ابن تيميه، مؤسس افكار وهابيت

مشخصات كتاب

سرشناسه : رضوانی علی اصغر، 1341 عنوان و نام پديدآور : ابن تیمیه موسس افکار وهابیت/ تألیف علی اصغر رضوانی. مشخصات نشر : قم: مسجد مقدس جمکران 1385. مشخصات ظاهری : 208ص. فروست : سلسله مباحث وهابیت. شابک : 8000ریال 964-973-036-2 : ؛ 8000 ریال چاپ دوم 978-964-973-036-3 : ؛ 16000 ریال (چاپ سوم) ؛ 23000 ریال( چاپ چهارم) وضعیت فهرست نویسی : فاپا يادداشت : چاپ دوم: 1385. يادداشت : چاپ سوم: تابستان 1387. يادداشت : چاپ چهارم: بهار 1390. یادداشت : کتابنامه به صورت زیرنویس. موضوع : ابن تیمیه احمدبن عبدالحلیم 661 - 728 ق. -- نقد و تفسیر موضوع : وهابیه -- دفاعیه ها و ردیه ها شناسه افزوده : مسجد جمکران (قم) رده بندی کنگره : BP201/65 /‮الف 17 ر6 1385 رده بندی دیویی : 297/4924 شماره کتابشناسی ملی : م85-25542

مقدمه ناشر

ترويج فرهنگ ناب محمّدى و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام در طول تاريخ دچار كج انديشى ها و نابخردى هايى بوده است كه نمونه بارز آن را در انديشه وهابيت و سلفى گرى مى توان نظارگر بود، تفكرى كه همه مسلمانان جهان را از دين اسلام خارج و فقط خود را مسلمان مى دانند. عدّه اى اندك كه با كج انديشى، مسلمانان جهان و ديگر اديان را دچار مشكل كرده و چهره اى خشن و كريه از دين رحمت ارائه نموده اند. معمار اين انديشه ابن تيميه از مخالفان فرزندان پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله مى باشد كه تفكّر او از قرن هفتم تا قرن سيزدهم به فراموشى سپرده شده و مورد مخالفت انديشمندان مذاهب اسلامى قرار گرفت ولى كمتر از يك قرن است كه اين تفكّر انحرافى دوباره در جامعه

اسلامى توسط افرادى معلوم الحال مطرح مى گردد. جا دارد متفكرين اسلامى، جريان هاى فكرى منحرف را به مسلمانان جهان معرفى كرده و محور وحدت اسلامى كه همان اسلام ناب محمدى صلى الله عليه وآله است را تبيين نمايند، محورى كه براساس محبّت و پيروى از اهل بيت رسول گرامى اسلام صلى الله عليه وآله استوار است و از فحاشى و ضرب و شتم و ترور و بمب گذارى به دور است و هيچ سنخيّتى با آن ندارد. گفت و گو در محافل علمى و معرفى انديشه ناب، نياز به آن حركات انحرافى ندارد، و چنانچه آنان در گفتار صادقند، ميدان علم و انديشه مهيا است.

تهاجم استكبار جهانى و صهيونيست ها به تفكّر اصيل اسلامى از زمانى آغاز و سرعت گرفت كه انقلاب شكوه مند اسلامى به رهبرى امام خمينى رحمه الله در كشور اسلامى ايران به ثمر نشست و توسط رهبر بزرگوار انقلاب اسلامى حضرت آيت اللَّه خامنه اى دام ظله هدايت گرديد.

از كليه عزيزانى كه ما را در نشر معارف اهل بيت عليهم السلام يارى مى نمايند به ويژه توليت محترم مسجد مقدّس جمكران حضرت آيت اللَّه وافى و همكاران در مجموعه انتشارات و مؤلف محترم جناب استاد على اصغر رضوانى كمال تشكر و قدردانى را داريم اميد است مورد رضاى حضرت حقّ قرار گيرد. ان شاءاللَّه.

مدير مسؤول انتشارات مسجد مقدّس جمكران حسين احمدى

شرح حال ابن تيميه

اشاره

يكى از كسانى كه در طول چندين قرن، مورد توجّه خاص وهابيان قرار گرفته و براى او ارزش فراوانى از نظر علمى قائلند؛ تقى الدين احمد بن عبدالحليم معروف به «ابن تيميه» است. او كسى است كه افكار وهابيان از او سرچشمه مى گيرد.

وهابيان براى او كنگره هاى علمى گرفته و كتاب هايى

در مدح و منزلت و شخصيت علمى اش تأليف نموده اند. و در حقيقت او را مؤسّس مذهب خود مى دانند؛ اگر چه آنان در ظاهر اين مطالب را اظهار نكرده و خود را سلفى مى نامند.

ما در اين كتاب قصد داريم كه به شرح زندگى او بپردازيم:

نسب ابن تيميه

صاحبان كتب تراجم درباره نسب او چنين گفته اند: وى احمد بن عبدالحليم بن عبدالسلام بن عبداللَّه بن خضر، تقى الدين، ابوالعباس، ابن تيميه، الحرانى، الحنبلى، است.

در شهر حرّان در سال 661 ه .ق متولد شد و در سال 728 ه .ق در دمشق وفات يافت. در خانه اى پرورش يافت كه اعضاى آن بيش از يك قرن پرچم دار مذهب حنبلى بوده اند.(1)

او بعد از شش سال با ساير خانواده اش از شهر خود - به جهت هجوم تاتار - هجرت كرده وارد دمشق شد. در آنجا براى پدرش موقعيت تدريس در مسجد جامع دمشق فراهم گشت و به تربيت دانش پژوهان پرداخت.

شروع تحصيل

او شروع به تحصيل نمود. ابتدا نزد پدرش مشغول به تحصيل شد. و سپس اساتيدى را براى خود انتخاب نموده و از آنان بهره مند شد. برخى از اساتيد او عبارتند از:

1 - احمد بن عبدالدائم مقدسى.

2 - ابو زكريّا سيف الدين يحيى بن عبدالرحمان حنبلى.

3 - ابن ابى اليسر تنوخى.

4 - عبداللَّه بن محمّد بن عطاء حنفى.

5 - ابو زكريّا كمال الدين يحيى بن ابى منصور بن ابى الفتح حرّانى.

6 - عبدالرحمان بن أبى عمر، ابن قدامه مقدسى حنبلى.

نزد جماعتى از زنان هم درس فرا گرفت كه عبارتند از:

1 - امّ العرب، فاطمه، دختر ابى القاسم بن قاسم بن على معروف به ابن عساكر.

2 - امّ الخير، ستّ العرب، دختر يحيى بن قايماز.

3 - زينب، دختر أحمد مقدسيّه.

4 - زينب دختر مكّى حرانيه.

آخرين استاد او شرف الدين احمد بن نعمه مقدسى (متوفاى 649 ه .ق) بود كه اجازه فتوا را به ابن تيميه داد.(2)

جرأت و جسارت

پدرش او را براى رسيدن به اجتهاد و نشستن بر كرسى درس آماده كرد. تا آن كه بعد از وفات پدرش بر كرسى تدريس در مسجد جامع دمشق نشست و درسش را در زمينه هاى مختلف؛ از قبيل: تفسير، فقه و عقايد گسترش داد. لكن به خاطر كج سليقگى و انحرافى كه داشت درصدد مخالفت با عقايد رايج مسلمين برآمد و با تمام مذاهب رايج در آن زمان به مخالفت برخاست. فتوا و نظرات اعتقادى و فقهى اش براى او مشكل ساز شد. در جواب نامه ها و سخنان خود اعتقاداتش را كه با عقايد عموم مسلمين سازگارى نداشت - از قبيل تجسيم، حرمت زيارت قبور اوليا، حرمت استغاثه به ارواح اولياى خدا، حرمت شفاعت، حرمت

توسل و... - ابراز مى كرد.

وقتى افكار و عقايد او به علماى عصرش رسيد با او به مخالفت برخاسته و از نشر آن ممانعت كردند.

ابن كثير - يكى از شاگردان ابن تيميه - مى گويد: «در روز هفتم شعبان مجلسى در قصر حاكم دمشق برگزار شد. در آنجا همه متّفق شدند كه اگر ابن تيميه دست از افكار باطلش برندارد او را زندانى كنند، لذا با حضور قضات او را به قلعه اى در مصر فرستادند. شمس الدين عدنان با او به مباحثه پرداخت. در آن جلسه عقايد خود را ابراز نمود. به حكم قاضى او را چند روز در برجى حبس نموده و سپس او را به حبس معروفى به نام «جبّ» منتقل ساختند..»..(3)

مى گويد: «در شب عيد فطر همان سال، امير سيف الدين سالار نايب مصر، قضات سه مذهب را با جماعتى از فقها دعوت نمود، به پيشنهاد آنان قرار شد كه ابن تيميه از زندان آزاد گردد؛ البته به شرطى كه از عقايد خود برگردد. كسى را نزد او فرستادند و با او در اين زمينه صحبت نمودند ولى او حاضر به پذيرش شروط نگشت. سال بعد نيز ابن تيميه هم چنان در «قلعه الجبل» مصر زندانى بود، تا آن كه او را در روز جمعه 23 ربيع الاوّل از زندان آزاد كرده و مخيّر به اقامت در مصر يا رفتن به موطن خود، شام نمودند. او اقامت در مصر را برگزيد، ولى دست از افكار خود برنداشت.

در سال 707 ه .ق باز هم به جهت نشر افكارش از او شكايت شد. در مجلسى ابن عطا بر ضدّ او اقامه دعوا كرد، قاضى بدر الدين بن جماعه

متوجه شد كه ابن تيميه نسبت به ساحت پيامبرصلى الله عليه وآله گستاخى مى كند، لذا نامه اى به قاضى شهر نوشت تا مطابق دستور شرع با او رفتار شود. با حكم قاضى دوباره به زندان رفت، ولى بعد از يك سال آزاد شد. در قاهره باقى ماند تا آن كه سال 709 ه .ق او را به اسكندريه تبعيد كردند. در آنجا هشت ماه توقف كرد و بعد از تغيير اوضاع، روز عيد فطر سال 709 ه .ق به قاهره بازگشت و تا سال 712 ه .ق در آنجا اقامت داشت تا آن كه به شام بازگشت.(4)

ابن تيميه در سال 718 ه .ق در شام، كرسى تدريس و افتاء را بر عهده گرفت و در آن جا نيز فتاوا و عقايد نادر خود را مطرح نمود. اين خبر به گوش علما و قضات و دستگاه حاكم رسيد، او را خواستند و در قلعه اى به مدت پنج ماه حبسش نمودند. سرانجام روز دوشنبه، عاشوراى سال 721 ه .ق از قلعه آزاد شد. پس از آزاد شدن تا سال 726 ه .ق بر كرسى تدريس قرار داشت. باز هم به خاطر اصرار بر افكار خود و نشر آن، در همان قلعه سابق محبوس و تحت نظر قرار گرفت. در آن مدّت مشغول تصنيف شد، ولى بعد از مدتى از نوشتن و مطالعه ممنوع گشت، و هر نوع كتاب، قلم و دواتى كه نزد او بود، از او گرفته شد.(5)

يافعى مى گويد: ابن تيميه در همان قلعه از دار دنيا رفت؛ در حالى كه پنج ماه قبل از وفاتش از دوات و كاغذ محروم شده بود.(6)

عصر ظهور ابن تيميه

پيشرفت اسلام در اروپا

و شكست اندلس براى غرب صليبى بسيار تلخ و ناگوار بود، و لذا آنان را به فكر و انديشه انتقام واداشت و در سال هاى پايانى قر ن پنجم، پاپ رم، با فرمان حمله به فلسطين (قبله اوّل اسلام)، صدها هزار مسيحى برافروخته از كينه ديرينه صليب بر ضد توحيد از اروپا به راه افتادند تا قدس را قتلگاه مسلمانان سازند و به دنبال آن در جنگ هاى مشهور صليبى كه حدود 200 سال (489 - 690) به طول انجاميد، ميليون ها كشته و زخمى بر جاى گذاشت. درهمان زمانى كه مصر و شام سخت با صليبيان درگير بودند، امت اسلامى با طوفانى مهيب تر؛ يعنى حمله مغولان به رهبرى چنگيز مواجه گرديد كه آثار ارزشمند اسلامى را نابود و يا غارت كردند.

و پنجاه سال بعد از آن (656 ه .ق) توسط هلاكو نواده چنگيز، بغداد به خاك و خون كشيده شد و طومار خلافت عباسى در هم پيچيد. و سپس بر حلب و موصل (657-660 ق) همان بلا را آورد كه بر بغداد وارد كرده بود.

ابن اثير مورخ مشهور اهل سنّت مى نويسد: «مصايب وارده بر مسلمين از سوى مغول آن چنان سهمگين بود كه مرا ياراى نوشتن آن ها نيست و اى كاش مادر مرا نمى زاد».(7)

گفتنى است كه در طول سلطه مغول، فرستادگان سلاطين همواره مى كوشيدند با جلب نظر مغولان و همدستى با آنان، امت اسلامى را از هر سو تار و مار كنند.

افزون بر اين كه مادر و همسر هلاكو و سردار بزرگش در شامات (كيتو بوقا) مسيحى بودند.

و همچنين اباقاخان (663 - 680 ه .ق) فرزند هلاكو با دختر امپراتور روم شرقى ازدواج كرد و با پاپ و سلاطين

فرانسه و انگليس بر ضد مسلمين متحد شدند و به مصر و شام لشكر كشيدند.

و از همه بدتر (ارغون) نوه هلاكو (683 - 690) به وسوسه وزير يهودى اش سعدالدوله ابهرى در انديشه تسخير مكه و تبديل به بت خانه افتاد و مقدمات اين دسيسه را نيز فراهم ساخت، كه خوش بختانه با بيمارى ارغون و قتل سعدالدوله آن فتنه بزرگ عملى نشد.(8) الحمد للَّه.

در چنين زمان حساسى كه كشورهاى اسلامى در تب و تاب اين درگيرى هاى ويرانگر مى سوخت و مسلمانان مورد حمله ناجوانمردانه شرق و غرب قرار گرفته بودند، ابن تيميه مؤسس انديشه هاى وهابيت دست به نشر افكار خود زد و شكافى تازه در امت اسلامى ايجاد كرد.

شوكانى از علماى بزرگ اهل سنّت مى گويد: «صرح محمّد بن محمّد البخاري الحنفي المتوفى سنة 841 بتبديعه ثمّ تكفيره، ثمّ صار يصرح في مجلسه: أن من أطلق القول على ابن تيميه أنه شيخ الإسلام فهو بهذا الاطلاق كافر»؛(9) «محمّد بن محمّد بخارى حنفى متوفاى سال 841 در بدعت گذارى و تكفير ابن تيميه بى پرده سخن گفته است تا آنجا كه در مجلس خود تصريح نموده كه اگر كسى به ابن تيميه "شيخ الاسلام" اطلاق كند، كافر است.»

عصر ظهور وهابيت

از آنجايى كه افكار باطل ابن تيميه در منطقه شامات كه مهد علم و دانش بود، با انتقادات و اعتراضات علما و دانشمندان مذاهب مختلف مواجه گرديد و باعث انزواى ابن تيميه گشته، افكار و عقايد وى در بوته فراموشى سپرده شد.

ولى در قرن 12 ه .ق اين افكار در منطقه نجد كه عارى از تمدن و فاقد فرهنگ بود، مجدداً منتشر شد و پس از آن توسط قدرت سعودى و با پشتيبانى

قدرت هاى استعمارى به ترويج آن ها پرداخته شد.

طرح مجدد افكار ابن تيميه توسط محمّد بن عبدالوهاب در بدترين شرايط تاريخى و اوضاع بسيار نامناسبى صورت گرفت كه امّت اسلامى از چهار طرف مورد تهاجم شديد استعمارگران صليبى قرار داشت و بيش از هر زمان نياز به وحدت كلمه داشت.

انگليسى ها بخش عظيمى از هند را با زور و تزوير از چنگ مسلمانان خارج ساخته و با پايان دادن به شوكت امپراطورى مسلمان تيمورى، خواب تسخير پنجاب و كابل و سواحل خليج فارس را مى ديدند و لشگر آنان گام به گام به سمت جنوب و غرب ايران پيش روى مى كرد.

فرانسوى ها به رهبرى ناپلئون، مصر و سوريه و فلسطين را با قوّه قهريه اشغال كرده و در حالى كه به امپراطورى مسلمان عثمانى چنگ و دندان نشان مى دادند، در انديشه نفوذ به هند بودند.

روس هاى تزارى كه مدعى جانشينى سزارهاى مسيحى روم شرقى بودند با حملات مكرّر به ايران و دولت عثمانى مى كوشيدند قلمرو حكومت خويش را از يك سو تا قسطنطنيه و فلسطين و از سوى ديگر تا خليج فارس گسترش دهند و بدين منظور اشغال نظامى ايران و دولت عثمانى و اروپا و قفقاز را در صدر برنامه هاى خود قرار داده بودند.

حتى آمريكايى ها نيز چشم طمع به كشورهاى اسلامى شمال آفريقا دوخته و با گلوله باران شهرهاى ليبى و الجزاير، سعى در رخنه و نفوذ به جهان اسلام داشتند، جنگ اتريش با دولت عثمانى بر سر صربستان و همكارى ناوگان جنگى هلند با انگليسى ها در محاصره نظامى پايتخت الجزاير نيز در همين دوران بحرانى صورت پذيرفت.

عملكردِ سياسى

اسلام دينى است كه مردم را به دو اصل اساسى دعوت مى كند: يكى كلمه

توحيد و ديگرى توحيد كلمه و وحدت بين مسلمين. پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله در طول 23 سال بعثت مردم را به كلمه توحيد و گفتن «لا إِلهَ إِلاَّ اللَّه» و التزام به تبعاتش دعوت كرد. نيز همه را براى پيش برد اهداف اسلام به توحيد كلمه و اتحاد فراخواند؛ زيرا در سايه اتحاد است كه مسلمين مى توانند بر مشكلات فائق آمده، راه نفوذ دشمنان را ببندند. خداوند متعال مى فرمايد: «وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَلا تَفَرَّقُوا»؛(10) «همگى به ريسمان خدا چنگ زنيد و متفرّق و پراكنده نگرديد.» در جاى ديگر مى فرمايد: «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ»؛(11) «همانا مؤمنين برادر يكديگرند.» لذا پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله بين اوس و خزرج، مهاجرين و انصار عقد اخوت بست. در عين حال مشاهده مى كنيم كه ابن تيميه به اين سفارش ها توجهى نكرده و با ابداع افكارى بر خلاف عموم مسلمين - از صدر اسلام تا زمان خود - و تكفير آنان، سبب ايجاد اختلاف بين مسلمين شد؛ خصوصاً با در نظر گرفتن وضع سياسى آن عصر؛ زيرا سرزمين هاى اسلامى از هر طرف مورد هجوم و غارت دشمنان سرسخت اسلام و مسلمين قرار گرفته بود. در آن زمان كه مسلمين احتياج مبرمى به اتحاد و يك پارچگى داشتند، ابن تيميه با عناد تمام شروع به نشر افكار خرافى و انحرافى خود نمود و هر كسى كه با افكار او مخالفت مى كرد او را به كفر و شرك و زندقه متّهم مى ساخت. بنابراين همراه با مريدانى كه پيدا كرده بود، سبب ايجاد اختلاف بين مسلمين گشت.

برخى از فتاوا و آراى ابن تيميه

1 - تحريم نماز و دعا در كنار قبور اولياء

ابن تيميه مى گويد: «نماز خواندن در كنار قبور مشروع نيست. همچنين قصد مشاهد كردن به جهت

عبادت در كنار آن ها؛ از قبيل نماز، اعتكاف، استغاثه، ابتهال و قرائت قرآن، مشروع نيست، بلكه باطل است».(12)

2 - تحريم زيارت قبور

از جمله كسانى كه شديداً با زيارت قبر پيامبرصلى الله عليه وآله و ديگر اولياى الهى مقابله مى كند ابن تيميه است. او در جايى مى گويد: «تمام احاديث زيارت قبر پيامبرصلى الله عليه وآله ضعيف؛ بلكه دروغ است».(13)

3 - تحريم استغاثه به غير خدا

ابن تيميه مى گويد: «اگر كسى به شخصى كه از دنيا رفته، بگويد: مرا درياب، مرا كمك كن، از من شفاعت كن، مرا بر دشمنم پيروز گردان و امثال اين درخواست ها كه تنها خدا بر آن قدرت دارد، از اقسام شرك است».(14) و در جاى ديگر مى گويد: «اگر كسى چنين گويد، بايد توبه كند و گرنه كشتنش واجب است».(15)

4 - تحريم برپايى مراسم

ابن تيميه درباره برپايى مراسم جشن در اعياد و ولادت هاى بزرگان دين مى گويد: «اعياد، شريعتى از شرايع است كه در آن بايد از دستورها متابعت نمود، نه آن كه بدعت گذارى كرد. اين عمل همانند اعمال نصارى است كه حوادث مربوط به حضرت عيسى عليه السلام را عيد مى گيرند».(16)

5 - تحريم قسم به غير خداوند

ابن تيميه در اين مورد مى گويد: «قسم خوردن به غير خداوند مشروع نيست، بلكه از آن نهى شده است».(17)

6 - نسبت دادن جسميت به خدا

ابن تيميه در يكى از فتواهاى خود مى گويد: «آنچه در قرآن و سنّت ثابت شده و اجماع و اتفاقِ پيشينيان بر آن است، حق مى باشد. حال اگر از اين امر، لازم آيد كه خداوند متّصف به جسميت شود اشكالى ندارد؛ زيرا لازمه حق نيز حق است».(18)

ابن بطوطه مى گويد: «در دمشق شخصى بود از بزرگان فقهاى حنبلى به نام تقى الدين ابن تيميه، در هر علمى سخن مى گفت، ليكن مشكلى در عقل خود داشت. زمانى كه در دمشق بودم، روز جمعه اى بر او وارد شدم؛ در حالى كه بر منبر جامع دمشق مردم را موعظه مى كرد. از جمله مطالبى كه گفت اين بود كه: خداوند به آسمان دنيا مى آيد همان گونه كه من از منبر پايين مى آيم. اين را گفت و از منبر پايين آمد».(19)

تناقضات ابن تيميه

با مراجعه به كتاب هاى ابن تيميه و بحث و تحليل هاى او پى مى بريم كه در كلام وى تناقضات فراوانى وجود دارد. اينك به نمونه هايى از آن ها اشاره مى كنيم:

1 - در عين حال كه به صحيح بخارى در موارد زياد استدلال و احتجاج مى كند ولى هنگامى كه به روايتى در اين كتاب بر مى خورد كه با افكار او سازگارى ندارد آن را ابطال كرده و كتاب را نيز مورد تنقيص قرار مى دهد، و درباره آن مى گويد: «در بخارى اغلاطى وجود دارد».(20)

2 - او در حالى كه زياد به روايات «سنن» استدلال و احتجاج مى كند، ولى هنگامى كه شيعه دوازده امامى بر حقانيّت تعليمات مذهبى خود به يكى از روايات كتب «سنن» استدلال مى كند، مى گويد: «اين حديث در صحيحين نيامده است، بلكه در آن، برخى از اهل حديث همچون ابن حزم و ديگران طعن زده اند.

ولى اهل سنّت همچون ابى داوود و ترمذى و ابن ماجه آن را روايت كرده و صاحبان مسانيد همچون امام احمد و ديگران آن را نقل كرده اند. پس مطابق اصول شما از كجا اين روايات ثابت شده تا به آن احتجاج كنيد؟ و بر تقدير ثبوت، اين حديث از اخبار آحاد است».(21)

3 - او در باب فضايل عمر به كتاب ترمذى استناد مى كند، ولى هنگامى كه به روايات فضايل اميرالمؤمنين عليه السلام مى رسد، مى گويد: «ترمذى احاديثى را در فضايل على ذكر كرده كه بسيارى از آن ها ضعيف است».(22)

او هم چنين در جاى ديگرى مى گويد: «ترمذى احاديث متعدّدى را در باب فضايل على عليه السلام ذكر كرده كه در ميان آن ها احاديث ضعيف، بلكه جعلى وجود دارد».(23)

او درباره حديث نبوى «انا مدينة العلم و علىّ بابها» مى گويد: «گرچه ترمذى آن را نقل كرده ولى از روايات جعلى به حساب مى آيد».(24)

ما در كتاب «امام شناسى در قرآن و پاسخ به شبهات» به طور كامل و مفصّل بطلان حرف او را به اثبات رسانده ايم.

4 - او به احاديث احمد بن حنبل در كتاب «المسند» زياد احتجاج مى كند، ولى هنگامى كه مشاهده مى كند شيعه اماميه به برخى از احاديث آن احتجاج كرده مى گويد: «گاهى امام احمد و اسحاق و ديگران احاديثى را نقل مى كنند كه نزد خودشان ضعيف است».(25)

و در جايى ديگر مى گويد: «هر چه را كه احمد در مسند و غير مسند نقل كرده نزدش حجّت نيست».(26)

و نيز مى گويد: «مجرّد روايات احمد موجب نمى شود كه حديث صحيح بوده و عمل به آن واجب باشد».(27)

در نتيجه بايد گفت: آنچه موافق با هواى نفس ابن تيميه است حجّت بوده و آنچه كه مخالف

با هواى نفس اوست، ضعيف يا جعلى است.

5 - او به روايات حاكم نيشابورى در «المستدرك على الصحيحين» زياد استدلال مى كند ولى همين كه شيعه دوازده امامى به يك حديث اين كتاب كه درباره آن، حاكم تصريح به صحت بنابر شرط شيخين كرده و ذهبى نيز در «تلخيص المستدرك» با او موافقت نموده، و استدلال مى كند، مى گويد: «سند آن ضعيف است».(28)

6 - او در مواردى كه رأى و نظرش موافق با شهرستانى است به كلامش زياد اعتماد مى كند، ولى هر جا كه مطلبى از او مشاهده مى كند كه با رأى او موافق نيست، يا مايه تقويت شيعه اماميه است بر او هجوم برده و مى گويد: «شهرستانى خبرويّت ندارد».(29)

7 - او تفسير طبرى و ابن ابى حاتم و بغوى را به جهت نقل رواياتى كه موافق با آراء و نظريات او است تمجيد كرده ولى در مواردى كه شيعه دوازده امامى به روايات آنان استدلال مى كند، مى گويد: «مجرد نقل يكى از اين افراد دليل بر صحّت روايت نمى شود... بلكه اين كتب، جمع كننده چاق و لاغر، و جعلى و دروغى است».(30)

روش هاى غلط ابن تيميه

توضيح

پيروان ابن تيميه و ياران او درصدد برآمده اند تا موقعيت او را در نفوس و اذهان بزرگ جلوه دهند تا اين كه او در مباحث فقهى بر ديگران برترى داشته و بگويند در اطلاع از اختلاف مذاهب و حديث و تفسير قرآن و كلام اسلامى متخصّص بوده است، لذا بدين جهت او را «شيخ الاسلام» ناميده اند، تا به ديگران چنين وانمود كنند كه براى او مثل و نظيرى در تاريخ اسلام ديده نشده است. ولى هنگامى كه به نوشته جات و كتاب هاى او در مجال تفسير و

حديث و اقوال متكلمين مراجعه مى نماييم، پى مى بريم كه نه تنها متخصّص و اهل خبره در اين زمينه نبوده است بلكه يا جاهل به مسائل بوده و يا اهل عناد و مكابره بوده است. اينك به ذكر نمونه هايى از اين موارد مى پردازيم:

1 - روش او در جرح و تعديل

الف) حديثى را از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل كرده كه فرمود: «يقول اللَّه تعالى من عادى لى ولياً فقد بارزنى بالمحاربة» و آن را به ابوهريره نسبت داده است. و گفته كه اين حديث در صحيح بخارى آمده است(31)؛ در حالى كه اين حديث با اين لفظ را بخارى از ابوهريره نقل نكرده بلكه طبرانى از ابى امامه نقل كرده است.

ب) ابن تيميه از ترمذى نقل كرده كه پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «لولم ابعث لبعث عمر»،(32) و آن را تقويت كرده و به آن اخذ كرده است؛ در حالى كه اين حديث از ترمذى نقل نشده بلكه ابن عدى آن را نقل كرده و سندش را به جهت وجود زكريا بن يحيى در طريق آن تضعيف كرده است.

و نيز ابن جوزى آن را در «الموضوعات» كه مختص به روايات جعلى است آورده است.

ج) او در كتاب «الزيارة» مى گويد: «عبداللَّه بن حسن بن حسين بن على بن ابى طالب شخصى را ديد كه رفت و آمد به طرف قبر پيامبرصلى الله عليه وآله مى كند...»(33)؛ در حالى كه علماى رجال شخصى را به اين اسم نمى شناسند، و صحيح در آن حسن بن حسن بن حسين بن على بن ابى طالب عليهم السلام است، كه موصوف به حسن مثنّى است.

د) البانى بعد از تصحيح صدر و ذيل حديث غدير مى گويد: «اين مطلب را كه دانستى

حال بايد بگويم كه انگيزه من بر تفصيل دادن كلام درباره اين حديث و بيان صحت آن اين بود كه مشاهده كردم شيخ الاسلام ابن تيميه جزء اوّل اين حديث را تضعيف كرده و جزء دوم را گمان كرده كه باطل است، و به نظر من، اين از مبالغه و تسريع او در تضعيف احاديث است قبل از آن كه طرق آن را جمع كرده و در آن دقت كند...».(34)

2 - عملكرد ابن تيميه در مورد قرآن

در مورد قرآن كريم و تفسير آن، اعتقادات و عملكردهايى دارد كه به برخى از آن ها اشاره مى كنيم:

الف) وى آيات صفات را تفسير جسمانى كرده و نسبت به آياتى كه ذات خداوند را از جسمانيّت منزّه ساخته بى اعتنايى كرده است كه اين روش و طريقه اهل حديث و مشبّهه و حشويّه است.

ب) او معتقد است كه آيات متشابه در قرآن وجود ندارد و مدّعى است كه تمام آيات قرآن از محكمات است و تشابه، امرى است نسبى،(35) با وجود آن كه قرآن تصريح به وجود آيات متشابه در خود دارد، آنجا كه مى فرمايد: «هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَأُخَرُ مُتَشابِهاتٌ...»؛(36) «او كسى است كه اين كتاب [آسمانى را بر تو نازل كرد، كه قسمتى از آن، آيات "محكم" [= صريح و روشن ]است كه اساس اين كتاب مى باشد و قسمتى از آن، "متشابه" است...».

ج) تفسير بخشى از آيات قرآن كريم به احاديث ضعيف السند، بلكه با اسرائيليات از احاديث، همانند تفسير آيات 189 تا 190 از سوره اعراف با قصه اسرائيلى و قبيح كه لايق شأن حضرت آدم و حواءعليهما السلام نيست از جمله خصوصيات اوست.(37)

د) او تفاسيرى كه دربردارنده

احاديث ضعيف السند و اسرائيليات بوده، ترجيح داده و بر آن اعتماد مى كند، و در مقابل تفاسير ارزشمندى را كه آراى مخالف معتقد او در تجسيم و تشبيه را نقل كرده اند، يا اين كه آراء و معتقدات شيعه دوازده امامى را ذكر كرده اند را رها مى كند، كه از قسم اوّل مى توان به تفسير طبرى به نام «جامع البيان» اشاره كرد و از قسم دوم مى توان تفسير كشّاف را نام برد.(38)

3 - توسعه در عنوان شرك

ابن تيميه از جمله كسانى است كه در اطلاق عنوان شرك بر مخالفين خود در عقيده و رأى، دست توانايى داشته و اهل تسامح و تساهل نبوده و بسيار بى پروا بوده است.

الف) ابن تيميه مى گويد: «بناى بر اهل قبور از اعمال مشركين است».(39)

ب) او مى گويد: «اگر كسى بگويد از پيامبرصلى الله عليه وآله به جهت نزديكى به خدا مى خواهم تا شفيع من در اين امور باشد، اين از كارهاى مشركان است».(40)

ج) وى مى گويد: «اگر كسى به شخصى كه از دنيا رفته بگويد: مرا درياب، مرا كمك كن، از من شفاعت نما، مرا بر دشمنم پيروز گردان، و امثال اين درخواست ها كه تنها خدا بر آن قادر است، اين ها از اقسام شرك است».(41)

و در جايى ديگر مى گويد: «اگر كسى چنين گويد بايد توبه كند وگرنه كشتنش واجب است».(42)

4 - توسعه در عنوان بدعت

او هر گونه نوآورى در دين و استفاده كردن از اسلوب هاى جديد در دين را بدعت دانسته و آن را به ضلالت نسبت مى دهد:

الف) او مى گويد: «مشاهدى كه بر روى قبر صالحين و انبيا از اهل بيت و عامه بنا شده، همه از بدعت هاى حرامى است كه در دين اسلام وارد شده است».(43)

ب) ابن تيميه در مورد برپايى مراسم جشن در اعياد و ولادت بزرگان دين مى گويد: «اعياد، شريعتى از شرايع است كه در آن بايد از دستورات متابعت نمود، نه آن كه بدعت گذارى كرد. و اين عمل همانند اعمال نصارا است كه حوادث عيسى را عيد مى گيرند».(44)

5 - اصرار بر تجسيم

ابن تيميه در يكى از فتاواى خود مى گويد: «آنچه در قرآن و سنّت ثابت شده و اجماع و اتفاق پيشينيان بر آن است، حق مى باشد. حال اگر از اين امر، لازم آيد كه خداوند متّصف به جسميّت است اشكالى ندارد؛ زيرا لازمه حق نيز حق است».(45)

6 - ادّعاى اجماعات وهمى

كسى كه به كتاب هاى ابن تيميه مراجعه كند پى به ادّعاى اجماعاتى مى برد كه هرگز وجود خارجى نداشته است؛ از باب نمونه:

او مى گويد: «... من تفاسيرى را كه از صحابه نقل شده و احاديثى كه از آنان روايت گشته و بيش از صد تفسير بزرگ و كوچك را ملاحظه كردم، تا اين ساعت نيافتم كه يكى از صحابه حتى يك آيه از آيات صفات يا احاديث صفات را بر خلاف مقتضى و مفهوم معروف آن تأويل نمايد».(46)

اين در حالى است كه كتب تفسير مملوّ از نقل تأويلات صحابه است. و كسى كه مى خواهد از آن ها مطّلع گردد بايد به كتاب «الأسماء و الصفات» مراجعه كند كه تمام تأويلات را ذكر كرده است.

دكتر بوطى مى گويد: «صحيح نيست كه بگوييم در بين سلف كسى كه در تفسير آيات صفات يا برخى از آن ها، قائل به تأويل نبوده است».(47) آن گاه او اسامى برخى از سلف كه صفات را تأويل كرده اند را، ذكر مى كند.

مجسّمه و مشبّهه چنين وانمود كرده اند كه مذهب سلف، عدم تأويل و حمل نصوص بر ظواهر است و اين اشاعره بوده اند كه صفات را تأويل كرده و به تعطيلى كشانده اند، و اين شايعه اى بيش نيست؛ زيرا سلف از صحابه و تابعين معتقد به تأويل صفات بوده اند، و كسى كه تفسير طبرى را مطالعه كند پى به اين مطلب خواهد برد؛

از باب نمونه: طبرى با سندهاى خود از ابن عباس در تفسير آيه: «يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ ساقٍ»(48) نقل كرده كه «ساق» در اين آيه به معناى شدّت است؛ زيرا عرب مى گويد: «كشف الحرب عن ساقها»؛ يعنى جنگ شدّت گرفت.(49) و نيز آيه: «وَالسَّماءَ بَنَيْناها بِأَيْدٍ»(50) را به معناى «بنيناها بقوّة» گرفته است؛ يعنى دست را كنايه از قوّت گرفته است.(51)

7 - تضعيف مغرضانه روايات

ابن تيميه رواياتى را كه مخالف عقايد و آراى اوست بدون آن كه سندش را بررسى كند، نسبت جعل يا وضع به آن ها مى دهد. اينك به يك مورد از آن ها اشاره مى كنيم:

او مى گويد: «همچنين است حديث: (هو وليّ كلّ مؤمن بعدي)؛ او - حضرت على عليه السلام - سرپرست هر مؤمنى بعد از من است. اين حديث، دروغ بر رسول خداصلى الله عليه وآله است؛ بلكه او در حيات و مماتش ولىّ هر مؤمنى است، و هر مؤمنى نيز ولىّ او در زمان حيات و ممات است».(52)

اين در حالى است كه بسيارى از علماى عامه؛ همچون ترمذى، نسائى، ابن حبّان، حاكم نيشابورى، طيالسى، احمد بن حنبل و ديگران از طريق جعفر بن سليمان اين حديث را نقل كرده اند... ».(53)

البانى بعد از نقل حديث «ولايت» مى گويد: «سند آن حسن است و رجال آن رجال ثقات، بلكه رجال شيخين مى باشند غير از اجلح كه همان ابن عبداللَّه كندى است كه در مورد او اختلاف شده است در «تقريب» صدوق شيعى معروفى شده است.

آن گاه مى گويد: اگر كسى بگويد: راوى اين شاهد شيعى است، و همچنين در سند اصل حديث شيعى ديگرى وجود دارد كه جعفر بن سليمان است، آيا اين مسأله طعنى در حديث به حساب نمى آيد؟

او در جواب مى گويد:

هرگز؛ زيرا اعتبار در روايت به صدق و حفظ است، و اما مذهب اش بين او و بين پروردگارش مى باشد و خداوند حسابرس او است. و لذا مشاهده مى كنيم كه صاحب صحيح بخارى و مسلم و ديگران از بسيارى از مخالفين كه مورد وثوق بوده اند روايت نقل كرده اند؛ همچون خوارج و شيعه و ديگران...

آن گاه مى گويد: با اين حال، من نمى دانم چرا ابن تيميه اين حديث را تضعيف كرده است، و از نظر من وجهى براى آن نمى بينم جز سرعت و مبالغه داشتن در ردّ بر شيعه...».(54)

8 - انكار حقايق تاريخى

ابن تيميه هنگامى كه با حقايق تاريخى كه مخالف با عقيده و مذهب او است برخورد مى كند آن را به طور كلّى منكر مى شود بدون آن كه توجّهى به مسلّم بودن آن داشته باشد؛ از باب نمونه: او از آنجا كه مخالف دعا كردن رو به قبر رسول خداصلى الله عليه وآله است، لذا درصدد برآمده تا قصه اى را كه به مالك بن انس نسبت داده شده انكار نمايد. و آن قصه از اين قرار است:

خليفه عباسى ابوجعفر منصور از مالك سؤال كرد: آيا مى تواند رو به قبر شريف كرده و دعا نمايد؟ مالك در جواب گفت: «لِمَ تصرف وجهك عنه وهو وسيلتك ووسيلة أبيك آدم عليه الصلاة والسلام إلى اللَّه تعالى يوم القيامة، بل استقبله واستشفع به فيشفعه اللَّه»؛(55) «چرا «روى خود را از پيامبرصلى الله عليه وآله بر مى گردانى؛ در حالى كه او وسيله تو و وسيله پدرت آدم عليه الصلاة و السلام نزد خداوند متعال در روز قيامت است، بلكه رو به سوى او كن و او را شفيع خود قرار ده تا خداوند شفاعت او را بپذيرد.»

ابن

تيميه درباره اين قصه مى گويد: «اين قصه اى است منكَر كه احدى آن را نقل نكرده و به امام مالك دروغى نسبت داده شده است». با اين كه قاضى عياض آن را با سند صحيح نقل كرده و گفته كه آن را از تعدادى از ثقات مشايخش اخذ كرده است. وانگهى اين كه مى گويد: كسى قائل به آن نشده. دروغى بيش نيست؛ زيرا مذهب مالك و احمد بن حنبل و شافعى استحباب استقبال قبر پيامبرصلى الله عليه وآله هنگام سلام دادن و دعا كردن است. اين مطلب را در بحث «نماز و دعا در كنار قبور اولياى الهى» مورد بررسى قرار داده ايم.

9 - نسبت دروغ بر مخالفان

ابن تيميه به تبع مشايخ حنبلى خود، نسبت دروغ به مخالفان خود را تجويز كرده و به آن نيز عمل كرده است. اينك به نمونه هايى از اين تهمت ها اشاره مى كنيم.

ابن تيميه مى گويد: «رافضه كسانى هستند كه نماز جمعه و جماعت به جاى نمى آورند نه پشت سر اصحابشان و نه غير از اصحابشان، و تنها پشت سر معصوم نماز مى گزارند و حال آن كه شخص معصوم نزد آن ها نيست».(56)

و نيز مى گويد: «رافضه اعتنايى به حفظ قرآن و شناخت معانى و تفسير آن و طلب ادله اى كه دلالت بر معناى آن داشته باشد ندارند، و نيز اعتنايى به حديث رسول خداصلى الله عليه وآله و شناخت صحيح آن از باطل و بحث از معانى حديث ندارند...».(57)

و نيز مى گويد: «و امّا ساير حماقت هاى شيعه اين است كه آنان كراهت دارند تا سخن به لفظ ده بگويند يا كارى انجام دهند كه به تعداد ده باشد، حتّى ساختمان هاى خود را ده طبقه نمى سازند، و نيز با ده تنه درخت بنا نمى كنند

و امثال اين موارد؛ زيرا آنان با خوبان صحابه كه همان ده نفرى هستند كه پيامبر بشارت بهشت به آن ها داده دشمن اند... ».(58)

به نظر مى رسد كه اين تهمت ها احتياج به پاسخ ندارد؛ زيرا هر كس كه با شيعيان معاشرت داشته باشد پى به سخيف و بى اساس بودن اين حرف ها مى برد.

