روح حج

مشخصات كتاب

سرشناسه : محدثي، جواد، 1331 -

عنوان و نام پديدآور : روح حج/ جواد محدثي؛ [به سفارش] حوزه نمايندگي ولي فقيه در امور حج و زيارت.

مشخصات نشر : تهران : مشعر، 1383.

مشخصات ظاهري : 149 ص.؛ 19 × 11س م.

شابك : 7000 ريال: 964-7635-46-X ؛ 7000 ريال ( چاپ سوم ) ؛ 7000 ريال ( چاپ چهارم )

يادداشت : چاپ قبلي: مشعر، 1383 (126 ص).

يادداشت : چاپ دوم : 1383

يادداشت : چاپ سوم : 1385.

يادداشت : چاپ چهارم: تابستان 1386.

موضوع : حج -- فلسفه

شناسه افزوده : حوزه نمايندگي ولي فقيه در امور حج و زيارت

رده بندي كنگره : BP188/9/م 26ر9 1383

رده بندي ديويي : 297/357

شماره كتابشناسي ملي : م 84-16136

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

سر آغاز

ص: 7

چشمه اى است حج؛ ... كه هركه از آن نوشيد، تشنه تر شد، و هركه حلاوت آن را يافت، شيفته تر گشت.

و هركه چهره جان در زمزم معارفش شست، پاكدل شد.

كتابى است حج؛ ... كه هركه با الفباى معارفش آشنا شد، دل به آن سپرد، و هركه اوراقى از رموز و اسرارش را با سرانگشت تدبّر، ورق زد، مشتاق به پايان بردن اين صحيفه عرفان گرديد، و هركه حتّى نگاهى به سطور اين «كتاب يقين» افكند، و نظر بر خطْ نوشته هاى اين «بيت المعمور» داشت، بذر معرفت در انديشه و دل كاشت.

خانه اى است حج؛ ... كه هركه چند صباحى رحل اقامت در آن افكند،

ص: 8

و هركه چند روزى بار سفر به سوى آن كشيد و لذّت آرميدن در سايه معنويّت «بيت خدا» را چشيد، رنج سفر فراموش كرد و آنجا را خانه خود، خانه خدا و خانه مردم يافت.

هركه مقيم اين خانه شد، مقام يافت.

هركه ساكن اين حريم گشت، به سكون نفس رسيد.

درختى است حج؛ ... كه اگر دست نياز، به شاخه هاى كرامتش بياويزى، و اگر دامن طلب، زير اين «شاخه طوبى» بگسترى، دامن دامن، حكمت و نور نصيبت مى شود.

و اگر در سايه اش نشينى، خنكاى يقين را حسّ مى كنى.

و اگر پنجه به سرشاخه هاى پربارش فراز برى، ميوه هاى تازه ايمان و نور و حضور مى چينى.

بازارى است حج؛ ... كه هركه با «نقد خلوص»، پاى بدان نهد، كالاى عبوديّت نصيبش مى شود، و هركه بى توشه باور به آنجا رود، تهيدست باز مى گردد.

هركه جويا باشد، به «منافع» مى رسد، و هركه هشيار باشد، سود مى برد و هركه غافلانه رود و باز گردد، زيان مى برد.

هركه «كالاى قلب» به آن بازار بَرد، مشترى صالحات، آن را نمى خرد.

و آنكه متاع فاسد به ميان و ميدان آورد، بى بهره و

ص: 9

بى خريدار خواهد ماند.

مدرسه اى است حج؛ ... كه كتاب و دفترش «عمل» و «تزكيه» است، سازنده اش ابراهيم و اسماعيل و جبرئيل است و بنيانش «تقوا» است، و آنكه در اين مدرسه نام نويسد، بايد «مشق بندگى» را خوب بنويسد و «خطّ خلوص» را زيبا بنگارد و تكليف طاعت را در كلاس مناسك، به دقت و كمال و تمام، انجام دهد.

امتحانش توبه و قبولى آن، غفران است.

شهرى است حج؛ ... كه كعبه، كانون و مركز آن است.

مناسك، «آيين نامه» زيستن در اين شهر قانونمند است و هر تخلّفى قربانى مى خواهد.

شهرى است آباد و آزاد، كه وطن هر موحّد است و زادگاهِ دين و خاستگاه قرآن.

و هركه اهل اين ديار است، «حاجى» است.

و هركه با اين شهر بيگانه است، احساس غربت مى كند.

دنيايى است حج؛ ... كه همه كائنات بر مدار «مطاف» سير مى كنند و مشاعر مقدس آن، محل همايش همه نژادها، زبانها، ملّتها و ملّيتهاست.

آنكه حاكم اين دنياست، «خدا» ست و آنكه به اين نشأه گام مى نهد، وارد «منظومه بندگى» مى شود.

ص: 10

دنيايى است شگفت و سرشار از ديدنيها و شنيدنيها.

عجايب هفتصد گانه هستى، در «موزه حج» نگهدارى مى شود. و حاجى، براى ديدار آثار باستانى توحيد، عازم آنجا مى شود و همه پديده ها و صحنه هايش، هم «نو» است، هم «كهن».

دريايى است حج؛ ... موج خيز و گهرساز.

هركه به ژرفاى معارفش فرو رود و در اعماق حكمتهايش غوّاصى كند، مرواريدهاى گرانبها و بى بديل به چنگ مى آورد و هركه بر ساحل، به تماشا بايستد، هرچند هم به گوهر نرسد، امّا تلاطم امواج و نسيم ساحل اين دريا، روحش را شاداب مى كند.

رودخانه اى است حج؛ ... كه هركه تن و جان در آن شست، و هركه به شناگرى در آن پرداخت، و هركه با آب حياتش به سمت و سوى دريا رفت، دريايى شد و دريا شد! و هركه كنار رود ماند و رفتن رود را تماشا كرد، رود رفت و او ماند.

رودى است كه به دريا مى رسد و مى رساند و هركه «روح دريايى» دارد، با حركت اين رود، همراه و هم آوا مى شود و پيچ و خم مشكلاتِ ديندارى و فراز و نشيب راه بندگى و صخره ها و سنگلاخهاى طريق عبوديّت را پشت سر مى گذارد و تعلّقها را مى گسلد.

ص: 11

هيچ سيلاب به دريا نرسانَد ما را ما كه در هر بُنِ مو، سنگِ گرانى داريم

ندايى است حج؛ ... پيچيده در گوش زمان، برخاسته از حنجره ابراهيم، و نشسته بر گوش جانِ ميليونها موحّد ابراهيمى، ندايى كه از هر ديار دور و نزديكى، از هر شهر و روستايى، از هر فراز و فرودى، «مهمان» مى طلبد.

ضيافتى با ميزبانى خدا! و سفره اى گشوده تا ابديّت، تا آخرت، تا بهشت، تا رضوان و رحمت، تا عفو و مغفرت.

ندايى پرطنين و آهنگين و دلنشين، كه آهنگ ملكوت دارد و نغمه خلد برين.

و ... عبادتى است حج؛ كه بعد سياسى و اجتماعى دارد، عزّت آفرين و شكوه بخش و قدرت ساز است.

رمز وحدت و همبستگى است، مايه معرفت و همدلى و تعاون است، سياستى در متن دين است، تا «ملل مسلمان» را با رمز قدرت و راز وحدت آشنا كند، «امت محمدى» را در برابر «كفر جهانى» بسيج سازد، حماسه هاى دين و عرفان را، در كنار هم به يادها آورد.

و حج، عبادتى است سياسى، پايگاهى است براى رفعت اهل ولا، اهرمى است براى شكستن هيمنه استكبار، آيينه اى است براى تماشاى شكوه وحدت، مكتبى است براى

ص: 12

آموزش عرفان و سلوك، مدرسه اى است براى تربيت موحّدان مجاهد، بازارى است براى خريد آخرت، چشمه اى است براى طهارت روح.

آرى ... اينهاست روح حج و حج بى روح هم، مثل عبادت بى وضوست.

با روح حج آشناتر شويم وحقّ آن را بهتر ادا كنيم.

قم- جواد محدثى 1382

ص: 13

عطر اهل بيت عليهم السلام وقتى به سرزمين «حجاز» قدم مى گذارى، عطر بوى پيامبر و اهل بيت به مشامت مى رسد.

چه «مدينه قبل» باشى چه «مدينه بعد»، چه در فرودگاه جدّه فرود آيى يا فرودگاه مدينه، در هر صورت دل و خاطره ات به هزار و چهار صد سال پيش بر مى گردد و هواى گرم و شرجى اين سرزمين، حسّ ويژه اى به هر زائر مى دهد، چه آنكه به سفر عمره آمده باشد، يا سفر حج.

امّا در اين كتاب، بيشتر خط سيرى را دنبال مى كنيم كه از مدينه و زيارت حرم نبوى و مزار امامان مدفون در بقيع آغاز مى شود و به مكه و اعمال حج و حضور در عرفات و مشعر و منا ختم مى گردد.

مدينه، گويا ايستگاه عشق و سوز و گريه و اشگ است كه عقده ها را مى گشايد و زائر با پاى اشگ، قدم در شهرى

ص: 14

مى گذارد كه با آنكه ديار عترت پيامبر است، امّا غربت آنان به خوبى حسّ مى شود.

بسيار بوده اند غريبان، ولى كسى چون اهل بيت در وطن خود غريب نيست

زن ها همچنان از ورود به داخل بقيع، محرومند و عشقشان به «شب ناله هاى پشت ديوار بقيع» است. در حرم پيامبر هم صبح و عصر، دو نوبت زنان مجال مى يابند كه يكى دو ساعتى در محوطه اطراف روضه شريف نبوى از نزديك زيارت و دعا كنند.

سكّه رايج در مدينه، «زيارت» است، كارى كه دل عاشق هرگز از آن سير نمى شود.

پس بايد با اين مقوله بيشتر آشنا شد و نكته ها و آدابش را آموخت و از اين ديدار، بهره گرفت.

ص: 15

روح زيارت

زيارت، خود را با الگو سنجيدن است.

«زائر» هر كه باشد، زيارت، هر گاه كه انجام شود ... مزار در هر جا و هر سرزمين كه باشد، كانونى براى رشد معنويات و زمينه اى براى رشد ارزشهاى الهى در انسانهاست، چه زيارت «خانه خدا» باشد، چه زيارتِ مرقد رسول اللَّه، چه زيارت قبور اولياى دين و مدفونين مظلوم «بقيع»، و چه شهداى «احد»، مدفونين قبرستان ابوطالب (در مكه) و به خاك آرميدگان در شهرهاى مختلف و زيارتگاههاى دور و نزديك، مشهور و گمنام.

اينها همه، دل و جان را روشن ساخته و اميد مى بخشند، حتى زيارت قبور مؤمنان و صالحان نيز انسان را به ياد آخرت و صلاح مى اندازد و ياد خدا را در دلها

ص: 16

بيدار مى سازد.

از قبور اولياء اللَّه، نور معرفت و هدايت مى درخشد.

مكانهاى مقدس و مذهبى، انسان را به خدا نزديك مى كند و حالت خضوع و آرامش ايجاد كرده، روح را سرشار از خلوص، دل را پر از اميد، جان را لبريز از صفا و عشق مى سازد.

زيارت مراقد مطهر معصومين عليهم السلام گامى در مسير تزكيه است. اين ديدارها، مقدمه قرب معنوى است. زمينه را براى همسو شدن با آن انسانهاى والا و اسوه هاى كمال فراهم مى سازد.

زيارت، يك عمل تكرارى و بى روح نيست.

زائر، نبايد به ظواهر، شكلها، ساختمانها، در و ديوار و نور و رواق بنگرد و از عظمت و معنويت معصومين غافل شود.

زيارتگاهها، محيطهايى پاك است كه صداقت و كمال را به ياد مى آورد و باز دارنده از رذايل و افزاينده فضايل است.

هر چه ميزان خداشناسى، پيغمبر شناسى و ولى شناسى بيشتر باشد، به همان اندازه نصيب از بركات اين قبور نورانى و مزارهاى متبرك بيشتر خواهد بود.

زيارت، نوعى حضور در برابر آينه است.

زيارت، خود را به «ميزان» عرضه كردن است.

زيارت، خود را به «محك» زدن و خويش را با «الگو» و

ص: 17

«مدل» سنجيدن است. چرا كه ائمه و اولياى خدا، ملاك و معيارند. ايستادن در برابر آينه هاى فضيلت نما، «رذيلت» ها را خود به خود مى نماياند و قرار گرفتن در مقابل آينه هاى كمال، «نقص» ها را نشان مى دهد.

زائر، وقتى در برابر يك حجت خدا و امام معصوم و پيشواى شهيد قرار مى گيرد و در مزار رهبران دين، با شناخت و بصيرت، حضور مى يابد و مى داند كه آنان، كمالِ مجسم و فضيلتِ متبلورند و آنان را به عنوان جلوه اى از نور خدا و چشمه اى از فيض ربّ و تبلورى از ايمان و اخلاص و عبوديت مى شناسد، عظمت آنان را دريافته، متوجه نقصها و ضعفهاى خود مى شود.

پاكى آنان، زائر را به آلودگيهايش آشنا مى سازد.

روحانيت آنان، زائر را به ماديت و دنيا گرايى اش واقف مى كند.

اينجاست كه «زيارت»، كلاس براى خودشناسى و «خودسازى» مى گردد و ... زائر، شاگردى در اين مكتب، و استادانش، «اولياء اللَّه». ومكانش، «زيارتگاهها» ...

ص: 18

شكرانه ديدار

بالاخره انتظار به سر مى آيد، روزها و شبهايى كه به شوق حرم پيامبر و خانه خدا به سر برده بودى، به پايان مى رسد و اينك، توفيق زيارت همچون كبوتران حرم، دور و برت پر مى زند.

چه خوش باشد كه بعد از انتظارى به اميدى رسد، اميدوارى!

آنچه سالها دل و جانت را گرم نگاهداشته بود، «اميد» بود.

اينك اين اميد ديرين، تحقق يافته است.

آنچه را كه سالها در حسرتش بودى و با تعبير «آيا مى شود؟ ...» بر زبان مى آوردى، اينك «شده» و فراهم آمده است.

ص: 19

خوشا به سعادتت. التماس دعا كنندگان را از ياد مبر، آنها كه هنگام خدا حافظى، اشك در چشمهايشان حلقه زده بود، آنها كه با نگاه حسرت بار، آخرين ديدار را با تو داشتند، آنها كه با دسته گل به بدرقه تا فرودگاه آمده بودند، بستگان و خويشاوندان، افراد خانواده، همسايه ها، همكاران، اهل محل و ... همه آنها كه با خبر شده بودند امسال مشرّف مى شوى و با چه حالى و با چه نگاه و زبانى، «التماس دعا» داشتند.

اينك، در شهر پيامبرى. گر چه از وطن خويش دورى، امّا به محل زندگى پيامبر و على و زهرا عليها السلام و اهل بيت پيامبر آمده اى. شهرى كه برايت بسيار خاطره ها و قصّه ها دارد.

آنچه ديدارش را يك روز در خواب، آرزو مى كردى، امروز در بيدارى مى بينى.

آرى ... حرم حضرت رسول صلى الله عليه و آله، قبرستان بقيع و قبور ائمّه چهارگانه، قبر گمشده فاطمه زهرا عليها السلام، مثل ماهى كه به آب برسد، مثل تشنه اى كه به سايه و چشمه اى برسد، مثل كسى كه گمشده اش را پيدا كرده باشد، مثل عاشقى كه به معشوق خويش برسد، تو هم كه دلداده محبت «آل محمّد» و دلباخته «عترت مصطفى» هستى، اينك به «مدينه» آمده اى، به سفر حج توفيق يافته اى.

مبادا اين روزها و روزهاى آينده را به غفلت بگذرانى.

حيف است فرصتها به بازار و تماشا بگذرد.

ص: 20

اهل بصيرت و معرفت، همه چيز را در «حرم» جستجو مى كنند. «زيارت»، گرانبهاترين كالايى است كه در مدينه و مكه يافت مى شود. قيمتش هم «نيّت» است و عشق و علاقه.

پاداش آن هم بهشت و رضوان و قربِ آل محمّد.

مدتها در «صف انتظار» بوده اى، اينك در «محفل ديدار» ى، كمى با خودت خلوت كن، حالات روحى خود را مورد بررسى قرار ده، كجايى؟ كجا آمده اى؟ چه مى كنى؟ چه مى خواهى و چه به دست مى آورى؟ مبادا از «بازارمعنويّت» اين ديار كه سراسر عرفان است، دست خالى برگردى.

باز هم ياد آورى مى كنيم كه در نعمت بزرگى به سر مى بريم.

جا دارد سر به سجده شكر بگذارى و هزار بار «الحمد للَّه» بگويى چرا كه:

توفيق يار شد كه سوى اين در آمدى شكر خدا زيارتِ پيغمبر آمدى

آغوش لطف حضرت رسول و معصومينِ خفته در بقيع، به روى جانت همواره گشوده باد.

دعا كن، همه آرزومندانى كه دلشان به عشق ديدار اين حرمها و حريمهاى نورانى مى تپد، توفيق زيارت يابند و كام جان را از زمزم «روضه نبوى» و «قبله توحيد» سيراب كنند.

ص: 21

در حريم حرم

زائر قبر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، دلى عاشق دارد و چشمى پر اشك، و تنى كه از رفت و برگشت به حرم و گشتن و گريستن در بقيع، خسته نمى شود.

چرا كه سالها انتظار كشيده، تا توفيق «زيارت» نصيبش شده است و اين موهبت عظيمى است كه مى تواند رو به روى مرقد منور پيغمبر اكرم بايستد و از عمق جان و صفاى باطن، بگويد:

«السلامُ عليك يا رسولَ اللَّه، السلامُ عليك يا محمّدَ بنَ عبداللَّه ...» و توفيق ديگر اين كه صبح و عصر، از در بقيع وارد شود، كفش از پاى در آورد، آرام آرام و با وقار و اخلاص، پيش رود، روبه روى قبور مطهر چهار امام معصوم عليهم السلام بايستد و با ادب، اظهار كند:

ص: 22

«السلامُ عليكم ائمّة الهدى، السلام عليكم اهلَ التقوى ...» زائر عارف و امام شناس، قدر خود را مى داند، موهبتى را كه نصيبش شده مى شناسد و اين نعمت بزرگ الهى را پاس مى دارد، از اين رو اوقات خود را به پرسه زدن در مغازه ها نمى گذراند، «بازار» را بر «حرم» ترجيح نمى دهد و «تجارت» را بجاى «عبادت» و «زيارت» نمى گزيند.

زائر با معرفت و شناخت، «مدينه» را مى شناسد، جاى گامهاى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله را در گوشه گوشه اين شهر مى بيند و مى شنود كه با او قصه ايمان و هجرت و جهاد مى گويد و خاطرات دوران رسول خدا و ائمّه هدى و مسلمانان صدر اسلام را زنده مى سازد.

مدينه، قصه هاى بسيار دارد و خاطراتى تلخ و شيرين در حافظه اين ديار نهفته است. ما اينك در اين شهر، تاريخ را در صفحه جغرافيا مرور مى كنيم.

بقيع، تنها يك مزار نيست، تاريخى مجسم از مظلوميّت هاست و حرم پيامبر خدا، ماجراها به خود ديده است.

سلام به محضر آن رسول پاك، كه توفيق زيارتش نصيبمان شده است.

سلام به ائمّه بقيع عليهم السلام و به زهراى اطهر عليها السلام و قبر بى نشانش.

درود به روح پاك امام راحل و شهداى به خون خفته، كه

ص: 23

اين عزت را براى ما فراهم ساختند.

اينك، ماييم والتماس دعاهاى بدرقه كنندگان.

ماييم و اشگهاى ديدگان آنان كه تا پاى اتوبوس يا تا فرودگاه، ما را بدرقه كردند.

ماييم و دوستان و بستگانى كه از ما خواسته اند در كنار بقيع و در حرم پيامبر، فراموششان نكنيم.

ماييم و درياى جود و كرم رسول اللَّه و عترت مطهر او.

ماييم و نشستن بر سر سفره پر معنويت و پر بركت «زيارت».

اى مدينه! كه ما را پذيرفته اى، اى بقيع! كه بر خاك تو پاى مى نهيم و متبرك مى شويم، اى مسجد رسول اللَّه! كه نماز در تو، پاداشى هزار برابر دارد، اى به خون خفتگان احد، اى مدينه، اى شهر مظلوميّت هاى تاريخ اهل بيت! ...

راهمان دهيد، پناهمان دهيد.

خدا كند كه از اين فرصت، دست خالى برنگرديم.

خدايا! ... توفيقمان عطا كن كه از چشمه محبت اهل بيت سيراب شويم. دستهاى پر نيازمان را كه با هزاران اميد، به سوى تو گشوده ايم، خالى بر مگردان.

خدايا! ... سختى سفر و رنج راه را، با ثواب زيارت، جبران فرمان. اگر دعايمان را مستجاب كنى، لطف مضاعفى است كه مى نمايى.

چه مى دانيم؟ شايد ديگر بار، توفيق ديدار برايمان ميسر

ص: 24

نشود.

هم اكنون كه در مدينه ايم، اگر عنايت خدا و رسول نباشد، شايد دست خالى بر گرديم. و خدا نكند كه چنين باشد.

اى تهى دست رفته در بازار ترسمت پر نياورى دستار

آفريدگارا! ... از ما خواندن و خواستن، از تو اجابت و پذيرفتن.

خدايا! ... يك نماز در كنار مرقد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله را با هيچ چيز عوض نمى كنيم.

عشقمان را نسبت به خود و اوليائت افزون تر بگردان، چرا كه جز «عشق»، در بازار عمل، سرمايه اى نداريم.

25

بقيع خاموش

اينجا مدينه است، شهر پيامبر، كه روزگارى نامش «يثرب» بوده است. با آفتابى تابان و پرشكوه و جنب و جوشى فراوان در اين ايام نورانى.

روزهايى خورشيد خيز دارد، و شبهايى پر غوغا، كه مرقد منور پيامبر، چون نگينى در دل اين شهر، نور مى افشاند و در كنار اين شكوه پر فروغ و چراغهاى روشن، بقيعى است خاموش، با شبهايى تاريك وساكت و بى زائر.

شبها، بقيع خاموش، دور از دسترس عاشقان بيدار در پشت ميله ها و ديوار، نگاه اشك آلود زائران را مى بيند و زمزمه پر سوز و گداز آنان را مى شنود. كدام دل است، هر چند از آهن كه از اين صحنه آب نشود؟! دلهاى خسته و جان هاى سوخته، در زلال اشكهاى غريبانه، حيات مى يابند. ماه، بر بقيع خاموش مى تابد. نسيم،

ص: 26

بر قبور امامان مى وزد. باد، ناله غربت و مظلوميت را، از اعماق دورترين قرنها، به گوش زائران امروز مى رساند.

