بابيت و بهائيت در بستر تاريخ

مشخصات كتاب

سرشناسه : ايليايي، ع

عنوان و نام پديدآور : بابيت و بهائيت در بستر تاريخ/ مولف ع - ايليايي

مشخصات نشر : [اصفهان]: عطر عترت، 1382.

مشخصات ظاهري : 136 ص.مصور

شابك : 964-7941-12-97500ريال ؛ 964-7941-12-97500ريال

وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي

يادداشت : Babiat.

موضوع : بابيگري -- تاريخ

موضوع : بهاييگري -- تاريخ

رده بندي كنگره : BP340/الف 9ب 2

رده بندي ديويي : 297/564

شماره كتابشناسي ملي : م 82-13001

مقدمه

با سلام و درود بي پايان به خاتم پيامبران محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم و جانشينان و ائمه ي بر حق آن حضرت و به ويژه، منجي عالم بشريت، ستاره ي درخشنده ي آسمان ولايت و امامت، امام زمان، مهدي موعود (عج). در روزگاري كه ابرهاي تيره ي ظلم و جنايت آسمان دنياي انساني را پر كرده و ناله ي مظلومان و بي كسان با فريادهاي پيرمردان و بيوه زنان در هم پيچيده شده و چشمان بي رمق يتيمان در جستجوي ناجي و فريادرسي بود تا شايد دست آنان را گرفته و از زير بار زورگويي ها و تعدي ها بيرونشان آورد. ناگهان زمزمه هايي از گوشه و كنار ايران به گوش رسيد. بارقه اي از اميد در دل آنان پديد آمد، از يكديگر مي پرسيدند، چه شده؟ چه اتفاقي افتاده؟ آيا آرزوي ديرينه تحقق يافته؟ آيا كسي كه انتظارش را مي كشيديم از سفر بازگشته! و صدها سؤال ديگر كه جواب كاملي نداشت. كم كم جنجال و هياهو بالا گرفت، هر روز خبرهاي تازه اي در شهر براي گفتن وجود داشت. عده اي با شور و شوق از ظهور او سخن مي گفتند و عده اي نيز تكذيب مي كردند و دسته اي نيز با شك و ترديد فقط به اين [ صفحه 6] سخنان گوش مي دادند، كم كم جناح بندي ها و موضعگيري هايي

از طرف معتقدان و منكران رخ نمود و پس از مدت كوتاهي جنگ هاي خونين و برادركشي هاي وحشيانه اي را در پي داشت. و اين آغازي بود براي خونريزي ها و درگيري هاي بعدي كه سال ها ادامه پيدا كرد. فرقه و دين جديدي پيدا شد و گروهي از شيعيان و مسلمانان را از كيش اصلي خويش دور كرده و تا جايي به پيش رفت كه از دست مؤسسان اوليه اين دين جديد كه ايراني تبار بودند نيز خارج شد و سر از آمريكا و انگلستان در آورده و موطن آن در اسرائيل و آمريكا قرار داده شد. مؤسس اصلي اين آيين جديد، «سيد علي محمد شيرازي» ملقب به «باب» با دعوي امام زماني عده اي را به سوي خود كشيده، احكامي را صادر كرد و قوانيني را پايه گذاري نمود كه اندكي پس از او قسمتي از آنها توسط مريدانش نسخ شده و احكام ديگري جايگزين آن شد و اين سير نسخ و جايگزيني تاكنون ادامه پيدا كرده است و مبالغه نيست اگر بگوييم كه نسبت به كيش ها و فرقه هاي ديگر، بيشترين تغييرات و نزاع ها را مي توان در اين فرقه يافت، زيرا اصل اوليه ي آن بر پايه نسخ قوانين و مقررات اسلام بنا گذارده شد و هر كدام از رهبران آن در زمان خود قسمتي از احكامي را كه از طرف رهبر پيشين صادر شده بود بر هم مي زدند و احكام جديدي را مي آوردند. در اين ميان بيشترين سود را كساني بردند كه سال ها چشم طمع به اين سرزمين حاصلخيز را داشته اند و هر روز به هر بهانه اي سعي مي كرده اند سياست مخصوص خويش را با نام «تفرقه بينداز و حكومت

كن» را به اجرا گذارده و از آب گل آلود ماهي بگيرند. فرقه بابي و بهايي كه يك روز [ صفحه 7] خود را به آغوش روس و روز ديگر به دامن انگلستان و روز ديگر به دامن آمريكا و اسراييل انداخته اند وسيله ي خوبي بودند تا سال ها اغتشاش و ناآرامي را براي ايران به ارمغان بياورند و سود سرشاري به اين دولت هاي استعماري برسانند. اگر چه در اين راستا كتاب هاي زياد و مفصلي نوشته شده و ماهيت اين فرقه از لحاظ اعتقادي و سياسي و غيره مورد بررسي قرار گرفته است ولي هنوز كساني هستند كه ناآگاهانه و از روي بي اطلاعي فريب خورده و با شعارهاي پوچ اين فرقه از قبيل: «ليس الفخر لمن يحب الوطن» و «تساوي حقوق زن و مرد» هويت اسلامي خويش را باخته و كوركورانه عقايد آنان را بازگو مي كنند. گفتار حاضر چكيده ي چندين كتاب است كه در رد عقايد اين فرقه نوشته شده و اطلاعاتي را به صورت محدود در اختيار خواننده مي گذارد. تا به گوشه هايي از نيرنگ ها و فريب هاي مردماني جاه طلب و دغلباز كه جز فساد و فتنه در امت اسلام فكري ديگر نداشته اند پي برده و به برخي از نقشه هايي كه پير استعمار هر روز براي كشورهاي اسلامي مي كشد آگاه شوند. اميد است مورد توجه خوانندگان محترم قرار گرفته و به لغزش ها و خطاهايي كه در اين نوشته به چشم مي خورد با نظر لطف و اغماض بنگرند. [ صفحه 9]

كودكي و نوجواني علي محمد باب

«سيد علي محمد باب» بنيانگذار فرقه ي بابي در روز اول ماه محرم سال 1235 هجري قمري مطابق با سوم يا بيستم اكتبر 1819 ميلادي در عصر سلطنت

فتحعلي شاه به دنيا آمد. و چنانچه در «ظهور الحق» فاضل مازندراني كه از نويسندگان بابي است آمده: «پدرش سيد محمد رضا شيرازي كه به خاطر شغل بزازي او را سيد محمد رضا بزاز مي گفتند در ايام كودكي سيد علي محمد از دنيا رفت. از آن پس علي محمد تحت كفالت و سرپرستي مادرش فاطمه بيگم و دايي خود به نام سيد علي درآمد. سيد علي در كودكي توسط دايي خود به مكتب شيخ محمد عابد كه در محله ي قهوه اولياء (بيت العباس) شيراز واقع بود فرستاده شد». اگر چه بابيان و بهاييان اعتقاد به علم لدني پيامبران و بالتبع باب دارند چنانچه كمال الدين بخت آور، مبلغ بهايي، در كتاب «بحث در ماهيت دين و قانون» اين گونه مي گويد: [ صفحه 10] «... از اين لحاظ مي توان گفت: پيامبران آسماني مربيان حقيقي عالم بشريت اند؛ زيرا كه اولا مربي كامل كسي است كه قائم به ذات بوده و محتاج به كسب كمالات از ديگري نباشد». ولي خود سيد علي محمد در «بيان» عربي درباره ي رفتن به مكتب چنين به معلم خود خطاب مي كند: «يا محمد (شيخ محمد عابد) فلا تضربني قبل ان يقضي علي خمسة سنة... و اذا اردت ضربا فلا تتجاوز عن الخمس و لا تضرب علي اللحم الاوان تحل بينهما سترا فان اديت تحرم عليك زوجتك تسعة عشر يوما»؛ يعني: «اي محمد آموزگارم، مرا قبل از آن كه پنج سال بر من (در مكتب تو) بگذرد نزن، و اگر خواستي بزني از پنج ضربه تجاوز نكن و بر گوشت مزن مگر اين كه بين گوشت و وسيله زدن پارچه اي قرار دهي. اگر چنين

نكردي 19 روز همسر بر تو حرام است». و براي اصلاح كردن اين اعتراف و تبرئه كردن سيد علي محمد باب يكي از بابيان در كتابي به نام «مطالع الانوار» (تلخيص تاريخ نبيل زرندي) چنين مي نگارد: «خال (دايي) حضرت باب، ايشان را براي درس خواندن نزد شيخ عابد بردند. هر چند حضرت باب به درس خواندن ميل نداشتند ولي براي اين كه به ميل خال بزرگوار رفتار كنند به مكتب شيخ عابد تشريف بردند. شيخ عابد مرد پرهيزكار محترمي بود و از شاگردان شيخ احمد احسايي و سيد كاظم رشتي به شمار مي رفت.» [ صفحه 11]

سفر به بوشهر

بعد از مدتي دايي اش او را به بوشهر مي برد و در آن جاست كه سيد علي محمد به كارهاي عجيبي مانند: تسخير ستارگان، دست مي زند، چنانچه زعيم الدوله در كتاب «مفتاح الابواب» چنين مي نويسد: «او را به بوشهر فرستادند تا بيست سالگي نزد دايي خود بود و در اين ايام به كارهاي روحي مي پرداخت و به تسخير ستارگان و كواكب اشتغال داشت، به بام كاروانسراي حاج عبدالله كه حجره دايي اش در آن جا بود مي رفت و سر برهنه تا عصر مي ايستاد و اورادي مي خواند و در نتيجه نوبه هاي شديدي بر او غلبه كرد و قواي جسمي او را تضعيف نمود و نصايح دايي او هيچ تأثيري در وي نكرد.» و در تاريخ «نبيل زرندي» با صورت محترمانه تري چنين نگاشته شده است: «حضرت باب غالب اوقات كه در بوشهر بودند وقتي كه هوا در نهايت درجه ي حرارت بود چند ساعت به بالاي بام تشريف مي بردند و به نماز مشغول بودند. آفتاب در نهايت درجه حرارت بر او مي تابيد

ولكن هيكل مبارك قلبا به محبوب واقعي متوجه بود...» و ميرزا آقاخاني كرماني (داماد صبح ازل) در كتاب «هشت بهشت» مي نويسد: «در آن ايام تموز كه در بوشهر آب در كوزه مي جوشيد، با كمال نزاكت تمام آن ايام را از بامداد تا شام آن بزرگوار (ميرزا علي محمد) در بلندي بام ايستاده و در برابر آفتاب به زيارت عاشورا، ادعيه و مناجات و اوراد و اذكار مشغول بودند». [ صفحه 12]

سفر به عراق

پس از چند سال سيد علي محمد به كربلا مي رود و در مجلس درس سيد كاظم رشتي حاضر مي شود و با شاگردان وي و از جمله ملاحسين بشرويه اي كه بعدها به او ايمان آورد آشنا مي گردد چنانچه در «مطالع الانوار» اين گونه آمده است: «پس از سه روز همان جوان (سيد علي محمد) وارد محضر درس سيد شد و نزديك درب جلوس نمود، با نهايت ادب و وقار درس سيد را گوش مي داد».

بازگشت به شيراز و ادعاي سيد علي محمد بر بابيت و قائميت

پس از اين كه سيد علي محمد از كربلا به موطن خود بازگشت توسط نامه با شاگردان سيد كاظم رشتي تماس داشت و در يكي از سوره هاي كتاب «احسن القصص» خود مي گويد: «ان الله قد قدر ان يخرج ذلك الكتاب في تفسير احسن القصص من عند محمد بن حسن بن علي بن محمد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن حسن بن علي بن ابيطالب علي عبده لتكون حجة الله من عند الذكر علي العالمين بليغا»؛ يعني: خداوند تقدير كرد كه اين كتاب در تفسير احسن القصص از ناحيه محمد (امام زمان) فرزند حسن فرزند محمد فرزند علي فرزند موسي فرزند جعفر فرزند محمد فرزند علي فرزند حسين فرزند علي بن ابيطالب بيرون آمده به دست بنده اش (علي محمد) تا حجت خدا از طرف «ذكر» به جهانيان ابلاغ گردد». [ صفحه 13] پس از مكاتبات و مراسلات هيجده نفر از شاگردان سيد كاظم رشتي توسط ملاحسين بشرويه اي ملقب به «باب الباب» نيابت باب را پذيرفتند و ملقب به حروف «حي» شدند كه به حساب ابجد معادل با عدد 18 است. و اين در اولين مرحله ي ادعاي سيد

علي محمد بر بابيت بود لذا در «احسن القصص» اقرار به وجود امام زمان (عج) كرده است و خود را در زمره ي فدويان او قرار داده است. و مي گويد: «يا بقية الله قد افديت بكلي لك و رضيت السب في سبيلك و ما تمنيت الا القتل في محبتك». يعني: «اي بقية الله همه ي وجودم را فداي تو كردم و راضي شدم كه در راه تو به من فحش و ناسزا بگويند و آرزويي جز مرگ در راه محبت تو ندارم». «قل ان الله فاطر السموات و الارض من عنده حجة القائم المنتظر و انه هو الحق و اني أنا عبد من عباده» يعني: «بگو خداوند آفريننده ي آسمان ها و زمين است. حجت او قائم منتظر از طرف اوست. او بر حق است و من بنده اي از بندگان او هستم». و در «صحيفه ي عدليه» مي نويسد: «و اشهد لأوصياء محمد صلي الله عليه و آله بعبده علي عليه السلام ثم بعد علي، الحسن ثم بعد الحسن، الحسين ثم بعد الحسين علي ثم بعد علي محمد ثم بعد محمد جعفر ثم بعد جعفر موسي ثم بعد موسي علي ثم بعد علي محمد ثم بعد محمد علي ثم بعد علي الحسن ثم بعد الحسن صاحب العصر و حجتك و بقيتك صلواتك عليهم اجمعين». [ صفحه 14] اين ادعاي باب از سال 1260 قمري در سن 25 سالگي شروع شده و تا سال 1264 ادامه پيدا كرد تا اين كه در اواخر سال 1264 ادعاي بابيت را به قائميت بدل نمود و به همين جهت فاضل مازندراني در كتاب «ظهور الحق» مطلب را اين گونه توجيه مي كند كه: «در ابتداي امر خود

را به نام باب و عبد بقية الله معروف فرمودند كه علي رغم القوم ايشان را مبعوث از امام غايب محمد بن الحسن عليه السلام تصور كردند».

اولين فرمان سيد علي محمد و آغاز درگيري ها

سيد علي محمد پس از ادعاي بابيت ظاهرا عازم مكه شده و پس از بازگشت از مكه به بوشهر وارد گرديد و اولين فرمان خود را صادر نمود چنانچه در «تلخيص تاريخ نبيل زرندي» آمده است: «باب در مراجعت از مكه در بوشهر چند روزي اقامت كرد، دستوراتي به قدوس (محمد علي بابكي يكي از گروندگان باب) در رساله اي به نام خصايل سبعه داد كه آن را به شيراز برد كه از جمله ي دستورات اين بود: (بر اهل ايمان واجب است در اذان نماز جمعه جمله ي اشهد ان عليا قبل نبيل - كه به حساب ابجد نبيل 92 است و محمد هم 92 - باب بقية الله را اضافه كنند)...» و آيتي نيز در «كواكب الدريه» مي نويسد: «باب نزد خانه ي كعبه داعيه ي خود را علني نموده بدين نغمه بديعتا تغني نمود: «انا القائم الذي تنتظرون»؛ من همان قائم هستم كه انتظار او را مي كشيد». [ صفحه 15] و در كتاب «ظهور الحق» مي نويسد: «سيد باب به عبدالخالق يزدي مي نويسد: «انا القائم الذي كنتم بظهوره تنتظرون». در اثر اين ادعاها و ظاهر كردن چنين كلماتي سيد علي محمد تحت تعقيب حكومت بوشهر قرار گرفت و پس از دستگيري او را روانه شيراز كردند تا در حضور علما در مسجد وكيل و در حضور امام جمعه شيراز دعاوي خود را انكار نمود. كتاب «تلخيص تاريخ نبيل زرندي» واقعه را چنين توصيف مي كند: «حضرت باب در حضور امام جمعه رو به جمعيت

كرد و گفت: «لعنت خدا بر كسي كه مرا وكيل امام غايب بداند، لعنت خدا بر كسي كه مرا باب امام بداند، لعنت خدا بر كسي كه بگويد من منكر وحدانيت خدا هستم، لعنت خدا بر كسي كه مرا منكر نبوت حضرت رسول بداند، لعنت خدا بر كسي كه مرا منكر انبياء الهي بداند. لعنت خدا بر كسي كه مرا منكر اميرالمؤمنين عليه السلام و ساير ائمه اطهار بداند». و همچنين در مجلدات آخر «روضة الصفا» هدايت اين گونه مي نگارد: «روي او را سياه كردند و به مسجد وكيل بردند و او اظهار توبه و انابه كرد و بر خود لعن نمود و پاي جناب فضايل مآب شيخ امام جماعت را بوسيد و استغفار كرد.» ولي در رساله ي سياح كه نوشته ي عباس افندي (عبدالبهاء) است به صورت مجمل چنين وارد شده است: «بر منبر نوعي تكلم نمود كه سبب سكوت و سكون حاضران و ثبوت و رسوخ تابعان گرديد». [ صفحه 16]

سفر سيد علي محمد به اصفهان و روانه كردن او به تهران

پس از آن كه در مسجد وكيل شيراز توبه نامه خود را ابراز داشت چون توجه زيادي نسبت به مراقبت از او نمي شد با تماس مخفيانه اي با حاكم اصفهان كه شخصي به نام منوچهرخان گرجي بود از شيراز گريخته و به اصفهان رفت و ادعاهاي سابق خود را ادامه داد. و اما درباره ي منوچهرخان، مهدي قلي خان زعيم الدوله تبريزي در كتاب «باب الابواب» چنين مي نويسد: «ظاهرا مسلمان شدند و در باطن بدين مسيحي خود باقي بودند، چنين است شيوه ي اكثر مسيحياني كه در امور دول اسلامي دخالت مي كنند، براي رسيدن به مطلوب خود و گرفتن انتقام خون هايي كه از نژاد آنان به دست

مسلمين ريخته شده است و ريختن تخم فتنه و فساد در ميان مسلمين ظاهرا مسلمان مي شدند و در حقيقت جاسوس دول مسيحي و شمشير برنده و آلت كوبنده دست آنها هستند ولي امراء اسلام از آنها غافل و به مكر و حيله آنان جاهلند، اين حقيقتي است كه از مراجعه و تتبع تاريخ دولت هاي اندلس و عثماني معلوم مي شود». از تاريخ چنين برمي آيد كه منوچهرخان (معتمد الدوله) و برادرش كه هر دو از مسيحيان بودند در ظاهر از دين خويش برگشته و اظهار مسلماني كردند و پست هايي را به خود اختصاص دادند و اين مطلب را ميرزاجاني كاشاني در «نقطة الكاف» چنين مي نگارد: «خلاصه آن كه مرحوم معتمد الدوله جان و مال و ايمان خود را در راه آن سلطان ممالك (سيد علي محمد) داد اما ايمانش را به اين [ صفحه 17] معني كه ظاهرا اگر چه قبول اسلام نموده بود ولي چون كه به سر اسلام برنخورده بود لهذا سرا هم از دين قبلي خود (مسيحيت) منقطع نگرديده». و اما اين كه چگونه او و برادرش به اين پست ها حايز آمدند را (كينياز دالگوركي) سفير كبير روسيه در ايران در عصر قاجار در اعترافات خود كه در مجله شرق به عنوان يك نفر سياسي روحاني در اوت 1924 و 1925 چاپ شد اين گونه توضيح مي دهد: «به حدي نفوذ ما در دربار ايران زياد شد كه هر چه مي خواستيم مي كرديم و به حدي من خودماني شده بودم كه در هر محفل و محضر مرا دعوت مي كردند، من هم واقعا مثل آخوندهاي صاحب نفوذ در امور دخالت مي كردم... باري هر يك از وزرا و

امراي دولتي كه مناسبات آنها با ما خوب بود صاحب شغل خوب مي شدند. حكومت فارس كه با فيروز ميرزا بود به منوچهرخان معتمد الدوله واگذار و پشتكاري فارس به او شد. و الله وردي بيك گرجي كه محرم بود مهرداد همايوني گرديد.» و در نوشته هايش راجع به آمدن سيد علي محمد به اصفهان اين طور مي نويسد: «همين كه به من اطلاع رسيد كه (باب) وارد اصفهان شده يك نامه دوستانه به معتمد الدوله حكمران اصفهان نوشتم و سفارش سيد (باب) را نمودم كه از دوستان من و داراي كرامت است! از او نگهداري كنيد. الحق معتمد الدوله چندي از او خوب نگهداري كرد». در اين هنگام طرفداران سيد علي محمد به بهانه ي حمايت از او در چند شهر دست به آشوب هايي زدند و موجب درگيري هايي با شيعيان شدند، [ صفحه 18] بنابراين حكومت وقت به منوچهرخان اعلام نمود كه سيد را دستگير كرده و به تهران روانه كند و او نيز به حيله ي خاصي سيد علي محمد را از اصفهان خارج كرده و ظاهرا به تهران روانه كرد ولي باز مخفيانه او را به اصفهان برگرداند و شش ماه در عمارت خورشيد از او حفاظت كرد. در «تاريخ نبيل زرندي» حيله منوچهرخان را به اين صورت توضيح مي دهد: «پانصد سوار را مأمور كرد با حضرت باب! هنگام غروب آفتاب از اصفهان خارج شوند و به تهران عزيمت نمايند. ضمنا به رئيس سواران دستور داد كه پس از طي هر فرسنگي صد سوار را به اصفهان برگرداند و از بيست نفر آخر ده نفر را كه مورد اعتماد هستند نگه دارد و ده نفر ديگر را

براي جمع آوري ماليات مأمور كند و آن ده نفر باقي مانده كه مور اعتماد بودند از راه غير معمولي به طوري كه كسي نفهمد باب را به اصفهان برگردانند و طوري بيايند كه قبل از طلوع صبح وارد شهر بشوند». ولي اين وضع به زودي دگرگون شد و با فوت منوچهرخان حاكم جديد تصميم گرفت كه سيد علي محمد را روانه تهران كند، دالگوركي با اظهار تأسف از اين جريان مي نويسد: «از بدبختي سيد، معتمد الدوله مرحوم شد! بيچاره سيد را گرفتند و به تهران روانه كردند، من هم به وسيله ي ميرزا حسينعلي (بهاء) و ميرزا يحيي (صبح ازل) و چند نفر ديگر در تهران هوو و جنجال راه انداختيم كه صاحب الامر را گرفته اند لذا دولت او را از كنار گرد روانه رباط كريم نموده و از آن جا به ماكو بردند ولي دوستان من آنچه ممكن بود تلاش كردند و جنجال راه انداختند». [ صفحه 19]

تبعيد باب به تبريز

قبل از اين كه سيد علي محمد را به تهران ببرند او را به تبريز روانه كردند و از آن جا به زندان ماكو و چهريق منتقل شد و از همين زندان بود كه نامه هاي باب به اطراف و اكناف فرستاده مي شد و در مدت اقامت باب در زندان ماكو در بين بابيان اختلاف است. ميرزاجاني در «نقطة الكاف» مي گويد: سه سال بوده، ولي عباس افندي (عبدالبهاء) در «مقاله سياح» آن را 9 ماه مي داند و آيتي (آواره) در «كواكب الدريه» و اشراق خاوري در «تلخيص تاريخ نبيل زرندي» نيز آن را 9 ماه دانسته اند.

ادعاي قائميت باب

در طول اين مدت 3 ماه و يا 9 ماه كه در اواخر سال 1246 رخ داد ادعاهاي باب از حد بابيت گذشت و چنانچه در «نقطة الكاف» آمده است: «سيد باب چون تبعيد شد ادعاي قائميت كرد». و در جايي ديگر از اين كتاب آمده است: «سنه ي پنجم(1265 قمري) نقطه ي قائميت در هيكل حضرت ذكر ظاهر شد و سماء مشيت گرديد». و اين دعا را سيد علي محمد كتبا به مقربان خود اظهار مي دارد و بنا به نوشته ي كتاب «ظهور الحق» سيد باب به عبدالخالق يزدي مي نويسد: «انا القائم الذي كنتم بظهوره تنتظرون». و در جايي ديگر براي يكي از خواص خود به نام ملا علي ترشيزي خراساني معروف به عظيم كه از ياران با وفاي باب بوده و حتي در [ صفحه 20] مسافرت ها و تبعيدها از باب جدا نمي شده ادعاي قائميت خود را اظهار مي دارد. اشراق خاوري در «تلخيص تاريخ نبيل زرندي» مي نويسد: «در شب دوم پس از وصول باب به تبريز حضرت باب جناب عظيم

را احضار فرمودند و علنا در نزد او به قائميت اظهار نمودند. عظيم چون اين دعا را شنيد در قبول مردد شد. حضرت باب به او فرمودند من فردا در محضر وليعهد (ناصر الدين ميرزا) و حضور علما و اعيان ادعاي خود را علني خواهم كرد. عظيم گفت من آن شب تا صبح نخوابيدم، بالاخره پس از فكر و تأمل به قائميت او ايمان آوردم چون باب چنين ديد گفت: ببين امر چقدر مهم است كه امثال عظيم ها به شك مي افتند».