ابن تيميه از ديدگاه اهل سنّت

اشاره

با مراجعه به تاريخ پى مى بريم كه نه تنها علماى شيعه، بلكه علماى اهل سنّت نيز ابن تيميه را مورد حمله و جرح و طعن قرار داده اند. اينك به عبارات برخى از علماى عامه اشاره مى كنيم:

1 - ابن جُهْبُل

او مى گويد: «ابن تيميه ادّعا كرده آنچه را خدا و رسولش و سابقون اوّلون از مهاجرين و انصار گفته اند مى گويد؛ در حالى كه او مطالبى را مى گويد كه هرگز هيچ يك از آن ها را خدا و رسول و... نگفته اند».(59)

2 - يافعى

او مى گويد: «ابن تيميه مى گفت: خداوند بر روى عرش به طور حقيقى استوار است، و اين كه: او به حرف و صوت سخن مى گويد. در دمشق و ديگر مناطق ندا داده شد كه هر كس بر عقيده ابن تيميه باشد مال و خونش حلال است. او مسائل عجيب و غريبى را ادّعا كرد كه بر او انكار شد و به سبب آن او را حبس نمودند؛ زيرا آن ها مباين با مذهب اهل سنّت به حساب مى آمد. او آن گاه قبايحى را مى شمارد و بدترين آن ها را نهى زيارت قبر پيامبرصلى الله عليه وآله دانسته است.(60)

3 - ابوبكر حصينى

او مى گويد: «پس بدان، من نظر كردم در سخن اين خبيث كه در قلب او مرض گمراهى است، كسى كه به دنبال مشتبهات قرآن و سنّت به جهت ايجاد فتنه است. كسى كه گروهى از عوام كه خداوند اراده هلاكشان كرده او را متابعت كرده اند، در او امورى ديدم كه قدرت بر نطق آن ندارم...؛ زيرا در آن ها تكذيب پروردگار عالميان است... ».(61)

4 - ابوحيّان اندلسى

ابن حجر مى گويد: «ابوحيان در ابتدا ابن تيميه را تعظيم مى كرد و او را با قصيده اى مدح كرده است، ولى بعدها از او انحراف پيدا كرده و در تفسير صغيرش او را با بدى ياد كرده است و به او نسبت تجسيم داده است...».(62)

زبيدى از سبكى نقل كرده كه گفت: «كتاب العرش» ابن تيميه از قبيح ترين كتاب هاى او است... چون شيخ ابوحيان از آن مطلع شد، دائماً او را لعن مى كرد تا از دنيا رفت؛ در حالى كه قبل از آن او را تعظيم مى نمود».(63)

5 - ابن حجر عسقلانى

او درباره اين تيميه مى گويد: «او همين كه فكر كرد مجتهد است بر كوچك و بزرگ علماى قديم و جديد ايراد گرفت...».(64)

مؤلّفين يا مناظره كنندگان در ردّ ابن تيميه

عده زيادى از علماى اهل سنّت از عصر ابن تيميه تا كنون در ردّ او كتاب تأليف كرده يا با او مناظره كرده اند. اينك به اسامى برخى از آنان مى پردازيم:

1 - قاضى محمّد بن ابراهيم بن جماعه شافعى.

2 - قاضى محمّد بن حريرى انصارى حنفى.

3 - قاضى محمّد بن ابوبكر مالكى.

4 - قاضى احمد بن عمر مقدسى حنبلى.

5 - حافظ مجتهد تقى الدين سبكى (756 ه .ق)، در «الاعتبار ببقاء الجنة و النار» و «الدرة المضيئة» و...

6 - امام فقيه محمّد بن عمر بن مكّى، معروف به ابن مرحّل (716 ه .ق).

7 - امام حافظ صلاح الدين علايى (761 ه .ق).

8 - قاضى مفسر بدرالدين ابن جماعه (733 ه .ق).

9 - امام احمد بن يحيى كلابى حلبى، معروف به ابن جُهْبُل (733 ه .ق).

10 - امام قاضى جلال الدين قزوينى.

11 - قاضى كمال الدين ابن زملكانى (727 ه .ق).

12 - قاضى صفى الدين هندى (715 ه .ق).

13 - فقيه محدّث على بن محمّد باجى شافعى (714 ه .ق).

14 - مورّخ فخر بن معلّم قرشى (741 ه .ق)، در «نجم المهتدى و رجم المعتدى».

15 - حافظ ذهبى (748 ه .ق)، در «النصيحة الذهبية».

16 - مفسّر معروف ابوحيّان اندلسى (745 ه .ق) در «النهر الماد».

17 - ابن بطوطه (779 ه .ق)، در «رحلة ابن بطوطة».

18 - فقيه تاج الدين سبكى (771 ه .ق)، در «طبقات الشافعية الكبرى».

19 - مورّخ ابن شاكر كتبى (764 ه .ق)، در «عيون التاريخ».

20 - عمر بن ابى اليمن لخمى فاكهى مالكى (734 ه .ق)، در «الدرّة

المختارة».

21 - قاضى محمّد سعدى مصرى اخنانى (750 ه .ق)، در «المقالة المرضية».

22 - امام زواوى (743 ه .ق).

23 - جوزجانى حنفى (744 ه .ق)، در «الابحاث الجليّة في الرّدّ على ابن تيميه».

24 - ابن حجر عسقلانى (852 ه .ق)، در «الدرر الكامنة في اعيان المائة الثامنة» و «لسان الميزان» و...

25 - ولى الدين عراقى (826 ه .ق)، در «الأجوبة المرضية في الردّ على الأسئلة المكية».

26 - فقيه مورّخ ابن قاضى شبهه شافعى (851 ه .ق)، در «تاريخ ابن قاضى شبهه».

27 - فقيه تقى الدين ابوبكر حصنى شافعى (829 ه .ق)، در «دفع شبه من شَبّه و تمرّد».

28 - ابن عرنه تونسى مالكى (803 ه .ق).

29 - علاءالدين بخارى حنفى (841 ه .ق)، بنابر نقل ابن حجر در «الدرر الكامنة».

30 - شيخ زروق فاسى مالكى (899 ه .ق).

31 - حافظ سخاوى (902 ه .ق)، در «الاعلان بالتوبيخ لمن ذم التاريخ».

32 - احمد بن محمّد وترى (980 ه .ق) در «روضة الناظرين».

33 - ابن حجر هيتمى (974 ه .ق)، در «الفتاوى الحديثية» و «الجوهر المنظم».

34 - شيخ ابن عراق دمشقى (933 ه .ق).

35 - جلال الدين دوانى (928 ه .ق)، در «شرح العضدية».

36 - قاضى ابوعبداللَّه مقرى در «نظم اللآلى في سلوك الأمالى».

37 - محدّث محمّد بن علان صديقى مكّى (1057 ه .ق) در «المبرد المبكى في ردّ الصارم المنكى».

38 - شيخ منافى شافعى (1029 ه .ق)، در «شرح الشمائل».

39 - قاضى بياضى حنفى، در «اشارات المرام من عبارات الامام».

40 - شيخ خفاجى مصرى حنفى (1069 ه .ق)، در «شرح الشفا».

41 - مورّخ ابوالعباس احمد مقرى (1041 ه .ق)، در «ازهار الرياض».

42 - محمّد زرقانى مالكى (1122 ه .ق)،

در «شرح المواهب اللدنية».

43 - شيخ عبدالغنى نابلسى (1143 ه .ق).

44 - فقيه محمّد بن مهدى بن على صيادى، مشهور به رواس (1287 ه .ق).

45 - شيخ محمّد ابوالهدى صيادى (1328 ه .ق)در «قلادة الجوهر».

46 - سلامه عزامى شافعى (1376 ه .ق)، در «البراهين الساطعة».

47 - محمود خطّاب سبكى (1352 ه .ق) در «الدين الخالص» و...

48 - محمّد زاهد كوثرى (1371 ه .ق) در «مقالات الكوثرى».

49 - مفتى مصطفى بن احمد شطى حنبلى دمشقى (1348 ه .ق)، در «النقول الشرعية».

50 - شيخ محمّد بخيت مطيعى، مفتى مصر (1354 ه .ق)، در «تطهير الفؤاد من دنس الاعتقاد».

51 - شيخ ابراهيم بن عثمان سمنودى مصرى، در «نصرة الامام السبكى برّد الصارم المنكى».

52 - ابوحامد بن مرزوق، عالم مكه (1390 ه .ق)، در «برائة الأشعريين من عقائد المخالفين».

53 - شيخ منصور محمّد عويس، در «ابن تيمية ليس سلفيّاً».

54 - شيخ ابوالفضل عبداللَّه بن صديق غمارى، در«اتقان الصنعة» و «الصبح السافر»

55 - ابوالأشبال سالم بن جندان اندونزيايى در «الخلاصة الكافية في الاسانيد العالية».

56 - فقيه عبداللَّه هروى حبشى، در «المقالات السنيّة» و «صريح البيان».

ابن قيّم، مروّج افكار ابن تيميه

يكى از شاگردان مهمّ ابن تيميه كه به عنوان مروّج افكار او مطرح است، ابوعبداللَّه محمّد بن ابوبكر بن ايّوب بن سعد بن حريز، زرعى، دمشقى، حنبلى، معروف به ابن قيّم جوزيه مى باشد.

جوزيه مدرسه اى بود كه محيى الدين بن حافظ ابوالفرج عبدالرحمن بن على بن محمّد بكرى حنبلى آن را در بازار قمح دمشق ساخته بود. و از آنجا كه پدرش قيّم و سرپرست اين مدرسه بود، لذا او را ابن قيّم جوزيه ناميدند.

او در سال 691 ه .ق متولد شد و در سال 712 ه .ق با

ابن تيميه ارتباط پيدا كرد و ملازم مجلس درس او شد. و فقه را نزد او آموخت و از او اخذ علم كرد ولى در تمام مسائل مقلّد كوركورانه او بود. لذا مذهب ابن تيميه را يارى كرده و افكارش را در كتاب هايش تأييد نمود، اضافه بر آن سعى كرد تا افكار و عقايد استادش را در قالب برهان و استدلال درآورد.

لذا در عصر شيخ و استادش، ابن تيميه از عقايد باطلش توبه داده شد، و نيز با او به زندان رفت ولى بعد از مرگ استادش رها شد. او به جهت اعتقاداتش سه بار به زندان رفت، خصوصاً به جهت اين كه همانند استادش حركت به جهت زيارت ابراهيم خليل عليه السلام را تحريم و منع نمود.

عبداللَّه هروى حبشى از ذهبى نقل كرده كه گفت: «... وقد حبس مدة؛ لانكاره شدّ الرحال لزيارة قبرالخليل - ابراهيم عليه السلام - »؛(65) «... او در مدتى به جهت انكار بار بستن به جهت زيارت قبر خليل الرحمن محبوس شد.»

او نيز از ابن حجر در «الدرر الكامنة» نقل مى كند كه گفت: «غلب عليه حبّ ابن تيمية حتى كان لايخرج عن شيى ء من اقواله، بل ينتصر له في جميع ذلك، وهو الّذي هذّب كتبه ونشر علمه. واعتقل مع ابن تيمية بعد ان أهين وطيف به على جمل مضروباً بالدرّة، فلمّا مات أخرج عنه...»؛(66) «محبّت ابن تيميه بر او غلبه كرد به حدّى كه از هيچ يك از اقوال او نمى گذشت و مخالفت نمى نمود، بلكه در تمام موارد او را يارى مى كرد. و او كسى بود كه كتاب هاى ابن تيميه را تهذيب كرده و علم او را منتشر مى ساخت. ابن قيّم با

ابن تيميه زندانى شد، بعد از آن كه مورد اهانت قرار گرفت، او را سوار بر شترى كردند و در حالى كه تازيانه مى زدند دور گرداندند. و چون ابن تيميه مرد او را رها كردند...».

دشمنى ابن تيميه با اهل بيت «عليهم السلام»

توضيح

كمتر كسى است كه كتاب هاى ابن تيميه - به خصوص منهاج السنة - را مطالعه كند و پى به نصب و عداوت و دشمنى او نسبت به اهل بيت پيامبرعليهم السلام نبرد. ما در اين بحث براى اثبات اين مطلب به ذكر نمونه هايى از اين موارد مى پردازيم:

1 - مخالفت با نزول آيه مباهله در شأن اهل بيت عليهم السلام

اشاره

ابن تيميه از جهاتى با نزول آيه مباهله در شأن اهل بيت عليهم السلام مخالفت كرده است و بر فرض نزول، آن را فضيلتى براى اهل بيت نمى شمارد. اينك به شبهات او پاسخ مى گوييم:

الف) كسى با پيامبرصلى الله عليه وآله مساوى نيست!!

ابن تيميه مى گويد: «هيچ كس مساوى با رسول خداصلى الله عليه وآله در فضايل نيست، نه على ونه غير او».(67)

پاسخ

اوّلاً: ما تابع نصّ هستيم. از اين آيه و ادله قطعى ديگر چنين استفاده مى شود كه امام على عليه السلام در تمام كمالات و قابليّت ها همانند رسول خداصلى الله عليه وآله است، و لذا اگر قرار بود بعد از ايشان پيامبرى باشد جز امام على عليه السلام كسى ديگر قابليت اين مقام را نداشت. ولى قرار نيست كه بعد از پيامبرصلى الله عليه وآله پيامبرى ديگر باشد.

ثانياً: در روايتى صحيح السند از پيامبرصلى الله عليه وآله آمده است كه خطاب به امام على عليه السلام فرمود: «من از خدا چيزى نخواستم جز آن كه مثل آن را از خداوند براى تو درخواست نمودم. و از خداوند چيزى درخواست ننمودم مگر آن كه خدا به من عطا نمود. جز آن كه به من خبر داده شد كه بعد از تو پيامبرى نخواهد بود».(68)

و نيز پيامبرصلى الله عليه وآله مطابق حديث صحيح السند فرمود: «... عليّ منّي وأنا منه، وهو وليّكم بعدي»؛(69) «على از من و من از اويم و او ولىّ شما بعد از من است.»

ب) عدم دلالت «انفسنا» بر مساوات!

او نيز مى گويد: «انفس» در لغت عرب بر مساوات دلالت ندارد بكله مقصود به آن نزديكان و اقرباء انسان است. آن گاه بر مدعاى خود به آياتى استشهاد مى كند كه در آن ها لفظ انفس به كار رفته ولى دلالت بر مساوات ندارد؛ از قبيل: «لَوْ لا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ ظَنَّ الْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِناتُ بِأَنْفُسِهِمْ خَيْراً»؛(70) «چرا هنگامى كه اين [تهمت را شنيديد، مردان و زنان با ايمان نسبت به خود [و كسى كه همچون خود آن ها بود] گمان خير نبردند.»(71)

پاسخ

اوّلاً: در برخى از آيات بين كلمه انفس و اقرباء مقابله افتاده است، و لذا نمى توان در همه جا ادّعا كرد كه انفس به معناى اقرباء است.

خداوند متعال مى فرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَأَهْلِيكُمْ ناراً»؛(72) «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! خود و خانواده خويش را از آتش حفظ كنيد.» و نيز مى فرمايد: «الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَأَهْلِيهِمْ»؛(73) «كسانى كه به خويشتن و خانواده شان زيان رسانده اند.» در مورد آيه مباهله نيز اين چنين است؛ جز آن كه در اين دو آيه، انفس در نفس انسان به معناى حقيقى آن استعمال شده است ولى در آيه مباهله مجازاً در معناى تنزيلى به كار رفته است؛ يعنى امام على عليه السلام به منزله پيامبرصلى الله عليه وآله در جميع فضايل است، نه اين كه نفس پيامبر باشد.

ثانياً: مستفاد از آيه مباهله آن است كه خداوند پيامبرش را خطاب كرده مى فرمايد: اى محمّد! خود را براى مباهله بياور. و پيامبر در آن موقف على عليه السلام را براى مباهله آورد. و اين كه شخصى نفس شخص ديگر باشد سه احتمال دارد:

1 - عينيت و اتحاد حقيقى حتى در جسميّت: اين معنا قطعاً باطل است؛ زيرا

ما معتقد به حلول نيستيم و نيز پيامبرصلى الله عليه وآله و امام على عليه السلام را به لحاظ جسمى يكى نمى دانيم.

2 - اتحاد در شؤونات و فضايل به جز آنچه كه استثناء شده است.

3 - تنها مجانست در قرابت و نزديكى.

معناى دوم و سوم از معانى مجازى براى كلمه نفس است، ولى ما بايد به دو جهت كلمه انفس را بر معناى دوم حمل كنيم نه سوم:

جهت اوّل اين كه: معناى دوم اقرب به معناى حقيقى كه همان وحدت از جميع جهات است مى باشد و مطابق آنچه در علم بلاغت گفته شده، لفظ بايد بر قريب ترين معانى به معناى حقيقى حمل شود.

جهت ديگر اين كه: قرائن بسيارى وجود دارد كه مؤيد معناى دوم است نه سوم، كه از آن جمله عبارت است از:

اوّل - حديث منزلت: پيامبرصلى الله عليه وآله خطاب به حضرت على عليه السلام فرمود: «أنت منّي بمنزلة هارون من موسى الّا أنّه لا نبيّ بعدي»؛(74) «تو نسبت به من به منزله هارون نسبت به موسى مى باشى جز آن كه بعد از من پيامبرى نخواهد بود.»

دوّم - بخارى از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل كرده كه خطاب به على عليه السلام فرمود: «أنت منّي وأنا منك»؛(75) «تو از من و من از توام.»

سوّم - ابن مسعود از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل كرده كه فرمود: «على بن ابى طالب همانند روح من است كه در جسدم مى باشد».(76)

چهارم - و نيز خطاب به امام على عليه السلام فرمود: «ما سألت اللَّه لي شيئاً الّا سألت لك مثله...»؛(77) «از خدا براى خود چيزى نخواستم جز آن كه مثل آن را براى تو تقاضا نمودم.»

ج) كفايت دعاى پيامبرصلى الله عليه وآله!!

ابن تيميه نيز مى گويد: «اين كه اين چهار

نفر را پيامبرصلى الله عليه وآله همراه خود آورد مقصود اجابت دعا نبوده؛ زيرا دعاى پيامبرصلى الله عليه وآله به تنهايى كافى بود».(78)

پاسخ

اوّلاً: اگر چنين بود چرا خداوند تعالى از پيامبر خود خواست تا از نصارا بخواهد كه اين افراد را نيز بياورند. و اگر وجود آن ها در مباهله دخيل نبود احتياجى به چنين دعوتى نبود، خصوصاً آن كه در آخر مى فرمايد: «ثُمَّ نَبْتَهِلْ»؛ «سپس همگى با هم مباهله كنيم.»

ثانياً: حرف ابن تيميه اجتهاد در مقابل نصّ است؛ زيرا مطابق برخى از روايات پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «إذا أنا دعوت فأمِّنوا»؛ «هر گاه من دعا كردم شما آمين بگوييد...».(79) و اين خود دلالت بر اين دارد كه آمين آن ها در اجابت دعاى پيامبر بى تأثير نبوده است.

د) عدم اختصاص به حضرت على عليه السلام!!

او نيز مى گويد: «كلمه «أَنْفُسَنا» اختصاص به على عليه السلام ندارد؛ زيرا به صيغه جمع آمده است».(80)

پاسخ

اوّلاً: قبلاً در آيه (ولايت) به اثبات رسانديم كه عرب به جهاتى از جمله تعظيم لفظ جمع را بر مفرد به كار مى برد و در قرآن نيز چنين استعمالى را زياد مشاهده مى كنيم.

ثانياً: تعبير به جمع در اين آيه به جهت بيان اين مطلب است كه هر كدام از دو دسته مباهله كننده سزاوار است كه خواص از اهل بيت خود را بياورد، خواه افراد هر دسته متعدد باشند يا خير.

ه) مقصود از «انفسنا»، شخص پيامبرصلى الله عليه وآله است!!

او همچنين مى گويد: «مقصود از «أَنْفُسَنا» شخص پيامبرصلى الله عليه وآله است؛ يعنى هنگام مباهله بايد خود و فرزندان و زن هاى خود را بياوريد».(81)

پاسخ

اوّلاً: اين توجيه اجتهاد در مقابل نص است؛ زيرا مطابق روايات صحيحه، پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله براى مباهله امام حسن و امام حسين عليهما السلام را كه مصداق «أَبْناءَنا» بود، و نيز حضرت زهراعليها السلام را كه مصداق «نِساءَنا» بود، و نيز حضرت على عليه السلام را كه مصداق «أَنْفُسَنا» بود، آورد. و اگر مقصود از «أَنْفُسَنا» خود پيامبر بوده است، چرا پيامبرصلى الله عليه وآله، على عليه السلام را با خود به همراه آورد؟

ثانياً: با اين فرض، لازم مى آيد كه بين داعى و مدعو اتحاد باشد؛ يعنى دعوت كننده و دعوت شده يكى باشند كه اين قطعاً باطل است؛ زيرا هيچگاه انسان خودش را دعوت نمى كند.

ثالثاً: در صورت درست بودن اين احتمال، لازم مى آيد كه كلمه «أَنْفُسَنا وأَنْفُسَكُمْ»، در آيه زيادى باشد؛ زيرا شخص پيامبرصلى الله عليه وآله داخل در جمله «تَعالَوْا نَدْعُ» است.

و اگر كسى بگويد كه انسان گاهى خود را نيز دعوت مى كند؛ مثلاً عرب مى گويد: «دعوت نفسي إلى كذا»؛ «من خودم را به فلان چيز دعوت كردم.»

در جواب اين اشكال مى گوييم:

ما در اين جهت مناقشه نمى كنيم كه دعوت خود نيز صحيح است، ولى نمى توان اين نوع استعمال را حقيقى دانست. مضافاً به اين كه برخى تصريح كرده اند كه انسان هيچ گاه خودش را دعوت نمى كند بلكه ديگرى را مى خواند مگر آن كه مجازاً چنين باشد.(82)

مضافاً به اين كه اين اشكال در حقيقت اجتهاد در مقابل نصوص صحيح است كه مقصود از «أَنْفُسَنا» را امام على عليه السلام مى داند. گرچه ما منكر شمول پيامبرصلى

الله عليه وآله در كلمه «أَنْفُسَنا» نيستيم.

حاكم نيشابورى به سند صحيح از جابر قصه ورود عاتب و سيد و شرفياب شدن محضر رسول خداصلى الله عليه وآله را نقل كرده و در آخر آن مى گويد: «... و در حقّ آن ها نازل شد «تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَأَبْناءَكُمْ...». آن گاه جابر مى گويد: مراد از «أَنْفُسَنا وَأَنْفُسَكُمْ»، رسول اللَّه و على است و مراد از «أَبْناءَنا» حسن و حسين است و مقصود از «نِساءَنا» فاطمه مى باشد».(83)

2 - توجيه آيه تطهير

توضيح

ابن تيميه مى گويد: «پيامبرصلى الله عليه وآله دعا كرد تا خداوند رجس و پليدى را از آنان دور ساخته و پاكشان گرداند و اين دلالت بر عصمت ندارد...».(84)

پاسخ

اوّلاً: پيامبرصلى الله عليه وآله مستجاب الدعوه است و اگر دعا كرده به طور قطع اجابت شده است.

ثانياً: فايده دعا، استمرار تطهير و اذهاب رجس در آينده است؛ همان گونه كه در تفسير «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ» گفتيم.

ثالثاً: ممكن است كه دعا، بالا رفتن مرتبه و درجات خلوص و عمق گرفتن و رسوخ كردن اذهاب رجس و در نتيجه، تطهير اهل بيت را در بر داشته باشد.

رابعاً: مطابق برخى از رواياتى كه ذكر شده، دعاى پيامبرصلى الله عليه وآله بعد از نزول آيه تطهير بوده است.(85)

او همچنين مى گويد: اراده خداوند در آيه تطهير، متضمّن تحقّق مراد نيست، بلكه گاهى اراده مى كند چيزى را كه تحقق نمى يابد؛ خداوند متعال مى فرمايد: «وَاللَّهُ يُرِيدُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْكُمْ»(86)؛ در حالى كه برخى توبه مى كنند و برخى نمى كنند. خداوند اراده كرده كه مردم را از شرك پاك كند، ولى بعضى مى خواهند كه بر شرك باقى بمانند.(87) آن گاه مى گويد: مقصود از «رجس» در آيه، شرك است، همانند قول خداوند: «فَاجْتَنِبُوا الرِّجْسَ مِنَ اْلأَوْثانِ» و ما مى دانيم كه خداوند از اهل بيت پيامبرعليهم السلام شرك و خباثت را دور كرده است، ولى اين دلالت بر عصمت آنان ندارد.(88)

پاسخ

اوّلاً: اراده در آيه «وَاللَّهُ يُرِيدُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْكُمْ» تشريعى است نه تكوينى؛ از همين رو به عموم مردم توجّه دارد، برخلاف اراده در مورد آيه تطهير كه به قرائنى - كه ذكر شد - خصوصاً رواياتى كه نصّ در نزول آيه در پنج تن بود، اراده تكوينى است نه تشريعى وگرنه شامل افرادى خاص نمى شد.

ثانياً: در آيه «فَاجْتَنِبُوا الرِّجْسَ مِنَ اْلأَوْثانِ» مقصود از رجس مشخص شده است؛ زيرا بعد از آن با كلمه «من» بيانيه مقصود از رجس،

خصوص شرك معرفى شده است؛ خصوصاً آن كه خطاب در «فَاجْتَنِبُوا» عموم مشركين است. بر خلاف آيه تطهير كه الف و لام «الرِّجْسَ» در آن براى جنس بوده و عموم مراتب رجس كه از آن جمله گناه، اشتباه، خطا و سهو است را نيز شامل مى شود.

3 - مخالفت با شأن نزول آيه انذار

اشاره

ابن تيميه مى گويد: «اين كلام «أنا المنذر، وبك يا عليّ يهتدي المهتدون» را نمى توان به پيامبرصلى الله عليه وآله نسبت داد؛ زيرا ظاهر قول، اين است كه هدايت فقط به توسط على عليه السلام است نه پيامبرصلى الله عليه وآله؛ در حالى كه هيچ مسلمانى چنين سخنى نمى گويد...».(89)

و نيز مى گويد: «خداوند تعالى محمّدصلى الله عليه وآله را هادى قرار داده و فرموده «إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيم» حال چگونه شما كسى را هادى قرار مى دهيد كه در قرآن به چنين صفتى توصيف نشده است؟»(90)

پاسخ

اين اشكال از سوء فهم و عناد ابن تيميه سرچشمه گرفته است؛ زيرا همه قبول داريم كه پيامبرصلى الله عليه وآله هادى امام على عليه السلام و همه امت در زمان حيات خود مى باشد ولى على عليه السلام هادى امت بعد از حيات رسول خداصلى الله عليه وآله است. و اين صريح حديث صحيح السند است كه پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «بك يهتدي المهتدون من بعدي»، كه مع الأسف ابن تيميه كلمه «بعدى» را يا نديده و يا از آن تجاهل كرده است.

ايراد ديگر

او همچنين مى گويد: «ظاهر جمله «بك يهتدي المهتدون» اين است كه هر كس از امت محمّد هدايت يافت به توسط على بوده است، و اين دروغى آشكار است؛ زيرا بسيارى از مردم به پيامبر ايمان آورده و هدايت يافتند و وارد بهشت شدند؛ در حالى كه سخنى از على عليه السلام نشنيدند. و بيشتر كسانى كه به پيامبرصلى الله عليه وآله ايمان آوردند و به او هدايت يافتند در هيچ چيز به على هدايت نيافتند. و نيز كشورها و شهرهايى فتح شد و مردم آن ها ايمان آورده و هدايت يافتند، بدون اين كه از على چيزى شنيده باشند، بلكه همگى به توسط صحابه غير از او هدايت يافتند. پس چگونه جايز است اين جمله را قبول كنيم كه پيامبرصلى الله عليه وآله فرموده است: بك يهتدي المهتدون؟».(91)

پاسخ

اوّلاً: همان گونه كه در جواب اشكال قبل اشاره شد در حديث چنين آمده كه امام على عليه السلام بعد از رسول خداصلى الله عليه وآله تنها هدايت گر به حقّ و حقيقت است و اين منافات ندارد كه در زمان حيات رسول خداصلى الله عليه وآله هر دو مشتركاً و با رهبرى رسول خداصلى الله عليه وآله هدايت گر امت باشند.

ثانياً: چه كسى گفته كه تمام كسانى كه در زمان حيات رسول خداصلى الله عليه وآله و بعد از وفات آن حضرت ايمان آورده اند از امام على عليه السلام بهره نبرده اند. ما در بحث سفينه در جواب ابن تيميه مفصّل به اين موضوع پرداخته ايم.

ثالثاً: چه كسى گفته كه هر كس از غير راه امام على عليه السلام بعد از رسول خداصلى الله عليه وآله هدايت يافته، به هدايت حقيقى و واقعى هدايت يافته است؟ مطابق

اين حديث هدايت واقعى تنها از راه امام على عليه السلام است.

4 - تضعيف دلالت آيه ولايت

توضيح

ابن تيميه مى گويد: «بين وِلايت (به كسر واو) و وَلايت (به فتح واو) تفاوت است، ولايتى كه در اين نصوص آمده، ضد عداوت است كه به فتح واو است نه به كسر واو كه به معناى امارت است و اين افراد نادان بين وَلايت و وِلايت تفاوتى نمى نهند. لفظ ولىّ و ولايت غير از لفظ والى است، و چون آيه درباره ولايت تمام مؤمنان است و همه مؤمنان ولايت به معناى امارت را ندارند، پس ولايت به معناى امارت نيست».(92)

پاسخ

اوّلاً: برخى دانشمندان لغت و ادبيات، تفاوتى بين معناى ولايت (به كسر واو) و ولايت (به فتح واو) نمى نهند؛ مانند فيومى، سيبويه، زجاج و فراء.

فرّاء مى گويد: «ولايت را به فتح واو و كسر واو در هر دو معناى دوستى و سرپرستى شنيده ايم».(93)

ثانياً: در بررسى دلالت آيه بر امامت حضرت على عليه السلام اشاره كرديم كه متبادر از لفظ «ولىّ» همان معناى سرپرستى است؛ هرچند به كمك قرائن باشد.

ثالثاً: اثبات كرديم كه اين آيه تنها مربوط به ولايت امير المؤمنين عليه السلام است و روايات متواتر بر اين مطلب دلالت دارد، و هرگز ارتباطى به تمام مؤمنان ندارد تا به اين جهت در معناى ولايت تصرف كنيم كه شامل همه مؤمنان شود.

5 - تضعيف شأن نزول آيه مودّت

اشاره

ابن تيميه در اين باره مى گويد: «سوره شورا بدون شك مكّى است و قبل از ازدواج على با فاطمه بوده است و لذا قبل از ولادت حسن و حسين نازل شده است».(94)

پاسخ

اوّلاً: براى تشخيص اين كه آيه اى مكّى است يا مدنى، از دو راه مى توان بررسى كرد:

الف) ملاحظه مضمون آيه؛ به اين نحو كه بگوييم: هر آيه اى كه درباره توحيد و معارف عقلى و انتقاد از بت پرستى و دعوت به ايمان به خدا و روز رستاخيز و جريان هاى امت هاى پيشين و مشابه اين امور است، در غالب موارد مكّى به حساب مى آيد؛ زيرا در آن عصر تنها مسائلى كه احتياج به ذكر آن ها بود همين قبيل مسائل است. ولى آياتى كه مربوط به شؤون نظام اسلامى و جهاد و مناظرات با يهود و نصارا و احكام شرعى و نظام اجتماعى بوده، غالباً مدنى به حساب مى آيد. در مورد آيه «مودّت» با مراجعه به مضمون آن پى خواهيم برد كه تناسب آن با نزول در مدينه است.

ب) رجوع به نصوصى كه در مورد آيه از طرف علما وارد شده است. و در مورد سوره شورا مشاهده مى كنيم كه مفسران مى گويند: سوره شورا مكّى است به جز چهار آيه از آن، كه اوّل آن ها آيه «قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى است.

قرطبى مى گويد: سوره شورا بنا بر قول حسن و عكرمه و عطا و جابر، مكّى است. و ابن عباس و قتاده گفته اند: به جز چهار آيه آن كه در مدينه نازل شده است كه يكى از آن ها «قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ...» مى باشد.(95)

ابوحيان از ابن عباس نقل مى كند كه سوره شورا مكّى است، به

جز چهار آيه آن از «قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً...» تا آخر چهار آيه، كه در مدينه نازل شده است.(96)

شوكانى(97) و آلوسى(98) و... نيز همين مطلب را نقل كرده اند.

اين نكته قابل توجّه است كه بدانيم، قرآن كريم به اتفاق دانشمندان بر حسب ترتيب نزول جمع آورى نشده است، و لذا اغلب سوره هاى مكّى از آيات مدنى خالى نبوده و نيز اكثر سوره هاى مدنى از آيات مكّى خالى نيست. و اگر سوره اى را مكّى يا مدنى مى نامند تابع اين است كه اغلب آن سوره داراى چه نوع آيه اى و در كجا نازل شده است. براى روشن شدن موضوع به نمونه هايى اشاره مى كنيم:

الف) سوره عنكبوت مكّى است، مگر ده آيه از اوّلش كه مدنى است.(99)

ب) سوره كهف مكّى است، مگر هفت آيه از اوّلش كه مدنى است.(100)

ج) سوره مريم مكّى است، الّا آيه سجده و آيه «وَإِنْ مِنْكُمْ إِلّا وارِدُها».(101)

د) سوره حجّ مكّى است، مگر آيه «وَمِنَ النّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اللَّهَ عَلى حَرْفٍ».(102)

ثانياً: بر فرض كه آيه «مودّت» مكّى باشد ولى اين مستلزم آن نيست كه مودّت محصور بر خويشاوندان موجود گردد بلكه شامل كسانى نيز مى گردد كه بعد از نزول آيه متولّد مى شوند و داراى شرايط موجودين هستند؛ يعنى آيه شامل هر شخص معصوم از امامان اهل بيت عترت و طهارت مى شود.

نظير اين آيه، آيه وصايت است. خداوند تعالى مى فرمايد «يُوصِيكُمُ اللَّهُ فِي أَوْلادِكُمْ» كه شامل هم اولاد موجود در زمان نزول آيه مى شود و هم اولادى كه بعداً متولّد مى شوند.

ابن تيميه در ادامه اشكال سابق خود مى گويد: «دليل اين مطلب اين است كه خداوند نفرمود: الّا المودة لذوى القربى، بلكه فرمود: «إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى ،

و اگر مقصود خداوند خويشاوندان پيامبرصلى الله عليه وآله بود، بايد للقربى يا لذوى القربى مى گفت، همان گونه كه در آيه خمس فرمود: «وَاعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ فَأَنَّ للَّهِ ِ خُمُسَهُ ولِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبى .(103)

پاسخ

با مراجعه به كتب تفسير پى خواهيم برد كه مفسرين درصدد پاسخ از اين سؤال برآمده و جواب آن را داده اند.

زمخشرى مى گويد: «اگر گفته شود: چرا گفته نشد: إلّا مودة القربى يا گفته نشد: الّا المودة للقربى؟ و به طور كلّى «إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى معنايش چيست؟ در جواب مى گوييم: در اين آيه، اهل بيت محلّ و مكان مودّت و مقرّ آن قرار گرفته اند. از باب مثال عرب مى گويد: «لي في آل فلانٍ مودّة»، براى من در آل فلان مودّت است. مقصود آن است كه من آنان را دوست دارم و آنان مكان و محلّ حبّ من هستند. در مورد آيه «فِي» متعلّق به مودّت نيست، بلكه متعلّق به محذوف است؛ مثل اين كه مى گوييم: «مال در كيسه است». و تقدير آن اين چنين است: «إلّا المودة ثابتة في القربى» مگر مودّتى كه در خويشاوندان رسول ثابت است».(104)

همين تفسير از فخررازى(105) وابوحيان(106) ونيشابورى(107) و ابوالسعود(108) نيز رسيده است.

ابن تيميه در ادامه مى گويد: «پيامبرصلى الله عليه وآله هرگز درخواست اجرى نمى كند؛ زيرا تنها اجر و مزد او بر خداوند است. آرى بر مسلمانان است كه به ادلّه ديگر او را دوست بدارند، ولى موالات و دوستى ما نسبت به اهل بيت پيامبرصلى الله عليه وآله هيچگاه مزد و اجر پيامبر به حساب نمى آيد».(109)

پاسخ

در مورد مسأله اجر و مزد رسالت پيامبرصلى الله عليه وآله چهار نوع آيه وجود دارد:

1 - آياتى كه اجر و مزد پيامبرصلى الله عليه وآله را بر خداوند مى داند:

خداوند متعال از قول حضرت نوح عليه السلام مى فرمايد: «إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمِينٌ * فَاتَّقُوا اللَّهَ وَأَطِيعُونِ * وَما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِيَ

إِلّا عَلى رَبِّ الْعالَمِينَ»؛(110) «مسلّماً من براى شما پيامبرى امين هستم. تقواى الهى پيشه كنيد و مرا اطاعت نماييد. من براى اين [دعوت هيچ مزدى از شما نمى طلبم، اجر من تنها بر پروردگار عالميان است.»

و از زبان حضرت هودعليه السلام مى فرمايد: «يا قَوْمِ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِنْ أَجْرِيَ إِلّا عَلَى الَّذِي فَطَرَنِي أَ فَلا تَعْقِلُونَ»؛(111) «اى قوم من! من از شما براى اين [رسالت ]پاداشى نمى طلبم، پاداش من تنها بر كسى است كه مرا آفريده است، آيا نمى فهميد.»

از زبان حضرت صالح نيز همين تعبير نقل شده است.(112)

2 - از برخى آيات استفاده مى شود كه بازگشت مزد به خود مردم است. خداوند متعال در جايى ديگر خطاب به پيامبرش كرده مى فرمايد: «قُلْ ما سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ»؛(113) «بگو: هر اجر و پاداشى از شما خواسته ام براى خود شما است.»

3 - نوع سوّم آيه اى است كه در آن خداوند اجر و مزد رسالت پيامبر را «راهى به سوى خدا قرار دادن» معرّفى كرده است. خداوند متعال مى فرمايد: «قُلْ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِلّا مَنْ شاءَ أَنْ يَتَّخِذَ إِلى رَبِّهِ سَبِيلاً»؛(114) «بگو: من در برابر آن [ابلاغ آيين خدا هيچ گونه پاداشى از شما نمى طلبم، مگر كسى كه بخواهد راهى به سوى پروردگارش برگزيند [اين پاداش من است .»

در اين آيه اجر و پاداشى كه استثنا شده عمل مسلمانان است؛ يعنى انتخاب راه به سوى خداوند. گرچه در اين آيه مستثنا ذات است ولى مقصود به آن مشيّت و خواست اوست.

4 - نوع چهارم نيز همين آيه مورد بحث؛ يعنى آيه مودّت است كه در آن سخن از اجر و مزد رسالت پيامبرصلى الله

عليه وآله به ميان آمده و آن را «مودة في القربى» دانسته است.

با تأمّل در اين چهار دسته آيه به اين نتيجه مى رسيم كه حكم اوّلى در رسالت انبيا آن است كه از مردم بابت رسالت و دعوت خود، نفع و بهره و مزدى نخواهند، بلكه اجر و مزد خود را تنها از خدا بخواهند.

و اگر در آيه «مودّت» به اجر و مزد اشاره شده، اين در واقع درخواست چيزى است كه نفعش به خود مردم باز مى گردد. لذا فرمود: بگو: هر چيزى را كه به عنوان اجر و مزد از شما خواستم نفعش به خود شما باز مى گردد.

حال چگونه نفع مودّت خويشاوندان پيامبرصلى الله عليه وآله به خود مردم باز مى گردد، از دو راه مى توان آن را اثبات نمود:

الف) از آنجا كه اهل بيت پيامبرصلى الله عليه وآله به حكم آيات و روايات ديگر، از خطا و اشتباه معصومند، لذا مودّت و ارتباط با آن ها انسان را از سرچشمه زلال معارف آنان بهره مند مى سازد و در نتيجه به حق و حقيقت و سنّت واقعى پيامبرصلى الله عليه وآله رسيده، از معارف والاى قرآن كريم بهره مند خواهد شد.

ب) محبّت و مودّت، نيروى مرموز درونى است كه انسان را به سوى محبوب مى كشاند و لذا درصدد برمى آيد كه به او اقتدا كرده، او را الگوى خود قرار دهد. اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام از آنجا كه مظهر همه خوبى هايند لذا مودّت آنان انسان را به خوبى ها و عمل به آن جذب مى كند، پس نفع مودّت خويشان پيامبرصلى الله عليه وآله به خود انسان باز مى گردد.

و امّا اين كه مراد از آيه «مَنْ شاءَ أَنْ يَتَّخِذَ إِلى

رَبِّهِ سَبِيلاً» چيست؟ در جواب مى گوييم: مراد از آن همان مستثناى در آيه 23 از سوره شورا است؛ يعنى همان مودّت خويشان رسول است؛ زيرا همان گونه كه قبلاً اشاره شد مودّت و محبّت حقيقى جداى از اطاعت و متابعت نيست، و اطاعت از آن ها همان عمل به دستوراتى است كه انسان را در راه مستقيم قرار داده و به سوى خدا مى رساند. نتيجه اين كه مودّت خويشان پيامبرصلى الله عليه وآله در حقيقت همان برگرفتن راه براى رسيدن به خداوند است. و لذا مشاهده مى كنيم كه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله در حديث ثقلين و سفينه و امان و ديگر احاديث، امر به تمسّك به عترت خود نموده است.

6 - تضعيف ذيل حديث ثقلين

توضيح

ابن تيميه مى گويد: عبارت «وعترتي فانّهما لن يفترقا حتّى يردا عليّ الحوض» را ترمذى ذكر كرده است. در اين مورد از احمد سؤال شد، وى و عده اى ديگر آن را تضعيف كرده و گفته اند: صحيح نيست.(115)

پاسخ

1 - ظاهر عبارت ابن تيميه آن است كه ذيل حديث را فقط ترمذى نقل كرده؛ در حالى كه چنين نيست؛ بلكه عده اى از بزرگان اهل سنّت؛ از قبيل: ابن اسحاق، احمد بن حنبل، ترمذى، بزار، نسائى، ابويعلى، طبرى، اسفرائينى، بغوى، ابن الانبارى، ابن عقده، جعابى، طبرانى، ذهبى، حاكم نيشابورى، ثعلبى، ابونعيم، ابن عساكر، ضياء مقدسى و برخى ديگر نيز نقل كرده اند.