مدينه اگر چه شبها، غرق در نور نئونها، مهتابى ها و نور افكن هاست، اما ... بقيع، خاموش است و بى چراغ. و تنها فروغ چشمهاى اشكبار است كه بر آن مى تابد و مدينه را نور باران مى كند، نورى متفاوت با نور نئونها و مهتابى ها ...

اى بقيع! اى مدفن هزاران پيكر پاك، اى آسمانت بى ستاره، اى شبهايت خاموش! اى سينه پر راز و رمز مدينه! آيا اسرار ناگفته و رازهاى نهفته ات را فاش خواهى ساخت؟

آيا صداى اصحاب پيامبر را مى شنوى؟ آيا گامهاى امت رسول اللَّه را حس مى كنى؟ آيا در شبهاى خاموشت «محمد» و «على» عليهما السلام را زيارت مى كنى؟

اى بقيع! زبان بگشاى و سخن بگو. آيا مى دانى خانه زهرا كجاست؟

آيا مى دانى على، حسن، حسين و زينب در آن شب غربت، دختر پيامبر را در كدامين نقطه به خاك سپرده اند؟

آيا اشك زائرانت دل تو را هم مى سوزاند؟

آيا بر سر آن نيستى كه زائران دلسوخته را بر مزارى بنشانى و بارش اشك را بر خاك داغ وتب دار خود به تماشا بنشينى؟

ص: 27

اى بقيع خاموش! ... مگر خورشيد برآيد، تا سيماى تو در فروغ آن روشن شود.

اى كه خاموشى ات، چون آرامش درياست! با دلى پرخروش ولى خاموش ايستاده اى و ما را نظاره مى كنى.

«بقيع»، مزرعه غم و كشتزار اندوه است. درختى كه در اين غريب آباد مى رويد، ريشه در مظلوميتى هزار و چهار صد ساله دارد.

اينجا ديگر بايد عنان را به دست «دل» سپرد، اينجا بايد دل را در چشمه «اشك» شستشو داد.

دل، در سايه اشك است كه نرم مى شود و آرام مى گيرد.

عقده هاى دل، تنها با سرانگشت اشك، باز مى شود. تنها اشك ديده، زخم دل را تسكين مى دهد.

بگذار ببارد اين چشم، بگذار بريزد اين اشك، «مدينه»، همچنان مظلوم است و «بقيع»، مظلومتر! «اهل بيت» همچنان غريبند، و پيروانشان غريب تر! اين «سند»، سالهاست كه به گواهى ايستاده است و روشنتر از هر استدلال و گوياتر از هر كتاب و دليل، برهان مظلوميتهاى جبهه حقّ است.

هنگام ورود به خاك بقيع، كفشها را كه در مى آورى و پايت، خاك اين مزار را لمس مى كند، دلت هم مى شكند.

قبور بى سايبانِ مانده در برابر آفتاب را كه مى بينى،

ص: 28

داغت تازه مى شود و بر غمى كهن و ديرين، اشك مى ريزى و بغض مانده در گلو را در هواى بقيع، رها مى كنى. رنجنامه نانوشته محبيّن اهل بيت، بر خاك و سنگ اين مزار، گوياتر از هر زمان است.

يك طرف، جمعى زمزمه كنان به دعاى توسّل مشغولند، طرف ديگر، دلهايى با آهنگ نوحه و مرثيه، به عمق مظلوميّت اهل بيت راه مى يابند و مى گريند. يك سو، جمعى بر سر قبر «امّ البنين» به ياد سقّاى كربلا و دستهاى قلم شده اش اشك مى ريزند.

در سويى، جانبازان با «ويلچر» هايشان جمع زائران را مى شكافند و در امتداد نور، راهى به كانون روشنى و خطّى به منبع فيض مى گشايند و به خاكبوسى اين چهار امام معصوم عليهم السلام مى آيند.

عدّه اى در پى يافتن قبر گمشده زهرايند و در كنارى، كسى آرام آرام اشك مى ريزد و «زيارت جامعه» مى خواند و هوا، هواى عطرانگيز و روحانى «حال» است.

اينجا اشك است كه سخن مى گويد، و «حال»، گوياتر از «قال» است. سكوت زبان را هم زلال اشك جبران مى كند.

چشمهاى اشكبار، ترجمان دلهاى داغدار و بى قرار است.

حرفى هم كه نزنى، كلامى و سلامى هم كه نگويى (يا از فرط اندوه و بغض گلوگير، نتوانى بگويى) چشمها و قطرات جارى اشك، هم روضه خوان مجلس است و هم گريه كنِ محفل.

ص: 29

لازم نيست كسى مرثيه بخواند. بقيع، خودش مرثيه مجسّم است! ...

درب بقيع، همچون گذشته به روى زنان بسته است.

بانوان، از پشت نرده ها، با زهرا عليها السلام و فاطمه بنت اسد و امّ البنين و دختران و همسران پيامبر درد دل مى كنند.

بگذار درها را ببندند، پنجره هاى دل كه گشوده به اين كانونهاى روشنايى است.

بگذار حايل ايجاد كنند و مانع بگذارند، دريچه هاى قلب زائر، از اين خورشيدهاى خفته بر خاك، از پشت در و ديوار هم نور مى گيرند.

ساعتهايى كه درِ بقيع گشوده مى شود، گويا درِ بهشت است كه به روى زائران عاشق باز مى شود. دلهاى سوخته شان را بر مى دارند و با شتاب، خود را به حضور امام مجتبى، امام سجاد، امام باقر و امام صادق عليهم السلام مى رسانند و زيارتنامه را با باران چشمهايشان مى شويند و سلام ها را با چشمهاى بارانى شان بدرقه مى كنند.

زنان از پشت نرده ها، از دور، زائران پروانه صفت را بر گرد اين خورشيدها با حسرت تماشا مى كنند، سر بر ديوار بقيع مى نهند و گوشه مقنعه هايشان را از اشك ديدگانشان متبرّك كنند.

و بقيع، همان بقيع زمان امام مجتبى عليه السلام است، يادآور تيرباران كردن جنازه و تابوت مطهّر آن امام! ...

ص: 30

و امّا شب بقيع! ... همچنان خاموش و تاريك! مدينه گر چه غرق نور است و خيابانها، گرچه از نورافكن ها و تابلوهاى نئون روشن است، امّا ... در كنار اينها، وادى بقيع را ظلمتى درد آور و غربتى غم انگيز فرا گرفته است، گويا اصلًا خورشيدى بر اين خاك نخفته است.

بقيع، بقعه اى خاموش و تاريك است، امّا روشن از نور امامت.

بقيع، آشنايى غريب است، همدم غربت در جمعِ آشنايان.

دل را كجا مى توان برد، جز كنار قبور بقيع، كه اينگونه بى تاب شود، بسوزد، برفروزد، كباب شود، و زائر، بيدل گردد و در درياى غم، دستش جز به دامن اشك نرسد و در كوير غربتِ دل، جز نهال آشنايى و معرفت و محبّت نرويد؟! تا كى بايد بقيع، چنين باشد؟

يا رسول اللَّه! ... نمى دانيم اشك شوق بريزيم از اين ديدار، يا سرشك غم بباريم از اين غربت! آيا با تو هم اينگونه رفتار مى كردند؟ آيا فرزندان و اهل بيت تو، آن زمان هم چنين در انزوا بودند؟ چرا «حق» بايد اين همه تاوان بپردازد؟

راستى گناه ما جز «عشق» چيست؟

آيا سال آينده و سالهاى ديگر هم بر مظلوميّت «ائمه بقيع» بايد بگرييم؟

ص: 31

مدينه قديم و جديد

روزى كه پيامبر به مدينه هجرت كرد، چون از قُبا به طرف «ثنيّة الوداع» و يثرب آمد، يثربيان به استقبال آمدند.

آن حضرت در زمينى كه متعلّق به دو يتيم از «بنى نجّار» بود فرود آمد. زمين خريدارى شد تا مسجد ساخته شود. تا ساخته شدن مسجد و خانه براى پيامبر، آن حضرت مدّتى در خانه ابو ايوب انصارى ساكن شد.

در مساحتى به اندازه 60* 70 ذراع، با كمك مهاجرين و انصار و مشاركت رسول خدا و اميرالمؤمنين و ... مسجدى ساده و بى پيرايه ساخته شد. مسجدى كه سرنوشت جهان و بشريت را تغيير داد و پايگاه عظيمترين تحوّل بشرى گرديد.

مسجد كه تمام شد، چند اتاق اطراف آن، سپس خانه هايى متصل به مسجد ساختند كه اصحاب مهاجر در آنها ساكن شدند. از خانه ها درى به مسجد باز مى شد كه بعدها آن درها

ص: 32

بسته شد، جز درِ خانه على و فاطمه. خانه فاطمه نزديك باب جبرئيل بود كه اكنون داخل محدوده مرقد پيامبر قرار دارد. در گوشه اى از مسجد صُفّه و سكويى ساخته شد.

برخى مهاجران بى خانه، همچون سلمان، ابوذر، عمار ياسر، مقداد و ... شبها آنجا به سر مى بردند. تعداد اصحاب صفّه را تا 70 نفر هم نوشته اند.

بلال، اذان گوى پيامبر خدا بود. روزى چند وعده مسلمانان در همين مسجد، پاى سخن پيامبر مى نشستند يا با وى به جماعت مى ايستادند. رسول خدا كه به مدينه آمد، نزاع ديرينه اوس و خزرج به دوستى تبديل شد. آن حضرت پيمان اخوّت ميان مهاجران و انصار بست. حكومت الهى رسول خدا مدينه را جلوه گاه وحى و مدنيّت قرآن ساخته بود. جهادها از اين شهر و با شمشير مسلمانان مجاهد شكل مى گرفت. جنگ بدر و احد، احزاب، خيبر، تبوك، فتح مكّه و ... در همين جا سازماندهى مى شد.

مدينه، عظمتش را مديون عظمت پيامبر و دين بود.

زندگيها ساده و خانه ها معمولى بود. مدينه صورتِ يك روستاى آباد را داشت. امّا مهد مدنيّت معنوى بود.

پيامبر خدا از دنيا رفت و در خانه اش (كنار مسجد، كه اكنون داخل مسجد است) به خاك سپرده شد. بعدها بارها مسجد پيامبر بنا به نياز، توسعه يافت.

بقيع، آن روز گورستانى در حاشيه مدينه بود كه اينك در

ص: 33

قلب شهر قرار دارد، ولى همچنان ويرانه و بى سايه بان.

اطراف مدينه، نخلستان بود. در بخشهاى پراكنده اى در اطراف، قبيله ها و خاندانهاى كوچك و بزرگى زندگى مى كردند. اهل بيت، اين شهر را كه مدفن جدّشان و مولد خودشان بود، دوست مى داشتند و جز به دليل خاص يا به اجبار، مدينه را ترك نكردند. كوچه و محله بنى هاشم در قسمت شرقى مسجد النبى بود، خانه ابوايوب انصارى، خانه امام صادق عليه السلام و بسيارى از جاهاى خاطره انگيز ديگر در همين بخش بود، تا به بقيع مى رسيد، كه اينك همه تخريب شده و آثارى از آنها نيست.

در قسمتهاى جنوبى مدينه، نخلستانى به دست سلمان فارسى احداث شد. على عليه السلام هم باغهاى خرما در اطراف مدينه پديد آورده بود. سير حكومت، پس از رسول خدا عمدتاً دست امويان و عباسيان افتاد. ائمّه مظلوم واقع شدند و فرهنگ اهل بيت، كه نابترين و نزديكترين فرهنگ به تعاليم پيامبر، بلكه ادامه همان خط و برنامه بود، در انزوا قرار گرفت. در غوغاى حاكم بر تاريخ اسلام و مدينه، همواره وفاداران به خطّ اهل بيت در اين شهر بوده اند، امّا در اقليّت و محروميّت. از آن زمان كه خانه كوچك فاطمه عليها السلام پايگاه معترضين به «سقيفه» بود، تا اين زمان كه شيعيان و نخاوله جنوب مدينه، سرسختانه خطِ ولاى اهل بيت را با همه دشواريهايش زنده نگه داشته اند، اين جريان اصيل و

ص: 34

سرچشمه گرفته از تعاليم عترت پيامبر، تداوم داشته و دارد.

اگر امروز، شيعه در مدينه نه منبرى دارد، نه مسجدى و نه آزادى، آن روز هم ائمّه در سخت ترين شرايط به سر مى بردند و حتى در دوران امام صادق عليه السلام كه اوج گشايش فضا براى اهل بيت بود، گاهى پرسيدن مسأله شرعى از امام و ارتباط برقرار كردن با آن حضرت، با پوشش و محمل انجام مى گرفت.

بقيع، به وضع فعلى اش، يك معركه بزرگ است، صحنه اى از درگيرى سنّت و بدعت. بعضى، ساختن مرقد و بوسيدن قبر و احترام به مزار شهيد را بدعت و آن را خلاف سنّت پيامبر مى شمارند. امّا ... مگر رسول خدا صلى الله عليه و آله مقدّسات را نمى بوسيد؟ مگر به زيارت امر نمى كرد؟ مگر قرآن به «مودّتِ ذى القربى» فرمان نداده است؟ و مگر پيامبر، آن همه سفارش به گراميداشت عترت نداشته است؟ حال، آنان كه به سفارش پيامبر عمل كرده، به زيارتِ قبور «ذى القربى» مى آيند و بر تربت هزاران شهيد خفته در بقيع، احترام مى كنند و در و ديوار حرم و ضريح محبوب دلشان را مى بوسند، اهل عمل به سنّت حضرت رسولند، يا آنان كه نسبت به «اهل بيت» و آثارشان و دوستداران و عاشقانشان بى مهرى نشان مى دهند و بذر دشمنى در دلها مى پراكنند؟

اكنون مى خواهى در مدينه كنونى قدم بزنى و گذشته را در امروز بيابى. سرِ راهت از كنار «مسجد الاجابه» مى گذرى

ص: 35

كه به مسجد مباهله هم معروف است، داستان مباهله پيامبر اسلام با مسيحيان نجران و نزول آيه «قُلْ تَعالوا نْدعُ ابناءَنا ...» (1)

معروف است. راه را ادامه مى دهى تا به حاشيه شمال شرقى مدينه، به «عُريض» مى رسى.

عريض، دهى بيرون مدينه در سمت شرق (در مسير فرودگاه، شارع المطار) است و از حرم پيامبر چند كيلومترى بيشتر فاصله ندارد. در آن محلّ، خانه و قبر علىّ بن جعفر، فرزند امام صادق عليه السلام و برادر امام كاظم عليه السلام قرار داشته است.

در گذشته، به صورت مدرسه علميه بوده كه اكنون رو به ويرانى است. ساختمانِ سنگىِ قديمى آن، با ديوارهاى بلندش شبيه يك قلعه است. دو درى هم كه براى ورود به مقبره يا داخل آن مدرسه بود، با سيمان بسته شده و راهى براى نفوذ به داخل نيست. (2)

پس از آنجا به داخل شهر برگشته مسير شمال مدينه را پيش مى گيرى تا به «احد» برسى. قبر حضرت حمزه سيد الشهدا، عموى پيامبر و مصعب بن عمير كنار هم و قبر بقيه شهداى احد به فاصله اى دورتر، و همه اينها داخلِ يك چهار ديوارى بزرگ است كه درى بسته و نرده هايى آهنين در قسمتى دارد و زائران پشت نرده ها و درِ بسته زيارتنامه


1- آل عمران، آيه 61.
2- اين ساختمان قديمى را در يكى دو سال اخير، كلًا تخريب كرده اند ونشانى از آن نيست!

ص: 36

شهداى احد را مى خوانند. عدّه اى هم بالاى تپه «جبل الرُّماة» مى روند كه محلّ استقرار تيراندازان سپاه اسلام در جنگ احد بوده است و آنان به امر پيامبر مأمور كنترل تنگه كنار آن بودند.

از آن جا به مسجد ذو قبلتين مى روى، جايى كه هنگام نماز، آياتِ تغيير قبله از بيت المقدس به كعبه بر پيامبر خدا نازل شد و آن حضرت، روى به سوى مسجد الحرام كرد.

مسجدى است كه در آن به دو قبله نماز خوانده شده است.

سپس به ديدار مساجد سبعه مى روى كه در منطقه جنگ خندق قرار دارد. بر دامنه كوه سَلع رو به مغرب، 6 مسجد است كه به نامهاى فتح، على بن ابى طالب، فاطمه زهرا، سلمان فارسى، ابوبكر و عمر است. (1)

قسمت چپ آن ها در زمان آن جنگ، بصورت يك ربع دايره خندق حفر شده بود تا سپاه شرك نتواند وارد مدينه شود. در مسجد فتح هم پيامبر براى پيروزى نيروهاى اسلام دعا كرد.

از آنجا به سمت مسجد «قُبا» مى روى، از كنار مسجد غمامه، مسجد على بن ابى طالب، مسجد ابوبكر و مسجد ذوالنّورين در جنوبِ غربى مسجد النبى مى گذرى و از خيابان قبا به سمت اين مسجد مقدس مى روى. نخستين مسجدى كه هنگام هجرت رسول خدا صلى الله عليه و آله از مكه به مدينه در


1- اين مسجدها را نيز به تدريج خراب مى كنند و جاى همه آنها مسجدى بزرگ در حال ساخت است.

ص: 37

اين مكان ساخته شد و آن حضرت در آنجا نماز خواند. آيه «لَمَسجِدٌ اسّسَ عَلى التقوى ...» نيز در فضيلت آن نازل شده است. اكنون هم مسجد را بسيار توسعه داده و با امكانات و تجهيزات، بازسازى كرده اند و هم به لحاظ گسترش مدينه، آنجا وصل به شهر شده است.

سپس به «مسجد فضيخ» مى رسى. در منطقه شيعه نشين عَوالى در جنوبِ شرقى مدينه، ميان نخلستانهايى كه حال و هواى صدر اسلام را تداعى مى كند. در محلّ آن مسجد پيش از نزول آيات قرآن در تحريم شراب، شراب خرما يا انگور ساخته و نگهدارى مى شده است، كه بعد از نزول آيه، تبديل به مسجد مى شود.

در بازگشت، به «مشربه امّ ابراهيم» مى گذرى. ام ابراهيم همان ماريه قبطيّه يكى از همسران پيامبر خداست كه ابراهيم، پسر متوفّاى رسول خدا از او بود. وى در اين منطقه مى زيسته است. علّت آن كه وى به اين محل آمد، آن بود كه چون «ابراهيم» را به دنيا آورد، مورد آزار و بد رفتارى از سوى عايشه (همسر ديگر پيامبر) قرار گرفت و حتى عايشه موى سر او را كند و او را زد. اين بود كه رسول خدا براى جلوگيرى از مشاجره، خانه اى براى او در اين منطقه در نظر گرفت كه نزديك خانه برخى از انصار بود و ماريه به اينجا منتقل شد.

آنچه مى بينى يك چهار ديوارى محقّر، حدود ده متر در

ص: 38

ده متر و به ارتفاع 5/ 1 متر ديوار و در حال ويرانى است.

كنارش هم قبرستانى است دورش ديوار، كه قبر نجمه، مادر امام رضا عليه السلام هم آنجاست.

متأسّفانه اينگونه جاها كه گوياى بخشى از تاريخ خاطره آميز صدر اسلام است، مورد بى اعتنايى و غفلت قرار دارد و بتدريج آنها را از بين مى برند.

نقشه و نما و طرّاحى شهر، مدرن شده است، خيابان كشى هاى اطراف، چندين پل هوايى، زيرگذر، جاده كمربندى و بلوار، قسمتهاى مختلف شهر را به هم وصل مى كند. مسير زير گذر در محوّطه اطراف حرم نيز احداث شده است. دو رشته جاده كمر بندى تقريباً بصورت دايره، مدينه را در برگرفته است. از خيابانهاى مهمّ آن مى توان اينها را نام برد: قربان، قبا، على بن ابى طالب، اباذر، عبدالعزيز، ستّين، باب السلام، سيدالشهداء (حمزه) و ... در قسمتهاى مركزى شهر، بويژه نزديكيهاى حرم، ساختمانهاى بلند و هتلهاى ده- دوازده طبقه زياد به چشم مى خورد كه بيشتر در ايام حج و عمره كار برد دارد.

طرح توسعه حرم بسيار گسترده و به پايان رسيده است.

افزودنِ رواقهاى وسيع در سه قسمتِ شرقى، غربى و شمالى حرم، همچنين محوطه بزرگ چهار طرف مسجد النبى براى نشستن و نماز خواندن به قيمت تخريب منطقه وسيعى از بافتِ قديمى شهر و خانه ها و مغازه هاى اطراف حرم انجام

ص: 39

گرفته است. آنچه روزى به نام «محله بنى هاشم» و كوچه بنى هاشم معروف بود و حدّ فاصل مسجد تا بقيع را تشكيل مى داد و يك دنيا خاطره در خود داشت و احساسها را بر مى انگيخت، اينك وجود خارجى ندارد و همه جزء مسجد شده است. اول و آخر مسجد از نظر وسعت پيدا نيست. به نوشته جزوات خود سعوديها كه اطلاعات مربوط به توسعه حرمين شريفين را دارد: «در حال حاضر وسعت مسجد پيامبر برابر با تمام وسعتِ مدينه در زمان حيات پيامبر صلى الله عليه و آله است.» با وسعتى به اندازه 361 هزار متر مربع كه در ايام حج، گنجايش بيش از يك ميليون زائر را دارد، با 10 مناره، به ارتفاعِ 105 متر. سقف مسجد النبى هم بعنوان طبقه دوّم قابل استفاده نمازگزاران است كه از طريق 18 پله عادى و 6 پله برقى مى توان به آن راه يافت.

در كنار بازارهاى شيك و مدرن با وسايل لوكس و قيمتهاى گران، قسمتى از بافتِ بازار گذشته و دست فروشى هاى فراوان باقى است، كه اغلب، زائران از اين قسمتها خريد مى كنند. محله هاى قديمى و مستضعف نشين هم در عمق شهر و در وراى آسمان خراشها كم نيست و برخى در دخمه ها زندگى مى كنند.

«تهاجم فرهنگى» در اينجاها نيز ديده مى شود. گرچه بعضى از مفتيها به تحريم استفاده از آنتنهاى دريافت از ماهواره (ديش) فتوا داده اند، ولى وفور اين بشقابهاى

ص: 40

گيرنده تصوير بر فراز ساختمانها نشان مى دهد كه فرهنگ غربى، در عمق خانه هاى مردم رخنه كرده است.

