تحفة المجالس

اشارة

‏شماره بازيابي : ۶-۱۶۳۲۱
‏سرشناسه : استرآبادي ، سلطان محمد بن حسن ، - ۹۵۲ ق.
‏عنوان و نام پديدآور : تحفه‌المجالس[چاپ سنگي]/سلطان محمد بن حسن استر آبادي
‏وضعيت نشر : [بي جا]: [بي نا]، [××۱۳] ق.
‏مشخصات ظاهري : [۳۱۹] ص؛۲۱ × ۳۴ س‌م.
‏يادداشت : زبان : فارسي .
‏آغاز، انجام، انجامه : آغاز:نيكوترين ثنايي كه قدوسيان ملا اعلي و مقربان بارگاه دين . . .
انجام:پادشاهي انحضرت باشد و در اخبار بسيار . . .
‏مشخصات ظاهري اثر : نوع و درجه خط:نستعليق .
نوع و تز ئينات جلد:مقوايي با روكش كاغذي سرمه‌اي عطف و لچكي مقوايي با روكش تيماج قهوه‌اي .
‏توضيحات نسخه : نسخه بررسي شد.مهر ۱۳۸۶ .آخر كتاب افتادگي دارد .
‏معرفي چاپ سنگي : در بيان معجزات حضرت سيدالمرسلين و ائمه معصومين سلام‌الله عليهم اجمعين مشتمل بر مقدمه و چهارده مقصد و خاتمه .
‏عنوانهاي گونه گون ديگر : تحفه‌المجالس معجزات ائمه‌الاطهار .
‏موضوع : چهارده معصوم -- معجزات .
چهارده معصوم -- سرگذشتنامه .

در بيان معجزات حضرت صاحب العصر و الزمان

معجزه 01

حليمه خاتون رضي الله عنها روايت مي كند كه روزي به خدمت امام حسن عسكري رفتيم و زماني از كلام گوهربار آن سرور احبا مستفيد شدم بعد از آن قصد بيرون آمدن كردم فرمود اي عمه امشب نزد ما باش كه خلف آل محمد امشب متولد مي شود و آن شب نيمه شعبان بود گفتم يابن رسول الله از كدام يك از زوجات طاهرت اين فرزند ارجمند متولد گردد فرمود از نرجس عرض كردم علامت حمل بر وي ظاهر نيست فرمود اي عمه مثل او مثل ام موسي كليم است كه بر مادرش اثر حمل بر وي ظاهر نبود تا وقت ولادت پس آن شب به امر آن حضرت در آنجا بيتوته كردم و قريب به نصف شب برخواسته وضو كردم و نماز شب به جاي آوردم و چون از نماز فارغ شدم چنان گمان بردم كه صبح نزديكست با خود گفتم كه صبح نزديك است كه طالع مي شود و آن بدر منير كه طلوع آن در شب موعود بود ننمود ناگاه آواز ابو محمد (ع) از حجرات شنيدم كه فرمود تعجيل مكن و ساعتي صبر كن من از تخيل خود منفعل شدم و از آن خانه كه شب در آن بودم بيرون و داخل آن خانه شدم كه نرجس خاتون در آن بود چون به در خانه رسيدم نرجس خاتون استقبال من كرده نزديك به من آمد ديدم رعشه بر بدن او افتاده به غايت مضطرب مي نمود او را در بر گرفته به سينه خودش ملصق كرده به درون خانه‌اش بردم و قل هو الله احد و انا انزلنا و آية الكرسي مي‌خواندم و بر او مي دميدم كه ناگاه شنيدم كه ابوالقاسم محمد مهدي صاحب الزمان (ع) از درون شكم با من در خواندن موافقت مي فرمود چون نرجس خاتون بر زمين نشست ديدم كه خانه روشن و آن هلال اوج سعادت و اقبال از افق دامان والده طاهره خود طالع گشت و به جانب قبله متولد گرديد و در آن حال روي مبارك بر زمين نهاده حضرت واجب الوجود را سجده نمود پس آن در يكتا را برداشته در بر گرفتم و در آن حين آواز ابي محمد را شنيدم كه مي فرمود اي عمه قرة العين مرا بياور پس آن غنچه گلبن رسالت را به نزد والده ماجدش بردم آن حضرت ا و را از من گرفته بر ران خود نشانيد و زبان معجز بيان خود را در دهان او نهاد و آن خلف ساعتي زبان ابو محمد (ع) را مكيد و در حديقه الشيعه مذكور است كه زبان خود را بر چشمش سود آنگاه زبان در دهانش گردانيد و اذان در گوش او گفته دست به سرش فرود آورد و به زانوي خودش نشانيد و فرمود يا بني انطق باذن الله يعني اي پسر من سخن گو به فرمان حق تعالي پس حضرت صاحب (ع) اول كلامي كه تكلم فرمود استعاذه بود بدين عبارت كه اعوذ بالله السميع العليم من الشيطان الرجيم بسم الله الرحمن الرحيم و تريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم [ صفحه 363] ائمه يهدون باالحق و نجعلهم الوارثين و نمكن لهم ما في الارض فرعون و جنودها منهم ما كانوا يحذورن بعد از آن فرمود صلي الله علي محمد المصطفي و علي المرتضي و فاطمه الزهراء و الحسن المجتبي و الحسين الشهيد بكربلا و علي بن الحسين و محمد بن علي و جعفر بن محمد و موسي بن جعفر و علي بن موسي و محمد بن علي و علي بن محمد و الحسن بن علي ابي حليمه خاتون روايت مي كند كه در آن وقت كه خلف آل رسول تولد نمود مرغان سبز ديدم كه بر اطراف آن خانه طواف مي نمودند و حضرت عسكري نظر به يكي از مرغان كرده آن را نزد خود طلبيده و فرمود اين فرزند ارجمند مرا محافظه نما تا آن وقت كه حق تعالي رخصت دهد او را ظاهر سازد پس اين آيه را تلاوت فرمود كه ان الله بالغ امره قد جعل الله لكل شيئي قدرا عرض كردم يابن رسول الله عجب مرغان خوش آهنگي هستند فرمود اين مرغان سبز كه مي بيني ملائكه رحمتند و آن مرغ كه بدان سفارش فرزند خود را نمودم آن جبرئيل و آنگاه فرمود اي عمه اين فرزند را نزد مادرش برسان كي تقر عينها و لا تحزن و ليعلم ان وعد الله حق ولكن اكثر الناس لا يعلمون پس بامر آن حضرت نور حديقه نبوت و جلالت را به مادرش رسانيدم و در روايت ديگر وارد است كه همينكه حضرت صاحب الامر (ع) از مادرش جدا شد به دو زانو در آمده انگشت سبابه را به جانب آسمان برداشه شهادتين بر زبان جاري ساخت بعد از آن عطسه كرد فرمود الحمد لله غير مستنكف و لا مستجير و لا مستكبر پس فرمود زعمه الظلمه ان حجة الله و احضه و لو اذن الله لنا في الكلام ازال الشك يعني گمان ظالمان اين است كه حجت خدا باطل است در وقتي از اوقات از روي زمين مفقود مي تواند شد و اگر رخصت مي‌داد مرا خداي تعالي در حرف زدن به حجت و دليل خصم را الزام نمودن آينه شك از ميان برمي‌خواست.

معجزه 02

ايضا حليمه رحمت الله روايت مي كند كه در وقت تولد حضرت حجت (ع) بدن اطهرش از آلودگي خون و دنس پاك و ختنه كرده متولد شد و بر بازوي راستش نوشته بود جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا

معجزه 03

ابو نصر خادم روايت مي‌كند كه بعد از دو روز يا سه روز از تولد حضرت حجت عليه السلام گذشته به خانه درآمدم كه گهواره آن حضرت در آنجا بود چون سلام كردم بعد از جواب سلام فرمود علي بالصندل الاحمر يعني صندل سرخ به جهت من بياور چون صندل آوردم به من فرمود اتعرفني يعني مرا مي شناسي عرض كردم بلي يا سيدي و بهتر پسر بهتري فرمود ليس من هذا سئلتك يعني از اين از تو سوال نكردم عرض كردم پس تفسير كنيد تا بفهمم فرمود انا خاتم اولياء ولي يرفع البلاء عن اهلي وشيعتي يعني من خاتم اوصيايم كه به من ولايت و وصايه ختم مي شود به سبب من برطرف مي كند خداي تعالي بلاها از من و شيعيان من

معجزه 04

ابراهيم كرخي از نسيم خادم حضرت امام حسن عسگري روايت مي كند كه روزي به حجره رفتم كه مهدي مبارك حضرت صاحب الامر (ع) در آن بود و در آن وقت ده روز زياد از عمر شريف آن حضرت نگذشته بود من عطسه كردم حضرت فرمود يرحمك الله چون كلام معجز نظام آن نور حديقه را شنيدم مبتهج و خوشحال گرديدم بعد از آن فرمود اي نسيم بشارت باد تو را كه عطسه امان است از مرگ تا سه روز

معجزه 05

حليمه روايت مي كند كه روزي به حجره طاهره حضرت امام حسن عسگري (ع) رفتم تا احوال صاحب الامر (ع) را معلوم كنم و [ صفحه 364] شوق بسيار به ديدن آن غنچه چمن رسالت و جلالت داشتم و در آن وقت آن حضرت را چهل روز از سن شريف گذشته بود ديدم كه راه مي رفت و با يك يك از اهل بيت خود سخن مي گفت و به مثابه تكلم مي فرمود كه افصح از سخن آن حضرت نشنيده بودم از مشاهده اين حال در غايت متعجب گرديدم چون حضرت امام حسن عسكري (ع) به تعجب مرا ديد تبسم نموده فرمود يا عمه سلاله خاندان رسالت و بقيه دودمان امامت و جلالت آن حق تعالي در هر روز جمعه آنقدر نشو و نما داده كه غير از ما در سال ترقي نمايد حليمه خاتون مي فرمايد هر بار كه از حضرت امام حسن عسكري (ع) احوال صاحب الامر را جويا مي‌شدم مي فرمود كه آن فرزند ارجمند را از تو بر سبيل وداعت محافظت مي كنم همچو آن كسي كه از مادرش به وداعت محافظت نمايد.

معجزه 06

كامل بن ابراهيم روايت مي كند كه وقتي جماعت مفوضه به خدمت امام حسن عسكري (ع) مي رفتند و من نيز به رفاقت آنها به جانب خانه آن حضرت شدم با خود گفتم حديثي از آن حضرت مروي است كه لايدخل الجنت الا من عرف معرفتي سؤال مي نمايم و چون بدر سراي رفتيم جميع مفوضه پيش رفتند و در موضعي نشسته بودم كه بعد از انصراف ايشان از مجلس آن حضرت به خدمتش مشرف شدم ناگاه نظرم به حجره‌اي افتاد كه پرده از درون حجره فروگذاشته بود و خصوصيت آن خانه به من معلوم نبود و بعد از ساعتي بادي وزيد و دامن پرده از درون حجره مرتفع گرديد ديدم طفلي در سن چهار سالگي چون بدر منير طلعتش مظهر جمال يزداني بلكه خود نور عالم افروز در آن خانه نشسته بود توجه به جانب من نموده فرمود يا كاهل بن ابراهيم از مهابت كلام معجز نظام او موي از بدنم برخواست و در غايت تحير مانده بودم به جواب ملهم شده عرض كردم لبيك يا سيدي پس فرمود آمده‌اي كه از ولي خدا بپرسي آن حديث را كه فرموده لايدخل الجنت الا من عرف معرفتي عرض كردم اي والله فرمود به خدا قسم كه هر آينه درآيند به بهشت جماعتي كه ايشان را حقيه خوانند عرض كردم يا سيدي ايشان چه كسانند فرمود جماعتي هستند كه از كمال محبت علي بن ابي‌طالب (ع) بحق او قسم خورند و حال آنكه آن را و فضل آن را ندانند پس فرمود كدام قومند كه بر ايشان بعد از معرفت خدا و رسول خدا معرفت علي بن ابي‌طالب (ع) وائمه واجب نباشد يا كاهل ديگر مي خواهي سوال نمائي از مفوضه كه در حق ما دروغ گفتند و بر ما افترا كردند بلكه دلهاي ما خزاين اسرار مشيت حقست و مرآت جمال مطلق آنچه حق گويد بگوئيم و به طريقي كه او خواهد برويم و به جز از رضاي او نجوئيم كه به خطاب ما تشاؤن الا ان يشاء الله مخاطبيم و به درگاه او مقرب بندگانيم و چون حديث صاحب الامر (ع) با كاهل بدين مقام رسيد نظر امام حسن عسكري (ع) به كاهل افتاد فرمود چه نشسته كه رفقاي تو منتظرند برخيز پس از آنجا برخواستيم متوجه راه شديم تا به رفقا ملحق گرديديم.

معجزه 07

يعقوب بن منقوس روايت مي‌كند كه وقتي به خدمت حضرت امام حسن عسكري عليه السلام رفتم در خانه نشسته بود وبرطرف راستش حجره بود و بر در حجره پرده آويخته بود عرض كردم يا سيدي صاحب امر خلافت بعد از شما كيست فرمود اين پرده را بردار چون پرده را برداشتم پسري در سن پنج سالگي يا شش سالگي بيرون آمده گشاده روي و سفيد نوراني چشمانش سياه و دو طرف عارض مباركش خالي و دو گيسو مانند مشك اذفر پس به زانوي ابو محمد نشست حضرت امام حسن عسگري (ع) فرمود: اين صاحب شما است بعد از من پس از لحظه‌اي روي به پسر نموده فرمود به درون رو تا وقت معلوم پس به درون حجره [ صفحه 365] رفت پس حضرت فرمود يا يعقوب در اين حجره نگاه كن يعقوب گويد هر چند بر اطراف حجره نگاه كردم كسي را نديم.

معجزه 08

احمد بن اسحق سعد الاشتري روايت مي كند كه روزي به خدمت حضرت امام حسن عسگري (ع) رفتم و مي خواستم كه از آن حضرت معلوم نمايم كه حجت خدا در روي زمين و بعد از شما كه خواهد بود پيش از آنكه سوال نمايم فرمود يا احمد بن اسحاق حق تعالي هرگز روي زمين را يك لحظه از حجت خالي نمي گذارد تا روز قيامت ناچار است از حجتي كه به سبب او بركات و خيرات بر اهل زمين نازل شود و بلاها و آفتها به سبب او رفع شود عرض كردم يا بن رسول الله بعد از شما خليفه كيست حضرت بعد از استماع اين سخن برخاسته به خانه رفت و پسري در سن سه سالگي چون ماه شب چهارده در بغل گرفته بيرون آورد و فرمود يا احمد چون نزد ما عزيز و محترم بودي اين پسر را به تو نمودم اين هم نام محمد (ص) است و تمام روي زمين را پر از عدل و داد كند چنانكه پر از ظلم و جور شده باشد عرض كردم علامت امامت او چه باشد كه دلم بدان آرام گيرد پس از آن پسر را ديدم به سخن درآمد و به زبان عربي فصيح فرمود انا بقيه الله في الارض و انا المنتقم و انا المهدي و انا القائم و انا الخاتم و انا الذي املاها عدلا كما ملئت ظلما و جورا يعني منم بقيه ائمه معصومين (ع) در روي زمين و منم انتقام كشنده از اعداء دين و منم كه هدايت خلق خواهم كرد منم كه دنيا به وجود من قائم و برپا است كه ائمه اثنا عشر به من ختم شده است منم آن كسي كه زمين را پر از عدل و داد گردانم وقتي كه پر از ظلم و جور خلق شده باشد.

معجزه 09

ابو الاديان كه يكي از خادمان حضرت امام حسن عسكري (ع) بود روايت مي كند كه حضرت ابو محمد را خدمت مي كردم و رقعه‌ها را شهر به شهر مي بردم پس روزي در بيماري از دنيا رحلت فرمود به خدمت آن حضرت رفتم و رقعه‌ها را نوشت و فرمود كه اين نامه‌ها را گرفته به مدائن برويد به درستي كه پانزده روز مدت سفر تو خواهد بود و چون روز پانزدهم به سر من راي داخل شوي آواز گريه و زاري از خانه من خواهي شنيد عرض كردم يا سيدي در آن وقت امام و پيشواي ما كه خواهد بود فرمود آن كسي كه جواب رقعه‌ها از تو طلب نمايد او قائم مقام و جانشين من خواهد بود عرض كردم يا سيدي زياده كن فرمود آن كسي كه بر من نماز كند عرض كردم زياده كن فرمود آنكه همبان به طلب نمايد پس به موجب فرموده آن حضرت به مدائن رفتم و رقعه‌ها را بردم و جوابهاي آنها را گرفته مراجعت به سر من راي نمودم و روز پانزدهم چنانكه آن حضرت فرموده بود داخل شدم و صداي گريه و زاري از خانه آن حضرت شنيدم به تعجيل خود را بدر خانه آن حضرت رسانيدم برادرش جعفر بن علي را بر در سراي آن حضرت ديدم و شيعيان جمع شده او را تعزيه مي كردند و آن حضرت را در آن حال غسل مي دادند من با خود گفتم اگر امام اين است امامت او باطل است زيرا كه مكرر او را ديده‌ام كه شرب خمر مي كرد و قمار مي‌باخت و طنبور مي زد پس من نيز پيش رفته وي را تعزيه گفتم از من احوال جواب كتابتها مطلق نپرسيد دانستم كه او امام نيست در آن حين شخصي بيرون آمده به جعفر گفت يا سيدي برادرت را كفن كرده‌اند برخيز و بر وي نماز كن پس جعفر پيش رفت كه نماز كند و شيعه بر دور او جمع كرده بودند كه در آن حين كودكي گندم‌گون تنگ موي گشاده دندان بيرون آمده و رداي جعفر را گرفته كشيد و فرمود اي عم بعقب آي كه من به نماز كردن پدرم اولي‌تر از توام جعفر بعقب آمده و رنگ و روي او چون خاك گرديد پس آن كودك پيش رفته نماز كرد چون آن حضرت را دفن نمودند آن كودك به من فرمود جواب رقعه‌ها [ صفحه 366] كه با تو است بيار جواب نامها را بدو دادم و با خود گفتم اين هر دو علامت ظاهر گرديد و همبان پيش من بوده پس پيش جعفر رفتم و احوال آن كودك را از وي پرسيدم گفت به خداي كه هرگز او را نديده بودم و نشسته بودم كه جماعتي از مردم قم رسيدند و احوال حضرت امام حسن عسكري (ع) را پرسيدند ايشان را از وفات آن حضرت خبر دادند پس گفتند امام بعد از او كيست جماعت اشاره به جعفر بن علي كردند آن جماعت بر او سلام كردند و او را تهنيت گفتند و تعزيت كردند و گفتند با ما نامهاست و مالي نيز آورده‌ايم اكنون تو بگوي كه آن رقعه‌ها از كيست و مال چند است جعفر از استماع اين سخن از مجلس برخواست و جامه خود را بيفشاند و گفت خلق مي خواهند كه ما دعوي غيبت كنيم در آن حين خادمي از جانب صاحب الامر (ع) بيرون آمد و گفت با شما رقعه‌هاي فلان و فلان است و همبانيست كه در آن هزار دينار طلا دارد بدهيد پس ايشان رقعه‌ها را و مال را داده به خادم گفتند آن كسي كه تو را فرستاده است او امام و حجت خداست بر خلقان جعفر بن علي پيش معتمد خليفه رفته حال با وي گفت معتمد كس فرستاده و مادر كودك را طلب كرد مادر انكار نمود و ايشان در گفتگو بودند خبر رسيد كه يحيي بن خاقان به موت فجاه بمرد معتمد با سپاه خود بدان مشغول شدند ترك مادر كودك كردند.

معجزه 10

مرويست كه در همان هفته كه امام حسن عسكري (ع) از دنيا رحلت فرمود جمع كثيري از تجار قم و جبال و غيرها بقاعده مستمر مال بسيار آورده بودند و خبر از وفات آن حضرت نداشتند بعد از اطلاع بر آن از نائب و وراث آن حضرت پرسيدند به برادرش جعفر نشان دادند چون به در خانه‌اش رفتند ديدند كه با خواننده و سازنده به سر دجله رفته است تجار با هم گفتند اين صفت امام نيست يكي گفت مال را به جهت صاحبانش باز پس ببرند يكي گفت صبر كنيم و ببينيم چه مي شود و ديگري گفت چونست كه ما جعفر را ببينيم و با او حرف زنيم و از حالش چنانكه بايد خبر گيريم پس بر اين قرار داده در آنچا ماندند تا جعفر از سير مراجعت نمود پس پيش او درآمده سلام كردند و گفتند اي سيد ما جماعتي از شيعيان شمائيم و هر بار كه بدينجا مي‌آئيم مواليان شما مالها مي دهند كه به امام و راهنماي ايشان برسانيم و هر نوبت به امام حسن عسگري (ع) تسليم مي‌كرديم اين نوبت چه كنيم جعفر گفت از براي من بياوريد گفتند چيز ديگر مانده كه عرض كنيم گفت بگوئيد گفت هر يك از ما بعضي ده دينار داده‌اند و ما همه را در كيسه كرده‌ايم و مهر نموده و هر يك عرايض خود را نوشته در آن كيسه مضبوط كرده‌اند و هر بار امام حسن عسكري (ع) مي فرمود كه تمام مال اين صدر است و از هر كس هر چه بود نامبرده و نام صاحبان عرايض را مي گفت حتي نقش خاتم هر شخصي را مي فرمود شما نيز به قاعده آن حضرت عمل نمائيد مال حاضر است جعفر گفت دروغ نگوئيد و افترا بر برادر من مبنديد او هرگز از غيب خبر نمي داد تجار در فكر شدند باز جعفر بديشان گفت مالي كه به جهت من فرستاده‌اند در اداي آن چه تامل داريد گفتند ما وكلائيم و مرخص نيستيم كه مال را بدهيم مگر به علامت چند كه عرض كردم اگر تو امامي بر تو مخفي نيست نشان هر يك را بده و به گرفتن مال از ما بر ما منت گذار و الا بغير از آنكه اموال را به صاحبانش رد كنيم علاجي ديگر نداريم جعفر به خدمت خليفه رفته از تجار شكوه نمود خليفه تجار را طلبيد گفت چرا مال را نمي دهيد گفتند دولت خليفه مستدام باد ما جمعي از تجار به وكالت جماعتي چيز آورده‌ايم و موظفيم به آنكه به علامت و دلالت مي دهيم و ابو محمد هميشه به علامت ما را از مال مي گرفت و جميع آنچه قبل از اين گفته بودند گفتند باز جعفر گفت اينها به برادرم دروغ و افترا مي گويند و علم غيب را بدو نسبت مي دهند خليفه گفت اينها رسولند و ما علي الرسول الا البلاغ تجار گفتند عمر خليفه دراز باد التماس [ صفحه 367] خادمي داريم كه ما را از دين دربانان بگذارند و از اين ديار بيرون رويم خليفه نفسي همراه كرد تا ما را از اين محل خطر بگذرانيده برگشت في الحال پسر خوش گفتگوئي پيدا شده نام يكيك آن جماعت را گفته بديشان گفت بشتابيد به خدمت مولاي خود گفتند تو مولاي مائي گفت معاذ الله من يكي از بندگان مولاي شمايم پس عقب او رفته به خانه امام حسن عسكري (ع) رسيد خادمي ديگر بيرون آمد رخصت دخول داد تجار گفتند چون بدر خانه ابو محمد رفتيم بدان خدائي كه روح ما در قبضه قدرت است كه مولاي خود قائم را ديديم بر كرسي نشسته چون ماه شب چهارده كه طلوع كرده باشد جامه سبزي پوشيده سلام كرديم جواب سلام ما را با حسن وجهي داده و يك يك را نام برد هر چه داده بودند فرمود همه را وصف نمود و آخر از اولاد و فرزندان هر يك پرسيد و آنچه در آن سفر با ما بود از دواب و عبيد و غيرها هر يك را وصف نمود ما به خاك افتاده شكر الهي را بجا آورديم و حق تعالي را بدان نعمت سجده كرديم و زمين ادب بوسيديم و هرچه مي خواستيم پرسيديم و هر مشكلي كه داشتيم عرض نموديم همه را جواب بر وجه صواب شنيديم پس به ما امر فرمود كه ديگر مال به سامره نياوريم و در بغداد شخصي را ما نشان داد كه مال را بعد از اين تسليم كنيم كه توقيعات نزد او خواهد بود بدان عمل خواهد نمود يكي از رفقاي ما ابوالعباس محمد بن جعفر حميري بود از اهل قم كفني و حنوطي بدو عطا فرمود عظم الله اجرك و او در اثناي راه نزديك به همدان به رحمت الهي واصل شد و بعد او شيعيان مال را در بغداد در خانه آن شخص مي رسانيدند و نزد او توقيعات حضرت صاحب مي‌بود و علامات و دلالات بر دست او ظاهر مي‌شد باعلام حضرت صاحب الامر (ع) يكي از ايشان نامش عثمان بن سعد عمروي بود و بعد از آن پسرش ابوجعفر محمد بن عثمان وكيل بود و بعد از آن ابو القاسم حسين بن روح و بعد از او شيخ ابوالحسن علي بن محمدي السمري و هر يك از ايشان با علائم قائم علامات دلالت ظاهر مي كردند.

معجزه 11

رشيق روايت مي كند كه وقتي معتضد خليفه مرا با دو كس ديگر از معتمدان خود فرمود كه امام حسن عسكري (ع) وفات كرده بايد كه در شب به خانه او رويد و چراغ و شمع با خود ببريد و از روي اهتمام بر اطراف خانه او بگرديد و هر كس را ببينيد سرش را به آنچه در آن خانه باشد نزد من آوريد و زنهار كه كسي ديگر را در اين امر با خود رفيق مگردانيد پس به امر خليفه در شب اطراف خانه حضرت را فرو گرفته به درون آن خانه درآمديم مطلقا كسي و چيزي را نديديم الا آنكه ديديم در كمال صفا و طراوات چنانكه گوئي به تازگي از بناء فارغ شده‌اند پس سعي بسيار در تجسس و تفحص آن منزل نموديم ناگاه پرده ديديم كه به حسن و صورت او نديده بوديم سجاده‌اي از حصير انداخته شخصي بر روي آن نشسته به عبادت الهي مشغول بوديم چنان مي نمود كه آن سجاده بر روي آب بود پس متوجه عبادت بود احمد بن عبدالله يكي از رفقاي من بود قصد نمود كه نزد آن جوان رود چون قدم پيش نهاد در آب افتاده و نزديك بود كه غرق شود پس اضطراب بسيار كرد ما دست او را گرفته بعد از محنت بسيار از آبش بيرون كشيده به رفيق ديگر نوبت افتاد او نيز مانند رفيق اولي در آب غرق گرديد آخر به سعي بسيار او نيز رخت حيوة بيرون كشيد دانستم كه آن گوهر درج ولايت و اختر برج هدايت را لطف الهي و روحانيت حضرت رسالت پناه از تعرض غير مصون و محفوظ مي دارد و تدبيرات ما به گرفتن او باطل و خيالات ما به اخذ او عاطل است پس زماني متحير و مبهوت مانديم بعد از آن همه متفق اللفظ زبان به پوزش گشوده عرض [ صفحه 368] كرديم اي صاحب بيت از تو پوزش مي‌خواهيم و اميد عفو داريم و به درگاه الهي از فعل شنيع خود و بي ادبي كه نسبت به جناب شما از ما صادر شد توبه استغفار مي كنيم مطلقا از اين سخنان متوجه ما نشد و همچنان به عبادت مشغول بود بالضروره نادم و پشيمان از آن منزل بيرون آمديم و جميع حالات را نزد معتضد بيان كردم و خليفه به كتمان اين اسرار مبالغه بسيار نمود به حدي كه بر افشاء اين حكايت و عيد و تهديد كشتن نمود.

معجزه 12

ابراهيم بن محمد بن مهران روايت مي كند كه جمعي از محبان خاندان رسالت و شيعيان دودمان ولايت بدره چند از دنانيز و دراهم بيدرم داده بودند كه به خدمت حضرت عسكري (ع) واصل نمايد و من به متابعت والد ماجد خود چند مرحله بود كه همراهي مي كردم چون دو سه منزل از بلده خود دور شديم حال پدرم متغير شده صورت موت را در آينه خيال معاينه ديد مرا در آن حال طلبيده وصيت نمود كه دراهم و دنانيز از محبان اهل بيت نزد منست كه آنها را به ملازمان حضرت عسگري (ع) تسليم نمايم الحال مرگ را در نظر خود مشاهده مي كنم و مي دانم هيچ كس غير از تو مرا از اين امانت بري الذمه نسازد و خاطر از اين غم بپردازي پس بنا به فرموده پدر قبول نمودم كه آن مال را به خدمت حسن عسگري رسانم و پدرم بعد از وصيت از اين عالم رحلت نمود و من بعد از فوت پدر متوجه عراق عرب بودم و قطع منازل و مراحل مي‌نمودم در اثناي سفر خبر فوت آن حضرت را شنيدم با خود گفتم كه پدرم وصيت كرده بود كه اين مال را به حضور حضرت عسگري (ع) برسانم الحال آن حضرت وفات فرموده و جانشين آن مولا را نمي شناسم و پدرم نيز در شان غير چيزي نگفته كه مال را بدو سپارم آخر با خود قرار دادم كه اين مال را به جانب عراق برم و با كسي در اين باب اظهار حالي نكنم اگر خبر واضحي شنيدم از محنت امانت خلاص خواهم شد و الا به هر نوع كه رايم قرار گيرد ابن مال را صرف نمايم و در راحت بروي فقراء و مساكين بگشايم چون ببغداد رسيدم از حس گذشته به منزلي فرود آمدم بعد از چهار روز شخصي رقعه به من داد در آن نوشته بود كه يا ابراهيم بن محمد بن مهران با تو چند صره درهم همراه است كه عددش اين و اين است و در هر يك از آن صره‌ها فلان عدد ازدنانير و دراهمست چنين و چنان اگر وصيت پدر خود را به جا خواهي آورد آن مال را تسليم قاصد ما بياد كرد چون اين خبر صحيح و دليل صريح شنيدم جز از تسليم امانت چاره نديدم پس جميع آنچه با من بود مصحوب قاصد آن حضرت كردم و عرض كردم كه آرزو دارم به عتبه بوسي آن آستان ملائك پاسبان مشرف گرديده و استدعا نمايم كه چنانكه پدرم به بعضي خدمات ايشان موظف بود و با خلاص تمام و اهتمام مالا كلام كه در آن سعي نمودي من نيز بعد از پدر به همان عنوان از خدمتكاران ايشان باشم چون روزي چند از ارسال آن مال برآمد و رقعه‌اي از جانب حضرت صاحب رسيد كه مضمون دلپذيرش اين بود كه اي محمد آنچه ارسال داشته بودي بالتمام رسيد و بعد از اين تو را به جاي پدرت مقيم ساختم بايد كه از جاده شريعت غرا و ملت بيضاء قدم بيرون ننهي چون بدين نامه مطلع گرديدم در غايت مبتهج و مسرور گرديدم و از دار السلام بغداد به خانه خود مراجعت نمودم

معجزه 13

عيسي بن نصر روايت كند كه علي بن زياد ضميري عريضه مصحوب آن مال ارسال داشته بود و از خادمان آن آستان ملايك پاسبان استدعاي كفني نموده بود رقعه بدو رسانيد بدين طور كه الحال تو را به كفن احتياج نيست و چون [ صفحه 369] سن تو به هشتاد برسد در آن وقت تو را به كفن احتياج خواهد بود انشاءالله در آن وقت آنچه طلب داشته‌اي مرسول خواهد شد و چون عمر علي بن زياد به هشتاد رسيد از همراهان حضرت حجت (ع) شخصي كفني به او داد بعد از وصول كفن علي بن زياد به رحمت خدا واصل شد.