2 - اين كه مى گويد: عده اى ذيل حديث را تضعيف كرده اند. دروغ محض است؛ زيرا اگر اين چنين بود، چرا ابن تيميه اسامى آنان را نقل نمى كند، به رغم اين كه در جاهاى مختلف رجزخوانى مى كند. اگر او اسم يك نفر از آنان را نقل مى كرد، ما با مراجعه به كتاب او به صحّت و سقم آن پى مى برديم.

7 - توجيه بى مورد حديث «ثقلين»

اشاره

ابن تيميه مى گويد: «حديث در صحيح مسلم فقط دلالت بر امر به تمسك به كتاب خدا دارد، ولى در حقّ عترت تنها به تذكر دادن به اهل بيت خود اكتفا كرده است، لذا سه بار مى فرمايد: «أذكّركم اللَّه في أهل بيتي» و به تمسك آن ها امر نكرده است».(116)

پاسخ

1 - مسلم، حديث را از زيد بن ارقم نقل كرده است و او از آنجا كه از عبداللَّه بن زياد مى ترسيد، حديث را به تمامه نقل نكرده؛ بلكه امر به تمسك به عترت را از آن حذف كرده است. دليل آن اين است كه زيد بن ارقم در موارد ديگر حديث را نقل كرده و در ذيل آن، حديث را به طريق مشهور آورده كه در آن به تمسك به عترت امر شده است و مسلم، مع الأسف در ذيل حديث زيد بن ارقم نياورده است.

فهم علماى اهل سنّت از ثقلين

الف) سندى از بزرگان محدّثان اهل سنّت، در شرح روايت مسلم مى گويد: «در اين حديث، پيامبرصلى الله عليه وآله از قرآن و اهل بيت عليهم السلام به «ثقلين» تعبير مى كند. «ثقل» شى ء نفيسى است كه بايد حفظ شود و واضح است كه اهل بيت، افراد نفيس و ارزشمندى اند كه بايد حفظ شوند؛ همان گونه كه كتاب خدا اين چنين است؛ زيرا پيامبرصلى الله عليه وآله بين آن دو جمع كرده است و ما مى دانيم كه عمده اين اوصاف براى قرآن به افاده علوم الهى و احكام شرعى باز مى گردد. همين اوصاف در مورد اهل بيت عليهم السلام نيز به دليل مرجعيتشان در علوم الهى و احكام شرعى موجود است. و مؤيد آن، اين است كه پيامبرصلى الله عليه وآله مردم را در ابتدا از رسيدن مرگش آگاه مى كند و بعد مى فرمايد: من در ميان شما دو چيز گران بها مى گذارم. از اينجا استفاده مى شود كه پيامبرصلى الله عليه وآله بر كتاب و عترت به عنوان خليفه و جانشين خود در معارف الهى و احكام شرعى وصيت كرده است. سندى آن گاه مى گويد: اين آن معنايى

است كه از ظاهر حديث استفاده مى شود، بلكه با مراجعه به روايات ديگر پى مى بريم كه آن روايات نيز همين معنا را تأييد مى كند؛ زيرا در آن ها به طور صريح امر به تمسك به كتاب و عترت شده است، خصوصاً در حديثى كه احمد بن حنبل نقل كرده، عين عبارات مسلم آمده است، ولى با اضافه ذيلى در آن به تمسكِ عترت امر شده است...».(117)

ب) تفتازانى بعد از نقل حديث مى گويد: «از اين حديث به خوبى استفاده مى شود كه اهل بيت بر تمام مردم - چه عالم و چه غيرعالم - برترى دارند... آيا نمى بينى كه چگونه پيامبرصلى الله عليه وآله آنان را با كتاب خداوند متعال مقرون ساخته، در اين كه تمسك به آن دو، انسان را از ضلالت نجات خواهد داد. تمسك به كتاب به اين معنا است كه به آنچه از علم وهدايت در آن است، اخذ كرده و به آن عمل نماييم. هم چنين است عترت...».(118)

ج) شوكانى نيز در ردّ كسانى كه معتقدند آل پيامبرصلى الله عليه وآله همه امّتند، مى گويد: «از حديث ثقلين - كه در صحيح مسلم و ديگر كتاب ها آمده - خلاف اين مطلب استفاده مى شود؛ زيرا اگر مقصود از آن تمام امّت باشد لازم مى آيد كه مردم به خود تمسك كنند كه اين معنا قطعاً باطل است».(119)

د) محب الدين طبرى بابى را در «ذخائر العقبى» با عنوان «باب فضل اهل البيت و الحثّ على التمسك بهم و بكتاب اللَّه عزّوجلّ و الخلف فيهما بخير» مطرح كرده و در ذيل آن، حديث ثقلين را از سنن ترمذى و صحيح مسلم نقل كرده است.(120)

2 - حديث ثقلين با سندى كه

ترمذى نقل كرده و در آن امر به تمسّك به اهل بيت عليهم السلام شده، به طرق مختلفى رسيده كه عده زيادى از علماى اهل سنّت آن را تصحيح نموده اند.

ناصرالدين البانى امام وهابيان در حديث، بعد از نقل حديث ترمذى به سند خود از زيد بن ارقم - كه در آن به تمسك به كتاب وعترت امر كرده است - مى گويد: «حديث صحيح السند است».(121) وى حديث را در كتاب «صحيح الجامع الصغير» نيز تصحيح نموده است.(122)

ابن حجر عسقلانى بعد از نقل حديث ثقلين - كه در آن مردم را به تمسكِ به كتاب و عترت امر و تشويق كرده - مى گويد: «سند حديث صحيح است».(123)

همچنين عدّه اى ديگر حديث را با همين مضمون - كه امر به تمسك به كتاب و عترت در آن باشد - نقل كرده و تصحيح نموده اند؛ همانند: ابن حجر هيثمى،(124) بويصرى،(125) يعقوب بن سفيان فسوى،(126) قندوزى حنفى(127) و محمود شكرى آلوسى(128). كه آلوسى مى گويد: «حديث ثقلين نزد فريقين اهل سنّت و شيعه ثابت است». بنابر نقل متقى هندى در «كنزالعمال»،ابن جرير طبرى نيز حديث را تصحيح نموده است.(129)

جلال الدين سيوطى در مسند امام على عليه السلام از محاملى در كتاب «الامالى» نقل مى كند كه او نيز حديث ثقلين را تصحيح نموده است.(130)

حسن بن على سقاف شافعى بعد از نقل حديث ثقلين از سنن ترمذى مى گويد: «حديث از حيث سند صحيح است».(131)

حاكم نيشابورى بعد از نقل حديث با لفظ لزوم تمسك به كتاب و عترت و ختم آن به حديث غدير، مى گويد: «حديث از حيث سند مطابق شرط بخارى و مسلم صحيح است، اگرچه آن دو نفر حديث را نقل نكرده اند».(132)

ابن كثير مى گويد: «به

سند صحيح ثابت شده كه رسول خداصلى الله عليه وآله در خطبه خود در غدير خم فرمود: "إنّي تارك فيكم الثقلين"...».(133)

همو بعد از نقل حديث ثقلين با سند نسائى مى گويد: «شيخ ما ذهبى فرموده: اين حديث از حيث سند صحيح است».(134)

هيثمى بعد از نقل حديث بامضمون «لزوم تمسك به كتاب و عترت» مى گويد: «حديث را طبرانى در «معجم الكبير» نقل كرده و رجال آن همگى ثقه اند».(135)

جمال الدين قاسمى مى گويد: در سند صحيح ثابت شده كه پيامبرصلى الله عليه وآله در خطبه خود فرمود: "انّى تارك فيكم الثقلين؛ كتاب اللَّه و عترتى"...».(136)

سمهودى شافعى مى گويد: «طبرانى حديث را در معجم الكبير با سندى نقل كرده كه تمام رجال آن ثقه اند».(137)

ازهرى نيز بعد از نقل حديث ثقلين مى گويد: «محمّد بن اسحاق مى گويد: اين حديث حسن صحيح است».(138)

8 - تضعيف حديث غدير

توضيح

ابن تيميه مى گويد: «و اما حديث (من كنت مولاه فعليّ مولاه) در صحاح وجود ندارد، ولى علما آن را نقل كرده اند، و مردم در صحت آن نزاع دارند. از بخارى و ابراهيم حربى و طايفه اى از اهل علم به حديث، نقل شده كه آنان در اين حديث طعن وارد كرده و آن را تضعيف كرده اند...».(139)

پاسخ

اوّلاً: ترمذى اين حديث را در صحيح خود نقل كرده و تصريح به صحّت آن نموده است.

ثانياً: كسى را نمى شناسيم كه در اين حديث نزاع كرده باشد، اگر كسى مى بود حتماً ابن تيميه نام او را مى برد.

ثالثاً: كار ابن تيميه در تضعيف اين حديث و احاديث ديگرى كه در مدح اهل بيت، خصوصاً على بن ابى طالب عليهم السلام وارد شده به جايى رسيده كه حتى ناصرالدين البانى كه از اتباع او در مسائل اعتقادى است، اين عمل او را ناخرسند دانسته و تصريح مى كند كه وى در تضعيف احاديث سرعت داشته است، بدون آن كه طرق آن را مورد بررسى قرار دهد.(140)

در حقيقت بايد گفت: ابن تيميه به جهت خصومت با شيعه و يا بهتر بگوييم: خصومت با اهل بيت عليهم السلام در صدد تضعيف بدون دليل تمام احاديث فضايل و مقامات اهل بيت عليهم السلام و در رأس آنان امام على عليه السلام برآمده است.

9 - تكذيب ذيل حديث غدير

اشاره

ابن تيميه مى گويد: «جمله (اللّهمّ وال من والاه، وعاد من عاداه وانصر من نصره واخذل من خذله) به اتفاق اهل معرفت به حديث، دروغ است».(141)

پاسخ

اوّلاً: چگونه ابن تيميه ادّعاى اتفاق اهل معرفت به حديث بر كذب آن كرده؛ در حالى كه بسيارى از بزرگان محدثين اهل سنّت آن را نقل كرده اند؛ از قبيل:

- احمد بن حنبل.(142)

- نسائى.(143)

- ابن ابى شيبه.(144)

- ابن حبّان.(145)

- طبرانى.(146)

- بزار.(147)

- ضياء مقدسى.(148)

- حاكم نيشابورى.(149)

- ابن ابى عاصم.(150)

- ابن ماجه.(151)

آيا اين افراد از محدّثين اهل سنّت نيستند؟ آيا اين افراد به پيامبرصلى الله عليه وآله دروغ نسبت داده اند؟

ثانياً: افرادى همچون ابن حبّان، حاكم نيشابورى و ضياء مقدسى با سند صحيح اين ذيل را نقل كرده يا تصريح به صحت سند آن نموده اند.

ثالثاً: ناصرالدين البانى حديث غدير را با ذيلش در كتاب «سلسلة الأحاديث الصحيحة» آورده و آن را از طرق مختلف تصحيح نموده است. او در آخر مى گويد: «وقتى اين مطلب را دانستى پس اين را نيز بدان كه انگيزه من در آزاد گذاردن قلم درباره اين حديث و بيان صحت آن اين بود كه مشاهده كردم شيخ الاسلام ابن تيميه ذيل حديث غدير را تضعيف كرده است. و گمان كرده كه دروغ است، و اين به نظر من از مبالغات او است كه در نتيجه تسريعش در تضعيف احاديث پديد آمده است، قبل از آن كه طرق آن را جمع كرده و دقت نظر در آن ها بنمايد».(152)

بدين جهت است كه ابن حجر در «لسان الميزان» در ترجمه ابن مطهّر حلّى رحمه الله مى گويد: «من ابن تيميه را چنين يافتم كه در ردّ احاديثى كه ابن مطهّر نقل كرده، بسيار و بى نهايت بر

آن ها حمله مى كند، گرچه معظم آن ها از موضوعات و روايات واهى است!! ولى در رديّه خود بر احاديث، بسيارى از احاديث خوب را كه در حال تصنيف كتابش به ياد نداشته، رد نموده است؛ زيرا به جهت گستردگى محفوظاتش تنها بر آنچه در سينه داشته اتّكا كرده است، و حال آن كه انسان نسيان كار است. و چه بسيار از مبالغه اى كه در توهين كلام رافضى داشته او را احياناً به تنقيص على كشانده است. ولى اين ترجمه گنجايش واضح كردن آن ها و ذكر نمونه هايى از آن را ندارد».(153)

10 - تكذيب حديث «مؤاخاة»

توضيح

ابن تيميه مى گويد: «احاديث مؤاخاة و عقد اخوت بين على و پيامبرصلى الله عليه وآله تماماً موضوع و جعلى است و پيامبر با هيچ كس عقد اخوت نبسته است و نيز بين هيچ مهاجرى و بين ابوبكر و عمر و بين انصارى با انصارى عقد اخوت نبسته است».(154)

پاسخ

اوّلاً: با مراجعه به كتب اهل سنّت پى به كذب بودن ادّعاى ابن تيميه مى بريم. اينك به برخى از روايات اشاره مى كنيم:

1 - ترمذى به سند خود از عبداللَّه بن عمر نقل مى كند كه رسول خداصلى الله عليه وآله بين اصحابش عقد اخوت بست. على عليه السلام گريان خدمت پيامبرصلى الله عليه وآله آمد و عرض كرد: اى رسول خداصلى الله عليه وآله! بين اصحابت عقد اخوّت بستى ولى بين من و كسى عقد اخوت نبستى؟ رسول خداصلى الله عليه وآله به او فرمود: تو برادر من در دنيا و آخرتى.(155)

2 - نسائى به سندش از عباد بن عبداللَّه نقل كرده كه على رضى الله عنه فرمود: «أنا عبداللَّه وأخو رسول اللَّه، وأنا الصديق الأكبر لا يقولها بعدي إلّا كاذب...»؛(156) «من بنده خدا و برادر رسول خدايم، و من صدّيق اكبرم، كسى اين ادّعا را پس از من جز دروغگو نمى كند...».

3 - ابن عساكر به سندش از انس بن مالك نقل كرده كه گفت: از رسول خداصلى الله عليه وآله شنيدم كه خطاب به على عليه السلام مى فرمود: «أنت أخي في الدنيا والآخرة»؛(157) «تو برادر منى در دنيا و آخرت.»

4 - احمد بن حنبل به سندش از ابن عباس نقل كرده كه پيامبرصلى الله عليه وآله خطاب به على عليه السلام فرمود: «أنت أخي وصاحبي»؛(158) «تو برادر و مصاحب منى.»

5 -

حاكم نيشابورى به سندش از عبداللَّه بن عمر نقل كرده كه رسول خداصلى الله عليه وآله عقد اخوّت بين اصحابش بست. بين ابوبكر و عمر، و بين طلحه و زبير، و بين عثمان و عبدالرحمن بن عوف عقد اخوّت بست. على عليه السلام عرض كرد: اى رسول خدا! بين اصحابت عقد اخوت بستى، پس برادر من كيست؟ رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: آيا راضى نمى شوى اى على! از اين كه من برادر تو باشم؟ على عليه السلام عرض كرد: آرى اى رسول خدا! آن گاه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: تو برادر منى در دنيا و آخرت.(159)

6 - متقى هندى از امام على عليه السلام نقل مى كند كه فرمود: «پيامبرصلى الله عليه وآله عقد اخوت بين عمر و ابوبكر، و بين حمزة بن عبد المطلب و زيد بن حارثه، و بين عبداللَّه بن مسعود و سعد بن مالك، و بين من و خودش، بست».(160)

ثانياً: ابن تيميه در تضعيف و نسبت جعل به اين احاديث دادن تنها بوده و هيچ كس با او همراهى نكرده است. و اين مطلبى است كه علماى اهل سنّت نيز بر آن تصريح كرده اند.

ثالثاً: اين حديث را ده ها نفر از علماى اهل سنّت در كتب حديثى و تاريخى و تفسيرى خود نقل كرده اند. چگونه ممكن است آن را به جعل و كذب نسبت داد. اشخاصى همچون ترمذى، نسائى، ابن ماجه، حاكم نيشابورى، ابن عبد البر، ابن كثير، احمد بن حنبل، و... آن را در كتب روايى خود ثبت كرده اند، چگونه مى توان اين گونه افراد را كه نزد اهل سنّت از جلالت فوق العاده اى برخوردارند متّهم به نقل حديث كذب و جعلى كرد؟

رابعاً: زرقانى مالكى

مى گويد: «احاديث بسيارى درباره عقد اخوّت بين پيامبرصلى الله عليه وآله و على عليه السلام رسيده و ترمذى آن را نقل كرده و تحسين نموده و نيز حاكم نيشابورى آن را نقل كرده و تصحيح نموده است...».(161)

خامساً: برخى از بزرگان اهل سنّت در مقابل ابن تيميه ايستاده و تضعيف و ردّ او را جواب داده اند؛ از آن جمله ابن حجر در «فتح البارى» است. او بعد از نقل اشكال ابن تيميه كه گفته است: «تشريع مؤاخاة به جهت ارفاق بر يكديگر و تأليف قلوب مردم نسبت به يكديگر است و اين درباره پيامبرصلى الله عليه وآله با هيچ كس معنا ندارد» مى گويد: «اين توجيه در حقيقت ردّ يك نصّ است به قياس».(162)

11 - تضعيف حديث «عمّار»

تضعيف حديث «عمّار»

در نقل متواتر از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل شده كه فرمود: «تقتل عماراً الفئة الباغية»؛ «عمار را گروه ظالم خواهند كشت.»

ابن تيميه مى گويد: «فههنا للناس أقوال: منهم من قدح في حديث عمار»؛(163) «در اينجا براى مردم اقوالى است؛ از جمله آنان كسى است كه در حديث عمار اعتراض وارد كرده است.»

او در جايى ديگر درباره اين حديث مى گويد: «فبعضهم ضعّفه»؛(164) «برخى از افراد آن را تضعيف كرده اند.»

مقصود از حديث عمار گفتار نبوى در حق اوست كه فرمود: «اى عمار! تو را گروه ظالم خواهند كشت». كه مقصود گروه معاويه است.

پاسخ

اوّلاً: ايشان ذكر نكرده كه چه كسانى اين حديث را تضعيف كرده اند، چرا اسم اين افراد را ذكر نمى كند؟

ثانياً: حديث عمار حديثى است ثابت و متواتر كه 24 نفر از صحابه آن را نقل كرده اند. حافظ سيوطى نيز در كتاب «الخصائص الكبرى» به تواتر آن تصريح نموده است.(165)

و هم چنين حافظ لغوى مرتضى زبيدى در «لفظ اللآلى» و مناوى در شرح جامع الصغير سيوطى و ديگران اين حديث را متواتر مى دانند.(166)

ابن عبدالبرّ در «الاستيعاب» در ترجمه عمار مى گويد: «وتواترت الآثار عن النبيّ صلى الله عليه وآله انّه قال: "تقتل عماراً الفئة الباغية" وهذا من إخباره بالغيب وإعلام نبوّته صلى الله عليه وآله وهو من أصحّ الأحاديث»؛(167) «اخبار متواتر از پيامبرصلى الله عليه وآله رسيده كه فرمود: "عمار را گروه ظالم خواهند كشت" و اين از خبرهاى غيبى و نشانه هاى نبوّت آن حضرت است و از صحيح ترين احاديث به حساب مى آيد.»

حافظ ابن حجر در شرح صحيح بخارى مى گويد: «فائدة: روى حديث (تقتل عماراً الفئة الباغية) جماعة من الصحابة منهم قتادة بن النعمان كما تقدم، وأمّ سلمة عند

مسلم وأبوهريره عند الترمذى، وعبداللَّه بن عمرو بن العاص عند النسائى وعثمان بن عفان وحذيفة وأبوايّوب وأبورافع وخزيمة بن ثابت ومعاويه وعمرو بن العاص وأبواليسر وعمار نفسه. وكلّها عند الطبرى وغيره. وغالب طرقها صحيحة أو حسنة. وفيه عن جماعة آخرين يطول عدّهم. وفي هذا الحديث علم من إعلام النبوة وفضيلة ظاهرة لعليّ ولعمّار، وردّ على النواصب الزاعمين أنّ عليّاً لم يكن مصيباً في حروبه»؛(168) «فائده: حديث (تقتل عماراً الفئة الباغية) عمار را گروه ظالم خواهند كشت، را جماعتى از صحابه از آن جمله قتادة بن نعمان نقل كرده اند آن گونه كه گذشت. و نيز ام سلمه نزد مسلم، و ابوهريره نزد ترمذى و عبداللَّه بن عمرو بن عاص نزد نسائى، و عثمان بن عفان، و حذيفه و ابوايّوب و ابورافع و خزيمة بن ثابت و معاويه و عمرو بن عاص و ابواليسر و خود عمار اين حديث را نقل كرده اند. و تمام اين احاديث نزد طبرى و ديگران موجود است. و غالب طرق آن صحيح يا حسن است. و در اين حديث نشانه اى از نشانه هاى نبوّت و فضيلتى ظاهر براى على و عمار است. و نيز ردّى است بر افراد ناصبى كه گمان كرده اند على در جنگ هايش بر حق نبوده است.»

اين عبارت ابن حجر تعريض به ابن تيميه است كه به حضرت على عليه السلام در مورد جنگ هايش اعتراض كرده است.

ثالثاً: بخارى در صحيح خود از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل كرده كه فرمود: «ويح عمّار تقتله الفئة الباغية يدعوهم إلى الجنّة ويدعونه إلى النار»؛(169) «واه بر عمار! او را گروه ظالم خواهند كشت او آنان را به بهشت دعوت مى كند ولى آن ها او را

به جهنم مى خوانند.»

بخارى در بابى ديگر اين حديث را اين گونه نقل مى كند: «... يدعوهم إلى اللَّه ويدعونه إلى النار»؛(170) «... او آنان را به سوى خدا دعوت مى كند ولى آنان او را به سوى دوزخ مى خوانند.»

ابن حبّان در صحيح خود از امّ سلمه نقل كرده كه گفت: رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «تقتل عمّاراً الفئة الباغية»؛(171) «عمار را گروه ظالم خواهند كشت.»

و نيز از ابوسعيد خدرى نقل كرده كه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «ويح ابن سميّة تقتله الفئة الباغية يدعوهم إلى الجنّة ويدعونه إلى النار»؛(172) «واه بر فرزند سميه - عمار - گروه ظالم او را خواهند كشت، او آنان را به بهشت دعوت مى كند ولى آنان او را به دوزخ مى خوانند.

ابن حجر در شرح صحيح بخارى مى گويد: «ودلّ حديث (تقتل عمّاراً الفئة الباغية) على أنّ عليّاً كان المصيب في تلك الحروب، لأنّ أصحاب معاوية قتلوه...»؛(173) «حديث "مى كشد عمار را گروه ظالم" دلالت دارد بر اين كه على در آن جنگ ها بر حق بود؛ زيرا اصحاب معاويه عمّار را به قتل رساندند.»

12 - ردّ حديث «ولايت»

ردّ حديث «ولايت»

ابن تيميه مى گويد: «ومثل قوله: (أنت وليّ كلّ مؤمن بعدي) فأنّ هذا موضوع باتفاق أهل المعرفة بالحديث»؛(174) «و مثل گفتار پيامبرصلى الله عليه وآله كه (خطاب به حضرت على عليه السلام) فرمود: (تو سرپرست هر مؤمن بعد از من مى باشى)اين حديث به اتفاق اهل معرفت به حديث جعلى است.»

او در جايى ديگر مى گويد: «وكذلك قوله: (هو وليّ كلّ مؤمن بعدي) كذب على رسول اللَّه»؛(175) «و همچنين است گفتار پيامبرصلى الله عليه وآله (او - على عليه السلام - سرپرست هر مؤمنى بعد از من است) اين دروغ بر رسول خداصلى الله عليه وآله

است.»

پاسخ

اوّلاً: اين حديث را ترمذى در سنن خود نقل كرده و مى گويد: اين حديث حسن است.(176) و نيز نسائى در «الخصائص» و احمد بن حنبل در «المسند» و در «فضائل الصحابة» آن را نقل كرده اند.(177)

ابن حبّان نيز اين حديث را در صحيح خود نقل كرده و آن را تصحيح نموده است.(178)

حاكم نيشابورى بعد از نقل اين حديث مى گويد: «هذا حديث صحيح على شرط مسلم ولم يخرجاه»؛(179) «اين حديث صحيحى است كه مطابق با شرط مسلم است؛ گرچه بخارى و مسلم آن را نقل نكرده اند.» و ابن حجر در «الاصابة» بعد از نسبت دادن آن به ترمذى مى گويد: «إسناده قوى»؛(180) «سند آن قوى است.»

ثانياً: ناصرالدين البانى نيز اين حديث شريف را در كتاب «سلسلة الاحاديث الصحيحة» حديث شماره 2223 نقل كرده و سعى بليغ در تصحيح سند آن نموده است.

او بعد از نقل برخى از سندها مى گويد: «اگر كسى اشكال كند كه اجلح كه در برخى از سندها آمده شيعى است و نيز در سند ديگر جعفر بن سليمان وجود دارد كه او نيز شيعى است، آيا اين باعث طعن در حديث نيست؟

در جواب مى گوييم: هرگز؛ زيرا اعتبار در روايت حديث به صدق و حفظ است، و مذهب را خودش و خداى خودش مى داند، او حسابگر است. و لذا مشاهده مى كنيم كه صاحب صحيح بخارى و مسلم و ديگران، حديث بسيارى از مخالفين امثال خوارج و شيعه و ديگران را تخريج كرده اند...

و نيز اين حديث مورد تصحيح ابن حبّان است، با آن كه راوى آن در كتاب ابن حبان جعفر بن سليمان است، كسى كه تشيّع داشته و در آن نيز غالى بوده است. و حتى بنابر

تصريح او در كتاب «الثقات» او بغض شيخين را داشته است... .(181)

علاوه بر اين كه حديث فوق به صورت متفرّق از طرق ديگر نيز نقل شده كه در سند آن شيعه وجود ندارد؛ همانند جمله «إنّ عليّاً منّي وأنا منه» كه در «صحيح بخارى» حديث 2699 نقل شده است...

و امرى كه جاى تعجّب بسيار دارد اين است كه چگونه شيخ الاسلام ابن تيميه جرأت بر انكار و تكذيب اين حديث در «منهاج السنة»(182) داشته؛ همان گونه كه نسبت به حديث قبل داشته است... من وجهى در تكذيب او نسبت به اين حديث نمى بينم جز آن كه بگويم او در ردّ بر شيعه سرعت به خرج مى داده و مبالغه داشته است. خداوند از گناه ما و گناه او بگذرد».(183)

13 - تكذيب حديث «ردّ الشمس»

تكذيب حديث «ردّ الشمس»

ابن تيميه مى گويد: «وحديث ردّ الشمس له قد ذكره طائفة كالطحاوي والقاضي عياض وغيرهما، وعدّوا ذلك من معجزات النبيّ صلى الله عليه وآله، ولكن المحققون من أهل العلم والمعرفة بالحديث يعلمون أنّ هذا الحديث كذب موضوع كما ذكره ابن الجوزى في كتابه الموضوعات»؛(184) «و حديث ردّ شمس براى حضرت را طائفه اى همچون طحاوى و قاضى عياض و ديگران ذكر كرده اند و آن را از معجزات پيامبرصلى الله عليه وآله دانسته اند، ولى محققان از اهل علم و شناخت به حديث مى دانند كه اين حديث دروغ و جعلى است، آن گونه كه ابن جوزى در كتاب "الموضوعات" ذكر كرده است.»

پاسخ

اين حديث رابرخى از افرادى كه مورداعتماد نزد اهل سنّتند تصحيح كرده اند.

حافظ ابن حجر در شرح صحيح بخارى مى گويد: «وروي الطحاوي والطبراني في الكبير والحاكم والبيهقي في الدلائل عن اسمآء بنت عميس انّه دعا لمّا نام على ركبة عليّ ففاتته صلاة العصر، فردت الشمس حتى صلّى عليّ ثمّ غربت. وهذا ابلغ في المعجزة، وقد اخطأ ابن الجوزي بايراده في الموضوعات. وكذا ابن تيميه في كتاب الردّ على الروافض في زعم وضعه. واللَّه العالم»؛(185) «طحاوى و طبرانى در "المعجم الكبير" و حاكم و بيهقى در "الدلائل" از اسماء بنت عميس نقل كرده اند كه پيامبرصلى الله عليه وآله چون بر زانوى على عليه السلام خوابيد و نماز عصر او فوت شد، حضرت صلى الله عليه وآله دعا كرد و خورشيد برگشت تا اين كه على عليه السلام نماز به جاى آورد و خورشيد دوباره غروب نمود. و اين در معجزه رساتر است. و به طور حتم ابن جوزى خطا كرده كه اين حديث را در كتاب "الموضوعات" ذكر كرده است. و نيز ابن تيميه هم

خطا كرده كه در كتاب ردّ بر روافض گمان كرده كه اين حديث جعلى است، و خدا داناتر است.»

ابن جوزى در وجه تضعيف اين حديث مى گويد: «راويان در اين حديث اضطراب كرده اند و در حديث اسماء دختر عميس فضيل بن مرزوق وجود دارد كه ضعيف است. و براى آن طري دومى است كه در آن عبدالرحمن بن شريك وجود دارد. ابوحاتم گفته: او در حديث سست است و نيز در سند آن ابوالعباس ابن عقده وجود دارد كه رافضى است و به دروغ نسبت داده شده است. و در حديث ابوهريره نيز داوودبن فراهيج است كه ضعيف مى باشد».(186)

جواب اين تضعيف را سيوطى در كتاب «النكت البديعات» داده است. او مى گويد: «فضيل ثقه و صدوق است، و مسلم و چهار نفر ديگر از صاحبان كتب سته به جز بخارى به حديث او احتجاج كرده اند و ابن شريك را غير از ابى حاتم ديگران توثيق كرده اند. و بخارى نيز در كتاب «الأدب المفرد» از او روايت نقل كرده است. و ابن عقده از بزرگان حفّاظ است كه مردم او را توثيق نموده اند. و او را به جز عصرى متعصّب كسى ديگر تضعيف نكرده است. و جماعتى از علما از آن جمله قاضى عياض تصريح به تصحيح آن كرده اند».(187)

جالب توجّه آن كه حافظ ابن الصلاح و بعد از او ديگر حفاظ تصريح به تساهل ابن جوزى در كتاب «الموضوعات» كرده اند، به حيثى كه بسيارى از احاديث صحيح و ثابت را در آن كتاب آورده و بر روى آن رمز ضعف را گذاشته است.

14 - جعلى دانستن حديث «سدّ ابواب»

جعلى دانستن حديث «سدّ ابواب»

ابن تيميه مى گويد: «وكذلك قوله: (وسدّ الأبواب كلّها إلّا باب علي)، فإنّ هذا ممّا وضعته الشيعة على

طريق المقابلة»؛(188) «و همچنين است گفتار رسول خداصلى الله عليه وآله (و ببنديد تمام درها را به جز درب خانه على) اين حديث از جمله احاديثى است كه شيعه به جهت مقابله با عامه وضع كرده است.»

پاسخ

در پاسخ ابن تيميه كلامى از ابن حجر نقل مى كنيم كه در ردّ ابن جوزى در مورد اين حديث است. او مى گويد: «وفي هذا اقدام على ردّ الاحاديث الصحيحة بمجرد التوهم»؛(189) «و در اين كار اقدامى بر ردّ احاديث صحيح السند به مجرّد توهّم است.»

او بعد از آن كه طرق اين حديث را برمى شمارد، مى گويد: «فهذه الطرق المتظافرة من روايات الثقات تدلّ أنّ الحديث صحيح دلالة قويّة...»؛(190) «پس اين طرق آشكار از روايات افراد ثقه دلالت دارد بر اين كه اين حديث دلالت قوى داشته و صحيح است.»

حافظ سيوطى مى گويد: «قول ابن الجوزي في هذا الحديث أنّه باطل وأنّه موضوع، دعوى لم يستدل عليها إلّا بمخالفة الحديث الّذي في الصحيحين، ولاينبغى الاقدام على الحكم بالوضع إلّا عند عدم امكان الجمع. ولايلزم من تعذّر الجمع في الحال انّه لايمكن بعد ذلك؛ لأنّ فوق كلّ ذى علم عليم وطريق الورع في مثل هذا ان لايحكم على الحديث بالبطلان، بل يتوقّف فيه إلى ان يظهر لغيره ما لم يظهر له. وهذا الحديث من هذا الباب، هو حديث صحيح مشهور له طرق متعددة كل طريق منها على انفراد لاتقصر عن رتبة الحسن، ومجموعها مما يقطع بصحته على طريقة كثير من أهل الحديث. وامّا كونه معارضاً لما في الصحيحين فغير مسلّم ليس بينهما معارضة»؛(191) «گفتار ابن جوزى درباره اين حديث كه مى گويد: حديث باطل و جعلى است. ادّعايى است كه بر آن دليلى اقامه نكرده،

جز آن كه مى گويد: اين حديث مخالف با حديثى است كه در صحيحين آمده است. ولى سزاوار نيست كه انسان اقدام بر حكم به جعلى بودن حديثى كند مگر در صورتى كه جمع آن امكان پذير نباشد. و لازم نيست كه اگر الآن جمع كردن امكان ندارد بگوييم بعداً هم ممكن نيست؛ زيرا فوق هر صاحب علمى عالمى ديگر است. و طريق ورع در مثل اين موارد اين است كه انسان بر آن حديث حكم به بطلان نكند بلكه در آن توقف نمايد تا براى ديگرى ظاهر شود آنچه كه براى او ظاهر نشده است. و اين حديث از اين قبيل است. حديثى است صحيح و مشهور داراى طرق متعددى است و هر طريق آن به طور جداگانه كمتر از مرتبه حسن نيست. و مجموع طرق آن مى تواند انسان را به قطع به صحتش بر طريق بسيارى از اهل حديث برساند. و اما اين كه اين حديث معارض با حديثى است كه در صحيحين آمده، قبول نداريم؛ زيرا بين اين دو معارضه وجود ندارد.»

15 - تكذيب حديث «مدينه علم»

تكذيب حديث «مدينه علم»

ابن تيميه مى گويد: «وحديث (أنا مدينة العلم وعليّ بابها) اضعف واوهى، ولهذا انّما يعدّ في الموضوعات وان رواه الترمذى وذكره ابن الجوزى، وبيّن ان سائر طرقه موضوعة، والكذب يعرف من نفس المتن»؛(192) «و حديث (من مدينه علم و على دروازه آن است)، ضعيف تر و سست تر است، و لذا در زمره احاديث جعلى شمرده شده است، گرچه آن را ترمذى روايت كرده ولى ابن جوزى آن را ذكر كرده و بيان نموده كه تمام طرقش جعلى است و دروغ بودن آن از خود متن نيز شناخته مى شود.»

پاسخ

حافظ سيوطى درباره اين حديث مى گويد: «قلت: حديث عليّ اخرجه الترمذى و الحاكم، وحديث ابن عباس اخرجه الحاكم والطبرانى، وحديث جابر اخرجه الحاكم... والحاصل انّه ينتهى بطرقه إلى درجة الحسن المحتج به، ولايكون ضعيفاً فضلاً عن ان يكون موضوعاً...»؛(193) «من مى گويم: حديث على عليه السلام را ترمذى و حاكم نقل كرده، و حديث ابن عباس را حاكم و طبرانى، و حديث جابر را حاكم نقل نموده است... حاصل اين كه اين حديث به تمام طرقش منتهى به درجه حسن مى شود كه قابل احتجاج به آن است. و لذا ضعيف نمى باشد تا چه رسد به اين كه جعلى باشد...».

ابن حجر درباره اين حديث مى گويد: «وهذا الحديث له طرق كثيرة في مستدرك الحاكم اقلّ احوالها ان يكون للحديث اصل، فلاينبغى ان يطلق القول عليه بالوضع»؛(194) «براى اين حديث در مستدرك حاكم طرق بسيارى است كه كمترين احوال آن اين است كه براى اين حديث اصلى است، و لذا سزاوار نيست كه بر آن اسم وضع و جعل اطلاق شود.»

16 - تضعيف حديث «اقضاكم على عليه السلام»

تضعيف حديث «اقضاكم على عليه السلام»

ابن تيميه مى گويد: «وامّا قوله: قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: (اقضاكم عليّ) والقضآء يستلزم العلم والدين، فهذا الحديث لم يثبت وليس له اسناد تقوم به الحجة»؛(195) «و امّا گفتار حلّى كه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: (على در قضاوت از تمام شما برتر است) و قضاوت مستلزم علم و ديانت مى باشد، اين حديث ثابت نمى باشد و داراى سندى نيست كه به واسطه آن حجّت تمام گردد.»

پاسخ

اوّلاً: صحابه و در رأس آن ها عمربن خطّاب به علم و قضاوت حضرت على اعتراف داشته اند. بخارى در صحيح خود از ابن عباس نقل كرده كه عمرگفت: «اقرؤنا أبيّ واقضانا عليّ»؛(196) «بهترين قرائت براى ابىّ است، و على از ديگران در قضاوت برتر مى باشد.»

حافظ ابن حجر در شرح صحيح بخارى مى گويد: «حديث (اقضانا على) در حديث مرفوع از انس نيز نقل شده كه گفت: «اقضى أُمّتي على بن أبي طالب»؛ ماهرترين فرد امت من در قضاوت، على بن ابى طالب است. بغوى آن را نقل كرده است... و بزار از حديث ابن مسعود نقل كرده كه گفت: ما چنين حديث مى كرديم كه على بن ابى طالب از تمام اهل مدينه در قضاوت مهارت بيشترى دارد».(197)

ثانياً: احمد بن حنبل و طبرانى به سندش از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل كرده اند در خطاب به حضرت زهراعليها السلام كه فرمود: «امّا ترضين إنّي زوّجتك اقدم أُمّتي سلماً واكثرهم علماً واعظمهم حلماً»؛(198) «آيا راضى نمى شوى من تو را به ازدواج كسى درآوردم كه اوّلين فرد مسلمان بوده و از همه بيشتر علم دارد و حلمش از ديگران عظيم تر است.»

حافظ عراقى بعد از نسبت دادن اين حديث به احمد و طبرانى مى گويد: «وإسناده

صحيح»؛(199) «و سندش صحيح است.»

17 - تضعيف حديث «قتال ناكثين و...»

تضعيف حديث «قتال ناكثين و...»

ابن تيميه مى گويد: «وهو يروى في الأربعين أحاديث ضعيفة بل موضوعة عن أئمّة الحديث كقوله بقتال الناكثين والقاسطين والمارقين»؛(200) «و او در كتاب "اربعين" احاديث ضعيف بلكه جعلى از امامان حديث آورده است؛ همانند گفتار پيامبرصلى الله عليه وآله به قتال با ناكثين و قاسطين و مارقين.»

پاسخ

اين حديث كمتر از مرتبه حسن نيست؛ زيرا آن را حافظ ابن حجر در شرح صحيح بخارى آورده و خودش در مقدمه شرحش التزام داده كه آنچه را در شرح حديثى يا تتمه يا زيادتى براى حديثى مى آورد صحيح يا حسن است. و نيز در «المطالب العالية»(201) اين حديث را آورده و بر آن سكوت كرده و به ابى يعلى نسبت داده است.(202)

ابن حجر درباره تضعيفات ابن تيميه مى گويد: «إنّه ردّ في ردّه كثيراً من الأحاديث الجياد؛ يعني الصحيح والحسن»؛(203) «او در ردّ احاديث، بسيارى از احاديث خوب؛ يعنى صحيح و حسن را رد كرده است.»

18 - تكذيب حديث «محبّت حضرت على عليه السلام»

تكذيب حديث «محبّت حضرت على عليه السلام»

ابن تيميه بعد از نقل چند حديث؛ از جمله «من أحبّ عليّاً فقد أحبّني ومن أبغض عليّاً فقد أبغضني»؛ «هر كس على را دوست بدارد به طور حتم مرا دوست داشته و هر كس على را دشمن بدارد به طور حتم مرا دشمن داشته است.» مى گويد: «فالعشرة الاولى كلّها كذب»؛ «ده حديث اوّل همگى دروغ است.»

پاسخ

اين حديث حسن است، طبرانى در «المعجم الكبير» از امّ سلمه نقل كرده كه گفت: «أشهد أنّى سمعت رسول اللَّه صلى الله عليه وآله يقول: من أحبّ عليّاً فقد أحبّني ومن أحبّني فقد أحبّ اللَّه ومن أبغض عليّاً فقد أبغضني ومن أبغضني فقد أبغض اللَّه»؛(204) «گواهى مى دهم كه من از رسول خداصلى الله عليه وآله شنيدم كه فرمود: هر كس على را دوست بدارد به طور حتم مرا دوست داشته و هر كس مرا دوست بدارد به طور حتم خدا را دوست داشته است و هر كس على را دشمن بدارد به طور حتم مرا دشمن داشته و هر كس مرا دشمن بدارد به طور قطع خدا را دشمن داشته است.»

حافظ هيثمى بعد از نقل اين حديث مى گويد: «وإسناده حسن»؛(205) «سند اين حديث حسن است.»

حاكم نيشابورى از سلمان نقل كرده كه فرمود: «سمعت رسول اللَّه صلى الله عليه وآله يقول: من أحبّ عليّاً فقد أحبّني ومن أبغض عليّاً فقد أبغضني»؛(206) «هر كس على عليه السلام را دوست داشته باشد مرا دوست داشته و هر كس على را دشمن بدارد مرا دشمن داشته است.»

او بعد از نقل اين حديث آن را تصحيح كرده است.