مغازه هاى متعدّد «ويدئو كلوپ» و كرايه دادنِ فيلمهاى سينمايى به صورت نوار ويدئو و مراجعه فراوان جوانان به اين مغازه ها نشانه ديگرى از مسخ فرهنگ اسلامى در سرزمين وحى است. نوارهاى ترانه هم كه از برخى ماشين هاى سوارى كه نوجوانانى پشت فرمان آنها نشسته اند، به گوش مى رسد.

مصرف گرايى شديد، جلوه ديگرى از اين فرهنگ اروپايى است. تبليغ و پخش آگهى هاى دراز مدّت بازرگانى در مورد لباسها، غذاها، لوازم آرايشى، وسايل برقى، دكوراسيون خانه و ... دهها از اينگونه مظاهر تجمل گرايى و راحت طلبى، از سوى ديگر مردم را بمباران تبليغاتى مى كند.

وارد كردن اجناس خارجى و پر كردن بازار مسلمين از اينگونه وسايل، نمود ديگرى از اين هجوم پذيرى در بُعد اقتصادىِ آن است. ماشينهاى خارجى مدل بالا، نمود ديگرى از اين غربزدگى است.

بگذريم، كمى از نماى شهر دور شديم. در گذشته مسجد غمامه، مسجد على بن ابى طالب، ذوالنورين، عمر بن خطاب، ابو بكر و ... در وسط يك منطقه مسكونى و تجارى بود و مى بايست از كوچه ها و خيابانها گذشت تا به آنجا رسيد. امّا اينك در توسعه اطراف حرم، در محوطه جنوب

ص: 41

غربى مسجد النبى قرار گرفته است. داخل قبرستان بقيع نيز به همان صورت قبلى، خاكى است. ديوارهاى سنگ كارى شده و سكوهاى اطرافش هيچ به داخل سرايت نكرده است.

از قديم، مدينه را شهرى سبز و با نخلستانهايش مى شناخيتم. اينك در قسمتهاى جنوبى مدينه، كم و بيش باغها و نخلستانها و سبزى كاريهايى به چشم مى خورد. شهر سنگى و سيمانىِ مدينه، فضا را بر نخلها و خرماها تنگ كرده است.

برخى از مساجد معروف و ديدنى، مثل مسجد قبا، ذوقبلتين و شجره، مشمول نوسازى و توسعه و فضاى سبز در اطراف و تجهيز آنها به امكانات جديد شده است، ولى برخى ديگر به صورت سالهاى قبل است، مانند مسجد غمامه، فضيخ، مساجدِ سبعه، مسجد اجابه و ... اگر روزگارى احد و قبا دو منطقه بيرون شهر بود كه در يكى مزار شهداى احد و در ديگرى مسجد قبا و نخستين توقّفگاه حضرت رسول صلى الله عليه و آله در آغاز هجرت بود، اينك وسعت يافتن دامنه شهر، مدينه را به قبا و احد و مسجد شجره وصل كرده است.

شبها، روضه منوّره حضرت رسول، به درياى نورى مى ماند كه شعاعش و امواجش به هر سو فروغ گستر مى شود. از مناطق دورترى مجموعه نورانى مسجد النبى وقبه خضراء حضرت رسالت را مى توان ديد.

ص: 42

وداع با مدينه

روزهاى اقامت در مدينه سپرى مى شود. چاره اى جز «رفتن» نيست.

ولى ... دل كندن از «مدينه» مشكل است.

چه مى دانيم؟ شايد ديگر، هرگز توفيق باز آمدن به «ديار يار» را نباشد.

چه شبهايى كه در «غربت بقيع»، گريستى، و چه روزهايى كه كبوتر حرم پيامبر بودى، صداى «اذان»، به سوى نماز و نياز مى خواندت، رواقهاى نورانى حرم الرسول، كهكشانى از معنويّت و شوق را در سينه دارد. شبها همه شب، تلألؤ نور را در حريم حرم به تماشا مى نشينى. و روزها همه روز، گنبد سبز مرقد پيامبر، دلها را مى روياند و مى شكوفاند.

و «بقيع» اين كانون اسرار پنهان، اين مجموعه

ص: 43

كرامت هاى مدفون در خاك، اين سند مظلوميّت حق، اين تجسم اشكها و دردها و داغهاى شيعه در طول تاريخ، اين خانه غم و ماتم، اين آشيان دلهاى سوخته و پرستوهاى پرشكسته، اين بقعه مقدس، ولى بى سايبان، براى ما معناى ديگرى دارد.

شهداى احد، مسجد قبا، ذوقبلتين، بيت الأحزان بى نشان و ويران، محلّه خراب شده «بنى هاشم»، خانه فاطمه، محراب تهجّد، منبر و محراب پيامبر، ستون توبه و حنّانه، صُفّه و روضه، همه و همه را مى گذارى و مى روى. امّا، دل كندن، بسى مشكل است.

روزهاى اقامت در مدينه، ما را به تاريخ «صدر اسلام» مى برد.

گريه هاى بقيع، رنجهاى «اهل بيت» را در خاطرها تجديد مى كند.

نخلهاى شكسته وخشكيده مدينه، نجواها و نيايشهاى على عليه السلام را به ياد مى آورد.

امّا ... چاره اى نيست. بايد با مدينه و آثارش، مساجدش، مزارهايش، بقيع و حرمش، خداحافظى كرد و دعوت ابراهيم و خداى ابراهيم را «لبّيك» گفت.

مى روى، ولى دلت آكنده از غمهاى مدينه است، اشكها امان نمى دهد.

آيا بازهم «مدينه» را خواهى ديد؟

ص: 44

اى خدا! ... اميدمان را نا اميد مكن. ما، دلبسته اين آب و خاكيم.

ما، از اوّل هم، «اهل مدينه» بوده ايم. دلمان گواهى مى دهد، احساسمان با اين سرزمين گره خورده است.

يا فاطمة الزهرا ... مى رويم، اما دريغ كه مزار پنهانت را نيافتيم. ولى دل هر يك از ما مزار توست. تو در قلب سوخته مايى.

از اين پس، ما هر جا كه برويم، آنجا را «مدينه» مى بينيم.

اى مدينه! ... «الوداع»! باز هم ما را بخوان، تا با اشتياقى بيشتر به سويت بشتابيم.

ص: 45

احرام، در مسجد شجره

در كاروان ها، نشانه هاى كوچ و زمزمه هاى رفتن آشكار مى شود. بايد به «مكه» رفت. اما «احرام» در پيش است و «ميقات» و گفتن «لبّيك».

كسانى كه از مدينه به مكه مى روند، بايد در ميقات «مسجد شجره» احرام ببندند و عازم خانه خدا شوند.

با شور و شوق همراه با التهاب درونى، سوارماشين شده، مدينه را در حالى پشت سر مى گذارى كه چشمهاى اشگبار همچنان به سوى حرم پيامبر است.

مسجد شجره، كمتر از ده كيلومتر بيرون از مدينه قرار دارد، در منطقه «آبارعلى» (: چاههاى على)، منطقه اى كه حضرت على عليه السلام، براى استفاده زائران خانه خدا، به دست خود، چاههايى حفر نمود.

مسجد شجره، كه نام ديگرش «ذوالحُلَيفه» است، از

ص: 46

معتبرترين ميقاتهاست، و ميقات حضرت رسول صلى الله عليه و آله هم بوده است. نامگذارى اين مسجد به شجره (درخت) از آنجاست كه در محل آن در زمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله درختى بوده كه حضرت، زير آن درخت، احرام مى بست. البته اكنون آثارى از آن نيست.

مسجد شجره، مسجدى زيبا و بزرگ است. مردم بيرون مسجد، دوش گرفته و غسل مى كنند. سپس لباس احرام بر تن مى پوشند. پوشيدن دو جامه احرام و كندن لباسهاى عادى، معناى خاصى دارد.

اشكها در چشمها حلقه مى زند. بيرون آوردن لباسهاى دنيا و پوشيدن لباس آخرت! براى مردان دو حوله، يكى بر كمر و ديگرى بر دوش! راستى چه دنياى معنوى شگفتى در اعمال و مناسك اين سفر، نهفته است! با خشوع و خضوع، به مسجد مى روند.

ازدحام است. نمازى خوانده و نيت احرام مى كنند. با گفتن جملات «لبّيك اللّهم لبّيك ...» مُحرِم مى شوند تا مَحرم شوند.

باز هم به ياد آخرت و قبر افتادن. دلهاى خاشعان ذوب مى شود و به صورت قطرات گرم اشك، بر چهره ها مى بارد.

دل ها به ياد احرام بستن پيامبر در همين جا مى افتد. احرام بستن امام مجتبى عليه السلام و امام حسين عليه السلام و سفرهاى پياده به سوى خانه خدا. ابا عبداللَّه عليه السلام در آغاز سفر كربلا، از همين جا

ص: 47

مُحرم شد و به مكه رفت.

از مسجد كه بيرون مى آيند، طنين «لبّيك اللّهم لبّيك» در فضا مى پيچد. آنان كه دلى عاشق تر و معرفتى بيشرت دارند، بيشتر هم منقلب مى شوند. آهنگ حركت مى كنند، امّا حالت روحى افراد با لحظه ورود به اين شهر و روزهاى اقامت در مدينه متفاوت است. هنگام ورود، يكپارچه شوق و سوز و گريه آميخته به عشق بودند. اما اينك، دلها دو نيم است: نيمى سوزِ خدا و خشوعى كه از «احرام» پيدا كرده اند و نيمى ديگر كه در مدينه جا مانده است.

همه جا را «مسجد شجره» مى بينند. احساس مى كنند كه از آبهاى زلال «چاههاى على» سيراب شده اند و اين آب، در رگ رگ جان و دلشان جريان يافته است. ماشين، از ميان تپه ها و كوهها مى گذرد و به سوى خانه محبوب مى شتابد.

شب است، اما حس مى كنند نورانيت مسجد النبى صلى الله عليه و آله را در دل خود به ارمغان مى برند.

گاه گاه، آواى «لبّيك» از زائران بر مى خيزد. چه شيرين است اين ندا، كه پاسخى به دعوت پروردگار است. اينك اينان همه مهمانان خدايند و به «ضيافت خانه الهى» روند. ... تا از «ميقات خاك» به «ميقات خدا» برسند.

راه طولانى مدينه تا مكّه، شبانه طى مى شود. همراهان برخى خواب اند و برخى همواره گريان و اشك ريزان. از اين راه كه به «طريق الهجره» نيز معروف است، روزى

ص: 48

رسول اكرم صلى الله عليه و آله عبور كرده است، آنگاه كه از زادگاهش مكّه، براى بسط آيين توحيد و بهره گرفتن از پايگاه يثرب و نجات جان مسلمانان از شكنجه و آزارهاى قريش، كوچ كرد و هجرتش مبدأ تاريخ مسلمين و منشأ تحوّل عظيمى در وضع مؤمنان به وحى و قرآن گشت و تاريخ بشريت ورق خورد.

امّا آيا مسلمانان، واقعاً در همان «خط هجرت نبوى» حركت مى كنند؟ آيا از همان راهى مى روند كه پيامبرشان رفته است؟

كاش امروز رسول خدا در ميان ما بود و هر جا كه مى رفت، در پى او مى رفتيم و هر كجا قدم مى نهاد، گام، جاى گامش مى نهاديم و در پى فرمانش جان مى باختيم ... ولى سنّت و سيره او كه هست! اگر واقعاً پيرويم، راه او روشن است واين محجّه بيضاء و صراط مستقيم، رونده مى خواهد.

شگفتا كه سيره و سنّت پيامبر، در ميان مدّعيان پيروى از آيين او متروك و مهجور است.

و چه قدر، راه پيامبر بى رونده است! ...

ص: 49

مكه، شهر خاطره ها

من از اين شهر اميد، شهر توحيد كه نامش «مكه» است وغنوده است ميان صدفش، «كعبه» پاك، قصه ها مى دانم ...

دست در دست من اينك بگذار تا از اين شهر پر از خاطره، ديدن بكنيم، هر كجا گام نهى در اين شهر و به هر سوى كه چشم اندازى مى شود زنده، بسى خاطره ها در ذهنت يادى از «ابراهيم» آنكه شالوده اين خانه بريخت آنكه بتهاى كهن را بشكست آنكه بر درگه دوست،

ص: 50

پسرش را كه جوان بود، به قربانى برد يادى از «هاجر» و اسماعيلش مظهر سعى و تكاپو و تلاش صاحب زمزمه زمزم عشق يادى از ناله جانسوز «بلال» كه در اين شهر، در آن دوره پر خوف و گزند به «احَد» بود، بلند يادى از غار «حرا»، مهبط وحى يادى از بعثت پيغمبر پاك يادى از «هجرت» و از فتح بزرگ يادى از «شِعب ابى طالب» و آزار قريش! شهر دين، شهر خدا، شهر رسول شهر ميلاد على عليه السلام شهر نجواى حسين در «عرفات» شهر قرآن و حديث شهر فيض و بركات ... (1)

«تو قدر آب چه دانى كه در كنار فراتى ...» آنكه گفت «لبّيك»، يعنى: خدايا! به فرمانم. امر از تو، اجابت و اطاعت از من.


1- از نويسنده، «برگ و بار»، ص 38.

ص: 51

بى جهت نيست كه اولياى خدا و صاحبان معرفت، هنگام لبيك گفتن، هراس و خشيتى عجيب پيدا مى كردند. راستى كه اهل گناه بودن و لبيك گفتن، گستاخى است.

ولبيك گفتن و استمرار در گناه پرده درى است.

اخلاص، با «ريا» ناسازگار است، و خود پرستى و هوا خواهى، با خدا پرستى.

مگر مى توان ريا كارانه به مقام مخلصين رسيد؟ به حريم قرب خدا كسى، زِرَه ريا، ننهاده پانرسى به قرب خدا اگر، نشود دلت برى از ريا تو كه مستى از مىِ خود سرى، تو كه گشته اى ز خدا، برى، ز چه نام قربِ خدا برى؟

تو كجا و قرب خدا كجا؟ آنكه «خدا» را مى جويد، بايد «خود» را فراموش كند و نفس را قربانى نمايد تا به حريم عبوديت راه يابد، بايد جامه خود خواهى و نفس پرستى را بيرون آورد و رداى بندگى وتسليم بر دوش افكند و خانه دل را از اغيار، خالى كند. و ... حج، يعنى همين.

اين سفر، بهانه اى براى يافتن يار است و زمينه اى براى رسيدن به خدا.

«... حاجى احرام دگربند، ببين يار كجاست؟» چه غافلند آنانكه در خانه خدا، با صاحبخانه بيگانه اند!

ص: 52

آنچه ما كرديم با خود، هيچ نابينا نكرد در درونِ خانه گم كرديم صاحبخانه را

و چه كاميابند آنان كه از حرم و كعبه و مقام و حِجر، از عرفات و مشعر و منا و قربانى، از رمى و طواف و سعى و نماز، و از هر چيز به خدا مى رسند و همه چيز را «آيه» و نشانه و علامتى مى بينند كه «راه» را به آنان نشان مى دهد، تا به «مقصد» برسند. اينانند، موحدان راستين.

مست توام، از باده و جام آزادم مرغ توام، از دانه و دام آزادم

مقصود من از كعبه و بتخانه تويى ورنه من از اين هر دو مقام، آزادم

شكرانه توفيق حضور در محضر يار، جز توشه گرفتن براى روزهاى آينده نيست.

اشتياق سبز تو، در معبد «بيت العتيق» و در حريم «مسجد الحرام» بايد به برگ و بار نشيند و ميوه «توبه» و «تقوا» بدهد.

اينك، كنار زمزم رحمت و درياى كرامتى، آنجا كه هزاران دل، شوق ديدارش را دارند. «تو قدر آب چه دانى كه در كنار فراتى؟» مبادا تشنه از اين كوثر برگردى و بر لحظه هاى از كف رفته اينجا، حسرت خورى! ...

ص: 53

ورود به بيت خدا هيمنه خاصّى دارد. رواقهاى زيبا، شبستانهاى عظيم، گلدسته هاى بلند و آن همه تجهيزات، هيچ كدام نمى تواند دل را از هيبت و عظمتِ خانه اى سنگى و ساده در صحن مسجد الحرام، بكاهد. كعبه چون مغناطيس، دلها را به سوى خود مى كشد. نمى دانم با برنامه يا بى برنامه، كعبه و مسجد الحرام را در حصارى از ساختمانهاى بلند و مجتمع هاى تجارى و مسكونى و هتلهاى سر به فلك كشيده قرار داده اند، كه بدجورى سايه سنگين خود را بر مجموعه نورانى بيت اللَّه انداخته و نوعى بى احترامى به كعبه است.

در اينجا بسيارى از حرمتها كه بايد پاس داشته شود، شكسته مى شود. مگر خود «حاجى» كم احترامى دارد؟ و مگر حرمت زائران خانه خدا، كم شكسته شده است؟

هر چه به طرف مسجد الحرام مى آيى رو به سراشيبى است. شگفت است كه انسان براى رسيدن به رفعت معنوى كه در خانه خدا نهفته است، بايد مرتب رو به پايين و حضيض برود. خانه خدا چنان نيست كه در قلّه يك كوه قرار گرفته باشد و صعود به آن توان سوز و طاقت فرسا و نفس گير باشد.

اطراف، همه اش كوه است و كعبه در گودترين نقاط قرار گرفته است. از اطراف، هر چه به سمت خانه خدا مى آيند، چه پياده چه با ماشين، سرازير است. همين عامل، شتاب آفرين است تا گامها و دلها با شوق و براحتى به سوى اين خانه سرازير شود. بايد رو به پايين رفت تا رو به بالا نهاد.

ص: 54

سراشيبى، مقدمه رفعت و والايى است.

در حريم خانه خدا، نبايد ساختمانهاى ديگر بلندتر از كعبه و خانه خدا بوده، اشراف بر آن داشته باشد.

ص: 55

قبله

اينك قدم در خانه اى گذاشته ايم كه چهره دل و روى جان ميليونها مسلمان در سراسر جهان، متوجّه اين كانون است. چه مركزيّتى براى وحدت، بهتر از «قبله» و چه خانه اى براى مردم جز «كعبه»؟

بگذار كمى با اين مغناطيس دل و جان و عشق و ايمان، بيشتر آشنا شويم و كعبه و تكبير و توحيد را در يك بامداد نيايش به تماشا بنشينيم و خطاب به كعبه مقدس چنين بگوييم:

الا ... اى قبله، اى رمز محبّت ها و الفت ها و وحدتها الا ... اى مظهر انديشه توحيد نشان جاودانِ اتحاد روح ملتها تجلّى گاه شورانگيز فكر امّتى آگاه تو كانون همايشگاه ميليونها دل شوريده و روييده

ص: 56

از خونى تو مغناطيس دلهايى و ما با روح آتشناك و پاكى، «كهرباى كعبه» را چون «كاه»! حرم، پاك است و روح افزا دل ما، در پى كانون پاكيهاست و ... قبله، روى آوردن به اين سرمايه هاى شور و الهام است و مى بينيم و مى دانيم.

كه پيچ كوچه هاى مكّه، بوى پيرهن در آستين دارد:

شفاى چشم نابيناى اين ملت! و دستِ شهر مكّه، جام جم را در نگين دارد:

صفاى عصمت آئينه امّت و ... «كعبه»، قلب خون پالاىِ مامِ ميهن اسلام و ما چون قطره اى خون، رهنوردى سوى اين كانون.

كشانِ كهكشان، در دامن اين آسمان- شبهاى تابستان- به سوى كعبه مقصود، «راه شيرى» تابان و ما چون ذرّه اى در كهكشان، افتان و خيزان، مست و سرگردان و سنگ تيره- امّا روشنايى بخش- در ديواره كعبه نشانِ بيعتِ «اللَّه» با «انسان» و ما بيعت گرانى با خدا، بنهاده بر كف، جان

ص: 57

الا ... اى كعبه توحيد، اى رمز شكوه و فرّ جاويدان! ...

مسلمان! ... اى گرفته رايت خونين حق بر دوش خطر در راه و طوفان در خروش و دشمن حق در كمين،- كين توز، بيش از پيش- و زخم ضربه، هم از جانب بيگانه، هم از خويش هماورد تو تا دندان، زره پوش است چرا بر پا نمى خيزى؟

«نبردى سخت در پيش است ...» اين، همان كانون و مركزيّتى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از هجرت به مدينه، فرمان يافت روى به مسجد الحرام نهد و اين خانه مقدّس، قبله خداپسند و رسول پسند گرديد، تا مسلمين حتى در قبله هم مستقل باشند و زخم زبان بيگانه را به خاطر عبادت به سوى «بيت المقدس» نشنوند. (1)

مسجد الحرام نيز مشمول طرح توسعه قرار گرفته است.

البته به مرور زمان و با توسعه هاى متعدّد و ساختمان سازى جديد، آثار كهن و محلات قديمى از بين مى رود و در نتيجه از ياد هم مى رود. اينك در اين منطقه، هيچ اثر و نشانى از خانه ارقم كه محلّ تبليغ رسول خدا صلى الله عليه و آله بود و نيز خانه اى كه رسول اللَّه با حضرت خديجه در آن مى زيست و خانه ابوطالب و محلّ زندگى على عليه السلام و زادگاه حمزه سيدالشهدا و


1- قد نرى تقلّب وجهك فى السماء فلنولينّك قبلةً ترضاها فَوَلِّ وجهك شطرالمسجدالحرام بقره، آيه 144.

ص: 58

پايگاه حلف الفضول و ... كه هر كدام زمانى نشانى و اثرى داشته است، ديده نمى شود.

چه چيز خانه خدا عظيم است؟ رواقهاى بزرگ و بخشهاى جديد آن، يا همان كعبه مقدّس كه چون نگينى در صحن مسجد خود را نشان مى دهد؟

ص: 59

كعبه، عظمت در سادگى

مسجد الحرام در توسعه جديد، بسيار بزرگ شده است.

در قسمت غربى آن اضافاتى دارد. مساحت كلّ مسجد پس از گسترش، به 361 هزار متر مربع مى رسد كه 330 هزار زائر را در خود جاى مى دهد. مساحت ميدان دور مسجد هم 59000 متر مربع است.

نور رسانى قوى به اين مجموعه، توسّط دو نيروگاه انجام مى گيرد كه در دو سوى محلّ گسترش قرار دارد.

