جعفر خوشنويس- تدوين: علي لاري
مسألهي حضرت بقية اللَّه الاعظم، مهدي موعود (عج)، يكي از بارزترين و بديهيترين مسايل اسلامي و مورد تأييد و اعتقاد همهي مسلمانان به ويژه شيعيان است، زيرا صدها آيات قرآني و روايات نبوي اين مسألهي با اهميت را به طور گسترده و مبسوط عنوان و مطرح ساختهاند و جزئيات آن را با بياناتي دقيق و روشن، ذكر كردهاند، به طوري كه ابهامي براي كسي باقي نگذاشتهاند.تمامي فِرَق اسلامي - تقريباً - اين آيات و روايات و مفاد آنها را به نحوي دركتب حديثي و كلامي و تفسيري و احياناً رجالي و تاريخي خود متعرض شدهاند و دربارهي آن به شكلهاي مختلف سخن گفتهاند، تا جايي كه ميتوان ادعا كرد كه كمتر دانشمند و عالمي، بلكه مسلماني يافت ميشود كه به اين موضوع مهم و خطير نپرداخته، يا اينكه اين مطلب به گوش او نرسيده باشد.شاهد روشن و قوي اين مدعا، صدها كتابي است كه در طول تاريخ، با استفاده از اين نام شريف و مقدس به وجود آمده است. امّا اين مسألهي مقدس و بديهي - بسان هر مسألهي ديگر ديني و اسلامي حتي مانند الوهيّت و ربوبيّت و نبوت و رسالت - گهگاهي مورد سوء استفادهي افراد يا گروههايي البته با انگيزههاي شخصي يا سياسي، قرار گرفته و ميگيرد و اهداف و اغراض خاصي از اين عمل دنبال شده و ميشود.مگر نه اينكه جهان هميشه شاهد اين مطلب است كه افرادي گستاخانه مدعي الوهيت يا ربوبيت شده و كوس خدايي زدهاند و يا مدّعي نبوت و رسالت شده و دعوي پيغمبري نمودهاند؟!! بديهي است كه اين سوءاستفادهها و اين ادعاهاي مفتضح و رسوا، هرگز به اصل و اصالت اين حقايق ضربه نميزند و كسي نميتواند با اين بهانه كه گهگاهي اين نوع مطالب واقعي و ريشهدار در فطرت و عقل و مؤيَّد به صدها بلكه هزاران دليل، مورد سوء استفاده قرار گرفته يا ميگيرد، آنها را زير سئوال ببرد و يا اينكه به نحوي در صحت اصل آنها، تشكيك كند.از آنجا كه مسألهي حضرت بقية اللَّه الاعظم، مهدي موعود (عج)، كه در آيات و روايات فراواني خصوصيات آن مطرح شده است، نزد مسلمانان، مسألهاي مقدس و ظهور حضرتش همواره آرزوي آنان بوده است، از اين قاعده مستثنا نبوده و نيست.اين مسألهي مهم از همان زمان ائمهي اطهارعليهم السلام و حتي با وجود خود امامان - كه جزو مبّشران و نويددهندگان به آن بودهاند - به نحوي مورد سوء برداشت قرار گرفت و با برخورد ائمهعليهم السلام، مواجه شد.اين روند خطرناك و انحرافي در عصر غيبت صغري مخصوصاً پس از آن، به شكلهايي مانند ادعاي دروغين (سفارت و نيابت خاصه) حضرت مهدي (عج)تجلي مينمود، كه مورد تكذيب حضرت (عج) و هشدار آن وجود مقدس قرار ميگرفت و مؤمنان تنها به سفرا و نواب واقعي توجه داده ميشدند. البته اين حركت در زمانهاي بعد، نه تنها در جوامع شيعي بلكه در جوامع سني نيز ادامه پيدا كرد و از اعتقاد و علاقهي مسلمانان به اين مطلب مقدّس و حساس و سرنوشتساز، بي محابا و ناجوانمردانه بهره برداري ميشد!با اين حال، خوشبختانه با هشدارهاي قوي و به موقع عالمان دين و صدور دهها روايت كه شمايل و نشانههاي آن حضرت، شرايط ظهور و نحوه كار آن ذخيرهي الهي را بيان ميكرد، ماهيت پليد آن حركتهاي شوم و مغرضانه آشكار ميشد و صاحبان آن مفتضح و رسوا ميگشتند.اين ماجرا سردرازي دارد كه از حوصلهي اين مقالهي مختصر بيرون است. لذا ما در اينجا تنها به بخشي از آنچه در دو قرن اخير واقع شد و مسلمانان بخصوص شيعيان هنوز از تبعات و پيامدهاي ناگوار آن رنج ميبرند، ميپردازيم تا شايد گامي، در جهت تنوير اذهان باشد.آنچه فعلاً در اين مقاله مطرح است، بررسي كوتاهي است دربارهي فرقهاي كه متأسفانه، زمينه ساز پيدايش فرقهي ضالهي بابيت و سپس بهائيت شد. لازم به تذكر است كه اين مقاله يك مرور اجمالي بيش نيست، و تفصيل كلام به شمارههاي بعد موكول ميشود.
اگر بخواهيم تصويري جامع و گويا از فرقهي ضالهي بهائيت داشته باشيم، لازم است ريشهي پيدايش بهائيت را مورد بررسي و دقت قرار دهيم. در حقيقت، بهائيت زاييدهي بابيگري است و بابيگري از كشفيه، و كشفيه هم فرزند ناخلف شيخيگري است. قهراً براي پيبردن به واقعيت بهائيگري بايد ريشهها و دامنههايي را كه در آن متولد شده و پرورش يافته است، بشناسيم. لذا قبل از ورود به بحث بهائيت، بايد دو فرقهي ديگر را مورد بررسي قرار بدهيم. ما در اينجا اول فرقهي شيخيه را مورد بحث قرار ميدهيم.
مؤسس فرقهي شيخيه، شيخ احمد احسائي است. شيخ احمد احسائي فرزند زينالدين بن ابراهيم بن صفر بن راغب بن رمضان درسال 1160 ه. در قريهاي به نام مطيرفي از قراء احساء يا (لهسا) متولد شد. وي از اعراب صحرانشين بود، ولي به خاطر اختلافي كه بين جد دوم و سومش (دائر و رمضان) پيدا شد، به منطقهي احساء رفتند. اجداد شيخ احمد از سنيهاي متعصب بودند، ولي آمدن آنها به منطقهي احساء كه شيعهنشين بود، باعث شد تحت تأثير شيعه قرار گرفتند. با اين حال، به دليل سابقهي تعصب و صحرانشيني، به نظر ميرسد تشيع آنها از روي تحقيق و تعقل نبوده است و چه بسا از باب همرنگ شدن با محيط جديد بوده است.
برخي از مريدان وي اوصاف عجيب و غريبي را به او نسبت دادهاند و از وي فردي استثنايي و داراي الهامات و امدادهاي غيبي، ساختهاند، ولي بيشتر اين اوصاف توسط پسرش به او الهام ميشد. بيشتر اوصافي كه به او نسبت داده شده، از ناحيهي پسرش بوده كه كتابي هم در وصف او نوشته است. مثلاً قبل از 5 سالگي، يادگيري قرآن را تمام كرد. خود ميگويد: «در ايام طفوليت، جسمم با بچهها در حال بازي بود، ولي روحم در عالم ديگر بود. هميشه فكر ميكردم و تدبير مينمودم و بر همه مقدم بودم. در سنين كودكي، بر اين عادت بودم كه در خلوتهايم دربارهي اوضاع جهان و مردم ميانديشيدم كه: كجايند ساكنين اين عمارات كه اين بناها و كاخها را ساختهاند و وقتي متذكر احوالشان ميشدم، ميگريستم. در مجالس لهو كه در آن زمان شايع بود، ميرفتم، ولي از آن كنارهگيري ميكردم. اگر هم جسمم با آنها بود، ولي روحم در ملأ اعلي بود».لازم به تذكر است كه در منطقهاي كه او سكونت داشت، موسيقي و غنا و امثال اينها خيلي رواج داشت تا آنجا كه دستگاه موسيقي را بر درب خانههايشان آويزان ميكردند. دربارهي حافظه و هوشمندي خويش نيز ميگويد: «دو ساله كه بودم، سيلي آمد و همه چيز را برد جز يك مسجد و خانهي عمهام؛ حبابه.» كه اين سخن، حافظهي قوي او را ميرساند.گويند زماني بر مقتولي گذر كرد، با عبارت فصيح به او خطاب نمود: «أين ملكك، أين شجاعتك، أين قوتك؟ ملك و شجاعتت چه شد، نيرو و توانت كو؟» و بعد بر دگرگوني زمان، ميگريست. اين فضايل مربوط به دوران طفوليت او است كه مقدمهاي است براي ادعاهايي ديگر. به هر حال، اوصافي براي او ذكر نمودهاند كه لازمهاش، قداست و نبوغي خارق العاده است كه در اصلاب وي بيسابقه بوده و هدف از اين كار، چيزي جز اغواء و فريفتن مردم نبود.نكتهي قابل توجه اين است كه: چنين اوصافي بعد از آن كه وي، رييس اين گروه گرديد، توسط پسرش، بيان ميشد تا مريدانش از او پيروي كنند.
از علماي معاصر و غير معاصر او، به خاطر عقايد باطله، چيزي جز تكفير و تفسيق و نكوهش و ذمّ او نقل نشده است كه به اسامي بعضي از آنها اشاره ميكنيم:1 - سيد محمد مجاهد؛ نويسندهي مناهل (متوفي 1242 ه).2 - سيد مهدي طباطبايي؛ فرزند نويسندهي كتاب رياض (متوفي 1260 ه).3 - شيخ محمد حسين؛ نويسندهي فصول (متوفي 1261 ه).4 - سيد ابراهيم قزويني؛ مؤلف ضوابط (متوفي 1262 ه).5 - شهيد سوم شيخ محمد تقي قزويني (متوفي 1264 ه).6 - شيخ شريف العلماء (متوفي 1265 ه).7 - شيخ محمد حسن مؤلف جواهر (متوفي 1266 ه).8 - ملا آقا دربندي؛ مؤلف كتب خزائن الاصول و خزائن الاحكام (متوفي 1285 ه).9 - ميرزا محمد باقر خوانساري؛ نويسندهي روضات الجنات (متوفي 1313 ه).
شيخ بعضي علوم و بعضي از معارف را تحصيل نمود بي آنكه براي او شفاي قلبي حاصل شود و توشهاي معنوي برگيرد. خود ميگويد: «در 25 سالگي در خواب ديدم كه كتابي در مقابل من باز شد و اين قول خداوند: «الذي خلق فسوي و الذي قدر فهدي» [1] را چنين تفسير ميكرد: الذي خلق؛ يعني اصل شي را كه هيولا باشد، خلق كرد. فسوي؛ يعني صورت نوعيهي آن. قدر؛ اسباب آن. فهدي؛ يعني از اين نوع به خير و شر هدايت كرد. بر اثر اين خواب، انقلابي عجيب در من ايجاد شد كه مرا از ادامهي تحصيل علوم كه ظاهري و غيرواقعي است، بازداشت».بنابراين ادعا، اين مطلب برايش از اين علوم و معارف كه آنها را صرفاً ظاهري ميداند، بهتر است! زيرا گويي منادي غيبي، او را مورد خطاب قرار داده است، چيزي شبيه به وحي يا اشراق و الهام.در ادامه ميگويد: «پس از عزلتي چند، و در نفس خود، امور ديگري را احساس كردم».مريدان او ادعا كردهاند كه شيخ، علمش را از عالم اعلي گرفته است برخلاف ديگران كه با همهي سعي و كوشش وافر خود از آن عاجز هستند، براي او در علوم مختلف، 300 تأليف ذكر كردهاند و تنها يك هزارم فضايل او مطرح شده است. در هر فن و علمي از تمام متخصصان بالاتر است.گفته شده ايشان سفرهاي زيادي به بلاد مختلف داشته، خصوصاً بلاد و شهرهايي كه داراي حوزهي علميه بوده و علماي بزرگ در آن زندگي ميكردند. شركت در درس آن علما باعث شد كه علوم زيادي فراگرفته و از او يك عالم بزرگ و شخصيتي مقدس و متّقي بسازد. منتها اين ادعا را اموري تكذيب و از اهميت آن ميكاهد كه اينك آنها را بر ميشماريم:1 - بنابر آنچه كه از ايشان نقل شده است يا به او نسبت دادهاند، او نه براي آموختن، بلكه صرفاً براي آزمايش علما در دروس شركت ميكرد.2 - بنابر تصريح خود يا نقلي كه از او شده است، با ديدن آن خواب، حقايق علوم را دريافت و به او الهام گشت.3 - ادعاي اينكه علم او لَدُنّي بود.گويند: بعضي از علوم مانند فلسفه و تصوّف و بعضي علوم غريبه را در سفرهايش آموخت و به دليل همين علوم يا به خاطر اعتماد بر بعضي از روايات كه معناي آن را نفهميده بود، دچار چنين سرانجامي شد.شيخ احمد احسائي در اوايل امر به تقوي، زهد و ورع توصيف شده است و لذا بعضي او را مدح كردهاند. ليك با بيان اعتقادات غلوآميز و ادعاهايش، انحراف او مشخص گشت. بدين سبب، علما به تكفير او حكم دادند.
شيخ احمد احسائي داراي مسلكي اخباري بود. او به اموري غريب معتقد بود كه با اعتقادات شيعهي اماميه كه در طول قرون متمادي در كتب كلاميه و اعتقاديهي خود به صورت مختصر و مطول بيان كردهاند، فاصلهي زيادي دارد. مواردي از اعتقادات شيخ را بر ميشماريم:1 - ائمه را به عنوان علل اربع براي عالم ذكر كرده است (علل فاعلي، مادي، صوري، غايي). اين غلوّي است كه عقل و شرع مقدس از آن ابا دارد.2 - اصول دين 4 تا است: معرفت اللَّه، معرفت انبياء، معرفت ائمه، معرفت ركن رابع؛ كه شيوخ و بزرگان شيخيه هستند.3 - قرآن، كلام نبيصلي الله عليه وآله است. شيخ با اين كلام، منكر وحي بودن قرآن است.4 - اتحاد حق با خلق؛ يعني اللَّه تعالي با انبياء، شيء واحدي هستند.5 - تفسير معاد به معناي غيرمتعارف و بيگانه از آنچه علماي كلام ميگويند.6 - تفسير امام به شيء غريب كه همراه با غلوّ، شرك و خرافه است كه قرآن و شرع مقدس، مخالف چنين امري است.7 - اعتقاد به ركن رابع كه از مختصات اين فرقه است.دليل اعتقاد به ركن رابع:براي هر سلطاني، 4 وزير است و اگر اين چهار وزير نباشند، ملك و سلطنت از بين ميرود و كم و زياد كردن آنها هم جايز نيست:1 - وزير عدل؛2 - وزير انفاق؛3 - وزير جنگ؛4 - وزير دارايي و ماليات.چون خداوند و نبي و امام از جنس بشر نيستند، لازم است بين آنها و خلق، شيوخ آنها واسطه و موضوع تجلّي حق باشند. اينها اين اصل را در مقابل سفارش ائمهي معصومينعليهم السلام در رجوع به فقهاء كه قدرت استنباط احكام را از كتاب، سنت، عقل و اجماع دارند و حجت بر عوام هستند، قرار دادهاند.8 - اعتقاد عجيب و غريب شيخ در مورد امام عصر (عج)، استهزاي آن حضرت است كه شبيه به كلام منكرين است و گفته است امام غايب در پشت پردهي غيبت چه فايدهاي دارد؟ وي گفته است: ان الامام الحجة خاف وفّر الي العالم حور قليائي؛ امام عصر به خاطر ترس به عالم حور قليايي گريخت.9 - اعتقاد به حقانيت فرقهي شيخيه و عقايد آن و تصريح به بطلان جميع فِرَق شيعه حتي اماميه.10 - نفي عدل كه نزد شيعه از اصول دين است.شيخ احمد احسائي در يكي از كتابهايش به خلفا حمله كرد. به همين دليل، حكومت عثماني كه در آن وقت بر عراق، سيطره داشت، به كربلا حمله كرد، عدهاي از اهالي آنجا را كشت، خانهها را آتش زد و ويران كرد. در اين ميان، خانهاي جز خانهي سيد كاظم رشتي شاگرد شيخ احمد احسائي سالم نماند. شيخ كه مسبب اين فتنه بود، خود در امان ماند. مدتي بعد به حجاز رفت و در آنجا مورد احترام قرار گرفت. اين در حالي بود كه حكام آن ديار، سني بود و زير نظر حكومت عثماني قرار داشتند.به هر حال شيخ در 57 سالگي به سال 1241ه. از دنيا رفت و در بقيع به خاك سپرده شد.شاگردان شيخ، مروّجان عقايد او و مورد عنايت ناصرالدين شاه بودند، (او به دنبال معارضه و مقابله با قدرت علماي شيعه بود) و كارهاي آنان به اختلاف بين صفوف شيعيان انجاميد، خصوصاً در آن زمان كه شيعيان عراق تحت حكومت متعصب سني عثماني بوده و به اتحاد، نياز شديد داشتند. سعي هميشگي استعمار بر اين بود كه مراجع را كه ملجأ و پناه شيعيان، بودند از ميان بردارد.سيد كاظم رشتي كه در كلاس درس او شركت و عقايد او را ترويج ميداد، بعدها فرقهي كشفيه را تأسيس كرد.بعد از مرگ شيخ، فرقهي او به شُعَب مختلف تقسيم شد مانند: كراميه، احقاقيه، حجت الاسلاميه و باقريه كه هر يك از اينها افكار مخصوص به خود را داشتند.
سيد كاظم رشتي فرزند سيد قاسم رشتي گيلاني حائري، ايراني الاصل بود و در سال 1212ه. متولد شد.بعضي گفتهاند نسبش از سادات حسيني بوده، ولي بعضي گفتهاند كه اصلاً سيد نبوده، بلكه اين يك اسم مستعاري است؛ زيرا در يزد با نام احمد احسائي به فعاليت ميپرداخت.وي در 21 سالگي به كربلا رفت و تا آخر عمر در آنجا ماند و عقيدهي شيخ را ترويج ميكرد. بعد از وفات شيخ، از بين مشايخ شيخيه، وي چون جرأت زيادي در اظهار عقايد سلف خود داشت يا به خاطر اسباب خارجي و سياستمداران خارجي، به عنوان رييس انتخاب شد. او بر عقايد سلف خود، اوهامي جديد افزود و ادعاهاي شبيه به كشف داشت. شايد به همين خاطر، به آنها كشفيه ميگويند.سيد كاظم 20 سال رييس فرقه بود و بين پيروانش در ايران و عراق، ركن رابع بود. او ميگفت: فقط ما شيعهي كامل هستيم.
سيد رشتي، كتب زيادي قريب به 120 كتاب، تأليف كرد كه در بردارندهي امور غريبه و ادعاهايي عجيب است و از غلوّ و خرافه دربارهي ائمهي معصومينعليهم السلام آكنده است. او غالباً كتابهايش را با رمز مينوشت.افندي عبدالباقي عمري فاروقي موصلي، در مدح سلطان عثماني كه پردهاي از پردههاي حرم نبوي را براي مرقد موسي بن جعفرعليه السلام به عراق فرستاد، قصيدهاي دارد و در آن به يكي از فضائل اميرالمؤمنين عليعليه السلام اشاره ميكند كه حضرت رسولصلي الله عليه وآله فرمود: أنا مدينه العلم و علي بابها. افندي اين كلام را به صورت شعر درآورد و گفت:هذا رواق مدينه العلم الذي من بابها قد ضل من لايدخلسيد كاظم رشتي اين بيت را شرح كرد و گفت: اين مدينهاي عظيم در آسمان است و ائمهعليهم السلام در آن ساكن هستند. بعد اين مدينه را توصيف ميكند كه اين مدينه، 21 محله دارد و 360 كوچه. سپس براي هر يك از آنها نام عجيب و صاحبي با اسم عجيب ذكر ميكند. اينها مطالبي شبيه اساطير و خرافات است كه دين و عقيده را به مسخره و استهزاء گرفته است.وقتي اين شرح اسطورهاي به شاعر رسيد، گفت: چنين سخني به ذهن من هم خطور نكرده بود.سيد محمود آلوسي مفتي بغداد كه در عناد با شيعه معروف است، سيد كاظم را مورد احترام قرار داد. وي وصف عجيبي را براي او بيان ميكند و ميگويد: اگر سيد رشتي در زماني بود كه آمدن نبي امكان داشت، پيامبر بود و من نخستين كسي بودم كه به او ايمان ميآوردم؛ چون شرايط نبوت را از نظر اخلاقي و علم كثير و عمل به سجاياي انساني داراست.آيا چنين ستايشي از طرف مخالفين، دلالت بر رضايت آنها از اين فرد فاسد العقيده ندارد و آيا دليل بر اين نيست كه آنچه رشتي گفته و نشر داده، مخالف راه و روش اهل بيتعليهم السلام بوده است؟
سيد كاظم رشتي، مهدويّت را به صورتي موهوم مطرح ميكرد. براي مثال ميگفت: الآن مهدي در بين شماست. او حتي مبلغينش را به اطراف ميفرستاد كه: آماده باشيد، آقا ميآيد و گاهي ميگفت: آقا بين خود شماست. به خاطر همين افكار خرافاتي و موهوم، يكي از شاگردان بارزش به نام علي محمد باب ادعا كرد كه من باب امام زمان هستم. بعد ادعا كرد كه خود مهدي هستم. مردم هم دور او را گرفتند و زيربناي بابيت شكل گرفت.سيد كاظم رشتي، شاگرداني را تربيت كرد كه متأسفانه بعضي از آنها از اهل علم بودند. آنان عقايد و افكار او را در مناطقي از ايران از جمله؛ كرمان، آذربايجان و تبريز ترويج دادند.احسائي و رشتي، نايبي را معرفي نكردند، ولي بعضيها در بعضي مناطق ادعا كردند كه نايب سيد هستند.سيد كاظم، قريب به 150 تأليف داشت كه برخي از آنها شرح بعضي از ادعيه است. با تأويلاتي غريب شبيه به داستان.سيد كاظم در سال 1259 هجري درگذشت و فرزندش سيد احمد، رييس فرقه شد.
احمد عابدي
مكتب شيخيّه (كشفيه - پايين سري) در اوايل قرن 13 ه.ق به وسيله احمد بن زين الدين معروف به «شيخ احمد احسايي» (1166 - 1241 ق) پديد آمد. مكتبي كه نه تنها خود دستخوش تحولات زياد گرديد؛ بلكه باعث به وجود آمدن تحولات بسيار ديني و اجتماعي و حتي نظامي در كشور ايران شد و بذر بابيت و بهائيت پاشيده گرديد.شيخ احمد احسايي، گرچه در حوزههاي علوم ديني حضور داشت؛ اما كمتر به درس اساتيد حاضر ميشد و مدعي بود كه در فراگيري علوم، شاگرد كسي نبوده و تنها آنچه را ميداند از راه خواب به دست آورده است. شاگردان او نيز اين ادعا را درباره استاد خود تصديق ميكردند. [2] اين نكته به رغم آن كه حكايت از نوعي بلوغ و رشد فكري دارد، ميتواند نشانگر نقطه ضعفي نيز باشد؛ زيرا برخي از علوم و معارف، چيزي نيستند كه در قالب الفاظ و مفاهيم قرار گرفته و هر كسي بتواند بدون استاد آنها را به دست آورد. همان طور كه در مورد فلسفه و عرفان هميشه تذكر دادهاند كه خواندن اين درسها، بدون استاد موجب زحمت براي خود و ديگران ميگردد. پيروان شيخيه، چنان در حق شيخ احمد مبالغه كرده كه ادعا نمودهاند: «شيخ خدمت حضرت حجّت (عج) رسيده است. [3] اين در حالي است كه حتي برخي از بزرگان، به انحراف و بلكه تكفير شيخ احمد، حكم دادهاند.
يكي از مهمترين انديشههاي شيخ احمد احسايي «بدن هُور قِليايي» است كه اين بدن در شهر «جابُلقا و جابُرسا» قرار دارد. او به گمان خود، با اين نظريه سه مسأله مهم ديني و عميق فلسفي را تحليل نموده است؛ يعني، معراج جسماني رسول خدا (ص)، حيات امام زمان (ع) در طول بيش از ده قرن و معاد جسماني را با اين عقيده تفسير كرده و هر سه را از يك باب ميداند. او نه تنها زمين محشر را «هور قليايي» ميداند؛ [4] بلكه معتقد است كه امام زمان (ع) نيز با بدني غير عنصري و تنها هور قليايي و در شهر «جابلقا و جابرسا» زندگي ميكند. براي روشن شدن بحث لازم است در ابتدا اين واژگان نامأنوس و مأخذ آنها را توضيح دهيم؛ سپس ديدگاه شيخيه را نقل كرده، آن گاه به نقد و بررسي آن بپردازيم.
عبدالكريم صفي پور ميگويد: «جابلص (بفتح باء و لام يا به سكون لام) شهري است به مغرب و ليس و راءه انسيّ، و جابلق شهري است به مشرق برادر جابلص». [5] .اما وي اشارهاي به هورقليا ننموده است. در پاورقي برهان قاطع آمده است: «هورقليا ظاهراً از كلمه عبري «هبل» به معناي هواي گرم، تنفس و بخار و «قرنئيم» به معناي درخشش و شعاع است، و كلمه مركب به معناي تشعشع بخار است». [6] خلف تبريزي گويد: «جابلسا (بضم باي ابجد و سكون لام و سين بي نقطه بألف كشيده) نام شهري است در جانب مغرب. گويند هزار دروازه دارد و در هر دروازه هزار پاسبان نشستهاند. برخي به جاي «لام»، راي قرشت آورده گويند شهري است به طرف مغرب؛ ليكن در عالم مثال، چنان كه گفتهاند: «جابلقا و جابرسا و همامدينتان في عالم المثل» و به اعتقاد محققان «منزل آخر سالك است در سعي وصول قيد به اطلاق و مركز به محيط». [7] و سپس گويد «جابلقا» منزل اول سالك باشد.شيخ احمد احسايي معتقد است كه «هورقليايي»، لغتي سرياني و از زبان صابئين گرفته شده است. [8] .به احتمال قوي، شيخ احمد سه واژه «هورقليايي»، «جابلقا» و «جابرسا» را از شيخ اشراق گرفته باشد [9] البته اين كلمات در بعضي از روايات نيز به كار رفته است و شيخ احمد - كه گرايش اخباري گري داشته و برخي از اصطلاحات فلسفي را مطالعه كرده بود - به تلفيق و تركيب آنها پرداخت. او از انديشههاي باطني مذهب اسماعيليه نيز كمك گرفت و از مجموع آنها مذهب «كشفيه» را بنا نهاد. در مذهب اسماعيليه و حتي انديشههاي مسيح نيز نوعي گرايش به «جسم لطيف» يا «جسم پاك» و... وجود دارد؛ مثلاً «هانري كربن» معتقد است: «ارض ملكوت هورقليا، ارض نوراني آيين مانوي در عالم ملموس اما وراي حسّ است و با عضوي كه خاص چنين ادراكي باشد، شناخته ميشود. و به نوعي از مسيحيت و انديشه مسيحيان درباره جسم لطيف داشتن عيسي متأثر است». [10] .ظاهراً اولين كسي كه اصطلاح «عالم هورقليايي» را در جهان اسلام مطرح كرد، سهروردي است.وي در فلسفه اشراق (در بحث از «احوال سالكين») پس از توضيح انوار قاهره و انوار معلّقه، ميگويد: «آنچه ذكر شد احكام اقليم هشتم است كه جابلق و جابرص و هورقلياي شگفت در آن قرار دارد». [11] .در «مطارحات» آمده است: «جميع سالكان از امم انبياي سابق نيز، از وجود اين اصوات خبر داده و گفتهاند كه اين اصوات در مقام جابرقا و جابرصا نيست؛ بلكه در مقام هورقليا است كه از بلاد افلاك عالم مثالي است». [12] در اين عبارت بين دو شهر «جابلقا و جابرصا»، با عالم «هورقليا» تفاوت گذاشته شده و مقامي بالاتر از آن دو شهر شمرده شده است. «شهر زوري» نيز همين گونه ادعا كرده است. [13] .مقصود از آن كه «هورقليا» را اقليم هشتم شمردهاند، اين است كه تمام عالم جسماني، به هفت اقليم تقسيم ميشود و عالمي كه مقدار داشته و خارج از اين عالم باشد، اقليم هشتم است. خود آن اقليم نيز، به هفت اقليم قابل تقسيم است؛ اما چون آگاهي و دانش ما از آن اقليم اندك است، آن را تنها يك اقليم قرار دادهاند. [14] .قطب الدين شيرازي، تفاوت جابلقا و جابرسا را اين گونه بيان ميكند: «جابلقا و جابرصا نام دو شهر از شهرهاي عالم «عناصر مثل» است و هورقليا از جنس «افلاك مُثُل» است. پس هورقليا بالاتر است». پس از آن ميگويد: «اين نامها را رسول خدا (ص) بيان كرده است و هيچ كس حتي انبيا و اوليا (ع) با بدن عنصري، نميتوانند وارد اين عالم شوند». [15] .عارف بزرگ محمد لاهيجي در شرح اين بيت شبستري كه:بيا بنما كه جابلقا كدام است جهان شهر جابلسا كدام استگفته است: «در قصص و تواريخ مذكور است كه جابلقا شهري است در غايت بزرگي در مشرق، و جابلسا نيز شهري است به غايت بزرگ و عظيم در مغرب - در مقابل جابلقا - و ارباب تأويل در اين باب سخنان بسيار گفتهاند. و آنچه بر خاطر اين فقير قرار گرفته، بي تقليد غيري به طريق اشاره دو چيز است: يكي آن كه جابلقا عالم مثالي است كه در جانب مشرق ارواح واقع است كه برزخ است ميان غيب و شهادت، و مشتمل است بر صور عالم. پس هر آينه شهري باشد در غايت بزرگي، و جابلسا عالم مثال و عالم برزخ است كه ارواح بعد از مفارقت «نشأه دنيويه» در آن جا باشند و صور جميع اعمال و اخلاق و افعال حسنه و سيئه كه در نشأه دنيا كسب كردهاند - چنانچه در احاديث و آيات وارد است - در آن جا باشند. و اين برزخ در جانب مغرب اجسام واقع است و هر آينه شهري است در غايت بزرگي و در مقابل جابلقا است. خلق شهر جابلقا الطف و اصفايند؛ زيرا كه خلق شهر جابلسا به حسب اعمال و اخلاق رديّه - كه در نشأه دنيويه كسب كردهاند - بيشتر آن است كه مصوّر به صور مظلمه باشند. و اكثر خلايق را تصور آن است كه اين هر دو برزخ يكي است. فامّا بايد دانست كه برزخي كه بعد از مفارقت نشأه دنيا، ارواح در آن خواهند بود، غير از برزخي است كه ميان ارواح مجرده و اجسام واقع است؛ زيرا كه مراتب تنزّلات وجود و معارج او «دوري» است؛ چون اتصال نقطه اخير به نقطه اول، جز در حركت دوري متصوّر نيست.و آن برزخي كه قبل از نشأه دنيوي است، از مراتب تنزلات او است و او را نسبت با نشأه دنيا اوّليت است و آن برزخي كه بعد از نشأه دنيويه است، از مراتب معارج است و او را نسبت با نشأه دنيوي آخريت است... و معناي دوم آن كه شهر جابلقا مرتبه الهيه - كه مجمع البحرين وجوب و امكان است - باشد كه صور اعيان جميع اشياء از مراتب كليّه و جزويه و لطايف و كثايف و اعمال و افعال و حركات و سكنات در او است و محيط است «بما كان و ما يكون»، و در مشرق است؛ زيرا كه در يلي مرتبه ذات است و فاصله بينهما نيست، و شموس و اقمار و نجوم اسما و صفات و اعيان از مشرق ذات طلوع نموده و تابان گشتهاند و شهر جابلسا نشأه انساني است كه مجلاي جميع حقايق اسماي الهيه و حقايق كونيه است. هر چه از مشرق ذات طلوع كرده در مغرب تعيّن انساني غروب نموده و در صورت او مخفي گشته است. [16] .با توجّه به آنچه گذشت، روشن ميشود كه مراد از عالم «هورقليايي»، همان عالم مثال است و چون «عالم مثال» بر دو قسم اول و آخر است، گفتهاند: اين عالم داراي دو شهر جابلقا و جابرسا است. عالم مثال يا خيال منفصل يا برزخ بين عالم عقول و عالم ماده، چيزي است كه عارفان و فيلسوفان اشراق به آن معتقداند و فلاسفه مشّاء آن را نپذيرفتهاند.اشراقيان، عالم عقول مجرده را «انوار قاهره» گويند، و عالم مثال را «انوار مدبره» مينامند، و عالم اجسام و ماديات را «برزخ»، «ظلمت» يا «ميت» مينامند.عالم مثال داراي دو مرحله است:اول مثال در قوس نزول كه بين غيب مطلق و شهادت مطلق قرار دارد. اين عالم را برزخ قبل از دنيا مينامند و به وسيله قاعده امكان اشرف، اثبات ميگردد. اين مثال را «جابلقا» گويند.دوم مثال در قوس صعود است كه بين دنيا و آخرت قرار دارد و «كما بدأكم تعودون» و پس از افول و غروب نفس ناطقه از اين بدن ظلماني، نفس وارد عالم برزخ شده و از آن جا به قيامت كبري ميرود. اين مثال را «جابرسا» گويند. [17] .در برزخ اول، صورتهايي كه وجود دارند، با قلم اول تعيين شده و مصداق «السعيد سعيد في بطن امه» ميباشند. اين صور تقديرات و مقدراتي است كه «قلم اين جا برسيد سر بشكست». و در برزخ دوم صورتهايي كه وجود دارند، صور اعمال و نتايج اخلاق و افعال انساني است.صورتهايي كه در برزخ اول وجود دارند، از غيب به شهادت ميرسند و صورتهايي كه در برزخ دوم هستند، از شهادت به غيب و از دنيا به آخرت رفته و تنها در قيامت كبري ظهور و بروز مييابند.مكاشفات عارفان نيز به برزخ اول تعلّق ميگيرد؛ نه به برزخ دوم. و لذا خواجه عبدالله ميگويد: «مردم از روز آخر ميترسند و من از روز اول».اما احتمال آن كه مراد از «جابلقا» عالم اعيان ثابته و محلّ صور مرتسمه در ذات و مجمع البحرين وجوب و امكان باشد و جابلسا به معناي حضرت كون جامع (انسان) باشد، بسيار بعيد است و با احكامي كه درباره اين دو شهر گفته شده، سازگاري ندارد.
