمار»، ص 51 و شيخ عبدالرضا ابراهيمى در «پاسخى به كتاب مزدوران استعمار»، ص 17، اشتباهاً بست نشينى در خانه سيدكاظم، را ضمن وقايع حمله مناخور و داودپاشا نگاشته اند.
2- «هدايةالطالبين»، ص 130.
3- همان، ص 128.

ص: 102

مسؤول بودند و در اين عمل مرتكب خطا شدند، نويسنده و ناشر كتاب نيز، از اين مسؤوليت و خطا مبرّى نيست.

از اين رو شيخ، كربلا و عراق و ايران را مكانى مساعد براى ماندن نديد، و عازم بيت اللَّه الحرام شد.

البته حاج محمدكريم خان كرمانى معتقد است: «همين كه اين حكايت ... به شيخ رسيد، بسيار بسيار دلگير و ديدند كه ديگر ماندن در كربلا ممكن نيست و آخر متعرّض ايشان خواهند شد. به مقتضاى فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ (1) فرار را بر قرار اختيار كردند، و رو به مكه معظمه رفتند». (2)

فاجعه كربلا كه از كتاب شيخ شروع شده بود، وجدان و قلب و روح شيخ را آزار داده و شيخ به خوبى مى دانست كه به هرحال در اين وقايع خود از جمله عوامل به وجود آورنده چنين فتنه بزرگى در كربلا است. و همين امر او را واداشت به انزوا و سپس به ترك بلد، نه قرار و ابراز هم دردى با مصيبت زدگان، آن هم به سوى سرزمين حجاز، به خاطر دور شدن از كانون هاى شيعى و مصون ماندن از اعتراضات و تعرضات و يا در جستجوى التيامى براى فشارهاى روحى!

ولى متأسفانه و به گفته «شيخ عبداللَّه»: «در اثناى راه مزاج مباركش را ملالتى به هم رسيد و همواره در ترديد بود تا دو منزلى مدينه طيبه، در آن محل به مقتضاى «كُلُّ نَفْسٍ ذائقَةُالْمَوْت ...» جهان فانى را وداع و قرب جوار پروردگار را اختيار فرمود. (در روز يكشنبه بيست و يكم شهر ذى القعدةالحرام از سال يك هزار و دويست و چهل و يك هجرى) و بدن مقدسش را به مدينه طيبه نقل نموده در بقيع رفيع، پشت ديوار قبه مطهره، طرف جنوب زير ميزاب محراب كه على قولٍ قبر مطهر حضرت فاطمه آن جاست، مقابل بيت الأحزان دفن نمودند». (3)

البته در مورد تاريخ وفات شيخ، ميان تذكره ها، و محققان اختلاف است. مرحوم


1- الذاريات: 50
2- «هدايةالطالبين»، ص 130
3- «رساله شيخ عبداللَّه»، ص 40

ص: 103

محمدعلى مدرس در «ريحانةالأدب» تاريخ فوت را: «در 1241 يا 42 يا 43 يا 44 ه. ق.» مى داند و مى نويسد: «در تاريخ وفاتش گفته اند:

فزت بالفردوس فوزاً يا ابن زين الدين احمد: 1242

و نيز:

الشيخ احمد بن زين الدين ذوالعلم والشهود واليقين

فوارة النور جليل أمجد بعد «دعاء» رحم الشيخ احمد

كه هفتاد و شش، عدد لفظ «دعاء» مدت عمر او. و 1242 نيز عدد جمله «رحم الشيخ احمد» تاريخ سال وفات اوست». (1)

ميرزا محمدباقر خوانسارى صاحب روضات الجنات در شرح حال شيخ، تاريخ فوت شيخ را 1243 ه. ق، در 90 سالگى مى دانند. (2)

ب: سيد كاظم رشتى

آن چه مسلم است، كتاب يا رساله مستند و جامعى در شرح احوال سيد كاظم رشتى، تا زمان تأليف كتاب «فهرست» سركارآقا ابوالقاسم خان ابراهيمى، در دست نبوده است و ايشان هم از روى دو رساله خطى كوتاه و بسيار مجمل «ميرزا على نقى قمى»، مشهور به «هندى»، ضمن مجموعه «نورالأنوار» و رساله «آقا سيد هادى هندى»، و ملاحظه مندرجات كتاب «هدايةالطالبين» حاج محمدكريم خان، و كتاب «دليل المتحيرين» سيد كاظم رشتى، توانسته است شرح حال سيد را در 11 صفحه قطع جيبى فراهم سازد.

به استثناى مأخذ مذكور، كتب تراجم و تذكره هاى مهم يك صدسال اخير هم، توجهى به بررسى احوالات سيد كاظم ننمودند و به غير از چند سطرى در «قصص العلماء» ميرزا محمد تنكابنى و «روضات الجنات» ميرزا محمدباقر خوانسارى،


1- «ريحانةالأدب»، ج 1، ص 81.
2- «روضات الجنات»، ج 1، ص 94.

ص: 104

آن هم ضمن شرح احوال شيخ احمد، و مواضع متفرقه «الذريعة» آقا بزرگ طهرانى، به تأليفى ديگر برنخوردم. و صاحب ريحانةالأدب هم از دو مأخذ مذكور و سطرى هم از كتاب «أحسن الوديعة» آقا سيد مهدى موسوى اصفهانى مبنى بر اين كه: «سيد رشتى داراى مؤلفات بسيارى است كه احدى چيزى از آنها نفهميده است. و گويا كه با زبان هندى حرف مى زند ...»، (1) صفحه اى را اختصاص به شرح احوال سيد داده است.

به گفته سركارآقا، سيد كاظم رشتى فرزند سيد قاسم بن سيد احمد مى باشد كه سيد احمد فرزند سيد حبيب از سادات حسينى و از اهالى مدينه منوره بود كه پس از شيوع طاعون در مدينه، عازم ايران و در «رشت» اقامت گزيد.

سيد كاظم رشتى در سال 1212 ه. ق، در رشت به دنيا آمد و پس از طى تحصيلات مقدماتى عازم يزد گرديد و به درس شيخ احمد رفته و ملازمت خدمت ايشان را اختيار كردند وطبق تصريح سركارآقا، شيخ احمد: «سيد را امر به توطن كربلاى معلى فرمودند». (2)

1/ ب: بر مسند جانشينى

حاج محمدكريم خان در مورد «جانشينى» سيد كاظم رشتى عقيده شيخيه را چنين ابراز و اظهار مى دارد: «شيخ جليل فرموده اند كه سيد كاظم «يفهم و غيره مايفهم»، و در ميان ما معلوم و آشكار است كه به شيخ عرض كردند كه اگر دست ما به شما نرسد، اخذ اين علم را از كه بكنيم. فرمود: بگيرند از سيد كاظم چرا كه او از من علم را مشافهةً آموخته است و من از ائمه خود مشافهةً آموخته ام و ايشان بى واسطه كسى از خدا آموخته اند ...». (3)

حاج محمدكريم خان، اين وصيت وشايستگى در جانشينى را چنين توصيف مى كند كه: «وقتى جلالت و حقيقت شيخ به اجماع علماى شيعه كه معاصر بوده اند معلوم شد، جلالت و حقيقت سيد سند هم به نص شيخ ثابت مى شود. چنانكه نبى بودن حضرت پيغمبر به معجزه و وحى معلوم شد و بودن حضرت امير عليه السلام وصى، به نص پيغمبر معلوم


1- «ريحانةالأدب»، ج 2، ص 308.
2- «فهرست»، ص 147.
3- «هدايةالطالبين»، ص 71؛ «رساله تير شهاب در ردّ باب»، ص 177، مندرج در كتاب مجمع الرسائل.

ص: 105

شد و بودن هريك از ائمه وصى و امام عصر به نص امام سابق معلوم شد ...». (1)

نتيجه مستقيم چنين باورى، دشمنى خدا تلقى كردن تمام علما و مراجع تقليد و مردم شيعه است كه شيخى نشده اند! و اين است معنى شيخيه و شيخيه حاج محمدكريم خانى.

كس نشنيده است كه رد بعضى از عقايد فقهى يا كلامى بزرگترين فقهاى شيعه، يا متكلمين و محدثان شيعه كه حتى همه اكابر عصرشان در جلالت شأنشان متفق و متحد بودند، رد نبوت و رد خدا باشد. آن وقت مسلماً برخلاف روح شيخ احمد، حاج محمدكريم خان، تمام علماى بزرگ عصر را كه از لحاظ اجتهاد و تقوى، صاحب كمالات و اجازات بيشتر و يا همسان شيخ بوده تخطئه كرده و حتّى شاگردان آنان استادان سيد كاظم رشتى بوده اند و مسلم شيخى نبودند و نشدند و حتى رد شيخيه كردند. كافر دانستن صحيح است؟! آيا با علم دين و احساسات شخصى، نفاق انداختن و شيخيه را در برابر شيعه اماميه ساختن و برپا كردن. اين معناى «شيخيه زمينه ساز بابيه» نيست؟!

آن وقت حاج محمدكريم خان كرمانى در رساله «تير شهاب در راندن باب خسران مآب»، شكوه و اظهار تأسف دارد كه: «از بيان ايشان (شيخ و سيد) اصل مقامات نجبا و نقبا را تلامذه حدس ها مى زدند. يكى نسبت «نقابت» به ايشان مى داد و يكى نسبت «نجابت» و يكى نسبت «قطبيت». و همه آنها فرض و تخمين بود و هيچ يك از آنها مستمسك به نصّى نبودند و عرض شد كه عالى را دانى نمى تواند شناخت و اين امرى است كه شخص بايد آن را اعتقاد كند و به آن اعتقاد از دنيا برود». (2)

2/ ب: سقوط كربلا، پايان كار

اشاره

ولى خود ايشان با وجود آن كه وجود آنان را مبرّا از مقامات مذكور مى دانست، معذلك رد يا نقد چنين اشخاصى را، رد خدا قلمداد مى كند.


1- همان، ص 72
2- تير شهاب ... ص 230، همچنين براى شناخت مفاهيم نقابت و نجبائى، مراجعه شود به مبحث «3، الف: ركن رابع ...».

ص: 106

چنين روحيه اى كه حاج محمدكريم خان، پس از وفات شيخ در ميان مريدان شيخ ترسيم مى كند، نمايشگر اين است كه نه شيخ احمد متقى و نه دوستان او، نتوانسته بودند تعريف صحيحى از مراتب كمال و مقامات كه منجر به سوء تعبيرها و استفاده ها نشود ارائه دهند. و در چنين زمينه و احوالى است كه سيد كاظم رشتى جانشين شيخ گشته و مجلس درس مى آرايد و طلابى از مجامع روحانى وازده، اطراف او را فرا مى گيرند و عليه علما مجلس مى آرايند.

ميرزا محمد تنكابنى كه خود در درس سيد كاظم رفت و آمدى داشته است، مى نويسد: «در زمانى كه در مجلس درس حاجى سيد كاظم حاضر مى شدم و مى خواستم از مذهب ايشان اطلاعى حاصل نمايم، غالباً مذمت از فقهاء مى كردند. و سخن درشت بلكه العياذ باللَّه به فقها شتم مى نمودند» (1) و كتاب: «دليل المتحيرين» سيد كاظم رشتى، كاملا مؤيد اين معنى است. و به گفته آقا سيد ابراهيم: «مناسب آن بود كه اين رساله را شتميه نامند». (2) و عجيب است كه در اين مشاجرات و بلواى شيخيه در كربلا، هيچ يك از اكابر علماى اماميه مؤيد سيد كاظم نبودند. و مرجع كل شيعه مرحوم صاحب جواهر علناً مخالفت با آنان مى نمود و همه علماى وقت منكر فضل و صحت عقيده مرحوم سيد كاظم رشتى بودند و حاج كريم خان به اين مطلب صريحاً اذعان داشته است (3) و درعوض اين تنها سيد كاظم رشتى بود كه مرحوم صاحب جواهر را «احمق مستضعف» مى خواند و او را از شيعه نمى داند (4) آن وقت مى توان اين حرف حاج محمدكريم خان را تأييد كرد كه علما اجماع به واقعيت سيد كاظم داشته اند؟!

چنين اوضاعى، و باتوجه به دارا بودن چنين خصوصياتى در سيد كاظم و در حالى كه مشتى اوباش و رنود از اطراف به كربلا روى آورده بودند، (5) شيخيه محيط كربلا را


1- «قصص العلماء»، ص 58
2- همان، ص 56
3- «هدايةالطالبين»، ص 144
4- «قصص العلماء»، ص 58
5- «تاريخ روضةالصفا»، قاجاريه، ج 10، ص 265

ص: 107

به صورتى درآورد كه شيخ احمد ناآگاه از عواقب نشر كتاب «شرح الزياره» خود!

از اين حيث، و طبق شواهد و دلايل متعدد، سيد كاظم و يارانش مورد احترام خاص مقامات عثمانى بودند. زيرا شيخيه و در زمان رياست سيد كاظم رشتى، توانسته بود در برپا كردن منازعات مذهبى كه درنتيجه آن، زمينه را براى مداخله مأموران عثمانى مساعد كند و نفوذ و قدرت محافل شيعى كه از مراكز مهم نفوذ حكومت شيعى ايرانى و فكر ضد خلافت عثمانى در قلمروى عثمانى به شمار مى آمد، در هم كوبد.

مردم شيعه كربلا، با پشتيبانى علماء شيعى كه از اعمال زورگويى حكام و واليان ترك در كربلا، به ستوه آمده بودند، مخالفت هايى را آغاز كرده بودند كه متأسفانه بزرگترين مانع يكپارچگى اين مخالفت ها، پيروان سيد كاظم رشتى در كربلا به شمار مى آمدند كه تمام همّ خود را مصروف كوبيدن علماى بزرگ شيعه در كربلا كرده بودند.

بدين موجبات: محمد نجيب پاشا در روز 18 ذى القعده 1258 ه. ق، براى سركوبى مردم كربلا، پس از محاصره شهر كربلا، با قشونى مجهز وارد كربلا شد و چهارهزار نفر از زن و مرد شيعه كربلائى را كشتند! (1)

عده اى از مردم به حرم مطهر حضرت امام حسين عليه السلام و حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام پناهنده شدند. ولى به اعتراف حاج محمدكريم خان: «كسانى كه در روضه مقدسه حضرت عباس بودند، ايمن نبودند از قتل؛ حتى آنكه در رواق و حرم هركه بود كشتند، حتى آنكه كسى در اندرون ضريح پناه برده بود و در همان اندرون ضريح او را گلوله زدند و كشتند. و پاشا خود از قرار مذكور با اسب داخل رواق مطهر سيدالشهدا شده بود خلاصه احدى در آن نايره ايمن نشد». (2)

در چنين موقعيتى كه حتى حرم هاى مطهر محل امنى نبود و همه پناهندگان در چنين اماكنى مقدس، كشته شدند و در خون خود غلطيدند، خانه سيد كاظم رشتى، خانه امن و عده اى از مردم و مريدان سيد، به خانه ايشان پناهنده شده بودند.


1- «شهر حسين»، ص 417، مرحوم ميرزا محمدتنكابنى در صفحه 56 كتاب «قصص العلماء» تأييد مى كند كه حمله نجيب پاشا با مشاجرات سيدكاظم و علما مرتبط بوده است.
2- «هدايةالطالبين»، ص 152.

ص: 108

خانه سيد كاظم به چه مناسبت؟! در حالى كه سپاهيان نجيب پاشا حتى به مقدس ترين اماكن شيعه در كربلا احترام نمى نهادند و مردم پناهنده در ضريح حضرت را هم مى كشتند و با اسب به رواق مطهر هجوم مى بردند و مى تاختند. خانه سيد كاظم رشتى از هرلحاظ در امان و شخص او مصون از حوادث و هركس كه به خانه وى پناهنده مى شد، مصون از بلا بود!

عجيب است از طرز فكر حاج محمدكريم خان كرمانى كه از اين فاجعه بزرگ عالم شيعه و از اين كشتار وحشتناك جانبدارى مى كند و اين را بلائى مى داند كه از جانب خداوند، به خاطر آن كه مردم كربلا سيد كاظم را رنجانيده بودند، بر سر مردم كربلا وارد شد! ايشان مى نويسد: «يك سال قبل از وفات آن بزرگوار (سيدكاظم) از بس بناى بى انصافى و هرزه گى آن اعادى دين مبين گذاردند خداوند را به غضب درآوردند. و رسول خدا صلى الله عليه و آله را به خشم آوردند و ائمه طاهرين سلام اللَّه عليهم را به انتقام واداشتند و حكم از مصدر قضا و قدر به نزول بلا آن قوم پرشور و شر صادر شد و نجيب پاشائى انگيخته شد و كربلا را محاصره كرد و مدتى مديد، قريب سى هزار توپ به آن بلد زدند و بسيارى از آن بلد را خراب كردند». (1)

كينه و عداوت جماعت شيخيه به مردم و علماى شيعه تا اين حد كه جنايات حكام واليان عثمانى را، عنوان انتقام به حق از مردم شيعه و دفاع از سيد كاظم تلقى كردن و تازه حكم چنين فاجعه اى را منسوب به خدا و رسول و ائمه دانستن و حكم آن را از مصدر قضا و قدر خواندن و «نجيب پاشا» را مأمور اجراى عدل الهى گفتن! اين است معناى رو به بيگانه آوردن به خاطر عناد شيخيه با شيعه و شيعيان و قساوت قلبى كه حتى روح شيخ از آن بيزار است.

چطور شد وقتى كه مردم شيعه يا غيرشيعه، كتاب «شرح الزيارة» شيخ احمد را به داود پاشا نشان دادند حاج محمد كريم خان، داود پاشا را: «پاشاى بغداد ناصبى كافر متعصب» (2) مى خواند، و با شكوه مى نويسد: «آه آه قلم اين جا رسيد و سر بشكست. ببينيد


1- «هدايةالطالبين»، ص 152
2- همان، ص 122

ص: 109

كه هيچ شيعه اين عمل مى كند، و سعايت شيعه ديگر». (1) آن وقت آه دارد، كه: «فردا جواب اميرالمؤمنين را چه مى دهند، نه اين كه پشت اسلام را به اين عمل شكستند. نه اين كه دين را به اين واسطه شكستند»، (2) اما در مورد جنايات نجيب پاشا كه او هم مانند داودپاشا سنى و متعصب بود و به گفته شيخ عبدالرضا ابراهيمى: «آن ملعون كمال عداوت را با جناب سيد داشته» (3) و به تأكيد خود حاج محمدكريم خان «نجيب پاشاى خبيث» (4) ذكر علت مى كند او از جانب رسول خدا و ائمه طاهرين برانگيخته اين كار شد! و از كشتن هزاران شيعه به دست چنين كسى، آن هم با همكارى سربازان يهودى و سنى (5) اظهار خرسندى مى كند كه حق مردم شيعه بود. ولى هنگامى كه سيد كاظم را مى كشد، ملعون و خبيث و ناحق تلقى مى شود.

عجيب است اهانت به حرمين مطهر از جانب نجيب پاشا، ناشى از غضب خدا و رسول و ائمه اطهار است و سيد كاظم رشتى محترم است و خانه او امن و حاج محمدكريم خان فخر دارد كه: «اين فضلى بود ظاهر و دليلى بود باهر بر جلالت شأن آن بزرگوار (سيدكاظم) كه ائمه عليهم السلام خواسته بودند كه از آن عالى مقدار بروز كند».! (6)

اين احترام و فضل و دليل باهر، بر جلالت شأن حرمين مطهر نيست؛ ولى بر سيدكاظم رشتى است آن هم: «ائمه عليهم السلام خواسته بودند»! (7) ....

ائمه عليهم السلام خواسته اند كه مردم شيعه توسط دشمنان اهل بيت و يهوديان قتل عام شوند و حرم هاى مبارك لگدمال شود كه شأن سيد كاظم بالا رود؟!


1- «هدايةالطالبين»، ص 123
2- همان، ص 123
3- «پاسخى به كتاب مزدوران استعمار»، ص 18
4- «هدايةالطالبين»، ص 155
5- همان.
6- همان، ص 154
7- همان، ص 154

ص: 110

اگر عثمانى ها احترامى به مرتبه فضل و تقواى شيعى سيد كاظم داشتند، مى بايست در مراتب بالاترى احترام به بقاع متبركه شهداى كربلا ابراز بدارند و اين عدم توجه و رعايت حرمت، به خوبى نشان مى دهد كه سخن از جلالت شأن شيعى سيد كاظم نزد شيعيان و عمال عثمانى، حربه اى بيش به نظر نمى رسد و عثمانى ها او را به عنوان وسيله اى ديدند كه توسط او مى توانستند به قلع و قمع كربلا، توفيق يابند و امنيت خانه او، و ياران او، هيچ چيز جز پاداش اين خدمتگزارى دانسته يا نادانسته نبوده است (1) با توجه به شناخت دو جريان مسلم بقرار ذيل:

اولا: سيد احمد فرزند سيد كاظم رشتى، جزء چهار نفرى بود كه كرسى ثابت در دربار و مجلس خليفه و امپراطور عثمانى را داشت. (2) و در آن تاريخ دو سياست در عراق حكمفرما بود. اول سياست دينى عثمانى كه خود را مالك و متصرف حقيقى عراق مى دانست و دوم: سياست خارجى ضد عثمانى كه سعى داشت عراق را از پيكر امپراطورى عثمانى انتزاع نمايد. (3) و بعدها چون دست سياست مى خواست عراق عرب را از امپراطورى عثمانى جدا كند، تحت عنوان مذهب سيد احمد را پس از مرگ پدر با طپانچه كشتند. (4)

ثانياً: عليرضا پاشا والى بغداد كه اهل محمره و خوزستان را به علت تشيع قتل عام كره بود، قصيده هاى عبدالباقى عمرى را به سيد كاظم رشتى داد و سيد كاظم شرح مفصلى به نام «شرح قصيده» بر او نگاشت و از اين طرق روابط حسنه خود را با بغداد حفظ مى كرد و .... (5)

پ: ركن رابع، ناطق واحد

شيخ، هياهو و غوغاى محافل مذهبى ايران و عراق را پشت سر گذارد. و در ديار حجاز از دنيا رفت و تنها كتاب هايش، حافظ ياد حيات او گشتند.

مجموعه آثار و كتاب هاى شيخ، معروف و در بر گيرنده انديشه ها و عقايد اوست. و


1- «شيخيگرى و بابيگرى» ص 238.
2- همان، ص 138.
3- مقدمه مرحوم خالصى برگزارش كنياز دالگوركى، ص 9.
4- «شيخيگرى و بابيگرى» ص 238.
5- همان.

ص: 111

از سوئى ديگر، آثار بجاى مانده شيخ، سر آغاز تشكل شيخيه، فرقه اى از فرق شيعه گرديد، كه پس از شيخ، توسط «سيد كاظم رشتى» و ديگر مشايخ شيخيه، نه تنها آثار شيخ، بلكه مجموعه عقايد او گسترش يافت. و موضع خاصى در قبال مسائل فلسفه و كلام و عرفان، و در غايت رسالت و ولايت در اسلام، اتخاذ نمود.

از جمله اين مواضع كه از اهمّ عقائد شيخيه به شمار مى آيد، مسئله «ركن رابع و ناطق واحد» است. در اين خصوص شيخ، كتاب يا رساله خاصى را به تشريح عقيده مذكور اختصاص نداد، ولى در غالب آثار خود، بطور جامع و ضمنى، و در عين حال پراكنده و كوتاه، به آن اشاره دارد.

از سوى ديگر، تفاسير و تعبيرها و تأويل هاى سيد، از نظرگاه شيخيه، مكمل عقايد شيخ مى باشد كه بدين لحاظ لازم مى آيد، در تشريح نظريه مذكور، آنها را مد نظر داشت.

بر اين منظور و با توجه به رعايت امانت و مصون ماندن از هر نوع تحريف و جبهه گيرى و خداى ناكرده تعصب نابجا، به تحقيقات جامع و گوياى مشايخ شيخيه كرمان از حاج محمد كريم خان كرمانى تا شيخ عبدالرضا ابراهيمى، استناد نموده و آن را اساس بى واسطه، در نقد و تحليل و بررسى عقيده مذكور قرار مى دهيم.

در اين خصوص پنج مسئله مهم و در عين حال اساسى، در برابر ما قرار دارد:

اولًا- چه تعريفى مى توان از مسئله ضرورت و عقيده به اصل بابيت امام، نائب امام، ناطق واحد و ركن رابع، پس از غيبت كبرى، عنوان كرد؟

ثانياً- با توجه به قبول تعريف مذكور، باب امام ثانى عشر از آغاز غيبت كبرى تاكنون، ظاهر است و معرفت به آن ميسّر؟

ثالثاً- از نظرگاه شيخيه، بايد معرفت نوعى به نواب و ابواب امام غائب داشت يا معرفت شخصى هم لازم است؟

رابعاً- چنين معرفتى، در صورتيكه لازم باشد، به خاطر اينست كه اگر كسى ادعاى نائب امام و بابيت نمود، ضابطه اى براى صحت قول او داشته باشيم؟

خامساً- آيا بزرگان شيخيه خود مدعى دارابودن چنين مقامى هستند يا نه؟

براى پاسخگوئى به مسائل مذكور، كليه كتب مهم مشايخ شيخيه را مورد بررسى

ص: 112

مجدد قرار دادم. خوشبختانه مشايخ شيخيه، در پاسخگوئى به اين سؤالات و ديگر مسائل مشابه، مستقيم يا غير مستقيم توجه اساسى مبذول داشته اند. به نحوى كه در اطراف آن، رساله ها و كتاب هاى متعددى به تأليف و نشر آراسته شده است و به حد زياد و غالباً مكرر. در تحليل موضوعات مذكور، دقت و تعمق و تحرير شده، كه ما ذيلًا و با توجّه به رعايت اختصار و حد كفايت، يادآور آنها مى شويم:

مسئله اول: چه تعريفى مى توان در مسئله ضرورت و عقيده به اصل بابيّت امام، نائب امام، ناطق واحد و ركن رابع پس از غيبت كبرى عنوان كرد؟

حاج محمد كريم خان كرمانى در كتاب: «رجوم الشياطين» مى نويسد: «در هر عصرى بالغ كاملى كه به حقيقت معرفت عارف و به حقيقت عبادت بندگى نمايد بايد باشد تا خلقت لغو نباشد و از فضل او عيش ساير خلق برقرار بماند؛ زيرا كه اگر وجود او نبود حكيم براى ساير خلق قبضه اى نمى گرفت ... پس كاملان در هر عصرى هميشه موجودند و اگر ايشان نبودند دنيا و مافيها برپا نمى ايستاد. پس با خلوص نيت و پاكى فطرت خودت تسليم براى ايشان بشو تا رستگار شوى». (1)

از اينرو نتيجه مى گيرد كه: «كاملان در هر عصرى و زمانى در دنيا موجودند و زمان از وجود ايشان خالى نمى ماند و ايشانند علّت غائى خلق عالم و علت توجه مشيت، پروردگار مشاء است و علت دعوت انبياء و مرسلين و اگر ايشان نبودند عالم برپا نمى ايستاد .... پس بدان كه ايشان نزديكترين خلقند به خداى سبحانه، زيرا كه ايشان واصل شده اند به اعلى درجات ايمان كه جزاى آن منتهاى نزديكى است. پس ايشانند سابقان مقربان و اصحاب زلفى و منزلت و ما سواى ايشان دون ايشان هستند بر حسب درجه و سبقت و تأخر هر يك در اجابت و ايمان، پس نمى رسد فيض به آنها كه بواسطه نزديكان از جنس فيض نزديكان نيست. بلكه آنچه به نزديكان مى رسد، خالص و صافى و لبّ آن از خودشان است و قشور واكدار آن بواسطه آنها به دوران مى رسد كه مشوب است.» «بنابراينكه هيچ فيض نمى رسد به خلق مگر بواسطه سابقين و بركتى و نعمتى و


1- رجوم الشياطين، ص 74

ص: 113

چيزى نازل نمى شود مگر به سبب ايشان و ايشانند اصل هر خير و معدن آن و مأوى و منتهاى آن و ايشانند محل نظر حكيم و مقصود از ايجاد اين عالم، پس ايشانند اولياء نعم و اسباب وصول آن بسوى تو و شكر منعم عملا و شرعاً واجب است و شكر او ممكن نيست مگر با معرفت او، پس معرفت ايشان واجب است و تولّاى ايشان لازم و برائت از دشمنان ايشان متحتم است و خداوند سبحانه فرمود اشْكُرْ لِي وَلِوَالِدَيْكَ إِلَىَّ الْمَصِيرُ (1)

پس توجه به سوى ايشان فريضه است زيرا كه هر كس اعراض كند از ايشان هيچ مددى و خيرى به او نمى رسد و هر كس توجه به دشمنان ايشان نمايد و پشت كند به ايشان، پس متوجه به شيطان شده است و به خدا پشت كرده است، پس استمداد از ظلمت و سجين نموده است و به طرف هلاكت سير كرده؛ زيرا كه كاملًا در جهت عليين هستند و دشمنان ايشان در جهت سجين، پس دشمنان ايشان هالك و مخلد در آتش اند، و دوستان ايشان ناجى و مخلد در بهشت اند، زيرا كه بواسطه سير به سوى ايشان سير به سوى بهشت مى كنند و فيض صوافى بهشت مخصوص ايشان است و قشور آن بواسطه ايشان به دوستان مى رسد، پس بهشت از ايشان استفاده مى شود و جهنم از ادبار به ايشان حاصل مى شود پس هر كس شكر ولى نعمت را ننمايد شكر پروردگار را نكرده است». (2)

«ايشان جميعاً نور واحد و روح واحد و طينت واحده هستند و حدود و مميزات ايشان در جنب وحدتشان مستهلك است و حكمى ندارد و به اين جهت مخالفتى با هم ندارند و در هيچ چيز و با وجود تعدد متحدند، پس به اين جهت كليت دارند كه جهت شخصيت ايشان مضمحل است و هريك ايشان قادر است بر تصرف در آنچه ديگرى قادر بر تصرف در آن است، بلى تفاوت ايشان در كامليت و اكمليت است».

«پس هر چه بر هر يك نازل شود بر ديگرى هم نازل مى شود و هرچه از هركدام ظاهر شود از ديگرى هم ظاهر مى شود، همچنانكه آل محمد صلى الله عليه و آله متعددند و متحد و همه كلى هستند مگر اينكه تفاوت در مقام ايشان كمتر است و در مقام كاملان بيشتر است و هر يك اهليت دارند بارى هرچه ديگرى اهليت دارد، پس ايشان كلى هستند و از هريكشان


1- لقمان: 14، در آيه، پيش از «اشكر»، «أنْ» آمده است.
2- رجوم الشياطين، ص 74.

ص: 114

هر فيضى صادر مى شود و به اين جهت روايت شده است كه به هريك اقتدا گرديد هدايت مى يابند و امر باطن را به ظاهر قياس كن؛ آيا نه اين است كه بهر فقيه عادل اقتدا كردى كفايت مى كند تو را؟ به اين جهت كه همه از امام واحد روايت مى كنند. پس همين كه شخص كامل به آنجا رسيد كه حاكى ماوراى خود گرديد و از جزئيت خود رنگى بر آن نيفزود، پس ماوراى او واحد است و هريك از كاملان اين واحد را حكايت مى كنند و آن واحد افاضه كننده هر نعمت است». (1)

و در: «ركن رابع، در جواب سپه سالار اعظم» مى نويسد: «بعد از حجت هاى خدا واسطگانى بايد باشند كه دين خدا را در اطراف زمين و اشخاص عباد پهن كنند، تا محبت خدا بر همه كس تمام شود و به همان، وجود امام در شهر مدينه قبلا بر مردم اتمام حجت نمى شود مگر به توسط واسطگان چنانكه عريضه نوشتند به حضرت بقيةاللَّه عجل اللَّه فرجه كه چون به شما دسترسى نداريم در حوادثى كه واقع مى شودچه كنيم، فرمودند «أمّا الحوادث الواقعة فَارْجعوا فيها إلى رواة حديثنا (2) فإنّهم حجتى عليكم و أنا حجةاللَّه» يعنى در حوادث رجوع به راويان حديث ما كنيد كه ايشان حجت منند بر شما و من حجت خدايم.

پس راويان اخبار و دانشمندان آثار حجت هاى حجت خدايند بر خلق و با وجود ايشان حكمت كامل و حجت تمام و عذر خلق برطرف مى شود و چنانكه در برابر خداى عظيم كسانى بودند كه ادعاى خدائى كردند و ضررى به خدائى خداى برحق نداشت و در برابر نبى برحق كسانى بودند كه ادعاى نبوت به باطل مى كردند و ضررى نداشت به نبوت نبى برحق و نور حق پنهان نمى ماند و در مقابل ولى برحق جمعى ادعاى خلافت كردند و ضررى به حال اولياى برحق نداشت و نور خدا پنهان نماند و نمى ماند، همچنين در مقابل راويان و دانشمندان ثقه امين و حافظ دين مبين، راويانى كذاب برخدا و رسول هستند كه افترا بر خداى مى بندند و دروغ بر پيغمبر پاك مى سازند و از زبان حجت هاى خدا حكمى چند مى گويند و اينها حجت هاى ولىّ نيستند، بلكه حجت هاى ولى خدا كسانى هستند كه


1- رجوم الشياطين، ص 74.
2- أحاديثنا- اصل حديث- چون نقل از كتاب است عيناً آورده شده است.

ص: 115

ثقه وامين باشند و زاهد در دنيا و راغب در آخرت و متقى و پرهيزگار و مخالف هوا و متابع مولاى خود باشند و شب و روز همت ايشان نشر دين مولاى خودشان باشد نه جمع كردن مال دنيا و تحصيل كردن رياست و دين خدا را دكان خود قرار نداده باشند كه به فروختن دين، دنيا تحصيل كنند اگر چنان راويان پيداكردى آنهايند حجت هاى امام زمان بر خلق و بايد دين خدا را از آنها آموخت و پيروى ايشان كرد. پس چهار امر در اينجا پيداشد كه همه را بايد شناخت و اعتقاد كرد.

اول: خداوند عالم كه خالق ماست از عدم و رازق و مالك ماست.

دوم: حجت او و خليفه او در ميان خلق كه مى تواند از او بگيرد و بما برساند و پيغام آور اوست به سوى خلق.

سوم: ولى عهد آن پيغمبر كه او را جانشين خود و قائم مقام خود مى كند در رحلت خود و بعد از خود و همچنين جانشينان در هر عصرى كه اينها همه بايد معصوم و مطهر باشند و اينها حجت هاى آن پيغمبرند بر عباد.

چهارم: راويان اخبار و حاملان آثار و دانشمندان عالى تبار و رسانندگان به اطراف عالم و اينها حجت هاى ولى عهد هستند بر ساير ضعفا كه دسترسى ندارند به خدمت ولى برسند و مدارتديّن و دين بر معرفت اين چهار است خواه ملت آدم باشد يا ملت نوح يا ابراهيم و موسى و عيسى و خاتم صلوات اللَّه عليهم يا غير ايشان در هر مذهبى و دينى اين چهار امر را بايد شناخت و إلّاانسان به آن مذهب متدين نيست و اگر از علماى هر ملتى از يهودى و نصرانى و مجوسى استفتا كنيد مى گويد كه معرفت اين چهار واجب است و اين چهار چهار ركن دينند كه اگر يكى نباشد بنياد دين منهدم مى شود حال نمى دانم لفظ «ركن» سبب وحشت است يا چهار بودن سبب اضطراب شده است بلكه اساس عيش بنى آدم براين است؛ زيرا كه شكى نيست كه پادشاه ظل خداست». (1)

و در: «رساله سى فصل» مى نويسد: «چون ديديم كه اجماعى علما است كه مسئله تقليد و اجتهاد اجتهادى است و تقليدى نيست و بر هر مكلف واجب است كه خود به


1- ركن رابع، ص 11

ص: 116

عقل خود آن را بفهمد كه واجب است كه انسان يا مقلد باشد يا مجتهد و اگر مقلد است واجب است كه به عقل خود بداند كه تقليد چه كسى را بكند و مجتهد چه طور كسى است بايد حى باشد يا تقليد ميت هم مى شود؟ واجب است كه مؤمن باشد يا اگر كافرى هم اجتهاد كند مى توان تقليد كرد؟ واجب است كه عادل باشد يا فاسق را هم مى شود تقليد كرد؟ پس اين مسائل را هم بالبداهه بايد انسان خود بفهمد و تقليد ديگرى در اين مسائل را نكند؛ چرا كه عياناً نمى توان اطاعت ديگرى را كرد، شايد به اطاعت كافرى يا فاسقى بيفتد پس به اين لحاظ كه اين امر هم اجتهادى است و اصول دين شده است پس مراد اين است كه امور دين دو قسم است؛ يكى اجتهادى يكى تقليدى، اجتهادى اصل است و تقليدى فرع. پس اين چهار امر اصل است كه بايد هر كس به اجتهاد بفهمد و ساير احكام فرع است و مى توان در آن تقليد كرد. آيا چه گناه است بر كسى كه اعتقاد او اين باشد و حال آنكه جميع آنها اجماعى شيعه است؟ و چه بحثى است بر اصطلاح علما.

حال انصاف دهيد كه ما از اجماع مسلمانان بيرون رفته ايم يا كسى كه ما را تكفير كند و از ما بيزارى جويد بواسطه اين اعتقاد، ولى چون خواستند كه به خيال خود ما را در نزد مردم ضايع كنند در نظر عوام جلوه دادند كه شيخيه انكار عدل و معاد را دارند و ركن رابعى اختراع كرده اند». (1)

«حاج محمدخان كرمانى» در كتاب: «مجمع الرسائل فارسى» در جواب سؤالات (مشتمل بر دوازده رساله) مى نويسد: «نسبت به ركن رابع، جميع انوار عاليه در اين جا گذارده شده است نه جاى ديگر و هر چه هر جا هست همه محض حكايت است و اين واقع است، آنها اسمها است اين مسمى است. آنها صفتها است، اين صاحب صفت. پس هر چه مى گويند مردم همه جزو هدايت و معرفت كل معرفت بى پا و بى مغزى است مگر اين معرفت. پس معرفت خدا و پيغمبر و ائمه از اين راه درست است لاغير و معرفت واقعى همين است كه از اين جا ظاهر شده باشد. پس آنچه خلق مى گفتند، همه محض اسمى بود و براى ايشان چيزى ظاهر نشده بود و محض حرف بود و لكن اين جا كمال


1- رساله سى فصل، ص 23.

ص: 117

ظهور پيدا كرده است و بسا خرده خرده فهم خلق از اين بالاتر رود و مطلب از اين هم باريكتر شود و لكن حال بيش از اين متحمل نمى شوند إلّاقليلى. وَقَلِيلٌ ماهُم (1) وَقَلِيلٌ مِنْ عِبَادِي الشَّكُورُ. (2)

بارى پس نه اين است كه مولاى من مى فرمايد معرفت ركن رابع يا خودش بالاتر از آنها باشد حاشا و كلا چنين حرفى شيعه آل محمد- سلام اللَّه عليهم- نمى زند. چگونه نوكر را از مولاى او مقدم مى شمرند و خادم را بر مخدوم سبقت مى دهند. هر كس چنين چيزى را بگويد خطا گفته است و كج فهميده و مطالب مشايخ ما را نفهميده بلى:

سخنها چون به وفق منزل افتاد در افهام خلايق مشكل افتاد

پس مراد ايشان اين است كه در غير اين مقام هر چه از معرفت امام و پيغمبر و خدا تحصيل كرده همه خطا بود و كج بوده و بى مغز و بى معنى و مجتثّ است. چنانكه خداوند مى فرمايد: وَمَثَلُ كَلِمَةٍ خَبِيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ مَا لَهَا مِنْ قَرَارٍ. يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ (3)

يعنى صاحبان كلمه طيّبه را كه «كمثل كلمة طيّبة أصلها ثابت وفرعها بالسماء تؤتى أكلها كلّ حين بإذن ربّها» باشد. بارى پس آن معرفتها همه حرف بوده و اين معرفت در اين مقام معنى دار است. فى الجمله نسبت به خلق اين زمان و بيش از اين هم مكلف نيستند همه كس و خداوند بيش از اين را از اين را از ايشان نخواسته وهر وقت خواست بالاترى آورد، اگر چه مشايخ ماكوتاهى نفرموده اند ودر كتب خود ثبت فرموده اند ولى با پرده است، بارى برويم بر سر مطلب؛ پس اگر دانستنى كه معرفتها همه در اين معرفت جمع است انصاف بده ببينيم اصل بالاتر است يا فرع؟ يا واقع بالاتر است يامحض حكايت بى پايه؟ البته واقع بالاتراست پس اين معرفت چونكه واقعيتى پيدا كرده است دين بالاتر است و در حقيقت معرفت ائمه اطهار و پيغمبر و خدا همين است لاغير. آنها كه از معرفت شيعه محروم ماندند امام نشناختند، نهايت شخصى را شناختند و معرفت امام بالاتر است از معرفت شخصيه. از اين جهت است در نسبت به


1- سوره ص، آيه 24
2- سوره سبأ، آيه 13
3- سوره ابراهيم، آيه 26

ص: 118

مشاعر معرفت ركن رابع مخصوص فؤاد مى شود و هر چه بالاتر مى رود، يك درجه پائين تر مى رود چرا كه محض حكايت مى شود و بدون واقع و فؤاد واقعيت دارد». (1)

و در: «رساله در جواب سؤالات چند نفر از دوستان از اهل همدان»- مى نويسد:

«چنين شخصى در ملك خدا كه هست نايب خاص امام است و بر همه كس تسليم امر او فرض است اگر او را ببينند و بشناسند و هر كس از او تخلف ورزد در صورت شناختن يا دوستى نوعى و تسليم نوعى براى او نداشته باشد در صورت نشناختن از دوستى امام خارج است و كافر است مثل ساير كفار و اين نايب خاص مسلم يك نفر است، حال ما اصطلاح كرديم اسم او را ناطق گذارديم تو مى خواهى اسم ديگر بر او بگذار. اين ناطق است نسبت به ساير خلق، اگر چه صامت است نسبت به امام خود بلكه او صامت است نسبت به اركان و اركان صامتند نسبت به امام. خلاصه مراد ما اثبات هم چو شخصى است و اگر چه بعضى از باب نادانى بگويند نواب مقامى نداشته اند ولى آنچه برهان حكم مى كند اين است كه ايشان بايد از نقباء باشند بلكه قطب نقبا باشند و قطب هر دايره مسلم يكى است. اين مطلب ما است و در كتب خود اقامه ادله براى وحدت اين شخص كرده ايم اگر چه اسم نبرده باشيم و اگر در مقام ديگر گفته ايم تصريح به مراد كرده ايم، و اگر احياناً يك جائى ديده كه ذكر نكرده ايم كه او پنهان است مراد اين بوده كه مثل امام غايب نيست بلكه خائف مقهور است؛ چنانكه در رساله همدانيه كه محل ايراد شده در مقام ذكر ضرورت گفته ايم آنچه مضمون آن است كه اگر زمان اقتضا نكرد كه ايشان معروف و مشهود باشند تا آخر عبارات. و همچنين در ابتداى سخن گفته ايم كه او حاكم است. و همچنين در ادله اگر نظر كنى مى فهمى اين مطلب را كه اين ادله را شخص براى وحدت يك فقيه نمى آورد و شك نيست كه حاكم آن نايب خاص است، نهايت صلاح در اين نديده ايم كه بگوئيم مقام او چيست. خلاصه پس مطلب ما در آن مقام آن شخصى است و امروز هم كسى ادعاى اين مقام را نكرده، ما هم او را نشناخته ايم. و اما در ظاهر ميان علما هم بسا مى گوئيم ناطق يكى است و مراد اين است كه حامل علم شيخ مرحوم اعلى اللَّه مقامه يكى است، چرا كه شيخ مرحوم يك نفر عالم بوده اند و يك نفر نايب دارد و امام


1- مجمع الرسائل، ص 86.

ص: 119

مى فرمايد كه خدا عالم را نمى برد مگر اينكه نايبى براى او مى گذارد و خود او هم ملهم مى شود كه نايبش كيست، پس از شيخ، سيد مرحوم در سلسله نايب ايشان بود و بعد از سيد مرحوم، آقاى مرحوم اعلى اللَّه مقامه بودند و خود ايشان هم اظهار مى فرمودند كه يك نفر نايب دارند و اين سخن نه از اين جهت ايشان را از ابدال مى دانيم بلكه ايشان ادعاى زياده از علم نفرمودند و لكن چون نشر امر و اظهار فضايل با وحدت ناطق بهتر مى شد و اختلاف كمتر مى شد و ظاهر هم همه جا بر طبق باطن است، اين جا امر اين طور شده است كه سلسله مخلصين ايشان علم ايشان را از يك نفر بايد اخذ كنند با اينكه در سلسله الحمدللَّه علماء بسيارند و هر يكى در فن خود بلكه فنون ماهر و استادند مع ذلك آنكه علم شيخ مرحوم را دارد يك نفر است و از جهت اينكه او دوست خداست و دوست ائمه هدى دوستى او واجب است و دشمنى او حرام و چون كه او حامل اين علم است پس باب اين علم اوست و خداوند چنين مقدر فرموده است كه هر چيز را از بابش بگيرند و اگر از غير باب او بگيرند به مطلب نمى رسند.

اين بود خلاصه سخن و برهان. اين مطلب را از كتاب اسحاقيّه و همدانيه، به طلب بلكه عرض مى كنم برهان نمى خواهد. مگر عاقل هرگز شبهه كرده است كه آقا بايد يك نفر باشد و بزرگ يك نفر بايد باشد. و اما آنچه گفته شده است و بعض سائلين اشاره به آنها كرده اند از ردها كه هر كس كرده است آنها در نزد من جواب ندارد، چرا كه از لحن اقوال بر مى آيد كه گويندگان اهل فن نبوده اند و با كسى كه اهل فن نيست انسان چه سخن مى تواند بگويد مثلا مى گويد: اين سخن خلاف ضرورت است معلوم مى شود كه قائل اين سخن از اصول سررشته ندارد و معنى ضرورت است را نفهميده و معاقد اجماعات اصحاب را در اصول و فروع اطلاع ندارد. من با او چه بگويم كدام ضرورت برپا شده كه عالم بايد ده نفر باشد يا يك نفر بلكه كدام ضرورت برپا شده است كه نقباء و نجباء بايد متعدد باشند. در كتب خود مشايخ كه مروج امر نقباء و نجباء هستند اختلاف در عدد ايشان است و شيخ مرحوم با آن علم و شأن چيزى نفرموده اند چه جاى سايرين، بلى ضرورت برپاست كه بزرگانى هستند نوعاً و همچنين ضرورت برپاست كه روات اخبارى هستند، ديگر در هر عصر يك نفرند يا دو تا يا ده تا، چه دخل به ضرورت اسلام

ص: 120

دارد؟ مردم هم كه بيچاره عوامند. سخنى مى شنوند و به حسن ظن قبول مى كنند. آن وقت بر مسلمى رد مى كنند و محض تعدد علماء از صدر سلف تاكنون دلالت بر ضرورت نمى كند دلالت براينكه تا حال چنين شده است بعد نمى دانيم چه بشود، با اينكه ما قائل نشديم به اينكه نقباء متعدد نيستند يا نجباء و علماء متعدد نيستند بلكه در رسايل ديگر مفصل نوشته ام و حديث دلالت مى كند كه با هر امام دوازده نفر يا سى نفر نقيب است و هفتاد نجيب يا صد نجيب و حديثى هم دلالت دارد بر جماعت ديگر از كاملين كه حال حالت ذكر اسامى ايشان را ندارم و صوفيه هم جمعى را مى شمرند ولى محل اطمينان نيست قول ايشان. خلاصه كه كسى منكر تعدد ايشان نيست و منكر علماء و فقها هم نيست. ايشان هم هستند و لكن نايب خاص امام يك نفر است و در سلسله ما حامل علم شيخ هم يك نفر است». (1)

و در: «رساله در جواب يكى از رفقاى نائين»: «امام ما را حكم فرموده كه به راويان اخبار رجوع كنيم نه يك راوى و در ساير عبارات اين كتاب هم اگر نظر كنى و بفهمى مى بينى كه اصل بناى آن بر اين است كه كاملين متعددند و ايشان امروز ظاهر هم نيستند و ما نگفته ايم كه كامل يكى است و نگفته ايم كه هر كس ايشان را امروز نشناسد كافر است و نگفته ايم رجوع به يك عالم يا فقيه بايد بكنند و تقليد او را بكنند و همه اين كلام حق است و صدق ولى هيچ نفى نفرموده اند اين حرف را كه امام يك نفر نايب خاص دارد كه فيوض از امام به واسطه او به خلق مى رسد. ابداً چنين نفيى نشده بلكه در همان رساله اثبات فرموده اند وجود او را ولى بطور اشاره به جهت اينكه صلاح در اظهارش نبوده در آن مقام كه مى فرمايد: نقباء و نجباء هميشه هستند بعد مى فرمايد: «فمن لم يعرف أنّ في الشيعة في كلّ عصر مؤتمّاً حقيقتاً بالإمام و هو مشايع حقيقى له، فقد ضلّ في معرفة إمامه إذ قال بإمام بغير مأموم». ولى اين اشاره است نه تصريح و محتمل است كه مقصود از مؤتمّ همه نقباء و نجباء باشد ولى اهل اشاره مراد را مى فهمند، خلاصه پس من مؤمنم به


1- رساله در جواب دوستان از اهل همدان، ص 234، مندرج در كتاب: مجمع الرسائل فارسى در جواب سؤالات مشتمل بر دوازده رساله.

ص: 121

آنچه در اين رساله فرموده اند و خدا لعنت كند هر كس را كه خلاف اين عقيده اش باشد و مؤمنم به ساير فرمايشات ايشان و خدا لعنت كند هركس را كه خلاف آنها بگويد. پس باز به جهت تأكيد عرض مى كنم كه از براى امام نايب خاصى است به همان تفصيل كه سيد مرحوم عليه السلام در «حجة البالغه» فرموده اند و هميشه هم هست و هرگز نيست كه نايب خاص نباشد ولى مى شود ظاهر و مشهود باشد؛ مثل اينكه در اول غيبت بود و مى شود خائف و مقهور باشد مثل امروز و چون مقهور است معرفت شخصيه اش بر همه كس واجب نيست ولى اگر ظاهر شد معرفتش واجب و اطاعتش حتم مى شود بر همه كس.

چنانچه امام فرمود: «سلمان باب اللَّه، من عرفه كان مؤمناً و من أنكره كان كافراً» و در فرمايشات مرحوم آقا هم دانستى كه ابداً تعارضى نيست كه نفى مى فرمايند مرادشان وحدت فقيه است و عالم و آنجا كه اثبات مى فرمايند مرادشان نايب خاص است و در فرمايشات سيد مرحوم هم همينطور است و در تحسر و غم ما همين بس است كه در اين مسئله تا حال مى بايست با مخالفين رد و بحث كنيم، حال با موافقين بايد سخن گفت:

«عصمنااللَّه من الزّلل وآمنّا من الخلل».

هذا جناى و خياره فيه و كلّ جان يده إلى فيه

حال اين نايب خاص را دلت مى خواهد بگو ناطق، دلت مى خواهد بگو صامت، اگر گفتى صامت يعنى صامت امام است اگر گفتى ناطق يعنى نسبت به سايرين ناطق است و او است ناطق لاغير. بلى در حوزه نجباء نجيب كلى را نايب خود فرموده است ولى او نايب ناطق است و شايد يك نفر باشد چرا كه مكرر مى فرمودند نجباء هم قطبى دارند و در ميان ساير علماء مرحوم آقا عليه السلام مى فرمايند يك نفر نايب خود مى كند يا بيشتر. پس احتمال يكى و بيشتر مى رود ولى ناطق واقعى همان است در شيعه لاغير؛ بلكه ناطق واقعى امام است ولى چون نطق آن سرور به شيعه نمى رسد پس اين شيعى واسطه است.

حال تو را به خدا انصاف ده كه اين مسأله مخالف با چه مذهب و ملت است كه گاهى كفرش مى خوانند گاهش ردش مى كنند اگر چه دست خداوند بالاى حق است و الحمدللَّه تاكنون هيچ ردى و بحثى بر سخن من وارد نيامده است و هركس ردى كرده خودش

ص: 122

چيزى خيال كرده يا از زبان جاهلى لفظى شنيده و رد كرده نه براين مطلب.

گاهى رد مى كند براينكه قائلى بگويد يك فقيه باشد همه مردم تقليد او را كنند، مسلم است كه اين سخن مردود است. گاهى رد مى كنند بر قائلى كه بگويد كه اين شخص مثل امام است و امام سيزدهم است و مسلم است كه چنين قائلى مردود است بلكه كافر است. گاهى مى گويند كه فلان گفته مردم همه بايد تقليد اين شخص را امروز بكنند و روايت همه احكام را از او كنند و مسلم اين قول مردود است و خدا اجلّ از اين است كه شخص را غايب كند آنگاه معرفت او را بر مردم لازم كند و طاعت او متحتم فرمايد.

خلاصه اعتقاد من اين بود كه نوشته ام اگر خلاف اين را از من روايت كنند خطاست و اگر از نوشتجات من خلاف اين را فهميدند مراد من آن نيست بلاشك» (1)

و در: «رساله در نصيحت اخوان رفسنجان» مى نويسد: «بدانيد اى برادران من كه از آن زمان كه امام عليه السلام امر فرمود به سمرى كه نص صريح نكند، نص منقطع است. پس عالم سابق بر لاحق نص نمى كند و اگر احياناً از مشايخ ما درباره يك ديگر كلماتى مى بينيد اينها قرائنى است و اشاراتى كه محض مرحمت فرموده اند و بعد از آنكه ما ساير آثار نيابت را از لاحق ديديم اين اشارات آيت صدق دعواى ما درباره ايشان شد نه نصّ، چراكه نص اين است كه صراحتاً بفرمايند فلان نايب من است و چنين نصى نشنيديم بفرمايند. حتى مرحوم آقا عليه السلام مى فرمودند: خواستم نايب خود را معين كنم ديدم سيد مرحوم و شيخ مرحوم اعلى اللَّه مقامها نكردند منهم نكردم و هم چنين سيد مرحوم اعلى اللَّه مقامه نوشته اند كه بعد از سمرى نص را به صفت مى كنند». (2)

و در: «رساله بهبهانيه» مى نويسد: «ولى بعد از ائمه هدى و آن حضرت كسى اشرف نيست و همه معصومند و مطهر، دوست مى داريم پيروان و شيعيان ايشان را و دشمن مى داريم مخالفان و دشمنان ايشان و دشمنان شيعه ايشان را و شهادت مى دهيم كه معاد حق است و صدق و جميع خلق با بدن هاى جسمانى خود روز قيامت محشور مى شوند


1- رساله در جواب يكى از رفقاى نائين، ص 50، مندرج در كتاب: «مجمع الرسائل فارسى»، مشتمل بر پنج رساله.
2- رساله در نصيحت اخوان رفسنجان، ص 41، مندرج در كتاب «مجمع الرسائل فارسى».

ص: 123

و حساب حق است و صراط حق و نشر كتب حق است و جنت و نار حق و صدق است و جميع آنچه فرموده اند و ضرورت اسلام يا مذهب بر آن قايم است حق مى دانم و مخالف ضرورت را باطل مى دانم، در جزئيات و كليات و دوست مى دارم دوستان خدا را و دشمن مى دارم دشمنان خدا را، اين است عقيده من و مذهب من و دين پدر من و مشايخ من و بر اين است مولا و متبراى من هر كس عقيده او همين است كه عرض شد او را دوست مى دارم و هر كس عقيده او خلاف اين است او را دشمن مى دارم». (1)

و در كتاب: «مجمع الرّسائل فارسى، رساله در سلوك» مى نويسد: «ركن رابع اصل غرض است و اين اسم اعظم است و ساير شروط ايمان از فروع و اصول همه متفرع بر همين است. پس علت غائى ملك همين است لاغير و چون دانستيم اين را، بايست عزم را بر تحصيل دوستى دوستان خداوند و دشمنى دشمنان جزم نمائيم و در اين باب تكاهل نورزيم و اين سابق بر همه اعمال است ...» (2)

و حاج زين العابدين كرمانى در كتاب: «مجمع الرسائل فارسى» در جواب آقا ميرزا احمد شيخ الاسلام مى نويسد: «در كتاب العبين از يكى از آن دو بزرگوار كه مراد حضرت باقر و حضرت صادق عليهما السلام باشند نقل شده كه فرمود: خالى نمى ماند زمين از چهار نفر از مؤمنين و گاه بيشتر مى شوند و كمتر از چهار نفر نمى شود و اين به جهت اين است كه فسطاط، قائم نمى شود مگر به چهار طناب و عمود در وسط آن. و از حضرت صادق عليه السلام روايت شده است در صفت خلقت امام تا اينكه مى فرمايد: همين كه متولد مى شود حكمت عطا كرده مى شود و بر بازوى راست او نوشته مى شود: وَتَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَعَدْلًا لَامُبَدِّلَ لِكَلِمَاتِهِ وَهُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ. (3)

پس هر گاه كه امر امامت به او مى رسد اعانت مى فرمايد او را خداوند به سيصد و سيزده ملك به عدد اهل بدر، پس با او هستند و با اوست هفتاد نفر مرد و دوازده نفر نقيب، پس هفتاد نفر را به آنان مى فرستد كه بخوانند مردم را به آنچه در اول خوانده شدند و قرار مى دهد خداوند براى او در هر


1- رساله بهبانيه، ص 9، چاپ كرمان، قطع جيبى.
2- مجمع الرسائل فارسى، ص 11.
3- سوره انعام، آيه 115.

ص: 124

موضعى، مصباحى كه به آن اعمال ايشان را ببيند و نيز از آن حضرت- صلوات اللَّه عليه وآله- روايت شده است كه فرمود: شب دوازده ساعت است و روز دوازده ساعت و آن قول خداى عزوجل است: بَلْ كَذَّبُوا بِالسَّاعَةِ وَأَعْتَدْنَا لِمَنْ ... نقباء دوازده نفر نقيبند و به درستى كه على ساعتى است از دوازده ساعت و آن قول خداى عزوجل: «بل كذبو بالساعة واعتدنا لمن كذب بالساعة سعير». (1) و داخل شد بر آن حضرت مردى كه او را يزيد بن خليفه مى گفتند فرمود به او: تو كيستى؟ عرض كرد: از طايفه حارث بن كعب (حرث- خ ل) هستم. راوى گويد، فرمود: اهل بيتى نيست مگر اينكه در ميان ايشان يك نجيب يا دو نجيب هست و تو نجيب حارث بن كعب هستى. و از آن حضرت شنيده شد كه مى فرمود: بشارت ده مخبتين را به جنت. «بريد بن معاويه عجلى و ابوبصير ليث بن البخترى المرادى و محمد بن مسلم و زراره چهار نفر نجباء هستند كه امين خدايند بر حلال و حرام اگر اين جماعت نبودند آثار نبوت منقطع مى شد. و نيز در حديث طويلى فرمود كه اگر نبودند در زمين مؤمنين كاملين در اين وقت خداوند ما را بالا مى برد به سوى خود و انكار مى كرديد شما زمين را و انكار مى كرديد آسمان را بلكه به حق آن كسى كه نفس من در دست او است كه در زمين در اطراف آن مؤمنينى هستند كه نيست قدر دنيا كلش در نزد ايشان به قدر بال بعوضه. عرض مى كنم و در شأن ابواب و نواب ايشان اخبار بسيار وارد شده است و فضل ايشان از حد احصاء خارج است و معدودى از اخبار را ذكر مى كنم. پس از حضرت صادق عليه السلام روايت شده است در حديثى كه لابد با هر امامى بابى است، در هر عهد و زمانى از عهد آدم تا ظهور مهدى و در حديث ديگر فرمود كه براى ائمه دوازده باب قرار داده كه مؤمنون از آن در داخل شوند به علم امام، پس هر كه انكار كند بابى را منكر امام شده است و خداوند ابا فرمود كه قبول كند از منكر باب، صرف و عدلى را.

و از مفضل بن عمر از آن حضرت روايت شده است كه فرمود: ابواب ما اوّل ايشان مثل آخرشان است و آخرشان مثل اوّلشان، در فضيلت و منزلت يكى هستند و ايشانند


1- فرقان: 25.

ص: 125

دلالت كنندگان مرشيعيان مؤمن ما را به سوى خداوند و به سوى ما و ايشان از نورى از روح القدس هستند كه آن روح پيغمبر- صلى اللَّه عليه وآله- است كه از او است بدء ايشان و به سوى او است معاد ايشان و هر كه انكار كند يكى از ايشان را كل ابواب را انكار كرده، به جهت اينكه هر كه ايستادگى نكند در آنچه خداوند امر فرموده درباره ابواب او دينى براى او نيست و هر كه منكر شود باب را كافر به خداوند واحد قهار شده است و نيز از آن حضرت روايت شده است، در حديثى درباره ابوخالد كابلى- اعلى اللَّه مقامه- كه حضرت سيدالعابدين به او فرمود كه توئى باب من كه بيرون مى رود علم خداوند كه از پدران خود روايت كرده ام از تو و چنين خداوند تو را اختيار فرموده و تو را مجمع علم من قرار داده و موضع سرّ من و باب از من براى هر كه توحيد خداوند را نموده و ما را به حق معرفت شناخته. و نيز از آن حضرت روايت شده است، از حضرت امير عليه السلام كه به سفينه مولاى امّ سلمه فرمود: پركند خداوند تورا علم جمّى تامشاش تو وتوئى كشتى خداوندكه مشحون است وتوئى باب از براى من وبراى پسرم حسن بعد از سلمان. و حضرت سيدالعابدين عليه السلام به ابوخالد فرمود: بشارت باد تو را اى ابوخالد تو و اتباع تو نور خداوند هستند در ظلمات زمين و توئى باب هدايت، شك نمى كند در تو مگر هر كه در ما شك كند.

و از مفضل بن عمر روايت شده است از حضرت صادق، از حضرت على بن الحسين عليهما السلام كه به ابوخالد فرمود:- بعد از آنكه اذن دخول خواست- كه داخل بشو اى كنكر (1)(2) كه به حق خداوند هر آينه تو اعلم هستى به علم نبوت و امامت و اهدى هستى از هادى به طرف كوفه و به درستى كه توئى باب هدى و رشاد بدان كند خداوند در تو. و از حضرت باقر محمد بن على عليه السلام روايت شده است كه فرمود يحيى بن ام الطويل باب هدايت بود و باب پدرم على بن الحسين عليهما السلام بود و باب من بعد از او عطا كرده بود خداوند علم ما اهل بيت را به او و اختيار فرموده بود او را به علم خود كه باب باشد ميان ما و ميان شيعه ما از جميع خلق خداوند، ملامت هيچ ملامت كننده در او اثر نكرد تا آخر حديث شريف. و نيز حضرت صادق عليه السلام فرمود: كه ابوخالد كابلى باب هدايت بود و محدث بود. راوى عرض كرد جُعِلْتُ فَداك كه با او حديث مى كرد؟ فرمود: محدث او


1- لقب ابوخالد كابلى است. سفينة البحار، ج 1، ص 407، انتشارات فراهانى.
2- لقب ابوخالد كابلى است. سفينة البحار، ج 1، ص 407، انتشارات فراهانى.

ص: 126

انبياء بودند وائمه و ابواب پيش از او.

و نيز درباره مفضل بن عمر فرمود: الولد بعد الولد و اوست صندوق علم من و حجت من و باب من و موضع سر من و جهر من و همچنين پس او. و از محمد بن سنان كه خود او نيز موافق روايت ابن شهر آشوب باب حضرت صادق عليه السلام شمرده شده از حضرت امام موسى كاظم عليه السلام نقل كرده كه فرمود: محمد بن مفضل مثل مفضل است و براى ما قائم مقام پدرش هست و اوست صادق در روايت از ما و داعى به سوى ما و اداكننده از ما و اوست باب من و حجت من بر هر مؤمن و مؤمنه هر كه به او مخالفت كند با من مخالفت كرده و هر كه معصيت او را بكند مرا معصيت كرده. و از على بن احمد بزاز نقل شده كه داخل شدم بر سيدّ خود ابى الحسن موسى بن جعفر عليهما السلام به قصد اينكه شكايت كنم از محمد بن مفضل. پس ابتدا فرمود: محمد بن مفضل حامل مكنون علم ما است و ديان مؤمنين است و باب ميان من و ايشان، پس اگر شكايت از او كنى پس به تحقيق كه شكايت از من كرده اى. عرض كردم: استغفراللَّه ولااعود يا سيدى ابداً.

و نيز از محمد بن سنان نقل شده كه سؤال كردم از آن حضرت، از محمد بن مفضل كه آيا از قديم خداوند او را باب شما گردانيده و قرار داده است و او را به پدرش مفضل بخشيده و او را باب تو در هدايت قرار داده و نيز بعد از مفضل چنين قرار داده؟ فرمود: اى محمد به تحقيق كه خداوند اختيار فرموده ابواب ما را از وقتى كه ما را اختيار فرموده و فضيلت داده ايشان را به آنچه ما را فضيلت داده و بيرون نمى رود از ما به سوى مؤمنين علمى و نه حكمى مگر از ايشان و محمد باب من است و مجمع سر من، بر نفع اوست آنچه بر نفع من است و بر ضرر اوست آنچه بر ضرر من است تا اينكه محمد بن سنان مى گويد: رفتم نزد محمد بن مفضل و حديث را تا آخر براى من از غيب گفت، عرض كردم: اى باب هدى عظيم نمى آيد بر من اينكه خبر مى دهى و حال اينكه امام موسى عليه السلام فرمود: لك ماله و عليك ماعليه».

عرض مى كنم درست در اين اخبار نظر كن وكليت و عظمت شأن ايشان را ببين كه با اينهمه روات و نقله آثار از ايشان مى فرمايد كه بيرون نمى رود از ما به سوى مؤمنين علمى و نه حكمى مگر از ايشان، پس معلوم است كه درباره ايشان هم صدق مى كند: «ان

ص: 127

لنا مع كل ولىّ اذُناً سامعة و عيناً ناظرة و لساناً ناطقاً». كه واسطه هيچ فيضى و مؤدى هيچ امرى از ايشان سو اى وسايط و سفرائى كه خداوند براى ايشان اختيار فرموده نيست. و خلاصه اى از اخبار اين فصل را در فصل ديگر بعد از بيان مقدمه اى عرض مى كنم و از خداوند مسألت داريم كه هرگز چيزى را به رأى و هواى خود نگوئيم ولاحول ولاقوة الا باللَّه العلىّ العظيم و صلّى اللَّه على محمد و آله الطاهرين». (1)

«سركار آقا ابوالقاسم خان ابراهيمى» در كتاب: «فهرست» مى نويسد:

«در زمان غيبت امام عليه السلام و خاصه بعد از وفات حضرت على بن محمد سمرى ديگر نايب خاصى بر حضرت امام زمان- عجّل اللَّه فرجه- تعين نشد. و به على بن محمد اجازه نفرمودند كه نص بر نيابتى نمايد و امر على الظاهر راجع به علماء و فقهاء شيعه است كه رجوع به ايشان بايد بكنيم و اطاعت امر ايشان نوعاً لاعلى التعيين واجب است». (2)

«البته حضرت امام زمان- عجّل اللَّه فرجه- هم ابواب و نوابى دارد همان طور كه ساير ائمه داشتند و در زمان ظهورشان ابوابشان را به دوستان خود معرفى مى فرمودند و امام زمان عليه السلام هم تا هفتاد سال بعد از غيبت، نواب خاص خود را معرفى مى فرموده و نص بر آنها مى فرمود و توقيع به نام آنها صادر مى شد تا به على بن محمد سمرى رسيد كه نايب چهارم آن حضرت بود كه توقيع به نام او صادر شد كه تا شش روز ديگر از دنيا مى روى، وصيت به سوى احدى مكن ... و در توقيع ديگر در جواب شيعيان نوشت: «و أمّا الحوادث الواقعة فارجعوا فيها إلى رواة احاديثنا». و امر راجع به روات اخبار شد. اما نه به اين معنى كه اصلا وجود بزرگان و ابواب و نواب منقطع شد. بلكه ابواب و نواب تشريف دارند». (3)

«امام بى نايب نمى شود و خانه بدون باب معنى ندارد. بلكه مى گوئيم امام بى مأموم نمى شود. مأموم امام امثال ماها نيستيم. زيرا ما ايتام اقتدا به امام ننموده ايم و مأموم واقعى كسى است كه من كل حيث اقتدا به امام كرده و نماينده صفات امام شده باشد و اگر اين


1- مجمع الرسائل، ص 63
2- فهرست، ص 110
3- همان، ص 117

ص: 128

چنين اشخاص در ملك نباشند معلوم است كه وجود امام العياذباللَّه خاصيتى نبخشيده.

پس نعوذباللَّه وجود امام لغو شده است و اين محال است كه ملك خدا بى امام و پيشوا باشد و محال است كه امام باشد و مظهر و نماينده نداشته باشد». (1)

«محال است زمين از وجود آنها (ابواب و نواب) خالى شود ولى معروف ما نمى شود و نص شخصى بر آنها نمى شود و غايب هستند مثل اينكه خود امام تشريف دارند اما غايب هستند». (2)

«يك چنين شخصى كه مقام و درجه او مانند سلطان است به فرمايش امام عليه السلام براى هر عصرى سلمانى است در اصطلاح او را ناطق ناميده اند و آينه ناطق واحد هم هست؛ زيرا فرد اكمل در ميانه متعددين و نقطه مركز و قطب آنها يكى است و تعدد مركز محال است و مركز نقطه را گويند كه نسبت او به جميع اطراف محيط على السّواء باشد بدون تفاوت و چنين نقطه در هر دايره كه باشد منحصر به فرد است؛ زيرا آن نقطه به منزله قلب است كه اول و اشرف و الطف و اكمل جميع اعضاء بدن است». (3)

«خلاصه آنكه مطلب مشايخ ما- اعلى اللَّه مقامهم- اين بوده كه ثابت نمايند در ميانه بزرگان شيعه در هر زمانى يك همچو فرد كاملى هست كه فوق همه آنها است و حاكم و رئيس و فرمانفرماى بر جميع آنها است و اول كسى است در ميانه رعيت كه فرمان امام عليه السلام به او مى رسد و از اراده امام عليه السلام او اول مطلع مى شود». (4)

«خلاصه مطالب ايشان (مشايخ و علماى شيخيه) اثبات وجود چنين كسى است در هر زمان و فرموده اند براى حضرت امام زمان- عجل اللَّه فرجه- يك همچونوكر مقرّبى كه تمام امر و اراده و قدرت خود را در جميع آنچه كه خداوند محول به او فرموده به وسيله آن نوكر اجرا مى فرمايند». (5)


1- فهرست، ص 117
2- همان، ص 117
3- همان، ص 127
4- همان.
5- همان، ص 128

ص: 129

«امام را مشيت خدا و قدرت خدا و دست خدا در اجراى جميع امور وجوديه و كونيه و شرعيه بدون استثنا مى دانيم و امام را باب خدا و سبيل خدا و سبب اعظم جميع امور عالم مى دانيم و امام خليفه خدا و صاحب ولايت عامّه مطلقه بر جميع ما سوى اللَّه و شاهد و مطلع بر كل موجودات است. و مشايخ ما- اعلى اللَّه مقامهم- از ادلّه كتاب و سنت و عقل و اجماع و ضرورت مقام امام را به شرح فوق استنباط نموده اند و بيان فرموده اند و نسبت به شخص فوق الذكر كه نايب خاص امام و ناطق واحد و باب امام است قائل هستند كه نيابت مطلقه دارد از امام عليه السلام همانطور كه شعله چراغ از آتش غيبى نيابت دارد. و محل بروز تمام صفات آتش است». (1)

اما ركن رابع كه عرض شد همه دوستان آل محمد صلى الله عليه و آله و خاصه علماى اعلام و محدثين و فقها معرفت همه آنها از ركن رابع است و چه مانع است كه معرفت عالم شيخى هم از ركن رابع باشد. (2)

«معرفت اشخاص كاملين از نقبا و نجبا يا همان شخص اول آنها كه ناطق آنها باشد و لو اينكه از كمال معرفت است اما براى ناقصين از رعيت امروز اين نعمت حاصل نمى شود و نمى توانيم آنها را بشناسيم و كسى آنها را مى شناسد كه به مقام آنها رسيده باشد و همچو كسى هم اگر پيدا شد مثل آنها است و خود را معرفى به من و شما نمى كند يعنى ما او را هم نمى توانيم بشناسيم و براى امثال ما در اين ايام همان معرفت نوعيه و حواله به غايب كافى است ...». (3)

«البته بزرگان و كاملين در ميانه تشريف دارند و معرفتشان هم واجب است اما ما آنقدر هنوز ناقصيم كه نمى شناسيم كمااينكه معرفت خود امام هم واجب است امام از بى معرفتى و بى اعتقادى ماها ناچار غايب شده است و همه مى دانيد كه اصل وجود امام براى اين است كه ظاهر باشد و تربيت فرمايد و براى اين نيست كه غايب باشد و دسترسى به او نداشته باشيم، و پس معرفت اولياهم به همين طور واجب است و تشريف هم


1- فهرست، ص 129
2- همان، ص 112
3- همان، ص 114

ص: 130

دارند و حتى در اخبار عددشان را هم فرموده اند». (1)

«لفظ ناطق درباره بعضى شيعيان هم يعنى كاملين و بزرگان ايشان مانند حضرت سلمان- رضوان اللَّه عليه- يا امثال آن بزرگوار هم كه آئينه سر تا پا نماى امام عليه السلام هستند و مبلغ و مؤدّى از جانب او و باب امام عليه السلام هستند اطلاق مى شود». (2)

«لفظ ناطق البته ناطق حقيقى ائمه اطهارند- صلوات اللَّه عليهم- و بعد از ايشان انبياء خدا- صلوات اللَّه- عليهم ناطق و مؤدّى از خداوند هستند و بعد از ايشان هم بزرگان و كاملين شيعه ناطق هستند. منتهى آن شيعه اعلم و اكمل و آنكه از همه جهت شخص اول آنها و باب اعظم امام عليه السلام است «ناطق حقيقى شيعيانى است كه دون درجه اويند؛ زيرا بلا واسطه از امام عليه السلام مى گيرد و به ديگران مى رساند». (3)

«و اينكه ملاحظه مى شود مشايخ عظام- اعلى اللَّه مقامهم- اصرار زياد در بيان اوصاف ايشان و مراتب و مقاماتشان و لزوم اطاعتشان فرموده اند براى اين است كه مردم معرفت نوع ايشان را پيدا كنند كه اگر در وقتى شخص ايشان را ديدند بشناسند و جاهل نباشند». (4)

«و اما آنچه كه ملاحظه شده كه مشايخ ما- اعلى اللَّه مقامهم- در كتب خود از لزوم معرفت اين بزرگواران و وجوب طاعت ايشان و واسطه بودن ايشان بيان فرموده اند، مراد از آن وجوب معرفت نوعى است. با اينكه معرفت شخصيه امثال آن بزرگواران هم محال نيست، بلكه اگر خود را معرفى فرموده اند معرفت و اطاعتشان واجب هم هست كمااينكه شخص امام عليه السلام را هم در اين زمان كه زمان غيبت است اگر كسى ببيند محال نيست». (5)

«و شيخ عبدالرضا ابراهيمى» در كتاب: «سياست مدن» در جواب يكى از طلاب قم مى نويسد: «معنى ركن رابع بطور اجمال معرفت شيعه است و اسم كسى نيست و


1- فهرست، 118
2- همان، ص 124
3- همان ص 125
4- همان، ص 112
5- همان، ص 111

ص: 131

موضوع اين معرفت همه شيعيان از عالى و دانى و عالم و جاهل و صغير و كبير مى باشند و رجحان اين معرفت به تفاوت افراد موضوع و انواع آن، از پايين ترين درجه انواع استحباب تا بالاترين درجه انواع وجوب فرق مى كند ...». (1)

«بنابراين اركان دين بدين شرح اند: ركن اول معرفت خداوند عالم است و متفرع بر آن وجوب اقرار به وحدانيت او در جميع اسماء و صفات و افعال و عبارت ها است و اقرار به عدل فرع توصيه صفات است. ركن دوم معرفت حضرت پيغمبر است- صلى اللَّه عليه وآله- كه حجت خداوند و قائم مقام او در همه عوالم است و متفرع بر آن وجوب دوستى او و اقرار به جميع ما جاء به است از احكام شرايع و اخبار او از عوالم غيب كه از آنجمله اقرار به رجعت و حشر و نشر و معاد و معراج و ثواب و عقاب خداوند عالم است. ركن سوم معرفت ائمه اثنى عشر صلوات اللَّه عليهم اجمعين كه بعد از حضرت پيغمبر صلى الله عليه و آله حجج خداوندند در ميانه ما و دوازدهمى ايشان- عجّل اللَّه فرجه و سهّل مخرجه- امام زمان و سلطان زمين و آسمان است الّا اينكه از نظرها پنهان است و روزى به امر خداوند عالم ظاهر خواهد شد و زمين را پر از عدل و داد خواهد فرمود و متفرع بر اين اصل و جوب دوستى ايشان و اقرار به فضائل ايشان و حقيقت جميع فرمايشات ايشان است. ركن چهارم معرفت شيعيان ايشان و دوستى آنها است كه موضوع احكام خدا و رسول و ائمه طاهرين اند صلى الله عليه و آله بعضى به حكم ايشان حاكمند و بعضى محكوم و بعضى تابعند و بعضى متبوع، و حكّام و متبوعين بعضى ظاهرند و مشهور و بعضى خائفند و مغمور، هر يك به كارى مأمور و بر حسب حال استعداد اهل زمان علم خود را ظاهر مى فرمايند و ابلاغ احكام خداوند عالم را مى نمايند و آنها راويان اخبار و ناقلان آثار و حجج پروردگارند و هم از طرف حضرت صاحب الامر- عجل اللَّه فرجه- مأمور به رجوع به ايشانيم چنانچه در توقيع شريف است: «أمّا الحوادث الواقعة فارجعوا فيها إلى رواة احاديثنا فأنّهم حجتى عليكم وأنا حجةاللَّه ...». (2)


1- سياست مدن، ص 125، در جواب يكى از طلاب قم.
2- همان، ص 134.

ص: 132

مسئله دوم: با توجه به قبول تعريف مذكور، باب امام ثانى عشر، از آغاز غيبت كبرى تاكنون، ظاهر است و معرفت به آن ميسر!

«سركار آقا» در كتاب «فهرست»، مى نويسد: «و اما معرفت ابواب و نواب» و كاملين از شيعه در اين ايام بر ما ميسر نيست. و باب مخصوص ايشان در غيبت ايشان غايب است. همانطور كه در حديث مفصل فرموده اند، كه باب ثانى عشر با غيبت ثانى عشر غايب مى شود، و در ساير اخبار بيان شده». (1)

«خاصيتى امروز در اينكه كاملين معروف مردم باشند نيست، زيرا با معروف بودن يا بايد اعمال قدرت بفرمايند و مردم را وادار به اطاعت و تسليم نمايند كه هنوز حكمت اقتضا نكرده و وقتش نرسيده و مؤمن و كافر هنوز جدا نشده اند و اگر شده بودند شخص امام عليه السلام ظاهر مى شد و چون ظاهر نشده معلوم است كه هنوز وقت اينگونه ظهور نيست و بايد امر به ترتيب ظاهر باشد نه آنطور كه در ظهور امام است». (2)

«مشايخ اعلى اللَّه مقامهم در ضمن اينكه اثبات وجود ايشان را نموده اند و وجوب معرفت ايشان را در صورت امكان فرموده اند، بيان فرموده اند كه ظهور ايشان و معروف بودنشان براى مردم بسته به مصلحت خلق است و هيچ مانعى هم نيست كه اگر يك موقعى مصلحتى اقتضا كند، خداوند يكى از ايشان را معرفى فرمايد و دليلى نيست كه خداوند هيچوقت ايشان را معرفى نفرمايد بلكه در اصل خلقت ايشان را خلق فرموده است كه معرفى فرمايد نهايت در اين زمان هاى غيبت كه معرفى نفرموده مى گوئيم مصلحت نبوده و مقتضى نبوده اگر يكوقتى مصلحت اقتضاء كند معرفى مى فرمايد باز اگر مصلحت تغيير كرد مخفى مى شوند». (3)

«پس منظور علماء و مشايخ اعلى اللَّه مقامهم و ما كه تابع ايشانيم تقيه در اين اظهارات نيست وحقيقت همين است كه نقباء و نجباء و ابواب كليه امروز ظاهر نيستند». (4)


1- فهرست، ص 111
2- همان، ص 115
3- همان، ص 137
4- همان، ص 116

ص: 133

مسئله سوم: از نظرگاه شيخيه معرفت نوعى به نواب و ابواب امام غائب است آيا شخصى هم لازم است؟

«سركار آقا» در كتاب «فهرست»، مى نويسد: «مشايخ بيان فرموده اند كه حجت هاى خدا در هر لباسى هم ممكن است باشند و الان كه تشريف دارند و ما ايشان را نمى شناسيم در هر لباسى كه ميل دارند هستند شايد در لباس تاجرى باشند شايد در لباس كاسبى يا زارعى باشند شايد در لباس اهل علم باشند و اين لباس از همه لباسها بر ايشان مناسبتر است». (1)

«مراد از معرفت كاملين معرفت نوعيه است نه معرفت شخصيه». (2)

مسئله چهارم: چنين معرفتى در صورتى كه لازم باشد، به خاطر اينست كه اگر كسى ادعاى نايب امام و بابيت نمود ضابطه اى براى صحت قول او داشته باشيم

«سر كار آقا» در كتاب «فهرست»، مى نويسد: «بلى اگر عالمى صاحب علم و عمل و كمال و صاحب تصرف در ملل باشد و همان صفاتى كه براى نايب خاص امام فرموده اند يك وقتى در كسى ديديم و ادعائى هم كرد و شكى بر ما باقى نماند، البته از او قبول هم مى كنيم و چرا نبايد قبول كنيم؟ ولى اينها فعلًا فرضهائى است كه مى كنيم و خود را مشق مى دهيم كه اگر يك وقتى شخصى نايب با علاماتى كه فرموده اند و داشته ايم اظهار امر كرد و خداوند هم او را تأييد فرمود و كذب او را ظاهر نفرمود و بر ما يقين حاصل شد فوراً بپذيريم ان شاءاللَّه، پس بيانات مشايخ ما اعلى اللَّه مقامهم براى اين است». (3)

مسئله پنجم: آيا بزرگان شيخيه خود مدعى دارا بودن چنين مقامى هستند يا نه؟

«حاج محمد كريم خان كرمانى»، در كتاب «رساله سى فصل» مى نويسد: «فصل دويم در جواب مسئله دويم كه ركن رابع در اين زمان مهم و مفترض الطاعه هستم اين افترا را به دو لحاظ جعل كرده اند يكى به جهت رنجانيدن خاطر سلاطين و حكام و خواسته اند به ايشان برسانند كه فلانى خود را مفترض الطاعه مى داند و جمعى به او


1- فهرست، ص 137
2- همان، ص 113
3- همان، ص 138

ص: 134

گرويده اند و اگر بخواهند خروج بر سلطان كند جميع مصدقين او اطاعت او را مى كنند و خروج خواهد كرد و خود را ركن ايمان مى داند و هر كسى معتقد به او نباشد كافر است و يكى به جهت رنجانيدن خاطر علما و ساير مؤمنان كه فلانى خود را مفترض الطاعه مى داند و اطاعت شما را لازم نمى داند و مردمى كه اطاعت او نمى كنند ايشان را كافر مى داند و خداى و احد و قهار مى داند كه اين لفظها بر زبان من جارى نشده و از قلم من صادر نشده و إلى الآن متجاوز از صد و بيست كتاب من تصنيف كرده ام و همه حاضر است و اين مطلب در هيچ يك از اين كتاب ها نيست و مسلمى از من نشنيده، حال يا من دروغ مى گويم يا آن مفترى و لعنت خدا و رسول و ملائكه بر كسى كه دروغ گفته باشد و به لعنت كل خلق گرفتار شوم اگر خيال اين ادعا را براى خود كرده ام. خدا حكم كند ميان من و ميان اين افترا زنان و چگونه مى شود كه من اين ادعا را كرده باشم يا نوشته باشم و حال اين كتاب را بر خلاف آن بنويسم؟ هيچ عاقل اين كار را مى كند و خود را پيش دوست و دشمن كذاب قلم دهد؟

گذشته از اين، از خدا و رسول و ائمه چگونه شرم نكنم و ادعاى مقام ايشان را براى خود كنم، مگر به جز خدا و معصومين ممكن است كه كسى مفترض الطاعه باشد. من در گرو معاصى خود مى باشم و ترسانم از عقاب خدا و عتاب معصومين، چگونه خود را مفترض الطاعه مى گيرم؟ و بودن من ركن رابع اگر مقصود از كاملين شيعيان باشد واللَّه خيال آن را نكرده ام و ادعاى بودن از كاملين شيعه را با وجود معاصى و روسياهى كه دارم از اكبر معاصى مى دانم براى خود، بلكه واللَّه ادعاى تشيع را ندارم چرا كه شيعه كسى است كه شعاع امام باشد و در جزئى و كلى تابع امام و من عاصى و روسياهم و اميدوارم كه از دوستان شيعيان باشم و اگر مقصود فقاهت است اختصاصى به من ندارد و همه مواليان كه فقيه اند و مجتهدند به آن اسم موسوم اند و همه به آن لحاظ كه سابقاً نوشتم ركن رابع ايمانند و هر كسى كه مجتهد نيست بايد اخذ دين خود را از ايشان نمايد و لكن ادعاى اين سخن را وسيله تهمت و افترا كرده اند و شاخ و برگ بر آن نهاده اند و اگر ايمان اين ركن را ندارند پس ايشان چگونه ادعاى اجتهاد دارند و مى گويند كه هر كس مجتهد نيست بايد در مسائل فروع تقليد ما را كند، بارى خدا حكم كند ميان ما و ميان اين جماعت.

ص: 135

فصل سوم در جواب از مسئله سوم كه گفته اند: ركن رابع يك شخص معين است در هر زمان. اين هم افترائى عظيم است كه برما بسته اند و اعتقاد ما آن است كه ركن رابع ايمان علما و اكابر شيعه اند و ايشان در هر عصر متعددند و آنچه از احاديث برمى آيد، در هر عصر ايشان بيش از هفتاد نفرند و حديث آن در «عوالم» در جلد احوال ائمه است- سلام اللَّه عليهم- و كتب من و مشايخ من مشحون است به ادله تعدد آنها و اخبار روايت كرده ايم بر نفوذ آنها. آخر كتبى كه من نوشته ام در ميان خلق منتشر است، چرا به آنها رجوع نمى كنيد كه ديگر از اين شبهات بر شما وارد نيايد؟ و چرا به تهمت زنان به كتب من و مشايخ من اجتماع نمى كنيد؟ اعادى براى عوام فريبى اين افترا را بسته اند كه مردم را به وحشت اندازند و به اين واسطه به ايشان برسانند كه فلانى ساير علما را بر باطل مى داند و خود را مرجع كل روى زمين مى داند و هر كس او را نشناسد و اعتقاد به او نداشته باشد او را ضال و مضل مى داند و خدايا تو را گواه مى گيرم و پيغمبران و خلفاى تو را كه من چنين امرى را خيال نكرده ام و چنانكه گفتم خود را در زمره شيعيان خالص نمى دانم بلكه اگر از جمله مواليان شيعيان كامل باشم به آن افتخار مى كنم، من كجا و هوس لاله به دستار زدن. خدايا حكم كن ميان ما و اين جماعت.

و اما لزوم معرفت يك نفر از اشخاص ركن رابع، خدايا تو مى دانى كه اعتقاد ندارم و هر كس از دوستان چنين گويد او را برخطا مى دانم و هر كس از دشمنان چنين افترائى برما بندد تو احكم الحاكمينى. بلى حرف من آن است كه ركن رابع ايمان كه فقها و علماى شيعه اند بايد غير فقها تقليد ايشان كنند و هر يك را كه عالم و عادل و فقيه دانند هركس تقليد هر يك از ايشان را مى خواهد بكند مجزى است و مثاب است بلاشك. اين دين من است كه به اين دين زنده ام و به اين دين محشور مى شوم ان شاء اللَّه. دشمن هر چه مى خواهد بگويد، اگر من دين را براى خدا مى خواهم باك ندارم از هركه از اين تهمتها و در راه خدا بايد متحمل شوم و ان شاء اللَّه مى شوم». (1)

«فصل چهارم در جواب مسئله چهارم كه شيخ مرحوم و سيد مرحوم اعلى اللَّه


1- رساله سى فصل، ص 26

ص: 136

مقامهما ركن رابع بوده اند هر يك در عصر خود، اما بودن ايشان ركن رابع به آن طور كه گفتم كه ايشان فقيه جامع الشرايط و جايز التقليد و عالمى از علما شيعه بودند شك و شبهه در آن ندارم و تحاشى از آن نمى نمايم و اقرار به آن دارم. خدا و خلق بدانند و ايشان را در عصر خود اعلم از كل مى دانم، شاهد به غايب برساند و ايشان اعلم و اتقى و اورع و ازهد واصدق وافقه و اكمل از كل علماى معاصرين بوده اند و ايشان را چنين شناخته ام.

واما ركن رابع را در عصر ايشان مخصوص ايشان دانم حاشا و كلّا، منحصر به ايشان نبوده است بلكه اشخاص عديده بوده اند و همه عالم و همه متقى و همه عادل و جايز التقليد و حامل دين و احكام آل صلوات اللَّه عليهم اجمعين و خداى يگانه گواه است كه من ابداً اين ادعا را از سيد مرحوم نشنيده ام، با وجودى كه نهايت محرميت را به ايشان داشته ام و درباره شيخ مرحوم هم اين ادعا را نشنيده ام ابداً و در كتب ايشان نديده ام؛ بلكه كتب ايشان پر است از دليل تعدد ركن رابع در هر عصر چنانكه شيخ مرحوم در كتاب رجعت به آن تصريح فرموده و سيد مرحوم در شرح قصيده و غير آن نوشته اند و حقير هم در كتب خود حتى «ارشاد العوام» نوشته ام، آخر به اين كتاب ها رجوعى كنيد و جواب از اين افتراها خود بدهيد و اين قدر مرا مشغول به جواب از اين سخنان واهى نكنيد؛ چرا كه زبان بدگو و بدخواه دراز است و هر روز تهمتى و افترائى اختراع مى كنند». (1)

«من امروز بابى مخصوص ميان امام و خلق نمى دانم و از دين من نيست و مدعى را كذاب و مفترى مى دانم و مرجع در زمان غيبت همين علما هستند و در اخبار نديده ايم واحدى از علما روايت نكرده است كه بابى در زمان غيبت خواهد آمد». (2)

«سركار آقا» در كتاب «فهرست»، مى نوسيد: «مراد ما و مشايخ ما اعلى اللَّه مقامهم اين بوده كه عالم شيخى يعنى آن باب و نايب خاص امام و همان شخص اول بعد از امام عليه السلام و همان «ناطق واحد» است، بخدا قسم كه منظور اين نبوده و نيست و تهمت و افترائى صرف است و هيچوقت همچو نيتى نداشته اند». (3)


1- رساله سى فصل، ص 31
2- همان، ص 36
3- ص 113

ص: 137

«واين شهرتى را هم كه مخالفين ما مى دهند كه مسئله ركن رابع با بيان وحدت ناطق را شيخ مرحوم و سيد مرحوم اعلى اللَّه مقامهما نفرموده اند دروغ محض است يا بى اطلاعى صرف». (1)

«به فرمايش سيد مرحوم اعلى اللَّه مقامه براى ظهور و تشييد امر ركن رابع اسبابى خداوند قرار داده كه ايشان از آن اسبابند اين يك نعمت ابتدائى است و بخت خدا داد است و مرحمتى است». (2)

«سابقين از علما به واسطه مشكلات و موانعى كه داشته اند يا مصلحت در اظهار اين معارف نمى ديدند و استعداد مردم كم بود و شيعيان در تحت تسلط ديگران بودند و تقيه زياد داشتند به اين تفصيل كه مشايخ ما بيان فرمودند بيان نكردند و به اشاره گذراندند و بيشتر خود را مشخص به بيان احكام ظاهرى پاكى و نجسى و خريد و فروش نمودند و در بيان حقيقت ولايت و معرفت اهتمام زياد نشده، لاحقين هم به جهاتى كه عرض شد خوددارى كردند و خدا خواست كه اظهار و ابراز اين امر بزرگ منحصر به مشايخ ما اعلى اللَّه مقامهم گرديد». (3)

«و اما شخص ناطق واحد يعنى باب اعظم و نايب خاص امام عليه السلام را هيچ وقت مشايخ ما اعلى اللَّه مقامهم نفرموده اند كه ايشانند يا غير ايشان و فقط وجود چنين شخصى را در هر زمان به ادله زيادى كه دارند اثبات مى كنند، نه معرفت شخصى او را، زيرا مكلف به معرفت چنين شخصى به طور تعيين در زمان غيبت نيستيم، ولو آنكه حكم اولى خدا و رسول و تماميت معرفت شناختن آن شخص است؛ همچنانكه معرفت امام زمان هم از حكم اولى است، اما امروز ميسر نيست، همچنين معرفت ابواب و نواب امام هم امروز ميسر نيست و نشايد. در صد جاى كتب مشايخ ما اعلى اللَّه مقامهم به تصريح بيان شده و علماى ما اعلى اللَّه مقامهم خودشان راوى فرمايش حضرت صادق عليه السلام در همه جا هستند كه مى فرمايند: باب امام ثانى عشر با غيبت ثانى عشر غايب مى شود پس چطور خودشان


1- رساله سى فصل، ص 142
2- همان، ص 132
3- همان، ص 133

ص: 138

چنين ادعا مى كنند». (1)

«مى گويند منظور شما اين است كه اين صفت را بر مشايخ خودتان اثبات كنيد و عالم خود را ناطق واحد مى دانيد و ركن رابع مى گوئيد. عرض مى كنم واللَّه العظيم كه مراد مشايخ ما اعلى اللَّه مقامهم اين نبوده و قصد اشخاص ايراد و اعتراض بى جا و غرض ورزى است و مى خواهند مردم را به اشتباه بيندازند و دشمنى بر ما زياد بكنند». (2)

«شيخ عبدالرضا ابراهيمى» مى نويسد: «عرض مى كنم ابداً چنين مرادى نداشته ام كه اين ناچيز و مشايخ من اعلى اللَّه مقامهم به مقام امثال حضرت سلمان العياذ باللَّه رسيده ايم، اما خود اين ناچيز كه خود را در زمره علما نمى شمارم و اگر خاك راه بزرگان دين باشم افتخار مى كنم و اگر چهار كلمه مى نويسم خوشه اى از خرمن علم ايشان و مأخوذ از فرمايشات ايشان است كه آنها هم مأخوذ از فرمايش خداوند و پيغمبر و ائمه اطهار عليهم السلام است و بدون شكسته نفسى عرض مى كنم كه از خود چيزى نمى دانم و خداوند را بر اين عرض شاهد مى گيرم.

و اما درباره مشايخم اعتقادم اين است كه از علماى بزرگ شيعه اند، ولى ابداً نگفته ام و ننوشته ام نه در اين «كتاب درهاى بهشت» و نه در هيچ كتاب ديگر كه آن بزرگواران هم شأن شيعيان بزرگ امثال حضرت سلمان صلواة اللَّه عليه بوده اند». (3)

ودر كتاب «پاسخى به كتاب مزدوران استعمار»، مى نويسد: «اما آنچه زير عنوان ركن رابع نوشته «آنها اين ركن چهارم را به نام شيعه خاص ناميدند» و بعد از چند سطر نوشته «و سر بسته او را تا مقام پيغمبرى هم بالا مى برند» و بعد از چند سطر نوشته «شيخ احمد مدعى اين مقام بود و پس از او سيد كاظم هم چنين ادعا داشت» عرض مى كنم خداوند آدم دروغگو را لعنت كند، كجا اين ادعا را نموده اند؟ اگر در نوشته جات ايشان است نشان دهد، اگر نيست چرا تهمت مى زند، آقاى اميرى شما كه خودتان و پدرانتان از شيخيه بوده ايد، آيا هيچ چنين چيزى شنيده ايد يا در كتب مشايخ ديده ايد؟ اگر مشايخ ما اعلى اللَّه


1- رساله سى فصل، ص 130.
2- همان.
3- برائة الابرار، ص 197.

ص: 139

مقامهم علومى اظهار فرموده اند لازمه آن نيست كه به مقام نبوت رسيده باشند». (1)

و در كتاب «تكريم الاولياء» مى نويسد: «اولًا كاملين از شيعه جماعتى هستند و منحصر به يكى از آنها نيست، ثانياً اگر كسى توصيف جماعتى را بكند، اين ادعاى اينكه خودش از آن جماعت است نيست و اگر اينطور باشد هر كس ذكر فضائل ائمه اطهار عليهم السلام را بكند بايد مثل شما به او تهمت نزنند كه تو ادعا دارى نعوذ باللَّه يكى از دوازده نفس مقدس هستى يا خود را در رتبه آن بزرگواران مى دانى و در هيچ جاى اين كتاب و هيچ كتابى از كتاب هايشان ادعاى نيابت خاصه امام عصر عجل اللَّه فرجه را نداشته اند، سهل است كه ادعاى نقابت و نجابت هم نداشته اند ولى پيش از شما هم اين نسبت ها را به آن بزرگوار مى داده اند و در اينجا عين فرمايش ايشان را در كتاب چهار فصل براى شما مى نويسم كه بگويند تا چه اندازه سخن شما دور از حقيقت است.

فرموده اند: و اگر مقصود از ركن رابع نقيب و نجيب است به طورهائى كه وصف شده است در اخبار و در بعضى كتاب ها نوشته ام و مرا كسى از شما نقيب بگويد يا نجيب از او و اللَّه العظيم كه بيزارم و ملعون است او، چرا كه غلو است در شأن من و واللَّه من قابل آن مقامات نيستم و هرگز بر زبان من و بر قلم من و بر خاطر من جارى نشده است، و خدا مرا لعنت كند اگر چنين ادعائى كرده باشم يا داشته باشم و روز قيامت مخاصمه مى كنم با كسى كه اين نسبت عظيم را به من بدهد و او ملعون و فاسق است در نزد من، تا آخر فرمايشات.

و اما آنچه بر ميرزا على محمد انكار فرموده اند اين بوده كه آن ملعون اول ادعاى نيابت كرده بعد ديد كه احمق زياد است ادعاى امامت كرده و باز چون ديده از اين مراتب مردم احمقترند ادعاى نبوت كرده و مزخرفاتى به اسم بيان در مقابل قرآن آورده و شرع جديدى در مقابل شرع حضرت پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله آورده و حال اينكه حضرت پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله خاتم انبياء است و شرع او خاتم شرايع است و حلال او تا روز قيامت حلال است و حرام او تا روز قيامت حرام و ائمه اطهار عليهم السلام دوازده نفرند، نه كمتر و


1- پاسخى به كتاب مزدوران استعمار، ص 53.

ص: 140

نه بيشتر و آخرى آنها زنده و باقى است و روزى كه خداوند اذن بفرمايند ظهور خواهد كرد و زمين را پر از عدل و داد مى فرمايند و آن بزرگوار فرزند حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام است از بطن نرجس خاتون و نمى شود كه پسر ميرزا رضاى بزاز شيرازى امام باشد و نفس ادعاى نبوت و امامت در اوقات غيبت دليل بربطلان ادعاى مدعى است، چه لازمه آن انكار دين اسلام است و مذاهب شيعه و اگر اين ادعاها را نكرده بود و اكتفا به ادعاى بابيت كرده بود بطلان قولش از آن جمله نبود كه گفته امام عليه السلام بابى دارد چون اين مضمون احاديث و اخبار اهل بيت اطهار عليهم السلام است ولى بطلان قولش از آن جمله بود كه ادعا كرده كه خودش باب امام عليه السلام است. چون اولًا در همان اخبار كه فرموده اند هر امامى بابى دارد در همان اخبار است كه باب امام ثانى عشر با غيبت امام ثانى عشر غايب مى شود و بنابراين هر كسى چنين ادعائى در زمان غيبت بكند دروغگو است.

و ثانياً آنكه صاحب اين مقام، آيات و علاماتى دارد كه هر كسى بدون داشتن آيات و علامات ادعاى اين مقام را بكند يقيناً درغگو است و خداوند فرموده است: قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَكُمْ إِنْ كُنتُمْ صَادِقِينَ: يعنى بگو دليلتان را بياوريد اگر راستگويان هستيد، و علامات صدق را برهان قرار داده است و از علامات صاحب اين مقام اين است كه بايد واقف بر جميع علوم و اعلم علما و احكم حكماى روى زمين باشد و از علوم امام عليه السلام همه آنچه را كه در خور فهم شيعه و در مقام شيعه است داشته باشد و صاحب تصرفات باشد و امام عليه السلام بردست او كرامات جارى فرمايد و واسطه ايصال همه فيوض به كافه رعيت و عرض حاجات رعيت به امام عليه السلام باشد و هيچ يك از اين علامات در آن بدبخت نبود، حتى سواد عربى هم نداشت و هيچ علمى نداشت كه ابراز دارد و حتى احكام شرع حضرت پيغمبر صلى الله عليه و آله را درست نمى دانست و متشرع به شرع آن حضرت نبود و از دين اسلام مرتد شده بود و هيچ قدرت و تصرفى در ملك نداشت و هيچ كرامتى امام عليه السلام بردست او جارى نفرمود و به اين ادلّه و ادله بسيار ديگر بود كه مصنف كتاب مبارك «ارشاد العوام» در رسائل متعدده بر آن ملعون رد فرمودند و خود آن جناب هم ابداً دعوى اين مقام را نداشت بلكه مقامات پائين تر مثل نقابت و نجابت را هم نداشتند و عين فرمايشات ايشان

ص: 141

را ملاحظه نموديد و نمى دانم شما را چه بر اين داشته است كه بر چنان عالم پرهيزگار و بزرگوارى چنين تهمت هائى بزنيد؟ يا از اين جهت است كه از باب عادت اهل روزگار به شنيده ها بى دليل وبرهان، دين ورزيده ايد وبا آن بزرگوار منافرت پيدا كرده ايد و مثل بعضى حكام جور، اول تصميم به محكوميت ايشان گرفته ايد و بعد محاكمه را شروع كرده ايد؟ يا آنكه اصل اين مراسلات و سؤال و جواب ها از شما نيست و مصاحب سوئى داريد؟ كه دشمن دوستان محمد و آل محمد صلى الله عليه و آله است و به تلقين او اين مطالب را بدون آنكه تعمق و تدبير در مطالب آن كتاب بكنيد از باب جوانى و بى تجربگى اقدام به نوشتن اين مطالب نموده ايد و غافل از آن بوده ايد كه شيطان براى اضلال مؤمنين به همه لباسى در مى آيد و به نام خدا و رسول بر عليه خدا و رسول سخن مى گويد و ساده دلان را فريب مى دهد». (1)

ت: نقدى از نظرگاه تشيع

آنچه مسلم است، از نظر شيعه از جانب حضرت حجة بن الحسن عسكرى عليه السلام، در دو توقيع مبارك به موضوع بابيت و تكليف شيعيان در عصر غيبت كبرى اشاره صريح و روشن شده است:

1- توقيع امام عليه السلام در جواب سؤالات «اسحاق بن يعقوب» كه توسط «محمد بن عثمان عمروى» رحمة اللَّه عليه، تقديم پيشگاه مبارك شده بود. و اين توقيع در كتاب:

«الغيبة»، «شيخ الطائفه ابوجعفر محمد طوسى» از «ابن قولويه» و «ابوغالب زرارى» از كلينى، از «اسحاق بن يعقوب» نقل شده است و «شيخ صدوق» در كتاب: «اكمال الدين» از «ابن عصام»، از «كلينى» روايت كرده است، و «شيخ طبرسى» در كتاب: «احتجاج» از «كلينى»، و او از اسحاق بن يعقوب روايت كرده است، كه حضرت عليه السلام در پاسخ سؤالم از تكليف شيعيان در غيبت كبرى چنين مرقوم فرموده بودند.

«و أمّا الحوادث الواقعة فارجعوا فيها إلى رواة حديثنا. فإنّهم حجّتى عليكم، و أنا حجة اللَّه عليهم».


1- تكريم الأولياء، ص 31.

ص: 142

(و اما حوادثى كه براى شما پيش مى آيد، رجوع كنيد به راويان حديث ما، زيرا آنها حجت من بر شما هستند و من حجت خدا بر آنان مى باشم.)

2- توقيع امام عليه السلام به چهارمين نائب خود «ابوالحسن على بن محمد سمرى» در آستانه مرگ اوست. كه از «شيخ صدوق» (1) روايت نمودند كه «حسن ابن احمد» مكتب گفت: در سالى كه ابوالحسن على بن محمد سمرى وفات يافت، من در بغداد بودم. چند روز پيش از رحلتش بخدمت وى رسيدم. ايشان توقيعى كه از ناحيه مقدسه صادر شده بود براى مردم چنين خواند:

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم يا علىَّ بْن محمّد السمرى أعظم اللَّه أجر إخوانك فيك فإنّك ميّت، ما بينك و بين ستّة أيّام فاجْمَعْ أمرك و لا توص إلى أحدٍ فيقوم مقامك بعد وفاتك، فقد وقعت الغيبة التامّة، فلا ظهور إلّا بعد إذن اللَّه تعالى ذكره، و ذلك بعد طول الأمد و قسوة القلوب و امتلاء الأرض جوراً، و سيأتي شيعتي من يدّعى المشاهدة، ألا فمن ادّعى المشاهدة قبل خروج السفياني و الصيحة فهو كذّاب مفترٍ و لا حول و لا قوة إلّا باللَّه العليّ العظيم.

(اى على بن محمد سمرى! خداوند پاداش برادرانت را در مرگ تو بزرگ گرداند؛ چرا كه تو تا شش روز ديگر خواهى مرد. پس به كارهاى خود رسيدگى كن و به هيچ كس به عنوان جانشين خود وصيت منما كه غيبت كامل واقع شده است. من آشكار نمى شوم مگر بعد از اجازه پروردگار عالم و اين بعد از گذشت زمان ها و قساوت دل ها و پر شدن زمين از ستم خواهد بودو عن قريب در ميان شيعيان كسانى پيدا مى شوند كه ادعا مى كنند مرا ديده اند. آگاه باش كه هر كس پيش از خروج سفيانى و صيحه آسمانى ادعا كند كه مرا ديده است، دروغگو است و افترا مى بندد. و لا حول و لا قوة إلّا باللَّه العليّ العظيم.

حسن بن احمد بن مكتب گويد، از روى اين توقيع نسخه ها نوشتيم و از نزد وى بيرون آمديم؛ چون روز ششم شد، نزد وى باز گشتيم، ديديم در حال جان دادن است، به


1- تحفه قدسى در علائم ظهور مهدى موعود عليه السلام، ص 231، «بحار الانوار»، ج 53، ص 181.

ص: 143

او گفتند: جانشين شما كيست؟ گفت: خدا را امرى است كه خود رساننده آن است، و جان داد.

«مجلسى» در كتاب: «بحار الأنوار» ذيل اين توقيع، عقيده شيعه اماميه را چنين نگاشته است: «لعلّه محمول على من يدّعى المشاهدة مع النيابة و إيصال الأخبار من جانبه عليه السلام إلى الشيعة، على مثال السّفراء لئلّا ينافي الأخبار التى مضت وسيأتي فيمن رآه عليه السلام- و اللَّه يعلم» (1) اينكه مى فرمايد كسانى پيدا مى شوند و ادّعا مى كنند مرا ديده اند شايد مقصود از روايت فوق كسانى باشند كه ادعا مى كنند حضرت را ديده و از جانب وى نيابت دارند، و مى خواهند مانند سفراء اخبار آن حضرت را به شيعيان برسانند.

تا بدين ترتيب با اخبارى كه سابقاً گذشت كه افراد زيادى حضرت را ديده اند، منافات نداشته باشد، عنقريب هم در باب كسانى كه آن حضرت را در زمان هاى متأخر ديده اند بازخواهد آمدو خداى داند.

و از «شيخ محمد بن محمد نعمان» و «حسين بن عبيداله غضايرى» در كتاب «غيبت» شيخ طوسى، روايت شده است: هنگامى كه وفات ابوالحسن سمرى فرا رسيد، شيعيان نزد وى اجتماع نمودند و من از او پرسيدم: وكيل بعد از شما كيست و چه كسى بايد جانشين شما باشد؟ او سخنى در اين باره اظهار نداشت و گفت: «انّه لم يؤمربأن يوصى إلى أحد بعده في هذا الشأن» (2) من مأمور نيستم كه كسى را بعد از خود به عنوان نايب امام به مردم معرفى كنم. و «امام صادق عليه السلام» فرمودند: «يغيب الباب الثانى عشر بغيبة الإمام الثانى عشر» غايب مى شود باب ثانى عشر به غيبت امام دوازدهم. (3)

بدين مبادى و اصول، در غيبت كبرى، مقام بابيت مسدود، و رجوع به «علماء» در امر دين مفتوح گرديد.

با اين اعتقاد و با اينكه مشايخ شيخيه، احاديث مذكور را كراراً مورد تأكيد خاص قرار داده اند و بى آنكه آن احاديث را تأويل و يا تعبير و تفسيرى كنند، يكباره از اصل موضوع بريده و عنوان بابيت مى كنند؟!


1- بحار الانوار، ج 52، ص 151، و ترجمه ى فارسى آن توسط آقاى دوانى، ص 929.
2- تحفه قدسى ترجمه «غيبت»، شيخ طوسى، ص 310، و «بحار الانوار» ج 51، ص 360.
3- «تكريم الاولياء»، ص 141.

ص: 144

براى توجه بيشتر و تأييد مطلب مذكور، نگاه مجددى به مطالب مندرج در آثار شيخيه- كه مذكور افتاد- مى اندازيم؛ تا نمونه هائى از اين تضاد را در نظرات شيخيه بشناسانيم.

«سركار آقا ابوالقاسم خان ابراهيمى» تصريح مى كند: «و به على بن محمد اجازه نفرمودند كه نص بر نايبى نمايد. و امر على الظاهر راجع به علما و فقهاء شيعه است كه رجوع به ايشان بايد بكنيم». (1)

«... تا به على بن محمد سمرى رسيد كه نايب چهارم آن حضرت بود. توقيع به نام او صادر شد كه تا شش روز ديگر از دنيا مى روى، وصيت به سوى احدى مكن» (2): «و در توقيع ديگر در جواب شيعيان نوشت: «أمّا الحوادث الواقعة فارجعوا فيها إلى رواة حديثنا، و امر راجع به روات اخبار شد». (3)

و «حاجى محمد كريم خان كرمانى» تصريح مى كند:

«من امروز بابى مخصوص ميان «امام» و «خلق» نمى دانم و از دين من نيست. و مدعى را كذاب و مفترى مى دانم. و مرجع در زمان غيبت همين علما هستند و در اخبار نديده ام واحدى از علما روايت نكرده است كه بابى در زمان غيبت خواهد آمد». (4)

«ادعاى نيابت خاصه در زمان غيبت امام عليه السلام خلاف طريقه و سيرت شيعه است. ابداً در آثار اهل بيت يافت نشده است كه نايب خاصى در زمان غيبت خواهد آمد.». (5)

«ابداً» در آثار اهل بيت ديده نشده است كه درزمان غيبت نايب خاصى خواهد آمد». (6)

تا جائى كه «حاج محمد كريم خان» صريحاً مى نويسد: «ابداً در آثار اهل بيت ديده نشده است كه در زمان غيبت نايب خاصى خواهد آمد». (7) پس از اين بيان، سخن


1- «فهرست»، ص 110.
2- همان، ص 117.
3- همان.
4- «رساله سى فصل»، ص 37.
5- «تير شهاب در راندن باب خسران مآب»، ص 195.
6- همان، ص 95.
7- همان.

ص: 145

«سركار آقا» را چگونه بايد فهميد كه مى نويسد: «خلاصه مطلب ايشان (مشايخ و علماى شيخيه) اثبات وجود چنين كسى در هر زمان فرموده اند. و براى حضرت امام زمان عجل اللَّه فرجه الشريف توجه يك همچو نوكر مقربى كه تمام امر و اراده و قدرت خود را در جميع آنچه كه خداوند محول به او فرموده، به وسيله آن نوكر اجراء مى فرمايند». (1)

ولى «حاج محمد كريم خان كرمانى» در رد ادعاى بابيت على محمد باب مى نويسد: «اگر جاهلى بگويد كه اين نايب خاص است و اين را امام به جهاد فرستاده اند، اولًا كه نايب خاص نص خاص مى خواهد ... اما طريق بخصوص براى اينكه اين مرد نايب است كه در زمان غيبت ممكن نيست؛ به جهت اينكه هيچ كس به خدمت امام نمى رسد». (2)

و در عين حال مشايخ مى نويسند و تأكيد مى كنند: «ابواب و نواب تشريف دارند» (3) «امام بى نايب نمى شود. و خانه بدون باب معنى ندارد» (4) «محال است زمين از وجود آنها (ابواب و نواب) خالى شود» (5) «بلى اگر عللى صاحب علم و عمل و كمال و صاحب تصرف در ملك باشد و همان صفاتى كه براى نايت خاص امام فرموده اند يك وقتى در كسى ديديم و ادعا هم كرد و شكى بر ما باقى نماند البته از او قبول مى كنيم و چرا نبايد قبول كنيم». (6) و «حاج عبد الرضا ابراهيمى» تصريح مى كند:

«اين بود آنچه كه در اين اوراق از حالات نواب خاصه امام عليه السلام كه معروف و مشهور بودند، خواستم براى مزيد بصيرت شما بنويسم و هميشه امثال اين بزرگواران تا ظهور حضرت قائم عجل اللَّه فرجه در ميانه خلق هستند». (7)


1- «فهرست»، ص 128.
2- «تير شهاب در راندن باب خسران مآب»، ص 196.
3- «فهرست»، ص 117.
4- همان.
5- همان، ص 138.
6- همان، ص 138.
7- «تكريم الأولياء» ص 139.

ص: 146

ولى على رغم نظريه مؤلف اين كتاب، شيخيّه و حاج محمد كريم خان، اين دو عقيده را متناقض يا متضاد يكديگر نمى دانند.

و اگر چه در اين خصوص اشاره صريحى نكرده اند، ولى از بررسى دقيق در آثار آنان چنين برمى آيد كه حلقه هاى متصل كننده اى بين دو عقيده مذكور، در نظر آنان خطور كرده است كه مى بايست جهت دستيابى با تحليلى نهائى از تداوم بابيت در عصر غيبت كبرى، آنها را مورد تحقيق قرار بدهيم:

1- اشاره و استناد به رواياتى است كه در آن وجود ابواب امام را در همه زمان ها از ابتداء تا ظهور حضرت مهدى عليه السلام تصريح مى كنند مانند: «و لابد من باب مع كل امام فى كل عهد و زمان من عهد آدم الى ظهور المهدى». در هر روزگار و زمان از خلقت آدم تا ظهور مهدى با هر يك از امامان بابى ضرورى است. و حديث: «لكلّ زمان سلمان» براى هر زمانى سلمانى است.

اگر در اين احاديث، مراد از كلمه «باب» و «سلمان» را به معناى بابى در نظر آوريم كه ابواب اربعه بودند، البته با توقيع امام به نائب چهارم متضاد خواهد بود. و در اين تناقض ملزم به پذيرش يك جانب از آن هستيم. و اگر بخواهيم يك تلفيق اصولى به وجود آوريم، بايد منظور از سلمان و يا باب در احاديث مذكور، علماى واقعى و راويان حديث در نظر آيد. كه از يك سوى رابطه خلق و احكام هستند و از سوى ديگر واسطه فيض. چنانچه در حديث منقول از امام حسن عسكرى عليه السلام است كه پدر بزرگوارش فرمود:

«لو لا من يبقى بعد غيبة قائمنا عليه السلام من العلماء الدّاعين إليه، و الدّالّين عليه، و الذابّين عن دينه بحجح اللَّه و المنقذين لضعفاء عباد اللَّه من شباك إبليس ومردته، ومن فخاخ النواصب، لما بقى أحد إلّاارتدّ عن دين اللَّه ولكنّهم الّذين يمسكّون أزمّة قلوب لضعفاء الشيعة كما يمسك صاحب السفينة سكّانها، أولئك هم الأفضلون عند اللَّه عزّوجلّ». (1)

و در اين حديث اشاره صريح به علما است و در حقيقت به علمايى است كه از


1- بحار ج 2، ص 6، ح 12، باب 8.

ص: 147

حيث مراتب كمال، در مقام فيض و نشر معارف دين به عقل و به روح هستند، نه به معنى ابوابى كه مستقيماً به حضور امام شرفياب مى شوند و فرمايش امام را مستقيماً به مردم مى رسانند و در اين مورد هيچ اختلافى بين علماى شيعه نيست.

2- در منابع مهم شيخيه، كلمه «كاملين»، «نقباء» و «نجباء» مرادف ابواب و نواب آمده است و احاديثى كه اشاره صريح به رجوع مردم به جهت اكتساب حقايق عاليه دين، به بزرگان تقوى و علم دين شده است، مستمسكى براى اثبات مقام بابيت و نائبى آنان شده است. از آن جمله:

«يا جابر أوَ تدرى ما المعرفة المعرفة إثبات التوحيد اوّلًا، ثمّ معرفة الإيمان ثانياً، ثم معرفة الأبواب ثالثاً، ثم معرفة إلامام رابعاً، ثم معرفة الأركان خامساً، ثم معرفة النقباء سادساً، ثم معرفة النجباء سابعاً.»

نقباء در نظر شيخيه كسانى هستند كه: «بعد از قطع اين اسفار (اسفار چهارگانه و مشاهده اين ديار خلقيت خود را فانى نمايد و هستى خود را نيست كند، و از مقام فؤاد بگذرد، و در جميع مراتب اسم خدا شود. (1) ولى نجيب كسى است كه سفرهاى چهارگانه را نموده باشد. پس از مقام خلق به سوى حق سفر كرده باشد و مزاج او معتدل شده باشد.

و طريقه او درست شده باشد و از اضداد اين دنيا جدا باشد و از زمين ها مهاجرت كرده باشد و به آسمانها شارك شده باشد ...». (2) بدين خاطر نجبا در مراتب پائين ترى از نقبا قرار دارند. و نقبا و نجبا، در اصطلاح شيخيه «كاملين» هستند و «لفظ ناطق درباه بعضى شيعيان هم يعنى كمّلين و بزرگان ايشان مانند حضرت سلمان رضوان اللَّه عليه يا امّتان آن بزرگان هم كه آئينه سرتا پا نماى امام عليه السلام هستند و مبلغ و مؤدى از جانب او و باب امام عليه السلام هستند، اطلاق مى شود». (3)

بنابراين شخص اول اين كاملين: «باب اعظم امام عليه السلام است. او ناطق حقيقى شيعيانى


1- «رجوم الشياطين»، ترجمه: ابوالقاسم خان ابراهيمى، ص 94.
2- همان، ص 83.
3- «فهرست»، ص 124.

ص: 148

است كه دون درجه اويند، زيرا بلاواسطه از امام عليه السلام مى گيرد، و به ديگران مى رساند». (1)

در اين مرتبه از تحليل موضوع مورد نظر، بايد اذعان داشت كه از نظر عقيده دينى شيعيان، اسلام، در هر زمان و عصرى، افرادى كه صاحب درجات عاليه سير و سلوك بوده و به مقام والاى ايمان نائل شده اند، امرى واضح و روشن مى باشد، و به هيچ وجه من الوجوه يك مبحث يا توجهى جديد بشمار نمى رود و شيخيه و كتاب هاى مشايخ آنان، بيش از يك ذره در برابر امواج خروشان از هزاران كتب و رساله و حكايت ها نمى باشد.

ولى نكته قابل تأمل و مميز عقيده اماميه در عرض سيزده قرن پس از هجرت محمدى، با شيخيه در يك امر بيشتر نيست. و آن نقبا و نجبا (چه آشكار و چه پنهان) ابواب امام زمان در عصر غيبت كبرى نيستند، زيرا بنا به نص، اين باب در عصر غيبت مسدود شده است. و اكابر علماى اماميه از كلينى تا مقدس اردبيلى، و از مجلسى تا اكابر علماى قرن حاضر، با ايمان و اعتقاد به ارتقاء مؤمنان تا مقام نجبائى و نقبايى (البته كم و بيش با اختلاف نظر در تفسير چنين مقاماتى)، و حتى ملاصدرا كه خود روشنگر مراتب اسفار است، ارتقاى مقام معنوى حتى تا تشرّف به حضور امام را به عنوان بابيت، به معناى مورد نظر بادرايت در روايات، قلمداد نكرده و نمى كنند. و با تصديق و تأييد چنين درجاتى از مقامات معنوى را نه مؤلفان كتب اربعه شيعه و تدوين كنندگان فقه و مباحث اصول عقيده و نه محدثان و اهل عرفان و متكلمين شيعه. آن را دين خوانده اند و مسلم چنين ادعائى آنهم با تعبيرها و تفسيرهاى متناقض، نمى تواند مستند به منابع عقايد شيعه تلقى شود. تعمق در احوالات كسانى كه در غيبت كبرى مشرف به حضور امام شده اند و مجلسى در بحار الأنوار به آن تصريح فرموده اند (2) مبين اين است كه آنان با وجود دستيابى


1- فهرست، ص 125- حاج محمد كريم خان تصريح مى كند كه: «اين زمان، زمان اظهار امر نجابت و نقابت نيست»- مراجعه شود به رساله: «تير شهاب در ردّ باب» مندرج در كتاب: «مجمع الرسائل فارسى»، ص 230- همچنين براى بررسى بيشتر پيرامون نقبا و نجبا، از ديدگاه شيخيه بررسى شود: كتاب «رساله سى فصل»، ص 102 و رساله: «ازهاق الباطل فى ردّ بابيه» و: «رساله اى در جواب سؤالات آقاى مهندس موسى ژام» مندرج در كتاب: «دو رساله»، ص 16.
2- «بحار الانوار»، ج 53، صص 200- 336.

ص: 149

به مقام والاى ايمان و تشرّف به حضور امام، نه از بابيت امام در عصر غيبت دم زده اند و نه از اينكه معرفت نوعى چنين افرادى از اصول دين است. حال چگونه شيخ احمد، و يا سيد كاظم رشتى، و ديگر مشايخ كه حتى ادعاى نجبائى نكرده اند و به اعتراف تمام آثار شيخيه به مقامات پائين تر از آن نائل نشده اند، چگونه كاشف اين معانى گشته اند؟!

3- در مورد دوستى دوستان، و دشمنى دشمنان، كه در اصطلاح مذهب اماميه به «تولّى و تبرّى» ناميده شده است، مسلماً يكى از موارد مهم ايمان به امامت و ولايت است كه نه تنها با بابيت امام تفاوت اساسى دارد، بلكه از فروع امامت بوده و از مذهب ما نيست كه آن را از اصول دين بشماريم و معاد را از فروع نبوت. (1)

4- در اين خصوص كه مسدود شدن نايب منصوص، دليل آن نمى شود كه مقام نيابت و بابيت مسدود باشد، بايد به اطلاع رسانيد كه البته در توقيع هاى مباركه، مسدود شدن بابيت و رجوع به علما و راويان حديث، بطور اعم ذكر شده است، كه هم منصوص را در بر مى گيرد و هم غير منصوص را و شيخ صدوق در «اعتقادات» فرموده اند كه اين ضرورى دين اماميه است. (2)

آنچه مسلم است شيخ احمد احسائى، در سير و سلوك بوده مردى متقى متشرع، سرشار از ذوق و استعداد، صاحب مقامات معنوى، و مؤلف اين كتاب هيچ جاى شكى


1- اينكه از نظرگاه شيخيه معاد جسمانى از فروع نبوت است: «رساله فلسفيه»، ص 187، و ... لازم به ياد آورى است كه كتاب: «فلسفيّة» به قلم سركار آقا در جواب سؤالات جناب آقاى فلسفى واعظ، طبع و نشر شده است. آقاى فلسفى 25 سؤال در مورد فرقه شيخيه عنوان كرده بودند كه در صورت تطبيق جواب ها، با عقايد حقه اثنى عشرى و تصديق حضرت آية اللَّه بروجردى، از طرف شيخيه موافقت شود كه ديگر شيخيه خوانده نشوند. و اين سخن كه موهم جدائى و بوى خلاف و اختلاف مى دهد از ميان فرقه ناجيه اثنى عشريه برداشته شود. تاريخ نامه 27/ 11/ 1328. سركارآقا پاسخ ها را مرقوم كرد كه بعدها در سال 1350 همراه با سؤالات از طرف مدرسه ابراهيميه چاپ و منتشر شد. مؤلف اين كتاب ديدار با جناب آقاى فلسفى موضوع را مورد مذاكره قرار دادم ايشان به دو نكته اشاره فرمودند: 1- قرار نبود كه پاسخ و نامه مرا چاپ كنند و اين كار برخلاف مذاكره از طرف شيخيه صورت پذيرفت. 2- مرحوم آية اللَّه بروجردى پس از آنكه حضورشان شرفياب شدم و پاسخ را به عرضشان رساندم. فرمودند: «پاسخ ها سست است و نمى توان در مورد رفع اختلاف نظر داد».
2- ترجمه: «العقائد»، شيخ صدوق.

ص: 150

ندارد كه شيخ از زاهدان و عالمان تشيع است اما آيا توانسته است، حفظ اسرار سلوك و رموز فيض را تا آنجائى بنمايد كه به تصديق ضمنى سالكان متشرع، اعتدال در شناخت و كشف را از كف ننهد وداعيه بيش از مراتب سيرش نداشته باشد، مسلماً از ظواهر امر چنين برمى آيد كه نه و تفصيل چنين مطلبى در اين مقام و مكان نيست. خدايش رحمت كند.

5- و اما در مورد داعيه بابيت و معصوميت شيخ، كه اگر چه مشايخ شيخيه صريحاً چنين ادعائى را تكذيب مى كنند، و چنانچه گذشت براى او، حتى مقام نجبائى را اثبات نمى كنند، امانكاتى موردنظر مؤلف اين كتاب قرار گرفته كه به ذكر آن خود را ملزم مى دانم:

اولًا: سيد كاظم رشتى در كتاب «دليل المتحيرين» درباره مقام شيخ، تصريح مى كند:

«وحيد عصر و يگانه دهر بود، اخذ كرده علوم را از معدنش، و برداشته است از سرچشمه اش، كه از ائمه طاهرين است و اين علوم در خواب هاى صادق و نوم هاى صالح از ائمه عليهم السلام به شيخ مى رسيد ... پس اوّلًا جناب امام حسن عليه السلام را در خواب ديد و از طرف حضرت مؤيد و توجه شده فيوضات كامله شامل حالشان گشت». (1)

مشايخ شيخيه در اين خصوص، پيرامون علم شيخ (2) قلم فرسائى ها كرده اند. و شيخ، خود در: «رساله رشتيه» (3) ضمن شرح صفات ابواب امام زمان، يا به تعبير او: قريه ظاهره، تلويحاً و در پرده، خود را صاحب منصب چنين مقامى خوانده، و سيد كاظم در رساله:

«شرح آية الكرسى» (4) شيخ را «قريه ظاهره» به شمار آورده است. و از اين جا است كه مى يابيم، اعتراضات علماى اماميه سر منشأ جدى بخود گرفته، و پس از چنين اعتراضاتى است كه شيخ و سيد، و بعدها مشايخ شيخيه، در صدد پاسخ و رفع اتهام، به طرح روپوشى بر آمده اند. (5)


1- ترجمه العقائد، رساله «شيخ عبد اللَّه»، و قصص العلماء، ص 37.
2- مراجعه كنيد به «رساله در جواب مسائل»، حاج محمد خان كرمانى، مندرج در «مجمع الرسائل فارسى»، ص 241
3- جوامع الكلم، در جواب ملا على رشتى.
4- رساله در تفسير آيه مباركه آية الكرسى، «تاله ما فى السموات و ما فى الارض».
5- به عقيده حقير، قسمت اعظم كتب مشايخ شيخيه، پس از شيخ احمد احسائى، پاسخ به ايرادات، و تعبير جملات، و تفسير نكات مورد ايراد اهل علم مى باشد و اين رويه، صورت مورثى بالنسبه به شيخ ما قبل خود، مداوم و مستمر است. و از اين لحاظ بيشترين رساله ها و كتب طائفه شيخيه به صورت تكرار مكررات، و سعى در تصحيح اشتباهات گذشته در آمده است، كه اگر از جمع آنها جدا شود، تأليفات مشايخ شيخيه به يك دهم از آنچه هست اختصاص مى يابد.

ص: 151

مؤلف اين كتاب، اگر چه به دلائل وتعبيرها، بى اطمينان نيست، ولى ملاحظه يك شيوه مستمر ومداوم درطايفه شيخيه، تاحدودى اعتقادش را در مورد رفع انتقادات سست مى كند.

از ملاحظه بيش از 400 كتاب مستند شيخيه، ملاحظه كردم، مشايخ شيخيه از پذيرفتن كوچكترين تا بزرگترين ايراد و انتقادى كه به رويه و يا عقائد شيخ احمد شده است، ابا كرده اند و كاملًا در نپذيرفتن هر نوعى از آن اصرار و تعصب خاصى ابراز مى دارند و به هيچ وجه به نكته اى برنخورده ام كه تأييد كنند، يك انسان ممكن است خطا كند و خطاى شيخ فلان و بهمان بوده است، به هيچ وجه. چنين شيوه و موضعى مستمر و مستحكم (اگر چه بظاهر بگويند: ما مدعى نيستيم شيخ مرحوم مقام بابيت و يا نقبائى را داشته اند) مستقيماً مبين اين واقعيت است كه در پس انديشه و باورهاى مشايخ و طائفه شيخيه، اين اصل، اصلى مسلم و اجتناب ناپذير ايمان شيخى است كه شيخ هيچ خطائى نكرده، و هر چه گفته است: «از معدن علم ائمه» و خطاى او، خطاى ائمه، و خطاى خداست. (چنانچه شواهدى را در بررسى نظريه اجماع علما به حجيت شيخ يادآورى كرديم). وآيا چنين باورى، معرف اعتقاد به نوعى معصوميت، و به هر حال بابيت نيست؟!

ثانياً: در اين خصوص كه سيد مى نويسد كه: «اين علوم در خواب هاى صادق و نوم هاى صالح از ائمه هدى عليهم السلام به شيخ مى رسيد»، يك نكته بس ظريف وجود دارد كه مى بايست به آن توجه اساسى نمود.

با توجه به پژوهشهاى مؤلف نسبت به «خواب هاى الهامى»، كه آن را ناشى از تفضل الهى و مواهب ربانى مى دانند، از لحاظ «علم اصول» و علماى اصولى، قول يا فعل يا تقرير معصوم در خواب، نظر به اصل و عدم حجيت ظن مطلق، حجت نيست، و قولى از اهل اسلام كه حاكى از حجيت فعل و تقرير معصوم در خواب باشد، وقوف حاصل نشده است و اين از اصول مسلم علماى اماميه اصولى است و ضروريات اصول است و

ص: 152

شيخيه حاج محمد كريم خانى، به استناد رويه اصولى شيخ و سيد، و بر خلاف بعضى از تصورات، و حتى رديه نويسان، مبنى بر اخبارى دانستن طائفه شيخيه، كاملًا اصولى مشرب مى باشند، تا آنجا كه حاج محمد كريم خان كرمانى، صريحاً اذعان و اعتراف مى كند كه: «كتب علما و استدلالشان و احاديث و قرآن فهميده نمى شود، مگر به علم اصول و اگر در بعضى مسائل ما با بعض ايشان مخالفت داشته ايم، با بعضى ديگر موافقت داريم، و خود علماى اصوليين كثّر اللَّه امثالهم هم با يكديگر در مسائل اصول اختلاف دارند. حتى آنكه مسئله جزئى پيدا نمى شود كه محل اختلاف نباشد و جميعاً در جميع مسائل اختلاف دارند. مگر بعضى ضروريات كه اختلاف نمى شود ... و خود سيد مرحوم و شيخ مرحوم و حقير سراپا تقصير اصولى هستيم نه اخبارى». (1)

«واگر چنانچه نظريه بعضى از محققان را در مورد اخبارى بودن شيخيه پذيرا شويم، و چنانچه مشايخ ما اعلى اللَّه مقامهم بيشتر ساعى شده اند و اعتقادمان اين است كه بايد در جزئى و كلى پيروى ايشان كرد، و از خود مصلحت بينى ننمود ...» (2) بنابراين، اين كوشش مرحوم شيخ احمد كه به تصريح حاج محمد خان كرمانى: «جميع مسائل عقليه را از ادله نقليه استنباط نمود» (3)، چگونه تعبير، و متأسفانه بايد بگويم: «دوباره سازى» مى شود!

ث: جانشينى و انشعاب

حاج محمد كريم خان كرمانى تأييد مى كند كه: «بعد از فوت سيد جليل بناى تخمين قوتى گرفت، و جزم بر امر سيد كردند. و از پى وحى ايشان بر آمدند و هر كس را محل مظنّه مى بيند طلب علامت و كرامت مى كند ...». (4)

در حقيقت سيد كاظم رشتى مسئله بابيت و ظهور امام را به نحوى به تلامذه خود آموزش داده بود كه تمامى آنان در انتظار ظهور قريب الوقوع امام عليه السلام به سر مى بردند و از


1- رساله سى فصل.
2- «فهرست»، ص 39.
3- «هداية المسترشد»، حاج محمد خان كرمانى، ص 5.
4- رساله: «تير شهاب در راندن باب خسران مآب»، حاج محمد كريم خان كرمانى، ص 231، مندرج در كتاب «مجمع الرسائل فارسى».

ص: 153

اين لحاظ، خود را از زمره ياران حقيقى او به شمار آورده، براى دستيابى به مقام نيابت و بابيت و در جستجوى شيعه كامل و تعيين ركن رابع، عبادت كرده و دست به رياضت مى زدند و هر يك ديگرى را سوگند مى داد كه اگز وسيله تشرف به حضور امام را و يا احياناً از علائم ظهور امام آگاهى يافتند، ما را بى خبر نگذاريد، در چنين لحظات خاصى كه تلامذه سيدكاظم در آن طى طريق مى كردند، حاج محمد كريم خان (شاگرد سيد كاظم) بنا به مدارك و دلائلى، خود را جانشين مرحوم سيد كاظم، كه در نهاد آن داعيه ركن رابع و شيعه كامل بود، اعلام كرد. و مرحوم ميرزا شفيع تبريزى، فرقه شيخيه ديگرى بپا كرد و مدعى جانشنى سيدكاظم شد. ودر برابر فرقه شيخيه حاج محمدكريم خان موضع گرفت. (1)

سيدعلى محمد شيرازى، شاگرد ديگر سيد كاظم رشتى، ادعاى مقام بابيت امام زمان را نمود، و شاگردان ديگرى به نام ميرزا طاهر، شيخ مهدى قزوينى، سيد ولى اللَّه، ميرزا همدانى ... هر يك مقام بابيت و نائبى امام را مدعى شدند. و سر سلسله فرقه اى جديد گرديدند، تا آنجا كه از ميان شاگردان سيد كاظم 38 نفر مدعى و بدعت گذار برخاستند.

از اين افراد، دو نفر يعنى سيد على محمد شيرازى، و حاج محمد كريم خان، اولى به عنوان باب و بابيه و دومى به عنوان شيخ و شيخيه از موقعيت خاصى برخوردار شدند و غالب شاگردان سيد كاظم يا مريد اين و يا هواخواه آن گرديدند. و عليه هم و جامعه شيعه اماميه، حرف ها، كتاب ها، ماجراها بوجود آوردند. (2) به گفته ميرزا محمد تنكابنى،: «چه


1- البته شيخ عبد الرضا ابراهيمى در پاسخ اين سؤال كه: «مهمترين اختلاف بين دو فرقه شيخيه ميرزا شفيع تبريزى و حاج محمد كريم خان را شرح دهيد» مى نويسند: «اختلاف قابل ذكرى نشنيده ام جز اينكه آن جماعت بعد از مرحوم مبرور حاج سيد كاظم رشتى اعلى اللَّه مقامه تقليد مرحوم حاج ميرزا شفيع رحمة اللَّه عليه را نموده اند و اين جماعت تقليد مرحوم آقاى حاج محمد كريم خان اعلى اللَّه مقامه و علماى آن جماعت در علوم مختلفه تحقيقات خاصى ندارند. و چيزى ننوشته اند، ولى مرحوم آقاى حاج محمد كريم خان اعلى اللَّه مقامه علوم وفرمايشات شيخ مرحوم و سيد مرحوم اعلى اللَّه مقامهما را بسط و تفصيل وشرح داده اند.»- «نودمسأله» در جواب سؤالات آقاى على اصغر طاهر نيا، نوشته شيخ عبدالرضا ابراهيمى.
2- حاج محمد كريم خان كرمانى بر عليه باب ميرزا على محمد شيرازى كتبى نگاشت: «رساله تير شهاب در راندن باب خسران مآب» حاج محمد كريم خان، مندرج در كتاب «مجمع الرسائل فارسى» ص 162؛ «رساله رد باب مرتاب» مندرج در كتاب تزييل، و كتاب: «ازهاق الباطل»، همچنين حاج زين العابدين كرمانى كتابى به نام «رساله صاعقه در رد باب مرتاب»: نگاشت.

ص: 154

بسيار تنازع و تشاجر فيما بين تابعين او و تابعين فقهاء پديدار شد. و در ميان شاگردان سيد كاظم خليفه او حاجى محمد كريم خان قاجار شد، و چه بسيار قتل و نهب و سب به واسطه او در ولايت كرمان اتفاق افتاد. و يكى از تلامذه او مير على محمد شيرازى ... و براى او آنقدر كشتار و قتل و نهب و سبّ و خرابى بلدان اتفاق افتاد. كه به وصف راست نمى آيد ...». (1)

آرى و بدين سان تعليمات شيخ احمد و سيد كاظم، مدعيان جديدى را در محيط مذهبى ايران و عراق، محيطى آلوده به سياست ها و تسلط بيگانگان بر حكومت هاى محلى، و رجال دولتى، و در حالى كه در آن برهه تاريخى نفوذ احساسات شيعى، تنها بازمانده قدرت مردمى به شمار مى آمد، بوجود آوردند. و از اين طريق مورد حمايت و پشتيبانى بيگانگان قرار گرفت تا براى تشتت در افكار و در هم كوبيدن آخرين سنگر وطن و پناهگاه تحمل مبارزه با بيگانگان، بكار آيد.

البته مؤلف اين كتاب معتقد است كه ميرزا شفيع و فرزندانشان خاصه «ثقة الاسلام شهيد»، بقدرى در رفع هر نوع اختلاف بين شيخيه و ديگر فقها و علما با متانت و تأمل و آزادمنشى رفتار كردند، كه عاقبت الامر در اثر چنين مساعدت هائى، اختلافات برداشته شد و همه هم صف در برابر بيگانه و اهل استبداد جهاد كردند و اهل خود را به اخذ موازين شرعى از مراجع تقليد تشويق مى كردند و هيچ سعى و كوششى براى متمركز ساختن نيروهاى خود اعمال نكردند. (2) و صريحاً و صرفاً خود را مانند شيخيه حاج محمد كريم خانى در اصول و فروع دين، «فرقه ناجيه» نخواندند!. (3)


1- كتاب: «قصص العلماء»، تنكابنى، ص 52.
2- مراجعه شود به كتاب: «زندگينامه شهيد نيكنام ثقة الاسلام تبريزى»، كتاب: «رجال آذربايجان»، كتاب: «رهبران مشروطه»، ص 273، و كتاب: «هجده ساله آذربايجان».
3- اينكه شيخيه حاج محمد كريم خانى شيخيه را تنها فرقه ناجيه مى دانند، مراجعه شود به كتاب: «نود مسأله» درجواب سؤالات آقاى على اصغر طاهرنيا» از شيخ عبدالرضا ابراهيمى، در پاسخ سؤال 17، ص 53، ايضاً در جواب مسأله» در پاسخ سؤال 21، صفحه 63 و كتاب: «رساله سى فصل، در جواب ايرادات بعض موردين بر سلسله جليله شيخيه»، حاج محمد كريم خان كرمانى، ص 63، فصل دهم، و كتاب: «رساله اى در جواب يكى از رفقاى نائين، در رد ايرادات»، مشتمل بر پنج رساله مجمع الرسائل فارسى، ص 13.

ص: 155

فصل دوم: بابيت، زمينه مهدويت

فصل دوم: بابيت، زمينه مهدويت

الف: اتكاء به شيخيه

«حاج ميرزا جانى كاشانى» (1)، در كتاب: «نقطة الكاف» (2) نقطه نظر بابيه را در مورد «شيخ احمد» و «سيد كاظم» تحت عنوان: «مأموريت شيخ احمد احسائى، از قبل حجت براى تمهيد طريق»، به تفصيل مورد بحث قرار داده است. كه لازم است در مطلع بحث خود پيرامون بابيت و قائميت، اهم آن را در


1- حاجى ميرزا جانى كاشانى از مريدان على محمد شيرازى بود. وى وقتى كه در سال 1263 ه. ق، على محمد شيرازى را به دستور حاجى ميرزا آقاسى، از اصفهان به ماكو مى بردند، در وقت عبور از كاشان، حاجى ميرزا جانى و برادرش حاجى ميرزا اسمعيل ذبيح، با پرداخت مبلغ گزافى رشوه، على محمد شيرازى را به منزل خود برده، او را با همراهانش دوشبانه روز ضيافت شايانى نمودند. در شورش مازندران و محاصره قلعه شيخ طبرسى در سال 1264، حاجى ميرزا جانى به همراهى حسينعلى، ميرزا و صبح ازل و چند تن ديگر از مريدان بابيه، به مازندران رفته جهد كردند كه خود را به اصحاب قلعه ملحق سازند. ولى موفق نشده، در آمل محبوس گرديدند، پس از استخلاص از حبس، به عنوان يكى از مخلصين درجه اول بابيه، در ماجراهاى بابيه، نقشى اساسى ايفاء نمود. تا آنكه پس از ماجراى ترور ناصر الدين شاه، و دستگيرى عده اى از بابيان، كه از جمله آنان ميرزا جانى كاشانى بود، در سال 1268، به بدترين صورت ممكن اعدام گرديد. مراجعه كنيد به كتاب: «نقطة الكاف» مقدمه: ادوارد براون، صفحات 52- 53 نب- نج. همچنين: «روضة الصفا»، ج 10، ص 544 به بعد، و «ناسخ التواريخ سلاطين قاجار»، ج 4، ص 30.
2- پيرامون كتاب نقطة الكاف ميرزا جانى كاشانى، مراجعه شود به فصل چهارم من يظهره اللَّه قسمت پ «محو مأخذ، جعل مدارك».

ص: 156

نظر آوريم.

ميرزا جانى، تصريح مى كند كه:

1- «همين كه نهصد و پنجاه سال از اول غيبت صغرى گذشته آن سلطان فضال مرحوم شيخ احمد زين الدين الاحسائى را از ميان شيعيان خود برگزيده و ديده دل آن صفوه اخيار را به نور معارف و فضائل خويش و آبا و اجداد طاهرين خود سلام اللَّه عليهم اجمعين روشن فرموده از اينجا بود كه آن برگزيده موحدين مى فرمودند: «سمعت عن الحجة» ...

2- «خلاصه مأمورش فرمودند به جذبات غيبى كه اى فراش كارخانه محبت، هنگام ظهور شمس عدل ما نزديك گرديده و ديده معرفت منتظرين ظهور حضرت ما در احتجاب و (چشم) ضعفا از احباب در خواب است و لهذا ترا مأمور نموديم كه سير در بلدهاى مسلمين نموده و اظهار علم توحيد حقه و بيان معارف در شأن ولايت ما را نما.»

3- «در علم حكمت و سائر علوم، كتب ها نوشته و حضرت ايشان باب امام عليه السلام بودند. باب مخصوص آثارى نه نصى ...»

4- «در واقع خود مى دانستند كه مخصوص گرديده از قبل حجت عليه السلام ولكن به جهت عدم قابليت خلق تصريح به مقام بابيت نفرمودند و به كنايات و اشارات لطيفه مطلب خود را به خلق القا مى فرمودند ...»

5- «سيد سند و نور احمد المعروف عند القوم به حاجى سيد كاظم بوده وصى و قائم مقام خود فرموده و عالم فانى را وداع گفتند ...»

6- «خلاصه به بركت آن دو باب اعظم و آن نورين القمرين و كوكبين الدريين نفوس بسيارى عارف به علم توحيد و معرفت به مظاهر حق گرديده و طبايع ايشان نضجى بهم رسانيده تا آنكه قابل قبول طلوع شمس حقيقت از مغرب ولايت گردند.»

7- «مرحوم سيد اعلى اللَّه مقامه در اواخر عمر خود مكرر از قريب شدن اجل خويش خبر مى دادند و اصحاب آن بزرگوار آه و ناله مى نمودند و عرض مى كردند كه اى مولاى ما نباشد روزى كه شما نباشيد و ما حيات داشته باشيم. آن عالى مقدار مى فرمودند كه آيا راضى نمى شويد كه من بروم و حق ظاهر گردد ...»

ص: 157

8- «هر چند اصرار نمودند كه علامت واضحى در حق ظهور بعد خود ذكر فرمايند قبول نفرمودند ولى به كنايات بسيارى از آثار آن نير اعظم را بيان فرمودند. و در نوشتجات خود ذكر مى كردند من جمله در «شرح قصيده» بيانات شافى كافى در حقيقت بابيت نموده اند. و در رساله «حجة البالغه» در علامات نائب امام عليه السلام موازينى ذكر فرموده اند كه در حق احدى از اهل زمان بجز مدعى بعد از ايشان كه شمس طالع از ارض فارسى (منظور على محمد شيرازى- مؤلف) بوده باشد صدق نمى آيد ...»

9- «بعد از آنكه نجم وجود آن سيد بزرگوار غروب نمود، بعضى از اصحاب با صدق و وفاى آن سرور نظر به فرمايش آن نير اعظم در مسجد كوفه مدت يك اربعين معتكف گرديده و ابواب ماتشتهى الانفس را بر روى خود بسته و روى طلب بر خاك عجز و نياز گزارده و دست الحاح بدرگاه موجد كلّ فلاح بر آورده و به لسان سرّ وجهر در پيشگاه فضل حضرت رب المتعال عارض گرديده كه بارالها ما گم شدگان در وادى طلبيم و از لسان محبوب موعود به ظهور محبوبيم ...»

10- «نيز دعاى با صدق و اخلاص نقطه انداز پرده دعوت به اجابت رسيده و در عالم اشراق به تجلى معرفت جمال غيبى آن شمس وحدت مرآت فؤادش متجلى گرديده و بيت طلوعش را كه كعبه حقيقت بوده عارف شده و لهذا قدم طلب در سبيل وصالش گذارده و به سوى كشور شيراز جان افزا شتابيده ...». (1)

ميرزا جانى كاشانى در ترسيم چنين سيرى، محققان را متقاعد مى كند كه شيخيه در بطن خود، مستقيماً زمينه ظهور مدعيان بابيت و حتى قائميت را فراهم ساخته بود و بدين لحاظ على محمد شيرازى، مى بايست تمام همّ خود را مصروف اثبات دعاوى خود، براساس رفتار و گفتارهاى شيخ و سيد، كند.

براى اين منظور، بيانات و رفتارهاى ابهام آميز شيخ و سيد كاظم رشتى، و عدم صراحت لهجه و نص صريح آنان نسبت به ادعاى بابيت، مجالى مساعد براى على محمدشيرازى بشمار مى آمد تا با اتكاء و اثبات مقام بابيّت براى شيخ و سيد، و مفتوح


1- «نقطة الكاف»، ميرزا جانى كاشانى، صص 99- 107.

ص: 158

شدن چنين بابى (به دست آنان) پس از غيبت كبراى امام، جرأت ادعاى بابيت را در خود بيابد. بدين منوال كه على محمد شيرازى پس از دعواى قائميت، شيخ و سيد را مبشّر خود مى خواند و از اين طريق پيوستگى خود را با زمينه هاى شيخى امرى ناگسسته تلقى مى كند. و مى نويسد:

«يا اهل الأرض انى قد نزلت عليكم الأبواب في غيبتي ولا تتّبعوا لهم من المؤمنين إلّاقليلًا ... ولقد أرسلت عليكم فى الأزمنة القريبة «كاظماً» فلا تتّبعوهما إلّاالمخلصون منكم، فمالكم يا اهل الكتاب الّا تخافوا من اللَّه الحق موليكم القديم؟ ... فيها أيّها المؤمنون اقسمكم باللَّه الحق، فهل وجدتم من هؤلاء الأبواب حكماً من اول حكيم اللَّه حكم الكتاب هذا فيغرنكم العلم بكفركم فارتقبوا فانّ اللَّه مولاكم الحق معكم على الحق رقيبا.» (1)

ايضاً در پاسخ على محمد شيرزاى به پرسش يكى از پيروان خود چنين مى خوانيم:

وانّ ما كتب بانّ باب الإمام لابدّ أن يكون مرآتاً له فهو حق لاريب فيه كما انّ الإمام هو مرآت اللَّه جل جلاله وانّ ما كتب أن السيد رحمة اللَّه عليه ما ادعى حكم الذى أنا ادعيت و لذا لم يظهر منه خوارق العادات فقد اشتبه الأمر عليك و سمعت قوله فى كثير من الاوقات و ايّاك و اسم العامرية إنّنى أخاف عليها من فم المتكلّم. أما سمعت قوله فى حق من يجيي ء بعده بتلك الأشعار في كثير من الأوقات:

يا صغير السنّ يا رطب البدن يا قريب العهد من شرب اللبن (2)

(در خصوص طرح اين مسئله كه باب امام مى بايست آئينه امام باشد بايد بگويم كه سخن درست و حقى است. چنانچه امام نيز بايد كه خود آينه خداوند جل جلاله باشد.


1- مراجعه شود به كتاب: «احسن القصص- تفسير سوره يوسف».
2- «ظهور الحق»، جزء چهارم، ص 14.

ص: 159

ولى نوشته بودى كه «سيد رشتى» همانند من مدعى بابيّت نبود. و از اين روى كرامات و معجزاتى بدو منسوب نيست. بايد بگويم چنين موضوعى كاملًا نادرست است. من خود كراراً از او شنيده ام كه مى گفت: نام «عامريه»، نام محبوبه، و اسم سرّ باطنى را بر زبان نياور؛ زيرا كه من از گوينده آن نسبت به محبوبه هراسانم.

و در موارد متعددى از او شنيده ام كه مى گفت: اى كسى كه صغير السن، لطيف البدن و قريب العهد به دوران شير خوارگى است). (1)

تا آنجا كه حسينعلى ميرزا، در مقام اثبات دعاوى على محمد شيرازى و در مقام رئيس بهائيان تصريح مى كند كه: «اكثر منجمان خبر ظهور نجم را (منظور على محمد شيرازى- مؤلف) در سماء ظاهر داده اند. و همچنين در ارض هم نورين نيرين احمد و كاظم قدس اللَّه تربتهما». (2)

و «شيخ احمد روحى» همعقيده با «ميرزا آقاخان كرمانى»، و در مقام بيان عقيده با بيان و ازليان مى نويسد: «مثلًا در رتبه عقل ظهور خضر حقيقى و اسم سماوى و معلم اول الهى حضرت شيخ احمد احسائى و حضرت سيد كاظم رشتى عليهما السلام بود كه اصطلاحات علميه و مطالب حكميه اين ظهور اعظم را به گوشها آشنا نمودند و ايشان به منزله نازل از بحر صادر بودند كه مواد را استعداد حيات بخشودند ...» (3)

بر اين اساس، از نظر گاه بابيه شيخ و سيد نه تنها به مقام بابيت نائل شده بودند، بلكه به عنوان مبشّران ظهور على محمّد شيرازى مورد تجليل و احترام بابيان و بهائيان هستند، در حالى كه آنچه مسلم است شيخ احمد احسائى، در «رساله ملا محمد طاهر» (4) و كتاب:


1- منظور، اعلام ادعاى بابيت سيد كاظم رشتى، بواسطه تمثّل به بيت مذكور است. اين بيت از اشعار حلاج، خطاب به حضرت محمد بن الحسن عسكرى عليه السلام است. در حالى كه حضرت پنج ساله بودند. «خزائن».
2- «ايقان»، ص 51.
3- «هشت بهشت»، ص 230، كتاب هشت بهشت، محتوى مطالبى است در فلسفه بيان على محمد شيرازى با تأييد فرقه ازليان در برابر بهائيان و رد آنها. شيخ احمد روحى با ميرزا آقاخان كرمانى و خبير الملك به امر محمد على ميرزا وليعهد، در 4 صفر سال 1314 ه. ق. كشته شدند. مراجعه كنيد به كتاب: «انقلاب ايران» ادوارد براون.
4- «جوامع الكلم» مجموعه آثار شيخ احمد احسائى، ج 1، ص 223.

ص: 160

«شرح الزيارة» (1) و سيد كاظم رشتى در «الرسائل» (2) و «شرح القصيدة» (3) صريحاً و جزماً عقيده خود را در خصوص قائميت حضرت محمد بن الحسن عسكرى عليه السلام اظهار و ابراز داشته اند.

براى نمونه به نوشته شيخ احمد احسائى در كتاب: «حياة النفس» ذيل «باب چهارم در امامت» اشاره مى كنيم:

«و واجب است بر هر مكلف كه اعتقاد كند كه قائم آل محمد، محمد بن الحسن عسكرى عليه و على آبائه الكرام السلام، حى موجود است اما نزد ما معاشر شيعه اثنا عشريه به جهت اجماع فرقه محقه بر وجود آن حضرت و اينكه ظاهر خواهد شد و پر خواهد كرد زمين را از عدل و قسط بعد از آنكه پر شده باشد از ظلم و جور و او فرزند ارجمند حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام غائب مفتقد منتظر مترقب است ....» (4)

بهر حال اين مسئله از بديهّيات آثار شيخيه بوده است كه اكابر علماى شيخيه در كربلا و تبريز و كرمان خاصه «حاج محمد كريم خان كرمانى» را واداشته تا پس از آگاهى از دعوى على محمد شيرازى به عنوان مراجع شيخيان، به صورت بزرگترين معارض على محمد شيرازى و بابيه دست به قلم گيرند. و زبان به اعتراض گشايند. (5)

البته، عقايد بابيه يكباره و به صورت خلق السّاعه در دامن شيخيه نضج نگرفت.


1- ذيل «تَوَلَّيتَ آخركم بماتَوَلّيتَ به أوّلَكُم» مى نويسد: واقعيت همان است كه روايت منقول در مأخذ شيعه و سنى بر آن گواه است. و ائمه و شيعيان بر آن اجماع كرده كه: امام دوازدهم حضرت محمد بن الحسن العسكرى عليه السلام مى باشد. و آن بزرگ مقام، تا هنكام ظهورش زنده است ... «شرح الزياره»، ص 305.
2- رساله: «حجة البالغه»، ضمن كتاب «الرسائل»، رساله 14.
3- ص 289، سيد در اين شرح مى نويسد: «آنكس كه مى خواهد در روز ميعاد قيامت، خداوند را با ايمان كامل و عقيده واقعى به اسلام ملاقات كند بايد حضرت حجة بن الحسن را رهبر خويش بداند.»
4- ص 85.
5- در مقابل، بابيان و بهائيان نسبت به چنين واكنشهاى شديدى، از جانب شيخيه، خاصه آثار حاج محمد كريم خان كرمانى، متمسك به روشى غير منطقى، و توهين آميز شدند. مراجعه شود به آراء ميرزا حسينعلى ملقب به بهاء، در كتاب: «اقدس» ص 45 و كتاب «ايقان» ص 116، على محمد شيرازى به نقل از كتاب: «ظهور الحق» فاضل مازندرانى، ضمن كلامى مفصل در صفحه 272، و آواره در كتاب: «كواكب الدريه» صفحه 88، و شيخ احمد روحى در صفحه 232 كتاب: «هشت بهشت» ...

ص: 161

على محمد شيرازى در كودكى و نوجوانى، بنا به تصريح محمد نبيل زرندى در كتاب: «تلخيص تاريخ نبيل» (1) و ميرزا ابوالفضل گلپايگانى در كتاب: «كشف الغطا» (2) و اشراق خاورى در كتاب: «گنجينه حدود و احكام» (3) و مقاله: «نفحات مشكبار» (4) و رساله:

«ايام تسعه» (5)و كتاب: «رحيق مختوم، (6) و كتاب: «قاموس توقيع منيع» (7) و عبدالحسين آواره در كتاب: «كواكب الدريه» (8) و فاضل مازندرانى در كتاب: «اسرار الآثار خصوصى (9) و كتاب ظهور الحق (10)»، و احمد يزدانى در كتاب: «نظر اجمالى به ديانت بهائى (11)» و على اكبر فروتن در كتاب «درس نهم اخلاق (12)»، به سفارش و خواسته دائى خود در سن 6 تا 8 سالگى در مدرسه «قهوه اولياء» شيراز، به مجلس درس شيخ عابد كه از شاگردان شيخ احمد و شيخى مشرب بوده مى رفته است. و مدت 5 سال به تحصيل قرائت و كتابت فارسى مشغول بوده است و سپس با توجه به تأثيراتى كه «شيخ عابد» بر روح و فكر او بجاى گذارده بود و عليرغم ميل دائيش، در حالى كه بيش از 20 سال از عمرش نگذشته بود، به كربلا رفت و به تصريح «فاضل مازندرانى»: «در محضر سيد رشتى مسائل عرفانى و تفسير و تأويل احاديث و آيات از طريق اثنى عشرى و عرفانهاى مربوط به شيخ


1- ص 63، ترجمه فارسى از عربى توسط: عبد الحميد اشراق خاورى، درباره خصوصيات و ارزش تاريخى كتاب «نبيل زرندى» به فصل چهارم قسمت پ مراجعه شود.
2- صص 56 و 83 درباره كتاب: «كشف الغطاء» به مبحث بعدى توجه شود.
3- باب 64 از فصل سوم.
4- مندرج در مجله «آهنگ بديع» نشريه لجنه جوانان بهائى ايران، سال اول، ش 15 ص 5
5- مطلب 3 از فصل اول.
6- ص 1045، اين كتاب در تشريح لوح قرن شوقى افندى، نوروز 101 بديع تأليف شده است. ج 2
7- ج 2، ص 23.
8- ج 1، ص 31.
9- ضمن اشاره به حكايت على محمد شيرازى درباره سيد كاظم رشتى به عنوان معلمش، مراجعه شود به ج 1، ص 35 و ج 2، ص 61.
10- ج 3، ص 263.
11- ص 12.
12- «درس اخلاق» قسمت هفتم، ص 16.

ص: 162

احسائى را بسيار شنيدند. و به فقه امامى از روش آنان ورود نمودند. و چنانچه از آثارشان مستفاد مى گردد در مطالب و مآرب شيخ و سيد بيش از همه امور ديگر وارد شدند و به آن مكتب نزديك تر بودند». (1)

در همين ايام و در جائى كه على محمد شيرازى خود معترف است كه: «ولقد طالعت سنا برق جعفر العلوى و شاهدت بواطن آياتها ...» (2)

(هر آينه كتاب سنا برق سيد جعفر كشفى (3)، را مطالعه نمودم و در عمق عباراتش نگريستم)، نسبت به آثار شيخ احمد و سيد كاظم، با چه توجهى مى نگريسته است.

چنين توجه و علاقه اى وافر، توأم با نهايت خضوع و احترام به سيد كاظم رشتى را بخوبى مى توان در آثار او جستجو كرد.

در پايان خطبه اول كتاب: «تفسير سوره بقره» (4) على محمد شيرازى مى نويسد:

«فسبحانك اللّهم انك لتعلم فى يوم الذى إذا أردت إنشاء ذلك الكتاب قد رأيت في ليلتها بأنّ أرض المقدسة قد صارت ذرّة ذرّة و رفعت في الهواء حتى جائت كلّها تلقاءبيتي ثم استقامت ثم جاء خبر فوت الجليل العالم الخليل «معلمى» رحمة اللَّه عليه من هنالك و قد أخبرت بعض الناس قبل الخبر بنومي فصلّى اللَّه عليه بجوده ...»

(در آن روزى كه اراده كردم انشاءِ اين كتاب را، شب آن در خواب ديدم، زمين مقدسه (كربلا) ذره ذره شده و در هوا بلند است و همه آنها آمده در برابر خانه ام ايستاده.


1- «اسرار الاثار خصوصى» ج 1، حرف الف، ص 191.
2- مراجعه شود به كتاب: «ظهور الحق»، ج 3، ص 479، كتاب: «رحيق مختوم» ج 1، ص 489.
3- سيد جعفر بن ابى اسحق كشفى، از علماى قرن سيزدهم، اديب نحوى، عارف فقيه اصولى، محدث مفسر و متكلم عظيم المنزله بوده است. كتاب: «سنابرق» از جمله آثار اوست. مرحوم سيد جعفر كشفى در سال 1276 ه. ق در گذشت.
4- نسخه خطى، خاتمه كتاب: «در تاريخ يوم چهارشنبه مهرماه سنه 1359 تحرير تفسير مباركه نيم ساعت به غروب مانده خاتمه يافت، نعمت اللَّه صفارى- همچنين مراجعه شود به كتاب: «شيخيگرى- بابيگرى»، ص 304.

ص: 163

بعد خبر فوت دانشمند جليل دوست و «معلم من»، (سيد كاظم) رسيد. پيش از رسيدن اين خبر، خوابم را به برخى از مردم خبر دادم پس درود فرستد خدا بر او به جودش).

و در توقيعى كه «فاضل مازندرانى در كتاب «اسرار الاثار» نقل كرده است، على محمد شيرازى تصريح مى كند: «و اما رأيت من آيات معلمى ...» (1) (و اما آنچه از آثار و كتابهاى معلمم «سيد كاظم» ديدم ...) تا آنجا كه به نقل از كتاب: «ظهور الحق» على محمد شيرازى پيش از دعوى با بيت، و پس از شنيدن خبر مرگ سيد كاظم، به يكى از دوستانش نوشته است: «از قضيه عروج سيد جليل اعلى اللَّه مقامه كه اشاره فرموده بوديد، جميع اركان وجود قميص حزن پوشانيده. اف على عيش الدهر بعده. آه ثم آه من صعوده إلى الملأ الأعلى، لم ير الدهر في أنفس الشيعة نفس مثله قط ...». (2)

البته ديگر مآخذ غيربابى، مانند كتب شيخيه، به اين مسئله كه على محمد شيرازى، تا زمان حيات سيد كاظم، جزء شاگردان سيد و از اصحاب شيخيه بوده است، شك و ترديدى روا نداشته اند و آنچه كه مورد نقد و ايرادات «حاج محمد كريم خان كرمانى» در كتاب: «ازهاق الباطل» و رساله: «در رد باب مرتاب» .. مى باشد، مربوط به جانشينى سيد پس از فوت اوست و مرحوم «ميرزا محمد تنكابنى» ضمن شرح خاطرات خود، تصريح مى كند كه: «در همان زمان كه مؤلف كتاب در عتبات مشرف بودم و چند وقتى به درس حاجى سيد كاظم تلمذ مى نمودم. مير على محمد هم به درس او مى آمد و قلم و دواتى همراه داشت و هر چه سيد كاظم مى گفت از رطب و يا بس او در همان مجلس درس مى نوشت ....» (3)

در هر صورت على محمد شيرازى، تا قبل از فوت سيد كاظم، در كربلا بوده و تا «سيوطى» (4)و «حاشيه ملا عبداللَّه» (5) نيز بيشتر درس نخوانده كه بنا به تصريح


1- ج 1، ص 35، ذيل كلمه آيه.
2- ص 263.
3- قصص العلماء، ص 59.
4- بهجة المرضية فى شرح الألفية.
5- حاشيه تهذيب المنطق، ملا سعد الدين تفتازانى، كه ملا عبداللَّه يزدى بر آن حاشيه اى نگاشته، و به كتاب، حاشيه ملا عبداللَّه مشهور است.

ص: 164

«ميرزا ابوالفضل گلپايگانى»، و نقل «شوقى افندى» در كتاب: «مطالع الانوار» (1) در آغاز ربيع الاول سال 1257 از كربلاء و نجف به شيراز برگشته است.

با توجه به اينكه وى در سال 1235 ه ق متولد شده است، هنگام بازگشت از كربلا، على محمد شيرازى حدود 21 ساله بوده و از اين رو يكى از اصحاب جوان و متعصب شيخيه، بشمار مى رفته است. و با توجه به اينكه حمله «نجيب پاشا» به كربلا در سال 1258 ه. ق. و مرگ سيد كاظم در سال 1259 ه ق، بوده است، معلوم مى شود كه:

1- على محمد شيرازى در شرائطى از اوضاع كربلا بسر مى برده و در درس سيد شركت مى كرده است كه كربلا محيطى پرآشوب و سيد و مريدانش در نهايت اختلاف با علماء و اوج كشاكش با مردم شيعه عراق و ايران بوده اند.

2- سن على محمد شيرازى در آن هنگام بيش از 21 سال نبوده (متولد 1235 ه. ق.) و اين مقدار سن مقتضى حالتى عصبى، و در عين حال حساس و متعصب در برابر رد حملات شديد حوزه هاى دينى، به رويه سيد و مريدانش بوده است.

با توجه به اين مقدمات و دسترسى به شناخت كلى از علايق خاص على محمد شيرازى به شيخيه، لازم است كه به دو نكته اساسى توجه نمائيم:

اولًا: اگر چه بيشتر گروندگان اوليه على محمد شيرازى از تلامذه سيدكاظم بودند و خود او هم د ركتاب: «بيان فارسى» (2) به آن تصريح مى كند، با اين همه بيشتر معارضه كنندگان و مخالفان جدى او نيز، از تلامذه شيخ احمد و سيدكاظم به شمار مى روند.

به استثناى حاج محمد كريم خان و شيخيه كرمان مرحوم «ميرزا شفيع، ملا محمد


1- ص 59، مطالع الانوار، ترجمه عربى از كتاب Dalon Breakers به قلم: شوقى افندى است كه توسطعبدالجليل سعد و به دستور محافل بهائيان مصر و سودان در سال 1941 م ترجمه و چاپ و نشر شده است. تحت عنوان تلخيص تاريخ نبيل زرندى، توسط عبدالحميد اشراق خاورى، به زبان پارسى برگردانيده شده است. اين نكته قابل تأمل است كه نام رساله سيد كاظم رشتى در جواب ملامحمد رشيد، و در شرح بعضى از عبارات كتاب: كلمات مكنونه، ملا محسن فيض، مطالع الانوار است. مراجعه شود به كتاب: فهرست، ج 1، ص 377، بهائيان مسلماً اين نام را از سيد كاظم اخذ و اقتباس كرده اند.
2- بيان فارسى باب اول از واحد دوم كتاب: ولى ظاهراً چنانچه از صفحه 78 باب سادس عشر از واحدثانى بر مى آيد: از مريدان صبح ازل بوده است.

ص: 165

حمزه شريعتمدار كبير مازندرانى، و ملاحسين گوهر، ملا مرتضى علم الهدى، و ملا محمد تقى مامقانى و ...» كه هر يك از اجلّه تلامذه سيدكاظم بودند، با بابيه على محمد شيرازى با شدت نيرو، و به قدرت لسان و قلم، مخالفت و مبارزه كردند و اين مى رساند كه اگر چه رويه شيخ و سيد نويد بخش ظهور چنين پديده هائى بود، ولى به هيچ وجه من الوجوه نمى توان شيخ احمد يا سيد كاظم را، به زعم بهائيان مؤيد افكار على محمد شيرازى در ادعاى بابيت و قائميت و بعدها نسخ شريعت مقدسه اسلام و ظهور دعوى جديد دانست. شيخ احمد احسائى، و سيد كاظم رشتى در جميع تأليفات و وصايا و آثارشان، به خاتميت و انقطاع سلسله نبوت و رسالت به حضرت رسول محمد بن عبداللَّه صلى الله عليه و آله و عدم نسخ شريعت محمدى و تعاليم قرآن الى يوم القيامه، و قائميت حضرت ابوالقاسم حجة بن الحسن عسكرى، يازدهمين فرزند على بن ابى طالب عليهما السلام و انتظار ظهور آن حضرت پس از آنكه زمين را جور و ستم فرا گرفته و عدل گسترى و دادگرى را روى زمين مى گستراند و او نمى ميرد تا آنگاه كه بت پرستى را از جهان براندازد و بهرحال تمام آنچه را كه شيعه اماميه از طريق حديث در اصل امامت و غيبت و ظهور امام منظور داشته، معتقد و مسلم مؤمن و كتباً اعتراف كرده اند و از اين لحاظ هيچ نكته مبهمى وجود ندارد كه شيخيه به استثناى دعاوى على محمد شيرازى، معترف به اين اصول مسلم بوده و منكر آن را منكر ضرورى دين خوانده و او از نظر شيخيه مرتد و مستوجب كيفر است.

ثانياً: اگر چه ذكر مسئله سوابق تحصيلى و اكتسابات على محمد شيرازى به منظور ارتباط شيخيه با دعواى بابيه عنوان گرديد، معذالك دو نكته بس ظريف در اين مسئله، در رابطه با عقايد بهائيان مورد توجه است، كه دقت بر آن حائز اهميت است.

نكته اول: مدارك مذكور در خصوص درس خواندگى، بخوبى نشان مى دهد كه اهم مراجع رسمى بهائيان به طى مدارج تحصيلى على محمد شيرازى اذعان و تصريح كرده اند ومسلم از اين لحاظ و به گفته مرحوم عبدالحسين آيتى در كتاب: «كشف الحيل» (1):


1- عبدالحسين آيتى، از مبلغان برجسته بهائيان بود و تحت نظر و علائق خاص عباس افندى كتاب: كواكب الدريه را در شرح تاريخ باب و بهاء نگاشت. ولى بعداً از بهائيت روى برگرداند و مسلمان شد، و كتابى به نام كشف الحيل بر رد بهائيت نگاشت كه از اهم آثار رديه بهائيت بشمار مى رود.

ص: 166

«لاريب فيه و خود بهائيان هم تا اين درجه اعتراف دارند.» (1)

با اين همه على محمد شيرازى در كتاب: «صحيفه عدليه» ضمن وصف حالات و مقامات خود مى نويسد: «در اعجمين نشو و نما نمود و در اين آثار حقه نزد احدى تعليم نگرفته بل «امى صرف» بوده ...» (2) و «عباس افندى» در كتاب: «خطابات مباركه» جزماً مى نويسد: «جميع مظاهر الهيه چنين بوده اند، حضرت ابراهيم و حضرت موسى و حضرت مسيح و حضرت محمد و حضرت باب و حضرت بهاءاللَّه در هيچ مدرسه اى داخل نشدند» (3) و در كتاب: «مفاوضات» مى نگارد: «در ميان طائفه شيعيان عموماً مسلم است كه حضرت ابداً در هيچ مدرسه اى تحصيل نفرموده اند. و نزد كسى اكتساب علوم نكرده اند و جميع اهل شيرازگواهى مى دهند. با وجود اين به منتهاى فضل بغتتاً در ميان خلق ظاهر شده اند.» (4)

فاضل مازندرانى كه به چنين تناقضى صريح بين آثار على محمد شيرازى خصوصاً وبهائيان عموماً توجه كرده است، سعى در تعبير و تأويل جملات نموده و در شرح كلمه «امى» عذر بدتر از گناهى آورده، و اذعان مى دارد: «چون تلمذ سيد باب، به صغر سن در مكتب شيراز، نزد معلمى كامل، به وضع و مقدار در خورآن ايام «مسلم» در تاريخ و حضور چندى در محضر درس حاجى سيد كاظم رشتى به كربلاء در ايام شباب نيز «مصرح» در «كلمات خودشان» است و آثار خطى به غايت زيبايشان در دسترس عموم مى باشد؛ مرادشان از «اميت» اين است كه تحصيلات علميه به ترتيب و تدرج، از مقدمات به درجات عاليه، به نوعى كه معمول و متداول ايام بود، مانند شيخ احسائى و سيد رشتى و علماء اصحابشان و غيرهم از علما ننمودند و اين را «به تشبيه» و «تقريب» به حال جد امجد اعلاى خود اميت گفتند». (5)


1- كتاب: كشف الحيل، ج 1، ص 18
2- صحيفه عدليه، ص 9
3- خطابات مباركه، ص 7
4- مفاوضات، ص 19
5- ج 1، صص 191- 193

ص: 167

نكته دوم: على محمد شيرازى، نه تنها براى آموختن مقدمات كتابت و قرائت و بعدها اكتساب معارف دينى، آنهم غالباً به شيوه شيخيه، اشتغال داشته است بلكه براى كسب مواهب معنوى، به انجام «رياضت» و ذكر و اوراد طريقه شيخيه روى آورده بود.

«شيخ احمد روحى» و «ميرزا آقا خان كرمانى» در اين خصوص تصريح كرده اند كه على محمد شيرازى در ايامى كه هواى بوشهر بسيار گرم بوده و آب در كوزه مى جوشيده است، از صبح تا شام بر بالاى بام خانه مى ايستاده و رو به آفتاب اوراد و اذكار مى خوانده است. (1) و تاريخ «نبيل زرندى» به تصديق همين موضوع، تصريح مى كند كه: «حضرت باب غالب اوقات در شهر بوشهر به تجارت مشغول بودند و با آنكه هوا در نهايت درجه حرارت بود هنگام روز بالاى بام تشريف مى بردند و به نماز مشغول بودند آفتاب در نهايت حرارت مى تابيد .... از هنگام فجر تا طلوع آفتاب و از ظهر تا عصر به عبادت مى پرداختند.

حضرت باب در هنگام طلوع آفتاب به قرص شمس نظر مى فرمودند و مانند عاشقى به معشوق خود به او توجه كرده با لسان قلب با نير اعظم به رازونياز مى پرداختند ....

مردم نادان و غافل چنان مى پنداشتند كه آن حضرت آفتاب پرست هستند». (2)

اين مسئله نه تنها از نظر دو مأخذ بابى و بهائى مورد تأييد قرار گرفته بلكه مدارك موثق موجود غيربابى و بهائى در همان ايام، رياضت كشى على محمد شيرازى را متذكر شده اند.

مرحوم «رضا قليخان هدايت» مى نويسد: «روزها در آن آفتاب گرم كه حدتى به شدت دارد سر برهنه ايستاده به دعوت عزائم عزيمت تسخير شمس داشتى ...» (3) و «اعتضاد السلطنه» مى نويسند: «گويند وقتى براى تهذيب و تكميل نفس در ابوشهر بر بامها بر مى آمد و در برابر آفتاب با سر برهنه مى ايستاد و اوراد مجعوله مى خواند ...» (4)


1- هشت بهشت، ص 276.
2- تلخيص تاريخ نبيل زرندى، ص 66.
3- «روضه ء الصفاى ناصرى»، ج 1، ص 310.
4- «فتنه باب»، ص 9.

ص: 168

تا آنجا كه به تأييد آواره بهائى در كتاب «كواكب الدريه»، «على محمد شيرازى در بوشهر، به سبب همين گوشه گيرى و بام نشينى و وردخواندن و ذكر گفتن به «سيد ذكر» شهرت يافت. و از همان اوان به گردآورى و رونويسى مناجاتها و ادعيه اسلامى پرداخت و كم كم دعا نويس و مناجات پرداز شد ...» (1)

ولى بهائيان چون يافتند، تأييد بر عمل رياضت كشى على محمد شيرازى مخالف دعوى اميت، و من جانب اللهى است در بعضى از آثار خود چنين موضوعى را انكار كردند. چنانچه «ميرزا جانى كاشانى» در كتاب: «نقطة الكاف» نوشت: «... اينكه مشهور شده كه آن جناب متحمل رياضات مى شدند يا آن كه خدمت پيرى و مرشدى نموده باشد افتراى صرف و كذب محض است». (2)

چنين انكارى، ناشى از آن بود كه با توجه به ملاحظه آثار و عقايد على محمد شيرازى اصرار على محمد شيرازى را در تداوم تسخير شمس و رياضت در هواى گرم بوشهر دليل خبط دماغ و عليلى مغزش دانسته و به گفته مرحوم «ميرزا رضا قليخان هدايت» چنين معلوم گرديد كه: «تأثير حرارت شمس رطوبت دماغش را به كليه زائل و به بروز شمساتش نائل ساخت». (3)

ب: دعوى بابيت

فاضل مازندرانى در كتاب: «اسرار الآثار» ذيل كلمه «بقر» به سوره بقره اشاره كرده و تصريح مى كند كه: «از مقام باب اعظم در اوائل اظهار مقامشان دو مجلد عربى در شرح تأويلى دو جزء از آن سوره صدور يافت. (4)

آغاز كار نگارش تفسير سوره بقره: «در شهر ذيقعده سال 1259 ه ق، مقارن رحلت سيد رشتى و در روزى شد كه شب دوشنبش رؤياى مرموز مدل بر فوت سيد و تجليل


1- «كواكب الدريه» ج 1، ص 34
2- «نقطة الكاف»، ص 109.
3- «روضة الصفا- قاجاريه».
4- ج 2، ص 63.

ص: 169

مركز علميه اش در كربلا و انتقال آن به شيراز از مشرق انوار خود را مشاهده كردند و لاجرم شروع به افادات علميه به عنوان تفسير مذكور نمودند». (1)

با توجه به اينكه شش ماه پس از مرگ سيد كاظم رشتى (در شب 5 جمادى الاول 1260 ه ق) على محمد شيرازى دعوى خود را مبنى بر «بابيت» به ملا حسين بشرويه ئى، اظهار داشت، اقدام به انجام تفسير سوره بقره كه از اهم آثار مدعى بابيت بشمار مى رود، فكر اظهار بابيت را بيش از يك سال قبل از اعلام به ملاحسين و درست در شرائطى كه شاگردان سيد كاظم هر يك به دنبال شناخت شيعه كامل و جانشينى سيد كاظم، زمينه پديدار شدن دعاوى جديدى را تدارك مى ديدند، مورد توجه على محمد شيرازى قرار داشت.

البته به گفته «ادوارد براون» در مقدمه اى كه بر كتاب «نقطة الكاف» نگاشته است:

«ادعاى ميرزا على محمد شيرازى كه وى باب و واسطه بين امام غايب و شيعيان است از نقطه نظر شيخيه چندان تازگى و غرابت نداشت» (2) با اين همه ملاحسين از على محمد شيرازى درخواست دليل مى كند و على محمد تفسيرى بر سوره يوسف از زبان امام زمان حضرت حجة بن الحسن عسكرى عليه السلام نگاشته و به ملاحسين ارائه مى دهد.

آنچه در اين تفسير جلب توجه مى كند، و در واقع مرتبط است با عقيده با بيان و بهائيان، اذعان به قائميت حضرت حجة بن الحسن عسكرى عليه السلام است. «اشراق خاورى» مبلغ و نويسنده بهائى در كتاب: «رحيق مختوم» به نقل از نسخه خطى تفسير سوره يوسف، عبارات سرآغاز تفسير را كه مبين عقيده على محمد شيرازى و از سوئى ديگر قبول تام ملاحسين بشرويه ئى است چنين ذكر مى كند:

«اللَّه قد قدر ان يخرج ذلك الكتاب في تفسير أحسن القصص من عند محمد بن الحسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن أبى طالب على عبده ليكون حجة اللَّه من عند الذكر على العالمين بليغاً ...»

همچنين على محمد شيرازى در مواضع متعددى از كتاب: «تفسير سوره يوسف»:


1- همان.
2- «نقطة الكاف»، ص 20.

ص: 170

به قائميت حضرت حجة بن الحسن عسكرى عليه السلام، آشكارا اعتراف و اعتقاد خود را به وجود آن امام غائب ذكر كرده است. از آن جمله:

در سوره (58) گويند: «يا سيّد الأكبر ما أناشي ء إلّاو قد أقامتنى قدرتك على الأمر، ما اتّكلتُ فى شي ءٍ إلّاعليك و ما اعتصمت في الأمر إلّاإليك، و أنت الكافى بالحق و اللَّه الحقّ من ورائك المحيط، يا بقية اللَّه قد أفديت بكل لك و رضيت السبّ في سبيلك و ما تمنّيت إلّاالقتل في محبتك.

و در سوره (59) گويد: «يا أهل الأرض تاللَّه الحق إنّ هذا الكتاب قد ملأ الأرض و السّموات بالكلمة الأكبر للحجة القائم المنتظر بالحق الأكبر وأنّ اللَّه قد كان على كلّ شي ء شهيدا.»

و در سوره (60) گويد: «يا عباداللَّه إسمعوا نداء الحجة من حول الباب انّ اللَّه ربّي قد أوحى إلى أناقد أنزلنا هذا الكتاب على عبدك ليكون على العالمين على الحق بالحق نذيرا و بشيرا.»

و در سوره (66) گويد: «و ما هو إلّاعبدللحجة يدعو الناس لدين اللَّه الخالص».

و در سوره (76) گويد: «قل أنّ اللَّه فاطر السموات و الأرض من عند حجته القائم المنتظر و أنّه هو الحق و أنّى أنا عبد من عباده قد أسخر الملك لدولته فأسلموا أمر اللَّه.»

و در سوره (86) گويد: «ويقول المشركون من أهل الكتاب ماكنت على الأمر من عنده الامام حجة اللَّه الحق قد كفى باللَّه شهيدا بينى و بينكم و أنّ الحجة شاهد علىّ بالحق الأكبر».

و در سوره (98) گويند: «اقتلوا المشركين و لا تذروا على الأرض بالحق على الحق من الكافرين ديّاراً، حتى ظهرت الأرض و من عليها لبقيّة اللَّه المنتظر واعلموا للَّه الحمد على سبيل الباب محمودا.»

و در سوره (102) گويد: قاتلوا المشركين كافّة كما يردون الذكر كافة و طيبوا الارض للحجة ...» (1)

و بر اساس همين دعوى است كه فاضل مازندرانى آن را به «نداء به عنوان بابيّت


1- مراجعه شود به كتاب: «احسن القصص- تفسير سوره يوسف».

ص: 171

مرتفع نمود» (1) تعبير مى كند. زيرا به نوشته على محمد شيرازى اين تفسير «من عند محمد بن الحسن ...» به سوى «عبده ليكون حجة اللَّه ..» است.

آثار اوليه على محمد شيرازى، منطبق با مزاج شيخيه و مغاير با عقايد شيعه اماميه، مبنى بر دعوى بابيت بود، چنانچه در همان ايام در رساله: «صحيفه مخزونه» اعتراف مى كند كه: «ولقد اخرجها الحجة بقية اللَّه صاحب الزمان عليه السلام إلى بابه الذكر». (2)

و به نقل از فاضل مازندرانى در كتاب تفسير سوره يوسف گفته بود:

«إعلموا يا أهل الأرض أن اللَّه قد جعل مع الباب (خود آن حضرت) بابين من قبل (شيخ و سيد) ليعلّمكم أمره على الحق بالحق من حوله على الحق مشهودا و أنّ اللَّه قد قدر لكم في الباب باباً (ملا حسين بشرويه) على الإذن ليبلغكم إلى الباب بإذنه.» (3)

ايضاً «اشراق خاورى» در كتاب: «محاضرات» (4) و «على محمد فرهوش» در كتاب:

«آئين باب» (5) نيز قطعاتى از نوشته على محمد باب را به نام «رساله بين الحرمين» (6) كه در پاسخ پرسشهاى «ميرزا محيط كرمانى» شيخى در همان آغاز سال دعوى بابيت (1260 ه. ق.) نوشته است. نقل كرده اند كه همگى در تأييد اعتقادات شيعه اماميه نسبت به غيبت و ظهور حضرت حجة بن الحسن عسكرى عليه السلام است. از آنجمله مى توانيم اين جملات على محمد شيرازى را در كتب مذكور بخوانيم:

«وإنه لكتاب قد نزل من لدن بقية اللَّه امام حق قديم و أنّه لأمام حىّ عظيم إنّنى أنا عبد من بقية اللَّه و أشهد بعد رسول اللَّه في حكم الولاية و أشهد أنّ أسمائهم في كتاب اللَّه على و


1- كتاب: «اسرار الاثار»، ج 2، ص 11، تحت كلمه «باب».
2- رساله صحيفه مخزونه باب.
3- اسرار الاثار، ج 2، ص 11.
4- صص 670- 730، كتاب محاضرات در دو جلد و شامل 1128 صفحه مى باشد. اشراق خاورى در جريان نگارش جلد سوم كتاب محاضرات بود كه در گذشت. مؤلف نمى داند كه آيا اين جلد از طرف بهائيان منتشر شده است يا نه؟.
5- آئين باب، صص 14- 15.
6- به استثناى نقل منتخباتى از رساله بين الحرمين در آثار بابيان و بهائيان، خوشبختانه تعدادى نسخه خطى از رساله مذكور در دسترس محققان مسلمان موجود است.

ص: 172

الحسن و الحسين و على و محمد و جعفر و موسى و على و محمد و على و الحسن و محمد لمسطور. يا أيّها الملأ أن اسمعوا حكم بقية اللَّه من لدن عبده».

مضامين مذكور را به نحوى صريح تر از على محمد شيرازى در نامه اى كه به «محمد شاه قاجار» در اوائل سال 1264 ه ق، از زندان ماكو نوشت، و «شوقى افندى» آن را در پاورقى كتاب: «مطالع الانوار» (1) و «اشراق خاورى» در كتاب «رحيق مختوم» (2) به آن تصريح كرده اند: چنين مى خوانيم: «خدا را شاهد مى گيرم به اينكه و حداينت او و نبوت او و ولايت خلفاى رسول او ظاهر نمى شود مگر به مرآت چهارم. كه پرتوى از سه مرآت قبلى است و خدا مرا از طينتى پاك آفريده و به اين مقام رسانيده.» در اين بيان على محمد شيرازى، تعاليم شيخيه را در مورد مرآت چهارم يا ركن رابع بخوبى مشاهده مى كنيم.

سپس ادامه مى دهند: «بجان خودم سوگند اگر اطاعت فرمان حجة اللَّه كه روح من و ديگر موجودات فدايش باد واجب نبود هر آينه ترا به اين گفتار آگاه نمى ساختيم.»

و در همان زندان ماكو، رساله اى نگاشته است كه «فاضل مازندرانى» در كتاب «ظهور الحق» (3) به آن تصريح و از جمله نقل مى كند كه على محمد شيرازى نوشته است:

«حيث اشار الحجة عليه السلام في دعائه في شهر رجب المرجّب: و بمقاماتك التى ...» (4)

همچنين در پاسخ سؤالات يكى از پيروان خود، در زندان ماكو، به نقل از فاضل مازندرانى در كتاب: «ظهور الحق» مى نويسد:

«وانّ ما كتب بانّ باب الإمام لابدّ ان يكون مرآته فهو حق لاريب فيه، كما انّ الامام هو مرآت اللَّه جلّ جلاله و انّ ما كتب ان السيد رحمة اللَّه عليه ما ادعى حكم الذى انّ ادّعيت و لذا لم يظهر منه خوارق العادات فقد اشتبه الأمر عليك


1- ص 199.
2- ج 1، ص 581.
3- جزء سوم، صص 13- 16.
4- متن دعائى است مخصوص ماه رجب، كه جناب «حسين بن روح» نائب سوم امام حجة بن الحسن عسكرى عليه السلام، از ناحيه امام ضبط و نقل كرده است. مراجعه شود به «وقايع الايام» مرحوم حاج شيخ عباس قمى، باب يازدهم، و كتاب: «مفاتيح الجنان».

ص: 173

وسمعت قوله في كثير من الاوقات. وايّاك و اسم العامرية إننّى أخاف عليها من فم المتكلم. اما سمعت قوله في حق من يجتبى بعده بتلك الأشعار في كثير من الاوقات:

يا صغير السنّ يارطب البدن يا قريب العهد من شرب اللّبن» (1)

با چنين تصريحى به بابيت سيّد كاظم رشتى و تمسك سيد به شعر فوق از اشعار حلاج:

كه على محمد شيرازى آن را ملاك دعوى بابيت سيد كاظم مى داند و بواسطه تمثل به آن، بابيت خود را اراده كرده است. مع ذلك كتب بابيان، مراد سيد كاظم را از ذكر اشعار مذكور، على محمد شيرازى تلقى كرده اند كه بنا به آنچه گذشت خلاف صريح، گفته على محمد شيرازى است. خاصه آنكه حلاج اين اشعار را خطاب به حضرت حجة بن الحسن عسكرى عليه السلام در شرائطى از زمان اظهار داشته كه حضرت بيش از 5 سال از عمرش نگذشته بود. در حاليكه على محمد شيرازى در آن ايام 24 ساله بوده و اين سن با تمثل به شعر حلاج چه نسبت و سازشى دارد كه «ميرزا جانى كاشانى» مى نويسد: «در بعضى از اشعار به سن آن سيد عالم (اشاره) نموده اند كه يا صغير السن ...» (2)

بدين روال، و آنچه كه مسلم است، على محمد شيرازى از سال 1260 تا 1264 ه. ق، ادّعاى بابيت امام زمان حضرت حجة بن الحسن عسكرى عليه السلام را داشته است.

وى پس از اظهار دعوى بابيت به «ملاحسين بشرويه ئى» به زعم بهائيان (3) و به تصريح «نبيل زرندى»: آهنگ سفر حج نمود، و به حروف حى كه همگى از شاگردان سيد كاظم رشتى و بابيت او را گردن نهاده بودند، دستور داد كه در غياب وى، در نقاط گوناگون پراكنده شوند و در همه جا بدون بردن نام و نشان بگويند كه باب موعود با برهان متين


1- «نقطة الكاف»، ص 103.
2- «نقطة الكاف»، ص 103.
3- چنانچه در مباحث آتى ملاحظه خواهيد فرمود، رفتن على محمد شيرازى به مكه و حجاز، مورد ترديدو به هر حال غير قابل اثبات است از اين جهت «به زعم» تعبير شده است.

ص: 174

نكته قابل توجه اين است كه كتب تاريخ بهائيان ثبت كرده اند: على محمد شيرازى در «مسجد الحرام» با «ميرزا محيط كرمانى»، كه او نيز از شيخيه و هواى دعوى را در سر مى پرورانده، روبرو گشته و رساله «بين الحرمين» را در پاسخ پرسش هاى «ميرزا محيط كرمانى» مبنى بر اثبات مقام بابيت خود و رفع شبهات ميرزا محيط نگاشته است كه با توجه به بررسى و مطالعه نسخه خطى مندرجات آن رساله و يا مندرج در كتاب «محاضرات» اشراق خاورى بهائى و «آئين باب» على محمد فرهوش بابى، بخوبى معلوم مى شود كه صريحاً و به نحوى بسيار روشن و واضح، على محمد شيرازى در اين رساله كه ويژگى فكرى و دعاوى وى را در سفر حج! و يا هر جاى ديگر در سال 1260- 1261 ه ق، نشان مى دهد چيزى جز اثبات و مدح و اظهار ارادت به وجود حضرت قائم حجة بن الحسن عسكرى عليه السلام، و دعوى بابيت خود چيز ديگرى در بر نداشته است.