مسجد مجهّز به استوديوهاى راديو تلويزيونى، دوربين هاى پيشرفته و دستگاههاى مجهّز تهويه است، شامل 9 مناره به ارتفاع 89 متر و 11 راه پلّه و 7 راه پلّه برقى است و با حساب كردن پشت بام مسجد الحرام كه سنگفرش شده و مورد بهره بردارى در اوقات نماز قرار مى گيرد، سه طبقه است و اگر زير زمينهاى رواقهاى جديد اطراف كعبه را

ص: 60

هم در نظر آوريم كه اغلب در روزهاى جمعه به روى مردم باز مى شود، چهار طبقه است.

واقعاً كار بسيارى شده و طرح عظيمى اجرا و پياده شده است، ولى هيچ يك از اينها، عظمتِ كعبه، اين خانه ساده سنگى را ندارد كه در ميان اين مجموعه است.

عظمت و شكوه كعبه در سادگى آن است، و راز قداستش به حجرالأسود و فرمان خدا ومعمارى جبرئيل و بنّايى ابراهيم و اسماعيل و ميلاد على عليه السلام در درون كعبه و مدفن هاجر و اسماعيل و اولياى بسيارى در «حِجر اسماعيل» است، عظمتش در معنويّت است، نه در سنگهاى مرمر خارجى كه در بخشهاى توسعه يافته اينجا و حرم نبوى به كار رفته است.

ص: 61

قطره و دريا

طواف بر گرد خانه خدا، رمز توحيد و محوريّت اللَّه در تلاشهاست. بايد قطره اى از اين سيل شد و بدون هيچ تشخّص و تمايزى هفت بار، گرد بيت اللَّه چرخيد، آغاز از حجر الأسود و ختم كردن به آن. زن و مرد و پير و جوان و با سواد و عوام و دانشمندان و شخصيّتها و افراد عادى، همه با هم و هضم شده در چرخش عظيم اين گردابِ موج خيز انسانى، مى چرخند. چه شانه ها كه از گريه نمى لرزد و چه دستها كه به تضرّع در پيشگاه خداى كعبه بلند نمى شود.

طواف، نشان مى دهد كه حركت، محور مى خواهد و حجرالأسود هم دست خداست كه با آن بيعت مى كنيم. روح طواف، توصيف شدنى نيست. بايد در جمع طائفان بود و اين از خود بى خود شدن را «حسّ» كرد.

دو ركعت نماز طواف، پشت مقام ابراهيم، آنكه اين خانه

ص: 62

را به فرمان خدا پايه نهاد و پاك كرد. سپس، سعى ميان صفا و مروه، ياد كردى از هاجر و ذبيح خدا كه آن مادر، در پى آب براى اسماعيلش، هفت بار فاصله اين دو كوه را رفت و برگشت و در پايان به اعجاز خدا چشمه از زير پاى اسماعيل جوشيد.

آب كم جو، تشنگى آور به دست تا بجوشد آبت از بالا و پست

فاصله ميان صفا و مروه، به رودخانه اى مى ماند كه سيلى از انسانها در دو سمت، در آن در رفت و آمد است و يك جريان معنوى فاصله مبدأ و مقصد را انباشته است.

حركتى كه مبدأى دارد و مقصدى، رمزى از هدف و آغاز داشتن تلاش زندگى. هفت بار، شايد رمزى از هفتاد سال زندگى باشد كه پيوسته در سعى است، سعى و تلاشى كه از يك مبدأ والا (صفا) آغاز مى شود، در بسترى پيش مى رود، هدف و مقصد هم رو به بالاست، مروه. و اگر سعى به بلندى منتهى نشود، ناقص و بى ثمر است. سعى، سمبلى و خلاصه اى از هفتاد سال است كه در هفت شوط گنجيده است.

در سعى، گاهى مادرى را مى بينى كه طفل خردسالش را در جامه احرام در آغوش دارد، يا پدرى كه با دو فرزند 8 ساله و 10 ساله اش در كنار خود و با احرام، اين فاصله را در

ص: 63

ميان موج پرخروش مردم مى پيمايند. ياد ابراهيم و اسماعيل و هاجر و امام حسين و على اصغر و قربانگاه و كربلا مى افتى.

اگر آن روز، اين فاصله، دشتى خشك و كوهستانى داغ بود، اينك سالنى دو طبقه و دو بانده با سنگهاى مرمر و سقف و پنكه و كولر است.

اگر در كربلا، عطش حاكم بود، اينجا در هر لحظه بخواهى، آب خنك حتى در مسير سعى در اختيار توست.

هفت بار پيمودن اين مسير، كمترين كارى است كه مى توان در راه احياى خاطره هاجر و اسماعيل انجام داد. خود مسعى هم كمتر از مطاف نيست و سعى هم به همان عمقِ طواف است. راه هم كه مى روى نام خدا بر لب دارى و دعا مى خوانى، كه نشانه حركت زندگى در بسترى از نام و ياد حق و توجّه به خداست.

در مروه مراد، شود كامياب دل هر كس كه عاشقانه رود در صفاى دوست

با تقصير، از احرام در آمدن، اداى مرحله اى از مناسك است.

تمرينى است كه براى احرام به سوى عرفات و منا و «حجّ تمتّع» آماده شويم، كه هم اعمالش بيشتر است و هم دشوارتر و هم معنى دارتر.

ص: 64

بيرون مسجد الحرام، در ايستگاه اتوبوسها، ساختمانى سفيد رنگ است كه روى دربِ بسته اش، تابلوىِ «وزارة الحجّ والأوقاف، مكتبة مكّة المكرّمه» به چشم مى خورد.

زادگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله در مكه است كه در آن محلّ، كتابخانه اى قرار دارد. اين خانه، روزى محلّ زيارت و تبرّك و ديدار حجّاج قرار مى گرفت كه خراب كردند و در جاى آن كتابخانه اى ساختند.

محوّطه بيرون، مملوّ از جمعيّت است، چهره هاى گونه گون، ولى همه يك دل و يك ايمان. چه جاذبه اى در اين خانه است كه اين همه دل را به سوى خود مى كشد و چه سرّى در اين بيت نهفته است؟

اينجا سرزمين ديگرى نيست، دنياى ديگرى است! دنياى بيرون از تارهايى كه انسان معمولًا به دور خود مى تند و بسانِ كرم ابريشم خود را در آن زندانى مى كند.

در اينجا و در اين چند روز، انسان احساس آزادى مى كند، آزادى از بند شهوت، ستمگريها، تحقيرها، تبعيضها.

در اينجا همگان يكنواختند، توانگران آنچه را كه مايه تفاخر و ناز است، دور ريخته اند تا عدالت را لمس كنند. انسان در اينجا نه تنها دندانِ آز به حقوق ديگران تيز نمى كند، حتى آزارش به مورى هم نمى رسد و آشيانِ هيچ پرنده اى را درهم نمى ريزد. اينجا «حرم» است.

زادگاه رسول اللَّه، مكّه، اينجاست. جايگاه نزول وحى و

ص: 65

قرآن و غار «حرا» اينجاست.

تبعيدگاه رسول گرامى و ياران وفادارش، شعب ابى طالب اينجاست، سنگريزه هاى داغ و سوزان يادآور شكنجه هاى دردناك ياران پيامبر است و خاطرات فريادهاى توحيد را در دل زنده مى كند. شور و حماسه در زائر خانه خدا زنده مى شود و در مى يابد كه لازمه توحيد، مبارزه با همه مظاهر شرك است.

حج، نمايشى معنوى است و زبان نمايش، «حركت» است و شخصيّتهاى اصلى: ابراهيم، هاجر و ابليس.

و صحنه ها: حرم، مسجد الحرام، مَسعى، عرفات، مشعر و منا.

وسمبلها: كعبه، زمزم، صفا، مروه، روز، شب، غروب، طلوع، بت و قربانى. وجامه و آرايش: احرام، حلق و تقصير.

و نمايشگران: زائِران به حج آمده! چه سناريوى شگفت و عظيمى در اين حج است و هر يك از زائران در گوشه اى از آن به اجراى نقش مشغولند.

ص: 66

ميثاق با ابراهيم

تو در امتداد كدام خط، به «كعبه» رسيده اى؟

دستت در دست كه بوده است كه اينك «حجرالأسود» را لمس مى كنى؟

نام شيرين كدام محبوب، بر زبان و لبهاى تو نقش بسته است، كه بوسه بر حجرالأسود مى زنى؟

تو، اى آشناى ابراهيم! اى از تبار اسماعيل و محمّد صلى الله عليه و آله! اينك در شهرى گام نهاده اى كه نفسهاى پاك ابراهيم بت شكن، در فضاى مسجدالحرام عطر افشانى كرده است.

ميان صفا و مروه، به ياد اسماعيل و هاجر، گام مى زنى و جوشيدن چشمه زمزم را از زير پاى اسماعيل ذبيح، ياد مى كنى.

به خانه توحيد كه قدم مى گذارى، بت شكنى پيامبر و على عليه السلام را در سال «فتح مكه» مرور مى كنى. و اذان بلال را بر

ص: 67

بام كعبه، طواف رسول خدا را بر گرد اين خانه، نماز جماعت سه نفرى پيامبر و على و خديجه را در اين مسجد در آغاز بعثت، حمايت حمزه و ابوطالب را، از دعوت پيامبر و نداى «قولوا لا اله الا اللَّه تفلحوا» را كه حضرت رسول، بر فراز كوه «ابو قُبيس» سر داد و تاكنون در رواق تاريخ، طنين افكن بوده است.

اينجا مكّه است، شهرى كه شاهد شكنجه بلال و ياسر و سميّه و عمّار بوده است.

محاصره اقتصادى مسلمين در «شِعب ابى طالب» همين جا بود. با اين همه، آيا «مكه» جغرافى است يا تاريخ؟

اين سرزمين، بارقه هاى الهى «وحى» را بر دوش كشيده است. جبرئيل، در فراز «حرا» نخستين آيات سوره «اقرأ ...» را بر قلب خاتم پيامبران نازل كرده است. نداى برترِ «اللَّه اكبر»، بزرگى و عظمت خدا را به گوش هستى نشانده است.

حال، در كجاى زمان و زمينى؟

آن روز نبرد ميان توحيد و شرك در همين شهر، جارى بود. «كلمة اللَّه» با مدد گرفتن از ذات جاودانه خدا، پرده هاى ظلمت را مى دريد و نور يكتاپرستى را از حجاز به شرق و غرب جهان آن روز مى افشاند.

امروز هم نبرد، سارى و جارى است و «ابوجهل» هاى اين عصر، كمر به هدم «امّت محمّدى» بسته اند، امتى به عظمت جهان و به گستردگى زمين، كه عصاره اى از اين

ص: 68

نژادها و رنگها و زبانهاى مختلف را كه زير «چتر اسلام» قرار دارند، در اينجا مى بينى.

چرا ما، همچون بلال، سخنگوى توحيد نباشيم؟

وهمچون اسماعيل، حنجره اى فداى رضاى خدا نداشته باشيم؟! ما چشمه زمزم را در سينه داريم: «محبت اهل بيت».

كوثر هميشه فيّاض را سيراب كننده جانها داريم: «ولايت».

همين چشمه جوشان، تو را به اينجا رسانده است، تا در «حِجر اسماعيل» و كنار «مقام ابراهيم» بايستى و روى جسم و جان را به سوى «كعبه» بدارى.

ص: 69

بيعت با كعبه

با كعبه، بيعت مى كنيم كه پاسدار حريم دين باشيم، به آرمانهاى پيامبر، وفادار بمانيم، در مسير پاكى و تقوا، گام برداريم، عزت و كرامت «امّت اسلام» را نگهبان باشيم، بر شكوه و عظمت «قبله» بيفزاييم، «ولايت» را، محور همه حركتهاى اجتماعى و سياسى خويش قرار دهيم، «دين مدار» و «خدا محور» باشيم و از دنيامدارى و خودمحورى بپرهيزيم.

اگر اين سرزمين مقدس را وداع مى كنيم، همراه با آرزوى پذيرفته شدن حج و قبولى طاعات و دعا براى توفيق زيارتى مجدد، با معرفتى بيشتر و تعبدى ارزنده تر باشد.

بيعت با كعبه و حجر الاسود، بيعت با خداست و ... بيعت با خدا يعنى ميثاق با «دين» خدا، آن هم نه تنها در زبان و لفظ

ص: 70

و نگارش، بلكه در متن عمل فردى و تعهد اجتماعى.

به روزهاى آخر حضور در كنار كعبه نزديك مى شويم.

خدا را شاكريم كه به ما اين موهبت را ارزانى داشت تا زائر خانه اش باشيم و قدم در مكان و شهرى بگذاريم كه محل نزول قرآن، خاستگاه نهضت اسلام، مقاومت مسلمانان موحد، بعثت و هجرت است.

در مسجدى نماز مى خوانيم كه برترين پرستشگاه روى زمين است.

گِرد كعبه اى طواف مى كنيم كه مطاف فرشتگان است و هزاران پيامبر و وصىّ و ولىّ خدا «بيت اللَّه» را ديدار كرده و كنارش عبادت كرده اند.

اين زيارت و عبادت، تعهداتى را بر دوش انسان مى گذارد. زيارت كردن خانه اى كه ابراهيم، بنيادش را بر افراشته است، رسالت دفاع از توحيد و مبارزه با شرك را بر عهده ما مى نهد. ديدار سرزمينى كه مخلصان و پاكان عالم، عاشقانه زيارتش كرده اند، خلوص و طهارت را از زائر، توقع دارد.

فروتنى و خاكسارى و كبر زدايى، از درسهاى عظيم اين سفر و فريضه است. اين درس، از همان آغاز پوشيدن جامه احرام، در گوش دل و جان خوانده مى شود، تا طواف و سعى و هروله وحضور در عرفات و منا و مشعر و رمى جمرات و حلق موى سر و .... اگر لباسهاى عادى نشان تشخّص است،

ص: 71

اينجا دو جامه احرام، آن را از انسان مى گيرد و همه مثل هم مى شوند. اگر «خود محورى» نشانه تكبّر و خودبزرگ بينى است، اينجا خود را در «جمع» فانى ساختن و قطره وار به دريا پيوستن و خود را نديدن و مطرح نكردن در كار است و خاكى بودن و خاكى زيستن. سعى بين صفا و مروه گامى ديگر در اين راه است و «هروله» تكاندن خود از غرورها و كبرهاست.

وقتى انسان خود را در درياى خلايق «گم» مى كند و چون قطره اى به اين اقيانوس مى پيوندد، در اين «خود فراموشى» و «خدا جويى» است كه هويّت بندگى خويش را مى يابد. در آمدن از پوسته و قشر زندگى روز مرّه، عمقِ مفهوم حيات را ترسيم مى كند. بناست كه حاجى همچو ابراهيم خليل، در اينجا بت شكنى كند و شيطان را رجم و سنگسار كند. امّا بت او، همان «نفس» است و شيطانش همان «خود».

وقتى حجّ حاجى تمام است كه توانسته باشد نفسانيّات را در «مذبح ايمان» ذبح كند و «خود» رادر قربانگاه منا، زير پا بنهد و تيغ بر حلق «نفس امّاره» بگذارد ...

راستى ... چه تعداد از اين انبوه زائران خانه خدا، به عمق معارف حج و درسهاى اين سفر شگفت، پى برده اند و در عالم روحى آن به سر مى برند؟ و چه تعداد، بر خوردى سطحى و نگاههاى بى عمق و بى نفوذ دارند و شكل گرايانى هستند،

ص: 72

گريزان يا بى خبر از محتوا؟ ...

ما اكثر الضّجيجَ وَ اقلّ الحَجيج! دوباره به فكر «راز جاذبه» كعبه مى افتى، و اكسيرى كه خدا در اين «بيت» نهاده است و انسان را مجذوب مى سازد.

اگر مغناطيسى باشد كه دلها را «جذب» كند، اگر مركزيّتى باشد كه جهت گيريها و حركتها را «محور» باشد، اگر نشانه اى براى وحدتها و آشناييها، رمز و «كليد» باشد، همين «كعبه» است.

ميليونها دل شوريده، هر پگاه و شامگاه، به اين كانون متوجّه است. در زندگى و مرگ، هنگام خواب و بيدارى، در نيايش و نماز، همه جا و هميشه «كعبه» مركزيّت اين نگاه است.

اگر جانهاى ما «كاه» باشد، كعبه «كهربا» ست. اگر دلهاى ما رميده باشد، قبله، عامل «انس» است، حرم ايمان است و صحن عبوديّت و آستانه بندگى و سقف يقين و پنجره اى رو به بهشت و روزنه اى گشوده رو به خدا و سكويى براى پرواز تا به ابديّت.

اينهاست راز و رمز قداست و جاذبه كعبه، اينهاست سرّ جذبه قبله.

مكّه، كنعانِ اهل ايمان است و كعبه، يوسفِ اين ديار.

حجاز، وطن معنوى و اعتقادى هر مسلمان است و مكّه، حرا،

ص: 73

كعبه و صفا «زادگاه» و «خاستگاه» باورهاى مقدّس ماست.

كعبه، بوسه گاه هزاران مجنون است كه در پى ليلاى ديدار، رنج باديه بر دوش كشيده و بار هجران را تحمّل كرده اند، تا به اين «مَطاف» و «مَسعى» برسند.

«كعبه»، راهى است كه گامهاى پوينده صفاجويان را به مقصد معرفت وبه وطن عشق مى رساند.

كعبه، عرش زمين است و فرش آسمان. كعبه، نگينِ حلقه چشم بصيرت است.

كعبه، مُهر صداقت آيين و سند اعتبار اين مكتب است و «حجر الأسود» بر ركن اين كعبه، نشان بيعت خدا با انسان است و بوسيدن و استلام و اشاره ما تجديد بيعت با خداى فطرت آفرين و فطرتِ خداباور.

كعبه، دل و جان ماست، ايمان و باور ماست، كعبه همه چيز ماست، تا هست، آيينمان پا برجاست و تا هستيم، زيارت كعبه فرض الهى بر دوش ماست.

ص: 74

حج، يافتن تاريخ در جغرافى

كجاى «حج» را مى توان يافت كه نشان كسى، حادثه اى و خاطره اى نداشته باشد؟ كدام عمل حج است كه منقطع از ريشه اى در تاريخ باشد؟ بازشناسى اين خاطره ها و يادآورى آن حادثه ها، هر كدام در تقويت ايمان و اميدبخشى به امّت اسلام، نقشى بسزا دارد.

زيارت حج، برداشتن گام بلندى است برفراز چندين هزار سال و شنيدن تاريخ زمان ابراهيم خليل عليه السلام در امروز، و ديدن آثار هزاره هاى پياپى ايمان و اعتقاد و عشق و ايثار.

اگر گروهى به استخوانهاى پوسيده نياكان و ستونهاى برافراشته كاخها مى بالند و افتخار مى كنند، امّت ابراهيمى، به يادگارهاى بازمانده از عقيده و برخاسته از ايمان و نشأت گرفته از «وحى» مى بالند و به بناى مقدّسى افتخار مى كنند كه بانى آن ابراهيم است و كمك كار او اسماعيل، كه هر دو از

ص: 75

انبياى بزرگند و شالوده اين معبد، براساس عشق به خدا و يكتاپرستى است.

اين رنگ خلوص و نشان تقواست كه در ميان آن همه آثار رنگارنگ و ثابت و متغيّرهاى گوناگون قديم و جديد، ماندگار شده است.

حج، تنها يادآور تاريخ اسلام و حتى تاريخ ابراهيم خليل عليه السلام نيست، بلكه با تاريخ و سرگذشتِ همه انبياى توحيدى و كلّ بشريّت، گره خورده است.

حج، يافتن تاريخ در جغرافى است.

حج، تاريخ مجسّم و عينيّت يافته است. حج، تجسّم تاريخ توحيد است.

زيارت اين ميعادگاه، مرورى است بر يك تاريخ كهن و سرشار از معرفت و فرهنگ وتعاليم. ليكن اين مرور تاريخى و اين ديدار پر بار، براى كسى سودمندتر است كه با جزئيات تاريخ و حوادث و خاطراتِ نهفته در سنگ سنگ اين شهر و گوشه گوشه اين منطقه، آشنا باشد. آنچه شوق آفرين و شورافزاست و احساس لطيف و روحانى زائر را بر مى انگيزد، و او را در عالمى سرشار از نور فرو مى برد، دانستن خاطره ها و رخدادهاست. در اين صورت، زائر آنچه را قبلًا «شنيده» بوده، اينك مى بيند وآنچه را آموخته بوده، امروز، عياناً با آن رو به رو مى شود و دانسته هايش «از علم به عين و از گوش به آغوش» مى آيد.

ص: 76

مسلمان زائر، به آيينى معتقد است كه نخستين وحى آيات قرآن، در غار حراى همين شهر، بر جان پيامبر نازل شده است.

به پيامبرى ايمان دارد كه فرزند همين شهر و زاده همين ديار است و دوران چهل سال زندگى پاك و دور از شرك خويش را در دشت ودره و كوه و كمر همين منطقه سپرى كرده است.

به قرآنى باور دارد كه نزول تدريجى آياتش در همين شهر بوده و عناد مشركان قريش و ايمان خالصانِ صحابه، در همين شهر بروز مى كرده است.

برده داران كافر و ربا خواران خون آشام و سران قبايل، در همين جا به مخالفت با پيامبر برخاستند. جوانان پاكدل، پيروان روشن ضمير، بلال ها، مصعب ها، عمارها، ياسرها و سميّه ها در همين شهر، سخت ترين شكنجه ها را تحمل كرده اند.

يادآورى اين صحنه هاى تاريخى در فرصتِ حج، سازنده تر و لذت بخش تر است و معنايى ديگر و طعمى شيرين تر در ذائقه زائر دارد.

ص: 77

معرفت، درسى ديگر

در اين سفر، گروههايى متفاوت، رنگارنگ، با لهجه هاى گوناگون از اينجا و آنجا، دور و نزديك را مى بينى. كسانى را كه قبلًا نديده بودى و نمى شناختى. چهره ها و فرهنگهايى كه برايت ناشناخته بود.

ايمانى كه جوشش آن را در دل اين همه مسلمان از خاور تا باختر عالم پهناور، لمس نكرده بودى. مى آيند و مى روند، مى جوشند و مى گويند و مى نالند. محشرى از ملتهاست. صحنه، يادآور قيامتِ كبرى است. در اطراف كعبه، در بين صفا و مروه، در ارتفاعات كوه حرا و كوه ثور، در پهندشت عرفات و در وادى مشعر و منا، اين همه جمعيت ...

چه مى گويند و چه مى خواهند؟

خدايا ... با اينها چه كرده اى كه عاشقانه به اين ديار آمده اند؟ عشق چيست؟ بندگى كدام است؟ راز و رمز جاذبه

ص: 78

حج در كجاست؟ حج چيست؟ «بنده» كيست و «آزاد» كدام؟

اين همه چشم گريان و دل اميدوار، به درگاه خدا آمده اند.