اكنون كه مراد و مقصود از «عالم هورقليا» روشن گرديد، به نقل و بررسي ديدگاه شيخيه در مورد كيفيت حيات و بقاي حضرت مهدي (ع) ميپردازيم:شيخ احمد احسايي، امام زمان (ع) را زنده و در عالم هورقليا ميداند. وي ميگويد: «هورقليا ملك آخر است كه داراي دو شهر جابرسا - كه در مغرب قرار دارد - و جابلقا - كه در مشرق واقع است - ميباشد. پس حضرت قائم (ع) در دنيا در عالم مثال نيست؛ اما تصرفش به گونهاي است كه به صورت هيكل عنصري ميباشد و با مثالش در مثال، و با جسدش در اجساد، و با جسمش در اجسام، و با نفس خود در نفوس، و با روحش در ارواح است». [18] .امام زمان (ع)، هنگام غيبت در عالم هورقليا است و هرگاه بخواهد به «اقاليم سبعه» تشريف بياورد، صورتي از صورتهاي اهل اين اقاليم را ميپوشد و كسي او را نميشناسد. جسم و زمان و مكان ايشان لطيفتر از عالم اجسام بوده و از عالم مثال است. [19] .او در جواب ملا محمد حسين اناري - كه از لفظ هورقليا سؤال كرده بود - گفت: «هورقليا به معناي ملك ديگر است كه حدّ وسط بين عالم دنيا و ملكوت بوده و در اقليم هشتم قرار دارد. و داراي افلاك و كواكبي مخصوص به خود است كه به آنها جابلقا و جابرصا ميگويند». [20] .سيد كاظم رشتي، مهمترين شاگرد شيخ احمد نيز گفته است: «جابلقا و جابرسا در سفر اول - كه سفر از خلق به حق است - قرار دارد. اين سفر (بلكه اين شهر)، داراي محلّههاي متعددي است كه محله نوزدهم آن «حظيرة القدس» و محل پرندگان سبز و صور مثاليه است. جابلقا و جابرسا دو محلّه از اين شهر ميباشند كه هر كدام از آنها داراي هفتاد هزار درب است و در كنار هر دري هفتاد هزار امت وجود دارد كه به هفتاد هزار زبان با يكديگر صحبت ميكنند و هر زباني با زبان ديگر هيچ مشابهتي ندارد». [21] .شيخيه معتقدند ما بايد بين جسم و جسد فرق بگذاريم؛ اما جسم بر چهار قسم است:1. جسم عنصري معروف؛2. جسم فلكي افلاك؛3. جسم برزخي كه ماده ندارد؛ اما طول و عرض و عمق دارد. اينجسم، جسم مثالي و هورقليايي است كه حضرت مهدي (ع) به نظرآنان با اين جسم زندگي ميكند؛4. جسم مجرد مفارق.در عبارت بالا اشكال واضحي وجود دارد و آن اين كه مجرد مفارق، جسم ندارد و جمع كردن بين «جسم مجرد مفارق» اجتماع نقيضين است، و اين همان انديشه نادرستي است كه برخي از اخباريان و محدثان شيعه نيز تمام ماسوي الله را مادي ميدانند. براي رهايي از اين اشكال، «حاج محمد كريم خان كرماني»، به اصلاح عقيده خود دست زده و با حذف قسم چهارم گفته است؛«نزد ما جسم و جسد بر سه قسم است:1. جسد اول كه جسد دنيايي است و از عناصر مادون فلك قمر تشكيل شده است؛2. جسد دوم كه مركب از عناصر هورقليايي است و در اقليم هشتم قرار دارد و بهصورت مستدير در قبر باقي ميماند؛3. جسد سوم كه مركب از عناصر اخروي است و عناصر آن در غيب عناصر جسد دوم است؛4. جسم اول كه روح بخاري است و مثل افلاك لطيف است؛5. جسم دوم كه روح حيواني است و از عالم افلاك و هورقليايي است؛6. جسم سوم كه روح حيواني فلكي اخروي است». [22] .و در جاي ديگر گفته است:«هرانساني داراي دو جسد و دو جسم است: جسد اول از عناصر اربعه تشكيل شده و ساير موجودات مادي نيز آن را دارند. اين عناصر مادي، مانند لباس براي انسان است كه ميتوان آن را از تن در آورد. اين جسد چون لذت، درد، طاعت و معصيت ندارد، پس از مرگ متلاشي شده و در قبر باقي ميماند.جسد دوم در غيب اول و از عالم هورقليايي است كه به صورت «طينت مستديره» در قبر باقي ميماند كه جسد دوم است و از اعراض پاك ميگردد و در قيامت روح به اين جسد برميگردد؛ نه به جسد اول. جسد اخروي فساد و خراب شدن ندارد، بر خلاف جسد دنيوي. مرگ مربوط به اين بدن است نه آن بدن.جسم اول صورت برزخي است كه بر نميگردد و مانند چرك لباس است كه جسم اول، وقتي به اين دنيا نزول پيدا ميكند، متحد با اين بدن ميشود.جسم دوم يا جسم اصلي حامل نفس است و در واقع جسم اول عرض بر جسم دوم است. و آنچه در قيامت ميآيد، جسد دوم و جسم دوم است». [23] .
يكم. با توجّه به آنچه گذشت، روشن ميشود كه شيخ احمد، اصطلاحاتي را از فلسفه اشراق گرفته و بدون آن كه به عمق آنها پي ببرد، آنها را به عنوان مشخصههاي اصلي آيين و مذهب خود قرار داده است. پيروان مكتب او نيز در توجيه اين كلمات، به تناقض گويي مبتلا شدهاند. اين تهافت گويي در كلمات شيخ احمد و رمز و تأويل و باطن گرايي در آنان، باعث شد كه فرزندان او به نامهاي محمد و علي - كه از عالمان و فرهيختگان بودند - به انكار روش پدر و بلكه گاهي استغفار بر او و گاهي به تكفير او مشغول شوند. [24] .دوّم. تحليل اين بدن هورقليايي و اعتقاد به حيات امام زمان (ع) با بدن هورقليايي، در واقع به معناي انكار حيات مادي امام زمان (ع) روي اين زمين است؛ زيرا اگر مراد آن است كه حضرت مهدي (ع) در عالم مثال و برزخ - چه برزخ اول يا برزخ دوم - زندگي ميكند. آن چنان كه قبر را آنان از عالم هورقليا ميدانند - پس آن حضرت حيات با بدن عنصري ندارد و حيات او مثل حيات مردگان، در عالم برزخ است و اين با احاديثي كه ميگويند: «لولا الحجة لساخت الارض باهلها» و يا حديث «لو لم يبق من عمر الدنيا...»، هيچ سازگاري ندارد. و بلكه دليل عقلي ميگويد بايد غايت و هدف خداوند از آفرينش انسان زميني هميشه روي زمين وجود داشته باشد. علاوه بر آن كه اعتقاد به اين گونه حيات براي امام زمان (ع)، مثل اعتقاد به حيات تمام مردگان در عالم برزخ است و اين عقيده، با عقيده به نفي حيات مادي هيچ منافاتي ندارد.سوّم. وقتي شيخ احمد، عالم هورقليا را حدوسط بين دنيا و ملكوت معرفي ميكند، معلوم ميشود كه هنوز ايشان معناي عالم ملكوت را - كه همان عالم مثال است - نفهميده و يا بين ملكوت و جبروت خلط نموده است. و بايد از آنان پرسيد: آيا بين عالم مادي و عالم مثال نيز برزخي وجود دارد؟!چهارم. اين سخن كه حضرت مهدي (ع) با بدن هورقليايي زندگي ميكند، صرفاً يك ادعاي بدون دليل است و هيچ دليل عقلي يا نقلي بر آن اقامه نشده است.پنجم. شيخ احمد وقتي به شرح زيارت جامعه كبيره پرداخته است، چون نتوانسته جمله «ارواحكم في الارواح و اجسادكم في الاجساد و...» را به درستي تحليل كند، دچار اين اشتباهات فاحش گرديده است.ششم. شيخ احمد احسايي، چون به معناي لذت و الم - كه هر دو نوعي از ادراك هستند - توجه نكرده است و تنها لذت و الم را مادي پنداشته، خواسته است براي آخرت نيز عذاب و نعمت مادي فرض كند؛ از اين رو گرفتار بدن هورقليايي شده تا بتواند مشكل آخرت را حلّ كند. در حالي كه اولاً لذت و الم عقلاني، فوق حسي است و ثانياً لذت و الم عقلاني اخروي را بايد با دليل عقلي و لذت، و الم حسي را با دليل نقلي اثبات نمود؛ نه با اين ادعاهاي واهي و بي دليل.هفتم. شيخ احمد، بر اساس يك اصول نادرستي كه در فلسفه پي ريزي كرد (مثل اصالت وجود و ماهيت)، و نفهميدن برخي ديگر از اصول (مثل معناي تجرد، غيب مطلق، مضاف و شهادت مطلق و مضاف و كيفيت تكامل برزخي) يك بنيان فكري را پي ريزي كرده است و چون قابل دفاع نيست، پيروان او هميشه با اين حربه كه سخنان او رمز و كنايه است، و ميخواهند خود را رهايي بخشند.هشتم. در قرن سيزدهم، گزاف گويي و به كار بردن واژههاي نامأنوس و الفاظ مهمل، بسيار رايج بوده و حتي عوام مردم اينها را نشانه علم و دانش ميپنداشتند و بعيد نيست شيخ احمد و نيز سيد كاظم رشتي، به جهت خوشايند جاهلان و عوام، به اين واژهها و كلمات روي آورده باشند.نهم. نتيجه سخنان شيخ احمد، پيدايش مذاهب ضالّه بابيت و بهائيت و سرانجام بيديني به اسم آيين پاك به وسيله كسروي بود و اين ميدان عمل و نتايج اسفبار سخنان شيخيه، خود محك و ملاك خوبي بر ضعف و سستي اين سخنان است.
عزّ الدين رضا نژاد
فرقه شيخيه، براساس تعاليم عالم شيعي، شيخ احمد احسائي، در نيمه اول قرن سيزدهم به وجود آمد. پيروان اين فرقه مجموعاً از مردم بصره، حلّه، كربلا، قطيف، بحرين و بعضي از شهرهاي ايران بودند. [25] .اساس اين مذهب، مبتني بر تركيب «تعبيرات فلسفي قديم» متأثر از آثار سهروردي با اخبار آل محمد (ص) است. [26] آموزههاي ويژه بنيانگذار اين فرقه، غير از آن كه مايه انشعاب داخلي فرقه شد؛ زمينه ساز پيدايش دو فرقه منحرف «بابيت» و «بهائيت» نيز گرديد.نام ديگر اين گروه «كشفيه» است. كشفيه، كنايه از كشف و الهامي است كه رهبران اين فرقه، براي خود قائل بودند. مدعي جانشيني شيخ، فردي به نام «سيدكاظم رشتي» بود. وي در خصوص نامگذاري شيخيه به «كشفيه» مينويسد:«خداوند سبحان، حجاب جهل و كوري دين را از بصيرتها و چشمهاي ايشان برداشته و ظلمت شك و ريب را از قلوب و ضماير آنها برطرف كرده است». [27] .اين فرقه به «پايين سري» - در مقابل «بالاسري» - نيز ناميده شده است. علّت نامگذاري آن ممنوع دانستن زيارت و اقامه نماز در بالاسر قبر امام معصوم (ع) است كه مخالفان، آنان را «پايين سري» ميخواندند.
شناخت شيخيه، با شناسايي «شيخ احمد» گره خورده است؛ چه اين كه شيخيه، به او منسوباند و اساس تعاليم خود را، از او گرفتهاند. مشرب و سيره شيخ احمد، دامنه تأثير او را به پس از حياتش رسانده، و تحولاتي را در تاريخ اماميه - از قرن سيزده به بعد - به بار آورده است. از اين رو، دانستن شرح حال او [28] و ذكر ويژگيهاي علمي و عملي وي، ضرورت دارد.شيخ احمد، مشهور به «احسايي»؛ فرزند زين الدين بن ابراهيم است كه در رجب 1166 به دنيا آمد و در ذيقعده سال 1241 به ديار باقي شتافت. وي را «عالم»، «حكيم» و «فقيه» نامداري خواندهاند كه با اظهار بعضي از عقايد و برداشتهاي فلسفي - عرفاني، مخالفت عدهاي از فقيهان و متكلمان را برانگيخت تا جايي كه برخي به «كفر» او شهادت دادند.زادگاه شيخ احمد احسايي، روستاي «مُطَيرِفي» واقع در منطقه «احساء» در شرق عربستان است. به گفته احسايي، سابقه تشيع در نياكان وي، به جدّ چهارم او «داغر» باز ميگردد. «داغر»، نخستين كس از خاندان او بود كه باديهنشيني را رها كرد و در «مطيرفي» اقامت گزيد. [29] وي پس از مهاجرت، به تشيع گرويد و نسل او همگي بر اين مذهب بودند.
شيخ احمد احسايي، در ذكر وقايع دوران كودكيخود، از چند حادثه طبيعي و سياسي ياد ميكند كه در سرزمينشان رخ داده و او را سخت به انديشه درناپايداري دنيا، وا داشته بود. [30] .خاندان او، مانند ديگر مردم ديارشان، به سب دوري از شهر و نداشتن فردي عالم در ميان خود، از معرفت احكام دين بيبهره بودند. او خود ميگويد:«اهل منطقه ما به غفلت گرد هم ميآمدند و به لهو و طرب سرگرم ميشدند و من در عين خردسالي، به سيره آنان دلبستگي زيادي داشتم؛ تا آن كه خداوند خواست كه مرا از آن حالات رهايي بخشد». [31] .
روزي يكي از خويشاوندان شيخ احمد، نزد او از علم نحو نام برد و گفت: كسي كه «نحو» نداند، به معرفت شعر راه نمييابد. اين سخن، شوق آموختن را در وي برانگيخت. پدرش از عزم او آگاه شده، وي را به روستاي «قُرَين» در (يك فرسنگي زادگاهش) نزد يكي از خويشاوندان (به نام شيخ محمد بن شيخ محسن) فرستاد و احسايي، مقدمات ادبيات عرب را، از او فرا گرفت.شيخ احمد، از رؤيايي در ايام تحصيل خود ياد ميكند كه در آن، شخصي تفسير عميقي از دو آيه قرآن به او ارائه كرده بود:«اين رؤيا، مرا از دنيا و آن درسي كه ميخواندم، رويگردان ساخت. از زبان هيچبزرگي كه به مجلس او ميرفتم، نظير سخنان آن مرد را نشنيده بودم و از آن پس تنها تنم، در ميان مردم بود». [32] .اين حالت، سرآغاز تحوّلي معنوي، در زندگي احسايي بود كه رؤياهاي الهام بخش ديگري را در پي آورد! او يك سلسله از اين رؤياها را براي فرزندش، بازگو كرده است:«پس از آن كه به دلالت يكي از رؤياها، به عبادت و انديشه بسيار پرداخته است، پاسخ مسائل خود را در خواب از ائمه اطهار (ع) دريافت ميداشته و در بيداري به درستي و مطابقت آن پاسخها با احاديث پي ميبرده است». [33] .گزارش احسايي، جنبههاي بارزي از مشرب او را نشان ميدهد كه نوعي گرايش به «باطن شريعت» و تأكيد بر مرتبه «قدسي امام» است. همين گرايش، موجب برداشت ويژه او، نسبت به بعضي از مفاهيم ديني گرديده، وي حتي پاي استدلال را بست و بدون اقامه دليل، ادعاهاي خويش را نشر داد؛ چنان كه در هنگام مباحث علمي، هرگاه بر آراي وي ايرادي وارد ميشد، ميگفت: «در طريق من مكاشفه و شهود است نه برهان و استدلال...». [34] .بديهي است كه چنين طرز تلقّي، خطرناك بوده و جايگاهي در ارائه نظريات علمي نخواهد داشت و چه بسا سر از شرك و كفر درآورد. به عنوان مثال، حكيم متألّه حاجي سبزواري در حواشي بحث «اصالت وجود» مينويسد:«از معاصران ما، برخي قواعد حكمت را قبول ندارند و به «اصالت وجود و ماهيت» قائل شدند و در بعضي از تأليفات آوردهاند: «وجود»، منشأ كارهاي خير و «ماهيت»، منشأ كارهاي شر است و همه اين آثار، اصيلاند. پس منشأ صدور آنها، به طريق اولي اصيل خواهد بود؛ در حالي كه شرّ، عدم ملكه است و علّة العدم، عدم و ماهيت اعتباري را توليد ميكند».علاّمه حسن زاده آملي در تعليقه بر اين سخن، آورده است:«شيخ احمد احسايي كه قائل به اصالت وجود و ماهيت است و قواعد فلسفي را معتبر نميداند، بدون آن كه متوجه باشد، در گرداب ثنويت افتاده است كه قائل به يزدان و اهريمن هستند و سهمي از توحيد ندارند...». [35] .
احسايي، در پي شيوع بيماري طاعون، در عراق، به وطنش (احساء) بازگشت و پس از اقامتي چهار ساله، در سال 1212 ه. ق رهسپار عتبات شد. در بازگشت، بعد از مدتي اقامت در بصره، به «ذورق» در نزديكي بصره رفت و تا سال 1216 ه. ق در آن جا ماند. پس از آن نيز تا 1221 ه. ق چندين بار به طور موقّت در بصره و روستاهاي اطراف آن اقامت داشت. در اين سال به عتبات رفت و از آنجا عازم زيارت مشهد رضوي شد و بين راه، در يزد توقفي كرد. اهل يزد، از او استقبال گرمي به عمل آوردند و وي به اصرار ايشان، پس از بازگشت از مشهد، در يزد مقيم شد. [36] .در اين زمان كه آوازه احسايي در ايران پيچيده بود، فتحعلي شاه قاجار، [37] باب نامه نگاري را با او گشود و از وي براي ملاقات در تهران، دعوت به عمل آورد. [38] احسايي براي آن كه دعوت شاه را نپذيرد، بهانه ميآورد تا آن كه شاه در نامهاي ديگر، بدو نوشت كه آمدنش به يزد با قشون بسيار، تهديدي براي ارزاق مردم آن جا خواهد بود و بار ديگر خواستار آمدن احسايي به تهران شد. وي بالاخره به تهران رفت ولي اصرار شاه را مبني بر مقيم شدن در تهران نپذيرفت و در سال 1223 ه. ق به همراه خانوادهاش به يزد بازگشت.احسايي در سال 1229 ه. ق در راه زيارت عتبات، به كرمانشاه وارد شد و با استقبال مردم و شاهزاده محمد علي ميرزاي دولت شاه (حاكم كرمانشاه) روبهرو گشت. حاكم اصرار به ملاقات وي، در كرمانشاه داشت و با تعهّدي كه در مورد تدارك سفر هر ساله او به عتبات داد، وي را به اقامت راضي كرد. اين اقامت در كرمانشاه - به جز سفري دو ساله به حج و عتبات - حدود ده سال به طول كشيد. سپس به مشهد، يزد، اصفهان و كرمانشاه رفت و پس از يك سال اقامت در كرمانشاه، رهسپار عتبات شد و چندي بعد آن جا را نيز به عزم مكه ترك كرد؛ اما در دو منزلي مدينه، درگذشت و در قبرستان بقيع، دفن گرديد. [39] .
شيخ احمد تا بيست سالگي در «احساء» علوم ديني متداول را فرا گرفت؛ اما جز درس آغازين او، از زندگي تحصيلي وي چيزي در دسترس نيست، لذا برخي بر اين عقيدهاند: وي در مراحل بعد، استاد خاصي نداشت و استفادههاي او، از مجالس درس عالمان، تحصيل به معناي متعارف نبود. به ويژه آن كه او در جايي از آثارش، به كسي به عنوان استاد، استناد نكرده است. [40] .البته مهاجرت او به كربلا و نجف و حضور در درس استادان بزرگ و كسب اجازه روايت، نشانگر حضور تحصيلي او است؛ گرچه مدت آن كم بوده است.احسايي در سال 1186 ه. ق، مقارن با آشوبهاي ناشي از حملات عبدالعزيز حاكم سعودي به «احساء»، به كربلا و نجف مهاجرت كرد و در درس عالماني چون سيدمهدي بحرالعلوم و آقامحمدباقر وحيد بهبهاني، حضور يافت و مورد توجه آنان قرار گرفت.وي در مدمت اقامت در عتبات، اجازههاي متعدد روايي، از مشاهير عالمان دريافت كرد. حسين علي محفوظ مجموعهاي از اين اجازهها را - كه حاوي آگاهيهاي سودمند رجالي است - جداگانه انتشار داده است. يكي از كساني كه به احسايي، اجازه روايت داده است، شيخجعفر كاشفالغطا است. او براساس دو اثري كه از احسايي، در فقه وعقايد ديده بود، مقام علمي وي را در اجازهاش ستوده است. [41] .ديگر مشايخ اجازه احسايي عبارت اند از: سيدمهدي بحرالعلوم، ميرزا محمدمهدي شهرستاني، آقا سيد علي طباطبايي (معروف به صاحب رياض)، شيخ احمد بحرانيدهستاني، شيخ موسي فرزند شيخ جعفر كاشف الغطاء، شيخ حسين آل عصفور و برادر او شيخ احمد. [42] .از آثار به جاي مانده احسايي، برميآيد كه وي علاوه بر فقه و ديگر علوم ديني متداول، در فلسفه تبحّر داشته و به دانشهاي گوناگون، مانند رياضيات، طبيعيات قديم و علوم غريبه، (علم حروف، اعداد و طلسمات) نيز آگاه بوده است. تعابيري كه مشايخ اجازهاش، درباره او به كار بردهاند، از دانش گسترده وي در فقه و حديث، حكايت ميكند.
براي شناخت فرقه شيخيه و انشعابهاي به وجود آمده در آن، آشنايي با شاگردان احسايي ضروري است. البته ما در اين جا در صدد برشمردن همه شاگردان وي نيستيم؛ چنان كه در صدد بيان همه اساتيد وي نبوديم.احسايي، شاگردان بسيار داشت كه از ميان ايشان، سيدكاظم رشتي (1212 - 1259 ه. ق)، پس از وفات احسايي در بسط و ترويج افكار او، كوشيد و در حكم جانشين وي بود. [43] .ديگر شاگرد او، ميرزاحسن گوهر، نيز مشرب وي را داشت و احسايي، پاسخ برخي از نامهها را بدو واگذار ميكرد. [44] برخي ديگر از افرادي كه از احسايي، اجازه دريافت داشتهاند، عبارت بودند از:شيخ محمد حسن نجفي معروف به صاحب جواهر؛ [45] .حاج محمد ابراهيم كلباسي؛ [46] .ميرزا محمد تقي نوري؛ [47] .شيخ اسد الله كاظمي شوشتري؛ملا علي برغاني؛ [48] .آقا رجبعلي يزدي؛ [49] .ملا علي بن آقا عبدالله سمناني؛علي بن درويش كاظمي؛ [50] .محمد تقي فرزند احسايي؛علي نقي فرزند احسايي؛ [51] .و ديگران. [52] .
شيخ احمد احسايي، هر چند به وارستگي و تلاش در عبادات و رياضتهاي شرعي، ستوده شده و به برخورداري از علوم مختلف و تربيت شاگرداني چند شهرت يافته بود؛ ليكن آراء و نظرياتش، مصون از خطا و اشتباه نبود و گاهي برخي از عالمان و انديشمندان معروف آن عصر، با انتقاد جدي از انديشهها و لغزشهاي وي، او را «غالي»، «منحرف» و حتي «كافر» ميخواندند. احسايي خود ميگويد:«محمد بن حسين آل عصفور بحراني - كه پدرش از مشايخ اجازه او بوده است - در بحثي رويارو، بر وي انكار آورد». [53] .نخستين مخالف آشكار با احسايي،از جانب محمد تقي برغاني، از عالمان با نفوذ قزوين صورت گرفت. زمان اين رويداد به سالهاي آخر زندگي احسايي باز ميگردد، وي در زماني كه از كرمانشاه عازم مشهد بود، (سال 1237 ه. ق)، گويا در ميانه راه، چندي در قزوين توقّف داشت.مفصلترين گزارش در اين باره در قصص العلماء تنكابني نگارش يافته است:«برغاني در آغاز، مانند ديگر بزرگان قزوين، حرمت احسايي را نگاه ميداشت؛ اما در مجلسي كه احسايي به بازديد او رفته بود، از روي آگاهي، عقيده خاص وي را در باب «معاد جسماني» جويا شد. پس از شنيدن پاسخ به وي اعتراض كرد و آن مجلس با جدال اطرافيان، به پايان رسيد. اين رويارويي، به ميان مردم كشيده شد و جمعي از عالمان، از احسايي كناره جستند. ركن الدولة، علينقي ميرزا، حاكم قزوين، محفلي براي آشتي عالمان، با حضور آن دو ترتيب داد؛ اما اين بار گفتوگو، به تكفير احسايي از جانب برغاني انجاميد و انتشار اين تكفير، توقف بيشتر احسايي را در شهر، دشوار ساخت». [54] .احسايي پس از ترك قزوين، در سفرهايش به مشهد، يزد و اصفهان - با همه معارضههايي كه عليه او شد - كمابيش از پايگاه مردمي برخوردار بود. اما تلاش برغاني در تأكيد بر تكفير او و نامههايي كه در اينباره نوشت، از عواملي بود كه عرصه را بر احسايي، در واپسين سفرش به كربلا تنگ كرد و او را از نيت ماندگار شدن در آن جا، منصرف ساخت. خاصه آن كه در اين ميان گروهي نيز عقايد غلوآميزي، به وي نسبت دادند و در تحريك عالمان كربلا و سران دولت عثماني كوشيدند.حكم تكفير شيخ، در ميان عوام و خواص، در شهرهاي مختلف ايران، عراق و عربستان، نشر يافت. عدهاي به دفاع برخاستند؛ گروهي سكوت كردند و برخي ديگر با مطالعه آثار وي، حكم تكفير را تأييد و اعلام نمودند.عدهاي از عالمان و فقيهان كه شيخ و پيروان عقايد او را تكفير كردند، عبارتاند از:حلاج ملا محمد تقي قزويني، معروف به شهيد سوم؛آقا سيدمهدي فرزند صاحب رياض؛حاج ملا محمد جعفراستر آبادي؛آخوند ملاآقا دربندي، مؤلف كتاب اسرار الشهادة؛شريف العلماء مازندراني، استاد شيخ انصاري؛آقا سيدابراهيم قزويني، مؤلف كتاب ضوابط الاصول؛شيخ محمد حسن، صاحب جواهر الكلام؛شيخ محمد حسين، صاحب فصول. [55] .البته گروهي، دشمني با شيخ را روا نميشمردند؛ از آن جمله فقيه نامدار حاج ابراهيم كلباسي بود. وي آسان فهم نبودن پارهاي از آراء و تعبيرات احسايي را، باعث سوء تفاهمات و تكفيرها ميدانست و آراي احسايي را، در چارچوب عقايد اماميه، تلقّي كرده، او را از علماي اماميه ميدانست.برخي نيز جانب احتياط را در پيش گرفتند. صاحب اعيانالشيعه معتقد است: «شيخ و پيروانش، شطحياتي (نظير شطحيات برخي از صوفيه) و سخنان معمّاگونه و خرافاتي دارند. كتاب شرح جامعه كبيره (كه وي خود آن را ديده بود و خوانده بود) يكي از همين قبيل آثار است. مسلك اينان مايه ضلالت بسياري از عوامالناس شده است. به ويژه آن كه بيشتر فساد و گمراهي از ناحيه شاگردش سيدكاظم رشتي است. سخنان و مطالبي كه وي آورده است، بعيد دانسته شد كه خودِ شيخ قائل به آن باشد. [56] .
تبيين و نقد و بررسي تمامي عقايد و آراي كلامي شيخ احمد احسايي و شاگردان و پيروان او، در اين مختصر نميگنجد. پيش از بيان يكي از آراي «غلوّآميز» وي، متذكّر ميگردد وصف كلي انديشه احسايي را ميتوان در اين خلاصه كرد:«وي علوم و حقايق را به تمامي، نزد پيامبر و امامان ميدانست و از ديدگاه او، حكمت - كه علم به حقايق اشياست - با باطن شريعت و نيز با ظاهر آن، از هر جهت سازگاري دارد».او معتقد است:«عقل آن گاه ميتواند به ادراك امور نايل شود كه از انوار اهل بيت (ع) روشني گيرد و اين شرط در شناختهاي نظري وعملي يكسان وجود دارد. درست است كه انديشه دراصول ومعارف دين واجب است، اما از آن جا كه حقيقت با اهلبيت (ع) همراهي دارد،صدق احكام عقل، در گرو نوري است كه از ايشان ميگيرد». [57] .گرايش وي به امور باطني شريعت، به گونهاي است كه موضع اهل ظاهر را در اكتفا به ظاهر شريعت، نميپذيرد و معتقد است: «تمسكش به اهل بيت (ع)، در دريافت حقايق، سبب شده است كه در بعضي از مسايل، با بسياري از حكيمان و متكلمان، مخالفت كند». از اين رو، عقايد وي و پيروانش درباره «معاد و اطوار جسم»، در «معراج پيامبر اسلام»، «وجود امام عصر (عج)»، «مقام ائمه اطهار (ع)»، «نيابت خاصه»، و «اعتقاد به ركن رابع» مورد اعتراض، و انكار و نقد انديشمندان و فقيهان بزرگ قرار گرفت.اينك، ضمن اشاره به عقايد احسايي در باب «جايگاه امام در آفرينش»، نوشتههاي غلوّآميز وي را در اين باره نقد خواهيم كرد.
احسايي در آثار خود، توجه زيادي به مباحث امامت داشته است كه نمونه آن را در شرح مبسوط وي بر زيارت جامعه كبيره ميتوان ديد. شاخص انديشه او در اين زمينه، توجه خاصي است كه به جنبههاي تكويني مقام امام نشان ميدهد؛ از جمله در بازگو كردن اين عقيده كه پيامبر (ص) و امامان، برترين مخلوقات خداوند و واسطه فيض او هستند. وي آنان را علل اربعه كائنات (علتهاي فاعلي، مادي، صوري و غايي) معرفي ميكند.در فلسفه ارسطويي و حكمت اسلامي، هر يك از اين اقسام چهارگانه، گوياي جنبهاي از نيازمندي پديده به علت است. احسايي به استناد مضامين حديثي، كمال هر يك از چهارجنبه عليت را در وجود پيامبر (ص) و امامان (ع) نشان ميدهد و نتيجه ميگيرد كه آنان «علل اربعه كاينات»اند. [58] .به اعتقاد وي پيشوايان معصوم (ع) واسطه فيض خدا هستند؛ يعني، پس از آن كه خداوند آنان را خلق كرد، ايشان به اذن و مشيت الهي، موجودات ديگر را آفريدند. معصومان (ع) محل مشيت و اراده خداوند هستند و اراده آنان به اراده او است. از اين رو، آنان علتهاي فاعلي موجودات جهان اند. [59] .تنكابني مينويسد:«بدان كه شيخ احمد «رساله»اي نوشته است در باب اين كه مصلّي، بايد در «اياك نعبد» حضرت اميرالمؤمنين (ع) را قصد كند، زيرا كه خداوند مجهول الكنه است و آنچه در ذهن درآيد، مخلوق ذهن است؛ چنان كه حضرت صادق (ع) ميفرمايد: «كلما ميزتموه باوهامكم بأدقّ معانيه فهو مخلوق مثلكم مردود اليكم». پس بايد «وجه الله» را اراده نمود كه اميرالمؤمنين (ع) است». [60] .همو آورده است:«شيخ [احمد] ميگويد: خلق كردن خداوند، عالم را و خلق كردن امام، عالم را مانند اين آيه خواهد بود: «فويل للذين يكتبون الكتاب بايديهم» و ائمه (ع)، يد الله ميباشند... چرا استبعاد در خالقيت ائمه مينمايند و حال اين كه «تبارك الله احسن الخالقين» گواه بر آن است كه به جز خداوند، خالق ديگر هست و قول خداي تعالي در باب حضرت عيسي روح الله (و اذ تخلق من الطين كهيئة الطير)، شاهد اين معنا است و قول اميرالمؤمنين (ع) (أنا خالق السموات و الأرض) دليل بر اين مطلب است و اين كه اگر خداوند كسي را خلق كند كه او آسمان و زمين را به اذن او خلق نمايد و قدرت آن داشته باشد، اين دخل در لطف و أدل بر كمال قدرت خدا است و مردم بيشتر اذعان به اين معنا ميكنند. همين تقرير را اين فقير (تنكابني) مؤلف كتاب «قصص العلماء» از حاج سيد كاظم رشتي [از شاگردان شيخ احسايي و جانشين او] شفاهاً شنيدم؛ چون مدتي به مجلس درس او حاضر ميشدم...». [61] .تنكابني، سپس نقدي بر اين اعتقادات نگاشته است. [62] .غير از اين دو مورد، مسايل ديگري شبيه اين، در كتاب «شرح العرشيه» از سوي شيخ احمد احسايي مطرح گرديده است. [63] البته اعتقاد به «خالقيت»، «رازقيت» و «حقيقت مشية الله» بودن معصومان (ع)، به قدري مشهور است كه بارها ميان شيخيه و مخالفانشان، مناظره و نزاع درگرفت و موجب تكفير آنان گرديد.به عنوان نمونه، گفتوگويي ميان شيخ عبدالرحيم بروجردي، با حاج محمد كريم خان (پيشواي شيخيه كرمان) انجام گرفت. در اين گفتوگو و مناظره، كريم خان گفت: اميرالمؤمنين (ع) بر بالاي منبر فرمود: «انا خالق السموات و الارض»، شيخ عبدالرحيم به او گفت: «درآن عهد برخي حضرت علي را كافر ميدانستند، مانند اهل شام. عدهاي نيز او را خليفه چهارم و گروهي او را خليفه بلافصل پيامبر اكرم (ص) ميدانستند. در چنين عصري چگونه ممكن است علي (ع) چنين ادعايي كرده باشد و مردم هيچ گونه عكس العملي نشان نداده باشند»؟ و كريمخان سكوت كرد. [64] .
در تاريخ فرقهها و مذاهب كلامي از فرقهاي به نام «مفوّضه» نام برده شده است.عقايد آنان، خلاف تعاليم ديني و نصوص كتاب و سنت اتفاق عام مسلمانان است. از آن جا كه عقايد شيخيه در اين بخش، همان عقايد «مفوّضه» است، جهت تحليل و بررسي، از تفويض ومعاني مختلف آن و سپس تاريخچه اجمالي فرقه «مفوّضه» و بالاخره برخورد ائمه (ع) با «مفوّضه» سخن خواهيم گفت.
«تفويض» در لغت، به معناي واگذار كردن كاري به ديگري و حاكم گردانيدن او در آن كار است. [65] .در اصطلاح علم كلام، عبارت است از: «اعتقاد به اين كه خداوند متعال، پس از آفرينش بندگان، آنان را به خود واگذاشت تا هر كاري كه ميخواهند بكنند؛ بدون اين كه در اعمال آنان، نقشي داشته باشد».البته آن چه مورد بحث ما است، تفويض در معناي ديگري، غير از نزاع معروف معتزله و اشاعره در باب جبر و اختيار است. همچنين غير از اصطلاح «مفوّضه» درباب «صفات خبري» است كه معتقداند: «صفاتي مانند «يد» براي خدا ثابت است؛ليكن براي گرفتار نشدن در دام «تجسيم و تعطيل» و «تأويل» بايد معناي آن را به خود خداوند واگذار (تفويض) كرد.از اين رو، تفويض در احاديث شيعه، در معاني مختلفي وارد شده كه مرحوم علامه مجلسي، آنها را در شش معنا، جمع بندي كرده است كه فهرست آن چنين است:
اين نوع از تفويض، ميتواند دو معنا داشته باشد:الف) خداوند، كليه امور دين را به پيامبر (ص) و امامان معصوم (ع) واگذار كرده است، تا هر چه بخواهند، حلال كنند و هر چه بخواهند، حرام نمايند، بدون اين كه اين احكام را از وحي بگيرند. مسلماً اين معنا، با آموزههاي صريح قرآن، مخالف است؛ چه اين كه پيامبر اكرم (ص) از روي هوا و هوس، سخن نميگويد و هرچه ميگويد، وحي است: «و ما ينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي» [66] .ب) خداوند، چون پيامبرش را به كمال رساند و آن حضرت (ص) به مقامي رسيد كه جز حق و صواب را انتخاب نميكرد؛ پس اختيار بعضي از امور (مثل تعيين مستحبات در نماز و روزه و...) را به او واگذار كرد و سپس آن حضرت را با وحي تأييد كرد.اين معنا نادرست نيست و رواياتي در تأييد، آن وارد شده است. [67] .
به اين معنا كه امور اجتماعي مردم (مانند امور سياسي، تعليم و تربيت و امثال آن) از سوي خداوند متعال، به پيامبر (ص) و امامان معصوم (ع) واگذار شد و بندگان، به اطاعت از آنان مأمور شدند.اين معنا با نصوص كتاب وسنت، سازگاري دارد؛ چنان كه خداوند ميفرمايد: «ما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا»؛ «آنچه را پيامبر (ص) براي شما آورده [و به آن فرمان داده] در آن چه از آن نهي كرده، بازايستيد».
به اين معنا كه هر گاه، صلاح دانستند احكام را براي بندگان، بيان كنند و هرگاه مصلحت ندانستند، بيان نكنند تا وقت آن فرا رسد. بديهي است يكي از ليستهاي بزرگ پيامبر (ص)، تبيين و تشريح دين است كه بنابر اعتقاد شيعه، پس از پيامبر (ص)، اين مهم بر عهده امام معصوم (ع) است تا ضمن بيان علوم ديني، از هر گونه تفسير به رأي و تحريف جلوگيري گردد.
يعني اين اختيار، به آنان وگذار شده كه در مسائل مختلف، طبق ظاهر شرع حكم كنند، يا از علم خدادادي خود استفاده كرده، آن را در كيفيت حكم لحاظ نمايند.
سرپرستي امر خمس، انفال و بعضي ديگر ا ز امور مالي حكومتي، به آنان واگذار شده و اين اختيار نيز به آنان داده شده است كه در موارد مختلف، هرچه را صلاح ديدند به ديگران ببخشند، يا اين كه آنان را از بخشش محروم كنند. [68] .
خداوند، پيامبر اكرم (ص) و ائمه (ع) را آفريد و خلقت، روزي رساندن، تربيت، ميراندن و زنده كردن بندگان را به آنان واگذار كرد.اين مسأله ممكن است، به يكي از دو معنا باشد؛الف) پيامبر (ص) و ائمه (ع)، همه اين كارها را با قدرت و اراده خودشان - بدون هيچ دخالتي از سوي خداوند - انجام ميدهند.اين ديدگاه، كفري است صريح و ادله عقلي و نقلي، بر بطلان آن گواهي ميدهندب) خداوند، اين كارها را، مقارن با اراده ايشان، انجام ميدهد (ماند اين كه موسي اراده ميكند و مقارن آن، خداوند عصا را تبديل به مار ميكند)، تا بدين وسيله، صدق و راست گويي آنان را به اثبات رساند.اينمعنا اگرچه عقلاً محال نيست؛ اما روايات ردّ «تفويض»، آن را مردود ميشمارد؛ مگر در هنگام ظهور معجزات. [69] .البته در همين موارد نيز استناد حقيقي فعل، به خداوند متعال است و آورندگان معجزه، به اذن و فرمان او كاري را انجام ميدهند و در اين گونه امور، خودشان را به جاي «خالق» نميگذارند.«تفويض» مورد نزاع، قسمت اول از معناي ششم است.گروهي از غلات، تفويض به اين معنا را مطرح ميكردند كه به نام «مفوضّه» شهرت يافتند. آنان همواره مورد انكار و اعتراض ائمه (ع) و اصحاب آنان بودهاند. عالمان، فقيهان و متكلمان اسلام نيز آنان را طرد نموده، در زمره مشركان و كافران قلمداد ميكردند.