پس از سفر حج، در سال 1261 ه ق، على محمد شيرازى وارد «بوشهر» و از آنجا ضمن نامه اى كه به «ملاصادق خراسانى» كه او نيز يكى مريدانش بشمار مى رفت، خاطر نشان نمود كه در اذان نماز جمعه، پس از ذكر شهادت ها، چنين بگويد: «اشهد أن عليا قبل نبيل باب بقية اللَّه» (1)


1- همچنين ملا صادق را مأمور كرد كه كتاب «تفسير سوره يوسف» را در روى منبر بدين ترتيب بخواند كه: «يا ايها الرجل صلّ فى المسجد الذى نزل الايات من ربك فيه و ادرس بآياتنا فيه بالعدل لتكونن من الفائزين. قل امحوا كلّ الكتب وادرسوا بين الناس بآياتنا و اكتبوا ما نزل من يدى بالمداد الذهب لتكونن من المتقين.» «ملا صادق چنين كرد و بر اثر شورش و غوغائى كه از اين هرزه درائى و گستاخى برخاست او را گرفته تازيانه اش زدند و ريشش را سوزاندند و با قدوس ملا محمد على بار فروشى و ملا على اكبر اردستانى هر سه را مهار در بينى كرده و رويشان را سياه نموده در كوچه گرداندند و سپس آنان را از شهر بيرون كردند. در سعديه شيراز ايشان با سيد باب كه از حج برگشته بود ملاقات كردند. ملا صادق و قدوس از آنجا به قصد تبليغ حاجى محمد كريم خان به كرمان رفتند» در «تاريخ نوجهانگير ميرزا» مى نويسد: «از جناب علامى فهامى مجتهد العصر و الزمانى ميرزا محمد جعفر تويسركانى مسموع شد كه در حين زيارت عتبات عاليات جمعى از مريدان او را ديدم كه نقش نگين ايشان اين بود كه «لااله الا اللَّه على محمد نائب اللَّه» ص 297 مراجعه شود به كتاب: «فتنه باب»، قسمت توضيحات آقاى عبدالحسين نوائى ص 233».

ص: 175

ملّا صادق در اذان نماز جمعه شيراز، به چنين كارى مبادرت مى ورزد و از اين روى، به اعتراض و خشم مسلمانان دامن زد.

حكومت شيراز در آن ايام، با «نظام الدوله حسين خان آجودان باشى» بود.

ملا صادق، توسط حاكم شيراز دستگير شد. تا هياهوى اعتراض آميز مردم شيراز فروكش كند. ولى ملا صادق در بازجوئى كه از او بعمل آمد گناه عمل انجام شده را به گردن على محمد شيرازى انداخت و خود از اين مخمصه نجات يافت.

«نظام الدوله» على محمد شيرازى را از بوشهر به شيراز احضار كرد.

پ) انكار بابيت

«نبيل زرندى» در ذكر وقايع حيات على محمد شيرازى تأييد و تصريح كرده است كه او پس از آنكه به دستور نظام الدوله، از بوشهر به شيراز آمد، در مجلسى با حضور «امام جمعه» و حاكم شيراز، مورد بازخواست و بازجوئى قرار گرفت.

در كتاب: «تلخيص تاريخ نبيل زرندى» (1) چنين عنوان شده است كه در آغاز مجلس ميان نظام الدوله و على محمد شيرازى گفتگوى تندى رخ داد. (2) و تصريح مى كند كه


1- ص 138.
2- مرحوم «اعتضاد السلطنه» در خصوص مذاكرات نظام الدوله و على محمد شيرازى مى نويسد: «نظام الدوله روزى مجلسى ترتيب داد و امر به احضار باب نمود. پس با او از در مهربانى و رأفت در آمده و گفت بر من روشن شد كه سخن تو صدق است و طريقت تو پسنديده و در خواب ديدم كه تو بر من وارد شدى و سرانگشت به پاى من ماليدى و مرا بيدار كردى و گفتى: «اى حسين خان در جبين تو نور ايمان مشاهده كرده ام و از اين جاست كه فرستادگان ترا هلاك نساختم، بر خيز و طريق حق گير.» ميرزا على محمد باب اين سخنان را باور داشت و گفت: تو به خواب نديدى بلكه بيدار بودى و من خود بودم كه به بالين تو آمدم و چنان كردم. حسين خان در نهايت خضوع دست او را بوسه زد و گفت: جان و مال در قدم تو ريزم و اين توپخانه و سرباز كه اكنون در شيراز در اطاعت من است به حكم تو كوچ دهم و با دشمنان تو جنگ نمايم. باب در جواب گفت: چون با من از در مطاوعت و متابعت بيرون شدى و جهان را مسخر كردم سلطنت دنيا را به تو خواهم داد. حسين خان گفت: من سلطنت نمى خواهم، همه آروزى من آن است كه در ركاب تو شهيد شوم و پادشاهى جاودان بدست آورم. بالجمله چون حسين خان خاطر باب را از دهشت و انقلاب آسوده داشت، مجلس ديگر بياراست و علماى بلد را جمع كرد. باب را گفت: حجت خويش را بر اين مردم تمام بايد كرد. آنگاه كه علما طريق تو گيرند كار عامه سهل باشد. پس ميرزا على محمد با دل قوى به مجلس علما در آمد و سيد يحيى كه از مريدان باب بود نيز حاضر گشت. چون آغاز سخن كردند، بى ترس و بيم، باب سربرداشت و گفت: چگونه شما از اطاعت من بيرون مى رويد و متابعت مرا فرض نمى شماريد؟ از آن پيغمبر كه شريعت آن داريد، در ميان شما جز قرآن معجزه اى باقى نمانده و اينك قرآن من فصيح تر از قرآن شما و نيكوتر از آن است و دين من ناسخ دين پيغمبر شماست. بى آنكه تيغ ها انگيخته گردد و خون شما، ريخته شود حفظ جان و مال خود را واجب شماريد و طريق خلاف و نفاق مسپاريد. چون سخن بدين جا رسيد، علماى مجلس به همان قرارى كه با حسين خان گذاشته بودند، با او جوابى نگفتند. حسين خان گفت: خوب گفتى، بهتر آن است كه مذهب خود را بنويسى تا هر كس خواهد بدان بنگرد و بگرود. پس قلم بگرفت و سطرى چند بنوشت. علماى مجلس عبارت او را از قانون عربيت بيرون يافتند. حسين خان گفت: با اين كه هنوز لفظى چند را نتوانى تلفيق كرد، اين چه ترهات است كه خود را بر خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله فضيلت دهى و ترهات خود را بر كلمات خداى تعالى تفضيل نهى و حكم داد تا او را چوب زياد زدند. زبان به توبه و انابه گشود فرياد برآورد و بر خود دشنامى چند داد و اظهار نادانى و پشيمانى كرد. آنگاه حكم داد تا صورت او را سياه كردند و به مسجدى كه شيخ ابوتراب به جماعت نماز مى گذاشت بردند تا دست و پاى او را بوسيد. مراجعه شود به كتاب «فتنه باب» ص 15.

ص: 176

حسين خان: «به يكى از فراشّان امر كرد سيلى سختى به صورت حضرت باب بزنند. اين سيلى به قدرى شديد بودكه عمامه هيكل مبارك بر زمين افتاد. «شيخ ابوتراب امام جمعه شيراز» كه در مجلس حاضر بود حسين خان را به اين گونه رفتار سرزنش نمود و فرمان داد عمامه را بر سر باب گذاشتند.»

«امام جمعه شيراز»، پس از آنكه به ميانجيگرى برخاست و رفع عصبانيت ها نمود، از على محمد شيرازى درباره ادعاى بابيت پرسش كرد.

«نبيل زرندى» مى نويسد: على محمد شيرازى در پاسخ سؤال امام جمعه شيراز گفت: «من نه وكيل قائم موعود هستم و نه واسطه بين امام غائب و مردم هستم. امام جمعه گفت: كافى است». (1) و قرار گذارده شد، روز بعد، على محمد شيرازى در «مسجد وكيل». و در حضور مردم شيراز، عقيده خود را در مورد دعوائى كه به او نسبت مى دهند،


1- «تخليص تاريخ نبيل زرندى»، ص 138.

ص: 177

علناً به اطلاع مردم برساند. (1)

«نبيل زرندى» تصريح مى كند كه: روز جمعه، على محمد شيرازى بر فراز منبر رفت و چنين گفت:

«لعنت خدا بر كسى كه مرا وكيل امام غائب بداند».

«لعنت خدا بر كسى كه مرا باب امام بداند.»

«لعنت خدا بر كسى كه بگويد من منكر وحدانيت خدا هستم.»

«لعنت خدا بر كسى كه مرا منكر نبوت حضرت رسول بداند.»

«لعنت خدا بر كسى كه مرا منكر انبياى الهى بداند.»

«لعنت خدا بر كسى كه مرا منكر امامت اميرالمؤمنين و ساير ائمه بداند.» (2)

على محمد شيرازى در ابلاغيه اى (معروف به دعاى «الف») كه پس از جريان «مسجد وكيل» در سال 1261 ه ق، نگاشت و منتشر ساخت، و بعدها «فاضل مازندرانى» متن آن را در كتاب: «اسرار الآثار» ضمن تصريح به اينكه: «اين ابلاغيه از آثار على محمد شيرازى در مقابل اعتراض و افتراى معاندين نشر داده اند». (3) ثبت كرد كه در تأييد مجدد «لعنت كردن» على محمد شيرازى در قبال امر بابيت سندى است كه در آن مناقشه نيست:

«بسم اللَّه الرّحمن الرحيم الحمد للَّه خلق السموات و الارض بأمره ... أللهم انّى أشهدك الان ... و بانك لتعلم أنك قد خلقت الكل بمشيّتك و هى أوّل كلمةٍ آمنت بك ... أللّهم ثبّت فؤادي في حبّك فانى ما ادّعيت في شأن إلّاطاعتك ولا أرجو أحدا سواك ... ولا اعتقد في شأن إلّابما نزلت في القرآن على حبيبك محمد رسول اللَّه وخاتم النبيين من ولاية أئمة العدل وأتباعهم والاقتداء بآثار هم والبرائة من أعدائهم و الّذين يشكون في فضلهم وانّك لتعلم يا الهى بانّ لأوليائك


1- مرحوم رضا قليخان هدايت در اين مورد مى نويسد: «روى او را على محمد شيرازى سياه كرده و به مسجد وكيل بردند واو اظهار توبه و انابه كرد و برخود لعن نمود و پاى جناب فضايل مآب شيخ ابوتراب امام جماعت را بوسيده و استغفار كرد.» روضة الصفا- ناصرى ج 10، ص 311
2- «تلخيص تاريخ نبيل زرندى»، ص 141.
3- «اسرار الاثار خصوصى»، ج 1، ص 179.

ص: 178

في كلّ شأن كانوا حفاظاً لدينهم و أوعية لحكمهم عبادك الذين فرضت طاعتهم و محبّتهم ... وانّك قد تفضّلت علىّ ... من حقائق العلوم ما كان شأنك عند العطاء و الإجابة للمؤمنين بشأن الآيات و الدعوات ... بل انّ كل حقّ ينزل من عندك انّك تطلق عليه كلمة الوحى بما نزلت فى القرآن حيث قلت و قولك الحق و أوحينا موسى و من معه أجمعين و مثل ما أوحيت الى امّ موسى ثم إلى النحل ... و ما أنا ادّعيت كلمة الوحى ... و قالوا انّه أدّعى الولاية و اختيها قتلهم اللَّه بما افتروا ما ادّعيت ولا نطقت إلّاالعبودية ... الذين يعتقدون في الائمة دون العبودية و ينسبون الى شيعتهم دون ذلك فجزائهم كان نار جهنم. انّ بعض الناس قد افتروا على كلمة البابية المنصوصة و ادّعوا الرؤية لنفسى لعنهم اللَّه بما افتروا ماكان لبقية اللَّه صاحب الزمان بعد الأبواب الأربعة باب منصوص و لانائب مخصوص و من ادّعى الرؤية بدون بينة فرض على الكلّ بان يكذّبوه و يقتلوه أللّهم انّى اشهدك بانّى ما ادّعيت رؤية حجتك الحق ولا بابية نفسه بنصّ من قبل وانّى لو نسبت إلى نفسى كلمة البابية ماقصدت إلّاذكر كلمة الخير، حيث قد قرئت فى حديث أئمة العدل بانّ المؤمن لايوصف ... و أشهد أنّه قد اتبع وحيك وبلّغ رسالاتك وعرج بجسمه إلى السماء وجاهد في سبيل محبتك حتى فاز بوجهك وأشهد أنّ حلاله إلى يوم القيامة، ولم ينسخ شريعته ولم يبدّل منهاجه، و من زاد حرفا أو نقص شيئاً من شريعته فيخرج في الحين من طاعتك، و أنّ الوحى بمثل ما نزل عليه قد انقطع من بعده من عندك و إنّ كتابه مهيمن على كلّ الكتب ... و حجتك الحىّ الّذى وجوده يبقى كلّ الخلق ويذكره بذكره كلّ الموجودات أن تحفظ غيبته و تقرب أيّامه .. قالوا بأنّه ادّعى الربوبية و أعتقد بأنّ عليّاً عبدك و وصىّ نبيّك كان خالق الأشياء و رازقهم، و أنكر معراج الجسماني و حشر الجسد. إني فسبحانك سبحانك إنّي برى ء من الذين يعتقدون بتلك الاحكام الباطله و إن ذكر كلمة اخرى ارادما ذكر الصّادق حجتك فى دعائه حيث قال وقوله الحق و عرج روحه الى السماء و اشهد أنّ اليوم كان حجتك محمد بن الحسن صلواتك عليه و على من اتّبعه .. و أشهد أنّ بعد الابواب اربعة ليس له باب قد ورد فى الحديث. وأنّ له

ص: 179

فى أيام غيبته علماء مستحفظين .. و أشهد أنّ طاعتهم فرض ومودّتهم عدل و من أنكر أحداً منهم فقد كفر و كان من الخاسرين». (1)

عباس افندى در كتاب: «مقاله شخصى سياح» كوشش كرده است، به نحوى اعترافات مذكور على محمد شيرازى را در ابلاغيه الف، مبنى بر انكار بابيت، قلب كند. و در هاله اى از آن وارونه مطلب، توجيهى مغشوش القا كند.

در صفحه (3) كتاب مذكور مى نويسد: «آغاز گفتار نمود و مقام بابيت اظهار و از كلمه بابيت مراد او چنان بود كه من واسطه فيوضات از شخص بزرگوارى هستم كه هنوز در پس پرده غيبت است و دارنده كمالات بى حصر و حدّ به اراده او متحركم و به حبل والايش متمسك و در نخستين كتابى كه در تفسير سوره يوسف مرقوم نموده در جميع مواضع آن خطابهايى به آن شخص غائب كه از او مستفيد و مستفيض بوده نموده و استعداد در تمهيد مبادى خويش جسته و تمناى فداى جان در سبيل محبتش نموده از جمله اين عبارت است:

يا بقية اللَّه قد فديت بكلّى لك ورضيت السبّ في سبيلك و ما تمنيت إلا القتل فى محبتك و كفى باللَّه العلىّ معتصماً قديما.»

و در صفحه (7) از كتاب مذكور درباره انكار بابيت در مسجد وكيل شيراز مى نويسد: «روزى او را در مسجد احضار و اصرار و اجبار بر انكار نمودند. بر سر منبر نوعى تكلم نمود كه سبب سكونت و سكون حاضران و ثبوت و رسوخ تابعان گرديد و همچه گمان بود كه مدعى وساطت فيض از حضرت صاحب الزمان عليه السلام است. بعد معلوم و واضح شد كه مقصودش بابيت مدينه ديگر است و وساطت فيوضات از شخصى ديگر كه اوصاف و نعوتش در كتاب و صحائف خويش مضمر.»

بر اين اساس، على محمد شيرازى از مدينه ديگرى كه به عقيده عباس افندى و بهائيان ميرزا حسينعلى بهاء، مدعى موعود و ظهور بعد از على محمد شيرازى مى باشد مقام بابيت داشته نه از حضرت حجة بن الحسن عسكرى!


1- «اسرار الاثار خصوصى»، ج 1، ص 179.

ص: 180

در حالى كه تفصيل واضحات، و اظهر من الشمس است كه على محمد شيرازى در تفسير سوره يوسف، تفسير سوره بقره، تفسير سوره كوثر، رساله بين الحرمين، و ابلاغيه الف، خطابش به امام قائم حضرت محمد بن الحسن عسكرى عليه السلام يازدهمين فرزند على بن أبى طالب عليه السلام است. و فاضل مازندرانى در كتاب: «اسرار الاثار» در مورد خصوصيت مشترك آثار اوليه على محمد شيرازى صريحاً و كاملًا بر خلاف لفظ و قلم عباس افندى مى نويسد: «بقية اللَّه» از القاب امام دوازدهم اثنى عشرية قرار گرفت و در آثار اوليه نقطة البيان آمده مكرر ذكر يافت قوله: «إننّى أنا عبد من بقية اللَّه الخ».

و در صحيفه بين الحرمين است قوله: «أن اسمعوا حكم بقية اللَّه الخ» و در صحيفه مخزونه است قوله: «ولقد اخرجها بقية اللَّه صاحب الزمان عليه السلام اى بابه الذكر». (1)

و در صفحه (70) كتاب مذكور، «فاضل مازندرانى»، پس از ذكر اقوال مختلفه باب در آثار اوليه، جزماً نتيجه مى گيرد كه: «مراد از بقية اللَّه در آثار اوليه نقطة البيان همان مقام امامت و مهدويت موعوده منتظره سريه بود كه در ايام بابيت او را موافقت و تأييد مى نمود».

از اين روى فاضل مازندرانى، مبلّغ مشهور بهائيان، بر خلاف عباس افندى، كه با چنان تعبيرات وارونه، سعى در رفع تناقض دعوت و انكار بابيت كرده، «تقيه» را كليد چنين بن بستى در عقايد على محمد شيرازى در نظر آورده و با تأييد و قبول اينكه آثار اوليه باب تماماً در مورد دعوى بابيت از جانب حضرت محمد بن الحسن عسكرى است، پس از ذكر متن «ابلاغيه الف» مى نويسد: «در اين ابلاغيه كه در سال دوم اظهار امر و بحبوحه تقيه و ايام اكتفا به اظهار مقام علم، محض فرو نشاندن مقاومت و معاندت ملاها صادر فرمودند». (2)

چنين تعبيرى از اظهار و انكار بابيت، نه تنها خلاف نظريه عباس افندى است، بلكه تمسك به تقيه را در غير محل آن و بر خلاف نصوص كتاب «ايقان» حسينعلى ميرزا مبنى بر «استقامت در امر» به كار برده است.


1- «اسرار الاثار»، ج 2، ص 168.
2- همان، ص 182.

ص: 181

حسينعلى ميرزا در اثبات حقانيت دعاوى على محمد شيرازى، به دليل استقامت اشاره كرده و مى نويسد: «و دليل و برهان ديگر كه چون شمس بين دلائل مشرق است استقامت آن جمال ازلى است بر امر الهى كه با اينكه در سن شباب بودند و امرى كه مخالف كل اهل ارض از وضيع و شريف و غنى و فقير و عزيز و ذليل و سلطان و رعيت بود با وجود اين، قيام بر آن امر فرمود چنانچه كل استماع نمودند و از هيچكس و هيچ نفس خوف ننمودند و اعتنا نفرمودند ...» (1)

و در خصوص «تقيه»، به اجمال به ذكر اين بيان على محمد شيرازى، اكتفا مى كنيم كه: «واحذر من التقية و راقب فى التقية الاترى لنفسك خوفاً ولو كنت فى تلك الارض ...» (2)

بهر حال آنچه كه مسلم است، دعوى بابيت على محمد شيرازى، و سپس انكار دعوى است. با اين همه وى در برخورد با جامعه مسلمانان، به انكار بابيت و هر نوع ادعائى و جهت حفظ مريدان خود به ترويج دعوى بابيت مبادرت ورزيد. (3) و از اين جهت، آثار و شيوه هاى رفتارى او، باب هر نوع سوء ظنى را در تحليل نهائى شخصيت و آثار وى گشود.

با چنين زمينه اى و در حالى كه زير نظر حاكم فارس مورد مراقبت قرار داشت بنا به تأييد «آواره» در كتاب: «كواكب الدريه» و عباس افندى در كتاب مقاله شخصى سياح، به درخواست سيد يحيى دارابى تفسير بر سوره كوثر نگاشت، كه چنانچه متذكر شديم از يك سوى به اثبات امامت و حيات و غيبت و طول عمر حضرت حجة بن الحسن عسكرى عليه السلام پرداخته و از سوى ديگر به نيابت و بابيت غير منصوصه خود، قلم فرسائى ها نموده است. تا اينكه بنا به تصريح آواره به نقل از نامه اى كه على محمد شيرازى به ميرزا آقاسى نگاشته است: «در نيمه دوم سال 1262 ه ق ترسان و گريزان عازم اصفهان گرديد و بين راه نامه اى به معتمد الدوله منوچهر خان گرجى (4) حاكم اصفهان نگاشت و از او


1- «ايقان»، ص 179، مسئله استقامت را در قسمت 5/ ب از فصل پنجم به تفصيل مورد بررسى قرار داده ايم.
2- «اسرار الاثار» ج 3، ص 169
3- «كواكب الدريه»، ج 1، ص 52
4- همان، ج 1، ص 104

ص: 182

خواست تا برايش منزلى مهيا كند». (1)

ولى به گفته مرحوم ميرزا قليخان هدايت در كتاب: «روضة الصفا» و مرحوم اعتضاد السلطنه در كتاب فتنه باب: «معتمد الدوله منوچهر خان گرجى كه در آن وقت حكومت اصفهان داشت، گمان كرد كه شايد ميرزا على محمد يكى از بزرگان دين باشد ... خواست او را ببيند. چند نفر سوار فرستاد كه اگر توانند او را از بند رها كنند و پنهانى به اصفهان رسانند. وقتى سوارهاى معتمد الدوله به فارس رسيدند كه در آن بلاد ناخوشى و با، شدت داشت و مردم آشفته خاطر بودند بى زحمت باب را برداشتند و به اصفهان آوردند». (2)

معتمد الدوله به گفته ميرزا جانى كاشانى در كتاب: «نقطة الكاف»: «به مقتضاى حكمت به امام جمعه اصفهان پيغام نمود، كه مدعى باب امام عليه السلام تشريف آورده، آدم بفرست به خدمت ايشان و وعده بخواهيد تا به منزل شما تشريف فرما شوند. سركار امام نيز چنان نمود». (3)

معتمد الدوله به تأييد شوقى افندى در كتاب: «قرن بديع» ارمنى نژاد و نامسلمان بود (4) و به گفته عباس افندى از على محمد شيرازى سؤال از نبوت خاصه نمود (5) و على محمد «جوابى در اثبات نبوت خاصه در همان مجلس مرقوم شد» كه به تصريح شوقى افندى پس از نگارش آن تحت تأثير واقع شده به ديانت اسلام گرويده. (6) و به روايت نبيل زرندى: به صداى بلند اعتراف نمود كه تا آن زمان به دين اسلام ايمان قلبى نداشته است». (7)


1- شرح حال معتمد الدوله، منوچهر خان گرجى ... مراجعه شود به كتاب: دوم، فصل دوم.
2- فتنه باب، ص 17
3- نقطة الكاف، ص 116
4- ج 1، ص 110
5- كتاب مقاله شخصى سياح، ص 14
6- قرن بديع، ج 1، ص 10
7- تلخيص تاريخ نبيل زرندى، ص 193

ص: 183

عباس افندى مى نويسد: «معتمد امر فرمود كه جميع علماء جمع شوند و در يك محضر با او مناظره نمايند و سؤال و جواب عيناً بدون تحريف به وساطت كاتب مخصوص خويش ثبت شود تا به طهران ارسال شود و آن چه امر و اراده پادشاهى بر آن قرار گيرد مجرى شود». (1)

ولى مؤلفان بابى و بهائى چنين وانمود كرده اند كه: «علما اين قضيه را وهن شريعت شمرده نپذيرفتند ...». (2) و به گفته آواره: «عدم پذيرفتن علماء بدين خاطر بود كه: در صورت غلبه جامعه ديانت را از مجاب ساختن جوانى عامى فخرى نيست و در صورت مجاب شدن وهنى بزرگ روى خواهد داد. (3)»

با اين همه در مجلس معتمد الدوله، امام جمعه و آقا محمد مهدى فرزند مرحوم حاجى ابراهيم كلباسى و ميرزا حسن فرزند مرحوم ملا على نورى شركت كردند.

معتمد الدوله مى خواست با تشكيل مجلسى و با شركت اكثر علماى متشخص اصفهان، گفتگوئى را ميان على محمد شيرازى و علماى اعلام به راه اندازد و از اين طريق موقعيت على محمد شيرازى را به نحوى تثبيت و در صورت امكان فضل و كمال على محمد را به مهر علماى اصفهان ممهور ساخته و به تصريح عباس افندى: «به طهران ارسال شود.» ولى با عدم شركت جماعت علما اين كار ميسر نشد و فتنه اى را كه مى رفت به دست على محمد شيرازى و قدرت سياسى و نظامى معتمد الدوله كه مسلم حسن نظر خاص وى به على محمد شيرازى و ظن نظر او به اسلام و علماى اصفهان معلوم همگان شده بود و به گفته مرحوم اعتضاد السلطنه «معتمد الدوله با او متحد بود، تخريب حال او نمى نمود.» (4) برپا نگرديد و به اين ديد اگر جمله عباس افندى را از نظر بگذرانيم البته بيان صحيحى خواهد بود كه: «علما اين قضيه را وهن شريعت شمرده نپذيرفتند.» (5)

با وجود اين شركت سه مجتهد و حكيم مذكور، حداقل مجالى بود براى دستيابى به


1- مقاله شخصى سياح، ص 14
2- همان، ص 14
3- كواكب الدريه، ج 1، ص 73
4- فتنه باب، ص 20
5- مقاله شخصى سياح، ص 14

ص: 184

موقعيتى كم. ولى سرآغاز دستيابى به موقعيت هاى بيشتر.

ميرزا جانى كاشانى مى نويسد: «آقا محمد مهدى بن مرحوم حاجى كلباسى و ميرزا حسن بن مرحوم ملا على نورى حضور داشتند. هر يك مسئله اى سؤال نمودند در علم توحيد و حكمت ... جواب شافى و كافى دادند. (1) در حالى كه عباس افندى تصريح نمى كند كه على محمد شيرازى در برابر پاسخ هاى دو حكيم مذكور، جواب شافى و كافى داده اند. آنچه كه ايشان در كتاب مقاله شخصى سياح آورده اند اين است كه: «مجلس به سؤال بعضى مسائل از فن اصول و توضيح و تشريح اقوال ملاصدرا منتهى شد و چون نتيجه اى از اين مجلس به جهة حاكم حاصل نشد ... (2)» بر اين اساس اگر جواب سؤالات كافى و شافى بود، مجلس بى نتيجه نمى ماند.

اتفاقاً آواره تصريح كرده است كه مناظره آقا محمد مهدى كلباسى و آقا ميرزا حسن نورى من غير رسم بود. (3) و آنچه كه در اين مذاكره من غير رسم مطرح شده است به نقل از «اعتضاد السلطنه» وقايع نگار ايام ناصرى، چنين بوده است:

«باب به مجلس در آمده اول مرتبه آقا محمد مهدى آغاز سخن كرد و باب را گفت كه؛ آن مردم كه طريق شريعت سپرند، بيرون از دو فرقه نباشند، يا مسائل شرعيه خويش را از اخبار و احاديث استخراج و استنباط فرمايند و اگر نه، مقلد مجتهدى باشند.»

باب در جواب گفت: «كه من تقليد كسى نكرده ام و نيز هر كس باظنّ خويش عمل كند حرام دانم.»

«آقا محمد مهدى گفت: امروز باب علم مسدود است و حجت خداى غائب باشد.

بى آنكه امام وقت حاضر شود و مسائل حقه را از زبان وى بشنوى چگونه به مطلبى به گروى و به راستى عمل نمائى؟ با من بگوى اين علم از كجا اندوختى و اين يقين از كه آموختى؟»

«باب در جواب گفت: «تو متعلم و كودك ابجد خوانى. مرا مقام ذكر و فؤاد است.


1- نقطة الكاف، ص 117
2- مقاله شخصى سياح، ص 15
3- كواكب الدريه، ج 1، ص 73

ص: 185

ترا نرسد كه با من محاجه نمائى.»

«چون مناقشه ايشان به اين جا رسيد، آقا محمد مهدى خاموش شد و ميرزا حسن كه در فنون حكمت خاصه در مؤلفات ملا صدرا مسلط بود به سخن درآمده به وى گفت:

«بدين سخن كه گفتى تأمل كن. ما در اصطلاح خويش از براى ذكر و فؤاد مقامى نهاده ايم كه هر كس بدانجا رسد به تمام اشياء همراه باشد و هيچ شيئى از وى غائب نماند و هيچ نباشد كه نداند. آيا تو نيز مقام ذكر و فؤاد را چنين شناخته اى و احاطت وجود شما بر اشياء چنين است؟ ميرزا على محمد بى لغزش خاطر و لكنت زبان گفت: چنين است، مى خواهى بپرس.»

«ميرزا حسن گفت: از معجزات انبيا و ائمه هدى يكى طى الارض است. بگوى تا بدانيم كه زمين چگونه در نوردد. مثلًا حضرت جواد عليه السلام قدم از مدينه برداشت و در طوس گذاشت. مسافتى كه از طوس تا مدينه بود به كجا شد؟ آيا زمين ميان اين دو شهر فرو رفت يا مدينه به طوس متصل گرديد؟ چون امام عليه السلام به طوس رفت ديگر باره زمين بر آمد و اين نتواند بود. چه بسيار شهرها از مدينه تا طوس باشد، پس همه بايد خسف شود و جانداران همه تباه شوند و اگر گوئى زمينها با هم متراكم شدند و تداخل كردند اين نيز ممكن نخواهد شد. چه بسيار شهرها بايد محو شود و مدينه به طوس منتقل شود و حال آنكه هيچ قطعه اى از زمين دگرگون نشده و از جاى خود جنبش نكرد

و اگر گوئى: امام طيران نموده و از مدينه تا طوس با جسم بشرى رفت. اين نيز با براهين محكم راست نيايد و همچنان بگوى كه چگونه امير المؤمنين على عليه السلام در يك شب و يك حين در چهل خانه مهمان شد؟ اگر گوئى على نبود و صورتى نمود نپذيرم. زيرا كه خداى و رسول دروغ نگويند. على عليه السلام شعبده نكند. و اگر به راستى او بود چگونه بود؟ و همچنان در خبر است كه آسمانها در زمان سلطان جابر به سرعت ساير باشد و در روزگار ائمه هدى بطى ء سير دارد. اول آنكه از براى آسمان دو سير چگونه تواند بود؟ ديگر آنكه سلاطين بنى اميه و بنى عباس با ائمه معاصر بودند. پس بايد آسمان را بطى ء سير و سرعت سير در يك زمان باشد. اين سر را نيز مكشوف دار.

باب در جواب گفت: اگر خواهى اين مشكلات را شفاهاً بگويم و اگر نه بنويسم.

ص: 186

ميرزا حسن گفت: مختار هستيد. باب قلم و كاغذ برداشت به نوشتن مشغول شد. در آن هنگام شام حاضر كردند. او سطرى چند بنگاشت، ميرزا حسن برداشته و نگاه كرد و گفت: گويا خطبه اى عنوان كرده اى و حمدى و وردى آورده اى و مناجات به درگاه قاضى الحاجات نموده اى و به مطلب، خود را هيچ آشنا نكرده اى. سخن در اينجا ناتمام مانده هر يك از دايره جمع به جايى رفتند.» (1)

انجام چنين مذاكره و مهمانى را هم از زبان عباس افندى خوانديم و دانستيم كه:

«نتيجه اى از اين مجلس به جهة حاكم حاصل نشد. حكم شديد و فتواى قوى علماى اعلام را مجرى نگشت». (2)

علماى اصفهان، از حمايت روزافزون معتمدالدوله و اعمال ونيات وى كه مى خواست به وسيله على محمد شيرازى يك سرى اقدامات ضد شيعى و ضد علماى اصفهان به راه اندازد. و در اين راه على محمد شيرازى از هر نوع همكارى دريغ نداشت، نامه اى به حاجى ميرزا آقاسى صدراعظم وقت نگاشته خواستار رفع توطئه اى شدند كه زير پوشش اسلام، گاهى بابيت، زمانى توبه و انكار دعوى بابيت در حال نضج گرفتن بود.

حاجى ميرزا آقاسى با توجه به كسب اطلاعات مربوط به مريدان على محمد شيرازى در ديگر مناطق و عقايدى كه از جانب آنان منتشر شده و بررسى آثار على محمد شيرازى در 11 محرم 1262 ه ق نامه اى در پاسخ اعتراض علماى اصفهان نگاشت و در آن چنين خاطر نشان ساخت:

«خدمت علماى اعلام و فضلاى ذوى العزّ و الإحترام مصدع مى شود كه در باب شخص شيرازى كه خود را باب و نايب امام ناميده نوشته بودند كه چون ضالّ مضلّ


1- فتنه باب، ص 18.
2- مقاله شخصى سياح، ص 15 در همين ايام ملا محمد هراتى كه از مريدان باب بود، رساله فروغ عدليه على محمد شيرازى را از عربى به فارسى ترجمه مى كرد و اين به اجازه على محمد شيرازى بود. ولى كار خود را به انجام نرسانيده خوف شديد بر او مستولى گشت و از على محمد شيرازى كناره گرفت، زيرا احساس كرد كه على محمد شيرازى كاملًا بر خلاف اسلام طى طريق مى كند. تلخيص تاريخ نبيل زرندى، ص 192.

ص: 187

است، بر حسب مقتضيات دين و دولت لازم است مورد سياست اعليحضرت قدر قدرت قضا شوكت شاهنشاه اسلام پناه روح العالمين فداه شود تا آينده را عبرتى باشد. آن ديوانه جاهل جاعل دعوى نيابت نكرده بلكه دعوت نبوت كرده زيرا كه از روى كمال نادانى و سخافت رأى، در مقابل با آنكه آيه شريفه: فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ دلالت دارد كه مقابله يك سوره اقصر محال است. كتابى از مزخرفات جمع كرده و قرآن ناميده و حال آنكه لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنسُ وَالْجِنُّ عَلَى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْآنِ لَايَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَلَوْ كَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً (1)

چه رسد به قرآن آن نادان كه بجاى كهيعص مثلًا كاف، ها، جيم، دال، نوشته و بدين نمط، مزخرفات و اباطيل ترتيب داده، بلى حقيقت احوال او را من بهتر مى دانم كه چون اكثر اين «طايفه شيخى» را مداومت به چرس و بنگ است، جميع گفته ها و كرده هاى او از روى نشأه حشيش است كه آن بد كيش به اين خيالات باطل افتاده و من فكرى كه براى سياست او كرده ام اين است كه او را به ماكو فرستم كه در قلعه ماكو حبس مؤبّد باشد. اما كسانى كه به او گرويده اند و متابعت كرده اند مقصرند، شما چند نفر از تابعين او را پيدا كرده به من نشان بدهيد تا آنها مورد تنبيه و سياست شوند. باقى ايام فضل و افاضت مستدام باد.» (2)

معتمد الدوله، على محمد شيرازى را: «با جمعى سواران خاص خويش از اصفهان به خارج فرستاد و چون به مورچه خوار رسيدند به پنهان امر رجوع به اصفهان فرمود و در خلوت سرپوشيده خويش مأمن و مأوى داد و جز خواص تابعان و معتمدان معتمد نفسى از باب مطلع نبودند.» (3)

پس از چند ماه، معتمد الدوله درگذشت و گرگين خان برادرزاده وى حاكم اصفهان شد و جريان عدم اجراى دستور مركز بوسيله معتمد الدوله را به اطلاع ميرزا آقاسى رسانده حاضر نشد على محمد شيرازى را در اصفهان نگه دارد.


1- اسراء: 88.
2- اين نامه از كتاب «امير كبير و ايران» آورده شده و از تاريخ آن پيداست كه پيش از مرگ معتمد الدوله كه در ربيع الاولى آن سال درگذشت بوده. مى توان پنداشت كه نامه رسيده ولى معتمد الدوله از فرستادن باب خوددارى كرده تا پس از مرگ او برادرزاده اش فرستاد. بهائيگرى، نوشته احمد كسروى.
3- مقاله شخصى سياح، ص 16.

ص: 188

از اين رو گرگين خان على محمد شيرازى را به دست مأمورين دولتى داد و باب در معيت سربازان شاهسون به رياست بابابيك بيات ماكوئى از راه كاشان به طرف تهران گسيل شد. در كاشان حاجى ميرزا جانى مؤلف كتاب معروف «نقطة الكاف» (به زعم ادوارد براون!) با دادن صد تومان رشوه باب را شب به خانه مهمان كرد. فردا صبح دوباره به راه افتادند تا نزديك قصبه كُلَين آمدند. از آنجا سيد اجازه ورود به طهران خواست ولى محمد شاه به دستور حاجى اجازه نداد و به باب نامه اى نوشت كه مختصراً اين است:

«چون موكب همايون در جناح حركت از طهران است و ملاقات بطور شايسته ممكن نه، شما به ماكو رفته چندى در آنجا توقف و استراحت كنيد و به دعاگوئى دولت قاهره مشغول شويد و مقرر داشتيم كه در هر حال مراعات و توقير نمايند و چون از سفر برگرديم شما را مخصوص خواهيم خواست.»

محمد بيك چا پارچى كه مأمور بردن باب به ماكو بود دستور داشت كه او را از خارج شهرها به ماكو برساند. او هم به همين جهت نگذاشت كه باب از داخل قزوين و زنجان عبور كند. بالاخره باب را به ماكو رساند و در همين ماكو يا به قول سيد باب «ارض باسط» است كه بيان فارسى و عربى نوشته شده. از شعبان 1263 تا جمادى الاولى 1264 باب درماكو بود. ولى چون مريدان او كتباً يا شخصاً با او مراوده داشتند، وى را به قلعه «چهريق» كه باب آن را به تطبيق عددى ابجدى «جبل شديد» ناميده بردند. از اين تاريخ تا هنگام قتل شعبان 1266 وى در چهريق محبوس بود. (مگر حين محاكمه در تبريز) و تنها كسى كه هميشه با او بود آقا سيد حسين يزدى كاتب بود. (1)

فصل سوم: قائميت زمينه من يظهره اللّهى

الف) شناخت قائم


1- فتنه باب، ص 238، توضيحات آقاى عبدالحسين نوائى.

ص:189

در جوامع حديث شيعه و معارف منقول و معقول تشيع، عقيده به ختم امامت، با يازدهمين فرزند على بن ابى طالب عليه السلام يكى از اصول مسلم و از ضروريات ايمان به امامت اصل پنجم از اصول ديانت است.

ثقة الاسلام كلينى در كتاب: «الاصول من الكافى» شيخ صدوق در كتاب: «إكمال الدين، علل الشرايع، معانى الأخبار، خصال، أمالى، عيون اخبار الرضا»، شيخ ابوجعفر محمد بن الحسن طوسى، در كتابهاى: «الغيبة، مختصر مصباح و مصباح المتهّجد، أمالى»، سيد بن طاووس، در كتابهاى: «اقبال، طرائف، فرج المهموم في معرفة الحلال و الحرام من النجوم، ربيع الألباب، مصباح الزائر، كشف اليقين»، شيخ طبرسى در كتابهاى:

«احتجاج، مجمع البيان، اعلام الورى»، محمد بن ابراهيم نعمانى در كتاب: «الغيبة»، شيخ مفيد در كتاب: «اختصاص» و «الإرشاد»، بهاء الدين اربلى موصلى در كتاب: «كشف الغمة». شهيد اول در كتاب: «دروس»، شلمغانى در كتاب: «الغيبة» ابن قولويه در كتاب:

«كامل الزيارة»، محمد بن حسن صفار در كتاب: «بصائر الدرجات» قطب الدين راوندى در كتاب: «خرايج» سيد على بن عبدالحميد در كتاب: «الأنوار المضيئة» از طريق ذكر احاديث و شرح و بررسى آنها صريح و روشن، آشكار مى سازند كه در عقيده مذهب شيعه اماميه، امام دوازدهم: نامش: محمد عليه السلام، كنيه اش: ابوالقاسم و مادرش: نرجس

ص: 190

خاتون، پدرش امام حسن عسكرى (8 ربيع الثانى 232- 8 ربيع الاول 260 ه ق) متولد (15 شعبان سال 255 ه ق) نوه امام هادى (15 ذى حجه 212- 3 رجب 254 ه ق) سومين فرزند امام محمد تقى الجواد (10 رجب 195- آخر ذى القعده 220 ه ق) چهارمين فرزند امام على بن موسى الرضا (11 ذى القعده 148- آخر صفر 203 ه ق) پنجمين فرزند امام موسى الكاظم (7 صفر 128- 25 رجب 183 ه ق) ششمين فرزند امام جعفر صادق (17 ربيع الاول 83- 25 شوال 148 ه ق) هفتمين فرزند امام محمد باقر (1 رجب 57- 7 ذيحجه 114 ه. ق) هشتمين فرزند امام على بن حسين زين العابدين (5 شعبان 38- 12 محرم 95 ه. ق) نهمين فرزند امام حسين (3 شعبان 104 محرم 61 ه ق) يازدهمين فرزند على بن ابى طالب صلى الله عليه و آله (13 رجب، 30 سال بعد از عام الفيل- 21 رمضان 40 ه ق) كه تا سال 331 ه ق در غيبت صغرى بسر مى برده و در اين ايام توسط عثمان بن سعيد عمروى ابو جعفر محمد بن عثمان- ابوالقاسم حسين بن روح نوبختى- ابوالحسن على بن محمد سمرى. نواب منصوص و خاص وى با شيعيان در ارتباط بوده تا اينكه غيبت كبرى وى از سال 331 ه ق آغاز گرديد و او همچنان پس از غيبت كبرى زنده و شيعيان در انتظار ظهور وى بوده تا مجرى عدل الهى در زمين گردد.

اين است شناخت و معرفت شخصى «قائم آل محمد عليه السلام: «مهدى»، «مهدى موعود»، «صاحب الزمان»، «صاحب الامر»، «خلف الصالح»، «حجت»، «حجة اللَّه»، «امام غائب»، «امام منتظر»، «امام اثنى عشر»، «حضرت حجة بن الحسن العسكرى عليه السلام»، در معارف معقول و منقول تشيع و لا غير. (1)

چنين شناختى از امام دوازدهم، كه مسلم روايات و مراجع اصلى عقيده شيعى است در مواضع متعدد در مورد تأييد و تصديق على محمد شيرازى و بعدها ديگر مدعيان ازليت و بهائيت قرار گرفته است.

مداركى كه چنين اعترافى را بيان مى دارد ذيلًا به استحضار مى رساند:


1- بنا به تحقيق آية اللَّه لطف اللَّه صافى گلپايگانى در كتاب: منتخب الأثر، در خصوص معرفى امام دوازدهم شيعه به گونه مذكور حدوداً 1582 حديث صحيح، در جوامع حديث شيعه موجود است.

ص: 191

1- على محمد شيرازى در كتاب: صحيفه عدليه (1) مى نويسد: «ثالث معرفت ابواب است و در اين مقام فرض است بر مكلف، اقرار به وصايت اميرالمؤمنين عليه السلام نمايد ...

رابع معرفت امامت است و در اين مقام بر كل موجودات فرض است معرفت دوازده نفس مقدس كه قائم مقام ولايت مطلقه بوده باشند .. الحسن بن على و الحسين بن على و على بن الحسين و محمد بن على و جعفر بن محمد و موسى بن جعفر و على بن موسى و محمد بن على و على بن محمد و الحسن بن على و الحجة القائم محمد بن الحسن صاحب الزمان و الفاطمة الصديقة صلوات اللَّه عليهم اجمعين. و اين شموس عظمت و نجوم عزت در هر شأن قائم مقام رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بوده اند.»

در صفحه 38 كتاب مذكور، تصريح مجدد مى كند كه: «دعائى كه در باب خامس ذكر مى شود، جامع جميع مراتب اعتقاد است كه عبد بعد از قرائت آن عمل به اصول دين خود نموده كافى است اين دعا كل را در مقام اعتقاد.»

در باب خامس، على محمد شيرازى متن دعاى مذكور را كه به گفته ايشان جامع جميع مراتب اعتقاد است چنين مى نگارد:

«وأشهد الأوصياء محمد صلى الله عليه و آله بعده علىّ ثمّ بعد العلىّ الحسن ثم بعد الحسن الحسين ثم بعدالحسين على ثم بعد علىّ محمد ثم بعد محمد جعفر ثم بعد جعفر موسى ثم بعد موسى على ثم بعد على محمد ثم بعد محمد على ثم بعد على الحسن ثم بعد الحسن صاحب العصر حجتك وبقيّتك ... وأشهد أن قائمهم صلواتك عليه حجّتك امامي الحق.»

2- در كتاب: «تفسير سوره يوسف» (2) و نقل آن در كتاب «رحيق مختوم» (3) تأليف اشراق خاورى، على محمد شيرازى صريحاً ادعا كرده است كه تفسير مذكور را از ناحيه حضرت قائم عليه السلام آورده است!:


1- صص 26- 27.
2- تفسير سوره يوسف- احسن القصص، على محمد شيرازى.
3- در تشريح: لون قرن، ج 1، ص 22.

ص: 192

«اللَّه قد قدر أن يخرج ذلك الكتاب في تفسير أحسن القصص من عند محمد بن حسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب على عبده ليكون حجة اللَّه من عند الذكر على العالمين بليغاً».

3- در كتاب: «دلائل سبعه» على محمد شيرازى دعاى افتتاح را از حضرت قائم عليه السلام با سر آغازى چنين نقل مى كند: و از آن جمله است كلام خود آن حضرت در دعاى شبهاى ماه مبارك رمضان:

«الّلهُمَ اجْعله الدّاعِىَ إلى كِتابِكَ وَالقائِمَ بِدِيِنِكَ».

4- در كتاب تفسير سوره بقره على محمد شيرازى به نقل از كتاب اسرار الآثار (1) فاضل مازندرانى چنين تصريح مى كند:

«ولقد قال الحسن أبوالحجة فى تفسيره لهذه الاية ...»

وايضاً در تفسير مذكور، ذيل آيه وَللَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ (2)

مى نويسد:

«والمغرب القائم محمد بن الحسن صاحب العصر» و ذيل آيه: أُوْلَئِكَ عَلَى هُدىً مِنْ رَبِّهِمْ مى نگارد: «والايمان بما انزل اللَّه فى ولاية على و الحسن و الحسين ... و على و الحسن و محمد الغائب المنتظر».

5- در كتاب: «تفسير سوره كوثر» (3) كه آن را به درخواست «يحيى دارابى» نوشته است، على محمد شيرازى مى نويسد:

«فلاشكّ فى وجود امام القائم الغالب المستور ... و أنّ المنكرين من المسلمين ساقطون أقوالهم عن درجة الإعتبار، وأمّا المسلمون الموصول من فرقة الإثنى عشرية فقد ثبت عندهم يوم ولادته.»

و در مطلع 14 از قسمت دوم، تفسير مذكور حديثى را از حضرت قائم چنين نقل


1- ج 2، ص 11.
2- بقره: 115.
3- ص 56.

ص: 193

مى كند: فى ذكر ما قال بقية اللَّه عليه السلام لعلى بن ابراهيم: «أنا المهدى، أنا قائم الزّمان، أنا الذى أملأها عدلا كما ملأت ظلماً وجوراً.»

و سپس اذعان مى دارد كه: «واعرف أنّه خَلَفٌ صالح كُنّى بأبى القائم وأنّه القائم بأمراللَّه ... ولا احبّ أن أذكر اسمه إلّابما قال الإمام عليه السلام: م ح م د ...»

در مطلع چهارم از قسمت دوم تفسير مذكور، على محمد شيرازى حديثى را از امام حسن بن على عليه السلام مورد تأييد قرار مى دهد كه آن حضرت به اعتراض مردم نسبت به انجام قرارداد صلح با معاويه فرمود:

«أما علمتم أنّه مامنّا أحدٌ إلّا و يقع في عنقه بيعة لطاغيةِ زمانه إلّاالقائم، الّذي يصلّي روح اللَّه عيسى بن مريم عليه السلام خلفه، فإنّ اللَّه عزّوجلّ يُخفي ولادته، و يغيب شخصه، لئلّايكون لأحدٍ في عنقه بيعة إذا خرج. ذلك التاسع من ولد أخي الحسين بن سيدة الإماء، يطيل اللَّه عمره في غيبته، ثم يظهره بقدرته في صورة شابّ دون أربعين سنة، ذلك ليعلم أنّ اللَّه على كلّ شي ء قدير». (1)

6- در كتاب: «قسمتى از الواح» (2)، دستخطى از على محمد شيرازى عيناً: گراور شده است كه مبين نگارش آن در آخرين روزهاى سال 1264 ه ق مى باشد. در اين نوشته على محمد شيرازى تصريح مى كند:

«وأنّ محمداً عبدك ورسولك قد أرسلته الى العالمين بشيراً، وأشهد أنّ علياً و فاطمة و الحسن و الحسين و علياً و محمداً و جعفراً و موسى و علياً و الحسن و محمداً صلوات اللَّه عليهم اوليائك فى كلّ شأن».

7- جابربن عبداللَّه انصارى، در ذكر حديث لوح كه آن را ثقة الاسلام كلينى در كتاب كافى و شيخ طوسى در كتاب: الغيبة و شيخ صدوق در كتاب: كمال الدين از حضرت امام جعفرصادق عليه السلام به روايت ابى بصير ثبت كرده اند و شيخ احمد احسائى در كتاب: شرح الزياره (3)


1- «كمال الدين»، ص 316، منتخب الأثر ص 206
2- ص 15
3- ص 57، با تفاوتهايى با كافى، الغيبه و كمال الدين.

ص: 194

ضمن شرح اوصياء پيامبر خدا، و اينكه ائمه دين دوازده نفرند، مورد تأييد و صحت آن را مورد تصديق قرار داده است. يكى از موارد مسلم شناخت قائم عليه السلام از نظر منابع معتبر عقايد اماميه اثنى عشرى مى باشد.

متن حديث:

«عن أبي بصير، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال: قال أبي لجابر بن عبداللَّه الأنصاري:

أن لي إليك حاجة فمتى يخفّ عليك أن أخلوبك فأسئلك عنها؟ فقال له جابر: أيّ الأوقات أجبته. فخلّى به في بعض الأيّام فقال له: يا جابر أخبرني عن اللّوح الذي رأيته في يد أمّي فاطمة بنت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و ما أخبرتْك به أمّي أنّه في ذلك اللّوح مكتوب، فقال جابر: أشهد باللَّه أنّي دخلت على أمّك فاطمة في حياة رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فهنّئتها بولادة الحسين عليه السلام فرأيت في يدها لوحاً أخضرّ، فظننت أنّه من زمرّد، و رأيت فيه كتاباً أبيض شبه لون الشمس فقلت لها: بأبي أنت و أمّي يا بنت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: ما هذا اللوح؟ فقالت: هذا لوح هداه اللَّه إلى رسوله، فيه اسم أبي و اسم بعلي و اسم ابْنَيَّ و اسم الأوصياء من ولدي، و أعطانيه أبي لبشّرني بذلك، قال جابر: فسئلتها أن تدفعه إليّ لأنظر مافيه، فدفعتْه إليّ، فسررت به سروراً عظيماً؛ فقلت: يا سيّدة النّساء هل تأذني أن أكتب نسخته؟ فقالت: افعل، فأخذته و نسخته عندى، فقال أبي عليه السلام: يا جابر، فهل لك أن تعرضه علىّ؟ فقال: نعم، فمشى أبي إلى منزل جابر، فأخرج صحيفة من رقّ، فقال: يا جابر أنظر في كتابك لأاقرئه عليك، فنظر جابر في نسخته فقرأه أبي فما خالف حرف حرفاً، فقال جابر: فأشهد باللَّه أنّي هكذا رأيته في اللوح مكتوبا».

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

«هذا كتاب من اللَّه العزيز الحكيم لمحمد نبيّه و نوره و سفيره و حجابه و دليله، نزل به الروح الأمين من عند ربّ العالمين: يا محمد عظّم أسمائى،

ص: 195

واشْكر نعمائي و لاتجحد آلائى، إنّي أنا اللَّه لا إله إلّا أنا قاصم الجبّارين، و مديل المظلومين و ديّان يوم الدين، إنّي أنا اللَّه لااله إلّا أنا فمن رجا غيري فضل أو خاف غير عدلي عذّبته عذاباً لا أعذّبه أحداً من العالمين، فإيّاي فاعبد، وعليّ فتوكّل، إنّي لم أبعث نبيّاً فأكملت أيامه، وانقضت مدته، إلّا جعلت له وصيّاً، وإنّي فضّلتك على الأنبياء وفضّلت وصيّك عليّاً على الأوصياء وأكرمتك بشبليك وسبطيك الحسن و الحسين، فجعلت حسناً معدن علمي بعد انقضاء مدّة أبيه، وجعلت حسيناً خازن وحيي، وأكرمته بالشّهادة، وختمت له بالسّعادة، فهو أفضل من استشهد، و أرفع الشهداء درجته إليك جعلت كلمتي التامّة معه وحجّتي البالغة إليك عنده، بعترته أثيب وأعاقب. أوّلهم عليّ سيّد العابدين وزين أوليائي الماضين، وابنه شبه جدّه المحمود محمّد الباقر لعلمي، والمعدن لحكمتي، سيهلك المرتابون في جعفر، الرادّ عليه كالرّاد عليّ، حقّ القول منّي لأكرمنّ مثوى جعفر ولأسرّنّه فى أشياعه وأنصاره، انْتحبتْ بعد موسى فتنة عمياء حندس، لأنّ خيط فرضي لاينقطع وحجتي لا تخفي، وأنّ أوليائي يسقون بالكأس الأوفى من جحد منهم واحداً فقد جحد نعمتي، ومن غيّر الآية من كتابي فقد افترى عليّ، ويل للمفترين الجاحدين عند انقضاء موسى عبدي وحبيبي وخيرتي عليّ وليّي وناصري، و من أضع عليه أعباء النبوّة وامتحنه الإضلاع بها، تقتله عفريت مستكبر، يدفن في المدينة التي بناها العبد الصالح إلى جنب شرّ خلقي، حق القول منّى لأسرّنّه بمحمد ابنه وخليفته من بعده و وارث علمه، فهو معدن علمي و موضع سرّي وحجتي على خلقي، لايؤمن عبد به إلّاجعلت الجنة مثواه، وشفّعته فى سبعين من أهل بيته، كلّهم قد استوجبوا النّار، وأختم بالسّعادة لابنه عليّ وليّي وناصري والشاهد في خلقي وأميني على وحيي أخرج منه الداعي إلى سبيلي والخازن لعلمي،

ص: 196

الحسن، وأكمل ذلك بابنه محمد رحمة للعالمين، عليه بهاء موسى وكمال عيسى وصبر أيّوب، فتذل أوليائي في زمانه، و تتهادى رؤسهم كما تتهادى رؤس الترك والديلم فيقتلون ويحرّقون ويكونون خائفين ومرعوبين وجلين، وتصبغ الأرض من دمائهم، ويفشو الويل والرّنة في نسائهم، أولئك أوليائي حقّاً، بهم أدفع كلّ فتنة عمياء حندس، وبهم أكشف الزّلازل، وأدفع الآصار والأغلال، أولئك عليهم صلوات من ربّهم ورحمة وأولئك هم المهتدون».

«از ابى بصير، از حضرت صادق عليه السلام روايت شده است كه: پدرم امام محمد باقر عليه السلام به جابربن عبداللَّه انصارى فرمود: مرا به تو حاجتى است، هر وقت بر تو سنگين نباشد با تو خلوت كنم، و از تو بپرسم، جابر گفت: هر وقت ميل دارى، پس روزى با جابر خلوت كرد، و فرمود: مرا خبر ده از لوحى كه در دست مادرم فاطمه عليها السلام ديدى، و آنچه او به تو خبر داد، كه در آن لوح نوشته، پس جابر گفت:

خدا را گواه مى گيرم كه من داخل شدم به خانه فاطمه، زمانى كه پيغمبر زنده بود، پس او را براى تولد حسين عليه السلام شاد باش گفتم، پس در دستش لوح سبزى ديدم كه گمان كردم از زمرد است و در آن نوشته سفيد رنگى ديدم مانند رنگ آفتاب، گفتم: پدر و مادرم به قربانت اى دختر پيغمبر، اين لوح چيست؟ گفت: اين لوح را خدا به پيغمبرش هديه فرستاده، كه در آن نام پدرم و شوهرم و دو فرزندم و اوصيائى كه از اولاد من هستند مى باشد، پس به من عطا فرمود پدرم كه مرا به آن مژده دهد، پس از او خواستم كه به من دهد كه در آن نگاه كنم، پس به من داد و از اين مرحمت فراوان خرسند شدم، پس عرض كردم: آيا اجازه مى دهى كه نسخه اى از آن بنويسم؟ فرمود: بنويس، پس گرفتم نسخه آن را و اكنون نزد من است. پدرم فرمود: اى جابر آيا مى شود به من نشان دهى؟ عرض كرد: آرى، پس پدرم با او به منزلش رفت. جابر صحيفه اى از پوست بيرون آورد. پدرم فرمود: تو نگاه كن تا من بخوانم، در نسخه خودش نگاه مى كرد، پدرم از بر مى خواند، يك حرف كم و زياد نبود، جابر گفت: خدا گواه است همين طور در لوح نوشته ديدم».

ص: 197

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

«اين كتابى است از خداى عزيز حكيم، براى محمد پيغمبر خدا و نور و سفير و حجاب و دليل او، فرود آورد آن را روح الامين از نزد پروردگار عالميان اى محمد، بزرگ بدان نامهايم را، و سپاس گو نعمت هايم را، و انكار نكن بخشش هايم را، من خدائيم كه جز من خدائى نيست، هر كس كه اميد به غير فضل من داشته باشد، يا از غير عدل من بترسد، او را عذابى كنم كه هيچ كس را نكرده باشم، پس مرا پرستش كن و به من توكل دار، من نفرستادم پيغمبرى را مگر اينكه پس از كمال روزگار، و گذشتن مدتش، وصيى براى او قرار دادم و من ترا بر همه پيغمبران برترى دادم و على وصى ترا بر اولياى آنها، و تو را گرامى داشتم به دو فرزند زاده ات حسن و حسين، پس قرار دادم حسن را معدن علم خودم بعد از پدرش، و حسين را خزينه دار وحى خود گردانيدم و او را گرامى داشتم به شهادت و زندگيش را با سعادت به آخر رسانيدم، پس او افضل از همه شهدا و بلند مرتبه است. قرار دادم كلمه نامه خودم را با او، حجّت بالغه من به سوى تو نزد او است. به عترت او ثواب و عقاب به نيكوكار و بدكار دهم، اول از عترت او على سيد عابدين است و زينت اولياى گذشته من است و فرزند او شبيه جدش پيغمبر محمد شكافنده علم من است. و معدن حكمتم، هلاك شوند آنان كه درباره جعفر به شك افتند، آنكه او را رد كرد مرا رد كرده است. درست مى گويم كه جايگاه جعفر را گرامى خواهم داشت و او را خوشحال كنم در شيعه و يارانش، انتخاب مى كنم پس از او موسى را كه در زمان او فتنه عمياء تاريك است، زيرا رشته فرض من بريده نمى شود و حجتم پنهان نمى ماند و اولياى من از جام اوفى مى نوشند، هر كس يكى از آنها را انكار كند انكار نعمت من كرده و كسى كه تغيير دهد يك آيه از كتابم را بر من افترا زده واى به افترا زنندگان، پس از گذشتن موسى بنده و حبيب و برگزيده ام على است، كه ولىّ و ناصر من است و كسى است كه اعباء نبوت را بر او مى گذارم و به آن آزمايشش مى كنم، او را عفريت و گردنكشى مى كشد و در شهرى كه بنده شايسته اى ساخته است دفن مى شود، نزد بدترين خلق من، (مقصود هارون است كه حضرت رضا عليه السلام قبرش آنجا است) درست مى گويم كه او را خوشحال مى كنم به محمد فرزند و خليفه

ص: 198

بعد از او و وارث علمش، پس از او معدن علم و جايگاه سر من است و حجت است بر خلقم، آن كس كه به او ايمان آورد بهشت جايگاه اوست و در هفتاد تن از كسانش كه سزاوار آتشند شفاعتش را مى پذيرم و به سعادت ختم مى كنم براى فرزند او على، ولىّ و ناصر من است، و شاهد در خلقم و امين و حيم، و از او بيرون آرم، آن كس كه دعوت كننده به سوى من و خازن علم من است: حسن و كامل مى كنم آن را به فرزند او محمد كه رحمت است بر جهانيان: محمد فرزند حسن داراى نورانيت موسى و كمال عيسى و صبر ايوب است. دوستان من در زمان او ذليل مى شوند و سرهاشان را مانند سرهاى ترك و ديلم به هديه مى فرستند. كشته مى شوند و آنها را مى سوزانند، آنها ترسناك و خائفند، زمين از خونشان رنگين و ناله و واويلا در زنانشان آشكار مى شود.

آنهايند دوستان حقيقى من بواسطه آنها فتنه تاريك را دفع مى كنم و لرزشها را بر مى دارم و بارها و زنجيرهاى سنگين را دور مى كنم بر آنها است درود و رحمت پروردگارشان و آنها هدايت شدگانند».

على محمد شيرازى حقيقت و صحت حديث مذكور را در كتاب: «دلائل سبعه» (1) مورد تأييد قرار داده و تصريح مى كند كه: «و از آن جمله حديث لوح فاطمه است كه در كتب حديث مسطور است- إلى ان قال:- و أكمل ذلك بابنه «م ح م د» رحمة للعالمين عليه كمال موسى و بهاء عيسى و صبر أيّوب و بذل اوليائه فى زمانه ...» و در رساله اى كه على محمد شيرازى در انتقاد از حاج كريم خان كرمانى نوشته و فاضل مازندرانى عباراتى از آن را در كتاب «ظهور الحق» (2) مورد استناد قرار داده، چنين تأكيد مى كند: «و من اشاره مى نمايم به صحيفه اى كه شيخ احمد احسائى در شرح الزياره خود ذيل عبارت «اوصياء رسول اللَّه» نگاشته و آن معروف به حديث لوح فاطمه است و آن را جابربن عبداللَّه انصارى روايت كرده بدين صورت ... و أكمل ذلك بابنه محمد رحمة لعالمين عليه كمال موسى و بهاء عيسى و صبر ايوب فتذلّ أوليائي في زمانه ...».


1- ص 47.
2- ص 514، بخش سوم.

ص: 199

از سوى ديگر سرشناسان بابيه مانند «شيخ احمد روحى» و «ميرزا آقا خان كرمانى» در كتاب هشت بهشت (1) و ميرزا جانى كاشانى! در كتاب: نقطة الكاف (2) به اصالت حديث مذكور اعتراف كامل و جامع شده است.

از سوى ديگر ميرزا حسينعلى در كتاب ايقان (3) حديث لوح را چنين مورد تأييد قرار داده: «چنانچه در كافى در حديث جابردر لوح فاطمه در وصف قائم مى فرمايد: عليه كمال موسى و بهاء عيسى و صبر ايوب فيذلّ أوليائه فى زمانه و ...»

و تأكيد مجدد شوقى افندى در كتاب قرن بديع (4) مبنى بر اينكه: «مدلول حديث جابر كه در تفسير كافى راجع به علائم و اشارات ظهور قائم مذكور و مى فرمايد يذلّ أوليائه فى زمانه و ... و حضرت بهاء اللَّه صحت آن را در كتاب مستطاب ايقان تأييد فرموده اند» مى تواند مؤيد بهائيان بشمار آيد، تا آنجا كه ميرزا ابوالفضل گلپايگانى در كتاب: فرائد (5) قلم را از حديث لوح فراتر برده، و پس از ذكر حديث مى نويسد: حديث لوح فاطمه از احاديث معتبر منقوله قدسيه است كه شيخ كلينى رحمة اللَّه عليه كتاب كافى را به ذكر اين حديث مزين داشته.»

و به همين روال، مى توان به تصريحات «اسلمنت» در كتاب: بهاء اللَّه و عصر جديد (6) و ميرزا محمد افشار در صفحه 99 كتاب: بحرالعرفان (7) مراجعه نمود.

8- عباس افندى در شرح باب 12 از رؤياى يوحنا (8) كه در آن بيان شده است:

علامتى عظيم در آسمان ظاهر شد زنى كه آفتاب را در بر دارد و ماه زير پاهايش و بر


1- ص 252.
2- ص 236
3- ص 190
4- ج 1، ص 356
5- ص 129
6- ص 21
7- اين كتاب از منابع استدلالى بهائيان است.
8- صحيح تر: مكاشفه يوحناى رسول، مى باشد كه از جمله رسالات و آخرين رساله عهد جديد، مسيحيت است. مراجعه شود به كتاب «عهد جديد» مكاشفه يوحناى رسول، 369- 421.

ص: 200

سرش تاجى از دوازده ستاره است، مى نويسد: اين زن آن عروس است كه شريعة اللَّه است كه بر حضرت محمد نازل شد و آفتاب و ماه كه در بر و زير قدم دارد دو دولت است كه در ظل آن شريعت است: دولت فرس و دولت عثمانى؛ زيرا علامت دولت فرس آفتاب است و علامت دولت عثمانى هلال است كه ماه است اين آفتاب و ماه رمز از دو دولت است كه در ظل شريعة اللَّه است و بعد مى فرمايد كه بر سرش تاجى از دوازده ستاره است و اين دوازده ستاره عبارت از دوازده ائمه است كه مروج شريعت محمديه بودند و مربيان ملت كه مانند ستاره در افق هدايت مى درخشيدند بعد مى فرمايد: و آبستن بوده از درد زه و عذاب زائيدن فرياد بر مى آورد. يعنى اين شريعت در مشكلات عظيمه افتد و زحمات و مشقات عظيمه كشد تا ولدى كامل از اين شريعت حاصل گردد. يعنى ظهور و بعد موعود كه ولدى كامل است در آغوش اين شريعت كه مانند مادر است پرورش يابد و مقصود از اين ولد حضرت اعلى و نقطه اولى است كه فى الحقيقه زاده شريعت محمديه بود يعنى حقيقت مقدسه كه طفل و نتيجه شريعة اللَّه كه مادر است و موعود آن شريعت است .... (1)

بر اين اساس:

1- منظور از زن آبستن: شريعت مقدسه است.

2- منظور از آفتاب و ماه: دو دولت ايران و عثمانى است.

3- منظور از دوازه ستاره: دوازده امام شيعه.

4- منظور از فرزند زائيد از آن زن: على محمد شيرازى است.

بدين جهت، و با توجه به تصريح عباس افندى در كتاب «مكاتيب» (2) مبنى بر اينكه:

«دوازده اكليل دوازده امامند كه مانند حواريين تأييد دين اللَّه نمودند و ولد مولود جمال معبود است.» مسلم مى شود كه از نظر گاه عباس افندى، على محمد شيرازى، نه جزء دوازده امام بوده و نه امام دوازدهم است، بلكه ولد موعود آن زن آبستن (شريعة اللَّه)


1- مفاوضات، صص 53، 54، پژوهندگان توجه مى فرمايند كه زعماى بهائيت چگونه نصوص مقدسه اديان را تفسير و تأويل مى كنند!
2- ج 3، ص 406.

ص: 201

مى باشد كه بر خلاف روش ائمه دوازه گانه به ترويج اسلام مبادرت نورزيد، و شريعت و ديانت جديدى را ضمن نسخ اسلام ارائه نمود!

ب) غيبت قائم

پس از مرگ ابوالحسن على بن محمد سمرى چهارمين نايب امام محمد بن الحسن عسكرى عليه السلام، و انسداد باب نيابت خاصه بنا به نص صريح آخرين توقيع مباركه، در سال 331 هجرى قمرى، غيبت كبراى مهدى امام اثنى عشر عليه السلام، آغاز گرديد.

اعتقاد به غيبت كبراى امام با همان كيفيت جهانى، اساس انتظار ظهور منجى اسلام و بشريت در مذهب تشيع است.

چنين پذيرشى، اساسى ترين منابع اصلى روايت و اصول عقايد شيعه را در قلمرو غيبت قائم عليه السلام، متوجه دو مسئله مهم يعنى: حكمت غيبت، و چگونگى طول عمر امام در طول غيبت، نموده است. كه جهت دستيابى به شناخت تفصيلى آن، لازم است به منابع مذكور در بحث شناخت قائم عليه السلام مراجعه گردد.

آنچه در اين وادى، مورد نظر مؤلف مى باشد، بررسى و آشنائى با موضع آثار بهائيت در قبال پذيرش هاى مسلم شيعه و روايات متواتر شيعه مى باشد.

كتب بهائيان در قبال مسئله: غيبت قائم عليه السلام، نواب اربعه در غيبت صغرى، تحقق غيبت كبرى از سال 331 ه. ق، امام حىّ در ايام غيبت از موضعى مشخص و روشن برخوردار است، كه لازم است ذيلًا بى هيچ دخل و تصرفى به قسمتى از تصريحات مسلم زعماى بابى و بهائى كه مبين عقايدشان است، اشاره كنيم:

على محمد شيرازى در كتاب: صحيفه عدليه (1) مى نگارد: «و بعد از آنكه اهل دين به اول سنه بلوغ رسيده، غيبت از براى حجت خود امر فرموده و خلايق را، حتم به اتباع حجت خود فرموده ...» و در صفحه 28 كتاب مذكور تصريح مى كند: «و امروز به اراده بقية اللَّه امام عصر عليه السلام است وجود حكما وقع عليه اسم الشي ء ...»


1- ص 6.

ص: 202

در كتاب اسرار الآثار (1) فاضل مازندرانى از تفسير سوره كوثر على محمد شيرازى چنين مى خوانيم:

«فاعرف إنّ له كان غيبتان باذن اللَّه، و قد حضر مابين طلعته خلق و لايعلم عدّتهم إلّا من شاء اللَّه و إنّ فى الغيبة الصغرى له وكلاء معتمدون و نوّاب مقرّبون و إنّ مدّتها قضت فى سبعين سنة وأربعة وعدّة أيام معدودة، و إنّ في تلك أيام نوّابه- روحى فداه- عثمان بن سعيد العمرى، و ابنه ابي جعفر محمد بن عثمان، و الشيخ المعتمد به الشيخ أبوالقاسم الحسين بن روح، ثم علي بن محمد السمري و إنّهم كانوا في غيبته الصغرى محال الأمر و مواقع النهي».

پس بدان كه محققاً براى او (مهدى عليه السلام به اذن خدا دو غيبت بود و در اين غيبت ها گروهى مردم به حضورش بار يافتند و تعداد آنان را جز كسى كه خدا خواهد نمى داند و همانا در ايام غيبت صغرى براى او وكلائى مورد اعتماد و نوابى مقرب بودند و مدت غيبت صغرى هفتاد و چهار سال و چند روز طول كشيد و به درستى كه در اين ايام، نواب امام كه روحم فدايش باد عثمان بن سعيد عمرى و پسرش ابوجعفر محمد بن عثمان و شيخ مورد اعتماد؛ ابوالقاسم حسين بن روح و على بن محمد سمرى بودند و همانا اين اشخاص در غيبت صغراى امام، مقام امر و نهى شيعه را داشتند.)

در ابلاغيه الف (2)

على محمد شيرازى تصريخ مى كند:

«وأشهد أنّ بعد الأبواب الأربعة ليس له باب قد ورد في الحديث وإنّ له في أيام غيبته علماء مستحفظين، وأشهد أنّ طاعتهم فرض و موّدتهم عدل، و من أنكر أحداً منهم فقد كفر وكان من الخاسرين».

و شهادت مى دهم كه بعد از ابواب چهارگانه براى امام زمان نايب و باب ديگرى نيست چنانكه در حديث وارد است ... و همانا در ايام غيبت او علمائى هستند كه نگهبان


1- ج 2، ص 7.
2- مندرج در كتاب: اسرار الآثار خصوصى، صص 181- 182.

ص: 203

دينند ... شهادت مى دهم كه طاعت و پيروى ايشان واجب است و دوستى آنها طريقه ميانه و اعتدال مى باشد و هر كس يكى از ايشان را منكر شود پس كافر شده و از مردم زيانكار خواهد بود.

و در جاى ديگر از همين «ابلاغيه» مى نويسد:

«وحجّتك الحىّ الّذى وجوده يبقى كلّ الخلق، و يذكره بذكره كلّ الموجودات ان تحفظ غيبته و تقرّب أيّامه، و أشهد أنّ اليوم كان حجّتك محمد بن الحسن صلواتك عليه و على من اتبعه».

خدايا حجت زنده خودت را كه به وجودش همه آفريدگان برقرارند و به يادش همه متذكرند در غيبتش دور از بلا نگهدار و ايام ظهورش را نزديك فرما ... و شهادت مى دهم كه امروزه حجت تو حضرت محمد بن الحسن است كه درود تو بر او و پيروانش باد.

در تفسير سوره بقره على محمد شيرازى ذيل آيه وَإِذْ نَجَّيْنَاكُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَسُومُونَكُمْ .... مى نويسد:

«إنّ آل اللَّه سلام اللَّه عليهم فى رتبة جسمهم الظاهرة أقوى جسمهم من أفئدة أهل الجنان، لولا يقتلهم أحد لا يموتون لأنّ اجساد هم كانت و لا يجرى التغيّر لهم كمايكون الحجة محمد بن الحسن عليه السلام حيّاً». (1)

همانا اهل بيت عليه السلام در رتبه ظاهرى جسمانى، بدنشان از دلهاى بهشتيان نيرومندتر است چنانچه اگر كسى آنان را نمى كشت نمى مردند زيرا كه به راستى بدن آنان در حال اعتدال است و دگرگونى در آن راه ندارد همانگونه كه حضرت حجت محمد بن الحسن عليه السلام زنده است.

در تفسير و العصر چنين آمده:


1- نسخه خطى، خاتمه كتاب: در يوم چهارشنبه مهرماه سنه 1359 تحرير تفسير مباركه نيم ساعت به غروب مانده خاتمه يافت- نعمت اللَّه صفارى».

ص: 204

«انه روحى فداه لولا يظلم عليه احد لم يتغير جسده فى هذه الدنيا لأنّه كان معتدلا بغاية الإعتدال ... و لذا ان الحجة عليه السلام كان حيّاً ما قضى عليه من الشؤنات المعدودة و انه روحى فداه لولا يظلمه احد لم يتغيره فى قديم الدهور» (1)

همانا او (مهدى) روحم فدايش باد اگر كسى بر او ستم نكند بدنش در اين حيات دنيوى دگرگون نخواهد شد؛ زيرا كه او در نهايت اعتدال بسر مى برد ... و بنابراين حضرت حجت عليه السلام زنده مى باشد و كارهاى دنيوى بر او مؤثر نيفتد و همانا او كه روحم فدايش باد اگر كسى بر او ستم نكند به گذشت روزگاران دراز، دگرگونى نپذيرد.

از سوى ديگر عباس افندى مى نويسد: «مظاهر مقدّسه الهيه مصدر معجزاتند و مظهر آثار عجيبه، هر امر مشكلى و غير ممكنى از براى آنان ممكن و جايز است زيرا به قوتى خارق العاده از ايشان خارق العاده صدور يابد و به قدرتى ماوراء طبيعت تأثير در عالم طبيعت نمايند». (2) همچنين در كتاب: مكاتيب مى نگارد: «مظاهر مقدسه الهيه مزاجى در نهايت اعتدال داشته اند و صحت و سلامتى بى منتها، و بنيه اى در نهايت قوت و قوائى در غايت كمال و حواس ظاهره و باطنه اى فوق العاده شديد». (3)

ابوالفضل گلپايگانى در پاسخ نورالدين هندى از عمر دراز نوح مى نويسد: «پس روشن است هر كس كه به درستى و حقانيت رسالت نبى معظم اسلام متعقد باشد و قرآن كريم را كتاب آسمانى بداند به ضرورت بايستى به تمام آنچه در اين كتاب بزرگ آمده و به درستى آنها عقيده مند گردد، چه آن مضامين به فهم مردم نزديك يا بعيد باشد، به شرط آنكه عقل سليم و برهان صحيح بر امتناع آن گواهى ندهد. كسى كه كمترين آشنائى به موازين عقلى و براهين منطقى داشته باشد مى داند كه علت انكار طول عمر، استبعاد عادى است نه امتناع عقلى؛ زيرا كمترين دليل قطعى بر عدم امكان عمر دراز بيشتر از آنچه در اين اعصار ديده مى شود نيست .... و عاقل خردمند به مجرد استبعاد بر خلاف حكم قرآن شريف سخن نمى گويد؛ زيرا كه قرآن كتابى است جدى و قاطع و هرگز شوخى بردار


1- نسخه خطى.
2- مفاوضات، عباس افندى، ص 77
3- ج 3، ص 41

ص: 205

نيست. (ترجمه از متن عربى).» (1)

با اين همه تصريحات و از سوى ديگر صراحت روايات موثق شيعه، مبنى بر غيبت قائم آل محمد (عج) «حسينعلى ميرزا» جهت رفع تباين وتناقض موجودميان دعوى قائميت واعترافات واسناد موجود، راه حلى به نظرش رسيده كه به عقيده مؤلف نه تنها رافع تناقض نيست بلكه برملا كننده نيرنگ هائى است كه در پس دعوى جديد، موجود بوده است.

حسينعلى ميرزا در كتاب اقتدارات (2) مى نويسد: «هزار سال أو أزيد، جميع فرق اثنى عشر، نفس موهومى را كه اصلًا موجود نبوده، مع عيال و اطفال موهومه در مدائن موهومه محل معين نمودند و ساجد او بودند» و در صفحه (269) كتاب مذكور تصريح ديگرى مى كند كه: «حزب شيعه كه خود را از فرقه ناجيه مرحومه مى شمردند و افضل اهل عالم مى دانستند رواياتى نقل نمودند كه هر نفسى قائل شود به اينكه موعود متولد مى شود كافر است و از دين خارج. اين روايات سبب شد كه جمعى را من غير تقصير و جرم شهيد نمودند، تا آنكه نقطه اولى روح ماسواه فداه از فارس، از صلب شخص معصوم متولد شدند و دعوى قائمى نمودند اذا خسر الذين اتّبعوا الظنون والأوهام ...»

از سوى ديگر عباس افندى در لوحى خطاب به فاضل شيرازى مينويسد: «در خصوص امام ثانى عشر استفسار نموده بوديد اين تصور از اصل، در عالم جسم وجود نداشته بلكه حضرت امام ثانى عشر در حين غيب بود، اما در عالم جسد تحققى نداشت، بلكه بعضى از اكابر شيعيان در آن زمان محض محافظت ضعفاى ناس چنين مصلحت داشتند كه آن شخص موجود در حين غيب را چنين ذكر نمايند كه تصور شود كه در حين جسم است.» (3)


1- دررالبهيه، ص 6
2- ص 244
3- مصابيح هدايت، ج 1، ص 262 «شوقى افندى» نيز به تبعيت از ميرزا حسينعلى و عباس افندى مى نويسد: «فرزندى ذكور يا اناث براى آن حضرت امام حسن عسكرى سراغ نداريم ولى در كتب شيعه اثنى عشرى به صرف استناد به قول حليمه ى حكيمه فرزند محمد نام براى آن حضرت نوشته اند و او را غايب مى دانند ...» قاموس توقيع منيع، ج 1، ص 456، همين مضمون را كمال الدين بخت آور، مبلّغ بهائى در كتاب: تاريخ و عقايد، صفحه 368 عنوان كرده است.

ص: 206

بر اين اساس عباس افندى و حسينعلى ميرزا يكباره اساس عقيده شيعه را در خصوص امام ثانى عشر موهوم جلوه داده تا به زعمشان تناقضات موجود ميان روايات مهم شيعه و دعوى على محمد شيرازى را با اظهاراتى مرتفع سازند كه خود مبين تضادى آشكار بين اين اظهارات و تصريحات على محمد شيرازى و ديگر اظهارات مضبوط خودشان در باب شناخت و غيبت قائم عليه السلام ... مى باشد.

با اتخاذ چنين شيوه اى بى اساس حتى از نظر منابع فكرى بابيت و بهائيت، معلوم نيست كه حسينعلى ميرزا، و عباس افندى و ديگر مبلغان بهائيت چگونه مى خواهند از طرح مسئله قائميت در تشيّع بابيت و دعوى قائميت على محمد شيرازى را اثبات كنند؟ (1)

به هر حال با چنين سخنانى بايست ديد، اصالت نواب اربعه در غيبت صغرى كه مسلم روايات و تواريخ شيعه بوده است، از نظرگاه حسينعلى ميرزا چگونه مورد شناسائى قرار گرفته است؟ ..

اشراق خاورى در كتاب رحيق مختوم (2) از حسينعلى ميرزا نوشته هائى را نقل كرده كه ضمن آن نظريه حسينعلى ميرزا را درباره نواب اربعه چنين مى خوانيم:

«ابوابشان، يعنى ابواب اربعه، سبب و علت گمراهى گشتند. اگر آن حرف هاى كذبه از آن مطالع كذب ظاهر نمى شد نقطه وجود روح ماسواه فداه شهيد نمى گشت».

بر اين اساس ابواب اربعه نيز اساساً مطالع كذب و موجد گمراهى بودند در حالى كه على محمد شيرازى در كتاب: بيان فارسى (3) مقام والاى نواب اربعه را مورد تجليل و احترام قرار داده تا آن جا كه در صفحه 288 تصريح مى كند كه: «چنانچه امروز اگر مؤمنى عامل هست، به قول اهل بيت و ابواب اربعه است، در غيبت صغرى كه بعد از آن آنچه


1- با توجه به اينكه على محمد شيرازى در تأليفاتش به وجود و اسم و كنيه، نام پدر و اجداد حضرت حجة بن الحسن العسكرى عليه السلام تصريح كرده است و دو مبشر على محمد شيرازى! يعنى سيد كاظم رشتى و شيخ احمد احسائى كه در لسان بهائيان به نورين نيرين ملقب شده اند، نه تنها وجود خارجى فرزند امام حسن عسكرى عليه السلام را تأييد كرده اند، بلكه حكم بر وجوب و لزوم اين اعتقاد نموده اند.
2- ص 450، در تشريح لوح قرن، شوقى افندى.
3- صص 10، 204، 210.

ص: 207

از ايشان رسيده كسى نتوانست تغييرى و تبديلى دهد به حق». و در كتاب صحيفه عدليه از على محمد شيرازى چنين مى خوانيم: «اگر كسى عمل كرده باشد به دين حضرت رسول در منتهاى مقام عمل و اقرار به ولايت اهل بيت عصمت سلام اللَّه عليهم آورده باشد ولكن اعراض از حكم حسين بن روح- رحمة اللَّه عليه- كه يكى از وكلاى ايام غيبت صغرى بوده نموده باشد، شكى نيست كه عملهاى او كلًا هباء منثوراً است.» (1)

با اين همه حسينعلى ميرزا و بى آنكه توجه كند چگونه با كشيدن خط بطلان بر آثار مكتوب على محمد شيرازى در صدد اثبات ارزش الهى آثار على محمد شيرازى و دعوى قائميت وى برآمده است.

جعفر برادر امام حسن عسكرى عليه السلام وعموى حضرت محمد بن الحسن العسكرى عليه السلام را كه در زمان غيبت صغرى به عقيده منابع مسلم شيعه، به كذب دعوى امامت كرده و از اين روى به كذّاب مشهور گرديد مورد تأييد قرار داده تا به زعمشان موجوديت حضرت قائم عليه السلام را موهوم جلوه دهد!

ايشان در لوحى مندرج در كتاب: «مائده آسمانى (2) بر خلاف جميع منابع مسلم تاريخ و روايات تشيع مى نويسد: «از حضرت جعفر سؤال نمودند آيا از براى حضرت عسكرى اولاد ذكورى موجوداست؟

آن مظلوم ابا نمود و فرمودند: طفلى بود و فوت شد. صاحبان غرض او را طرد و لعن نمودند و كذابش گفتند».

درحاليكه على محمد شيرازى در مطلع دوم از قسمت هفتم كتاب: تفسير سوره كوثر (3) با جعفر مخالفت و توقيع حضرت قائم عليه السلام را كه در رد جعفر صادر فرموده است ذكر و مورد تأييد قرار مى دهد.

از سوى ديگر عباس افندى بى آنكه متوجه دفاعيات پدرش در مورد جعفر كذاب


1- ص 6.
2- جزء اول، صفحه 7.
3- نسخه خطى موجود.

ص: 208

لوحى به خط على محمّد شيرزاى است كه در صفحه 15 كتاب: «قسمتى از الواح خط نقطه اى اولى و آقا سيّدحسين كاتب» مندرج است. در اين لوح، على محمّد شيرازى ضمن مناجات با خدا و گواهى بيگانگى او مى گويد دين آن است كه تو شريعت قرار دادى و كتاب آن است كه نازل نموده اى و رسولان آنهايند كه فرستاده اى و حلال آن است كه حلال ساخته اى و حكم آنكه امر نموده اى و نهى آن است كه نهى فرموده اى و تو حكم مى كنى و بر تو حكم نشود.

و در پايان ذكر رسالت محمّد صلى الله عليه و آله و ولايت ائمّه و صلوات بر آنها و ذكر مظاهر بيت الحرام و اسماء حسنى و امثال عليا نموده است.»

لوح مذكور كه در آخرين روزهاى سال 1264 ه. ق. نگاشته شده است. مبين روشن و آشكارى است كه على محمّد شيرازى به اسلام و ائمّه دوازده گانه كه آخرين آنها حضرت محمّدبن الحسن عسكرى است، در سال مذكور ايمان داشته و به آن اعتراف مى كرده است.

ص 206 كتاب

ص: 209

باشد، به نقل از كتاب: تاريخ صدر الصدور (1) مطالبى نگاشته است كه در رد بيان حسينعلى ميرزا اكتفاء به آن، بحث و نقد را كفايت مى كند.

ايشان در مأخذ مذكور مى نويسند: «شيعيان بعد از امام حسن عسكرى سه قسم شدند: قسمى به امامت جعفر نادان تشبث نمودند و او را تهنيت و تبريك به امامت كردند ...»

نكته ديگر اين است كه اگر حسينعلى ميرزا چنانچه در جزء هفتم كتاب: مائده آسمانى (2) و در تصريحى ديگر در كتاب اسرار الاثار فاضل مازندرانى (3) صدق و مظلوميت جعفر را پذيرفته اند؛ چرا دعوى امامت وى را به عنوان دوازدهمين امام گردن ننهاده و على محمد شيرازى را امام دوازدهم و قائم اسلام مى داند؟!

پ) دعوى قائميت

بنا به عقيده ميرزا جانى كاشانى در كتاب: نقطة الكاف (4) همزمان با حركت دادن مدعى بابيت از زندان ماكو به قلعه چهريق بود كه على محمد شيرازى دعوى قائميت آل محمد صلى الله عليه و آله را اظهار داشت! تقويم چنين ادعائى حدوداً مصادف بوده است با ماه صفر سال 1264 ه. ق، يعنى چهار سال پس از آغاز دعوى بابيت قائم آل محمد عليه السلام كه تا شعبان 1266 ه. ق. يعنى حدود دو سال و نيم كه سالهاى آخر عمر على محمد شيرازى بوده است به طول انجاميد. چنانچه خود نيز در كتاب پنج شأن به تقويم دعاوى خود چنين ادعا كرده است:

«وإنني أنا قد اظهرت نفسى فى الأبواب فى أربع سنين و ينبغى أن توجد لكل حرف مرآت لتكونن مظهر تلك الحروفات لأنّي بعد ما اخلصت ذلك القميص و اظهرت نفسى باسم المقصودية الموعودية لابد ان يلبسنّها من هيكل ها فانظر كيف جاء صاحبه».


1- ص 148
2- صص 7 و 220
3- ج 2، ص 13
4- مراجعه شود به: كتاب نقطة الكاف ذيل: استدلال بر ظهور قائم عليه السلام، ص 212.

ص: 210

وبا توجه به اينكه على محمد شيرازى بنا به تصريح خودش در صفحه 14 كتاب مذكور، 31 ساله بوده كه دست به نگارش پنج شأن مشغول داشته است. (1) مى توان نتيجه گرفت كه قول ميرزا جانى كاشانى در تعيين تاريخ دعوى قائميت كاملًا صحيح و درست مى باشد.

بدين لحاظ على محمد شيرازى حتى قبل از نگارش كتاب: پنج شأن با ارسال نامه هائى به سوى مريدان خود، پايان يافتن مقام بابيت و دعوى امام دوازدهم و قائم آل محمد را بشارت مى داده است.

ميرزا جانى كاشانى در كتاب: نقطة الكاف (2) مى نويسد: «اما كيفيت ظهور قائميت آن حضرت آن بود كه توقيعى به جهت جناب عظيم (3) مرحمت نمودند و فرمودند: «إنّ يا على أنا قد اصطفيناك بأمرنا و جعلناك ملكاً تنادى بين يدى القائم بأنّه قد ظهر بأذن ربه ذلك من فضل اللَّه عليك و على الناس لعلهم يشكرون ...»

نكته مهم در حاشيه چنين دعوتى، توجه به اعترافات شوقى افندى در كتاب: قرن بديع مى باشد كه اذعان داشت: «فرازهاى مهيج كتاب تفسير سوره يوسف على محمد شيرازى بود كه جنگجويان طبرسى و نيريز و زنجان را به آن نبردها واداشته بود» (4) و در فصول گذشته از كتاب تفسير سوره يوسف على محمد شيرازى يادها كرديم كه در اين تفسير دعوى بابيت واثبات قائميت و غيبت حضرت محمد بن الحسن العسكرى مى باشد.

از اين رو، وقايعى كه توسط مريدان على محمد شيرازى در خارج از قلاع ماكو و چهريق مى گذشت، مبتنى بر دفاع از دعوت بابيت على محمد شيرازى بوده است، چنانچه آواره در كتاب، كواكب الدرية (5) صريحاً مى نويسد: ملا حسين بشرويه ئى در


1- على محمد شيرازى بر اساس حروف ابجد مى نويسد: تلك ليلة قد اكملت الالف و اللام فى سنين من عمرو أدخلتنى فى الباء والسلام» الف/ 1/ ب/ 2/ لام/ 30.
2- ص 209
3- همان شيخ على ترشيزى است، كه بعدها از طراحان ترور ناصر الدين شاه شد.
4- قرن بديع، جزء اول.
5- ج 1، ص 134.

ص: 211

گيرودار وقايع مازندران نماز جماعت برپا مى ساخته است و به گفته فاضل مازندرانى در كتاب: ظهور الحق در ايام مذكور و در مقام اعتراض به مهاجمين ملاحسين بشرويه ئى مى گفته است: «مگر ما حلال خدا را حرام يا حرامى را حلال كرده ايم؟» و ايضاً در كتاب:

كواكب الدريه. (1) مى خوانيم كه «حجت زنجانى نيز در جنگ زنجان هر روز نماز جماعت مى خوانده» و سيد يحيى دارابى در آغاز وقايع نيريز، به مأخذ صفحه 204 از جلد اول كواكب الدريه گفته بود: «مگر كدام حلالى را حرام كرده و كدام حرامى را حلال شمرده ام كه مرا باعث ضلال مى دانيد.»

با چنين زمينه اى كه در واقع مبين اعتقاد به اسلام و قائميت يازدهمين فرزند على بن ابى طالب است، دعوى قائميت على محمد شيرازى به گوش مريدان رسيد!

ملا عبدالخالق يزدى كه از گروندگان اوليه على محمد شيرازى بود، و از نظر گاه بابيه مقام بزرگى داشته است و على محمد شيرازى در نامه اى كه به محمد شاه قاجار نوشت، مقام ملا عبدالخالق يزدى را چنين توصيف نمود «كه از آنجائى كه خداوند در دنيا از براى هر امرى دو شاهد قرار داده عرفا و علماى دوست بسيارند. ولى آنهائى كه معروف حضورند طلبيده مثل جناب آقا سيد يحيى و جناب آخوند ملا عبدالخالق و از بينات اين امر سؤال فرموده تا آنكه آيات و نوشتجات را به حضور آورده كما هو حقه بيان نمايند ....

اين هر دو يكى قبل از ظهور امر مرا شناخته و يكى بعد از ظهور امر و هر دو از خَلق و خُلق من مطلعند». (2)

و حسينعلى ميرزا در جزء هفتم كتاب: مائده آسمانى (3) مى نويسد: «حضرت اعلى روح ماسواه فداه بر اثبات حقيقتشان در آخر تفسيرها (4) به شهادت دو عالم استدلال


1- همان، ص 195.
2- مطالع الانوار، ص 199، همچنين مراجعه شود به كتاب: مذاهب ملل متمدنه، مسيونيكلاى فرانسوى ص 401.
3- صص 230- 232.
4- رساله اى كه خطاب به سيد يحيى كشفى نوشته است و به رساله الفين مشهور است.

ص: 212

فرموده اند: ملا عبدالخالق و حاج ملا محمد على برقانى قزوينى مى فرمايند قوله جل و عز و كفى بشهادتهما فى حق على ذلك الامر شهيد انتهى».

على محمد شيرازى به چنين فرد متشخص در ميان بابيه، توقيعى مى نويسد، كه ضمن آن دعوى قائميت خود را چنين اعلام كرده بود: «إنّنى أنا القائم الّذى أنتم بظهوره توعدون». بنا به ذكر تاريخ نبيل زرندى و فاضل مازندرانى در صفحه 173 كتاب: ظهور الحق، ملا عبدالخالق يزدى، چون توقيع دعوى قائميت على محمد شيرازى را خواند نامه مذكور را به زمين انداخت و فرياد زد كه اى داد پسرم به ناحق كشته شد.

حسينعلى ميرزا در اين خصوص به نقل از كتاب: قاموس توقيع (1) مى نويسد:

«ملا عبدالخالق از مشايخ شيخيه بود در اول امر كه نقطه اولى روح ماسواه فداه در قميص بابيت ظاهر، اقبال نمود و عريضه معروض داشت از مصدر عنايت كبرى ذكرش نازل و بر حسب ظاهر كمال عنايت نسبت به او مشهود. تا آن كه لوحى مخصوص او ارسال فرمودند. در او اين كلمه عليا نازل قوله تعالى إنّنى أنا القائم الحق الذى أنتم بظهوره توعدون. بعد از قرائت صيحه زد و به اعراض تام قيام نمود و جمعى در ارض طاء (طهران) به سبب او اعراض نمودند.» چنانچه بنا به تصريح كتاب: تاريخ نبيل زرندى (2) ملا محمد تقى هراتى، ملا محمد على براقانى و ملا جواد وليانى .... پس از شنيدن دعوى قائميت على محمد شيرازى اعراض كامل ابراز داشتند.

چنين دعوتى را بر خلاف تمام آنچه را كه تا سال (1264 ه ق) نوشته و گفته و القاء كرده بود، اظهار داشت و حتى به آن هم بسنده نكرده و در موارد متعددى از كتاب بيان، خاصه در باب السابع من الواحد الثانى مدعى نبوت و رسالت شد و به دليل دعوى ظهور مستقل خود كه آن را در رديف ظهورات پيامبران گذشته در نظر مى آورده است، به نسخ قرآن و اسلام حكم داد و ميرزا جانى كاشانى تحت عنوان نسخ دين حضرت قائم جميع اديان را چنين نوشت: «و اينكه مى گويند «حلال محمد حلال إلى يوم القيامة و حرامه حرام إلى يوم القيامة» صحيح مى باشد». ولى مراد از قيامت نه قيامت كبرى است، بلكه


1- ج 2، ص 51، در تشريح لوح شرق.
2- ص 198.

ص: 213

مراد از قيامت قيامت قائم مى باشد. (1) و دقيقاً: بدين مناسبت است كه عباس افندى در كتاب مفاوضات (2) و كتاب: مكاتيب (3) على محمد شيرازى را پيغمبر دانسته است و تعجب بيشتر در اين است كه حسينعلى ميرزا در كتاب ايقان براى رفع تباين دعوى بابيت و قائميت على محمد شيرازى او را از ابتداى امر امام زمان دانسته و فاضل مازندرانى در صفحه 173 كتاب: ظهور الحق، عقيده مذكور را جزء عقايد بهائيان قلمداد كرده است و به اين دليل تمامى آثار على محمد شيرازى از نظرگاه بهائيان بنا به نص و تصريح حسينعلى ميرزا دروغ محض بوده و آنچه را كه در لباس بابيت به دفاع از قائميت محمد بن الحسن العسكرى اظهار داشته بى اساس و واهى بشمار مى آيد.

از اين روى، در برابر بهائيت دو مسئله مهم قرار گرفت يكى از منابع موثق شيعه و ديگرى تناقضات موجود در آثارشان.

حسينعلى ميرزا، براى منابع موثق شيعه چنانچه در مبحث: «غيبت قائم» نگاشتيم راه حلى بجز آنكه اساساً به زعم او ريشه تمام منابع موثق شيعه را در باب قائم آل محمد، بى هيچ دليل و مدركى ذهناً بسوزاند، چاره اى ديگر نمى ديد، بدين خاطر در كتاب:

اشراقات (4) در برابر شبهات مربوط به عدم تطابق منابع موثق شيعه با دعوى على محمد شيرازى كه بعدها اساس دعوى خدائى او شد! مى نويسد: «راضى نشويد مجدداً ناحيه كذبه و بئر موهومه و جابلقا و جابلصاى ظنونه بميان آيد و ناس بيچاره را گمراه سازد به افق اعلى ناظر باشيد.»

و عباس افندى به نقل از كتاب: مصابيح هدايت (5) مى نويسد: «در خصوص امام ثانى عشر استفسار نموده بوديد، اين تصور از اصل در عالم جسم وجود نداشته ...» و در واقع كتابهاى تفسير سوره بقره، صحيفه عدليه رساله بين الحرمين، رساله مخزومه و ... على


1- ص 151
2- ص 124
3- ج 2، ص 266
4- ص 147
5- ج 1، ص 262

ص: 214

محمد شيرازى كه اساس گرويدن بعضى از شاگردان سيد كاظم رشتى به او گرديد و چنانچه گذشت به تصريح شوقى افندى موجد و موجب وقايع قلعه طبرسى نيريز و زنجان .... شد. حاوى مطالبى بى اساس و واهى يا به عبارت ديگر حوادث چهارسال اول زندگانى على محمد شيرازى معلول نشر مطالبى بود كه به اعتراف ميرزا حسينعلى و عباس افندى حقيقت نداشت و حتى مطالب كاذبانه به شمار مى آمد و به اعتقاد و اعتراف على محمد شيرازى در باب سابع، على محمد شيرازى در زمان دعوى قائميت درست به اين نتيجه رسيد كه دعوى بابيت او دروغ بوده.

قائم آل محمد او است! و حسينعلى ميرزا وعباس افندى به اين حقيقت دستيابى پيدا كردند كه چنانچه شخص على محمد شيرازى در «باب السّابع من الواحد الثانى» كتاب:

«بيان فارسى» اظهار و اعتراف كرده بود؛ از همان شب پنجم جمادى الاولى 1260 ه ق به مقام نبوت و رسالت نايل و سرآغاز نسخ قرآن و اسلام بوده. دعاوى بابيت و قائميت از همان سال نخست دعوى بابيت، بى اساس و دروغ بوده است و اساساً به زعمشان ابواب و نواب و قائميت در تشيّع معلول روايات كذب و نوابى كاذب بوده است!

با اين همه بهائيت به طى سريع چنين مدارجى اكتفاء نكرد و تصريحات على محمد شيرازى را كه در كتاب: «لوح هيكل الدين» (1) مبنى بر ادعاى خدائى على محمد شيرازى با اين بيان «إن على قبل نبيل ذات اللَّه وكينونيه» را مورد تأييد قرار داد. ميرزا حسينعلى بهاء در كتاب: بديع الوهيت على محمد شيرازى را چنين تأييد و تصويب كرد:

«اينكه نوشته همان حضرت باب كه شما او را رب اعلى مى دانيد از اين كلمه معلوم


1- ص 5، ضميمه كتاب بيان عربى، همچنين مراجعه شود به «رساله للثّمرة»، ص 15، على محمد شيرازى در آغاز اين رساله خطاب به صبح ازل چنين مى نويسد: للثمرة بسم اللَّه الازل الازل انّنى انا اللَّه لااله الا انا الوحاد الوحيد اننى انا اللَّه لااله الا انا الاحاد الاحيد اننى انا اللَّه لااله الا انا الصماد الصميد اننى انا اللَّه لا اله إلا انا الفراد الفريد اننى انا اللَّه لا اله الا انا السراج السريج اننى انا اللَّه لا اله الا انا الجذاب الجذيب اللَّه اكبر تكبيراً كبيراً هذا كتاب من عند اللَّه المهيمن القيوم الى اللَّه المهيمن القيوم، اللَّه اقدس بسم اللَّه الرحمن الرحيم بسم اللَّه الاله ذى الالهين قل اللهم انك انت سبحانك السموات و الارض و بينها .... بسم اللَّه الا منع الاقدس سبحانك اللهمّ يا الهى لاشهدنك و كل شي ء على انك انت اللَّه لا اله الا انت!

ص: 215

مى شود كه شما رب اعلى نمى دانيد و يا تقيه نموده ايد مثل مرشدين شما كه در بعضى از مواضع انكار مى نمايند و تبرّى مى جويند و به اطراف پشته پشته كتب مجعوله در اثبات حقيقت خود مى فرستند و شما و كل من فى السموات و الارض جميعاً بدانند.

انا كنا موقناً معترفاً مذعناً ناطقاً ذاكراً قائلًا منادياً مضجاً مصرخاً مصيحاً متكلماً مبلغاً معجاً باعلى الصوت بانه هورب الاعلى و سدرة المنتهى و ملكوت العلى و جبروت العلياء ولاهوت البقاء و روح البهاء و سرالاعظم و كلمة الاتم و مظهر القدم و هيكل الاكرم و رمز المنمنم و رب الامم و البحر المعظم و مطلع الصمدية لولاه ماظهر الوجود و ماعرف المقصود و ما برز جمال المعبود تاللَّه باسمه قد خلقت السماء و مافيها و الارض وما عليها و به موجت البحار و جرت الانهار و اثمرت الاشجار و به حققت الاديان و ظهر جمال الرحمن فواللَّه لويصفه الى آخر الذى لاآخر له لن يسكن فؤادى من عطش حب ذكر أسمائه و صفاته فكيف نفسه المقدس العزيز الجميل».

و عباس افندى در كتاب: تاريخ صدر الصدور (1) مقام على محمد شيرازى را طبق سياق جمله ذيل: «الوهيت شهودى» خواند: «مقام حضرت اعلى الوهيت شهودى .... و رتبه اين عبد عبوديت حقيقى و هيچ تفسير و تأويل ندارد.»

و از اين روى بر همه تصريحات بابيت و بهائيت كه على محمد شيرازى: باب، قائم، پيامبر بوده است خط بطلان كشيد.

چنين راهى كه بابيت و بهائيت طى كرد، كاملًا با عقيده تشيع و عقل سليم و فطرت پاك منطبق است كه بنا به اعتقاد با بيان و بهائيان على محمد شيرازى نه «باب» بود نه «قائم» و نه «پيامبر» و «صاحب شريعت».

ولى در مورد خدائى او نظرى ندارد. زيرا جهت معرفى خصوصيات روحى وخبط دماغ على محمد شيرازى و عفت قلم بابيان و بهائيان ادعاى نهائى، مبنى بر خدائى على محمد شيرازى را مى پذيرد! ...

ت) مبشر من يظهره اللَّه


1- ص 207

ص:216

على محمد شيرازى، ظهور خود را، در رديف ظهورات سابقه، مانند حضرت موسى، حضرت عيسى، و حضرت محمد بن عبداللَّه صلى الله عليه و آله قرار داده! و معتقد است كه با ظهورش دين جديدى به نام بيان تحقق پذيرفته است.

كيفيت چنين ادعائى از نظر على محمد شيرازى در باب السابع من الواحد الثانى از كتاب بيان فارسى (1) چنين مورد شناسائى قرار گرفته شده است:

«الواحد الثانى فى بيان يوم القيمة»، خلاصه اين باب آنكه «مراد از يوم قيامت ظهور شجره حقيقت است و مشاهده نمى شود كه احدى از شيعه يوم قيامت را فهميده باشد بلكه همه موهوماً امرى را توهم نموده كه عنداللَّه حقيقت ندارد و آنچه عنداللَّه و عند عرف اهل حقيقت مقصود از يوم قيامت است اين است كه از وقت ظهور شجره حقيقت در هر زمان به هر اسم الى حين غروب آن يوم قيامت است؛ مثلًا از يوم بعثت عيسى تا يوم عروج آن قيامت موسى بود كه ظهور اللَّه در آن زمان ظاهر بود به ظهور آن حقيقت كه جزا داد هر كس مؤمن به موسى بود به قول خود و هر كس مؤمن نبود جزا داد به قول خود زيرا كه ما شهد اللَّه در آن زمان ماشهداللَّه فى الانجيل بود، و بعد يوم بعثت رسول اللَّه تا يوم عروج آن قيامت عيسى بود كه شجره حقيقت ظاهر شده در هيكل محمديه و جزا داد هر كس مؤمن به عيسى بود و عذاب فرمود به قول خود هر كس كه مؤمن به آن نبود و از حين ظهور شجره بيان الى ما يغرب قيامت رسول اللَّه است كه در قرآن خداوند وعده فرموده كه اول آن بعد از دو ساعت و يازده دقيقه از شب پنجم جمادى الاول (صح الاولى) سنه هزار و دويست و شصت كه سنه هزار و دويست و هفتاد بعثت مى شود اول يوم قيامت قرآن بوده و الى غروب شجره حقيقت قيامت قرآن است زيرا كه شى ء تا به مقام كمال نرسد قيامت آن نمى شود و كمال دين اسلام الى اول ظهور منتهى شد و از اول ظهور تا حين غروب آغاز شجره اسلام آنچه هست ظاهر مى شود. و قيامت بيان در ظهور من يظهره اللَّه هست زيرا كه امروز بيان در مقام نطفه است و در اول ظهور من


1- نسخه سال 1130 ه ق.

ص: 217

يظهره اللَّه آخر كمال بيان است. ظاهر مى شود كه ثمرات اشجارى كه غرس كرده بچيند چنانچه ظهور قائم آل محمد بعينه همان ظهور رسول اللَّه هست ظاهر نمى شود الا آنكه اخذ ثمرات اسلام را از آيات قرآنيه كه در افئده مردم غرس فرموده نمايد و اخذ ثمره اسلام نيست الّا ايمان به او و تصديق به او و حال كه ثمره بر عكس بخشيد و در بحبوحه اسلام ظاهر شده و كل به نسبت او اظهار اسلام مى كنند و او را به غير حق در جبل ماكو ساكن مى كنند.»

بر اين اساس على محمد شيرازى معتقد است: هر ظهورى قيامت ظهور قبلى است:

و شى ء تا به مقام كمال نرسد قيامت آن نمى شود.

بنابراين قيامت ديانت يهود كه آن بلوغ و كمال ديانت يهود است، همانا ظهور عيسى بوده است و قيامت و كمال دين عيسى در ظهور محمد صلى الله عليه و آله و قيامت و كمال دين محمد در ظهور على محمد شيرازى يا صاحب بيان است و قيامت و كمال دين بيان به زعم على محمد شيرازى و بر اساس سند مذكور در ظهور من يظهره اللَّه خواهد بود!

بدين منوال و همانطور كه ادوارد براون تصريح كرده است: «در كمال وضوح مستفاد مى شود كه باب خود و «من يظهره اللَّه» را دو ظهور مستقل در رديف ظهورات سابقه تصور مى كرده است». (1)

از اين روى، على محمد شيرازى، خود را مبشر من يظهره اللَّه دانسته و در باب شانزدهم از واحد دوم از كتاب: بيان فارسى جهت مريدان خود چنين مى نويسد: «وصيت مى كنم اهل بيان را كه اگر در حين ظهور من يظهره اللَّه كل موفق به آن جنت عظيم و لقاى اكبر گرديد. طوبى لكم ثم طوبى لكم ثم طوبى لكم.»

پس اهل بيان مى بايست، در انتظار ظهور من يظهره اللَّه بنشينند و به محض ملاحظه چنين ظهورى دست اطاعت به سويش دراز كنند از اين جهت و چنانچه على محمد شيرازى خود تصريح مى كند: بيان ميزان حق است الى يوم من يظهره اللَّه و هر نفسى كه


1- كتاب نقطة الكاف، ص 23 كج، مقدمه ادوارد براون.

ص: 218

مؤمن به من يظهره اللَّه گردد مؤمن به بيان بوده؛ زيرا به عقيده على محمد شيرازى: احكام كثيره در بيان وضع شده است براى احترام و تذكر من يظهره اللَّه.

با چنين مقدماتى بايد موعد ظهور من يظهره اللَّه و حقيقت مقام چنين ظهورى را از نظرگاه على محمد شيرازى مورد شناسائى قرار دهيم.

موعد ظهور من يظهره اللَّه، صريحاً در باب هفدهم از واحد دوم كتاب بيان فارسى چنين تعيين شده است: «اگر در عدد غياث ظاهر گردد و كل داخل شوند احدى در نار نمى ماند و اگر الى مستغاث رسد و كل داخل شوند احدى در نار نمى ماند الا آنكه كل مبدل مى گردد به نور.»

مطابق عدد ابجد كلمه غياث ظهور من يظهره اللَّه 1511 سال بعد از ظهور بيان مى باشد و يا مطابق عدد مستغاث 2001 سال پس از ظهور بيان خواهد بود و مطابق باب 13 از واحد سوم از كتاب: بيان فارسى على محمد شيرازى در پيش خود موعد ظهور من يظهره اللَّه را قريب دو هزار سال بعد از عصر خود فرض مى كرده است.

حقيقت مقام چنين ظهورى از نظر گاه على محمد شيرازى در مواضع متعددى از كتاب بيان فارسى چنين توصيف شده است:

من يظهره اللَّه:

احق است از كل شى ء به كل شى ء از نفس كل شى ء.

و ماسو اى او ملك او هستند.

و اوست قائم به نفس خود باللَّه و كل شى ء قائم به اوست.

باب اول جنت و اسم اعظم ظاهر به الوهيت است

فضل كل امكان از شبح جود اوست

مبدأ اسماء و صفات الهى است

و ...»

و به خاطر ظهور چنين خدائى است كه به زعم على محمد شيرازى در كتاب بيان:

كل ظهورات و ظهور قائم آل محمد از براى من يظهره اللَّه خلق شده.

اين است معنى قائميت زمينه من يظهره اللَّه از نظر بهائيان!

ث) انكار دعاوى

ص:219

آنچه كه مورد تأييد مورخان عصر قاجارى است، دستگيرى على محمد شيرازى و تبعيد او به ماكو و چهريق موجد بروز واكنش هاى مختلفى گرديد.

مرحوم رضا قليخان هدايت در كتاب: روضة الصفاى ناصرى چنين مى نويسد:

«چون حديث خلايق در اقرار و انكار سيد باب در افواه افتاد به اشارت شاهنشاه حقايق آگاه محمدشاه كه پيوسته با ارباب حال و اصحاب كمال توجهى كامل داشت و فى الحقيقه شهريارى شريعت دوست و حقيقت جوى بود و به تحقيق امورات مى پرداخت، در حينى كه ولايات آذربايجان خاصه نواب شاهزاده معظم و وليعهد مكرم بود و حضرتش در دارالسلطنه تبريز اقامت مى فرمود سيد باب را از چهريق به تبريز آوردند و در مقام تحقيق قال و حال او برآمدند چه كه از نوشتجات او رساله ها و خطابه ها در دست مردم افتاده بود و برخى آنرا تالى فرقان مجيد و بعضى ناسخ قرآن حميد مى شمردند و گروهى ازمعتقدينش اورا نايب امام حجت وفرقه اى امام غايب وزمره اى رسول خاتم مى خواندند، لهذا بر حسب امر همايون اعلى او را به مجلس خاص حضرت وليعهد دولت ابد مهد آورده علماى اعلام و فقهاى اسلام حاضر شده با سيد به ملاقات و مقالات پرداختند.» (1)

اذعان به اين مسئله كه ظهور حوادثى ناشى از انتشار عقايد على محمد شيرازى انگيزه اصلى صدور فرمانى مبنى بر مذاكره و ملاقات علماى اسلام با على محمد شيرازى، از جانب محمد شاه قاجار گرديده است، نسبتاً مورد قبول همه محققان است.

مرحوم حسن نيكو در كتاب فلسفه نيكو به اين مسئله چنين اشاره مى كند:

«چندانكه در توده ملت و عوام ازدحامى پديدار شد و جنبش و قيامى نمودار گشت، كه كرسى حكومت و اريكه سلطنت را تكان داد. از اين رو حكومت را مجبور نمود كه باب ملايمت را به روى باب بگشايد و چهره تفحص و مسالمت را به سوى او بنمايد و مجلس بزرگى بيارايد وى را با رئوس علماى اسلام جمع كند ... (2)»


1- ج 1، ص 423
2- ج 3، ص 153

ص: 220

اتخاذ چنين تدبيرى كاملًا منطقى و اصولى بود و حتى بعدها به گفته مرحوم اعتضاد السلطنه: «وقتى كه ميرزا تقى خان اميرنظام، به خاطر دفع فتنه هاى بابيه، به عرض ناصرالدين شاه قاجار رسانيد كه بايد على محمد شيرازى اعدام گردد، پادشاه وقت صريحاً اذعان داشته بود كه اين خطا از حاجى ميرزا آقاسى افتاد كه حكم داد او را بى آنكه به دارالخلافه آورند بدون تحقيق به چهريق فرستاده محبوس بداشت، مردم عامه گمان كردند كه او را علمى و كرامتى بوده، اگر ميرزا على محمد باب را رها ساخته بود تا به دارالخلافه آمده با مردم محاورت و مجالست نمايد، بر همه كس مكشوف مى گشت كه او را هيچ كرامتى نيست. (1)»

بدين روال، مسلم و معلوم مى شود كه حكومت در دارالخلافه پس از شيوع اقرارها و انكارها متمسك به شيوه مرضيه گرديده و خطاب به ناصرالدين شاه كه در آن ايام بر منصب مقام ولايت عهدى بسر مى برد، دستور برپائى مجلس گفتگوى روحانيون با على محمد شيرازى را در سال 1264 ه ق، صادر كرد.

متن اين امريه، كه ميرزا آقاسى صدراعظم به صورت عريضه اى به وليعهد وقت نوشته است، مرحوم ميرزا محمد تقى لسان الملك در كتاب: ناسخ التواريخ، چنين آورده است: «... بعضى از مردم نادان كه نيك را از بد و پنجاه را از صد ندانند و بر زيادت ازين هر مرد را كه مال نباشد و به كار حرفت و صناعت نيز همت نبندد و در راه دين تحصيل يقين نكرده بود در طلب فتنه و غوغا باشد و همى خواهد كه كار دين و دنيا ديگرگون شود بلكه در ميانه به نوائى برسد و از اين گونه مردم از دور و نزديك فريفته ميرزا على محمد باب شده اند و ابواب اغوا و ضلالت بازداشته اند هم اكنون بفرماى تا او را از چهريق به درگاه آرند و علماى آن بلده را انجمن كن تا سخن او را اصغا فرمايند و مكنون خاطر او را بازدانند». (2)

منابع موثق بهائيان، تشكيل مجلس گفتگوى علماى تبريز با على محمد شيرازى را


1- فتنه باب، ص 29.
2- ج 3، ص 126.

ص: 221

تصديق كرده اند و عباس افندى در كتاب: «مقاله شخصى سياح» (1) و ميرزا جانى كاشانى در كتاب: «نقطة الكاف» (2) و ميرزا ابوالفضل گلپايگانى در كتاب: «كشف الغطاء» (3) و شوقى افندى در كتاب: «قرن بديع» (4) از يك سوى و از سوى ديگر مرحوم «ملّا محمدتقى مامقانى»، مرحوم رضا قليخان هدايت در كتاب: «روضة الصفا» (5) و مرحوم ميرزا محمد تقى لسان الملك سپهر در «ناسخ التواريخ- سلاطين قاجاريه» و ميرزا محمد تنكابني در كتاب «قصص العلماء» (6) و اعتماد السلطنة در كتاب «منتظم ناصرى- تاريخ قاجاريه». (7) .. به ذكر نام شركت كنندگان مبادرت ورزيده و از موضوعات مورد مذاكره در مجلس وليعهد فرازهائى را نقل كرده اند كه در هر صورت مؤيد تحقق مجلس مذكور در اوان سال 1264 ه. ق است.

مرحوم ميرزامحمد مهدى خان زعيم الدوله (8) كه پدروجدش درمجلس وليعهد شركت داشتند علماى حاضر مجلس مذكور را در كتاب خود، تحت عنوان مفتاح باب الابواب (9)


1- ص 22
2- ص 133
3- صص 202- 205
4- ج 1، ص 423
5- همان.
6- همان.
7- ج 3، ص 62
8- مرحوم ميرزا محمد خان قزوينى در شرح حال مرحوم زعيم الدوله متوفى 1333 ه ق مى نويسد: دكترميرزا محمد مهدى خان بن محمد جعفر تبريزى مقيم قاهره صاحب مجله فارسى حكمت منطبعه در همان شهر و مؤلف تاريخ نفيس: مفتاح باب الابواب، در تاريخ باب و بابيه و بهائيه و ازليه به عربى كه يكى از بهترين و نسبتاً بيطرف ترين كتب مؤلفه در اين موضوع است و اين كتاب در سنه 1321 ه. ق در 440 صفحه در مصر به چاپ رسيده است. «جدّ و پدر مؤلف از جمله علمائى بودند كه در محضر مشهور استنطاق باب در تبريز در سنه 1263 قمرى در حضور ناصرالدين ميرزا و ملا محمود نظام العلماء و ملا محمد مامقانى و ميرزا على اصغر شيخ الاسلام و غير هم حضور داشته اند .... «مجله يادگار» سال پنجم صص 89- 91، همچنين مراجعه شود به كتاب: تاريخ جرائد و مجلات ايران، تأليف: سيد محمد صدر هاشمى، ج 2، ص 228.
9- ص 137، جرجى زيدان از اين كتاب، در مجله الهلال، سال نهم، 8 رجب 1318 ه ق، و 24 رمضان 1322 ه. ق، به تفصيل و به تحسين ياد كرده است.

ص: 222

چنين آورده است:

1- ملا محمد مامقانى (1)

2- حاج ملا محمود نظام العلماء (2)

3- حاجى ميرزا على اصغر شيخ الاسلام

4- ميرزا محسن قاضى

5- حاج ميرزا عبدالكريم ملاباشى

6- ميرزا حسن زنوزى ملا باشى

و مرحوم رضا قلى خان هدايت از شركت:

7- حاجى مرتضى قلى مرندى علم الهدى كه ياد كرده است. (3)

البته مرحوم ملا محمد تقى حجت الاسلام نيّر (4)در رساله خود به شركت مرحوم ميرزا حسن زنوزى ملا باشى اشاره ننموده و مى نويسد: «بالجمله حاضرين مجلس از علماء منحصر به همين سه بزرگوار شد و بس (حجت الاسلام- ملا مرتضى- نظام العلماء).»

از سوى ديگر و به استثناى ناصر الدين ميرزاى وليعهد، مرحوم «زعيم الدوله» از حاضرين رجال حكومتى، مرحوم «محمد خان زنگنه امير نظام» «ميرزا فضل اللَّه على آبادى» «نصير الملك» وزير داخله، «ميرزا جعفر خان معير الدوله»، كفيل وزارت خارجه،


1- متوفى 1268 هق، ملقب به حجة الاسلام.
2- متوفى 1270 ه ق، از ادباى معروف آذربايجان و معلم ناصرالدين شاه بود. در 1262 ه ق، كتابى به نام الشهاب الثاقب فى رد النواصب تأليف كرد كه در تبريز چاپ شده است. مراجعه شود به كتاب: دانشمندان آذربايجان، ص 381.
3- مراجعه شود به: جلد دهم، صفحه 423، كتاب مذكور.
4- فرزند ملا محمد مامقانى متولد 1248 ه ق و متوفى 1312 ه ق مرحوم محمد على تربيت در شرح حال ايشان مى نويسد: مشاراليه از ادبا و فضلاى نامى اين ايالت است و مجموعه اشعارش از قصايد و غزليات و منظومه هاى آتشكده و لئالى منظومه در تبريز چاپ شده و معروف است ... مولا نيز در قوه انتقاد قريحه فوق العاده داشته ....»، كتاب دانشمندان آذربايجان، صفحه 389. رساله او كه در شرح حال على محمد شيرازى و مجلس وليعهد است، نيرى آنرا به امر ناصرالدين شاه قاجار نوشته است. شوال، 1306 ه ق.

ص: 223

«ميرزا موسى تفرشى»، كفيل وزارت ماليه، «ميرزا مهدى خان بيان الملك» خفيه نويس (رازدار) وزير كشور را نام برده است.

نكته قابل توجه در اين است كه علماى حاضر در مجلس وليعهد بنا به دعوت ناصرالدين ميرزا غالباً از علماى شيخيه و تلامذه سيد كاظم رشتى بودند و به تصريح مرحوم ملامحمد تقى حجة الاسلام نير: «حسب الامر ابلاغى به عامه معتمدين علماى بلد نوشته و ايشان را تكليف به حضور مجلس محاوره با مشاراليه كردند. هيچيك از علماى شهر اقدام به اين امر نكردند و متشبث به بعضى اعذار شدند ...»

«احمد كسروى» نيز در اين خصوص مى نويسد: «مجتهد بزرگ تبريز در اين هنگام ميرزا احمد مى بود كه سر دسته متشرعان شمرده مى شد. و او به اين نشست نيامد» (1) و بدين لحاظ نمى بايست «اعتضاد السلطنه» از اين عمل ناصر الدين ميرزا تعجب كرده و به استفهام بنويسد: «نمى دانم شاهنشاه جهان پناه چه حكمتى ديدند كه در آن مجلس حكم به احضار جمعى از شيخيه فرمودند. (2)»

آنچه مسلم است به استثناى علت بى اعتنائى علماء به نشست، با جوانى كه با آثارش آشنا بودند مى توان سه عامل ديگر در مورد شركت علماى شيخى در نظر آورد:

1- علماى دربارى تبريز، غالباً از علماى شيخى مسلك بودند، كه تا آن زمان هم از علائق دربار قاجار نسبت به شيخ احمد بهره مى جستند.

2- ناصرالدين ميرزا در عنفوان جوانى تحت تأثير معلمش ملا محمود نظام العلماء توجهى به شيخيه داشت.

3- ممكن است چنين مى انديشيد كه: دعوى بابيت و قائميت على محمد شيرازى ناشى از نشر معارف احمد احسائى، و سيد كاظم رشتى است و از اين لحاظ علماى شيخيه به اصطلاحات و عقايد شيخ و سيد آشنائى داشته از اين جهت مى توانند با كسى كه خود را به چنين معارفى متكى مى دانست در مقام مباحثه و گفتگو آيند.

به هر حال، سه سند كاملًا رايج و معتبر، از جريان گفتگو و مباحثه علماء با على


1- بهائيگرى، ص 31
2- فتنه باب، ص 20

ص: 224

محمد شيرازى در مجلس وليعهد به دست ما رسيده است:

اول: و آن شرح مباحثه علما با على محمد شيرازى است كه ملا محمود نظام العلما حاضر در مجلس آن را تنظيم و به دست مورخان ناصرى داده است كه عيناً از روى دستخط نظام العلما مرحوم ميرزا رضا قليخان هدايت در كتاب: روضة الصفا- ناصرى آنرا ثبت كرده و ميرزا محمد تقى لسان الملك در كتاب «ناسخ التواريخ- قاجاريه» و مرحوم اعتضاد السلطنه در كتاب: «فتنه باب» و مرحوم ميرزا محمد تنكابنى در كتاب «قصص العلماء» به فرازهائى از آن اشاره و ذكر كرده اند كه ما ذيلًا آنرا جهت استفاده خوانندگان محترم از كتاب: روضة الصفا نقل مى كنيم:

«با سيد كمال احترام بظهور آورده در هنگام جلوس در مجلس حضور حضرت شاهزاده معظم وليعهد مكرم او را بر خود مقدّم نشانيدند و حضرت وليعهد با وى توجه و التفات فرموده پس از مدتى جناب نظام العلما افتتاح باب سؤال كرده به باب گفت كه حكم اعليحضرت شاهنشاهى چنان است، شما ادعاى خود را در حضور علماى اسلام بيان نمائيد تا تصديق و تكذيب آن محقق گردد و اگر چه من از اهل علم نيستم و مقام ملازمت دارم و خالى از غرضم، تصديق من خالى از وقعى نخواهد بود و مرا از شما سه سؤال است: اولًا اين كتبى كه بر سنت و سياق قرآن و صحيفه و مناجات در اكناف و اطراف ايران منتشر شده از شماست و شما تأليف كرده ايد يا به شما بسته اند؟ سيد باب در جواب گفت كه؛ از خدا است: نظام العلما گفت: من چندان سواد ندارم، اگر از شماست بگوئيد و الّا فلا، سيد گفت: از من است نظام العلما گفت: معنى كلام شما كه گفتيد از خداست اين است كه زبان شما مثلًا شجره طور است.»

روا باشد انا الحق از درختى چرا نبود روا از نيك بختى

اين همه آوازها از شه بود گر چه از حلقوم عبداللَّه بود

سيد باب گفت: رحمت به شما. نظام العلما گفت: شما را باب مى گويند، اين اسم را كه به شما گذاشته و كجا گذاشته اند و معنى باب چه چيز است و شما راضى به اين اسم هستيد يا نيستيد؟ سيد گفت: اين اسم را خدا به من داده است: نظام العلما گفت: در كجا

ص: 225

در خانه كعبه يا بيت المقدس يا بيت المعمور؟ سيد گفت: هر جا هست اسم خدائى است.

نظام العلما گفت: البته در اين صورت راضى هم هستيد به اسم خدائى، معنى باب چه چيز است؟ باب گفت: باب «انا مدينة العلم و على بابها» نظام العلما گفت: شما باب مدينه علم هستيد؟ گفت: بلى. نظام العلما گفت: حمد خداى را كه من چهل سال است قدم مى زنم كه به خدمت يكى از ابواب برسم مقدور نمى شد، حال الحمد للَّه در ولايت خودم به سر بالين من آمده ايد، اگر چنين شد و معلوم گرديد كه شما بابيد منصب كفش دارى را به من بدهيد. سيد باب گفت: گو يا شما حاجى ملا محمود باشيد.

نظام العلما گفت: بلى. سيد باب گفت: شأن شما اجلّ است، بايد مناصب بزرگ به شما داد. نظام گفت: من همين منصب را مى خواهم و مرا كافى است. حضرت شاهزاده معظم مفخّم وليعهد فرمودند كه؛ ما هم اين مسند را به شما كه بابيد وا مى گذاريم و تسليم مى نمائيم. نظام العلما گفت: بقول پيغمبر يا حكيم ديگر كه فرموده است: «العلم علمان علم الأبدان و علم الأديان» در علم ابدان عرض مى كنم كه در معده چه كيفيتى به هم مى رسد كه شخص تخمه مى شود، بعضى به معالجه رفع مى گردد و برخى منجر به سوء هضم و غثيان مى شود، يا به مراق منتهى مى گردد؟ باب گفت: من علم طبّ نخوانده ام، حضرت شاهزاده اعظم وليعهد اكرم فرمود كه؛ در صورتى كه شما باب علوم هستيد و مى گوئيد علم طب نخوانده ام با آن دعوى منافات تمام دارد. نظام العلما عرض كرد كه عيب ندارد، چون اين علم بيطره است و داخل علوم نيست؛ لهذا بابا بيت منافات ندارد.

پس روى به باب كرده گفت كه؛ علم اديان علم اصول است و فروع و اصول مبدأ دارد و معاد، پس بگوئيد آيا علم و سمع و بصر و قدرت عين ذات هستند يا غير ذات؟ باب گفت: عين ذات. نظام العلما گفت: «پس خدا متعدد شد و مركب ذات با علم دو چيزند مثل سركه و دوشاب عين يكديگر شده اند مركب از ذات و علم از ذات و قدرت».

«وهكذا علاوه باين ذات لا ضدّله و لا ندّله است، علم كه عين ذات است ضد دارد كه جهل باشد، علاوه بر اين دو مفسده، خدا عالم است، پيغمبر عالم است و من عالمم، در علم مشترك شديم، ما به الامتياز داريم، علم خدا از خودش است، علم ما از او، پس خدا مركب شد از ما به الامتياز وما به الإشتراك و حال آنكه خدا مركب نيست.» سيد باب گفت:

ص: 226

من حكمت نخوانده ام، حضرت شاهزاده اعظم اعلم وليعهد مكرم معظم تبسمى فرموده و فرمايش و تكرار بحث را دانسته نكردند و سكوت نمودند. نظام العلما به باب گفت: كه علم فروع مستنبط از كتاب و سنت است و فهم كتاب و سنت موقوف است بر علوم بسيار، مثل صرف و نحو و معانى و بيان و منطق. شما كه بابيد قال را صرف كنيد. باب گفت: كدام قال؟ نظام العلما جواب داد كه: قال يقول قولًا. پس خود بمانند اطفال نوآموز دبستان صرف كرده گفت: قال قالا قالوا قالت قالتا قلن و رو به باب كرده گفت: باقى را شما صرف بكنيد. جواب داد كه در طفوليت خوانده بودم فراموش شده است.

باز گفت: قال را اعلال كنيد. باب گفت: اعلال كدام است؟ [نظام العلما] اعلال كرده گفت: باقى را شما اعلال كنيد. سيد باب گفت: فراموشم شده. نظام العلما گفت هُوَ الَّذِي يُرِيكُمْ الْبَرْقَ خَوْفاً وَطَمَعاً را تركيب نمائيد، «خوفاً و طمعاً» به حسب تركيب چه چيز است؟ باب گفت: در نظرم نيست. نظام العلما معنى اين حديث را از او پرسيد كه «لعن اللَّه العيون فإنّها ظلمت العين الواحدة» سيد گفت: نمى دانم. باز پرسيد كه مأمون خليفه از حضرت رضا پرسيد كه «ما الدليل على خلافة جدّك على بن ابى طالب عليه السلام؟ قال الرضا: أية أنفسنا، قال: لولا نساؤنا قال: لو لا أبنائنا» وجه استدلال [امام رضا عليه السلام چيست وجه رد مأمون چه چيز است و كيفيت ردّ [حضرت رضا عليه السلام چيست؟ سيد متحير ماند پرسيد كه حديث است؟ نظام گفت: بلى و اقامه عدلين كرد و گفت كه؛ اگر دعوى بر ميت بود قَسَم استطهارى هم ذكر مى كردم. نظام العلما گفت: شأن نزول إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ معلوم است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله مى گذشت، عاص گفت: اين مرد ابتر است عن قريب مى ميرد و اولادى از او نمى ماند. حضرت نبوى غمگين شد از براى تسليت آن حضرت، اين سوره نازل شد. حال بگوئيد كه اين چه تسليت است؟ سيد گفت: كه؛ واقعاً شأن نزول سوره اين است؟ نظام العلما گفت: آرى و اقامه شهود نمود. سيد مهلتى خواست و نظام العلما از سر اين سخن درگذشت و از در ديگر درآمده و گفت: ما در ايام شباب و جوانى به اقتضاى سن مطالعه مى كرديم و اين عبارت علامه را مى گفتيم. حال مى خواهم شما معنى آنرا بگوئيد كه «إذا دخل الرجل على الخنثى و الخنثى على الانثى وجب الغسل على الخنثى دون الرجل و الانثى و چرا بايد چنين باشد؟ سيد تأملى كرده پرسيد: اين عبارت

ص: 227

از علامه است؟ حضار گفتند: بلى. نظام العلما گفت: از علامه نباشد از من باشد، شما معنى آنرا بيان نمائيد، آخر باب علم هستيد. سيد جواب داد كه؛ چيزى به خاطرم نمى رسد.

نظام العلما گفت: يكى از معجزات پيغمبر عربى، قرآن است و اعجاز آن به فصاحت است و بلاغت، تعريف فصاحت چيست و تعريف بلاغت چيست؟ و نسبت ما بين اينها تباين است و تساوى است و عموم و خصوص من وجه است يا عموم و خصوص مطلق است؟ سيد فكر بسيار كرده جواب داد كه؛ در نظرم نيست. حضار متغير شده. نظام پرسيد: اگر ما بين دو و سه شك بكنيد چه خواهيد كرد گفت: بنا را بر دو مى گذارم. عاليجناب فضايل مآب حجة الاسلام آخوند ملا محمد مامقانى كه از فضلاى عهد و مشربش بر وفق مشرب علماى شيخى بود، تاب نياورده گفت: اى بى دين تو شكيات نماز را نمى دانى و دعوى بابيت مى نمائى؟! سيد گفت: بنا را بر سه مى گذارم، مولانا فرمود: معلوم است وقتى كه دو نشد لابد بايد سه را گفت. نظام العلما گفت: سه هم غلط است؛ چرا نپرسيديد، بلكه شك در نماز صبح يا مغرب كرده ام، آيا بعد از ركوع است، قبل از ركوع است، بعد از اكمال سجدتين است؟ حاجى به آخوند گفت: شما شكر بكنيد اگر مى گفت: بنا را بر دو مى گذرام، زيرا كه شغل ذمه يقينى برائت ذمه يقينى مى خواهد آن وقت چه مى كرديد؟ پس جناب حجة الاسلام سؤال كرد كه تو نوشته اى كه؛ «اول من آمن بى نور محمد و على» اين عبارت از شماست يا نه؟ سيد باب گفت: بلى از من است. مولانا گفت: آن وقت تو متبوع و آنها تابع و تو افضل از آنها خواهى بود. جناب علم الهدى از سيد پرسيد كه؛ خداوند عالم فرموده است: وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ فَأَنَّ للَّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ و شما در قرآن خود ثلثه گفته ايد چرا و از كجا؟ سيد باب جواب داد كه، ثلث نصف خمس است، چه تفاوت دارد؟ علماى مجلس بخنديدند مولانا پرسيد كه؛ كسور تسعه چند است؟ سيد حيران ماند. نظام العلما بقاعده نظام طفره را جايز شمرده از مثنوى بيتى برخواند و اظهار مشرب ذوق كرده گفت:

شعر

ص:228

چند ازين الفاظ و اضمار و مجاز سوز خواهم سوز و با آن سوز ساز

«من در بند لفظ نيستم كرامتى موافق ادعاى خود به من بنماى تا مريد شوم و به سبب ارادت من جمعى قدم در دايره ارادت شما خواهند گذاشت؛ زيرا كه به علم معروفم و عالم هرگز تابع جاهل نخواهد شد. سيد گفت: چه كرامت مى خواهى؟ نظام العلما جواب داد كه اعليحضرت سلطان اسلام محمد شاه مريض است، او را صحتى ده، حضرت شاهزاده معظم وليعهد دولت ابد مهد فرمود كه؛ چرا دور رفتى اكنون تو حاضرى در وجودت تصرفى كند و ترا جوان سازد كه هميشه در ركاب ما سوار باشى، ما نيز بعد از ظهور اين كرامت اين مسند را به او خواهيم داد، سيد گفت: در قوّه ندارم. حاجى جواب داد كه پس بى جهت عزت نمى شود، در عوالم لفظ گنگ، و در عوالم معنى گنگ پس چه هنر دارى؟ سيد جواب داد كه من كلام فصيح مى گويم و گفت: «الْحَمد للَّه الذى خَلَقَ السّمواتَ» (بالفتح) حضرت شاهزاده معلم وليعهد مكرم تبسمى فرموده بخنديد و بفرمود:

و ما بتاءٍ ألفٍ قد جُمعا يُكسر في النّصبِ وَفي الجرِّ مَعا

سيد گفت: اسم من على محمد با «ربّ» وفق دارد. نظام جواب داد كه هر على محمد و محمد على، با «ربّ» وفق دارند آنوقت بايد شما ادعاى ربوبيت بكنيد نه دعوى بابيت. سيد باب گفت: من آن كسم كه هزار سال است انتظار ظهور مرا مى كشيد.

حاجى گفت: يعنى شما مهدى صاحب الأمريد؟ باب گفت: بلى. نظام العلما گفت:

شخصى يا نوعى. گفت: شخصى. نظام العلما گفت: نام مبارك او محمد بن حسن است و اسم مادر او نرجس يا صيقل يا سوسن و نام تو على محمد است و نام پدرت و مادرت چيز ديگر است. مسقط رأس آن حضرت سامره است و مسقط رأس تو شيراز است، سن مبارك او بيش از يكهزار سال است و عمر شما قريب چهل، كمال مخالفت در ميانه است و آنگهى من شما را نفرستاده ام. باب گفت: شما دعوى خدائى مى كنيد؟

نظام العلما پاسخ داد كه چنان امامى را چنين خدائى مى بايد: سيد باب گفت كه؛ من به يك روز دو هزار بيت كتابت مى كنم كه مى تواند چنين كند. نظام گفت: من در زمان توقف در عتبات عاليات كاتبى داشتم كه به روزى دو هزار بيت كتابت مى كرد آخر الامر

ص: 229

كور شد، البته شما هم اين عمل را ترك نمائيد و إلّاكور خواهيد شد. چون معلوم شد كه سيد را دعوى بى معنى است زياده از اين در حضور مبارك حضرت وليعهد اعظم- طوّل اللَّه بقائه- تطويل كلام بى حاصل، مناسب ندانستند و برخاستند و مجلس منقضى.»

دوم: و آن رساله و شرحى است كه «ملا محمد تقى مامقانى حجة الاسلام نيّر» فرزند مرحوم ملامحمد مامقانى حجة الاسلام، حاضر در مجلس وليعهد مى باشد.

با توجه به اينكه مرحوم «ملا محمد تقى» در آخر رساله خود چنين نوشته است:

«فارغ شد از تسويد اين اوراق، منشى آن بنده ضعيف جانى محمد تقى بن محمد التبريزى مامقانى در پانزدهم شهر شوال المكرم از سنه (1306 ه ق) و اميد كه مقبول طبع مبارك همايونى آيد. معلوم و هويدا مى شود كه مرحوم ملا محمد تقى رساله مذكور را به درخواست ناصر الدين شاه قاجار- در خصوص بابيت و احوالات على محمد شيرازى در تبريز نگاشته است.»

ملا محمد تقى در اين رساله در مقام ايراد بر مرقومه مرحوم ملا محمود نظام العلما مى نويسد: «از آنجا كه مورخين عهد در آن مجلس مبارك حضور نداشتند» محاورات آن مجمع را به استناد سماعات افواهيه بكلى تغيير دادند، مقاولاتى كه اصلًا اتفاق نيفتاده مذكور داشتند، بيان واقع را بالمرّه قلم نسخ بر سر گذاشته اند، عجب آن است كه صورت مجلس را هم به خط حاج محمود نظام العلما كه در آن اوقات معلمى اعليحضرت را داشت، نسبت داده اند. در صورت صدق دور نيست كه چون آن مرحوم از محاورات آن مجلس بعيد العهد بوده وقايع مجلس را فراموش كرده در هنگام سؤال به تكلف خيال چيزى نظر آورده و براى مورخين مرقوم داشته وگرنه خاطر حقيقت مظاهر همايونى خود شاهد راستين و گواه آستين است كه اين مسطورات را با مقاولات آن مجلس تباين كلى در ميان است به نحوى كه مى توان گفت: كل ذلك لم يكن، عجب تر آن است كه منقولات اين دو تاريخ نيز در همين قضيه با همديگر مباينت تامه دارد. (1)


1- شيخيگرى- بابيگرى، ص 309.

ص: 230

بر اين اساس «ملا محمد تقى» تصميم گرفته كه محاورات مجلس مذكور را بر اساس تقرير آن توسط پدرش ملا محمد مامقانى كه به تصريح ايشان مِنَ البَدو إلى الْخَتْم تقرير فرموده بوده و ايشان به علت كثرت تذكار و تكرار قرائت صورت آن مجلس به نيت يادگار به قيد تحرير در آورد.

البته با توجه به اينكه مرحوم ملا محمد تقى توجه داشته است كه ناصرالدين شاه خود در مجلس مذكور شركت داشته و جز با اطمينان خاطر، ذكر اقوال مرحوم پدرش موافق مصلحت نمى دانسته است، مى توان نظر داد كه تصريحات وى در رساله مذكور، از سنديت خاصى برخوردار است.

ملا محمد تقى صورت جلسه مجلس وليعهد و محاكمه باب را در تبريز چنين مرقوم مى دارد:

«در اين بين باب را نيز حاضر كرده در يك سمت مجلس جا دادند نظام العلما به استجازه از والد رو به باب كرد و گفت: «اين نوشته هايى كه بعضى به اسلوب قرآن وبعضى به اسلوب خطبه هاى قيصر روم است و ادعيه به توسط اتباع شما در ميان مردم منتشر است آيا از شما است يا بر شما بسته اند؟ گفت: از خدا است. نظام العلما گفت: هر چه از زبان شما جارى شده؟ گفت: بلى مثل صدور كلام از شجره طور. گفت: اين يكى را فهميدم اين اسم باب را كه براى شما گذارده؟ گفت: خدا. نظام العلما گفت: گستاخى است، خدا اين شب بخير را كجا براى شما كرده؟ باب متغير شد گفت: من مسخره شده ام.

نظام العلما گفت: از اين نيز گذشتيم. شما باب چه هستيد؟ گفت: أنا مدينة العلم و على بابها، گفت شما باب مدينه علمى؟ گفت: بلى «فَادْخُلُوا البابَ سُجّداً» نظام العلما گفت:

باب حطّه هم هستى؟ گفت: بلى. نظام العلما گفت: حالا كه شما باب مدينه علمى از هر علمى از شما بپرسند جواب خواهى داد؟ گفت: بلى شما مرا نمى شناسيد، من همان شخصم كه هزار سال بيشتر است انتظار مرا مى بريد. پس والد فرمودند: سيد تو اول دعوى بابيت امام را داشتى، حالا صاحب الأمر غائب شدى، گفت: بلى من همانم كه از صدرالاسلام انتظار مرا مى بريد. والد از اين حرف گزاف سخت برآشفته فرمود: سيد! حيا چرا نمى كنى اين چه لاف و گزاف است مى زنى؟! ما انتظار آن امامى را مى بريم كه پدرش

ص: 231

امام حسن عسكرى و مادرش نيز نرجس بنت يشوع است و در سنه دويست و پنجاه و شش «در سرّ من رأى» از مادر متولد شده و از مكه معظمه با شمشير ظهور خواهد كرد.

ما كى انتظار سيد على محمد پسر سيد رضاى بزاز شيرازى را كه ديروز از شكم مادر بيرون آمده مى بريم؟ وانگهى صاحب عصر وقتى كه تشريف مى آورند جميع مواريث انبيا از آدم تا خاتم در خدمت ايشان است، شما يكى از آن مواريث را در بيار ببينم؟ گفت: مأذون نيستم. والد تغير كرده فرمودند: تو كه مأذون نبودى بسيار غلط كردى و سرت را به ديوارى زدى آمدى برو و مأذون شو بعد از آن بيا، صاحب الامر غير مأذون نوبر است. گذشته از اين صاحب عصر كرامات و معجزات دارد، بسم اللَّه تو همين عصا را كه در دست دارى اژدها كن تا ما ايمان بياوريم. پسر علم الهدى گفت: جناب آقا خدا در كتاب كريم فرموده: وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ فَأَنَّ للَّهِ خُمُسَهُ حكم آيه منسوخ است يا باقى است؟ گفت: باقى است. گفت: پس شما از چه بابت در كتاب خود آورده اى:

«واعلموا إنما غنمتم من شي ء فأنّ للذكر ثلثه» آيا اين تشريح نسخ قول خدا نيست؟ گفت آخر سهم امام به من مى رسد. علم الهدى گفت: سهم امام نصف خمس است و نصف خمس، عُشر مى شود نه ثلث. گفت: نه خير ثلث مى شود. حاضرين همه خنديدند.

پس از سؤالات ديگر هر يك از سه نفر مى نويسند: علم الهدى گفت: جناب آقا شما در كتاب خود گفته اى كه؛ من در خواب ديدم كه حضرت سيد الشهداء را شهيد كرده اند و من چند كف از خون خوردم و باب فيوضات بر من مفتوح شد اين درست است؟ گفت:

بلى. والد فرمود: تو چه عداوت با سيد الشهداء داشتى كه خون او را خوردى؟ مرحوم نظام العلما به شوخى گفت: آخر هند جگرخوار بود؟ جوابى از آقا نتراويد. پس والد بعد از تغيرات و تغيّر زياد از اين حرفهاى گزاف او فرمود: خوب لوطى شيرازى اين ديگه چه منافقى و حقه بازى است؟ وقتى كه اتباع شيخ احسائى از تو سؤال مى كنند در جواب آنها مى نويسى؛ احمد و كاظم- صلوات اللَّه عليهما- و چون سيد يحيى پسر سيد جعفر دارابى كه پدرش در مسئله معاد با شيخ احسائى مخالف است از تو سؤالى مى كند در جواب مى نويسى كه؛ شيخ در معاد خبط كرده و صريحاً تكفيرش مى كنى «و لقد أجاد السيد جعفر دارابى فيما كتب فى سنا برق المحيط بالمشارق و المغارب» آن صلوات

ص: 232

فرستادنت چيست و اين تخطئه و تكفيرت چه؟ تو اگر آدم درستى هستى چرا در سر يك ريسمان نمى ايستى سيد سر بزير انداخته جوابى نگفت.»

سوم: ناصر الدين ميرزا، پس از اتمام مجلس مباحثه در پاسخ امريّه محمد شاه قاجار نامه اى رسمى نگاشته است و شاه را بطور كلى از نتيجه اين مجلس گفتگو آگاه ساخته است. كه به قول احمد كسروى: اين سند از هر باره ارجدار و استوار است زيرا نوشته رسمى دولتى است. گزارشى است كه وليعهدى براى آگاه بودن شاهى نوشته. (1)

متن اين نامه در كتابخانه مجلس شوراى ملى نگهدارى مى شده است و ادوارد براون در صفحه (252، 259) در كتاب:.

.. 1918 noigileR ibaB eht fo ydutS rof slairetaM

آن را ضبط و ثبت نموده است.

از لحاظ منابع موثق بهائيت كتاب: «كشف الغطاء» ميرزا ابوالفضل گلپايگانى، سند مستند است. وى بى آنكه متعرض محتويات نامه ناصر الدين ميرزا وليعهد به پدرش محمد شاه قاجار شود و يا با تأويلاتى، مصمم به وارونه كردن حقايق شود، گزارش وليعهد را قبول و از آنجائى كه آن را به عنوان مقدمه نتائجى مورد نظر، در مقام حسينعلى ميرزا به كار گرفته است به اصالت و حقيقت آن صريحاً و آشكار اعتراف كرده است.

مضافاً آنكه خود معترف است، پس از خلع محمد على شاه كه مخازن دولتى به تصرف ملتيان در آمد- يكى از محبين تاريخ، عكس برداشته و منتشر ساخته است. (2)

متن عريضه وليعهد ناصر الدين ميرزا به محمد شاه قاجار:

هو اللَّه تعالى شأنه

«قربان خاك پاى مباركت شوم، در باب فرمان قضا جريان صادر شده بود كه علماى طرفين را احضار كرده با او گفتگو نمايند. حسب الحكم همايون محصل فرستاده با زنجير از اروميه آورده به كاظم خان سپرده و رقعه به جناب مجتهد نوشت كه آمده با ادله و


1- بهائيگرى، ص 33.
2- كشف الغطاء، پاورقى صفحه 205، همچنين مراجعه شود به كتاب: ظهور الحق، مازندرانى، جزء سوم، صفحه 14، كه عيناً نامه مذكور را كليشه كرده است.

ص: 233

براهين و قوانين دين مبين گفت و شنيد كنند. جناب مجتهد در جواب نوشتند كه از تقريرات جمعى از معتمدين و ملاحظه تحريرات اين شخص بى دينى و كفر او اظهر من الشمس واوضح من الأمس است. بعد از شهادت شهود تكليف داعى مجدداً در گفت و شنيد نيست. لهذا جناب آخوند ملا محمد و ملا مرتضى قلى را احضار نمود و در مجلس از نوكران اين غلام؛ امير اصلان خان و ميرزا يحيى و كاظم خان نيز ايستادند. اول حاجى محمود پرسيد كه مسموع مى شود كه تو مى گوئى من نائب امام هستم و بابم و بعضى كلمات گفته اى كه دليل بر امام بودن بلكه پيغمبرى توست. گفت: بلى حبيب من قبله من نائب امام هستم و باب هستم و آنچه گفته ام و شنيده ايد راست است. اطاعت من بر شما لازم است به دليل «ادخلو الباب سجداً» و ليكن اين كلمات را من نگفته ام. آن كه گفته است، گفته است. پرسيدند گوينده كيست؟ جواب داد آن كه به كوه طور تجلى كرد.

روا باشد انا الحق از درختى چرا نبود روا از نيكبختى؟

منى در ميان نيست. اينها را خدا گفته است. بنده به منزله شجر طور هستم. آن وقت در او خلق مى شد. الان در من خلق مى شود و به خدا قسم كسى كه از صدر اسلام تاكنون انتظار او را مى كشيدند منم. آنكه چهل هزار از علما منكر او خواهند شد منم. پرسيدند:

اين حديث در كدام كتاب است كه چهل هزار عالم منكر خواهند گشت. گفت: اگر چهل هزار نباشد چهار هزار كه هست. ملا مرتضى قلى گفت: پس تو از اين قرار صاحب الامرى. اما در احاديث هست و ضرورى مذهب است كه آن حضرت از مكه ظهور خواهند فرمود و نقباى انس و جن با چهل و پنج هزار از جنيان ايمان خواهند آورد و مواريث انبياء از قبيل زره داود و عصاى موسى و نگين سليمان و يد بيضا با آن خواهد بود، كو عصاى موسى و كو يد بيضا؟ جواب داد كه؛ من مأذون به آوردن اينها نيستم به جناب آخوند ملا محمد گفت: غلط كردى كه بدون اذن آمدى. بعد از آن پرسيدند كه؛ از معجزات و كرامات چه دارى؟ گفت: اعجاز من اين است از براى عصاى خود آيه نازل مى كنم و شروع كرد به خواندن اين فقره:

«بسم اللَّه الرحمن الرحيم سبحان اللَّه القدوس السبوح الذى خلق السموات و الأرض كما خلق هذه العصا آية من آياته».

ص: 234

اعراب كلمات را به قاعده نحو غلط خواند. تاء «سمواتِ» را به فتح خواند. گفتند:

مكسور بخوان. آنگاه «الأرض» را مكسور خواند. امير اصلان خان عرض كرد: اگر اين قبيل فقرات از جمله آيات باشد من هم توانم تلفيق كرد و عرض كرد:

«الحمد للَّه الذى خلق العصا كما خلق الصباح و المساء». باب بسيار خجل شد. بعد از آن حاجى ملا محمود پرسيد: در حديث وارد است كه مأمون از جناب رضا عليه السلام سؤال نمود كه دليل بر خلافت جدّ شماچيست؟ حضرت فرمود: آيه «أنفسنا». مأمون گفت: «لو لا نساؤنا»؟ حضرت فرمود: «لو لا أبناؤنا» اين سؤال و جواب را تطبيق بكن و متعدّى را بيان نما. ساعتى تأمل نموده جواب نگفت. بعد از آن مسائلى چند از فقه و ساير علوم پرسيدند.

جواب گفتن نتوانست. حتى از مسائل بديهيه فقه از قبيل شك و سهو پرسيدند. ندانست و سر به زير افكنده باز از آن سخن هاى بى معنى آغاز كرد كه من همان نورم كه به طور تجلى كرد؛ زيرا كه در حديث است كه آن نور، نور يكى از شيعيان بوده است. اين غلام گفت: از كجاكه آن شيفته تو بودى، شايد نور ملا مرتضى قلى بود، بيشتر از پيشتر شرمگين شد و سر به زير افكند. چون مجلس گفتگو تمام شد، جناب شيخ الاسلام را احضار كرده باب را چوب زده و تنبيه معقول نمود و توبه و بازگشت و از غلطهاى خود انابه و استغفار كرد و التزام پا به مهر هم سپرده كه ديگر از اين غلطها نكند و الان محبوس و مقيّد است.

منتظر حكم اعليحضرت اقدس همايون شهريارى روح العالمين فداه است.

امر امر همايون است.»

با توجه و تعمق و مقابله سه مأخذ مذكور در باب چگونگى مجلس وليعهد معلوم مى شود در مجموع صورت مجلس مباينتى با هم ندارد و ظاهراً تنها در اجمال و تفصيل آنها تفاوتهائى را به وجود آورده است. (1)


1- احمد كسروى در كتاب: بهائيگرى به نظريه عباس افندى در خصوص مذاكره مجلس وليعهد چنين اشاره مى كند: عبدالبهاء در كتاب مقاله سياح، در اين باره چنين مى نويسد: نكته نحوى گرفتند احتجاج به قرآن نمود و اينان بمثل منافى قواعد نحو از آن بيان كرد. ببينيد كه چگونه داستان را به رنگ ديگرى انداخته و دروغى از خود به آن افزوده. زيرا چنانچه پيداست به باب غلط نحوى گرفته اند غلطهاى بسيار آشكار- نه نكته آنگه باب درمانده و پاسخى نتوانسته. نه آنكه پاسخ گفته و از قرآن نيز ماننده هايى ياد كرده. اين يك نمونه است كه چگونه ناچار شده اند تاريخ را كج گردانند و به داستانها رنگهاى ديگر دهند.

ص: 235

با اين همه در مقام ارزيابى مجلس وليعهد ناگزير به بيان مسئله اى هستم كه مرحوم زعيم الدوله به نگارش آن توجه اصولى و در عين حال بحقى كرده است.

ايشان از زبان مرحوم جدش، كه خود حاضر در مجلس وليعهد بود شنيد كه خطاب به شاهزاده اسكندر ميرزا و در مقام پاسخ سؤال او مبنى بر چگونگى مجلس وليعهد مى گفت:

«آنان كار نيكوئى نكردند كه چنين سؤالاتى نمودند. همانطور كه باب از آوردن دليل و حجت باز ماند. چه آن مرد مدعى نبوت و رسالت و دين سازى بود و اينان او را به صرف و نحو و معانى و بيان و بديع مى آزمودند. كاش مى دانستم به جاى آن سؤالات؛ چرا از انتقاد بر اساس عقايد او خوددارى مى كنند و عدم توافق و تطبيق نظريات او را با ناموس طبيعى و فطرى بشر گوشزد نمى كنند. باب به صراحتى تمام مى گفت كه: اوّلُ مَنْ آمَنَ بى نور محمد و على. پس چگونه ممكن است باب به قوانين و احكام كسى كه خود را از او بالاتر مى داند رفتار كند. (ولى علماى مجلس از او شكيات نماز مى پرسند) و از طرفى باب ادعاى نيابت قائم و بلكه بابيت علم مى كرد. پس لازم بود كه بر كليه امور واقف باشد و عجز او در آن مجلس دليل بزرگى است بر بطلان دعوى. امر غريب اين است كه وى ادعاى نجات قوم خود بلكه كليه بشر مى نمايد. در اين صورت چرا دعوت را در عراق يا در اروپا نكرد؟ آيا ايران تنها شايسته دعوت بود يا ساير قطعات دنيا ارزش دعوت نداشتند و اگر بعثت براى ايران بود، آيا بهتر نبود كه كتاب اصلى احكام وى به فارسى باشد در صورتى كه كليه انبيا به لسان قوم دعوت كرده اند نه اينكه مانند باب زبان عربى را غلط بداند و در فارسى پيچيده و مركب از حروف و اعداد و رموز جفر بنويسد و اگر منظور اغلاق و اشكال است خوب بود به زبان پهلوى مى نوشت كه كسى نفهمد و انتقاد نكند.

طبق نوشته ميرزا مهدى خان: «جدش با باب مباحثه نيز كرده و از او پرسيده است كه شريعتى شريعت ديگر را نسخ نمى كند مگر آنكه نسبت به ما قبل خود اتمّ و احكم باشد.

تو بسيارى از مواد شريعت را به عنوان اكمال و اتمام تغيير داده اى. اگر تو مسلمانى، كه به مصداق: «اليوم اكملت لكم دينكم» دين كامل است و احتياجى به كمال ندارد. اگر شريعت

ص: 236

جديدى آورده اى پس عيوب و نواقص اسلام چه بود كه تو شريعت تازه اى آورده اى؟

باب با تبسّم گفته: اين سؤالات مقدماتى دارد كه بيان خواهم كرد، اما نه امروز نه اين مجلس. دوباره جد ميرزا مهدى خان پرسيده كه؛ صعود عيسى قبل از موت بود (عقيده اهل اسلام) يا بعد از دفن (عقيده مسيحيان)؟ باب باز گفت: اين بحث وقت زيادترى مى خواهد.

صورت مكتوب منسوب به ناصرالدين ميرزا كه به پدرش محمّدشاه نوشته است. كليشه مذكور عيناً از كتاب ظهور الحق فاضل مازندرانى مبلّغ مشهور بهائيان عكس بردارى شده است.

عقيده جد «ميرزا مهدى خان زعيم الدوله» را كه آقاى عبدالحسين نوائى در ذكرحواشى كتاب مرحوم «اعتضاد السلطنه» آن را پسنديده است، توجهى معقول به نظر مى رسد.

از يك طرف جوان عامى و پرمدعا و بى سوادى ادعاى علم كلّ ولدنّى مى كند، اما

ص: 237

مقدمات علوم و معارف را نمى داند و حتى از فهم بديهيات عاجز است و از طرفى زبده علماى شهرى بزرگ مانند تبريز از كسى كه ادعاى نبوت و مهدويت مى كند راجع به (تخمه) كردن يا معنى عبارت علامه در باب غسل جنابت خنثى يا اعلال قال، پرسش مى كنند و پيش خود اين معنى را در نظر نمى گيرند كه صرف دانستن اين مطالب (به فرض اينكه باب آنها را مى دانست) علامت و مجوز ادعاى نيابت و مهدويت و دين سازى مى شود يا نه و آيا مثلًا ملا محمود كه اين سؤالات را مى كرده و مسلماً آنها را مى دانسته حق داشته چنين ادعائى يكند يا نه؟ به هر حال هر چه بود باب ناتوان تر از آن بود كه بتواند همين سؤالات سطحى و بى مورد را جواب بدهد و سرانجام به شرحى كه گذشت مچش باز شد و معلوم شد كه جز ادعاى واهى چيزى در چنته ندارد. چنانكه سؤالات جد ميرزا مهدى خان را هم جواب نتوانست بگويد و آنها را موكول به وقت ديگر و جلسه ديگر يعنى در حقيقت تعليق به محال كرد». (1)

به گفته احمد كسروى على محمد شيرازى: «هيچى نتوانسته و جز نمى دانم و نمى توانم پاسخى نداشت از آنسوى با غلط بافى هاى سخنان سست و خنك خود، زبان ريشخند ملايان و ديگران را به خود باز گردانيده و بار ديگر كار به چوب خوردن و غلط كردم گفتن انجاميد.» (2)

در خاتمه نامه ناصرالدين ميرزاى وليعهد خوانديم كه: «چون مجلس گفتگو تمام شد جناب شيخ الاسلام را احضار كرده باب را چوب مضبوط زده تنبيه معقول و توبه و بازگشت و از غلطهاى خود انابه و استغفار كرد و التزام پا به مهر سپرده كه ديگر اين غلطها نكند.»

ميرزا ابوالفضل گلپايگانى مى نويسد: «چون در اين عريضه انابه و استغفار كردن باب و التزام پا به مهر سپردن آن حضرت مذكور است مناسب چنين به نظر مى آيد كه صورت همان دستخط مبارك رانيز محض تكميل فائده در اين مقام مندرج سازيم». (3)


1- فتنه باب، ص 126، توضيحات آقاى عبدالحسين نوائى.
2- بهائيگرى، ص 33.
3- كشف الغطا، ص 204.

ص: 238

بدين لحاظ و آنچه كه مسلم و مشخص است توبه نامه اى است كه على محمد شيرازى به دستخط خود آن را خطاب به وليعهد نوشته و به مهر خود آن را ممهور ساخته است.

توبه نامه على محمد شيرازى كه يكى از مهمترين اسناد بى پايگى دعاوى على محمد شيرازى است نه تنها مورد تأييد كتاب كشف الغطاء قرار گرفته است بلكه از اين طريق سند مذكور مورد تصويب عباس افندى و بهائيان است.

در پاورقى صفحه (205) كتاب كشف الغطاء متن توبه نامه على محمد شيرازى همراه با نامه وليعهد ناصرالدين ميرزا كه شرحش مذكور افتاد از نظر مؤلف كتاب كشف الغطاء اصل اين دو مكتوب و بعضى مكاتيب رسمى اخرى را كه مندرج مى گردد پس از خلع محمد على شاه كه مخازن دولتى بتصرف ملتيان در آمد يكى از محبين تاريخ عكس برداشته و منتشر ساخته است.

تأكيد مؤلف كشف الغطاء كه در صفحه 204 به كلماتى از قبيل: «صورت همان دستخط مبارك». صورت دستخط حضرت نقطه اولى به ناصر الدين شاه به خوبى نشان مى دهد كه مؤلف كشف الغطاء مصدّق عين توبه نامه به دستخط على محمد شيرازى است و مؤلف بهائى كتاب مذكور از آن جهت به شرح تفصيلى مجلس وليعهد و ذكر نامه هاى متبادله بين وليعهد و علما تبريز و انتشار صورت دستخط على محمد شيرازى نموده است تا ميان مقام على محمد شيرازى و ميرزا حسينعلى بهاء مقايسه كند. يا به گفته خود ايشان: «در اين مقام مندرج سازيم و موازنه آنرا با الواحى كه از قلم جهان قدم در سجن اعظم به جهت ملوك وسلاطين عالم نازل گرديده به دقت نظراولى البصائر واگذاريم.»

صاحب كتاب كشف الغطاء بر اساس اين تصريحات خواسته است نشان دهد، على محمد شيرازى با مشاهده شكست خود در مجلس وليعهد و تنبيه و چوب زدن او، دست از تمامى دعاوى خود برداشت و در عريضه اى انابه و استغفار كردن باب و التزام پا به مهر سپردن آن حضرت مذكور است ولى ميرزا حسينعلى در زندان عكّا، با تمام رنجهائى كه ديد ميدان خالى نكرد! و حتى نامه هائى به زعم مؤلف كتاب مذكور، به ملوك و سلاطين عالم نوشت. در حقيقت كشف الغطاء در مقام موازنه بين على محمد شيرازى و

ص: 239

حسينعلى ميرزا، ندانسته با اثبات ضعف نفس و انابه و استغفار و التزام پا به مهر سپردن على محمد شيرازى خط بطلان برحقانيت على محمد شيرازى كشيده تا به فكر خود حقانيت ميرزا حسينعلى را اثبات كند؟!

به هر حال به استثناى كتاب كشف الغطاء كه متن كامل و جامع توبه نامه را عيناً از روى دستخط على محمد شيرازى ثبت كرده است، ادوارد براون نيز عكسى از توبه نامه على محمد شيرازى برداشته و كليشه آن را در كتاب Babi of Study for Material به چاپ رسانيده است. اينك متن توبه نامه على محمّد شيرازى را ذيلًا به استحضار مى رسانيم:

فداك روحى

«الحمد للَّه كما هو اهله ومستحقه كه ظهورات فضل و رحمت خود را در هر حال بر كافه عباد خود شامل گردانيده. بحمداللَّه ثم حمداً كه مثل آن حضرت را ينبوع رأفت و رحمت خود فرموده كه به ظهور عطوفتش عفو از بندگان و تستر بر مجرمان و ترحم برياغيان فرموده. اشهد اللَّه من عنده كه اين بنده ضعيف را قصدى نيست كه خلاف رضاى خداوند اسلام و اهل ولايت او باشد. اگر چه به نفسه وجودم ذنب صرف است، ولى چون قلبم موقن به توحيد خداوند جل ذكره و نبوت رسول صلى الله عليه و آله و ولايت اهل ولايت اوست و لسانم مقر بر كل مانزل من عنداللَّه است اميد رحمت او را دارم و مطلقاً خلاف رضاى حق را نخواسته ام و اگر كلماتى كه خلاف رضاى او بود از قلم جارى شده، غرضم عصيان نبوده و در هر حال مستغفر و تائبم حضرت او را و اين بنده را مطلق علمى نيست كه منوط به ادعائى باشد و استغفراللَّه ربى و اتوب اليه من ان ينسب الى امر و بعضى مناجات و كلمات كه از لسان جارى شده دليلش بر هيچ امرى نيست و مدعاى نيابت خاصّه حضرت حجة اللَّه عليه السلام را ادعاى مبطل (مى دانم) و اين بنده را چنين ادعائى نبوده و نه ادعاى ديگر. مستدعى از الطاف حضرت شاهنشاهى و آن حضرت چنان است كه اين دعاگو را به الطاف و عنايات بساط رأفت و رحمت خود سرافراز فرمايند والسلام».

انكار كليّه دعاوى، به سبب يك تنبيه جزئى بود كه از على محمد شيرازى بعمل آمد.

مرحوم رضا قلى خان هدايت در «روضة الصفا» مى نويسد: «مجلس منقضى شد و

ص: 240

محمد كاظم خان فراشباشى ولد اسماعيل خان قراجه داغى كه نگهبان و ميزبان او بود سيد را به منزل خود برده محفوظ داشت و چون داعيه او منتشر و غالب عوام در كار او به شبهت افتاده بودند ديگر روز سيد را به حضور حضرت شاهزاده معظم وليعهد اعظم آورده حكم شد كه او را چوب سياست و يا ساق زنند. فراشان سركارى بنابر حسن عقيده در اين كار تقديم نكردند. به حكم علماى اعلام حاجى ملا محمود و شيخ الاسلام، ملازمان ايشان سيد را چوب بسيارى زدند و مى گفت غلط كردم و خطا كردم و گه خوردم و توبه كردم تا مستخلص شد». (1)

مرحوم ميرزا محمدتقى لسان الملك به انگيزه چوب زدن على محمد شيرازى اشاره دقيقى دارد. ايشان از زبان ناصر الدين ميرزا وليعهدخطاب به على محمدشيرازى مى نويسند:

«چون مردى ديوانه بوده اى حكم به قتل تو نمى رانم لكن با چوبت رنجه و شكنجه مى فرمايم كه اين مردم عوام بدانند تو صاحب الامر نيستى و هيچكس در جهان به آن حضرت عجل اللَّه فرجه نتواند چيره شد.

اين بگفت و به اعوانان و فراشان بفرمود با حملى از چوب درآمدند و هر دو پاى باب استوار به بستند و با چوب مضروب داشتند. باب فرياد برداشت و به استغاثت و انابت همى اظهار ضراعت نمود و نظام العلما يك تن از مردم خود را بر سر او بداشت و هى تلقين كرد كه بگو پليدى سگ و خوك خوردم و ديگر چنين سخن نكنم و او بدين گونه همى بازگفت». (2)

ميرزا جانى كاشانى در اين خصوص مى نويسد: «حضرات ملاها گفتند: بلى چون ايشان سيد مى باشند. خوب است كه سادات چوب بزنند. لهذا شيخ الاسلام اين تعهد را نموده و آن جناب را به خانه خود دعوت نمود و فرش به جهت زير تنه مبارك گسترده و سيد هيجده چوب به پاهاى مبارك زد به عدد حروف حى و اسرار آن زياد است. محل ذكر تو حالا نيست. (3)


1- ج 10
2- ج 3، ص 130
3- نقطة الكاف، ص 138

ص: 241

صورت جواب علماء به توبه نامه على محمّد شيرازى كه به مهر ابوالقاسم الحسنى الحسينى و على اصغر الحسنى الحسينى مختوم است.

ص: 242

عين خط على محمّد شيرازى، مبنى بر توبه و استغفار از دعاوى خود.

اين اسرارى را كه ميرزا جانى براى عدد هجده قائل شده است، ناشى از تصريح به

ص: 243

اين مسئله است كه سيد هجده چوب به پاهاى مبارك زد در حالى كه: نبيل زرندى در كتاب تاريخ نبيل تصريح مى كند: فقط 11 ضربه چوب به كف پاى وى زده شد. (1)

از اين معلوم مى شود، كه على محمد شيرازى به سبب يك تنبيه جزئى دست از كليه دعاوى خود برداشت و همين امر موجب آن گرديد كه علماى تبريز در صدر ورقه توبه نامه على محمد شيرازى به نقل از كتاب كشف الغطاء شبهه خبط دماغ را موجب تأخير قتل وى قلمداد كنند و چنين بنگارند:

صورت جوابى كه مجتهدين تبريز در صدر ورقه نوشته اند:

«سيد على محمد شيرازى شما در بزم همايون و محفل ميمون در حضور نواب اشراف والا، ولى عهد دولت بى زوال، أيّده اللَّه و سدّده و نصره و حضور علماى اعلام اقرار به مطالب چندى كردى (كذا) كه هر يك جداگانه باعث ارتداد شما است و موجب قتل.

توبه مرتد فطرى مقبول نيست و چيزى كه موجب تأخير قتل شما شده است شبهه خبط دماغ است كه اگر آن شبهه رفع شود بلاتأمل احكام مرتد فطرى به شما جارى مى شود.»

حرّره خادم الشريعه المطهّره

محل مهرمحل مهر

ابوالقاسم الحسنى الحسينى على اصغر الحسنى الحسينى

آنچه مسلم است، صورت اصلى دستخط على محمد شيرازى در قاب عكسى در سالن قديمى كتابخانه مجلس شوراى ملى آويزان بوده است.

مطلعان و كسانى كه به كتابخانه مجلس رفت و آمد داشته و دارند، اذعان مى دارد كه خود صورت دستخط على محمد شيرازى را كه در قاب عكسى در سالن كتابخانه مجلس شوراى ملى آويزان بوده كراراً ديده اند و در زمان مسؤولان وقت، آن را برداشته به كجا برده و يا تحويل داده اند معلوم نيست!

مؤلف اين كتاب در آبان (1353) تحقيقات جامعى در كتابخانه مجلس شوراى ملى


1- ص 324.

ص: 244

به عمل آورد ولى مسؤولان از توبه نامه مذكور اطلاعى نداشتند و از آنجائى كه احتمال داده مى شد در صندوق كارپردازى مجلس گذارده شده باشد، كوشش به عمل آورد تا به محتويات صندوق مذكور دستيابى پيدا كند، ولى بعدها معلوم شد كه توبه نامه در صندوق كارپردازى موجود نيست!

از آنجائى كه صاحب اصلى اين سند، ملت ايران مى باشند مى بايست تحقيق و بررسى هائى از مسؤولان كتابخانه در سنوات مختلف خاصه در سالهاى 1315 به بعد صورت پذيرد تا از سند مذكور اطلاع دقيق و يا در صورت اثبات مفقود شدن آن پرده ها از يك دستبرد جنايتكارانه بالا رود و نقشه هاى زعماى بهائى ايران به عنوان خدمت به كتابخانه مجلس و در لباس كتابدار و مسؤول كتابخانه معلوم همگان گردد! ..

ج) اعدام مخبط

مرحوم اعتضاد السلطنه مى نويسد: «به صوا بديد ميرزا تقى خان، سليمان خان افشار به جانب آذربايجان رفت تا باب را از قلعه چهريق آورده به معرض هلاك در آورد. (1)

حشمت الدوله حمزه ميرزا (2) برادر محمد شاه كه در آن ايام حكومت آذربايجان را داشت باب را از زندان احضار كرد. و براى كسب فتواى قتل او از طرف علما وى را به همراهى چند فراش به در خانه آنان فرستاد.

آنچه كه مسلم است علما تبريز از اعدام كسى كه شبهه خبط دماغ او همچنان به قدرت خود باقى بود، كراهت داشتند. و بنا به تصريح اعتضاد السلطنه: حشمت الدوله، چون كراهت خاطر علما را ديد، شبانگاه باب را حاضر مجلس ساخت و ميرزا حسن خان وزير نظام و حاجى ميرزا على پسر حاجى ميرزا مسعود و سليمان خان افشار را نيز طلب داشت. در آن مجلس حاجى ميرزا على احاديث مشكله را از وى سؤال كرد. باب از جواب عاجز ماند.


1- فتنه باب، ص 28.
2- مرحوم زعيم الدوله مى نويسد: وقتى والى ديد علماء استنكاف از حضور كردند، مجلس عوامانه اى ازاعيان، مستخدمين دولت و مأمورين حكومت تشكيل داده، مفتاح الأبواب، ص 172.

ص: 245

هيكل مذكور كه در صفحه 26 كتاب: «قسمتى از الواح نقطه اولى و آقا سيد حسين كاتب» چاپ شده است. به خطّ محمّدعلى شيرازى. و نشانه آشكارى از فكر و روح وى در نزول آيات مى باشد!

ص: 246

حشمت الدوله گفت: شنيده ام كه تو خاطر خويش را مهبط وحى آسمانى دانى و قرآنى از خود آورده اى. اگر چنين است از بهر اين چراغهاى بلور نيز آيتى بخوان! باب پاره اى از آيت نور را با برخى از آيات ملك مختلط كرده بخواند. حشمت الدوله گفت تا آن كلمات را نوشتند، باب را گفت: اگر اين آيت وحى آسمانى است، از خاطر فراموش نشود. اين آيت را اعادت كن، چون باب ديگر بار قرائت كرد ديگر گونه بود! ....

از بيم آنكه اگر او را پنهانى مقتول سازند، دور نباشد كه مردم نادان چنان پندارند كه او زنده است و غيبتى اختيار كرده است و به اين اميد كه ديگر بار ظاهر خواهد گشت و اظهار دعوت خواهد نمود، دست از فتنه باز ندارند گفتند كه بهتر آن است كه او را در ميان شهر و بازار بگردانند تا تمام مردم او را ببينند بعد از آن به قتل آورند.

بدين جهت ميرزا على محمد باب را با ملا محمد على و سيد حسين برداشته و به خانه حاجى ميرزا باقر امام جمعه تبريز و ملا محمد مامقانى و آقا سيد على زنوزى بردند. (1)

مرحوم زعيم الدوله در كتاب: «مفتاح الابواب» با توجه به تصريحات مرحوم لسان الملك در كتاب: ناسخ التواريخ و اقوال جد و پدرش كه خود حاضر وناظر بودند و مؤلف پس از تطبيق آن با ديگر تراجم، و حتى منابع موثق با بيان و بهائيان خاصه كتاب تلخيص تاريخ نبيل زرندى و نقطة الكاف ميرزا جانى كاشانى و كواكب الدريه آواره و مقاله شخصى سياح عباس افندى اقوال آن را صحيح تر تشخيص داده و آنرا محل اطمينان مى داند، مى نويسد:

«صبح فردا 27 شعبان 1265 هجرى (بنابر دفاتر رسمى دولتى) و صبح 28 شعبان 1266 (به گمان با بيان) آن سه نفر را با عده اى نظامى و پاسبان به رياست رئيس دربانان والى به خانه مرحوم حاج ميرزا باقر مجتهد رئيس علماى اصولى بردند. در آنجا باب معتقدات خويش را مكتوم داشت.»

صاحب ناسخ التواريخ مى گويد: «مشاراليه فتوى به قتل باب داد ولى اين موضوع نزد


1- فتنه باب، ص 30

ص: 247

من ثبت نيست، زيرا من بطور تواتر شنيده ام كه مجتهد مذكور به هيچ وجه با او مواجه نشد، زيرا او مريض يا متمارض بود. آنگاه او را به خانه ملا محمد مامقانى مجتهد رئيس علماء شيخيه بردند و در آن مجلس جد و پدرم حاج ميرزا عبدالكريم، ميرزا حسن زنوزى كه هر دو ملقب به ملاباشى بودند و تعداد بسيارى از اعيان حضور داشتند.»

«هنگامى كه باب وارد مجلس شد صاحب خانه مقدم او را گرامى داشت، او را در صدر مجلس پهلوى خودش نشانيده، مبادرت به سخن فرموده به باب چنين گفت: آيا اين كتاب و نوشته ها از تو مى باشد؟ باب گفت: آرى اينها كتب من است و من آنها را به دست خودم نوشته ام، صاحب خانه پرسيد به صحت آنچه در اين نوشته ها مى باشد اقرار و اعتراف دارى؟

باب گفت: آرى من به صحت آنها اعتراف دارم، صاحب خانه پرسيد: آيا تو بر عقيده خود باقى مى باشى؟ خودت كه مى گفتى من مهدى منتظر قائم از اهل بيت محمد هستم، باب گفت آرى، حجة الاسلام گفت: اكنون كشتن تو واجب گرديد و خونت به هدر رفت. چنين گفت و از جا برخاست (اگر مرحوم حجة الاسلام حكم به وجوب قتل باب داده باشد، بدين جهت نبوده كه وى مى گفته است: من مهدى منتظر قائم از آل محمد مى باشم، زيرا اين ادعا ملاك كفر نمى شود بلكه از آن جهت بوده كه اعتراف به صحت مندرجات كتب و نوشته هاى خود كرده و در آنجا صريحاً ادعاى پيغمبرى كرده بود.) تصريح مترجم كتاب مفتاح الباب الابواب.»

«در اينجا ميان ناقلين اخبار اختلاف واقع شده است، صاحب ناسخ التواريخ گفته است كه باب در اين مجلس نيز معتقدات خويش را مستور داشت، براى نجات خود متوسل به حجة الإسلام شد، نزد او گريه و زارى كرد، به دامن رداى او چسبيد؛ ولى حجة الاسلام او را طرد كرده و گفت:

الان وقد عصيت من قبل و از مجلس بيرون رفت.

ولى من از پدرم مكرر شنيده ام كه مى گفت: باب در اين مجلس امر خود را پنهان نكرد و هنگامى كه حجة الاسلام برخاست تا از مجلس بيرون برود به دامن ردايش چسبيد و من اكنون فراموش نمودم كه آيا صاحب خانه اين قضيه را فهميد و ناديده

ص: 248

گرفت و يا اصلًا نفهميد پس او را مخاطب داشت و گفت: «حجت شما هم به قتل من فتوى مى دهيد؟»

«آنگاه صاحب خانه او را طرد كرد و فرمود: اى كافر تو خودت بواسطه نوشته ها و گفته هاى كفر آميزت به قتل خود فتوى دادى و از مجلس بيرون رفت.»

«آنگاه آنها را برداشتند و به خانه سيد على زنوزى سابق الذكر بردند. مشاراليه هم با باب سخن گفتند و مطالبى از او شنيدند كه عقيده به وجوب قتل او حاصل كردند و به كشتن او فتوى دادند.

«من مى گويم: جدو پدرم و دو نفر رفقاى آنها در اين مجلس حاضر نبودند و آنچه را كه ذكر شد و ذكر مى شود بطور تواتر شنيده بودند».

مرحوم ملا محمد تقى حجة الاسلام فرزند ملا محمد مامقانى كه خود مستقيماً در جريان احوالات على محمد شيرازى و اعدام او بود، در همان ايام، در رساله اى كه به درخواست ناصر الدين شاه قاجار نوشته است، تصريح مى كند كه على محمد شيرازى را:

اولا به خانه حاج ميرزا باقر پسر حاج ميرزا احمد مجتهد تبريز بردند- و در آنجا مشاراليه چيزى از عقايد خود اظهار نداشت. از آنجا به خانه والد حجة الاسلام آوردند و اين داعى حقير آنوقت خود در آن مجلس حضور داشت مشاراليه را در پيش روى والد مرحوم نشانده و آن مرحوم آنچه نصايح حكيمانه و مواعظ مشفقانه بود با كمال شفقت و دلسوزى به مشاراليه القاء فرمود. در سنگ خاره قطره باران اثر نكرد. پس والد بعد از يأس از اين فقره از در احتجاج در آمده فرمودند: سيد كسى كه چنين ادعاى بزرگى در پيش دارد بى بيّنه و برهان كسى از او نمى پذيرد، آخر اين دعوى ها كه تو مى كنى دليل و برهانت بر اينها چيست؟ بى محابا گفت: اينها كه تو مى گوئى دليل و برهانت بر آنها چيست؟

والد از روى تعجب خنديده فرمود: سيد تو كه طريق محاوره را هم بلد نيستى، از منكر كسى بيّنه نمى خواهد، شهود و بينه وظيفه مدعى است، من كه مدعى مقامى نيستم كه محتاج اقامه دليلى باشم. گفت: چرا حرفهاى من دليل مى خواهد حرفهاى شما دليل نمى خواهد؟ والد بعد از تعجب زياد از اين جواب ناصواب فرمودند: اى مرد! من كه به تو حالى كردم كه اقامه دليل وظيفه مدعى است نه منكر، تو هنوز در امور بديهيه هم كه

ص: 249

جاهلى گفت: دليل من تصديق علماء فرمودند: علمايى كه تصديق تو را كرده اند با اغلبشان من ملاقات كرده آنها را صاحب عقل درستى نديده ام و تصديق سُفَها مناط حقيقت كسى نمى باشد، گذشته از اين اگر تصديق علما دليل حقيقت باشد، اينك در ميان جميع ملل باطله اسلاميه و غير اسلاميه علماى متبحر بوده و هستند كه تصديق مذهب خود را مى كنند بنابراين، پس بايد جميع مذاهب و ملل باطله حق باشند و هذا شي ء عجيب. گفت: دليل من نوشته هاى من. فرمودند: نوشتجات تو را هم اكثرش را من ديده ام جز كلمات مزخرفه مهمله معتلّ المعانى و مختل المبانى چيزى در آنها مشاهده نكردم و در حقيقت آن نوشتجات دليل روشن بر بطلان دعاوى تست نه دليل حقيقت. گفت:

آنهائى كه اين نوشتجات را ديده اند همه تصديق كرده اند. والد فرمودند: تصديق ديگرى بر ما حجت نيست و آنگاه اين ادعاها كه تو مى كنى از دعوى امامت و وحى آسمانى و امثال آن ثبوت آن جز معجزه يا تصديق معصومى، ديگر راه ندارد؛ اگر دارى بياور و الّا حجتى بر ما ندارى؟ گفت: خير دليل همان است كه گفتم. فرمودند: حال باز در آن دعاوى كه در مجلس همايونى در حضورما كردى از دعوى صاحب الامرى و انفتاح باب وحى، تأسيس و اتيان به مثل قرآن و غيره آيا در سر آنها باقى هستى؟ گفت: آرى فرمودند: از اين عقائد برگرد خوب نيست، خود و مردم را عبث به مهلكه مينداز، گفت:

حاشا و كلّا.

پس والد قدرى نصايح به آقا محمد على كردند اصلًا مفيد نيفتاد. موكلان ديوانى خواستند آنان را بردارند، باب روبه والد كرده عرض كرد: حال شما به قتل من فتوى مى دهى؟ والد فرمودند: حاجت به فتواى من نيست همين حرفهاى تو كه همه دليل ارتداد است خود فتواى تو هست. گفت: نه من از شما سؤال مى كنم؟

فرمودند حال كه اصرار دارى بلى مادام كه در اين دعاوى باطله و عقايد فاسده كه اسباب ارتداد است باقى هستى به حكم شرع انور قتل تو واجب است ولى چون من توبه مرتد فطرى را مقبول مى دانم، اگر از اين عقايد اظهار توبه نمائى من تو را از اين مهلكه خلاص مى دهم، پس مشاراليه را با اتباعش از مجلس برداشتند و به ميدان سرباز خانه حكومت بردند».

ص: 250

نمايشى از فكر و روح على محمّد شيرازى كه در خط وى ملاحظه مى گردد. اين الواح به خط على محمّد شيرازى است كه در صفحه 22 كتاب: «قسمتى از الواح نقطه اى اولى و آقا سيد حسين كاتب» چاپ شده است.

بدين روال مسلم مى شود كه تصريح كتاب صاحب ناسخ التواريخ و يا اعتضاد السلطنه به اعلام فتواى علماء مبنى بر اعدام مخبط، ناشى از توجهى بوده است كه نسبت به ناصرالدين شاه داشته اند و نمى خواستند اعدام مخبطى را كه به هيچ وجه مورد اعتناى اكثريت علماء متشخص تبريز و حتى ايران نبود، صرفاً مستند به حكم سياسى و حكومتى كنند. در حالى كه مسلم است تصميم اميركبير و تصويب شاه وقت، تكليف «حشمت الدوله» را معين كرده بود و عليرغم نظر فقها و علما و عدم شركت آنان در

ص: 251

مجلس ثانى مباحثه با على محمد شيرازى، اگر هم كسب فتوى مقدور نمى شد، اعدام كسى كه بر او شبهه خبط دماغ مى رفت، از نظر حكومت وقت مسلم بود و مسلم بود كه به گفته ادوارد براون: «دعاوى مختلف و تلون افكار و نوشته هاى بى مغز و بى اساس و رفتار جنون آميز او علما را برآن داشت كه به علت شبهه خبط دماغ بر اعدام وى رأى ندهند.» (1)

با اين همه در مورد چگونگى صدور فتواى قتل على محمد شيرازى «نبيل زرندى!» با وقاحت تمام قلب مطلب كرده و نوشته است:

«بارى اول او را (سيد باب) در نزد ملا محمد مامقانى بردند. تا از دور ديد حكم قتلى را كه از پيش نوشته بود به دست آدمش داده گفت: به فراشباشى بده. ديگر پيش من آوردن لازم نيست. اين حكم قتل را من همان يوم كه او را در مجلس همايون وليعهد ديدم نوشتم و حال هم همان شخص است و حرف همان. بعد از آن به در خانه ميرزا باقر پسر ميرزا احمد بردند. ديدند آدمش پيش در ايستاده حكم قتل در دست اوست و به فراشباشى داد و گفت: مجتهد مى گويد: ديدن من لازم نيست، پدرم در حق او حكم قتل نموده بود و بر من ثابت شده. مجتهد سوم ملا مرتضى قلى، او هم به آن دو مجتهد تأسّى نموده و حكم قتل را از پيش فرستاده و راضى به ملاقات نشد».

زعيم الدوله قضاياى پس از تشريفات ظاهرى جمع آورى فتواى مبنى بر «اعدام مخبط» را چنين مى نگارد:

«و چون والى خاتمه كار فتاوى علما را به مستحفظين باب اعلام نمود، فرمانى صادر كرد تا باب را در جاده هاى بزرگ شهر و بازار بگردانند پس او را در حالى كه كلاهى از نوع شب كلاه بر سر داشت با پاى برهنه بدون كفش و گيوه فقط با جوراب گردانيدند و ملا محمد على مذكور را به زنجير آهنين مقيد ساخته بودند و همچنان آنها را سير دادند تا به ميدان موسوم به سرباز خانه كوچك رسيدند».

«اين سرباز خانه داراى سه در ورودى بود. يك در كه از طرف بازار عمومى وارد محوطه اى مى شد كه آنجا را «جبه خانه» مى گفتند: يعنى محل ساختن اسلحه و از آنجا


1- EgP noigileR ibaB eht ,nworB

ص: 252

روى آب انبارى مى آمد و سپس چند پله پائين آمده و وارد آن ميدان مى شد».

«دوم: درى بود كه از دالان درازى كه روبروى مسجد جامع معروف به مسجد شاهزاده بود وارد آن ميدان مى گرديد».

«سوم: در كوچكى بود كه از طرف ميدان محل توپها كه آن را ميدان توپخانه و «اوتاغ نظام» (ديوان جنگ) مى ناميدند وارد آن ميدان مى شد و اين در در ديوار غربى ميدان سربازخانه واقع بود».

«ديوارهاى اين ميدان به اطاق ها و حجراتى تقسيم مى شد كه محل سكونت سربازها بود. ديوار چهارم غربى اين ميدان را براى اعدام باب اختصاص داده بودند. دو عدد ميخ آهنى آورده بودند و بر همين ديوار ميان دو حجره از حجرات واقع در اين قسمت كوبيده بودند».

«آنگاه باب را از در اول وارد ميدان كردند و چون به روى آب انبار رسيدند، قدرى در آنجا توقف كردند؛ زيرا تعداد زيادى از اعيان و وجوه شهر در آنجا حضور داشتند.

پدرم هم با جمعى از دوستان بالاى پله اى كه مردم را به ميدان مى رسانيد قرار داشتند و همانجا هم محل توقف باب بود. پس پدرم با رفقايش جلو باب آمدند و از وى خواهش كردند كه از دعاوى خود دست بردارد و در شهرى كه اشتهار دارد كه مردم آن بيش از مردم ساير بلاد سادات و اشراف اهل البيت را احترام مى كنند خون خود را نريزد ولى او به گفته پدرم توجه نكرد و همچنان ساكت و آرام بود و علائم و نشانه هاى ترس وهراس و حواس پرتى در او ديده مى شد».

«در اين هنگام سه فوج سرباز در ميدان حاضر بودند:

«اول فوج چهارم تبريز»

«دوم فوج اختصاصى تبريز»

«سوم فوج كلدانى آشورى مسيحى موسوم به بهادران: (زيرا دولت ايران چند فوج لشكر از نصاراى آشورى داشت)».

«فوج چهارم در سربازخانه و فوج اختصاصى و بهادران تحت سلاح بودند، اسم سركرده بزرگ فوج اختصاصى آقاجان بيك زنجانى بود و نام سركرده فوج بهادران سام

ص: 253

خان مسيحى بود».

«رئيس دربانان والى نزد سر كرده فوج اختصاصى آمده، حكم قاضى را به اعدام باب و رفيقش به او نشان داد. ولى سركرده مذكور از اطاعت حكم قاضى امتناع ورزيد.

عذر وى اين بود كه او مردى سرباز است و سرباز تابع احكام وزارت جنگ است و تنها از وزارت متبوعه خود بايد اطاعت كند و نمى تواند حكم غير وزارت متبوعه خود را اطاعت كند».

آنگاه رئيس دربان جلو سركرده فوج مسيجى آمد و حكم قاضى را به وى نشان داد.

او اطاعت كرد و يك دسته از فوج را كه به اصطلاح عثمانيها «بلوك» ناميده مى شد براى انجام حكم قاضى تعيين كرد.

سردسته آنها (غوج على سلطان) مسلمان طسوجى خوئى بود.

پس سردسته مذكور دسته خود را به سه صف تقسيم كرد و سپس باب و رفيقش را از مستحفظين تحويل گرفته، آنها را در قسمت چهارم ميدان جلو آن دو ميخ آهنى سابق الذكر آورد. با ريسمان محكمى دو شانه آنها را محكم بستند و سپس آنها را بقدر سه ذرع از روى زمين بالا كشيدند.