محاكمه ي باب در تبريز

هنگامي كه غائله باب در بعضي از شهرها و نقاط كشور بالا گرفت و طرفداران او باعث اغتشاشاتي شدند. حكومت وقت تصميم گرفت كه مجلسي از علماي تبريز تشكيل دهد و در آن جا به امر باب رسيدگي شود. لذا ناصر الدين ميرزا وليعهد محمد شاه مأمور شد كه آن مجلس را بر پا كند و او نيز در نامه اي كه به پدرش (محمد شاه) مي نويسد، جريان را چنين توضيح مي دهد: «هو الله تعالي شأنه» قربان خاك پاي مبارك شوم در باب «باب» كه فرمان قضا صادر شده بود كه علماي طرفين را حاضر كرده با او گفتگو نمايند، حسب الحكم همايون محصل فرستاد. با زنجير از اروميه آورده به كاظم [ صفحه 21] خان سپرده و رقعه به جناب مجتهد نوشت كه آمده به ادله و براهين و قوانين دين مبين گفت و شنيد كنند. جناب مجتهد در جواب نوشتند كه از تقريرات جمعي معتمدين و ملاحظه تقريرات اين شخص بي دين، كفر او اظهر من الشمس و اوضح من الامس است. بعد از شهادت شهود تكليف داعي مجددا در گفت و شنيد

نيست. لهذا جناب آخوند ملا محمود و ملا مرتضي قلي را احضار نمود. در مجلس از نوكران اين غلام امير اصلان خان و ميرزا يحيي و كاظم خان نيز ايستادند. اول حاجي ملا محمود پرسيد كه: مسموع مي شود كه تو مي گويي من باب امام هستم و بابم و بعضي كلمات گفته اي كه دليل بر امام بودن بلكه پيغمبري تو است! گفت: بلي حبيب من و قبله ي من، نايب امام هستم و باب هستم و آنچه گفته ام و شنيده ايد راست است، اطاعت من بر شما واجب است به دليل: «ادخلو الباب سجدا» وليكن اين كلمات را من نگفته ام آن كه گفته است، گفته است. پرسيدند: گوينده كيست؟ جواب داد: آن كه به كوه طور تجلي كرد. روا باشد انا الحق از درختي چرا نبود روا از نيكبختي من در ميان نيست، اينها را خدا گفته است. بنده به منزله ي شجره طور هستم. آن وقت در او خلق مي شد، الان در من خلق مي شود و به خدا قسم كسي كه از صدر اسلام تاكنون انتظار او را مي كشيديد منم. آن كه چهل هزار از علما منكر او خواهند شد منم. پرسيدند: اين حديث در كدام كتاب است كه چهل هزار از علما منكر او خواهند گشت؟ گفت: اگر چهل هزار نباشد چهار هزار كه هست! مرتضي [ صفحه 22] قلي خان گفت: بسيار خوب تو از اين قرار صاحب الامري اما در احاديث هست كه آن حضرت از مكه ظهور خواهند فرمود و نقباي جن و انس با چهل و پنج هزار جنيان ايمان خواهند آورد و مواريث انبياء از قبيل زره داود و نگين سليمان و يد بيضاء با

آن جناب خواهد بود. كو عصاي موسي؟ كو يد بيضاء؟ جواب داد كه من مأذون به آوردن اينها نيستم! جناب آخوند ملا محمود گفت: غلط كردي كه بدون اذن آمدي. بعد از آن پرسيدند كه: از معجزات و كرامات چه داري؟ گفت: اعجاز من اين است كه براي عصاي خود آيه نازل مي كنم و شروع كرد به خواندن اين فقره: «بسم الله الرحمن الرحيم سبحان الله القدوس السبوح الذي خلق السموات و الارض كما خلق هذه العصا آية من آياته». اعراب كلمات را به قاعده نحو غلط خوانده، تاء سموات را به فتح خواند. گفتند: به كسر بخوان آنگاه الارض را مكسور خواند. اصلان خان عرض كرد: اگر اين قبيل فقرات از جمله آيات باشد من هم مي توانم تلفيق نمود. عرض كرد: «الحمدلله الذي خلق العصا كما خلق الصباح و المساء». باب خجل شد، بعد از آن حاجي ملا محمود پرسيد: حديث وارد است كه مأمون از جناب رضا عليه السلام سؤال نمود كه دليل بر خلافت جد شما چيست؟ فرمود: آيه ي (انفسنا) مأمون گفت: «لو لا نسائنا» حضرت فرمود: «لو لا ابنائنا» اين سؤال و جواب را تطبيق كن و مقصود را بيان نما؟ ساعتي تأمل نمود و جواب نگفت. بعد از اين مسائل از فقه و ساير علوم پرسيدند، جواب گفتن [ صفحه 23] نتوانست حتي از مسائل بديهيه فقه از قبيل شك و سهو سؤال نمودند ندانست و سر به زير افكند و باز از آن سخنان بي معنا آغاز كرد كه همان نورم كه به طور تجلي كرد زيرا كه در حديث است كه آن نور، نور يكي از شيعيان بوده است. اين غلام

گفت: از كجا آن شيعه تو بوده اي شايد ملا مرتضي قلي باشد؟! بيشتر شرمگين شد و سر به زير افكند. چون مجلس گفتگو تمام شد جناب شيخ الاسلام را احضار كرد، باب را چوب مضبوط زد و تنبيه معقول نمود و او به توبه و بازگشت پرداخت و از غلط هاي خود انابه كرد و استغاثه كرد و التزام پا به مهر سپرده كه ديگر از اين غلط ها نكند و الان محبوس و مقيد است، منتظر قلم اعليحضرت اقدس همايون شهرياري روح العالمين فداه است. امر امر همايوني است». متن اين نامه را مرحوم دهخدا در «لغت نامه» در ذيل كلمه ي باب و نيز مستر براوون در كتاب «مواد تحقيق درباره مذهب باب» و نيز ابوالفضل گلپايگاني در «كشف الغطاء» نوشته است.

توبه نامه باب در تبريز

پس از اين جلسه ي محاكمه، باب در نوشته اي خطاب به محمدشاه اين گونه مي نويسد: «فداك روحي، الحمدلله كما هو اهله و مستحقه كه ظهورات فضل و رحمت خود را بر كافه ي عباد خود شامل گردانيده، بحمدالله ثم حمدا كه مثل آن حضرت را ينبوع رأفت و رحمت خود فرمود، كه [ صفحه 24] به ظهور عطوفتش تفقد از بندگان و تستر بر مجرمان و ترحم بر ياغيان فرموده، اشهد الله من عنده كه اين بنده ضعيف را قصدي نيست كه خلاف رضاي خداوند و اسلام و اهل ولايت او باشد. اگر چه بنفسه وجودم ذنب صرف است ولي چون قلبم موقن به توحيد خداوند جل ذكره و نبوت رسول الله صلي الله عليه و آله و ولايت اهل ولايت اوست و لسانم مقر بر كل ما نزل من عند الله است

اميد رحمت او را دارم و مطلقا خلاف رضاي حق را نخواسته ام و اگر كلماتي كه خلاف رضاي او بود از قلم جاري شد غرضم عصيان نبوده و در هر حال مستغفر و تائبم حضرت او را، و اين بنده را مطلقا علمي نيست كه منوط به ادعايي باشد و استغفر الله ربي و اتوب اليه من ان ينسب الي امر، و بعضي مناجات و كلمات كه از لسان جاري شد دليلش بر هيچ امري نيست و مدعاي نيابت خاصه حضرت حجة الله عليه السلام را ادعاي مبطل مي دانم و اين بنده را چنين ادعايي نبوده و نه ادعاي ديگر، مستدعي از الطاف حضرت شاهنشاهي و آن حضرت چنان است كه اين دعاگو را به الطاف و عنايات و بساط رأفت و رحمت خود سرافراز فرمايند». والسلام. و اين توبه نامه هم اكنون در مجلس شورا به خط خود او موجود است و مستر براوون نيز در كتاب «مواد تحقيق درباره مذهب باب» آن را كليشه كرده است. در هر حال پس از اين توبه نامه باز او را به زندان برگرداندند. اما اين امر سبب آن نشد كه سيد علي محمد دست از ادعاهاي خود بردارد و دوباره سعي در پراكنده نمودن افكار و عقايد خويش به بيرون از زندان نمود. [ صفحه 25]

ادعاي پيامبري باب

سيد علي محمد در كتاب «بيان» اين ادعا را اين گونه بيان مي كند: «از حين ظهور شجره ي بيان الي ما يغرب، قيامت (آخر دين) رسول الله محمد صلي الله عليه و آله است كه در قرآن خداوند وعده فرموده بود كه اول آن بعد از دو ساعت و يازده دقيقه

از شب پنجم جمادي الاولي سنه 1260 كه سنه 1270 بعثت مي شود اول قيامت (آخر) قرآن بوده... چنانكه ظهور قائم آل محمد بعينه همان ظهور رسول الله است». و در «احسن القصص» سوره ي 52 مي نويسد: «و ان كنتم في ريب مما قد انزل الله علي عبدنا هذا فأتوا بأحرف من مثله» يعني: اگر در آنچه كه خداوند بر بنده ي ما اين (باب) نازل كرده شك داريد چند حرف مانند آن را بياوريد». و «احسن القصص» همان كتابي است كه در آن خطاب به علما مي گويد: «يا معشر العلماء! ان الله قد حرم عليكم بعد هذا الكتاب التدريس في غيره»؛ يعني: اي گروه علما خداوند بعد از اين كتاب (احسن القصص) تدريس در غيرش را بر شما حرام كرده است!!».

ادعاي خدايي باب

ادعاهاي باب عاقبت به آن جايي انجاميد كه در «بيان» فارسي، باب اول، واحد اول از خود به عنوان خدايي ياد كرد و اين گونه نوشت كه: «كل شي ء به اين شي ء واحد (خودش) برمي گردد و كل شي ء به اين شي ء واحد خلق مي شود و اين شي ء واحد در قيامت بعد نيست [ صفحه 26] مگر من يظهره الله الذي ينطق في كل شي ء انني انا الله الا انا رب كل شي ء، و ان مادوني خلقي، ان يا خلقي اياي فاعبدون». يعني: من خدا هستم و جز من خدايي نيست و من پروردگار همه ي پديده ها مي باشم و غير من هر چه هست آفريده من است. اي مخلوق من مرا پرستش كنيد». و در جايي ديگر در كتاب «الواح»، لوح دوم مي نويسد: «اللهم انك انت الهان الالهين لتؤتين الالوهية من تشاء و لتنزعن الالوهية عمن تشاء...

اللهم انك انت ربان السماوات و الارض و ما بينهما لتؤتين الربوبية من تشاء و لتنزعن الربوبية عمن تشاء». يعني: پروردگارا تو خداي بزرگ خداياني و البته عطا مي كني الوهيت را به هر كسي كه مي خواهي و مي گيري الوهيت را از هر كه اراده كني و خداوندا تو پروردگار بزرگ آسمان ها و زميني. البته مي بخشي ربوبيت را به هر شخصي كه خواستي و منع مي كني آن را از هر كه خواستي. و نيز در رساله ي للثمرة خطاب به ميرزا يحيي (صبح ازل) مي گويد: «يا اسم الازل فاشهد علي انه لا اله الا انا العزيز المحبوب»؛ يعني: اي اسم ازل (ميرزا يحيي به ابجد 38 و ازل هم 38 است) گواهي بده بر من كه نيست خدا جز من كه مقتدر و محبوب هستم.

اعدام سيد علي محمد باب

در اثر چنين كلمات و عقايدي بود كه علما بر آن شدند تا حكم به اعدام وي بدهند ولي با ديدن نوشتجات و رفتار جنون آميز او به علت [ صفحه 27] شبهه خلط دماغ و جنون رأي به اعدام وي ندادند ولي هر روز اغتشاشات و درگيري ها در بين شيعيان و بابيان بالا مي گرفت و منجر به كشته شدن جمعي كثير مي شد. بنابراين وزير كاردان و با كفايت وقت (مرحوم اميركبير) به خاطر رفع اين غائله تصميم به اعدام و تير باران سيد علي محمد باب گرفت و در سال 1266 در كنار خندق تبريز او را تير باران كردند.

جهت گيري روسيه در تبعيد و اعدام باب

و اما همان گونه كه قبلا ذكر شد سفير كبير روسيه با نام دالگوركي نقش به سزايي در حمايت از سيد علي محمد داشته است و عامل اصلي توقف سيد علي محمد در اصفهان، و سبب جنجال و آشوب راه انداختن در هنگام تبعيد او، همين سفير كبير بوده است. در زندان ماكو نيز ملاقات هايي ما بين ايلچي روس و سيد حسين يزدي منشي مخصوص و كاتب باب صورت مي گرفت، چنانچه در «نقطه الكاف» آمده است كه ايلچي روس مخصوصا براي اين ملاقات به تبريز مي آمده و ملاقات هاي متعددي كرده است.

سيد حسن يزدي

سيد حسن يزدي كسي است كه در زندان ماكو و چهريق همراه باب بوده و سمت منشيگري و كتابت را به عهده داشته است. در كتاب «مفتاح باب الابواب» چنين آمده: «هنگامي كه باب را به تبريز آوردند او نيز همراه باب بود، همين كه محكوميت و اعدام باب قطعي شد، ترس و هراس بر وي مستولي [ صفحه 28] شده چنان كه رنگ از صورتش پريده بود، شروع به بيزاري از باب و ناسزا گفتن و لعن به وي نمود تا حدي كه برخواست و آب دهن به روي باب انداخت، در نتيجه آزاد شد ولي بعد از مدتي دوباره به حزب بهائيان پيوست».

گفتگوي دالگوركي با محمد شاه

دالگوركي در نوشته هايش موضع گيري خويش را در برابر اعدام باب چنين نقل مي كند: «اگر سيد را در تهران نگاه مي داشتند و سؤالاتي از او مي شد يقين داشتم سيد آشكارا مطالب را مي گفت و مرا رسوا مي نمود، پس به فكر افتادم كه سيد را در خارج از تهران تلف نموده و پس از آن جنجال برپا نمايم. لذا به خدمت شاه رسيدم و گفتم: آيا سيدي كه در تبريز است و ادعاي صاحب الزماني مي كند راست مي گويد؟ شاه گفت: به وليعهد نوشتم كه با حضور علما تحقيقاتي از او بنمايد. من مترصد بودم تا خبر رسيد كه وليعهد او را احضار و در جواب علما عاجز و درمانده شده و در همان مجلس توبه مي نمايد، پس من ديدم كه حقيقتا زحمات چندين ساله ام از بين رفته پس به شاه گفتم: اشخاص دروغگو و مزدور را بايد به سزاي خود رسانيد». [ صفحه 29]

نقاشي قنسول روس از جسد باب

عباس افندي (عبدالبهاء) در «مقاله ي سياح» مي نويسد: «روز ثاني قنسول روس با نقاشي حاضر شد و نقش آن دو جسد را (جسد باب و محمد علي نامي از طرفدارانش) به وضعي كه در خندق افتاده بود برداشت».

جسد و قبر باب

درباره ي جسد و قبر باب نيز در بين بابيان اختلافاتي به چشم مي خورد چنانچه برخي از آنان معتقدند جسد او به «حيفا» برده شده و بعضي مانند ميرزاجاني در كتاب «نقطة الكاف» قائلند كه در تبريز به خاك سپرده شده و مي نويسد: «جسم همايون آن سرور را دو روز و دو شب در ميدان انداخته بعد از آن، احبا جسم را با حرير سفيد پيچيده و نعش را در قبر نهادند و خلاصه آن كه الحال اين امر مستور است و هر كس نيز بداند بر او حرام است اظهار آن تا زماني كه حضرت خداوند مصلحت در اظهار آن بداند». و اما آيتي در كتاب «كشف الحيل» اين گونه مي نگارد كه: «جسد باب در همان تبريز در محلي مجهول و در اطراف خندق مدفون بود و استخوان آن هم خاك شده و كسي راهي به آن نجسته است و اين كه بهائيان گويند استخوان او را به حيفا آورده اند و در آن جا دفن كرده اند يك گفتار دور از حقيقت است كه خود من تا چندي باور داشتم و در كتاب تاريخم نوشتم ولي با تجديد نظر يقين كرده ام كه استخوان باب به حيفا نرفته و در تبريز خاك شده است». و اما در «مناهج المعارف» (فرهنگ عقايد شيعه) اين عبارت آمده است: [ صفحه 30] «القيت جثته الخبيثة عند الكلاب العاوية فاكلن السمكة حتي رأسها».

تاريخ اجمالي ظهور و افول سيد علي محمد باب

اجمالا او در اول محرم 1235 قمري / 13 اكتبر 1819 ميلادي متولد شده و در سال 1260 قمري ادعاي ذكريت كرد در حالي كه 25 سال از عمرش سپري شده بود. در سال 1261 قمري يعني يكسال بعد ادعاي بابيت و در سال 1262 قمري ادعاي مهدويت و در سال 1263 قمري ادعاي نبوت و در سال 1264 ادعاي ربوبيت و در سال 1265 ادعاي الوهيت نمود، و بالاخره در سال 1266 تمام آن ادعاها را منكر شد و توبه نامه نوشت و در همان سال در حالي كه سنش به 31 سال رسيده بود به اعدام محكوم و تير باران شد.

كتاب هاي باب

كتاب هايي كه سيد علي محمد باب در طول زندگي و تبعيد و زندان نوشته است عبارتند از: 1- «احسن القصص» (داراي 11 سوره و اولين آنها سوره ي الملك) در تفسير سوره ي يوسف است. 2- «زيارت جامعه» (محتوي دو زيارت كه با خواندن آنها ائمه اطهار عليهم السلام زيارت مي شوند). 3- «دلايل السبعه» (در دو قسمت عربي و فارسي). 4- «پنج شأن». [ صفحه 31] 5- «صحيفه ي عدليه». 6- «الواح خط» (شامل 20 لوح به خط خودش و سيد حسن يزدي كاتبش). 7- «رساله ي للثمره». 8- نه جزوه در تفسير سوره ي بقره، حمد، توحيد، قدر، عصر و... 9- «بيان» عربي. 10- «بيان» فارسي. به جميع كتاب هاي باب «بيان» گفته مي شود.

قسمت هايي از كلمات سيد علي محمد باب

حال قسمت هايي از كلمات و احكام سيد علي محمد را كه در كتاب هاي مختلفش ذكر كرده است مي خوانيم. بعضي از كلمات او را نمي توان ترجمه كرد، زيرا مفهوم درستي ندارند و دليلش آن است كه كلمات عربي را بدون قاعده و اصول دستوري به هر صورت كه خواسته به دنبال يكديگر آورده است و تفسير و توضيح آنها ممكن نيست، براي مثال به كلمات او در «بيان» عربي اش اشاره مي كنيم: 1- «يا خليل! بسم الله الاقدم الاقدم، بسم الله الواحد القدام، بسم الله المقدم، بسم الله القادم القدام، بسم الله القادم القدوم، بسم الله القادم القدمان، بسم الله القادم المتقدم، بسم الله المتقدم المتقدم، بسم الله القادم المتقادم...» 2- «بسم الله الاجمل الاجمل، بسم الله الجمل الجمل، بسم الله الجمل ذي الجمالين، بسم الله الجمل ذي الجملاء، بسم الله [ صفحه 32] المجمل المجمل، بسم الله المجمل المجمل، بالله الله الجمل ذي الجمالين، بالله الله الجمل

ذي الجملاء، بالله الله الجمل ذي الجمالات، بالله الله الجمل ذي الجملات...» 3- «بسم الله الابهي الابهي، الحمدلله المشرق البراق و المبرق الشرق و المغرق الرفاق و الموفق الشفاق و المشفق الحقاق و المحقق الفواق و المفوق السباق و المسبق الشياق و المسمق اللحاق و الملق الرتاق...» و در «بيان» فارسي مي نويسد: «تسبيح و تقديس بساط عز مجد سلطاني را لايق كه لم يزل و لا يزال به وجود كينونيت ذات خود بوده و هست، و لم يزل و لا يزال به علو ازليت خود متعالي بوده، و از ادراك كل شي ء بوده و هست. خلق نفرموده آيه ي عرفان خود را هيچ شي ء الا بعجز كل شي ء از عرفان او، و تجلي نفرموده به شي ء الا به نفس او. از لم تزل متعالي بوده از اقتران به شي ء و خلق فرموده كل شي ء را بشأني كه كل به كينيونيت فطرت اقرار كنند نزد او در يوم قيامت به اين كه نيست از براي او عدلي و نه كفوي و نه شبهي و نه قريني و نه مثالي، بل متفرد بوده و هست به مليك الوهيت خود، و متعزز بوده و هست به سلطان ربوبيت خود. نشناخته است او را هيچ شي ء حق شناختن و ممكن نيست كه بشناسد او را شي ء بحق شناختن، زيرا كه آنچه اطلاق مي شود بر او ذكر شيئيت، خلق فرموده است او را به مليك مشيت خود، و تجلي فرموده به او به نفس او در علو مقعد او، و خلق فرموده آيه ي معرفت [ صفحه 33] او را در كنه كل شي ء تا آن كه يقين كند به اين كه

او است اول و او است آخر و او است ظاهر و او است باطن و او است خالق و رازق و او است قادر و عالم و او است سامع و ناظر و او است قاهر و قائم و او است محيي و مميت و او است مقتدر و او است مرتفع و متعالي، و او است كه دلالت نكرده و نمي كند الا بر علو تسبيح او و سمو تقديس او و امتناع توحيد او و ارتفاع تكبير او، و نبوده از براي او اولي به اوليت خود، و نيست از براي او آخري الا به آخريت خود، و كلي شي ء بما قد قدر فيه او يقدر قد شي ء بشيئيته و حقق بانيته، و به او بدع فرمود خداوند خلق كل شي ء را، و به او عود مي فرمايد خلق كل شي را، و اوست كه از براي او كل اسماء حسني بوده و هست، و مقدس بوده كنه ذات او از هر بهايي و علايي، و منزه بوده جوهر مجد او از هر امتناعي و ارتفاعي، و او است اول و لا يعرف به، او است آخر و لا يوصف به، و او است ظاهر و لا ينعت به، او است باطن و لا يدرك به، او است اول من يؤمن بمن يظهره الله، و او است اول بمن ظهر».

نمونه اي از احكام باب

و حال نظري مي افكنيم به احكامي كه باب در كتاب ها و كلماتش آورده است. اگر چه در «صحيفه عدليه» به اين مطلب اقرار مي كند كه: «شريعت (اسلام) همه نسخ نخواهد شد بل، حلال محمد صلي الله عليه و آله حلال الي يوم القيامة

و حرام محمد صلي الله عليه و آله حرام الي يوم القيامة». ولي عملا در احكام باب مشاهده مي شود كه حلال به حرام و حرام به [ صفحه 34] حلال تغيير پيدا كرده و احكام جديدي بيان شده است كه نمونه اي از آنها ذيلا آورده مي شود: 1- در باب ازدواج: «و لا يجوز الاقتران لمن لا يدخل في الدين»، يعني « ازدواج بابي با كسي كه در دين بابيان نيست جايز نمي باشد» (بيان، باب 15) باب درباره ي ازدواج، رضايت پدر و مادر را شرط مي داند. 2- عدد ماه ها: در «احسن القصص» مي گويد: «عدد ماه ها 12 است كه چهار ماه آنها از ماه هاي حرام است». ولي در «بيان»، باب 3 مي گويد: «عدد ماه ها 19 است و هر ماهي 19 روز مي باشد و جمع ايام سال به عدد «كل شي ء» است كه به حساب ابجد 361 روز است.» 3- طهارت فضله موش و مني: «فضله ي موش پاك است و دوري از آن واجب نيست». (بيان، باب 17) «آب (مني) كه شما را از آن آفريده شده ايد، خداوند آن را در كتاب پاك نمود». (بيان فارسي) 4- جواز ربا: «و اذن فرموده خداوند تجار را در تنزيلي كه دأب است امروز ما بين ايشان و بر آن كه تناقص و تزايد در معاملات خود قرار دهند». (بيان، باب 18) 5- توليد نسل از راه ديگر: «بر هر شخص واجب شده كه ازدواج كند، تا نسل خدا پرست از او [ صفحه 35] باقي بماند و بايد در اين راه جديت نمايد، و اگر مانعي ر ايجاد نسل از يكي از طرفين بود جايز است براي هر يك از

آنها با اجازه ديگري به وسيله ي ديگري ايجاد نسل نمايد و ازدواج با كسي كه در دين بيان نيست جايز نمي باشد». (بيان، باب 15) 6- جواز استمناء: «قد عفي عنكم ما تشهدون في الرؤيا او انتم بانفسكم عن انفسكم تستمينون»، يعني بخشيده شده بر شما آنچه را كه در خواب مي بينيد (احتلام) و يا با بازي با خود استمناء مي نماييد. (بيان عربي، باب 10) 7- تعدد زوجات: «ازدواج با دو زن جايز است و بيشتر جايز نيست». (صحيفة الاحكام) 8- حرمت متعه: «خداوند ازدواج موقت را در اين دوره ي پاك حرام كرده است و مردم را از هواپرستي منع نموده است». (بيان، باب 7) 9- ازدواج با اقارب: «و لقد اذن الله بين الاخ و اخته»، يعني و اجازه ي ازدواج بين خواهر و برادر داده است. (شؤون خمسه) 10- سن ازدواج: «بر پدران و مادران نوشته شده كه بعد از يازده سال پسر و دختر خود را ازدواج دهند». (لوح هيكل، ضميمه بيان عربي) «چون سن ذريات به يازده برسد بايد ازدواج كنند، ولي اگر پسر 11 ساله و دختر 10 ساله باشد بهتر است». (صحيفة الاحكام) 11- دفن اموات: «اموات خود را در بلور يا سنگ هاي محكم قرار دهيد و دفن كنيد، يا [ صفحه 36] در ميان چوب هاي سخت و لطيف گذاشته و دفن نماييد، و انگشترهايي كه منقوش به آيه باشد در دست آنها كنيد». (بيان، باب 32) 12- حرمت خريد و فروش عناصر اربعة: «عناصر اربعه (آب، خاك، آتش، باد) را خريد و فروش نكنيد». (بيان عربي) 13- نماز: «نماز عبارت از آن است كه 19 بار در روز با وضو