زرقانى مالكى نيز ابن تيميه را به جهت ردّ حديث «مؤاخاة» مذمّت كرده است.(207)

19 - تهمت ابن تيميه به امام على عليه السلام

تهمت ابن تيميه به امام على عليه السلام

ابن تيميه مى گويد: «بر فرض تقدير كه ابوبكر فاطمه را اذيت كرده باشد، ولى اين كار را به جهت غرض شخصى انجام نداده است، بلكه تا خدا و رسولش را اطاعت كند و حق را به مستحق آن برساند، ولى على - رضى اللَّه عنه - قصدش اين بود تا هبو بر سر فاطمه آورد، و لذا او در اذيت فاطمه غرض

داشته است!!».(208)

پاسخ

اوّلاً: به چه دليل كه ابوبكر با گرفتن فدك از فاطمه عليها السلام قصدش اطاعت خدا و رسولش بوده و هدفش رساندن حق به مستحق آن بوده است؟ ملكى كه به جهت نحله رسول خداصلى الله عليه وآله براى حضرت زهراعليها السلام بوده، چه كسى به او اجازه داده كه به زور از حضرت گرفته و به مردم بدهد؟ چه كسى گفته كه ابوبكر حاكم و خليفه مشروع مسلمين است كه حق داشته باشد چنين عملى را انجام دهد؟ بر فرض كه او حاكم اسلامى باشد، مگر مى تواند بر خلاف دستورات خداوند حكم كند، مگر در قرآن نيامده كه خداوند فرموده است: «وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ»؛(209) «و آن ها كه به احكامى كه خدا نازل كرده حكم نمى كنند، كافرند.»(210)

ثانياً: موضوع ازدواج حضرت على عليه السلام با دختر ابوجهل، گرچه در كتب حديثى وارد شده ولى از حيث سند و دلالت مورد مناقشه شديد واقع شده است. كسى كه قصد بحث و تحقيق در اين زمينه را دارد به كتاب «شيعه شناسى و پاسخ به شبهات» مراجعه نمايد.

ثالثاً: اين گونه تعبير از ابن تيميه در شأن امام على عليه السلام دلالت بر نفاق او دارد؛ زيرا مطابق حديث مسلم در صحيح خود در باب فضايل حضرت على عليه السلام، پيامبرصلى الله عليه وآله در حق او فرمود: «يا علي! لا يحبّك إلّا مؤمن ولايبغضك إلّا منافق»؛(211) «اى على! دوست ندارد تو را مگر مؤمن و دشمن ندارد تو را مگر منافق.»

مى دانيم كه اين گونه تعبيرات از ابن تيميه دلالت بر دشمنى او با حضرت على عليه السلام و در نتيجه نفاق او دارد.

20 - ادّعاى بغض صحابه نسبت به حضرت على عليه السلام

ادّعاى بغض صحابه نسبت به حضرت على عليه السلام

او مى گويد: «بسيارى از صحابه و

تابعين، بغض على را داشته، او را سب كرده و با او جنگ نموده اند».(212)

پاسخ

اوّلاً دشمنى ابن تيميه با حضرت على عليه السلام باعث شده تا ادّعا كند كه بسيارى از صحابه و تابعين او را دشمن داشته و سبّ نموده اند. چرا او اسم اين افراد را نمى برد؟ آيا غير از خوارج كه ابن تيميه از اسلاف آنان است، كسى ديگر از تابعين بوده اند كه نسبت به حضرت اميرمؤمنان عليه السلام بغض و عداوت داشته باشند؟

ثانياً: اگر همه صحابه - بر فرض - بغض حضرت على عليه السلام را داشته باشند، اين نقص آنان است نه نقصى بر حضرت على عليه السلام؛ زيرا پيامبرصلى الله عليه وآله در شأن او فرمود: «لايحبّك إلّا مؤمن ولايبغضك إلّا منافق»؛(213) «تو را به جز مؤمن دوست ندارد و نيز به جز منافق تو را دشمن نمى دارد.»

مگر پيامبرصلى الله عليه وآله در شأن او نفرمود: «من آذى عليّاً فقد آذاني»؛(214) «هر كس على را اذيت كند مرا اذيت كرده است.»

و مگر پيامبرصلى الله عليه وآله نفرمود: «من سبّ عليّاً فقد سبّني»؛(215) «هر كس على را دشنام دهد مرا دشنام داده است.»

مگر پيامبرصلى الله عليه وآله نفرمود: «من أحبّ عليّاً فقد أحبّني، ومن أبغض عليّاً فقد أبغضني»؛(216) «هر كس على را دوست بدارد به طور حتم مرا دوست داشته و هر كس على را دشمن بدارد به طور حتم مرا دشمن داشته است.»

چگونه كسى جرأت دارد كه على عليه السلام را دشمن بدارد؛ در حالى كه بخارى به سندش از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل كرده كه فرمود: «أنت منّي وأنا منك»؛(217) «تو از من و من از تو هستم.»

و نيز بخارى در شأن او

از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل كرده كه خطاب به حضرت على عليه السلام فرمود: «أما ترضى أن تكون منّي بمنزلة هارون من موسى إلّا أنّه لانبيّ بعدي»؛(218) «آيا راضى نمى شوى كه تو نزد من به منزله هارون نزد موسى باشى، جز آن كه بعد از من نبى نيست.»

و نيز در شأن او فرمود: «إنّي دافعٌ الراية غداً إلى رجل يحبّ اللَّه ورسوله ويحبّه اللَّه ورسوله ...»؛(219) «هرآينه من فردا پرچم را به دست كسى مى دهم، كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش نيز او را دوست دارند...»

21 - ادّعاى بيعت نكردن اكثر امت با امام على عليه السلام

ادّعاى بيعت نكردن اكثر امت با امام على عليه السلام

ابن تيميه مى گويد: «احدى ازامت به جز على بن ابى طالب بهره مند از امامت نشد، با اين كه امور براو سخت گشت، و نصف امّت و يا كمتر و يا بيشتر با او بيعت نكردند».(220)

پاسخ

اوّلاً: مستفاد از حكم عقل و نصوصات و ظواهر آيات قرآن كريم و سنّت نبوى آن است كه امامت منصبى الهى است و هر امامى بايد از جانب خداوند منصوب و منصوص باشد، و خليفه بعد از رسول خداصلى الله عليه وآله كه از جانب خدا منصوب به امامت شد امام اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام بود. با وجود اين نصّ، خلافت و امامت الهى او تمام شد، و در مشروعيّت پيدا كردن آن احتياج به بيعت مردمى نيست؛ گرچه بيعت مردم در حقيقت التزام عملى از ناحيه آنان در عمل به دستورات خليفه به حق است. و نفع اين عمل به خود مردم باز مى گردد كه از امام به حق اطاعت كرده و سلطه او را پذيرفته اند.

ثانياً: آيا عموم مردم با ابوبكر از روى طوع و رغبت بيعت كردند يا اين كه جماعت بسيارى از عموم مسلمانان از روى اكراه و تهديد سلطه او را پذيرفتند؟

مگر در سقيفه بر سر خلافت و تعيين جانشينى پيامبرصلى الله عليه وآله غوغا و كشمكش عظيمى پديد نيامد؟ مگر گروهى از صحابه از بيعت با ابوبكر سرباز نزدند و به خانه حضرت زهراعليها السلام پناه نبردند؟(221)

مگر عمر بن خطّاب به جهت بيعت گرفتن اكراهى با گروهى، به خانه حضرت على عليه السلام هجون نبردند؟(222)

ثالثاً: چه كسى غير از ابن تيميه ادّعا كرده كه بيشتر مردم با حضرت على عليه السلام بيعت نكردند؟ اين ادّعا تنها از ابن تيميه

است.

حسن بن فرحان مالكى مى گويد: «امامت على و خلافت او به نص و واقع و اجماع به اثبات رسيد، و بزرگان صحابه و مهاجرين و انصار بر بيعت با او اجماع كرده اند، و بر خلافت او تمام بلاد اسلام؛ همچون حجاز، يمن، فارس، خراسان، مصر، آفريقا، جزيره، آذربايجان، هند، سند و نوبه، خاضع شدند. و به جز اهل شام كسى با بيعت او معارضه نكردند، و آنان نصف امت و حتى ربع امت بلكه به يك دهم امت هم نمى رسيدند. بلكه در شام برخى از صحابه و تابعين نيز وجود داشتند كه بر خلافت على عليه السلام اقرار داشتند و از معاويه كناره گيرى مى كردند؛ مثل شدّاد بن اوس و عبدالرحمن بن غنم اشعرى بزرگ تابعين اهل شام. و با معاويه جز تعداد كمى از صحابه آن هم از مسلمانان فتح مكه و مسلمانان حنين و برخى كه در صحابى بودن آن ها اختلاف است وجود نداشتند...».(223)

در رابطه با تعداد كسانى كه از بدرى ها همراه با حضرت على عليه السلام بودند اختلاف است، برخى مى گويند: 130 نفر از بدرى ها همراه با حضرت على عليه السلام بودند.(224)

تمام اصحاب بيعت رضوان كه تا آن زمان زنده بودند همراه با على عليه السلام بودند. خليفة بن خياط (شيخ بخارى) به سند خود از عبدالرحمن أبزى نقل كرده كه گفت: از كسانى كه در بيعت رضوان با رسول خداصلى الله عليه وآله بيعت نموديم هشتصد نفر با على عليه السلام بوديم كه شصت و سه نفر از آنان از جمله عمار بن ياسر كشته شدند».(225)

اين حديث بنابر تصريح بزرگان اهل سنّت صحيح است و رجال آن بين ثقه و صدوق نزد آنان مى باشند.(226)

اعمش مى گويد: «به خدا

سوگند! من به جهت على و اصحابش تعجّب نمودم؛ زيرا همراه با او اصحاب پيامبرصلى الله عليه وآله بودند...».(227)

و نيز اجماع تابعين بر بيعت با على عليه السلام بود. حسن بن فرحان مالكى در اين باره مى گويد: «اگر صحابه اجماع بر بيعت با على داشتند تابعين نيز به تبع آنان بوده اند. تابعين حجاز و عراق و مصر و يمن و خراسان و ديگر بلاد اسلامى تابع صحابه بوده اند،و بدين جهت همراه با على عليه السلام در صفّين بزرگان تابعين از اهل عراق بوده اند و در رأس آنان بهترين تابعين اويس قرنى و علقمة بن قيس و ابوعبدالرحمن سلمى و ابوالأسود دوئلى و احنف بن قيس و ديگران از بزرگان تابعين قرار داشتند...».(228)

رابعاً: علما و محدّثان اهل سنّت، اجماع بر بيعت عمومى با حضرت دارند، اينك به عبارات برخى از آن ها اشاره مى كنيم:

1 - سليمان بن طرخان تيمى (143 ه .ق) مى گويد: «اهل حرمين با على عليه السلام بيعت نموده و بيعت براى اهل حرمين است».(229)

2 - ابن اسحاق (متوفاى 151 ه .ق) مى گويد: «چون عثمان كشته شد، با على بن ابى طالب به طور عمومى در مسجد رسول خداصلى الله عليه وآله بيعت شد. و اهل بصره با او بيعت كردند و در مدينه طلحه و زبير نيز بيعت نمودند».(230)

عبارت ابن اسحاق قصور دارد و معلوم است كه استقصا نكرده است؛ زيرا تنها به بيعت اهالى مدينه و بصره اشاره كرده و سخنى از بيعت كوفه و حجاز و يمن و مصر و خراسان و يمامه به ميان نياورده است؛ درحالى كه همه اهالى آن ديار نيز بيعت كردند.(231)

3 - محمّد بن ادريس شافعى (204 ه .ق) مى گويد:

«بدانيد كه امام به حق بعد از عثمان، على بن ابى طالب است و امامت او با بيعت بزرگان صحابه و رضايت بقيه ثابت شد».(232)

4 - ابن سعد (231 ه .ق) مى گويد: «چون عثمان در روز جمعه، شب 28 ذى الحجه، سال 35 به قتل رسيد با على بن ابى طالب رحمه الله فرداى آن روز به عنوان خلافت بيعت شد. طلحه و زبير و سعد بن ابى وقاص و سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل و عمار بن ياسر و اسامة بن زيد و سهيل بن حنيف و ابوايّوب انصارى و محمّد بن سلمه و زيد بن ثابت و خزيمة بن ثابت و تمام كسانى كه از اصحاب رسول خداصلى الله عليه وآله و ديگران كه در مدينه بودند با حضرت بيعت كردند».(233)

5 - ابن قتيبه دينورى (276 ه .ق) مى گويد: «... من نواصب را مشاهده كردم، هنگامى كه غلوّ رافضه در محبّت على و مقدّم داشتن او را ديدند، با اين عمل مقابله كرده و در تأخير على - كرّم اللَّه وجهه - و كوتاهى در حقّ او و ناسزاگويى به او غلو نمودند، گرچه به ظلم بر او تصريح نكرده اند... و به جهت جهلشان آن حضرت را از امامان هدايت خارج كرده و در زمره امامان فتنه گر داخل كردند، و او را مستوجب اسم خلافت ندانستند؛ زيرا مردم بر او اختلاف كرده اند ولى براى يزيد بن معاويه به بهانه اجماع مردم بر او، اسم خليفه را مستحق وى دانستند...».(234)

6 - حافظ ابوبكر اسماعيلى (متوفاى 371 ه .ق) در حكايت مذهب اهل سنّت مى گويد: «سپس خلافت على بن ابى طالب به بيعت بيعت

كنندگان از بدرى ها همچون عمار بن ياسر و سهل بن حنيف و تابعين آنان از ساير صحابه به جهت سابقه حضرت و فضل او ثابت شد».(235)

7 - ابوعبداللَّه بن بطّه (387 ه .ق) مى گويد: «بيعت على - رضى اللَّه عنه - بيعت اجتماع و رحمت بود، و هرگز مردم را به خود دعوت نكرد و نيز بر بيعت خود با شمشير، مردم را مجبور نساخت و با عشيره خود بر مردم غالب نشد. او با اين عمل خود به خلافت شرف و بها داد و با عدالت خود به قامت خلافت، زيور بها و عظمت و ارزش آويخت...».(236)

8 - ابوعثمان على بن عبدالرحمن صابونى (متوفاى 449 ه .ق) مى گويد: «... خلافت على به بيعت صحابه با او بود؛ زيرا تمام آنان او را سزاوارترين و برترين خلق در آن وقت به خلافت مى شناختند، و هرگز عصيان و نافرمانى او را به خود اجازه نمى دادند...».(237)

9 - ابن عبدالبرّ (متوفاى 463 ه .ق) مى گويد: «مهاجرين و انصار بر بيعت با او اجتماع كردند و تنها چند نفر از آن ها بودند كه بيعت نكردند...».(238)

10 - آمدى (631 ه .ق) مى گويد: «و امّا وجه دوم در اثبات امامت على عليه السلام اجماع امت بعد از قتل عثمان و اتفاق آن ها بر استخلاف و امامت او است... و اين دليل بر امامت وى مى باشد».(239)

11 - ابن عماد حنبلى (1089 ه .ق) مى گويد: «همراه و مؤيّد على عليه السلام جماعتى از بدرى ها و اهل بيعت رضوان و روايات پيامبرصلى الله عليه وآله و اجماع بر امامت او بودند».(240)

12 - ابن ابى العزّ حنفى شارح (792) مى گويد: «خلافت براى اميرالمؤمنين على بن ابى طالب

بعد از عثمان، با بيعت صحابه، به جز معاويه از اهل شام ثابت شد».(241)

13 - ابن حجر عسقلانى (852 ه .ق) مى نويسد: «بيعت على بر خلافت، بعد از قتل عثمان در اوائل ذى الحجة سال 35 بود. مهاجرين و انصار و تمام كسانى كه حاضر بودند، با او بيعت كردند. بيعت او را به تمام مناطق اسلامى مكتوب نمودند، تمام اهالى آن ممالك به بيعت با او اذعان پيدا كردند به جز معاويه و اهل شام كه بين آن ها بعداً اتّفاقاتى افتاد».(242)

22 - اعتراض به حزن حضرت زهراعليها السلام

اعتراض به حزن حضرت زهراعليها السلام

ابن تيميه در اعتراض به حزن حضرت زهراعليها السلام در سوگ پدرش و مقايسه آن با حزن ابوبكر در غار مى گويد: «شيعه و ديگران از فاطمه حكايت مى كنند كه به حدّى در سوگ پيامبرصلى الله عليه وآله حزن داشته كه قابل توصيف نيست، و اين كه او بيت الاحزان ساخته است، و اين كار را مذمّت براى او به حساب نمى آورند، با اين كه او بر امرى حزن داشته كه فوت شده و باز نمى گردد، ولى ابوبكر در زمان حيات پيامبر از ترس اين كه حضرت كشته شود خوف داشته است و آن حزنى است كه متضمن حراست است، و لذا چون حضرت فوت كرد هرگز چنين حزنى را ابوبكر نداشت؛ زيرا بى فايده است، نتيجه اين كه حزن ابوبكر بدون شكّ كامل تر از حزن فاطمه است».(243)

پاسخ

اوّلاً: حزن ابوبكر ناشى از ضعف ايمان او به نصرت الهى بوده است و لذا پيامبرصلى الله عليه وآله در غار به او فرمود: «لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنا»؛(244) «غم مخور، خدا با ماست.»

و نيز خداوند متعال مى فرمايد: «أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلا هُمْ يَحْزَنُونَ»؛(245) «آگاه باشيد [دوستان و] اولياى خدا، نه ترسى دارند و نه غمگين مى شوند.»

ثانياً: حزن در فراق محبوب و گريه كردن بر او نه تنها امرى جايز و راجح است بلكه خود پيامبرصلى الله عليه وآله نيز چنين مى كرده است.

انس بن مالك از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل كرده كه فرمود: «إنّ العين تدمع والقلب يحزن ولانقول إلّا مايرضى ربّنا، وإنّا لفراقك يا إبراهيم لمحزونون»؛(246) «همانا چشم مى گريد، و قلب محزون مى شود ولى غير از آنچه رضايت پروردگار ماست نمى گوييم، و به طور حتم اى ابراهيم

در فراق تو محزونيم.»

چرا ابن تيميه به پيامبرصلى الله عليه وآله اعتراض نمى كرد كه چرا به امرى كه گذشته و فوت شده محزونى؟!

بخارى و مسلم نقل كرده اند: هنگامى كه خبر شهادت زيد بن حارثه و جعفر بن ابى طالب و عبداللَّه بن رواحه در غزوه موته به پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله رسيد؛ در حالى كه آثار حزن بر ايشان هويدا بود، جلوس نمود.(247)

بخارى از انس بن مالك نقل كرده كه گفت: «قنت رسول اللَّه صلى الله عليه وآله شهراً حين قتل القرّآء، فما رأيت رسول اللَّه حزن حزناً قطّ أشدّ منه»؛(248) «هنگامى كه قاريان قرآن در كنار بئر معونه به شهادت رسيدند، يك ماه حضرت با مردم سخن نمى گفت. و هرگز ديده نشد كه پيامبرصلى الله عليه وآله به اين شدّت ناراحت شده باشد.»

ثالثاً: حزن و اندوه حضرت زهراعليها السلام بعد از وفات پيامبرصلى الله عليه وآله تنها در فراغ پدرش نبوده، بلكه حزن و اندوه و گريه او بر ارتداد امت و به فراموشى سپردن تمام زحمات و سفارشات پدرش و خانه نشين كردن خليفه به حق رسول خداصلى الله عليه وآله؛ يعنى حضرت على عليه السلام و ديگر امور نيز بوده است.

حضرت زهراعليها السلام چنان از اين امور محزون و ناراحت بود كه عبداللَّه بن حارث مى گويد: «مكثت فاطمة بعد النبيّ صلى الله عليه وآله ستّة أشهر وهي تذوب»؛(249) «فاطمه عليها السلام بعد از پيامبرصلى الله عليه وآله شش ماه زنده بود و اين درحالى بود كه بدنش در اين مدّت آب مى شد.»

رابعاً: چه كسى گفته كه ابوبكر در سوگ پيامبرصلى الله عليه وآله محزون نشده و نگريسته است؟! بلكه مطابق نصّ طيالسى، بر پيامبرصلى الله عليه وآله

نوحه سرايى نيز كرده است.

او مى گويد: «بعد از وفات پيامبرصلى الله عليه وآله چون بر حضرت وارد شد لبانش را بين دو چشمان حضرت گذاشت و دو دستش را به دوگيجگاه او، آن گاه فرياد برآورد:«وا نبيّاه، وا خليلاه، وا صفيّاه»؛ «آه اى نبىّ خدا، واى اى دوست خدا، واى انتخاب شده خدا».(250)

خامساً: چگونه انسان در فراق رسول خداصلى الله عليه وآله محزون نگردد؛ در حالى كه حضرت فرمود: «من أصيب بمصيبة فليذكر مصيبته بي فإنّها من أعظم المصائب»؛(251) «هر كس به مصيبتى گرفتار آمد بايد مصيبت مرا به ياد آورد؛ زيرا كه مصيبت من از بزرگ ترين مصيبت ها است.»

سلمان و ابوالدرداء دائماً در فراغ رسول خداصلى الله عليه وآله محزون بودند و لذا از آن دو رسيده كه مى گفتند: «ثلاثة أحزنتني حتّى أبكتني: فراق محمّدصلى الله عليه وآله...»؛(252) «سه چيز مرا به حدّى محزون كرده كه به گريه واداشته است: يكى فراق محمّدصلى الله عليه وآله...».

حزن در فراق و دورى پيامبرصلى الله عليه وآله به حدّى تأثيرگذار بود كه حتى تنه درخت خرمايى كه در مسجد رسول خداصلى الله عليه وآله بود نيز متأثر شد.

دارمى در سنن خود از انس بن مالك نقل مى كند كه رسول خداصلى الله عليه وآله در روز جمعه مى ايستاد و پشت خود را بر تنه درخت خرمايى در مسجد تكيه مى داد. شخصى رومى آمد و گفت: آيا اجازه مى دهيد براى شما چيزى بسازم تا بر روى آن بنشينيد؟ زيرا گويا شما ايستاده ايد. او براى حضرت، منبر سه پلّه اى ساخت كه حضرت بر پله سوم آن مى نشست. چون پيامبرصلى الله عليه وآله بر روى منبر قرار گرفت، آن تنه درخت در حزن حضرت

صدايى همچون صداى گاو درآورد، به حدّى كه مسجد به لرزه درآمد. حضرت در آن هنگام از منبر پايين آمد و آن تنه درخت را در بر گرفت. در اين هنگام بود كه آرام گرفت. سپس حضرت فرمود: «والّذي نفسي بيده لو لم التزمه مازال هكذا حتى تقوم الساعة حزناً على رسول اللَّه صلى الله عليه وآله»؛ «قسم به كسى كه جانم به دست اوست اگر او را در بر نگرفته بودم تا روز قيامت در حزن رسول خدا اين چنين بود.» آن گاه پيامبر دستور داد تا آن چوب را دفن نمايند.

23 - اعتراض به شكوه حضرت زهراعليها السلام

اعتراض به شكوه حضرت زهراعليها السلام

ابن تيميه در اعتراض به علامه حلّى رحمه الله مى گويد: «و همچنين آنچه را ذكر كرده كه زهراعليها السلام - با ابوبكر و صاحب او (عمر) سخن نگفت تا آن كه به ملاقات پدرش رفت و به او شكايت كرد، اين مطلب امرى است كه لايق شأن فاطمه عليها السلام نيست كه درباره او گفته شود؛ زيرا شكايت و شكوه را نزد رسول خداصلى الله عليه وآله بردن امرى لايق بر او نيست، بلكه شكوه را بايد نزد خدا برد...».(253)

پاسخ

اوّلاً: اين موضوع كه حضرت زهراعليها السلام با ابوبكر قهر كرده و از او كناره گرفته، امرى ثابت و معروف است.

بخارى و مسلم و ابن حبان از عايشه نقل كرده كه فاطمه عليها السلام در موضوع اختلاف در ارث رسول خداصلى الله عليه وآله بر ابوبكر غضب كرد و از او كناره گرفت و تا هنگام وفاتش با او سخن نگفت.و بعد از پيامبرصلى الله عليه وآله شش ماه زندگى كرد. و چون وفات يافت شوهرش شبانه او را دفن نمود. و هرگز ابوبكر را خبر نكرد و خود بر جنازه حضرت نماز گزارد.(254)

ثانياً: شكايت بردن نزد رسول خداصلى الله عليه وآله حقيقتاً شكايت بردن نزد خداوند است. لذا مشاهده مى كنيم كه صحابه در شدايد و مصايب و ظلم هايى كه به آنان روا مى شد به رسول خداصلى الله عليه وآله پناه برده و به او شكوه مى كردند.

ابوداوود از خولة بن مالك بن ثعلبه نقل كرده كه گفت: همسرم اوس بن صامت مرا طلاق ظهار داد. به نزد رسول خداصلى الله عليه وآله آمدم و از اين بابت نزد او شكايت كردم. حضرت در اين امر با من مجادله مى نمود

و مى فرمود: از خدا بترس؛ زيرا او پسر عموى تو است. من نگذشتم تا اين كه قرآن نازل شد، خداوند سبحان فرمود: «قَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّتِي تُجادِلُكَ فِي زَوْجِها»؛(255) «خداوند سخن زنى را كه درباره شوهرش به تو مراجعه كرده بود شنيد».(256)

ثالثاً: مطابق روايات بسيارى، صحابه نزد رسول خداصلى الله عليه وآله شكايت مى آوردند. اينك به نمونه هايى از آن ها اشاره مى كنيم:

1 - شكوه حضرت زهراعليها السلام از خدمت در منزل.(257)

2 - شكوه يكى از صحابه درباره قحطى.(258)

3 - شكوه صحابه از گرانى قيمت ها.(259)

4 - شكوه صحابه از فقر و تنگدستى.(260)

5 - شكوه صحابه از عطش در يكى از غزوات.(261)

6 - شكوه جرير از اين كه نمى تواند بر اسب بنشيند.(262)

7 - شكوه حذيفه.(263)

8 - شكوه عبدالرحمن بن عوف از خالد بن وليد.(264)

9 - شكوه يكى از صحابه از قساوت قلب.(265)

10 - شكوه عثمان بن ابى العاص از دردى كه در بدنش احساس كرده بود.(266)

11 - شكوه صحابه از ظلم مشركين.(267)

12 - شكوه يكى از صحابه در مورد تخيّلات در نماز.(268)

13 - شكوه زنان به جهت كتك خوردنشان.(269)

14 - شكوه تابعين از حجاج بن يوسف ثقفى.(270)

15 - شكوه اميرالمومنين عليه السلام در عالم رؤيا از امت پيامبرصلى الله عليه وآله.(271)

16 - شكوه بهائم نزد رسول خداصلى الله عليه وآله.(272)

24 - اعتراض به قهر كردن حضرت زهراعليها السلام با ابوبكر

اعتراض به قهر كردن حضرت زهراعليها السلام با ابوبكر

ابن تيميه مى گويد: «قهر كردن و كنار كشيدن فاطمه با صدّيق، كارى پسنديده نبود و از كارهايى نيست كه بتوان به خاطر آن حاكم را مذمّت نمود، بلكه اين عمل به جرح و طعن نزديك تر است تا اين كه مدح باشد».(273)

او در جايى ديگر مى گويد: «و اما قول ابن مطهر حلّى كه تمام محدثين روايت كرده اند كه پيامبرصلى الله عليه وآله

فرمود: «يا فاطمة! إنّ اللَّه يغضب لغضبك ويرضى لرضاك»، اين نسبت دروغ به پيامبر است؛ زيرا اين حديث از پيامبر نقل نشده، و در كتب معروف حديثى شناخته نشده و سند معروف يا صحيح و يا حسنى از پيامبر ندارد. و هر كس كه خدا و رسول از او راضى است ضررى ندارد كه يكى از خلق نسبت به او غضبناك شود، هر كس كه مى خواهد باشد».(274)

پاسخ

اوّلاً: موضوع قهر كردن و كنار كشيدن حضرت زهراعليها السلام از آن جهت كه آن حضرت به نصّ قرآن و حديث معتبر نبوى صلى الله عليه وآله معصومه است و به غضب او خدا و رسول به غضب درآمده، لذا دلالت بر منقصت بزرگى بر ابوبكر و عمر دارد؛ زيرا تا كسى كار خلافى انجام ندهد مورد غضب خدا و رسولش واقع نمى شود. مگر فاطمه عليها السلام مشمول آيه تطهير نيست؟ آيه اى كه دلالت بر عصمت پنج تن آل عبا از جمله حضرت زهراعليها السلام دارد.

ثانياً: حديث: «يا فاطمة! إنّ اللَّه يغضب لغضبك ويرضى لرضاك» را بسيارى از علماى عامه در كتب حديثى خود نقل كرده اند؛ از قبيل:

1 - ابن ابى عاصم.(275)

2 - حاكم نيشابورى.(276)

3 - ابوالقاسم طبرانى.(277)

4 - دولابى.(278)

5 - ابن عساكر دمشقى.(279)

6 - محبّ الدين طبرى.(280)

7 - ابن حجر هيثمى.(281)

ثالثاً: حاكم نيشابورى بعد از نقل اين حديث تصريح به صحت سند آن كرده است. و نيز حافظ هيثمى تصريح به حَسَن بودن آن نموده است.

گرچه ذهبى به دفاع از استادش ابن تيميه برآمده و اين حديث را با سند حاكم تضعيف كرده و گفته: حسين بن زيد منكر الحديث است و حلال نيست كه به او احتجاج شود، ولى

اين تعليق از ذهبى غريب به نظر مى رسد؛ زيرا او سبب جرح و نقد خود را ذكر نكرده و نيز علت اين كه نمى توان به حديث او احتجاج كرد را بيان ننموده است. نهايت مطلبى كه مى توان درباره حسين بن زيد ذكر كرد اين است كه او مشكلى ندارد. ابن عدى در «الكامل» مى گويد: عموم حديث او از اهل بيت است و اميد است كه در او باكى نباشد...».(282) و ابن حجر مى گويد: «او صدوق است و چه بسا در برخى موارد به خطا رفته است».(283)

بس است در توثيق او كه حافظ دارقطنى در سندى كه حسين بن زيد وجود دارد مى گويد: «تمام اين افراد ثقه هستند».(284)

و نيز ضياء مقدسى اين حديث را در كتاب «الاحاديث المختارة» نقل كرده است، با التزام به اين كه احاديثى كه نقل مى كند همگى موثّقند.

وانگهى ذهبى متّهم به تشدّد و سخت گيرى در احاديثى است كه در باب فضايل اهل بيت عليهم السلام وارد شده است، و گاهى بدين جهت افراد بسيار جليل القدر را تضعيف مى كند. ابن حجر عسقلانى در ترجمه على بن صالح انماطى، بعد از آن كه مشاهده كرده كه ذهبى او را متّهم به گفتارى كرده كه او از آن مبرّا است، مى گويد: «سزاوار است كسانى كه از ناحيه ذهبى تضعيف مى شوند را خوب بررسى كنيم».(285)

ذهبى چگونه اين حديث را تضعيف كرده؛ در حالى كه شيخ و استاد او حافظ مزّى در «تهذيب الكمال» و نيز ابن حجر در «الاصابة» از باب احتجاج اين حديث را نقل كرده و آن را تضعيف نكرده اند.

رابعاً: چه كسى گفته كه خداوند سبحان اگر از كسانى به جهت يك عمل خاصى راضى شده تا

ابد از آنان راضى است؛ گرچه بعد از آن عمل كارهاى خلاف بسيارى انجام داده باشند. بنابراين پيامبرصلى الله عليه وآله گرچه به جهت بيعت رضوان از عده اى از صحابه راضى شد ولى اين رضايت در مورد خاص و مربوط به آن عمل است و شامل اعمال خلاف او نمى شود. و نيز دلالت بر راضى بودن خداوند از آنان تا آخر عمر ندارد.

خامساً: معناى جمله «كائناً من كان» هر كس مى خواهد باشد، چيست؟ آيا اين اهانت به حضرت زهراعليها السلام و اظهار عداوت به او نيست.

سادساً: اگر جمله: «يا فاطمة! إنّ اللَّه يغضب لغضبك ويرضى لرضاك» در صحاح ستّه نيامده ولى شبيه اين مضمون در صحيح بخارى وارد شده است.

بخارى به سند خود از مسور بن مخرمه نقل كرده كه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «فاطمة بضعة منّي فمن أغضبها فقد اغضبني»؛(286) «فاطمه پاره اى از تن من است پس هر كس او را به غضب درآورد به طور حتم مرا به غضب درآورده است.»

مى دانيم كه هر كس شخصى را به غضب درآورد او را اذيت و آزار داده است. در نتيجه پيامبرصلى الله عليه وآله به جهت غضب دخترش فاطمه عليها السلام اذيت و آزار شده است. در قرآن كريم آمده است: «إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِي الدُّنْيا وَالآْخِرَةِ وَأَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً مُهِيناً»؛(287) «آن ها كه خدا و پيامبرش را آزار مى دهند، خداوند آنان را از رحمت خود در دنيا و آخرت دور ساخته، و براى آن ها عذاب خواركننده اى آماده كرده است.»

25 - اعتراض بر حضرت زهراعليها السلام به جهت وصيّت به دفن شبانه!!

اعتراض بر حضرت زهراعليها السلام به جهت وصيّت به دفن شبانه!!

ابن تيميه مى گويد: «و همچنين آنچه را كه حلّى نقل كرده كه فاطمه وصيّت كرد تا او را شبانه دفن كنند

و هيچ كس بر او نماز نگزارد، اين مطلب را كسى از فاطمه حكايت نمى كند و به آن جز فرد جاهل احتجاج نمى نمايد، او به فاطمه مطلبى را نسبت مى دهد كه لايق آن نيست، و اين مطلب اگر صحيح باشد، به گناه بخشيده شده سزاوارتر است تا سعى مشكور؛ زيرا نماز مسلمان بر ديگرى خير زايدى است كه به او مى رسد...».(288)

پاسخ

حضرت زهراعليها السلام بى جهت چنين وصيتى نكرده است، او به جهت مبارزه سياسى با دستگاه حاكم و مطّلع كردن مردم از بى عدالتى آنان، دست به چنين وصيتى زده است. او با اين عملش مى خواست مردم سؤال كنند چرا دختر پيامبرصلى الله عليه وآله بايد شبانه دفن شود؟ و اگر مردم از سرّ اين وصيّت آگاه شوند پى به عدم مشروعيّت خلافت و بى عدالتى آنان خواهند برد. و نيز حضرت با اين وصيت نخواست تا آنان با حضور خودشان به مردم چنين وانمود كنند كه ما خليفه به حقّ مسلمين هستيم و با اهل بيت پيامبرصلى الله عليه وآله مشكلى نداريم. هر سياستمدارى مى فهمد كه اين وصيت چه تأثير سوئى بر دستگاه خلافت تا روز قيامت داشته است.

ثانياً: نماز هر كس بر جنازه شخصى منشأ خير زايد نخواهد بود.

ثالثاً: حضرت زهراعليها السلام مطابق آيه تطهير و برخى از احاديث، معصومه بوده و از هر نوع اشتباه و خطا مصون است.

پيامبرصلى الله عليه وآله در شأن او فرمود: «فاطمة بضعة منّي من أغضبها فقد أغضبني»؛(289) «فاطمه پاره تن من است، هر كس او را به غضب درآورد به طور حتم مرا به غضب درآورده است.»

كسى كه اين گونه وصيت كرده به طور حتم از دستگاه خلافت و

سردمداران آن غضبناك بوده است، در نتيجه آنان مورد غضب پيامبرصلى الله عليه وآله نيز قرار گرفته اند. اين حديث دلالت بر عصمت حضرت زهراعليها السلام دارد؛ زيرا اگر حضرت در تمام امورش از آن جمله غضب كردن، معصوم نبود خداوند به طور مطلق در تمام موارد غضب كردن حضرت، غضب نمى نمود.

نتيجه اين كه: حضرت زهراعليها السلام با اين وصيّتش تا روز قيامت حجّت را براى كسانى كه براى حكومت خليفه اوّل ارزشى قائلند، تمام كرد... .

رابعاً: ابن تيميه در اصل وصيت و اين كه حضرت زهراعليها السلام به توسط حضرت على عليه السلام شبانه دفن شد شك دارد و بر فرض ثبوت اين قضيه بر حضرت زهراعليها السلام اشكال و ايراد مى كنند؛ در حالى كه مطابق نصوص معتبر نزد فريقين، هم وصيت به دفن شبانه و هم دفن حضرت شب هنگام از مسلّمات است.

بخارى به سندش از عايشه نقل كرده كه گفت: فاطمه دختر پيامبرصلى الله عليه وآله كسى را به نزد ابوبكر فرستاد تا ميراث خود از رسول خداصلى الله عليه وآله از فى ء مدينه و فدك و آنچه از خمس خيبر باقى مانده، بازخواهد... ابوبكر از دادن اين اموال امتناع كرد. فاطمه بر ابوبكر بدين جهت غضب نموده و او را رها كرد. و تا هنگام وفاتش با او سخن نگفت. بعد از پيامبرصلى الله عليه وآله شش ماه زنده بود. هنگامى كه وفات نمود شوهرش على او را شبانه دفن كرد و ابوبكر را بر آن امر اعلان ننمود.(290)

مسلم نيز در ضمن قضيه غضب حضرت زهراعليها السلام بر ابوبكر و وفات او مى گويد: «... على عليه السلام خبر وفات حضرت فاطمه عليها السلام را به ابوبكر نرسانيد

و خودش بر او نماز گزارد».(291)

يعقوبى نقل مى كند: «... فاطمه بر شوهرش على وصيت كرد تا او را غسل دهد... و شبانه به خاك بسپارد، و كسى به جز سلمان و ابوذر و بنابر نقلى عمار در تشييع جنازه او حاضر نشد».(292)

ابن ابى الحديد مى گويد: «خبر صحيح نزد ما اين است كه فاطمه عليها السلام از دنيا رحلت نمود؛ در حالى كه بر ابوبكر و عمر غضبناك بود و لذا وصيت كرد تا اين دو نفر - ابوبكر و عمر - بر جنازه او نماز نگزارند».(293)

استاد توفيق ابوعلم نقل مى كند: «فاطمه زهراعليها السلام سه وصيت كرد، يكى آن كه كسانى كه بر آنان غضبناك بوده، در تشييع جنازه اش حاضر نشوند و جنازه اش شبانه به خاك سپرده شود...».(294)

26 - نفى اعلميّت امام حسن و امام حسين عليهما السلام

نفى اعلميّت امام حسن و امام حسين عليهما السلام

ابن تيميه مى گويد: «و اما اين كه اين دو زاهدترين و عالم ترين افراد در زمان خود بوده اند، قولى بدون دليل است».(295)

پاسخ

با مراجعه به كتب اهل سنّت پى به دروغ بودن كلام ابن تيميه در حقّ اين دو امام خواهيم برد. اينك به برخى از فضايل اين دو بزرگوار اشاره مى كنيم:

الف) فضايل امام حسن عليه السلام

امام حسن عليه السلام از ديدگاه رسول خداصلى الله عليه وآله

1 - ترمذى به سندش از ابن عباس نقل كرده كه روزى رسول خداصلى الله عليه وآله حسن بن على را بر دوش خود سوار كرده بود. شخصى عرض كرد: اى غلام! خوب مركبى را سوار شده اى. پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: او نيز خوب راكبى است.(296)

2 - ابن كثير به سندش از جابر بن عبداللَّه نقل كرده كه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «من سرّه أن ينظر إلى سيّد شباب أهل الجنّة فلينظر إلى الحسن بن علي»؛(297) «هر كس دوست دارد تا به آقاى جوانان اهل بهشت نظر كند بايد به حسن بن على نظر نمايد.»

3 - متقى هندى به سندش از عايشه نقل كرده كه گفت: «پيامبرصلى الله عليه وآله هميشه حسن عليه السلام را مى گرفت و او را به خود مى چسبانيد، آن گاه مى فرمود: «اللّهمّ إنّ هذا إبني وأنا أحبّه وأحبّ من يحبّه»؛(298) «بار خدايا! همانا اين فرزند من است و او را دوست دارم و دوست مى دارم هر كسى كه او را دوست دارد.»

4 - مسلم در صحيح خود از ابوهريره نقل كرده كه رسول خداصلى الله عليه وآله درباره حسن عليه السلام فرمود: «اللّهمّ إنّي أحبّه فأحبّه وأحبب من يحبّه»؛(299) «بار خدايا! همانا من او را دوست دارم، پس تو نيز او را دوست بدار، و هر كس كه او را دوست دارد، دوست بدار.»

5 - و نيز همو از براء بن عازب نقل كرده كه گفت: حسن بن على را

بر دوش پيامبرصلى الله عليه وآله مشاهده كردم؛ در حالى كه حضرت مى فرمود: «اللّهمّ إنّي أحبّه فأحبّه»؛(300) «بار خدايا! همانا من او را دوست دارم، تو نيز او را دوست بدار.»

اين در حالى است كه بخارى از انس بن مالك نقل كرده كه پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «لايجد أحد حلاوة الإيمان حتّى يحبّ المرء، لا يحبّه إلّا اللَّه»؛(301) «هيچ كس طعم شيرينى ايمان را نمى چشد تا اين كه كسى را دوست بدارد. و او را جز به خاطر خدا دوست ندارد.»

6 - از پيامبرصلى الله عليه وآله در حديثى روايت شده كه فرمود: «لو كان العقل رجلاً لكان الحسن»؛(302) «اگر قرار بود عقل در شخصى مجسّم گردد، آن شخص حسن بن على مى شد.»

7 - براء بن عازب از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل كرده كه درباره امام حسن عليه السلام فرمود: «هذا منّي وأنا منه وهو يحرم عليه ما يحرم عليّ»؛(303) «اين از من و من از اويم و آنچه بر من حرام است بر او نيز حرام مى باشد.»