روى آنها به طرف ديوار بود ولى ملا محمد على به سر دسته مذكور التماس مى كرد كه روى او را به طرف تيراندازان برگردانند، تا تيرهائى را كه به سوى او مى آيد ببيند او هم خواهشش را قبول كرد.

باز خواهش كرد كه صورتش را مقابل پاى باب قرار بدهد ولى اين خواهشش پذيرفته نشد.

آنگاه فرمانده كل فوج يعنى سام خان فرمان پيش فنگ داد و سربازان تفنگ ها را به شكل سلام بلند كردند. مردم همه سكوت كردند، چنانكه گويا نفس ها قطع شده بود، دلها به طپش افتاد، بندها به لرزه درآمد، صدائى مانند صداى مگس شنيده مى شد و چنان سكوت بر مردم حكومت پيدا كرد كه گويا مرغ بر سر آنها نشسته بود. دل ها و نبض ها چنان به زدن افتاد كه نزديك بود ضربانات آنها شنيده شود. در اين هنگام سام خان به رئيس دربانان والى كه حكم اعدام را در دست داشت نگاه كرد و او اشاره به تنفيذ حكم

ص: 254

كرد، پس سام خان فرمانده فوج به صداى نظامى به سركرده صد نفرى اشاره كرد و فرمان تيراندازى از صف اول داد.

آنگاه صداى تيرها بلند گرديد و دود فضاى ميدان را فرا گرفت وقتى دودها بر طرف شد، معلوم شد كه ملا محمد على تير خورده است. ولى در اين حال باب را صدا مى زد و چنين مى گفت: آقاى من آيا از من راضى شدى؟

اما باب پس تير به طناب وى خورده، طناب بريده شده و او به زمين افتاده بود و فورى بدرون يكى از حجره هاى سربازخانه كه نزديك محل سقوط وى بود، فرار كرده و در آنجا پنهان شده بود.

تماشاچيان و سربازان از زيادى دود نتوانستند سقوط باب و فرارش را ببينند. و چون مردم باب را نديدند، فريادشان بلند شد و در وهم و خيال افتادند، پيش خود چنين فكر مى كردند: آيا باب به هوا پرواز كرده؟ آيا به آسمان بالا رفته؟ آيا از نظرها غائب شده؟

سركرده فوج و سرجوخه هاى لشكر از هيجان مردم و هجوم آنها به وحشت و اضطراب افتادند، لاجرم سام خان فرمان داد تا نظاميان خط سه گوش نظامى تشكيل دادند و بدين واسطه جلو هجوم مردم را گرفت، آنگاه سركردگان فوج را در فشار گذاشت تا حجرات ميدان را بگردند و باب را پيدا كنند.

سركرده صد نفرى غوج على سلطان وى را در يكى از حجرات پيدا كرده با زور او را از حجره بيرون كشيد، با مشت بر پشت گردن او مى زد و او را به مردم معرفى مى كرد.

آنگاه دو مرتبه مانند اول با طناب بستند و تيربارانش كردند. در اين مرتبه چند تير بر پشت و بر بدنش اصابت كرد و تمام بدنش جز صورتش كه سالم مانده بود سوراخ سوراخ شد. پس جثه اش از حركت افتاد و مردم آسوده خاطر و از وسواس وهم و خيال بيرون آمدند. و بر آنها معلوم شد كه باب به هوا پرواز نكرده به آسمان بالا نرفته و از انظار غائب نگشته و فقط چند لحظه اى ميان حجره ميدان پنهان گشته است.

آنگاه جسد آنان را پائين آوردند، پاهاى آنها را با طناب بستند و در كوچه و بازار كشيدند تا دروازه خيابان و از آنجا به ميدان سربازخانه رسيدند. پس آنها را مقابل فوج وسط، ميان خندق انداخته خوراك سباع و طيور شدند.»

ص: 255

اين است آنچه صاحب ناسخ التواريخ و غير او در اين مورد ثبت و ضبط كرده اند و اين جريان از هر جهت با گفته پدرم موافق است مگر در دو مسئله:

اول اينكه پدرم آن سركرده صد نفرى را كه بر پشت گردن باب مى زده است نديده بود.

دوم: پدرم تصديق نمى كرد كه جثه باب را در كوچه و بازار تا كنار خندق كشيدند.

اينك متن كلام مرحوم پدرم:

«آنها دو نردبان آوردند و جُثّه را ميان آن نردبان ها گذاشتند. از ميدان بيرون بردند و در ميان خندق مذكور انداختند. قول اول هم بُعدى ندارد؛ زيرا ممكن است بعد از بيرون بردن از ميدان جثه آنها را از نردبان پائين آورده باشند و چنانچه ذكر شد با طناب آنها را در ميان كوچه و بازار كشيده باشند ولى من اين قسمت را نديده باشم. كلام مرحوم والد تمام شد».

«اين واقعه در روز 27 شعبان 1265 واقع شد و بنا به گفته بابيان در 28 شعبان 1266 واقع گرديد». (1)

اعتضاد السلطنه در كتاب: فتنه باب (2) در مورد جسد على محمد شيرازى پس از اعدام مى نويسد: «و جسد او را چند روز در ميان شهر به هر طرف مى كشيدند آنگاه در بيرون دروازه انداختند و طعمه سباع شد.»

و مرحوم ميرزا محمد تقى لسان الملك در كتاب: ناسخ التواريخ- سلاطين قاجاريه- مى نويسد: «جسدش را روزى چند ميان شهر به هر سوى كشيده آنگاه در بيرون دروازه در انداختند و خورد جانوران ساختند». (3)

و «ميرزا محمد مهديخان زعيم الدوله» (4) «ميرزا رضاقليخان هدايت» در روضة الصفا نظر مذكور را تأييد كرده و «كنت دوگوبينو فرانسوى» در فصل دهم از كتاب: «مذاهب و


1- مفتاح باب الابواب، ص 175
2- ص 32
3- ج 3، ص 305
4- مفتاح باب الابواب، ص 182

ص: 256

فلسفه در آسياى مركزى» (1) به شهادت تمامى محققان و مورخان مى نويسد: «جسد او در خندق بيرون شهر تبريز خوراك درندگان شد».

ولى از نظر منابع بهائى، جسد على محمد شيرازى خوراك درندگان و حيوانات نشد. چنانچه عباس افندى در كتاب: مقاله شخصى سياح (2) و عبدالحسين آواره در كتاب:

كواكب الدريه (3) به آن تصريح كرده اند، ولى ميرزا يحيى صبح ازل در كتاب: «مجمل بديع فى وقايع ظهور منيع» مى نويسد:

«پس از واقعه مذكور (اعدام باب) حاجى سليمان خان اشخاصى را مهيا نمود كه آن جسد را با مرفوع آقا محمد على برداشته و تفويض به او كنند. نظر به آنكه از ضرب گلوله با هم آميخته شده بود در يك صندوق نهاده و پيچيدند. بدين واسطه حقير هم تصرفى ننموده در همان صندوق در يك جا به امانت بود تا آن كه دزديدند. از قرار معلوم پيراهن و لباس ايشان را كنده بودند. چون عادت ايرانيان است، بر خلاف يهود كه قرعه به پيراهنى زدند (كذا؟) و زير جامه اى كه با ايشان بود نشانه تير شده بود. حاجى سليمان خان آورده بود».

بر اين اساس ميرزا يحيى خود اظهار بى اطلاعى از هر چيز حتى جسد و كفن حرير و محل دفن مى نمايد. ديگر آنكه بيان ميرزا يحيى در اينكه جسد را «دزديدند» نكته اى است كه هيچ جا ديده نشده و بدون شك هر چند تصريح نشده، منظوراز كسانى كه جسد را «دزديدند» دشمنان او يعنى بهائيه، پيروان ميرزا حسينعلى بهاء اللَّه بوده اند والا مسلمين توجهى به جسد نداشتند و اگر دسترسى پيدا مى كردند على رؤس الاشهاد آنرا از ميان مى بردند و از كسى ترس نداشتند.

در حالى كه طبق نوشته عبدالحسين آواره در كتاب: «كواكب الدريه» نعش على محمد شيرازى توسط سليمان خان افشار از خندق دزديده شد. نخست به كارخانه حرير بافى «حاج احمد ميلانى» بابى برده شد و سپس از آنجا به تهران و پس از مدت حدود 60


1- Religions et Philozophies dansl Asienentrole 5681
2- ص 63
3- ج 1، ص 368 و ج 2، صص 85- 95

ص: 257

سال بعد به حيفا- اسرائيل- حمل، و در محل مخصوصى به نام «مقام اعلى» دفن گرديد.

آقاى عبدالحسين نوائى در تحليل نهائى اقوال مذكور، به نتيجه اى اشاره كرده است كه ذكر آن در اين مقام مناسب به نظر مى رسد:

وقتى كه انسان با مراجعه به كتب ايشان جزئيات امر را مطالعه كند فكر مى كند كه از جسدى مشبك و پاره پاره بعد از اين چند سال چه مى ماند و از آن گذشته جسد موميائى نشده چطور نمى پوسد و بوى نمى گيرد. در صورتى كه جسد انسانى پس از يكى روز متعفن مى شود به حدى كه از تحمل آدمى خارج مى گردد. هرگز بدين مطالب، عقل سليم تسليم نمى شود و آنچه نقل شد صرفاً براى نشان دادن كليه عقايد مختلف است والا طبيعى ترين مطلب همان است كه در طى سه روز افتادن در خندق جانوران چيزى از آن باقى نگذاشته اند. (1)

چ) نقد آثار

على محمد شيرازى پيرامون كتابهائى كه نگاشته است، مدعى چند فضيلت است:

1- در سوره دوم از كتاب: «أحسن القصص»- تفسير سوره يوسف- مى نويسد:

«وانا نحن قد جعلنا الايات حجة لكلمتنا عليكم افتقدرون على حرف بمثلها فأتو برهانكم ان كنتم باللَّه الحق بصيرا تاللَّه لو اجتمعت الانس والجن على ان يأتو بمثل سورة من هذا الكتاب لن يستطيعوا ولوكان بعضهم لبعض على الحق ظهيراً»

و در سوره (52) كتاب مذكور، تأكيد مجدد مى كند، و مى نويسد:

«وان كنتم فى ريب مما قد أنزل اللَّه على عبدنا هذا فاتو با حرف من مثله وادعو الذين قد زعمتم من دون ذكراللَّه» و در سوره نهم ايضاً مى نويسد «فوربّك الحق لن يقدروا بمثل بعض من حرفه ولاعلى تأويلاته من بعض السرّ قطميراً وان اللَّه قد أنزله بقدرته من عنده والناس لايقدرون بحرفه على المثل بالمثل دون المثل تشبيها ذلك من أنباء الغيب».


1- فتنه باب، ص 146

ص: 258

2- على محمد شيرازى «تند نويسى» را يكى از فضيلت هاى خود، و آثارش دانسته در باب عاشر از واحد رابع كتاب «بيان فارسى» مى نويسد: «خداوند قدرتى به او عطا فرموده و نطقى كه اگر كاتب سريعى در منتهاى سرعت بنويسد در دو شب و روز كه فصل ننمايد مقابل يك قرآن از آن معدن كلام ظاهر مى گردد كه اگر اولوالأفكار ما على الارض جمع شوند قدرت بر فهم يك آيه از آن را ندارند ...»

چنين باورى، از نظر على محمد شيرازى، يكى از دلائل اثبات دعوت مقام امامت مى باشد، چنانچه در مجلس وليعهد در برابر طلب دليل به نظام العلما گفته بود: «من به يك روز دو هزار بيت كتابت مى كنم كه مى تواند چنين كند؟» (1)

و در كتاب «دلائل سبعه» (2) چنين تصريح مى كند كه: قرآنى كه در بيست و سه سال نازل شد خداوند عزوجل قدرت و قوتى در آن حضرت ظاهر فرموده كه اگر خواهد در پنج روز يا پنج شب اگر فصل بهم نرسد مساوى به آن نازل فرمايد.

3- بر اساس دعاوى مذكور است كه حسينعلى ميرزا در كتاب: بديع (3) چنين سفارش و تأكيد مى كند كه: «من بهمان حجت نقطه اولى ظاهر شده ام بل اعظم لوانتم تشعرون و اللَّه الذى لا اله الا هو كه ابداً دوست نداشته اند جز به نفس ظهور و آيات منزله احدى در اثبات امرشان استدلال نمايد .... و خود نقطه بيان هم روح ماسواه فداه جز به آيات استدلال نفرموده اند، چنانچه در مجالس عديده ايشان را حاضر نمودند و برهان طلبيدند جز آيات از اين مكمن اسماء و صفات ظاهر نشد و هر يك از عباد هم كه طلب حجت و برهان نمودند جواب صادر كه به آيات الهى ناظر باشيد كه چه حجت لم يزل آيات اللَّه بوده و كلّ من على الأرض را همين حجت كافى است».

بدين روال، اساس نقد آثار على محمد شيرازى را بر اساس فضيلت هاى مورد ادعا، بنا مى نهيم. تا بيابيم آياتى كه حجت دعاوى اوست، چگونه آياتى هستند، كه هيچ كس


1- نظام العلما جواب داده بود: من در زمان توقف در عتبات عاليات كاتبى داشتم كه به روزى دو هزار بيت كتابت مى كرد و آخر الامر كور شد. مراجعه شود به فصل سوم، قسمت ث.
2- ص 26، عربى- فارسى.
3- ص 217.

ص: 259

نمى تواند مانند آن «حرفى» و يا كلمه و جمله اى آورد و رابطه چنين شاهكارهائى با مهارت «تند نويسى» على محمد شيرازى چگونه است؟

مؤلف قبل از دسترسى به منابع موثق باب و بهاء در كتب تحليلى و انتقادى و درگفتگوها و مباحثات با آگاهان به بهائيت از عدم آشنائى على محمد شيرازى به زبان عربى و «اغلاط فاحش نحوى» و «جعل كلمات» نادرست، سخن ها مى شنيد و در مواردى نيز با استماع يا خواندن نمونه هائى فاحش از آن اغلاط، احتمال تعصب و يا نقل اقوال بى سند را در ذهن خود خطور مى داد. تا اينكه بر حسب تصادف به كتاب: «دائرة المعارف بستانى» كه در موضوع خود يكى از برجسته ترين اثرهاى متأخر عالم عربى است برخوردم، ديدم ايشان نيز در ذيل كلمه «بابيه» مى نويسد:

«كتابه هذا يحتوى على كثير من العربى المسجّع و بعض الفارسى إلّا أن العربى منه كان ملحوناً فلما سئل عن سبب وقوع اللحن في هذا الكتاب المنزل مع ان اللحن نقص، أجاب بأن الحروف و الكلمات كانت قد عصمت و اقترفت خطيئة فى الزمن الأوّل و عوقبت على خطيئتها بأن قيدّتْ بسلاسل الإعراب و حيث بعثتنا جائت رحمة للعالمين فقد حصل العفو عن جميع المذنبين و المخطئين حتى الحروف و الكلمات فاطلقت من قيدها تذهب إلى حيث شاءت من وجود اللحن والغلط». (1)


1- ج 5، ص 26، پطرس بستانى در آخر مقاله مذكور پيرامون بابيه تصريح كرده است: «فهذا مارواه عنهم السيد جمال الدين الافغانى المشهور و غيره» ص 28. آقاى ابراهيم صفائى مى نويسند: فصل مربوط به مذهب بابى را در دائرة المعارف بستانى، چاپ بيروت نيز سيد نوشته كه محققانه است و حاكى از حسن عقيده او نسبت به باب مى باشد. كتاب: رهبران مشروطه ج 1، ص 31. اولًا: طبق تصريح بستانى: «فهذا رواه عنهم ....» مقاله را مرحوم سيد جمال الدين ننگاشته و بستانى سخنان او و ديگران را خود به نگارش درآورده است. ثانياً در مورد جمله: «حاكى از حسن عقيده او نسبت به باب مى باشد». بايد به آگاهى پژوهندگان رسانيد، كه بيان مذكور، مطابق منابع بهائيان و ديگر تواريخ موجود در خصوص شرح حال مرحوم سيد جمال الدين، نادرست و بى اساس است، چنانچه حسينعلى ميرزا در «لوح عالم» نوشت: «اين ايام ظاهر شد آنچه كه سبب حيرت است از قرارى كه شنيده شد نفسى وارد مقر سلطنت ايران گشت و مجلس بزرگان را به اراده خود مسخر نمود، فى الحقيقه اين مقام مقام نوحه و ندبه است، آيا چه شده كه مظاهر عزت كبرى ذلت عظيمى را براى خود پسنديدند، استقامت چه شد عزت نفس كجا رفت .... حال به مقامى تنزيل نموده اند كه بعضى از رجال خود را ملعب جاهلين نموده اند و شخص مذكور درباره اين حزب در جرايد مصر و دائرة المعارف بيروت ذكر نمود آنچه را كه سبب تحيّر صاحبان آگاهى و دانش گشت و بعد به پاريس توجه نمود و جريده اى به اسم عروة الوثقى طبع كرد به اطراف عالم فرستاد. مندرج در كتاب: «مجموعه الواح»، ص 126 اين بيان به خوبى نشان مى دهد كه مقاله مورد نظر در دائرة المعارف بستانى، به هيچ وجه از نظر زعماى اين دعوى، حسن عقيده نسبت به باب نمى باشد و از اين روى سخن سيد حسن تقى زاده به نظر كاملًا منطقى و اصولى مى رسد كه نوشت: «سيد جمال الدين يك مسلمان مترقى و تجدد طلب و نسبت به اسلام بسيار پر شور بود مشاراليه اگر چه متعصب نبود، ولى پيرو انحرافى در دين هم نبوده مقاله او كه در دائرة المعاف پطرس بستانى راجع به مذهب بابيه نوشته دليل آن است كه وى احساسات خوبى به آن مذهب نداشته». مجله كاوه، سال 2/ شماره 3، دوره جديد، برلين. بدين لحاظ مرحوم سيد جمال الدين نسبت به بابيه نه تنها حسن عقيده نداشته است بلكه، مدارك متعددى حاكى از آن است كه مرحوم سيد جمال الدين مخالف بابيه و در مقام يك مسلمان آگاه مخالفى سرسخت بوده است: 1- سيد حسن تقى زاده، در صفحه 5 كتاب: «مردان خود ساخته» مى نويسد: «... شرحى هم راجع به بابيه و تاريخ آنها به طريق ردّ نيز در روزنامه عربى «مصر» از قول جمال الدين به قلم اديب اسحاق معروف ملاحظه شده كه در زمان اقامت سيد در مصر نوشته شده است 2- مرخوم جلال الدين مؤيد الاسلام، مدير روزنامه حبل المتين در مقدمه كتاب: حاجى بابا، جلد اول، كلكته 1324 ه ق، مى نويسد: «سيد جمال الدين در يكى از مراسلات خود به نگارنده كه اينك موجود است، مى نويسد: «طائفه بابيه كه مصداق پهلوانان پنبه اند، صد سال پيشرفت اقدامات دانشمندان ايران را در ترقيات ملكى و ملتى عقب انداخته چرا كه امروزه هر كسى هر حرف مفيد به حال ملك و ملت بزند و سخنان صحيح ناشنيده بگويد، جاهلانه نسبتش را به اين گروه مى دهند و آن بيچاره را از پاى در مى آورند». 3- مرحوم سيد جمال الدين در كتاب خود به نام: نيچريه يا ناتوراليسم صفحه 38، تبريز 1328 ه ش، مى نويسد: «بابيانى كه در اين زمان اخير در ايران يافت شده و هزاران خون عباداللَّه را به ناحق ريختند، كوچك ابدال هاى همان نيچرهاى الموت مى باشند ....» مراجعه شود به دفاع از سيد جمال الدين حسينى، ص 34.

ص: 260

(كتاب بيان او محتوى است از جملات عربى و مسجع فارسى، با اين تفاوت كه جملات عربى آن مملو از اغلاط است. هنگامى كه او را از علت چنين غلط هائى پرسش كردند، جواب داد: حروف و كلمات در گذشته مرتكب معصيت شده بودند و به اين

ص: 261

خاطر، خداوند جهت عقوبت گناهشان، آنان را به زنجير اعراب زندانى ساخت. چون من از جانب خدا برانگيخته شدم و بعثت من براى همه عالميان رحمت است. لذا خداوند گناهكاران حتى حروف و كلمات را عفو كرد و آنها از زندان اعراب آزاد شدند. تا بهر سوى كه مى خواهند رهسپار شوند.) (1)

بيان «بستانى» از يك سوى مؤيد نويسندگان مسلمان در نقد آثار على محمد شيرازى بود و جواب على محمد شيرازى در متن مذكور، مؤيد عوارضى به نظر مى رسد كه مصدق خبط دماغ است. چنانچه ادوارد براون، تلوّن افكار و نوشته هاى بى مغز و بى اساس على محمد شيرازى را از جمله عوامل آن دانسته كه علماء را بر آن داشت تا به علت شبهه خبط دماغ بر اعدام وى رأى ندهند. The Babi Religions P. S 9

بعدها كه به كتب على محمد شيرازى دسترسى پيدا كردند، توجه به اين نكته كه آثار على محمد شيرازى نه تنها فاقد ارزش هاى ادبى است، بلكه انشاء و نثرى را ارائه داده است كه مملو از اشتباهات است و چنين آثارى نه تنها حجت دعاوى وى نيست، بلكه از نظر عربيت حتى يك طلبه درس خوانده غير عرب نيز نمى تواند براى اثبات سواد عربى خود به آنها استنادى كند، يا مقبول صاحب فضلى غير عرب، و يا آشنا به مقدمات كتابت و قرائت افتد.

جهت دستيابى به شناختى عمومى از آثار على محمد شيرازى كه آنها را حجت


1- احمد كسروى در اين خصوص مى نويسد: «اگر سيد باب عربيهاى غلط نبافتى و برخى سخنان معنى دار و سودمند گفتى بيگمان كارش پيش رفتى و به دولت چيره شده آنرا بر انداختى، ولى اين مرد بيكبار بى مايه مى بود و گذشته از آنكه آن غلط بافى ها را مى كرد و آبروى خود را در نزد باسوادان مى ريخت، برخى گفته هاى بسيار بى خردانه ازو سر مى زد. مثلًا چون درباره همان غلط بافى ايراد مى گرفتند چنين پاسخ مى داد: صرف و نحو گناهى كرده و تاكنون در بند مى بود. ولى من چون خواستم خدا گناهش را بخشيد و آزادش گردانيد». ببينيد در برابر غلط گوييهاى خود چه بهانه مى آورد. اين سخن يا از روى ريشخند بوده و يا گوينده اش جز ديوانه نمى بوده. آيا از اين پاسخ ايرادگيران چه توانستند فهميد؟! شگفت كه عبدالبهاء در كتاب مقاله سياح و ديگران از بهاييان و بابيان در كتابهاى ديگر گله كرده اند كه به سيد باب غلط نحوى گرفتند گويا چشم مى داشته اند كه نگيرند. چشم مى داشته اند كه يكى غلطبافى هائى كند و همان را دستاويز دعوى امامى يا پيغمبرى كند و مردم چشم پوشيده ايراد نگيرند. بهائيگرى، ص 28.

ص: 262

خود مى خواند و بعدها مدعيان جانشينى، حجت خود را بر آن استوار مى سازند، ذيلًا به ذكر نمونه هائى اكتفا مى كنيم:

1- در لوحى كه در صفحه 18 كتاب: «قسمتى از الواح خط نقطه اولى و آقا سيد حسين كاتب»، على محمد شيرازى خود را قائم موعود و زمانش را روز قيامت معرفى نموده و مى گويد: اول كسى كه با قائم بيعت كرد محمد رسول اللَّه بود و بعد الاقرب فالاقرب و امروز كسانى كه به باب ايمان مى آورند اهل نور و رستگاريند و صريحاً اعلام مى نمايد كه محمد و همه شهداى او و هركس به خدا و آيات او ايمان آورده به دنيا رجعت كردند.

اينك متن اصلى را جهت ملاحظه صاحبان فضل و ادب تقديم مى داريم. بى آنكه خود نظرى ارائه دهيم:

هو الاعلى بسم اللَّه الامنع الاقدس قل هو الظاهر فوق خلقه و هو المهيمن القيوم شهداللَّه انه لا اله الا هو له الخلق و الامر يحيى ويميت ثم يميت ويحيى و انه هو حى لايموت فى قبضته ملكوت كل شي ء يخلق مايشاء بامره انه على كل شي ء قديراً قل اللَّه حق وان مادون اللَّه خلق و كل له عابدون قل اللَّه يخلق ما يشاء بامره لن يغرب من علمه من شي ء لا فى السموات و لا فى الارض و لا مابينهما إنّه كان بكل شي ء عليما و انه كان على كل شي ء قديراً ان يا محمد يصلى اللَّه عليك و ربك و على الذينهم شهداء من عنده، ثم على ابواب الهدا و الذينهم آمنوا باللَّه و آياته فاولئك هم يصلون عليهم ثم ليسلمون و انّ مثل ذلك الأمر كمثل ناراللَّه التى يظهرها يوم القيمة، إنّ الذين هم دخلوا فيها فاذاهم يوقنون انه هو قائم الذى ينتظرون يومه من فى ملكوت السموات و الارض و ما بينهما و كل بأمره يعملون قل ان يوم القيمة يومئذ قد قضى خمسين ألف سنة و كل كانوا عنه محتجبين و لم يبق روح البيان فى فؤاد الا ما قد استثنى اللَّه بفضله حروف وجهه او من شاء من حروف خلقه انه كان ذافضل عظيماً قل انا قد بدأنا ذلك الخلق و انا لنعيد نهم و عداً علينا اناكنا قادرين

قل ان الذى خلق محمداً من قبل ليخلقنه من بعد بوم القيمة ثم الذينهم شهداء من عنده ثم من يشاء اللَّه من النبيين و الصديقين انه كان على كل شي ء قديراً قل ان من بايع

ص: 263

بالقائم محمد رسول اللَّه ثم الاقربون هم الاقربون قل ان يومئذ كل من دخل فى الباب سجد اللَّه رب السموات و رب الارض رب العالمين فأنه هو نور باذن ربه و ان بمثل ذلك يجزى الصابرين قل ان اصحاب النور هم يومئذ اصحاب الرضوان و اولئك هم الفائزون. قل ان اولئك هم جنداللَّه و اولئك هم على الارض ظاهرون ولتظهرن على الارض كلها باللَّه فان مافيها و كان عليها لايملكه احد الا اللَّه و كل عبادله و كل له ساجدون و ان كل ما فى السموات و الارض و ما بينهما قد خلق للذين هم كانوا باللَّه و آياته من قبل و من بعد موقنين قل ان محمد و الذينهم شهداء من بعده و كل من آمن باللَّه و آياته قدرجعوا الى الجنات التى كل بهايوعدون قل تلك الدار الاخرة حيوان باذن ربى و ان أهلهاهم بآيات اللَّه يرزقون قل اناقد انشأنانشأة الاخرى و ارفعنا ماكان الناس به يعلمون فضلًا من لدنا انا كنا بالخلق راحمين فلتملكن فى سنة التى انتم فيها تظهرون ماقد احل اللَّه لكم و لاتصبرن فيها فان الامر كله للَّه و كل اليه ليرجعون فلتامرون ان يتلو الناس آية اول الكتاب فى كل حين و قبل حين و بعد حين اللَّه أبهى اللَّه اعلى اللَّه اعظم اللَّه أنور اللَّه اكبر اللَّه اظهر.

از لوح مذكور به خط على محمّد شيرازى، كليشه اى تهيّه كرده ايم كه ذيلًا توجّه و تأمّل پژوهندگان را به آن جلب مى كند.

ص: 264

2- در لوحى كه در صفحه 14 كتاب: «قسمتى از الواح خط نقطه اولى و اقا سيد حسين كاتب» چاپ شده است، على محمد شيرازى چنين نوشته است:

«ان يا خلق اللَّه كل تقرؤن ثم لتؤمنون و توقنون اللَّه اظهر

هو الا على

بسم اللَّه الامنع الاقدس شهداللَّه انه لا اله الا هو له الخلد و الامر يحيى و يميت ثم يميت ثم يميت و يحيى و انه هو حى لايموت فى قبضته ملكوت كل شي ء يخلق مايشاء بامره انه كان على كل شي ء قديراً ان يا على قد اصطفيناك بامرنا و جعلناك ملكا تنادى بين يدى القائم انه قدظهر بأذن ربه ذلك من فضل اللَّه عليك و على الناس لعلهم يشكرون ان يا على اننى انا ناراللَّه التى يظهرها اللَّه يوم القيمة و كل بها يبعثون و ينشرون و يحشرون و يعرضون ثم هم فى الجنّة يسطون قل ان الذين دخلوا فى الباب سجد اللَّه رب السموات و رب الارض رب العالمين فاذا يزيد اللَّه على نارهم عدد الباب و ليجعلن لهم نورا فاذاهم يعلمون ذلك قائم الذى كل ينتظرون يومه و كل به يوعدون اناقد صيرنا يوم القيمة خمسين الف سنة ليمحض كل شي ء حتى لايبقى الا وجه ربك ذوالعزة و الجلال و ماشهدنا على روح ايمان يومئذ الا فى عدد الوجه و انا كنابه عالمين و ان أول من بايع بى محمد رسول اللَّه ثم على ثم الذينهم شهداء من بعده ثم ابواب الهدى ثم ماقد قدراللَّه له ذلك الفضل من النبيين و الصديقين و الشهداء و الذينهم باللَّه و آياته موقنون من حيث لايعلمون فاذاليشهداللَّه عليهم بما قد دخلوا ناراللَّه التى كل بها ليمحصون فاذا يبعثهم اللَّه من مراقد انفسهم و يخلقهم بمثل ماقد خلقهم اول مرة انه كان على كل شي ء قديراً قل ان اللَّه بما قدنزل من قبل من الايات فى ام الكتاب قد خلق محمداً ثم ماشاء كذلك يخلق اللَّه يومئذ مايشاء بقوله كن فيكون و من ينتظر بعد هذا ظهور مهدى اورجع محمد او احد ممن آمن باللَّه و آياته فأولئك مالهم من علم الى يوم يرحضى اللَّه و من آمن بى ذلك يوم القيمة فاذا كل فى خلق جديد انا قدبدأنا ذلك الخلق و انا لنبيدنهم و عداعلينا اناكنا قادرين و من يرزق من بعد بما قدرزقوا من قبل من كل ما هم به

ص: 265

ليدينون فأولئك هم لايحل عليهم بما قد نزلنا من قبل فى القرآن اناكنا نستنسخ ماكنتم تعلمون انا قد انشأنا نشاة الاخرة و ادفعنا كل ماكان الناس به ليدينون قل ان الهواء يطهركم بمثل مايطهركم الماء ان يا عباداللَّه فاشكرون و من يعمل بعد ان يوصل اليه حكم حجت ربك فلايقبل عنه من شى ء و ان يومئذ كل مثل الذين اوتو الكتاب من قبل مالهم من حكم الامن يدخل فى دين اللَّه و كان من المخلصين و من قيلو آية من الكتاب اويروى حديثاً من بعد يريد ان يعمل به فأولئك مثلهم كمثل الذين كانوا من قبلهم فيدخلهم اللَّه ربهم فى دين الحق انه كان على كل شي ء قديراً قل لواجتمع الناس كلهم أجمعون على أن يأتوا بمثل ذلك الكتاب لن يستطيعوا ولن يقدروا و لو كانوا على الارض عالمين فلتأمرون الناس كلهم أجمعون أن يقرؤا بالليل و النهار آية التى قدنزلناها فى اول الكتاب ليرزقن برزق اللَّه و كانوا باللَّه و آياته موقنين قل انما الدين بعدالدين ان تؤمنوا باللَّه و آياته ولتنصرن اللَّه فى دين الحق بما انتم بين يدى اللَّه ولنتصرن الذين قد رجعو الى الحيوة الاولى و لتأخذن حق اللَّه بأذنه انه كان بكل شي ء عليما سبحانك اللهم فأشهد على فأننى انا مافرطت فى الكتاب الاول من شي ء بما نزلت فيه انه لااله الا انا اياى فالتقون لتوقن كل نفس بما قد فصلت فيه ان لاتكن من بعداللَّه و آياته حديثاً كان الناس به يؤمنون سبحانك اللهم قدقضى خمسين الف سنة يوم القيمة فاذا لاجعلن النار من قددخل فى الباب نورارحمة من عندك انك كنت ذارحمة عظيماً قل اللَّه حق و ان مادون اللَّه خلق له و كل له عابدون يا خلق للَّه اللَّه لا اللَّه الّا هو و اننى انا اول العابدون انه لمحمدها و قل انه لمهدى موعود فى ام الكتاب قل انه صاحب حق كل به يوعدون قل انه قائم حق كل به موقنون و انا قد نزلنا ذالك الكتاب رحمة من لدناللعالمين لئلا يقول احد علمنى اللَّه ظهور مهدى اورجع محمد والذين هم شهداء من بعده ثم المؤمنون لكنت من المحضرين قل ان اللَّه ربى لغنى عليم.»

ص: 266

تصوير ص 268

ص: 267

3- همچنين على محمد شيرازى كتاب: «دلائل السبعه» خود را به جملاتى مزين! كرده است. كه عيناً قسمتهائى از آن كليشه و به استحضار پژوهشندگان مى رسانيم:

تصوير ص 268

ص:268

ص: 269

4- على محمد شيرازى در كتاب: «بيان» كه بابيه آن را مهمترين آثار وى به شمار آورده است، از جمله آيات خداوندى! به اشكال ذيل رقم شده است.

ص:270

ص: 271

تصوير ص 274

ص: 272

تصوير ص 275

ص: 273

تصوير ص 276

ص: 274

تصوير ص 277

ص: 275

تصوير ص 278

ص: 276

بر اساس نگرش ادبى، بر آثار على محمد شيرازى است، كه جميع محققان امر بابيت و بهائيت، مقام عقلى، ادبيات آثار على محمد شيرازى را در سطحى بسيار پائين و ناچيز دانسته اند.

مرحوم علامه شيخ محمد هادى تهرانى، در مقدمه اى كه بر كتاب منهاج الطالبين حاجى حسينقلى كه در رد مسلك باب و بهاء نگاشته است، پيرامون نقد ادبى ... آثار على محمد شيرازى مى نويسد:

«وعلى هذا النمط تكلم بهذيان يكشف عن جنونه و حمقه و فى مواضع آخر (وانّ يوسف أحب ألى أبينا منا قدسبق من علم اللَّه حرفاً مستسراً مقنعا على السر محتجبا فى سطر غائباً فى السر المستسر مرتفعاً عما فى ايدينا و ايدى العالمين جميعاً). فمثل هذا الكلام لايحتاج الى الابطال و انما يتوقف ابطال دعوى صاحبه إلى نشر كلماته و إظهار معجزاته و كراماته و لعمرى أنّه قد بلغ دركات الهذيان و القباحة حدّ الإعجاز»

از سوى ديگر علومى كه در آثار على محمد شيرازى، مورد توجه و تأكيد قرار گرفته است: همانا علم كيميا، علم سيميا، علم حروف، طلسمات، قرطاس، تسخيرات است!

در كتاب «پنج شأن» على محمد شيرازى مى نويسد:

«واللَّه كل علم تجذب به نفس عن كل ماخلق و يخلق من كل شي ء مثل ما انتم فى القرطاس تحكيون اوفى التسخير تذكرون اوفى الفرق و الوصل تحدثون وللَّه علم الطلسمات كلهن من قبل و من بعد قل ان اللَّه ليحبن ذلك العلم و انه علم الاعداد الحروف مثل ما انتم فى الباء صورة الاثنين تكتبون قل ان هذا العلم ممتنع منيع من اوتى فضلا عظيماً و انا لنحين ان تنشئن فى ذلك العلم من كتاب حتى يستضيئن بذكره المتدققون. (1)»

(و براى خدا است هر علمى كه جالب باشد براى نفوس در گذشته و آينده مانند علم قرطاس كه حكايت مى كنيد و يا مثل علم تسخير كه ذكر مى كنيد و يا از قسمت وصل و فصل خبر مى دهيد و براى خدا است تمام علم طلسمات در گذشته و آينده و بگوى كه خداوند دوست مى دارد اين علم را و آن علم اعداد و حروف است مثل اينكه عدد حرف


1- ص 305.

ص: 277

(ب) دو مى باشد و بگوى كه علم بسيار پر قيمت است و به هر كسى كه داده شده فضيلت زيادى داده شده است و ما دوست مى داريم كه در اين كتابى بنويسيم تا اهل تحقيق از آن استفاده كنند.)

على محمد شيرازى در اين خصوص حدود (15) صفحه از كتاب خود را به علوم مذكور و اصطلاحات غريبه اختصاص داده است و در مقابل در باب عاشر از واحد رابع كتاب بيان مى نويسد:

«و نهى شده از انشاء مالايسمن و لايغنى مثل اصول و منطق و قواعد فقهيه و حكميه و علم لغات غير مستعملة و ما يشبهه هذا و ماقد فصل فى الصرف و النحو فان قدر ما يكتفى للتأدبين ما يعرف الفاعل و المفعول و مادونهما من شؤنها اومادون ذلك لن يغفراللَّه العبد اذا اشتغل».

(و نهى شده است از انشاء علومى كه فائده ندارد و انسان را بى نياز نمى كند مانند علم اصول و منطق و قواعد فقهيه و حكميه و علم لغاتى كه غير مستعمله است و نظير آنها و آنچه در علم صرف و نحو تفصيل داده مى شود، زيرا مقدارى كه كفايت مى كند اهل ادب و محصلين را، به اندازه يادگرفتن قواعدى است كه امتياز فاعل را از مفعول بدهد، و اما آنچه به جز اينها است خداوند نخواهد بخشيد كسانى را كه اشتغال به آنها داشته باشند).

جالب توجه در اين است كه حسينعلى ميرزا در كتاب «ايقان» كه در واقع آن را براى اثبات دعاوى على محمد شيرازى نگاشته است، بدون توجه به اين علائق على محمد شيرازى كه علوم مذكور را از جمله علوم الهى تلقى كرده! در رد نظريه حاج محمد كريم خان كرمانى مى نويسد: «از جمله علوم مهم فلسفه و علم كيميا و علم سيميا را مذكور نموده و ادراك اين علوم فانيه مردوده را شرط ادراك علوم باقيه قدسيه شمرده سبحان اللَّه با اين ادراك چه اعتراضات و تهمت ها كه به هياكل علم نامتناهى الهى وارد آورد .... هويدا است كه اينگونه علومات لم يزل مردود حق بوده و هست و چگونه علومى كه مردود است، نزد علماى حقيقى، ادراك آن شرط ادراك معارج معراج مى شود با اينكه صاحب معراج حرفى از اين علوم محدود محجوبه حمل نفرموده».

ص: 278

به هر حال علوم مورد توجه على محمد شيرازى در برگيرنده غالب نوشتجات اوست. به نحوى كه مى بايست تأليفات او را با توجه به «طلسمات، كيميا، سيميا، و علوم حروف و ...» مورد رسيدگى قرار داد. با اين همه توجه بر اين مسئله در آثار على محمد شيرازى ضرورى است كه كتب ايشان در زمينه هاى ديگر از اشتباهات زيادى برخوردار است كه اهل تحقيق در آثار خود به آنها اشاره هاى دقيق و ظريفى كرده اند كه لايحصى است.

از اين رو به خاطر رعايت اختصار در كلام، ذيلًا به چند نمونه اشاره مى كنيم و از موضوع مى گذريم:

1- مرحوم اعتضاد السلطنه در كتاب: فتنه باب مى نويسد: «وقتى كتابى از كتب وى كه به دست مريدانش بود در مجلس مرحوم ميرزا آقا خان نورى كه صدراعظم بود آوردند و به اين چاكر آستان خسرو عجم دادند. چون لختى ملاحظه كردم ديدم نوشته است: قوام عالم بروجود هيجده تن باشد: اول خود من كه سيد على محمد بابم، پس مطلب را به صدر اعظم گفتم زياده مايه تعجب و اسباب خنده شد.»

2- مرحوم ميرزا صالح اقتصاد مراغى در كتاب «ايقاظ» يا بيدارى در كشف خيانات دينى و وطنى بهائيان مى نويسد: «آقاى سيد باب مى نويسد: «نظر كن در امت داود پانصد سال در زبور تربيت شدند تا آنكه به كمال رسيدند بعد كه موسى ظاهر شد قليلى كه اهل حكمت و بصيرت زبور بودند ايمان آوردند و مابقى ماندند و كل مابين خود و خدا خود را محقق مى دانستند نه اين بود كه مى خواستند مكابره با حق كنند مثل حالت خودت كه غرضت مكابره با حق نيست بلكه دوست مى دارى كه يقين حاصل نمائى و مؤمن بشوى امت داود را هم مثل خود تصور كن كه اگر يقين مى نمودند كه موسى همان پيغمبر است كه داود خبر داده احدى از امت آن خطور دون ايمان نمى كرد چگونه آنكه كافر شود و حال آنكه از يوم ظهور موسى تا اوّل اين ظهور دو هزار و دويست و هفتاد سال گذشته و هنوز در حروف زبور باقى هستند در دين خود و ما بين خود و خداى گمان مى كنند كه مثابند حال بين ما بين خود و خدائى كه ادعا مى كنند نزد يهودى ها لاشي ء است چگونه نزد خالق كل و همچنين نظر نموده در امت موسى پانصد سال تربيت شدند تا آنكه به

ص: 279

كمال رسيدند و آنچه وعده داده بود موسى به ايشان از ظهور عيسى ظاهر شد و قليلى كه از اهل حكمت و بصيرت بودند ايمان به عيسى آورده مابقى همه كمال جد و جهد را نمودند و ما بين خود و خدا مى خواستند كه به آنچه موسى گفته ايمان آورند ولى يقين ننمودند و ماندند كه تا الان مانده اند و هنوز منتظرند پيغمبرى را كه موسى خبر داده و بين خود وخداى خود را مثاب مى دانند حال بين كه ادعائى كه مى كنند ما بين خود و خدا ما يقين نكرديم كه عيسى همان پيغمبر است كه موسى خبر داده الى آخر بعداً «آقا ميرزا غلامحسين حكيم بنابى» برداشته سؤال مى كند اينكه سيد باب مسئله داود را مى نويسد اين چه نوع است؟ عباس افندى جواب داده رفوگرى مى كند فوراً اشتباهات كفّار را در حق اسلام به ميان حرف مى آرد كه كلًاّ منافى همديگر است و عين كلمات سيد باب شهادت مى دهد كه نه از قلم كاتب افتاده ونه داودى ديگر موجود بوده مكتوب عباس افندى در جواب سؤال شخص مذكور اين است.»

«به واسطه جناب امين جناب ميرزا غلامحسين طبيب بنابى عليه بهاء اللَّه الابهى»

«هو اللَّه»

«اى ثابت بر پيمان نامه شما رسيد هر چند ابداً فرصت تحرير نيست ولى با وجود اين مختصر جواب مرقوم مى گردد و اين نظر به محبت روح و فؤاد به آن معدن حب وداد است حكايت حضرت داود را جواب مفصل به شخص ديگر مرقوم گرديده صورت آن جواب در ضمن اين مكتوب است و اما پانصد سال كه بين حضرت موسى و حضرت مسيح در الواح حضرت اعلى منصوص است اين از غلط كاتب است اصل هزار و پانصد بوده ولى از قلم كاتب افتاده چنانچه در ساير الواح هزار و پانصد مخصوص بارى هميشه اينگونه مغرضين بوده اند بل اشد از اين چنانچه در زمان حضرت رسول عليه السلام از جمله عاص بن وائل وقتى شنيد كه اين آيه مباركه نازل شد أنْتُمْ وَ ماتَعْبُدونَ حَطَبُ جَهَنَّم گفت و اللَّه ان محمداً قد سقط بقوله زيرا به صراحت در قرآن مى فرمايد كه حضرت مسيح پيغمبر عظيم بود و به صراحت مى فرمايد كه مسيحيان عبادت مسيح مى كنند و معتقد به الوهيت او هستند و در اين آيه منصوص است كه عابد و معبود هر دو در نارند پس حضرت مسيح نعوذباللَّه حطب جهنم است و حال اينكه مقصود در آيه

ص: 280

مباركه معبودهاى حيوانى و نباتى و حجرى بود نه معبود (1) انسانى و از ذوى العقل بارى در جاى ديگر پيش در حضرت رسول حاضر شد عرض كرد كه اگر حيوانى از كوهى بيفتد و بميرد كى او را كشته؟ فرمودند: خدا، عرض كرد: گوشت او آيا حلال و پاك است؟ فرمودند: حرام و نجس است عرض كرد: اين گوسفندى را كه تو سر مى برى و مى كشى لحم او چگونه است؟ فرمودند: پاك و حلال است. فرياد برآورد كه اى مردمان ملاحظه كنيد و انصاف بدهيد گوسفندى را كه خدا بكشد نجس است و حرام است و گوسفندى را كه او بكشد پاك و حلال است. اين چه بى انصافى است و اين چه بى عقلى؟

بارى از اين قبيل اعتراضات بسيار اما فرمايش مبارك فى الفرقان قال على: انا الحى الذى لااموت كلمه فرقان بر جميع كتب الهى وارد چنانچه بر تورات نيز اطلاق شده است هر كلمه اى كه فارق بين حق و باطل ست بر آن فرقان اطلاق مى شود بارى اى حبيب روحانى اسم واحد بر انبياى متعدده واقع گشته حتى در قرآن اسمعيل دو اسمعيل است يكى ابن ابراهيم عليهما السلام و اسمعيل ديگر از انبياى بنى اسرائيل است و هر دو در قرآن مذكور مراجعت كنيد خواهيد يافت چه بسيار از انبياء در انجيل و تورات مذكور نبودند ولى در قرآن مذكور شدند مثل نبى اللَّه صالح صاحب ناقه مثل نبى اللَّه هود وهمچنين انبياى كثيرى در تورات مذكور ولى در قرآن غير موجود و همچنين انبيائى به اشاره مذكور من دون تصريح اسم چنانچه اصحاب رس مى فرمايد انبيائى بودند كه در كنار رود ارس مبعوث شدند و اسمائشان نه در تورات و نه در انجيل و نه در فرقان مذكور الى آخر.»

در لوح يكى از احبّاى اسكندرونه در خصوص حضرت داود اين عبارت مذكور:

«هو اللَّه»

«در الواح حضرت اعلى ذكر داودى هست كه پيش از حضرت موسى بود بعضى را گمان چنان كه مقصود داود بن يسار است و حال آنكه حضرت داود بن يسار بعد از حضرت موسى بود لهذا مغلين و معرضين كه در كمينند اين را بهانه نمودند و بر سر منابر


1- از اين كلمه چنين مفهوم است كه گويا به معبود انسانى معتقد است.

ص: 281

استغفراللَّه ذكر جهل و نادانى كردند اما حقيقت حال اين است كه دو داود است يكى پيش از حضرت موسى و ديگرى بعد از موسى چنانكه دو اسمعيل است يك اسمعيل بن ابراهيم و اسمعيل ديگر، از انبياى بنى اسرائيل است اما در اين عبارت كه مرقوم نموده ايد مقصود داودبن يسا است و تقريباً دو هزار و چند عصر و قرن پيش از حضرت اعلى بود، ظهور خامسى كه مى فرمايد يكى خود حضرت داود است و ديگرى حضرت مسيح و ديگرى حضرت رسول و ديگرى حضرت اعلى و خامسى جمال مبارك زيرا جمال مبارك در ايام حضرت اعلى روحى له الفداء مشهور آفاق گشتند الى آخر.»

«حال از ارباب انصاف متمنى است كه درست به بطون كلمات مذكوره توجه فرمايند و منافات كلام را بسنجند اول اينكه سيد باب به خطا رفته شكى نيست و البته شخصى كه من عنداللَّه نشد از اين سهوها و نسيان ها خيلى مى كند ولى با وجود اين صراحت، عباس افندى رفوگرى كرده مى گويد: پانصد سال كه بين حضرت موسى و حضرت عيسى كه در كتاب سيد باب است اين غلط كاتب است. اصل هزار و پانصد سال است در حالتى كه سيد باب پس از اينكه پانصدسال ما بين حضرت موسى و عيسى را مى نويسنددر عقبش مى نويسند كه؛ از زمان ظهور موسى تا ظهور من دوهزار و دويست وهفتاد سال بود و اين مطلب ثابت مى كند كه از قلم كاتب غلط نشده بلكه عين نوشته سيد باب است؛ زيرا اگر آنطور بود بايستى سه هزار و سيصد سال بنويسد نه دو هزار و فلان.

پس اين رفوگرى صحيح نشد و در اينكه دو داود هست كه كار نداريم اگر چه تاريخ به غير از يك داود بيشتر نشان نمى دهد، اما خود باب مى نويسدكه داود در زبور خود موسى را خبر داد درحالى كه داود صاحب زبور در اصل شريعت موسى بود نه قبل از آن، چنانچه نيز در اين شكى نداريم كتاب توراة موجودى كه بهائى ها كتب آسمانى مى دانند شهادت بر اين مسئله مى دهد پس اين رنگ نيز در رفوگرى معلوم شد كه نگرفت.» (1)

ح) تفسير ناپذيرى آثار بيان


1- ايقاظ، ص 84، مرحوم ميرزا صالح مراغى، منشى محفل روحانى بهائيان بود كه پس از اينكه به مقام «مبلغى امراللَّه و ناشر نفحات اللَّه» رسيد و به احوال بهائيان و آثار آنها آشنا شد! از بهائيت روى گرداند و مسلمان شد و كتاب مذكور را در رد بهائيان نگاشت.

ص:282

با توجه به اينكه ممكن است مبلغان بهائى در مدارك مورد استفاده فصول، مربوط به تحليل دعاوى على محمد شيرازى با تفسيرها و تأويل هاى نادرست قلب مطلب كنند، لازم است كه به استحضار پژوهندگان برسانم كه على محمد شيرازى در كتاب بيان عربى (1) در خصوص تفسير و تأويل آثار بيان جزماً تصريح كرده است كه: «ما أذنت ان يفسر أحد إلّا بما فسرّتُ». (اجازه ندادم هيچ كس را كه تفسير كند، مگر آنچه را كه خودم تفسير كرده ام) ايضاً در كتاب: بيان فارسى (2) تأكيد مجدد على محمد شيرازى را در اين خصوص چنين مى خوانيم: «و جايز نيست تفسير بيان إلّابه آنچه تفسير شده از نزد شجره او».

توجه داشته باشيدكه بر اين اساس على محمد شيرازى باب تفسير آثار بيان را هم براى مؤلف و هم براى مبلغان بابيه و بهائيت مسدود كرده است!


1- بيان عربى، ص 5
2- بيان فارسى، ص 21

ص: 283

فصل چهارم: من يظهره اللَّه

فصل چهارم: من يظهره اللَّه

الف: نص وصايت

در مبحث مبشر من يظهره اللَّه مقدمتاً يادآور شديم كه على محمد شيرازى در مواضع متعددى از كتاب بيان، مريدان خود را به ظهور من يظهره اللَّه كه در حقيقت پلكان نهائى كمال بيان است، بشارت و گرويدن به آن را جزء واجبات اهل بيان و موجد رستگارى واقعى آنان تلقى كرده است. چنانچه در (ب 3، د 2) از كتاب: «بيان» خاطر نشان مى سازد «من يظهره اللَّه كتاب ناطق است و وقت ظهور او ايمان جميع منقطع مى شود. مگر كسانى كه به او ايمان آوردند» در حقيقت از نظرگاه بيان: «بيان ميزان حق است الى يوم من يظهره اللَّه و آن روز روز كمال بيان، و اخذ ثمرات آن است».

به سخن ديگر مندرج در باب سابع از واحد ثانى: «اول ظهور من يظهره اللَّه آخر كمال بيان است».

على محمد شيرازى با وجود آنكه صريحاً مى نويسد: «وقت ظهور من يظهره اللَّه را جز خداوند كسى عالم نيست. معذلك به تعيين وقت ظهور من يظهره پرداخته و آشكاراً مى نويسد: «اگر در عدد غياث» ظاهر گردد و كل داخل شوند احدى در نار نمى ماند واگر الى مستغاث رسد و كل داخل شوند احدى در نار نمى ماند».

مطابق مأخذ مذكور من يظهره اللَّه پس از 1511 (به عدد كلمه غياث) و يا 2001 سال (به عدد كلمه مستغاث) كه از ظهور باب بگذرد، ظاهر خواهد شد.

ص: 284

چنين پيش بينى و يا به زعم بابيان و بهائيان «بشارت» با حدود وقايعى حتى قبل از اعدام على محمد شيرازى و تأويل هائى بر خلاف نصّ صريح، با واقع موافق نشد.

ميرزا جانى كاشانى در كتاب: «نقطة الكاف» پس از ذكر وقايع قلعه شيخ طبرى، و مردن قدوس و ... كه حدوداً يك سال قبل از اعدام على محمد شيرازى بوده است، مى نويسد: «بعد از شهادت حضرت قدّوس و اصحابش، آن بزرگوار (منظور على محمد شيرازى است) محزون بودند تا زمانى كه نوشتجات جناب ازل (1)به نظر مبارك ايشان رسيد. از شدت سرور چندين مرتبه برخاستند و نشستند و شكر حضرت معبود را به تقديم رسانيدند. (2)»

مطلب مذكور در صفحه (244) كتاب: نقطة الكاف با تفصيل و تصريح روشن تر چنين مى خوانيم: «همين كه عرايض جناب ازل به حضرت ذكر رسيد در نهايت مسرور شده و بناى غروب شمس ذكريه و طلوع قمر ازليه شد و لهذا به عدد واحد (19) از آثار ظاهر خود كه طبق باطن بوده باشد از قبيل قلمدان و كاغذ و نوشتجات و لباس وخاتم شريف و امثال آنرا به جهت حضرت ازل فرستادند و وصيت نامه نيز فرموده بودند و نص به وصايت و ولايت ايشان فرموده و فرمايش كرده بودند كه هشت واحد بيان را بنويسيد و هرگاه من يظهره اللَّه در زمان تو به اقتدار ظاهر گرديد، بيان را نسخ نما و آنچه كه الهام مى نمايم بر قلب توكّل نما، اما سرّ مرحمت نمودن آثار به عدد واحد كه در نهايت واضح مى باشد كه مراد باطن آن است كه بر اصحاب معلوم گردد كه حامل آثار الهيه بعد از آن حضرت اين جناب مى باشد و مراد از نصب به وصى بودن ايشان نيز به جهت اطمينان قلوب ضعفا مى باشد كه متحير در حقيقت آن جناب نبوده باشند و دوست و دشمن بدانند كه در فيض اللَّه تعطيل نيست و امر حقّ لابد ظاهر شدنى مى باشد اما جهت اينكه هشت واحد بيان را خود ننوشته و به جهت ايشان واگذارده آن است كه مردم بدانند كه لسان اللَّه


1- ميرزا يحيى، ملقب به صبح ازل، جناب ازل، فرزند ميرزا عباس نورى ميرزا بزرگ بود كه با توجه به تصريح كتاب: نقطة الكاف، مبنى بر اينكه ازل در سن 14 سالگى بود كه على محمد شيرازى دعوى بابيت كرد، معلوم مى شود، در سال 1247 ه ق به دنيا آمده است.
2- نقطة الكاف، ص 238.

ص: 285

واحد مى باشد و آن جناب به نفس خود حجت مستقل مى باشند و مراد از من يظهره اللَّه من بعد از ايشان خود «حضرت ازل» مى باشد لاغيره زيرا كه دو نقطه در يك زمان نشايد».

بر اين اساس مى توان مستقيماً نتايج ذيل را مورد تصويب بابيه بدانيم:

1- با توجه به تصريح ميرزا جانى كاشانى! در صفحه 239 كتاب نقطة الكاف مبنى بر اينكه ازل در سال آغاز دعوى بابيه، 14 ساله بود؛ معلوم مى شود. در سنه «پنجم ظهور» صبح ازل بيش از 19 سال از عمرش نگذشته است كه على محمد شيرازى او را به جانشينى خود برگزيده است.

2- صبح ازل، از نظر بابيه من يظهره اللَّه است. اشاره ميرزا جانى كاشانى به «وصيت نامه اى كه در متن مذكور به آن تصريح شده است»، نياز به توضيح بيشترى دارد.

اولًا: آنچه مسلم است، على محمد شيرازى به خط خود وصيت نامه اى در مورد جانشينى پس از او نگاشته و آن را به جهت صبح ازل ارسال داشته است. متن وصيت نامه مذكور در آغاز «رساله قسمتى از الواح خط نقطه اولى و آقا سيد حسين كاتب (1)» عيناً كليشه و چاپ شده است.

نص وصيتنامه، به خط و مهر على محمد شيرازى خطاب به صبح ازل.

اللَّه اكبر تكبيراً كبيراً

هذا كتاب من عبداللَّه المهيمن القيوم، إلى اللَّه المهيمن القيوم.

قل كل من اللَّه مبدؤن.

قل كلّ إلى اللَّه يعودون.

هذا كتاب من عليّ قبل نبيل ذكر اللَّه للعالمين إلى من يعدل اسمه اسم الوحيد ذكر اللَّه للعالمين قل كل من نقطة البيان ليبدؤن أن يا اسم الوحيد فاحفظ مانزل فى البيان و أمر به فانك لصراط حق عظيم.

... اين كتاب از خداى مهيمن قيوم است (على محمد شيرازى) به سوى خداى


1- افست از صورت دستخطهاى على محمد شيرازى و سيد حسين كاتب، مجموعاً 20 لوح، 1337، انتشارات بابيان تهران، همچنين مراجعه شود به رساله: للثمرة نسخه خطى، 47 صفحه 15 سطرى، حاوى مجموعاً 12 لوح از الواح على محمد شيرازى خطاب به صبح ازل.

ص: 286

مهيمن قيوم (صبح ازل)، بگو همه آغازها از خداست. بگو بازگشت همه به خدا است.

اين كتابى است از على قبل نبيل (1) ذكر كرده است خداوند براى جهانيان به سوى آن كس كه اسمش مطابق است با نام وحيد (2) بگو همه از نقطه بيان آغاز مى شوند به درستى كه اى همنام وحيد پس حافظ باشى بر آنچه كه نازل شده در بيان و امر كن بر آن بدرستى كه تو در راه حق بزرگ هستى.

و صبح ازل از روى صورت توقيع على محمد شيرازى در تنصيص به وصايت او استنساخ كرده و براى ادوراد براون مصحح كتاب: نقطة الكاف ميرزا جانى كاشانى، فرستاده است

صورت دستخط مذكور، عيناً در مقدمه كتاب: نقطة الكاف از طرف ادوراد براون چاپ و منتشر شده است.

لوح مذكور به خط على محمّد شيرازى است كه مبيّن تعيين جانشينى صبح ازل مى باشد. و نيز توقيعى ديگر خطاب به كريم است كه به او مى نويسد اى اسم من به حقيقت تو مرا درباره مرآت ازلّيه از آنجهت كه از خداوند حكايت كرده و برآفريننده اش دلالت نموده خشنود ساختى و پس از حمد خدا و توصيه درباره حفاظت از صبح ازل كه محزون نشود و دستورات ديگرى كه به فارسى است در پايان تأكيد مى نمايد كه آنچه از نزد خداوند نازل شده در همه حال مانند دو چشم خود حفظ كند و اگر على در آنجاست او را متوجّه ثمر بنمايد تا از طرف خدا و به امر او به مرآت اللَّه و وجهش نظر كند زيرا كه ما نيز ناظريم و در اين لوح چنانكه ملاحظه مى شود صبح ازل را مرآت الازليّه- ثمره بهيه- ثمر- مرآت اللَّه و وجه اللَّه خوانده است.


1- على قبل نبيل، لقب على محمد شيرازى است، زيرا به زعم ايشان محمد از نظر حروف ابجد 92 مى باشد. برابر نبيل/ 92 و چون على قبل از محمد است، على محمد مى توان گفت على قبل نبيل!
2- از نظر حروف ابجد يحيى/ 28 و وحيد/ 28 از اين نظر يحيى/ وحيد!

ص: 287

تصوير ص 292

صورت توقيع على محمّد شيرازى خطاب به صبح ازل در تنصيص به وصايت او. اين متن خط صبح ازل است كه از روى خط باب استنساخ كرده و براى ادوارد براون فرستاده است.

ص: 288

تصوير ص 293

صورت توقيع على محمّد شيرازى خطاب به صبح ازل در تنصيص به وصايت او. اين متن خط على محمّد شيرازى است كه به مهر وى مختوم است.

ص: 289

لوح مذكور به خط على محمّد شيرازى است كه مبين تعيين جانشينى صبح ازل است. و به اللَّه اقدس آغاز شده خطاب به صبح ازل است كه علاوه بر نمايش ظاهرى و طرز بديع تحرير ستونهاى طولى و عرضى آن در آغاز هر قسمت خطا بهايى از قبيل هو هو هوانا انا هو اندهو انت انا به مخاطب نموده و من توأم و تو منى به مرآت خود گفته است و ضمن تجليل و شكرگزارى فراوان از طلوع او در پايان مى نويسد آنچه تو دوست داشته همانست كه پروردگار عالميان دوست دارد كه بهيچوجه حزنى بر خاطرت راه نيابد. ما آنچه خواسته بودى اجابت كرديم و تو را به خودت يارى مى كنيم و تو نفس خود را حفظ كن كه اندوهى احساس ننمايى و آنچه را در قلب تو نازل مى كنيم نگاهدارى نما زيرا كه ما نگاهدار تو و ادلاء تو مى باشيم. و يك آيه از اين كتاب را هر طور كه خداوند بر قلبت القاء فرمايد تفسير كن كه ما دوستدار آنيم و اين كتاب را نگاه بدار و متذكر آن باش كه هيچ حزنى در بهائيان مشاهده ننمايى و كسى كه نزد خدا مى باشد تو را ياد مى كند و مى گويد كه ما همه به خدا و كلمات او مؤمنيم.

تصوير ص 294

ص: 290

با توجه به بيان فاضل مازندرانى در شرح كلمه بيان كه مى نويسد: «نام آئين جديد و تمامت آثار صادره است (1) معلوم مى شود جمله: «فاحفظ مانزل فى البيان» به زعم على محمد شيرازى متوجه حفظ و حراست از آئين جديد توسط ميرزا يحيى صبح ازل نيز بوده است.

به استثناى نصّ مذكور، مدارك و شواهد ديگرى به دستخط على محمد شيرازى محفوظ مانده است، كه مبين تأكيد وى به جانشينى صبح ازل مى باشد.

اولًا: در كتاب: «قسمتى از الواح خط نقطه اولى و آقا سيد حسين كاتب»، به نصوصى بر مى خوريم كه مؤيد وصيت نامه على محمد شيرازى و نظر ما است.

براى آشنائى بيشتر لازم است به بعضى از آنها اشاره و بعضى نيز جهت ملاحظه پژوهندگان عيناً كليشه، و تقديم شود:

1- لوح دوم، صفحه سوم، پس از خطاب هائى به ميرزا يحيى صبح ازل، (انا هو أنت هو، انت انا)! مى نويسد:

«وانا لننصرنك بك فى العالمين و احفظ نفسك ان لايحط عليك حزناً ما نزلن عليك فى فؤادك فانا كنا عليك ثم على ادلائك لحافظين و فسر آية من ذلك الكتاب كيف يلقى اللَّه على فؤآدك فأكنا لمحبين».

(و ما يارى مى كنيم تو را به خودت در عالم و حفظ كن خود را تا اندوهى به تو نرسد و آنچه بر تو نازل مى كنيم ما بر تو و برادلاء تو حافظ هستيم و تفسيرى كن آيه اى را از اين كتاب به هر نحوى كه خداوند به قلبت القاء مى كند ما دوست مى داريم).

2- در لوحى كه به خط سيد حسين به ملا عبدالكريم قزوينى خطاب شده، مى نويسد:

«الحمد للَّه الذى قد شاهدنى على ظهورات سرية فى حقه قبل ظهوره و آمنت به وبكلماته قبل طلوعه و ذكرته عند ربى قبل اشراقه و ما قد اجبت يا محبوبى فى ذالك الامر ذلك ما قد احب اللَّه ربك وقد شاهدت كل ما ارسلت مع المسلمين من القرطاس الحمر و


1- اسرار الآثار، ج 2، ص 98.

ص: 291

الصفر و البيض و ما قد كتبت من آثار ربك رب كل شي ء و قد قرئتها مرآتاً عديدة عند ربك الذى يخلق الربوبية فى من يشاء من عبادته و كل مايرسل من عنده من آثار ذلك الازل و طاوس عماء الاول من اثرك و من اثر اللَّه فهو المحبوب عند حضرت المحبوب».

3- در لوح سوم بوسيله ملاعبدالكريم كاتب وحى! سفارش هائى به صبح ازل كرده، مى نويسد: «كمال تراقب اول در حفظ آن وثانى در شوقى و ابتهاج آن داشته كه قدر ذكر امكان هم خطور حزن بر قلب سازجش وارد نشود چگونه آنكه به تكون آيد .... و شئونات ثمره بهيه را در الواح تذكار آورده حتى ينصر كم اللَّه به ... الخ».

ثانياً: در كتاب تنبيه النائمين (1) خواهر صبح ازل و ميرزا حسينعلى بهاء در پاسخ نامه عباس افندى به الواحى صادر از على محمد شيرازى مبنى بر تنصيص بر وصايت صبح ازل، ملاحظه مى شود كه صحت آن محرز و مسلم است. از اين روى ذيلًا به بعضى از آنها اشاره مى كنيم:

1- «از آن جمله توقيعى است بذات حروف السبع.

آن يا اولى البيان فلتمسكن بدين اللَّه و لتصدقن كل ما نزل فى البيان و لتنصرن اسم الازل الوحيد ولتمسكن بحبه فانكم انتم به لتنجون لااله الا اللَّه و ان عليا قبل نبيل نفس اللَّه و ان اسم الازل الوحيد ذات اللَّه».

2- در توقيع جناب خال نوشته شده: «وان الدين قد بدء من عدد البر ولينزلن على اسم الوحيد انتم من هنالك تسئلون».

3- به جناب ملاحسين خراسانى مرقوم شده.

«ولتصدقون من يدعوكم الى اللَّه ربكم و ان لم تنصروه و تبهجوه ابداً ابداً اياه لاتحزنون و انا جعلنالكم فى البيان شمساً مضياً تدلن على شمس الازل ايضاً باسم كريم و سأوهبناك حق ماقدر بواحد من واحد الاول مرآتاً استحفظت كتاب اللَّه و اظهرت ثمرة الرضوان في الرضوان».

4- «به جناب خال مرقوم شده، و اشهد بان الامر فى الدين يوصل الى اللَّه و كل به


1- صص 1- 115.

ص: 292

مؤمنون و قد خلق اللَّه مراتاً لنفسه و انطقها بآيات بينات انتم من عندنا تستنبؤن».

5- «به جناب وحيد اكبر مرقوم شده آن يا وحيد فلاوصينك بالوحيد بأن هذا مايرفع به دين اللَّه فى كتاب عظيم و سيظهر اللَّه فى ذريتك ان تقضى ما تاعن البيان مايورثن الملك و ليظهرن امراللَّه على العالمين».

6- «ايضاً صلوة الهيا كل: فاحفظ اللهم ثمرة التى قد اظهرتها فى البيان و ارجع الى ادلائك فيه بما تحب وترضى على كل منهاج امرك و ارتفاع ذكرك كيف شئت و انى شئت ولتر بين اللهم شجرة البيان الى يوم من يظهره اللَّه و لتظهرن اللهم فى رئس كلّ ست و ستين سنة هيكلامن هياكل الواحد ليرفعون مناهجك فى البيان و يأخذون ماقد قدرت من مطالعك فى البيان الى يوم يشرقن سمائك و ارضك و مابينهما بظهور من يظهره اللَّه».

7- توقيع ديگر مى فرمايد:

«ان الازل يحفظ نفسه و لولم يؤمن به أحد من العالمين»، ايضاً بحضرة ثمرة بخطه الابهى، و احفظ نفسك ثم احفظ نفسك ثم مانزل فى البيان ثم مانزل من عندك فان هذا يبقى الى يوم القيمة و ينتفع به كل المؤمنون.

8- «ايضاً ما نزل الى المرآت بخطه الابهى الى ان قال قل اللهم انك انت خلاق السموات و الارض و ما بينهما قد خلقتنى و كل شي ء و رزقتنى و كل شي ء و امتنى و كل شي ء و احييتنى و كل شي ء و بعثتنى و كل شي ء و جعلتنى مرآت نفسك و بلورة ذاتك و مغرب قدوسيتك و مشرق قيوميتك للعالمين قل كل من عنداللَّه و كل اليه ليرجون قل انا كل باللَّه و آياته مؤمنون قل انا كل باللَّه ثم بكلماته موقنون قل انا كل للَّه عابدون».

9- در توقيع جناب ملا عبدالكريم قزوينى مى فرمايد:

«اللَّه اكبر تكبيراً كبيراً ان يا كريم قد و هبناك واحداً من واحد الاول لتحفظن كل مانزل من عنداللَّه ولتبلغن الى اسم الوحيد و لتسئلن عمن يكتب ايا اللَّه ما انتم مراد اللَّه لاتعلمون».

10- ايضاً به جناب خال مرقوم شده:

«اننى انا اللَّه لا اله الّا اناكنت من اول الذى لااول له حياً باقياً اننى انااللَّه لااله الا انا لاكونن الى آخر الذى لا آخر حياً باقياً وأن الدين قدبدأ من عدد البر وليزلن على اسم الوحيد انتم

ص: 293

من هناك تسئلون وان وحيد الاكبر رجع على الواحد الثانى انتم اياه تحبون».

11- ايضاً در توقيعى ديگر مى فرمايد:

«قد اصطفى اللَّه سبحانه فى ذالك الظهور مرآتا ممتنعة و بلورية مرتفعة فعاكست فيها شمس الحقيقة و تجلت لديها نقطة الالهية و تحاكت فيها كينونية الازلية وان ذلك من فضل اللَّه و رحمته وجوداللَّه و كرامته و عطاء اللَّه و موهبته و احسان اللَّه ومنته و جوائز اللَّه و بدايعه. تا در جائيكه مى فرمايد: و ان مما قدشاء اللَّه سبحانه فى ذلك الظهور ارتفاع شجرة البيان من اصلها و فرعها و اغصانها و اثمارها و اوراقها فيالها ثم لها من تلك الثمرة البديعة و يا حبذا طرز ثم حبذا طرز من تلك الورقة اللطيفة و ياطوبا ثم طوبا من ذالك الغصن الممتنع و يا فخراً ثم فخراً لذلك الشجر المرتفع حيث يستمكى عن اللَّه يكينونيته و ذاتيته و نفسايته و انيته و ستعكس من تلك المرآت مرات ثم من تلك المرآت مرات ثم من تلك المرآت مرات ثم من تلك المرآت مرآت ولواذكر الى آخر الذى لاآخر له لم يفرغ حب فؤادى عن تلك التعاكس المتلائحات و التجليات المتصاعدات الى حينئذ بفطرة محضة غير تلك المرآت ما ظهرت و سيظهر اللَّه اذا شاءانه كان على كل شي ء قديراً».

12- از توقيعات كه مدل بر وصايت حضرت ثمره است و براى خود حضرت ثمره شرف صدور يافته اين توقيع مبارك است:

«بسم اللَّه الازل الازل اننى انا اللَّه لااله الا انا الوحاد الوحيد اننى انا انا اللَّه لااله الا انا الآحاد الأحيد اننى انا اللَّه لا اله الا انا الصماد الصميد اننى انا اللَّه لااله الا انا الفراد الفريد- الى أن قال:- هذا كتاب من عند اللَّه المهيمن القيوم الى اللَّه العزيز المحبوب شهداللَّه انه لا اله الا هو له الخلق و الامر من قبل و من بعد يحيى ويميث ثم يميت و يحيى و انه هو حى لايموت فى قبضته ملكوت كل شي ء يخلق ما يشاء بأمره انه كان على كل شي ء قديرا.

ان يا اسم الازل فاشهد على انه لااله الا انا العزيز المحبوب ثم اشهد على انه لا اله الا انت المهيمن القيوم قد خلق اللَّه كل شي ء ما خلق من اول الذى لااول له و كل ما يخلق الى آخر الذى لاآخر له بمظهر نفسه هذا امر اللَّه لما خلق و يخلق يحكم اللَّه مظهر نفسه من عنده فى كل شي ء كيف يشاء بأمره انه هو العلام الحكيم اذا انقطع عن ذلك العرش تتلو من آيات ربك ما يلقى اللَّه على فؤادك ذكرا من عنده انه هو المهيمن القيوم و اتل عن

ص: 294

نفسى فى كل ليل و نهار ثم عباداللَّه المؤمنين اننى انا اللَّه لا اله الا أنا العلام المقتدر وان شئت اننى انا للَّه لا اله انا السلطان الممتنع.»

13- و از جمله توقيعات توقيعى است كه به ابوى بزرگوار شما در توصيه حضرت ثمره نازل شده:

«اللَّه اظهر 238 شهداللَّه انه لا اله الا هو له الملك و الملكوت ثم العز و الجبروت ثم القدرة و الياقوت ثم القوة و اللاهوت ثم السلطنة و الناسوت يحيى و يميت ثم يميت و يحيى و انه هو حى لايموت و ملك لايزول و عدل لايجور و سلطان لايحول و فرد لايفوت عن قبضته من شي ء لا فى السموات و لا فى الارض و لا ما بينهما يخلق ما يشاء بأمره انه كان على كل شي ء قديرا و الحمد للَّه على ما أشرق كما هو أهله و مستحقه.»

«از عنصر ابهى سمعى يحيى الواح مسطوره كه از جوهر وله و سازج انجذاب متجلى گشته مشاهده شد الشكر لمجليه جل و عزكمال تراقب در روح و ارتواح آن منظور داشته كه ارياح مشرقه برفؤاد آن ساكن نگردد و اسباب شوق در خط و املاء بر نهج كمال از براى او فراهم آورده كه مطلق مشاهده خزنى نه سراً و نه جهراً ننمايد و كمال حفظ آن و آثار مخزونه آن داشته تا وقت خود واللَّه مع الصابرين.»

«اين صورت همان توقيعى است كه پس از فرستادن حضرت ثمره آياتى كه از لسان فطرت ايشان نازل شده به قلعه چهريق صادر شده حضرت اعلى به شكرانه آن موهبت عظمى سيصد و شصت و يك لوح مرقوم داشته براى حروف حى و شهداى بيان اهداء فرموده و در تمام آنها بشارت به ظهور ثمره ازليه و نزول آيات بر سبيل فطرت از لسان آن حضرت اشاره فرموده.»

14- بالجمله بعضى آيات و توقيعات مباركه حضرت اعلى راكه شاهد بر وصايت و مرآتيت حضرت ثمره ورادع دعوى مدعى است در اين مقام مسطور مى دارد كه تا از گمشدگان وادى حيرانى رفع اشتباه نمايد:

«فى كتاب على الاعلى و أن ماقد ذكرت من ظهور الفرج فقد اظهرت يا الهى بظهور حجة قد عجزت عنها ماعلى الارض كلها. تا آنجا كه مى فرمايد: فلتلهمن اللهم كل خلقك بأن يعرفن قدر تلك الايام فأنها ان غربت لن يرونها الامن عند من تظهرنه وكان الخلق فى

ص: 295

الليل الاليل بمثل بعد محمد الى ان تمن عليهم بظهور نفسك يوم القيمة فان هنالك كل بالنهار ليحشرون.»

15- ايضاً در كتاب جليل مى فرمايد:

«اللَّه اكبر تكبيرا كبيرا اننى انا اللَّه لااله الا انا كنت من اول الذى لاأول له كيانا دائماً اننى انا اللَّه لا اله الا انا لاكونن الى آخر الذى لاآخر له كيانا دائما ان يا اسم الجليل فاشهد بأن اللَّه لم يزل كان حياً باقيا و لايزال ليكونن مثل ما قد كان يبدأ الامر من اللَّه و يرجع الامر الى اللَّه وان الامر ينتهى الى اسم الوحيد لان ظهوره بنفسه حجة و من بعده أن اظهر اللَّه بمثله ذاحجة فينتهى الامر اليه و الا الامر بيد الشهداء فى البيان الذينهم عن حدود مانزل فى البيان لايتجاوزون الى يوم من يظهره اللَّه فى القيمة الاخرى فان به يصلح كل أمر الى آخر.»

16- همچنين در شأن آيات از شؤون خمسه به اسم كاتب مى فرمايد:

«قل الحمدللَّه رب السموات و رب الارض رب مايرى و مالايرى رب العالمين ان تنزل علينا بعد ماقد قضى عددالواو و من يخلق فى الوا و بآيات مستطرزات يستطرزن بهن عباداللَّه المستطرزون و كلمات مجذبات يستجذبن بهن عباداللَّه. المنجذبون ان يا اولى البيان انتم مثل ذلك المثل الا بهى تربيون.»

17- در بعضى از آيات با هرات است:

«ان ياكل شي ء فلتدخلن فى ذلك الرضوان كيف قد أثمرت شجرة الهوية بثمرة قدسية فانه قبل ما جعل اللَّه ان يثمر قد اثمر و هذا آية من عنده للعالمين فلنعرفن قدرتلك الثمرة على شجرتها فانكم انتم مثل ذلك قليلًا ماتوجدون فى كل فصل لم تثمر الاشجار و ان تثمر لم يبق على شجرتها لكنكم فى فلك الظهور كلتيهما تدركون».

18- در توقيع ذات حروف السبع مى فرمايد:

«أن يا اولى البيان فلتمسكن بدين اللَّه و لتصدقن كل مانزل فى البيان و لتنصرن اسم الازل الوحيد ولتمسكن بحبه فانكم انتم به لتنجون لااله الا اللَّه و ان اسم الازل الوحيد ذات اللَّه».

19- در دعاهاى خود مى فرمايد:

«و انك قد اظهرت بديع الاول و شيث وصيه ثم نوح و سام وصيه ثم ابراهيم و

ص: 296

اسماعيل وصيه ثم موسى و يوشع وصيه ثم عيسى و شمعون وصيه ثم محمد و على وصيه ثم من قد اظهرته بالايات فى البيان و جعلت من شرحت صدره آية له فى ام الكتاب لتلاوة آياتك و حفظها بالليل منهاجا من عندك يصدق من صدقته و نخزى من أخزيته و لايريد غيرك و لايقصد سواك و لايرد من قد نزلت عليه اسم الخير و يثبت مناهجك و مايرفع به دينك من مداداتك، انتهى».

«از روى انصاف ملاحظه كن آنجائى كه مى فرمايد: «من قد اظهرته بالآيات فى البيان كه نفس مقدس خود آن حضرت باشد و جعلت من شرحت صدره آية له فى ام الكتاب كه حضرت ثمره باشد».

20- در جاى ديگر مى فرمايد:

«فلك الحمد يا ذالعز الشامخ المنيع ولك الحمد يا ذالجلال البادخ الرفيع حيث قد خلقتنى و جعلتنى مرآت نفسك و نزلت على البيان قدرتك و أنطقتنى ببدايع ظهورات قيوميتك و أرفعتنى بتجليات عز صمدانيتك و خلقت لى مرا يا غير معدودة و اصطفيت من بينها من قدجعلتها مرآتا لنفسك و تلجلجتها بأن ينطق من عندك و تنطقتها بأن تبيس من آياتك فلك الحمد فى الابد المؤتبد على ذالك المرآت المعتمد حيث قد تجليت لها بها بنفسها و جعلتها مقام ظهورك و بطونك و انطقتها ببدايع تجلياتك و غيوبك و أردت ان تنصرنها بقدرتك و تظهرن بسلطنتك و تسلطنها بقيوميتك و تغلبتها بطهاريتك و ترفعتها بكبريائيتك- الى أن قال:- و لتخلقن اللهم بها مرآتا مرتفعة اذكل مايرفع فى البيان من مرآت ذلك ارتفاع مظهر نفسك الى آخر.»

21- در توقيع ملاحسين خراسانى اسمه النازع مى فرمايد:

«وانا قد جعلنا لكم فى البيان شمساً مضيئاً مدلن على شمس الازل انتم بهما فى البيان لتدركون تلك كلمة الابهى فى ارض البهاء انتم جواهر الحكمة من سوازج مبدعها تملكون و لتشتشرقون بضياء ماقد شرحنا صوره بالايات من لدنا و يقدسنا بالليل و النهار و كان لنا من الساجدين.»

«از اين عبارت ملتفت شدى كه اسم ابهى را در حق حضرت ثمره ذكر مى فرمايند».

22- در كتاب ديگر به ايشان مى فرمايند:

ص: 297

«وان هذا لايمكن الا عند ظهور من يظهره اللَّه و قبل ظهوره فاستمسكو بالمراياء المدل على اللَّه و لاتختلفوا فى اللَّه فان فى عالم الاسماء لااله الااللَّه وحده و فى عالم الخلق هذا مرآت قد دلت على شمس الحقيقة ليقويكم بقوة اللَّه و يجلى عليكم بمطالع اللَّه ينصركم اللَّه به ويأمركم بمناهج احدى عشر واحد ومالم يبين من تلك المناهج يبين من عنده من اولوالنصوص حيث قد علمت من يكتب بين يدى اللَّه مناهج الظهور و البطون و ان الحق قد انحصر فى البيان ان مادونهم لاشي ء عنداللَّه و ان تراهم احياء لم يكن فيهم معرفة اللَّه و لارضاء اللَّه عنهم».

23- در موضع ديگر مى فرمايد:

«فو الذى خلق الحبة و برى النسمة و تفرد بالعزة و تجبر بالعظمة، تكبر بالرفعة و تظهر بالقيومية و تظهر بالقدوسية لوعندكم من حب اللَّه فى بطون اللَّه لاتسكنون قدر شي ء و فى ظهور اللَّه لاتحزنون قدر شي ء فاستعرفوا قدر ايام اللَّه فى ظهوره و استعدوا اظرافكم فى بطون اللَّه و غروب الشمس و اسئلواللَّه و ادعوه لظهورها و طلوعها فأنه عزوجل يسمع من يدعوه و يجيب من يسئله وجعل من اعظم العبادات و اقرب القربات التضرع للظهور فى البطون و التبهل فى البطون للظهور.»

24- از جمله توقيعات مباركات كه نص در وصايت و ولايت و مراتبت آن حضرت است توقيعى است كه به خط مبارك به اسم كريم مرقوم شده است:

«بسم اللَّه الكرم ذى الكارمين بسم اللَّه الكرم ذى الكرماء قد بهجتنى ان يا اسمى فى المرآت الأزلية حيث قد حكى عن اللَّه ربه و دل على اللَّه موجده الحمد لمجليه كما هواهله و مستحقه كمال مراتب اول در حفظ آن و ثانى در شوق و ابتهاج آن داشته كه قدر ذكر امكانى هم خطور حزن بر قلب سازجش وارد نشود چگونه آنكه به تكون آيد و پنج لوح مطرز از آثار اون بخط الهى با روح و ريحان فرستاده باش و كمال حفظ در آثار اللَّه داشته چه اذلا و چه بديعاً و شؤنات ثمرة بهيه را در الواح تذكار آورده حتى ينصركم اللَّه به انه خير نصار قديم و لتحفظن كل مانزل من عنداللَّه كعينيك فى كل حين و قبل حين و بعد حين و ان كان علياً هنالك فاذكره بالثمرة لينظرن من اللَّه بامره الى مرآت اللَّه و وجهه فاناكنا ناظرين واحضر بين يدى اللَّه ماقد رفع الى اللَّه ذكراً من اللَّه فى الكتاب انه هو خير الذاكرين.»

ص: 298

به استثناى تصريحات كتاب نقطة الكاف كه زمان تأليف آن مربوط به سالهاى 1266- 1268 ه ق مى باشد و وصايا و الواح موجود به خط على محمد شيرازى، نظريه كنت دوگوبينو در كتاب: «Religiong ef Philosophies dans 1 ' Asie Centeral» (اديان و فلسفه هاى آسياى مركزى) قابل توجه است. زيرا اولًا گوبينو كتاب مذكور را در دومين مأموريتش به ايران 1278- 1281 ه ق نگاشته و تا اين ايام هيچ نوع مخالفتى با جانشينى صبح ازل در ميان جماعت بابيه بروز نكرده بود. (1)

ثانياً: وى نخستين كسى است كه درباره جزئيات وقايع بابيه دست به قلم برده و نوشته او از جمله منابع اساسى به شمار مى رود.

گوبينو در كتاب مذكور پس از ذكر وقايع قلعه شيخ طبرسى و اعدام على محمد شيرازى، درباره صبح ازل مى نويسد: «اختيار او به وصايت، بكلى بى مقدمه بود و فوراً بابيان او را بدين سمت شناختند».

توجه گوبينو بر اين اساسى كه «بكلى بى مقدمه بود» نشان مى دهد كه بنا به تصريحات كتاب: بيان و الواح و مكاتبات على محمد شيرازى مسئله ظهور من يظهره اللَّه نه ظهورى قريب الوقوع بود و نه مبتنى بر امر وصايت.

ظهورى قريب الوقوع به اين دليل كه على محمد شيرازى در باب 13 از واحد سوم كتاب: بيان (2) آشكارا متذكر مى شود كه عمر عالم، از زمان آدم تا ظهور او 12120 سال


1- نقطة الكاف به نقل از كتاب گوبينو، ص 277.
2- «من ظهور آدم الى اول ظهور نقطة البيان از عمر اين عالم نگذشته الا دوازده هزار و دويست و ده سال وقبل از اين شكى نيست كه از براى خداوند عوالم و اوادم مالانهايه بوده و غير از خداوند كسى محصى آنها نبوده و نيست و در هيچ عالمى مظهر مشيت نبوده الا نقطه بيان ذات حروف سبع و نه حروف حى آن الا حروف حى بيان و نه اسماء او الا اسماء بيان و نه امثال او الا امثال بيان .... و بعينه نقطه بيان همان آدم بديع فطرت اول بوده و بعينه خاتمى كه در يد اوست همان خاتم بوده كه از آن روز تا امروز خداوند حفظ فرموده و بعينه آيه اى كه مكتوب بر اوست همان آيه بوده كه مكتوب بر او بوده اين ذكر نظر به ضعف مردم است و الا آن آدم در مقام نطفه اين آدم مى گردد مثلًا جوانى كه دوازده سال تمام از عمر او گذشته نمى گويد كه من آن نطفه هستم كه از فلان سما نازل و در فلان ارض مستقر شده كه اگر بگويد تنزل نموده و نزد اولوالعلم حكم به تماميت عقل او نمى شود اين است كه نقطه بيان نمى گويد امروز منم مظاهر مشيت از آدم تا امروز كه مثل اين قول همين مى شود و از اين جهت است كه رسول خدا نفرمود كه من عيسى هستم زيرا كه آن وقتى است كه عيسى از حد خود ترقى نموده و به آن حد رسيده و همچنين من يظهره اللَّه در حد زمانى كه محبوب چهارده ساله ذكر مى شود لايق نيست كه بگويد من همان دوازده ساله بودم كه اگر بگويد نظر به ضعف مردم نموده زيرا كه شي ء رو به علو است نه دنو اگر چه آن جوان چهارده ساله در حين نطفه آدم بوده و كم كم ترقى نموده تا آنكه امروز دوازده ساله گشته و از اين دوازده سالگى كم كم ترقى مى نمايد تا آنكه به چهارده مى رسد اگر امروز يكى از مؤمنين به قرآن بر خود مى پسندد كه بگويد من يكى هستم از مؤمنين به انجيل نقطه حقيقت هم بر خود مى پسند و كذلك در بيان و بيان بالنسبه به من يظهره اللَّه الخ.»

ص: 299

مى باشد! و چون به اعتبار على محمد شيرازى هر هزار سال از عمر جهان برابر است با يك سال، لذا خود را جوان دوازده ساله اى دانسته ومن يظهر اللَّه جوان 14 ساله و اين به گفته ادوارد براون شاهد قطعى و مبين اين است كه «باب در پيش خود عصر من يظهره اللَّه را قريب دو هزار سال بعد از عصر خود فرض مى كرده است و نه مبتنى بر امر وصايت» زيرا على محمد شيرازى در كتاب بيان آشكارا تصريح كرده بود وقت ظهور من يظهره اللَّه را جز خداوند كسى عالم نيست. ولى يكباره پس از ملاحظه چند مكتوب از جوانى 19 ساله به نام صبح ازل امر به وصايت او مى كند، صبح ازل من يظهره اللَّه مى شود كه جريان ايمان آوردن خود را به على محمد شيرازى كه مورد سؤال ميرزا جانى كاشانى بوده است چنين بيان كرده است:

«اول بلوغ ظهور امر حضرت شده دوست (داشتم) كه تقليد عالمى از علماى دين نمايم، متفحص احوالات ايشان بودم در آن هنگامه چنان اخوى اصحاب حضرت را به خانه مى آوردند و شبها صحبت مى داشتند و نوشتجات ايشان را مى خواندند من هم در جزء گوش فرا (مى) داشتم تا آنكه يك مناجات از ايشان را خواندند كه در او فقرات فآه آه يا الهى بسيار داشت جذابيت روح اين كلمه دل مرا گرفت و محبت ايشان رسوخ نمود بعدها احاديث ائمه دين و آثار مبين ايشان را ديدم يقين نمودم ولى در آن زمانى كه حقير با ايشان صحبت مى داشتم علمى و فضلى ظاهر نداشتند (1)»

ب) نقض نص و كشف خدائع


1- نقطة الكاف، ص 239.

ص:300

صبح ازل، به اتكاء نصوص وصايت و در سايه الواح على محمد شيرازى، در مقام من يظهره اللَّه، زعامت بابيه را به عهده گرفت. و به تصريح گوبينو در كتاب «اديان و فلسفه هاى آسياى مركزى» و ادوارد براون در مقدمه كتاب: «نقطةالكاف» ميرزا جانى كاشانى: «عموم بابيه ... بلا استثناء او را بدين سمت شناختند و او را واجب الطاعة و اوامر او را مفروض الامتثال دانستند و متفقاً در تحت كلمه او مجتمع گرديدند. (1)»

در خصوص چگونگى حالات صبح ازل در سالهاى 1266- 1268 ه. ق، دقيقاً اطلاعات جامع و موثقى در دست نداريم. با اين همه از بررسى دقيق مأخذ تاريخى و ديگر كتابهاى رسمى بهائيان سه موضوع روشن و مسلم مى شود كه «اولًا: صبح ازل در چنين دورانى، تابستانها را در شميران در حوالى طهران و زمستانها را در نور مازندران مى گذرانيد و تمام اوقات خود را به نشر و تعليم آثار باب و تشييد مبانى دين جديد مى پرداخت. (2)

ثانياً: به دليل جوانى و ناپختگى صبح ازل، برادرش حسينعلى ميرزا، كه از او نيز بزرگتر بوده است به عنوان پيشكار صبح ازل امور بابيه را اداره مى كرد و بنا به تصريح محمد على فيضى در كتاب حضرت بهاء اللَّه منزل ايشان در تهران محل رفت و آمد بزرگان و مشاهير اصحاب شد و امور مهم همواره در آنجا رتق و فتق مى گرديد و در اكثر موارد از آن حضرت اخذ دستور مى نمودند. (3)»

با اين همه نبيل زرندى! در تاريخ خود مى نويسد: «حضرت بهاء اللَّه در كرمانشاه به ميرزا احمد و من امر فرمود كه به طهران برويم و مرا مأمور نمودند كه به محض ورود به طهران به همراهى ميرزا يحيى به قلعه ذوالفقارخان كه نزديك شاهرود است برويم و در آنجا بمانيم تا بهاء اللَّه به طهران مراجعت نمايد ... من چون به طهران رسيدم و امر مبارك


1- نقطة الكاف، ص 38.
2- همان، و ذيل ترجمه انگليسى كتاب: مقاله شخصى سياح، ص 374
3- صفحه 40.

ص: 301

را به ميرزا يحيى ابلاغ نمودم براى اجراى امر و مسافرت از طهران به شاهرود حاضر نشد و از اين گذشته مرا هم مجبور كرد به قزوين بروم و نامه چند براى يارانش ببرم. (1)»

بر اين اساس عليرغم نظر بهائيان صبح ازل با تمام تفاصيل مذكور در خصوص جوانى و ناپختگى وى به دليل دارا بودن وجهه در ميان بابيان در همه موارد مطيع برادر ناتنيش حسينعلى ميرزا نبوده و زير بار او نيز نمى رفته است.

حسينعلى ميرزا اگر چه بزرگتر از برادرش صبح ازل بود، ولى در ميان بابيان چندان شخصيتى خاص نداشته است و اگر چنانچه شواهدى ملاحظه مى شود كه در رتق و فتق امور بابيان مرجعى مورد احترام بابيان بشمار مى آمده است. به دليل آن بوده كه وى از طرف صبح ازل يا به زعم بابيان من يظهره اللَّه به عنوان پيشكار و منشى انتخاب شده بود و چنين موقعيتى ناشى از انتصاب مذكور بوده، نه اينكه مورد توجه خاص على محمد شيرازى و يا جماعت بابيان بوده است.

برعكس، طبق تصريح نبيل زرندى حسينعلى ميرزا در پاسخ سؤال مجتهد آمل علناً اذعان مى دارد كه: «ما گفتيم اگر چه با حضرت باب ملاقات نكرده ايم ولى محبت شديدى به او داريم. (2)» و اين نشان مى دهد كه ميرزا حسينعلى تا اعدام على محمد شيرازى با وى گفتگويى نكرده و به گفته امان اللَّه شفا در كتاب: نامه اى از سن پالو: «حتى موقعى كه باب را در «كُلَيْن» نزديك طهران توقف داده بودند بهاء موقع را مغتنم شمرده خودى به باب مى رساند تا جلب توجه اورا بنمايد ولااقل دررديف ملاحسين قدوس درآيد» و از قلم باب در مدح وتشويق اوچيزى صادر شود تا نزد بابيان مانند ملاحسين و قدوس مقامى و احترامى يابد.

ولى به قرائن باب را از او خوش نيامده و ميدانى به او نمى داده تا آنجا كه بهاء و بهائيان اين ملاقات را مخفى داشته و چنان اشاعه دادند كه در عالم ارواح با يكديگر ملاقات كرده اند.

كما اينكه عباس افندى در مقاله شخصى سياح ص 88 مى نويسد:

«و در سرّ مخابره و ارتباط با باب داشت.» (3)


1- تلخيص تاريخ نبيل زرندى، ص 622
2- همان، ص 477
3- مقاله شخصى سياح، ص 326

ص: 302

بهرحال آنچه مسلم است، روابط ميرزا حسينعلى با صبح ازل مبتنى بر پيشكارى ميرزا حسين و من يظهره اللهى صبح ازل، بسيار حسنه و از هيچگونه سوء ظنى برخوردار نبوده است.

پس از سوء قصد بابيان به جان پادشاه وقت: «ناصرالدين شاه قاجار» در 28 شوال 1268 ه ق: 15 اوت 1852 م، مأموران حكومتى بناى بابى گيرى گذاردند.

منابع موثق درباره وقايع بابيه اتفاق نظر دارند كه صبح ازل در ايّام بابى گيرى در نور مازندران بسر مى برد. و با لباس مبدّل درويشى و عصا و كشكول خود را از سر حد ايران بيرون افكند و در اواخر 1268 ه ق يا اوائل سنه 1269 ه ق به بغداد ورود نمود. چهار ماه بعد از او برادرش بهاء اللَّه (ميرزا حسينعلى) كه از واقعه سوء قصد به ناصر الدين شاه تا آنوقت در طهران محبوس بود. از زندان خلاص شده او نيز به بغداد ملحق شد و كم كم بابيه از هر گوشه ايران بدانجا روى آورده. بتدريج حضرات بغداد را مركز عمده خود قرار دادند و تا سنه 1379 يعنى قريب ده سال در عراق عرب بسر بردند. (1)

در اوائل ايام توقف در عراق عرب توافق همگان مبنى بر تبعيت و اطاعت از صبح ازل كماكان به قدرت خود باقى بود. ولى ميرزا حسين با اتخاذ اين سياست كه صبح ازل را در پس پرده نگاه داشته و خود به امور بابيه در بغداد اشتغال ورزد موجب تحكيم روز افزون موقعيت حسينعلى ميرزا در ميان بابيان گرديد.

بدين روال چون سستى و بى صلاحيتى صبح ازل بر منصب رياست معلوم همگام شده بود و با توجه به تعاريف على محمد شيرازى از من يظهره اللَّه صبح ازل را مصداق چنان تعاريفى نمى يافتند. خرده خرده اين فكر در ميان زعماى جماعت بابيه رونق گرفت كه آنان چه چيزى ازصبح ازل كمتر دارند كه من يظهره اللَّه نشده اند؟ از سوى ديگر چون بر حسب ظاهر دست مريدان از دامن صبح ازل كوتاه گرديده بود و فقط ميرزا حسينعلى پيوسته با مريدان مأنوس و محشور بود، هواى رياست و عزل صبح ازل در مخيله هر يك ازقدماى بابيه عموماً وميرزا حسينعلى خصوصاً رونق گرفت با چنين زمينه اى بابيه در عراق


1- نقطة الكاف، ص 39.

ص: 303

با دو واقعه مهم روبرو گرديد:

اول: حسينعلى ميرزا در اثر كسب موقعيت خاص در ميان بابيه به تصريح «شيخ احمد روحى» و «آقا خان كرمانى»: كم كم بعض آثار تجدد و مساهله و خود فروشى و تكبر در احوال بهاء اللَّه مشهود گرديده بعضى از قدماى امر؛ از قبيل ملا محمد جعفر نراقى و ملا رجبعلى قهير و حاجى سيد محمد اصفهانى و حاجى سيد جواد كربلائى و حاجى ميرزا احمد كاتب و متولى باشى قمى و حاجى ميرزا محمد رضا و غيرهم از مشاهده اين احوال مضطرب گشته بهاء اللَّه را تهديد نمودند و به درجه اى بر او سخت گرفتند كه وى قهر كرده از بغداد بيرون رفت و قريب دو سال در كوه هاى اطراف سليمانيه بسر برد و در اين مدت مقر وى معلوم بابيان بغداد نبود. (1)

ميرزا حسينعلى بنا به تصريح عباس افندى، به مدت دو سال در نواحى سليمانيه در نزد دراويش نقشبنديه و قادريه بسر مى برد. (2) و در اين ايام با لباس مبدل درويشى و در دست گرفتن كشكول، با نام جعلى درويش محمد كه شوقى افندى آن را در كتاب قرن بديع (3) مورد تأييد قرار داده است زندگانى مى كرد.

چگونگى زندگانى حسينعلى ميرزا در ايام سليمانيه دقيقاً معلوم نيست.

عباس افندى پيرامون چگونگى احوالات ميرزا حسينعلى در سليمانيه عراق مى نويسد: «چندى نگذشت كه افضل علماى آن صفحات بويى از اطوار و احوال او برده در حل بعضى مسائل مشكله از معضلات مسائل الهيه با او محاوره مى نمودند و چون آثار كافيه و بيانات شافيه از اومشاهده نمودند نهايت احترام و رعايت را مجرى داشتند ....» (4)

در حالى كه آنچه كه مسلم است پس از گذشت دو سال از اقامت ميرزا حسينعلى در مناطق مذكور كار بر او بسيار سخت شده و بنا به تصريح كتاب: رحيق مختوم دراويش او را از خانقاه اخراج كردند.


1- هشت بهشت.
2- مقاله شخصى سياح، ص 70.
3- قرن بديع، ترجمه نصراللَّه مودت، ج 2، ص 112.
4- مقاله شخصى سياح، ص 241.

ص: 304

از اين رو ناچار به نوشتن نامه اى به برادرش صبح ازل گرديد و صبح ازل نيز به گفته شيخ احمد روحى و آقاخان كرمانى وقتى كه عريضه استدعائيه (1) ميرزا حسينعلى را ملاحظه نمود كه در آن نوشته است:

«... و كيف اذكر يا الهى ما مستنى من بدايع قهرك و لوامع بطشك اما كنت حمامة بيتك و انمله وادى احديتك او بقّاً من بيداء صمدانيتك او بعوضة من برار ليتك فبقرتك قد جفت عظامى و انهدمت اركانى ان تعفو عنى فانك انت خير راحم و ان تعذبنى فانك انت الغفور الرحيم.»

فهميد كه محل اقامت وى كجاست، از اين رو نامه اى مبنى بر دعوت و احضار او به بغداد، به وى نگاشت، بعدها ميرزا حسينعلى در كتاب ايقان (2) خود به اين امر اذعان داشت و چنين نگاشت: «بارى تا آنكه از مصدر امر حكم رجوع صادر شد لابداً تسليم نمودم و راجع شدم».

بر اين اساس و آنچه كه مسلم است ميرزا حسينعلى پس از بازگشت به بغداد و گذشت حدود سه الى چهار سال از مراجعت، كتاب ايقان را در اثبات دعاوى على محمد شيرازى نگاشته است و اين كتاب به خوبى نشان مى دهد كه تا سال 1278 ه ق (3) كه سال اتمام تأليف كتاب ايقان است. ظاهراً خود را مطيع و زيردست صبح ازل مى دانسته است،


1- تنبيه النائمين، ص 13، مرحوم ميرزا حسن نيكو در كتاب: فلسفه نيكو، جلد چهارم، صفحه 58، متن مذكور را درج كرده است. نسخه اين متن، به گفته عزيه خانم: «در پيش اغلب بيانيين ضبط است».
2- ص 195.
3- ميرزا حسينعلى در كتاب: ايقان خود در اين خصوص گويد: «و بارى هزار و دويست و هفتاد و هشت سنه از ظهور نقطه فرقان گذشت و جميع اين همج رعاع در هر صباح تلاوت فرقان نموده اند و هنوز به حرفى از مقصود فايز نشده اند» و دليل قطعى بر اينكه مقصود از تاريخ مذكور 1278 سال از هجرت است نه از بعثت يعنى 1268 هجرى به عادت بابيه كه غالباً از بعثت تاريخ مى گذارند و بعثت را به زعم خود ده سال قبل از هجرت فرض مى كند علاوه بر آنكه خود بودن بهاء اللَّه در بغداد كه در سنه 1269 هجرى بدانجا رفت بالبداهه مبطل اين احتمال است. اين فقره ديگر از كتاب ايقان است «و ليكن اين انوار مقدسه هجده سنه مى گذرد كه بلايا از جميع جهات مثل باران بر آنها باريد و به عشق و حب و محبت و ذوق كه جام رايگان در سبيل سبحان انفاق نمودند» و چون ظهور باب در سنه 1360 هجرى بود پس ضرورتاً هيجده سال بعد از آن مى شود 1278 هجرى. مراجعه شود به كتاب: نقطة الكاف.

ص: 305

چنانچه در كتاب مذكور چنين مى نويسد:

«بارى اميدواريم كه اهل بيان تربيت شوند و در هواى روح طيران نمايند و در فضاى روح ساكن شوند حق را از غير حق تميز دهند و تلبيس باطل را به ديده بصيرت بشناسند. اگر چه در اين ايام رايحه حسدى وزيده كه قسم به مربى وجود از غيب و شهود كه از اول بناى وجود عالم با اينكه آن را اولى نه تا حال چنين غل و حسد و بغضائى ظاهر نشده و نخواهد شد؛ چنانچه جمعى كه رايحه انصاف را نشنيده اند رايات نفاق برافراخته اند و بر مخالفت اين عبد اتفاق نموده اند و از هر جهت رمحى آشكار و از هر سمت تيرى طيار با اينكه به احدى در امرى افتخار ننمودم و به نفسى برترى نجستم مع هر نفسى مصاحبى بودم در نهايت مهربان و رفيقى به غايت بردبار و رايگان با فقرا مثل فقرا بودم و با علما و عظما در كمال تسليم و رضا مع ذلك فواللَّه الذى لااله الا هو كه آن همه ابتلا و بأساء و ضراء كه از اعداء و اولى الكتاب وارد شد نزد آنچه از احبا وارد شد معدوم صرف است و مفقود بحت بارى چه اظهار نمايم كه امكان را اگر انصاف باشيد طاقت اين بيان نه و اين عبد در اول ورود اين ارض چون فى الجمله بر امورات محدثه بعد اطلاع يافتم از قبل مهاجرت اختيار نمودم و سر در بيابان هاى فراق نهادم و دو سال وحده در صحراهاى هجر بسر بردم و از عيونم عيون جارى بود و از قلبم بحور دم ظاهر چه ليالى كه قوت دست نداد و چه ايام كه جسد راحت نيافت و با اين بلاياى نازله و رزاياى متواتره فوالذى نفسى بيده كمال سرور موجود بود و نهايت فرح مشهود زيرا كه از ضرر و نفع و صحت و سقم نفسى اطلاع نبود به خود مشغول بودم و از ما سوى غافل و غافل از اينكه كمند قضاى الهى اوسع از خيال است و تير تقدير او مقدس از تدبير سر را از كمندش نجات نه و اراده اش را جز رضا چاره نه قسم به خدا كه اين مهاجرتم را خيال مراجعت نبود و مسافرتم را اميد مواصلت نه و مقصود جز اين نبود كه محل اختلاف احباب نشوم و مصدر انقلاب اصحاب نگردم و سبب ضر احدى نشوم و علت حزن قلبى نگردم غير از آنچه ذكر شد خيالى نبود و امرى منظور نه اگر چه هر نفسى محملى بست و به هواى خود خيالى نمود، بارى تا آنكه از مصدر امر حكم رجوع صادر شد و لابد تسليم نمودم و راجع شدم، ديگر قلم عاجز است از ذكر آنچه بعد از رجوع ملاحظه

ص: 306

شد حال دو سنه مى گذرد كه اعداد را اهلاك اين عبد فانى به نهايت سعى و اهتمام دارند چنانچه جميع مطلع شده اند. مع ذالك نفسى از احباب نصرت ننموده و به هيچ وجه اعانتى منظور نداشته بلكه از عوض نصر حزن ها كه متوالى و متواتر قولا و فعلًا مثل غيث هاطل وارد مى شود واين عبد در كمال رضا جان بركف حاضرم كه شايد از عنايت الهى و فضل سبحانى اين حرف مذكور مشهور در سبيل نقطه و كلمه مستور فدا شود و جان دربازد و اگر اين خيال نبود فوالذى نطق الروح بأمره آنى در اين بلد توقف مى نمود و كفى باللَّه شهيداً و اختم القول و لاقوة الا باللَّه و اناللَّه و انااليه راجعون انتهى»

به استثناى بيان مذكور در كتاب ايقان مدارك و اسناد فراوانى در دست اطرافيان صبح ازل موجود است كه حسينعلى ميرزا پس از اعدام على محمد شيرازى در همه جا ايران وعراق، تا سالهاى (1281- 1283) ه ق به جانشينى بحق صبح ازل پس از على محمد شيرازى اذعان و اعتراف داشته خود را مانند همه بابيان مطيع بى قيد و شرط صبح ازل مى خوانده است ... چنانچه اشاره اش گذشت.

عزيه خانم خواهر ميرزا حسينعلى بهاء، مقدارى از اين اسناد و مدارك را در رساله تنبيه النائمين و در پاسخ رساله عباس افندى فرزند و جانشين ميرزا حسينعلى (سابق الذكر) متذكر شده است، كه لازم است پژوهندگان تأمل در محتويات اهم آنها را مد نظر داشته باشند:

1- «اين مناجاتى است كه جناب اخوى در بغداد به خدمت حضرت ثمره عرض كرده:

«قدأخذت القلم حينئذ يا الهى من عندك و وصفت المراد بين يديك و لم ادرماتريد ان تنزل عليه و تظهر منه من مقادير بدع صنعك و تدابير عز حكمتك- تا آنجائى كه ذكر مى نمايد-: «ولكن انى فوعزتك ما ارضى بكل ذلك مااحب ان التفت بشي ء من ذلك الّا بأن تجعلنى بكلى منقطعا اليك و راجعاً و راضيامنك و ذلك يكون بأن تشاهد شعرى مخضباً بدمى حين الذى اكون جالساً على التراب و كان رأسي عرياناً و رجلى متحافيا و جسمى متبلبلا و روحى من العطش مضطربا اذا أنظر الى اليمين و لااجد ناصر دونك و اتوجه الى اليسار ولن أشاهد معينا سواك ليعيننى فى شي ء او يسقينى بشربة ماء اويرافقنى

ص: 307

فى صرى اويوافقنى فى كربى و بلائى اذا اقيم من مقامى ولن أقدر على القيام من الضعف الذى اكون فيه و اكبب على وجهى على التراب مرة اخرى و اناديك حينئذ فى سرى يا حبيبى أقبلت منى و رضيت عنى و أنت تجيبنى يا حبيبى هنيئاًلك فيما وفيت بعهدك و جئت بميثاقك و عند ذلك أصعق بين يديك من كثرة الدم جرى من عروقى كان الارض كلها أحمرت منه اكون فى صعقى بما لاعدله و لن يقدر أحد ان يحصيه الا انت و بعد الذى افارقك روحى اتكلم معك فى حياتى من غير حرف و لاصوت و لاذكر اذا يحضربين يدى من جعلته اشقى العباد تا آنجايى كه در مناجات ذكر مى نمايد لانك لم تزل كنت سلطانا على و لم ازل كنت عابدا لوجهك و كنت مالكا لنفسى و كنت مملوكاً لنفسك و ذليلا عندك و حقيراً لسلطنتك و معدوماً لدى ظهور قدرتك و مفقود اعند تجلى أنوار عز ازليتك رغماً للذين يريدون ان يفسدون فى أرضك و يعلون فى بلادك و يحدثون فى الملك مالاقدرت لانفسهم و مراتبهم فسبحانك سبحانك عن كل ذلك و عن كل ماوصفتك به بل ان عبدك هذا يكون عابداً لمن يطلبك و ناصراً لمن ينصرك فوعزتك لم أجد لنفسى عزا اكبر من ذلك و لارتبة اعظم من هذا باقتدار مشيتك الى زروة سموات ازليتك و تصعد هذا فسبحانك سبحانك يا الهى ما أعجب بدايع صنعك فى مغرب الاشارات و تستره فى ظلمات الدلالات بحيث يسكن و حينئذ لما وصل الامر الى هذا المقام ينبغى ان ارجع القول الى لحن اخرى لعل يصعد به العباد الى افق الاعلى و رفارف الابهى ان انتهى اللوح و ماتم مراتب الشوق فى صدر الورقاء و مقامات الذوق فى قلب الوفاء و لكن لماتم و انتهى الى اختم الذكر بانه لااله الا هو و طلعته الا على نوره و ضيائه و وجهة القدس مجده و جماله و هيكل النور ذاته و سراجه انا كل بكل موقنون.»

بعد به فارسى نوشته اند به اين مضمون بر يكى از دوستان به خط خودشان اين نوشته را هم نوشته ام ارسال داشتم به نظر شما برسد بعد هركس بخواهد مراتب عبوديت و مقامى را كه نفس در هر آن و هر ساعت بايد از آن غافل نشود در اين نوشته بايد نظر كند يعنى خود قارى در همان رتبه باشد و الا از حق محسوب نيست. ابداً ابداً زيرا كه عبد هميشه بايد در مقام انقطاع و معارج فناسير نمايد كه همان رتبه بقاء باللَّه است به قول مردم هرگز اين بنده دوست نداشتم كه چنين نوشته ها و يا چنين مكاتيب نوشته شود بارى

ص: 308

لابد شدم اگر به قزوين مصلحت بدانيد خدمت جناب آقا سيدهادى بفرستيد كه ايشان به جناب حاجى شيخ و غيره القاء نمايند كه شايد اين حرف ها تمام شود اگر چه همه اين حرفها معدوم و مفقود است.»

2- «از زبان پدر بزرگوارت بگويم آثار قدرت و جلالت آن شخصى را كه به او كافر شده ايد كراراً و مراراً سراً و جهاراً ليلا و نهاراً در خلأ و ملأ گفته كه اگر ميرزا آقا خان صدر اعظم مى گويد كه سيد باب در حوزه درس حاجى سيد كاظم رشتى حاضر مى شده و اتخاذ بعضى مطالب از او كرده و درك معانى برخى از احاديث مشكله غير منحله از او نموده كه به اين سبك و طرز آياتى بديع آورده است اينكه مى گويند درس نخوانده دروغ است من ميخواهم دست اين برادر كوچك خودم را كه او مى داند درس نخوانده و معلمى نداشته و از قواعد عربيت و لسان آيات بكلى بى بهره بوده بگيرم و پيش او ببرم و بگويم اى بى انصاف از حق بى خبر اگر مى گوئى سيد باب درس خوانده و در مجلس درس حاجى سيد كاظم حاضر مى شده تو مى دانى كه اين يحياى ما درس نخوانده و معلمى نداشته عربى سهل است عبارات عجمى و فارسى را صحيحاً ياد نگرفته است.

حال ببين بروز جلوات و ظهور تجليات الهى را در او كه آيات بينات و انوار با هرات علم و حكمت كه از تلاطم امواج بحر فطرت او چگونه ظاهر و هويدا و آثار عظمت و قدرت پروردگار را كه از كلمات طيبات او چسان كون و مكان را احاطه كرده كه كل من على الارض از اتيان به مثل آيه اى از آيات او عاجز و قاصرند و تمام دانشمندان و حكماى زمان سر تسليم و انقياد در خط اطاعت او نهاده اند. مجملا اين است فرمايشات پدر بزرگوارتان.»

3- عباراتى را كه خود ايشان يعنى والد ماجد آن نور چشم با نهايت خضوع و عبوديت نوشته اند و در خطبه صلوات بعد از شهادت نوشته:

و ان طلعة النور سلطان الظهور فى الاحديات و الصمديات

و در آخر خطبه مذكور به يكى از شهداى منصوبه از جانب حضرت ثمرة نوشته اند:

«قل يا اهل الملأ ان تريدون ان تلاقوا طلعة اللَّه فانظروا الى طلعة النور و ان ذلك موهبة لكم ان كنتم مؤمنين. تا آنجايى كه مرقوم داشته: هنيئاًلك يا حبيب بما شربت رحيق المختوم

ص: 309

من يد سلطان حق مكين هو الذى احد من بين الناس و جعلك شهيداً للعالمين و ان ذلك لرحمة من لدنه عليك و على عباده المخلصين ثم اعمل كل ماوصاك اللَّه فى كتاب القبل به ولاتكونن من الخائفين و أنه هوالحق المقتدر على مايشاء و انه سلطان حق عظيم.

تا آنجا كه نوشته اند: ثم اشهد بان كل الكلمات يرجع الى كلمة النور و انا كل به راجعون و من قال غير هذافعليه لعنة اللَّه و انابرى ء منه و ما أنا من المشركين و انى مع تلك الكلمات لمعدوم عند حرف من كتاب اللَّه العزيز الحكيم و كيف ينبغى لأحد ان يدعى الامر لافور بك الاالقوم المفسدون و السلام عليك و على من معك فى صراط عزيز حميد».

4- «به جمعى ديگر بعد از فقراتى چند نوشته به هر حال اين ايام رضاى ايشان محبوب است و كل در قبضه قدرت اسيرند مفرى براى نفسى نيست و امر اللَّه را به اين سهلى ندانندكه هر كس هوسى در او باشد اظهار نمايد حال از اطراف چندين نفس همين ادعا را نموده اند زود است خواهند ديد كه شجره استقلال به سلطان جلال و مليك جمال خود لم يزل و لايزال باقى خواهد بود و كل اينها مفقود بل معدوم كان لم يكن شيئاً مذكوراً خواهند گرديد انا للَّه و انا اليه راجعون انتهى فيا سبحان اللَّه»

5- «رقعه اى است به جناب حاجى سيد محمد شهيد نوشته اند و آن رقعه اين است فداى وجود مبارك سركاران عبدكم الذى فى ظلكم يناديك بلسان النمليين و يرجومن بدايع فضلك لانك انيس المكروبين و يقول نعماً لك بما شربت عن كأس المقربين و على الذين كانوا معك عبادالمقدسين كسى كه در حق يكى از شهداى حضرت ثمره چنين خاضع باشد بديهى است كه چقدر در حق خود حضرت اظهار عبوديت مى كرده».

6- نوشته اى است كه ميرزا جواد خراسانى از روى اونوشته حاشيه آن سواد جناب ابوى فقراتى به خط خود نگاشته اند و الان موجود است محض استحضار اهل انصاف و دانش بعضى از آن را مى نگارد هو العلى الاعلى جوهر تسبيح و سازج تقسيس سلطان بديع منيع قيومى را سزاست كه از رشحات طفحات ابحر عنايات و مكرمت خود هويات موجودات و كينونيات ممكنات را از ذلت عدم و نيستى بر عرش عزت و هستى جالس فرمود به اسرافيل قدرت سلطنت و نفخه حيات را بر اجساد و جواهر مجردات و سوازج

ص: 310

مشهودات دميد و مزاياى لطايف معلومات امكان را از بدايع لمعان انوار رحمت بالغه خود منور نمود و نفايس طرائز مجردات اكوان را از افق جمال مستشرق و هويدا ساخته تا جميع ذرات مخلوقات از افق سموات عاليات الى ارض مربوبات شهادت دهند بر اينكه او است سلطان وجود در اعراض ممكنات و او است مليك مقصود در هويات معلومات- تا آن جا كه نوشته اند و بعد طمطام رأفت كبرى به جوش آمد و قمقام عنايت عظمى در خروش ابحر فضل به تلاطم آمد و انهر جود بطماطم تا اينكه قميص جلال را از طلعت جمال برداشت فوراً مرآت قدوسيه ازليه و بلوريه صمديه نوريه و جوهر وجود و مجرد شهود علم هستى بر افراخت و غطاء نور ربانى از طلعت احدانى كشف نمود تا اينكه مبشر باشد از هوية نور و وجهه ظهور و نقطه اى احديت در اعراش طور كه جميع من فى الملك مترصد امراللَّه وطلعة اللَّه باشند تا سراج ازليه قدسيه از زجاج افئده ى عباد مستضى ء شود و مصباح نوريه صمديه در پيشگاه صدور ناس مستنير گردد كه مستحكمى شوند از سلطان عماء و مستجلى شوند از مليك سناء قسم به جوهر سنا و بر نقطه امضاء و عرش قضاء كه جلوس آن نير اعظم اعظم است از آنچه در سموات و ارضين است اين نارى است كه به نفس مبارك در نفس خود موقد شد از غير آنكه مس كند او را نارى بلكه اين ظهور شمس عماء به خاطر احدى از مقربين و مخلصين ملاء اعلى نگذشته چنانچه نقطه اعلى و طلعه ابهى روح من فى اعراش الظهور فداه در حقشان مى فرمايد:

«لن تخبره الاخبار ولن تقدره الافكار و لن يبلغ الى بساط عزه اعلى جواهر افئدة الموحدون و لايصل الى ساحة قدسه ابهى مجرد عقول المقدسين مفخر ظهوراتند و مظهر شئونات من عنداللَّه خالق الارض و السموات متفردند از اشتباه و امثال و مقدسند از اشراك و اضلال سبحانه اللَّه».

از اين خيالات مفقوده معدومه و از اين بيانات خبيثه مردوده- تا آنجا كه مى نويسد:

جلوس سلطان ازلى را در اين چنين قوت و قدرت مشهوده مشاهده نمائيد كه اين است نتيجه اعظم و لطيفه افخم و دقيقه اقوم تا آنجا كه مى فرمايند سعى نمائيد كه از رضاى مباركشان غافل نشويد و از اوامر و نواهى ايشان باز نمانيد اين عبدفانى دانى قسم به خدا

ص: 311

كه خائف و متزلزلم كه چگونه از شرايط عبوديت برآيم و علم خدمت برافرازم در كل آن بركل ارض ساجدم طلعت مباركشان را و بكل لسان سائل و آملم رحمتشان را اشهد بانى ماخليت من ارض الاوقد وقعت وجهى عليها سجداللَّه المقتدر العزيز الحميد و ما تركت من لسان الا وقد ناديت بهاللَّه و كان اللَّه على ما اقول عليم نيستم مگر عبدذليل در ساحت قدسشان چشم هاى غافلين در خواب است و چشم اين بنده از خوف بيدار و منتظر رحمت است و جميع نفوس آرميده اند و اين جسد بر خاك ذلت افتاده مترصد عنايت است اين است كه در عرايض به ساحت اقدس ايشان عرض شده:

«سبحانك اللهم يا الهى ترى بان كل العيون نائمون على فراشهم عيون البهاء منتظرة لبدايع رحمتك و كل العباد مسترقدون على بساط عزهم و طلعة الرجاء على وجه التراب مشتاقة بطرائز رافتك سبحان اللَّه».

«مگر از براى عبد تلقاء ظهور وجودى است كه ذكر شود چه شأن است از براى عدم تلقاء مظهر آيات القدم و چه ذكرى است از فانى در عرش باقى و كجا است عبد مفقود در ساحت سلطان وجود و چه مقام است از براى مملوك نزد مالك يا از براى ذليل نزد عزيز يا از براى دانى نزد عالى بل استغفراللَّه از آنچه ذكر شده و مى شود كل معدوم صرفيم و مفقود بحت و لا نملك لانفسنا نفعاً و لاضراً ولا حيوة و لا نشوراً كل در قبضه قدرت اسيريم و در نزد غناى بحت فقير تا آنجا كه مى فرمايد اى اهل بيان يك توقع از شما دارم و استدعا مى نمايم ثم اقسمكم باللَّه المقتدر المتعالى المهيمن القيوم بأن لاتذكرونى لا بالحب و لا بالود و لا بالبغض ولابالكره گويا رضاى خدا هم در اين باشد وكفى باللَّه بينى و بينكم بالحق شهيداً ثم على وكيلًا- الخ آنچه در حاشيه به خط ايشان نوشته شده است.»

كتاب نور ارسال نشد با اينكه بسيار تأكيد و مبالغه شد اهمال نفرمائيد بسيار لازم است از براى كل اهل بيان جناب ملازمين العابدين صلوات اللَّه عليه بايدسعى بليغ در اتمام آن مبذول فرمايند.

«فورب السموات و الارض انه لكتاب عز محبوب و آيات مهيمن قيوم اكتبوه باحسن الخط على كمال ما انتم تستطيعون ان تكتبون ثم اقرؤها بالحب ان تحبون الى سموات الجذب تعرجون او الى عماأت القدس تصعدون والسلام و التكبير على

ص: 312

عباده المخلصون.»

7- «بالجمله وصيت نامه اى است از پدر بزرگوارت كه به لسان فارسى نگاشته اند لازم دانست كه براى بيدار شدن عباد اللَّه از خواب غفلت بنگارد و آن اين است وصيت مى نمايد اين ذره فانيه در هنگامى كه مقطع است از كل من فى الارض مشكل است به سلطان فضل و عدل و مليك جلال و صرف جمال پس بشنويد نداى مرا و قبول فرمائيد پند مرا اول شهادت مى دهد گوشت و پوست و دم و عظم و سر و شهود من بر اينكه سلطان بيان سرظهور و صرف بطون او است كه بر افراخت سموات بديع را به قدرت كامله خود و مزين فرموده او را به شمس جمال و نقطه اجلال و مقررداشت در او كواكب دريات و انجم لائحات تا دليل باشند بر سلطان احديت او و سبيلى باشند بر اظهار قدرت وهيمنت او نازل فرموده كتاب محكم و حكم معظم خود را و مقدر فرموده براى هر نفسى قسمت و نصيبى در كتاب خود و در ضمن هر حرفى خلقى مقدر فرموده كه اگر جميع اهل ارض جمع شوند كه نفسى از خلق او را منع نمايند قادر نيستند ارواح كل ممكنات را در هياكل كلمات به نفخه قدرت دميد از آنها الى مالانهاية سر امكان و اكوان دميده خواهد شد و خلق خواهند گرديد و لوان المشركين لكارهين هل يقدر احد ان يمنع حرفاً منها عن اهلها لافوربى و لوان الكل قادرين پس بشتابيد اى اهل بيان كه شايد در آن حديقه داخل شويد و از نعمت هائى كه در آن مقدر است مرزوق گرديد قسم به خدائى كه ساير فرمود اين شجره حزن را در اطراف و اكناف كه اگر وصف نمايم تفصيل يك طبقه از طبقات اولى كه مكنون است در بيان جميع من فى الارض متحير شوند الامن شاءربى و انتم فى الحين تقولون فورب السموات و الارض ما هذا الاخلق عظيم و حال اينكه اين عبد مسكين حرفى از آن را كماينبغى به سلطان عزه و ملك مجده احصاء ننموده فلتسرعن يا اهل البيان لعلكم تصطلون بما قدراللَّه لكم و لاتحرموا انفسكم ان انتم تعلمون.»

«و بعد شهادت ظاهر و باطن اين نقطه حزن آنكه اى قوم طلعت ازل سلطان است بر اهل سموات و ارض و اوست سر در كل كتب و او است مستسر در جمع صحف به او قائم است اركان بيان و به اسم او مستقر شده عرش جنان در هويت امكان و به او مرتفع

ص: 313

شد سموات على و به او ساكن است ارض بر عمود سنا من اطاعه نجى و من تخلف هلك بر كل اهل ارض از شرقها و غربها برها و بحرها سهلها و جبلها لازم و واجب است اطاعت ايشان به هر قسم كه رضاى مبارك ايشان است وكفى باللَّه و نفسه على الحق ما اقول شهيداً پس بشناسيد قدر اين طلعت باقى را اگر چه حق شناختن او ممكن نيست و لكن بر حد مكنت و استعداد شما از بحر جود خود عنايت مى فرمايد و خود را مى شناساند پس حق اين ايام را دانسته كارى نكيند كه از جميع رحمت كامله او محروم مانيد و ديگر استدعا مى كنم كه اين چند يوم كه از عمر شما باقى مانده با يكديگر در نهايت رأفت و رحمت رفتار و گذران نمائيد تا در سايه عنايت خاص مستريح و مسترقد باشيد كه آن است اصل در جميع اكوار و او است مقصود در كل ادوار و متمسك شويد به عزت عطوفت او و متوسل شويد به حبل عفو او بعد در كمال عز و سرور شايد بر غرف رحمت متكى و بر اعراش رفعت مستريح باشيد و هرگز كدورتى بر خود راه مدهيد كه مايه غفلت مى شود در كمال مودت ايام را بگذرانيد اسباب حزن را بالمره مرتفع نمائيد.

اوصيكم يا اهل البيت بأن تعلمن كل ماوصيناكم و لاتكون من الذين هم كانوا فى الارض مفسدون.

و از وصيت نامه عربى ايشان همين چند فقره آخر آنرا كه صريحاً در مطلب است مى نگارد: اوصيكم يا عباد بما وصيكم اللَّه من قبل الالواح عز مسطور ان اشهدوا فى افئدتكم بأن بقية اللَّه فى تلك الايام هى طلعة النور و بقية المنتظر الذى يظهر فى المستغاث حق لاريب فيها انا كل منتظرون الى ان قال ان الذينهم اعرضوا عن اللَّه ربك و يحرفون الكلم عن مواضعه فقد تولوا عن الصراط فمالهؤلاء من أمرواليك و اليك لايشعرون قل انه لصراط اللَّه فى السموات و الارض قدمروا عليها كل النبيين و المرسلين حين الذى انتم تغفلون ان اتقوا اللَّه و تتبدلوا النور بالظلمة و لااللؤلؤ بالحصاة و لاالصباح بالمساء.

بر سبيل جمله ى معترضه غافلين را ملتفت يك نكته دقيقه از اين وصيت نامه مى نمايد».

«و بقية المنتظر الذى يظهر فى المستغاث حق لاريب فيها اناكل منتظرون (نمى دانم با اين تصريح صحيح كه بقيه منتظرى كه در مستغاث كه دو هزار و يكسال ديگر است

ص: 314

ظاهر مى شود حق است بدون شك و ما همه منتظر ظهور او هستيم مقصود از از اين بقيه منتظر كيست اگر حضرت من يظهره اللَّه است پس ديگر اين ادعاى من يظهرى چيست و اگر ديگرى است پس او كيست فاعتبروا يا اولى الالباب.»

با اين همه تصريحات ميرزا حسينعلى، پس از بازگشت از كردستان، و دستيابى به موقعيت گذشته و تحكيم روز افزونى آن در ميان بابيان مقيم عراق، بطور جدى در صدد زمينه سازى براى اعلام داعيه جديدى را مورد توجه و نظر خاص قرار داد و به گفته ادوارد براون: «آقا ميرزا آقا جانى كاشانى كه بعدها كاتب آيات او و ملقب به جناب «خادم اللَّه» گرديد او را به شدت در اين خيال ترغيب و تحريص مى كرد و آثار اين ادعا روز به روز بر صفحات احوال بهاء اللَّه ظاهرتر مى شد. (1) و همين سوء نيّت هاى در باطن و حسن نيّت هاى در ظاهر بود كه بابيه در بغداد به سوى «نقض نص» وصايت على محمد شيرازى، و «كشف خدعه ها» ئى كه تا آن زمان سعى در استتار و اختفاء آن بود، حركتى جديد و در عين حال ضد خود، از خود بروز مى داد.

لوحى است از على محمّد شيرازى خطاب به ميرزا اسداللَّه ديان، كه بعدها مورد استناد ديان در ادعاى من يظهره اللهى او گرديد.

على محمّد شيرازى در اين لوح به او مى نويسد: الواح ابد را كه به انوار تجلّى خداوند زينت شده بود ديدم و شكر خدا را كه تو در عرفان پروردگارت به جايى رسيده اى كه جز خداوند كسى واقف بر آن نيست و ما پاسخ آنچه در الواح ذكر نموده بودى داديم و تو را ملكى قرار داديم كه آنچه را مرآت ازلى از مجليش حكايت مى كند خبر بدهى و ضمن تأكيد در مراقبت از او مى نويسد او و آثارى را كه مى خواهد بمردم برساند نيكو حفظ كند. و بازنگاه دارى وى و سپس حفظ نفس خودش را كه اندوهگين نشوند امر داده و مى گويد ادلاء خداوند را به نيكويى ياد كنند.


1- مقدمه ادوارد براون، كتاب: نقطة الكاف.

ص: 315

دوم) مقارن چنين جنب و جوش هائى كه از بى اساسى مبدأ و منشأى به نام دعاوى و پيشگويى هاى على محمد شيرازى سرچشمه مى گرفت، بنا به اشاره كليه كتب موثق بابى و «بهائى ميرزا اسداللَّه اصفهانى» ملقب به «ديان» (1) و پس از وى «ميرزا عبداللَّه غوغا» سپس «حسين ميلانى» معروف به «حسين جان»- آنگاه شخص اعمى «كاشانى» و از پس او «سيد حسين هنديانى» سپس ميرزا «محمد نبيل زرندى» دعوى من يظهره اللهى كردند (2) تا آنجا كه به گفته شيخ احمد روحى و آقاجانى كرمانى در كتاب: هشت بهشت:

كار به جائى رسيد كه هر كس با مدادان از خواب پيشين بر مى خاست تن را به لباس اين دعوى مى آراست. (3)

حسينعلى ميرزا، با همكارى صبح ازل و بعضى از قدماى بابيه، توانست در زير پوشش دفاع از صبح ازل و نص على محمد شيرازى به وصايت او مدعيان من يظهره اللَّه را سركوب كند.

ميرزا اسد اللَّه تبريزى ديان را كشته و به تصريح گوبينو او را در شط العرب غرق كردند و بعضى از مدعيان در خفا با حسينعلى ميرزا توافقى كردند و آتش دعاوى را تا دسترسى به وعده هاى داده شده، زير خاكستر نهادند در حالى كه حسينعلى ميرزا به گفته احمد كسروى: «رفتارش همان مى بود و رميدگى ميانه او با ميرزا يحيى و سران بابى از ميان برنمى خاست. (4)

بدين منوال، ميرزا حسينعلى به گفته شيخ احمد روحى: «چون اوضاع را بدين گونه هرج و مرج ديد مصلحت وقت در آن يافت كه خود اين دعوى را ساز كند، از هر جهت خويش را از اين اشخاص پيش و بيش مى ديد.» (5) از اين رو در جهت تدارك مقدمات مقصود طبق تصريحات موجود در لوح ابن الذئب (6) كوشيد تا آنچه از آثار و نوشته هاى


1- اين لقب را على محمد شيرازى به او داده است.
2- فلسفه نيكو، ج 4، ص 56، حضرت بهاء اللَّه، ص 103، اديان و فلسفه هاى آسياى مركزى.
3- هشت بهشت.
4- بهائيگرى، احمد كسروى، ص 42.
5- هشت بهشت.
6- ص 123.

ص: 316

باب در دسترس بابيان بود، جمع آورى كند. تا پس از در اختيار گرفتن و بررسى و مطالعه آنها راه اعلام من يظهره اللهى را با حذف و انتخاب آثار باب هموار سازد.

بدين جهت پس از دستيابى به مقدارى از آنچه كه در انتظارش بود، بسيارى از نوشته هاى خود را در زمينه هاى وقايع و عقايد بابيه، چون سست و مفتضح و كاملًا مغاير به نظر رسيد در شط دجله از بين برده بعدها شوقى افندى در كتاب: قرن بديع ضمن تأييد چنين عملى از جانب حسينعلى ميرزا نوشت: صدها هزار بيت از آيات كه از سماء مشيت رب البينات نازل و اغلب به خط مبارك تحرير يافته بود حسب الامر در شط زوراء ريخته محو گرديد. (1)

در واقع تصريح شوقى افندى مبين اين است كه بهائيان معتقدند آيات نازل شده از جانب خداوند! چون به درد كسى نمى خورد، توسط حسينعلى ميرزا محو و نابود گرديد؟!

در حالى كه دقيقاً معلوم و هويداست كه حسينعلى ميرزا دست به نگارش مطالبى زده بود كه پس از دستيابى به آثار على محمد شيرازى آنها را قابل ارائه ندانسته و به زعمش با زمينه سازيهاى او براى ادعاى من يظهره اللهى مغاير و به محو آنها دستور داده است.

اتخاذ چنين مقدماتى از يك سوى و از سوى ديگر روى به تزايد نهادن كشاكش ها در ميان بابيه و گسترش دامنه اختلافات آنان با شيعيان عراق چنين گروهى فرارى و تبعيد شده در نهايت و دست آخر به تحكيم موقعيت حسينعلى ميرزا به عنوان حلال مشكلات و مدافع منافع بابيان مى انجاميد.

از اين روى پس از اطلاع از توافق سفير ايران در بغداد و حكومت عثمانى مبنى بر اخراج بابيان از عراق عرب و اعزام آنان به «اسلامبول» در «باغ نجيبيه» بغداد، كه بعدها در لسان بهائيان به باغ رضوان مصطلح گرديد زمزمه ادعاى من يظهره اللهى را به گوش مريدان نزديك خود رسانيد و به زعم شوقى افندى مأموريت مقدس و مهيمن خويش را


1- ج 2، ص 146.

ص: 317

به اصحاب و احباب اعلام فرمود. (1) ولى چنين ادعائى را اعلان عمومى نكرد. تا اينكه جماعت بابيان به اسلامبول تبعيد و از آنجا با صلاحديد حكام عثمانى به «ادرنه» يا باصطلاح بهائيان «ارض سر (2)» فرستاده شدند.

از اين رو است كه شوقى افندى: «دعوى من يظهره اللهى حسينعلى ميرزا در باغ رضوان را مقدمه اعلان عمومى امراللَّه و ابلاغ كلمة اللَّه دراض سر (3) تلقى كرده است».

بدين لحاظ بهائيان، ادعاى من يظهره اللهى حسينعلى ميرزا را در دو مرحله ثبت كرده اند:

مرحله اول: «بطور خصوصى در ماه دوم از بهار سال 1280 ه ق، در باغ


1- همان، فصل نهم، ص 187.
2- همان.
3- قرن بديع: نوشته: «شوقى افندى، ج 2، ص 187، جناب امان اللَّه شفا در خصوص اعلان من يظهره اللهى حسينعلى ميرزا در باغ رضوان مى نويسد: آنچه را كه بهائيان اعلان عمومى امر بها در بغداد و باغ رضوان تلقى و آنرا جشن گرفته و با بوق و كرنا نقل مى كنند اعلان عمومى نبوده بلكه به روايت دختر بهاء توسط بلانفيلد اين ادعاى من يظهريت فقط به عبدالبها كه در آن موقع كمتر از 19 سال داشته و چند نفر اطرافيان مانند او نابالغ بوده كه قبلًا زمينه آنها را مستعد كرده بودند و موضوع چنان سرى بوده كه حتى يحيى نيز حدود يكسال از اين ماجرى بكلى بى خبر بوده. يعنى بعد آنكه از بغداد به اسلامبول و از آنجا به ادرنه مى روند در اينجا بخلاف آنچه كه عبدالبها مى نويسد كه يحيى طغيان نموده در حقيقت اين بها بود كه طغيان علنى خود را به يحيى اعلام و طبق گفته دختر بها توسط بلانفيلد طى لوحى لوح امر ادعاى خود را علنى و رسماً به برادرش مى فرستد و در حقيقت در اين موقع است كه يحيى از ادعاى علنى و خيانت برادرش مستحضر مى شود و شروع به ايستادگى بيشتر مى كند ...» اكنون شاهد اين مطالب را طبق گزارشات ورقه عليا دختر بها در كتاب بعدى بلانفيلد دنبال كنيم ص 58: «در ايام توقف در اين باغ بود كه نامبرده به پسر ارشدش و چند نفر از دوستان اعلام داشت كه اوست من يظهره اللَّه و به ياد بود اين واقعه جشن رضوان تأسيس گرديد و در ص 80 از قول منيره خانم اعلام اين موضوع را فقط به عبدالبهاء اختصاص داده و ذكرى از سايرين نمى كند»، ص 59: «و يحيى به هيچوجه از اعلان رضوان اطلاعى نداشت.» ص 60: «وقتى ما به آدرنه رسيديم .... در اين وقت بهاء اللَّه طى يك اعلاميه كاملترى اعلام داشت كه اوست من يظهره اللَّه كه باب مبشر او بوده و لوحى در اين باره نوشت لوح امر و كاتب خود را مأمور نمود تا آنرا به رؤيت يحيى ازل برساند و او بسيار غضبناك گرديده و از حسد مى خواست ...» كتاب: نامه اى از سن پالو، ص 340.

ص: 318

رضوان بغداد.

مرحله دوم: به صورت اعلان عمومى، در سال 1283 ه ق در شهر ادرنه، در حالى كه حسينعلى ميرزا پنجاه ساله بود. (1)

حسينعلى ميرزا با كوشش هاى مداوم، مبنى بر مخفى كردن صبح ازل و به دست گرفتن كارهاى بابيان مقدمات چنين دعوتى را فراهم كرده بود و حتى قبل از اعلان عمومى دعوت در همان ايامى كه بابيان را از بغداد كوچ مى دادند به تصريح شوقى افندى صبح ازل پس از ملاحظه نفوذ و احترام بابيان به برادرش حسينعلى ميرزا به سيد محمد گفته بود: اگر من خود را از انظار ناس مختفى نساخته و پيوست خويش را ظاهر نموده بودم اكنون اين افتخارات كه درباره ايشان رعايت مى شود در حق من نيز منظور مى گرديد». (2)

چنين بيانى كه مورد تأييد شوقى افندى نيز قرار گرفته است، مبين اين است كه حسينعلى ميرزا از مخفى كردن صبح ازل به نحو دلخواه توانسته است، بهره بگيرد و به گفته كسروى: «برخى از سران بابى را به سوى خود كشانيده، از آن سو نيز بابيانى كه در ايران مى زيستند نامه نويسى ها كرده زمينه براى خود آماده گردانيده بود». (3)


1- براون در اين خصوص مى نويسد: «اما تاريخ ادعاى من يظهره اللَّه نمودن بهاء اللَّه را در بعضى از كتب بهائيه در سنه 1280 نوشته اند، ميرزا محمد زرندى معروف به نبيل در رباعيات تاريخيه خود كه براى ماده تاريخ وقايع حيات بهاء اللَّه ساخته گويد كه بهاء اللَّه در حين اين ادعا پنجاه ساله بوده است: پنجاه چو گشت عمر آن مير عجاب فرمود زوجه خويش وى خرق حجاب افتاد شرر به جان جبت و طاغوت خورشيد بهائيان شد از خلف سحاب و چون بهاء اللَّه در اوايل سنه 1233 متولد شده است چنانكه نبيل در رباعى ديگر گويد: در اول غربال از سال فرقان دوم سحر محرم اندر طهران از غيب قدم به شهر امكان بنهاد آن شه كه بود خالق من فى الامكان «بنابراين تاريخ ادعاى من يظهره اللَّه نمودن وى در سنه 1283 مى شود. بالضروره و اين تاريخ اخير يعنى 1283 گويا نزديكتر به واقع است، مراجعه شود به: مقدمه براون بر كتاب: نقطة الكاف.
2- قرن بديع، جزء دوم، ص 199.
3- بهائيگرى، ص 44.

ص: 319

با اين همه حسينعلى ميرزا، نيازمند كسب دلائل و مداركى بود كه بتواند دعوى خود را بر آن بيان استوار سازد در حاليكه نمى دانست كه دسترسى او به دلائل موجه به اثبات بى پايگى هر چه بيشتر عقايد على محمد شيرازى منتهى و به آشكار گشتن خدعه هاى در پس پرده مى شد.

پيداست كه صبح ازل و بعضى از قدماء عوام بابيه در برابر او قد افراشته و با آگاهى به بى پايگى چنين ادعاهائى كه در حقيقت ارضاء شهوت رياست و جاه طلبى است و لازمه آن نقض نص وصايت و جعل دلائل و تفسير در واقعيت هاى تاريخ بابيه بود منازعه و مخالفت را پيشه خود ساختند.

در مقابل ميرزا حسينعلى در ايام اقامت در ادرنه عكا، كتابى به نام بديع (1) تأليف مى كندكه در واقع مدافعات او در برابر مخالفت ها و مخالفين است، كتابى كه به عقيده مؤلف مى بايست نام آن را كشف خدايع بناميم.

با توجه به اينكه بعدها جانشينان ميرزا حسينعلى و ديگر زعماى محافل بهائى در اثبات دعاوى ميرزا حسينعلى و حفظ مسلك بهائى قلم فرسائى هائى در اين خصوص كردند لازم است كه در بررسى محتواى بديع و چگونگى بالا رفتن پرده هاى حجاب آنها را مد نظر آوريم.

ابتداء بهائيان براى برداشتن بزرگترين مانع بر سر راه دعوى حسينعلى ميرزا چاره اى جز اين نداشتند كه به نحوى از انحاء نصوص وصايت كه در شأن صبح ازل از جانب على محمد شيرازى صادر شده بود مورد تعبير و تأويل قرار دهند و حقيقت امر را وارونه و واژگونه نمايند!

بدين خاطر مسئله نامه هاى صبح ازل به على محمد شيرازى و پاسخ هاى على محمد شيرازى به صورت الواح متعدده و ارسال آخرين آثار و مهر و قلمدان خود به سوى صبح ازل و كاغدى كه به خط و مهر خود تصريح به جانشينى صبح ازل مى كند و


1- در پاسخ اعتراضات سيد محمد اصفهانى، مريد صبح ازل، اين كتاب نسبت به ازليان، در نهايت ركاكت است.

ص: 320

همه وقايع و مداركى كه 18 سال بابيان بر اساس آنها تن به پيروى از صبح ازل داده و تمامى آثار موجود در طول سالهاى مذكور دلالت بر زعامت صبح ازل مى كند بهائيان و حسينعلى ميرزا ملقب به بهاء چنين قلب حقيقت نمودند تا ناهموارى هاى راه من يظهره اللهى را به زعم خود و به قيمت اثبات ابطال تمامى دعاوى على محمد شيرازى و روابط و مكاتبات 18 ساله بابيان هموار سازند:

1- عباس افندى در كتاب: مقاله شخصى سياح مى نويسد:

«بعد از فوت خاقان مغفور محمد شاه رجوع به طهران نموده و در سر مخابره و ارتباط با باب داشت و واسطه اين مخابره ملا عبدالكريم قزوينى شهير بود كه ركن عظيم و شخص امين باب بود و چون از براى بهاء اللَّه در طهران شهرت عظيمه حاصل و قلوب ناس به او مايل، با ملاعبدالكريم در اين خصوص مصلحت ديدند كه با وجود هيجان علماء و تعرض حزب اعظم ايران و قوه قاهره امير نظام باب و بهاء اللَّه هر دو در مخاطره عظيمه و تحت سياست شديده اند پس چاره بايد نمود كه افكار متوجه شخص غائبى شود و به آن وسيله بهاء اللَّه محفوظ از تعرض ناس ماند و چون نظر به بعضى ملاحظات شخص خارجى را مصلحت ندانستند قرعه اين فال را به نام برادر بهاء اللَّه ميرزا يحيى زدند بارى به تأييد و تعليم بهاء اللَّه او را مشهور و در لسان آشنا و بيگانه معروف نمودند و از لسان او نوشتجاتى بحسب ظاهر به باب مرقوم نمودند و چون مخابرات سريه در ميان بود اين رأى را باب به نهايت پسند نمود بارى ميرزا يحيى مخفى و پنهان شد و اسمى از او در السن و افواه بود و اين تدبير عظيم تأثير عجيب كرد كه بهاء اللَّه با وجود آنكه معروف و مشهور بود محفوظ و مصون ماند اين پرده سبب شد كه كسى از خارج تفرس ننمود و به خيال تعرض نيفتاد تا آنكه بهاء اللَّه به اذن پادشاهى خارج از طهران و مأذون سفر عتبات عاليات شد چون به بغداد رسيد و هلال ماه محرم سنه شصت و نه كه در كتب باب به سنه بعد حين تعبير و وعده ظهور حقيقت امر و اسرار خويش نموده از افق عالم دميد از قرار مذكور اين سر سربسته ميان داخل و خارج مشهود گشت بهاء اللَّه به استقامت عظيمه در ميان ناس هدف سهام عموم شد و ميرزا يحيى در لباس تبديل گاهى در نواحى وضواحى بغداد به جهت تستر به بعضى حرف مشغول و گاهى در نفس بغداد به لباس

ص: 321

اعراب بسر مى برد ...» (1)

و سپس در ذكر وقايع ادرنه، كه با اعلان عمومى حسينعلى ميرزا نزاع دو برادر به اوج خود رسيد، عباس افندى چنين مى نويسد: «و چون بهاء اللَّه با علما و فضلا و بزرگان اركان ملاقات مى نمود وصيت و شهرتى در روميلى حاصل نمود خلاصه اسباب آسايش فراهم شد و خوف و خشتى باقى نماند در مهد راحت آرميدند و اوقاتى به آسودگى مى گذرانيدند كه سيد محمد نامى اصفهانى يكى از اتباع با ميرزا يحيى طرح آميزيش و الفتى ريخت و اسباب صداع و كلفتى گشت يعنى راز نهفته آغاز نمود و به اغواى ميرزا يحيى قيام كه ذكر اين طايفه در جهان بلند و نامشان ارجمند گشته خوف و خطرى باقى نماند و بيم و حذرى در ميان نه از تابعى بگذر تا متبوع جهان گردى و از تحت الشعاع خارج شو تا مشهور آفاق شوى و ميرزا يحيى نيز از قلت تأمل و تفكر در عواقب و كم تجربگى مفتون اقوال او شد ومجنون احوال او اين طفل رضيع شد و آن ثدى عزيز گشت.»

«بارى بعضى از رؤساى اين طايفه آنچه نصيحت نوشتند و دلالت بر طريق بصيرت


1- ص 67، بعدها ميرزا حسينعلى به صبح ازل نوشت كه: «بگو: اى مطلع اعراض اغماض راواگذار، پس ميان خلق به حق سخن بگو، قسم به خدا به واسطه آنكه تو را مى بينم كه به هواى خود اقبال كردى و از كسى كه تو را آفريده و آفرينش تو را كامل ساخته است، اعراض نمودى، اشكهاى من بر گونه هايم جارى گشته است. فضل مولاى خود را ياد كن كه ما تو را در شبها و روزها براى خدمت به امر تربيت كرديم. از خدا بپرهيز و از توبه كنندگان باش. فرض كن امر تو بر مردم مشتبه شد، آيا بر خودت هم مشتبه مى شود؟ از خدا بترس پس وقتى را ياد بياور كه نزد عرش يعنى جلو او ايستاده بودى و من آنچه را از آيات خداى مهيمن مقتدر قدير بر تو القاء كردم مى نوشتى، بر حذر باش كه عصبيت تو را از ناحيه احديت باز دارد، به سوى او توجه كن و از اعمال خود بترس، زيرا او به فضل خودش هر كسى را بخواهد مى آمرزد، نيست خدائى مگر او كه غفور كريم است. ما تو را براى خدا نصيحت مى كنيم، اگر اقبال كنى به نفع خودت باشد و اگر اعراض كنى، پروردگار تو از تو و از كسانى كه تو را به وهم پيروى مى كنند بى نياز است. خدا كسى را كه تو را اغوا مى كرد گرفت، پس در حالى كه خاضع و خاشع و متذلل باشى به سوى او برگرد، او سيئات ترا مى پوشاند بدرستى كه پروردگار تو تواب عزيز رحيم است اين نصيحت خدا است اگر از شنوندگان باشى، اين فضل خدا است اگر تو از اقبال كنندگان باشى اين گنج خدا است اگر تو از عارفان باشى. اين كتابى است كه مصباح قدم از براى عالم و صراط اقوام او در ميان جهانيان است. بگو: او مطلع علم خدا است، اگر شما بدانيد و مشرق اوامر خدا است، اگر شما بشناسيد. بر حيوان چيزى را كه نمى تواند ببرد تحميل نكنيد ما شما را از اين كار در كتاب نهى بزرگى كرديم، مظاهر عدل و انصاف در آسمانها و زمينها باشيد.»

ص: 322

نمودند كه سالهاى سال پرورده آغوش برادرى و در بستر راحت آرميده و سرور اين چه ظنون است كه از نتايج جنون است تو به اين اسم بى رسم كه نظر به ملاحظه و مصلحتى وضع شده است مغرور مشو و در نزد عموم خويش را مذموم مخواه پايه و مايه تو منوط به كلمه و علو و سموت نظر به محافظه و ملاحظه بارى آنچه نصيحت بيشتر نمودند تأثير كمتر يافت و هر چه دلالت كردند مخالفت را عين منفعت شمرد و بعد آتش حرص و طمع افروخته شد با وجود آنكه به هيچ وجه احتياج نبود و رفاهيت حال در نهايت كمال در فكر معاش و شهريه افتادند و بعضى از متعلقات ميرزا يحيى به سرايه رفتند و استدعاى اعانت و عاطفت نمودند و چون بهاء اللَّه اينگونه اطوار و احوال از آن مشاهده كرد هر دو را از خويش دور و مهجور نمود.»

«پس سيد محمد به جهت اخذ شهريه به اسلامبول توجه نمود و باب تكدى باز از قرار مذكور اين فقره سبب حزن اكبر شد و علت قطع مراوده و در اسلامبول نيز بعضى روايات خودسرانه نمود از جمله گفته آن شخص شهير كه از عراق آمده است ميرزا يحيى است بعضى ملاحظه نمودند كه اين خوب اسباب فسادى است و وسيله ظهور عناد به ظاهر تقويت او نمودند و آفرين گفتند و تشويق و تحريص كردند كه شما خود ركن اعظميد و ولى مسلم به استقلال حركت كنيد تا فيض و بركت آشكار گردد درياى بى موج صيت ندارد و ابر بى رعد باران نبارد.»

«بارى به اين گونه گفتار آن بيچاره گرفتار رفتار خويش شد و ترهاتى بر زبان راند كه سبب تشويق افكار گشت رفته رفته آنان كه تحريك و تشويق مى نمودند در گوشه و كنار بلكه در دربار بدون استثناء بناى تشنيع بليغ نمودند كه بابيان چنين گويند و چنان روايت كنند و رفتار چنان است كه گفتار چنين اين گونه فساد و فتن سبب شد و امور مشتبه گشت و ديگر بعضى اوهامات ظهور يافت كه الجازات ضروريه گمان شد و مصلحت نفى حضرات به ميان آمد و بغتتاً امر وارد و بهاء اللَّه را از رو ميلى حركت دادند.» (1)

2- شوقى افندى، در كتاب: قرن بديع صفحات (223- 228) ازجزءدوم، به ريشه هاى اختلاف مدعيان من يظهره اللهى و برادران ناتنى از ديدگان بهائيان چنين اشاره مى كند:


1- مقاله شخصى سياح، ص 102، كواكب الدريه، ص 339.

ص: 323

«علت اصلى اين نفاق و شقاق تحركات و دسائس مستمر سيد محمد اصفهانى بود.

اين ابليس پرتدليس و وسواس خناس كه بر خلاف رضاى مبارك با مهاجرين به اسلامبول و ادرنه وارد گرديد در اين هنگام به جميع قوى قيام نمود و به نهايت مكر و دهار، متشبث شد تا لواى مخالفت را عليه جمال قدم جل ذكره الاعظم برافرازد و كار لجاج و معاندت را به سرحد كمال رساند.»

«ميرزايحيى از حين معاودت حضرت بهاءاللَّه از سليمانيه يا در زاويه خمول خميده و يا در مواقع احساس خطر به امكنه مأمونه مانند حله وبصره پناهنده مى شد و از بيم جان در خلف استار مخفى مى گشت وقتى بالباس تبديل به شهر اخير فراركرد و به عنوان يك نفر يهودى بغدادى به كفش فروشى مشغول شد و به قدرى خوف و رعب اركان وجودش را احاطه نمود كه به اتباع خود اعلام كرد هر كس مدعى شود كه وى را ديده و يا صدايش را شنيده است اورا تكفيرخواهدكرد، مشاراليه چون برتصميم دولت نسبت به انتقال هيكل مبارك به اسلامبول اطلاع يافت بدواً خود را در باغ هويدر در حوالى بغداد پنهان نمود و در اين انديشه بود كه در صورت امكان به حبشه يا هندوستان يا نقطه ديگرى متوارى گردد ليكن بعد بدون توجه به رأى و اراده وجود اقدس كه امر فرموده بودند به شطر ايران عزيمت و درآن خطه به انتشار آثار مبارك حضرت نقطه اولى مبادرت نمايد حاجى محمد كاظم نامى را كه شباهت صورى به وى داشت به دارالحكومه فرستاد تا تذكره اى به نام ميرزا على كرمانشاهى براى او اخذ نمايد سپس بغداد را ترك گفت و كتب و آثار مباركه را در آنجا باقى گذاشت وبا لباس مبدل به معيت يك نفر عرب بابى موسوم به ظاهر به موطن عزيمت كرد ودر آنجا به قافله مهاجرين كه به جانب اسلامبول حركت مى كردند ملحق شد».

«ميرزا يحيى چون تعلقات قلبيه اصحاب را درباره هيكل مبارك حضرت بهاءاللَّه احساس نمود و بر مراتب توجه و احترام طائفين حول نسبت به آن مظهر احديه واقف گرديد و شهرت و معروفيت برادر بزرگوار خويش را در بغداد وبعد در سفر اسلامبول و طى معاشرت آن وجود اقدس با بزرگان و اولياى امور ادرنه به رأى العين ملاحظه كرد و شواهد شهامت و لياقت و استقلال آن وجود مبارك را در سكنات و روابطشان با مصادر رسميه و مقامات عاليه در مقر خلافت بى ستر و حجاب مشاهده نمود در حسد شديد

ص: 324

افتاد و از نزول آيات كه چون امطار ربيعى از كلك اطهر منهمر و جارى بود متغير گرديد و سخت برآشفت اين بود كه در قبال تلقينات و اغوائات سيد محمد دجال امر حضرت بهاء اللَّه كه وى را به احراز مقام رياست و قيادت مطلقه حزب بابى تشويق و تحريص مى نمود تسليم گرديد و از آن شيطان پرتدليس و تزوير فريب خورد به همان قياس كه محمد شاه در قبال القاآت و تلبيسات حاجى ميرزا آقاسى دجال و در بيان اغوا گرديد و راه غفلت و ضلالت پيموده آنچه رؤساى اين طايفه نصيحت نوشتند و وى را به رعايت حكمت و سلوك در طريق بصيرت دلالت نمودند اعتنا نكرد و مواعظ و مراحم جمال اقدس ابهى را كه سيزده سال از او بزرگتر و از ايام صباوت وى را در ظل قباب عزت و جناح فضل و مكرمت خويش حفظ و تربيت فرموده بودند ناديده انگاشت و از اغماض و عطوفت آن بحر كرم سوء استفاده نمود.

چه بسا از اوقات كه هيكل مبارك بر جنايات و اعمال سفيهانه اش پرده ستر و عفو كشيدند و چه بسيار از دفعات كه عماء و غفلت اورا به ديده اغماض نگريستند و خجلت و انفعالش را در بين خلق نپسنديدند ولى آن ناقض عهد على اعلى كه حس حسد و خود خواهى و حب رياست و جاه طلبى او را آرام نمى گذاشت به مخالفت برخاست و به غل و بغضائى ظاهر گرديد كه شبه و مثل آن در عالم ابداع متصور نه و با ارتكاب اين اعمال ديگر جاى صبر و شكيبائى خالى نماند و مجال ستر و اغماض باقى نگذاشت.»

«ميرزا يحيى كه در اثر معاشرت و مصاحبت مستمر با سيد محمد آن مظهر جنايت و آز و معدن شقاوت و تزوير فاسد و تباه شده بود در ايام غيبت حضرت بهاء اللَّه از بغداد و حتى پس از معاودت وجود مبارك از سليمانيه اعمال و افعالى مرتكب گرديد كه تاريخ امر را لكه دار نمود از جمله به تصحيف و تحريف كلمات الهيه مشغول شد و در مضمون اذن كلمات مجعوله اى وارد نمود و مدعى مقام الوهيت و ربوبيت گرديد و بيانات عاليه طلعت اعزاعلى را با عبارات خود منضم ساخت و خود و اولاد و احفادش را وصى و خليفه آن حضرت معرفى نمود پس از شهادت آن مظهر احديه آثار تردد و تزلزل از وى ظاهر گرديد و حكم قتل جميع مراياى بيان را كه خود در زمره آنان محسوب مى شد صادر نمود و به علت حسد و بدخواهى كه نسبت به مقام جناب ديان داشت به قتل آن

ص: 325

مخزن امانت حضرت رحمن قيام كرد و در غيبت مبارك به هدم دم جناب ميرزا على اكبر ابن عم حضرت نقطه اولى اقدام نمود و اقبح و ارذل از جميع اين حركات خيانت عظيمى بود كه در همان اوان نسبت به عصمت حضرت اعلى مرتكب گرديد و دست تصرف در حرم رحمانى بگشود اين اعمال و افعال شنيعه منكره بطورى كه جناب كليم شهادت داده و نبيل در تاريخ خويش مذكور داشته چون با اقدامات و حركات بعدى وى در ارض سر منضم گرديد پرده از قبايح اعمالش برداشته شد و سرنوشت او محتوم و مقدر گرديد.

يك سالى بيش از ورود به ادرنه نگذشته بود كه ميرزا يحيى براى احياى خلافت مجعول و تثبيت رياست موهوم و از دست رفته خويش به دست و پا افتاد و در مخيله خود خيالات شيطانى بپرورانيد تا به اجمال قدم و اصحاب آن حضرت را مسموم نمايد.»

3- ورقه عليا، دختر حسينعلى ميرزا، مسئله وصايت صبح ازل و دلائل دعاوى حسينعلى ميرزا را براى بلانفيلد چنين تعريف مى كند:

«و ميرزا يحيى (صبح ازل) برادر ناتنى كوچك بهاءالدينى همان موقع ... به بغداد وارد شد ... او بعد قضيه سوء قصد به شاه از راه مازندران فرار كرده بود زيرا فكر مى كرد بغداد محل امن ترى خواهد بود .... ميرزا يحيى كه شخصى بود مشحون از غرور و نخوت و حسادتى شديد و وحشيانه نسبت به بهاء اللَّه داشت ... مدعى شد كه رياست بابيان متعلق به او بوده زيرا حضرت باب او را به جانشينى خود منصوب نموده است ... يكبار ميرزا حسينعلى نورى به تقاضاى برادر ناتنى جوانش كاغذى به باب نوشت زيرا او شخصى بود بسيار بى سواد و نمى توانست خود چيزى بنويسد ... باب در جواب مخاطباً به اين جوان او را مرآت خواند و از اين پس صبح ازل اين لقب مرآت را به عنوان اينكه لقبى اعطائى خاص او مى باشد به خود بسته و خويش را بدان نام مى خواند در حالى كه اگر اين عنوان عنوانى عمومى براى كليه بهائيان نبوده باشد حداقل قضيه آن است كه بسيارى از بابيان بدين لقب مخاطب گشته بودند ... باب چنين انديشيد كه نقشه اى براى حفظ بهاء اللَّه طرح نمايد تا او را تاميقات معين در پس پرده محفوظ دارد تا از شناسائى عامه مصون ماند زيرا اگر قبل از آماده شدن زمينه، نداى اينكه اوست من يظهره اللَّه منتشر مى شد قطعاً دشمنان بر اعدام و نابود كردن نامبرده توطئه مى چيدند و امر اعظم بدين جهت استقرارش دچار وقفه و تأخير مى گرديد ... و باب كليه نوشتجات خود را به

ص: 326

انضمام آخرين لوحش كه طى آن ميرزا حسينعلى را مكرر در مكرر به عنوان من يظهره اللَّه اشاره و در همان لوح لقب بهاء اللَّه را به او اعطا نموده (1) به امين خود (ميرزا عبدالكريم قزوينى) و همچنين قلمدان و مهر مخصوص خود را نيز بدين مؤمن مخلص خود مى دهد تا آنها را چنانچه واقعه اى براى او رخ دهد شخصاً و بدست خويش به ميرزا


1- امان اله شفا از بهائيت برگشته در كتاب: نامه اى از سن پالو اين ادعاى ورقه عليا را كه على محمد شيرازى به ميرزا لقب بهاء اللَّه عطا كرده است، نادرست خوانده و مى نويسد: و دليل ديگر بر دروغ بودن اين ادعا آنكه دختر بهاء مى گويد: باب ميرزا حسينعلى را در اين آخرين لوحش به لقب بهاء اللَّه ملقب ساخت و حال آنكه نبيل در ذكر قضيه قلمدان و مهرها و آخرين لوح نه تنها ذكرى از اين موضوع ننموده كه باب ميرزا حسينعلى را لقب بهاء داده باشد بلكه معتقد است اين لقب را خود ميرزا حسينعلى آن هم در بدشت براى خود انتخاب كرده است با اينكه اين گزارش نبيل را به مناسبت قضيه ديگر در صفحات قبل به عنوان شاهد آورده ام معذالك در اينجا نيز مجدداً مى آورم. ص 285: «تمام اين جمعيت در دوره توقفشان در بدشت ميهمان حضرت بهاء اللَّه بودند حضرت بهاءاللَّه هر روز لوحى به ميرزا سليمان نورى مى دادند كه در جمع احبا بخواند هر يك از اصحاب بدشت به اسم تازه موسوم شدند از جمله خود هيكل مبارك به اسم بهاء .... بارى در ايام اجتماع ياران در بدشت هر روز يكى از تقاليد قديمه الغاء مى شد ياران نمى دانستند كه اين تغييرات از طرف كيست و اين اسامى به اشخاص از طرف چه شخصى داده مى شود هر يك را گمان به كسى مى رفت معدودى هم در آن ايام به مقام حضرت بهاء اللَّه عارف بودند و مى دانستند كه آن حضرت است كه مصدر جميع اين تغييرات است.» من نمى دانم شما چگونه خواهيد توانست اين مطالع را با هم تلفيق دهيد مگر آنكه چون آسمان و ريسمان بهم بافتن متوسل به تعبيرات و تفسيرات ساختگى و مجعول شويد و الا اينجا دو بيان صريح و مخالف يكديگر موجود است خود بهاء مى گويد لقب بهاء را خود به خود داده آنهم در بدشت و دخترش مى گويد باب در آخرين لوحش او را بدين اسم ملقب و وى را من يظهره اللَّه تعيين و اين لوح هم به ازل يعنى تنها حريف بهاء و كسى كه داعيه جانشينى باب را داشته واگذار مى شود و مفقود مى گردد و اگر راستش را بخواهيد اين است كه هيچ يك از اين دو صادق نيستند و قضيه اين است كه اگر چنين لوحى از باب صادر شده باشد نامبرده در آن اشاره اى به خدا در لغت بهاء كرده است ميرزا حسينعلى براى آنكه خود را من يظهره اللَّه و جانشين باب جا بزند در اين موقع اسم بهاء را روى خود مى گذارد تا مشمول اشارات مذكوره باب گرديده و ادعاى رياست را بين بابيان تحكيم كند و بعد هم دستور مى دهد نبيل آنرا در تاريخ خود آنچنان مبهم و صد پهلو بياورد والا معنى ندارد كه نبيل بزرگترين و اولين مورخ بهائيت از قول خود بهاء بنويسد كه ميرزا حسينعلى در بدشت خود را بهاء ناميد و دختر همين شخص بگويد كه باب پدرم را در آخرين لوحش لقب بهاء داد. در صورتيكه فاصله اين دو مدت در حدود سه سال است و قابل توجه و اگر ميرزا حسينعلى در آن مدت بهاء ناميده مى شده دخترش البته نمى توانسته بگويد كه باب او را در آخرين لوحش لقب بهاء داده است.

ص: 327

حسينعلى نورى بدهد اين مأموريت با كمال صداقت و امانت توسط ميرزا عبدالكريم قزوينى انجام و اين اشياء نفيس تا ايام ادرنه در اختيار بهاءاللَّه باقى بود در اين موقع صبح ازل درخواست كرد كه به او اجازه داده شود تا اين آثار را ببيند و بهاء اللَّه موافقت نمود و لكن ديگر اين آثار مرجوع نگرديدند صبح ازل آنها را نزد خود نگاهداشت تا داعيه رياست خود را بر بابيان بدين وسيله تأييد و چنان وانمود كند كه باب آثار مذكور را بدو داده است. (1) .. صبح ازل از اين طريق مى خواست انظار مردم را به خود جلب نمايد .... تنها خودخواهى او بود كه او را وادار به داعيه رياست بابيان مينمود يعنى آن چنان مقامى كه نفس او بطور خنده آورى نالايق بوده هم از لحاظ اينكه طبعاً واجد شرايط لازمه نبوده و هم از لحاظ اينكه تجربيات كافى نداشته و اصولًا از لحاظ صفات لازمه نيز شخصى ضعيف و بى هوش و بى استعداد و علاوه بر كثرت سستى و مهملى مردى خائف و جبون بود بابيان بطور كلى ندرتاً توجهى به ادعاى صبح ازل ابراز مى داشتند و مؤمنين


1- آنچه مسلم است اين است كه هر سه نفر تصديق دارند كه ظاهراً لوحى از باب موجود است و در دست يحيى بوده مبنى بر اينكه نامبرده اخيرالذكر را به جانشينى خود انتخاب نموده و آنچه مسلم است هر سه نفر آنها تصديق دارند كه آخرين آثار باب و قلمدان و مهر مخصوصش نيز در نزد ميرزا يحيى بوده است منتها عبدالبهاء و خواهرش مى گويند قلمدان و مهر و آخرين آثار را يحيى از بهاء بعنوان ملاحظه گرفته و ديگر مرجوع ننموده اين خود صرف ادعا بوده و بلادليل مى باشد و قابليت بحث رانيز دارا نيست بلكه بالعكس از شخصى چون بهاء كه به مراتب سياس تر و باهوش تر و با تجربه تر از يحيى بوده باور كردنى نيست كه فريب برادر مدعى را بخورد و بعد آنكه چنان ادعاها نموده و به قول خودشان الواح رابه نفع خود تغيير مى داده حالا بهاء تنها مداركى را كه مى تواند به عنوان دليل جانشينى خود به همه كس نشان دهد كه مهر و قلمدان و ساير آثار باشد بيايد و در اختيار مدعى خود بگذارد، لابد توجه كرديد كه دختر بهاء مى گويد يحيى در ايام ادرنه اين آثار و لوحى را كه بهاء در آن من يظهره اللَّه معرفى شده از بهاء به امانت مى گيرد و توجه كرديد كه ازل به قول خود حضرات از ايام بغداد و به شهادت نبيل بلافاصله بعد شهادت باب ادعاى جانشينى باب را داشته پس چگونه مى توان باور كرد كه بهاء به چنين شخصى اطمينان ورزيده و تنها مدارك و دلائل خود را به بزرگترين مدعى و دشمن جانى خويش مى دهد پس اين ادعا كذب محض بوده نه لوحى از باب به عنوان من يظهره اللهى بهاء صادر شده و نه قلمدان و مهرى قرار بوده به او تسليم شود اينها كلّا بى دليل و ساخته و پرداخته تبليغات بهاء است براى هجو يحيى و به كرسى نشاندن ادعاى خود نزد مردم ساده لوح آن زمان كه سستى و بى پايه بودن آنها و وضوح دروغ آن بر هر كودكى واضح و روشن است. مراجعه شود به كتاب: «نامه اى از سن پالو».

ص: 328

حقيقى او را جوانى جاهل و مغرور و ادعايش را بسى بى معنى و مهمل تلقى نموده و تنها متوجه عظمت بهاء اللَّه بودند وقتى صبح ازل وارد بغداد شد سعى كرد كه دوستان او را به عنوان رهبرخود بشناسند ولى آنان اندك توجهى بدو ننموده و به خيالات غرورآميز او مى خنديدند او مدعى بود كه جمال مبارك (بهاء اللَّه) مردم را مانع هستند كه مقام او را بشناسند بالاخره پدرم تصميم گرفت چندى بغداد را ترك گويد.» (1)

4- نبيل زرندى، در صفحات 442 الى 523 مسئله جانشينى صبح ازل را چنين توصيف مى كند: «وقتى كه سياح مى خواست از طهران برود حضرت بهاء اللَّه به اسم ميرزا يحيى مراسله اى مرقوم فرمودند و به سياح دادند پس از چندى ورقه اى به خط حضرت باب ميرزا يحيى را امر كرده بودند كه در ظل حفظ وصيانت حضرت بهاء اللَّه درآيد و در سايه تعليم و تربيت آن بزرگوار قرار گيرد مغرضين بيان بعدها اين لوح مبارك را تغيير دادند و آن را دليل صدق گفتارهاى خويش و دعاوى مبالغه آميز خود نسبت به ميرزا يحيى قرار دادند با آنكه در اصل بيان مبارك كوچكترين اشاره اى هم به مقام موهومى كه ميرزا يحيى و اتباعش قائل بودند وجود نداشت ....» (2)

«چهل روز پيش از آنكه مأمورين مزبور به چهريق وارد شوند حضرت باب جميع الواح و نوشتجات خود را جمع آورى فرمودند و همه را به ضميمه قلمدان و انگشترهاى عقيق و مهرهاى خود را در جعبه نهادند و به ملاباقر (3) حرف حى دادند و به ضميمه نامه اى به عنوان ميرزا احمد كاتب كه كليد جعبه را هم در نامه گذاشته بودند به ملا باقر سپردند و فرمودند اين امانت را درست نگاهدارى كن آنچه در اين جعبه قرار داده ام اشياء مقدس و نفيسى هستند غير از ميرزا احمد نبايد كسى از محتويات اين جعبه را بگشايد ميرزا احمد هم بر حسب درخواست عظيم جعبه را باز كرد اشيائى كه در ميان


1- ص 48.
2- توجه مى فرمائيد كه عبدالبهاء و خواهرش ورقه عليا، مى نويسند: على محمد شيرازى براى حفظ بهاء، ازل را به جانشينى خود منصوب نموده، ولى نبيل زرندى! مى نويسد: در لوح اصلًا اسمى از ازل و جانشينى در ميان نبوده، و اين ازليان بوده اند كه متن لوح را به نفع خود تغيير داده اند! ...
3- توجه مى فرمائيد كه دختر بهاء اللَّه گفته بود باب آخرين آثار و مهر و قلمدان خود را به عبدالكريم قزوينى داد تا به بهاء تسليم دارد ولى نبيل مى نويسد: به ملّا باقر سپردند.

ص: 329

جعبه بود همه را زيارت كرديم!.

از تأمل و دقت در اقوال مذكور، مى توان نتايج زيادى را استنباط و استخراج نمود.

ولى آنچه كه به ضرورت مى بايست، پژوهندگان با آنها در رابطه با مباحث فصول گذشته مورد توجه قرار دهند، ذيلًا و به اجمال اشاره مى كنيم:

1- كلّيه نامه هاى ارسالى صبح ازل به على محمد شيرازى جعلى بوده است!

2- كليه وصاياى على محمد شيرازى مبنى بر جانشينى صبح ازل دروغ و جعلى بوده است!

3- ميرزا حسين، صبح ازل را به نيرنگ و خدعه زعيم خود مى دانسته و از اين رو همه بابيان در طول 18 سال پيش از مرگ على محمد شيرازى غافل از مسئله و توسط زعمائشان فريب خورده بودند. چنانچه حسينعلى ميرزا پس از اظهار من يظهره اللهى، اعتراض بعضى از بابيه را نسبت به كشف خدايع و نقص نص وصايت چنين نگاشته است: خيلى خيلى عجيب است از شما كه قريب بيست سال است ميرزا يحيى را به خدائى پرستيديد كه خود مطلعم در اصفهان در نزد خودم اقرار نمودند حال مردود شده و به ديگران چه جوابى گويم كه مى گويند فلانى ها هر روز به يكى مى چسبند و يكى را حق مى دانند و بعد باطل مى نمايند ...»!

4- صبح ازل بر خلاف تجليل و توصيف هاى على محمد شيرازى و تظاهرات خود در ايام 20 ساله مردى بى ايمان خبيث، ديوانه، بى سواد، حسود و فاسد، فريب خورده، خودخواه، جاه طلب و به خاطر حب رياست ميان خود و برادراش موجد نزاع ها شد.

همه اين نوشته ها و تصريحات ملهم از حسينعلى ميرزا مستقيماً از آثارش سرچشمه گرفته است و در واقع جزء لاينفك و ضرورى عقايد بهائيان است. تا آنجا كه حسينعلى ميرزا در كتاب: بديع جزماً تصريح كرده است كه: «صبح ازل دشمن خداست: و اينكه نوشته كه فرموده: «ان الامر ينتهى الى اسم الوحيد (يحيى) لان ظهوره بنفسه حجة و لايحتاج الى نصى فواللَّه حين الذى كتبت هذه الكلمة قد بكت كل الاشياء .... لانك لاثبات عدّو من اعداء اللَّه احتقرت شأن اللَّه و عظمته».

و اما پاسخ سخن تو كه: باب گفته است: مقام من بر مى گردد به اسم وحيد (كه مطابق

ص: 330

است در عدد با كلمه يحيى- 28) كه ظهور او به خودى خود برهان و حجت بوده و احتياج به تصريح و نص كردن من نيست. اين است كه: قسم به خدا كه هنگام كتابت اين سخن همه موجودات كردند زيرا تو به خاطر اثبات كردن مقام دشمنى از دشمنان خدا، به مقام عظمت پرودگار (بهاء) تحقير و توهين نمودى. (1)

5- صبح ازل مردى خبيث و مشرك: چنانچه حسينعلى ميرزا در كتاب بديع نوشته است: كتاب مستيقظ را بخوان كه در آن كتاب مرشدت ميرزا يحيى فتوى بردم جميع نفوس مقدسه داده و كتاب ديگرش كه در آن مخصوص در اماكن متعدده فتوى بر قتل كل نفوس داده مع ذلك جميع را به حق راجع نموده و خود آن خبيث مشرك به حضرت ابهى عريضه اى معروض داشته و حال به خط خود او موجود است. (2)

6- بابيان بيست سال است كه در اثر نيرنگ زعمايشان به ناحق و به نادرستى فريب عقايدى را خورده اند كه ازبيخ بى اساس و واهى بوده است.

چنانچه حسينعلى ميرزا از قول يك فرد ازلى، خطاب به يكى از بهائيان مى نويسد: «خيلى خيلى عجب است از شما كه قريب بيست سال است ميرزا يحيى را به خدائى پرستيديد كه خود مطلعم در اصفهان در نزد خودم اقرار نموديد حال مردود شده و به ديگران چه جوابى گويم كه مى گويند فلانى ها هر روز به يكى مى چسبند و يكى را حق مى دانند و بعد باطل مى نمايند اين از عدم تميز آنها است به جهت آن كه حق باطل نمى شود و اين تناقض است دين اينها بوالهوسى است به چه دليل اول حق بود و خدا و حال باطل است و عبد كافر.»

و در پاسخ اين اعتراض جناب بهاء از زبان ديگرى مى گويد: «اولًا اين بحث به شما وارد است كه سالها نفوسى را پيشوا دانستيد كه اخبث از آن نفوس در ابداع نيامده و ثانياً اينكه اين عباد به او خلوص داشته ايم و مقريم چه در كلمات ابهى بعضى اوصاف مشاهده مى شد و همه گمان مى نموديم كه مرجع آن اوصاف نفس موهوم است.

الى ان كشف اللَّه لنا ماكشف و اطلقنا من افعاله مالا فعله النمرود و لا الفرعون و لذا


1- ص 63.
2- همان، ص 89.

ص: 331

كسرنا صنم الوهم. (1)

7- از نظرگاه بهائيان، صبح ازل، و جانشين باب يك گاو و فرزندش گوساله است:

چنانچه حسينعلى ميرزا مى نويسد:

«واىّ قهر اعظم من ذلك تعبدون البقر و لاتعرفون ثم تدعون اللَّه بأن يخرج لكم من صلبه عجلا لتعبدوه وتكونن من العابدين ثم من نسل هذا العجل عجلا آخر ...» الخ

كدام قهرى است كه بالاتر باشد از عبادت كردن شما از گاوى كه آنرا نمى شناسيد (ميرزا يحيى) و سپس از خدا مسئلت مى نمائيد كه گوساله از صلب آن بيرون آورد كه پس از گذشتن آن گاو از گوساله اش پرستش نمائيد. (2)

و به همين سان صبح ازل را با القاب خر، گوساله، گاو نر، مار، مگس، سوسك و ...

مورد خطاب قرار داه و تا آنجا كه حسينعلى ميرزا و اخلافش پاى را از اين بالاتر نهاده با صراحت تمام حرام زادگى صبح ازل را اعلام داشتند. (3) و در كتاب: بديع (4) و اقتدارات (5) و مائده آسمانى حسينعلى ميرزا آشكار ساخت كه صبح ازل در بغداد به همسر دوم سيدباب به عنف تجاوز كرده و پس از آنكه او سير شده است او را وقف عام مريدانش نموده است. (6) تا آنجا كه حسينعلى ميرزا آشكارا نوشت كه صبح ازل:

«مسلّم است به اكل و شرب و تصرف در ابكار (جمع بكارت دختران) و نساء ناس (زنان مردم) مشغول بوده و اعمالى كه واللَّه خجالت مى كشم از ذكرش (7) مرتكب ...». (8)


1- همان، ص 333.
2- همان.
3- مائده آسمانى، جزء اول، ص 40.
4- ص 379.
5- ص 49.
6- جزء 4، ص 337.
7- به تصريح كتاب: اقدس ميرزا حسينعلى، جرمى كه از تجاوز به ناموس مردم بدتر باشد عمل لواط است!
8- ميرزا حسينعلى در كتاب بديع، ص 312،؟؟؟ شوقى افندى، در ص 228 از جزء دوم، كتاب: قرن بديع، ترجمه نصراللَّه مودت، در خصوص صبح ازل مى نويسد: «از جميع اين حركات؟؟؟ خيانت عظيمى بود كه در همان اوان نسبت به عصمت حضرت اعلى مرتكب گرديدودست تصرف در حريم رحمانى بگشود. اين اعمال وافعال شنيعه منكره بطورى كه جناب كليم شهادت داده ونبيل در تاريخ خويش مذكور داشته ...».

ص: 332

در مقابل ازليان از پى آمد چنين تصريحاتى، و اينكه ادعاى حسينعلى ميرزا از بيخ بى اساس است، دست به قلم بردند و پرده از اسرار زيادى برداشتند!

منطق ازليان در دفاع از صبح ازل در رسالات متعددى نگاشته شده است. (1) به


1- از آنچمله: 1- رساله اى است كه آقا على محمد اصفهانى برادر كهتر ملا رجبعلى قهير نوشته و به اين كلمات آغاز شده «بسم ربنا الحى الوحيد بر سالكان مسلك حقيقت و سائران بيدارى طريقت مخفى نيست» مؤلف نسخه اى از اين رساله را كه در شانزدهم ربيع الاول 1284 قمرى از تأليف آن فراغت يافته براى ميرزا حسينعلى فرستاده و به فاصله كمى پس از آن به دست بهائيان در بغداد كشته شده! 2- رساله آخوند ملا رجبعلى قهير روحانى اين شخص خود از خصيصين اصحاب نقطه اولى بوده و در رساله اش كه به اين عبارت شروع شده «هو العلى العالى الا على جوهر تسبيح و ساذج تقديس سلطان بديع منيع قيومى را سزاست» دلائلى عقلى و نقلى بر رد ادعاى مزبور اقامه نموده و او نيز دو سال پس از قتل برادرش بر اثر تأليف اين رساله به دست اتباع ميرزا حسينعلى در كربلا به قتل رسيد. 3- تذكرة الغافلين تأليف آخوند ملا محمد جعفر نراقى است كه با استناد به نصوص و آثار نقطه اولى خصوصاً تفسير سوره يوسف در اين زمينه داد سخن داده و بعضى از مشاهدات تاريخى خود و پاره اى از نامه هاى ميرزا حسينعلى را نيز نقل نموده و از اين رساله كه در ذى الحجه 1284 قمرى تأليف آن خاتمه يافته نسخه هاى خطى متعدد به وسيله فرزند خود حاجى شيخ مهدى به اطراف و اكناف فرستاده است نويسنده اين رساله به سال 1286 در انبار دولتى در تهران مسموم گرديد. 4- نامه هائى است كه آقا سيد محمد اصفهانى ملقب به ابا وحيد كه از بابيه و يكى از چهار نفر ازلى بوده كه از طرف دولت عثمانى همراه ميرزا حسينعلى به عكا تبعيد شده بود در رد دعوى مزبور و شرح رفتار و كردارميرزا حسينعلى و پيروانش به اشخاص نوشته و ميرزا مصطفى كاتب معروف بابى آنها را جمع آورى و به صورت يك مجلد درآورده است اين نامه ها حاوى مطالب مهم تاريخى است و نويسنده آنها نيز به دست بهائيان در عكا به قتل رسيد. 5- رساله معروف و مختصرى است كه ميرزا محمد حسين متولى باشى قمى از قدماى بابيه در جواب نامه ميرزا موسى برادر ميرزا حسينعلى نوشته است. 6- فصل الكلام تأليف يكى از بزرگان بابيه است كه به دو زبان فارسى و عربى نوشته شده و در آن به دلائل فراوانى از كتاب بيان استناد شده و مؤلف نسخه آن را براى ميرزا حسينعلى فرستاده است. 7- رساله حاج ميرزا احمد مشرف كرمانى است. اين مرد از بزرگان بنام بابى بوده و با قلم خود رساله عالمانه اى در اين زمينه ترتيب داده كه نسخه اصل آن به خط وى موجود است. مؤلف مزبور به سال 1314 قمرى در انبار دولتى مسموم شد. 8- شرحى است كه ميرزا مصطفى كاتب در جواب ملا زين العابدين نجف آبادى از معاريف بهائيان نوشته و يك نسخه از اين اثر به خط نويسنده با اصل نامه ملا زين العابدين نزد بازماندگانش موجود است. 9- رساله بى نامى هم يكى از قدماى در پاسخ نامه عباس افندى نگاشته و با نقل عين نامه به سطر سطر آن جواب داده و در اين رساله به يك نامه تاريخى از عيال نقطه اولى كه خواهر ملارجبعلى قهير بوده استناد و عين آنرا نقل نموده است. مراجعه شود به مقدمه كتاب: تنبيه النائمين. اين رساله تأليف عزيه خانم خواهر بزرگ صبح ازل است كه بيش از رسائل ديگر شهرت يافته و سبب تأليف آن اين است كه عباس افندى نامه اى را كه مشهور به لوح عمه مندرج در كتاب: مكاتيب عباس افندى، ج 2، صص 165- 186 است جهت عمه خود عزيه خانم نوشته و از اينكه بانوى مزبور از ميرزا حسينعلى پيروى ننموده اظهار تأسف كرده و عزيه خانم جواب نامه او را به شرحى كه در اين رساله از صفحه 1 الى صفحه 115 مندرج است نوشته است. اين كتاب علاوه بر اينكه مانند ديگر رساله ها حاوى بعضى از نصوص نقطه اولى در اهميت مقام صبح ازل است از حيث اطلاعات دقيق و عميق نويسنده كه خواهر صبح ازل و ميرزا حسينعلى بوده و مشاهدات خود را از طرز سلوك ميرزا حسينعلى با صبح ازل در اوائل امر نوشته به مصداق «رَبُّ البيت أدرى بما في البيت» از اسناد متقن تاريخ بابيه به شمار مى رود و شايد يكى از علل شهرت اين رساله همين مطلب بوده باشد.

ص: 333

استحضار پژوهندگان مى رساند:

1- زن ميرزا حسينعلى سبك سر و صبح ازل مورد توجه او بوده است:

«قضيه ديگر به خاطرم رسيد محض تنبيه غافلان مى نويسم كه بيچاره بى خبران خبردار و خوابيدگان بيدار شوند والا براى من تفاوتى ندارد زيرا كه هر دو از يك دوحه اند و نسب و نسبت هر دو به من مساوى است چيزى كه هست اين است كه از حق كتمان نبايد كرد و انصاف را از دست نبايد داد تا عنداللَّه محجوب و شرمنده نشوم و آن قضيه اين است: پس از مراجعت از سفر بدشت با آن آتش شورى كه در سرها بود روزى جناب ايشان حضرت ثمره را در همين خانه به نهار دعوت كردند من هم جوان بودم از جاى برخاسته با نهايت خدمتگزارى تداركى صحيح ديدم منتظر بوديم كه تشريف بياورند در اين اثنا ايشان رسيدند عيال ايشان كه كمال و جاهت و صباحت منظر داشتند با عيال برادر ديگرم مرحوم حكيم هر دو دست از آستين در آورده خودى آراستند و لباسهاى فاخر پوشيده با كمال نزاكت منتظر ورود حضرت بودند كه جناب ايشان آمده و آندو را با آن حالت مشاهده كرده فرمودند: چه شده كه هر دو خود را آرايش داده و مشّاطگى كرده ايد؟

مگر نمى دانيد اگر حضرت تشريف بياورند به هر يك از شماها ميل نمايند ديگر بر ما

ص: 334

حرام مى شويد؟ تاتشريف نياورده اند شماها لباس ها و وضع هاى خود را تغيير بدهيد، حضرات فوراً برخاسته و وضع را تغيير دادند.

2- ميرزا حسينعلى دختر خود را براى صبح ازل پيشكش كرده است:

«قضيه اعجب از اين زمانى كه والده آقا ميرزا محمد على براى بردن نوشتجات حضرت نقطه آمده بود حكايت كرد كه روزى جناب ايشان يعنى اب بزرگوار آن نور چشم امر كردند كه سلطان خانم همشيره آن نور چشم را لباس فاخر پوشانيدم و آرايش دادم فرمودند: ببر خدمت حضرت ثمره و از زبان من عرض كن كه اين كنيزى است سالها در دامن خود پرورده ام و به دست خويش تربيت كرده ام اكنون براى خدمتكارى آن حضرت فرستاده ام استدعا دارم كه منتى بر جان من گذاشته و او را به كنيزى قبول فرمائيد:

منهم او را برداشته خدمت حضرت بردم و ايشان مشغول به نوشتن بودند پس از چندى سر برآوردند و نگاهى به جانب ما فرمودند من عرض كردم به آنچه مأمور بودم درجواب فرمودند كه سلطان خانم فرزند من است با اطفال من هيچ تفاوتى ندارد و البته او را برگردانيد زيرا كه إلى كنون چنين حكمى جارى نشده ما مراجعت كرديم من فرمايشات حضرت را به ايشان رسانيدم بعد از قدرى مكث فرمودند: باز برويد و از زبان من عرض كنيد كه او را براى كنيزى آقاى آقا ميرزا احمد فرستادم استدعا دارم دست رد بر سينه من نگذاريد باز خدمت حضرت رسيدم و گفتار ايشان را به عرض رسانيدم فرمودند كه او و ميرزا احمد در پيش من يكسانند هر دو فرزند من هستند خدا راضى نيست كه شما در اين باب اينقدر مبالغه و اصرار نمائيد باز مراجعت كردم فرمايشات حضرت را رسانيدم چيزى نفرموده سكوت كردند: حال از صاحبان ذوق سليم و دارندگان عقل مستقيم و مردمان باهوش و بصيرت از روى انصاف سؤال مى نمايم به آن كسى كه شما را خلعت وجود پوشانيده از اين قضايائى كه الى كنون ذكر شد چه مى فهميد؟»

3- ميرزا حسينعلى، براى دستيابى به زعامت بابيان به انكار على محمد شيرازى و جمع آورى اوباش و چاقوكش ها و كشتار ديگر مدعيان زعامت، مبادرت ورزيد:

«بالجمله همين كه ايشان بر سر كار نخستينشان آمدند و بر مسند رياست مستقر و مستقل شدند باز آن مطالبى كه مكنون خاطرشان بود اندك اندك خواستند صورت گيرد به

ص: 335

مرور و تدبير انجام پذيرد. وقوع آن امر مهم ديدند موكول است به فراهم آوردن بعضى مقدمات تا آن مقدمات صورت نبندد به مقصود و مرام خود نايل نخواهند شد.»

«و اما اجراى آن مقدمات اول اينكه به جميع ولايات ارسال رسايل كردن و جلب قلوب عالى و دانى نمودن بعضى را به وعده و برخى را به وعيد به سوى خود جلب و جذب نمودن.