رو به قبله بايستيد و اين آيه را بخوانيد: «شهد الله انه لا اله الا هو له الخلق و الأمر». (آئين باب) «بعضي نماز را چنين تقسيم كرده اند: نماز كبير و نماز وسطي و نماز صغير، و نماز كبير در هر 24 ساعت يكبار خوانده مي شود، نماز صغير، تنها دو سطر دعا است كه فقط هر روز خوانده مي شود، نماز وسطي هم يك ركعت است كه در صبح و ظهر و شام خوانده مي شود». (آئين باب) 14- حرمت نماز جماعت: «نماز با جماعت حرام است مگر در نماز با ميت كه اجتماع براي نماز مي كنيد، ولي قصد افراد مي نماييد». (بيان فارسي) 15- روزه: «19 روز و در ماه (علاء) كه نوزدهمين ماه مي باشد است و عيد فطر همان عيد نوروز، و حد روز از طلوع آفتاب تا غروب آن است». (بيان، باب 18) 16- علم و دانش: «فلتمحون كل ما كتبتم و لتستدلن بالبيان»، يعني آنچه كه تاكنون [ صفحه 37] نوشته ايد نابود كنيد و حتما به كتاب بيان استدلال نماييد. (بيان عربي، باب 6). «لا يجوز التدريس في كتب غير البيان... و ان ما اخترع من المنطق و الاصول و غيرهما لم يؤذن لأحد من المؤمنين، يعني تدريس در كتاب هاي غير از كتاب بيان روانيست و آنچه كه اختراع شده به نام منطق و اصول و غير آن دو براي احدي از مؤمنان اذن داده نشده. (بيان عربي، باب 10). «نهي عنكم في البيان ان لا تملكن فوق عدد الواحد من كتاب و ان لم تملكتم فليزمنكم تسعة عشر مثقالا من ذهب احدا في كتاب الله لعلكم تتقون»، يعني در كتاب بيان از شما

نهي مي شود كه مالك زيادتر از 19 كتاب شويد و اگر بيش از 19 كتاب داشتيد بر شما (براي هر كتاب) 19 مثقال طلا (به عنوان كفاره) واجب مي گردد، اين حدي است در كتاب خدا شايد پرهيزكار گرديد. (بيان عربي، باب 7). «واجب است هر كتابي كه 202 سال (مطابق با اسم علي محمد) از استعمال آن گذشت مالك آن را تجديد كند يا آن را نابود سازد و يا به شخصي عطا نمايد». (بيان فارسي، باب اول)

قداست و حرمت عدد 19 در بيان

«نوزده روز در آخر سال روز گرفته و ذكر خدا كنيد». (بيان، باب 8) «بر هر شخص واجب است كه براي وارث خود 19 ورقه كاغذ لطيف و 19 انگشتري كه بر آنها اسامي خدا منقوش شده باقي گذارد». (بيان، باب 8) [ صفحه 38] «براي شهري مهريه زيادتر از 95 مثقال طلا و براي دهاتي زيادتر از 95 مثقال نقره جايز نيست و در هر دو صورت بايد كمتر از 19 مثقال نباشد». (بيان، باب 7) «هر گاه شخصي كسي را عمدا محزون كرد بايد 19 مثقال طلا بدهد». (بيان، باب 18) «اگر شخصي كسي را براي سفر مجبور كند، يا بدون اجازه ي او داخل خانه ي او شود يا بدون اجازه او را از خانه اش خارج سازد تا 19 ماه زن او بر او حرام خواهد بود». (بيان، باب 16) «اگر معلمي چوبي بر گوشت و بدن بچه اي زد، زن او تا 19 روز بر او حرام مي شود، اگر چه از روي فراموشي بزند و اگر زن نداشته باشد بايد 19 مثقال طلا به آن بچه بدهد». (بيان، باب 11) «هر سال به عدد (كل

شي ء) (كه به حساب ابجد 361 مي باشد) است و هر سال عبارت از 19 ماه و هر ماهي 19 روز است». (بيان، باب 3)

عدد و نام ماه ها در دين باب

فاضل قائيني در كتاب «دروس الديانة» نام ماه ها را به اين ترتيب ذكر كرده است: 1- شهر البهاء. 2- شهر الجمال. 3- شهر الجلال. 4- شهر العظمة. 5- شهر النور. 6- شهر الرحمة. 7- شهر الكلمات. 8- شهر الكمال. 9- شهر الاسماء. 10- شهر العزة. 11- شهر المشية. 12- شهر القدرة. 13- شهر العلم. 14- شهر القول. 15- شهر المسائل. 16- شهر الشرف. 17- شهر السلطان. 18- شهر الملك. 19- شهر العلاء. [ صفحه 39] آيتي (آواره) در كتاب «كشف الحيل» مي نويسد: «و هم چنين است اسم روزها و سال را به حروف ابجد حساب مي كنند و چون 361 مي شود، ايام 5 روز كه زياد مي آيد را ايام (هاء) و زوائد ناميده و آنها را (عطا و فيض) ملقب كرده اند و مثلا بنابراين تاريخ 25 / 8 / 1310 از شهر رجب 1350 كه تاريخ تحرير (كشف الحيل) است مي شود: في يوم العلم من شهر القدرة من سنة (السل) من سنين البيان كه سال 90 ظهور باب است». [ صفحه 40]

مشاهير اصحاب و پيروان باب

ميرزا يحيي (صبح ازل) و حسينعلي (بهاء الله)

در سال 1260 قمري، دو نفر به سيد علي محمد باب ايمان آورده و از پيروان و فدويان او شدند كه بعدا در ادامه راه او نقش به سزايي داشتند و آن دو ميرزا يحيي و ميرزا حسينعلي بودند كه ميرزا يحيي توسط باب لقب «صبح ازل»، و حسينعلي، توسط طاهره قرة العين لقب «بهاء الله» را دريافت نمودند. [ صفحه 41] اين دو برادر فرزندان ميرزا عباس معروف به ميرزا بزرگ نوري بودند، ميرزا عباس از اهل نور مازندران بود و در دستگاه امام وردي ميرزا كه مدتي حاكم تهران و مدتي

حاكم كرمان بود سمت منشيگري داشت. حسينعلي بهاء در سال 1233 هجري (دو سال قبل از تولد سيد علي محمد) در تهران متولد شد. او در تحت كفالت پدرش ميرزا عباس [ صفحه 42] بزرگ شد و بنا به نوشته ي آيتي در «كشف الحيل» و ابوالفضل گلپايگاني مدت ها نزد ميرزا نظر علي حكيم درس خوانده است و مدت دو سال كه در سليمانيه كردستان بوده تحصيلات خود را نزد شيخ عبدالرحمن عارف ادامه مي داده است. وي به عرفان و متصوفه علاقه داشت و در همان كودكي با عرفا و نويسندگان و فضلا به جهت پدرش معاشرت داشت. از اين رو وقتي بزرگ شد در سلك درويشان درآمد و چنانچه از عكسي كه به او نسبت داده اند پيداست داراي گيسوان بلند و موهاي پريشان بوده است. همان طور كه پسرش عبدالبهاء در «مقاله سياح» اشاره كرده است: «وقتي كه آوازه بابيت سيد علي محمد باب منتشر شد، در سن 27 سالگي حدود سال 1260 هجري به او ايمان آورد و در سلك اصحاب او درآمد.» و اين قسمت در كواكب الدريه آيتي آمده است.

ميرزا جاني كاشاني

يكي ديگر از طرفداران باب ميرزاجاني كاشاني است و جزء سي و دو نفري است كه در سال 1268 در جريان ترور ناصر الدين شاه به قتل رسيد. او صاحب كتاب «نقطة الكاف» است. اين كتاب در تاريخ ظهور باب و شرح حوادث 8 سال اول تاريخ فرقه ي بابيه است و مستشرق معروف ادوارد برون انگليسي، نسخه ي منحصر به فرد اين كتاب را در كتابخانه ي پاريس به دست آورده و مقدمه ي مبسوطي بر آن نوشت و خود در كار چاپ آن

نظارت نمود. اين كتاب محتوي 66 صفحه مقدمه و 296 صفحه اصل كتاب و هر صفحه آن داراي 25 سطر است و در چاپخانه [ صفحه 43] (بريل) در (ليدن) از شهرهاي هلند به وسيله ي ادوارد برون به چاپ رسيده است.

طاهره «قرة العين»

«قرة العين» كه نام اصلي وي «زرين تاج» و بنا به نوشته ي بهائيان «ام سلمه» است يكي از افرادي است كه پس از ميرزا يحيي (صبح ازل) و ميرزا حسينعلي (بهاء الله) بيشترين نقش را در تحكيم بابيت داشته است. او دختر ملا محمد صالح مجتهد قزويني است. در شهر قزوين در سال 1230 يا به قول آيتي در «كواكب الدريه» در سال 1231 متولد شد. وي در نهايت زيبايي بود و اندام بي نظيري داشت. او نزد پدرش ملا صالح و عمويش ملا محمد تقي مجتهد (شهيد ثالث) مشغول تحصيل گرديد. در پايان تحصيل پيرو مكتب شيخيه شد و جزء مريدان سيد كاظم رشتي به حساب آمد. عمومي كوچكش ملا علي كه از اين گروه بود او را در اين راه تحريص و تشويق نمود، تا اين كه باب مراسلات و نامه نگاري بين سيد كاظم رشتي و او باز شد و سيد او را قرة العين يعني نورچشمي خواند و به اين لقب شهرت يافت. وي با پسر عموي خود ملا محمد امام جمعه پسر ملا محمد تقي ازدواج كرد و از او داراي 2 يا 3 فرزند شد. طولي نكشيد كه در سن حدودا 29 سالگي در سال 1259 ه.ق شوهر و فرزندان را ترك كرده و به عنوان اين كه دستش به استادش سيد كاظم رشتي برسد به كربلا رفت ولي

وقتي به كربلا رسيد با خبر فوت سيد كاظم روبرو شد. پس از چندي به بغداد رفت و سپس توسط ملا حسين بشرويه اي به ميرزا علي محمد باب [ صفحه 44] راه يافت و باب نيز به او لقب «طاهره» را داد و از «حروف حي»؛ يعني نخستين هيجده نفري كه به باب گرويده اند شد. هنگامي كه تعدادي از بابيان از سيد علي محمد راجع به قرة العين سؤال نمودند، او در جواب نوشت: «و اما ما سئلت عن المرأة التي زكت نفسها و اثرت فيها الكلمة التي انقادت الامور لها و عرفت بارئها فاعلم انها امرأة صديقة عالمة عاملة الطاهرة في كلمها فانها ادري بمواقع الامر من غيرها و ليس لك الا اتباعها». و چون باب در اين نوشته وي را «طاهره» خوانده، از آن پس در ميان بابيه به اين نام مشهور و همه به او حضرت طاهره يا جناب طاهره خطاب كرده اند. [ صفحه 45] حاكم بغداد او و اطرافيانش را از بغداد بيرون راند و وي در اوايل سال 1263 ق. به همراه تعدادي از همكيشان خود از جمله: شيخ صالح عرب و شيخ طاهر واعظ و ملا ابراهيم محلاتي و سيد محمد گلپايگاني وارد ايران شد و پس از چند روز اقامت در كرمانشاه به همدان رفته و ناچار پس از سه سال وارد قزوين شد و به خانه پدرش ملا صالح آمد ولي مورد اعتراض پدر و عمو قرار گرفت و آنان او را در خانه تحت نظر گرفتند و مانع تماس بابيان با او شدند و ملا محمد تقي پيروان مذهب شيخيه را كافر و زنديق خواند و

قرة العين را بر رسومي كه پيش گرفته بود بر حذر مي داشت تا اين كه بابيان نقشه قتل ملا محمد تقي را طرح كردند.

جريان قتل ملا محمد تقي مجتهد (شهيد ثالث)

در سال 1264 شبي بعد از نصف شب مرحوم ملا محمد تقي كه مرجع تقليد قزوين بود براي خواندن نماز شب به مسجد رفت. مسجد خلوت بود. در حال سجده به خواندن مناجات خمسه عشر اشتغال داشت، ناگهان چند نفر بابي به مسجد ريختند. نخستين بار نيزه اي به پشت گردن او فرو بردند و سپس نيزه اي به دهان او فرو كردند. او براي رعايت نجس نشدن مسجد به هر زحمتي بود خود را به درب مسجد رساند و بيهوش شد. مردم خبر شدند و او را به خانه اش بردند و پس از دو روز شهيد شد. و هم اكنون قبر او در قزوين در كنار شاهزاده حسين عليه السلام قزوين به عنوان قبر شهيد ثالث معروف و ملجأ حاجتمندان است. و اين قسمت در «قصص العلماء» ذكر شده است. در كتاب «كواكب الدريه» آيتي نيز به تفصيل ذكر شده و در ذيل آن آمده است: [ صفحه 46] «بعضي گويند: در راه كه به مسجد مي رفته مورد حمله قرار گرفت و حمله كننده ميرزا صالح شيرازي و به قول بعضي ملا عبدالله بوده است». پس از قتل ملا محمد تقي، قاتل مزبور و چند نفر از پيروان قرة العين را - كه عبارت بودند از: ملا ابراهيم محلاتي و شيخ صالح عرب و حاجي محمد علي و حاجي اسدالله - دستگير كرده و مجازات كردند. اما قرة العين و چند بابي ديگر من جمله حسينعلي (بهاء) و يحيي (صبح ازل)، شبانه

به طرف خراسان رهسپار شدند و در همين اثنا ملا محمد، شوهر وي نيز او را طلاق داد.

ماجراي بدشت، (نسخ اسلام)

در اين هنگام ملا حسين بشرويه اي ملقب به «باب الباب»، كه از اعاظم بابيه و اول من آمن باب بوده براي تبليغ در خراسان اقامت داشته و بابيه عموما به موجب امر باب مكلف به عزيمت به خراسان و پيوستن به باب الباب بوده اند و قرة العين هم به همين مناسبت با همراهان خود به جانب خراسان روانه شده و در قريه ي «بدشت» در يك فرسنگي شاهرود به جماعتي ديگر از بابيه كه عازم خراسان بوده اند، برخورده و در اين ضمن ملا محمد علي بار فروشي ملقب به «قدوس» كه از حروف حي و سران معظم بابيه بود، از خراسان وارد و در بدشت به اصحاب مزبور پيوسته و با قرة العين ملاقات مي كند. بابيه كه در اين وقت از اكثر شهرهاي ايران به جانب خراسان رو كرده و عده ي كثيري شده بودند پس از ورود قدوس در بدشت توقف مي كنند و [ صفحه 47] در همين اوقات علما و حكومت متعرض باب الباب شده و او در شرف خروج از خراسان بوده است و چنين به نظر مي رسد كه آمدن قدوس از خراسان و استحضار بابيه از اوضاع آن سامان موجب شده باشد كه اين جماعت از رفتن به خراسان صرف نظر كرده و در بدشت اقامت نموده باشند. در اين وقت سران و برگزيدگان بابيه مجمعي تشكيل داده و درباره حقايق آيين جديد بحث مي كردند و چون از چگونگي آيين باب بي اطلاع بودند، قرة العين به اصرار هر چه تمام تر مي كوشد كه بزرگان قوم

را به قبول افشاء حقايق براي اصحاب وا دارد و بالاخره آنان را قانع مي سازد. او كه همه روزه از پس پرده، براي جماعت بابيه نطق مي نموده است در آن روز به دو نفر از خواص خود دستور داد كه در ضمن نطق او هنگامي كه او اشاره مي كند با قيچي بندهاي پرده را پاره كنند و او را در حالي كه با حرارت سخن مي گفت ناگهان اعلام مي كند كه سيد باب همان قائم منتظري است كه مطابق اخبار اسلام به شرع جديد و كتاب جديد ظهور نموده، همان طور كه همه ي فرستادگان الهي، ناسخ آيين قبل خود بوده اند او نيز نسخ كننده ي قرآن و شريعت اسلام است و براي دعوت مردم به سر منزل سعادت و وحدت و يگانگي قيام كرده است. در همين اثنا به اشاره ي وي پرده حايل نيز افتاده و چهره و اندام برازنده ي او در برابر اصحاب هويدا مي شود و همهمه در ميان حاضرين افتاده و مجلس بر هم مي خورد و عوام بابيه از اين عمل نابهنگام و غير مأنوس قرة العين به شدت انتقاد كرده و شكايت او را به نزد قدوس كه در آن [ صفحه 48] مجلس حاضر نبوده، برده و قدوس هم پس از مباحثه با قرة العين گفتار و كردار وي را تأييد كرده و همه ساكت و آرام مي شوند. اكنون خلاصه ي واقعه را از كتاب «قاموس توقيع منيع مبارك» اشراق خاوري مي خوانيم، او مي نويسد: «در نزديكي شاهرود امروز، بدشت معلوم و مشهور است... باري جمال مبارك (حسينعلي نوري) جمعي از اصحاب را كه بالغ بر 81 نفر بوده اند مهمان كرده بودند، و آن انجمن

براي دو منظور تشكيل شده بود؛ يكي براي استخلاص حضرت اعلي (علي محمد باب) از حبس ماكو مشورت كنند؛ و ديگر آن كه استقلال شرع بيان (سيد علي محمد) و نسخ شرع سابق (اسلام) ابلاغ شود... بالاخره شرع بيان و نسخ شريعت اعلام شد (به اصطلاح بهائيان قيامت كبري پديد آمد، زيرا آنها روز نسخ دين سابق و اعلام دين جديد را قيامت كبري مي خوانند)... تمام جمعيت در دوره ي توقفشان (كه 22 روز بوده) در بدشت به اسم تازه اي موسوم شدند از جمله خود هيكل مبارك (حسينعلي) به اسم (بهاء الله)... در ايام اجتماع ياران در بدشت هر روز يكي از تقاليد قديمه الغاء مي شد. ياران نمي دانستند كه اين تعبيرات از طرف كيست! معدودي هم در آن ايام به مقام حضرت بهاء الله عارف بودند و مي دانستند كه او مصدر جميع اين تعبيرات است... ناگهان حضرت طاهره (قرة العين) بدون حجاب با آرايش و زينت به مجلس ورود فرمودند. حاضرين كه چنين ديدند دچار وحشت شديد گشتند، همه حيران ايستاده بودند زيرا آنچه را منتظر نبودند [ صفحه 49] مي ديدند، زيرا معتقد بودند كه حضرت (طاهره) مظهر حضرت فاطمه عليهاالسلام است و آن بزرگوار را رمز عفت و عصمت و طهارت مي شمردند، عبدالخالق اصفهاني دستمال را در مقابل صورت گرفت و از مقابل طاهره فرار كرد و فرياد زنان دور شد و چند نفر ديگر هم از اين امتحان بيرون آمدند و از امر تبري كرده و به عقيده سابق خود برگشتند... از اجتماع ياران در بدشت مقصود اصلي كه اعلان استقلال امر مبارك بود حاصل گرديد.» اين جريان را آيتي (آواره) در كتاب «كواكب

الدريه» به صورت مفصل تري چنين نقل مي كند: «در سال 1264 ه.ق. كبار اصحاب باب يك مصاحبه ي مهمي و يك اجتماع و كنكاش فوق العاده اي در دشت بدشت كرده اند كه موضوع عمده آن دو چيز بوده؛ يكي چگونگي نجات و خلاصي نقطه اولي (باب)؛ و ديگر در تكاليف دينيه و اين كه آيا فروعات اسلاميه تغيير خواهد كرد يا نه؟ مجمل از اين قضيه آن كه چون اصحاب از طهران به جانب خراسان ره فرسا شدند يك دسته به رياست قدوس (محمد علي بابي) و باب الباب (ملا حسين بشرويه اي) از جلو و دسته ديگر به رياست بهاء الله و قرة العين از عقب مي رفتند. دشت به دشت رفتند تا به دشت بدشت رسيدند، در آنجا چادرها زدند و خيمه ها برپا كردند و بدشت محفل خوش آب و هوايي است كه واقع شده است بين شاهرود و خراسان و مازندران و نزديك است به محلي كه آن را هزار [ صفحه 50] جريب مي گويند، و اگر چه اخبار تاريخچه در بسياري از مسائل بدشت ساكت است و افكار ناقلين در اين موضوع متشتت، ولي قدر مسلم اين است كه عمده ي مقصد اصحاب در اين اجتماع و كنكاش در موضوع آن دو مطلب بوده كه ذكر شد، چه از طرفي باب الباب به ماكو رفته محبوسيت نقطه ي اولي را ديده و آرزو مي نمود كه وسيله نجات حضرتش فراهم شود، و نيز قرة العين در اين اواخر باب مكاتبه با باب را گشوده همواره مراسله مي نمود و از توقيعات صادره از ماكو چنين دانسته بود كه وقت حركت و جنبش است، خواه براي تبليغ و خواه براي انجام خدمات

ديگر و در هر صورت خاموش نبايد نشست. و اما... بهاء الله مكاتباتشان با باب استمرار داشت و چنان كه اشاره شد و بشود اكثر از اصحاب پايه ي قدرش را برتر از ادراك خود شناخته و مي شناختند و مشاوره با حضرتش را در هر امر لازم تر از همه چيز مي شمردند، و از طرف ديگر اكثر تكاليف مبهم و امور در هم بود. بعضي امر جديد را امري مستقيم و شرعي مستقل مي شناختند، و بعضي ديگر آن را تابع شرع اسلام در جزئي و كلي مي دانستند و حتي تغيير در مسايل فروعيه نيز جايز نمي شمردند، و بسياري از مسايل واقع شد كه تباين و تخالف كلي در انظار پيدا مي شد و غالبا قرة العين را حكم كرده، جواب كتبي يا شفاهي از او گرفته، قانع مي شدند و او نيز هر چند در ابتدا مستقلا جوابي نمي داد و اقدامي نمي كرد و اگر چه سرا هم بود بعد از مذاكره و مشاوره جوابي مي داد [ صفحه 51] و اقدامي مي نمود. و بعضي از مورخين گفته اند حتي طلب كردن طاهره را به طهران و اقدام او به اين مسافرت براي مسأله بدشت بوده. خلاصه، اين دواعي سبب شد كه اصحاب در گوشه ي فراغت و دشت پر نزهت مجتمع ساختند... پس در باب نجات باب تصميم گرفتند كه مبلغين به اطراف بفرستند و احباب را دعوت به زيارت كنند كه هر كس براي زيارت حضرت به ماكو سفر كند و هر كسي را هر چه مقدور است بردارد و ماكو را تمركز دهند و از آنجا نجات باب را از محمد شاه بطلبند. اگر اجابت شد فبها، و الا

به قوه ي اجبار، باب را از حبس بيرون آورند؛ ولي حتي المقدور بكوشند كه امر به تعرض و جدال و طغيان و عصيان با دولت نكشد، و چون اين مسأله خاتمه يافت و از تصويب گذشت سپس در موضوع احكام فرعيه سخن رفت. بعضي را عقيده اين بود كه هر ظهور لاحق، اعظم از سابق است و هر خلقي، اكبر از سلف و بر اين قياس نقطه اولي، اعظم است از انبياي سلف و مختار است در تغيير احكام فرعيه. بعضي ديگر معتقد شدند كه در شريعت اسلام تصرف جايز نيست و حضرت باب مروج و مصلح آن خواهد بود. و قرة العين از قسم اول بوده، اصرار داشت كه بايد به عموم اخطار شود و همه بفهمند كه باب داراي مقام شارعيت است و حتي شروع شود بعضي تصرفات و تغييرات از قبيل افطار صوم رمضان و امثالها و اگر چه قدوس هم مخالف نبود ولي جرأت نداشت اين رأي را تصويب نمايد، زيرا هم خودش در تعصبات اسلاميه متعصب بود و [ صفحه 52] به سهولت نمي توانست راضي بشود كه مثلا صومي را افطار كند و هم توهم از ديگران داشت كه قبول نكنند و توليد نفاق و اختلاف گردد؛ ولي قرة العين مي گفت اين كار بالاخره شدني است و اين سخن گفتني پس هر چه زودتر بهتر، تا هر كس رفتني است برود و هر كسي ماندني و فداكار است بماند. پس روزي قرة العين اين مسأله را طرح كرد كه به قانون اسلام، ارتداد زنان سبب قتل ايشان نيست، بلكه بايد ايشان را نصيحت و پند داد تا از ارتداد خود

برگردند و به اسلام بگرايند؛ لهذا من در غياب قدوس اين مطلب را گوشزد اصحاب مي كنم اگر مقبول افتاد مقصد حاصل، و الا قدوس سعي نمايد كه مرا نصيحت كند كه از اين بي عقلي دست بردارم و از كفري كه شده برگردم و توبه نمايم. اين رأي نزد خواص پسنديده افتاد و در مجلسي كه قدوس به عنوان سر درد حاضر نشده و بهاء الله هم تب و زكامي عارضشان شده بود از حضور معاف بودند، قرة العين پرده برداشت و حقيقت مقصود را گوشزد اصحاب نمود. همهمه در ميان اصحاب افتاد. بعضي تمجيد نمودند و برخي زبان به تنقيد گشودند و نزد قدوس رفتند شكايت نمودند. قدوس با چرب زباني و مهرباني ايشان را خاموش كرد و حكم را موكول به ملاقات طاهره و استطلاعات از حقيقت فرموده و بعد از ملاقات، قرار اخير اين شد كه قرة العين اين صحبت را تكرار كند و قدوس را به مباحثه بطلبد و قدوس در مباحثه مجاب و ملزم گردد؛ لهذا روز ديگر چنين كردند و چنان شد كه منظور بود. اما با وجود الزام و اقحام قدوس باز همهمه و دمدمه فروننشست و [ صفحه 53] بعضي از آن سرزمين رخت بربستند و چنان رفتند كه ديگر برنگشتند، ولي آنها كه طاقت نياورده رفته بودند، سبب فساد شدند و جمعي از مسلمين بر حضرات تاخته، ايشان را مضروب و اموالشان را منهوب كرده، آنها را از آن حدود متواري كردند و آنها با همان تصميم كه در تمركز به ماكو داشتند از آنجا به سه جهت تقسيم شده، بهاء الله و جمعي به طهران، و