امام حسن عليه السلام از ديدگاه صحابه و تابعين 1 - انس بن مالك مى گويد: «حسن بن على شبيه ترين مردم از حيث صورت به رسول خداصلى الله عليه وآله بود».(304)

2 - بخارى به سندش از عقبة بن حارث نقل كرده كه گفت: ابوبكر را ديدم كه حسن عليه السلام را به دوش گرفته و مى گويد: پدرم به فدايش، چقدر به پيامبرصلى الله عليه وآله شبيه است و شباهتى به على عليه السلام ندارد.اين در حالى بود كه على مى خنديد.(305)

3 - ابوهريره مى گويد: «... كسى نزد من محبوب تر از حسن بن على نبود بعد از آن كه رسول خداصلى الله عليه وآله

در حقّ او فرمود: «اللّهمّ إنّي أحبّه فأحبّه وأحبّ من يحبّه».(306)

4 - مساور مولا بنى سعد بن بكر مى گويد: ابوهريره را هنگام وفات حسن عليه السلام بر در مسجد مشاهده كردم كه مى گرييد و با صداى بلند مى گفت: «اى مردم! امروز محبوب رسول خدا از دنيا رحلت نمود».(307)

5 - خالد بن معدان مى گويد: «مقدام بن معدى كرب و عمروبن اسود بر معاويه وارد شدند. معاويه به مقدام گفت: آيا مى دانى كه حسن بن على از دنيا رحلت نمود؟ او گفت: چگونه اين مصيبت را ندانم؛ در حالى كه رسول خداصلى الله عليه وآله او را در دامن خود گذارد و فرمود: «هذا منّي وحسين من عليّ»؛(308) «اين از من و حسين از على است.»

6 - ابن عباس مى گويد: «من بر هيچ چيز كه در جوانى از من فوت شده پشيمان نشدم جز آن كه در آن ايّام پياده حج به جاى نياوردم. حسن بن على 25 بار پياده حج به جاى آورد؛ در حالى كه اسبان نجيب او را همراهى مى كردند. اموالش را با خداوند سه مرتبه تقسيم كرد تا اين كه كفش را مى داد و نعل را براى خود نگاه مى داشت».(309)

7 - جويريه مى گويد: «هنگامى كه حسن عليه السلام از دنيا رحلت نمود مروان بر جنازه او گريست. حسين عليه السلام به او فرمود: آيا بر او مى گريى؛ در حالى كه چه غصّه هايى را به او خوراندى؟ او گفت: من اين كارها را با كسى مى كردم كه از اين بردبارتر بود. در آن هنگام با دستش به كوه اشاره كرد.(310)

8 - حاكم به سندش از سعيد بن ابى سعيد مقبرى نقل مى كند: «ما با ابوهريره بوديم، حسن بن على

بن ابى طالب بر ما وارد شد و سلام كرد. ما جواب سلام او را داديم ولى ابوهريره از آمدن حضرت اطلاع پيدا نكرد. ما گفتيم: اى ابوهريره! اين حسن بن على است كه بر ما سلام نمود. ابوهريره خدمت او رسيده و عرض كرد: و عليك السلام يا سيدى! آن گاه گفت: از رسول خداصلى الله عليه وآله شنيدم كه مى فرمود: او سيّد و آقا است.(311)

9 - و نيز به سندش درباره ابوهريره نقل كرده كه راوى گفت: ابوهريره را ملاقات كردم؛ در حالى كه به حسن عليه السلام مى گفت: رسول خداصلى الله عليه وآله شكم تو را بوسيد، آن موضعى را كه حضرت بوسيد بالا بزن تا من نيز ببوسم. او مى گويد: حسن عليه السلام آن موضع را بالا زد و ابوهريره آن جا را بوسيد.(312)

حاكم بعد از نقل اين حديث مى گويد: «اين حديث صحيح و داراى شرط شيخين است و ذهبى نيز آن را قبول كرده است.»(313)

هيثمى نيز رجال اين حديث را صحيح دانسته، به جز عمير بن اسحاق كه او ثقه است.(314)

احمد بن حنبل نيز آن را با سند صحيح نقل كرده است.(315)

امام حسن عليه السلام از ديدگاه علماى اهل سنّت

1 - ابن حجر هيتمى مى نويسد: «حسن عليه السلام آقايى كريم، بردبار، زاهد، داراى سكينه و وقار و حشمت، اهل جود و مورد مدح و ستايش بود».(316)

2 - ذهبى مى نويسد: «حسن بن على بن ابى طالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف، امام، سيّد، دسته گل رسول خداصلى الله عليه وآله و سبط او، و بزرگ جوانان بهشت، ابومحمّد، قرشى، هاشمى، مدنى، شهيد. اين امام بزرگوارى بود تنومند، اهل خير، بسيار ديندار، باورع، داراى حشمت و جاه، و شأنى بزرگ».(317)

3 - ابن

عبدالبرّ مى گويد: «او مردى باورع و فاضل بود».(318)

4 - ابن صبّاغ مالكى مى نويسد: «او در مسجد رسول خداصلى الله عليه وآله مى نشست و مردم به دور او جمع مى شدند، چنان سخن مى گفت كه عطش سؤال كننده را سيراب كرده، و حجّت هاى مجادله كنندگان راقطع مى نمود».(319)

5 - شبلنجى مى گويد: «حسن در مسجد رسول خداصلى الله عليه وآله مى نشست و مردم به دور او گرد مى آمدند. مردى آمد و شخصى را مشاهده كرد كه از رسول خداصلى الله عليه وآله حديث مى گويد و مردم به دور او جمعند. كسى به سوى او آمد و گفت: مرا خبر بده از معناى «وَشاهِدٍ وَمَشْهُودٍ» او فرمود: شاهد، رسول خداصلى الله عليه وآله و مشهود، روز قيامت است. آيا گفتار خداوند عزّوجلّ را نشنيده اى كه مى فرمايد: «يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً و مُبَشِّراً وَنَذِيراً»؛(320) «اى پيامبر! ما تو را گواه فرستاديم و بشارت دهنده و انذاركننده.» و در جاى ديگر فرمود: «ذلِكَ يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ النّاسُ وَذلِكَ يَوْمٌ مَشْهُودٌ»؛(321) «آن روز، روزى است كه مردم در آن جمع مى شوند، و آن روزى كه همه آن را مشاهده مى كنند.»

از مردم سؤال كرد او كيست؟ به وى گفتند: او حسن بن على بن ابى طالب است».(322)

6 - دكتر محمّد عبده يمانى مى نويسد: «... حسن و برادرش در دامان پيامبرصلى الله عليه وآله تربيت و بزرگ شدند. لذا آن دو بر اخلاق خير و اخلاق نبوّت پايه گذارى شده تا آن كه بر آن بالا آمدند. در وجود او اوصاف جدّش و نشانه هاى حيات معنوى رسول خداصلى الله عليه وآله و اخلاق عظيم و علم واسع او است. او با حشمت و جاه و وقار

بزرگ شد. مردم او را دوست داشتند. زبانش عفيف بود. هرگز فحشى از او شنيده نشد. فصيح، بليغ، و زبانى روان داشت. بلاغت و فصاحت را از جدّش رسول خداصلى الله عليه وآله و از پدر و مادرش به ارث برده بود...».(323)

كرم امام حسن عليه السلام

1 - ابن صبّاغ مالكى در اين باره مى نويسد: «كرم و جود غريزه اى بود كه در آن حضرت كاشته شده بود».(324)

2 - ابن عساكر به سندش از عامر نقل كرده كه گفت: «حسن بن على اموالش را دو بار با خدا تقسيم نمود، حتّى اين كه به يك عدد از نعلينش صدقه داد».(325)

3 - روايت شده كه حسن بن على عليه السلام از برخى از كوچه هاى مدينه عبور مى كرد. گذرش به شخصى سياه پوست افتاد كه در دستش لقمه اى بود و آن را به سگ خود مى خوراند تا اين كه قرص نان خود را با آن سگ دو قسمت نمود. حضرت به او فرمود: چه باعث شد كه با آن سگ نان خود را دو قسمت نمودى و او را در اين امر هيچ گونه مغبون نساختى؟ او گفت: چشمانم از چشمانش حيا كرد كه بر او خدعه كنم. حضرت به او فرمود: برده چه كسى هستى؟ عرض كرد: برده ابان بن عثمان. حضرت فرمود: تو را قسم مى دهم كه از جايت حركت نكنى تا به سوى تو بازگردم. حضرت رفت و آن برده و باغ را خريد و به سوى آن غلام بازگشت و فرمود: اى غلام! من تو را خريدم. او بلند شد و عرض كرد: من سرتاپا گوش و اطاعت هستم براى خدا و رسولش و براى تو اى مولاى من. حضرت فرمود: من

اين باغ را نيز خريدم، و تو در راه خدا آزادى و اين باغ نيز هديه اى از جانب من به تو است...».(326)

عبادت امام حسن عليه السلام

1 - ابن عساكر به سندش از محمّد بن على نقل مى كند كه حسن بن على عليهما السلام فرمود: «إنّي أستحيي من ربّى عزّوجلّ أن ألقاه ولم أمش إلى بيته»؛(327) «همانا من از پروردگارم حيا مى كنم كه به ملاقات او روم؛ در حالى كه با پاى پياده به سوى خانه اش نرفته ام.»

2 - ابن كثير مى گويد: «حسن عليه السلام هر گاه كه نماز صبح را در مسجد رسول خداصلى الله عليه وآله به جاى مى آورد در مصلاّى خود مى نشست و ذكر خدا را مى گفت تا خورشيد بالا آيد».(328)

حلم امام حسن عليه السلام

ابن خلكان از ابن عايشه نقل كرده كه مردى از اهل شام مى گويد: من وارد بر مدينه - بر ساكن آن برترين سلام و درود باد - شدم، مردى را ديدم كه بر استر خود سوار است، و همانند او در زيبايى صورت و لباس و چهارپا نديدم. قلبم به او متمايل شد. سؤال كردم كه او كيست؟ گفتند: اين شخص حسن بن على بن ابى طالب است. دلم تبديل به بغض و حسد نسبت به على عليه السلام شد كه چگونه فرزندى مثل اين آقا دارد. نزد او رفتم و به او گفتم: آيا تو فرزند على بن ابى طالب هستى؟ حضرت فرمود: من فرزند اويم. او گفت: به جهت فلان كارى كه تو و پدرت كرده اى شما دو نفر را سبّ مى كنم. سخنانم كه تمام شد، حضرت فرمود: گمان مى كنم كه تو غريبى؟ گفتم: آرى. حضرت فرمود: نزد ما بيا، اگر به منزلى احتياج دارى تو را در آنجا ساكن مى كنيم، يا به مالى نيازمندى به تو عطا مى نماييم، يا حاجتى دارى تو را كمك خواهيم كرد. او مى گويد:

من از نزد او رفتم؛ در حالى كه كسى محبوب تر از او نزد من نبود. و هر گاه طريقه مقابله او را با خودم ياد مى كنم و آنچه كه من با او انجام دادم، او را سپاس گفته و خودم را سرزنش مى نمايم.(329)

ب) فضايل امام حسين عليه السلام

عبادت امام حسين عليه السلام

1 - ابن عبدربّه روايت كرده كه به على بن الحسين عليه السلام گفته شد: چرا اولاد پدرت اندك است؟ حضرت فرمود: تعجّب من آن است كه چگونه او بچه دار شده است؛ در حالى كه در هر شبانه روز هزار ركعت نماز به جا مى آورد، پس چگونه مى توانست كه فارغ براى زنان شود؟(330)

2 - ابن صباغ مالكى روايت كرده: هنگامى كه امام حسين عليه السلام به نماز مى ايستاد رنگش زرد مى شد. به او گفته شد: اين چه حالتى است كه شما را هنگام نماز عارض مى شود؟ حضرت مى فرمود: شما نمى دانيد كه من در مقابل چه كسى مى خواهم بايستم.(331)

3 - زمخشرى روايت كرده كه حسين بن على عليه السلام را مشاهده كردند؛ در حالى كه مشغول طواف گرد خانه خدا بود. آن گاه به طرف مقام اسماعيل آمد و نماز به جا آورد. سپس صورتش را بر مقام گذارده و شروع به گريه كرد و عرض نمود: بنده كوچكت به در خانه توست، خادم كوچكت به در خانه توست، سائلى به در خانه توست. اين جملات را مكرّر تكرار مى نمود. آن گاه از آن جا بيرون آمد و گذرش به مساكينى افتاد كه با آنان تكّه هاى نان بود كه مى خوردند. حضرت بر آنان سلام كرد. آنان حضرت را به طعامشان دعوت نمودند. حضرت نزد آنان نشست و فرمود: اگر اين ها صدقه نبود من با شما تناول

مى كردم. آن گاه فرمود: برخيزيد و به سوى منزل من آييد. حضرت آنان را غذا و لباس داد.(332)

4 - از عبداللَّه بن عبيد بن عمير روايت شده كه گفت: حسين بن على عليه السلام بيست و پنج مرتبه حج را پياده انجام داد؛ در حالى كه اسبان نجيبش به همراهش بودند.(333)

5 - ابن عبدالبر مى گويد: «حسين عليه السلام مردى فاضل و دين دار بود. نماز و روزه و حج بسيار انجام مى داد».(334)

6 - طبرى به سندش از ضحّاك بن عبداللَّه مشرقى نقل كرده كه گفت: «چون شب - در كربلا - بر حسين عليه السلام و اصحابش رسيد، تمام آن شب را به نماز و استغفار و دعا و تضرّع به سر بردند ...».(335)

حلم امام حسين عليه السلام

1 - از امام على بن الحسين عليهما السلام روايت شده كه فرمود: از حسين عليه السلام شنيدم كه فرمود: «اگر كسى مرا در گوش راستم دشنام دهد و در گوش ديگرم عذرخواهى كند از او قبول خواهم كرد؛ زيرا اميرالمؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام مرا حديث كرد كه از جدم رسول خداصلى الله عليه وآله شنيده كه فرمود: «لايرد الحوض من لم يقبل العذر من محقّ أو مبطل»؛(336) «وارد حوض [كوثر] نمى شود كسى كه عذرپذير نباشد؛ چه صاحب حقّ باشد يا باطل.»

2 - يكى از غلامانش خلافى انجام داد كه مستحق تأديب بود، حضرت دستور داد تا او را تنبيه كنند. غلام عرض كرد: اى مولاى من خداوند متعال فرمود: «وَالْكاظِمِينَ الْغَيْظَ». حضرت فرمود: او را رها كنيد من خشمم را فرو بردم. باز گفت: «وَالْعافِينَ عَنِ النّاسِ». حضرت فرمود: از تو گذشتم. او ادامه داد: «وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ». حضرت فرمود: تو در راه

خداوند متعال آزادى. آن گاه دستور داد تا به او جايزه اى نيكو دهند.(337)

فضايل امام حسين عليه السلام از زبان رسول خداصلى الله عليه وآله

1 - بخارى به سندش از نعيم نقل كرده كه از ابن عمر سؤال شد: شخص مُحرم مگسى را به قتل مى رساند، حكمش چيست؟ او در جواب گفت: اهل عراق از مگسى سؤال مى كنند؛ در حالى كه فرزند دختر رسول خداصلى الله عليه وآله را به قتل رسانده اند. پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «حسن و حسين دو ريحانه من از اين دنيايند».(338)

2 - حاكم نيشابورى به سندش از سلمان نقل كرده كه از رسول خداصلى الله عليه وآله شنيدم كه مى فرمود: «الحسن والحسين إبناى، من أحبّهما أحبّني، ومن أحبّني أحبّه اللَّه، ومن أحبّه اللَّه أدخله الجنة، ومن أبغضهما أبغضني، ومن أبغضني أبغضه اللَّه، ومن أبغضه اللَّه أدخله النار»؛(339) «حسن و حسين دو فرزندان من هستند، هركس آن دو را دوست بدارد مرا دوست داشته و هركس مرا دوست بدارد خدا او را دوست خواهد داشت و هركس خدا او را دوست بدارد، او را داخل بهشت خواهد كرد. و هركس اين دو را دشمن بدارد مرا دشمن داشته، و هركس مرا دشمن بدارد خدا او را دشمن داشته و هر كس خدا او را دشمن بدارد، او را داخل در جهنم خواهد نمود.»

3 - و نيز او به سندش از ابن عمر نقل كرده كه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «الحسن والحسين سيّدا شباب أهل الجنة وأبوهما خير منهما»؛(340) «حسن و حسين دو آقاى جوانان اهل بهشتند و پدرشان از آن دو بهتر است.»

4 - ترمذى به سندش از يوسف بن ابراهيم نقل كرده كه از انس بن مالك شنيد كه

مى گويد: «از رسول خداصلى الله عليه وآله سؤال شد: كدامين شخص از اهل بيت شما نزدتان محبوب تر است ؟حضرت فرمود: حسن و حسين. و هميشه به فاطمه مى فرمود: دو فرزندم را به نزد من آور. آن گاه آن دو را مى بوييد و به سينه مى چسبانيد».(341)

5 - يعلى بن مره مى گويد: با پيامبرصلى الله عليه وآله از منزل خارج شديم و به ميهمانى دعوت بوديم. ناگهان پيامبرصلى الله عليه وآله مشاهده كرد كه حسين عليه السلام در راه مشغول بازى است. حضرت با سرعت به جلوى جمعيت آمد و دو دست خود را باز كرد تا حسين عليه السلام را بگيرد ولى او به اين طرف و آن طرف مى دويد، هر دو مى خنديدند تا آن كه حضرت او را گرفت. يكى از دو دستش را زير چانه او و دست ديگرش را بين سر و دو گوشش قرار داد و با او معانقه كرد و او را بوسيد. آن گاه فرمود: «حسين منّي وأنا منه، أحبّ اللَّه من أحبّه، الحسن والحسين سبطان من الأسباط»؛(342) «حسين از من و من از اويم، خدا دوست بدارد هر كسى را كه حسين را دوست دارد. حسن و حسين دو سبط از اسباطند.»

در تفسير جمله «حسين منى و انا منه» مى گوييم: جمله اوّل اشاره به اين مطلب دارد كه حسين از رسول خداست؛ زيرا اگر چه پدرش حضرت على عليه السلام است ولى از آنجا كه آن حضرت به نصّ آيه مباهله نفس رسول خداست، لذا امام حسين عليه السلام فرزند پيامبرصلى الله عليه وآله به حساب مى آيد.

در مورد جمله دوم مى گوييم: پيامبرصلى الله عليه وآله بعد از تبليغ رسالتش ديگر به عنوان يك شخص

مطرح نيست بلكه يك شخصيت رسالى به حساب مى آيد. وى رمز و نمونه اى است كه رسالتش به تمام ابعاد در او تحقق يافته است. پس حياتش همان رسالتش و رسالتش همان حياتش مى باشد. از طرف ديگر مى دانيم كه سعى هر پدرى آن است كه فرزندى داشته باشد تا جانشين شخصيت او بوده و حافظ رسالت او و ادامه دهنده راهش باشد. در مورد امام حسين عليه السلام از آن جا كه او با قيام و شهادتش رسالت پيامبرصلى الله عليه وآله را زنده كرده است، لذا پيامبرصلى الله عليه وآله در شأن او مى فرمايد: من از حسينم؛ يعنى شخصيت رسالى من و ادامه و استمرار آن به وجود حسين عليه السلام وابستگى دارد. و لذا گفته شده: «الاسلام محمّدى الحدوث و حسينى البقاء است».

6 - يزيد بن ابى يزيد مى گويد: پيامبرصلى الله عليه وآله از حجره عايشه بيرون آمد و گذرش بر خانه فاطمه عليها السلام افتاد. صداى گريه حسين را شنيد. فرمود: (اى فاطمه!) آيا نمى دانى كه گريه او مرا اذيت مى كند؟(343)

7 - حاكم نيشابورى به سندش از ابوهريره نقل كرده كه گفت: رسول خداصلى الله عليه وآله را مشاهده كردم؛ در حالى كه حسين بن على را در بغل گرفته و مى فرمود: «اللّهمّ إنّي أحبّه فأحبّه»؛(344) «بار خدايا! من او را دوست دارم، تو نيز او را دوست بدار.»

گفتار صحابه درباره امام حسين عليه السلام

1 - انس بن مالك مى گويد: «بعد از شهادت حسين بن على عليه السلام سر او را نزد ابن زياد آوردند. او شروع به زدن با چوب به دندان هاى حضرت كرد... من در دلم گفتم: چه كار زشتى مى كنى، من مشاهده كردم رسول خداصلى الله عليه وآله را

كه همين موضعى را كه چوب مى زنى مى بوسيد».(345)

2 - زيد بن ارقم مى گويد: «من نزد عبيداللَّه بن زياد نشسته بودم كه سر حسين را به نزد او آوردند، ابن زياد چوب دستى خود را برداشت و بين لبان حضرت كوبيد. به او گفتم: تو چوبت را به جايى مى زنى كه رسول خدا مكرر آن جا را مى بوسيد. ابن زياد گفت: برخيز تو پيرمردى هستى كه عقلت را از دست داده اى».(346)

3 - اسماعيل بن رجاء از پدرش نقل مى كند كه گفت: «من در مسجد رسول خداصلى الله عليه وآله در ميان دسته اى بودم كه در ميان آن ها ابوسعيد خدرى و عبداللَّه بن عمر بود. حسين بن على عليه السلام از كنار ما عبور كرده و سلام نمود. آنان او را جواب دادند. عبداللَّه بن عمر سكوت كرد تا مردم فارغ شوند. آن گاه صداى خود را بلند كرده و گفت: و عليك السلام و رحمة اللَّه و بركاته. آن گاه رو به قوم كرده و گفت: آيا شما را خبر دهم به كسى كه محبوب ترين اهل زمين به آسمان است؟ گفتند: آرى. گفت: آن شخص اين مرد هاشمى است. بعد از روزهاى صفّين با من سخن نگفته است. اگر او از من راضى گردد براى من خوشايندتر است از اين كه براى من شتران گران قيمت باشد.(347)

4 - جابر بن عبداللَّه انصارى مى گويد: «هركس دوست دارد نظر كند به مردى از اهل بهشت، بايد به حسين عليه السلام نظر كند؛ زيرا از رسول خداصلى الله عليه وآله شنيدم كه چنين مى فرمود».(348)

هيثمى نيز در «مجمع الزوائد» اين حديث را نقل كرده و در پايان مى گويد: «رجال اين حديث رجال صحيح

است، غير از ربيع بن سعد كه او ثقه است».(349)

5 - عمر بن خطّاب خطاب به امام حسين عليه السلام عرض كرد: «آنچه كه بر سر ما روييده شده (يعنى اسلام) توسط شما خاندان بوده است».(350)

6 - عبداللَّه بن عباس ركاب اسب امام حسن و امام حسين عليهما السلام را گرفت. برخى او را از اين كار سرزنش كردند و گفتند: سنّ تو از اين دو بيشتر است؟! ابن عباس گفت: اين دو فرزندان رسول خدا هستند، آيا سعادت من نيست كه ركاب اين دو رابه دست بگيرم؟(351)

امام حسين عليه السلام از ديدگاه تابعين

1 - معاويه به عبداللَّه بن جعفر گفت: تو سيد و سرور بنى هاشم مى باشى. او در جواب معاويه گفت: بزرگ بنى هاشم حسن و حسينند.(352)

2 - وليد بن عتبة بن ابى سفيان - والى مدينه - هنگامى كه مروان بن حكم به او پيشنهاد كشتن امام حسين عليه السلام را داد به او گفت: «به خدا سوگند اى مروان! دوست ندارم كه براى من دنيا و آنچه در آن است باشد؛ در حالى كه حسين عليه السلام را كشته باشم. سبحان اللَّه!آيا به جهت بيعت نكردن حسين او را بكشم؟ به خدا سوگند! من يقين دارم شخصى كه حسين را به قتل برساند او در روز قيامت ميزان عملش خفيف است.(353)

3 - ابراهيم نخعى مى گويد: «اگر من در ميان قاتلان حسين عليه السلام بودم آن گاه وارد بهشت مى شدم از نظر كردن بر صورت رسول خداصلى الله عليه وآله حيا مى كردم».(354)

امام حسين عليه السلام از ديدگاه علماى اهل سنّت
توضيح

با مراجعه به كتب تاريخ و تراجم اهل سنّت پى مى بريم كه امام حسين عليه السلام مورد مدح و ستايش آنان بوده است:

1 - ابن حجر عسقلانى

«حسين بن على بن ابى طالب، هاشمى، ابوعبداللَّه، مدنى، نوه رسول خداصلى الله عليه وآله و دسته گل او از دنيا، و يكى از دو بزرگوار جوانان اهل بهشت است».(355)

2 - زرندى حنفى

«حسين نماز و روزه و حج و عبادات بسيار انجام مى داد. او مردى با سخاوت و كريم بود. بيست و پنج بار پياده حج به جاى آورد».(356)

3 - يافعى

«دسته گل رسول خداصلى الله عليه وآله و نوه او و خلاصه نبوّت، محل محاسن و مناقب و بزرگوارى، ابوعبداللَّه، حسين بن على عليه السلام ...».(357)

4 - ابن سيرين

«آسمان بر كسى بعد از يحيى بن زكريا به جز حسين عليه السلام نگريست و هنگامى كه كشته شد آسمان سياه گشت، و ستارگان در روز، روشن شدند، به حدّى كه سيّاره جوزاء در وقت عصر ديده شد، و خاك قرمز فرو ريخت، و آسمان تا هفت شبانه روز به مانند لخته خونى بود».(358)

5 - عباس محمود عقّاد

«شجاعت حسين عليه السلام صفتى است كه از او غريب نيست؛ زيرا صفتى است كه از معدنش سرچشمه گرفته است. و اين فضيلتى است كه از پدران خود به ارث برده و به فرزندان بعد از خود به ارث گذارده است... و در بين بنى آدم كسى شجاع تر از حيث قلب ديده نشده، آن هنگام كه حسين عليه السلام در كربلا چنين اقدامى را انجام داد... بس است او را اين كه در تاريخ اين دنيا تنها او در طول صدها سال شهيد فرزند شهيد و پدر شهيدان است ...».(359)

6 - دكتر محمّد عبده يمانى

«حسين عليه السلام مردى عابد و متواضع بود. هميشه او را روزه دار مشاهده مى كردند. شب ها را بيدار و مشغول عبادت بود. هميشه در امور خير از ديگران سبقت مى جست و در نيكى از ديگران سرعت مى گرفت ...».(360)

7 - عمر رضا كحاله

«حسين بن على؛ او بزرگ اهل عراق در فقه و حال و جود و بخشش بود».(361)

27 - ادّعاى برترى شيخين بر امام حسن و امام حسين عليهما السلام

ادّعاى برترى شيخين بر امام حسن و امام حسين عليهما السلام

ابن تيميه مى گويد: «و اين دو گرچه دو بزرگوار جوانان اهل بهشتند ولى عمر و ابوبكر دو بزرگوار از پيران اهل بهشتند، و اين صنف كامل تر از آن صنف است».(362)

پاسخ

اين ادّعا نيز خالى از اشكال نيست. براى روشن شدن اين مطلب پاسخ را در دو بخش دنبال مى كنيم:

الف) بررسى احاديث سروران جوانان بهشت

اشاره

خطيب بغدادى به سندش از اميرالمؤمنين عليه السلام نقل كرده كه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «الحسن والحسين سيّدا شباب أهل الجنة، وأبوهما خير منهما»؛(363) «حسن و حسين دو آقاى اهل بهشتند و پدرشان از آن دو بهتر است.»

متقى هندى به سندش از حضرت على عليه السلام نقل كرده كه رسول خداصلى الله عليه وآله خطاب به فاطمه عليها السلام فرمود: «ألا ترضين أن تكوني سيّدة نسآء أهل الجنة، وابنيك سيّدا شباب أهل الجنة»؛(364) «آيا راضى نمى شوى كه تو سرآمد زنان اهل بهشت باشى و دو فرزندت سرآمد جوانان اهل بهشت باشند.»

ابن عساكر به سندش از ابن عباس نقل كرده كه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «الحسن والحسين سيّدا شباب أهل الجنة، من أحبهما فقد أحبّني ومن أبغضهما فقد أبغضني»؛(365) «حسن و حسين دو آقاى جوانان اهل بهشتند، هر كس آن دو را دوست بدارد به طور حتم مرا دوست داشته و هركس آن دورا دشمن بدارد به طور حتم مرا دشمن داشته است.»

تصريح به صحّت حديث

جماعتى از علماى اهل سنّت تصريح به صحت حديث نموده اند؛ از قبيل:

1 - حافظ گنجى شافعى: «اين حديث حسن و ثابت است...».(366)

2 - امام اهل حديث ابوالقاسم طبرانى در «المعجم الكبير» در ترجمه امام حسين عليه السلام طرق اين حديث را از تعدادى صحابه نقل كرده است... آن گاه اسامى جماعتى از آنان و طرق احاديثشان را نقل كرده و سپس مى گويد: انضمام اين اسانيد برخى به برخى ديگر، دليل بر صحت اين حديث است.(367)

3 - حاكم نيشابورى: «اين حديث با زيادى «و ابوهما خير منهما» صحيح است ولى شيخين آن را نقل نكرده اند».(368)

او در ذيل حديث ديگر مى گويد: «اين حديثى است كه

از راه هاى زيادى قابل تصحيح است و من تعجب مى كنم كه چگونه اين دو آن را نقل نكرده اند».(369)

4 - ذهبى: «اين حديث صحيح است».(370)

5 - ترمذى: «اين حديث حسن و غريب از اين وجه است».(371)

او با سند ديگرى اين حديث را آورده و در ذيل آن مى گويد: «اين حديث صحيح و حسن است».(372)

6 - البانى نيز تصحيح ترمذى را قبول كرده و مى گويد: «مطلب همان است كه او مى گويد». و نيز در حديث حسن ترمذى مى گويد: «سند آن صحيح و رجال آن ثقه اند به نحو رجال صحيح، غير از ميسره ابن حبيب كه ثقه است».(373)

او نيز تصحيح حاكم و ذهبى را مورد قبول قرار داده است.(374)

7 - هيثمى در «مجمع الزوائد» حديث مورد بحث را از طريق ابى سعيد خدرى، تصريح به صحت آن كرده است.(375)

8 - مصطفى بن عدوى.(376)

9 - حوينى اثرى در تحقيق كتاب «خصائص اميرالمؤمنين عليه السلام» نيز اين حديث را تصحيح كرده است.(377)

10 - الدانى ابن منير آل زهوى.(378)

11 - حمزه احمد الزين محقق كتاب «مسند احمد».(379)

12 - ابن حبان اين حديث را در كتاب صحيح خود آورده است.(380)

اين حديث در كثرت طرق به حدّى است كه سيوطى و سمعانى قائل به تواتر آن شده اند.(381)

ب) بررسى احاديث سروران پيران بهشت

اشاره

برخى اين حديث شريف را قلب كرده و بر ابوبكر و عمر ثابت كرده اند، و از آن جا كه آن دو در اسلام جوان نبودند لذا عبارت حديث را عوض كرده و به جاى شباب (جوانان) كهول (پيران)، قرار داده اند.

اينك به نقد و بررسى هر يك از اين احاديث خواهيم پرداخت:

1 - روايات ترمذى
روايات ترمذى

ترمذى با سه سند اين مضمون را نقل كرده است:

سند اوّل

«حدّثنا على بن حُجر، أخبرنا وليد بن محمّد الموقري، عن الزهري، عن علي بن الحسين، عن علي بن أبي طالب، قال: كنت مع رسول اللَّه صلى الله عليه وآله إذ طلع أبوبكر وعمر فقال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: هذان سيّدا كهول أهل الجنّة من الاوّلين والآخرين إلّا النبيين والمرسلين، يا على لاتخبرهما.»

اين حديث از جهاتى اشكال دارد:

اوّلاً: ترمذى آن را حديثى غريب دانسته است.

ثانياً: او مى گويد: وليد بن محمّد موقرى در حديث تضعيف شده است.(382)

و نيز ديگران از رجاليين اهل سنّت او را تضعيف كرده اند؛ از قبيل:

بخارى درباره او مى گويد: «در حديثش منكرات است».(383)

ابوحاتم او را ضعيف الحديث مى داند.

ابن حبان مى گويد: او از زهرى چيزهاى جعلى را نقل كرده كه زهرى اصلاً آن ها را حديث نكرده است... لذا احتجاج به احاديث او به هيچ وجه جايز نيست.

ابن المدينى مى گويد: حديثش نوشته نمى شود.

ذهبى او را در ديوان ضعفا و متروكين آورده و مى گويد: يحيى او را تكذيب كرده و دار قطنى او را ضعيف پنداشته است.(384)

ابن خزيمه مى گويد: من به حديث او احتجاج نمى كنم.

نسائى او را متروك الحديث دانسته و مى گويد: يحيى بن معين او را تكذيب كرده است.

حديثِ با چنين وضعيتى را چگونه مى توان به آن استدلال كرد.

ثالثاً: زهرى كسى بود كه از اركان حكومت بنى مروان به حساب مى آمد و هميشه در ركاب آنان بود. پس چگونه مى توان به او اعتماد نمود. به همين جهت است كه خواهرش او را تفسيق نموده است.(385)

و نيز شافعى و دار قطنى او را متّصف به تدليس كرده و ابن حجر او را در مرتبه سوم از مدلّسين

برشمرده است.(386) تدليسى كه نوعى دروغ به حساب مى آيد.

رابعاً: اين حديث مطابق ديدگاه اهل سنّت مشكل انقطاع سند دارد؛ زيرا امام زين العابدين عليه السلام در سنّى حضرت على بن ابى طالب عليه السلام را درك نكرده كه متحمل حديث از آن حضرت شده و از او شنيده باشد. گر چه نزد ما اين اشكال قابل حلّ است ولى از ديدگاه اهل سنّت اشكال دارد.

خامساً: در بهشت همه مردم جوانند، و پيرمرد وجود ندارد.

سادساً: چه جهتى دارد كه پيامبرصلى الله عليه وآله در اين حديث از نشر اين خبر جلوگيرى كرده است؟

سند دوّم

ترمذى همين مضمون را از حسن بن صباح بزار، از محمّد بن كثير، از اوزاعى، از قتاده، از انس از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل كرده است. كه اين سند نيز مشكلاتى دارد:

اوّلاً: ترمذى آن را غريب دانسته است.

ثانياً: در سند آن محمّد بن كثير مصيصى است كه عده اى از علماى عامه او را تضعيف نموده اند؛ از قبيل:

احمد بن حنبل مى گويد: نزد پدرم نام محمّد بن كثير برده شد، او را جداً تضعيف نمود. و او را منكرالحديث دانست.

صالح بن احمد از پدرش نقل كرده كه او نزد من ثقه نيست.

به ابن المدينى گفتند كه محمّدبن كثير از اوزاعى، از قتاده، از انس اين حديث را نقل كرده است، او گفت: من قبلاً دوست داشتم كه اين شيخ را ببينم ولى الآن دوست ندارم او را ملاقات نمايم.

ابوداوود مى گويد: او فهم حديث را نداشت.

ابواحمد حاكم او را قوى نزد اهل سنّت نمى داند.

نسائى او را كثيرالخطاء معرفى كرده است.(387)

ثالثاً: در سند اين حديث قتاده وجود دارد كه امام مدلّسين برشمرده شده است.(388)

سند سوّم

ترمذى همين مضمون را نيز از يعقوب بن ابراهيم دورقى، و او از سفيان بن عيينه، و او از داوود، از شعبى، از حارث از على عليه السلام از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل كرده است.

اين سند نيز مشكلاتى دارد:

اوّلاً: سفيان بن عيينه بنا بر تصريح نسائى و ديگران موصوف به تدليس است. ابن حجر نيز او را در مرتبه سوم از مدلّسين برشمرده است ولى لهجه خود را تخفيف داده و مى گويد او تنها از افراد ثقه تدليس كرده است. ولى جواب اين است كه در اين صورت چه ضرورتى بر تدليس وجود

دارد؟ تدليسى كه مطابق رأى برخى از علماى عامّه از انواع كذب به حساب مى آيد.(389)

ثانياً: در سند اين حديث نيز داوود بن ابى هند است كه احمدبن حنبل او را كثيرالاضطراب و الخلاف معرفى كرده است.(390)

ثالثاً: عجب اين است كه چگونه شعبى از حارث روايت نقل مى كند با اين كه او را كاذب مى داند. همان گونه كه بعداً به آن اشاره خواهيم كرد.

2 - روايت ابن ماجه
روايت ابن ماجه

ابن ماجه نيز اين حديث را با دو سند نقل كرده است.

سند اوّل

از هشام بن عمار، از سفيان، از حسن بن عماره، از فراس، از شعبى، از حارث، از على عليه السلام از رسول خداصلى الله عليه وآله اين مضمون را نقل كرده است.(391)

اين سند نيز مشكلاتى دارد:

اوّلاً: در سند آن سفيان بن عيينه است كه از مدلّسين به حساب مى آيد. و تدليس آن است كه حديث را به كسى نسبت دهد كه از او نشنيده است.

ثانياً: در سند آن حسن بن عماره است كه حال او از سفيان در تدليس بدتر است. و جمهور اهل سنّت او را تضعيف نموده اند.(392)

بيهقى مى گويد: او متروك بوده و احتجاج به احاديثش نمى شود.(393) دارقطنى او را تضعيف كرده(394)، و ابن حبّان او را در كتاب مجروحين ذكر كرده است.(395) يحيى بن معين نيز او را بى ارزش برشمرده است.

ابن حبّان از شعبه نقل كرده كه گفت: كسى كه از حسن بن عماره روايت نقل كند گناهش كمتر از زنا در اسلام نيست؛ يعنى گناه اين دو برابر است.

ثالثاً: شعبى كسى است كه به دستگاه خلافت بنى اميه راه يافته و معلّم اولاد عبدالملك بن مروان و قاضى او در كوفه در ايام ولايت حجاج و بعد از او به حساب مى آمد.(396)

نقل است كه احنف به او گفت: بين دو نفر به رأى خدا قضاوت كن. او در جواب گفت: من به رأى پروردگارم قضاوت نمى كنم، بلكه به رأى خودم حكم مى كنم.(397)

ابن ابى الحديد نقل مى كند كه جميله دختر عيسى بن جراد كه زنى زيبا بود، با كسى كه اختلاف داشت، نزد شعبى - قاضى عبدالملك - آمدند، شعبى به

نفع جميله حكم نمود. آن گاه شعر هذيل اشجعى را نقل مى كند كه در آن تصريح به قضاوت ظالمانه او شده است.(398)

رابعاً: شعبى روايت را از حارث نقل كرده است، كسى كه شعبى او را هميشه تكذيب مى كرد.

مسلم در مقدمه صحيحش به سند خود از شعبى نقل كرده كه گفت: حديث كرد ما را حارث اعور همدانى و او كذّاب است.(399)

ابن حبّان از شعبى نقل كرده كه حديث كرد ما را حارث و من شهادت مى دهم كه او يكى از كذّابين است.(400)

ابن حجر در ترجمه حارث مى گويد: «او را شعبى در رأى خود تكذيب كرده است. او به رفض نسبت داده شده و در حديثش ضعف وجود دارد».(401)

نووى در «خلاصه» مى گويد: «اجماع در ضعف او است؛ زيرا او كذّاب است».(402)

فتنى مى گويد: «حارث بن عبداللَّه همدانى اعور از بزرگان علماى تابعين است. شعبى و ابن المدينى او را تكذيب كرده اند...».(403)

سند دوم

ابن ماجه از ابوشعيب صالح بن هيثم طائى، از عبدالقدوس بن بكربن خنيس، از مالك بن مغول، از عون بن ابى جحيفه، از پدرش از رسول خداصلى الله عليه وآله همين مضمون را نقل كرده است.

در اسقاط اين حديث از اعتبار وجود عبدالقدوس كفايت مى كند، كسى كه ابن حجر در مورد او مى گويد: «محمود بن غيلان از احمد و ابن معين و خيثمه نقل كرده كه آنان بر روى حديث او خط كشيده اند».(404)

3 - روايت هيثمى

مضمون اين حديث را هيثمى به سندش از ابى جحيفه نيز از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل كرده است.(405)

ولى در سند آن، خنيس بن بكر بن خنيس است كه صالح بن جزره او را تضعيف نموده است.(406)

4 - روايت دولابى

دولابى نيز به سند ديگرى از ابى جحيفه از رسول خداصلى الله عليه وآله همين مضمون را نقل كرده ولى در سند آن خنيس بن بكر بن خنيس وجود دارد كه تضعيف شده است.

5 - روايت عبداللَّه بن احمد حنبل

عبداللَّه بن احمد بن حنبل نيز به سندش از پيامبرصلى الله عليه وآله اين مضمون رانقل كرده است.(407) ولى در سند آن عبداللَّه بن عمر يمانى است كه ذهبى او را مجهول معرفى كرده است.(408)

هم چنين در سند آن حسن بن زيد است كه والى منصور در مدينه بوده و سپس از هم نشينان مهدى عباسى شده است. ابن عدى مى گويد: احاديثش معضل است.(409)

و نيز فتنى مى گويد: او ضعيف است.(410)

6 - روايات خطيب بغدادى
روايات خطيب بغدادى

بغدادى اين مضمون را به چهار سند نقل كرده است:

سند اوّل

وى به سند خود از انس بن مالك اين مضمون را نقل كرده است.(411)

در تضعيف اين سند همين بس كه يحيى بن عنبسه در سند آن قرار گرفته است؛ ابن حبّان او را در كتاب «المجروحين» ذكر كرده و مى گويد: «شيخ دجال كه وضع حديث كرده و به ابن عيينه و داوود بن ابى هند و ابى حنيفه و ديگران از ثقات نسبت داده است، نقل روايت از او به هيچ وجه صحيح نيست».(412)

دارقطنى او را دجّالى كه وضع حديث كرده، معرفى مى كند و ابن عدى مى گويد: او منكر الحديثى است كه امرش مكشوف است.(413) ذهبى نيز او را در ديوان ضعفا و متروكين آورده است.(414)

و هم چنين در سند آن حميد طويل واقع است كه ذهبى مى گويد: ما نمى دانيم او كيست.(415)

سند دوم

بغدادى اين مضمون را نيز به سندش از امام على عليه السلام از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل كرده است، كه در سند آن شعبى و حارث قرار دارد كه قبلاً آن دو را تضعيف كرديم.