«ثانى باب مراوده احباب و اصحاب بر روى حضرت بستن»

«ثالثاً بعضى از بيانيّين كه اول طبقه بودند چون جناب حاجى سيد محمد اصفهانى و جناب حاجى سيد جواد طباطبائى حكيم كربلائى و ملا محمد جعفر كاشى و آخوند ملا رجبعلى و متولى باشى قمى و امثال ذلك كه اين ادعاها در گوششان كصريرالباب و صفيرالذباب بود جلب قلوب نمودن و هدايا و تحف خدمت ايشان فرستادن و ضمناً هم بطور كنايه و استعاره زمزمه و اشاره از مقاصد منويه خود نمودند؛ چنانكه همان اوقات جناب ملا محمد جعفر كاشى شرحى به ايشان نوشتند كه من از آن جناب استشمام رايحه بعضى ادعاها مى نمايم و از سوق عبارات شما بعضى خيالات مى فهمم سهل است از زبان بعضى اصحاب آن جناب بعضى كلمات مى شنوم نمى دانم به چه حمل نمايم و به مردم چه جواب بگويم. ايشان در جواب به خط ديگرى گويا خط آن نور چشم باشد شرحى مبسوط و طرحى مضبوط نگاشته و در اطراف آن لوح به خط خودشان مشروحاً و مفصلًا مبنى بر انكار و استغفار عباراتى نوشته كه اگر شخص عاقل بخواند مات و متحير مى ماند كه قائل و كاتب اينگونه عبارات چگونه مدعى آن قسم شؤونات و مقامات مى شود. و همچنين جواب آقا ميرزا محمد هادى قزوينى كه تمام آن مشتمل بر انكار و اصرار بر اينكه قائل اينگونه عبارات به اين اعتقاد مردود درگاه حضرت آفريدگار است»

رابعاً جمع آورى جمعى از قلاش و اوباش هاى ولايات ايران و جسته گريخته هاى آن سامان را كه در هيچ زمان به هيچ مذهبى داخل نشده و به هيچ پيغمبرى ايمان نياورده جز آدم كشى كارى نيافته و به غير از مال مردم بردن به شغلى نشتافته با آن ادعاى حسينى كردن اشرار شمركردار را به دور خود جمع نمودند از هر نفسى كه غير از رضاى خاطر ايشان نفسى برآمد قطع كردند از هر سرى كه جز تولاى ايشان صدائى برآمد كوبيدند و از

ص: 336

هر حلقى كه غير از خضوع به ايشان حرفى بيرون آمد بريدند و در هر دلى كه در او سواى محبت ايشان بود شكافتند اصحاب طبقه اول كه اساميشان مذكور شد از خوف آن جلادان خونخوار به عزم زيارت اعتاب شريفه به جانب كربلا و برخى به اطراف ديگر هزيمت نمودند سيد اسمعيل اصفهانى را سر بريدند و حاجى ميرزا احمد كاشى را شكم دريدند آقا ابوالقاسم كاشى را كشته در دجله انداختند. سيد احمد را به پيشدوكارش را ساختند ميرزا رضا خالوى حاجى سيد محمد را مغز سرش را به سنگ پراكندند و ميرزا على را پهلويش را دريده به شاه راه عدمش راندند و غير از اين اشخاص جمعى ديگر را در شب تار كشته اجساد آنها را به دجله انداختند و بعضى را روز روشن در ميان بازار حراج با خنجر و قمه پاره پاره كردند چنانكه بعضى از مؤمنين و معتقدين را اين حركات فاسخ اعتقاد و ناسخ اعتماد گرديد به واسطه اين افعال زشت و خلافكارى ها از دين بيان عدول كرده و اين بيت را انشاد نموده در محافل مى خواندند و مى خنديدند:

اگر حسينعلى مظهر حسين على است هزار رحمت حق بر روان پاك يزيد

و مى گفتند كه ما هر چه شنيده بوديم حسين مظلوم بوده است نه ظالم.»

4- ميرزا حسينعلى براى دستيابى به زعامت بابيان، به نام صبح ازل، دستور جمع آورى كليه آثار على محمد شيرازى را صادر كرد، تا با مطالعه و محو آنها آيه نويسى را آغاز كند، و مدارك وصايت صبح ازل را محو سازد:

«مكمل و متمم تمام اين مقدمات و به انجام رساننده همه آن خيالات جمع كردن اغلب توقيعات و نوشتجات خودش را آنچه دليل بر اظهار عبوديت و خضوع خود و اقرار بر مرآتيت و وصايت حضرت ثمره بود در هر ولايت و در پيش هركس بود الواح به جميع ولايات از طرف حضرت صادر نموده كه حضرت ازل جميع خطوط توقيعات حضرت نقطه را خواسته اند در هر جائى كه گمان داشتند فرستادند و بردند از جمله نوشتجاتى كه در ولايت بوده والده جناب آقا ميرزا محمد على را با خودش و خدمتكارى به طهران فرستادند برود به تاكور و تمام نوشتجات را حمل نمايد و يك بقچه از آن نوشتجات را با كمال خوف مخفيانه حمل كرده نزد مهجوره آوردند مابقى آن نوشتجات

ص: 337

كه بقدر دو يخدان بود تماماً را خود حمل كرده به طهران آورده حضرات برداشته و خدمت ايشان بردند سر اين مطلب و جمع آورى توقيعات مباركه را غالباً ندانستند و نمى دانند ليكن مردمان با ذكاوت نقاد و نفوس بافطانت وقّاد البته مى دانند براى چه بوده و در انجام خيال ايشان چه فايده داشته است.»

«اولًا مداومت و ممارست به آن آيات مباركه تا ملكه برايش حاصل شود كه در وقت ادعا به همان سبك بتواند چيزى بگويد و بنويسيد».

«ثانياً خطب و مناجات و آيات به لسان فطرت كه از آن حضرت ظهور كرده در نزد خلق نباشد كه اگر وقتى كلمات ايشان را در مقابل آن كلمات گذراند حق از باطل و صحيح از سقيم فرق داده مى شود.»

«ثالثاً آن خط بديع بالمره مفقود گردد كه خط ايشان در انظار اولوالابصار جلوه نمايد.»

«رابعاً اتم و اهم مقصود ايشان اين بود توقيعات و آيات و احكامى كه مخصوص بر وصايت و ولايت حضرت ثمره است و نصوصى كه در حق آن حضرت نازل شده به كلى از ميان خلق مرتفع شود و از اين قبيل نوشتجات و احكام در دست اهل بيان نباشد كه بيچاره ها پس از شنودن ادعاى انى انا اللَّه حيران و سرگردان در وادى جهل و خذلان لاعلاج از قبول و تصديق ايشان باشند. غافل از آنكه فطرت سليم و عقل مستقيم و نيت خالص اين تدبير و مكائد و افكار و اغدار را مى داند چنانكه يكى از احباب بعد از ادعاى ايشان قصيده اى ساخته و اين چند بيت در آن درج است».

طلعت حق ناشناسم نشناسم نفحه روح القدس زصيحه شيطان

نعمت حق ناسپاسم ندهم فرق قول مه آباديان زسوره فرقان

شخص گرسنه تميز چون نتواند سفره پر اطعمه زحفره نيران

«بالجمله پس از اين كه نوشتجات و توقيعات و آيات بديع حضرت نقطه را در هر نقطه اى كه بود جمع آورده و به مرام خفيه خود نايل شدند مدتها مشغول مطالعه آن آيات بديعه و مشق آيات نويسى بودند ولى باز علناً ساز مخالفت آغاز ننمودند مگر سراً به

ص: 338

حواريون خود كه با هم انباز و همراز بودند ولى بر حسب ظاهر در خدمت حضرت ثمره كمال ادب را منظور مى داشتند اذن جلوس نيافته هيچوقت در حضور حضرت نمى نشستند.»

5- ميرزا حسينعلى ابومسيلمه كذاب است:

«مولوى فرموده:

شير پشمين از براى كد كنند بومسيلم را لب احمد كنند

بومسيلم را لقب كذاب ماند مر محمد را اولوالالباب ماند

مسلم بدانيد از براى شما هم جز لقب كذابى چيزى ديگر باقى نخواهد ماند چرا كه واقع امر و حقيقت حال شما هم از همان منوال است چنانكه يكى از سابقين اولين مؤمنين بيان كه شخص ثقه و شغل او صحافى بود نقل نمود اوقاتى كه حضرت ثمره در بغداد مستور و مختفى بودند به عزم زيارت آن حضرت به بغداد رفته خدمت جناب ابوى رسيده از ايشان استدعاى تشرف خدمت حضرت را كرده جواب دادند. ابداً ممكن نيست بعد از ايشان سؤال كرده بفرمائيد رتبه و مقام خود شما در اين امر چه رتبه و مقام است؟ جواب دادند: من فانوسى هستم كه آن شمع هدايت را از تندباد حوادث حفظ مى نمايم بعد از چندى ديگر كه شنيدم اين ادعاى بزرگ را كرده و با حضرت ثمره كمال مخالفت و و ضديت را پيدا نموده بعضى اسنادها به آن حضرت داده خيلى تعجب مى كردم با آن لفظ صريحى كه از زبان خودشان شنيده بودم چه شد كه اين نوع مخالفت كرده اند و در اين امر خيلى حيران و سرگردان بودم تا آنكه شبى در خواب ديدم بردكان صحافى نشسته بچه مجوسى وارد شده دست در بغل كرده جزوه اى بيرون آورد جلوى روى من گذارد از او پرسيدم اين جزوه چيست؟ گفت كاغذى هست كه ابومسيلمه كذاب به سفيانى نوشته است وقتى كه بيدار شدم خيلى از اين خواب تعجب مى كردم روز همان شب بچه درويشى كه با من آشنا بود در همان دكان نزد من آمده دست در بغل كرده جزوه اى بيرون آورده جلوى روى من گذارد از او پرسيدم اين جزوه چيست؟ جواب داد لوحى است كه جمال قدم براى حاجى محمد كريمخان كرمانى فرستاده است فوراً

ص: 339

خواب شب به خاطرم آمده سجده شكر براى راهنمائى و هدايت پروردگار كردم چنانچه سفيانى بودن حاجى محمد كريمخان را از سابق به نص صريح حضرت نقطه اولى مى دانستم از اين غيب نمائى و رؤياى صادق مرتبه و مقام اين مدعى را نيز دانسته يقين حاصل كردم».

6- ميرزا حسينعلى مردى جاه طلب و شهوت رياست طلبى داشت:

«اين مرد غير از شعبده بازى و شبهه كارى و خيال رياست چيزى در خاطر نداشته جز بذر آمال و امانى كه منتهاى آرزوى اهل دنيا است در اراضى دل نكاشته».

7- ميرزا حسينعلى بجاى ارائه دليل و نص، تهديد به مرگ، و توطئه چينى براى كشتن ديگران را نصب العين خود قرار داده بود:

«جناب ابوى كارى كه كردند بخلاف ديدن و مشى انبياء و خدا كه فرموده: قولوا قولًا ليّناً اشرارى كه خود را منسوب به اين طايفه كرده و بى دين و لامذهب صرف بوده چون سيد ببر كاشى و شاه ميرزا كاشى اغوا نموده علاوه بر قتل آن مظلومين كه از مؤمنين بيان شهيد كردند ارائه به قتل آقاى دربندى كرده كه او را كشته و اموال او را ببرند و اين حركت زشت چون تيرانداختن به شاه ايران سبب اختلال حال و اغتشاش امر قاطبه بيانيين و اسباب تحير بلكه موجب تنفر اغلبى از علماى بزرگ گرديده كسى را كه برهانى باهر و بيّنه اى بيّن در دست است شايسته نيست كه فساد و فتنه آغازد و خود را مورد توبيخ عارف و عامى سازد بالجمله اينكه نوشته بوديد».

8- علت اخراج بابيان از عراق، آدم كشى ها و جناياتى بود كه ميرزا حسينعلى به نام صبح ازل و مصلحت بابيان، آنها را تدارك مى ديد:

«مطلبى كه مشهور آفاق و مشهود اصحاب وفاق و نفاق گرديد قضايايى واقعه در عراق عرب بود كه از شرارت و جهات آن غولان آدم كش و آن خونخواران انسان كش قاطبه اهالى آن مرز و بوم و كليه ولات دولت روم به تنگ آمده خواستند آن ننگ را از اسلام محو نمايند و آن نقطه فتنه و فساد را از دفتر مسالمت نفى فرمايند كه اهالى آن بوم و براز مجاور و مسافر از عرب و عجم چندى در آن سرزمين مرفه الحال باشند اين بود كه

ص: 340

فصل چهارم: من يظهره اللَّه

به اتفاق دولتين آن ريشه فساد و فتنه را از آن زمين كنده و به جانب اسلامبول راندند غير از اين مطلبى كه ذكر شد ديگر در كدام وقت مجلس آراستند و ايشان را براى محاوره و مناظره ملتى در آن انجمن خواستند؟ در چه روز براى اقامه دين بيان قيام كردند؟ و در كدام زمان به جهت انتشار امر الهى جدا اقدام نمودند؟ و در چه مورد اجراى كلمه توحيد كردند؟ و در كدام موقف امر الهى را بر هواى نفس خود رجحان دادند؟ اگر اظهار كمالات و عظمت در قهوه خانه بغداد نشستن و شرب دخانات كردن است پس اغلب اهالى بغداد داراى عظمت و جلال اند و صاحب فضل و كمال».

9- ميرزا حسينعلى به نام صبح ازل و به وسيله حاجى امين، پول و اموال بابيان را تصرف مى كرد. ولى از آن به صبح ازل نمى داد. و زندگى ازل به سختى معاش مى گذشت و بسيارى از بابيان به خاطر همين پولها، دور ميرزا حسينعلى را گرفتند و ازل را رها كردند:

«از طرفى حاجى امين بى دين به عنوان اينكه از طرف حضرت ثمره امين و مأمور گرفتن وجوه مال اللَّه و سهم امام از قاطبه مؤمنين به بيان است دوره افتاده در همه بلاد از همه عباد به مغلطه و اشتباه پول ها گرفته، اندوخته ها جمع آورى كرده تشكيل كمپانى خيريه داده چه مبالغ خطيره مال مردم را تصاحب نموده به حضور جناب ايشان آورده دفينه و خزينه كردند و در حالى كه صاحب مال حقيقى به كمال عسرت براى مخارج يوميه معطل بود».

«و از طرف ديگر الواح بديعه ايشان به توسط سلمان نا مسلمان به شيراز و يزد و كرمان و اصفهان و كاشان و تهران و جميع ولايات ايران مى رسيد دست تكدى دراز كرده و دهان حرص و آز باز نموده وقت مراجعت كول بار او چون كشكول درويشان از پخته و نپخته دوخته و ندوخته از مأكول و مشروب و ملبوس خراسان الى تبريز مملو و لبريز بود از اشربه و حلويات يزد و شيراز مى نوشيدند از البسه و حريرهاى يزد و كاشان و خراسان مى پوشيدند از رنگ و حناى رودان و كرمان مى بستند از خربزه و گز اصفهان تناول نموده از پسته و بادام شهر بابك و سيرجان مى شكستند سهامى غير از به و سيب و گلابى اصفهان ديده و سنانى جز پشمك و نقل بيدمشك و باقلواى يزد شنيده نشده كه به آن سينه مبارك رسيده باشد. عزيزا اين عبارات را از براى چه و به كه مى نويسيد؟ در

ص: 341

صورتى كه مى دانيد از بدو ظهور اين امر از سراير و ضماير هر كسى آگاهم و بر شدايد و رخاى هر يك شاهد و گواه ...»

ايضاً: «اينكه نوشته ايد دراهم معدود نفوسى هستندكه سبب احتجاب گردند بلى اين مطلب صحيح است هماره دراهم معدود و طالبين آن مبغوض و مردود اهل فقر و مردان حق بوده و هميشه اولياى خدا را از دنيا و اهل آن اعراض داشته اند هيچ وقت به دولت و مكنت وقعى نگداشته اند اين است كه فرموده اند: «الدّنيا جيفة و طلابها كلاب» ولى الحال از خود آن نور چشم عزيز انصاف مى طلبم كه پدر و عم شما هر كدامى مصداق چه حال بودند اوضاع تجلل وتجمل و اسباب سلطنت و رياست پدر بزرگوارت را كه از هر جهت به عين عيان ديده و مى دانى حال كثير الاختلال حضرت ثمره را اگر نديده اى لابد شنيده اى به حيث يكفى سمعه عن عيانه كه آن حضرت به چه پريشانى و عسرت در آن گوشه ى محبس زندگانى مى كند بى خود نبود كه همه احباب و انصار از دورش پاشيده گرد شما جمع آمدند كه الناس مع الدنيا يميلون حيث مالت و يجتمعون حيث اجتمعت حتى همين آمدن اولاد آن حضرت به نزد شما كه در فقرات بعد ذكر مى فرمائيد از همين باب بوده».

10- ميرزا حسينعلى صبح ازل را از ديده ها دور نگه مى داشت، تا به وسيله پول هاى به دست آمده، و زير فشار گذاردن صبح ازل، موقعيت خود را تحكيم، تا زمينه دعوى جديد فراهم آيد:

«سال ها آن حضرت را در حبس محترم نگاه داشته تا وقتى كه به معاونت جنود جور و فساد كارش نضجى گرفته و از بذل مال ميرزا موسى پسر حاجى ميرزا هادى جواهرى مرامش قوامى يافته جهراً لواى مخالفت افراشته و بذر فتنه و فساد و شقاق و نفاق در اراضى نفوس عالى و دانى كاشته تا آنقدرى كه دستش مى رسيد از قوه به فعل آورده از قدح و ذم و شتم و طعن و لعن و تهمت و افتراهاى گوناگون و قطع نان و آب و منع آمد و شد اصحاب بجاآورد و در نهايت درجه شدتى كه براى محبوسين معمول است ايشان در حق حضرت ثمره به منصه ظهور رسانيدند و «سيعلموا الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون» ولى خداوند على اعلى از هر جهت وجود مبارك ايشان را حفظ فرمود: «يريدون ليطفئوا نور اللَّه بافواههم و اللَّه متم نوره و لو كره المشركون» ...

ص: 342

«به هر حال، اين عصيان ها بر عليه هم كه ماهيت بابيه را در ايران و عراق و تركيه:

آشكار ساخت، حقيقتاً به درستى از طرف ميرزا حسينعلى: «ايام شداد» نام گذارى شده است. و به درستى شوقى افندى نوشت ايامى كه در آن «حجاب اكبر» خرق گرديد، فريب خوردگان چون حجاب اكبر شد، پراكنده شدند». (1)

عده اى ازلى شدند، جمعى گرد بهاء اللَّه را گرفتند و «بهائى» شدند. گروهى به دنبال اسد اللَّه ديان رفتند، و «ديانى» شدند. گروهى به ياد قرة العين افتاده و «قرة العينى» شدند، بعضى ملا محمد على بار فروشى را بالاتر از همه كس دانسته، فرقه «قدوسى» را ساختند، و عده اى ديگر همه را طرد كرده متمسك به كتاب «بيان» شدند و فرقه ى «بيانى» را راه انداختند و سرانجام بعضى از فريب خوردگان، پشت پا به همه زدند و راه درون و شهود را انتخاب كرده، و «عيانى» شدند ...

در نتيجه همه اين كشاكش ها: «دولت عثمانى، ازل و بهاء و پيروانشان را به دادگاه كشانيد، و دادگاه رأى داد كه هر يكى با پيروان خود به جاى دور ديگرى فرستاده شوند كه در آنجا به حال «قلعه بند» زندگى كنند». (2)

«از اين رو: «در ماه ربيع الاول يا ربيع الثانى سنه ى (1385) (3) جميع بابيه را از ادرنه كوچ داد بهاء اللَّه و اتباعش را به عكا و صبح ازل و اتباعش را به جزيره قبرس كه آن وقت هنور در تحت حكومت عثمانى بود فرستاد و قرار داد كه چهار نفر از اتباع بهاء اللَّه» (مشكين قلم خراسانى، ميرزا على سيّاح، محمد باقر اصفهانى، عبد الغفار) همراه ازليان به


1- «قرن بديع» ج 2، ص 222، آنوقت با اين همه وقايع ميرزا حسينعلى در «لوح اتحاد» مى نويسد: «شريعت رسول اللَّه روح ماسواه فداه را به مثابه بحرى ملاحظه نما كه از اين بحر خليج هاى لا يتناهى برده اندو يك خليج شيعه يك خليج سنى يك خليج شيخى يك خليج شاه نعمت اللهى يك خليج نقشبندى يك خليج ملامتى يك خليج جلالى ... بارى اين اختلافات اعمال سبب تزعزع بنيان امر اللَّه شداى اهل بيان بشنويد نداى مظلوم را مثل احزاب قبل خود را مبتلا نكنيد ... لعمر اللَّه اگر ناطقى مشاهده مى شد و يا قائمى ديده مى گشت اين عبد به كلمه اى تكلم نمى نمود مقصود آنكه حق جل جلاله او را به دست اين قوم نمى داد يعنى اهل بيان!» كتاب: «ادعيه محبوب» ص 347.
2- «بهائيگرى».
3- در صحت اين تاريخ هيچ شكى نيست و مطابق اسناد و دفاتر حكومت قبرس است، رجوع كنيد به روزنامه انجمن هميونى آسيائى سال 1892 م، صص 306- 308.

ص: 343

قبرس روند و چهار نفر نيز از ازليان (حاجى سيد محمد اصفهانى از فضلاى بابيه و اصحاب باب، آقا جان بيگ كاشانى، ميرزا رضا قلى تفرشى، برادرش ميرزا نصر اللَّه تفرشى) همراه بهائيان به عكا، و غرض از اين تدبير آن بود كه اين چند نفر مخالف، جاسوس حكومت عثمانى باشند، به اين معنى كه زوار ايرانى يا غير ايرانى كه به قصد ملاقات ازل يا بهاء اللَّه به قبرس يا عكا مى آيند ايشان حكومت عثمانى را از ورود و از وضع حركات و سكنات و طرز خيالات آنها متسحضر سازند، (1) قبل از حركت حضرات از ادرنه ميرزا نصر اللَّه تفرشى در خود ادرنه مسموم شد، و سه نفر ازلى ديگر كمى بعد از ورود به عكا جميعاً در يك شب به دست بهائيان كشته شدند». (2) ..

به غير از اين چهار نفر ازلى جمعى ديگر از قدما و فضلاى بابيه كه در وفادارى نسبت به صبح ازل ثابت قدم مانده و بعضى از ايشان از رفقاى شخصى باب و حتى بعضى هم از حروف حى بودند يك يك از ميان برداشته شدند، از جمله ايشان آقا سيد على عرب از حروف حى در تبريز كشته شد و ملا رجبعلى از حروف حى در كربلا و آقا محمد على اصفهانى برادر مذكور در بغداد و حاجى ميرزا احمد كاشانى برادر حاجى ميرزاجانى كاشانى مصنف نقطة الكاف (!) در بغداد (3) و حاجى ميرزا محمد رضا و حاجى ابراهيم (4) و حاجى جعفر تاجر و حسينعلى و آقا ابو القاسم كاشانى و ميرزا بزرگ كرمانشاهى و غيرهم در مواضع مختلفه. (5)

بواسطه اين جنايت ها كه ميرزا حسينعلى بهاء با همكارى پسران و مريدانش مرتكب شدند، از طرف دولت عثمانى، بازداشت و براى مدتى به زندان فرستادند. (6)

پ: محو حقايق، جعل مدارك

1/ پ: محو حقايق
1/ 1/ پ: غيث و مستغاث:

1- رجوع كنيد، به رزنامه انجمن همايونى آسيائى، سال 1889، ص 516.
2- رجوع كنيد، به ترجمه مقاله سياح صص 361- 370.
3- رجوع كنيد: به ترجمه مقاله سياح ص 333. و ترجمه جديد ص 391، حاشيه ى 1.
4- كه ابتدا متعصبى بوده و در كشتى كه ايشان را به عكا مى برد حاجى سيد محمد اصفهانى را كتك سختى زد پس از آن از اين حركت خالصاً مخلصاً پشيمان شد، ترجمه مقاله سياح ص 371.
5- براى تفصيل اين ترورها و اسناد آنها رجوع كنيد به صص 359- 373 از ترجمه مقاله سياح. مراجعه شود به مقدمه ادوارد براون: كتاب: «نقطة الكاف».
6- «قرن بديع» ج 2، ص 245.

ص: 344

پ: محو حقايق، جعل مدارك

حسينعلى ميرزا، به خاطر حفظ رياست بابيان با مساعدت فرزندان و مريدانش شيوه هميشگى بابيه را مبنى بر جعل مدارك و محو مآخذ، فراراه خود قرار داد.

پس از اعلام بى اساسى وصايا و نصوص مسلم و مشخص! راه بهائيت هموار و رياست حسينعلى ميرزا به صرف ادعا، ولى به پول و نفوذ، ميسر گرديد.

از اينروى بهائيان كوشش هاى مداومى را آغاز كردند، تا به گفته ادوارد براون: «كتب و اسنادى را كه دلالت بر وصايت بلاشبهه او (صبح ازل) مى نمود محو كنند.» (1) و با فراهم آوردن وسائل محو مأخد، به جعل مدارك جديدى مبادرت ورزند. تا بى پايگى دعاوى بهاء بر اساس بابيه، آشكار نشود.

پس از نقض نص ها و تأويل آثار و محو نوشته هاى بسيارى، نوبت به بديهى ترين حقايق بابيه و آنگه قديمى ترين مآخذ و اسناد مكتوب رسيد.

1/ پ: محو حقايق

در برابر حسينعلى ميرزا، و داعيه او مسائل مهم و حقايق بديهى مندرج در آثار بابيه سد راهش به شمار مى آمد، كه مى بايست به خاطر اثبات دعويش، آنها را با تعبيرها و تأويل هاى غير واقعى محو سازد، از آن جمله: در مسئله اسم «مستغاث» و «اتمام كتاب بيان» بود كه اولى پيشگوئى على محمد شيرازى براى ظهور من يظهره اللَّه، و دومى مبتنى بر تنصيص به وصايت صبح ازل مى باشد.

1/ 1/ پ: غيث و مستغاث:

چنانچه در فصول مختلفه قبل اشاره شد، على محمد شيرازى در باب «سادس عشر از واحد ثانى» كتاب: «بيان» صريحاً ظهور من يظهره اللَّه را به عدد مستغاث (: 2001 سال) يا به عدد اسم اغيث (: 1511 سال) بعد از ظهور بيان، تعيين كرده بود.

ميرزا حسينعلى ابتداء در كتاب: «ايقان» (2) خاطر نشان ساخت:


1- مقدمه ء براون، كتاب: «نقطة الكاف» ص 102.
2- صفحه 102.

ص: 345

«و قضى اللَّه و اياكم يا معشر الروح لعل انتم بذلك فى زمن المستغاث توفقون و من لقاء اللَّه فى ايامه لا تحتجبون»

خدا به ما و به شما توفيق بدهد اى جماعت روح شايد شما به شكستن اين موانع (علماى مخالف) در زمان مستغاث موفق شده و از لقاى خدا (لقاى من يظهره اللَّه) در آن ايام محجوب نگرديد.

كه در نتيجه چنين زمينه اى، زمزمه امكان ظهور من يظهره اللَّه را در ايام نزديك سرداده و بالجمله «وفقنا اللَّه و اياكم» توفيق حاضران را به مشاهده و مجالست با او خواستار شده بود!

و لذا پس از اعلان دعوى «من يظهره اللهى» جزئاً و كلا معناى مستغاث را در اذهان بابيه و مندرج در آثار على محمد شيرازى، انكار و توجه به آن را از علايم محروميت و تباهى تلقى كرده است:

چنانچه در كتاب: «اشراقات» چنين نوشت: «... و بعضى به لفظ مستغاث از فراط رحمت الهى و درياى حكمت صمدانى محرومند. بگو اى غافل هاى عالم اين لفظ هم از بيان بوده استدلال به آن به قول نقطه جايزنه- اياك اياك ان تحتجب بما نزل فى البيان- مكرر فرموده اند از بيان و آنچه در او است خود را از سلطان وجود و مالك غيب و شهود محروم منمائيد». (1)

2/ 1/ پ: تكميل بيان:

على محمد شيرازى در مقدمه كتاب: «بيان» مى نويسد: «و بعين يقين نظر كن كه ابواب دين بيان مترتب گشته به عدد كل شى ء (مساوى است با عدد 361) و در ظل هر بابى ملائكه سموات و ارض و مابينهما باذن اللَّه مسبح اند و مكبر و مقدس اند و ممجد و عالمند ...»

اما به دليل اينكه نتوانست چنين كارى را به اتمام رساند، در «رساله ى للثمره» (2)


1- ص 99.
2- ص 7.

ص: 346

خطاب به صبح ازل نوشت:

«و ان ابواب البيان قد قدر على كل شي ء و لكناما اظهرناه الّااحدى عشرو احداً لكل هيكل واحد من هياكل التسعة ... ثم يقول فى (ص 8 س 1) و ان اظهره اللَّه عزاً فى ايامك (خطاب به ثمره است كه صبح ازل باشد) فاظهر مناهج الثمانية باذن اللَّه. و فى (ص 8 س 7) و ان يظهر اللَّه عزاً فى ايامك فاصبر على مانزل و لاتبدل حرفاً فان ذلك امر اللَّه و فى (ص 8 س 13) و يحضر من آثار اللَّه اليك سبعة واحد فانا كنا لمقسمين خذ الواحد لنفسك ثم هب كل واحد لمن فى الارض من فاء و عين و خاء و الف و ميم و كاف عباد اللَّه المؤمنين».

(ابواب كتاب بيان تقدير شده است روى عدد كل شى ء (361) ولى ما ظاهر نكرديم مگر يازده واحد آن را كه هر واحد براى هيكلى باشد از هياكل نه گانه ... و اگر در ايام زندگانى تو عزت و قوتى باشد پس هشت واحد ديگر را نيز به اذن خدا ظاهر كن تا نوزده واحد تمام باشد و اگر عزت و قدرتى نشد پس صبر كن بر آنچه نازل شده است و حرفى را از آن تبديل نكن ... هفت واحد از آن را ما حاضر كرده و قسمت مى كنيم كه يك واحد آن براى خود تو باشد و شش واحد ديگر را تقسيم كن براى بلاد زمين كه ارض فاء و عين و خاء و الف و ميم و كاف باشد).

و از اين روى صبح ازل، پس از اعدام على محمد شيرازى، كتاب: «بيان» مذكور را با نوشتن كتابى به نام «متمم بيان» به مسئوليتى كه در قبال وصيتنامه على محمد شيرازى داشته است، وفا نمود تا خدائى او به وصيت على محمد شيرازى اثبات شود!

اين كتاب در 156 صفحه، در حدود سال (1337 ه. ش)، از طرف بابيه تهران گراور و چاپ شد. در مقدمه اين كتاب، بابيان مى نويسند:

«و فارسى بيان تا باب دهم از واحد نهم كه مجموعاً 162 باب مى شود حضرت نقطه اولى نازل فرموده، و دو واحد و نه باب آن كه 47 باب مى شود (مطابق بابيان عربى كه يازده واحد تمام است) توسط حضرت ثمره ازليه (ميرزا يحيى صبح ازل) نازل گرديده كه اينك با شكرگذارى از توفيق به دست آمدن خط منزل آن عيناً گراور شده».

ميرزا حسينعلى پس از دعوى من يظهره اللهى و در مقام اين منصب كه جانشين على محمد شيرازى است، يكباره تصريح على محمد شيرازى را در كتاب موجود «بيان»

ص: 347

انكار كرده، و بى توجه به الواح و سفارشات موجود مبنى بر تهيه ى 8 واحد ديگر از 11 واحدنوشته شده، مدعى شدكه كتاب «ايقان» همان تكميل بيان است. چنانچه شوقى افندى نوشت: «كتاب مستطاب ايقان كه در سنين اخيره دوره اقامت بغداد 1278 هجرى طى دو شبانه روز از قلم مبارك نازل گرديد، و با نزول آن بشارت حضرت باب تحقق پذيرفت و وعده الهى كه حضرت موعود بيان فارسى را كه نا تمام مانده تكميل خواهد فرمود».

بدين لحاظ، كتاب بيان عربى را به «بيان فارسى» تبديل كرد. تا تكميل آن را به كتاب:

«ايقان» تطبيق كند! ...

2/ پ: جعل مدارك
1/ 2/ پ: كتاب «نقطة الكاف» بابيان و كتاب «تاريخ جديد» بهائيان

2/ پ: جعل مدارك

اختلافات فاحشى كه ميان غالب روايات مربوط به حوادثى كه در فاصله سال هاى (1260 و 1285 ه. ق)، اتفاق افتاده، و در كليه متون تاريخى مورد استناد هر دو دسته از فرقه بابيه (ازل- بهاء) ديده مى شود، هر پژوهنده فن تاريخ را وادار مى كند كه درباره سوابق تحرير و تدوين و تلخيص و تجديد متوالى اين متون متداول، به تحقيق در مدارك اوليه بپردازد و ارزش آنها را از لحاظ اعتبار اقوال بسنجد. (1)

با توجه به چنين اصلى كلى و اصولى، لازم است متون اصلى قديم و جديد بابيه و بهائيان به لحاظ دستيابى به اعتبار اقوال مندرج در آثار مذكور، مورد بررسى و دقت نظر قرار گيرد:

1/ 2/ پ: كتاب «نقطة الكاف» بابيان و كتاب «تاريخ جديد» بهائيان

«ادوارد بر اون» پيرامون نسخه كتاب «نقطة الكاف» منسوب به ميرزاجانى كاشانى مى نويسد: «در ضمن اشتغال به ترجمه تاريخ جديد (2) ديده بودم كه مؤلف آن كتاب مكرر


1- از بيانات: سيد محمد محيط طباطبائى، در مقاله مندرج در مجله: «گوهر» پيرامون كتاب: «نقطة الكاف».
2- «در صدد طبع ترجمه فارسى جديد تأليف ميرزا حسين همدانى برآمدم كه در اوقات اقامت حقير درشيراز در سنه 1305 يكى از دوستان بابى به من هديه داده بود و بالاخره در سنه 1310 طبع آن به اتمام رسيد و در ذيل اين كتاب نيز حواشى مبسوط تأييدا يا تزييقاً لمضامين الكتاب افزوده ام و نيز رساله ى كوچكى كه صبح ازل به خواهش حقير در تاريخ اجمالى وقايع باب و بابيه تأليف نموده موسوم به «مجمل بديع در وقايع ظهور منيع» آن را نيز متناً و ترجمةً در آخر كتاب الحاق نموده ام».

ص: 348

از يك كتاب قديمترى تأليف حاجى ميرزاجانى كاشانى نقل مى كند و به همين جهت تاريخ خود را موسوم به تاريخ جديد نموده تا از تاريخ حاجى ميرزاجانى نسبت بدان قديمتر است امتياز يابد لذا در صدد بر آمدم كه اين كتاب را نيز به دست آورم و چون قديمتر است (زيرا مصنف آن حاجى ميرزاجانى كاشانى در سلخ ذى القعده سنه 1268 در واقعه هايله تهران در جزو آن 38 نفرى بود كه به سخت ترين انواع عذاب كشته شد) و قبل از تفرقه بابيه به ازلى و بهائى تأليف شده و بنابراين مندرجات آن بالطبيعه اقرب به صحت وابعد از خلط و تدليس متأخرين است آن را هم به طبع در آوردم، در اوقاتى كه در ايران بودم از هر كس كه سراغ اين كتاب را گرفتم از آن اطلاعى نداشت پس از مراجعت به اروپا نيز به دوستان بابى خود در ايران و اسلامبول و شام و غيرها نوشتم از اطراف در صدد تفتيش بر آمدم هرچه بيشتر جستم كمتر يافتم، بالاخره مأيوس شدم و يقين كردم كه اين كتاب بكلى از ميان رفته است تا در بهار سال 1309 در اوقات تعطيل فصح به پاريس رفتم و در ضمن تفتيش در كتب بابيه محفوظه در كتابخانه ملى پاريس اتفاقاً يك نسخه از تاريخ حاجى ميرزاجانى يافتم. بديهى است كه تا چه درجه از اين اكتشاف مهم خوشوقت شدم، پس از تحقيق معلوم شد كه اين نسخه ملكى مرحوم كُنت دوگوبينو مؤلف «مذاهب و فلسفه در آسياى وسطى» بوده است و پس از فوت آن مرحوم كتب او را به مزايده فروختند پنج نسخه از آنها را كه از جمله همين «نقطة الكاف» بود كتابخانه ملى پاريس ابتياع نمود، خلاصه پس از مراجعت به كمبريج به توسط يكى از دوستان قفقازى خود مقيم پاريس يك نسخه از روى نسخه كتابخانه پاريس براى خود نوشته متن آن را با متن «تاريخ جديد» مقايسه كردم معلوم شده كه مؤلف «تاريخ جديد» كتاب حاجى ميرزاجانى را بكلى نسخ بل مسخ كرده است و به اندازه اى جرح و تعديل و تصرفات مغرضانه در آن نموده كه بكلى حقيقت تاريخ دوره اولاى بابيه در پرده خفا مانده است ...

در سنه 1310 نگارنده خصوصيات اين پنج نسخه كتابخانه ملى پاريس را اجمالًا در مكتوبى درج كرد رأى صبح ازل را در باب هر يك از آنها خواستار شدم اينست آنچه ايشان در خصوص دو نسخه سابق الذكر مى نويسد:

ص: 349

«تاريخ كه اشاره فرموده بقراين بايد از حاجى مرفوع شهيد بوده غير از او كسى تاريخ ننوشته، ديگرى در بغداد خيال نوشتن داشت و لابد نام حقير در آن ميان نوشته مى شد بعضى مانع او شدند حاجى محمد رضا نام از اين قبيل اشخاص در اين امر بوده اند و ليكن حاجى محمد رضا نامى تاجر اصفهانى در همان سنوات تا نزديك هفتاد يا آنكه قدرى كم و زياد در انبار محبوس شده در كشتن او اقدام نموده بودند بالاخره گفتند خودش در شب اول خود را تلف نموده به ريسمان حلق خود را بسته شهيد شده بود».

«از آنچه گذشت معلوم شد كه تا آنجا كه ما اطلاع داريم فقط يك نسخه كامل از تاريخ حاجى ميرزاجانى كاشانى اكنون باقى است با وجود اينكه از نقطه نظر بابيه و از آثار قلم خود ايشان اين تاريخ قديمترين و معتبرترين مأخذى است براى وقايع مولمه غريبه كه در سنوات 1360- 1268 در خطه ايران روى داد، از طرف ديگر ما مى دانيم كه با وجود صدمات شديد از قتل و غارت و طرد و نفى كه بابيه از دست دشمنان خود كشيده معهذا باز قسمت عمده از كتب و آثار خود را از تلف محفوظ داشتند، پس علت انهدام جميع نسخ اين كتاب را به استثناى يك نسخه وحيده كه در سنه 1379 از ايران به خارج حمل شده است به چه مى توان حمل كرد در صورتى كه شايد عموم بابيه مى دانستند كه اين كتاب اهم مأخذ تاريخ قديم ايشان است ...».

بهرحال بهائيان: «در كمال خوبى توانستند جميع نسخ آن را از روى زمين معدوم سازند و چنان به خوبى از عهده اين كار برآمدند كه اگر اتفاقاً و تصادفاً يك شخص خارجى مقيم تهران كه هر چند معتقد نبود ولى كمال محبت و همدردى با اين طايفه داشت (يعنى كونت دوگوبينو) يك نسخه از اين كتاب قبل از آنكه (مصلحت وقت) اقتضاى اعدام آن كند تحصيل نكرده و به اروپا نياورده بود امروز اين كتاب به كلى از ميان رفته و نسخ آن بلااستثنا معدوم شده بود ...»

يك مسئله هست كه من در آن خصوص قطع دارم و آن اين است كه هر چند طريقه بهائى بيشتر منتشر مى گردد و مخصوصاً در خارج ايران و بالاخص در اروپا و امريكا به همان اندازه حقيقت تاريخ بابيه و ماهيت مذهب اين طايفه در ابتداى ظهور آن تاريكتر و مغشوش تر و مدلس تر مى گردد.

ص: 350

تاريخ حاجى ميرزا به علاوه فصول و فقراتى كه مضر بحال بهائيان بوده و به عقيده ايشان بايستى آنها را حذف يا جرح و تعديل نمود مشتمل بر بسيارى از معلومات تاريخى است كه براى عموم بابيه چه ازلى چه بهائى مفيد است و به هيچ وجه مضامين آنها با «مصلحت وقت» منافاتى ندارد و با وجود اين، آنها را حذف يا تحريف كرده و سرو دست كتاب را در هم شكسته تاريخ جديد را از آن ترتيب داده اند، شرح تأليف تاريخ جديد و باعث اقدام بدين عمل را ميرزا ابوالفضل گلپايگانى كه يكى از فضلا و قدماى بهائيان است در رساله موسوم به رساله اسكندريه مفصلًا بيان نموده است، و علت تسميه اين رساله به اسكندريه آن است كه ميرزا ابوالفضل در ايام اقامت خود در سمر قند آن را به نام «مسيو الكساندر تومانسكى» يكى از صاحب منصبان توپخانه روس در عشق آباد تأليف كرده، مسيو الكساندر تومانسكى چند فقره از اين رساله را در جلد هشتم از زپيسكى (1) سنه 1893- 1894 (ص 31- 41) طبع نموده است، ميرزا ابوالفضل در ابتداى رساله گويد:

«اين نسخه تاريخ سبب ظاهرى تأليفش اين بود كه چون در سنه 1305 هجريه كه فدوى در همدان بود برحسب خواهش بعضى ازمشايخ بنى اسرائيل رساله اى تأليف نموده بود كه موسوم است به رساله ايوبيه (و معروف است به رساله استدلاليه) و نسخ آن هر جا منتشر شده است در چندى قبل كه جناب آقا عزيز اللَّه (2) در بمبئى تشريف داشته اند نسخه اى از اين رساله به دست جناب براون افتاده است و ايشان به جناب آقا عزيز اللَّه نوشته بوده اند كه چون شما با ميرزا ابوالفضل مراسلت داريد سه مطلب از ايشان استفسار نمائيد.

اول آنكه او در اين رساله تاريخ آبادى ثانوى بيت المقدس را 430 سال تعيين نموده است و حال آنكه ساير مورخين قريب ششصد سال نوشته اند (3)


1- مجله اى است روسى متعلق به شعبه اى از انجمن همايونى روسى آثار عتيقه.
2- يكى از يهوديان بهائى مشهد و از دوستان ميرزا ابوالفضل.
3- اصل اعتراض راقم حروف بكلى غير از اين بود، ميرزا ابوالفضل در رساله استدلاليه ادعا مى كند كه 2300 روز يعنى سال كه در ظرف آن مدت هيكل بايستى در زير پاى لگد كوب شود چنانكه در كتاب دانيال فصل 8 آيه 14 مذكور است به زمان «ظهور» بهاء اللَّه به نهايت رسيد، اعتراض نگارنده راجع بدين نقطه اخير بود.

ص: 351

ثانى آنكه معلومات خود را در تاريخ حالات حضرت بهاء روح من فى الملك فداه اعلام نمايد چه كه ظهور مبارك آنچه در آن رساله نوشته است سنه 1285 مى باشد و در مقاله سياح 1269 تعيين يافته است

ثالث مورّخ تاريخ جديد كيست؟ بعضى مى گويند ميرزا ابوالفضل است بعضى مى گويند «مانكجى» است، خلاصه ناچار در جواب او اين رساله تأليف يافت و بيشتر آن اطلاعات فدوى از بدو و ختم ظهور مبارك است و اگر چه عنوان رساله خطاب به جناب آقا عزيز اللَّه است و بر حسب پرسش جناب براون لكن در حقيقت اوليه برحسب وعده اى كه به جناب تومانسكى ايام حضور داده بودم اين رساله تأليف يافت لهذا به اسم ايشان ناميده شد و سبب تعويق اين بود كه به سبب عدم معاون ناچار چهار نسخه به خط خودم نوشتم يكى جهت ارسال به افق اعلى يكى جهت ارسال به بمبئى كه به جناب براون بدهند يكى جهت جناب تومانسكى يكى هم ناچار بايد نزد فدوى بماند»- انتهى.

مسيو تومانسكى متن جواب سؤال سوم را كه راجع به مصنف تاريخ جديد است عيناً در مجله روسى مذكور طبع نموده است و ما نيز آن را براى مطالعه قراء در اينجا نقل مى نمائيم و قبل از شروع، اين نكته را بگوئيم كه تاريخ اتمام نسخه تومانسكى به قلم ميرزا ابوالفضل در 11 جمادى الاخر سنه 1310 هجرى است، اين است عين كلام ميرزا ابوالفضل:

«مسئله ثالثة: استفسار از مصنف تاريخ جديد بوده كاتب و مصنف تاريخ جديد مرحوم ميرزا حسين همدانى است و او جوانى بود از منسوبين رضاخان پسر محمد خان تركمن كه از شهداى قلعه شيخ طبرسى مذكور و نامش در تاريخ جديد مسطور است.

مورخ مذكور در آغاز سبب خط و ربطى كه در صنعت انشاء مراسلات داشت منشى يكى از رجال دولت ايران بود و در سفر اول كه حضرت ناصر الدين شاه به فرهنگستان مسافرت نمود وى نيز به همراهى موكب شاهى آن ممالك را سياحت نمود و در مراجعت چندى در استانبول متوقف شد و پس از دعوت به ايران در فتنه سال 1291 هجرى كه جناب آقا جمال بروجردى پس از مناظره با علماى تهران گرفتار سجن

ص: 352

حضرت سلطان گشت (1) وى نيز از جمله محبوسان بود و بعد از استخلاص از سجن تهران در دفتر خانه مانكجى (2) زردشتى مشهور به كتابت و تحرير مشغول گشت و مانكجى او را نيك محترم مى داشت چه اگر او با اسم بابى معروف نبودى هرگز سربدان كار فرو نياوردى از اتفاقات شب او و محمد اسماعيل خان زند كه در پارسى نگارى دبيرى هنرمند بود به ضيافت مهمان مانكجى بودند مانكجى از اين دو خواهش نمود كه هر يك كتابى تصنيف نمايند زيرا كه او در جمع كتب سعى بليغ داشت و هر كه را قادر بر انشاء و تحرير مى يافت به تأليف كتابى و انشاء دفترى مى گماشت لذا در شب مذكور از محمد اسماعيل خان خواهش نمود كه او تاريخ پادشاهان عجم را بنگارد و از ميرزا حسين متمنى شد كه وى تاريخ حالات بابيه را تصنيف نمايد.»

«خلاصة القول محمد اسماعيل خان كتاب فرازستان را به زبان پارسى خالص در سلطنت قديم ايران از مه آباد تا انقراض ساسانيان پرداخت و در حقيقت آن كتاب را انبانى از اوهام و افسانه هاى شاهنامه و چهار چمن و دساتير ساخت، و اما ميرزا حسين نزد نامه نگار آمد و خواهشمند معاونت شد و گفت كه چون هنور تاريخى مبسوط و درست در وقايع اين ظهور نوشته نشده است ضبط و تأليف وقايع آن كما ينبغى كارى بس دشوار است زيرا كه سپهر و هدايت از غايت تملق و ضلالت آنچه در حوادث اين ظهور نوشته اند يكباره تهمت صرف و كذب محض است و آنچه از روات شنيده مى شود هم چندان مختلف و متفاوت است كه تطبيق آن خالى از صعوبت نيست جواب گفتم كه تاريخى از مرحوم حاجى ميرزاجانى كاشانى كه از شهداى تهران و از خوبان آن زمان بوده است در دست احباب هست لكن او مردى تاجر بوده است و از تاريخ نويسى ربطى نداشته و تاريخ سنين و شهور را ننوشته نهايت چون مردى با ديانت بوده است نقل وقايع را چنانكه ديده و شنيده است به راستى مرقوم داشته اين كتاب را به دست آر و وقايع را از


1- براى اطلاع از تفصيل اين مسئله رجوع كنيد به صص 170- 180 از ترجمه تاريخ جديد.
2- تمام نام مانكجى اين است: «مانكجى پورليمجى هوشنگ هاتريارى كيانى ملقب به درويش، فانى» وى نماينده زردشتيان هند بود در تهران و از فضلا و علماى ايشان بشمار مى آمد و در حدود سنه ى 1309 يا اندكى زودتر وفات يافت، رجوع كنيد به مقدمه ترجمه تاريخ جديد ص از حاشيه 3.

ص: 353

آن و تاريخ سنين و شهور را از كتاب ناسخ التواريخ و ملحقات روضة الصفا نقل نما و پس از ضبط در مسوده هرجزوى را نزد جناب سيد جواد كربلائى (1) اگر چه از سياق اين عبارت چنين مفهوم مى شود كه حاجى سيد جواد كربلائى بهائى بوده است و علاوه بر اين ميرزا ابوالفضل گلپايگانى تصريح بدين فقره نيز كرده است زبيسكى مذكور ص 41- 45 ولى از طرف ديگر صبح ازل و حاجى شيخ احمد كرمانى معروف به روحى مؤلف هشت بهشت نيز اكيداً و شديداً تصريح كرده اند كه وى ازلى بلكه ازلى متعصبى بوده است رجوع كنيد به روزنامه انجمن همايونى آسيائى سال 1892 صص 443- 444، 683- 684 و ترجمه مقاله سياح ص 343 حاشيه 2، و مقدمه ترجمه تاريخ جديد ص كد و مب- مج. اين است كه حقيقت امر برنگارنده معلوم نيست. و در هر حال حاجى سيد جواد كربلائى از مشاهير بابيه در دوره اولى و از شاگردان شيخ احمد احسائى و حاجى سيد كاظم رشتى و از رفقا و دوستان شخص باب و از حروف حى اول روزنامه انجمن همايونى آسيائى سال 1829 ص 683 بوده و قريب صد سال عمر نموده و در حدود سال 1299 در كرمان وفات يافت (2) كه نامش در اين اوراق مكرر ياد شده و آغاز ظهور نقطه اولى تا ورود حضرت بهاء اللَّه به عكا خود همه جا با دوستان همراه و از وقايع نيك خبيرو آگاه است قرائت كن و به اين دقت تاريخ را تصحيح نما تا اين كتابت بخواست خداى يكتا به خوبى انجام يابد و مقبول طبع دانشمندان جهان گردد وى خواهش نمود كه نامه نگار فاتحه آن را بنگارد و راه نگارش را بر او گشاده دارد.

اين عبد به خواهش او در دو صفحه از آغاز آن كتاب را نگاشت و فاتحه آن را به تشبيب مواعظ و تحريض بر اجتهاد موشح داشت و او را در نظر بود كه آن كتاب را در دو دفتر ترتيب نمايد دفتر اول در وقايع ظهور نقطه اولى و دفتر ثانى در حوادث طلوع اقدس ابهى اما پس از ختم دفتر اول اجل مهلتش نداد و در سنه ى 1299 هجريه در شهر رشت وفات يافت لكن مانكجى نگذاشت كه آن تاريخ بدان گونه كه نامه نگار گفته بود انجام يابد بلكه مورخ مذكور را (وادار نمود) كه آنچه او گويد بنگارد زيرا عادت مانكجى اين بود كه مطلبى را به منشى مى گفت بنويس و مسوده آن را بر من بخوان و نخست منشى، مسوده اى كه به سليقه خود و قريحه درست ترتيب داده بود بر او مى خواند و پس از اكثار و تقليل عبارت و جرح و تعديل مطلب از مسوده به بياض مى برد و چون مانكجى را در خط و لسان فارسى حظى و علمى نبود اكثر كتب و رسائلى كه به او منسوب است


1- اگر چه از سياق اين عبارت چنين مفهوم مى شود كه حاجى سيد جواد كربلائى بهائى بوده است و علاوه بر اين ميرزا ابوالفضل گلپايگانى تصريح بدين فقره نيز كرده است «زبيسكى مذكور ص 41- 45
2- ايضاً: ص 442.

ص: 354

عباراتش غير مرتبط و گسيخته و زشت و زيبا باهم آميخته است و با اين عيب كتاب تاريخ جديد از بس كتاب بى علم و نويسندگان بدخط هنگام استنساخ به خيال خود در آن تصرف نموده اند امروز هر نسخه آن مانند صور منسوخه و هياكل ممسوخه به نظر مى آيد به حدى كه نسخه صحيحه اى از آن نتوان يافت مگر خط مورخ به دست آيد و گرنه اعتماد (را) نشايد.

و جناب حاجى ميرزاجانى كاشانى از تجار معروف كاشان بود و در اوائل ظهور امر مبارك نقطه اولى را تصديق نمود و با جناب ذبيح كه در لوح رئيس مذكور و مشرف به اسم انيس است اخوت داشت و در وقتى كه نقطه اولى جل اسمه الاعلى را به امر محمدشاه از اصفهان به تهران مى بردند در كاشان سه شب (1) آن حضرت را در بيت خود ضيافت نمود و پس از چندى از كاشان به تهران آمد و در حضرت عبد العظيم متوقف شد و آن تاريخ را در آن قريه نوشت و در فتنه سال 1268 هجرى او هم گرفتار شد و در سجن با حضرت بهاء اللَّه در يك محل جليس و به يك سلسله حديد مقيد گشت و پس از يومى چند در اين فتنه بى گناه تباه شد و به رتبه شهادت فائز گشت، اما نسخه تاريخ او را امروز نامه نگار نمى تواند به دست آرد چه از سمرقند تا تهران بسى دور است و روزگار بر اهل بها بى اندازه عبوس و غيور و اللَّه تعالى عالم بحقايق الامور، در يوم بيست و يكم شهر ربيع الثانى 1310 هجرى مطابق سى و يكم تشرين اول 1892 ميلادى به خامه مصنف اين نامه ابوالفضل محمد بن محمد رضاى گلپايگانى رقم يافت»- انتهى كلامه ...

و سپس ادوارد براون پيرامون شرح حال ميرزاجانى كاشانى مزيد برآنچه ابوالفضل گلپايگانى نوشته، چنين آورده است:

«حاجى ميرزاجانى كاشانى با دو برادرش حاجى ميرزا اسماعيل ملقب به ذبيح (2) و حاجى ميرزا احمد كاشانى (3) هر سه با كمال شور و وجد مذهب جديد را قبول كردند و


1- سهو است، صواب دو شب يا دو روز ودو شب است چنانكه صريح نقطةالكاف است. ص 123 س 25.
2- رجوع كنيد به ترجمه تاريخ جديد صص 213، 214، 232، 391، و درست معلوم نيست كه ذبيح مذكوردر نقطة الكاف صص 252، 255 مراد از آن همين شخص است يا غير او.
3- بعد از تفرقه بابيه و بهائى وى از پيروان ازل گرديد و از تصديق بهاء امتناع نمود و عاقبت در بغداد به دست بهائيان كشته شد رجوع كنيد به ص مج.

ص: 355

وقتى كه در سنه 1263 باب را به حكم حاجى ميرزا آقاسى از اصفهان به ماكو مى بردند در وقت عبور از كاشان حاجى ميرزاجانى كاشانى و برادرش حاجى ميرزا اسماعيل ذبيح سواران و مستحفظين را مبلغ گزافى رشوه داده باب را در منزل خود برده او را با همراهانش دو شبانه روز ضيافت شايانى نمودند. (1) در شورش مازندران و محاصره قلعه شيخ طبرسى (سنه ى 1264) حاجى ميرزاجانى به همراهى بهاء اللَّه و صبح ازل از چند تن ديگر از مخلصين بابيه به مازندران رفته جهد كردند كه خود را به اصحاب قلعه ملحق سازند ولى به مقصود نايل نشده قشون دولتى ايشان را اسير كرده در آمل محبوس نمودند و مدت ها در حبس بودند تا بالاخره هر يك به وسيله اى خلاص شدند و حاجى ميرزاجانى را دو نفر از تجار كاشان كه مبلغى از صاحب منصبان آنجا طلب داشتند به عوض چهارصد تومان گرفته مستخلص نمودند، (2) و از قرارى كه از تضاعيف اين كتاب و تاريخ جديد استنباط مى شود حاجى ميرزاجانى شخصاً با باب و صبح ازل و بهاء اللَّه و حاجى سليمان خان تبريزى و آخوند ملا محمد على زنجانى حجة الاسلام و سيد يحيى دارابى و ملا شيخ على ترشيزى ملقب به جناب عظيم و قرة العين و ميرزا حسن بشرويه برادر ملا حسين بشرويه و تقريباً با جميع مشاهير بابيه دوره اولى آشنائى و ارتباط داشته و اغلب ايشان را خود به نفسه ملاقات كرده و وقايع تاريخيه هفت سال اول «ظهور» را كه در كتاب خود درج نموده شفاهاً از ايشان استماع نموده است (3) و علاوه بر اين در غالب اين وقايع خود به شخصه حاضر و ناظر بوده است و چون وى يكى از مخلصين درجه اول بابيه و بسيار متدين و خداترس بوده است شكى نيست كه جميع مشهودات و مسموعات خود را در نهايت صحت و بدون دخل و تصرف ضبط نموده است اين است


1- رجوع كنيد به صص 123، 134، 135، از نقطة الكاف كه مقصود از «يكى از مخلصان و بندگان خودشان» در آنجا خود مصنف است. صص 213، 216 از ترجمه تاريخ جديد.
2- رجوع كنيد: به نقطة الكاف صص 241، 243 كه مراد از «حاجى كاشانى» در آنجا خود مصنف است، وترجمه تاريخ جديد صص 64، 65.
3- رجوع كنيد به نقطة الكاف صص 113، 115، 120، 122، 125، 126، 178، 180، 104 كه مقصود ازشخصى و مدعى حاجى سليمان خان است، 123، 124، 125، 223، 239، 243، 175، 124، 130 و ترجمه تاريخ جديد صص 64، 65، 31، 32، 341 حاشيه 1، 213، 216.

ص: 356

كه كتاب او به ملاحظات عديده مذكور داراى منتهى درجه اهميت و فوق العاده مطبوع و مفيد است، و بالاخره چنانكه سابق مذكور شد حاجى ميرزاجانى بابيست و هفت نفر ديگر از هم مذهبان خود در سلخ ذى القعده سنه 1268 در تهران به افضح وجوه و اشد انواع قساوت به قتل رسيدند، حاجى بيچاره در اين هنگامه پناه به بقعه شاه عبد العظيم واقعه در حوالى تهران برده بود ولى در مورد او حرمت بقعه را ملحوظ نداشته او را به عنف بيرون كشيدند، و او در روز معهود در سهم آقا مهدى ملك التجار و ساير تجار و اصناف افتاد و ايشان هر يك ضربتى بربدن او زده تا كارش تمام شد. (1)

اما تاريخ تأليف كتاب- چون حكايت قتل باب (27 شعبان سنه 1266) در ضمن كتاب مذكور است و از طرف ديگر چون قتل خود مصنف در سلخ ذى القعده 1268 واقع شده لهذا واضح است كه تأليف كتاب محصور است بين دو تاريخ مذكور يعنى 27 شعبان 1266- سلخ ذى القعده 1268، و از اين عبارت كتاب در صفحه (61) «اليوم كه هزار و دويست و هفتاد و هفت سال از بعثت رسول اللَّه گذشته» معلوم مى شود كه تأليف كتاب يا لااقل اين موضع از كتاب در سنه 1267 بوده چه قدماى بابيه معمولًا از بعثت تاريخ مى گذاردند نه از هجرت و بعثت را به زعم خود هميشه ده سال قبل از هجرت فرض كرده اند، و اما اين عبارت در صفحه 92 «والحال كه هزار و دويست و هفتاد سال از هجرت رسول اللَّه گذشته دين آن سيد بشر قوت گرفته الخ» بديهى است كه مراد از آن تاريخ تقريبى است نه تحقيقى يعنى چون غرض تعيين واقعه بخصوصها نبوده برسبيل تقريب و ذكر عدد تام و عدد تعرض به كسور تعبير به «هفتاد» كرده است و محال است كه عدد تحقيقى مراد باشد چه خود قتل مصنف در سنه 1268 واقع شد ...»

آنگاه ادوارد براون، محققانه به بررسى دخل و تصرفات، و جرح و تعديلاتى كه بهائيان در متن كتاب «نقطة الكاف» ميرزاجانى صورت داده، پرداخته و پرده از كوشش بهائيان در تدوين تاريخى مجعول به نام «تاريخ جديد» برداشته است.

بهائيان طبق كاوش ادوارد براون: «اولًا: ديباچه كتاب «نقطة الكاف» را به كلى حذف


1- رجوع كنيد، به «ناسخ التواريخ» جلد قاجاريه و «روضة الصفاى ناصرى» و ترجمه «مقاله سياح» ص 332.

ص: 357

كرده، به جاى آن ديباچه مختصرترى از خود كه حكمت و فلسفه آن كمتر و به عقل و حسن نزديكتر است گذارده.

ثانياً: خاتمه كتاب را كه از تاريخ حيات صبح ازل و وقايع كه بلافاصله بعد از فوت باب روى داده بحث مى كند به كلى حذف نموده و به جاى آن خاتمه خيلى مختصرى كه بكلى غير اولى است گذارده (1)

ثالثاً: از اول تا آخر هر جا كه نام صبح ازل در نقطة الكاف برده شده بلا استثنا آن را حذف كرده است و نام ازل در هيچ موضعى از تاريخ جديد مذكور نيست مگر در يك مورد فقط، در ضمن يك جمله الحاقى (2) كه يكى از متعصبين بهائى در توهين ازل افزوده است و در بعضى نسخ تاريخ جديد موجود است و از بيشتر نسخ مفقود،

رابعاً: هر فصلى يا عبارتى يا اصطلاحى كه به عقيده مؤلف با مشرب بهائيان ادنى منافاتى داشته يا آنكه به زعم او سوء اثرى در خوانندگان احداث مى نموده به كلى حذف يا جرح و تعديل نموده است؛ چه بايد دانست بهاء اللَّه جنبه اخلاقى تعاليم باب را بسيار تقويت نمود و بسط داد و جنبه حكمت و عرفان آن را به چيزى نمى شمرد و سعى كرد كه حتى الامكان از اهميت آن كاسته و از ميان برداشته شود، و نيز جهد نمود كه با دولت ايران در صلح و آشتى داخل گردد و لهذا خود و اتباع خود را رعاياى مطيع و با وفاى ناصر الدين شاه كه بر سر بابيه آن همه بلاهاى فوق التصور آورد قلمداد مى نمود، به اتباع خود توصيه نمود كه بايد كشته شدن را بر كشتن ترجيح دهند و: «با جميع اديان با روح و ريحان معاشرت نمايند»، و همه مردم «بار يك دارند و برگ يك شاخسار» و نحو ذلك، بابى هاى اصلى دوره اولى، بر عكس مسلكشان بلكه بر ضد اين بود، شايد ايشان خود را مظلوم فرض مى كردند ولى در كمال اطمينان و يقين مى خواستند كه وارث ارض گردند، ايشان كسانى را كه مؤمن به باب نبودند نجس و واجب القتل مى دانستند و به سلسله قاجار بغض و نفرت شديدى داشتند و به هيچ وجه اين حس خود را پنهان نمى كردند، على هذا جرح و تعديلات زيادى بايستى در تاريخ حاجى ميرزاجانى به عمل آورده شود


1- از ترجمه تاريخ جديد، صص 313- 319.
2- همان، ص 347.

ص: 358

تا با مشرب و خيالات بهائيان منطبق آيد و همين است عملى كه مؤلف تاريخ جديد به عهده گرفت و بطور دلخواه بلكه خيلى هم مافوق دلخواه از عهده بر آمد ...». (1)

سيد محمد محيط طباطبائى، در خصوص، «نام كتاب» و انتساب آن به «ميرزاجانى كاشانى»، موافق رأى و نظر ادوارد براون نيست.

ايشان در مقاله اى، تحت عنوان، «كتابى بى نام با نامى تازه» (2) مى نويسند:

«پروفسور ادوارد براون خاور شناس انگليسى، در سال 1328 هجرى، مطابق با 1910 ميلادى، كتابى را، در جزو سلسله انتشارات گيب، انتشار داد كه بر نخستين صفحه آن چنين نوشته شده بود: «كتاب نقطة الكاف در تاريخ باب و وقايع هشت سال اوّل از تاريخ بابيه تأليف حاجى ميرزا جانى كاشانى مقتول در 1268 هجرى.» پيش از اين كه كتاب مزبور در دسترس عموم قرار گيرد، در فهرست آثار بابيه، هرگز كتابى به نام نقطة الكاف شناخته نشده بود و كتابى كه مشتمل بر سرگذشت حوادث هشت ساله بابيان بود و نسخه هائى از آن در دسترس افراد خاصى ديده مى شد به نام معينى خوانده و به نويسنده مشخص منسوب نمى شد تا اينكه مصلحت و مراعات حال اولياى امور دولت قاجاريه كه در آن كتاب با صفات و الفاظ و دعاهاى زشت ياد شده بودند و وجود برخى تفصيلات زيان آور، مانند واقعه بدشت كه حتى مورد تقبيح برخى از سران بابيه هم قرار گرفته بود و لزوم حذف يا تلخيص و يا تبديل آنها از طرف برخى از بابيان، چنين اقتضا مى كرد كه اين كتاب را از برخى مطالب به پيرايند و به جاى آنها چيزهاى تازه اى كه باب روز باشد بگذارند و بطور كلى صورتى جديد از آن فراهم آورند و به جاى صورت قديم


1- ادوارد براون، براساس حروف ابجد، و بر حسب تقديم تاريخ مسائل، كه مورد جرح و تعديل و رقم شده است، طبقه بندى كرده است. مراجعه شود به صفحات 57 تز 74 عد مقدمه كتاب: «نقطة الكاف» صبحى در كتاب «خاطرات صبحى» به نكته اى توجه داشته است، كه ذكر آن در اين مقام مناسب به نظر مى رسد: «در ايام بهاء ميرزا حسين همدانى آن تاريخ «منظور نقطة الكاف» را تلخيص وتصحيح نمود. تاريخ جديدش نام نهاد و بار ديگر آقا محمد قائنى جرح و تعديلى در آن داده بسيارى از مطالب آن را حذف كرد. اين بنده عين آن نسخه را كه به خط آقا محمد بود در عشق آباد ديدم. كتاب: «خاطرات صبحى»، ص 80.
2- مجله گوهر، سال دوم شماره 11 و 12 بهمن و اسفند 1353 در يك مجلد، ص 952.

ص: 359

آن بگذارند و به همين مناسب آن را «تاريخ جديد» ناميدند در مقابل تاريخ قديم.»

از قرار معلوم اين كار در دهه دهم از قرن سيزدهم هجرى صورت گرفت و تاريخ جديد بدين كيفيت ساخته و پرداخته شد كه شخصيت نويسنده آن براى احباب و اغيار يا دوست و بيگانه شناخته نبود و بنا به نوشته ميرزا ابوالفضل (از داعيان بابيه كه بعد از تجزيه بابيه به ازلى و بهائى، او به بهائيان پيوست) در رساله اى كه به نام «عزيز اللَّه يهودى مشهدى» نوشت و بعدها آن را به نام «الكساندر تومانسكى خاورشناس» روسى «اسكندريه» ناميده مى گويد كه برخى نويسنده اين كتاب تازه را خود ميرزا ابوالفضل گلپايگانى و برخى «مانكجى هانرياى گجراتى زردشتى» مى دانستند در صورتى كه برخى از بابيان هم آن را به نام شيخ محمد قائنى معروف به نبيل قائنى: «تاريخ نبيل» مى خواندند.

اما خود نبيل قائنى در تصحيح و تنقيحى كه از اين كتاب جديد در سال 1303 قمرى كرده و به دست خط خود نوشته و امضاى او در آخرش موجود است به نام مؤلف تلخيص ابداً اشاره اى نكرده و در حواشى آن برخى مطالب تازه افزوده است.

تاريخ نبيل قائنى كه هفتاد سال پيش از اين مورد استفاده مؤلف كتاب «حق المبين» در همدان قرار گرفته و از آن مطلبى نقل كرده بود، چند سال قبل به سعى بعضى از خير انديشان براى يكى از كتابخانه هاى عمومى ايران خريدارى شد.

ميرزا ابوالفضل گلپايگانى، ميرزا حسين همدانى غير معروف را مؤلف كتاب مى داند و مى گويد كه به دستور و راهنمايى و احياناً املاى مانكجى زردشتى آن را نوشته است.

در نسخه اى از اين كتاب كه متعلق به مانكجى بوده و از تهران به هند برده است بيست و پنج سال پيش در كتابخانه مؤسسه «كاماى بمبئى» ديدم كه نسخه خود را بدون هيچ گونه توضيح و تفصيلى فقط به نام تاريخ ميرزا حسين طهرانى (نه همدانى) در پشت صفحه اول ناميده و از چنين اوضاع و احوالى كه گلپايگانى نوشته ابداً ذكرى نكرده است.

پس تاريخ جديد كه ملخص كتاب «تاريخ قديم» و بى نام و نشان موجود در دست بابيه بود، مانند اصل آن به مؤلف ثابتى نسبت داده نمى شد و مساعى ميرزا ابوالفضل بعدها آن را صاحب اسم مؤلفى كرد كه براى او حقى جز اجراى طرح نگارش خويش و دستور

ص: 360

مانكجى در اين معرفى قائل نشده بود و قرينه ارتباط مستقيم اين عمل با شخص گلپايگانى در قسمتى كه از مناظره ى ايام محبس ميرزا ابوالفضل به اسم و رسم ثبت كرده است به چشم مى رسد. در دو نسخه كوچك و بزرگ ديگرى كه از متن قديمى اصل تاريخ بابيه ديده و سنجيده ام ابداً نام و نشانى از مؤلف آن در ميان نيست و نسخه نسبتاً كامل تر درست بر منوال همين متنى مى باشد كه پروفسور براون از روى نسخه اول گوبينو چاپ كرده است، با اين تفاوت كه رساله نقطة الكاف يا قسمت اول مقدمه اول كتاب را ندارد.

بنابراين پروفسور براون با انتشار اين متن براى آن، نام مؤلف و عنوان خاصى در مقدمه خود فراهم آورد و اينك شصت و پنج سال است كه جز به اين عنوان جديد و آن مؤلف منسوب شناخته نمى شود و تا كنون كسى در صدد برنيامده راجع به اين موضوع، ازنظر فن كتابشناسى، تحقيقى به عمل آورد بلكه همگان به صحت اين ادعاى براون تسليم شده اند و آنگاه درباره مقدمه براون يا برخى از مطالب محتواى آن اظهار نظرى كرده اند.

براون پيش از انتشار اين اثر، دو كتاب تاريخى ديگر بابيان و بهائيان را به زبان انگليسى ترجمه و چاپ كرده بود. يكى مقاله سياح كه همزمان با تاريخ تلخيص نبيل قائنى از طرف عباس افندى ملقب به عبد البهاء در تلخيص و تنظيم مطالب همان تاريخ جديد تهيه و تنظيم گرديده و هنگام سفر ادوارد براون به عكا به او اهدا شده بود و ديگرى ترجمه تاريخ جديد مزبور را از روى متنى كه يكى از بابيان در شيراز به براون هديه كرده بود چاپ كرد و در ذيل اين ترجمه متن و ترجمه رساله كوچكى را كه ميرزا يحيى ازل بنا به درخواست براون درباره همان وقايع نوشته بود بر ترجمه تاريخ جديد و تعليقات آن افزوده است. در تعقيب انتشار اين ترجمه ها و متن مقاله سياح، براون در صدد بود تاريخ حاجى ميرزاجانى را كه تاريخ جديد از روى آن تلخيص شده و وى در خلال اين كتاب به نام آن آشنائى يافته بود به دست آورد و چاپ كند.

تا آنكه هنگام مراجعه به كتاب هاى خريدارى كتابخانه ملى پاريس از تركه كونت دوگوبينو وزير مختار فرانسه ما بين سال هاى 1271- 1274 در تهران، به دو نسخه خطى برخورد كه يكى مشتمل بر بيان فارسى به ضميمه رساله اى بود كه نويسنده مجموعه در

ص: 361

آخرش نوشته بود كه به دستور وزيرى در 1279 هجرى نوشته است. اين رساله كه مؤلف گمنام آن چنين تصريح مى كند: «چون كه در ابتداى اين كتاب ذكر مقام «نقطه» بسيار گرديد و اصل نوشتن اين رساله در باب توحيد و ذكر مبدأ و معاد كه اصل دين مى باشد نوشته مى شود لهذا نام اين كتاب را نقطة الكاف نمودم.» مؤلف در مورد ديگرى از همين رساله موسوم به نقطة الكاف تاريخ تأليف رساله را صريحاً يك هزار و دويست و هفتاد و هفت سال از بعثت پيغمبر صلى الله عليه و آله نوشته است كه به اعتبارى مطابق با هزار و دويست و شصت و هفت هجرى مى شود و در صورتى كه فاصله بعثت را از هجرت به روايت ديگر سيزده سال بدانيم، سال تأليف آن 1264 مى شود. طرز اختتام اين رساله در نسخه كتابخانه پاريس كه مشتمل بربيان باب هم هست ابداً نقصى و افتادگى نشان نمى دهد بلكه نشان مى دهد كه اصل رساله از اين مقدار تجاوز نمى كرده است.

نسخه دوم كه به همين رساله معهود آغاز مى شود ولى بعد از آنكه به جمله پايان آن نسخه مستقل مى رسد، بدون مناسبت، مطلب رساله را در متن معهود طورى دنبال مى كند كه اين ناسازگارى عبارات پيش و پس براى كسى كه قادر به تشخيص اختلاف اسلوب انشاء و تغيير سياق مطلب نباشد به زحمت آشكارا مى گردد.

عجب است كه مؤلف رساله نقطة الكاف پس از تصريح به منظور خود از تأليف اين رساله، در پايان در آمد كتاب مى نويسد: «كه اول اسماء و صفات اللَّه مى باشد، بعد ذكر توحيد و نبوت و ولايت و شيعيان در خطبه شده است و ان شاء اللَّه تعالى تفصيل خطبه را ذكر خواهيم نمود و در يك مقدمه و چهار باب مذكور مى شود».

چنانكه ملاحظه مى شود در اينجا ابداً براعت استهلال يا اشاره اى به ذكر تاريخ امرى وارد نيست و دنباله مقدمه يا رساله نقطة الكاف در نسخه كامل به صورت كيفيت ديگرى امتداد مى يابد. در آنجا كه مى خواهد زمينه اى براى ظهور دعوت جديد فراهم آورد، مى نويسد: «والحال كه هزار و دويست و هفتاد سال از هجرت رسول اللَّه گذشته ...» بديهى است جمع ميان اين تاريخ با تاريخى كه در آن رساله نقطة الكاف تأليف شده ميسر نيست و حداقل سه سال و حداكثر هفت سال تفاوت زمانى دارد.

پروفسور براون مشتاق يافتن تاريخى بوده كه تاريخ جديد از روى آن اقتباس و

ص: 362

تلخيص شده بود و همين كه در پاريس بدين نسخه بى نام و نشان دست مى يابد آن را همان كتاب منظور خود پنداشته و بى آنكه بر نسخه كامل نامى يا اشاره اى دال بر اسم كتاب و نام مؤلف بنگرد به اعتبار شباهت حوادث تاريخ جديد با وقايع كتاب نويافته، همين را تاريخ حاجى ميرزاجانى مطلوب خود شمرده و از رساله مقدمه، نام نقطة الكاف را برداشته و بر آن افزوده و به چاپ رسانيده است.

ناشر از ناسازگارى دو تاريخ 1277 و 1270 در مقدمه كتاب، به اختلاف موجود ميان دو متن توجه نيافته بلكه آن را نوعى مسامحه عددى به حساب آورده است، در صورتى كه عبارات قبل و بعد به اهميت موضوع اعداد در نزد مؤلف كتاب اشاره مى كند.

مسلم است توجه به اينكه مرگ حاجى ميرزاجانى در سال 1268 هجرى روى داده بهترين قرينه است بر اينكه كاشانى نمى توانسته مؤلف كتابى باشد كه در سال 1270 هجرى تأليف شده باشد.

در صورتى كه ناشر كتاب عبارت: «شخصى از اصحاب كه به حاجى كاشانى معروف مى باشد روايت نموده كه من هم همراه بودم» اگر متن تاريخ را در نظر مى گرفت از سياق بيان مطلب استنباط مى كرد كه مؤلف تاريخ، ديگرى جز حاجى كاشانى بوده كه كسى جز حاجى ميرزاجانى نمى توانسته باشد به علاوه در آنجا كه سخن از توقف دو روزه باب در شهر كاشان مى رود و در برخى از نسخه هاى خطى تاريخ جديد، حاجى ميرزاجانى را مهماندار او مى نويسد. در اين متن تاريخ ابداً از ميزبانى مؤلف يادى نشده، مطلب را خيلى كوتاه تر از آن چيزى آورده است كه در تاريخ جديد از حاجى ميرزاجانى نقل كرده اند.

در صفحه 239 اين عبارت كه مى گويد: «حقير مصنف كتاب يك زمانى به خدمت ايشان (ميرزا يحيى ازل) رسيدم طفل خوش احوالى به نظرم آمد، بعدها جوياى احوال ايشان گرديدم الخ» بعد در بيان سرگذشت ميرزا يحيى ازل در راه آمل، در صفحه 242 مى گويد: «شخصى از اصحاب كه به حاجى كاشانى معروف مى باشد روايت نموده كه من هم همراه بودم و در آن شب ازل پنهان شد ... الخ» اين عبارت دلالت صريح دارد كه مصنف كتاب غير از حاجى كاشانى راوى بوده و بعد از دستگيرى بهاء و ازل و حاجى

ص: 363

كاشانى در آمل مى نويسد:

«جناب اخوى ايشان را تعزير شرعى نمودند، ولى جناب ازل و حاجى كاشانى را چوب نزدند، چندى حضرات در حبس بودند و بعد حضرت خداوند رؤف مهربان، هر يك را به وسيله اى مستخلص نمود. بعد از آن واقعه چندى هم در حدود مازندران به سربرده و راجع به سوى بلد خود گرديدند. حاجى كاشانى گويد كه من در مازندران چهار سال قبل از اسيرى و بعد از آن، شبانه روز در خدمت آن جناب بودم ... الخ» دنباله عبارت نشان مى دهد كه حاجى كاشانى ناقل حكايت است نه مصنف اين كتاب.

مصنف كتاب در ذكر ادعاى ذبيح قناد و سيد بصير هندى و طى مراتب و مراحل اوليه ادعاى اين هندى كور، موضوع داستان و سير او در چهريق و نور مازندران و درنگش در تهران و رفتن به قم و كاشان، در صفحه 259 نسخه چاپى كتاب در دنباله فتنه بصير راجع به او چنين مى نويسد:

«بعد از آن به ارض كاف تشريف آورده و در منزل جناب «نقطه كافى» نزول اجلال فرموده. نظر به آنكه در ارض نور در خدمت حضرت وحيد و جناب بهاء مدت چهارماه همسرور بودند و از شراب محبت يكديگر سرمست و خرم در آن بساط عيش ها نمودند ... خلاصه نقطه كافى را گمان آن بود كه مقام خودش از آن جناب عالى تر مى باشد ... خلاصه آنكه اگر چه جناب نقطه كافى بر حسب فضل ظاهرى ... افضل و اعلم بود ... به كلى در آن حضرت فانى گرديد ... با وجود آنكه فتنه ايشان در نهايت شديد بوده معهذا جناب نقطه كافى بعون اللَّه استقامت در محبت ايشان نمود».

براون كه در مقدمه خود بر اين كتاب چاپ شده، نقطه كافى را كه در رساله نقطة الكاف منضم به ديباچه تاريخ مورد بحث ذكر شده رمز بيانى اسم حاجى كاشانى مى داند، در اين مورد از كتاب تاريخ كه اين نام رمزى در برخورد با سيد كور هندى معروف به بصير تكرار مى شود نتوانسته به شخصيت نقطه كافى پى ببرد و در فهرست اسماء الرجال آخر كتاب مقابل نقطه كافى علامت (؟) نهاده است در صورتى كه ارض كاف را در همان فهرست، كاشان شمرده است.

تصور مى كنم قيد كلمه جناب در جلو نقطه كافى، بهترين دليل باشد كه نويسنده

ص: 364

تاريخ، ديگرى جز حاجى ميرزاجانى نقطه كافى بوده است.

مصنف كتاب در دنبال همين فتنه سيد اعمى، اشاره اى به صدور مكتوبى از سيد باب درباره حادثه بصير مى كند و مى نويسد: «همين كه اين توقيع صادر گرديد اختلاف در بين اصحاب به هم رسيده خصوصاً در ارض صاد جمعى تصديق نموده و قليلى محتجب مانده و مدت شش ماه اين اختلافى باقى بوده بعد رفع گرديد».

سياق نقل نشان دهنده اين نكته است كه مصنف كتاب چون اصفهانى بود از تأثير حادثه در آن شهر سخن مى گويد و به هر صورت تصنيف اين تاريخ از حاجى ميرزاجانى كاشانى با نقطه كاف، مؤلف رساله نقطة الكاف نبوده است.

پروفسور براون تنها به دلالت تاريخ جديد، طالب ديدن تاريخ حاجى ميرزاجانى بوده همين كه در كتابخانه ملى پاريس به نسخه اى بى نام و نشان با ديباچه و متن ناسازگار دست يافته آن را تاريخ حاجى ميرزاجانى مورد نظر پنداشته است و پيش از انتشار آن، چنانكه خود مى گويد با ميرزا يحيى ازل كه در قبرس تحت الحمايه ى بريتانيا مى زيست، راجع به كيفيت اين كتاب مشورت مى كند و ازل هم به طور غير صريح بدو جواب مى دهد «كه به قراين بايد از حاجى مرفوع شهيد بوده، غير از او كسى تاريخ ننوشته، ديگرى در بغداد خيال نوشتن داشت و لابد نام حقير در آن ميان نوشته مى شد، بعضى مانع او شدند، حاجى محمدرضا نام از اين قبيل اشخاص در اين امر بوده اند ...» عبارت نشان مى دهد كه صبح ازل با كيفيت محتويات تاريخ نويافته و مظنون به تأليف حاجى ميرزاجانى، هنور درست مأنوس نبوده بلكه ذهن او پس از چهل سال گذشت روزگار، ناگهان متوجه به عمل حاجى محمد رضا نامى از اصفهانيان مقيم بغداد شده است كه در سال 1270 همراه تبعيدى هاى ايران به بغداد رفته بود و مى خواست تاريخى بنويسد.

وقتى كتاب تاريخ مجهول كتابخانه پاريس در 1328 به نام نقطة الكاف با آن مقدمه كذائى منتشر شد و در اختيار همگنان قرار گرفت ميرزا يحيى كه هنور مقيم «بندر ماغوسه» و در قيد حيات بود و مقدمه كتاب هم به طرفدارى از او تنظيم يافته بود راجع به اصل كتاب ديگر اظهار نظرى مثبت يا منفى نكرد. ولى برادرزاده اش عبد البهاء كه بر برادران خويش غلبه كرده بود، موضوع اين كتاب تازه چاپ گوئى در نظر او خالى از

ص: 365

غرابت نيامده و به ميرزا حسن اديب طالقانى كه يكى از ايادى امرى او بود، دستور مى دهد در حدود نطنز و طرق و طار، ممكن است نسخه اى از اين كتاب بتوان يافت و از او مى خواهد كسى را مأمور سفر براى خريد يا استنساخ كند. اين اقدام طالقانى بى نتيجه ماند؛ زيرا نسخه اى از تاريخ معهود كه پيش سيد بنائى از مردم طرق و طار وجود داشت صاحب آن بى آنكه به نام آن آشنا باشد حاضر نشد با هيچ قيمتى به دست ديگرى بسپارد و در نتيجه، اقدام اديب كه به وسيله يكى از دوستان اردستانى او به مرحله ى اجرا در آمد بى نتيجه ماند ...

ص 378

اخيراً آقاى «حسن باليوزى بوشهرى» از گويندگان سابق بخش فارسى بى بى سى لندن كتابى به نام «براون و بهائى ها» در لندن به زبان انگليسى نوشته و در آن راجع به انتشار نقطة الكاف نكته اى را ذكر كرده است.

ص: 366

«باليوزى» مى نويسد: كه عبدالبهاء، در لوحى يا نامه اى كه به يكى از ايادى امر مى نويسد، از اين كتاب چنين ياد مى كند: «كه حاجى ميرزاجانى فصلى چند كه به طور اختصار در تاريخ اين آئين نوشته بود در تصرف آقا محمد رضا برادرزاده ذبيح بود و احتمال مى رفت كه آنها به خط دست خود حاجى ميرزاجانى باشد».

با مقايسه مدلول اين مكتوب يا لوح با نامه ى جوابيه عموى او، (ازل)، كه قبل از تحرير اين مكتوب در مقدمه نقطة الكاف نوظهور به چاپ رسيده بود، مى توان در يافت كه وجود چنين اثرى براى عمو و برادرزاده كه هر دو در سال 1270 هجرى در بغداد مى زيسته اند و شاهد فعاليت هاى همفكران و هم عقيده هاى ديگر خود بوده اند، قدرى دور از قبول كامل ذهن بوده است و دل هر دو مى خواسته است كه آن را به حاجى محمد رضا يا آقا محمد رضا نامى مربوط سازند، با اين تفاوت كه صبح ازل حاجى محمدرضا را تاجر اصفهانى و عبدالبهاء آقا محمدرضا برادرزاده ذبيح معرفى مى كند ولى معلوم نمى دارد كه او برادرزاده حاجى اسماعيل ذبيح كاشانى برادر حاجى ميرزاجانى است و يا برادرزاده سيد اسماعيل ذبيح اصفهانى بوده كه در بغداد كشته شد و برادرزاده اى هم با خود در آنجا همراه نداشت.

غرض، انتساب اين كتاب به حاجى ميرزاجانى به طور مسلم نتيجه استنباط و فعاليت تبليغاتى پروفسور ادوارد براون بوده و طرفين دعواى جانشينى باب در موقع انتشارش با اطمينان خاطر اين نسبت را تلقى نمى كرده اند.

اينكه پروفسور براون انتقال نسخه كامل را از ايران به فرانسه در سال 1279 هجرى نوشته روى نسخه چنين تاريخى ديده نمى شود، بلكه تاريخ تحرير رساله نقطة الكاف كه ضميمه بيان فارسى در كتابخانه ملى پاريس است سال 1279 مى باشد. از طرف ديگر معلوم نيست كه اين نسخه ها در چه تاريخى به دست گوبينو در تهران يا پاريس رسيده است؛ چه در كتاب «فلسفه و مذاهب» از آنها يادى نمى كند. پس تصور اينكه او در سال 1274 هنگام خاتمه مأموريت تهران اين يك نسخه بازمانده از نسخه هاى حاجى ميرزاجانى را به اروپا برده باشد قدرى دور از قبول به نظر تحقيق مى رسد ...

ص: 367

نسخه نطنز كه بعدها در 1300 شمسى به تهران منتقل شده بود و پنجاه سال پيش به دست حاجى محمد حسين فتحى تاجر اصفهانى افتاده بود و نتوانست به وعده ى خود وفا كند و آن را براى مطابقه با نسخه چاپ در اختيار من قرار دهد.

نسخه ديگرى كه دكتر سعيد خان كردستانى دركتابخانه خصوصى خود داشت گويا مورد تصرف قلم صاحب نظران قبل از انتقالش به دكتر قرار گرفته بود و به عقيده مالكش اين نسخه نسبت به متن چاپى پروفسور براون مزيتى نداشت.

متأسفانه در سال 1315 شمسى كه دكتر سعيد خان مدتى طولانى در بستر بيمارى افتاده بود نوكر آشورى او كه از روى فهرست دستى دكتر به رموز دال بر اهميت نسخه هاى خطى كتابخانه او پى برده بود همه نسخه هاى ممتاز را ربود و از تهران گريخت و ديگر اثرى از او به دست نيامد و از جمله كتاب تاريخ بابيه خطى كه دكتر برآن نام حاجى ميرزاجانى را نوشته بود به سرقت رفت.

يكى از فضلاى كرمانى كه چند نسخه از تاريخ جديد در اختيار دارد چند سال پيش آنها را بر من عرضه داشت. در ميان آنها به قسمتى از اصل اين تاريخ كه فعلًا به جاى ميرزاجانى منسوب شده است پى بردم كه در بعضى موارد قدرى ملخص تر بود ولى از نام تأليف و مؤلف نشانى نداشت و قسمت اول وقايع آن افتاده بود.

چند سال پيش يكى از آقايان نطنزى مقيم تهران نسخه اى از اين كتاب را كه يافته بود بر من عرضه كرد و صاحبش آن را هنگام نشر كتاب با نسخه چاپ براون مطابقه كرده بود. اين نسخه از روى نسخه ديگرى در اوايل سده چهاردهم هجرى نوشته شده بود كه چيزى از اول آن افتادگى داشت و با توقيعى در صفحه 87 نسخه چاپى آغاز مى شد ولى ناسخ اين نسخه به نقصان قبلى اصل پى نبرده و آن را به صورت كامل در تحرير خود آغاز كرده بود.

ميرزا ابوالفضل در رساله اسكندريه كه با نام الكساندر تومانسكى خاورشناس روس ناميده و پروفسور براون بخشى از آن را در مقدمه نقطة الكاف خود به چاپ رسانده است مى نويسد: «ميرزا حسين همدانى منشى مانكجى كه از طرف مانكجى مأمور تأليف كتابى در تاريخ بابيه شده بود نزد ميرزا ابوالفضل آمد و از او خواهش كمك

ص: 368

در اين كار كرد و گفت كه چون هنوز تاريخى مبسوط در وقايع اين امر نوشته نشده اين كار خالى از اشكال نيست».

ميرزا ابوالفضل مى گويد: به او جواب دادم كه تاريخى از حاجى ميرزاجانى كاشانى در دست احباب هست. اين كتاب را به دست آور، وقايع را از آن و تاريخ سنين را از ناسخ التواريخ و روضة الصفا نقل نما. سپس ميرزا ابوالفضل مى افزايد كه مانكجى نگذاشت كه ميرزا حسين آن تاريخ را بدانگونه كه گلپايگانى گفته بود بنويسد.

ميرزا ابوالفضل به طور كلى با اين معرفى و بيان كيفيت تأليف كتاب، اعتبار را از روى نسخه هاى تاريخ جديد كه در دست مردم است بر مى دارد و مى گويد: تنها نسخه اى از آن قابل اعتبار است كه به خط مؤلف باشد و در اين مورد هم خود فراموش مى كند كه قبلًا شخص مؤلف را همچون آلتى بى اراده در دست مانكجى زردشتى معرفى كرده است.

از اين قسمت مى توان دريافت كه ميرزا حسين همدانى گمنام، به فرض قبول اظهارات ابوالفضل، قبلًا از وجود تاريخى به نام حاجى ميرزاجانى كاشى بى خبر بوده و اين داعى گلپايگانى بوده كه او را به وجود چنين اثرى دلالت كرده است.

در اين صورت لازم مى آمده كه مؤلف تاريخ جديد در مقدمه كتاب خود از اين بابت اشاره اى در ميان آورد و يا آنكه مانكجى در پشت نسخه اى كه از آن براى خود فراهم آورده بود و فعلًا جزو كتاب هاى ديگرش در بمبئى موجود است و عكس هائى از آن در تهران يافت مى شود، از آن توصيفى مناسب بكند در صورتى كه ابداً به ارتباط خود با مؤلف و موضوع تأليف كوچكترين اشاره اى ندارد و در پشت نسخه ملكى خويش، تنها نام «تاريخ ميرزا حسين طهرانى» نوشته است كه شبهه همدانى بودن مؤلف را هم ضعيف مى سازد.

چون منظور از طرح اين بحث فقط پژوهشى در مورد كتاب نقطة الكاف براون بود، از عطف توجه به تاريخ جديد و ضمائم و حواشى آن كه خود موضوعى قابل بحث بيشتر است صرف نظر مى كند و اينك به تلخيص موضوع مى پردازد.

از آنچه به طور مجمل گفته شد مى توان چنين نتيجه گرفت كه:

ص: 369

1- نسخه اصلى كه اساس چاپ پروفسور براون قرار گرفته ابداً داراى اسم مؤلف و عنوان تأليف و تاريخ تحرير و تاريخ انتقال به پاريس نيست.

2- رساله اى كه در دنباله بيان نوشته شده و تاريخ تحرير 1279 دارد بنا به آنچه در متن رساله معهود است نامش نقطة الكاف و موضوعش كلامى است نه تاريخى.

3- اتصال اين رساله به تاريخ قديم بابيه در ضمن تحرير نسخه دوم صورت تحرير يافته و كاتب بدون توجه به نقطه ارتباط و اتصال و انفصال، آن ها را به هم پيوسته است.

4- تاريخ تأليف رساله نقطة الكاف 1264 يا 1267 و تاريخ تأليف مقدمه تاريخ قديم 1270 هجرى است.

5- در تاريخ 1270 هجرى كه سال تأليف تاريخ است حاجى ميرزاجانى كاشانى در حيات نبوده بلكه دو سال از مرگ او مى گذشته است.

6- در متن كتاب چيزى كه دلالت بر رابطه ميان حاجى ميرزاجانى و كتاب باشد به چشم نمى رسد، به خصوص كه در حوادث مربوط به قلعه طبرسى حاجى كاشانى را از راويان خبر معرفى مى كند.

7- دو نفر از قدماى بابيه كه موقع انتشار كتاب از طرف پروفسور براون، هنوز در قيد حيات و پيشواى دو دسته مخالف يكديگر بودند و هنگام تبعيد دسته جمعى از ايران به بغداد و اقامت در آن شهر ميان بابيان، واجد شخصيت بوده اند، تقريباً خود را به چنين اثرى مأنوس نشان نداده اند.

8- كسى كه در بغداد به سال 1270 كتاب تاريخ نوشته محمد رضا نام اصفهانى بود نه حاجى ميرزاجانى كه سرنوشت كتاب او درست شناخته نيست.

9- كسى كه نام تاريخ حاجى ميرزاجانى را نخستين بار بر زبان مؤلف تاريخ جديد نهاده، ميرزا ابوالفضل گلپايگانى بوده كه اثر فكر و قلم او در تاريخ جديد به چشم مى رسد.

10- در آثار مختلف «مانكجى ها ترايا» چيزى كه دخالت او را در كار تدوين تاريخ جديد بنمايد ديده نمى شود.

ص: 370

11- كتاب تاريخ قديم بابيه كه در هيچ موردى با اسم مؤلف همراه نبوده بر خلاف تصور پروفسور براون هرگز از ميان نرفته بود و تاكنون بر وجود چهار نسخه از آن پى برده ايم؛ كه دو نسخه آن هنوز در تهران پيش افراد كتابدوستى وجود دارد.

12- نسبت اين كتاب به حاجى ميرزاجانى در اين صورت تلفيقى، كار پروفسور براون بوده است.

13- نقطة الكاف نام رساله اى در موضوعات كلامى بوده است كه به سبب غير معلومى به اول كتاب تاريخ بى نام بابيه ملحق شده است.

14- تلخيص تاريخ بابيه گمنام به صورت تاريخ جديد قبل از تفرقه بابيان به دو دسته ازلى و بهائى صورت گرفته و در نسخه هاى متعدد از آن كه دست تصرف جديدى در آنها به كار نرفته از هر دو برادر نورى يعنى ميرزا يحيى و ميرزا حسينعلى، نيكو ياد مى كند و سبب تلخيص كتاب گويا چيز ديگرى جز تصور براون بوده است.

15- عبارت مقدمه نقطة الكاف چاپى- چنانكه از خود مرحوم شيخ محمد قزوينى شنيدم:- كار آن مرحوم جمع آورى اسناد و مدارك مربوط كار پروفسور براون و در حقيقت عملى مشترك بوده است.

ناگفته پيداست كه از نظرگاه تحقيقى سيد محمد محيط طباطبائى: «تحقيق من درباره نام كتاب و اسم مؤلف تاريخ قديم، هيچ گونه تأثيرى در اصالت متن ديرينه موجود در كتابخانه پاريس نمى بخشد كه اساس چاپ «براون» است. و بحث «اسم كتاب» و «كاتب» را نبايد با موضوع اصالت و قدمت كتاب، مشتبه جلوه داد». (1)

به عبارت ديگر: «صورت مطالب اين تاريخ كلا در همين صورت چاپى براون، متنى اصيل و قديم و معتبر بوده ولى عنوان و اسم مؤلفى مشخص نداشته است و خطاى ميرزا ابوالفضل گلپايگانى در تسميه آن به «تاريخ ميرزاجانى» براون را هنگام ترجمه


1- مقاله: «گفتگوى تازه درباره تاريخ قديم و جديد» سيد محمد محيط طباطبادى، مجله: «گوهر»، سال 4، شماره 4، تير ماه 1355، شماره مسلسل 40، ص 282.

ص: 371

تحت تأثير اسم حاجى ميرزاجانى قرار داده و وقتى به نسخه پاريس رسيد و آن را به چاپ رسانيد اين اشتباه را در پشت جلد آن منعكس كرده». (1)

پس از انتشار كتاب «نقطة الكاف» توسط «ادوارد براون»، زعماى بهائى، خاصه عباس افندى فرزند و جانشين حسينعلى ميرزا، متوجه شدند كه ضربه بس بزرگى بر پيكر بهائيت وارد آمده است. از اين روى عباس افندى، ضمن اعلان عدم صحت مندرجات كتاب نقطة الكاف (2) ميرزا ابوالفضل گلپايگانى را كه از بزرگان بهائيت، و مبرزترين مبلغان بود (3) ضمن نامه اى رسمى، مأمور كرد تا كتابى در رد مقدمه براون و كتاب نقطة الكاف ميرزاجانى كاشانى تأليف كند:

«اى منادى پيمان نامه شما رسيد و از مضمون نهايت مسرت حاصل گرديد كه الحمد للَّه بر خدمت قائمى و در عبوديت جمال ابهى همدم عبد البهاء در خصوص جواب مجعولات ادوارد براون مرقوم نموده بوديد اين قضيه مهم است جواب لازم دارد، البته به تمام همت بكوشيد تا واضح گردد كه اين تاريخ، حاجى ميرزاجانى مسموم شده است و تحريف گشته و يموتى ها با ادوارد براون متفق شده اند (مراد از كلمه يموتى ها


1- مقاله: «از تحقيق و تتبع تا تصديق و تبليغ فرق بسيار است»، سيد محمد محيط طباطبادى، مجله گوهر، سال 4، شماره 3، خرداد 1355، شماره مسلسل 39، ص 200.
2- مرحوم عبد الحسين آيتى، ضمن شرح خاطرات خود مى نويسد: «سؤال كردم كتباً از عباس افندى بخواهيم كه آيا نقطة الكافى وجود داشته يا نه و آيا اساس دارد يا خير؟ جوابى نگاشته كه اينك موجود است مبنى بر اينكه كتابى از حاج ميرزاجانى نمانده است و اگر هم مانده باشد اساس ندارد زيرا به ضرر ما تمام مى شود و نسبت هائى به پروفسور براون دادند كه دانشمند با شرافتى از ذكر آن مندهش مى شود از قبيل اينكه «براون ازلى است» و از قبيل اينكه «ازلى ها رشوه به او دادند كه آن كتاب را بنويسيد» و مجملًا از اين قبيل ترهات بسيار است كه پس از تكميل اطلاع در حيرت افتادم كه رؤساى دين گذار چرا بايست آنقدر بى حيا و بى شرافت باشند و با جعليات خود، مردم دانش پژوه را متهم دارند. زيرا كتاب نقطة الكاف را اخيراً در تهران در نزد دكتر سعيد خان كردستانى ديدم و آن كتاب خطى است كه يكسال قبل از قتل حاج ميرزاجانى نوشته شده و دو روز به مقابله آن پرداخته عيناً به آنچه براون طبع كرده موافق يافتم». مراجعه شود به كتاب: «كشف الحيل» عبد الحسين آيتى، ص 139.
3- عباس افندى در صورت تلگراف به آقا محمد تقى اصفهانى در مصر، در شأن ابوالفضل گلپايگانى چنين نوشت: «اسباب راحت ابوالفضل را مهيا نمائيد. او عبارت از نفس من است». كتاب: «اسرار الآثار»، ج 1، ص 40.

ص: 372

ازليان است كه بسا با تغيير كلمه يحيى نام ازل به كلمه مقابلش يموت يموتى ها فرمودند) و اين مفتريات و دسائس را به ميان آورده اند بارى به سرعت نهايت همت لازم است. عبد البهاء به آستان جمال ابهى تضرع و زارى نمايد و شما را تأييدات كافى شافى طلبد، يقين است پرتو عنايت بتابد و توفيقات صمدانيه جلوه نمايد و عليك البهاء الابهى ...». (1)

همچنين عباس افندى، طى نامه ديگرى، از «نعيم شاعر سدهى» استمداد نمود كه در اين كار شركت كرده، و به ميرزا ابوالفضل گلپايگانى در تأليف كتابى بر رد «ادوارد براون و مرحوم محمد قزوينى» و كتاب منسوب به ميرزاجانى كاشانى مساعدت نمايد.

متن اين مكتوب چنين است:

«در خصوص دحض مفتريات (رد دروغ هاى) براون و اثبات تحريف كتاب (نقطة الكاف) بايد خدمتى به درگاه الهى نمائيد. آن جناب با جميع ياران مقتدر بايد در اين مسأله (رد براون) در نقطة الكاف متفق شويد. جناب سمندر راهم در اين مسأله شريك فرمائيد تا معلومات كل جمع گردد و جواب شافى و كافى مرقوم شود. اين قضيه بايد در نهايت سرعت مجرى شود. جناب آقاى ميرزا ابوالفضل مستعدند، عنقريب جواب اتمام خواهند داد. لهذا معلومات كافيه خود را در تحريف ميرزاجانى به جناب آقاى ميرزا ابوالفضل سريعاً ابلاغ داريد ...». (2)

ايضاً در پى مكتوب مذكور، نامه ديگر خطاب به «نعيم سدهى» چنين ارسال گرديده بود:

«نامه اى كه مرقوم نموده بوديد با تفاصيل تاريخ آقا ميرزاجانى كاشى و تحريف بى خردان (پروفسور براون و علامه قزوينى) جميع واضح و معلوم گرديد. البته آن تحقيقات را به زودى اكمال و تأييد و نزد جناب ابوالفضائل محرمانه بفرستيد. همچنين


1- «اسرار الاثار»، ج 1، ص 79، ذيل كلمه: «ادوارد براون».
2- كتاب: «منظومه استدلاليه»، صفحه 12، و كليشه خط عباس افندى پس از صفحه 150، چاپ بمبئى، به نقل از مقاله استاد محيط طباطبائى، تحت عنوان: «از تحقيق و تتبع تا تصديق و تبليغ فرق بسيار است 2» مندرج در مجله: «گوهر» سال 4، شماره 3، خرداد 1355، شماره مسلسل 39.

ص: 373

جوابى كه خود آن جناب مرقوم مى نمايند عندالاتمام يك نسخه نزد ابى الفضائل و يك نسخه جهت عبدالبهاء ارسال داريد». (1)

و نيز در كتاب «بدايع الآثار» شرح مسافرتش به امريكا از بياناتش منقول و مسطور است: «تاريخ حاجى ميرزاجانى را كم و زياد نموده به كتابخانه پاريس و لندن فرستادند يحيائى ها او را با مفترياتى تحريك بر ترجمه و طبع نمودند او هم محض ترويج اغراض خود به طبع و نشر آن پرداخت ... من به او نوشتم تو اول كسى بودى از معلمين و مؤلفين اروپا كه به ساحت اقدس مشرف شدى اين امتياز را از دست مده ولى او نفهميد، وقتى خسران او معلوم خواهد شد كه در انگلستان انوار هدايت به اشدّ اشراق بتابد».

صبحى در اين خصوص مى نويسد: «ميرزا ابوالفضل مدت ها خود را مشغول تحرير آن رديه مى داشت. و هنوز كار مقدمه كتاب را تمام نكرده بود كه كارش تمام شد.

بعد از فوت ميرزا ابوالفضل، عبد البهاء سيد مهدى گلپايگانى عم زاده ميرزا ابوالفضل با شيخ محمد على قائنى را به حيفا خواست تا به طهران آيند و به معاونت ايادى، كتاب مذكور ساخته و پرداخته كنند. و ايشان هم مدتى در تهران سرگردان اين كار بودند، تا كتاب به پايان رسيد. پس آن را برداشته روانه عشق آباد شده به طبع آن پرداختند». (2)

كتاب تحت عنوان: «كشف الغطاء» بر عليه ادوارد براون، و انگليسى ها، بنا به تصريح فاضل مازندرانى: «در تركستان روسيه طبع گرديد». (3) و از چاپ خارج شد.

آنچه مسلم است 132 صفحه اول كتاب مذكور، نوشته ى ابوالفضل گلپايگانى است و مطالب مندرج از صفحه 133 الى آخر كتاب، به نام ميرزا مهدى گلپايگانى است.

با اين همه، و بر خلاف بعضى از تصريحات مبلغان بهائى، كتاب «كشف الغطاء» به قلم ميرزا ابوالفضل گلپايگانى، و تكميل آن توسط ميرزا مهدى گلپايگانى، آنهم طبق


1- «اسرار الاثار»، ج 1، ص 79
2- «خاطرات صبحى»، ص 81
3- «اسرار الاثار»، ج 1، ص 80

ص: 374

اذعان موجود در پاورقى صفحه 365 كتاب مذكور، از روى يادداشت ها و مدارك جمع آورى شده توسط ميرزا ابوالفضل، مورد تصديق و تأييد عباس افندى قرار گرفته است. و صحت مندرجات آن از نظر عباس افندى مسلم و از اين رو سندى مسلم در ميان آثار بهائيت بشمار مى رود.

چنين بيانى نتيجه مستقيم نامه اى است كه عباس افندى خطاب به ميرزا مهدى گلپايگانى چنين نوشته و ارسال داشته بود:

«هو اللَّه رب ورجائى اناديك فى العشى و الا بكار و بطون الليالى و الاسحار و ادعوك بقلبى و روحى و فؤادى ان تؤيد عبدك الصادق المنتسب الى النفس المقدسة عبدك الذى صعد اليك و سجد بين يديك و وفد عليك من اخترته بين العالمين لاعلاء كلمتك و نشر نفحاتك و تفسير برهانك و تشريح بنيانك و سميه بالفضل عدلا من لدنك و سقيته من الكأس الدهاق حتى ترنح من صهباء الوفاق و اشتهر صيته فى الافاق و قضى نحبه و هو ينشر آثارك و براهينك فى مشارق الارض و مغاربها رب ماقضى يوماً من الحياة الّاخدم عتبتك المقدسة و ما قضى ليلًا الّا ارتفع منه ضجيج المناجات و أجيج الزفرات الى ملكوت الايات و يتضرع اليك فى ظلام الليل الديجور بقلب خافق بذكرك و دمع دافق فى حبك و انجذا با الى عتبة قدسك حتى ترك الثرى و طار الى ملكوت الاعلى جوار رحمتك الكبرى و استغرق فى بحر الانوار و استقر فى ملكوت الاسرار فى تجليات العوالم التى لاتتناهى انّك أنت الكريم و انك أنت المعطى و انك انت الباذل و انّك انت المؤيد الرحمن الرحيم رب رب ان عبدك هذا ينتسب الى ذلك العبد و عريق فى المجد الاثيل يستحق الطافك و يرجو جوارك و احسانك و يبتهل شوقاً الى ملكوت آياتك، رب اسئلك بجاه ذلك العبد المقرب فى عتبتك العالية ان تمنح هذالعبد الالطاف التى اختصصت بها ذلك الرقيق الجليل و اجعل له نصيباً من بحره و غرفة من نهره و سنوحات من فضله حتى يرثه فى جميع الشؤون و الاحوال و يقتدى به فى الفضائل التى شاعت و زاعت عنه فى الافاق انك انت الحى القيوم».

اى يادگار آن شخص جليل نامه بعد از چهار سال رسيد با وجود اين به نهايت دقت ملاحظه گرديد. از مضمون بى نهايت محزون شدم زيرا دلالت بر شدت زحمت و مشقت

ص: 375

شما در تدوين كتاب و تحرير فصل خطاب مى كرد. هر چند ماههاى چند زحمت كشيدى و آرام نيافتى و شب و روز كوشيدى و جوشيدى تا آنكه اين كتاب مستطاب كه آثار اخيره حضرت ابوالفضائل است جمع شد. اين كار چون بسيار مهم بود لهذا در پرداختنش هر زحمتى رحمت بود و هر مشقتى راحت. بايد در امور نظر به نتيجه كرد نه مبادى هر امر مهمى در وجود در ابتدا نهايت مشقت و بلا است و در آنها موهبت كبرى پس بايد به عواقب امور و شؤون نظر نمود. مقصد اينست هر چند عقبه كبرى طى نموديد ولكن به نتايج مستحسنه رسيديد و آن بقاى آثار آن متصاعد ملكوت اسرار است. يك نسخه از آن كتاب بايد به ارض اقدس فرستاده شود و از طهران خواهم خواست و يقين است كه نتايج عظيمه خواهد داشت و چون ترويج گردد نهايت سرور و حبور از براى شما حاصل شود.

اگر چنانچه در مقابل اين زحمت مكافاتى حاصل نشده مطمئن باش كه مكافات الهى رسد و تأييدات صمدانيه حصول يابد و اصل يادداشتهاى ابى الفضائل و رسائل كه ارسال شده است حكماً بايد به ارض اقدس اعاده گردد حتى ورقه واحده در دست كسى نماند تا جميع در محل محترم محفوظ و مصون گردد و باقى و برقرار ماند چه كه آثار قلم آن بزرگوار است. اين جواب مكتوبى است كه چهار سال پيش ارسال داشته ايد الان رسيده است اين مدت مجبوراً در پورت سعيد اقامت و راحت كرديد حال طى مسافت نموده به ارض اقدس واصل شده زيرا ميان ارض اقدس و پورت سعيد سبيل بكلى منقطع بود ارسال مكتوبى ممتنع و محال از اين جهت در وصول تأخير يافت. من بعد ان شاء اللَّه باز مكتوب مخصوص ارسال خواهم شد- حيفا 4 جنوارى 1919». (1)

با اين همه، كتاب «كشف الغطاء» بى آنكه نصوص مسلمى را در رد صحت


1- «مكاتيب»، ج 3، ص 273 در فهرست توصيفى كتاب مذكور مشخصات نامه عباس افندى را چنين معلوم مى كند: «صفحه 273- مناجات طلب مغفرت از براى يكى از احباى صادق در عشق آباد. و عنايت مبارك در حق حضرت آقا سيد مهدى گلپايگانى كه به زحمت و سعى تمام كتاب مستطاب حضرت ابوالفضائل را كه از آثار اخيره آن روح قدسى است جمع و تكميل فرموده و امر مى فرمايند كه نسخه اى از آن به ارض اقدس ارسال شود و اظهار مسرت مبارك درشيوع و ترويج آن ...» ج 3، ص 553.

ص: 376

مندرجات كتاب منسوب به «ميرزاجانى كاشانى» و مشهور به «نقطة الكاف» ارائه دهد، ضمن ذكر اهانت هاى فراوان به انگليسى ها عموماً، آنهم تحت حمايت روس ها از بهائيان و مراكز آنها در عشق آباد روسيه، پرده از حقايقى برداشت كه تا آن زمان بابيان و بهائيان سعى در پوشانيدن آن داشتند. از آن جمله تصديق و تصريح به صحت «توبه نامه على محمد شيرازى» و ...

ولى از آنجائى كه انتشار كتاب مذكور مصادف بود با پيروزى قشون انگلستان در حيفا، و قبول اطاعت و خدمتگزارى جميع بهائيان نسبت به حكام انگليسى در منطقه زير نفوذ انگلستان، عباس افندى صلاح نديد كه كتاب: «كشف الغطاء» را با دارا بودن چنان مايه هاى ضد انگليسى، و در حالى كه زد و بندهائى صورت پذيرفته بود انتشار يابد. از اين روى دستور داد پس از جمع آورى دقيق جميع نسخه هاى كشف الغطاء، آنها را بسوزانند كه به استثناى تعداد انگشت شمارى از آن در كتابخانه خصوصى و محرمانه بهائيان، از اين فرمان جان سالم بدر بردند.

در اين اواخر، محافل بهائى، چون ملاحظه كردند محققان مسلمان كتاب «كشف الغطاء» را در بسيارى از مسائل مورد استناد قرار داده و مى دهند، تصميم گرفتند كه با اتخاذ و تمسك به شيوه ى هميشگى باب و بهاء مبنى بر محو مآخذ و جعل مدارك، و به همان سان كه بر سر كتاب مشهور به «نقطة الكاف» ميرزاجانى، و تمامى نصوص و مآخذ اوليه بابيه آوردند، مطالب كتاب «كشف الغطاء» را با وجود برخوردارى از تأييدات عباس افندى، به نحو دلخواه و موافق با مصالح خود جرح و تعديلى داده و آن را منطبق با مصالح اخير بهائيان تصحيح، و به چاپ رسانند، تا در برابر تمامى رديه ها، گفته شود، اين كتاب:

«كشف الغطاء» ميرزا ابوالفضل گلپايگانى است. و در آن نه نصى از توبه نامه ها و ضعف و سستى على محمد شيرازى و نه اهانت به انگليسى ها، و خلاف مطلب فلان نص بهاء اللَّه و ..

قرعه انجام چنين كارى به نام «عبد الحميد اشراق خاورى» مبلغ مشهور و پر تجربه در انجام چنين مسئوليت هايى، زده شد. و ايشان تنها نسخه موجود در صندوق «كتابخانه مركزى بهائى» را مورد بررسى دقيق قرار داد و مواردى را كه با مصالح بهائى سازگار

ص: 377

نيست، با خط خود علامت گذارى نمود، و در حاشيه كتاب، ذيل جملاتى از قبيل:

«حذف شود»، «اين فصل تا آخر حذف شود» ... امضاء نمود، تا پس از تصحيح مذكور، كتاب «كشف الغطاء» جديدى را از طرف: «لجنه مطبوعات امرى» چاپ و منتشر سازند.

خوشبختانه نسخه كتاب مذكور، قبل از چاب آن توسط بهائيان، به دست علاقه مندان كشف حقايق افتاد، كه عيناً از روى آن، عكس بردارى گرديد، و حقير نمونه اى از صفحات مذكور را چاپ و آن را به پيشگاه ملت ايران تقديم مى دارد، تا به ماهيت بهائيان در حفظ مسلك خود، بر اساس محو آثار و جعل مدارك، بيش از پيش پى برده شود.

2/ 2/ پ: كتاب «تاريخ جديد ملا محمد نبيل قائنى»

اين كتاب تحرير ديگر است از كتاب: «تاريخ جديد» كه با حذف برخى موارد مشترك و همسو ميان ازل و بهاء كه در آن تاريخ به جدائى كامل گرائيده بودند، و اضافه كردن موادى به سود برادر بزرگ به قلم «نبيل عالين» (1) نوشته شده است. كه دو نسخه از اين تحرير به تاريخ 1298 و 1300 در لندن و تهران محفوظ است. (2)

نسخه شيخ محمد قائنى در چندين مورد در حواشى و آخر آن اضافاتى از او به خط او دارد كه ما را بيش از نسخه مانكجى (كه مى توان آن را نسخه اصل به حساب آورد) به كيفيت تنظيم اين متن آشنا مى سازد. بعد از آنكه در كنار صفحه ما قبل آخر (548) اين عبارت را مى نويسد: «ختم و مقابله مصحّح عفى عنه» در متن چنين مى نگارد:


1- عالين كه در چند مورد ديگر از اين كتاب، مصحح تاريخ بدان منسوب شده از نظر ارزش عددى وحروف با قاين و هر دو 161 است همين شيخ محمد در پايان نسخه اى از منظومه عربى اثر طبع خود كه به پيروى از ابن فارض مصرى سروده و اخيراً در تهران اصل نسخه خط او ضمن مطبوعات خاصى عكس بردارى و چاپ شده است، و به همين خط خود را به عالين منسوب مى دارد، هفتاد سال پيش اين اثر به نظر محمد تقى همدانى رسيده بود و شناخته نشد ولى از مقايسه اين دو اثر- كه يكى به وسيله بهائيان در تهران به نام نبيل قائنى و با امضاى نبيل عالين چاپ شده و ديگرى اصل نسخه تصحيح تاريخ جديد كه به خط او مى باشد- توانستيم به شخصيت مصحح اين تاريخ پى ببريم.
2- مقاله: «از تحقيق و تتبع تا تصديق و تبليغ فرق بسيار است» سيد محمد محيط طباطبائى، مجله: «گوهر»، سال 4، شماره 2، ارديبهشت 1355، شماره مسلسل 38، ص 113.

ص: 378

«مصحّح تاريخ فقير مسكين، نبيل اهل عالين عفى اللَّه عنه گويد كه بعد از ملاحظه اين نسخه شريفه كثيرة الفوايد مزيدة العوايد مشهود آمد كه لبابش مخلوط به قشور و انوارش ممزوج ظلمات و هم ديجور است.»

تصوير ص 392

ص: 379

تصوير ص 393

كليشه ى صفحه 389 چاپ اول كتاب كشف الغطاء كه اشراق خاورى با كشيدن خطوطى و نگاشتن جمله «اين فصل تا آخر حذف شود» مصمم به حذف مدارك رسوائى بهائيت در كتاب كشف الغطاء بود.

ص: 380

تصوير ص 394

صورت توبه نامه على محمد شيرازى در كتاب كشف الغطاء كه اشراق خاورى مبلغ بهائيان براى چاپ دوم آن مصمم به حذف قسمت هائى از آن بود تا با منافع جديد بهائيان منطبق شود. ولى! ...

«قدأخذ مؤلّفوه من هذا ضغث و من هذا ضغث ليميل إليها أكثر الطباع و يتأنّس بها غالب الأسماع و ما تميز فيها الغثّ و السمين و ما تنزيل فيها حكم اليقين عن الظن و التخمين».

حيفم آمد و بر اين نسخه شريفه مى پسنديدم كه در مثل اين ايام ... كتب ...

تأليف شود به جهت تذكر عباد ... و در او استنادى به موهومات و تمسكى به مجعولات و تشبثى به تقليد و تبعيّتى به عادت باشد. لذا- خالصاً لوجه اللَّه و حباً لابناء الوطن و اكمالًا للنعمة و شفقة على المحبين و ترحماً على الناظرين من الغابرين- در مقام تصحيح و تلخيص اين نسخه برآمد، ه پاره اى از ظنونات و زوايد و قياسات كه

ص: 381

تصوير ص 396

دو صفحه از نسخه خطى تاريخ جديد نبيل قائنى حواشى دو صفحه مذكور به خط و امضاء نبيل قائنى است.

ص: 382

در اساطير اولين و مبتنى بر وهم و گمان و تخمين بود محو، شطرى از اطلاعات و مستحضرات خود را در ايام سير و مجاهده كه متيقّن و معلوم بود، اثبات نمود. اميد كه مطبوع و مقبول عقلاء ملل و منظور بزرگان و دانايان ملل و دول عالم گردد «وماينبّئك مثل خبير».

قداستنسخت هذه النسخة المصححة لنفسى بعد ما صحّحتها لينتفع بها الإخوان و يبقى أثر قلمى و كان إتمامها فى يوم الأحد، السابع و العشرين من شهر صفر المظفر من شهور ألف ثلاثمأة من الهجرة المحمدية مطابقاً ليوم (گويا خواسته تاريخ هجرى را با تقويم بيانى تطبيق كند)

از اين عبارت معلوم مى شود كه در ماه دوم از سال 1300 كار تحرير اين نسخه به پايان رسيده و چنانكه در حاشيه صفحه 51 از متن مى نويسد كه «مصحح تاريخ نبيل اهل عالين- عفى اللَّه عنه- از خود عاليجاه سليمان خان (طين قلعه) مسموع داشته كه مرحوم (سيدكاظم رشتى) اعلى اللَّه مقامه مخصوصاً به من وعده ادراك ظهور را دادند ... و حال هم در قيد حيات هست ولى در نكرسنّ و ارذل العمرند. هزار و دويست و نود و نه».

از اين عبارت معلوم مى شود كه كار تصحيح را در سال 1299 هجرى آغاز كرده و در اوايل سال 1300 به پايان رسانيده است. چون نسخه مانكجى و برخى نسخه هاى ديگر را هم ديده و نگريسته ايم كه تفاوت ميان آن و اين متن مصحح، جز تغيير عبارت اصل كه در آن در مورد ميرزا يحيى، تا درجه اى مراعات بى طرفى شده بود و افزودن برخى از اشعار سروده مصحح و پاره اى مواد تبليغى مذهبى، چندان اختلافى با يكديگر ندارند كه ايراد چنان تعريفى را ايجاد كند مگر اينكه فرض كنيم نسخه اى كه زير نظر نبيل قائنى براى تصحيح قرار گرفته بود مشتمل بر موادى از دساتير نو ظهور و ساير مطالب مورد علاقه مانكجى بوده كه به حذف آنها پرداخته باشد.

عجب است كه از 1300 بدين طرف تنها كسى كه به ديدن اين كتاب و نقل عبارتى از آن در احقاق الحق پرداخته همان محمد تقى همدانى بوده و ديگر كسى به وجود اين اثر در چنين صورتى اشاره اى نكرده است.

ص: 383

در دست بابى هاى ازلى نسخه اى از اين تاريخ جديد بوده كه احياناً آن را تاريخ نبيل مى گفتند و اين نسخه با آنچه شيخ محمد در خاتمه تصحيح آورده از نظر ماهيت بيش از خود نسخه مصححه تطبيق مى كند و كوشيده اند آنچه را كه براصل منقول در تاريخ قديم افزوده بودند تا حد امكان كم كند. نسخه اى از اين روايت چند سال پيش به وسيله مرحوم حائرى زاده نماينده اسبق مجلس شوراى ملى با چند كتاب خطى ديگر به كتابخانه مجلس اهدا شد كه فعلًا مرا بدان دسترسى نيست ولى در روز خود آن را ديدم. نسخه ديگرى به خط محمد صادق كاتب بابيه و داماد خانواده ازل هم در حين تحرير اين مقاله مورد استفاده قرار گرفت. اين روايت ساده ترين و بى پيرايه ترين و نزديكترين صورت اصلاح شده تاريخ جديد به متن اصلى تاريخ قديم است كه در موقع تنظيم آن گويا جدائى ميان دو برادر نورى هنوز به اوج خود، كه بعد از انتقال از ادرنه «به عكا» و «ماغوسه» رسيد، نرسيده بود و اين معنى نشان مى دهد كه شايد نخستين تصرف و دستبرد در تاريخ قديم بابيه بعد از ورود مهاجران به ادرنه و استحضار بر اوضاع و احوال و جريان افكار و عقايد جديد از 1280 به بعد آغاز شده ولى در 1290 پس از بازگشت ناصر الدين شاه از اروپا و صدارت ميرزا حسين خان قزوينى صورت نهائى خود را يافته باشد.

ميرزا ابوالفضل كه دخالت و شركت قلمى او در اين روايت كامل بيش از هر فردى ديگر ملحوظ و منظور است به اين اختلاف روايت ها در رساله ايوبيه يا اسكندريه اشاره مى كند كه براون در مقدمه چاپ نقطة الكاف و ترجمه تاريخ جديد به انگليسى از آن نقل مطلب كرده است و در مقاله قبل بدان اشاره مجملى رفت.

پروفسور براون در پايان ترجمه انگليسى از تاريخ جديد كه مبتنى بر روايت متوسطى از اين كتاب است و همچنين در مقدمه فارسى نقطة الكاف چاپ خود از اختلافاتى كه ميان روايت كوچك و متوسط از تاريخ جديد با تاريخ قديم وجود دارد به تفصيل سخن گفته و غالب آنها را مورد به مورد، نشان داده ولى ديگر متعرض اين روايت مفصل و كامل كه در نسخه مانكجى و نسخه نبيل قائنى موجود است نشده و به تأثير بى حد ميرزا ملكم خان در انديشه تلخيص كننده يا مصحح تاريخ قديم اشاره اى نكرده است.

ص: 384

نكته اى كه در تأييد جواب ميرزا ابوالفضل به پروفسور براون در رساله ايوبيه و اسكندريه او مى توان از نسخه مصحح قائنى استخراج نمود، همانا قيد جمع مؤلف به صورت «مؤلّفوه» درباره نويسنده اين كتاب است كه مى گويد «مؤلفان اين كتاب از اينجا خيالى و از آنجا افسانه اى گرفتند تا طبايع بدان بيشتر بگرايد و غالب گوش ها بدان انس يابد ...»

«لفظ «مؤلفوه» به خط خود قائنى در خاتمه كتاب تصور هرگونه شبهه اى را در اين باره زايل مى كند و نشان مى دهد كه بيش از يك يا دو تن، به نظر نبيل قائنى، در اين كار شركت داشته اند و اين ناسازگارى صورت تازه برآمده، حاصل اختلاف سليقه ها و نظرهاى مؤلفان بوده است كه او را مجبور به تحصيح و توسعه كرده است». (1)

3/ 2/ پ: كتاب مقاله شخصى سياح

«عباس افندى» سه سال بعد از تحرير دوم نبيل قائنى (1300) از تاريخ جديد، تحرير مجمل تازه اى را از وقايع تاريخ جديد با مقدارى تغيير و تبديل لفظى و معنوى در حيات پدر و به نفع پدر ترتيب داده و آن را ناسخ تاريخ قديم و جديد قرار داد. در 1307 كه براون براى ديدار بهاء به عكا رفته بود، نسخه اى از اين اثر تازه يا مقاله سياح به براون هديه داده شد كه براى جمع آورى اطلاعات تاريخى راجع به بابيه به عكا آمده بود. با وجود آنكه در ديباچه تاريخ چاپى منسوب به نبيل زرندى، اتمام تأليف آن در 1305 قيد شده، نمى دانم چرا نسخه اى از اين كتاب جامع در 1307 به براون اهدا نشد؟ تا دو سال بعد، اين را به جاى آن يك ترجمه كند و با تعليقات فراوان به زبان انگليسى در دو جلد انتشار دهد. عبد البهاء مقدمه سياح جعلى را از اول تاريخ جديد برداشته و خلاصه مطالب آن را در قالب سازگارترى با امر پدر ريخته و براى اعلام امكان سازش با اوضاع، قسمتى از مكتوب


1- مقاله: «تاريخ قديم و جديد»، قسمت 2، سيد محمد محيط طباطبائى، مجله: «گوهر» سال سوم، شماره 6 شهريور 1354، ص 426.

ص: 385

پدر خود را به ناصر الدين شاه خاتمه آن قرار داده و بدون اشاره به اسم مؤلف، كتاب را مقاله سياح ناميده است. (1)

4/ 2/ پ: كتاب كواكب الدريه

ميرزا عبد الحسين آواره كتاب: «كواكب الدريه» را پس از خلائى كه سوختن «كشف الغطاء» به وجود آورده بود، بنا به دستور وزير نظر مستقيم عباس افندى در سال هاى 1918 تا 1921 م، در تاريخ بابيه و مدعيان بهائيت تنظيم و تأليف نمود.

ميرزا عبد الحسين آواره از مبلغان برگزيده، و مورد توجه خاص زعماى بهائى بشمار مى رفت.

كتاب «الكواكب الدريه فى مآثر البهائيه» پس از تصويب نهائى عباس افندى دو جلد نخست آن، به امر ايشان در مصر چاپ و انتشار يافت.

جلد اول: در 575 صفحه 25 سطرى، با اين تذكر كه در آخر كتاب مذكور افتاد: «فى


1- مراجعه شود به مقاله: سيد محمد محيط طباطبائى، مندرج در مجله: «گوهر» شماره 2، سال 4، شماره مسلسل 38، ارديبهشت 1355. ايشان در جائى ديگر نسبت به كتاب: «مقاله شخصى سياح» مى نويسند: «هدف سياحت سياح مقاله او بيش از سياح تاريخ جديد تقويت و تأييد كار پدرش و پيروان او بوده و به سيد باب و بابيان مانند عوامل مقدماتى پيش آهنگ و چاوش وصول مسافران بعدى مى نگرد. «هنوز به كسب اين اطلاعات نايل نشده ام كه آيا از آن دو روايت مفصل نسخه اى در عكا و حيفا پيش مهاجران بهائى فلسطين وجود دارد يا نه. همين قدر سكوت عبد البهاء در موقعى كه ذكر خيرى پس از مرگ نبيل قائنى در رساله تذكرة الوفاء چاپ مى نمايد و خدمات مذهبى او را مى شمارد از اين عمل تصحيح و اصلاح او از تاريخ جديد ابداً اشاره اى در ميان نمى آورد بلكه به يك اثر غير موجودى از او در مورد ديگرى اشاره مى كند كه با اين اثر تطبيق نمى كند.» مقايسه اى ميان مقاله سياح و هر دو روايت مختصر و متصل از تاريخ جديد اين نكته را تأييد مى كند كه مقاله سياح بر اساس همين اصلاح تاريخ جديد تنظيم شده و در نقل مطالب مقياس مناسب و شايستگى با مصلحت منظوره به كار مى رود و نقل نامه ى بسيار قديم ميرزا حسينعلى بهاء به اعلى حضرت ناصر الدين شاه براى تأييد و حصول تغيير وضع كلى در روش بابيان بوده و نشان مى دهد كه اينان غير از كسانى هستند كه در شكارگاه شميران بر سلطان حمله بردند و يا آنكه در آثار تحريرى خود همواره بر او تاخته و از او با عبارت بد و ناسزا ياد مى كردند.» مقاله: «تاريخ قديم و جديد»، قسمت دوم، سيد محمد محيط طباطبائى، مجله «گوهر»، سال سوم، شماره 6، شهريور 1354، ص 426.

ص: 386

يوم الاثنين 20 شهر محرم الحرام سنه 1342 هجريه مطابق 3 سپتمبر 1923 ميلادى به مطبعة السعاده به جوار محافظة مصر».

جلد دوم: در 347 صفحه، در 1342 ه. ق، با جواز رسمى چاپ از محفل روحانى بهائيان مصر منتشر گرديد.

تصوير ص 401

صفحه عنوان كتاب كواكب الدريه، آيتى كه توسط بهائيان چاپ و منتشر شده است.

ولى بعدها، پس از مرگ عباس افندى، و روى كار آمدن شوقى افندى، ميرزا عبد الحسين آواره، با تجارب و آگاهى هائى كه در زمينه بهائيت به دست آورده بود، ترك بهائيت كرد، و به دين آباء و اجدادى خود (شيعه اثنى عشرى) باز گشت.

پس از بازگشت آواره از بهائيت با نام ميرزا عبد الحسين آيتى، كتابى تحت عنوان «كشف الحيل» به نگارش در آورد. كه در آن حيله هاى بهائيت را مكشوف ساخت، و از

ص: 387

اين رو كتاب: «كواكب الدريه» او، كه يكى از مهمترين مراجع تاريخ وقايع باب و بهاء به شمار مى رفت، از طرف شوقى و محافل ملى و محلى بهائيان ايران، بر خلاف تمام تصريحات و تأييدات عباس افندى در صحت كتاب مذكور، جمع آورى و رسماً از آن سلب اعتبار كردند.

مرحوم آيتى خود در كتاب «كشف الحيل» از كتاب «كواكب الدريه» و چگونگى تأليف آن اشاره هاى متعددى دارد كه ذيلًا به ذكر يك نمونه از آن اكتفا مى كنيم:

«با اينكه نگارنده در موقع تأليف و تصنيف كتاب كواكب الدريه فى مآثر البهائيه بقدرى در بين اهل بهاء مشار بالبنان و مورد اطمينان بودم كه به قول يكى از آنها: «گرد چمدان آواره را براى تبرك مى برند.» و بديهى است در آن موقع اگر بى عقيده به بهائيت هم مى شدم ممكن نمى شد كه لكه هاى تاريخى برايشان در كتاب بگذارم، و اگر بگذارم ناچار آنها به شست و شوى آن مبادرت مى كردند. چنان كه كردند، يعنى هزاران قضيه مسلم تاريخى را كه ترديد نبود از تأليف من برمى داشتند، به عنوان اينكه صلاح امر نيست، و صدها دروغ به جايش مى گذاشتند به عنوان اينكه حكمت اقتضاء دارد كه اينها نوشته شود، معذلك كله اينك با مراجعه نظر مى بينيم باز حقايقى از قلم جارى شده. و در همان كتاب ثبت گشته و عباس افندى هم با همه زرنگى هايش و با اينكه چندين دفعه آن كتاب را خوانده و قلم اصلاح در آن نهاده باز برخورد نكرده ...» (1)

مرحوم آيتى پس از بازگشت از بهائيت، و تأليف كتاب: «كشف الحيل» به مناسبت تقديم كتاب مذكور به پيشگاه رضا شاه مورد لطف پادشاه وقت قرار گرفته، نظرگاه ايشان طى نامه اى چنين ابلاغ گرديد:

به تاريخ 18/ 5/ 1304 نمره 6276

جناب آقاى ميرزا عبدالحسين خان آيتى

كتاب كشف الحيل تأليف جناب عالى به انضمام حكايات شمشير كه سروده طبع خودتان بود از شرف عرض پيشگاه مقدس بندگان اعلى حضرت قدر قدرت قوى


1- «كشف الحيل»، ج 2، ص 58.

ص: 388

شوكت شاهنشاهى ارواحنا فداه گذرانيده مورد توجه ذات مبارك شاهانه گرديد براى تشويق و قدردانى از زحماتى كه در اين راه پيموده ايد حسب الامر مراحم ملوكانه را نسبت به جناب عالى ابلاغ مى كند.

رئيس كل تشكيلات نظميه مملكتى- درگاهى

5/ 2/ پ: كتاب ظهور الحق

بازگشت آواره از آن دستگاه و تأليف كشف الحيل بالتبع سلب اعتبار از كتاب كواكب الدريه كرد و احتياج به تدوين به چاپ اثرى ديگر سازگار و وفادار، باقى ماند.

نمى دانم در جلد سوم «ظهور الحق» تأليف ميرزا اسد اللَّه مبلغ مازندرانى چه منقصتى يا اشكالى ديده شد كه او را از تعقيب كار منصرف ساخت و در ترويج و توزيع و انتشار اين كتاب چندان كوششى به كار نرفت.» (1)؟! ... و او را مسموم كردند!

6/ 2/ پ: كتاب «تاريخ نبيل زرندى»
اشاره

ملا محمد درويش زرندى كه تنها به شاعرى شناخته شده، يكى از بابيان قديم بوده كه در دنباله حادثه سوء قصد به جان ناصر الدين شاه كه منتهى به اعدام عده اى از بابيان و آزادى عده اى ديگر از زندان و الزام آنها به ترك ايران و اقامت بغداد شد، او هم در آن شهر به آنان پيوست. بعد از مدتى كه ادامه توقف بغداد در ميان ايشان تفرقه افكند و از آن جمله تنى چند خود را آئينه تجلى ظهورات معرفى كردند، ملا محمد زرندى هم ادعاى ظهورى تازه كرد. بعد از آنكه سرنوشت برخى از اين مدعيان به قتل و غوطه ورى در آب دجله منتهى گشت، او هم لازمه احتياط را به جا آورد و از ادعاى خود صرف نظر كرد تا از سرنوشت ديگران كه به كشته شدن و يا غرق شدن در آب دجله پايان گرفته بود، در امان


1- مقاله: «از تحقيق و تتبع تا تصديق و تبليغ فرق بسيار است»، نوشته سيد محمد محيط طباطبائى، مندرج در مجله «گوهر»، شماره 2، سال 4، شماره مسلسل 38، ارديبهشت ماه 1355. «ظهور الحق» طبق تصريح صفحه نخست جلد سوم، كتاب مذكور: 9 بخش مى باشد. ولى بهائيان به استثناى بخش سوم، 8 بخش ديگر را مردود تلقى كرده اند!

ص: 389

بماند. و چهل سال بعد از آن در «خليج عكا» درون آب دريا به همان سرنوشت مقدر دچار گرديد!

تصوير ص 293

صفحه عنوان و دوم كتاب: «ظهور الحق» مازندرانى مبلغ بهائى است، كه توسط بهائيان منتشر شده است.

ملا محمد زرندى در سال 1280 قمرى كه تبعيدى هاى بغداد بعد از قبول تابعيت دولت عثمانى بنا به درخواست مشيرالدوله سفير- كبير ايران در اسلامبول- از مجاورت حدود ايران و اسلامبول و ادرنه انتقال يافتند و به دنبال آن و در ميان طرفداران ميرزا يحيى ازل و ميرزا حسينعلى بهاء رقابت و مخالفت، علنى شد، زرندى جانب برادر بزرگ را گرفت و موقع تفرقه آن جمع و اعزام دسته اى به قبرس و گروهى به فلسطين، او همراه برادر بزرگ به عكا رفت و از سال 1285 ق تا 1309 جزو خواص ياران ميرزا حسينعلى و مداح او بود. چيزى كه مايه شهرت و معروفيت زرندى شده و بدو مجال اين را داده است كه روزى پس از آنكه سال ها بر مرگش بگذرد نامش در پشت جلد يك كتاب تاريخ بابيه

ص: 390

به زبان انگليسى نقش شود، همانا نظم رباعياتى بوده است كه در هر يك از آنها به يكى از حوادث تاريخ زندگى بهاء از ولادت تا مرگش با قيد سال مربوط به واقعه، اشاره مى كند، همان رباعى ها كه مستر براون و قزوينى در مقدمه خود بر نقطة الكاف چاپ اوقاف گيب به يكى از آنها اشاره مى كنند و آقاى نعمت اللَّه ذكائى همه را در تذكره شعراى خويش دنبال ترجمه احول او مى آورد. زرندى بعد از مردن مرادش در دنباله اختلافى كه ميان پسران و بستگان ميرزا حسينعلى ظاهراً بر سر ميراث وى و باطناً در باب ميراث رياست فرقه پيدا شد و برخى از يارانش مانند زين المقربين، جانب ميرزا عباس ملقب به غصن اعظم را گرفتند و ميرزا آقا جان خادم اللَّه در مقابل چوب طرفدارى ميرزا محمد على غصن اكبر را از دست غصن اعظم (ميرزا عباس) خورد، او در انتخاب يكى از دو طرف مردد ماند تا آنكه روزى در همان اوان جسد بى روح او را از دريا بيرون آوردند و باعث خفگى او در آن دريا معلوم نشد كه نشد!

طرفداران غصن اكبر اين پيش آمد را به سوء قصد مخالفان خو درباره او نسبت دادند، در صورتى كه هواداران غصن اعظم اين پيش آمد را نتيجه شدت جذبه و اقدام شخص او به خود افكندن در دريا و خودكشى مربوط مى دانستند و بدين ترتيب او از آنچه كه در بغداد با تغيير عقيده از آن رهائى يافته بود پس از چهل سال در عكا به همان سرنوشت دچار گرديد.

نبيل يعنى چه؟

نبيل در زبان عربى به معنى بزرگوار و نجيب آمده ولى بابيان نظرى به مفهوم لغوى آن نداشته اند. بلكه اينان هر فرد بابى را كه اسم محمد داشت، نبيل مى گفتند. اين نامگذارى را از توافق عددى حروف كلمه نبيل با حروف اسم محمد به دست آورده بودند كه نود و دو باشد. اين شيوه تغيير اسامى از زمان حيات سيد على محمد باب آغاز شد كه خود را على قبل از نبيل، يعنى على قبل از محمد مى خواند. ميان بابيان سلف دو تن محمد نام بودند كه در نتيجه طول عمر و اشتغال به تبليغ و ترويج و ستايش از سران اين طايفه، به نبيل شهرت يافتند. يكى نبيل قائنى كه شيخ محمد فاضل قائنى باشد و ديگرى نبيل

ص: 391

زرندى كه ملا محمد شاعر درويش زرندى بوده است. براى اين كه ميان آن دو تن فرقى ملحوظ باشد، نبيل قائنى را كه سواد ملائى داشت نبيل اكبر مى خواندند. قضا را نام هر يك از اين دو تن به اعتبارى با موضوع تاريخ فرقه جديد ارتباطى يافته است نبيل قائنى در سال 1299 ق كتاب تاريخ جديد بابيه را كه ميرزا ابوالفضل گلپايگانى و «مانكجى ها ترايا» نماينده پارسيان هند در تهران به دستيارى ميرزا حسين همدانى يا تهرانى (منشى تجارتخانه مانكجى) از روى متن تاريخ قديم بابيه برداشته و به صورتى تازه در آورده بودند با مختصرى جرح و تعديل و اضافه مواد تبليغى به دست خط خود نوشته و آن را به نام نبيل مربوط ساخته بود. چنانكه احياناً نسخه هاى ديگرى از همان كتاب را، بدون آنكه شامل تصحيح و تنقيح نبيل قائنى باشد به خطا تاريخ نبيل قائنى مى خوانند.

نسخه اى كه به دست خط قائنى تحرير يافته است اكنون در يكى از كتابخانه هاى معتبر تهران محفوظ و كليشه اى از صفحه هاى آخر آن با برخى از حواشى صفحات كه معرف خط او باشد، ملحق بدان مقاله انتشار يافت. (1)

اما نبيل زرندى شاعر با سرودن رباعى هائى كه سنوات مربوط به تاريخ زندگانى ميرزا حسينعلى را تعيين و تسجيل مى كند وسيله ساده و مختصرى براى حفظ ارقام سال هاى مربوط فراهم آورد كه گاهى عين آنها مورد استشهاد تاريخ نويسان قرار مى گيرد و از اين راه نام نبيل زرندى را هم در رديف مورخان تاريخ زندگانى بهاء وارد مى كند.

عبد البهاء در كتاب تذكرة الوفا (2) كه هفتاد و اندى سال پيش از اين در حيفا انتشار


1- مراجعه كنيد به صفحه 396.
2- در تذكرة الوفا راجع به نبيل قائنى گفته شده كه «رساله اى در اثبات امر تحرير نمود ولى در دست ياران نه، اميدم چنان است كه آن رساله پيدا شود.» و اين جمله معلوم مى گردد كه تحرير او از تاريخ جديد موقع مرگش در دست عبد البهاء نبوده و يا آنكه اين تصحيح تاريخ جديد را كار تأليفى او به شمار نياورده است. آرى برترين و بهترين قرينه امكان ترديد در انتساب «مطالع الانوار» به «نبيل زرندى» بايد همين سكوت عبد البهاء را در تذكره دانست چه به منوال او در خدمت پدر و انشاء قصيده و مربع و مخمس و مسدس اشاره مى كند ولى از تحرير تقريرات پدرش يادى نمى كند. اما آن چند رباعى ماده تاريخ صورت رساله و منظومه و كتاب مستقلى نداشته كه عدم ذكر آنها مجوز سكوت بر تاريخ هفتصد صفحه اى باشد كه از حيث حجم مطلب، دو برابر تاريخ جديد و دو برابر و نيم تاريخ قديم بابيه به حساب مى آيد.

ص: 392

يافت دو مقاله را به ياد خير اين دو نبيل اختصاص داده و از خدمات هر دو در راه تبليغ و دعوت و سخن سرائى، تمجيد مى كند اما در آنجا، تأليف كتاب تاريخى را به هيچ كدام نسبت نداده است.

نبيل قائنى كتاب تاريخ جديد معهود را برداشته و در پاره اى از موارد جزئى تصرفاتى كرده و برخى مطالب تبليغى را بر آن افزوده است. اما اين تصرف تا آن درجه حائز اهميت نبوده كه كتاب را از صورت اصلى خود خارج كند و بدان جلوه اثرى تازه بدهد. بلكه وضع آن از حيث صورت و معنى به شكلى است كه در بادى امر كسى توجه به كمبود و افزود مطالب آن نمى كند و پس از تطبيق بسيار دقيق هر دو صورت چنين معلوم مى گردد كه متن جديد را از جنبه هاى دو جانبه قديم بيرون آورده كاملًا يك جانبه كرده، اما از كلمات ميرزا ملكم خان كه مؤلفان بر تاريخ جديد افزوده بودند چيزى نكاسته است. اين تصرف قائنى كه بيشتر جنبه مربوط به منافع و مصالح ميرزا حسينعلى را تأييد مى كند بعد از سه سال (1331 ق) عبد البهاء را در عكا بر انگيخت تا تاريخ جديد را از كليه جوانب ناسازگار با كار پدر به پيرايد و بزدايد و به صورت «مقاله سياح» معهود در آورد به نحوى كه با ماهيت تاريخ جديد از حيث اسلوب بيان مطلب و با سياق تحرير رساله جلال الدوله و كمال الدوله اثر ميرزا فتحعلى آخوندف دمساز باشد. بنابراين علم اشاره و سكوت عبد البهاء درباره انتساب تأليف كتاب تاريخى به يكى از اين دو نبيل در كتاب تذكرة الوفا امرى معقول و قابل قبول بوده است چه تحرير نسخه مخصوصى از تاريخ جديد به دست قاينى، يا سرودن رباعيات ماده تاريخ به وسيله زرندى، از مقوله تدوين و تأليف كتاب تاريخ محسوب نمى شود و فى الواقع انتساب تاريخ جديد معهود احياناً به نام نبيل قائنى كارى دور از حقيقت بوده است و ارزش اين رباعى ها هم در تعيين سنوات مخصوصى، خيلى كمتر از آن بوده كه در تذكرة الوفاء به حساب مورخى گوينده آنها نهاده شود.

حال بنگريم چگونه تاريخ نبيل زرندى سى سال بعد از وفات او به صورت متنى

ص: 393

انگليسى هويدا گرديد؟

وقتى پروفسور براون متن كامل تاريخ قديم بابيه را به نام نقطة الكاف با مقدمه الحاقى مبسوطى انتشار داد و خوانندگان را در ضمن مطالعه توضيحات آن مقدمه به موقعيت خاص ميرزا يحيى ازل در سنوات مقدم بر 1279 (كه سال تأليف تاريخ قديم بوده است) آشنا كرد و فهرست مانندى از موارد اختلاف ميان ميرزا يحيى و ميرزا حسينعلى در فاصله خروج هر دو از ايران تا وصول به عكا و ماغوسه در آن مقدمه جاداد، در نتيجه ذهن پژوهندگان شرقى و خوانندگان غربى مقدمه را به واقعيت كشمكش ميان دو برادر نورى روشن ساخت، از اين بابت خاطر عبدالبهاء را سخت بيازرد، چنانكه فوراً دستور جمع آورى نسخه هاى موجود خطى كتاب را از اكناف ايران و ارسال به عكا براى مقابله با نسخه چاپى صادر كرد و به ايادى و احباب خود پيشنهاد عمل شامل و مشتركى را بر ضد كار مستر براون و مقدمه نقطة الكاف نمود كه گوشه اى از اين فعاليت را مى توان در لوح ميرزا حسين اديب طالقانى و لوح ميرزا نعيم سدهى از نظر پژوهش گذراند.

سرانجام كار بدينجا رسيد كه ميرزا ابوالفضل گلپايگانى مبلغ زبردست مقيم قاهره را مأمور كرد تا كتاب كشف الغطاء را بر رد مقدمه براون و قزوينى بنويسد و در عشق آباد روسيه به چاپ برساند.

مسلم است در آن روز كه مى خواستند به كتاب چاپ براون جوابى داده شود، اگر به چنين متن مفصل حاوى نكات منظور و مطلوب مانند تاريخ تازه چاپ فارسى منسوب به نبيل زرندى دسترسى داشتند، ديگر نيازى به تدوين كشف الغطاء يا استمداد از نعيم شاعر سدهى كه براى نظم استدلاليه معروف شده در كار نبود. چه چاپ چنين اثرى با آن همه كليشه و تصوير يا بدون تصاوير ولى به ضميمه عكس چند صفحه از نسخه اصلى دست خط نبيل زرندى كه معروف آشنايانش بوده، بهترين عملى بود كه مى توانست كار چاپ نقطة الكاف را از شدت تأثيرى كه در انديشه خواننده بى طرف بخشيده بود فرود آورد.

توجه بدين نكته كه ملامحمد زرندى خود يكى از قدماى گرويدگان به

ص: 394

سيد باب بوده و در سال 1280 بيش از ده سال از همراهى او با دسته تبعيدى ها مى گذشت و سابقه گرايش عقيده اى او بدين طرف در آن موقع به طور مسلم از سيزده سال كمتر نبوده است. بنابراين او يكى از شهود معاصر يا چسبيده به عصر بروز اين حوادث محسوب مى شد و هر چه در اين باره مى نوشت از اسناد دست اول و دسته متقدم به شمار مى آمد. پس انتشار كتاب او پس از چاپ تاريخ قديم، مدرك قديمى را در برابر مدرك قديمى ديگرى قرار مى داد و كتابش به اعتبار شهرت نام شاعر بركتابى كه نام مؤلف آن را بايستى با رمل و اصطرلاب پژوهش به دست آورد، مزيت و اعتبار بيشترى داشت.

پس انتشار چنين مأخذ قديمى (كه از پنجاه سال پيش ترجمه هاى انگليسى و عربى و فارسى جديد به فواصل زمانى جاى اصل مفروض يا معروض آن را گرفته است) بعد از سال 1910 م، به مراتب از تأليف و نشر كشف الغطاء (1917) و تدوين تاريخ آواره (1920) در تأمين غرض و هدف منظور كه رد نقطة الكاف چاپى باشد، سودمندتر و مؤثرتر اتفاق مى افتاد.

گويا چنين مقدر شده باشد كه اين چشمه آب مطلوب را درون خزانه انديشه خود ناديده يا از يادبرده بگيرند. و در تهران و نطنز و قاهره و عشق آباد و تفت براى فرونشاندن آتش عطش خويش آب بجويند.

از غرابت اتفاق آنكه پيش آمد جنگ جهانى اول و مرگ گلپايگانى، كار تأليف و نشر كشف الغطاء را به تعويق افكند تا آنكه در سال 1917 به اهتمام عبد البهاء و شركت برخى از مؤلفان درجه دوم و سوم به پايان رسيد و در دست تجليد و توزيع قرار گرفته بود (چنانچه به تفصيل بيان گرديد) كه ناگهان سپاهيان انگليس فلسطين را تصرف كردند و لرد النبى جاى جمال پاشا را در بيت المقدس گرفت. بنابراين انتشار چنين كتابى كه هدف آن تعرض به مستر براون انگليسى باشد با مصالح تازه بهائيان در فلسطين، مناسب به نظر نمى رسيد، لذا چند هزار جلد كتاب تازه چاپ كشف الغطاء، به دستور حيفا، در عشق آباد به آتش سوزانده شد تا انتشارش هموطنان پروفسور براون را آزرده

ص: 395

خاطر نسازد.

سوزاندن اين متن تاريخى نوپرداخته كه براى تصحيح و نقد رد ملاحظات پروفسور براون تدوين شده بود جا براى نشر اثر ديگرى كه از حيث حجم و وضع، كوچكتر از نقطة الكاف معهود نباشد، خالى گذارد.

عبد البهاء ميرزا عبد الحسين آواره تفتى را كه قلم تحريرى سليس و شاعرانه و طبع شعرى متوسط داشت نامزد تأليف كتابى زير نظر مستقيم خود كرد. چنانكه آواره (آيتى) بعد از بازگشت به ميهن و روش پدران و قبول خدمت تدريس در مدارس دولتى، صريحاً مى گفت كه همه مطالب اين كتاب از هرجا تهيه مى شد، قبلًا از نظر ملاحظه و جرح و تعديل و تغيير و تبديل و موافقت عبد البهاء مى گذشت تا به چاپخانه فرستاده شود. نمونه هاى چاپى كتاب نيز از اين نظارت و هدايت مستقيم او بى نصيب نمى ماند، تا كتابى چنانكه دلخواه و منظور صاحب كار باشد از چاپ در آمد و در برابر تاريخ قديم بابيه چاپ ممتاز براون، تاريخ نوى پرمايه تر و درازتر و سطبرتر به دست طالبان افتاد.

عجب است همان نحوستى كه در موقع نشر كشف الغطاء گريبانگير آن شد و كتاب را از ميان برد، در اين موقع هم به سبب ديگرى وكيفيت ديگرى، دامن تاريخ آواره را گرفت.

مرگ عبد البهاء و جانشينى شوقى افندى مقارن با انتشار قسمت دوم از كتاب آواره صورت گرفت و آواره كه نه خواست به وصيت نامه تازه جانشين شوقى افندى و آثار مترتّب برآن تسليم شود به ايران و خانه عقيده پدرانش برگشت و از بهائيگرى تبرى جست و نام خانوادگى آيتى را به جاى آواره نهاد. آنگاه به تأليف كتاب كشف الحيل، اعتبار را از روى كتاب تاريخ باب و بهاى خود برداشت.

تاريخ آواره گرچه به سرنوشت كشف الغطاه دچار شد ولى اعترافات آواره مطالب كتاب را از اعتبار تاريخى افكند و شوقى افندى هم پس از استقرار كار جانشينى نياى مادرى، براى جبران اين كسر تاريخى، در صدد برآمد بهائيان را در برابر ازليان و خرده گيران از تدوين و تكوين امثال كشف الغطاء و آواره بى نياز سازد، بلكه كتاب ظهور الحق ميرزا اسد اللَّه مبلغ مازندرانى را هم ناديده و ناقص گرفت و خواست مشكل را در

ص: 396

حوزه مطالعه و مذاكره خاورشناسان و پژوهندگان غربى به نحو دلخواه نياى خود حل كند و به نشر كتابى به زبان انگليسى موسوم به تاريخ نبيل زرندى پرداخت كه از حيث حجم مطالب به نحوه بيان مقصود و توجه به تأمين هدف هاى منظور و شكل مطبوع، كلان تر و مطمئن تر و جامع تر و زيباتر از تاريخ آواره باشد و مطالب آن را در قالبى تازه و لحنى غربى پسند ريخت. كليشه ها و عكس ها و اوراقى كه در اين متن انگليسى عرضه شد آن را خيلى جالب تر و از نقطة الكاف چاپى از كار در آورد. من اين كتاب را چهل و اندى سال پيش، پيش شادروان صبحى مهتدى ديدم كه مى گفت به كتابخانه مدرسه آمريكائى يا كليساى انجيلى تهران تعلق دارد و ديگر نديده ام.

بيست سال بعد ترجمه عربى آن را كه بعداً از روى همان متن انگليسى در قاهره مصر نقل و طبع شده بود، پيش شادروان مصور رحمانى عكاس مخصوص مجلس شوراى ملى ديدم و چند سال بعد در قاهره مصر نسخه اى از آن را به يارى گلستانه، از ايرانيان مقيم مصروعضومحلى سفارت كبرى به دست آوردم و در دمشق از نظر مطالعه گذراندم.

چند سال بعد كه ترجمه فارسى اين كتاب از روى همان ترجمه عربى در تهران انتشار يافت به اين انديشه افتادم كه باعث بر عدم انتشار اصل فارسى آن را از مطلعى جويا شوم ولى هنوز جواب درستى در اين زمينه از كسى نشنيده ام. عبد الحميد اشراق خاورى مترجم فارسى در جواب سؤال من پيام فرستاده بود كه سبب اين امر را از حيفا پرسيده ام ولى مرگ شوقى افندى و فوت اشراق خاورى مرا از درك جواب اين پرسش لازم بى نصيب گذارد. (1) ..


1- ولى با وجود اين به خواست خدا، چون مقصد ما كشف حقيقت بوده قضا را قلم دكتر داودى مبلغ و از زعماى محفل بهائيان ايران در مقاله اى مصمم به نقد مقالات سيد محمد محيط طباطبائى- مجله «معارف» نشريه بهائيان، شماره 11 نيز همان نتيجه بحث ما را كه كتاب «دون بريكرز» ترجمه تاريخ نبيل زرندى نيست تأييد كرده اند. و گفته اند: آنچه به فارسى در دست مردم ديده مى شود ترجمه فارسى از روى ترجمه عربى «دون بريكرز» است نه تلخيص متن فارسى كتاب نبيل و در ضمن معارضه و مقابله، حقيقت بر قلم ايشان چنين جارى شده است: «از جمله امورى كه اراده شوقى افندى بدان تعلق جست نشر آثار اصلى امر در مغرب زمين بود ... براى اين منظور تاريخ نبيل زرندى را كه نسخه وحيده آن در ارض اقدس بود ... اختيار فرمود و بر اساس اين متن تاريخى، كتاب «دون بريكرز» را كه به معنى مطلع انوار است به زبان انگليسى نگاشت ... اين كتاب مستطاب هر چند در نقل وقايع تاريخى به كتاب نبيل زرندى استناد مى كند ... هرگز ترجمه ى آن كتاب به معنى متداول كلمه به شمار نمى رود ... بلكه اثر معتبرى است كه از كلك ولى امر جارى شده است. اين كتاب را به همين سبب كه قلم ولى امر زينت بخشيده و نظم بديع و جلوه جميل داده است، ابتدا به عربى و از آن پس به فارسى ترجمه كردند. اين جمله گفته شد تا معلوم آيد كه اصل يادداشت هاى نبيل زرندى در محافظه اسناد قديمى و مخازن كتب خطى براى اجراى تحقيقات تاريخى ؟ ... محفوظ است و از عدم انتشار آن تعجب نبايد كرد. ترجمه فارسى از عربى و ترجمه ى انگليسى بدان سبب به عمل آمده است كه شاهكارى است كه به قلم ولى خدا رقم خورده است ... جمعى كه در مقام قيام قائمند درس شور و نشور از اين كتاب مستطاب مى گيرند و اين است آنچه اكنون اين جمع را به كار مى آيد. تتبع و تفحص و تجسس، ديگران را ارزانى باد.» نقل از صفحه 12، 13 نشريه تصور مى كنم دكتر داودى از نظر وظيفه دانشگاهى كه بر عهده گرفته اند بايد به اصول فن بحث و مناظره واقف باشند و بدانند روح تحقيق «درباره تاريخ نو پديد نبيل زرندى» در قالب همين عباراتى نهفته است كه در اين مقاله بر قلم ايشان جارى شده است. آرى. ما هم با جناب ايشان در اين نكته هم عقيده ايم كه اين كتاب «مطالع الانوار» ترجمه اثرى از آثار قلم شوقى افندى است نه ديگرى و اقبال اخير افرادى همانند ايشان بدين كتاب براى انتساب آن به ملا محمد زرندى نبوده چه اگر به سخن آن غريق، اعتبارى و اقبالى از قبل وجود داشت بايستى در موقع تأليف كشف الغطاء استفاده از محتويات نسخه وحيده محافظ و مخازن ارض اقدس را بر استمداد از منقولات ميرزا نعيم سدهى و سمندر قزوينى و اديب طالقانى و ميرزا ابوالفضل گلپايگانى ترجيح داده باشند! و اين همه مطالب دست چين شده را كه چون شمشير آخته اى مى توانست ناگهان برسر نقطة الكاف چاپ براون فرود آيد!، در صفحات كشف الغطاء چاپ روسيه مى ديديم!- تنها آواره در كواكب الدريه موقع نقل مكتوب قدوس به مهدى قلى ميرزا در مورد محاصره قلعه روايت خاصى از آن مكتوب را آورده كه اتفاقاً با هر دو روايت مختلف تاريخ قديم و جديد، مطابق نيست و درباره ى آن نوشته است: «صورت اين مكتوب را اين بنده آواره در چند نسخه كه از آن جمله نسخه اى است منسوب به نبيل بدين مضمون استخراج نمود. چون آن مكتوب در اين تلخيض چاپ از تاريخ منسوب به نبيل ديده نمى شود، پس غرض آواره قطعاً آن نبيل ديگر بوده كه روايت مكتوب در تحرير او از تاريخ جديد هم قضا را به صورت منقول آواره در كواكب الدريه موافق نيست!»

ص:397

ص: 398

متن كامل شرح حال نبيل زرندى، مندرج در كتاب «تذكرة الوفا ...» عباس افندى است، كه ملاحظه مى فرمائيد، اصلًا اشاره اى به تأليف از نبيل زرندى، آنهم تاريخ به آن مهمى در بابيه نشده است!

ص: 399

ص 415

ص:400

ص: 401

فصل پنجم: الوهيت، من يظهره اللهى بهاء

فصل پنجم: الوهيت، من يظهره اللهى بهاء

دانستيم كه حسينعلى ميرزا، و مريدان بهائيش، نه تنها هيچ گونه دليلى مبتنى بر شواهد و نصوص موثق، جهت اثبات دعوى من يظهره اللهى ارائه ندادند، بلكه با محو آثار و جعل مدارك، اين عدم تجانس ميان «بيان» و «بهاء» را دو چندان كردند. و بر اثر منازعه «من يظهره اللَّه ها» خدايع مستور كشف، و فجايع منفور هويدا گشت.

بر اين اساس، و اگر چه با بسيارى از حقايق بهائيت، در اثر منازعه من يظهره ها! آشنا شديم، ولى اين آشكارى و آشنائى مبين تمامى حقايق بهائيت نبوده و نيست، بعدها هر قدر بهائيت از بيان و ازل، دورتر مى شد، به همان نسبت نياز بهائيان و مسؤليت زعماى بهائى، به تحريف عقايد و تفسير و تفصيل مطالب، بيشتر مى گشت.

بدين لحاظ بناى نگارش كتب و تنظيم رسائل و صدور «الواح» عديده اى گذارده شد كه در شناخت بهائيت، به خوبى از عهده خدمتى والاتر از مشاجره و منازعه مدعيان من يظهره اللهى برآمد.

از جمله اهم مسائل، نياز مبرمى بود كه بهائيان نسبت به «تعريف» مقام من يظهره اللهى و «شناخت» آثارى كه بر چنين ظهورى مترتب است، از خود اظهار مى داشتند.

در اين خصوص پاسخ هاى متعدد، رسائل و مقالات كثيرى نگارش و نشر گرديد، كه جز با تبحر در جميع آنها، و دقت شامل و كامل برتمامى سطور و جملات، علمى بر نيرنگ هاى بهائيان حاصل نمى گردد.

ص: 402

الف: شناخت من يظهره اللَّه يا دعوى خدائى ميرزا!

در قسمت چهارم از فصل سوم، تحت عنوان: «مبشر من يظهره اللهى»، اجمالًا با شناختى كه «بيان» از «من يظهره اللَّه» ارائه داد، آشنا شديم.

و دانستيم كه در اين شناخت، بيانات «صاحب بيان» در هاله اى از ابهام، و پوششى از ايهام قرار گرفته است، كه به هر حال، در مجموع و با توجه به تبحر در آثار بعدى بابيان و بهائيان، و نحوه ارائه شواهد و ذكر دلائل، آنها، استشمام بوى «الوهيت» و «ربانيت» چنين مقامى، برهر محقق و صاحب نظرى محرز و مسلم مى گردد!

اسناد و مداركى، كه استشمام چنين بويى را مسلم و محرز كرده است، ذيلًا به استحضار پژوهندگان مى رسانيم:

1/ الف: تصريحات حسينعلى ميرزا

1- حسينعلى ميرزا، در حالى كه در زندان عكا، بسر مى برد، چنين نگاشت:

«اسمع ما يوحى من شطر البلاء على بقعة المحنة و الابتلاء من سدرة القضاء انه لا اله الا انا المسجون الفريد». (1)

(بشنو آنچه را كه وحى مى شود از مصدر بلا بر زمين غم و اندوه از سدره قضا برما به اينكه نيست خدائى جز من زندانى يكتا).

ايضاً:

«كذلك امر ربك اذكان مسجوناً فى أخرب البلاد». (2)

(اينطور امر كرد پروردگارت، زمانى كه بود زندانى در خراب ترين شهرها).

ايضاً:

«ينادى المنادى بين الارض و السماء، السجن للَّه المقتدر العزيز الفريد». (3)

(ندا مى كند نداكننده بين زمين و آسمان، زندان از براى خداى تواناى عزيز يكتاست).


1- «مبين»، ص 286
2- همان، ص 342
3- همان، ص 308

ص: 403

ايضاً:

«قد افتخر هواء السجن بما صعد اليه نفس اللَّه لو كنتم من العارفين». (1)

(به تحقيق افتخار كرد هواى زندان به سبب آنچه را كه بالا رفت بسوى آن هوا نفس خدا اگر باشيد شما از دانايان).

ايضاً:

«تفكّر فى الدنيا و شأن أهلها ان الذى خلق العالم لنفسه قد حبس فى أخرب الديار بما اكتسبت أيدى الظالمين». (2)

(در خصوص دنيا و حالات مردم آن بينديش زيرا آنكه جهان را براى خود خلق كرد در خراب ترين مكانها به دست ستمكاران زندانى گشته است).

ايضاً:

«ان فى استقرار جمال القدم على العرش الاعظم فى سجن عكا لآيات لأولى النّها». (3)

(استقرار جمال قدم (ميرزا حسين على) بر عرش اعظم در زندان عكا براى صاحبان عقل و خرد نشانه است).

ايضاً:

«ان الذى خلق العالم لنفسه منعوه أن ينظر إلى أحد من أحبّائه». (4)

(آن كس كه جهان را براى خودش خلق كرد او را منع مى كنند كه حتى به يكى از دوستانش نظر افكند).

ايضاً:

(هنگامى كه كسى جهت ملاقات بهاء اللَّه در زندان حضور پيدا مى كرد بهاء به او مى گفت):

«قد تجلّى اللَّه من افق السجن عليك يا أيّها المقبل إلى اللَّه فالق الاصباح». (5)


1- مبين، ص 308.
2- همان، ص 56.
3- همان، ص 210.
4- همان، ص 233.
5- همان، ص 417.

ص: 404

(خدا از گوشه زندان برتو تجلى كرد. اى كسى كه به خداوند شكافنده و آفريننده صبح، روى آوردى).

ايضاً:

(پرسيدند از بهاء اللَّه، شما كه خود را خدا مى دانيد، چرا بعضى از مواقع، مى گوئى اى خدا و در بعضى از نوشته هايت، از او استمداد مى طلبى؟ بهاء اللَّه جواب داد):

«يدعو ظاهرى باطنى و باطنى ظاهرى ليست فى الملك سواى ولكن الناس فى غفلة مبين». (1)

(باطن من ظاهر من را مى خواند و ظاهرم باطنم را، در جهان معبودى غير از من نيست ليكن مردم در غفلت آشكارند).

ايضاً:

«قل لايرى فى هيكلى إلّا هيكل اللَّه و لا فى جمالى الا جماله و لا فى كينونتى الاكينونته و لا فى ذاتى الا ذاته و لا فى حركتى الا حركته و لا فى سكوتى الا سكوته و لا فى قلمى الا قلمه العزيز المحمود». (2)

(بگوى در هيكل و جمال و كينونت و ذات و حركت و سكون و قلم من ديده نمى شود مگر هيكل و جمال و كينونت و ذات و حركت و سكون و قلم خداوند).

ايضاً:

«ثم اخرجى يا حورية الفردوس من غرف الجنان و أخبرى اهل الكيوان تاللَّه قد ظهر محبوب العالمين و مقصود العارفين و معبود من فى السموات و الارضين و مسجود الاولين و الاخرين». (3)

(اى حوريّه بهشتى از غرفه هاى بهشت بيرون شو و به اهل عالم خبر ده كه؛ قسم به خدا محبوب عالمين و مقصود عارفين و معبود اهل آسمانها و زمين و مسجود اولين و


1- مبين، ص 405.
2- همان، ص 21.
3- همان، ص 48.

ص: 405

آخرين ظاهر شد). (1)

2- در لوح يوم تولد ميرزا حسينعلى بهاء چنين آمده است:

«فياحبّذا من فجر الذى فيه استوى جمال القدم على عرش اسمه الاعظم العظيم و فيه ولد من لم يلد و لم يولد». (2)

(اى آفرين بر سپيده دمى كه جمال قديم كه نام او اعظم عظيم است بر عرش مستقر شد و در آن سپيده دم زاده شد كسى كه نمى زايد و زاييده نمى شود)

ايضاً در لوح مذكور:

«بأن هذه ليلة ولدت حقيقة الرحمن و فيها فصلت كل أمر ازلى». (3)

(در اين شب حقيقت رحمان تولد يافت و در آن هر امر ازلى قطعى مى شود)

3- و از جمله فرازهاى ادعيه ى ميرزا حسينعلى بهاء:

«و لو ادعوك باسمك الاول يخاطبنى مظهر هذا الاسم (ميرزا بهاء) و يقول: انت تذكره انه يرجع الى نفسى أن افتح بصرك لترانى اولًا قبل كل اول آخراً بعد كل آخر و ظاهراً فوق كل شى ء». (4)

(و هرگاه كه مى خوانم تو را به اسم «الأوّل»، مظهر اين اسم را خطاب مى كند كه آنچه تو ذكر آن مى كنى برگشت آن به سوى من است. چشم خود را بازكن تا مرا مشاهده كنى كه اول هستم پيش از هر اولى وآخر هستم بعد از هر آخرى و ظاهر هستم فوق همه ى اشياء).

ايضاً:

«وأخبرتهم بلسان مظهر نفسك و مطلع أحديّتك أنه ينطق فى كل شى ء بأننّى أنا اللَّه لا اله إلّاأنا انّ يا خلقى ايّاى فانظرون و جعلت هذه الكلمة ذكرى بين عبادك و آية عزّى فى مملكتك». (5)


1- مبين، ص 48.
2- مائده آسمانى، ج 4، ص 344، و «رساله ايام تسعه» ص 50.
3- همان ص 55.
4- «ادعيه حضرت محبوب» ص 13.
5- همان، ص 25، از اين كلام ميرزا معلوم مى شود كه ذكر زبان ايشان هميشه جمله انا اللَّه لا اله الا انا بوده است.

ص: 406

(و خبر داده بودى به زبان كسى كه مظهر نفس و مطلع احديت تواست اينكه اظهار خواهد كرد در مقابل همه اشياء كه من خداوندم و بجز من خدايى نيست. و اى مخلوق من به سوى من ناظر باشيد، پس اين جمله را ذكر من قرار دادى در ميان بندگان خود و علامت عزت من شد در روى مملكت خودت).

4- در الواحى كه مربوط به مقدمات تبعيد ميرزا حسين از بغداد و خارج كردن او از خانه مسكونيش باشد نيز چنين مى خوانيم:

«شهد طفلا رضيعاً انقطع عن ثدى أمّه انّه أخذ ذيل اللَّه». (1)

(مشاهده كرد طفل شيرخوارى را كه از پستان مادر دست كشيده و دامن خدا (ميرزا بهاء) را گرفت).

ايضاً:

«فلما اراد الخروج عن الباب ذات اللَّه العزيز الوهاب». (2)

(و چون خواست ذات پروردگار كه عزيز و بخشاينده است از درب خانه بيرون رود).

5- از جمله زيارت نامه هائى كه ميرزا بهاء، جهت بهائيان نوشته است:

«أشهد أنّ بجمالك ظهر المعبود و بوجهك لاح وجه المقصود و بحكمتك فصل بين الممكنات». (3)

(شهادت مى دهم به اينكه چهره معبود باجمال تو ظاهر گرديد و وجه مقصود به ظهور اسماء تو آشكارا شد و بواسطه كلمه تو در ميان ممكنات تفصيل داده شد).

(از اين رو است كه) ميرزا بهاء، به مريدانش سفارش مى دهد كه بگويند:


1- «رساله ايام تسعه»، ص 50.
2- همان، ص 308.
3- «مجموعه مباركه».

ص: 407

«أللّهم إنّى أسئلك بشعراتك الّتى يتحرك على صفحات الوجه». (1)

(خدايا تو را به موهائى كه در صورتت مى جنبد سوگند مى دهم).

6- ميرزا حسين از زبان على محمد شيرازى، و در وصف مقام خدائى خود! عباراتى را نقل مى كند:

«و بشنويد قول نقطه اولى را در كره اخرى از لسان ابداع ابهى و از ضجيج و ناله و حنين آن حضرت شرم نمائيد ...»

«و هذه صورة مانزل من جبروت اللَّه العلى العظيم بسم اللَّه الاقدس العلى الاعلى هذا كتاب نقطة الاولى الى الذينهم آمنوا باللَّه الواحد الفرد العزيز العليم و فيه يخاطب الذينهم توقفوا فى هذا الامر من ملأ البيانين». (2)

... اين آياتى است از قول سيد باب كه جناب بهاء ساخته است (اين خطاب هشت صفحه مى باشد) و سيد در اين كلمات اهل بيان را مخاطب قرار داده و آنان را نسبت به ايمان به بهاء تحريص كرده و مقام ايشان را معرفى مى كند.

همچنين مى گويد:

«فو عمرى لو ذكرت ذكر الربوبية ما اردت الّاربوبيته على كل الاشياء و ان جرى من قلمى ذكر الالوهية ما كان مقصودى الّا اله العالمين و ان جرى من ذكر المقصود فهو كان مقصودى و كذالك فى المحبوب انه قد كان محبوبى و محبوب العارفين و ان ذكرت ذكر السجود ما اردت الا السجود لوجهه المتعالى العزيز المنيع و ان اثنيت نفساً ما كان مقصود قلبى الّاثناء نفسه و ان أمرت الناس بعمل ما أردت الّا العمل فى رضائه فى يوم ظهوره». (3)


1- «ادعيه حضرت محبوب»، ص 123، با توجه به بيان «فيضى» در كتاب: «بهاء اللَّه»، صفحه 240، مبنى بر «افشان بودن گيسوان و محاسن ميرزا حسينعلى»، توجيه و پاسخ سيد مهدى گلپايگانى مبلغ بهائى، هم دوره عباس افندى مندرج در كتاب: «مصابيح هدايت» جلد سوم، صفحه 26- 27 را به ياد مى آوريم: «آخوندها اعتراض مى كنند درباره اللهم انى اسئلك بشعراتك ...، سيد مهدى مى گويد: خدايى كه دست دارد و چشم دارد، مگر نبايد «مو» داشته باشد و شما مى دانيد اگر خدا با داشتن ساير اعضاء سرش بى مو باشد البته كچل خواهد بود و ما بهائيان به خداى كچل اعتقاد نداريم»؟ ...
2- «بديع»، ص 352.
3- همان، ص 354.

ص: 408

(قسم به جان خودم كه در هر جائى كه كلمه ربوبيت را به زبان آوردم مقصودم ربوبيت جناب بهاء است برجميع اشياء و اگر كلمه الوهيت از قلم من جارى شد منظور من به همان ايشان بوده است كه اللَّه جهانيان است و اگر كلمه محبوب و يا مقصودى ذكر كردم جناب بهاء مقصود و محبوب من است و هم محبوب عارفين است و اگر موضوع سجود به ميان آمد قصد نكردم مگر اينكه در مقابل وجه متعالى و عزيز و منيع او سجده بشود و اگر كسى را توصيف و ثناء بنمايم مقصودم ثناء و مدح او بوده است و اگر كسى را به عملى دعوت كردم اراده نكردم مگر اينكه آن عمل به رضاى او انجام بگيرد).

ايضاً: «كه از نفس ظهور (ميرزا بهاء) محتجب نمانى چه كه مقصود بالذات او بوده و خواهد بود، او است آيه ى «ليس كمثله شي ء»، و اوست آيه «لم يلد و لم يولد» بل مظاهر لم يلد و لم يولد خلق عنده ان انتم توقنون، از اين جهت است كه نقطه مشيت اوليه روح ماسواه فداه در مقام ذكر حروفات و مرايا و نور و امثالها من اعلى مراتب الاسماء و الصفات الى ان ينتهى الى ادنى رتبة الاشياء مى فرمايند: اينها از خود تحققى نداشته چون به شمس حقيقى مقابل شده اند اشراق تجليات لانهايه برآنها شده در اين مقام ديده نمى شود در آن مظاهر الّا اللَّه». (1)

ايضاً:

«انه يقول (خود بهاء) حينئذ اننى انا اللَّه لا اله إلّا انا كما قال النقطة (سيد باب) من قبل و بعينه يقول من يأتينى من بعد». (2)

ايضاً: بهاء زبان به ثناى سيد گشوده و مى گويد: در اين مقام از جبروت ابهى اين كلمات:

«ابدع اصلا فى المناجات مع اللَّه العلى الاعلى نازل عليك يا بهاء اللَّه محبوب البهاء ...

و انهم يا الهى نبذوا احكامك عن ورائهم و نسوا ما نصحتهم به فى الواحك و بكت ببكائى عيون الذين كرمتهم من بريتك و اصطفيتهم من بين خلقك و جعلتهم مهابط وحيك و


1- بديع، ص 341.
2- همان، ص 154.

ص: 409

مخازن علمك و مظاهر أمرك و مطالع قدرتك و مكان الهامك يا من بيدك جبروت الايات و كل ذلك ورد على بعد الذى دعوتهم الى شطر مواهبك و الطافك و عرفتهم مناهج أمرك و رضائك و أمرتهم بالخضوع لدى باب رحمانيتك و الورود على فناء عزك و فردانيتك فوضت امرى اليك و توكلت عليك و انت حسبى و معينى و ناصرى و بك اكتفت عن الخلايق اجمعين و الحمدلك اذانك انت معبودى و معبود من فى العالمين- اى كاش مهلت مى دادند كه جمال رب العالمين به ثناء اللَّه ذكره مشغول شود». (1)

ايضاً: ميرزا در مقابل معترض ازلى در كتاب مذكور مى گويد: از اين كلمه معلوم مى شود كه شما رب اعلى را نمى دانيد و يا تقيه نموده ايد مثل مرشدين شما كه در بعضى مواضع انكار مى نمايند (صبح ازل) و به اطراف پشته پشته كتب مجعوله در اثبات حقيقت خود مى فرستند.

«و كل من فى السموات و الارض جميعاً بدانيد بانا كنا موقناً معترفاً مذعناً بأعلى الصوت بانه هو رب الاعلى و سدرة المنتهى و شجرة القصوى و ملكوت العلى و جبروت العما و لاهوت البقا و روح البها و سر الاعظم و كلمة الاتم و مظهر القدم و هيكل الاكرم و رمز المنمنم و رب الامم و البحر الملتطم و كلمة العليا و ذروة الاولى و صحيفة المكنون و كتاب المخزون جمال الاحدية و مظهر الهوية و مطلع الصمدية لولاه ما ظهر الوجود و ما عرف المقصود و ما برز جمال المعبود».

7- ميرزا حسينعلى بهاء، مدعى است كه او همان خدائى است كه تورات آن را يهوه، انجيل به عنوان «روح حق» و قرآن به «نبأ عظيم» از آن ياد كرده است:

«تاللَّه قد ظهر ما هو المسطور فى كتب اللَّه رب العالمين انه لهو الذى سمى فى التورات بيهوه و فى الانجيل بروح الحق و فى الفرقان بالنباء العظيم». (2)

(بگو قسم به خدا كه ظاهر شد آنچه در كتاب هاى آسمانى مسطور است و او همان شخصى است كه در تورات به نام يهوه و در انجيل به عنوان روح حق و در قرآن به اسم نبأ عظيم ناميده شده است).


1- بديع، ص 232.
2- «الالواح بعد اقدس»، ضميمه كتاب: «اقدس»، ص 76.

ص: 410

و در كتاب «اشراقات» گويد:

«قد خلقتم لذكر هذا النبأ الاعظم و هذا الصراط الاقوم الذى كان مكنونا فى افئدة الانبياء و مخزوناً فى صدور الاصفياء». (1)

(آفريده شده ايد براى توجه به نبأ عظيم و صراط اقوم كه در قلوب انبياء منظور گشته و در سينه اصفياء محفوظ بوده است).

در اين دو مورد هم يك مرتبه خود را مصداق همه ى عناوين و مواعيد انبيا (يهوه، روح الحق، نبأ العظيم، صراط اقوم، مكنون در قلوب انبياء) شمرده، و ادعا كرده است كه آنچه انبياء و كتب آسمانى خبر داده اند مصداق همه آنها من هستم.

از اين رو است كه مى نويسد:

«اذكر ما أنزله الرحمن فى الفرقان يوم يقوم الناس لرب العالمين هذا يوم فيه انى ربك و احاطت الايات مظاهر الاسماء و الصفات طوبى لمن فاز و ويل للمعرضين». (2)

(متذكر باش آنچه را كه خداوند در قرآن نازل فرموده است يوم يقول الناس لربّ العالمين) روزى خواهد آمد كه مردم قيام كنند براى رب العالمين، و اين روزى است كه پروردگار آمده و آيات او احاطه كرده است بر مظاهر اسماء و صفات و خوشا به حال كسى كه به فوز هدايت برسد، و اى باد بر اعراض كنندگان).

در نتيجه:

«يا ملأ الانشاء اسمعوا نداء مالك الاسماء انه يناديكم من شطر سجنه الاعظم انه لا اله الا انا المقتدر المتكبر المتبحر المتعالى العليم الحكيم». (3)

(اى گروه انشاء، بشنويد نداى صاحب اسماء را كه ندا مى كند، از مصدر زندان بزرگ خويش، اينكه نيست خدائى جز من تواناى كبريا، متعالى، داناى حكيم).


1- ص 52.
2- «الالواح بعد اقدس» ص 99
3- «اقدس»، ص 38

ص: 411

8- ميرزا حسينعلى در قصيده «ورقائيه» چنين مى سرايد:

من ذرتى شمس المحيط تكوّرت و عن فطرتى بحر الوجود تسبّحت

كلّ الغنامن اهل الورى ظهر عندى كغنة نمل او كرنة نخلة

كلّ العقول من جذب سرى تولّهت كلّ النفوس عن فنّ روحى تحيت

كلّ الألوه من رشح أمرى تألّهت و كل الربوب عن طفح حكمى تربت (1)

براين اساس، و با توجه به اشاره هائى بس مجمل از مدارك دعوى خدائى ميرزا حسينعلى، زعماى بهائيت بهائيان را مكلف ساختند، تا در تأييد و تأكيد و ترويج خدائى ميرزا حسينعلى، از هيچ گونه تقيه اى، تأويلى پيروى نكرده، و در سرلوحه شرح عقايد بهائيت مورد تعليم و تقرير قرار گرفته شود.

بدين لحاظ به بررسى آثار عباس افندى فرزند و جانشين حسينعلى ميرزا، و ديگر رؤسا و مبلغان بهائيت مى پردازيم تا با دعوى خدائى آقا ميرزا! آشناتر شويم!

2/ الف: تصريحات عباس افندى

1- عباس افندى ضمن رساله هائى مندرج در كتاب: «مكاتيب» اعتراف مى كند:

«مأيوس نگرديد، نوميد نشويد، روز اميد است، و فرق خداوند مجيد، نشأه اولى است و قرن جمال الهى ... صيت بزرگواريش شرق و غرب گرفته و آوازه خداونديش جنوب و شمال احاطه نموده، و لوله در اركان عالم انداخته و زلزله در اعضاى آدم افكنده ...». (2)

«چه كه اظهار الوهيت و ربوبيت بسيارى نموده حضرت قدوس روحى له الفداء يك كتاب در تفسير صمد نازل فرمودند از عنوان كتاب تا نهايتش انى انا اللَّه و جناب طاهره انى انا اللَّه را در بدشت تا عنان آسمان بأعلى النداه بلند نموده و همچنين بعضى احباء در بدشت و جمال مبارك در قصيده ى ورقائيه مى فرمايد:


1- «مكاتيب، ج 2، ص 254
2- ج 1، ص 225

ص:412

كل الالوه من رشح امرى تألهت و كل الربوب من طفح حكمى تربت (1)

همه خدايان از اثر فرمان من خدا شدند و همه پروردگاران از حكم من پروردگار گشتند.»

«در مسئله تحيت- اين چهار تحيت، از حضرت اعلى روحى له الفداء است و مقصد از هر چهار، جمال قدم (ميرزا حسينعلى) روحى لاحبائه الفداست. نه دون حضرتش، و اجراى هر چهار جائز و نص مانع از تلفظ يكى از اينها موجودند. پس اگر نفسى هر يك را تلفظ نمايد از دين اللَّه خارج نگردد و مورد لوم و طعن و ذم و قدح نشود و تعرض و تحقير جائز نه و اعتراض نبايد نمود، چه كه هر چهار تحيت در كتاب الهى وارد. ولى اليوم بأنك ملأ اعلى (اللَّه ابهى است) و روح اين عبد از اينجا نداء مهتزز- هر چند مقصود از «اللَّه اعظم» نيز «جمال قدم» (ميرزا حسينعلى) روحى لاحبائه الفداست.

چه كه او است اسم اعظم و نيّر اعظم و ظهور اعظم. اما اين تحيت (اللَّه ابهى) كوس ربوبيت جمال غيب احديت است كه در قلب امكان تأثير مى نمايد». (2)

«نورانيت سراج و لطافت زجاج دست به هم داده نور على نور گشته. اين است كه مى فرمايد (اياكم ان تذكروا فى آيتين) اى آية اللاهوت و آية الناسوت. مادون اين دو شمس حقيقت كل عبادله و كل بامره يعملون. حضرت قدوس روحى له الفداء هر چند كينونتى بودند كه بتمامه از آن شمس حقيقت حكايت فرمودند. نور بازغ بودند و كوكب شارق. جوهر تقديس بودند و سازج تنزيه. و البته صد هزار انى انا اللَّه از فم مطهرش صادر. با وجود اين كينونه لاتحكى الاعن اللَّه ربها و كان مظهراً بديعاً و عبداً وفياً، و اما مقام اين عبد عبوديت محضه صرفه حقيقى ثابته راسخه واضحه من دون تأويل و تفسير و تلويح و تشريح، يعنى غلام حلقه به گوش و بنده غاشيه بردوش تراب آستانم و پاسبان و دربان و آنچه تعريف و توصيف محض عنايت در جميع الواح وزير الهى در حق اين عبد موجود معنى كل اين كلمه است (عبد البهاء) و هر تأويل و تفسير كه حرفى زايد از اين كلمه است انى برى ء منه و اشهد اللَّه و أنبيائه و رسله و أمنائه و أوليائه و أصفيائه و


1- مكاتيب، ج 1، ص 254.
2- ج 2، ص 245، عباس افندى اين مسئله را در پاسخ سؤال بهائيان از انتخاب كلمه اى بجاى «سلام عليكم» نوشته است!.

ص: 413

احبائه على ذلك. من مبين آياتم. اين است بيان من «و ما بعد الحق الا الوهم المبين». (1)

«اى خليل» مكتوب آن جناب واصل و از نفحات رياض معانيش چنان مفهوم شد كه بعضى مستفسرند كه اين عبد چه مقامى را طالب و مدعى. قسم به جمال قدم كه اين عبد از رائحه اى كه بوى ادعا نمايد متنفر. و در جميع مراتب ذره اى از عبوديت را به بحور الوهيت و ربوبيت تبديل ننمايم چه كه اظهار الوهيت و ربوبيت بسيارى نموده حضرت قدوس روحى له الفداء يك كتاب در تفسير صمد نازل فرمودند از عنوان كتاب تا نهايتش انى انا اللَّه است. و جناب طاهره انى أنا اللَّه را در بدشت تا عنان آسمان بأعلى النداه بلند نمود. و همچنين بعضى أحباء در بدشت و جمال مبارك در قصيده ى و رقائيه مى فرمايد:

كلّ الألوه من رشح أمرى تألّهت و كل الربوب من طفح حكمى تربت

ولى يك نفسى را نفرمودند كه به عبوديت كماهى حقها قيام نمود و اگر چنانچه مقامى را بخواهم خدا نكرده از براى خويش چه مقامى أعظم از فرع منشعب از اصل قديم است تاللَّه الحق ذل رقاب كل مقام و خضع اعناق كل مقام و رتبه لهذا المقام العظيم. (2)


1- ج 2، ص 251.
2- همان، ص 254- اينك عبد البهاء، خود را در مقام عبوديت ميرزا حسينعلى معرفى كرده است، قابل تأمل است، آثار و مداركى در دسترس مى باشد كه عباس افندى نيز، داعيه خدائى را در سرداشته، و آن را به بهائيان نزديك خود اظهار داشته بود. نعيم محمد، شاعرسدهى بهائيان، و مبلغ مشهور دوره عباس افندى، متوفّى 1334 ه. ق، تحت تأثير اظهارات مذكور بوده است، كه در قصيده «صيفيه» عباس افندى را توصيفى كرده است كه بعدها مورد تشويق و تأييد بهائيان نيز قرار گرفت: ميرزا نعيم خطاب به عباس افندى: توئى تو فرع قويم توئى تو اصل قديم توئى تو رب كريم توئى تو خلق عليم توئى توحى قديم توئى تو عرش عظيم مهر تو خلد نعيم قهر تو نار جحيم حب تو نعم القرين بغض تو بئس القرار طلعت شمس الشموس طلعت عبد البهاء است قدرت رب النفوس قدرت عبد البهاء است رحمت رب الربوب رحمت عبد البهاء است حضرت غيب الغيوب حضرت عبد البهاء است ذات اله الالوه ذات همين شهريار اگر نماز آوريم توئى تو مسجود ما اگر نياز آوريم توئى تو معبود ما به حق چو راز آوريم توئى تو مقصود ما روبه كه باز آوريم توئى تو معهود ما شهود ما را بس است به غيب ديگر چه كار

ص: 414

«اول فريضه اصحاب شور» خلوص نيت و نورانيت حقيقت و انقطاع از ما سوى اللَّه و انجذاب به نفحات اللَّه و خضوع و خشوع بين احبا و صبر و تحمل بر بلاء و بندگى عتبه ى ساميه ابهى است و چون به اين صفات موفق و مؤيد گردند نصرت ملكوت غيب الهى احاطه نمايد «ثانى فريضه» اثبات وحدانيت جمال غيب الهى و مظهريت كامله ربانيه حضرت نقطه اولى و عبوديت محضه صرفه ذاتيه كينونيه باطنه حقيقى صريحه عبدالبهاء بدون شائبه ذكرى دون آن.

«و هذه غايتى القصوى و منتهى معارجى العليا و جنتى المأوى و هى نور وجهى و منية قلبى و شفاء صدرى و قرة عينى و رواء غلتى و برد لوعتى و برء علتى و من اعتقد بغير هذا فقد خالف عبد البهاء (ثالث فريضة) ترويج احكام الهيه در اين احبا از صلاة و صيام و حج و حقوق و ساير احكام الهيه بالتمام». (1)

«و سؤال از آيه (30- در فصل 14 از كتاب يوحنا) نموده بوديد كه حضرت مسيح فرموده (ديگر با شما بسيار صحبت نخواهم نمود چه كه مالك اين دنيا مى آيد. و هيچ چيز در من نيست). مالك دنيا جمال مبارك است». (2)

2- در كتاب: «تاريخ صدر الصدور» از عباس افندى به خدائى ميرزا حسينعلى، چنين اذعان و اعتراف شده است:

«اى مقبل الى اللَّه و منقطع الى اللَّه مقام مظاهر قبل نبوت كبرى بود و مقام حضرت اعلى الوهيت شهودى و مقام جمال اقدس احديت ذات هويت وجودى و مقام اين عبد عبوديت محضه صرفه بحته و هيچ تأويل و تفسيرى ندارد». (3)

«... چه كه اين ظهور اعظم نفس ظهور اللَّه است نه به عنوان تجلى و مجلى و نور اين نيز قدم را اشرافى و غروبى نيست». (4)

3- عباس افندى، در خصوص اذعان به خدائى ميرزا حسينعلى به نقل از كتاب:


1- ج 1، ص 504
2- همان، ج 3، ص 404
3- ص 207
4- همان، ص 26

ص: 415

«دروس اخلاق» مى نويسد:

«نامم عبد البهاء است، صفت من عبد البهاء است، نعت من عبد البهاء است. عبد البهاء كوس عبوديت آستان جمال ابهى را بر ملا كوبيده اند». (1)

4- ايضاً: عباس افندى، ضمن شرح حال مشكين قلم، از بهائيان متقدم در كتاب:

«نورين نيرين» مى نويسد:

«وى مدتى در عراق بود ... و در معيت حضرت احديت (ميرزا حسينعلى) در كشتى به نهايت روح و ريحان گذراند». (2)

5- عباس افندى، به ميرزا حسين نامى اطلاع مى دهد: «ما كه داعيه نداريم، ما كه دعوى نبوت و رسالت و امامت نكرده ايم. چه سؤالى چه جوابى، من بنده اى از بندگان جمال قدم مباركم، و در راه محبت در بين بشر خدمت مى كنم. آقاى ميرزا حسن اگر سؤالى دارند علما، فقها، عرفا، حكما در عالم بسيارند. مسائل غامضه و مطالب معضله حل مى كنند. ما كه دعوى علم و دانش نكرده ايم با ما چه كار دارد». (3)

6- از عباس افندى راجع به آيه اى از باب دوم پولس مسيحى سؤال كردند: (در ذكر مرد شرير كه بر هيكل خدا مى نشيند).