چنان كه گذشت، «مفوّضه» به كساني اطلاق ميشد كه خلق، رزق، زنده كردن و ميراندن را به پيامبر (ص) و ائمه (ع) نسبت داده، معتقدبودند: خداوند همه امور عالم را به آنان واگذار كرده است. اين كه «مفوّضه» گروهي از «غلات»اند يا جداي از آنها؛ چند ديدگاه مطرح است. در بخشي از روايات، مفوضه به عنوان گروهي جداي از غاليان قلمداد شدهاند. در زمان ائمه (ع) - به ويژه در زمان امام رضا (ع) - نوعاً از اين گروه فراوان نام برده شده است. [70] .در ميان متكلمان و نويسندگان فرق و مذاهب، مفوّضه - چه به شكل يك گروه مستقل يا گروهي از غلات - حكم يكساني با غاليان دارند و بر آنان، حكم شرك و كفر جاري شده است. چه بسا بياشكال باشد كه گفته شود: «غلاتِ مفوّضه» به صورت مضاف و مضاف اليه، وصفي در زبان فارسي و وصف تبييني در زبان عربي است. گواه اين مدعا بخشي از زيارت حضرت حجت (عج) است كه در آن آمده است:«الحمد لله الذي هدانا لهذا... و لم يجعلنا من المعاندين الناصبين و لا من الغلاة المفوّضين...». [71] .شيخ مفيد (ره)، مفوضه را جزء غاليان ميداند؛ اما فرقي بين آنان وغلات ديگر قائل ميشود؛ به اين كه مفوضه، اعتراف دارند كه ائمه (ع) حادث و مخلوقاند نه قديم، اما با اين حال آنان را خالق موجودات و رازق آنان ميدانند و مدعياند كه خداوند، فقط آنان را خلق كرد. سپس كار خلقت جهان و همه كارهاي آن را، به آنان واگذار كرد. [72] .شيخ صدوق (ره) بدون آن كه فرقي ميان مخالفان مفوضه قائل شود، هر دو گروه را ذكر كرده و آنان را كافر و بدتر از يهود، نصارا و مجوس دانسته است. [73] .نويسندگان فرق و مذاهب هم آوردهاند:«مفوضه، اعتقاد دارند كه خداوند واحد ازلي، شخص كاملي كه بدون كم و زياد بود، به جاي خود گذاشت و تدبير و خلقت عالم را به او واگذار كرد. اين شخص، همان محمد، علي، فاطمه، حسن و حسين و بقيه ائمه هستند كه در معنا يكي ميباشند. آنان گمان ميكنند كه معرفت خداي قديم ازلي، لازم نيست و بايد محمد (ص) را شناخت كه خالقي است كه امر خلق به او واگذار شده است و او خالق آسمانها و زمين، و كوهها، انسانها، جن و هر آن چه در عالم هست، ميباشد». [74] .يادآوري اين نكته نيز لازم است كه مفوضه، مخالفان عقايد خود را به نام «مقصّره»؛ يعني، كوتاهي كنندگان در معرفت پيامبر (ص) و ائمه (ع) ميشناختند و ميگفتند:«چون آنان به اين نكته نرسيدند كه محمد خالق است و امر به او واگذار شده است، بايد مراقب حلال و حرام باشند و اعمال مقرّر در فقه اسلامي را انجام دهند كه درحقيقت اين اعمال، غُل هايي است براي آنان، به منظور عقوبت آنها در كوتاهي در معرفت». [75] .نتيجه«شيخيه» ادعاهايي را مطرح كردهاند كه پيش از آنها، گروههاي ديگر از زمان ائمه (ع) به بعد آن را مطرح كرده بودند و مورد تكفير قرار گرفتند. چنين ديدگاه غلوآميزي، علاوه بر آن كه خود گناه بزرگي است، زمينه پيدايش افكار ديگري (مثل ادعاي الوهيت، تجلي ذات حق، و حلول حق تعالي در افراد و...) شده است.
در پايان اين گفتار، جهت تبيين علت صدور حكم تكفير شيخ احمد احسايي و پيروان وي، از سوي عالمان بزرگ آن عصر و نيز نتيجهگيري از مطالب گذشته بايسته است كه موضع پيشوايان معصوم (ع) را مطرح كنيم تا اتمام حجت و تذكاري براي گروندگان به تفويض باشد و نيز با حفظ مقام و شأن پيشوايان دين، آنان را از هر گونه مقام الوهيتي منزه داريم:1. امام صادق (ع) در ردّ كساني كه ميگفتند: «ائمه رزق و روزي بندگان را اندازهگيري ميكنند» فرمود:«به خداوند سوگند! ارزاق ما را جز خداوند، تقدير و اندازهگيري نميكند. من خود، به غدايي كه براي خانوادهام احتياج داشتم، سينهام تنگ و فكرم مشغول شد، تا اين كه رزق آنان را، تأمين كردم و نفسي به راحتي كشيدم». [76] .2.امام رضا (ع) وقتي كه شنيد برخي، صفات خداوند رب العالمين را به حضرت علي (ع) نسبت ميدهند، بدنش لرزيد و عرق از سر و رويش جريان پيدا كرد و فرمود:«منزّه است خداوند! منزّه است خداوند از آن چه ظالمان و كافران درباره او ميگويند! آيا علي (ع) خورندهاي در ميان خورندگان، نوشندهاي در ميان نوشندگان، ازدواج كنندهاي در ميان ازدواج كنندگان و گويندهاي در ميان گويندگان نبود!؟آيا او نبود كه در مقابل پروردگار خود، در حالي كه خاضع و ذليل بود، به نماز ميايستاد و به سوي او، راز و نياز ميكرد؟ آيا كسي كه اين صفاترا دارد، خدا است؟ اگر چنين است پس بايد همه شما خدا باشيد؛ چون در اين صفات، با علي (ع) مشترك ميباشيد؛ صفاتي كه همه آنها، دلالت بر حدوث موصوف آنها دارد».آن گاه در جواب پرسش راوي - كه معجزات آن حضرت (ع) رادليل غاليان براي الوهيت او ذكر كرده بود - فرمود:«اما معجزاتي كه از او به ظهور رسيده، فعل خودش نبوده؛ بلكه فعل قادري بود كه شباهت به مخلوقها نداشت...». [77] .3. از امام رضا (ع) درباره غاليان و مفوّضه سؤال شد؛ آن حضرت در جواب فرمود: «غلات، كافراند و مفوّضه، مشرك».سپس هرگونه ارتباطي با آنها - حتي كمك كردن به وسيله يك كلمه - را موجب خروج از ولايت خدا و رسول و اهل بيت (ع) دانستند. [78] .4. امام رضا (ع)، در حديثي فرمود:«كسي كه گمان كند، خداوند عزّوجلّ كار آفرينش و روزي را، به حجتهاي خود (پيامبر (ص) و ائمه (ع)) واگذار كرده است، قائل به تفويض شده و مشرك گرديده است». [79] .5. و نيز از آن حضرت درباره تفويض سؤال شد، امام در پاسخ فرمود:«خداوند متعال، امر دينش را به پيامر (ص) واگذار كرد و فرمود: «ما آتاكم الرّسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا» [80] ؛ «هر آن چه را رسول به شما فرمان ميدهد، برگيريد و از آن چه شما را باز دارد، بازايستيد»؛ اما امر خلق و رزق را به او واگذار نكرد».سپس با تصريح به آفريدگاري خداوند، آيه 40 سوره «روم» را يادآور شد، و بدين وسيله به شرك مفوّضه اشاره فرمود. [81] .مقام والاي پيامبر و پيشوايان معصوم (ع)، در عبوديت ذات حق تجلي پيدا كرده است. اشرف مخلوقات و افضل پيامبران، با وصف «عبده و رسوله» ستوده شده است. ما نيز بايد آنان را به گونهاي بستاييم كه خودشان راضي باشند و از هرگونه غلوّ و زيادهروي پرهيز كنيم. گروههاي زيادي در تاريخ اسلام، به «غلو» كشيده شده و از اين طريق، به بيراهه رفتهاند. شيخيه و شيخيگري، از اين گونه بيراههها است كه جمعي، در گرداب آن فرو رفتهاند و به جاي «توحيد»، به «شرك» و «كفر» گراييدهاند. افكار شرك آلود آنان، زمينه ساز پيدايش مدّعيان دروغين نيابت خاصه حضرت ولي عصر (عج) گشته است. (چنان كه سيدكاظم رشتي مدعي آن بود). و برخي نيز در ادامه راه، ادعاي «بابيت» و سپس «مهدويت» و «رسالت» را سردادند (مانند سيد علي محمد باب).بر همه ماست كه با مراقبت، دورانديشي و مطالعه مباحث غلو و غاليان [82] مواظب باشيم به نام دفاع از اولياي الهي و خودسازي و تصفيه باطن، به چنين دام هايي گرفتار نياييم.
نشر عقايد احسايي، با اعتراض و انتقاد جدّي و پيگير عالمان بزرگ قرن سيزدهم هجري رو به رو شد. چون ذكر همهي آراي وي در اين سلسله نوشتار، ميسور نيست، به ناچار، به اهمّ آنها اشاره خواهيم كرد. پيش از آن، وصف كلّي انديشهي احسايي را يادآور ميشويم. نوشتهاند:شيخ احمد احسايي، علوم و حقايق را، به تمامي، نزد پيامبرصلي الله عليه وآله و امامانعليهم السلام ميداند و از ديدگاه او، حكمت - كه علم به حقايق اشياء است - با باطن شريعت و نيز با ظاهر آن، از هر جهت سازگاري دارد. او، معتقد است كه عقل، آن گاه ميتواند به ادراك امور نايل شود كه از نور اهل بيتعليهم السلام روشني گيرد و اين شرط، در شناختهاي نظري و عملي، يك سان وجود دارد. درست است كه تعقّل در اصول و معارف دين، واجب است، امّا از آن جا كه حقيقت با اهل بيتعليهم السلام همراهي دارد، صدق احكام عقل در گرو نوري است كه از ايشان ميگيرد. [83] .شيخ احمد احسايي، در بسياري از موارد، در تأليفات خود، مخصوصاً شرح زيارت جامعهي كبيره ميگويد: «از امام صادقعليه السلام شنيدم» و در برخي از موارد ميگويد: «شفاهاً از او شنيدم». مراد او، از اين عبارات، اين نيست كه در عالم بيداري از ائمّه شنيده است، بلكه مرادش، چيزي است كه در رسالهي جداگانهاي نوشته است.او ميگويد، در آغاز كار، به رياضت مشغول بودم.شبي، در عالم خواب ديدم كه دوازده امام، در يك جا جمع بودند. من، به دامان حضرت امام حسن مجتبيعليه السلام متوسّل شدم و عرض كردم: «مرا چيزي تعليم كنيد تا هر وقت كه مشكلي روي داد، و خواستم يكي از شما را در خواب ببينم، تا آن مشكل را پرسش كنيم، بتوانم.». آن جناب، اشعاري فرمود كه بخوان. بيدار شدم. بعضي از اشعار را فراموش كردم. بار ديگر به خواب رفتم. باز همان مجمع و امامان را در خواب ديدم و آن ابيات را مداومت و مواظبت كردم تا اين كه از تأييدات ايزدي و الهام ربّاني دانستم، مراد آن حضرت، مداومت در قرائت الفاظ آن اشعار نيست، بلكه بايد به مضمون آن متّصف شد. پس كوشش خود را به كار بردم و همت گماشتم و خود را به معاني آن متخلّق و معتقد ساختم. هر زماني كه يكي از امامان را قصد ميكردم، در عالم رؤيا، به ديدار او مشرّف ميگشتم و حلّ مشكلات مسايل از ايشان ميكردم. تا آن كه مرا به ديار ايران گذر افتاد و با شاهنشاه قاجار و حاكمان، آميزش شد. اعتباري يافتم. خوراك ايشان را خوردم پس از آن، حالت نخستين از من رفت. اكنون، كمتر، ائمّهعليهم السلام را در خواب ميبينم. [84] .به راستي آيا با اين ادّعا، ميتوان سخن از عقايد گوناگون به ميان آورد و جعل اصطلاح كرد!احسايي، بر آن است كه تمسُّكاش به اهل بيتعليهم السلام در دريافت حقايق، سبب شده است كه در برخي مسايل، با بسياري از حكما و متكلّمان، مخالفت كند. وي، در عين احاطه بر آراي حكما، مباني فلسفي را تا آن جا پذيرفته است كه از ديد او با باطن تعاليم شريعت، در تعارض نباشد. در نتيجه، اصطلاحاتي هم كه به كار برده است، در مواردي، با آن چه از اين اصطلاحات در حكمت رايج فهميده ميشود، تفاوت دارد.شايد از همين رو باشد كه برخي گمان كردهاند، آن چه در نظر عدّهاي، احسايي را بنيانگذار مكتبي بيرون از جريان مقبول اماميّه نمايانده است، ميتواند ناشي از دو عامل باشد: يكي، آسان فهم نبودن پارهاي از آراء، و ديگر، تندرويهايي از هر دو جانب مخالف و موافق او كه گاه با شناخت لازم نيز همراه نبوده است. [85] .اين تعليل، سبب نميشود كه هر عقيدهي خلاف واقع و ناموزون وي، مورد اعتراض قرار نگيرد و احياناً، آن دسته از عالمان بزرگ كه به نقد و بررسي افكار وي پرداختهاند، به تند روي يا عدم فهم درست اصطلاحات به كار گرفته از سوي احسايي، متّهم گردند. همان طور كه پيش از اين يادآور شديم، نظريّهي «تفويض» و طرح «جايگاه امام در آفرينش» نكتهاي نيست كه فهم آن آسان نباشد، بلكه موضوعي است كه پيش از وي، رواج داشت و از سوي پيشوايان معصومعليهم السلام مورد مذمّت قرار گرفته است. علاوه بر آن، برخي از مدافعان احسايي، ضمن اعتراف به وجود متشابهات، در كلام احسايي، و توصيه به ديگران نسبت به اخذ محكمات كلمات وي، اظهار داشته است:ما نميگوييم حتماً كلام متشابه شيخ احسايي و يا ديگران را تأويل صحيح كنند. اگر چه وظيفهي هر مسلمان، اين است كه گفتهي متشابه مسلمانان را تا هفتاد مرتبه تا آن جا كه ميتواند، توجيه كند و به محملهاي صحيح حمل كند، ولي لااقل، آن متشابه را به محكمات كلام خود او برگردانند. [86] .راستي، اگر سخنان هر نويسندهاي، تا هفتاد مرتبه توجيه گردد، هيچ مخالف و معاندي تمييز داده خواهد شد؟!با تذكاري كه گذشت، به پارهاي ديگر از آراي احسايي اشاره ميشود:
معروفترين رأي احسايي، دربارهي كيفيّت معاد جسماني است. همين نظريّه، دليل اصلي تكفير او از سوي برخي علما، از جمله ملا محمّد تقي برغاني بود كه گزارش آن را تنكابني [87] و ديگران آوردهاند.احسايي، اصل «معاد جسماني» را كه در آيات قرآني و احاديث مستفيض، بر آن تأكيد شده، ميپذيرد، امّا تفسير ويژهاي از جسم ارايه ميدهد كه مقبول دانشمندان مسلمان نيست. معناي متداول و عرفي معاد جسماني، اين است كه آدمي، در حيات اخروي، مانند حيات دنيوي، داراي كالبد ظاهري مركّب از عناصر طبيعي است. بدن، در سراي آخرت، محشور گرديده و نَفس، بار ديگر، به آن تعلّق ميپذيرد، و پاداشها و كيفرها و لذّات و آلامي كه جنبهي جزئي و حسّي دارند و تحقّق آنها بدون بدن و قواي حسّي امكانپذير نيستند، محقّق مييابد. [88] .احسايي، معاد جسماني را به اين معنا، نميپذيرد و بر آن است كه اين نحوهي فهم با آن چه از تغيّر و تباهي در كالبد ظاهري ميشناسيم، سازگار نيست و بايد پاسخ را در حقيقتِ جسم انساني جست و جو كرد. وي، بحثي لغوي و حديثي دربارهي «جسم» و «جسد» ميآورد و توجّه ميدهد كه معاني اين هر دو واژه از آن چه به ذهن متبادر ميشود، گستردهتر است. [89] .بر اين اساس ميگويد، آدمي، دو جسد و دو جسم دارد: جسد اوّل، كالبد ظاهري ما است كه از عناصر زماني تشكيل يافته و از عوارض حيات دنيوي است، پيدا است كه اين جسد، در بردارندهي حقيقت انساني نيست؛ زيرا، در عين كاهش و افزايشي كه در آن روي ميدهد، حقيقت فرد و صحيفهي اعمال او كاهش و افزايش نمييابد. جسد اوّل، در واقع، به منزلهي جامهاي است كه بر تن داريم. اين جسد، در قبر، تجزيه و زوال ميپذيرد و سرانجام، به عناصر تشكيل دهندهي خود در طبيعت باز ميگردد. [90] .آدمي را جسد دومي نيز هست به نام جسد هور قليايي [91] كه ويژگيهاي فناپذير جسد اوّل را ندارد و در قيامت برانگيخته ميشود. در حديث آمده است كه «طينت» آدمي، در قبر، به صورت «مستدير» باقي ميماند. اين طينت، همان جسد دوم است. معناي مستدير ماندن آن، اين است كه هيئت پيكري و ترتيب اندامها را در دل خاك از دست نميدهد. اين جسد، مركب از عناصر مثالي و لطيف زمين هورقليا است كه عناصري برتر از عناصر دنيا هستند. [92] .جسد دوم، پيش از مرگ، در باطن جسد اوّل نهفته است و پس از زوال آن در خاك، خلوص يافته، در قبر بر جا ميماند، امّا به سبب لطافتاش، قابل رؤيت نيست. [93] .مرگ آدمي، مفارقت روح از اين دو جسد است و اين مفارقت، با جسم اوّل صورت ميگيرد كه حامل روح در عالم برزخ است. جسم اوّل، جسمي است لطيف و اثيري كه صورت دهندهي آثار و قواي روح در حيات برزخي انسان است، همچنان كه جسد مادّي، صورت دهندهي آثار حيات دنيوي او است. [94] آن چه در همهي اين نشئات، هويّت شخص را ثابت ميدارد، جسم اصلي و حقيقي او است (جسم دوم) كه جز در فاصلهي دو نفخهي صور، از روح جدا نيست. [95] با دميدن نفخهي نخست (نفخهي صعق) جسم اوّل، از روح جدا ميگردد و از ميان ميرود و آن چه پس از نفخهي دوم (نفخهي بعث) حشر مييابد، جسم دوم به همراه جسد دوم است. [96] .احسايي، تأكيد ميكند كه بدن اخروي انسان - كه عبارت از مجموع جسم دوم و جسد دوم است - همان بدن دنيوي انسان است، با اين تفاوت كه بدن دنيوي، كثيف و متراكم است، امّا بدن اخروي، از تصفيههاي متعدّد عبور كرده و لطيف و خالص شده است.وي، از همين جا نتيجه ميگيرد كه به معاد جسماني معتقد است.
بر اساس مبنايي كه احسايي دربارهي جسم و جسد، اختيار كرد، ميگويد، حكم تباهي كالبد در قبر، دربارهي پيامبرصلي الله عليه وآله و امامانعليهم السلام نيز صادق است، امّا اين كالبد، از جسم اصلي ايشان كه در غايت لطافت است، جدا است و امري است عارضي كه ديدار و استفادهي خلق را از ايشان امكانپذير ساخته است. زماني كه خداوند در ابقاي صورت ملموس آنان، مصلحتي ببيند، قالب خاكي با مرگ تجزيه ميشود و از ميان ميرود. پس اگر در احاديث از بقاي اجساد امامانعليهم السلام در قبر سخن رفته است، مقصود جسدي است بدون صورت عنصري، يعني همان جسد هور قليايي كه اين جسد تنها براي امامان ديگر قابل مشاهده است. [97] .
همان گونه كه ملاحظه شد، قول به جسد هورقليايي در تفكّر احسايي، تبيين كنندهي معاد جسماني به شمار رفت و بر همين اساس، در نظام اعتقادي شيخيّه، مبناي تبيين مسئلهي معراج پيامبرصلي الله عليه وآله نيز قرار گرفته است. احسايي، معتقد بود كه معراج جسماني، طبق برداشت از ظاهر آيات و روايات و فهم متعارف مسلمانان، مستلزم خرق و التيام است و خرق و التيام نيز محال است. در نتيجه، پيامبر اسلامصلي الله عليه وآله در هر فلكي، جسمي متناسب با آن را داشتند. [98] .البته، شايد سخن شيخ احمد احسايي در شرح جمله «مستجير بكم» از زيارت جامعه، دلالت بر تجديد نظر و برگشت وي از نظريّه سابق در باب معراج جسماني پيامبرصلي الله عليه وآله باشد، چنان كه آورده است:... ولهذا صعد النبيّصلي الله عليه وآله ليلة المعراج بجسمه الشريف مع ما فيه من البشريّة الكثيفة و بثيابة التي عليه و لم يمنعه ذالك عن اختراق السماوات والحجب و حجب الأنوار، لقلّة ما فيه من الكثافة. ألاتراه يقف في الشمس ولايكون له ظلّ مع أنَّ ثيابه عليه كاضمحلالها في عظيم نوريته و كذالك حكم أهل بيتهعليهم السلام.در هر حال، اين سخنان، مخالف قول مشهور و برداشت عمومي و عرفي از مسئلهي معراج پيامبر اكرمصلي الله عليه وآله و كيفيّت زندگي ظاهري آن حضرت است.
از ديگر آراي ويژهي احسايي، آن است كه وي دربارهي زندگي امام زمانعليه السلام معتقد است كه آن حضرت، در عالم هورقليا، به سر ميبرند و هر گاه بخواهند به اقاليم سبعه تشريف بياورند، صورتي از صورتهاي اهل اين اقليم را ميپوشند جسم و زمان و مكان ايشان، لطيفتر از عالم اجسام، و از عالم مثال است. و به جهت آن كه نفس ايشان، حقيقت هر چيز را ميبيند و از تخيّلات و تصوّرات به دور است، پس بهشت را بنفسه، نه با صورت آن بهشت، ميبيند. [99] .علاوه بر آن، يكي از آثار مكتوب شيخ احمد احسايي، رسالهاي است به نام حياة النفس در باب اصول عقايد كه به دست شاگردش، سيّد كاظم رشتي، به زبان فارسي ترجمه شد، در اين كتاب، از وجود مبارك امام زمانعليه السلام و تولّد و نسب او و لزوم شناخت امامعليه السلام و عقيده به ظهور وي و... همانند آراي علماي معروف شيعه، سخن به ميان آمده است، ولي اختلافاتي با اعتقادات شيعه وجود دارد. مثلاً، شيعه ميگويد، امام دوازدهم، زنده است و با قالب جسماني خود، مرور ايّام ميكند تا روزي كه اراده كند و ظاهر شود، امّا شيخيها، با اين عقيده مخالف هستند و ميگويند، امام دوازدهمعليه السلام با قالب روحاني زنده است. آزادي او هم به دست خودش نيست، بلكه مانند ساير بندگان خدا، تقدير و سرنوشت اش به دست ذات باري تعالي است.در تعقيب اين نظريه، شيخيّه ميگويند، روح امام دوازدهم، قابل انتقال است و اكنون از بدن يك نفر به بدن ديگري منتقل ميشود. به اين طريق كه وقتي قالب جسماني از بين رفت، روح آن امام، به جاي اين كه محو شود، مكان ديگري، يعني كالبد ديگري را براي خود انتخاب ميكند و به اين طريق زندگياش را ميگذراند و زنده است. [100] .
بخشي از عقايد قابل تأمّل احسايي، ملاحظه شد و روشن گشت كه آنها، بر خلاف عقايد مسلّم شيعه است. در عين حال، عدّهاي بر اين عقيدهاند كه شيخ، مشكل عقيدتي نداشته است و آن چه را كه به او نسبت ميدهند، درست نيست. خوب است داوري پاياني در باب انحراف اعتقادي احسايي را از اسوهي عارفان، آيت حق، سيّد علي آقا قاضي (... - 1366 ه.ق) - استاد علاّمه طباطبايي، كه ميگفت، هر چه دارم از سيّد علي آقا قاضي دارم - بشنويم.وقتي از وي پرسيدند: «نظر شما دربارهي شيخيّه چيست؟». قاضي فرمود: «آن كتاب شرح زيارت شيخ احمد احسايي را بياور و نزد من بخوان.».او، آن كتاب را آورد و خواند. آقاي قاضي فرمود: «اين شيخ، ميخواهد در اين كتاب، ثابت كند كه ذات خدا داراي اسم و رسمي نيست و همهي كارها كه ايجاد ميشود، مربوط به اسما و صفات خدا است و اتّحادي ميان اسماء و صفات با ذات خدا وجود ندارد. بنابراين، شيخ احمد احسايي، ذات خدا را مفهومي پوچ و بي اثر و صرف نظر از اسماء و صفات ميخواند، و اين، عين شرك است.». [101] .وجود عقايد فاسد در ميان نوشتههاي احسايي، نه تنها از سوي منتقدان مطرح بود، بلكه بعضي از كساني كه از وي اجازهي روايت داشتهاند، بي تمايل به نقد افكار او نبودند [102] به عنوان مثال ميتوان از ملا محمّد علي برغاني (1175 - 1269) فرزند ملا محمد ملائكه و برادر كهتر شهيد ثالث نام برد. وي پس از تحصيل در اصفهان و قم و عتبات، از درس عالمان بزرگ و نامدار، بهره برد و به اخذ اجازات روايي و اجتهاد نايل شده بود. او، سرانجام، شيفتهي شيخ احمد احسايي شد و از او اجازهي روايت گرفت. به دليل گرايش به آراي احسايي، در ماجراي اختلاف پيروان احسايي با متشرّعه و نيز در مجلس مناظرهي شهيد ثالث با احسايي، ميانجي گري كرد و از احسايي خواست تا رسالهاي در تعديل نظريّات خود بنويسد. احسايي، اين خواسته را اجابت كرد و رسالهاي مشهور به «توبه نامه» نوشت، ولي اين تلاش، ثمري نداشت. [103] .
راهي كه شيخ احمد احسايي آن را آغاز كرده بوده از سوي يكي از شاگرداناش تداوم يافت. آوردهاند، شيخ احمد احسايي، از ميان شاگردان خود، يك تن را براي جانشيني خويش برگزيد و او، سيّد كاظم رشتي بود. شيخ احمد، به سيّد رشتي بسيار احترام ميكرد و تا او در مجلس درس حاضر نميشد، به درس گفتن شروع نميكرد.پس از وفات احسايي، پيروان وي، بي اختلاف كلمه، سيّد رشتي را نايب مناسب وي و پيشواي خويش دانستند. حوزهي درس و رياست شرعي او، قوّت گرفت و در مقابل فقهاي بزرگ عرب كه در كربلا بودند و طريقهي شيخي را پسند نميكردند، حوزه و مقام خود را نگاهداري كرد و چون نماز جماعتها در كربلا، بيشتر در حرم امام حسينعليه السلام و اطراف آن بر پا ميشد، طايفه شيخي كه در احترام كردن قبور ائمهي دين، غلوّ داشتند، در بالاي ضريح حسيني، نماز نميگذاردند و آن مكان را فوق العاده تقديس ميكردند. مخالفان آنان، از روحانيّان شيعه و پيروان آنان كه در بالاي سر ضريح امام حسينعليه السلام نماز ميخواندند، در مقابل «شيخي»، «بالاسري» ناميده شدند.خلاصه، جمعي كثير از فضلاي شيخي، در حوزهي درس سيّد رشتي، حاضر ميشدند و هر چه در آن حوزه گفته و شنيده ميشد، روي تعليمات شيخ احسايي بود، با تحقيقاتي كه نايب مناب او از روي بسط اطّلاعات و آشنايي به اصطلاحات اهل فن بر آنها ميافزود.دورهي رياست سيّد رشتي، شانزده سال طول كشيد. طايفهي شيخي، در همه جا، از روي تعليمات شيخ احمد و حاج سيّد كاظم، معالم دين خود را به جاي ميآوردند و خود را از ديگر فرقههاي شيعه ممتاز ميدانستند. [104] .سيد رشتي، زماني به جاي استاد نشست كه كمتر از سي سال سن داشت. وي، به سبب نطق و قلم و تصنيف و تأليف كتاب، عهده دار انتشار افكار استاد خود گرديد. او، در تمام مدّت پيشوايي خود، به ايران سفر نكرد و مركز خود را همان عتبات عاليات قرار داد و از آن جا، با هند و ممالك عثماني و حجاز، رابطه داشت. [105] .
بر اساس گزارش مورّخان شيخيّه، اجداد سيّد كاظم، اهل حجاز بوده و به خاطر شيوع بيماري طاعون، مجبور به هجرت شدهاند و شهر رشت (در شمال ايران) را به عنوان وطن خويش برگزيدهاند. سيّد كاظم، در همين شهر به دنيا آمده است. اين مطلب را آقاي هانري كربن هم گزارش كرده است. [106] .برخي ديگر، هويّت خانوادگي او را زير سؤال برده، وي را به عنوان جاسوس «روس» معرّفي كردهاند. دربارهي او گفتهاند:وي، به طور مخفيّانه، از طرف قيصر روس، براي ايجاد فتنه در بلاد عثمانيه فرستاده شد. او، اصلاً، مسلمان نبود. اهل قيس، (شهري در ويلادستوك) بود و بعداً، اسم اش را «كاظم» گذاشت و ادّعا كرد كه از اهل رشت است. [107] .گرچه نميتوان با اسناد قطعي تاريخ، ادّعاي جاسوس بودن و بي هويّتي وي را اثبات كرد، امّا در بي اعتمادي و بدبيني عالمان بزرگ معاصرش نسبت به عقايد انحرافي او، جاي هيچ گونه ترديد نيست، علاوه آن كه، نشر بسياري از آراي باطل شيخيّه، بدو منتسب است. [108] .
از موضوعات جنجال برانگيز در عقايد شيخيّه، اعتقاد به «ركن رابع» است. [109] اكثراً، آن را به سيّد كاظم رشتي نسبت ميدهند. مقصود از ركن رابع، آن است كه در ميان شيعيان، شيعهي كاملي وجود دارد كه واسطهي فيض ميان امام عصر (عج) و مردم است. آنان، اصول دين را چهار تا ميدانند: توحيد، معاد، امامت و ركن رابع. آنان، معاد و عدل را از اصول عقايد نميشمارند؛ زيرا، اعتقاد به توحيد و نبوّت، خود، مستلزم اعتقاد به قرآن است و چون در قرآن عدالت خدا و معاد ذكر شده است، لزومي ندارد كه اين دو اصل را در كنار توحيد و نبوّت قرار دهيم.همان گونه كه ملاحظه شد، اين عقيده، بر خلاف عقايد شيعه است و مسلمانان، به طور عموم، معاد را از اصول دين ميدانند. شيعه، به خاطر برداشتهاي ناصواب عدّهاي از متكلمان، به عدل الهي، اهمّيّت ويژهاي ميدهد.طرح «ركن رابع»، موجب اختلاف و انشعاب شيخيّه گرديد و پس از اندكي، دستاويزي براي ادّعاي جديد به نام «بابيّت» شد.ادّعاي «بابيّت» از سوي يكي از شاگردان سيّد كاظم رشتي صورت گرفت كه خود، سرآغاز فسادي بزرگ ميان مسلمانان به شمار ميرود.در ادامهي اين نوشتار، ضمن اشاره به انشعابات فرقه شيخيّه، از ادّعاهاي دروغين ميرزا علي محمّد شيرازي، ملقب به «باب» كه پس از وفات سيّد كاظم رشتي، مدّعي جانشيني او شد، سخن خواهيم گفت و در باب ادّعاي بابيّت امام غايب و سپس ادعاي نبوّت او، مطالبي را عرضه ميكنيم.
عزالدين رضا نژاد
مطالبي در شناسهي فرقهي شيخيه - از شيخ احمد احسايي به عنوان رهبر و مؤسّس، و شاگرد و جانشينش سيد كاظم رشتي - در دو قسمت از مقالهي «شيخيه، بستر پيدايش بابيّت و بهائيّت» آمده بود. تعريف فرقهي شيخيه، شرح حال، اعتقادات و افكار شيخ احمد احسايي، موضعگيري عالمان و فقيهان در برابر انحرافات عقيدتي وي و نيز شخصيّت ابهامآميز سيّد كاظم رشتي و مسألهي بدعت ركن رابع را ملاحظه كرديم. وعده داده بوديم كه به انشعابات فرقهي شيخيه و سپس ادّعاهاي دروغين ميرزا علي محمد شيرازي ملقّب به «باب» - يكي از مدّعيان جانشيني سيد كاظم رشتي - پرداخته شود كه اينك، اين موضوعات را پي ميگيريم.
گرچه پس از در گذشت شيخ احمد احسايي، پيروان او گرد سيّد كاظم رشتي حلقه زدند و جانشيني وي را پذيرفتند، ولي پس از وفات سيّد كاظم، بر سر جانشيني وي اختلافات چندي ميان پيروان او به وجود آمد. اينك، با معرّفي مهمترين مدّعيان جانشيني او، به انشعابات فرقهي شيخيّه، اشاره ميكنيم. در ضمن اين بحث، به بعضي از فرقههاي معروف يا منسوب به شيخيّه - كه از انحرافات عقيدتي، تبرّي جستهاند - اشاره ميشود و كيفيّت بستر سازي شيخيّه براي پيدايش «بابيّه»، روشن ميگردد. در حقيقت، سيري اجمالي «از شيخيگري تا بابيگري» صورت ميگيرد.
پس از مرگ سيّد كاظم رشتي، مدّت كمي بر سر جانشيني او اختلاف بود. دراين ميان، يكي از شاگردان وي به نام «محمد كريم خان كرماني» (1225 - 1288 ق) با توجّه به موقعيّت ويژهاي كه داشت، مدّعي رهبري اين فرقه شد و برخي نيز دور او جمع شدند. از ويژگيهاي برجستهي او در ميان شاگردان سيّد كاظم، يكي، نزديكي او به استادش و ديگري، نزديكي به دربار قاجار بوده است؛ زيرا، پدر او، حاج ابراهيم خان، مشهور به ظهيرالدوله، پسر عمو و داماد فتحعلي شاه و حاكم خراسان و كرمان بوده است. وي، از دوستداران شيخ احمد احسايي بود و در ترغيب شاه براي ملاقات با شيخ احمد، نقش مهمّي داشته است. از اين رو، محمّد كريم خان، با عنايت به اين موقعيّت ويژه، توانست براي اين فرقه، جايگاه محكمتري فراهم كند و به تبليغ آن بپردازد.طرفداران محمّد كريم خان به «شيخيّهي كرمانيّه» معروفاند و به فرقهي «كريمخانيّه» نيز خوانده ميشوند. مركز شيخيّه، در زمان محمّد كريم خان، كرمان بود، امّا وي، مبلّغاني را براي مرام شيخيّه به شهرهاي مختلف فرستاد.هرچند وي، پسر خود، حاج محمد خان (1263 - 1324 ق) را به جانشيني نصب كرد، امّا بر سر جانشيني وي، پس از مرگاش در سال 1288 ه.ق از دو جهت، اختلاف روي داد:اوّلاً، ميان پسراناش، حاج رحيم خان و حاج زين العابدين خان و حاج محمد خان، بر سرِ جانشيني پدر اختلاف افتاد و علاوه بر محمّد خان، رحيم خان هم مدّعي نيابت پدر بود و طرفداراني هم پيدا كرد.ثانياً، درميان پيرواناش كه شايد از موروثي شدن رهبري فرقه، ناخرسند بودند، اختلاف شد.از اين رو، انشعابات ديگري پس از مرگ حاج محمد كريم خان، در فرقهي شيخيّه رخ داد. فرقهي «باقريّه» از جملهي آنها است.اكثريّت شيخيّهي كرمانيّه، پس از مرگ محمّد خان، برادرش زين العابدين خان (1260 - 1376 ق.) را به رهبري خويش برگزيدند. پس از او، ابوالقاسم خان، و سپس عبدالرضا خان به رياست شيخيّهي كرمانيّه برگزيده شدند.عبدالرضا خان، در سال 1358 ش ترور شد. [110] .
فرقهي «باقريّه» از فرق «شيخيّه»، پيرو ميرزا محمد باقر خندق آبادي دُرچهاي هستند كه بعداً به ميرزا باقر همداني معروف شد. وي، نمايندهي حاج محمّد كريم خان كرماني در همدان بود و پس از وي، دعوي جانشيني او را كرد و جنگ ميان «شيخي» و «بالاسري» را در همدان به راه انداخت.ميرزا محمّد باقر، داراي تأليفات چندي است. وي، از كرمان، با ميرزا ابوتراب - از مجتهدان «شيخيّه» از طايفهي نفيسيهاي كرمان - و عدّهاي ديگر مهاجرت كردند و در نايين و اصفهان و جندق و بيابانك و همدان، پيرواني يافتند و سلسلهي «باقريّه» را در همدان تشكيل دادند. [111] .