معجزه 14

صاحب كشف الغمه گويد اين حكايت را من از برادران ثقه صحيح القول شنيدم و آن كسي كه اين حكايت بدو واقع شده بود در حيات من فوت شده و من خود او را بديدم اما چون در وقوع حكايت شك ندارم نقل مي كنم.تفصيل حكايت آنكه در عهد منتصر عباسي شخصي اسماعيل بن حسن نام وازدهي كه هرقل نام و از توابع حله است مي بود و در ران چپ آن به مقدار قبضه آدمي كه آن را ثوثه مي‌گويند نعوذ بالله منها برآمد و در فصل بهار مي‌تركيد و خون و چرك از آن مي‌رفت و الم آن درد او را از هر شغلي باز داشته و نماز كردنش هم در غايت اشكال بود وقتي به حله آمد و به حضور رضي الدين علي بن طاووس (ع) رفته از اين كوفت شكوه نمود سيد رضي و جراحان حله را حاضر نمود ديدند همه گفتند اين توثه بالاي رك اكحل برآمده علاج آن منحصر است به بريدن و اگر آن را ببريم شايد رك اكحل بريده شود و هرگاه آن رك ببرد اسمعيل مي‌ميرد و در اين علاج خطر عظيم است مرتكب آن نمي شويم بعد سيد رضي به بغداد آمد اطباء و جراحان بغداد را طلبيده جميع آنها همان تشخيص كردند و همان بهانه آوردند اسمعيل از استماع اين سخن متالم شد و سيد رضي بدو گفت نماز تو را حق تعالي با وجود اين نجاست كه بدان آلوده‌اي از تو قبول مي كند و صبر كردن بدين الم بي اجر و ثواب نيست اسمعيل گفت چون چنين است من به زيارت به سامره روم و استغاثه به ائمه‌ي هدي مي‌برم پس متوجه سامره گرديد صاحب كشف الغمه گويد كه من از پسرش شنيدم كه چون بدان شهر منور رسيدم و زيارت امامين همامين علي نقي و امام حسن عسكري (ع) كردم به سردابه رفتم و شب را در آنجا به حق تعالي بسيار ناليدم و به صاحب الامر استغاثه نمودم و صبح به طرف دجله رفته جامه را شستم و غسل زيارت كردم و ابريقي كه داشتم پر آب كردم و متوجه مشهد مقدس شدم كه زيارت كنم هنوز به قلعه نرسيده چهار نفر سوار ديدم كه مي‌آيند و چون در حوالي مشهد جمعي از شرفا خانه داشتند گمان كردم كه مگر از آنها باشند چون به من رسيدند ديدم كه دو جوان شمشير بسته يكي خطش دميده بود و ديگري پيري بود پاكيزه وضع و نيزه در دست داشت و ديگري شمشير حمايل كرده و فرجي بر بالاي آن پوشيده و تحت الحنك بسته و نيزه در دست داشت پس آن پير در دست راست آن فرجي پوش قرار گرفته و ته نيزه را بر زمين گذاشت و آن دو جوان طرف چپ او ايستادند و صاحب فرجي در ميان راه مي‌رفت بر من سلام كردند چون جواب سلام دادم فرجي پوش فرمود فردا روانه مي‌شوي عرض كردم بلي فرمود پيش بيا تا ببينم چه چيز تو را آزار مي‌دهد مرا به خاطر رسيد كه باديه احتراز از نجاست نمي‌كنند و تو غسل كرده‌اي و رخت آب كشيده و جامه‌ات هنوز تر است اگر دستش به تو نرسد بهتر باشد در اين فكر بودم كه خم شد و مرا به طرف خود كشيده دست به ران جراحت نهاده فشرد چنانچه به درد آمد پس راست شد و بر زمين قرار گرفت مقارن آن حال شيخ گفت خلاص شدي و رستگاري يافتي و گفت اين فرجي پوش امام است من ران و ركابش را بوسيدم و اما راهي شد من در ركابش مي رفتم و فزع مي كردم به من فرمود برگرد عرض كردم هرگز از تو جدا نشوم باز فرمود برگرد مصلحت تو در برگشتن است و من حرف را اعاده كردم شيخ گفت اسماعيل شرم نداري كه امام دوبار فرمود برگرد و تو خلاف قول او مي كني اين حرف در من اثر كرد ايستادم و چون چند قدم رد شدم باز به من ملتفت شده فرمود چون به بغداد برسي [ صفحه 370] مستنصر تو را خواهد طلبيد و تو را عطائي خواهد كرد از وي قبول مكن و به فرزند ما رضي بگو كه چيزي در باب تو به علي بن عوض بنويسد كه من بدو سفارش مي كنم كه هر چه تو خواهي بدهد من در همانجا ايستادم كه از نظرم غايب شدند من تاسف خوردم ساعتي همانجا نشستم بعد از آن به شهر برگشتم و اهل شهر چون مرا ديدند گفتند حال تو چيست كه متغير است آزاري داري گفتم نه گفتند با كسي جنگي و نزاعي داري گفتم نه اما بگوئيد كه اين سواري كه از اينجا گذشت ديديد گفتند شايد ايشان از شرفا باشند گفتم از شرفا نبود بلكه امام (ع) بود پرسيدند كه آن شيخ يا صاحب فرجي بود گفتم صاحب فرجي بود گفتند زخمت را بدو نمودي گفتم بلي آن را فشرد و درد كرد پس ران مرا گشودند اثري از جراحت نبود و منهم از وحشت به شك افتادم و ران ديگر را گشودند چيزي نديدند در اين حال خلق به من هجوم كردند و پيراهنم را پاره پاره كردند و اگر اهل مشهد مرا خلاص نمي‌كردند در زير دست و پا رفته بودم پس صداي فرياد و فغان به مردي كه ناظر بين النهرين بود رسيد بيامد و ماجرا را از من شنيد و رفت كه واقعه را بنويسد من آن شب را در همانجا مانده صبح جمعي مرا مشايعت كردند و دو كس همراه من كردند و باقي برگشتند روز ديگر صبح به بغداد رسيديم ديد كه خلق بسيار بر سر پل جمع شده‌اند كه هر كه مي‌رسيد نام و نسبش را مي‌پرسيدند چون ما رسيديم و نام مرا شنيدند بر سرم هجوم كردند و لباسي كه نوبت دوم پوشيده بودم پاره پاره كردند و نزديك بود روح از من مفارقت كند كه سيد رضي الدين با جمعي رسيد و مردم را از من دور كرد چون ناظر بين النهرين صورت واقعه مرا نوشته به بغداد فرستاد ايشان را خبر كرده بود سيد رضي الدين فرمود مردي كه مي‌گويند شفا يافته توئي كه اين همه غوغا در اين شهر انداخته گفتم بلي از اسب فرود آمده و ران مرا باز كرده و چون زخم مرا ديده بود و از آن اثري نيافت ساعتي غش كرده چون به هوش آمد براي من نقل كرد كه امروز وزير خليفه مرا طلبيده گفت از مشهد سر من راي اين طور نوشته آمده مي‌گويند آن شخص به تو مربوط است چون خبر جزمي به تو رسد مرا به زودي خبر كن پس سيد رضي مرا به همراه خود كرده به خدمت زير برده گفت اين مرد برادر من و دوست‌ترين اصحاب منست وزير مرا گفت قصه خود را نقل كن من از اول تا آخر آنچه گذشته بود بيان كردم وزير في الحال كسان به طلب اطباء و جراحان فرستاد چون حاضر شدند فرمود شما زخم اين مرد را ديده‌ايد گفتند بلي پرسيد دواي آن چيست همه گفتند بريدن اما اگر بريده شود مشكل او زنده بماند پرسيد بر تقديري كه نمي‌رود تا چندگاه زخم بهم آيد گفتند اقلا دو ماه ليكن در جاي او گودي سفيد خواهد ماند كه از آنجا نرود باز پرسيد كه چند روز مي شود كه زخم او را ديده‌ايد گفتند امروز روز دهم است پس وزير ايشان را پيش طلبيد و ران مرا برهنه كرد ديدند كه ران ديگر اصلا تفاوتي ندارد و اثري به هيچ وجه از آن كوفت نيست درآن حين يكي از اطباي نصاري نعره زد والله هذا من عمل المسيح گفت يعني به خدا قسم كه اين شفا يافتن از عمل حضرت عيسي است وزير گفت چون عمل هيچيك از شما نيست مي‌دانم كه اين اين عمل كيست پس خبر به خليفه رسيد وزير را طلبيد و او مرا با خود به خدمت خليفه برد و مستنصر مرا امر نمود كه قصه را بيان كن چون نقل كرده به اتمام رسانيدم خادمي را فرمود كيسه‌اي كه در آن هزار دينار بود حاضر كرد و متنصر مرا گفت كه اين مبلغ را نفقه خود كن گفتم حبه‌اي از آن را قبول نكنم گفت از كه مي‌ترسي گفتم از كسي كه اين عمل اوست زيرا كه امر فرمود كه از ابوجعفر چيزي قبول نكن خليفه از استماع اين سخن بگريست صاحب كشف الغمه مي گويد كه از اتفاقات حسنه اين كه روزي اين حكايت را براي جمعي بيان مي كرد چون تمام شد و دانستم كه يكي از آن جماعت شمس الدين محمد پسر اسماعيل مذكور است و من او را نمي‌شناختم از اين اتفاق تعجب كردم و گفتم تو ران پدرت را در وقت زخم ديده بودي گفت نه در آن [ صفحه 371] وقت كوچك بودم وليكن در حال صحت ديده بودم و موي از آن موضع بيرون آمده بود و اثري از آن زخم نبود و هر سال پدرم يك بار به بغداد مي‌آمد و به سامره مي‌رفت و مدتها در آنجا مانده مي‌گريست و تاسف مي خورد و در اين آرزو از آنجا مي گذشت كه يك باره ديگر آن دولت نصيبش شود و آنچه مي‌دانم چهل بار زيارت سامره را دريافت و در اين حسرت از دنيا رفت و رحلت نمود.

معجزه 15

ايضا صاحب كشف الغمه مي‌گويد كه حكايت كرد از براي من سيد قمي به ابن عطوه علوي حسني كه عطوه زيدي مذهب بود و او را مرضي بود كه اطباء از علاجش عاجز بودند و پدر از ما پسران آزرده بود به جهت آنكه ما مذهب اماميت را اختيار كرده بوديم و مكرر مي گفت كه من تصديق شما نكنم و به مذهب شما قائل نمي شوم تا صاحب شما مهدي نيايد و مرا از اين مرض نجات ندهد اتفاقا شبي در وقت نماز خفتن ما همه يكجا جمع بوديم كه فرياد پدر شنيديم كه مي گويد بشتابيد چون به تعجيل نزد او رفتيم گفت برويد و صاحب خود را دريابيد كه الحال از پيش من بيرون رفته و ما هر چند دويديم كسي را نديديم پس به نزديك پدر مراجعت نموديم و پرسيديم كه چه بود گفت شخصي نزد من آمده گفت يا عطوه گفتم تو كيستي گفت من صاحب پسران توام آمده‌ام تو را شفا دهم بعد از آن دست دراز كرده به موضع الم من ماليد چون به خود نگاه كردم اثري از آن كوفت نديدم و مدتهاي مديد زنده بود با قوت توانائي زندگاني مي كرد و من غير از پسران او از جمعي كثير اين قصه را پرسيدم همه بدين طريق بي‌زياده و كم نقل نمودند.

معجزه 16

محمد بن يونس روايت مي كند كه مرا بر مقعد ناسوري به هم رسيده بود و آن عبارت است از علت ناسور نشيمن كه از افراط بواسير يا ماده ديگر است و آن را باطباء نمودم و مالي بر آن خرج كردم گفتند كه ما براي اين علت دوائي نمي‌شناسيم پس رقعه نوشتم به ناحيه مقدسه به خدمت وكلاء حضرت قائم (ع) و از آن حضرت استدعاي دعا نمودم حضرت در جواب رقعه من نوشت البسك الله العافيه و جعلك معنا في الدنيا و الاخرة يعني حق سبحانه و تعالي تو را لباس عافيت بپوشاند و در دنيا و آخرت تو را از اصحاب ما گرداند پس بر اين جمعه و هفته نگذشت تا آنكه از اين علت عافيت يافتم و آن موضع مثل كف دست هموار شد پس طبيبي را از اصحاب ما يعني شيعيان خواندم و آن را بوي نمودم گفت ما دوائي براي اين علت نشناخته‌ايم.

معجزه 17

شيخ صدوق رحمت الله عليه در كتاب كمال الدين و اتمام النعمت حكايتي كرده و گفته از شيخي كه اصحاب حديث و معتمد عليه و نامش احمد فارس الاديب بود شنيدم كه گفت وقتي به همدان رسيدم و طايفه كه به بني راشد موسوم بودند ديدم و همه را به مذهب اماميت يافتم و آثار رشد و صلاح از ايشان ظاهر بود از سبب تشيع ايشان پرسيدم از آن ميان پيري نوراني كه آثار زهد و صلاح و تقوي از سيمايش هويدا بود گفت سبب تشيع ما آن است كه جد بزرگ ما كه اين طايفه بدو منسوبند به حج رفته بود و در برگشتن بعد از طي يك منزل يا دو منزل از باديه به قضاي حاجت به اداي نماز از رفقا دور مي شود و خوابش مي برد بعد از بيداري از قافله اثري نمي‌بيند خود را تنها و بي‌كس مي‌بيند پاره‌ي در آن صحرا مي‌دود و چون قوتش تمام مي شود مي گويد كه به خدا ناليدم و گريستم در آن حيرت و اضطراب زمين سبز و خرمي به نظرم آمد متوجه آنجا شدم زميني ديدم كه در سبزي و طراوت دمي از بهشت عنبر سرشت مي‌زد و در آن ميان قصري مي‌نمود با خود گفتم كه در اين باديه هولناك اين دشت سبز و اين قصر رفيع كه از هيچ كس نام [ صفحه 372] و نشانش نشنيده‌ام چه قسم جائي باشد و كجا تواند بود چون بدر قصر رسيدم جوان سفيدپوشي را ديدم سلام كردم جواب با صواب دادند و گفتند بنشين كه حق سبحانه و تعالي را با تو نظري است و خير تو را خواسته يكي داخل قصر شد و بعد از لحظه‌اي بيرون آمد و گفت برخيز و مرا به درون قصر برد به هر طرف كه نگاه مي‌كردم بدان خوبي عمارتي نديده بودم به در صفه رسيدم پرده آويخته بود پس پرده را برداشته مرا داخل صفه كرد در ميان صفه تختي ديدم و بر روي تخت جوان خوش روئي و خوش موئي و خوش محاوره‌اي تكيه كرده بود و بر بالاي سرش شمشيري دراز آويخته بود و از نور روي او آن خانه روشن چنان بود كه گفتي مگر ماه شب چهارده طالع شده است سلام كردم از روي لطف جواب داده مهرباني نمود فرمود داني كه من كيستم عرض كردم الله كه نمي‌دانم و نمي‌شناسم فرمود من قائم آل محمد (ص) كه در آخر الزمان خروج خواهم كرد و با اين شمشير كه مي‌بيني زمين را از عدل و راستي پر خواهم ساخت چنانكه از ظلم و جور پر شده باشد چون اين كلام از آن حضرت شنيدم به سجده درافتادم و روي بر خاك مي‌ماليدم فرمود كه چنين مكن و سر از خاك بردار چون سر برداشتم فرمود نام تو فلان بن فلان و از مردم همداني عرض كردم راست فرمودي اي مولاي من فرمود دوست مي‌داري كه به خانه و اهل خود برسي عرض كردم بلي يا سيدي فرمود خوب است كه اهل خود را به هدايت بشارت دهي و آنچه ديدي و شنيدي به ايشان بگوئي پس اشاره به خادم فرمود خادم دستم را گرفته كيسه زر به من داد و مرا از آن قصر بيرون آورد و در اندك راهي با من آمد چون نگاه كرده مناره‌ي ديدم و مسجد و درختان و خانه‌ها ديدم از من پرسيد كه اين وضع و محل مي‌شناسي گفتم بلي در حوالي شهر ما دهي است كه آن را اسدآباد مي گويند اين محل بدان مي‌نمايد گفت بلي اسدآباد است به سلامت برو و چون ملتقت شدم رفيق خود را نديدم و چون كيسه را گشودم پنجاه هزار دينار در آن كيسه بود واز بركت آن نفعها به ما رسيد و تا ديناري از آن در خانه ما بود خير و بركت به او بود وتشيع از بركت خود او در سلسله ما بود و تا قيامت باقي خواهد بود.

معجزه 18

ايضا در همان كتاب شيخ بن بابويه رحمت الله از محمد بن ابراهيم بن اسحق طالقاني نقل كرده كه از ابوالقاسم علي احمد كوفي شنيدم كه گفت روزي در موسم حج در طواف بودم در شوط هفتم نظرم به جمعي افتاد كه حلقه رده بودند در آن ميان شخصي در كمال فصاحت تكلم مي نمود به زودي طواف را تمام كرده پيش رفتم جوان خوش روي ديدم كه به فصاحت و بلاغت و خوش كلامي و ادب و تواضع و حسن سلوك او تا آن روز كسي نديده بودم خواستم كه با او سخن گويم و سوال كنم مرا منع كردند پرسيدم اين كيست گفتند فرزند رسول خداست هر سال يكبار در اينجا پيدا مي‌شود و ساعي باخواص اصحاب خود صحبت مي دارد پس لحظه‌اي صبر كردم بعد از آن عرض كردم يا سيدي اتيتك مسترشدا فارشدني هداك الله يعني اي سيد و مولاي من به نزد تو آمده‌ام به طلب هدايت و راهنمائي مرا از راه بنما چون هدايت كرده است حق تعالي تو را پس سنگي برداشته به من داد يكي از حضار پرسيد به تو چه چيز داد گفتم سنگي بود گفت بنما چون بدر نمودم شمسي از طلا بود پس برخاست و به من رسيده فرمود حجت تو بر تو ثابت شد و حق بر تو ظاهر گشت و نابينائي از تو دور شد آيا مرا مي‌شناسي عرض كردم نه فرمود منم قائم آل محمد (ص)و منم كه زمين را چنانكه از ظلم پر شده از عدل پر سازم بدانكه هرگز عالم از حجت خداي تعاي خالي نمي‌باشد و خداوند هرگز مردم را بي‌امام و رهنما نمي‌گذارد و اين حرف امان است از من نخواهي گفت مگر به برادران و كساني كه اهليت شنيدن آن داشته باشند و از اهل حق باشند و چون نگاه كردم آن حضرت را نديدم. [ صفحه 373]

معجزه 19

ابوالقاسم جعفر بن محمد قولويه روايت مي كند كه در سال سيصد و هفت همان سال كه قرامطه حجر الاسود را بعد از آنكه از ركن بيت الله برده بودند و بعد از آن رد نموديد مي‌خواستند كه در جاي خود نصب نمايند در آن سال من به بغداد رسيدم و تمامت همت من مصروف بود كه خود را زودتر به مكه رسانم و واضح حجر الاسود را در مكان خود ببينم چه در كتب معتبره ديده بودم كه معصوم و امام وقت آن را به جاي خود مي‌گذارد چنانكه در زمان حجاج امام زين العابدين (ع) نصب فرموده بود اتفاقا بيمار شدم و بيماري صعب چنانكه اميد از خود قطع كردم ابن هشام نام شخصي را نائب خود كردم و عرضه داشتي نوشته مهر بر آن نهادم و در آن از مدت عمر پرسيده بودم و آيا اينكه در اين مرض از دنيا خواهم رفت يا مهلتي هست بدو گفتم كه از تو التماس دارم كه سعي بليغي كني و هر كه را ببيني كه حجر الاسود را به جاي خود گذاشت اين رقعه را به او برساني ابن هشام روايت مي كند كه چون به مكه رسيديم ديدم كه خدام بيت الله الحرام عازم برآنند كمه حجر الاسود را نصب كنند مبلغ كلي به چند كس قبول كردم مرا در آن ساعت در آنجا جا دهند و كسي را همراه من كمردند كه از من خبردار شود و ازدحام خلق را از من دور كنند ديدم كه هر طايفه دسته‌دسته مي‌آمدند و مي‌خواستند كه حجر را به جاي خود بدارند و هر يك از ايشان كه حجر را بر جاي خود مي‌نهادند حجر مي‌لرزيد و مضطرب مي‌شد و هر حيله مي‌كردند قرار نمي‌گرفت و مي‌افتاد و جميع مردم از اين واقعه حيران بودند و قدرت بر نصب حخجر نداشتند ناگحاه ديدم جواني سبزرنگ از جانب مسجد الحرام با وجاهت تمام متوجه بيت الله الحرام شد چون بر كن حجر شد حجرالاسود را سلام كرد و به تنهائي او را برداشته در محلي كه اول بود نصب نمود و حجر به جاي خود قرار گرفت فرياد از خاص و عام حضار مسجد الحرام برآمد و آن جوان از ميان خلق بيرون آمد پس من از جاي خود برجستم و چشم بروي دوخته سر در عقبش نهادم از كثرت ازدحام و واهمه اينكه مبادا از من غايب شود و به سبب دور كردن از خود و چشم برنداشتن از او نزديك بود عقلم زايل شود تا آنكه اندكي هجوم خلق كم شد ديدم كه ايستاد و به من ملتفت شده فرمود رقعه را به من بده چون رقعه را دادم بي‌آنكه نگاه كند يا بخواند فرمود او را از اين علت خوفي و ضرري نيست و بعد از سي سال ديگر او را ناچار توجه به دارالقرار ميسر خواهد شد چون اين حال مشاهده كردم مرا ازدياد شوق آن حضرت گريه دست داده بود چون چشم گشودم آن جوان را نديدم و بعد از آن خبر به ابي القاسم رسانيدم وابي القاسم تا سال سيصد و شصت و هفت زنده بود و در آن سال وصيت نموده كفن و قبر خود را مهيا نموده منتظر بود تا بيمار شد و دوستاني كه به عيادتش مي‌آمدند مي‌گفتند كه اميد شفاي تو داريم و كوفت تو آنقدرها نيست گفت نه چنين است وعده كه به من داده‌اند رسيده و مرا از اين اميد به حيات خود نيست پس در اين مرض به رحمت حق واصل شد.

معجزه 20

محمد بن الحسن بن عبدالله تميمي روايت مي كند كه شبي در بر عرب راه گم كردم ناگاه جواني را ديدم بر قدم او قدم چندي رفتم خود را به مقاير سهله ديدم پس متوجه من شد و گفت اين منزل من است اي بايد محمد كه به كوفه روي نزد علي بن يحيي رازي بفلان و فلان علامت بدره ديناري كه در فلان موضع نهاده از او طلب داري عرض كردم اي جوان تو چه كسي فرمود من محمد بن الحسنم و ديدم كه نشست و به دست مبارك زمين را اندكي كند چشمه آبي ظاهر گرديد پس وضو كرده سيزده ركعت نماز گذارد و مرا رخصت داد پس به خانه پسر رازي رفتم گفت چه كسي گفتم منم ابي سوده گفت مرا به ديدن سوده چه رجوع است و ا را به من چه مصلحت مرجوع و به اكراه تمام از خانه بيرون آمد پس با او نشستم و حكايت خود را [ صفحه 374] گفتم چون اين قصه را از من شنيد برخاسته با من مسافحه كرد و روي مرا بر چشم خود ماليد و مرا به خانه آورده به مكاني لايق نشانيده و صره مرا از زير پاي سرير بيرون آورده تسليم من كرده من به سبب اين معجزه ترك مذهب زيديه كردم

معجزه 21

از پسر ابي سوده روايت است كه پدرم از مشايخ زيديه بود و آخر به تشيع اشتهار يافت روزي از پدم منشا ترك مذهب زيديه را سوال كردم گفت اي پسر وقتي كه سر بر بستر نهاده بودم سوره فاتحه مي‌خواندم ناگاه جواني ديدم كه در ايستادن و در خواندن با سمن موافقت مي‌كندن و آن شب با ما در همان مكان بود علي الصباح كه مردم از زيارت فارغ شده متوجه منازل خود شدند با جمعي از آشنايان از خانه بيرون رفتم چون نزديك نهر علقمه شدم آن جوان را ديدم كه بر كنار آب ايستاده چون نظرش به من افتاد فرمود اگر قصد كوفه داري بيا با يكديگر رفاقت نمائيم من متوجه سخن او نشدم و متوجه راه شط فرات شدم و آن جوان به جانب صحرا روان گرديد چون اندك مسافتي قطع كردم به رفاقت آن جوان متحصر و متاسف شدم پس از آن راه برگشته راه صحرا پيش گرفتم ناگاه آن جوان را ديدم مي رود و مرا اشاره مي كند كه بيا من بر اثر او رفتم تبا به پاي قلعه سفاه رسيديم آن جوان گفت اگر تو را ميل خواب هست بخواب گفتم بلي خواب بر من غالب شده و نزديك به آن قلعه خرابه خوابيدم چون بيدار شدم خود را در نواحي غري كه عبارت از نجف اشرف باشد ديدم پس فرمود يا اباسوده مي‌دانم كه تو را اوقات به عسرت مي گذرد و كثير العيالي به كوفه در خانه ابي طاهر رازي طلب نماي ابي طاهر بيرون خواهد آمد و دستهايش به خون گوسفندي كه ذبح كرده باشد آلوده خواهد بود پس بگو جواني كه صفتش اين و آنچه از خصوصيت حخال و كيفيت مقال من داني بيان كن و بگو كه در زير پايه سرير آن صره‌اي كه دفن كرده‌اي به من ده و آن همبان را از او گرفته صرف مايحتاج خود كن پس به امر آن جوان به كوفه رفتم و خانه اباطاهر را پيدا كردم پس در را كوفتم ديدم كه ابو طاهر بيرون آمد و دستش به خون مذبوحي آلوده بود گفتم جواني كه علاماتش چنين و چنين است تو را فرمود كه صره در زير پاي سرير است به من دهي ابوطاهر گفت سمعا و طاعة پس آن صره را آورده به من تسليم نمود به بركت آن صره خداوند عالم مرا از خلق مستغني ساخت چون بر كيفيت آن جوان اطلاع يافتم يوما فيوما محبت او در دل من متزايد گرديد و نمي‌دانستم كه او چه كس بود تا آخر مرا شخصي گفت آن جوان كه تو مي گويي محمد بن الحسن (ع) بود پس بعد از آن مذهب اهل بيت اختيار كردم

معجزه 22

يوسف بن احمد جعفري روايت مي كند كه در سال يكصد و شش از غيبت حضرت صاحب الامر (ع) به زيارت بيت الله رفتم و سه سال مكه مجاور بودم بعد از آن روانه شام شدم روزي نماز صبح از من فوت شد به كنار آبي رسيدم از محمل بيرون آمده متوجه قضاي نماز شدم كه چهاركش بر يك محمل سوار مي‌آمدند از روي تعجب بر ايشان ناه كرد يكي از آن چهار كس گفت از ما تعجب مي كني واز فوت نماز خود تعجب نمي كني مرا تعجب زياده شد ك از كجا علم بر احوال من به هم رسانيد بعد از آن فرمود دوست نمي داري كه صاحب زمان خود را ببيني عرض كردم چون دوست ندارم اشاره به يكي از آن سه كس كرد گفتم او را دلايل و علامات است گفت كدام را مي خواهي اين دو محمل كه تنها به آسمان رود يا آنچه بر اوست گفتم هر كدام باشد علامتست به يكار محمل و سواران بلنده شده از نظر غايب شدند و آن را كه اشاره كرده بودند كه صاحب الزمان است ديدم كه جواني است گندم‌گون كشيده بيني نور از رويش مي‌تافت بعد از آن مرا گذاشته رفتند و اما در كفاية المومنين چنين سمت تحرير يافته كه يوسف روايت كند [ صفحه 375] كه چون من فرود آمدم كه نماز قضا كنم ناگاه چهار مردم ديدم كه در محمل من حاضرند از حدوث ابن امر به غايت متعجب شدم پس يكي از ايشان با من گفت كه از ترك نماز خود تعجب ننموده و از ديدن ما تعجب داري گفتم توجه دانسته‌اي كه من نماز صبح را قضا كردم گفت حضرت حجت به امامت مي‌داند اگر خواهي به تو نمايم گفتم اي والله به ديدن آن كعبه رضا آرزومندم اشاره به يكي از ايشان كردم گفتم آن را آثار و علامتست كمه بدان از ساير مردم ممتاز مي شود گفت مي خواهي مشاهده كني شتر خود را با آنچه باز كرده‌اي جميع به آسمان بالا رود و يا آنچه بر شتر داري تنا به آسمان صعود نمايد گفتم هر يك از اين دو كه واقع شود دليل واضح خواهد بود پس آن جوان كه به من نموده بود اشاره فرمود به مجرد اشاره او شتر با آنچه در آن بود به آسمان صعود نمود من بعد از وقوع چنين امر از كمال اضطراب به خدمت آن حضرت دويده دست و پاي مباركش را بوسيدم جواني ديدم سبز رنگ كه در ميان پيشاني نوراني از كثرت رياضت رنگ و جمال آفتاب مثالش به زردي ميل نموده

معجزه 23

علي بن مهزيار روايت مي كند كه بيست نوبت يا بيشتر به حج رفتم به اميد آنكه شايد حضرت صاحب الامر عليه‌السلام را ببينم و توفيق نمي‌يافتم تا آنكه شبي در واقعه ديدم كه شخصي مي گويد حق تعالي تو را رخصت زيارت بيت الله الحرام داده و چون صبح شد موسم حج نزديك گرديد كارسازي نموده به حرمين رسيدم و به اعتكاف و عبادت مي گذرانيدم و تضرع و زاري مي كردم تا روزي در طواف جوان نيكوروئي ديدم دلم به صحبت او مايل شد سوال كردم و جواب شنيدم فرمود از كجا مي‌آئي گفتم از اهواز فرمود ابن حسين را مي شناسي گفتم بلي او به رحمت الهي واصل شد فرمود رحمت الله خوش مي گذرانيد شبها در پرستش حق تعالي باز فرمود علي بن ابراهيم مهزيار را مي‌شناسي عرض كردم آن منم فرمود نشاني كه از ابو محمد با تو بود چه شد گفتن اين است و از بغل درآورده به او دادم چون خط آن حضرت را ديد بسيار گريست و فرمود سلام الله عليك يا ابامحمد لقد كنت اماما عادلا اسكنتك الله الفردوس مع آبائك الطاهرين پس فرمود يابن مهزيار به محل خود برگرد و كار خود بساز و چون شب تاريك شد برو به شعب كه مرا در آنجا خواهي يافت و چون در آنجا به خدمتش رسيدم روانه شد و من در خدمت او به حديث مشغول بودم تا به عرفات رسيد و در آنجا فرود آمده و با هم نماز شب كرديم و از آنجا رفتيم تا به كوه طايف رسيديم و نماز صبح را ادا كرديم و سوار شده مي‌رفتيم تا به بلندي كوه رسيديم فرمود چه مي‌بيني عرض كردم تلي از ريگ مي‌بينم و بر آن خيمه كه نور از آن مي‌تابد و دلم از مشاهده آن فرح مي‌يابد گفت آن است آرزوي هر آرزومندي و حاجت هر حاجت‌مندي پس رفتيم تا نزديك خيمه‌ي رسيده فرمود فرود آي كه هر مشكلي در اينجا حل مي شود و هر جباري ذليل مي‌شود مهار شتر بگذار گفتم ناقه به كه دهم فرمود اين حرم قائم آل محمد است كه در ان داخل نشود الاولي و از آن بيرون نرود الا ولي پس ناقه را نهادم و رفتيم تا به در خيمه رسيده فرمود توقف كن وخود به درون خيمه رفت و بعد از لمحه بيرون آمده گفت خوشا به حال تو اي برادر كه به مطلب خود رسيدي بيا پس مرا به درون خيمه برد و جواني ديدم ردائي به دوش و بر روي نمدي نشسته و بر اديمي تكيه كرده با روي چون ماه شب چهارده گشاده پيشاني كشيده بيني و چشمان سياه فراخ و ابروي مقروس و گونها كم گوشت و بر رخ راستش خالي بود چون مشك و قدي نه دراز و نه كوتاه كه عقل در صفتش حيران بود و خرد در وصفش عاجز سلام كرد به نيكوتر وجهي جواب داد و فرمود برادران مرا در عراق به چه صفت نهادي عرض كردم در تنگي عيش و خواري در ميان قوم فرمود عنقريب امر به عكس شود خواران عزيز شوند و عزيزان خوار عرض كردم اي سيد و مولاي صاحب ما از ما دور است و راه مطلب دراز فرمود پسر مهزيار پدرم ابومحمد عليه‌السلام مرا امر فرموده كه مجاورت نكنم با قومي كه خدا بر آنها خشم گرفته و لعنت كرده و [ صفحه 376] خزي دنيا و آخرت و عذاب اليم آنها را فرو گرفته و مرا فرموده كه ساكن نباشم الا در زمين‌ها و كوههاي ناهموار و خداوند تقيه مرا ظاهر كرد و آن را بر من موكل گردانيد و من در تقيه‌ام تا روزي كه مرا دستوري دهند وقت خروج شود و من مدتي در آن كوه در خدمت آن حضرت بودم تا مرا رخصت داد و به خدا از آنجا به مكه و از مكه به مدينه و از مدينه به كوفه و از آنجا به اهواز رفتم و با من غير از غلامي كه خدمت مي كرد كسي نبود به جز خير و خوبي نديدم و باقي عمر در حسرت آن چند روز بودم.

معجزه 24

ابو محمد عجلي روايت مي كند كه يكي از شيعيان زري به من داد كه به جهت حضرت صاحب الامر (ع) حج كنم و اين حج استيجار به جهت آن حضرت عادت شيعيان گويد كه من حصه‌ي از آن زر بدان پسر كه فاسق بود دادم چون به عرفات رسيدم جواني ديدم گندم گون و خوش روي و خوش لباس كه بيش از همه كس به دعا و تضرع مشغول بو دو چون وقت روانه شدن مردم بود به من ملتفت شده فرمود اي شيخ از خدا شرم نداري گفتم در چه بابت يا سيدي و مولاي فرمود حجيه به تو مي دهند از براي آن كسي كه مي داني و از آن زر به كسي مي دهي كه شراب مي خورد و صرف فسق مي كند و نمي‌ترسي چشمت برود و اشاره به چشم من كرد و من خجل شده روانه گشتم و چون نظر كردم او را نديدم و از آن روز كه آن خجالت يافتم مي ترسيدم شيخ الطايفه محمد بن النعمان المفيد روايت كرده كه چهل روز تمام نشده بود كه در همان چمش قرحه پيدا شده نابينا گشت و دانست آن جوان صاحب الامر (ع) بود.

معجزه 25

يعقوب بن يوسف روايت مي كند كه روزي از اصفهان متوجه مكه معظمه بودم و در آرزوي وصول بدان مكان طي مراحل و قطع منازل مي نمودم تا در عشر آخر ذيقعدة الحرام سنه ثمانين و ماتين بدان مقام در احترام رسيدم با جمعي از رفقاي بلد خود به طلب خانه جهت نزول مي‌گرديدم تا در سوق الليل به سرائي در آمديم كه آن را دارالرضا مي گفتند و در آن منزل عجوزه سبز رنگ خميده قامت ديدم از او پرسيدم كه صاحب اين سراي دلگشا توئي پيرزن گفت من خامه ملوك ايشانم و مرا حضرت امام حسن عسگري در اين مقا مسكن داده پس به رخصت آن عجوزه با رفقا بدان منزل نزول كرده و بعد از استقرار به خاطر نزول آن مقام متوجه مسجد الحرام شده و طواف بجا آورده متوجه منزل شديم چون بدارالرضا رسيديم در گشوده گشته ندانستيم بازكننده در كه بود و روشني چراغ محسوس ما شد با آنكه روز بود پس به درون سراي درآمده جواني سبز رنگ و خوش صورت مشاهده كرديم كه از كمال رياضت و عبادت جمال خورشيد مثالش ميل به زردي مي‌نمود و از ناصيه مباركش آثار عبادت و علامات زهادت لايح بود سيماهم في وجوههم من اثر السجود ديدم كه توجه به جانب غرفه نمود كه مي نمود يوسف بن يعقوب بن يوسف گويد خواستم كه به خدمت آن جوان روم و زماني از كلام معجز نظامش محظوظ و بهره‌مند شوم ديدم كه عجوزه بيرون آمده گفت كسي را رخصت صعود بر بالاي غرفه نيست زيرا كه بعضي از اهل صدق و صفا در اين بالا مسكن دارند چون ار رفتن به خدمت آن جوان ممنوع گشتم و قتي در خفيه با عجوزه گفتم اي مادر آرزو دارم كه احوال اين جوان بر من ظاهر گردد عجوزه گفت تو را اراده دانستن احوال اين جوان است و مرا تمامي همت مصروف بر كتمان آن بر رفاقت تو با جمعي از مخالفان و معاندان تو را نصيحت مي كنم كه احوال خود از رفيقان پنهان داري و ايشان را صاحب سر خود نداني گفتم رفقاي من كدامند گفت آنها كه از بلده‌ي تو والحال با تو در يك منزل مي‌باشند و پيش از نصيحت آن عجوزه ميان من و آن جماعت مناظره بنابر مخالف دين واقع شده بود دانستم كه او از ايشان [ صفحه 377] برحذر است ديگر مبالغه نكردم و در باب آن جوان تفحص ننمودم و در حين خروج از اصفهان ده درهم نذر كرده بودم كه چون به مكه رسم در مقام ابراهيم بيندازم تا هر كه را نصيب باشد بردارد به خاطرم رسيد كه آن را به خدمت آن جوان فرستم پس آن ده درهم را بدان عجوزه دادم و در ميان دراهم شش درهم رضويه بود كه در زمان خلافت حضرت رضا (ع) مضروب شده عجوزه آن درهم را برداشته به جانب غرفه رفت و بعد از اندك زماني مراجعت نموده گفت آن جوان مي گويد كه ما را در آن حقي نيست زيرا كه تو نذر كرده بودي كه در مقام ابراهيم اين درهم را بينداري و به محل ديگر غير از آن صرف نكني پس درهم را به من داد و گفت آنچه نذر كرده صرف كني و اگر تجويز مي‌كني آن شش درهم رضوي را مولاي ما اراده نموده كه به اذن تبديل كنم و بدل آن را نزد تو آورم گفتم اعزارا و كرامتا پس آن عجوزه به دل آن را آورده و آن دراهم رضويه را در عوض برداشت.