عباس افندى پاسخ داد:

«مقصود از مرد شرير ميرزا يحيى ازل برادر ميرزا حسينعلى است». (4)

3/ الف: تصريحات مبلغان بهائى كه مورد تصويت بهائيت است

1- «فرد بهائى، اجراى احكام منزله را وسيله اى براى جلب رضاى او و تنها به خاطر دوستى جمال او (ميرزا حسينعلى) و نه به طمع بهشت و ترس از جهنم اجراء مى كند». (5)

2- ميرزا حيدر على اصفهانى مى نويسد: «فانى (ميرزا حيدر على) و اين نفوس


1- ص 30، ش 8.
2- ص 62.
3- «خاطرات 9 ساله»، ص 107.
4- «مائده آسمانى»، ج 3، ص 6.
5- مجله: «اخبار امرى»، نشريه محفل ملى بهائيان ايران، سال 1349، ش 14، ص 406.

ص: 416

(بهائيان) موقنيم كه حضرت بهاء اللَّه آسمانى است كه از آفاقش شموس انبيا و مرسلين اشراق نموده، مرسل رسل و منزل كتب و رب الارباب (1) و سلطان مبدأ و مآب است و به قدر يك صندوق نوشتجات و صحف و الواح و آيات از حضرت احديتش موجود و منتشر است و جميع را كتب آسمانى و صحف ربانى و تورات صمدانى و انجيل رحمانى و قرآن يزدانى و بيان جليل و اجب الاتباع مى دانيم و در همه بيانات مباركش صريح است كه آياتش تأويل و باطن ندارد. و ظاهرش مقصود و مأمور». (2)

3- نبيل زرندى، در وصف ميرزا حسينعلى گفته است:

در اول غربال ز سال فرقان دوم سحر محرم اندر تهران

از غيب قدم به ملك امكان بگذشت شاهى كه بود خالق من فى الامكان (3)

خلق گويند خدايى و من اندر غضب آيم پرده برداشته مپسند به خود ننگ خدائى!

«و روزى كه اين قصيده را در مجمع عام به حضور مبارك خواند چقدرها مورد تحسين و تمجيد گرديد». (4)

4- بنابراين شواهد و نصوص مسلم موجود، در آثار معروف و اساسى بهائيان است كه بزرگان بهائيت پيرامون «نماز» و «قبله» بهائيان چنين عقيده بهائيت را خاطر نشان و بهائيان را به رعايت آن مكلف مى كنند:

«قبله ما اهل بهاء، روضه ى مباركه ى (قبر ميرزا حسينعلى) در مدينه ى «عكا» كه در


1- عبد الحميد اشراق خاورى در كتاب «قاموس ايقان»، ج 4، ص 44، كلمه رب الارباب را چنين تعريف مى كند «پروردگار پروردگاران/ جهان و آفريدگار».
2- «بهجة الصدور»، ص 339.
3- «گنجينه حدود و احكام»، ص 402، «بهاء اللَّه»، ص 10 و «تذكره شعراى بهائى»، ج 3، «مقدمه نقطة الكاف».
4- «تنبيه النائمين»، ص 73.

ص: 417

وقت نماز خواندن بايد رو به روضه ى مباركه بايستيم و قلباً متوجه به جمال قدم جلّ جلاله و ملكوت ابهى باشيم. و اين است آن مقام مقدرى كه در كتاب اقدس نازل شده ...

در وقت تلاوت آيات و خواندن مناجات روبه قبله عكا بودن واجب نيست. بهر طرف روى ما باشد جايز است. «أينَما تَوَلُّوا فَثَمَّ وَجْه اللَّه» ولكن چنانچه ذكر شد در قلب بايد توجه به جمال قدم و اسم اعظم داشته باشيم؛ زيرا مناجات و راز و نياز ما با اوست و شنونده اى جز او نيست و اجابت كننده اى غير او نه». (1)

شوقى افندى در نامه ى مورخ 31 ژانويه ى سنه ى 1949 نوشته است:

«نماز روزانه را هر كسى بايد منفرداً تلاوت كند ...

اگر در حين نماز خود را محتاج مى بينيد كه كسى را پيش چشم خود مجسّم كنيد حضرت عبد البهاء را در نظر آوريد. زيرا بواسطه ى حضرت عبد البهاء مى توان با جمال مبارك (ميرزا حسينعلى) راز و نياز كرد». (2)

ب: ختم رسل

اگر چه حسينعلى ميرزا، خود را «من يظهره اللَّه»، موعود بيان مى داند، و با توجه به مدارك متعدد، من يظهره اللهى بهاء الوهيت و ربوبيت و دعوى پروردگارى است! از اين رو ديگر روا نيست كه با تحريف آيات و روايات اسلام و يا طرح مباحث و مجادلات فراوان، زعماى بهائيت، سعى در اثبات مقام پيغمبرى حسينعلى ميرزا، و رد و توجيه


1- «دروس الديانه»، درس 19، منظور از اسم اعظم، طبق تصريح قائنى در كتاب مذكور، صفحه 7 «ميرزا حسينعلى بهاء» است.
2- مجله: «اخبار امرى»، نشريه محفل ملى بهائيان ايران، شماره 6، مهر ماه سال 1328. فاضل مازندرانى در كتاب: «اسرار الآثار» تصريح مى كند كه «روضه مباركه»، قبر بهاء اللَّه است ج 4، ص 48، در كتاب: «گنجينه حدود و احكام»، در ص 19 خصوص قبله بهائيان از قول حسينعلى نوشته شده است: «اذا اردتم الصلوة ولّوا وجوهكم شطرى الاقدس» بايست توجه داشت كه طبق بيان مازندرانى در كتاب: «اسرار الاثار» ج 4، ص 198 شطر اقدس، شهر عكا است. ايضاً: در خصوص قبله بهائيان، هيكل ميرزا حسينعلى است، «كواكب الدريه»، ج 3، ص 135، «مرآة الحقيقه»، ص 292.

ص: 418

«خاتميت» رسول اسلام كنند!

از نظر مؤلف طرح چنين مباحثى، به هيچ وجه اصولى نبوده، و اساساً منطبق با تصريحات حسينعلى ميرزا هم نمى باشد. از اين جهت، و بى آنكه اشارتى به اصول عقايد اسلامى داشته باشيم، مسئله خاتميت و رسالت را از ديدگاه و زعم بهائيت مورد بررسى قرار مى دهيم. تا بر پژوهندگان اين كتاب، رابطه دعوى «من يظهره اللهى» با «خاتميت» يا عدم خاتميت «رسالت» رسول اسلام، مشهود و آشكار شود؛ زيرا مطالعه پيرامون چنين مباحثى در آثار بهائيت، اين نتيجه مسلم را مبين است كه بهائيان در حالى كه نتوانسته اند، دعوى من يظهره اللهى ميرزا حسينعلى را بر اساس آثار مبشر چنين ظهورى اثبات كنند، دست زدن به مدارك اسلامى، عملى ناصواب خواهد بود. و دور از شأن والاى اسلام.

گفتيم و مدعى شديم كه طرح چنين مباحثى به هيچ وجه اصولى نبوده، و اساساً منطبق با تصريحات حسينعلى ميرزا نمى باشد.

اساس مسئله نيز در اثبات همين ادعاست. ولى از آنجائى كه تعليم و تربيت بهائيان با طرح مسائل به صورت اصولى، چندان سازگارى ندارد، مجبورم به اثبات اين ادعا به پردازم كه به كدامين سند موثق: «اساساً منطبق با تصريحات حسينعلى ميرزا نمى باشد»؟:

1- ميرزا حسينعلى مى نويسد:

«كما انتم تقرؤن فى الكتاب بان اللَّه لما ختم النبوة بحبيبه بشر العباد بلقائه و كان ذلك حتم محتوم». (1)

(همانطور كه شما در قرآن مى خوانيد خداى بزرگ آنگاه كه نبوت را به حبيبش پايان بخشيد بندگان را به لقاء خود بشارت داد و اين امرى حتمى است).

2- ايضاً ميرزا حسينعلى بهاء نوشته است:

«الصلوة والسلام على سيد العالم و مربى الامم الذى به انتهت الرسالة و النبوة و على آله و اصحابه دائماً أبداً سرمدا». (2)

(سلام و درود بر آقاى اهل عالم و پرورش دهنده امت ها، كسى كه به او نبوت و


1- «مائده آسمانى»، ج 4، ص 260.
2- «إشراقات»، ص 293.

ص: 419

رسالت پايان يافته و برخاندان و دوستانش سلام و درود دائمى و ابدى و سرمدى باد).

3- ميرزا حسينعلى مى نويسد: «يومى از ايام در ارض طاء كه مقر سلطنت ايران است مشى مى نمودم بغتتاً از كل جهات حنين مرتفع، بعد از توجه، ناله منابرى كه در مدن و ديار آن اقليم است اصغاء شد و به اين كلمات ذاكر: الهى خاتم رسل و سيد كل رسول اللَّه روح ماسواه فداه ما را از براى ذكر و ثناى تو تربيت داده ... و حال معشر جهلا بر ما به سبّ و لعن حضرت مقصود مشغولند الهى الهى ما را نجات بخش». (1)

4- ميرزا حسينعلى مى نويسد:

«لان اللَّه تبارك و تعالى بعد الذى ختم مقام النبوة فى شأن حبيبه و صفيه و خيرته من خلقه كما نزل فى ملكوت العزة و لكنه رسول اللَّه و خاتم النبيين وعد أبصار بلقائه يوم القيمة ظهور المسجد كما ظهر بالحق». (2)

(زيرا كه خداى تعالى بعد از آنكه مقام نبوت را در مورد حبيبش برگزيده و بهترين بندگان پايان بخشيد همانطور كه در ملكوت عزت (قرآن) نازل شده است، ولكن محمد رسول خداست و پايان دهنده انبياء بندگان را به لقايش وعده داده است و اين از جهت عظمت ظهور بعد است به همان ترتيب كه به حق آشكار شد).

5- عبد الحميد اشراق خاورى بهائى مى نويسد: «در قرآن سورة الاحزاب محمد رسول اللَّه را خاتم النبيين فرموده جمال مبارك جل جلاله در ضمن جمله مزبوره مى فرمايد كه مقام اين ظهور عظيم و موعود كريم از مظاهر سابقه بالاتر است زيرا نبوت به ظهور محمد رسول اللَّه ختم گرديد و اين دليل است كه ظهور موعود عظيم، ظهور اللَّه است و دوره نبوت منتهى گرديد زيرا كه رسول اللَّه خاتم النبيين بوده». (3)

6- ايضاً: عبد الحميد اشراق خاورى بهائى مى نويسد: «خداوند همانا در قرآن مجيد حضرت رسول را خاتم النبيين ناميده و سلسله نبوت را به وجود مباركش ختم كرده و در سورة الاحزاب نازل شده: ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ وَ لكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ


1- «إشراقات»، ص 246
2- «آثار قلم اعلى»، ج 3، ص 49
3- كتاب: «رحيق مختوم»، ج 1، ص 78

ص: 420

و از اين مطلب در كمال وضوح عظمت مقام مظهر الهى و موعود ملل و اديان ظاهر مى شود. به اين معنى كه مقام آن حضرت رسالت و نبوت نبوده و نيست بلكه ظهور اللَّه و مظهر مقدس نفس غيب الغيوب است كه در قرآن مژده ى ظهورش به همين اسم نازل شده: «هَلْ يَنْظُرون إلّاأنْ يَأْتِيهُمُ اللَّه في ظُلَلٍ مِنَ الغَمام». (1)

7- ميرزا حسينعلى مى گويد:

«الصلوة و السلام على سيد العالم و مربى الامم الذى به انتهت الرسالة و النبوة و على آله و اصحابه». (2)

8- ميرزا حسينعلى گويد: «از اين گذشته خاتم النبيين از محكمات آيات كتاب رب العالمين است اگر هزار و دويست و هفتاد سنه احدى به معنى آن مطلع شد حال هم معانى كلمات منزله بيان را نفسى دون اللَّه مى تواند ادراك نمايد». (3)

9- ميرزا حسينعلى مى نويسد:

«فاعلم بان نقطة الفرقان و نور السبحان لما جاء بآيات محكمات و براهين ساطعات من الايات التى يعجز عنها كل من فى جبروت الموجودات أمر الكل على القيام على هذه الصراط المرتفعة الممدودة فى كل ما جاء به من عند اللَّه و من اقر عليه و اعترف بآيات الوحدانية فى فؤاده و جمال الازلية فى جماله حكم عليه حكم البعث و الحشر و الحيوة و الجنة لانه بعد ايمانه باللَّه و مظهر جماله بعث من مرقده غفلته و حشر فى ارض فؤاده ثم اعلم بان هذه الجنه فى يوم اللَّه اعظم من كل الجنان و الطف من حقايق الرضوان لان اللَّه تبارك و تعالى بعد الذى ختم مقام النبوّة فى شأن حبيبه و صفيه و خيرته من خلقه كما نزل فى ملكوت العزة و لكنه رسول اللَّه و خاتم النبيين وعد العباد بلقائه يوم القيمة». (4)

با تمام اين تصريحات و تأكيدات كه مقام حسينعلى ميرزا: «رسالت و نبوت نبوده و نيست»، با اين همه عباس افندى، مرتكب نقض نص مسلم حسينعلى ميرزا شده، و


1- «قاموس توقيع منيع»، ج 1، ص 114
2- «بديع»، ص 293
3- همان، ص 117
4- «جواهر الاسرار»، ص 48

ص: 421

مى نويسد: «آن مظاهر نبوت كليه كه بالاستقلال اشراق نموده اند مانند حضرت ابراهيم حضرت موسى، حضرت مسيح و حضرت محمد و حضرت اعلى و حضرت جمال مبارك» (1)! ...

1/ ب: نقد دلائل

با وجود آنكه آثار بهائيت، در اهم مسائل عقيدتى، متناقض و در صورت اتكاء به متون خودشان مجبوريم نصى را با رد نصى ديگر پذيرا شويم!

با اين همه، از جانب زعماى بهائيت، براى اثبات ادعائى در مجموعه عقايد و وقايع بابيت، تأليف و تحقيقاتى خارج از متن اصلى، و زمينه مادرى، صورت پذيرفته است! كه جهت آشنائى پژوهندگان، ذيلا به نمونه هائى از مهمترين انواع آن اشاره مى كنيم:

1/ 1/ ب: بهائيان و مسئله فيض مقتضى

بهائيان بنا به اصل مقتضيات زمانه، كه مى بايست ديانت الهى مبتنى بر آن بوده باشد، مبناى اثبات لزوم ظهورات جديدى پس از ظهور اسلام قلمداد كرده اند.

اقتضاى هر زمانى، ايجاب مى كند كه خداوند مردمان را از فيض خود و متناسب با مقتضيات زمان بهره مند سازد. از اين روى ختم رسالت و نبوت، به زعم بهائيت منافى مقتضيات زمانه و تداوم هميشگى فيض الهى است.

چنين زمينه سازى هائى از جانب بهائيت، فى نفسه مورد اشكال مؤلف نيست! در حقيقت نگارنده معتقد به فيض هميشگى الهى، و عدم قطع آن است. معذلك دو نكته اساسى پيرامون اصل فيض مقتضى وجود دارد و آن اينكه آيا لازمه تداوم فيض، ظهورات متعدد است يا كمال ظهورات؟ و آيا مى بايست هر ادعائى را فيض الهى و محتواى عقايد مدعيان را، پاسخگوى مقتضيات زمانه بدانيم؟!


1- «مفاوضات»، ص 124، در مورد آشنايى با استدلال هاى بهائيان براى اثبات عدم خاتميّت حضرت رسول است، مراجعه شود به كتاب: «فرائد»، و ردّ كتاب مذكور تحت عنوان «بهائى چه مى گويد» تأليف جواد تهرانى. ميرزا ابوالفضل، كليه مسائلى كه در اين زمينه مطرح كرده است، بر خلاف نصوص مسلم ميرزا حسينعلى بهاء، مبنى بر قبول خاتميت رسالت و نبوت حضرت رسول اسلام است ...

ص: 422

مسلماً نگارنده در انتظار پاسخ چنين سئوالاتى، از جانب بهائيت نيست، زيرا با بررسى هاى جامع در آثار اوليه و اساسى بهائيت، به اين نتيجه رسيده است كه طرح مسئله فيض، به خاطر اثبات دعوى ميرزا حسينعلى است، نه اينكه به حقيقت تداوم فيض، و اساساً به «فيوضات ربانى» ايمان و اعتقادى داشته باشند.

دليل اين امر در آثار بهائيت موجود و آشكار است:

ميرزا حسينعلى مى نويسد:

«و نفسى الحق قد انتهت الظهورات الى هذا الظهور الاعظم و من يدعى بعده انه كذاب مفتر». (1)

(سوگند به نفس كه همه ى ظهورات به اين ظهور بزرگتر، پايان گرفت، و هر كس كه پس از چنين ظهورى، مدعى ظهور جديدى شود، او دروغگو و افتراء زننده است).

ولى ميرزا حسينعلى، در كتاب: «اقدس» تصريح كرده است كه: «من يدعى امراً قبل اتمام الف سنة كاملة انه كذاب مفتر». (2)

(هر كس ادعاى امرى را، پيش از اتمام هزار سال كامل، مدعى شود، دروغگو و افترا زننده است).

بعضى از مبلغان بهائى، متمسك به تصريح مذكور، بيان ميرزا حسينعلى را در كتاب:

«اقتدارات» منسوخ تلقى مى كنند.

در حالى كه افندى در تفسير تصريحات مندرج در «اقتدارات» و «اقدس» مى نويسد:

«اما آيه مباركه من يدعى امراً قبل اتمام الف سنة كاملة ... بدايت اين الف ظهور جمال مبارك است كه هر روزش هزار سال است «انّ كلّ يوم عند ربك كألف سنه و كل سنة ثلاثمائة و خمسة و ستون ألف سنة ... كور جمال مبارك غير متناهى است بعد از آنكه احقابى بگذرد و بكلى صحف و كتب و آثار و اذكار اين اعصار فراموش شود كه از تعاليم جمال مبارك چيزى در دست نماند ظهور جديدى گردد و الاتا آثار صحف و تعاليم و


1- «اقتدارات ميرزا حسينعلى»، ص 237
2- همان، ص 35

ص: 423

اذكار و انوار جمال مبارك در عالم مشهود و نه بروزى و نه صدورى». (1)

و در موضعى ديگر از جمله «مكاتيب» خود اذعان مى دارد كه: «چه كه اين كور را امتداد عظيم است و اين دو را فصحت و وسعت و استمرار سرمدى ابدى». (2)

«لهذا امتدادش بسيار اقلا پانصد هزار سال». (3)

چطور مى شود؟!، جاودانگى اسلام را به خاطر عقيده به عدم قطع فيض الهى مورد تشكيك قرار مى دهند ولى اعتقاد به اصل تداوم هميشگى فيض الهى، به موجب عقيده بهائيت به تحقق ظهورات بعدى نيست؟! و اگر هم چيزكى در اين خصوص گفته اند، شامل 1300 ساله اسلامى مى شود اما اقلا تا نيم ميليون سال ديگر، اين فيض تكرار نخواهد شد؟! شايد تا پانصد هزار سال ديگر پس از حيات مدعيان، مقتضيات زمانه عوض نشود، و نياز به فيض مجددى نباشد، ولى در حالى كه به زعم بهائيان هنوز 20 سال از «ظهور مستقل مقام صاحب شريعت و نبوت و رسالت على محمد شيرازى» (4) نگذشته بود، حسينعلى ميرزا پاى به ميدان مى نهد، و در حالى كه شرايط زمانه، دستخوش هيچ دگرگونى اساسى نشده بود، به نوشتن احكام مبادرت مى ورزد كه در رابطه با «بيان»، و به تصريح ابوالفضل گلپايگانى، «چندان مختلف و متفاوتند كه انجيل با تورات و كعبه با سومنات (5) و عباس افندى اين اختلاف ژرف را چنين بيان و تأييد مى كند:

«در يوم ظهور حضرت اعلى منطوق بيان، ضرب اعناق و حرق كتب و اوراق و هدم بقاع و قتل عام الا من آمن و صدق بود. اما در اين دور بديع و قرن جليل اساس دين اللَّه و موضوع شريعت اللَّه رأفت كبرى و رحمت عظمى و الفت با جميع ملل و صداقت و امانت و مهربانى صميمى قلبى با جميع طوائف و نحل و اعلان و حدت عالم انسان است». (6)


1- «رحيق مختوم»، ج 1، ص 320
2- «مكاتيب»، ج 2، ص 68
3- همان، ص 76
4- «مفاوضات»، ص 124
5- «كشف الغطاء»، ص 166
6- «مكاتيب»، ج 2، ص 266

ص: 424

2/ 1/ ب: بهائيان و مسئله تحريف و نسخ

از آنجائى كه لازمه ظهور هر شريعتى جديد، بالطبع نسخ شريعت قبلى است لذا بهايئان، «بيان» را ناسخ «قرآن»، و «اقدس» را ناسخ «بيان» مى دانند.

زعما و مبلغان بهائى، در پاسخ اين سؤال كه چرا: «بيان ناسخ قرآن است»؟ عموماً پاسخ مى دهند: به دليل تحريف قرآن مجيد.

در حالى كه منابع اساسى و مسلم بهائيت، مؤيد اين نظر است كه قرآن مجيد، در طول تاريخ، به هيچ وجه دستخوش تحريف نگشته است.

ميرزا حسينعلى در لوحى مندرج در كتاب «مائده آسمانى»، (1) همچنين در كتاب:

«ايقان» (2) و «سورة الملوك» (3) جزماً اعتراف و اذعان مى دارد «كه قرآن به هيچ وجه و صورتى تحريف در آن راه نيافته، و قرآن تمام بوده و اكنون نيز همان است كه بوده است».

بر اساس ملاحظه الواح و تصريحات مذكور است كه عبد الحميد اشراق خاورى، عقيده بهائيت را در خصوص شبهه تحريف قرآن مجيد، چنين اذعان مى دارد: «به صراحت در الواح الهيه نازل گرديده كه قرآن مجيد تمام و كامل و از دستبرد سارقين و مغرضين محفوظ است». (4)

نه تنها قرآن مجيد، از دستبرد و هر نوع تحريفى در امان بوده است، بلكه بهائيان را الزام است كه به اتكاء كتب و آثار زعمايشان، چنين عقيده داشته باشند كه كتب آسمانى سلف دست نخورده، و مبرّا از هر نوع تحريفى است.

ميرزا حسينعلى در اين خصوص تصريح مى كند: «چون عاجز از جواب مى شوند تمسك به اين نمايند كه اين كتب تحريف شده و من عند اللَّه نبوده و نيست ... اين قول نهايت بى معنى و بى اصل است. آيا مى شود كسى معتقد به كتابى گشته و من اللَّه دانسته آن


1- ج 7، ص 219
2- ص 154
3- ج 5، ص 11 و 22 و «آثار قلم اعلى»
4- «محاضرات»، ص 10

ص: 425

را محو نمايد و از اين گذشته تورات در همه روى ارض بود منحصر به مكه و مدينه نبود كه بتوانند تغيير دهند و يا تبديل نمايند بلكه مقصود از تحريف همين است كه اليوم جميع علماى فرقان به آن مشغولند و آن تفسير و معنى نمودن كتاب است بر هوى و ميل خود». (1)

بر اين اساس، ميرزا ابوالفضل گلپايگانى در كتاب «مجموعه رسائل» مى نويسد:

«ولكن اهل بهاء ... بحكم كريمه «وَ لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِ اللَّهِ» و كريمه إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ.

حفظ الهى را مانع از تغيير حجت باقيه مى دانند و كلام خداوند را مصون از رمى شيطان و مداخله مبطلين مى شناسند و تحريف كلمات الهى را تفسير بغير ما اراده مى دانند». (2)

تنها دليلى كه در عقيده بهائيت، موجد، نسخ قرآن مجيد شده است، همانا سخن و زبان عقيده على محمد شيرازى است كه حسينعلى ميرزا، آن را تصويب و چنين نقل نموده است:

«اگر اعتراض و اعراض اهل فرقان نمى بود هر آينه شريعت فرقان در اين ظهور نسخ نمى شد». (3)

بر اين اساس مستقيماً، مى توان نتيجه گرفت كه تحريف، نقص و مقتضيات زمان، موجب نسخ كتاب قرآن كريم نيست، بلكه اين لجاجت و اظهار مخالفت بعضى از شيعيان نسبت به على محمد شيرازى بوده است كه او را وادار به مقابله و اظهار دشمنى متقابل نموده است. و چون دستش به سركوبى مخالفان نرسيده، كتاب خدا را نسخ كرده است!؟ ...

ديگر آنكه، اگر شيعيان نسبت به على محمد شيرازى مدارا مى كردند و اعتراض و اعراض نمى نمودند، به تصريح نص مذكور، شريعت اسلام نسخ نمى شد، و با عدم نسخ


1- «ايقان»، ص 65
2- ص 49، با اجازه ى رسمى، همچنين در تأييد اين مسئله كه بهائيان به تحريف هيچ يك از كتاب هاى آسمانى معتقد نيستند، مراجعه شود به «فرائد»، ص 724، و «بهجت الصدور»، ص 199.
3- «اقتدارات»، ص 47

ص: 426

شريعت اسلام، حالتى به وجود مى آمد كه مانعة الجمع است، از يك طرف شريعت اسلام نسخ نشده، پس بايست پيرو آن بود و از سوى ديگر چون به على محمد شيرازى گرويده اند، بايست دست از شريعت اسلام برداشت و متمسك به بيان شد؟ ...

و اما در مورد نسخ بيان، از نظر بهائيان:

قبلا مورد بررسى قرار داديم كه على محمد شيرازى در: باب السابع من الواحد الثانى كتاب: «بيان» و در مقام مبشر «من يظهره اللَّه» تصريح مى كند: «قيامت و كمال دين بيان در ظهور من يظهره اللَّه خواهد بود» و «بيان ميزان حق است، الى يوم من يظهره اللَّه ...» از اين روى پس از ظهور من يظهره اللَّه، ديگركتاب بيان ميزان حق و حقوقى نخواهد بود.

در نتيجه «همچنانكه قيامت و كمال اسلام در ظهور صاحب بيان» تحقق پذيرفت. و شريعت بيان ناسخ اسلام، از اين روى با قيامت و كمال دين بيان در ظهور من يظهره اللَّه» بيان منسوخ و «ايمان جميع منقطع مى شود».

حسينعلى ميرزا، پس از دعوى من يظهره اللهى، جهت مريدانش، كتاب احكام بهائيان را به نام «اقدس» تحرير و ارائه داد، و به گفته ى ابوالفضل گلپايگانى، كتاب اقدس در مقام تطبيق با كتاب بيان «در اصول و فروع، با يكديگر چنان مختلف و متفاوتند كه انجيل با تورات و كعبه با سومنات». (1)

و عباس افندى به نحوى ديگر اختلاف احكام مورد تحرير ميرزا حسينعلى را با «بيان» على محمد شيرازى چنين توصيف و تعريف مى كند:

«در يوم ظهور حضرت اعلى منطوق بيان، ضرب اعناق و حرق كتب و اوراق و هدم بقاع و قتل عام الا من آمن و صدق بود اما در اين دور بديع و قرن جليل، اساس دين اللَّه و موضوع شريعت اللَّه رأفت كبرى و رحمت عظمى و الفت جميع ملل و صداقت و امانت و مهربانى صميمى قلبى با جميع طوائف و نحل و اعلان وحدت عالم انسانى است». (2)

از اين رو است كه عباس افندى مى نويسد: «و در هر كتاب اقدس كه مهيمن بر


1- «كشف الغطاء»، ص 166
2- «مكاتيب»، ج 2، ص 266

ص: 427

جميع كتب و صحف و زُبُر و كل آنچه در آن مذكور ناسخ جميع صحائف و كتب حتى اوامر و احكام و اعلان و اظهار آن ناسخ جميع اوامر غير مطابق و احكام غير متساوى مگر امرى و حكمى كه در آن كتاب مقدس الهى غير مذكور». (1)

از اين رو است در مجموعه حدود و احكام بهائيان، از لسان عباس افندى چنين مى خوانيم: «بيان مباين با كتاب اقدس، لكن بهائيان كتاب اقدس را ناسخ كتاب بيان مى دانند». (2) چنانچه فاضل مازندرانى، ذيل كلمه «اقدس» نيز به اين عقيده عمومى بهائيان تصريح مى كند كه: «كتاب اقدس شريعت بهائيه و ام الكتاب ... و شريعت بيان را نسخ و تغيير داد و مرجع تمام احكام و اوامر و نواهى گشت». (3)

با اين همه، ميرزا حسينعلى، در برابر انتقادات اصولى بابيان، مبنى بر نسخ بيان پاسخ مى دهد: «با اينكه كل مى دانند كه به اين ظهور اعظم ما نزل فى البيان ثابت و ظاهر و محقق شده و اسم اللَّه مرتفع گشته و آثار اللَّه در شرق و غرب انتشار يافته و بيان فارسى مخصوص در اين ظهور امضاء شده- معذلك متصلًا نوشته و مى نويسند كه بيان را نسخ نموده اند كه شايد شبهه در قلوب القا شود و معبوديت عِجل (صبح ازل) محقق گردد». (4)

و نيز: حسينعلى ميرزا در كتاب: «بديع» ظهور خود را مؤيد و مطيع و مروج بيان دانسته، و نسخ بيان را شبهه و توطئه صبح ازل و ازليان مى داند:

«بدانيد اى قوم كه اين غلام رحمن در جميع أحيان اراده اش آن بوده آنچه از ظهور قبلش نقطه بيان روح من فى الاكوان فداه نازل شده ثابت نمايد حركت ننموده ام مگر به رضاى او ... ولكن مشركين بيان گمان نموده اند و در باديه هاى مهلكه ظن مشى كرده اند چنانكه نسبت داده اند كه اين غلام گفته نقطه بيان از يك حرف من خلق شده، لا و اللَّه آنچه نازل شده منزل حق تعالى ... بوده و خواهد بود، بگويند اى بى شرم هاى ارض (خطاب به پيروان باب است كه مخالف با بهاء هستند) آنچه در اين ظهور نازل بعينه


1- «مكاتيب»، ج 2، ص 343
2- «گنجينه حدود و احكام»، ص 271
3- «اسرار الاثار»، ج 1، ص 161
4- «اقتدارات»، ص 45

ص: 428

همان كلمات نقطه اوليه بوده و خواهد بود». (1)

ولى همين كه رياستى را كسب، و محيط مريدانش و سيع تر و خطر صبح ازل و ازليان مرتفع، همان ادعاهائى را كه شبهه و بهتان ازليان تلقى كرده و آن را تهمت غير واقعى مى دانست، در كتاب: «اقدس» صريحاً به آنها اذعان، و اين باره شبهه و بهتان و تهمت، مبدل به كرامت و جلالت حسينعلى ميرزا مى شود! و «بيان» برگى از بوستان او و «انگشترى» در دستش!:

«مانزل البيان الالذكرى و انه ورقة من حديقة بيانى و خاتم من اصبعى ان ربك يفعل ما يشاء و يحكم ما اراد». (2)

(نازل نشده است كتاب بيان مگر براى ذكر من، و آن برگى است از حديقه بيان من و انگشترى است در دست من، و خداوند آنچه را كه بخواهد بجا آورده و طورى كه اراده مى كند حكم مى فرمايد).

عزيه خانم، خواهر ميرزا حسينعلى، و مدافع و مريد برادرش صبح ازل، در خصوص ادعاى ميرزا حسينعلى مبنى بر نسخ بيان، و در مقام دفاع از ازليان، در پاسخ نامه عباس افندى (لوح عمه)، مى نويسد:

«و اما مطلب اول كه مدعى مى گويد كه من ناسخ بيان و احكام و شرايع بيانم و صاحب كتاب و شريعتم، حالا از شما سؤال مى نمايم: اگر شخص فلاح بصير با دانش بذرى صحيح بدون نقص در مزرعه اى بيفشاند كه از محصول آن بهره ببرد و از ثمره آن فايده اى بردارد و آن بذر هنوز ريشه اى به زمين ندوانيده و سر از خاك بر نياورده شاخ و برگى نكرده و ازهار و اثمارش را كسى نديده و نچيده بلكه درست نشنيده و نفهميده آن زمين را برگرداند و آن بذر را بكلى ضايع و باطل كند به حكم عقل سليم و دانش مستقيم يا بايد آن فلاح بى بصيرت باشد و يا آن بذر ناقص و بى مغز اگر در شمسيت نقطه اولى او را حرفى و اشكالى باشد كه آن حضرت كامل و بينه اش كافى و مكفى نبوده است به حكم


1- ص 394
2- «الواح بعد اقدس»، ص 84

ص: 429

عقل صريح چنين كلامى قابل استماع نيست سهل است به حكم صاحب بيان گوينده او را كافر مى دانيم و يا مى گوئى كه شريعت آن حضرت ناتمام و احكامش ناقص بوده است شخص مدعى براى تكميل آن شريعت مبعوث شده اين دعوى نيز باطل و محل اعتنا نيست بدو جهت، جهت اول اينكه خداوند متعال مى فرمايد: «ما ننسخ من آية او ننسهانأت بخير منها او مثلها» اگر آيات و احكام كتاب بيان بر حسب استعداد زمان بر فرقان سمت رجحان نداشته نسخ آن لزومى نداشته است كه پس از نسخ آن نزول بيان به جهت نقصان آن مكمل و مصححى ديگر آيد و بيان را تكميل نمايد ...». (1)

بر اين اساس و با توجه به مباحث گذشته به خوبى ملاحظه مى شود كه اساس نسخ بيان توسط حسينعلى ميرزا، مبتنى بر چه زمينه هائى است. و انگيزه على محمد شيرازى به نسخ قرآن مجيد، معلول چه عواملى است!

چنين مصلحت انديشى هائى در ميان زعماى بهائيت، محدود در نسخ يا عدم نسخ كتاب بيان نمى شود.

بهائيان چون ديدند، ازلى ها و بابيان به نصوص و آثار على محمد شيرازى، استنادها و به وصايت صبح ازل و وقايعى كه به هر حال موافق با دعاوى حسينعلى ميرزا نيست، مورد توجه و نشر قرار مى دهند، برخلاف تصريحات زعماى خود، به تحريف چنين آثارى نظر داده، و بدين اساس، آنها را منسوخه قلمداد كردند، تا يكباره از جميع اتهامات رها شده، و اساس نظريات ازليان متزلزل گردد.

شوقى افندى در اين خصوص صريحاً مى نويسد: «اين كتاب مقدس (منظور بيان است) كه محور آثار دور بيان محسوب ... بر خلاف بسيارى از آثار ثانويه مباركه كه دستخوش تصحيف و تحريف واقع گرديده بكلى از هرگونه تصرف محفوظ و مصون باقى مانده است». (2)

در حالى كه دكتر «اسلمنت» بر خلاف نظريه شوقى افندى مى نويسد: «حضرت باب و حضرت بهاء اللَّه آثار و كتب بى شمار ... نازل و مرقوم فرموده اند ... الواح و آثار امر


1- «تنبيه النائمين»، ص 98
2- «قرن بديع»، ج 1، ص 151

ص: 430

بهائى چه از حيث كثرت و فراوانى و چه از حيث اتفاق و ضبط و وثوق ابداً مشابهت و نظيرى در اديان سابقه ندارد ... بديهى است كه حسن ضبط و صيانت تعاليم و آثار در اين امر و شدت وثوق و اعتبار مسلمه اش در منع خطر سوء تفاهم در استقبال محتوم است» .. (1)

لذا با توجه به بيان احمد يزدانى، مبلغ مورد تأييد بهائيان، مبنى بر اينكه: «آيات و كلمات مقدسه دو شارع عظيم يعنى حضرت باب و حضرت بهاء اللَّه و الواح و آثار مباركه حضرت عبد البهاء و حضرت ولى امر اللَّه ... مجموعاً معارف وسيعه و كلمات رسميه مقدسه را تشكيل مى دهد» (2) معلوم مى شود كه اگر بيان شوقى را ملاك حقيقت عقيده بهائيان تلقى كنيم: «معارف وسيعه» و «كلمات رسميه»، بى اساس و مغشوش و غير قابل استناد است.

و اگر در صورتى كه سخن شوقى را بر خلاف عقيده بهائيان، باطل دانسته، و نظريه تصويب شده «اسلمنت» و «يزدانى» را اساس مطالعه خود قرار دهيم تحريف در آثار باب جائى نداشته و نسخ حقايقى كه در آن پيرامون دعاوى على محمد شيرازى و وقايع بابيه است، خلاف واقع و هر نوع نصى بر اساس غير آن، موجب عدم مشروعيت ميرزا حسينعلى و شريعت جديد او خواهد بود.

3/ 1/ ب: بهائيان و معجزه ى آيه نگارى!

از بررسى همه جانبه آثار بهائيان چنين بر مى آيد كه ميرزا حسينعلى، پس از كسب مقدمات كتابت و قرائت، به نحوى نا منظم، در مدارس و مجالس درس، به اكتساب علوم متداوله مشغول بوده است.

جهت استحضار پژوهندگان، ذيلا به ذكراهمّ مداركى كه نتيجه مسلم مذكور را در بردارد، مى پردازيم:

1- ميرزا حسينعلى مى نويسد: «و در فرقان بسيار آيات دليل بر اين است اگر چه


1- «بهاء اللَّه و عصر جديد»، ص 150
2- «نظر اجمالى در ديانت بهائى»، ص 145

ص: 431

نفس آيه در نظر نيست ولكن مضامين آن آيات بدين قرار است» مثلًا:

«هو الذى خلقكم و رزقكم افلا تبصرون. و هو الذى أنبت من الارض نباتاً حسناً افلا تؤمنون. و انزل من السماء ماء افلا تشكرون. و خلق السموات و خلق الارض و مابينهما واسكن الجبال فضلًا من عنده و قليلًا منكم ما تفقهون». (1)

همچنين: «دوست ندارم كه اذكار قبل بسيار اظهار شود زيرا كه اقوال غير را ذكر نمودن دليل است بر علوم كسبى نه بر موهبت الهى». (2)

همچنين: «حق شاهد و گواه است كه اين مظلوم بيان را تلاوت ننموده و مطلبش را نديده ... اين مظلوم لازال مبتلا بوده و مقر امنى كه در كتب حضرت اعلى (باب) و يا غير نظر نمايد نداشته». (3)

و در خصوص آثار «حاج محمد كريم خان كرمانى»، حسينعلى ميرزا مى نويسد:

«اين بنده اقبال به ملاحظه كلمات غير نداشته و ندارم وليكن چون جمعى از احوال ايشان سؤال نموده و مستفسر شده بودند لهذا لازم گشت كه قدرى در كتب او ملاحظه رود و جواب سائلين بعد از معرفت و بصيرت داده شد ... بارى كتب عربيه او به دست نيفتاد. تا اينكه شخصى روزى ذكر نمود كتابى از ايشان كه مسمى به ارشاد العوام است در اين بلد يافت مى شود ... با وجود اين، كتاب را طلب نموده چند روز معدود نزد بنده بود و گويا دو مرتبه ... در او ملاحظه شد. از قضا مرتبه ثانى جائى به دست آمد كه حكايت معراج سيد لولاك بود». (4)

«اين مظلوم در طفوليت در كتابى كه نسبتش به مرحوم مغفور ملا باقر مجلسى بوده غزوه اهل قريظه را مشاهد نمود». (5)


1- «صحيفه شطيه»، ميرزا حسينعلى، مندرج در كتاب: «رحيق مختوم» ص 285. و «مائده آسمانى»، جزء چهارم، ص 33
2- «آثار قلم اعلى»، ج 3، ص 118
3- «لوح ابن الذئب»، ص 122
4- «ايقان»، صص 8، 11، 20، 73، 84 و 143
5- «اسرار الاثار»، ج 2، ص 17

ص: 432

2- فاضل مازندرانى مبلغ مشهور بهائى مى نويسد:

«و نسبت به شخص بهاء اللَّه نيز تقريباً همين نحو است و خطوط ايشان و اخوانشان گواهى مى دهد كه زيبايى خط والد تقريباً به آنان نيز رسيد ولى در تحصيل عربى مختصر و همان اندازه عرفان هاى شيخى كه شخص نقطه در آن بودند هم قدم نگذاشتند و لحن آثارشان به مذاق اشراقيين و رواقيين و امثالهم نزديكتر است تا به شيخيين». (1)

3- آواره در شرح احوال كودكى و جوانى ميرزا حسينعلى مى نويسد: «و در سن صباوت چون به خواندن و نوشتن پرداخت بر اهميت خود بيفزود و در انظار جلوه اى غريب نمود و چون به حد بلوغ بالغ گشت به مجامع و مجالس وزرا و بزرگان و علما و امرا و اركان دولت خود را به نطق و بيان و عقل و وجدان معرفى فرمود». (2)

4- محمد على فيضى مى نويسد: «از قرار معلوم فقط مقدمات خواندن و نوشتن را نزد پدر و بستگان خود آموخته، در مدرسه و مكتبى مطابق معمول آن زمان داخل نشده». (3)

و در خصوص شركت ميرزا حسينعلى در درس مجتهد نورى از زبان عباس افندى مى نويسد:

«ميرزا محمد تقى مجتهد مشهور در يالرود قريب هزار طلبه داشت ... شب ها در مجلس مباحثه علميه مى شد و بعضى احاديث مشكله روايت مى كردند و چون حيران مى ماندند جمال مبارك معنى حديث را بيان مى فرمودند از جمله شبى از شبها ...». (4)

5- اسلمنت عامل بهائيان عكا در اين خصوص و در مقام شرح حال زندگانى حسينعلى ميرزا مى نويسد:

«به مدارس و دبستانى داخل نشدند فقط در منزل جزئى تحصيلى نمودند». (5)


1- اسرار الآثار، ج 1، ص 193
2- «كواكب الدريه»، ج 1، ص 256
3- «حضرت بهاء اللَّه»، ص 18
4- همان، ص 14، «تلخيص تاريخ نبيل»، ص 89، «نقطة الكاف»، ص 239، «ايام تسعه»، ص 376
5- «بهاء اللَّه و عصر جديد»، ص 28

ص: 433

6- عزيه خانم خواهر ميرزا حسينعلى، در پاسخ نامه عباس افندى از سوابق تحصيلى برادرش چنين ياد كرده است:

«جناب ميرزاى ابوى كه از بدايت عمر كه به حد بلوغ رسيد، به واسطه فراهم بودن اسباب و گرد آمدن اصحاب اشتغال به درس و اهتمام به درس داشته، آنى خود را از تحصيل مقدمات فارغ نمى گذاشتند، پس از تحصيل مقدمات عربيت و ادبيت به علم حكمت و مطالب عرفان مايل گرديده كه به فوايد اين دو نايل آيند چنانكه اغلب روز و شب ايشان به معاشرت حكماى ذى شأن و مجالست عرفا و درويشان مشغول بود». (1)

تأمل در قطعات برگزيده مذكور، به خوبى رابطه حسينعلى ميرزا را با مدرسه و مطالعه و تحقيق در آثار و مباحثه در افكار و مجالست با اهل سخن و نظر، نشان مى دهد.

ولى حسينعلى ميرزا، پس از تسلط بر بابيان و دستيابى بر منصب، «الوهيت» و «ربوبيت»! در شأن خود نيافت كه سوابق تحصيلى خود را ملاك فضل و كرامتى كند! از اين رو تمامى تصريحات گذشته را به نحوى از انحا مورد «تأويل» و تجديد نظر قرار داده چنين وانمود كه در هيچ مدرسه و نزد هيچ معلمى، «درس نخوانده» و او چون خداى بى همتاست، علمش ذاتى، نه «اكتسابى» است! و گاهى به لسان اهل اسلام، خود را «امّى» مى خواند! تا از اين طريق شأن و مقام خود را به صرف ادعا، بالا برد و مريدان بهائيش، خضوع و خشوع بيشترى در اقبال اوامر و نواهيش مبذول دارند!

اهم مداركى كه تصريحات مذكور، منتج از آنها است، ذيلا جهت آگاهى پژوهندگان معروض مى گردد:

1- ميرزا حسينعلى مى نويسد:

«... ما قرئت ما عند الناس من العلوم و ما دخلت المدارس فسئل المدينة التى كنت فيها». (2)

(و من علومى را نخوانده ام. و به هيچ مدرسه اى نرفته ام، اگر خواهى، از همشريهايم


1- «تنبيه النائمين»، ص 4.
2- نامه ميرزا حسينعلى به ناصر الدين شاه قاجار، مندرج در كتاب: «مقاله شخصى سياح»، ص 116، و «مبين»، ص 89.

ص: 434

جويا شو).

2- عباس افندى درباره فضائل پدر خود! مى نويسد: «نزد جميع اعاظم و علماى ايران در تهران مسلم است كه حضرت بهاء اللَّه در مكتبى نبوده اند و در مدرسه اى تعليم نگرفته اند از بدو طفوليت روش و سلوكى ديگر داشتند، با وجود اين علما و فضلاى ملل شرق بر علم و فضل و دانايى و كمالات خارق العاده او شهادت دادند». (1)

«جمال مبارك لسان عرب نخواندند و معلم و مدرسى نداشتند و در مكتبى وارد نشده اند». (2)

3- احمد يزدانى مبلغ بهائى در اين خصوص مى نويسد:

«در عهد صباوت و شباب به هيچ وجه تحصيل علم و تلمذ در مدرسه اى نفرمودند و به شغلى نيز مشغول نبودند ...». (3)

با چنين زمينه سازى هائى كه از اجزائى متباين تشكيل شده است، حسينعلى ميرزا مدعى شد كه نوشته هاى او، «آيات» و: «آيه نگاريهايش» دليل و «حجت» دعاويش مى باشد:

وقتى به او ايراد گرفتند، اگر مدعى حجتى غير از آيات دارند بفرمايند و اگر ندارند و همين آيات است ميرزا يحيى علاوه از نص صريح در مقابل ايستاده و ادعاى بالاتر و بيشتر و بهتر و مجلدات كثيره در دست دارد، حسينعلى ميرزا پاسخ داد:

«اين تصريحاً مخالف با آنچه نقطه بيان روح ماسواه فداه در كل بيان نازل فرموده: و من تكلم بهذه الكلمة او يتكلم لعن و يلعنه كل الذرات ... نقطه ى بيان در كل بيان تصريحاً فرموده كه حجت ظهور بعد غير آيات نبوده و نخواهد بود ... و اگر نزد نفسى يك قطعه از ياقوت باشد و نزد نفسى صد هزار خروار حصاة حال كدام يك را غنى مى دانى؟ واللَّه الذى لا اله الا هو مجلداتى كه مى گوئى از براى اين خوب است كه به آب محو شود». (4)


1- «مكاتيب»، ج 3، ص 347
2- «مفاوضات»، ص 27
3- «نظر اجمالى در ديانت بهائى»، ص 7
4- «مبين»، ص 262

ص: 435

در حالى كه اثبات نمى كنند، كه چرا و به كدامين دليل، نوشته هاى او نمى بايست با آب محو شود، در حالى كه شوقى افندى به نقل از «تاريخ نبيل زرندى» ميرزا آقا خان در هنگام توقف بابيه در بغداد كه به زعم بهائيت كاتب وحى حسينعلى ميرزا بوده، تأييد مى كند كه: «صدها هزار بيت از آيات كه از سماع مشيت رب البينات نازل و اغلب به خط مبارك تحرير يافته بود حسب الامر در شط زوراء ريخته شد و محو گرديد، حضرت بهاء اللَّه مشاهده مى فرمودند كه اين عبد در اجراى دستور مبارك و ريختن آثار در شط دچار تردد و تحيرم، مؤكداً فرمودند: بريز، در اين احيان احدى لايق اصغاء اين نغمات نه و اين كيفيت مخصوص يك بار و دوبار نبود بلكه به كرات و مرات امر به ريختن اوراق در شط فرمودند». (1)

اين امر به خوبى نشان مى دهد كه بسيارى از آيه نگاريهاى حسينعلى ميرزا، كه بهائيان مدعى هستند كه آيات خداوندى است، حتى قبل از آنكه توسط ديگران بى ارزشى آنها بر ملا و ادعا شود، خود پيشقدم شده، و آنها را از بين برده است.

از سوى ديگر، عباس افندى به دنبال حسينعلى ميرزا، درباره آثار حسينعلى ميرزا تصريح مى كند كه: «علما و فضلاى ملل شرق در علم و فضل و دانائى و كمالات خارق العاده او شهادت داده اند. (2)

چنين شهادتى به زعم بهائيان مميز حقيقت آيات حسينعلى ميرزا و نفى ارزش نوشتجات صبح ازل است، در حالى كه حسينعلى ميرزا بر خلاف عباس افندى، صريحاً اذعان مى دارد كه در قبال آثارش: «علماى شيعه طراً برمنابر به سبّ و لعن حق مشغول». (3)

چه شهادتى، درحالى كه خود اعتراف مى كند: علماى اسلامى در ايران و عراق، و مسلم پس از انتشار عقايد حسينعلى ميرزا، از «سب و لعن» او كوتاهى نكرده اند. بهائيت نشان نمى دهد كدامين يك از علما و بزرگان ادب و علم و فلسفه و عرفان و دين در ملل اسلامى بوده است كه كتب حسينعلى ميرزا را، آثارى بزرگ تلقى كند. نه تنها چنين مدركى


1- «قرن بديع»، ج 2، ص 142، گنج شايگان، ص 6
2- «مكاتب»، ج 3، ص 247
3- «اشراقات»، ص 142

ص: 436

وجود ندارد بلكه چنانچه ملاحظه گرديد، خلاف آن نيز به اعتراف شخص حسينعلى ميرزا، اثبات شده است.

از نظرگاه شيوه نگارش و نثر و نظم آثار عربى حسينعلى ميرزا، عباس افندى مى نويسد: «فصاحت و بلاغت جمال مبارك در زبان عرب و الواح عربى العبارة محير العقول فصحا و بلغاى عرب بود. و كل مقر و معترفند كه مثل و مانندى ندارد» (1)

در حالى كه بهائيت نتوانسته است، حتى نام يك اديب متشخص زبان عرب را در جامعه ايران يا عرب ذكر كند، كه در صورت ملاحظه آثار على محمد شيرازى و حسينعلى ميرزا، زبان به تمسخر نگشوده باشد.

اتفاقاً زعماى بهائى به اين مسئله خود اذعان كرده اند كه دانشمندان و ادباى عربى شناس، از عدم رعايت اصول زبان عربى توسط حسينعلى ميرزا، ايرادهاى بس زياد گرفته اند، كه حسينعلى ميرزا در مقام پاسخ بر آمده و چنين سر داده است:

«يا معشر العلماء لا تفرقوا كتاب اللَّه بما عندكم من القواعد والعلوم انه لقسطاس الحق بين الخلق قد يوزن ما عند الامم بهذا القسطاس الا عظم و انه بنفسه لوانتم تعلمون» (2)

حاصل آنكه: علما نبايد نوشته هاى اين كتاب را با قاعده هاى صرف و نحو بسنجند بلكه بايد قاعده هاى ادب عرب را با اين نوشته هاى من بسنجند ....

در حقيقت، معنى چنين پاسخى اين است كه به قول احمد كسروى: «چون عربى را درست نمى دانم و غلط مى نويسم، شما بايد آن قاعده هايى را كه براى درست نوشتن است كنار گذاريد و شما نيز غلط نويسيد: بهتر بگويم معنايش آن است كه هر غلطى گفتم گفته ام. شما نبايد ايراد گيريد ..» (3)

حسينعلى ميرزا، دليل ديگرى براى عربى هاى غلط خود تراشيده است، كه بايد آن راهم مد نظر داشته باشيم.

وى در پاسخ اعتراضات حاج محمد كريم خان كرمانى مبنى بر اشتباه هاى فاحش


1- «مفاوضات»، ص 27
2- «اقدس» ص 28
3- «بهائيگرى»، ص 46

ص: 437

نثر و نظم آثار مدعيان بهائيت مى نويسد: «انها نزلت على لسان القوم لا على قواعدك المجعولة ...» (1)

(كلمات من روى لسان قوم نازل شده است نه روى قواعد مجعوله). «در حالى كه براى همه ى ادباى عرب مسلم است كه قواعد زبان، ناشى از لسان صحيح قوم است و در واقع ميزان تطابق بالسان قوم همان قواعد متّخذه است كه جناب بهاء آنها را مجعوله تصور نموده است» (2)

بدين خاطر، ميرزا حسينعلى، چون توجه به اين مسئله پيدا نمود، چاره اى جز اين نديد كه تعبيرهاى غير منطقى خود را، مبنى بر موجّه جلوه دادن دليل تراشى هاى خود براى علت اشتباهات ادبى، آثارش را مورد تجديد نظر قرار دهد و يك باره مجبور شود خلاف همه توجيهات ناصواب خود، تصريح كند، كه:

«در ارض سرّ اراده چنان بود كه قواعدى در علم الهيه نازل شود تا كل مطلع باشند، نظر به احزان وارده و اشغال متواتره و ابتلاهاى متتابعه تأخير افتاد، مثلا در بعض مقام آيه بر حسب قواعد ظاهريه بايد مرفوع يا مجرور باشد، منصوب نازل شده، در اين مقام يا كان مقدر است و يا امثال آن از احرف ناصبه و مواضع آن و اگر مقامى مجرور نازل شده.

بر حسب ظاهر بين قوم، دون آن مقرر است در اين مقام حرف جرّ يا مضاف كه علت جر است محذوف و اين قاعده را در كل جارى نمائيد». (3)

اين اعتراف به لزوم رعايت قواعد زبان عربى، اولًا ريشه همه توجيهات خود و على محمد شيرازى را زد. و ثانياً چون خود قادر به رفع اشتباهات مذكور و اشتباهات بعدى خود نبود، مريدان خود را امر به تصحيح و تجديد نظر در آثارش نمود.

در واقع كارى را كه خداوند (حسينعلى ميرزا) از عهده آن بر نمى آمد، به عهده خلق واگذارد!

بدين روال، و با اين همه، آنچه مسلم است نه تنها اصل اساسى مبتنى بر عدم


1- «اقتدارات»، ص 196
2- «محاكمه و بررسى باب و بهاء»، ص 84
3- «ايام تسعه»، ص 7

ص: 438

فصاحت و بلاغت آثار حسينعلى ميرزا است، بلكه عدم رعايت مبانى اوليه زبان عربى، در جمله بندى ها است كه غالب صفحات كتب حسينعلى ميرزا مزين به آنها است. و خوانندگان مى توانند از جملات مورد استناد اين كتاب، حقيقت امر را دريابند. و نيازى به ارائه ى شواهد و نمونه ها نيست!

4/ 1/ ب: تمسّك به قرآن

زعماى بهائى، به تبعيت از حسينعلى ميرزا، كوشش هاى فراوانى مبذول داشتند تا به هر نحوى كه ممكن است آياتى چند از «كلام اللَّه مجيد» را در جهت تأييد دعاوى بهائيت مورد تأويل و بهره بردارى قرار دهند.

با توجه به اينكه متذكر بوديم، هر نوع تمسك و دست اندازى به منابع اصيل اسلامى، مغاير با رويه بهائيت است، و بهائيت مى بايست براى اثبات دعاوى مربوط به الوهيت من يظهره اللهى حسينعلى ميرزا، عقايد على محمد شيرازى را در جهت مصالح و منافع خود به كار آورد. معذلك، روز افزونى جرأت و جسارت زعماى بهائيان، كه مستقيماً از سركوبى تدريجى «صبح ازل» و حمايت مريدان و حاميان تشديد تشتت مذهبى در ايران، ناشى مى شد فرصت طلبى را به آنجا كشانيد كه به سوى «قرآن مجيد» روى آورند؟

نتيجه همه روى آوردن ها و همه كوشش هاى ممكن، ره آوردى بود كه در همان ايام نخستين انتشارات كتب و انعكاس ره آوردهاى بهائيت از تفحص هدف دار «قرآن مجيد»، بى پايگى چنين تمسك ها و توسل هائى را، ميان خواص و عوام بر ملا ساخت. تا آنجا كه جز در برخورد مبلغان بهائى با مسلمانان نا آشنا به كتابت و قرائت قرآن، پاى از دائره آثار اوليه بهائيت بيرون نگذارد و سعى لازم و مقتضى، در تجديد چاپ و تأليف مجدد و تحليل نقدهاى مطلعان علوم قرآنى، مبذول نگرديد.

با اين همه و بدان جهت كه پژوهندگان به انحراف نگارنده از ادامه سياق استدلال و استناد، نظر ندهند، ذيلا اهم تمسك هاى بهائيت به «قرآن مجيد» را مطرح ساخته، و استنتاج و بهره ورى از آن را به رأى و اراده جويندگان بى نظر وامى گذارد.

البته ناگفته نماند كه محققان اسلامى تمسك هاى مذكور را از ديدگاه مبانى و منابع

ص: 439

اصيل معارف قرآنى، مورد بررسى قرار داده اند. ولى نگارنده معتقد است است: براساس «نقد بهائيان با بهائيت» مى بايستى هر نوع استدلال و ادعاى بهائيت را مورد توجه قرار داد و در صورت ايجاب و مناسبت با اعضاى غير بهائى، بحث به ذكر نظريات مسلم اسلامى مبادرت ورزيد:

1- ابوالفضل گلپايگانى در كتاب: «فرائد» استدلال و برداشت زعماى بهائيت را در مورد آيه 5 از سوره سجده:

يُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنْ السَّمَاءِ إِلَى الْأَرْضِ ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ كَانَ مِقْدَارُهُ أَلْفَ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ

چنين مورد بررسى قرار داده است: «ترجمه آيه مباركه اين است كه تدبير مى فرمايد خداوند امر را از آسمان به زمين پس به سوى او عروج خواهد نمود در مدت يك روز كه مقدار آن هزار سال است از آنچه شما مى شماريد. يعنى حق جل جلاله امر مبارك دين مبين را اولًا از آسمان به زمين نازل خواهد فرمود و پس از اكمال و نزول در مدت يك هزار سال انوار ديانت زايل خواهد شد و اندك اندك در مدت مزبوره ثانياً به آسمان صعود خواهد نمود. و اين معلوم است كه نزول انوار امر دين از آسمان به زمين معقول و مقصود نيست إلّا به وحى هاى نازله بر حضرت سيد المرسلين و الهامات وارده بر ائمه ى طاهرين و اين انوار در مدت دويست و شصت سال از هجرت خاتم الأنبياء تا انقطاع ايام ائمه هدى كاملًا از آسمان به زمين نازل شد و مائده ى سماويه به نزول قرآن و بيانات ائمه عليهم السلام كه مبين كتاب بودند بر امت اسلاميه تماماً مبذول شد. و چون در سنه دويست و شصت هجريه حضرت حسن بن على عسكرى عليهم السلام وفات فرمود و ايام غيبت فرا رسيد و امر ديانت به آراء علماء و انظار فقهاء منوط و محول گشت اندك اندك اختلاف آرا و تشتت اهوا در اقوال و افعال رؤساى ملت بيضا ظاهر شد و يوماً فيوم به سبب ظهور ظلمت بدع و اختلافات افق امر اللَّه تاريكتر و مظلمتر گشت تا آنكه از اسلام به جز اسم باقى نماند و عزت و غلبه امم اسلاميه به ذلت و مغلوبيت مبدل شد و پس از انقضاى هزار سال تمام از غيبت در سنه 1260 هجرى شمسى حق از افق فارس

ص: 440

ظاهر گشت و بشارت قرآن و حديث كاملًا تماماً تحقق پذيرفت». (1)

آگاهان به مسائل نقد بهائيت- حفظهم اللَّه تعالى- و آثار منتشره در اين خصوص، نگارنده را در نگارش بررسى مذكور، چنين آموزش دادند كه: ابوالفضل گلپايگانى، چرا مبدأ هزار سال را سال 260 ه. ق، گرفته است؟

اگر مدت عمر اسلام، مدنظر است، بايد از بعثت، يعنى سال 13 پيش از هجرت، مورد محاسبه قرار گيرد در نتيجه پايان هزار سال مطابق سال 987 ه. ق خواهد شد. كه با آغاز دعوى على محمد شيرازى 273 سال اختلاف دارد.

و اگر منظورشان از اين محاسبه، توجه به تكامل اسلام و پايان نزول آيات و كلام اللَّه مجيد است، به استناد آيه سوم از سوره مائده «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي» اسلام در سال آخر حيات پيامبر اسلام، كامل گرديده است. در نتيجه اگر هزار سال با تاريخ مذكور بيفزائيم، سال ظهور مطابق است با 1010 ه. ق، كه آنهم با سال دعوى على محمد شيرازى 250 سال اختلاف خواهد داشت.

اگر بهائيت مبدأ را پايان دوران ائمه اطهار به حساب مى آورد، بايد توجه داشت كه امامان اسلام 12 نفرند، نه يازده نفر به زعم گلپايگانى.

اگر گفته شود كه امام دوازدهم على محمد شيرزاى است، پس بايد مبدأ اين هزار سال را، سال 1266 ه. ق، بگيريم كه در نتيجه سال ميعاد برابر 2266 ه. ق، خواهد شد.

از سوى ديگر، بنابر «وَلِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ لَايَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً وَلَا يَسْتَقْدِمُونَ» (2)

كه بهائيت به آن استدلال مى كنند: در موعد و ميعاد ظهور يك ساعت نيز تأخير نخواهد شد در حالى كه به فرض احتساب مدت مزبور از سال وفات امام عسكرى عليه السلام، تاريخ دقيق فوت حضرتش 8 ربيع الاول مى باشد، كه تا پنجم جمادى الاولى كه آغاز دعوى على محمد شيرازى (3) بيش از 56 روز اختلاف است.

بر فرض، سال ظهور موعود، سال 1260 ه. ق، باشد، مگر هر كس كه در چنين سال


1- «فرائد»، ص 37.
2- آيه 34 سوره اعراف، ابو الفضل گلپايگانى در ص 314، كتاب «فرائد»، به آيه مذكور تمسك جسته است.
3- «بيان فارسى»، ص 30.

ص: 441

ادعايى نمايد بر حق است؟. عين همين استدلال به آيه ى «يدبر الامر ...» را «غلام احمد قاديانى» نيز براى اثبات خود اقامه كرده است. (1)

از اين ها گذشته، على محمد شيرازى كه درسال 1260 ه. ق، ادعاى رسالت نداشت و اسلام را نسخ ننموده بود، بلكه تا اواخر سال 1264 ه. ق، خود را پايبند به اسلام مى دانست، چنانچه در فصل دوم و سوم مورد بررسى قرار داديم.

2- ونيز گلپايگانى در اثبات مقاصد بهائيت، به آيه 35 سوره اعراف اشاره مى كند:

«يَا بَنِي آدَمَ إِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ آيَاتِي فَمَنْ اتَّقَى وَأَصْلَحَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ»

«و اين آيه مباركه در غايت صراحت است كه اخبار از مستقبل است؛ زيرا كه لفظ «يَأتِيكُمْ» را به نون تأكيد مؤكد داشته و «يَأتِيَنَّكُمْ» فرموده است يعنى البته خواهد آمد بر شما رسولانى از جنس شما و آيات مرا بر شما تلاوت و قرائت خواهند نمود پس هر كه پرهيزكار شود و نيكوكار باشد خوفى و حزنى بر او وارد نيايد؛ تا اهل تحريف نتوانند لفظ مستقبل را بر ماضى حمل نمايند و آيه مباركه را برانبياى گذشته محمول دارند». (2)

با توجه به اعتراف و تصريح زعماى بهائيت، به ختم رسالت و نبوت، به ظهور حضرت محمد بن عبد اللَّه صلى الله عليه و آله كه به تفصيل آن را در مبحث «ختم رسل» مورد بررسى قرار داديم، استدلال گلپايگانى بر اين اساس مغاير و مباين با ديگر آثار بهائيت است.

به عبارت ديگر، در جائى كه حسينعلى ميرزا، تصريح مى كند:

«الصلوة و السلام على سيد العالم و المربى الامم الذى به انتهت الرسالة النبوة و على آله و اصحابه». (3)

دليل تراشى براى اثبات رسولان ديگرى پس از رسالت اسلام، نقض نصّ صريح حسينعلى ميرزا و زعماى بهائيت است.

از سوى ديگر، آيه ى مذكور با توجه به آيات قبل: «حكايت از خطاب قبلى حق


1- حمامة البشرى
2- «فرائد»، ص 314
3- «اشراقات»، ص 293

ص: 442

متعال به جميع بنى آدم از بدو پيدايش آنان مى باشد، نه خطاب به خصوص به اولاد آدم از بدو نزول اين آيه قرآن كريم، تا منافى با خاتميّت نبوت و رسالت رسول اكرم صلى الله عليه و آله توهم گردد» (1)

3- و نيز استناد و تمسك به آيه ى 143 سوره بقره است:

«وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةَ وَسَطاً»

بهائيان مى گويند: كلمه «وسط» در آيه ى مذكور مؤيد اين است كه امت اسلام آخرين امت نيستند. و پس از آنان دينى جديد كه موجد امتى جديد مى گردد، ظهور خواهد كرد.

اولًا: لغت «وسط» در مراجع اصلى لغت عرب، به معناى شريف، ميانه، معتدل و نيكو آمده است كه در متون حديث شيعه، و در صحيح ترمذى، صحيح نسائى و مستدرك حاكم نيشابورى ... در معنى لغت وسط، رواياتى از پيغمبر اكرم نقل شده است كه منظور در اين آيه امت عادل و معتدل است.

4- حسينعلى ميرزا، چون در مواردى براى اثبات دعاوى خود، قافيه استناد و ذكر مدارك را تنگ مى يافته، و دسترسى به آيات مورد دلخواهش غير ممكن، به جاى كشيدن خط بطلان بر نحوه استدلالش، آيات قرآن مجيد را تحريف كرده، مرتكب جعل آيات گشته، تا به زعمش، بيانش فاقد مدرك و استناد به نصوص مسلم نباشد.

از آن جمله: نسخ خطى و اولين چاپ سنگى كتاب: «ايقان» در مقام بيان و ذكر اشارات و تلويحاتى كه مبين «ظهور اللَّه» است، به آيه ى 210 سوره بقره استناد مى كند كه:

«چنانچه مى فرمايد: (يَومَ يَأتي اللَّهُ فِي ظُلَلٍ مِنْ الْغَمَامِ)، و علما ظاهر بعضى اين آيه را از علائم قيامت موهوم كه خود تعقل نموده اند گرفته اند كه مضمون آن اين است كه روزى كه مى آيد خداى در سايه اى از ابر». (2)

وقتى كتاب: «ايقان» به دست مطلعان معارف اسلامى افتاد، ملاحظه آيه مذكور در


1- «بهائى چه مى گويد»، ص 150.
2- «ايقان»، ص 47، 89 چاپ سنگى 157 صفحه 15 سطرى كه تاريخ و نشر آن مقارن حيات حسينعلى ميرزا است.

ص: 443

متن كتاب: «ايقان» موجب تعجب اهل فن گرديد. زيرا اساساً چنين آيه اى در متن كتاب خدا وجود ندارد و حسينعلى ميرزا مرتكب جعل و تحريف مى شود تحريف: از آن جهت كه در آيه 210 سوره بقره مى فرمايد:

«هَلْ يَنظُرُونَ إِلَّا أَنْ يَأْتِيَهُمْ اللَّهُ فِي ظُلَلٍ مِنْ الْغَمَامِ وَالْمَلَائِكَةُ وَقُضِىَ الْأَمْرُ وَإِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ».

(آيا چشم به راه آنند كه خدا و فرشتگان در ميان ابرها به نزديك ايشان آيند؟- و كار تمام شد- و همه كارها به خدا باز مى گردد).

زعماى بهائيت، پس از توجه به چنين خطاى نابخشودنى حسينعلى ميرزا، چون در صدد اولين چاپ سربى كتاب: «ايقان» (1) بر آمدند، آيه تحريف شده مذكور را بر خلاف منظور استدلال و سياق سخن حسينعلى ميرزا حذف، و جاى آن آيه صحيح را بر خلاف جهت موضوع، منظور نمودند. (2)

حسينعلى ميرزا در اين كتاب تنها به تحريف آيه «هل ينظرون ...» بسنده نكرده، و آيات متعددى را به خاطر حفظ چهارچوب مباحث كتابش، لفظاً و معناً تحريف كرده است، كه همگى در نخستين چاپ سربى آن در سال 1318 ه. ق بر خلاف مسير بياناتش مورد تصحيح جانشينان وى قرار گرفته شد، از آن جمله:

ايقان سنگى پس از تصحيح در ايقان چاپى

1- يوم يأتى اللَّه فى ظلل من الغمام هَلْ يَنْظُرُونَ إِلّا أَنْ يَأْتِيَهُمُ اللَّهُ فِي ظُلَلٍ مِنَ (آيه 206 سوره البقره) الْغَمامِ (ص 63)

2- ولكن البر ان تؤمنوا باللَّه و اليوم الاخر وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ (ص 78) (آيه 172 سوره البقره)

3- و ان كبر عليك اعراضهم فان استطعت وَ إِنْ كانَ كَبُرَ عَلَيْكَ إِعْراضُهُمْ فَإِنِ اسْتَطَعْتَ فابتغى فى الأرض (آيه 35 سوره انعام) أَنْ تَبْتَغِيَ نَفَقاً فِي اْلأَرْضِ ص 109


1- «ايقان»، چاپ اوّل، سربى، 1318 ه. ق مطبعه موسوعات مصر، 1900 م.
2- «ايقان»، ص 63، چاپ 1318 ه. ق، و ص 58 چاپ فرج اللَّه زكى الكردى، مصر، 1352 ه. ق/ 1933 م.

ص: 444

4- كحمر مستفرة من القسورة كَأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُسْتَنْفِرَةٌ فَرَّتْ مِنْ قَسْوَرَةٍ (ص 44) (سوره المدثر آيه 51)

5- والأبرار يشربون عن كأس إِنَّ اْلأَبْرارَ يَشْرَبُونَ مِنْ كَأْسٍ (ص 35) (آيه 5 سوره الدهر)

6- اولئك يسئوا من رحمة اللَّه اولئك يئسوا من رحمتى (ص 116) (آيه 22 عنكبوت)

7- ليتني متّ قبل موقفى هذا ام كنت ليتنى مت قبل هذا و كنت (ص 47) (آيه 23 سوره مريم)

8- و اذا لقوا الذين آمنو قالوا آمنا ... عليم بما اذا لقوكم قالوا آمنا ... عليم بذات الصدور (ص 65) فى الصدور (آيه 115 آل عمران)

9- و نفخ فى الصور ذلك رجع بعيد 9- و نفخ فى الصور ذلك يوم الوعيد (ص 95) (آيه 19 سوره ق)

10- ولكنه رسول اللَّه 10- و لكن رسول اللَّه (ص 150) (آيه 40 سوره الاحزاب)

جهت توضيح بيشتر، مقدمتاً به استحضار پژوهندگان مى رسانيم كه: اولين چاپ كتاب ايقان در سال 1308 ه. ق به اهتمام «غصن اكبر» و ... در بمبئى چاپ و انتشار يافت.

انتشار نسخه مذكور، با توجه به اينكه ميرزا حسينعلى خود را در برابر صبح ازل «عبد» خوانده، و او را به عنوان «مصدر امر» در نظر آورده است. موجب استناد «ازليان» در محكوميت دعاوى ميرزا حسينعلى بهاء گرديد. كه در قسمت الف و ب فصل چهارم از كتاب دوم، مورد بررسى قرار داديم.

لذا بهائيان تصميم گرفتند، كتاب: «ايقان» را مطابق مصالح خود تصحيح، و چاپ ديگرى را از آن ارائه دهند! تا نسخه چاپى 1308 هجرى قمرى، غصن اكبر كه مورد استناد ادوار براون از مقدمه خود بر كتاب «نقطة الكاف» شده بود. ازاذهان بهائيان دور سازند. و به همين خاطر است كه فاضل مازندرانى در صفحه 268 كتاب: «اسرار الآثار»، ذيل كلمه «ايقان» اولين چاپ سنگى ايقان را نسخه اى تلقى كند كه در سال 1310 ه. ق به

ص: 445

خط «مشكين قلم» در بمبئى چاپ شده است. (1)

در اين چاپ اگر چه كلمات و جملاتى كه مبين اظهار بندگى حسينعلى ميرزا نسبت به صبح ازل تصحيح گرديد. ولى اشتباه هاى حسينعلى ميرزا در ذكر آيات و احاديث و اغلاط فراوان ادبى (2) كتاب ايقان همچنان برجاى ماند.

براى نمونه صفحه اى كه آيه 210 سوره بقره در آن مندرج است، در چاپ سنگى به معرض نمايش و قضاوت پژوهندگان قرار مى دهيم.

بعدها بهائيان، چون ديدند و يافتند كه تصحيح هاى صورت پذيرفته در متن ايقان چاپ 1310 ه. ق. باب انتقاد و اعتراض محققان را در ذكر اغلاط ادبى و آيات و احاديث، مسدود نمى كند، تصميم گرفتند، تصحيح ديگرى از متن مذكور به عمل آورند.

و آن را با حروف سربى به چاپ رسانند.

ايقان مذكور مطابق مصالح بهائيان شد. و در سال 1318 ه. ق به بعد از طرف بهائيان تهران و قاهره و دهلى چاپ و منتشر گرديد. و ترجمه هاى عربى و انگليسى آن نيز همان روال را پيمود!

در اين چاپ ها است كه مى بينيم آيه: «يَومَ يَأتي اللَّهُ فِي ظُلَلٍ مِنْ الْغَمَامِ» ...

كه در چاپ 1308 و ... دقيقاً به جاى آيه به غلط نوشته شده بود، حذف و صحيح آيات و احاديث، با تصحيحى از ديگر اغلاط فاحش ادبى، حروفچينى گرديد. (3) و ما براى توجه پژوهندگان صفحه هاى نخست و صفحه اى كه بجاى آيه ى غلط: «يَومَ يَأتي اللَّهُ ...» «هَلْ يَنظُرُونَ إِلَّا أَنْ يَأْتِيَهُمْ اللَّهُ فِي ظُلَلٍ مِنْ الْغَمَامِ»، آمده است به جهت


1- البته با توجه به تطبيق خط نسخه مذكور با ديگر آثار خطى مشكين قلم، نسبت به نسخه 1310 به مشكين قلم جاى تأمل و ترديد است.
2- چنانچه حضرت آقاى حلبى به تفصيل در رساله ى: «پژوهش جامع درباره ايقان»، چاپ تهران، 1345 ه. ق سنگى 222 صفحه به آن اشاره كرده اند. أيضاً: شيخ محمد رضا افضل در كتاب: «فلتات اهل ايمان» 84 خطاى ادبى كتاب مذكور را برملا ساخته اند.
3- در مقابله اى كه مؤلف كتاب از نسخه خطى زين المقربين و چاپ اول ايقان با ديگر چاپ هاى بعدى به عمل آورد حدود 491 مورد اختلاف پيدا شد! كه خود رساله مستقلى است.

ص: 446

ملاحظه مراتب حيل بهائيان و مقايسه با كليشه صفحه چاپ سنگى آن، به استحضار مطلعان مى رسانيم.

تصوير ص 465؟؟؟

دو صفحه از كتاب «ايقان» چاپ سنگى كه در آن ميرزا حسينعلى بهاء آيه را به غلط چنين نگاشته است: «يوم يأتى اللَّه فى ظلل من الغمام».

متأسفانه تا اين اواخر نسخه موثق از نسخه هاى خطى قديمى كتاب «ايقان» در دسترس محققان وجود نداشت و اصولًا بهائيان جهت پنهان كردن حقايق اصلى كتاب «ايقان»، نسخه هاى خطى آن را جمع آورى و از دسترس خواص و عوام بهائى دور نگه داشته اند. از اين رو مدركى كه سنديت كتاب ايقان سنگى را روشن كند به دست اهل تطبيق و نسخه شناس نيفتاد. و بهائيان چون از اين مجرا اطمينان حاصل كردند، در برابر اعتراضات بعضى از محققان، صريحاً گفتند كه در نسخه هاى خطى آيات و احاديث توسط ميرزا حسينعلى بهاء غلط نگاشته نشده است و اشتباه اساساً از كاتب چاپ سنگى آن بوده است. و به همين جا پرونده جعل و تصحيح مجدد ايقان به زعمشان بسته شده تلقى گرديد.

ص: 447

قضا و روزگار، گذر مؤلف اين كتاب به مصر افتاد. چند ماهى از سال 1356 ه. ق.: 1977 م را مؤلف به طور تمام وقت، به بررسى نسخه هاى خطى، در كتابخانه بزرگ مصر مشغول بود.

در دار الكتب قاهره، ضمن بررسى بيش از 1500 نسخه خطى فارسى، به كتاب كوچكى به قطع 5/ 8* 13 سانتيمتر 9 سطرى در 92 ورق دستيابى پيدا كردم. كه در ابتداء امر جلب نظرم را ننمود. و آن را به خاطر خستگى زياد نخوانده رها كردم.

چند روزى از اين واقعه گذشت. و شبى، تصميمى يك پارچه وجودم را فرا گرفت كه كتاب مذكور را مجدداً ببينم.

كتاب پس از مطالعه معلوم شد. ايقان ميرزا حسينعلى بهاء است. كه به شماره (5061 س) در «دار الكتب و الوثائق القوميه» مصر ثبت و ضبط است.

نام كاتب كتاب، كتابت نشده است، همين قدر پيداست كه به خط «زين المقربين» كاتب وحى! ميرزا حسينعلى بهاء است. خوشبختانه تاريخ كتاب نسخه خطى مذكور، به سال 1295 ه. ق در ذيل آخرين سطور كتاب نگاشته شده است.

با توجه به اينكه ميرزا حسينعلى در سال 1309 ه. ق. مرد، معلوم مى شود كه نسخه مذكور 4 سال قبل از مرگ مؤلف ايقان نوشته شده است. و از سرزمين فلسطين، مستقيماً به دست يكى از شخصيت هاى سياسى فرهنگى مصر افتاده است و بعدها ضمن كتب ديگرى به دار الكتب مصر تحويل داده شده است.

حقير از صفحات كتاب عكس بردارى نمود. و پس از مراجعت به وطن عزيز، آن را با ايقان چاپ سنگى مطابقت كرد دقيقاً مطابق هم بودند و با چاپ حروفى ايقان اختلافات فاحش انشائى و ... داشت.

با توجه به قدمت نسخه خطى مذكور، آنهم موجود در يكى از معتبرترين كتابخانه هاى جهان و غير شيعى! مصر، مى تواند نشانگر گوشه اى از جعل و تزويرهاى بهائيان باشد.

ص: 448

؟؟؟ صفحه عنوان و اول كتاب: «ايقان» ميرزا حسينعلى بهاء كه در مصر حروفچينى و چاپ شده است.

تصوير صفحه 467؟؟؟

صفحه 58 «ايقان» سربى بعد از تصحيح آيه

ص: 449

ذيلا عكسى از صفحات نخست و آخر و ورق 47 نسخه خطى مذكور را كه در آن آيه «يوم ياتى اللَّه ...» مكتوب است. به پيشگاه هموطنان عزيز تقديم مى دارم.

از سوى ديگر مؤلف پس از بازگشت به ايران، متوجه شد كه در كتابخانه مجلس شوراى ملى، نسخه ديگر از ايقان خطى به خط زين المقربين وجود دارد.

اين نسخه، دقيقاً به نسخه خطى موجود در دارالكتب مصر و نسخه چاپ 1308 ه. ق منطبق است و اين امر نشان مى دهد كه نسخه 1308 ه. ق بر اساس ايقانى به چاپ رسيده است كه «زين المقربين» از آن نسخ متعددى را استنساخ كرده است!

تصويرى از صفحه نخست

5/ 1/ ب: بهانه «تقرير»

ابوالفضل گلپايگانى در كتاب «فرائد»، به پيروى از نحوه ى استدلالات حسينعلى ميرزا در كتاب «ايقان» (1) به «دليل تقرير» چنين تمسك جسته است:


1- «ايقان»، ص 155: «آيات و كتاب دليل محكم و حجت اعظم است»- ص 179: «دليل ديگر استقامت حضرت اعلى است» صفحه 167: «دليل ايمان علماى حقيقى و مخلص و جانفشان» و ... باب در كتاب «دلائل سبعه»، ميرزا حسين در كتاب «ايقان» متوجه اين دليل بوده اند.

ص: 450

«فصل ثالث در چگونگى استدلال به دليل تقرير: اعلم ايها السيد المجيد ايدك اللَّه و ايانا بالبصارة الكاشفة و الرأى السديد كه دليل تقرير اكبر دليلى است كه علماى اعلام در تفريق بين الحق و الباطل به آن تمسك جسته اند و در كتب مصنفات خود به آن مبسوطاً و مفصلًا استدلال فرموده اند.

و تقرير اين دليل بدين گونه است كه اگر نفسى مدعى مقام شارعيت شود و شريعتى تشريع نمايد و آن را به خداوند تبارك و تعالى نسبت دهد و آن شريعت نافذ گردد و در عالم باقى ماند اين نفوذ و بقا برهان حقيقت آن باشد چنانكه بالعكس زهوق و عدم نفوذ دلالت بربطلان دعوت زائله غير باقيه نمايد خاصه اگر نفوذ و بقاى كلمه حق چنانكه عادة اللَّه در ارسال رسل و تشريع شرايع به آن جارى شده است به علوم و معارف كسبيه و يا به عصبيت و معاونت قوميه و يا به مكنت و ثروت ظاهريه و يا به تسلط و عزت دنيويه متعلق و مربوط نباشد در اين صورت حتى بر فلاسفه كه تتبع علل نمايند نيز حجت بالغ گردد و نفوذ و بقاى آن به صرف اراده غيبيه الهيه انتساب يابد چه وجود معلول بدون علت متصور و معقول نباشد و خلاصة القول حق جل جلاله در جميع كتب مقدسه سماويه به اين برهان عظيم احتجاج فرموده و بقاى حق و زهوق و زوال باطل را آيت كبرى و دليل اعظم شمرده است و خصوصاً در قرآن مجيد تصريحاً و تمثيلًا در مواضع متعدده اين مسئله نازل گشته چنانكه در سوره مباركه شورى مى فرمايد: وَ الَّذِينَ يُحَاجُّونَ فِي اللَّهِ مِنْ بَعْدِ ما اسْتُجِيبَ لَهُ حُجَّتُهُمْ داحِضَةٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ عَلَيْهِمْ غَضَبٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ ترجمه آيه شريفه اين است كه كسانى كه محاجه و مجادله مى نمايند در امر خداوند بعد از آنكه اجابت كرده شد يعنى خلق قبول نمودند و اجابت كردند حجت ايشان باطل و زايل است نزد پروردگار و غضب الهى بر ايشان احاطه نمايد و عذاب شديد نازل گردد و سوره شورى مكيه است و وقتى نازل شد كه اصحاب حضرت رسول جمعى قليل بودند مع ذلك مى فرمايد كه پس از آنكه اين جمع قبول كردند و اجابت نمودند خدا را من بعد حجت مجادل باطل باشد و احتجاجشان سبب نزول خشم خداوند گردد و سبب همين است كه بر هر عاقل متفرس اگر اندكى تأمل نمايد واضح مى شود كه جز خداوند تبارك و تعالى احدى قادر بر انفاذ و ابقاى شرايع نباشد و قاهريت

ص: 451

ص 470

؟؟؟ صفحه اى از نسخه خطى ايقان كه مشخصات ثبت ضبط آن در دارالكتل مصر در آن مكتوب است.

ص: 452

471

صفحه نخست و آخر نسخه خطى ايقان موجود دار الكتب مصر.

ص: 453

472

؟؟؟ ورق 47 نسخه ايقان، موجود در دارالكتب مصر كه آيه قرآنى را به غلط «يوم ياتى اللَّه فى ظلل من الغمام» نوشته است.

ص: 454

473

؟؟؟ تصويرى از صفحه آخر نسخه 1924 ه. ق، به خط زين المقربين، كه در كتابخانه مجلس شوراى ملى نگهدارى مى شود.

ص: 455

و احاطه ى قدرت الهيه مانع است كه شريعت باطله ى كاذبه باقى ماند اين است كه در همين سوره ى مباركه نيز مى فرمايد: أَمْ لَهُمْ شُرَكاءُ شَرَعُوا لَهُمْ مِنَ الدِّينِ ما لَمْ يَأْذَنْ بِهِ اللَّهُ وَ لَوْ لا كَلِمَةُ الْفَصْلِ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ وَ إِنَّ الظَّالِمِينَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ مى فرمايد و يا براى ايشان شركاء است كه بر ايشان شريعتى تشريع نموده باشند بدون اذن خداوند و اگر كلمه فصل نبود هر آينه حكم شده بود ميانه ايشان و هر آينه براى ستمكاران عذابى است دردناك يعنى تا كنون آيا شده است كه احدى شريعتى بدون اذن خداوند تبارك و تعالى تشريع نموده باشد كه اين ظالمان امر اسلام را به آن قياس كنند و شريعت مجعوله شمرند ...». (1)

در سند مذكور، به سه نكته اساسى در تاريخ بهائيت، استناد و اشاره شده است:

1- ادعا: چنانچه نوشته است: «اگر نفسى مدعى مقام شارعيت شود».

2- كتاب: «و شريعتى تشريع نمايد و آن را به خداوند تبارك و تعالى نسبت بدهد».

3- نفوذ: «و آن شريعت نافذ گردد و در عالم باقى ماند».

كه با توجه به تصريح حسينعلى ميرزا در كتاب: «ايقان» صفحه 79، چاپ مصر، 1352 ه. ق، مبنى بر: «دليل و برهان ديگر كه چون شمس ميان دلائل مشرق است» استقامت «آن جمال ازلى است».

مى توان «دليل استقامت» را به عنوان نكته چهارم در نظر آورد.

به استثناى مسئله «ادعا» و «كتاب» كه به تفصيل در فصول گذشته مورد بررسى قرار گرفت، لازم است، به «دليل نفوذ» و «استقامت» اشاره مختصرى شود:

1- دليل نفوذ

در اين خصوص، بايست به استحضار پژوهندگان رسانيد، برخلاف تصريحات گلپايگانى مبنى بر حجيت نفوذ، و اينكه نفوذ مدعى، حجت بر حقانيت مدعى است، اشارت و تلويحات متعددى در آثار بهائيت به چشم مى خورد، كه انبيا به حق و صاحب كتابى بودند كه در ميان مردم نفوذى نداشته، با اين همه حقانيت آنها مورد تأييد زعماى بهائيت است. از آن جمله:


1- «فرائد»، ص 61، پايان نگارش مندرج در آخر كتاب.

ص: 456

حسينعلى ميرزا در كتاب «ايقان» صفحه 5، چاپ مصر، 1352 ه. ق، مى نويسد: «از جمله انبياء نوح بود كه نهصد و پنجاه سال نوحه نمود و عباد را به وادى ايمن روح دعوت فرمود و احدى او را اجابت ننمود».

عباس افندى در مقام شرح حال حضرت ابراهيم مى نويسد: «كسى با او موافقت نكرد مگر برادرزاده اش لوط و يكى دو نفر ديگر هم از ضعفاء». (1)

بر اين مبنا است كه حسينعلى ميرزا صريحاً نفوذ را حجت حقانيت تلقى نمى كند. و جزماً و آشكار مى نويسد: «و همچنين كل عباد بنفسه مأمور به عرفان آن شمس احديه بوده اند ديگر در اين مقام رد و اعراض يا توجه و اقبال عباد براى احدى دليل و حجت نبوده و نخواهد بود» و در صفحه 187 مى نويسد: «در محضر حشر اكبر بين يدى اللَّه اگر از نفسى سؤال شود كه چرا به جمالم مؤمن نشده از نفسم اعراض نموده اى و او متمسك شود به جميع اهل عالم و معروض دارد كه چون احدى اقبال ننمود و كل را معرض مشاهده نمودم لذا اقتداء به ايشان نموده و از جمال ابديه دور مانده ام هرگز اين عذر مسموع نيايد و مقبول نگردد». (2)

بهائيت بايد توجه داشته باشد، در حالى كه حسينعلى ميرزا يادآور مى شود: «نفسى از اهل سنت و جماعت در جهتى از جهات ادعاى قائميت نموده و الى حين قريب صد هزار نفس اطاعتش نمودند و به خدمتش قيام كردند و قائم حقيقى به نور الهى در ايران قيام بر امر فرمود شهيدش نمودند .... (3)

بنابراين نمى توان به حقانيت هر مدعى كه در ميان مردم نفوذى پيدا كرده و مريدانى اطرافش را گرفتند نظر داد و نفوذ حجت، حقانيت مدعى تلقى نمود.

چنين تصريحاتى نه تنها مخالف صريح استدلال گلپايگانى است، بلكه مغايرآن مطالبى است كه حسينعلى ميرزادر اثبات دليل مذكور، صفحاتى را دركتاب: «ايقان» به آن اختصاص داده است. و ابوالفضل گلپايگانى به اتكاى آن، دست به تحرير و تقرير برده است.


1- «مفاوضات»، ص 9
2- «مجموعه ى الواح»، ص 314
3- «اشراقات»، ص 7

ص: 457

2- دليل استقامت

ميرزا حسينعلى در كتاب: «ايقان» و در مقام اثبات دعاوى على محمد شيرازى مى نويسد: «و دليل برهان ديگر كه چون شمس بين دلائل مشرق است استقامت آن جمال ازلى است بر امر الهى كه با اينكه در سن شباب بودند و امرى كه مخالف كل اهل ارض از وضيع و شريف و غنى و فقير و عزيز و ذليل و سلطان و رعيت بود با وجود اين قيام به آن امر فرمود چنانچه كل استماع نمودند و در هيچ كس و هيچ نفسى خوف ننمودند. و اعتنا نفرمودند. آيا مى شود اين به غير امر الهى و مشيت مثبة ربانى». (1)

بعدها زعماى بهائيت، خاصه عباس افندى، و ابوالفضل گلپايگانى، «استقامت» ميرزاحسينعلى را با آب و تاب فراوانى مورد نگارش، و با تمسّك به آن، سعى در اثبات حقّانيت دعاوى ميرزاحسينعلى داشتند.

اولًا: در مورد تصريحات ميرزاحسينعلى پيرامون استقامت على محمد شيرازى، و استدلال به حجيت آن، تنها به ذكر اين جملات اكتفا مى كنيم، كه چنانچه در مباحث گذشته، متعرض شديم، على محمد شيرازى به محض ملاحظه نامساعد بودن محيط و مجلس، انكار دعاوى نموده و تن به امضاء توبه نامه و استغفار داده است.

ثانياً: در خصوص ميرزاحسينعلى بايد به استحضار پژوهندگان رسانيد:

ميرزاحسينعلى در ترويج كدامين دعوى مستقيم الرأى بوده اند؟!

گاهى كه مصلحت مى ديده است، دم از پيامبرى و رسالت و نبوت مى زده، گاهى بنا به مصلحت ادعاى خدائى خود را به ميرزا حبيب مراغه اى اعلام مى داشته كه: «قل يا هؤلاء فابشروا فى تلك الايام التى فيها آتى اللَّه فى ظلل من الروح». (2)

وقت ديگر به بابيان بغداد مى نوشت: «اين نامه از اين نمله فانيه به سوى احباى خدا ارسال مى شود». (3)


1- «ايقان»، ص 179
2- «گنج شايگان»
3- «آثار قلم اعلى»، ج 4، ص 264

ص: 458

گاهى خود را فرستاده ى خدا مى خواند. (1) و زمان ديگر، خطاب به ناصرالدين شاه چنين مى نگاشت:

«يا ملك ارض إسمع نداء هذا «المملوك» إنّى «عبد» آمنت باللَّه و آياته ...» (2)

ولى از آن سوى مدعى بود كه همه خدايان و آن خدائى كه به محمد صلى الله عليه و آله عيسى و موسى عليهما السلام وحى فرستاده است از فرمان من به وجود آمدند:

كلّ الالوه من رشح امرى تألّهت وكلّ الربوب من طفح حكمى تربت (3)

با اين همه، به هيچ وجه حسينعلى ميرزا در دوران اقامت در بغداد و اسلامبول و ادرنه، و عكا، جرأت ميان مردم رفتن را نداشته و هميشه سنت و آداب و عقايد مردم مسلمان را احترام مى نهاده و خود على رغم نوشته هايش و نامه هائى كه به ايران مى فرستاد، همرنگ آنها و در لباس مسلمانى مرتبط با آنها بوده است!

«شوقى افندى» تصريح مى كند: حسينعلى ميرزا در بغداد پيشنماز مساجد مسلمين و در محراب امام جماعت، اقامه صلوة مى كرده است و به نحوى تا پايان عمرش، اداء نماز را ترك نكرده و بعدها هم جانشين و فرزندش از ترس مؤاخذه پادشاهان عثمانى در نماز جماعت اسلامى حاضر مى شده اند.

چنانچه منيره خانم، دختر عباس افندى براى بلانفيلد، ضمن شرح سفر عكا و ازدواج خود از سيماى كلى وضع و نحوه زندگى افراد خانواده ى حسينعلى ميرزا در عكا پرده برداشته و مى گويد: «افراد خانواده افنان به استقبال من آمدند و با كمال محبت مرا به خانه خود دعوت نمودند ... من به خانه سيد محمد دائى باب رفتم ... زن هاى خانه مركب بودند از دختر سيد محمد و دو عروس هايش كه به هيچ وجه بهائى نبودند ... در اين صورت من بهتر ديدم كه مقصد خود را از آنها پوشيده دارم ... بعد از وضو گرفتن ما


1- «اقتدارات»، ص 54.
2- «لوح سلطان».
3- قصيده ى ورقائيه.

ص: 459

همگى در كنار يكديگر به نماز عشا مشغول شديم (توجه داريد عروس خانم كه مهرش شهدا و انفاق اجسام و ارواح بود، براى كتمان عقيده به خواندن نماز مسلمانى در كنار سايرين مى پرداخت) ... از من پرسيدند كجا مى روم و آيا به مملكت دور دستى مى روم جواب دادم مى روم به شهر مقدس آنها گفتند چون تو خيلى خدا پرست هستى و ديندار بنابراين به شهر مقدس مى روى. شهر مقدس نزد آنها مكه بود و ... بهاء اللَّه اشاره كرده بود كه ما از راه مكه به عكا برويم (كه معلوم نشود از ايران براى رفتن به كجا خارج مى شوند) ... خواهر بزرگ خديجه سلطان بگم كه زن خال شهيد بود در اين موقع پير شده بود و بيشتر به علت آنكه او نتوانسته بود در سعادت شناسائى وبشارت عظماى مبشر اعظم من يظهره اللَّه شركت نمايد ... و با وجود آنكه شوهرش و خواهرزاده شوهرش شهيد شده بودند به اصول و عقايد اسلامى خود شديداً متمسك بود». (1)

عباس افندى، پس از پدر، اين شيوه را در نظر داشت، و در هنگام توقف در عكا، و حيفا ... رعايت مصلحت را كاملًا در نظر داشت. به نحوى كه در چنين ايامى، مردم عرب زبان و مسلمان اين شهرها، به هيچ وجه پى نبردند كه در ذهن بهائيان چه مى گذرد، و چه دعاوى جديدى را برخلاف اصول مسلم اسلام در سر، و بر قلم جارى مى سازند.

براى روشن شدن هرچه بيشتر اين موضوع ذكر اقوالى موثق به نظر منطقى مى رسد:

1- صبحى مهتدى در ضمن بيان خاطرات خود مى نويسد: «روز ديگر كه جمعه بود با جميع همراهان به حمام رفتيم و نزديك ظهر بيرون آمديم چون به در خانه عبدالبهاء رسيديم ديديم سوار شده براى اداى فريضه جمعه عازم مسجد است كرنش كرديم گفت:

«مرحبا از شما پرسيدم گفتند: حمام رفته ايد».

«بعد به طرف مسجد رفت چه از روز نخست كه بهاء و كسانش به عكا تبعيد شدند عموم رعايت مقتضيات حكمت را فرموده متظاهر به آداب اسلامى از قبيل نماز و روزه بودند بنابراين هر روز جمعه عبد البهاء به مسجد مى رفت و در صف جماعت اقتدا به امام سنت كرده به آداب طريقه حنفى كه مذهب اهل آن بلاد است نماز مى گذارد». (2)


1- «بلا نفيلد»، ص 76.
2- «خاطرات صبحى»، ص 98.

ص: 460

2- مرحوم حسن نيكو مى نويسد: «براى شاهد قضيه كه ميرزا در حدود فلسطين و سوريه ابداً دعوتى نكرده بلكه من باب احتياط تبليغ را هم در آن حدود حرام نموده كه مبادا سر و صدائى بلند شود و مشت او نزد مسلمين آن اقليم باز گردد، عين لوحى را كه ميرزا عباس براى شيخ فرج اللَّه زكى الكردى در مصر (قاهره) فرستاده است درج مى كنم و از آن لوح نيز مطلب ديگر هم مستفاد مى شود و آن اين است كه چون خود ميرزا عباس مى خواست به مصر برود زمينه سازى مى كرد كه احباء ابداً صحبت مذهبى يا تبليغى نكنند كه زمزمه اى بلند شود و آشوبى واقع گردد كه اسباب زحمت او شود يا آسيبى بدو وارد گردد اين قدر براى خودشان محافظه كارى مى كردند و در عوض ديگران را در بلاد دوردست به تبليغ و نشر نفحات تحريص و تشجيع مى فرمودند:

«مصر حضرت شيخ فرج اللَّه ملاحظه فرمايند.

هو اللَّه (1) اى شيخ محترم در السن و افواه ناس مفترياتى چند انتشار يافته كه ضرر به امر دارد لهذا بايد من ملاقات با بعض نفوس مهمه نمايم و اين افكار را زائل نمايم و تا بحال هر كس ملاقات نمود منقلب گرديد اگر نفسى از احباء زبان به تبليغ گشايد و به نفسى حرفى ولو به مدافعه بزند مردم بكلى فرار نمايند و نزديك نيايند لهذا جمال مبارك تبليغ را در اين ديار حرام فرموده اند مقصود اين است كه احباء بايد كه ايامى چند بكلى سكوت نمايند و اگر كسى سؤال نمايد بكلى اظهار بى خبرى كنند كه همهمه و دمدمه (دقدقه!) قدرى ساكت شود و من بتوانم كه به مصر آيم وبا بعضى از نفوس مهمه ملاقات كنم زيرا حال حكمت اقتضا چنين مى نمايد لهذا جميع احباء را بكلى از تكلم از اين امر البته حال منع فرمائيد و عليكم التحية و الفضل و الاحسان من الرب المنان ع ع».

اينجا ملاحظه كنيد آقايان چقدر خودشان را دوست دارند كه براى چند روزه كه مى خواهند به مصر تشريف ببرند تبعه ى خود را از تبليغ كردن مرام و مبادى خود مخفى مى كنند و با آنها تأكيد مى كند كه ابداً اسم اين امر را هم نبريد تا من مدتى كه در مصر


1- مكاتيب ج 3، ص 327.

ص: 461

هستم خاموش محض شويد و مسلمان صرف گرديد وقتى كه من از مصر مراجعت، به حيفا برگردم پدر خودتان را در آوريد و خودتان را به آتش بزنيد.

نمى دانم در اين مورد بهائيان به هوش مى آيند و متذكر مى شوند، جائى كه مولاى آنها به حفظ مى كوشد و از نشر مرام و اصول خود تعطيل مى كند چرا آنها كاسه گرمتر از آش شوند و خودشان را براى منافع ديگرى به زحمت و مهلكه اندازند، لااقل به خود او تأسى نمايند.

بلى در اينجا به شيخ فرج اللَّه آنطور دستور مى دهد و در ايران كه هرگز عبورش نمى افتد به من اينطور دستور مى دهد.

«هو اللَّه ايها الرجل الرشيد انى اشكر ربى الكريم بما كشف عنك غطائك و بصرك اليوم حديد و اريك ملكوت السموات و الارض فى هذا اليوم العظيم و ايقظك من رقك بالنداء المرتفع من الملاء الاعلى مبشراً بظهور الجمال الابهى من الافق المبين فاستبشر ببشارت اللَّه و شمر الذيل و لاتخف الويل واجتهد فى اعلاء كلمة اللَّه فى تلك القدوة القصوى و انطق بالثناء على اللَّه فى المحافل الكبرى و اقم الحجج القاطعة على اشراق شمس الحقيقة من الافق الاعلى و اللَّه يؤيدك على ما تشاء ان ربك لقوى قدير و عليك بهاء الابهى

20 رمضان 1327 عبد البهاء عباس» (1)

3- با توجه به چنين رعايت ها و مصلحت انديشى هائى بود كه شوقى افندى در كتاب: «قرن بديع» و در مقام شرح تشييع جنازه عباس افندى مى نويسد: «در مقدمه اين تشييع پرهيمنه و جلال دسته اى پليس شهرى قرار داشت كه به منزله گارد احترام محسوب مى گرديد، در عقب آنها كشافات از مسلمين و نصارى با پرچم هاى افراشته در حركت بودند، از آن پس هيئتى از مرثيه خوانان كه تلاوت آيات قرآن كريم مى نمودند، و بعد از آن زعماى ملت اسلام كه در رأس آن مفتى حيفا قرار داشت». (2)

مسلم است اگر عباس افندى، عقايد خود را نشر داده بود و يا زعماى بهائيت در اظهار عقايد خود استقامت و پايدارى مى داشتند، مسلمانان هرگز تماس و ارتباطى به او


1- «فلسفه ى نيكو»، ج 1، ص 109.
2- «قرن بديع»، ج 3، ص 326.

ص: 462

نمى گرفتند و در تشييع جنازه ى او با قرآن وصلوات، ز عماى ملت اسلام، شركت، نمى كردند.

شوقى افندى در ذكر حالات عباس افندى، در آخرين هفته حياتش تصريح مى كند كه: «در آخرين جمعه توقف مباركش در جهان ناسوت با وجود خستگى و ضعف فراوان جهت اداى صلاة ظهر در جامع مدينه حضور بهم رسانيد». (1)

سيد محمد محيط طباطبائى، در اين خصوص، شاهد زنده اى را متذكر شده است كه تأمل و توجه به آن حائز نهايت اهميت است:

ايشان مى نويسند: «مرحوم هاشم آتاسى رئيس جمهورى وقت سوريه براى تماشاى هنر دست مرحوم صنيع خاتم شيرازى بر روى چوب صندوقى كه براى مقبره حضرت زينب ساخته بود، در فروردين 1334 به محل مقبره دعوت شده بود، پس از حضور و زيارت مقام و مشاهده ى صندوق خاتم، بنا به درخواست متولى به تالار پذيرائى مقام آمد، هيأت اعزامى از ايران به رياست تيمسار سرتيپ ضر غامى (سپهبد بعدى) به اتفاق سفير كبير و اعضاى سفارت كبراى شاهنشاهى ايران و گروهى از زائران ايرانى حاضر در مقام، آن مرحوم را به گرمى استقبال كردند. حضرت رئيس جمهور ضمن تحسين آثار ممتاز هنرى ايران سخن از خط زيباى فارسى نستعليق پيش آورد.

ميرزا حسن زرين خط نسخه حافظ چاپ خطى خود را به ايشان تقديم كرد و رئيس جمهور را به ياد ميرزا مشكين قلم خطاط اصفهانى انداخت كه در جوانى پيش او مشق خط كرده بود. از وصف خط مشكين قلم به ذكر ميرزا عباس (عبد البهاء) پرداخت و از حسن اعتقاد او در ديانت اسلامى و حضور منظم او در نماز جمعه و برگزارى مراسم دينى و مراقبت وى در كار روزه دارى لختى ياد كرد. آنگاه باعث بر آشنائى خود را با او چنين توضيح داد:

«در 1310 يا 1309 هجرى نخستين مأموريت دولتى من بعد از طى دوره تحصيل مكتب سلطانى و مدرسه حقوق در حكومت عكا آغاز شد. اين موقع با مرگ پدر ميرزا عباس و بروز اختلاف ميان او و برادرانش مصادف بود. برادران ميرزا عباس چندان پاى


1- «قرن بديع»، ج 3، ص 318.

ص: 463

بند وظايف دينى و حضور در نماز جمعه نبودند اما خود او هر روز جمعه در كنار من به نماز برمى خاست و هميشه مراقب اعمال دينى خود بود و به همين سبب مورد تأييد و مساعدت قرار گرفت. (نقل به معنى).

مرحوم آتاسى افزود كه روزى از ميرزا عباس پرسيدم شما كه در كار دين چنين استواريد چرا به سوء معامله دولت خود دچار و از ايران دور شديد؟ ميرزا عباس جواب داد ما از آن دسته متصوفه ايران بوديم كه سبّ خلفا را جايز نمى دانستيم و اين امر بغض مقامات رسمى را برانگيخت تا ما را به عثمانى فرستادند (نقل به معنى).

مرحوم آتاسى از كسى كه در جمع ايرانيان طرف خطاب او بود پرسيد: «شما راجع بدين موضوع چه شنيده ايد؟» و در جواب از او چنين شنيد كه «عمر ما و پدر و نياى ما اقتضاى همزمانى با وقوع اين حادثه را ندارد ولى از قرارى كه در روزنامه رسمى دولتى مربوط به همان ايام نوشته بودند و خوانده ايم، جمعى در صدد سوء قصد به سلطان ايران برآمدند و به او تير زدند ولى كشته نشد و زخمى گرديد. عده اى از آنان كه متهم به سوء قصد بودند دستگير و غالباً كشته شدند و پنج تن از آن ميان توانستند برائت خود را از همراهى و همكارى با آن دسته از هر حيث ثابت كنند و آزاد شوند. ميرزا حسينعلى پدر ميرزا عباس يكى از آن پنج نفر بوده كه پس از كسب آزادى به وسيله صدر اعظم (بنا به قول خودش) از شاه كسب اجازه براى سفر به عراق عرب كرد و به بغداد آمد و ديگر به ايران باز نگشت». (1)

چنين شيوه اى از جانب حسينعلى ميرزا و جانشينان و اطرافيانش از يك سوى، و از سوى ديگر بنا به اظهار دعاوى مختلف و متناسب با شرايط و مقتضياتى، و رعايت مصلحت موجب گرديد كه حسينعلى ميرزا آشكار بگويد: «تاللَّه قد ضلّت راس الخيط فى امرى و صرت متحيراً». (2)

(سوگند به پروردگار كه سر نخ در كارهايم گم گشته، و گيج و سرگردان شده ام).


1- مقاله: «از تحقيق و تتبع تا تصديق و تبليغ فرق بسيار است»، محيط طباطبائى، مجله گوهر، سال 4، شماره 3، خرداد 1355، شماره مسلسل 39، ص 200.
2- «آثار قلم اعلى»، ص 329.

ص: 464

پ: تفسير ناپذيرى آثار بهائيت

ميرزا حسينعلى مى نويسد:

«و الذى يتكلم بغير ما نزل فى الوحى انه ليس منى». (1)

(هر كس، به غير از آنچه را كه در نگارشهاى من آمده است، سخنى و كلامى بگويد، او مسلم از من نيست).

و نيز:

«ان الذى يؤل ما نزل من سماء الوحى و يخرجه عن الظاهر انه ممن صرف كلمة اللَّه العليا و كان من الاخسرين فى كتاب مبين». (2)

(همانا كسى كه آنچه از آسمان وحى فرو فرستاده شد تأويل كند و از صورت ظاهريش خارج نمايد همانا از كسانى است كه كلام برتر خداوند را تحريف نموده و در كتاب خدا جزو زيانكارترين مردم است).

عباس افندى در اين خصوص، و به پيروى از پدر خود مى نويسد:

1- «حضرت احباء بايد آنچه نصوص كتاب است بيان نمايند و ادنى كلمه اى تجاوز نشود». (3)

2- «از جمله وصاياى حتميه و نصايح صريحه ى اسم اعظم (يعنى بهاء اللَّه) اين است كه ابواب تأويل را مسدود نمائيد و به صريح كتاب يعنى به معنى لغوى مصطلح قوم تمسك جوييد». (4)

فصل ششم: جانشينى و انشعاب

اشاره


1- «اقدس»، ص 111
2- همان، ص 101
3- «امر و خلق»، ص 9
4- «گنجينه حدود و احكام»، ص 340

ص: 465

الف: جانشينى بهاء

پس از مرگ على محمد شيرازى، ميان طائفه بابيه، بر سر جانشينى و من يظهره اللهى، اختلافات عميقى واقع گرديد. و هر يك از آنها بناى مخاصمه و فحاشى را نسبت به ديگرى روا داشتند. «ازلى» به دنبال «صبح ازل»، «ديانى» در تعقيب: «ميرزا اسد اللَّه ديان»، «قدوسى»، مدافعان من يظهره اللهى «قدوس»، «بيانى» متمسكان به كتاب بيان، «قرة العينى» خواهان «طاهره خانم»، «عيانى» در جستجوى كشف و شهود. و «بهائى» به دنبال «ميرزا حسينعلى» ... بابيه را به اوضاع و احوالى كشانيد كه در غايت، خدايع بابيه كشف، و مدارك مجعول بر ملا، و مقاصد و منافع رياست و رياء آشكار گرديد.

حسينعلى ميرزا كه در آب گل آلود بابيه، پس از تبعيد از تهران و اقامت در بغداد، زير چتر حمايت هاى روس و عثمانى و انگليس، بيش از ديگر مدعيان، ماهى هاى بيشترى را در تور ماهى گيرى خود صيد كرده بود، و ديديم كه چگونه و با چه مبانى و اصولى صيد خود را توجيه مى نمود. پس از تبعيد به عكا و انتقال بهائيت به سرزمين فلسطين، جانشينى و رياست امر بهائيان را پس از مرگش مورد بررسى قرار داد تا بهائيان پس از او به اختلاف نيافتند. و براساس نص وصايت در شناخت وحى بهاء اللَّه! إلى الأبد بلاتكليف و مختلف النظر نشوند:

ص: 466

براى تحقّق چنين امرى، دو خانواده برابر چشمان حسينعلى ميرزا قرار داشت:

1- افنان

2- اغصان

خانواده افنان: جمع فنن، به معنى شاخه هاى راست درخت و ريشه آن ساقه مى باشد. كه در اصطلاح بابيه، لقب و شهرت منتسبين على محمد شيرازى است كه در كتاب بيان، در حق آنان چنين مذكور مى باشد:

«الباب السادس من الواحد التاسع فى ما ينبغى للناس ان يغرن طائفة التى يخرج نقطة الحقيقة عن بينها اذا هم بها مؤمنون».

حسينعلى ميرزا به نقل از فاضل مازندرانى در لوحى منظور از كلمه ى «افنان» را در آثار بيان چنين معنى مى كند:

«تا حال آنچه افنان از «قلم اعلى» جارى شد، مقصود نفوس منتصبه به نقطه اولى بوده، چه كه در اين ظهور كل را به نقطه اولى دعوت نموديم ...». (1)

بنا به تصريح حسينعلى ميرزا، در «لوح مرحوم شيخ نجفى» مبنى بر اينكه: «شخص عالم و كامل و فاضل در آخر عمر به ارض مقدسه توجه نموده و مقصودش اعتكاف بود ...» فاضل مازندرانى نظر مى دهد كه مراد حسينعلى ميرزا از شخص عالم و ... «حاجى ميرزا حسن افنان كبير، اخ الزوجه حضرت نقطه است كه به قصد مجاورت به عكا رفت.

و سيد على افنان داماد حضرت بهاء اللَّه و برادرش ميرزا محسن داماد حضرت عبد البهاء، و پسران وى بودند ...». (2)

خانواده ى اغصان: جمع غصن، به معنى شاخه درخت كه بر شاخ ديگر برآيد و در اصطلاح بهائيان، لقب خويشان حسينعلى ميرزا، از همسرش به نام بى بى خانم كه عبارت بودند: از عباس، مهدى، و از همسر ديگرش به نام «بى بى جان»، عبارت بودند از محمد على، ضياء اللَّه و بديع اللَّه.


1- «اسرار الاثار»، ج 1، ص 158.
2- «الاسرار الاثار»، ج 1، ص 159، «ولى امر اللَّه»، ص 5.

ص: 467

ص 488

ص: 468

ص 489

ص: 469

با توجه به انتخاب كلمه اغصان جهت خويشاوندان بهاء اللَّه، حسينعلى ميرزا، پسر بزرگ خود را (عباس) به «غصن اللَّه اعظم»، و «محمد على»، را به «غصن اللَّه اكبر»، و مهدى را به «غصن اللَّه اطهر» ملقب ساخت. (1)

با توجه به شناسايى مذكور از اصطلاح اغصان و افنان، حسينعلى ميرزا در وصيت نامه خود، دو خانواده ى مذكور را مورد خطاب قرار داد. و ضمن نصايح و سفارشاتى امر جانشينى پس از خود را رسماً چنين وصيت نمود:

«كتاب عهدى» (2) اگر افق اعلى از زخرف دنيا خالى است وليكن در خزائن توكل و تفويض از براى وراث ميراث مرغوب لا عدل للَّه گذاشتيم. گنج نگذاشتيم و بر رنج نيفزوديم. ايم اللَّه در ثروت خوف مستور و خطر مكنون انظروا ثم اذكروا ما انزله الرحمن فى الفرقان. ويل لكل همزة الذى جمع مالا و عدده. ثروت عالم را وفائى نه. آنچه را فنا اخذ نمايد و تغيير پذيرد لايق اعتنا نبوده ونيست مگر على قدر معلوم. مقصود اين مظلوم از حمل شدايد و بلايا و انزال آيات و اظهار بينات اخماد نار ضغينه و بغضاء بوده كه شايد آفاق افئده ى اهل عالم به نور اتفاق منور گردد و به آسايش حقيقى فائز گردد. و از افق لوح الهى نيز اين بيان لائح و مشرق بايد كل به آن ناظر باشند: اى اهل عالم شما را وصيت مى نمايم به آنچه سبب ارتفاع مقامات شما است به تقوى اللَّه تمسك نماييد و به ذيل معروف تشبث كنيد. به راستى مى گويم لسان از براى ذكر خير است او را به گفتار زشت ميالائيد. عفا اللَّه عما سلف. از بعد بايد كل به ماينبغى تكلم نمايند. از لعن و طعن و ما يتكدر به الانسان اجتناب نمايند مقام انسان بزرگ است. چندى قبل اين كلمه عليا از مخزن قلم ابهى ظاهر. امروز روزى است بزرگ و مبارك آنچه در انسان مستور بوده امروز ظاهر شده و مى شود. مقام انسان بزرگ است اگر به حق و راستى تمسك نمايد و بر امر ثابت و راسخ باشد. انسان حقيقى به مثابه آسمان لدى الرحمن مشهود، شمس و قمر سمع و بصر و انجم و او خلاق منيره مضيئه. مقامش اعلى المقام و آثارش مربى امكان. هر


1- «اسرار الاثار»، ج 1، صص 149، 170.
2- «عهدى»، مندرج در كتاب: «ادعيه محبوب» ميرزا حسينعلى، ص 410.

ص: 470

ص 491

ص: 471

مقبلى اليوم عرفه قيصرا يافت و به قلب طاهر و أفق اعلى توجه نمود او از اهل بهاء در صحيفه حمراء مذكور. (خذ قدح عنايتى باسمى ثم اشرب منه بذكرى العزيز البديع). اى اهل عالم مذهب الهى از براى محبت و اتحاد است او را سبب عداوت و اختلاف منماييد. نزد صاحبان بصر و اهل منظر اكبر آنچه سبب حفظ و علت راحت و آسايش عباد است از قلم اعلى نازل شده و لكن جهال ارض چون مرباى نفس و هوسند از حكمت هاى بالغه حكيم حقيقى غافلند و به ظنون و اوهام ناطق و عامل. يا اولياء اللَّه و امنائه ملوك مظاهر قدرت و مطالع عزت و ثروت حقند درباره ى ايشان دعا كنيد.

حكومت ارض به آن نفوس عنايت شد و قلوب را براى خود مقرر داشت. نزاع و جدال را نهى فرمود نهيا عظيماً فى الكتاب هذا امر اللَّه فى الظهور الأعظم و عصمة من الحكم المحو وزينة بطراز الاثبات. انه هو العليم الحكيم مظاهر الحكم و مطالع الامر كه به طراز عدل و انصاف مزينند بر كل اعانت آن نفوس لازم. طوبى للأمراء و العلماء فى البهاء اولئك امنائى بين عبادى و مشارق احكامى بين خلق عليهم بهائى و رحمتى و فضل الذى احاط الوجود. در كتاب اقدس در اين مقام نازل شد آنچه كه از آفاق كلماتش انوار بخشش الهى لامع ساطع و مشرق است. يا اغصانى در وجود قوت عظيمه و قدرت كامله مكنون و مستور به او و جهت اتحاد او ناظر باشيد نه به اختلافات ظاهره از او. وصية اللَّه آنكه بايد اغصان و افنان و منتسبين طراً به غصن اعظم ناظر باشند انظروا ما انزلنا فى كتابى الاقدس (اذا غيض بحر الوصال وقضى كتاب المبدأ فى المال توجهوا الى من اراده اللَّه الذى انشعب من هذا الاصل القديم). مقصود از اين آيه ى مباركه غصن اعظم بوده. كذلك اظهرنا الامر فضلًا من عندنا و انا الفضال الكريم. قد قدر اللَّه مقام الغصن الاكبر بعد مقامه.

انه هو الامر الحكيم. قد اصطفينا الاكبر بعد الاعظم امراء من لدن عليم خبير. محبت اغصان بر كل لازم ولكن ما قدر اللَّه لهم حقاً فى الاموال الناس يا اغصانى و افنانى ذوى قرابتى توصيكم بتقوى اللَّه و بمعروف و بما ينبغى و بما ترتفع به مقاماتكم. به راستى مى گويم تقوى سردار اعظم است از براى نصرت امر الهى. و جنودى كه لايق است سردار است اخلاق و اعمال طيبه طاهرى مرضيه بوده و هست. بگو اى عباد اسباب نظم را اسباب پريشانى منمائيد و علت اتحاد را علت اختلاف نسازيد اميد آنكه اهل بهاء به كلمه مباركه

ص: 472

قل كل من عنداللَّه ناظر باشند و اين كلمه عليا به مثابه آب است از براى اطفاء نار ضغينه و بغضاء كه در قلوب و صدور مكنون و مخزون است. احزاب مختلفه از اين كلمه واحده به نور اتحاد حقيقى فائز مى شوند. انه يقول الحق و يهدى السبيل و هو المقتدر العزيز الجميل. احترام و ملاحظه اغصان بر كل لازم لاعزاز امر و ارتفاع كلمة. و اين حكم از قبل و بعد در كتب الهى مذكور و مسطور. طوبى لمن فاز بما امر به من لدن آمر قديم. و همچنين احترام حرم و آل اللَّه و افنان و منتسبين و توصيكم بخدمة الامم و اصلاح العالم از ملكوت بيان مقصود عالميان نازل شد آنچه كه سبب حيات عالم و نجات امم است.

نصايح قلم اعلى را به گوش حقيقى اصغا نماييد انها خير لكم عما على الارض. «يشهد بذلك كتابى العزيز البديع».

بر اين اساس:

1- محبت و احترام و ملاحظه اغصان و افنان بر تمامى بهائيان لازم است. و اين حكم از قبل و بعد در كتب الهى مذكور و مسطور است.

2- عباس (غصن اعظم) فرزند ارشد، جانشين حسينعلى ميرزا و محمد على (غصن الاكبر) پس از غصن اعظم جانشين عباس خواهد بود: «قد اصطفينا الاكبر بعد الاعظم».

3- بايد اغصان و افنان و منتسبين طراً به غصن اعظم ناظر باشند.

4- اغصان و افنان متحد باشيد، و از هر نوع تفرقه و اختلاف پرهيز داشته باشيد، زيرا مذهب الهى از براى محبت و اتحاد است او را سبب عداوت و اختلاف ننمائيد.

از سوى ديگر حسينعلى ميرزا، در حاشيه نص و صايت، نسبت به چگونگى حفظ و نظارت و رسيدگى اموال و موقوفات بهائيان را چنين تصريح مى كند:

«قد رجعت الاوقاف المختصة للخيرات الى اللَّه مظهر الايات ليس لاحد ان يتصرف فيها الا بعد مطلع الوحى و من بعده يرجع الحكم إلى الاغصان و من هم الى بيت العدل ان تحقق امره فى البلاد».

(اوقاف خيريه برمى گردد به خدائى كه ظاهر كننده آيات است (بهاء) و كسى را نشايد بدون اذن او در آن اموال تصرف كند و بعد از بهاء بر مى گردد به اغصان و بعد از در

ص: 473

گذشت اغصان برمى گردد به مجلس بيت العدل اگر صورت بگيرد).

بدين لحاظ، پس از حسينعلى ميرزا، مرجع رسيدگى به اموال موقوفه بهائيان، ابتداء اغصان، كه اشاره به غصن اعظم، و غصن اكبر است. و پس از مرگ اغصان، «بيت العدل بهائيان» عهده دار حفاظت و نظارت خواهد بود.

آنچه مسلم است، حسينعلى ميرزا نسبت به تحقق وصاياى خود در خصوص حقوق غصنين: عباس و محمد على، تأكيد و توجه زيادى داشته است. و اين تأكيد را نه تنها ما از حرف «قد» در جمله: «قد اصطفينا الاكبر بعد الأعظم» مى يابيم، بلكه در رابطه جمله مذكور با: «امراً من لدن عليم خبير» مبين اين است كه از نظر بهائيان تأكيد مذكور ناشى از صدور امر الهى و تعلق و تحقق فرمان خداوندى است!

ولى همين كه عباس افندى در مقام جانشينى حسينعلى ميرزا اداره ى امور بهائيان را به عهده گرفت. در ميان دو خانواده اغصان و افنان آتش اختلاف و نفاق زبانه كشيد.

بررسى مآخذ و منابع بهائيت و وقايع ايام توقف بهائيان در سرزمين فلسطين، به خوبى نشان مى دهد كه علل اصلى و اساسى اختلافات و منازعات مذكور، بر سر تقسيم اموال منقول و غير منقول حسينعلى ميرزا در فلسطين و پول هائى بوده است كه بهائيان از اطراف و اكناف به فلسطين ارسال مى داشته اند.

چنانچه «دكتر يونس خان افروخته» بهائى، در ضمن نگارش خاطرات نه ساله خود در ايام توقف در عكا و در جوار عباس افندى، به شرح اجمالى اختلافات مولايش! عباس افندى، با ديگر برادران و عمو زادگان و منسوبانش اشاره اى بس دقيق دارد كه مؤيد و تعيين كننده علت اساسى كشمكش هاى مذكور است.

«يونس خان افروخته» پيرامون محتواى شكايت «غصن اكبر» و ديگر برادران و منسوبان عباس افندى به دولت عثمانى مى نويسد:

«ناقضين (منظور برادران عباس افندى) به دولت عثمانى شكايت كردند كه افندى كبير (منظور بهاء اللَّه) يكى از اقطاب (صوفيه) و اولياء بوده ... حقوق مقرره و هداياى عديده كه به نام بهاء اللَّه مى رسد به ما نمى دهد. آنچه به ميراث از پدر ما باقى مانده همه را

ص: 474

در تصرف و ما را محروم ...». (1)

چنين اقداماتى از جانب عباس افندى ناشى از كينه هاى مستورى بود كه در زمان حيات حسينعلى ميرزا، عميقاً ميان برادران و خواهران ناتنى، و زنان حسينعلى ميرزا وجود داشته است. و حسينعلى ميرزا موفق به رفع آنها نبوده، امر فيصله را به اجراى نصايح مندرج در وصيت نامه موكول كرده بود.

ولى عباس افندى بى آنكه قدمى در راه اصلاح ذات البين بردارد، برخلاف رويه ى پدر، لقب اغصان را از مخالفان فاميلى خود برداشت، و آنان را به نام «ناقضين» مورد خطاب قرار داد.

در مقابل خود و اطرافيانش را «ثابتين» مى خواند و درباره برادرش «غصن اكبر» كه آن همه مورد سفارش و تأكيد حسينعلى ميرزا بود، به بهائيان چنين اعلام داشت كه:

«قد تبدل الغصن الاكبر بالحطب الاكبر» (2) و بدين سان برادران و منسوبان هواخواه، محمد على (غصن اكبر) را به القاب سوسك، خفاش كلاغ، كرم خاكى، گرگ و روباه ... (3)مورد خطاب قرار داده، و خود را طاووس و بلبل خواند!

در مقابل، محمد على غصن اكبر نيز، عباس افندى غصن اعظم را رئيس المشركين، ابليس لعين (4) گوساله و الاغ دوپا خوانده، و خود را غضنفر اللَّه معرفى مى كرد. (5)

آواره در كتاب: «كواكب الدريه»: به علل ثانوى ديگر در بروز اختلافات و در مقام جانبدارى از عباس افندى مى نويسد:

«خلاصه غصن اكبر (ميرزا محمد على پسر بهاء) دو خبط بزرگ كرد يكى در حيات پدر و يكى بعد از صعود آن سرور، اما الاول اينكه: چون بهاء اللَّه او را ميدان داده به تحرير الواح گماشتند و به مكاتبه با احباء واداشتند: به زودى خود را با قافيه باخته كلماتى ساخته


1- «خاطرات نه ساله عكا»، ص 100.
2- «مختصرى در شرح حال حضرت ولى امر اللَّه»، ص 5.
3- «مكاتيب»، ج 1، ص 242، ح 2، ص 234 «توقيعات مباركه» ج 1، ص 132.
4- «توقيعات مباركه شوقى»، لوح قرن ج 1، ص 103.
5- «مكاتيب»، ج 1، ص 271، و «رحيق مختوم»، ص 851.

ص: 475

و پرداخته زمزمه اى ساخته و دمدمه اى آغاز كرد، كه از طرفى شائبه مخالفت با پدر از آن استنشاق مى شد و از جهتى سستى عقيده خودش را ثابت مى كرد، اول در پرده استعارات و بالاخره بى پرده در طى عبارات، داعيه شمس الشموسى نمود و هواى ربّ الربوبى بر سر داشت ...». (1)

«معتقدين مى گويند چون غصن اكبر امر پدر را بازيچه و مصنوع گرفته و به آيات اهميّت نداده هر نوع تصرف و تحريف را در آن جايز مى شمرده و كذابه داعيه آن حضرت اهميت نداده و درجات حضرتش مدعى شمس الشموسى مى شد ...». (2)

از سوى ديگر، و در مقام بالابردن حيثيت عباس افندى در برابر همه اتهامات به اصطلاح بهائيت ناقضين، چنين مى خوانيم:

«و بطور حتم و يقين اهميت وجود بهاء اللَّه و جلوه عظمت آن حضرت در انظار، قسمت عمده اش مربوط به وجود عبد البهاء است كه حكمت كلمات آن حضرت را به بيان ساده ترى به مردم مى فهمانيد ... و ادله اى كه خود بهاء اللَّه ممكن نبود بر عظمت خويش و اهميت وجود خود اقامه فرمايد عبد البهاء با تقرير سهل ممتنعى اقامه و تنفيذ مى نمود ...» (3) ايضاً: گويد: «رفتار بهاء اللَّه نسبت به فرزند ارجمند (عبد البهاء) رفتار معتمدانه ى تامه بوده است به قسمى كه اكثر امور را به كف كفايه وى نهاده ... گاهى جواب مسائل و تحرير رسائل را به حضرتش محول مى فرمود و گاهى ملاقات با بزرگان و صحبت با ايشان و دفاع از تهمت و بهتان اهل عدوان و تفهيم مقصود و منظور را به وجود مسعودش مفوض مى نمود». (4)

ايضاً: «و پيش از وفات پدرش در عكا او تنها داراى قول فصل بود در مسائل و استفتائاتى كه بر پدرش طرح مى شد، چه كه پدرش مركزيت خويش را در آخرين ايام به او واگذار فرموده بود، و اين است سرّ آنچه را كه بعضى از مردم جعل و تقوّل كرده


1- مكاتيب، ج 2، ص 24
2- همان، ص 26
3- همان، ص 17
4- همان، ج 2، ص 15

ص: 476

گفته اند: بهاء از انظار محجوب بود و رخ نمى نمود». (1)

هر پژوهنده اى، وقتى به تأكيدات مذكور از يك سوى، و از سوى ديگر به آثار ميرزا على محمد غصن اكبر و طرفدارانش خاصه رسالات «ميرزا جواد» و «ميرزا جليل خوئى» و ... مراجعه مى كند، با اين بيان «ادوارد براون» در مقدمه كتاب «نقطة الكاف» هم صدا خواهد شد كه:

«خيلى عجيب است كه تاريخ صبح ازل و نابرادرى او بهاء اللَّه چكونه مجدداً درباره ميرزا محمد على و نابرادريش عباس افندى تكرار شد ...» (2) و خدعه ها و كينه ها و بى اعتقادى خانواده بهاء اللَّه و كشاكش وراث نسبت به تقسيم اموال و حفظ رياست امر برملا گرديد. و يكباره بر خلاف الواح و وصاياى حسينعلى ميرزا، عباس افندى اعلام كرد: «ناقضين به كمال قوت در هدم بنيان پيمان ساعى». (3)

در حالى كه غالب امور حسينعلى ميرزا به دست محمد على و عباس افندى اداره مى شد و جواب مسائل و تحرير رسائل را آن دو، به نام حسينعلى ميرزاى مدعى الوهيت.

به عهده داشته اند و بر خلاف نص صريح وصيت پدر كه:

1- «لسان از براى ذكر خير است، او را به گفتار زشت ميالائيد»- لسان و قلم را به گفتار زشت آلوده كردند.

2- «مذهب الهى از براى محبت و اتحاد است، او را سبب عداوت و اختلاف منمائيد». بهائيت سبب عداوت و اختلاف شديد بين منسوبان بهاء اللَّه گرديد.

3- «وصية اللَّه» آنكه بايد اغصان و افنان و منتسبين طراً به غصن اعظم ناظر باشند ناظر نشدند.

4- «احترام و ملاحظه اغصان بر كل لازم»، اغصان نسبت به هم از هيچ اهانت و بى احترامى فروگذار نكردند و بر خلاف نص وصايت و ادعاى بهائيت، خداوندى كه براى مقام زعامت بهائيت، دو نفر را برگزيده است در عمل آن دو چنان با هم به مخالفت


1- مكاتيب، ج 2، ص 304
2- «نقطة الكاف»، ص 75
3- «مكاتيب»، ج 1، ص 244

ص: 477

و ستيزه برخاستند كه يكى ديگرى را از ناقضين، و ديگرى او را كافر دانست.

چنين اوضاعى در ميان خانواده حسينعلى ميرزا از يك سو، و صبح ازل از سوى ديگر، و آنگاه عباس افندى از يك سو، و محمد على از سوى ديگر، موجب گرديد كه «ادوارد براون» سؤالى را كه پژوهندگان در هنگام بررسى چنين مسائلى در ذهنشان خطور مى كند، چنين به نگارش در آورد:

«اين تفرقه آخرى و حقد و حسد و جنگ و جدالى كه از آن ناشى شد راستى اين است كه اثر خيلى بدى در ذهن اين بنده پديد آورد چه من هميشه پيش خود خيال مى كنم و از دوستان بهائى خود نيز هميشه پرسيده ام كه پس نفوذ و قوه ى تصرف و قاهريتى كه به عقيده ايشان اولين علامت كلمة اللَّه و از خصايص لاينفكّ آن است كجاست؟ در صورتى كه در مقابل اين همه نصوص «الهى» از قبيل «عاشروا مع الاديان بالرّوح و الريحان» و «همه باريك داريد و برگ يك شاخسار» و نحو ذلك ايشان با اعضاى خانواده خودشان با اين درجه تلخى و عداوت رفتار مى كنند؟». (1)

عاقبت الامر، اين اختلافات، منجر به اين شد كه عباس افندى، به اتكاء روابط و تجاربى كه ناشى از تسلط بركارهاى حسينعلى ميرزا در اواخر عمرش و حمايت


1- مقدمه ادوارد براون، ص 76، و «نقطة الكاف» ص 75. احمد يزدانى در كتاب: «نظر اجمالى در ديانت بهائى»، ص 26 مى نويسد: «دين هم اگر باعث اختلاف و منازعه شود بيهوده است و در اين صورت بى دينى بهتر است». شوقى افندى تصريح مى كند كه مخالفان عباس افندى، از متشخصان بهائيت بوده، و دلائل و منطقى كه آنها را به مخالفت واداشته بود، در ميان ديگر بهائيان عكا نافذ، و بسيارى از آنان همراه مخالفان عباس افندى، هم صدا و هم رأى بوده اند. چنانچه: «تا به تدريج قسمت اعظم از منتسبين شجره الهيه و جمع كثيرى از نزديكان و طائفين حول را به دور خود گرد آورده و بر مخالفت مركز پيمان هم عهد و پيمان نمود، از جمله دو حرم حضرت بهاء اللَّه و دو غصن از اغصان ميرزا ضياء اللَّه متردد و ميرزا بديع اللَّه خائن مع خواهر و ناخواهرى آنها همچنين شوهران اين دو يعنى سيد على دنى از افنان و مجد الدين خبيث فرزند جناب كليم واخت و اخوان مجد الدين كلا به خصم خصيم پيوستند حتى ميرزا آقاجان كاتب وحى نيز كه مدت چهل سنه به خدمت امر مالك بريه مشغول و محمد جواد قزوينى كه از ايام ادرنه به تحرير و استنساخ الواح كثيره منزله از قلم اعلى مألوف با جميع خاندانش در حلقه ناقضين ميثاق» مراجعه شود به كتاب: «قرن بديع» ج 3، ص 37.

ص: 478

سياست هاى وقت در اشغال فلسطين و اعمال تدابير سياستمدارانه، تسلط خود را بر بهائيان حفظ كند و مخالفان دعاوى و حيثيت اخلاقى اش به سرنوشتى دچار شدند كه بهائيان با خرسندى از آن چنين ياد مى كنند:

«ناقض اكبر (ميرزا محمد على) در سال 1316 با كمال ذلت و حقارت جان داد.

معاونش و برادرش ميرزا بديع اللَّه نيز به حرمان دچار شد و زن و دخترش بواسطه رفتارهاى ناشايسته گرفتار حبس و زندان و رسوايى و افتضاح شدند. مجد الدين به آه و انين دمساز گشت ضياء اللَّه و سيد على افنان و جمال بروجردى و جواد قزوينى و ميرزا آقاجان كاشى همه از بين رفتند ...». (1)

به هر حال: مرحوم عبد الحسين آيتى، با توجه به نظريات «ادوارد براون» در كتاب:

Materials for the stuody of the Badi fobzion

علل اساسى اختلاف عباس افندى و ديگران را خلاصه نموده و در خلال آن به نكاتى اشاره كرده است كه توجه به آن مفيد فايده پژوهنده اى است كه مى خواهد در اين قلمرو، بررسى و شناختى داشته باشد:


1- «قرن بديع»، ج 2، ص 270 مرحوم زعيم الدوله در كتاب: «مفتاح باب الابواب» مى نويسد: چون «بهاء» از دنيا رفت، رياست به وى منتقل شد و آنگاه خودش استقلال در محو و اثبات احكام پيدا كرد پس برادرانش و خواص اصحاب پدرش مانند ميرزا آقاجان كاشانى ملقب به خادم اللَّه، محمد جواد قزوينى، جمال بروجردى و دامادهاى «بهاء» به جزع و فزع در آمدند و سرانجام به ميرزا محمد على پسر دوم «بهاء» ملقب به غصن اللَّه الاكبر پيوستند، دعاتى به شهرها فرستاده در مقام اخلال و افساد در كار عباس، كار را به عصيان و طغيان رسانيدند. كتاب هائى فارسى و عربى نوشته و در هند به چاب رسانيدند كه در آنها اظهار داشته بودند: عباس و پيروانش از دين «بهاء» خارج شدند. او را تكفير كردند و با لحنى شديد به او حمله كردند. دو عدد از آن كتب اكنون در نزد ما موجود است. در جريان اين قضيه بهائيان به دو فرقه انشعاب پيدا كردند «مراجعه شود به ص 315، ترجمه: حسن فريد گلپايگانى، چاپ سوم، تهران، 1346 ه. ق». ميرزا آقاجان كاشانى، ملقب به خادم اللَّه، با تمام موقعيت خاصى كه در زمان ميرزاحسينعلى داشت، توسط عباس افندى محكوم، و او جانب برادرش محمد على را گرفت. و اين سخن آواره در كتاب: «كواكب الدريّة» ج 2، ص 27 قابل تأمل، و در عين حال مبين فساد عقيده اوست كه: «و از امور غريبه آنكه چون خادم اللَّه ميرزا آقاجان به سبب تحرير الواح به رويه ى آيات و كلمات حضرت بهاء اللَّه خوى كرده و لحن منشئات او لحن آيات شده بود و ممكن بود كه يك خودبينى در او پيدا شود چنانكه شد».

ص: 479

براون در صفحه 75 از كتابش مى نويسد: «اولين اختلاف بين بهائيان اين شد كه عباس افندى قسمتى از كتاب موسوم به كتاب عهدى (ورقه اى است كه به عنوان وصيت نامه بهاء اللَّه انتشار شده) كه بهاء اللَّه نوشته بود پنهان نمود و تفصيل آن از اين قرار است كه نه روز پس از فوت بهاء اللَّه عباس افندى نه نفر از بهائيان را احضار و در حضور ايشان كتاب عهدى را آورده امر به قرائت نمود يكى از آنان كه موسوم به آقا رضا شيرازى بود (مقصود آقا رضا قناد است پدر ميرزا حبيب اللَّه عين الملك كه پدر امير عباس هويدا نخست وزير اسبق ايران بود!). قرائت نمود تا آنجائى كه دست برده شده بود مى رسد و نه نفر مزبور مى بينند كه قسمتى از آن مفقود شده عباس افندى در جواب مى گويد كه حقيقتاً يك قسمتى از اين كتاب را پنهان نموده ام به علت اينكه موقع اقتضاى آن كه تمام آن نشر شود ندارد و بعد از ظهر همان روز كتاب عهدى را به مجد الدين افندى داد (پسر ميرزا موسى برادر بهاء كه هنوز هم زنده و از عباسيان بركنار و بيزار است) كه در حضور اغصان و افنان (پسرها و دامادهاى بهاء و عبد البهاء) و مهاجرين و مجاورين و مسافرين بخواند.»

در صفحه 77 مى نويسد: «عباس افندى در امريكا گفت: من عيسى هستم (يعنى توسط مبلغين خود از قبيل ميرزا ابو الفضل و عليقلى خان كلانتر «نبيل الدوله» و حاجى عبد الكريم اصفهانى و حاجى ميرزا حسن خراسانى) اين نغمه را به گوش امريكائيان زد.

ولى در هند گفت من بهرام موعودم (اين نغمه هم به توسط مبلغين هند از قبيل ميرزا محرم كه اخيراً بى عقيده شده بود و خود بهائيان از ابتدا برسيئات اعمالش و بعداً بر عقيده اش اعتراض داشتند و همچنين ميرزا محمود زرقانى كه اول جعّال و كذّاب روزگار بود اشاعه شد و اين هر دو مبلغ مرده اند و حاليه تبليغات هند حصر در يكى دو نفر زردشتى بيسواد است) اين دومين اختلاف بين بهائيان بود زيرا بهاء اللَّه گفته بود تا هزار سال نگذرد ظهور ديگرى نخواهد بود.»

سومين اختلاف اين است كه: «بهاء اللَّه گفته بود نفاق بين احباب رخ ندهد ولى عباس باعث نفاق و عداوت بين بهائيان شد. آرى او معتقد به جمله «فَرِّقْ تَسُد» بود يعنى تفرقه بينداز و آقائى كن چنانكه معلمين او برهمين عقيده اند از اين رو هر روز صف ثابت

ص: 480

و ناقض تشكيل مى داد و يكى را مورد حمله قلمى خود مى ساخت و چنان هنگامه نفاق گرم كرده بود كه يك وقت برسر اينكه آيا تحيت اللَّه ابهى بايد گفت يا اللَّه اعظم در تهران هفت تير برروى هم كشيدند و ميرزا نعيم شاعر پدر ميرزا عبد الحسين منشى سفارت انگليس سردسته و هنگامه گرم كن آن روز بود و گويا ورقا پدر ميرزا ولى اللَّه هم كه امروز منشى سفارت تركيه است آن روز هنوز زنده و تعزيه گردان بود و بقدرى شرح اين بازى ها مفصل است كه براى هر يك حادثه ى آن چند كتاب بايد نگاشت و عباس كه خود ملقى و محرك اين اختلافات و نفاق ها بود هر روز در الواح خود ناله مى كرد كه از اين اختلافات احباب جگرم خون است و گوسفندان هم باور مى كردند!»

باز در صفحه 85 مى نويسد «عباس افندى تمام ورثه بهاء را يعنى برادران و خواهران دو مادرى خود را از دارائى و از ارث پدر محروم ساخت.» او نيز مى نويسد: كه؛ شش سال بعد از فوت بهاء اللَّه ضياء اللَّه افندى پسر بهاء مريض شد و براى هواخورى از عكا به حيفا رفت و بر مرضش افزوده شد. هيچ يك از اعضاى فاميلش (براى خوش آمد عباس افندى) به ديدن او نيامدند تا آنكه امارات مرگ در او پديد شد بعد از ظهر 14 جمادى الثانى 1316 هجرى عباس افندى چند دقيقه بر سر بالين او آمده فورى مراجعت كرد (در واقع اين آمدن هم دو معنى داشت يكى سرزنش و اظهار مسرت از مرگ برادر چنانكه به كرات در مجالس اجباب مسرت قلب خود را ابراز مى داشت ديگر سد راه ايراد خلق و تظاهر به حسن اخلاق) و روز بعدش هم عباس تا نزديكى دروازه عكا آمده فورى به باغ بهجى رفت و براى تدفين ضياء اللَّه حاضر نشده احدى از فاميل و تابعين را هم به حضور اجازه ندانده و كسى حاضر نشد.»

در صفحه 86 مى نويسد: «والدين و برادران عيال ضياء اللَّه از تابعين عباس افندى بودند و لذا بعد از فوت ضياء اللَّه عباس ايشان را طلبيده تقاضا نمود كه عيال ضياء اللَّه را به او تخصيص دهند ولى عيال ضياء اللَّه پس از مرگ شوهرش بسيار متأثر و بر عقيده شوهر مى زيست عباس برادران و پدر و مادر آن زن را از براى تقاضاى ملاقات نزد آن زن فرستاد پس از ملاقات شروع به صحبت و مذاكره نموده صحبت كنان او را به سمت درب منزل پيش بردند و غفلتاً او را گرفته با سر و پاى برهنه به طرف عرابه اى كه قبلًا براى

ص: 481

اين كار مهيا شده بود كشيدند و زن عباس افندى هم حاضر بود و حتى بعضى از اتباع را كه محرميت با آن زن نداشته تحريك بر كمك مى نمود و آن زن بيچاره استغاثه و لابه مى كرد و در آن موقع محمد على و بديع اللَّه پسران بهاء در آنجا حضور نداشتند مگر خادم اللَّه و يك عده از اتباع محمد على افندى كه ايشان را موحدين مى گفتند و در آن ميانه ميرزا جواد قزوينى و عده يى ديگر كه به مكان مقدس مى رفتند (مقصود قبر بهاء است كه تبعه محمد على آن را مكان مقدس و تبعه عباس آن را روضه مبارك مى خوانند) از قضيه مطلع شده و زن ضياء اللَّه را از دست آنان خلاص كردند و عباس افندى پس از آنكه به وصل آن زن و حيله خود كامياب نگرديد به اتباع خود دستور داد كه قضيه را تكذيب نمائيد و حتى به حاجى ميرزا حسن خراسانى مقيم مصر دستور داد كه رساله اى تهيه و قضيه را تكذيب نمايد.

زن ضياء اللَّه دختر شيخ كاظم قزوينى معروف به سمندر است كه هنوز هم زنده است و برادر بزرگش ميرزا طراز سمندر زاده است كه تمام اين واقعه را به شرح و بسط بيشترى به كرات براى نگارنده در موقعى كه در كاشان كوچك ابدال ميرزا على اكبر رفسنجانى بود و مى خواست مبلغ شود نقل كرد و حتى در منزل خودش هم در قزوين بار ديگر نقل نمود و برادر ديگرش غلامعلى داماد آقاعلى ارباب مقيم رشت عين اين قضيه را در رشت حكايت كرد و در طهران برادر ديگرش سمندر اف كه دختر خود را به يهودى هاى همدان داده نقل نمود و اساساً اين طايفه كه گل سر سبدشان امروز همان ميرزا طراز و ميرزا منير نبيل زاده است از محارم اسرار بهاء بوده و هستند و اگر بغض مخصوصى نسبت به اسلام نداشته باشند حبى هم ندارند» (1)

1/ الف: نقض نص، جعل مدارك

بر خلاف ميل و علاقه حسينعلى ميرزا و عبدالبهاء، فرزند پسرى از براى عباس افندى، حاصل نگرديد.

حسينعلى ميرزا قبلا، طى لوحى و با عبارات مطلق، چگونگى حسرت داراشدن


1- «كشف الحليل» ج 3، ص 112 به بعد.

ص: 482

يك نوه پسرى را به خاطر آنكه طلعت بى مثال خود! و عبد البهاء را به سومى مزين كند و در حالى كه مدعى مقام الوهيت بود، چنين بر صفحه كاغذ، به نگارش در آورده بود:

«شجره عما در حركت است و سدره وفا در بهجت تا دوحه بقا در ارض احديه مغروس شود و ورقه نوراء از فنون لقا به ورقاء مقرون گردد كه شايد از مؤانست اين دو لطيفه ى ربانى و دو دقيقه صمدانى طلعت ثالثى پيدا شود تا نتيجه فعززنا بثالث در عرصه ظهور مشهود آيد» (1)

ولى اين خواسته، نه تنها تحقّق نپذيرفت، بلكه موجب استيلاى يأس و نااميدى، بر مدعيان الوهيت و دعوى فوق خدائى گرديد.

چنانكه بلانفيلد، از قول طوبى دختر عباس افندى چنين حكايت مى كند:

«وقتى خواهر كوچك من روح انگيز آسيه متولد شد يك نااميدى مخصوصى حكم فرما شد زيرا او پسر نبود» (2)

بدين لحاظ، پس از نااميدى از دارا شدن اولاد ذكور، و با توجه به منازعات بسيار شديدى كه ميان او و «غصن اكبر» و ديگر برادران ناتنى، و عمو زادگان و منسوبانش به وجود آمد عباس افندى را مصمم نمود، پاى در جائى نهد، كه پدرش بر عليه صبح ازل نهاده بود. به عبارت ديگر دشمنى با ناقضين و ناقضين با ثابتين، به مرحله اى رسيد كه مسئله جانشينى پس از خود را كه بنا به نص وصايت پدر حق «محمد على- غصن اكبر» بود، مورد تجديد نظر قرار دهد.

«شوقى» فرزند ذكور ضيائيه، دختر عباس افندى، از آن جهت كه مادر نوه حسينعلى ميرزا بود «اغصانى»، و بدان علت كه پدرش (شوهر ضيائيه خانم) ميرزا هادى افنان بود، «افنانى» به شمار مى آمد.

مرحوم عبد الحسين آيتى كه تا مرگ عباس افندى، مورد توجه خاص بهائيان، و روابط بسيار نزديكى با خانواده اغصان و افنان داشته بود در خصوص توقع ضيائيه خانم از پدرش عباس افندى، به خاطر اداى حق و حقوقى به نوه دختريش «شوقى»، به مسئله


1- «ادعيه مجبوب»، «الواح خطبه زواج»، ص 298.
2- «chosen Hijhway» شاهراه برگزيده بلانفيلد، ص 3.

ص: 483

قابل توجّهى اشاره مى كند:

«مجملًا منبع اطلاعات مرحوم ابن اصدق ايادى- كه بر اثر همين حرف ها قدرى منفور حضرات بود- مى گفت: والده ى شوقى افندى اطمينان داشت كه پدرش عباس اين فرزند دلبند را محروم نمى گذارد و چند دفعه خواهش كرد كه در حق او وصيت نامه اى بنويسد ولى افندى به آن مداركى كه قبلا به دست مريدان و مبلغين خود داده بود و با نصوص صريحه ى پدرش نمى توانست خواهش اين دختر را مجرا دارد و به دفع الوقت گذرانيد از طرفى هم مى ترسيد كه ميدانى براى برادرش غصن اكبر باز شود و با آن وصيت و كتاب عهد صريح بهاء اللَّه كه غصن اكبر را بعد از اعظم منصوص كرده جولانى كند و لهذا هر روز گوشزد مريدان مى كرد كه ميرزا محمد على غصن اكبر از امر بهاء مرتد و منحرف است و درباره ى او اميدى نداشته باشيد.

با آن كينه شديدى كه ميرزا عباس با برادر زادگانش داشت اين زمينه را خوب درست كرده و امر را بتمامه بر مريدان مشتبه ساخته بود كه گويا ميرزا عباس خودش معتقد و برادرش بى اعتقاد به بهاء است در حالى كه هر دو به يك قسم به او معتقد بوده و پدر خود را يك سان شناخته بودند و هر دو مى دانستند اين خدا براى كدام خدا كار مى كند.

اما مادر شوقى چون طفره ى پدر را ديد مطابق ابن اصدق و چندتن ديگر از اقارب خودشان نشست به مشق الواح و شبيه نويسى به خط پدر و اين يكى از فنون اين عائله بوده و هست كه بر اثر نان مفت و بى كارى دائماً مشق الواح نويسى و انشاء و شبيه نويسى مى كنند چنانچه دوازده سال بهاء به مشق آيات مشغول بوده تا از حيث خط و انشاء مانند سيد باب چيز بنويسد و چه بسا الواح و توقيعات باب را كه بر ضرر خودشان بود محو كردند و چه بسيار الواح و آثار جعليه كه به خط و قريحه خود انشاء و تحرير و منتشر كردند و بر بابيان به نام باب تحميل نمودند و نيز بعد از بهاء عبد البهاء اين كار را نسبت به الواح پدرش انجام داد و حتى بعضى از الواح پدرش را به بهانه اينكه در مركز لازم است طلبيد و محو كرد و بعض ديگر ساخت و به خرج اغنام داد و شوقى افندى هم از روز فوت عباس افندى تاكنون مشغول همين كار است و هر روز مى نويسد به ايران كه الواح

ص: 484

اصل را (آنها كه به خط عبد البهاء است) بفرستيد بايد در مركز باشند و از آن جمله يك موقعى كه چهل لوح اصل در آن بوده و حتى از جنبه مادى صدها تومان قيمت دارد به سبب تزييناتى كه شده از مال شخص من دزديده شده كه مدارك تاريخى دارد و عجالتاً از تصريح اسم سارق و واسطه آن كه يكى از زردشتيان است خوددارى مى كنيم و اگر بدست بيايد شايد به عدليه مراجعه كنم.

و يكى از اشخاص كه چندى در اين كار شبيه نويسى بوده «ميرزا حبيب اللَّه عين الملك» است كه در ابتدا منشى عباس افندى بود و همين كه افندى ديد خط او بقدرى به خط خودش شبيه شده كه نمى توان تشخيص داد بر او غضب كرد و او را از خود دور ساخت و پدرش آقا «محمد رضا قناد شيرازى» واسطه شد تا گفتند توبه اش را قبول كرده ايم و نيز منشى ديگرش ميرزا فيض اللَّه صبحى است كه سه سال منشى بود و تعمد بر شبيه نويسى مى كرد و اين ايام از آنها روگردان شده حكايت ها از تقلبات عباس افندى و عائله اش نقل مى كند و شايد بيش از هزار نفر در طهرانند كه در مجالس عديده آن حكايت را از صبحى شنيده اند خلاصه او نيز خطش بر اثر شبيه نويسى به خط ميرزا عباس شبيه است و نيز منشيان حضور كه از جمله آن پسرهاى زين المقربين يعنى شيخ زين العابدين نجف آبادى باشند هم شبيه مى نويسند هم شبيه انشاء مى كنند چندان كه تامدتى پس از مرگ الواح صادر به انشاء ايشان بود و امضاى خواهر افندى ورقه عليا و هنوز هم نصف منشآت از ايشان است به امضاى شوقى افندى و نيز شبيه نويسى به خط مخالفين خود را از امور حتميه است براى احتياط خلاصه مادر شوقى افندى نشست به شبيه نويسى و در اواخر ايام چنان شده بوده كه احدى خط او و پدرش عباس را امتياز نمى داد مگر اينكه خوددارى داشت از اينكه خطش به دست همه كس بيفتد يعنى مى نوشت و مى شست چنانكه جدش بهاء را گفتند چرا اين آيات كه بر شما در بغداد نازل مى شود به شط مى ريزيد؟ گفت اين هم از فيوضات كاويه است كه سهم و نصيب ماهيان دجله است.» (1)


1- «كشف الحيل»، ج 3، ص 210.

ص: 485

با چنين سوابقى و خاطراتى در ميان خانواده اغصان و افنان، و با توجه به اينكه عباس افندى بر خلاف نص پدر، در مورد مسئله جانشينى، راه عناد و ستيز را با منسوبان خود پيشه ساخته، در ايام زندگانيش، عقيده خود را درباره «كتاب عهدى» و چگونگى جانشينى پس از مرگش را ابراز و اعلام نمى كرد و هيچ گونه نوشته و سخنى را مبنى بر تعيين جانشينى ابراز و نشر نمى داد چنين سكوتى ناشى از آن بود كه صريح «كتاب عهدى» تفويض اختيارات به غصن اكبر است و پس از او مرجع اهل بهاء، «بيت العدل» خواهد بود. از اين رو، و در حالى كه چند روزى از مرگ عباس افندى نگذشته بود، از طرف بازماندگان مطيع عباس افندى اعلان گرديد كه وصايائى بجا مانده كه در آن تكليف بهائيان در امر جانشينى و نحوه اداره امورشان معلوم و مشخص شده است.

پس از انجام امور مربوط به كفن و دفن، وصيت نامه عباس در مجمع منسوبان گشوده شد و چنين معلوم مى نمود:

«اى ياران مهربان بعد از مفقودى اين مظلوم بايد اغصان و افنان سدره مباركه و ايادى امر اللَّه و احباى جمال ابهى توجه به فرع دو سدره كه از دو شجره مقدسه مباركه انبات شده و از اقتران دو فرع دوحه رحمانيه به وجود آمده يعنى شوقى افندى نمايند زيرا آيت اللَّه و غصن ممتاز و ولى امر اللَّه و مرجع جميع اغصان و افنان و ايادى امر اللَّه و احباء اللَّه است و مبين آيات اللَّه و من بعده بكراً بعد بكر يعنى در سلاله ى او و فرع مقدس و ولى امر اللَّه و بيت عدل عمومى كه به انتخاب عموم تأسيس و تشكيل شود در تحت حفظ و صيانت جمال ابهى و حراست و عصمت فائض از حضرت اعلى روحى لهما الفداست آنچه قرار دهند من عند اللَّه است ...»

«اى احباى الهى بايد ولى امر اللَّه در زمان حيات خويش من هو بعده را تعيين نمايد تا بعد از صعودش اختلاف حاصل نگردد و شخص معين بايد مظهر تقديس و تنزيه و تقواى الهى و علم و فضل و كمال باشد لهذا اگر ولد بكر ولى امر اللَّه مظهر الولد سرّابيه نباشد يعنى از عنصر روحانى او نه وشرف اعراق با حسن اخلاق مجتمع نيست بايد غصن ديگر را انتخاب نمايد و ايادى امر اللَّه از نفس جمعيت خويش نه نفر را انتخاب نمايند و هميشه به خدمات مهمه ولى امر اللَّه مشغول باشند و انتخاب اين نه نفر يا به اتفاق مجمع

ص: 486

ايادى و يا به اكثريت آراء تحقق يابد و اين نه نفر يا بالاتفاق يا به اكثريت آراء بايد غصن منتخب را كه ولى امر اللَّه تعيين بعد از خود نمايد تصديق نمايند و اين تصديق بايد به نوعى واقع گردد كه مصدق و غير مصدق معلوم نشود ...». (1)

«حضرت عبد البهاء مى فرمايند:»!

«اما بيت العدل الذى جعله اللَّه مصدر كل خير و مصوناً من كل خطاء بايد به انتخاب عمومى يعنى نفوس مؤمنه تشكيل شود و اعضاء بايد مظاهر تقواى الهى و مطالع علم و دانائى و ثابت بردين الهى و خيرخواه جميع نوع انسانى باشند و مقصد بيت عدل عمومى است يعنى در جميع بلاد بيت عدل خصوصى تشكيل شود و آن بيوت عدل بيت عدل عمومى انتخاب نمايند اين مجمع مرجع كل امور است و مؤسّس قوانين و احكامى كه در نصوص الهى موجود نه جميع مسائل مشكله در اين مجلس حل گردد و ولى امر اللَّه رئيس مقدس اين مجلس و عضو اعظم ممتاز لا ينعزل و اگر در اجتماعات بالذات حاضر نشود نايب و وكيلى تعيين فرمايد ... اين بيت عدل مصدر تشريع است و حكومت قوه تنفيذ تشريع بايد مؤيد تنفيذ گردد و تنفيذ بايد ظهير و معين تشريع شود تا از ارتباط و التيام اين دو قوت بنيان عدل و انصاف متين و رزين گردد و اقاليم جنة النعيم و بهشت برين شود ...»

«مرجع كل كتاب اقدس و هر مسئله غير منصوصه راجع به بيت عدل عمومى به بيت عدل آنچه بالاتفاق و يا به اكثريت آراء تحقق يابد همان حق و مراد اللَّه است من تجاوز عنه فهو من احب الشقاق و اظهر النفاق و اعرض عن رب الميثاق ... و آن اعضاء در محلى اجتماع كنند و در آنچه اختلاف واقع يا مسائل مبهمه و يا مسائل غير منصوصه مذاكره نمايند و هر چه تقرر يابد همان مانند نص است و چون بيت عدل واضع قوانين غير منصوصه اى از معاملات است ناسخ آن مسائل نيز تواند بود يعنى بيت عدل اليوم در


1- «بهاء اللَّه و عصر جديد»، ص 297 «رحيق مختوم» ج 2، ص 934، در تشريح «لوح قرن» شوقى. «نظر اجمالى در ديانت بهائى» صص 18، 31. «فرائد»، صص 517، 1315.

ص: 487

مسئله اى قانونى نهد و معمول گردد ولى بعد از صد سال حال عمومى تغيير كلى حاصل نمايد اختلاف ازمان حصول يابد بيت عدل ثانى تواند آن مسئله قانونيه را تبديل به حسب اقتضاى زمان نمايد زيرا نص صريح الهى نيست واضع بيت عدل ناسخ نيز بيت عدل.»

«اى احباى الهى در اين دور مقدس نزاع و جدال ممنوع و هر متعدى محروم بايد با جميع طوائف و قبائل چه آشنا و چه بيگانه نهايت محبت و راستى و درستى كرد و مهربانى از روى قلب نمود بلكه رعايت و محبت را به درجه اى رساند كه بيگانه خود را دوست شمرد يعنى ابداً تفاوت معامله گمان نكند زيرا اطلاق امرى است الهى و تقييد از خواص امكانى ... پس اى ياران مهربان با جميع ملل و طوايف و اديان به كمال راستى و درستى و وفا پرستى و مهربانى و خيرخواهى و دوستى معامله نمائيد تا جهان هستى سرمست جام فيض بهائى گردد و نادانى و دشمنى و بغض و كين از روى زمين زائل شود ظلمت بيگانگى از جميع شعوب و قبايل به انوار يگانگى مبدل گردد اگر طوايف و ملل سايره جفا كنند شما وفا نمائيد ظلم كنند عدل بنمائيد اجتناب كنند اجتذاب كنيد دشمنى بنمايند دوستى بفرمائيد زهر بدهند شهد ببخشيد زخم بزنند مرهم بنهيد هذا صفة المخلصين و سمة الصادقين ...».

«اى احباى الهى بايد سرير سلطنت هر تاجدار عادلى را خاضع گرديد و سده ملوكانى هر شهريار كامل را خاشع شويد به پادشاهان در نهايت صداقت و امانت خدمت نمائيد و مطيع و خيرخواه باشيد و در امور سياسى بدون اذن و اجازه از ايشان مداخله ننمائيد زيرا خيانت با هر پادشاه عادل خيانت با خداست هذه نصيحة منى و فرض عليكم من عند اللَّه فطوبى للعاملين ...».

«ترى يا الهى يبكى علىّ كل الاشياة و يفرح ببلائى ذو القربى فوعزتك يا الهى بعض الاعداء رثو على ضرى و بلائى و بكو بعض الحساد على كربتى و غربتى و ابتلائى لانهم لم يروا منى الاكل مودة و اعتناء و لم يشاهدوا من عبدك الّا الرأفة و الولاء فلما رأونى خائضافى عباب المصائب و البلاء و هدفاً لسهام القضاء رقّوالى و تدمعت اعينهم بالبكاء و قالوا نشهد باللَّه باننا مارئينا منه الاوفاء و عطاء والرأفة الكبرى و لكن الناقضين الناعقين

ص: 488

زادوا فى البغضاء و استبشروا بوقوعى فى المحنة الكبرى و شمروا على الساق و نهزوا طربامن حصول حوادث محزنة للقلوب و الارواح رب انى ادعوك بلسانى و جنانى ان لاتؤاخذهم بظلمهم و اعتسافهم و نفاقهم و شقاقهم لانهم جهلاء بلهاء سفهاء لا يفرقون بين الخير و الشر و لا يميزون العدل و الانصاف عن الفحشاء و المنكر و الاعتساف يتبعون شهوات انفسهم و يقتدون بأنقصهم و اجهلم رب ارحمهم و احفظهم من البلاء بهذا الاثناء و اجعل جميع المحن و الالام لعبدك الواقع فى هذه البئر الظلماؤ و خصصنى بكل بلاء و اجعلنى فدا لجميع الاحباء فديتهم بروحى و ذاتى و نفسى و كينونتى و هويتى و حقيقتى يا ربى الاعلى الهى الهى انى اكب بوجهى على تراب الذل و الانكسار و ادعوك بكل تضرع و ابتهال ان تغفر لكل من اذانى بسوء و اهاننى و تبدل سيآت كل من ظلمنى بالحسنات و ترزقهم من الخيرات و تقدرلهم كل المسرات و تتقدهم من الحسرات و تقدرلهم كل الراحة و رخاء و تخصهم بالعطاء و البراء انك انت المقتدر العزيز المهيمن القيوم».

«حواريون حضرت روح بكلى خود را و جميع شؤون را فراموش نمودند و ترك سر و سامان كردند و مقدس و منزه از هوى و هوس گشتند و از هر تعلقى بيزار شدند و در ممالك و ديار منتشر شدند و به هدايت من على الارض پرداختند تا جهان را جهان ديگر كردند و عالم خاك را تابناك نمودند و به پايان زندگانى در ره آن دلبر رحمانى جانفشانى كردند و هر يك در ديارى شهيد شدند فلمثل هذا فليعمل العاملون».

«الهى الهى اشهدك و انبيائك و رسلك و اوليائك و اصفيائك بأنى اتممت الحجة على احبائك و بينت لهم كل شى ء حتى يحافظوا على دينك و الطريقة المستقيمة و شريعتك النوراء انك انت المطيع العليم».

عبد الحميد اشراق خاورى، مبلغ مشهور بهائيان مى نويسد:

«بارى بعد از صعود مبارك حضرت عبد البهاء جل ثنائه بر حسب مندرجات الواح مباركه وصاياى حضرت عبد البهاء: هيكل مبارك حضرت ولى امر اللَّه (شوقى) جل سلطانه شخصاً زمام امور را به دست گرفتند و در آن وقت 25 سال از سن مبارك مى گذشت. به تدريج شروع به تبيين آيات و تشريح مبادى روحانيه و مبادى ادارى امر مبارك فرمودند دستور تشكيل محافل مليه و لجنات مليه را دادند و در باره تأسيس حظائر

ص: 489

قدس مليه و محليه دستورات اكيده صادر فرمودند» (1)

همچنين:

«... بارى هيكل مبارك حضرت شوقى ربانى در انگلستان بودند كه خبر صعود حضرت عبد البهاء به ايشان رسيد و اين خبر وحشت اثر بى اندازه به هيكل مبارك اثر كرد و سلب صحت و عافيت از وجود مبارك نمود، به محض ورود به حيفا مدتى مريض بودند دكتر سليمان رفعت كه از احباى باوفا و مقيم بيروت بود به پرستارى هيكل مبارك در حيفا پرداخت و عاقبت كسالت هيكل اطهر خاتمه يافت روزى كه الواح مباركه وصاياى حضرت عبد البهاء تلاوت شد و نشر گرديد همه دانستند كه مرجع اهل بهاء و مبين كتاب اللَّه و ولى اللَّه حضرت شوقى افندى هستند». (2)

ولى به تصريح «شوقى افندى»:

«ناقضين ميثاق نيز به مجرد انتشار كتاب وصايا و اطلاع بر مفهوم و مقصود آن سفر جليل به مخالفت شديد برخاستند و تحت قيادت ميرزا بديع اللَّه توليت روضه مباركه اعظم و اشرف بقاع عالم بهائى را خواستار شدند و قصد اخراج آن مقام مقدس را از يد اقتدار ولى منصوص امر اللَّه نمودند ...». (3)

و به هر حال بسيارى زيربار وصيت عباس افندى كه شبهات متعددى در اطراف اصالت آن زبانزد اهل خانواده بود نرفتند. عده اى اطراف «ميرزا احمد سهراب» را گرفته، و او را به رياست خود انتخاب كردند و فرقه «سهرابى» را مزيد بر دو فرقه «ثابتى» و «ناقضى» كردند. و عده اى ديگر از بزرگان بهائيان، مانند: مرحومين عبد الحسين آيتى، فضل اللَّه صبحى مهتدى، حسن نيكو و ... پى به بى اساسى بهائيت برده، ترك تبعيت و ايمان از بهائيت كرده و به ديانت اسلام بازگشتند و عده اى ديگر به دنبال اختلافات ژرف خانوادگى، مخالفت با عباس افندى و شوقى و ... را همچنان ادامه دادند كه در نتيجه آن،


1- «شرح حال حضرت ولى امر اللَّه» ص 38.
2- همان، ص 32.
3- «قرن بديع»، ج 4، ص 15، ترجمه نصر اللَّه مودت.

ص: 490

جعل مدارك كشف و خدعه هاى نهفته در پس پرده طراحان بهائيت آشكار گرديد كه ما ذيلا به بعضى از آنها اشاره مى كنيم:

1- مرحوم عبدالحسين آيتى، در كتاب: «كشف الحيل»، مى نويسد: «وقتى كه رياست بين بهاء و ازل در معرض تقسيم در مى آيد آنوقت ازل و خواهرش آن قضيه را بروز مى دهد كه در جلد اول اشاره شد راجع به اينكه ميرزا بهاء دختر خود سلطان خانم را نزد عمش ازل به پيشكشى فرستاد كه تصرف كند يا وقتى كه ميرزا آقاخان خادم اللَّه سهمى از اين بساط مى طلبد و نمى دهند آنوقت بروز مى دهد كه آنهمه الواح و آيات خوب يا بد صحيح يا غلط از اثر قلم من و چند تن از امثال من بود نه بهاء يا وقتى كه يكى ديگر اعراض كرد بروز مى دهد كه در فلان شب با عباس افندى اقوال پدر خويش را نسخ مى كند براى اينكه اين كمپانى مذهبى به خود و عائله اش تخصيص يابد آنوقت ميرزا محمد على مى گويد خواهر عباس افندى شوهر قبول نكردنش مبنى بريك اساسى بود غير از اينها كه مى گويند ... و چون نگارنده قرار داده ام اينگونه امور را بى پرده ذكر نكنم از آن مى گذرم. و هنگامى كه آقا مهدى كاشانى خادم خاص عباس و عباسيان مى رود به ميرزا محمد على تمسك مى كند در آن موقع عبد البهاء اين عمل را حمل بر يك قضيه عجيبى نموده مى گويند آقا مهدى را فروغيه خانم (خواهر دو مادرى خود افندى) فريب داده و آقا مهدى براى اينكه يك دفعه سر خود را در دامان همشيره نهاد و ... از ما گذشت و به او روى آورد. يا وقتى كه زن عبد الحميد مصرى بواسطه بعضى پيش آمدها رنجور مى شود پاره اى اسرار زنانه كه بين او و ... خانم صبيه عبد البهاء بوده فاش مى كند ميرزا جلال داماد عبد البها آن زن بيچاره را آنقدر مى زند كه مجنون شده براى معالجه او را به سمت بيروت مى فرستند. يا وقتى كه ورقه عليا خواهر عباس افندى بر اثر شهادت هاى ناحقى كه در حق شوقى افندى داده و او را خدا ساخته توقعاتى دارد و ادا نمى شود آنوقت است كه يك هفته قهراً به خانه پدريش در عكا عزلت مى كند و پاره اى از زمزمه هاى تاريخى آغاز نموده تا از شدت خوف ميرزا هادى پدر شوقى مى رود دست و پايش را مى بوسد و او را به منزل برگردانيده سرپوش روى كار مى گذارد يا وقتى كه سيد مهدى دهجى كه اعظم مبلغ حضرات بود و او را اسم اللَّه خطاب كرده در حضورش

ص: 491

نمى نشستند و به قول خودش مطلع بر قضاياى سريه مى شود و به قول خود بهائيان طمع در دختر عباس افندى مى كند و نمى دهند آنوقت است كه خبطهاى عباس افندى را روى كاغذ آورده بندهايى كه بعضى از مطلعين خوانده اند و شايد ما هم يكى دو فقره آن را بيان كنيم مى نويسد و منتشر مى سازد».

2- مرحوم عبد الحسين آيتى نوشت: (1)

«يادش بخير صبحى بود كه يكى از رفقا در خانه اى مى گفت ما هر قدر به الواح و سخنان عباس افندى نظر مى كنيم مى بينيم همه حكايت از داشى و مشدى گرى و لوطى بازى بوده. در هر لوح رجز مى خواند كه ما چه قسم بر عمو و برادر خود غلبه جستيم فلان خصم خود را چگونه ذليل كرديم گاهى لاشه خود بينيش گرم شده به سلاطين طعنه مى زد (ولى آهسته در پس اطاق) گاهى به علما طعنه مى زند قوله: (اين آخوندهاى يقه چركين چگونه مى توانند با ما مقاومت نمايند!) گاهى از معاشقه شاهزاده خانمى كه در طهران با پسر عمش ميرزا على اكبر نام نورى داشته حكايت مى كنند كه شاهزاده خانم چطور ميرزا على اكبر را به منزل خود برده بود چگونه مغضوب خانم شد؟ و خانم مى گفت: خاك بر سرت كنند تو عوض ميرزا على اكبر نورى آمده اى مى خواهى رقيب او باشى؟ و گريز مى زد كه به آقا جمال بروجردى بگوئيد تو مى خواهى هم چشمى با جمال مبارك كنى؟

گاهى مى گفت: دولت روس براى ايران فكرى دارد دولت انگليس هم فكرى دارد ما هم فكرى داريم و به اين حرف هاى بى مغز مشديانه سر گوسفندان خود را مى بست و آنها هم تصور مى كردند كه واقعاً او يك فكر اساسى كرده و فرداست كه مثلًا امور ايران به تعاليم خود منقلب خواهد كرد و در سايه ى مراحم خود ايران را بهشت برين خواهد ساخت (چنانكه گفته است) ولى ما هر قدر در حال و مقال او دقت كرديم جز خيك پر از باد كه چون روزنى به همرساند آن هيكل به آن عظمت پوست خشكيده خواهد شد چيزى ديگر نديديم. و حتى از سخنان اخلاقى او هم جز لفظ و هياهوى


1- ج 2، ص 49.

ص: 492

بى حقيقت اثرى نيافتيم». (1)

3- مرحوم عبد الحسين آيتى مى نويسد:

«در بادكوبه سخنان غريبى راجع به زن استاد آقا بالا كه خوشگل بوده و عبد البهاء در او طمع كرده و او را در مراجعت از عكا از امر بهائى برگشته استماع كردم و عجب در اين است كه يك نفر نيمچه مبلغ بهائى اين را حكايت كرد، دشنام به آن زن مى داد كه چرا بازگو كرده است.» (2)

4- مرحوم حسن نيكو در كتاب: «فلسفه ى نيكو» مى نويسد:

«و همچنين يكى ديگر از بهائى زادگان مقيم عشق آباد كه فعلًا در طهران است يك روز نزدم آمد و فحش زيادى به ميرزا و ميرزا عباس داد از آنجائى كه نگارنده رذالت اخلاقى و شتحيه و فحش را ولو به هر كس غير جائز و مستحسن نمى دانم نخست وى را از فحاشى ممانعت نموده پرسيدم اين فحاشى چيست؟

گفت: براى آنكه به دروغ آمدند و مردم را فريب داده اند و باعث سفك دماء بعضى مردم بيچاره شدند و جمعى بى گناه را از قبيل آباء من و غير مرا به محنت و ذلت و بدبختى دچار كردند و اكنون نيز نواده آنها مردم را رها نمى كنند و چون زالو خونشان را مى مكند.

گفتم چه باعث شد كه تو به هوش آمدى و از طريقه آبائى خود كه طريقه بهائى بود برگشتى؟ گفت چند لوح از عبد البهاء (ميرزا عباس) خواندم كه صريحاً وعده داده بود كه من به عشق آباد مى آيم و آمدنم در مشرق الاذكار عشق آباد حتمى است و بدين جهت بهائيان عشق آباد مانند من يقين داشتند كه عبد البهاء به عشق آباد مى آيد چرا كه نص صريح او را امر محتوم و وعده ى غير مكذوب مى دانستند موقعى كه خبر فوت عبد البهاء به عشق آباد رسيد من به هوش آمدم و ترك آن طريقه را چنان گفتم كه اكنون مى بينى». (3)

ب: ولى امرى منقطع


1- ج 2، ص 113.
2- ص 14.
3- ج 1، ص 128.

ص:493

آنچه مسلم است، شوقى افندى قبل از مرگ عباس افندى، در لندن بسر مى برده و در «دار الفنون باليول اكسفورد» مشغول تحصيل بوده است. (1) و پس از آگاهى از مرگ پدر بزرگش، از لندن به عكا بازگشته است و در حالى كه هنوز 25 سال از عمرش نگذشته بود، به جانشينى عباس افندى، منصوب گرديد و به جاى آنكه به رتق و فتق امر مبادرت ورزد، كارهاى بهائيان را به عهده عمه ضيائيه خانم، به نام «ورقه عليا» سپرده، و خود ترك فلسطين نمود. چنانچه ورقه عليا: «در دستخطهاى خود به اين مسئله اشاره فرموده اند و بيان مزبور در رساله ايام تسعه مندرج است». (2)

در حاشيه اين احوال، موقعيت و شخصيت شوقى در دوران قبل از انتصاب، از مخازن حافظه ها خارج گرديد، و جوانى پر عيش و نوش شوقى را به ياد «اغصان» و «افنان» آورد.

1- مرحوم عبد الحسين آيتى در كتاب: «كشف الحيل» مى نويسد: «از فاضل مازندرانى مبلغ مقتدر بهائى پرسيدند كه آيا شوقى افندى را در چه پايه و مقام مى بيند؟

جواب داد: كسانى كه به مقامى رسيده اند به حكم تجربه و تاريخ تمامشان پرورده مهد رنج و زحمت بوده اند و هر كدام در عصر خود بلاهائى را تحمل نموده اند حتى خود عبد البهاء هم تا همين درجه كه موفق گرديد براى آن زحماتى بود كه در اوايل كار متحمل شد اما اين جوان (شوقى) از ابتداى بلوغ كارى كه بلد شده است گره زدن كروات و بند انداختن به صورت پودر و ماتيك ماليدن و رقص كردن و غيره و بالاخره نه رنجى برده است و نه حاضر است كه يك دقيقه عيش خود را فداى مردم خويش نمايد لهذا مسلماً به جائى نخواهد رسيد و ساخته هاى پدران خود را خراب خواهد ساخت و در وصيت افندى هم شبهه است وقتى اين را شنيدم كه آن فاضل محترم فرموده است يادم آمد از


1- «بهاء اللَّه و عصر جديد»، ص 298.
2- «شرح حضرت ولى امر اللَّه»، ص 34.

ص: 494

اينكه در لندن به من گفتند: شوقى كه در اينجادرس مى خواند يك روز پولى از ايران رسيده بود و او بايست از بانك بگيرد و به عباس افندى برساند وقتى كه دسته ى پوندهاى انگليسى را گرفت يك نظرى به او كرده آهى كشيد كه هاى عجب پول هاى بى زحمتى است كى باشد كه اينها به دست خودم بيايد يكى از رفقايش پرسيد كه آنوقت چه خواهى كرد؟ گفت يك دقيقه در شرق نمى مانم و به حرف هاى مزخرف دين و دين سازى و مهملات احباب اعتنا نكرده همه اوقاتم را در شهرهاى آزاد اروپا مى گذرانم و داد دل را از عيش و خوشى مى گيرم. مگر نه پنجاه سال از همين پنج هزار نفرى كه هم بابى زاده اند و چاره اى جز اين ندارند كه ما را براى خود و خود را براى ما نگهدارند سالى پنجاه هزار تومان پول وصول شده، هر نفرى در سال ده تومان بدهند پنجاه هزار تومان مى شود اگر ده نفر نمى دهند ده نفر ديگر بيست تومان مى دهند چگونه مى شود چنين دكانى را كه بى سرمايه نفعش معلوم است مبدل به مغازه كرد كه نفعش نامعلوم است

بالاخره او را راضى كردند براينكه خدا با خدازاده باشد ولى او گويا به اين شرط قبول كرده كه مانع عيش و نوش او نشوند تا سالى نه ماه برود و در شهرهاى خوش هوا و آزاد اروپا به عيش بپردارد و پدر و مادر و عمه و خاله اش هر نوع مى دانند سر مريدان را ببندند و پولشان گرفته و بريششان بخندند و سالى سه ماه در زمستان كه هواى حيفا خوب است بماند و خداگرى كند. بالجمله با اين شرط آقازاده زير بار رفت و اينك شش سال است كه كاملًا مواد اين قرار داد در موقع اجراى گذارده شده است». (1)

2- مرحوم حسن نيكو به قسمت ديگرى از اين خاطرات در كتاب «فلسفه نيكو» اشاره مى كند:

«تا اينكه روزگار قسمتم كرد و در حيفا رفتم شوقى افندى و داماد آن سركار آقا (ميرزا عباس) را ديدم و هر چه بايد بفهمم فهميدم.

اوّلًا تا چند روز نمى دانستند من كى هستم و چه كاره ام به گمان آنكه بهائى لات لوتى هستم با اينكه مى دانستند شهيدزاده ام اعتنا و احترامى بمن نگذاردند وقتى پى بردند كه من تاجر معتبر پول دارى هستم محترم شدم و مورد احترام و نوازش واقع شدم بالاخره


1- ج 2، ص 154.

ص: 495

فلانى هيچ عاطفه انسانيت در مركز امر نديدم چه كه پدران ما و زن هاى بيوه ى يزد نظر به تضييقات سابق عكا كه اينها در چه مضيقه اى بوده اند براى آنها پول مى فرستاده اند اكنون هم به همان عادت ده شاهى ده شاهى جمع مى كنند و از خوراك ضروريه خود مى دزدند و به حيفا مى فرستند تا آنها عيش و نوش كنند و داراى پارك اتومبيل و اصطبل و عمارات و اشياء نفيسه شوند و دخترانشان را به اروپا براى تحصيل و عشرت بفرستند اما همان زن هاى بيوه ى بدبخت يزد قادر نشوند طفل خود را به يك مدرسه ابتدايى سه كلاسه يا به دبستانى بفرستند كه سواددار شوند اگر اينها روحانيت و مروت مى داشتند يا يك ذره ترحم و انسانيت به مشامشان مى رسيد چنين پولى را چگونه قبول مى كردند آن بيچاره بدبخت كور كورانه و بى خبرانه مى دهد اين بى انصاف كه خود مطلع است اين پولها چه قسم جمع مى شود چگونه مى گيرد؟!». (1)

با چنين سوابقى، شوقى توانست به كمك پدر و مادر و ورقه ى عليا، و بعدها با مساعدت همسر امريكائيش به نام «مارى ماكسول» (2) طرح تشكيلات بهائيت را به صورت احزاب متداول اروپا و امريكا پايه ريزى كند (3) و به كمك و مساعدت سياسى


1- ج 1، ص 127.
2- «مارى ماكسول»، عبد البهاء در كانادا و در خانه «ماكسول» اقامتى داشت. «مارى» در آن هنگام بيش از يك سال از عمرش نمى گذشت. و عبد البهاء به پدر و مادرش گفته بود نه او را «روحيه» بگذاريد. شوقى در سال 1316 ه. ش/ 1937 م، با روحيه خانم ازدواج نمود شوقى متولد 1276 ه. ش/ 1897 م و به همين مناسبت مادر شوقى «ضيائيه خانم» خبر ازدواج شوقى را تلگرافاً به بهائيان ايران و امريكا رسانيد. اطرافيان شوقى پس از روى كار آمدن شوقى، بناى تبليغات و فريب اشخاص ساده لوح را گذاردند به اين نقل قول منيره خانم زن عباس افندى توجه كنيد: «پنج بچه ام به علت مسموميت هواى عكا مردند- در حقيقت بدى هوا يك علت مادى بود ولى علت باطنى و روحانى آن بود كه هيچ اولاد پسرى نبايد از عبد البهاء بوجود آيد ... و من وقتى رمز اين حكمت را دريافتم كه دو فاميل بهاء اللَّه و باب در شخص شوقى افندى فرزند ارشد دخترمان ضيائيه خانم كه با ميرزا هادى افنان ازدواج نموده بود صورت اتحاد يافتند.» بلانفيلد ص 90.
3- عباس افندى ضمن ارسال نامه اى به تهران، خطاب به «على قبل اكبر ...» مى نويسد: «و بيت عدل اعظم به ترتيب و نظامى كه در انتخاب ملت در اروپا انتخاب مى شود انتخاب گردد ...»، «مكاتيب» ج 3، ص 50.

ص: 496

صهيونيسم، در قلع و قمع مخالفان خود در سرزمين فلسطين (اسرائيل فعلى) توفيقاتى بدست آورد.

شوقى اين توفيقات به دست آمده را با ارسال نامه ها و تلگرافى به اطلاع بهائيان ايران كه غالباً به هوادارى «شوقى» باقى مانده بودند، رساند.

ذيلًا به چند نمونه از اسناد مذكور اشاره مى كنيم، تا از لابلاى آن به اعمال ناپسند خانواده اغصان- افنان، در زمان شوقى پى برده شود:

1- «ترجمه تلگراف شوقى افندى مورخ 5 آوريل سال 1952 كه خطاب به محفل مقدس روحانى ملى بهائيان امريكا صادر شده است»:

«به محافل مليه اطلاع دهيد كه قهر و غضب الهى كه در اين ساليان اخير سريعاً متتابعاً متوجه دو پسر و برادر و خواهر زن ناقض اكبر عهد و ميثاق حضرت بهاء اللَّه گرديده بود حال نيز افنان پسر دوم سيد على محور دسائس و حلقه اتصال ميان ناقضين قديم و جديد را به ديار عدم فرستاد تنها مرور زمان آشكار خواهد ساخت كه اين جرثومه نقض تا چه اندازه در طى بيست سال مايه فتنه و فساد در عائله حضرت عبد البهاء بوده است. اين ناقض عهد و ميثاق كسى است كه اسمش با لكه هاى ننگين ذيل در تاريخ ثبت خواهد شد مادر بزرگش يعنى حرم حضرت بهاء اللَّه بلافاصله پس از صعود به ناقضين عهد پيوست و پدر و مادرش نيز جداً به معاونت مشار اليها قيام كردند و پدرش علناً حضرت عبد البهاء را مستوجب قتل دانست و در همراهى حرم مبارك حضرت اعلى به ارض اقدس به وعده خود وفا نكرد و اين خلف وعده منجر به صعود حرم گرديد و كراراً مركز ميثاق وى را بزرگترين خصم خويش شمرد و برادر ارشدش متعامداً با اظهارات خلاف حقيقت به مدافعين بيت اعظم بغداد اهانت وارد آورد و خواهر زنش به هواخواهى اعداى مشهود امر برخاسته است و برادرانش به معاونت او قيام كرده و حضرت عبد البهاء را در مورد مرض مهلكى كه دامنگير مادرشان شده بود متهم ساختند و براى تلافى اولا به وسيله ازدواج موفق گرديد خواهر ارشد مرا به طرف خود جلب و در نتيجه راه را براى ازدواج برادرانش با دو نوه ديگر حضرت عبد البهاء هموار نمايد و درنظر داشت كه وسيله ى چهارمين ازدواج را بين دخترش با نواده حضرت عبد البهاء

ص: 497

فراهم نمايد و به اين وسيله سه شاخه از عائله ى حضرت عبد البهاء را در اين وصلت هاى ننگين وارد كند و متجاوز از بيست سال كوشيد تا با كمك دشمنان ديرين امر در ايران و جامعه هاى مسلمان عرب و سران قوم و اولياى امور در ارض اقدس مقام مركز امر را متزلزل سازد و قرار بود به عنوان شاهد اصلى از طرف دختر بديع اللَّه در جلسه ى محاكمه اى كه اخيراً تشكيل گرديد شركت نموده و عليه اختياراتى كه به موجب الواح وصاياى حضرت عبد البهاء به ولى امر اللَّه تفويض گرديده اعتراض كند».

امضاى مبارك شوقى (1)

2- صورت تلگراف شوقى افندى كه به محفل ملى بهائيان ايران در پنجم نوامبر 1950 صادر شده است:.

.IHGOHSREHTAF SUOIDIOREP RIEHT EMAN DETALCOSSA NOILLEBER SREVAEB DRADNATS SUOIROTON ASUM AOHS SWEHPEN SIR ,SRTAED SHTNOM EFIF TSAL NIHTIW DESSENTIW GNIVAH REDRO DETNIOPPA YLENIOIF ENIMREDNU STROFFE SSELTIURF SSELESAEC SRAEY YTXIS RETFA DEHSIREP YLEARESIM TNANEVOC ENIVID REKAERBHCRAT NANETUEILFEIHC EHTORB HALLUIDAB

مضمون بيان مبارك به فارسى چنين است:

«بديع اللَّه برادر و ظهير ناقض اكبر پس از آنكه شصت سال متمادياً براى تخريب بنيان نظم الهى تلاش بيهوده نمود به كمال ذلت درگذشت و در پنج ماه اخير حياتش مرگ شعاع و موسى برادرزاده هاى خود را كه بزرگترين علمداران نقض و شقاق پدر خائنشان بودند به چشم مشاهده نمود «شوقى» (2).


1- مجله «اخبار امرى» ارگان محفل ملى بهائيان، ايران، شماره 1، ارديبهشت 1331 ه. ش.
2- مجله «اخبار امرى»، ارگان محفل ملى بهائيان، ايران، شماره 7، آبان 1329 ه. ش.

ص: 498

eht detuceserep( sah )hcihw tnemnrevog( eht fo )evitatneserper( eht htiw )flesmih gnitaitargni retfa nruter sih ;seegufer barAhtiw hgilf suoinimongi sih ;aisreP( htiw )ecnednopserroc evisrevbussih( fo )edaced tsal( gnirud )noitacifisnetni ;lemraC tnuoM( ot )( ahaB -l'udbA fo )rehtorb( dna )rehtom( eht fo )sniamer( eht fo )reisnart( eht )tneverp ot truoC melsoM( eht ot )laeppa( dna )seitirohtua hsitirB( eht ot )noita tneserpersim sih ;enirhS( eht fo )pihs naidotsuc sih ezingocer( ot )seitirohtua( eht ot )laeppa( sih dna )bmoT s'hll'u'ahaB( fo )syek( eht fo )eruzies sih ;ahaB -l'udbA ' ub noislupxe -er( sih ot )gnidael ,seugirtni tneuqesbus( dna )ecnatneper eslaf sih ;noitcurtsed sti( ot )seitirohtua( eht )eticni( dna )noitcere sti( htiw )eretretni ,erhclupes s'baB( ehtfo )etis( eht fo )esahcrup( eht )tneverp( ot )sgnimehcs sih ;seimenes'retsaM( eht fo )yrebirb rof noisnaM ijhaB( eht fo )trap( fo )elas sih ;ahaB -l'ubA '( fo )noitarecracni esopmier( ot )natluS( eht )gnicudni( ta )stroffe laitini sih :etatS hsiweJ( eht fo )tnemhsilbatse( eht )ecnis htiaF( eht fo )ymene lanoitidart( eht fo )evitatneserper( eht htiw )ecnailla sih ;rotatiga lacitilop( a )sa rethguad( siH fo )tnemnosirpmi( eht )gnivlovni etadnaM hsitirB( eht )gnirudesuaC barA( eht htiw )noitacifitnedi sih ;eniger hsikruT( eht )rednudimaH ludbA( ot )snoit atneserpersim sih ;ytrap suoilleber( ehtfo )redael sa retal ,tnanevoC( eht fo )rekaerb -hcra( fo )ecilpmoccafeihc sa sedaced xis( rof )snoitanihcam sseltneler s'halluidaB :gniwollof( eht )ezisahpmE .egassem ezicilbup evorppA "1950 ,11 rebmevoN ,ettemliW ,i'ahaB

ص: 499

.IHGOHS ".seilbmessA lanoitaN lla( ot )sagassem htob fo txet timsnarT .eman sti( ot )stnemwodne lanoitanretni( fo )refsnart( eht )( dna )ylbmessA lanoitaN naciremA( eht fo )hcnarb( enitselaP eht fo )noitaroprocni( eht )tsniaga thguof ylsuorogiv ohW ,htiaF( eht fo )retneC dlrow( eht fo )ymene elatbuoder( eht )dna ilA dammahuM( fo )nos dnoces( eht ),asuM fo dna ;ahaB -l'udbA fo redrum( eht )nopu gnitnuoc eno sa lliw s'retsaM eht )ni decnuoned( saw ohw )dna halluryahK( htiw )secrof nioJ( ot )aciremA( ot )mih yb dehctapsed( saw ohw ),ilA dammahum( fo )nos tsedlo( eht )halluauhS fo noisseccus dipar ni shtaed( eht )gnissentiw retfa ,htaed sih gnitatipicerp reerac suomafnisih( fo )yad tsal( eht )gninekrad ynoga( eht );yrutnec( a )revo htiaF

مضمون بيان مبارك به فارسى چنين است:

«انتشار تلگراف تصويب مى گردد مراتب ذيل را به عموم خاطر نشان نمائيد:

دسايس بديع اللَّه بزرگترين همدست ناقض عبد الهى مدت شصت سال بلا انقطاع ادامه داشت و بعداً سردسته گروه ناقضين گرديد. در دوره حكومت عثمانى نزد عبد الحميد به القاء شبهات پرداخت در زمان قيمومت انگليس بر فلسطين در سلك طرفداران عرب در آمد و در نتيجه دخترش به جرم تحريكات سياسى محبوس گرديد و پس از تشكيل دولت يهود با نماينده خصم ديرين امر اللَّه متحد شد و با مساعى مقدماتى خود سلطان را وادار به تجديد سجن حضرت عبد البهاء نمود و براى رشوه دادن به اعضاى مركز ميثاق قسمتى از قصر بهجى را فروخت، براى ممانعت از ابتياع اراضى مقام اعلى به انواع دسايس متشبث شد و در ساختمان آن اخلال نمود و اولياى امور را به تخريب آن تحريك كرد. توبه مزورانه و دسايس بعدى او سبب شد كه حضرت عبد البهاء مجدداً او را طرد نمايند. كليدهاى روضه مباركه حضرت بهاء اللَّه را غصب و به اولياى امور متوسل

ص: 500

شد كه توليت او را به رسميت بشناسند و براى جلوگيرى از انتقال دمسين امّ حضرت عبد البهاء و غصن اطهر به كوه كرمل به محكمه اسلامى شكايت نمود و نزد اولياى امور بريتانيا قضيه را بر خلاف حقيقت جلوه داد و در ظرف ده سال اخير در ارسال اوراق ناريه به ايران بيش از پيش بكوشيد. به آوارگان عرب بپيوست و به كمال ذلت فرار اختيار كرد و پس از جلب نظر نماينده حكومتى كه بيش از يك قرن سبب ايذاء و اذيت امر اللَّه گشته بود به ارض اقدس مراجعت نمود و بعد از آنكه فوت شعاع اللَّه پسر ارشد و موسى پسر ديگر ميرزا محمد على را متوالياً به چشم خود ديد ايام اخير حيات شوم خود را در بستر بيمارى به پايان رسانيد شعاع اللَّه كسى بود كه به دستور بديع اللَّه براى همكارى با خير اللَّه به امريكا رفت و به نص الواح وصايا در صدد قتل امر اللَّه بود كه باكمال قوا از تسجيل شعبه ى محفل ملى امريكا در فلسطين و انتقال موقوفات بين المللى بهائى به اسم آن شعبه جلوگيرى كرد.