در آذربايجان (ايران)، عالمان چندي به تبليغ و ترويج آراي شيخ احمد احسايي پرداختند. سه طايفهي مهم از آنان، قابل ذكرند كه عبارتاند از:
بزرگ اين خاندان، ميرزا محمّد مامقاني، معروف به حجةالاِسلام (م1269 ق.) است. او، نخستين عالم و مجتهد شيخي آذربايجان است. وي، مدّتي شاگرد شيخ احمد احسايي بود و از او اجازهي روايت و اجتهاد دريافت كرد و نمايندهي وي در تبريز گشت.او، همان شخصي است كه حكم تكفير و اعدام «علي محمّد باب» را در تبريز صادر كرد و بدين وسيله، ضمن باطل خواندن ادّعاهاي يكي از شاگردان سيّد كاظم، برائت فرقهي شيخيّهي آذربايجان از بدعت ايجاد شده به دست علي محمّد باب را اعلام كرده است.«حجّةالاسلام»، سه فرزند دانشمند داشت كه هر سه، از مجتهدان شيخي تبريز به شمار ميرفتند و به لقب «حجةالاسلام» معروف بودند.فرزند ارشد او، ميرزا محمد حسين حجةالاسلام (م 1313 ق) نام داشت و نزد سيّد كاظم رشتي تلمّذ كرده بود.وي، پس از وفات پدرش در سال 1269 ه ق، رياست طايفهي شيخيّه را به دست گرفت و به جاي پدر در كرسي تعليم و تربيت پيروان طريقهي شيخ احمد احسايي مستقرّ گرديد.فرزند دوم او، ميرزا محمّد تقي حجةالاسلام (1247 - 1312 ق) نام داشت. وي، از طبع شعر برخوردار بود. تخلّص او «نيّر» است و «ديوان اشعار» او هم نشر يافت. [112] .فرزند سوم او، ميرزا اسماعيل حجةالاسلام (م 1317 ق) نام داشت. وي، از شاگردان ميرزا محمّد باقر اُسكويي بود. او، پس از برادرش حجةالاسلام ميرزا محمد تقي، در تبريز از مراجع بزرگ شيخيّه بود.فرزند ميرزا محمّد حسين حجةالاسلام، ميرزا ابوالقاسم حجةالاسلام (م 1362 ق) آخرين فرد روحاني (و عالم ديني از) خانوادهي حجةالاسلام است. [113] .
دومين طايفهي شيخيّهي آذربايجان، خانوادهي «ثقةالاِسلام» اند. ميرزاشفيع تبريزي، معروف به «ثقةالاِسلام»، بزرگ اين خاندان است. وي، از شاگردان شيخ احمد احسايي بود.فرزند او، ميرزا موسي ثقةالاسلام نيز از علماي شيخيّهي تبريز بود. وي، در سال 1330 ق، به جرم مشروطه خواهي و مبارزه با روسها، به دست روسهاي تزاري، در تبريز به دار آويخته شد.برادر او، ميرزا محمّد نيز از علماي شيخيّهي تبريز به شمار ميرفت.
سومين طايفهي شيخيّهي آذربايجان، خاندان «احقاقي» اند. بزرگ اين خانواده، ميرزا محمّد باقر اسكويي (1230 - 1301 ق) از مراجع تقليد و داراي رسالهي عمليه، بود. او، شاگرد ميرزا حسن، مشهور به «گوهر» (م 1266 ق)، از شاگردان شيخ احمد احسايي و سيّد كاظم رشتي، بود.پسران سيّد كاظم رشتي، در كربلا، نزد او درس ميخواندند. او، پس از درگذشت سيّد، دعوي جانشيني او را كرد. [114] .فرزند ميرزا محمدباقر، ميرزا موسي احقاقي (1279 - 1364 ق) نيز از علما و مراجع شيخيّه است. او، كتابي به نام «احقاق الحق و إبطال الباطل» نگاشت و در آن، عقايد شيخيّه را به تفصيل، بيان كرد. پس از اين تاريخ، او و خانداناش به احقاقي مشهور شدند. در اين كتاب، برخي از آراي شيخيّهي كرمان و محمّد كريم خان، مورد انتقاد و ابطال قرار گرفته است. [115] .از جمله فرزندان ميرزا موسي احقاقي، ميرزا علي، ميرزا حسن، ميرزا محمد باقر هستند كه از علماي بزرگ شيخيّهي احقاقيه بودند. هم اينك، مركز اين گروه، كشور كويت است و رياست آن را تا چندي قبل، ميرزا حسن احقاقي بر عهده داشت كه مرجع فقهي شيخيهي آذربايجان و اُسكو به شمار ميرفت و پس از درگذشت وي، فرزندش عهده دار مسايل شرعي پيروان پدرش گرديد. [116] .
يكي از عالمان و نويسندگان شيخيّهي احقاقيه، در كتابي به نام «حقايق شيعيان» به تعريف و تمجيد شيخ احمد احسايي پرداخته، اعتقادات باطلي كه بدو منسوب است، را انكار كرده، و بر اين عقيده است كه دشمنان شيخ، به وي نسبتهاي ناروايي دادهاند و ساحت شيخ از هر گونه عقيدهي خلاف مشهور بزرگان شيعه مبرّا است. وي، انحراف فكري به وجود آمده پس از سيّد كاظم رشتي را به برخي از شاگردان فرومايهي سيّد نسبت ميدهد و مدّعي است كه شيخ و سيّد و طرفداران حقيقي آنان، از اين نوع ادّعاها، بيزارند و در حقيقت، خودِ علماي شيخيّه بودند كه به جنگ مدّعيان «ركنيّت» يا «ناطقيّت» و «بابيّت» رفتهاند. [117] .
شيخيّهي كرمان و آذربايجان، در اعتقادات، خود را پيرو آراي شيخ احمد احسايي و سيّد كاظم رشتي ميدانند، امّا در فروع دين و اعمال، با هم اختلاف نظر دارند. كرمانيها، از شيوهي اخباريگري پيروي ميكنند و به تقليد از مراجع اعتقاد ندارند، امّا شيخيهي آذربايجان، به اجتهاد و تقليد معتقدند و از مراجع تقليد خودشان پيروي ميكنند.البته، در عقايد نيز شيخيّهي آذربايجان بر خلاف شيخيّهي كرمان، خود نيز به اجتهاد ميپردازند و آراي شيخ احمد و سيّد كاظم را بر اساس تلقّي خويش از احاديث تفسير ميكنند.از ديگر اختلافات كرمانيها و آذربايجانيها، مسئلهي «ركن رابع» است. شيخيّهي كرمان، اصول دين را چهار اصل توحيد و نبوت و امامت و ركن رابع ميدانند، امّا شيخيّهي آذربايجان، به شدّت، منكر اعتقاد به ركن رابع هستند [118] و اصول دين را پنج اصلِ توحيد و نبوّت و معاد و عدل و امامت ميدانند. آنان، چنين استدلال ميكنند كه شيخ احمد احسايي، در ابتداي رسالهي حياةالنفس، و سيّد كاظم رشتي در اصول عقايد، اصول دين را پنج اصل مذكور ميدانند و در هيچ يك از كتب و رسائل اين دو نفر، نامي از ركن رابع برده نشده است. [119] .
از رويدادهاي مهم در فرقهي شيخيّه پس از درگذشت سيّد كاظم رشتي، ادّعاي جانشيني وي از سوي ميرزا علي محمّد شيرازي و اعلام حمايت برخي از عالمان شيخي و شاگردان سيّد از او بوده است. آن ادّعا و اين اعلام حمايتِ نا ميمون، منشأ بسياري از انحرافات عقيدتي و كفر و ارتداد رييس گروه و ساير طرفداران وي گرديده است.چنان كه اشارت رفت، ادّعاي «شيعهي كامل» يا «ركن رابع» و «ناطقيت» در ميان فرقهي شيخيّه، زمينه ساز ادّعاي «بابيّت» و پذيرش آن از سوي جمعي از طرفداران اين فرقه شد كه خود، فرقهي مستقلي ديگري را تشكيل دادند و به نام «بابيّت» شناخته شدهاند.ادّعاي دروغين «بابيّت»، هر از چند گاهي، از زمان ائمّهعليهم السلام تا قرن حاضر، كم و بيش رواج داشته است، امّا هيچ يك از مدّعيان دروغين آن، به اندازهي ميرزا علي محمّد باب، جامعهي اسلامي را به انحراف نكشاند. علاوه بر آن - چنان كه خواهد آمد - ميرزا علي محمّد باب، غير از ادّعاي دروغين بابيّت، ادّعاي ديگري را مطرح كرد كه زمينه ساز فرقهي ديگري به نام «بهائيت» شد.به توفيق الهي، در ادامهي اين سلسله مقالهها، جوانب موضوع را پيگيري ميكنيم. اينك به معرّفي فرقهي «بابيّه» ميپردازيم.
فرقهي «بابيّه» به دست ميرزا علي محمّد شيرازي، ملقّب به «باب» تأسيس شد. بابيّه، او را «حضرت اعلي» و «نقطهي اولي» هم لقب دادهاند. وي، فرزند سيّد رضاي بزّاز است. [120] او، در يكم محرم سال 1235 هجري، مطابق با 13 اكتبر 1819 ميلادي، در شيراز به دنيا آمد. [121] مادر او، فاطمه بيگم نام داشت. در طفوليّت، پدرش وفات كرد و او تحت حمايت عموي خود حاجي سيّد علي تربيت يافت.وي، تحصيلات ابتدايياش را در شيراز آغاز كرد و در نوجواني به بوشهر رفت و نزد شخصي به نام شيخ محمّد كه به «شيخ عابد» شهرت داشت، به تحصيل پرداخت. [122] .شيخ عابد كه از شاگردان شيخ احمد احسايي و سيّد كاظم رشتي بود [123] در بوشهر (ايران) به تعليم و تربيت و تدريس اشتغال داشت. سيّد علي محمّد، نزد او، به خواندن و نوشتن پرداخت و قسمتي از ادبيات فارسي و عربي و كلّيات مطالب و آموزههاي شيخيه را آموخت و بدين ترتيب از همان دوران، با نام رؤساي شيخيّه (احسايي و رشتي) آشنا شد.
تحصيلات سيّد علي محمد، اندك بود. او، در نوشتن مطالب به زبان فارسي و بويژه عربي، دچار اشتباهات فاحش شده كه نشانهي عدم اطّلاع كافي وي از ادبيات زبان عربي و فارسي است. او، پس از مدّتي كوتاه كه به تحصيل پرداخته بود، دست از آن كشيد و در هفده سالگي، همراه دايي خويش، ميرزا سيّد علي تاجر، شغل پدر را پيشهي خويش ساخت. [124] وي، حدود پنج سال در «بوشهر» كه داراي هوايي گرم است، اقامت گزيد و با داد و ستد در بندر بوشهر، زندگي خويش را ميگذراند.برخي آوردهاند، چون وي، مجذوب مسايل مذهبي بود، در پناه قيافهي محجوب و چهرهي زيبا و حسن خلق و سلوك با مردم، توانست عدّهاي را به سوي خود جلب كند. [125] .
سيّد علي محمّد، پس از توقّف پنج ساله در بوشهر، با رها كردن تحصيل و تجارت، به شيراز بازگشت و از آن جا به مكّه سفر كرد، سپس براي زيارت قبر امام حسينعليه السلام و تحصيل علم، به كربلا رفت و در آن جا، به جهت سنخيّت فكري و شنيدن آوازهي سيّد كاظم رشتي - شاگرد و جانشين و مفسّر آراي شيخ احمد احسائي - به وي گرايش پيدا كرد.چنان كه پيش از اين آوردهايم، شيخ احمد احسايي، معتقدات باطلاش را به بعضي از شاگرداناش، از جمله سيّد كاظم رشتي انتقال داد. از مهمترين آن افكار، در ارتباط با بحث ما، تركيب معجوني از افكار غلوآميز دربارهي ائمّهي اطهارعليهم السلام و اين كه آنان «مظاهر تجسّم يافتهي خدا» يا «خدايان مجسّم»اند و اين كه لازم است در هر زمان، يك نفر ميان مردم و امام زمان، «باب» و «واسطهي فيض روحاني» باشد، ميتوان ياد كرد.سيّد علي محمّد، در مدّت توقّف خود در كربلا - كه ظاهراً، دو يا سه سال طول كشيد - در سلك شاگردان و مريدان سيّد كاظم رشتي در آمد و مورد توجّه استادش قرار گرفت. [126] .وي، در مدّتي كه نزد سيّد كاظم رشتي شاگردي ميكرد، با مسائل عرفاني، و تفسير و تأويل آيات قرآن و احاديث و مسائل فقهي به روش شيخيّه، آشنا شد و از آراي شيخ احسايي هم آگاهي يافت. [127] علاوه، هنگام اقامت در كربلا، از درس ملّا صادق خراساني كه او نيز مذهب شيخي داشت، بهره گرفت و چندي نزد وي بعضي از كتب ادبي متداول آن ايّام را فرا گرفت. [128] .سيّد علي محمّد، در سال 1257 هجري قمري به شيراز بازگشت و هرگاه فرصت مييافت، كتابهاي ديني را مطالعه ميكرد. به گفتهي خودش:و لقد طالعتُ سَنا بَرق جعفر العلوي و شاهدتُ بواطن آياتها [129] .همانا، كتاب «سنابرق» اثرِ سيّد جعفر علوي [مشهور به كشفي] را خواندم و باطن آياتاش را مشاهده كردم».
سيّد علي محمّد شيرازي، پيش از ابراز ادّعاهاي دروغين خويش، به رياضتهاي سخت و بي فايده مشغول گرديد. وي، در ايّامي كه به تجارت پرداخته بود، كم كم، دست از آن كشيد و در آن ايّام، ذوق رياضت و ذكر و فكر و مراقبهي غير شرعي كه شيوهي دراويش و صوفيه بود، در سرش افتاد و لذا به رياضتهاي غير شرعي و غير معمول و طاقت فرسا پرداخت. شايد از همين رو باشد كه بعضي گفتهاند، انجام دادن رياضتهاي سخت، اعتدال مزاج و حواس او را بر هم زد و اختلالي در افكارش پديدار گرديد. در اين باره آوردهاند:روزها، در آن آفتاب گرم كه حدّتي به شدّت دارد، سر برهنه ايستاده به دعوت عزائم، عزيمت تسخير شمس داشتن، تا تأثير حرارت شمس، رطوبت دماغاش را به كلّيه، زايل، به روز شمساتاش نايل ساخت. [130] .از همان سنين نوجواني، علامات عدم تعادل روحي در او آشكار بود. به كارهاي غير متعارف دست ميزد، و طبيعتاً، خرافه گرا بود. به «اوراد» و «طلسمات» - كه رمّالان و افسونگران نادان و حرفهاي، جهت ارتزاق و گول زدن ساده لوحان به كار ميبردند - سخت علاقهمند و پا بند بود و گاه با همين طلسمات بي اساس و اوراد - به زعم خود - به تسخير جنّ و يا تسخير «قواي فلكي» و «روح خورشيدي» ميپرداخت! چنان كه در هواي گرم تابستان بوشهر، هنگام بلندي آفتاب، بر بالاي بام ميايستاد و براي تسخير آفتاب، اوراد مجعوله ميخواند و حركات رياضت كشان قديم هندي را تقليد مينمود». [131] .پس وي، گذشته از دل بستگي به انديشههاي شيخي و باطني، به «رياضت كشي» نيز مايل بود و به هنگام اقامت در بوشهر، در هواي گرم تابستان، از سپيده دم تا طلوع آفتاب و از ظهر تا عصر، بر بام خانه رو به خورشيد، اورادي ميخواند. [132] .اين وضعيّت، تأثير زيادي در روحيّهي او باقي گذاشت و زمينهي انحراف اعتقادي را فراهم ساخت.
ادّعاي «بابيّت» زماني آغاز شد كه سيّد كاظم رشتي از دنيا رفت و سيّد علي محمّد شيرازي جانشين وي شد. همان گونه كه در قسمت پيشين مقاله گفته شد، «شيخيه»، در معارف ديني، فقط به چهار ركن اعتقاد دارند: 1- توحيد؛ 2- نبوّت؛ 3- امامت؛ 4- اعتقاد به شيعهي كامل (ركن رابع) كه نيابت خاصّهي امام زمانعليه السلام مخصوص او است.آنان معتقدند كه طريق نيابت خاصه، پس از نوّاب چهارگانه (1- عثمان بن سعيد عمروي؛ 2- ابوجعفر محمد بن عثمان؛ 3- ابوالقاسم حسين بن روح نوبختي؛ 4- ابوالحسن علي بن محمد سمري) برخلاف اعتقاد فقيهان و محدّثان شيعه، مسدود نشده و همچنان راه نيابت خاصّه، مفتوح است.شيخيّه، شيخ احمد و سپس سيّد كاظم رشتي را نايب خاصّ امام زمانعليه السلام ميدانستند و نيز معتقد بودند كه امام زمانعليه السلام در عالم موهومي به نام «هورقليا» زيست ميكند و آن گاه كه پروردگار اراده فرمايد، از آن جا نزول ميكند و به وظيفهي اصلاح عالم از مفاسد، قيام ميكند. اين اعتقادات، نزد علماي اماميّه باطل است. طبق نصوص قطعي، مهدي موعودعليه السلام در همين عالم خاكي و در بدن عنصري است و به زندگي طبيعي خود به حفظ الهي، ادامهي حيات ميدهد تا مشيّت خداوند بر قيام و ظهور او تعلّق گيرد.بعد از وفات سيّد كاظم رشتي در سال 1259 يا 1260 هجري قمري، ابتدا معلوم نبود چه كسي جانشين وي در ركن رابع (يعني «شيعهي كامل») خواهد بود. از اين رو، اغلب شاگردان وي، از قبيل ملّا حسين بشرويه، ملّا علي بسطامي، حاج محمّد علي بارفروشي، آخوند ملاّ عبدالجليل ترك، ميرزا عبدالهادي، ميرزا محمّد هادي، آقا سيّد حسين يزدي، ملّا حسن بجستاني، ملّا بشير، ملّا باقر ترك، ملّا احمد ابدال،... چهل روز در كوفه به سر بردند و در صدد بر آمدند كه يك وجود فوق العاده را بيابند به گونهاي كه اگر از استادشان بالاتر نباشد، لااقل با او برابري كند و جانشين وي گردد. بسياري از اين افراد، پيش از آن كه از هم جدا شوند، هم پيمان و هم قَسَم گشتند كه اگر به يافتن كسي كه قرآن و استادشان سيّد كاظم رشتي خبر داده، موفّق شدند، نتيجهي تحقيقاتشان را به هم اطّلاع دهند. [133] .از سوي ديگر، چندنفر نامزد چنين منصبي شدند كه از جملهي آنان، حاجي محمّد كريم خان كرماني، ميرزا حسن گوهر، ميرزا باقر، ميرزا علي محمّد شيرازي و... بودند. اين امر، سبب اختلاف و پراكندگي در فرقهي شيخيّه گرديد.در اين ميان، ملّا حسين بشرويه - كه مجذوب لباس زهد و پرهيزكاري (ظاهري) سيّد علي محمّد شيرازي شده بود - قرار گذاشت كه نامِ او را بلند كند. بدين منظور، با عدّهاي از شاگردان سيّد كاظم صحبت كرد تا در تعيين شخص شايستهاي براي جانشيني سيّد كاظم كوشش كنند و خود اظهار داشت: «اين كار، جز از راه مكاشفه به دست نخواهد آمد.» لذا به مسجد كوفه رفت و چلّه نشست و پس از يك اربعين بيرون آمد و گفت: «مكاشفهاي صورت نگرفت.» بار ديگر، چهل روز در مسجد كوفه به عبادت پرداخت و سپس از مسجد بيرون آمد و اظهار داشت: «مكاشفه، رخ داد و دريافتم كه جانشين بحقّ سيّد كاظم رشتي، سيّد علي محمّد است.» [134] .با انتشار اين مطلب، عدّهاي از فرقهي شيخيّه كه با اين نوع ادّعا مأنوس بودند، به سيّد علي محمّد شيرازي گرايش بيشتري نشان دادند و وي هم در سال 1260 ه ق در سنّ 25 سالگي، جانشيني استادش سيّد كاظم رشتي را اعلام كرد.
پس از انتشار جانشين شدن سيّد علي محمّد در سال 1260 ه ق وي، فرصت را غنيمت شمرد، از استقبال عدّهاي از شيخيّه استفاده كرد، پاي را از جانشيني استادش فراتر نهاد و در خانهي خود، در شيراز، نخستين بار دعوت را به ملّا حسين بشرويه آشكار ساخت و خود را «باب» امام دوازدهم شيعيان (يعني واسطهي ميان مردم و امام زمانعليه السلام) معرّفي كرد. بر اين اعتقاد اصرار داشت كه براي پي بردن به اسرار و حقايق بزرگ و مقدّس ازلي و ابدي، بايد مردم به ناچار از «در» بگذرند و به حقيقت رسند. لذا ميگفت: «مردم، بايد به من ايمان آورند تا به كمك من - كه واقف به اسرار هستم - بر آن اسرار دست يابند.»ادّعاي سيّد علي محمّد شيرازي، چون شگفت آورتر از دعاوي ساير رقيبان بود، واكنش بزرگتري يافت و نظر گروهي از شيخيّان به سوي او معطوف گشت تا آن كه درمدّت پنج ماه، هجده تن - كه اغلب آنان از شاگردان سيّد كاظم رشتي و همگي شيخي مذهب بودند - پيراموناش را گرفتند. [135] بعدها، سيّد علي محمد، آنان را حروف «حي» ناميد.سيّد علي محمّد، غالباً، اين حديث مشهور را ميخواند: «أنا مدينة العلم و عليّ بابها» و مقصودش اين بود كه همان گونه كه رسيدن به خداوند، جز از طريق رسالت و ولايت ممكن نيست، رسيدن به اين مراتب هم جز از طريق واسطه، مشكل و غير ممكن است و او، همان واسطهي كبرا است. [136] .نويسندهي بابي مسلك كتاب «نقطة الكاف» آورده است:[وي] در سنهي اوّل، ادّعاي بابيّت نمودند و در سنهي دوم كه ادّعاي «ذكريّت» فرمودند [!]مقام بابيّت خود را مفوّض به جناب آخوند ملّا حسين [بشرويه] نمودند. لهذا ايشان، «باب» گرديدند و در سنهي اوّل، «باب الباب» بودند. [137] .بر اساس بعضي از گزارشهاي ديگر، سيّد علي محمّد شيرازي، پس از مراجعت از سفر مكه، به همراه يكي از مريداناش به نام محمّد علي بارفروشي، وقتي به بوشهر رسيد، دستور داد تا در يكي از مساجد اين شهر، عبارت «أشهد أنّ عليّاً قبل نبيل «بابُ» بقيّةِ اللّه» را در اذان داخل كنند؛ [138] كه تصريح دارد بر اين كه «علي» قبل از «نبيل» (علي نبيل) كه به حساب جُمل با «علي محمّد» برابر ميشود - باب امام زمانعليه السلام است.»علي محمّد شيرازي در تفسير سورهي يوسف، آورده است:يا أيّها الملأ أنا باب إمامكم المنتظر يقول من اتّبعني فإنّه منّي و مَنْ عصاني فإنّ اللّه قد أعدّ له في القيامة ناراً من نار حديد كبيراً. [139] .و نيز آورده است:يا عباداللّه! اسمعوا نداء الحجّة من حول الباب... [140] .
سيّد علي محمّد شيرازي، پس از آن كه لقب «باب» را به طور رسمي يدك كشيد، در آغاز امر، بخش هايي از قرآن كريم را با روشي كه از مكتب شيخيّه آموخته بود، تأويل و تصريح كرد كه امام دوازدهم شيعيان، او را مأمور داشته تا جهانيان را ارشاد كند و خويشتن را «ذكر» ناميد. مقام «ذكر» و «فؤاد»، بالاترين مراحل سلوك است. وي، در آغاز تفسيرش بر سورهي يوسف مينويسد:اللّه قد قَدَّرَ أنْ يخرجَ ذلك الكتاب في تفسير أحسنِ القصص من عند محمّد بن الحسن بن عليّ بن محمّد بن عليّ بن موسي بن جعفر بن محمّد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالبٍ، علي عَبْدِهِ، ليكونَ حجّةالله من عند الذّكر علي العالمين بليغاً، [141] .همانا، خدا مقدّر كرده كه اين كتاب، از نزد محمّد، پسر حسن، پسر علي، پسر محمّد، پسر علي، پسر موسي، پسر جعفر، پسر محمّد، پسر علي، پسر حسين، پسر علي، پسر ابي طالب، بر بندهاش برون آيد تا از سوي ذكر (سيّد علي محمّد) حجّت بالغهي خدا بر جهانيان باشد.
همين كه از دعاوي «بابيّت» و «ذكريّت» مدّتي گذشت و گروهي نزد سيّد علي محمّد شيرازي جمع شدند، وي ادّعاي خود را تغيير داد و از «مهدويّت» سخن به ميان آورد و گفت:من ام آن كسي كه هزار سال ميباشد كه منتظر آن ميباشيد. [142] .برخي آوردهاند، خودِ «باب» از عراق به مكّه رفت و چنان كه بابيّان گفتهاند، در آن جا دعوي مهدويّت خود را علني ساخت. در اخبار ظهور مهديعليه السلام آمده است كه او، ابتدا در مسجد الحرام، خود را معرفي ميكند، او نيز به مكّه رفت. سپس به بوشهر بازگشت، رحل اقامت افكند.مدّت دعوت قائميّت و مهدويّت او، حدود دو سال و نيم در آخر زندگياش بيش نبود و با وجود توبه نامه، در ادّعاي خويش ثبات قدم نداشته است. [143] انديشهمندان مسلمان، اعم از شيعه و سنّي، كتابهاي بسياري در ردّ اين فرقه نوشتهاند كه در ادامهي اين سلسله نوشتار، تعدادي از آنها را يادآور خواهيم شد. إن شاء اللّه.
علي محمّد شيرازي، به ادّعاهاي واهي «بابيّت»، «ذكريّت» و «مهدويّت» بسنده نكرد، و انحراف و گمراهي را به حدّي رسانيد كه مقام ادّعاي مهدويّت را به مرتبهي «رسالت» تبديل كرد و مدّعيِ نزول كتاب جديد و دين نو گرديد و به گمان خود، احكام جاودانهي اسلام را با نوشتن كتاب بيان نسخ كرد! وي، در اين باره نوشت:در هر زمان، خداوند جلّ و عزّ، كتاب و حجّتي از براي خلق مقدّر فرموده و ميفرمايد. در سنهي هزار و دويست و هفتاد از بعثت رسول اللّهصلي الله عليه وآله كتاب بيان و حجّت را ذات حروف سبع [علي محمّد كه داراي هفت حرف است] قرار داد. [144] .آري، بدين سان بود كه انحراف كوچكِ «ادّعاي بابيّت»، به انحراف بزرگي چون «ادّعاي رسالت» منجرّ شد و عدّهاي به گمراهي و ضلالت روي آوردند.وي، خود را برتر از همهي انبياي الهي ميانگاشت و مظهر نفس پروردگار ميپنداشت [145] و عقيده داشت كه با ظهورش، آيين اسلام، منسوخ، و قيامت موعود در قرآن، به پا شده است. [146] .بدين ترتيب، علي محمّد شيرازي، هر از چند گاهي، دعاوي خود را به مقامات بالاتري تغيير ميداد و سخنان پيشين را براي ياراناش تأويل ميكرد و آنان را در پي خود ميكشيد.
اظهار دعاوي دروغين و تأويلات سخنان و ادّعاهاي متناقض، مورد اعتراض شديد علماي دين و بزرگان شيعه در آن عصر گرديده است. براي روشن شدن حقايق و آگاهي بيشتر مردم، جلسات نقد و بررسي و مناظره تشكيل شد كه اجمالي از آنها چنين است:پس از مراجعت سيّد علي محمّد از سفر مكّه به بوشهر، زماني كه هنوز از ادّعاي «بابيّت» پا را فراتر نگذاشته بود، به خاطر اعتراض علما و مردم متدين، به دستور والي فارس، در ماه رمضان سال 1261 هجري قمري دستگير و به شيراز فرستاده شد. در شيراز، پس از تنبيه، نزد امام جمعهي آن شهر، اظهار ندامت و توبه كرد و به قول يكي از مريداناش، بر فراز منبر در حضور مردم گفت:لعنت خدا بر كسي كه مرا وكيل امام غايب بداند. لعنت خدا بر كسي كه مرا باب امام بداند... [147] .پس از آن، شش ماه در خانهي پدري خود، تحت نظر بود و از آن جا به اصفهان و سپس به قلعهي ماكو تبعيد شد. در زمان تبعيد در قلعه، با مريداناش ملاقات و مكاتبه داشت و از اين كه ميشنيد، آنان در كار تبليغِ دعاوي او سعي وافر دارند، به شوق ميافتاد و سخناني را به عنوان كلمات الهي به مريدان عرضه ميداشت. وي، كتاب بيان را در همان قلعه نوشت [148] و مدّعي شد كه به وي وحي گرديده است.دولت محمّد شاه قاجار، براي آن كه پيوند او را با مريداناش قطع كند، در صفر 1264 وي را از قلعهي «ماكو» به قلعهي «چهريق» در نزديكي اروميه، منتقل كرد. در اواخر سلطنت محمّد شاه، به دستور حاجي ميرزا آغاسي (وزير محمّد شاه) سيّد علي محمّد را از قلعهي چهريق به تبريز بردند و با حضور ناصرالدين ميرزا - كه در آن وقت ولي عهد بود - و چندتن از علما، مجلسي را ترتيب دادند و سيّد علي محمد را در آن مجلس حاضر كردند. علي محمّد، در آن جلسه، آشكارا از مقام «مهدويّت» خود سخن گفت و ادّعاي «بابيّت» امام زمان را كه پيش از آن، بدان تصريح كرده بود، به «بابيّت علم خداوند» تأويل كرد و چون از او دربارهي برخي مسايل ديني پرسيدند، از پاسخ فرو ماند.در آن جلسه كه ولي عهد و عدّهاي از علماي تبريز، از جمله حاجي ملّا محمود و ملّا محمّد مامقاني و...، حضور داشتند، آخوند ملاّ محمّد گفت: «سيّد! از معجزه و كرامت چه داري؟». سيّد پاسخ داد: «اعجاز من، اين است كه براي عصاي خود؛ آيه نازل ميكنم.» و به خواندن اين فقره آغاز كرد:«بسم اللّه الرحمن الرحيم. سبحان اللّه القدّوس السبّوح الذي خلق السماوات والأرض كما خلق هذه العصا آيةً من آياته»!وي، اِعراب برخي كلمات را غلط خواند. مثلاً «تاء» در «السماوات» را به فتح قرائت كرد و چون به وي تذكّر دادند كه آن را به كسره بخواند، وي، ضاد در «الأرض» را مكسور خواند!در اين ميان، امير اصلان خان كه در مجلس حضور داشت گفت: «اگر اين قبيل فقرات از جملهي آيات شمرده شود، من هم ميتوانم تلفيق كنم و گفت:«الحمد لله الّذي خلق العصا كما خلق الصّباح والمساء»! [149] .گزارش تفصيلي اين جلسه، در منابع تاريخي آمده است. نيكلا، در تاريخ خود، و نيز ناسخ التواريخ، با بسط بيشتري آن را آورده است. [150] .
پس از آشكار شدن عجز سيّد علي محمد در اثبات ادّعاي خود، وي را چوب زدند و تنبيه كردند. او، از دعاوي خويش تبرّي جست و اظهار پشيماني كرد. سپس توبه نامهاي تنظيم كرد و به قصد طلب عفو، براي شاه ارسال داشت.متن توبه نامهي «باب» كه نسخهي اصلي آن در كتابخانه مجلس شوراي اسلامي ايران، نگهداري ميشود و خطاب به شاه قاجار نوشته شده - و يكي از مريداناش در كتاب خود آورده [151] - به اين شرح است:«فداك روحي. الحمد للّه كما هو أهله و مستحقّه كه ظهورات فضل و رحمت خود را در هر حال بر كافّهي عباد خود شامل گردانيده. فحمداً له ثمَّ حمداً كه مثل آن حضرت را ينبوع رأفت و رحمت خود فرموده كه به ظهور عطوفتاش عفو از بندگان و ستر بر مجرمان و ترحّم به داعيان [ياغيان] فرموده. أُشهِدُاللّهَ و مَنْ عِنده كه اين بندهي ضعيف را قصدي نيست كه خلاف رضاي خداوند عالم و اهل ولايت او باشد. اگرچه بنفسه، وجودم ذَنبِ صِرف است، ولي چون قلبام، موقن به توحيد خداوند، جلّ ذِكرُه، و به نبوّت رسول او و ولايت اهل ولايت او است، و لسانام، مقرّ بر كلّ ما نزل من عندالله است، اميد رحمت او را دارم و مطلقاً، خلاف رضاي حق را نخواستهام و اگر كلماتي كه خلاف رضاي او بود، از قلم جاري شده، غرضام عصيان نبوده و در هر حال، مستغفر و تائبام حضرت او را.و اين بنده را مطلق علمي نيست كه منوط به ادّعايي باشد و أستغفراللّهَ ربّي وأتوب اليه من أن يُنسَب إلَيّ أمرٌ.و بعضي مناجات و كلمات كه از لسان جاري شده، دليل بر هيچ امري نيست و مدّعي نيابت خاصّه حضرت حجةاللهعليه السلام را محض ادّعا مبطل [ميدانم] و اين بنده را چنين ادّعايي نبوده و نه ادّعاي ديگر.مستدعي از الطاف حضرت شاهنشاهي و آن حضرت، چنان است كه اين دعاگو را به الطاف و عنايات سلطاني و رأفت و رحمت خود، سرفراز فرمايند.والسّلام
بدين سان، سيّد علي محمّد از دعاوي خود، بازگشت، ولي توبهي او، صوري بود. پيش از توبهي اخير، در شيراز نيز بر فراز منبر و در برابر مردم، نيابت و بابيّت خود را انكار كرد، امّا چيزي نگذشت كه ادّعاهاي بالاتري را به ميان آورد و از پيامبري و رسالت خويش سخن گفت.در اواخر سلطنت محمّد شاه و پس از مرگ او (1264) از سوي مريدان سيّد علي محمّد، آشوبهايي در كشور پديد آمد كه از جمله، رويداد قلعهي شيخ طبرسي در مازندران بود. در اين آشوب، جمعي از بابيّان به رهبري ملّا حسين بشرويه و ملّا محمّد علي بارفروشي، قلعهي طبرسي را پايگاه خود قرار دادند و اطراف آن را خندق كندند و خود را براي جنگ با قواي دولتي آماده ساختند. از سوي ديگر، بر مردم ساده دل كه در پيرامون قلعه زندگي ميكردند به جرم «ارتداد» هجوم آورده، به قتل و غارت ايشان ميپرداختند. يكي از بابيّان مينويسد:جمعي رفتند و در شب، يورش برده، دِه را گرفتند و يكصد و سي نفر را به قتل رسانيدند. تتمّه، فرار نموده، دِه را حضراتِ اصحاب حق، خراب نمودند و آذوقهي ايشان را جميعاً به قلعه بردند. [152] .آنان چنين ميپنداشتند كه ياران مهدي موعودند و به زودي، جهان را در تسخير خود خواهند گرفت و بر شرق و غرب، فرمانروايي ميكنند. همان فرد مينويسد:حضرت قدّوس [محمّد علي بارفروشي] ميفرمودند كه «ما هستيم سلطان بحق، و عالم، در زير نگين ما ميباشد و كلّ سلاطين مشرق و مغرب، به جهت ما خاضع خواهند گرديد». [153] .پس ميان ايشان و نيروي دولتي جنگ در گرفت و فتنهي آنان با پيروزي قواي دولت و كشته شدن ملّا محمّد علي بارفروشي در جمادي الثانيه 1265 پايان گرفت.در زنجان نيز شورشي به سركردگي ملّا محمّد علي زنجاني (در سال 1266 ه) پديد آمد كه به شكست بابيّان انجاميد.در تهران نيز گروهي از بابيّان به رهبري علي ترشيزي بر آن شدند تا ناصرالدين شاه و اميركبير و امام جمعهي تهران را به قتل رسانند، امّا نقشهي آنان كشف شد و سي و هشت تَن از سران بابيّان، دستگير و هفت تن از آنان كشته شدند.شگفت آن كه مريدان سيّد علي محمّد، در جنگهاي قلعهي طبرسي و زنجان، از مسلماني دم ميزدند و نماز ميگزاردند و از «بابيّت» سيّد علي محمّد جانب داري ميكردند. [154] .ظاهراً، در آن هنگام، هنوز ادّعاي مهدويّت و نبوّت وي به آنان نرسيده بود. از اين رو، به اعتراف وقايع نگاران بابي، برخي از بابيّان به محض اين كه در «بدشت» از ادّعاي مهدويّت سيّد علي محمّد و تغيير احكام اسلام با خبر شدند، به شدّت از او روي گرداندند. [155] .