اين همه زائر، بر گِرد خانه خدا و يادگار ابراهيم خليل مى چرخند.

اى ابراهيم! تو كيستى و چه كرده اى و اسماعيل و هاجرت كه بودند و چه كردند؟

زمزم و صفا و مروه، يادگار آن عشق زلال و عبوديّت ناب است.

اينجا، گردنها همه در پيشگاه خدا كج است و سرها بر سجده و چشمها پر اشگ و دستها به نيايش باز.

«منا»، حال و هواى ديگرى دارد و «عرفات»، رمز و رازى ديگر.

«طواف» خود دريايى از معرفت و عشق و شيفتگى و جذبه است.

سنگهاى روى هم قرار گرفته «كعبه»، تاريخ مجسّم توحيد است. و «حجرالأسود»، نشان پيمان خدا با بندگان.

تو از كجا آمده اى؟ و به كجا آمده اى؟ چه كسى تو را آورده و وسيله پذيرايى در اين ضيافت معنوى چيست و رهاورد عرفانى تو و سوغات معنوى زائر اين ديار چيست؟

اينجا مفهوم «حيات» را، راز «زندگى» را، شكوهِ اسلام

ص: 79

را، مفهوم عبوديّت را، بيشتر و بهتر درك مى كنى. اينجا سرزمين «معرفت و شناخت» است.

اين نيز، درسى از اين سفر است.

تأثير پذيرى زائران ما از «حج» متفاوت است.

گاهى آنچه در ظاهر ديده مى شود، مثل اشتياق به خريد، توجّه به نوع خوراك يا برخى عملكردهاى قشرى گرى در اعمال و مناسك، سبب مى شود كه از جلوه هاى درونى اين سفر غافل شويم و از هم ولايتيهاى خويش گله مند باشيم.

ولى ... آن چه به صورت يك جريان معنوى و مداوم، در روح و جانِ بخش عمده اى از زائران رسوب مى كند، ناپيداست. همان گونه كه گياه، بتدريج رشد مى كند و همان طور كه نهال، كم كم ريشه مى دواند و قوى مى شود و شاخ و برگ پيدا مى كند و ميوه مى دهد، «حج» نيز چنين است. مثل نم نم باران، زمين تشنه روح را سيراب مى كند و همچون تابش خورشيد، حرارتِ ايمان را تا اعماق جانها نفوذ مى دهد و آفتهاى شك و دودلى و وسوسه را مى زدايد.

جوانه اى كه امروز، بر شاخه وجود يك «زائر» رشد مى كند، فردايى نه چندان دير، ميوه خواهد داد.

آنچه را به عنوان يك «انقلاب روحى» و «تحول ايمانى» در همينجا پيش مى آيد نيز، نبايد فراموش گردد.

آنكه در «حجراسماعيل»، عاجزانه خود را به ديوار كعبه مى آويزد و چهره بر اين سنگهاى مقدس و متبرّك

ص: 80

مى گذارد، بى شك براى روزهاى آينده اش ذخيره سازى مى كند. آنكه با اشتياق و عشق، بر «حجرالأسود» بوسه مى زند، پيوند خويش را با «صراط خدا» محكم مى كند. آنكه شبهاى حرم الهى را كه غرق در نور است، درك مى كند و در فضاى آكنده از «سبحان اللّه» و «اللّه اكبر»، تنفس مى كند، بخواهد يا نخواهد، فطرت خداجوى خويش را از آفات و انحرافات بيمه مى كند.

چه بسيار اراده ها و آهنگهاى قوى و تصميم هاى جدى بر «پاك ماندن» و «مسلمان زيستن»، كه زاييده همين مشاعر و مناسك و مواقف كريمه است.

آنچه در روايات، از تأثير پذيرى زائر از اين مناسك به عنوان «نور حج» ياد شده، حقيقتى انكارناپذير است.

حاجى، نورانى مى شود. نه شفافيّت چهره و پوست، بلكه آن تلألؤ روحى و درخشندگى معنوى كه در دل و جان خويش حس مى كند. چشمه اى از صفا و يقين در جانش مى جوشد.

امّا نبايد زلال اين چشمه را بيالايد.

بسيارى از زندگيهاى آلوده به گناه، در سايه اقدام به اين سفر معنوى، در مسير طهارت و پاكى جريان مى يابد. پس نبايد تنها برخى رفتارهاى سبك و نامطلوب بعضى از زائران را ديد و از «روند سازندگى» در اعمال حج، نااميد شد.

آن جلوه هاى روشن و شاخصه هاى تابنده، كمتر به چشم مى آيد و برعكس، ناخوشاينديها و زشتيها، خود را

ص: 81

زود نشان مى دهد. على رغم همه كاستيهايى كه در برنامه ريزى و بهره ورى و بهره گيرى از انسانها و امكانات وجود دارد، حج منشأ دگرگونيهاى عظيم و عميقى در روح و فكر زائران است، بويزه آنان كه نخستين بار به اين سفر مى آيند، و بخصوص آنان كه با ذهنى بازتر و انگيزه هايى آگاهانه تر به حج مى آيند و در باره آن مى انديشند و مى خوانند و بحث مى كنند.

حج، آموزش خودشناسى و راه شناسى است. ولى ...

مى تواند بهتر از اين هم باشد و بيش از اين هم تحوّل بيافريند.

ص: 82

عرفات، خلوت با خويش

از عصر روز هشتم ذى حجّه، حركت به سوى «عرفات» آغاز مى شود. بعضى هم صبحدم روز نهم حركت مى كنند تا پيش از ظهر در آنجا باشند و «وقوف به عرفات» را درك كنند.

گام نهادن در عرفات، انسان را وارد دنياى جديدى مى كند، سرشار از معنويت و خاطره. ستون سفيد رنگى كه بالاى «جبل الرّحمه» ديده مى شود، نشانى از اين كوه مقدسّ است كه سيدالشهدا عليه السلام روزى در دامنه آن كوه رحمت و مغفرت، «دعاى عرفه» مى خواند و مى گريست. گام زدن در صحراى عرفات، زائر را بى اختيار به ياد مولايش حضرت مهدى عليه السلام مى اندازد و چشم مى دوزد تا بلكه از آن يوسف زهرا نشانى بيابد.

آنچه به عنوان عمل واجب در اين صحرا لازم است،

ص: 83

صِرف وقوف و درنگ است و اگر با عبادت و دعا بگذرد، چه بهتر. مسجد بزرگ «نَمِره» به وسعت 1400 متر مربع در يك سمت عرفات، دهها هزار حاجى را در خود جاى مى دهد.

بالاى جبل الرحمه، غلغه جمعيت است. عدّه اى به تضرّع و دعا مشغول مى شوند، عده اى هم به تماشا و گرفتن عكس يادگارى. به نقلى، آدم و حوّا در همين عرفات، يكديگر را شناختند، يا به خطاى خويش اعتراف كردند.

در ايام حج، در همين صحراى عرفانى، مراسم برائت از مشركين اجرا مى شود. به هرحال، وقوف در عرفات، فرصتى براى پرداختن به خدا و خلوت با خويش و طلب رحمت از خداست. خواندن دعاى عرفه نيز، يكى از برنامه هاى اين عصرِ دل انگيز و عرفانى است.

امّا نگاهى به مضامين اين دعاى عزيز و عميق:

گرچه دريا را نمى توان در انگشتانه گنجاند و مضامين بلند و عميق دعاى امام حسين عليه السلام در عرفه را هم نمى توان در چند سطر، تبيين كرد، ليكن آشنايى اجمالى با آن مفاهيم ژرف و عارفانه، براى دعا كننده مفيد است.

روز عرفه، روز رحمت عام الهى است. سرزمين عرفات هم، جلوه گاه مغفرت و آمرزش پروردگار است. حسين بن على عليه السلام هم، اين دعاى شريف را در پاى «جبل الرحمه»، در همين صحراى رحمت خيز خوانده است. مهمانان خانه خدا هم، با «وقوف در عرفات»، خود را در معرض تابش مغفرت

ص: 84

و بارش رحمت الهى قرار مى دهند.

دلهايى كه مى لرزد، چشمهايى كه مى گريد، بغضهايى كه مى تركد، دستهاى پرنيازى كه به آستان خدا بلند مى شود، چهره هاى خيس از اشك، كه بر خاك عرفات قرار مى گيرد، همه و همه نازل كننده رحمت الهى است.

در دعاى عرفه، ابتدا اوصاف پروردگار مطرح مى گردد و نعمتهاى فراوان الهى در خلقت انسان و موهبتهايى كه در جسم و جان و درون و برون به او عطا كرده، ياد مى شود.

توجه به نعمتها، زمينه ساز شكر است و غفلت از الطاف الهى، موجب ناسپاسى و عصيان. از اين رو، عجز انسان از اداى شكر نعمتهاى بى پايان الهى، زمينه ساز انابتِ انسان و خضوع و خشوع او به درگاه الهى است.

در فرازى ديگر، «ذكر»، «خشيت»، «تسليم»، «رضا» و «حمد» ياد مى شود، و باز هم تكرار ياد كرد نعمتهاى پيدا و پنهان خدا و باز هم درخواست عافيت، توفيق، ايمنى، عظمت، آبرومندى، وسعت رزق، توكل و تسليم، ديندارى و رضامندى. در دعاى عرفه، نيايشگر با خداوند عاشقانه حرف مى زند، خاشعانه صدايش مى كند، خود را در دامن رحمت الهى مى افكند، به سايه غفران خدا پناه مى برد، تنها و تنها از خدا نصرت و كفايت و حاجت و آمرزش مى طلبد، تنها درِ خدا را به روى خود باز مى بيند.

در بخشى از دعا، يادى از كرامتها و الطاف خداوند به

ص: 85

اولياء و پيامبران است، آنچه در باره يوسف و يعقوب و ابراهيم و اسماعيل و يونس انجام داد و ياد مرحمتهاى الهى، ترجيع بند اين دعاست، اينكه او درمانده ها را پناه است و گرسنگان و تشنگان و برهنگان را كفايت مى كند، مونس تنهايى ها و ياور مظلومان است و در فصل بلندى ياد كرد موهبتها و رحمت هاى خاص خدا با بنده دعا خوان است و قصور و تقصيرهاى بنده در پيشگاه خدا ... و اينكه خدا چه قدر خوب و مهربان است، و ما چه قدر جفاكار و بى اعتنا.

مقايسه ميان نعمت خدا و كفران بنده، يارى پروردگار و غفلت ما، از او وفا از ما جفا، از او پرده پوشى و از ما پرده درى و ... از زيباترين فصلهاى دعاست.

در اين دعا، بنده مضطر و مسكين به پيشگاه خدا مى نالد و او را به پيامبر و آل او و به همه مقدّسات و اولياء و شفعاء قسم مى دهد كه در عصر عرفه، او را از رحمت خويش محروم نسازد.

اعتراف به گناه و اميد عفو! ياد نعمتها و قصور از شكر، و ... اينكه سيدالشهدا، با چشمانى اشكبار و حالتى متضرّعانه اين دعا را مى خواند و آن قدر «يارب، يارب» مى گفت و مى گريست، كه صداى گريه اش، اطرافيان را هم منقلب مى ساخت.

صحراى عرفه، هنوز هم زمزمه هاى حسين عليه السلام را در خود دارد.

ص: 86

دريايى از بندگانِ معصيتكار، به اميد «عفو» به اينجا آمده اند. خداوند وعده آمرزش داده است و هيچ كس را هم از مغفرت و آمرزش، مأيوس نساخته است.

بايد دست نياز و چشم اميد به او دوخت. اگر اينجا بخشوده نشويم، پس كى و كجا؟ ... وعده خداوند دروغ و خلاف نيست. حالت روحى و التماس و نيايش ماست كه رحمت را بر خطاكاران پشيمان و توبه كنندگانِ خاشع و گريان، نازل مى كند. بايد در «آينه رحمت» الهى نگريست و به غفران او اميد داشت، تو اينجا براى همين حضور يافته اى.

گاهى كه تنهايى، آينه را برمى دارى و به چهره خويش مى نگرى، تا نيك و بد و زشت و زيباى آن را ببينى. شايد در حضور جمع، شرم كنى. ولى در تنهايى، خجالت و شرمى نيست، چون نگاهى و مراقبتى نيست.

«محاسبه» و «مراقبه» هم يك آينه است، امّا پيش چهره جانت، در برابر روحت.

و ... شايد در حضور جمع نتوانى از خود حساب بكشى.

اينجا هم، خلوت و تنهايى چاره ساز است. وقوف عرفه و شب مشعر فرصت اين خلوت است. صحراى منا نيز فرصتى ديگر.

وقتى كه دوستان به «رمى جمرات» رفته اند، وقتى كه از رمى برگشته و گوشه اى به استراحت پرداخته اى، فرصتى است تا «دفتر دل» را بگشايى و «كتاب عمل» را بازخوانى

ص: 87

كنى، شايد سر و صداها و رفت و آمدها مانع باشد. ولى بايد «تنهايى در جمع» را تمرين كنى و «خلوت در ازدحام» را، و «سكوت در هياهو» را.

اينجا چه مى كنى و به كجا آمده اى؟ با كدام دعوت به اين ديار، پا گذاشته اى؟ رهتوشه ات در آمدن چه بود؟ روزى كه باز خواهى گشت، و اين ديار را ترك خواهى كرد- شايد براى هميشه- با خود چه مى برى؟

وقتى آمدى، چگونه بودى و اينك كه مى روى، چگونه اى؟ كدام تغيير حالت را در خويش مى يابى؟

كسى نيست كه بشنود.

خودت هستى و خودت و خدايت. با خود صميمى باش، يك رو و خودمانى و بى پرده.

كمى در كوچه پس كوچه هاى روحت بگرد. لحظاتى «كارنامه» خويش را مرور كن. چه مى بينى؟ نقاط روشن آن بيشتر است، يا نقاط تيره اش؟

بنا بود كه روز عرفه، در «عرفات» آمرزيده شوى. آن اشكها و ناله ها چه شد و كجا رفت؟ تنها براى آن «نيمروز سبز دعايى» نبود، و فقط قرار نبود كه آن اشكها و گريه ها در دامنه «جبل الرّحمه» جا بماند و بيايى! قرار هم نيست كه «تأملات منا» را، صفاى روشن «ايام تشريق» را، زلال نيايش در «مسجدالحرام» را، و شور و حال كنار كعبه و مقام ابراهيم را اينجا جا بگذارى و تهيدست به ايران برگردى.

ص: 88

چمدانهايت را پر از اجناس سوغاتى نكن.

آنها را به اين و آن خواهى داد و ساكهايت دوباره خالى خواهد شد.

براى خودت چه مى برى؟ آرى ... براى خودت چه سوغات فراهم كرده اى؟

آنچه كه به ديگران دادنى نيست، آنچه در ساك و كيف نمى گنجد، آنچه پايان نمى يابد، آنچه كه بستگان و فاميل، شايد نفهمند چيست، چون در دل و جان است، نه در كيف و چمدان.

بارى، آينه بردار. كمى به خودت نگاه كن، در خلوت خويش، با خودت صميمى باش، بدون تظاهر و خودنمايى و ظاهر سازى، بى تعارف و مجامله.

كيستى، در كجايى، چيستى؟ منا، جايگاه مناسبِ «خلوت با خويش» است.

مى گويى نه؟ به اطراف بنگر، كمى از غوغاى ماشينها و ازدحام جمعيت فاصله بگير، به كناره ها، به جاهاى خلوت تر برو، كم نيستند كسانى كه در خود، غرقند. مى انديشند، مى گريند، مى نالند، با گردنى كج و چشمانى اشكبار همراه با استغفار.

جدا از خنده ها و حرفها، تنها در جمع، در خلوتى آميخته به خشوع و دعا.

آسمان آنها به زمين نزديك است.

ص: 89

آسمانِ چشمشان هم بارانى است و هواى دلشان ابرى.

از خود دوباره بپرس: اينجا كجاست و من كيستم و چيستم؟

كوچ نزديك است و سفر، رو به پايان. كارم چيست؟

بارم چيست؟

عرفات و مشعر و منا، سرزمين «خلوت با خويش» است و «هم صحبتى با خدا».

دستى به دعا اگر اينجا هم «دست نياز» به درگاه «خداى بى نياز» نگشاييم، پس كى و كجا؟

اگر امروز هم «حال دعا» پيدا نكنيم، پس كجا و چگونه؟

اينجا سرزمين عبوديت و عرفان و بندگى است، پيامبران و اولياى خدا در اين سرزمين، دست تضرّع به درگاه آفريدگار برآورده، او را ستوده، با اشك و آه و ناله، به «دعا» و «نماز» پرداخته اند.

خدا را بايد خواند، از او بايد حاجت خواست، با او بايد با زبان حال و قال، با چشم و دلِ اميدوار، با قلبى ميانِ بيم و اميد و خوف و رجاء، سخن گفت:

پروردگار، ناله و استغاثه بنده اش را دوست مى دارد.

دعاو نماز، عامل تقرّب به خداست و برعكس، غرور و سركشى و خود بزرگ بينى و تكبّر، سبب دورى از ساحت

ص: 90

عزّ و درگاه كبريايى اوست.

كدام بنده، صميمانه و از عمق دل و ژرفاى جان خدا را صدا زد و جواب نشنيد؟! وعده خدا راست است كه فرمود:

«ادْعُونى اسْتَجِبْ لَكُمْ» (1)

مرا بخوانيد، تا جوابتان دهم ...

امّا آيا براستى ما او را از دل و جان مى خوانيم، يا تنها بظاهر و بر سر زبان؟

دل اگر بشكند، حالت پشيمانى و اضطراب درونى اگر پيش آيد، اشك ندامت اگر در چشمها حلقه زند، آنجاست كه درياى رحمت و غفاريت خدا هم به جوش مى آيد و انسان از فيض الهى برخوردار مى گردد. بايد «خواستن»، جدّى باشد.

بايد «نيّت» را خالص كرد. بايد «اميد» را تنها به او داشت.

اينجاست كه دعا كارساز مى گردد و سكويى براى اوجگيرى روح و پرواز جان مى شود.

در سايه «دعا»، دل آرام مى گيرد و درون مصفّا مى شود و پرده هاى كدورت و تيرگى كنار مى رود و قلب انسان، آيينه اى «خدانما» مى گردد.

قرآن كريم مى فرمايد: «و اذا سئلك عبادى عنّى ...» اى رسول من! هرگاه بندگانم درباره من از تو سؤال كردند، بگو تا بدانند كه من نزديكم، هر كه مرا بخواند، پاسخ مى دهم، پس


1- غافر، آيه 60.

ص: 91

مرا بخوانند و به من ايمان و باور داشته باشند تا به رحمت الهى برسند.

دوست، نزديك از من به من است اين عجب تر كه من از وى دورم

ميان ما و خدا مسافتى نيست، بايد با «گامِ دل» رفت، تا به «كامِ دل» رسيد و دريافت كه: «از رگ گردن بود نزديك تر با ما، خدا» الهى ... دستمان گير و دعايمان بپذير ...

ص: 92

ما خود را گم كرده ايم

گاهى كسانى در عرفات، گم مى شوند.

گمشده، تنها كسى نيست كه چادر و كاروان خود را در «عرفات» و «منا» گم مى كند. اين گمشدگى، هم زود تشخيص داده مى شود، هم زود، گمشده به جمع همسفران مى پيوندد. امّا ... ما در خويشتن گميم.

نمى دانيم در كجاييم، از كجاييم، به كجاى مى رويم؟ به قول مولانا:

روزها فكر من اين است و همه شب سخنم كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم

از كجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟ به كجا مى روم آخر، ننمايى وطنم

مرغ باغ ملكوتم، نيم از عالم خاك چند روزى قفسى ساخته اند از بدنم

ص: 93

مگر «روز مرّگى» مى گذارد كه از محيط اطراف، سرى به «جهان درون» بزنيم و پنجره دل خويش را به آفاق معنويت بگشاييم؟ اينكه همه را بشناسيم ولى «خودشناسى» مان ضعيف باشد، اينكه به همه نشانى بدهيم ولى جايگاه و «منزل» و «مقصد» خويش را ندانيم، اينكه دست ديگران را گرفته به كاروانشان برسانيم، اما دست خودمان به جايى بند نباشد، اينكه چهره همه را، چه زشت و چه زيبا، چه آشنا و چه غريبه، بشناسيم، اما ندانيم كه چهره خودمان به چه مى ماند، اينكه كارهاى نيك و بد ديگران را ارزيابى كنيم، ولى از «بازشناسى» اعمال خويش غافل باشيم، اينها همه ... اگر نشانِ «خود گم كردن» نيست، پس چيست؟

ما امروز، درجايى نفس مى كشيم كه هزاران صدّيق و شهيد و انبيا و اوليا، در فضاى آن نفس كشيده اند. در وادى و بيابانى قدم مى زنيم كه امامان معصوم و حجّت هاى الهى گام در آن نهاده اند.

اينك، ما در جايى حضور داريم، كه جان هستى و روح عالم، حضرت مهدى عليه السلام همه ساله در اين ايّام، در اينجا حضور مى يابد.

اى چشمها! گريان باشيد. اى گوشها! زمزمه هاى عاشقانه را بشنويد. اى دلها! به رحمت الهى اميدوار باشيد.

اينجا «عرفات» است، «مشعر» است، «منا» است،

ص: 94

قربانگاه اسماعيل خليل است، صفا و مروه هاجر است، ما مهمان خداييم. آيا ميزبان را مى شناسيم؟ نه امروز، كه يك عمر، بر سر سفره نعمت الهى نشسته ايم. خدايا ... ما را ببخش، اگر سرگران و سرگردان و نافرمانيم. خدايا ما هنوز «خود» را نشناخته ايم، تو را چگونه بشناسيم؟

اينجا، بايد «صفحه دل» را مطالعه كرد، «كتاب روح» را بايد گشود، «صداى غيب» را بايد شنيد، اگر اين روزها و ساعتهاى نورانى و لبريز از نور و حضور بگذرد، ديگر كجا و به چه قيمتى و چه زمانى، آنها را به دست خواهيم آورد؟ ... راستى كه چه قدر غافليم! در اين شهر و در اين دشت و در اين روز، ما «خود» را گم كرده ايم.

الها ... جرعه اى «معرفت» در كام جانمان بريز. كه اگر چنين كنى، دريايى از «نور» خواهيم شد. خدايا ... خود را به ما بنمايان.

ص: 95

مشعر، وادى شعور

عرفات را پشت سر مى گذارى و پس از غروب آفتاب، از اين سرزمين كوچ مى كنى تا به «مشعر» برسى. بسترى از انسان هاى سفيدپوش، با دلهايى روشن، اين مسير را طى مى كنند تا شب را در مشعر بگذرانند.