و نيز در سند آن بشّار بن موسى الخفّاف است كه بخارى او را منكر الحديث، و ابن معين او را از دجّالين و غير ثقه، و ابوزرعه او را ضعيف معرفى كرده اند.(416)

سند سوّم

و نيز به سند خود اين مضمون را از ابن عباس به دو طريق نقل كرده است.(417)

ولى در طريق اوّل عبيداللَّه بن موسى است كه او را شيعه آتشى معرفى كرده اند.(418) لذا هرگز احتمال داده نمى شود چنين كسى چنين حديثى را نقل كرده باشد. خصوصاً آن كه احمد بن حنبل محدّثين را از نقل حديثش منع كرده است.(419)

و نيز در سند طريق اوّل يونس بن ابى اسحاق وجود دارد كه برخى او را تضعيف كرده اند. احمدبن حنبل او را مضطرب الحديث و ضعيف معرفى كرده است.(420)

و در طريق دوم آن طلحة بن عمرو است كه كثيرى از رجاليين او را تضيف كرده اند: احمدبن حنبل او را لاشى و متروك الحديث، و ابن معين او را ضعيف، و جوزجانى او را غير مرضى در حديث، و ابوحاتم او را غير قوى، و بخارى او را بى ارزش، و نسائى او را متروك الحديث و غير ثقه، و ابن المدينى او را ضعيف بى ارزش، و ابن حزم او را ركنى از اركان دروغ و متروك الحديث معرفى كرده اند.

ابن حبّان مى گويد: او رواياتى را از افراد ثقه نقل مى كند كه در احاديثشان وجود ندارد.(421)

سند چهارم

و نيز اين مضمون را با سندى از ابن عباس نقل كرده كه در سند آن طلحة بن عمرو واقع است كه شرح حال او گذشت.

بغدادى، اين مضمون را دركتاب «موضح اوهام الجمع والتفريق» آورده است.(422) كه در سند آن عكرمة بن ابراهيم آمده و ابن حبان مى گويد: او كسى بود كه اخبار را مقلوب كرده و مراسيل را مرفوع مى نمود و لذا احتجاج به احاديث او جايز نيست. و ابن معين و ابو داوود او

را بى ارزش معرفى كرده و نسائى او را تضعيف نموده است.(423)

7 - روايت ابن حجر

اين مضمون را ابن حجر نيز در «لسان الميزان»(424) از ابن عمر نقل كرده است. در سند آن عبيداللَّه بن عمر وجود دارد. ابن حجر قول احمد را درباره او نقل كرده كه ما مدّتى احاديث او را آتش مى زديم. و جوزجانى او را ضعيف الامر دانسته و تضعيفات ديگران را نيز درباره او ذكر كرده است.(425)

8 - حديث ابن النجار

او در ذيل تاريخ بغداد به سندش از انس اين مضمون را نقل كرده است كه بين افراد سند آن محمّد بن كثير وجود دارد و ما قبلاً او را تضعيف نموديم.

9 - روايت ابن عساكر

او اين مضمون را به سندش از حسين بن على عليهما السلام نقل كرده است كه در سند آن محمّدبن يونس قرشى كديمى وجود دارد و دارقطنى او را متهم به وضع و جعل حديث معرفى كرده است.

ابن حبان مى گويد: او جعل حديث مى كرد، و به افراد ثقه بيش از هزار حديث به دروغ نسبت داده است. ابن عدى نيز مى گويد: او متهم به جعل حديث است، لذا عموم مشايخ ما حديث او را ترك كرده اند.

10 - حديث ابن أبي شيبه

او نيز اين مضمون را به سندش از حضرت على عليه السلام نقل كرده است، كه در سند آن موسى بن عبيده ربذى است. احمد بن حنبل درباره او مى گويد: حديثش نوشته نمى شود. نسائى و ديگران او را ضعيف دانسته و ابن عدى مى گويد: ضعف در روايتش آشكار است. و ابن معين او را بى ارزش معرفى كرده و يحيى بن سعيد مى گويد: ما از حديثش پرهيز مى كنيم.

و در سند آن ابى معاذ وجود دارد كه احمدبن حنبل از نقل روايت او منع كرده و ابن معين او را بى ارزش، و جوزجانى او را ساقط، و ابوداوود و دارقطنى او را متروك معرفى كرده اند.(426)

علاوه بر اين خطاب «يا اباالخطاب» كه ابى معاذ از او روايت كرده، فردى مجهول و ناشناخته است.

11 - روايات طحاوى
پ روايات طحاوى

طحاوى اين حديث را با چهار سند در كتاب «مشكل الآثار» نقل كرده است:

سند اوّل

در اين سند از انس بن مالك اين مضمون را نقل كرده كه در آن محمّد بن كثير صنعاعى وجود دارد كه قبلاً او را تضعيف كرديم.

سند دوّم

در سند دوم اين مضمون را از حضرت على عليه السلام نقل كرده كه در طريق آن ابى جناب يحيى بن ابى حيّه كلبى وجود دارد كه يحيى بن قطان، نقل روايت از او را حلال نمى شمرده است. فلاس او را متروك و نسائى و دارقطنى و عثمان بن ابى شيبه او را تضعيف كرده اند.(427)

ابن حبان مى گويد: او چيزى را كه از ضعفا شنيده بود، به ثقات نسبت مى داد... و لذا يحيى بن سعيد قطان او را واهى شمرده و احمدبن حنبل حمله شديدى بر او نموده است.(428) مضافاً به اين كه شعبى هم در سند آن واقع است كه او را تضعيف نموديم.

سند سوم

سند سوم را نيز از حضرت على عليه السلام نقل كرده كه در طريق آن شعبى از حارث وجود دارد كه قبلاً آن دو را تضعيف نموديم.

سند چهارم

سند چهارم را از ابو سعيد خدرى نقل كرده است، ولى در سند آن اصبغ بن فرج قرار دارد كه از مواليان بنى اميه بوده است.(429) و نيز على بن عابس قرار دارد كه ابن حبان او را در كتاب المجروحين آورده و احتجاج به احاديثش را باطل دانسته است.(430) و نيز كثير النداء در سند آن واقع است كه ذهبى او را در ديوان ضعفا و متروكين آورده است.(431)

12 - حديث ابن أبي حاتم

او اين مضمون را با سه سند نقل كرده، ولى هر سه سند را ابطال نموده است.(432)

13 - حديث طبرانى
حديث طبرانى

او نيز اين مضمون را با دو سند نقل كرده است:

سند اوّل

در اين سند كه از جحيفه از رسول خداصلى الله عليه وآله است(433)، خنيس بن بكر قرار دارد كه صالح جزره او را تضعيف نموده، و بويصرى در او نظر دارد.(434)

سند دوم

در اين سند كه انس بن مالك از رسول خداصلى الله عليه وآله اين مضمون را نقل كرده محمّد بن كثير قرار دارد كه قبلاً او را تضعيف نموديم.

14 - حديث ابن قتيبه

او نيز اين مضمون را در اوّل كتاب خود آورده، ولى در سند آن نوح بن ابى مريم قرار دارد كه ابن حبّان در شأن او گفته: او سندها را قلب مى كرده است. وى از ثقات احاديثى نقل كرده كه از حديث اثبات نيست، لذا نمى توان در هيچ حالى به احاديثش احتجاج نمود.(435)

مسلم و ديگران او را متروك الحديث، و بخارى منكر الحديث، و حاكم و ابن الجوزى او را اهل جعل حديث دانسته اند.(436) لذا ابن الجوزى احاديث جعلى او را در چند موضع ذكر كرده است. حاكم درباره او مى گويد: همه چيز به او روزى داده شده به جز راستگويى.(437)

نتيجه

همه اين ها احاديث سند دارى بود كه اهل سنّت درباره اين خبر نقل كرده اند. و واضح شد كه هيچ يك از اين سندها صحيح نيست. و برخى نيز اين مضمون را به طور مرسل كه از اقسام حديث ضعيف است در كتاب هاى حديثى خود آورده اند.

مشكل متن حديث

اشكال اساسى كه در متن حديث وجود دارد اين است كه ابوبكر و عمر دو سيد پيران اهل بهشت معرفى شده اند؛ در حالى كه مطابق روايات، در بهشت پيرى وجود ندارد، بلكه عموم مردم در سن سى سالگى هستند:

1 - ابوهريره از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل كرده كه فرمود: اهل بهشت؛ در حالى كه بلند قامت، بدون مو بر صورت، با موهاى فرى و سرمه كشيده و داراى سى سال هستند، وارد بهشت مى شوند. جوانى آن ها تمام نشده و لباس هايشان كهنه نخواهد شد.(438)

2 - ابو سعيد خدرى از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل كرده كه فرمود: هر كسى از اهل بهشت بميرد؛ چه كوچك و چه بزرگ، سى ساله به بهشت وارد مى شود و هرگز براين سن افزوده نمى شود. اهل دوزخ نيز همين سن را دارند.(439)

اعتراف به ناصبى بودن ابن تيميه

اشاره

بدين جهت است كه عدّه اى از علماى اهل سنّت نيز به ناصبى بودن و معاند بودن ابن تيميه نسبت به اهل بيت عليهم السلام اعتراف كرده اند. اينك به برخى از عبارات آن ها اشاره مى كنيم:

1 - ابن حجر عسقلانى

او در بخشى از شرح حال ابن تيميه مى گويد: «چه بسيار از مبالغه اش در توهين كلام رافضى (علامه حلّى) كه منجر به تنقيص و توهين به على شد».(440)

و در جايى ديگر مى گويد: «ابن تيميه در حقّ على عليه السلام مى گويد: او در هفده مورد اشتباهاتى با نصّ قرآن داشته است».(441)

در جايى ديگر مى گويد: «مردم درباره ابن تيميه اختلاف دارند: برخى او را به تجسيم نسبت مى دهند و گروهى نيز او را به كفر و عده اى به نفاق نسبت داده اند، به جهت نسبت ناروايى كه به على عليه السلام مى دهد».(442)

2 - ابن حجر هيثمى

او درباره ابن تيميه مى گويد: «وى كسى است كه خداوند متعال، او را خوار و گمراه و كور و كر و ذليلش كرد. صاحبان علم به اين مطلب تصريح نموده اند».(443)

3 - علامه زاهد كوثرى

او در بخشى از كلماتش در ردّ ابن تيميه مى گويد: «... از كلمات او آثار بُغض و دشمنى با على عليه السلام ظاهر مى گردد».(444)

4 - شيخ عبداللَّه غمارى

او در بخشى از ردّيه اش عليه ابن تيميه مى گويد: «علماى عصرش او را به جهت انحرافش از على عليه السلام به نفاق نسبت دادند».(445)

5 - حسن بن على سقّاف

او مى گويد: «ابن تيميه كسى است كه او را شيخ الاسلام مى نامند و گروهى نيز به كلماتش استدلال مى كنند؛ در حالى كه او ناصبى و دشمن على است و به فاطمه عليها السلام نسبت نفاق داده است».(446)

6 - علامه شيخ كمال الحوت

او نيز در ردّ خود بر ابن تيميه بابى را به نام (افتراءات ابن تيميه بر امام على عليه السلام) به اين موضوع اختصاص داده است.(447)

7 - شيخ عبداللَّه حبشى

او مى گويد: «ابن تيميه، على بن ابى طالب عليه السلام را سرزنش مى كرد و مى گفت: جنگ هاى او به ضرر مسلمين بوده است».(448)

8 - حسن بن فرحان مالكى

سليمان بن صالح خراشى در كتاب خود در دفاع از ابن تيميه مى گويد: «از شيخ حسن مالكى شنيدم كه در يكى از مجالس مى گفت: در ابن تيميه مقدارى نصب و عداوت على وجود دارد».(449)

9 - ناصر الدين البانى (محدّث وهّابى)

وى بعد از تصحيح حديث «ولايت» (و هو - يعنى على - ولىّ كلّ مؤمن بعدى) كه از رسول خداصلى الله عليه وآله رسيده است، مى گويد: «عجيب اين كه چگونه شيخ الاسلام ابن تيميه، اين حديث را تكذيب و انكار مى كند،(450) همان كارى كه با حديث سابق كرد، با وجود سندهاى صحيح كه براى حديث وجود دارد و اين چيزى جز تسرّع و مبالغه گويى در ردّ بر شيعه نيست».(451)

حكم بغض اميرمؤمنان على عليه السلام

با مراجعه به روايات اهل سنّت پى مى بريم كه پيامبرصلى الله عليه وآله عموم مردم را از بغض و عداوت و دشمنى با حضرت على عليه السلام منع كرده است. اينك به ذكر برخى از روايات اشاره مى كنيم.

1 - ابو رافع مى گويد: رسول خداصلى الله عليه وآله على را به عنوان امير بر يمن فرستاد، با حضرت شخصى از قبيله اسلم به نام عمرو بن شاس اسلمى حركت كرد. او از يمن بازگشت؛ در حالى كه على عليه السلام را مذمّت نموده و شكايت مى كرد. رسول خداصلى الله عليه وآله كسى را به سوى او فرستاد و فرمود: خفه شو اى عمرو! آيا از على ظلمى در حكم يا لغزشى در تقسيم مشاهده كردى؟ او گفت: هرگز. حضرت فرمود: پس براى چه، مطلبى را مى گويى كه به من رسيده است؟ او گفت: جلوى بغضم را نمى توانم بگيرم. حضرت چنان غضبناك شد كه نتوانست جلوى خود را بگيرد به حدّى كه غضب در چهره او نمايان شد، آن گاه فرمود: «من أبغضه فقد أبغضني ومن أبغضني فقد أبغض اللَّه، ومن أحبّه فقد أحبّني، ومن أحبّني فقد أحبّ اللَّه تعالى»؛(452) «هر كس على را دشمن بدارد به طور حتم مرا دشمن

داشته و هر كس مرا دشمن بدارد به طور حتم خدا را دشمن داشته است. و هر كس على را دوست بدارد به طور حتم مرا دوست داشته است و هر كس مرا دوست بدارد به طور حتم خدا را دوست داشته است.»

2 - رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «يا عليّ! أنت سيّد في الدنيا، سيّد في الآخرة، حبيبك حبيبى وحبيبي حبيب اللَّه وعدوّك عدوّي، وعدوّي عدوّ اللَّه، والويل لمن أبغضك بعدي»؛(453) «اى على تو آقاى در دنيا و آقاى در آخرتى، دوستدار تو دوستدار من است و دوستدار من دوستدار خداست و دشمن تو دشمن من است و دشمن من دشمن خداست و واى بر كسى كه بعد از من تو را دشمن بدارد.»

3 - و نيز فرمود: «يا عليّ! طوبى لمن أحبّك وصدق فيك وويل لمن أبغضك وكذب فيك»؛(454) «اى على! خوشا به حال كسى كه تو را دوست داشته و در مورد تو راست بگويد. و واى بر كسى كه تو را دشمن داشته و در مورد تو دروغ بگويد.»

4 - هم چنين به سند صحيح از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل شده كه بعد از حديث غدير و ابلاغ ولايت حضرت على عليه السلام فرمود: «اللّهمّ وال من والاه، وعاد من عاداه...»؛(455) «بار خدايا! دوست بدار هر كس كه على را دوست بدارد و دشمن بدار هر كس كه على را دشمن دارد...».

اين حداقلّ معنايى است كه مى توان براى اين حديث كرد.

5 - و نيز فرمود: «عادى اللَّه من عادى عليّاً»؛(456) «خدا دشمن بدارد كسى را كه على را دشمن بدارد.»

6 - ابن عساكر از محمّد بن منصور نقل كرده

كه گفت: ما نزد احمد بن حنبل بوديم كه شخصى به او گفت: اى اباعبداللَّه! چه مى گويى درباره حديثى كه روايت مى شود كه على عليه السلام فرمود: من تقسيم كننده آتشم؟ او گفت: چه چيز باعث شده كه اين حديث را انكار مى كنيد؟ آيا براى ما روايت نشده كه پيامبرصلى الله عليه وآله خطاب به على عليه السلام فرمود: «لايحبّك إلّا مؤمن ولايبغضك إلّا منافق»؛ «دوست ندارد تو رامگر مؤمن و دشمن ندارد تو را مگر منافق.»

ما گفتيم: آرى. احمد گفت: پس مؤمن كجاست؟ گفتند: در بهشت. گفت: و منافق كجاست؟ گفتند: در آتش. احمد گفت: پس على تقسيم كننده آتش است.(457)

صفات دشمنان حضرت على عليه السلام

توضيح

با مراجعه به روايات پى مى بريم كه رسول خداصلى الله عليه وآله صفات و خصوصياتى را براى دشمنان حضرت على عليه السلام ذكر كرده است، اينك به برخى از آن ها اشاره مى كنيم:

1 - خبث ولادت

ابن عباس از رسول خداصلى الله عليه وآله روايت كرده كه خطاب به حضرت على عليه السلام فرمود: «لايبغضك من العرب إلّا دعيّ ولا من الانصار إلّا يهودي ولا من سائر الناس إلّا شقيّ»؛(458) «دشمن ندارد تو را از عرب مگر زنازاده، و از انصار مگر يهودى و از ساير مردم مگر انسان با شقاوت.»

ابن عساكر از ثابت و او از انس نقل كرده كه رسول خداصلى الله عليه وآله على را در روز خيبر معرفى كرد و فرمود: «... يا ايّها الناس! إمتحنوا أولادكم بحبّه، فإنّ عليّاً لايدعو إلى ضلالة، ولايبعد عن هدى، فمن أحبّه فهو منكم ومن أبغضه فليس منكم»؛ «اى مردم! فرزندان خود را با حبّ على امتحان نماييد؛ زيرا على شما را دعوت به ضلالت نمى كند و از هدايت دور نمى نمايد. پس هر فرزندى كه او را دوست بدارد او از شما است و هر فرزندى كه او را دشمن بدارد از شما نيست.»

انس بن مالك مى گويد: بعد از خيبر كسى بود كه فرزند خود را بر شانه اش سوار مى كرد، آن گاه در بين راه على مى ايستاد و چون نظرش به حضرت مى افتاد بچه را رو به او كرده و مى گفت: اى فرزندم! آيا اين مردى كه مى آيد را دوست دارى؟ اگر بچه مى گفت: آرى، او را مى بوسيد و اگر مى گفت: خير، او را بر زمين مى زد و به او مى گفت: برو به مادرت ملحق شو، و پدرت را به اهل مادرت ملحق مكن؛

زيرا من به فرزندى كه على بن ابى طالب را دوست ندارد احتياج ندارم.(459)

2 - نفاق

اميرالمؤمنين عليه السلام در حديثى مى فرمايد: «والّذي فلق الحبّة وبرأ النسمة، إنّه لعهد النبيّ الأميّ إليّ: إنّه لايحبّنى إلّا مؤمن ولايبغضنى إلّا منافق»؛(460) «قسم به كسى كه دانه را شكافت و مردم را به خوبى خلق كرد، همانا عهدى است از جانب پيامبر امّى به من كه دوست ندارد مرا مگر مؤمن و دشمن ندارد مرا مگر منافق.»

امّ سلمه مى گويد: رسول خداصلى الله عليه وآله هميشه مى فرمود: «لايحبّ عليّاً منافق ولايبغضه مؤمن»؛(461) «هيچ گاه منافق على را دوست ندارد و مؤمن نيز او را دشمن ندارد.»

ابوذر غفارى مى گويد: «ماكنّا نعرف المنافقين على عهد رسول اللَّه صلى الله عليه وآله إلّا بثلاث: بتكذيبهم اللَّه ورسوله، والتخلّف عن الصلاة، وبغضهم علي بن أبي طالب»؛(462) «ما منافقين را در عهد رسول خداصلى الله عليه وآله تنها با سه خصلت مى شناختيم: به تكذيب خدا و رسول و تخلّف از نماز و بغض على بن ابى طالب.»

ابوسعيد خدرى مى گويد: «كنّا نعرف المنافقين - نحن معشر الأنصار - ببغضهم عليّاً»؛(463) «ما جماعت انصار، منافقين را بادشمنى على مى شناختيم.»

3 - فسق

ابوسعيد خدرى از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل كرده كه فرمود: «لايبغض عليّاً إلّا منافق أو فاسق أو صاحب دنيا»؛(464) «على را به جز منافق يا فاسق يا دنياطلب دشمن ندارد.»

دفاع ابن تيميه از مخالفان اهل بيت «عليهم السلام»

دفاع ابن تيميه از مخالفان اهل بيت «عليهم السلام»

ابن تيمه كسى بود كه نه تنها با اهل بيت عليهم السلام دشمنى داشت بلكه از مخالفان آنان نيز دفاع مى نمود. ما در اين بحث به نمونه هايى از اين موارد اشاره مى كنيم:

1 - ادّعاى افضليّت عمر بر امام على عليه السلام!!

اشاره

ابن تيميه مى گويد: «و امّا عمر، پس استفاده على از او بيش از استفاده عمر از او بود...».(465)

پاسخ

اوّلاً: خليفه دوم چه علمى داشته تا بخواهد حضرت على عليه السلام از او استفاده ببرد. اينك به برخى از آرا و فتاواى او اشاره مى كنيم تا براى خوانندگان اين مطلب روشن شود.

1 - حكم به، به جا نياوردن نماز براى كسى كه جنب بوده و آب در دسترس او نيست.(466)

2 - عدم معرفت به حكم شكيّات نماز.(467)

3 - مسروق بن اجدع مى گويد: روزى عمر بر منبر رسول خداصلى الله عليه وآله قرار گرفت و گفت: اى مردم! چرا مهر زنان را زياد قرار مى دهيد، رسول خداصلى الله عليه وآله و اصحابش مهر را چهارصد درهم و كمتر قرار مى دادند... زنى در مجلس حاضر بود، گفت: آيا نشنيده اى آنچه را كه خداوند در قرآن نازل كرده است؟ عمر گفت: كدامين آيه؟ زن گفت: آيا نشنيده اى كه خداوند مى فرمايد: «وَآتَيْتُمْ إِحْداهُنَّ قِنْطاراً»؛(468) «و مال فراوانى [به عنوان مهر] به او پرداخته ايد.» عمر گفت: بار خدايا! ما را ببخش، تمام مردم از عمر داناترند.(469)

4 - جهل خليفه به كلمه «ابّ» در آيه: «وَفاكِهَةً وَأَبّاً».(470)

5 - جهل خليفه به تأويل قرآن.(471)

6 - ابى سلمة بن عبدالرحمن مى گويد: عمر بن خطّاب نماز مغرب را با مردم به جاى آورد ولى قرائت را فراموش نمود. بعد از نماز به او گفتند: قرائت به جاى نياوردى. عمر گفت: ركوع و سجود من چگونه بود؟ گفتند: خوب بود. عمر گفت: پس باكى نيست.(472)

7 - جهل خليفه به كيفيت طلاق كنيز.(473)

8 - جهل خليفه به سنّت مشهور.(474)

9 - اجتهاد خليفه در گريه بر مرده.(475)

10 - ابن

ابى مليكه مى گويد: عمر درباره بچه اى از اهل عراق كه دزدى كرده بود چنين نوشت: او را وَجَب كنيد، اگر شش وجب بود دست او را قطع كنيد. او را وجب كردند، ديدند كه يك بند انگشت كمتر است، لذا او را رها نمودند.(476)

11 - از عمر بن خطّاب در مورد مردى سؤال شد كه زنش را در جاهليّت دو طلاق داده و در اسلام نيز يك طلاق داده است. او گفت: من تو را نه امر مى كنم و نه نهى. عبدالرحمن در آنجا حاضر بود و گفت: لكن من دستور مى دهم كه طلاقت را در شرك به حساب نياورى.(477)

12 - خرشة بن حر مى گويد: «عمر بن خطّاب را ديدم كه بر كف دستان مردان به جهت روزه گرفتن در ماه رجب مى زد تا دستان خود را بر غذا وارد كنند و مى گفت: رجب! و نمى دانى رجب چيست؟ همانا رجب ماهى است كه اهل جاهليّت آن را تعظيم مى كردند و چون اسلام آمد رها شد».(478)

اين در حالى است كه روزه ماه رجب از مستحبات نزد فريقين بوده و پيامبرصلى الله عليه وآله در آن ماه روزه مى گرفته است.(479)

ثانياً: استفاده عمر بن خطّاب از حضرت على عليه السلام از مسلّمات است. اينك به نمونه هايى از آن ها اشاره مى كنيم:

1 - روزى زنى كه بچه شش ماهه به دنيا آورده بود را نزد عمر آوردند. دستور داد تا او را سنگباران كنند. خواهرش نزد حضرت على عليه السلام آمد و عرض كرد: عمر مى خواهد خواهرم را سنگسار كند، تو را به خدا سوگند مى دهم اگر براى او عذرى مى دانى مرا خبر ده. حضرت فرمود: آرى براى او عذرى است... آن گاه

فرمود: خداوند مى فرمايد: «وَالْوالِداتُ يُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كامِلَيْنِ»؛(480) «و مادران، فرزندان خود را دو سال تمام، شير مى دهند.» نيز فرمود: «وَحَمْلُهُ وَفِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْراً»؛(481) «و دوران حمل و از شير بازگرفتنش سى ماه است.»

و نيز فرمود: «وَفِصالُهُ فِي عامَيْنِ»؛(482) «و دوران شيرخوارگى او در دو سال پايان مى يابد.» نتيجه اين كه: حدّاقلّ حمل، شش ماه است...(483)

2 - ابن عباس مى گويد: زن ديوانه اى را كه زنا داده بود به نزد عمر آوردند، عمر با عدهّ اى درباره حكم آن زن مشورت كرد، آن گاه دستور داد تا او را سنگسار كنند. حضرت على عليه السلام كه از آنجا عبور مى كرد فرمود: گناه اين زن چيست؟ گفتند: اين زن ديوانه فلان قبيله است كه زنا داده و عمر امر كرده تا او را سنگسار كنند. حضرت فرمود: او را برگردانيد. آن گاه به نزد عمر آمد و فرمود: آيا نمى دانى كه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: قلم مؤاخذه از سه دسته برداشته شده است: از بچه تا بالغ گردد، و از خواب تا بيدار شود و از ديوانه تا عاقل گردد؟ اين زن ديوانه فلان قبيله است، و شايد در حال جنونش دست به چنين كارى زده است، آن گاه زن را رها كرد و عمر كه در آنجا بود به علامت تأييد، تكبير گفت.(484)

3 - زن آبستنى را نزد عمر آوردند كه اعتراف به زنا كرده بود. عمر دستور داد او را سنگسار كنند. حضرت على عليه السلام او را ديد، فرمود: اين زن را كجا مى بريد؟ گفتند: عمر دستور داده تا او را سنگسار كنيم. حضرت او را برگرداند و فرمود: تو اگر سلطه بر اين زن دارى چه حقى بر

آن بچه اى دارى كه در شكم او قرار دارد؟... عمر آن زن را رها كرد و در آن هنگام گفت: زنان عاجزند كه مثل على بن ابى طالب را بزايند، اگر على نبود به طور حتم عمر هلاك شده بود.(485)

ثالثاً: در هيچ مدرك معتبرى وجود ندارد كه حضرت على عليه السلام در مسأله اى فقهى يا حكم قضايى، به عمر مراجعه كرده و از او استفاده كرده باشد.

2 - تقديم سه خليفه بر امام على عليه السلام

توضيح

ابن تيميه مى گويد: «مردم ابوبكر را مقدّم داشتند؛ زيرا او برتر بود».(486)

و او در افضليّت عمر به اين حديث استدلال كرده كه حضرت رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «اگر من در ميان شما مبعوث نشده بودم عمر مبعوث مى شد».(487)

پاسخ

اوّلاً: ابن تيميه براى اثبات مدّعاى خود به احاديثى تمسّك كرده كه خود اهل سنّت به جعلى بودن يا ضعيف بودن آن ها اعتراف كرده اند.

از باب نمونه: حديث «لولم ابعث لبعث عمر» را ابن جوزى در كتاب «الموضوعات» كه مخصوص احاديث جعلى است، آورده است. براى روشن شدن بيشتر اين مطلب به جلد پنجم «الغدير» مراجعه شود.

ثانياً: چگونه ابوبكر برتر و افضل از امام على عليه السلام است؛ در حالى كه آن حضرت مشمول آيه ولايت، آيه تطهير، آيه مودّت، آيه شراء، آيه مباهله و آيات مدح ديگر است. و نيز اوست كه برادر پيامبرصلى الله عليه وآله بوده و در كعبه متولد شد. و از طفوليّت تحت تربيت الهى به توسط پيامبرصلى الله عليه وآله قرار گرفت. بر هيچ بتى سجده نكرد و لذا موصوف به «كرّم اللَّه وجهه» شد.

او اوّلين مؤمن به اسلام و محبوب ترين خلق به سوى خداوند بود. نور او و نور رسول خداصلى الله عليه وآله از يك منشأ بود و از زاهدترين و شجاع ترين و داناترين افراد به حساب مى آمد.

براى تحقيق بيشتر و بررسى مصادر تاريخى و حديثى و اطّلاع از متن اين اخبار و روايات مى توانيد به كتاب «شيعه شناسى و پاسخ به شبهات»(488) از نويسنده مراجعه نماييد.

3 - ادّعاى عدم رضايت يزيد به قتل امام حسين عليه السلام

اشاره

ابن تيميه مى گويد: «يزيد اظهار رضايت به قتل حسين نكرد، بلكه اعلان ناراحتى و دردمندى بر قتل او نمود».(489)

پاسخ

اوّلاً: از تاريخ به طور وضوح استفاده مى شود كه يزيد راضى به كشته شدن امام حسين عليه السلام بوده و لذا از اين امر خشنود بوده است. و مطابق روايات، هر كس بر عمل قومى راضى باشد از جمله آنان خواهد بود. اينك به شواهدى بر اين مطلب اشاره مى كنيم:

1 - يزيد به نعمان بن بشير گفت: «ستايش خداى را كه حسين را كشت».(490)

2 - يعقوبى مى نويسد: «زمانى كه خبر كشته شدن امام حسين عليه السلام به يزيد رسيد او در باغ خضراى خود بود، در آن هنگام تكبير بلندى گفت...».(491)

3 - و چون اسيران به شام رسيدند، يزيد بزرگان اهل شام را دعوت كرد تا بر او وارد شده و به او به جهت اين پيروزى تبريك بگويند.(492)

4 - مقريزى و ديگران نقل كرده اند كه چون سر امام حسين عليه السلام را نزد يزيد گذاردند، شروع به كوبيدن با قضيب به دندان هاى حضرت نمود و شعر خواند... آن گاه دستور داد تا سر شريف آن حضرت را بر در قصر تا سه روز به دار آويختند.(493)

و مطابق نصّ ديگر تا سه روز در دمشق سر را بر دار زد و سپس آن را در خزينه اسلحه خود قرار داد.(494)

5 - سيوطى مى نويسد: «خدا لعنت كند قاتل حسين عليه السلام را و ابن زياد و با او يزيد را».(495)

6 - از ابن جوزى درباره لعن يزيد سؤال شد؟ او گفت: احمد لعن او را جايز دانسته است و ما مى گوييم: يزيد را دوست نداريم؛ به جهت آن كارى كه با

فرزند دختر رسول خداصلى الله عليه وآله انجام داد، و آل رسول خداصلى الله عليه وآله را به اسيرى به شام بر روى هودج هاى شتران فرستاد».(496)

7 - ذهبى مى گويد: «يزيد مردى ناصبى و غليظ القلب بود. مسكر مى آشاميد و منكرات انجام مى داد. دولتش را با كشتن حسين عليه السلام شروع كرد و با واقعه حرّه ختم نمود».(497)

8 - ابن خلدون درباره كشتن امام حسين عليه السلام مى نويسد: «همانا كشتن او از كارهاى يزيد به حساب مى آيد كه تأكيد كننده فسق او به حساب مى آيد، و حسين در اين واقعه شهيد در راه خدا بود».(498)

ثانياً: مسعودى و ديگران نقل كرده اند كه: «يزيد هميشه اهل طرب بود ... روزى در مجلس شراب نشسته و در طرف راستش ابن زياد قرار داشت. و اين بعد از كشتن حسين عليه السلام بود. آن گاه رو به ساقى كرده و گفت:

إسقنى شربة تروّى مشاشى ثمّ مل فَاسقِ مثلها ابن زياد

صاحب السرّ والامانة عندى و لتسديد مغنمى وجهادى(499)

«مرا شرابى ده كه سراسر وجودم را سيراب كند. آن گاه روى كن و به مثل آن، ابن زياد را سيراب كن.

او كه صاحب سرّ و امانت نزد من است. به جهت تأييد غنيمت ها و جهاد من چنين كن.»

سبط بن جوزى مى نويسد: «يزيد، ابن زياد را به سوى خود طلبيد و اموال بسيار و تحفه هاى بزرگى به او عطا نمود، و او را به خود نزديك كرده، منزلتش را رفيع گردانيد. و نيز او را بر زنان خود داخل كرده و هم پياله شرابش گردانيد. آن گاه به آوازه خوان گفت: غنا بخوان. آن گاه خودش آن دو بيت سابق را انشاء نمود».(500)

ابن اعثم نقل كرده كه يزيد به

ابن زياد يك مليون درهم جايزه داد.(501)

ثالثاً: از تاريخ استفاده مى شود كه يزيد - بعد از آن كه ابن زياد امام حسين عليه السلام را به شهادت رسانيد - جوايز بسيارى براى او فرستاد و نزد او اجر و قرب خاصّى پيدا كرد.

1 - ابن اثير مى نويسد: «چون سر حسين عليه السلام به يزيد رسيد، مقام و درجه ابن زياد نزد يزيد بالا رفته، هدايايى به او عطا نمود و به جهت آنچه انجام داده بود او را مسرور ساخت».(502)

2 - طبرى نقل مى كند: «چون عبيداللَّه بن زياد، حسين بن على و فرزندان پدرش را به قتل رسانيد سرهاى آنان را به سوى يزيد بن معاويه فرستاد. در ابتدا يزيد از اين عمل خشنود شد و عبيداللَّه منزلت و مقامى نزد يزيد پيدا كرد».(503)

رابعاً: از نصوص تاريخى استفاده مى شود كه يزيد نه تنها ابن زياد را به جهت كشتن امام حسين عليه السلام توبيخ نكرد، بلكه از توبيخ او نيز جلوگيرى نمود.

طبرى و ديگران نقل كرده اند: «هنگامى كه اسرا را بر يزيد وارد كردند، يحيى بن حكم با خواندن دو بيت ابن زياد را بر اين عمل توبيخ و سرزنش كرد ... ولى يزيد مشت محكمى به سينه او زد و به او گفت: ساكت باش!»(504)

اين حركت و چنين دفاع سرسخت از ابن زياد، نه تنها دليل بر رضايت يزيد بر عمل ابن زياد دارد بلكه امضاى بر عمل او بوده و در حقيقت اين جنايت به امر او بوده است.

4 - انكار انتقال سر مبارك امام حسين عليه السلام به شام

اشاره

ابن تيميه مى گويد: «انتقال سر حسين به شام در زمان يزيد، اصل و اساسى ندارد».(505)

پاسخ

اوّلاً: از تاريخ استفاده مى شود كه قصد يزيد آن بوده كه در صورت بيعت نكردن امام حسين عليه السلام او را به قتل برساند.

يعقوبى در تاريخ خود مى نويسد: «يزيد در نامه اى به وليد بن عقبة بن ابى سفيان، عامل و والى خود در مدينه چنين نوشت: هرگاه اين نامه من به دستت رسيد حسين بن على و عبداللَّه بن زبير را احضار كن و از آن دو براى من بيعت بگير، و در صورتى كه امتناع كردند گردن آن دو را بزن و سرهايشان را به نزد من بفرست... .»(506)

ثانياً: ابن اثير مى نويسد: «چون سر حسين عليه السلام به يزيد رسيد مقام و درجه ابن زياد نزد يزيد بالا رفته، هدايايى به او عطا نمود و به جهت آنچه انجام داده بود او را مسرور ساخت».(507)

ثالثاً: طبرى نقل مى كند: «آن گاه يزيد به مردم اجازه داد تا بر او وارد شوند. مردم داخل دارالاماره يزيد شدند؛ در حالى كه سر حسين عليه السلام مقابلش بود و با چوب دستى خود بر گلوى حسين عليه السلام مى كوبيد ... شخصى از اصحاب رسول خداصلى الله عليه وآله به نام ابوبرزه اسلمى خطاب به يزيد گفت: آيا با چوب دستى ات بر گلوى حسين عليه السلام مى كوبى؟ آگاه باش! تو چوبت را بر جايى مى كوبى كه من ديدم رسول خداصلى الله عليه وآله آن جا را مى بوسيد. اى يزيد! در روز قيامت خواهى آمد؛ در حالى كه شفيع تو ابن زياد است. ولى حسين عليه السلام در روز قيامت خواهد آمد؛ در حالى كه شفيعش محمّدصلى الله عليه وآله است،

آن گاه برخاست و بر او پشت كرد و از مجلسش بيرون رفت».(508)

رابعاً: ابن اثير نقل مى كند: «آن گاه يزيد بر مردم اذن داد تا بر او وارد شوند؛ در حالى كه سر مبارك امام حسين عليه السلام در مقابل او قرار داشت، و در دستان او چوبى بود كه با آن به گلوى آن حضرت مى كوبيد. آن گاه مشغول قرائت اشعار حسين بن حمام شد كه دلالت بر افتخار و تكبّر او در موضوع كشتن امام حسين عليه السلام دارد».(509)

اگر يزيد بر شهادت امام حسين عليه السلام و كشته شدن او راضى نبود چرا با چوب به گردن و بنابر نقل ديگر بر لب و دندان حضرت زد؟ و چرا بر اين كار با خواندن اشعار افتخار كرد؟!

سيوطى مى نويسد: «هنگامى كه حسين و فرزندان پدرش كشته شدند، ابن زياد سرهاى آنان را به سوى يزيد فرستاد. يزيد در ابتدا از كشته شدن آن ها خوشحال گشت، ولى چون مشاهده كرد مسلمانان بدين جهت او را دشمن داشته و بغض او را بر دل گرفته اند لذا اظهار پشيمانى نمود. و جا داشت و اين حق مردم بود كه او را دشمن بدارند».(510)

سبط بن جوزى نقل كرده: هنگامى كه سر حسين عليه السلام را به نزد يزيد گذاردند اهل شام را دعوت كرد و شروع به كوبيدن چوب خيزران بر سر حضرت نمود. آن گاه اشعار ابن زبعرى را قرائت نمود كه مضمون آن اين است كه ما بزرگان بنى هاشم را در عوض بزرگان خود كه در بدر كشته شدند به قتل رسانديم و لذا در اين جهت اعتدال و تعديل برقرار شد».(511)

5 - انكار به اسارت بردن حريم امام حسين عليه السلام

توضيح

ابن تيميه مى گويد: «يزيد حريمى از حسين را

به اسيرى نگرفت، بلكه اهل بيت او را اكرام نمود».(512)

پاسخ

اوّلاً: طبرى و ديگران نقل كرده اند: «هنگامى كه اسرا را بر يزيد وارد كردند يحيى بن حكم با خواندن دو بيت ابن زياد را بر اين عمل توبيخ و سرزنش كرد ... ولى يزيد مشت محكمى به سينه او زد و به او گفت: ساكت باش!»(513)

ثانياً: ابن اثير مى نويسد: «اهل بيت (امام) حسين عليه السلام هنگامى كه به كوفه رسيدند ابن زياد آنان را حبس نمود و خبر آن را بر يزيد فرستاد ... آن گاه نامه اى از طرف يزيد به ابن زياد فرستاده شد و در آن امر نمود اسرا را به طرف شام ارسال دارد ...».(514)

6 - انكار امر يزيد به قتل امام حسين عليه السلام

اشاره

ابن تيميه مى گويد: «پس يزيد امر به كشتن حسين و حمل سر او در مقابلش نكرد، و هرگز چوب به دندان هاى او نكوبيد، بلكه اين ابن زياد بود كه چنين اعمالى را انجام داد...».(515)

پاسخ

اوّلاً: ابن اعثم نقل مى كند كه وليد بن عقبه در نامه اى به يزيد از اتفاقى كه بين او و امام حسين عليه السلام و ابن زبير افتاد او را باخبر ساخت. يزيد از اين واقعه غضبناك شده و در نامه اى به او چنين مى نويسد: «هر گاه نامه من به دست تو رسيد بيعت مجدّدى از اهل مدينه با تأكيدى از جانب تو بر آنان بگير. و عبداللَّه بن زبير را رها كن؛ زيرا او تا زنده است از دست ما نمى تواند فرار كند، ولى همراه جوابى كه براى من مى فرستى بايد سر حسين بن على باشد! اگر چنين كردى براى تو اسبان نجيب قرار مى دهم و نزد من جايزه و بهره اى زيادتر دارى...».(516)

ثانياً: ابن عساكر مى نويسد: «خبر خروج حسين عليه السلام به يزيد رسيد، وى نامه اى به عبيداللَّه بن زياد كه عاملش در عراق بود نوشت و او را به جنگ و مقابله با حسين عليه السلام امر نمود و دستور داد كه اگر به امام حسين عليه السلام دسترسى پيدا كرد او را به سوى شام بفرستد».(517)

ابن اعثم مى نويسد: ابن زياد به اهل كوفه گفت: «يزيد بن معاويه نامه اى را با چهار هزار دينار و دويست هزار درهم براى من فرستاده تا آن را بين شما توزيع كنم و با آن شما را به جنگ با دشمنش حسين بن على بفرستم، پس به دستور او گوش فرا داده و او را اطاعت كنيد».(518)

سيوطى مى گويد:

«يزيد در نامه اى به والى خود در عراق - عبيداللَّه بن زياد - دستور جنگ با حسين را صادر نمود».(519)

ابن اعثم مى نويسد: «چون ابن زياد امام حسين عليه السلام را به قتل رسانيد، يزيد براى او يك ميليون درهم جايزه فرستاد».(520)

سلم بن زياد برادر عبيداللَّه بن زياد هنگامى كه بعد از شهادت امام حسين عليه السلام بر يزيد وارد شد، يزيد به او گفت: «هر آينه محبّت و دوستى شما اى بنى زياد بر آل ابو سفيان واجب شد».(521)

هنگامى كه ابن زياد به نزد يزيد آمد، يزيد به استقبال او رفت و بين دو چشمانش را بوسيد و او را بر تخت پادشاهى اش نشاند و بر زنانش وارد كرد و به آوازه خوان دستور داد تا برايش بخواند، و به ساقى گفت: ما را از شراب سيراب كن... آن گاه يك ميليون به او و عمر بن سعد جايزه داد. و تا يك سال خراج عراق را به وى واگذار نمود.(522)

ثالثاً: يعقوبى مى نويسد: «حسين عليه السلام از مكه به طرف عراق حركت نمود؛ در حالى كه يزيد، عبيداللَّه بن زياد را والى عراق كرده بود. يزيد به او چنين نوشت: خبر به من رسيده كه اهل كوفه به حسين نامه نوشته و از او دعوت كرده اند تا بر آنان وارد شود، و او نيز از مكه به طرف كوفه در حركت است ... اگر او را به قتل رساندى كه هيچ و گرنه تو را به نسب و پدرت باز خواهم گرداند. پس بپرهيز كه وقت از دست تو فوت نشود».(523)

از اين نصّ تاريخى به خوبى استفاده مى شود كه يزيد، عبيداللَّه بن زياد را مأمور كشتن امام حسين عليه السلام

كرده و او را در صورت نافرمانى تهديد نيز كرده است.