طاهره با قدوس به مازندران، و باب الباب با معدودي اولا به مازندران، بعدا به خراسان رهسپار شدند.» و اين چنين بود كه فرقه بابي وارد برهه جديدي شد و به عنوان يك شرع مستقل و ناسخ اسلام براي پيروان باب مطرح شد و همان گونه كه ملاحظه شد بعضي از قبول آن امتناع كردند كه از جمله ي آنها «ملا حسين بشرويه اي» اولين مريد باب است، چنانچه فاضل مازندراني در «ظهور الحق» مي نويسد: «ملا حسين بشرويه اي كه حلقه ي اخلاص حضرت قدوس در گوش داشت در بدشت حاضر نبود، همين كه واقعات مذكوره به سمعش رسيد گفت: اگر من در بدشت بودم اصحاب آنجا را با شمشير كيفر مي نمودم.» ولكن عباس افندي (عبدالبها) در «مكاتبات» مي نويسد: «جناب طاهره، اني انا الله را در بدشت تا عنان آسمان به اعلي الندا بلند نمود، و هم چنين بعضي احباء در بدشت.» و از اين جمله معلوم مي شود كه اصحاب بدشت مقام شارعيت را براي قرة العين و حسينعلي بهاء و نيز سيد علي محمد باب قايل بوده اند و از [ صفحه 54] همين جهت است كه بعضي با نسخ اسلام موافقت كردند و قوانين دين جديد را پذيرفتند اگر چه دلايل و علل ديگري هم براي اين امر وجود داشت!! پس از ماجراي بدشت قرة العين به اتفاق قدوس و ساير همكيشانش روانه مازندران شده تا اراضي هزار جريب با آنها بوده ولكن اهالي قراء و قصبات آن سامان آنها را طرد كرده و از اين جا قرة العين به نور مازندران روانه شده و قدوس و همراهانش عازم بار فروش مي شوند. پس از واقعه بدشت طولي نمي كشد

كه باب الباب هم از خراسان به مازندران وارد شده و بابي ها كه بنا بود در خراسان به وي ملحق شوند در اين جا به او پيوسته و جنگ معروف «قلعه طبرسي» كه ميان آنان با قواي دولتي رخ داده آغاز و منجر به كشته شدن آنان مي شود. اما قرة العين عازم بار فروش گرديده به قدوس ملحق گشت و از آن جا باز به نور روانه شده و در طول جنگ طبرسي در آن جا مانده و در اين مدت صبح ازل را هم مكرر ملاقات كرده و عاقبت پس از جنگ طبرسي در نور به دست اهالي دستگير و به تهران اعزام شده و در خانه ي محمود خان كلانتر محبوس گرديد. قرة العين به واسطه ي بشارت ظهور صبح ازل توسط باب و توصيه به پيروي از وي در سلك طرفداران ميرزا يحيي نوري كه جوان نوزده ساله اي بود درآمد و براي او به نغمه سرايي پرداخته و در بشارت اين ظهور چنين سروده است: به خلق جهان ساقيا ده نويد كه شد شام غم صبح عشرت رسيد به غمديدگان ده تو جام صفا به عشاق دلخسته بر زن صلا [ صفحه 55] كه عين ظهور ازل آمده جمال خدايي هويدا شده به اين مژده گر جان فشانم رواست از اين مژده خوش وقت رب علاست تا آن جا كه مي گويد: چو نور جمال تو آمد عيان ثمر خواندت از لطف رب بيان مراد شجر نيست غير از ثمر شجر از ثمر مي شود جلوه گر بيان از تو تكميل گرديده شد همه سر پنهان حق ديده شد نمودار وجودت نبودي بيان نبودي در عالم از

ايمان نشان كجا من كجا وصفت اي محترم عدم چون كند وصف ذات قدم همه شرك محض است توحيد من منزه تو هستي ز تحميد من پس از قتل باب در تبريز، قرة العين دو سال بقيه ي عمر خود را در همان منزل به سر برده و در اين مدت از طريق عزيه خانم خواهر بزرگ صبح ازل كه بسيار طرف توجه قرة العين بوده و پس از باب به صبح ازل برادر خود پيوسته و بهائيان او را ناقض مي دانند مكاتبات خود را ارسال مي داشته است. همان گونه كه خود عزيه خانم مي نويسد توسط خواهر خردسال خود فاطمه كه در آن تاريخ هشت يا نه ساله بوده نامه ها را در درون جيبي كه [ صفحه 56] در زير لباس طفل مخفي بوده نهاده و به وي مي رسانده و به همين ترتيب هم مراسلات و نوشتجات او را دريافت مي كرده است. مسيو نيكلا در كتاب خود شرح مباحثه قرة العين با حاجي ملا علي كني و حاجي ملا ميرزا محمد اندرماني را ذكر نموده و مي نويسد اين مباحثه به امر ميرزا آغا خان نوري صورت گرفته و عاقبت همين دو مجتهد حكم تكفير و قتل او را داده اند. سيد باب هنگام نوشتن احسن القصص كه در تفسير سوره ي يونس است و داراي 111 سوره مي باشد و در اول هر سوره آياتي از سوره ي يوسف در آن عنوان شده است در اغلب سوره ها خطاباتي به او داشته مانند سوره ي 22 - 23 - 25 - 28 - 30 - 31 - 32 - 33 - 34 - 58 - 76 - 78 - 91 - 93

و... و در سوره ي 76 مي گويد: «يا قرة العين ان الله قد اختارك لنفسي فاستمع لما يوحي اليك من قبل الله العلي»؛ يعني: اي نور چشم به درستي كه خداوند تو را براي من اختيار كرده پس به آنچه از نزد خداوند تعالي به تو وحي مي شود گوش فرا ده. اين نكته با تلخيص از كتاب «جمال ابهي» آورده شده است. و اما حال ببينيم آيتي در كتاب «كشف الحيل» راجع به قرة العين چه مي گويد. او مي نويسد: «بهائيان او را داراي هوش و ذكاوتي مدهش مي دانند و قريحه ادبي بديعي را به او نسبت مي دهند، اگر چه از فضل و ادب هم تهي نبوده ولي نه تا به اين حد. و يكي از اشعاري كه به او نسبت مي دهند اين شعر است». [ صفحه 57] لمعات وجهك ألحمت سلاسل الغم و البلاء همه عاشقان شكسته دل كه دهند جان به ره بلي ولكن اين شعر از ملا باقر صحبت لاري است و تخلص او چنين است: «بنشين چون صحبت و دمبدم» كه حضرات مي خوانند «بنشين چو طوطي و دمبدم» در حالي كه تخلص قرة العين طوطي نبوده است و صحبت لاري در احيان طلوع باب در گذشته و مقدم بر قرة العين بوده و تنها غزلي كه مي شود به او نسبت داد اين غزل است: گر به تو افتدم نظر چهره به چهر روبرو شرح دهم غم تو را نكته به نكته مو به مو از پي ديدن رخت همچو صبا فتاده ام خانه به خانه در بدر كوچه به كوچه كو به كو گرد عذار دلكشت عارض عنبرين خطت غنچه به غنچه گل به

گل لاله به لاله بو به بو مي رود از فراق تو خون دل از دو ديده ام دجله به دجله يم به يم چشمه به چشمه جو به جو مهر ترا دل حزين بافته بر قماش جان رشته به رشته نخ به نخ تار به تار پو به پو در دل خويش (طاهره) گشت و نديد جز وفا صفحه به صفحه لابلا پرده به پرده تو به تو در كتاب «كواكب الدريه» كه آن نيز نوشته عبدالحسن آيتي است (كه در صفحات بعد به شرح زندگي او خواهيم پرداخت) يكي از مناجات هاي طاهره قرة العين آمده است كه اين گونه شروع مي شود: [ صفحه 58] «الله هو الاعز الا رفع المجيب» ثنائيات مضيئات از حقايق اهل حقيقت در شعشعه و ضياء و بهائيان منيرات از ذوات ارباب محبت در لمعات و بهاء آفرين بر جان آفريني كه سواي او نيست تا آن كه او را آفرين گويد و تحسين بر خالق تحسيني كه او سزد او را تحسين نمايد. اي جان آفريني كه به خودي خودت خداوندي. خدايي و يا بديعي كه بدع را از روي خود نمايي نظري تمام بر اهل ولايت بالتمام و صطلي از صطلات غمام بر اهل نظام. الهي مشاهده مي نمايم بعين العيان كه ايشان مطهر از كل ما سوي آمدند و ملاحظه مي فرمايم كه قابل عطيات كبري شدند. الهي عطيه ي نازله از مصدر قدرتت اليوم سر ربوبيت است و آنچه قابل اعضاي الهيه است آن عين الوهيت است. الهي مشاهده مي نمايم كه در حقيقت مقدسه اي در بروز و ملاحظه مي فرمايم كه در حقيقت نقطه اي در ظهور. الهي بهجتم لايق عطاي سرمدي

و آن كه دليل اويم قابل عطاي احمدي. الهي صلوات تو نازل بر بهائيان بهيئه و زميرات سرمديه... به عزتت كه نقصي در هيكل امر مبرمت در بدء وجود او نبوده و طرئي بر وجه حكم احكمت از يوم ازل نازل نا نموده... الهي بايد كه براندازي حجاب را از وجه باقي ديمومي و بايد بپاشي ذرات سحاب را از طلعت قيام قيومي تا آن كه اهل حقيقت از مركز واحده به اجتماع برآيند و سر دعوت را اظهار، امنيت خود ابراز فرمايند. اي ملك وهابي كه لم يزل فواره قدرتت در رشحان و لا يزال عين عنايت بر اهل تبيان در جريان اشهد كه مد مدادم از نزدت نازل و آري كه سر تو صيل و دادم [ صفحه 59] از حضرتت واصل... الخ». و اين گونه مناجات ها در كتب باب و بهاء زياد ديده مي شود كه معمولا از يك سبك و روش در آنها استفاده شده است كه داراي كلماتي مبهم و در بعضي جاها بدون معني مي باشد.

سوء قصد به ناصرالدين شاه

در همين اثنا در روز يكشنبه 28 شوال 1268 ه.ق. شش نفر از بابي ها در قريه ي نياوران، مترصد آمدن شاه شده و وقتي او با همراهان از قصر خارج مي شود به عنوان تقديم عريضه جلو آمده وي را هدف تير تپانچه قرار مي دهند، ولي تيرها كارگر نشده، همراهان شاه رسيده و او را از خطر نجات مي دهند و چون در استنطاق و تحقيقاتي كه به عمل مي آيد معلوم مي شود كه حمله كنندگان بابي بوده اند دولت به تعقيب و دستگيري بابيان پرداخته و عده اي از اعاظم آنها از قبيل: شيخ علي معروف به عظيم و

حاجي سليمان خان و آقا سيد حسن كتاب و حاجي ميرزا جاني كاشاني و ملا عبدالكريم قزويني را دستگير كرده و به قتل مي رسانند. سرانجام قرة العين را نيز پس از استنطاق، در باغ ايلخاني - كه بعدا بانك استقراضي در خيابان فردوسي شد - به قتل رساندند. آيتي در «كواكب الدريه» ماجرا را اين چنين تعريف مي كند: «شش نفر از بابي ها متعصب كه از آن جمله ملا صادق ترك بود در نياوران شميران به طرف ناصر الدين شاه تيراندازي كردند و بعد نيز با قمه و غداره به شاه حمله بردند و او را مجروح نمودند ولي موفق به قتل ناصر الدين شاه نشدند. ناصر الدين شاه بعد از اين [ صفحه 60] واقعه در صدد دستگيري و نابودي بابي ها برآمد». از جمله كساني كه پس از ترور ناصر الدين شاه، مورد تعقيب قرار گرفت حسينعلي نوري (بهاء الله) بود كه در لواسان به عنوان ميهماني به خانه ي صدر اعظم (ميرزا آغاخان نوري) رفته بود و هنگامي كه او را به دربار احضار كردند از لواسان به قصد نياوران و مقر حكومتي شاه حركت كرد ولي در بين راه در محل زرگنده به سفارت روس متوجه شده و به آنجا پناهنده شد. اين جريان را شوقي افندي نوه ي دختري حسينعلي بهاء در «قرن بديع» خود شرح داده است و نيز در «تلخيص تاريخ نبيل زرندي» اين گونه نوشته شده است: «حسينعلي بهاء پس از ترور شاه و توقيف عده اي از سران بهايي چند روز پنهان ماند و آنگاه از اختفاء بيرون آمد روز ديگر سواره به اردوي شاه كه در نياوران بود رفتند، در

بين راه به سفارت روس كه در زرگنده نزديك نياوران بود رسيد. ميرزا مجيد، منشي سفارت روس (شوهر خواهر حسينعلي) از آن حضرت مهماني كرد و پذيرايي نمود. جمعي از خادمان حاجي عليخان حاجب الدوله، بهاء الله را شناختند و او را از توقف بهاء الله در منزل منشي سفارت روس آگاه ساختند، حاجب الدوله فورا مراتب را به عرض شاه رسانيد، ناصر الدين شاه فورا مأمور فرستاد تا بهاء الله را از سفارت روس تحويل گرفته به نزد شاه بياورند، سفير روس دالگوركي از تسليم بهاء الله به مأمور شاه امتناع ورزيد و به آن حضرت گفت: به منزل صدر اعظم برويد و كاغذي به صدر اعظم نوشت كه بايد [ صفحه 61] بهاء الله را از طرف من پذيرايي كني و در حفظ اين امانت بسيار كوشش نمايي و اگر آسيبي به بهاء الله برسد و حادثه اي رخ دهد شخص تو مسؤول سفارت روس خواهي بود». در هر صورت، ميرزا حسينعلي بهاء را دستگير كرده و از طرف حكومت به زندان انداختند تا واقعه ي سوء قصد و مسبب اصلي آن مشخص شود ولي در اين حال هم باز پشتيباني سفارت روس باعث نجات وي از زندان شد چنانچه در «تلخيص تاريخ نبيل زرندي» آمده است: «قنسول روس كه از دور و نزديك مراقب احوال او بود و از گرفتاري حضرت بهاء الله خبر داشت پيغامي شديد به صدر اعظم فرستاد و از او خواست كه با حضور نماينده قنسول روس و حكومت ايران تحقيقات كامل درباره بهاء الله به عمل آيد و شرح اقدامات و سؤال و جواب ها كه به وسيله نمايندگان به

عمل مي آيد در ورقه نگاشته شود و حكم نهايي درباره ي آن محبوس بزرگوار اظهار گردد. صدر اعظم به نماينده قنسول وعده داد و گفت: در آينده ي نزديكي به اين كار اقدام خواهد كرد، آنگاه وقتي معين نمود كه نماينده قنسول روس با حاجب الدوله و نماينده دولت به سياه چال بروند. مقدمتا جناب عظيم (ملا شيخ علي ترشيزي) را طلب داشتند و از محرك اصلي و رئيس واقعي سؤال كردند، جناب عظيم گفتند: رئيس بابيه همان سيد باب بود كه او را در تبريز مصلوب ساختيد، من خودم اين خيال را مدت ها است در سر داشتم كه انتقام باب را بگيرم، محرك اصلي خود من هستم، اما ملا صادق تبريزي كه شاه را از [ صفحه 62] اسب كشيد، شاگرد شيريني فروش بيش نبود كه شيريني مي ساخت و مي فروخت و دو سال بود كه نوكر من بود و خواست كه انتقام مولاي خود را بگيرد ولي موفق نشد. چون اين اقرار را از عظيم شنيدند، قنسول و نماينده حكومت اقرار او را نوشته به ميرزا آقاخان خبر داد و در نتيجه حضرت بهاء الله از حبس خلاص شدند». اما عزيه خانم خواهر بزرگ صبح ازل در رساله اي - در جواب لوح عمه ي عبدالبهاء كه به عمه ي خويش نوشته است و از اين كه عزيه خانم از ميرزا حسينعلي پيروي نكرده اظهار تأسف كرده است - با نام «تنبيه الغافلين» مي نويسد: «... به گمانش (حسينعلي بهاء) اين كه اگر به شاه ايران زياني رساند زمانه او را به سرير سلطنت مي نشاند، غافل از اين كه رشته ي امور در دست قادري است كه در آب خاصيت آذر هلد

و بر سر شباني تاج قيصر نهد، يوسف را از قعر چاه به عز و جاه رساند و بر سرير سلطنت و شاهي نشاند (تؤتي الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء تعز من تشاء و تذل من تشاء بيدك الخير انك علي كل شي ء قدير). مدت ها اين خيال خام را در تنور خاطر مي پخت ولي به هيچ وسيله راه به مقصود نمي برد، هر قدر بعضي از درست بينان با كفايت و مآل انديشان باهوش و درايت كه از اين خيال خام آگاهي داشتند ايشان را از مبادرت به اين امر خطير ممانعت مي نمودند به جايي نمي رسيد و فايده و ثمره ي نمي بخشيد. [ صفحه 63] تا اين كه بعد از چندي كريم خان مافي را از زمره اصحاب و ثمره احباب بود خواستند و اين مطلب را با او در ميان آورده و او را تشويق بليغ و تأكيدي اكيد در انجام اين مرام نموده، پنجاه تومان نقد و اسب و شمشير و پيشرو خود را به خان مافي داده و او را براي انجام آن كار نافرجام مأمور نمودند و لابدا در سر وعده ي صدارت و سپهسالاري نيز به او داده و شايد در صورت قبول و تمكين نمودن او را هم تهديد به قتل و هلاك كرده هر چه بوده آن شخص هم يا از خوف جان و يا به طمع مال و منصب آن نقدينه و اسب و شمشير را برگرفته و خفيا به جانب اسلامبول عزيمت نموده پس از چند روزي معلوم شد كه آن پهلوان مافي خود را از مصاف معاف داشته و لواي هزيمت افراشته است. چون جناب

ميرزا ديدند به آن مقصودي كه مايل بودند نايل نشدند خواستند در اجراي خيال خود تجديد وسايل نمايند. محمد صادق تبريزي را كه از مؤمنين بيان بود و صاحب صدق و ايقان مدتها در خدمت جناب عظيم تربيت يافته به قدر لمحه از دايره خدمت سر بر نتافته، جاني براي قرباني در كف داشت و گوهر غلطاني براي نثار راه دوست در صدف هماره مكنون خاطرش اين بود براي جانان جان نثار كند و در راه دوست آنچه دارد ايثار نمايد. بالجمله آن جوان با ايقان را به خدعه و فريب خواسته محفلي در اجراي خيال خود آراستند و او را در اين مطلب تحريص و تحريض بليغ نموده به اين عنوان كه حضرت ثمره ارواحنا فداه در اجراي اين قضيه مايل و مقرند و در انجام اين مرام همواره مصر و حال آن كه [ صفحه 64] كذب محض و افتراي صرف بوده است. بلكه بعد از اطلاع منع صريح فرمودند و جناب ميرزا نپذيرفتند. بالجمله او نيز كمر جلادت بسته و به ديگران عزم نشسته كه گوي سبقت از ميدان همگنان ربايد و خود را مقبول حق و خلق نمايد زير همين قبه و اين بارگاه بالجمله آن بيچاره صادق را به سوي قربانگاه فرستاد و شد آنچه شد كه قلم از ذكر آن عاجز است اگر نديده ايد البته شنيده ايد كه آن فتنه دهماء صليم بزرگ و آن غوغاي عظماي ظلماي سترگ بر سر اهل بيان چه آورده و چه سوزنده آتش شعله وري افروخت...»

تبعيد به عراق

پس از آزادي بهاء از زندان، حكومت وقت تصميم گرفت كه حسينعلي بهاء و برادرش ميرزا يحيي

را به عراق تبعيد كند تا ديگر مجالي براي اغتشاش نداشته باشند كه اين مطلب در «تلخيص تاريخ نبيل زرندي» اين گونه آمده است: «حكومت ايران بعد از مشورت به حضرت بهاء الله امر كرد كه تا يك ماه ديگر ايران را ترك نمايند و به بغداد سفر كنند، قنسول روس چون اين خبر را شنيد از بهاء الله تقاضا كرد به روسيه بروند و دولت روس از آن حضرت پذيرايي خواهند نمود... بهاء الله قبول ننمودند و توجه به عراق را ترجيح دادند و در روز اول ماه ربيع الثاني 1269 هجري به بغداد عزيمت فرمودند، مأمورين دولت ايران و نمايندگان قنسول روس تا بغداد با حضرتش همراه بودند.» [ صفحه 65] و خود حسينعلي بهاء در كتاب «اشراقات» مي نويسد: «اين مظلوم از ارض طاء (طهران) به امر حضرت سلطان به عراق عرب توجه نمود و از سفارت ايران و روس هر دو ملتزم ركاب بودند.» و در جايي ديگر در همين كتاب مي نگارد: «خرجنا من الوطن و معنا فرسان من جانب الدولة العلية الايرانية و دولة الروس الي ان وردنا العراق بالعزة و الاقتدار.» حسينعلي بهاء پس از مدتي كه در بغداد ماند روانه سليمانيه شد و در آنجا درس هايي را از عرفان و تصوف فراگرفت (و مدتي به نام درويش محمد با لباس مبدل در سليمانيه به سر برد كه به شرح آن نمي پردازيم). دو سال بعد حسينعلي بهاء باز به بغداد برگشت و اين در حالي بود كه هنوز طوق بندگي و پيروي از برادرش ميرزا يحيي صبح ازل را بر گردن داشت و خود او در كتاب «ايقان» علت برگشتش

را چنين ذكر مي كند: «قسم به خدا كه مهاجرتم را خيال مهاجرت نبود، و مسافرتم را اميد مواصلت نه، و مقصود جز اين نبود كه محل اختلاف احباب شوم و مصدر انقلاب اصحاب نگردم... باري تا آن كه از مصدر امر (ميرزا يحيي) حكم رجوع صادر شد و لابدا تسليم نمودم و راجع شدم.»

متن وصيتنامه ي باب به ميرزا يحيي صبح ازل

همان گونه كه گفته شد ميرزا يحيي و ميرزا حسينعلي كه هر دو فرزندان ميرزا عباس نوري بودند از برجسته ترين اصحاب و ياران باب بودند و باب نيز به آنان نظر داشته است، مخصوصا در وصيتنامه اي كه به ميرزا يحيي مي نويسد او را به عنوان خداي بعد از خودش نام مي برد، متن [ صفحه 66] وصيتنامه او در مقدمه ي «نقطة الكاف» چنين است: «الله اكبر تكبيرا كبيرا، هذا كتاب من عند الله الي الله المهيمن القيوم، قل كل من الله مبدئون، قل كل الي الله يعودون، هذا كتاب من علي قبل نبيل، ذكر الله العالمين الي من يعدل اسمه اسم الوحيد ذكر الله للعالمين، قل كل من نقطة البيان ليبدئون، ان يا اسم الوحيد فاحفظ ما نزل في البيان و أمر ربه فانك لصراط حق عظيم.» يعني: «خدا از همه چيز بزرگ تر است - اين نامه اي از طرف خداي مهيمن و قيوم به سوي خداي مهيمن و قيوم است، بگو همه از خدا ابتدا شده اند و همه به سوي خدا بازگشت مي كنند، اين نامه اي است از علي قبل نبيل (به ابجد محمد 92 مي شود و نبيل هم مي شود 92) كه ذكر خدا براي جهانيان است به سوي كسي كه نامش مطابق با وحيد است (وحيد به ابجد 28 است و

يحيي هم به استثناي الف آخرش 28 است). بگو همه از نقطه ي بيان ابتدا مي شوند. اي نام وحيد، حفظ كن آنچه را كه در بيان نازل شد و به آن امر كن، پس تو در راه حق بزرگ هستي».

درجه ي ارادت و بندگي حسينعلي بهاء به برادرش صبح ازل

عزيه خانم خواهر بزرگ حسينعلي بهاء در نوشتار خود با نام «تنبيه الغافلين» ضمن خاطراتي كه از دو برادر خود نقل مي كند مي نويسد: «... بر حسب ظاهر (حسينعلي) در خدمت حضرت ثمره (ميرزا يحيي) كمال ادب را منظور مي داشتند، اذن جلوس نيافته هيچ وقت در حضور حضرت نمي نشستند». [ صفحه 67] و در جاي ديگر مي نويسد: «پس از مراجعت از بدشت با آن آتش شوري كه در سرها بود روزي جناب ايشان (حسينعلي) حضرت ثمره را در همين خانه به نهار دعوت كردند من هم جوان بودم، از جاي برخواسته با نهايت خدمتگزاري تداركي صحيح ديديم منتظر بوديم كه تشريف بياورند. در اين اثنا ايشان (حسينعلي) رسيدند عيال ايشان كه كمال وجاهت و صباحت منظر داشتند با عيال برادر ديگرم مرحوم كليم هر دو دست از آستين درآورده خودي آراستند و لباس هاي فاخر پوشيده، با كمال نزاكت منتظر ورود حضرت بودند كه جناب ايشان آمده و آن دو را با آن حال مشاهده كرد، فرمودند چه شده كه هر دو خود را آرايش داده و مشاطگي كرده ايد؟ مگر نمي دانيد اگر حضرت تشريف بياورند به هر يك از شما ميل نمايند ديگر بر ما حرام مي شويد. تا تشريف نياورده اند شماها لباس ها و وضع هاي خود را تغيير بدهيد، حضرات فورا برخواسته و وضع را تغيير دادند».