آنجا وادى عرفان بود و اينجا موقف شعور است. از گذرگاه دلِ آگاه و عارف، مى توان به «عقلِ معرفت آموز» و «عرفان عملى» رسيد. عرفان، پشتوانه وقوفى شاعرانه و برخوردار از شعور است. آنكه در «عرفات» خود و خداى خود را نشناخته باشد، چگونه مى تواند در مشعر، به ذخيره هاى شعور باطنى دست يابد و قربِ خدا را در اين وادىِ عرفان خيز درك كند؟

در شب مشعر، تا سحرگاهش كرامت و رحمت الهى همچو باران مى بارد و تو بايد جام جان را در زير بارشِ

ص: 96

بى وقفه رحمت قرار دهى تا از «حيات دل» و «صفاى جان» لبريز گردى.

شب مشعر، شب يقين و تجلّى باور و تمرين تعبّد است، بر خاك خفتن و بر خاك زيستن و «خاكى بودن» را تمرين مى كنى تا در روزهاى ديگر هم از بندِ «تن» و دام «نفس» رها شوى. دست پرنيازت را بگشاى. نغمه اى، ناله اى، يا ربّى، گريه و اشكى، حال و صفايى، تضرّع و انابتى ... هيهات كه ديگر چنين شبى را شاهد باشى! خوشا آنان كه با خطّى از اشك، خطّ بطلان بر لوح گناهان مى كشند.

اگر در اين دشتها به عرفان و شعور نرسيم، پس ديگر كى و كجا؟ همين امشب بايد براى فردا كه «قربانگاه» در پيش است، توشه برگرفت. فردا، عيد خون، عيد قربان است. بايد براى قربانى كردن «نفس» خويش با تيغ خلوص و تعبّد، آماده بود ... در آسمان پر ستاره مشعر، بهتر مى توان پيام حج را دريافت و با ستاره ها نجوا كرد.

صبح آن شب، هنگام طلوع خورشيد، آن همه جمعيت از مشعر رو به «منا» حركت مى كنند تا عيد قربان را آنجا برگزار كنند. سرزمين قربانى و عبادت و هجوم به نمادهاى شيطان و زدودن آثار تعلّق و وابستگى.

منا سرزمينى است به طول چند كيلومتر كه ميان دو رشته كوه قرار دارد. سرزمين مقدّسى كه انبياى الهى و رسول خدا و امامان شيعه و بزرگان و صالحان در آن وقوف كرده، خدا را

ص: 97

عبادت كرده و به درگاهش اشك ريخته اند.

روز دهم تا دوازدهم ذى حجّه، رمى جمرات و قربانى و حلق و ... انجام مى گيرد، باز هم حاجى به مكّه مى رود تا ديگر بار، طواف و سعى و نماز طواف به جا آرد و حج خويش را تكميل كند.

در اين وقوف و اعمال، بسيار درسها و نكته هاست كه حيف است از كنار آنها به سادگى و غفلت بگذريم. حوصله خواهيد كرد، تا كمى با اسرار و معارف حج و مناسك ابراهيمى آن بيشتر آشنا شويم.

ص: 98

در پى رهاوردها

نه تنها «حج»، بلكه همه عباداتى كه خداوند واجب كرده، هدف دار و حكيمانه است. او كه خداى بى نياز است، از عبادت بندگان سودى نمى برد و از حج زائران، منفعتى به خدا نمى رسد، بلكه هرچه هست، به زائر بر مى گردد و اگر سودى است، نصيب حجاج مى گردد.

اين، نخستين نكته آموختنى است، كه «ماييم كه از حج بهره مى بريم». بنابراين، فلسفه فريضه حج را نيز بايد در منافعى دانست كه به حاجيان برمى گردد، چه فردى، چه اجتماعى، چه معنوى، چه اقتصادى، چه فرهنگى و چه سياسى.

قرآن كه حكم وجوب حج را بيان مى كند، به بى نيازى خداوند اشاره دارد، نه فقط از حج و عبادات ما، نه تنها از پرستش مسلمانان، بلكه بى نيازى از همه جهانيان:

ص: 99

«وللّه على الناسِ حِجُّ البيتِ مَنِ استطاعَ اليه سَبيلًا، وَمَن كَفَرَ فانَّ اللّه غنىٌّ عنِ العالمين». (1)

پس حج، براى منفعت خلق است، نه خالق اگر به آن بپردازيم، ما خود سود مى بريم، نه خدا. و اگر سستى و اعراض كنيم، ما زيان مى بينيم و به خدا ضررى نمى رسد.

گر جمله كائنات، كافر گردند بر دامن كبرياش ننشيند گرد

سفر حج، گشودن بند «عادت»، از پاى «روز مرّگى» است. حج، چشيدن آب، از چشمه حيات و پرواز به آنجاست كه دلها به عشقش مى تپد. رفتن از صراطى لغزنده است و حساس، امّا فرجامى نيك دارد. حج، سفر است، اما سفرى به سوى نبض ايمان و مهد قرآن و مهبط وحى. سفر از «خود» به سوى «خدا». هم آگاهى بخش و وحدت آفرين است، هم دشمن شكن و دوست نواز.

بايد مراقب بود اين سفر عظيم الهى و معنوى، كه سرشار از رمز و راز و حكمت و فلسفه است و يادگار انبياى سَلَف و ديدار از بنايى كه ابراهيم ساخته و محمد پرداخته است، تبديل به سفرى بى محتوا و كم ثمر نشود. و اين بسى جاى دريغ است، رنج باديه ديدن و سختى سفر به جان خريدن و بهره اى درخور، نبردن و تغييرى رو به كمال، نيافتن.


1- انفال، آيه 97.

ص: 100

در حديث است كه: در آخر الزمان، مسافرت و بيرون رفتن مردم براى حج، به چهار قسم، تقسيم مى شود:

حكمرانان، براى تفريح و گردش، ثروتمندان، براى تجارت و داد و ستد، فقرا، براى گدايى، و .. قاريان، براى سُمعه و ريا: «سلاطينُهُم لِلنُزهَةِ و اغنياءُ هُم لِلتّجارة وَفقرائُهم لِلمسألة و قُرّاءُ هم لِلّسُمعة». (1)

دريغ است كه اين سفر، به هدفهاى دنيايى و محاسبات سود پرستانه اختصاص يابد و از بعد عرفانى و شور عاشقانه تهى گردد، چرا كه «مكه»، ضيافتگاه ملكوتى و معنوى خداست و حاجى، مهمان پروردگار است و پذيرايى خدا، جز با رحمت و مغفرت نخواهد بود، ليكن بايد استعداد و زمينه بهره ورى از اين خوان گسترده و ضيافت روحى را داشته باشيم. والّا ... «گرگدا كاهل بود، تقصير صاحبخانه چيست؟» جز بهره هاى معنوى، امّت ابراهيمى نيز به صورت جمعى بايد از اين «تجمّع سالانه» بهره ببرند.

«وحدت» يكى از اين منافع است، «بررسى مشكلات مسلمانان» سود ديگر اين زيارت است، تربيت اسلامى و رسوخ عقايد دينى در دل و جان زائر، بهره ديگرى است كه در آن نهفته است. يادآورى تاريخ كهن و ديرپاى اديان


1- محجّة البيضاء، ج 2 ص 189.

ص: 101

توحيدى و رنجهاى خداپرستان پيشين نيز، فايده ديگر حج است. آشنايى با امتها و ملّتها و فرهنگهاى مختلف، ره آوردى ديگر از انجام اين مناسك است. رسيدن به خلوص در عبادت و اخلاص در عمل، ثمره ديگر اعمال حج است.

يادآورى قيامت و حشر و نشر و عرصات و رستاخيز، بهره اى ديگر.

بجز منافع اقتصادى كه در كل، براى كشورهاى اسلامى درپى دارد، ارتباطها، تبادل فرهنگى پيش مى آورد و زمينه تشكّل «امت واحده» را فراهم تر مى سازد.

درنگ و تأمّل، روى لحظه لحظه اين سفر و تك تك اين اعمال، بسيار آموزنده است. نه فلسفه بافتن، بلكه رمز و راز يافتن است كه در «قرآن» و «حديث» به آنها اشاره شده است. اين سخن، رشته اى دراز و دامنه اى گسترده دارد. مقال را در اين مجال، با ذكر حديثى از امام رضا عليه السلام به پايان مى بريم، تا باز هم به بازشناسى رمز و راز حج بپردازيم.

حضرت رضا عليه السلام فرمود:

«همانا مردم مأمور به اداى حج شده اند، تا به مهمانى خداوند وارد شوند و از درگاهش نعمت افزون تربطلبند.

حج، براى آن است كه «بنده»، از خطاهايى كه مرتكب شده، به درآيد، از بديهاى خويش، توبه كند و براى آينده، كار را از سرگيرد ... و تا در تجمّع هايى كه از مردم اطراف پديد مى آيد، مشكلات و نيازهايشان برطرف شود، بعلاوه

ص: 102

فراگيرى دين و تفقّه در مكتب و نقل اخبار و سخنان ائمه اهل بيت به مناطق و آفاق ديگر، از اهداف و حكمتهاى ديگر حج است ...» (1)


1- وسائل الشيعه، ج 8 ص 8.

ص: 103

پيوند حج و رهبرى

امام باقر عليه السلام فرمود:

«تمامُ الحجِّ لِقاءُ الامام» تماميّت حج، ديدار با امام است.

زياد گفته و خوانده و شنيده ايم كه حج، يك «كنگره عظيم سالانه» است كه با شركت انبوهى عظيم از مسلمانان سراسر جهان، همه ساله در خاستگاه اسلام، برپا مى شود.

ولى، آيا اين تجمع و كنگره، بدون هدايت و رهبرى و خط دهى و سازمان، به اهداف مورد نظر مى رسد؟ هرگز! نقش رهبرى و ولايت در حج، هماهنگ كننده تلاشها و همسو كننده برنامه هاست و بى آن، نيروها هدر رفته و فرصت حج، با كمترين بهره سپرى مى شود. اعمال ولايت از يك سو، و حالت تعبّد و پذيرش از سوى ديگر، به فلسفه اجتماعى و سياسى حج، جهت و معنى مى دهد.

ص: 104

حضرت امام قدس سره مى فرمايند:

«مسلمانان، از جهات اجتماعى- سياسى اين عبادات، غافل شده اند و بخصوص در اجتماع حج، كه مهبط وحى و خاستگاه اسلام است، از بركات اين تجمع، متاسفانه غافلند ... اگر مسلمين رشد سياسى و اجتماعى داشتند، از راه تبادل افكار و تفاهم و انديشيدن در نيازهاى سياسى- اجتماعى و قوانين اقتصادى و حقوقى و اجتماعى و سياسى به حلّ بسيارى از مشكلات و مسائل مورد ابتلاى خود موفق مى شدند ...» (1)

حج، تنها يك عبادت نيست كه به هر صورت، انجام گيرد. فلسفه و اهداف اين مناسك مهم، اگر درست شناخته و پيگيرى و پياده شود، آنگاه «ادا» شده است. در حج، مهمّ «اقامه» آن است، يعنى بر پاداشتن. ولى برپايى حج، به چيست؟ آيا تنها انجام مراسم- به آنگونه كه در عموم حجاج كشورها انجام مى شود- اقامه است؟

اميرالمؤمنين عليه السلام به قُثَم بن عباس كه از طرف آن حضرت، حكمفرماى مكّه بود، در نامه اى چنين نوشت:

«فَاقِمْ لِلّناسِ الحَجَّ و ذَكِّرْهُم بِايّام اللّه». (2)

حج را براى مردم بپادار و «ايام الله» را به آنان يادآورى كن.


1- كتاب البيع، ج 2 ص 60.
2- نهج البلاغه، فيض الأسلام، نامه 67.

ص: 105

ياد آورى و احياى ايام اللّه، در كنار اقامه حج و برپايى اين مراسم بيان شده است و نقش سازنده اين دو برنامه، بسيار است. پس امامت است. اين عبادت، تنها در پيوند با رهبرى است كه سياست صحيح قرآن را پياده خواهد كرد و كعبه، «قياماً للناس» خواهد شد و منافع و سودهاى عظيم اين فريضه الهى، عايد مسلمانان خواهد گشت.

هدف، تنها برداشت سياسى از حج نيست. به حج نيز، نبايد تنها از «زاويه سياست» نگاه كرد و شناخت.

حج، بيش از هرچيز، درونْمايه توحيدى و تأثير تربيتى و عرفانى و آموزشى اطاعت و تعبّد دارد و باز آفرينى خاطره ابراهيم بت شكن و عشق و اخلاص و ايثار او در راه خداست و حضور در كلاسى است كه انبياى بزرگ الهى و اولياء الله، آموزگاران آنند.

اينها همه درست، ليكن بعد سياسى اين اجتماع عظيم، بخصوص در رابطه با رهبرى، نبايد مورد غفلت قرار گيرد.

باز در همين زمينه، كلام حضرت امام، بر ايمان حجّت است كه فرمود:

«اين مكه، اين مشعر، اين منا، اين عرفات، همه اش يك مسأله سياسى است، ممكن است عبادت باشد، در عباداتش هم سياست است. سياست هم عبادت است.» امام امّت در جاى ديگر، ضمن رهنمود نسبت به محتوا

ص: 106

بخشيدن به بعد سياسى حج و استفاده هاى تبليغى و سياسى- اجتماعى، مى فرمايد:

«بايد در اين اجتماع عظيم الهى كه هيچ قدرتى جز قدرت لايزال خداوند، نمى تواند آن را فراهم كند، مسلمانان به بررسى مشكلات عمومى مسلمين پرداخته و در راه رفع آنها با مشورت همگان، كوشش كنند.» (1)

و در كلام بلند ديگرى، خطاب به حاضران در اين ميقاتها مى فرمايد:

«... اى زائران بزرگوار بيت الله الحرام، كه از چهار سوى عالم به طواف خانه خدا، مركز توحيد و محلّ وحى و مقام ابراهيم و محمد، اين دو ابر مرد بت شكن و پرخاشگر بر مستكبرين شتافتيد، ... حال، بشناسيد اين مشاعر بزرگ را، و مجهّز شويد از مركز بت شكنى، براى شكستن بتهاى بزرگ كه به صورت قدرتهاى شيطانى و چپاولگران آدمخوار در آمده اند و از اين قدرتهاى تهى از ايمان نهراسيد و با اتّكال به خداى بزرگ، در اين مواقف عظيمه، پيمان اتّحاد و اتّفاق در مقابل جنود شرك و شيطنت ببنديد ...» (2)

چه پيام بزرگ و سخن شگفتى! اللّه اكبر! آنچه سبب عدم استفاده از حج شده، نشناختن فلسفه سياسى- اجتماعى اين اجتماع بى نظير امّت اسلامى است،


1- پيام حج سال 60.
2- صحيفه نور، ج 10 ص 221.

ص: 107

چيزى كه حضرت امام، در پيام ديگرى از آن بعنوان «گم كردن حج» ياد مى كند. براى همبستگى با مسلمانان جهان و تشكيل قدرت واحد جهانى اسلام و مبارزه با استكبار و كفر، چه سكويى رفيعتر از مواقف حج؟! و چه بلندگويى رساتر از مسجد الحرام و منا و عرفات؟

حج، براى احياى «امرائمّه» و نشر حق و دفاع از فضيلتها و مبارزه با طاغوتهاست. سنگر اين مبارزه، «رهبرى و ولايت» است. ولايت نيز، تنها در محدوده محبت قلبى و اعتقاد درونى نيست.

اگر به حج آمدن و تنها طواف و سعى و وقوف، بدون هدايت ولىّ امر و بى رابطه با رهبر و ولايت باشد، به طواف و حج جاهليّت، شبيه تر است تا حج ابراهيمى.

در حديثى، امام باقر عليه السلام فرموده است:

مردم مأمورند كه به زيارت و طواف اين سنگها بيايند، سپس پيش ما آمده و ولايت و همبستگى خود را با ما در ميان بگذارند و به ما خبر دهند و «نصر» و يارى خويش را به ما عرضه كنند. (1)

اين عرضه نصر و اعلام ولايت نسبت به ائمّه، آيا چيزى جز قرار گرفتن مناسك عظيم حج، در خطّ امامت و رهبرى و به نفع جهان اسلام است؟ اين است كه «پيوند حج و


1- محجة البيضاء، ج 2 ص 183.

ص: 108

رهبرى» به عنوان درسى مهم در بعد سياسى اين فريضه، قابل تامّل است و آنانكه به اين نكته بى توجّهند، از منافع اجتماعى حج نيز محرومند.

ص: 109

بُعد درونى مناسك

در بررسى اسرار نهفته در مناسك حج، توجه به محتواى درونى حج، ضرورى است.

اعمال حج، از لحظه آغاز تا پايان، هر يك مفاهيم بلند عرفانى دارند كه هم در روايات اسلامى به آنها اشاره شده، هم با بيان عالمان بزرگ و عارفان خبير، ترسيم شده است.

ترسيمى كه از اين بعد، در كلام امام صادق عليه السلام آمده، خواندنى است.

در كتاب «مصباح الشريعه» آمده است كه حضرت صادق فرمود:

«هرگاه اراده حج كردى، پيش از هر كارى، دلت را از هر مانع و شاغل، پيراسته كن، همه كارهايت را به خدايت واگذار، در همه حركات و سكنات، به او توكل داشته باش، خويشتن را تسليم فرمان و تقدير الهى ساز، دنيا و راحتى آن

ص: 110

را فرو بگذار، حقوقى كه از مردم بر عهده دارى بپرداز.

در سفر حج، هرگز به رهتوشه و مركب و همراهان و به قدرت و جوانى و پول خويش، تكيه مكن ... با ديگران، رفاقت و معاشرت نيكو داشته باش، مواظب اوقات نمازهاى واجب و مستحب باش و در اين سفر، ادب، سپاس، تحمل، مهربانى، سخاوت و ايثار رهتوشه را مراعات كن، با آب خالص توبه، گناهانت را بشوى. پوشش صدق و صفا و خضوع و خشوع، برتن كن.

با «احرام»، آنچه از ياد خدا غافلت كند و از طاعت، بازت دارد، بر خويش حرام كن.

با «تلبيه»، دعوت خداوند را، خالصانه اجابت كن.

با «طواف»، همراه فرشتگان، بر گرد عرش خدا طواف كن، آنگونه كه با جسم خويش همراه زائران، خانه خدا را طواف مى كنى.

با «هروله»، از خطاها و هواى نفس، بگريز و تبرّى بجوى.

با كوچ به «منا»، از غفلت و لغزش به در آى و آنچه را بر تو نارواست، تمنّا مكن.

در «عرفات»، اعتراف به خطاهاى خويش كن.

در «مُزدلفه»، به خداوند تقرب بجوى و با توحيد الهى تجديد عهد كن.

در بالا رفتن از كوه براى سنگ جمع كردن، روح خويش

ص: 111

را به ملكوت الهى صاعد كن.

هنگام «قربانى» و ذبح، حنجره هواى نفس و حلقوم طمع را ذبح كن.

در «رمى جمرات»، شهوتها و پستى ها و زشتى ها را از خويش بران.

در هنگام «حلق» و تراشيدن موى سر، عيب هاى نهان و آشكار خويش را بزداى.

هنگام ورود به «حرم»، در امان و حمايت و پوشش الهى داخل شو و از روى معرفت و تكريم صاحب خانه، «بيت» را زيارت كن.

وقت «استلام حَجَر»، راضى به قضاى الهى باش و در پيشگاه عزّتش خاضع شو.

با «طواف وداع»، جز خداوند، با همه چيز وداع كن.

با ايستادن بر فراز «صفا»، روح و جان و ضمير و درونت را براى ديدار با خداوند، تصفيه كن.

در «مروه»، با «مروّت» باش و اوصاف خود را از بدى بپالاى.

در عهد و پيمانى كه با خداى خويش بستى، ثابت و استوار بمان. و بدان كه خداى متعال، اعمال حج را براى آمادگى و براى اشاره به «مرگ» و «قبر» و «رستاخيز» و «قيامت»، واجب كرده است ...» (1)


1- مصباح الشريعه، ص 16 و 17 با تلخيص.

ص: 112

اين كه از خانه و كاشانه، از شهر و وطن جدا مى شوى و از «زندگى روز مرّه» دل مى كنى و در پى هدفى متعالى، خود را به سختى سفر و رنج راه مى سپارى، اين كه از همسر و فرزند و اقوام، جدا مى شوى و دورى آنان را بر خويش هموار مى سازى، اين كه «نقد دنيا» را مى فروشى تا «اجرآخرت» را به دست آرى، اينها همه، آموزش و تمرين رهايى از تعلّقات و وابستگيهاست.

تا به خدا نپيوندى، از غير خدا نمى گُسلى! گسستن از غير، مقدمه پيوستن به خداست. «قطع علايق»، هم با جبران و اداى «حق الناس» است، هم با دل كندن از آلودگيهاى گناه.

اگر زائر كوى يارى، رنج غربت هم برايت راحت جلوه مى كند.

اگر مشتاق حضور در ميقاتى، دل كندن از زمين و وطن هم برايت آسان مى شود.

اگر با پاى اراده آمده باشى و سر سودا با خدا را داشته باشى، جاذبه هاى غير او در نظرت كاسته مى شود و راحت تر مى توانى بار اين «سفر معنوى» را ببندى.

هم جسم را با خويش بياور، هم دل را. اگر جسمت «اينجا» باشد ولى جانت در وطن، هنوز نيامده اى. مگر رسيدن، تنها با جسم و بدن است؟ اى بسا آمدگان كه

ص: 113

نيامده اند! و اى بسا نيامدگان و در وطن ماندگان، كه دل و جانشان اينجاست و پيش از تو در ميقات و طواف و سعى و رمى حضور دارند.

اگر جاذبه هاى غير الهى را از قلب خويش زدوده اى، به مفهوم حج نزديك شده اى.

حج، تمرين اين قطع علايق است. گسستن از وابستگى هاو پيوستن به وارستگى ها.

گره خوردن با معنويت، انس با دنياى روح، عرفان، محبت و زيارت.

ص: 114

حج، شوق پيوستن

تبيين عارفانه و زيباى مرحوم «فيض كاشانى» از اين مناسك خواندنى است. وى، در كتاب شريف «المحجة البيضاء» مى نويسد:

«بدان، كه سرآغاز حج، «فهم» است، يعنى درك و شناخت جايگاه حج در آيين.

سپس «شوق» و عشق به حج است. سپس «عزم» و تصميم برآن.