رابعاً: ابن اعثم و ديگران نقل كرده اند كه حرّ بن يزيد با اصحابش در مقابل امام فرود آمدند. او در نامه اى به ابن زياد از فرود آمدن امام حسين عليه السلام در سرزمين كربلا خبر داد. ابن زياد در نامه اى به امام حسين عليه السلام چنين نوشت: «اما بعد؛ اى حسين! به من خبر رسيده كه در كربلا فرود آمده اى، اميرالمؤمنين - يزيد - در نامه اى به من نوشته كه بر چيزى تكيه ندهم و از نان سير نگردم تا آن كه تو را به لطيف خبير ملحق كرده يا به حكم خود و حكم يزيد باز گردانم».(524)

از اين نصّ تاريخى به خوبى استفاده مى شود كه يزيد، عبيداللَّه را در صورت بيعت نكردن امام حسين عليه السلام مأمور به قتل آن حضرت كرده است.

7 - انكار واقعه حرّه

توضيح

ابن تيميه مى گويد: «يزيد جميع اشراف را نكشت و تعداد كشته ها نيز به ده هزار نفر نرسيد، و خون ها نيز به قبر پيامبرصلى الله عليه وآله و روضه او نرسيد، و نيز كشتار در مسجد او واقع نشد».(525)

پاسخ

واقعه حرّه، رخدادى بس تلخ و سنگين است كه به سال 63 ه .ق در روزگار سلطنت يزيد بن معاويه، ميان لشكريان شام و مردم مدينه به وقوع پيوست.

«حرّه» در لغت به سرزمين هاى سنگلاخ و ناهموارى گفته مى شود كه داراى سنگ هاى سياه بوده، عبور از آن ها به دشوارى صورت مى گيرد.(526) واقعه حرّه از آن رو چنين نام گرفته كه هجوم لشكريان حكومتى شام به مردم مدينه از سمت شرقى آن؛ يعنى از ناحيه سرزمين هاى سنگلاخى آن شهر صورت گرفته است.(527)

واقعه حرّه رابه حق بايد يكى از فجايع تاريخ دانست و در شمار زشت ترين حوادث سلطنت بنى اميه به حساب آورد. ابن مُشكويه مى نويسد: «واقعه حرّه از سهمگين ترين و سخت ترين وقايع است».(528)

عوامل قيام مردم مدينه

توضيح

قيام مردم مدينه در سال 63 ه .ق عليه سلطنت يزيد و سلطه امويان، بيش از هر چيز اعتراض گسترده و مردمى عليه سياست ها و برنامه هاى حكومتى بود. اين جريان خودجوش اجتماعى، پس از همدلى در انكار سلطه بنى اميه صورت گرفت، و گروه انصار، عبداللَّه بن حنظله و گروه قريش، عبداللَّه بن مطيه را به فرماندهى نيروهاى رزمى خود انتخاب كرد.(529)

اين انقلاب و قيام عواملى داشته كه به برخى از آن ها اشاره مى كنيم.

1 - احساسات دينى

مدينه به عنوان شهر پيامبرصلى الله عليه وآله و سرزمين رشد و بالندگى پيام وحى از اهميت ويژه اى برخوردار بود، و گسترش معرفت دينى و بيان و تعليم و تبيين سنّت پيامبرصلى الله عليه وآله و نيز فهم و تفسير كلام وحى در عصر آن حضرت در آن شهر صورت گرفته، اصحاب پيامبرصلى الله عليه وآله اعم از مهاجران و انصار در آن ديار زيسته اند. پس از رحلت رسول اكرم صلى الله عليه وآله نيز بيشتر آنان به جهت وجود خاطرات حضرت، ماندن در آن ديار را بر ساير شهرها ترجيح دادند.

بديهى است كه انس مردم مدينه با روش پيامبرصلى الله عليه وآله و اوصيا و اصحاب آن حضرت، سبب شده بود تا روح اسلام خواهى آنان در مقايسه با شاميان قوى تر باشد و نادرستى شيوه حاكمان و واليان را آسان تر از ديگران دريابند، چرا كه همين مردم بودند كه نخستين اعتراض سياسى خود را نسبت به عثمان بن عفّان ابراز داشتند. اكنون همان مردم شاهد فرمانروايى جوانى ناپخته شده اند كه نه از كار سياست چيزى مى داند و نه حريم هاى دينى را پاس مى دارد، لذا اعتراضات آنان بلند شد.

عثمان بن محمّد بن

ابى سفيان - حاكم مدينه - گروهى از مهاجرين و انصار را از مدينه به دمشق فرستاد تا با خليفه ملاقات كرده و اعتراضات خود را با يزيد در ميان بگذارند و با بخشش هايش آنان را ساكت كند.(530)

يزيد در اين ملاقات نه تنها نتوانست توجّه آن ها را به خود جلب كند بلكه با اعمال جاهلانه اش بى كفايتى خود را به آن ها ثابت كرد.(531)

آنان هنگامى كه به شهر مدينه بازگشتند، آنچه را از يزيد ديده بودند براى مردم تعريف كردند. آنان در مسجد پيامبرصلى الله عليه وآله فرياد مى زدند ما از نزد كسى مى آييم كه دين ندارد، شراب مى خورد، تنبور مى نوازد، شب را با مردان پست و كنيزان آوازه خوان به سر مى برد و نماز را ترك مى نمايد.(532)

مردم از عبداللَّه بن حنظله پرسيدند: چه خبر آورده اى؟ گفت: از نزد مردى مى آيم كه به خدا سوگند اگر كسى غير از فرزندانم با من نباشد با او مى جنگم. مردم گفتند: ما شنيده ايم كه يزيد به تو پول و هديه هايى داده است. عبداللَّه گفت: درست شنيده ايد. ولى من آن ها را نپذيرفتم مگر براى تدارك نيرو بر عليه خود او. به اين ترتيب عبداللَّه به تحريك مردم عليه يزيد پرداخت و مردم نيز اجابت كردند.(533)

سيوطى مى نويسد: «سبب مخالفت اهل مدينه، اين بود كه يزيد در معاصى زياده روى كرد».(534)

2 - واقعه كربلا وشهادت امام حسين عليه السلام

ابن خلدون مى نويسد: «چون ستم يزيد و كارگزارانش فراگير شد و فرزند رسول خداصلى الله عليه وآله و يارانش را كشت، مردم سر به شورش برداشتند».(535)

وقتى كه بشيربن جذلم خبر شهادت امام حسين عليه السلام و برگشتن اسيران را به اهل مدينه داد، گويا بانگ و خبر بشير، نفخه صور بود كه عرصه

مدينه را صبح قيامت كرد. زنان مدينه بى پرده از خانه ها بيرون آمدند و به طرف دروازه مدينه رهسپار شدند، به گونه اى كه هيچ مرد و زنى نماند جز اين كه با پاى برهنه بيرون مى دويد و فرياد مى زد «وامحمّداه، واحسيناه»؛ مثل روزى كه پيامبر خداصلى الله عليه وآله از دنيا رفته بود.(536)

امام سجادعليه السلام خطبه اى خواند و سخنانش در مردم مدينه سخت اثر كرد. از سوى ديگر، زينب كبرى عليها السلام و مادران شهيدان كربلا، هر يك فضاى گسترده اى از محيط جامعه خود را تحت تأثير رخدادهاى واقعه عاشورا و آنچه در راه كوفه و شام و مجلس يزيد ديده بودند، قرار مى داد.

3 - نابسامانى هاى سياسى

از ديگر عوامل مؤثر در قيام مردم مدينه در برابر دولت اموى، روش هاى ناشايست اخلاقى و تصميم گيرى هاى ناشيانه سياسى بود كه مردم مدينه شاهد آن بودند. عبداللَّه بن زبير در نامه اى به يزيد در انتقاد از وليد بن عقبه مى نويسد: «تو مردى خشن و سختگير را براى ما فرستاده اى كه به هيچ وجه توجّهى به حق و حقيقت ندارد و به پند خيرخواهان و خردمندان اعتنا نمى كند، و حال آن كه اگر مرد نرم خويى را گسيل مى داشتى، اميد مى داشتم كه كارهاى دشوار و پيچيده را آسان سازد».(537)

به دنبال اين اعتراض بود كه يزيد، وليدبن عقبه را عزل كرد، و عثمان بن محمّد بن ابى سفيان را كه او نيز جوانى مغرور و بى تجربه و بى دقت بود، به حكومت حجاز منصوب كرد،(538) و در زمانى كه او والى مدينه بود واقعه حرّه اتفاق افتاد.(539)

همه اين عوامل عقده هايى متراكم و فرصتى مناسب براى انفجار بود و احتياج به جرقّه اى داشت و

آن جرقه به وجود آمد. ابن مينا نماينده تام الاختيار يزيد در جمع آورى اموال او در مدينه بود، مى كوشيد تا اموال گرد آمده را از محلّ حرّه خارج كند كه معترضان مدينه، راه را بر او بسته و آن ها را توقيف كردند.(540)

ابن مينا موضوع توقيف اموال را به عثمان بن محمّد بن ابى سفيان، والى مدينه گزارش داد ... او نيز موضوع را طىّ نامه اى به شام گزارش نمود و يزيد را بر عليه مردم مدينه برانگيخت.

يزيد از شنيدن اين خبر خشمگين شد و اظهار داشت: «به خدا سوگند! لشكر انبوهى به طرف آن ها گسيل خواهم كرد و آنان را زير سم اسبان لگدمال خواهم نمود».(541)

رويارويى آشكار

عبداللَّه بن حنظله، مردم مدينه را براى مبارزه نهايى با يزيد و بنى اميه فرا خواند. جايگاه اجتماعى او در ميان مردم سبب شد تا با وى هماهنگ شوند و حتى خود او را به عنوان والى مدينه برگزينند و با او بيعت نمايند و يزيد را از خلافت عزل كنند.(542)

مردم مدينه پس از بيعت باعبداللَّه بن حنظله در روز اوّل ماه محرم 63 ه .ق، عثمان بن محمّد بن ابى سفيان عامل يزيد و والى مدينه را از شهر اخراج كردند. سپس بنى اميه و وابستگان آن ها و نيز قريشيانى را كه با بنى اميه هم عقيده بودند و شمار آن ها به هزار تن مى رسيد در خانه مروان حَكَم زندانى ساختند، بدون آن كه آسيبى به آن ها برسد.(543)

امير مدينه پيراهن پاره پاره خود را براى يزيد به شام فرستاد و در نامه اى به او نوشت: «به فرياد ما برسيد! اهل مدينه قوم ما را از مدينه بيرون راندند».(544)

يزيد شب هنگام به مسجد

آمد و بر بالاى منبر رفت و بانگ برآورد كه اى اهل شام! عثمان بن محمّد - والى مدينه - به من نوشته است كه اهل مدينه، بنى اميه را از شهر رانده اند. به خدا سوگند! اگر هيچ سرسبزى و آبادى وجود نداشته باشد برايم گواراتر از شنيدن اين خبر است.(545)

اعزام نيرو به مدينه

يزيد ابتدا فردى به نام ضحاك بن قيس فِهرى و سپس عمروبن سعيد اشدق و پس از او عبيداللَّه بن زياد را براى انجام اين مأموريت دعوت كرد، ولى هر كدام به شكلى از انجام اين مأموريت سر باز زدند.(546)

سرانجام اين مأموريت متوجه شخصى به نام مسلم بن عقبه مُرّى شد و يزيد او را به فرماندهى لشكرى براى مقابله با اهل مدينه گماشت. او كه پيرمردى مريض و داراى نود و اندى سال بود اين مسؤوليت را پذيرفت.(547)

مناديان حكومتى جار مى زدند: «اى مردم! براى جنگيدن با مردم حجاز بسيج شويد و پول خود را دريافت كنيد». هر كسى كه آماده مى شد در همان ساعت صد دينار به او مى دادند. مدّتى نگذشت كه حدود دوازده هزار نفر گرد آمدند.(548) و بنابر نقلى ديگر بيست هزار نفر سواره و هفت هزار نفر پياده آماده شدند. يزيد به هر كدام از سواره ها دويست دينار و براى هر كدام از پياده هاى نظام صد دينار جايزه داد و به آنان امر كرد كه به همراه مسلم بن عقبه حركت كنند.(549)

يزيد قريب به نيم فرسخ با مسلم بن عقبه و لشكريان همراه بود و آنان را بدرقه مى كرد.(550)

در ميان اين لشكر مسيحيان شامى نيز ديده مى شدند كه براى جنگ با مردم مدينه آماده شده بودند.(551)

يزيد درباره مردم مدينه به

مسلم بن عقبه چنين سفارش كرد: «مردم مدينه را سه بار دعوت كن، اگر اجابت كردند چه بهتر وگرنه در صورتى كه بر آنان پيروز شدى سه روز آنان را قتل عام كن، هر چه در آن شهر باشد براى لشكر مباح خواهد بود. اهل شام را از آنچه مى خواهند با دشمن خود انجام دهند باز مدار. چون مدت سه روز بگذرد از ادامه قتل و غارت دست بردار و از مردم بيعت بگير كه برده و بنده يزيد باشند! هر گاه از مدينه خارج شدى به سوى مكه حركت كن».(552)

مسلم بن عقبه همراه لشكريان خود از وادى القرى به سوى مدينه حركت كرد و در محلى به نام «جُرف» كه در سه ميلى مدينه واقع شده اردو زد.(553)

از طرف ديگر، مردم مدينه ديرى بود كه از حركت لشكر شام اطلاع يافته و براى مقابله و دفاع آماده شده بودند.

با نزديك شدن لشكر شام به مدينه، عبداللَّه بن حنظله در مسجد النبى صلى الله عليه وآله مردم را به نزد منبر پيامبرصلى الله عليه وآله فرا خواند و از آنان خواست هر كدام با او همراهند تا پاى جان با او بيعت كنند، مردم نيز تا پاى جان با او بيعت نمودند.

عبداللَّه بر منبر قرار گرفت و پس از حمد خداوند و بيان مطالبى گفت: «اى مردم مدينه! ما قيام نكرديم مگر به خاطر اين كه يزيد مردى زناكار، خمّار و بى نماز است و تحمّل حكومت او مايه نزول عذاب الهى است ... .»(554)

درگيرى لشكر شام و قواى مدينه

قواى مدينه از خندقى كه از زمان پيامبرصلى الله عليه وآله باقى مانده بود استفاده كردند. و بعيد مى دانستند كه لشكر

شام از قسمت ناهموار و سنگلاخى شهر مدينه كه در شرق واقع شده است حمله را آغاز كنند، و يا در صورت آغاز جنگ از آنجا كارى از پيش ببرند. ولى لشكر شام از همان منطقه به مردم مدينه حمله كرد. قواى مدينه سرسختانه مقاومت كردند و نبرد از صبح تا ظهر ادامه يافت.

عبداللَّه بن حنظله به يكى از غلامانش گفت: مرا از پشت سر محافظت كن تا نماز گزارم. عبداللَّه نمازش را خواند(555) و به نبرد با شاميان ادامه داد.

مسلم بن عقبه براى ورود به مدينه از مروان كمك خواست. او نيز به سمت مدينه حركت كرد تا به قبيله بنى حارثه رسيد. يكى از مردان آن قبيله را كه قبلاً شناسايى كرده بود فراخواند و طىّ گفت و گوى محرمانه به وى وعده احسان و جايزه داد تا راهى براى نفوذ به مدينه نشان دهد. آن مرد فريب خورد و راهى را از جانب محله بنى الاشهل به مروان نشان داد و شاميان از همان راه به داخل مدينه نفوذ كردند.(556)

مبارزان و مدافعان خطّ مقدّم مردم مدينه ناگهان صداى تكبير و ضجّه را از داخل مدينه شنيدند و پس از زمان نه چندان طولانى متوجّه هجوم لشكر شام از پشت سر خود شدند. بسيارى از آنان جنگ را رها كرده و به خاطر دفاع از زن و فرزند خود به مدينه بازگشتند.(557)

شاميان به هر سو حمله مى بردند و اهل مدينه را مى كشتند. آنان با كشتن عبداللَّه بن حنظله مقاومت باقى مانده مردم مدينه را در هم شكسته و بر كلّ مدينه تسلط يافتند.

قتل و غارت اهل مدينه

ابن قتيبه مى نويسد: «ورود لشكر شام در بيست و هفتم ماه

ذى الحجه 63ه .ق اتفاق افتاد و تا دميدن هلال ماه محرّم، مدينه به مدت سه روز در چنگال سپاه شام غارت شد».(558)

مسلم بن عقبه چنان كه يزيد بن معاويه گفته بود به لشكر شام پس از تصرّف مدينه، گفت: «دست شما باز است، هرچه مى خواهيد انجام دهيد! سه روز مدينه را غارت كنيد».(559)

بدين ترتيب شهر مدينه بر لشكريان شام مباح شد و در معرض تاراج و بهره بردارى همه جانبه آنان قرار گرفت، و هيچ زن و مردى در مسير آنان از گزند و آسيب ايمنى نيافت. مردم كشته مى شدند و اموالشان به غارت مى رفت.(560)

ناگوارتر از قتل و غارت شاميان نسبت به مردم مدينه و باقى مانده نسل صحابه رسول خداصلى الله عليه وآله و مهاجر و انصار، اقدام لشكر حريص و بى مبالات شام به هتك ناموس اهل مدينه بود.

در هجوم شاميان به خانه هاى مدينه، هزاران زن هتك حرمت شدند، هزاران كودك زاييده شد كه پدرانشان معلوم نبود. از اين رو آنان را اولاد الحرّه مى ناميدند.(561)

كوچه هاى مدينه از اجساد كشته شدگان پر و خون ها تا مسجد پيامبر بر زمين ريخته شده بود.(562) كودكان در آغوش مادران محكوم به مرگ شده(563) و صحابه پير پيامبرصلى الله عليه وآله مورد آزار و بى حرمتى قرار مى گرفتند.(564)

شدت كشتار به حدّى بود كه از آن پس مسلم بن عقبه را به خاطر زياده روى در كشتن مردم «مُسرف بن عقبه» ناميدند. اهل مدينه از آن پس لباس سياه پوشيدند و تا يك سال صداى گريه و ناله از خانه هاى آنان قطع نشد.(565)

ابن قتيبه نقل مى كند: «در روز حرّه از اصحاب پيامبرصلى الله عليه وآله هشتاد مرد كشته شد. و بعد از

آن از بدرى ها كسى باقى نماند. و از قريش و انصار هفتصد نفر به قتل رسيدند. و از ساير مردم از موالى و عرب و تابعين ده هزار نفر به قتل رسيدند».(566)

سيوطى مى نويسد: «در سال 63 ه .ق اهل مدينه بر يزيد خروج كرده و او را از خلافت خلع نمودند. يزيد لشكر انبوهى را به سوى آنان فرستاد و دستور داد آن ها را به قتل رسانده و پس از آن به طرف مكه حركت كرده و ابن زبير را به قتل برسانند. لشكر آمدند. و واقعه حرّه در مدينه طيّبه اتفاق افتاد. و نمى دانى كه واقعه حرّه چه بود؟ حسن يك بار نقل كرد كه به خدا سوگند! هيچ كس در آن واقعه نجات نيافت. در آن واقعه جماعت بسيارى از صحابه و از ديگران به قتل رسيدند و مدينه غارت شد و از هزار دختر باكره ازاله بكارت شد پس «إِنّا للَّهِ ِ وَإِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ». رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «من أخاف أهل المدينة أخافه اللَّه وعليه لعنة اللَّه والملائكة والناس أجمعين»؛ «هركس اهل مدينه را بترساند خداوند او را خواهد ترسانيد و لعنت خدا و ملائكه و همه مردم بر او باد.» اين حديث را مسلم روايت كرده است».(567)

ابن قتيبه مى نويسد: «مسلم بن عقبه هنگامى كه از جنگ و غارت با اهل مدينه فارغ شد، در نامه اى به يزيد چنين نوشت: «السلام عليك يا اميرالمؤمنين ... من نماز ظهر را نخواندم جز در مسجد آنان بعد از كشتن فجيع و به غارت بردن عظيم ... فرار كننده را دنبال كرده و مجروحان را خلاص كرديم. و سه بار خانه هايشان را غارت

نموديم؛ همان گونه كه اميرالمؤمنين دستور داده بود ...».(568)

سبط بن جوزى از مداينى در كتاب «حرّه» از زهرى نقل كرده كه گفت: «در روز حرّه از بزرگان قريش و انصار و مهاجران و سرشناسان و از موالى هفتصد نفر به قتل رسيدند. و تعداد كسانى كه از بردگان و مردان و زنان به قتل رسيدند، ده هزار نفر بود. چنان خونريزى شد كه خون ها به قبر پيامبرصلى الله عليه وآله رسيد و روضه و مسجد پيامبرصلى الله عليه وآله پر از خون شد.

مجاهد مى گويد: مردم به حجره رسول خداصلى الله عليه وآله و منبر او پناه بردند؛ ولى شمشيرها بود كه بر آنان وارد مى شد.

مداينى از ابن قره و او از هشام بن حسان نقل كرده كه گفت: هزار زن بدون شوهر بعد از واقعه حرّه بچه دار شدند. و شخص ديگرى نقل كرده كه ده هزار زن بعد از واقعه حرّه بدون شوهر بچه دار شدند.(569)

اعدام شدگان

مسلم بن عقبه پس از استيلا بر مردم مدينه برخى از چهره هاى سرشناس و مؤثّر در قيام مدينه را احضار كرد و طىّ محاكمه هاى ويژه، آنان را محكوم به اعدام نمود. ويژگى اين محاكمات از اين رو است كه مسلم از احضار شدگان مى خواست تا آنان به عنوان اين كه برده و بنده يزيد باشند، با وى بيعت كنند.(570)

چهره هاى معروف اين رخداد اسفبار عبارتند از:

1 - ابوبكر بن عبداللَّه بن جعفر بن ابى طالب.(571)

2 - دو فرزند از زينب دختر امّ سلمه.(572)

3 - ابوبكر بن عبيداللَّه بن عبداللَّه بن عمر بن خطّاب.(573)

4 - معقل بن سنان (يكى از پرچمداران پيامبرصلى الله عليه وآله در فتح مكه).(574)

5 - فضل بن

عباس بن ربيعة بن حارث بن عبدالمطلب.(575)

6 - ابوسعيد خدرى (از اصحاب پيامبرصلى الله عليه وآله كه در دوازده غزوه همراه پيامبر بود).(576)

7 - عبداللَّه بن مطيع.(577)

8 - انكار امر يزيد به خراب كردن كعبه

اشاره

ابن تيميه مى گويد: «و درباره پادشاهان مسلمين از بنى اميه و بنى عباس و نايبان آنان، شكى نيست كه هيچ يك از آنان قصد اهانت به كعبه را نداشتند؛ نه نايب يزيد و نه نايب عبدالملك حجاج بن يوسف و نه غير از اين دو نفر، بلكه عموم مسلمين كعبه را تعظيم مى كردند. آرى مقصود آنان محصور كردن ابن زبير بود. و به منجنيق بستن هم به جهت او بود نه كعبه. و يزيد كعبه را خراب نكرد و قصد سوزاندن آن را نيز نداشت، نه او و نه نايبان او، و اين مورد اتفاق مسلمانان است، و اين فرزند زبير بود كه كعبه را خراب نمود...».(578)

پاسخ

ابن اثير در كتاب «الكامل في التاريخ» مى نويسد: «چون مسلم بن عقبه در جنگ با اهل مدينه و غارت آن فارغ شد، با افرادى كه همراه او بود به طرف مكّه حركت كرد تا با ابن زبير مقابله كند ... چون به مشلل رسيد مرگ او را فرا گرفت ... بعد از آن، حصين لشكر را به طرف مكّه حركت داد. چون به مكّه رسيدند در آنجا اقامت كردند و بقيه محرّم و صفر و سه روز از ماه ربيع الاوّل را با فرزند زبير و طرفدارانش جنگيدند، در اين اثناء خانه خدا را به منجنيق بسته و آن را به آتش كشيدند...».(579)

ابن قتيبه در كتاب «الامامة و السياسة» مى نويسد: «لشكر حصين بن نمير حركت كرد تا به مكه رسيد. عده اى اسب سوار را فرستاد تا پايين مكه را به دست گيرند. در آنجا وسايل جنگى و منجنيق ها را نصب نمودند و به لشكريان خود دستور داد تا

روزى ده هزار صخره به طرف مكه رها كنند».(580)

سيوطى در كتاب «تاريخ الخلفاء» از ذهبى نقل مى كند: «چون يزيد با اهل مدينه آن عمل را انجام داد... لشكر حرّه به جهت جنگ با فرزند زبير به طرف مكه حركت كرد... چون به آنجا رسيدند، فرزند زبير را محاصره كرده، با او به قتال برآمده و او را با منجنيق سنگ باران نمودند... از شرارت و شعله آتش آنان پرده هاى كعبه و سقف آن و... سوخت...».(581)

كلمات علماى اهل سنّت درباره يزيد

اكثر علماى اهل سنّت يزيد بن معاويه را به خاطر كشتن امام حسين عليه السلام و جنايات ديگرش شديداً مورد طعن و سرزنش قرار داده اند؛

1 - آلوسى مى گويد: «هر كسى كه بگويد: يزيد با اين عملش معصيت نكرده و لعنش جايز نيست، بايد در زمره انصار يزيد قرار گيرد».(582)

2 - ابن خلدون مى گويد: «غلط كرده ابن العربى مالكى كه مى گويد: حسين به شمشير جدش كشته شد. آن گاه بر فسق يزيد ادّعاى اجماع مى كند».(583)

3 - تفتازانى مى گويد: «رضايت يزيد به كشتن حسين و خوشحالى او به آن و اهانت اهل بيت عليهم السلام از متواترات معنوى است».(584)

4 - جاحظ مى گويد: «جناياتى كه يزيد مرتكب آن شد؛ از قبيل: كشتن حسين، به اسارت بردن اهل بيتش، چوب زدن به دندان ها و سر مبارك حضرت، ترساندن اهل مدينه، خراب كردن كعبه، همگى دلالت بر قساوت و غلظت و نفاق و خروج او از ايمان دارد. پس او فاسق و ملعون است و هر كس كه از دشنام دادن ملعون جلوگيرى كند خودش ملعون است».(585)

5 - دكتر طه حسين نويسنده مصرى مى گويد: «گروهى گمان مى كنند كه يزيد از كشته شدن حسين عليه السلام با اين وضع فجيع،

تبرّى جسته و گناه اين عمل را به گردن عبيداللَّه انداخت، اگر چنين است چرا عبيداللَّه را ملامت نكرد؟ چرا او را عقاب نكرد؟ چرا او را از ولايت عزل نكرد؟».(586)

9 - تمجيد از يزيديه

ابن تيميه با طايفه غلات از يزيديه، ارتباط تنگاتنگى داشته كه شك و ترديد انسان را از اين جهت برانگيخته و سؤال ها را در ذهن انسان نسبت به نصب و عداوت او به اهل بيت عليهم السلام بيشتر مى كند و مى تواند مهر تأييدى بر نصب و عداوت او نسبت به اهل بيت پيامبرعليهم السلام بلكه خود پيامبرصلى الله عليه وآله باشد.

طايفه اى از يزيديه هستند كه در حقّ يزيد غلو مى كنند و منسوب به شيخ عَدى بن مسافر اموى مى باشند. اينان فرقه اى از غلاتند كه اجماع مسلمانان بر كفر و خروج آنان از اسلام است؛ زيرا صفت الوهيت به شيطان و نبوّت به يزيد داده اند.

ابن تيميه معاصر اين طايفه بوده است. او در نامه اى كه به اتباع اين فرقه داشته، مى گويد: «از احمد بن تيميه به هر كسى كه از مسلمانان منسوب به سنّت و جماعت و منسوبين به جماعت شيخ عارف مقتدى ابوالبركات عدى بن مسافر اموى و هر كس كه پيرو اوست و اين نامه به او مى رسد مى باشد، خداوند شما را به پيمودن راهش موفّق گرداند... درود و رحمت خدا و بركات او بر شما باد!(587)

10 - دفاع از خوارج

ابن تيميه در دفاع از خوارج مى گويد: «... خوارج از بزرگ ترين مردم از حيث نماز و روزه و قرائت قرآن مى باشند كه داراى لشكر و لشكرگاه بودند. آنان متديّن به دين اسلام در باطن و ظاهرند».(588)

او مى گويد: «خوارج از رافضه راستگوتر و دين دارتر و باورع ترند، بلكه خبر نداريم كه خوارج عمداً دروغ بگويند، بلكه آنان راستگوترين مردمند».(589)

او هم چنين مى گويد: «خوارج عاقل تر و راستگوتر و بيشتر دنبال كننده حقّند از رافضه... بسيارى از رهبران رافضه و عامه آنان

زنديق و ملحدند!!».(590)

پاسخ اين جملات را در پاسخ اشكال بعد خواهيم داد.

11 - دفاع از قاتلين حضرت على عليه السلام

توضيح

ابن تيميه مى گويد: «و امّا على؛ پس شكى نيست كه همراه با او طايفه اى از سابقين همچون سهل بن حنيف و عمار بن ياسر جنگيدند، ولى كسانى كه همراه با او جنگ نكردند برتر بودند... وانگهى آن كسانى كه با او جنگ و ستيز كردند هرگز خوار نشدند، بلكه هميشه و دائماً يارى شده، كشورها را فتح و با كافران مى جنگيدند... و لشكرى كه همراه معاويه مى جنگيدند هرگز خوار نشدند، بلكه حتّى در جنگ با على، پس چگونه ممكن است كه پيامبرصلى الله عليه وآله گفته باشد: «بار خدايا! خار كن هر كس كه او را خوار كند»، بلكه شيعيان هميشه خوار و مغلوب بوده اند...».(591)

و نيز مى گويد: «كسانى كه با او به قتال برآمدند از اين خالى نيست كه يا معصيت كارند و يا مجتهد و به خطا رفته يا به واقع رسيده. به هر تقدير، اين كار از آنان ضرر به ايمانشان وارد نمى كند و مانع از دخول در بهشت نمى شود».(592)

پاسخ

كسى كه كلمات و سخنان صحابه را در لابه لاى كتاب ها بررسى مى كند پى مى برد كه رسول خداصلى الله عليه وآله آنان را مأمور به نصرت و يارى اميرمؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام در تمام جنگ ها كرده است. حضرت صلى الله عليه وآله به اصحابش دستور داده تا با ناكثين و قاسطين و مارقين بجنگند. اينك به برخى از اين كلمات اشاره مى كنيم:

1 - ابوسعيد خدرى مى گويد: «رسول خداصلى الله عليه وآله ما را امر به قتال با ناكثين و قاسطين و مارقين نمود. عرض كرديم: اى رسول خدا! ما را به قتال با اين افراد دعوت نمودى، همراه با چه كسى با اين افراد

بجنگيم؟ پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «همراه با على بن ابى طالب».(593)

2 - ابواليقظان عمار بن ياسر مى گويد: «رسول خداصلى الله عليه وآله مرا امر كرد تا با ناكثين و مارقين و قاسطين بجنگم».(594)

و نيز روايت كرده كه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «اى على! زود است كه تو را گروه ظالم به قتل برساند؛ درحالى كه تو برحقّى، پس هركس تو را درآن روز يارى نكند از من نيست».(595)

3 - خليد عصرى مى گويد: از اميرالمؤمنين عليه السلام در روز نهروان شنيدم كه مى فرمود: «رسول خداصلى الله عليه وآله مرا امر كرد تا با ناكثين و قاسطين و مارقين بجنگم».(596)

4 - ابوايّوب انصارى در عصر خلافت عمر بن خطّاب مى گفت: «رسول خداصلى الله عليه وآله امر به قتال با ناكثين و قاسطين و مارقين نموده است».(597)

5 - عبداللَّه بن مسعود مى گويد: «رسول خداصلى الله عليه وآله على عليه السلام را دستور داد تا با ناكثين و قاسطين و مارقين بجنگد».(598)

6 - على بن ربيعه والبى مى گويد: «از على عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: پيامبرصلى الله عليه وآله با من عهد و پيمان بست تا بعد از او با ناكثين و قاسطين و مارقين بجنگم».(599)

7 - ابوسعيد مولى رباب مى گويد: از على عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: «من به قتال با ناكثين و قاسطين و مارقين امر شده ام».(600)

8 - سعد بن عباده مى گويد: على عليه السلام به من فرمود: «به من دستور داده شده تا با ناكثين و قاسطين و مارقين بجنگم».(601)

9 - انس بن مالك از پدرش از امام على عليه السلام نقل كرده كه فرمود: «مأمور شده ام با سه دسته بجنگم: ناكثين و قاسطين و مارقين».(602)

10 - عبداللَّه بن مسعود

مى گويد: رسول خداصلى الله عليه وآله از حجره خود خارج شد و به طرف منزل امّ سلمه رفت. على عليه السلام آمد. رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: اى امّ سلمه! به خدا سوگند! اين شخص بعد از من با ناكثين و قاسطين و مارقين خواهد جنگيد».(603)

11 - ابورافع مى گويد: همانا رسول خداصلى الله عليه وآله به على عليه السلام فرمود: «زود است كه بين تو و بين عايشه امرى اتفاق افتد. حضرت عرض كرد: من، اى رسول خدا!؟ پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: آرى. باز حضرت عرض كرد: من؟ پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: آرى. حضرت عرض كرد: اى رسول خدا! من شقى ترين آن هايم؟ پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: هرگز، ولى هنگامى كه چنين اتفاقى افتاد او (عايشه) را به مأمنش بازگردان.(604)

ابن ابى الحديد مى گويد: «از پيامبرصلى الله عليه وآله ثابت شده كه خطاب به على عليه السلام فرمود: «تقاتل بعدي الناكثين والقاسطين والمارقين»؛(605) «تو بعد از من با ناكثين و قاسطين و مارقين قتال خواهى كرد.»

مى دانيم كه مقصود از «ناكثين» عهدشكنان؛ يعنى اصحاب جمل و عايشه هستند. و مقصود از «قاسطين» ظالمان؛ يعنى همان اصحاب صفّين و پيروان معاويه مى باشند. و مقصود از «مارقين» خارج شوندگان از دين، همان خوارج و اصحاب نهروان است.

12 - دفاع از ابن ملجم

اشاره

ابن تيميه مى گويد: «آن كسى كه على را كشت، نماز به جاى مى آورد و روزه مى گرفت و قرائت قرآن مى كرد. على را به اعتقاد اين كه خدا و رسولش كشتن او را دوست دارند، به قتل رسانيد...».(606)

او در جايى ديگر ابن ملجم را از عابدترين مردم معرفى كرده است.(607)

پاسخ

سخن ابن تيميه در حالى است كه رسول خداصلى الله عليه وآله در حديث صحيح السند(608) ابن ملجم را با تعبير «اشقى الناس» شقى ترين مردم توصيف كرده است، همان گونه كه قرآن همين تعبير را درباره قاتل شتر صالح در ميان قوم ثمود به كار برده است.

اين مضمون را ابن ابى حاتم، ابن مردويه، بغوى، ابونعيم، طبرانى و سيوطى از اين افراد در «درّ المنثور» در ذيل آيه شريفه: «إِذِ انْبَعَثَ أَشْقاها» و ابن البر و ابن اثير در ترجمه امام على عليه السلام از كتاب «الاستيعاب» و در «اسد الغابة» و طحاوى در «مشكل الآثار» و ديگران درباره ابن ملجم نقل كرده اند.(609)

13 - دفاع از بنى اميه

توضيح

ابن تيميه از بنى اميه بسيار دفاع كرده و آنان را مدح نموده است. او مى گويد: «همانا بنى اميه متولّى جميع اراضى اسلام شدند و دولت در زمان آنان عزيز بود».(610)

او نيز مى گويد: «سنّت قبل از دولت بنى عباس ظاهرتر بود تا دولت آنان...؛ زيرا در دولت بنى عباس بسيارى از شيعه و ديگران از اهل بدعت وارد شده بودند».(611)

او هم چنين در جايى ديگر نزول آيه: «وَالشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْآنِ» را در شأن بنى اميه انكار كرده و اين گونه تفسير را از تحريفات شيعه در قرآن بر شمرده است.(612)

پاسخ

تفسير «شجره ملعونه» به بنى اميه از بسيارى از اهل سنّت وارد شده است؛ از قبيل: حاكم نيشابورى،(613) خطيب بغدادى،(614) فخر رازى،(615) خازن،(616) و سيوطى.(617) بلكه طبق قول ابى الفداء اين تفسير مورد اجماع مفسّرين است.(618)

چنان كه مطابق برخى از روايات، پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله مروان و پدرش را به طور خصوص لعن كرده است.(619)

سلسله كتاب هاى پيرامون وهابيت

1 - شناخت سلفى ها(وهابيان)

2 - ابن تيميه، مؤسس افكار وهابيت 3 - خدا از ديدگاه وهابيان 4 - مبانى اعتقادى وهابيت 5 - موارد شرك نزد وهابيان 6 - توسل 7 - زيارت قبور

8 - برپايى مراسم جشن و عزا

پي نوشت ها

1 تا 140

1 ) تذكرة الحفاظ، ج 4، ص 1496؛ الوافى بالوفيات، ج 7، ص 15؛ شذرات الذهب، ج 6، ص 80.

2) ابن تيميه، حياته و عقايده، ص 57.

3) البداية و النهاية، ج 14، ص 4.

4) البداية و النهاية، ج 14، ص 52.

5) المنهل الصافى و المستوفى بعد الوافى، ص 340.

6) مرآة الجنان، ج 4، ص 277.

7) الكامل في التاريخ، ج 12، ص 358.

8) جهت اطلاع بيشتر رجوع شود به كتاب «وهابيت، مبانى فكرى و كارنامه عملى»

تأليف دانشمند فرزانه و فقيه توانا حضرت آيت اللَّه سبحانى، ص 21 - 24.

و جهت آگاهى از جنايات مغول و روابط آنان با صليبيون بر ضدّ اسلام، رجوع شود به كتاب «تاريخ مغول» اثر محقق توانمند آقاى عباس اقبال آشتيانى، ص 191 و 197 و 226 به بعد.

9) البدر الطالع، ج 2، ص 260.

10) سوره آل عمران، آيه 103.

11) سوره حجرات، آيه 10.

12) مجموعة الرسائل و المسائل، ج 1، ص 60.

13) التوسل و الوسيله، ص 156.

14) الهدية السنيّة، ص 40.

15) زيارة القبور، ص 17 و 18.

16) اقتضاء الصراط المستقيم، ص 293 و 295.

17) مجموعة الرسائل و المسائل، ج 1، ص 17.

18) الفتاواى، ج 5، ص 192.

19) رحلة ابن بطوطه، ص 95؛ الدرر الكامنة، ابن حجر عسقلانى، ج 1، ص 154.

20) منهاج السنة، ج 5، ص 101 و 102، ج 7، ص 215.

21) منهاج السنة، ج 3، ص 456.

22) منهاج السنة، ج 7، ص 178.

23)

همان، ج 5، ص 511.

24) منهاج السنة، ج 7، ص 515.

25) همان ص 53.

26) منهاج السنة، ج 7، ص 96.

27) همان، ص 400.

28) پيشين، ج 5، ص 396.

29) همان، ج 6، ص 300 و 305 و 319 و 326 و 362.

30) منهاج السنة، ج 7، ص 299.

31) الفرقان بين الاولياء الرحمن و اولياء الشيطان، ابن تيميه، ص 70.

32) همان، ص 57.

33) الزيارة، ص 23 و 34.

34) سلسلة الاحاديث الصحيحة، حديث 1750.

35) تفسير ابن تيميه معروف به تفسير كبير، ج 1، ص 253.

36) سوره آل عمران، آيه 7.

37) ر.ك: الوافى بالوفيات، صفدى، ج 7، ص 20؛ تفسير قرطبى، ج 7، ص 338.

38) مقدمه كتاب اصول التفسير، ابن تيميه.

39) منهاج السنة، ج 1، ص 474.

40) زيارة القبور، ص 156.

41) الهدية السنية، ص 40.

42) زيارة القبور، ص 17 و 18.

43) منهاج السنة، ج 2، ص 435 - 437.

44) اقتضاء الصراط المستقيم، ص 293 - 295.

45) الفتاوى، ج 5، ص 192.

46) تفسير سوره نور، ابن تيميه، ص 178 و 179.