پس از مرگ محمّد شاه و بالا گرفتن فتنهي بابيّه، ميرزا تقي خان اميركبير (صدر اعظم ناصرالدين شاه) مسامحه در كارِ سيّد علي محمّد باب را روا نديد و تصميم گرفت او را در ملأ عام به قتل رساند و از اين راه، آتش شورشها را فرو نشاند و براي اين كار، از برخي علما فتوا خواست، ولي به گفتهي ادوارد براون:دعاوي مختلف و تلوّن افكار و نوشتههاي بي مغز و بي اساس و رفتار جنونآميز او، علما را بر آن داشت كه به علّت شبههي خبط دماغ، بر اعدام وي رأي ندهند. [156] .با وجود اين، برخي از علما كه احتمال خبط دماغ دربارهي سيّد علي محمد را نميدادند و او را مردي دروغگو و رياست طلب ميشمردند، به قتل وي فتوا دادند و سيّد علي محمّد به همراه يكي از پيرواناش، در بيست و هفتم شعبان 1266 در تبريز تيرباران شد. [157] .با اعدام باب، همهي قضاياي اين طايفه به پايان نرسيد، بلكه عدّهاي از طرفداران، باز به تبليغ اين مرام ادامه دادند تا آن كه سرانجام كارشان با ادّعاي واهي شخص ديگري به نام حسين علي نوري گره خورد و مسلك «بهاييت» پي ريزي شد.به توفيق الهي، موضوع «بابيّت» را با معرّفي بخشي از كتابهايي كه در ردّ اين فرقهي ضالّه نشر يافته، پي ميگيريم.
عزّالدين رضانژاد
بعثت پيامبران از سوي خداوند بزرگ، نيازهاي بشر را در طول تاريخ تأمين كرده است. گرچه نياز به دين و شريعت آسماني، باز از نيازهاي انسان به شمار مي رود و چيزي جاي «دين» را نميگيرد، امّا تجديد نبوّتها ضرورت ندارد. اگر راز تجديد نبوّتها را در مسائلي مانند تحريف تعاليم پيامبران و شريعت سابق از سوي مخالفان و حاكمان زر و زور و تزوير، تحوّلات جوامع بشري از ابتداي تاريخ و نيازمندي به قوانين جديد، وجود كليّات در بعضي از شرايع گذشته و نياز به تطبيق آن در جزئيات، محدوديت عمر پيامبران و عدم فرصت كافي براي تبيين شريعت، محدوديّت امكان ارتباط با همهي مردم،... بدانيم، اين عوامل، در مورد دين اسلام به كار نميآيند؛ زيرا، اوّلاً، با دلايل برون و درون ديني، اثبات مي شود كه تحريف بر «قرآن» كريم راه ندارد، و ثانياً، اتمام و تطبيق قوانين با امامت و سنّت صورت مي پذيرد، و ثالثاً، مباني كلّي فقه اسلام و قواعد عامه در فقه اسلامي، قابل دسترسي است، و رابعاً، تبيين كلّيّات احكام اسلامي از طريق عهدهداري آن از سوي خود پيامبر و سپس پيشوايان معصوم (عليهمالسّلام) انجام پذيرفت، و خامساً، با نشر سريع اسلام در جهان، ضعفهاي مربوط به محدوديّت امكان ارتباط با همهي مردم و... حل خواهد شد.با توجّه به نكات ياد شده و حكمت، و مصلحت و علل ديگر، خاتميّت پيامبر اسلام (صلّي اللّهُ عليه و آله و سلّم) از سوي خداوند متعال در قرآن كريم مطرح، و سپس از سوي پيامبر (صلّي اللّهُ عليه و آله و سلّم) و پيشوايان معصوم (عليهمالسّلام) به صورتهاي گوناگون تبيين شد. از اين رو، مسئلهي خاتميّت، سابقهاي ديرين در عقايد و كلام اسلامي دارد، ولي از آن جهت كه در گذشته، در اين باره، هيچ گونه اختلاف نظري، در اصل مسئله و تفسير و تبيين آن وجود نداشت، در كتب كلامي قديم، مورد بحث و گفتوگو قرار نگرفت، امّا در دوران اخير، ظهور برخي از مسالك و مذاهب ساختگي در جهان اسلام، مانند «بابيّت»، «بهاييّت»، «قاديانيّت»، و... با ادّعاي شريعت جديد و تعاليم آسماني نو، از يك سو، و ارايهي تفسيرهاي جديد از «خاتميّت»، از سوي برخي نظريهپردازان، از سوي ديگر، سبب شد كه متكلّمان اسلامي و مدافعان اعتقادات ديني، آن را به عنوان يكي از بحثهاي مهمّ كلامي مورد بحث و بررسي قرار دهند و با تحقيق و تحليل بيشتر، رسالهها و مقالات و كتابهاي جداگانه بنويسند.آن چه در پي ميآيد، نگاهي به مسئلهي «خاتميّت از ديدگاه درون ديني» است. مخاطبان اين بحث، در وهلهي نخست، مسلمانان پاك و وفادار به پيامبر اسلاماند تا از اين رهگذر براي اثبات حقيقت خاتميّت، دلايل متقن ديني را ارايه دهند و در وهلهي دوم، ناآگاهانياند كه مسلمان بودند و به لباس جديدي كه دين، آن را قبول ندارد، در آمدهاند. اميد آن است كه اين مقالهي كوتاه، براي همه، مفيد افتد و پيروان مذاهب ساختگي، به حقيقت دين اسلام برگردند.پيش از ذكر حقيقت خاتميّت و دلايل آن، ادّعاهاي دروغين ميرزا علي محمّد شيرازي (مدّعي بابيّت و نبوّت) را ملاحظه ميكنيم و سپس به تحليل و بررسي آن مي پردازيم.
چنان كه در مقالهي پيشين آمده بود، ميرزا علي محمّد شيرازي (1235 - 1266 ه.ق) در حالي كه بيست و پنج سال از عمرش ميگذشت، خود را نمايندهي خداوند بر روي زمين خواند كه موظّف است مردم را براي ظهور عدل خداوندي و آمدن موعود جميع ملل و كتب آسماني آماده كند!بهايييان (كه در آينده به نقد و بررسي آن ميپردازيم) براي زمينهسازي جهت پذيرش نبوّت پيامبر دروغين ديگر، تلاش دارند كه ميرزا علي محمد (معروف به «باب») را از جمله پيامبران خداوند محسوب كنند كه به ارادهي خداوند متعال بعد از حضرت رسول اكرم (صلّي اللّهُ عليه و آله و سلّم) مبعوث گشت و اهل عالم را به ديني جديد دعوت كرد!پيروان مسلك ساختگي بهايي، مدّعياند كه «باب» دو مقام داشت:الف) پيامبري مستقل و صاحب كتاب بود!ب) مبشّر (بشارت دهنده) به ظهور پيامبر ديگري به نام ميرزا حسينعلي بود!آنان در اين ادّعاي پوچ، افراط و اِعلام كردند، «باب» از جمله انبياي اولوالعزم و صاحب وحي الهي است! آنان، «باب» را در اين مقام، شبيه و نظير حضرت موسي و حضرت عيسي و حضرت محمد (صلّي اللّهُ عليه و آله و سلّم) دانستند كه صاحب شريعتي مستقل و آييني جديد است.نيز گفتهاند، ايشان، «همان موعود مقدّسي هستند كه به ظهورش، وعدهي جميع پيامبران قبل تحقّق يافته است» و «از جمله مظاهر مقدّسهي الهيّه و داراي سلطنت و اقتدار مطلقه و حايز كلّيّهي حقوق و مزاياي رسالتي مستقله است»!به زعم آنان، اگر چه دورهي «باب»، فقط نُه سال طول كشيد ولكن اين دورهي كوتاه، نبايد به هيچ وجه ميزان سنجش حقّانيّت و عظمت امر وي قرار گيرد! چرا كه مدّت زمان يك آيين، به ارادهي خداوند متعال است كه هر موقعي كه اهل عالم را محتاج تعاليم جديد بداند، پيامبر جديدش را ظاهر مي سازد! [158] .ميرزا علي محمّد شيرازي ميگفت: «حضرت حجّت، ظاهر شد به آيات و بينّات به ظهور نقطه بيان كه بعينه، ظهور نقطهي فرقان است.» [159] و «شبهه نيست كه در كور نقطهي بيان، افتخار اولوالألباب به علم توحيد و دقايق معرفت و شئونات ممتنعه نزد اهل ولايت بود. از اين جهت، خداوند عالم، حجّت او را مثل حجّت رسول خدا در نفس آيات قرار داد». [160] .«باب»، در تفسير سورهي يوسف، ادّعا كرده است: «إنّ الله قد أوحي إليّ إن كنتم تحبّون الله فاتبّعوني».نيز گفته است: «من، از محمّد افضلام، چنان كه پيغمبر گفته: بشر از [آوردن] يك سورهي من، عاجز است، من ميگويم: بشر از يك حرف كتاب من عاجز است؛ زيرا، محمّد، در مقام الف و من، در مقامِ نقطه هستم». [161] .وي، در نامهاش به شهاب الدين آلوسي آورده است: «قد بعثني الله بمثل ما قد بعث محمّداً من قبل... قد رفع كلّ ما أنتم به تعملون». [162] .وي در كتاب البيان آورده است: «قسم به خدا! امر من، از امر رسول الله عجيبتر است. او، در ميان عرب تربيّت شد و من، در ميان عجم و در سن بيست و پنج سالگي...».از ديگر اباطيل او، اين است: «اوّل مَنْ سجد لي محمّد، ثمّ علي، ثمّ الذين شهدوا من بعده». [163] .
با طرح نبوّت جديد از سوي «باب» و پس از او، ميرزا حسينعلي نوري (معروف به بهاء)، طرفداران و پيروان آنان، درصدد تفسير و توجيه و تأويل «خاتميّت نبوّت پيامبر اسلام (صلّي اللّهُ عليه و آله و سلّم)» پرداختند تا به زعم خودشان، ثابت كنند در اسلام، راه رسالت و ظهور نبيّ صاحب شريعت و دين جديد، باز است و آن چه كه ختم شده، نبوّت رؤيايي و تبعي است و لذا وحي و الهام رؤيايي، وجود ندارد!يكي از پيروان اين گروه، به نام «روحي روشني» در كتاب «خاتميّت» مينويسد:بزرگترين حجابي كه مانع عرفان و ايقان مسلمين گرديده و آنها را از شاطي بحر عرفان و معرفت حضرت رحمان محروم كرده، كلمهي «خاتم النبيين» است و حديث «لانبيّ بعدي»، در صورتي كه معناي آن، نه آن چنان است كه مسلمين پنداشتهاند. و آيهي قرآن مجيد و احاديث، به هيچ وجه، دلالت بر عدم تجديد شريعت نمينمايد.سپس شرحي در اين باره از «فرائد گلپايگاني» [164] و كتاب درج لئالي هدايت [165] و تبيان و برهان [166] آورده و چنين نتيجه گرفته كه «نبي»، در لغت، «غيبگو» را گويند و لذا به انبيايي كه داراي شريعت تازه نبودند، اطلاق مي شود، ولي «رسول»، به پيغمبراني اطلاق ميشود كه مستقيماً به وسيلهي امواج روحاني و اشعهي رحماني، با ذات منيع لايدرك الهي ارتباط داشته، و داراي كتاب جديد و شرع جديد مي باشند.در همين ارتباط ميگويد:مقصود از «رسول»، كسي است كه مِنْ عندِالله، مأمور تشريع شرع جديد باشد و «نبي»، كسي است كه مأمور به ترويج و نگاهباني شريعت قبل باشد. به عبارت ديگر گوييم، «رسول»، آن است كه داراي كتاب باشد و «نبي»، آن است كه كتابي از طرف خدا بر او نازل نشود.»وي، سپس با اشاره به آيهي شريف: «ما كان محمّد أبا أحد من رجالكم ولكن رسول الله و خاتم النبيّين» [احزاب:40] و حديث متواتر «لانبيّ بعدي»، نتيجه مي گيرد كه ظهور نبيِّ صاحب شريعت و دين جديد، نفي نشده است.نيز در بحث از كلمهي «نبي» ميگويد:بعث رسول و نبي صاحب شريعت، ختم نشده، بل ظهور انبياي تابع و غيرمستقل كه در خواب ملهم شوند، ختم گرديده است... بنابراين، جملهي «خاتم النبيين» دلالت بر ختم و انقطاع بَعْثِ رسول ندارد؛ زيرا، هر رسولي، نبي نيست تا از ختم نبوت، ختم رسالت هم لازم آيد. [167] .
چنان كه اشاره شد، علاوه بر دلايل نقلي فراوان از كتاب و سنّت، اجماع مسلمانان بر خاتميّت نبوّت و شريعت اسلام، استوار است. ادّلهاي كه نويسندگان «بابي» و «بهايي» آوردهاند، مخدوش و ادّعاهايي بياساس است. از آن دسته از خوانندگان بزرگواري كه اين مباحث را پي ميگيرند، انتظار مي رود، مطالبي كه پي در پي هم - با انفكاك موضوعات جهت تسهيل فهم - آورده مي شود، با تأمّل و تعمّق بيشتر بنگرند.
يكي از ادّلهي «خاتميّت»، آيهي چهلم سورهي احزاب است كه با صراحت و با واژهي «خاتم»، ختم نبوّت پيامبر اسلام (صلّي اللّهُ عليه و آله و سلّم) را اعلام كرده است:«ما كان محمّدٌ أبا أحد من رجالكم ولكن رسول اللَّه وخاتم النبيّين وكان اللَّه بكلّ شيء عليماً»؛ [168] محمّد، پدر هيچ يك از مردان شما نيست، بلكه پيامبر خدا و ختمكنندهي پيامبران است و خدا، به همه چيز دانا است.نكاتي كه در اين آيه مورد توجّه است عبارت است از:
لفظ «خاتم» را در آيه به چند صورت مي توان خواند، ولي اختلاف در تلفظ آن، كوچكترين اثري در مفاد و معناي آن پديد نميآورد. اينك احتمالهاي مختلف آن مطرح و بررسي ميكنيم.الف) «خاتِمْ» بر وزن «حافظ» كه به صورت اسم فاعل است و مفاد آن، ختمكننده است.ب) «خَاتْم» به فتح «تا»، بر وزن «عالَم» و معناي آن «آخر» و «آخرين» است.ج) «خاتَم» بر وزن «عالَم» است، ولي به معناي چيزي كه با آن اسناد و نامهها را مهر ميكردند، است.د) «خاتَمَ» به فتح «تاء» و «ميم» بر وزن «ضَارَبَ» فعل ماضي از باب مضاربه است و به معناي كسي است كه پيامبران الهي را ختم كرد.نتيجه اين كه لفظ «خاتم» را به هر صورت تلفظ كنيم، معناي آيه، اين ميشود كه حضرت محمّد (صلّي اللّهُ عليه و آله و سلّم) پيامبر الهي است و پيامبري و نبوت، با آمدن او، ختم شده، و پس از او، پيامبر و كتاب و شريعت و دين ديگر، نخواهد آمد. علاوه بر كار برد اين لفظ در آيات ديگر قرآن [169] به همين معنا، تفاسير قرآن و سخن دانشمندان لغت [170] در اين باره، شواهد گوياي ديگر است.پس ميتوان به اين نتيجه رسيد كه «خاتميّت» مشتق از «خاتم» و ريشهي آن، كلمهي «ختم» به معناي «پايان» است. رايجترين معنايي كه واژهشناسان عرب براي كلمهي «خاتم» گفتهاند، اين است كه «خاتم» به معناي «مايختم به» (وسيلهي ختم و پايان يافتن چيزي) است، مانند «طابع» كه وسيلهي طبع كردن چيزي است.در اين معنا، تفاوتي ميان خاتِم (بر وزن ناظم) و خاتَم (بر وزن آدم) نيست. ابن فارس، در مقاييس اللّغة گفته است:«... فأمّا الخَتْم، وهو الطّبع علي الشيء فذالك من الباب أيضاً؛ لأنَّ الطّبِعْ لايكون إلاّ بعد بلوغ آخره في الاحراز. و الخاتَم مشتقّ منه [الختم]؛ لأنَّ به يختم. ويقال: «الخاتِم [بالكسر]، والخاتام و الخَيْتام. [171] .كاربرد ديگر «خاتِم (بر وزن ناظِم)» همانند «خاتَم»، به معناي «پايان» و «آخر» يا «آخرين» است. ابن منظور در «لسان العرب» گفته است: «خِتام القوم وخاتِمُهُم و خاتَمُهُم: آخرهم... و «الخاتم» و «الخاتَم» من أسماء البنّي (صلّي اللّهُ عليه و آله و سلّم)». [172] .از تتبّع در كلمات واژهشناسان و كاربردهاي واژهي «خاتم (بر وزن ناظم)» به دست ميآيد كه، بيشتر كاربردهاي آن، به معناي «آخر» و «پايان» يا «آخرين» است. [173] .بر همين اساس، «خاتم الأنبياء» يكي از القاب پيامبر اكرم (صلّي اللّهُ عليه و آله و سلّم) است و به اين معنا است كه او، آخرين پيامبر الهي است، به اين معنا كه به وسيلهي او، پيامبري، پايان يافته است. روشن است كه اين دو معنا، با هم ملازمه دارند و در نتيجه، مفاد خاتميّت، اين است كه رسول اكرم (صلّي اللّهُ عليه و آله و سلّم) آخرين پيامبر الهي است، و پس از وي، كسي به عنوان «پيامبر»، از جانب خداوند برگزيده نخواهد شد. چنين دلالتي، مورد قبول مفسّران فريقين است و تحليل برخي از انديشهمندان بر دو قرائت «خاتَم» و «خاتِم» قابل توجّه است. به عنوان مثال، «ابوالبقاء عكبري» دانشمند معروف، در ذيل آيهي «وخاتم النبيّين» مينويسد:[174] خاتَم (به فتح تاء)، يا فعل ماضي از باب مفاعله است؛ يعني، محمد (صلّي اللّهُ عليه و آله و سلّم) پيامبران الهي را ختم كرد؛ [175] و يا مصدر است كه بنابر اين، «خاتم النبيين» به معناي ختمكنندهي پيامبران خواهد بود؛ زيرا، مصدر، در اين قبيل موارد، به معناي اسم فاعل است؛ [176] و يا آن طور كه ديگر دانشمندان گفتهاند، خاتَم (به فتح تاء) اسم است به معناي آخر آخرين؛ [177] و يا آنگونه كه بعضي ديگر گفتهاند، به معناي اسم مفعول است، يعني «مختوم به النبيّون»، پيامبران الهي، به پيامبر اسلام، مهر و ختم شدهاند.اين چهار احتمال، در صورتي است كه «خاتم» به فتح «تاء» قرائت شود، و اگر به كسر «تاء» قرائت شود، چنان كه شش نفر از «قراء سبعه» اين طور قرائت كردهاند، نيز به معناي «آخر و آخرين» است.خلاصه بنابر هر يك از اين پنج احتمال، معناي آيه، اين است كه حضرت محمد (صلّي اللّهُ عليه و آله و سلّم) آخرين پيامبر الهي است و پس از او پيامبر ديگري نخواهد آمد. [178] .با اين تبيين كامل واژهشناختي «خاتم»، جايي براي پندار نادرست برخي از نويسندگان بابي - بهايي، باقي نميماند. آنان گفتهاند، چون «خاتم»، در لغت، به معناي زينت انگشت آمده است، ممكن است منظور از «خاتم النبيين» اين باشد كه رسول اكرم (صلّي اللّهُ عليه و آله و سلّم) از حيث كمالات و مقامات، به جايي رسيده است كه زينت ساير پيامبران است، همانطور كه انگشتري، زينت انگشت انسان است!نيز، اين سخن كه چون «خاتم» براي تصديق كردن مضموننامه به كار ميرفته است، يعني، صاحب نامه، با مهر كردن آخر آن، مضمون نامه را تصديق ميكرده است، ممكن است «خاتم النبيين» هم به معناي «تصديق كنندهي پيامبران» باشد، آن گونه كه «خاتم» وسيلهي تصديق مضمون نامه است!در واژهيابي كلمهي «خاتم»، روشن شد كه به عقيدهي تمام مفسّران و دانشمندان علم لغت، اين واژه، به معناي «آخرين پيامبران» و «ختمكنندهي آنان» است، و هيچگاه «خاتم» را بر انساني به عنوان زينت يا تصديق كننده، استعمال نكردهاند. ناگفته پيدا است كه اگر گويندهاي بخواهد لفظي را در غيرمعناي حقيقي خود به كار برد، لازم است استعمال آن لفظ در آن معنا، رايج و متعارف، يا لااقل مورد پسند طبع و ذوق سليم باشد، كه البته، مورد بحث، هيچ يك از اينها نيست.علاوه بر آن، براي استعمال كلمهاي در غير معناي رايج آن، لازم است قرينه و نشانهاي باشد كه شنونده و خواننده، به وسيلهي آن قرينه، مقصود گوينده و نويسنده را تشخيص دهد. در آيهي مذكور، هيچ قرينه و نشانهاي در كار نيست تا دليل بر اين باشد كه معناي حقيقي «خاتم النبيين» منظور نبوده و از آن، معناي غير حقيقي به طور مَجاز، اراده شده است.اين پندار به اندازهاي سست و بيپايه است كه مخالفان اسلام، حتّي مدّعيان دروغين نبّوت، به آن اعتنا نكردهاند، بلكه چون خودْ را مسلمان ميناميدند، در برخي نوشتهها، به طور صريح، به خاتميّت پيامبر گرامي اسلام (صلّي اللّهُ عليه و آله و سلّم) اعتراف، و موضوع نبوّت و رسالت را با آمدن آن حضرت، پايان يافته دانستهاند. رهبر فرقهي ضالّهي بهاييّت، در كتاب اشراقات اورده است:والصلاة والسلام علي سيّد العالم ومربّي الأُمم الذي به انتهتِ الرسالةُ والنبوّة وعلي آله وأصحابه دائماً أبداً سرمداً. [179] .نيز در كتاب ايقان هم به «خاتميّت» پيامبر اسلام (صلّي اللّهُ عليه و آله و سلّم) تصريح ميكند و «خاتم» را به معناي «زينت» يا «تصديقكننده» نميداند، بلكه به همان معناي «ختمكننده» دانسته، اما آن را تأويل ميبرد، به گونهاي كه بتواند راهي براي ادعاي نبوّت خود باز كند.از سوي ديگر، خوب است از طرفداران چنين نظريّهاي پرسيد، اگر مقصود از «خاتم» در «خاتم النبيين» زينت بودن پيامبر اسلام در ميان پيامبران گذشته است، آيا بهتر نبود به جاي «خاتم» كلمهي «تاج» و همانند آن به كار ميبرد؟ زيرا، «تاج» و مانند آن، براي فهماندن اين معنا، خيلي مناسبتر است.هرگاه مقصود از جملهي «خاتم النبيين» اين بود كه بفهمانند رسول اكرم (صلّي اللّهُ عليه و آله و سلّم) تصديقكنندهي پيامبران گذشته است، چرا كلمهي «مصدّق» كه بر اين مطلب صراحت دارد، به كار برده نشده و به جاي آن كلمهي «خاتم» كه معناي حقيقي آن چيزي ديگري است، به كار برده شده است؟قابل دقّت و يادآوري است كه قرآن كريم در موارد ديگر كه درصدد بيان اين معنا بوده، از كلمهي «مصدّق» استفاده كرده است. [180] .علاوه بر همهي اينها، اگر منظور از «خاتم»، در اين آيه، «تصديقكننده» باشد، بايد ميان آن حضرت و «خاتم» به معناي تصديقكننده، شباهتي باشد، در حالي كه شباهتي نيست؛ زيرا، «خاتم»، وسيله و ابزار تصديقِ «نامه» و «نوشته» است، نه اين كه خود «خاتم» تصديقكننده باشد؛ زيرا، شخصي كه نامه را مينويسد، با «مهر»، صحّت آن نامه را تصديق ميكند، خودِ او تصديقكننده است و «خاتم» وسيلهي تصديق به شمار ميرود، امّا پيامبر گرامي (صلّي اللّهُ عليه و آله و سلّم) خودش، تصديقكنندهي پيامبران پيشين است، نه اين كه وسيلهي تصديق باشد. [181] .
در شبههي نويسندگان بابي و بهايي آمده: «در قرآن، خاتمالنبيين، ذكر شده، ولي «خاتمالمرسلين» نيامده است و لذا آمدن رسول ديگري پس از پيامبر اسلام (صلّي اللّهُ عليه و آله و سلّم) نفي نشده است.».در پاسخ آن، نكاتي را يادآوري ميكنيم:الف) كلمهي «نبي»، در لغت، به «الإنباء عن الله» معنا شده است؛ يعني، كسي كه از طرف خداوند، خبر دهد، چه خبر دهنده، داراي شريعت مستقل باشد يا از شريعت ديگري پيروي كند؛ زيرا، ملاك در صدق نبوّت او، اِخبار از ناحيهي خداوند از طريق وحي است.ب) نبوّت، صفت خاصّ پيغمبران است و به غير آنان، اطلاق نميشود، ولي «رسول» شامل هر فرستاده مي شود. در قرآن، به فرشتگان [182] و جبرييل [183] و دو نفر از فرستادگان [184] حضرت مسيح به انطاكيه - كه از حواريون آن حضرت بودند - «رسول» اطلاق شده است. از اين رو، براي اِعلام انقطاع وحي، بايد از واژهي «خاتم النبّيين» استفاده كرد و نه «خاتم الرّسل»؛ زيرا، در كلمهي «نبي»، وحي و نبوّت خوابيده، ولي در كلمهي «رسول» اين معنا لحاظ نشده است. نيز بر اساس كاربرد قرآن كريم، «نبي»، وصف «رسول» آمده است: «...و رسوله النبّي...» و «الرسول النبّي». [185] .ج) در قرآن كريم، به تعدادي از پيامبراني كه داراي كتاب و شريعت مستقل نبودهاند، «رسول» اطلاق شده است، مانند حضرت لوط [186] و حضرت الياس [187] و حضرت يونس [188] و حضرت اسماعيل. [189] .د) هر گاه كلمهي «رسول» و «نبي» در جملهاي، كنار هم قرار گيرند، مانند آيهي پنجاه و دوم سورهي حج: «و ما أرسلنا من قبلك من رسول و لانبّي...» ممكن است از «رسول» و «نبي»، دو معناي متفاوت اراده شده باشد، ولي دليلي در دست نيست كه در اين موارد، مقصود از آن، همان معنايي باشد كه مؤلّف بهايي «خاتميّت» اظهار كرده است، بلكه تفاوت آنها در مقام رسالت و نبوت است كه بر حسب روايات، مقام رسالت برتر از مقام نبوت است. در روايت آمده كه سيصدوسيزده تن از انبيا، داراي رسالت خاصي بودهاند و از آنان به «رسل» تعبير ميشود. [190] .پس اين تفاوت از ناحيهي مفهوم لفظ «نبي» و «رسول» نيست. بدين ترتيب، پيامبراني كه از هر دو مقام برخوردار بودند، بر ساير پيامبران برتري معنوي دارند.ه) مؤيّد ديگري كه مي تواند معناي آيه را روشن، و بياساس بودن پندار اشكالكننده را واضح كند،اين است كه در قسمت زيادي از رواياتي كه در بارهي خاتميّت آمده، در حقيقت، تذكّر و توضيح معناي خاتميّت در آيهي شريف است. الفاظي كه در روايات آمده چنين است: «خاتم المرسلين»، «ليس بعدي رسول»، «أختم به انبيائي ورسلي»، «وختم به الوحي»، و«خاتم رسله»، «وختم بكتابكم الكتب فلا كتاب بعده أبداً». [191] .ز) نكتهي ديگري كه براي ردّ ادّعاي نويسندگان بابي و بهايي بايد تذكّر داد، اين است كه انحصار و تخصيص وحي رؤيايي به انبياي تابع و سپس آن را براي تأويل آيهي «خاتم النبيين» مستمسك قراردادن، غلط و اشتباه است؛ زيرا، كه آيهي صدويكم سورهي صافّات كه در بارهي حضرت ابراهيم (عليهالسّلام) است: «قال يا بُنيّ إنّي أري في المنام أنّي أذبحك...» تصريح دارد كه در خواب، به حضرت ابراهيم (عليهالسّلام) وحي شد و آن حضرت به قرباني فرزندش اسماعيل مأمور گرديد. اين، در حالي است كه حضرت ابراهيم (عليهالسّلام) داراي شريعت مستقل بود و شريعت پيش از خودش را نسخ كرده بود. پس اين سخن صحيح نيست كه بعد از پيامبر اسلام (صلّي اللّهُ عليه و آله و سلّم)، پيامبر صاحب شريعت مستقل نخواهد آمد، ولي «آمدن رسول» كه تبليغ شريعت گذشته كند، اشكال ندارد!
با بررسيهاي به عمل آمده، مي توان به بيان ديگر، مطالب را جمعبندي كرد و اين گونه توضيح داد كه ختم نبوت، مستلزم ختم رسالت و شريعت است.توضيح اين كه نبوّت، عبارت است از اين كه از جانب خداوند، به فردي، وحي شود كه او به مقام نبوت برگزيده شده است، و نيز معارف و احكام الهي كه بيان كنندهي اصول و فروع دين است، به او وحي گردد. رسالت، به اين معنا است كه از ميان كساني كه به مقام نبوّت برگزيده شدهاند، از جانب خداوند، مأموريّت ويژهاي يافتهاند تا معارف و احكام الهي را در سطحي وسيعتر، به بشر ابلاغ كنند و با كوشش در جهت اجراي آنها در جامعهي بشري، بشريّت را به سوي كمال و سعادت سوق دهند. البته، پيامبران الهي، هر دو مقام را داشتهاند؛ يعني، هم حامل وحي و شريعت آسماني بودهاند و هم مسئوليّت ابلاغ و اجراي آن احكام را در جامعهي بشري بر عهده داشتهاند. از اين رو، قرآن كريم، آن جا كه از نبوت عامّه سخن گفته، گاهي از پيامبران با واژهي «النبيّين» [192] تعبير آورده است كه مسئوليت «بشارت» و «انذار» مردم را بر عهده داشتند و گاهي با واژهي «رُسُلَنا». [193] گويا آنان به خاطر گستردگي كار، چه بسا نياز داشتند از «بيّنات» و «معجزات» بيشتري استفاده كنند.با اين بيان، مطلب ديگري هم به دست ميآيد و آن اين كه ميتوان فرض كرد كه كسي در شرايطي داراي مقام نبوّت باشد، ولي هنوز به مقام رسالت دست نيافته باشد و در زمان بعد، به عنوان رسول برگزيده شود، ولي عكس آن (كسي رسول باشد و به نبوت مبعوث نباشد) معقول نيست؛ زيرا، برگزيده شدن به مقام رسالت، بدون اين كه داراي مقام نبوّت باشد و شريعت الهي به او وحي شده باشد، نامعقول است.پيش از اين هم، يادآوري كرديم كه در روايت آمده، تعداد پيامبران، صد و بيست و چهارهزار نفر است كه از ميان آنان، سيصد و سيزده نفر، علاوه بر منصب نبوّت، داراي منصب رسالتاند. [194] .يادآوري اين نكته هم لازم است كه اگر چه پيامبران صاحب شريعت، طبق نظريهي مشهور، پنج پيامبر بزرگ الهي (نوح (عليهالسّلام) ابراهيم (عليهالسّلام) موسي (عليهالسّلام) عيسي (عليهالسّلام) پيامبر اكرم (صلّي اللّهُ عليه و آله و سلّم)) بودهاند، ولي وحي نبوّت و شريعت، به آنان اختصاص نداشته و مشترك ميان همهي پيامبران الهي بوده است، حتي پيامبران قبل از حضرت نوح (عليهالسّلام) نيز اگر چه داراي شريعت به معناي مصطلح آن كه با كتاب همراه است، نبودند، امّا آنان نيز از وحي الهي برخوردار بودند و آن چه براي هدايت مردم نياز داشتند، از طريق وحي به آنان ابلاغ ميشد.بنابراين، خاتميّت در مبحث نبوت، بيان كنندهي سه مطلب است:1- پس از پيامبر اسلام (صلّي اللّهُ عليه و آله و سلّم) فردي به عنوان «نبي»، از جانب خداوند برگزيده نخواهد شد؛ يعني، به كسي وحي نخواهد شد تا او پيامبر الهي باشد.2- پس از پيامبر اكرم (صلّي اللّهُ عليه و آله و سلّم) و شريعت اسلام، شريعت ديگري از جانب خداوند، براي بشر تشريع و نازل نخواهد شد و شريعت اسلام تا آخرالزمان، جاودانه باقي خواهد ماند.3- پس از پيامبر اسلام (صلّي اللّهُ عليه و آله و سلّم) هيچ كس به عنوان «رسول خداوند» كه مأموريّت ابلاغ شريعت جديدي به مردم دارد، مبعوث نخواهد شد و از آن جا كه باب نبوت، بسته است، باب رسالت نيز بسته خواهد بود. [195] .
بايد توجّه داشت كه ختم باب وحي و نبوّت، و شريعت و رسالت، مستلزم ختم باب الهام و قطع هر گونه ارتباط بشر با عالم غيب و دريافت حقايق و معارف غيبي از طريق ارتباط با فرشتگان نيست. در احاديث اسلامي آمده است كه هم در امّتهاي پيشين و هم در امّت اسلامي، كساني بوده و هستند كه بدون اين كه از مقام نبوّت و رسالت برخوردار بوده باشند، از عالم غيب، به آنان الهام ميشود و فرشتگان با آنان سخن ميگويند. اين گونه افراد، در اصطلاح، «محدّث» ناميده ميشوند. [196] .