آنگاه، گسستن رشته هاى وابستگى، سپس، خريدن جامه احرام و تهيه رهتوشه، آنگاه، عزم سفر و پيمودن راه و احرام از «ميقات» و «لبّيك» گفتن و ورود به مكّه و انجام مناسك.

در هر يك از اينها پندى و درسى و عبرتى است، براى آنانكه اراده اى صادق و بصيرتى عميق و قلبى

ص: 115

پندپذير داشته باشند، نيز رموز و اشاراتى كه هوشياران به آن پى مى برند. اينك، براى آنكه گوش دل باز شود و اسرار حج براى حاجى روشن گردد و به اندازه صفاى باطن و گستره علم و قدرت درك، آن ها را دريابد، به اين رموز و اسرار مى پردازيم:

فهم بدان كه براى رسيدن به خدا، راهى جز وارستگى از شهوات و ترك لذت ها (مگر در حدّ نياز) و خدايى شدن در همه حركات و سكنات، نيست.

راهبان و ديرنشينان امّت هاى پيشين نيز، به همين خاطر از مردم بريده، به قلّه كوهها و درون غارها و ديرها و صومعه ها پناه مى بردند و براى «انس» با خدا، از غير خدا جدا مى شدند و به اميد لذّت هاى اخروى، خواسته هاى دنيوى را كنار مى گذاشتند. چون آن رسم و آيين خداجويى سست شد و مردم دنيازده شدند، خداى متعال، پيامبرش حضرت محمد صلى الله عليه و آله را برانگيخت تا راه آخرت و روش پيامبران را زنده و احيا كند.

پيروان آيين ها از آن حضرت، رهبانيت را پرسيدند.

فرمود: در آيين من، به جاى هر شرافت و كرامتى، «جهاد» و «تكبير» جايگزين شده است، يعنى «حج». خدا بر اين امّت، منت نهاد كه حج را «رهبانيت» آن قرار داد و «بيت العتيق» را

ص: 116

نيز شرافت داد و آن را خانه خود و مقصد عبادات قرار داد و پيرامون آن را «حرم» گردانيد. «عرفات» را، همچون آستانه وسيعى براى خانه خويش قرار داد و اين مكان و حريم را چنان محترم ساخت كه صيد كردن و گياه چيدن در منطقه حرم را ممنوع كرد و از همه خواست تا از هر راه دور و درازى و شكاف و دره و دشت و بيابانى، آهنگ آن خانه كنند «مِنْ كُلِّ فَجٍّ عميق»، با چهره اى غبار آلود، گرد سفر بر سر و روى و ذكر خدا بر لب و در دل، با خضوعى فراوان نسبت به پروردگار.

چنين خواست، تا اين حالت، بندگى و تسليم آنان را بهتر برساند. از اين روى، حاجيان را به تكاليفى موظّف نمود كه نه با آنها مأنوس بودند و نه به معناى آن حركات، آشنايى داشتند، همچون رمى جمرات وسعى صفا ومروه.

اين اعمال، بندگى و عبوديّت انسان را نشان مى دهد، چرا كه حكمت اينگونه كارها براى حاجى چندان روشن نيست، ولى مطيع فرمان است و در برابر تكليف، متواضع! و انگيزه عمل، تنها اطاعت از امر است.

در اين عملها، جاى عقل و فلسفه بافى نيست، بلكه جاى دل است و تبعيّت و انقياد ... مقتضاى بندگى، تعبد و تسليم است.

حال كه چنين است، مى توان فلسفه اعمال حج را چنين «فهم» كرد كه احياى روح تسليم و بندگى است، ليكن از

ص: 117

طريق اعمال و مناسكى كه در حج، واجب است.

همين مقدار، در «فهم» جايگاه حج، كافى است.

شوق «شوق»، برخاسته از «فهم» است. آنكه دريابد كه خانه، خانه خداست و آهنگ زيارت خانه خدا كند، خدا را قصد كرده است، مى كوشد كه اين «ديدار»، تباه نشود و به هدف «زيارت» برسد. هدف، همان نظر به «وجه الله» است و توفيق زيارت يار.

شوق ديدار خدا، علاقه به اسباب اين ديدار را پديد مى آورد. بعلاوه، عشق، سبب مى شود كه عاشق، به هرچه كه به محبوبش انتساب داشته باشد علاقه مند گردد. كعبه، خانه خداست. همين كافى است كه انسان را مشتاق اين زيارت كند، تا چه رسد كه حج خانه خدا، آن همه پاداش و ثواب داشته باشد! مخفى مباد كه: «نظر به وجه الله» نيز، نگاه با چشم سر نيست، بلكه معناى والايى دارد كه تنها فرزانگان دانا آن را مى شناسند.

عزم حاجى، با آهنگ حج، تصميم بر دورى از خانه و خاندان مى گيرد، از شهوات و لذّات، هجرت مى كند و روى به

ص: 118

سوى زيارت خانه خدا مى آورد.

پس سزاست كه در دل و جان خويش، ارزش «خانه» و «صاحب خانه» را بدانى و از كارى مهمّ كه در پيش دارى آگاه باشى و بدانى، آنكه هدف بزرگى را دنبال مى كند، بايد خويش را به خطرها بيفكند.

زائر، بايد نيّت خود را، براى خدا خالص سازد، خويشتن را از شائبه هاى ريا و سُمعه دور دارد و بداند كه تنها مقدارى از عملش پذيرفته است كه «خالص» باشد.

زشت ترين چيز آنست كه كسى به حريم و دربار سلطان و حاكمى رود، ولى نيّتش، كس ديگر و چيز ديگر باشد. پس زائر، بايد تصميم و آهنگ خويش را با «اخلاص» تصحيح كند و پاداش معنوى را به «نقد دنيوى» نيالايد.

قطع وابستگى دل، بايد وابستگى به غير خدا نداشته باشد. معناى «قطع علايق»، توبه از گناه و جبران «حق الناس» است، چراكه اين حقوق، همچون تار و پودى بر حاجى تنيده مى شود و گويا به او مى گويد: «كجا مى روى»؟ آيا به سوى خانه خدايى مى روى كه نافرمانى اش كرده اى و دستور او را وانهاده اى؟

آيا شرم نمى كنى و بيم ندارى كه خطا كارانه به حضورش روى و او تو را نپذيرد؟ اگر دوست دارى كه پذيرايت باشد، تائبانه به درگاهش برو و دل از غير خدا بگسل و آنگونه كه

ص: 119

رو به سوى او دارى، دل هم به سوى خدا داشته باش. در غير اين صورت، رنج سفر برده اى و در نهايت، رانده درگاه مى شوى.

وقتى آهنگ زيارت مى كنى، چنان باش كه به سفرى بى برگشت مى روى، وصيت به همسر و فرزندان كن، و با اين گسستن رابطه از خانه و زندگى، قطع رابطه با دنيا و سفر به آخرت را به ياد آر. آنكه به سفر حج مى رود، نبايد از سفر آخرت غافل باشد.

رهتوشه زائر، بايد زاد راه را از راه حلال به دست آورد و حرص بر مال اندوزى و افزون تر كردن ثروت نداشته باشد. راه آخرت، طولانى تر از راه حج است و رهتوشه آن «تقوا» است. جز تقوا، آنچه هست، گذاشتنى و رفتنى است.

برخى از خوراكيها، همان آغاز سفر فاسد مى شود و هنگام نياز، دست حاجى تهى است. حاجى بايد بكوشد اعمالش كه رهتوشه آخرت است، از قصور و ريا دور باشد، تا تباه نگردد و براى مقصد بعدى هم (آخرت) بماند.

مركبى نيز براى سفر آخرت لازم است، مركبى كه پوينده را تا به مقصد برساند و در ميان راه، وانگذارد.

ص: 120

جامه احرام جامه احرام، «لباس آخرت» است. هنگام خريدن لباس احرام، به ياد كفن بايد افتاد.

حاجى، در دو جامه، يكى بر كمر و يكى بر دوش، احرام مى بندد. ياد آورِ دو قطعه پارچه كفن است كه انسان در آنها پيچيده و دفن خواهد شد. اينجا حاجى، با لباس احرام به ديدار خانه خدا مى رود، مرده هم با كفن، به ديدار خدا مى رود.

پوشش احرام، خضوع آور است و هيأت و شكل لباس زندگان را ندارد. احرام هم همچون كفن، بى دوخت است و ساده! سفر به سوى خانه خدا هم، با مسافرتهاى ديگر متفاوت است.

حاجى، در زمره لبيك گويانى است كه دعوت حق را اجابت كرده اند.

با شوق، به پا خاسته، وابستگيها را بريده و از خانه خدا، راهى به سوى خدا مى جويد.

حاجيان در كنار اين شوق، خوف هم دارند و مى پندارند: اگر پذيرفته نشويم، اگر نرسيم، اگر پيش از حج، مرگمان فرا رسد، اگر در راه بميريم، چه كنيم؟

احرام كه بستى، ميقات «احرام» را پشت سر مى گذارى.

در مسير، راهها، گردنه ها، پيچ و خمها را مى بينى. اينها

ص: 121

يادآور عَقبه هايى است كه در فاصله مرگ تا «ميقات قيامت» وجود دارد. هول و هراسها و خوف و خطرهاى طول راه نيز، تداعى كننده اهوال و مخاوف و محاسبات رستاخيز است.

«احرام»، پاسخگويى به نداى الهى و دعوت ربوبى است. وقتى به مكّه مى رسى و نگاهت به كعبه مى افتد، عظمتِ خانه، تو را به ياد عظمت حق بيندازد و شوق لقاءالله را در تو بيفزايد.

امّا «استلام حجر»، ميثاق با خداست. وقتى به «حجر الأسود» در طواف، دست مى كشى، آن را «بيعت» با خدا بدان و مصمّم باش كه به اين عهد، وفادار بمانى.

آنكه در بيعت نيرنگ بزند، منفور است.

در حديثى از حضرت رسول، «حجرالاسود» به منزله دست خدا در روى زمين به حساب آمده است، آنگونه كه افراد، با هم مصافحه مى كنند، دست كشيدن به آن هم دست بيعت دادن به خداست.

وقتى از پرده كعبه مى آويزى و خود را به ديوار كعبه مى چسبانى، با اين كار درپى شوقِ بيشتر به خانه و صاحبخانه باش. اميدوار باش كه هر عضوى كه با كعبه تماس مى يابد، مصون از آتش دوزخ است. چنگ زدن به پرده كعبه، تمسك به دامن لطف و مغفرت الهى است.

رفت و آمد در فاصله «صفا» و «مروه»، اميد مكرّر

ص: 122

داشتن به رحمت خداست. هربار، نمى دانى تو را پذيرفته يا نه؟ گناهت را بخشوده يا نه؟ با رفت و آمد، ميان صفا و مروه، نَوَسان دو كفه ترازو را در نظر آر، كه بايد بالا و پايين شوند تا برابر گردند.

«صفا» چون كفه «حسنات» است و «مروه» همچون كفه «سيّئات». و اين هفت بار، رفت و برگشتى ميان غفران و عذاب و نوسانى ميان حسنات و سيّئات است. تا چگونه حساب، صاف شود و بيم و اميد، يكسان گردد.

در وادى عرفان و شعور در «عرفات» گروههايى را مى بينى، در هم فشرده و انبوه در رفت و آمدند.

صداها بلند است. لهجه ها و زبانها متفاوت است. هر گروهى، درپى راهنماى خويش، در رفت و آمد و انجام اعمالند. اين صحنه، يادآور قيامت كبرى است. در محشر نيز، امّتها، گروهها، دسته دسته برانگيخته مى شوند. امّتها درپى پيامبران و رهبران خويش اند. هرگروهى با پيامبر خودشان مى آيند و اميد به شفاعتش دارند.

باز هم، صحنه حيرانى است، كه قبول شده اند يا ردّ؟ با اين وصف، با گريه و تضرّع، با ناله و نياز، بكوش كه خود را در جمع بخشوده شدگان وارد كنى. در اين صحرا، انسانهاىِ شريف، اولياء الله، دلهاى پاك، نيت هاى خالص، چشمهاى

ص: 123

اشكبار و اهل دل، بسيارند. به بركت آنها، رحمت الهى فرو مى ريزد. بكوش كه مشمول آن رحمت شوى.

وقتى همه دستها به سوى خدا دراز است، وقتى چشمها همه به درگاه رحمت حق است، وقتى دلها همه از خوف و خشيت، لبريز است. وقتى گردن ها در برابر عظمت الهى كج است و همه و همه، يك چيز از خدا مى خواهند، آن هم «رحمت»، مى پندارى كه آفريدگار رحمان، مأيوسشان مى كند؟ و غفران خويش را دريغ مى دارد و آرزويشان را به سنگ مى زند؟

به همين جهت گفته اند: بزرگترين گناه براى آنكه در عرفات حضور مى يابد، آن است كه خيال كند خداوند او را نيامرزيده است. مگر راز حج، چيزى جز رسيدن به رحمت خداست؟

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است: «الحجُّ عَرفة». هيچ چيز، همچون گرد آمدن اين همه دلهاى خائف، ديده هاى گريان، همت هاى والا، همدلى حجاج، در يك زمان و يك مكان، رحمت الهى را نازل نمى كند.

عرفات، بى نظير است. اما وقوف در «مشعر»، شگفت تر است.

مشعر نيز جزئى از حرم الهى است. وقتى به آنجا مى رسى، چنين تصوّر كن: پس از آنكه رانده درگاه خدا بوده اى، اينك تو را پذيرفته و اذن ورود به حريم حرم داده

ص: 124

است. اينك در آستانه رحمت خدايى.

نسيم رأفت خدا مى وزد. از مشعر مى گذرى، با شعورى كه نسبت به «خدا» و «خود» پيدا مى كنى. به «منا» مى رسى، سرزمين قربانى و فدا. سرزمين رمى جمرات و طرد شيطان.

به ياد ابراهيم مى افتى و شبيه او مى شوى. در منا، شيطان سراغ ابراهيم آمده، وسوسه مى كرد تا او را از انجام فرمان الهى باز دارد و حج او را شبهه ناك كند. خداوند فرمان داد تا براى راندن شيطان و ريشه كن ساختن وسوسه هايش، با سنگ او را براند و از خويش، طرد كند.

اگر خيال كنى كه ابليس، سراغ ابراهيم و وسوسه كردن او مى رود ولى تو را رها مى كند و از وسوسه كردن تو دست بر مى دارد، بدان كه همين توهّم، تلبيس ابليس لعين است. او در دل تو اين شبهه را مى افكند تا در «رمى»، تو را سست كند و بپندارى كه اين سنگ زدن به جمره، بيهوده است و بازيچه. به اين وسوسه مينديش، با جديّت او را از خود برآن، آستين بالا بزن تا رمى شيطان كنى، تا دماغش را به خاك بمالى.

گرچه در ظاهر، سنگريزه به جمره مى زنى، اما در باطن و حقيقت، به چهره شيطان سنگ مى زنى و كمرش را مى شكنى. شكستن كمر «شيطان»، به اطاعت امر «رحمان» است.

پس از رمى، «قربانى» مى كنى. اين وسيله تقرّب به خداست.

ص: 125

اميدوارباش كه با هر عضوى از اعضاى قربانى، عضوى از بدن تو بر آتش دوزخ حرام شود. اين وعده الهى است.

هرچه قربانى بيشتر و كاملتر باشد، رها سازى اش از آتش جهنّم، فراگيرتر و شامل تر خواهد بود. اين است راز مناسك حج در روز قربان.» (1)


1- محجة البيضاء، ج 2 ص 196 تا 205 با تلخيص.

ص: 126

درمان تكبّر

آموزش ديگر «حج»، فروتنى و خاكسارى و «كبرزدايى» است.

اين درس، از همان آغاز پوشيدن لباس احرام و تلبيه آغاز مى شود، در طواف و سعى و هروله ادامه مى يابد و پا به پاى همه، در عرفات حضور يافتن و در مشعر خفتن و در «منا» رمى جمرات كردن و حلق و وقوف و ... خود را بهتر و بيشتر آشكار مى سازد.

اگر لباسهاى عادى، نشان تشخّص است، اينجا دو جامه احرام، آن را از تو مى گيرد.

اگر «خود محورى»، نشانه تكبّر و خود بزرگ بينى است، اينجا خود را در «جمع» فانى ساختن و قطره وار به دريا پيوستن و «خود» را نديدن و مطرح نكردن در كار است، و گوش به فرمان خدا و مطيع امر و برنامه بودن و خاكى زيستن

ص: 127

و بر خاك خفتن! اگر هميشه، خود را مى ديده اى، با همه منصب ها و عنوانها و اعتبارها، اينك زنى چون «هاجر» و جوانى چون «اسماعيل» را مى بينى و برگِرد خانه اى از سنگ مى چرخى و «بيت خدا» را محور حركت خويش مى سازى.

سعى در صفا و مروه، گامى ديگر در اين راه است، و ...

«هروله»، تكاندن خود از غرورها و كبرهاست.

وقتى به فرمان حق، از خانه و هتل و استراحتگاه دست مى كشى و آواره و مقيم كوه و دشت و بيابان مى شوى و در درياى خلايق، «گم» مى شوى، آنگاه است كه خود را پيدا مى كنى و هويّت بندگى خويش را در «خود فراموشى» و «خداجويى» مى يابى.

اصلًا تو كيستى كه به حساب آيى؟! تو چه داشته و دارى، كه سبب غرورت شود؟ چه امتياز پايدار و ماندگارى دارى كه عامل تكبّرت گردد؟

در اين وقوفها، حالتى اضطرارى و موقعيّتى موقتى و شرايطى كم امكانات براى تو پيش مى آيد.

اينجاست كه از «روز مرّگى» به در مى آيى و از پوسته و قشر زندگى، به عمق مفهوم حيات پى مى برى.

اينجا هم كبر و خود بزرگ بينى؟ باز هم خود را برتر ديدن و انتظار سلام و احترام داشتن؟ باز هم «خود» را ديدن؟

ص: 128

مگر بنا نبود آيين بت شكنى از ابراهيم بياموزى و همچون او، شيطان وسوسه گر را «رمى» و طرد كنى؟ شيطانِ تو همان «نفس» است. بتِ تو، همان «خود» است.

آيا توانسته اى نفسانيّات را در «مذبح ايمان» ذبح كنى و «خود» را در قربانگاه منا، زير پا بنهى و تيغ بر حلقِ «نفس امّاره» بگذارى؟ اگر نه، پس چه عيدى و چه وقوفى؟! درس حج، خاكسارى و «كبرزدايى» است. شركت در كلاس «حج»، حضور در يك برنامه «آموزش عملى» است.

محتواى اين آموزشها، هرچه باشد، نه در حدّ و سطح «گفتار» و «نوشتار»، بلكه در متن «عمل» است. «كبر زدايى» يكى از اين تعاليم است.

انسان، چه به خاطر ثروت و دارايى، يا به لحاظ علم و تخصّص، يا به جهت جمال و زيبايى و يا به دليل موقعيت شغلى و اجتماعى، گرفتار «خود بزرگ بينى» و «غرور» مى شود. كبر درونى، به استكبار بيرونى منتهى مى گردد.

انسان وقتى در درون، خود را برتر ديد، در معاشرت و رفتار هم، حالتى مغرورانه و متكبرانه پيدا مى كند.

حج، يك برنامه عملى براى «كبرزدايى» است. لباسهاى عادى، گاهى نشان تشخّص افراد است. در «احرام»، اين تشخص ظاهرى تبديل به دوجامه ساده سفيد و ندوخته مى شود كه همه در اين پوشش ساده شريكند.

«خود محورى»، نشان ديگرى از حبّ نفس و غرور

ص: 129

است. وقتى حاجى، به گرد كعبه مى چرخد، خويش را حول محور ديگرى كه مقدس و محترم است، مى بيند. آن هم نه بنايى كه از ياقوت و زبرجد و سنگهاى مرمر و كريستال ساخته شده باشد، بلكه بنايى در نهايت سادگى، از سنگهايى عادى.

«طواف»، هضم كردن «خود» در درياى «مردم» است.

همچون نقطه اى كوچك در دايره اى چرخان.

«سعى صفاو مروه» نيز همين گونه است. به پاس تكريم فداكارى يك مادر به نام «هاجر» و احياى خاطره كودكى به نام «اسماعيل» و تلاش آن مادر براى يافتن آب براى اين فرزند، فاصله دو كوه را درنورديدن، و در مقطعى از مسافت، «هروله» كنان و شتابان رفتن، بيش از پيش، خودخواهى و غرور را مى ريزد و تواضع مى آفريند.

همه اينها در ارتباط با «اجراى فرمان» و «اطاعت امر» است. مگر تبعيّت از دستور، چيزى جز نداشتن غرور و تكبر است؟ و مگر قانون شكنى و تخلف از فرمان، ريشه اى جز «خود برتربينى» دارد؟ حج، اين آموزش را مى دهد كه تو «بنده» اى و بنده بايد «مطيع» باشد، و گرنه حق بندگى را نسبت به «مولى» به جانياورده است.

از اينها كه بگذريم، در عرفات و مشعر و منا، با صحنه هاى شگفت ترى مواجه مى شويم. باز هم «احرام» است و «لبيك» و آهنگ عرفات و مزدلفه كردن. حتى بايد از

ص: 130

خانه و هتل و مسكن عالى و ظواهر فريبنده و پر زرق و برق هم- كه گاهى كبرآور است- گذشت و نيمروزى در هواى گرم، عرق ريزان، زير چادرها ماند و «وقوف» كرد و نماز و دعا خواند.

نه بيرون مى توانى بروى، كه آفتاب سوزان، مغز را مى جوشاند. نه در خيمه، هواى خنك و باد كولر و پنكه است. اين حالت، در تنگه مشعرالحرام و وادى «مزدلفه» نيز به اوج خود مى رسد. همه، درهم و برهم، هر كس به فكر خود. همه پخش و پلا در اين بيابان و همنشينى با خاك و سنگ، كه بسترشان زمين و لحافشان آسمان و پوشششان، دو جامه ساده احرام است.

بايد شب را هم اينجا سپرى كنى. وضع نامرتب آب و دستشويى و محل خوابيدن ... همه، روحهاى كوچك را در فشار قرار مى دهد، اما جانهاى مستعد در اين كوره ها، آبديده تر و مصفاتر مى شوند.

در قربانگاه، گوسفندى را فداى فرمان خدا كردن، در ازدحام جمعيت و فشار مردم و گرماى شديد، خود را به جمرات رساندن و بر شيطان سنگ زدن، موى سر تراشيدن و خود را حتى از اين وسيله تزيين و غرور هم پيراستن، همه، درمان تكبرى است كه بذرش را ابليس در دل مى نشاند و با وسوسه ها آبيارى اش مى كند.