متن دو تلگراف را به كليه محافل روحانيه ى مليه ابلاغ نمائيد. (شوقى) (1)

4- صورت تلگراف شوقى افندى، 19 دسامبر 1949 م- كه به محفل ملى بهائيان ايران مخابره شده است:.

SRETSIS YB SEGAIRRAM EVISSECCUS RUOF GNIWOLLOF ECNAILLA LUFECARGSID SIHT POTS EPORUE LRIG NAITSIRHC NROBWOL HTIW SECNATSMUCRIC ERUCSBO REDNU EGAIRRAM HGUORHT FLESMIH DENAEMED REHTRUF YLTNECER NOLTISOP SNALDRAUG ENIMREDNU STROFFE DNA KNAL YLOH SREKAERB TNANEVOC HTLW NOITALCOSSA YB DEWOLLOF SRAEY DOIREP REVO TCUDNOC ELBARUONOHSID HCUORHTDESABA YDAERLA NIESSUH REHTORB SSELHTLAF


1- همان.

ص: 501

.HALLUIDAB RO ILA DAMMAHUM YLIMAF GNIGNOLEB REHTEHW SREKAERB TNANEVOC DLO YB DETCARTNOC SEGAIRRAM HTIW DETAICOSSA YNA NAHT RETAERG YMAFNI HTIW MEHT SDNARB ROTATIGA LACITILOP SUOIROTON RETHGUAD DNA YMENE SIH SA AHAB -LUDBA YB YLEDTAEPER DECNU ONEDREKAERB TNANEVOC SNOS EERHT HTIW SNISUOC

. مضمون بيان مبارك به فارسى چنين است:

حسين برادر بى ايمان كه در طى سال هاى متمادى به عمل ننگينش خود را خوار و خفيف نمود و سپس به ناقضين ارض اقدس پيوست و در تضييع مقام ولى امر اللَّه همت بگماشت اخيراً به وضعى مبهم با يك دختر پست مسيحى در اروپا ازدواج و خود را بيش از پيش مفتضح نمود. اين وصلت تفضيح و چهار ازدواج متوالى قبلى خواهران و خاله زادگان با سه پسر ناقض عهد كه حضرت عبد البهاء او را كراراً دشمن خود مى خواندند و دختر شخص آشوب طلب سياسى معروف به مراتب ننگين تر از ازدواج هائى است كه در خانواده هاى محمد على و بديع اللَّه ناقضين سابق به وقوع پيوسته است». (1)

محفل روحانى بهائيان ايران ذيل تلگراف مذكور تفسيرى در خصوص اختلاف خانوادگى اغصان و افنان نگاشته است كه جهت استحضار پژوهندگان آنرا ذيلا به عرض مى رسانيم:

«خروج منتسبين و متعلقين بى وفا از ظل ظليل مولاى توانا ارواحنالوحده الفداه و انحراف آنان از نصوص مباركه الواح وصاياى حضرت عبد البهاء جل ثنائه عيناً مانند انحراف منسوبان و نزديكان و بستگان حضرت مولى الورى از كتاب عهد جمال اقدس ابهى عز اسمه الاعلى است كه در اين مقام تاريخ نفس خود را اعاده نموده و حوادث


1- مجله: «اخبار امرى» ارگان محفل ملى بهائيان، ايران، شماره 9، دى 1328 ه. ش.

ص: 502

مؤلمه ايام گذشته مجدداً تكرار يافته است همان طور كه بعد از صعود جمال اقدس ابهى ناقضين ميثاق و ناكثين عهد نيز آفاق به جميع قواكمر به مخالفت با مركز عهد اتم اوتى بسته از هيچ دشمنى و خصومت فروگذار ننمودند بعد از صعود حضرت عبدالبهاء ارواحنا لرسمه الاطهرفداء نيز ناكثين پركين و شكنندگان پيمان حضرت رب العالمين به نهايت همت به مخالفت و ضديت با مراكز امر برخاسته قلماً و لساناً فعلًا و عملًا تيشه به ريشه امر اللَّه زده و به زعم باطل خود به تخريب كاخ رفيع و قصر مشيد نظم بديع جهان آراى الهى كه اعظم و اشرف و اول ركن ركين آن ولايت امر اللَّه است پرداختند.

مشيت الهيه در جيمع ادوار و بالاخص درين دور مبارك برين قرار گرفته است كه نسبت و قرابت صورى به هيچ وجه من الوجوه مناط اعتبار قرار نگيرد بلكه ميزان تقرب به ساحت قدس الهى اخلاق حسنه و اعمال مرضيه و ثبوت و رسوخ برعهد ميثاق نيز آفاق باشد.

حضرت عبد البهاء جل ذكره و ثنائه درين مقام به اين بيانات مقدسه عليا ناطق قوله الاحلى.

1- لطافت اخلاق چون موافقت با شرف اعراق نمايد نسبت حقيقى گردد و سرّ (الولد سرّابيه) ظاهر شود و اگر معاذ اللَّه اخلاق مخالفت اعراق گردد نسبت مجازى باشد و منقطع شود و «انه ليس من اهلك» تحقق يابد.

2- ملاحظه نمائيد كه باغبان الهى شاخه خشك و يا ضعيف را از شجره طيبه قطع مى نمايد و شاخ درخت ديگر را به اين شجره پيوند مى نمايد هم فصل مى كند و هم وصل مى كند اين است كه حضرت مسيح مى فرمايد كه از جميع آفاق مى آيند و داخل در ملكوت مى شوند و ابناء ملكوت از ملكوت خارج مى شوند نوه نوح كنعان در نزد نوح مردود بود و ديگران مقبول برادران جمال مبارك از جمال مبارك منفصل شدند و ابداً جمال مبارك با آنها ملاقات نمى فرمودند و هذا فراق بينى و بينكم مى فرمودند.

3- اين نص انجيل را ملاحظه كنيد كه برادران حضرت مسيح آمدند نزد حضرت مسيح عرض كردند كه اينها برادران شما هستند فرمودند كه برادران من نفوسى هستند كه مؤمن به خدا هستند و قبول ننمودند كه با برادران معاشرت و مجالست نمايند به همچنين

ص: 503

قرة العين كه معروف آفاق است وقتى كه مؤمن به خدا شد و منجذب به نفحات الهى گشت از دو پسر بزرگ خويش بيزار شد زيرا مؤمن نشدند و ديگر ابداً به آنها ملاقات نكرد و حال آنكه دو اولاد رشيد او بودند و مى گفت كه احباى الهى جميع پسران من هستند ولى اين دو ابداً پسر من نيستند و بيزارم. انتهى.

پس به موجب بيانات صريحه واضحه فوق چون حسين بى حقيقت و بى ايمان اخلاقش مخالفت شرف اعراق است و اعمال و افعالش مباين با تعاليم مقدسه و نصوص مباركه و علاوه بر اين به جميع قوا به تنزيل و تضييع مقام مبارك حضرت ولى امر اللَّه ارواحنا فداه مشغول و با ناقضين ميثاق مألوف نسبتش از امر اللَّه منقطع و از جامعه پيروان امر حضرت بهاء اللَّه منفصل و از شجره طيبه ساقط و به دركات ذلت و هوان و وبال و خسران واصل و دررديف ناقضان و دشمنان از رب منان واقع گرديده است.

حضرت عبد البهاء ارواحنا لرمسه الاظهر فدا راجع به اهميت عهد و ميثاق الهى در اين كور بديع مى فرمايند قوله عزبيانه.

1- حال به شكرانه ى اين الطاف بايد به خدمت حضرت بديع الاوصاف پرداخت و بر ثبوت بر ميثاق قيام نمود تا وحدت بهائى محفوظ و مصون ماند ملاحظه كنيد به هيچ قوه اى ممكن است وحدت بهائى را محافظه كردن مگر به قوه ميثاق اگر دانى تهاون و فتورى حاصل گردد شبهات به تمام قوت به قلوب خطور نمايد و مذاهب مختلفه ظهور كند و امر اللَّه بكلى محو و نابود شود قوه ميثاق است كه آفاق را به اهتزاز آورده زيرا در جسم امكان عرق شريان است كه نابض است و قابض و كافل جميع امور ضابط امور جمهور و قوه ارتباطيه در ميان عموم ....

2- ......

3- ناقضين آبروى خويش را مى برند و تيشه بر ريشه خود مى زنند مغرور به چند نفس چاپلوس كه در نهايت تملق اند كه از شدت تملق بعضى نفوس ضعيفه را متزلزل مى نمايند لكن اين عاقبت ندارد سراب است نه آب كف است نه دريا مه است نه ابر مجاز است نه حقيقت عن قريب خواهيد ديد.

4- به جميع الواح مبارك بهاء اللَّه چه از آيات و چه از مناجات ملاحظه كنيد كه البته

ص: 504

در هزار موقع مناجات فرمودند كه خدايا ناقضين ميثاق را معدوم كن و مخالفين به عهد را مغلوب نما و هر نفسى كه نقض عهد و ميثاق نمايد مردود حق است و هر نفسى كه ثابت عهد و ميثاق است مقبول درگاه احديت و از اين قبيل آيات و مناجات بسيار مراجعت نمائيد خواهيد يافت بارى شما ابداً ملول نشويد آنچه نقض بيشتر ديديد بر ثبات و استقامت بيشتر بيفزائيد و يقين كنيد كه جند الهى غالب است زيرا مؤيد به نصرت ملكوت ابهى در جميع آفاق علم اهل ثبوت و استقامت بلند است و علم نقض ملكوتى.

5- در جميع مواقع ثابتين بر ميثاق مظفر بودند و ناقضين مغلوب و مردود و منحوس.

6- انسان بايد با نفوسى كه بر عهد و ميثاق ثابتند معاشرت نمايد و با ابرار الفت كند زيرا قرين سوء سبب مى شود كه سوء اخلاق سرايت مى نمايد نظير مرض جذام كه ممكن نيست انسان با مجذوم الفت و معاشرت نمايد و مرض جذام سرايت نكند اين به جهت حفظ و صيانت است.

بارى مقصود اين است كه عبد البهاء بى نهايت مهربان است ولى مرض مرض جذام است چه كند همچنان كه در امراض جسمانى بايد معاشرت و سرايت را منع كرد و قوانين حفظ الصحّه را مجرى داشت زيرا امراض ساريه ى جسمانى بنيان بشر را بر اندازد به همچنين بايد نفوس مباركه را از روائح كريهه و امراض مهلكه ى روحانى محافظه و صيانت كرد والانقض نظير مرض طاعون سرايت مى كند و كل هلاك مى شوند.

الحمد للَّه ياران عزيز ايران همواره بر عهد و ميثاق الهى ثابت و از ناقضين و ناكثين مجتنب و محترز بوده و هستند و اعتنائى به اين نفوس واهيه ى سافله كه اقدامات و عملياتشان چون سعى و تلاش و مقاومت پشه ى بينوا در مقابل صرصر شديد القوى است ندارند و به خوبى مى دانند كه درياى مواج امر اللَّه عاقبت اين خس و خاشاك و كف هاى زائد را به كنار خواهد انداخت و جز خسران و وبال دنيوى و اخروى چيزى ديگر نصيب دشمنان امر نخواهد گرديد». (1)

1/ ب: نقض نص، كشف خدايع


1- همان.

ص:505

شوقى افندى، در برابر وصيت نامه ى عباس افندى، تنها برخوردار از نعمت جانشينى نبود، بلكه مسئوليت داشت «بيت العدل» بهائيان را احداث و جانشينى پس از خود را به عنوان «ولى امر اللَّه» انتخاب كند. تا تفرقه اى كه عباس افندى از آن گريزان بود، جامه عمل نپوشد. ولى سرنوشت شوقى، از اين ويژگى تمامى مدعيان بابيت و بهائيت كه «نقض» نص است، بى بهره ماند. اين بار، تحقق چنين نقضى مستقيماً به دست شوقى صورت نگرفت، واجل چنين فرصتى را به شوقى نداد. معذالك در چگونگى نتيجه ى كار نقشى نداشت، نص ها نقض گرديد و زمينه براى كشف خدعه هاى دوران شوقى و سازمان بهائيت فراهم آمد. عباس افندى در الواح وصايا، نسبت به جانشينان پس از شوقى و ولايت امرى در نسل شوقى، تأكيد كرده بود:

1- «من بعده بكراً بعد بكر، يعنى در سلاسله او (شوقى) و فرع مقدس و ولى امر اللَّه و بيت عدل عمومى كه به انتخاب عموم تأسيس و تشكيل شود ...».

و قبلًا نيز در كتاب: «مفاوضات» تصريح كرده بود: «در هر دورى اوصيا واصفيا دوازده نفر بودند. در ايام حضرت يعقوب دوازده پسر بودند. و در ايام حضرت مسيح دوازده حوارى بودند. و در ايام حضرت محمد دوازده امام بودند. ولكن در اين ظهور اعظم بيست و چهار نفر هستند، دو برابر جميع». (1)

ولى چنانچه تمامى آثار بهائيت متفق القولند: شوقى افندى، مقطوع النسل بود، و از سلاله او فرزندى ظاهر نگرديد، و پس از او براى بهائيانى كه مطيع او بودند، و به اطاعت بيت العدل، حفظ منافع كردند، ولى امر پس از شوقى انتصاب و انتخاب نگرديد.

2- «قبلًا ميرزا حسينعلى در «الواح وصايا» تشكيل هيئتى دائمه كه قائم بر خدمات امر اللَّه و مساعده حضرت ولى امر اللَّه باشند تعيين فرمايند و اين نفوس به همان لقب


1- «مفاوضات» ص 46.

ص: 506

تسميه گرديده اند چنانچه مى فرمايد:

اى ياران ايادى امر اللَّه را بايد ولى امر اللَّه تسميه و تعيين كند ... و وظيفه ايادى امر اللَّه نشر نفحات اللَّه و تربيت نفوس در تعليم علوم و تحسين اخلاق عموم و تقديس و تنزيه در جميع شئون است از اطوار و احوال و كردار و گفتار بايد تقواى الهى ظاهر و آشكار باشد و اين مجمع ايادى در تحت اداره ى ولى امر اللَّه است كه بايد آنان را دائماً به سعى و كوشش و جهد در نشر نفحات اللَّه و هدايت من على الارض بگمارند زيرا به نور هدايت جميع عوالم روشن گردد». (1)

براين اساس است كه عباس افندى، از جمله وصاياى خود را به مسئله مذكور اختصاص داده و مى نويسد:

«اى احباى الهى بايد ولى امر اللَّه در زمان حيات خويش، من هو بعده را تعيين نمايد، تا بعد ازصعودش اختلاف حاصل نگردد. و مشخص معين بايد مظهر تقديس و تنزيه و تقواى الهى، علم و فضل و كمال باشد. لهذا اگر ولد بكر ولى امر اللَّه مظهر الولد سرابيه نباشد. يعنى از عنصر روحانى او نه و شرف اعراق با حسن اخلاق مجتمع نيست بايد غصن ديگر را انتخاب نمايد».

ولى «شوقى» در مقام «ولى امر اللَّه» و در زمان حيات خود: «من هو بعده را تعيين» ننمود. و مرگ نابهنگامش فرصت انتخاب ولى امرى ديگر را به او نداد. در حالى كه بهائيان مى دانند كه عدم تحقق چنين وصيتى، مربوط به سهل انگارى شوقى در زمان حياتش مى باشد.

3- «ولى امر اللَّه» رئيس مقدس اين مجلس و مصدر اعظم ممتاز لا ينعزل و اگر در اجتماعات بالذات حاضر نشود، نايب و وكيلى تعيين فرمايد ....

در حالى كه غالب بهائيان ايران كه با اعتقاد! به عباس افندى و ولى امر اللهى شوقى به «بيت العدل» اعظم در عكا، گرويدند، بيت العدلى را بر خلاف نص صريح الواح وصاياى عباس افندى تأسيس نمودند كه فاقد «ولى امر اللَّه» است. و از اين روى خلاف راه عباس افندى نسبت به «رئيس مقدس اين مجلس و عضو اعظم ممتاز» بى اعتنائى


1- «بهاء اللَّه و عصر جديد»، همچنين مراجعه شود به كتاب: «قاموس توقيع منيع»، ج 1، ص 279.

ص: 507

كردند! در حالى كه پس از مرگ شوقى افندى، «ميسن ريمى» از نزديكان و صاحبان قدرت در عكا، مركز بهائيان، مدعى مقام ولى امر اللهى بنا به نص صريح وصاياى عباس افندى گرديد. و با هواداران «بيت العدل» كه غالب بهائيان ايران به خاطر حفظ منافع خود، به آن تن داده بودند، علم مخالفت برافراشت. فرقه ريمى را در بهائيت بوجود آورد.

از سوى ديگر فردى به نام «جمشيد معانى» از اهالى خراسان، ديپلمه متوسط از دبيرستان البرز تهران، مدعى ظهور جديد و رياست امور بهائيان گرديد و الواحى به سبك الواح حسينعلى ميرزا و عباس افندى نگاشته، خود را «سماء اللَّه» ناميد.

«سمائى» در ايران و اندونزى و پاكستان بعضى از بهائيان را مريد خود كرده، غائله «سمائى- ها» را در ميان بهائيان به راه انداخته، منازعه جديدى بر عليه «بيت العدل» ولى امر اللهى آغاز نمودند و در اثر همين منازعات، حقايق سياسى پشت پرده سازمان بهائيت در اسرائيل بر ملا گرديد و نقش سياسى شوقى افندى را در خدمت به تحكيم موقعيت اسرائيل و امريكا، از يك سوى و از سوى ديگر تسلط زعماى بهائى عكا- اسرائيل، و ايران را پس از مرگ شوقى، بر اموال بهائيان، ادامه راه موقعيت سياسى خاص كه توسط شوقى پى ريزى شده بود، بر ملا كردند. كه در مبحث: «رابطه سياسى بهائيان و بنيادهاى اقتصادى آنان» مورد بررسى قرار خواهيم داد.

كتاب دوم: بيگانگى سياسى

فصل اول: خشونت و فتنه

الف: فاجعه مازندران

ص:508

ص:509

ص:510

ص:511

انتقال على محمد شيرازى به ماكو و چهريق، و پراكندگى بابيان، و زمينه سازى ها و تحريكات منوچهرخان معتمد الدوله (1) به منظور به وجود آوردن آشوب و اغتشاش براى تضعيف حاجى ميرزا آقاسى صدر اعظم، مقدمات جرأت وجسارت بابيان را براى رهائى بخشيدن على محمد شيرازى و تصاحب قدرت، بيش از پيش آماده و گسترش داد.

چنين موقعيتى براى بابيان، زمانى به وقوع پيوسته بود كه محيط سياسى و اجتماعى ايران، بيش از هر زمان ديگر، آشفته و مردمانش پريشان خاطر بودند.

از يك سوى، بيمارى مزمن شاه و انعكاس اضطراب و تزلزل شئون سلطنت وى، بر اثر منازعات و دعاوى خانواده قاجار، بر سر تخت و تاج قاجاريه، آن هم در ميان مردم كوچه و بازار و از سوى ديگر، رواج عدم اطاعت وزراء وقت از صدر اعظم سست عنصر و تعهد آنها در ايجاد مشكلات و كار شكنى در امر اصلاحات، و كوشش براى تصاحب مقام صدر اعظمى، زمينه هاى عدم ثبات سياسى و اجتماعى را موجب گرديد. كه در نتيجه


1- حاجى مخالفان مؤثرى داشت كه از آن جمله بودند: ... ديگر منوچهرخان معتمد الدوله ... اينها چون نتوانستند حاجى را به علت ارادت محمد شاه به او از مقام خود فرود آورند، يكى در خراسان شورش كرد ... و منوچهرخان نيز به طرفدارى از يك داعيه مذهبى باعث آشوبى در ايران گشت. «دانش نامه ايران و اسلام» ج 2، ص 115.

ص: 512

سبب شد.

- حكامى نادان به دقائق قوانين و تدابير امور ملت، بر ملت حاكم شوند و آگاهان راسخ، خانه نشين و محجور.

قيام و عصيان مردم افغان، و حمايت انگلستان از تجزيه مناطق افغان نشين، كه پس از دو سال جنگ با نيروهاى اعزامى ايران، و لشكر 60 هزار نفرى در اثر تهديدهاى انگلستان در مناطق ساحلى خليج فارس پراكنده و بازگشت نمود همه و همه دست به دست هم داده، حيطه نفوذ سفارت خانه هاى روس و انگليس و فرانسه را دو چندان و موقعيت آنها را در رتق و فتق امور سياسى مملكت بيش از بيش تحكيم مى بخشيد. (1)

فوت محمد شاه قاجار در 1264 ه. ش، و آغاز سلطنت ناصر الدين شاه، مصادف شد با شورش مردم خراسان بر شاهزاده حمزه ميرزا و شورش محمد خان بيگلر بيگى و دعوت حسن خان سالار به مشهد و در نتيجه محاصره مشهد، و منازعات بسيار گسترده و خونين كه ميان آنان و حسام السلطنه بوجود آمد. اين اوضاع مزيدى ديگر بر آشفتگى هر چه بيشتر محيط اجتماعى و سياسى ايران شده بود.

در چنين موقعيتى است كه بابيان پراكنده شده در مازندران و خراسان و قزوين و زنجان، به تدارك و تهيه مقدمات مبارزه بر عليه حكومت مركزى، به نام رهائى على محمد شيرازى از زندان چهريق، دست و پائى مى كردند كه منجر به «حادثه قزوين» گرديد.

1/ الف: حادثه ى قزوين، توطئه قرة العين

در فصل اول از كتاب اول، متذكر شديم كه مرحوم «ملا محمد تقى قزوينى برغانى» پس از مذاكره و مباحثه با شيخ احمد احسائى، حكم به تكفير ايشان صادر فرمود.

اين حكم، كه بعدها، منشأ بسيارى از تحولات و حوادث شيخيه در رابطه با حوزه هاى علميه يزد و اصفهان و كرمانشاه و نجف و كربلا و كاظمين گرديد، باعث شد تا


1- «مفتاح باب الالباب»، ص 121.

ص: 513

شيخيان و شاگردان سيد كاظم رشتى، كينه ى او را در دل گرفته و قتل او را بر خود فرض شرعى و وظيفه مذهبى تلقى كنند.

مرحوم ملا محمد تقى برغانى، برادرى داشت، به نام ملا محمد صالح كه نسبت به شيخ موضع خاصى اظهار و ابراز نمى كرد.

دختر ملا محمد صالح «طاهره» نامى بود كه او را «زرين تاج» و بعدها «قرة العين» (1) مى خواندند.

قرة العين، مدتى در آثار و عقائد شيخيه و رئوس درس سيد كاظم رشتى، تجسس و مطالعه و در مجالس درس ديگر مريدان شيخ احمد و سيد كاظم شركت و در خصوص مسائل دينى، اهل مباحثه و سخن شده بود.

قرة العين كه بعدها، پس از دعوى بابيت على محمد شيرازى، از شيخيه به وادى بابيه رحل اقامت كرده و از جمله بابيان قلمداد مى شد. مجلس مناظره و مباحثه اى در قزوين بر پا ساخته، و مريدانى گرد خود جمع كرده بود و از طريق بعضى مؤمنان حروف حىّ باب، بناى مكاتبه و مراسله را به على محمد شيرازى گذارد (2) آنچه مسلم تمامى مأخذ


1- متولد 1230 ه. ش.
2- على محمد شيرازى وصف جمال و كمال قرة العين را شنيده بود. و قرة العين از او درخواست زناشوئى مشترك را داشت. على محمد شيرازى در هنگام توقف شيراز و اصفهان ... نامه هاى متعددى به او مى نگاشته، و قرة العين را در «تفسير سوره يوسف» به زياده تجليل و اكرام و در بعضى از موارد او را به «اعتدال» و حوصله. دعوت كرده است: از جمله: در سوره 25 گويد: يا قرة العين قل ان اللَّه قد جعل حكم السابقين فى خاتم من العتيقة الحمراء و المؤمنين فى خاتم من الدرة الصفراء و المشركين فى خاتم الحديدة الخضراء و قد جعل اللَّه حكمه فى ايديك على الحق بالحق فاصرفه كما تشاء بما تشاء و ان اللَّه قد كان غالباً بالحق محيطاً. يا قرة العين انك الفجر بعد الليل فى عشر من الشهر الحرام عاشوراء و انك الوتر بعد الركعتين من الشفع بما قد قدر اللَّه فى ام الكتاب مسطوراً. و در سوره 23 گويد: يا قرة العين انا قد شرحنا صدرك فى الامر من كل شي ء على الحق بالحق بديعاً و انا نحن قد ارفعنا ذكرك فى الباب ليعلم الناس قدرتنا بان اللَّه هو الاجل عن وصف العالمين. و در سوره 22 گويد: يا قرة العين ان اللَّه قد جعل العينين فى ايديك هذه عين الكافور حول الماء مسطوراً و هذه ماء الطهور من الكوثر المسجور حول النار مستوراً فأحى الناس بالمائين و ما شئت كما شئنا. و در سوره 28 گويد: يا قرة العين فان ذا القربى من اهل العلماء خطهن على سر سطر السر المستتر للقنع بالسر حول النار مستديراً واعط للمسكين اهل لجة المحبة على الحق الاكبر قطرة من الماء الموشحة من كأس الذهب الطريقة باذن اللَّه الحكيم على سبيل الحكمة. در سوره 32 گويد: يا اهل العلماء لا تقولوا للذين يريدون اللَّه و يأتونه من بابه اولئك يتراودون فتى مليحاً عربياً ليشفقون بنفسه عن انفسهم. در سوره 31 گويد: يا قرة العين لا تجعل يدك مغلولة على السر فى نفسك و لا تبسطها كل البسط فى امرك فيقعد الناس حول الباب بالحق العلى ممحوا على السر محسوراً. در سوره 58 گويد: و لعمرى انك المحبوب لدى الحق و الخلق و لاحول و لا قوة الا باللَّه و كفى باللَّه موليك منتقما. و در سوره 76 گويد: يا قرة العين ان اللَّه قد اختارك لنفسى فاستمع لما يوحى اليك من قبل اللَّه العلى. و در سوره 78 گويد: يا قرة العين قل انى انا الانسان فى ام الكتاب قد كنت مذكوراً و قل انى انا الماء فى كأس الظهور قد كنت كافوراً. و در سوره 91 گويد: يا قرة العين فانطق على لحن الحبيب تحت قعر الحب من امر موليك القديم بديعاً. و در سوره 93 گويد: يا قرة العين فانطق على لحن الحبيب عند العرش و اقمص على الكلمات قميص النمسات.

ص: 514

موثق بابى و بهائى و ... است زيبائى چهره ى قرة العين و حسن اندام اوست!

ميرزا ابوالفضل گلپايگانى در كتاب: «كشف الغطاء» (1) و نعمت بيضائى در كتاب:

«تذكره شعراى بهائى» (2) و عبد الحسين آواره در كتاب: «كواكب الدريه» (3) تصريح و تصديق مى كنند كه قرة العين در مجالس درس قزوين «روبنده از رخسار حورش و خال


1- ص 96.
2- ج 3، ص 75.
3- ج 1، ص 11.

ص: 515

دلكش خويش بر مى گرفت و با چهره اى سيمين و لبخندى نمكين به تدريس مى پرداخت و مباحث دشوار را با قصايد دلربا مى آميخت. لذا برخى از شيخيان و بابيان اهل دل، به او سر سپرده و لنگ انداز بودند». (1)

مرحوم ميرزا محمد تقى لسان الملك مى نويسد: «اين دختر با اينكه روئى چون قمر و زلفى چون مشك اذفر داشت در علوم عربيه و حفظ احاديث و تأويل آيات فرقانى با حظى وافر بود. از سوء قضا شيفته كلمات ميرزا على محمد باب گشت و از جمله اصحاب او شد و اندك اندك طريقت او را كه بيشتر ناسخ شريعت بود بدانست، حجاب زنان را از مردان موجب عقاب شمرد و يك زن به نكاح نه مرد فرض استحباب كرد اصحاب ميرزا على محمد باب كه از زن و فرزند و خويش و پيوند آواره بودند و از كمال شبق هر پتياره را ماه پاره مى دانستند به ارادتى عاشقانه شمع او را پروانه گشتند گاهى او را به درّ الدّجى و وقتى شمس الضحى نام نهادند و عاقبت به قرة العين لقب يافت.

مجلس خود را چون حجله عروس پيراسته مى كرد و تن را چون طاووس بهشت آراسته مى داشت و پيروان باب را حاضر كرده بى پرده بر ايشان در مى آمد و نخست بر فراز تختى جلوس كرده چون واعظان متقى از بهشت و دوزخ ياد مى كرد و از احاديث و آيات شرحى به كمال مى راند آنگاه مى گفت هر كس مرا مس كند سودت آتش دوزخ بر وى چيره نگردد و مستمعين بر پاى مى شدند و به پاى سرير او مى رفتند و لب هاى او را كه بر ياقوت رمانى افسوس مى كرد بوسه مى زدند و پستانهاى او را كه بر نار بستان دريغ مى خورده چهره مى سودند. (2)

در اين ميان يكى از بابيان به نام «ميرزا صالح شيرازى» بيش از همه، به قرة العين دل سپرده بود. و فاضل مازندرانى در كتاب: «ظهور الحق» (3) تصريح مى كند كه به اين خاطر، ميرزا صالح را «قرتيه» مى خواندند. و مؤلف كتاب: «تاريخ قديم» (مشهور به نقطة


1- از جمله به گفته صاحب كتاب: «تلخيص تاريخ نبيل زرندى» سيد محمد گلپايگانى كه جوانى قشنگ بوده، و قرة العين او را به «فتى المليح» خطاب مى كرده است، ص 265.
2- «ناسخ التواريخ»، ج 3، ص 219.
3- ص 316.

ص: 516

الكاف)، اذعان مى دارد: «ملا صالح گفته بودند اى دختر، (1) هر گاه تو خودت ادعاى بابيت مى نمودى مرا گوارا بود تسليم امر ترا نمودن و اى كاش تو پسر بودى تا مرا فخر بر عالميان مى بود. چه كنم كه تو با اين فضيلت تابع اين جوان شيرازى شده اى». (2)

قرة العين با آنكه همسر پسر عمويش «ملا محمد» فرزند مرحوم ملا محمد تقى بود، و از او سه اولاد داشته است، ترك همسر نموده و در ايام رياست بابيان و مجلس آرائى شيخيان قزوين، به تجرد زندگى مى كرد و به گفته صاحب كتاب «تاريخ قديم» (نقطه الكاف) حاضر به صلح با شوهر خود نشد. (3)

قرة العين كه به گفته عباس افندى: «سر پر شورى داشت و فكر و لوله و آشوبى، در بسيارى محلات بر اصحاب جدال ...» (4) زمينه هاى از بين بردن بزرگترين مانع شيخيه و بابيه در قزوين را تدارك ديد.

اين مانع بزرگ مرحوم ملا محمد تقى برغانى بود كه بر سر منبر حمله به بابيه مى كرد و در رفع غائله آنها، كوشش و تلاش پى گير داشت.

صاحب كتاب: «تاريخ قديم» (نقطة الكاف) به دو نكته مسلم در خصوص موضع خاص مرحوم ملا محمد تقى برغانى اشاره مى كند:

1- «ميرزا صالح نامى كه از اهل شيراز بود و از اصحاب حضرت (على محمد شيرازى) شده و در سابق اخلاص غريبى به مرحوم شيخ اعلى اللَّه مقامه داشت در قزوين شنيده بود كه حاجى ... شيخ مرحوم را سبّ مى نمايد. رفته بود، در نزد حاجى در سر جانماز سؤال از احوال مرحوم شيخ نموده بود، حاجى سب كرده بود». (5)

2- «هنگامى كه حضرت (على محمد شيرازى) از قزوين مى گذشتند، كاغذى به او (ملا محمد تقى) نوشته بود كه من مظلوم مى باشم و اولاد رسول اللَّه هستم مرا نصرت


1- در حالى كه قرة العين صاحب سه اولاد، و همسرش ملا محمد بوده است.
2- «نقطة الكاف»، صص 141- 142
3- همان، ص 142
4- «مقاله شخصى سياح»، ص 33
5- ص 142

ص: 517

نمائيد. كاغذ آن جناب را پاره نموده و ناسزا هم گفته ...». (1)

قرة العين نقشه قتل مرحوم محمد تقى برغانى را كشيده و قبل از اجراى آن به دست ميرزا صالح قرتيه. «جمعى از افراد عرب را كه به همراهى او (قرة العين) تا قزوين آمده بودند، به اصرار از قزوين خارج نمود و حتى در جواب يكى از آنها كه گفت: چرا «شيخ صالح» و ملا ابراهيم و ديگران نمى آيند؟ گفت: «آنان براى كار مهمى مانده اند، و به زودى در اين شهر غوغائى خواهد شد و من نمى خواهم كه شما در اين شهر تا آن هنگام مانده باشيد». (2)

حدود دو هفته پس از خروج عرب ها از قزوين، و بنا به تصريح كتاب: «تلخيص نبيل زرندى» ميرزا صالح با عده اى ديگر از بابيه، در سپيده دم، از روزهاى سال 1264 ه. ش در حالى كه ملا محمد تقى برغانى در محراب مسجد مشغول نماز و نياز بود، قداره كش، به سوى او حمله كرده و به بدترين وضعى، پير مرد عابد را به كشتن دادند.

مرحوم محمد على مدرس مى نويسد:

مرحوم برغانى «شبى به حسب عادت معمولى خود به مسجد رفت. و مشغول نماز شب شد. موقعى كه در سجده، مشغول قرائت مناجات خمسة عشر سجاديه مشهوره بود چند تن از آن فرقه كه قبلًا در كمين بوده اند هجومش كردند. و هشت جاى گردنش را به نيزه مجروح ساختند و پراكنده شدند. پس از اينكه صاحب ترجمه (مرحوم برغانى) خود را به درب مسجد رسانيد بى هوش افتاد. تا اهل و عيالش حاضر شدند وبه خانه اش نقل دادند. به فاصله دو روز به رحمت الهى نايل آمد، در جوار «شاهزاده حسين»، در مقبره جداگانه مدفون شد». (3)

و به گفته ميرزا محمد تقى لسان الملك: مرحوم برغانى «از كمال زهد و ورع كه او را بود، در ميان جماعتى از مردم به شهيد ثالث ملقب گشت». (4)


1- «مقاله شخصى سياح»، ص 142.
2- «فتنه باب»، ص 174، «كشف الغطاء»، ص 106.، «ظهور الحق»، ص 324. «كواكب الدرية»، ج 1، ص 120.
3- ريحانة الأدب، ج 1، ص 247.
4- «ناسخ التواريخ- قاجاريه» ج 3، ص 219.

ص: 518

؟؟؟ ص 541

نامه اى به خط قرة العين به مرحوم ملا محمد تقى برغانى

بدين روال آنچه مسلم اهل تحقيق است، فتواى! قرة العين، موجد اقدام ميرزا صالح شيرازى به كشتن پدر و همسر و عمويش گرديد. چنانچه مرحوم رضا قلى خان هدايت مى نويسد: «به تحريك برادرزاده اش كه قرة العين لقب داشت و در سلسله بابيه داخل

ص: 519

شده و زنى در كمال جمال بود، در محراب مسجد قزوين بكشتند». (1)

پس از چنين اقدامى از جانب قرة العين و بابيه در قزوين، و انتشار آن در اكناف و اطراف موجى از تنفر و نفرت بپا خاست. و با وجود آنكه مرحوم شهيد ثالث، در آخرين لحظات واپسين حيات، قاتل خود را بخشيده بود، شهر قزوين از غضب و شدت تنفر، فروكشى نداشت.

زعيم الدوله، در اين خصوص مى نويسد: «مردم شهر هيجان كردند، مسلمانان به موج در آمدند، قيامت مسلمين بر پا شد، و عموم مردم براى كارزار و جهاد در راه خدا مهيا شدند. فرياد مى كشيدند «الغوث الغوث الجهاد الجهاد» و چون پيمانه ى جمعيت پر شد، و سيل آن تمام بلندى ها را فرا گرفت ...». (2)

حكام مسئول، بنا به اوامر صادره از مركز، و نظر به چنين اوضاعى در قزوين، مداخله در امور كردند، قاتل و همكاران او را كه از بابيان بودند، به همراه «قرة العين» دستگير، و محبوس كردند.

«و بالاخره پس از پرسش و استنطاق، شش نفر از بابيه را گرفته به طهران فرستادند، از آن جمله ميرزا صالح عرب و ميرزا ابراهيم محلاتى كه هر دو از واردين به مسائل مذهب شيخيه بوده و همراه قرة العين از عراق عرب تا قزوين آمده بودند و ديگر قاتل اصلى يعنى ميرزا صالح شيرازى كه از دست مأمورين بگريخت و يك چند متوارى بود تا آن كه به اصحاب ملا محمد على بار فروشى ملقب به قدوس پيوست و روزى از طرف قواى دولتى گلوله ى توپ بر سر پوش اطاق ملا محمد على افتاد و آتش گرفت. شيخ


1- «روضة الصفا» ج 10، ص 340، مرحوم صاحب «ريحانة الادب»، و صاحب كتاب «ناسخ التواريخ»، «فتواى» قرة العين را اساس توطئه خوانده اند. مرحوم ميرزا محمد تقى لسان الملك در جلد سوم، صفحه 219، كتاب: «ناسخ التواريخ- قاجاريه» مى نويسد: «ملا محمد تقى عم او چون كردار ناهنجار او را تفرس كرد از در طرد و منع بيرون شده قرة العين كه همه مجتهدين و علماى دين را واجب القتل مى دانست بر قتل عمّ خويش نيز فتوى راند.»
2- «مفتاح الابواب»، ص 133، صاحب كتاب: «تاريخ قديم» نقطة الكاف، نيز به اين مسئله اذعان دارد كه: «بعد از قتل او در قزوين فتنه شديدى شد ...» ص 142.

ص: 520

خواست آتش را خاموش نمايد. گلوله ى ديگر بر سرش آمده او را هلاك كرد. (1)

ص 542

نامه اى ديگر به خط قرة العين به عمويش


1- «تاريخ قديم» نقطة الكاف، صص 179- 190، «تذكرةالوفا»، ص 303، «تلخيص تاريخ نبيل زرندى»، ص 71.

ص: 521

از اين شش نفر حاجى اسد اللَّه چون فوق العاده پير بود، بر اثر رنج سفر و سخت گيرى مأمورين، به رسيدن به طهران مرد و شيخ صالح عرب را نيز به ملا محمد سپردند و به دست وى سر بريده شد و شيخ صالح شيرازى قاتل اصلى چنانكه گفتيم موفق به فرار گرديد. ملا محمد كه هنوز از قتل پدرى چنان شريف و بزرگوار سوزان و ملتهب بود، مى خواست كه سه نفر بقيه را نيز بكشد. ولى ناصر الدين شاه بدين امر رضايت نداد و ملا محمد هر قدر التماس كرد مفيد نيفتاد. بالاخره بدان راضى شد كه آن سه را به قزوين برده دور قبر پدر بگرداند و سپس آزاد نمايد. شاه اين پيشنهاد را قبول كرد و ملا محمد آنان را به قزوين برد و طى بلوائى دو نفر ديگر يعنى ملا ابراهيم محلاتى و شيخ طاهر نيز كشته شدند به اين معنى كه آن دو را به درختى بستند و در معرض تماشاى مردم در آوردند و مردم نيز هجوم كرده آنان را مجروح و مقتول ساختند و شك نيست كه ملا محمد نيز به قتل آنان راضى بوده. اما با اين همه مجازات و قصاص، ملا محمد امام جمعه، تشفّى نيافت بلكه از اين كه مى ديد قرة العين با آن كه جرمش ثابت است هنوز زنده مانده به حق بر خشم و خشونتش افزوده مى شد. به همين نظر شروع به سر و صدا و فعاليت نمود و نتيجه اين شد كه كار را بر قرة العين كه در خانه حاكم به عنوان توقيف به سر مى برد و از طرف ملا محمد شوهرش نيز تحت نظر بود سخت گرفتند». (1)

«ميرزا حسينعلى در تهران، چون از واقعه قزوين، و دستگيرى «قرة العين» آگاه گرديد، به تصريح كتاب: «تذكرة الوفا» (2) عباس افندى، و «تلخيص تاريخ نبيل زرندى» (3) مقدمات فرار قرة العين را فراهم نمود و به اين منظور ميرزا هادى از طايفه ى فرهادى قزوين را به يارى قرة العين فرستاد و او به كمك زنان خانواده خود توانست قرة العين را از خانه حاكم ربوده مخفيانه به اتفاق يك نوكر قلى نام به طهران آورد، اين كاروان كوچك براى آن كه به چنگال مأمورين حكومت نيفتد از راهى غير عادى خود را به قريه اندرمان نزديك حضرت عبد العظيم رسانيد، از اين نقطه، «قلى» براى اعلام ورود طاهره به خانه


1- «فتنه باب»، توضيحات عبد الحسين نوائى، ص 176
2- ص 305
3- صص 282، 284

ص: 522

ميرزا حسينعلى رفت و او شبانه به اندرمان قرة العين را همراه برادر خود موسى به خانه اى كه براى او تهيّه كرده بود فرستاد. چند روز پس از اين واقعه سران بابيه به طرف خراسان روانه شدند ...». (1)

2/ الف: اجتماع بدشت

حركت سران بابيه به جانب خراسان، به منظور تشكيل اجتماعى از بابيان، براى بررسى طرحى كه آنان را به رهائى بخشيدن على محمد شيرازى و به زعمشان تسلط بر حكومت! و تشكيل حكومت بابى! صورت پذيرفت.

طراح و گرداننده اصلى اين اجتماع ميرزا حسينعلى با دستيارى و همكارى «محمد على بار فروشى» و «قرة العين» بود. ميعاد گاه، محلى به نام بدشت تعيين گرديد.

بدشت از توابع شاهرود و در آن زمان محل رفت و آمد مسافران و كاروانيان مازندران و خراسان و تهران بوده است، در اين دشت، ميرزا حسينعلى بيست و دو روز حدود هشتاد نفر از بابيان را ميزبانى كرد و كميته سه نفرى دو جوان تازه بلوغ: «ميرزا حسينعلى» و «محمد على بار فروشى» و يك زن زيبا و بى پرده: «قرة العين» شب ها به پنهان و خلوت شور و بحث مى كردند، و صبح ها نتايج آن را به صورت فرامينى بر سر بابيان مى كوبيدند. خلوتشان را در شب، كه ظن همگان را بر انگيخته بود، با اعطاى القابى به يكديگر، كه محمدعلى بارفروشى، «قدوس» است و طاهره، «قرة العين» است، ميرزا حسينعلى «بهاء اللَّه» است، ... پوششى بر ظنّ ها انداخته، و مملوك ترين آدم هاى غفلت كرده، در انتظار صدور اوامر الهى مى نشستند، تا اين سه نفر جوان خوش خط و خال صبحگاهان، آيات صادره را بر آنان بخوانند! بابيان و طراحان بدشت، از اين توقف و ميعاد سه نتيجه بدست آوردند:

1- بهره از سفره ى گسترده قرة العين و حظ دو جوان از يك زن و يك زن از دو جوان.


1- «فتنه باب»، توضيحات: عبد الحسين نوائى، ص 77.

ص: 523

ميرزا حسينعلى در بيان معنى «غضوا ابصاركم» به نقل «تلخيص تاريخ نبيل زرندى» مى گويد: «ما يك روز ناخوش شديم (در دشت بدشت) و در بستر خوابيديم، جناب طاهره پيغام داده بود كه از ما ملاقات كند، ما متحير مانديم كه چه جواب بدهيم ناگهان ديدم طاهره بدون حجاب به صورت گشاده از در وارد شد و جلو ما ايستاد». (1)

2- بر اين اساس و زمينه ها، و در حالى كه على محمد شيرازى، تنها مدعى بابيت حضرت امام حجة بن الحسن العسكرى عليه السلام را در سر داشت، و از اين رو به تصريح عبدالحسين آواره در كتاب: «كواكب الدريه»، و عباس افندى در كتاب: «تذكرة الوفا»، جميع بابيان در دشت بدشت، نماز جماعت مى خواندند و ميرزا حسينعلى به پيشنمازى و بابيان اقتداء به او ...

ولى قرة العين، عاشق رهائى قيد و بند، اين فكر را در كميته سه نفرى القاء كرده بود كه شريعت اسلام را نسخ كنند و اعلان نسخ شريعت اسلام را خود به اطلاع بابيان سجاده دار و سجده كننده برساند.

ميرزا حسينعلى خود را به تمارض زد، و روابط قدوس و طاهره خانم مقدارى شكر آب گرديد.

ولى اعلام «بى تكليفى» و انحلال همه ى عقايد اسلامى، شورى بود كه تمامى وجود اين زن جوان و جميله را فرا گرفته بود. از اين روى برحسب ظاهر، على رغم تمايل و خواست ميرزا حسينعلى، و ميرزا محمد على بار فروشى قدوس، آرايشى تمام كرد، سر را برهنه، لباس فاخر و جذاب پوشيد و به تصريح «تلخيص تاريخ نبيل زرندى»، قامت پريوش خود را در برابر ديد و تماشاى همگان نهاد. (2)

به اين صورت كه ابتداء در پس پرده اى بنشست و لب به سخن گشود:

«... اى اصحاب! اين روزگار از ايام فترت شمرده مى شود امروز تكاليف شرعيه يك باره ساقط است و اين صوم و صلاة كارى بيهوده است. آنگاه كه ميرزا على محمد باب اقاليم سبعه را فروگيرد و اين اديان مختلف را يكى كند تازه شريعتى خواهد آورد و قرآن


1- ص 474، كه در سال 1306، ه. ق، از لسان عظمت حسين ميرزا شنيدم فرمود: ...
2- ص 295.

ص: 524

خويش را در ميان امت وديعتى خواهد نهاد، هر تكليف كه از نو بياورد برخلق روى زمين واجب خواهد گشت. پس زحمت بيهوده بر خويش روا نداريد و زنان خود را در مضاجعت، طريق مشاركت بسپاريد و در اموال يكديگر شريك و سهيم باشيد كه در اين امور شما را عقابى و عذابى نخواهد بود». (1)

و چون سخن به اين كلام خاتمه يافت، يكباره پرده را كنار زد، و بابيان بدشت براى اولين بار پيكر زنى را در كمال آرايش ديدند، ابتدا در جاى خود ميخكوب شدند و يكباره زبان به اعتراض و هياهو گشودند.

محمدعلى بار فروشى، در اين هنگام و به تصريح «ميرزا ابو الفضل گلپايگانى» بر آشفته طاهره را عايشه، خواند و شمشير از نيام خارج ساخت تا كار قرة العين را يكسره كند. (2) ولى قرة العين با چشمان خود و با زبانى مليح او را به سكوت و منع از چنين كارى واداشت.

عده اى از بابيان، به گفته «آثار بهائيان» چون وضع دين سازى را چنين يافته، ترك بابيت و بدشتيان كردند.

قرة العين سوار بر اسب شده و در حالى كه شمشيرى را به گفته «فاضل مازندرانى» به دور سر مى گردانيد شعار زنان، دعوى خدائى خود را به زبان مى راند. (3)

3- قرار بر اين شد كه «به هر قيمتى هست باب را از ماكو ... برهانند و ترتيب كار را چنين نهادند كه دعات و مبلغين به اطراف بفرستند تا كليه مؤمنين به باب را تشويق به مسافرت ماكو نمايند و پس از آن كه اجتماع به اندازه كافى قدرت يافت از شاه درخواست عفو باب نمايند و اگر شاه مخالفت كرد، با حمله به سربازخانه و قراولان سيد على محمد باب را از زندان خارج كنند و در مقابل دولت بايستند. و چنانچه دولت سخت گرفت و نتوانستند ايستادگى نمايند به خاك روسيه پناه برند». (4)


1- «ظهور الحق»، ص 182، و «فتنه باب»
2- «كشف الغطاء»، ص 187، و «تلخيص تاريخ نبيل زرندى»، ص 295
3- «ظهور الحق»، ص 325، و «مكاتبب»، ج 2، ص 255
4- «فتنه باب»، توضيحات عبد الحسين نوائى، ص 179

ص: 525

به هر حال در تحليل نهائى بدشتيان همين قدر كافى است كه «ملا حسين بشرويه ئى» بزرگترين زعيم بابيان پس از على محمد شيرازى، چون از اوضاع بدشت آگاه شد، به تصريح صاحب كتاب: «تاريخ قديم» (نقطة الكاف) و فاضل مازندرانى در كتاب:

«ظهور الحق» چنين گفت: «اگر من در بدشت بودم اصحاب آنجا را با شمشير كيفر مى نمودم.» يا به بيان صاحب «تاريخ قديم»: من بدشتى ها را حد مى زنم». (1)

و صاحب كتاب: «تاريخ قديم» (نقطة الكاف) (2) با تمام سفسطه هائى كه براى موجه دادن كار بدشتيان و پوشانيدن اوضاع ننگين قرة العين و ديگر جوانان خوش خط و خال متمسك شده است معذلك قادر به پوشاندن يك حقيقت نشده است كه:

«در صحراى خوش فضاى بدشت، جمعى بيخود و گروهى با خود و طايفه اى متحير و قومى مجنون و فرقه اى فرارى شدند. از هاى و هوى ايشان و از شور و سرورشان اهل آن آبادى متفكر گرديدند كه آيا اين گروه چه جماعتى هستند كه تا به حال چنين آثارى از احدى نديده ايم ...» (3) و عاقبت الامر به تصريح همين مأخذ: خبر كيفيت بدشت قدرى راست و قدرى دروغ درآن صفحات مازندران شهرت يافته هر كجا كه حضرات «بدشتيان» مى رفتند ايشان را به رسوائى هر چه تمامتر بيرون مى كردند». (4)

به هر حال پس از پراكندگى بدشتيان، به گفته مرحوم اعتضاد السلطنه: «محمد على به اتفاق قرة العين راه مازندران پيش گرفت. چون به اراضى هزار جريب رسيد، اندك دل در قرة العين بست و عاقبت كار آنها بدان جا پيوست كه اين هر دو در يك محمل نشستند و آن ساربانى كه مهار اشتر را داشت شعرى چند انشاد مى كرد بدين شرح كه «اجتماع شمسين و قران قمرين است» و اين اشعار را به آهنگ حدى تغنى مى كرد و طى مسافت مى نمود. در يكى از قراى هزار جريب به اتفاق قرة العين به حمام رفت و با او همخوابه


1- ص 155
2- ص 110
3- ص 153
4- همان، ص 154

ص: 526

شد چون مردم هزار جريب از عقيدت و كيش ايشان آگهى يافتند بر آنها تاختند و اموال و اثقال ايشان را به نهب و غارت بردند. (1)

زيرا به تأييد، «ظهور الحق» مازندرانى و تلخيص تاريخ نبيل زرندى، مردم متدين مازندران «در پى فرصتى بودند كه آنان را گوشمالى سختى بدهند. تا اينكه در قصبه «نيالا» هنگامى كه بابيه در خواب بودند مورد حمله و سنگباران قرار گرفتند و شدت اين حمله به حدى بود كه اصحاب فسق و فجور متفرق شدند و فقط قرة العين ماند و جوانى به نام ميرزا عبد اللَّه كه از او حمايت مى كرد. و حتى ملا محمد على بارفروشى (قدوس) هم با لباس مبدل گريخت. مردم متدين و دلير مازندران حمله كردند و هر چه در چادرها بود به غارت بردند».

پس از اين حادثه در نزديكى «قريه نيالا» قرة العين رهسپار نور گرديد. (2) و محمد على بارفروشى، راه بار فروش را در پيش گرفت، تا در طرح ملا حسين بشرويه ئى شركت جويد.

فاضل مازندرانى در كتاب: «ظهور الحق»، ماجراى قرة العين را پس از واقعه نيالا، و توقف او در شهر بار فروش و نظريه مرحوم «آية اللَّه شريعتمدار» را چنين آورده است:

«آورده اند كه جناب قرة العين بعد از واقعه بدشت چون وارد بار فروش شد به خانه مسكونه اش رحل اقامت افكند و چند روز در مسجد «حاجى كاظم بيك» مذكور در صف جماعت نسوان به حالى كه پرده فيمابين صفوف رجال و نساء مى كشيدند، خلف حجاب قرار گرفته به حلّ غوامض مسائل دينيه و مواعظ بليغه پرداخت و خرده بر بعضى از بياناتش به حالى كه بر منبر ادا مى كرد گرفت و او به نوع تجليل خطاب نموده گفت: بسيار ممنونم بلى بايد اين معارف را از شما و همگنان شما آموخت و هنگامى كه اصحاب به خارج بارفروش رسيدند و پند و اندرزشان در دل رنگريزان و ديگر كسبه و بى كاران كه حسب اشاره سعيد العلماء ممانعت خواستند تأثيرى نبخشيد و ناچار حمله آوردند».

گروهى از اهالى به درب خانه وى آمده چنين معروض داشتند كه اى آقا جان با بيان


1- ص 186، توضيحات عبد الحسين نوائى.
2- «تلخيص تاريخ نبيل زرندى»، ص 299.

ص: 527

مى گويند: حضرت قائم ظاهر شد شما چه مى فرمائيد؟ جواب گفت: البته برويد تحقيق كنيد كه جستجو در اين امر واجب است. گفتند اى آقاجان مى كشند و مى گويند صاحب الزمان ظهور كرد! جواب گفت: شنيده ام با اينكه وارد و مهمانند شما اهالى نخست دست به جفا و ايذا گشوديد. گفتند: سعيد العلماء چنين فتوى داد. گفت: اى مردم حجت بر شما كامل شد و بر من حرفى نيست اينك شما هستيد با سعيد العلماء در مقابل منتقم قهار توانا. و موقعى كه هنگامه طبرسى مرتفع شد و حضرت قدوس با اصحابش به قلعه رفتند با آنكه قريب به نودسالگى بود عزم اين داشت كه با جمعى كثير به اصحاب ملحق شود و با حضرت قدوس مكاتبه نموده و به نظر خان سرتيپ گرايلى مالك قريه ى افراء واقع در جنب بقعه مذكوره نوشت كه محلى مناسب و درخور ورود او و همراهانش حاضر سازد ولى تا تهيه زاد و راحله و ضروريات اقامت آنجا بمانند قلعه به محاصره اردوى دولت افتاد و نتوانست خويش را به اصحاب برساند و لكن از معاونت و مساعدت ياران كوتاهى ننمود و مردم را ممانعت از مقاومت با اصحاب همى كرد و چون از وى صحت و فساد عقيدت با بيان را مى پرسيدند غالباً به اين مضمون جواب مى گفت: «من ايشان را بد نگويم و بد ندانم».

فاضل مازندرانى در اين تصريحات، سعى كرده است، مرحوم آيت اللَّه شريعتمدار را هواخواه و مساعد بابيه تلقى كند و از اين رو به تحريف تاريخ و حقايق مسلم كه عادت بهائيان است، سعى گستاخانه و كاذبانه نموده است زيرا «خوشبختانه نسخه اصل خطى كتاب اسرار الشهاده در خاندان شريعتمدار باقى است و نزد آقاى شريعت زاده مدير مجله جلوه، نواده پسرى اوست ...

كتاب مزبور به قطع وزيرى و شامل هزار و بيست و هشت صفحه است كه با مركب سياه نوشته شده و روى صفحات آن با مداد شماره گذارى شده است.

شريعتمدار دركتاب مزبور تاريخ مختصرى از شرح حال بابيه را آورده كه شامل نظريات اجتهادى او در زمينه رد ادعاى باب مى باشد. و از اين رو آشكار مى شود كه بعضى از مطالب مندرج در «ظهور الحق» كه به عنوان شرح حال شريعتمدار نگاشته شده است عارى از حقيقت مى باشد.

ص: 528

در «ظهور الحق» نوشته شده است قرة العين موقعى كه وارد بار فروش شد در خانه شريعتمدار رحل اقامت افكند. و چند روز در مسجد كاظم بيك در صف جماعت نسوان حاضر مى شد. و در حل غوامض مسائل دينيه و مواعظ بليغه خرده بر شريعتمدار مى گرفت، و او با تجليل مى گفت: بسيار ممنونم بلى اين معارف را از شما و همگان شما بايد آموخت. در صورتى كه شريعتمدار در كتاب: «اسرار الشهاده» كه تاريخى از شرح حال بابيه نگاشته است اسمى از قرةالعين نياورده، بعيد است كه با فرض ورود قرة العين در منزل او اسمى نبرد. شريعتمدار با آن همه مقامات علمى و معنوى و موقعيت خاصى كه در بين مردم داشت چگونه ممكن بود قرة العين را در منزل خود بپذيرد و آنوقت در مسجد مسلمين كه بنا به مندرجات ظهور الحق مملو از خواص و عوام حتى در حجرات فوقانى و تحتانى مردم بودند، روى منبر به قرة العين خطاب كند كه معارف را بايد از شما و همگنان شما آموخت. پس اين واقعه به نظر بى اصل و حتى غير معقول مى آيد. از طرف ديگر ادعاهاى مذكور؛ مندرجات اسرار الشهاده و آراء و عقايدى كه شريعتمدار در زمينه ردّ ادعاى باب آورده است جور در نمى آيد. زيرا معقول نيست كه شريعتمدار در مسجد مسلمين روى منبر با حضور جمع زيادى علناً اين اظهارات را به قرة العين نمايد و بعد در منزل خود در انظار مردم بنشيند و دليل رد بر ادعاى باب بنويسد:

در «ظهور الحق» نوشته شده است: «موقعى كه حاج محمد على قدوس با اصحاب به قلعه رفتند در سن نود سالگى عزم داشت با جمع كثيرى از اصحاب به قلعه برود و به بابى ها ملحق شود و به نظر خان سرتيپ گرايلى مالك قريه افرا واقع در جنب قلعه مذكور نوشت كه محلى مناسب براى او و همراهانش حاضر سازد».

مؤلف «ظهور الحق» مدركى را در اين زمينه ارائه نداده است، در حالى كه از مطالب مندرج در كتاب اسرار الشهاده عكس ادعاهاى مذكور روشن و آشكار مى شود.

شريعتمدار در كتاب «اسرار الشهاده» در بيان يك موضوع تاريخى به زبان استهزاء چنين نگاشته است:

«منهم الحسين بن منصور الحاج، أخبرنا الحسين بن ابراهيم أبى العباس احمد ابن على بن نوح بن أبى نصر هبة اللَّه بن محمد الكاتب ابن بنت أمّ كلثوم بنت

ص: 529

أبى جعفر العمرى كه گفته است وقتى خدا خواست امرحلاج را كشف نموده و او را رسوا و خوار گرداند آنگاه به دل حلاج چنين افكند كه ابو سهل بن اسماعيل بن على النوبختى را هم مانند ديگران گول زند و به حيله وى فريفته شود آنگاه پيش وى فرستاد و او را به اطاعت خود دعوت نمود و چنين گمان كرد كه او در اين امر مثل ديگران جاهل و نادان و از ضعفاست! پس ابو سهل را هميشه به سوى خود مى كشيد و او تسويف و تأخير مى كرد و حيله و تدبير خود را به سستى و هموارى به او القاء مى نمود؛ زيرا ابو سهل را در نزد مردم مرتبه بلندى بود، در ميان ايشان به علم و ادب و دانشمندى معروف بود و حلاج مى خواست به حيله و هموارى او را به خود بكشاند تا عوام الناس همه گرد وى جمع آيند پس مراسلات به او مى نوشت، وكيل حضرت صاحب الزمان هستم و در اول امر بدين نهج او را دعوت نمود و بعد از آن ترقى نمود و به وى نوشت كه چنين مأمور شدم كه نزد تو مراسله نويسم و پيغام فرستم و هر چه كه خواهى از يارى و نصرت حاضرم تا دلت قوت گرفته و شكى نكنى آنگاه ابو سهل نزد او پيغام داد كه امر جزئى را كه در مقابل معجزات و كراماتى كه از ابو طاهر، سهل و آسان است از تو خواهش دارم و آن اين است كه من به كنيزان ميل و محبت بسيار دارم.

چند نفر از ايشان نزد من هستند پيرى و سفيدى ريشم مرا از معاشرت ايشان مانع است و محتاج مى شوم به اينكه در هر جمعه خضاب نمايم تا اين سفيدى ريشم به ايشان معلوم نشود، در خصوص خضاب زحمت بسيار دارم؛ زيرا بايد اين كار در خفيه و پنهانى كنم تا ايشان مطلع نشوند و اگر نكنم پيرى من در نزدشان ظاهر مى شود، آنگاه نزديكى من به ايشان به دورى، و صالم به هجران مبدل مى گردد دلم مى خواهد، مرا از خضاب كردن بى نياز نمائى، از اين زحمت خلاصم كنى يعنى ريشم را سياه گردانى آنگاه ميل تو را قبول كنم و به اعتقاد تو قائل مى شوم و خلايق را به مذهب تو دعوت مى كنم.

اگر اين معجزه را اظهار نمائى مرا بصيرتى حاصل مى شود و ترا اعانتى است. وقتى كه حلاج اين سخن را شنيده دانست در نامه نوشتن به او خطا كرده است، در اظهار مذهبش جهل و نادانى نمود!!

پس بعد از اين ديگر جواب او نداد و رسولى به نزد وى فرستاد و ابو سهل بعدها

ص: 530

اين حكايت، صحبت مجالس و مضحكه قرار داد و در نزد همه كس او را سخريه و استهزاء كرد و پيش بزرگ و كوچك امر او را ظاهر و مشهور گرداند و به سبب همين عمل آن مراسلات و اسناد باطل امرش را كشف نمود، شيعيان از او متنفر گرديدند، اين حكايت نقل مجالس خلقان در روز و شب بود.

مؤلف گويد: نظير اين واقعه در عهد ما آنكه بابى هاى شيخ طبرسى مراسلات چند نوشته كه من بروم به آنجا يا خلق را دعوت كنم به سوى ايشان.

من به ايشان گفتم راست مى گويد مرا احضار كنيد نزد خود. همين علامت و نشان اگر اين كار نتوانيد كه از عفريت و جن به وقوع مى آيد رنج بواسير دارم بشدت آزارم مى كند در كل بدن به مدت يكسال قبل از طاعون بزرگ، حال بيست و هفت سال است عارضم شده، ده سال است بر سر و چشم زياده از تمام بدن نشست كرد و دوبار كل و خال بر چشم آورد، بينائى مرا بسيار ضعيف كرد كه به عينك تار مى بينم، از كار تحرير مشقت مى كشم، لااقل از من اين را رفع كنيد هيچكدام نشد، از ما مأيوس شدند و كينه برداشتند، ايشان هم بسيار مراسلات به اشخاصى نوشتند. همان مراسلات نشر احوال ايشان را كرد و سند رسوائى ايشان شد، تا مدتى نقل مجالس مردان و زنان روز و شب همين وقايع بود» (1)

كلمات شريعتمدار بدون كم و زياد نقل شد تا روشن شود چگونه شريعتمدار در مقام استهزاء اصحاب قلعه طبرسى بر آمده است.

در جاى ديگر از «ظهور الحق» نوشته شده است: «قطعات جسد حاج محمد على قدوس را شريعتمدار نماز خواند و در مدرسه ميرزا زكى به ثلث آخر شب دفن نمود» گويا نويسنده ى كتاب «ظهور الحق» در موقع نوشتن اين سطور فراموش نمود كه در همان كتاب از شريعتمدار جمله زير را نقل كرده است؟!:

«حاج محمد على را با چند نفر به شهر آوردند و حاجى را بردند ميان سبزه ميدان و


1- «اسرار الشهاده»، ص 94، نسخه خطى، به نقل از مدرسى چهاردهى، به نقل از كتاب «شيخيگرى و بابيگرى».

ص: 531

او را آتش زدند». هرگاه جمله مزبور كه نويسنده «ظهور الحق» از شريعتمدار نقل كرده درست باشد؟. ديگر جسدى براى قدوس باقى نمى ماند كه شريعتمدار بر آن نماز بخواند؟ شريعتمدار كه بنا به مندرجات «ظهور الحق» آشكارا در روى منبر مسلمين اظهارات قرة العين و فرقه بابيه را تصديق مى كرد چه مانعى داشت كه نماز و دفن جسد قدوس را در روز روشن انجام دهد و آن را به ثلث آخر شب بيندازد؟ در هر حال آنچه مسلم است اينكه وقايع مزبور، همچنين وقايع ديگرى كه در كتاب «ظهور الحق» ذكر شده از قبيل ازدواج شريعتمدار در سن نود سالگى با خواهر قدوس و نظير اين وقايع كه بظاهر نيز دور از عقل و عادت آن عصر به نظر مى آيد نيز دور از مأخذ و سند تاريخى است. و حتى مخالف با آثار و نوشتجاتى است كه از شريعتمدار در دست است.

«آنچه معروف و مشهور است نوشتجات و كلمات شريعتمدار در «اسرار الشهادة» نيز آن را تأييد مى كند اين است شريعتمدار در واقعه جنگ شيخ طبرسى كه باعث ريختن خون عده اى از مردم جاهل و نادان شده بود به سختى با بابيان و مخالفان آنان مخالفت كرد، زيرا عقيده اجتهادى وى اين بود كه عوام فرقه بابيه را نبايستى محكوم به لعن و نجاست و مهدورالدم دانست، شايد به همين جهت بود كه بعدها فرقه بابيه به سوى او گرويدند، او را حامى خود پنداشتند ...» (1)

3/ الف: حادثه قلعه شيخ طبرسى

هم زمان با وقايع قزوين و بدشت، به رهبرى قرة العين و «ميرزا حسينعلى» و «محمد على بار فروشى»، از جانب بابيان مشهد، به رهبرى دومين شخص بابيه «ملا حسين بشرويه ئى» وقايعى تحقق، و حوادث در شرف وقوع بود.

با توجه به اينكه، كوشش هاى ملا حسين بشرويه ئى در مشهد، عاقبت الامر منجر به اجتماع بابيان، از بدشت و مشهد و مازندران در «نور» و «بار فروش» گرديد، لذا لازم است به رگه هاى اساسى چنين اجتماعى كه منجر به وقايع خونين، و خشونت آميز، «قلعه شيخ


1- «شيخيگرى و بابيگرى»، ص 158.

ص: 532

طبرسى» گرديد، به اجمال دوشادوش ديگر وقايع بابيه در مناطق ديگر، اشاره اى كنيم:

«ملا حسين بشرويه ئى» پس از ملاقات على محمد شيرازى، در ايامى كه محبوس فراشان ميرزا حسين خان نظام الدوله بود، از جانب وى مأموريت يافت تا به عراق و خراسان رفته و به تبليغ على محمد شيرازى بپردازد.

پس از انتقال على محمد شيرازى از شيراز به اصفهان، و حمايت حاكم وقت اصفهان «منوچهر معتمد الدوله» ارمنى نژاد گرجى، كه سياست بازى تبعه روسيه بود، على محمد شيرازى مستقيماً در دامن سياست بازان روسى قرار گرفت و به وعده هاى آنان فريفته شد.

به نوشته كتاب «تلخيص تاريخ نبيل» بهائيان قادر به ناديده گرفتن اين حقيقت مسلم نبوده و با توجه به روابط غير حسنه ميرزا آقاسى و منوچهرخان و حمايت روس ها از منوچهرخان، براى فراهم ساختن اسبابى جهت سرنگونى صدر اعظم وقت و متقاعد كردن محمد شاه قاجار، به تفويض مقام صدر اعظمى به منوچهرخان تبعه روسيه، فراز مورد نظر در كتاب مذكور بهائيان را چنين مى خوانيم:

«يك روز معتمد الدوله در حضور مبارك در ميان باغ مشرّف بود عرض كرد:

خداوند به من ثروت زياد عنايت كرده نمى دانم به چه راهى آنها را خرج كنم فكر كردم اگر اجازه بفرمائيد اموال خودم را در نصرت امر شما صرف نمايم ... محمد شاه را تبليغ كنم يقين دارم كه مؤمن خواهد شد و به انتشار امر در شرق و غرب عالم خواهد پرداخت، آنوقت او را وادار مى كنم حاجى ميرزا آقاسى را كه شخص خائن و مخرب مملكت است معزول كند، يكى از خواهرهاى شاه را براى شما مى گيرم ... حكام و ملوك عالم را به امر مبارك و آئين نازنين دعوت مى كنم ... و اين گروه زشت رفتارى را كه باعث ننگ اسلام هستند از صفحه روزگار برمى اندازم، حضرت باب فرمودند نيت خوبى كرده اى ... لكن از عمر من و تو در اين دنيا اين قدرها باقى نمانده و نمى توانيم نتيجه اين اقدامات را كه گفتى به چشم خود ببينيم». (1)


1- ص 196.

ص: 533

بر اين اساس، اگر چه چشم انداز على محمد شيرازى به تحقق چنين امرى، به ظاهر جدى نبود، اما هواى قدرت! براى جوان شيرازى تازه به دوران رسيده، چيزى نبود كه از آن به سادگى بگذرد، از اين رو «ملا حسين بشرويه ئى» را تأكيد نمود كه خود را به مشهد رسانيده، پس از تهيه مقدمات و ابلاغ دستور، از خراسان غائله اى را به راه اندازد. و در اين راه ملا حسين و على محمد شيرازى- چنان يكديگر را وعده مقام و منال داده بودند كه از شور آن، زمان و حال را درك و احساسى نبود!

«ملا حسين بشرويه ئى» پس از استقرار در مشهد، نامه هائى به تهران و قزوين و بار فروش نگاشته، قرة العين و محمد على بار فروشى را به سوى خراسان دعوت كرده بود.

ولى آنان در جهت اجراى اين دستور، در «بدشت» شاهرود توقف و «فاجعه ى بدشتيان» را موجد و پس از پاشيدگى اجتماع بدشت، عده اى در انتظار دستور «ملا حسين بشرويه ئى» در مناطق مختلفه خراسان و مازندران صبر و اقامت گزيدند.

«ملا حسين بشرويه ئى» در آغاز اقامت مشهد، به گفته ى مرحوم «اعتضاد السلطنه»:

«به اغواى مردم پرداخت. ملا عبد الخالق يزدى كه يكى از تلامذه ى شيخ احمد احسائى و در توحيد خانه صحن مقدس، صاحب محراب و مبنر بود نيز از متابعان وى شده و در بالاى منبر سخنى چند كه مخالف شرع بود گفته. ملا على اصغر مجتهد نيشابورى نيز به مكاتيب و ملاقات ملا حسين فريفته گشت و در مسجد نيشابور به گفتار ناسزا پرداخت، اين خبر در مشهد مقدس مشهور گشت.

علماى مشهد صورت حال را به عرض حشمت الدوله حمزه ميرزا كه در چمن رادكان بود رسانيدند. چون اين خبر بشنيد حكم داد ملا حسين را از شهر مشهد به اردو بياورند و هر كس از مردم مشهد كه متابعت او كرده چنانچه ازو تبرى نجويد و باب را لعن نفرستد به سياست رسانند. لاجرم ملا على اصغر را از نيشابورآوردند و او بى تأمل به مسجد آمده بر منبر رفت به ميرزا على محمد باب و اصحاب او لعنت كرده آسوده گشت و همچنان چند نفر ديگر درين باب با او موافقت كردند. اما ملا عبد الخالق گفت: من از اين راه برنگردم مگر آنكه علماى بلد با من مناظره نمايند. مردم چون اين كلمات بشنيدند او را از نماز جماعت منع نمودند و حكم شد از خانه خود بيرون نيايد.

ص: 534

ملا حسين را نزد حشمت الدوله برده و به قراول انداختند و همچنان بود تا آنكه مشهد به جهت «فتنه سالارى» شورش نمودند. ملا حسين رها شده به مشهد رفت». (1)

از سوى ديگر، محمد على بار فروشى (قدوس) كه در مازندران مقدمات را براى تحقق نقشه هاى مصوبه «بدشت» و «بدشتيان» تهيّه ديده بود، به تصريح نبيل، در تلخيص تاريخش، گوئى در همين ايام و هنگام توقف «ملا حسين بشرويه ئى» پس از رهائى از حبس، در مشهد است كه على محمد شيرازى با توجه به خبرهائى كه از اقدامات بابيان مازندران و مرگ قريب الوقوع محمد شاه قاجار و حركت وليعهد از تبريز به تهران شنيده بود، نامه اى خطاب به ملا حسين بشرويه ئى نگاشته و ارسال مى دارد:

«ملا حسين هنوز در مشهد بودند كه شخصى از جانب حضرت باب به مشهد وارد شد و عمامه حضرت باب را كه مخصوص جناب ملا حسين عنايت فرموده بودند به ايشان داد و گفت حضرت اعلى به شما فرمودند كه اين عمامه سبز را بر سر خود بگذاريد و رايت سياه را در مقابل و پيشاپيش مركب خود بر افراشته براى مساعدت و همراهى با جناب قدوس به جزيرة الخضراء (مازندران) توجه كنيد و از اين به بعد به نام جديد «سيد على» خوانده خواهيد شد جناب ملا حسين چون پيام مبارك را از آن قاصد امين شنيد به فوريت امر مبارك را انجام داد و يك فرسخ از شهر دور شده عمامه حضرت اعلى را بر سر گذاشت علم سياه را بر افراشت پيروان خويش را جمع كرد و بر اسب سوار شده همه به جانب جزيرة الخضراء عزيمت نمودند». (2)

آنچه مسلم است، فوت محمد شاه قاجار، فرصتى خاص، براى همه گروههاى كوشا براى رسيدن به قدرت، به شمار مى آيد تا از اين دوره فترت، بارى گرفته و دهانى شيرين كنند.

مرحوم رضا قليخان هدايت در خصوص رابطه خبر فوت محمد شاه با تشديد اقدامات ملا حسين بشرويه ئى مى نويسد: «خبر رحلت پادشاه مغفور را شنيد (ملا حسين بشرويه ئى) انديشه كرد كه در اين ايام فترت كه هنوز وارث تاج و تخت و وليعهد


1- «فتنه باب»، ص 35.
2- «تلخيص تاريخ نبيل زرندى»، ص 316.

ص: 535

جوانبخت از آذربايجان به تهران وارد نگرديد ...». (1)

مرحوم اعتضاد السلطنه در كتاب «فتنه باب» (2) و ميرزا محمد تقى لسان الملك در كتاب «ناسخ التواريخ» (3) به اين معنى اذعان داشته اند. صاحب كتاب: «تاريخ قديم» (نقطة الكاف) مى نويسد: «خبر فوت محمد شاه به حضرات رسيد آن جناب حركت نمودند و فرمايش كردند كه انتظار اين خبر را مى كشيدم پس به فيروز كوه نزول اجلال فرمودند ...». (4)

دليل انتخاب مازندران براى اجتماع بابيان و خروج از آنجا، بيش از يك دليل اساسى نداشته است. و آن به گفته مرحوم رضا قليخان هدايت: «حاكم مازندران به رى آمده و حاجى محمد على بابى در بار فروش رجعتى دارد. اولى آنكه بدان ولايت بى حكمران يعنى مازندران كه هر گوشه اش حصنى است حصين و هر بيشه اش حصارى رحين روى نهيم و در استعداد خود بيفزائيم. اگر ممكن شود آن شهر را به تصرف گيريم و الا روى به بلد ديگر گذاريم». (5)

از اين رو، خروج حاكم مازندران از يك سوى و دوران فترت ناشى از فوت محمد شاه قاجار، از جانب ديگر، محمد على بار فروشى را متقاعد كرده بود كه زمان مقتضى خروج است؛ لذا نامه اى به ملا حسين بشرويه ئى در بازگشت از بدشت (6) نوشت كه: «از خراسان حركت نمايند». (7)

«نبيل»، در تلخيص تاريخش اضافه مى كند: «خبر توجه جناب ملا حسين با همراهان و نزديك شدنشان به بارفروشى گوشزد سعيد العلماء شد مخصوصاً وقتى كه شنيد جناب ملا حسين از مشهد با علم سياه و عده اى از اصحاب شجاع و بى باك متوجه


1- روضة الصفا، ج 10، ص 430
2- ص 27
3- ج 3، ص 237
4- ص 155
5- «روضة الصفا» ج 10، ص 420
6- «ناسخ التواريخ»، ج 3، ص 240
7- «نقطة الكاف»، ص 156

ص: 536

بار فروش است آتش حسد و غضب در قلبش مشتعل گشت ... جارچى در شهر انداخت و به مردم اعلان كرد كه در مسجد حاضر شوند ... بالاى منبر رفت ... و گفت: أيها الناس بيدار شويد دشمنان ما در كمينند مى خواهند اسلام را از بين ببرند مقدسات اسلامى را محو كنند. رئيس اين جمعيت كه الان به طرف بار فروش مى آيد چندى پيش يك روز به مجلس درس من آمد و در حضور شاگردان نهايت تحقير را نسبت به من اجرا داشت وقتى كه من مطابق ميلش رفتار نكردم خشمگين از مجلس درس بيرون رفت و همت گماشت كه به منازعه من قيام نمايد ... حالا كه محمد شاه وفات كرده و كارها درهم و پريشان است ببينيد چه خواهد كرد؟ به محض اينكه ديد محمد شاه از بين رفته با جمعيتى از جان گذشته به طرف ما مى آيد ... همه شما فردا صبح حاضر باشيد و خود را مهيا كنيد تا جلو اين گروه را بگيريد ...». (1)

مرحوم سعيد العلماء (2) به گفته مرحوم «ميرزا محمد تقى سپهر» در «ناسخ التواريخ» «و ديگر علماى مازندرانى كه مكيدت ايشان را از بهر خود برزيادت مى دانستند جمعى از تفنگچيان به حفظ و حراست خويش برگماشتند و صورت حال را به كارداران دولت و سركردگان مازندران بنگاشتند، شاهزاده خانلر ميرزا كه هنوز حكومت مازندران داشت ايشان را وقعى نگذاشت و كار گزاران او در اين امر مسامحتى كردند و جماعت بابيه از بارفروش بيرون شده و در سوادكوه جاى كردند و بعد از كوچ دادن خانلر ميرزا از


1- ص 319.
2- ملّا محمد سعيد- مازندرانى بار فروشى، از اكابر علماى اماميه قرن سيزدهم هجرت، از افاضل مجتهدين، در فصاحت و نطق و بيان يگانه ى زمان، با شيخ مرتضى انصارى معاصر و از تلامذه شريف العلماى مازندرانى بود. رياست علمى مذهبى معتدبه داشته و مورد توجهات ناصر الدين شاه قاجار بود. بعضى از اهل خبره او را سنگ شيخ انصارى دانسته بلكه گاهى ترجيحش مى دهند. بالجمله فقه و اصول او مسلم اهل عصر خود بود، شيخ انصارى با آن همه جلالت علمى كه داشته با حضور وى فتوى نمى داد تا آنكه نامه اى از خود سعيد العلماء در رسيد كه اگر من در اوقات اشتغال علمى اعلم از شيخ بوده ام لكن در بلاد عجم تارك شده ام ولى شيخ هنوز اعلم مى باشد اينك براى تقليد و فتوى متعين مى باشد. حاج ملا محمد اشرفى و شيخ زين العابدين مازندرانى از تلامذه سعيد العلماء مى باشند، وى در حدود سال هزار و دويست و هفتادم هجرت وفات يافت. «مأثر الاثار» و كتاب «ريحانة الادب»، ج 3، ص 38.

ص: 537

مازندران به دارالخلافه ديگر باره مراجعت به بار فروش نمود». (1) «سعيد العلماء» در بيم شد و به عباسقلى خان سردار لاريجانى مكتوبى كرد چون مكتوب سعيد العلماء بدو رسيد محمد بيك ياور را با سيصد تن تفنگچى لاريجانى به دفع ايشان بيرون فرستاد محمد بيك به قدم عجل و شتاب طى مسافت گرفت و بعد از ورود بدان بلده به منازعات آن جماعت رده بركشيد.

«بالجمله در سر ميدان بارفروش نيران جنگ وجوش اشتعال يافت و بازار قتال و جدال روائى گرفت از دو رويه به جنگ در آمدند و آلات حرب و ضرب به كار بردند در ميانه دوازده تن از اصحاب باب شربت هلاكت چشيد و جماعتى نيز از مردم لاريجان جراحت يافت چون ملا حسين و حاجى محمد على مقاتلت در ميان شهر را از بهر خويش به زيان كار نزديك دانستند از ميان جنگ رزم زنان و هزيمت كنان به كاروان سراى سبزه ميدان در رفتند و در آنجا از بهر مدافعت سنگرها راست كرده متحصن گشتند». (2)

در «سبزه ميدان «ملا حسين بشرويه ئى» فرستادند بازار كه آب و نانى تهيّه كرده بياورند مأمورين پس از چندى مراجعت كردند و گفتند نه نانوايان به ما نان دادند و نه مردم گذاشتند آب بياوريم». (3)

اين تصريح شاهد آن است كه كوشش هاى ملا حسين نتيجه اى در بر نداشت و با تمام كوشش هائى كه از خراسان تا مازندران خود و «محمد على بار فروشى» از قزوين و تهران و بدشت و مازندران مبذول داشتند، بابيه نتوانست پس از چهار سال بيش از حدود سيصد چهارصد نفر عوام را گرد نهضتى آورند و يا رفتارى كنند كه عوام الناس نان و آب را از آنها دريغ ندارند.

«در اين وقت عباسقلى خان سردار لاريجانى برسيد و صورت حال را معاينه كرد و رزم آن جماعت را تصميم عزم داد اما ملا حسين چون ورود عباسقلى خان را بدانست و


1- ج 3، ص 240.
2- همان.
3- «تلخيص تاريخ نبيل زرندى»، ص 330.

ص: 538

مكشوف داشت كه با اعدادكم و عدد اندك رزم او را نتواند ساخته كرد و در تنگناى بار فروش حمل اين جنگ و جوش نتواند داد حيلتى انديشيد و به نزديك او پيام فرستاد كه ما به هر شهر و ديه كه در رفته ايم سخنى جز از در شريعت نگفته ايم و اينكه مردم را به سوى باب مى خوانيم همى خواهيم كه ايشان را از عنا و عذاب برهانيم اكنون كه مردم اين شهر طريق صلاح و فلاح نمى جويند و جان و مال ما را مباح مى دانند ايشان را در تيه خذلان و جهل مى گذاريم و صعب و سهل زمين را در نوشته به جانب ديگر مى گذريم.

عباسقلى خان در پاسخ گفت: كه اين سخن بصواب است، نيكو آن است كه نخستين بيرون مازندران دعوت خويش آغاز كنيد و امر خود را بساز آريد آنگاه بدان اراضى باز شويد و جماعتى از تفنگچيان لاريجانى برگماشت كه آن جماعت را تا على آباد كوچ داده از آنجا مراجعت كنند لاجرم ملا حسين و حاجى محمد على و اصحاب ايشان از بار فروش بيرون شده راه برگرفتند و تفنگچيان نيز تا ارض على آباد برفتند». (1)

مقصد نهائى بابيان، آنچه مسلم كتاب «روضة الصفا» است «عراق» بوده است. و مرحوم رضا قلى خان هدايت در اين خصوص، ضمن شرح مذاكره ى «عباسقلى خان سردار، لاريجانى» با زعماى بابيه خاطر نشان مى سازد. «ملا حسين و حاجى محمد على مازندرانى كه رؤساى آن گروه بودند مستدعى شدند كه به جانب عراق روند. سردار لاريجانى مضايقتى نكرد و بر ايشان سخت نگرفت تا اين فتنه فرو خسبد». (2)

پس از رسيدن بابيان و محافظان آنان، به «على آباد» گماشتگان «سرتيپ لاريجانى» بازگشتند. و در همين اوان: «خسرو نام قادى كلائى از قراى على آباد به طمع اموال ايشان افتاده با جمعيتى دنبال آن كاروان گرفت و به اسم همراهى و محافظت از آنان رشوتى خواست آنان نيز مضايقه نكردند». (3)

در خصوص چگونگى عاقبت كار اين همراهى و موافقت با «خسرو قاديكلائى»


1- «ناسخ التواريخ»، ج 3، ص 241
2- «روضة الصفا»، ج 10، ص 431
3- همان، ج 10، ص 432

ص: 539

مآخذ تاريخى نوشته در آن ايام (غير بهائى) به تفصيل سخنى نرانده، ولى مآخذ بهائى در شرح اين ارتباط و نتايج ناشى از آن متناقض و اخبار ضبط شده، مغاير با هم مى باشد.

نبيل، يا شوقى افندى! در كتاب: «تلخيص تاريخ» يا «مطالع الانوار» مى نويسد:

«مقدمتاً چند تن از سواران خسرو (رئيس مأمورين محافظ بابيان) به راه افتادند جناب ملا حسين و خسرو با هم اسب مى راندند بقيه ى اصحاب از دنبال آنها مى رفتند و باقى سواران خسرو از طرف راست و چپ راه مى پيمودند اين سوارها سرتاپا مسلح بودند ... خسرو و مخصوصاً از راه جنگل اصحاب را مى برد تا بهتر بتواند مقصود خود را (يعنى كشتن بابيان را) انجام دهد به محض اينكه اصحاب جناب باب الباب وارد جنگل شدند خسرو وقت را مناسب ديد و به سواران خويش اشاره كرد ناگهان تمام آنها مانند درندگان به اصحاب هجوم نمودند، عده زيادى را به قتل رسانيدند و به غارت مشغول شدند ... چون جناب ملا حسين از واقعه آگاهى يافتند از اسب پياده شدند و به خسرو فرمودند: چطور شده كه ظهر گذشته است و ما هنوز به شير گاه نرسيده ايم، من ديگر با تو نخواهم آمد و احتياجى به كمك و راهنمائى تو و سواران تو ندارم ... يكى از اصحاب با وفا موسوم به محمد تقى جوينى سبزوارى ... چون متوجه شد كه يكى از نوكرهاى خسرو براى او مشغول تهيه ى قليان است نزد او شتافت و گفت خواهش مى كنم قليان را به من بدهى تا براى خسرو ببرم گماشته خسرو قبول كرد ميرزا محمد تقى قليان را گرفت و برد، در مقابل خسرو گذاشت بعد خم شده آتش سر قليان را پف مى كرد تا خوب بگيرد و ناگهان همانطور كه خم شده بود تا رفت خسرو بفهمد كه چه شد كه ميرزا تقى خان خنجر خسرو را كه به كمرش بسته شده بود از غلاف بيرون كشيد و تا دسته به شكم او فرو كرد، ملاحسين همانطور كه به نماز مشغول بودند بقيه اصحاب فرياد يا صاحب الزمان بلند كرده به دشمنان خويش حمله ور شدند همه سواران خسرو به قتل رسيدند و هيچكس باقى نماند فقط همان گماشته كه براى خسرو قليان درست مى كرد باقى ماند آنهم سببش اين بود كه خيلى ترسيده خود را به پاى جناب ملا حسين انداخت و اسلحه هم همراه نداشت و از ايشان رجا كرد كه او را ببخشند جناب ملا حسين قليان جواهر نشان خسرو را به همان گماشته بخشيدند سپس به سير خود ادامه دادند و به فاصله يك

ص: 540

ميدان مسافت به مقبره شيخ طبرسى رسيدند». (1)

ولى عباس افندى كه حاضر نيست چنين رسوائى ناجوانمردانه اى را متعرض شود نعل را وارانه زده، و بر خلاف قول كتاب «تاريخ نبيل»، مى نويسد:

«به فتواى اشهر علما حكومت عامه ى ناس در جميع اطراف به قوه قاهره بناى تالان و تاراج گذاشتند و سياست و شكنجه نمودند و قتل و غارت كردند ... در شهرهائى كه معدود قليلى بودند جميع دست بسته طعمه شمشير گشتند و در شهرهائى كه جمعيتى داشتد چون سؤال از تكليف غير ميسر و جميع ابواب مسدود به حسب عقايد سابق (يعنى مسلمانى) به دفاع برخاستند از جمله درمازندران ملا حسين بشرويه ئى و تابعانش را به حكم رئيس الفقهاء سعيد العلماء، عامه شهر بار فروش هجوم جمهور نمودند و شش هفت نفر را كشتند و باقى را نيز در كار اتلاف بودند كه ملا حسين امر به اذان كرد و دست به شمشير دراز، جميع فرار اختيار نمودند و اكابر و خوانين به منتهاى ندامت و رعايت پيش آمده قرار بررحلت دادند و خسرو قاديكلائى را به جهت محافظت با سوار و پياده همراه نمودند كه به حسب شروط محفوظ و مصون از خاك مازندران بيرون روند چون خارج شهر شدند و از معابر و طريق بى خبر بودند خسرو سوار و پياده خويش را در جنگل مازندران متفرقاً در كمين نشاند و بابى ها را در راه و بى راه در آن جنگل متفرق و پريشان نمود و بناى شكار يك يك گذاشت چون صداى تفنگ از هرسمت بلند شد راز نهان آشكار گشت و چند نفس مفقود و نفوس ديگر بغتتاً مقتول گلوله شدند، ملا حسين به جهت جمع آن پريشان امر به اذان نمود و ميرزا لطفعلى مستوفى خنجر كشيد و جگرگاه خسرو دريد، سپاه خسرو بعضى كشته و برخى در ميدان مصاف سرگشته گشتند، ملا حسين آن جمع را به قلعه نزديك مقبره شيخ طبرسى منزل داد و چون مطلع بر نواياى جمهور شد در حركت رخوت و فتور نموده بعد ميرزا محمد على مازندرانى با جمعى نيز منضم به آن حزب شده سيصد و سيزده نفر موجودى قلعه شد». (2)


1- ص 335.
2- «مقاله شخصى سياح»، ص 49.

ص: 541

به استثناى توجه به تناقضات موجود بين دو متن رسمى بهائيان، تأكيد عباس افندى بر «سيصد و سيزده نفر موجودى قلعه شد» قابل تأمل است.

مآخذ معتبر تشيع متفق القولند كه روايات متواترى در ميان آثار اهل بيت مسطور است كه اصحاب حضرت قائم حجة بن الحسن العسكرى پس از خروج و ظهور، سيصد و سيزده نفر هستند، كه در مكه به محض اعلان ظهور، اطراف حضرت را گرفته و به يارى او خواهند شتافت.

بهائيان به خاطر آنكه وقايع تاريخى خود را با روايات مسلم شيعه تطبيق دهند، قلم را به نگارش موضوعاتى اختيار كردند كه هر پژوهنده اى از ملاحظه آنها شرمنده و از چنين وصله كارى هائى، حيرت زده مى شود.

«ميرزا حيدر على اصفهانى» بهائى در كتاب: «دلائل العرفان» مى نويسد: «و سيصد و سيزده نفر از اطراف عالم از نقباء و نجباء حولش مجتمع مى شوند. اين در شيخ طبرسى كه طبرستان است جمع شدند و به خونشان شهادت دادند». (1)

صاحب كتاب «تاريخ قديم» (نقطة الكاف) بيانى را متذكر مى شود كه تكميل كننده تصريحات ميرزا حيدر على اصفهانى است: «مراد از حضرت قائم كه رجعت حضرت رسول اللَّه بوده باشد. همان حضرت قدوس (محمد على) بودند. و جناب ذكر رجعت حضرت امير المؤمنين ...»!. (2)

دليل مذكور از نظر صاحب كتاب: «تاريخ قديم»: «... دليل چهارم آنكه سيصد و سيزده تن نقباء در حول ايشان جمع شدند و جان باختند». (3) و چون توجه به احاديث مهم كتاب هاى موثق شيعه داشته كه اينان در مكه دور امام را خواهند گرفت، راهى جز اين نديده كه بگويد: «ايشان طى ارض انجماد را نمود ...». (4)

با توجه به اين نصوص محمد على (قدوس) بازيگر نمايش بدشت، از يك سوى


1- «مقاله شخصى سياح»، ص 61.
2- ص 153.
3- همان.
4- همان.

ص: 542

حضرت محمد بن عبد اللَّه است كه رجعت كرده! و از سوى ديگر حضرت قائم حجة بن الحسن العسكرى عليه السلام است. و سيصد و سيزده نفر طبق حديث اطرافش را گرفتند و عاقبت الامر پس از واقعه خونين قطعه طبرسى «سعيد العلماء كرد آنچه كرد. و حضرت قائم موعود را شهيد كردند» (1)

اكنون بايست ديد حسين بشرويه ئى از نظر بهائيان چه مقامى را داشته است.

صاحب كتاب: «تاريخ قديم» (نقطة الكاف) مى نويسد: «و فرمودند (منظور قدوس) و اللَّه اين مى باشد (بشرويه ئى) حسين مظلوم و ليس بدجّال، بعد از آن من ديدم كه در بحار اين حديث از معصوم رسيده كه در زمان رجعت، جناب سيد الشهداء در كربلاء رجعت مى فرمايد، در ركاب ظفر انتساب حضرت قائم، لشكر مخالف نيز رجعت نموده به جناب سيد الشهداء مى گويند كه اين دجال مى باشد، و حضرت قائم قسم ياد مى فرمايند كه واللَّه اين حسين مى باشد و دجال نيست، آن قوم ظالم قبول نمى كند و جناب سيد الشهداء را شهيد مى كنند و حضرت قائم طلب خون آن حضرت را مى كنند، و مدت چهل روز بعد از شهادت آن جناب عالم هرج و مرج مى باشد، و همين بوده مراد ائمه طاهرين ...». (2)

از سوى ديگر قدوس (محمد على بارفروشى) طبق تصريح همين مأخذ موثق بابيان، خطاب به پدر خود مى گويد: «بدان كه من پسر شما نيستم ... و منم حضرت عيسى و به صورت فرزند تو ظاهر گرديده ام و تو را از باب مصلحت به پدرى اختيار نموده ام». (3)

بر اين اساس:

1- محمد على بار فروشى از نظر بهائيان و بابيان، حضرت محمد بن عبد اللَّه و حجة بن الحسن العسكرى، و حضرت عيسى بن مريم است!

و آقاى حسين بشرويه ئى، حضرت امام حسين عليه السلام است كه رجعت كرده!


1- «مقاله شخصى سياح»، ص 201
2- همان، ص 169
3- همان، ص 199

ص: 543

اولًا:- در مورد سيصد و سيزده نفر كه در احاديث آمده است بايست در نظر داشت كه از نظر كتاب: «تاريخ قديم» (نقطة الكاف) در هنگامى كه به ذكر كشته شده هاى قلعه طبرسى- كه مورد بررسى قرار خواهم داد- مى پردازد، بى آنكه در حافظه سپرده باشد، عدد سيصد و سيزده نفر دليل حضرت قائمى حضرت قدوس شده است، در طول صفحات (153 تا 195) كتابش، حدود سيصد و پنجاه نفر را ذكر مى كند كه از كشته شده هاى قلعه شيخ طبرسى است. و ما در كتاب «تاريخ شهداى امر- وقايع قلعه شيخ طبرسى» نوشته: محمد على ملك خسروى نورى بهائى، بى آنكه متوجه تصريحات ديگر زعمايشان شود تحت عنوان: «اينك شرح حال اصحاب قلعه (اعم از شهداء و بقاياى سيف) تا آنجائى كه مقدور گشته مى پردازيم» دقيقاً تعداد سيصد و چهل و چهار اسم را به تفصيل و به تفكيك ولاياتشان و شرح احوالشان، آمار مى دهد. (1)

تازه در آخر كتاب مذكور، اضافه بر تعداد سيصد و چهل و چهار نفر مورد شرح ايشان، به نقل از «حاج نصير قزوينى» كه يكى از ياران قلعه شيخ طبرسى بوده، و صورت كاملى از شركت كنندگان را از برداشته است، و فرزندش «على ارباب» در ضمن شرح حال پدر خودش آن صورت به يادگار مانده را ثبت و ضبط كرده است، به استثناى سيصد و چهل نفر مندرج در كتاب، «محمد على ملك خسروى نورى» بيست و سه نفر ديگر مى بايست اضافه گردد، كه اگر چه شرح حالشان در دست نيست، ولى به هر حال مورد احتمال جدى بهائيان بوده است كه آن را در آخر كتاب مذكور چاپ و نشر داده اند.

و .......

ثانياً واقعه قلعه شيخ طبرسى، در زمانى به وقوع پيوسته است كه على محمد شيرازى در همان اوان، تازه ادعاى قائميت كرده بود، ولى يكباره (2) (صفحه 153- نقطة الكاف) قدوس قائم مى شود و على محمد شيرازى (جناب ذكر) حضرت امير المؤمنين على بن ابى طالب!

ولى بابيان و بهائيان، تا اينجا نقششان تمام نمى شود، براى اينكه توجيهى از اين


1- ج 2
2- ص 153

ص: 544

رجعت ها كنند، على محمد شيرازى طبق تصريح صفحه 207، كتاب: «تاريخ قديم» (نقطة الكاف) باب قدوس (محمد على بار فروشى) تلقى شده، و پس از قدوس، دوباره «قائميت در هيكل حضرت ذكر (على محمد شيرازى) ظاهر شد ...» (1)!

نويسنده اين سطور كه ساليان متمادى در آثار ملل و نحل كوششى داشته است، به صراحت مى تواند اذعان كند كه تاكنون هيچ مسلك ومذهب و مكتب و ... در اين قلمروى شرق جهان به وجود نيامده كه به اندازه بهائيت سخن هاى بى اساس و واهى داشته باشد!

جالب تر از اينها و عجيب تر از رجعت ها، دعوى رجعت عيسى مسيح است. گيرم كه قدوس عيسى مسيح است؟! پس چطور مى شود كه از 18 سال بعد از اين قضيه ميرزا حسينعلى در نامه اى كه به پاپ مى نويسد و متن آن در كتاب: «مبين» از آثار جمال مبارك.

مندرج و مضبوط است، ادعاى رجعت مسيح را دارد؟:

«يا باباً اخرق الاحجاب قدأتى رب الارباب فى كل السحاب وقضى الامر من لدى اللَّه المقتدر المختار اكشف السبحات بسلطان ربك ثم اصعد الى ملكوت الاسماء و الصفات كذلك يامرك القلم الاعلى من لدن ربك العزيز الجبار انه اتى من السماء مرة اخرى كما اتى منها اولى مرة اياك لن تعترض عليه ...». (2)

(اى پاپ پرده ها را بدر تا مطلب بر تو آشكار گردد به تحقيق آمد رب الارباب (يعنى حضرت مسيح كه خود بهاء است) در سايه ى ابر و گذشت امر از جانب خداى مقتدر مختار، باز كن سبحات را به سلطنت پروردگارت. پس صعود كن به سوى ملكوت اسماء و صفات اينطور امر مى كند تو را قلم اعلى از طرف پروردگارت كه عزيز و جبار است اينكه مسيح آمد از آسمان يك بار ديگر همچنان كه آمد از آسمان در مرتبه ى اول- مبادا به او اعتراض كنى)

به هر حال بگذريم و باز گرديم به وقايع «قلعه طبرسى». نبيل! عقيده ى بهائيان را در خصوص وقايع مذكور چنين مى آورد: ملا حسين بشرويه ئى دستور داد كه: «مقبره شيخ


1- ص 207
2- «مبين»، ص 49

ص: 545

را به شكل قلعه محكمى براى دفاع درآورد او نيز مطابق دستور به كار مشغول شد هنگام غروب آفتاب دسته اى از سواران از ميان جنگل اطراف مقبره شيخ را احاطه كرده و فرياد برآوردند ما اهل قاديكلا هستيم براى خونخواهى خسرو آمديم ... اصحاب ناچار براى دفاع شمشير را از نيام كشيدند ... و به آن مردم خونخوار كه به سختى هجوم كرده بودند حمله كردند دشمنان فرار نمودند ... و فوراً همه آنها ناپديد شدند رئيس اصحاب در اين حمله «ميرزا محمد تقى جوينى» قاتل خسرو بود اصحاب براى اينكه مبادا مهاجمين دوباره هجوم كنند آنها را تعقيب كردند تا قتل عام نمايند». (1)

بابيان چون بناى تعرضات نهادند. و بر خلاف قولشان به «عباسقلى خان سردار لاريجانى» بجاى رفتن به عراق، قلعه شيخ طبرسى را آماده ى تعرضات خود نمودند و اين اعمال مقارن سال اول جلوس ناصر الدين شاه قاجار در 1264 ه. ق، بود. به گفته مرحوم «رضا قليخان هدايت»: «كارگزاران دولت به فكر انعدام اين طايفه افتادند نواب امير زاده مهدى قلى ميرزا را به جاى نواب خانلر ميرزا حكمران سابق مازندران مأمور داشتند و به اكابر آن ولايت در باب قلع و قمع اين طبقه ولحقه، فرمان صادر شد و به حاجى مصطفى خان سورتيج اشارت رفت كه جمعيتى با محسن خان يا آقا عبد اللَّه برادران خود در على آباد حاضر كند تا حاكم و سردار و ديگران از اطراف اجتماع كرده به دفع و رفع اين فتنه پردازند آقا عبد اللَّه و ميرزا آقا وزير مازندران زدوتر از ديگران به قريه افراى نظر عليخان كرايلى رفته كار جماعتى سپيد جامه سياه نامه را سهل انگاشتند. باران شديدى مى باريد و چند تن به ساختن سنگر و سيبه رفتند و شب در آمده ديگر روز ملا حسين بر سرسنگر آمده چند نفر را بكشته آقا عبد اللَّه از «افرا» روانه شده شليكى به بابيه


1- «تلخيص تاريخ نبيل زرندى»، ص 339، عبد الحسين آواره در كتاب: «كواكب الدريه» ج 1، ص 144، مى نويسد: «قبل از محاصره شدن به قدر مقدور آذوقه و ذخيره در قلعه فراهم كرده حتى گاو و گوسفندان خود را به قلعه آوردند و على المشهور در ابتداى ورود به قلعه چهل گاو شيرده، چهارصد رأس گوسفند و مقدار كافى برنج همراه آوردند، اما اسلحه ايشان در ابتداء منحصر به شمشير بود. اخيراً پنجاه قبضه تفنگ و مقدارى سرب و باروت تدارك كرده فقط برج ها را مواظب مى شدند كه كسى نزديك نيايد و عقب نشاندن سپاه را با حملات نزديك و دست به گريبان و به كار بردن شمشير متصدى مى گشتند و فقط چهل رأس اسب دارا بوده ما بقى كلّا پياده بودند.»

ص: 546

كردند و آنها بى دغدغه پيش آمدند ملا حسين جوانى افغان را به شمشير زد و بر آقا عبد اللَّه تاخت تفنگچيان سورتيج از پيش بابيه فرار كردند.

و آقا عبد اللَّه چون تنها بماند به توت زارى گريخت ملا حسين در او رسيده شمشيرى به وى زده وى را كشت به افرا رفتند و افرا را آتش زدند و ميرزا آقا و ديگران فرار كردند، بنه و اسباب و اسلحه فراريان به تصرف بابيه در آمد و هر كس را ديدند كشتند حتى اطفال رضيع و زنان فرتوت ابقا ننموده و غارت كردند. پس از قتل و حرق و غارت به قلعه مستحدثه محكمه خود برفتند و اين خبر به اطراف رفت و مزيد وحشت قلوب گرديد». (1)

در مورد قتل عام اهالى قريه «افرا» توسط بابيان، ميرزا محمد تقى لسان الملك تصريحاتى دارند، كه توجه به آن مزيد استفاده از متن روضة الصفاى مرحوم رضا قليخان هدايت است!

«اصحاب ملا حسين پياده و سواره از دنبال ايشان شتاب گرفتند و همچنان از گرد راه به قريه افرا در رفتند. و نخستين تفنگچيان را عرصه تيغ ساختند پس به كار اهل قريه پرداختند بر كودك شيرخواره و زنان بيچاره و پير مردان فرتوت رحم نكردند اناثاً و ذكوراً، صغاراً و كباراً تمامت جانداران آن قريه را به شمشير و خنجر پاره پاره كردند آنگاه آتش به قريه در زده تمامت خانه و سراى و باغ و بستان را بسوختند و ديوارها با خاك پست كردند و اموال و اثقال نساورجال را به نهب و غارت برگرفتند و برفتند». (2)

انعكاس چنين واقعه اى شنيع، افكار عمومى مردم ايران را خاصه در مناطق شمالى كشور، به خود جلب كرد و نسبت به وقوع آن نفرتى خاص، عموم را فرا گرفت، و ناصر الدين شاه قاجار را كه كاملًا به اصل و ريشه چنين ماجرائى واقف و آگاه بود، مصمم نمود، تا جهت رفع غائله اى در صدد قتل عام شيعيان، و مردمانى قتال پيشه و رجعتى، اراده اى مقتضى، امر به ابلاغ دهد. از اين روى «تمام اكابر و عساكر مازندران با نواب


1- ج 10، ص 433
2- ج 3، ص 246

ص: 547

مستطاب مهديقلى ميرزا از راه فيروزه كوه و سرتيپ لاريجانى از محل خود مأمور به محاصره حصار شيخ طبرسى شدند و در يك فرسنگى شيخ طبرسى نزول فرمود و به تهيه اين كار پرداخت چون شب در آمد، ملا حسين بشرويه ئى و حاجى محمد على مازندرانى شبانه به سيصد كس از بابيان به شبيخون ملازمان نواب والا كه در خانه هاى قريه واسكس متفرقاً منزل گرفته بودند مستعد شدند و از آنجائى كه ملازمان ركاب نيز خسته و مانده و از راهى دور رانده در خواب غفلت رفته بودند ناگاه آن طايفه جسور و گروه مغرور به سراهاى قريه واسكس در رسيدند و به آن قريه در آمده آتش در سراها زدند و دست به شمشير بردند به يك بار خانه ها افروخته شد و اهالى آنها سوخته بيست و پنج كس از ملازمان ركاب نواب مهديقلى ميرزا در دست بابيه به قتل آمدند و دو نفر از ابناى شاهزادگان كه در خدمت نواب والا بودند در بالا خانه ماندند و بيرون رفتند نيارستند تا سوختند و آوازه در افكندند كه مهديقلى ميرزا كشته شده است پس عمارت بيرونى را تصرف كردند و ميرزا عبد الباقى مستوفى و ديگران را كشتند و به اندرونى منزل خاصه نواب والا ريختند دو سه نفر را نواب والا به تفنگ مقتول كرد و ملازمانش گريختند و بابيه غلبه كردند اميرزاده خود را به زير افكنده از طرف صحرا خود را به سارى رسانيد و كل ملازمان ركابى فرار كرده متفرق شدند و آغروق و اسب ويراق همراهان نواب والا به تصرف بابيه در آمده با غنيمت بسيار به قلعه باز گشتد.

چون كار خوارج بابيه بدين گونه قوت گرفت وصيت صلابت و مهابت اين فرقه در طبرستان شيوع يافت علما و عموم سكنه بعيد و قريب متوهم شدند. به حكم اعلى حضرت اقدس پادشاهى و اهتمام جناب جلالت پناهى امير اتابك، ديگر باره نواب مهدى قلى ميرزا و سردار لاريجانى و ميرزا كريم خان اشرفى و محسن خان هزار جريبى و ساير سركردگان مازندران حتى كرد و ترك و افغان و كرايلى مأمور به مدافعه خوارج شدند و به هر يك تأكيدات اكيده رفته مقارن اين حال خبر رسيد كه سردار لاريجانى با جمعيت خود وارد قلعه شيخ طبرسى شده محسن خان هزار جريبى و محمد كريم خان اشرفى و جماعتى از افاغنه و قاديكلائى مأمور شدند كه با قشون خود به اردوى

ص: 548

سردار ملحق شوند. خليل خان سواد كوهى نيز بديشان پيوست و در اين چند روز پنداشتى احدى در قلعه نيست بلكه اظهار خوف مى نمودند تا در غفلت و غرور سپاهيان بيفزايند ملا حسين بشرويه ئى شبى غافل از معابر قلعه عبور كرده با جماعتى از دليران آن طايفه از سواره و پياده كه حربه آنان غالباً كتاره هاى درخشنده و تيرهاى برنده و نيزه هاى درنده بود كه به عرف طبرستان پيشدار خوانند خيك هاى نفت برداشته بى خبر و بى همهمه از دروازه غربى قلعه بيرون آمده در آن شب كه دهم شهر ربيع الاول سنه 1266 بود بر سر اردوى مذكور آمده خود با سواران طرف غربى اردو را گرفته كه اگر كسى فرار كند به قتل آورد اهالى اردو به خواب بودند و طوايف ترتيبى داشتند جماعت اول سواد كوهى بودند بابيه داخل اردوى آنها شده چنانكه رسم آنان بود صيحه زدن گرفتند و دست به شمشير و كتاره و تبر و بيشدار بر آوردند جمعى را بكشتند و اردوى طوايف سواد كوهى را بر هم زدند و ايشان را از پيش برداشته داخل قاديكلائى نمودند و هر دو را هزيمت داده به سورتيجى و اشرفى ملحق كردند و كل آنان را از جاى كنده داخل لاريجانى نمودند همهمه برداشتند و ولوله در افكندند خيك هاى نفت را بر اماكن چوبين سپاهيان ريخته آتش در زدند صحرا شعله زارى روشن شده و جنگ در گرفته سردار لاريجانى اردوئى بهم بر آمده و دوست و دشمن تارو پود شده ديد رعايت حزم را با جماعتى از ميان اردو به كنارى كشيده و به شليك پرداخت. جمعى از لاريجانى و هزار جريبى در دست آن طايفه غدار از پاى در آمدند، از آتش زدن خانه هاى چوبين صحرا روشن شد و تا صباح جنگ محكم بود، ملا حسين بشرويه ئى داخل اردو شد پيرامون خود را به قتل و غارت تحريك مى نمود، چون اردو از شعله آتش روشن بود ميرزا كريم خان اشرفى و آقا محمد حسن لاريجانى كه در كنار اردو به افكندن تفنگ و گرم كردن هنگامه جنگ ثابت قدم بودند سوارى سبز عمامه، سفيد جامه ديدند كه شمشير بر كشيده پيادگان و سواران را به محاربه و مضاربه دل همى دهد و فرمان او به طبع همى برند، دانستند كه ملا حسين موسوم به سيد على اعظم وى خواهد بود، سينه او را هدف گلوله بلا كردند چون تفنگ ميرزا كريم خان اشرفى رها شد وى دستى بر سينه خود نهاده محقق شد كه گلوله بر سينه وى رسيده سردار لاريجانى و آقا محمد حسن نيز او را به نظر گرفته

ص: 549

تفنگ رها كردند تير بر نشان آمده شكم او را بدريد». (1)

صاحب كتاب «تاريخ قديم» (نقطة الكاف) نيز اين بيان مرحوم رضا قليخان هدايت را تأييد مى كند كه: «عباسقلى خان ... به روشنائى آتش افتاده آن جناب را به نظر آورد ...

تيرى به جانب ايشان انداخته، از قضا سينه مبارك ايشان آمده و جراحت كلى رسيده باز هم تيرى خالى نمود آن هم كارگر گرديد ...». (2)

البته مؤلف كتاب مذكور به اقوال ديگران توجه ننموده است كه تير اول را ميرزا كريم خان اشرفى رها كرده بود و تيرهاى بعدى از آن آقا محمد حسن لاريجانى ... بوده است.

مرحوم ميرزا محمد تقى لسان الملك تير اول را هم قول صاحب «روضة الصفا» از آن ميرزا كريم خان اشرفى دانسته. ولى تيرهاى بعدى كه در واقع كار ساز اصلى بودند، از آقا محمد حسن لاريجانى مى داند. (3)

ملا حسين بشرويه ئى در آخرين لحظات جان دادن «محمد على بار فروشى» (قدوس) را جانشين خود قرار داده، (4) و يارانش را با سخنانى چنين، مانع از تزلزل روحيه ى آنها شد:

«و عمّاقريب بر مازندران بلكه بر ايران مسلط خواهيد شد و در ركاب صاحب الزمان شمشير خواهيد زد ...». (5)


1- «روضة الصفا» ج 10، ص 434.
2- ص 172.
3- ج 3، ص 251، عبد الحسين نوائى در ذيل كتاب «فتنه باب»، نتيجه تحقيق خود را در خصوص ضارب اصلى ملاحسين چنين مى نويسد: «قاتل ملا حسين به روايت خود بابيه، عباسقلى خان لاريجانى بوده نه كريم خان اشرفى يا محمد حسن خان لاريجانى. در ضمن تحقيق هم كه به توسط نگارنده ى اين سطور در شاهى از نواده عباسقلى خان صورت گرفت، ايشان نيز همين نظر را تأييد كردند كه چون ملا حسين آن شب بر اسبى قزل سوار بوده شناخته شده و عباسقلى خان از بالاى درختى او را هدف ساخته است.
4- على محمد شيرازى، پس از مردن ملا حسين و بحرانى شدن وضع قلعه، دستورى صادر كرد: «بر همه مؤمنين واجب است كه براى مساعدت جناب قدوس به مازندران بروند زيرا اطراف قدوس و اصحاب را قواى دشمنان خوانخوار و بى رحم احاطه كرده.»/ «نبيل زرندى»، ص 430.
5- «روضة الصفا» ج 10، ص 439.

ص: 550

پس از دفن پنهانى ملا حسين بشرويه ئى در پاى ديوارى از استحكامات قلعه شيخ طبرسى به گفته صاحب كتاب «تاريخ قديم» (نقطة الكاف): «حضرت قدوس (محمد على بار فروشى) شمشير و عمامه آن جناب را به جناب ميرزا محمد حسن كرم فرمودند ايشان را سپهسالار جند حق نمودند ...». (1)

از آن سو مرحوم ميرزا محمد تقى خان لسان الملك، درباره وقايع پس از شبيخون بابيان و شكست عباسقلى خان مى نويسد: (2)

«شاهزاده مهديقلى ميرزا قبل از آنكه از شبيخون جماعت بابيه و شكستن عباسقلى خان و لشكريان آگاه شود با لشكرى ساخته از شهر سارى بيرون تاخت و به آهنگ قلعه شيخ طبرسى راه بريده در سرخه كلاى جاى كرد و روز ديگر لختى راه به پيمود مكتوب عباسقلى خان با چند نيزه سر از جماعت بابيه بدو آوردند و عباسقلى خان از بيم آنكه مبادا لشكر شاهزاده هراسناك شوند، و از گرد او پراكنده گردند، هيچ از جلادت بابيه و هزيمت خود ياد نكرد.»

«شاهزاده چنان دانست كه فتح قلعه شيخ طبرسى و قلع طايفه بابيه بسيار سهل است و در قطع مسافت شتاب گرفت كه مبادا فتح قلعه و قمع بابيه به نام عباسقلى خان بر آيد و تاپل قراسوء على آباد چون برق و باد همى براند در آنجا عبد اللَّه خان افغان از راه برسيد و ميرزا عبداللَّه نوائى را از حقيقت حال آگاه ساخت و اين هر دو تن به اتفاق شاهزاده را به كنارى آورده پرده از راز برگرفتند.»

«مهديقلى خان ميرزا بر جاى سرد شد و كار را ديگر گون يافت.»

«پس از شاهزاده چهار روز در كياكلا اوتراق كرد و كار لشكر بساخت و روز پنجم از آنجا كوچ داده با سپاه سوار و پياده به كنار قلعه شيخ طبرسى آمد و بدن هاى كشته گان را سوخته و بعضى را نيم خورده جانوارن معاينه كرد و سرهاى ايشان را بر سر چوب ها نگريست كه از پيش روى قلعه چون درختستانى پديدار بود هولى عظيم در دل او جاى


1- ص 180
2- ناسخ التواريخ، ج 3، ص 253

ص: 551

كرد و روا ندانست كه بى سنگرى و حصنى در كنار آن قلعه اوتراق كند، لاجرم از آنجا عبور كرده يك فرسنگ از آنسوى تر، به قريه كاشت در آمد و در آنجا دو ساعت از شب گذشته با عباسقلى خان ديدار كرد و سه روز در آنجا توقف نموده به فراهم كردن سپاه پرداخت و جماعتى از پى جماعتى بدو پيوست».

«آنگاه سنگرى محكم در برابر قلعه شيخ طبرسى بر آوردند و روز چهارم با لشكرى كينه توز به كنار قلعه آمد».

«عباسقلى خان لاريجانى و نصر اللَّه خان بندپى و حاجى مصطفى خان را با تفنگچى اشرفى و سورتى و لشكر دودانكه و بالارستاقى و جماعت كرد و ترك مأمور به محاصره ساخت و هر يك را به جانبى از قلعه برگماشت و فرمان كرد تا به حفر خندق و مارپيچ دام برزنند و بروج محكم بر آورند و جماعت بابيه را از دخول و خروج قلعه خود دفع دهند.»

«چون كار بدينجا رسيد حاجى محمد على حكم داد تا در شب هاى تاريك خاكريزهاى پس ديوار قلعه را چنان مرتفع كردند كه ديگر ساحت قلعه ديدار نمى شد و اصحاب او آسوده در ميان قلعه به درنگ و شتاب بودند».

«در اين وقت شاهزاده از كارداران دولت خواستار آمد تا دو عراده توپ و دو عراده خمپاره و قورخانه لايق بدو فرستادند و يك تن از مردم هرات آلتى از بارود تعبيه كرد كه آن را آتش زده به جانب قلعه روان مى داشت و هفتصد ذراع مسافت را قطع كرده به ميان قلعه فرود مى آمد و خانه هائى كه جماعت بابيه از چوب و خس و خاشاك پرداخته بودند آتش در مى زد بدين صنعت هر خانه كه در آن قلعه بود سوخته شد و از جانب ديگر گلوله توپ و خمپاره در ميان قلعه تگرگ مرگ مى باريد».

«حاجى محمد على چون اين بديد از قلعه شيخ طبرسى كه نشيمن داشت بيرون شد و در ميان خاكريز قلعه منزل كرد و اصحاب در نقب هائى كه كنده بودند جاى گرفتند چنانكه هيچكس را از توپ و خمپاره آسيبى نبود در اين وقت جعفر قليخان بالارستاقى هزار جريبى به لشكر گاه آمد و بر حسب امر شاهزاده جانب غربى شيخ طبرسى را نزديك به قلعه بنيان برجى كرد و در مدت سه روز برجى عظيم بر آورد. شاهزاده فرمان كرد كه

ص: 552

هم اكنون بايد راه سنگر گيرند سربازان را كه نيروى باز پس شدن نبود هر كس به گوشه اى مى گريخت و به خواب مى رفت».

«جعفر قليخان و ميرزا عبد اللَّه به زحمت فراوان با سى و پنجمين سرباز از لشكرگاه روانه ى سنگر شدند و هر يك در برج خود جاى كردند و سربازان ايشان نيز بعد از ورود به برج هر كس به پشت افتاده بغنود جماعت بابيه، چون قلت عدد و غفلت ايشان را تفرس كردند دويست تن مرد كار آزموده از راه خندق بيرون شد و ناگاه صيحه زنان يورش افكندند».

«در اين گيرودار اصحاب حاجى محمد على از فراز ديوار قلعه مانند تگرگ همى گلوله بباريدند تا مبادا از لشكرگاه كسى به مدد ايشان آيد بالجمله بعداز قتل طهماسب قليخان و جراحت جعفر قليخان مردم بابيه از برج بيرون شده راه قلعه خويش برگرفتند.

بعد از عبور بابيه ميرزا عبد اللَّه جعفر قليخان را از خندق برآورده بعد از دو روز او را به جانب سارى كوچ دادند. مهديقلى ميرزا چون اين بشنيد در خشم شد و گفت چرا بى اجازت من او را كوچ داديد و كس بفرستاد او را به لشكرگاه مراجعه دادند ازين شدن و آمدن در آن شب در گذشت».

چون چهار ماه از مدت محاصره قلعه شيخ طبرسى گذشت از يك سوى بابيان با تمام شدن آذوقه روبرو شدند. و از سوى ديگر به گفته مرحوم «اعتضاد السلطنه» موجد شد تا «شاهنشاه به اهل مازندران خشم فرموده، سليمان خان افشار را فرمان داد تا با لشكرى خونخوار به جانب مازندران روان شود». (1)

و اما در خصوص وضع بابيان پس از اتمام آذوقه، كتب بابى و بهائى به تفصيل به شرح آنان در چنين موقعيتى خاص پرداخته اند.

صاحب كتاب: «تاريخ قديم» (نقطة الكاف) مى نويسد: «همين كه آذوقه بر ايشان تنگ شد و اوضاع ذلت رخ داد خدمت آن حضرت (محمد على بار فروشى) عرض نمودند كه اسب ها را گرسنگى تلف مى كند، فرمودند هر چه لاغر مى باشد از قلعه بيرون


1- كتاب: «فتنه باب» ص 55.

ص: 553

نمائيد و هر چه ساز مى باشد ذبح نمائيد و بخوريد ...». (1)

لذا وقتى بسيارى از بابيان عملًا با نابودى غير قابل اجتناب روبرو شدند و وعده هاى زعماى بابى مبنى بر تسلط بر حكومت مركزى و گرفتن مقامات و تصاحب اموال، بى اساس از آب درآمد و زبان به اعتراض گشودند، زعماى بابى، از آن وعده ها تأويلاتى كردند كه «سلطنت سلطنت باطنى است ...» (2) ترك قلعه كردند، گريخته، و يا به سپاه اردوى دولتى بازگشتند. از اين روى به گفته مرحوم «اعتضاد السلطته»: «در اين موقع معلوم شد كه آذوقه قلعه گيان تمام شده چند روز ديگر از شدت گرسنگى تباه خواهند گرديد و يا پناه خواهند آورد بدين جهت ترك يورش كردند و در سختى محاصره كوشش نمودند و از طرف بابيه چون هر خبر كه حاجى محمد على آورده بود به كذب و دروغ بود بر اصحاب معلوم افتاد و از اين عقيدت سستى گرفتند. اما هيچ كس را ياراى سخن گفتن نبود. چه اگر از كسى مخالفتى معلوم مى شد به حكم حاجى محمد على او را مى كشتند. لاجرم بابيه به جان آمدند و در نهان از پى چاره مى كوشيدند. نخستين آقا رسول كه يك نفر از بزرگان آن جماعت بود و از خود سى نفر مرد جنگى داشت از شاهزاده امان طلبيد. او را امان داده وى مطمئن خاطر گشته مردم خود را برداشته روانه لشكرگاه گشت چون به لشكرگاه نزديك شد يك نفر از مردم لاريجانى بى اجازت شاهزاده او را هدف گلوله ساخته و ديگر تفنگچيان به سوى او و مردم او تفنگ ها انداختند و جمعى را مقتول ساختند چند نفر كه زنده ماندند به سوى قلعه مراجعت كردند. بابيه گفت كه شما مرتد شديد و به جانب دشمن شتافتيد. اكنون قتل شما واجب افتاد. پس همگى را به قتل آوردند».

«بعد از آن رضاخان پسر محمد خان مير آخور كه به جماعت بابيه پيوسته بود، او نيز از شاهزاده امان گرفت و با دو نفر از مردم خود به لشكرگاه آمد. شاهزاده او را به هادى خان نورى سپرد كه او را نگاهدارى نمايد. جمعى ديگر از بابيه، بالشكرى كه در سنگرها بودند طريق موافقت جستند و اجازت حاصل كردند كه از قلعه راه فرار پيش گرفته و به


1- فتنه باب، ص 185
2- «نقطة الكاف» ص 185

ص: 554

مساكن خويش پيوندند».

«پس از اين واقعه، علف و آذوقه بابيه يكباره روبه تمامى آورد بطورى كه علف زمين را هر چه يافتند بخوردند و هر چه درخت در قلعه بود پوست و برگ آن را قوت خود كردند و از آلات و ادوات چرم هر چه داشتند نيم جوش ساخته خوردند و هر قدر استخوان در قلعه بود سوزانيده و با آب مخلوط كرده خوردند و اسب ملا حسين را كه با ضربت گلوله مرده بود و براى حشمت ملا حسين آن را به خاك سپرده بودند، در آورده گوشت گنديده او را با استخوان به قسمت بردند با اين همه دست از جنگ برنداشتند».

«لشكريا ن در طرف غربى قلعه شيخ طبرسى از بهر خود قلعه بنا نهادند كه خندق آن ده ذرع عمق و ده ذرع عرض داشت و جسرى از چوب بر خندق بسته بودند. ناگاه سه نفر از بابيه صيحه زنان بر آن قلعه بر آمده حمله بردند. ميرزا عبد اللَّه از خوف، آن جسر چوبى را به ميان خندق افكند. بابيه راه عبور نيافتند و مراجعت كردند. اما آن سه نفر كه به ميان قلعه بودند، شمشير كشيده به جنگ در آمدند و چند نفر از تفنگچيان را جراحت رسانيده و يك نفر از ايشان به فراز قلعه بر آمده فرياد برداشت كه برج را گرفتم. بشتابيد و به قلعه در آئيد و بابيه از بيرون قلعه و لوله افكندند و يك نفر از تفنگچيان اشرفى را هدف گلوله ساختندو از آن جماعت نيز چند نفر به زخم گلوله جان دادند. اما آن يك نفر كه بر فراز برج بود هر كه عزم او مى كرد به شمشير دو نيمه مى ساخت. در پايان امر، يك نفر از طالش دست يافته از پايش در آورد و دو نفر ديگر را كه در ميان قلعه بودند نيز به قتل آوردند».

«پس از اين واقعه، ديگر در قلعه شيخ طبرسى برگ و درخت و علف زمين و استخوان و چرم تمام شد و راه فرار مسدود گشت. ناچار جماعت بابيه زنهار طلبيدند.

مهديقلى ميرزا گفت هرگاه توبه و انابه كنيد و به مذهب اثنى عشريه در آئيد از مال و جان در امان خواهيد بود».

«عهد نامه نوشتند با اسبى براى حاج محمد على فرستادند و امر كرد منزلى جهت آنان مهيا كردند. حاج محمد على با دويست و چهارده نفر از جماعت بابيه كه باقى مانده بودند به اردوى شاهزاده روان شدند و در خيمه هائى كه براى ايشان مهيا كرده بودند آن

ص: 555

شب را به صبح آوردند».

«روز ديگر شاهزاده حاج محمد على و چند نفر از بزرگان ايشان را احضار داشتند.

بعد از در آمدن ايشان به مجلس و نشستن، سخن از مذهب به ميان آمد. با اينكه بعضى از عقايد خود را پنهان مى داشتند، باز مزخرفات چندى مى گفتند. اگر چه شاهزاده حكم به قتل ايشان نداد، ولى از بس لشكر رنج ديده و از ايشان بسيارى كشته گشته بود و احتمال هم داشت كه هر يك به شهرى رفته مردم را اغواء كنند، دل برقتل بابيه نهادند و آهنگ خيمه هاى ايشان كردند. چون شاهزاده ديد كه نمى تواند لشكر را ممانعت از قتل بابيه بنمايد، آن جماعت را حاضر كرده يك يك را شكم دريد، الا عددى قليل كه به ميان جنگل ها گريختند. رضاخان پسر محمد خان ميرآخور و چند نفر ديگر كه در منزل هادى خان نورى بودند به دست تفنگچيان سورتى و لاريجانى با پسر ملا عبد الخالق همگى هلاك شدند. آنگاه شاهزاده حاج محمد على و چند نفر از سران را محبوس داشته به قلعه شيخ طبرسى در آمدند و از استحكام برج ها و خاكريزها و چاه ها و راه ها كه ساخته بودند تعجب كرد و اموال منهوبه كه از مردم و خود شاهزاده برده و در قلعه بود برداشته و هر چه را مالكى بود پس داد و از آنجا به بار فروش آمد».

سعيد العلما و ديگر اهالى بر قتل حاجى محمد على و بزرگان بابيه فتوى دادند و گفتند بازگشت ايشان در شريعت مقبول نباشد و تمام را در سبزه ميدان بار فروش مقتول ساختند. در اين فتنه از جماعت بابيه هزار و پانصد نفر به معرض تلف در آمدند. (1)

ب: فاجعه ى نيريز

دارابى (2) كه از جانب على محمد شيرازى مأمور شده بود، در يزد و نيريز، مدافع بابيت وى شود، پس از وقايع قلعه شيخ طبرسى، شور بابيان و خون يحيى دارابى به جوش آمده و على محمد شيرازى در «چهريق» به خاطر جبران چنين فاجعه اى بزرگ، به


1- «فتنه باب»، ص 57.
2- او وحيد اصغر بود.

ص: 556

برپاشدن فتنه ها و اعمال خشونت هاى ديگر مى انديشيد، تا شايد رهائيش از بند، امكانى يابد. پس از دست دادن ملا حسين بشرويه و قدوس و حبس قرة العين و بسيارى از حروف حى ديگر، نوبت به بهره بردارى از يحيى دارابى و موقعيت و نفوذ او رسيد. در حالى كه على محمد شيرازى در واپسين روزهاى حياتش به سر مى برد.

صاحب كتاب: «تاريخ قديم» (نقطة الكاف) از ديدگاه بابيان وقايع يزد و نيريز و خاتمه كار «يحيى دارابى» را چنين مى نويسد: «دريزد مردمان دور ايشان را گرفته اظهار تصديق نمودند، جمعى كثير بيعت نمودند خبر به حاكم رسيد بر خود ترسيده آدم فرستادكه حضرات را بگيرد، يك نزاع جزئى شده بعد حاكم مستعد شده ايشان هم به قلعه تشريف برده آمدند حول قلعه را گرفتند نزاع شديدى شد. قريب به سى نفر يا زياده از طرف مخالف كشته گرديد. و هفت نفر از جانب ايشان و چندى هم محصور بودند بعد اصحاب بى وفائى نموده متفرق شدند، آن جناب نيز با يك نفر ديگر فرار نموده و به جانب شيراز تشريف فرما شده و از آنجا به نيريز تشريف فرما شدند ...». (1)

در نيريز، طبق تصريح مرحوم اعتضاد السلطنه: مردم نيريز رسيدن سيد يحيى را به فال نيك گرفتند و از در عقيدت و ارادت به او گرويدند.

نمونه اى از خط سيد يحيى دارابى «رساله استدلاليه»


1- فتنه باب، ص 224.

ص: 557

سيد يحيى با سيصد نفر از اصحاب خود، در قلعه خرابه اى كه نزديك نيريز بود، فرود آمدند و در آنجا به عمارت نمودن قلعه و استوارى برج و بارو پرداخت و صورت حال را به نصير الملك نوشت. باز ثالثاً نصير الملك به سيد يحيى نوشت كه دست از فتنه و فساد و ريزش خون عباد برداشته به شيراز بيا. او نيز در جواب نوشت كه جماعتى دست به نافرمانى دولت گشاده اند، دور نيست كه چون ايشان را به خود گذارم، فتنه برپا كنند و مرا آسيبى رسانند. چند نفرى بفرست تا بتوانند تندرست مرا به شيراز رسانند. بعد از آنكه فرستاده ى نصير الملك را معاودت داد، در همان شب آماده ى جنگ شد حكم نمود كه بر سر زين العابدين خان شبيخون آورند. اصحاب او فرياد كنان و صيحه زنان با شمشيرهاى كشيده به نيريز ريختند. على عسكرخان، برادر بزرگ زين العابدين خان را با جماعتى از اعيان نيز به قتل آوردند زين العابدين خان در آن گيرودار فرار كرد و اموال على عسكرخان (1) و زين العابدين خان را به غارت بردند مردم نيريز تمامى از وقوع آن سانحه دل به عقيدت و ارادت سيد يحيى نهادند.

اين عقيدت و ارادت مردم «نيريز» از نظر اينجانب دو دليل اساسى داشت:

اولًا: يحيى دارابى فرزند مرحوم سيد جعفر كشفى دارابى، از اكابر علماى اماميه بود كه مدت ها در نيريز به امورات مذهبى مردم همت و سعى وافى داشته است. از اين روى بازگشت وى را بنا به آن سوابق موجود و بى توجه به تحولات و تغييراتى كه يحيى دارابى، پس از خروج از نيريز، در ارتباط با غائله بابيه ديده و داشته است، توانست پس از ورود به نيريز، به گفته مرحوم «رضاقليخان هدايت»: «خلايق را برگرد خود جمع نمود و از «باب» بابى چند مفصل بيان كرد و عوام را بفريفت ...». (2)

ثانياً: همانطور كه تواريخ عصر قاجار معترف و متذكر آن شده اند: اقدامات يحيى دارابى در زمانى صورت تحقق به خود مى گرفت كه: «رعاياى نيريز از «حاجى زين العابدين خان بن محمد حسين خان نيريزى» حاكم خود خاطرى رنجيده داشتند. و او را از نيريز بيرون كرده بودند و از او خوفى كرده اعتصام به دامن عزيزى مى خواستند.


1- يا «على اصغر خان»، كتاب: «فارسنامه ناصرى».
2- ج 10، ص 457.

ص: 558

چون سيد (يحيى دارابى) در رسيد به حكم سابقه معرفت، مقدمش را گرامى داشته و وجودش را مغتنم پنداشته سر بر خط ارادتش نهادند. سيد كه منتظر حصول چنين اسبابى بود اين معنى را از امارات طالع خود شمرده فتوى داد كه على اصغر خان برادر مهتر حاجى زين العابدين خان را نيز از ميانه برگيريد و از اين سلسله حاكم مخواهيد آنان نيز على اصغر خان را كه با سيد از در مخالفت در آمده بود با چند تن از اقوام و عشاير و اولاد و نباير اين طايفه بكشتند و بكلى خود را برسيد بستند به احتشاد و اجتماع سپاه مشغول شده به قصد خروج مستعد و مصمم شد». (1)

نتيجه چنين اقدامى را در كتاب مرحوم «اعتضاد السلطنة» چنين مى خوانيم:

«چون آن واقعه به عرض نصرة الدوله فيروز ميرزا كه در آن وقت صاحب اختيار فارس بود رسيد، لشكرى با توپ و قورخانه روانه نيريز نمود. سيد يحيى، در كنار قلعه خود با اصحاب با تيغ هاى كشيده آماده جنگ شده گفت: خاطر جمع باشيد كه از لشكر كارى ساخته نيست و دهان توپ و تفنگ به سوى ما گشاده نگردد، بلكه گلوله توپ و تفنگ به فرمان من باشد و به سر لشكر ايشان رود و تمامى را هلاك سازد در اين سخن بودند كه از دور لشكر پديدار شد. توپى به چادر سيد يحيى انداختند. چادر بر سر يحيى فرود آمد و از آنجا گذشته يك نفر را در كنار چادر هلاك ساخت. مكشوف افتاد كه گلوله توپ به فرمان سيد يحيى نيست. سيد يحيى چون توپ را به فرمان خود نيافت به ميان قلعه شتافت و به محارست خود پرداخت. مصطفى قلى خان سرتيپ قراگزلو خواست به رسل و رسائل اين جنگ وجوش را بخواباند و كار به مصالحت انجامد مفيد نيفتاد.

سيد يحيى كلماتى چند بر كاغذ پاره ها نوشته، از گردن اصحاب خويش بياويخت و گفت با اين ادعيه شماها را از بلاهاى زمينى و آسمانى آفتى نباشد. آنگاه سيصد نفر از آن جماعت را از بهر شبيخون آماده كرد صيحه زنان روى به لشكرگاه نهادند و از نيمه شب تا سپيده ى صبح جنگ كردند. لشكر مصطفى قلى خان حمله نمودند. يك صدو پنجاه نفر از


1- فتنه باب، ص 457.

ص: 559

كسان سيد يحيى مقتول گشت. كشتگان خود را برداشته به قلعه خود رفتند، معلوم شد كه آن كاغذ پاره ها فايدتى ندارد و سپر گلوله و تفنگ نشود. مردم چون كذب و حيلت سيد يحيى را معاينه ديدند يك يك و دو دو فرار كرده و به خانه هاى خويش رفتند و چون سه روز از اين واقعه گذشت يك بار ديگر اصحاب سيد يحيى از بهر شبيخون تا كنار لشكرگاه يورش بردند، لشكر با گلوله توپ و تفنگ آنها را از پيش راندند و پشت به جنگ و روى به قلعه نهادند.

ثانياً، نصرة الدوله، ولى خان سيلاخورى را به فوجى كه تحت فرمان او بود به مدد لشكر نيريز فرستاد. قبل از رسيدن ولى خان، چون سيد فتورى در عقايد اصحاب خود ديده بود و از اين طرف هم مصطفى قلى خان به جهت مصلحت. ثالثاً، ابواب رسل و رسائل مفتوح نمود، سيد يحيى قبول اين معنى را نموده بود. معدودى از اصحاب خود را كه باقى مانده بودند متفرق ساخته، آسوده خاطر به منزل مصطفى قلى خان رفت.

مصطفى قلى خان از وى احترام نموده و گفت بهتر آن است كه امشب به خانه اى كه در شهر نيريز دارى رفته، آسوده شوى تا مردم چون اين بينند يكباره دست از جنگ و جوش بازدارند. سيد يحيى قبول كرده با يك نفر از كسان مصطفى قلى خان جانب خانه خود رفت». (1)

ولى صاحب كتاب: «تاريخ قديم» (نقطة الكاف) بر خلاف نظر «اعتضاد السلطنه» مى نويسد:

«بعد از آنكه لشكر اعدا از غلبه به اهل حق به طريق كارزار مأيوس گرديدند، باب حيله و مكر را كه صفت ايشان بوده گشودند و عريضه خدمت آن جناب نوشتند و اظهار تحير در امر ايشان نموده و عذر خواهى از مافات كرده و ذكر طلب حق و تفحص آن را نموده و قسم ياد كرده و قرآن مهر نموده خدمت ايشان فرستادند و استدعا كردند كه شما بيرون تشريف فرما شويد، هرچه بفرمائيد چنان نمائيم، آن جناب عزم بيرون تشريف آوردن نمود». (2)


1- فتنه باب، ص 77.
2- ص 227، و مراجعه شود به كتاب: «مقاله شخصى سياح» ص 43.

ص: 560

در حالى كه مسلم است يحيى دارابى اگر چنانچه نيرومندى خود و ديگر رعايا و عوام را بسانى مى ديد كه قادر به مقاومت و پيروزى هستند، مسلم تن به چنين كارى نمى داد، كه صاحب كتاب تاريخ قديم، برعكس وقايع نگاران عصر قاجاريه تسليم يحيى دارابى را ناشى از رعب دشمنانش و پيروزى او تلقى كند.

مرحوم رضاقلى خان هدايت مى نويسد: «محمد على خان كه جوانى شجاعت خصال و بسالت سگال بود با ابواب جمعى خود حمله هاى قوى بر آن قوم غوى برد و شهامت موروثى را به ظهور آورد مصطفى قليخان نيز سرباز قراگزلو را به حمله هاى متعاقب از همه جانب حكم داد تا بعد از كوشش بسيار برخوارج بابيه غلبه كردند و جمعى از ايشان بكشتند هنگام طلوع فجر آن فجره را بگريزانيدند و اسير كثير گرفتند على الصباح سيد و اهالى نيريز دل بر تحصين نهاده از بلوكات متحابه استمداد كرد. چند كرت مقابله كردند و از مقابل گريختند عاقبة الامر سپاه منصور بر آن گروه مغرور ظفر يافته سيد را به دست آورده با جمعى از آن طايفه برداشته مظفر و منصور به شيراز بازگشتند ورثه مقتول به حكم قصاص سيد را بكشتند». (1)

صاحب كتاب «تاريخ قديم» (نقطة الكاف) در شرح بيان روزى كه يحيى دارابى را به قتل رسانيدند، مى نويسد: «چون صبح فردا شد، و نماز صبح را ادا فرمودند فرمايش كردند ...». (2)

اين امر به خوبى نشان مى دهد كه يحيى دارابى متظاهر به واجبات اسلام بوده، و كار بدشتيان مورد تأييد او نبوده است و از اين رو در لباس اسلام و متظاهر به رعايت احكام شرع، عوام را به گرد خود آورده و اگر چنانچه صريحاً نسخ شريعت اسلام، و رسالت و نبوت جناب باب و ... را بيان مى كرد، مسلم همان چند نفر هم نيز دورادورش را نمى گرفتند.

پ: فاجعه ى زنجان


1- ج 10، ص 458
2- ص 238

ص:561

فاجعه ى زنجان، پس از فاجعه ى مازندران و وقايع قلعه «شيخ طبرسى» از مهمترين وقايع خونين، و پرونده هاى سياه تاريخ بابيه محسوب مى گردد.

ملا محمد على زنجانى، ملقب به «حجت»، فرزند آخوند ملا عبد الرحيم على التقريب، پس از طى تحصيلاتى در كربلا و شركت در درس مرحوم «شريف العلماى مازندرانى»، به ايران بازگشت و در زنجان اقامت گزيد.

در زنجان، ميان علما و متشخصان مذهبى آن ديار، بر سر صدور فتواهائى كه از جانب ملا محمد على زنجانى، صورت مى پذيرفت اختلاف و نزاعى بروز كرده بود.

«اعتضاد السلطنه مى نويسد: «علماى آن بلد صورت عقايد او را به پادشاه مبرور شاه غازى- انار اللَّه برهانه- مكشوف داشتند و دفع او را به قانون شرع واجب شمردند. او را به دار الخلافه احضار فرموده مقرر شد كه ديگر به زنجان نرود». (1)

ولى مرحوم رضا قليخان هدايت، ضمن اشاره به منازعه وى با علماى زنجان در خصوص صدور فتواى خلاف ادله اربعه، به نكته ديگرى اشاره مى كند:

«اجراى فتاوى و احكام با علماى اعلام مناقضتى و مخالفتى به ظهور همى آورد و از قراين خارجه و امارات داخله معلوم افتاد كه مولانا را داعيه ى امارتى در سر است و حكام زنجان شرح حال او را به امناى دولت حضرت سلطان زمان معروض داشتند و بر حسب رقيمه ى جناب حاجى ميرزا آقاسى مطاع دولت خاقان مغفور محمد شاه- طاب ثراه- او را به دار الملك طهران آوردند و در خانه محمود خان نورى كلانتر شهر نزول دادند». (2)

«محمد على حجت زنجانى»، در زمانى كه بابيان در «قلعه طبرسى» علم مخالفت و جنگ برافراشته بودند و كاملًا در محاصره قواى دولتى گرفتار شده، دست كمك به سوى همه بابيان دراز مى كردند، در تهران همچنان محبوس و گرفتار بود.


1- ص 61
2- ج 10، ص 447

ص: 562

«على محمد شيرازى، چنانچه در مبحث «حادثه قلعه شيخ طبرسى» متذكر شديم پس از استماع وضع نابسامان بابيان قلعه، طى نامه اى بابيان را مخاطب قرار داده و صريحاً گفته بود: «بر همه مؤمنين» واجب است كه براى مساعدت جناب قدوس به مازندران بروند». (1)

ولى در همين ايام، مقارن فوت محمد شاه قاجار: «چون واقعه ناگزير آن شاهنشاه بى نظير (فوت محمد شاه) روى نمود مولانا فرصتى يافته به زنجان گريخت و هواخواهان گرد آورد». (2)

و به تصريح و تأييد نبيل. در تلخيص تاريخ نبيل زرندى: «وقتى كه محمد شاه وفات يافت و پسرش ناصر الدين شاه به تخت نشست جناب حجت هنوز در طهران محبوس بودند، ميرزا تقى خان ... تصميم گرفته بود كه حبس جناب حجت را شديدتر كند ... جناب حجت وقتى كه حيات خود را در خطر ديدند از تهران خارج شدند و به زنجان كه اصحاب و پيروان اشتياق مراجعت ايشان را داشتند برگشتند». (3)

ولى آنچه كه مسلم بوده است، محمد على زنجانى حجت، در تهران محبوس نبوده و صرفاً به خاطر خواباندن اعتراضات علما و مردم زنجان، وى را از زنجان احضار و با اقامت وى در تهران بنابه تمايل و اختيار خود، موافقت شده است. چنانچه نبيل زرندى بر خلاف تصريح مذكور، ضمن بيان نامه ى «حجت» به ناصر الدين شاه قاجار، چنين مى نويسد:

«رعاياى اعلى حضرت پادشاهى شاه خود را فرمانفرماى جهان و بزرگترين پشتيبان دين و ايمان مى شمارند به عدالت شاه پناهنده مى شوند ... مرحوم محمد شاه مرا به طهران خواستند ... نسبت به من عنايت فرمودند، پس از زنجان به طهران مسكن گرفتم و جز خاموش شدن آتش فتنه و فسادى كه علما برافروخته بودند و درباره من سخنانى مى گفتند مقصود و منظورى نداشتم هر چند اجازه داشتم كه به زنجان مراجعت كنم ولى


1- «تلخيص تاريخ نبيل زرندى» ص 449
2- «روضة الصفا»، ج 10، ص 247
3- «تلخيص تاريخ نبيل زرندى»، ص 560

ص: 563

بهتر آن ديدم كه در طهران در سايه عدل پادشاهى بمانم بعد از شاه مرحوم در آغاز سلطنت شما امير نظام ... تصميم گرفت مرا به قتل برساند چون هيچ كس در طهران نبود كه مرا محافظت كند به زنجان فرار كردم». (1)

اين بيان، نه تنها ناقض بيان قبلى ايشان است بلكه تصريحاً، بر خلاف نص صريح كتاب «تاريخ قديم» (نقطة الكاف) مى باشد كه ضمن حكابت ملاقات صاحب كتاب با ملا محمد على زنجانى» (حجت) در خانه: «محمود خان كلانتر» مى نويسد:

«الحال مدتى مى باشد كه محبوس مى باشم». (2)

در حالى كه مزيد بر تصريح نامه محمد على زنجانى حجت به ناصرالدين شاه قاجار پس از احضار از زنجان به تهران، اشاره اى دارد كه صريحاً مبين آزادى و اختيار انتخاب محل اقامت اوست، مى نويسد:

«شخص محمد شاه نيز از استماع جواب هاى جناب حجت برپاكدامنى و بى گناهى ايشان يقين حاصل مى كردند در خاتمه شاه از جناب حجت اظهار رضايت كرد ... و فرمود از خوب راهى وارد شدى و تهمت هائى را كه دشمنان به تو نسبت مى دادند همه را رد كردى خلاصه خيلى از او تعريف كرد و به او فرمود: شما به زنجان مراجعت كنيد ...

منهم پيوسته شما را مساعدت خواهم كرد». (3)

اين تناقضات صريح، مبين متون و فرازهاى تاريخ رسمى بهائيان، شايد به خاطر اين مسئله به وجود آمده است كه از يك طرف بهائيان مى خواهند عدم رفتن محمد على حجت را به «قلعه طبرسى» نقض صريح فرمان على محمد شيرازى تلقى نكنند و به گونه اى آن را سرهم كنند كه اگر چه متون، متناقض و اعتماد محققان از مندرجات كتاب سلب شود، ولى اين القاء را به بابيان و بهائيان داشته باشند كه حجت حجت است و حضرت نقطه اولى در مقام چنين فردى چنين و چنان گفته است.

به هر حال محمد على زنجانى پس از ورود به زنجان، با استقبال بيشتر مردم زنجان


1- «تلخيص تاريخ نبيل زرندى»، ص 578
2- «نقطة الكاف»، ص 126
3- «تلخيص تاريخ نبيل زرندى»، ص 549

ص: 564

روبرو شد. و از اين رو در صدد گردآورى هواخواهان جديدى برآمد.

اين هواخواهان، مردمى عوام و قلب و ذهنى خالى از دعاوى على محمد شيرازى و بابيت و قائميت داشتند و محمد على زنجانى ظواهر شرع و عبادات را رعايت مى كرد و سخنى كه موجب نقض مقدسات اسلامى باشد، حتى المقدور به زبان نمى آورد و چنانچه ملاحظه كرديد، با وجود آنكه موجد اصلى احضار وى از زنجان به تهران، مبتنى بر بابى بودن حجت بوده است، معذلك محمد على حجت طورى سخن مى گويد كه «اين تهمت را رد كند و جلب محبت و مساعدت شاه را به خود نمايد و آن چنان شاه و وزيرى كه خود باب را دستور حبس مى دهند البته صد البته مؤمن معتقد مورد شكايت او را چنين احترام ننموده و آن چنان وعده مساعدت و محبت نمى دهند». (1)

از سوى ديگر، حوادثى كه بعدها در زنجان به وقوع پيوست، به هيچ وجه مبتنى بربابيت و دفاع از عقايد باب نبوده و عواملى دخيل در اين ماجراها گرديد كه محمد على زنجانى ناچار پايش در اين ميانه كشيده شد. و كرد آنچه را كه در هوى داشت.

مرحوم رضاقليخان هدايت در ذكر حوادثى كه پس از بازگشت محمد على به زنجان نوشته است، به يك انگيزه مهم زمينه ساز، براى منازعاتى كه بعدها به وقوع پيوست اشاره مى كند:

«چون اعلى حضرت شاهنشاه عصر- خلّد اللَّه سلطانه- برسرير موروثى بالاستحقاق بر آمد ايالت و حكومت بلاد ايران را به اصحاب كفايت و ارباب شهامت تفويض فرمود از جمله حكومت زنجان را به خال بى همال خود امير اصلان خان موهبت فرمود و در آن زمان حكمرانى او فتنه سالار در خراسان قوت داشت و سپاه فوجاً فوج بدان حدود همى رفتند و خروج بابيه ى مازندران نيز در ميان بود لهذا مولانا فرصت يافته ملاطفات و مراسلات متعدد به باب فرستاد و اظهار اشتياق و خلوص كرد. و نيز جواب هاى مهر انگيز ارادت خيز به مولانا نگاشت اگر چه ملاقات صورى واقع نگرديد لكن مولانا به حسن ظن، ارادت باب گزيد و منصب و لقب يافت و به موهومات خياليه و


1- «نامه اى از سن پالو»، ص 230.

ص: 565

تسويلات نفسانيه فريفته شد و دل بر متابعت وى نهاد و عامه ى خلايق را بدان طريق دعوت كرد واو را صاحب الزمان موعود شمرد و در فكر طغيان و عصيان افتاد در لباس تقوى و طهارت به اكتساب اسباب دعوى و امارت پرداخت و انتهاز فرصت همى كرد و به اجتماع و اجماع مقتدى و مريد اهتمامى تمام نمود و بيشتر اهالى زنجان گردن بر چنبر طاعتش نهادند و بنده وار در امضاى نواهى و اجراى اوامرش ستادند چون حال به دار الخلافه معروض افتاد و از سوابق حالاتش استحضار داشتند، و به اخذ و قيد و نفى و ارسال او از زنجان به حاكم آن بلوك اشارت راندند همانا او نيز از آن احكام و ارقام بوئى برده. به تحفظ خود مبالغه تمام كرد و در احتشاد و احتشام خود فزون گرفت تا كارش چنان بزرگ شد و قوت يافت كه ده پانزده هزار كس از شهر و بلوك بر وى جمع شدند و در هنگام ذهاب و اياب به مسجد و منبر و امامت، پيرامون وى داشتند و اين موافقت و ارادت را سعادتى عظيم مى پنداشتند و جز با يكهزار تفنگچى مصمم مستعد به خدمت امير حاكم نمى رفت». (1)

با چنين مقدمه سازى هائى كه توسط محمد على حجت به وجود آمد، زنجان را به حالت غير عادى و اضطراب در آورد كه در نتيجه آن موجد حوادثى گرديد، كه آن حوادث بعدها، فاجعه ى زنجان را در كارنامه ى سياه بابيه ثبت و ضبط نمود:

حادثه اول: مؤلف كتاب «تلخيص تاريخ نبيل زرندى» مى نويسد:

«در اين بين ها واقعه ى كوچكى حادث شد كه آتش عداوت پنهانى در قلوب مخالفين حجت بدان سبب زبانه كشيد ... دو طفل با هم نزاعشان شد يكى از آن دو پسر يكى از پيروان جناب حجت بود حاكم زنجان فوراً فرمان داد طفل مزبور را گرفته محبوس ساختند ... احباء به حاكم مراجعه كردند و از او درخواست كردند كه طفل محبوس را رها كند و در مقابل مبلغى را كه در بين خود جمع كرده بودند دريافت دارد حاكم زنجان حاضر نشد ... جناب حجت به حاكم نوشتند طفل صغير به رشد نرسيده شخصاً مسئول نيست ... حاكم به نوشته حجت اعتنائى نكرد ... حجت دو مرتبه نوشتند و


1- «روضة الصفا»، ج 10، ص 447.

ص: 566

نامه را به ميرزا جليل كه شخصى با نفوذ بود دادند و فرمودند اين نامه را به دست خودت به حاكم بده سيد جليل ... وقتى كه به دارالحكومه رسيد دربانان نگذاشتند داخل شود ميرجليل غضبناك شد ... شمشير خود را كشيد و آنها را به يك طرف راند و نزد حاكم رفت و خلاصى طفل را خواستار شد حاكم زنجان بدون قيد و شرط مقصود مير جليل را انجام داد و طفل را رها كرد». (1)

بر اين اساس بابيان مى خواستند به حاكم رشوه دهند و متهمى را آزاد نمايند، حاكم حاضر نمى شود فوراً يك قداره بند را حجت مى فرستد تا حاكم را تهديد و مجبور به آزادى متهم نمايد و بعداً حاكم به علت اينكه خود را زبون ديده و يا بر اثر فشار طرف دعوى يعنى كسان طفل كه به حكايت نبيل اين طفل به علت او زندانى شده بود و يا به هر علت ديگر مجبور مى شود قداره بند بيشترى براى جلب حجت بفرستد و قداره بندهاى حجت به جنگ اين مأمورين دولتى مى روند و بالاخره مقدمه وقايع زنجان شروع مى شود. حكايت را از نبيل دنبال كنيم:

«علماى شهر از اين رفتار حاكم خشمگين شدند و از مجد الدوله بازخواست كردند كه چرا در مقابل تهديدات دشمنان خويش استقامت ننموده ... مرتبه ديگر مى آيند تقاضاهاى ديگرى مى كنند ... آنوقت طولى نمى كشد كه زمام امور را به دست مى گيرند ...

تا زود است بفرست حجت را دستگير كن ... آنگاه دو نفر از پهلوانان مشهور ستمكار وحشى را وادار كردند كه بروند جناب حجت را دستگير كنند و باغل و زنجير نزد حكومت بياورند ... چون آن دو نفر پهلوان به محله جناب حجت رسيدند يكى از اصحاب شجاع موسوم به مير صلاح با هفت نفر ديگر از مؤمنين كه مسلح بودند جلوى اين دو نفر را گرفتند فوراً مير صلاح شمشير خود را كشيد و فرياد يا صاحب الزمان بلند كرد و زخمى به پيشانى اسد اللَّه زد». (2)

بالاخره در اين حادثه يكى از اين بابيان را كه شايد همان سيد جليل باشد دستگير و


1- روضة الصفا، ص 561
2- همان، ص 562

ص: 567

به حكومت مى برند و لابد به عنوان تجرى و قيام عليه مأمورين دولت و براى عبرت سايرين او را مى كشتند (اگر نبيل! در اين گزارش صادق باشد!) و بعد هم كه حكومت وضع را وخيم مى بيند و تكرار واقعات طبرسى و نيريز را در زنجان بيش بينى مى نمايد به بابيان اعلان مى كند تا پراكنده شوند و موجب خون ريزى نگردند.

ولى حجت كه وضع خود را در خطر ديده و هرگونه راه فرارى را براى خود مسدود يافته به تشويق بابيان به پايدارى و استقامت و دفاع مى پردازد و با اينكه خود صريحاً اعتراف مى كند كه تنها هدف اوست و با تسليم شدن از همه وقايع خونريزى احتمالى جلوگيرى خواهد شد؛ معذلك از تسليم شدن خوددارى و با ربودن عقول مردمى كه بدو معتقد شده بودند به اسم باب و صاحب الزمان و غيره مردم را وادار به شورش و ريختن خون هزاران نفر مى نمايد.

قضيه را نبيل چنين مى نويسد:

«حاكم شهر را مجبور كردند كه به جارچى فرمان دهد تا در شهر اعلان كند كه هر كسى پيروى حجت نمايد و به اصحاب او بپيوندد جانش در خطر است ... بايد از حجت و اصحابش جدا شده و در سايه حمايت پادشاه در آيد. جارچى كه اين مطلب را اعلان كرد اهالى زنجان به دو دسته شدند يعنى دو اردوى جنگجو در مقابل هم قرار گرفتند.

جناب حجت به منبر تشريف بردند و با صداى بلند مردم را مخاطب ساختند گفتند دست قدرت الهى امروز حق را از باطل جدا كرد ... يگانه مقصود حاكم و علماى زنجان آن است كه مرا بگيرند و به قتل برسانند به هيچ كدام از شماها كارى ندارند ... هر كس جان خود را دوست مى دارد و نمى خواهد در راه امر فدا كند خوب است پيش از آنكه فرصت از دست برود از اينجا خارج شود». (1)

حجت مى توانست تسليم شود و يا به گوشه اى فرار نموده و به طور گمنام و مخفى، ايامى بگذراند ولى از فرصت و موقعيت خود استفاده و بدون ابراز كوچكترين رحمى به اين افراد ساده و بى گناه كه گرد او جمع بودند آنان را آلت دست قرار مى دهد. (2)


1- روضة الصفا، ص 565
2- «نامه اى از سن پالو»، ص 236

ص: 568

حادثه دوم: ارسال گزارشات اوضاع زنجان به تهران، و اطلاع ناصر الدين شاه و ميرزا تقى خان امير نظام وقت، از آن، مسؤلان امر را واداشت تا: «مجد الدوله امير اصلان خان را كه به حكومت زنجان مأمور بود حكم داد تا ملا محمد على را مغلولًا به دارالخلافه فرستد.

بعد از اين حكم، ملامحمد على مطلع شده در حفظ و حراست خويش اهتمام نموده هر وقت مى خواست به مسجد برود با جمعيتى تمام مى رفت. روزى چنان اتفاق افتاد كه يكى از پيروان ملا محمد على با عمال ديوان منازعه كرد و مجد الدوله حكم به حبس او نمود. ملا محمد على پيغام داد كه اين مرد از بستگان من است.

امير اصلان خان گفت حمايت اين گونه مردمان مفسد شرير جايز نباشد. ملا محمد على خشمناك شده حكم داد تا محبوس را به عنف بياورند. چون امير اصلان خان آگاه شد، آماده ى جنگ گرديد. پس كسانى كه با ملا محمد على بودند سلاح جنگ پوشيدند و آنهائى را كه از مذهب وى برى بودند نهب و تاراج و از شهر اخراج نمودند. خانه و بازارها را غارت كردند و آتش زدند و بر دور خود سنگرى ساختند و ملا محمد على كسان خود را، به نويد حكومت مملكت و ايالت ولايتى اميد مى داد و همگى را شادكام داشته از طرفين آماده ى جنگ شدند». (1)

در خصوص تاراج و تخريب و به آتش كشاندن زنجان، توسط بابيان، و سنگرسازى هاى آنان به اشاره مرحوم رضاقليخان هدايت نيز توجه مى كنيم:

«ثلثى از مردم آن شهر را كه بر مذهب حقه ى شيعه اثنا عشرى ثابت و باقى بودند و با بابيه در آن باب موافقت نمى نمودند از ميان خود بيرون كردند و بعد از جلاى ايشان بابيه


1- «فتنه باب»، ص 62، امير كبير نظرش اين بود كه مرد با كفايت و با جربزه اى را به حكومت زنجان بفرستد تا كار انقلاب زنجان را تمام كرده و آتش فتنه ملا محمد على را كه به خود لقب «حجت» داده بود، به زودى فرونشاند. ولى شاه راضى نشد و روى ملاحظات قرابت و خويشى، امير اصلان خان مجدالدوله پسر خال خود را بدان جا فرستاد و چنان كه در متن كتاب مفصلًا آمده است، بر اثر سوء سياست و بى كفايتى وى، فرونشاندن فتنه بابيه در آن شهر طول كشيد و كارى بدين كوچكى مدت چند ماه دوام يافت.

ص: 569

به بيوتات و دكاكين آنها ريخته آنچه اسباب و ادوات محاربه و محاصره و آغروق و آزوق و مأكول و مشروب داشتند بالتمام به تصرف گرفتند و راسته بازار شهر زنجان را غارت نموده از آن پس آتش زدند و خانه ها ويران كردند و در اطراف شهر سيبه ها و سنگرها بساختند و سركوچه ها و برزن ها را استحكام دادند و دروازه ها برنهادند و از ميان بيوتات راه تردد به خانه هاى يكديگر برگشادند و چنان آمد و شد مى كردند كه در خارج احدى از آنان مرئى نمى گرديد و كار ايشان بر اهالى اردو ظاهر نمى گشت.

خانه هاى اطراف حصار و جدار را ويران كرده از خاك بينباشتند و چنان بساختند كه هر يك از چندين خاكريز اوسع بود و سوراخ ها در جدارها گشاده به جهت روز جنگ و افكندن تفنگ مهيا ساختند توپى چند آهنين بريختند و زنبوره اى چند بزرگ بساختند.

اسلحه و تفنگ زياده از اندازه ى خود آماده كرده بودند و سرب و باروت به تدريج جمع آورده منبر داشتند آذوقه ى ايشان ساليان دراز مكفى بود». (1)

به هر حال بنا به قول اعتضاد السلطنه: «روز جمعه ى پنجم شهر رجب- چهل نفر از طرفين مجروح گشت. روز ديگر ملا محمد على، ميرزا رضاى سردار و مير صالح سرهنگ خود را با لشكر مأمور به تسخير قلعه عليمرادخان نمود و اين قلعه در ميان شهر زنجان مأمنى محكم بود، به قوت يورش آن قلعه را مفتوح ساخته و سنگرى سخت بستند بعد از فتح قلعه مزبور، ملا محمد على دل قوى كرد و مير صالح سرهنگ را فرمان داد كه مجد الدوله امير اصلان را كشته يا دست بسته حاضرسازد، او را با جماعتى از ابطال رجال حكم يورش داد. مير صالح و همراهانش يكشنبه برسر خانه مجد الدوله حمله بردند. از آن طرف محمد تقى خان سرهنگ توپخانه و على نقى خان پسر نصر اللَّه خان و مهدى خان خمسه اى و بيوك خان پشت كوهى با جماعتى از فراشان مجدالدوله در مقام مدافعه بر آمدند. جنگى سخت روى داد ناگاه عبد اللَّه بيك، مير صالح سرهنگ را به ضرب گلوله از پاى در آورده و به جماعت بابيه وهنى روى داده بى نيل مرام مراجعت كردند.

در بيستم شهر رجب، بر حسب فرمان جهان مطاع، صدر الدوله نبيره حاج محمد


1- ج 10، ص 449.

ص: 570

حسين خان اصفهانى سركرده سوار خمسه، از سلطانيه وارد زنجان شد.

روز پنجم ماه شعبان، سيد على خان سرهنگ فيروزكوهى و شهباز خان مراغه اى با دويست نفر سوار مقدم و محمد على خان شاهسون افشار با دويست نفر سوار و كاظم خان برادر محمد باقر خان سركرده افشار و محمود خان خوئى با پنجاه نفر توپچى و توپ و خمپاره به شهر در آمده در برابر سنگر ميرزا فرج اللَّه و قلعه محمد ولى خان (1) سنگر بسته آماده ى جنگ شدند. در بيستم شعبان، ميرزا سلطان قورخانه چى و عبد اللَّه سلطان به طرف سنگر مشهدى پيرى نقب زدند. مجدالدوله و مظفرالدوله ... و ديگر سركردگان و لشكريان به جانب آن لشكر حمله بردند ... و آن سنگر مفتوح شد. دگر باره روزى چند دست از جنگ برداشتند ... چون اين كار به طول انجاميد، كارداران دولت مصطفى خان امير تومان برادر سپهسالار اعظم را كه در آن وقت سرتيپ فوج شانزدهم شقاقى بود، نيز مأمور نمودند. بعد از ورود مصطفى خان، جماعتى از لشكر عزم خود را جزم نمودند كه سنگر ميرزا فرج اللَّه را به قوت يورش بگيرند و نقبى جانب سنگر او حفر كردند. شب پانزدهم رمضان يك ساعت قبل از طليعه صبح، مهدى خان با چريك ابهررود و عبد اللَّه خان پسر سليمان خان با چريك اريادى و فوج شانزدهم و سواره ى مقدم و سواره خمسه و چريك انگوران آماده ى يورش شدند و ميرزا سلطان و عبد اللَّه سلطان زير سنگر ميرزا فرج اللَّه نقب كنده آتش زدند و بيست نفر از جماعت بابيه در زير خاك هلاك شده چند نفر دستگير گشتند.

از اين طرف، نظر على خان اريادى به زخم گلوله از پاى در افتاد و پنجاه نفر از سربازان مجروح گشتند و شهباز خان به ضرب شمشير شيرخان زخم برداشته، بعد از هشت روز در گذشت. بالاخره سنگر ميرزا فرج اللَّه مفتوح گشت و جماعت بابيه به سنگرهاى ديگر رفتند. از آن طرف، از دارالخلافه طهران، ميرزا تقى خان امير نظام، محمد آقاى حاجى يوسف خان سرهنگ فوج ناصريه و قاسم بيك تفنگدار خاصه را روانه زنجان نمود و حكم داد كه هرگاه ملا محمد على و كسانش را پس از روزى چند باقيد و


1- نسخه مجلس: ولى محمد.

ص: 571

بند روانه دارالخلافه نسازد مورد هزار گونه توبيخ خواهد بود.

روز بيست و پنجم رمضان، سپاه منصور با جماعتى از مردم زنجان به جنگ آمدند و از بامداد تا هنگام نماز ديگر هر دو لشكر جنگ مى نمودند. از جماعت بابيه نور على شكارچى و بخشعلى نجارباشى و خداداد و فتح اللَّه بيك، فرج اللَّه بيك كه در شمار شجاعان و دليران بودند با گروهى از آن قبيله به قتل آمدند و از لشكريان نيز نزديك پنجاه نفر كشته گشت.

بالاخره ملا محمد على از كسان خود استنباط ضعفى نموده ناچار شد حكم داد تا بازار زنجان را آتش زدند. لشكريان چون حال را بدين گونه ديدند خاصه مردم زنجان از جنگ دست كشيده مشغول خاموش كردن آتش شدند و جماعت بابيه مراجعت كردند و از نو به تهيه لشكر و سنگر پرداختند ...». (1)

در خلال اين كشاكش ها و طولانى شدن منازعه بابيان با شيعيان و قواى دولتى، مرحوم «ميرزا تقى خان» امير كبير- رحمة اللَّه عليه- به خاطر حفظ امنيت و قطع هر نوع مداخله خارجى و سوء استفاده از بابيان، پس از مشورت با ناصر الدين شاه قاجار، (2) تصميم گرفت منشأ تمامى اين خشونت ها و فتنه ها را از بين ببرد. از اين رو فرمان اعدام على محمد شيرازى از تهران صادر و پيش از اين، چنانچه در قسمت (ج از فصل سوم) بيان داشتيم به مرحله عمل در آمد و خون على محمد شيرازى فداى ستيزه جوئى هاى


1- «فتنه باب»، ص 62.
2- مرحوم اعتضاد السلطنه مى نويسد: «ميرزا تقى خان امير نظام كه در آن عصر وزير ايران بود به عرض حضور مبارك رسانيد كه تا ميرزا على محمد باب زنده است، اصحاب او آسوده نخواهند بود. بهتر است كه باب را به معرض هلاك در آورند و يكباره اين فتنه را بنشانند. شاهنشاه جهان فرمود: اين خطا از حاجى ميرزا آقاسى افتاد كه حكم داد او را بى آنكه به دار الخلافه آورند بدون تحقيق به چهريق فرستاده محبوس بداشت. مردم عامه گمان كردند كه او را علمى و كرامتى بوده. اگر ميرزا على محمد باب را رها ساخته بود تا به دار الخلافه آمده با مردم محاورت و مجالست نمايد، بر همه كس مكشوف مى گشت كه او را هيچ كرامتى نيست. ميرزا تقى خان عرض كرد: كلام الملوك ملوك الكلام. ولى اكنون جز اينكه شر او را رفع كنيم و اين فتنه بزرگ را بخوابانيم چاره اى ديگر نيست.

ص: 572

مريدانى كه حتى كمتر اطلاعى از نوشته ها و عقايدش نداشتند و دعاوى بى اساسش شد.

نكته قابل تأمل در حوادث زنجان، در رابطه با عزم راسخ مرحوم ميرزا تقى خان امير كبير مبنى بر قطع هر نوع مداخله خارج و سوء استفاده ى ضد ملى از بابيان، ناشى از نطفه ها و علائق خاص بابيان به حمايت سفارت خانه هاى روس و انگليس بوده است.

مأمور انگليسى ابوت k. Abbott كه زمان آشوب زنجان از آن شهر مى گذشت شرح جنگ آنجا را مى دهد و مى گويد «ملا محمد على رئيس گروه بابيان متعصب زنجان به پيروانش گفت: از پيكار نهراسيد و اگر كشته شديد روحتان از نو باز مى گردد و دين مقدس مغرب و مشرق را فرا خواهد گرفت، حتى به يكى از اصحابش سلطنت مصر را بخشيده و به ديگران وعده حكومت فلان شهر و فلان ده را داده است، به علاوه اطمينان داده كه دولت روس به يارى آنان خواهد آمد. عده اى از همراهان ملا محمد على، باغيرت و از خود گذشته اند و گروهى ديگر او را ترك گفتند و از شهر بيرون رفتند ... بيگلر بيكى زنجان از عهده نبرد خوب برآمده و شايعه بى رحمى او بكلى بى اساس است». (1)

اين حقيقت تلخ را نه تنها «ابوت» به آن رسماً تصريح كرده است، بلكه مصادر بابيه، در اذعان آن نه تنها پرده پوشى نكرده اند، بلكه با كمال فخر و غرور آن را نقل كرده اند.

از جمله مؤلف كتاب: «تاريخ قديم» (نقطة الكاف) ضمن تصريح به اظهارات «ابوت» حقايق ديگرى را در كتاب خود ثبت كرده است: «جناب حجت از امير (امير كبير) مأيوس شد ... لهذا چند كاغذ به وزراى دول خارجه نوشتند. و ذكر احوال خود را نمودند.

ايشان نيز شفاعت نمودند در نزد امير قبول ننمود ... شنيدم از جمله تقصيراتى كه پادشاه روس بر امير گرفته و سبب عزل آن شده يكى همين قتل سلسله مظلوم بود. خلاصه بعد از آن ايلچى روس و ايلچى روم به ديدن جناب حجت آمدند و صحبت داشتند. ايشان بيان فرمودند ... ايلچى ها قدرى متحير شده سكوت نمودند. زيرا كه ديدند كه محل حرف نيست ... بهرحال ايشان هم رفتند تا بعد ثمره آن بروز نمايد ...». (2)


1- انگليس 153/ 60 ابوت شيل، 30 اوت 1850 م- مراجعه شود به كتاب: «امير كبير و ايران»، ص 449.
2- ص 233.

ص: 573

سفير انگليس مى نويسد: «ملا محمد على، مجتهد برجسته زنجان نامه اى به من فرستاد و گفته: مرا به دروغ متهم به بابيت كرده اند. و استدعا كرده نزد دولت حسن توسط نمايم كه او و هموطنانش را از حمله ى سپاهيان نجات دهم. عين همين مطلب را به امير نظام نيز نوشته است. امير جواب داده كه حاضر است حرف او را بپذيرد و مدارا نمايد. اما براى اثبات صدق سخنش بايد به پايتخت بيايد. چون اين شرط را قبول نكرد، امير براى محاصره زنجان از نوقشون فرستاد». (1) سفير روس مى گويد: «ملا محمد على سردسته ى بابيان زنجان، از سامى افندى سفير عثمانى و سرهنگ شيل وزير مختار انگليس در تهران درخواست ميانجى گرى نمود. اما همكار انگليسى من عقيده دارد كه مشكل است دولت ايران براى خاطر آن فرقه، راضى به دخالت بيگانه گردد». (2)

البته امير اجازه دخالت روس و انگليس را نمى دادو اما دو نكته مهم است: يكى اينكه مايل به مدارا بود، ترجيح مى داد بدون پيكار و خونريزى غائله را فرونشاند، از اين رو آماده سازش بود. ديگر اينكه «شيل» چند بار راجع به بابيه با امير گفتگو كرد، و امير هميشه نرمى به خرج داد و در يكى دو مورد پيشنهاد شيل را پذيرفت. شيل ضمن بحث از گزارش كنسول انگليس در تبريز، راجع به نبرد زنجان و جنايت هاى بابيان و لشكريان نسبت به اسيران يكديگر مى نويسد: «چون مطلب را به اطلاع امير نظام رساندم از اينكه او را آگاه ساختم تشكر كرد و گفت دستور فورى مى دهد كه اين كارهاى زشت تكرار نشود زيرا مخالف عواطف و نظر او مى باشد». به دنبال آن مى نگارد: گرچه گزارش كنسول در شرح واقعه زنجان خالى از «گزافه گوئى» نيست، عكس العمل امير احساس او را مى رساند. (3)

با وقوع اين همه رويدادها، اميركبير مصمم به سركوبى شورش بابيان بود و به گفته


1- انگليس 152/ 60 شيل به پالمرستون، 22 ژوئيه 1850.
2- «شورش بابيه، گزارش دالگوروكى»، سند 16 ايوانف.
3- انگليس 154/ 60 شيل به پالمرستون 16 دسامبر 1850 م- مراجعه شود به كتاب: «امير كبير و ايران»، ص 450.

ص: 574

مرحوم اعتضاد السلطنه:

«محمد خان امير تومان ... و اصلاح خان ياور خرقانى و على اكبر سطان خوئى و بر حسب فرمان شاهنشاه ايران وارد زنجان گشت و فوج شانزدهم شقاقى از جانب ديگر يورش بردندو فوج ناصريه جلادتى به سزا كرد و جماعت بابيه را لغزشى سخت دركار افتاد.

ملا محمد على حكم داد تا قدرى از نقد و جنس در ميان لشكر امير تومان پراكنده كنند. فوج ناصريه مشغول به اخذ اموال گشتند و جماعت بابيه فرصت يافته حمله برده بيست نفر از سربازان را مقتول ساخته، لشكر را از سنگر خود دور كردند.

در اين وقت ملا محمد على و كسان او را چهل و هشت سنگر محكم بود و در هر سنگر گروهى وافر داشت. خانه هائى كه در عقب سنگرها بود به حكم ملا محمد على به يگديگر متصل كردند تا كسان او يكديگر را بتوانند ديد ... و شب ها از ميان سنگرها علماى اثنى عشريه را به نام، دشنام مى دادند.

محمد خان امير تومان خواست به رفق و مدارا رفتار كند و فتنه را بنشاند تا خون ها ريخته نگردد. روزى چند خاطر بر مصالحت گماشت و با ملا محمد على ابواب رسل و رسائل باز كرد و چندان كه نصيحت گفت هيچ مفيد نيفتاد.

در آن وقت، سردار كل عساكر منصوره، عزيز خان كه در آن وقت آجودان باشى و به سفارت ايران و تهنيت ورود وليعهد دولت روسيه مأمور بود، با ميرزا حسن خان وزير نظام برادر ميرزا تقى خان امير نظام كه از تبريز به طهران مى آمد وارد زنجان شده خواستند اين مقاتله را به مصالحه انجام دهند. لاجرم چند نفر از كسان ملا محمد على را كه در لشكرگاه محبوس بودند رها ساختند و ملا محمد على را به پيغام هاى نرم بنواختند.

فايده اى نبخشيد. باز آتش حرب مشتعل شد ... سردار كل در كنار برجى كه سنگر ملا ولى و به سراى ملا محمد على مشرف بود بايستاد و فوج ناصريه و فوج مخبران و فوج شانزدهم شقاقى آهنگ يورش نمودند. فوج مخبران سنگر ملاولى را گرفتند. پنج نفر در زير نقب هلاك شدند و پسر عبد الباقى زنجانى گرفتار شد. سردار حكم داد تا او را نيز به قتل آوردند. فوج شانزدهم شقاقى در مدد فوج ناصريه كوتاهى نمودند. سردار متغير شده ابو طالب خان را كه در آن فوج حكمرانى داشت حاضر ساخت و او را تنبيه كامل نمود و

ص: 575

همچنان چون از صدر الدوله و سيد على خان فيروز كوهى و مصطفى خان قاجار سرتيپ فوج شانزدهم جلادتى به كار نرفت از آنها نيز رنجيده خاطر شده صدر الدوله را معزول ساخت سرتيپى سوار خمسه را به فرخ خان پسر يحيى خان تبريزى تفويض نمود و فرخ خان روز چهارم ذى القعدة الحرام وارد زنجان شد ....

در اين وقت على خان سردار سرهنگ فوج چهارم تبريز و حسنعلى خان وزير مختار دولت عليّه ايران كه اكنون ايلچى مخصوص و مقيم دار الملك پاريس است و در آن وقت سرتيپ فوج گروس و محمد مرادخان بيات با فوج زرند، از راه برسيدند و با اين حمله كار محاصره را سخت كردند ....

در اين اثنا جنگى عظيم روى داد. كسان ملا محمد على از زن و مرد ساز نبرد كردند و به خدعه و فريب،: مال فراوان در يكى از خانه هاى خود پنهان مى كردند و بدان خانه سوراخ ها مى نهادند و عمداً فرار مى كردند تا سربازان به طمع مال بدان خانه ها مى رفتند.

ناگاه تفنگ هاى خود را از آن نقب ها مى گشادند و جمعى از سربازان را به خاك مى افكندند ....

در اين گرمى واقعه، حكمى از ميرزا تقى خان امير نظام به فرخ خان پير يحيى خان رسيد كه مبنى بر رضامندى و نيكو خدمتى فرخ خان بود. فرخ خان از خواندن اين مكتوب خوش وقت شده خواست تا خدمتى شايان نمايد.

در شب شانزدهم ذى الحجة الحرام از كسان ملا محمد على چند نفر به نزد فرخ خان آمده از در حيلت با او همداستان شدند و گفتند كه از جانب دروازه ى قزوين راهى دانيم ....

فرخ خان فريب آنها را خورده با صد سوار به سنگر جماعت بابيه روانه شدند.

جماعت بابيه كه از اين راه آگاه بودند چند سنگر خالى ساختند تا فرخ خان و كسان او را از روى اطمينان بيشتر ببرند كه ديگر مجال فرار از بهر ايشان محال شود. ناگاه كسان محمد على از چهار جانب در آمده و آنها را هدف گلوله ساختند. فرخ خان را با دوازده نفر از سواران زنده دستگير كردند. اسمعيل بزرگ و اسمعيل كوچك كه در اول بابى بودند و از طريقه او بازگشت نموده به نزد مجد الدوله گريخته بودند، در اين هنگامه با فرخ خان

ص: 576

بودند. آنها نيز گرفتار شدند. همگى را زنده نزد ملا محمد على بردند، سرهاى سواران را بريده در قدم او افكندند. (1)

ملا محمد على از در خشم به اسماعيل بزرگ و كوچك گفت هر كه از صحبت خدا روى بگرداند، خدا او را كيفر دهد. آنگاه فرخ خان را دشنام داده گفت تا آتشى بر افروختند و آهن پاره اى چند در ميان تافته كرده و بر او داغ نهادند و گوشت بدن او را با مقراض پارچه پارچه كردند. آنگاه سر فرخ خان و سر اسماعيل بزرگ و كوچك را از تن جدا كرده به ميان لشكرگاه انداخت و ... ملا محمد على حكم داد تا جسد ايشان را به آتش سوزاندند.

چون خبر قتل فرخ خان و جلادت بابيه معروض درگاه افتاد، شاهنشاه ايران حكم فرمود بابا بيك ياور توپخانه با هجده عراده توپ روانه زنجان شود. بعد از ورود بابا بيك ياور به زنجان تمامى لشكر از چهار جانب خانه ملا محمد على را محاصره كردند ....

لشكر ملا محمد على ضعيف شد. جمعى از اصحاب ملا محمد على از جانب دروازه قزوين راه فرار پيش گرفتند ... مردم ديزج متحد شده آنها را گرفته به زنجان آوردند.

پس از اين واقعه كار بر ملا محمد على تنگ شد، سلاح جنگ پوشيده به اتفاق كسان خود مبارزت مى نمود.

در اين واقعه، حاجى احمد شانه ساز و حاجى عبد اللَّه خباز كه به اميد حكومت


1- روايت مرحوم اعتضاد السلطنه و ساير مورخين مسلمان تقريباً به همين مضمون است. اما بابيه مى گويند كه اسمعيل بزرگ و كوچك به علت قساوت قلب آنها چه بودند كه بابيه با آن همه قساوت قلب، ديگر آنها را قبول نداشته و طرد كرده بودند؟ از نزد بابيه رانده شده بودند و به همين جهت خواستند ملا محمد على را به دست فرخ خان بدهند. ولى در بين راه، به علت مهتابى بودن هوا، مشهود و مأخوذ گشتند. فرخ خان را، زنى با كارد به شكم زده كشت قساوت قلبى در كار نبود!!! و اسمعيل بزرگ و كوچك نيز، به دست نور على بابى كه خال ايشان بود، سر بريده گشتند قتل خواهر زاده آن هم بدين وضع فجيع، قساوت شمرده نمى شود!!! مى گويند كه در هنگام استراحت اغلب نفرات دو طرف با يكديگر خريد و فروش مى كردند. وقتى يكى از سربازان قطعه گوشتى به يكى از بابيه داد كه بگير، مدتها است از آن نخورده اى. شخص بابى گفت بيا و قيمتش را بگير. سپس سر بريده اسمعيل را پيش وى انداخت. كتاب. نيكلا و كواكب الدريه.

ص: 577

مصر و حجاز بودند به زخم گلوله از پاى در آمدند و در اين اثنا تفنگى باز شد كه گلوله بر بازوى ملا محمد على آمد. اصحاب او، وى را از خاك بر گرفته به خانه برده جراحت او را از كسان خود پوشيده داشتند و همچنان به كار مقاتلت و مبارزت استوار بودند.

پس از هفته اى گفت من بدين زخم هلاك مى شوم. شما بعد از من پريشان خاطر مباشيد و با دشمن جنگ كنيد كه پس از چهل روز زنده خواهيم شد.

لاجرم بعد از مردن، او را با جامه اى كه در برداشت به خاك سپردند و شمشير او را در كنار او نهادند و چند نفر ديگر كه مجروح بودند نيز بمردند.

بعضى كه از جانب ملا محمد على هر يك ملقب به لقبى بودند مكتوبى به مجد الدوله و امير تومان نوشتند كه اگر ما را امان دهيد دست از جنگ كشيده و به لشكرگاه شما آئيم. مجد الدوله اگر چه آنها را مطمئن داشت، چون در شريعت، قتل آن جماعت واجب بود، فريب دادن ايشان و نقص پيمان را عيبى نشمرد و آن جماعت را اطمينان داده به لشكرگاه آورد. آنها گفتند ملا محمد على مرده و جسد او را در سراى او به خاك سپردند.

مجد الدوله و امير تومان و سران سپاه آسوده خاطر به سراى او رفتند و جسد او را از خاك بر آورده ريسمان به پايش بستند و دور كوچه و بازار گردانيدند و اموالى كه از مردم به غارت آورده و در سراى او پنهان كرده بودند غنيمت لشكر گشت ....

مجد الدوله بعد از اين واقعه چند نفر از خاصان و بازماندگان ملا محمد على را به دست آورده به دار الخلافه آمد و آنها را به حكم شاهنشاه به قتل آورد ...». (1)

ت: توطئه قتل پادشاه ايران

پس از غائله زنجان، امير كبير، چند نفر از سرجنبانان آنان را اعدام كرد، چند تن ديگر را به زندان فرستاد. «شيل مأمور دولت انگلستان» به تصور اينكه اينان را هم خواهند كشت، پيغامى بدين مضمون براى «امير كبير» فرستاد:

«شورش بابيه جماعتى را به كشتن داده، بسيارى از آشوبگران نيز كشته شده اند. با


1- «فتنه بابيه»، ص 66.

ص: 578

مراتب روشنفكرى كه در آن جناب سراغ دارد سزاوار نيست اين چند اعدام گردند. و كارى با معتقدات باطنى هيچ فرقه داشته باشند». (1)

اميركبير پاسخ فرستاد كه قصد كشتن آنان را نداشته، تنها تبعيدشان خواهد كرد.

اميركبير شورش بابيه را برانداخت. به قول «شيل»: پس از غائله زنجان پيروان باب جرأت نكردند كه صلح و امنيت عمومى را بر هم بزنند. (2)

«اما بابيان بيكار ننشستند. و پنهانى فعاليتى داشتند، تا زمانى كه اختلالى ايجاد نمى كردند، كسى را با آنان چندان كارى نبود». (3)

ولى به هر حال، كينه شاهنشاه ايران ناصر الدين قاجار و امير كبير را در دل داشتند. تا اينكه تصميم گرفتند، توطئه اى براى قتل شاهنشاه و امير كبير و امام جمعه ى تهران را تدارك ببينند.

مؤلف كتاب: «حقايق الاخبار ناصرى»، شرحى كافى و مجمل از بدايت تا نهايت توطئه و فتنه بابيان بازمانده از شورش هاى خونين مازندران و نيريز و زنجان، نگاشته است، كه پس از تطبيق آن با مأخذ موثق ديگر، مانند كتاب: «روضة الصفا»، مرحوم رضاقليخان هدايت، و «ناسخ التواريخ» لسان الملك، و «فتنه باب» اعتضاد السلطنه و ... به لحاظ رعايت اختصار و دقت در شرح وقايع، آن را در بررسى «توطئه قتل پادشاه ايران» اساس كار خود قرار مى دهيم:

«... ملا شيخعلى كه يكى از داعيان باب و ملقب به حضرت عظيم بود به دارالخلافه تهران آمده روى به ضلالت عباد نهاد و جمعى را به متابعت خويش در آورد و با ايشان پيمان در ميان نهاد كه بامداد جمعه در مسجد جامع حاضر شوند، اولا امام جمعه را در مسجد به شهادت رسانيده پس متوجه ارك پادشاهى گردند. اين شور و اتفاق هنگام صدارت ميرزا تقى خان بود، چون مشاراليه در عموم ممالك محروسه بخصوص دار الخلافه منهيان مخصوص داشت. آنان ماجرا را معروض اتابيگى گردانيدند، چون يكى از


1- انگليس 159/ 60، شيل به پلمرستون، 14 مارس 1851 م.
2- همان.
3- مراجعه شود به كتاب: «امير كبير و ايران»، ص 500.

ص: 579

پيروان ملا شيخعلى ميرزا عبد الرحيم نام هراتى كه در خدمت عليقلى ميرزا اعتضاد السلطنه بسر مى برد رقم شده بود، ميرزا تقى خان، شاهزاده را احضار و از مقدمه اخبارش داد. مأمورش داشت كه از ميرزا عبد الرحيم منزل ملا شيخعلى و ساير آن شياطين رجيم را مشخص ساخته اعلام كند. شاهزاده چندان كه از ميرزا عبد الرحيم استفسار نمود، جز از انكار جوابى نشنود. چون ميرزا عبد الرحيم با ميرزا طاهر نام در يك سراى بسر مى بردند از وى جويا گرديد، معلوم شد كه ملا شيخعلى چند روز قبل از سراى ميرزا عبد الرحيم به جاى ديگر نقل نموده است. حاجى سيد محمد اصفهانى كه يكى از مَرده آن مردود بود خانه نايب چاپارخانه را نمود، جمعى با ميرزا طاهر به آنجا شتافتند، وى را نيافتند. ولى ديگرى از آن ملاعين بدست آمد، شاهزاده اعتضاد السلطنه، ميرزا عبد الرحيم و آن رجيم ديگر را به حضور اتابك آورد. ميرزا عبد الرحيم به توسط شاهزاده رهائى يافت و آن يك به ديار ديگر شتافت. ملا شيخعلى را چون ديگر حالت توقف نبود، به تبديل لباس و تغيير هيأت به آذربايجان گريخت».

مرحوم اعتضاد السلطنه، خود در كتاب: «فتنه باب» حكايت ميرزا عبد الرحيم نام هراتى را كه در خدمت وى اشتغال داشته و مأمور خفيه نويس، رابطه او را با بابيان و توطئه اى كه در سر مى داشتند، به تفصيل مورد نگارش قرار داده است، كه جهت تكميل سخن لازم است به آن توجهى مبذول نمود:

«ميرزا عبد الرحيم كه به جهتى معلم و از حيثى شاگرد محسوب مى شد چون خبر متابعت برادر خود را شنيد او نيز باطناً با آن طايفه گرويده، بيشتر اوقات با ملا شيخعلى و ساير رؤساى بابيه كه در دار الخلافه بود معاشرت مى كرد ولى مرا غفلتى عظيم بود. اگر چه بعضى از ليالى زبان به قدح علما گشودى من او را تأديب كردمى. وقتى گفت: شما با وجود ظهور باب باز تأملى داريد؟ مرا خنده گرفت و از خفت رأى وى تعجب نموده گفتم: «كدام است آن ظهور؟ امروز كه من در جهل مركب هستم.» گفت: «مگر ملاحظه نمى كنيد، ملا حسين بشرويه در شيخ طبرسى عمّاقريب رى و قم را مفتوح خواهد ساخت. اين است يكى از ادله براى ظهور حضرت صاحب الامر. چنانكه در بحار الانوار حديثى نقل شده كه قبل از ظهور آن حضرت حسين صاحب طبرستان خروج نموده رى

ص: 580

و قم را مفتوح خواهد ساخت».