پس از ادّعاهاي بياساس ميرزا علي محمّد شيرازي، علما و انديشهمندان مسلمان، براي جلوگيري از گمراهي مردم، با قلم و بيان، به افشاي توطئهي استعمار پرداختند، و خطر انحراف را گوشزد كردند. استقصاي كامل و احصاي همهي كتابها، ميّسر نيست. در عين حال، براي آن دسته از خوانندگاني كه بخواهند اطّلاعات بيشتري در اين زمينه داشته، از تحقيقات و ردّيههاي ديگران با خبر باشند، تعدادي از كتابهايي كه در رّد نقد و بررسي «بابيّت» تدوين شده، آورده ميشود. اميد است كه مفيد واقع شود.تعدادي از اسامي ليست پيوستي، در الذريعة (نوشتهي آقا بزرگ تهراني) و تعداد كمي از آن، در لغتنامهي دهخدا آمده است. اكثر كتابها، چاپ شده است.ابطال مذهب بابيّه، اسماعيل حسينييزدي.ازهاق الباطل، سيّدعلي محمودآبادي.إزهاق الباطل، محمّد كريم خان بن ابراهيم كرماني.اشعار نيوا در ردّ باب و بهاء، آخوند محمّدجواد صافي.البابيون و البهائيون، (يو)، همايون همتي، تهران، منظمة الأعلام الاسلامي، 1411 ه.ق، 91 ص.الحجج الرضوية في تأييد الهداية المهدوية و الرّد علي البابية، محمّد بن محمود حسيني لواساني.الحساميّة في ردّ البابيّة، محمّد احمد قايني (مخطوط).الحق المبين (في الردّ علي البابية)، احمد بن محمّد علي بن محمّد كاظم شاهرودي.الردّ علي البابية، آقا رضا بن محمدحسين اصفهاني.الردّ علي البابية، خلف بن عبد علي آل عصفور البحراني.الردّ علي البابية، سدر الإسلام علياكبر بن بشير محمد همداني.الردّ علي البابية، سيّد احمد بن محمّدتقي موسوي تربتي.الردّ علي البابية، فاضل جعفر مزاره شيرازي.الردّ علي البابية، محمّدتقي بن محمّدباقر آقا نجفي اصفهاني.الردّ علي البابية، محمّدحسن خوسفي قائني.الردّ علي البابية، محمّدعلي بن محمّدحسين حائري، مصر، 1329 ه.ق.الردّ علي البابية، ملّا عبدالرسول كاشاني.الردّ علي البابية، مهدي بن محمّد علي ثقة الإسلام.الردّ علي البابية و البهائية، عبدالرسول بن محمّد بن زين العابدين، تهران، 1374 ه.ق، 60ص.الردّ علي البابية، يحيي بن رحيم الأرومي، نجف اشرف، 1344 ه.ق.السهام النافذة في الردّ علي البابيّة، محمّد قاسم بن محمّدتقي غروي (مخطوط).الشيخ و الشاب في ردّ البهائية و الباب، السيّد هاشم حسين فتح الله، بغداد، 1331 ه.ق، چاپ اوّل؛ (1347 ه.ق، چاپ دوم).الشيخيّة و البابيّة أو المفاسد العاليّة، محمّد بن محمّد مهدي الخالصي، بغداد، مطبعة المعارف، 1372 ه.ق، 344 ص.الهداية المهدوية في ردّ البابية، علي اصغر بن رجب علي اليزدي الأردكاني، تهران، 1325 ه، 263 ص، چاپ سنگي.ايراد در پيرامون مسلك باب و بهاء مذاهب مختلفه عالم، محمد مهينپور (حاج رحيم) تهران، مطبوعات وطن ما، 1375، چاپ دوم، 105 ص.باب كيست و سخن او چيست؟ نور الدين چهاردهي، فتحي، 320 ص.باب و بها را بشناسيد، فتح الله بن عبدالرحيم اليزدي، حيدرآباد كن، 1371 ه.ق، 336 ص، چاپ سنگي.بابيگري و بهاييگري، محمّد محمّدي اشتهاردي، قم، علّامه، 1378 ه.ش، 280 ص.بابيها چه ميگويند؟ هبة الله مرندي، تهران، 1347 ه.ش، 144 ص.بررسي و محاكمه باب و بهاء (بررسي و محاكمه در تاريخ و عقايد)، ح، م، ت، ج 1، مصطفوي، 212 ص، ج 2، برهان، 281 ص؛ ج 3، انتشارات اسلامي، 323 ص.بيان الحقايق، عبدالحسين آيتي.بيبهايي باب و بهاء، محمّد علي خادمي، شيراز، 1409 ه.ق، 196 ص.پنجهي خونين استعمار در آستين باب، احمد رحيمي كاشاني، 140 ص.تجلّيات باب و بهاء، احمد علي بن محمّد مهدي الأمرتسرسي، لاهور، تعليمي پرسِ، 32 ص.تحقيق در بابيگري، بهاييگري، يوسف فضايي، فرّخي، 274 ص.تخريب الباب، ابوالقاسم بن ميرزا كاظم الزنجاني.ترجمهي كتاب نصايح الهدي، محمّد جواد بلاغي، دارالتبليغ اسلامي، اصفهان، 211 ص.تنبيه الغافلين (في الردّ علي البابية)، محمّد تقي بن حسين علي الهروي الإصفهاني.حقايق شيعيان، عبدالرسول احقاقي اسكويي، 75 ص.خرافات البابيّة، محمّدحسين آل كاشف الغطاء.در ساختمان بابيّت و بهاييّت، جعفر خندق آبادي، تهران، 1377 ه، 52 ص.دفع شبهة طول عمر الحجّة(عج)، محمود بن محمّدحسن بن محمد جعفر الشريعتمدار.ذيل الأرغام (ذيل ارغام الشيطان في ردّ (اهل البيان) البابية)، سيّد محمّد بن محمود حسيني، تهران 1342 ه. ق، چاپ سنگي، 406 ص.رجم الشيطان في ردّ اهل البيان، عبدالرحيم بن ملّا عبدالرحمان البروجردي، چاپ سنگي، 179 ص.ردّ الباب، ابوالقاسم بن كاظم موسوي زنجاني.ردّ الباب، محمّدخان بن كريم خان كرماني، كرمان، 1384 ه.ق، 223 ص.ردّ الباب، محمّد كريم خان قاجار كرماني، كرمان، 1383 ه.ق، چاپ سنگي.ردّ اهل البيان، سيّد محمّد بن محمود حسيني لواساني، تهران، 1342 ه.ق، چاپ سنگي.ردّ بابيه، عبدالله بن محمد حسن مامقاني، نجف اشرف، 1345 ه.ق.ردّ بر بابيه، ابوتراب بن ابي القاسم برغاني شهيد قزويني (مخطوط).ردّ بر بابيه، سيّد محمّد حسين بن محمّد حسيني نجف آبادي (مخطوط).ردّ بر بابيه، محمّد تقي حسيني قزويني (مخطوط).ردّ شبهات بابيه، محمّد بن كريم كرماني (اين كتاب، خطي و به صورت پرسش و پاسخ است).شيخيگري و بابيگري، مرتضي مدرسي چهاردهي، تهران، فروغي، 1387 ه.ق، 212 ص.صاعقه در ردّ باب مرتاب، زين العابدين خان كرماني، مدرسهي ابراهيميّه، 203 ص.قلع الباب (قمح الباب)، ابوالقاسم موسوي زنجاني (مخطوط).كتابي در ردّ باب، كمال الدين بن حسين خوانساري.كشف الحيل، عبدالحسين آيتي.گفت و شنود سيّدعلي محمّد باب، محمّدتقي بن محمّد مامقاني، تهران، نشر تاريخ ايران، 1374ه.ش، 185 ص.گمراهان باب و بهاء، احمد بن محمّد باقر روضاتي خوانساري.لوح باب و بهاء، احمدعلي بن محمّد مهدي الأمرتسري، لاهور، 1960 م، 144 ص.محاكمه و بررسي باب و بهاء، حسن بن محمد رحيم مصطفوي اهري، تهران، بوذر جمهوري، 1376 ه، (3 جلد).مدافعه در مقابله خصم (در خصوص مطالب بيان)، شيخ عبدالسلام آخوندزاده، تفليس، 1314 ه.ق.مشي الإنصاف في كشف الاعتساف (الردّ علي البابية)، ميرزا ابراهيم بن ابي الفتح زنجاني.مناظره با سيّد علي محمّد باب، محمّد بن حسين (مخطوط).موارد تحقيق در بارهي مذهب باب، ادوارد براون.مواهب الرضوية في ردّ شبهات المبلّغين من المسيحية و البابية و البهائية، سيّد محمّد بن محمود الحسيني، تبريز، 1343 ه، 96 ص.نصائح الهدي والدين إلي مَنْ كان مسلماً وصار بابياً، محمّد جواد بن حسن بلاغي، بغداد، 1339 ه.ق، 156 ص؛ اصفهان، دارالتبليغ الاسلامي، 1373ه، 211 ص.نصحيت به فريبخوردگان باب و بهاء، علي العلاّمه الفاني الاصفهاني، اصفهان، دارالتبليغ، 1373 ه، 211 ص.
عزالدين رضانژاد
عنوان «باب» لقبي مقدّس دراحاديث و روايات رسيده از پيامبر و اهل بيت اطهار(ع) است و افرادي از اصحاب برجستهِ پيشوايان معصوم(ع) به خاطر ويژگيهايي كه بر شمرده خواهد شد، به عنوان «باب» خوانده ميشدند.در اين ميان، عدّهاي جهت رسيدن به اميال و هواهاي نفساني خويش، از اين واژهِ مقدّس در تعاليم ديني و شيعي، بهره جسته و به دروغ خود را «باب ائمّه» معرّفي كردهاند.البتّه خوانندگان محترم بر اين امر آگاهند كه در طول تاريخ، عدّهاي با ادّعاي دروغينِ «الوهيّت»، «ربوبيّت»، «نبوّت» و «امامت»، هم خود از راه حق منحرف شدند و هم عدّهاي از مردم ناآگاه يا مغرض و سود جو را به انحراف كشاندند.در جريانشناسي انحرافي «بابيّت» دقيقاً تكرار همين نكته را ميبينيم. از اين رو، بر عالمان دين و دست اندركاران امور ديني - فرهنگي فرض است كه ضمن بازخواني تاريخ گذشته، به شناسايي زمينههاي اين نوع انحراف در عصر كنوني پرداخته و با اطّلاع رساني لازم و هشدار به هنگام، از پيدايش «بابيّت» دروغين و گرايش به آن جلوگيري به عمل آيد.اينك با توجّه به اهميّت مسأله، و تناسب مباحث گذشته، در بخش معرّفي فرقههاي انحرافي در مورد حضرت مهدي(ع) - كه از فرقهِ ضالهِ «بابيّه» سخن به ميان آمد - در اين نوشتار به مسألهِ «باب» به عنوان لقبي ارزشمند و از «ابواب» و «بوّاب» به عنوان انسانهاي برجسته سخن خواهيم گفت و سپس با شناسايي اجمالي مدّعيان دروغين بابيّت در عصر حضور و غيبت، عدّهاي را معرّفي خواهيم كرد.
«باب» يا «باب الله» در برخي از احاديث اسلامي به عنوان صفت پيامبر اكرم(ص) و دوازده امام معصوم(ع) به كار گرفته شد. چنان كه واژههاي ديگري مانند: «صراط»، «سبب»، «طريق» و «سبيل» كه همه تعبيرهاي ديگري از «باب اللّه» اند، براي ائمّه(ع) به كار رفته است. [197] .امام باقر(ع) به پيامبر(ص) لقب «باب اللّه» و «سبيل اللّه» داده است:«انّ رسول اللّه(ص) بابُ الله الذين لايؤتي الا منه و سبيله الذي- من سلكه وصل الي اللّه». [198] .حضرت علي(ع) نيز، در چند روايت به «باب» و «باب اللّه» و «باب الجنّه» خوانده شده است. مانند:«انّ عليّاً بابٌ فتحه اللّه فمن دخله كان مؤمناً». [199] .«انّ عليّاً بابٌ من ابواب الهدي فمن دخله كان مؤمناً».«انّ عليّاً بابٌ من ابواب الجنّه فمن دخل بابَه كان مؤمناً». [200] .«انا مدينه العلم و علي-ّ بابها فمن اراد العلم فليأت الباب».اين حديث صحيح و متواتر است. [201] .فردوسي آن را چنين معني كرده است:كه من باب علمم عليَم در است درست اين سخن گفت پيغمبر استو مولانا جلال الدين رومي آن را چنين تفسير كرده است:چون تو بابي آن مدينهِ علم را چون شعاعي آفتاب حلم راباز باش اي باب بر جوياي باب تا رسند از تو قشور اندر لبابباز باش اي باب رحمت تا ابد بارگاه اله كفواً احددر حديثي معروف كه به روايتهاي گوناگون و در حدّ تواتر در كتابهاي حديثي اهل سنّت و شيعه نقل شده است، پيامبر(ص) خود را شهر علم، حكمت، فقه، بهشت و خانهِ دانش و حكمت («مدينهالعلم»، «مدينهالحكمه»، «مدينهالفقه»، «مدينهالجنّه» و «دارالعلم»، «خزانهالعلم»، «دارالحكمه») و حضرت علي(ع) را «باب» آن خوانده است. [202] .«باب مدينه العلم»، عنواني است كه حضرت رسول(ص) به امام علي(ع) داد و فرمود:چنان كه در حديث ديگر، پيامبر(ص) حضرت علي(ع) را «باب خدا» و «باب خود» ناميده است. [203] .«باب الجنه» كنايه از امام حسين(ع) است. پيامبر اكرم(ص) فرمود:«الا و انّ الحسين باب من ابواب الجنّه من عانده حرّم اللّه عليه ريح الجنّه». [204] .
در احاديث و روايات تفسيري، اهل بيت اطهار و امامان معصوم(ع) - كه واسطهِ ميان خدا و خلقاند - «ابواب الله» خوانده شدهاند؛ هم چنان كه از آنان به «طريق» و «سبيل» و «سبب» و «صراط» تعبير شده است. امام سجاد(ع) در معرّفي خود و اهل بيت اطهار(ع) ميفرمايد:«نحن ابواب اللّه و نحن الصراط المستقيم و نحن عيبه علمه». [205] .حضرت علي(ع) ميفرمايد:«نحن الشعار والاصحاب والخزنهُ والابواب ولاتؤتي البيوت الا من ابوابها». [206] .جملهِ اخير آن حضرت، اشارهاي است به آيهِ شريفهِ:«ليس البرّ بأن تأتوا البيوت من ظهورها ولكنّ البرّ من اتّقي و اُتوا البيوت من ابوابها». [207] .برخي از مفسّران نيز مقصود از «ابواب» را در اين آيه، ائمّه(ع) دانستهاند كه «طريق» و «بابِ» راه يافتن به مدينهِ علم پيامبرند. [208] .از حضرت رضا(ع) معناي «ماء» را در آيهِ «اًن اصبح ماوِكم غوراً فمن يأتيكم بماء معين» [209] پرسيدند و او در پاسخ فرمود: «ماوِكم ابوابكم اَي الائمّه والائمّه ابواب الله». [210] در اين تفسير «ماء» در معناي مجازي به كار رفته است؛ يعني آب وسيلهِ حيات است و اگر آبها بخشكند، راه حيات بسته است. امامان معصوم(ع) مانند آبي هستند كه حيات معنوي مردم به ايشان وابسته است و در حقيقت ابواب وصول به حيات معنوي و واقعياند و اگر در جهان، امام و حجّتي نباشد، باب حيات معنوي مسدود است و كسي «ماء مَعين» يا آب گواراي زندگي معنوي را به انسانها نخواهد چشاند.
در زمان حضور ائمّه(ع)، افرادي از صحابه به عنوان «باب» آنان معرّفي شدهاند. گويا اين تعبير در زمان ائمه(ع) رواج داشت، هرچند در سخنان خود ائمه(ع) و در كتابهاي رجال از آنان با عنوان «باب» تعبير نشده است، ولي در كتب تراجم و مناقب امامان شيعه(ع) (مانند كتاب مناقب آل ابيطالب [211] و الفصول المهمّه في- معرفه احوال الائمّه(ع) [212] و...) از عدّهاي به عنوان «باب» يا «بوّاب» تعبير شده است. مانند: سلمان «باب حضرت علي(ع)»، سفينه «باب امام حسين(ع)»، ابوخالد كابلي و يحيي بن امّ الطويل «باب امام سجّاد(ع)» و افرادي ديگر كه خود را به دروغ باب ائمّه(ع) معرّفي ميكردند، مذمّت شدهاند و مورد تكذيب و نفرين قرار گرفتهاند.دستهِ اوّل، آناني بودند كه با ائمّه ارتباط خاص داشتند، و علاوه بر بهرهوري از علوم و معارف ائمه(ع)، در برخي امور وكيل و مباشر كارهاي ايشان و در شرايط حسّاس سياسي، واسطهِ ائمّه(ع) و پيروان آنان بودهاند. براي نمونه: ابوخالد كابلي و يحيي بن ام الطويل از ياران نزديك امام سجّاد(ع) و سالها در خدمت آن حضرت بودند.جابر بن يزيد جُعفي از اصحاب سرّ اهل بيت و از نزديكان امام باقر(ع) بود.مفضّل بن عمر، كه بنا بر روايات، از علوم ائمّه(ع) آگاهي داشته و مورد توجّه خاص امام صادق(ع) بوده است، به نمايندگي از آن حضرت به كارهاي شيعيان رسيدگي ميكرد و در منازعات مالي ايشان براي رفع اختلاف، به وكالت از آن حضرت، اموالي پرداخت ميكرد. وي همچنين مباشر كارهاي مالي امام كاظم(ع) بود و آن حضرت خود شخصاً پرداختهاي مالي شيعيان را نميپذيرفت.از سوي ديگر، در كتابهاي سيره و تاريخ، نوّاب اربعهِ امام زمان(ع) در دورهِ غيبت صغري نيز «باب» خوانده شدهاند. طبرسي از آنان به عنوان «الابواب المرضيون و السّفراء الممدوحون» نام ميبرد. [213] ابن اثير دربارهِ حسين بن روح نوبختي، يكي از نوّاب اربعه، ميگويد كه اماميه او را «باب» ميناميدند. [214] .عثمان بن سعيد عمروي، محمّد بن عثمان و حسين بن روح نوبختي گذشته از سفارت امام زمان(ع) به عنوان بابهاي امام جواد، امام هادي و امام عسكري(ع) نيز نام برده شدهاند و در روايات بر وثاقت، علم و نزديكي آنان به ائمه(ع) تصريح شده است. [215] .
علاوه بر نوّاب اربعه كه هر يك پس از ديگري، باب حضرت حجّت(ع) بودند، كساني ديگر نيز به «باب» معروف هستند؛ او در عصر خود، از ثقات و برجستگان شيعه به شمار ميرفت و به دست سفراي اربعه توقيعات به نام آنها از طرف حضرت مهدي(عج) صادر گشته است.برخي از بزرگان شيعه كه در كتابهاي تراجم و مناقب از آنها به «باب» تعبير شده است، عبارتند از:1- ابوالحسين، محمدبن جعفر اسدي كوفي رازي، باب حضرت حجّت(عج) در «ري»؛ اردبيلي (صاحب جامع الرواه) ميگويد: «كان احد الابواب». [216] .2- ابوعلي، احمدبن اسحاق اشعري قمي از اصحاب حضرت جواد(ع) و عليالهادي(ع) و باب حضرت حجّت(عج) در قم؛ وي به خدمت حضرت حجّت(عج) رسيد و باب امام در قم بود. [217] .3- ابراهيم بن محمد همداني، باب امام مهدي(عج) كه چهل بار حج انجام داده است. [218] .4- ابواسحاق ابراهيم بن مهزيار اهوازي، باب امام(ع)؛ كشي دربارهِ او ميگويد:«و كان وكيل الناحيه و كان الامر يدور عليه». [219] .5- احمدبن حمزهبن اليسع قمي، باب امام حجّت(عج). [220] .6- ابوهاشم، داوود بن القاسم بن اسحاق بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب، باب حضرت حجّت(عج). [221] .7- محمدبن علي بن بلال از اصحاب حضرت حجّتبن الحسن(عج)؛ سيّدبن طاووس در ربيع الشيعه ميگويد: «من السفراء الموجودين في الغيبه الصغري والابواب المعروفين الذي لايختلف الاِماميه القائلون بامامهالحسن بن علي- فيهم». [222] .8- ابومحمد الوجنائي، باب امام حجّت(عج).9- محمدبن ابراهيم بن مهزيار؛ اردبيلي ميگويد: وي نيز مانند پدرش، ابراهيم بن مهزيار، از ابواب امام و وكيل آن حضرت بود. [223] .10- عمر اهوازي از ابواب حضرت حجّت(عج).11- ابوجعفر، عبدالله ابو غانم قزويني كه به نام وي از حضرت حجّت(عج) توقيع صادر گرديد. وي باب امام(ع) در قزوين بود. [224] .ياد آوري:1- چنان كه سيد محسن عاملي امين گفته است: ظاهراً نوّاب اربعه كه به باب امام نيز معروف هستند داراي نيابت عامه بودند و ديگر سفرا و ابواب امام، داراي سفارت و وكالات در امور خاصّه بودند. [225] .2- برخي بر اين عقيدهاند كه اگرچه تعبير «باب» در برخي از كتب تراجم، مناقب و سِيَر ائمّه(ع) براي ياران نزديك و خاصّ ايشان به كار رفته، ولي در سخنان خود پيشوايان معصوم(ع) و سپس در نوشتههاي محدّثان و رجاليان، از به كار بردن آن در مفهوم مثبت، پرهيز ميشده است؛ همچنان كه نوّاب اربعه را نيز عموماً، «سفراء» و «وكلاء» ميخواندهاند و از نمايندگان امام كاظم(ع) به «قوّام» تعبير ميكردهاند.در مقابل از كساني چون نميري و شلمغاني، به عنوان مدّعيان «بابيّت» نام ميبردهاند. البتّه اصل وجود واسطه ميان امام و شيعيان، چه در زمينهِ بيان احكام و معارف ديني و چه در امورمالي، هيچ گاه انكار نشده است. [226] .
چنان كه اشارت رفت، در عصر حضور كساني خود را به دروغ باب ائمّه(ع) معرّفي كرده و بدين سبب به تكذيب و نفرين ايشان گرفتار شدهاند. در اين بخش از نوشتار، به شناسايي برخي از اين افراد در عصر حضور و غيبت ميپردازيم تا ضمن اطّلاع رساني تاريخي، هشداري باشد براي شناختن و دوري جستن از مدّعيان دروغين بابيّت يا وكالت و نيابت خاصّه در اين عصر - كه از راههاي گوناگون مانند: اينترنت به فعّاليّت و انحراف مردم ميپردازند - و در نتيجه بستن راههاي نفوذ و ترويج باطل.برخي از مدّعيان دروغين بابيّت در عصر حضور عبارتند از:1- علي بن حسكه2- قاسم يقطيني3- محمدبن فراست4- ابن بابا؛كشّي در كتاب رجال [227] از اين چهارتن به عنوان افرادي نام ميبرد كه ضمن نشر انديشههاي انحرافي، مدّعي بابيّت امام عسكري و امام رضا (ع) بودهاند، ولي ائمّه(ع) آنان را به شدّت رد كرده و شيعيان را از تماس با ايشان برحذر داشتهاند.
در ميان شيعيان، گروهي از همان آغاز غيبت به كذب و افترا، ادّعاي بابيت و سفارت نمودند كه برخي از آنها عبارتند از:1- ابومحمد شريعي؛ وي كه از اصحاب امام يازدهم(ع) بود، نخستين شخصي است كه «بابيّت» را به دروغ مدّعي گرديد و اين مقام را به خود نسبت داد. [228] .2- محمدبن نصير نميري؛ مؤسّس فرقهِ «نصيريه» كه پس از ابومحمد شريعي ادّعاي بابيّت نمود و از غلات است و حضرت حجّت(عج) او را لعن فرمود، هنگام مرگ زبانش سنگين شد، به گونهاي كه وقتي پيروانش از او پرسيدند باب بعد از تو كيست؟ او با لكنت گفت: احمد. پيروانش مقصود او را كه غرض كدام احمد است، نفهميدند و به سه فرقه تقسيم شدند؛ فرقهاي گفتند: مقصود او احمد فرزندش است و فرقهِ دوم گفتند: احمدبن موسي بن الفرات است و فرقهِ سوم به احمدبن ابي الحسين بن بشر گرويدند و هر سهِ آنان ادّعاي بابيّت نمودند. [229] .3- حسين بن منصور حلاج، عارف مشهور، از مدّعيان بابيّت. [230] .4- ابوجعفر، محمدبن علي شلمغاني معروف به ابن ابي العزاقر از مدّعيان بابيّت. [231] .5- ابوبكر، محمدبن احمدبن عثمان بغدادي، برادرزادهِ ابوجعفر محمدبن عثمان بن سعيد عمري سفير دوم حضرت حجّت(عج) از مدّعيان بابيّت. [232] .6- احمدبن هلال كرخي (180-267ه.ق) از مدّعيان بابيّت؛ دربارهِ وي گفتهاند: «كان غالياً متّهماً في- دينه... ورد فيه ذموم عن سيّدنا ابي- محمد العسكري-». [233] .7- ابودلف مجنون، محمدبن مظفّر الكاتب ازدي، صاحب كتاب «اخبارالشعراء» از مدّعيان بابيّت. [234] .8- عبدالله بن ميمون القداح در سال 251 ه.ق مدّعي نيابت خاصه گرديد.9- يحيي بن زكرويه (ذكرويه) در سال 281 ه.ق مدّعي نيابت خاصه و باب امام گرديد.10- محمدبن سعد شاعر كوفي متوفّاي سال 540 ه.ق مدّعي باب امام گرديد.11- احمدبن حسين رازي متوفّاي سال 670 ه.ق مدّعي باب امام گرديد.12- سيد شرف الدين ابراهيم متوفّاي سال 663 ه.ق؛ مدّعي نيابت خاصه و باب امام گرديد. سپس مدّعي امامت شد. از شيراز به خراسان رفته، مدّتي در خراسان بود و هنگام برگشتن به شيراز داعيهِ خود را آشكار كرد. [235] .13- حسين بن علي اصفهاني كاتب متوفّاي 853 ه.ق صاحب كتاب «ادب المرء».14- علي بن محمد سجستاني بغدادي متوفّاي سال 860 ه.ق صاحب كتاب «ايقاظ».15- محمد نوربخش، رئيس و مؤسّس فرقهِ نوربخشيه (795 - 896 ه.ق)؛ در سال 826 ه.ق مدّعي نيابت و باب امام گرديد و سپس مهدويت خود را اعلام نمود.16- سيّد محمد هندي متوفّاي سال 987 ه.ق؛ وي كه اديب و شاعر بود، در مشهد ميزيست و مدّعي بابيّت گرديد.17- محمدبن فلاح مشعشع رئيس مشعشعين خوزستان كه دعوي نيابت خاصه و بابيت نمود. سپس مدّعي مهدويت شد و در سال 841 ه.ق دعوت خود را آشكار نمود. وي سالها در خوزستان حكومت نمود تا آن كه در سال 870 ه.ق وفات يافت. [236] .18- عباس فاطمي؛ در اواخر قرن هفتم ميزيسته ادّعاي بابيّت خاصه و مهدويت نمود. وي داراي پيرواني بوده و دولتي تشكيل داد و شهر فاس را تصرّف نمود و در پايان كار به مكر و حيله به قتل رسيد و دولت وي منقرض گشت. [237] .19- درويش رضا قزويني؛ متوفّاي 1041 ه.ق مدّعي بابيت بود و در عصر شاه صفي صفوي خروج كرد. وي از طايفهِ مانلو است و در زيِّ درويشان و قلندران به سياحت پرداخت. سپس به مقام رياست و رهبري رسيد. [238] .20- شيخ مهدي مشهدي متوفّاي 1291 ه.ق داراي تأليفاتي چون الاسرار و الملاحم است، مدّعي بابيّت گرديد.21- سيّد علي مشهدي بزّاز كه در زمان سلطنت سلطان سليمان صفوي ميزيسته مدّعي بابيّت گرديد.22- محمّد فاسي مغربي متوفّاي 1095 ه.ق صاحب كتاب سبيل الاولياء مدّعي بابيّت گرديد.23- ميرزا محمد هروي؛ مدّتي در هندوستان بود و تأليفهايي دارد كه نظم كلمات قصار حضرت اميرمؤمنان(ع) از آن جمله است. وي در زمان فتحعليشاه قاجار پس از آن كه مدّعي بابيت گرديد، به قتل رسيد.24- محمدبن عبداللّه حسان المهدي، پس از تحصيل در علوم ديني به حج رفت و از مكّه به صومال بازگشت و از مدّعيان اصلاح بود و در سال 1899 ميلادي خود را باب و سپس مهدي موعود اعلان نمود. وي مؤسّس فرقهِ صالحيه است.25- محمد احمدبن عبدالله سوداني (1843 - 1885 م) از خاندان سادات حسيني، پس از تكميل علوم ديني به حج رفت و در بازگشت از مكّهِ مكرّمه خود را باب امام سپس مهدي موعود اعلام نمود و تمام قبايل كردخان و دارخور و بحرالغزال و سودان شرقي با وي بيعت كردند او به جنگ با انگليسيها كه سودان را تصرّف كرده بودند پرداخت و خرطوم پايتخت سودان را فتح نمود و در ام درمان وفات يافت. [239] .علاوه بر اين عدّهاي كه اسامي آنان ذكر شد، هر از چند گاهي، افرادي به دروغ ادّعاي بابيت ميكنند. در قرن سيزدهم هجري آن كه در اين ارتباط گروهي را به انحراف كشانيد، سيد علي محمد شيرازي بود كه فرقهِ ضالّهِ بابيه را بنا نهاد و تفصيل ماجراي وي در همين مجلّه آمده است. در سالهاي اخير، برخي ديگر از اين موضوع سوء استفاده كرده و به دروغ ادّعاهايي را مطرح كردند، ولي مورد قبول ديگران قرار نگرفتهاند.به خواست خداوند، در نوشتار آتي از فرقهِ ضالّه بهائيت كه پس از بابيّت به وجود آمد، سخن خواهيم گفت.
عزّالدين رضانژاد
«مهدويت» اعتقادي سازنده، متكامل و اميدبخش بود كه پيامبر اسلام(ص) به نقل فريقين ويژگيهاي آن را بيان فرمود و امّت را به انتظار آن ترغيب فرمود. در طول تاريخ مسلمانان، همواره برخي از افراد بيماردل، جاهل و هوا پرست از اين آموزههاي آموزنده، سوء استفاده كردند و با اين هدف به ادّعاهاي واهي پرداختند. وقتي كه عليمحمد شيرازي در سال 1260ق خود را «قائم منتظر» خواند، ظاهراً نخستين گروندگان به او را - عدّهاي از - شيخيان متعصّبي تشكيل ميدادند كه بنابر آموزههاي سيدكاظم رشتي منتظر ظهور امام بودند؛ [240] كساني مانند ملاحسين بشرويهاي كه در مسجد كوفه در انتظار ظهور اعتكاف گزيده بود و چون خبر به او رسيد، نزد علي محمد رفت و با او گفت و گو كرد و دعويش را پذيرفت. عليمحمد نيز او را «باب» خواند و براي دعوت به خراسان فرستاد تا مردم را گرد آورد و با درفشهاي سياه خروج كنند!!! عليمحمد خود نيز براي اين كه به مقتضاي حديثي كه ميگويد: امام زمان(ع) از مكّه ظهور خواهد كرد و يارانش از خراسان بيرون ميآيد، روي به حجاز نهاد، ولي در آنها دليريِ طرح دعوي نيافت و به بوشهر بازگشت. بابيان معتقدند كه وي در مكّه «اظهار امر» كرد و به شريف مكّه و شاه ايران و امپراتور عثماني نامه نوشت و آنها را به اطاعت خواند.
سيدعليمحمد شيرازي با ادّعاهاي ناروا و دروغين خود، عدّهاي را به گمراهي كشانيد. مناظره، مباحثه و گفت و گوهاي عالمان وارستهِ شيراز، عليمحمد را وا داشت كه برفراز منبر و در برابر مردم، موضوع نيابت و «بابيت» خود را انكار كند، ليكن چيزي نگذشت كه ادّعاهاي ديگري مانند مهدويت و... را به ميان آورد. در جريان مسايل سياسي و جريان فرقههاي ساختگي در اواخر سلطنت محمدشاه و پس از مرگ او در سال 1264، مردم ايران شاهد آشوبهايي كه بابيان گردانندهِ آنها بودند.از آشوبهايي كه جمعي از مريدان سيدعلي محمد، به رهبري ملاّ حسين بشرويهاي و ملاّ محمدعلي بارفروش، به راه انداختهاند، رويداد «قلعهِ شيخ طبرسي» در مازندران بود. در اين آشوب، آنان قلعهِ طبرسي را پايگاه خود قرار دادند و اطراف آن را خندق كَندند و خود را براي جنگ با قواي دولتي آماده ساختند. از سوي ديگر بر مردم ساده دل كه در پيرامون قلعه زندگي ميكردند، به جرم «ارتداد» هجوم آورده به قتل و غارت ايشان ميپرداختند،به گونهاي كه يكي از بابيان مينويسد:«جمعي رفتند و در شب يورش برده، ده را گرفتند و يكصدو سي نفر را به قتل رسانيدند. تتمّه فرار نموده، ده را حضرات اصحاب حق، خراب نمودند و آذوقهِ ايشان را جميعاً به قلعه بردند»؛ [241] .و چنين ميپنداشتند كه ياران مهدي موعودند و به زودي جهان را در تسخير خود خواهند گرفت و بر شرق و غرب فرمانروايي ميكنند؛ چنان كه يكي از بابيان - به نام حاجي ميرزاجاني كاشاني - مينويسد:«حضرت قدّوس (محمدعلي بارفروش) ميفرمودند كه: ما هستيم سلطان به حق و عالَم در زير نگين ما ميباشد و كلّ سلاطين مشرق و مغرب به جهت ما خاضع خواهند گرديد». [242] .در اين شورشها، با پيروزي قواي دولت، و كشته شدن ملاّ محمدعلي بارفروش در جمادي الثاني 1265 فتنهِ بابيان در مازندران، فروكش كرد، ليكن در زنجان شورشي به سركردگي ملامحمدعلي زنجاني پديد آمد كه در سال 1266 ه.ق به شكست بابيان انجاميد.
در جريان حمايت از علي محمد شيرازي، عدّهاي از سرِ صداقت خود را به آب و آتش زدند، و از انجام تكاليف كوتاهي نميكردند؛ به عنوان مثال، آنان در جنگهاي قلعهِ طبرسي و زنجان از مسلماني دم زدند و نماز ميگزاردند و از «بابيت» علي محمد جانبداري ميكردند. [243] .در اجتماع بدشت، سخن از نسخ شريعت اسلام رفت [!!!] و قرّه العين «بدون حجاب، با آرايش و زينت» به مجلس وارد شد و حاضران را مخاطب ساخت كه امروز «روزي است كه قيود تقاليد سابقه شكسته شد». [244] از اين رو، به اعتراف وقايع نگاران بابي، برخي از بابيان به محض اين كه در «بدشت» از ادّعاي مهدويّت سيدعلي محمد و تغيير احكام اسلام با خبر شدند، به شدّت از او روي گرداندند [245] و دست از حمايت وي برداشتند. چنان كه اشاره شد، اين تنبّه و روي گرداني عموميّت نداشت و انحراف و طغيان طرفداران «باب» ادامه پيدا كرده است.
شورشهايي در قلعهِ طبرسي، زنجان، تهران، تبريز و... كه مقارن با نخستين سالهاي سلطنت ناصرالدين شاه قاجار بوده، رخ داد كه وفق قراين تاريخي حاكي است كه برخي از اين شورشها ريشههاي اعتقادي و زمينههاي اجتماعي و تاريخي داشته و به ويژه از اعتقاد شيعي ظهور امام زمان(عج) متأثر بوده است؛ هر چند گفته ميشود كه سردمداران آنها غالباً در جهت جامهِ عمل پوشاندن به دستورهاي باب به اين اقدامها دست زدند. او در كتاب «بيان» فارسي، پنج استان ايران را مختصّ پيروان خود اعلام كرده و حضور كافرانِ به «بيان» را در اين مناطق حرام خوانده بود. [246] .قطع نظر از انگيزههاي عليمحمد در دعوي بابيت و مهدويت، از گزارشهاي مختلف نويسندگان معاصر يا قريب به او بر ميآيد كه گروهي، خاصه در شهرهاي دور از مركز حكومت به اين حركت ايمان آوردند و به آن گرويدند و بسياري از آنان در عقايد خود استواري نشان دادند و به رغم جنگها و سركوبي شديدي كه در همان وقت و پس از آن نسبت به بابيه اعمال ميشد، مقاومت كردند.بزرگترين انگيزهِ اين گروش و پايداري را بايد در وضع اجتماعي مردم ايران كه ساليان دراز در معرض تجاوز و چپاول حاكمان مستبد و فاسد، در فقر و ناداني روزگار ميگذراندند، و نيز اميد داشتن به يك منجي براي اصلاح امور، ديد. پس شگفت نيست اگر براي رهايي از آن ستم و ريا به دامن هر كس كه با هر انگيزهاي به مخالفت با قدرتهاي رسمي برخيزد، چنگ ميزنند و نيازي هم به تفحّص در چنان دعويهايي نبينند.به نظر برخي، ادامهِ شورشها پس از قتل باب، به ويژه كوشش بابيان براي قتل ناصرالدين شاه هم مؤيّد اين معني است كه اين حركت كمكم به نهضتي ضدّ حكومت بدل ميشد؛ اما طرح ناموفّق قتل شاه موجب شد تا سركوب شديدتري نسبت به بابيه اعمال گردد و بسياري از سران آنان به قتل رسند و برخي زنداني شوند و گروهي به بغداد گريزند [247] كه ادامهِ انحراف «بابيت» در شكلگيري فرقهاي جديد ديگر با نام «بهائيت» جلوهگر شد (كه شرح آن پس از اين خواهد آمد).
در ايّامي كه عليمحمد در مكّه بود، بر اثر فعّاليت ملاّ حسين بشرويهاي و ديگر گروندگان، كار او شهرتي گرفت. از اين رو، چون به ايران بازگشت، بيدرنگ دستگير شد و علما در شيراز مجلسي آراستند و او را در معرض امتحان آوردند. اعتضاد السلطنه آورده است كه وي در اين مجلس صريحاً نوشتههاي خود را وحي الهي، و افصح از قرآن [248] [!!!] و دين خود را ناسخ اسلام دانست و چون نتوانست دعوي خود را اثبات كند و بلكه اطوار نابخردانه داشت، چوبش زدند و وي نيز بر سر منبر از آن دعوي توبه كرد و آن گاه همان جا بازداشت شد. مدّتي بعد به سفارش و كوشش منوچهر خان معتمد الدولهِ گرجي، والي اصفهان، عليمحمد وارد اين شهر شد و چند ماهي به آسودگي سپري كرد تا والي مرد. آن گاه علماي اصفهان به دربار نامه نوشتند و خواهان تنبيه علي محمد شدند. حاج? ميرزا آقاسي كه خود مشرب صوفيانه داشت و نميخواست نسبت به اين دعاوي سختگيري كند، دستور داد او را به ماكو تبعيد كنند؛ [249] اما به درخواست وزير مختار روس، كينياز دالگوركي - كه از بروز آشوب در قفقاز بيم داشت - عليمحمد را به قلعهِ چهريق در حدود اروميه بردند.بر اثر كوششهاي بابياني چون ملاّ حسين بشرويهاي و ملاّ محمد علي بارفروش و سپس قرّه العين، كار «باب» بالا گرفت. آن گاه علاوه بر كساني چون ملاّ عبدالخالق يزدي و ملاّ علياصغر مجتهد نيشابوري و ملاّ محمدتقي هراتي و ملاّ محمدعلي زنجاني، جمع قابل توجّهي گرد آمده، آمادهِ شورش گشتند. پس به دستور دولت، عليمحمد را به تبريز بردند و مجلسي تشكيل دادند و علما و از جمله چند تن از علماي شيخي با او به گفت و گو پرداختند.از گزارشي كه ناصرالدين ميرزاي وليعهد در اين باره به محمد شاه نوشته، پيداست كه عليمحمد به رغم تكرار دعوي از پاسخ فرو ماند و در آخر هم خود را مسلمان و موحّد و اهل ولايت ائمّه خواند و توبه كرد و بخشايش خواست. [250] اما قيام و آشوب مسلّحانهاي كه در خراسان، مازندران، فارس، زنجان و ديگر نقاط توسط بابيان پديد آمد، دولت مركزي را به مقابله واداشت و آنان پس از چند جنگ خونين سركوب گشتند و چند تن از سران بابيه كشته شدند و برخي به حبس افتادند. اين آشوبها و بيم دولت از گسترش آن سبب شد تا به دستور دولت،علي محمد را باز از چهريق به تبريز بردند و همراه يكي از يارانش به نام محمدعلي زنوزي در 27 (يا 28) شعبان 1266ق اعدام كردند. [251] در برخي از منابع آمده است كه باب را پيش از قتل در مجلسي، نزد علما حاضر كردند و چون دعوي خود را تكرار كرد، حكم به قتلش دادند. [252] .