معجزه 26

ابوالحسن مشرف ضرير روايت كرده كه روزي در مجلس حسن بن عبدالله بن همدان كه به ناصر الدوله مشهور بود حاضر بودم و ذكر شيعيان در ميان آمد من بنا به عداوتي كه نسبت به ايشان داشتم بنياد تشييع و تعييب آنها كردم حسن بن عبدالله گفت يا ابالحسن من نيز مثل تو با اهل تشيع عداوت داشتم وقتي با عمم حسين ابن همدان بودم و اظهار عداوت يا شيعيان مي نمودم عمم گفت اي فرزند تو را نصيحت مي كنم بر ترك عداوت اهل تشيع زيرا كه من نيز مانند تو در مجالس سخنان بي‌ادبانه نسبت بدين جماعت مي‌گفتم تا آنكه حقيقت ايشان بر من ظاهر شد و آنچه بكودم استغفار نمودم و نمي‌خواهم باز تو عيب ايشان كني و با آنها نيز از طريق عداوت درآئي گفتم اي عم چه چيز روي نمود كه ابواب محنت آن جماعت را بر تو گشودند گفت وقتي از اهل كفر بر خليفه وقت بيرون آمدند و هر يك از اركخان سپاه كه با ايشان محاربه نمودند مغلوب گشتند و خليفه را از اين سبب خاطر به غايت مكدر بود و دائم الاوقات بر دفع ايشان فكر مي نمود تا آنكه لشكر بسيار از پياده و سواره با من همراه ساخت و مرا با ايشان امير گردانيد جميع ايشان را مامور امر من نمود پس به امر خليفه متهوجه محاربه شدم چون نزديك آن طايفه كفر رسيدم در موضعي كه فرود آمده بوديمخ صيد بسيار و آهوي بيشمار ديدم ذوق شكار بر من غالب شده با جمعي از سواره و پياده متوجه آشكار شدم در اثناي شكار آهوئي از پيش من بيرون رفت اثر آن تاختم و بعد از تردد بسيار آهو به درون نهري درآمد من از عقب آن درآمدم گمان بردم كه آن نهر شايد تنگ تر باشد و مرا گرفتن آهو ميسر شود هرچند بيشتر آمدم نهر وسيع تر شد تنا به حدي كه از گرفتن آن مايوس شده قصد مراجعت كردم ناگاه جواني ديدم مستغفرق آهن و فولاد روي خود را بسته چنانكه به غير از چشمانش جاي ديگر نمي‌نمود و موزهاي سرخ پوشيده گفت اي حسين و از روي غضب نام و كنيت من خطاب كرد گفتم چه مي‌فرمائي و به چه خدمت امر مي‌نمائي فرمود چرا انكار مذهب فرقه ناجيه‌ي شيعه مي كني و خمس مال خود به چه سبب از اصاب من منع مي‌نمائي از استماع كلام خجسته فرجام آن جوان محابه نام بر من غلبه كرده رعشه بر اعضايم افتاد از آن ترسان گشتم كه مدت عمر خود را بدانحال نديده بودم عرض كردم اي سيد من به هر چه امر فرمائي فرمان بردارم و بدانچه اشاره فرمائي به جاي آورم فرمود هرگاه برسي بدان موضع كه الحال قصد داري و بي مخشقت مجادله و تشويش محاربه و مقاتله آن ديار به قبضه تصرف و اقتدار تو درآيد و غنيمت بسيار و اسباب بي شمار متصرف گردي خمس آن را به اهل خمس مي رساني عرض كردم سمعا وطاعتا فرمود چون مطيع فرمان و منقاد امر ما شدي الحال به صحت و سلامت برو كه تو را رخصت انصراف غنيمت بي خاصمه و خلاف داريم اين بگفت و از نظر غايت گرديد كه خوف و رعب من از غايب شدن آن جوان زياده شد به حيثي كه مطلقا از حال خود خبر نداشتم بعد ساعتي به هوش آمده همان راه كه آمده بودم لشكرگاه [ صفحه 378] خود مراجعت كردم و اين واقعه را به تمامي فراموش مكردم و متوجه محاربه و مقاتله شدم و چون نزديك به اهل كفر و ضلالت رسدم ديدم كه جميع ايشان از در مصالحه و انقياد درآمده دست از حرب كشيدند و خزائن و دمائن غنائم فزون از اعتقاد درستكارم و محصول المرام بدار السلام بغداد برگشتيم و همواره از سرعت اين فتح و به دست آمدن آن غنيمت بي‌جنگ و كارزار در تعجب بودم و حصول اين پيش‌آمد را از طالع خود دانستم تا آنكه روزي به اعزاز تمام در خانه خود نشسته بودم ناگاه شخصي كهاو را محمد بن عثما نعمروي مي گفتند به مجلس من درآمد وبر بالاي بالشت من نشسته چون مرا با ا و سابقه نبود از اين نوع نشستن او غضب بر من غالب شده هر چند خواستم كه او را زا آن منكمان برخيزانم مطلقا به من ملتفت نشد تا وقتي كه مردم از مجلس بيرون رفتند پس نزديك من نشست و گفت سري دارم اگر رخصت دهي با تو درميان آرم گفتم بگوي گفت آن جوان كه بر مركب شهبا سوار بود و در فلان نهر با تو ملاقات نمود گويد آنچه وعده كرده بودي وفا كن چون اين حديث از محمد بن عثمان شنيدم آن جوان به خاطرم رسيد و آنچه از نصيحت آن فراموش مكرده بودم به ياد آوردم رعشه بر اندامم افتاد و موها در بدنم راست شد بنا بر ان خوفي كه مرا از آن جوان رد خاطر گرفته بود گفتم سمعا و طاعة و دست او را گرفته به خزائن بردم و جميع آنچه در تصرف داشتم با او تخميس نمودم و قاصد خمس جميع را تصرف نموده از منزل بيرون رفت و از آن تاريخ ديگر با اهل تشيع مختلط و مربوطم و محبت و مودت ايشان را بر خود لازم لازم ساختم و دانستم و روزبروز حقيقت اطوار و كيفيت احوالشان مرا غمگين ساخت بالاخره از ايشان شدم و ترك متابعت مخالفين اهل بيت كردم و الحال بدان اعتقاد راسخ و ثاتم حسن بن عبدالله گويد در آن وقت كه اين قصه را از عمم شنيدم ديگر استخفاف هيچ شيعه نكردم و حرمت ايشان مي داشتم و طرف تشيع را فرونمي گذاردم.

معجزه 27

ابو عبدالله صفوري روايت مي كند كه وقتي به صحبت با سعادت قاسم بن علي رسيدم و از مواعظ و نصايح او مستفيض گرديدم عمرش به صد و هفتاد سالگي رسيده بود تا هشتاد سالگي صحيح العين بود و ملازم مجلس حضرت عسكريين (ع) بود و يكسال پيش از آنكه ديده‌اش به عله عمي متغير گردد با او حج كردم و بعد از مراجعت در يكي از شهرهاي آذربايجان اكثر اوقات خدمت او بودم و در جميع حالات توقيعات حضرت صاحب الامر از او منقطع نمي شد كو مدتي ابي جعفر عمروي توقيع آن حضرت را ارسال مي كرد بعد آن به وساطت قاسم بن عروح مي رسيد تا آنكه مدت دو ماه رقعه منقطع گرديد و قاسم بن عليه عليه الرحمه از انقاطع توقيعات بغايت متحير برد روزي بواب در آمده بشارت داد كه الحال قاصد فرخنده مآل از جانب آن كعبه اقبال رسيد شيخ قاسم عليه الرحمه سجده شكر بجا آورده باستقبال قاصد متوجه شد و پيش از آنكه بيرون رود شخصي پست بالا در سن كهوات جبه مصري در بر و نعلين عري پوشيده و توبره بر دوش گرفته به مجلس شيخ قاسم درآمد و شيخ بعد از مسافحه و معانقه توبره از دوش قاصد فروگرفته طشت و ابريق طلبيده تا قاصد دست و روي از گرد راه شست و او را در پهلوي خود نشانيد پس سفره حاضر كردند شيخ و حضار با قاصد طعام خوردند چون فارغ شدند قاصد برخاسته توقيع همايون و نامه ميمون حضرت حجت (ع) بيرون آورد شيخ قاسم مكتوب سعادت اسلوب را از قاصد گرفته بوسيد و بر فرق خود نهاده بعد از آن مكاتب خود عبدالله بن ابي سلمي داد كاتب فرمان واجب الاذعان را از شيخ گرفته گشود و بعد از خواندن گريه و فغان برداشت شيخ قاسم چون كاتب را گريان ديد گفت اي شيخ شما را خبر خير است و ما را مكروه شيخ گفت چه چيز تواند بود كه مرا خير است و تو را مكروه گفت اي شيخ مضمون [ صفحه 379] ابن مكتوب مشحون آن است بعد از وصول مكتوب به چهل روز تو را از شربتخانه كل نفس ذائقه الموت جرعه ممات بايد چشيد و از جامه خانه كل من عليها فان خلعت فوات بايد پوشيد و چوه نفت روز از ورود آن رقعه عاقبت محمود بگذرد مريض گردي و چون هفت روز به چهل روز موعود بماند علت عمي از ديده ظاهر تو مرتفع گردد شيخ پرسيد كه در اين رقعه از سلامتي دين اشاره هست گفت بلي صريحا بشارتي مذكور گرديده پس شيخ بي‌اختيار خنديد و در غايت مبتهج و مسرور گرديد پس تا صد ازاري از حبر يماني و عمامه و دو پيراهن و منديلي بيرون آورده گفت صاحب الامر جخن گفم شيخ رحمت فرموده شيخ اسباب را گرفته با پيراهي كه حضرت امام علي النقي (ع) بعد از آنكه مدتي بريدن اطهرش بود به شيخ داد و شيخ همه را جهت كفن ترتيب داد و گفت اي ياران بعد از اين هيچ چيز و هيچ نعمتي مرا محبوب‌تر و مرغوب‌تر از وداع دار فاني و خروج از اين سراي بي‌بقا نيست حضار مجلس گريان شدند و بر مفارقت صحبت شيخ متاسف گشتند در اثناي اين حال مردي كه او را عبدالرحمن بن محمد شيري مي‌گفتند به مجلس درآمد و اين عبدالله ناصبي بود و كمال تعصب و غلظفت در طريقه نامرضيه داشت و آن را سابقه آشنايي به سبب اموردنيوي با شيخ بود چون عبدالرحمن به مجلس درآمد شيخ به كاتب فرمود تا مكتوب ر بر او بخواند حضار گفتند اي شيخ اين مرد ناصبي است او را از امثال اين معجزات چه فائده باشد شيخ فرمود راست مي گوئيد اما اميد به كرم الهي و روحانيت حضرت رسالت پناهي آن است كه نصيحت من در او اثر كند و از شنيدن اين صفحه شريفه هدايت پذير گردد پس عبدالله كاتب توقيع حضرت صاحب را بر عبدالرحمن خواند چون به موضع اخبار موت شيخ رسيد عبدالرحمن گفت اي شيخ تو مردي ازاهل علم و فضلي عجب مي‌دارم از تو كه اعتقاد به مثل اين سخنان مي‌كني و در قرآن مجيد خوانده‌اي و ما تدري نفس ماذا تكسب غدا و ماتدري نلس باي ارض تموت و جاي ديگر فرموده عالم الغيب فلا تظهر علي غيبه احدا و چجون عبدالرحمن مضمون اين آيات را به طريق حجت و برهان ادا نمود شيخ فرمود كه تتمه اين آيه وافي هدايت جواب تست كه فرموده الا لمن ارتضي من رسول عبدالرحمن تو مي‌داني كه مرض و صحت و حيات و ممات امور اختياري بنده نيست اگر خواهي صدق اين مكتوب سعادت اسلوب؛ تو ظاهر گردد تاريخ مرا محافظت كن و هر يك از اين حادثات كه در اين رقعه مذكور شده مثل ابتديا مرض در روز هفتم از ورود اين رقعه و روشن شدن چشم من كه مدت هفت سال است نور بصيرت ظاهي از خانه چشم من مفارقت نموده و وفات من كمه در روز چهل از وصول اين توقيع منيع ملاحظه كن اگر خلاف ظاهر گردد يقين بدانكه اعتقادات ما بر كذب و افترا و بناي روايات و حكايات ما بر دروغ و عدم رضاي خدا بوده و اگر چنانچه گفتم واقع شود كه بايد خود را نياوري و چون سخن شيخ تمام شد حضار متفرق شدند و در روز هفتم شيخ تب كرده و بعد از چند روز مرض او اشتداد يافت راوي گويد كه بعد چند روز با جمعي كثير به عيادت شيخ رفتيم ديديم قطره چند از چشم شيخ ران شد و بالكليه علت عمي از او مرتفع گرديده پس شيخ به پسر خود فرمود اي حسين نزديك‌تر آي و چشم مرا كه قبل از اين مدت مديد و عهدي بعيد نابينا بود و الحال در كمال نور و صيانت مشاهده كن پس حضار جميعا ملاحظه نمودند كه حدقيتين شيخ در غايت صحت و شفاست پس اين خبر شايع شد و مردم بعد از وقوع اين دلالت واضحه مكرر به خدمت شيخ مي‌آمدن دو تعجب مي‌نمودند چنانكه روزي ابوالسايب غيبيه بن عبدالله مسعود كه قاضي القضاة بغداد بود به مجلس شيخ آمده به جهت امتحان دست خود را در برابر شيخ داشته سوال كرد كه چيست و انگشتري به شيخ نمود شيخ گفت خاتم نقره‌اي است كه نگين فيروزه دارد و در آن سه سطر نقش گرديده ليكن به طريق خواندن آن معرفت ندارم و چون شيخ پسرش را در ميان سراي ديد گفت اللهم [ صفحه 380] احسن طاعتك و جنب بمعصيتك و سه نوبت اين كلمات را تكرار نمود و دوات و قلم و كاغذ طلبيد و به دست خود وصيت رقعه نوشت و در بعضي از ضياع و عقار حضرت صاحب الامر (ع) كرده به پسرش وصيت كرده بر محافظت آنها مبالغه تمام نمود و بعد از اداي وصيت مترصد امر الهي بود تا آنكه روز چهلم داعي حق را لبيك اجابت گفت به رحمت الهي واصل شد و چون عبدالرحمن مزبور بر وقوع اين حالات مطلع گرديد چاره به جز اعتقاد بر حقيقت اهل بيت حضرت رسالت پناه (ص) نديد خود را در ماصدق يهدي الله لنوره من يشاء داخل گردانيده از شيعيان مخلص و معتقدان خاندان عصمت گرديد راوي گويد كه شيخ قاسم بن علي رحمت الله در صباح روز چهلم از ورود اين رقعه سعادت مصحوب وفات كرد و عبدالرحمن حمد شيري را ديدم كه به تشييع جنازه شيخ قيام نموده از كمال حيرت و اندوه فرياد كرده مي‌گفت يا سيداه مرا بي تو حيات به چه كار آيد و از زندگاني مرا بر مفارقت تو عار آيد چون مردم تحصر عبدالرحمن را بر وفت شيخ ديدند و امثال اين سخنان بر سبيل تعزيت از او شنيدند به غايت متعجب گرديدند عبدالرحمن گفت اي مردمان بر تحسر من به شيخ علاء تعجب منمائيد زيرا كه آنچه من از حرمت او به خدمت حضرت صاحب الامر (ع) دانسته‌ام شما ندانسته‌ايد و در خرائج مذكور شده كه بعد از اندك فرصتي مكتوبي از حضرت صاحب الامر (ع) به پسر شيخ قاسم علا كه نامش حسن بود رسيد مضمونش اين بود كه بشارت باد تو را كه حق تعالي دعاي پدرت را در حق تو اجابت نموده به طاعات تو را ملهم ساخت و به لطف خود جميع منهيات را مكروه طبع تو گردانيد.

معجزه 28

توقيع است كه به نام علي بن محمد سمري بيرون آمده عبارت بود از بسم الله الرحمن الرحيم يا علي بن محمد عظم الله اجرا خوانك فيك فانك ما بينك و بين سنه ايام فاجمع امرك و لاتامر لاحد يقوم مقامك بعد وفاتك فقد وقعت التامه فلا ظهور الا بعد اذن الله و ذلك بعد طول الامد و قسوة القلب و امتلاء الارض جورا سياتي. شيعتي من يدعي الشاهده الا و من يدعي الشاهدة قبل خروج السفياني و الصيحه هو كذاب مقتر و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم يعني اي علي حق سبحانه و تعالي اجر برادران تو را عظيم گرداند در مفارقت تو به درستي كه تا شش روز ديگر زنده نخواهي بود پس كار خود را بساز و كسي را وصيت مكن كه قائم مقام تو باشد در توقيعي كه از جانب من به تو مي آيدغيبت بزرگ پيش آمد و ظهور من موقوف به رخصت حق تعالي است و آن بعد از مدت دراز و قساوت قلبها و پر شدن از جور خواهد بود ديگر كسي مرا نخواهد ديد بيش از ظاهر شدن سفياني و شنيدن آواز از ميان زمين و آسمان اگر كسي بگويد آن را ديدم دروغ گفته و افترا كرده و حول و گردش از معصيت و قوت بر طاعت حق نمي‌باشد مگر به ياري و نصرت خدا

معجزه 29

توقيع است از جانب آن حضرت صدور يافته كه محبان اين دودمان بايد كه زيارت مقابر قريش را ترك كنند و مرادش از مقابر قريش مكاني است كه به مرقد كاظمين مشهور است روزي جمعي از شيعيان كه بر اين مطلع نبودند به زيارت آن دو كعبه ارباب صفا مشغول شدند كه شخصي از وزراي خليفه ايشان را زجر و منع نموده گفت خليفه بغداد مرا امر كرده به حبس و قيد آن كسي كه بعد از اين در اين مقام به زيارت آيد و بعد از حدوث اين واقعه سلب منع از مقابر قريش كه از توقيع آن حضرت مفهوم شده بود معلوم گرديد [ صفحه 381]

معجزه 30

محمد بن يوسف سياسي روايت مي كند كه وقتي از عراق سفر كرده به مرو رسيده مردي را ديدم كه او را محمد بن الحسين كاتب مي‌گفتند و پيش از اين هم او را ديده بودم سبقت آشنائي داشتم صاحب تجمل بسيار و تمول بي‌شمار بود و مال حضرت امام (ع) را از مال خود اخراج كرده جمع نموده بود چون مرا ديد پرسيد كه هيچ تدبيري مي‌داني كه از اين بري ذمه شوم گفتم بلي جواني است علوي فرزند امام حسن عسگري (ع) و از او دلالات و معجزات بسيار ديده‌ام و يقين دانم كه امام مردم اين زمان است محمد بن حسين گفت به خدمتش توانم رسيد گفتم كسي آن را نتواند ديد كه به سبب اعادي مختفي است وليكن اين عاجز به خدمات آن حضرت قيام مي‌نمايد و ايضا توقيعات آن حضرت به شيخ قاسم بن روح مي آيد و در مكانب خود مشكلات خلايق را حل مي نمايد محمد بن حصين گفت من معرفت به حال آن حضرت ندارم و به سخن تو اعتماد مي كنم اگر خلاف گفته باشي در قيامت از تو مؤاخذه خواهم كرد گفتم چنين باشد كه تو مي‌گوئي مرا هيچ شكي در آن نيست كه محمد بن الحسن امام بحق و خليفه مطلق است و بعد از اين سخن از يكديگر جدا شديم و چون از اين مدت دو سال گذشت نوبه ديگر محمد الحصين را در وقتي كه متوجه عراق بود ملاقات كردم گفتم حال تو چيست و با آن مال چه كردي گفت يك مرتبه دويست دينار به دست عابدين علي فارسي و احمد بن علي كوفي فرستاده و عريضه خدمت آن حضرت ارسال نمودم و استدعاي دعا كردم جواب آمد كه آن دويست دينار كه ارسال داشته بودي رسيد و بر دست تو از جمله آن هزار دينار كه حق ما بود اين و به رسيد و مرا فراموش شده بود و باز نوشته بود كه اگر خواهي كه باقي آن وجه را معامله نمائي بايد كه از مشورت ابي الحسن ازدي كه الحال در ري ساكن است بيرون نروي بعد از ورود اين توقيع مرا يقين شد كه آن حضرت امام زمان و خليفه بر حق است راوي گويد كه به محمد بن الحصين گفتم آيا راست صحيح است آنچه تو را بدان راه نمودم گفت ايو الله در اين اثنا كسي خبر موت حاجز بدو رسانيد و محمد بن الحصين از فوت حاجز بسيار غمگين بود گفتم غمگين مباش كه آن حضرت را موت حاجز معلوم بود كه تفويض مشورت اين خبر با ابي الحسن ازدي فرموده بود.

معجزه 31

احمد بن ابي روح روايت مي‌كند كه وقتي از اهل دينور مرا به منزل خود طلبيده اجابت كرده نزد او رفتم گفت يابن ابي روح تو را از ساير جماعت به زبور ديانت آراسته و به حليه امانت پيراسته مي‌دانم مي‌خواهم كه چيزي بر سبيل وديعه به تو بدهم كه محافظه آن را بر ذمه خود لازم دانسته به صاحبش رساني گفتم اگر خواست الهي باشد اين كار مي‌كنم پس كيسه حاضر كرد كه پر درهم و مهر بدان نهاده گفت اين كيسه نمي‌گشائي و نظر بدانچه در اوست نمي‌كني و به آنكس كه تو را خبر دهد بدانچه در اين كيسه است خواهي داد و اين دست بند كه بده دينار مي‌ارزد و دو سه سنگ در ميان آن است كه در بازار جواهران بده دينار قيمت كرده‌اند نيز تسليم آن حضرت مي‌كني و مراحاجت است به خدمت آن سرور عرض مي‌كني و جواب وافي اگر ميسر شود پيش از آمدن خود به من ارسال خواهي كرد گفتم حاجت چيست گفت ده دينار مادرم در حين عروسي من قرض كرده بود و مرا وصيت كرد كه آن قرض را ادا نمايم و الحال فراموش كرده‌ام كه مادرم از كه قرض كرده بود و نمي‌دانم آن دينار را به كه باي دداد پس آن مال را گرفتم از او متوجه بغداد شدم بعد از طي منازل و مراحل به دارالسلام بغداد رسيدم و به مجلس حاجز بن نويد شاد درآمدم و بعد از سلام به خدمت او نشستم گفت تو را چه حاجتي هستگفتم كيسه‌اي بر سبيل امانت نزد من است و صاحب آن مال با من قرار داده كه كم وكيف آنچه در [ صفحه 382] اين كيسه است كه اسم آن شخص كه ارسال داشته بشنوم و تسليم نمايم اگر مرا خبر دهي به آنچه گفتم به تو تسليم كنم حايز گفت به گرفتن اين مال مامور نيستم و پيش از درآمدن تو رقعه از حضرت صاحب الامر صادر شده كه احمد بن روح نزد تو آيد با خود به جانب سر من راي بياور گفتم سبحان الله آنچه مقصود مطلبوم بود اين بود به رفاقت حاجز به سامره آمديم و بر در سراي امام حسن عسگري حاضر شديم جواني بيرون آمده متوجه مكن شده گفت احمد بن روح توئي گفتم بلي رقعه‌اي به من داده گفت اين مكتوب را بخوان چون آن رقعه سعادت مصحوب را گشودم نوشته بود بسم الله الرحمن الرحيم يابن روح به وديعه به تو داده عاتكه بن ديراني كيسه‌اي را به اعتقاد تو هزار درهم در آن كيسه است و حال آنكه غير از آن است كه تو گمان داري و به امانت به تو داده و مقرر داشته بود كمه همبان را نگشائي و نظر بدان چيزي كه در آن كيسه است نكني و آنچه در آن كيسه است هزار درهم است و پنجاه دينار و با تو قطعه‌اي از زيور زنان است كه بنت ديراني گمان كرده بود كه به ده دينار مي‌ارزد بلي راست گفته با آن دو نگين كه بر آن حلي نشانده‌اند به ده دينار مي‌ارزد و ايضا سه دانه مرواريد در آن قطعه حليست كه به ده دينار خريده شده وليكن الحال زياده از آن قيمت دارد كه پيشتر خريده بودند بايدن قطعه زرينه را به حاجز بن بريد و شا تسليم نمائي و آنچه جهت خري به تو عطا كنند قبول كني و چون به ديار خود رسي عاتكه بنت ديراني را بگو آن ده دينار كه مادرت در عروسي تو قرض كرده و خرج نموده الحال فراموش كرده‌اي كه از كه قرض كرده بود يقين بداند كه آن دينار از برادران ناصبيه تقسيم كند اي پسر روح بايد كه اظهار محبت جعفر نكني و به قول او عمل ننمائي بشارت باد تو را كه عمر نام دشمن تو فوت شد و مال او باذن او نصيب تو خواهد شد پس حسب الامر آن حضرت متوجه بغداد شدم و در آن ساعت كه بدارالسلام بغداد رسيدم به خدمت حاجز بن بريد رفتم و آن صره را تسليم او كردم و چون تعداد نموده هزار درهم و پنجاه دينار بود چنانكه حضرت فرمود حاجز از آن پنجاه دينار سي دينار به من داده و گفت حضرت حجت (ع) به من امر فرموده كه اين مبلغ به تو دهم پس دينارها را از حاجز گرفتم و او را وداع كرده از بغداد متوجه بلاد خود گرديدم و همان ساعت كه به خانه خود رسيدم شخصي مرا خبر داد كه عمر دشمن تو تمام شد و بعد از مدت چهار ماه زوجه عمر با تجمل بسيار و مال بيرون از شمار به نكاح من درآمد و بعد از ارتباط و اختلاط ميان من و آن زن صد هزار درهم به من واصل شد

معجزه 32

ابو جعفر روايت كرد كه حق تعالي مرا فرزندي عطا كرده بود رقعه به حضرت خجت (ع) نوشته رخصتي جهت ختنه كردن آن مولود طلبيدم پيش از ارسال رقعه آن كودك در روز هفتم فوت شده نامه ديگر نوشته معروض داشتم كه مرا فرزندي شده بود متوفي شد آن حضرت جواب نوشته بود كه حق تعالي تو را فرزند ديگر در عوض مي‌دهد بايد آن را احمد نام كني و بعد از آن تو را فرزندي ديگر خواهد شد او را جعفر نام كن ابو جعفر گويد كه در مدت دو سال خدا مرا دو پسر عطا نمود چنانكه حضرت فرمود يكي را احمد نام كردم و ديگري را جعفر

معجزه 33

ايضا ابوجعفر روايت كند كه دو مقصود داشتم و عريضه جهت حصول آن‌ها خدمت حضرت حجت عليه‌السلام نوشتم و خواستم كه مدعاي ثالثي نويسم به خاطرم رسيد كه شايد اين مدعا حضرت را خوش نيايد پس اكتفا به همان دو مدعا كه نوشته بودم كردم چون نامه حضرت صاحب الامر عليه‌السلام در جواب عريضه من صادر شد به مطالعه آن مشرف شدم بشارت بحصول آن دو مدعاي اول بود و آن ديگر را كه از نوشتن آن ملاحظه [ صفحه 383] كرده بودم و اشاره بدان نشده بود حضرت آن را ذكر كرده بشارت فرمود كه عنقريب حاصل و ميسر خواهد شد انشاء الله تعالي

معجزه 34

ابو غالب رازي روايت كند وقتي در كوفه مي‌بودم و با اهل اعتبار آن ديار وصلت كردم و زني از ايشان خواستم روزي در ميان من و زنم اندك خشونتي واقع شد و منازعه به جائي رسيد كه از خانه بيرون آمده به ميان اقوام خود رفت من چندي تغافل كرده با كسي از ايشان حكايت خود و شكايت او نگفتم تغافلم به سبب آن بود كه ايشان اعراض كردند و بعد از آن هر چند سعي كردم مفيد نيفتاد و از اين جهت بسيار متالم و پريشان گرديدم بنا بر آنكه به غايت مايل آن جميله بودم چون از سعي و تردد اثري ظاهر نشد جز سفر علاجي نديدم و با جمعي كه متوجه دارالسلام بغداد بودند همراه شدم بعد از طي مراحل بدان مقام فرخ انضمام رسيدم و با يكي از مشايخ كوفه به مجلس شيخ ابوالقاسم بن روح رفتم در آن وقت شيخ از خليفه خائف بود و گوشه‌ي اختيار نموده مخفي بود چون به خدمت شيخ درآمديم گفت اگر تو را حاجتي هست نام خود را بر جائي بنويس تا با رسائل خود به خدمت حضرت حجت (ع) ارسال دارم و در حين ورود تو را مخير گردانم پس به امر شيخ ابوالقاسم روح روح الله روحه نام خود را در ميان نامهاي اصحاب حاجت كه بر صحيفه مرقوم بود نوشتم روز ديگر متوجه زيارت عسكريين (ع) شدم و پس از ادراك شرف زيارت به بغداد مراجعت نمودم چون به خدمت شيخ ابو القاسم درآمدم مكتوبي كه اسامي ارباب حاجت بود بر آن درآورد و تحت اسم هر يك جوابي بر طبق آنچه به خاطر داشت مرقوم بود و در زير نام من به قلم خفي نوشته بود كه بشارت باد تو را كه حق تعالي زوجه تو را با توالفت داده منازعه از ميان شما مرفوع شد و آنچه در خاطر داشتم تمامي را جواب آمد پس شيخ را وداع نموده متوجه كوفه شدم چون به مقصد رسيدم روز ديگر جمعي از اقرباي زوجه من نزد من آمده زبان به ملاطفت گشوده از تقصير ما سلف خود عذر خواسته زوجه مرا به مراجعت امر فرمودند و از آن روز ميان من و او مخالفت نشد و ديگر آن زن از خانه بيرخصت من بيرون نرفت.

معجزه 35

در كتاب كافي از ابو سعيد غانم هندي مرويست كه من در يكي از شهرهاي هند كه به كشمير معروف است قاضي بودم و چهل كس از ياران بودند كه همگي قرائت كتب اربعه از تورية و انجييل و زبور وصحف ابراهيم مي‌كردند و در دست راست پادشاه بر كرسي‌ها مي نشستند و ما در ميان مردم قضاوت مي‌كرديم و احكام دين به ايشان مي‌آموختم و در حلال و حرام فتواي مي‌داديم و مردم از پادشاه و رعيت به ما بازگشت داشتند وقتي با هم ذكر پيغمبر خدا يعني محمد مصطفي (ع) مي كرديم پس گفتم اين پيغمبر كه در كتب مذكوره است كار او بر ما واجبست كه آن را تفحص نمائيم همگي راي‌ها بدان متفق كردند كه من طريق سياحت پيمايم و ديار به ديار جستجوي اثر او نمايم القصه مال بسيار با خود برداشته از كشمشير بيرون رفتم پس دوازده ماه سير كدم تا نزديكي كابل رسيدم قومي از راهزنان ترك بر سر راه آمده مال مرا گرفته زخمهاي كاري بر من زدند پادشاه كابل چون بر خبردم مطلع شد مرا به بلغ فرستاد و در آن وقت حاكم بلخ داود بن عباس بن ابي سوده بود چون خبر من بدو رسيد و به اراده‌ام واقف شد كه از هند به طلب دين بيرون آمده‌ام و زبان فارسي آموخته‌ام با علما و اصحاب كلام مباحثه كرده‌ام كسي فرستاد مرا به مجلس خود احضار كرد و علما را بر من جمع كرد تا با من مناظره نمايند من ايشان را اعلام كردم كه از شهر خود برآمده‌ام تا طلب پيغمبري نمايم كه وصف او در كتابها خوانده‌ام داود بن عباس گفت پيغمبري كه در كتابها وصف او را ديده‌اي كيست و نامش چيست گفتم نامش محمد است گفت آن پيغمبر ماست پس از شرايع و احكام دين او سوال نمودم مرا از آنها اعلام كرد گفتم مي‌دانم محمد [ صفحه 384] است اما معلوم نيست كه آن محمديست كه شما وصف مي كنيد يا نه پس مرا اعلام كنيد كه آن كجاست تا پيش او رفته اي علامات و دلالات كه نزد من است از وي سوال نمايم اگر همان باشد كه من جوياي اويم ايمان به وي آورده طريق اذعان او پويم گفتند آن حضرت از دنيا تشريف برده است گفتم وصي و جانشين او كيست گفتند ابوبكر گفتم اين كنيت اوست نامش چيست گفتند عبدالله عثمان نسبش را گفتندگفتم اين آن پيغمبر نيست كه جوياي او مي‌باشم آنكه من مي‌خواهم خليفه‌اش برادر او است در دين و پسر عم اوست در نسب و شوهر دختر او و پدر و فرزندان اوست و اين پيغمبر را ذريتي در روي زمين نيست غير از اولاد آن كه جانشين اوست چون اين سخن از من شنيدند جمعي از مجلس از جاي درآمده و بر من شوريدند و گفتند ايهاالامير اين مرد از شرك برآمده به كفر درآمده خون او حلال است گفتم اي قوم من مردي هستم و ديني دارم و دست از دين خود برندارم تا آنكه ديني قوي‌تر از دين خود نبينم من صفت اين پيغمبر را در كتابهاي خداوند كه با انبياي خود فرستاده است يافته‌ام و براي همين از هند و از قرب و منزلتي كه داشتم برآمده ام كه جستجوي او نمايم و اين شخص كه شما ذكر گرديد چون تفحص احوال او نمودم آن پيغمبر نبود كه وصف او در كتابها شده پس آن قوم دست از من برداشته و خنجر زبانها در غلاف خموشي كردند حاكم كس فرستاد و مردي را كه حسين بن اسكيب مي‌گفتند طلبيدند او را گفت با اين مرد هندي مناظره و مباحثه كن حسين گفت اصلحك اله نزد توفقها و علما هستند كه آنها به مناظره او داناتر و به طريق اين بيناترند گفت با او مناظره كن چنانكه تو را مي‌گويم و بايد كه او را به خلوتي ببري و با وي طريق ملاطفت به جاي آوري القصه ابو سعيد مي گويد كه بعداز انكه با حسين بن اسكيب گفتگو كردم گفت آن كسي كه طالب اوئي همين پيغمبر است كه اين جماعت وصف او كردند وليكن در باب خليفه او غلط كرده‌اند چنان نيست كه ايشان گفته‌اند اين پيغمبر است كه محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب است و خليفه او شوهر فاطمه دختر محمد (ص) و پدر حسن و حسين است كه هر دو نواده‌ي پيغمبرند ابو سعيد غائم گويد كه چون اين سخن شنيدم گفتم الله اكبر همان كس است كه من در طلب او بوده‌ام پس بازگشتم و نزد داود بن عياس رفتم گفتم ايها الامير آنچه مي‌جستم يافتم اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله پس با من نيكوئي وصله كرد و حسين سكيب را به تفقد من سفارش فرمود و من چندي نزد ابن سكيب رفتم تا با وي انس گرفتم و آنچه متاج به او بودم از نماز و روزه و باقي فرايض از او آموختم پس به او گفتم كه ما در كتابهاي خود خوانده‌ايم كه محمد خاتم پيغمبران است و بعد از او ديگر پيغمبر نخواهد بود و فرمان فرماي جميع خلايق است و از جانب حق تعالي رياست عامه خلايق بعد از وي با وارث و جانشين اوست و همچنين بعد از وصي با وصي آن وصي لايزال اين امر در اعقاب و آل ايشان جاريست تا دنيا تمام شود پس وصي وصي محمد كيست حسين بن اسكيب گفت حسن (ع) بعد از او حسين (ع) پس اوصيا را شمرد تا منتهي به جناب صاحب الامر (ع) شد و بعد از آن غايب گشتن آن حضرت را خبر داد پس مرا همت جز بر اين مصروف نگرديده كه طلب ناحيه مقدسه نمايم يعني سر من راي كه آن آفتاب عالمتاب در آن محل رخ به سحاب احتجاب نهفته بروم و سفراي و وكلاي آن درگاه جهان پناه را ملاقات نمايم راوي گويد كه ابو سعيد غانم مذكور در سنه دويست و شصت و چهار از هجرت وارد قم شد و با اصحاب ما يعني شيعيان قم صحبت داشت و با ايشان به بغداد رفت و بعد از آن ابو سعيد حكايت نمود كه از بغداد به عباسيه رفتيم و تهيه نماز كرده نماز مي كردم و ايستاده بودم و در آنچه قصد طلب او داشتم تفكر مي‌نمودم كه ناگاه شخصي آمده گفت تو فلان كسي و نامي كه در هند بدان موسوم بودم ذكر نمود گفتم آري گفت اجابت كن مولاي خود را پس به همراه او رفتم تا به سراي و بوستاني رسيدم ناگاه ديدم چشم و چراغ عالميان اعلي حضرت صاحب الزمان (ع) نشسته پس به زبان هندي فرمود خوش آمدي اي فلان چون است [ صفحه 385] حال تو و چگونه گذاشتي فلان و فلان را يعني چهل نفري كه در كشمير مي‌بودند يكان‌يكان سوال نمود پس مرا بدانچه در باب رسول خدا (ص) در ميان ما گذاشته بود اخبار فرمود و همه اين سخنان را به زبان هندي ادا فرمود بعد از آن فرمود اراده كرده‌اي كه با اهل قم حج كني عرض كردم نعم يا سيدي فرمود با ايشان حج مكن و امسال برگرد سال آينده حج كن پس همباني كه پيش آن حضرت بود به جانبت من انداخت و فرمود اين را خرجي كن و داخل شو به بغداد به سوي فلان يعني پيش او مرو و آن را مطلع مسازيد بدانچه ديدي راوي گويد پس از آنكه ابوسيعد را اين فتوح روي نمود به جانب قم روانه گرديد نزد ما آمد پس خبر رسيد ياران اهل قم كه به حج رفته بودند از عقب برگشتند به سبب عروض مانعي از قطاع الطريق يا غير آن و وصل به مقصد ايشان را ميسر نگشته و از فلان كويره معهود بازگشته و غانم از آنجا به جانب خراسان رفته سال ديگر او را حج كرد.