47) السلفيّة، ص 134.

48) سوره قلم، آيه 42.

49) تفسير طبرى، مجلّد 5، جزء 8، ص 201 و 202.

50) سوره ذاريات، آيه 47.

51) تفسير طبرى، ج 27، ص 7.

52) منهاج السنة، ج 4، ص 104.

53) ر.ك: سلسلة الاحاديث الصحيحة، البانى، ج 5، ص 261.

54) ر.ك: سلسلة الاحاديث الصحيحة، البانى، ج 5، ص 261 - 264.

55) وفاء الوفاء، ج 4، ص 1376.

56) منهاج السنة، ج 5، ص 175.

57) همان، ص 163.

58) همان، ج 1، ص 38.

59) الحقائق الجليّة، ص 31 و 32.

60) مرآة الجنان، ج 4، ص 277.

61) دفع شبهة من شبّه و تمرّد، ص 216.

62) الدرر الكامنة، ج 4، ص 308.

63)

اتحاف السادة المتّقين، ج 1، ص 106.

64) الدرر الكامنة، ج 1، ص 150.

65) المقالات السنية، ص 43 به نقل از او.

66) همان، به نقل از ابن حجر.

67) منهاج السنة، ج 7، ص 122.

68) كنز العمال، ج 6، ص 407.

69) مسند احمد، ج 1، ص 3 و 151.

70) سوره نور، آيه 12.

71) منهاج السنة، ج 7، ص 122 - 130.

72) سوره تحريم، آيه 6.

73) سوره زمر، آيه 15؛ سوره شورى آيه 45.

74) صحيح بخارى.

75) همان، ج 5، ص 22، باب مناقب على بن ابى طالب عليه السلام.

76) كنز العمال، ج 11، ص 628.

77) كنز العمال، ج 6، ص 407.

78) منهاج السنة، ج 7، ص 122 - 130.

79) تفسير كشاف، زمخشرى، ج 1، ص 369 ؛ تفسير مراغى، ج 3، ص 175.

80) منهاج السنة، ج 7، ص 122 - 130.

81) منهاج السنة، ج 7، ص 122 - 130.

82) حاشيه شيخ زاده بر تفسير بيضاوى، ج 1، ص 634.

83) درّ المنثور، ج 2، ص 230 و 231.

84) منهاج السنة، ج 3، ص 4.

85) مسند احمد، ج 6، ص 292.

86) سوره نساء، آيه 27.

87) منهاج السنة، ج 4، ص 20.

88) منهاج السنة، ج 4، ص 21.

89) منهاج السنة، ج 7، ص 139 - 143.

90) همان.

91) منهاج السنة، ج 7، ص 139 - 143.

92) منهاج السنة، ج 4، ص 5 و 6.

93) لسان العرب، ج 15، ص 407.

94) منهاج السنة، ج 4، ص 25 - 27.

95) تفسير قرطبى، ج 16، ص 1.

96) البحر المحيط، ج 7، ص 507.

97) فتح القدير، ج 4، ص 524.

98) روح المعانى، ج 25، ص 10.

99) جامع البيان، ج 20، ص 86.

100) تفسير قرطبى، ج 10،

ص 346.

101) اتقان سيوطى ج 1 ص 16.

102) تفسير قرطبى، ج 12، ص 1.

103) منهاج السنة، ج 4، ص 25 - 27.

104) تفسير كشاف، زمخشرى، ج 4، ص 219 و 220.

105) التفسير الكبير، ج 27، ص 167.

106) البحر المحيط، ج 7، ص 516.

107) تفسير نيشابورى در حاشيه تفسير طبرى، ج 25، ص 33.

108) تفسير ابوالسعود، ج 8، ص 30.

109) منهاج السنة، ج 4، ص 25 - 27.

110) سوره شعراء، آيه 107 و 109.

111) سوره هود، آيه 51.

112) سوره شعراء، آيه 143 - 145.

113) سوره سبأ، آيه 47.

114) ]. سوره فرقان، آيه 57.

115) منهاج السنة، ج 4، ص 104.

116) منهاج السنة، ج 4، ص 104.

117) دراسات اللبيب في الاسوة الحسنة بالحبيب، ص 231 - 237.

118) شرح المقاصد، ج 2، ص 221.

119) نيل الاوطار، ج 2، ص 328.

120) ذخائر العقبى، ص 16.

121) صحيح سنن الترمذى، ج 3، ص 543، ح 3788.

122) صحيح الجامع الصغير، ج 1، ص 842، ح 2457.

123) المطالب العاليه، ج 4، ص 65، ح 3972.

124) الصواعق المحرقة، ج 2، ص 428.

125) اتحاف الخيرة المهره، ج 9، ص 279.

126) المعرفة و التاريخ، ج 1، ص 536.

127) ينابيع المودة، ج 1 ص 120، رقم 45.

128) مختصر التحفة، ص 52.

129) كنز العمال، ج 1، ص 379، ح 1650.

130) مسند على عليه السلام، ص 192، ح 6050.

131) صحيح صفة صلاة النبى صلى الله عليه وآله، ص 29.

132) مستدرك حاكم، ج 3، ص 118، 4576.

133) تفسير ابن كثير، ج 4، ص 122.

134) البداية و النهاية، ابن كثير، ج 5، ص 228.

135) مجمع الزوائد، ج 1، ص 170.

136) محاسن التأويل، ج 14، ص 307.

137) جواهر العقدين، ص 236.

138) تهذيب اللغة، ج 2،

ص 264.

139) منهاج السنة، ج 7، ص 319.

140) سلسلة الاحاديث الصحيحة، ح 1750.

141 تا 290

141) منهاج السنة، ج 7، ص 55.

142) مسند احمد، ج 1، ص 118 و 119 و 152.

143) سنن نسائى، ج 5، ص 132 و 134 و 136 و 154.

144) المصنف، ج 6، ص 366 و 368.

145) صحيح ابن حبان، ج 15، ص 376.

146) المعجم الكبير، ج 5، ص 166؛ المعجم الصغير، ج 1، ص 119.

147) مسند بزار، ج 2، ص 133 و 235 و ج 3، ص 35.

148) المختارة، ج 2، ص 105 و 106.

149) مستدرك حاكم، ج 3، ص 118.

150) السنة، ج 2، ص 566.

151) سنن ابن ماجه، ج 1، ص 45.

152) سلسلة الاحاديث الصحيحة، ج 4، ص 346.

153) لسان الميزان، ج 6، ص 319.

154) منهاج السنة، ج 7، ص 359 - 361.

155) الجامع الصحيح، ج 5، ص 638.

156) خصائص اميرالمؤمنين عليه السلام، ص 3.

157) تاريخ امام على عليه السلام از تاريخ دمشق، ج 1، ص 117.

158) مسند احمد، ج 1، ص 230.

159) مستدرك حاكم، ج 3، ص 14.

160) منتخب كنز العمال در حاشيه مسند احمد بن حنبل، ج 5، ص 45.

161) شرح المواهب اللدنيّة، ج 1، ص 273.

162) فتح البارى في شرح صحيح بخارى، ج 7، ص 217.

163) منهاج السنة، ج 2، ص 204.

164) همان، ص 208.

165) الخصائص الكبرى، ج 2، ص 140.

166) لفظ اللآلى، ص 222 و 223؛ فيض القدير، ج 6، ص 366.

167) الاستيعاب در حاشيه الاصابة، ج 2، ص 481.

168) فتح البارى، ج 1، ص 543.

169) صحيح بخارى، كتاب الصلاة، باب التعاون في بناء المسجد.

170) صحيح بخارى، كتاب الجهاد و السير، باب مسح الغبار.

171) الاحسان بترتيب صحيح ابن حبّان،

ج 9، ص 105.

172) همان، ج 8، ص 260 و ج 9، ص 105.

173) فتح البارى، ج 13، ص 85 و 86.

174) منهاج السنة، ج 3، ص 9.

175) همان، ج 4، ص 104.

176) سنن ترمذى، كتاب المناقب، باب مناقب على بن ابى طالب.

177) خصائص اميرالمؤمنين عليه السلام، ص 78؛ مسند احمد، ج 4، ص 437؛ فضائل الصحابة، ج 3، ص 605.

178) الاحسان بترتيب صحيح ابن حبّان، ج 9، ص 42.

179) مستدرك حاكم، ج 3، ص 110.

180) الاصابة، ج 2، ص 509.

181) الثقات، ج 6، ص 140.

182) منهاج السنة، ج 4، ص 104.

183) سلسلة الاحاديث الصحيحة، ح 2223.

184) منهاج السنة، ج 4، ص 186.

185) فتح البارى، ج 6، ص 221 و 222.

186) الموضوعات، ابن جوزى، ج 1، ص 355 - 357.

187) النكت البديعات، ص 294.

188) منهاج السنة، ج 3، ص 9؛ الفتاوى، ج 4، ص 415.

189) القول المسدّد، ص 26.

190) همان، ص 31.

191) اللآلى المصنوعة فى الاحاديث الموضوعة، ج 1، ص 347.

192) منهاج السنة، ج 4، ص 138؛ مجموع فتاوى، ج 4، ص 410.

193) اللآلى المصنوعة، ج 1، ص 334.

194) لسان الميزان، ج 2، ص 123.

195) منهاج السنة، ج 4، ص 138.

196) صحيح بخارى، تفسير سوره بقره، باب قوله: «ماننسخ من آية أوننسها نأت بخير منها أومثلها». سوره بقره، آيه 106.

197) فتح البارى، ج 8، ص 167.

198) مسند احمد، ج 5، ص 26 ؛ المعجم الكبير، ج 2، ص 229 و 230.

199) المغنى عن حمل الأسفار، ج 2، ص 919 و 920.

200) منهاج السنة، ج 4، ص 99.

201) المطالب العالية، ج 4، ص 297.

202) مسند ابى يعلى، ج 1، ص 397 و ج 3، ص 194 و 195.

203) لسان الميزان، ج 6،

ص 319.

204) المعجم الكبير، ج 23، ص 380.

205) مجمع الزوائد، ج 9، ص 132.

206) مستدرك حاكم، ج 3، ص 130.

207) شرح المواهب اللدنيّة، ج 1، ص 273.

208) منهاج السنة، ج 4، ص 255.

209) سوره مائده، آيه 44.

210) براى بيشتر روشن شدن موضوع فدك، به كتاب «شيعه شناسى و پاسخ به شبهات» از نويسنده مراجعه شود.

211) صحيح مسلم، ج 1، ص 86.

212) منهاج السنة، ج 7، ص 137 و 138.

213) صحيح مسلم، ج 1، ص 86؛ مسند احمد، ج 1، ص 95؛ صحيح ترمذى، ج 5، ص 643؛ سنن نسائى، ج 5، ص 137؛ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 42.

214) مسند احمد، ج 3، ص 483؛ مستدرك حاكم، ج 3، ص 131؛ صحيح ابن حبّان، ج 15، ص 365.

215) مسند احمد، ج 6، ص 323؛ سنن نسائى، ج 5، ص 133؛ مستدرك حاكم، ج 3، ص 130.

216) مستدرك حاكم، ج 3، ص 141؛ المعجم الكبير، ج 23، ص 380؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 130.

217) صحيح بخارى، ج 2، ص 960 و ج 3، ص 1357.

218) صحيح بخارى، ج 2، ص 1359 و ج 4، ص 1602؛ صحيح مسلم، ج 4، ص 1870 و 1871.

219) مسند احمد، ج 5، ص 353 و 354؛ صحيح بخارى، ج 3، ص 1096؛ صحيح مسلم، ج 4، ص 1871.

220) منهاج السنة، ج 4، ص 105.

221) تاريخ الخميس، ج 1، ص 188؛ عقد الفريد، ج 3، ص 64.

222) تاريخ طبرى، ج 3، ص 198 و 199؛ شرح ابن ابى الحديد، ج 2، ص 130 - 134.

223) بيعة على بن ابى طالب في ضوء الروايات الصحيحة، ص 193.

224) امام على عليه السلام از تاريخ الاسلام، ص 484.

225) تاريخ خليفه،

ص 196.

226) بيعة على بن ابى طالب، ص 196.

227) التاريخ الصغير، بخارى، ص 125.

228) بيعة على بن ابى طالب، ص 201.

229) انساب الاشراف، ج 2، ص 208.

230) الرياض النضرة، ج 3، ص 202.

231) بيعة على بن ابى طالب عليه السلام، ص 205.

232) مناقب الشافعى، رازى، ص 125.

233) الطبقات الكبرى، ج 3، ص 31.

234) الاختلاف في اللفظ و الردّ على الجهميّة و المشتبهة، ص 41.

235) اعتقاد اهل السنة، ص 46.

236) منهاج القاصدين، ابن قدامه، ص 77.

237) عقيدة السلف و اصحاب الحديث، صابونى، ص 292.

238) الاستيعاب، ج 3، ص 26.

239) الامامة من أبكار الأفكار في اصول الدين، ص 300 - 302.

240) شذرات الذهب، ج 1، ص 212 و 213.

241) شرح العقيدة الطحاوية، ص 722.

242) فتح البارى، ج 7، ص 72.

243) منهاج السنة، ابن تيميه، ج 8، ص 459 و 460.

244) سوره توبه، آيه 40.

245) سوره يونس، آيه 62.

246) صحيح بخارى، ج 1، ص 438 و 439؛ صحيح مسلم، ج 4، ص 1807.

247) صحيح بخارى، ج 1، ص 437، باب من جلس عند المصيبة يعرف فيه الحزن؛ صحيح مسلم، ج 2، ص 614.

248) صحيح بخارى، ج 1، ص 437.

249) سير اعلام النبلاء، ج 2، ص 128.

250) مسند طيالسى، ج 1، ص 217.

251) سنن ابن ماجه، ج 1، ص 510؛ المعجم الأوسط، بيهقى، ج 4، ص 365؛ المعجم الصغير، ج 1، ص 366.

252) حلية الاولياء، ج 1، ص 207؛ شعب الايمان، بيهقى، ج 7، ص 378.

253) منهاج السنة، ج 4، ص 243 و 244.

254) صحيح بخارى، ج 4، ص 1549؛ صحيح مسلم، ج 3، ص 1380؛ صحيح ابن حبّان، ج 11، ص 153.

255) سوره مجادله، آيه 1.

256) سنن ابى داود،

ج 2، ص 266.

257) صحيح بخارى، ج 3، ص 1133؛ صحيح مسلم، ج 4، ص 2091؛ مسنداحمد، ج 1، ص 136.

258) صحيح بخارى، ج 1، ص 345.

259) صحيح ابن حبّان، ج 11، ص 340.

260) مجمع الزوائد، ج 6، ص 212.

261) صحيح بخارى، ج 1، ص 130و131؛ مسند احمد، ج 4، ص 434.

262) صحيح بخارى، ج 3، ص 1104؛ صحيح مسلم، ج 4، ص 1925.

263) مسند احمد، ج 5، ص 402؛ سنن نسائى، ج 6، ص 117.

264) صحيح ابن حبّان، ج 15، ص 565؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 349.

265) الترغيب و الترهيب، منذرى، ج 3، ص 237؛ مجمع الزوائد، ج 8، ص 160.

266) صحيح مسلم، ج 4، ص 1727.

267) صحيح بخارى، ج 3، ص 1322؛ صحيح مسلم، ج 1، ص 433.

268) صحيح بخارى، ج 2، ص 725؛ صحيح مسلم، ج 1، ص 276.

269) سنن ابى داود، ج 2، ص 245؛ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 638.

270) صحيح بخارى، ج 4، ص 2591؛ مسند احمد، ج 3، ص 132.

271) مجمع الزوائد، ج 9، ص 138؛ الترغيب و الترهيب، ج 3، ص 99.

272) مسند احمد، ج 4، ص 173؛ الترغيب و الترهيب، ج 3، ص 144.

273) منهاج السنة، ج 4، ص 244.

274) همان، ص 248 و 249.

275) الآحاد و المثانى، ج 5، ص 363.

276) المستدرك على الصحيحين، ج 3، ص 167.

277) المعجم الكبير، ج 1، ص 108 و ج 22، ص 401.

278) الذريّة الطاهرة، ج 1، ص 120.

279) تاريخ دمشق، ج 3، ص 156.

280) ذخائر العقبى، ج 1، ص 39.

281) مجمع الزوائد، ج 9، ص 203.

282) الكامل، ج 2، ص 351.

283) تهذيب التهذيب، ج 1، ص 166، رقم 1321.

284) سؤالات البرقانى، ج 1،

ص 22.

285) لسان الميزان، ج 4، ص 235.

286) صحيح بخارى، ج 3، ص 1361.

287) سوره احزاب، آيه 57.

288) منهاج السنة، ج 4، ص 247 و 248.

289) صحيح بخارى، باب مناقب فاطمةعليها السلام.

290) صحيح بخارى، ج 5، ص 177.

291 تا 440

291) صحيح مسلم، ج 3، ص 1380، ح 1759.

292) تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 115.

293) شرح ابن ابى الحديد، ج 6، ص 50.

294) اهل البيت عليهم السلام، توفيق ابوعلم، ص 184.

295) منهاج السنة، ج 4، ص 41.

296) سنن ترمذى، ج 5، ص 327 ؛ مستدرك حاكم، ج 3، ص 170.

297) البداية و النهاية، ج 8، ص 35.

298) كنز العمال، ج 13، ص 652، رقم 37653.

299) صحيح مسلم، ج 7، ص 129؛ صحيح ترمذى، ج 5، ص 661.

300) صحيح ترمذى، ج 5، ص 661.

301) صحيح بخارى، ج 4، ص 57.

302) فرائد السمطين، ج 2، ص 68.

303) كنز العمال، ج 7، ص 107؛ ذخائر العقبى، ص 123.

304) ترجمه امام الحسن عليه السلام از تاريخ دمشق، ص 5.

305) صحيح بخارى، ج 5، ص 33؛ مستدرك حاكم، ج 3، ص 168.

306) همان، كتاب اللباس؛ مسند احمد، ج 2، ص 231؛ مستدرك حاكم، ج 3، ص 169.

307) مستدرك حاكم، ج 3، ص 174؛ حلية الاولياء، ج 2، ص 35.

308) مسند احمد، ج 4، ص 122؛ فيض القدير، ج 3، ص 415.

309) سنن بيهقى، ج 4، ص 331؛ البداية و النهاية، ج 8، ص 37.

310) البداية والنهاية، ج 8،ص 38؛ تاريخ الخلفاء، ص 191؛تهذيب التهذيب، ج 2، ص 289؛ الصواعق المحرقة، ص 138.

311) مستدرك حاكم، ج 3، ص 169.

312) مستدرك حاكم، ج 3، ص 168.

313) همان.

314) مجمع الزوائد، ج 9، ص 177.

315) مسند احمد، ج 9، ص 232، رقم حديث 9478.

316) صواعق المحرقة، ص

82.

317) سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 253.

318) الاستيعاب در حاشيه الاصابة، ج 1، ص 369.

319) الفصول المهمّة، ص 155.

320) سوره احزاب، آيه 45.

321) سوره هود، آيه 103.

322) نور الابصار، ص 140.

323) علّموا أولادكم محبّة آل بيت النّبي صلى الله عليه وآله، ص 124.

324) الفصول المهمة، ص 157.

325) ترجمه امام حسن عليه السلام از تاريخ دمشق، ص 143.

326) پيشين، ص 148؛ البداية و النهاية، ج 8، ص 38.

327) ترجمه امام حسن عليه السلام، ابن عساكر، ص 141 و 142.

328) البداية و النهاية، ج 8، ص 37 و 38.

329) وفيات الاعيان، ابن خلكان، ج 2، ص 68.

330) عقدالفريد، ج 2، ص 220.

331) الفصول المهمة، ص 183.

332) ربيع الابرار، ص 210.

333) صفة الصفوة، ج 1، ص 321؛ اسد الغابه، ج 3، ص 20، چاپ مصر.

334) الإستيعاب، ج 1، ص 393.

335) تاريخ طبرى، ج 5، ص 421.

336) نظم درر المسطين، زرندى، ص 209،

337) وسيلة المآل، حضرمى، ص 183.

338) صحيح بخارى، ج 5، ص 33، كتاب فضائل الصحابه، باب مناقب الحسن و الحسين.

339) مستدرك حاكم، ج 3، ص 166.

340) مستدرك حاكم، ج 3، ص 167.

341) سنن ترمذى، ج 5، ص 323، رقم 3861.

342) المعجم الكبير، ج 22، ص 274؛ كنزالعمال، ج 13، ص 662؛ تاريخ دمشق، ج 14، ص 150.

343) مجمع الزوائد، ج 9، ص 201.

344) مستدرك حاكم، ج 3، ص 177.

345) ذخائر العقبى، ص 126.

346) كنز العمال، ج 7، ص 110؛ اسدالغابة، ج 2، ص 21.

347) اسدالغابة، ج 3، ص 5.

348) نظم درر السمطين، زرندى، ص 208؛ البداية و النهاية، ج 8، ص 225.

349) مجمع الزوائد، ج 9، ص 187.

350) الاصابة، ج 1، ص 333.

351) همان.

352) كامل سليمان، حسن بن على عليهما السلام، ص 173.

353) كامل سليمان، حسن بن على عليهما

السلام، ص 147.

354) الاصابة، ج 1، ص 335.

355) تهذيب التهذيب، ج 2، ص 299.

356) نظم دررالسمطين، ص 208.

357) مرآة الجنان، ج 1، ص 131.

358) تاريخ ابن عساكر، ج 4، ص 339.

359) ابوالشهداء، ص 195.

360) علّموا أولادكم محبّة آل بيت النبي، ص 133.

361) اعلام النساء، ج 1، ص 28.

362) منهاج السنة، ج 4، ص 168 و 169.

363) تاريخ بغداد، ج 1، ص 140؛ المستدرك على الصحيحين، ج 3، ص 167.

364) كنز العمال، ج 16، ص 281.

365) ترجمه امام حسين عليه السلام از تاريخ دمشق، ص 45.

366) كفاية الطالب، ص 341.

367) همان، به نقل از طبرانى.

368) المستدرك على الصحيحين، ج 3، ص 167.

369) المستدرك على الصحيحين، ج 3، ص 167.

370) همان.

371) سنن ترمذى، ج 5، ص 660.

372) تحفة الاحوذى بشرح صحيح الترمذى، ج 10، ص 272.

373) سلسلة الاحاديث الصحيحة، ج 2، ص 423 - 426.

374) همان، ص 424.

375) مجمع الزوائد، ج 9، ص 201.

376) الصحيح المسند من فضائل الصحابة، ص 257.

377) تهذيب خصائص الامام على عليه السلام، ص 99، ح 124.

378) خصائص اميرالمؤمنين عليه السلام، تحقيق آل زهوى، ص 107، ح 140.

379) مسند احمد با تحقيق حمزه احمد الزين، ج 1، ص 101 و 195 و 204 و 259.

380) صحيح ابن حبان، ج 15، ص 413؛ مؤسسة الرسالة.

381) تحفة الاحوذى، ج 10، ص 186؛ فيض القدير، ج 3، ص 550؛ الانساب، ج 3، ص 477.

382) تحفة الاحوذى، ج 10، ص 149 و 150.

383) الضعفاء الكبير، ص 166.

384) ديوان الضعفاء و المتروكين، ص 332.

385) تاريخ ابن عساكر، ترجمه امام على عليه السلام، ج 2، ص 65.

386) طبقات المدلسين، ص 27.

387) ر.ك: ميزان الاعتدال، تهذيب التهذيب و لسان الميزان ترجمه محمّد بن كثير.

388) نصب الرايه،

ج 3، ص 155؛ تحقيق الغاية، ص 309؛ طبقات المدلسين، ابن حجر، ص 16.

389) الكفاية، خطيب بغدادى، ص 355، به نقل از شعبة بن الحجاج.

390) تهذيب التهذيب، ج 3، ص 205.

391) سنن ابن ماجه، ج 1، ص 36 - 38.

392) طبقات المدلّسين، ص 20.

393) سلسلة الاحاديث الضعيفه، البانى، ج 3، ص 66.

394) سلسلة الاحاديث الضعيفه، البانى، ج 3، ص 66.

395) كتاب المجروحين، ج 1، ص 224.

396) وكيع، اخبارالقضاة، ج 2، ص 421 - 426.

397) همان، ص 427.

398) شرح ابن ابى الحديد، ج 17، ص 66.

399) صحيح مسلم با شرح نووى، ج 1، ص 97.

400) كتاب المجروحين، ج 1، ص 216.

401) تقريب التهذيب، ج 1، ص 141.

402) تحقيق الغاية بترتيب الرواة المترجم لهم في نصب الراية، ص 120.

403) تذكرة الموضوعات، ص 248.

404) تهذيب التهذيب، ج 6، ص 369.

405) موارد الضمآن الى زوائد ابن حبّان، ص 538.

406) ميزان الاعتدال، ج 1، ص 669؛ لسان الميزان، ج 2، ص 411؛ المغنى، ذهبى، ص 215.

407) مسند احمد، ج 1، ص 80.

408) المغنى، ص 355؛ ديوان الضعفاء، ص 175.

409) ميزان الاعتدال، ج 1، ص 492.

410) قانون الموضوعات، ص 249.

411) تاريخ بغداد، ج 5، ص 307.

412) كتاب المجروحين، ج 3، ص 124.

413) ميزان الاعتدال، ج 4، ص 400.

414) ديوان الضعفاء و المتروكين، ص 339.

415) المغنى، ص 196.

416) تهذيب التهذيب، ج 1، ص 441.

417) تاريخ بغداد، ج 10، ص 192.

418) ميزان الاعتدال، ج 3، ص 16.

419) همان.

420) تهذيب التهذيب، ج 11، ص 434.

421) تهذيب التهذيب، ج 5، ص 8؛ كتاب المجروحين، ج 2، ص 8؛ الاحكام، ابن حزم، ج 7، ص 101؛ المحلّى، ج 11، ص 276؛ ميزان الاعتدال، ج 2، ص 340؛ تاريخ بخارى (الكبير)،

ج 4، ص 350.

422) موضح اوهام الجمع و التفريق، ج 2، ص 178، چاپ حيدرآباد.

423) ر.ك: المجروحين، ابن حبان؛ ميزان الاعتدال، ذهبى.

424) لسان الميزان، ج 3، ص 427.

425) پيشين.

426) ميزان الاعتدال، ج 2، ص 196.

427) ميزان الاعتدال، ج 4، ص 371.

428) كتاب المجروحين، ج 3، ص 111.

429) تهذيب التهذيب، ترجمه اصبغ بن فرج.

430) كتاب المجروحين، ج 2، ص 104.

431) ديوان الضعفاء و المتروكين، ص 256.

432) علل الحديث، ج 2، ص 382، چاپ سلفيّه مصر.

433) المعجم الكبير، ج 22، ص 85 و 86.

434) الزوائد، ج 8، ص 1.

435) كتاب المجروحين، ج 3، ص 48.

436) ميزان الاعتدال، ج 4، ص 279؛ الموضوعات، ابن جوزى، ج 1، ص 41.

437) تهذيب التهذيب، ج 10، ص 488.

438) سنن ترمذى، ج 4، ص 683؛ سنن دارمى، ج 2، ص 335؛ مجمع الزوائد، ج 10، ص 398.

439) التاج الجامع للأصول، ج 5، ص 375.

440) لسان الميزان، ج 6، ص 319 و 320.

441 تا 590

441) الدرر الكامنة، ج 1، ص 153.

442) الدرر الكامنة، ج 1، ص 155.

443) الفتاوى الحديثية، ص 114.

444) الحاوى في سيرة الطحاوى، ص 26.

445) الرسائل الغمارية، ص 120 و 121.

446) التنبيه و الرّد، سقاف، ص 7.

447) التوفيق الربّانى في الردّ على ابن تيميه، ص 85.

448) المقالات السنية، ص 200.

449) نحو انقاذ التاريخ الاسلامى، ص 35.

450) منهاج السنة، ج 4، ص 104.

451) سلسلة الاحاديث الصحيحة، رقم حديث 2223.

452) مجمع الزوائد، ج 9، ص 174، ح 14737.

453) مستدرك حاكم، ج 3، ص 138، ح 4640.

454) مستدرك حاكم، ج 3، ص 145، ح 4657؛ مسند ابى يعلى، ج 2، ص 259، ح 1599.

455) سنن ابن ماجه، ج 1، ص 43،ح 116؛مسنداحمد، ج 6، ص 401،ح 18506؛ مستدرك حاكم، ج 3، ص 118،ح 4576.

456) كنز العمال، ج 11، ص 601، ح

32899.

457) تاريخ دمشق، ج 42، ص 301، ح 8832؛ طبقات الحنابله، ج 1، ص 320.

458) مناقب خوارزمى، ص 323، ح 330.

459) تاريخ دمشق، ج 42، ص 288، ح 888.

460) صحيح مسلم، ج 1، ص 120، ح 131، كتاب الايمان؛ سنن ترمذى، ج 5، ص 601، ح 3736؛ مسند احمد، ج 1، ص 135، ح 643؛ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 42، ح 114.

461) سنن ترمذى، ج 5، ص 549، ح 3717؛ المصنّف، ابن ابى شيبة، ج 12، ص 77، ح 12163.

462) الرياض النضرة، ج 3، ص 167؛ كنز العمال، ج 13، ص 106، ح 36346.

463) سنن ترمذى، ج 5، ص 593، ح 3717.

464) تاريخ دمشق، ج 42، ص 285، ح 8817.

465) منهاج السنة، ج 8، ص 279.

466) صحيح مسلم، ج 1، ص 355، ح 112؛ سنن ابى داود، ج 1، ص 88، ح 322.

467) مسند احمد، ج 1، ص 317، ح 1680؛ سنن بيهقى، ج 2، ص 332.

468) سوره نساء، آيه 20.

469) سيرة عمر، ص 137؛ درّ المنثور، ج 2، ص 466؛ السنن الكبرى، بيهقى، ج 5، ص 233.

470) الطبقات الكبرى، ج 3، ص 327؛ مستدرك حاكم، ج 2، ص 559، ح 3897؛ فتح البارى، ج 13، ص 270.

471) مستدرك حاكم، ج 1، ص 628، ح 1682؛ عمدة القارى، ج 9، ص 240.

472) سنن بيهقى، ج 2، ص 347و381؛ المصنّف، عبدالرزاق، ج 2، ص 122، ح 2748.

473) مختصر تاريخ دمشق، ج 17، ص 389.

474) صحيح مسلم، ج 4، ص 361، ح 36، كتاب الآداب؛ صحيح بخارى، ج 2، ص 727، ح 1956.

475) مسند احمد، ج 1، ص 393، 551، ح 2128و3093؛ مستدرك حاكم، ج 3، ص 210، ح 4869.

476) المصنّف، ابن

ابى شيبة، ج 9، ص 486 و 487، ح 8206 و 8211.

477) كنز العمال، ج 9، ص 668، ح 27905.

478) المصنّف، ابن ابى شيبة، ج 3، ص 102؛ مجمع الزوائد، ج 3، ص 191.

479) صحيح بخارى، ج 2، ص 696، ح 1870؛ صحيح مسلم، ج 2، ص 513، ح 179.

480) سوره بقره، آيه 233.

481) سوره احقاف، آيه 15.

482) سوره لقمان، آيه 14.

483) المصنّف، عبدالرزاق، ج 7، ص 350، ح 13444؛ السنن الكبرى، ج 7، ص 442.

484) سنن ابى داود، ج 4، ص 140، ح 4399و4401؛ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 659، ح 2042؛ مستدرك حاكم، ج 2، ص 68، ح 2351؛ فتح البارى، ج 12، ص 121.

485) الرياض النضرة، ج 3، ص 143؛ ذخائرالعقبى، ص 80.

486) منهاج السنة، ج 4، ص 365.

487) همان، ج 6، ص 55.

488) شيعه شناسى و پاسخ به شبهات، ج 2، ص 654 - 664.

489) رأس الحسين، ص 207.

490) مقتل الحسين عليه السلام، خوارزمى، ج 2، ص 59.

491) تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 222.

492) البداية و النهاية، ج 8، ص 197؛ سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 309.

493) الخطط، مقريزى، ج 2، ص 289؛ سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 319.

494) البداية و النهاية، ج 8، ص 222.

495) تاريخ الخلفاء، ص 207.

496) مرآة الزمان، ج 8، ص 496؛ صواعق المحرقة، ج 2، ص 634.

497) شذرات الذهب، ج 1، ص 69.

498) مقدمه ابن خلدون، ص 181.

499) مروج الذهب، ج 3، ص 77.

500) تذكرة الخواص، ص 260.

501) كتاب الفتوح ج 5 ص 252

502) كامل ابن اثير، ج 3، ص 300 ؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 388؛ تاريخ الخلفاء، ص 208 ؛ البداية

و النهاية، ج 8، ص 254؛ كتاب الفتوح، ج 5، ص 252.

503) تاريخ طبرى، ج 4، ص 288.

504) كامل ابن اثير، ج 3، ص 301؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 252؛ البداية و النهاية، ج 8، ص 209.

505) رأس الحسين عليه السلام، ص 207؛ الوصيّة الكبرى، ص 206.

506) تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 241؛ الفتوح، ج 5، ص 10 و 11.

507) كامل ابن اثير، ج 3، ص 300؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 388؛ تاريخ الخلفاء، ص 208؛ البداية و النهاية، ج 8، ص 254؛ كتاب الفتوح، ج 5، ص 252.

508) تاريخ طبرى، ج 4، ص 356؛ كامل ابن اثير، ج 3، ص 298.

509) كامل ابن اثير، ج 3، ص 298.

510) تاريخ الخلفاء، ص 208.

511) تذكرة الخواص، ص 235.

512) منهاج السنة، ج 2، ص 226.

513) كامل ابن اثير، ج 3، ص 301؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 252؛ البداية و النهاية، ج 8، ص 209.

514) كامل ابن اثير، ج 3، ص 298؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 254.

515) سؤال في يزيد و معاويه، ص 16.

516) الفتوح، ابن اعثم، مجلّد 3، جزء 5، ص 18.

517) تاريخ دمشق، ج 14، ص 208.

518) الفتوح، ابن اعثم، مجلّد 3، ج 5، ص 89.

519) تاريخ الخلفاء، ص 193.

520) الفتوح، ابن اعثم، مجلّد 3، ج 5، ص 135.

521) همان، ص 136.

522) تذكرة الخواص، ص 290؛ مروج الذهب، ج 3، ص 67.

523) تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 242؛ مختصر تاريخ دمشق، ج 28، ص 19.

524) الفتوح، ابن اعثم، ج 5، ص 150؛ مقتل الحسين، خوارزمى، ج 1، ص 140.

525) منهاج السنة، ج 4، ص 575 و 576.

526) لسان العرب، ماده حرر.

527) عيون الاخبار، ابن قتيبه، ج 1، ص 238.

528) تجارب الأمم، ج 2، ص 79.

529) طبقات الكبرى،

ج 5، ص 106؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 368.

530) تاريخ طبرى، ج 4، ص 368؛ عقدالفريد، ج 5، ص 135.

531) الفتوح، ج 3، ص 179.

532) تاريخ طبرى، ج 4، ص 368؛ البداية و النهاية، ج 6، ص 233.

533) همان.

534) تاريخ الخلفاء، ص 209.

535) تاريخ ابن خلدون، ج 2، ص 37.

536) مقتل ابى مخنف، ص 200.

537) نهاية الارب، ج 6، ص 216.

538) همان.

539) المعارف، ص 345.

540) تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 250؛ الامامة و السياسة، ج 1، ص 206.

541) وفاء الوفاء، ج 1، ص 127.

542) طبقات ابن سعد، ج 5، ص 47.

543) همان؛ كامل ابن اثير، ج 4، ص 111؛ تاريخ ابن خلدون، ج 2، ص 37.

544) كامل ابن اثير، ج 4، ص 114؛ وفاء الوفاء، ج 1، ص 127.

545) الامامة و السياسة، ج 2، ص 9؛ المحاسن و المساوى، ج 1، ص 46.

546) الفتوح، ج 3، ص 179؛ طبقات ابن سعد، ج 5، ص 176؛ كامل ابن اثير، ج 4، ص 11.

547) الفتوح، ج 3، ص 180.

548) كامل ابن اثير، ج 4، ص 112؛ وفاء الوفاء، ج 1، ص 128.

549) تاريخ طبرى، ج 4، ص 371؛ اخبار الطوال، ص 310.

550) كامل ابن اثير، ج 4، ص 56.

551) تاريخ العرب، ج 1، ص 248.

552) اخبار الطوال، ص 310؛ كامل ابن اثير، ج 4، ص 112؛ الفتوح، ج 3، ص 180.

553) الامامة و السياسة، ج 1، ص 211.

554) طبقات ابن سعد، ج 5، ص 47.

555) طبقات ابن سعد، ج 5، ص 48؛ الاعلام، ج 4، ص 234.

556) الامامة و السياسة، ج 1، ص 211؛ اخبار الطوال، ص 310؛ وفاء الوفاء، ج 1، ص 129.

557) وفاء الوفاء،

ج 1، ص 130.

558) الامامة و السياسة، ج 1، ص 220 و 221.

559) همان، ج 2، ص 10.

560) الفتوح، ج 3، ص 181؛ كامل ابن اثير، ج 4، ص 17.

561) الامامة و السياسة، ج 2، ص 10؛ الفتوح، ج 3، ص 181؛ البدء و التاريخ، ج 6، ص 14؛ وفيات الاعيان، ج 6، ص 276؛ تاريخ الخلفاء، ص 209.

562) كامل ابن اثير، ج 4، ص 113.

563) الامامة و الاسياسة، ج 1، ص 215.

564) اخبار الطوال، ص 314.

565) الامامة و السياسة، ج 1، ص 220.

566) همان، ج 1، ص 216؛ البداية و النهاية، ج 8، ص 242.

567) تاريخ الخلفاء، ص 209؛ سير اعلام النبلاء، ج 4، ص 37و38.

568) الامامة و السياسة، ج 1، ص 218.

569) تذكرة الخواص، ص 259و260؛ البداية و النهاية، ج 8، ص 242؛ تهذيب التهذيب، ج 2، ص 316.

570) الفتوح، ج 2، ص 182.

571) نهاية الارب، ج 6، ص 227.

572) همان.

573) المعارف، ص 187.

574) وفاء الوفاء، ج 1، ص 133.

575) نهاية الارب، ج 6، ص 227.

576) حلية الاولياء، ج 1، ص 369.

577) نسب قريش، ص 384.

578) منهاج السنة، ج 4، ص 577.

579) كامل ابن اثير، ج 3، ص 316؛ البداية و النهاية، ج 8، ص 246؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 381 و 382.

580) الامامة و السياسة، ج 2، ص 12؛ شذرات الذهب، ابن عماد حنبلى، ج 1، ص 287.

581) تاريخ الخلفاء، ص 209؛ اخبار مكه، ازرقى، ج 1، ص 202.

582) تفسير روح المعانى، ج 26، ص 73.

583) مقدمه ابن خلدون، ص 254.

584) شرح عقائد نسفيه، ص 181.

585) رسائل جاحظ، ص 298.

586) الفتنة الكبرى، ج 2، ص 265.

587) الوصية الكبرى، ابن تيميه، ص 5.

588) منهاج

السنة، ج 4، ص 37 و 38.

589) منهاج السنة، ج 7، ص 36.

590) همان، ج 7، ص 260.

591 تا 619

591) منهاج السنة، ج 7، ص 57 - 59.

592) منهاج السنة، ج 4، ص 393.

593) تاريخ ابن عساكر، ج 7، ص 339؛ كفاية الطالب، ص 173، باب 38.

594) مسند ابى يعلى، ج 3، ص 194، ح 1623؛ مجمع الزوائد، ج 7، ص 238.

595) تاريخ ابن عساكر، ج 12، ص 370؛ كنز العمال، ج 11، ص 613، ح 32970.

596) تاريخ بغداد، ج 8، ص 340، رقم 4447؛ تاريخ ابن كثير، ج 7، ص 338.

597) مستدرك حاكم، ج 3، ص 150، ح 4674؛ الخصائص الكبرى، سيوطى، ج 2، ص 235.

598) المعجم الكبير، ج 10، ص 91، ح 10054؛ مجمع الزوائد، ج 7، ص 138.

599) مجمع الزوائد، ج 7، ص 238؛ مسند ابى يعلى، ج 1، ص 397، ح 519.

600) مناقب خوارزمى، ص 175، ح 212.

601) تاريخ ابن كثير، ج 7، ص 338؛ كنز العمال، ج 11، ص 292، ح 31553.

602) تاريخ مدينة دمشق، ج 12، ص 367؛ البداية و النهاية، ج 7، ص 337.

603) تاريخ ابن كثير، ج 7، ص 339؛ كنز العمال، ج 13، ص 110، ح 36361؛ الرياض النضرة، ج 3، ص 198.

604) مسند احمد، ج 7، ص 537، ح 26657؛ مجمع الزوائد، ج 7، ص 224؛ المعجم الصغير، ج 1، ص 332، ح 995؛ كنز العمال، ج 11، ص 196، ح 31205.

605) شرح ابن ابى الحديد، ج 13، ص 183، شرح خطبه 283.

606) منهاج السنة، ج 7، ص 153.

607) منهاج السنة، ج 5، ص 47.

608) مسند احمد، ج 1، ص 130؛ خصائص نسائى، ص 39؛ طبقات ابن

سعد، ج 3، ص 21.

609) مشكل الآثار، ج 1، ص 351.

610) منهاج السنة، ج 8، ص 238 - 242.

611) همان، ج 4، ص 130.

612) همان، ج 3، ص 404.

613) المستدرك على الصحيحين، ج 4، ص 480.

614) تاريخ بغداد، ج 6، ص 271 و ج 8، ص 280.

615) تفسير فخر رازى، ذيل آيه.

616) تفسير خازن، ذيل آيه.

617) درّ المنثور، ذيل آيه.

618) تاريخ ابى الفداء، ج 3، ص 115.

619) مسند احمد، ج 2، ص 385 ؛ مستدرك حاكم، ج 4، ص 480.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109