پس از گذراندن اين مراحل، براى حاجى چه مى ماند؟

ص: 131

جز دلى صاف و شناختى زلال كه از خود و خدايش يافته است. و جز پيراستگى از هر وابستگى و جز شناختن عظمت خدا و اسلام و ضعف خويش؟

اگر «حج»، را شيوه آموختنِ «بندگى» بدانيم، گزاف نگفته ايم. بندگى و عبوديت هم، چيزى جز شكستن بتِ غرور و تكبر، با «اطاعت فرمان» نيست.

اوج بندگى، آنجاست كه «تعبّد محض» و «تبعيت مطلق» باشد، حتى در مقابل فرمان نبايد چون و چرايى داشت و نبايد گفت: براى چه؟ در مقابلِ آنچه كه «او» خواسته و آنچه كه «او» پسنديده، «عبد مطيع» بايد خواسته و پسندى نداشته باشد. كه گفته اند:

يكى درد و يكى درمان پسندد يكى وصل و يكى هجران پسندد

من از درمان و درد و وصل و هجران پسندم آنچه را جانان پسندد

و حج، يعنى برنامه اى در راستاى اطاعت محض از فرمان جانان و «لبيك» گويى به دعوت خدايى كه «مولا» ى ما بندگان است. پس ... چه جايى براى تكبّر مى ماند؟

ص: 132

خاطره هاى شكوهمند

پيوند ما، با سلسه هاى انبيا و اوصياست.

شجره نامه توحيد، به پيامبران بزرگ مى رسد كه در راه «امرخدا» اهل فداكارى و جهاد بودند و حتى به شهادت رسيدند، امّا نهال «يكتا پرستى» را در دنياى كفر و شرك، كاشتند و با اخلاص و عشق، آبيارى كردند.

كعبه و مقام ابراهيم و زمزم و حجرالاسود، يادگار ارزنده «عصر توحيد» در جهان پيشين شرك است.

فريضه حج، ما را متوجّه اين شجره نامه نورانى مى كند.

ما، غير از ربطى كه به آب و خاك و نژاد و زبان خاص كشورمان داريم، ارتباطى عميقتر نيز با عقيده و ايمان توحيدى داريم كه فراتر از همه مرزها و عميق تر از همه دلبستگى ها و علقه هاست. ما، در مراسم حج، با آن روى شناسنامه حقيقى مان، تجديد ديدار و ميثاق مى كنيم و به

ص: 133

مطالعه كتاب توحيد و دفتر و ديوان يكتاپرستى و خداباورى مى پردازيم.

كعبه، با زندگى حضرت ابراهيم عليه السلام پيوند دارد. يادآور بناى اين مسجد مقدس و كعبه عزيز، به دست ابراهيم و اسماعيل است.

ياد آور تلاش هاجر و سعى خالصانه او در فاصله دو كوه صفا و مروه، و جوشيدن چشمه زمزم از زير پاى اسماعيل است. كعبه، بناى يادبود توحيد است.

در حج، حاجى به صورت و نقش ابراهيم عمل مى كند.

گاهى چاقو در دست، قربانى مى كند، ابراهيم وار در ذبح اسماعيلش.

گاهى در طرد شيطان، رمى جمرات مى كند و به آن سمبلهاى تجسّم ابليس، سنگريزه پرتاب مى كند، گاهى با پوشيدن لباس احرام، كفن پوش مى شود، و قيامت را به ياد مى آورد.

گاهى در نقش هاجر و به ياد او، هفت بار بين صفا و مروه «سعى» مى كند.

كعبه، يادآور دو بت شكن بزرگ تاريخ است: يكى ابراهيم قهرمان، كه سازنده اين بناى كهن توحيدى است و ديگرى امام على عليه السلام كه در فتح مكّه، پاى بردوش پيامبر نهاد و برفراز كعبه رفت و بت بزرگ و فلزى قريش را سرنگون ساخت و كعبه را از بتهاى متعدد پاك كرد.

ص: 134

كعبه، هم مبدأ امامت اسلام است (تولّد امام على عليه السلام در درون آن) و هم منتهى و فرجام امامت است (تكيه گاه آخرين وصىّ، حضرت مهدى عليه السلام به كعبه، هنگام ظهور).

جاى پاى حضرت ابراهيم عليه السلام در مسجدالحرام است (مقام ابراهيم).

جاى قدمهاى پيامبر و ائمه و امام زمان عليه السلام در اين مسجد است.

«حجرالاسود» را، پيامبر اسلام و اولياى خدا بوسيده و برآن دست كشيده اند.

حج، يادآور حج نيمه تمام امام حسين عليه السلام و عزيمت او از مكه به سوى شهادتگاه كربلاست، تا روح حج را زنده نگه دارد.

كعبه، يادآور نزول سوره «فيل» و نابودى قوم «ابرهه» با طير ابابيل در سوء قصد به اين خانه است.

مسجدالحرام، ناله هاى جانسوز زين العابدين عليه السلام را همراه دارد. جايى است كه پيامبر در آن نماز خوانده و امامان معصوم، در آن جا عبادت خدا كرده و شبها به نيايش و تهجّد پرداخته اند.

«حجرالاسود»، تبرك يافته لمس و مسح و بوسه طيّبين و طاهرين و معصومين است.

مكه، همه ساله شاهد حضور امام عصر عليه السلام در منا و عرفات است و مشام جان، اگر آشنا به عطر حضور باشد،

ص: 135

مى تواند به استشمام آن حضور نورانى نايل آيد و در هر جا، ردپاى مهدى عليه السلام را بيابد.

«عرفات»، آن عشق و شور و عرفان حسين بن على عليه السلام را در دامنه «جبل الرحمه» تداعى مى كند. حاجى عارف، در تب و تاب عرفات، عرفان حسينى را لمس مى كند و در دعا، با او همنوا مى شود.

شناخت اين جايگاه، بسى خاطره انگيز است. حضرت على عليه السلام در تبيين آن مى فرمايد: «... وَوَقَفوا مواقِفَ انبيائه». زائران، در جايى ايستاده و وقوف كرده اند، كه ايستگاه پيامبران الهى است.

اينهاست خاطره هاى شكوهمند اين ديار مقدس، كه جان را از «عطرياد» معطّر مى كند.

ص: 136

حكايتى زيبا

يكى از اكابر گويد:

به نيّت حج به بازار بغداد شدم، جوانى زيبا صورت را ديدم قَصَبِ مُعلَم (1)

بر سر و حلّه كتان در بر و كفشى زرنشان در پا، به رسم نازكان هر چه تمامتر مى خراميد و سيبى در دست داشت و مى بوييد.

گويى كه مى چكيد زگلبرگ عارضش برخاك، قطره هاى گلاب عقيق فام

روزى كه قافله روان شد من نيز رفتم. در منزل ديگر جوان را ديدم نعلينى در پا كرده و دستار مصرى در سر، گلاب بر خود مى فشاند، بر مثال كسى كه به گلزار رود و مى خراميد.


1- پارچه اى ابريشمين و نشان دار.

ص: 137

انديشه كردم كه در طور اين جوان سرّى است، يا معشوقى است كه به راه عشقش مى برند، يا عاشقى است كه از منزلگاه نياز به خلوت نازش مى رسانند. از وى سؤال كردم: اى جوان كجا مى روى؟ گفت: به خانه.

گفتم: كدام خانه؟ گفت: خانه پربهانه، كه خلقى را آواره كرده است. من نيز مى روم كه ببينم سرگشتگان به كجا مى روند و كه را خواهند ديد و از اين خرمن چه خوشه خواهند چيد؟

گفتم: اين چه استعداد را 0 است كه تو دارى؟ مگر از صعوبت باديه خبرندارى؟

گفت: دوست، آوارگى ما خواهد، رفتن حج بهانه افتاده است.

گفتم: اى جوان برگرد!

گفت نه من به اختيار مى روم از قفاى او آن دو كمند عنبرين مى بردم كشان كشان

كه اى فلان! معذور دار كه چنين آورده اند.

گفتم: اين سيب را چرا مى بويى؟

گفت: تا مرا از حَرّ سموم اين باديه بلاانگيز نگاه دارد، كه با شميم برگ گل خو كرده ام و در حريم آغوش دلبران خفته ام و از نسيم اقبال محبوبان شكفته ام.

گفتم: بيا تا با هم مرافقت نماييم.

ص: 138

گفت: لا واللّه! تو بُرقع پوشى و من جرعه نوش، تو پير مناجاتى و من پير رند خرابات. دوش در خمّار بودم و اكنون در خمار دوشينم.

آن جوان را همانجا گذاشته گذشتم، ديگر او را نديدم تا آنكه روزى به وقت افراط گرما، جوان را ديدم در تحت ميزاب خفته و زار و نزار و رنجور و ضعيف، نه در سر قصب معلّم و نه در پا كفش زر نشان، همان سيب داشت و مى بوييد.

خواستم از او بگذرم. گفت: اى فلان مرا مى شناسى؟

گفتم: آرى، از تبديل حالت بگوى.

گفت: داد و فرياد! در اين راه به معشوقى مى آورند و به عاشقى مبتلا مى سازند.

گفتم: اين همان سيب است؟

گفت: آه، آه، از اين سيب پرآسيب، اى فلان! ديدى كه با ما چه كردند و چون ما را لگدكوب قهر انداختند؟

اوّل گفت معشوقى غم مخور، چون به باديه امتحان در آوردند، گفتند تو عاشقى.

و چون به عرفات رسيدم گفتند تو طفلى، چون به خانه رسيدم گفتند تو در اين حرم مَحرَم نئى، هرچند در زدم و فرياد برآوردم كه ايّها المطلوب! جواب شنيدم كه: ارجع يا خائب، سوختم، سوختم و شناختم كه در اين ترانه غير او نه.

اى فلان! امروز زار و نزارم و از نازكى بيزارم، نمى دانم

ص: 139

طالبم يا مطلوب؟ محبّم يا محبوب؟ محتاجم يا غير محتاج؟

و از اين تفكر و اندوه سوختم نه بيمارم، امّا بيمار اين تفكر دارم.

آن شخص گفت دلم به زارى آن جوان سوخت.

گفتم: بيا تا تو را پيش اصحاب برم و از اين حيرت برهانم.

گفت: مرا رها كن كه در اين حيرت سرّى دارم و در اين تفكر ذوقى.

و از او در گذشتم ... شب در حوالى مسجدالحرام به وظايف عبادت مشغول شدم. صباح كه نيت وداع خانه كردم ديدم از كنار حطيم، آن جوان سقيم را مرده بر دوش مى برند.

از آن حالت از يكى از محرمان سؤال كردم، گفت:

عاشقان كشتگان معشوقند برنيايد ز كشتگان آواز

ص: 140

از «حرا» تا «ثور»

كم كم فرصتِ 25 روزه اين سفر رو به پايان مى رود. از همان روزهاى نخست ورود به مكّه، شوق رفتن به «غار حرا» انسان را وسوسه مى كند. نمى دانم چه رمزى در آن نهفته كه حاجى را بى تاب مى كند. ولى برخى پيش از پايان يافتن اعمال حج از مكّه خارج نمى شوند و رفتن به غار حرا و ثور را مى گذارند براى پس از بازگشت از منا و فراغت از اعمال.

هرچند امروز به علّت توسعه شهر، «جبل النور» كه غار حرا بر فراز آن است جزو شهر محسوب مى شود، نه خارج از مكّه. ساختمانهاى مسكونى اطراف آن را فرا گرفته است.

حرا در 10 كيلومترى شمال مسجدالحرام است. گفتيم كه الان وصل به مكّه است. جايى كه نخستين آيات قرآن در آغاز بعثت بر پيامبر در همانجا نازل شد. عبادتگاه پيامبر بود

ص: 141

كه گاهى ايامى از سال را دور از غوغاى مادّيتِ مشركان به آن خلوت انس پناه مى برد و با خدا راز مى گفت. يكى از معدود جاهاى دست نخورده و بكرى كه شاهد حضور رسول خدا و قدمگاه آن پيامبر خاتم است. هرچند اينجا هم مى بينى و مى شنوى چه شفاهى و چه با تابلوهايى كه نصب شده است، حجاج را از صعود به كوه نهى مى كنند و مى گويند:

«خود را به زحمت نيفكنيد، بالاى كوه رفتن ثوابى ندارد و سنّت نيست، برويد در مسجدالحرام نماز بخوانيد»؛ ولى زائران عاشق، به فتواى عشق، قلّه پيمايى مى كنند، نه طبق دستورالعملهاى رسمى و بخشنامه هاى دولتى! زن و مرد، پير و جوان سينه كش كوه را گرفته بالا مى روند. خيلى ها در سپيده دم، حتى پيش از اذان صبح به راه مى افتند تا از نور ماه و خنكى هوا استفاده كنند و به گرما نخورند. رسيدن به قلّه كوه، بطور معمول حدود نيم ساعت تا سه ربع طول مى كشد و از قلّه كمى پايين تر كه چند گذرگاه صعب العبور در پيش است، محلّ غار قرار دارد. البته نه غار، بلكه سرپناهى كه از چندين صخره عظيم به وجود آمده كه سر بر دوش هم نهاده اند و محلّى بصورت غار كوچكى پديد آمده، رو به كعبه، كه يكى دو نفر مى توانند در آن به عبادت و نماز بايستند. از بالاى غار، بخصوص در شب، روشنايى مسجدالحرام و گلدسته ها ديده مى شود. محيطى بوده است دور از دسترس مردم، با راهى دور و دشوار، با خلوتى

ص: 142

الهام بخش و ملكوتى و ارتفاعى بسيار، كه رسول خدا را هنگام مناجات و عبادت در خود جاى مى داده است و خديجه و على عليهما السلام، گاهى غذا و آب به او مى رساندند.

جبرئيل، سوره «اقرأ باسم ربك ...» را همين جا از سوى خدا آورد.

حاجى علاقه مند است كه در اين معبد نورانى رسول، نماز بخواند و گاهى صفى ممتد و ازدحامى عجيب براى ورود به اين «خلوتسراى دوست» تشكيل مى شود. برخى هم به فكر گرفتن عكس يادگارى در كنار غار مى افتند.

وقتى انسان به ياد رنجهاى پيامبر مى افتد، خستگى راه از تنش بيرون مى رود. سلام و صلوات بر تو، اى رسول رحمت.

و امّا «غار ثور» كه در منطقه جنوب مكّه است و راه آن از خيابانى به كوهستان آغاز مى شود، پناهگاه حضرت رسول در هنگام هجرت به مدينه بوده است. همانجا كه خداوند با تار عنكبوت، بنده اش محمد صلى الله عليه و آله را از تعقيب و گزند مشركان حراست كرد. راه هجرت به مدينه از شمال مكّه است و اين غار در جنوب، و اين خود شيوه اى براى ردّ گم كردن بوده تا پيروان ابوسفيان كمتر براى دستيابى به رسول خدا توفيق يابند.

غار ثور نيز بالاى كوهى قرار دارد، با چند صخره روى هم قرار گرفته، كه آن سويش درّه اى عميق است و اين

ص: 143

سويش كوه. داخل اين غار، چند نفر مى توانند پنهان شوند، البته به صورت نشسته. چون سقفش كوتاه است و نمى توان ايستاد. حتى براى ورود به آنجا هم بايد خم شد. آنجا هم عكّاسان آماده با دوربينهايشان هر لحظه منتظرند كه از حجاج، عكس يادگارى بگيرند. ولى گران است و عكسهاى بى رنگ و رو به آن قيمت نمى ارزد.

راه غار ثور، هم طولانى تر است، هم سخت تر و نفس گيرتر. شايد بيش از دو برابر مسيرى كه براى فتح قلّه «جبل النور» طى مى شد، براى رسيدن به اين غار بايد راه پيمود. كوهها و ارتفاعات را آنقدر بايد يكى پس از ديگرى پشت سر گذاشت و به عشقِ آن «منزل نهايى» به زانوها و نفسها التماس كرد كه همراهى كنند كه چندين نوبت، نشستن و استراحت و تازه كردن نفس وتر كردن لب لازم است. البته در پيچ و خم كوه و كمر، نشانه ها و رنگهايى ديده مى شود كه فِلشى به سوى مقصود است، امّا چه بسا انسان به تنهايى راه را گم كند. برخى مسلمانان كشميرى، اين راه طولانى را به حالت پله پله درآورده اند، تا صعود به قله آسان تر شود.

در اين مسير، حجّاج مختلفى را از زن و مرد مى بينى كه نفس زنان بالا مى روند و همان محبّت است كه آنان را توان مى بخشد. و چون افراد در رفت و برگشت به هم مى رسند، «خدا قوّت» و «قبول باشد» ردّ و بدل مى شود و همين روحيّه مى بخشد براى پيمودن بقيّه راه.

ص: 144

آيا رسول خدا براى گريز از چنگ مشركان كينه توز و در ابتداى هجرت، اين همه راه پيموده و تا اينجا خود را رسانده است؟ اين پناهگاه را از كجا مى شناخته؟ مگر نه اينكه بزرگ شده همين كوه و كمر بوده و روزگارى به شبانى مى پرداخته است! آنكه براى بشريت، «راهنما» ست، بايد خود به همه راهها آشنا باشد. دشمنان چه لجوج بودند كه رسول خدا را تا كجاها تعقيب كردند. لعنت بر آنان. مى ارزد كه انسان رنج باديه و كوه و غار حرا و ثور رفتن را به جان بخرد، تا يك لحظه در فضايى نفس بكشد كه آن حبيب خدا، مصطفاى پروردگار، آنجا گام نهاده، نفس كشيده و شب را به صبح آورده است. اين فرمان عشق است؛ هرچند تبليغاتچى هاى وهّابى همه اينها را شرك به حساب آورند! ...

ص: 145

حفظ رهاوردهاى معنوى حج

حالتهاى معنوى خوب، «گوهر» است. هرچند اندك و كوتاه، امّا پربهاست.

آنچه در طول اين سفر به دست مى آيد و آن زلالى روح و روحيه خشوع و خدا ترسى و لذّت از عبادت كه فراهم مى شود، بايد «تكثير» شود و «امتداد» يابد.

مراقبت از نورانيّت حج و شفافيّت جان، ضرورى است.

ابليس، هميشه در كمين است. او دشمن قسم خورده انسان است. يك لحظه از دام گستردن پيش پاى انسان و تلاش براى اغواى او غافل نيست. كسى كه گناه مى كند، ميدان را براى شيطان خالى گذاشته است و كسى كه در ميدان «جهاد با نفس» و مقابله با تمنيّات شيطانى مقاومت مى كند،

ص: 146

آن دشمن را به زمين زده است.

بهترين ارمغان اين سفر، همراه بردن همين حالتهاى با صفا و پر معنويّت ايّام حج است. وقتى كه در منا و عرفات، اشك ريختى وتوبه كردى و با خدا و رسول آشتى نمودى و به امام زمان «عج» قول دادى كه پيرو شايسته و شيعه پاى بند به ديانت باشى، ديگر نبايد زير قولت بزنى و پيمان بشكنى و باز هم از در دوستى و رفاقت با شيطانى درآيى! در حديث است: حاجى تا گناه نكند، نورانيّت حج در او باقى است.

و در حديث ديگر است: حاجى وقتى «عرفه» را درك مى كند، مشمول رحمت الهى مى شود و آمرزيده مى گردد، همچون روز تولّد از مادر.

حيف است كه اين پاكيزگى روح، از دست برود و دوباره غفلت بر دل و جان، سايه اندازد. راست گفته اند كه مهمتر و سخت تر از پيروزى، نگهدارى آن است.

تو كه در اين مشاعر مقدسه و مواقف كريمه، وقوف و بيتوته كردى، تو كه دست و صورت بر كعبه مقدس ماليدى، تو كه گرد خانه خدا طواف كردى، تو كه به ياد هاجر و اسماعيل، در «حجراسماعيل» نماز خواندى، تو كه پشت مقام ابراهيم عبادت كردى، تو كه در حرم پروردگار، به

ص: 147

تلاوت كلام اللّه پرداختى، حيف است كه اين پله ها را كه تا اينجا بالا آمده اى، دوباره به پايين برگردى و اين گامهاى نورانى را كه تاكنون برداشته اى، به عقب بروى.

مگر نه اينكه عبوديت، انسان را به قرب خدا مى رساند؟

و مگر نه اينكه عبادت، معراج مؤمن است؟ و ... تو در اينجا هم بنده مطيع فرمان بوده اى و هم اهل نماز و ذكر و تلاوت و تهجّد! نكند كه باز هم گرفتار دورى و فاصله از خدا شوى! حاجى شدن، در روز عيد قربان و باذبح قربانى و تراشيدن سر تحقّق مى يابد. ولى حاجى ماندن، جهاد و مراقبتى دائمى مى طلبد! مثل نگهدارى از يك قله فتح شده در عمليات نظامى! زبانى كه در اينجا «لبيك» گفته است، ديگر نبايد به خواسته هاى نفس، لبيگ بگويد.

دستى كه اينجا كعبه و حجرالاسود را لمس كرده است، نبايد پس از بازگشت از حج، به گناه و خيانت آلوده شود.

چشمى كه به كعبه نگريسته، نبايد به «نگاه حرام» آلوده شود.

ص: 148

دلى كه به ياد خدا و قيامت در اين ديار، لرزيده و خاشع گشته است، نبايد بازهم گرفتار قساوت گردد.

پايى كه در مسير «رمى جمرات»، رفت و آمد داشته، نبايد «راه حرام» را بپيمايد.

وقتى كه موهاى سر تراشيده شد، افكار آلوده هم بايد از سر برود.

وقتى كه حاجى به قربانگاه رفت، بايد همه زندگيش يك قربانگاه شود كه هر چه جز خدا را در پيشگاه «رضاى الهى» قربان كند.

حج، چراغ راه است.

اين چراغ را در روزها و شبهاى زندگيمان، روشن نگه داريم! ...

*** به پايان اين سفر و سلوك مى رسى، امّا اين پايان، آغازى براى مرحله اى نو در زندگى و مسلمان زيستن و بنده بودن است.

«حج» يك سرمشق است.

زندگى پس از حج، تكرار آن درس ها و آموزه ها و تعميق آن باورها و بينش هاست، تا «روح حج»، در كالبد حيات مسلمان جارى شود و راه توحيدى ابراهيم خليل و

ص: 149

صراطِ نورانى حضرت رسول صلى الله عليه و آله، همواره پيش پاى «زائر» باشد.

نورانيّتِ فراهم آمده از حج و زيارت را در رواق جان خود، پاينده نگه دار، تا حج و عمره و مناسك اين سفر عبادى و عبادت عرفانى سياسى، «چراغ راه» باشد و «نيروى حركت».

مبادا با داشتن سرمشق عبوديت و الگوى بندگى، بنده خوبى نباشيم!

«پايان»

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109