معجزه 36

سعد بن عبدالله الاشعري روايت مي كند كه روزي يك از مخالفان به من رسيده از من پرسيد كه چه مي گوئي در ابوبكر و عمر ايشان طوعا و رغبت ايمان آوردند يا با جبار و كراهت اظهار اسلام كردند با خود گفتم اگر بگويم از روي اجبار و كراهت ايمان آوردند از آن سائل معاند بر جان خود مي‌ترسيدم و اگر بگويم به طوع و رغبت مسلمان شدند مشكل مي‌نمايد به سبب اينكه هيچ مسلمان بعد از استماع قول خدا و رسول و صحبت روز معاد آن مقدار عناد و فساد نمي‌كرد كه ايشان كردند از جواب ساكت گرديدم و به طريق خوش طبعي وقت گذرانيدم و در همان ساعت متوجه خانه احمد بن اسحق شدم تا اين مشكل را از او جوابي وافي بشنوم چون به خانه‌اش رسيدم شخصي گفت پيش از آمدن تو امروز شيخ به جانب سر من راي رفت چومن اين سخن شنيدم از روي تعجيل به خانه خود مراجعت نموده به مركب خود سوار شدم از عقب شيخ احمد بيرون آمدم و در منزل او بدو رسيدم پس پرسيد كه چه حال داري و در اين سفر مقصد تو كجا است گفتم چهل مسئله بر من مشكل شده مي‌خواهيم به مجلس شريف حضرت امام حسين عسكري (ع) بروم و از آن حلال مشكلات جواب مسائل خود را بشنوم پس گفت خوش آمدي و نيكو رفيقي پس همراه يكديگر سير كرده قطع منازل مي‌نموديم تا به بلده فاخره سر من راي رسيديم و در كاروانسرا هر كدام حجره گرفتيم بعد از آن به رفاقت هم به حكام رفته بدن از گرد و غبار راه شستيم و غسل زيارت و توبه كرديم و متوجه خدمت حضرت امام حسن عسكري (ع) شديم در اثناي راه احمد ابن اسحق انباني از بازار خريده بعضي اسباب كه جهت هديه آن حضرت داشت در آن نهاده بر دوش گرفت تا به منزل آن سرور شديم و در تمامي راه خداي را به صفات پاكي و يگانگي ياد كرده از زلات سابقه و خطيئات سالفه استغفار مي‌كرديم و بر محمد و آل محمد صلوات مي‌فرستاديم تا به در سراي آن حضرت رسيديم و بعد از جواب سلام اكرام ما هموده به نشستن در نزديك خود اشاره فرمود احمد بن اسحق آن انبان را در پيش خود بر زمين نهاد و در آن حين حضرت امام حسن عسكري (ع) مكتوبي طويل الذيل كه از بعضي بلاد بر سبيل استفسار ارسال شده بود در دست داشت يك يك از مسائل و مشكلاتي كه بر آن صحيفه بود مي‌خواند و در تحت آنها جواب مينوشت پس آن طفل متوجه احمد شده گفت اين انبان كه در پيش داري از هدايا و تحف دوستان ماست ه به جانب ما فرستاده‌اند احمد گفت بلي يا سيدي پس فرمود اين ها صلاحيت آن ندارند كه ما در آن تصرف كنيم زيرا كه در اين هدايا حلال و حرام ممزوج است پس امام حسن عسكري (ع) متوجه آن طفل شده فرمود حق تعالي تو را الهام داده و ميزان حلال و حرام در كف كفايت تو نهاده ميان اينها امتياز كن و بدانچه ضمير روشنت قرار گيرد حكم فرماي [ صفحه 386] پس احمد از انبان همباني درآورده پيش آن طفل عاليمقدار بر زمين گذاشت آن طفل فرمود كه اين همبان را از فلان ديار فلان بن فلان فرستاده و اين مبلغ را از بهاي گندم به هم رسانيده اما در حين تقسيم بر زارعان حيف كرده بود و مقدارش اين و آن صفاتش چنان و چنين و كاغذي كه در ميان اين همبان است عدد دنانير در آن مرقوم و اسم صاحب اين مبلغ از آن معلوم است و سه دينار در اين همبان است كه از بقيه دنانيز ممتاز است يكي مضروب بلده آمل است و يكي غير مسكوك است و ديگري به طريق غرامت و تاوان از مردي بافنده گرفته و ريسماني به جهت بافتن بدو داده بودند و آن ريسمان را دزد از خانه برده بود اين دينار را در غرامت و تاوان ريسمان از آن نساج گرفته‌اند چون احمد بن اسحق اين سخن بشنيد آن صره را برداشته صره ديگر پيش كشيد آن سرور آن را نيز رد نموده و چه قبول ننمودن آن را بيان نمود بعد از آن به جانب احمد ملتفت شده فرمود اين همبان را به انبان خود بگذار در وقت مراجعت به ديار خود هر يك از آنها را به صاحبش برسان و آن جامه كه فلان عجوزه صالحه به دست خود ريسمان آن را رشته و خودبافته‌ي به نزد ما بيار كه آن قوبل است احمد برخواسته عرض كرد يابن رسول الله آن جامه را در منزل خود گذاشته‌ام الحال مي‌روم كه آن را بياورم و احمد از مجلس بيرون رفت پس حضرت امام حسين عسكري (ع) التفات به جانب من نمود فرمود آن چهل مسئله كه بر تو مشكل است از فرزندم سوال كن تا جواب شافي و كافي بشنوي و آن طفل عالي مقدار روي به من كرده گفت اول آن مسئله كه بر تو مشكل شده بود در باب ايمان آوردن عمر و ابوبكر كه آيا اشان از روي طوع و رغبت ايمان آورده بودند يا از روي خوف و كراهت قبول اسلام كرده بودند يقين بدانكه ايشان از راه طمع اظهار اسلام و اختيار سيدانام كرده‌اند بنابر آنكه از اهل كتاب شنيده بودند كه محمد نام پيغمبر ظاهر خواهد شد كه شريعت او ناسخ اديان سالفه و ملل سابقه است او مالك شرف عزت و ملت او تا زمان انقراض عالم بماند و بعضي ديگر از اهل كتاب گفتند كه محمد مالك تمامي ربع مسكون گردد و جميع اهل ارض مطيع و منقاد آن حضرت شوند و چون اين سخنان از كتب و رهبانان استماع نمودند طمعا للاياله و الحكومت ايمان آوردند و با يكديگر پيش از بعثت حضرت رسالت گفتند اگر محمد در زمان ما ظاهر شود ودعوي پيغمبري نمايد چون ما در ايمان آوردن سبقت داشته باشيم هر آينه ما را به خدمت آن قرب بيشتر از آن كساني باشد كه بر ايشان سبقت گرفته باشيم و بدين سبب اول كسي كه به رتبه امارت و مرتبه ايالت رسد ما باشيم چون سرور كائنات مبعوث شد ايشان به قرارداد خود عمل نمودند و نزد آن حضرت آمده ايمان آوردند چون مدتي بر اين بگذشت پيغمبر ايشان را به امر ايالت از ساير اصحاب ممتاز و به حكومت از باقي اهل اسلام سرافراز نساخت مايوس شدند و بر ايمان آوردن خود به غايت نادم و پشيمان شدند و با يكديگر گفتند كه ما به طمع ايالت و امارت ايمان آورديم و از اقوام و عشيرت خود به سبب آن جدائي اختيار كرديم و از قريش طعن بسيار شنيديم و اهانت و خواري بي‌شماري كشيديم مطلقا آنچه با خود انديشه كرده‌بوديم چيزي از قوه به فعل نيامد مصلحت آن است كه به قوت فرصت محمد را بكشيم و در ميان قريش بگوئيم كه اظهار اسلام ما به سبب آن بود كه ما را خدمت حضرت محمد حاصل شود و به وقت فرصت مهم آن را كفايت كنيم و بعد از وقوع اين امر در ميان قريش مكرم و محترم گرديم پس با جمعي كه در طريق نفاق و شقاق هم عنان بودند اتفاق كردند كه هرگاه دست يابند سرور كائنات را به قتل آورند تا آنكه ليله الحقيقه جمعي بر اين امر و فعل شنيع مصمم شدند و گفتند كه ما بر سر راه محمد پنهان مي‌شويم و چون آن حضرت به محل خطر عقبه مي‌رسد از كمين گاه بيرون آمده او را ازشتر به زير كوه مي‌اندازيم تا در ميان قريش ما را بعد از اين اعتبار تمام باشد و جبرئيل امين به حضرت سيد المرسلين (ص) توطئه و تمهيد آن جماعت سرتاپا شقاوت را مفصلا عرض نمود پس سرور كائنات جميع [ صفحه 387] اصحاب را احضار نموده فرمود بايد پيش از من هيچكس بدين عقبه برنيايد و بر صعود اين دره عاليه احدي بر من سبقت ننمايد چون منافقان از صعود عقبه ممنوع شدند با يكديگر گفتند مصلحت آن است كه دورتر از راه در مقامي مرتفع پنهان شويم كه كسي ما را نبيند و دبه چند درهم بسته گفتند آن وقت كه محمد به محاذات ما رسد اين دبه‌ها را بغلطانيم شايد شتر اورم كند و آن را از پشت خود به جانب كوه اندازد و مقصود ما را حاصل كند پس بنابراين قرارداد در حين عبور سيد المرسلين دبه‌ها را غلطانيدند چون شتر آن حضرت آواز دبه‌ها بشنيد از جاي خود بجست حضرت بناقه اشاره فرمود كه ساكن باش و به استعجال حركت مكن شتر در همان موضع كه بود به زانو درآمد جبرئيل دست آن حضرت را گرفته محافظت او نمود و در آن حين ستاره‌ي جستن كرده جميع منافقان كه پنهان شده بودند ظاهر گردانيد بعد از آن واقعه حضرت پيغمبر آن فعل شنيع را از ايشان گذرانيده با آن جماعت مدارا مي‌كرد و بعد از آن حضرت و هلاك عثمان طلحه و زبير نيز به طمع ايالت و آرزوي امارت متابعت شاه ولايت كردند بعد از آنكه از ايالت مايوس شدند به مضمون و من نكث فانما ينكث علي نفسه عمل نموده نقض عهد نمودند و از متابعت سيد المرسلين روي گردان شدند و اغواي عايشه نمودند او را به محاربه اميرالمومنين ترغيب و تحريص كردند و عايشه بنا بر عداوت موروثي و كينه كه با شاه ولايت داشت جمعي از اهل كفر را با خود متفق ساخته به مقاتله حضرت اميرالمومنين (ع) بيرون آمدند سعد بن عبدالله الاشعري گويد چون سخنان معجز بيان حضرت صاحب الامر (ع) را شنيدم دويدم دست و پاي آن حضرت را بوسيده يك يك از مسائل مشكله را جواب كافي و شافي وافي مي فرمود چون جميع مشكلات خود را جواب شنيدم قصد بيرون آمدن از مجلس آن حضرت نمودم و احمد بن اسحق نيز برخاست كه با من رفاقت كند حضرت امام حسن عسكري (ع) فرمود اي احمد از فرزندم كفني از براي خود طلب نما كه در اين سال رشته عمر تو گسيخته مي‌شود و به رحمت الهي و اصل خواهي شد پس احمد بن اسحق راتب گرفت و چند روز از تب او گذشت شب به رحمت الهي واصل شد من در اول شب نزد او بودم اثري از موت دروي مشاهده نكردم و چون از شب قريب به يك ثلث گذشت به خانه خود رفتيم و صباح كه از خانه بيرون آمدم دو مرد را ديدم كه در بر خانه من ايستاده بودند گفتند اجرك الله في احمد بن اسحق حق سبحانه و تعالي او را اجر دهد در معصيت احمد بن اسحق پس گفتند كه تغسيل و تكفين او كرديم و از خدمت حضرت امام صاحب الامر (ع) براي او كفن آورديم بيا تا با هم بدو نماز كنيم پس به اتفاق آن دو كس بر احمد نماز كرديم و در خلوت او را دفن كرديم.

معجزه 37

احمد بن راشد روايت مي كند كه بعضي از اهل مدائن به جهت من نقل كردند كه من و رفيق ديگر به حج رفته بوديم در موقف عرفات جواني را ديدم نشسته و احرامي پوشيده كه غبار بر او نشسته بود و اصلا اثر سفر بر آن نمي‌نمود پس ديدم سائلي نزد آن جوان رفته از او طلبي نمود و او چيزي برداشته بدو داد آن سائل دعاي بسار كرد و بعد از آن آن جوان از آن موضع برخاسته برفت ما نزد آن سائل آمده از او پرسيدم كه آن جوان به تو چه داد گفت پاره‌ي طلا و آن را از جيب خود درآورده به ما بنمود ديديم به هيات سنگي مقدار بيست مثقال طلاي احمر بود با رفيق خود گفتم به يقين كه اين جوان حضرت صاحب‌الامر عليه‌السلام بوده و ما آن را نشناختيم بيا در موقف بگرديم شايد كه از شرف ملازمت او مشرف گرديم پس هر چند [ صفحه 388] سعي كرديم در موقف اثري از او نيافتيم به همان جائي كه آن حضرت را ديده بوديم آمديم و مردم از آن نواحي پرسيديم كه جواني بدين صفت در اين موضع نشسته بود شما او را مي‌شناسيد گفتند به خصوص نمي‌دانيم ليكن اين قدر معلوم ما شده كه جواني است علوي و هر سالي پياده به حج مي‌آيد.

معجزه 38

حسن بن حسن استرآبادي روايت مي كند كه در طواف بيت الله بودم و در عداد شواط طواف حج سهو كردم و متفكر بودم كه اين طواف را تمام كرده بودم يا نه و نمي‌دانستم ناگاه جواني خوش روي با وجاهت تمام پيش آمده فرمود هفت شوط ديگر تمام كن و از نظرم غائب شد دانستم كه آن طواف تمام شده و بعد از تكميل هفت شوط شك كرده‌ام

معجزه 39

جعفر بن همدان روايت مي‌كند كه محمد بن شاذان چهار صد و هشتاد درهم نزد من جمع كرده بود كه آن مبلغ را به مصحوب شخصي به خدمت صاحب الامر فرستم و با خود گفتم كه از پانصد درهم كيست پس تكميل عدد پانصد درهم كردم و از مال خود بيست درهم بدان اضافه نموده مجموع را به خدمت محمد بن احمد قمي فرستادم و منتظر مي بودم كه مكتوب وصول آن مبلغي به من رسيده اطمينان حاصل شود روزي شخصي به مجلس من آمده گفت من رسولم از جانب محمد بن احمد قمي و مكتوبي دارم چون مكتوب را خواندم توقيع صاحب الامر (ع) بود كه محمد بن احمد قمي و مكتوبي دارم چون مكتوب را خواندم توقيع صاحب الامر (ع) بود كه محمد بن احمد قمي ارسال نموده بودند بدين مضمون كه پانصد درهمي كه در آن بيست درهم از مال خود داخل كرده بودي رسيد

معجزه 40

ابو رجاء نصر مصري كه يكي از كبار صلحاي زمان خود بود و تولد آن در مدائن و نشو و نماي او در مصر شده بود روايت كند كه بعد از آنكه امام حسن عسكري (ع) از دنيا رحلت فرمود من در طلب وصي آن حضرت بودم و در بلاد مصر تفحص او مي‌نمودم و مي‌دانستم كه خلف صدق آن حضرت محمد بن الحسن است اما با خود مي‌گفتم تا من آن حضرت را نبينم اطمينان قلب حاصل نمي‌شود روزي با خود گفتم شايد اثري از مطلوب من بعد از سه سال ظاهر شود ناگاه آوازي شنيدم و كسي را نمي‌ديدم كه گفت اي نصر بن عبدويه به اهل مصر بگوي كه آيا شما رسول خدا را ديه بدو ايمان آورديد يا آنكه موقف داشتيد تصديق آن حضرت را بدين ابو رجاء گويد كه از شنيدن اين سخن به غايت متعجب گرديدم گفتم و اين شخص از كجا دانست كه پدرم عبدويه نام داشت و حال آنكه من رضيع بودم كه پدرم در مداين فوت شد و ابو عبدالله نوفلي مرا در كودكي به مصر آورده و همه كس مرا پسر او مي‌داند دانستم كه اين صدا براي آن بود كه آن شكي كه به محمد بن الحسن داشتم مرتفع گردد پس در ساعت روانه شدم و مردم آن ديار را از آن واقعه خبر دادم و جمعي كثير قائل به امامت آن حضرت شدند

معجزه 41

ابن مسرور طباخ روايت مي كند كه وقتي كتابي به حسن بن راشد نوشتم بدين مضمون كه در اين ايام مرا فقر و احتياج دريافته اميد آنكه در اين تشويش مرا دستگيري نمائي پيش از آنكه آن مكتوب را ارسال كنم به وجد آمدم جواني ديدم سبز رنگ كه هرگز به حسن و صورت او كسي را نديده بودم دست مرا گرفت و صره سفيد كه در دست دات در دستم نهاد و بر آن نوشته بود كه مسرور طباخ

معجزه 42

محمد بن هرون همداني روايت كند كه پانصد دينار قرض داشدم و اكثر اوقات جهت اداي آن دين متفكر بودم شبي به خاطر [ صفحه 389] گذرانيدم كه چند دكان دارم كه آنها را به پانصد و سي دينار خريده بودم آنها را بفروشم و اداء دين خود كنم پس صبح از خانه بيرون آمدم و پيش از آنكه اين حرف را به كسي اظهار كنم محمد بن جعفر را ديدم گفت امشب با خود فروختن دكاكين قرار داده‌اي گفتم تو را از كجا معلوم گرديد گفت امروز مكتوب سعادت اسلوب حضرت صاحب الزمان (ع) به من رسيد بدين مضمون كه اي محمد جعفر امشب محمد بن هرون همداني فروختن دكاكين را با خود قرار داده كه به پانصد دينار بفروشد و تنخواه قرض خود كند بايد آن دكاكين را به پانصد دينار از او بخري و داخل متصرفات ما سازي چون اين سخن از محمد جعفر شنيدم دكاكين را با او مبايعه كردم

معجزه 43

نصر صباح روايت كند كه شخصي از اهل بلخ پنج دينار به وكيل ناحيه فرستاد و نام خود را فراموش كرد كه بنويسد از جانب حضرت صاحب الامر (ع) توقيع آمد كه مبلغ رسيد و نام او و نام پدر او در توقيع نوشته شده و دعا در حق او كرده بود

معجزه 44

سعد بن عبدالله روايت مي كند كه وقتي عريضه نوشتم و طلب دعا كردم از جهت محبوسي كه در حبس پسر عبدالعزيز بود و در حق كنيزي كه وضع حملش نزديك بود توقيع بيرون آمد كه محبوس را حق سبحانه تعالي نجات مي دهد و در باب كنيز هر چه خدا خواهد مي شود پس محبوس به زودي خلاص شد و كنيز در وقت حمل وفات يافت.

معجزه 45

ابوجعفر محمد بن علي الاسود روايت مي كند كه التماس كرد از من علي بن موسي بن بابويه قمي كه از ابوالقاسم بن نوح وكيل ناحيه مقدسه استدعا نمايم كه از مولاي صاحب الزمان درخواه كه از حق تعالي خواهد كه مرا فرزندي صالح روزي كند و من از او از جهت خود نيز همين التماس كردم و بعد از سه روز توقيع بيرون آمد كه زود باشد آنكه حق تعالي علي بن موسي را فرزند مبارك عطا فرمايد و بعد از اولاد به هم رسند محمد بن علي بابويه كه از اعاظم مجتهدين اماميه است از آن دعا به وجود آمد و اما در حق ابوجعفر نوشته بود كه او را فرزندي نخواهد شد.تمت المعجزات بحمدالله و حسن توفيقه و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين المعصومين