گفتم: «حسين شما گرفتار لشكر منصور است، بعد از استخلاص و فتح رى و قم اگر سخنى داريد خواهيد گفت.» حال بر همين منوال بود. روزى، چهار ساعت به غروب مانده رقعه اى از ميرزا تقى خان امير نظام كه در آن وقت امارت نظام و صدارت ايران داشت و به لقب اتابك اعظم ملقب، چنانكه سروش شمس الشعرا گويد:

لشكر و كشور مرتب است و منظم هر دو به مير اجلّ اتابك اعظم

با اين جلالت قدر احترامى زياده از عادت و مافوق الغايه از من منظور داشت، از اينكه من نسبت به ساير ابناء ملوك، منصب وزارت مهد عليا و ستر كبرى- دامت شوكتها- بود. و مضمون رقعه آنكه: «دو ساعت به غروب مانده اگر مجالى داريد در ديوانخانه دولتى يا در خانه مرا ملاقات كنيد كه امرى بس لازم است.» من هم در وقت معين حركت كرده، در ديوانخانه دولتى امير را ملاقات نموده جمعى را كه در كنارش بودند دور كرده، دست به جيب نموده رقعه اى در آورده به من داد. در آن رقعه مفتش از قبل وى نوشته بود كه:

«روز جمعه ى آينده بابى ها خيال دارند به هيأت اجتماع با شمشير كشيده اولًا به مسجد شاه ريزند و ميرزا ابو القاسم امام جمعه را اولًا به قتل آورده پس از آن با ذكر «يا صاحب الزمان» به ارك ريزند و فسادى بر پا نموده، نسبت به شاهنشاه و اقارب اعظم سوء ادبى كنند. و از جمله رؤساى اين طايفه ملا شيخعلى است و خود را حضرت عظيم لقب داده و فى الحقيقه رئيس بابيه در دار الخلافه اوست، و در هر چند روز به لباسى در آمده كه مردم او را نشناسند، و هفته اى بيش در خانه اى توقف نمى كند و امّ الفساد اين طايفه است و يكى ديگر ميرزا احمد حكيم باشى كاشانى است و ديگر ميرزا عبدالكريم برادر محمد تقى هروى كه هر دو از رؤساى بابيه هستند الآن در حمايت عليقلى ميرزا هستند. اگر آنها گرفته شوند اين فتنه بر پا نخواهد شد».

پس از خواندن روزنامه به فكر فرو شدم. امير نظام مرا مخاطب ساخته گفت:

«شخص شما علاوه بر انتساب سلطنت امروز يكى از رجال دولت هستند، گرفتم در

ص: 581

اعتقاد شما فساد باشد، ولى بايد ملاحظه دولت را بر هر چيز مقدم داريد.» جواب گفتم:

«بحمد اله تعالى شكر حضرت ربّ العزّه را با اعتقاد درست بوده و هستم و خواهم بود.

بر اين آمدم هم بر اين بگذرم ثناگوى پيغمبر و حيدرم

و با اين عقيدت در ميان خاص و عام مشهورم، چنانكه شخص شما كه امروز شخص اول ايران و اتابك اعظم هستيد، در چهارده سال قبل كه با منصب مستوفى نظام از آذربايجان به طهران آمديد، به سبب مظاهرت من با ميرزا على حكيم باشى، و مصاحبت با شما و جمع ديگر با او كه از آن جمله محمد صادق خان گروسى و عزيزخان مكرى كه حال آجودان باشى است و ميرزا محمد تبريزى و فروغى و ملا بهرام و درويش عبد الرحيم، به اندازه اى حفظ ظاهر و ملاحظه شرع انور را با وجود صغر سن از من مى ديديد كه مرا به عوامى و حماقت تصور نموده و مورد سخريه و استهزا بودم، چون شما تنها هستيد و ننگى در شأن اتابكى پيدا نمى شود، اگر فراموش كرده ايد شرحى از روز رمضان خانى آباد و قرمه به و توبيخ خود را بيان كنم شايد فراموش كرده باشيد».

تبسم كرده گفت: «لازم نيست، از مطلب بگوئيد، وقت تنگ است و سفير انگليس وعده داده مرا ملاقات كند».

گفتم: «تفصيل اين سه نفر بدون زياد و نقصان اين است: آقا ميرزا احمد حكيم باشى كاشى طبيب حاذق و با امانت و معالج مهدعليا و ستر كبرا، از نجبا و علماى كاشان بوده، پدرش ملا رضا معروف به كبابى است و مادرش بنات اعمام حاجى پشت مشهدى است. به ذات پاك الهى و به نمك اعلى حضرت ابداً قضيه باب و بابى از او مسموع نشده اما از ميرزا عبد الرحيم هروى گاهى بعضى كلمات و خرافات شنيده شده اما شيخعلى به ذات پاك احديت نه او را مى شناسم و نه مى دانم مقصود او چيست؟

چون كلام به پايان آمد به من سخت نگريست. به قول عرب «نَظَرَ إلَىّ بِنَظَرِه» گفت:

«خوب جواب نگفتيد. اين مفتش و گماشته من دروغ نمى گويد و سخنى نسنجيده نمى نگارد. من با همه اخلاص و ملاحظه از مهد عليا اين سه تن را از شما خواهم خواست.» اين بگفت و به پا خاست.

ص: 582

هر چند در بين راه سوگند ياد كرده و ايمان مغلظه خوردم كه مرا از ملا شيخعلى خبرى نيست، جوابى نداد. در حين و داع گفت: «يقين بدانيد اين امر را صورت گرفته از شما مى خواهم».

لا بد با كمال تحير و تفكر به خانه آمده در فكر رفتم. باز آن شب را با محنت و تعب بسر بردم. پاسى از شب گذشته بيشترك يا كمتر، باز رقعه اى از امير كبير رسيد كه: «در اتمام امر معهود تعجيل كنيد». باز بر وهمم افزود على الصباح به صحن آمده متحيرانه نشسته، ميرزا طاهر ديباچه نگار حاضر شده از سبب تحير و سكوت طويل من سؤال كرد. شرح حال و سؤال و جواب را با امير در ميان آورده، گفت: «باكى نداريد اين حضرت عظيم يكى از بزرگان بابيه است و در دارالخلافه داعى باب است. اسمش ملا شيخعلى و هر روز لقبى بر خود مى گذارد و هفته اى ملبس به لباس مى شود. چندى در همسايگى شما بود الان معلوم نيست در كجا منزل دارد. ولى ميرزا عبد الرحيم از جا و مكان او مستحضر است».

در آن حين ميرزا عبد الرحيم با عبا و عمامه پيدا شد. خواست پيش آيد او را تكليف نمودم در مكانى نشسته، چون فرود آمد و لحظه اى با ديباچه نگار گفت و شنود كرد.

حكم به حبس و قيد ميرزا عبد الرحيم داد. اولًا با كمال ملايمت و نصايح و مواعظ از مكان ملا شيخعلى سؤال كرده، جواب مفيد مسموع نشد، سوگند به كذب ياد كرد كه مدتى است از مكان او اطلاع ندارم. با ديباچه نگار مشاوره نموده، او حيله اى انگيخت و خدعه اى به كار برد. كاغذى شبيه به خط ميرزا عبد الرحيم به ميرزا سيد محمد اصفهانى كه در مدرسه دار الشفاء منزل داشت و يكى از بزرگان بابيه بود، نوشت به اين مضمون كه:

«مدتى است خدمت جناب آقا مشرف نشده در كدام محله منزل دارد؟» ميرزا سيد محمد جواب نوشته كه: «از اين سؤال شما تعجب نمودم كه روز قبل به اتفاق شما در خانه ميرزا محمد نايب چاپارخانه در محله سنگلج رفته آنجا تشريف دارند.

چون اين نامه افتاد در دست من به گردون گراينده شد شست من

فى الفور شرح حال را به امير كبير عرضه داشته، جوابى در كمال ادب و معذرت

ص: 583

نوشته، از تقصير ميرزا احمد حكيم باشى گذشته اتمام عمل را خواهش نمود. نزديك به سه ساعت به غروب مانده، ديباچه نگار را با بيست نفر روانه منزل ملا شيخعلى نموده، در بين راه شخصى را ديدند بر يابوئى نشسته. ديباچه نگار به همراهان امر كرد كه اين مرد را گرفته نزد من آورد. و خود به خانه ميرزا محمد رفته اثرى از ملا شيخعلى ظاهر نشد.

دروب بيوت را مقفل كرده، در كرياس قراول گذاشته مراجعت نمودند. حكايت را به من اظهار داشته گفت: «اين شخص مقيد محمد حسين ترك است و از خلفاى ملا شيخعلى است. من او را خواسته توى بازو توى جبه و توى بار او را تفحص كرده، كتابى چند از مزخرفات باب و يك پوستين كابلى و يك جفت كفش ساغرى و قدرى مسينه آلات بود. هر چند از احوال ملا شيخ على سؤال كردم جوابى نداد. بالاخره او را به قدرى صدمه زدم كه بيم هلاكت بود، باز ثمرى نبخشيد. لابد چند سوار به اطراف فرستاده از آن جمله به داروغه زاويه مقدسه حضرت عبد العظيم (ع) نيز نوشته، اثرى نشد، در آن شب شخص مراغه اى كاغذى از ملا محمد على زنجانى براى ملا شيخعلى آورده، او را نيز گرفته نزد من آوردند، حبس نموده، وقايع به امير نظام گفته شد.

از اين دار و گير رشته جمعيت بابيه گسيخته گشت. و جمعى ديگر را نيز گرفته به حكم شاه و صوابديد اميرنظام در ميدان ارك حكم به قتل بابيه شد. از آن جمله ميرزا عبد الرحيم و محمد حسين ترك و قاصد مراغه اى را نيز از من خواسته هر سه را تسليم گماشته ديوان اعلى نمودم. خود نيز به منزل امير نظام رفته زبان به شفاعت ميرزا عبد الرحيم گشوده كه حق تعليم بر من دارد. و نيز حضور همايون شفاعت كرده، حكم به حبس مؤبد شد. قاصد مراغه اى را نيز ميرزا على خان كه در آن وقت حاجب الدوله بود شفاعت كرده، گناهش عفو شد. ولى محمد حسين ترك با ساير بابيه به قتل آمد ...». (1)

پس از كشف توطئه بلواى بابيان در پايتخت كشور و حبس و اعدام و تبعيد آنان توسط «مرحوم امير كبير- صدر اعظم وقت»، پايتخت مملكت در آرامش فرو رفت. و توطئه بابيان جامه عمل نپوشيد.


1- «امير كبير و ايران»، ص 500.

ص: 584

بعد از بركنارى مرحوم امير كبير از مقام صدر اعظمى، و تغييرات اساسى در مناصب و صاحبان منصب، اوضاع پايتخت و كشور، از ناظمى مقتدر چون امير كبير، بى بهره و بازار شايعات رايج، بى اعتمادى جارى، و ثبات و نظم امير كبيرى رو به نقصان نهاد.

اين اوضاع، فرصت مناسبى براى اوباشان و قداره كشان و مخالفان امير كبير به ارمغان آورد، كه تعداد قليل بابيان پراكنده شده، فرصت و زمان مقتضى ارضاى حس كينه و عناد خود ديده، مصمم به اجراى توطئه هاى مجدد و در پيش گرفتن راه هاى ناكام مانده خود، گرد ملا شيخعلى ملقب به عظيم را گرفتند.

صاحب كتاب: «حقايق الاخبار ناصرى» مى نويسد: «ملا شيخعلى» بعد از عزل ميرزا تقى خان مجدد به دار الخلافه آمد در خانه حاجى سليمان خان پسر يحيى خان تبريزى منزل كرد. متابعان قديم را اخبار نمود. چون چند روزى منقضى گرديد، عدد ايشان به هفتاد رسيد، به خيال خروج و تصرف دار الخلافه افتادند .... آراء سخيفه ايشان بر اين نهج قرار گرفت كه ابتدا گزندى به وجود مسعود مبارك كه حافظ انام و ناصر اسلام است رسانند، آنگاه به اظهار دعوت و تصرف دار الخلافه اقدام نمايند. ملا شيخعلى از متابعان، مبارز اين ميدان و شناور اين بحر بيكران طلبيد. نخست محمد صادق نامى كه به ملازمت ملا شيخعلى اقدام مى نمود متقبل اين امر خطير و مهياى سر دادن گرديد، و همچنين ملا فتح اللَّه قمى و محمد باقر نجف آبادى و ميرزا عبد الوهاب شيرازى مهيا و مستعد و آماده سربازى شدند. بعد از آنكه به ميثاق و پيمان كار به پايان رسيد، به تهيه و سامان آلات جارحه پرداخته از دار الخلافه بر آمده به قريه نياوران شميران شتافتند. در گوشه اى مقام گرفته منتظر مجال و فرصت آمدند ... صبح بيست و هشتم شوال (1268 ه. ق) خديو بى همال عزيمت شكار فرموده ... بعد از انقضاى دو ساعت و نيم از روز، شهريار ... زبر زين اشهب زرين سنام آرام گرفت. جمعى از مقربان حضرت و كارگزاران دولت چون صدر اعظم و نظام الملك و مستوفى الممالك و ايشيك آقاسى باشى و اميرآخور كه حاضر درگاه بودند با جمعى از عمله و فراش ملازم ركاب شدند.

اعلى حضرت ظل اللهى به ملاحظه حشمت صدارت، صدر اعظم را اولًا از ركاب حكم به رجعت، سايرين هنوز در ركاب حاضر بودند كه سه نفر از آن جماعت ... از پناه

ص: 585

ديوار و اشجار بيرون دويده به رسم داد خواهان استعانت نمودند يكى از رفقاى سه گانه كه از اهالى تبريز بود، بى محابا و حفظ طريقه قصد ادب قريب حضور مبارك نمود، ملتزمين ركاب هى بروى زدند و به التزام ادبش امر نمودند. چون ممانعت را ديد و از نزديك شدن زياده از آنچه دست داده بود مأيوس گرديد، طپانچه اى كه در زير بالاپوش مى داشت برآورده به جانب وجود مبارك سر داد، گلوله خطا نمود ولى آشوب و انقلاب در ملتزمين ركاب و سواران همراهان روى داده به هم برآمدند. در اين اثنا رفيق ثانى بيرون تاخت. نعره زنان طپانچه ى ديگر رها ساخت ... گلوله رد گشت، يك نفر از ملازمان ركاب دشنه بردهان نحسش زد، با اين جراحت طپانچه خالى را از دست داده خنجر از كمر كشيده به قصد مقصود خويش حمله ور گرديد چند نفر را مجروح گردانيد تا آن كه به دركات جحيم واصل گرديد. در اين حيص و بيص رفيق ثالث از مقابل بيرون تاخت ذات اقدس شاهنشانى را هدف گلوله طپانچه ديگر ساخت، آن هم به سپردارى الطاف ايزدى رد گشته چند پاره ساچمه و چهارپاره بر پهلوى مبارك رسيده از زير پوست دويده از بالاى شانه بيرون شد. چنان كه بحمد اللَّه والمنه به استخوان اذيتى نرسيد ... بالجمله ملتزمين ركاب و سواران حضور آن دو نفر را نيز مأسور نمودند ....

از آن طرف صدر اعظم را چون از اين حادثه وحشت انگيز آگاهى حاصل گرديد، بى تابانه سر از پا نشناخت و به حضرت پادشاه شتافت. چون از تفضلات قادر متعال وجود مبارك خديو بى همال را سالم يافت سجدات شكر الهى به سلامتى ذات شريف حضرت ظل اللهى به تقديم رسانيد، چون ظاهر بود كه از انتشار اين اخبار اختلال و فتور در امورات نزديك و دور روى خواهد نمود، لهذا به تمامى ممالك محروسه ى ايران فرامين قضا جريان شرف صدور يافته مصحوب چاپاران دولتى به سرعت روانه گردانيد كه قبل از رسيدن خبر وحشت اثر، به توسط چاپاران، بلاد و امصار را استحضار حاصل آيد. جراحان به معالجه جراحت مشغول گرديدند. روزانه ديگر به ملاحظه تسكين خاطر اكابر و اصاغرشاهنشاه ... در عمارت ديوانى جلوس فرمود، بارعام داد ....

عزيزخان آجودان باشى و كلانتر و كدخدايان دار الخلافه را مأمور به پيدا نمودن آشيانه مخافت و آفت و به دست آوردن آن گروه بد عاقبت گرديدند. سلخ شوال حاجى

ص: 586

على خان حاجب الدوله فراشباشى را از آن جماعت خسران مآل آگاهى حاصل آمد و از محل اجتماع آنان كه در خانه حاجى سليمان خان است استحضار حاصل نمود، به عرض رسانيد. حسب الامر جمعى به گرفتن آن طايفه گمراه مأمور گرديد. برخى از ايشان فرار، حاجى سليمان خان با دوازده نفر به قيد ذلت و اسارت در آورده مغلولًا به خدمت صدر اعظم رسانيدند. از محبوسين نام و مقام بقيه ملاعين هم كيشى تفتيش رفت. سى و شش نفر ديگر در دهات و نفس شهر به دست آمد. ملا شيخعلى را حاجب الدوله سراغ نموده به دست آورد. تفحصى به سزا در كار هر يك به عمل آمده سه چهار نفر نورى چون كفر وارتداد ايشان به ثبوت شرعى نرسيده با ميرزا حسين نام قمى كه آن هم مجهول الحال بود به جان امان يافته محسوب شدند. بقيه را بين الناس تقسيم نموده كه عموم بندگان خدا از اين فيض عظمى بى نصيب نباشند. ملا شيخعلى به علما و طلاب، سيد حسن خراسانى به شاهزادگان، ملا زين العابدين يزدى به مستوفى الممالك و مستوفيان ملا حسين خراسانى را نظام الملك و وزير دول خارجه، ميرزا عبد الوهاب شيرازى به بقيه اولاد صدر اعظم، ملا فتح اللَّه قمى و ملا على و آقا مهدى صاحب را حاجب الدوله و فراشان، شيخ عباس طهرانى به امر او خوانين محمد باقر نجف آبادى پيشخدمتان پادشاهى، محمد تقى شيرازى به امير آخور و عمله اصطبل، محمد نجف آبادى به ايشيك آقاسى باشى و ساير عمله سلام، ميرزا محمد نيريزى به كشيكچى باشى و يوزباشيان و غلام پيشخدمتان، محمد على نجف آبادى را خمپاره چيان، سيد حسين يزدى را آجودان باشى و ميران پنجه و سرتيپان، ميرزا نبى دماوندى را معلمان و متعلمان مدرسه دار الفنون، ميرزا رفيع مازندرانى را سواره نظام، ميرزا محمود قزوينى به زنبورك چيان، حسين ميلانى به سربازان، عبد الكريم قزوينى را توپچيان: لطفعلى شيرازى را شاطران، نجف خمسه اى را كسبه شهر، حاجى ميرزا جانى تاجر كاشى را ملك التجار و تاجران، حسن خمسه اى را ناظر و مطبخيان و شربت داران، محمد باقر قهپايه را آقايان قاجار، هر يك از نامبردگان را جماعت مجاهدان فى سبيل اللَّه قربتاً الى اللَّه و طلباً لمرضاته، به انواع سياسات و عقوبات به دار البوار و خسار فرستادند. صادق زنجانى كه ملتزمين ركاب به قتلش پرداختند، جسد پليدش را پاره پاره در دروازه هاى شهر زينت قناره نمودند حاجى

ص: 587

سليمان خان تبريزى كه كاشانه اش آشيانه فساد انگيزى بود با قاسم نيريزى كه مدعى نيابت سيد يحيى بود، بعد از آن كه اعضاى ايشان به واسطه شمع هاى افروخته مهبط انوار گرديد، هر يك به چهار پاره بردار شدند. قرة العين كه در خانه محمود خان كلانتر جاى داشت در دركات سقر منزل گزين آمد. و ملا شيخعلى را نعم القرين يفعل اللَّه بالظالمين». (1)

آنچه مسلم است، طراح و گرداننده اصلى توطئه قتل شاهنشاه ايران، ملا شيخعلى عظيم، و حسينعلى ميرزا بوده است.

ملا شيخعلى عظيم كشته شد. ولى حسينعلى ميرزا به زندان فرستاده شد. و بواسطه و حمايت سفير روس در ايران، از زندان آزاد، و با ديگر بابيان باقى مانده در ايران، به عراق عرب تبعيد. و دست بابيان كوتاه، و ايجاد فتنه و بلوا متوقف گرديد.

ولى فتنه ها و خشونت ها همچنان همراه بابيان و بعدها بهائيان و ... در عراق و اسلامبول و ادرنه و فلسطين و قبرس بود. و هميشه در صدد انتقام از ايرانيان و حكومت مسلمان، از هيچ كوششى هيچ بيگانه پرستى دريغ نداشتند. و همچنان در آرزوى تحقق آرزوهاى بر باد رفته شيخعلى عظيم و ملا حسين بشرويه و محمد على قدوس و محمد على زنجانى «حجت» و ميرزا حسينعلى و على محمد شيرازى .... از تب و تاب نيفتادند.

فصل دوم: حمايت سياست هاى خارجى

اشاره


1- «حقايق الاخبار ناصرى»، ص 112.

ص: 588

ص: 589

سفارتخانه هاى خارجى و وابستگان خارجى و داخلى ... در قلمروى حكومت ايران و عثمانى و فلسطين ... دست اندركار حفظ منافع دولت هاى متبوع و رقابت با يكديگر، برسر قدرت و نفوذ، در پى بهره گيرى از هر واقعه و حادثه اى از هيچ گونه تب و تابى دريغ نداشته اند.

احساسات مذهبى اسلامى بطور عموم و عقايد تشيع و كانون هاى شيعى بطور اخص، ميدانى حساس و در نتيجه مورد توجه سفارتخانه هاى خارجى، از موقعيتى به سزا برخوردار بوده است.

پس از دعاوى شيخ احمد احسائى، چشم و گوش سياست بازان خارجى به تداوم شيخيه، به عنوان نطفه اى كه مى تواند تهديدى جدى براى تشيع و روحانيت و نظام مدافع و مروج هميشگى شيعه، به شمار آيد، بازگرديد. به نحوى كه پس از مرگ «سيد كاظم رشتى» و ظهور مدعيانى جديد، دست اندازى آنان به پرورش و تقويت و تحريك، مورد تأييددولت هاى متبوع قرار گرفته، مجالى نو محسوب گرديده، تا آنجا پيش رفتند كه مسير حركت را هدايت و با مداخله علنى، به حفظ حركت و زعماى آن سعى وافر نشان دادند.

در مقابل، زعماى بابى و ازلى و بهائى ... سر سپردگى خود را به سفارتخانه هاى خارجى دو چندان ساخته، تا از اين طريق و تحت حمايت سياست هاى بيگانه، مجرى طرح ها و توطئه هائى شوند كه از يك سوى باعث رونق كسب و كارشان و از سوى ديگر

ص: 590

جلب رضايت بازيگران و سياست گذاران خارجى را فراهم سازند.

بى شك در چنين حركتى مزدورانه، كوشش طرفين به حفظ اسرار پشت پرده و اختفاء و استتار هرگونه روابط دوستانه! بنابه شيوه اهل سياست، سعى بليغ مبذول گرديد.

از اين روى، «هاديان» و «واسطه ها» و «مجريان» زبان از گشودن هر سخنى بسته و قلم از نگارش هر موضوعى كه دلالت بر چنين سازشى كند، تكانى نخورده. و گزارشات محرمانه معدوم و يا از دسترس اغيار به دور ماند.

با اين همه و از آنجائى كه حقايق، به هر حال در طول زمان و با تغيير مقتضيات سياسى، كم و بيش آشكار خواهد شد، زبانى به سخن گشوده گرديد و قلم به نگارشى تكان خورد و گزارشاتى، على رغم همه ى كوشش ها، به دست اغيار افتاد، كه از لابلاى آن وطن خواهان ايران و عاشقان وحدت ملى و حفظ استقلال مملكت، به حمايت سياست هاى خارجى و جلب رضايت بابيان و بهائيان از بازيگران سياست هاى بيگانه در اسلام و ايران عزيز، پى بردند.

بدين روال، در بررسى فصل دوم از كتاب دوم: «حمايت سياست هاى خارجى» به ذكر اهم مدارك و اسناد موثق و صرفاً مورد تأييد و تصريح مراجع و آثار رسمى بهائيان مبادرت مى ورزيم. با اين توجه و تأكيد كه:

اولا: در اين «مجلد نخست»، به رئوس كلى چنين مداركى از زمان على محمد شيرازى 1260 ه. ق تا مرگ شوقى افندى 13 آبان 1336 ه. ش. «نوامبر 1957 م» اشاره مى شود.

ثانياً: بايست متوجه بود كه كليه مطالب اين بحث، تنها در «ارتباط» با ديگر موضوعات قبل و بعد كتاب، مى تواند مفيد فايده و كاشف حقايق و راهنماى پژوهندگان، مبنى بر «بيگانگى» بابيان و بهائيان باشد و بالعكس.

الف: حمايت سفارت روسيه در ايران

1- منوچهرخان گرجى، ارمنى مذهب، كه جزء اسرائى بود، كه آغا محمد خان قاجار در سال 1209 هجرى قمرى او را از «تفليس» به ايران آورد و در دربار فتحعليشاه

ص: 591

قاجار جزو خواجگان حرمسرا و بعداً غلام پيشخدمت خاصه ... و سپس بواسطه هوش سياسى و حمايتى كه روس ها در ايران از او بعمل مى آوردند، مقرب دستگاه فتحعليشاه گشته، به سمت ايچ آقاسى (خواجه باشى) و سپس «ايشيك آقاسى» باشى ارتقاء يافت ...

در زمان محمد شاه قاجار منوچهرخان كه به حكومت اصفهان منصوب گرديد با مخالفت شديد علماى اصفهان روبرو گرديد ولى با توجه به قدرت و نفوذ وى در اواخر حكومت محمد شاه توانست بر اوضاع مسلط شود.

آنچه مسلم است منوچهرخان گرجى، پس از بلواى بابيه در شيراز، با على محمد شيرازى به گرمى رفتار كرده و او را از شيراز به اصفهان آورد و «با سيد على محمد باب همراهى نمود و براى پيشرفت آئين وى خيلى مساعدت كرد و تا موقعى كه زنده بود، در اصفهان از او به نحوى پذيرائى كرده، و در حفظ جان وى بسيار كوشيد». (1)

بهائيان در كتاب: «تلخيص تاريخ نبيل زرندى» تصريح مى كنند: «يك روز معتمد الدوله در حضور مبارك در ميان باغ مشرف بود عرض كرد: خداوند به من ثروت زياد عنايت كرده، نمى دانم به چه راهى آنها را خرج كنم، فكر كردم اگر اجازه بفرمائيد اموال خودم را در نصرت امر شما صرف نمايم ... محمد شاه را تبليغ كنم، يقين دارم كه مؤمن خواهد شد و به انتشار امر در شرق و غرب عالم خواهد پرداخت آنوقت او را وادار مى كنم كه حاجى ميرزا آقاسى را كه شخصى خائن و مخرب مملكت است معزول كند.

يكى از خواهرهاى شاه را هم براى شما مى گيرم ... حكام و ملوك عالم را به امر مبارك و آئين نازنين دعوت مى كنم ... و اين گروه زشت رفتارى را كه باعث ننگ اسلام هستند از صفحه روزگار برمى اندازم. حضرت باب فرمودند: نيت خوبى كرده اى ... لكن از عمر من و تو در اين دنيا اينقدرها باقى نمانده و نمى توانيم نتيجه اين اقدامات را كه گفتى به چشم خود ببينيم». (2)

البته آنچه مسلم است و «در اينكه معتمد الدوله از اوضاع متزلزل و هرج و مرجى كه بواسطه سلطنت محمد شاه عليل و هميشه ناخوش و حاج ميرزا آقاسى بى كفايت در


1- «تاريخ رجال ايران- قرون 12- 13- 14»، ج 4، ص 162
2- ص 196

ص: 592

سراسر ايران ايجاد شده بود مانند بسيارى از رجال آن زمان سخت ناراضى و مى خواسته است از سوء جريان اوضاع مملكت استفاده نمايد، در آن شبهه و حرفى نيست». (1)

2- عبد الحسين آواره در كتاب: «كواكب الدريه فى مآثر البهائيه» مى نويسد: «موقعى كه ايشان در «درجز» از قراى مازندران تشريف داشته و در آنجا مستخدمين و سرحدداران دولت روس ارادتى شايان به حضرتش يافته اراده كرده اند كه آن حضرت را از دست مأمورين ايرانى گرفته و يا فرار داده به روسيه ببرند ولى آن حضرت قبول نكرده ... و بعد خبر وفات محمد شاه رسيد و دريا بيگى روس اظهار سرور كرده و سبب نجات بهاء اللَّه شد و در اين سفر سيد بصير هندى همراه او بود». (2)

3- عباس افندى در كتاب: «مقاله شخصى سياح»، ضمن شرح اعدام على محمد شيرازى و محمد على در تبريز مى نويسد: «بعد آن دو جسم را از ميدان به خارج شهر به كنار خندق نقل نمودند و آن شب در كنار خندق ماند. روز ثانى «قونسول روس» به اتفاق حاضر شده و نقش آن دو جسد را به وضعى كه در كنار خندق افتاده بود برداشت». (3)

4- مؤلف كتاب: «تلخيص تاريخ نبيل زرندى» مى نويسد: «قنسول روس در تبريز با نقاشى ماهر به كنار خندق رفته و نقشه آن دو جسد مطهر را كه در كنار خندق افتاده بود برداشت». (4)

بايد توجه داشت كه طبق تصريح مؤلف كتاب: «كواكب الدريه فى مآثر البهائيه» پنهان كننده جسد على محمد شيرازى، فردى بود به نام «احمد ميلانى بابى» كه او نيز از تحت الحمايگان دولت روسيه بوده است. (5)


1- «تاريخ رجال ايران»، ج 4، ص 162، لردكرزن در كتاب «ايران و مسئله ايران» مى نويسد: «معتمد الدوله منوچهرخان گرجى كه از حكام خوانخوار ايران بوده، در سال 1841 سيصد نفر را در نزديكى شيراز زنده زنده گچ گرفت»، ص 105.
2- ج 1، ص 284.
3- ص 49.
4- ص 553.
5- همان، ج 1، ص 249.

ص: 593

5- مؤلف كتاب: «تاريخ قديم» (نقطة الكاف) ضمن شرح «فاجعه زنجان» مى نويسد:

«چون كه جناب حجت از امير مأيوس شد و ديد دل او را هيچ رحمى نيست لهذا چند كاغذ «به وزراى دول خارجه» نوشتند و ذكر احوال خود را نمودند. ايشان نيز «شفاعت» نمودند در نزد امير (ميرزا محمد تقى خان امير كبير) قبول ننمود. بلكه او را (نصيحت نمودند) كه چه معنى دارد كه جمعى فقرا در بلد شما ادعاى علم مى نمايند ...

مانده به آن ملعون ننمود ... شنيدم از جمله تقصيراتى كه «پادشاه روس» بر امير كبير گرفته و سبب «عزل» آن شده يكى همين قتل سلسله مظلوم بود. خلاصه «ايلچى روس» و «ايلچى روم» به ديدن جناب حجت آمدند و صحبت داشتند ... ايلچى ها قدرى متحير شده سكوت نمودند. زيرا كه ديدند كه محل حرف نيست ... به هر حال ايشان هم رفتند تا بعد ثمره آن بروز نمايد». (1)

6- مؤلف كتاب: «تاريخ قديم» (نقطة الكاف) مى نويسد:

«ايلچى روم» و «ايلچى روس» امير را ملامت نموده بودند در باب قتل حضرات و گفته بودند كه چه معنى دارد كه جمعى از ضعفاى رعيت مطلبى مى گويند و شما با آن اقتدار در صدد اذيت ايشان هستيد ....

«پادشاه روس» فرستاده بود به نزد «ايلچى تبريز» كه «شرح احوالات حضرت را معلوم نما. و به جهت من ارسال دار. همين كه اين خبر رسيد آن حضرت را شهيد نموده بودند». (2)

7- عزيز اللَّه سليمانى اردكانى بهائى در كتاب: «مصابيح هدايت» ضمن شرح ميرزا حسين زنجانى- و رقاء- مى نويسد:

«فردا ميرزا حسين را (ميرزا حسين زنجانى پسر محمد متوفاى 1302 هجرى در عشق آباد كه باورقاء در زنجان رفيق شده بود) دم توپ مى گذارم و ترا با پسرت (ورقاء


1- «تاريخ رجال ايران- قرون 12- 13- 14»، ج 4، ص 233
2- همان، ص 266

ص: 594

و پسرش) به طهران مى فرستم، حضرت ورقاء محرمانه فرموده بود كه ميرزا حسين به اطلاع قنسول و به امر ناصر الدين شاه از عشق آباد آمده و دامادشان هم مترجم روس است اين مطلب را پى مى كنند و از براى سركار خوش واقع نخواهد شد (خطاب به علاء الدوله حاكم زنجان است) به نظر چنين مى آيد كه او را هم باما به طهران بفرست». (1)

8- از گزارشات دولگوروكى سفير دولت روسيه در ايران به وزير امور خارجه «نسلرو»- پرونده شماره 133، تهران 10 ژوئن 1850 م شماره 48:

«خيلى خوب است كه فرقه بابيه با علماى اسلام مخالفت و مبارزه شديد شروع كرده و آنان را متهم به انحراف». (2)

9- پرونده شماره 133 تهران 1850، صفحه 434- 435 گزارش دولگوروكى سفير روسيه در ايران به وزير امور خارجه (سناوين) مريم آباد، 3 ژوئيه 1850، شماره 53.

«از موقعى كه همكارى قواى انتظامى با اولياى دولت صورت عمل به خود گرفته است آرامش بيشترى در پايتخت حكمفرما است همچنين با اقدامات مؤثرى كه توسط حاكم جديد شيراز شاهزاده فيروز ميرزا براى جلوگيرى از عمليات بابيان به كار برده شده است فعاليت آنان فوق العاده محدود شده است.

لردپالمرستن از سفير خود در ايران خواستار شده است كه گزارش مبسوطى راجع به عقايد اين فرقه براى ما بفرستد و اين جانب هم اميدوارم در آتيه نزديكى بتوانم كتابى كه از تأليفات يكى از بابيان مشهور در اختيار من گذاشته است براى وزارت امپراطورى بفرستم ...». (3)

10- پرونده شماره 134- تهران 1850، صفحه 562 گزارش دولگوروكى سفير روسيه در ايران: به سناوين، مريم آباد، 14 سپتامبر 1850، شماره 72:

«اغتشاشات زنجان هنوز ادامه دارد و بابيان زنجان كه با جان خود بازى مى كنند در مقابل قواى شاهى مقاومت سختى نشان مى دهند و از عهده دفع حملات محمد خان


1- ج 1، ص 181
2- «شورش بابيان در ايران»، ج 30، صص 159- 143.
3- همان.

ص: 595

بخوبى برمى آيند جاى بسى تعجب است كه اين عده با چه شهامتى وضعيت خطرناك خود را تحمل مى كنند.

رهبر آنان محمد على به سفير تركيه سميع افندى و همچنين به كلنل شيل (سفير انگليسى در ايران) مراجعه و از او خواهش وساطت كرده است ليك همكار انگليسى من (سفير انگليس) معتقد است كه بعيد به نظر مى رسد كه دولت ايران حاضر بشود كه دول خارجى در اين مورد به كمك اين فرقه وارد مذاكره بشوند». (1)

11- پرونده شماره 134، تهران 1850، صفحه 575- 579، گزارش دولگوروكى سفير روسيه در ايران: به سناوين، تهران، 23 سپتامبر 1850، شماره 76:

«يگانه مسئله اى كه افكار را متوجه خود ساخته قضاياى زنجان مى باشد چه تاكنون با وجود ريخته شدن خون هاى بى شمار قواى نظامى شاهى موفق به از بين بردن يك مشت فاناتيك نشده اند به همين جهت تصور مى كنم آن جناب علاقمند باشند بطور تفصيل از اغتشاشات زنجان اطلاع حاصل كنند و بدين منظور نامه غلام باشى سفارت را كه در معيت عزيزخان رفته و از نزديك شاهد قضايا بوده تقديم مى دارد». (2)

12- پرونده شماره 1582 تهران، صفحه 503- 501 گزارش دولگوروكى سفير روسيه در ايران: به سناوين، مريم آباد، 11 اوت 1853، شماره 55:

«اين جانب قبلًا نيز متذكر شده بودم كه مسائل مذهبى را در ميدان جنگ نمى توان حل كرد. همان طورى كه انتظارش مى رفت نه كشتار مازندران و نه قضيه زنجان هيچ كدام در حرارت پيروان اين فرقه تأثيرى نكرد و اخيراً به مناسبت سوء قصدى كه نسبت به شاه شده دولت كليه افراد منتسب به اين فرقه را تعقيب و زندانى مى كند و طبق اطلاعاتى كه به دست آمده عده يى زياد از آنان در تهران مخفى مى باشند كه در بين آنان از هر طبقه وجود دارد (حتى افراد دربارى).

دولت مدعى است كه اسامى كليه اشخاصى كه در قضيه سوء قصد سوم اوت


1- همان.
2- همان.

ص: 596

شركت داشته اند به خوبى مى داند و اطلاع حاصل كرده است كه چهار نفر از آنان مدت يك ماه است در زرگنده به طور پنهانى به سر مى برند و وزارت امور خارجه بوسيله ى نامه اى از اين جانب تقاضا كرده بود كه اجازه داده شود در اين دهكده به تفتيش بپردازند.

من بلا فاصله به غلام باشى دستور دادم كه با مأمورين دولتى در اين امر همكارى و (ضمناً نظارت) كند و پس از جستجو موفق به دستگيرى يكى از آنان كه نامشان در ليست قيد شده بود گشته و دستگيرى شخص نامبرده كمك كرده به دستگيرى دو نفر ديگر كه در اوين (يك فرسنگى زرگنده) مخفى شده بودند، نفر چهارم از قرار معلوم از اقوام ميرزاى (منشى) از بابيان است و تبعه دولت ايران مى باشد و از كارمندان رسمى ما نيست به دست دولت ايران سپرده شد ...». (1)

13- پرونده شماره 158، تهران 1852، صفحه 509 و 508 گزارش منشى سفارت مى باشد و چون معلوم شد كه شخص نامبرده دولگوروكى سفير روسيه در ايران: به سناوين، مريم آباد، 12 اوت، شماره 56:

«دولت ايران سه روز قبل به سانك پطرز بورك قاصدى اعزام داشته است كه حامل خبر سلامتى شاه (جان به سلامت بدر بردن از سوء قصد) مى باشد كشتار فجيعى كه بعد از واقعه سوء قصد در تهران شروع شد و مناظر دلخراشى كه من شاهد آن بودم مرا بر آن داشت كه شخصاً نزد ميرزا آقا خان رفته تا به او بفهمانم خاتمه دادن به اين قضايا به منفعت شاه مى باشد و اگر مجازاتى در كار هست لااقل قبلًا رسيدگى بشود و بين شركت كنندگان در سوء قصد و آنان كه فقط اصول باب را تبليغ مى كنند فرقى گذاشته شود، من مخصوصاً اين نكته را متذكر شدم كه براى شخص پادشاه خيلى خطرناك است كه جلوى كشتار دسته جمعى در ملأ عام را نمى گيرد و او نبايد مرتكب قتل بشود فقط به اتكاى آنكه هر كس را مى خواهد مى تواند مجازات كند. صدر اعظم (ميرزا آقاخان) با نظريات و عقيده اينجانب كاملًا همراه است اما اعتراف كرده كه قادر نيست جلوى خشم شاه را بگيرد و محرك انتقام جوئى را مادر شاه و حاجى على خان فراشباشى معرفى كرده تاكنون تعداد بابيانى را كه به قتل رسانده اند به 9 نفر مى رسد و تصميم دارند عده زيادى از بابيان


1- همان.

ص: 597

را بين مأمورين متنفذ دربار و نظاميان و علما تقسيم كنند تا آنان به دست خود، بابيان را به قتل برسانند». (1)

14- شوقى افندى دومين جانشين بهاء اللَّه و ولى امر اللَّه بهائيان در كتاب:

)god pussesby(

(قرن بديع) نوروز 101 بديع، تحت عنوان: «تبعيد حضرت بهاء اللَّه به عراق عرب» مى نويسد:

«هنگامى كه قضيه سوء قصد اتفاق افتاد حضرت بهاء اللَّه در لواسان تشريف داشتند و ميهمان صدر اعظم بودند و خبر اين واقعه ى هائله در قريه افجه به ايشان رسيد برادر صدر اعظم جعفرقلى خان كه مأمور پذيرائى آن حضرت بود از حضورشان استدعا نمود چندى در يكى از نقاط حول و حوش مختفى شوند تا آن غائله آرام گيرد و آن فتنه خاموش شود ولى وجود مبارك اين رأى را نپسنديدند حتى شخص امينى را هم كه براى حفظ و حراست هيكل انور گماشته بودند مرخص فرمودند و روز بعد با نهايت متانت و خونسردى به جانب نياوران مقر اردوى سلطنتى رهسپار شدند. در زرگنده ميرزا مجيد شوهر همشيره مبارك كه در خدمت سفير روس پرنس دالگوركى Dolgoroki prince سمت منشى گرى داشت آن حضرت را ملا قات و ايشان را به منزل خويش كه متصل به خانه سفير بود رهبرى و دعوت نمود آدم هاى حاج عليخان حاجب الدوله چون از ورود آن حضرت با خبر شدند موضوع را به مشاراليه اطلاع دادند و او مراتب را شخصاً به عرض شاه رسانيد، شاه از استماع اين خبر غرق درياى تعجب و حيرت شد و معتمدين مخصوص به سفارت فرستاد تا آن وجود مقدس را كه به دخالت در اين حادثه متهم داشته بودند تحويل گرفته نزد شاه بياورند. سفير روس از تسليم حضرت بهاءاللَّه امتناع ورزيد و از هيكل مبارك تقاضا نمود كه به خانه صدر اعظم تشريف ببرند ضمناً از مشار اليه بطور صريح و رسمى خواستار گرديد امانتى را كه دولت روس به وى مى سپارد در حفظ و حراست او بكوشد ...». (2)


1- همان.
2- ج 1، ص 318.

ص: 598

«سوء قصد نسبت به حيات شاه در تاريخ 28 شوال 1268 هجرى (مطابق با 15 اوت 1852 ميلادى) واقع گرديد و بلافاصله حضرت بهاء اللَّه در نياوران دستگير و با نهايت تحقير و استخفاف به زندان دار الخلافه روانه شدند و در سياه چال طهران مسجون گرديدند دوره سجن مبارك چهارماه بطول انجاميد ...

دو ماه پس از حلول اين سال فرخنده فال و بر آورده شدن منظور از سجن، هيكل انور آزاد گرديدند و يك ماه بعد از خروج از سجن بصوب بغداد عزيمت فرمودند و با اين حركت مرحله اولاى دوره نفى و سرنگونى آن مظهر احديه كه تا آخر حيات مبارك ادامه داشت و طى سنين متمادى وجود اقدس را از بغداد به اسلامبول و از آنجا به ارض سر «ادرنه» و از ارض سر به سجن بيست و چهار ساله عكا منتقل ساخت آغاز گرديد.

حال كه منظور غائى و ثمره نهائى سجن آشكار و جمال كردگار در اثر آن رؤياى عظيم به چنين رسالت الهى و قدرت و عظمت صمدانى مبعوث گرديد نجات آن نور اتم اكرم از آن بر اظلم انتن امرى فرض و معلوم بل محقق و محتوم شمرده مى شد زيرا با ادامه دوران زندان قهراً در تنفيذ اين رسالت جليل وقفه حاصل مى گشت اين بود كه به تقدير الهى و حكمت نافذه سبحانى وسايل استخلاص آن يوسف رحمانى از آن چاه ظلمانى از هر جهت فراهم گرديد و ابواب سجن مفتوح شد از يك طرف وساطت و دخالت پرنس دالگوركى سفير روس در ايران كه به جميع وسايل در آزادى حضرت بهاء اللَّه بكوشيد و در اثبات بى گناهى آن مظلوم آفاق سعى مشكور مبذول داشت از طرف ديگر اقرار و اعتراف رسمى ملا شيخ على ترشيزى ملقب به عظيم كه در زندان حضور حاجب الدوله مترجم سفارت روس و نماينده حكومت، برائت حضرت بهاء اللَّه را تأييد و به صراحت تام دخالت و شركت خويش را در حادثه رمى شاه اظهار نمود از جهت ديگر مساعى و مجهودات مستمر برادران و خواهران و اقوام حضرت بهاءاللَّه دررهائى ايشان و بالاخره تأييد بى گناهى و بى تقصيرى آن وجود اقدس از طرف مراجع و مجامع تحقيق همه اين عوامل دست به دست يكديگر داده موجبات استخلاص و نجات هيكل مبارك را از چنگال دشمنان لدود فراهم آورد ....

ص: 599

بارى به استناد دلائل و مدارك مذكوره كه بى گناهى و عدم دخالت حضرت بهاءاللَّه را در اين امر منكر به نحو مؤثر و غير قابل انكارى اثبات مى نمود ميرزا آقاخان صدر اعظم بالمآل موفق گرديد اجازه استخلاص آن وجود اقدس را از زندان از مقام سلطنت به دست آورد سپس نماينده معتمد خود حاجى عليخان را به سياه چال فرستاد تا امر سلطانى را اجرا و حكم آزادى آن حضرت را ابلاغ نمايد ...

به مجرد اينكه حضرت بهاءاللَّه به مجلس صدر اعظم ورود فرمودند مشاراليه آن حضرت را مخاطب ساخته اظهار داشت «اگر نصيحت مرا مى پذيرفتيد و خود را در زمره پيروان سيد باب وارد نمى كرديد هرگز به چنين مصائب و آلام و متاعب و اسقام كه از هر جهت شما را احاطه نموده مبتلا نمى شديد ...».

سكون و آرامش نسبى كه پس از آن حبس شديد و اليم براى حضرت بهاءاللَّه به دست آمد به تقدير الهى و مشيت ربانى دوره اش بى نهايت محدود و كوتاه بود زيرا هنوز آن حضرت كاملًا در بين عائله و بستگان وارد نشده بود كه حكمى از طرف شاه مبنى بر نفى و تبعيد آن وجود مقدس ابلاغ گرديد كه در ظرف يك ماه خاك ايران را ترك نمايند ضمناً تعيين مقصد و محل حركت را به اختيار هيكل مبارك محول نموده بودند تا به هر جهت جانب كه مايل باشند عزيمت فرمايند.

سفير روس چون از فرمان سلطانى استحضار يافت و بر مدلول دستور مطلع گرديد از ساحت انور استدعا نمود اجازه فرمايند آن حضرت را تحت حمايت و مراقبت دولت متبوع خويش وارد و وسائل انتقال ايشان را به خاك روس فراهم سازد اين دعوت كه به صرافت طبع و طيب خاطر از طرف سفير مذكور به عمل آمد مورد قبول و موافقت حضرت بهاءاللَّه واقع نگرديد و هيكل اطهر بنابه سابقه روحانى توجه به شطر عراق و اقامت در بغداد را بر حركت به صوب ديگر ترجيح دادند و در سنين بعد در لوحى كه به افتخار امپراطور روس نيكلاويچ الكساندر دوم از قلم اعلى نازل شده آن وجود اقدس عمل سفير را تقدير و بياناتى بدين مضمون مى فرمايد.

قوله جل جلاله «قد نصرنى احد سفرائك اذ كنت فى سجن الطاء تحت السلاسل و الاغلال بذلك كتب اللَّه لك مقاماً لم يحط به علم احد الا هو ايّاك ان تبدل هذاالمقام العظيم».

ص: 600

و نيز در مقام ديگر مى فرمايد «ايامى كه اين مظلوم در سجن اسير سلاسل و اغلال بود سفير دولت بهيه ايده اللَّه تبارك و تعالى نهايت اهتمام در استخلاص اين عبد مبذول داشت و مكرر اجازه خروج از سجن صادر گرديد ولى پاره اى از علماى مدينه در اجراى اين منظور ممانعت نمودند تا بالاخره در اثر پافشارى و مساعى موفور حضرت سفير استخلاص حاصل گرديد. اعلى حضرت امپراطور دولت بهيه روس ايده اللَّه تبارك و تعالى حفظ و رعايت خويش را فى سبيل اللَّه مبذول داشت و اين معنى علت حسد و بغضاى جلالى ارض گرديد ...

حضرت بهاءاللَّه در غره ربيع الثانى 1269 هجرى (مطابق با 12 ژانويه 1853 ميلادى) يعنى نه ماه پس از مراجعت از سفر كربلا با چند تن از اهل بيت و عائله مباركه و مأمور دولت ايران و نماينده سفارت روس به شطر بغداد عزيمت فرمودند ...». (1)

15- ميرزا حيدر على اصفهانى بهائى در كتاب: «بهجت الصدور» مى نويسد: «و القائم بامر اللَّه (بهاء) را گرفتند و حبس كردند و بقدر يك كرور اموال و املاك و عمارتش را بردند و غارت نمودند و در ظاهر چون دولت بهيه روس حمايت آن قائم بامر اللَّه كه ملقب به بهاء اللَّه است نمود نتوانستند شهيد نمايند به دار السلام بغداد نفى نمودند». (2)

16- مؤلف كتاب: «تلخيص تاريخ نبيل زرندى» اثر شوقى افندى، كه عبد الحميد اشراق خاورى بهائى آن را از ترجمه عربى به فارسى ترجمه كرده است، چنين مى نويسد:

«رؤساى كشور و علماى دين بابيان را دشمن مملكت و دين دانستند و اعلان عمومى به جلوگيرى از هجوم و حمله به بابيان صادر شد جعفر قلى خان كه در شميران بود اين واقعه را به حضرت بهاءاللَّه پيغام داد و به حضرتش نگاشت كه مادر شاه از اين واقعه سرتا پا آتش گرفته و در نزد امراى دربار حضرتت را به همراهى ميرزا آقا خان صدراعظم محرك اصلى و قاتل حقيقى شاه معرفى كرده است صلاح آن است مدتى در محلى مخفى به سر بريد ... اين نامه را به شخص امين و پير و با تجربه به حضور مبارك به


1- ج 2، ص 41 به بعد
2- ص 128

ص: 601

افجه فرستاد ... حضرت بهاءاللَّه پيشنهاد جعفر قلى خان را نپذيرفتند و روز ديگر سواره به اردوى شاه كه در نياوران بود رفتند در بين راه به سفارت روس كه در زرگنده نزديك نياوران بود رسيده ميرزا مجيد منشى سفارت روس از آن حضرت مهمانى كرد و پذيرائى نمود جمعى از خادمين حاجى على خان حاجب الدوله حضرت بهاءاللَّه را شناختند و او را از توقف حضرت بهاءاللَّه در منزل منشى سفارت روس آگاه ساختند ... فوراً مأمورى فرستاد تا حضرت بهاءاللَّه را از سفارت تحويل گرفته به نزد شاه بياورد سفير روس از تسليم حضرت بهاءاللَّه به مأمور شاه امتناع ورزيد و به حضرت گفت كه به منزل صدر اعظم برويد و كاغذى به صدر اعظم نوشت كه بايد حضرت بهاء را از طرف من پذيرائى كنى و در حفظ اين امانت بسيار كوشش نمائى و اگر آسيبى به بهاءاللَّه برسد و حادثه اى رخ دهد شخص تو مسؤل سفارت روس خواهى بود ... مأمورين شاه در بين نياوران و طهران حضرت بهاءاللَّه را دستگير كردند ... از نفوسى كه قصد حيات شاه نموده بودند اول صادق تبريزى گرفتار شد صادق اول كسى بود كه با شمشير برهنه به شاه حمله كرده او را از اسب كشيد فوراً شاطر باشى و نوكران او را به قتل رسانيدند ... دوم نفر فتح اللَّه حكاك قمى بود كه گرفتار شد ... سومى ابوالقاسم تبريزى بود كه دستگير شد ... مادر ناصر الدين شاه را آتش بغض و كينه با وجود كشته شدن اين همه نفوس بى گناه فروننشست دائماً فرياد مى زد و رؤساى دربار را خطاب و عتاب مى نمود كه برويد بهاءاللَّه را به قتل برسانيد محرك اصلى و مسبب واقعى در قضيه پسرم، بهاءاللَّه است سايرين آلت هستند دشمن حقيقى پسرم اوست تا او را نكشيد قلب من آرام نمى گيرد و مملكت هم آرام نمى شود ...

مأمورين حكومتى در آن ايام در جستجوى اتباع باب بودند عباس نوكر سليمان خان را كه جوانى مؤمن و با شجاعت بود مجبور كردند و به وعده و وعيد وادارش ساختند تا با فراشان حكومتى در كوچه و بازار طهران گردش كند و اتباع باب را به آنها معرفى مى نمود مأمورين آن بيچاره ها را مى گرفتند نزد حكومت مى بردند و چون مؤمن نبودند از امر تبرى مى نمودند و بعد از پرداختن مبلغى به رسم جريمه مرخص مى شدند ... چون مادر شاه در قتل حضرت بهاءاللَّه اصرار داشت چندين مرتبه عباس را به سياه چال بردند و در مقابل حضرت بهاءاللَّه حاضر ساختند تا اگر او را در زمره بابيان ديده اظهار نمايد در هر

ص: 602

مرتبه عباس كه به حضور حضرت مبارك مى رسيد چند دقيقه به صورت بهاءاللَّه نگاه مى كرد و بعد مى گفت من او را تا كنون نديده ام و نمى شناسم ... چون از اصرار به بهاءاللَّه مأيوس شدند براى تحصيل رضايت مادر شاه در صدد بودند شيخ على عظيم را مسبب اصلى خيانت به شاه معرفى كنند و به اين بهانه او را به قتل رسانيدند ... قنسول روس از دور و نزديك مراقب احوال بود و از گرفتارى حضرت بهاءاللَّه خبر داشت پيغامى شديد به صدر اعظم فرستاد و از او خواست كه با حضور نماينده قنسول روس و حكومت ايران تحقيقات كامل درباره حضرت بهاءاللَّه به عمل آيد ... صدر اعظم ... وقتى معين نمود كه نماينده قنسول روس با حاجب الدوله و نماينده دولت به سياه چال بروند مقدمتاً جناب عظيم را طلب داشتند و از محرك اصلى و رئيس واقعى سؤال كردند جناب عظيم گفتند ...

من خودم اين خيال را مدت ها است در سر داشتم كه انتقام باب را بگيرم محرك اصلى خود من هستم اما صادق تبريزى شاه را از اسب كشيد ... دو سال بود نوكر من بود و خواست كه انتقام مولاى خود را بگيرد ولى موفق نشد چون اين اقرار را از عظيم شنيدند نماينده قنسول و نماينده حكومت اقرار او را نوشته به ميرزا آقاخان خبر دادند حضرت بهاءاللَّه از حبس خلاص شدند و جناب عظيم را به جلاد تسليم كردند ...

بدخواهان از نادانى ميرزا يحيى استفاده كرده و آن نادان به اميد رسيدن به منصب و مقامى با بدخواهان همراه شد و اخبار وحشتناكى به همدستى او از حضرت بهاء به شاه مى دادند ناصر الدين شاه از وزير كبير به شدت مؤاخذه كرد كه چرا تا اين حد در حصول امنيت مملكت تكاهل مى كند و ريشه فساد را قطع نمى نمايد صدر اعظم از اين توبيخ متأثر شد ... فوراً لشكرى به اقليم نور اعزام ... و پس از تاراج همه را آتش زده و با خاك يكسان نمودند ... دامنه فتنه طهران و مازندران به سرتاسر ايران كشيد و مخصوصاً در يزد و تبريز آتش فتنه بالاگرفت طهماست ميرزا در شيراز عده اى را شهيد كرد ... ششصد نفر آنها را گرفته بودند سيصد نفر آنها را دوتا دوتا برمركب هاى برهنه سوار كرده به شيراز بردند و در آنجا بعضى مردند ... حكومت ايران بعد از مشورت به حضرت بهاءاللَّه امر كرد كه تا يك ماه ديگر ايران را ترك نمايند. قنسول روس از حضرت بهاءاللَّه تقاضا كرد كه به روسيه بروند و دولت روسيه از آن حضرت پذيرائى خواهد نمود حضرت بهاءاللَّه قبول

ص: 603

نفرمودند و توجه به عراق را ترجيح دادند. در روز اول ربيع الثانى 1269 هجرى به بغداد عزيمت فرمودند. مأمورين دولت ايران و نمايندگان قنسول روس تا بغداد با حضرتش همراه بودند». (1)

17- دختر ميرزا حسينعلى بهاء، نقش سفارت روسيه در آزادى و حمايت پدرش را براى: «بلا نفيلد» كه صحت آن را عباس افندى و محفل بهائيان لندن تصويب كرده اند چنين حكايت مى كند:

«خوب به خاطر دارم كه يك روز توسط يك جوان بابى نيمه ديوانه سوء قصدى به حيات شاه شده بود. پدرم در خانه ملكى ييلاقى ما واقع در نياوران بود ... ناگهان خادمى با كمال شتاب و پريشانى به مادرم مراجعه و خبر داد كه آقا توقيف شدند ....

بلافاصله تمام فاميل و دوستان و خادمين با وحشت از خانه ما فرار كردند به استثناى خادمين اسفنديار و يك زن ... ميرزا موسى برادر پدرم ... مادرم و سه اولادش را كمك نمود تا در محل امنى مخفى شويم ... ميرزا يحيى با كمال وحشت به مازندران فرار و در محلى مخفى گرديد ... اخبار وقايع به واسطه خواهر مهربان پدر بزرگم كه عيال ميرزا يوسف نامى از اتباع روس و رفيق قنسول روس در طهران بود به ما مى رسيد ... در اين ايام احدى از دوستان و فاميل جرئت نمى كردند به ملاقات مادرم آيند مگر زن ميرزا يوسف كه عمه ى پدرم باشد ... يك روز ميرزا يوسف دريافت كه ... ملايان در صدد كشتار پدرم هستند- ميرزا يوسف موضوع را با قنسول روس در ميان نهاده و اين دولت ذى نفوذ تصميم بر خنثى نمودن اين نقشه گرفت صحنه جالب توجهى در محكمه كه احكام اعدام را صادر مى كرد به عرصه ظهور آمد قنسول روس بدون اندك بيمى قيام نموده و اعضاى محكمه را مخاطب ساخته و گفت آيا تاكنون به اندازه كافى انتقام بى رحمانه خود را نگرفته ايد ... چگونه ممكن است كه شماها حتى بتوانيد چنان فكر كنيد كه اين محبوس عالى نسب نقشه چنان عمل احمقانه سوء قصد به حيات شاه را كشيده باشد- آيا بر شماها معلوم نيست كه آن تفنگ مهمل كه مورد استفاده آن جوان بيچاره قرار گرفته به درد


1- ص 627

ص: 604

كشتن يك پرنده هم نمى خورد؟ مضافاً بر اينكه نامبرده ديوانه مشهور بوده ... من تصميم دارم كه اين شريف زاده بى گناه (يعنى بهاء) را تحت حمايت دولت روسيه در آورم بنابراين بر حذر باشيد زيرا اگر يك موى از سر او كم شود براى تنبيه شماها نهرهاى خون در اين شهر جارى خواهد شد اميدوارم به اين اخطار من كمال توجه را مبذول داريد و بدانيد كه در اين موضوع دولت متبوع من پشتيبان من است ... طولى نكشيد كه شنيديم حاكم از ترس اينكه بى توجهى به اخطار سخت قنسول روس نشود فوراً دستور آزادى پدرم را مى دهد و در عين حال حكم تبعيد او و فاميلش صادر مى گردد ... ده روز مهلت تدارك سفر داده شده بود». (1)

18- دكتر اسلمنت بهائى در كتاب: «بهاء اللَّه و عصر جديد» كه به تصويب «محفل بهائيان حيفا- اسرائيل» از زبان انگليسى ترجمه و طبع گرديده است، مى نويسد: «سفير روس به برائت ايشان (بهاءاللَّه) شهادت داد». (2)

19- عبد الحميد اشراق خاورى، مبلغ و زعيم مشهور بهائيان در كتاب: «رساله ايام تسعه» مى نويسد:

«و فوراً مأمورى فرستاد تا حضرت بهاءاللَّه را از سفارت روس تحويل گرفته به نزد شاه آورد، سفير روس از تسليم او به مأمور شاه امتناع ورزيد و به آن حضرت گفت كه به منزل صدر اعظم برويد، و كاغذى به صدراعظم نوشت كه بايد حضرت بهاءاللَّه را از طرف من پذيرايى كنى و در حفظ اين امانت بسيار كوشش نمائى و اگر آسيبى به بهاءاللَّه برسد و حادثه اى رخ دهد شخص تو مسئول سفارت روس خواهى بود». (3)

20- ميرزا حسينعلى بهاء، در كتاب خود، تحت عنوان: «اشراقات» مى نويسد: «اين مظلوم از ارض طا (طهران) به امر حضرت سلطان به عراق عرب توجه نمود و از سفارت ايران و «روس» هر دو ملتزم ركاب بودند». (4)


1- بلا نفيلد، ص 40
2- ص 44
3- ص 387
4- ص 153

ص: 605

«خرجنا من الوطن و معنا فرسان من جانب الدولة العلية الايرانية و دولة الروس الى ان وردنا العراق بالعزة و الاقتدار». (1)

21- عبد الحسين آواره در كتاب: «كواكب الدرية فى مآثر البهائيه» از آزادى و رهائى ميرزا حسينعلى بهاء به شگفتى مى نويسد:

«اين مسئله خالى از اهميت نيست كه تمام هم زندان ها و هم زنجيرهاى آن يگانه آفاق طعمه ى شمشير قهر و غضب سلطانى شدند و خود آن حضرت با همه شهرت و اهميت از حبس مستخلص گشت اگر چه شايد دست قنسول روس بر نجات آن حضرت مددى داده». (2)

22- ميرزا حسينعلى بهاء، پس از رهائى از زندان در مقام قدردانى از سفير دولت روسيه در ايران، لوحى خطاب به امپراطور روسيه تزارى «نيكلاويچ الكساندر دوم» از «عكا» ارسال داشته است كه آن را در كتاب: «مبين» (3) ثبت نمود:

(اى پادشاه روس نداى خداوند ملك قدوس را بشنو (ميرزا بهاء) و به سوى بهشت بشتاب، آنجائى كه در آن ساكن شده است كسى كه در بين ملأ بالا به اسماء حسنى ناميده شده و در ملكوت انشاء به نام خداوند روشنى ها نام يافته است (شهر عكا) مبادا اينكه هواى نفست تو را از توجه به سوى خداوند بخشاينده مهربانت باز دارد. ما شنيديم آنچه را در پنهانى با مولاى خود گفتى و لذا نسيم عنايت و لطف من به هيجان آمد و درياى رحمتم به موج افتاد ترا به حق جواب داديم به درستى كه خداى تو دانا و حكيم است. به تحقيق يكى از سفيرانت مرا يارى كرد هنگامى كه در زندان اسير غل و زنجير بودم براى اين كار خداوند براى تو مقامى را نوشته است كه علم هيچكس بدان احاطه ندارد مبادا اين مقام را از دست دهى ...).


1- همان، ص 155
2- ج 1، ص 336
3- ص 76

ص: 606

23- ميرزا ابو الفضل گلپايگانى مبلغ و زعيم مشهور بهائيان، در نامه اى خطاب به «ميرزا اسد اللَّه خان» تصريحى مى كند كه آن را «عزيز اللَّه سليمانى اردكانى» بهائى در كتاب: «مصابيح هدايت»، ضبط و ثبت كرده است:

متن كامل لوح ميرزا حسينعلى بهاء به امپراطور روس «كتاب مبين»

«و عدالتى كه از دولت قويه بهيه روسيه اطال اللَّه ذيلها من المغرب الى المشرق و من الشمال الى الجنوب در اين محاكمه ظاهر شده شايسته ى ثبت در تواريخ و سزاوار مذاكره در انجمن دوستان در جميع ديار و بلدان است ... و جميع دوستان به دعاى دوام عمر و دولت ازدياد حشمت و شوكت اعلى حضرت امپراطور اعظم الكساندر سوم و اولياى دولت قوى شوكتش اشتغال ورزند، زيرا كه در الواح منيعه كه در اين اوقات از ارض مقدس عنايت و ارسال رفته مى فرمايند آنچه را كه ترجمه و ملاحظه آن اين است: ... بايد اين طايفه مظلومه ابداً اين حمايت و عدالت دولت بهيه روسيه را از نظر محو ننمايند و پيوسته تأييد و تشديد حضرت امپراطور اعظم و جنرال اكرم را از خداوند جل جلاله مسئلت نمايند». (1)


1- ج 2، ص 232.

ص: 607

ص 633

بقيه متن كامل لوح ميرزا حسينعلى بهاء به امپراطور روس «كتاب مبين»

ص: 608

24- عباس عبد البهاء در لوحى خطاب به بهائيان بندر جز، (1) مى نويسد:

«اى دوستان حقيقى شمايل مبارك آن ياران رسيد و به نهايت اشتياق به كرات و مرات دقت گرديد و جوه نورانى بود و شمائل رحمانى ... اى ياران الهى ايامى كه جمال مبارك رو به قلعه طبرسى تشريف مى بردند تا به قريه نهالا كه قريب قلعه بود رسيدند.

ميرزا تقى نام حاكم آمل كه برادرزاده عباس قلى خان بود چون خبر جمال مبارك را شنيد يقين كرد كه رو به قلعه تشريف مى برند و قلعه محاصره بود لهذا جم غفيرى از لشكر و غيره برداشتند نصف شب اطاقى كه جمال مبارك در آن بودند محاصره نموده و از دور شليك كردند و جمال مبارك را يازده سوار به آمل آوردند و جميع علما و بزرگان آمل بر شهادت جمال مبارك قيام نمودند ولى ميرزا تقى خان بسيار از اين مسئله خوف داشت به هر نوعى بود حضرات را از قتل منع نمودند ولى صدمات ديگر وارد گشت تا آنكه نامه اى از عباسقلى خان رسيد كه اى ميرزا تقى خان عجب خطائى كردى زنهار زنهار كه يك موئى از سر جمال مبارك كم گردد زيرا اين عداوت در ميان خاندان ما و خاندان ايشان الى الابد فراموش نشود البته صد البته مهاجمين را متفرق نمائيد و ابداً تعرض نكنيد لكن چون حكومت آمل مطلع شد وارد و نيز خبردار گشت كه جمال مبارك را نيز به قصد آنست كه به هر قسم باشد به قلعه برسند بلكه اين آتش ظلم و اعتساف و حرب و نزاع را خاموش نمايند لهذا در نهايت مواظبت بودند و مانع از تقرب به قلعه شدند پس جمال مبارك روحى لأحبائه الفدا در بندر جز تشريف بردند و سركرده هاى جز نهايت رعايت احترام را مجرى داشتند پس محمد شاه فرمان قتل جمال مبارك را بواسطه حاجى ميرزا آقاسى صادر نمود و خبر محرمانه به بندر جز رسيد از قضا در دهى از دهات سركرده روز بعد موعود بودند مستخدمين روسى با بعضى از خوانين بسيار اصرار نمودند كه جمال مبارك به كشتى روس تشريف ببرند و آنچه اصرار و الحاح كردند قبول


1- عبد الحسين آيتى مى نويسد: «پس از مراجعت از عشق آباد در هنگام عبور از بندر جز چند تن از حمال هاى آنجا مرا در يك منزل بسيار كثيف با كمال خوف و ترس دعوت كرده بشارت دادند كه لوحى از آقا رسيده است بايد در اين موقع كه شما تشريف داريد خوانده شود و معنى شود تا بر اسرار آن آگاه گرديم.»

ص: 609

نيفتاد بلكه روزثانى صبح با جمعى غفير به آن ده تشريف بردند در بين راه سوارى رسيد و به پيشكار دريابيگى روس كاغذى داد چون باز نمود به نهايت مسرور فرياد برآورد و به زبان مازندرانى گفت: مَردى به مرده يعنى محمد شاه مرد لهذا آنروز خوانين و جمع حاضرين چون مطلع بر اسرار شدند كه محمد شاه فرمان قتل جمال مبارك را صادر نموده چنين جشن عظيمى گرفتند و به نهايت سرور آن شب را بگذراندند مقصود از اين حكايت آن است كه احباب الهى بدانند كه يك وقتى انوار مقدسه وجه مبارك بر آن ديار تافته است لابد تأثيرات عظيمه اش اين است كه نفخات قدس در آن محفل انس منتشر گردد و نفوس مباركى در آن ديار مبعوث شود تا به موجب تعاليم الهى روش و سلوك نمايد و سبب تربيت جمعى غفير گردد و عليكم البهاء الابهى».

25- دولت روسيه تزارى به بهائيان اجازه داد تا در «عشق آباد» معبدى (مشرق الاذكار) بنانهند. و هر نوع حمايتى كه لازم باشد از تجمع بهائيان و چاپ نشر آثار بهائى به عمل آيد.

مأمورين سياسى روسيه، از چنين اقدامى، نظر داشتند تا كانون بهائيان را خارج از ايران و تحت حمايت اهداف روس به وجود آورند. تا از آنجا به عنوان تهديد و تحريكى براى نفوذ فكر اسلامى و عقيده شيعى در ايران، بهره گيرند. و از اين رو بود كه: «ميرزا ابوالفضل گلپايگانى» به بهائيان عشق آباد دستور مى دهد: «جميع دوستان به دعاى دوام عمر و دولت و ازدياد حشمت و شوكت اعلى حضرت امپراطور اعظم الكساندر سوم و اولياى دولت قوى شوكتش اشتغال ورزند». (1)

ولى پس از روى كار آمدن بلشويك و نفوذ حزب كمونيسم، باب اين حمايت و پشتيبانى مسدود گرديد.

از اين روى در زمان زعامت عباس عبد البهاء، كه نفوذ بهائيان خاك روسيه رو به نقصان نهاد، و معبد بهائيان «عشق آباد» كه به صورت كانونى براى مطامع سياسى روسيه تزار، تحت كنترل و بعدها به صورت موزه ... و بطور كلى از صورت معبدى خارج گرديد.


1- «مصابيح هدايت»، ج 2، ص 282.

ص: 610

بهائيان خود را به انگلستان و امپراطور وقت بريتانيا نزديك كرده و عباس افندى در الواحى، ناراحتى خود را از روى كار آمدن حزب كمونيسم، به بهائيان مقيم روسيه اعلام مى داشت. از جمله در نامه اى خطاب به مسؤل بهائيان «عشق آباد» چنين نوشت:

«اى منادى پيمان. نامه اى كه به تاريخ 23 ربيع الاخر سنه ى 1337 به افنان آقا ميرزا محسن مرقوم نموده بودى ملاحظه گرديد و همچنين نامه اى كه به خود من نگاشته بودى، فى الحقيقه در اين سنين خمس شداد به نهايت مشقت و زحمت و اضطهاد افتاديد. محن و آلام شديد بود و بلايا و رزايا از هر طرف محيط. و لكن الحمد للَّه كه آن حبيب صبور و قور و شكور بودند. جانفشانى نمودند و از فدائيان حضرت رحمانى بودند و البته اين صبر و قرار را نتايج عظيمه و پايدار خواهد بود (و ان يمسسك اللَّه بضرفلا كاشف له الاهو. و سنيسره لليسرى).

كتاب مرسل رسيد. در خصوص آن چندى پيش مكتوب مفصل به هر يك از شما و جناب آقا سيد مهدى مرقوم گرديد هر دو مكتوب بسيار مفصل بود. نسخه ثانى ارسال مى گردد. كتب حال در عشق آباد باشد تا خبر ثانى از اينجا برسد. از هرج و مرج «بلشفيكى» مرقوم نموده بوديد. نصوص مباركه تحقق يافت كه بى دينى سبب هرج و مرج گردد و انتظام حال بكلى بهم خورد مراجعت به اشراقات نمائيد. الحمد للَّه كه مدينه ى عشق از اين گروه و سطوت حزب مكروه محفوظ و مصون ماند. احباى الهى بايد ملاحظه نمايند كه در اين طوفان عظيم و اضطراب شديد كه جميع ملل عالم به نهايت آلام و محن افتادند كرورها از خاندان محترم و دودمان مكرم هدف رصاص و معرض شمشير گشتند نفوس تلف شدند بنيان هاى عظيم برافتاد. جوانان در خاك و خون غلطيدند و پدران مهربان گريستند و مادران عزيز جامه دريدند. و اطفال معصوم بى كس و يتيم گرديدند. شهرها ويران گرديد. قريه ها قاعاً صفصفاً شد. فرياد و فغان از جميع جهان برخواست خسران و زيان توانگران را از پا برانداخت. با وجود اين اضطراب و انقلاب احباى الهى در هر نقطه اى محفوظ و مصون ماندند و اين محفوظى و مصونى نتيجه تعاليم جمال مبارك بود والا در ساير امور با جميع طوايف همعنان بلكه در تدابير آنان بيشتر و پيشتر بودند. پس واضح و مشهود است كه در صورت حمايت وصايا و نصايح

ص: 611

حضرت بى چون كل محروس و مصون ماندند. پس بايد ما به آن تعاليم متمسك و متحرك گرديم و مقدار شعره اى تجاوز ننمائيم. و از اعتدال حقيقى نگذريم و طريق اعتساب نپوئيم زيرا بعضى از احباء اندكى تجاوز نمودند و نتايج سوء واضح و مشهود شد. جميع ياران الهى على الخصوص نفوس مخلصين را از قبل عبد البهاء تحيت مشتاقانه برسان. و عليك البهاء الابهى- عكا 8 رمضان 1337 (ع ع).» (1)

26- احمد كسروى در كتاب: «تاريخ مشروطه ايران»، پيرامون نقش بهائيان، در جنبش مشروطيت، مى نويسد:

«از آن سوى چون دولت امپراطورى روس دشمنى با مشروطه نشان مى داد، بهائيان با دستور عباس افندى عبدالبهاء خود را از مشروطه كنار گرفته از درون هواخواهان «محمد على ميرزا» مى بودند». (2)

«محمد على ميرزا كسى را با پول به نزد عبدالبهاء (عباس افندى) كه هوادارى از او مى نمود بفرستد كه «لوح» هايى به نام هاى برخى از سران آزادى در تهران و تبريز نوشته از كوشش هاى آنان در راه پيشرفت بهائيگرى سپاس گزارد و نويد فيروزى دهد، و اين لوح در پستخانه گرفته شده، چگونگى به مردم آگاهى داده شود.

اين نيرنگ را آن زمان انديشيده بود و چون ايرانيان با بهاييان دشمنى سختى مى نمودند و به هر كارى كه بدگمان مى شدندى آن را از بهائيان دانستندى، نتيجه بزرگى از پشت سر اين نيرنگ مى رسيد. ليكن در آن روزها در نهان كارى به آشكار افتاد و پيش از آنكه به كار بسته شود دانسته گرديد و حبل المتين تهران (در شماره 46 خود) سرگفتار خود را در آن باره نوشت، آن زمان ناانجام ماند. با اين حال حاجى سيد محمد دست از آن برداشت و امسال بار ديگر آن را بكار بست.


1- «مكاتيب»، ص 269، ج 3، آيتى مى نويسد: «و بار ديگر بازار صحبت گرم شد و صحبت به اينجا رسيد كه گفت: من آقاى عبد البهاء شما را در پاريس ديدم و از او پرسيدم كه حال امپراطور روس در اين جنگ بين الملل به كجا مى انجامد گفت او فاتح است زيرا كه «جمال مبارك» در حقش دعا كرده و وعده ى نصرت دادند. ولى بر خلاف فرمايش ايشان پس از چندى آنطور امپراطور با عائله اش منقرض شدند كه ديديد من از سخنان سپهسالار خنديدم زيرا نظاير آنرا آگاه بودم.» مراجعه شود به كتاب «كشف الحيل» صفحه 26.
2- ص 291، بخش دوم.

ص: 612

چگونگى آنكه در نيمه هاى ارديبهشت يكى از مشروطه خواهان شبانه كسانى را در بازار ديد كه آگهى هايى به ديوارها مى چسبانند. او چون يكى از آنها را خواند روى سخن به محمد على ميرزا مى داشت و نزديك به اين جمله هايى مى نوشت: «ما گروه بهائيان كه از زمان ناصر الدين شاه در پى آزادى و آشكار گردانيدن دين خود مى بوديم و دچار كشتار و تاراج مى گرديديم و سپس نيز اين رنج ها را در راه مشروطه برديم همه براى اين مى بود كه همچون ديگران آزاد باشيم مشروطه را براى آزادى خود بنياد نهاديم و چون خواست ما پيش نرفته ناگزير شده آن بمب را انداختيم ... اگر به ما آزادى داده نشود از هيچگونه كشتن و سوزاندن و برانداختن باز نخواهيم ايستاد ...:»، و كسانى را از سران آزادى ياد كرده چنين نوشته بود كه از بهائيانند.

آن مرد چگونگى را دريافت و فردا به عدليه رفته و آگاهى داد و جاى خشنودى بود كه با اندك جستجويى يكى از چسبانندگان آگهى به دست افتاد و او ديگران را هم نشان داد كه همگى دستگير شدند و به زير بازپرسى آمدند» (1)

ب: حمايت نافرجام دولت عثمانى

پس از تبعيد بابيان از ايران، و استقرار آنان در بغداد (1261- 1275 ه. ق) بابيان در قلمروى دولت عثمانى، به تصفيه حساب هاى شخصى خود پرداخته، بناى شرارت و جنايت و سرقت نهادند.

اين امر معلول «چتر حمايتى كه والى بغداد بعد از قصد اقامت به نام تابعيت عثمانى بر سر ايشان گشوده بود مجال وسيعى را براى مباحثه و مناظره و مجادله و حتى مقاتله در بغداد بر ايشان فراهم ساخته و به تدريج پيرامون مركز برادران نورى كه سرشناس ترين عناصر بابى مهاجر به بغداد از حيث تعداد افراد و پيوند خانوادگى و مكنت بودند از وجود عناصر مزاحم و مخالف تمركز، خالى مى شد و زود به زود در كنار رود دجله افرادى از اين جمع معدود به هلاكت مى رسيدند و داستان قتل آنها مانند مرگ سيد


1- مكاتيب عباس افندى، صص 559- 560.

ص: 613

اسمعيل ذبيح اصفهانى در هاله اى از تخيل افسانه پردازى از نظر واقع بين مكتوم مى ماند.

وجود چنين موقعيت محلى بى سابقه به نويسنده تاريخ قديم (مشهور به نقطة الكاف) در 1270 ه. ق جرأت آن را مى داد كه مخالفان ايرانى خود را در هر مقام و منصبى قرار داشتند بااوصاف زننده به دلخواه خود ياد كند و نام ببرد و درباره آنها نفرين و طلب عذاب بكند.

نامه اى از عباس افندى به بهائيان ايران، مبنى بر دفاع از محمد على ميرزا، و مخالفت با جنبش مشروطه طلبان ايران.

ص 640

ص: 614

چهره ناصرالدين شاه و محمد شاه و ميرزا تقى خان و حاجى ميرزا آقاسى و سرداران و فرمانفرمايانى كه در حوادث مسلحانه قلعه طبرسى و نيريز و زنجان شركت جسته بودند و علما و فقهاى مخالف و درباريان و وزراء و رجال سرشناس تهران، هنگام نقل اسم، مشمول آثار اين نفرت و بغض قرار مى گرفتند و از اينكه مثلًا مرگ محمد شاه را به عبارت زننده و نامناسبى از زير قلم بگذرانند بيمى نداشتند، چه كسب تابعيت جديد دولت عثمانى طورى هسته مركزى اين اجتماع را در بغداد از بابت تعرض مأموران ايران و اجراى مقررات كاپيتو لاسيون در امان نگاه مى داشت كه از اين عبارت هاى بد و بى راه نسبت به امير و وزير تصور قبول شكايت و مزاحمتى از سوى كارگزاران امور خارجه ايران در دستگاه پاشاى بغداد نمى شد. از اين رو، كتاب تاريخ قديم (نقطة الكاف) 1270، سند آشتى ناپذير و مايه دشمنى پاينده اى ميان بابيان و حكومت قاجار شده بود كه حمايت بى دريغ مأموران عثمانى از مهاجران تغيير تابعيت داده ى ايرانى در بغداد بر قلم «محمد رضاى اصفهانى» يا ديگرى نهاد و در ضمن آن ديگر هيچ نشانه و اميد سازشى ميان دولت ايران و اين دسته مقيم بغداد باقى نمى گذارد.

در فاصله 1270 و 1280 هجرى اتفاقات خاصى در ايران و خارج روى داد كه انعكاس آن در بغداد بيش از هر محل ديگرى كه ميان طهران و اسلامبول قرار داشت تجلى مى كرد.

شكست 1275 هرات به شاهزادگان قاجار فرارى كه پاطوق آنها بغداد شده بود و به بهانه مجاورت عتبات عاليات از جانب عثمانى مأذون در اقامت بغداد شده بودند، اميد تغيير وضع سياسى و امكان تجديد دوران نفوذ و اعتبارى مى داد.

ميرزا ملكم خان و عده اى از يارانش بعد از بسته شدن فراموشخانه ايشان در شهر طهران (1275 ه.) به بغداد تبعيد شدند و ميان اين عناصر مهاجر و بدخواه قاجاريه زمينه مناسبى براى افشاندن تخم خلاف و شقاق يافته بودند و در معاشرت بايكديگر مقدمات همكارى مشتركى را براى آينده خود طرح

ص: 615

مى كردند. (1) حاجى ميرزا حسين خان قزوينى (مشيرالدوله) كه پيش از آن در تفليس و بمبئى ضمن انجام كار جنرال كنسولى به روش كار مأموران سياسى روس و انگليس در بهره بردارى از نفاق هاى داخلى و محلى آشنائى يافته بود، مأمور سفارت ايران در اسلامبول شد و براى تجزيه اين جبهه متحده بابى و فراماسيون و ناراضى هاى سياسى ايرانى در بغداد متدرجاً ميان مهاجران و پناهندگان سياسى و مسلكى تفرقه افكند. عده اى بى اسم و رسم از اين گروه جدا شدند و به اسلامبول رفتند و باپشتيبانى او در آن شهر به كارهاى علمى و ادبى مشغول شدند مانند ميرزا حبيب دستان اصفهانى، ميرزا ملكم خان و برادرش را به اسلامبول منتقل ساخت و بعد از مدتى بخت آزمايى ملكم در رفت و آمد با عثمانى ها از طهران كسب رضايت و اجازه كرد و او را در سفارتخانه كار داد. آنگاه براى نظارت بر اعمال باقى ماندگان در بغداد جنرال كنسولى با دستور خاص به آنجا فرستاد.

چون ميرزا يحيى و ميرزا حسينعلى پسران ميرزا بزرگ نورى كه مركز توجه مهاجران و مسافران هم عقيده ايشان بودند از حمايت بى دريغ والى بغداد كه تذكره تابعيت عثمانى بديشان سپرده بود برخوردار بودند از نظر كاپيتولاسيون هم قابل تعقيب و توقيف و تبعيد شناخته نمى شدند». (2)

از اين روى اعمال هر نوع رفتارى نامعقول از جانب بابيان، زير چتر حمايت


1- چند سطرى از جواب لوح عمه را كه عزيه خانم دختر ميرزا بزرگ نورى در باب دعاوى برادر خود بهابه برادرزاده اش عباس افندى نوشته است براى تأييد اين امر نقل كنيم: «گويا ورود ميرزا ملكم خان را در آن ملك بغداد از خاطر محو كرده ايد كه پس از ملاقات و طى مقالات و اظهار بعضى شعبده و نيرنجات متحير و مات مانده به خيالش آمد كه نيرنجات اين مشعبد، مؤيد صورت گرفتن خيالات اوست ... بيچاره غافل از آنكه ملكم را چون خودش نيز داعيه رياست عامه بر سر ... است». در گزارش هائى كه ژنرال كنسول ايران از بغداد به تهران فرستاده و ده سال پيش اصل دفتر كوپيه آنها را پيش يكى از كتابدوستان معاصر ديدم تفصيلى از كار سفر حضرات به اسلامبول وارد است كه برخى از آنها در مجله وحيد تهران به چاپ رسيد و به اندازه كافى و جالب مواد براى قبول اين امر در آن مى توان يافت تا نيازى به افسانه پردازى ديگرى احساس نشود.
2- مقاله: «تاريخ قديم و جديد»، سيد محمد محيط طباطبائى، مجله: گوهر، سال سوم، شماره 5، مرداد 1354، ص 343.

ص: 616

مأموران عثمانى، نه تنها در ميان بابيان، سكه اى رايج شده بود، بلكه دست به تعرض و توطئه و تهديد به جان و مال مردم شيعه و شخصيت هاى مذهبى شيعه و سنى، آلوده كرده بودند.

چنانچه بعدها، زعماى بهائيت، از اعمال اين شيوه هاى ناپسند مشتى عوام قداره كش بابى بهائى كه مسلماً ملهم از افكار زعمايشان بود، پرده برداشته، نتوانستند با توجه به اختلافات و جنگ هاى خانوادگى افنان و اغصان، آن را در پس پرده نگه دارند تا از خاطره ها محو گردد.

ميرزا حسينعلى ضمن لوحى مندرج در كتاب: «مائده آسمانى» تأييد مى كند كه:

«جميع ملوك اليوم اين طايفه را اهل فساد مى دانند. چه كه فى الحقيقه در اوائل اعمالى از بعضى از اين طايفه ى ظاهر كه فرائض تصرف مرتعد، در اموال ناس من غير اذن تصرف مى نمودند و نهب و غارت و سفك دماء را از اعمال حسنه مى شمردند حقوق هيچ حزبى از احزاب را مراعات نمى نمودند». (1)

اين ترسيم كلى از شيوه رفتارى بابيان و بهائيان از ايران و عراق و تركيه و فلسطين به خوبى مؤيد تصريحاتى است كه علما و مردم شيعه عراق طى ارسال نامه هائى به حكومت ايران، از آن ياد كرده، و خواستار بيرون كردن بابيان از بغداد و اطراف اماكن مقدسه شيعيان شده بودند.

شوقى افندى در مواضع متعددى از كتاب «قرن بديع»، تأييد مى كند كه: «بابيان در عراق، شب هاى تار به دزديدن ملبوس و نقدينه و كفش و كلاه زوار عتبات عاليات پرداخته و حتى از شمع ها و صحائف و زيارتنامه ها و جام هاى آب سقاخانه دريغ نداشته، در ايام عاشوراى امام حسين بن على عليه السلام، در كربلا و ... مجلس جشن و شادمانى و رقص و پايكوبى برپاساخته و دسته شادى به راه مى انداختند». (2)

از اين روى به تصريح شوقى افندى: «ناصر الدين شاه را بر آن داشت كه با كمال


1- مجموع الواح بهاءاللَّه، جزء 7، ص 130
2- «قرن بديع» ج 2، ص 171

ص: 617

در اين باره حكم قاطع و امر صارم صادر نمايد. اين بود كه به وزير امور خارجه خود دستور داد فرمانى مؤكد به «ميرزا حسينخان» سفير كبير ايران در دربار عثمانى كه صاحب نفوذ عظيم و روابط دوستانه قديم با «عالى پاشا» و «فؤاد پاشا» صدر اعظم و وزير خارجه ى آن دولت بود، صادر و او را موظّف نمايد كه با اولياى حكومت وارد مذاكره شده و از جانب دولت متبوع از سلطان عبد العزيز در خواست كند كه چون اقامت دائم حضرت بهاءاللَّه در مركزى مانند بغداد كه نزديك سرحد ايران و در جوار زيارتگاه مهم شيعيان واقع است ... به نقطه ى ديگرى كه از حدود ثغور ايران دورتر باشد منتقل سازند ...». (1)

بدين لحاظ مرحوم «ميرزا سعيد خان وزير خارجه ى وقت ايران» طى صدور دو نامه خطاب به كنسول ايران در بغداد، نظر شاهنشاه قاجار و دولت ايران را، به عنوان پاسخى به شكايات مردم شيعه عراق و گزارشات كنسولگرى ايران در بغداد چنين نگاشت:

1- «جنابا بعد از اهتمامات بليغه كه در قلع و قمع فرقه ضاله خبيثه بابيه از جانب دولت عليّه به آن تفصيل كه آن جناب مى دانند به تقديم رسيد الحمدللَّه ريشه ى آنها به توجهات خاطر همايون سركار اعلى حضرت قوى شوكت شاهنشاه جمجاه دين پناه روحنافداه كنده شد، مناسب و بلكه واجب اين بود كه بر احدى و فردى از آنها ابقاء نشود خاصه كه در قيد و بند دولت هم گرفتار شده باشد، ولى از اتفاق و سوء تدبير پيشكاران سابق يكى از آنها كه عبارت از ميرزا حسين على نورى است از حبس انبار خلاص و براى مجاورت عتبات عرش درجات مرخصى حاصل كرده و روانه شده، از آنوقت تا حال چنانكه آن جناب اطلاع دارند در بغداد است و اگر چه او هيچ وقت در خفيه از افساد و اضلال سفهاء و مستضعفين جهال خالى نبود و گاهى به فتنه و تحريك قتل هم


1- «قرن بديع»، ج 1، ص 124 و «مائده آسمانى»، جزء هشتم، ص 186، برپائى مجلس سرور و شادى در ايام عاشورا، بابيان آن را طبق تصريح شوقى در كتاب: «قرن بديع»، جلد اول، از «قرة العين» آموخته و به پيروى از او متمسك چنين اعمالى مى شدند.

ص: 618

دست مى زد مثل مقدمه جناب فضايل نصاب آخوند ملا آقاى دربندى كه زخم هاى منكر به قصد كشتن به او زدند و تقدير در بقاى چند وقته او مساعدت نمود. و چند قتل ديگر كه اتفاق افتاد وليكن كارش به اينطور كه حالا هست بالا نگرفته بود و اين قدر كه اين روزها شنيده مى شود مريد و متابع به دور خود جمع نكرده بود و جرأت آن نداشت كه اظهار از مافى الضمير خود كرده در اوقات تردد و آمد و شد و مكث در خارج منزل خود آدم هاى مسلح از جان گذشته همراه داشته باشد و خود را محاط اين جمع جان باز نمايد، علاوه بر اطلاعاتى كه به وسايل عديده به توسط معتبرين و ثقات حاصل شده بود كاغذى هم از عالى مقام مقرب الحضرة العليه ميرزا بزرگ خان كارپرداز دولت عليه ى بغداد به نواب شاهزاده ى والاتبار عماد الدوله حكمران كرمانشاهان و مضافات و عريضه نيز از نواب معزى اليه به حضور مراحم ظهور اقدس همايون رسيد كه اين اطوار ميرزا حسين على را در نظرها محسوس و مشاهده مى نمود، باوصف اينها از براى دولت عليّه دليل كمال غفلت و بى احتياطى بود كه از اين اوضاع وخيم العاقبه صرف نظر كرده در صدد چاره و رفع آن بر نيايد».

أرى تحت الرّمادِ وَ ميضَ نارٍ و يوشك أنْ يكونَ لها ضرام

«زيرا كه حالت و طبيعت اين گروه گمراه در ممالك دولت علّيّه و جسارت و اقدام آنها بر امور خطرناك بارها به تجربه رسيده، معين است كه اساس اين دين مستحدث و باطل خبيث را بردو چيز هايل گذاشته اند، يكى دشمنى و خصومت فوق الغايه نسبت به دين دولت اسلاميه، ديگرى بى رحمى و قساوت خارج العاده نسبت به آحاد اين ملت و گذشتن از جان خودشان براى ظفر يافتن به اين مطلوب نجس و اين بديهى است كه بحمد اللَّه تعالى از حسن نيت و صفاى دولتين مراتب دوستى و يك جهتى ميان دو دولت قوى شوكت اسلام به جائى رسيده است كه در نفع و ضرر سمت مساوات و مساهمت بهم رسانده اند چگونه مى شود كه اولياى عظام آن دولت بعد از استحضار اين مراتب در تدابير لازمه رفع آن از موافقت و همراهى متحدانه خود با اولياى اين دولت علّيّه دريغ و مضايقه نمايند؟

ص: 619

لهذا دوستدار برحسب امر قدر قدرت همايون سركار اعلى حضرت شاهنشاه ظل اللَّه ولى نعمت كل ممالك محروسه ايران روحى فداه مأمور شد كه مراتب را به توسط چاپار مخصوص به اطلاع آن جناب رسانيده مأموريت بدهد كه بلا درنگ از جنابان جلالت مآبان صدر اعظم و ناظر امور خارجه آن دولت وقت خواسته مطلع را به طورى كه دوستى و مواحدت دولتين عليتين اقتضا و اوصاف نيك خواهى و عقل متين جنابان معزى اليهما دعوت نمايد به ميان بگذارد و در اطراف آن دقت و تعمق وافى به كار برده و رفع اين مايه فساد را از مثل بغداد؛ جائى كه مجمع فرق مختلفه و نزديك به حدود ممالك محروسه است از كمال خير انديشى و بى غرضى ايشان بخواهد اين مسئله در نظر اولياى دولت مسلم است كه نبايد ميرزا حسينعلى و خواص اتباع او را در آنجا گذاشت و ميدان خيالات فاسده و حركات مختلفه آنها را وسعت داد، از دو كار يكى به نظر اولياى اين دولت مناسب مى آيد به اين معنى كه اگر اولياى دولت عثمانى در اين ماده مهمه موافقت كامله با اولياى اين دولت مى كنند بى آنكه ملاحظه شخص آن مفسدين بى دين را نمايند و در اين بين كه پاى مصلحت دولت به ميان آمده است حرف خارج از مسئله چنانكه مأمول و متوقع است به هيچ وجه به ميان نمى آورند.

بهتر اين است كه حكم صريح به جناب نامق پاشا والى ايالت بغداد بدهند و از اين طرف هم حكم به عهده نواب حكمران كرمانشاهان صادر شود كه ميرزا حسينعلى و هر چند نفر از اتباع و خواص او را كه بانى و اساس فساد هستند به طورى كه مقتضى مى شود گرفته در سر حد به دست گماشتگان نواب معزّى اليه تسليم نمايند و دولت آنها را در جائى از دخاله خود كه مناسب مى داند به قراول و مستحفظ نگاهداشته و نگذارد كه شرارت و فتنه آنها سرايت نمايد و اگر بالفرض اولياى آن دولت در عمل به شقّ اول به هر ملاحظه كه تأمل نمايد داشته باشند ديگر در اين معنى چاره و گريزى نيست كه هر چه زودتر قرار بدهند كه آن مفسدين و چند نفر خواص او را از بغداد به جائى ديگر از داخله ممالك عثمانى كه دسترس به حدود ما نداشته باشد جلب و توقيف نمايند كه راه فتنه و فساد آنها مسدود شود، آن جناب در اين باب اقدام و اهتمامى بكند كه لايق اين حكم مؤكد همايون و مأموريت چاپار مخصوص باشد و هرچه زودتر قرار داد خود را بنويسد

ص: 620

تا از آن قرار به عرض پيشگاه اقدس اعلى روحنافداه برسد محرراً فى دوازدهم ذى الحجة 1278».

2- «جنابا در كاغذ مفصل جداگانه اگر چه اسم در كاغذ عالى جاه ميرزا بزرگ خان به نواب عماد الدوله و عريضه نواب معزى اليه به حضور اقدس همايون برده شده ليكن از فرستادن اصل يا سواد آنها قيدى نرفته است، به اين جهت كه آن كاغذ مفصل بطورى است كه اگر شما صلاح بدانيد مى توانيد براى جنابان فؤاد پاشا و عالى پاشا قرائت نمائيد اگر صريح از فرستادن اصل يا سوادهاى مزبور قيد مى شد شايد شما نمودن آن كاغذها را مصلحت نمى دانستيد، حالا كليه منوط به صلاحديد خودتان است، اصل نوشتجات مزبوره در جوف پاكت است بعد از ملاحظه تأمل خواهيد كرد، اگر صلاح است و به عينه يا باندك تغيير و اصلاح خواهيد نمود، والا به هرطور كه مقتضى باشد عمل خواهيد كرد، مقصود اين است كه إن شاءاللَّه چنانكه امر و فرمايش مؤكد همايون در رفع و دفع اين اشرار يا به گرفتن و تسليم كردن گماشتگان نواب والاتبار عمادالدوله و يا به دور كردن از عراق عرب به جائى كه شما صلاح بدانيد شرف صدور يافته است به شايستگى و زودى انجام پذير شود تحريراً فى 12 ذى الحجة الحرام 1278».

ادوارد براون از روى نسخه اصلى دو نامه ى مذكور، عكس بردارى نموده، و كليشه آن را در كتاب خود، پيرامون مذهب بابيه، به چاپ رسانده است. مؤلف بهائى كتاب:

«حضرت بهاءاللَّه» (1) مقابل صفحه 148 كتاب خود، عين نامه مذكور را گراور و شوقى افندى ضمن شرح وقايع بابيه در عراق به فرازهائى از نامه ى مذكور اشاره نموده است. (2)

عباس افندى در نامه اى كه به «عمه» خود (لوح عمه) نگاشته است، از عظمت مقام ميرزا حسينعلى بهاء در عراق، چنان ترسيمى مى كند كه ناخواسته پرده از تهديدات و شرارت و جنايت بابيان، كه به رهبرى پدرش صورت مى گرفته است، برداشته و مى نويسد:

«زلزله در اركان عراق انداخت و اهل نفاق (شيعيان) را هميشه خائف و هراسان


1- محمد على فيضى
2- «قرن بديع» ج 2

ص: 621

داشت. سطوتش چنان در عروق و اعصاب نفوذ نموده بود كه نفسى در كربلا و نجف در نيمه شب جرئت مذمّت نمى نمود. و جسارت بر شناعت نمى كرد. تا آنكه كل هوائف وصل متفق شدند، و پاى دول در ميان آمد» (1)!

به هر حال، دولت عثمانى، پس از آگاهى از پيشنهادهاى وزارت امور خارجه ايران، موافقت خود را جهت اخراج بابيان از عراق و اعزام آن ها به اسلامبول و سپس «ادرنه» به اطلاع دولت ايران رسانيد.

در همين ايام و با توجه به نياز مبرمى كه مأموران دولت انگلستان در خاك عثمانى، به افرادى فعال و جاسوس و همكار با نقشه هاى دولت بريتانيا، مبنى بر تحقق زمينه هاى مساعد جهت نفوذ و رخنه و احياناً بلوا و آشوب داشته اند، به تصريح «شوقى افندى» در كتاب: «قرن بديع» (2): «كلنل سر آرنولد باروز كمبل colonel sir Arnold Barrows Kemble كه در آن اوان سمت جنرال قونسولى دولت انگلستان را در بغداد حائز بود، چون علوّ مقامات حضرت بهاء اللَّه را احساس نمود شرحى دوستانه به ساحت انور تقديم، و بطورى كه هيكل اطهر بنفسه الاقدس شهادت داده قبول حمايت و تبعيت دولت متبوعه خويش را به محضر مبارك پيشنهاد نمود و در تشرّف حضورى نيز متعهد گرديد كه هرگاه وجود اقدس مايل به ارسال پيامى به «ملكه ى و يكتوريا» باشند، در مخابره آن به دربار انگلستان اقدام نمايد. حتى معروض داشت حاضر است ترتيباتى فراهم سازد كه محل استقرار وجه قدم به هندوستان يا هر نقطه ديگر كه مورد نظر مبارك باشد تبديل يابد ...».

ولى حسينعلى ميرزا كه از حمايت روس ها برخوردار بود و از مأموران مخفى عثمانى و قدرت دولت عثمانى ترس و واهمه داشت و صلاح بابيان را در اطاعت ظاهرى از دولت عثمانى مى دانست، پيشنهاد ژنرال انگليسى را موقتاً، رد، و در باطن رابطه دوستانه خود را براى روزهاى مبادا، با مأمورين انگليسى بر قرار ساخت.

از سوى ديگر، و آنچه مسلم است: «وقتى دستور انتقال ايشان از بغداد به اسلامبول


1- «مكاتيب»، ج 2، ص 177
2- ج 2، ص 125

ص: 622

براى والى بغداد رسيد و به مهاجرين ابلاغ گرديد، اينان چنين حادثه اى را مقدمه گشايش عظيمى در آينده كار خود شمردند و چند روز را در بغداد به تهيه وسايل سفر مجلل با جشن و سرور گذراندند و عيد گرفتند. اما وقتى به اسلامبول رسيدند و بر ميزان نفوذ كلمه ميرزا حسن خان كه پس از مرگ ميرزا جعفرخان به لقب مشير الدوله ملقب شده بود در رجال دولت عثمانى واقف گرديدند آنگاه از حقيقت جريان امر استحضار يافتند. تا موقع ورود به اسلامبول ظاهراً هنوز در ميان دو برادر كه مهاجران يكى را به عنوان «حضرت ازل» و ديگرى را با عنوان «جناب بهاء» در ميان خود ذكر مى كردند و بين خويشاوندان و بستگان ايشان هيچگونه اختلاف عقيده اى و بنيادى ديده نمى شد و شكوه ها از حد ظواهر امور زندگانى نمى گذشت. اولياى دولت عثمانى كه به دلالت مشير الدوله بر حقيقت امر دو برادر و كيفيت عقيده مذهبى اين دسته ى منتقل از بغداد به پايتخت آگاه شدند اقامت اينان را به طور دسته جمعى در شهرى مانند اسلامبول كه صدها ايرانى در هر سال بر آنجا مى گذشتند و يا در آنجا به كار و كسب مى پرداختند خالى از اشكال تازه نيافتند و لاجرم اينان را به شهر ادرنه در بخش اروپائى از عثمانى فرستادند كه تبعه ايرانى در آنجا كمتر رفت و آمد داشت بلكه يونانى و آلبانى و بلغارى بعد از تركان اكثريت سكنه آنجا را تشكيل مى دادند. اين انتقال و اقامت در محل محدودى مانند ادرنه كه از فراخى معيشت و رفت و آمد دايمى و سروسوقات هاى شهر بغداد نصيبى نداشت و اينان را ناگزير مى ساخت در اقامتگاه محدودى به مبلغ ماهيانه معينى كه از طرف دولت عثمانى بديشان پرداخته مى شد قناعت ورزند، اين پيش آمد ميان ياران و بستگان دو برادر نفاق و دودستگى افكند و هر كدام آن ديگرى را مسئول چنين تغيير وضع نامناسبى مى شمرد و اين امر به كشمكش و ناراحتى محلى يارى مى كرد». (1)

و شهر ادرنه، از فتنه و فساد جماعت بابى و بهائى، در اضطراب و مردمانش از ادامه ى اقامت آنان، معترض.

شوقى افندى در اين خصوص، تأييد مى كند كه عثمانى از:


1- مقاله: «سيد محمد محيط طباطبائى»، مجله، گوهر، سال 2، شماره 5، مرداد 1354.

ص: 623

1- الواح شديد اللحن ميرزا حسينعلى بهاء.

2- اياب و ذهاب مستمر بابيان (ايران و روس و عراق) در ادرنه.

3- انتشار گزارشات فؤاد پاشا، در سركشى هاى وى با ادرنه.

4- نامه هاى شكوائيه نامق اعظم و مقامات ديگر، به باب عالى.

5- ارسال مكاتيب بى امضاء به اولياى امور عثمانى، مبنى بر شكايت از جماعت بابيه در ادرنه.

6- گزارش هاى رسمى و محرمانه مأموران عثمانى مبنى بر همداستانى ميرزا حسينعلى بهاء با رؤسا و زمامداران بلغارستان و بعضى از سفراى ممالك خارجه.

«مصادر حكومت را بيش از پيش دچار بيم و تشويش نمود». (1)

عامل اساسى ديگر، كه مسلم مورد توجه خاص مقامات عثمانى قرار گرفته بود. و شوقى افندى نتوانسته است آن را در كتاب خود، ناديده بگيرد همانا، روابط پنهانى و صميمانه ميرزا حسينعلى بهاء با مأموران سفارتخانه هاى خارجى (روس- انگليس- فرانسه ...) بوده است.

شوقى افندى مى نويسد:

«مسائل مذكوره- و همچنين احترامات فائقه اى كه قناسل خارجه مقيم ادرنه نسبت به وجود مبارك (ميرزا حسينعلى) مرعى مى داشتند، حكومت عثمانى را در اتخاذ سياست قاهره و اجراى عقوبت شديده مصمم نمود ...». (2)

«عبد الحسين آواره» نيز در كتاب: «كواكب الدريه»، همين مضمون را تأييد كرده است كه:

«از يوم ورود به ادرنه تا خروج از آنجاو نفى به عكا پنج سال و چيزى طول كشيد.

چهار سال از آن، امور ايشان به خوبى برگذار شد و با نهايت عزت به سر بردند و در انظار اهميت و ابهتى داشتند. چندانكه قناسل و كارگزاران خارجه هر وقت به حضور آن حضرت مشرف شدند زبان به تمجيد گشودند ...


1- «قرن بديع»، ج 2، ص 270
2- همان، ص 271

ص: 624

از سال پنجم ... موضوع اختلاف ازلى و بهائى گوشزد اهالى شد. و هر چه بيشتر اين افكار انتشار مى يافت مخاطرات بيشتر براى طرفين مهيا مى شد. و نيز ذهاب و اياب احباب و اصحاب و مسافر و مهاجر و نشر الواح و اوراق سبب شد كه سلطان عبد العزيز عاقبت آن را وخيم ديده، بر تغيير مكان ايشان و تفريق بين دو برادر تصميم عزم نمود ...». (1)

در همين احوال به گفته عبد الحسين آواره «نايب قونسول فرانسه كه سابقه دوستى با حضرت بهاء اللَّه داشت محرمانه به حضور شتافت و به طورى كه مأمورين ندانند چه مقصد دارد يك ملاقات خصوصى در مدت نيم ساعت يا كمتر انجام داده ...». (2)

شوقى افندى در اين خصوص تأييد مى كند كه: «در اين حين بعضى از قناسل دول خارج به محضر انور مشرف و از ساحت اقدس استدعا نمودند كه اجازه فرمايند با حكومت متبوعه خود وارد مذاكره شوند موجبات استخلاص هيكل مبارك (ميرزا حسينعلى) را فراهم سازند ...». (3)

و آنگاه به بيان ميرزا حسينعلى در اين خصوص اشاره مى كند كه بهاءاللَّه گفته است:

«هنگام خروج از ارض سرّ (ادرنه) قناسل آن مدينه در حضور غلام حاضر و اظهار مساعدت نمودند. و فى الحقيقه نسبت به ما كمال محبت و رعايت مبذول داشتند». (4)

اين توجه، و مسلم همكارى ميرزا حسينعلى بهاء با شعب سفارتخانه هاى روس و انگليس و فرانسه در «ادرنه»، معلول دو انگيزه ى مهم بوده است:

1- ورود بابيان به شهر ادرنه، در همان ايامى صورت پذيرفت كه ميان دولت عثمانى و يونان بر سر كنترل و تصاحب شهر «ادرنه» مخاصماتى در جريان بوده، و دو دولت روس و انگليس به مقتضيات سياسى، از مساعدت هاى لازم، دريغى نداشتند.

از سوى ديگر، دخالت فرانسه در متن مخاصمات مذكور، زمينه ى بهره بردارى از


1- ج 1، ص 379
2- همان، ص 381
3- «قرن بديع»، ج 2، ص 274.
4- همان.

ص: 625

گروهى تبعيدى و مدعى نسخ وردّ اسلام را فراهم ساخته بود.

2- توجه سياست هاى مذكور، ناشى از سيرى بود كه سفارتخانه هاى روس و انگليس و فرانسه (خاصه در زمان سفير كبيرى گوبينو) نسبت به بابيان از اصفهان و تبريز و تهران، مازندران و نيريز و زنجان و واقعه ترورشاه ايران، طى طريق كرده، و هر يك از آنها، در صدد بارورى چنين آشوب هائى، براى بهره ورى از آن، متحمل كوشش ها و خرج هائى شده بودند.

از آن سوى و آنچه كه مسلم است، دولت عثمانى گمان مى كرد، از وجود بابيان كه داعيه ى مذهبى ضد شيعى و در عين حال گروهى هستند كه در مواضع متعدد با دولت ايران به جنگ پرداخته، خاطرى شورشى در سر دارند و سوء قصد كنندگان به جان شاه ايران هستند، مى توانند بهره اى در صورت لزوم اخذ كرده، و سودى طلب كنند. ولى پس از مدت مديدى كه از اقامت بابيان در عراق و اسلامبول و ادرنه گذشت، و روابط پنهانى بابيان را به روس و انگليس و فرانسه ... كشف كردند و مردمى مفسد و شرور، آنهم با دعاوى بى اساس مذهبى، به اين نتيجه رسيد كه حفظ و حمايت از چنين مردمانى بى وطن و آلوده به نيرنگ و حيل و منازع هم و در عين حال مضر به حال اسلام و جامعه اسلامى، دست حفظ و حمايت را از روى آنها برداشت. و سلطان عبد العزيز ضمن صدور فرمانى، از ماهيت كثيف بابيان پرده برداشته و در اسرع وقت خواستار اجراى فرمان، مبنى بر تبعيد بابيان به عكا و قبرس گرديد.

متن اين فرمان را به نقل از كتاب: «كواكب الدريه»، (1) عبد الحسين آواره چنين مى خوانيم:

15 روز پس از صدور فرمان سلطان عثمانى، مأمورين عثمانى، حكم پادشاه را اجراء، و طبق دستور صادره، ميرزا حسينعلى را به عكا، و صبح ازل را به جزيره قبرس، بردند.

سفير ايران در دربار عثمانى، پس از ابلاغ امر سلطان، و اجراى آن، نمايندگان


1- ج 1، ص 383، عبد الحسين آيتى، در كتاب مذكور و كتاب «كشف الحيل»، ج 2، ص 90 نوشت كه حكم مذكور را از كتاب: «كفر طور به سى» تأليف: رامى بابا، نقل كرده است.

ص: 626

ص 653

متن فرمان عبد العزيز مبنى بر جنايات رؤساى بابيه در ايام توقف در ادرنه.

كليشه مذكور از كتاب «كواكب الدريه» آواره عكس بردارى شده است.

خويش را در «مصر و عراق ابلاغ نمود كه حكومت عثمانى «حفظ» و «حمايت» خود را از بابيان منتزع نموده و مأمورين مذكور مى توانند به هر نحو اراده نمايند نسبت به اين طايفه رفتار كنند». (1)

قيد دو كلمه «حفظ» و «حمايت» به خوبى نشان مى دهد كه از نظر گاه سياست ملى ايران، دولت عثمانى به خاطر اهداف خاص سياسى، از بابيان حفظ و حمايت مى كرده است. ولى چون بعدها، حكومت عثمانى به همان نتيجه رسيد كه حكومت و ملت ايران،


1- «قرن بديع»، ج 2، ص 275.

ص: 627

از ابتداى امر بابيه، به آن نتيجه رسيده بودند، حكم به تبعيد، و حبس زعماى ازلى و بابى و بهائى را صادر و به مرحله اجرا در آورد.

ص 654

ادوارد براون، در مقدمه ايى كه بر كتاب: «نقطة الكاف» نوشته است، تصريح مى كند كه: «دولت عثمانى جميع بابيه را از ادرنه كوچ داده، بهاء اللَّه و اتباعش را به عكا و صبح ازل و اتباعش را به جزيره قبرس كه آنوقت هنوز در تحت حكومت عثمانى بود فرستاد و قرار داد كه چهار نفر از اتباع بهاء اللَّه «مشكين قلم خراسانى- ميرزا على سياح- محمد باقر اصفهانى- عبد الغفار» همراه ازليان به قبرس روند و چهار نفر نيز از ازليان:

ص: 628

«حاجى سيد محمد اصفهانى از فضلاى بابيه و از اصحاب باب، آقا جان بيگ كاشانى، ميرزا رضا قلى تفرشى، برادرش ميرزا نصر اللَّه تفرشى» همراه بهائيان به عكا.

غرض از اين تدبير آن بود كه اين چند نفر مخالف، جاسوس حكومت عثمانى باشند. به اين معنى كه زوار ايرانى يا غير ايرانى كه به قصد ملاقات ازل يا بهاءاللَّه به قبرس يا عكا مى آيند ايشان حكومت عثمانى را از ورود و از وضع حركات و سكنات و طرز خيالات آنها مستحضر سازد. (ولى) قبل از حركت حضرات از ادرنه «ميرزا نصراللَّه تفرشى» در خود ادرنه مسموم شد. و سه نفر ازلى ديگر كمى بعد از ورود به عكا جميعاً در يك شب به دست بهائيان كشته شدند ...

حكومت عثمانى قاتلين را دستگير نموده در حبس افكند. و پس از مدتى به شفاعت و ضمانت عباس افندى مستخلص شدند ...». (1)

نظارت شديد دولت عثمانى از بهائيان تبعيد شده به سرزمين فلسطين و دقت بر هر نوع رفت و آمدى، و ممانعت از ارتباط بهائيان با مأمورين روس و انگليس و ... موجب گرديد، كه ميرزا حسينعلى و خانواده اش، در شرايطى نامساعد زندگى كنند. و نقشه اى براى بازگشت به ايران طرح ريزى نمايند. تا بهائيان بتوانند ضمن رهائى از دست مأمورين عثمانى، كانون بهائيت را به ايران نقل مكان دهند.

براى تهيه و تحقيق چنين نقشه اى، ميرزا حسينعلى تصميم گرفت نامه اى به ناصر الدين شاه قاجار نوشته، و هر نحو ممكن پوششى بر حقايق و وقايع بابيه در طول 25 سال بياندازد و از اين طريق خود را بى گناه و با تضرع و اظهار ارادت و خلوص، دل شاه را به رحم آورده، دستور دهد، تبعيدى هاى ايرانى را از حكومت عثمانى تحويل گيرند و ميرزا حسينعلى بهاء و فرزندان و ياران قداره كش به ايران بازگردند، و تحت حمايت بيگانه به آشوب و هتك حرمت ارزش ها، همت گمارند.

ميرزا حسينعلى در اين نامه (لوح)، بر خلاف ديگر نامه هايش به يك مشت مردم احمق كه همّش دم از خدائى خود و وعده ى سلطنت بهائيت بر كره ارض بود، خود را به غلامى و مخلصى و كوچكى ... ياد كرده و ناصر الدين شاه قاجار را به القاب عظيم و


1- مقدمه: ادوارد براون، كتاب «نقطة الكاف»، ص مب- مج.

ص: 629

بزرگى خطاب مى كند. و در مجموع شرح حال خود را با تمام زبونى و بيچاره گى معروض داشته، كه مدعى دعوتى نيست و ...

چنين اقدامى از جانب ميرزا حسينعلى بهاء، دليل ديگر نيز در برداشته است. او «بنا به تجربه اى كه از امور دولتى ايران در طول عمر پنجاه ساله بدست آورده بود، دريافت كه با حكومت ايران و سلطنت ناصرالدين شاه نمى توان از در ستيزه جوئى در آيد و قدرت نفوذ حكومت ايران را در دستگاه سياست باب عالى به هنگام ضرورت، از فوايد كسب تابعيت دولت عثمانى براى تعيين سرنوشت يك تن ايرانى بيشتر مؤثر يافت و در صدد ترميم خرابى و سد راه كدورت با دربار ايران برآمد. در عريضه اى كه به حضور ناصر الدين شاه نوشت اين معنى را طورى بر بساط نگارش قرار داد كه معلوم بود اينان بعد از بيست و اندى سال كشمكش قصد سازش و تبعيت از شاه را دارند». (1)

چنانچه ملاحظه مى گردد: «سراپاى نامه كه با لحنى يك نواخت نوشته شده شهادت مى دهد كه ميرزا حسينعلى در صدد جبران گذشته بوده و مى خواسته است خود را مورد لطف و عطف نظر ناصر الدين شاه قرار دهد. اصرارى كه در مقصر نشان دادن بابيان ديگر در ايران و عثمانى مى ورزد وبه فساد و فتنه آنها اعتراف مى كند دليل است كه او مى خواهد خود را در دنبال سلب تهمت شركت با بابيان ديگر در 1286، عنصرى جدا از بازماندگان حادثه ى تهران كه به خاك عثمانى پناه برده بودند بشمارد و براى اثبات اين امر به نقل نامه اى در ضمن اين مكتوب بپردازد كه قبلًا به طرفداران خود نوشته و ايشان را به اطاعت و تسليم و دعا و ثنا نسبت به پادشاه قاجار دعوت كرده است». (2)

بى اعتنائى حكومت ايران به چنين نامه اى از جانب ميرزا حسينعلى بهاء، رفته رفته، فكر و حواس بهائيان را در عكا، متوجه آن نمود كه با اظهار تملق و خضوع و خشوع نسبت به دربار سلطان عثمانى، به جلب رأفت و عطوفت مقامات عثمانى، مبادرت ورزند و با اظهار نوكرى و خدمتگزارى، آمادگى خود را به هر امر كه مصلحت حكومت عثمانى باشد اعلام دارند.


1- سيد محمد محيط طباطبائى، مجله: گوهر، سال 2، شماره 5، مرداد 1354.
2- همان، سال 4، شماره 4، تير 1355.

ص: 630

ص 657

لوح استغاثه ميرزا حسينعلى بهاء به ناصر الدين شاه قاجار «كتاب مبين»

ص: 631

ص 658

ص: 632

ص 659

ص: 633

ص 660

ص: 634

ص 661

ص: 635

ص 662

ص: 636

ص 663

ص: 637

ص 664

با چنين زمينه هائى، ميرزا حسينعلى مرد و عباس افندى جانشين او، امور بهائيان را به عهده گرفت. عباس افندى ابتداء براى جلب رضايت عمال عثمانى، باب هر نوع تبليغى را مسدود كرد، و خود را همراه ديگر فاميل، در لباس مسلمانى به انجام مراسم مذهبى اسلام مشغول داشت و به نحوى در اين ظاهر سازى ها، رعايت جوانب را در نظر داشت كه كمتر كسى احتمال ضعف ايمان مسلمانى آنان را مى داد چه رسد به خروج از اسلام و نفى همه ارزش هاى اسلامى.

در همين ايام است، كه حكومت روسيه ى تزار باشورش هاى داخلى كمونيستى روبرو است وبراى اغفال هرچه بيشترحكومت عثمانى در چنين شرايطى، دست به دعا بر مى دارد و در لوحى خطاب به پادشاه عثمانى مندرج در صفحه 312، جزء ثانى. چنين مى نويسد:

ص: 638

(خدايا خدايا تو را به تأييدات غيبى و توفيقات صمدانى و فيوضات رحمانى خواهانم كه دولت عليّه عثمانى و خلافت محمدى را مؤيد فرما و در زمين مستقر و مستدام دار).

ص 666

ص: 639

عباس افندى در موارد ديگرى، از دولت عثمانى و ايران بر خلاف شيوه زعماى آشوب هاى بابيه، در ايران و عراق و ادرنه زبان به مدح و ثنا مى گشايد و از اين طريق به حفظ منافع بهائيان فلسطين و ايران مبادرت مى ورزد؛ كه ذيلًا به ذكر چند نمونه از آن مى پردازيم:

1- عباس افندى در كتاب: «مكاتيب» جلد چهارم، صفحه 177، مى نويسد:

«اين «آواره» از جميع جهات صادق و خيرخواه دو دولت ذى شوكت ايران و عثمانى است و در جميع رسائل و محررات ستايش و نعت از اين دولتين عليتين نمودم ...»

2- عباس افندى، ضمن ارسال «لوحى» براى بهائيان ايران، مندرج در كتاب:

«مكاتيب» جلد سوم، صفحه 157، مى نويسد: «انصاف اين است كه اعلى حضرت پادشاه عثمانيان، اعتنا به اين سعايت ها و روايت ها و حكايت ها و مفتريات تا بحال ننمودند. و به عدل هر كس غير اين پادشاه بود. اين آوارگان را اثرى باقى نمى ماند. انصافش اين است نبايد از انصاف گذشت، امروز در قطعه آسيا فى الحقيقه پادشاه آل عثمان و پادشاه ايران مظفر الدين شاه مثل و مانندى ندارند ... اين دو پادشاه به سكون و وقار حركت مى فرمايند البته يقين مى نمائيد كه هر دو عادلند ... پس در حق اين پادشاه دعا كنيد و طلب عون و عنايت نمائيد و فتح و نصرت جوئيد على الخصوص پادشاه آل عثمان كه محض عدالت تا به حال با اين آوارگان معامله فرموده است».

مرحوم عبد الحسين آيتى، در صفحه 149 كتاب: «كشف الحيل» (1) مى نويسد:

«ياد دارم كه در اثناء جنگ عمومى لوحى به من داد كه در شام به جمال پاشاى مشهور بدهم و آن لوح به تركى انشاء شده بود تأكيد كرد كه فقط ارائه بده واصل آن را ضبط كن و در بغداد با آب شط بشوى و تصور مى كرد كه من تركى نمى دانم و هم سياست نمى شناسم هم مريد ثابت قدم هستم و اطاعت امرش را واجب مى شمارم و بالاخره مضمون آن لوح راهنمائى بود براى حمله به ايران به عنوان وحدت اسلامى».


1- چاپ تهران، رقعى 1341 ه. ش.

ص: 640

ولى همين زعيم بهائيان، چون نتيجه جنگ جهانى موافق سلطان عثمانى نشد و فلسطين به دست انگليسى ها سقوط كرد و تجزيه عثمانى آغاز گرديد، يك باره همه مدح و ثناها و همكارى با مأمورين عثمانى را به كناره زده و مبتنى بر مصلحت روز بهائيان، كه لازمه آن اهانت به «خلافت عثمانى» و دفاع از حاكم جديد و قدرت جديد است! در لوحى خطاب به بهائيان، سلطان عثمانى را كه قبلًا بهائيان را مكلف كرده بود كه: «در حق اين پادشاه دعا كنيد و طلب عون و عنايت نمائيد ...»، به ظلم و ستمگرى معرفى كرده و مى نويسد: «مدتى بود كه مخابره بكلى منقطع و قلوب متأثر و مضطرب تا آنكه در اين ايام الحمدللَّه به فضل الهى ابرهاى تيره متلاشى و نور راحت و آسايش اين اقليم را روشن نمود، سلطه جائره زائل و حكومت عادله حاصل جميع خلق از محنت كبرى و مشقت عظمى نجات يافتند». (1)

بدين روال و در نتيجه: تصور نمى كنم موضوع كسب تابعيت عثمانى براى ازل و بهاء و خانواده ايشان موضوع قابل انكارى باشد و اين تابعيت اكتسابى در بغداد، بعد از غلبه انگليس بر قبرس و فلسطين، به تابعيت جديد از دولت حامى ديگرى مبدل شد.

موضوع تجديد تابعيت ايران براى برخى از افراد اين خانواده مربوط به امرى اقتصادى و سياسى بود كه وجود صدها ميليون اموال قابل ثبت و ضبط در سراسر ايران باعث بر تجديد تابعيت ايرانى گرديد. انتقال به اين بحث براى تعريف و توصيف عمل شايست يا ناشايستى نبوده بلكه مى خواسته در تشريح و توضيح محيط بغداد به سال 1270 و در موقع تأليف تاريخ قديم بابيه براى برخى زياده روى ها تعليلى كرده باشد و گرنه ما را با اصل عمل حضرات كارى نبود و آنان در اتخاذ هر تدبير و وسيله اى كه براى حفاظت و حمايت جان و مال خود مى انديشيدند آزاد بوده اند. بديهى است چتر حمايت دولت عثمانى در نظر هر مسلمانى به مراتب بر چتر حمايت تزار روس كه قبلًا برسر برخى از اين افراد سايه افكنده بود ترجيح داشت و انتقال اين چتر حمايت نخست در قبرس و سپس در فلسطين به چتر حمايت انگليس يك امر اضطرارى و تبعى بوده است. (2)

پ: حمايت مأمورين دولت انگلستان در كشورهاى خاورميانه


1- «مكاتيب»، ج 4، ص 345.
2- سيد محمد محيط طباطبائى، مجله: گوهر، سال 4، شماره 4، تير 1355.

ص:641

زمينه دست اندازى انگلستان بر قبرس و فلسطين و از سوى ديگر بروز مقدمات جنگ جهانى، عباس افندى را واداشت، تا به خاطر حفظ منافع بهائيانى چند در خاك فلسطين، ايفاگرى نقش جاسوس دو جانبه را بعهده گيرد.

ظاهر امر، مطيع و هواخواه و ثناگوى دولت عثمانى و در پنهان خدمتگزار مأمورين و دست اندركاران توسعه ى سياسى بريتانيا، در خاور ميانه.

عثمانى ها، پس از آنكه دقيقاً به نقش جاسوسى عباس افندى در قلمروى خاك فلسطين پى بردند و دانستند اين زاهد ظاهر نما، دست در دست انگليسى ها نهاده و انگليسى ها هم از موقعيت او بهره مى جويند، در خلال ايام بسيار بحرانى و در اوج منازعات عثمانى با دول متخاصم خاصه انگلستان، به تصريح شوقى افندى در كتاب:

«قرن بديع»، «جمال پاشا فرمانده كل قواى عثمانى؛ تصميم گرفت عباس افندى را به جرم جاسوسى، اعدام كند». (1)

عبد الحسين آيتى (آواره) كه خود در آن ايام مقيم شام و فلسطين بود، مى نويسد:

«در سال دوم جنگ بين الملل اول، عبد البهاء مرا به حيفا طلبيد وقتى كه وارد شام شدم جمال پاشا به جبهه جنگ براى سركشى رفته بود و گفتگو در ورود انور پاشا بود و مردم شام در تهيه جشن و چراغان بودند خلاصه انور پاشا در ميان شادى هاى مردم شام، وصف و كف زدن ها وارد شد از آن طرف هم جمال پاشا از جبهه برگشت و بين اين دو ركن دولت عثمانى ملاقات حاصل شد و من نفهيمدم جمال پاشا چه خيانتى از عبد البهاء كشف كرده بود كه زمزمه بلند شد كه جمال پاشا به حيفا خواهد رفت براى تنبيه عباس افندى، اما وقتى كه من وارد حيفا شدم ديدم حضرات خودشان هم بى خبر نيستند و دامادها در تك و دو افتاده اند». (2)


1- «قرن بديع»، ج 3، ص 291
2- «بيان الحقايق»، ص 71

ص: 642

ولى به گفته «شوقى افندى» در كتاب موثق بهائيان: «قرن بديع»، «دولت انگلستان به حمابت جدى عباس افندى برخاست و «لرد بلفور» وزير امور خارجه وقت در همان يوم وصول (خبر) دستور تلگرافى به جنرال النبى سالار سپاه انگليس در فلسطين صادر و تأكيد اكيد نمود كه به جميع قوا در حفظ و صيانت حضرت عبد البهاء و عائله و دوستان آن حضرت بكوشد». (1)

عباس افندى در طول مدت جنگ بين عثمانى و دولت انگلستان، هوادار انگليسى ها بود و در مناطق عكا و حيفا ... شناسائى هاى لازم و امكانات مناطق مختلفه سرزمين فلسطين را در اختيار آنان مى گذاشت و از سوى ديگر نيازمندى هاى قشون انگليسى را پس از تسلط بر فلسطين، مدّنظر داشته و در تهيه و تدارك آن كوشش هائى را مبذول داشته بود.

«بلا نفيلد» از زبان رسمى بهائيان، كه بعدها كتابش به تصويب زعماى بهائى فلسطين (اسرائيل) و انگلستان رسيده است، در اين خصوص به نكته اى اشاره مى كند كه با توجه به تمامى حذف و انتخاب هاى بى رحمانه محافل بهائيان نسبت به درج حقايق تاريخى، موضوعى است قابل تأمل و در عين حال روشنگر تصريحات ما است:

«بلا نفيلد» در صفحه 201 از كتاب خود پس از ذكر املاك و اموال ميرزا حسينعلى و فرزندانش، مى نويسد:

«سركار آقا گاه به گاه اراضى در محل هاى مختلفه مى خريد، عاصفيه و دئيه را كه نزديك حيفا واقع بود، نامبرده طبق دستور بهاء اللَّه بخشيد به ضياء اللَّه و بديع اللَّه دو برادران كوچك خود».

«اراضى ديگرى نيز در قراء سيمره و نقيب و عدسيه در نزديكى اردن خريدارى شدند».

«گندم» محصول مهم اراضى مذكور، ثروت نسبتاً قابل توجهى براى زعماى بهائيان محسوب مى گرديد. از اين روى به مقدار زيادى در انبارهائى كه براى همين منظور احداث شده بود، حفظ و نگهدارى مى شد.


1- «قرن بديع»، ج 3، ص 297

ص: 643

بلا نفليد، پس از شرح اين نوع مسائل، در صفحه 210، مى نويسد، «مقدار زيادى از اين گندم ها در مخازنى انبار شدند ... وقتى قشون انگليس وارد حيفا شد. كار پردازى ارتش آنها از لحاظ آذوقه مواجه با اشكالات بود. افسر مربوطه براى مشورت به سركار آقا مراجعه نمود و اخير الذكر جواب داد ما گندم داريم افسر مزبور در كمال تحير سؤال كرد آيا براى ارتش انگليس هم داريد؟».

عبدالبهاء جواب داد: من براى ارتش انگليس هم گندم دارم.

در همين صفحه ناشر كتاب در حاشيه اضافه مى كند:

«خانم بلا نفيلد غالباً حكايت مى كرد كه چگونه مخازن گندم مذكور در مدت تسلط قشون عثمانى در آن نقطه مخفى گاه خوبى را براى حفظ گندم ها تشكيل داده بودند».

پس از پيروزى قشون انگلستان و تصاحب و تسلط بر ارض فلسطين، دولت انگلستان به پاس قدردانى از كوشش هاى دوستانه عباس افندى، نسبت به فراهم ساختن موجبات موفقيت انگلستان در مخاصمات خود با عثمانى بر سر اراضى قبرس و فلسطين، تصميم گرفت به نحو شايسته اى از جاسوسى هاى مؤثر عباس افندى تشكر و قدردانى كند.

در اين خصوص تصريحات مأخذ رسمى بهائيان را ذيلًا به عرض پژوهندگان مى رسانيم:

1- عبد الحسين آواره، در كتاب: «كواكب الدرية فى مآثر البهائية» كه تمامى مندرجات آن زير نظر عباس افندى تنظيم و تهيه گرديده و به تصويب او، محفل ملى بهائيان مصر ... تصميم به چاپ و نشر آن گرفت، مى نويسد:

«و از قرار مذكور سردار بريطانى كه در 23 ايلول سنه ى 1918، حيفا را فتح كرد، هنگام ورود به شهر براى زيارت اين مُنْتَقلْ (عبد البهاء) فرمان مخصوصى را دريافت نمود، يعنى از طرف امپراطور انگلستان مأمور شد كه مخصوصاً حضرت عبد البهاء را لدى الورود زيارت نمايد و پادشاه انگليس نشانى از عضويت امپراطورى انگليس از درجه نجابت و بزرگى به او بخشيد». (1)


1- ج 2، ص 305

ص: 644

2- بلا نفيلد در كتاب خود مى نويسد: «حكومت انگليس بر حسب رويه معمولش كه از اعمال قهرمانان قدردانى مى كند به عبد البهاء يك مدال (قهرمانى) Knight Hood داد كه نامبرده اين افتخار را به عنوان يك تشريفات احتراماتى از طرف يك پادشاه عادل قبول نمود». (1)

3- ايضاً شوقى افندى در صفحه 299 كتاب: «قرن بديع» مى نويسد:

؟؟؟ كليشه صفحه 299 «قرن بديع» كه در آن شوقى به تشريفات اعطاء لقب سر به عبد البهاء تصريح كرده است.

عباس افندى، بى آنكه به قبح چنين «بيگانه پرستى» توجهى داشته باشد،- مفتخر از


1- صفحه 214.

ص: 645

سرسپردگى خود به حكام انگليسى و نشان و لقب «سر عباس افندى»- براى عظمت «ژرژ پنجم» پادشاه انگلستان و ادامه و تسلط بى زوال انگليسى در «ارض فلسطين» دست به دعا برداشته و ارادت و نوكرى خود را به پادشاه و دولت انگلستان طى «لوحى» كه در كتاب: «مكاتيب» مندرج است، چنين معروض داشت:

«بار الها، سرا پرده عدالت در شرق و غرب اين سرزمين مقدس برپا شده است و من ترا شكر و سپاس مى گويم كه اين حكومت دادگستر و دولت مقتدر به اينجا وارد شده و نيروى خود را در راه آسايش ملت و سلامت خلق به كار گرفته است پروردگارا امپراطور بزرگ ژرژ پنجم پادشاه انگلستان را به توفيقات رحمانيت مؤيد بدار و سايه ى بلند پايه ى او را بر اين اقليم جليل (فلسطين) پايدار ساز».

ص 673

متن دعاى عباس افندى به سلامتى و عظمت «جورج خامس» پادشاه انگليس كه عيناً از كتاب «مكاتيب» عكس برداى، و تقديم پژوهندگان مى شود.

ص: 646

و به همين منوال، بهائيت، زير چتر حمايت مأمورين سفارتخانه هاى انگليس در فلسطين و ايران و مصر و تركيه ... توانستند راه خود را با تعهد به خدمت و نوكرى انگليسى ها، به سوى آينده اى روشنتر از گذشته، بگشايند و نسبت به حاميان روس و عثمانى؛ كه آنهمه مدح و ثنا در حقشان از قلم ميرزا حسينعلى و زعماى بابيه و عباس افندى و ديگر زعماى بهائيت، جارى گرديد و وعده ى سلطنت دنيا را به آنها داده بودند چون حمايتشان از بهائيان غير ممكن شده، پناه به صاحبان سياست روز برده، به همان القاب و وعده ها و به شيوه هاى نوكرى و جاسوسى، مصالح و منافع رياست خودشان را بر مشتى مردم متفرق و نادان بابى و بهائى، حفظ كردند، و طى نامه ها و تلگرافاتى به محافل بهائيان مناطق مختلف، مريدان و بازيگران شبكه بهائيت را مجبور به ثناگوئى و تأييد سياست استعمارى بريتانيا نمودند.

عباس افندى، در نامه اى خطاب به «نصر اللَّه باقراف»: مندرج در جلد سوم صفحه 345 «مكاتيب» در 17 اكتبر 1918 درست در همان سالى كه حيفا به تصرف انگليسى ها درآمد و نشان امپراطور بريتانيا بر سينه عباس افندى آويزان گرديد و لقب «سر» در آغاز نامش خوانده شد، چنين نگاشت:

طهران جناب آقا سيد نصر اللَّه باقراف عليه بهاءاللَّه ملاحظه نمايند.

هواللَّه الى ثابت بر پيمان. مدتى بود كه مخابره بكلى منقطع و قلوب متأثر و مضطرب تا آنكه در اين ايام الحمد للَّه به فضل الهى ابرهاى تيره متلاشى و نور راحت و آسايش اين اقليم را روشن نمود. سلطه جابره زائل و حكومت عادله حاصل جميع خلق از محنت كبرى و مشقت عظمى نجات يافتند در اين طوفان اعظم و انقلاب شديد كه جميع ملل عالم ملال يافتند و در خطر شديد افتادند شهرها ويران گشت و نفوس هلاك شد و اموال به تالان و تاراج رفت و آه و حنين بيچاره گان در هرفرازى بلند شد و سرشك چشم يتيمان در هر نشيبى چون سيل روان الحمدللَّه با فضل و عنايت جمال مبارك احباى الهى چون موجب تعاليم ربانى رفتار نمودند محفوظ و مصون ماندند غبارى بر نفسى ننشست. و هذه معجزة عظمى لا ينكرها الا كل معتد اثيم: و واضح و مشهود شد كه تعاليم مقدسه حضرت بهاءاللَّه سبب راحت و نورانيت عالم انسانيت در الواح مبارك ذكر عدالت

ص: 647

و حتى سياست دولت فخيمه انگليس مكرر مذكور ولى حال مشهود شد و فى الحقيقه اهل اين ديار بعد از صدمات شديده به راحت و آسايش رسيدند و اين اول نامه اى است كه من به ايران مى نگارم انشاء اللَّه من بعد باز ارسال مى شود.

احباى الهى را فرداً فرداً با نهايت اشتياق تحيت ابدع ابهى ابلاغ داريد و مژده صحت و عافيت عموم احباء را بدهيد هر چند طوفان و انقلاب شديد بود الحمدللَّه سفينه نجات محفوظاً مصوناً به ساحل سلامت رسيد حضرات ايادى امر اللَّه و حضرت امين و همچنين ملوك ثبوت و رسوخ بر عهد و پيمان را از قبل عبد البهاء با نهايت روح و ريحان تحيت و پيام برسانيد.

و عليك البهاء الابهى عكا 16 اكتبر 1918 «ع ع».

و ضمن ايراد خطابه اى كه در كتاب: مجموعه اى در خطابات عبد البهاء مندرج است مستمعين انگليسى را مورد خطاب قرار داده و مى گويد:

«و از ملت و دولت انگليسى راضى هستم ... اين آمدن من اينجا سبب الفت بين ايران و انگليس است، ارتباط تام حاصل مى شود، نتيجه به درجه اى مى رسد كه به زودى از افراد ايران جان خود را براى انگليس فدا مى كنند، همين طور انگليس خود را براى ايران فدا مى نمايد ...». (1)

در حالى كه عباس افندى، هيچ ارتباطى با ملت و حكومت ايران نداشته و پس از تبعه عثمانى شدن، به تبعه حكومت انگليسى فلسطين تن داده و رسماً و علناً كمر به خدمت بيگانگان بسته بود. اين چنين سخن گفتن، ناشى از سخنان و نوشته هائى است كه عباس و دستيارانش به وسيله نشر آنها سعى داشتند، اكثريت بالاتفاق ملت ايران را بهائى معرفى كنند. تا از اين طريق، زعيم اكثريت مردم ايران در عالم خيال و سياست كسى گردد كه دولت انگلستان به نقش هواخواهانه وى نسبت به امپرياليسم بريتانيا، مؤمن است.

در مقابل انگليسى ها هم از انجام هرنوع خدمتى كه به سود بهائيت بود دريغ نداشتند.

عبد الحسين آيتى، به يك تجربه شخصى از رابطه بهائيان با سفارت انگلستان،


1- ج 1، ص 23.

ص: 648

اشاره اى مى كند كه مبين تصريحات مورد ادعاى مؤلف است:

«نخستين بارى كه رابطه ى صميمانه عباس افندى را با انگليسى ها احساس كردم گويا در سال 1338 قمرى بود (دو سال پيش از صعود عبد البهاء) كه در آن سال خواه و ناخواه مرا به عضويت محفل روحانى بهائيان تهران انتخاب كردند و از آنجا كه مى خواستم به بعضى از اسرار پى ببرم اين انتخاب را پذيرفتم اتفاقاً در آن ايام مسلمانان كاشان كمربسته بودند لانه زنبورى كه به نام مدرسه وحدت بشر داير شده بود ببندند در نتيجه كشمكش بين مسلمين و بهائى ها آغاز شد. در تهران محفل كوشش مى كرد كه لانه زنبور بسته نشود و رئيس فرهنگ كاشان كه دانسته بود حضرات با برنامه معارف مخالفند و درس تبليغ و الواح و مناجات هاى خودشان را تدريس و ترويج مى كنند با مسلمانان همصدا شده حسب الوظيفه ايستادگى كرد تا حكم بستن مدرسه را صادر كرد مرحوم مستوفى الممالك رئيس دولت بود محفل روحانى تهران پس از آنكه از موافقت دولت مأيوس شد خواست به سفارت انگليس مراجعه كند من رأى ندادم و گفتم چون شما مى گوئيد كه رئيس ما دستور داده كه در سياست دخالت نكنيد و در هر كشورى مطيع قوانين آن كشور باشيد اكنون به چه مجوزى اين دستور را نقض كرده در يك امر جزئى كه مربوط به داخله ى ايران است خارجى ها را دخالت مى دهيد و به سفارت انگليس مراجعه مى كنيد؟ بعضى پيشقدمانشان برسادگى و خوش باورى من خنديدند و مفهوم حرف هاشان اين بود كه اين دستورات مصلحتى است يعنى براى فريب دادن دولت و ملت ايران است چون معمول اهل بهاء اين است كه هر دروغ و تقلب و نفاق و دوروئى را به عنوان حكمت و مصلحت روا مى دارند و مى گويند فلان دروغ بر حسب مقتضيات حكمت است و اين عين سياست انگليسى ها است يا فلان خيانت براى مصلحت و پيشرفت امر جايز است اين بود كه عاقبت از رأى خود منصرف نشدند منتهى چون من به شدت مقاومت كردم صلاح ديدند كه خودشان مستقيماً به سفارت مراجعه نكنند و رئيس خود عباس را به اين كار وادارند و من هم موافقت كردم تا يك موضوع ديگر براى كشف الحيل بدست آيد و امانت و درستى رئيس، رغماً للاحباء معلوم شود خلاصه صورت تلگرافى نوشته و فردايش به اسم كمپانى مخابره شده و به زودى توصيه اى

ص: 649

خطاب به سركار جلالت مدار سفير «موافق اصطلاح آن روز كه به سفراى خارجه نوشته مى شد» از عبد البهاء رسيد تقريباً به اين مضمون كه: اين حزب مظلوم ما را تقويت كنيد كه خيرخواه دولت فخيمه اند و به دستور بهاءاللَّه كه به كرات تمجيد از عدالت (!!) انگليس نموده اند همه، دوستان صادق دولت فخيمه اند عبد البهاء، عباس.

بعد از وصول اين توصيه همه شاد شدند كه كار درست شد و من شاد شدم كه مجهول ديگرى هم معلوم شد هر چند مرحوم مستوفى الممالك به خواهش سفير ترتيب اثر نداد و حتى صلاح انديشى كرد كه خير دولت فخيمه در اين است كه اين گونه امور را كه تكيه گاه مذهبى دارد به خود ايرانيان گذارد ولى رابطه اين دو خدا «خداى سياست، خداى خيانت» مشهود گشت. مدرسه باز نشد ولى پرده خيانت و وسوسه باز شد به قسمى كه چون با مرحوم ميكده در باغ ونك مرحوم مستوفى را ملاقات كردم، از چادر يك شاخ انداختن افندى استعجاب فرمود». (1)

پس از مرگ عباس افندى (1340 ه. ق: 1300 ه. ش) مأمورين سفارتخانه ها و كنسولگرى هاى انگلستان در كشورهاى خاورميانه، با بهائيان اظهار همدردى و خود را در اين عزاى بهائى شريك دانسته با صدور تلگراف و ارسال نامه هائى، ابلاغ تسليت انگلستان را به بهائيان اعلام داشتند.

1- شوقى افندى در كتاب: «قرن بديع»، مى نويسد: «وزير مستعمرات حكومت اعلى حضرت پادشاه انگلستان مستر و ينستون چرچيل به مجرد انتشار اين خبر پيام تلگرافى به مندوب سامى فلسطين سر هر برت ساموئل صادر و از معظم له تقاضا نموده مراتب همدردى و تسليت حكومت اعلى حضرت پادشاه انگلستان را به جامعه ى بهائى ابلاغ نمايد. مندوب سامى مصر وايكونت النبى نيز مراتب تعزيت و تسليت خويش را به وسيله مندوب سامى فلسطين بدين مضمون اعلام نمود»: به بازماندگان فقيد سرعبد البهاء عباس افندى و جامعه بهائى تسليت صميمانه مرا به مناسبت فقدان قائد جليل القدرشان ابلاغ نمائيد». (2)


1- «بيان الحقايق»، ص 67
2- ج 3، ص 321

ص: 650

2- عبد الحميد اشراق خاورى، اين حقيقت را در «رساله ايام تسعه» چنين نگاشته است:

«وزير مستعمرات حكومت اعلى حضرت پادشاه انگلستان مستر و ينستون چرچيل از حضرات اجل مندوب سامى فلسطين تلگرافاً تقاضا مى كند كه از طرف حكومت اعلى حضرت پادشاه انگلستان به هيئت بهائى همدردى و تسليت آنها را در موقع رحلت سر عبد البهاء عباس ك. ب، آى تبليغ نماييد». (1)

3- عبد الحسين آواره، در كتاب: «كواكب الدرية فى مآثر البهائية»:

«در اين هنگام جمعيت مردم به جنازه فقيد (عبد البهاء) رو آوردند و مقدم بر همه سر هربرت ساموئيل بود، سركميسر عالى انگليس در فلسطين كه او را مندوب سامى گويند و با اجزاء و حواشى خود مخصوصاً براى تشييع حاضر شده بود». (2)

4- «سر رونالد استورز» مأمور سياسى دولت انگلستان در خاورميانه ى عربى، به تجليل، در كتاب: «عالم بهائى» (جلد هشتم) خاطره ى روابط خود و دفاتر سياسى دولت انگلستان و تشييع جنازه عباس افندى را چنين شرح داده است:

«اولين دفعه كه من به درك ملاقات حضرت عبد البهاء نايل آمدم در سال 1900 يعنى در موقعى بود كه پس از خروج از انگلستان و قسطنطنيه از راه سوريه رهسپار قاهره بودم كه به جاى هرى بويل به سمت دبير شرقى نمايندگى انگليس در آنجا مشغول خدمت گردم (تفصيل اين احوال ضمن جزوه انگليسى Orientions آثار شرقيه به قلم اين جانب كه به توسط ايورلينكلبس و واتسن طبع و منتشر گرديده مندرج است) در آن موقع به وسيله گروسه از كنار ساحل حيفا به عكا حركت نموده و ساعت بسيار خوشى را با محبوس صبور ولى آزاده صرف نمودم چند سال بعد كه ايشان از حبس مستخلص و به مصر مسافرت فرمودند من افتخار مراقبت حال و معرفى آن وجود محترم را به لرد گيچنر حاصل نموده و شخصيت آن حضرت در لرد نامبرده تأثيرى شديد بخشيد و كدام نفسى بود كه در وى چنين تأثيرى حاصل نشود.


1- بيان الحقايق، ص 508
2- ج 2، ص 307

ص: 651

جنگ بار ديگر ما را از يكديگر جدا نمود تا اين كه لرد النبى پس از آنكه مظفر و منصور وارد سوريه گرديد مرا مأمور تأسيس حكومت حيفا و توابع آن نمود در همان روزى كه وارد آن مدينه گرديدم به حضور عباس افندى مشرف و از اينكه در وجنات ايشان تغييرى حاصل نشده بود مشعوف و خرسند گرديدم هر موقع كه به حيفا مى رفتم از تشرف به حضورش خود دارى نمى كردم مذاكرات آن حضرت مانند گفتگوهاى انبياى سلف متكى به مبادى ساميه عالميه مافوق پيچيدگى ها و كوچكى امور سياسى فلسطين بود به نوعى جميع مسائل را از جنبه اصول كلى بيان مى فرمودند.

آن حضرت لطفاً يكى دو نمونه از خطوط زيباى دستى خود را به انضمام خط مشكين قلم به من هديه فرمود ولى بدبختانه كليه ى آنها با عكس بزرگ و امضاءشده ايشان در حريق قبرس از ميان رفت. آخرين مراتب خضوع و احترام خود را با قلبى محزون در پيشگاه آن حضرت در سال 1921 يعنى در موقعى كه به اتفاق سر هربرت ساموئيل در تشييع جنازه ايشان شركت داشتم تقديم نمودم ما در رأس مشايعين كه جمعيتى مركب از كليه مذاهب و اديان بود سراشيبى كوه كرمل را با قدم آهسته بالا رفتيم و اين درجه اظهار تأسف و احترام مشترك نفوس با رعايت سادگى فوق العاده تشريفات در خاطر من كاملًا بى سابقه بود». (1)

حمايت سياسى انگلستان از بهائيان، همچنان پس از مرگ عباس افندى ادامه داشت و شوقى افندى، ميراث خوار شبكه ى بهائيت، توانست در جهت اهداف سياسى بريتانيا خاصه در افريقا، آنهم با توجه به نقش اسلام در جنبش هاى ضد استعمارى و شكست مسيحيت، خدماتى انجام دهد. انگلستان نيز، با توجه به ارتباط ضمنى عقايد بابيه و بهائيت با اسلام، نظر داشت تا با قدرت و پشتيبانى دولت انگلستان و گرايش مردم افريقائى در صورتى كه موافق مسيحيت نشوند، به بهائيت روى آورند. و از اين طريق سلطه يك مذهب استعمارى را در تحكيم اهداف استعمارى گسترش بخشد.

براى اين منظور، هماهنگى نقشه ها و تبادل نظر با دست اندركاران حفظ منافع


1- مجله: «اخبار امرى»، ارگان محفل ملى بهائيان، ايران، شماره 7- 8، آبان و آذر ماه 1324. ص 7.

ص: 652

سياسى و اقتصادى بريتانيا ضرورى و تمركز همه كوششها، در يك واحد مسئول، كه آنهم «محفل بهائيان انگلستان» شد، كاملًا الزامى مى نمود. انگليسى ها پس از مذاكره با شوقى افندى و توافق در انجام اين خدمت، كنفرانسى محرمانه از طرف محفل بهائيان انگلستان تشكيل گرديد و شوقى افندى، ضمن ارسال تلگرافى، در رضوان، 107 بديع،: خاطره سرمست خود را از رؤياهائى كه به اتكاى حمايت انگلستان به دست آورده بود، ضمن مشخص كردن مسئوليت هاى مورد توافق با مأمورين انگليسى، چنين نگاشت ..

seirotirrot htiaF hcrot yrrac dengised ngiapmac citametsys noitaitini edulerp gnitutitsnoc nalP raeY owT noitaruguani lamrof gnikram gnikatrednu cirotsih rehtona tey etipser raey eno retfa krabme flesti ecarb sreveileb ydob tonk ylmrif desinalvag suoitiporp ruoH .saesrevo sesirpretne erutuf deniltuo ylmid llits espmilf tsrif gnihctac dlohserht gnidnats won ytinummoc tnahpmuirT .doriuqca ylluf noissim gnidlofnu egats tneuqesbus etucesorp seitilaltnetop lautiripS .diap ylihtrow htiaF tehporP rytraM yromem etubirT .demeeder ylbon ytinummoC i'ahaB hsitirB egdelp cirotsiH .noitasnopsiD i'ahaB egA cilotsopA noitanimret ecnis dlrow i'ahaB tohguorht llac reenoip gnidnopser ytinummoc srebmem egatnecrep dellellarapnu tnenitnoC naeporuE ytinummoc i'ahaB yna slanna dellvirnU selsI hsitirB htiaF yrotsih ,detnedecerpnu yrutneC i'ahaB dnoces edaced gnisilatrommi tnemeveihca evitcelloc brepus mialcca hgiH no esruocnoC tanevoC ertneC htiaF rohtuA dlareH .yrotsih i'ahaB hsitirB yrutnec -flah nalp criotsih tsrif edulcnoc yltnahpawirt selsI hsitirB ytinummoC i'ahaB devol ylraod suorolav gnilbane ha ll'u'ahaBecarg lufitnuob ecnedive gnikirts yoj dedoolf traeH

ص: 653

.stnenitnoc nailartsuA naeporuE naciremA htuoS htroN dehsilbatse ydaerla noitadnuof elbarapmoc elacs redrO evitartsinimdA i'ahaB sisab larutcurts yal dengised tpygE retatS detinU seitinummoC retsis htiw ytinummoC i'ahaB hsitirB suoirotciv noitaicossa gnisilangis tnanevoC ertneC telbaT denoitnem sebirt nacirfA tsdima htiaF rennab tnalpmi spets yrets yranimieerp ekatrednu kcurts ruoH .ahaB -l'udbA ' hall'u'ahaB seirtsinim esruoc detanimul liylevisseccus erew segnirf nrehtuos nrehtron esohw tnenitnoC kraD

.selsI hsitirB seicnedneped ngiapmac citametsys etucesorp dna thorf emoh snoitarepo esab nedaorb ylsuoenatlumis denitsed snalP erutuf esruoc nekatrednu eb ot ksat elbuod eduierp flesti nalP detcejorP

ratla ceifircas detaeper eciwt gniyal yrotciv elbuod gniretsiger snalPevisseccus owt yllufsseccus gnitucesorp citnaltA ssorca ytinummoCretsis ruonoh erahs ytinummoC i'ahaB hsitirB elbane lliw dnatnenitnoc taht tuohguorht selsI hsitirB srelur tliub eripmE nuoirolgerom yletinifni redrO evitartsinimdA tnemhsilbatse hguorht htraEmodgniK desimorp noitadnuof yal detaluclac snoitarepo eiacsogralyaw evap lliw nalP detalpmetnoc noitucesorp llufsseccuS .nalP trsifesruoc nekatrednu ydaerla eereht noitidda segavgnal nacirfA eerhttsurT gnihsilbuP hguorht erutaretil i'ahaB noitanimessid noitacilbup noitalsnart evitcejbo drihT .acirfA tseW tsaE rehtie nnorC hsitirB seicnedneped eerht ielcun noitamrof evitcejbo dnoceS .eriE dnalerIhtroN selaW dnaltocS dnalgnE dehsilbatse ylgnikatsniap scilb messaneetenin noitadilosnoc nalp raeY woT evitcehbo tsriF

ص: 654

.esoprup elbon ecnarehtruf noitubirtnoc tsrif sdnuop dnasuoht eno gnitubirtnoC .noissiM citehporP s'hall'u'ahaB htrib yranetneCgni taromemmoc snoitarbelec gnihcaorppa noitapicitna htiaF

. و اينك متن ترجمه رسمى نامه شوقى كه از طرف محفل ملى بهائيان صورت پذيرفته است.

«از فضل و موهبت موفوره حضرت بهاء اللَّه كه شامل حال جامعه محبوب و ارجمند بهائيان جزاير بريتانيا گرديده و موفق شده اند مظفراً منصور در دوره پنجاه ساله امر در بريتانيا نخستين نقشه تاريخى خود را به اتمام رسانند قلبم مملو از سرور و حبور است. مبشر و مؤسس امر اللَّه و مركز ميثاق و ملأ اعلى اين موفقيت عظيمه را كه به همت عموم ياران آن سامان انجام يافته تهنيت مى گويند. اكمال اين مشروع كه مايه افتخار اولين عقد قرن دوم بهائى مى باشد در تاريخ امر اللَّه در جزاير بريتانيا و جامعه هاى بهائى در قاره اروپا بى سابقه و نظير است. تعداد نسبى نفوسى كه در آن جامعه امر مهاجرت را اجابت كرده اند در هيچ يك از جامعه هاى بهائى در سراسر عالم از حين ختام عصر رسولى دور بهائى به اين پايه نرسيده است. جامعه بهائيان بريتانيا تعهد تاريخى خود را به خوبى ايفا نمود و بدين وسيله تجليل و تكريمى كه شايسته ى مقام مهتر شهيد آئين مقدس بود به عمل آمد و براى اجراى وظائف امرى آينده قواى روحانيه را فياكسب گرديد. اين جامعه پيروزمند در آستانه مشروعات جليله اى قرار گرفته كه بايد در ممالك سايره انجام دهد و با آنكه جزئيات آن هنوز كاملًا مشخص نيست از حال مى تواند نخستين دور نماى آن را مشاهده نمايد.

حال وقت آن است كه جامعه متحد قوى البنيان امر حضرت يزدان خود را آماده ميدان نموده پس از يك سال استراحت به خدمات تاريخى ديگرى پردازند و نقشه ى دوساله اى را كه مقدمه اقدامات و مجهودات اساسى است شروع نموده حامل مشعل هدايت كبرى در قاره ظلمانى افريقا گردند قاره اى كه حواشى شمالى و جنوبى آن در دوره حضرت بهاءاللَّه و حضرت عبد البهاء يكى پس از ديگرى به پرتو تعاليم الهى منور گرديده است. اكنون موقع آن رسيده است كه جامعه پيروزمند بهائيان انگلستان اقدامات

ص: 655

اوليه مبذول داشته بطورى كه در الواح مركز ميثاق مذكور است علم امر اللَّه در بين قبائل افريقا مرتفع ساخته و به اين وسيله با جامعه هاى بهائى در قاره امريك و قطر مصر همعنان گردند تا بنيان نظم ادارى امر اللَّه همان طورى كه در امريكاى شمالى و جنوبى و قاره هاى اروپا و استراليا تأسيس گشته در آنجا نيز بنياد گردد. نقشه مورد نظر، خود مقدمه مجهودات دو گانه اى است كه بايد ضمن نقشه هاى آينده عملى گردد و هدف آن توسعه عمليات در داخله كشور و در همين حال تعقيب اقدامات اساسى در نقاط تابعه جزاير بريتانيا خواهد بود.

اولين هدف نقشه دو ساله تحكيم بنيان محافل نوزده گانه اى است كه با تحمل زحمات در انگلستان و اسكاتلند و ايالت ويلز و ايرلند شمالى و جنوبى تشكيل گشته است. دومين هدف نقشه آن است كه در سه اقليم تابعه كشور انگلستان واقع در مشرق و يا مغرب افريقا مراكز اصليه تأسيس گردد. سومين هدف آن است كه كتب و آثار امريه توسط لجنه نشريات به زبان بومى افريقا علاوه بر سه زبانى كه در طى نقشه اول مورد اقدام واقع شده ترجمه و طبع و نشر گردد.

موفقيت در اجراى نقشه مورد نظر راه را براى اقدامات وسيع ديگرى هموار مى سازد تا به وسيله تأسيس نظم ادارى ملكوت موعود الهى در روى زمين استوار گردد و اين نظم ادارى به مراتب از امپراطورى كه به وسيله پادشاهان انگليس در آن قاره به وجود آمده است مجلل تر و با شكوه تر خواهد بود. موفقيت در اجراى نقشه جديد، جامعه بهائيان انگليس را در افتخارات جامعه بهائيان امريكا سهيم و شريك خواهد ساخت و قبل از حلول مراسم جشن قريب الوقوع صد ساله اظهار امر خفى حضرت بهاءاللَّه دو فتح و فيروزى كه به منزله دو فداكارى در آستان امر الهى است نصيب آنان خواهد كرد. براى پيشرفت اين منظور مقدس عجالتاً مبلغ يك هزار ليره به رسم اعانه ارسال مى دارم». (1)

يك سال بعد از كنفرانس مذكور، و پس از مذاكرات طولانى و متعدد ميان بهائيان و مسئولان سياست افريقائى انگلستان را در اعلاميه اى كه بهائيان ايران در نشريه «اخبار


1- مجله: «اخبار امرى»، ارگان محفل بهائيان، ايران، شماره 4، تهران، مرداد ماه 1329.

ص: 656

امرى»، مرداد ماه سال 1330 منتشر گرديد، چنين مى يابيم:

ارتباط با حكوكت

«مطلبى كه بسيار اهميت دارد اين است كه جميع ارتباطات با مراجع امور افريقا بايد از طريق لجنه افريقاى انگلستان صورت بگيرد و اين مطلب بسيار مهم رابايد مهاجرين و محافل مليه در همه جا منظور داشته باشند.

به هر حال ما از ذكر اين نكته بسيار مشعوفيم كه از اول كار لجنه افريقا كه با صراحت به مراجع رسمى حكومت راجع به تبليغ امر اللَّه در آن قاره مذاكره كرده است نتايج مطلوبى گرفته است.

درباره جواز ورودى مهاجرينى كه كار يافته باشند و يا آنكه در صدد باشند كه در آنجا كار آزاد و مشخصى بنمايند مى توانند به آسانى جواز ورود را به دست آورند و اگر هم مهاجرى بخواهد از صندوق لجنه استفاده كند باز مى تواند اطلاع دهد تا لجنه بالنيابه امور مربوطه را در نزد حكومت به انجام رساند.»

ارتباطات با اشخاص غير بهائى ديگر

«يكى از نكات مهم وظيفه ما اين بود كه محتاج بوديم با افراد و مراجع ديگرى كه از افريقا اطلاعاتى داشته باشند مشورت كنيم و از اين روى با انجمن پادشاهى افريقائى و مدرسه السنه شرقيه لندن و شعبه اى از دانشگاه اكسفورد و دوائر ديگر در اداره افريقاى شرقى و غيرها مشورت هائى شد و بعداً دو نفر از اشخاصى كه در اين مورد بسيار به ما كمك كردند در كنفرانس مربوط به افريقا كه از طرف محفل ملى تشكيل شده بود شركت كردند بديهى است كه اين مراجعات نتايج مطلوبه اى دارد و علاوه بر استفاده اى كه از حيث نقشه از اين عمليات مى شود سبب اشاعه بيشتر امر اللَّه نيز مى گردد ...».

بدين روال، موفقيت هائى كه نصيب بهائيان در بعضى از قراء آفريقا گرديد و توانستند در كامپالا- اوگاندا، درست در عصر تسلط شديد انگلستان بر اوضاع كشور مذكور، مشرق الاذكارى برپا سازند. بيش از پيش حمايت بريتانيا را برسر بهائيان بيشتر و سرسپردگى بهائيان به چنين حمايت بيگانه و مستقيماً وسيله مطامع سياسى بريتانيا بر

ص: 657

عليه كشورهاى افريقائى، خاصه مناطق متأثر و نيرومند از ارزش هاى ديرينه و پوياى اسلامى را فراهم سازند اين سياست همچنان ادامه داشت، تا اينكه صهيونيسم، قادر شد به كمك قدرت هاى غربى امور فلسطين را به عهده گيرد. و كشور اسرائيل را بر پا سازد!

ت: حمايت صهيونيسم در قبال تعهد بهائيان

انگلستان پس از تصرف فلسطين، با تحصيل «قيمومت» فلسطين از جامعه ملل در سال هاى 1922- 1923 م. سلطه خود را بر آن ديار مستقر كرد.

مسلمانان عرب فلسطين كه سخت با ستم مستعمراتى بريتانيا مخالفت مى ورزيدند، بريتانيا را واداشت تا در امر اسكان فلسطين، با مردمى كه آماده حفظ منافعش باشند، بيش از پيش بر صهيونيست ها تكيه كند. و از طرح «استعمار» آنان جانبدارى نمود.

روزنامه انگليسى «منچستر گاردين» پيش از وقوع اين تصميم نگاشت: «وقتى تمام فلسطين با اطمينان كامل زير نظارت و حكم ما قرار گرفت، آنوقت به مجرد عقد قرار داد صلح، سياست ما به هر نحو و وسيله اى كه باشد تشويق مهاجرت يهوديان بدانجا خواهد بود! ...».

«آيريش تايمز» اعلام كرد: «از لحاظ بريتانيا بهترين راه دفاع از كانال سوئز با استقرار مردمى در فلسطين خواهد بود كه به ما علاقمند باشند ...». (1)

«ماكس نوردو» از شخصيت هاى متشخص «صهيونيسم» در 1919 م، طى سخنانى كه در «اكبرت ها» ايراد كرد، تعهدات متقابل صهيونيست ها و هيأت حاكمه انگليس را يكايك بر شمرده و گفته بود:

«ما مى دانيم كه شما از ما چه مى خواهيد، شما مى خواهيد كه ما پاسداران كانال سوئز باشيم، نگهبان راه شما به هند از طريق خاور نزديك باشيم. ما براى انجام اين خدمات دشوار نظامى آماده ايم. اما اجازه دهيد قدرتى باشيم تا بتوانيم اين وظائف را به


1- «تاريخ صهيونيسم»، ج 2، ص 55.

ص: 658

انجام رسانيم». (1)

«انگليسى ها با پى گيرى تمام در وصول به هدف، يعنى تأسيس و تشكيل اين «قدرت» در فلسطين مجاهده كردند. و صهيونيست ها اگر چه بخش ناچيزى از جمعيت را تشكيل مى دادند، در مقام نمايندگان يك «شركت عمده جهانى»: موقعيت حاكمى را در اقتصاد فلسطين به دست آوردند و در عرصه هاى سياسى و نظامى، از مساعدت گردانندگان كميته قيمومت جامعه ملل برخوردار بودند ...». (2)

در 25 آوريل 1920 شوراى عالى متفقين، قيمومت فلسطين را به دولت انگلستان داد. و 22 ژوئيه 1922 اين سمت از طرف شوراى مجمع اتفاق ملل به دولت انگليس ابلاغ گرديد و موضوع تأسيس «كانون ملى يهود» در فلسطين كه جزء دستور قيمومت بود، باتوجه به اعلاميه «بالفور» دولت قيم را موظف ساخته بود كه استقلال و خود مختارى اين كانون را تأمين نمايد. و در ماده 4 كارگزارى، يهود را در همكارى با دولت قيم، به منظور تأسيس كانون ملى، به رسميت شناخته بود. بااين تصريح كه كارگزارى مزبور بمنزله سازمان يهود مى باشد و در ماده 6، قيد شده بوده دولت قيم بايد وسايل و موجبات مهاجرت و اسكان يهودى ها را ... فراهم سازد ...

بعد از آنكه در 1920 دستور قيمومت در «سان رمو» امضاء شد، دولت انگليس به اداره اين منطقه اقدام نمود و سر هربرت ساموئل كه از خانواده هاى معروف يهودى هاى انگليس بود به عنوان نخستين كميسر عالى فلسطين انتخاب شد. (3)

سر هربرت ساموئل چنانچه در فصل گذشته به آن اشاره كرديم نسبت به بهائيان و عباس افندى، كه در ماجراى تصرف فلسطين و اشغال آن توسط نيروهاى انگليس جاسوسى انگلستان را به عهده داشتند، توجهى خاص پيدا كرده، ضمن شركت در تشييع جنازه عباس افندى بهائيان را بر خلاف مسلمانان عرب كه همواره نسبت به استعمار بريتانيا خشم و كينه داشتند، مورد تجليل و احترام قرار داده بود.


1- «از ماكس نوردو به مردم خود»، ص 57
2- «صهيونيسم»، ص 126
3- «تاريخ خاورميانه»، ص 325

ص: 659

هربرت، سموئل (ساموئل) samuel Herbert (1870- 1963 م) بنا به تصريح كتاب «موسوعة المفاهيم و المصطلحات الصهيونية» تأليف دكتر عبد الوهاب محمد الميرى (1) نخستين كميسر عالى (مندوب سامى) در فلسطين بوده و در يك خانواده بازرگان از اشراف يهودى ارتودكس متولد گرديده است.

وى با تحصيلات سنتى مذهبى، نخستين وزير يهودى است كه وارد كابينه انگلستان گرديد.

سموئل عقيده داشت كه راه حل صهيونيستى براى مسئله يهود نمى تواند يك راه حل عملى باشد، ولى در سال 1914 اين عقيده ى خود را كنار گذاشت و پيشنهاد نمود كه يك كشور يهودى برپا گردد كه كانون فرهنگ و تمدن جديد و در ضمن خادم منافع انگلستان در منطقه باشد.

در سال 1915 يادداشتى پيرامون آينده فلسطين تقديم هيأت وزيران كرد و سپس يادداشت ديگرى در مورد امكان برپائى يك كشور يهودى در فلسطين تقديم نمود و خواستار شد كه فلسطين تبديل به تحت الحمايه گردد تا براى سازمان هاى يهودى امكان برخوردارى از تسهيلات مربوط به خريد زمين و برپائى آبادى هاى يهودى نشين ميسر گردد و همچنين پيشنهاد كرد كه براى مهاجرت يهوديان به فلسطين اولويت داده شود، او سپس در جريان عنوان كردن وعده بلفور سهمى داشته است.

ساموئيل بعلت توجه و خوى استعمارى و صهيونيستى به عنوان نخستين كميسر عالى انگلستان در فلسطين در سال 1920 پس از اينكه فلسطين به صورت تحت الحمايه در آمد، برگزيده شد.

وى در اوت همان سال قانون مهاجرت را كه به شانزده هزار و پانصد يهودى اجازه ورود به فلسطين را مى داد تهيه نمود ولى به علت عكس العمل اعتراض آميز اعراب، انگلستان به طور محدود از اين سياست صرفه نظر كرد، و در جهت مفهوم «نيروى


1- اين كتاب از طرف: «مركز الدراسات السياسية و الاستراتيجية بالاهرام» در سال 1975 م در قاهره منتشرشده است. دائرة المعارف صهيونيسم مذكور، شرح حال هربرت ساموئل را به عنوان يكى از شخصيت هاى بزرگ صهيونيسم جهان در صفحه 241 نگاشته است. با تشكر از آقاى حمزه ريحانى.

ص: 660

گنجايشى كشور» قدم برداشت، ولى با اين حال تعداد يهوديان در فاصله سال هاى 1918 تا 1925 از يك صد و پنج هزار به يك صد و هجده هزار نفر افزايش يافت.

ساموئيل به فعاليت هاى اقامت گزينى صهيونيستى در سطوح مختلف ديگرى نيز كمك كرده است از جمله به رسميت شناختن سازمان هاى سياسى صهيونيستى در فلسطين و همچنين به رسميت شناختن زبان عبرى به عنوان يكى از زبانهاى محلى فلسطين. در دوران فرمانروائى ساموئيل تعداد آبادى نشين هاى صهيونيستى در فلسطين از چهل و چهار به يكصد آبادى نشين افزايش يافت.

1/ ت: حمايت بهائيان از تشكيل كشور اسرائيل

از همان تاريخ ميان زعماى بهائيت و صهيونيست ها كه در جنب و جوش يهودى كردن سرزمين فلسطين بودند، حسن روابطى بر قرار شده بود.

هنگام متاركه جنگ بين الملل اول، تنها پنجاه و پنج هزار يهودى در فلسطين وجود داشت و حكومت استعمارى بنا به توافقى كه با صهيونيسم امضاء كرده بود، درهاى كشور را بر روى مهاجرين يهودى باز كرد و اين امر فوراً مورد اعتراض اعراب قرار گردفت. و در سال 1921 م موجب شورش هائى بر عليه يهودى ها گرديد. بهائيان كه هنوز از افتخار لقب «سر عباس افندى» مشعوف بودند، بديهى است كه در اين واقعه به پشتيبانى از «انگلستان- صهيونيسم» برخاسته با هر نوع اعتراضى از جانب مسلمانان عربى مخالفت ورزيدند.

چرچيل كه در آن تاريخ وزير مستعمرات بريتانيا بود، در سوم ژوئن 1922 م، يادداشتى منتشر كرد و اعلام داشت كه دولت انگليس مصمم است يك كانون ملى يهود در فلسطين تأسيس نمايد.

يادداشت مزبور، مورد موافقت سازمان يهود و هواخواهانش در فلسطين و مخالفت شديد مسلمانان عرب قرار گرفت.

از اين رو به تدريج «وضع انگليس در اين كشور غير قابل تحمل شد. از يك طرف فشار امريكا و از طرف ديگر كدورت اعراب و صهيونيست ها و شدت ناامنى و انقلاب

ص: 661

در اين سرزمين، دولت مزبور را مجبور ساخت كه موضوع فلسطين را به سازمان ملل متحد مراجعه دهند و در دوم آوريل 1947 درخواست نمود كه جلسه عمومى سازمان براى رسيدگى به اين موضوع تشكيل گردد.

جلسه عمومى از 28 آوريل تا 15 مه به اين كار رسيدگى كرد و تصميم گرفت كميته اى به نام كميته مخصوص ملل متحده فلسطين تشكيل دهد. كميته مزبور كه از نمايندگان يازده كشور تشكيل و رياست آن با نماينده سوئد بود از فلسطين ديدن نمود و گزارشى تنظيم و تسليم كرد. (1)

شوقى افندى در نامه اى رسمى به رئيس كميسيون مخصوص سازمان ملل متحد، راجع به قضيه فلسطين، نه تنها از حقوق مسلمانان عرب، در سرزمين فلسطين هيچ گونه دفاعى ننمود و از آن همه آثار ظلم و تعدى ناشى از استعمار اظهار تأسفى نكرد! بلكه علناً موقعيت و علائق بهائيان و يهوديان را به سرزمين مذكور، ريشه دارتر و مهمتر از توجه مسلمانان به «قدس» و سرزمين فلسطين خواند!

در اين نامه، آنچه كه شوقى افندى به دستور حاميان انگليسى و صهيونيستى خود نوشته است، صرفاً حفظ منافع بهائيت و قبور على محمد شيرازى و ميرزا حسينعلى و عباس افندى مورد تأكيد قرار گرفته است، بى آنكه ظاهراً براى بهائيان و رهبرشان تفاوتى داشته باشد، يهوديان حاكم براين سرزمين شوند، يا مسلمانان.

متن كامل اين نامه را كه در مجله «بهائى نيوز» مورخ سپتامبر 1947 م و شماره 7 مجله: «اخبار امرى» ارگان بهائيان ايران در آبان 1326 ه. ش، در ايران (صفحه 130) طبع و منتشر شده است، چنين مى خوانيم:

«آقاى اميل سندر استورم رئيس كميسيون مخصوص سازمان ملل متحد در قضيه فلسطين.

جناب رئيس- مرقومه شريفه شما مورخ 9 جولاى واصل و خوشوقتم از اينكه فرصتى دست داده تا مختصرى در خصوص ارتباط ديانت بهائى با فلسطين و نظريه ما


1- همان، ص 243.

ص: 662

نسبت به تغييراتى كه ممكن است در اوضاع آينده اين اراضى مقدسه و متنازع فيه روى دهد به اطلاع شما و همكاران محترمتان برسانم.

براى استحضار شما به ضميمه اين نامه شرح مختصرى در باره ى تاريخ و مقاصد و اهميت ديانت بهائى و همچنين جزوه و جيزه اى مشتمل بر عقايد و نظريات آن نسبت به وضع فعلى دنيا و تحولاتى كه ما اميدوار و عقيده منديم در آن روى خواهد داد ارسال مى دارم.

موقعيت بهائيان در اين كشور تا حدى منحصر به فرد است؛ زيرا در حالى كه اورشليم مركز روحانى عالم مسيحيت است ولى مركز ادارى كليساى روم با هيچ يك از مذاهب ديگر ديانت عيسوى نمى باشد و نيز هر چند اورشليم در نظر مسلمانان نقطه اى است كه يكى از مقدس ترين مقامات اسلامى در آن قرار دارد معذلك اعتاب متبركه ديانت محمدى و مركزى كه براى اداى فريضه حج بدانجا مى روند در سرزمين عربستان است نه در فلسطين. تنها يهوديان هستند كه علاقه ى آنها نسبت به فلسطين تا اندازه اى قابل قياس با علاقه ى بهائيان به اين كشور است زيرا كه در اورشليم بقاياى معبد مقدسشان قرار داشته و در تاريخ قديم آن شهر مركز مؤسسات مذهبى و سياسى آنان بوده است. با وصف اين موقف آنها نيز از يك جهت با بهائيان متفاوت است زيرا خاك فلسطين محل استقرار عرض سه طلعت اعظم ديانت بهائى بوده و نه تنها محل توجه و زيارت بهائيان دنيا است بلكه در عين حال مقر دائمى نظم ادارى بهائى است كه افتخار رياست آن را به عهده دارم ...

مقصد و مرام ما استقرار صلح عمومى در عالم و ميل و مراد ما مشاهده بسط عدالت در جميع شؤون جامعه انسانى و از جمله در امور سياسى است چنانكه عده زيادى از پيروان آئين ما از اعقاب يهوديان و مسلمين بوده و ديانت بهائى نسبت به هيچ يك از اين دو گروه تعصبى نداشته و ما بهائيان بسيار مشتاق و مايليم به نفع مشترك خود آنها و به صرفه و صلاح كشور ميان آنها صلح و آشتى برقرار سازيم.

اما در تصميماتى كه نسبت به آينده فلسطين اتخاذ مى شود مطلبى كه براى ما اهميت دارد اين است كه هر كس حكومت حيفا و عكا را به دست مى گيرد به اين نكته

ص: 663

واقف باشد كه در اين منطقه مركز ادارى و روحانى يك آئين جهان آرا قرار دارد و بايد استقلال آن آئين و اختيار اداره امور بين المللى آن به وسيله ى اين مركز و هم چنين حق بهائيان عموم كشورها در مسافرت به منطقه مزبوره براى زيارت (با همان امتيازاتى كه در اين خصوص يهوديان و مسلمين و عيسويان براى زيات بيت المقدس دارند) رسماً شناخته و براى هميشه محفوظ و رعايت گردد. مقام حضرت باب در كوه كرمل و مرقد حضرت عبد البهاء در همان محل مسافرخانه بهائيان شرق در جوار آن و باغ ها و اراضى وسيعه حول و حوش آن مقامات (كه تمام آنها براى ورود عموم مردم از هر ملت و مذهب آزاد است) و مسافرخانه بهائيان غرب در پاى كوه كرمل و محل اقامت پيشواى جامعه بهائيان و خانه ها و باغ هاى مختلف واقع در عكا و نواحى مجاور آن كه در دوره سجن حضرت بهاء اللَّه در آن شهر به قدوم مباركش متصرف شده و روضه مباركه حضرت بهاء اللَّه در بهجى نزديك عكا با قصر مباركش كه اكنون به صورت يك مكان تاريخى و موزه در آمده (و هر دو اين اماكن براى ورود و زيارت مردم از هر مذهب و ملت آزاد است) و هم چنين متملكات بهائى واقع در دشت عكا- تمام اينها متصرفات و املاك بهائيان را در ارض مقدس تشكيل مى دهد. اين مطلب را نيز بايد در نظر داشت كه اكثر اين تملكات از طرف دولت و شهردارى به علت جنبه ديانتى كه دارند از تأديه عوارض و ماليات معاف گرديده و قسمتى از اين متملكات وسيعه متعلق به شعبه فلسطينى محفل روحانى ملى بهائيان امريكاى شمالى و كانادا است كه بر طبق قوانين كشور به عنوان يك انجمن ديانتى شناخته و تسجيل شده است در آينده هم محافل روحانى ملى ديگرى به وسيله شعبات خود در فلسطين قسمتى از موقوفات بين المللى اين آئين را در اراضى مقدسه تحت تملك خواهند گرفت.

نظر به مراتب فوق از شما و همكارانتان كه عضو كميسيون هستند خواهش دارم در سفارش ها و توصيه هائى كه به سازمان ملل متحد در خصوص آينده فلسطين مى كنيد حفظ و وقايت حقوق بهائيان را مورد توجه و عنايت قرار دهيد.

ضمناً فرصت را مغتنم شمرده از روح صميميتى كه شما و همكارانتان در انجام تحقيقات درباره اوضاع مشوش اين ارض مقدس ابراز داشته ايد مراتب قدردانى خود را

ص: 664

اظهار و با كمال اميدوارى دعا مى كنم كه در نتيجه مساعى و نظريات صائبه شما راه حل سريع و منصفانه اى براى تصفيه معضلاتى كه در موضع فلسطين پيش آمده پيدا شود.»

امضاء: شوقى ربانى

14 جولاى 1947

توجه و تأمل در محتويات نامه مذكور، به خوبى مبين علائق بهائيان به روى كار آمدن يك حكومت صهيونيستى است. اينكه شوقى افندى تصريح مى كند: «عده زيادى از پيروان آئين ما از اعقاب يهوديان و مسلمين بوده ...» يكى از بزرگترين حيله هاى شوقى افندى در جلب توجه بيش از پيش يهوديان به شمار مى رود. در حالى كه حداقل ده قرن اجداد و آباء رؤساى بابيه و بهائيت همگى مسلمان بودند. و تمامى بهائيان به استثناى تعدادى انگشت شمار در آن ايام از خانواده مسلمان محسوب مى شدند.

جهت كشف حقيقت و اثبات علائق بهائيان به روى كار آمدن يك حكومت صهيونيستى در فلسطين لازم است كه ضمن بيان مقدمه اى از اوضاع فلسطين پس از تنظيم گزارشات كميسيون رسيدگى، ذيلًا آن را آشكار سازيم.

در گزارش كميسيون رسيدگى به قضيه فلسطين توصيه شده بود: «كه كشور فلسطين با استقلال سياسى و وحدت اقتصادى تشكيل گردد و مادام كه تكليف نهائى تعيين نشده و در حال انتقال است تحت نظر سازمان ملل متحد قرار گيرد تا اين قسمت بين نمايندگان كميته، اتفاق رأى وجود داشت. ولى در تنظيم نقشه اجرائى به دو دسته تقسيم شدند، دسته اول يعنى اكثريت كه شامل نمايندگان كشورهاى كانادا- چكسلواكى- گواتمالا- هلند- پرو- سويس عقيده داشتند كه فلسطين بايد به دو كشور عرب و يهود تقسيم شود و اورشليم شهر بين المللى گردد ولى دسته اقليت كه شامل نمايندگان هند، ايران و يوگسلاوى مى شد عقيده داشتند كه حكومت متحدى از دو كشور مجزاى عرب و يهود كه هر يك داراى استقلال داخلى باشند تشكيل گردد و مهاجرت يهود تا سه سال ادامه يابد و ظرفيت كشور براى قبول مهاجر، طبق نظر كميسيونى كه از سه نفر نماينده يهود و سه نفر نماينده عرب و سه نفر نماينده سازمان تشكيل مى گردد تعيين شود. اعراب طرفدار نقشه اقليت بودند زيرا نظر آنها را درباره تشكيل كشورى با اكثريت عرب و

ص: 665

محدوديت مهاجرت يهود تأمين مى نمود ولى صهيونى ها با بى ميلى نقشه اكثريت را پذيرفتند زيرا با آنكه نظر عناصر افراطى را تأمين نمى كرد لااقل تشكيل كشور مستقل يهود را توصيه مى نمود.

در 1947 و در اواخر دوران اجلاسيه مجمع عمومى ملل هر دو گزارش در كمال دقت از طرف كميته مخصوص مورد بحث و مطالعه قرار گرفت و اظهارات نمايندگان عرب و يهود را استماع نمود و مقارن ختم دوره اجلاسيه احساس مى شد كه صهيونى ها به تمام قوا مى كوشند كه نقشه اكثريت مورد قبول قرار گيرد.

اوضاع و احوال خاصى در سازمان ملل ايجاد شده و كسى نمى دانست كه آيا يهودى ها با بودن دول امريكاى جنوبى و جمهورى هاى كارائيب موفق خواهند شد نظر موافق دو سوم اعضاء سازمان را جلب كنند يا نه. در 29 نوامبر 1947 روزى كه در تاريخ قوم يهود اهميت فوق العاده خواهد داشت مجمع عمومى سازمان ملل بنا به توصيه اكثريت كميته مربوطه، رأى به تقسيم سياسى و وحدت اقتصادى فلسطين داد.

كشور عرب شامل قسمت مركزى خاورى فلسطين از دوره اسدرالئون تا بئرانسبا و گاليله غربى و قسمتى از سواحل مديترانه از غزّه تا حدود مرز مصر و درياى احمر مى شد، يافا در خاك كشور يهود محصور مى گرديد و اين كشور از مشرق گاليله و دره اسدرالئون و قسمتى از ساحل يعنى ابتداى حيفا و جنوب يافا و قطعه بزرگى از اراضى نقب تشكيل مى يافت و شهر اورشليم و بيت اللحم به هيچ يك از اين دو كشور تعلق نداشت و تحت اداره و سرپرستى شوراى قيمومت سازمان ملل قرار مى گرفت. ضمناً مجمع عمومى ملل متحد از تصميم دولت انگليس دائر به اختتام دوران قيمومت خود در اول اوت 1948 رسماً اطلاع حاصل نمود و مقرر داشت كه دو ماه بعد از خروج انگليس از فلسطين ترتيب تشكيل دو كشور عرب و يهود داده شود و براى اجراى تصميمات مجمع ملل، كميسيونى با شركت نمايندگان پنج دولت تشكيل گردد و به شوراى امنيت دستور داد كه در اجراى نقشه تقسيم كمك كند و توسل به زور را در اين زمينه به منزله تهديد صلح عمومى تلقى نمايد.

نمايندگان سى و سه دولت برله تصميم فوق و سى دولت بر عليه آن رأى دادند و

ص: 666

نمايندگان ده دولت از دادن رأى امتناع نمودند. بين دول معظمه امريكا- شوروى- فرانسه- انگليس- وچين وساير دول آرژانتين، شيلى، كلمبيا، السالوادور، حبشه، هندوراس، مكزيك و يوگسلاوى از دادن رأى امتناع نمودند و دول مصر، عراق، لبنان، عربستان سعودى، سوريه، يمن، افغانستان، كوبا، يونان، هند، ايران و پاكستان و تركيه رأى مخالف دادند.

بنابر مدلول ميثاق ملل متحد و با رعايت تشريفات معموله دولت معظم رأى خود را در باره ى سرنوشت ارض مقدس اعلام نمود و چون در تشريفات رسيدگى و اخذ رأى، كوچكترين نقصى وجود نداشت، لازم الاجرا بود. ولى كليه كشورهاى آسيائى كه سابقاً مستعمره بودند و ممالك خاور نزديك با تصميم فوق مخالفت نمودند و اين موضوع در امور آسيا خالى از تأثير نبود. در نظر كشورهاى عرب و ملل آسيائى اجراى تصميم فوق تحميلى بود كه از طرف دول باخترى و ممالكى كه از صحنه وقايع دورند نسبت به ملل شرق به عمل آمد و آن را مخالف و عده هاى مكرر دول مزبور نسبت به رعايت مليت و استقلال كشورهاى آسيائى دانستند.

دول عرب امريكا را مسئول پيشرفت و احراز اكثريت دانسته، از وى به شدت رنجيدند. و آن را متهم ساختند كه به وعده هاى صريحى كه از طرف روزولت و ترومن داده شد مبنى بر اينكه هيچ تصميم اساسى درباره فلسطين بدون جلب موافقت طرفين ذى علاقه گرفته نخواهد شد «خيانت» كرده است.

نمايندگان دول عرب نسبت به صحت صدور رأى اعتراض نمودند و گفتند بنا به نص ميثاق ملل متحد مجمع عمومى حق صدور رأى ندارد و فقط مى تواند توصيه كند. و بالنتيجه رويه عدم همكارى اتخاذ نمودند و در ششم فوريه 1948 كميته عالى اعراب فلسطين صريحاً رأى داد كه «هرگونه اقدامى كه از طرف يهودى ها يا دول ديگر به منظور تشكيل دولت يهود در سرزمين اعراب به عمل آيد تجاوز تلقى خواهد شد و بنابر حق دفاع مشروع باقواى قهريه از آن جلوگيرى به عمل خواهد آمد».

اعراب به زودى اظهارات فوق را عملى كردند بدين معنى كه كشورهاى عرب به زودى قوائى جمع آورى و تجهيز نموده بعد از ژانويه 1948 وارد فلسطين شدند و يهودى ها را مورد حمله قرار دادند و تا اول فوريه تلفات اين زد و خورد به دو هزار و

ص: 667

پانصد نفر رسيد، و روز به روز بر آن افزوده مى شد. دولت انگليس چون وضع را چنان ديد در اول ژانويه اعلام داشت كه مادام كه بين اعراب و يهود مسالمت و سازشى ايجاد نشده است در اجراى دستور سازمان ملل متحد دائر بر تقسيم فلسطين اقدامى نخواهد نمود. و در پانزدهم مه 1948 دوران قيمومت خود را خاتمه خواهد داد. و به كميسيون اعزامى ملل متحد قبل از تاريخ اخير اجازه ى ورود به اين كشور را نخواهد داد. مخالفت اعراب در سياست امريكا نيز تأثير نمود و در نوزدهم مارس شوراى امنيت پيشنهاد كرد تا موقعى كه تقسيم فلسطين امكان پذير نيست سازمان ملل متحد كشور مزبور را تحت سرپرستى خود قرار دهد. ولى اين تغيير رويه مورد مخالفت صهيونى ها قرار گرفت. از شانزدهم آوريل تا پانزدهم مه 1948 مجمع عمومى سازمان ملل پيشنهاد جديد امريكا را مورد بحث قرار داد ولى اكثريت با آن موافقت ننمود و دولت شوروى بيش از ديگران براى اجراى نقشه تقسيم كه در نوامبر پيشنهاد شده بود پافشارى و اصرار مى نمود و بالاخره مجمع عمومى ملل دستور داد كه كميسيون آشتى تشكيل و به فلسطين اعزام گردد.

در چهاردهم مه 1948 دولت انگليس به قيمومت خود در فلسطين خاتمه داد و قشون خود را از آن كشور خارج نمود و همان روز شوراى ملى يهود در تل اويو انعقاد يافت و تشكيل دولت اسرائيل را اعلام نمود و چند ساعت بعد ترومن از طرف دولت امريكا دولت جديد التأسيس اسرائيل را عملًا شناخت ...». (1)

پس از تشكيل دولت اسرائيل، «لروى آيواس» منشى كل شوراى بين المللى بهائى، در نامه اى به تاريخ سوم مه 1954، خطاب به محفل ملى بهائيان ايران ضمن شرحى از ملاقات «شوقى افندى» با رئيس جمهور اسرائيل در 26 آوريل 1954، مى نويسد:

«در اين روز تاريخى رئيس جمهور و خانمشان منشى كل هيئت بين المللى بهائى را در هتل ماگيدو در طالار مخصوص به حضور پذيرفتند. پس از چند دقيقه ملاقات رئيس جمهور و همراهان به وسيله اتومبيل به بيت مبارك حركت كردند.


1- «تاريخ خاورميانه»، ص 342.

ص: 668

حضرت ولى امر اللَّه و حرم مبارك از رئيس جمهورى و خانم با لطف و محبت مخصوصى پذيرائى فرمودند. در جريان مذاكرات دوستانه و غير رسمى حضرت ولى امر اللَّه مقصد و مرام امر بهائى را تشريح و مراتب دوستى و محبت بهائيان را نسبت به كشور اسرائيل بيان و آمال و ادعيه آنان را براى ترقى و سعادت اسرائيل اظهار فرمودند.

رئيس جمهور در ضمن مذاكرات خود متذكر گرديدند كه در چندين سال قبل موقعى كه به اتفاق خانم خود به اطراف كشور مسافرت مى نمودند در بهجى به حضور حضرت عبد البهاء مشرف گرديده اند ...

هنگام توديع از مهمان نوازى و محبتى كه از طرف حضرت ولى امر اللَّه ابراز شده بود اظهار تشكر و امتنان نموده در ضمن تقدير از اقدامات و مجهودات بهائيان در كشور اسرائيل ادعيه قلبيه خود را براى موفقيت جامعه بهائى در اسرائيل و سراسر جهان ابراز داشتند ...». (1)

اين امر به خوبى مى رساند كه بهائيان قبل از تشكيل دولت اسرائيل، هواخواه صهيونيسم و روى كار آمدن آنان در سرزمين فلسطين بودند. والا چگونه ممكن است رهبر بهائيان «مراتب دوستى و محبت بهائيان را نسبت به كشور اسرائيل بيان و آمال و ادعيه آنان را براى ترقى و سعادت اسرائيل اظهار ...» فرمايند؟! ...