گزارش منابع بابي و بهايي نسبت به جانشيني علي محمد شيرازي «باب» يكسان نيست. ميرزاجاني كاشاني [253] بعد از شرح اندوه باب در كشته شدن يارانش به «نوشتجات» ميرزا يحيي - كه همان ايام به باب رسيده بود - اشاره كرده و نوشته است كه باب بعد از خواندن اين نامهها مسرور شد و سپس وصيت نامهاي براي يحيي فرستاد و در آن «نصّ به وصايت و ولايت فرمود».كنت دوگوبينو، وزير مختار فرانسه در ايران، نيز كه در آن سالها در ايران بوده و جزئيات وقايع بابيان را ثبت كرده، ميرزا يحيي را جانشين باب دانسته و تأكيد كرده است كه اين جانشيني، بدون سابقه و مقدّمه صورت گرفت و بابيها نيز آن را پذيرفتند. [254] .خواهر ميرزا حسينعلي، عزّيّه خانم، نيز كه خود از بابيها بود، در كتابي به نام تنبيه النائمين [255] همين نظر را تأييد كرده است. در برابر، نبيل زرندي [256] از يك سيّاح ياد كرده كه به دستور باب براي اداي احترام به كشته شدگان قلعهِ طبرسي، به مازندران و از آنجا به تهران نزد ميرزا حسينعلي رفت و هنگام مراجعت،ميرزا حسينعلي نامهاي به برادرش ميرزا يحيي براي باب فرستاد، و او بيدرنگ پاسخ داد. در اين پاسخ، به ميرزا يحيي توصيه شده بود كه در سايهِ برادر بزرگتر قرار گيرد و در آن «كوچكترين اشارهاي به مقام موهومي كه ميرزا يحيي و اتباعش قايل بودند، وجود نداشت». عبدالبهاء، فرزند ميرزا حسينعلي، در مقالهِ شخصي سيّاح [257] از زبان سياحي موهوم گزارش داده كه گزينش يحيي به جانشيني باب، از طراحيهاي ميرزا حسينعلي بوده است «كه افكار متوجّه شخص غايبي شود و به اين وسيله بهاء محفوظ از تعرّض ناس مانَد».محيط طباطبايي به استناد گزارشهاي تاريخي و برخي قراين ديگر اظهار كرده كه اساساً موضوع «وصايت» براي باب مطرح نبوده و رهبري بابيها بعد از او به شيخ علي ترشيزي معروف به عظيم رسيد و همو بود كه بابيها را به منظور اجراي نقشهِ قتل ناصرالدين شاه قاجار به تهران فرا خواند. [258] .در هر حال، بنابر بيشتر منابع، بعد از اعدام باب، عموم بابيه به جانشيني ميرزا يحيي - كه باب او را «مَن يَعدِلُ اسمه اسمَ الوحيد» خطاب كرده بود - معتقد شدند و چون در آن زمان يحيي بيش از نوزده سال نداشت، ميرزا حسينعلي زمام كارها را در دست گرفت.ميرزا حسينعلي در حدود هيجده سال، وصايت «باب» دربارهِ ميرزا يحيي را قبول داشته و از اوامر و دستورهاي او به صورت ظاهر اطاعت و پيروي مينمود. وي، حتي در كتاب «ايقان» كه پس از مراجعت از سليمانيه در بغداد نوشته شده است، در موارد زيادي به اشاره و كنايه از ميرزا يحيي تجليل و تمجيد نموده است، ولي كم كم مخالفت خويش با ميرزا يحيي را آشكار ساخت و ميرزا يحيي هم او را طرد نمود.
ميرزا حسينعلي (ملقّب به بهاء) [259] فرزند ميرزا عباس نوري مازندراني - معروف به ميرزا بزرگ - در اول شوّال سال 1233 قمري در تهران تولّد يافت. خاندان او از دهكدهاي كوهستاني كوچك به نام «تاكر» از نور مازندران ميباشند.ميرزا حسينعلي، ادبيات و علوم مقدماتي را در تهران تحصيل نموده، و با عرفا و فضلا و نويسندگان (كه با پدرش رفاقت و دوستي داشتند) معاشرت داشته است. وي در حكومت قاجار به خدمت ديوان در آمد و برحسب آن كه شوهر خواهرش ميرزا مجيد، منشي كنسول روس بود، درك زير و بم كارها در روابط متقابل ويژه با سفارت خانهها برايش ساده و آماده بود.وي پس از چندي به حلقات درويشان پيوست و مانند آنها، زلف و گيسوي بلند گذاشت وجبّه و كلاهي ترتيب داد.پس از آن كه آوازهِ دعوت سيد علي محمد باب انتشار يافت، ميرزا حسينعلي دعوت او را شنيده، و به مسلك اصحاب او در آمده است. وي كه در اين زمان 27 بهار از عمرش را سپري كرده بود، به تبليغ و ترويج بابيت پرداخت و با ارتباطاتي كه با سفارت خانههاي خارجي داشت، در هنگام ضرورت به سيّد باب كمك ميكرد.
در سال 1268 ناصرالدين شاه از طرف طرفداران سيد باب در تهران مورد سوء قصد و حمله قرار گرفت، ولي جان سالم به در برد. پس از اين حادثه بابيها مورد تعقيب قرار گرفته، عدهاي از آنان دستگير و زنداني شدند. ميرزا بهاء نيز از جمله دستگيرشدگان بود و در تهران زنداني شد. وي پس از حدود يك سال زنداني در سال 1269 از زندان آزاد، و به كمك سفير روس به سوي بغداد حركت كرد.پس از يازده سال كه در بغداد اقامت داشته، در نتيجهِ شكايت اهالي و نفرت و مخالفت مردم در سال 1280 به دستور سلطان عثماني، ميرزا بهاء و جمعي از «بابيّه» به اسلامبول تبعيد ميشوند. آنان چهار ماه در اسلامبول توقّف داشته، سپس به «ادرنه» تبعيد شدند. در سال چهارم اقامت در «ادرنه» ميرزا بهاء زمزمهِ دعوت به خويش را شروع كرده است. با آغاز دعوت ميرزا بهاء، اختلاف شديدي ميان او و برادرش ميرزا يحيي رخ داد. وي آشكارا اعلان نمود:«من همان شخص موعود باب «من يظهره الله» هستم، و ميرزا يحيي صبح ازل بايد از من پيروي كند و احكام و حدود «بيان» متوقّف به تصديق و امضاي من است و من مسل باب را نسخ نمودم».
با آغاز دعوت ميرزا حسينعلي، رقابت دو برادر بر سر فرماندهي بر «بابيان» علناً آغاز و كم كم به اوج خود رسيده تا جايي كه طرفين يكديگر را تهديد به مرگ ميكردند. لذا، دولت عثماني هر دو را به دادگاه كشانيد. دادگاه دستور داد هر يك از دو برادر با گروه پيرو خود به نقطهاي دور از هم فرستاده شوند. از اين جهت در سال 1285 به دستور سلطان عبدالعزيز، يحيي صبح ازل با خاندان و پيروانش به قبرس، و حسين علي بهاء و طرفدارانش به عكّا (در سرزمين فلسطين اشغالي) تبعيد شدند.در همين ايّام بود كه براي تشخيص طرفداران آن دو، اطرافيان صبح ازل به فرقه «ازليه» و پيروان ميرزا حسينعلي بهاء، فرقه «بهائي» ناميده شدند و آنهايي كه به اين دو برادر ملحق نشدند، به نام قبلي «بابي» باقي ماندند.سرانجام رقابت و كشمكش بين دو برادر، به پيروزي ميرزا حسينعلي ختم شد و او توانست نظر اربابان استعمارگر خويش را به كارآيي و انجام وظيفه اوامر آنان جلب كند و برادر را از معركه بيرون سازد، لذا، به تدريج ميرزا يحيي صبح ازل به زوال گراييد و ازليه نيز براي ابد فراموش شدند.
وقتي كه ميرزا حسينعلي احساس كرد، دعوت او مؤثّر افتاد و عدّهاي بر گرد او حلقه زدند، نوع دعوتش را در مراحل مختلف زماني تغيير داد. وي پس از ادّعاي «من يظهره الله» و مهدويت، دعوي «رجعت حسيني» و «رجعت مسيحي» نمود. و به تدريج سلسلهِ صعودي اين ادّعاها به رسالت و شارعيت و حلول خدا در او با تجسّد و تجسّم خداوند (و بالاخره دعوي خداوندي «انا الهيكل الاعلي») منتهي شد.لازم به ذكر است كه بهاء در بغداد و اسلامبول و ادرنه و نيز در عكا همواره با تقيّه و تظاهر به اسلام زندگي ميكرد تا خشم حكومت عثماني عليه خود بر انگيخته نشود. وي در نماز جمعهِ عكّا شركت ميجست و ماه رمضان به روزهداري تظاهر مينمود و با اين حال، رابطهِ سرّي خود را با «بابيّان» ايران كه بعدها «بهائي» نام گرفتند، قطع ننموده و همواره مكتوبات و وحيهاي ادّعايي، يا تجلّيات «خدا منشانه»ي خود را براي آنان ميفرستاد يا باز ميگفت.وي بالاخره در سال 1892 ميلادي (حوالي 1310 هجري قمري) بعد از سالها سكونت در عكّا به اسهال خوني مبتلا شد و درگذشت و در عكّا به خاك سپرده شد.
با مرگ ميرزا حسينعلي، بابيان و بهائيان در حالت صبر و انتظار به سر ميبردند تا اين كه پسر ارشد ميرزا حسينعلي به نام عباس افندي - كه بعدها «عبدالبهاء» لقب گرفت - تلاش گستردهاي را آغاز كرد و ضمن هدايت و رهبري اين فرقه، به تبليغات فراگير دست زد. وي كه در محيط حكومت عثماني و در داخل ايران مجالي براي تبليغ نمييافت، در سال 1911 ميلادي به اروپا مسافرت نمود. و در سال 1912، نه ماه در آمريكا توقّف كرد و برخلاف رهبران پيشين، به جاي روسيه با انگلستان و سپس با آمريكا رابطهِ ويژهاي برقرار نمود. (تفصيل بيشتر اين مطلب، در بخش نقش و نفوذ استعمار در شكلگيري و تداوم اين فرقهِ ضالّه خواهد آمد).
در سال 1921، با مرگ عبدالبهاء، شوقي افندي نوهِ دختري ميرزا حسينعلي زعامت بهائيان را بر عهده گرفت كه تا 1957 ادامه يافت.بنا به نقلي، شوقي افندي پيش از مرگش، طرح تأسيس تشكيلاتي به نام «بيت العدل» را صادر كرد و چون ميدانست كه بعد از وي اين تشكيلات را بايد شخصي مطمئن اداره كند، «چارلز ميسن ريمن» آمريكايي را به جاي خود انتخاب كرد. از اين رو، وقتي كه شوقي افندي در سال 1336 ش (1957م) به طرز مشكوكي در لندن جان سپرد، «ميسن ريمن»، فرزند يكي از روحانيون كليساي اسقفي جاي وي را گرفت و خود را «شبان بهائيان» ناميده است. پس از او نيز افرادي همانند وي، رهبري بهائيان را بر عهده گرفتند (و بدين ترتيب حركتي كه از يكي از محلاّ ت شيراز شروع شد، از ايالات متحده آمريكا سر بر آورد)!!!از سوي ديگر، بهائيان ساكن در فلسطين اشغالي و كشورهاي ديگر همسايه، با نپذيرفتن رهبري «ريمن»، يك گروه 9 نفري را مسؤول بيت العدل (در حيفاي اسرائيل)، و رهبران بهائيان قرار دادند و به اين وسيله سمبل همكاري جهاني يهود و بهائيت عليه منافع ملتهاي شرق اسلامي اعلان موجوديت كرد. [260] .در سالهاي اخير، شخصي به نام جمشيد معاني، در اندونزي خود را «اسماء الله»، ناميده و ادّعاي رهبري بهائيان را دارد. اعضاي محفل بهائيان پاكستان نيز به او پيوستهاند. او جملات عربي به شيوهِ سيد علي محمد باب و بهاءالله به اصطلاح به صورت آيات به زبان عربي نازل كرده است.... [261] .ناگفته نماند كه بعد از مرگ شوقي افندي، اختلافات در رهبري بهائيان، آنان را به دو جناح انگليسي طرفدار «روحيه خانم ماكسول» همسر شوقي، و «ميسن ريمن» آمريكائي تقسيم كرد. [262] .اكثر بهائيان رهبري ميسن ريمن را نپذيرفتند و در انديشهِ تقويت تشكيلات بهائيه بر آمدند كه با انتخاب هيئت نه نفرهِ بيتالعدل در سال 1382 ه.ق زعامت امور بهائيان به آنها سپرده شد.
پيش از آن كه دخالت مستقيم و غير مستقيم استعمارگران در اختراع يا تأييد و ترويج مسلك بهائيت را ملاحظه كنيم، شايسته است به يك ويژگي ديرينهِ استعمار در موضوع «مذهب تراشي» توجه كنيم. يكي از سياستهايي كه دشمنان اديان الهي، همواره آن را دنبال ميكردند، تحريف مذهب حق و اختراع مذهب جديد به جاي آن بود. «مذهب تراشي» از دير زمان رايج بود و هميشه در كنار دعوت حقّ پيامبران - عليهمالسلام - عدّهاي داعيهِ مذهب و مسلك جديد داشتند تا دكّهاي باز كرده به منافع اقتصادي، اجتماعي و سياسي و.... دست يابند.در عصر حاضر، «مذهب تراشي» شكل جديدي به خود گرفته و همراه با پيشرفت دانش بشري، بعضي از مسلكها و مكاتب نو به وجود آمده، چهرهِ علمي و سياسي به خود گرفته، و با «ايسم»ها ظهور نمودند. مسلمانان از زمانهاي گذشته تا امروز، شاهد پيدايش انحراف فكري و عملي در جريان خلافت، حكميت و خوارج و به وجود آمدن فرق مختلف مذهبي در قرن دوم و سوم بودهاند. انحراف و برداشتهاي نادرست ابن تيميه در قرن هفتم، و ظهور كامل اين انحراف در قرن دوازدهم توسط محمد بن عبدالوهّاب - هم - نمونههاي بارز «مذهب تراشي» است كه از سوي بيگانگان ترويج و حمايت ميشود.استعمار جديد در قرن اخير، براي زدودن اصالت مذهب و به انزوا كشيدن «دين»، مسلكهاي گوناگون را به وجود آورده، يا از آنها حمايت كرد كه از جملهِ آن بهائيت در ايران، قاديانگري در هندوستان و پاكستان و وهّابيّت در حجاز است. مهمترين هدف استعمار از حمايت و ترويج اين مسلكهاي ساختگي، ايجاد تشتّت در ميان مسلمانان و از هم پاشيدن اساس و بنيان دين است.حدود يكصد سال پيش كه آفتاب در مستعمرات انگليس غروب نميكرد، وزارت امور خارجه اين كشور براي تداوم حاكميت خود بر ممالك مستعمره، شعبهاي مخصوص اديان مستعمرات، مستملكات، ممالك نيمه مستعمره و حتي سرزمينهاي مجاور آنها داير كرده و ديپلماتهايي كه در سفارتخانههاي انگليس در آفريقا، آسيا و خاورميانه با عنوان دبيري حضور داشتند، براي اين شعبه فعاليت ميكردند.بعضي از مورّخان بر اين باورند كه ظهور فرقهِ «بهائيت» براي هدف سياسي بود كه پشت مظاهر ديني مخفي شد. بعضي از رهبران اين فرقهها، كشيشاني بودند كه استعمار از آنها جهت تفرقه ميان مسلمانان و بد جلوه دادن تعاليم انساني استفاده كرد، چنان كه براي همين مقصود از ملاّ احمد قادياني در هندوستان استفاده كرد. [263] .گرچه تاريخ، اصل شكلگيري فرقهِ بهائيت و فرقهِ بابيگري - كه پيش در آمد آن است - را به صراحت روشن نكرده كه آيا آنها ساخته و پرداختهِ مستقيم سياستهاي خارجي بودند يا نه؟ ولي به هر صورت كه باشد، نتيجه يكي است يعني ايجاد يك صف بندي در مقابل مسلمانان.يكي از كساني كه عميقاً دربارهِ مسلك «بابيت» و «بهائيت» تحقيق كرده و تعاليم و كتابهاي آنها را مستقيماً مورد مطالعه قرار داد و نيز از نوشتههاي مخالفان نيز بهره برده، ميگويد: در نتيجهِ اين كوشش و تحقيق، پرده از جلو چشمانم پاره شد و نقشههاي توطئهآميز و گستردهِ استعمار بر ضدّ اسلام، كشف شد و به طور يقين بر من آشكار شد كه بهائيت يك گروه باطني مسلكاند كه سه نيرو در پشت سر، آنها را مورد حمايت قرار ميدهند: استعمار با حيلهها و توطئههايش، رژيم صهيونيسيتي با همهِ امكانات مخفي و آشكارش، مسيحيان و مؤسسههاي تبشيري. [264] .
با آغاز دعاوي مسلك جديد از سوي سران بابيت و بهائيت، انجمن جهاني يهوديان به تأييد و تقويت و كمك مالي و عملي از آنان پرداختند. دليل اشتياق يهود براي چنين كاري اين بود كه يهوديان از قرن نوزدهم ميلادي در صدد ايجاد يك كشور مستقل بودند كه يكي از بزرگترين مانع، در برابر آنها، قدرت و نيروي اسلام و امت اسلامي بود كه بيشترين كينه را نسبت به يهود داشتند. از اينرو، يهوديان براي زدودن افكار اصيل اسلامي و مقابله با آن، به تعريف و تمجيد از سران بهايي پرداختهاند، تا در كنار ادّعاي نسخ شريعت اسلامي و برداشتن جهاد و دفاع در مسلك نوظهور، زمينههاي همزيستي با يهوديان آماده گردد.از سوي ديگر، در دورهاي - حدود يكصد و شصت سال، با ادّعاي ميرزا علي محمد باب، بابيگري در ايران آغاز شد و براي مدتي ايران مركز اصلي و به اصطلاح كعبهِ آمال بهائيان بود. اما با حكم ارتداد بهائيان از سوي مجتهدان و علماي اسلام و سختگيري بر آنها و فرار رهبران بهائيان به بغداد و استانبول و سرانجام به جزيره قبرس و گريختن پيروان ميرزا حسين علي بهاء به عكّا (در فلسطين اشغالي) اين كعبهِ آمال تغيير جهت داد، نام و عناوين رهبران بهائيت كه با «ميرزا» و «سيد» آغاز ميشد، به «افندي» كه عنوان عثماني بود، تغيير شكل داد. در چنين دوراني بود كه با تشكيل حكومت غاصبانه اسرائيل شوقي افندي، رهبري بهائيت را به دست گرفت. و براي اولين بار نام «ارض اقدس» و «مشرق الاذكار» از زبان وي شنيده شد.ناگفته نماند كه در آن سوي سكّه، يهود كوششهاي فراواني كرد تا ميرزا حسين علي بهاء و عباس افندي را مظهر پيروزي يهود و مصداقي از پيشگويي عهد قديم [265] مبني بر تجلّي نور الهي در جهان هستي و... قرار دهد!!!يكي از نويسندگان بهايي (ابوالفضل جَرفادِقاني =گلپايگاني) با توجه به بند دوم از فصل 33 سفر تثنيه، كتاب تورات كه آمده: «پروردگار از كوه سينا آمد و از ناحيهِ ساعير بر مردم طلوع كرد و از كوه فاران درخشش نمود و از رِبواتِ قدس آمد و از سمت راستش نور سه بيعت بود»، ميگويد:قبل از برپايي قيامت، بايد خداوند چهار مرتبه بر مخلوقات تجلّي كند و چهار ظهور واقع گردد تا بنياسرائيل به كمال رسد و كارشان به خداوند بزرگ منتهي گردد. پس پراكندگي آنان از دورترين نقطه جمع ميگردد و شرّ همهِ افراد از آنها دفع ميشود و در زمين مقدس ساكن ميگردند و موازين گذشته به آنها بر ميگردد». [266] .
عليرغم سابقهِ دشمني كه ميان يهوديان و مسلمانان در طول تاريخ اسلام بود، و بهائيت هم ريختن خون مسلمانان و غارت اموال را مباح اعلام كرده بود، [267] چهارمين پيشواي بهائيت در صدد بر آمد تا با استفاده از اختلافات ديرينهِ مسلمانان و يهوديان، سرزمين اشغالي فلسطين (اسرائيل) را به عنوان مركز اصلي بهائيان بپذيرد و دولت غاصبانه يهود را به صورت پناهگاه و تكيهگاه جهاني اين فرقه در آورد.دولت غاصب اسرائيل، از وضعيت به وجود آمده به خوبي استفاده كرد و لذا براي سرمايهگذاري در حيطهِ حكومت غاصبانهاش از همگان دعوت كرد و با روي خوش نشان دادن به سرمايهداران بهايي در فلسطين اشغالي، زمينههاي سرمايهگذاري فراهم شد؛ چنان كه تدفين رهبران بهايي در فلسطين اشغالي، بهانهاي ديگر براي تفاهم بيشتر بهائيان و يهوديان به دست داده است.از اين رو، شوقي افندي در تلگراف 9 ژانويهِ 1951م رسماً از تشكيل دولت غاصب اسرائيل حمايت كرد. [268] و ميرزا حسين علي بهاء هم پيش از آن، در مدت حياتش مردم را به اجتماع صهيونيسم در سرزمين اشغالي فلسطين دعوت كرد و در كتاب «الاقدس» كه پنداشت وحياي است از آسمان نازل شده، در تأييد و تمجيد دولت غاصب صهيونيستي پرداخته است. [269] .و شرمگينتر آن كه، پسر ميرزا حسين علي (عبدالبهاء) تلاش مذبوحانهاي كردهاست تا سرزمين فلسطين را، سرزمين يهوديان و وطن آنان قرار دهد و اظهار اميدواري ميكند كه يهوديان پراكنده در جهان، به يك اجتماع بزرگ دست يابند و با آمدن به سرزمين فلسطين و با تصرف زمينها، روستاها و سكني گزيدن در آنها، همهِ سرزمين فلسطين را سرزمين و وطن خود قرار دهند!!! [270] .البته درمقابل اين خوش خدمتيهاي بهائيان، دولت غاصب اسرائيل، نمكنشناسي نكرد و جزو اولين كشوري بود كه مسلك بهائيت را به رسميت شناخت و جزو مذاهب رسمي كشورش قرار داد. پروفسور نرمان نيويچ، دادستان اسبق حكومت فلسطيني كه يكي از شخصيتهاي سياسي و حقوقي دولت غاصب اسرائيل است، بهائيت را در رديف سه دين «يهودي، اسلام، مسيحي» به رسميت شناخته، چنين مينويسد:«... اكنون فلسطين را نبايد في الحقيقه منحصراً سرزمين سه ديانت محسوب داشت، بلكه بايد آن را مركز و مقرّ چهار ديانت به شمار آورد؛ زيرا امر بهايي كه مركز آن «حيفا» و «عكا» است و اين دو مدينه زيارتگاه پيروان آن است، به درجهاي از پيشرفت و تقدّم نايل گشته كه مقام ديانت جهاني و بين المللي را احراز نموده است.و همانطور كه نفوذ اين آيين در سرزمين مذكور روز به روز رو به توسعه و انتشار است، در ايجاد حسن تفاهم و اتحاد بينالمللي اديان مختلف عالم نيز عامل بسيار مؤثّري به شمار ميآيد...». [271] .به اين ترتيب، بهائيان زير ستارهِ شش پر اسرائيل، به حيات خود ادامه دادند و در نتيجه براي هميشه، وابسته به حمايت اسرائيل شدند و درحقيقت آيندهِ هر دو به يكديگر گره خورده است.
پس از اعدام محمدعلي باب در تبريز، سه تن از بهائيان به جان ناصرالدين شاه سوء قصد كردند ولي محافظان شاه با شمشير به سوء قصد كنندگان حمله ور شدند، و آنان را دستگيركردند.در اين زمان، ميرزا حسينعلي كه از سويي مظنون قلمداد ميشد، به منظور مصون ماندن از تعقيب و دستگيري كه چه بسا به اعدامش ميانجاميد، به سفارت روس پناهنده ميشود و سفير و حتّي دولت روسيهِ تزاري از وي حمايت كردند. وي، مدّتي در مقرّ تابستاني سفارت روس در «زرگنده» شميران به سر برد و بنابر منابع بهائي، به رغم اصرار سفير روس بر ادامهِ اقامت وي در آنجا و امتناع از تسليم او به نمايندگان شاه، سرانجام سفير از وي خواست كه به خانهِ صدر اعظم برود و «ضمناً از مشاراليه [ميرزا آقا خان نوري، صدراعظم] به طور صريح و رسمي خواستار گرديد امانتي را كه دولت روس به وي ميسپارد در حفظ و حراست او بكوشد» [272] ، «و اگر آسيبي به بهاءالله برسد و حادثهاي رخ دهد»، شخص صدراعظم مسئول سفارت روس خواهد بود. [273] توجّه خاص سفير روس به سرنوشت «باب» و «بابيان»، موجب شد كه وي پس از تسليم ميرزا حسينعلي به صدر اعظم، همچنان مراقب كار باشد و با پيگيري موضوع و «پيغام شديد»، موجبات رهايي او را از زندان فراهم آورد. از سوي ديگر اين امور سبب شد تا شاه ايران، مهد عليا - مادرش - و ساير درباريان بيشتر به وي مظنون شوند و طرح توطئهِ سوء قصد را از جانب او بدانند؛ [274] و بالاخره حكومت ايران دستور دهد كه حسينعلي تهران را به مقصد بغداد ترك گويد. در اين هنگام سفير روس از وي خواست «كه به روسيه برود و دولت روس از او پذيرايي خواهد نمود»، اما او نپذيرفت؛ هنگام سفر تبعيد نيز نمايندهاي از سوي سفارت روس همراه كاروان بود. [275] بابيان ديگر نيز ناگزير از ترك تهران و رفتن به بغداد شدند.حمايت بيدريغ روسيه از بهاءالله، از نفوذ استعمار شرق در اين فرقه و استفادهِ سياسي از وي پرده بر ميدارد. براي پي بردن بيشتر به اين مطلب، بخشي از نوشتهِ سومين پيشواي بهائيت يعني «شوقي افندي» (شوق ربّاني) نوهِ دختري ميرزا حسينعلي و جانشين عباس عبدالبهاء را ميخوانيم:«... هنگامي كه سوء قصد اتفاق افتاد، حضرت بهاءالله[!] در لواسان تشريف داشتند. و ميهمان صدر اعظم بودند... در زرگنده ميرزا مجيد شوهر همشيرهِ مبارك كه در خدمت سفير روس «پرنس دالگوركي» سمت منشي گري داشت، آن حضرت را ملاقات كرد و ايشان را به منزل خويش كه متصل به خانهِ سفير بود، رهبري و دعوت نمود.حمايت روسيه تزاري از بهائيانآدمهاي حاج عليخان حاجبالدوله چون از ورود آن حضرت باخبر شدند، موضوع را به مشاراليه اطلاع دادند و او مراتب را شخصاً به عرض شاه رسانيد. شاه از استماع اين خبر غرق درياي تعجّب و حيرت شد و معتمدين مخصوص به سفارت فرستاد تا او را كه به دخالت در اين حادثه متّهم شده بود، تحويل گرفته نزد شاه بياورند. سفير روس از تسليم بهاءالله امتناع ورزيد و از هيكل مبارك تقاضا نمود كه به خانهِ صدر اعظم تشريف بياورند. ضمناً از مشاراليه به طور صريح و رسمي خواستار گرديد امانتي را كه دولت روس به وي ميسپارد در حفظ و حراست آن بكوشد...». [276] .به عقيدهِ بعضي، علت آزادي و تبعيد حسينعلي بهاء، افشا شدن هويت وي و حمايت علني سفارت روسيه تزاري - و حتي دولت روسيه - از بهائيان و به ويژه شخص ميرزا حسينعلي بوده است. در اين باره آوردهاند:«با توجه به مفاد عهد نامههاي تركمان چاي و گلستان، دولت روسيه قرار گذاشت كه با تبعهِ آن دولت طبق مقررات كاپيتولاسيون رفتار شود و بنابراين مقررات، هر يك از طرفين دعوي، تبعهِ كشور روسيه باشد، بايد محاكمه در حضور نمايندهِ دولت روس انجام گردد. مجموعه مطالب فوق نشان ميدهد كه برطبق مقررات كاپيتولاسيون با آقاي ميرزا حسينعلي نوري رفتار شده است، گويا ايشان هم تبعهِ رسمي دولت روس بودهاند. و چه خوب گفتهاند:خدايا زين معمّا پرده بردار!«اكنون كه رابطهِ بهاء الله با آقاي كينياز دالگوركي براي دولت ايران وشاه وقت آفتابي شده بود، ديگر دولت روس نميتوانست از وجود شخص بهاء ا در ايران براي ادامهِ برنامه خود استفاده نمايد، و از طرفي اگر ايشان در ايران ميماند ممكن بود به دست مسلمانان كشته شود، و از همه مهمتر مادر ناصرالدين شاه مهد علياء، بهاءالله را مقصّر اصلي ميدانست. اين چند موضوع سبب شد كه جناب سفير نقشهِ ديگري بريزد، مقدمات اعزام وي را به جانب ديگر فراهم ساخت و با وسايلي آنچنان صحنه سازي نمود كه ميرزا حسينعلي از ايران تبعيد گردد، تا در خارج بتواند به وسيلهِ آن وجود نازنين به هدفهاي خويش نايل شود...»!!! [277] .آري، به اين ترتيب ميرزا حسينعلي از زندان آزاد و تحت حمايت سفارت روس به بغداد تبعيد شد. و از آنجا كه كنسول روس، وي را تا بغداد حراست و حفاظت كرده بود، وي آيهاي در شأن روسها نازل كرد!بعدها كه شروع به صدور الواح مذهبي كرد، لوحي نيز خطاب به پادشاه روس صادر نمود و از اين كه الكساندر نيكلاويچ (الكساندر دوم) امپراطور روس، دستور حمايت و آزادي او را داده است تشكر كرد:«اي پادشاه روس، نداي خداوند ملك قدّوس را بشنو [منظور ميرزا حسينعلي بهاء است] و به سوي بهشت بشتاب، آن جايي كه در آن ساكن شده است كسي كه در بين ملاء بالا اسماء حسني ناميده شده و در ملكوت انشاء به نام خداوند روشنيها نام يافته است. مبادا اينكه هواي نفست تو را از توجه به سوي خداوند بخشايندهِ مهربان باز دارد. ما شنيديم آنچه را در پنهاني با مولاي خود گفته و لذا نسيم عنايت و لطف من به هي-جان آمد و درياي رحمتم به موج افتاد، ترا به حق جواب داديم، به درستي كه خداي تو دانا و حكيم است و به تحقيق يكي از سفيرانت مرا ياري كرد، هنگامي كه در زندان اسير غل و زنجير بودم، براي اين كار خداوند براي تو مقامي را نوشته است كه علم هيچ كس بدان احاطه ندارد. مبادا اين مقام را از دست بدهي» [278] .شوقي ربّاني نيز اين لوح را تأييد كرده است. [279] .علاوه بر صدور اين الواح و آيات - كه مبين ارتباط ميرزا حسينعلي با دولت روس يا لااقل حمايت مستقيم آن دولت از او و بهائيان است - اقرار نامهاي است از وي كه دريافت مقرري را تأييد ميكند. البته چون در دوران پيشوايي ميرزا حسينعلي و ايّام اقامت او در عراق و استانبول، فقط دولت روسيهِ تزاري او را تحت حمايت خود قرار داده بود، ميتوان گفت وي مقرري خود را نيز از روسها دريافت ميداشته است. بعدها ميرزا حسينعلي از اين كه قبول شهريه از دولت نموده بود، اظهار پشيماني ميكرد. وي، در يكي از الواح مينويسد:«قسم به جمال قدم كه اول ضرري كه بر اين غلام وارد شد اين بود كه قبول شهريه از دولت نمود». [280] .وجود چنين مواردي در مكتوبات و نامههاي ميرزا حسينعلي و اخلاف او سبب شده است كه موضوع ارتباط دول استعماري با آيينهاي «بابي» و «بهايي» يكي از مسايل جدّي و پرمناقشهِ تاريخ بهائيت شود. گرچه ديدگاههاي مختلف در اين باره، قابل تحليل و بررسي و دقت بيشتر است ليكن عدّهاي ميگويند: تاريخ تكوين اين دو مسلك، بيش از هر چيز، دگرانديشي فرقهاي در درون مكتب شيخي و تنشهاي اعتقادي، سياسي و تاريخي را به عنوان موجد و مسبّب اصلي آنها به ذهن متبادر ميكند، ولي در علاقهي دول استعماري به پيگيري حوادث آنها، و گاهي دخالت آشكار در سير تحولات اين آيينها - از جمله فشار سياسي دولت روس براي حفظ جان ميرزا حسينعلي نوري - نيز هيچگونه شكي وجود ندارد. [281] .موارد ديگري از اين علاقهِ دول استعماري، در منابع بهائي و غيربهائي گزارش شده است؛ از جمله در 1278، سر آرنولد باروز كمبال، جنرال قنسولي دولت انگلستان، با ميرزا حسينعلي در بغداد ملاقات و قبول حمايت و تابعيت دولت انگليس و مهاجرت به هند استعماري يا هر نقطهِ ديگري را به او پيشنهاد كرد. نظير همين تقاضا را نايب كنسول فرانسه در ايّامي كه وي در «ادرنه» بود از او داشت و از وي خواست كه تابيعت فرانسه را بپذيرد تا مورد حمايت و تقويت قرار گيرد. [282] .
استعمار پير انگليس از دير زمان براي تفرقه و ايجاد مسلكهاي ساختگي در خاورميانه به ويژه هندوستان و سپس ايران تلاش ميكرد و در اين راستا، كمك شاياني به شكلگيري و ادامهِ حيات سياسي - اجتماعي بهائيان نموده است.موضعگيري انگلستان در ايران همچون نفوذش در هندوستان مصيبتهاي زيادي را به بار آورده است. از بين بردن صفوف متّحد و يك پارچهِ امّت اسلامي، روشن كردن شعلههاي آتش تفرقه و نفاق در ميان مسلمانان، كمك به حركتهاي مخرّب عليه تعاليم اسلامي كه از جملهِ آن، تشويق، همكاري و همراهي رهبران بهائيت در رسيدن به هدفشان را ميتوان ذكر كرد.آنان به كمك دولت روس، در نجات ميرزا حسينعلي بهاء از اعدام، كمك شاياني كردند، چنان كه خود ميرزا حسينعلي بهاء ميگويد:«... در حالي از كشور خارج شديم كه با سوارههايي از سوي دولت ايران و دولت روس همراه بود، تا اين كه با عزّت و احترام وارد كشور عراق شديم». [283] .ارتباط انگلستان با عبدالبهاء عباس، آن قدر قوي و برنامه ريزي شده بود كه شكّي در جاسوسي عباس براي انگلستان باقي نميماند. او بود كه ميكوشيد بخشي از سرزمين اسلامي را تسليم يهوديان كند. سخنراني متعدد عبدالبهاء در دانشگاهها و محافل مذهبي در لندن، نشانههاي ديگري بر انگليسي بودن اوست.وي به طور شگفتانگيز از محبت انگلستان و مردم آن ونيز برتري آراي غربيان بر شريقيان نزد خارجيها سخن گفته است.و در برابر، انگليسيها هم با اعلان وفاداري به عبدالبهاء گفتهاند كه لندن مركز خوبي براي انتشار عقايد شما خواهد بود. [284] .چنان كه پيش از اين، اشاره كرديم با انشعاباتي كه در مسلك بابيت به وجود آمد، عبدالبهاء به همراه خانواده و يارانش به بغداد، سپس به قبرس و سرانجام به فلسطين رفت. هنگامي كه در فلسطين بود، انگليسيها رسماً به حمايت از بهائيان برخاستند. در آن وقت، با اشغال فلسطين از سوي ارتش انگليس، گزارشي به لرد بالفور(وزير امور خارجه وقت) در مورد عبدالبهاء و طرفداران وي، داده شد. وي، بلافاصله تلگرافي به جنرال النبي فرماندهِ سپاه انگليس در منطقهِ فلسطين، مخابره كرد. و در آن خواسته شد كه از عبدالبهاء و خانواده و دوستان وي محافظت به عمل آيد. [285] .عبدالبهاء هم به ارايهِ خدمات و اعلان حمايت پرداخت. لذا، خدماتي را در جهت فراهم كردن آذوقهِ سربازان انگليسي در منطقهِ فلسطين ارايه داد و در بيرون راندن عثمانيها از خاك فلسطين كمك قابل توجّهي كرده بود.مهمترين اقدامي كه در اين ايّام از سوي دولت انگليس صورت گرفت، دادن لقب «سر» و نشان (به اصطلاح مدال قهرماني) «نايت هود» از طرف دولت انگلستان به عبدالبهاء بود. [286] .اينك كه عبدالبهاء اين نشان و لقب را بعد از پايان جنگ جهاني اول دريافت كرده بود، در تأييد دولت انگليس لوحي صادر نمود ودر آن امپراطور انگليس را چنين دعا كرد:«پروردگارا! امپراطور بزرگ ژرژ پنجم پادشاه انگلستان را به توفيقات رحماني خود مؤيد بدار و سايهِ بلند پايهِ آن كشور را بر اين منطقه بياراي، و حفظ و حمايت خويش را مستدام بدار، تو نيرومند و عالي و عزيز و حكيم ميباشي». [287] .اين حمايتها همچنان ادامه داشت تا اين كه پس از مرگ ميرزا حسينعلي، زمينهِ ديگري به وجود آمد كه سازماني كه در وزارت خارجهِ انگليس به كار مذاهب خاورميانه و اروپا ميپرداخت از آن بهرهوري بيشتر كرده و جانشين بهاء ا را از خود وي بيشتر مورد حمايت قرار داد. و در برابر آن، عبدالبهاء عباس افندي در ضمن سخنراني در منزل ميس كراپربه سال 1911 ضمن ستايش از دولت انگليس چنين گفت:«خوش آمديد، خوش آمديد، اهالي ايران بسيار مسرورند از اين كه من آمدم اينجا و الفت بين ايران و انگليس است. ارتباط تام حاصل ميشود ونتيجه به درجهاي ميرسد كه به زودي افراد ايران جان خود را براي انگليس فدا ميكنند، و همين طور انگليس خود را براي ايران فدا مينمايد، از اصل ملت ايران و انگليس يكي بودند... اين ملت انگليس و ايران هر دو برادرند، لهذا در زبان انگليسي، بسيار الفاظ ايراني است». [288] .