در ذكر بعضي از علامات ظهور و خروج حضرت صاحب الامر

در ذكر حكاياتي كه مناسب اين مقام است

محمد بن علي الملوي الحسيني بسندي كه آن را با حمد بن يحيي الانباري مي‌رساند روايت مي‌كند كه در سال پانصد و چهل و سه در ماه مبارك رمضان در بلده طيبه مدينه العلم وزير سعيد عاليشان عون الدين يحيي هبيره مرا با جمعي كثير به ضيافت طلبيد بعد از احضار جمعي از خواص را امر به توقف نمود پس به صحبت مشغول شدند و از هر باب سخن مي‌راندند تا سررشته كلام به مذاهب و اديان كشيد و به حسب اتفاق از اول مجلس تا آخر در پهلوي وزير مردي باوقار و تمكين نشسته بود كه در اين مدت نديده و به [ صفحه 390] صحبتش نرسيده بودم و وزير با او در كمال ادب سلوك مي‌كرد و با او در توقير و احترام بود چون حرف مذهب در ميان بود وزير گفت شيعه جمعي قليل و در نظر ديگران خوار و ذليلند و اهل سنت و جماعت بسيار عزير و صاحب اعتبار آن مرد غريب خواست كه به وزير ثابت سازد كه كثرت دليل حقيقت و قلت سبب ضلالت نمي‌شود به وزير گفت اطال الله بقائك اگر رخصت باشد حكايتي كه بر من واقع شده و براي العين مشاهده نموده‌ام معروض دارم و الا ساكت باشم وزير تاملي كرد و گفت بفرمائيد تا منتفع شويم گفت بدانيد كه نشو و نماي من در شهر بابيد بود كه شهريست در غايت عظمت چنانكه هزار و دويست ضياع و قريه دارد و كثرت مردم شهر و نواحي را حصري نيست و همه نصرانيد و در آن حدود جزاير بسيار است و عدد خلقي كه در صحاري آن كه به بهشت النوبه و حبشه منتهي مي شود ساكنن دغير از خداي تعالي كسي نمي داند و همه‌ي آنها نصارايند سكان حبشه و نوبيه كه آن نيز حد ندار دهمه نصاري و ملت عيسي‌اند و گمان دارم كه عدد مسلمان در نزد ايشان چون عدد بهشتيانند نزد وزخيان و اين طايفه همه نصارايند كه گفتيم غير از اهل فرنك و روم و عراق و حجاز چنانكه بر شما نيز ظاهر است و چون اين فقره تمام كرد خواست كه به وزير ظاهر شود كه اگر كثرت دليل حقيت است شيعه از سني بيشتر است گفت قبل از اين به بيست و يك سال با پدرم به عزم تجارت از مدينه بيرون رفته سفر پرخطر دريا را اختيار كرديم قائل تقدير كشتي ما را به جزيره رسانيد و از آنها گذشته كشتي ما را برساتيق و مداين عظيمه پرانهار و اشجار رسانيد چون از ناخدا استفسار كرديم گفت والله كه من هم مثل شما نه اينجا را ديده و نه از كسي شنيده‌ام چون به شهر اول رسيديم شهري ديديم در غايت نزاكت و آب و هواي او در كمال لطافت و از مردي كه در نهايت پاكيزگي بود نام آن شهر را پرسيديم گفت مدينه مباركه و از والي آن پرسيديم گفت فلان و از تخت و سلطنت و مقر حكومت و ملكش سؤال نموديم گفت شهريست زاهر نام و از آنجا تا زاهر از راه ريا ده روز است و از راه صحرا يك ماه و پايتخت سلطان آنجاست گفتيم عمال و گماشتگان حاكم كجايند اموال ما ببينند و عشر و خراج خود بگيرند تا ما مشغول خريد و فروخت شويم گفت حاكم اين شهر را ملازم نمي‌باشد تجار خراج اين شهر برداشته به خانه حاكم مي برند پس ما را به خانه او دلالت كردند چون درآمديم درزي صلحا جامه از پشم پوشيده و عبائي در زير انداخته و دوات و قلمي در پيش خود نهاده كتابت مي‌كند سلام كرديم جواب داد و مرحبا گفت و اعزاز و اكرام ما نمود صورت حال خود را تقدير كرديم گفت به شرف اسلام رسيده‌ايد يا نه گفدم بعضي مسلمانيم و برخي بر دين موسي‌اند گفت اهل ذمه جزيه بدهند و مسلمانان باشند تا مذهبشان تحقيق كنيم پس پدرم جزيه خود را دادند پس استكشاف حال مسلمانان كرد چون بيان عقيده خود را كردند نقد معرفتشان بر محك امتحان تمام عيار نيامد فرمود كه شما در زمره اهل سنت نيستيد بلكه در سلك خوارج منتظمه‌ايد و مال شما بر مومنان حلال است هر كه بر خدا و روسل مصطفي و وصي او علي مرتضي و ساير اوصياء تا صاحب الامر عليه‌السلام مولاي ماست اقرار ندارند و از زمره‌ي مسلمين نيستند و داخل و خارج است مسلمانان كه اين سخن بشنيدند و اموال خود ار در معرض تلف ديدند سر به جيب فكرت فرو بردند و بعد از تامل استدعا نمودند كه احوال ايشان را به سلطان نوشته آن جماعت را به زاهر فرستد شايد آنجا فرجي روي نمايد حاكم استدعاي ايشان را قبول نموده بود كه به زاهر بروند و اين آيه را خواند ليهلك من هلك عن نبيه و يحيي من حي عن بينه و ما ايشان را به جهت مصاحبت تنها نتوانستيم گذاشت و كشتي به آنان سابق علم به حال اين راه نداشته‌اند پس از شهر كشتي و معلم گرفته روانه شديم و روز چهاردهم به زاهر رسيديم عرصه‌ي ديديم كه بدان خوبي شهر نديده بوديم و هيچ چشمي و گوشي مانند اين شهر نديده و نشنيده آبش چون آب [ صفحه 391] زندگاني و هواي فرح افزايش مانند ايام جواني و آن شهر در كنار دريا واقع بود و نهرهاي بسيار در آن جاري و آبهايش در غايت خوشگواري گرگان با گوسفندان با هم در دشت و صحرايش بسيار و هوامش بي آزار نه از كسي رميدندي و نه ضرر به كسي رسانيدندي شهري عظيم و وسعت و فراخي چون جنات نعيم و بازارها در آن شهر بسيار وامتعه در آن بيشمار مردمش بهترين خلايق روي زمين و همه به راستي و امانت و ديانت قرين اگر كسي چيزي خريدي خود متعرض شده حق خود برداشتي و قيمت آن گذاشتي و دروغ و لغو و غيبت در ميان ايشان ناياب و همه كارشان محض قربت و ثواب چون موذن بانك نماز گفتي همه در مسجد حاضر و بعد از فراغ به كار و كسب خويش ناظر ما جمعي غريبان را چنان تعجبي از آن وضع غريب روي داده بود كه تمام در حيرت بوديمپس جمعي ما را به خانه سلطان راه نمودند به قصري كه در ميان باغ پراشجار و انهار بود درآوردند جواني ديديم با لباس درويشانه در مسند نشسته و جمعي به ادب در خدمت او كمر بسته با رسيدن ما وقت نماز شده موذن بانك نماز گفت آن باغ پر از مردم شد پس سلطان امامت كرده نماز جماعت به جاي آورده و در كمال تضرع و خشوع و بعد از نماز مردم متفرق شدند پس سلطان به جانب ما التفات نموده فرمود كه تاره بدين مقام وارد شده‌ايد گفتيم بلي ما را دلداري نموده مرحبا گفت و از سبب ورود ما پرسيد احوال گذشته را عرض نموديم چون به حال ما واقف شد خطاب به مسلمانان گرده گفت كه مسلمان چندين فرقه‌اند شما از كدام طايفه‌ايد در ميان ما شخصي كه روزبهان نمام و مذهب شافعي داشت و متكلم شده عقيده خود را بيان نمود سلطان گفت كداميك از اينها باتو در اعتقاد شريكند گفت همه شافعي‌اند الا يك تن كه حسام بن قيس نام دارد و مالكي مذهب است سلطان خواست كه روزبهان را به ران نجات دلالت نمايد گفت شافعي به اجماع قائلي و عمل به قياس مي‌كني گفت بلي يا صاحب الامر و مردم آن ديار سلطان را چنين نام مي‌بردند بعد از آن گفت اي شافعي مباهله را خوانده و ميداني گفت بلي فرمود كدام است خواند قل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم تا آخر فرمود تو را به خدا قسم ميدهم كه مراد پروردگار از اين آيه چه كسانند روزبهان خاموش شد باز سلطان فرمود كه تو را به خدا قسم مي دهم كه در سلك اصحاب مباهله كسي به غير از مصطفي و علي مرتضي و حسن مجتبي و حسن سيد الشهداء و بتول عذرا فاطمه زهراء ديگري بود روزبهان گفت لايابن صاحب الامر سلطان فرمود والله نازل شد اين آيه در شان ايشان و آيه مخصوص نبوده كسي غير از ايشان را و بعضي ديگر از آيات و احاديث را به نوعي به فصاحت و بلاغت ادا كرد كه حضار مجلس محو گفتار درربار او شدند پس شافعي برخاسته عرض كرد غفرا غفرا يابن صاحب الامر نسب خود را بيان كن و اين سرگشته و ادي ضلالت را به راه راست برسان سلطان فرمود طاهر بن مهدي بن حسن بن علي بن محمد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام كه در شان او نازل شده و كل شيئي احصيناه في امام مبين والله كه مراد رب العالمين از امام مبين نيست الا حضرت اميرالمومنين و قائد العز المحجلين كه خليفه بي فاصله خاتم النبيين است و هيچ كس را نمي‌رسد كه بعد از آن حضرت مرتكب امر خلافت شود غير از شاه ولايت و آيه كريمه ذريه بعضها من بعض در شان ما است و حق تعالي ما را بدين مرتبه عاليه اختصاص داده و مراد زا اولي الامر مائيم روزبهان چون اين سخنان از آن شاهزاده عالميان شنيد بيهوش شد و بعد از ساعتي كه به هوش آمد گفت الحمد الله الذي منجني بالاسلام و نقلين مي‌التقليد الي اليقين بالاكرام و الانعام يعني مراخداي را كه مرا دولت معرفت نصيب كرد و خلقت ايمان پوشانيد و از تاركي تقليد به فضاي فرح افزاي يقين رسانيد و رفقاي روزبهان را به تمامي از كافر و مسلمان آن دولت نصيب شد پس آن سرور اهل دين و مركز دائره اهل يقين فرمود تا ما را به دار الضيافه بردند و كمال اعزاز و اكرام رعايت نمودند و تا هشت روز بر خوان [ صفحه 392] احسان آن سلطان مهمان بوديم و مردم به ديدن ما مي‌آمدند مهرباني و غريب نوازي مي‌نمودند و بعد از هشت روز رخصت گرفتند كه ما را ضيافت كنند سلطان شرف قبول ارزاني داشت تا يك سال هر روز يكي از آن ديار ما را به ضيافت مي‌بردند و نهايت گرمي و مهرباني مي‌كردند انواع اطمعه لذيذ به التماس به ما مي‌دادند طول و عرض آن شهر دو ماه راه بود و سكنه آن شهر جهت ما حكايت كردند كه از اين شهر گذشته مدينه‌اي است ربعه نام و حاكم آن جا قاسم بن صاحب الامر است و طول و عرض آن با اين شهر برابر است و مردم اين شهر در كثرت خلق و حسن خلق و صلاح سداد و رفاهيت و فراغ بالي مانند ابن شهر است و چون از آن شهر بگذري به شهر ديگر رسي مثل اين شهر او را اضافه نام است و سلطان آن ابرهيم بن صاحب الامر است بعد از آن شهري است به انواع نعمتها و زينتهاي دنيا و آخرت آراسته نام او ظلوم و متولي آن عبدالرحمن بن صاحب الامر است و در حوالي آن رساتيق عظيمه و ضياع كثيره و طول و عرض آن دوماهه راه است و منتهي مي‌شود به شهري كه عناطيس نام دارد و حاكم آن شهر هاشم بن صاحب الامر است مسافت آن چهار ماهه راهست قرين به كثرت اشجار و بسياري انهار نمونه‌اي است از جنات تجري من تحتها الانهار هر كه بدان خطه دل گشا برود در عمر او كدورت و غم ندارد و الم به خاطر او راه ندارد القصه طول و عرض ممالك مذكوره يكساله راه بيشتر است و سكنه آن ممالك نامحدود بالتمام اثني عشري و مومن و متقي و همه تولا به ائمه معصومين و تبري از مشايخ ثلثه مي‌نمايند و مجموع به خضوع و خشوع نماز مي‌گذاردند و روزه مي‌دارند و زكوه و خمس اموال را به مصرف مي‌رسانند و از مناهي دور مي‌باشند و مدار ايشان به ترويج احكام دين و پيروي رسول رب العالمين است و امر به معروف و نهي از منكر مي‌كنند و هر كه مستطيع شود به زيارت بيت الله مي‌رود و يقين كه در عدد زياده از كافه جماعت عالمند و همه آن ممالك نسبت به جناب صاحبالامر عليه‌السلام دارد و چون گمان مردم آن بود كه حضرت صاحب الامر در آن سال به قدوم به جهت لزوم آن خطه را منور خواهد فرمود بسيار منتظر گرديديم آن دولت به ما مقدور شود نشد پس روانه ديار خود شديم اما حسان و روزبهان در آنجا اقامت كردند به اميد آنكه آن دولا را دريابند چون آن مرد عزيز حكايت را تمام كرد وزير برخاسته به حجره خاص رفت و يكيك از حضار را طلبيده از ايشان عهد و پيمان گرفت كه اين حكايت را به كسي اظهار ننمائيد و مبالغه و الحاح تمام در اين باب كرد بلكه وعيد و تهديد نمود كه مبادا حاضران افشا نمايندو از جمله حكاياتي كه مناسب اين مقام است حكايت بحرابيض و جزيره اخضر است شيخ اجل افضل اعلم اكمل عمده الفقهاء و المجتهدين محمد بن مجد الكني المشهور به شيخ شهيد مي‌فرمايد كه به خط پيشواي دانا افضل اكمل يحيي بن علي طيبي عفو كند خداي عزوجل گناهان او را به رحمت واسعه خود كه شنيدم از شمس الدين محمد بن يحيي علي و از جلال الدين عبدالله بن حلي در مشهد شاه شهداء و شهيد كربلا رفت زيارت نصف ماه مبارك شعبان در ششصد و نود و نه هجري كه ايشان به من گفتند كه شنيديم از شيخ صالح متورع زين‌الدين علي بن فاضل مازندراني مجاور مشهد مقدس نجف اشرف در زماني كه به صحبت او رسيدم و مشهد مقدس سر من راي حكايت بحرابيض و جزيره خضري كه خود ديده براي العين مشاهده كرده پس ما را شوقي تمام به رويت شيخ زين‌الدين علي مذكور و شنيدن از آن اين حكايت را به واسطه و مشافهت حاصل شد و عزم بر توجه سامره جزم نمودم و روانه شدم از حسن اتفاق اينكه چون به حله رسيدم شيخ مذكور پيش از وصول مادر اوائل شوال به حله آمده بود كه به مشهد مقدس حضرت اميرالمومنين عليه‌السلام رود و يقاعده معهود اقامه نمايد و از متوطنات حله سيد فخر الدين حسن بن علي بن مومني مازندراني كه به مشاهده ما آمده در اثناي صحبت فرمود كه شيخ [ صفحه 393] زين‌الدين علي در خانه او كه در اواخر بلده حله واقع است منزل كرده از استماع چنين خبر مسرت اثر چندان فرح و شادي دست داد كه گويا مي‌پريم پس بي‌توقف در خدمت سيد فخرالدين مزبور راه صحبت او پيموديم و چون به خدمتش رسيده و به مراد خود رسيديم و اين كيفيت در روز چهارشنبه يازدهم شوال سال ششصد و نود و نه بود شنيديم از لفظ شيخ زين الدين علي مزبور تفصيل اينكه من چند سال در دمشق بودم و قرائت قرآن مي‌نمودم بر شيخ زين الدين علي مالكي و مي‌خواستم كه چمع نمايم ميان قرابت شيعه و سني ناگاه اتفاق افتاد كه او مسافرت به جانب مصر نمود من و جماعتي كه برو قرائت مي‌نموديم با او به مصر رفتيم و چون به مصر رسيده كتابتي از جانب شيخ مزبور رسيد مضمون آنكه مريض شده استدعاي حضور او را دارد و در آن چند تخويفي كرده و از تاخير توجه به اختيار از خداي عزوجل ترسانيده شيخ عزم خود را بر مراجعت دمشق جزم ساخت و من و بعضي شاگردان در صحبت او همچنين بوديم و چون به جزيره آندلس رسيده مرا تبي سخت عارض شد چنانكه نتوانستم حركت نمود چون شيخ اين حال را مشاهده كرد طبيب اندلس را طلب نموده ده درهم نقره به او داده سفارش كرد كه تعهد حال من كند تا صحت حاصل و يا اجل مقدر برسد و خود متوجه دمشق شد و مسافت را از ساحت اندلس تا موضعي كه شيخ مزبور مزبور در آنجا ساكن بود يك روز مي‌شد و من سه روز در اندلس ماندم و به مرتبه تبداز و مريض و خسته حال بودم كه نمي‌توانستم حركت كنم در آخر روز سوم از لطف الهي و عنايات نامتناهي تب از من مفارقت نمود شفا حاصل گرديد پس از خاتمه بيرون آمدم كه در جزيره طواف كرده از كربت و الم بيماري و غربت مرا فرحي و فتحي حاصل شود اتفاقا قافله ديدم كه از كوهستان آن جزيره مي‌آمدند و از آنجا پشم و روغن و متاعهاي ديگر آورده بودند كه بفروشند از مردم آنجا پرسيدم كه اينها چه طايفه‌اند و از كجا مي‌آيند گفتند اين جماعت از سرزمين و ولايت بربرند كه در نزديكي جزائر فضه است چون اين سخن شنيدم در غايت خوشحال شدم و جاذبه شوق مرا به رفتن آن سرزمين كشيد گفتند مسافت از اينجا تا آنجا پانزده روز راهست و از ابتداي مسافت دو روز راه معمور نيست و آب هم يافت نمي‌شود باقي مسافت معمور و آباد آنها به يكديگر متصل و قريه به قريه پيوسته پس از جماعت قافله مركوبي كرايه نمودم به درهم براي آن دو منزل غير معمور و همراه ايشان متوجه راه شدم بعد از قطع سه روز راه هيچ توقف نكردم و متوجه آنجا شدم تا بدهي رسيدم كه از يك طرف دريا بود و از باقي اطراف آن اندك آب وضع نمايم مشاهده نمودم كه جماعتي از مردم آن قريه آمدند و هر يك از آنها اداء نماز خود بر نهج كمال نمودند و اركان واجبات و مستحبان آن چنانكه از ائمه معصومين منقولست به جاي آوردند و همچنين تعقيب و ساير اوراد و بعد از فراغ از نماز از من سوال كردند كه چه مذهب داري واجبات و سنن و عبادات خود را به چه طريق ادا مي كني گفتم من عامي و فقير و از طريقه مذاهب خبري ندارم گفتند آدمي را لابد است از اينكه به ملتي اعتقاد نمايد و مذهب داشته باشد كه در اعمال خود بدان اعتماد نمايد گفتم اول شما بفرماييد كه ملت و دين شما چيست و پيشواي شما كيست گفتند مذهب ما مذهب اميرالمومنين علي بن ابي‌طالب (ع) است كه امام بحق و پيشواي مطلق است با يازده فرزندش كه همه پيشواي دين مبين‌اند پس حمد خداي عزوجل به جاي اوردم بر ادراك صحبت ايشان و اظهار نمودم كه من نيز به مذهب ايشانم و آن طريقه را حق مي‌دانم بعد از آن پرسيدم كه در اين كنار دريا تعيش شما به چيست و قوت ضروري شما از كجا مي‌رسد گفتند از جزيره خضرا كه جزيره‌ي امام (ع) است از راه ابيض كه محيط است به ناحيه اندلس و در هر سالي دو نوبت قوت ما از ناحيه مشرفه عنايت و شفقت شود گفتم الحال چند وقت مانده است كه آثار شفقت بر شما واصل شود گفتند چهار ماه پس خاطرم از طول مدت [ صفحه 394] به غايت متاثر و متالم شدم چون چاره نبود تحمل نموده نفس را تكليف مصابرت فرمود و مترصد لطايف عليه فتوحات غيبيه از عنايات الهيه مي‌بودم تا بعد از يك هفته از ورود من بدانجا روزي بر روي دريا نظر مي‌كردم و بر محرومي و دوري از آن ناحيه مقدسه تاسف مي‌خوردم ناگاه چيزي سفيد بر روي دريا به نظرم درآمد و ميافتم كه آنا فانا بيشتر به ساحل نزديكتر مي‌گرديد از مردم آنجا پرسيدم كه آيا در دريا مرغ سفيد مي شود گفتند مگر در روي دريا چيزي ديده‌اي كه از تشخيص آن متردد گشته‌اي گفتم بلي ايشان از استماع اين سخن بسيار خوشحال شده گفتند والله اين كشتيها است كه از طرف امام (ع) مي‌آيد پس كشتي‌ها پيدا شدند و چون به ساحل رسيدند از كشتي كه نزديكتر از همه كشتي‌ها بود ديدم كه پيري نيكو لقائي و خوش محاوره با صفائي بيرون آمد پس وضوي پاكيزه چنانكه از اهل بيت طاهرين منقول بود ساخته دو ركعت نماز ادا فرمود پس به جانب من التفات نموده سلام كرد من جواب سلام اورد نمودم پس مرا گفت اعتقاد من آن است كه اسم تو علي باشد گفتم بلي چون اين سخن از او شنيدم و اين ملاطفت و ملايمت از او ديدم مرا هيچ شكي نماند كه او را با من آشنائي بوده و در سفر دمشق يا مصر مصاحب ما بوده و از آنجا تا جزاير اندلس موافقت كرده كه اين قدر از حال ما باخبر است كه نام من و پدرم را مي‌داند پس گفتم اي شيخ بزرگوار عاليمقدار آيا با ما بودي زماني در سفر بوديم از دمشق تا مصر گفت لاوالله گفتم پس از كجا مرا مي‌شناسي و با من اين همه لطف و مهرباني مي‌كني گفت پيش از آنكه به تو رسم مامور شدم كه تو را با خود برم به جزيره خضرا پس از اين بشارت در غايت مرا شادي روي نموده فرح بر فرح افزود كه نام من در آن حضرت عليه و ناحيه مقدسه سنيه مذكور گشته و بدين رتبه مكرم گرديده‌ام و آن حضرت مرا توجه سعادت قربت خدمت اجازه فرموده و اسم اين شيخ بزرگوار شيخ محمد سندي بود وعادت او چنين بود كه در اين مكان بيشتر از يك روز توقف نمي‌نمود پس جهت رفاقت و مصاهحبت من لطف فرموده دو روز توقف نمود و متاعي كه با خود آورده بود گندم و برنج بود و از آنجا متاعي غير از خود ما چيزي برنداشت پس مرا با خود به كشتي برد و متوجه‌ي آن ناحيه مقدسه شديم چون پنج روز در كشتي سير نموديم روز ششم آبي ديدم به غايت سفيد نظر در آن آب مي كردم و از نهايت سفيدي آن تعجب مي كردم شيخ محمد سندي گفت چيست تو را كه اين همه در آب نگاه مي كني و تعجب مي‌نمائي گفتم به واسطه آنكه رنگ اين آب را غير از رنگ آب درياهاي ديگر مي‌يابم و فرمود اين بحر ابيض است و اين جزيره خضرا است كه در گرد آن جزيره مي‌گردد مصل حصار بر گرد شهر و از هر طرف آن جزيره ميان آب را مي‌يابي و آن در طعم و لذت مثل آب فرات است پس به جزيره رسيديم و از كشتي بيرون آمده به طرف مسجد جامع آنجا رفتيم ديديم جماعتي بسيار و در ميان ايشان شخصي نشسته بود در غايت مهابت و وقار به مرتبه كه زبان از وصفش قاصر است و او را سيد شمس الدين عالم خطاب مي‌نمودند و با او در غايت تعظيم و ادب بودند و نزد او قرائت قرآن و حديث وفقه و غير آن از علوم ديني و معارف يقيني استفاده مي‌كردند و از دقايق و حقايق هر علم كه استفسار مي‌كردند آن حضرت به هر يك جواب با صواب مي‌فرمود و به افاضه و افاده تشفي خاطر مي‌فرمود بي‌آنكه مطالعه كتابي و رجوع نوشته نمايد و چكون در خدمت آن حضرت حاضر شدم التفات بسيار و مرحمت بيشمار فرموده از تعب و مشقت راه سوال نمود و از براي من منزلي معين ساخته فرمودند اين منزل مخصوص تو است چون خواهي استراحت نمائي پس بدان منزل رفته استراحت نمودم و آخر روز باز به خدمت آن حضرت مراجعت نمودم و در اين بقعه شريفه بعد از هشت روز از اقامت من روز جمعه شد پس مردم جمعيت نموده نماز جمعه را به طريق وجوب در عقب سيد شمس الدين عالم ادا كردند بعد از نماز متفرق شدند از سيد شمس الدين بر سبيل استفاده سوال كردم كه اي مولاي و خداوند كار من شما نماز جمعه را به طريق وجوب ادا مي‌فرمائيد [ صفحه 395] گفت بلي براي آنكه شرايط وجوب حاصل است از روي گستاخي و تفحص گفتم شما اماميد فرمود ساكت باش و در پي اين تفحصات مباش من ساكت شدم تا ساعيت چند نگذشت باز طلب دانستن باعث گستاخي شده مرا درصدد سوال آورد پرسيدم شما را رويت امام شريف حاصل شده فرمود پدرم آن حضرت را ديده من نيز به خدمت ايشان رسيده‌ام و از جمله سوالاتي كه شيخ علي بن فاضل كرده اين است كه گفت گستاخي كرده و از روي استفاده سوال كردم از درختي كه در آنجا مي‌بود بر ساق آن قبه از آجر ساخته بود و شانزده شاخ از آن درخت در ميانه قبه سر بيرون آورده چون وضعي غير معمول بود بدان جهت از آن حضرت سوال از كيفيت آن كردم فرمود آنجا محلي متبرك و جائي شريف كو منيف است و من هر روز جمعه آنجا مي‌روم و زيارت مي‌كنم و نماز مي‌خوانم و در آنجا ورقي مي‌يابم كه در آن نوشته است آنچه من در آن هفته از جانب حضرت صاحب الامر (ع) مامورم كه تو نيز برو و زيارت آنجا كن چون رفتم مكاني در غايت مصفا ديدم و دو نفر خادم از مخلصان حضرت صاحب الامر عليه السلام در آن موضع بودند پس با من اظهار ملاطفت كردند پس بر دور آن قبه شريفه گرديده به شرف زيارت آنجا فايض گشتم و از آب چشمه‌اي كه نزد او جاري بود آشاميدم باز به خدمت سيد شمس الدين عالم رجوع نموده از آن حضرت سوال نمودم كه آيا شما گاهي بر سطح و بالاي اين قبه مي‌رويد و آنجا به قدوم مبارك خود مشرف مي‌سازيد فرمود بلي سالي يكنوبت بر بالاي اين قبه مي‌روم و بعد از مشاهده اين حالات از سيد شمس الدين از شيخ محمد سندي احوال نسب عالي و حسب معالي شمس الدين عالم را پرسيدم گفت آن حضرت پسرزاده حضرت صاحب الامر (ع) است و پدر بزرگوار عاليمقدارش وفات يافته الحال او به جاي پدر خود است و متصدي و متولي امر او است شيخ علي بن فاضل گويد مرا داعيه آن شد كه در خدمت سيد شمس الدين محمد عالم قرآن مجيد را فرائت نمايم پس از آن حضرت رخصت طلبيدم و چون مرخص شدم در اثناي قرائت كه به اختلاف قاريان مي‌رسيدم مي گفتم كه حمزه چنين خوانده و كسائي چنان و عاصم اين طور خوانده و قرائت هر يك از قاريان را ذكر مي‌كردم سيد شمس الدين محمد عالم فرمود كه اين جماعت را نمي‌شناسيم اما يقين مي‌دانيم كه قرآن مجيد بر هفت حرف نازل شده حقيقت آن است كه پيغمبر (ص) چون از حجت الوداع رجوع فرمود جبرئيل بر آن حضرت نازل شده عرض كرد يا محمد (ص) حق تعالي فرمود كه قرآن را اعاده نمائي و بايد رد پيش من اعاده كني تا اختلافي كه در اول سوره‌هاست به تو بازنمايم پس حضرت اميرالمومنين علي (ع) و امام حسن و امام حسين (ع) بيان مي‌فرمود و اميرالمومنين علي (ع) آن را در صفحات اديم كه مثل كاغذ است از پوست تنگ مي‌نوشتند پس جميع اختلافات كه عبارت از تعدد قرائت است نوشت شيخ زين العابدين علي بن فاضل گفت كه بعد از نماز جمعه آوازي شنيدم نگاه كردم جماعتي بسيار ديدم كه همه سوار جمع شده و صف كشيده‌اند از كيفيت اين حال سوال نمودم سيدشمس الدين محمد عالم فرمود اين جماعت امرا و لشگرهاي امامند كه هر روز جمعه بعد از نماز سوار شوند صف مي‌آرايند من طلب اذن نمودم كه به ميان ايشان بروم و كيفيت احوال و اطوار آنها را درست ملاحظه نمايم چون مرخص شدم در ميان ايشان رفتم جمعي كثير را ديدم كه ذكر سبحان الله و لا اله الا الله مي‌گويند و دعاي امام القائم بامر الله و الناصح لدين الله محمد بن الحسن (ع) الخلف الصالح صاحب الزمان صلوات الله عليه را مي‌گفتند چون به خدمت سيد شمس الدين محمد عالم برگشتم فرمود كه اين لشگر را ديدي به معرف حالشان رسيدي عرض كردم بلي اي مولاي و خداوند كار من پس فرمود امرا [ صفحه 396] و پيشوايان ايشان را شماره نمودي عرض كردم لاوالله فرمود عدد ايشان سيصد و يازده نفر است وبه درستي كه آنچه مانده است از امرا و امير ديگر است و فرجي كه در اين اوقات بايد از قوه به فعل آيد نزديك شده و آن در سالهاي طاق است از دهه اول‌هشتصد سال هجري و بايد دانست چنانچه در مقدمه اين حكايت گذشت كه فرج دو است فرج كلي كه مراد از آن ظهور حضرت صاحب الامر (ع) است و فرج جزئي كه در وقت امتداد زمان غيبت مصلحت الهي از قوه بفعل مي‌آيد و اين از قبيل شرط و موقوف عليه و مفرج كلي است و با اين فرجات متعدده هر يك در وقت خود به ظهور نمي‌رسد و وجود نمي‌گيرد و فرج كلي كه ظهور است به حصول نمي‌پيوندد در اين كه حضرت شمس‌الدين محمد عالم اشاره فرموده كه اين فرج در سالهاي طاق است از دهه اول هشتصد سال هجري خواهد بود يكي از فرجات جزئيه مراد است كه در حصول آن مخزيد اهتمامي هست و در آن تاريخ كه تعيين فرمود از قوه به فعل خواهد آمد و احتمال دارد كه آن فزج بوجود و حصول آن دو امير ديگر باشد كه از عدد سيصد و سيزده باقي بود زيرا كه بعد از آنكه فرمود كه آنچه مانده است از امراي لشگر دو امير است و به فاصله فرمود فرج نزديك شده و آن در سالهاي طاق است از دهه اول هشتصد سال هجري شيخ زين العابدين علي مازندراني مي‌گويد كه بعد از اين سخن سيد شمس الدين محمد عالم فرمود كه مصلحت در آن است كه به وطن و مسكن خود بازگردي از استماع اين سخن بسيار متالم شدم و گريه بر من غالب گشته عرض كردم اي مولا و خداوندگار من عزم خود را بر اقامت آستانه خدمت و شرف ملازمت شما جزم كرده ام تا اجل مقدر من برسد فرمود به اذن و اجازه آن كسي كه به اينجا آمده به اذن و اجازه آن كس رجوع مي‌بايد نمود به آن موضع كه از آنجا متوجه شدي پس چون تاكيد امر مطاع لازم الاتباع چنين صادر گشت مرا چاره‌اي جز بازگشتن نماند پس به خدمت آن حضرت عرض كردم كه اجازه هست آنچه ديده و شنيده‌ام بعد از رجوع به وطن باز گويم فرمود باكي نيست آنچه ديده و شنيدي با مومنان بگوئي الا فلان و تعيين آنكه چه چيز است آنچه اظهار نبايد كرد بعد از آن فرمود بدانكه هر كه مومن بحق است البته او را رويت امام (ع) حاصل مي شود ليكن آن حضرت را نمي‌شناسند عرض كردم اي مولا و خداوندگار من خود را از جمله بندگان بحق آن حضرت مي‌دانم اما آن حضرت را نديده‌ام و به خدمت آن حضرت نرسيده‌ام فرمود كه تو در دو نوبت امام (ع) را ديدي يكي آن است كه چون اول بار به سر من راي آمدي و رفقا و اصحابي كه داشتي بيش از تو بيرون رفتند و تو بعد از ايشان ماندي تنها و از عقب ايشان مي‌رفتي تا بجوئي رسيدي كه آب نداشت در آن حين شخصي بر اسب شهبا سوار پيدا شد و در دست او نيزه‌ي دراز بود چون او را ديد ترسيدي كه مبادا تو را برهنه نمايد چون به تو نزديك شد فرمود مترس و باك مدار اينجا از اين قبيل كسي نيست كه از او برترسي برو به رفقا و ياران خود ملحق شود كه انتظار تو مي‌كشند در زير فلان درخت پس سيد شمس الدين محمد عالم فرمود كه درست يادآور و ببين كه چنان بود يا نه عرض كردم كه چنين بود اي مولا و خداوندگار من بعد از آن فرمود بدانكه در آن جزيره هرگز داخل نشود يك دينار و هرگز بيرون نرفته يك دينار و پس از خدمت آن حضرت مفارقت نمودم و به رفاقت شيخ محمد سندي بازگشتم شيخ از آنجا پاره گندم و برنج همراه داشت و چون به ساحل بربر رسيديم آنها را فروخت و از بهاي آن پانزده دينار طلا كه عبارت از پانزده مثقال شرعي باشد و پانزده درهم نقره كه عبارت از ده ونيم مثقال شرعي باشد به من داد و پرسيد كه عزم حج داري گفتم آري والله گفت اين را توشه راه كن شيخ علي بن فاضل گفت در زمان بودن در خدمت سيد شمس‌الدني محمد عالم نشنيدم كه نام يكي از علماي شيعه نزد ايشان مذكور شود از علماي مقتدمين و متاخرين الاشيخ ابوجعفر طوسي و شيخ ابو القام جعفري شهيد سعيد حلي قدس سرهما و مي‌گفتند كه [ صفحه 397] شيخ ابوالقاسم در اجتهاد مخالفت كرده در شانزده مسئله با شيخ ابوجعفر شيخ علي بن فاضل گفت ديدم سيد شمس الدين محمد عالم را كه تفرقي مي فرمود و جمع نمي‌نمود ميان نماز ظهر و عصر عرض كردم اي مولا و خداوندگار من شيعيان كه در بلاد هستند جمع مي‌نمايند ميان نماز ظهر و عصر فرمود آنچه مي‌كنند درست است و كسي را كه شغلي و مهمي نباشد چون ميان هر دو جمع بكند و تفرق نمايد جايز است شيخ فضل بن يحيي علي طيبي گفت كه شيخ علي بن فاضل گفت از زماني كه در آن بقعه شريفه بود تا آن تاريخ كه به يكديرگ رسيديم در حله بوديم و اين حكايت از او شنيديمه هشت سال و نيم بود شيخ فضل بن يحيي عليه‌الرحمه در آخر اين حكايت مي‌گويد آنچه ترجمه‌اش اين است كه سپاس و ستايش خداوند تعالي را بر مجتمع شدن و رسيدن من بدين شيخ بزرگوار و شنيدن من اين حكايت را از لفظ گهربار او و محروم نشدنم از صحبت و خدمت آن كسي كه او را نظر به آن ناحيه مقدسه افتاده است و به سعادت حضور آن مكان شريف مشرف گشته با آنكه خير از سيماي او واضح و آثار تقوي و صلاح از احوال او لايح و نشانه ورع و هدي از مجاري اطوار او پيدا و علامت صدق و صواب در هر باب از مطاوي سخنان و فحاوي بيان او ظاهر و هويدا بعد از سپاس ستايش خداي تعالي بر آن نعمت عظما و عطيه كبري ختم سخن بدين نمود كه شيخ علي بن فاضل از حله بيرون رفت شنيد كه اوقاتي چند در مسجد سهله اقامت كرد به واسطه وعده كه بدو شده بود كه مولد و موطن شيخ علي بن فاضل از اقليم مازندران بود از بلده كه آن را پريم مي‌گويند و شيخ علي فاضل گفت رسيدن بدان جهت شريفه در ماه رجب بود از سنه تسعين وستمائه

در ذكر بعضي از علامات ظهور صاحب الامر و در ذكر بعضي از وقايع كه در حين ظهور آن حضرت واقع شد