كلمات ميرزا يحيي صبح ازل

ميرزا يحيي نيز مانند باب كلماتي را به سبك كلمات عرفاني و معنوي ايراد نموده كه با دقت نظر مي توان دريافت كه در اول امر بهائيت هنوز بويي از عقايد اسلامي از اين كلمات استشمام مي شود، و اصطلاحاتي در آنهاست كه حاكي از يك سبك مشترك گفتاري و نوشتاري در

بين سران اين فرقه است كه سعي مي كرده اند كلمات را به هم پيچيده و مغلق ادا كرده و در قالب مخصوصي آن را بيان كنند. حال به قسمتي از كلمات [ صفحه 68] يحيي صبح ازل نظر مي كنيم: «هو الحق الممتنع السلطان، سپاس بي قياس و حمد معري از شائبه ريب و رفتار، مرذات باري تعالي را سزاست كه لم يزل محسوس به حس و حركت و فنا و زوال و عدم وجود و ظهور و بطون و عرفان و وجدان نبوده و لا يزال مجسم شناخته نخواهد شد. نظر نموده در شؤونات انبياء عليهم الصلاة و السلام كه هيچ يك دعوي شناختن ذات خداوندي را ننموده، كذلك حضرت محمدي گفتار ما عرفناك حق معرفتك جاري فرموده، دعواي ادراك ذات الهي نفرموده، چنان كه نص آيات كريمه و احاديث شريفه بوده، نظر به سوره ي توحيد نموده كه چگونه جاري شده و نص بوده بر شناختن ذات الهي، چه اگر كسي شريك با خداوند بوده (قل هو الله احد) گفته نمي شد و اگر شؤونات بشري مي بود (الله الصمد) ذكر نمي گرديد و اگر توليد مي شد و از ذات مقدس او چيزي حادث مي گشت (لم يلد و لم يولد) اطلاق نمي شد و اگر با خداوند كس مقترن و معادل مي گشت (و لم يكن له كفوا احد) در كلام خداوندي نازل نمي گشت...» تا وقتي كه به كلمات حظاير قدس «حظيرة القدس» مي رسد و مي گويد: «هو الحق المستعان، هنگام روح و ريحان و عز و امتنان در مواقع جليان تجلي الهي است، افئده ي خويش را مستشرق به شوارق قدس الهي نموده، ارواح و انفس و اجساد روح خود را بدين مياه

احديت زنده نماييد و از حظاير قدس رباني ريان شده، به مياه سبحاني شاداب شوند زيرا كه جليان حقيقت از افق لن تراني طالع و ساطع [ صفحه 69] گرديد و تجليات عظمت از مطالع لن يعرف و لن يوصف، لائح و لامع گشت. هر ذره، روحي پديد آورد و هر شيئي ريحاني از مواقع تجليات آشكار گردانيد. قوله: لما النور تجلي و الامر قددني و رجع الي اله كل واحد و استرجع اليه ما خلق و من اله الا الله و له الملك بيده الامر يفعل ما يشاء و هو الحكيم الخبير. اي دوستان دايره ي فضل و محبان مطالع عدل! در اين ايام كه شاهين در پرواز و عنقاي نفس در سوز و گداز است، سمندروار بر گرد آتش عدل گرديده، خود را در سبيل محبت و مودت از غير محبوب محترق سازند، چه اگر بدين نار حقيقي مضطرم نشده هر آينه از لقاي حقيقت محبوب محجوب خواهند شد. اقوال مضريه سبب احتجاب نباشد و اشارات كاذبه مؤتفكه باعث بر ابتعاد نگردد، چه شيطان رجيم از تلبيس خود از حق محجوب گشت و خودبيني و غرور جاهليت از آدم روحاني محتجب گرديد، و هر آن كه خود بيني در عوالم خود نموده، محتجب از مواقع تجليات الهي گرديد». «هو المرهوب المستعان، آفتاب حقيقت معنوي در افق اوج ازليت در استطاع و اشراق است و كواكب عز و عظمت حقيقي الهي در فوق سماء رفعت و احديت در شعاع و التياق. از وساوس شيطاني گذشته و از دسائس ظلماني رهيده، و چون ظلمتيان در وادي ظلمت و حيرت، نيست نگرديد. ذلكم ما يوصيكم به يومئذ

ان انتم في ايامه تتفكرون. الحمد كه حضرت باري تقدس و تعالي چون شما مستجيران را در ارض وجود موجود فرموده، زشت و زيبا را درك نموده، نور و [ صفحه 70] ظلمت را مشاهده مي نمايد، ايقظوا من مثلكم عن رقدة لعلكم بآيات الله يوم العدل لترزقون. هر نفس به متاع ذاتي خود مغرور گشت و از لقاي حق محتجب گرديد و دور از لحظات قرب ماند، چون در ذات او خودبيني و غرور بود، از اين سبب جليان الهي در نفس فناي او هويدا نگشت و فؤاد ذات او رخشان نگرديد و ظلمت با او معروف گرديد و در حجاب افكيه خود محتجب گشت و در ظلام مؤتفكات خود در ابتعاد ماند و تجليات رباني در نفس و فؤاد او ظاهر نگشت و نفحات سبحاني در دوات و روح او باهر نگرديد، لذلك خداوند عادل دوستان خود را بيدار فرمود و محبان خويش را از ضلالت رهايي بخشود».

نزاع و اختلاف ميرزا يحيي (صبح ازل) و حسينعلي (بهاء الله)

پس از مدتي كه هر دو برادر در بغداد به سر بردند ناگاه بين آنان اختلافات و منازعاتي در گرفت و هر كدام ديگري را متهم به چيزي ساختند و اين مشاجرات چندان زياد شد كه حسينعلي سر از فرمان برادرش تافت و او را متهم به تصرف در حريم سيد علي محمد باب كرد چنان كه در كتاب «بديع» مي گويد: «علت و سبب كدورت جمال ابهي (حسينعلي) از ميرزا يحيي و الله الذي لا اله الا هو اين بود كه در حرم نقطه ي (سيد علي محمد) روح ما سواه فداه تصرف نمود. با اين كه در كل كتب سماوي حرام است، و بي شرمي او

به مقامي رسيد كه... دست تعدي به حرم مظهر مليك [ صفحه 71] علام (باب) گشود، فاف له و لوفائه، و كاش به نفس خود قناعت مي نمود، بلكه او بعد از ارتكاب خود وقف مشركين نمود و جميع اهل بيان شنيده، مي دانند سيئات او را.» به موجب اين سخن و اتهام، حسينعلي برادرش را مرتد از دين باب و طرفداران او را مشرك ناميد و از همين جا عده اي از بابيان از راه ميرزا يحيي برگشتند و به سوي حسينعلي متمايل شدند و عده اي هم بر همان راه باقي مانده و ميرزا يحيي را رها نكردند. دولت عثماني كه اين اختلاف و كشمكش را نمي توانست در بغداد تحمل كند آنان را به «ادرنه» روانه كرد، اما در آنجا نيز تنور مخامصه و مجادله گرم بود تا جايي كه فحاشي هاي دو برادر به يكديگر شدت گرفت، چنان كه خود حسينعلي در «بديع» به اين مطلب اذعان نموده كه: «افتضاحي در اين ارض برپا شد كه يكي از قنسول هاي اين ارض تعجب كرد و به شخصي ذكر نمود كه امر عجيبي واقع شده و جميع اعاجم (عجم ها) به شماتت برخاستند كه در اين طايفه عفت و عصمت نيست.» و در جايي ديگر مي گويد: «... مسلم است كه ازل (ميرزا يحيي) به اكل و شرب و تصرف در ابكار و نساء مشغول بوده و اعمالي كه والله خجالت مي كشم از ذكرش، مرتكب.» و به تبع اين سخنان پيروان اين دو برادر هم اتهاماتي را متوجه يكديگر ساختند چنان كه اشراق خاوري در كتاب «رحيق مختوم» مي نويسد: [ صفحه 72] «بر اثر زهر، ارتعاش حاصل شد و دست هاي حضرت

بهاء الله تا آخر حيات مي لرزيد.» و اين سخن به اين جهت گفته شده كه بهائيان معتقدند ميرزا يحيي به قصد كشتن برادر به او زهر خورانيده است.

تبعيد دو برادر از طرف حكومت عثماني

دولت عثماني كه جار و جنجال دو طرف را نظاره مي كرد و هتك حركت پيروان آن دو را نسبت به يكديگر مي ديد و از طرفي نمي خواست در مملكت او بلوايي بپا شود ناچار تصميم گرفت كه بين آنان جدايي بيندازد، بنابراين حسينعلي را به عكا (يكي از شهرهاي فلسطين) و ميرزا يحيي را به قبرس تبعيد كرد. آيتي در «كواكب الدريه» مي نويسد: «حسينعلي را با 73 نفر از پيروانش به عكا و ميرزا يحيي را با سي نفر از پيروانش به قبرس تبعيد كرد و از اينجا بود كه فرقه ي بابي به دو فرقه ي ازلي - طرفداران ميرزا يحيي صبح ازل - و بهايي - طرفداران حسينعلي بهاء الله - منشعب شد».

مقام من يظهره الله

يكي از عقايدي كه باب آن را در ميان بابيان رايج كرد عقيده به شخصي بود كه بعد از باب ظهور مي كند. خود او در كتاب «بيان»، باب 6 وقت ظهور من يظهره الله را اين طور عنوان مي كند: «من يظهره الله بعد از عدد مستغاث بيايد (كه به حساب ابجد 2001 است).» [ صفحه 73] و همين امر موجب اختلاف بين حسينعلي و ميرزا يحيي در ادرنه گشت زيرا حسينعلي خود را همان من يظهره الله مي پنداشت. عباس افندي (عبد البهاء) در مقاله «سياح» مي نويسد: «جانشيني ميرزا يحيي جنبه ي ظاهري داشت و اين نقشه ي حسينعلي و تصويب باب بدين منظور بود كه چند صباحي يحيي به اين اسم و رسم اشتهار يابد تا حسينعلي از گزند دشمنان مصون بماند.» و در كتاب «جمال ابهي» آمده است: «منظور از بابيت، مأموريت از ناحيه ي حسينعلي بهاء بوده است و منظور او از قائم

همان حسينعلي است.» و اين گونه بهائيان ظهور باب را مقدمه اي براي اعلان ظهور بهاء مي دانند و دين باب را نيز منسوخ مي شمارند زيرا هنگامي كه حسينعلي بهاء خود را حائز اين مقام دانست همان ادعاهاي باب را تكرار نموده و تا درجه ي خدايي و شارعيت خود را بالا برد. حال نگاهي به اين ادعاها مي افكنيم.

ادعاي بندگي حسينعلي

حسينعلي در كتاب «مبين» مي گويد: «سبحان الذي نزل علي عبده من سحاب القضا سهام البلاء، و يراني في صبر جميل.» يعني، پاك و منزه است آن خدايي كه بر بنده اش (حسينعلي) نازل كرد از ابر قضا تيرهاي بلا را، و مرا در صبر و بردباري نيك ديد. و در جاي ديگر مي گويد: «يا الهي هذا الكتاب اريد ان ارسله الي السلطان و انت تعلم بأني ما [ صفحه 74] اردت منه الا ظهور عدلك لخلقك.» يعني، خدايا اين نامه اي است كه مي خواهم آن را براي سلطان (ناصر الدين شاه) بفرستم و تو مي داني كه قصدي از اين نامه جز آشكار ساختن عدالت تو براي خلق تو ندارم.

ادعاي رجعت حسينعلي

حسينعلي بهاء از رجعت خود گاهي با نام رجعت حسيني و گاهي با من يظهره الله ياد مي كند ولي در خطابي كه در كتاب «مبين» به «پاپ» كرده است رجعت خود را رجعت مسيح مي نامد: «يا بابا! اخرق الاحجاب، قد اتي رب الارباب في ظل السحاب، كذلك يأمر القلم الاعلي من لدن ربك العزيز الجبار، انه أتي من السماء مرة اخري كما أتي أول مرة اياك ان تعترض عليه.» يعني: اي پاپ! ابرهاي غفلت را پاره كن، رب الارباب در سايه ابر آمد. اين طور تو را امر مي كند قلم اعلي از طرف پروردگار عزيز و مقتدر، اين كه او (مسيح) يك بار ديگر از آسمان آمد چنان كه در مرتبه ي اول از آسمان آمد. بپرهيز از اين كه به او اعتراضي كني.»

ادعاي رسالت و پيامبري حسينعلي

او در كتاب «اقدس» مي نويسد: «قل يا ملاء البيان لا تقتلوني بسيوف الاعراض، تالله كنت نائما ايقظني يد الارادة ربكم الرحمن، و امرني بالنداء بين الارض و السماء ليس هذا من عندي لو أنتم تعرفون.» [ صفحه 75] يعني: اي گروه بابيان! مرا با شمشيرهاي اعراض و دوري به قتل نرسانيد، سوگند به خدا خوابيده بودم كه دست اراده ي خداوند مهربان مرا بيدار كرد و امر كرد مرا كه بين زمين و آسمان ندا كنم. اين (ادعا) از خودم نيست اگر شما بدانيد.» و در كتاب «اشراقات» خطاب به ناصر الدين شاه مي گويد: «اي پسر سلطان! جناب شما پيش از اين مرا ديده بوديد، يكي از مردان عادي بودم و اگر امروز بيايي مرا با نوري مي بيني كه هيچ كس نمي داند كي او را ظاهر ساخته، و يا آتشي مي بيني كه

كسي نمي داند كه آن را افروخته است، لكن مظلوم (حسينعلي) مي داند و مي شناسد و مي گويد: دست اراده خداوند كه پروردگار جهانيان است او را روشن ساخته است.»

ادعاي خدايي حسينعلي

بالاخره در كتاب «مبين» در چندين موضع خود را خدا مي شمارد و چنين مي نگارد: «اسمع ما يوحي من شطر البلاء علي بقعة المحنة و الابتلاء من صدرة القضا انه لا اله الا انا المسجون الفريد.» يعني، بشنو آنچه كه از شطر بلا بر بقعه ي محنت و گرفتاري از سينه ي قضا وحي مي شود كه نيست خدايي جز من زنداني تنها. و در جايي ديگر مي گويد: «ان الذي خلق العالم لنفسه منعوه ان ينظر الي احد من احبائه، ان هذا الا ظلم مبين.» [ صفحه 76] يعني، آن خدايي كه جهان را براي خودش خلق كرده او را منع مي كنند كه به يكي از دوستانش بنگرد، اين ظلم آشكاري است. «انه يقول حينئذ انني انا الله لا اله الا انا كما قال النقطة من قبل و بعينه يقول من يأتي من بعد». يعني، او (حسينعلي) در اين زمان مي گويد: من همان خدايم و خدايي جز من نيست چنان كه نقطه (علي محمد) نيز از پيش مي گفت و كسي كه بعد از اين مي آيد بعينه همين را خواهد گفت. «قل لا يري في هيكلي الا هيكل الله، و لا في جمالي الا جمال الله، و لا في كينونتي الا كينونته، و لا في ذاتي الا ذاته و لا في حركتي الا حركته و لا في سكوني الا سكونه، و لا في قلمي الا قلمه العزيز المحمود.» يعني، بگو در هيكل من ديده نمي شود مگر هيكل خدا، و در جمالم ديده

نمي شود مگر جمال خدا، و در كينونيت و ذاتم ديده نمي شود مگر كينونيت و ذات خدا، و در حركت و سكونم ديده نمي شود مگر حركت و سكون خدا، و در قلمم ديده نمي شود مگر قلم خدا كه غالب و پسنديده است. چنان كه در قصيده «عزر وقائيه در مكاتيب» تصريح مي كند كه: كل الالوه من رشح امري تألهت و كل الربوب من طفح حكمي تربت يعني، همه ي خدايان از رشحان و آثار فرمانم به خدايي رسيدند و همه پروردگاران از لبريزي حكم من پروردگار گشتند. نبيل زرندي خطاب به او مي گويد: [ صفحه 77] خلق گويند خدايي و من اندر غضب آيم پرده برداشته مپسند به خود ننگ خدايي

كتاب هاي حسينعلي بهاء الله

كتاب هايي كه حسينعلي به رشته ي تحرير درآورده است به ترتيب ذيل است: 1- «ايقان»، در 157 صفحه، كه در ايام اقامت در عراق زماني كه پيرو سيد باب و برادرش بوده است نوشته است. 2- «بديع» در 415 صفحه، كه در ادرنه پس از ادعاي من يظهره اللهي و در زمان اختلاف با برادرش نوشته است. 3- «مبين»، در 360 صفحه، كه در هنگام تبعيد به عكا نوشته و از مقدس ترين كتب بهائيان است. 4- «اقدس»، در 49 صفحه، كه آن را هم در عكا نوشته است و آن نيز مقدس ترين كتب آنان است. 5- «ذكر الاسرار»، در 55 صفحه. 6- «اشراقات»، در 295 صفحه. 7- «ادعيه محبوب». 8- «الواح بهاء» كه در عشق آباد در سال 1329 ه.ق نوشته است. 9- «الواح بعد از اقدس» در 212 صفحه، داراي 66 لوح. 10- «اقتدارات»، داراي 329 صفحه، كه چاپش يك سال پيش از فوتش

واقع شده است. [ صفحه 78]

برخي از كلمات حسينعلي بهاء در كتاب ها و الواحش

كلمات حسينعلي بهاء به چند قسمت تقسيم مي شوند كه از آن جمله است: كلمات عرفاني و شعر گونه وي؛ ديگر آداب و احكامي كه آن را براي بهائيان تجويز نموده؛ و خطاباتي كه به بعضي از امرا و يا ياران خود ادا نموده است. عبدالحسين آيتي (آواره) به صورت مفصل راجع به كتب و كلمات بهاء در كتاب «كشف الحيل» مطالبي را نوشته است كه ما به قسمت هاي مختصري از آنها بسنده مي كنيم. او مي نويسد: «كتاب اقدس» مركب از سه قسمت است: اول: احكامي از قبيل صوم و صلاة و حقوق و ازدواج و ارث و حليت و حرمت؛ دوم: آدابي از قبيل نظافت و حمام و شست و شو و اكل و شرب و تعليم و تعلم و تربيت و غيره؛ سوم: خطاباتي به ملوك و سلاطين. قسمت اول و دوم مانند: 1- هفته اي يك دفعه به حمام برويد. 2- پايتان را بشوييد. 3- دست خود را در كاسه فرو نبريد. 4- اطفال خود را علم و خط بياموزيد. 5- «لا تقربوا حمامات العجم»؛ به حمام هاي عجم نزديك نگرديد، يعني به حمام هايي كه داراي خزينه است - حمام هاي بدون دوش - وارد نشويد. 6- هفته اي يك مرتبه وارد شويد در آبي كه محيط بر بدن شما باشد (مثل خزينه) و در آخر مي گويد: «و الذي يصب عليه الماء يكفيه [ صفحه 79] الدخول؛ آنچه كه آب را به تمام بدن بريزد داخل شدن در زير آن كفايت مي كند (مثل دوش). 7- موي سر را نتراشيد و سپس مقيد به اين قيد مي كند كه «اياكم ان تتجاوز علي

حد الآذان»؛ مواظب باشيد كه موهاي شما از حد گوشتان نگذرد. 8- «اذا مرضتم فارجعوا الي الحذاق من الاطباء»؛ هنگامي كه مريض شديد به طبيب هاي ماهر مراجعه كنيد. 9- «انا امرناكم بكسر حدودات النفس و الهوي الا ما رقم من القلم الاعلي»؛ به تحقيق ما شما را امر كرديم به شكستن حدود نفس و شهوت مگر آنچه كه از قلم اعلي (باب) جاري شده است. 10- «دع العلوم لانها منعتك عن سلطان المعلوم»؛ علوم را رها كن چون آنها تو را منع مي كنند از رسيدن به پادشاه معلوم (بهاء). 11- «قد عفي الله عنكم ما نزل في البيان من محو الكتب و اذناكم بأن تقرؤوا»؛ به تحقيق خداوند بخشيده بر شما آنچه را كه در بيان نازل شده از نابود كردن كتاب ها و به شما اذن داده كه آنها را قرائت كنيد. 12- «قل كتب الله علي كل نفس ان يحضر لدي العرش بما عنده مما لا عدل له انا عفونا عن ذلك»؛ به تحقيق خداوند بر هر كسي واجب كرده كه در نزد عرش (بهاء) حاضر شود با هر چيزي كه از آنها دارد كه بدلي هم ندارد، ما آن را بخشيديم. 13- «قل لا يفرحوا ما ملكتموه اليوم الي قوله لو يعرفون ما عندهم لتذكر اسمائهم لدي العرش الا انهم من الميتين»؛ بگو به آنچه امروز داريد خوشحال نباشيد! تا اينجا كه: اگر مي دانستيد آنچه را كه نزد آنهاست، هر [ صفحه 80] آينه نام آنها در نزد عرش (بها) است، به تحقيق كه آنها از مردگانند. 14- «توجه اليه و لا تخف من اعمالك انه يغفر من يشاء»؛ به سوي او توجه

كن و نترس از اعمالت كه او مي بخشد هر كسي را كه مي خواهد. 15- «انا ما اردنا في الملك الا ظهور الله و سلطانه و كفي بالله علي شهيدا»؛ به تحقيق كه ما اراده نكرديم در زمين مگر ظهور خدا را و سلطنت او را و خداوند شاهد بر من است. 16- «من أحرق بيتا فاحرقوه»؛ هر كس خانه اي را سوزاند او را بسوزانيد. 17- «ليس للعاقل ان يشرب ما يذهب به العقل»؛ شايسته نيست براي عاقل كه آنچه عقل را زايل مي كند بياشامد. 18- «قد حرمت عليكم ازواج آبائكم»؛ به تحقيق همسر پدرتان بر شما حرام است. 19- «لو يحل ما حرم في ازل الازل بعكس ليس لاحد أن يعترض عليه»؛ اگر چيزي در ازل حرام بود و حلال شد و يا به عكس، كسي حق اعتراض ندارد. 20- «انا نستحيي أن نذكر حكم الغلمان»؛ ما حيا مي كنيم از اين كه حكم پسران (لواط) را بگوييم. 21- «و الذي تملك مأة مثقال من الذهب فتسعة عشر مثقالا لله فاطر الارض و السماء»؛ هر كسي صد مثقال طلا دارد 19 مثقال آن مال خدايي است كه روزي دهنده ي زمين و آسمان است. 22- «قد رجعت الاوقاف الي مقر العدل»؛ مال هاي وقف رجوع به بيت العدل مي كند. [ صفحه 81] 23- «انا جعلنا الامرين علامة البلوغ للعالم»؛ ما دو چيز را علامت بلوغ دنيا قرار داديم: 1- خط و زبان واحد. 2- بروز علم كيميا بين اين طايفه (بهايي) و بعد از آن عالم و اهل آن را خطر عظيم در پي است مگر كساني كه به سفينه ي حمراء (امر بهايي) درآيند. 24- «لو يحكم علي

السماء حكم الارض ليس لاحد أن يقول لم و بم»؛ اگر حكم كرده شود بر آسمان حكم زمين هيچ كس را آن حق نيست كه بگويد چرا و به چه سبب! 25- براي كسي روا نيست كه در اطراف و خيابان ها زبانش را حركت داده و ذكر خدا بگويد. 26- نوشته شده است بر شما كه در هر 19 سال اثاثيه منزل خود را تجديد و تازه كنيد. 27- پوشيدن لباس ابريشم براي مردها حلال است و محدود شدن در لباس و ريش برداشته شد. 28- ممنوع هستيد از اين كه روي منبر بنشينيد و اگر كسي بخواهد آيات خدا را بخواند لازم است روي كرسي (صندلي) بنشيند. 29- ما شنيدن آوازها و نغمه ها را حلال كرديم ولي بپرهيزيد از اين كه شنيدن آوازها شما را از حد ادب خارج سازد. 30- بوسيدن دست ها بر شما حرام شده است و اين چيزي است كه از جانب خداوند عزيز و حكم كننده نهي شده است. 31- خداوند به پاكي آب نطفه حكم كرده است و اين حكم رحمتي است از جانب پروردگار جهان درباره ي مردم و شما بايد خدا را سپاسگزاري كنيد و در مقابل اين آزادي خرم و خندان گرديد. [ صفحه 82] 32- خداوند برداشته است حكمي را كه به جز طهارت است و همه اشياء در درياي طهارت فرو رفته اند. 33- اگر ربحي در ميان نباشد امور معطل خواهد شد لذا فضلا علي العباد ربا را مثل معاملات ديگر قرار فرموديم. 34- ازدواج با دو زن جايز است و بيشتر جايز نيست. 35- كسي كه عمدا خانه ي ديگري را بسوزاند، او را بسوزانيد.