شوقى افندى رسماً و آشكاراً در لوح نوروز 108 بديع، خطاب به بهائيان، نظريه بهائيت را در خصوص تشكيل كشور اسرائيل چنين اظهار داشته بود:

«مصداق وعده الهى به ابناء خليل و وارث كليم ظاهر و باهر و دولت اسرائيل در ارض اقدس مستقر و به روابط متينه به مركز بين المللى جامعه بهائى مرتبط و به استقلال و اصالت آئين الهى مقرّ و معترف و به ثبت عقد نامه بهائى و معافيت كافه موقوفات امريه در مرج عكا و جبل كرمل و لوازم ضروريه بناى بنيان مقام اعلى از رسوم دولت و اقرار به رسميت ايام تسعه متبركه محرمه موفق و مؤيد». (2)

بدين مدرك و سند رسمى بهائيان، تشكيل دولت اسرائيل از نظر بهائيت و بنا به


1- مجله: «اخبار امرى»، ارگان محفل ملى بهائيان، ايران، شماره 3، تير ما 1333 ه. ش.
2- مندرج در صفحه 290، كتاب: «توقيعات مباركه، حضرت ولى امر اللَّه»، آپريل 1945- 1952 م.

ص: 669

تصريح شوقى افندى، يك وعده الهى بوده است كه ميرزا حسينعلى و عباس افندى به آن يهوديهان را بشارت داده بودند!

اين روابط ديرينه، به خوبى از زبان رئيس جمهور اسرائيل هويدا مى شود كه در آن هنگامى كه وى از رهبران صهيونيسم بوده و زمينه يهودى كردن فلسطين را دنبال مى نموده، با عباس عبد البهاء، ملاقات و مذاكره اى داشته است كه از چنين ملاقاتى به خشنودى و رضايت، ياد مى كند. در حالى كه مى دانيم در آن ايام، ميان صهيونيسم و انگلستان از يك سوى، و مردم مسلمان عرب از سوى ديگر، منازعه و مخاصمات شديدى بروز كرده بود و اين تنها بهائيان بودند كه از يك سوى با انگلستان و از سوى ديگر با كارگزاران يهودى در فلسطين روابط حسنه اى داشته اند، از اين رو بيان شوقى افندى، در نامه اى خطاب به رئيس كميسيون قضيه فلسطين، از روى سياست و محافظه كارى بوده كه چنان اظهاراتى در بى طرفى نسبت به كميسرهاى انگليسى در فلسطين كرده است وگرنه شوقى افندى نيز به خوبى مى دانسته كه اگر مسلمانان عرب روى كار آيند، و حكومت فلسطين را از دست انگليسى ها خارج سازند. مسلّم خدمت شبكه بهائيت كه مفتخر به هر نوع همكارى با آنها بودند، خواهند رسيد و وجود آنان را به دليل هتك حرمت اسلام و نسخ اسلام و دعوى پيغمبرى و كتاب جديد و خدائى رهبران بابيه و بهائيت به هيچ وجه تحمل نخواهند كرد. چنانچه تاكنون هيچ يك از جوامع اسلامى جهان وجود بهائيان را تحمل نكردند و حاضر به همزيستى با آنان نشدند. خاصه آنكه مهر بيگانگى و سرسپردگى به بيگانه برپيشانى همه زعماى آنان نقش بسته باشد! زيرا آنچه كه مسلّم است، تنها مسلمانان عرب بودند كه حاضر به هيچ گونه مصالحه، و حتى زندگى مشترك سياسى با يهوديان مهاجر نبودند. و در برابر زمينه مساعد براى موفقيت بهائيان فراهم بود و آنان از لقب «سر» و حمايت بى چون و چراى انگليسى ها برخوردار بودند و بالعكس از كنار الواح و نامه هائى كه عباس افندى در عظمت امپراطورى انگلستان و تجليل و تمجيد از موقعيت حاصله از استعمار فلسطين و استقرار نيروهاى انگليسى مرقوم داشته، سرسرى و بى اعتنا نمى توان گذشت.

بهائيان به همه اين مسائل توجه داشته اند كه ظواهر اسلامى را در سرزمين فلسطين

ص: 670

رعايت مى كردند و در نماز جماعت و جمعه شركت مى نمودند و به هيچ وجه اجازه تبليغ در سرزمين فلسطين به ياران و مريدان خود نمى دادند.

(چنانچه به تفصيل آن را مورد بررسى قرار داديم).

منافع بهائيت تنها در صورتى مى توانست محفوظ بماند كه يا انگلستان به استعمار خود در فلسطين ادامه دهد و يا صهيونيسم به عنوان حافظ منافع امپرياليسم انگلستان و ميراث خوار استعمار، روى كار آيند. در غير اين صورت كار مركز به اصطلاح جهانى بهائيت دير يا زود به دست مسلمانان عرب، به عنوان مركز جاسوسى و دشمنى صريح و عناد علنى با منافع ملى مسلمانان، تمام و بر چيده شدن آن مسلم تاريخ بيت المقدس به شمار مى آمد.

از اين روى بهائيان و زعمايشان در فلسطين و كشور اسرائيل، به هيچ وجه بر خلاف مصالح اسرائيل و صهيونيسم سخنى نياوردند و اين بهائيان به اصطلاح اهل «روح و ريحان» از صدها هزار آواره فلسطينى و غصب حقوق به هر حال مسلم ساكنان اين آب و خاك هيچ گونه همدردى نشان ندادند. در عوض، نسبت به تحكيم روابط خود با صهيونيسم حاضر به همه گونه همكارى شدند.

تا آنجا كه شوقى افندى، در تلگرافى كه به تاريخ 4 مه 1954 م، به محفل بهائيان ايران ارسال داشته است، با كمال افتخار، پيروزى هاى اخير جامعه ى بهائيت را بر شمرده و ضمن و ذيل آن به ملاقات خود با رئيس جمهورى كشور اسرائيل چنين مباهات و اشاره مى كند:

«رئيس جمهور اسرائيل به اتفاق قرينه محرمه ميسيس بن زوى بر حسب قرار قبلى، پس از پذيرائى كه به افتخار ايشان در بيت مبارك حضرت عبد البهاء به عمل آمد اعتاب مقدسه را در جبل كرمل زيارت نمودند. اين زيارت اولين تشرف رسمى است كه از طرف يكى از رؤساى دول مستقله از مقامات مقدسه ى حضرت اعلى و مركز ميثاق حضرت بهاءاللَّه به عمل آمده است ...». (1)


1- مجله: «اخبار امرى»، ارگان محفل ملى بهائيان، ايران، شماره 12 فروردين 1332 ه. ش.

ص: 671

بهائيان اين ملاقات رسمى را كه مبين توافق كامل بهائيت و صهيونيسم است، يك ملاقات ساده صرفاً مذهبى نمى دانند. و در اين خصوص بيان «لروى آيواس» منشى كل شوراى بين المللى بهائى، در نامه مورخه 3 مه 1954 مى تواند اهميت ملاقات مذكور را آشكار سازد.

ايشان مى نويسد: «روز دوشنبه 26 آوريل 1954، از براى عالم بهائى، روز تاريخى به شمار مى رود زيرا در اين يوم براى اولين دفعه در تاريخ امر رئيس دولت مستقلى رسماً از مقام مبشر شهيد آئين بهائى و مقام مركز ميثاق حضرت بهاء اللَّه ديدن نموده، به حضور ولى امر بهائى (شوقى افندى) مشرف گرديد ...». (1)

شوقى افندى همانند ميرزا حسينعلى كه در سرسپردگى به سفارت روس و عباس افندى در سرسپردگى به انگلستان، از هيچ كوششى براى جلب رضايت آنان دريغ نداشتند با تمام قوا تصميم گرفت، راه سرسپردگى بهائيت را كه اكنون به صهيونيسم ختم شده است با كمال امانت به صهيونيسم و خيانت علنى به جهان اسلام و منافع ملى كشورهاى مسلمان ادامه دهد.

هيئت بين المللى بهائى حيفا در نامه اى به محفل روحانى ملى بهائيان ايران در اول ژوئيه 1952 رابطه شوقى افندى را با حكومت اسرائيل، به نحوى كاملًا سربسته و محرمانه چنين به اطلاع بهائيان رسانيد:

«روابط حكومت (اسرائيل) با حضرت ولى امر اللَّه و هيئت بين المللى بهائى دوستانه و صميمانه است و فى الحقيقه جاى بسى خوشوقتى است كه راجع به شناسائى امر در ارض اقدس موفقيت هائى حاصل گرديده است ...». (2)

در خاتمه، مقاله اى كه تحت عنوان: «بهائيت» در مجله فرانسوى وابسته به صهيونيسم و اسرائيل، به نام «زمين باز يافته» (منظور اسرائيل) در شماره 22 مورخه 2 سپتمامبر 1952 توسط يكى از نويسندگان يهود، چاپ و منتشر گرديده است و در آن به تطبيق اهداف يهوديان با عقايد بهائيان در خصوص: پيدايش كشورى مقتدر به نام


1- مجله: «اخبار امرى» ارگان محفل ملى بهائيان ايران، شماره 3 تير ماه 1333، ص 9.
2- مجله: «اخبار امرى» ارگان بهائيان ايران، صفحه 16 شماره 5، شهريور ماه 1331 ه. ش.

ص: 672

«اسرائيل» مبادرت شده است، جهت اطلاع پژوهندگان تقديم مى گردد:

اين نويسنده يهودى مى نويسد: «... حضرت بهاء اللَّه نبوآت و بشاراتى را اعلام نموده است كه با بشارات ما در اصحاح دانيال و حزقيل و يرميا و اسحاق مطابقت دارد و ايشان خود را موعود كل ملل مى دانند چنانچه در كتب مقدسه قبل مذكور است.

از جمله دقايقى كه بايد در يوم ظهور غصن ظاهر گردد آن است كه پرچم خدا به وسيله تمام ملل مرتفع خواهد شد و تمام مذاهب و ملل مختلفه در ظل لواى الهى قرار خواهند گرفت و غصن الهى را احاطه خواهند كرد در آن روز اختلافات و منازعات به كلى مرتفع خواهد شد و غصن الهى ملت اسرائيل را به اراضى مقدسه مى خواند و آنها را از شرق و غرب و شمال و جنوب به دور خود جمع مى كند.

اين عبارت در كتاب پيغمبر جديد يعنى در مفاوضات نيز ذكر گرديده است و اگر به خاطر داشته باشيم در كتب يكى از انبياء نيز راجع به حيفا و اراضى مقدسه بشارات بى شمارى نقل شده است ...

حضرت عبد البهاء موقعى كه از پنجره مسافرخانه به خارج ناظر بودند به يكى از اصحاب خود بيانات ذيل را مى فرمودند و او در دفترچه خاطرات ثبت نموده است:

«در آتيه نزديكى فاصله بين عكا و حيفا از بين خواهد رفت و بهم وصل خواهد شد من به خوبى مى بينم كه اين محل مقدس يكى از بنادر مهم تجارتى خواهد شد اين بندر نيم دايره به صورت باشكوهى تبديل به پايگاه عظيم خواهد شد كه از تمام نقاط دنيا متوجه اين محل خواهند شد.

كوه كرمل و دامنه آن از بهترين بناها و قصور عاليه مستور خواهد شد صنايع و تأسيسات عظيمه در اين نقطه بر پا مى گردد ازهار تمدن حقيقى و غنچه هاى افكار متعدده به اين محل انتقال خواهد يافت تا باروائح و عطر متصاعده از اخوت و برادرى بين المللى تركيب و آميخته گردد حدائق- باغ ها- و پارك ها و نزهتگاه هاى عاليه برپا خواهد شد. در دل شب كهربا و الكتريك تمام بندر را روشن خواهد كرد.

چراغ هاى قوى ديده بانى كشتى ها كه در دو طرف كرمل ايجاد مى گردد جبل را در اقيانوس نور فروخواهد برد و كرم الهى از سر تاپا غرق نور مى گردد و عالى ترين و

ص: 673

زيباترين منظره عالم را خواهى ديد ...

امروز ما مشاهده مى كنيم كه كم و بيش آثار اوليه بشارات ظاهر شده و آنچه موسى در كوه طور به آن تكلم نموده و يهود را به اجتماع دعوت فرموده و آنچه بهاء اللَّه راجع به اتحاد و يگانگى فرموده امروز به عرصه ظهور و بروز مى رسد ...

دوستان من شما نيز مانند من به اين اراضى (اسرائيل) مسافرت كنيد و در اين ارض مقدس (اسرائيل) از روائح طيبه بهره ور گرديد ...». (1)

2/ ت: كسب اقتدارات تحت حمايت صهيونيسم

اين رابطه را شوقى افندى، به تنهائى قادر به ايجاد آن نبود. حمايت بعضى از صهيونيست هاى امريكائى و پايه هائى كه عباس افندى در جلب حمايت يهوديان امريكا بنيان نهاده بود، تنها زمينه مساعدى براى شوقى افندى محسوب مى شد كه لازم بود جهت بهره گيرى مستمر و مؤثر از حمايت صهيونيسم اسرائيل، از همان حاميان يهودى امريكائى خود بهره گيرد.

از اين روى شوقى از حافظان منافع بهائيت در امريكا، در خواست نمود كه به هر نحوى كه ممكن است، كوششى براى جلب موافقت همه جانبه «بن گوريون» نخست وزيركشور اسرائيل به عمل آورند. اين فرصت براى يهودى- بهائى آمريكا هنگامى دست داد كه نخست وزير اسرائيل براى تبادل نظر با مقامات امريكائى عازم امريكا گرديده بود.

شوقى افندى چگونگى سفر نخست وزير اسرائيل را در رابطه با منافع بهائيان، ضمن ارسال تلگرافى محرمانه در تاريخ 19 آوريل 1952 خطاب به «محفل بهائيان آمريكا» چنين اعلام داشت:

«... و براى تأسيس و استقرار مركز جهانى امر اللَّه (در اسرائيل) اقدامات و سيعه به كمال سرعت به عمل آمده است هيئت هاى ايادى امراللَّه از هر يك از قطعات عالم متوالياً تعيين گشته و پنج نفر از آنها اكنون به ايفاى وظائف در ارض اقدس مشغولند. هيئت بين


1- مجله: «اخبار امرى»، ارگان رسمى بهائيان، ايران، شماره 8- 9، آذر- دى، 1331 ه. ش.

ص: 674

المللى بهائى توسعه يافته و اعضاى عامله آن تعيين گرديده اند. هنگام مسافرت رئيس الوزراى دولت اسرائيل به امريكا نمايندگان محفل ملى امريكا با او ملاقات و مصاحبه نموده و آثار امرى به او تقديم داشته اند هجده قطعه اراضى به مساحت بيست و دو هزار متر مربع بر وسعت اوقاف بين المللى بهائى در دامنه جبل كرمل اضافه گرديده است. به منظور تملك متجاوز از يكصد و چهل هزار متر مربع از اراضى واقعه در حول روضه مباركه بهجى عمليات مساحى از طرف دولت انجام يافته است. نقشه مشرق الاذكار كرمل كه ابتكار رئيس هيئت بين المللى بهائى است تكميل و اتمام پذيرفته است. معافيت اعتاب مقدسه از رسوم دولتى و ساير مزايائى كه از طرف وزارت دارائى دولت اسرائيل اعطا شده بود اكنون شامل بيت مبارك حضرت عبد البهاء و مسافرخانه شرقى و غربى نيز گرديده است. متعاقب مخاصمات خارجى و اغتشاشات داخلى كه مدت دهسال ارض اقدس را دچار انقلاب و اضطراب نموده بود دوباره باب زيارت ارض اقدس مفتوح گرديد. ساختمان پايه هاى هشت گانه كه بايد طبقه فوقانى مقام اعلى به وزن هزار تن بر آن قرار گيرد به پايان رسيده است. قرار دادهاى متوالى كه مجموع آن تقريباً به چهل و هفت هزار دلار بالغ مى شود جهت ساختمان طبقه هشت ضلعى مقام مقدسى به امضاء رسيده كه در نتيجه اولين قسمت طبقه فوقانى تكميل و هشت مناره كه عبارت از تاج دوم اين بناى مقدس است مرتفع خواهد شد. مقدمات ساختمان طبقه مدور كه قبه ذهبى بر آن قرار خواهد گرفت آغاز گرديده است ...». (1)

توافق دولت اسرائيل مبنى بر بسط موقعيت و گسترش اراضى اماكن بهائيان در اسرائيل، معلول توجهى بوده است كه سياست امريكا و صهيونيسم براى تقويت بهائيان و تأسيسات مركز جهانى آنان، جهت گسترش اقدامات بهائيت در ديگر كشورها و حفظ منافع اسرائيل، خاصه در كشورهاى اسلامى بوده است. همزمان با طرح نقشه هاى جهانى بهائيان براى ازدياد مراكز بهائى در كشورهاى مختلفه، كه آنهم توسط محفل بهائيان آمريكا طرح ريزى و با برنامه هاى اطلاعاتى اسرائيل تطبيق و هماهنگ شده بود.


1- مجله: «اخبارامرى»، ارگان محفل بهائيان ايران، پلى كپى حروف تايپ، شماره 1، ارديبهشت 1331 ه. ش.

ص: 675

ضرورت چنين مساعدت هائى از جانب اسرائيل، سازمان و رهبران صهيونيسم را به اتخاذ هر نوع همكارى لازم، در قبال سرسپردگى بهائيان امرى اجتناب ناپذير به شمار مى آورد.

لذا بر اين اساس و مبادى، شوقى افندى، تصميم گرفت كه به كمك دولت اسرائيل دو كار اساسى را تحقق بخشد.

اول: احداث تأسيسات مركز جهانى بهائيان در اسرائيل ضمن سامان بخشيدن به سازمان رهبرى بهائيان.

دوم: رفع بزرگترين مانع راه رهبرى شوقى افندى، يعنى بازماندگان خانواده اغصان و افنان كه حاضر به همكارى و قبول زعامت او نبودند.

و اما در خصوص كار نخست، شوقى افندى خود ضمن ارسال تلگرافى به تاريخ 24 دسامبر 1951 م، به محفل ملى بهائيان آمريكا، صريحاً و آشكارا تأييد مى كند كه با تشكيل دولت اسرائيل و حمايت آنها، كار احداث تأسيسات مركز جهانى بهائيان و تشكيل سازمان رهبرى بهائيان ... ممكن و ميسر شده و اين امر از بركت وجود دولت جديد التأسيس اسرائيل است.

توجه فرمائيد:

«اين مشروع عظيم (برنامه هاى ميرزا حسين و عباس افندى براى جهانى كردن بهائيت) كه در عقد اول قرن دوم بهائى مقارن تأسيس دولتى مستقل و جديد در ارض اقدس شروع گرديد در نتيجه پيدايش دولت مزبور تقويتى به سزا يافت و بر اثر تحقق يك رشته و قوعات متواليه ذيل در ارض اقدس پيشرفت سريع حاصل نموده است:

1- ساختمان قسمت فوقانى مقام اعلى كه مقدس ترين مشروع بين المللى و در تاريخ امر اللَّه بى نظير است در قلب جبل كرمل آغاز گرديد.

2- هيئت بين المللى بهائى در جوار اعتاب مقدسه تشكيل گرديد. اين هيئت طليعه تأسيس بيت عدل عمومى يعنى اعظم قوه تشريع نظم ادارى جهان آراى بهائى است كه بنيانش الهى و حال بدايت ظهور و بروز آن است.

3- اماكن تاريخى مربوط به ايام سجن حضرت بهاء اللَّه و حضرت عبد البهاء تملك

ص: 676

و تعمير و تزيين گرديد و دولت جديد التأسيس آنها را رسماً جزء مقامات متبركه شناخت و از پرداخت ماليات معاف نمود اين مقامات اكنون نزهتگاه و مورد نظر و توجه عموم مردم است.

4- مذاكرات رسمى با متصديان ادارى مركزى بلديه اين حكومت براى دو منظور ذيل آغاز گرديد: يكى آنكه اراضى حول روضه مباركه شارع آئين نازنين در حوالى عكا كه اكنون مورد تهديد است براى نسل هاى آينده محفوظ ماند و ديگر آنكه املاك وسيعه واقع در جوار مرقد مبارك حضرت اعلى كه بى نهايت لازم و ضرورى است خريدارى شد تا به فرموده حضرت عبد البهاء مشروعات تابعه حول مؤسسات دو ركن اعظم ولايت امر و بيت عدل اعظم در اين اراضى بنيان گردد.

5- براى آنكه در مستقبل ايام مشرق الاذكارى بر فراز جبال كرمل مرتفع گردد نقشه لازم تهيه گرديد. بناى اين مشرق الاذكار نشانه ضرورى و بارزى از پيشرفت روز افزون نظم ادارى بين المللى امر اللَّه خواهد بود.

6- چهار كنفرانس كه در خارج از مركز بين المللى امر اللَّه در قطعات مختلفه عالم در آينده تشكيل خواهد شد نشانه آغاز اقدامات امريه در بين قاره ها بوده و يازده محفل روحانى ملى در آن شركت خواهند نمود. انعقاد اين كنفرانس ها مبشر شروع مرحله نهائى براى اجتماع نمايندگان جوامع كليه كشورهاى مستقل و اقاليم مهمه تابعه و جزائر مختلفه در سراسر جهان خواهد بود. اكنون وقت آن رسيده كه توأم با اقدامات شش گانه ى فوق موضوعى كه اضطراراً مدتى به تعويق افتاده بود به مرحله عمل در آيد و آن تعيين ايادى امر اللَّه بر طبق نصوص الواح وصاياى حضرت عبد البهاست كه اولين عده آنها بالغ بر دوازده نفر مى باشند و به تعداد مساوى از ارض اقدس و قطعات آسيا و امريكا و اروپا انتخاب شده اند.

اين اقدامات اوليه مقدمات تحقق كامل مشروعى است كه عبد البهاء در كتاب وصايا پيش بينى فرموده اند و با تمهيدات اوليه جهت تشكيل هيئت بين المللى بهائى كه بعداً به بيت عدل عمومى تبديل خواهد شد هم دوش و هم عنان است اين مشروع جديد التأسيس حلقه ى اتصال ديگرى براى تحكيم روابط مركز دائم الاتساع بين المللى امر اللَّه

ص: 677

با جامعه پيروان اسم اعظم در سراسر عالم است و راه را براى مبادرت با اقدامات ديگر به منظور تقويت اساس نظم ادارى بهائى هموار مى سازد ...». (1)

و اما در خصوص كار دوم، برداشتن بزرگترين مانع برسر راه زعامت و نفوذ آن قسم از بهائيان كه متعهد به همكارى با سياست هاى صهيونيستى است.

اين مانع بزرگ اقتدار، همانا خانواده و فزرندان ميرزا حسينعلى بهاء بود كه حاضر به همكارى با عباس افندى و قبول جانشينى شوقى افندى نگشته بودند.

اينان كه غالباً مردمى بى سياست، و افرادى فاقد روابط پنهانى با انگلستان و صهيونيسم، پس از تشكيل دولت اسرائيل مأمورين اسرائيلى، نظر خوبى به آنان نداشتند و در واقع آنان را افرادى قابل اعتماد و ذى نفوذ در ميان محافل بهائى كه به دست عباس افندى آن هم بر اساس طرد «ناقضين» بوجود آمده بود. به نظر نمى آوردند.

اجازه دهيد، چگونگى حمايت دولت اسرائيل را از شوقى افندى و طرد ديگر مدعيان بهائيت را كه به قسمت ناچيزى از املاك پدر دلخوش داشته بودند، از لابلاى تلگرافات و نامه هاى ارسالى شوقى و ديگر اعضاى هيئت جهانى بهائيت از اسرائيل به ايران و آمريكا جستجو كنيم. و قضاوت نهائى را به عهده ى پژوهندگان قرا دهيم:

1- حدود دو ماه پس از انتشار خبر توافق كامل بهائيان آمريكا با بن گورين نخست وزير وقت اسرائيل، مندرج در نامه مورخ 19 آوريل 1952، شوقى افندى طى نامه اى، در تاريخ 11 ژوئن 1952 م، به محفل ملى بهائيان ايران چنين نوشت:

«به مناسبت شصتمين سال صعود حضرت بهاء اللَّه دو بشارت ذيل به وسيله محافل روحانيه مليه به قاطبه ياران در سراسر عالم بهائى ابلاغ مى گردد: يكى پيشرفت سريع مشروع مجللى كه در قلب جبل الرب در جريان است و ديگرى سقوط و اضمحلال مستمر بقيه ناقضين ميثاق كه هنور به كمال جسارت در مقابل قواى غالبه جامعه بهائى در عالم مخالفت مى ورزند.

قسمت هشت ضلعى ساختمان مقام اعلى كه تاج دوم آن بناى رفيع است مقارن


1- مجله: «اخبار امرى»، ارگان رسمى محفل بهائيان، ايران، شماره 9، دى 1330 ه. ش، صفحه 3.

ص: 678

عيد نوروز گذشته انجام گرفت سپس طارمى آن در ايام رضوان نصب و تزيين گرديد و در تعقيب تحقيقات قبلى ساختمان قسمت استوائى شكل زير گنبد كه سومين قسمت بنا است و قبه ى ذهبى بر آن قرار خواهد گرفت با نصب چوب بست شروع گشت و مخارج تقريبى آن بالغ بر سيزده هزار ليره خواهد بود و براى انعقاد قرارداد كاشى هاى طلائى گنبد مطالعات به عمل آمده است. اميد وطيد آنست كه مقدمات لازمه سريعاً اكمال و بانيان اين ساختمان عظيم و مقدس پس از حلول صدمين سال (بديع) به ساختمان قبه ذهبى مشغول گردند تا به اين ترتيب نبوت حضرت عبد البهاء در اظلم اوقات جنگ بين الملل اول تحقق پذيرد و جلال و شكوه اين گنبد نورانى انظار زائرين مشتاق را كه به سواحل ارض اقدس نزديك مى گردند روشن و منور سازد.

ناقضين ديرين كه از حوادث و تجربيات تلخ شصت سال گذشته در س عبرت نگرفتند و با استرداد كليدهاى روضه مباركه دچار شكست شده و قصر مبارك را تخليه و مسترد داشته و زعما و نمايندگان شاخص خود را يكى پس از ديگرى به سرعت از دست دادند با حمايت و پشتيبانى سهراب خائن و استخدام وكيل زبردست و عنودى متحداً به مخالفت با نصوص مندرجه در الواح وصاياى حضرت عبد البهاء قيام نموده و بر عليه ولى امر اللَّه رسماً اقامه دعوا كردند و نسبت به انهدام خانه مخروبه اى كه در جوار روضه مباركه واقع و سبب اهانت آن مقام مقدس بود اعتراض كردند و چون دولت اسرائيل صلاحيت محكمه كشورى را در رسيدگى به اين موضوع رد كرد دچار شكست محكوميت گشتند و بعداً تهديد نمودند كه از رأى دولت به محكمه عالى استيناف خواهند داد و در نتيجه موجبات عصبانيت اولياى امور را فراهم ساختند تا بالاخره مأمورين مزبور بر اثر مراجعه اين عبد به نخست وزير و وزير امور خارجه دولت اسرائيل اجازه تخريب آن بناهاى ويران را صادر كردند.

اين اقدام سخيف ناقضين كه ناشى از عناد و خصومت شديد و جاهلانه بود سبب شد كه از مزايائى كه در طى مدت شصت سال در ايام متبركه بهائى از آن استفاده مى كردند به كلى محروم گشتند.

بلافاصله پس از اينكه آثار بناى مخروبه به خارج حمل و در اين خصوص

ص: 679

موفقيت كامل حاصل شد به تسطيح و طراحى اراضى و نصب و تزيين جوانب و اطراف روضه مباركه كه به واسطه ى ايجاد موانع و مشكلات از طرف دشمنان امرمدت هاى مديد از داشتن مدخل شايسته محروم بود اقدام گرديد. اكنون پس از عبور از اراضى و باغچه حول روضه مباركه و صحن خارج و داخل حرم زائرين مى توانند به آستان قدس الاقداس قبله گاه اهل بهاء تشرف حاصل نمايند. اين جريانات مقدمه آن است كه بيش از سى جريب اراضى حول روضه ى مباركه خريدارى و آباد گردد و در مستقبل ايام بقعه مجللى كه محل استقرار عرض مطهر شارع امر اعظم الهى خواهد بود در آن محل مرتفع شود.»

امضاى مبارك شوقى. (1)

2- دكتر لطف اللَّه حكيم، منشى شرقى اولين شوراى بين المللى بهائى، طى نامه اى در اواخر ژوئن 1952 (: 5 شهر الرحمه 109 بديع) به منشى محفل ملى بهائيان ايران، چنين نوشت:

«... قرب روضه مقدسه جمال اقدس ابهى عزاسمه الاعلى و در جوار قصر مبارك بهجى از سابق مخروبه اى موجود بوده و مولاى توانا حضرت ولى امر اللَّه ارواحنا فداه اراده داشته اند كه آن را به كلى ويران و تبديل به باغ و گلستان فرمايند ولكن ناقضين قديم و جديد چنانكه رسم و آداب ديرين آنان است به جميع قوى به ضديت با حضرت ولى امراللَّه پرداخته و به عناوين مختلفه اجراى اين منظور جليل را به تأخير و تأجيل انداخته و عاقبة الامر در محكمه دعوائى در اين خصوص به كمك وكيلى محيل و عنود بر پا ساخته و به هيچ وجه رضا نمى داده اند كه اين مخروبه كريه المنظر از جلوى روضه مباركه برداشته شود و به جاى آن گلستان پرطراوت و نضارت به ميان آيد زيرا بوم شوم جز در ويرانه مكان و مأوى نمى گزيند و جعل از بوى گل رنج مى برد خلاصة الكلام دولت اسرائيل بالنتيجه امر صريح بر حقانيت اهل بهاء صادر و ناقضين پركين را محكوم مى نمايد و لهذا بدون درنگ آن مخروبه به امر هيكل مبارك منهدم مى شود و بعد از دو


1- مجله: «اخبار امرى»، ارگان محفل بهائيان، ايران، شماره 2- 2، خرداد- تير، 1331 ه. ش.

ص: 680

روز اثرى از آن باقى نمى ماند و سپس به دستور ولى امر مكلم طور چند كاميون سنگ- مصالح ساختمانى و پله هاى سنگى طاوس هاى متعدد مصنوعى- عقاب هاى زيبا- ستون هاى مرمر- درهاى بسيار عالى و درخت و گل به محل حمل مى شود و وجود مبارك بنفسه المقدس چهار روز و نيم در آنجا اقامت مى فرمايند و تحت نظر مبارك خيابان قصر تا جلو پلكان و محل بناى مخروب تا نيمه مسافرخانه بهجى مبدل به باغ گلستان بسيار زيبا مى شود كه طول آن هشتاد و عرض آن دوازده متر است و چراغ هاى كهربا آن باغچه را در شب ها مبدل به يك قطعه نور مى كند علاوه بر اين باغچه جلو روضه مباركه نيز به دستور مطاع مقدس عريض تر شده و عمودهاى چراغ برق در اين باغچه و باغچه پشت روضه مباركه استقرار يافته و طاوس هاى متعدد مصنوعى برپا و درى بسيار عالى كه در ايطالى ساخته شده بين باغچه جديد التأسيس و مدخل روضه مباركه نصب گرديده است. هيچ كس نمى تواند باور كند كه چگونه در ظرف چند روز بناى بدنماى مخروبى به اين سرعت به باغ زيبائى تبديل يافته است. همچنين دو نورافكن قوى نيز جلو روضه مباركه نصب شده كه شب ها آن مركز انوار را به حسب ظاهر نيز مبدل به يك قطعه نور مى نمايد». (1)

3- شوقى افندى در تلگراف 15 دسامبر 1951 م، صريحاً به حمايت دولت اسرائيل در خصوص منازعات وى با مخالفانش بر سر اموال غير منقول موجود در اسرائيل، به اطلاع محفل ملى بهائيان ايران اشاره مى كند:

«به ياران بشارت دهيد كه پس از مدتى بيش از پنجاه سال كليدهاى قصر مزرعه توسط اولياى حكومت اسرائيل تسليم گرديد اين مكان مقدس تاريخى كه حضرت بهاء اللَّه پس از خروج از سجن عكا در آن اقامت فرمودند اكنون مفروش مى گردد تا هنگام افتتاح باب تشرف براى زيارت زائرين مهيا باشد. توصيه مى شود هفت قالى به قطع تقريبى سه متر در پنج متر به عنوان عباس اديب در بيروت ارسال گردد. شوقى». (2)

4- هيئت بين المللى بهائى حيفا- در نامه اى خطاب به محفل روحانى ملى بهائيان


1- مجله: «اخبار امرى»، ارگان محفل بهائيان ايران، شماره 4، مرداد، 1331 ه. ش.
2- همان، شماره 8- 9، آذر- دى 1329 ه. ش.

ص: 681

ايران، مورخ اول ژوئيه 1952، شرحى جامع از دعاوى و مخالفت هاى مخالفان شوقى افندى و نقش و حمايت دولت اسرائيل از شوقى، ارسال داشته است كه توجه به مندرجات آن حائز كامل اهميت است:

«از هيئت بين المللى بهائى حيفا- به محفل روحانى ملى بهائيان ايران»:

مورخ اول ژوئيه 1952

دوستان عزيز بهائى

«هيئت بين المللى بهائى با كمال سرور مژده پيشرفت امر اللَّه را در مركز جهانى آن به استحضار ياران عزيز رسانيده آنان را از اقداماتى كه در طى سال گذشته در ظل هدايت حضرت ولى امر اللَّه به عمل آمده است مطلع مى نمايد ...»

هر چه ساختمان مقام اعلى پيشرفت مى كند به همان اندازه شهرت و آوازه آن زيادتر مى شود و نه تنها اهالى حيفا بلكه همه مردم اين كشور (اسرائيل) به آن مباهات مى كنند و چون از تعاليم امر مى شنوند از منظور و مرام ما و همچنين عملى كه در كشور آنها (اسرائيل) انجام مى دهيم بى نهايت تمجيد مى كنند.

بلاشك احباى الهى اطلاع دارند كه پس از صعود حضرت عبد البهاء در زمان حضرت ولى امر اللَّه نه فقط طبقات اراضى بين مقام اعلى و كلنى آلمانى واقع در دامنه ى كوه كرمل توسعه پيدا كرد بلكه طبقه اى كه خود مقام اعلى در آن واقع است از طرف مشرق و مغرب نيز امتداد يافت، چون تسطيح قسمتى از اين طبقه از لحاظ مهندسى اشكالات و مخارج زيادى توليد مى كرد و به اين سبب سال ها متروك مانده بود امسال حضرت ولى امر اللَّه نظر به اينكه هر چه ساختمان اين قسمت به تعويق افتد مخارج آن به مراتب زيادتر خواهد شد دستور شروع ساختمان آن را فرمودند و اين قسمت چون تمام شود قريب 350 متر مربع بر وسعت طبقه مقام اعلى به طرف مشرق خواهد افزود و اين افزايش مستلزم ساختن ديوارى به ارتفاع نه متر خواهد بود كه بيش از 350 متر مكعب سنگ در آن به كار خواهد رفت و اين نكته قابل توجه است كه سنگ هاى مزبور از محل خرابه هاى شهر قديمى حيفا كه براى تأسيسات جديد در دست تسطيح و عمران است به مقام اعلى حمل مى گردد و چون اين قسمت خاتمه يابد نفوسى كه به زيارت مقام اعلى

ص: 682

فائز مى شوند مى توانند از اين نقطه منظره كامل بنا را با لوحه طلائى اسم اعظم كه در زاويه شمال شرقى رواق واقع و از اشعه ى صبحگاهى آفتاب متلألؤ و جلوه گر است به نحو جالب توجهى مشاهده نمايند. پيش بينى مى شود كه تسطيح و ساختمان اين قسمت در حدود يك ماه و نيم به انجام برسد و مخارج آن تقريباً به 12600 دلار بالغ گردد.

«اكنون چون به علت ساختمان مقام اعلى تقرب به حول مقام در كوه كرمل براى عموم مقدور نيست عده كسانى كه به بهحى براى زيارت قصر و روضه حضرت بهاء مشرف مى شوند از نفوسى كه به باغ هاى حيفا مى روند بيشتر است چنانكه در موقع عيد فصح متجاوز از 1500 نفر منجمله پانصد نفر در يك روز از بهجى ديدن كردند. داخل روضه حضرت بهاء اللَّه و قصر بهجى و همچنين بيت حضرت بهاء اللَّه در عكا و قصر مزرعه در ظرف سال گذشته بسيار تزيين يافته و براى زيارت زائرين آماده شده است.»

مدت شش ماه امر اللَّه در ارض اقدس دچار شديدترين بحران ها بود و چنانچه تأييدات الهيه شامل حال نمى شد به عواقب وخيمى منجر مى گرديد بطورى كه احباء الهى مستحضر شدند پس از صعود حضرت بهاء اللَّه ناقض اكبر و اولاد خويشان و عده اى از طرفدارانش حول روضه مباركه مستقر گرديدند و پس از صعود جمال مبارك هر يك از فرزندان ذكور نسبت به قصرى كه در آن صعود واقع شد بالوارثه سهيم شدند. در طى سنوات عديده اين بناى مقدس كه مملو از آثار و خاطرات حيات مبارك است شاهد خصومت هاى شديد ناقضين نسبت به مركز ميثاق بوده است.

با مراجعه به تاريخ امر احباء ملاحظه خواهند نمود كه در همان هنگام كه عرش مطهر حضرت بهاء اللَّه جهت استقرار در روضه مباركه آماده مى شد ميرزا محمد على خود را براى مخالفت با مركز ميثاق مهيا مى نمود پس از واقعه صعود با اينكه بيشتر سهام قصر متعلق به حضرت عبد البهاء بود ميرزا محمد على و بستگانش تا سال 1932 در آن قصر سكونت داشتند و بديع اللَّه براى اينكه جهت عمليات خائنانه خود پولى تهيه كند سهم خود را از خانه پدرى به رئيس پليس عكا فروخت پس از فوت اين شخص با تحمل زحمات فوق العاده با وجود اشكالات قانونى حضرت ولى امر اللَّه مقدمات خريد سهم اصلى بديع اللَّه را كه دو دانگ از كل بنا بود فراهم فرمودند. پسر ناقض اكبر موسوم

ص: 683

به موسى بهائى كه در اين موقع متصدى ثبت املاك عكا بود و از اين قضيه اطلاع حاصل نموده بود نفوذ خود را به كار برده در آخرين لحظه موفق شد به وراث رئيس پليس فشار وارد آورد تا در نتيجه به جاى آنكه دو دانگ ملك به اختيار امر در آيد حضرت ولى امر اللَّه فقط موفق به تحصيل يك دانگ آن گرديدند و يك دانگ باقى مانده به دست ناقضين افتاد و به نام آنان ثبت گرديد.

«قصر حضرت بهاء اللَّه كه از سال 1892 به اين طرف در تصرف ميرزا محمد على و خانواده او بود در حدود سال 1932 بر اثر عدم توجه سقف آن در شرف سقوط بود حضرت ولى امر اللَّه چون اين وضعيت را مطابق شئون قصر مسكونى جمال مبارك نمى دانستند و از طرفى مسئوليت تغيير آن به عهده ى احباى الهى بود بنابر اين لزوم تعمير قصر را به ميرزا محمد على گوشزد فرمودند ميرزا محمد على به عذر اينكه براى انجام اين منظور وجهى در دست ندارد از اقدام به آن خوددارى كرد ولى بنا به پيشنهاد حضرت ولى امر اللَّه قبول نمود بناى مزبور را تخليه كرده اجازه دهد احباء آن را تعمير و به حال اوليه برگردانند و سپس به ساختمان مجاور كه هنوز هم پسرش در آن سكونت دارد نقل مكان نمود.»

پس از اينكه قصر مبارك جلال و شكوه اوليه خود را باز يافت (و اين كلمه البته اغراق نيست زيرا قصر زيباى شرقى است كه در قرن گذشته به وسيله يك نفر از متمولين مقيم عكا بنا شده) و غرفات آن مفروش و مزين و ديوارهاى آن به قفسه هاى كتاب و عكس هاى مربوط به عالم بهائى آراسته شد و الواح و توقيعات جمال مبارك به خط اصل در محفظه هاى آن قرار گرفت و اطاق شخصى حضرت بهاء اللَّه به حال اوليه در آمد و اشياء متبركه آن حضرت در آن جاى داده شد برحسب دعوت حضرت ولى امر اللَّه حاكم انگليسى عكا به معيت هيكل مبارك از قصر مزبور ديدن نمود و اين امر سبب شد كه حاكم از مندوب سامى تقاضا نمايد كه اين محل را نيز مانند اعتاب مقدسه و بيت مبارك در عكا جز و اماكن مقدسه بهائى محسوب و از ماليات معاف دارد و اين عمل انجام گرديد در نتيجه قصر مبارك از صورت بيت شخصى يكى از فرزندان حضرت بهاء اللَّه به يك موزه و زيارتگاه بهائى تبديل يافت و ميرزا محمد على ديگر نتوانست مراجعت كند

ص: 684

و مجبور شد در همان خانه مجاور كه محل سكونت خود قرار داده بود باقى بماند.

در جنبه روضه مباركه در سمت مشرق نيز دكان آهنگرى وجود داشت كه متعلق به يكى از ناقضين و محل كار او بود برطبق دستور هيكل مبارك دكان مزبور نيز خراب گرديد و اصطبل قديمى آن از ميان برداشته شد و منظره مخروبه از صورت اوليه بيرون آمد و صاف و هموار گرديد و بين ديوار باغ قصر و ابنيه حول روضه مباركه باغچه اى احداث شد.

«با وجود اين يك عمارت يك طبقه مشتمل بر پنج اطاق در قسمت جنوب باقى بود اين عمارت با آنكه از زمان حضرت بهاء اللَّه و حضرت عبد البهاء جزء املاك بهائى بشمار مى رفت در قباله جزو قصور مذكور و يك ششم آن به ناقضين تعلق داشت.»

در دسامبر گذشته نظر به اينكه سقف سه اطاق اين عمارت خم شده و ديوارهاى آن فروريخته بود و عمارت روز به روز بيشتر رو به خرابى مى رفت و وضع خطرناكى پيدا كرده بود هيكل مبارك به خادم روضه مباركه دستور فرمودند كه آن را خراب كنند و هنگامى كه خادم مشغول تخريب بنا بود پليس رسيد و به موجب حكمى كه از محكمه حيفا ارائه داد مانع خرابى آن گرديد اين حكم بر اثر اعتراض ناقضين صادر شده بود كه ادعا داشتند چون سهمى در اين عمارت دارند نبايد بدون اجازه آنها اقدام به تخريب ساختمان شود نظر به اينكه از طرفى قسمتى از قصر بهجى يعنى ساختمان شمالى و چند اطاق قسمت شرقى در مقابل سهمى كه به ناقضين تعلق داشت در اختيار ايشان بود و هيكل مبارك به هيچ وجه دخالتى در آن نمى فرمودند و از طرف ديگر كليه اماكن متبركه از سال 1892 يعنى پس از صعود جمال قدم در تحت توليت مركز امر اللَّه بود باين جهت فى الحقيقه مانعى ديده نمى شد كه به تخريب آن عمارت ويران مبادرت شود و اقدام در اين امر سبب شد كه عداوت و عناد ناقضين امر اللَّه بار ديگر به تحريك و دسيسه مجد الدين بروز كرد، مشار اليه قريب به صد سال دارد و در حال فلج در عمارت مجاور قصر ساكن است و محرك و مسبب اصلى اين فساد دختر بديع اللَّه يعنى زن بيوه موسى بهائى بود.

بارى بر حسب تقاضاى ناقضين جلسه اى تشكيل گرديد كه در آن دو نفر از ايشان با

ص: 685

وكيل خود و دو نفر نماينده و وكيل هيكل مبارك نيز حضور بهم رسانيدند مقصود آن بود كه سعى شود بدون مراجعه به محكمه راه حل مسالمت آميزى اتخاذ شود اما از تشكيل اين جلسه نتيجه اى حاصل نشد زيرا ناقضين مرتباً همان كلمات كهنه اى را تكرار مى كردند كه شصت سال قبل محمد على در مقابل حضرت عبد البهاء عنوان مى كرد و حاكى از نقض او نسبت به عهد و ميثاق جمال اقدس ابهى بود با اين حال تقاضاهائى كردند كه هيكل مبارك با آنها موافقت فرمودند از جمله خواستند به ايشان اجازه داده شود تنها و در ساعات معينى به زيارت روضه مباركه مشرف شوند و با وجود آنكه اين امتيازات به آنها عنايت شد تصميم گرفتند به محكمه مراجعه و قضيه را به طور غير رسمى نزد قاضى محكمه طرح كنند. دوبار وكلاى طرفين و متداعيين در دادگاه حضور بهم رسانيدند اما هر دفعه عناد ناقضين مخصوصاً تعصب و عداوت دختر بديع اللَّه مانع از حصول توافق شد فى الحقيقه معلوم گرديد كه تنها مقصود اين زن آن است كه اين وضع به همين صورت ادامه پيدا كند يعنى مى خواست قانوناً مانعى ايجاد كند كه حضرت ولى امر اللَّه نتوانند اقدام به تخريب بنا فرمايند و در ضمن موضوع نه بطور خصوصى در خارج از محكمه حل و فصل شود و نه در محكمه مطرح گردد و براى حصول به اين مقصود يكى از زبردست ترين وكلاى كشور را اختيار كرده و نهايت كوشش را در القاء شبهه به كار برده و قضايائى را كه بعد از صعود حضرت بهاء اللَّه اتفاق افتاده بود در نظر او نوعى ديگر جلوه داده بود بالاخره چون ناقضين با پيشنهاد هر راه حل منطقى مخالفت ورزيدند مبادرت به طرح دعوى در محكمه گرديد.

هر چند اين عمارت نيمه خراب منظره نامطلوبى پيدا كرده بود و ميل مبارك آن بود كه هر چه زودتر اين تل خاك از ميان برداشته شود معذلك موافقت فرمودند موضوع در اسرع اوقات مورد دادرسى قرار گيرد زيرا نه فقط از لحاظ مذهبى بلكه چون عمارت مزبور متجاوز از بيست سال در تصرف ايشان بوده و طبق قوانين اين كشور حين عمل براى متصرف حقوقى ايجاد مى نمايد لذا به يقين مبين مى دانستند كه در هر صورت حكم محكمه به نفع امر خواهد بود.

بنابراين موقعى كه ناقضين به كمال جسارت تقاضا كردند ولى امر اللَّه شخصاً در

ص: 686

محكمه حضور يابند هيكل مبارك به دولت مراجعه و متذكر گرديدند كه موضوع به كلى از صلاحيت قضاوت ديوان كشور خارج است.

«درنتيجه سه نفر اعضاء هيئت بين المللى بهائى آقايان ريمى و جيگرى و آيواس با اعضاى عاليرتبه وزارت امور خارجه و نخست وزيرى و همچنين با دادستان كل كشور و معاون وزارت اديان ملاقات هائى به عمل آوردند و فوراً معلوم گرديد كه دولت كاملًا از اين حقيقت آگاه است كه جامعه بهائى در ظل قيادت حضرت ولى امر اللَّه مجتمع و متحد بوده و هيكل مبارك يگانه امين و حافظ حقيقى اماكن مقدسه بهائيه مى باشند به اين جهت دادستان كل كشور بر حسب دستوراتى كه از وزارت اديان دريافت نمود به رئيس دادگاه حيفا اطلاع داد كه به موجب قانون مورخ 1924 نظر به اينكه اين قضيه جنبه مذهبى دارد در محكمه كشور قابل طرح نيست.

وكيل ناقضين برخلاف انتظار عموم با تشبث به يك ايراد حقوقى حكم دادستان كل را معتبر ندانسته و به ديوان عالى مراجعه نمود و معنى اين مراجعه در حقيقت اين بود كه طرف دعوى ديگر حضرت ولى امر اللَّه نبوده بلكه دولت است در اين موقع مجدداً ملاقات ها و مذاكراتى با اولياى امور به عمل آمد و شرحى كه حضرت ولى امر اللَّه شخصاً مرقوم فرموده بودند به نخست وزير داده شد و اثر فورى بخشيد. به اين قرار كه مشاور قضائى نخست وزير با معاون وزارت اديان و وكيل حضرت ولى امر اللَّه و وكيل ناقضين ملاقات نموده براى حل قضيه تأكيد شديد كرد و چون وكلاى بهائى از ملاقات با وكلاى ناقضين ديگر معذرت خواستند اين بود كه سه نفر ايادى امر اللَّه به نمايندگى از طرف حضرت ولى امر اللَّه در اطاقى و ناقضين در اطاق ديگر در عمارت وزارت اديان حاضر شدند مباحث زيادى به عمل آمد كه در طى آن وكيل ناقضين مرتباً از طرف دختر بديع اللَّه دعاوى بيشترى عرضه مى كرد و وكيل حضرت ولى امر اللَّه نيز كما فى السابق با مشورت اعضاى هيئت بين المللى بهائى جواب رد به آنها مى داد بالاخره نماينده نخست وزير به آنها اطلاع داد كه اگر بخواهند به دعواى خود بيش از اين ادامه دهند بايد بدانند كه طرف آنها دولت است و با اين تفصيل اگر باز اصرارى دارند مختارند در نتيجه قبول كردند كه از طرح دعوى و محاكمه صرف نظر نمايند.»

ص: 687

«از ماه دسامبر 1951 تا پايان ماه مه 1952 ناقضين موفق شدند كه مانع اجراى منظور مبارك گردند، آنها كه خود را بى بضاعت جلوه مى دادند و مدعى بودند حقوقشان پايمال شده و نسبت به تخريب بنائى كه سهم مختصرى در آن داشتند معترض بودند متدرجاً حس عداوت و كينه خاصى از خود بروزدادند و مكشوف شد كه با كمال جديت و مهارت هدفى را تعقيب مى كنند كه ابداً ارتباطى با تخريب يا تجديد بناى مذكور ندارد بلكه مقصود اصلى آنها اين است كه براى راه يافتن به روضه مباركه كليد خصوصى به دست آورده و بالنتيجه در توليت روضه مباركه شريك حضرت ولى امراللَّه گردند و يا اينكه در قصر بهجى چند اطاق به آنها واگذار شود تا محفظه آثار امر جداگانه براى خودشان در آنجا ترتيب دهند.

اگر گفته شود تمام جريان اين دعوى به صرف اراده الهيه صورت گرفت مبالغه و اغراق نيست نفوسى كه در اينجا ناظر اين جريان بودند به خوبى احساس مى كردند كه اين امور من البدو الى الختم طورى منظم پيشرفت مى كند كه ممكن نبود احدى بتواند در آن دخالت و يا از آن جلوگيرى كند. كراراً وضع طورى بود كه تصور مى شد دعوى بلاتعقيب خواهد ماند يا اينكه در خارج محكمه حل و فصل خواهد شد يا اينكه بلا فاصله پس از طرح در محكمه غير وارد تشخيص داده مى شود يا اينكه تا رسيدگى محكمه حكم منع تخريب مسكوت خواهد ماند يا اينكه اجازه تخريب كه از طرف مأمورين صلاحيتدار صادر شده بود به موقع اجرا گذاشته خواهد شد ولى باز در وهله آخر وضع دگرگون مى شد و جريان نحوى ادامه مى يافت و پيوسته بر اهميت آن مى افزود و با مقامات عالى تر احاطه مى گشت تا اينكه به شخص نخست وزير مراجعه شد. فى الحقيقه اين دعوى شبيه ابر تيره اى بود كه هنگام باريدن سيل سهمگينى بر سر خود مسببين يعنى ناقضين امر كه مدت شصت سال به مخالفت تعاليم حضرت بهاء اللَّه و به ضد يت مبين منصوص و الواح وصايا و ولى امر محبوبش قيام كرده بودند به شدت نازل گشت.»

«هنگامى كه سه نفر اعضاء هيئت بين المللى بهائى از وزارت اديان خارج مى شدند جواز تخريب فورى بناى مذكور در فوق را در دست داشتند و چهل و هشت ساعت بعد

ص: 688

از مراجعت آنان ديگر اثرى از بناى مخروب ديده نمى شد چه كه خدام و كارگران عرب به كمك زائرين بهائى در نهايت شوق و شعف سنگ آن را از محوطه روضه مباركه به خارج حمل كرده بودند سپس هيكل مبارك شخصاً براى سركشى به امور به بهجى تشريف آوردند و مدخل جديد مجللى براى صحن مقدس روضه مباركه ايجاد و در محل عمارت مخروبه سابق در جلو قصر باغ وسيعى احداث فرمودند و باغ را با اشجار سرو و گلدان ها و اشياء تزيينى از جنس مرمر سفيد ايتاليا و پايه هاى چراغ برق آرايش و پياده روها را با سنگ ريزه مفروش و حاشيه ها را گلكارى فرمودند بطورى كه كليه اين اقدامات در ظرف يك هفته انجام گرفت و براى احتفال ليله صعود جمال مبارك حاضر و مهيا گرديد ...».

نظر به اينكه وجود اين ويرانه در جوار روضه مباركه بيش از اين قابل تحمل نبود يك روز كه حضرت ولى امر اللَّه از بهجى مراجعت مى فرمودند به خادم روضه مباركه دستور دادند چند عمله بياورند و اين بناى مخروبه را از ميان بردارند ميل مبارك اين بود كه مدخل باشكوهى در انتهاى باغ متصل به روضه مباركه ايجاد گردد زيرا در اين مدت شصت سال هيچ گونه راهى از طريق اين باغ وجود نداشت. اگر اين اشاره مبارك نبود ناقضين بار ديگر اين طور دچار شكست نمى شدند و بسيارى از مزايائى را كه براى تشرف روضه مباركه داشتند از دست نمى دادند.

فى الحقيقه اين جريانات سبب شد كه امر اللَّه به نحوى خارق العاده به ادارات دولتى معرفى گردد به طورى كه مقامات مربوطه دانستند كه مقام و موقعيت امر چيست و رياست آن با كيست و چه نقشه هائى براى آينده در نظر داشته و تاكنون چه اقداماتى به عمل آورده است. در واقع مى توان گفت كه تا ماه دسامبر گذشته هيئت بين المللى بهائى در نظر دولت غير معروف بود ولى در نتيجه عمليات اعداء روابط متينه به وجود آمد.

«يكى از وقايع مهمه سال گذشته اينكه هجده قطعه ديگر از اراضى كوه كرمل در جوار مراقد پر انوار حضرت ورقه مباركه علياوامّ حضرت عبد البهاء و حضرت غصن اللَّه الاطهر خريدارى گرديد خلاصه پس از مذاكراتى كه با دولت به عمل آمد و بيش از يك سال به طول انجاميد هجده قطعه اراضى به مبلغ 118000 دلار خريدارى و در آوريل

ص: 689

1952 به نام شعبه محفل روحانى ملى بهائيان امريكا و كانادا در فلسطين منتقل گرديد.

علاوه بر اين هجده قطعه كه جمع مساحت آن بالغ بر شانزده جريب (ايكر) است حضرت ولى امر اللَّه ضمناً موفق گرديدند نصفه باقى مانده يك قطعه زمين بياضى را كه مقابل مسافرخانه احباى غرب و بيت مبارك حضرت عبد البهاء واقع است به مبلغ 16000 دلار خريدارى نمايند خريدارى اراضى مزبور به اين قيمت تا حد زيادى مرهون وساطت شهردار حيفا بوده زيرا قيمت اصلى آن خيلى بيش از اين ميزان بوده است و چون به جناب ايشان اطمينان داده شد كه اراضى مزبور به باغى تبديل خواهد شد به دولت توضيح و تأكيد كرد كه در موضوع قيمت جهت بهائيان تخفيف قائل شوند ...

روابط حكومت با حضرت ولى امر اللَّه و هيئت بين المللى بهائى دوستانه و صميمانه است و فى الحقيقه جاى بسى خوشوقتى است كه راجع به شناسائى امر در ارض اقدس موفقيت هائى حاصل گرديده است. هدايائى كه براى روضه مباركه و مقام اعلى و مزرعه و بيت حضرت بهاءاللَّه در عكا و باغ هاى جبل كرمل مى رسيد سابقاً از طرف اولياى امور از رسم دولتى معاف بود اكنون نيز چند ماهى است كه اين معافيت شامل كليه اشياء ديگرى نيز گرديده است كه به اسم مسافرخانه شرقى و غربى و بيت مبارك واصل مى گردد. بعلاوه حكومت با حسن نظر و روح همكارى نسبت به مصالح ساختمانى مقام اعلى و هدايائى كه از خارج براى اماكن متبركه واصل مى گرديد و عوارض سنگينى به آن تعلق مى گرفت تخفيف قائل شده است.

علاوه بر ملاقات بسيار جالبى كه ميسيس كالينز و مستر آيواس اعضاى فعلى هيئت بين المللى بهائى در خلال تابستان گذشته به سمت عضو هيئت نمايندگى محفل روحانى ملى بهائيان آمريك از آقاى نخست وزير در امريكا به عمل آوردند ملاقات هاى ديگرى نيز از طرف اعضاى هيئت و همچنين از طرف آقاى لورانس هونز با مأمورين عاليرتبه به عمل آمده است.

اين مسئله بسيار جالب توجه مهم است كه هر قدر اشخاص در دوائر دولتى مقامشان بالاتر است حس ادب و احترام و اطلاعات ايشان نسبت به امر بيشتر است به همين طريق مقامات عاليه در انجام امور نظر مساعدترى داشته و در موارد لازم از

ص: 690

كمك مضايقه نمى نمايند ...». (1)

5- شوقى افندى، دو سال بعد، در 27 نوامبر 1954، در نامه اى خطاب به محفل ملى بهائيان ايران چنين نوشت:

«با قلمى طافع از شكرانه و سرور بشارت مى دهم كه مقارن ليله صعود حضرت عبدالبهاء برحسب توصيه شهردار حيفا وزير ماليه ى حكومت اسرائيل قراردادى امضاء نمود كه به موجب آن از قطعه زمينى به مساحت 1300 متر مربع متعلق به خواهر فريد خصم لدود مركز عهد و ميثاق الهى خلع يد فورى به عمل آيد. اين اقدام تاريخى مقدمه آن است كه به زودى سند مالكيت زمين مزبور از طرف حكومت اسرائيل به جامعه بهائى كه حال مشغول تأسيس و تحكيم مركز ادارى جهانى خويش در ارض اقدس مى باشد انتقال يابد.

اين ناقض عهد و ميثاق الهى با نهايت سرسختى و حرص و لجاجت در بدو امر از فروش زمين مذكور جداً امتناع ورزيد و سپس مبلغ فوق العاده گزافى در قبال واگذارى آن خواستار گرديد و بدين ترتيب متجاوز از سى سال در راه تملك زمينى كه از حيث وسعت محدود ولى در بين موقوفات وسيعه بهائى در قلب جبل كرمل موقعيت خاصى را حائز است مانع بزرگى ايجاد نمود. اين زمين در جوار مقام اقدس اعلى و مشرف بر مرقد حضرت ورقه عليا و متصل به مراقد حضرت غصن اطهر و ام حضرت عبد البهاء مى باشد و به علت اينكه تعمداً از عمران و نگاهدارى آن خوددارى نموده بودند به وضع نامطلوبى افتاده و در انظار نفوسى كه براى زيارت و تماشاى حدائق زيباى مقام اعلى دومين بقعه مقدس عالم بهائى مى آيند منظره زشت و ناموزونى ايجاد مى نمايد.

در اثر تملك زمين مزبور مى توان اكنون محل ساختمان دارالاثار بين المللى بهائى را تعيين وبه پى ريزى و ارتفاع بنا كه نقشه آن توسط ميس ريمى ايادى امر اللَّه و رئيس هيئت بين المللى بهائى تهيه و طرح گرديده مبادرت نمود. اين مشروع كه يكى از اهداف مهمه نقشه ده ساله به شمار مى رود محفظه ى ابدى و مجللى است كه آثار كثير و گرانبهاى دو


1- مجله: «اخبار امرى»، ارگان محفل بهائيان، ايران، شماره 5، شهريور 1331 ه ش.

ص: 691

مؤسس مقدس ديانت بهائى و همچنين مثل اعلاى آئين الهى و گروه مجاهدان و اولياء و شهداى اين امر نازنين در آن نگاهدارى خواهد شد ...

اين اقدامات و مشروعات خطيره حتمى الحصول در تاريخ روحانى بشر بى نظير و با دو امر مهم يكى تأسيس صلح اصغر در خارج از عالم بهائى و ديگرى تكامل مؤسسات ملى و محلى در داخل امر مقارن خواهد بود و در عصر ذهبى دور بهائى به سبب ارتفاع علم صلح اعظم و تشكيل مركز جليل الشأن جهانى مؤسسات ادارى نظم بديع حضرت بهاء اللَّه به اعلى درجه عظمت و كمال خواهد رسيد.

تأسيس اين مقر حكومت آتى جهانى بهائى مبشر ظهور سلطنت و سيطره ى شارع مقدس اين آئين نازنين و استقرار ملكوت اب آسمانى در بسيط فير است كه حضرت مسيح كراراً به آن بشارت و وعده فرموده است ...

پيام فوق را به ايادى امر اللَّه و اعضاى محافل روحانيه مليه در سراسر عالم بهائى ابلاغ نمائيد.»

امضاء مبارك شوقى. (1)

2/ ت: احداث مركز جهانى بهائيان، با سرمايه امريكائى ها وحمايت صهيونيسم

همزمان با تحكيم مناسبات بهائيت و صهيونيسم و كوشش براى طرد همه بازماندگان خانواده اغصان و افنان كه حاضر به تبعيت از شوقى افندى نبودند، احداث و باز سازى «مقام اعلى»، مقابر على محمد شيرازى، ميرزا حسينعلى، عباس افندى و ... مورد توجه بسيار خاص شوقى افندى قرار گرفت.

نظر شوقى در اجراى طرح مذكور، معطوف به ايجاد تأسيساتى بود كه در شهر و كشور بتواند، به عنوان يكى از بزرگترين معابد مذهبى پيروان مذاهب موجود در اسرائيل جلوه آرائى كند. و از اين طريق بزرگى بهائيت را به اهالى و اروپائى ها و امريكائى هاى ظاهربين كه به ديدن اسرائيل سفر مى كنند، نشان دهد.


1- مجله: «اخبار امرى»، ارگان محفل بهائيان، ايران، شماره 8- 9، آذر- دى 1333 ه. ش.

ص: 692

بى شك در اين راه، حمايت صهيونيسم و سرمايه هنگفتى مورد نياز بود.

از مطالعه مكاتبات و تلگرافات متعدد بهائيان بين اسرائيل و ايران به خوبى معلوم مى شود كه صهيونيسم از اين بيان و استدلال بهائيان متقاعد شده بود كه با احداث مركز بزرگ جهانى، قلوب بهائيان متوجه اسرائيل خواهد شد و همين امر، نتايج سياسى مهمى مبتنى بر توجه مردم به كشور اسرائيل به بار خواهد آورد!

از اين رو چنانچه در مصادر رسمى مذكور معلوم و مشخص است، شوقى افندى كشور اسرائيل را به عنوان «قلب العالم» تلقى كرده و سرزمينش را «ارض اقدس»!

جهت آشنايى به گوشه اى روشنگر از اين مناسبات متقابل، ذيلًا مداركى را به استحضار پژوهندگان محترم رسانيده و از احداث مركز جهانى بهائيان، با سرمايه امريكائى ها و حمايت صهيونيسم، تا حد ممكن و مقتضى، پرده برمى داريم.

1- شوقى افندى، پس از تشكيل كشور اسرائيل تلگرافى در تاريخ هفتم جولاى 1950 م، از طريق محفل ملى بهائيان آمريكا، به محفل ملى بهائيان ايران ارسال داشت. در اين تلگراف طولانى چنين مى خوانيم:.

( fo )ytuaeb( eht ),ecifide gnisir( eht fo )noitalpmetnoc( ni )dellirht( si )luos( yM )modytram hgiH( fo )yranetneC( eht fo )eve( eht no )detammusnoc( saw ),ciasom elbram( dna )enots( fo )snot derdnuh thgie tsomla( fo )gnicalp( dna )noitatropsnart( eht )gnitatissecen ,srallod noillim( a fo )retrauq( a fo )erutidnepxe( eht )gnivlovni ,semit nredom( ni )dnaL yloH( eht )gnikcor liomrut tsevarg( eht fo )eve( eht no )dehcnu ai esirpretne raey -owt( ehT ).lemraC tnuoM( no )erhclupes s'baB( eht )evreserp( dna )hsillebme( ot )dengised erutcurts demod( fo )noitcurtsnoc( fo )egats laitini noitanimret ,seilbmessA lanoitaN lla hguorht ,sreveileb( ot )ecnuommA sreveileB lla ot naidrauG eht morf egasseM A

ص: 693

.senirhsne ti erusaerT( eht fo )sseniloh tnednecsnart( eht ),spolevne ti yrautcnaS( eht fo )ssendercsa( eht ),seipucco ti etis( eht fo )snoitaicossa cirotsih( eht ),snidnuorrus( sti fo )ssenilevol( eht ),snoitiraporp( sti fo )ytsejam( eht ),ngised sti

( eht fo )ecnegreme( eht )hguorht noitammusnoc gniniatta ,emod( eht fo )noitcere( eht )hguorht detarelecca eb tsum ,modrytram s'baB( eht fo )yranetneC( eht fo )eve( eht no )teparap( eht fo )noitanimret( eht )hguorht ,tsuD yloH( eht fo )tnemretni( eht fo )yrasrevinna hteitrof( eht no )edaara( eht fo )noitcurtsnoc( eht fo )tnemecnemmoc( eht )hguorht ,noitarecracni raey ytrof( siH fo )worrom( eht no )miH yb sniamar( eht fo )tnembmotne( eht )hguorht ,yrtsiniM( siH fo )sraey tsekrad( eht ni )ahaB -l'udbA '( yb )yrautcnas( eht fo )noitcere( eht )hguorht ,tnemlaecnoc ,sraey ytfif retfa dnaL yloH( eht ot )sniamer s'baB( eht ),sseniloH siH( fo )noitatropsnart( eht )hguorht mutnemom derehtaghcihw ssecorp sihT .lemraC tnuoM( ot )tisiv s'hall'u'ahaB( yb )oga sraey ytxis noitom( ni )tes ssecorp( eht ni )enotselim rehtona ,erutcurtsrepus( eht fo )tinu tsrif lanogatco( eht fo )noitcere( ehtrof )seiranimilerp( eht )ekatrednu( ot )epir( si )ruoh( ehT ).afiaH( ot )stnemngisnoc( fo )tnempihs( fo )krow( eht fo )noisivrepus( sih )hguorht ,yrehcaiG ogU( yb )deredner esivres elbaulav( eht )egdelwonkca( I )snaicisyhp( yb )sselepoh decnuonorp( saw )ssenlli( esohw ),llawxaM dnalrehtuS ,tcetihcra detfig sti( fo )yrevocer suolucarim( eht yb )denepeed( si )edutitarg yM

ص: 694

.lemraC( fo )telbaT( eht ni )deisehporp ,niatnuoM s'doG( no )krA eniviD( eht fo )gnilias( eht )gnizie angis ,retneC lautirips dlrow sti( fo )ytiniciv( ehtno )htiaF( eht fo )retnec evitartsinimda dlrow( eht fo )snoitutitsni

IHGOHS( dengis ).yrot sihlautirips s'dniknam( ni )htiaF emilbus tsom( eht fo )ekas( eht rof )ifircas suoicerp tsom( eht )edam ohW enO( eht ot )etu birtgnittifeb tsom( eht sa )liah lliw ytiretsop hcihw ,arE i'ahaB( eht fo )seirutnec dnoces( dna )tsrif( eht no )ertsuI elbahsirepmi gniddehs( dna )htiaF( eht fo )retneC .dlroW( eht htiw )tseW( dna )tsaE( ehtfo )seitinummoc( eht )gnidnib seit( eht )gnitnemec ,noit asnepsiDi'ahaB( eht fo )segA evitamroF( dna )cioreH( eht )gniknil ,ahaB -l'udbA '( dna ),hall'u'ahaB( fo )seiretsinim( eht htiw )nevowretni ,noitaleveR( eht fo )nwad( eht )ecnis esirpretne tseiloh( ehtfo )noisulcnoc( eht )gninetsah hguorht ,srytram sti dewo eduitarg( fo )tbed etinifni( eht fo )trap yaper( ot ),htiaF( eht fo )yrotsih( eht ni )tsuacoloh tsetaerg( eht fo )yrasrevinna htderdnuh( eht htiw )gnidicnioc ,noissiM s'hall'u'ahaB( fo )htrib( eht dna )modrytrams'baB( eht fo )slainnetneC( eht )gnitarapes lavretni raey eerht( eht )gnirud ylralucitrap ,suoitiporp( si )ruoh( eht ).noitcurtsnoc( fo )ssecorp( ni )ro tsap( eht ni )deraer ,rakhdA -l'uqirhsaM roarizaH rehtehw noitutitsni lanoitan yna gnidnecsnart esirpretne( nafo )ecnarehtruf( eht rof )snoitubirtnoc deniatsus ,suoreneg hguorhtssecorp siht( fo )temdlofnu( eht )etalumits( ot )ytinutroppo sselecirp( siht )ezies( ot )sreveileb( fo )ydob eritne( ot )laeppa( I )

ص: 695

و اينك متن ترجمه ى رسمى بهائيان از تلگراف شوقى:

«به وسيله محافل روحانيه ى مليه به عموم ياران ابلاغ نمائيد كه ساختمان مرحله ابتدائى مقام اعلى خاتمه يافت اين بنيان كه بر فراز آن گنبدى نصب خواهد شد سبب تزيين و حفاظت مرقد مطهر حضرت باب بر صفحه جبل كرمل خواهد بود.

در حينى كه اراضى مقدسه از شديدترين اضطرابات قرون اخيره متزلزل بود مشروع دوساله اى كه مخارج آن به ربع ميليون دلار بالغ و حمل و نصب قريب هشتصد تن سنگ مرمر و موزائيك را ايجاب مى كرد مقارن با حلول صدمين سال شهادت آن حضرت پايان يافت.

تعمق و تفكر درباره ارتفاع اين بنا و زيبائى طرح و نقشه و تناسب ابعاد و منظره دلپذير اطراف و جوانب آن و مناسبات و سوابق تاريخى محل و موقعيت و مرقد مطهرى كه در بر دارد در علو مقام گوهر گرانبهائى كه در آن نهفته است روح و روان را به اهتزاز مى آورد.

شفاى معجزه آساى سودرلند ماكسول مهندس و معمار عالى مقام آن كه اطباء از معالجه او اظهار يأس مى كردند سبب مزيد شكرانه گرديد و نيز از خدمات ذى قيمت يوگرگياچرى كه نظارت بر عمل حمل و نقل محمولات به حيفا داشته تقدير مى گردد.

اكنون موقع آن رسيده است كه مقدمات ارتفاع بناى هشت ضلعى كه قسمت اول ساختمان فوقانى مقام اعلى را تشكيل مى دهد فراهم شود و اين خود مرحله ديگر از اقداماتى است كه بر اثر نزول اجلال حضرت بهاء اللَّه به كوه كرمل در شصت سال پيش شروع شده بود، پيشرفت اين مشروع به اين نحو جريان يافت كه عرش حضرت اعلى پس از پنجاه سال اختفا به ارض اقدس انتقال يافت و مقام اعلى در اظلم ايام دوره ميثاق به دست حضرت عبد البهاء مرتفع گرديد و رمس مطهر پس از چهل سال محبوسيت مركز ميثاق به ايادى مبارك در مرقد منور قرار گرفت و ساختمان ايوان مقام اعلى چهل سال بعد از استقرار عرش آغاز گشت و بناى طارمى حول ايوان قبل از حلول صدمين سال شهادت حضرت اعلى پايان يافت و پيشرفت اين مشروع بايد به وسيله ارتفاع قبه تسريع گردد و منتهاى كمال آن وقتى خواهد بود كه مؤسسات مركز ادارى امر اللَّه در جوار

ص: 696

مركز روحانى تشكيل شود و بطورى كه در لوح كرمل اخبار گرديده است سفينة اللَّه در جبل الرب به حركت آيد.

از عموم ياران در سراسر عالم رجا دارم كه اين فرصت گرانبها را مغتنم شمرده به وسيله تقديم تبرعات مستمر به كمال فتوت در اين سبيل مجاهده نمايند تا اين مشروع جليل پيشرفت حاصل نمايد اين مشروع بر كليه مؤسسات ملى اعم از حظيرة القدس و يا مشرق الاذكار كه در گذشته مرتفع گشته و يا حال در دست ساختمان است تفوق دارد. در اين اوقات مخصوصاً در اين سه سال فاصله بين شهادت حضرت باب و اظهار امر خفى حضرت بهاء اللَّه كه مقارن با صدمين سال بزرگترين وقوعات خونين و قربانى ها در تاريخ امر اللَّه مى باشد شايسته چنان است كه با تسريع در اتمام اين مشروع مقدس جزئى از ديون لانهايه خود را به پاس حقشناسى نسبت به شهداى امر ادا نمائيم.

ارتفاع مقام اعلى مقدسترين مشروعى است كه در آغاز ظهور با دوره حضرت بهاء اللَّه و حضرت عبد البهاء مرتبط بوده و دو عصر رسولى و تكوين امر بهائى را به هم متصل و روابط جامعه هاى بهائى شرق و غرب را با مركز جهانى امر اللَّه تحكيم مى نمايد و مايه افتخار ابدى قرن اول و دوم مشعشع بهائى بوده و در مستقبل ايام به منزله اعظم تجليل به آستان ذات مقدسى خواهد بود كه بزرگترين فداكارى را در سبيل آئين امنع اقدس الهى در تاريخ روحانى جامعه انسانى نموده است

امضاء شوقى». (1)

2- تلگرامى ديگر:.

nialp detautis senirhS yloH niwt edulcni won ,afiaH ercA seitic niwt ni dnaL yloH stnemwodne lanoitnaretni decnahne yltaerG .srekaerb -tnanevoC sdnah ahaB -l'udbA ' dereffus sisirc emerpus sa llew sa ,htiaF rednuoF deniatsus snoitcilifa degnolorp enecs ,ercA hall'u'ahaB esuoh cirotsih noitarotse rnoitelpmoc ,hearzaM gnihsinruF gniwollof tseW tsaE sdneirf ecnuonnA


1- مجله: «اخبار امرى»، ارگان محفل بهائيان، ايران، شماره 4، مرداد، 1329.

ص: 697

.noitsnepsiD i'ahaB rohtuA yromem detaicossa ,swodriF nawdiR snedrag niwt ,smirglip latnediccO latneirO detcurtsnoc s'baB gninojda sevihcra lanoitanretni niwt ;ahaB -l'udbA ' hall'u'ahaB detibahnisesuoh cirotsih niwt ,hearzaM ijaR snoisnam niwt ;lemraC tnuoM epols ercA

.IHGOHS( dengis ).tenalperitne traeh tsomdim gnitutit snoc dnaL yloH dexif yltnenam repsretneC dlroW evitartsinimd a lautirips niwt gn itaname ecneulfni epocs nediws noitadnuof etadilosnoc ,emaf daerps dengised seitiroh tuatcatnoc hguorht ,snilloC ailemA ,tnediserP -eciV dna ,yemeR nosaM ,tnediserp sti ylralucitrap ,licnuoC lanoitanretnI demrof -ylwen ecitatsissa emoslew yltaerG

ترجمه رسمى نامه:

«به ياران شرق و غرب مراتب ذيل را ابلاغ نمائيد:

قصر مزرعه مفروش و آماده مى گردد و بيت تاريخى حضرت بهاء اللَّه در عكا تعمير و به صورت اوليه در آمده است اين بيتى است كه حضرت بهاء اللَّه در آن مدتى مديد بلاياى عديده تحمل فرمودند و حضرت عبد البهاء از طرف ناقضين امر اللَّه به اشدّ صدمات مبتلا شدند. موقوفات بين المللى بهائى در اراضى مقدسه در دو شهر عكا و حيفا توسعه زيادى يافته و حال شامل اماكن ذيل است:

روضه مباركه در مرج عكا و مقام اعلى در دامنه جبل كرمل و دو قصر بهجى و مزرعه و دو بيت تاريخى محل سكونت حضرت بهاء اللَّه و حضرت عبد البهاء و در محفظه آثار بين المللى يكى در مجاورت مقام اعلى و ديگرى در جوار مرقد حضرت ورقه عليا و دو مسافرخانه مخصوص زائرين شرق و غرب و دو باغ رضوان و فرودس كه خاطراتى از ايام حيات شارع آئين مقدس را در بر دارد.

از مساعدت شوراى بين المللى جديد التأسيس خصوصاً رئيس آن جناب ميس ريم (امريكائى) و معاون آن امة اللَّه اميليا كالينز سرور موفور حاصل.

اين شورى عهده دار ارتباط با اولياى اموراست تا دائره نفوذ دو مركز روحانى و

ص: 698

ادارى امر اللَّه كه مقر دائمى آن در ارض اقدس قلب العالم است توسعه يابد و بنيانش مستحكم و صيت بزرگواريش منتشر گردد». (1)

3- صورت تلگراف شوقى افندى كه در تاريخ 24 آوريل 1951، به محفل ملى بهائيان امريكا صادر كرده است:.

( eht fo )enoes( eht )dnoyeb dna evitarepmi( era )dnaL yloH( eht ot )detimsnart yltcerid snoitubirtnoc hguorht ,sreveileb laudividni( fo )noitapicitrap ,revoeroM .sreveileb( fo )sevitutneserper detcele( eht fo )noitercsid( eht ot )tfel( dna )noitagilbo lautirps( a sa )dedrager( si )serehpsimeh htob( ni )seitinummoc( fo )stegdub lacol( dna )lanoitan( morf )snoitairporppa( fo )tnetxe( ehT ).stegdub lacol( dna )lanoitan( fo )tnemliatruc hguorht ,tseW( dna )tsaE( fo )seitinummoC lanoitaN i'ahaB yb troppus laicnanif gnisaercni etatissecen( dna )noitatneiroer htrofecneh dnamed ,etatS dehsilbatse -ylwen( eht ni )segnahc gnihcaer -raf( morf )gnitluser ,noitavreserp rieht( ot )laitnesse ,afiaH ,lemraC tnuoM( no )enirhS( eht fo )stcnicerp( eht )dna ahaB( fo )bmoT yloH tsoM( eht fo )doohrobhgien esolc( ni )seitreporp evisnetxe( fo )noitsiuqca detcehorp( eht )sa llew sa ,secnedive rojam laitini( eht )etutitsnoc erhclupeS s'baB( eht fo )erutcurtsrepus( eht fo )noitcurtsnoc( eht dna )licnuoC i'ahaB lanoitanretnI( eht fo )tnemhsilbatse( eht )hcihw fo hall'u'ahaB( fo )htiaF dlroW( eht fo )retneC evitartsinimdA( eht fo )noitadilosnoc( dna )esir( eht htiw )gnizinorhcnys ,dnaL yloH( ni )etato ngierevos tnednepedni( fo )ecnegremE


1- مجله: «اخبار امرى»، ارگان رسمى محفل ملى بهائيان، ايران، شماره 10- 11- 12 بهمن- اسفند، فروردين 1330.

ص: 699

.hall'u'ahaB( fo )redrO dlroW cinoyrbme( eht fo )erutcurts( eht )gninworc tinu tsal( eht fo )noitcere( eht ni )etanimluc( ot )dengised retneC evitartsinimdA dlroW( eht fo )noitulove( eht fo )ytidipar( eht dna )erutan( eht )sdneped hall'u'ahaB( fo )redrO dlroW( eht fo )sredliub degelivirp( eht fo )esnopser( eht )nopU .seilbmessA lacol( dna )lanoitaN( fo )noitcidsiruj

.IHGOHS( dengis ).seilbmessA lanoitaN lla( ot )egassem( sih t )etacinummoC .sevitcejb osuoirotirem ylhgih ,suotnemom ,e merpus( fo )ecnarehtruf( eht rof )dnaL yloH( eht ni )detcegorp( eht fo )smelborp gnisserp( eht htiW )uoy gnitniauqca( si )licnuoC lanoitanretnI( eht fo )namriahC -eciV ,snilloC eillim ,rekrow -oc dehsiugnitsid( ruO )

مضمون بيان مبارك به فارسى چنين است:

«پيدايش دولت مستقلى در ارض اقدس (اسرائيل) و تمركز و تحكيم امور ادارى آئين جهان آراى حضرت بهاء اللَّه كه اولين علائم و آثار آن تشكيل شوراى بين المللى بهائى و ساختمان مقام اعلى است و لزوم توسعه اراضى اطراف روضه مباركه جمال ابهى و مقام اعلى در كوه كرمل كه براى حفظ آن بقاع متبركه لازم است و اكنون بر اثر تغييرات عمده در دولت جديد التأسيس تملك آن ميسر گرديده مستلزم قيام جديد و مساعدت مالى به وسيله تقليل بودجه هاى ملى و محلى از طرف جامعه هاى بهائيان شرق و غرب است اختصاص وجوه از بودجه هاى ملى و محلى جامعه هاى بهائى در شرق و غرب عالم فريضه اى است روحانى و ميزان آن بسته به نظر نمايندگان منتخب جامعه است بعلاوه شركت افراد احباء در تقديم و ارسال اعانات به طور مستقيم به ارض اقدس امرى لازم و ضرورى و خارج از حدود وظائف محافل ملى و محلى است.

سرعت و نحوه تكامل مركز بين المللى ادارى بهائى كه به ارتفاع آخرين قسمت بنيان نظم جنينى حضرت بهاء اللَّه منتهى و مكمل مى گردد موكول به همت و اقدام بانيان

ص: 700

برگزيده نظام بديع حضرت بهاء اللَّه است.

امة اللَّه ميلى كالينز همكار ارجمند و نايب رئيس شوراى بين المللى مشكلات خطيره كنونى طرح قراردادهائى را كه در دست تنظيم است به اطلاع شما خواهند رسانيد.

منظور از اين قراردادها آن است كه مشروعاتى كه در ارض اقدس (اسرائيل) براى حصول هدف هاى جليل و مهم آغاز گرديده تسريع شود.

اين پيام را به عموم محافل مليه ابلاغ نمائيد شوقى». (1)

4- صورت تلگراف شوقى افندى كه در تاريخ 24 سپتامبر 1951 م، به محفل ملى بهائيان امريكا صادر كرده است:

«به محافل روحانيه مليه در عالم بهائى اعلان نمائيد كه بر اثر مذاكرات دقيق و طولانى با وزارت دارائى و وزارت امور دينى و اداره شهردارى حيفا با اصل خريد اراضى به مساحت تقريبى بيست و دو هزار متر مربع به قيمت تقريبى يكصد و هجده هزار دلار كه در دامنه جبل كرمل و بر نقطه اى مشرف بر مقام حضرت ورقه عليا و حواشى سمت شرقى مقام مقدس اعلى واقع است موافقت حاصل شد.

خريد و تملك اراضى اين جبل مقدس از قلب جبل تا خط الرأس موجب حفظ و صيانت حواشى مقام مقدس اعلى كه در حال ساختمان است مى باشد و اساس بناى نظم ادارى بهائى را كه در مركز بين المللى آئين الهى در ارض اقدس در حال تكوين و نمو است وسعت خواهد داد و ممكن است سبب شود كه اولياى كشورى از نقشه ايجاد شاهراه اصلى كه در صورت ساختمان از املاك و موقوفات بين المللى بهائى به طور مورّب عبور خواهد نمود صرفنظر نمايد و براى ادامه و توسعه طبقات مختلفه باغچه هاى مقام مقدس اعلى كه بالاخره از پائين تا قله اين جبل مقدس احداث مى شود تسهيلاتى فراهم خواهد نمود.

در نظر دارم كه قسمتى از اسناد مالكيت اراضى مزبور را به شعبه محافل روحانيه مليه امريكا و هندوستان در كشور اسرائيل انتقال دهم و بقيه را جهت انتقال به ساير


1- مجله: «اخبار امرى»، ارگان رسمى بهائيان، ايران، شماره 3، تير 1330.

ص: 701

محافل مليه پس از تأسيس و ثبت شعبه خود در ارض اقدس نگاه دارم.

امضاى مبارك شوقى». (1)

5- صورت تلگراف شوقى افندى كه در تاريخ 3 آوريل 1952 م، به محفل ملى بهائيان امريكا صادر كرده است:

«به محافل مليه شرق و غرب بشارت دهيد كه تشريفات نهائى قرار داد خريد هجده قطعه زمين به مساحت تقريبى شش جريب (ايكر) در مجاورت مقام اعلى در مقابل پرداخت يكصد و هجده هزار دلار با مقامات دولت اسرائيل انجام گرديد. جريان تاريخى تأسيس موقوفات بين المللى بهائى در كوه كرمل كه مدت پنجاه سال از بدو ظهور امر اللَّه به ناچار معوق مانده بود پس از صعود حضرت بهاء اللَّه با خريد عده ى محدودى قطعات اراضى در حول محل جديد مقام اعلى در قلب جبل الرب در دوره مركز ميثاق آغاز گرديد و اين جريان بعد از صعود حضرت عبد البهاء با خريد اراضى وسيعه اى كه هجوم بى سابقه مهاجرين به اراضى مقدسه ايجاب مى كرد به سرعت پيشرفت نمود و اكنون با معامله اخير مساحت كلى موقوفات در دامنه كوه كرمل تقريباً «بالغ بر پنجاه جريب» (ايكر) مى گردد. در اين جا لازم مى دانم از مساعى خستگى ناپذير آقاى لارنس هانس كه پس از افتتاح باب زيارت اولين زائر غربى بوده و موجبات تسريع انجام مذاكرات را با مقامات مربوطه ارض اقدس با كمال موفقيت فراهم كرده تقدير نمايم.

امضاء شوقى». (2)

6- ترجمه رسمى صورت تلگراف شوقى، كه در تاريخ 19 اوت 1953 م، به كليه محافل بهائيان صادر كرده است:

«به محافل مليه در سراسر عالم بهائى بشارت دهيد كه نصب كليه قطعات مذهّب گنبد مقام اعلى خاتمه يافته و تزيينات رأس گنبد نيز اتمام پذيرفته است. آخرين قطعات احجار تاج در حول قاعده گنبد نصب گرديده و بدين ترتيب استقرار سنگ هاى قسمت فوقانى بناى مقدس پايان يافته است. قالب هاى داخل گنبد برداشته شده و قاب هاى


1- مجله: «اخبار امرى»، ارگان رسمى محفل ملى بهائيان، ايران، شماره 1، ارديبهشت 1331.
2- مجله: «اخبار امرى»، ارگان رسمى محفل بهائيان، ايران، ارديبهشت 1331.

ص: 702

پنجره هاى قسمت استوائى شكل منصوب گشته است و نيز نصب قاب هاى پنجره هاى قسمت هشت ضلعى و گچ كارى داخل گنبد در شرف اتمام و كابل كشى جهت روشنائى اين بناى رفيع انجام يافته است. ارتفاع اين بنيان الهى در آفاق وانفس ظاهر و پديدار گشته و حال در اين دو سنه اخيره كه پايان اين قرن پرانوار سرمدى الاثار است ملاحظه نمائيد كه جند اللَّه و راكبين سفينة اللَّه و ثابتين بر عهداللَّه و مروجين شريعت اللَّه و ناشرين نفحات اللَّه و حاميان دين اللَّه و مؤسسين نظم بهاء اللَّه روحى لقيامهم الفداء چه قيامى نموده اند و به چه فتح و ظفرى در اقطار جهان نائل گشته اند قيام و ظفرى كه فى الحقيقه مسك الختام اين قرن جليل است ياران جمال ابهى. وفاءً لمولاهم و خالصاً لوجهه و منطقاً عن دونه و ابرازاً لقدرته و اشتهاراً لدينه

به ياد اين بلايا و رزايا كه در نخستين عصر دور اول كور مقدس بر مؤسسين آئين يزدان باريده و به پاس مواهب الهيه و تأييدات متتابعه كه در مدت صد سال بل ازيد شامل جامعه اهل بهاء گشته و به شكرانه ى حفظ و صيانت الهيه كه از بدو ظهور امر الهى الى يومنا هذا در قطعات خمسه عالم با وجود انقلابات شديده و اختلافات متزايده و محاربات متتابعه بين ملل وامم نصيب بندگان امم اعظم گشته و تمهيداً لجهادهم الكبير الاكبر فيضى عاشقانه نموده و سمند همت را در ميادين خدمت چنان چولى داده كه نداى واطوبى واطوبى از سكان رفيق ابهى مرتفع و هناك احسنتم احسنتم يا اهل البهاء و اصحاب الوفاء از ذروه عليا متتابع و متواصل فاتحه اين قرن اعزّاتمّ و ميلاد اين سر مصادف با بلاء ادهم و ظلمات مدلهم و ختامش مقارن بافتح و ظفر اعظم در سراسر عالم ...». (1)

7- ابلاغيه مبارك كه توسط ايادى امر اللَّه لروى آيواس طى مرقومه مورخه 1 ژوئن 1954 به محفل روحانى ملى بهائيان ايران صادر گرديده است.

«ياران عزيز بهائى!

حضرت ولى امر اللَّه به اين عبد دستور فرموده اند اين بشارت را به آن محفل ابلاغ


1- مجله: «اخبار امرى»، ارگان رسمى محفل ملى بهائيان، ايران، شماره 5، شهريور 1332.

ص: 703

نمايم مذاكراتى كه هيكل مبارك از چندى قبل براى ابتياع قطعه زمين واقعه در رأس كرمل بالاى مقام اعلى شروع فرموده بودند قريب به اختتام است.

حضرت ولى امر اللَّه در نظر دارند اين اراضى را به نام شعبه محفل روحانى ملى بهائيان ايران در كشور اسرائيل ثبت نمايند.

بطورى كه اطلاع داريد از پاى كوه كرمل تا مقام اعلى نه طبقه ساخته شده است كه مستقيماً در امتداد خيابان كرمل قرار گرفته است قطعه زمينى كه اكنون در شرف ابتياع است درست در رأس كرمل در امتداد خيابان مزبور واقع شده و تملك آن سبب خواهد شد كه در آتيه احدى نتواند مبادرت به ساختمان فوق بناى مقام اعلى بنمايد.

حال كه اين امر در شرف اتمام است ميل مبارك آن است كه اين بشارت هر چه زودتر به آن محفل ابلاغ گردد.

به مجرد اينكه ابتياع اراضى خاتمه يافت و اسناد رسمى درياف گرديد حضرت ولى امر اللَّه اسناد را براى ضبط در آرشيو آن محفل ارسال خواهند فرمود.

با تحيات قلبيه معاون منشى لروى آيواس». (1)

8- پس از اتمام ساختمان مقام اعلى، وسايل ارتباط جمعى اسرائيل، به دستور دولت اسرائيل، به ترويج و شرح معبد بهائيان پرداخته، تا از اين طريق، اهميت بقعه مذكور را در نظر اعراب مناطق اسرائيلى، و مسلمانان كشورهاى همجوار بالا برند.

دكتر لطف اللَّه حكيم، عضو هيئت بين المللى بهائيان در اسرائيل، نامه اى از اسرائيل به محفل ملى بهائيان ايران نوشته، كه در آن به شرح انعكاس چگونگى تأسيسات مركز جهانى بهائيت در مطبوعات اسرائيل مبادرت ورزيده است.

وسايل ارتباط جمعى اسرائيل، چنانچه ملاحظه خواهيد فرمود، چنان با آب و تاب عقايد بهائيت را شرح و تعريف كرده اند، كه هيچ كس جز دستور صريح صهيونيسم و دولت نمى تواند يهوديانى را چنين وادارد، كه درباره بهائيت با عظمت و بزرگى، و عقايد بهائيان را اصولى و منطقى و در نهايت تبليغ، به شرح آن قلم كشند.


1- مجله: «اخبار امرى»، ارگان رسمى محفل ملى بهائيان، ايران، شماره 3، تيرماه 1333.

ص: 704

ااينك متن نامه دكتر حكيم را از نظر مى گذرانيم، و به نقش سرمايه آمريكائى ها در احداث مركز جهانى بهائيان واقف خواهيم شد:

«اين ايام در اسرائيل جرايد چه به زبان عبرى و چه عربى و چه انگليسى مقالات مفصل راجع به ديانت بهائى و مقام اعلى درج مى نمايند. ساختمان مقام اعلى هيجان غريبى بين مردم انداخته بطورى كه همه روزه صدها نفوس از سياحان و از اهالى اسرائيل براى زيارت آن مقام مقدس مى آيند اى كاش ممكن بود از همه جرايد براى شما ارسال مى نمودم امروز در روزنامه يوميه post gerusalem شرح مفصلى با عكس مقام اعلى درج شده عجالتاً اين روزنامه را براى محفل مقدس روحانى ملى و محلى مى فرستيم كه اگر صلاح بدانند ترجمه نموده انتشار دهند.»

ترجمه مقاله مزبوره كه در شماره 16 اكتبر 1953 روزنامه جروزالم پست درج گرديده ذيلًا براى استحضار ياران عزيز الهى نقل مى شود:

«اكمال ساختمان بقعه بهائى در سال مقدس براى پيروان آئين بهائى كه عددشان در سراسر عالم به سه ميليون بالغ (1) و در 165 اقليم مقيمند سال مقدسى كه در 15 اكتبر 1953 آغاز شده بود ديروز خاتمه يافت. سال مزبور صدمين سال ظهور حوادث و وقايعى است كه بين سالهاى 1852- 1853 در ايران اتفاق افتاده و در نظر بهائيان بدايت ظهور ديانت بهائى محسوب است. اعظم و اهم اين وقوعات مسجونيت ميرزا حسينعلى معروف به بهاء اللَّه از اشراف ايران در سياه چال تهران است كه به فرمان شاه صورت گرفته.

حضرت بهاء اللَّه خود از جمله پيروان جوان ديگرى است موسوم به ميرزا على محمد از اهل ايران كه به سال 1819 در شيراز متولد و در سال 1844 در 25 سالگى اعلان فرمود كه از طرف خداوند مبعوث گشته تا اهل عالم را به ظهورى اعظم از خود بشارت دهد و خود را باب خواند. طولى نكشيد كه جمع قفيرى به امرش اقبال كردند و آتش بغض و عداوت در قلوب علماى شيعه اسلام مشتعل شد چنانكه باب جان خود را در سبيل استقامت بر امر و ثبات در عقيده و امتناع از ترك ادعاى خود به مخاطره انداخت و


1- قبلًا توجه فرموديد كه نوشته بودند يك ميليون نفر. در خصوص آمار بهائيان در مجلد دوم مطالبى خواهيم نگاشت. ان شاء اللَّه.

ص: 705

در سال 1850 در 31 سالگى در تبريز به وسيله ى يك فوج سرباز به قتل رسيد و در همان اوان قريب بيست هزار از پيروانش نيز از مرد و زن صغير و كبير به تحريك و تشويق اولياى امور مقتول شدند.

حضرت بهاء اللَّه از جمله نفوسى است كه در سال 1852 در واقعه سوء قصد به شاه هنگامى كه بسيارى از بابى ها دستگير شدند اسير گرديد. در سجن احساس نمود كه مهبط وحى و الهام الهى است و ظهورى كه باب بدان اخبار فرموده امر اوست و بايد عصر صلح و راستى را كه مقصد اعلاى عموم شرايع سافله الهيه بوده افتتاح نمايد و كور جديدى را در تاريخ روحانى عالم انسانى تأسيس كند.

حضرت بهاء اللَّه غالب ايام حيات را در سجن گذرانيد اول به بغداد و سپس به اسلامبول و ادرنه و آخر الامر به عكا نفى و سرنگون شد و در عكا به سال 1892 در گذشت. حضرت بهاء اللَّه اساس عقايد و اصول ديانت و حدود و احكام آئين خود را در متجاوز از صد مجلد اظهار فرموده است و توقيعاتى خطاب به سلاطين و امرا و پاپ و علماى اسلام و مسيحيت و ساير اديان ارسال داشته است و قبل از صعود از اين عالم اشاره فرموده كه حضرت عبد البهاء فرزند و وصى جليلش براى استقرار رمس حضرت باب در صنع جبل كرمل كه از لحاظ ارتباط معنوى باب با ايلياى نبى متناسب بود اقدام نمايد.

حضرت بهاء اللَّه و در نتيجه اهل بهاء كتب مقدسه عهد عتيق و جديد و قرآن را كتب آسمانى مى دانند و معتقدند كه حضرت بهاء اللَّه براى تجديد روح حقايق اصليه مندمجه در اين كتب مقدسه مبعوث گشته تا مسائل و مشكلات حاليه را رفع كند و آلام و امراض حائله عصر جديد را درمان بخشد.

رمس حضرت باب پس از شهادت مخفى گرديد و قريب شصت سال آن را مخفيانه از محلى به محل ديگر انتقال مى دادند تا آنكه سرانجام در سال 1899 همان طور كه حضرت بهاء اللَّه اراده فرموده بودند به دست حضرت عبد البهاء در كوه كرمل استقرار يافت و آن حضرت آرامگاه ساده اى در آن مكان بنا فرمودند كه از همان وقت زيارتگاه بهائيان در سراسر عالم گرديد. فوق اين آرامگاه بقعه مجللى قرار دارد كه قبه آن با قطعات

ص: 706

مذهب پوشيده شده و از تمام نقاط حيفا با جلوه و شكوه خاصى نمايان و با حدائق اطرافش دل كشترين مناظر شهر است، هندسه اين بنا به دست مهندس كانادائى مستر ماكسول ترسيم گشته و چهار سال ساختمان آن طول كشيده است.

با آنكه خاتمه سال مقدس مقارن اتمام بناى اين بقعه مبارك است با اين حال جشنى براى آن برپا نمى گردد. براى بهائيان قسمتى كه در اين بنا حائز اهميت روحانى است همان قسمت اصلى مقام است كه به دست حضرت عبد البهاء انجام يافته و قسمت خارجى با تمام زيبائى و كمال منفرع بر ساختمان اصلى است.

اكنون در نظر است كه حدائق اطراف توسعه داده شود و حضرت شوقى ربانى رئيس فعلى امر بهائى براى اين منظور سى و دو نام از اراضى واقعه در جبل كرمل را كه بين Rehov Panovama Mautain Road است و به مالكين خصوصى تعلق دارد ابتياع فرموده اند. بهائيان از صندوق تبرعات خود كه جزء اعظم آن در ايالات متحده آمريكا تقديم شده است به خريد اراضى و ساختمان ابنيه و احداث حدائق و تمشيت امور روحانى خود مبادرت مى نمايند و بر خلاف ساير اديان از دولت اعانه دريافت نمى دارند و فقط اعانات پيروان خود را مى پذيرند.

باغ هاى بهائى بروجه عموم مفتوح است و به قول آقاى لروى آيواس منشى كل هيئت بين المللى بهائى كه ناظر و سرپرست ساختمان بناست حدائق اطراف براى ظهور جلوه مقام اعلى احداث گشته و نفوسى كه براى استفاده از صلح و صفاى اين مكان مقدس به اين نزهتگاه وارد مى شوند مورد تهنيت و خوش آمدند». (1)

محفل روحانى ملى بهائيان ايالات متحده آمريكا، گزارشى را در جريان پخش يك برنامه رايوئى، از قسمت انگليسى زبان راديو اسرائيل در روز 29 دسامبر 1952، به اطلاع بهائيان ايران رسانيده است.

توجه به تركيب برنامه مذكور به خوبى نشان مى دهد كه قصد راديو اسرائيل تنها معرفى بهائيت در اسرائيل نبوده، بلكه مى خواسته است، اين معرفى را با نوعى تبليغ،


1- مجله: «اخبار امرى»، ارگان رسمى محفل ملى بهائيان، ايرن، شماره 6- 7، مهر- آبان 1332.

ص: 707

بهائيت را ترويج كند.

توجه فرمائيد:

«در قسمت انگليسى برنامه راديوئى كشور اسرائيل كه به نام «كل زايون» موسوم است به موج كوتاه مصاحبه اى در حدائق مقام مقدس حضرت اعلى اجراء گرديد.

هنگام شروع گوينده راديو توضيح داد كه اكنون كشور اسرائيل نه تنها مركز ديانت كليمى و مسيحى و اسلام است بلكه ديانت چهارمى كه ديانت بهائى است نيز مركزش در اين سرزمين است. سپس از حضرت روحيه خانم تقاضا نمود كه در اين خصوص بيانى بفرمايند معزى اليها سرگوئى هاى پياپى حضرت بهاء اللَّه را به نقاط مختلفه تا هنگام ورودشان به سجن اعظم عكا در نهايت اختصار بيان فرموده توضيح دادند كه استقرار صلح اعظم دنيائى هدف اصلى و اساسى ديانت بهائى است و اصول و مبادى بهائى را كه ممهد سبيل جهت استقرار صلح عمومى است تشريح فرمودند و متذكر گرديدند كه بهائيان مساعى خويش را از راه نظم ادارى شامل هيئت هاى محلى و ملى در اين سبيل به كار مى برند و حضرت شوقى ربانى رئيس و ولى اين جامعه بين المللى هستند و آرزوى هر فرد بهائى اين است كه براى زيارت مولاى خويش به كشور اسرائيل سفر كند.

بقيه برنامه راديو از حدائق حول مقام مقدس اعلى اجراء گرديد. گوينده راديو سؤالاتى از جناب لروى آيواس راجع به اين حدائق و مقام مقدس اعلى نمود و در پايان حضرت روحيه خانم از شرح حيات حضرت باب و شهادت ايشان و اختفا و انتقال رمس مطهر از نقطه اى به نقطه اى و استقرار نهائى آن در اين مقام شمه اى بيان فرمودند.

اين برنامه ى راديوئى شاهد دليل قوى ديگرى است كه جلوه و جلال امر اعظم الهى در انظار عالميان يوماً فيوماً مزيداً على ماسبق مشهود مى گردد.

محفل روحانى ملى بهائيان ايالات متحده امريكا». (1)

پس از رواج اين گونه تبليغات از راديو اسرائيل، دفتر نمايندگى توريسم اسرائيل در نيويورك، كه يكى از سازمان هاى مهم صهيونيستى نيز به شمار مى آيد، شرحى مفصل و


1- مجله: «اخبار امرى»، ارگان رسمى محفل ملى بهائيان، ايران، شماره 1- 2، ارديبهشت- خرداد 1332.

ص: 708

تبليغى در خصوص بهائيت و مركز مهم آنها در اسرائيل به زبان انگليسى منتشر نمود كه ذيلًا جهت استحضار پژوهندگان ياد آور آن مى شويم تا دقيقاً به كوشش هاى دولت اسرائيل جهت تبليغ بهائيت، نه شناساندن آن پى برده شود.

«اخيراً در اراضى مقدسه بناى نه ضلعى بديع مجللى كه با سنگ گران قيمت و مرمر و شيشه هاى الوان و كاشى هاى طلائى ساخته شده است توجه عده زيادى از مسافرين و سياحان را از اطراف و اكناف عالم به خود جلب كرده است. اين بنا كه مخارج ساختمان آن در حدود يك ميليون دلار است مدفن باب مبشر ديانت بهائى است كه در متجاوز از صد سال قبل به شهادت رسيده است.

ارتفاع اين بنا 135 فوت است و در حدائق زيباى بهائى در جبل كرمل در اراضى مقدسه واقع گرديده است و مى توان آن را بدون شك يكى از ابنيه مجلل و ممتاز شهر حيفا در دامنه كرمل دانست.

تاريخ ديانت بهائى ارتباط بسيار نزديكى با شهر حيفا و اراضى مقدسه دارد. ديانت بهائى كه مروج صلح و اخوت بين افراد جامعه بشرى است در سال 1844 با ظهور باب در ايران آغاز گرديد و باب خود را مبشر نفسى اعز واشرف از خود معرفى نمود.

پس از آنكه باب با جمع كثيرى از پيروانش شهيد گرديد جانشين او بهاءاللَّه ابتدا در ايران مسجون و سپس به قلعه مخروبه عكا كه محل وقوع جنگ هاى صليبى است تبعيد گرديد. ديوارهاى ضخيم اين قلعه از آن طرف خليج نيم دايره ى حيفا مشهود و نمايان است. متدرجاً حكام فلسطين آزادى بيشترى به بهاء اللَّه دادند و در نتيجه تعاليم اين ديانت تقريباً بلا مانع انتشار يافت.

بهاء اللَّه در سال 1892 صعود فرمود و مرقد زيباى ايشان در وسط باغ هاى نزديك عكا واقع است. اين مدفن با عده زيادى قالى هاى بسيار نفيس ايرانى مفروش شده است و مى توان گفت يكى از بزرگترين كلكسيون هاى فرش دنيا را تشكيل مى دهد.

عبد البهاء فرزند ارشد بهاء اللَّه امر پدرش را به درجه اى ترويج نمود كه ميليون ها نفوس در سراسر عالم به ظل ديانت بهائى در آمدند عبد البهاء در سال 1921 صعود نمود و مدفن او در حدائق بهائى در حيفا كه مركز جهانى روحانى بهائى است واقع است.

ص: 709

شوقى افندى ربانى ولى امر فعلى ديانت بهائى و قرينه كانادائى ايشان در منزل زيبائى مجاور حدائق فوق سكونت دارند.

در اين حدائق سروهاى بلند و گل هاى بكونيا صلح و وحدت را كه اساس ديانت بهائى است مجسم مى سازد ...

بهائيان با فداكارى و جانفشانى بسيار جسد باب را ساليان متمادى در محل هاى مختلفه محافظت نمودند و پس از حمل به اراضى مقدسه با عزت و احترام در دامنه جبل كرمل دفن نمودند و الا جسد باب در قبر گمنامى در قبرستان محبوسين مدفون و اكنون اثرى از آن باقى نمى بود.

حال بناى مجللى در روى مرقد مزبور ساخته شده است و جعبه نقره اى كوچكى محتوى گچ ديوار اطاق محبس باب در قلعه ماكو در قبه اين مقام قرار داده شده است.

بقعه باب در سال مقدس بهائى با نهايت دقت اتمام يافت و چون بهائيان اين مقام را مقدس مى شمردند نهايت مراقبت به عمل مى آمد كه در جريان بنائى از گرد و غبار و خاك جلوگيرى شود و همين كه غبارى بر مقام مزبور مى نشست فوراً اقدام به تنظيف آن مى نمودند. بقعه باب داراى نه ضلع است زيرا عدد 9 اهميت مخصوصى براى بهائيان دارد و نيز داراى 18 پنجره الوان است كه هر يك از آن ها به نام يكى از حواريون باب تسميه گشته است.

اين بنا از سنگ مشهور كارارا كه معادن آن در ايطاليا واقع است بنا شده و اسلوب ساختمان آن مخلوطى از اسلوب گوتيك يونانى و شرقى است. گنبد اين مقام كه با دوازده هزار آجر طلائى ساخته شده است در اشعه آفتاب تلألؤ مخصوصى دارد و هنگام شب در نورافكن هاى قوى جلوه و زيبائى بخصوصى دارد و از مسافات بعيده سياحان را به خود جلب مى نمايد.

اين خود نيز علامت و نشانه ديگرى است از صلح و سلام در اراضى مقدسه». (1)

9- كوشش شوقى افندى براى قانونى كردن اموال و املاك بهائيان، خاصه در


1- مجله: «اخبار امرى»، ارگان رسمى محفل ملى بهائيان، ايران، شماره 3، تير ماه 1333.

ص: 710

كشورهاى اسلامى، با حمايت صهيونيسم به نتيجه رسيد. على رغم مصالح داخلى كشورهاى مسلمان كه اجتماعات بهائيان را، غير قانونى مى دانستند و با توجه به روابط بهائيان با بيگانگان، و تجارب تلخ ملت هاى مسلمان از وقايع بابيان و بهائيان، مانع گسترش سازمان هاى بهائى در خاك خود مى شدند؛ تشكيلات بهائيان چنين مناطقى كه در كشورهاى متبوعه خود غيرقانونى بودند، در اسرائيل، آنها را رسماً و قانوناً به ثبت رسانده تا بهائيان بتوانند، تحت حمايت دولت اسرائيل، موجوديت محافل خود را در كشورهاى اسلامى حفظ كنند، و فعاليت هاى آنان تداوم يابد.

ذيلًا به دو نمونه از اهم اين اقدامات اشاره مى كنيم:

1- محفل ملى بهائيان ايران، طى اعلاميه اى كه در شماره 10- 11- 12 مجله: «اخبار امرى» (بهمن- اسفند- فروردين، 1332- 1333) انتشار داد، ذيل عنوان «مژده بزرگ» چنين نوشت:

«محفل روحانى ملى بهائيان ايران در خاك اسرائيل به رسميت شناخته شده و شعبه آن نيز تأسيس و تسجيل گشته و شخصيت حقوقى يافته است به قسمى كه الان مى توان به نام محفل ملى ايران رسماً و قانوناً ضياع و عقار و املاك و مسقفات ابتياع نمود و هيكل مبارك وعده فرموده اند كه قريباً اراضى محفظه آثار بين المللى ارض اقدس به نام شعبه محفل ملى ايران منتقل خواهد گرديد. هيكل مبارك به زائرين فرموده اند كه اين موضوع از اين جهت بسيار مهم است كه براى اولين بار در تاريخ امر محفلى كه در كشور خودش به رسميت شناخته نشده شعبه آن در خارج رسمى و قانونى شده است».

2- شوقى افندى، در پيامى خطاب به شركت كنندگان در كنفرانس تبليغى بين قارات- كامپلا، كه در شماره 12 مجله: «اخبار امرى»، (فروردين 1333) چاپ شده است، در ماده يازدهم از مجموعه ى تصميمات لازم كنفرانس چنين اعلام نمود:

«يازدهم- تأسيس شعبه محفل روحانى ملى بهائيان مصر و سودان در كشور اسرائيل تا قسمتى از موقوفات مقامات متبركه در مركز جهانى امر اللَّه به نام آن شعبه ثبت گردد». و به همين طريق در خصوص املاك و محافل بهائيان، در ديگر كشورهاى اسلامى! ...»

3/ ت: محافل بهائيان در كشورهاى اسلامى و آفريقائى، يا مراكز جاسوسى به نفع صهيونيسم و اسرائيل

ص:711

تشديد مخاصمات اعراب و اسرائيل، نياز صهيونيسم و اسرائيل را به گسترش عوامل «اطلاعاتى» خاصه در كشورهاى عربى- اسلامى، دو چندان ساخت كه سخن پيرامون چگونگى آن و بررسى گزارشهاى مستند منابع خبرى و وسايل ارتباط جمعى كشورهاى عربى، در اين خصوص، سخنى است كه طرح آن با جلد اول كتاب ما سازگار نيست!

ولى آنچه را كه نمى توان در رابطه با بهائيت ناديده گرفت، همانا نقش محافل ملى بهائيان در اجراى قسمتى از طرح هاى وزارت اطلاعات اسرائيل، براى پوشش هر چه بيشتر عوامل اطلاعاتى در كشورهاى عربى و اسلامى است.

بيست سال پيش، وقتى يكى از شركت كنندگان ايرانى در مجمع عمومى مؤتمر اسلامى «بيت المقدس- رجب 1379 ه. ق.: 1960 م» سخنى از نقش اطلاعاتى بهائيان براى اسرائيل، به ميان آورد، مسلم، مسئولان دولت اردن، همانند ديگر كشورهاى عربى، اين فكر را جدى نگرفته، و در اثر عدم اطلاعات از چگونگى عوامل گسترده ى صهيونيسم در كشورهاى عربى- اسلامى كه ناشى از ضعف تشكيلات اطلاعاتى آنان به شمار مى آمد، نسبت به آن توجهى خاص مبذول نگرديد ...

در حالى كه براى كارشناسان مسائل سياسى- مذهبى ايران روشن و آشكار بود كه از زمانى كه طرح دوستى و روابط متقابل عباس افندى با صهيونيسم، پى ريزى نگرديده بود، در ايران يهودى- بهائى، وجودى نداشته و تحت چنين خصوصيتى افرادى را نمى يافتيم. ولى پس از انعقاد چنين سرسپردگى و تداوم آن در زمان شوقى افندى، خاصه پس از تشكيل دولت اسرائيل در اراضى فلسطين، ديديم كه چگونه در ايران افراد زيادى يهودى، در بهائيت ثبت نام نمودند و هر دوى آنها، صميمانه تشكيل سازمان و موجد افرادى شدند كه جز «يهودى- بهائى» لقبى ديگر بر آنها نمى توان داد. و همين امر چه از جانب يهوديان ايران و چه از جانب بهائيان، مورد گفتگوى صريح محافل

ص: 712

بهائى در ايران قرار مى گرفت. و اسرائيل «قلب العالم» اصطلاحى مشترك براى حفظ منافع هر دو گروه، از جانب شوقى افندى ابداع و زبانزد بهائيان و يهوديان صهيونيست گرديد.

گسترش شبكه اطلاعاتى اعراب و تسلط و حاكميت آنان بر اوضاع سياسى و اقتصادى خود، از يك سوى و از سوى ديگر، گسترش روابط متقابل مجامع اسلامى جهان و تشكيل كنفرانس هاى بين المللى اسلامى، در سطح نمايندگان سياسى و علماى اسلامى كشورهاى مسلمان، پرده از روى فعاليت ها و نقش محافل ملى بهائيان، در حفظ و ترويج منافع صهيونيسم و اسرائيل، برداشت. يكباره كشورهاى عربى، توجه پيدا كردند، كه عوامل بهائى، از جمله مهمترين عوامل اسرائيل و صهيونيسم خاصه در كشورهاى اسلامى و آفريقائى است.

پى گيرى جدى، و كسب اطلاعات و مدارك سياسى از چنين سرسپردگى زعماى بهائيت به صاحبان منافع صهيونيسم و اسرائيل، «جامعه اتحاديه كشورهاى عربى» را متقاعد ساخت، كه موضوع بهائى گرى را در كشورهاى عربى- اسلامى جزء دستور كار «دفتر تحريم اعراب عليه اسرائيل» وابسته به اتحاديه عرب قرار دهد.

دفتر تحريم اعراب عليه اسرائيل، از طرف دولت هاى كشورهاى عربى، مسئوليت داشت كه يك شناسائى كامل از تمامى شركت ها و مجتمع هاى صنعتى و اقتصادى آمريكائى و اروپائى و ... كه با اسرائيل منافع مشترك داشته و به اتكاى قدرت اقتصادى مستقيماً به نفع اسرائيل و به زيان اعراب كوشش مى كنند، به عمل آورده، و «ليست سياهى» از آنها تهيه و به استحضار دولت هاى عرب، جهت تحريم هر نوع معامله و همكارى اقتصادى با آنها، برساند.

تأكيدهاى مكرر مقامات «جامعه عرب» مبنى بر ملاحظه غير دينى و غير نژادى بر چنين تحريمى، نشانگر مقاصد صرف سياسى كشورهاى عربى از تحريم اعراب عليه اسرائيل است.

ص: 713

روزنامه نيمه رسمى، «الاهرام» چاپ قاهره، در تاريخ 23 فوريه 1975- ميلادى چنين نوشت:

ص 742

«خبرگزارى رويتر، در تاريخ 10 ژانويه 1975 م، از دمشق گزارش داد: محمد محجوب، كميسر عالى «دفاتر تحريم اعراب عليه اسرائيل» در دمشق اظهار داشت، كنفرانس ماه آينده دفاتر تحريم پيرامون مبارزه با گروه بهائى را مورد بررسى جدى قرار خواهد داد.

محمد محجوب، از گروه بهائى، به عنوان يك جنبش طرفدار اسرائيل و صهيونيسم ياد كرده است». (1)


1- «بولتن خبر» سازمان راديو تلويزيون ملى ايرن، دفتر مركزى خبر، شماره 232، 21 دى ماه 1353 ه. ش.

ص: 714

همين مضمون را «خبر گزارى خاورميانه» در دهم ژانويه 1975 م، به نقل از محمد محجوب و ديگر ناظران آگاه بر «جامعه اتحاديه عرب» چنين مخابره نمود: «روز 23 فوريه سال جارى، افسران دفتر تحريم اسرائيل در كنفرانس قاهره گرد خواهند آمد، تا موضوع گروه مذهبى بهائى ها را كه داراى اهداف و فعاليت هاى صهيونيستى در كشورهاى عربى- اسلامى هستند، مورد بررسى قرار دهند ...

در حال حاضر، بهائيان، در كشورهاى عربى و اسلامى، فعاليت هاى چشم گيرى داشته و با پشتيبانى صهيونيسم جهانى، و اسرائيل، در بسيارى از نقاط جهان، به ويژه ايالات متحده امريكا، مراكز مهمى را براى اهداف صهيونيستى، زير پوشش بهائيت ايجاد كرده اند.

بنا به اطلاعاتى كه «خبر گزارى خاورميانه» در دمشق به دست آورده است، منظور نمودن اين موضوع در صورت جلسه كنفرانس آينده ى تحريم اسرائيل، به دنبال گزارش هاى متعددى است كه پيرامون فعاليت هاى صهيونيستى بهائيان به ادارات تحريم اسرائيل رسيده است ...».

سى و هفتمين كنفرانس تحريم اسرائيل، وابسته به جامعه عرب، در 23 فوريه 1975 م، در قاهره گشايش يافت، و در روز 25 فوريه، نتايج مهم و تصميمات متخذه در كنفرانس تحريم، در مطبوعات جهان منتشر گرديد.

روزنامه «المحرر» چاپ بيروت، در 25 فوريه 1975 م، تحت عنوان «مؤتمر مكاتب مقاطعة اسرائيل» تصميم كنفرانس تحريم را بنقل از محمد محجوب و ديگر ناظران آگاه در خصوص رابطه محافل و مراكز بهائيان با صهيونيسم و اسرائيل چنين اعلام نمود:

«و قرّر المكتب أيضاً فرض حظر على نشاط البهائيين فى الدول العربية و إغلال محافلهم بعد أن ثبت أنّ الصهيونية تسترورائهم ...».

همچنين دفتر تحريم اعراب عليه اسرائيل مقرر داشت كه بايستى دولت هاى عربى از جنبش بهائى ها و تشكيل محافل آنها، شديداً جلوگيرى كنند. زيرا براى اعضاى كنفرانس مسلم گرديد، صهيونيسم به طور پنهانى پشتيبان جنبش و محافل بهائيان است.

ص:715

ص: 716

متن گزارش كامل 25 فوريه 1975 م روزنامه «المحرّر» جهت استحضار پژوهندگان، تقديم مى گردد:

پس از انتشار آخرين تصميمات كنفرانس تحريم، كشورهاى عربى، به طور جدى، خود را در برابر صهيونيسم پنهان در محافل بهائيان يافتند.

ذيلًا به ذكر دو نمونه از اين انعكاسات بسنده مى كنيم، و تفصيل آن را در جلد دوم خواهيم نگاشت ...

1- مجله: «اخبار دُبىّ»، در دهم آوريل 1975، صفحه 30 چنين نگاشت:

ص 745

2- روزنامه نيمه رسمى «الاهرام» چاپ قاهره، در دهم آوريل 1975 م،

ص: 717

چنين نگاشت:

ص 746

فصل سوم: پوششى بر بيگانه پرستى

الف: بى وطنى، راهى به سوى بيگانه پرستى

ص: 718

ص: 719

از نظر گاه سياسى، و با توجه به مندرجات فصول گذشته، خاصه در مباحث مربوط به حمايت سياست هاى خارجى از بهائيت در ايران و عراق و ادرنه و فلسطين و ... بهائيت از آن جهت در معرض نقد و نفرت ملت ايران، و ديگر ملت هاى مسلمان قرار گرفت كه در ميان مردم چنين ملت هائى، علائق و احساسات ميهن دوستى و ضد بيگانه و استعمار، مانع از هر نوع تفاهم و همكارى با فرد يا گروهى است كه زير چتر حمايت بيگانه و استعمار، به حفظ مصالح استعمار كمر همت بسته اند.

پس از تبعيد زعماى بابى، بهائى از ايران، و تمركز سازمان رهبرى آنان در بغداد و ادرنه و عكا و اسرائيل ... آنهم تحت حمايت حكومت هاى استعمارى و يا منازع با مصالح ملى ايران از يك سوى، و از سوى ديگر طرد و نفرت يكصد و پنجاه ساله، و در عين حال هميشه پوياى ملت ايران دوشادوش خشونت و فتنه و بيگانه پرستى چنين جمعيتى، كه براى صاحبان نظر، و مسئولان آگاه از هر نوع فعاليتى تحت حمايت خارجى، و در جهت حفظ مصالح سياست هاى استعمارى اظهار مى گرديد. زعماى بهائيت را جهت انتخاب راهى كه حافظ آنها، و تداوم خوش خدمتى وارثان آنان باشد، به فكر و انديشه و ارزيابى تجربه ها، فرو برد.

نتيجه چنين تأملاتى به تعيين راهى انجاميد كه نه تنها ناهموارى هاى راه

ص: 720

«سرسپردگى» و «جلب حمايت عمال استعمار» در كشورهاى اسلامى- و آفريقائى را تا آينده هاى دور هموار ساخت، بلكه اعتقاد به آن «مستمسكى هميشگى» جهت توجيه و دفاع از هر نوع «بيگانه پرستى هميشگى» بهائيان گرديد.

در طول سال هائى كه زعماى بهائيت، ترك تابعيت ايران نموده، و در خارج از ايران، به همكارى با گردانندگان استعمار روس و انگليس ... تن داده بودند- ايران بيش از هر زمان ديگر، در راه حفظ استقلال و تماميت ارضى مملكت، به مبارزه با بيگانگان و نفوذ دست نشاندگان خارجى در داخل نيازمند بود.

ايران در چنين ايامى، تنها مى توانست در سايه عواطف و احساسات ملى و وطن خواهانه، آنهم هماهنگ و همسان با علائق و تفكر اسلامى- شيعى، سدى مستحكم در برابر گسترش سيطره بيگانه در ايران بنا نهد.

چنين زمينه اى، اگر چه در تمامى ميدان هاى نزاع و تضاد، موفق و پيروز نبود، ولى به هر حال در اينكه چنين «دژ» و «خصوصيتى» تنها اساس تشكيل دهنده موضع ملى ايران در قبال بيگانه بشمار مى آمد شك و ترديدى نيست.

در اين ميان، نقش زعماى بهائيت در همكارى با نيروهاى آشكار و پنهان مهاجمين بيگانه در ايران بسيار ناچيز و اصولًا غير قابل اعتنا است. ولى در تحليل نهائى «كارنامه خصوصى» بهائيت در ايران، قابل بررسى، و در چهار چوب اين كتاب، ملزم به شناخت آن هستم.

ميرزا حسينعلى با همفكرى ديگر طراحان بهائيت، و با توجه به ويژگى روحى و فكرى ناشى از جلب حمايت و منفعت بيگانه در ايران، ابتدا اصل علاقه به «وطن» و وطن دوستى را به هر نحوى از انحاء، مورد انكار قرار داده، در نتيجه، بهائيان ايران را مكلف ساخت كه ترك علاقه به وطن اصليشان ايران نموده، و از انجام هر نوع اقدام و كوششى كه به نحوى به افتخارات ملى و تحكيم وطن دوستى ملت ايران بيانجامد، خوددارى كنند. و در اين خصوص صريحاً اظهار داشت: «ليس الفخر لمن يحب الوطن ...» (نبايد كسى، افتخار كند كه وطن خود را دوست دارد).

حب وطنى كه در اسلام لازمه ايمان فرد مسلمان به شمار آمده است، بهائيت آن را

ص: 721

در جهت هموار كردن راه بيگانه در ايران، منسوخ كرد!

چنين فكر و عملى بقدرى با مصالح مملكت مغاير بود (و اكنون نيز ...) كه ادوارد براون انگليسى را واداشت تا صريحاً بنويسد:

«مذهب بهائى به عقيده اين بنده زياده از آن مشرب بين المللى دارد كه امروزه بتوان به حال حاليه ايران مفيد واقع شود يا دردى از دردهاى ايران را علاج نمايد. از كلمات بهاء اللَّه است كه «ليس الفخر لمن يحب الوطن بل الفخر لمن يحب العالم» و اين سخن اگر چه در مقام خود بس عالى و لطيف است ولى امروزه اشخاصى كه وطن خود را بالاتر از هر چيز و هر كس در دنيا دوست داشته باشند فقط چيزى است كه ايران بدان احتياج دارد». (1)

از آن سوى، عبد الحسين آيتى در كتاب، «كشف الحيل»، احساسات موافق يكى از مأمورين سفارتخانه هاى خارجى در ايران را چنين بيان مى دارد:

«هيچ فراموش نمى كنم كه در ابتداى نشر كشف الحيل يكى از مأمورين خارجه كه در يك سفارتخانه محترمى سمت مترجمى داشت و فارسى خوب مى دانست مرا در شميران ملاقات كرده ابتدا تمجيد بسيار از كشف الحيل نمود و دشنام هاى لطيفى به بهاء و عبد البهاء داد حتى تشويق بر قيام و مبارزه ام فرمود كه بيائيد دست به هم داده آنها را از ميان برداريم و من اين سخن را به خونسردى تلقى كرده گفتم: خودشان محو خواهند شد ولى در پايان سخن را بدينجا كشانيد كه اگر بهاء بد است سخنان او كه بد نيست. گفتم: از چه قبيل سخنش را پسنديده ايد؟ گفت: همين كه مى گويد تعصب وطنى را ترك نمائيد مثلًا من در اينجا هستم اينجا وطن من است شما هم به فلان جا بيائيد آنجا وطن شماست گفتم: اولًا بهاء ابداً اين حرف را نزده و اين از حرف هاى عبد البهاء است كه به پدر خود چسبانيده؛ زيرا بهاء اگر هم مأمور غير مستقيم اجانب بوده چندان با اينگونه تعاليمى كه صورتاً امثال جنابعالى مى پسندند آشنا نبوده ولى عبد البهاء اخيراً ميل و رضاى خارجى ها را شناخته و به جعل اين سخن پرداخته بود. ثانياً خواه مبدع اين سخن بهاء باشد يا


1- مقدمه كتاب: «نقطة الكاف»، ادوارد براون، چاپ ليدن، هلاند، 1910 م.

ص: 722

عبد البهاء اگر اين تعليم از تعاليم حسنه است چرا شما در مملكت خودتان آن را ترويج نمى فرمائيد؟ گويا مرگ را حق مى دانيد ولى براى همسايه ... در همان مملكتى كه شما از آنجا آمده ايد اگر كسى اينگونه تبليغات كند به طورى كه زمامداران شما احتمال بدهند كه كمتر تأثيرى خواهد بخشيد و ممكن است يك عده مردم طرفدارش شده دست از وطن خواهى بردارند بدون شبهه سرب به دهان آن مبلغ و گوينده مى ريزند بلى هر وقت مانند شما ملل و دول مقتدره عملًا به صلح گرائيديد و الغاء وطن خواهى را از مملكت خودتان شروع كرديد آنوقت مى توانيد محسنات اين تعليم را بيان نموده ديگران را بدان تشويق نمائيد چون سخن بدين جا رسيد حال آن شخص محترم دگرگون شد و از جا جسته با تبسمى آميخته به خشم فرمود: بسيار خوب باز هم در ملاقات ديگر با هم صحبت خواهيم كرد ...». (1)

چنين بهره گيرى هائى از بيان مذكور ميرزا حسينعلى، صرفاً صورت نپذيرفته بود، بلكه تأكيدهاى مكرر، و تصريحات آشكار زعماى بهائيت، موجى خاص به جمله مذكور مى بخشيد كه در غايت، مى توانست به نحوى كاملًا دلخواه، هر نوع علائق ميهن دوستانه را از بهائيان برگرفته، و از اين طريق در ميان مردم ديگر، ايجاد شبهه كند. وقتى در اطراف بيان مذكور چنين مى خوانيم:

«هر بهائى از هر ملت و كشورى كه باشد به هر نقطه اى از عالم كه رفت، بايد آنجا را كشور خود دانسته، تعلق خاطر به ميهن و مولد خود نداشته باشد ...». (2)

آيا نبايستى بهائيت مورد حمايت استعمار قرار گرفته، و ملت ايران نسبت به چنين خصوصيتى عدم موافقت خود را ابراز دارد؟.

آيا نبايستى بهائيت، مورد حمايت جدى دست اندركاران منافع خارجى در ايران قرار گيرد؟

براساس همين تعاليمى كه وجه مشترك منافع بهائيت و قدرت هاى سياسى است كه


1- مقدمه كتاب نقطه الكاف، ص 99
2- «اسلام و مهدويت»

ص: 723

سازمان رسمى بهائيت، «سرود بهائيت» را به نحوى تهيه و تنظيم كرد تا كاملًا بتواند، با يك موسيقى همراه و احساس برانگيز، به القاء خط مشى بى وطنى مبادرت ورزد.

بهائيت كه سرود بهائيان را: «نغمات آسمانى» خوانده، و تحت عنوان سرود: در كجا متولد شده ام؟ چنين به كودكان و نوجوانان بهائى، درس بى وطنى را آموزش مى دهد:

ص 751

لازمه ى چنين اعتقادى: «نمى دانم كجا متولد شده ام» «چه ايرانى، چه آلمانى و چه ...

براى من فرقى نمى كند»، «هر كجا منزل كنم احساس غربت نمى نمايم» ... در بهائيت،

ص: 724

دستورى است كه زعماى بهائيت، در خصوص نفى هر نوع مقاومت و مجاهده اى در برابر بيگانگان صادر كردند.

دقيقاً در ايامى كه ايران از شمال و جنوب و شرق، در معرض تهاجم نيروهاى مسلح روسى و انگليسى بود، دليران ايرانى در خراسان، و آذربايجان، و بوشهر و تنگستان و خوزستان ... به نبرد با بيگانه، متكى بروظايف ملى و دينى شان در راه حفظ مملكت و دفع بيگانه، جهاد مى كردند و جوانان اين مملكت، در ميان انفجار گلوله هاى توپ سربازان مهاجم، به خاك و خون مى غلطيدند.

آرى، در طول سال هاى سلطنت مظفر الدين شاه، تا جنگ جهانى اول و دوم، زعماى بهائيت، از ميرزا حسينعلى تا شوقى افندى، با ارسال باصطلاح الواح و توقيعات و كتاب ها به ايران، بهائيان ايران را دستور مى دادند:

«سيف بكلى نسخ شده، و تعرض بكلى ممنوع گشته، حتى مجادله با ساير ملل جايز نيست، تا چه رسد به جبر واكراه و ايذاء ...». (1)

«اين ظهور، ظهور رجعت كبرى و عنايت عظمى است. چه كه حكم جهاد را كتب محو نموده و منع كرده ...». (2)

«وظيفه ما محبت و دوستى و الفت و مهربانى با عموم اهل عالم است. ما نبايد به چشم بيگانگى و دون محبت به كسى نظر نمائيم ...». (3)

رابطه «نسخ سيف» و «بى وطنى» بهائيان، آنهم در ايامى كه ايران بيش از هر زمان ديگر به تحكيم مليت و تماميت ارضى، نيازمند است، اگر چه در ظاهر، بى طرفى محض بهائيان را مبين است، ولى در باطن سرسپردگى بهائيت را به مهاجمين خارجى نشان مى دهد. در قبال چنين خوش خدمتى هائى است كه زمينه سازى بيگانگان براى تحكيم موقعيت ادارى و مالى شخصيت هاى بهائى، و تفويض بعضى از مناصب مملكتى ... و هوادارى بعضى از شخصيت هاى دست نشانده، از بهائيت، صورت پذيرفت كه حمايت


1- «گنجينه حدود و احكام»، ص 218
2- همان، ص 217
3- «دروس الديانه»، درس 11

ص: 725

همه جانبه آنها را علناً يافتيم ...

واكنش ملت و رهبران ملى ايران در قبال چنين كوشش هاى مزورانه بهائيت، معلوم و مشخص بود.

ولى وقتى بهائيان ديدند، اگر چه از اين طريق رضايت بسيارى از محافل پنهان سياسى ضد اسلامى و ملى تأمين گرديد، ولى موجبات تشويش اذهان اولياى ملى كشور به وجود آمد، شوقى افندى طى نامه اى، به منشى محفل ملى بهائيان ايران دستورى داد تا به زعمش و در صورت عملى شدن آن، تشويش مذكور را با حيله و نيرنگ و دروغ بر طرف سازد.

شوقى افندى به بهائيان مى نويسد: «نگذاريد كه اولياى امور ادنى تكدرى حاصل نمايند اگر فى الحقيقه به موجب احكام و تعاليم الهيه سالك و عامل شويم و به نوع بشر وطن خويش خدمت نمائيم عاقبت حقيقت معلوم و مكشوف گردد و خود آن نفوس آگاه شوند و اقبال نمايند معذلك مگذاريد گمان كنند كه بهائيان تعلق به وطن خويش ندارند ...». (1)

تأكيد شوقى بر اينكه: «مگذاريد گمان كنند كه بهائيان تعلق به وطن خويش ندارند ...» كه مسلم بر خلاف بيانات صريح حسينعلى ميرزا و ... اظهار شده است با توجّه به اينكه تعلق به وطن در نصوص مسلم بهائيت منسوخ و مطرود گرديده است را حمل به چه معنا و عملى بايست كرد؟

بهائيت و زعما و حاميانش، به خوبى دانسته اند، كه ايران اگر چه مهد پيدايش حوادث خونين بابيه است، ولى در طول قريب صد و چهل سال نتوانسته است، مهد بابيت و بهائيت باشد. و اگر نبود حمايت هاى سياسى انگليس و امريكا، و تلاش هاى حاميان صهيونيستى آنان در ايران، حتى همين مقدار كم از محافل بهائى، و انتشارات بهائى ... هم كه به طور قاچاق، و غير قانونى به اداره ى آنها مى پردازند، وجود نداشت.


1- نبذه اى از نصوص مباركه راجع به كشور مقدس ايران، ص 11.

ص: 726

شوقى در اين دستور گمان كرده است، مى تواند با اعمال نفوذ چند كارمند بهائى سفارت هاى بيگانه در تهران، ملت ايران را اغفال كرده، و نقش جاسوس دوجانبه وى مى تواند مؤثر واقع گردد! ... كه از يك سوى بى وطنى را به خاطر مخالفان وطن ترويج كند. و از سوى ديگر، به خاطر جلب رضايت مردم ايران كه به هر حال عشق به وطن را در سينه خود زنده نگه داشته اند، وطن دوستى را مورد تأكيد و توجه بهائيان تلقى كند!؟ ...

نكته مهمتر اينكه: تمامى سفارشات زعماى بهائيت، در خصوص محبت و دوستى و الفت و مهربانى با عموم اهل عالم، و به گفته ميرزا حسينعلى: «عاشروا مع الاديان بالروح و الريحان» (1) تنها به خاطر بهائيان ايران و ترويج شبهه در امر وطن دوستى و مجاهده با مهاجمين بيگانه بوده است ... والا خود و برادران و فرزندان و حتى زنان و دخترانش، تا سر، در حوض كينه و اختلاف و نفرت به يكديگر فرو رفته بودند. و در فصول گذشته ديديم كه چگونه ميان ميرزا حسينعلى بهاء و صبح ازل، و ديگر برادران شعله اختلاف و نفاق بالا كشيد. و اين اختلاف و نفاق، چگونه دامنگير فرزندان او، زنان او، دختران و اغصان و افنان گرديد ... و چه ترورهائى كه توسط آنان و بنا به اسناد موجود در اسلامبول (به تفصيل مورد بررسى قرار خواهيم داد ان شاء اللَّه) و آثار بابيه و بهائيت ايران و عراق و مصر و اسرائيل و سوريه ... كه به وجود نيامد.

اين كارنامه ى بهائيت، دنباله ى همان كارنامه اى است كه تاريخ ايران، در قلعه شيخ طبرسى مازندران و نيريز و زنجان و تهران از ياد نبرده است. و اين روح و ريحان بهائيت را به خوبى تجربه كرده و شناخته است. و مى داند كه روحيه بهائيان ايران نسبت به مردم مسلمان اين آب و خاك چگونه روحيه اى است.

احساساتى است كه اگر بخواهيم آن را در يك جمله خلاصه كنيم، بايد همان بيانى را بگوئيم كه احمد يزدانى مبلغ مشهور بهائيان ايران پس از شكست در مباحثه به سيد محمد محيط طباطبائى گفت: «اگر در اين مملكت به جائى برسيم، چوب هاى دار براى امثال شما برپا خواهيم كرد ...»! ...

ب: عدم مداخله در سياست

اشاره

1- «اقدس»، ص 22، و «گنجينه حدود و احكام» ص 218.

ص:727

تاريخ حيات بابيان از نخستين سال هاى دعوى على محمد شيرازى تا تبعيد بابيان از سرزمين هاى ايران، به سوى قلمروى سياسى عثمانى، و آنگاه از اولين سال هاى اقامت در بغداد، تا اوج اختلافات صبح ازل و ميرزا حسينعلى در ادرنه و سپس از نخستين سال هاى اقامت ميرزا حسينعلى و صبح ازل در عكا و ماغوسه تا فناى ازليان، و پيدايش حكومت اسرائيل در اراضى فلسطين، از روى كار آمدن شوقى افندى تا تشكيل سازمان جهانى بهائى و حمايت صهيونيسم و ايجاد دفاتر نمايندگى در اروپا و افريفا و امريكا ... همه و همه حكايت از تاريخى مى كند، كه سر تاپايش تعويض دائم «تابعيت ها» و بازى با قدرت حاكم وقت، و جلب حمايت هاى بيگانه است.

آشكار گشتن همه اين حقايق موجود و ثبت شده در لابلاى آثار بهائيت و خارجى ها، مشت بسته زعماى بهائى را گشود. و آنان به خاطر آنكه در راه ادامه چنين شيوه اى كه به هر صورت به آن آلوده شده بودند، از تب و تاب نيفتند، پوششى را تحت عنوان «عدم مداخله ى بهائيان در امور سياسى» ساخته، تا به زعمشان، بتوانند در زير چنين پوششى، كوشش هاى خود را در راه منافع و مطامع شبكه هاى جاسوسى خاصه در كشورهاى اسلامى و آفريقائى پنهان سازند. و سر مريدان عوام را شيره مالند، كه بهائيت را در سياست دخالتى نيست.

از اين روى ابتداء به منابع و مآخذى كه زعماى بهائى، بهائيان را تصريح به عدم مداخله در امور سياست مى كنند، اشاره مى كنيم. و آنگاه آنها را با ديگر تصريحاتشان در خصوص امور سياسى و مسائل حكومتى، مورد نقد و تحليل قرار مى دهيم:

1- عباس افندى:

«ميزان بهائى بودن و نبودن اين است كه هر كس در امور سياسيه مداخله كند و خارج از وظيفه خويش حرفى زند يا حركتى نمايد همين برهان كافى است كه بهائى نيست دليل ديگر نمى خواهد.» ...

ص: 728

«نفسى از احباء اگر بخواهد در امور سياسيه در منزل خويش يا محفل ديگران مذاكره بكند اول بهتر است كه نسبت خود را از اين امر قطع نمايد و جميع بدانند كه تعلق به اين امر ندارد خود مى داند والا عاقبت سبب مضرت عمومى گردد ...»

«احباى الهى بايد در كمال سكون و قرار رفتار نمايند، مداخله در امر سياسى ننمايند بلكه در تهذيب و تربيت خلق و هدايت امم و رأفت و محبت بين الملل و ارتباط عالم انسانى و وحدت بشرى و راحت و آسايش عمومى كوشند به روحانيات پردازند نه جسمانيات ...».

«بهائيان به امور سياسيه تعلقى ندارند و در حق كل طوايف و آراء مختلفه دعا نمايند و خير خواهند با حزبى حربى ندارند و با قومى لومى نخواهند مقصدشان صلح اهل عالم است نه جنگ و محبت بين جميع است نه كلفت، مأمور اطاعت حكومتند و خيرخواهى جميع ملوك و مملوك كسى را كه چنين مقصد جليل در دل خود را به اين امور جزئيه نيالايد كسى كه صلح عمومى جويد و خدمت به عالم انسانى كند در جدال و نزاع اقليمى مداخله ننمايند و آنكه در احياى كشورى كوشد در شئون مزرعه اى با دهقان و روستا نستيزد، چون كشور آباد گردد هر مزرعه اى نيز احيا شود و هر مطمورى معمور گردد حال ما را مقصد جليلى در پيش و مراد عظيمى در دل و آن اينكه آفاق به نور وفاق روشن شود و شرق و غرب مانند دو دلبر دست در آغوش يكديگر نمايند با وجود اين مقصد چگونه مداخله در نزاع و جدال ميانه دو حزب اصغر نمائيم خيرخواه هر دو طرفيم و هر دو را به الفت رهبر تا انشاء اللَّه دولت و ملت مانند شير و شكر با يكديگر آميخته گردند و تا چنين نشود فلاح و نجاح رخ نگشايد بلكه جميع زحمات هدر رود».

«حزب اللَّه را در امور سياسى مدخلى نه و از حكومات عالم شكر و شكوه اى نيست از جميع احزاب در كناريم و با چشم اشكبار از براى كل امم و ملل فضل و موهبت پروردگار طلبيم ... بى طرفيم و بى غرض و خيرخواه بى مزد و بى عوض به نفحات قدس مشغوليم و به انجذابات روح انس مألوف از جهان و جهانيان بى خبريم و سرمست جام سرشار كوثر مأمور به اطاعت حكومتيم و بيزار از نزاع و خصومت بايد ياران سبب الفت عالم انسانى گردند و مروج اتحاد و يگانگى اقوام و ملل به نفس رحمانى شوند ...»

ص: 729

بارى ما را با احزاب نه الفتى و نه كلفتى زيرا در نظر ياران الهى منازعات كشورى از سياسى و مذهبى از اهميت بكلى عارى مست ديدارند و آشفته و فريفته آن زلف مشكبار هر ذكرى دون اوصاف آن خفى الالطاف را ملعبه صبيان شمريم و اوهام و افكار كودكان دانيم ديگر خويش را به اين منازعات جزئيه و مباينات فطريه آلوده ننمائيم. و همچنين:

«به نصوص قاطعه الهيه در امور سياسى ابداً مدخلى نداريم و رأيى نزنيم مأمور به روحانى كه تعلق به عالم اخلاق و اطوار دارد هستيم ما را با نفسى نزاعى نه و با كسى جدالى نيست مأمور برآنيم كه با جميع دول عالم و ملل آفاق بلكه افراد نفوس خلق به نهايت يگانگى و محبت و سازش و الفت بكوشيم اما چه كنيم كه بدخواهان در كمينند و صيادان بى مروت و دين وسيله ى تحرى نمايند و فرق بين بهائى و بابى نگذارند از قرار مسموع چند نفر بابى يحيائى با معارضان همدمند و در امور مداخله مى نمايند اين بابيان يحيائى كه اعدا عدو بهائيان هستند چون مرتكب امر فضيح گردند بهائيان را متهم كنند و بدخواهان فرياد برآرند كه جميع مفسدند ولى حقيقت مستور نماند البته ظاهر و آشكار گردد ...» (1)

2- شوقى افندى:

«از امور سياسيه و مخاصمات احزاب و دول بايد كل قلباً و ظاهراً لساناً و باطناً به كلى در كنار و از اين گونه افكار فارغ و آزاد باشيم با هيچ حزبى رابطه سياسى نجوئيم و در جمع هيچ فرقه اى از اين فرق مختلفه متنازعه داخل نگرديم ... امر اللَّه را چه تعلقى به امور سياسيه و چه مداخله در مخاصمات و منازعات داخله و خارجه دول و ملل بايد در نهايت سكون و حكمت و اشتغال و همت و ثبات و استقامت نصايح مشفقانه رب عزيز را به كرات و مرات تلاوت نمائيم و عامل گرديم ... با اسبابى معنوى به تعديل عالم اخلاق پردازيم نه آنكه تمسك به وسايل ماديه سياسيه جوئيم به قوائى ملكوتى تدريجاً قلوب را منظور نظر داريم نه آنكه در ترويج اسم و شهرت كوشيم و در فكر كسب مقام و منزلتى


1- مجله: «اخبار امرى»، نشريه ى محفل ملى بهائيان، ايران، شماره 9، دى 1324.

ص: 730

در اين عالم فانى باشيم ...

بيطرفى كامل را نسبت به احزاب سياسيه بايد قلباً و لساناً اظهار داشت و خيرخواهى تمام نوع بشر چه دولت و چه ملت كه از اساس مبادى بهائيان است به اقوال و اعمال اثبات نمود ...

معاذاللَّه از مداخله ى در امور سياسى احباء بايد به كلى از اين شئون در كنار باشند و از هر وظيفه اى كه منجر به مداخله در امر سياست شود بيزار گردند زيرا معاشرت غير ملحق شدن به احزاب سياسى است و ملاقات به روح و ريحان سواى مداخله در امور پر انقلاب و شور مملكتى است ...

ادنى مخالفتى با هيچ يك ندارند و ضديت و مقاومت ننمايند بلكه خود را مروجين امرى روحانى دانند كه بالمآل فائق و شامل بر مقاصد اصليه كل است نه معارض آن ...

و بر حسب تأكيدات قلم اعلى و تأييدات ملكوت عهد اللَّه عموم احباء من غير تأويل و استثناء از امور سياسيه به هيچ وجه دم نزنند زيرا نتايج وخيمه دارد و بر امر اللَّه و اولياء اللَّه مضرات عظيمه وارد شود زيرا مداخله احباء در امور سياسى سبب شود كه حتى نفوسى كه مخالف امر اللَّه نيستند قيام بر مخالفت نمايند و كار به جائى رسد كه ريشه عداوت ساليان دراز در دل هاى اهل نخوت و ناز جايگير گردد ...

و از جمله فرايض اهل شور حفظ هيكل امر اللَّه است، از تمايل به مخاصمات سياسيه و از مداخله در شئون فرق و اقوام متحاربه و از مشاركت در مباحثات و مناظرات و منازعات احزاب متباغضه متزايده است ...

آنچه از الزم امور در اين ايام است و كافل حفظ و سعادت ياران همانا احتراز از مداخله در امور سياسيه و احزاب داخله و خارجه است در اين مقام به كرات و مرات از فم مطهر و كلك ميثاق بيانات صريحه شديده اى نازل گشته و نصوص قاطعه در كتب و صحف امر به مسطور و مثبوت تأويل و تفسير در اين مقام چون سم مهلك هيكل امر اللَّه را لطمه اى شديد رساند و در ورطه هاى گوناگون اندازد و ذيل پاك امر نازنين را ملوث سازد و روح تأييد را بكلى سلب نمايد و ياران را مبتلا و گرفتار و محروم از كل مواهب الهيه گرداند ... پس به صريح بيانات مقدسه مباركه اهل بهاء به هيچ وجه من الوجوه نبايد

ص: 731

در امور سياسيه مداخله ورزند و در احزاب مختلفه داخل شوند و وظايف ادارى را از شئون سياسى به كمال دقت و تعمق و تفرس و تدبير تفكيك نمايند و تميز دهند البته بر كل واضح و مبرهن است كه مقصد از عدم مداخله ى احباء به امر سياسيه و عدم ورود به احزاب متخاصمه اين نبوده و نيست كه اهل بهاء از امور اجتماعيه و دخول در دوائر علميه و ادبيه و شركت در مؤسسات خيريه نيز كناره گيرى نمايند و از امور بريه كه فى الحقيقه روح تعاليم مقدسه ربانيه است احتراز و اجتناب جويند و در اين كور اعظم كه اساس امر اقوم بر روى پايه امور عموميه نافعه اجتماعيه نهاده شد، و جوهر احكام الهيه ترويج منافع كليه حقيقيه جامعه بشريه است در گوشه ى انزوا و عزلت جاى گيرند بلكه شركت در امور نافعه خيريه و عضويت در دواير و مؤسسات بريه عموميه يعنى انجمن ها و شركت ها و جمعيت هائى كه مقصدشان ترويج امر زراعت و فلاحت و تجارت وصنعت و خدمت به اقتصاديات مملكت است و هيچ گونه مقاصد خفيه سياسيه در بين نيست از وظايف مهمه بهائيان بوده و هست.

حضرت ولى امر اللَّه ارواحنا لالطافه الفداء مى فرمايند قوله عزبيانه

اهل بهاء چه در ايران و چه در خارج آن موطن جمال اقدس ابهى را پرستش نمايند و در احياء و تعزيز و ترقى و ترويج مصالح حقيقيه اين سرزمين منافع و راحت بلكه جان و مال خويش را فدا و ايثار كنند ولى به وسائطى فعاله و وسائلى الهيه متشبثند در تحسين اخلاق و تقليب قلوب افراد و اصلاح ملت ساعى و جاهدند نه در تأسيس و وضع قوانين و سنن و مشروعات ماديه حديله از تقليد بيزارند و به اسماء و رسوم جديد تقيدى ندارند ... احباء بايد به امورى مشغول گردند و متعهد وظايفى شوند كه ثمراتش به عموم ملت راجع گردد.

و همچنين مشاركت ياران با انجمن هاى خيريه علميه ادبيه است هر انجمنى كه مقصدش فى الحقيقه ترويج منافع عموميه و مصالح عالم انسانى است بايد احباى الهى به حكمت و اعتدال پس از مشورت كامل به قدر قوت و استطاعت مساعده و تأييد آن را نمايند و به قدر وسع و امكان مشاركت نمايند ولى بايد فعلًا و قلباً و لساناً از ادنى مداخله اى در امور سياسيه امتناع نمايند و از مخالطه با احزاب شريره متنازعه تجنب و

ص: 732

احتراز جويند ... از وظايف سياسى اجتناب و احتراز نمايند و وظايف ادارى را به دل و جان قبول كنند زيرا مقصد اصلى اهل بهاء تقدم و پيشرفت مصالح ملت است نه ترويج مآرب و مقاصد افراد بى باك و پست فطرت ...

ادامه محاضرات امريه ادبيه بى نهايت اين ايام لازم و مفيد و حشر و آميزش با رجال دولت و ملت از لوازم ضروريه محسوب ولى زنهار اين مخالطه و معاشرت سبب گردد كه متدرجاً اجله احباب و اصحاب مجذوب و مفتون محيط پرشور و آشوب احزاب و سياسيون گردند و از حزب اللَّه منفصل و منسلخ شوند ... اعضاى محافل روحانيه على الخصوص امناى محافل مركزى اقاليم شرقيه بايد در اين ايام در كمال حزم و اعتدال جامعه خود را از زواياى مظلمه انتقال دهند و در هيئت اجتماعيه اعضاى غالبه و اعضاى قاهره و ايادى فعاله گردند و لياقت و كفايت و استعداد و امانت و درايت و حسن طويت خويش را در انظار حكام و زمامداران ابراز و اثبات نمايند ولى مقصود اين نبوده كه با رؤساى سياست همراز و دمساز گردند و در سياست دولت مداخله كنند و با احزاب مشاركت نمايند چنانچه از قبل تأكيد گشت احباى الهى بايد در اين ايام در كمال مراقبت و دقت و خلوص شئون اداريه را از شئون سياسيه تفريق و تميز دهند وظايف ادارى را به دل و جان قبول نمايند بلكه سعى موفور در تحصيل آن مبذول دارند تا فعلًا و عملًا امانت و كفايت و حسن نيت و صفاى عقيدت خويش را اثبات نمايند و به تجربه رسانند ولى از وظايف سياسى كه مرتبط به سياست دولت و منازعات و مخاصمات احزاب و مصالح حكومات خارجه است احتراز تام نمايند ...». (1)

«و ديگر فرمودند بنويس چندى قبل تلغرافياً خطاب به آن محفل مقدس دستور عمومى ابلاغ گشت مشاركت در امر انتخابات مشروط و منوط به عدم ارتباط ياران با احزاب سياسيه است تمايل به احزاب سياسيه و مداخله در امور آنان و دخول در سلك رؤساى احزاب مخالف احكام و نصوص و مبادى الهيه اگر چنانچه زمامداران و رؤسا به


1- مراجعه شود به مجله «اخبار امرى»، نشريه محفل روحانى ملى بهائيان، ايران، شماره 9، دى ماه 1324/ 102 بديع.

ص: 733

احباء تكليف ننمايند و حكومت ياران را اجبار ننمايد عدم مداخله در امر انتخابات احسن و اسلم است ولى در هر حال عدم ارتباط با احزاب سياسى از واجبات و فرايض حتميه ياران در جميع اقاليم و بلدان است». (1)

«استخراج از توقيع منيع مبارك مورخه چهاردهم شهر النور سنه ى 103».

«... ياران آن اقليم را البته متتابعاً مستمراً متذكر دارند و دلالت و نصيحت نمايند كه از صراط مستقيم منحرف نگردند و با احزاب سياسيه مرتبط نشوند و در امور دولت مداخله ننمايند و افكار و اهواء مغرضين و مفسدين را ترويج ننمايند و به كمال صراحت و حكمت دفاع از امر اللَّه نمايند و حقايق امريه و مبادى اساسيه پيروان دين اللَّه را اثبات نمايند و مقاصد و مآرب اهل بهاء را من دون ستر و ترديد به كمال حزم و شجاعت مكشوف و مبرهن سازند و در امور ادارى مطيع و منقاد اولياى امور باشند و در ترويج منافع جمهور به قدر امكان همت بگمارند و عموميت و جامعيت آئين الهى را فعلًا اثبات نمايند». انتهى. (2)

«ترجمه و استخراج از توقيع مورخ 21 مارچ، سنه 1932 كه اصل آن تحت عنوان «عصر ذهبى امر حضرت بهاء اللَّه» صادر شده است»:

(نقل از كتاب عالم بهائى جلد دهم)

«در اين حين كه امر اللَّه مراحل تكامل را طى مى نمايد وظيفه خود مى دانم كه نظر عموم ياران شرق و غرب را متوجه اهميت اين دستور كلى نمايم كه پيروان امر حضرت بهاء اللَّه نبايد به هيچ وجه در امورى كه به مداخله ى مستقيم و يا غير مستقيم در سياست دول تعبير گردد مشاركت ننمايند خواه اين مشاركت انفرادى باشد يا به وسيله ى محافل محليه و مليه.

بهائيان بايد قولًا و فعلًا از مداخله ى در آراء و عقايد سياسى دولت متبوعه خويش خوددارى نموده و از مشاركت در سياست حكومت و مرام و طرح هاى احزاب و فرق


1- «حسب الامر مبارك مرقوم گرديد، نورالدين زين 24 فوريه، 1947، عكا» به نقل از مجله: «اخبار امرى»، ارگان رسمى بهائيان، شماره 12، فروردين 1326 ه. ش.
2- مجله: «اخبار امرى»، ارگان رسمى بهائيان، ايران، شماره 4، مرداد 1325 ه. ش.

ص: 734

مختلف سياسى برحذر باشند و چنانچه احياناً چنين مذاكراتى به ميان آيد يكى را مقصر ننموده و از ديگرى طرفدارى ننمايند و در هيچ نقشه ى سياسى شركت نكنند و متمسك به هيچ مرامى كه منافى مصالح عاليه و حدوث و يگانگى نوع بشر است نگردند زيرا وظيفه اصليه آنان فى الحقيقه ترويج و تحكيم اساس وحدت است.

زنهار از اينكه بهائيان خود را آلت دست سياسيون بى وجدان قرار دهند و يا در دام حيل و دسائس آنان گرفتار شوند. طرز سلوك و رفتار آنان بايد طورى باشد كه احدى نتواند به هيچ وجه نسبت تقلب و ارتشاء و تزوير به آنان داده و اقدامات آنان را تهديدآميز تلقى كند بهائيان بايد شخصاً و در صورت لزوم با كمك امناى محافل سعى و كوشش نمايند مشاغل و امور ديپلماتيك و سياسى را از امورى كه صرفاً جنبه ى ادارى داشته و تابع تحولات سياسى و فعاليت احزاب آن كشور نمى باشد تميز و تشخيص دهند و اراده ى خلل ناپذير خود را براى استقامت و پايدارى در سبيل امر حضرت بهاء اللَّه بكار برند و خود را از گرفتارى ها و مشكلاتى كه همواره ملازم با اعمال و مقاصد سياسيون است بركنار دارند تا براى سياست الهى كه مظهر اراده لايتغير رب جليل است امنائى لايق و شايسته گردند». (1)

3- تصريحات محفل ملى بهائيان ايران:
اشاره

«قرارهاى محفل ملى»:

اول- عضويت احباء در مجامع مختلفه:

«چنانكه عموم ياران الهى و اعضاى محافل مقدسه روحانى مسبوق و مستحضرند در شماره نهم مجله ملى اخبار امرى سنه گذشته و شماره دوم سال جارى شرحى راجع به اتحاديه ها و مجامع متفرقه سائره مرقوم و به احباء الهى بروفق نصوص و صريحه مباركه ابلاغ گرديده كه عضويت اهل بهاء در احزاب سياسى بكلى ممنوع است ولكن شركت احباء در مجامع علميه و ادبيه و خيريه و انجمن هائى كه قصدشان ترويج منافع


1- مندرج در مجله: «اخبار امرى»، ارگان رسمى بهائيان، ايران، شماره 10- 11، بهمن- اسفند 1330 ه ش.

ص: 735

عمومى و مصالح عالم انسانى است و هيچ گونه منظور سياسى ندارند مطلوب و محبوب.

حال نيز در تعقيب ابلاغات سابقه براى مزيد تذكر مجدداً يادآور مى شود كه احباء در هر مجمع و انجمنى كه بر خلاف قوانين و مقررات كشور تأسيس نشده باشد و به صريح بيان در اساسنامه و مرامنامه آن عدم مداخله به امور سياسيه و مخالفت هاى فرق و احزاب مختلفه قيد شده باشد و راجع به عقايد دينيه و معتقدات وجدانيه ى اعضاى انجمن تبعيضى به ميان نيامده باشد مى توانند عضويت حاصل نمايند و در خدمت به نوع با ديگران شركت كنند.

بديهى است باوصف اين اگر در خلال احوال ملاحظه نمايند كه باوجود گنجاندن اصل عدم مداخله به امور سياسيه در اساسنامه و نظامنامه عملًا اعضاء مى خواهند به نحوى از انحاء در اين گونه امور دخالت نمايند بهائيان بايد فوراً خود را از چنين مجمعى بر كنار دارند و به امور سياسيه ادنى مداخلتى ننمايند». (1)

«پنجم- راجع به عدم مداخله در امور سياسيه

هر چند اين محفل نصوص مباركه و دستورات مقدسه متعاليه را راجع به عدم مداخله به امور سياسيه كراراً و مراراً به اطلاع ياران رحمانى رسانيده و صريحاً به افراد احباء الهى بيان مبارك حضرت عبد البهاء را ابلاغ نموده كه مى فرمايند قوله الاحلى:

«ميزان بهائى بودن و نبودن اين است كه هر كس در امور سياسيه مداخله كند و خارج از وظيفه خويش حرفى زند و يا حركتى نمايد همين برهان كافى است كه بهائى نيست. دليل ديگر نمى خواهد و در سرلوحه هر يك از شماره هاى مجله اخبار امرى بيانات مباركه را كه دال برنهى از عضويت در احزاب متباغضه و دخالت در امور سياسيه است درج و منتشر ساخته و در مجله اخبار امرى شماره نهم سنه ماضيه و شماره اول سنه جاريه شرحى مفصل راجع به عدم مداخله در امور سياسيه و عدم قبول عضويت در اتحاديه ها مرقوم نموده معذلك براى مزيد تذكر و تبصر مجدداً به محافل مقدسه روحانيه ابلاغ مى شود كه اگر خداى نخواسته با اين همه تأكيد و انذار و تحذير باز نفوسى در جامعه


1- مندرج در مجله: «اخبار امرى»، ارگان رسمى بهائيان، ايران، شماره 11، اسفند 1325 ه. ش.

ص: 736

بهائى يافت شوند كه برخلاف معتقدات اصليه خويش و على رغم نصوص عديده اكيده ى الهيه به نحوى از انحاء در امور سياسيه مداخله ورزند و با آنكه خود را عضو جامعه ى بهائى مى دانند عضويت جمعيت هاى سياسى را نيز احراز كرده باشند اسامى آنان را پس از تحقيق و تدقيق و نصيحت و تذكر و انذار و تحذير به اين محفل ارسال فرمايند تا راجع به انفصال آنان از جامعه بهائى بر وفق موازين امرى تصميم اتخاذ و ابلاغ شود.

بديهى است در اجراى اين موضوع مهم ادنى مسامحه و مساهله جايز نبوده و نخواهد بود». (1)

«اهل بهاء به نصوص قاطعه الهيه از مداخله به امور سياسيه ولو به شق شقه ممنوعند و از دخول به احزاب متخاصمه به صريح بيان مبارك معذور.

هر چند اين مطلب به درجه اى در الواح و آثار الهيه تكرار يافته و به قدرى ضمن مكاتيب متحد المآل اين محفل به عموم ياران الهى ابلاغ گرديده كه براى هر فرد بهائى حتى كودكان سبقخوان به مقام بداهت رسيده و بر كل واضح و مبرهن گشته است كه بهائيان از منازعات و مشاجرات احزاب سياسيه دور و بر كنارند و به هيچ وجه من الوجوه به امرى كه از آن رائحه ى سياست استشمام شود مداخلتى ندارند». (2)

4- احمد يزدانى، مبلغ مشهور بهائى، در كتاب:
اشاره

«نظر اجمالى در ديانت بهائى»

«اهل بهاء ... در امور سياسيه كه مخصوص مقامات رسمى مملكتى است، و نيز در امور احزاب و فرق سياسى به هيچ وجه ادنى مداخله اى ننمايند ... حضرت ولى امر اللَّه مى فرمايد: از امور سياسيه و مخاصمات احزاب و دول بايد كل قلباً و ظاهراً و لساناً و باطناً بكلى در كنار و از اين گونه افكار فارغ و آزاد باشيم ...». (3)


1- همان، شماره 5، شهريور 1325 ه. ش.
2- همان، شماره 9، دى 1324.
3- ص 49.

ص: 737

1/ ب: نقد و تحليل

عدم مداخله در امورسياسى، اگر چه از نظر گاه تحليل صرف مسئله، قابل تأمل است.

ولى به عقيده ى نويسنده اين سطور، چنين اصلى در بهائيت، هميشه در مواقعى مورد تأكيد قرار مى گرفته، كه منافع و مصالح سياسى حاميان بهائيت، اقتضاء آن را داشته است.

در حقيقت بهائيت در ايران مى خواست و مى خواهد، با استقرار چنين پوششى بر سر بهائيان و مراكز آنان در تحقق اهداف مشروحه ذيل به پيروزى هائى برسند:

1- موقعيت سياسى، مداخله هاى سياسى، سرسپردگى ها، و حمايت مأمورين خارجى از بهائيان ايران را پنهان سازند: چنانچه در فصل دوم از كتاب دوم به آن اشاره مجمل كرديم.

2- در موارد توافق با سياست هاى خارجى حامى شرايط خاص، و يا شخصيت هاى سياسى مورد نظر در ايران ... كه مورد مخالفت و يا انتقاد ملت قرار گرفته است، زير پوشش عدم مداخله در امور سياسى، ترك هرگونه مشاركت با آزاديخواهان، وطن خواهان، و روشنفكران ... نموده، تا موجبات تضعيف كوشش مردم، و تأييد و تقويت وضع موجود را فراهم سازند.

در اين خصوص به ارائه ى يك مدرك مستند بسنده كرده، و تفصيل آن را در اوضاع كنونى به جلد دوم موكول مى كنيم.

چنانچه در قسمت دوم از فصل دوم كتاب دوم، متذكر شديم: سرسپردگى بهائيان به سفارتخانه هاى روس درايران و ... عباس افندى را واداشت تا در جهت خواست و مصالح سياسى روس ها در ايران، به حمايت از محمد على شاه قاجار و تداوم رژيم استبداد برخيزد و با مشروطيت و آزاديخواهان و رهبران اسلامى مخالف استبداد مخالفت كند.

از اين روى متمسك به اصل عدم مداخله در امور سياسى شده، و لوحى به شرح ذيل جهت بهائيان ايران، ارسال داشت:

«طهران حضرت ايادى امر اللَّه حضرت على قبل اكبر (1) عليه بهاء اللَّه الابهى-


1- يعنى ملا على اكبر شهميرزادى.

ص: 738

(هو اللَّه) اى منادى پيمان نامه اى كه به جناب منشادى (1) مرقوم نموده بوديم ملاحظه گرديد و به دقت تمام مطالعه شد ... از انقلاب ارض طا (2) مرقوم نموده بوديد اين انقلاب در الواح مستطاب مصرح و بى حجاب ولى عاقبت سكون يابد و راحت جان حاصل شود و سلامت وجدان رخ بنمايد سرير سلطنت كبرى در نهايت شوكت استقرار جويد و آفاق ايران به نورانيت عدالت شهريارى (3) روشن و تابان گردد محزون مباشيد مكدر مگرديد جميع ياران را به اطلاع و انقياد و صداقت و خيرخواهى به سرير تاجدارى دلالت نمائيد زيرا به نص قاطع الهى مكلف بر آنند. زنهار اگر در امور سياسى نفسى از احباء مداخله نمايد و يا آنكه بر زبان كلمه اى براند. از قرار مسموع بعضى از بيانى ها يعنى تابعين ميرزا يحيى (ازل) در امور سياسى مداخله نموده و مى نمايند سبحان اللَّه. بدخواهان اين را وسيله نموده و در محافل و مجالس ذكر بهائيان مى نمايند كه آنان را نيز در امور سياسيه رأيى و فكرى و مدخلى و مرجعى با وجود آنكه بيانى ها خصم الدبهائيانند ...

بارى گوش به اين حرف ها مدهيد ... و شب و روز به جان و دل بكوشيد و دعاى خير نمائيد و تضرع و زارى فرمائيد تا اعلى حضرت تاجدارى در جميع امور نواياى خيريه اعلى حضرت شهريارى واضح و مشهور ولى نوهوسانى چند گمان نمايند كه كسر نفوذ سلطنت سبب عزت ملت است هيهات هيهات اين چه نادانى است و اين چه نادانى است و اين چه جهل ابدى شوكت سلطنت سبب عزت ملت است و نفوذ حكومت سبب محافظت رعيت ولى بايد با عدل توأم باشد اعلى حضرت شهريارى (4) الحمدللَّه شخص مجربند و عدل مصور و عقل مجسم و حلم مشخص در اين صورت بايد عموم به خيرخواهى قيام نمايند و به آنچه سبب شوكت دولت و قوت سلطنت و نفوذ كلمه و


1- حاجى سيد تقى از اهل منشاد يزد.
2- زمين تهران.
3- محمد على شاه قاجار.
4- محمد على شاه قاجار.

ص: 739

آبادى مملكت و ترقى ملت است قيام نمايد رساله سياسيه كه چهارده سال قبل تأليف شده و به خط جناب مشكين قلم مرقوم گرديد و در هندوستان طبع شد و انتشار داده گشت آن رساله البته در طهران هست و يك نسخه ارسال مى شود به عموم ناس بنمائيد كه مضرات حاصله و فساد و فتنه در آن رساله به اوضح عبارت مرقوم گرديده. و السلام على من اتبع الهدى 11 ج 1 سنه 1325 ع ع.»

رساله اى كه عباس افندى در خاتمه نامه خود به آن شاره مى كند، تحت عنوان «رساله سياسيه» مشهور اهل بهاء است.

اين رساله 12 صفحه اى، در اثبات لزوم عدم مداخله روحانيت شيعه، در همراهى و همقدمى با آزاديخواهان، مشروطه خواهان و ... مى باشد در واقع رساله اى است بر عليه رهبران مشروطيت در ايران.

يك نسخه اى از اين رساله در كتابخانه مجلس شوراى ملى، تحت عنوان: «رساله بهائى ها»، به شماره 57- 231 و شماره دفتر 22741 به خط مشكين قلم (رمضان 1311، عكا) موجود است.

ص 768

صفحه اول و آخر كتاب «رساله سياسيه» عباس افندى

ص: 740

پس از خلع محمد على شاه، و پيروزى مشروطه طلبان ايران، و شكست كوشش هاى سياسى روسيه در ايران، ازلى ها كه تا آن ايام در جهت مصالح انگلستان از مشروطه طلبان هواخواهى و جانبدارى مى كردند، پس از تحقق چنين اوضاعى، بهائيان قافيه را باخته، و ازلى ها به كسب موقعيتى نائل آمدند.

وقايع تهران را ميرزا يونس خان افروخته، به عباس افندى نگاشت، و عباس افندى در 1329 ه. ق، يعنى پس از گذشت حدود چهار سال از نامه قبلى در پاسخ ميرزا يونس خان چنين نوشت:

طهران جناب ميرزا يونس خان- (هو اللَّه)

اى ثابت بر پيمان نامه شما رسيد از تفصيل يحيائى ها اطلاع حاصل گرديد سبب جميع اينها اختلاف احباء است ... حال بايد محاجه اين گونه امور را كنار گذاشت حال اين امور هر قسم پيش آيد خوش است بعد درست مى شود اكنون بايد به جوهر كار پرداخت و با سياسيون مراوده كرد و حقيقت حال بهائيان را بيان نمود. از پيش به شما مرقوم گرديد كه احباء بايد به نهايت جهد و كوشش سعى بليغ نمايند كه نفوسى از بهائيان از براى مجلس ملت انتخاب گردد (1) ابداً فرصت ندارم مجبور بر اختصارم عفو فرمائيد و عليك البهاء الابهى ع ع فدائى درگاه حضرت مولى الورى على اكبر الميلانى استنساخ نمود فى شهر رمضان 1329. (2)

ملاحظه مى فرمائيد، به فاصله چهار سال چگونه لحن عباس افندى تغيير كرده ... در نامه قبلى مريدان بهائى خود را از مداخله در سياست منع كرده و به اطاعت سرير سلطنت قاجار توصيه مى كرد. ولى در اين نامه، كه نفوذ روس ها خنثى مانده، محمد على ميرزا خلع شد، و دار الشورا بر قرار گشت، يك باره طرفدار مشروطيت شده، و اصل عدم مداخله در امور سياسى را فراموش. دستور مى دهد «نفوسى از بهائيان از براى مجلس ملت انتخاب گردد ...» و با «سياسيون مراوده كرده» ... تا ضمن آن موجبات نزديكى بهائيان را به انگلستان فراهم سازد.


1- مقصود وكالت دار الشوراى ملى است.
2- مراجعه شود به كتاب: «كشف الحيل» مرحوم عبد الحسين آيتى، صص 74- 78.

ص: 741

3- بهائيت با تأكيد و ترويج اصل «عدم مداخله ى بهائيان در امور سياسى» كوشش هميشگى خود را براى پيشبرد نقشه «حكومت بهائى» و رسيدن به «قدرت سياسى حاكم» در سرزمين ايران ... پنهان سازد.

شوقى افندى به دنبال راهى كه ميرزا حسينعلى و عباس افندى براى تحقق تمركز سياسى بهائيان، در خصوص «سياست حكومت بهائى» رفتند، به بررسى و تحقيق پرداخت.

شوقى افندى زير پوشش عدم مداخله بهائيان در امور سياسى، طرح چگونگى حكومت بهائى را براى بهائيان ايران ارسال داشت، تا بهائيان زمينه چنين آرزوئى را در زير چتر «بهائيان بايد به روحانيت پردازند نه جسمانيات، بهائيان بايد در كمال سكون و قرار رفتار نمايند، مداخله در امور سياسى ننمايند، بلكه در الف و محبت ...» فراهم سازند ...

شوقى افندى عقيده بهائيت را در خصوص حكومتى كه بهائيان مى بايست آن را به وجود آورند چنين مى نويسد:

«حكومت متحده آينده ى بهائى كه اين نظم وسيع ادارى يگانه حافظ آن است نظراً و عملًا در تاريخ نظامات سياسى بشرى فريد و وحيد است. و در تشكيلات اديان معتبره عالم نيز بى نظير و مثيل. هيچ نوع از انواع حكومات ديمقراطى، يا حكومات مطلقه و استبدادى چه سلطنتى و چه جمهورى و يا انظمه اشرافى كه حد متوسط بين آن دو محسوب است، و حتى اقسام حكومت دينيه چه حكومت عبرانى، و چه تشكيلات مختلفه كليساى مسيحى و يا امامت و خلافت در اسلام هيچ يك نمى تواند مماثل و مطابق نظم ادارى بديعى به شمار آيد كه به يد اقتدار مهندس كاملش ترسيم و تنظيم گشته است.

هر چند اين نظم ادارى نوظهور داراى مزايا و عناصرى است كه در سه حكومت عرفى مذكور نيز موجود وليكن به هيچ وجه مطابق هيچ يك از آن حكومات نبوده ... نبايد به هيچ وجه تصور رود كه نظم ادارى حضرت بهاء اللَّه مبتنى بر اساس ديمقراطى صرف است، زيرا شرط آن نوع حكومت آن است كه مسئول ملت باشد. و اختيارش نيز متكى به

ص: 742

اراده ملت. و اين شرط در اين امر اعظم موجود نيست». (1)

پس از اين ترسيم كلى از حكومت بهائى است، كه بهائيان آرزو مى كنند، حكومت بهائى را در شرايطى تشكيل دهند كه طبق پيش بينى و وعده ولى امر اللَّه بهائيان تمامى رژيم هاى سلطنتى از بين رفته باشند.

شوقى افندى در اين خصوص بهائيان را چنين به تحقق حكومت بهائى اميدوار مى سازد:

«سرانجامش حلول دوره ذهبى هزار ساله، يعنى يومى كه سلطنت هاى عالم به سلطنت الهيه كه سلطنت حضرت بهاء اللَّه است مبدل گردد». (2)

گام نخست بهائيان در تحقق چنين رؤياى شيرينى! تشكيل سازمان و شبكه بهائيت در ايران بود كه در كتاب سوم به تفصيل آن را مورد بررسى قرار خواهيم داد.

دوشادوش اجراى طرح تشكيلاتى، زعماى بهائيت كوشش كردند، تا كليه روابط اجتماعى، خانوادگى، اقتصادى، ... بهائيان را در تشكيلات بهائيت متمركز سازند و بهائيان را از مراجعه به سازمانهاى قضائى، اقتصادى، فرهنگى، ... كشور ايران منع نمودند.

شوقى افندى در اين خصوص رسماً به بهائيان ايران، اعلام و اخطار نموده بود و محفل ملى بهائيان ايران، كه انعكاس كليه دستورات شوقى را در مجله غير قانونى «اخبار امرى» صلاح بهائيت نمى دانست، به شمه اى از آن كه خطاب به ميرزا ابراهيم خان است، در كتاب «توقيعات مباركه شوقى افندى» چنين درج نمود:

«نامه اى به جناب آقا ميرزا ابراهيم خان در خصوص لزوم ترك محاكمه در دوائر عدليه مرقوم گرديد. و اخيراً جوابى قطعى و صريح از ايشان واصل كه به كلى از اين نيّت و خيال منصرف و به هيچ وجه من الوجوه مراجعتى به محاكم عدليه ننموده و نخواهند نمود». (3)

از سوى ديگر بهائيان مكلّف شدند، تا در زمينه هاى اختلافات كار و كارگرى، به


1- «دور بهائى»، ص 84
2- همان، ص 93
3- «توقيعات مباركه ...» ج 3، ص 66

ص: 743

جاى مراجعه به دادگاههاى وزارت كار، رسماً به محافل بهائى ايران مراجعه كنند، زيرا مرجع رسيدگى به چنين مسائل و امورى مربوط به محافل بهائى ايران است، نه سازمانهاى رسمى مملكت.

نشريه ضيافات بهائيان تهران، در اين خصوص، اعلاميه اى به شرح ذيل صادر نمود:

«به طورى كه اطلاع داريد شركت هائى كه سهام داران آن بهائى هستند و داراى كارمندان و كاركنان بهائى هستند، متأسفانه گاه گاه مشاهده مى شود كاركنان بهائى بدون مراجعه به محافل روحانيه مستقيماً به دادگاههاى مربوطه و يا «وزارت كار» عليه كارفرما شكايت مى نمايند، و با اين ترتيب از اعتبار و حيثيت اين گونه تأسيسات كاسته مى گردد و قدر و منزلت نزد اولياى امور تخفيف مى يابد. (!)

خواهشمند است به عموم افرادى كه در اين گونه تأسيسات مشغول كارند يادآورى فرمائيد در موقع بروز اختلاف در مرحله اول به مسئولان كارخانه يا مؤسسه و در وهله دوم به «محافل مقدسه روحانيه» مراجعه فرمايند». (1)

هم اكنون در محفل ملى بهائيان ايران، كميته هاى متعددى به اداره كليه امور بهائيان تشكيل و مشغول به كار هستند، كه چنانچه متذكر شديم در كتاب سوم به تفصيل از آن بحث خواهيم كرد.

4- در موارد نامساعد اوضاع بهائيان، و مخالفت بهائيان با حكومت و رهبران وقت ... زير پوشش عدم مداخله در امور سياسى، ترك هرگونه مشاركت و همكارى، در جهت سياست مستقل ملى ايران مبذول دارند ...

چنانچه بهائيان در وقايع مربوط به تخريب حظيرة القدس (مركز بهائيان ايران) در تهران و ... به چنين شيوه اى متمسك شدند.

بدين روال، و در طول سال هاى 1324 الى 1325 كه تأكيدهاى مكرر شوقى افندى به بهائيان ايران مبنى بر عدم مداخله در امور سياسى، كه آن هم با اوضاع سياسى ايران


1- بهمن 1351، شماره 1، سال پنجاه و دوم، صفحه 13.

ص: 744

خاصه جدائى آذربايجان از ايران و حوادث ناشى از آن احوالات ... ارسال شده بود، براى بعضى از بهائيان ساده دل ترديدهائى را در مورد زعماى بهائيت در ايران، كه دائماً با رجال سياسى و خارجى و ... در ارتباط بودند، به وجود آورد.

دكتر لطف اللَّه حكيم، شخصيت سياسى بهائيان ايران، چون اوضاع تشتت زاى عوام بهائى را چنين ديد، به نمايندگى از جانب سياست بازان بهائى در ايران، نامه اى اعتراض آميز به شوقى افندى نوشت و تقاضاى پاسخ صريح در اين خصوص را درخواست نمود.

شوقى افندى كه خود بازيچه دست اهل سياست بهائى ايران كه همگى و يا غالب آنها با صهيونيسم ارتباط خاص داشته و دارند، قافيه را باخت و مجبور شد، در پاسخ نامه لطف اللَّه حكيم، عضو بر جسته محفل ملى بهائيان ايران به مطالبى تصريح كند، كه نه تنها مخالف تصريحات قبلى در خصوص عدم مداخله درامور سياسى بلكه مبين موقعيت و روابط سياسى بهائيان با ديگر سازمان هاى سياسى و خارجى و ... در ايران است.

خطاب شوقى افندى تحت عناوين: «محبوب گرامى و همكار عزيز»، و امضاء شوقى «برادر حقير شما» نه به نام و عنوان «ولى امر اللَّه» به خوبى نشان مى دهد كه شوقى افندى چگونه از گردانندگان سياست صهيونيسم و انگلستان در ايران حساب مى برده در حالى كه هنوز خود به چنين موقعيتى در ميان اهل سياست بيگانه دستيابى پيدا نكرده بود:

«ترجمه توقيع مورخ 8 اكتبر سنه 1927 به افتخار جناب دكتر لطف اللَّه حكيم عليه بهاء اللَّه.

محبوب گرامى و همكار عزيز

با شما كاملًا موافقم كه مقصود از عدم مداخله در امور سياسيه عدم رابطه احباء با عالم خارج نيست اميدوارم به دوستان تفهيم نمائيد كه داشتن روابط نزديك با رعايت حد اعتدال با اولياى امور و نمايندگان خارجه و رؤساى افكار عامه در پايتخت لازم و ضرورى است ولى احباء بايد مواظب باشند مبادا در اثر تماس خارج از حد اعتدال از اصولى كه مورد علاقه و عقيده اهل بهاء است بدون توجه انحرافى حاصل شود، احباء بايد معاشرت با كليه طبقات جامعه نمايند بدون اين كه خود را با مرام و نقشه هاى آنان

ص: 745

مرتبط سازند اميدوارم خدمات شما در اين ميدان سرمشق سايرين شود و رهنما و همكار خادمين جانفشان امر اللَّه در طهران گرديد.

برادر حقير شما

(امضاء مبارك)». (1)

پ: مخالفت با رژيم، زير پوشش اطاعت از رژيم

ميرزا حسينعلى بهاء، پس از دستيابى به تجربه هاى تلخ ناشى از خشونت و فتنه و مخالفت بابيان با حكومت و مقام سلطنت وقت، به اين نتيجه رسيد، كه در جائى كه ملت ها، خاصه ملت ايران و ديگر ملت هاى اسلامى، حاضر نيستند، هيچ گونه نسبتى با بابيت و بهائيت داشته باشند و بهائيان نمى توانند، حتى با تمام حمايت هاى خارجى، با سلطنت و حكومت مخالفتى كنند كه در نتيجه آن به استحكام موقعيت بهائيان بيانجامد.

تصميم گرفت پوششى بر فعاليت هاى پنهانى بهائيان خاصه در قلمروى روابط متقابل با حاميان، در نظر گيرد تا بهائيان بتوانند زير چتر آن، به راه بيگانه پرستى و بيگانگان ادامه دهند.

اين چتر، همانا اعلام اطاعت بهائيان از هر رژيم و حكومتى است:

1- ميرزا حسينعلى بهاء، در اين خصوص چنين تصريح مى كند:

«اين حزب (بهائيت) در مملكت هر دولتى ساكن شوند بايد به امانت و صدق و صفا با آن دولت رفتار نمايند». (2)

«و عزّ مملكت ظاهره را به ملوك عنايت فرموده بر احدى جائزنه كه ارتكاب نمايد امرى را كه مخالفت رأى رؤساى مملكت باشد». (3)

2- عباس افندى در تعقيب تصريحات پدر، چنين مى نويسد:

«پس اى احباى الهى به جان و دل بكوشيد. و به نيت خالصه و اراده صادقانه در


1- مندرج در مجله: «اخبار امرى»، ارگان رسمى بهائيان، ايران، شماره 9، دى 1324 ه. ش، ص 10.
2- مجله: «اخبار امرى»، ارگان رسمى بهائيان، ايران، شماره 7- 8، مهر- آبان 1344.
3- «گنجينه حدود و احكام»، ص 263.

ص: 746

خيرخواهى حكومت و اطاعت دولت يد بيضاء بنمائيد. اين امر اهم از فرائض دين مبين و نصوص قاطعه كتاب عليين است». (1)

«اى احباى الهى بايد سرير سلطنت هر تاجدارى را خاضع گرديده و سده ملوكانى هر شهريار كامل را خاشع شويد. به پادشاهان در نهايت صداقت و امانت خدمت نمائيد مطيع و خيرخواه باشيد. و در امور سياسى بدون اذن و اجازه از ايشان مداخله ننمائيد زيرا خيانت با هر پادشاه عادلى خيانت با خدا است. هذه نصيحة منى و فرض عليكم من عند اللَّه ...» (2)

«بر احباى الهى اطاعت اوامر و احكام اعلى حضرت پادشاهى است آنچه امر فرمايد اطاعت كنند. و همچنين كمال تمكين و انقياد به جميع اولياى امور داشته باشند». (3)

«ياران (بهائيان) ... نه با اهل سياست همراز و نه با «حريت طلبان» دمساز. نه در فكر حكومت نه مشغول به ذم احدى از ملت. از جميع جز ذكر حق غافل و بيزار. و به نص قاطع مطيع حكومت شهريار و به امر شديد منقاد سرير سلطنت به خود مشغولند ... اين است روش و تكليف بهائيان». (4)

اگر به حسن نظر و بر اساس ظواهر تصريحات مذكور بنگريم، بهائيان طبق دستورهاى مكرر زعمايشان، در هر كشورى كه سكونت گزيدند و يا از اهل هر مملكتى كه باشند، بى تفاوت ترين مردم نسبت به سرنوشت و مصالح ملى آن كشورند.

زيرا با توجه به مسائل مورد بررسى تحت عنوان: «عدم مداخله در امور سياسى»، و اين بيان خاص عباس افندى بهائيان نه با اهل سياست همراز و نه با «حريت طلبان» دمساز. نه در فكر حكومت، نه مشغول به ذم احدى از ملت ... ياران بايد بر مسلك خويش (بهائيت) بر قرار باشند. و از علو و استكبار بيگانگان تغيير و تبديل در روش و سلوك ندهند. و در هيچ امرى مداخله نكنند. و به هيچ مسئله اى از مسائل سياسيه نپردازند ... اين


1- «رساله ى سياسيه»، ص 35.
2- «بهاء اللَّه و عصر جديد»، ص 302.
3- همان، ص 264.
4- مجله: «اخبار امرى»، ارگان رسمى بهائيان، ايران، شماره 9، دى 1328 ه. ش.

ص: 747

است روش و تكليف بهائيان ... ع ع» (1) بى تفاوتى و بى علاقگى آشكار بهائيان را به مصالح و استقلال و تماميت ارضى مملكت نشان داده، طبق دستور زعمايشان حاضر به هيچ نوع مساعدت و مشاركت با ملت ايران و ديگر ملت ها در راه مبارزه با بيگانگان و متجاوزان و جنبش هاى استقلال طلب و آزاديخواه و ضد استعمارى نيستند.

تأكيدهاى مكرر محفل ملى بهائيان ايران در طول سالهاى 1324- 1325 مندرج در نشريات «اخبار امرى» و در «نشريه هفتگى محفل روحانى بهائيان تهران» (2) ارگان رسمى بهائيان، مبنى بر عدم مداخله در امور سياسى، مستقيماً در شرايطى از اوضاع سياسى ايران تصريح مى گرديد، كه از يك سوى ايران در برابر حساس ترين لحظات سياسى خود در جدائى آذربايجان از خاك ايران و حكومت متفقين قرار گرفته بود و از سوى ديگر خاك و استقلال مملكت زيرضربات بيگانگان، خون وطن خواهان ايرانى را به جوش آورده بود.

محفل بهائيان ايران، در چنين ايامى، كه طوايف انگليس و امريكا و روس به قلمروى اين مملكت دست انداخته بودند، جمله برگزيده نشريه «اخبار امرى» را در قسمت فوقانى «نام نشريه»، به اين بيان عباس افندى اختصاص داده بود كه:

«بهائيان به امور سياسيه تعلقى ندارند. و در حق كلّ طوائف و آراء مختلفه دعا نمايند. و خيرخواهند» (اخبار امرى- شماره 9، دى 1324).

ثانياً: به عقيده نگارنده، ملاحظه چنين تصريحاتى از زعماى بهائيت، بيش از يك پوشش حفاظتى، جهت تلاش هاى ضد ملى محسوب نمى شود.

بهائيان بنا به تصريحات مسلم زعمايشان به كوشش هائى مبادرت مى ورزند، كه به هيچ وجه من الوجوه نمى تواند، همساز و منطبق با تصريحات مذكور در خصوص اطاعت از اوامر و نواهى حكومت تلقى شود:

1- در بهائيت و بنا به نص و صاياى عباس افندى: «بيت عدل الذى جعله اللَّه مصدر كل خير و مصونا من كل خطا ... مجمع كل امور است. و مؤسس قوانين و احكامى كه در نصوص الهى موجود نه. و جميع مسائل مشكله در اين مجلس حل گردد ...


1- مجله «اخبار امرى»، شماره 9، دى 1328 ه. ش.
2- خاصه در شماره 9/ دى در 1324- 4 و 5 و 11 مرداد و شهريور و اسفند 1325.

ص: 748

اين بيت عدل مصدر تشريع است و حكومت قوه تنفيذ تشريع بايد مؤيد تنفيذ گردد ...

مرجع كل، كتاب اقدس و هر مسئله غير منصوصه راجع به بيت عدل عمومى به بيت عدل آنچه بالاتفاق و يا به اكثريت آراء تحقق يابد همان حق و مراد اللَّه است». (1)

چنين سازمانى كه اساس حكومت بهائى است، نمى تواند بهائيان را اجازه دهد «به پادشاهان در نهايت صداقت و امانت خدمت نمايند و مطيع و خيرخواه باشند». (2)

انتظار بهائيان، انقراض حكومت هاى قانون اساسى ايران و روى كار آمدن «ايادى امر اللَّه بهائيت» در هر كشورى است اين عقيده و احساس عمومى را نه تنها از سطر سطر بحث آتى ما در خصوص سازمان شبكه ى بهائيت مى توان يافت، بلكه مضمون تلگراف مورخ 10 آوريل 1951 شوقى افندى به بهائيان امريكا و ايران، به خوبى مى تواند مبين و مؤيد اين ادعا باشد:

شوقى افندى در اين تلگراف كه از اجراى برنامه ى احداث تأسيسات بهائى در كوه كرمل خبر داده است، با تمام غرور و تكبر مى نويسد:

«... اكمال اين مشروع شايان تهنيت است، زيرا به فرموده ى حضرت عبد البهاء در آينده سلاطين عالم براى زيارت و اظهار خضوع به مقام حضرت باب مبشر شهيد حضرت بهاء اللَّه اين راه را خواهند پيمود- شوقى». (3)

2- درجائى كه بهائيت و بهائيان، آشكارا با قانون اساسى از يك سوى، و از سوى ديگر رژيم جمهورى، علناً اظهار مخالفت كرده و شكل حكومت بهائى را فراتر از اشكال حكومت هاى مذكور قرار داده است، چگونه مى تواند به اين گفته عباس افندى متقاعد شود كه: «خيانت با هر پادشاه عادلى خيانت با خداست»؟!

شوقى افندى به نقل از صفحه 84 از كتاب: «دور بهائى» (نشريه لجنه ملى نشر آثار امرى، 1322 ه. ش) مى نويسد:


1- «بهاء اللَّه و عصر جديد»، ص 300.
2- همان، ص 302.
3- مجله: «اخبار امرى»، ارگان رسمى بهائيان، ايران، شماره 1- 2، ارديبهشت- خرداد 1330.

ص: 749

«حكومت متحده آينده بهائى ... در تاريخ نظامات سياسى بشرى فريد و وحيد است ... هيچ نوع از انواع حكومت ديمقراطى يا حكومات مطلقه و استبدادى، چه سلطنتى و چه جمهورى ... نمى تواند مماثل و مطابق ادارى بديعى به شمار آيد كه به يد اقتدار مهندس كاملش (ميرزا حسينعلى بهاء) ترسيم و تنظيم گشته است». (1)

پايان


1- مؤلّف محترم مدارك و منابع مهمّ فراوانى را جمع آورى نموده بود تا در جلد دوّم كتاب بهائيان، آنها را به چاپ رسانده، در اختيار عموم قرار دهد، ليكن با شروع جنگ تحميلى و تصرّف خرمشهر به دست بعثيان تجاوزگر، اين اسناد همراه با صدها جلد كتاب نفيس و كليّه اثاثيه منزل ايشان، توسّط بعثيان به غارت رفت و وى از ارائه كامل اين كتاب و اسناد آن، به دانش دوستان و فرهيختگان محروم ماند. خداوند او را مشمول عنايات خويش قرار دهد.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109