مرويستكه روزي حضرت اميرالمومنين (ع) خطبه مي‌خواند چون فارغ شد فرمود سلوني قبل ان تفقدوني يعني سوال كنيد از من پيش از آنكه مرا نبينيد صمصعه بن صوحان برخاست و پرسيد يا اميرالمومنين دجال كي بيرون خواهد آمد فرمود اين علم است كه از امور مختصه است شايد كه رخصت در اظهار نباشد اما نشانها و علامتهائي هست كمه همه هم متصل است از آن جمله فوت كردن و سهل دانستن نماز و برطرف شدن امانت و رواج يافتن خيانت و حخلال دانستن دروغ و افترا و رشوه خوردن و مشيد ساختن بنا و فروختن دين را به دنيا و قطع صله رحم نمودن وتابع هوا شدن و مشورت با زنان كردن و سفها را امور عظيمه فرمودن و خون ريختن را سهل شمردن و در آن زمان علم ضعيف باشد و به ظلم فخر كنند و امراء فاجر شوند وزرا ظالم گردند و علما خيانت پيشه كنند و فقرا فسق را پيشه نمايند و شهادت زور شايع گردد و منارها و مسجدها كنگره دار گردد و مصحفها حلي و زبور به هم رسانند و بهتان شايع شود و اثم و طغيان رونق گيرد و صفهاي نماز درهم شكند و به هم پيوسته باشد اما دلها متفرق و از هم دور باشد و نقض عهد را سهل شمرده و خلاف وعده را آسان گيرند زنان با شوهران در تجارت شريك باشند به سبب حرص بر دنيا و آوازهاي فاسقان بلند باشد و از ايشان شنوند و كفيل مهمات و رئيس قوم ارازل‌ترين ايشان و از تجار ترسيده باشند و به تقيه با ايشان سلوك مي‌كنند و تصديق دروغ نمايند و كاذب صادق باشد و صادق خائف زنان به مردان تند شوند و مردان به زنان تشبه جويند و مردان به مردان كفايت و زنان به زنان رغبت نمايند و زنان چون مردان بر زين‌ها سوار شوند و در زمين‌ها گردند و گواهي دهند مردها بي آنكه از ايشان گواهي طلب نمايند و گواهي دروغ به كار آيد و بي معرفتي و فقهي و علمي [ صفحه 398] حكم مي‌كنند و فتواها دهند و عمل به آخرت برجيح دهند در آن زمان مردمان گرگان باشند پوستين پوشيده دلهاي ايشان از مردار بدتر و از صبر تلختر باشد پس بر شماها واجب كاست اي معاشر شيعه كه در آن روزگار خود را به كناري كشيد و بهترين مسكني و موطني در آن وقت بيت المقدس است و زماني بيايد كه مردم آرزو كنند كه توطن در آنجا نمايند پس اصبغ بن نباته برخاست عرض كرد يا اميرالمومين دجال كيست فرمود دجال كسي است كه تصديق كننده او شقي است و تكذيب نماينده او سعيد است و دجال از اصفهان خروج كند و چشم راست نخواهد داشت و چشم چپ او در پيشاني خواهد بود مانند ستاره سرخ لفظ كافر در زير آن نقش بر خري سرخرنگ سوار و طي ارض به سرعت نمايد به هر چشمه قدمش برسد به زمين فرود رود و اكثر تابعان او از اولاد زنا باشد و اصحاب طيلسان و يهودان و آن ملعون با آنكه طعام خورد و گرد بازارها گردد به هر جا رسد گويا نا ربكم الاعلي و بقية الله كه صاحب الامر باشد در حومالي شام كه آن را فسيق خوانند در ساعت سوم از روز جمعه او را به قتل آورند بعد از آن طامه الكبري است كسي پرسيد يا اميرالمومنين آن كدام است فرمود وقت بيرون آمدن دابه الارض است از ميان صفا انگشتري سليمان و عصاي موسي با او است اگر آن خاتم را بر پيشاني مومن گذارد نقش هذا مومن حقا ظاهر گردد و اگر پيشاني كافر گذارد هذا كافر حقا نقش گيرد تا مومن به كافر گويد واي بر تو كافر به مومن خطاب كند خوشا حال تو اي مومن دوست مي دارم كه مثل تو باشم فافوز فوزا عظيما پس بلند كند دابه‌الارض سر خود را و خافقين باذن الله تعالي آن را ببينند و آفتاب درآن وقت از مغرب طلوع كند و بعد از آن هيچ توبه قبول نشود و هيچ علمي به بالا نرود و بعد از آن حضرت امير (ع) اين آيه را تلاوت فرمود و لا ينفع نفسها ايمانها لم تكن آمنت من قبل كنت في ايمانها خيرا پس فرمود كه از آنچه بعد از آن خواهد شد سوال مكنيد حضرت رسالت (ص) مرا فرمود كه به جز غمرات و كسي ديگر را مطلع نگردانم نزال بن سيره آنجا بود از صعصعه پرسيد كه معني اين كلام را نفهميدم صعصعه گفت مراد دابه الارض كسي است كه حضرت عيسي در عقب او نماز كند و او دوازدهم است از عترت و نهم است از فرزندان امام حسين (ع) و مراد از آفتاب كه از مغرب طالع شود آن حضرت است از ميان صفا بيرون مي‌آيد در ميان ركن و مقام ظاهر گردد و او ميزان عدل وضع خواهد فرمود كه احدي باحدي ظلم نخواهد كرد و گناهي نخواهد بود كه توبه بايد نمود و عملها به بركت او مقبول است به بالا نمي‌رود كه رد و قبولش ظاهر شود و اين حديث را به طريق مختلفه روايت كرده‌اند و در تفسير خلاصه المنهج مذكور است كه دابه الارض از ميان صفا و مروه بيرون آيد مومن را از ايمان او و كافر را از كفر او خبر دهد و در اين حال تكليف مرتفع شود توبه قبول نگردد و ابن عمرو روايت مي‌كند كه هيچ مومن نباشد مگر آنكه دابه الارض او را مسح نمايد و هيچ كافر و منافقي نبود مگر آنكه حتم كند و در شب مشعر كه او را دم نباشد و محاسن داشته باشد واين مشعر است كه از بشر خواهد بود و صاحب ممتد آورده كه چون دنباله نزديك به آخر رسد خدا دابه‌الارض را از زمين بيرون آورد چنانكه ناقه صالح را از سنگ بيرون آورد و آن دابه گويا باشد و در حديث آمده كه دابه و طلوع آفتاب از مغرب متقارب به يكديگر باشند و هر كدام كه پيش بوده آن ديگر در عقب ظاهر گردد و از ابن عباس منقولست كه از اشراط ساعت اول آيات سماوي طلوع شمس بود از مغرب و آيات ارضي خروج دابه الارض كه طول آن شصت گز باشد و چهار قائمه داشته باشد و موهاي زرد و باريك بر اعضاي او باشد مانند موي‌هاي بچه مرغ و دو بال داشته باشد و در تيز روي هيچ مارب از او فوت نشود و هيچ طالب اررا در نيابد روي او چون خوك و گوش او مانند گوش فيل و شاخ او مانند گاو كوهي و رنگ او چون رنگ پلنگ و گردنش [ صفحه 399] چون گردن شترمرغ و سينه‌اش چون سينه شير و پهلويش مثل پهلوي بز و ميش دمش مانند دنبه قوچ و قوائمش مانند قوائم شتر و مابين مفصلين او دوازده گز باشد به ذراع آدم (ع) و ابو هريره گفته الوان مختلفه در دابه باشد و مابين هر دو قرن او يك فرسخ و بيرون آيد ميان صفا و مروه يا كوه اجياد كه حوالي مكه است و يا وادي از وادي‌هاي تهامه و يا از بحر صدوم و در حديث ديگر وارد شده كه از اعظم مساجد يعني مسجد الحرام بيرون آيد و در كتاب علامات الساعه مذكوراست كمه از ركمن خانه كعبه بيرون آيد و مردم به او نگروند و او مثل آفتاب سير كند و بلند شود و بعد از سه روز ثلث او بيرون آيد و از اميرالمومنين مرويست كه تا سه روز بيشتر ثلث او بيرون نيايد و حسن گفته كه خروج او تمام نشود مگر بعد از سه روز و بعضي بر آنند كه جز سر و گردن او بيرون نيايد و قول اشهر آن است كه تمام او بيرون آيد و روي به مشرق نمايد و به آواز بلند صيحه كند كه اهل شرق بشنوند و به اين طريق روي به مغرب و شام و يمن نمايد و عصاي موسي و خاتم سليمان با او باشد روي مومنان را به عصا مس كند درخشان گردد و خاتم سليمان را در ميان دو چشم كافران مالد روي ايشان سياه شود و روي زيمن كسي نماند مگر سفيدروي يا سياه روي باشد ومردم يكديگر را به نام و لقب نخوانند بلكه سفيد روي را گويند اي بهشتي و سسياه روي را گويند اي دوزخي و از ابو صريحه‌ي انصاري روايت است كه از حضرت رسول خدا (ص) شنيدم كه فرمود اين دابه را سه روز خروج باشد يكبار باقصاي مدينه بيرون آيد و خبر او در باديه فاش شود اما به مكه آيد نرسد و بعد از مدت طويل در مكه بيرون آيد و بار سوم مردمان در مسجد الحرام به طواف مشغول شوند از جانب مسجد آوازي بيرون آيد كه ميان ركن بني اسود و باب بني مخزوم باشد و مردمان از او بترسند و بگريزند و جمعي كه جز از خداي عزوجل نترسند دليرانه نزد او آيند و روي‌هاشان روشن شود مانند ستاره درخشان بعد از آن رو به نواحي ارجز نهد هر كه وي را جويد بدو نرسد كسي كه از او گريزد فوت نگردد و كسي كه دشمن خدا باشد از او بترسد و به نماز مشغول و خود را به وي نمايد كمه نماز مي‌گذارم وي از پشت او آيد و گويد اكنون نماز مي كني و داغي بر وي نهد و با مردمان مجاورت نمايد و در حضر و سفر با ايشان بود و در مالهاي ايشان مشاركت نمايد و مومنان را از كافران بشناسند و در اندك فرصتي روي زمين را احاطه كند مرويست كه حضرت موسي (ع) از حق تعالي در خواست كه دابه الارض را بدو نمايد سه شبانه‌روز بيرون مي‌آمد و در هوا مي شد با خلقي مهيب و منظري عجيب موسي (ع) از او بترسيد و دعا كرد تا به چاي خود فرو رفت و نزد بعضي از اصحاب مادابه الارض كنايه از خروج صاحب الزمان (ع) كه مهدي امت است و دو خطبه البيان از حضرت علي (ع) وارد شده كه انا دابت الارض مويد اين قول است و تسميه آن حضرت بدين اسم از جهت آن است كه دابه به معني مابدت في الارض است يعني چون حكم الهي به خروج او صار شود في الفور از ممكن غيب خود بيرون آيد و در رفتن سرعت نمايد و رد اندك فرصتي روي زمين را احاطه نمايد حذيفه روايت كند از رسول پرسيدم كه خروج دابه الارض از كجا باشد فرمود از مسجدي كه با حرمت‌تر از او نباشد نزد خدا يعني مسجد الحرام و عيسي از آسمان نزول كند و در نماز بدو اقتدا كند و چون طواف كن دهمه با وي طواف الارض از آنجا بيرون آيد و مردم را به نام كفر و ايمان بخواند مومن را نقطه سفيدي بر روي او زند كه همه روي او نوراني گردد و كافر را نقطه سياه كه همه روي او سياه شود و در كتاب اصول خمسه روايت است كه دجال كافري است ساحر در نهايت مهارت در علم سحر و در زمان حضرت رسالت تولد شده روزي آن حضرت به دهي كه در دو فرسخي مدينه مشرفه بود رسيد فرمود ولادت دجال در اين ده خواهد بود نام پدرش صياد و نام مادرش قطامه گويند و ايشان همه يهودند و اين حكايت [ صفحه 400] روز جمعه بود و چهارشنبه آن هفته وقت زردي آفتاب دجال متولد شد و چون بر زمين آمد في الحال بنشست و حرف زد و خود را وصف كرد و هر كه هرچه بخاطر مي‌گرفت مي‌گفت و آنا فانا بزرگ مي‌شد و يك چشمش مثل دانه انگور كه بر روي آن باشد بيرون آمده چشم ديگرش ممسوح يعني باطل و بازويش برابر و هموار بود ريش داشت او را دجال نام كردند دجال به معني دروغگو و فريبنده است در آن ايام عبدالله بن مسعود و محمد بن مسلم بدان ده رسيدند غوغاي بسيار شنيدند از سبب آن پرسيدند حقيقت حكايت را بديشان گفتند ايشان براي ديدن او به در خانه‌اش رفته ديدند كه بر پيشاني او به خط صنع يزداني نوشته كه الكافر بالله و به روايت ديگر ك ف ر ه به حرف منفرده پس از آن جا به خدمت حضرت پيغمبر (ص) رفته كيفيت را چنانكه ديده بودند به عرض رسانيدند روز ديگر آن سرور با ابن مسعود و عمر بدان ده رفتند تا به در خانه دجال رسيدند عمر در را در حلقه زد مادر دجال آمده ايشان را به درون برد حضرت خاتم الانبياء با رفيقان تمهيد نموده حم دخان را به خاطر گرفتند تا دجال را امتحان كنند كه چه مي‌گويند چون داخل خانه شدند ديدند كه دجال مربع نشسته بادزني گرفته خود را باد مي‌زند و لحظه به لحظه بزرگ مي‌شود و با مردم از هر باب سخن مي‌گويد حضرت رسول خدا فرمود اي دجال شهادت ده كه من رسول خدايم دجال گفت تو به رساتل خدا از من اولي تر نيستي تو شهادت ده كه من خدايم سيد عالم فرمود تعالك يا ملعون هلاك شوي اي ملعون و مرتبه ديگر آن را به شهادت دعوت فرمود جوابش همان بود مرتبه سيم فرمود بگو لا اله الا الله محمدا رسول الله دجال همان بيهوده اول و دوم را گفت چون آن حضرت از اسلام او مايوس شد از آنچه به خاطر گرفته بود استفسار فرمود دجال به استعمال گفت الر و حم الدخان حضرت مقدس نبوي فرمود قاتلك الله يس عمر شمشيري بر سر دجال زد اصلا در او اثر نكرد شمشير برگشت و بر سر عمر آمد چهار انگشت در آن نشست و خون بر سر و روي عمر ريخت حضرت فرمود اي عمر نتواني براي رد قضاي خدا چاره انگيخت پس دست مبارك بر جراحت او گذاشته دعا نمود في الحال جراحت به صحت مبدل شد چنانكه گويا هرگز نبوده و از آنجا بيرون آمده به مدينه مشرفه توجه فرمود دجال بدفعال از عقب آن معدن كمال و جمال نعين عدوان پوشيده و عصاي طغيان به دست گرفته به جانب مدينه رفته و چون خلايق آن خلقت عجيب و هيبت غريب را ديدند گروه بر او جمع گرديدند دجال به سر كوه دويد و سنگي گران برداشته به سر راه ايشان گذاشت و در ميان محبوسشان گردانيد عمر عنان عزيمت به جانب مدينه تافته ترسان و گريزان به خدمت حضرت رسالت شتافته حقيقت حال را به خدمت حضرت معروض داشت كه دجال بطال جمعي مومنان را به سحر در كوه محبوس كرده آن حضرت متوجه كوه گشت دست به دعا به درگاه اجابت برداشته عرض كرد خدايا شر اين شرير را از من دفع كن تا وقتي كه خود مي‌داني في الحال مرغي فرود آمده دجال را به چنگال نكال درر بوده و به اوج هوا برد و هر چند دجال تضرع و ابتهال مي‌نمود كه اي محمد مرا از عذاب اين عقاب رهايء عطا فرما از تازيانه اشارت آن يگانه بشارت پي در پي بدان مرغ فرزانه مي‌رسيد كه آن را از اين ديار دورتر بريد گويند آن طير فرخنده سير او را آن قدر دور گردانيد كه به درياي طبرستان رسانيده و در جزيره انداخته در آن جا محبوس كرد به روايت ديگر بعد از دعاي آن سرور جبرئيل آمده آن بداختر را وقتي كه در ميان يهود نشسته بود و پدر و مادر و قوم آن كافر مي‌ديدند و مي‌گريستند جبرئيل او را مي‌برد تا از نظر ايشان پنهان شد و در آن جزيره انداخته محبوس كرد و الحال در آن جا به زنجير و غل است تا وقتي كه امر الهي بحر و جش تعلق گيرد. [ صفحه 401] و در كتاب صحاح مصابيح و زهره الرياض ذكر كرده كه تيمم داري روزي در خدمت خاتم الانبياء نقل مي‌كرد كه وقتي با سي نفر در كشتي بوديم كشتي به طلاطم امواج شكسته ما به تخته‌ي پاره چسبيده به جزيره افتاديم و به روايت ديگر كشتي يكماه در دريا سرگردان شد در آخر به جزيره رسيديم در آنجا خري ديديم آن قدر بزرگ بود كه اگر پيش سرش بودي دمش را نديدي سرش مانند سر شتر و رويش به شكل و روي آدمي و پشتش چون پشت گاو و تمام بدنش گل گل بقدر درهم گفتم سبحان الله هرگز حيواني بدين صورت نديده‌ايم آن خر به زبان آمده گفت دجال كه سوار من است از من عجيب تر است گفتم كجاست گفتم در اين قصر كه مي‌نمايد پس به جانب قصر رفتيم شخصي را ديديم كه بدان بزرگي كسي را نديده بوديم يك چشم او ممسوخ بوجهي كه شكاف نداشت و در ميان دو دستش موي برآمده مثل نيزه و بر پيشانيش نوشته كافر بالله و از پاشنه تا به زانو به زنجير و بند و دست راستش بر گردن و بغل بسته ميان زمين و آسمان معلق ايستاده چون ما را ديد فريادي عظيم كرد و پر باد گشت كه از آنجا پر شد چون ساعتي گذشت تسكين يافت به من گفت تميم داري توئي گفتم بلي و احوالي چند پرسيد بعد از آن گفت محمد را ديده‌اي گفتم كدام محمد گفت نبي تهامي عربي كه تولدش در مكه بوده و به مدينه هجرت نموده صاحب لواي شفاعت و حوض كرامت را چون به آن حضرت برسي تصديق او كن و بدو ايمان آور و اين نصيحت كه تو را كردم هيچكس را نكردم به روايت ديگر مصابيح پرسيد كه عرب با او حرب كردند گفتم آري گفت بر چه قرار گرفت گفتم بسياري از ايشان اطاعت كردند گفت خيرشان در اين است بعد از آن گفت كه نزديك است كه مرا اذن خروج دهند و همه روي زمين را چهل شب بگردم بعد از آن الاغش را كه حسام نامخ داشت طلبيده پيش آمد زانو به زمين نهاده گفت اين چند كس را بردار و در زمين خودشان فرود آر ما بر آن سوار گشته در يك ساعت به مدينه رسيديم پس تميم كه نصراني بود به خدمت حضرت رسالت (ص) رفته ايمان آورد اين بود حكايت ولادت دجال اما كيفيت ظهور بد مآل و ساير احوال آن بطال بنحوي كه در احاديث و اخبار آمده اين است كه سه سال پيش از خروج آن ملعون خداي عزوجل در سال اول آسمان را امر فرمايد كه ثلث باران را نگاه دارد و زمين را فرمايد كه ثلث ذرع و گياه را نروياند و سال دوم آسمان و زمين هر كدام دو ثلث بركت و رحمت را قطع كند و سال سوم يك قطره باران نيايد و يك برگ گياه نرويد و بعد از آن دجال خروج كند و از بعضي اخبار چنين مستفاد مي‌شود كه خروج دجال پيش از ظهور و خروج حضرت صاحب الامر خواهد بود و در بعضي ديگر از روايات وارد شده كه خروج آن كافر هيجده روز قبل از ظهور آن حضرت است به هر تقدير وقتي كه خروج كند اول بر سر كوهي نشيند و به آواز بلند فرياد كند كه آوازش به هزار فرسخ رسد و بار ديگر نعره زند كه همه ابرار و اشرار بشنوند و سه روز و نيم و به روايتي چهل روز بر سر آن كوه توقف كند تا اسباب اضلالش مهيا شود پس از كوه فرود آيد و بر آن حمار سوار شود و آن الاغ چنانكه مروي است بدنش گل گل سرخ است و چهار دست و پايش تا زانو سياه و از زانو تا سم سفيد و ميان دو گوش او چهل ميل فاصله دارد كه هر سه ميل راه يك فرسخ است و بلنديش از زمين هفت فرسخ و درازي سي فرسخ و هر گامش يك ميل راه يك فرسخ است و بلنديش از زمين هفت فرسخ و درازي سي فرسخ و هر گامش يك ميل كه سه گامش يك فرسخ باشد و در ميان هر دو گوشش جمعي از خلق بنشينند آن كافر بر آن خر سوار شود و عصائي از نقره كه طولش يك فرسخ باشد در دست گيرد و به سحر از هر موي خرش نغمه و سازي در كمال خوشي برآيد و يك كوه بزرگ از طرف راستش به هر جا كه رود روان شود كه در نظر باغي نمايد در غايت آراستگي پر از انواع نعمتها و ميوه‌ها و از هر جانب جوئي جاري شود كه ارواح بينندگان از [ صفحه 402] ديدنش پرواز نمايد و اين باغ را بهشت نام كند و از جانب چپش كوهي ديگر پر از آتش و مار و عقرب و انواع حشرات ارض و اصناف عذاب و آن را دوزخ نام نهد و به آواز بلند فرياد كند من خداي بي همتايم هر كس اطاعت من كند و به من ايمان آورد او را داخل بهشت خود كنم و به انواع نعمتها متنعم گردانم و هر كه اطاعت من نكند به دوزخش اندازم حرام زادگان و امثال ايشان بدو گروند و از ساير مردم بسياري با وجود اينكه مي‌دانند كه او كافر و كذاب است چون چند سال است كه قحطي و تنگي ديده‌اند و آن همه مشقت و گرسنگي ديده‌اند و قوت ايماني هم ندارند و از مشاهده آن بهشت و نعمت از پي او روند و جمعي ديگر كه عقل و شعور ندارند و در دل شك و شهبه دارند از اين كارها و سحرهاي ديگرش مثل اينكه از آسمان باران بارد و مردگان را در نظر خويشان چنان نمايد كه زنده مي‌گرداند و هرچه به خاطر گيرند بگويد و امثال اينها كه به سحر بكند فريبش خورده بر سرش جمع شوند و مجملا اكثر اهل عالم مطيع و منقادش گردند و در چهل روز تمام عالم را طي كند سواي مكه معظمه و مدينه مشرفه و بيت المقدس وقتي كه مي‌خواهد داخل مدينه شود ب هامر الهي ملائكه با حربه‌هاي عذاب بر او حمله كنند چون مي‌دانند كه ملائكه هستند و به امر خداي عزوجل منع مي‌كنند با ايشان برنمي‌آيد عزم مكه معظمه و خراب كردن خانه كعبه مي‌كند چون نزديك مكه شود حضرت عيسي (ع) از آسمان به خدمت حضرت صاحب الامر (ع) آيد و آن وقت نماز باشد آن سرور به حضرت عيسي (ع) گويد پيش بابست تا با تو نماز بگذاريم حضرت عيسي (ع) فرمايد كه ما را نمي‌رسد كه بر امت محمد مقدم شويم تو پيش باش كه توئي حجت خلايق تا همه با تو نماز كنيم پس حضرت صاحب الامر (ع) امامت فرموده حضرت عيسي (ع) و ساير مومنان با آن سرور عالميان نماز كنند و بعد از نماز حضرت عيسي (ع) به امر آن سرور متوجه دجال گشته با حربه‌اي كه از آسمان آورده دجال را بكشد مروي است كه چون حضرت عيسي بر او حمله كند بگريزد پس جناب اقدس الهي زمين را امر فرمايد كه آن را بگيرد و نگذارد كه يك گام بردارد تا آن حضرت برسد و او را بكشد و و در روايت ديگر آمده كه حضرت صاحب الامر (ع) خود دجال را كه ملعون باشد به جهنم فرستد به هر تقدير بعد از كشتن آن كافر آن لشگر مظفر حمله بر سپاه دجال آورده به يك حمله همه ايشان را بكشد و هر كه بگريزد و به گوشه يا پشت ديواري يا بر سنگي و هر جا كه باشد پناه برد و پنهان شود خداي عزوجل آن موضع را برآورده گويد كه فلان كس در پناه من است او را بيرون آورده از عقب دجال به جهنم فرستند تا يك نفر ناپاك در روي زمين نماند و جهان از رحبس آنها پاك شود و از عبدالله بن عمر مروي است كه روزي حضرت پيغمبر (ص) بعد از نماز برخاسته روان گشت اصحاب در ملازمتش مي‌رفتند تا به در خانه‌اي رسيد حضرت در آن خانه را زد پيرزني در آمد و گفت چه مي‌خواهي يا ابوالقاسم فرمود يا ام عبدالله رخصت مي‌دهي كه عبدالله را ببينم گفت درآئيد چون داخل شديم ديديم كه شخصي سر به قديفه فرو برده و خود به خود حرف مي‌زند پيرزن بدو گفت ساكت شود كه حضرت محمد (ص) حاضر شده كه تو را ببيند پس حضرت فرمود بگو اشهد ان لا الا الا الله واني رسول الله گفت تو بدين امر سزاوارتر از من نيستي و روز ديگر حضرت همان وقت با اصحاب آمده او را بر بالاي درختي ديد كه به آواز بلند چيزي مي‌خواند پيره زن بدو گفت حرف نزن و از درخت بزير آي كه محمد (ص) حاضر شده پس ساكت شد حضرت رسالت (ص) حرف شهادت بدو فرمود و همان جواب شنيد روز سوم آمديم در ميان گوسفندان بود و آوازي مي‌كرد چون آواز كلاغ و گفتگوي سابق گذشت حضرت رسالت (ص) بدو فرمود اخسا و باز فرمود تو را مهلتي داده و به آرزوي خودنخواهد رسيد آنچه مقدر شده از تو به فعل آمده و در هر سه روز آن حضرت به اصحاب خود مي‌گفت خدا اين زن را از رحمت خود دور كند اگر نمي‌بود من شما را خبر مي‌دادم كه اين او است و در روز آخر [ صفحه 403] فرمود حق تعالي هيچ پيغمبري را به دنيا نفرستاد الا آنكه ترسانيد قومش را از دجال وليكن او را در اين امت ظاهرا سخت گردانيد و او بيرون خواهد آمد بر خري سوار خواهد بود كه ميان هر دو گوشش يك ميل مسافت خواهد داشت و بهشتي و دوزخي و كوهي از نان و نهري پر آب همراه او سير خواهد نمود و اكثر تابعان او از يهود و زنان اعراب باشند و در جميع آفاق سير خواهد كرد به غير از مكه و مدينه كه قدمش بحرمين نخواهد رسيد و اناربكم الاعلي خواهد گفت هرگاه امر او بر كسي مشتبه شود بايد بداند كه حق تعالي اعور نيست و بر خر سوار نمي‌شود و شيخ بن بابويه عليه‌الرحمه بعد از نقل اين حديث فرموده عجبست كه مخالفين و اهل عناد تصديق مثل اين خبر در باب دجال مي‌نمايند و در كتب خود نقل مي‌كند و بقاي او و غايب بودنش در اين مدت استبعاد مي كند با اين همه احاديث و نصوص از حضرت رسالت و اصحاب عصمت (ع) كه در شان آن حضرت واقع شده و آن اين نيست الاتعصب و عناد و اطفاء نوراله و دشمني با حضرت رسالت پناه (ص) چنانكه ملاحده و براهمه و يهود و نصاري مي‌گفتند كه معجزات و دلائل رسول الله نزد ما ثابت نشده و به صحت نه پيوسته اهل سنت نيز مي‌گويند اين احاديث و اخبار پيش ما به ثبوت نرسيده و هرچه از قول آن طوائف بر ما لازم شود از اينها نيز برايشان لازم خواهد بود و مي‌گويند عقل ما تجويز نمي‌كند كه در زمان ما عمر كسي بدين مقدار برسد با آنكه رسول خدا فرمود كه هرچه در امم سابقه واقع شده در اين امت نيز واقع خواهد شد هذا النعل بالنعل و در انبياي سابقه عمر نوح نبي به هزار و پانصد سال و انبياء ديگر بوده‌اند و هستند و اصحاب كهف سيصد سال زنده در خواب بودند همه را تصديق مي كنند الا صاحب الامر را و يابي الله الا ان يتم نوره و لو كره المشركون و در تفسير خلاصه المنهج مذكور است كه اسماء بنت زيد روايت كرده كه جمعي احوال دجال را از حضرت رسالت (ص) پرسيدند فرمود كه او آدميست از آدميان ديگر به قد بلندتر و به جثه قوي‌تر و يك چشم دارد و آيات ظهور او آن است كه مردم به سال پيش از خروج او به قحط و غلا دچار باشند سال اول آسمان از آنچه بارد ثلث باز دارد زمين از آنچه حاصل دهد ثلثي نگاه دارد و در سال دوم دو ثلث باز گيرد در سال سوم اصلا باران نبارد و از زمين گياه نروياند و اكثر جانوران از گرسنگي بميرند ابو امامه گويد روزي رسول خدا (ص) خطبه خواند بيشتر خطبه آن حضرت در بيان حال دجال بود و از آن جمله فرمود اي مردمان در زمين هيچ فتنه از فتنه دجال زياده نيست و حق تعالي هر پيغمبري را كه فرستاده است او را از فتنه دجال تخويف داده است من پيغمبر آخر الزمان هستم و شما آخرين امت يمكن كه دجال در زمان شما بيرون آيد اگر من باشم او را به حجت الزام نمايم و اگر شما باشيد جهد كنيد تا او را به حجت ملزم گردانيد و چون وقت خروج او در رسد از ميان دو كوه شام و عراق بيرون آيد و لشگر خود را از دو طرف بفرستد و دعوي نبوت و ربوبيت نمايد و در ميان چشمهاي او نوشته باشد كه او نوميد از رحمت خداست و هر مومن كه او را بيند آب دهن بر روي او اندازد و با وي بهشتي و دوزخي باشد هر مومني كه به دوزخ وي گرفتار شود بايد فواتح قرآن را بخواند تا آتش بر وي اثر نكند مدت ملك او چهل روز باشد بعضي از آن روزها برابر چند سال باشد و بعضي ديگر كمتر از سال و برخي مقدار چند ماه و بعضي برابر هفته و بعضي به مقدار روزي بعضي به مقدار ساعتي و روز آخر به قدر گرفتن آتش باشد در چوب خشك و ديوها داشته باشد كه به صورت آدميان متمثل شوند پس يكي را گويد كه اگر پدر مادر تو را زنده گردانم به ربوبيت من اقرار كني گويد آري في الحال بعضي از ديوان به صورت پدر و مادر او متشكل شوند و او را گويند اي فرزند متابعت او كن كه آفريدگار تست الحاصل آن ملعون تمام شهرها را مسخر گرداند جز مكه و مدينه چون قصد آن دو شهر كند از آسمان فرشته بيايد [ صفحه 404] و او را منع نمايد آنگاه زلزله پيدا شود هيچ منافق در مدينه نماند الا آنكه بيرون آيد و تابع درجال گردد و مردم آن روز را يوم الاخلاص گويند ام شريك عرض كرد يا رسول الله آن روز مومنان كجا باشند فرمود پناه به بيت المقدس برند دجال بيابد و آنجا را احصار كند پس حضرت صاحب الامر بر ايشان ظاهر شود وقت نماز بامداد اقامه بگويد و با ايشان به نماز مشغول شود و چون فارغ شود حضرت عيسي (ع) از آسمان نزول نمايد و در ساير نمازها به آن حضرت اقتدا كند پس در شهرها را بگشايند و با دجال ملعون هفتادهزار جحكود مسلح شود و چون حضرت عيسي (ع) از آن شهر بيرون آيد دجال بگريزد و آن را در حوال شهر بگيرند و بكشند و لشگرش در پس حصارها پنهان شوند حق تعالي آن حصارها را به سخن درآورد تا با مومنان گويند كه دشمنان شما در پس ما گريخته‌اند و آن روز مومنان داد خود را از كفار بستانند و خدا حقد و حسد از دل مومنان بردارد تا همه يكديگر را دوست دارند و بعد از آن هيچ كافر در عرصه دنيا نماند و حق تمام عالم را مملو از نعمت گرداند.فصلعلي بن عبدالرحمن بن عبداللهاز ابي الجارود و او از امام محمد باقر (ع) روايت نموده كه آن حضرت فرموده كه قائم آل محمد در اين امت مالك دور زمين خواهد شدو سيصد سال پادشاهي روي زمين خواهد كرد و همانقدر كه اصحاب كهف در آن مدت در خواب بودند حق تعالي گشاده مي‌گرداند شرق و غرب زمين را به جهت او و از ترس شمشير اوديني نخواهد بود الا دين محمد صلي الله عليه و آله.محمد بن بابويه و شيخ طوسي ره به سندهاي معتبر از حضرت علي بن موسي الرضا روايت كرده‌اند كه آن حضرت فرمود ناچار است شيعيان را از فتنه عظيمي كه در آن فتنه بسياري از شيعيان خاص از دين بدر روند و آن در وقتي است كه سه تن از فرزندان من وفات يابد و بعد از آن امام ايشان غايب گردد و اهل آسمان و زمين بر او بگريندن و بسياري از مومنان بر او دل سوخته و محزون باشند چشمه زلال امامت منبعش از ايشان مخفي باشند و چون وقت ظهور او شود در ماه رجب سه آواز از آسمان بر ايشان برسد كه نزديك ودور بشنوند يكصدا بدين مضمون كه الا لعنه الله علي قوم الظالمين البته لعنت الهي ثابت است بر ستمكاران صداي دوم ازفه الازفه يعني نزديك شد امري كه آن را به نزديكي وصف مي‌كردند يا نزديك شدني بود صداي سوم بعد از مدتي ظاهر شود در پيش قرص آفتاب و صدا رسد كه هذا اميرالمومنين فذكر في هلاك الظالمين يعني اميرالمومنين كه برگشته به دنيا تا هلاك كند ظالمان را پس در آن وقت فرج مومنان برسد و مرده‌ها آرزو كنند كاش زنده مي‌بوديم و خدا سينه‌هاي مومنان را از كينه‌هاي منافقان و غمهاي ايشان نجات دهد و در احاديث معتبره وارد شده كه آن حضرت در روز شنبه عاشوراي محرم ظاهر شود و پشت بر حجرالاسود اندازد و اول كسي كه با او بيعت كند جبرئيل باشد كه به صورت مرغي سفيد بال شود و بيعت نمايد پس جبرئيل يكپاي خود بر كعبه و يكپاي بر بيت المقدس و به آواز بلند ندائي كند كه همه خلايق بشنوند و آن ندا اين باشد: اتي امر الله فلا تستعجلون يعني آمد امر خدا پس طلب زود آمدن او مي‌كند و به روايت ديگر جبرئيل به نام و نصب قائم (ع) ندائي كند كه هر كه در خواب باشد بيدار شود و هر كه نشسته باشد برخيزد هر كه ايستاده باشد از دهشت بنشيند و در احاديث بسيار وارد شده كه پنج علامت پيش از ظهور مهدي (ع) خواهد بود صداي آسمان و خروج كردن سفياني فرورفتن لشگر او به زمين كشته شدن نفس زكيه از سادات حسينيه در پيش كعبه يا در كوفه خروج كردن يماني از جانب يمن و در ساعتي كه خروج كند سيصد و سيزده تن از نيكان شيعيان از شهرهاي مختلف از اطراف جهان نزد آن حضرت حاضر شوند يعني شب از ميان رختخواب خود ناپيدا شوند و صبح در مكه حاضر باشند وبعضي علاينه برابر سوار شوند و در همان [ صفحه 405] صبح نزد آن حضرت حاضر شوند و حضرت سيصد و سيزده شمشير آسماني بر ايشان قسمت نمايد كه بر هر شمشيري نام آن شخص و پدر و كنيه و نسبش نوشته باشد و از جمله علامات ظهور آن حضرت گرفتن آفتاب است در نيمه‌ي ماه رمضان و گرفتن ماه در آخرش هر دو به خلاف عادت و قواعد منجمين و يكي فرو رفتن مردم در بيدا چنانچه بعد از اين بيايد و يكي در مغرب و يكي در مشرق ايستادن آفتاب در ميان آسمان از اول زوال تا اواسط عصر و طلوع كردن آفتاب از جانب مغرب و ظاهر شدن ستاره دم‌دار در طرف مشرق كه روشني دهد مانند ماه پس ختم شود به حدي كه نزديك باشد از دو طرف به يكديگر برسد سرخي در آسمان به هم رسد و به اطراف آسمان منتشر شود و آتش طولاني در طرف مشرق ظاهر شود سه روز يا هفت روز بماند و عريان بر شهرها مستولي گردند و اهل مصر پادشاه خود را بكشند و سه علم خلافت و پادشاهي در شام بلند شود و علمهاي بني قيس و عرب داخل مصر شوند و علمهاي قبيله‌ي كنده از عرب متوجه خراسان شوند و شصت نفر دروغگوي به همرسند كه همه دعوي پيغمبري كنند و دوازده علم از آل ابي‌طالب بلند شود كه همه دعوي امامت نمايند و باد سياهي در بغداد در اول روز بلند شود و زلزله شود كه اكثر شهر بر زمين فرود رود خوف و قتل و طاعون و كمي اموال زراعات و ميوه بر عراق مستولي شود و ملخي زرد در غير وقتش نازل شود و طائفه از عجم با هم جنگ كنند و خون بسيار در ميانشان ريخته شود جماعتي از اهل بدعت به صورت ميمون و خوك مسخ شوند.فصلاز جمله علامات قيام قائمآن است كه منادي ندا كند در شب بيست و سوم ماه مبارك رمضان به اسم قائم آل محمد (ص) كه بالحق مع علي و شيعته و در آخر همين روز منادي شيطان ندا كند كه الحق مع عثمان و شيته پس آنها كه صاحب يقين نباشند و دلهاشان به مرض شك و شبهه مبتلا باشد به صداي دوم گمراه شوند و آنها كه صاحب يقين باشن دو اخجحاديث اهل بيت را شنيده‌اند كه نداي دوم شيطانست و اعتقاد به فرموده‌ي ايشان داشته باشد بر ايمان ثابت بمانند و در حديث ديگر وارد شده كه آن حضرت رد ميان ركن و مقام ظاهر شود و جبرئيل با او در آنجا حاضر آيد و شيعه‌ي آن حضرت را از طرف زمين به خدمت او خواند و به امر حق تعالي سيصد و سيزده تن در آن به حضور صاحب الامر (ع) حاضر آيند چهار تن از پيغامبران حضرت عيسي (ع) از آسمان به بام خانه كعبه نزول كند از نردبان به زير آيد و ادريس نبي و خضر و الياس و چهارتن از فرزندان حسن بن علي و دوازده تن اولاد امام حسين و چهار تن از مكه و مثل آن از بيت المقدس و دوازده كس از شام و و مثل آن از يمن و سه نفر از آذربايجان و سه نفر از عروه و سه تن از بني حيه و چهار تن از بني تميم و دو نفر بني اسد و هفت تن از بغداد و چها ركس از اولاد عقيل و مثل آن از واسط و هفت تن از بصره و مثل آن از كوهستان بصره و شش تن ناحيه بصره و چهار تن از خرماستان مثل آن جرجان و مانند آن ازري دوازده تن از قم يكتن اصفهان چهار تن كرمان يك تن از مكران سه تن موالدي سه تن از مرو پنج تن هندوستان سه تن قزوين مثل او از ماوراء النهر و سهتن از حبشه و دوازده تن از كوفه و چهار كس نيشابور و دوازده تن از سبزوار هفت تن از طوس و سه تن از دامغان و چهار تن از كوس كه اين جمله سيصد و سيزده تن باشند ظاهر همگي يكي و باطن همه يكي تن و مال فداي يكديگر كنند و حضرت حجت (ع) جامه سفيد پوشيده باشد و انگشتري در دست يكي از حسن بن علي نقش آن اني واثق بر حكمت و يكي از حسين بن علي عليه‌السلام انا مستجير يا امان الخائفين روز پنجشنبه ظهور نمايد و روز جمعه وقت نماز ظهر خروج كند ذوالفقار حضرت [ صفحه 406] علي (ع) در كمر وزره جعفر طيار در بر و قضيب پيغمبر در دست سه علم همراه داشته باشد بر يكي نوشته كه اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت علكيم نعمتي و رضيت لكم الاسلام دينا بر علم دوم نقش باشد يوفون باالنذر و يخافون يوما كان شره مستطيرا و بر علم سوم نوشته باشد كه لا اله الا الله محمدا رسول الله علي ولي الله و وصي رسوله و الحسن و الحسين و التسعه من ولد حجج الله و منادي صاحب الامر (ع) ندا كند كه هيچكس طعام و شراب همراه برندارد و سنگي كه موسي بن عمران همراه مي‌داشت بر شتر بار شده همراه آن حضرت باشد و در هر منزلي فرود آيد چشمها از آن سنگها روان باشد و هر گرسنه كه از آن بخورد سير بشود و هر تشنه كه از آن آب بياشامد سيراب گردد و جمله لشگر و چهارپايان را آب كافي باشد تا وقتي كه به نجف اشرف فرود آيد و عصاي موسي در دست آن حضرت باشد و هر معجزه كه در زمان موسي از آن صادر مي‌شده در دست آن حضرت نيز همانها به ظهور آيد بلكه معجزات انبياء همه از آن حضرت ظاهر شود و مويد باشد به نصرت از جانب الله و زمين در زير قدم آن حضرت نورديده شود و گنجهائي كه در آن پنهان است از خود ظاهر سازد و آوازه آن حضرت به شرق و غرب برسد و حق تعالي دين او را بر ساير دين‌ها مسلط گرداند اول كلمه بر زبان مبارك جاري فرمايد اين باشد كه بقيه الله خير لكم ان كنتم مومنين و بعد از آن فرمايد انا بقيه الله و خليفه الله و حجه عليكم و سلام نكند هيچكس به او مگر بدين طريق كه السلام عليك يا بقيه الله في الارض و در روي زمين هيچ جا سجده غير از واجب الوجود نباشد و هر بتي و صنمي كه بوده باشد آتش در او افتد بسوزد و از علامات ظهور حضرت صاحب الامر (ع) خروج سفياني است از جانب شام و خروج يماني از شهر يمن و كشته شدن پسري از آل محمد در ميان ركن و مقام كه نام او محمد بن الحسن الزكيه باشد و از حضرت امام جعفر صادق (ع) مروي است كه فاصله در ميان قتل نفس زكيه و خروج قائم بيش از پانزده روز نباشد و نيز از آن حضرت مروي است كه فرمود گرويا مي بينم كه سفياني رحل خمود را در رحبه كوفه انداخته است و منادي او ندا كند كه هر كه سر مردي از شيعيان علي را بياورد او را هزار درهم بدهم پس همسايه در حق همسايه خود جهد كند و گويد از آنهاست و گردنش را بزند و هزار درهم بگيرد و غمازان شما يعني شيعيان در آن روز نباشد الا فرزندان زنا و از صاحب برقع به شيعيان من جورها برسد پرسيدند كه صاحب برقع كدام است فرمود شخصي از مردم شما كه از زنا بهم رسيده و به رقع ببندد و او شما را شناسد و شما او را نشناسيد تا آنكه بر اسبي ابلق حضرت صاحب الامر سوار شود و در ظهر كوفه نزول كند و دفع دشمن نمايد و عدد لشگر او به صد هزار برسد و هفتاد هبزار چشمه در كوهها و بيابانا به قدرت حق تعالي جاري گردد كه لشگر او را تعب بي‌ابي نباشد و چهل و نه ميل وسعت لشگرگاه قاء است و در تمامي لشگر آن حضرت مخنس و ديوث و خمار و فاسق نباشد و هفتاد هزار قرآن خوان در لشگر او به تلاوت مشغول باشند و نماز به جماعت ادا مي شود و آن حضرت به خلق محمد و سخاوت علي و زهد حسن و شجاعت حسين و ورع زين العابدين با خلق زندگاني كند و محمد بن زيد الكوفي نيز روايت كند از حضرت امام جعفر صادق (ع) كه آن حضرت فرموده هفت كس از فرزند من يعني از حضرت صاحب الامر (ع) معجزه خواهند خواست اول شخصي از ماوراءالنهر از آن حضرت معجزه الياس خواهد طلبيد و امام (ع) و من يتوكل علي الهل فهو حسبه گفته از روي آب از اين طرف دجله به آن طرف خواهد رفت و موزه‌اش تر نخواهد شد آن لعين گويد كه جادوگر است و اين فعل جادوگري است پس امام (ع) به آب حكم فرمايد كه او را بگيرد و هفت روز در آب زنده باشد و فرياد كند كه اين جزاي آنكه امام زمان را انكار كند دوم مردي باشد از اصفهان كه از آن حضرت معجزه ابراهيم خليل خواهد آن حضرت امر كند تا آتش عظيم برافروزند و اين آيه بخواند فسبحان الذي بيده ملكوت كل شي و اليه ترجعون و به آتش داخل شود و سلامت [ صفحه 407] بيرون آيد آن ملعون گويد اين سحر است امام (ع) آتش را امر فرمايد تا او را بگيرد و او در آتش سوزد و گويد اين است جزاي آنكه منكر امام عصر شود سوم شخصي باشد از فارس چون عصاي موسي را در دست آن حضرت ببيند گويد معجز موسي (ع) از او مي‌خواهم حضرت قائم (ع) اين آيه را تلاوت فرمايد و الق عصاك فاذا هي ثعبان مبين و عصا را بيندازد در حال اژدهائي شود آن ملعون گويد اين جادوگر است پس به حكم امام (ع) عصا او را فرود برد و گردنش در بيرون بماند و گويد اين جزاي آنكه مع9جزه را جادوگري گويد چهارم مردي باشد از مردم آذربايجان كه استخواني در دست گيرد و از حصرت ضاحب الامر (ع) معجزه عيسي خواهد و گويد اگر تو قائم و امامي اين استخوان به سخن درآيد پس گويد اي امام معصوم هزار سال است كه به عذاب گرفتارم و به دعاي تو اميد نجات دارم از خدا درخواه تا عذاب از من بازگيرد آن ملعون نيز ايمان نياورد پس به امر امام بردارش كنند و هفت روز بر سر دار فرياد كند كه اين جزاي آنكه معجزه امام بيند و انكار كند پنجم منكري از اهل يمن باشد گويد كه آهن در دست داود نبي نرم مي شد اگر در دست تو نيز نرم گردد امام باشي و امام (ع) آهن را چون موم كند آن ملعون همان بر انكار خود ثابت باشد پس حضرت عمودي در گردن او انداخته تاب دهد و او فرياد كند كه اين جزاي آنكه امام صادق را تكذيب كند ششم يكي از بزرگان گويد كه كارد بر حلق اسمعيل كار نكرد و من آن را معجزه او مي‌دانم اگر در دست تو ظاهر شود به امامت تو اقرار مي‌كنم امام (ع) كاردي به دست او دهد كه پسر خود را ذبح كن و او به قوت تمام آن كارد را هفتاد بار بر گلوي پسر خود مالد اصلا نبرد پس آن ملعون از روي غضب كارد را بر زمين زند به فرمان خداي تعالي آن كارد خود را بدو رسانيده حلقش را ببرد و به دوزخش فرستد هفتم اعرابي معجزه جدش محمد المصطفي (ص) طلب نمايد آن حضرت شيري را طلبيده از او شهادت بر امامت خود بخواهد شير سر بر زمين نهاده روي به خاك بمالد و به زبان فصيح بر حقيقت و امامت آن حضرت اداي شهادت نمايد و چون بيند كه آن اعرابي اقرار به امامت آن حضرت نمي‌كند آن شير او را در آن لشگر گاه بدراند و او فرياد كند كه هر كه انكار امامت حضرت صاحب الامر(ع) كند سزايش اين است چنانكه خلايق از او بشنوند آخر آن شير او را پاره پاره كند و بخورد و در كتاب اصول خمسه مذكور است كه پيش از ظهور حضرت صاحب الامر (ع) چند چيز ظاهر شود كه علامت ظهور آن حضرت است يكي آنكه مردي از جانب شام خروج كند و بر آن حوالي مستولي شود ظاهرا از نسل بني‌عباس باشد دوم خروج سفياني كه مردي است نامش عثمان بن عتبه است از نسل يزيد بن معويه بن ابي سفيان در شام خروج كند و تمامي بلاد شام را مسخر گرداند مردي باشد چهارشانه ميانه بالا برگ سر كريه منظر بد صورت كبود چشم آله‌رو چنان نمايد كه يك چشمش كور است اما كور نيست هفت ماه پيش از ظهور حضرت صاحب الامر (ع) در ماه رجب خروج كند سوم خسوف ماه در پنجم و در بعضي احاديث در آخر ماه وارد شده چهارم كسوف آفتاب در پانزدهم و اين علامت يعني گرفتن آفتاب در ميان ماه و گرفتن ماه در اول يا در آخر از روزي كه دنيا خلق شده تا روزي كه دنيا تمام شود هرگز واقع نشده و نخواهد شد مگر در آن وقت پنجم فرو رفتن لشگري به زمين در بيدا كه نام جائي است ميان مكه و مدينه و كيفيت آن اين است كه سفياني از شام سيصد هزار كس فرستد كه خانه كعبه را خراب كنند چون به زمين بيدا رسند خداي تعالي زمين را امر كند كه تمام آن لشگر را فرو برد مگر دو كس كه باقي مانند و فرشته را فرستد كه سيلي بروي ايشان زند كه روي هر دو بقه قفا برگردد و به يكي كه نام او مهدي باشد گويد برو و خبر براي سفياني ببر و ديگري را كه نامش يزيد است گويد برو و مژده هلاك اين لشگر را به مهدي آل محمد (ص) برسان و به خدمت آن حضرت آمده خبر رساند و ايمان آورد آن حضرت دست مبارك بر روي او مالد رويش درست شود بعد از آن لشگري [ صفحه 408] به شام فرستد كه سفياني را در آنجا بكشند ششم قتل نفس زكيه است كه ميان ركن و مقام و آنچنان است كه چون ظهور آن حضرت نزديك شود يكي از ملازمان او كه در خدمتش مي‌باشند اين مژده را در مكه به جواني كه نامش محمد بن الحسن و ملقب به نفس زكيه است از ذريه حضرت امام حسن مجتبي (ع) مي‌باشد برساند و او بي‌تابي كرده اراده خروج كند اهل مكه خبردار گشته او را كشته سرش را براي سفياني فرستند و پانزده روز بعد از اين قضيه حضرت صاحب الامر (ع) خروج كند هفتم صيحه يعني آواز و آن چنان است كه اول در وقت طلوع آفتاب جبرئيل از آسمان آواز كند كه اين مهدي آل محمد (ص) ابوالقاسم م ح د د بن الحسن است امام نهم از اولاد امام حسين (ع) اطاعت او كنيد تا مهدي شويد و با او مخالفت نكنيد كه گمراه گرديد و اين آواز را اهل زمين و آسمان از ملائك و جنو انس در شرق و غرب و بحر و بر عالم همه بشنوند و متوجه آن گشته با يكديگر گفتگوي آن را كنند و وقت غروب آفتاب در همان روز از طرف مغرب شيطان از جانب آسمان ندا كند كه پروردگار شما عثمان بن عتبه از نسل يزيد بن معاويه است كه از زمين فلسطين در جانب شام خروج كرده پيروي او كنيد تا هدايت يابيد و مخالفتش نكنيد كه گمراه شويد هر كس كه در دلش شك و شبهه باشد و طينتش ناپاك بود از آواز دوم گمراه گردد وقت ظهور آن حضرت روز جمعه يا شنبه دهم محرم است يكي از سال‌هاي طاق و يك يا سه يا پنج يا هفت يا نه و رنگ مبارك آن حضرت سرخ و سفيد و پيشانيش گشاده و بر روي راستش خالي نوراني مانند ستاره درخشان و عمر شريف آن حضرت به حسب سال بسيار است اما سيماي مباركش جوانست و به صورت مرد چهل ساله يا كمتر و چون وقت ظهور و طلوع آن خورشيد انور برسد علم آن سرور بامر خالق اكبر خود بخود گشوده بزبان آيد كه اي ولي خدا بيرون آي و شمشير بكش و دشمنان خدا را بكش شمشير آن سرور خود از غلاف بيرون آمده گويد اي ولي خدا بيرون آي و پيش از اين توقف منماي و شب كه مردم در خواب باشند جبرئيل و ميكائيل و ملائكه ديگر صف‌صف به خدمت آن حضرت آيند جبرئيل عرض كند اي سيد من قول تو مقبول و امر تو مطاع است هر چه خواهي بفرما پس آن سرور دست مبارك بر روي انور خود مالد فرمايد الحمدلله كه به وعده ما وفا نمود و اختيار روي زمين را به ما تفويض فرمود و اول و آخر همان روز آواز جبرئيل از آسمان و آواز شيطان از زمين چنانكه گذشت بيايد و صبح آن روز حضرت از مكه معظمه ظهور فرمايد و پشت مبارك به خانه كعبه داده ايستاده اين آيه را تلاوت فرمايد بقيه الله خير لكم ان كنتم مومنين يعني باقي مانده‌ي خدا از مله خلفا اهل بيت پيغمبر شما بهتر است براي شما اگر ايمان بياريد آنگاه فرمايد انا بقيه الله و خليفه عليكم يعني منم باقي‌مانده از اهل بيت پيغمبر خدا و خليفه و حجت خدا بر شما بعد از آن به آواز بلند فرمايند اي بزرگان و خاصان من كه خدا شما را براي من ذخيره نموده و مهيا فرموده از روي طوع و پاي رغبت در پيش من حاضر شويد و جمع گرديد و اين آواز حضرت به گوش همه در آنها در مشرق و مغرب و هرجا كه باشند برسد و سيصد و سيزده كس كه بزرگان و سركردگان اصحاب آن حضرت‌اند از اطراف عالم در همان روز در خدمت آن حضرت حاضر شوند بعضي شب در خواب باشند صبح كه بيدار شوند خود را در خدمت آن حضرت ببيند و برخي در روز برابري سوار گرديده به خدمت آن حضرت روند و آن سرور در مكه آنقدر توقف كند كه ده هزار كس از شيعيان در خدمتش جمع شوند بعد از آن از مكه بيرون آمده متوجه مدينه مشرفه شود جبرئيل در جانب راستش ميكائلي در جانب چپ و اسرافيل در پيش رو و در حديث ديگر ميكائيل در مقدمه لشگر چون داخل مدينه شود بر سر قبر حضرت رسول (ص) رفته مردم را جمع نموده امر فرمايد كه جسد ابوبكر و عمر بيرون آورند چنان تازه باشد كه گويا تازه مرده‌اند چون سنيان و مواليان ايشان چنان ببيند و اعتقادشان و [ صفحه 409] محبتشان نسبت به ايشان زياد گرديده خوشحال و مسرور گردند پس آن حضرت امر فرمايد كه جسد هر دو را بر شاخ درخت آويزند في الحال درخت سبز و تازه گردد و باردار شده في الال بارش برسد بعد از آن منادي آن حضرت ندا كند كه دوستان ايشان از ميان مردم بيرون نموده جدا بايستد پس مردم دو قسم شوند يكي دوستان ايشان و ديگري دشمنان آنها پس آن حضرت دوستان ايشان را امر فرمايد كه از ايشان تبري كنيد و بيزار شويد گويند پيش از آنكه ما اين حالت و كرامت را نديده و ندانسته بوديم كه در پيش خدا اين قدر قرب و منزلت دارند كه بدنشان بعد از اين همه ساليان دراز بسيار كه در قبر مانده‌اند تر و تازه و از بركت ايشان درخت خشك در يك لحظه بار آورد از ايشان برنمي‌گرديديم بدو اعتقاد داشتيم و الحال كه اين مشاهده مي‌كنيم چون تبري مي‌كنيم بلكه از تو و جمعي كه بر تو ايمان آورده‌اند و ايشان را بردار كرده بيزاريم پس آن سرور باد سياهي را امر فرمايد كه به ايشان وزد همه در آن لحظه بميرند بعد از آن فرمايد كه جسد ابوبكر و عمر را از دار به زير آورده باذن الله تعالي زنده گرداند و همگي خلايق را جمع فرمايد بعد از آن هر گناهي كه اول دنيا تا آن وقت هر كس در هر جاي عالم كرده حتي قابيل كه هابيل را كشته و نمرود كه حضرت ابراهيم را در آتش انداخت و آنچه برادران با حضرت يوسف كردند و بني اسرائيل كه يحيي را كشتند و بر دار كردن حضرت عيسي (ع) و عذاب جرجييس و دانيال مجملا هر گناهي كه ابوبكر و عمر خود يا ديگران كرده حتي يك قطره خون ناحق كه ريخته و يكدرهم كه به ظلم گرفته و فرجي كه به حرام هتك حرمتش شده و هر ظلم و جوري و ربا و رشوه و فاحشه كه هر كس در هر جاي عالم كرده باد همه را يك يك بر ابوبكر و عمر مي‌شمارد و گناه همه را بر آنها ثابت مي‌گرداند چنانچه آنها بر همه اعتراف مي‌كنند بعد از آن به عوض هر كدام جدا جدا ايشان را قصاص كند بعد امر فرمايد كه آنها را بر همان درخت آويزند بعد امر فرمايد كه آتشي از زمين بيرون آيد ايشان را با درخت بسوزاند پس باد را امر فر مايد تا خاكستر ايشان را با درخت ببرد باز آنها را زنده گرداند و هر شبانه روز هزار بار آنها را بكشد تا روز قيامت كه به جهنم روند و در قعر جهنم قرار گيرند پس آن حضرت متوجه كوفه شود و در آن وقت لشگر آن حضرت چهل و شش هزار كس باشند و مثل ايشان از ملائكه و ن از امام جعفر صادق (ع) روايت است كه فرمود چون جبرئيل نداي ظهور حضور صاحب (ع) در دهد هيچ ايستاده نباشد الا آنكه بنشيند و هيچ نشسته نباشد مگر آنكه برخيزد و هيچ خوابيده نباشد مگر آنكه از هيبت صداي جبرئيل بيدار شود و چون صاحب (ع) ظهور فرمايد هيچ مومني نماند كه آرزوي خدمت آن حضرت نداشته باد و از براي تعجيل فرج آل محمد (ص) دعا كرده باشد الا آينده بر سر قبرش آيد و نام او را مذكور سازد و خبرش داده گويد اي فلاني صاحب شما ظهور فرموده اگر برخيزي به او ملحق شوي و اگر خواهي بخواب تا روز قيامت موعود پس بسياري از شيعيان سر از خاك بردارند و به دنيا رجوع كنند و زنان و فرزندان به هم رسانند زياد بن صلت گويد كه از حضرت امام رضا پرسيدم كه صاحب امر توئي فرمود بلي ليكن نه آن صاحب امري كه زمين را بعد از آنكه پر از جور شده باشد پر از عدل نمايد و چگونه من باشم بدين ضعف بدن كه مي‌بيني به درستي كه قائم آن كسي است كه چون خروج كند در سن پيران باشد و منظر جوان داشته باشد و او را قوتي خواهد بود اگر دست درازي كند به عظيم‌ترين درختي روي زمين باشد البته آن را از بيخ و بن بكند و اگر به كوهي صدا كند چنان بلزد كه سنگهايش از هم بپاشد وبا او باشد عصاي موسي و خاتم سليمان و او از فرزند من است و آن را غيبتي باشد آن قدر كه خواهد خداي تعالي و از دور سخنان مردم بشنود چنانكه از نزديك شنود بر مومنان رحمت و بر كافران عذاب باشد و زمين را از نور روي خود نوراني سازد و ميزان عدل شد در ميان خلق كه احدي ظلم نتواند كرد و آن را طي الارض بود [ صفحه 410] و سايه نداشته باشند و منادي از آسمان ندا كند بدين طريق كه همه اهخل زمين بشنوند كه الان ان حجة الله قد ظهر عند بيت الله فاتبعوه فان الحق همه يعني به يقين بدانيد كه حجت خدا در خانه خدا ظاهر شده پس تابع او شويد كه حق با اوست.و در خرائج مذكور است كه از حضرت امام رضا (ع) صفت قائم آل محمدند (ص) را پرسيد فرمود از علامات او يكي آن است كه بايد پيرو منظر جوان باشد حتي آنكه هر كه نظر بدو كند خيال كند كه چهل سال بيش ندارد و از علامات ظهور آن حضرت آنكه چون وقت خروج شود علمي كه با او باشد خود به خود شقه‌اش باز شود و از آن صدائي بيرون آيد كه يا ولي الله اقتل عدو الله و شمشيرش خود به خود از غلاف بيرون آيد و به زبان فصيح گويد اخرج يا ولي الله اقتل عدو الله و شمشيرش خود به خود از غلاف بيرون آيد و به زبان فصيح گويد اخرج يا ولي اله فلا يخل لك ان تقعد بعد الاغن اعداء الله پس ظهور كند و جبرئيل در دست راست و ميكائيل در دست چپ و شعيب بن صالح پيشرو لشگر او باشد و به موجب آيه‌ي كريمه ي اينما تكونوا يات بكم الله جميعا بعدد اصحاب بدر جماعت مذكورين را بدو رساند و در حديث آمده كه بين يدي القائم موت احمر است و برخي به طاعون كه مكوت ابيض است به جهنم خواهند رفت و اين ظهور قائم بعداز آن است كه دوازده تن از بني هاشم دعوي امامت كرده و هر يك خود را قائم ناميده خروج كرده باشند و همه گشته شده باشند دجال ملعون نيز ظاهر گرشته خلقي بسيار تابع آين شقي شده باشد كه در آن وقت آفتاب از مغرب طلوع كند حضرت حجت (ع) از مكه روز پنج‌شنبه ظهور كند و روز جمعه خروج نمايد و عالم را پر از عدل گرداند.