36- اگر مرد و زني زنا كنند، بايد 9 مثقال طلا به بيت العدل تسليم نمايند. 37- اموات خود را در بلور يا سنگ هاي محكم قرار دهيد و دفن كنيد يا در ميان چوب هاي سخت و لطيف گذاشته و دفن نماييد و انگشترهايي كه منقوش به آيه باشد در دست آنها كنيد. 38- در هر روز دست ها و سپس صورت را بشوييد و همچنين است وضوي نماز و اين فرماني است از خداي واحد مختار. 39- كساني كه از وضو معذورند و آب پيدا نمي شود پنج بار بگويند: «بسم الله الاطهر الاطهر». 40- نماز در 9 ركعت وقت صبح و ظهر و شام نوشته شده است. 41- واجب است تمام نمازها فردا خوانده شود و جماعت درست نيست جز در نماز ميت. 42- سؤال كردن درباره ي كتاب بيان بر شما حرام است تا آنچه را كه مورد احتياجتان است بپرسيد نه آنچه را كه مردم گذشته مذاكره كرده اند. راجع به ناپلئون: عرض بنده آن كه بيست و پنج سنه مي شود كه جمعي از عبادش [ صفحه 83] نياسوده اند و آني مستريح نبوده اند. لازال به سطوت غصب مبتلا و به شؤونات قهر معذب... تا آن جا كه مي گويد: كلمه اي از لسان مبارك شاهنشاه زمان (ناپلئون) به سمع مظلومين رسيد كه في الحقيقه ملك كلام است... و آن اين بود كه بر ماست دادخواهي مظلومان و فريادرسي واماندگان. صيت عدل و داد سلطان جمع كثيري را اميدوار نموده و تفقد حال مظلومان از نسيم سلطان جهان است و توجه به احوال ضعيفان از خصلت مليك زمان حال مظلومي در ارض شبه اين مظلومان نبوده و نيست و

ضعيفي نظير اين آوارگان مشهود نه... خواهش اين عباد آن كه نظر رحمتي فرمايند تا جميع در ظل حمايت سلطان ساكن و مستريح شوند. و در جاي ديگر خطاب به ناپلئون مي گويد: (اغرك عزك يا ايها الغافل المغرور انا نري الذلة تسعي ورائك و أنت من الغافلين). در لوح سلطان مي گويد: (ما قرئت ما عند الناس من العلوم و ما دخلت المدارس). در كلمات وجديه مي سرايد: از باغ الهي با سدره ي ناري آن تازه غلام آمد هاي هاي هذا جذب الهي هذا خلع يزداني هذا قمص رباني با كوثر روحاني با ابحر حيواني آن رب انام آمد هاي هاي هذا عذب سبحاني [ صفحه 84] هذا لطف رحماني هذا طرز عذياني از مصر عمايي آن يوسف شيرازي با عشوه و ناز آمد هاي هاي هذا وجه ازلاني هذا طلع نوراني هذا بدع قدمائي (الخ) و در جاي ديگر از خود تعريف نموده، مي نويسد: رشح از جذبه ما مي ريزد سر ما از نغمه ما مي ريزد از باد صبا مشك ختا گشته پديد وين نغمه خوش از جعده ما مي ريزد در قصيده ي «عزروقائيه» مي گويد: كل الالوه من رشح امري تألهت و كل الربوب من طفح حكمي تربت ارض الروح بالامر بي قد مشي و عرش الطور قد كان موضع وطئي در «لوح عيد مولود» مي گويد: «اليوم يوم فيه ولد من لم يلد و لم يولد». ابن نبيل در اين باره اين گونه سروده است: مستعد باشيد ياران مستعد جاء شاه لم يلد يولد ولد در جايي مي گويد: «أين الجنة و النار قل الاولي لقايي الاخري نفسك ايها المشرك المرتاب (خطاب به يكي از مخالفان است)».

زنان و فرزندان حسينعلي بهاء

او چهار زن دايمي داشته

است: 1- گوهر خانم كاشي؛ 2- بانو نوابه (بي بي)؛ 3- بي بي جان؛ 4- جماليه (كه كلفت او بوده و بالاخره در سن 16 سالگي همسر او مي شود، در حالي كه در اين وقت 70 سال داشته است). [ صفحه 85] و پسرانش پنج نفر بوده اند: 1- عباس افندي؛ 2- مهدي؛3- محمد علي؛ 4- ضياء الله؛ 5- بديع الله. و دخترانش سه نفر بوده اند: 1 - سلطان (كه بعدها به بهائيه خانم و بهائيه و ورقه عليا ملقب گشت)؛ 2- خانمي؛ 3- فروغيه. او به سه فرزند خود لقب مخصوص داده بود: 1- عباس افندي: غصن اعظم؛ 2- مهدي: غصن اطهر؛ 3- محمد علي: غصن اكبر. ولي به ضياء الله و بديع الله لقب نداده بود و از جماليه فرزندي نداشت. [ صفحه 86]

نمونه ي خط جديد بهائيان

آيتي در كتاب «كشف الحيل» نمونه اي از خط را آورده است كه ميرزا محمد علي (غصن اكبر) كه از خط خوبي برخوردار بوده است آن را اختراع كرده و به حسينعلي بهاء تقديم مي كند و او نيز دستور مي دهد كه آن را در كتاب «مبين» و «اقدس» چاپ كنند كه در بمبئي به خط احمد علي تبريزي نوشته شده و نيز او اسم خود را با اين خط درج نموده است.

وصيتنامه ي حسينعلي بهاء

حسينعلي بهاء كه پا را به سن هفتاد و شش سالگي گذاشته بود مي بايست كه يكي از فرزندانش را به عنوان جانشين انتخاب كند و در اين وصيت نامه كه در كتاب «جمال ابهي» آمده است، صريحا عباس افندي را به عنوان جانشين خود معرفي مي كند و پس از عباس، محمد علي را معين [ صفحه 87] مي گرداند اگر چه پس از او اين گونه نشد و پس از آن كه عباس افندي از دنيا رفت به اين وصيت نامه عمل نشد كه بعدا ذكر خواهد گرديد. حسينعلي مي نويسد: «قد قدر الله مقام الغصن الاكبر بعد مقامه انه هو الامر الحكيم قد اصطفينا الاكبر بعد الاعظم امرا من لدن عليم خبير»؛ يعني خداوند مقام غصن اكبر (محمد علي) را پس از غصن اعظم (عباس) قرار داده، اوست فرمان دهنده و حكيم، ما برگزيديم اكبر (محمد علي) را پس از اعظم (عباس) اين كاري است از ناحيه دانا و آگاه.

قبر حسينعلي قبله و زيارتگاه بهائيان

عاقبت در سال 1309 ه.ق در 76 سالگي پس از مدت 22 روز ابتلا به بيماري زحير حسينعلي از دنيا رفت و در شهر عكا مدفون گرديد، در كتاب «دروس الديانة» تأليف محمد علي قائيني چنين آمده است: «قبله ما اهل بهاء روضه ي مباركه، كه در مدينه (شهر) عكا است، كه در وقت نماز خواندن بايد رو به آن بايستيم و قلبا متوجه به جمال قدم جل جلاله (ميرزا حسينعلي) و ملكوت ابهي باشيم.» و نيز خود حسينعلي در كتاب «اقدس قبله» را اين گونه مشخص مي كند: «و اذا أردتم الصلوة ولوا وجوهكم شطري الأقدس المقام الذي جعله الله مطاف الملأ الأعلي و مقبل اهل

مدائن البهاء و مصدر الأمر لمن في الأرضين و السماوات.» در كتاب «هشت بهشت» نيز اين گونه آمده است: [ صفحه 88] «قبله در اوقات پنجگانه ي نماز، نقطه ي مطلع آفتاب حقيقت است كه شيراز باشد و اگر در عين ظهور بخواهد به آيه ي شهد الله اكتفا كند، قبله، جرم شمس است و در ظهور من يظهره الله قبله، نفس آن حضرت مي شود و با آن دور مي زند، چنان كه سايه با آفتاب دور مي زند.» فضل الله مهتدي معروف به صبحي در كتاب «پيام پدر» قضيه رفتن خود و يارانش به عكا و زيارت قبر بهاء را چنين توضيح مي دهد: «... پيش از نيمروز به عكا رسيديم و يكسره به سرايي كه بهاء در آن جا زندگي مي كرد رفتيم و خانه ي ويژه او را ديديم كه از آن همه، نيمكتي بود كه بهاء بر روي آن لم مي داد و صندلي كه بر روي آن مي نشست و چيزهاي ديگر... در جلوي «كاخ بهجي» سه دستگاه ساختمان است كه يكجور ساخته شده، آن كه در كنار افتاده از آن فروغيه خانم (دختر بهاء و زن حاجي سيد علي افنان) بود و چون بهاء درگذشت در همان اتاق او را به خاك سپردند و نام «روضه مباركه» به آن دادند... از باغچه بيرون ساختمان آهسته گذشتيم تا به كفش كن رسيديم كه در پايين سراي پوشيده بود، آن جا كفش ها را از پا درآورديم و به درگاه رسيديم و آستانه را كه از سنگ مرمر بود بوسيديم و دست بر سينه بدون اين كه سخني بگوييم، آهسته آهسته گام برداشتيم تا برابر اتاق آرامگاه بهاء رسيديم و بي آن

كه به درون اتاق رويم به خاك افتاديم و آستانه در را بوسيديم، آن گاه پس پس برگشتيم تا به پايين سر پوشيده رسيديم و ايستاده زيارت نامه خوانديم، سپس نشستيم و يك نفر به خواندن رازگويي دمساز شد، و ديگران گوش [ صفحه 89] مي دادند، پس از او نوبت به من رسيد من هم چيزي خواندم، آن گاه چنان كه درون شديم بيرون رفتيم».

خلاصه اي از تولد تا مرگ حسينعلي بهاء

بنا به گفته آيتي در «كشف الحيل» تولد او در روز دوم محرم سال 1233 ه.ق.، مطابق با 21 اكتبر 1817 م. بوده، كه اين قول بهاييان است. ولي او مي گويد: «بنا به تحقيق من، در ذيحجه 1223 ه.ق. بوده است. در دوره ي حيات باب، مريد او بوده و پس از قتلش مريد يحيي صبح ازل، برادر خود، گرديد، سپس سرباز زده و ادعاي من يظهر اللهي كرد و سپس ادعاي رجعت مسيح و بعدا ربوبيت و الوهيت و در سال 1309 ه.ق. در عكا پس از 22 روز ابتلا به مرض زحير درگذشت».

عباس افندي (عبدالبهاء)

پس از مرگ حسينعلي بهاء، طبق وصيتش، عباس به جاي او نشست و رهبريت فرقه ي بهايي را به عهده گرفت. او در 5 جمادي الاول سال 1260 ه.ق. از ميرزا حسينعلي نوري و نوابه خانم متولد شده و چون اسم پدر بزرگش ميرزا عباس بود او را به اين نام ناميدند. او هشت سال و اندي در تهران بوده و در سال 1268 ه.ق. همراه پدرش از تهران به بغداد تبعيد گرديد و دوازده سال در بغداد ماند. وي دو سال در نزد پدر و عموهايش تحصيل كرد و به مدرسه ي قادريه رفت، و تا سن 19 سالگي در نزد شيخ «عبدالسلام شوافي» به تحصيل حكمت و [ صفحه 90] كلام پرداخت و گاهي به خانقاه دراويش سري مي زد و طرف توجه «شوكت علي پاشا» كه از مراشد صوفيه عثماني بود واقع شد و از او مسايل عرفاني را آموخت و چهار سال پس از فوت شوكت علي پاشا، در چهل سالگي، شرحي بر حديث «كنت كنزا مخفيا» نوشت و

از طرف پدرش به لقب «غصن اعظم» معروف شد. او پنج سال را نيز در ادرنه و بقيه ي عمر را در عكا و حيفا به سر برد و سرانجام در سن 75 سالگي در تاريخ 27 ربيع الاول 1340 ه.ق. [ صفحه 91] فجأتا از دنيا رفت و در كتاب جمال ابهي شرح مفصلي از زندگي او نوشته شده است. حال به صورت اجمال به برخي از حالات و رفتارها و نيز افكار و عقايد بهاييان در دوره ي رهبريت عباس افندي اشاره مي شود و در اين راستا از گفته هاي دو نفر از مبلغين بهايي و نزديكان عباس افندي كه جزء ياران خاص او به شمار مي رفتند سخناني نقل مي شود. اين دو تن از كساني بوده اند كه سال ها خود را وقف اشاعه ي افكار و عقايد اين فرقه و تبليغ براي آن نموده اند ولي پس از رويارويي با حقايق و پي بردن به اسرار نهاني از آن راه برگشته و كتاب هايي را در رد بر اين فرقه نوشته اند. يكي از آنان «فضل الله مهتدي» است كه اجمالا از او ذكري مي نماييم.

فضل الله مهتدي (صبحي)

او در رابطه با خودش در كتاب «پيام پدر» كه چاپ اول آن در سال 1334 خورشيدي منتشر شده است چنين مي نگارد: «نياي من يكي از دانشمندان مسلمان بود و نامش حاجي ملا علي اكبر. در شهر كاشان در برزن پنجه شاه مي زيست. زنش كه از بابيان بود از او چهار پسر و دو دختر داشت و هر چند كيش خود را خانه ي شوهر آشكار نمي كرد ولي شوهر بو برده بود و گاهي دلتنگي مي نمود. آن زن، فرزندان خود را به كيش بابي و سپس

بهايي درآورد و پس از درگذشت نياي من، به نام رهسپاري به مكه، با داماد و يكي از فرزندان خود نخست به مكه و آن گاه به عكا رفت و اين را هم بدانيد كه يكي از زن هاي بهاء كه گوهر خانم نام داشت و [ صفحه 92] در ميان بهاييان به «حرم كاشي» نامبردار بود برادرزاده ي مادر بزرگ من بود و از اين رو بهاء از زبان زن كاشي خود او را «عمه خانم» و پس از رفتن به مكه «حاجي عمه خانم» مي خواند، و پدر من كه نامش محمد حسين و عبدالبهاء او را ميرزا حسين ابن عمه مي خواند از همه كوچك تر بود و در تهران زن گرفت... من بزرگ ترين فرزندان پدرم بودم. در سن شش سالگي نزد پدر «ايقان» مي خواندم و آن دفتري است كه به گفته ي بهائيان بهاء در پاسخ پرسش هاي دايي سيد باب نوشته و روزها نزد زني مي رفتم تا خواندن ياد بگيرم... روزي به پدرم گفتم ديگر نزد آقا بيگم نمي روم تا ناچار مرا به آموزشگاه تربيت، كه بهاييان آن را به راه انداخت بودند و خويشاوندان ما نيز همه آن جا مي رفتند، بردند. آن آموزشگاه آموزگاران و دبيران خوبي داشت. چند سالي گذشت و من در آموزشگاه دانش ها مي خواندم و در بيرون آن در نزد بزرگان بهايي رازهايي از كيش و آيين تازه ياد گرفتم... در ميان شاگردان، من سر پر شوري داشتم و بسياري از سخنان بهاء و عبدالبهاء را از بر كرده در انجمن ها مي خواندم و سخن پردازي مي كردم... پس از چندي به پافشاري پدر در آموزشگاه تربيت كه روزي شاگرد بودم، استاد شدم و

ماهي ده تومان ماهيانه مي گرفتم... در آن روزها از عبدالبهاء بار خواستيم، دستور داد كه از راه مصر و فلسطين به حيفا بياييد... با «ابن صدق» به رشت رفتم... به همراهي شيخ اسدالله بار فروش كه فاضلش مي گفتند و جواني ديگر [ صفحه 93] و ابن صدق از انزلي به بادكوبه و سپس به گنجه و تفليس و باتوم رفتيم و از كنار درياي سياه پس از گذشتن از شهرهايي مانند سامسون و ترابوزان از بسفر گذشتيم و به اسلامبول رسيديم و از آن جا به كلي بلي و داردانل به رودس و بندر مرسين رفتيم و سپس به قبرس و بندر اسكندرون و طربلس و از آن جا به بيروت رفتيم و از بيروت آهنگ كوي دوست كرديم». فضل الله مهتدي، اين گونه كه مي نويسد، به خانه ي عباس افندي راه پيدا مي كند و در طول راهي كه براي رسيدن به عكا طي كرده با بعضي از مبلغين بهايي برخورد نموده است كه يكايك آنان را توصيف كرده و از اخلاق و كردار آنان سخن مي گويد و همچنين از اخلاق و آداب خود عبدالبهاء نيز نكاتي را ذكر كرده است كه ما نيز عين نوشته هاي او را نقل نموده و آنچه كه او از ديدار با عبدالبهاء و زندگي با او ديده است را از نظر مي گذرانيم و در قسمت هاي ديگر كتاب به مناسبت ذكري نيز از مبلغان بهايي خواهيم نمود.

شكل و شمايل و رفتار عبدالبهاء و توهمات بهاييان

در كتاب «پيام پدر»، صبحي، عبدالبهاء را اين گونه توصيف مي كند: «پيرمردي كوتاه بالا، با شكم برآمده و ريش كم پشت برنجي، نه برفي و ابروان كشيده ي سفيد و جبين پرچين و گيسوان سفيد ولي

بسيار تنك، دستار سفيدي بر سر و جامه اي سياه با آستين گشاد در بر.» در كتاب «خاطرات صبحي» نيز همين گونه عبدالبهاء توصيف شده [ صفحه 94] است ولي قبل از آن كه شكل و قيافه ي او را وصف كند، كلماتي را از مبلغان بهايي راجع به او نقل نموده كه خواندن آن خالي از لطف نيست. او مي نويسد: «اكثر بهاييان بهاء و عبدالبهاء را نديده و اوصاف و شمايل و اخلاق او را بيشتر از زايرين و مبلغين شنيده اند... و من خود اگر بخواهم آنچه در اين موضوع شنيده ام بگويم واقعا 200 صفحه كتابت لازم دارد. فقط به ذكر دو حكايت كفايت مي كنم. [ صفحه 95] يكي از منسوبان مي گفت: چون حضور جمال مبارك (بهاء) مشرف شديم، ايشان با ما حرف مي زد ولي رويشان به طرف دريچه بود. گفتم: براي چه؟ گفت: براي اين كه ما تاب مواجهه نداشتيم، اگر آدمي را زهره شير بودي در مقابل جمال مبارك زهره اش بدريدي و دل خون شدي. و از ديگري شنيدم كه مي گفت: آنچه بر خاطر انساني خطور كند او مي داند و ناگفته مي خواند، چنان كه يكي از رجال مهم ايران به حضور عبدالبهاء مشرف شد و مؤمن هم نبود، در خاطر گذراند، اين مدعي اگر اين چراغ را كه بر روي ميز است كتاب مي كردي مرا در حقانيت او شبهه نمي ماندي، عبدالبهاء في الحال گفت: اي فلان گرفتيم كه به قدرت الهي ما اين چراغ را كتاب كرديم چه فايده اي عايد تو خواهد شد؟ آن مرد بر فور به سجده افتاده خاضع و مصدق گرديد. در هر حال اين بنده در اثر اين القائات منتظر

زيارت چنين شخصي بودم و اين تصورات را به طور قطع در شخص عبدالبهاء جمع مي دانستم و ديگر فكر امكان و امتناع آن را نمي كردم... اما من هر چند در مدامح وجه عبدالبهاء فطنت و ذكا ديدم ولي چون آنچه را از قبل شنيده و قطع كرده بودم نديدم، كمي افسرده شدم و مثل اين كه نمي خواستم باور كنم عبدالبهاء اين كس است! روز سوم جرأت و شجاعتم از روز اول بيشتر شده بود... با دقت تمام به چشم و روي عبدالبهاء ديده دوختم تا ببينم مي شود نگاه كرد! ديدم هيچ اشكالي ندارد... و اگر چه من بالحس و الوجدان [ صفحه 96] مي ديدم كه عبدالبهاء در معني هر چه هست به ظاهر انساني بيش نيست و عقل هم مي گفت كه جز اين نبايد باشد ولي و هم كار را خراب مي كرد و ميزان عقل را به خطا منسوب مي داشت.» وي در كتاب «پيام پدر» دو خاطره ذكر مي كند كه نشان دهنده ي اسطوره سازي عوام بهايي نسبت به عبدالبهاء است و اين كه آنان تا چه اندازه براي او مقام قايل بوده اند تا حدي كه او را عالم به غيب و اسرار مي دانسته و جنبه اي از الوهيت را همان گونه كه در اول به باب و سپس به حسينعلي بهاء نسبت مي دادند به او نيز نسبت مي داده اند. صبحي مي گويد: «به ياد دارم گاهي با دائيزه ام، كه روزي زهرا خانم بود و امروز روحا خانم است، در اين گونه چيزها سخن مي گفتيم، او سرگرم پوست كندن باقلا بود. از دانش عبدالبهاء سخن مي گفت كه: اكنون كه من دارم باقلا پوست مي كنم او كه در عكاست مرا

مي بيند. روزي پدرم گفت: در خانه اي كه دو سه نفر بهاييان با هم مي زيستند همه با هم نامه اي به پيشگاه عبدالبهاء نوشتند كه در پايين نامه، نام يكان يكان نوشته شده بود. از نام ها كه نوشته شده بود اينها بود: ميرزا مؤمن، آغا بيگم زن ميرزا مؤمن، و زير نام ميرزا مؤمن نام ميرزا نبي خان نوشته بود. اين نامه به دست عبدالبهاء رسيد و چون خواست جواب نامه را بدهد و نام يك يك را بنويسد، پرت شد، به جاي اين كه بنويسد: آغا بيگم زن ميرزا مؤمن، نوشت: آغا بيگم زن ميرزا نبي خان! اين پاسخ چون به تهران رسيد غوغايي بپا شد، هيچ كس نگفت كه اين لغزشي بوده كه از خامه ي عبدالبهاء سر زده، همه گفتند: بي گمان آغا بيگم در نهاني با ميرزا نبي خان است كه عبدالبهاء نوشته است: آغا بيگم زن ميرزا نبي خان!». [ صفحه 97] صبحي چون اين خاطره در نظرش بوده است پس از اين كه به مقام منشي گري عبدالبهاء مي رسد سعي مي كند سهو القلم هاي عبدالبهاء را جبران كند و خود او به اين نكته اقرار كرده است. او مي نويسد: «روزي در ميان نامه ها نام چند تن از دختران بهايي رسيد. عبدالبهاء نام هاي ايشان را خواند و نامه را پاره كرد و به دور انداخت. در ميان نامه ها نام «نسر» بود. من پرسيدم: «نصر» را با صاد بنويسيم يا با سين؟ گفت: نمي دانم. بگذار ببينم خودشان با چه نوشته اند. هر چه گشت نامه ها پيدا نشد. گفت: اين نام را خط بزن و ننويس. گفتم: بنويسم بهتر است، خواه با صاد و يا با سين، براي اين كه

اگر ننويسم چون اين نامه به تهران برسد و نام اين دختر در ميان نباشد همه، حتي پدر و مادر، به او مي گويند تو در دين سستي و پيمان [ صفحه 98] شكني و يا كار زشتي كرده اي كه عبدالبهاء نام تو را ننوشته ولي اگر با صاد باشد و ما با سين بنويسيم مي گويند: به به تو دلير و مانند كركسي و اگر سين باشد و با صاد بنويسيم مي گويند: ياري خدا با توست. باري، عبدالبهاء گفت: راستي اين چنين است كه مي گويي. گفتم: آري و داستان ميرزا مؤمن و آغا بيگم و ميرزا نبي خان را برايش گفتم. گفت: اكنون كه چنين است با هر چه مي خواهي بنويس! من هم با صاد نوشتم.»

روش عبدالبهاء براي معرفي بهائيت

روشي كه عبدالبهاء براي معرفي اين فرقه ي جديد پيش گرفته بود همراه با تقيه و احتياط در عنوان كردن مسايل بود. او هنگامي كه با شخصي به مذاكره مي نشست اين فرقه را يكي از شعبه هاي دين اسلام معرفي مي نمود و خود نيز هر روز به ظاهر پنج بار در نماز جماعت به امامت شيخ محمد عبده حاضر شده و به او اقتدا مي كرد و در مجالس درس او حاضر مي شد. صبحي در خاطراتش مي نويسد: «فرداي آن روز كه آدينه بود به گرمابه رفتيم و پيش از نيمروز از گرمابه به در خانه آمديم و ديديم عبدالبهاء سوار شده و به مسجد مي رود. كرنش كرديم، پاسخي گرفتيم. سپس گفت: از شما سؤال كردم، گفتند كه گرمابه رفته ايد. عبدالبهاء روانه ي مسجد شد. ما دانستيم از روزي كه بهاء و كسانش را به عكا كوچانده اند روش و آيين مسلماني را مانند نماز

و روزه نگه مي دارند و خود را به مردم مسلمان مي شناسانند و پيرو روش حنفي مي باشند و هر آدينه [ صفحه 99] عبدالبهاء به مسجد مي رود و پشت سر پيشواي مسلمانان مانند ديگران نماز مي خواند.» پس همان گونه كه ديده مي شود زماني كه عبدالبهاء مقيم عكا بوده است به عنوان تقيه تا اواخر عمر به مسجد مسلمانان مي رفته و فرقه ي خود را به عنوان شاخه اي از اسلام معرفي مي نموده، در حالي كه يكي از احكام بهائيان كه پس از او در كتاب «گنجينه ي حدود و احكام»، نوشته ي اشراق خاوري آمده است حرمت تقيه است. او مي نويسد: «عقيده كتمان نكنند و از تقيه اجتناب نمايند و از پس پرده ي خفاء بيرون آيند و قدم به ميدان گذارند، مضطرب و هراسان نباشند.»

زيارت گور باب توسط عبدالبهاء

اگر چه دين بهايي بر پايه تغيير و تحول بنا گذاري شد ولي عبدالبهاء نسبت به مؤسس اوليه ي اين فرقه، يعني سيد علي محمد باب احترامي به خصوص قايل بوده است، و بر طبق نظر بهائيان كه مي گويند جسد باب به عكا حمل شده است عبدالبهاء نيز مراسم زيارتي را هر هفته از گور باب ترتيب مي داده است. صبحي در خاطرات خود مي نويسد: «هر شب به نزد عبدالبهاء مي رفتيم، جز شب هاي دوشنبه، زيرا در پسين يكشنبه به مسافرخانه در كوه كرمل مي آمد و سري مي كشيد، آن گاه به اتاق بزرگي كه پهلوي آرامگاه باب بود مي نشست و بهائيان نيز گرداگرد اتاق مي نشستند و چايي مي خوردند. پس از آن برمي خواست و گلاب پاشي به دست مي گرفت و بر سر و روي همه گلاب مي ريخت و همه را به درون اتاقي كه مي گويند گور باب در

[ صفحه 100] آن جاست مي فرستاد و خودش پشت سر همه دم در مي ايستاد و در را مي بوسيد و فرمان زيارت نامه مي داد و گاهي هم خودش، و پس از آن كه دريافت من آوايم خوبست اين كار را در همه جا به من واگذار كرد.»