در ذكر وقايعي كه بعد از ظهور صاحب الامر در نظر اهل بصيرت جلوه‌گر خواهد شد و در ذكر بعضي از احاديث رجعت

حسن بن سليمان در كتاب منتخب البصائر بسند معتبر از مفضل بن عمرو روايت مي‌كند كه مفضل گفت كه سوال كردم از حضرت امام جعفر (ع) كه آيا امامي كه مردم انتظار ظهور او را مي‌كشند و اميد فرج او دارند يعني مهدي صاحب الزمان وقت معلومي و معين براي خروج آن حضرت است فرمود حق تعالي ابا نموده از اينكه براي ظهورش وقتي تعيين فرمايد شيعيان بدانند كه حق تعالي در امر قائم و قيام ساعت در قرآن مجيد فرموده همگي در باب قيام آن حضرت نازل شده است و هر كس براي ظهور وقتي معين قرار دهد خود را با خدا با علم غيب شريك كرده و دعواي اطلاع بر اسرار الهي كرده باشد مفضل عرض نمود اي مولاي من چگونه خواهد بود ابتداي ظهور آن حضرت فرمود بيخبر ظاهر گردد و نامش در عالم بلند و امرش هويدا گردد و منادي از آسمان به اسم و كنيت و نسبش ندا كند تا آنكه حجت شناختن او بر خلق تمام شود با آن حجتي كه ما بر خلق لازم ساخته‌ايم و قصه احوال او را بيان نموديم و نسب و كنيت جد اوست تا مردم نگويند ما نام آن حضرت را نمي‌دانستيم پس حق تعالي او را بر همه عالم گرداند چنانكه پيغمبرش وعده فرمود كه ليظهر علي الدين كله ولو كره المشركون يعني خداوند فرستاد پثيغمبرش را به خدمت با هدايت و دين حق تا آن را بر همه دنيا غالب گرداند هر چند مشركين از آن كراهت داشته باشند و در آيه ديگر فرمود كه و قاتلوهم حتي لاتكون فتنه و يكون الدين كله لله يعني قتال كنيد با كافران تا اينكه در زمين فتنه‌ي كفر نباشد و بوده باشد همه دينها از براي خدا پس فرمود والله اي مفضل حضرت صاحب الامر چون ظاهر گردد بردارد از جميع ملتها و دينها اختلاف را و همه اديان بدين حق برگردد و از هر كس غير [ صفحه 411] از دين حق قبول نكند چنانكه حق تعالي فرموده و من يتبع غير الاسلام دينا فلن يقبل منه و هو في الاخره مع الخاسرين يعني هر كه تابع شود غير دين اسلام را پس هرگز از او قبول نكند و آن در آخرت از زيان‌كاران باشد مفضل گويد حضرت صاحب الامر (ع) در ايام غيبت با كه سخن خواهد فرمود و با كه صحبت خواهد داشت حضرت فرمود با ملائكه و مومنان جن و امر و نهيش به سوي معتمدان و نايبان خود بيرون خواهد آمد كمه به شيعيانش برساند و الله اي مفضل گويا مي‌بينيم صاحب الامر را كه داخل مكه شود در حالي كه برد حضرت رسالت در بر و عمامه زردي در سر نعلين آن حضرت دريا و عصاي او در دست و بزي چند در پيش افكنده تا كسي او را نشناسد بدين هيهات تنها و بي رفيق به نزد خانه كعبه آيد و چون ديده‌ها به خواب رود جبرئيل و ميكائيل و صف‌صف از ملائكه بروي نازل شوند و جبرئيل عرض كند اي مولاي من سخن تو مقبول و امر تو جاري است پس حضرت حجت دست بروي كشد و گويد حمد و ستايش خداوندي را كه وعده ما راست گردانيد و زمين بهشت را به ما ميراث داد تا هرجا كه خواهيم قرار گيريم و نيكو مزديست مزد كاركنان براي خداي تعالي بعداز آن حضرت در ميان ركن حجر الاسود و مقام ابراهيم بايستد و به صداي بلند ندا كند كه اي گروه بزرگان و مخصوصان من و آنها كه خداوند براي من ذخره كرده است پيش از ظاهر شدن من بر روي زمين بيايند به سوي من پس حق تعالي صداي آن حضرت را بديشان برساند در هر جاي عالم كه بوده باشند بشنوند همه به يكبار متوجه خدمت آن حضرت شده به يك چشم زدن نزد آن حضرت در مابين ركن و مقام حاضر شوند پس عمودي از نور بلند شود از زمين به سوي آسمان تا هر مومني كه ببروي زمين باشد از آن روشني يابد و آن نور در خانهاي مومنين درآيد و خانهاشان به آن فرح يابند اما ندانند كه قائم آل محمد ظاهر گرديده است و چون صبح شود سيصد و سيزده تن كه بطي الارض از اطراف عالم به خدمت آن حضرت شتافته همه در خدمتش ايستاده باشند پس حضرت پشت به كعبه دهد و دست خود را بگشايد مانند دست حضرت موسي از نور عالم را روشن گرداند پس فرمايد هر كه با اين دست بيعت كند چنان است كه با خدا بيعت كرده باشد پس اول كسي كه دست آن حضرت ببوسد و به او بيعت كند چنان است كه با خدا بيعت كرده باشد پس اول كسي كه دست آن حضرت ببوسد و به او بيعت كند جبرئيل باشد و بعد از آن ساير ملائكه با او بيعت كنند پس نجباي جن به شرف بيعت برسند پس سيصد و سيزده تن نقبا به متابعت آن حضرت سرافراز گردند پس مردم مكه از مشاهده آن حال فرياد برآورند كه كيست اين شخص كه در جانب مكه ظاهر شده است و كدام جماعتند اين ها كه با اوييد پس بعضي گويند كه اين همان صاحب بزها است كه داخل مكه شد پس با هم گويند كه هيچيك از اصحاب او را مي‌شناسيد گويند نمي‌شناسيم هيچكس را مگر چهاركس از اهل مكه و چهار كس از مدينه كه اين‌ها را بنام و نسب مي‌شناسيم و اين بعيت در اول طلوع آفتاب باشد پس چون آفتاب بلند شود از پيش قرص آفتاب منادي به آواز بلند ندار كند كه اهل آسمانها و زمين‌ها بشنوند كه اي گروه خلايق اين مهدي آل محمد است و به نام كنيت جدش او را ياد كند و نسبت دهد او را به امام حسن پدرش امام يازدهم و پدران بزرگوارش را بشمارد تا امام حسن بن علي (ع) پس منادي ندا كند كه با او بيعت نمائيد تا هدايت يابيد و مخالفت حكم او منمائيد كه گمراه شويد پس اول طايفه نداء او را لبيك گويد و اجابت نمايد ملائكه باشند پس مومنان جن سيصد و سيزده تن كه نقباء آن حضرتند مي‌گويند كه ما شنيديم و اطاعت كرديم پس صاحب گوشي از خلايق نماند مگر آنكه آن ندا را بشنود پس همه خلايق از شهرها و صحراها و درياها و بيابانها متوجه خدمت آن حضرت شوند چون نزدنيك عروب آفتاب شود شيطان از طرف مغرب ندا كند كه پروردگار شما در وادي الياس ظاهر شده و از عثمان بن عتبه از فرزندان يزيد بن معاويه هست با او بيعت نمائيد تا هدايت يابيد و مخالفت مكنيد كه گمراه شويد پس ملائكه و جن و نقبا همه آن را تكذيب كند و به يقين بدانند كه او شيطان است پس [ صفحه 412] گويند كه شنيديم اما باور نكرديم پس هر صاحب شكي و منافقي و كافري كه باشد به نداي آخر از راه بدر رود و در تمام آن روز حضرت صاحب الامر (ع) پشت به كعبه داده فرمايد هر كه خواهد نظر كند به آدم و شيث و نوح و ابراهيم و اسمعيل و موسي و يوشع و عيسي و شمعون پس نظر كد به من كه علم و كمال همه با من است و هر كه خواهد نظر كند به محمد و علي و حسن و حسين و ائمه از ذريه حسين (ع) پس نظر كند به من و آنچه خواهد سوال كند كه علم همه نزد من است و آنچه ايشان مصلحت ندانسته و خبر نداده‌اند من خبر مي‌دهم و هر كه كتب آسماني و صحف پيغمبران مي‌خواهده بيايد از من بشنوند پس شروع كرده صحف آدم و شيث را بخواند امت آدم و شيث گويند اين است و الله صحف آدم و شيث كه در آن تغيير راه نيافته است و تلاوت فرموده بر ما آن صحيفه كه آنچه نمي‌دانستيم بعد از آن صحف نوح و صحف ابراهيم و توريه موسي و انجيل عسي (ع) و زبور داود (ع) را بخواند پس علماي آن ملتها همه شهادت دهند كه اين است آن كتابها به نحوي كه از آسمان نازل شده و تغيير نيافته و از مه فوت شده و به ما نرسيده بود همه را بر ما خواند پس بخواند قرآن را به نحوي كه حق تعالي به حضرت خاتم الانبياء فرستاده بي آنكه تغيير و تبديلي در آن شده باشد چنانكه از قرآن‌هاي ديگر شده پس مقارن آن حال شخصي به خدمت آن حضرت بيايد و رويش به جانب پشت گرديده باشد وعرض كند تاي سيد من منم بشيرامر كرد مرا ملكي از ملائكه كه به خدمت شما بيايم و بشارت دهم تو را به هلاكت رسيدن لشگر سفياني پس حضرت فرمايد كه قصه خود را و برادرت براي مردم نقل نما بشير گويد كه من و برادرم در ميان لشگر سفياني بوديم و خراب كرديم دنيا را از دمشق تا بغداد و كوفه و مدينه را نيز خراب كرديم و منبر را درهم شكستيم و استرهاي ما در ميان مسجد مدينه سرگين انداختند پس بيرون آمديم و مجموع لشگر سيصد هزار كس بودند پس عازم شديم كه كعبه را خراب كنيم و اهلش را به قتل رسانيم چون به صحراي بيدا هلاك گردان اين گروه ستمكاران را پس زمين شكافته شد و تمام لشگر را با چهارپايان و اموال و اسباب فرو برد و كسي و چيزي باقي نماند غير از من و برادرم ناگاه ملكي نزد ما آمد و روهاي ما را به پشت گردانيد چنانكه مي‌بينيد پس برادرم گفت اي نذير برو به سوي سفياني ملعون در دمشق و او را بترسان به ظاهر شدن مهدي آل محمد (ص) و خبر ده او را كه حق سبحانه و تعالي چگونه لشگرش را در بيدا هلاك گردانيد و به من گفت اي بشير ملحق شو به حضرت مهدي در مكه و بشارت ده آن حضرت را به هلاك شدن ظالمان و بر دست آن حضرت توبه كن كه توبه تو را قبول خواهد فرمود پس حضرت دست مبارك بر روي بشير بماليد و با حضرت بيعت كرده و در لشگر آن حضرت بماند مفضل از حضرت صادق پرسيد كه اي سيد من ملائكه و جن در آن زمان بر مردم ظاهر خواهند شد فرمود بلي والله اي مفضل و با ايشان گفتگو خواهند كرد چنانكه مردي با اهل و ياران خود صحبت دارد مفضل پرسيد كه ملائكه و جن با او خواهند بود فرمود بلي والله اي مفضل آن حضرت با آن گروه فرود خواهند آمد و در زمين هجرت مابين نجف و كوفه و عدد اصحاب آو در آن وقت چهل و شش هزار از ملائكه خواهد و شش هزار جن و به روايت ديگر جهل و ششهزار جن و حق سبحانه و تعالي او را با آن لشگر بر عالم ظفر خواهد داد و چون اطاعتش كنند شخصي از اهل بيت خود را بر اياش خليفه خواهد ساخت و بعد از آن متوجه مدينه طيبه خواهد شد مفضل پرسيد كه خانه كعبه را چه خواهد كرد فرمود به نحوي كه حضرت ابراهيم و اسمعيل (ع) بنا گذاشته بودند بنا خواهد نمود و تازه خواهد كرد وبناهاي ظالمان را در مكه و مدينه و عراق و ساير افاليم خراب خواهد كرد و مسجد كوفه را خراب نموده از اساس اولش بنا خواهد گذاشت و قصر كوفه را خراب خواهد كرد زيرا كه باني او ملعون است مفضل [ صفحه 413] پرسيد كه در مكه اقامت خواهد كرد فرمود نه اي مفضل بلكه شخصي از اهل بيت خود را در آن جا جانشين خواهد كرد و از مكه بيرون خواهد آمد و اهل مكه خليفه آن حضرت را مقتول خواهند كرد پس حضرت نوبت ديگر به سوي ايشان معادت خواهد نمود اهل مكه شرمسار به خدمت آن حضرت آمده تضرع خواهند نمود و خواهند گفت اي مهدي آل محمد (ص) توبه مي‌كنيم توبه ما را قبول فرما حضرت ايشان را به مواعظه بالغه پند خواهد داد و از عقوبات دنيا و آخرت خواهد ترسانيد پس از اهل مكه شخصي را برايشان والي خواهد گردانيد و بيرون خواهد آمد باز آن جماعت والي را خواهند كشت پس حضرت يكي از ياوران خود را از جن و نقبا به سوي ايشان خواهند فرستاد كه با ايشان بگويد كه دين حق اختيار كنيد پس هر كه ايمان آورد او را ببخشد و هر كه ايمان نياورد او را بكشند پس چون عسكر فيروزي اثر آن حضرت به سوي مكه بازگردد از صد كس يك كس ايمان نياورد بلكه از هزار كس يك نفر ايمان نياورد مفضل پرسيد كه اي مولاي من خانه حضرت مهدي و محل اجتماع مومنان كجا خواهد بود فرمود پاي تخت آن حضرت شهر كوفه خواهد بود و مجلس ديوان و حكمش مسجد كوفه و خزينه بيت الحمال و قسمت غنيمتها مسجد سهله خواهد بود و موضع خلوتش نجف اشرف مفضل پرسيد كه جميع مومنان در كوفه خواهند بود فرمود بلي والله هيچ مومني نباشد مگر آنكه در كوفه يا در حوالي كوفه باشد يا دلش مايل سوي كوفه باشد و در آن زمان قيمت جاي خوابيدن يك گوسفند در كوفه دو هزار درهم باشد و در آن زمان وسعت شهر كوفه به قدر پنجاه و چهار ميل يعني هيجده فرسخ باشد و نهرهاي كوفه به كربلاي معلي متصل گردد و حق تعالي پناهي و جايگاهي گرداند كه پيوسته محل آمد و ش و ملائكه و مومنان باشد و حق تعالي آن مكان مقدس را بسيار بلند مرتبه گرداند و چندان از بركات و رحمتها در آنجا قرار دهد كه اگر مومني در آنجا بايستد و بخواند خداي را هر آينه به يك دعا هزار برابر ملك دينا بدو عطا فرمايد پس حضرت امام جعفر صادق (ع) آهي كشيد فرمود اي مفضل به درستي كه بقعه‌هاي زمين با يكديگر مفاخرت كردند پس مكه معظمه بر كربلاي معلي فخر نمايد حق تعالي وحي مي‌فرمايد كه اي كعبه ساكت باش و فخر مكن بر كربلا به درستي كه آن بقعه‌اي است كه در آنجا نداي اني انا الله از شجره مباركه به موسي رسيد و آنجا همان مكان بلندي است كه مريم و عيسي (ع) را در آنجا جاي دادم و در موضعي كه سر مبارك حضرت امام حسين را بعد از شهادت شستند و در همان موضع مريم عيسي را در وقت ولادت غسل داد و خود در آنجا غسل نمود و آن بقعه‌اي است كه حضرت رسول از آنجا عروج نمود و خير و رحمت بي‌پايان براي شيعيان ما در آنجا مهيا است تا ظاهر شدن قائم (ع) پس مفضل عرض كرد يا سيدي حضرت امام حسين را بعد از شهادت شستند و در همان موضع مريم عيسي را در وقت ولادت غسل داد و خود براي شيعيان ما در آنجا مهيا است تا ظاهر شدن قائم (ع) پس مفضل عرض كرد يا سيدي حضرت مهدي به كجا متوجه خواهد شد حضرت فرمود به سوي جدم رسول الله و چون وارد مدينه شود امري عجيب از وي به ظهور آيد كه موجب شادي مومنان و خواري كافران باشد مفضل پرسيد آن چه امري عجيب از وي به ظهور آيد كه موجب شادي مومنان و خواري كافران باشد مفضل پرسيد آن چه امري است فرمود كه چون به نزد قبر جد بزرگوارم برسد گويد اي گروه خلايق اين قبر جدم رسول خداست گويند بلي اي مهدي آل محمد گويد اينها كيستند كه با او دفن كرده‌اند گويند دو مصاحبت و دو همخوابه او ابوبكر و عمر پس حضرت صاحب الامر (ع) در حضور خلق از روي مصلحت برسد كه كيست ابوبكر و كيست عمر و بچه سبب ايشان را با جدم دفن كرده‌اند گاه باشد كه ديگري باشد كه در اين جا مدفون است پس مردم گويند اي مهدي آل محمد خير ايشان در اينجا مدفون است ايشان را از براي همين دفن كرده‌اند خليفه و پدر زنان رسول خدا بودند حضرت صاحب الامر (ع) فرمايد كه آيا كسي هست كه ببيند كه ايشان را و بشناسد گويند بلي ما به صفت مي‌شناسيم يا فرمايد كه آيا كسي شك دارد در اينكه در اين موضع مدفونند گويند نه پس بعد از سه روز امر فرمايد كه ديوار را بشكافند و هر دو را از قبر بيرون آرند به همان صورت كه بوده‌اند پس مي‌فرمايد كه [ صفحه 414] كفن‌ها را از ايشان بگشايند و ايشان را از درخت خشك به حلق كشند براي امتحان خلق في الحال آن درخت سبز شود و برگ برآورده شاخهايش بلند شود پس جمعي كه محب ايشان باشند گويند اين است والله شرف و بزرگي و ما رستگار شديم به محبت ايشان و چون اين خبر منتشر گردد و هر كه در دل به قدر حبه‌ي محبت ايشان داشته باشد حاضر شود پس منادي از جانب صاحب الامر (ع) ندا كند كه هر كه اين دو مصاحب پدر و هم خوابه حضرت رسول را دوست مي‌دارد از ميان مردم جدا شده به يك جانب بايستد پس خلق دو طايفه شوند يكي دوستان ايشان و يكي ديگر لعنت كنندگان بر ايشان پس حضرت بر دوستان ايشان فرمايد كه بيزاري جوئيد از ايشان و يكي ديگر لعنت كنندگان بر ايشان پس حضرت بر دوستان ايشان فرمايد كه بيزاري جوئيد از ايشان و گرنه به عذاب خداوند گرفتار مي‌شويد ايشان جواب دهند كه ما پيش از آنكه بدانيم كه ايشان را نزد خداوند قرب و منزلتي هست از ايشان بيزاري نكرديم امروز چگونه از ايشان بيزار شويم و حال آنكه كرامات بسيار از ايشان بر ما ظاهر شد و دانستيم مقرب درگاه حقند بلكه از تو و هر كه به تو ايمان آورده است و هر كه بايشان ايمان نياورده و هر كه ايشان را بدين خواري بيرون آورده و بردار كشيده بيزاريم پس حضرت مهدي (ع) امر فرمايد باد سياهي كه بر ايشان وزد و همه را به هلاكت رساند پس فرمايد كه آن دو ملعون را از درخت به زير آورند و ايشا نرا به قدرت الهي زنده گرداند و امر فرمايد خلايق را كه همگي جمع شوند پس هر ظلمي و كفري كه از اول عالم تا آخر شده گناهش را بر ايشان لازم آورد و زدن سلمان و آتش افروختن به در خانه اميرالمومنين (ع) فاطمه (ع) و حسن و حسين (ع) براي سوختن ايشان و زهر دادن امام حسن (ع) و كستن امام حسين و اطفال و پسر عمان و ياران آن حضرت و اسير كردن ذريه حضرت رسول (ص) و ريختن خون آل محمد در هر زماني و هر خوني كه بناحق ريخته شده و هر فرجي كه به حرام جماع شده و حرامي كه خورده شده و هر گناهي و ظلم و جوري كه واقع شده تا قائم آل محمد (ص) همه را بر ايشان بشمارد كه از شما شده ايشان اعتراف نمايند زيرا كه اگر در اول غصب خلافت در آن روز نمي‌كردند اين ظلمها در عالم نمي‌شد پس امر فرمايد كه از براي مظالم هر كه باشد از ايشان قصاص بگيرند پس فرمايد تا ايشان را بر درخت بركشند و آتشي را فرمايد كه از زمين بيرون آيد و ايشان را بسوزاند با درخت و بادي را فرمايد كه خاكستر ايشان را به درياها پاشد مفضل عرض كرد اي سيد من اين آخرين عذاب ايشان خواهد بود فرمود هيهات اي مفضل و الله كه سيد اكبر محمد رسول الله و صديق اعظم اميرالمومنين و فاطمه زهرا (ع) و حسن مجتبي و حسين شهيد كربلا و جميع ائمه هدي زنده خواهند شد و هر كه ايمان محض و خاص داشته باشد و هر كه كافر محض بود همگي زنده خواهند شد و از براي جميع ائمه و مومنان ايشان را عذاب كنند حتي آنكه در شبانه‌روزي هراز مرتبه ايشان را بكشند و زنده نمايند حق تعالي به هر جا كه خواهد ايشان را برده معذب گرداند پس از آنجا حضرت مهدي متوجه كوفه شود و در مابين كوفه و نجف فرود آيد با چهل و شش هزار جن و سيصد و سيزده تن نقبا مفضل پرسيد كه زوراء شهر بغداد است در آن وقت چگونه خواهد بود فرمود محل لعنت و غضب الهي خواهد بود و اي بر كسي كه در آنجا خواهد بوا از علمهاي زرد و علمهاي مغرب و از علمهائي كه از نزديك و دور متوجه آن مي‌گردد و الله كه بر آن شهر نازل شود اصناف عذابها كه بر امتهاي گذشته نازل شده است و عذابي چند بر آنجا نازل شود كه چشمها نديده و گوش ها نشنيدد باشد و طوفاني بر اهلش نازل خواهد شد طوفان شمشير خواهد بود والله كه يح كوقتي بغداد چنان آباد شود كه گويند دنيا همين است و گويند خانه‌ها و قصرهايش بهشت است و دخترانش حور العين پسران ولدان بهشتند گمان كنند كه خدا روزي بندگان را قسمت نكرده مگر در آن شهر و ظاهر شود در آن شهر از افتراء بر خدا و رسول و حكم به غير حق و شهادت ناحق و شراب خوردن و زنا كردن و مال حرام خوردن و خون ناحق ريختن آن مقدار كه در تمام [ صفحه 415] دنيا آن مقدار نباشد پس حق تعالي خراب كند آن شهر را بدين فتنه‌ها و لشكر به مرتبه كه اگر كسي به آنجا گذرد نشان ندهد كه اينها زمين اين شهر است پس خروج كند آنجا جوان خوشرو از جانب ديلم قزوين و به آواز بلند ندا كند كه به فرياد رسيد اي آل محمد مضطر و بيچاره را كه از شما ياري مي‌طلبد پس اجابت نمايد آن را گنجهاي خدا در طالقان و گنج‌ها از جنس طلا و نقره نخواهد بود بلكه مردي چند مانند پاره‌هاي آهن در شجاعت و صلابت بر باره اشهب سوار مكمل و مسلح پيوسته بكشد ظالمان را تا به كوفه درآيد در وقتي كه اكثر زمين را از كافران پاك كرده باشد پس در كوفه ساكن شود تا آنكه خبر جويد و رسد كه مهدي و اصحابش به نزديك كوفه رسيدند پس به اصحاب خود گويد بيائيد تا برويم و ببينيم اين مرد كيست و چه مي‌خواهد واله كه خواهد دانست كه مهدي آل محمد است اما مطلبش از تجاهل آن خواهد بود كه حققت امر آن حضرت را بر اصحاب خود ظاهر سازد پس حسني در برابر حضرت مهدي بايستد گويد اگر راست مي‌گوئي و تو مهدي آل محمدي كجاست عصاي جدت رسول خدا (ص) و انگشتري او و برد و زره او كه او را خازن مي نامند و عمامه‌اش كه صحاب گويند و اسبش كه يربوغ نام داشت و ناقه‌اش كه غضبا مي‌گفتند و استرش كه دلدل مي‌ناميدند و حمارش كه يعفور و يراق مي‌ناميدند و كو مصحف اميرالمومنين (ع) كه بي‌تغيير و تبديل جمع كرد پس حضرت مهدي همه را حاضر گرداند حتي عصاي حضرت آدم (ع) و نوح و تركه هود و صالح و مجموعه ابراهيم و صاع يوسف و انگشتر سليمان و تاج او و اسباب عيسي (ع) و ميراث جميع پيغمبران پس حضرت مهدي (ع) عصاي حضرت رسالت را بر سنگ صلبي نصب كند در ساعت درختي بزرگ شود كه جميع لشكر در زير سايه او باشند پس حسني گويد الله اكبر دست بده تا بيعت كنم با تو اي فرزند رسول خدا پس حضرت دست دراز كند و سيد حسني با جميع لشكرش با آن حضرت بيعت نمايند به غير از چهل هزار نفر زيديه كه با لشكر او باشند و مححف ها در گردن‌ها حمايل كرده باشند آن‌ها گويند كه اينها سخن بزرگ بود پس حضرت مهدي هر چند ايشان را پند دهد و معجزات نمايد سودي نبخشد تا سه روز پس فرمايد تا همه را به قتل آورند مفضل پرسيد كه حضرت صاحب الامر (ع) بعد از آن ديگر چه خواهد نمود فرمود لشگرها بر سفياني خواهد فرستاد تا آنكه او را بگيرند در دمشق بر روي صخره بيت المقدس ذبحش نمايند پس حضرت امام حسين (ع) ظاهر شود و دوازده هزار صديق و هفتاد و دو نفر كه با آن حضرت بودند و شهيد شدند و هيچ رجعتي از اين رجعت خوش‌تر نيست پس بيرون آيد صديق بزرگ اميرالمومنين علي بن ابي‌طالب (ع) و براي آن مولا قبه در نجف اشرف نصب كنند كه يك ركنش در نجف اشرف باشد و يك ركنش در بحرين و يكي در صنعاي يمن و چهارم در مدينه طيبه گويا مي‌بينم قنديلها و چراغهاي آن قبه را كه آسمان و زمين را روشني مي دهد زياده از آفتاب و ماه پس بيرون مي‌آيد سيد اكبر محمد المصطفي (ع) با هر كس كه ايمان آورده است بدان مولا از مهاجر و انصار و هر كه در جنگهاي آن حضرت شهيد شده باشد پس زنده مي‌كند جمعي را كه تكذيب آن حضرت مي‌كردند و شك نموده بودند در حقيقت او يا رد فرموده او مي‌نمودند و مي‌گفتند ساحر و كاهن و ديوانه است و به خواهش خود سخن مي‌گويند و هر كه با او جنگ و نزاع نموده همه را به جزاي خود مي‌رساند و همچنين برمي‌گرداند هر يك از ائمه را تا حجت و هر كه ياري ايشان نموده تا خوش حال شوند و هر كه آزار ايشان كرده تا آنكه پيش از آخرت به عذاب و خواري دنيا مبتلا گردند و در آن وقت ظاهر خواهد شد تاويل آيه كريمه‌ي و نريدان نمن علي الذين استضعفوا في الارض تا آخر مفضل پرسيد كه مراد از فرعون و ماهان در اين آيه چيست فرمود ابوبكر و عمر است مفضل پرسيد كه حضرت رسالت (ص) و حضرت اميرالمومنين (ع) با حضرت صاحب الامر (ع) خواهد بود فرمود بلي ناچار است ايشان تمام زمين را بگيرند حتي [ صفحه 416] پشت كوه قاف و آنچه در ظلماتست و جميع درياها تا آنكه هيچ موضعي از زمين نماند كه طي نمايند و دين خداي در آنجا بپا دارند پس فرمود اي مفضل گويا مي‌بينم آن روز را كه ما گروه امامان نزد جد خود ايستاده باشيم و به آن حضرت شكايت كنيم از آنچه بر ما واقع شده از اين امت جفاكار بعد از سيد ابرار و آنچه به ما رسانيدند از تكذيب ورد گفته‌هاي ما و دشنام دادن و لعن كردن و ترسانيدن ما به كشتن و بيرون نمودن خلفاي جور ما را از حرم خدا و رسول به شهرهاي ملك خود و شهيد كردن ما به زهر و محبوس گردانيدن ما پس حضرت خاتم‌الانبياء گريان شود و فرمايد اي فرزندان من نازل شده است به شما آنچه به جد شما پيش از شما واقع شده پس ابتدا نمايد حضرت فاطمه و شكايت نمايد از ابوبكر و عمر كه فدك را از من گرفتند و چندانكه حجت بر ايشان اقامه كردم سودي نداد و نامه‌اي كه تو براي من نوشته بودي به جهت فدك عمر آن را از من گرفت در حضور مهاجر و انصار آب دهن نجس خود را بر او انداخت و پاره كرد من به سوي قبر تو آمده شكايت ايشان را به تو نمودم و ابوبكر و عمر بسقيفه بني ساعده رفتند و با منافقان ديگر اتفاق نمودند و خلافت را از شوهرم اميرالمومنين (ع) غصب نمودند پس آمدند او را به بيعت ببرند و او ابا و امتناع نمود پس هيزم جمع نمودند كه اهل بيت تو را بسوزانند پس من صدا زدم اي عمر اين چه جرئتست كه بر خدا و رسول مي‌نمائي مي‌خواهي كه نسل پيغمبر را از زمين براندازي گفت ساكت شو اي فاطمه محمد حاضر نيست كه ملائكه بيايند و امر و نهي از آسمان بياورند علي را بگو كه بيايد و بيعت نمايد و الا آتش مي‌اندازم تدر خانه و جميع شما را مي‌سوزانم پس گفتم خدايا بر تو شكايت مي‌كنم اينك پيغمبر تو از ميان رفته و امتش همه كافر شده و حق ما را غصب نموده‌اند پس عمر صدا زد كه حرفهاي احمقانه زنانه را بگذار خدا پيغمي و امامت به شما نداده است پس عمر تازيانه زد و دست مرا شكست و در را بر شكم من زد و فرزندم محسن نام شش ماهه از من سقط شد فرياد نمودم كه يا ابتاه يا روسل اله دختر تو فاطمه را دروغگو مي‌نامند و تازيانه بر دستش مي‌زنند و فرزندش را شهيد مي‌كند و خواستم كه گيسو بگشايم اميرالمومنين دويد و مرا به سينه خود چسبانيده فرمود اي دختر رسول خدا پدرت رحمه للعالمين بود به خدا سوگند مي‌دهم مقنعه از سر مگشا و سر به آسمان بلند نكني و الله اگر چنين كني حق تعالي جنبنده در روي زمين نگذارد پس برگشتم و از آن درد و آزار شهيد شدم پس حضرت اميرالمومنين (ع) شكايت كند كه چندين شب به خانه‌هاي مهاجر و انصار رفتم و از آن جماعتي كه مكرر بيعت خلافت من از ايشان گرفته بويد ياري طلبيدم همه وعده ياري دادند چون صبح شد هيچيك به نصرت من نيامدند پس محنتها از ايشان كشيدم و قصه من قصه هرون بود در ميان بني‌اسرائيل كه به موسي گفت اي فرزند مادرم به درستي كه قوم مرا ضعيف كردند و نزديك بود كه مرا بكشند پس صبر كردم از براي خدا و آزاري چند كشيدم كه هيچ وصي پيغمبري مثل آن از امت نكشيده تا آنكه مرا شهيد كردند و به ضربت عبدالرحمن بن ملجم مرادي مرا شهيد كردند پس امام حسن (ع) برخيزد و گويد اي جد بزرگوار چون خبر شهادت پدرم به معاويه رسيد زياد ولد الزنا را با صد و پنجاه هزار كس به كوفه فرستاد كه برادرم امام حسين (ع) و ساير برادران و اهالي ما را بگيرند تا بيعت نمائيم با معاويه و هر كه قبول نكند گردنش را بزنند و سرش را براي معاويه بفرستند پس من به مسجد رفتم خطبه خواندم و مردم را نصيحت كردم و ايشان را به جنگ معاويه خواندم به غير از بيست نفر كسي جواب نداد پس روي به آسمان نموده گفتم خداوندا تو گوتاه باش كه ايشان را دعوت نمودم و از عذاب تو ترسانيدم و امر و نهي نمودم و ايشان مرا ياري نكردند و در فرمان من مقصر شدند خداوندا تو بفرست بر ايشان بلا و عذاب خود را پس از منبر فرود آمده ايشان را گذاشتند و به جانب مدينه روان شدند پس به نزد من آمده گفتند اينك معاويه لشگرها به كوفه فرستاده و مسلمانان را غارت كردند زنان و اطفال بي‌گناه را كشته‌اند و ما با [ صفحه 417] ايشان جهاد كنيم پس بديشان گفتم كه شما را وفائي نيست و جمعي با ايشان فرستادم و گفتم كه به نزد معاويه خواهيد رفت و بيعت مرا خواهيده شكست و مرا مضطر خواهيد كرد به اينكه با معاويه صلح كنم آخر نشد مگر آنچه ايشان را خبر داده بودم پس خيزد امام معصوم مظلوم اعني امام حسين بن علي (ع) با خون خود خضاب كرده و با جميع شهدائي كه شهيد شده‌اند پس حضرت خاتم انبياء چون نظرش بر امام حسين (ع) افتد بگريد و جميع اهل آسمانها و اهل زمين به گريه‌ي آن حضرت گريان شوند و حضرت فاطمه (ع) نعره زند كه زمين بلرزد و حضرت اميرالمومنين جانب راست حضرت پيغمبر بايستد و حضرت فاطمه (ع) از جانب چپ پس امام شهيد نزديك آيد حضرت پيغمبر او را به سينه خود چسباند و فرمايد فداي تو شوم اي حسين ديده تو روشن و ديده من درباره تو روشن باد و از جانب راست امام حسين (ع) جناب حمزه سيد الشهدا و از جانب چپ او جعفر طيار و محسن را حضرت خديجه و فاطمه بنت اسد برداشته بياورند فريادكنان و حضرت فاطمه (ع) آيه‌اي را تلاوت كند كه ترجمه ظاهر لفظش اين است آن روز كه به شما وعده مي‌دادند امروز است مي‌يابد هر نفسي آنچه كرده است از كار خير و حاضر گردانيده شود آنچه كرده كار بدو آرزو مي كند كه كاش ميان او و كار زشت فاصله دوري باشد پس حضرت صادق (ع) بسيار گريست و فرمود روشن مباد چشمي كه از اين قضيه گريان نشود پس مفصل گريست و عرض كرد اي مولاي من چه ثواب دارد گريه بر ايشان فرمود ثواب غير متناهي اگر شيعه باشد مفضل پرسيد ديگر چه خواهد شد فرمود حضرت فاطمه برخيزد و گويد خداوندا وفا كن به وعده كه با من كرده‌اي در باب آنانكه بر من ظلم كرده‌اند و حق مرا غصب كرده‌اند و مرا زدند و به جزع آوردند به ستم‌هائي كه به جميع فرزندان من كردند پس بگريند بر او ملائكه هفت آسمان و حاملان عرش الهي و هر كه در آنها و در تحت الثري همه خروش برآورند پس نماند احدي از كشندگان و ستمكاران بر ما و آنها كه راضي بودند به ستمهاي ماها مگر آنكه در آن روز هزار مرتبه كشته شوند مفضل گويد عرض كردم اي مولاي من جمعي از شيعيان شما هستند كه قائل نيستند بدين كه دوستان شما و دشمنان شما و شما در آن روز زنده خواهيد شد فرمود كه مگر نشنيده‌ايد اين آيه را و لنديقنهم من العذاب الادني دون العذاب الاكبر يعني البته مي‌چشانم به ايشان عذاب پست‌تر پيش از هذاب بزرگتر فرمود كه عذاب پست‌تر عذاب رجعت است و عذاب بزرگتر عذاب قيامت است بعد از آن حضرت فرمود جمعي از شيعيان كه در شناختن ما تقصير كرده‌اند مي‌گويند معني رجعت آن است كه پادشاهي ما برگردد و مهدي ما پادشاه شود واي بر آنها كه پادشاهي دين و دنيا را از ما گرفته‌اند تا به ما رد گردد پادشاهي نبوت و امامت و وصايت با ماست اي مفصل اگر تدبر نمايند شيعيان ما در قرآن هر آينه در فضيلت ما شك نكنند مگر نشنيده‌اي اين آيه كريمه را كه و نريدان نمن علي الذين استضعفوا و الله اكبر تنزيل اين آيه در بني اسرائيل و تاويلش در ما اهل بيت است و فرعون و هامان در آيه مراد از ابوبكر و عمر است پس فرمود بعد از آن برخيزد جذم علي بن الحسين (ع) و پدرم محمد باقر (ع) پس شكايت نمايند به جد خود رسول خدا (ص) از آنچه از ستمكاران بر ايشان وارد گرديده است پس برخيزم من و شكايت نمايم از منصور دوانقي آنچه به من رسيده پس برخيزد فرزندام امام موسي كاظم (ع) و شكايت كند از هرون الرشيد پس برخيزد علي بن موسي الرضا (ع) و شكايت كند از مامون ملعون پس برخيزد حضرت امام محمدتقي و شكايتي كند از مامون و غيره پس برخيزد حضرت امام علي نقي و شكايت كند از متوكل پس برخيزد حضرت امام حسن عسكري (ع) و شكايت كند از منتصر پس برخيزد مهدي آخر زمان همنام جدش رسول الله با جامه خون آلود حضرت پيغمبر (ص) در روز جنگ احد كه پيشاني انورش را مجروح كردند و دندان مباركش را شكستند و به خون آلوده شد و ملائكه بر [ صفحه 418] كنارش باشند تا بايستد نزد جدش و بگويد كه مرا وصف كردي و نام و نسب و كنيت مرا از براي ايشان بيان كردي پس امت تو انكار حق نمودند و اطاعت من نكردند و گفتند متولد نشدهاست او نيست و نخواهد بود يا گفتند كه مرده است و اگر مي‌بود اين قدر غايب نمي‌بود پس صبر كردم از براي خدا تا الحالكه حق تعالي مرا رخصت داد كه ظاهر شوم پس حضرت رسول فرمايدالحمد لله الذي صدقنا وعده واورثنا الارض نتبوا من الجنة حيث نشاء فنعم اجر العاملين و باز فرمايد كه آمد ياري و فتح الهي و ظاهر شد فرموده خداوند و هو الذي ارسل رسوله بالهدي و دين الحق ليظهره علي الدين كله و لو كره المشركون پس بخواند انا فتحنا لك فتحا مبينا ليغفر لك الله ما تقدم من ذنبك و ما تاخر و يتم نعمته عليك و يهديك صراطا مستقيما و ينصرك الله نصرا عزيرا مفضل پرسيد كه چه گناه داشت حضرت پيغمبر (ص) كه حق تعالي مي فرمايد كه بيامرزد براي تو الله تعالي آنچه گذشته است از گناهان تو و آنچه مانده است و بعد از اين خواهود آمد حضرت رسول خدا دعا كرد كه خداوندا گناهان شيعيان برادر من علي بن ابي‌طالب (ع) و شيعيان فرزندان من كه اوصياء منند گناهان گذشته و آينده ايشان را تا روز قيامت بر من بار كن و مرا در ميان پيغمبران به سبب گناه شيعيان رسوا مكن پس حق تعالي گناه جميع شيعيان را بر آن حضرت بار كرد و همه را براي آن حضرت آمرزيد پس مفضل بسيار گريست و عرض كرد يا سيدي اينها فضل خداست بر ما به بركت شما امامان حضرت فرمود اي مفضل اين مخصوص تو و امثال توست از شيعيان خالص و اين حديث را نقل نكن براي جماعتي كه در معصيت خدا رخصت مي‌طلبند و بهانه مي‌جويند پس اعتماد بر اين فضيلت كرده ترك عبادت مي‌كنند پس ما هيچ فائده به حال ايشان نمي‌توانيم رسانيد زيرا كه خدا مي فرمايد كه شفاعت نمي‌كند مگر از براي كسي كه نديده باشد و شفيعان از خشيت پروردگار ترسانند مفضل پرسيد آن آيه كه حضرت پيغمبر (ص) خوانده كه ليظهره علي الدين كله مگر آن حضرت بر همه دينها هنوز غالب نشده فرمود اي مفضل اگر آن حضرت بر همه دينها غالب شده بود پس مذهب يهود و نصاري و مجوس و صائبان و غير ايشان از اديان باطله در زمين باقي نمي‌ماند بلكه اين در زمان ظهور مهدي و رجعت پيغمبر (ص) خواهد بود و اين آيه نيز به عمل خواهد آمد و قاتلوهم حتي لاتكون فتنه و يكون الذين كله لله پس حضرت صادق فرمود كه برگردد مهدي به سوي كوفه و قاتلوهم حتي لاتكون فتنه ويكون الذين كله لله پس حضرت صادق فرمود كه برگردد مهدي به سوي كوفه و حق تعالي از آسمان به شكل ملخ از طلا بباراند چنانكه بر يكي حضرت ايوب باريد و قسمت نمايد ميان اصحابش گنجهاي زمين را از طلا و نقره و جواهر مفضل پرسيد كه اگر يكي از شيعاين شما بميرد و قرضي از برادران مومن بر ذمت او باشد چگونه خواهد شد حضرت فرمود كه اول مرتبه حضرت مهدي (ع) نداي خواهد فرمود در تمام عالم كه هر كه قرضي بر از شيعيان ما داشته باشد بيايد بگويد پس همه را ادا فرمايد حتي يك كله سير و يك دانه خردلفصلمحمد بن بابويه و جعفر بن قولويه و محمد بن ابراهيم نعماني رضي الله عنهم از حضرت امام صادق (ع) روايت كرده‌اند كه آن حضرت فرمود گويا مي‌بينم حضرت قائم را در نجف اشرف و كوفه كه زره حضرت رسالت را بپوشد و بر اسب سياهي سوار شود كه پيشاني آن اسب سفيد باشد پس اسب را به حركت آورد به نحوي كه به اعجاز آن حضرت مردم شهر چنان بينند كه حضرت با ايشان و در ميان شهر ايشان است پس علم رسول الله را بگشايد و برپا كند چوبش از عمود عرش و ساير اجزايش تمام نصرت حق باشد و آن علم را حركت دهد هيچ مومني نماند مگر آنكه در حركت آن علم مانند قطعه آهن شود و خدا به هر مومن قوت چهل مرد كرامت فرمايد و هيچ مومني در قبر [ صفحه 419] نماند مگر حق تعالي اين فرح را در قبر او داخل گرداند مومنان در قبرها به زيارت يكديگر روند و يكديگر را بشارت دهند به ظهور قائم آل محمد پس به آن حضرت نازل شوند سيزده هزار و سيصد و سيزده ملك از آن ملائكه كه با حضرت نوح در كشتي بودند و آنها كه با حضرت ابراهيم (ع) بودند در هنگامي كه نمرود آن حضرت را به آتش انداخت و آنها كه با حضرت موسي (ع) بودند در وقتي كه دريا براي او شكافته شد و از آنها كه با حضرت عيسي (ع) بودند در وقتي كه حق تعالي او را به آسمان برد و چهل هزار ملك علامت دارد هزار ملك ديگر كه در رديف يكديگر نازل شدند و سيصد و سيزده ملك كه در جنگ احد و غير آن بر حضرت خاتم الانبياء نازل شدند و چهار هزار ملك كه به ياري حضرت امام حسين نازل شدند پس رخصت نفرمودند كه ايشان قتال كنند و الحال ژوليده مو و گردآلود نزد قبر انور آن حضرت هستند و گريه مي‌كنند بر آن حضرت تا روز قيامت و سر كرده ايشان ملكي است كه آن را متصور مي‌گويند هر كه به زيارت آن حضرت مي‌رود آن ملائك او را استقبال مي‌نمايند و هر كه وداع مي‌كند او او را مشايعت مي‌كنند و هر كه بيمار شود از جماعت زائران او را عبادت مي‌كنند و هر كه از ايشان فوت شود بر جنازه او نماز كنند و براي او استغفار مي‌كنند و اينها همه در زمينند و انتظار مي‌كشند كه حضرت قائم (ع) خروج فرمايد و آن حضرت را ياري نمايند مروي است كه خداوند عالم ذوالقرنين را مخير گردانيد ميان ابرذلول يعني بي صوت و ابر باصاعقه و رعد و برق ذوالقرنين ابرذلول را اختيار نمود و ابر با رعد و صاعقه را براي قائم آل محمد ذخيره نمود پس حضرت صاحب الامر (ع) بر آن سوار خواهد شد و به هفت آسمان و به هفت زمين خواهد گرديد و انواع بادها مسخر او خواهد بود و در سنن پيران و هيئت جوانان ظاهر خواهد شد و قوت بدنش به مرتبه‌اي خواهد بود كه اگر دست بيندازد بزرگترين درختان زمين را از ريشه بركند و اگر در ميان كوهها صدائي بزند تمام سنگها از هم بريزد و به مشرق و مغرب عالم بگردد و هيچ كوه و دريا و صحرا نماند مگر آنكه آن حضرت از آنجا عبور فرمايد و دين حق را در آنجا برپاي بدارد و گنجها و معدن‌هاي زمين تمام از براي او ظاهر گردد و به هر طرف كه متوجه شود يك ماه راه رعب و ترس در دلها بيفتد و هر كه را بيند به صورت بشناسد كه مومن است يا منافق نيكوكار است يا بدكار و به طريق حضرت داود و سليمان (ع) به علم واقع در ميان مردم حكم كند و گواه از مردم بطلبد و هر جا كه برود ابري بر آن سرور سايه كند و صدائي از ابر به زبان فصيح برآيد كه اين مهدي آل محمد است چنانكه همه مردم بشنوند زمين را پر از عدالت گرداند بعد از آنكه پر از جور شده باشد و زمين در زير پاي او و لشگرش پيچيده شود كه مسافتهاي بسيار به اندك زماني طي كند آن حضرت را سايه نباشد چون از مكه بيرون آيد منادي از جانب حضرت ندا كند كه هيچ يك آب و توشه با خود برندارد و سنگ حضرت موسي (ع) را كه بار يك شتر است با اودداشته باشد و به هر منزل كه فرود آيد آن سنگ را نصب نمايد دوازده چشمه از او جاري شود كه هر تشنه از او بخورد سيراب گردد و هر گرسنه بخورد سير شود و چون به نحف اشرف رسند در آنجا ساكن گردند و پيوسته آب و شيراز آن سنگ جاري گردد و در حديث ديگر وارد شده كه آب و طعام و علف از سنگ بيرون آيد كه خود و چهارپايان ايشان بخورند و عصاي موسي (ع) با آن حضرت باشد و هر وقتي كه بيندازد به شكل اژدهائي باشد كه چون دهان بگشايد از كام بالا تا كام پائين او چهل ذراع باشد و هر چه فرمايد فرو برد و پيراهني كه جبرئيل براي حضرت ابراهيم (ع) از بهشت آورد در وقتي كه او را به آتش انداختند چون آن را در بر كرد آتش نمرود در او اثر نكرد و همان پيراهن بود كه حضرت يوسف در مصر گشود حضرت يعقوب در شام بويش را شنيد و بر رويش انداختند ديده‌هايش روشن شد وقتي كه حضرت صاحب الارم (ع) ظاهر شود آن را پوشيده و انگشتري سليمان در دست داشته باشد و تابوت [ صفحه 420] بني اسرائيل را با جميع اسباب و آثار انبياء همراه داشته باشد و هيچ كافري در روي زمين نگذارد و اگر پناه به درختي يا سنگي برند و پنهان شود آن درخت سنگ فرياد كند كه كافر نزد ماست بيا و او را به قتل آور و چون ظاهر شود دست مبارك بر سر مومنان كشد پس عقلهاي ايشان كامل شود ودر آن زمان هر شيعه را قوت جهل مرد باشد و دلهاشان از آهن محكم‌تر باشد و اگر همت بندد بر كوههاي آهن از جا بركند و همه چيز اطاعت آنها كه حتي درندگان زمين و پرندگان هوا اگر يكي از اصحاب آن حضرت به زميني پا گذارد آنجا فخر كند بر زمينهاي ديگر كه اصحاب قائم بر روي من پا گذاشته و خدا ترس و هم از دلهاشان بردارد و در دلهاي دشمنانشان بيندازند و هر يك از آنها از نيزه گذرنده و از شير جري‌تر باشد و دشمن را در زير پا بمالند و خورد كنند و خدا گوشها و چشمهاشان را نوري دهد كه در هر جا باشند به جمال نرواي آن حضرت نظر نمايند و با او سخن گفته جواب شنوند و جمع دردها و بلاها و ضعف وسستي به بركت آن حضرت برطرف شود و بركات آسمان و زمين زياد شود و باران آسماني از روزي كه غضب خلاف اميرالمومنين (ع) كردند قطع شده بود نازل گردد و كينها از دلهاي مردم برطرف شود و درندگان و حيوانات با يكديگر صلح كنند و ضرر به يكديگر نرسانند حتي آنكه يك زن از عراق به شام برود و همه با پا بر گياه سبز گرذارد و زمينهاي او بر مترش باشد و هيچ دزدي و درنده‌اي ضرر نرساند و اول كه آن حضرت ظاهر شود بفرمايد تا دستهاي بني شي بكه كليد داران كعبه‌اند ببرند و بر كعبه بياويزند و ندا كند كه اينان دزدان خانه خدا و فرزندان قاتلان امام حسين (ع) اند براي اينكه بر كرده‌هاي پدر خود راضي بودند و عايشه را زنده كند و انتقام فاطمه زهرا (ع) و ماريه مادر ابراهيم از وي بكشد و كسي كه زكوة ندهد او را گردن بزند و زمين به نور آن حضرت روشن گردد و تاريكي برطرف شود مردم را احتياج به ماه و آفتاب نباشد و هر يك از شيعيان آن مقدار عمر كند كه هزار پسر از هر يك به وجود آيد و پشت كوفه صاحب الامر (ع) مسجدي بنا كند كه هزار در داشته باشد و از پشت قبه حضرت امام حسين (ع) نهر به طرف نجف اشرف جاري سازد كه آبش به درياي نجف ريزد و در ميان آن پله‌ها و آسياها بسته شود و امام محمد باقر (ع) فرمود كه گويا مي‌بينم كه پيرزالي زنبيلي از گندم دارد و مي‌برد كه به نهر كربلا آسياب كند بي‌آنكه كرايه بگيرد پس حضرت صاحب الامر (ع) با عيال خود در مسجد سهله قرار گيرد و در عمارات مسجدها را خراب كند و چوب بستي راست كند مثل چوب بستي كه در زمان موسي (ع) و كنگره‌هاي مسجدها و منارها را خراب كند و شاهراه مسلمانان را شصت ذراع گرداند و هر مسجدي كه در ميان راه ساخته باشند بر هم نمايد و پنجره و روزنه و ناوداني بيت الخلا كه بر شارع گشوده باشند خراب كند و بر اساس حضرت ابراهيم بنا كند مسجد الحرام و مسجد رسول الله (ع) را خراب سازد و به طريقي كه در زمان پيغكبر بوده بنا نمايد مقام ابراهيم كه عمر از راه غضب و تعصب جاهليه تغيير داده بود به طريق اول برگرداند و جميع بدعتها را زايل كند و سنتها برپا دارد و شيعيان در آن زمان چندان مستغني شوند كه هر چند تفحص كنند فقيري يابند كه زكوة و صدقه بوي دهند نيابند جزيه از اهل كتاب قبول نكند و از هيچ كس غير از اسلام به چيز ديگر راضي نشود و بسا باشد كه شخصي بر بالاي سر آن حضرت ايستاده باشد واو را امر و نهي فرمايد ناگاه بفرمايد باز داريدش و پيش آوريد پس بفرمايد تا او را گردن زنند به سبب امري كه از ضمير او بر آن حضرت ظاهر شود و قرآني كه حضرت امير جمع نمود و اشقيا قبول نكردند ظاهر نمايد و در اصول خمسه مروي است كه حضرت صاحب الامر (ع) بر همه سنيان تشيع ايمان عرض ينمايد هر كس قبول نمود آن را از مومنان خالص شود و كسي كه ابا نمايد مثل يهود و نصاري بر ايشان جزيه قرار دهد و از شهرها و قريه‌ها اخراج فرمايد و بعد از آنكه سفياني و دجال و اتباع او زمين [ صفحه 421] از لوث وجود ناپاك آنها پاك شود اگر باقي‌مانده باشد خوار و ذليل گردند پس حضرت هفتاد نفر با آنها همراه كرده به سوي بصره فرستد كه لشگريان بصره را بكشند پس لشگري به جانب شهرهاي فرنگ فرستد كه همه را فتح نمايد پس بكشد هر جانوري را كه گوشت او حرام باشد تا آنكه در روي زمين به غير طيب و حلال گوشت نباشد و بر يهود و نصاري و ساير ملتها عرض كنند و مخير گردانند ايشان را مسلمان شدن و كشته شدن پس هر كس مسلمان شود بر وي منت گذارد و ببخشد و هر كه از اسلام كراهت داشته باشد به حكم خدا خونش را بريزد و هيچيك از شيعيان نباشد مگر آنكه حق تعالي بر وي نازل گرداند دست بروي بمالد و غبار از رويش پاك نمايد و منزلشس را در بهشت بوي بنمايند و بر روي زمين هيچ كور و زمين گير و مبتلا نباشد مگر آنكه حق تعالي درهاي آنان را به بركت ما زايل گرداند خداي عزوجل بركت خود را از آسمان بر زمين فرستد تا آنكه هر درختي آن مقدار بار بردارد كه شاخهاي او بشكند و شما شيعيان ميوه زمستان و تابستان بخوريد چنانچه حق تعالي مي‌فرمايد ولو اهل القري آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض ولكن كذبوا فاخذناهم بما كانوا يكسبون يعني اگر اهل شهر ايمان مي‌آوردند و از خدا بترسند هر آينه بگشايم بر آنها بركتها از آسمان و زمين وليكن تكذيب پيغمبر نمودند پس ايشان را گرفتم و عذاب كردم به عمل بد ايشان ديگر وارد شده در تفسير آيه كريمه ثم رددنا لكم الكرة عليهم كه حضرت حسين (ع) بيرون آيد با هفتاد و دو كس از اصحابش كه با او شهيد شده و همگي خودهاي مطلا بر سر داشته باشند و در حديث ديگر با هفتاد و پنج هزار كس از مردها به دنيا رجعت نمايد و در روايت ديگر هفتاد پيغمبر با او بيرون‌يند چنانچه با حضرت موسي بودند و همه ايشان خبر به مردم رسانند كه اين حسين بن علي است كه خروج كرده تا آنكه مردم به او شك نياورند و بدانند كه دجال و شيطان نيست در آن وقت حضرت صاحب الامر در ميان ايشان باشد چون معرفت حضرت امام حسين قرار گيرد حضرت قائم (ع) از دنيا رحلت نمايد حضرت امام حسين (ع) او را غسل دهد و كفن و هنوط كند و نماز كند در لحد گذارد زيرا كه امام را به غير امام غسل نمي‌دهد و نماز نمي‌گذارد و در حديث ديگر وارد شده كه حضرت امام حسين (ع) بعد از حضرت صاحب الامر سيصد و نه سال پادشاهي جميع مومنان را خواهد كرد پس چون مدت آن حضرت تمام شود حضرت اميرالمومنين ظاهر شود نوبت پادشاهي آن حضرت باشد و در اخبار بسيار از حضرت صادق (ع) منقول است كه بريده از حضرت اميرالمومنين پرسيد كه اسمعيل را در قرآن مجيد صادق الوتده وصف نموده آيا پسر ابراهيم است حضرت فرمودند بلكه اسمعيل فرزند حزقيل است حق تعالي او را بر جماعتي مبعوث گرداني پس تكذيب كردند و پوست سرريش را كندند ناگاه خدا بر ايشان غضب كرد وسطا طائل ملك را كه ملك عذاب بود فرستاد تا به نزد آن پيغمبر عالي مقدار آمد و گفت حق تعالي فرستاده كه اگر خواهي قوم را به انواع عذابها معذب گردانم اسمعيل گفت مرا به عذاب ايشان حاجت نيست حق تعالي به او وحي كرد پس چه حاجت داري حضرت اسمعيل عرض كرد پروردگارا تو از پيغمبران پيمان گرفتي براي خود به پروردگاري و براي محمد به پيغمبري و براي اوصياي او به ولايت و امامت و خبردادي خلايق را به آنچه ستمكاران امت با حسين بن علي جگرگوشه آن پيغمبر بعد از آن خواهند كرد و وعده داده كمه حسين را به دنيا برگرداني تا خود انتقام كشد از هر كه به او ستم كرده او را شهيد كرده پس حاجت من به درگاه تو آن است كه مرا برگرداني به دنيا تا خود انتقام بكشم از قوم خود پس حق تعالي حاجت او برآورد پس حضرت اسمعيل در خدمت حضرت امام به دنيا رجعت كند و انتقام بكشد و العاقبة للمتقينصلوات الله عليهم و علي آبائهم الطاهرين تمت الكتاب بعون الله تعالي

تعريف مرکز القائمیة باصفهان للتحریات الکمبیوتریة

جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (التوبة/41).
قالَ الإمامُ علیّ ُبنُ موسَی الرِّضا – علـَیهِ السَّلامُ: رَحِمَ اللّهُ عَبْداً أحْيَا أمْرَنَا... َ يَتَعَلَّمُ عُلُومَنَا وَ يُعَلِّمُهَا النَّاسَ؛ فَإِنَّ النَّاسَ لَوْ عَلِمُوا مَحَاسِنَ كَلَامِنَا لَاتَّبَعُونَا... (بَــنـادِرُ البـِحـار – فی تلخیص بحـار الأنوار، للعلاّمة فیض الاسلام، ص 159؛ عُیونُ أخبارِ الرِّضا(ع)، الشـَّیخ الصَّدوق، الباب28، ج1/ ص307).
مؤسّس مُجتمَع "القائمیّة" الثـَّقافیّ بأصبَهانَ – إیرانَ: الشهید آیة الله "الشمس آباذی" – رَحِمَهُ اللهُ – کان أحداً من جَهابـِذة هذه المدینة، الذی قدِ اشتهَرَ بشَعَفِهِ بأهل بَیت النبیّ (صلواتُ اللهِ علـَیهـِم) و لاسیَّما بحضرة الإمام علیّ بن موسَی الرِّضا (علیه السّلام) و بـِساحة صاحِب الزّمان (عَجَّلَ اللهُ تعالی فرجَهُ الشَّریفَ)؛ و لهذا أسّس مع نظره و درایته، فی سَنـَةِ 1340 الهجریّة الشمسیّة (=1380 الهجریّة القمریّة)، مؤسَّسة ًو طریقة ًلم یـَنطـَفِئ مِصباحُها، بل تـُتـَّبَع بأقوَی و أحسَنِ مَوقِفٍ کلَّ یومٍ.
مرکز "القائمیّة" للتحرِّی الحاسوبیّ – بأصبَهانَ، إیرانَ – قد ابتدَأَ أنشِطتَهُ من سَنـَةِ 1385 الهجریّة الشمسیّة (=1427 الهجریّة القمریّة) تحتَ عنایة سماحة آیة الله الحاجّ السیّد حسن الإمامیّ – دامَ عِزّهُ – و مع مساعَدَةِ جمع ٍمن خِرّیجی الحوزات العلمیّة و طلاب الجوامع، باللیل و النهار، فی مجالاتٍ شتـَّی: دینیّة، ثقافیّة و علمیّة...
الأهداف: الدّفاع عن ساحة الشیعة و تبسیط ثـَقافة الثـَّقـَلـَین (کتاب الله و اهل البیت علیهـِمُ السَّلامُ) و معارفهما، تعزیز دوافع الشـَّباب و عموم الناس إلی التـَّحَرِّی الأدَقّ للمسائل الدّینیّة، تخلیف المطالب النـّافعة – مکانَ البَلاتیثِ المبتذلة أو الرّدیئة – فی المحامیل (=الهواتف المنقولة) و الحواسیب (=الأجهزة الکمبیوتریّة)، تمهید أرضیّةٍ واسعةٍ جامعةٍ ثـَقافیّةٍ علی أساس معارف القرآن و أهل البیت –علیهم السّلام – بباعث نشر المعارف، خدمات للمحققین و الطـّلاّب، توسعة ثقافة القراءة و إغناء أوقات فراغة هُواةِ برامِج العلوم الإسلامیّة، إنالة المنابع اللازمة لتسهیل رفع الإبهام و الشـّـُبُهات المنتشرة فی الجامعة، و...
- مِنها العَدالة الاجتماعیّة: التی یُمکِن نشرها و بثـّها بالأجهزة الحدیثة متصاعدة ً، علی أنـّه یُمکِن تسریعُ إبراز المَرافِق و التسهیلاتِ – فی آکناف البلد - و نشرِ الثـَّقافةِ الاسلامیّة و الإیرانیّة – فی أنحاء العالـَم - مِن جـِهةٍ اُخرَی.
- من الأنشطة الواسعة للمرکز:
الف) طبع و نشر عشراتِ عنوانِ کتبٍ، کتیبة، نشرة شهریّة، مع إقامة مسابقات القِراءة
ب) إنتاجُ مئات أجهزةٍ تحقیقیّة و مکتبیة، قابلة للتشغیل فی الحاسوب و المحمول
ج) إنتاج المَعارض ثـّـُلاثیّةِ الأبعاد، المنظر الشامل (= بانوراما)، الرّسوم المتحرّکة و... الأماکن الدینیّة، السیاحیّة و...
د) إبداع الموقع الانترنتی "القائمیّة" www.Ghaemiyeh.com و عدّة مَواقِعَ اُخـَرَ
ه) إنتاج المُنتـَجات العرضیّة، الخـَطابات و... للعرض فی القنوات القمریّة
و) الإطلاق و الدَّعم العلمیّ لنظام إجابة الأسئلة الشرعیّة، الاخلاقیّة و الاعتقادیّة (الهاتف: 00983112350524)
ز) ترسیم النظام التلقائیّ و الیدویّ للبلوتوث، ویب کشک، و الرّسائل القصیرة SMS
ح) التعاون الفخریّ مع عشراتِ مراکزَ طبیعیّة و اعتباریّة، منها بیوت الآیات العِظام، الحوزات العلمیّة، الجوامع، الأماکن الدینیّة کمسجد جَمکرانَ و...
ط) إقامة المؤتمَرات، و تنفیذ مشروع "ما قبلَ المدرسة" الخاصّ بالأطفال و الأحداث المُشارِکین فی الجلسة
ی) إقامة دورات تعلیمیّة عمومیّة و دورات تربیة المربّـِی (حضوراً و افتراضاً) طیلة السَّنـَة
المکتب الرّئیسیّ: إیران/أصبهان/ شارع"مسجد سیّد"/ ما بینَ شارع"پنج رَمَضان" ومُفترَق"وفائی"/بنایة"القائمیّة"
تاریخ التأسیس: 1385 الهجریّة الشمسیّة (=1427 الهجریة القمریّة)
رقم التسجیل: 2373
الهویّة الوطنیّة: 10860152026
الموقع: www.ghaemiyeh.com
البرید الالکترونی: Info@ghaemiyeh.com
المَتجَر الانترنتی: www.eslamshop.com
الهاتف: 25-2357023- (0098311)
الفاکس: 2357022 (0311)
مکتب طهرانَ 88318722 (021)
التـِّجاریّة و المَبیعات 09132000109
امور المستخدمین 2333045(0311)
ملاحَظة هامّة:
المیزانیّة الحالیّة لهذا المرکز، شـَعبیّة، تبرّعیّة، غیر حکومیّة، و غیر ربحیّة، اقتـُنِیَت باهتمام جمع من الخیّرین؛ لکنـَّها لا تـُوافِی الحجمَ المتزاید و المتـَّسِعَ للامور الدّینیّة و العلمیّة الحالیّة و مشاریع التوسعة الثـَّقافیّة؛ لهذا فقد ترجَّی هذا المرکزُ صاحِبَ هذا البیتِ (المُسمَّی بالقائمیّة) و مع ذلک، یرجو مِن جانب سماحة بقیّة الله الأعظم (عَجَّلَ اللهُ تعالی فرَجَهُ الشَّریفَ) أن یُوفـِّقَ الکلَّ توفیقاً متزائداً لِإعانتهم - فی حدّ التـّمکـّن لکلّ احدٍ منهم – إیّانا فی هذا الأمر العظیم؛ إن شاءَ اللهُ تعالی؛ و اللهُ ولیّ التوفیق.