مجالس شعر و رفتار صوفيانه عبدالبهاء

همان گونه كه قبلا ذكر شد حسينعلي بهاء زماني در سليمانيه با نام مستعار درويش محمد روزگار مي گذرانيده است و همچنين پسرش عباس افندي نيز با افكار و اوراد صوفيه آشنايي داشته، لذا در منزل خويش به مناسبت هاي گوناگون محفل شعر و شعر خواني ترتيب مي داده است. فضل الله مهتدي (صبحي) كه صداي خوشي داشته و از خاصان درگاه او بوده است نيز در اين محافل نقش عمده را داشته است. حال قسمتي از خاطرات او را كه در آن، يكي از مجالس به تصوير كشيده شده است را از كتاب «پيام پدر» نقل مي كنيم: «در شبي گفت: صبحي! از چامه هاي بهاء بخوان، اين چامه را خواندم: ساقي از غيب بقا برقع برافكن از عذار تا بنوشم خمر باقي از جمال كردگار آنچه در خمخانه داري نشكند صفراي عشق زان شراب معنوي ساقي همي بحري بيار تا كه بر پرند اطيار وجود از سجن تن در فضاي لامكان در ظل صاحب اقتدار [ صفحه 101] مردگانند در اين انجمن اندر ره دوست اي مسيحاي زمان هان نفسي گرم بر آر گر خيال جان همي هستت به دل اين جا ميا وز نثار جان و سردار بيار و هم بيار رسم ره اين است گر وصل «بهاء» داري طلب ور نباشي مرد اين ره دور شو زحمت ميار درويش

جهان سوخت از اين نغمه جانسوز الهي وقت آنست كني زنده از اين ناله زار» اين شعر از حسينعلي بهاء است و چنان كه ملاحظه مي شود وزن و قافيه ي بعضي از ابيات با يكديگر سازگار نيست و صبحي نيز تذكر مي دهد كه او شعرها را به صورت اوليه خوانده است و عيب از سرودن خود شاعر است! شايد در شعر نيز اعتقادي بر داشتن وزن و قافيه نداشته و مانند كلمات و جملات عربي نظرش اين بوده كه صرف و نحو و قافيه و غير است كه بايد از كلام او تبعيت كند و اين نيز نوعي رهايي از بند است! و نكته ديگر اين كه حسينعلي بهاء خود را با نام درويش معرفي مي كند و الفاظ صوفيانه را در شعر خود وارد مي سازد و دم از شراب معنوي و خمخانه و ساقي و خمر مي آورد. باري! صبحي چنين ادامه مي دهد: «پس هر شب به فرمان عبدالبهاء چامه هايي از بهاء مي خواندم تا آنچه در چنته داشتم به ته كشيد. در شب چهارم و پنجم همين كه فرمان داد، گفتم: فداي خاك پايت شوم از سخنان خداوند چيزي از بر ندارم، از سخنان سعدي و حافظ چيزي بخوانم؟ فرمود. بخوان! آن گاه با آب و تاب و شور و شادي اين غزل را خواندم: [ صفحه 102] چشم بدت دور باد اي بديع شمايل ماه من و شمع جمع و مير قبايل جلوه كنان مي روي و باز بيايي سرو نديدم بدين صفت متمايل هر صفتي را دليل معرفتي هست روي تو بر قدرت خداست دلايل قصه ليلي مخوان و غصه مجنون عشق تو منسوخ كرد ذكر

اوايل نام تو مي رفت و عاشقان بشنيدند هر دو برقص آمدند سامع و قايل پرده چه باشد ميان عاشق و معشوق سد سكندر نه مانع است و نه حايل گر همه شهرم نگه كنند و ببينند دست در آغوش يار كرده حمايل دور به آخر رسيد و عمر به پايان شوق تو ساكن نگشت و مهر تو زايل گر تو براني كسم شفيع نباشد ره به تو دانم دگر به هيچ وسايل با كه بگويم حكايت غم عشقت اين همه گفتند و حل نگشت مسايل سعدي از اين بس نه عاقل است و نه هوشيار عشق بچربيد بر فنون فضايل [ صفحه 103] ... چنان دلباخته شد كه تكيه بر نيمكت داد و چشم ها را بر هم نهاد و در جهاني ديگر فرو رفت، چون خواندن من پايان يافت پس از دمي كه خاموشي انجمن را فرا گرفته بود ديده بر گشاد و گفت: اي صبحي! غوغا كردي، خوب چامه اي برگزيدي، اين يكي از بهترين سخنان سعدي است ولي اگر از من بپرسي، من اين چامه را دوست دارم. آن گاه با آهنگ آغاز خواندن نمود و با نرمي پاها را بر زمين مي كوبيد: آب حيات من است خاك سر كوي دوست گر دو جهان خرمي است ما و غم روي دوست ولوله در شهر نيست جز شكن زلف يار فتنه در آفاق نيست جز خم ابروي دوست داروي عشاق چيست زهر ز دست نگار مرهم مشتاق چيست زخم ز بازوي دوست گر بكند لطف او هندوي خويشم لقب گوش من و تا به حشر حلقه ي گيسوي دوست گر متفرق شود خاك من اندر جهان

باد نيارد ربود گرد من از كوي دوست گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل روز قيامت زنم خيمه به پهلوي دوست»

سياست در نظر بهائيان

يكي از عقايد فرقه ي بهايي اين بوده است كه در هر مملكت دخالت در امور سياسي جايز نيست و به همين جهت در بعضي از الواح و نطق هاي [ صفحه 104] عباس افندي و مبلغين بهايي اين اصل رعايت شده است، مثلا عباس افندي درباره ي امر مشروطه در لوحي كه به ملا علي اكبر شهميرزادي نوشته چنين آورده است: «طهران، حضرت ايادي امر الله حضرت علي قبل اكبر عليه بهاء الله الابهي اي منادي پيمان! نامه اي كه به جناب منشادي (حاج سيد تقي) مرقوم نموده بوديد ملاحظه گرديد و به دقت تمام مطالعه شد... از انقلاب ارض طاء (طهران) مرقوم نموده بوديد، اين انقلاب در الواح مستطاب، مصرح بي حجاب، ولي عاقبت سكون يابد و راحت جان حاصل شود، سلامت وجدان رخ نمايد، سرير سلطنت كبري در لغايت شوكت استقرار جديد و آفاق ايران به نورانيت عدالت شهرياري روشن و تابان گردد. محزون مباشيد، مكدر مگرديد، جميع ياران الهي را به اطاعت و انقياد و صداقت و خيرخواهي به سرير تاجداري دلالت نماييد، زيرا به نص قاطع الهي مكلف بر آنند. زنهار! زنهار! اگر در امور سياسي نفسي از احباء مداخله نمايد و يا آن كه بر زبان كلمه اي براند، از قرار مسموع بعضي از بياني ها در امور سياسي مداخله نموده و مي نمايند، سبحان الله! بدخواهان اين را وسيله نموده و در محافل و مجالس ذكر بهائيان مي نمايند كه آنان را نيز در امور سياسيه رأيي و فكري و مدخلي و مرجعي، با

وجود آن كه بابيان خصم الد بهائيانند. باري! گوش به اين حرف ها مدهيد... و شب و روز به جان و دل بكوشيد و دعاي خير نماييد و تضرع و زاري فرماييد تا اعلي حضرت تا جداري در [ صفحه 105] جميع امور نواياي خيريه اعلي حضرت شهرياري واضح و مشهور، ولي نو هوساني چند گمان نمايند كه كسر نفوذ سلطنت به سبب عزت ملت است. هيهات! هيهات! اين چه ناداني است و اين چه جهل ابدي، شوكت سلطنت سبب عزت ملت است و نفوذ حكومت سبب محافظت رعيت، ولي بايد با عدل توأم باشد. اعلي حضرت شهرياري (محمد علي ميرزا قاجار) الحمدلله شخص مجربند و عدل، و مصور عقل مجسم و حكم مشخص، در اين صورت بايد عموم به خيرخواهي قيام نمايند و به آنچه سبب شوكت دولت و قوت سلطنت و نفوذ كلمه و آبادي مملكت و ترقي ملت است قيام نمايند. رساله ي سياسيه كه چهارده سال قبل تأليف شده و به خط جناب مشكين قلم مرقوم گرديد و در هندوستان طبع شد و انتشار داده گشت، آن رساله البته در طهران هست و يك نسخه ارسال مي شود، به عموم ناس بنماييد كه مضرات حاصل و فساد و فتنه در آن رساله با وضح عبارت مرقوم گرديده. والسلام علي من اتبع الهدي. 11 ج 1 سنه 1325 ع ع.» ولي چند سال بعد پس از اين كه ادعاهاي عباس افندي مطابق با واضع نشد و مشروطه پيروز گرديد اين سياست بالكل ترك شده و بر عكس در لوح ديگري او از پيروانش مي خواهد كه در سياست مداخله كنند و در نامه اي به يونس خان

مي نويسد: «هو الله! اي ثابت بر پيمان! نامه شما رسيد. از تفضيل يحيائي ها اطلاع حاصل گرديد. سبب جميع اينها اختلاف احباست. حال بايد محاجه اين گونه امور را كنار گذاشت، حال اين امور هر قسم [ صفحه 106] پيش آيد، خوش است! بعد درست مي شود. اكنون بايد به جوهر كار پرداخت و با سياسيون مراوده كرد و حقيقت حال بهائيان را بيان نمود... از پيش به شما مرقوم گرديد كه احباء بايد به نهايت جهد و كوشش سعي بليغ نمايند كه نفوسي از بهائيان از براي مجلس ملت انتخاب گردد... ابدا فرصت ندارم، مجبور بر اختصارم، عفو فرماييد و عليك البهاء الابهي ع ع. فدايي درگاه مولي الوري علي اكبر الميلاني استنساخ نمود من شهر رمضان 1329.» و اين دو امر متناقض در جايي گفته مي شود كه خود عبدالبهاء در لوح ديگر به پيروانش چنين دستور داده است. «امر روحاني را مناسبتي با سياست نه، و ياوران بايد در هر مملكتي كه ساكنند مطيع قوانين آن مملكت باشند و به قدر شق شقه اي دخالت در امور سياست ننمايند.»

الواح و كلمات عبدالبهاء راجع به دول خارجي

اشاره

در كلمات و الواح عبدالبهاء نيز مانند پدرش حسينعلي بهاء، تمجيدات و ثناگويي هايي از دول خارجي، مانند انگلستان و روس و به ويژه در الواح عبدالبهاء راجع به آمريكا ديده مي شود و همچنين لعن و نفرين ها و توهين هايي نيز به ازلي ها و ديگر دشمنان بهايي به چشم مي خورد كه در اين جا به قسمت هايي از كلمات او اشاره مي شود.

لوح عبدالبهاء درباره ي پادشاه انگلستان

«اللهم ان سرادق العدل قد ضربت اطنابها علي هذه الارض [ صفحه 107] المقدسه في مشارقها و مغاربها و نشكرك و نحمدك علي حول هذه السلطة العادلة و الدولة القاهره الباذلة القوة في راحة الرعية و سلامية البرية اللهم أيد الامپراطور الاعظم جورج الخامس انگلترا بتوفيقاتك الرحمانية و أدم ظلها الظليل علي هذه الاقليم الجليل بعونك و صونك و حمايتك انك أنت المقتدر المتعالي العزيز الكريم.» يعني: خداوندا! به راستي سراپرده ي داد و عدل بر خاور و باختر اين زمين پاك برپا شد. سپاس مي گويم تو را به رسيدن اين فرمانرواي دادگر و فرمانداري چيره كه نيروي خود را در آسايش زير دستان و تن آسايي مردمان به كار مي برد. خدايا! امپراطور بزرگ، ژرژ پنجم، پادشاه بزرگ انگلستان را با توفيقات خود ياري كن و سايه ي گسترده او را بر اين كشور بزرگ به ياري و نگهباني و پشتيباني خود پايدار فرما. تويي توانا و بلند و گرامي و بخشنده. اين لوح عباس افندي در هنگامي نوشته شده است كه دولت انگليس لشكري را به فرماندهي «ژنرال آلامبي» به خاك عثماني مي فرستد و او خاك عثماني را درنورديده و آن جا را اشغال مي نمايد. عباس در نامه اي كه به تهران با نام سيد نصرالله باقراف

در 16 اكتبر 1918 م. مي نويسد، مي گويد: «طهران، جناب آقاي سيد نصرالله باقراف - عليه بهاء الله - ملاحظه نمايند: اي ثابت بر پيمان! مدتي بود كه مخابره به كلي منقطع و قلوب متأثر و مضطرب، تا اين كه در اين ايام، الحمدلله، به فضل الهي ابرهاي تيره متلاشي و نور راحت و آسايش اين اقليم را روشن [ صفحه 108] نمود و سلطه ي أجابره (منظور دولت اسلامي عثماني است) زايل و حكومت عادله حاصل (يعني حكومت ژنرال آلامبي) جميع خلق از محنت كبري و مشقت عظمي نجات يافتند.» در هر صورت پس از ورود انگلستان به عثماني، او از طرف دولت انگلستان لقب «نايت هودرر Sir«را در سال 1920 م. دريافت كرد و به سر عباس افندي عبدالبهاء ملقب گشت.

خطابه ي عبدالبهاء در آمريكا

عبدالبهاء خطابه هايي در نيويورك ايراد نموده است كه در يكي از آنها سرور قلبي خود را از بودن در آن محفل ابراز كرده و چنين مي گويد: «امشب من نهايت سرور دارم كه در همچو مجمع و محفلي وارد شدم. من شرقي هستم، الحمدلله در مجلس غرب حاضر شدم و جمعي مي بينم كه در روي آنان نور انسانيت در نهايت جلوه و ظهور است و اين مجلس را دليل بر اين مي گيرم كه ممكن است ملت شرق و غرب متحد شوند و ارتباط تام به ميان ايران و آمريكا حاصل گردد، زيرا براي ترقيات مادي ايران بهتر از ارتباط با آمريكاييان نمي شود و هم از براي تجارت و منفعت ملت آمريكا مملكتي معتبر از ايران نه. چه، كه ملت ايران مواد ثروتش همه در زير خاك پنهان است، اميدوارم ملت امريكا سبب شوند كه

آن ثروت ظاهر شود و ارتباط تام ميان ايران و آمريكا حاصل گردد. خواه از حيث مدنيت جسمانيه ايران در آمريكا نهايت نفوذ و تأثير نمايد.» [ صفحه 109] او با اين جلسات و خطابه ها بهائيان و بلكه ملت ايران را به دوستي با امريكا سوق مي دهد و فصل جديدي را در روابط بهائيان با يك دولت خارجي باز مي كند.

تفرقه اي مجدد در ميان بهائيان

همان گونه كه قبلا گفته شد، بعد از سيد علي محمد باب بين دو نفر از مريدان او با نام هاي حسينعلي و يحيي اختلافاتي بروز كرده و سبب تشكيل دو فرقه ي ازلي و بهايي شد و به مرور زمان فرقه ي ازلي به صورت يك فرقه ي مطرود در اقليت قرار گرفت. حسينعلي بهاء به خاطر اين كه بعد از خود در بين فرزندانش چنين تفرقه اي ايجاد نشود، در وصيت نامه خويش، اول عباس و پس از او محمد علي را براي جانشيني برگزيد و آنان را ملقب به غصن اعظم و اكبر كرد. او علاوه بر اين القاب اقوام سيد علي محمد باب را نيز با لقب افنان نام برد، به گمان اين كه اغصان شاخه هاي بزرگ و افنان شاخه هاي كوچك است، ولي در زبان عربي غصن را شاخه و فنن را شاخه راست مي گويند و از سه به بالا را افنان و اغصان مي گويند و باز چون گمان كرده كه افنان مجرد است هر يك از اقوام باب را افنان ناميده است. ولي پس از اين كه عباس افندي بر اريكه قدرت و مسند جانشيني قرار گرفت، باب مخالفت با برادرش را باز نمود و او را با القاب زشت ياد كرد و به

پيروانش دستور داد كه به او توهين كرده و او را طرد نمايند. او راجع به برادرش مي گفت: «سخنان ميرزا محمد علي (غصن اكبر) مؤونه زهر را دارد، هر چند آدمي نيرومند و تندرست باشد زهر در آميزه او كارگر است.» [ صفحه 110]

روش بهائيان نسبت به محمد علي (غصن اكبر)

فضل الله مهتدي در كتاب خاطرات خويش يكي از برخوردهاي بهائيان با محمد علي را اين گونه توصيف مي كند: «... هنگامي كه بهائيان به كاخ بهجي رسيدند. شوقي، نواده عباس افندي، گفت: از چكامه هاي شورانگيز بخوانيد كه يكي از آنها را مي خوانم: «و الله زيك فوج عزازيل غبي تر، شد ناقص اكبر، خرسند به اين شد كه رئيس البلها شد» و آن گاه همه با هم مي خواندند: هي هي چه بجا شد». اين سخنان را كه به آواي بلند و اداهاي ويژه مي خواندند، غصن اكبر و كسان و فرزندانش مي شنيدند... شبي چند نفر گرد هم نشسته بوديم، و شوقي، نواده عباس، هم بود، سخن از ميرزا محمد علي به ميان آمد، شوقي گفت: روزي ميرزا جلال، داماد عبدالبهاء، با چند نفر از جوانان رو به روضه مي رفتند. در راه به ميرزا محمد علي برخوردند، گستاخانه، همه به او رو آوردند و سخنان ناروا گفتند و دست بر پر شالش بردند، ميرزا محمد علي درمانده شد و گفت: پرورشي كه از بهاء يافته ايد اين است؟ و شما را اين گونه بار آورد كه به آزار خويش و بيگانه بپردازيد؟»

فوت عباس (عبدالبهاء) و جانشيني شوقي (امرالله)

در سال 1340 هجري قمري با مرگ ناگهاني عباس افندي، طبق وصيتش نواده ي دختري او، يعني شوقي افندي، زمام امور را به دست گرفت و سبب اين امر آن است كه عباس افندي اولاد مذكر نداشت و تمام [ صفحه 111] فرزندان او خلاصه مي شوند در: 1- ضيائيه خانم، كه او را به ميرزا مهدي دادند. 2- طوبي خانم، كه او را به ميرزا محسن دادند. 3- روحا خانم، كه او را به ميرزا جلال دادند. 4-

منور خانم، كه او را به احمد يزدي دادند. و شوقي افندي پسر ميرزا مهدي و ضيائيه دختر بزرگ عباس افندي است. او در سال 1314 هجري تولد يافت و هنگام مرگ عباس افندي 26 سال داشت و در اين هنگام جانشيني او از طرف دولت انگلستان به رسميت شناخته شده و تلگراف تسليتي به خاطر فوت عباس افندي براي او فرستاده شد. شوقي افندي در كتاب «قرن بديع» اين گونه مي نويسد:

تسليت پادشاه انگلستان براي فوت عباس افندي

«وزير مستعمرات حكومت اعلي حضرت پادشاه انگلستان، مستر وينستون چرچيل، به مجرد انتشار اين خبر پيامي تلگرافي به مندوب سامي فلسطين سر هربرت ساموئل صادر و از معظم له تقاضا نموده مراتب همدردي و تسليت حكومت اعلي حضرت پادشاه انگلستان را به جامعه ي بهايي ابلاغ نمايد.»

رفتار، دستورات و كتب شوقي افندي

در مورد اين كه شوقي چگونه انساني بوده است بايد به اين نكته توجه شود كه او در سن جواني به جانشين عباس افندي رسيد و نيز مدتي را در دارالفنون باليون لندن تحصيل كرده بود، در حالي كه پدران او تا اين [ صفحه 112] مقدار به دنياي غرب نزديك نشده بودند و سعي مي كردند خود را در زي مسلماني و متشرع به آداب شرع اسلام نشان بدهند، همان گونه كه قبلا راجع به نماز خواندن عباس افندي ذكر شد. ولي شوقي از رفتار پيشينيان خود، پيروي نكرد و در رفتارهاي نازيبا و ناسزاگويي ها، گوي سبقت را از پيشينيان خود ربود. فضل الله مهتدي كه زماني طولاني با او معاشر بوده است در كتاب «پيام پدر» او را اين گونه توصيف مي كند: در ميان نواده هاي عبدالبهاء در روزهاي نخست من با شوقي آشنا شدم. او داراي سرشت و نهاد ويژه اي بود كه نمي توانم درست براي شما بگويم. خوي مردي كم داشت و پيوسته مي خواست با مردان و جوانان نيرومند دوستي و آميزش كند! سپس فضل الله مهتدي، ملقب به صبحي، جرياني را نقل مي كند كه از ذكر آن به دلايلي چشم مي پوشيم. هم چنين او در اين كتاب به القاب زشتي كه شوقي افندي به افراد مي داده است اشاره مي كند كه حتي بعضي از بزرگان مانند ميرزا

تقي خان اميركبير و سيد جمال الدين اسد آبادي را با القاب زشت نام مي برد و هم چنين در اين خطابات دشمن ديرينه ي بهائيان، يعني ميرزا يحيي صبح ازل را با نام «يحيي بي حيا و وسواس خناس» مي خواند. او درباره ي ايرانيان در «لوح قرن» مي گويد: افراد ملت ايران كه به قساوتي محير العقول و شقاوتي مبين به تنفيذ احكام ولات امور و رؤساي شرع اقدام نمودند و ظلم و اعتسافي مرتكب گشتند كه به شهادت قلم ميثاق در هيچ تاريخ از قرون اولي و اعصار وسطي از ستمكارترين اشقيا حتي برابره ي آفريقا شنيده نشد، به جزاي اعمالشان رسيدند و در سنين متواليه آسايش و بركت [ صفحه 113] آن ملت متعصب جاهل ستمكار بالمره مقطوع گشت و آفات گوناگون از قحطي و وبا و بليات آخر، كل را از وضيع و شريف احاطه نمود و يد منتقم قهار چندين هزار نفس را به باد فنا داد. شوقي افندي داراي كتابي به نام «قرن بديع» و نيز «لوحي شوقي» است. او در اين الواح بعضي از دستورات را به بهائيان داده است كه در بعضي از آنها احكام سابقه را نسخ نموده، مثلا در جايي مي گويد: عقيده كتمان ننماييد و از تقيه اجتناب كنيد. كه در «گنجينه ي احكام» ذكر شده است. [ صفحه 114] در موقع نماز بايد بهاء الله يا عبدالبهاء را در پيش چشم مجسم كرد. كه در مجله اخبار امري، شماره ي 6، ذكر شده است. عمل به دستورات اقدس (كتاب حسينعلي بهاء) در كشورهايي لازم است كه آن دستورات مخالف قوانين آن كشور نباشد. كه در كتاب «نظامات بهائيه» آمده است. او هم

چنين دعوي تساوي زنان و مردان را سر داده و در «لوح دهم» مي گويد: اميد چنانست كه اين قدم اول كه در ميدان مساوات حقوق رجال و نساء بر داشته شده سبب تشجيع و تحريص اماء الرحمن در آن سامان (طهران) گردد. و در «گنجينه ي احكام» اين گونه آمده است: مساوات حقوق رجال و نساء در اين دوره بديع از تعاليم اساسيه است... حضرت ولي امر الله جل سلطانه (شوقي افندي) مي فرمايد: اما در خصوص كراهت بين زوج و زوجه از هر طرفي كراهت واقع، حكم تربص (طلاق و عده) جاري و در اين مقام حقوق طرفين مساوي، امتياز و ترجيحي نه. عبدالحسين آيتي، ملقب به آواره، در كتاب «كشف الحيل» به صورت مفصل خطابه ها و الواح شوقي افندي را مورد بررسي قرار داده كه به عنوان مثال قسمت هايي از آن الواح به صورت اختصار ذكر مي شود. شوقي مي نويسد: ايها الحزب الالهي روحي و ما يتعلق بي لئباتكم الفداء، ساليان دراز است كه آفتاب جهانتاب آيين جمال ابهي از بدو طلوعش از افق آن [ صفحه 115] اقليم پر بلا در صفحات شرق به كسوف بلايا و زوايا لا تعد و لا تحصي مبتلا... صوت سامري (يحيي صبح ازل) در مقاومت امر بهاء در ارض سربلند شد و چون حيه ي رقطا آن ناعق اكبر به كمال تدليس هيكل الطف نورا را سم جفا بچشانيد... ارواح لواقع نقض شجره ثابته را از شش جهت احاطه نمود... در اين روز فيروز و عيد نوروز ارياح لواقح كه در مدت هشتاد سال منبت شجره ي مباركه را من جميع الجهات احاطه نموده بود به تقدير رب قدير تسكين يافت

و صورت طغيان و طوفان انقلابش فرونشست و فرمان آزادي صدور يافت، طوق محبوسيت از عنق عبدالبهاء مرتفع شد و به گردن عبدالحميد پليد (پادشاه عثماني) بيفتاد... و مرجع سراء اعظم حضرت خاتم الانبياء در اين سنوات اخيره منقلب گرديده و عملش منكوس گرديد و ابهت و جلالش برفت!!... در اين عصر كه فخر اعصار و قرون است از خود ملت اسلام شخص باسلي مبعوث نمود و از نژاد عثمانيان نفس مقتدري برانگيخت و به قوه و بازويش سلسله آل عثمان را برانداخت، وحدت اصليه سراء اعظم ملت اسلام را الي ابد الدهر عقيم و مختل گذاشت، شرع مبين حضرت سيد المرسلين را در آن سرزمين منسوخ كرد و القاء و ابطال محاكم شرعيه را بر بيگانه و آشنا اعلان نمود، تغيير و تبديل منصوصات كتاب حضرت الانبياء را جايز و مشروع شمرد و احكام جديده مدينه مقتبسه از عواصم ممالك فرنگ به جايش تشريح و ترويج كرد و قواي سياست را از نمايندگان امت اسلام منفصل نمود و علماء رسوم را دست از وساده و عزت و منصب كوتاه كرد [ صفحه 116] موقوفاتش را حجز و تصرف نمود و ابواب تكايا و صوامعش را بست. شوقي افندي نيز مانند عبدالبهاء و بهاء و باب سعي مي نموده است كه كلماتش با الفاظ عربي (و در بعضي از مواقع نيز از الفاظي عربي كه با قاعده ي زبان عربي تطبيق نمي كند) توأم باشد و تا حدودي شيوه ي پيشينيان را رعايت كرده است.

بيت العدل

يكي از دستوراتي كه در زمان عبدالبهاء از طرف او صادر شد، برپا شدن مجمع و محلي به نام بيت العدل بود. حسينعلي

بهاء اولين كسي بود كه به بنا شدن بيت العدل حكم نمود. او در «لوح عدل» مي گويد: در هر مدينه از مدائن ارض به اسم عدل بيتي بنا كنند و در آن بيت، علي عدد الاسم الاعظم، از نفوس زكيه مطمئنه جمع شوند و هم چنين در نفوس و حفاظ ناموس و تعمير بلاد و السياسة التي جعلها الله اساسا للبلاد و حرزا للعباد ملاحظه كنند. ولي اين امر به مدت تقريبا يك قرن از هنگام صدور تا اجراي آن به تعويق افتاد و عقيده ي بهائيان بر اين بود كه اساس اين امر بر مشورت است و پس از اغصان (پسرهاي بهاء) امور به مشورت و انتخاب منتهي مي شود و امناء آن كه نفوس منتخبه اند آن را به مصارف ايتام و معارف و غير آن باشد برسانند ولي به موجب الواح وصاياي عباس افندي (عبدالبهاء) بيت العدل با تمام شؤونش در شوقي افندي (امر الله) مستهلك است و او نسلا بعد نسل رئيس بيت العدل است و انتخاب كننده و عزل كننده اعضاي آن [ صفحه 117] مي باشد. و اما عايدات بيت العدل بايد اين گونه باشد: 1- ماليات اغنام (مال الله) كه عبارتست از صدي نوزده از هر چيز. 2- ارث طبقات مفقوده از وارث، كه «باب» هفت طبقه ارث براي ميت قرار داده بود؛ از اولاد و ازواج و آباء و امهات و اخوات و معلم. و بهاء هم در اقدس مي گويد: قد قسمنا المواريث علي عدد الزاء. 3- ثلث ديه مسلمه. 4- اوقاف. 5- لقطه (كه در كتاب اقدس نيست ولي از ملحقات عباس افندي است). بالاخره در سال 1330 شمسي مطابق

با 1951 ميلادي شوقي افندي دستور تشكيل جنين بيت العدل اعظم را داد (يعني شش سال قبل از مرگش) و در رأس آن هيأت، كه از نه نفر تشكيل مي شد، شخصي را به نام ميسن ريمي قرار داد كه اين امر خود سبب بروز اختلافاتي در بين بهائيان شد، چون بنا به نظر عباس افندي (عبدالبهاء) امر الله بايد ولي امر الله بعد از خود را كه فرزندش مي باشد معرفي نموده و سپس اقدام به تشكيل بيت العدل نمايد ولي شوقي افندي نيز مانند عبدالبهاء داراي فرزند مذكر نبود و از طرفي همسر او با نام روحيه ماكسول كه كانادايي بود با ميسن ريمي كه فردي امريكايي بود توافق نداشت.

فوت شوقي افندي و انشعابات بعدي

در نيمه ي اول سال 1337 شمسي مطابق با 1957 ميلادي با اظهار كسالت و بيماري شوقي افندي و به تجويز پزشكان او را براي معاينه به [ صفحه 118] اتفاق همسرش، روحيه ماكسول، از فلسطين به لندن بردند و پس از يك هفته اقامت در پايتخت انگلستان به علت بيماري آنفلوانزاي شديد در همان جا درگذشت و جسد او به فلسطين انتقال يافت. اگر چه قبل از فوت شوقي افندي اختلافاتي به صورت پنهاني به چشم مي خورد ولي پس از مرگ وي و با ادعاي ميسن ريمي بنا به ولي امر الله بودن، جمعي از بهائيان از او جدا شده و به روحيه ماكسول، زن انگليسي شوقي افندي، پيوستند و از اين جا فرقه ي بهايي به دو فرقه ديگر منشعب گشت.

ميسن ريمي و روحيه ماكسول

چارلز ميسن ريمي، فرزند يك روحاني كليساي اسقفي در امريكاست كه در سال 1874 ميلادي (1253 شمسي) در كنار رودخانه ي مي سي سي پي متولد شده و در حدود پنجاه سال با شوقي ارتباط داشته است و شوقي در طول اين مدت اسرار بهائيت را با او در ميان مي گذاشته و نامه هايي دوستانه و بعضا عاشقانه! در بين اين دو رد و بدل مي شده است. در يكي از آن الواح، شوقي مي نويسد: اي دوست عزيز من! اي انيس و جليس من و اي محبوب من! شما در حقيقت خادم ملكوت اله هستيد كه قيام به خدمت احباب و نشر نفحات اله فرموده ايد، خوشا به حال شما! ولي با اين همه، پس از مرگ شوقي افندي - با اين كه ميسن ريمي با دادن اطلاعيه هاي مكرر سعي مي كرد خود را در اين مقام نگه

دارد - طرفداران روحيه ماكسول به دلايل مختلف از انقياد نسبت به او سر باز زدند و مي گفتند اولا او يك فرد آمريكايي است و ثانيا به زبان عربي [ صفحه 119] تسلط نداشته و نمي تواند مبين و مفسر اين امر باشد و از طرف ديگر نيز انشعابيوني كه در دسته ي موافق با ميسن ريمي بودند روحيه ي ماكسول را به باد انتقاد گرفته و او را به عايشه مثل مي زدند كه به علت عقيم بودن حقد و كينه خود را در بركناري ميسن ريمي اظهار مي كند تا جايي كه براي او شعر ساخته و مي گفتند: يا للعجبا زني عقيم و نازا بنمود چه فتنه اي به عالم برپا با عقده ي نازائيش آن مظهر حقد شد علت انشقاق در امر بها آنان كه مطيع آن زن حيله گرند از حيله و مكر او مگر بي خبرند آيا همه ناديده مطيعش گشتند يا اين كه تمام غافل و كور و كرند [ صفحه 120] به هر ترتيب امر بهايي از زمان حسينعلي بهاء تاكنون دچار تغييرات و اختلافات و انشعابات پياپي بوده است و علاوه بر اين كشمكش ها كساني نيز از مبلغين و خاصان عبدالبهاء و شوقي افندي نيز به مرور زمان از اسرار نهاني مطلع گشته و تغيير رويه داده و از اين فرقه برگشته اند كه به عنوان نمونه مي توان از فضل الله مهتدي، ملقب به صبحي، منش و كاتب عباس افندي؛ عبدالحسين آيتي، ملقب به آواره، از مبلغين بزرگ بهايي؛ نيكو، كه در بروجرد به جرگه بهائيان پيوسته؛ اقتصاد، كه در مراغه بهايي شد و با پدر در سر اين دين به ستيزه برخواست و او را رها

و دلشكسته نمود؛ و ميرزا احمد سهراب نام برد كه در اين جا به شرح حال دو نفر از كساني كه از شوقي برگشتند به صورت اجمال نظري مي افكنيم.

ميرزا احمد سهراب

او در اصفهان پا به جهان گذاشت. در 17 سالگي از دارالفنون تهران گواهينامه گرفت و پس از چندي به بمبئي رفت. در سال 1284 خورشيدي به مصر و عكا رهسپار شد و به ديدار عبدالبهاء رسيد. سه سال در مصر به دانش آموزي پرداخت. در سال 1287 عبدالبهاء او را به واشنگتن فرستاد كه مترجم ميرزا ابوالفضل گلپايگاني باشد. از 1281 قمري تا پايان جنگ اروپا(1297 قمري) از نزديكان عبدالبهاء و مترجم او و مانند يك تن از خاندان او بود. در 1298 قمري با پيام ويژه اي از نزد عبدالبهاء به امريكا برگشت و در 1308 قمري انجمن تاريخ نور را بنياد گذاشت، و سپس از فرمان شوقي افندي سرباز زد، وصيت نامه عبدالبهاء را ساختگي تلقي نمود و طرفداراني پيدا كرد كه به [ صفحه 121] نام سهرابيان ناميده شدند و بهائيان آمريكا پيرو او مي باشند. بنابراين فرقه ي بهايي از اول تاكنون به بابي، ازلي، بياني، بهايي، ثابتين (طرفداران شوقي) ناقضين (طرفداران محمد علي) سهرابي، طرفداران ميسن ريمي و طرفداران روحيه ماكسول تقسيم شده اند.

عبدالحسين آيتي ملقب به آواره

يكي از كساني كه سال ها در راه فرقه ي بهايي قدم زده و در پيشبرد اهداف آنان مجدانه مي كوشيد تا به حدي كه از بزرگ ترين مبلغين و معلمان بهايي شد عبدالحسين آيتي است. با نگاهي اجمالي به كتاب «كشف الحيل» كه تأليف همين شخص است مي توان فهميد كه او تا چه اندازه خويش را وقف اشاعه ي عقايد و افكار اين فرقه كرده است. اسم اصلي اش حاج شيخ عبدالحسين آيتي تفتي است و از خانواده ي علماي يزد و صاحب فاميلي جليل بوده و تا سن سي سالگي مصدر امور

شرعيه از امامت و رياست و اهل محراب و منبر بوده و در سن سي سالگي برخوردي به مطالب بهائيان كرده و بهايي مي شود و كم كم در صف اول و رئيس مبلغين و مدرس درس تبليغ و مصنف و مؤلف ايشان مي گردد و بعضي او را از ابوالفضل گلپايگاني (مغز متفكر بهائيان) بالاتر مي دانند و سفرهايي به اطراف ايران و جهان مي كند، من جمله دو مرتبه به عثماني، دو مرتبه به قفقاز، يك مرتبه به تركستان، چهار ماه به اروپا و يازده ماه به مصر و غيره، او خود مي گويد: در سنه 1320[قمري]كه سنم 33[سال]بود ملاقات هاي محرمانه اي با بعضي از مبلغين بهايي انجام دادم و از پيشرفت امر [ صفحه 122] بهايي حرف هاي عجيبي شنيدم و قصد تهران را كردم و معاشرت چند روزه ام با بهائيان شهرتي يافته و متهم شدم و بعضي از آخوندهاي كم سواد و بي تدبير تفت هم غنيمت شمرده، كينه ي ديرينه را كه در مقام رقابت با من داشتند از سينه بيرون ريختند و آتش فتنه را دامن زدند و مسافرت مرا تاييد كردند و كار به مهاجرت منتهي شد و بهائيان تهران آغوش باز كرده، مرا پذيرفتند. در سال 1321[قمري]به اردستان سفر كردم و پس از هشت ماه به سمت كمره گلپايگان و همدان و كردستان حركت كردم و در سال 1322[قمري]عمامه را به كلاه تبديل كردم و در بعضي از كارها از قبيل دفترداري اداره باقراف وارد شدم و سپس به رشت سفر كرده و ده ماه در رشت منشي او بودم و باز به طهران برگشتم و چندي در اردستان به تأسيس مدرسه پرداختم و سپس به كاشان

آمدم، مقدمات مدرسه وحدت بشر را تقديم و تمهيد كردم و از آن به بعد در هر شهر و قريه و قصبه اي مسافرت كردم و در سال 1325[قمري]كه تازه علم مشروطيت بلند شده بود به عكا رفتم و هجده روز نزد عبدالبهاء به سر بردم و به ايران برگشتم و در سال 1325[قمري]در بحبوحه ي جنگ بين الملل باز به عكا سفر كردم و سه ماه نزد او ماندم و در مراجعت از اين سفر به نگارش كتاب تاريخي كه اول نامش را «مآثر البهائيه» ناميدم و شروع كردم و بعدا به «كواكب الدريه» موسوم شده در دو مجلد، و در طول اين مدت چنان طرف التفات عبدالبهاء شدم كه سالي سه الي چهار لوح براي من مي فرستاد كه تعداد آنها به پنجاه لوح رسيد و نمونه آنها چنين است: [ صفحه 123] 1- «اي آواره ي عبدالبهاء! سرگشته كوه و بياباني و گم گشته ي باديه و صحرا! اين چه موهبتي است و اين چه منقبتي! الخ.» 2- «اي سمي عبدالبهاء! تو عبدالحسني و من عبدالبهاء، اين هر دو يك عنوان است و اين عنوان آيت تقديس در ملكوت رحمان، زيرا عبوديت جمال مبارك نور جبين مبين است و زينت حقايق مقدسه ي اعلا عليين، پس تو نيز بايد مانند عبدالبهاء در هر دمي در دام بلايي افتي و در هر نفسي اسير قفسي گردي، اين دليل بر قبول در درگاه رب غفور است چون رو از غير حق بتافتي و از تفت خروج يافتي. الخ.» 3- «الهي! الهي! ان عبدالحسين قد نادي اهل المشرقين... الخ.» 4- «آنچه از قريحه ي الهام صريحه ي آن جناب صادر شده بود ملاحظه گرديد...

الخ.» 5- «اي بنده ي ثابت قدم جمال قدم!» 6- «اي مبلغ امر الله!» 7- «اي ناشر نفحات الانس!» 8- «رئيس مركز امور تبليغي!». در سال 1340 كه در تهران بودم، پس از فوت عبدالبهاء و جلوس شوقي افندي تلگرافا احضار شدم و از راه بادكوبه به اسلامبول عازم شدم و از آن جا به حيفا و بعد به اروپا مسافرت كردم و شوقي افندي لوحي به انگليسي به من داد و مرا فرستاد و چهار ماه در لندن و منچستر و بورمونت و جاهاي ديگر بودم و پس از چهار ماه گردش در فرانسه و انگلستان، مراجعت به شرق كردم و در مصر شروع به [ صفحه 124] طبع كتاب «كواكب الدريه» كردم و يازده ماه در قاهره ماندم و با هر طبقه دمساز شدم و به قرايي از قبيل اسماعيليه، قرشيه و طنطا سياحت كردم. در مصر از امر بهايي منصرف شدم و به حيفا رفتم و از شوقي، الواح وصايا را به جديت طلبيدم و سپس در بيروت به اعضاي محفل روحانيشان حقايق را گفتم و شرح مبسوطي براي احمد يزداني نوشتم كه آن را به محفل برده و پس از يك هفته كه به تهران برگشته بودم تكفير نامه را منتشر كردند و تا دو سال چيزي ننوشتم تا دولت قاجار سپري شد و از آن پس شروع به كار كردم و اكنون 16 سال گذشته و شوقي افندي لوح قهريه براي من صادر كرده بود كه «سوف تأخذه زبانية القهر» و به من لقب آواره مرد و دو ناقض حسود داده كه هنوز اين پيش گويي انجام نشده است. يكي از

سياست هاي بهائيان در رابطه با كساني كه از اين فرقه مي بريدند اين بوده است كه بلافاصله او را تكفير و از تمام مجامع بهايي طردش مي كردند و لوحي نيز براي او با نام لوح قهريه صادر مي شد. فضل الله مهتدي (صبحي) نيز جزو كساني است كه مطرود شده و مشمول اين سياست گرديد او در قسمتي از خاطراتش مي نويسد: محفل روحاني برگي چاپ كرد و پخش كرد... و گفت گذشته از اين كه از آلودگي به هر رسوايي و بدنامي پروا ندارد، با دشمنان كيش بهايي مانند آواره و نيكو رفت و آمد دارد، از اين رو او را به خود راه ندهيد و برانيد و هر جا ديديد رو برگردانيد. پدرم گفت بهائيان مرا آزار مي دهند. پسران حاجي غلامرضا امين و [ صفحه 125] چند تن ديگر[را]گماشته اند كه نگران اين در باشند و ببينيد كه تو از اين جا بيرون مي روي يا نه... روزي سر سفره نشسته بوديم، گفت: فضل الله! يا بايد هر چه من مي گويم بي چون و چرا گوش كني، يا از نزد من بروي، من بي درنگ برخواستم و بيرون آمدم. شب ها خود را به بيرون دروازه يوسف آباد مي رساندم، آن جا باغچه اي بود و تربچه كاشته بودند، برگ هاي تربچه را مي كندم و مي خوردم. دو ماه روزگار من به اين گونه گذشت. و بايد توجه داشت كه اينان از خاصان درگاه عبدالبهاء بوده اند كه پس از او با استقرار شوقي افندي از اين فرقه رو گردان شدند. در اين جا بد نيست مصاحبه اي كه آيتي با مستفر هامفري انگليسي نموده است را از كتاب «سر عبدالبهاء» نقل كنيم تا بدانيم كه انگلستان

تا چه حد در نفوذ عقايد اين فرقه مؤثر بوده است.

مصاحبه ي آيتي به مستر هامفري (قنسول انگليس)

آيتي خود مي نويسد: يكي ديگر از قصص برجسته ملاقات و مصاحبه اي است كه بين من و مستر هامفري صورت بست، شايد گمان كنيد كه مقصود من هامفري قنسول آمريكاست، نخير! مقصود من هامفري انگليسي است... چون از سفر لندن به ايران بازگشتم بعد از آن همه خدعه ها و دروغ ها كه از طالب و مطلوب هر دو كشف كرده بودم ديگر طاقت سكوت نداشتم، لاجرم قلم «كشف الحيل» را به دست گرفتم، يكي [ صفحه 126] از هزار يا اندكي از بسيار حيله هاي رؤساي بهايي را نوشته جلد اول «كشف الحيل» را چاپ و منتشر كردم و مانند توپ در شرق و غرب صدا كرد. روزي مرحوم دكتر سعيد خان كردستاني به من گفت: مستر هامفري، منشي و مترجم قنسول انگليس، مايل است تو را ملاقات كند. با اين كه حدس زدم نقشه ي غريبي در كار است، رفتم به قلهك، در باغ سفارت، مستر را ملاقات كردم. گويا «هاوارت» قنسول بود. بعد از آن كه بهائيان سفارت، مانند عبدالحسين نعيمي، منشي اول و احمد صميمي، منشي چندم از ديدن من مضطرب شدند، براي رفع وحشت ايشان گفتم: با مستر هامفري كار دارم، يعني او با من كار دارد. لذا به او خبر دادند، آمد و فرمان داد و صندلي آوردند، زير چنار بزرگي كه پيش اندرون و پشت قنسولگري است و با اطاق قنسول اندكي فاصله داشت گذاشتند. نشستم و بعد از چايي و سيگار مشغول صحبت شديم. «مستر» فارسي خوب مي دانست. آدم خوبي هم بود ولي مأمور است و المأمور معذور! نخستين سخنش

اين بود كه چه شد كه از بهائيت منصرف شديد؟... گفتم: من ضمير و وجدان خودم را به «عباس افندي» و مريدانش نفروخته بودم، بلكه رفته بودم كه اگر حق است و موجب افتخار ايران است به او خدمت كنم و آن قدر پايداري كنم كه حتي اگر پاي شهادت در ميان آيد بايستم تا شهيد شوم و اگر باطل و دروغ است ملت ايران را بيدار و آگاه نمايم تا فريب نخورند. بدبختانه هر چه نزديك تر شدم و هر چه محرم تر، [ صفحه 127] بيشتر بر دروغ ها و... آگاه شدم. لهذا از آن راهي كه آمده بودم بازگشتم و خوشبختانه مدارك دروغ و تقلب را به حد كافي به دست آوردم و موفق شدم كه سه جلد كشف الحيل تنظيم كنم. وقتي كه فهميد كه در مخالفت جدي هستم و هنوز دو جلد ديگر كشف الحيل، زير قلم و طبع و نشر دارم، لهجه ي خود را تغيير داد و گفت: خوب كرديد! پدرسوخته ها بازي درآورده اند! بعد گفت: اين جلد اول كه چاپ كرده ايد من تمامش را خواندم، خيلي خوب نوشته ايد. من از اين تعريف خود را نباختم، زيرا يقين داشتم مقصد ديگري دارد كه عاقبت بروز خواهد كرد. قهوه پيش آمد و تا قهوه صرف مي شد او تهيه اغفال براي من مي ديد و من تهيه جواب. چون قهوه تمام شد، ناگهان رو به من كرده و گفت: حالا مي خواهيد چه كنيد؟ به من بگوييد تا شما را كمك كنم! گفتم: من كاري ندارم كه كمك لازم باشد. من وظيفه اي داشتم، انجام دادم. گفت: شما خيال نمي كنيد كه وظيفه داريد اينها را از ميان برداريد؟

درست بياييد ميدان، ما هم كمك مي دهيم، يعني بابي كشي راه بيندازيم! من از اين سخن فهميدم كه هر چه بابي كشته شده انگشت آقايان در كار بوده؛ فقط براي اين كه ملت را بد نام كنند و ايراني را وحشي قلمداد نمايند و بگويند ايراني قيم لازم دارد و بايد هميشه در امور داخلي آن دخالت كنيم. قدري فكر كردم، قدري سر تكان دادم، بالاخره گفتم: جناب مستر! من عقيده دارم هر چه تا كنون واقع شده غلط بوده و اگر از اول ايرانيان به ميل خود و يا تحريك ديگران پا پي آنها نشده بودند، [ صفحه 128] خود به خود از بين مي رفتند اما تعرض سبب بقاي ايشان شد. از اين جواب خصوصا از كلمه تحريك ديگران چنان رنگش بر افروخت كه گويي يك قرابه شراب نوشيده، من تبسم كنان سيگاري آتش زدم، خاطرم نيست كه خودم كشيدم يا به او تعارف كردم و در هر صورت هيجاني كه در فكرش وارد شده بود فرونشست و خواه ناخواه گفته ي مرا تصديق كرد. بعد از لحظه اي رنگ نيرنگ را عوض كرد و درصدد تبليغ من برآمد، گفت: حرف هاي شما عاقلانه است و آلوده به تعصب بي جا نيست. حالا كه اين طور است، يك پيشنهاد مي كنم، اميدوارم بپسنديد. گفتم: بفرماييد گفت: بياييد حرف هاي خوب بهاءالله را ترويج كنيد بدون اين كه بگوييد از كيست. حرف هاي بدش هم براي خودش، گور پدرش! گفتم: حرف هاي خوبش كدام است؟ گفت: يكي اين حرف كه گفته وطن خواهي افتخاري ندارد، عربيش چيست؟ گفتم: «ليس الفخر لمن يحب الوطن» گفت: آفرين اين حرف خوبي است شما به لندن رفته ايد؟

گفتم: آري! گفت: آن جا را وطن خود بدانيد. من هم در اين جا كه هستم ايران را وطن خود مي دانم. ديگر لازم نيست براي وطن معيني با هم بجنگيم! من از اين سخن چند دقيقه سكوت كرده، سپس گفتم: متأسفانه بايد بگويم كه به عقيده من بدترين حرف هاي بهاء الله همين حرف و نظاير اين حرف است، گفت: چرا؟ گفتم: براي اين كه ما ايرانيان چندي است كه در وطن خواهي لاابالي شده ايم و از اين راه ضررهاي بسيار برده ايم و احتياج داريم به رهبري كه ما را به [ صفحه 129] وطن خواهي دعوت كند و به دوستي ميهن، پرورش دهد و شما مي گوييد اين اندك حب وطن هم كه طبيعي هر انسان بلكه حيوان است، رها كنيم. مثل مشهور است كه مرگ حق است ولي براي همسايه. شما كه ما را به ترك وطن خواهي مي خوانيد چرا خودتان وطن خواهي را ملغي نمي كنيد؟ گفت: ما حاضريم. گفتم: در اين جا كه وطن شما نيست حاضريد ولي محيط لندن اگر كسي اين حرف را بزند و بدانند كه مؤثر مي شود سرب به حلقش مي ريزند. در اين جا استدلالم گرم شد و منتظر جواب نمانده، گفتم: جناب مستر! من بچه نيستم و بي تجربه هم نيستم. ما اگر وطن خود را نخواهيم شما مي خواهيد! گفت: ما؟ گفتم: شماي نوعي، يعني شما روس ها، ترك ها، حتي افغان ها. جناب مستر! اين چه پيشنهادي است؟ شما اگر با ما دوست باشيد بايد بگوييد بهاء و بهايي را اگر براي همين يك حرفش هم باشد بايد از خود برانيم و بطلان او را با همين دليل گوشزد عالميان كنيم. همين

كه سخن به اين جا رسيد و يقين كرد كه هر دو نيرنگش بي نتيجه اند از جا برخاست و گفت: وري گود (خيلي خوب) باز هم با هم صحبت مي كنيم. اما تا امروز كه بيست و پنج سال گذشته ديگر ايشان را نديدم و حتي از حيات و ممات او هم خبر ندارم و اگر هم به هم برسيم چنان كه عادت انگليس ها هست منتهاي لطفش همين است كه بگويد: شما هنوز زنده هستيد؟ [ صفحه 130]

پايان كلام

در آخر باز اين نكته را يادآوري مي كنيم كه اساس افكار اين فرقه بر پايه ي تغيير و تحويل بنا گذاشته شده است و بر حسب زمان و مكان احكام و سياست آنان تغيير مي يابد، يعني زماني حكم به تقيه و كتمان عقيده مي كنند و زماني حكم به علني كردن عقايد. زماني طرفدار حكومتي هستند و در وقتي ديگر معاند با آن حكومتند و دوست با ديگري. در هر جايي كه باشند خود را تابع قانون آن كشور معرفي مي كنند و براي تبليغ عقايدشان همان گونه كه در ادعاهاي حسينعلي بهاء ديديم، از پيروي هر ديني در ظاهر ابا ندارند و با شعار «ليس الفخر لمن يحب الوطن، بل الفخر لمن يحب العالم»؛ يعني دوست داشتن وطن افتخار ندارد! بلكه دوست داشتن جهان سبب افتخار است! نسبت به هيچ كشوري احساس قربت و دوستي نمي نمايند و اگر چه در تبليغات خود از زمان عباس افندي تاكنون سعي بر اين داشته اند كه كيش خود را جهان شمول و گسترده بنمايانند ولي با اين حال طرفداران اندكي دارند و افراد زيادي از بزرگان و مبلغان آنان از اين فرقه برگشته و

بر ضد آن كتاب نوشته اند و علاوه بر اين كتاب هاي ديگري نيز بر رد اين كيش ساختگي نوشته شده كه با مراجعه ي به آنها مي توان به حقايق ديگري نيز دست يافت. و آخر دعوانا ان الحمدلله رب العالمين

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109