در سدهِ اخير، كاهش قدرت انگليس در منطقه خاورميانه و نفوذ و پيشرفت سريع آمريكا، موجب شد كه عباس افندي،(از پيشوايان بهائيان) به جانب آمريكا روي آورد. وي در سفرش به آمريكا، در يكي از سخنرانيها گفته است:«... امشب من نهايت سرور دارم كه در همچو مجمع و محفلي وارد شدم. من شرقي هستم. الحمد در مجلس غرب حاضر شدم و جمعي ميبينم كه در روي آنان نور انسانيت در نهايت جلوه و ظهور است. و اين مجلس را داير بر امن ميگويم كه ممكن است ملت شرق و غرب متحد شوند و ارتباط تام به ميان آمريكا و ايران حاصل گردد». [289] .عباس افندي، سپس آمريكائيان را تشويق به هجوم به ايران و سرمايهگذاري در اين كشور كرده و در خطاب خويش به آمريكائيان گفت:«از براي تجارت و منفعت ملت آمريكا، مملكتي بهتر از ايران نه، چه كه مملكت ايران مواد ثروتش در زير خاك پنهان است، اميدوارم ملت آمريكا سبب شوند كه آن ثروت ظاهر شود...» [290] .
با توجه به تبليغات گستردهِ رسانههاي غرب مبني بر حمايت از فرقهِ بهائيت در ايران و ساير كشورهاي جهان، نكات تازهاي در موضعگيري غرب و به ويژه استكبار جهاني در رابطه با اين گروه، كشف ميشود. بررسي و تحليل عميق اين موضوع خود فرصت ديگري را ميطلبد. و اينك به طور اجمال به بعضي از ترفندهاي استعمارگران، تبليغات، حمايتها و تلاش گستردهِ رهبران فعلي بهائيان اشاره ميكنيم:
پس از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي ايران، جايي براي ادامهِ تبليغات گمراه كنندهِ فرقه مرتد بهائيت باقي نماند و لذا تعدادي از آنان به دين اسلام برگشتند و برخي پا به فرار گذاشتند و بعضي ديگر به تبعيت از اين مسلك ادامه دادند. آنان كه در ايران ماندند علي رغم محدوديتهاي اعلام شده از سوي دولت جمهوري اسلامي در خصوص كنترل جمعيت، در جلسات خود نسبت به اين مسأله، با حساسيت برخورد كرده و تصميم گرفتند كه همچنان به توليد نسل و افزايش جمعيت خود ادامه دهند. هدف آنها از اين تصميم عبارت است از:الف) افزودن جمعيت فرقه بهائيت، جهت گرفتن امتيازات بيشتر.ب) منزوي نشدن به دليل كمي جمعيت در شهرها و روستاها.ج) آماده نمودن جوّ براي افزايش فعاليتهاي سياسي خود. [291] .
برخي از كشورهاي اروپايي و آمريكايي، سال گذشته اقدام به چاپ و انتشار يك سري تمبر با نام معرفي اديان الهي كردهاند كه يكي از تمبرها به فرقه ضالّه بهائيت اختصاص دارد. اين تمبرها به صورت يك مجموعه شامل اديان اسلام، مسيحيت و زرتشت است. تمبرها حاوي تصاوير و اشكالي است كه به عنوان سمبل دين شناخته شده است. چاپ اين تمبرها نشانگر تلاش و شگردهاي مختلف استكبار براي ترويج فرقهِ ضالّهِ بهائيت و مقابله با آيين مقدّس اسلام است. [292] .
آمريكا در پي حمايتهاي مستمر از فرقهِ ضالّهِ بهائيت، هر از چند گاهي در صدد تصويب لايحه بر ميآيد. در همين رابطه در سالهاي اخير، در مجلس سناي آمريكا، در سالهاي 1392-1982 پنج مصوبه در حمايت از اين فرقه به تصويب رساندند. روِساي جمهور آمريكا، همواره از اين فرقه، حمايت و پشتيباني ميكردند. اخيراً كنگرهِ آمريكا از رئيس جمهور اين كشور خواست كه خواستار عملكردهاي (به اصطلاح) حقوق بشر در ايران شود. كلينتون در پاسخ به اين در خواست اعلام داشت، من عميقاً دربارهِ موقعيت جامعه بهايي و ساير اقليتهاي مذهبي! در ايران نگران هستم و به شما اطمينان ميدهم كه ما به اصرار خود نسبت به رعايت حقوق بشر اقليتهاي مذهبي در ايران ادامه خواهيم داد. [293] .
عزالدين رضانژاد
بهائيت، آييني بيبها، ادّعايي دروغين، آموزههايي استعماري و ابزار گمراهي مردم در دست قدرتهاي استكباري است.در بخش پيشين اين سلسله نوشتار به نمونه هايي از نقش استعمار در شكلگيري بهائيت و وابستگي اين مسلك به استعمارگران عصر اشاره شد.در اين بخش به نقل، نقد و بررسي برخي از ادّعاي نارواي اين فرقه پرداخته ميشود تا آن دسته از خوانندگاني كه ميخواهند اطلاعات بيشتري به دست آورند، به عمق پوچي و انحراف آن پي ببرند و دريابند كه چرا و چگونه مستكبران و سياستمداران غربي از اين گروه حمايت ميكنند، در مجامع بينالمللي با نام دفاع از حقوق بشر يا آزادي اديان، از حقوق از دست رفته و مظلومت بهائيان دروغ پرداز و فاسد داد سخن ميدهند و در حقيقت تلاش ميكنند تا ميان مسلمانان تفرقه اندازي كنند.ناگفته نماند كه هشياري و دقّت نظر انديشمندان و حاكمان مسلمان ميتواند همراه با آگاهي بخشيدن به نسل جوان، از انحراف و گرفتار شدن آنان در دام مسلكهاي ساختگي - از جمله بهائيت - جلوگيري به عمل آورد.
با اعدام باب در 27 شعبان 1266 ه. ق، مسلك بابيّت به تزلزل و تشتّت دچار شد و گر چه عدهاي از بابيان نخستين پس از پي بردن به ادّعاهاي بي اساسي چون نسخ شريعت اسلام و ظهور آيين جديد، دست از اين آيين كشيدند، ولي برخي از طرفداران آن با انگيزههاي گوناگون، از جمله حمايتهاي گوناگون بعضي از كشورها و مخالفان اسلام و تشيّع، بابيّت را در شكل حمايت از جانشين باب - ميرزا يحيي (صبح ازل) - پيگيري كردند. پس از تبعيد اين گروه به بيرون از كشور ايران، آيين خود را در بغداد، تركيه، فلسطين اشغالي و قبرس تبليغ ميكردند تا آن كه ادّعاهاي جديد حسين علي نوري با استقرار در «حيفا»ي سرزمين اشغالي رسماً مورد توجّه رژيم غاصب صهيونيستي و استعمارگران قرار گرفت.آموزههاي غلط و توهّمآميز علي محمد شيرازي (باب) به دست يحيي (صبح ازل) مورد توضيح و تفسير قرار گرفت. ازليان با مرام جديد بابي خوگرفته، درصدد بودند تا ايدئولوژي بابيه را حفظ كنند، ولي حسين علي نوري پس از فراهم كردن زمينههاي لازم براي اعلان موجوديت، دعاوي چندي را نيز اعلام نموده و ايدئولوژي بهائيه را بر مبناي نسخ شريعت پيشين مطرح كرد.او هر جا به تناسب موقعيت، مقام و مخاطبان، دستورهايي را صادر ميكرد كه به ايدئولوژي آنان معروف گرديد. بيارزشي و پوچي مفاهيم اين ايدئولوژي در بررسي و تحليل بعضي از آموزههاي آن نشان داده خواهد شد.
فرقههاي انحرافي با اهدافي متفاوت پديد ميآيند و در زمينههاي گوناگوني فعّاليت ميكنند. در قرن سيزدهم هجري خاورميانه شاهد رويداد و خيزش مرامها و مسلكهاي جديد بوده است. ظهور فرقههاي وهّابيت در حجاز، ترويج افكار ليبراليستيِ جدايي دين از سياست، ملّيگرايي در كشورهاي آسيايي به ويژه در تركيه، ادّعاهاي دروغين ملّاغلام احمد قادياني در هندوستان و بالاخره ظهور بابيه و بهائيه در ايران، هدفهاي مشتركي را تعقيب ميكردند.همه فرقههاي گمراه و گمراه كننده با سر سپردگي به قدرتهاي استكباري و شيطاني با هدف مشترك ايجاد تفرقه ميان صفوف مسلمانان و تزلزل در باورها و افكار آنان و در نتيجه، از بين بردن اسلام يا تبديل اسلام ناب محمدي به يك مكتب بشري يا فكري كهنه و مندرس و... بوده است.از سوي ديگر، هر يك از فرقهها در خاستگاه جغرافيايي خود، هدف ويژهاي را دنبال ميكردند. در شرايط اجتماعي - فرهنگي ايران كه بيشتر مردم آن را شيعه اماميه تشكيل ميدادند و با توجّه به اين كه در مكتب تشيّع مباحث اجتهاد و تقليد رواج داشته، مردم جايگاه مرجعيّت عالمان دين شناس را ارج ميگذاشتند، هم چنين بسياري از سنن اجتماعي - فرهنگي با مفاهيم ديني آميخته شده بود.در چنين وضعيتي، جهتگيري كلّي ايدئولوژي فرقههاي بابيه و بهائيه، جداسازي ملت ايران از مراجع تقليد و مشغول كردن آنان به مكتبي بشري بود؛ مكتبي كه جنبههاي غير عقلاني آن به عقلانيتش ميچربد و به تدريج از صحنههاي عملي زندگي اجتماعي و سياسي خارج ميشود. در نهايت، گرايش به اين ايدئولوژي موجب دور شدن مردم از دين و دينداري شده، پيوستن به مكاتب غير ديني را آسان ميكند.پيدايش ايدئولوژي جديد، با ارايهِ تغييراتي تازه در تفسير اصول و فروع دين، جدايي آن از دين اسلام و شيعه را به دنبال داشت. گر چه انحراف و بدعت جديد با عنوان «ركن رابع» و «ادّعاي نيابت خاصّه» در عصر غبيت كبري، زمينهِ مناسبي براي انحراف بزرگتري به نام «بابيّت» آماده كرده بود، ولي پديد آمدن آيين و مناسك تازه در فروع دين، پيروان علي محمد باب را از ديگر مسلمانان و شيعيان در زندگي عملي و اجتماعي نيز جدا نمود.از سوي ديگر، حكم تكفير و ارتداد علي محمد شيرازي و پيروان وي از سوي علماي شيعه در ايران و عراق، و سپس با فتواي عالمان مسلمان در كشورهاي ديگر، موجب شد تا دنياي اسلام با بدعت تازهاي كه استعمارگران آن را پايه گذاشته بودند و از آن حمايت ميكردند، آشنا شود.ناگفته نماند كه در اين عرصه، با ادّعاي دروغين حسين علي نوري (بهاء الله) و افاضات او، بابيّه از حالت سنّتي خارج و به آداب و رسوم متناسب با زمانه نزديكتر شد. اين نزديكي، با آسانتر كردن احكام مربوط به روابط جنسي و وجهههاي ظاهراً انسان دوستانه در مجازات دزدان و حكم به عدم سوزاندن كتب، [294] گسترش روابط با اجانب، لغو حكم جهاد و مبارزه، جلوگيري از شركت پيروان در سياست و... قابل مشاهده است.
براي تحليل دقيقتر نقش دشمنان اسلام و تشيّع در سرمايه گذاري براي تفرقه و پراكندگي ميان مسلمانان و بهرهگيري سياسي - اجتماعي از اوضاع نابه ساماني كه ايجاد كردهاند، بررسي آيين بهائيت از نگاه جامعه شناختي لازم مينمايد.چنان كه پيش از اين نيز به كوتاهي گذشت، قرن سيزدهم هجري، قرن ظهور مسلكهاي انحرافي براي از بين بردن اسلام به شمار ميرود. ايجاد تنش در عرصه سياسي - اجتماعي مسلمانان و به ويژه شيعيان، قدرتهاي جهاني را بر آن داشت كه به پشتيباني از مسلكهاي نو پديد بپردازند.يكي از نويسندگان معاصر كه تحقيق جامعي در موضوع «بهائيت در ايران» انجام داده، با توّجه به مسايل سياسي - اجتماعي نيمه دوم قرن سيزدهم، اين پديده را چنين تحليل كرده است: [295] .اگر از زاويهِ جامعهشناسي سياسي به اين تحوّلات نگريسته شود، روند مقابله با اقتدار سياسي مذهب شيعه كه در دورهِ قاجار در ايران و در ميان عموم مردم حاكم بود، به خوبي ديده ميشود.مقام نيابت عامّه امام زمان (عج) كه شيعيان براي مراجع و فقهاي خود قايلند - نقطهاي كليدي در انديشهِ سياسي شيعه است. پيروي از نايب عامّ امام زمان (عج) به شيعيان اين امكان را ميدهد كه در هر عصري حكومت مورد نظر و اعتقاد خويش را پايه گذاري كنند.معصوم ندانستن اين نواّب امام عصر عليه السلام و پيروي از اعلم و اعدل فقها ضمن انتخابي بودن مرجع و امكان تغيير آن در هر زمان ضمانت اجراي خوبي براي دور ماندن اسلام و مديريت جامعه اسلامي از برداشتها و مديريتهاي نادرست است.انتخابي بودن مرجع و ولي فقيه، برآورندهِ مردمي بودن آن و امكان تغيير مرجع يا ولي فقيه با سلب عدالت، يا اعلميّت از او ضمانت كنندهِ حفظ دين و مديريت آن از كج انديشيها و ناتوانيها است. اگر اين نيابت عام به نيابت خاص مبدّل شود، ديگر امكان انتخاب، تغيير و سرپيچي از آراي خود سرانهِ فردي كه نايب خاص تلقّي شده و فرمانهاي خود را به امام معصوم (ع) نسبت ميدهد، از بين ميرود. به اين ترتيب هر گونه تعبير و تفسير از دين از سوي نايب خاص امكانپذير ميشود و در نتيجه هم محتواي دين و هم حاكميت آن با بحران روبهرو ميگردد. اين وضع در بلند مدّت نتيجهاي جز سرخوردگي از دين و جدايي آن از سياست نخواهد داشت.به اين ترتيب، در گرايش شيخيگري نيز از لحاظ سياسي، تشكيل حكومت ديني با مشكل بزرگي روبهرو خواهد شد. اين فرقه بر حسّاسترين نقطهِ باور سياسي مكتب شيعه در زمان غيبت كبري انگشت ميگذارد كه سر منشأ اقتدار روحانيت شيعه ميباشد.بعد از بياعتبار شدن اصل نيابت عامّهِ امام عصر (عج) با ملغي كردن دين اسلام از جانب ميرزا علي محمد شيرازي (باب) و حسين علي نوري (بهاء الله)، اين حركت به سوي نابودي كامل دين اسلام پيش ميرود. مخالفت با وجود قشري به نام فقها كه در مكتب اسلام (چه در شيعه و چه سنّي) براي تفسير متشابهات [296] و در صورت تشكيل حكومت اسلامي، براي مديريت جامعه در نظر گرفته شده است، [297] در انديشههاي باب و بهاء به حدّي است كه وجود چنين قشري را در آيين بهائيت ممنوع اعلام ميكنند. [298] .از اين رو، عدّهاي كه از اقتدار روحانيت، به علّت پيروي از مكتب شيخيه جدا شده بودند، به سادگي در دامن آيين جديد يعني «بابيت» افتادند. اين كه معاني جديد اعتقادي و رفتاري از سوي علي محمد باب با قصد بهرهبرداري سياسي بيان شده است يا خير، فعلاً مورد بحث ما نيست؛ هر چند ردّ پاي دولت روسيه در ايجاد اين نوگرايي ديني، يا دست كم كمك به ايجاد آن ديده ميشود - چنان كه در قسمتهاي پيشين اين سلسله نوشتار اشاره شده است - ولي بايد دانست كه شكسته شدن اقتدار مذهب شيعه در ايران در واقع به معناي شكسته شدن اقتدار ملّي در اين كشور است.به نظر ميرسد حمايت روسيه و سپس انگلستان و بعد از آن اسرائيل و ايالات متحّدهِ آمريكا از اين فرقه، انگيزهاي مهمتر از شكستن اقتدار ملت ايران نداشته باشد.البتّه بايد ياد آور شد كه شواهد نشان ميدهد هيچ مكتبي نميتواند جايگزين مكتب ريشه دار و عميق شيعه در كشوري كه به كشور امام زمان عليه السلام مشهور است، شود. افزون بر اين، در مكتب بهائيت پراگندگي و سر در گمي به گونهاي است كه همواره مانند يك بمب خوشهاي فرهنگي، در آن رهبر تازهاي ظهور ميكند، مكتب جديدي احداث ميشود و فكر نويي مطرح ميگردد.وعدهِ اين نو به نو شدنها در گفتار علي محمد باب نيز داده شده است؛ در آن جا كه او از آمدن پيامبران آينده (!) و «من يظهره اللّه» (!) سخن ميگويد. و در دوران جديد، اين معنا را اسماعيل رائين در كتاب «انشعاب در بهائيت پس از مرگ شوقي ربّاني» پيگيري كرده است كه خوانندگان را به آن كتاب ارجاع ميدهيم.ناگفته نماند كه در دورههاي بعد دست اندركاران مسلك بهائيت براي جلوگيري از فروپاشي و حفظ طرفداران به چارهجويي افتادند؛ لذا در دورهِ شوقي افندي تشكيلات اين مسلك به صورت نوعي حزب در ميآيد و همين حركت حزب گونهِ بهائيت در سطح بين المللي است كه تا حدّي آن را از متلاشي شدن در دام تفرقهها دور ميدارد.
شايد به سادگي باور كردني نباشد كه در نوشتههاي «باب» و «بهاء» از الوهيّت و ربوبيت آنها سخن رفته است و دربارهِ جلال و جبروت خود، رجزها خواندهاند. به گونهاي كه خود را «اصل قديم» و «ربّ جليل» دانسته و زمين و آسمان را ساختهِ دست تواناي خود، بلكه آفريدهِ صداي نوك قلم خود خواندهاند. همهِ انسانها، حتي فرشتگان و مردگان هزار سال پيش را بندهِ خاكسار و آفريدهِ ناچيز خود دانسته، جهانيان را به پرستش خود دعوت نمودهاند.به راستي چگونه ميتوان اين ياوهها را باور كرد؟ اگر چنين باشد، خود، قلم بطلان بر عقايد و مسلك خود كشيدهاند. اينك به بخشي از نوشتهها و گفتههاي آنان، كه مستقيماً از كتابهايشان نقل ميشود، توجّه فرماييد.1. سيّد علي محمد در نامهِ خود به يحيي (صبح ازل) چنين نوشت:هذا كتاب من اللّه الحيّ القيّوم الي الله الحيّ القيوم قل كلّ من اللّه يبدون قل كلّ الي اللّه يعودون. [299] .اين نامهاي است از خداي زنده و بر پادارندهِ جهان (باب) به سوي خداي زنده و بر پا دارندهِ جهان (صبح ازل) بگو همه از خدا آغاز ميشوند و همه به سوي او باز ميگردند!2. سيّد محمد علي باب در كتاب «بيان فارسي» [300] (واحد اول، باب اول) نوشت:كل شيء به اين شيء واحد (علي محمد باب) برمي گردد، و كل شيء به اين شي واحد خلق ميشود و اين شي واحد در قيامت بعد [301] نيست؛ الاّ نفس من يظهره الله [302] الذي ينطق من كلّ شأن انّني انا الله لااله الاّ انا ربّ كلّ شيء و انّ ما دوني خلقي، ان يا خلقي ايّاي فاعبدون.3. شبيه همين تعابير را حسين علي نوري (بهاء) در كتاب اقدس، فقرهِ 282 آورده است:يا ملا الانشاء اسمعوا نداء مالك الاسماء انّه يناديكم من شطر سجنه الاعظم انّه لا اله الاّ انا المقتدر المتكّبر المتسخّر المتعال العليم الحكيم انّه لا اله الاّ هو المقتدر علي العالمين.4. ميرزا حسين علي نيز در نوشتهاي به هادي دولت آبادي خطاب ميكند:ظلم تو و امثال تو به مقامي رسيد كه در قلم اعلي [303] به اين اذكار مشغول. خف عن الله، انّ المبشّر قال: انه ينطق في كلّ شأن انّني انا الله لااله الا الله انا المهيمن القيّوم. [304] .از خدا بترس، و مبشر (باب) گفته كه او (من يظهره الله) همواره و همه وقت چنين سخن ميگويد كه من خدايم، جز من مهيمن قيوّم خدايي نيست.5. و نيز وي، در «لوح هيكل» بر تخت الوهيت مينشيند و هيكل جمال، كينونت و ذات خويش را همانند جمال و ذات خداوند ميداند:لايري في هيكلي الّا هيكل الله و لا في جمالي الّا جماله و لا في كينونتي الّا كينونته و لا في ذاتي الّا ذاته... و لايري في ذاتي الّا الله. [305] .6. ميرزا حسين علي، خود را همان معبود بر شمرده و ديگران را به عبوديت خويش فرا ميخواند:من توجّه اِليّ قد توجّه اِلي المعبود كذلك فصّل في الكتاب و قضي الامر من لدي اللّه ربّ العالمين. [306] .7. اين معبود بشري، ميميرد و پس از مرگ، غلام حلقه به گوشش، چگونگي رو سوي آفريدگار آوردن را تبيين ميكند و در پاسخ پرسش گري كه پرسيد: قبله كجاست؟ميگويد:مكان روي آوردن (و قبله)، مقبرهِ مقدّس (!) او - يعني حسين علي نوري - به نصّ قطعي الهي است كه خداي، آن را مطاف ملا اعلي قرار داده است و روي آوري غير از اين مكان مقدّس جايز نيست.... [307] .البته، حسين علي نوري پيش از اين، بابيه را دعوت به چنين كاري كرده بود و تذكّر داد كه وي قبلهِ آنان است [308] در هر جا كه باشد.8. ميرزا حسين علي بهاء در كتاب اشراقات، خود را «سلطان و نازل كنندهِ بيان» (ص 37)، و كنزالمخزون (ص 94)، و قلم اعلي (ص 79)، قيّوم (ص 68)، (اراده الله و) مشيّه الله، مظهر اسماء و صفات خدا، مظهر نفس الله، مشرق امر خدا، مولي الوري، (ص 4) و سدره المنتهي (ص 117) بر شمرده است و نامههاي خود را به جاي نام خدا، به نام خود شروع ميكرد و به جاي بسم الله الرحمن الرّحيم، به «باسمي المهيمن علي الاسماء» (ص 147)، يا «باسمي المشرق من افق البلاء» (ص 147) و... آورده است.
آن چه كه آورده شد، نمونههايي از خرافات «باب» و «بهاء» دربارهِ الوهيّت و ربوبيت آنها بود. بديهي است كه اعتقاد به خداي عالم و حكيم و آفريدگار جهان هستي علاوه بر ادلّهِ عقلي و نقلي، در سرشت و درون هر انساني هست كه اگر درست هدايت گردد، جاي هيچ شك و شبههاي باقي نميماند.با اين وصف، در طول تاريخ برخي به بيراهه رفتند و به جاي پرستش خداي يگانه، به پرستش بتها و خدايان ساختگي پرداختند و گروهي هم دو گانه پرستي (ثنويت) را در پيش گرفتند و برخي ديگر سر از تثليث و سهگانه پرستي در آوردند.پيامبران الهي، مهمترين نكتهِ دعوت خود را، توحيد و پرستش خداوند متعال قرار دادند.قرآن كريم، با يادآوري مأموريت و رسالت گروهي از پيامبران الهي مانند: نوح، صالح، هود و شعيب عليهم السلام، سخن آنان را دربارهِ بندگي خداوند ميآورد كه به مردم چنين ميگفتند:(...يا قوم اعبدوالله مالكم من اله غيره). [309] .قرآن، بت پرستي را محكوم و گناه شرك را قابل بخشش نميداند [310] و از بت شكن تاريخ و منادي توحيد، حضرت ابراهيم عليه السلام ياد ميكند و برهانهاي الهام بخش و سخنان زيباي او را در محكوميت بتان، نقل ميكند. [311] .قرآن، يهود و نصاري را دربارهِ اين كه «عزير» و «عيسي» را فرزندان خدا ميناميدند نكوهش كرده [312] و آن را نوعي بتپرستي ميداند. هم چنان كه گروهي از بتپرستاني كه فرشتگان را خدا ميدانستند، سرزنش ميكند و خداوند را از خويشاوندي با هر موجودي منزّه ميداند. [313] در اين جا انحراف عقيدتي برخي از پيروان حضرت عيسي عليهالسلام را ياد آور ميشود و ميفرمايد:و آن گاه كه خداوند به عيسي بن مريم ميگويد: «آيا توبه مردم گفتي كه من و مادرم را به عنوان دو معبود غير از خدا انتخاب كنيد؟!...»، (او ميگويد:)منّزهي تو! من حق ندارم آن چه را كه شايسته من نيست، بگويم! اگر چنين سخني را گفته باشم، تو ميداني. تو از آن چه در روح و جان من است، آگاهي و من از آن چه در ذات (پاك) توست، آگاه نيستم! به يقين تو از تمام اسرار و پنهانيها با خبري.من، جز آن چه مرا به آن فرمان دادي، چيزي به آنها نگفتم. (به آن ها گفتم:) خداوندي را بپرستيد كه پروردگار من و پروردگار شماست... [314] .در ديدگاه قرآن، آنان كه حضرت عيسي را خدا يا فرزند خدا [315] ، يا يكي از خدايان سه گانه [316] مينامند، كافرند و لذا به پيامبر اسلام (ص) دستور داده شده كه به نصارا بگويد: بياييد به سوي سخني كه ميان ما و شما عادلانه است برويم؛ اين كه جز خداي چيزي را نپرسيتم و براي او شريكي قايل نشويم و همديگر را به جاي خدا، به نام ربّ نخوانيم. [317] .اين تأكيد در جاي جاي قرآن كريم آمده است. چنان كه مأموريت همهِ پيامبران را توحيد و پرستش خداوند بزرگ دانسته [318] ، و همهِ مردم را به آن فرا خوانده است [319] و بالاخره حكم پروردگار جهانيان بر اين تعلّق گرفته كه غير او پرستش نشود. [320] .با توجّه به اين آيات و نيز دستورهاي ديگر قرآن كريم، نكتهاي ديگر از تعاليم قرآن را ميبينيم كه براي جلوگيري از اين كه مسلمانان درباره پيامبر و ساير رهبران ديني خود به اين گونه لغزشها و انحرافات فكري دچار نشوند، و آنها را خدا، فرزندان خدا، همه كارهِ خدا، ربّ و... و خود را بندگان آنان نپندارند.آنها را به جاي خدا نپرستند و در نتيجه گمراهيها، بدآموزيهاي تخيّلات و بتپرستيها را به دين مقدّس اسلام راه ندهند، پيشگيريهاي به جايي كرده است، مانند اين كه به پيامبر اسلام (ص) دستور ميدهد، بگو همانا من بشري مثل شما هستم؛ تنها امتيازي كه دارم اين است كه از جانب خداوند به سوي من وحي فرستاده ميشود. [321] و نيز ميفرمايد:انّك ميّت و انّهم ميّتون ثّم انّكم يوم القيمه عند ربّكم تختصمون. [322] .تو و آنها همگي خواهيد مرد و روز واپسين پيش پروردگارتان محاكمه خواهيد شدو در جاي ديگر ميفرمايد:و ما محمّد الاّ رسول قدخلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم علي اعقابكم. [323] .محمّد (ص) شخصي جز فرستادهِ خدا نيست و پيش از او هم پيامبراني آمده و رفتهاند. اگر او نيز مثل گذشتهاش مرد يا كشته شد، آيا به گمراهي گذشتهتان برميگرديد؟!.با توجّه به نكاتي كه گفته شد، متأسّفانه هواپرستي و گمراهي در سران بابيّت و بهائيت غالب گرديد و آنان را به انحراف بزرگي دچار كرد، به طوري كه از موقعيت به دست آمده سوء استفاده كرده، خود را در برابر پيروان غافل، «ربّ» جلوه دادند و ادّعاي خدايي كردند.تعابير نادرستي كه در كتابهاي بهائيان آمده است، موجب بيزاري هر عاقلي ميگردد.چگونه برخي ميپندارند كه جمال اقدس ابهي - حسين علي نوري - بر تخت ربوبيّت كبري و جمال اقدس ابهي تكيه زد و با اسما و صفاتش بر اهل زمين تجلّي ميكند. [324] .اين نوع تعاليم كجا و آموزههاي اسلام كجا؟ اسلام، مردم را به پرستش خالق هستي فرا ميخواند و بهائيان افراد را به پرستش مخلوق ضعيف دعوت ميكنند. آيا چنين آييني جز شرك چيزي ديگري است؟! جا دارد يك بار ديگر فريب خوردگان اين فرقه كه اظهار ميكنند اسلام را - هم - به عنوان يك دين آسماني قبول دارند و قرآن را به عنوان كتاب وحياني حضرت محمد (ص) ميپذيرند، در آيات قرآني تأمّل و دقّت كنند كه ميفرمايد:(و قال ربّكم ادعوني استجب لكم انّ الّذين يستكبرون عن عبادتي سيدخلون جهنّم داخرين) [325] .پروردگار شما گفته است، مرا بخوانيد تا «دعاي» شما را بپذيرم! كساني كه از عبادت من تكبّر ميورزند، به زودي با ذلّت وارد دوزخ ميشوند.
براساس اطلاعات رسيده، برخي از خوانندگان اين مجلّه سلسله نوشتار حاضر را به دست عدهّ اي از فريب خوردگان مسلك بهائيت ميدهند تا از حقايق آگاه شوند و اندكي به خود آيند و با تأمّل در نوشتهها و سخنرانيهاي رهبران بهائيت به ادّعاي دروغين آنان پي ببرند.از اين رو در اين بخش به نقل توضيح و اعتراف يكي از مبلّغان بهائيت - كه پس از بيست سال تبليغ اين مسلك، به دين اسلام هدايت شده - ميپردازيم تا درس عبرتي براي ديگران باشد.عبدالحسين آيتي در كتاب كشف الحيل پاسخ پرسشي را از آواره چنين آورده است:آيتي: راستي ذكر الوهيّت بهاء چه صورتي دارد آيا في الحقيقه او دعوي خدايي كرده است؟آواره: كلمات او را به دست آوريد تا اين حقيقت بر شما معلوم شود؛ هر چند چنان كه گفتيم به ظاهر ميگويند ادّعاي بهاء رجعت مسيح و رجعت حسين است، ولي در حقيقت ادّعاي او ادّعاي الوهيّت است. [326] .اگر كسي سالها در ميانشان بماند، به جايي ميرسد كه صريحاً ميگويند: بهاء خداي مطلق است و خالق آسمان و زمين و مرسل رسل است و او است كه در طور با موسي كليم تكلّم كرده، حتي اين را در نماز خود تصريح نموده، ولي در عباراتي كه مگر يعرب بن قحطان بيايد عربي آن را درست كند يا بفهمد؛ زيرا چنين ميگويد: «شهد الله انّه لا اله الّا هو له الامر و الخلق قد اظهر مشرق الظهور و مكلّم الطور». در اين جا بايد فهميد كه فاعل «اظهر» كيست و مفعول آن كدام؟!اگر فاعل «اظهر» خداست، مكلّم طور كه مفعول ميشود چه كاره است؟ و گويا به دو خدا در اين جا قايل شده، ميگويد: خدا مكلّم طور را ظاهر كرد. آيا مكلّم طور غير از خداست؟ كسي كه با موسي در طور تكلّم كرد همان خدا بود، پس خدايي كه بهاء را ظاهر كرده كيست؟ و بهاء اگر خدا نيست چرا مكلّم طور است؟ معلوم ميشود او خدايي دو آتشه است كه از يك طرف خدا او را ظاهر كرده و از طرفي مكلّم طورش ساخته!اما عجب است كه ما از اين عبارت تعجّب ميكنيم، كه مفهوم آن اثبات دو خدا است در صورتي كه در قصيدهِ «عزور قائيه» كه يك دسته مهملاتي است كه به گوش هيچ عربي نخورده به هزاران خدا قايل شده، ميگويد:كلّ الالوه من رشح امري تألّهتو كّل الربوب من طفح حكمي تربّتارض الروح بالامربي قدمشيو عرش الطور قد كان موضوع وطئتي.همهِ خدايان از رشحهِ امر من خدا شدند همهِ پروردگاران از طريق حكم من پروردگارندزمين روح به واسطه امر به سبب من در آن راه رفته شد و قلّهِ طور محلّ گام نهادن من است. [327] .نويسندهِ كشفالحيل، سپس با طرح ادّعاهايي مشابه از سوي غلام احمد قادياني، از بهائيان ميپرسد: كدام يك از اين ادّعاها حجّت است؟ و در ادامه آورده است:اگر ادّعاي الوهيّت را بايد حجّت دانست كه بهاء، «اننّي اناالله» گفته است، اوّلا بايد فهميد كه (آيا) اين ادّعا مشروع است؟ معقول است يا نه؟ هر كسي ميداند كه يك بشري كه نتوانسته است از هيچ شأني از شئون بشريت و از هيچ قانوني از قوانين طبيعت تجاوز كند، اين بشر خالق سماوات و ارضين نيست.خالق كل هر چه باشد و به هر وصفي در آيد خواه اله باشد و يا طبيعت يا ماده واحده يا جوهر الجواهر يا بسيط الحقيقه يا مجهول النعت يا به هر اسم ديگر خوانده شود مقدّس از شئون بشري است.اما اين كه (بهائيان) آيات لقاء [328] را دليل بر خدايي بهاء گرفتهاند، اوّلاً اين آيات لقاء يك آيات متشابههاي است كه كسي هنوز مقصد اصلي آن را در نيافته.به طرق مختلف علماي تفسير در معني آن سخن گفتهاند و لذا نميتوان به چنين آيات قابل تأويل استدلال كرد. ثانياً اين طايفه اول كسي نيستند كه خدايي بهاء را به آيات لقاء استدلال كرده باشد. قبل از ايشان هم، هركس دم از «انّني انا اللّه» ميزده، به همين آيات استدلال كرده، پس استدلال به آن آيات يك مقام ابداع و اختراعي را براي اين طايفه باقي نميگذارد و استدلال به اين آيات مثل استدلال آن شخص است كه داعيهِ نبوت كرده، او را نزد خليفه (هارون الرشيد) بردند، خليفه به او گفت: مگر حديث «لانبيّ بعدي» را نشنيدهاي؟ گفت: چرا، شنيدهام و همين حديث دليل بر نبوت من است؛ زيرا منم آن «لا» كه فرموده است بعد از من نبي است؛ (لانبيّ بعدي) يعني «لا» بعد از من نبي خواهد بود.ثالثاً با فرض اين كه بگوييم آيات لقاء دليل است بر اين كه يك روزي خدا ديده شود و مردم او را ملاقات كنند، باز دليل خدايي بهاء نميشود؛ زيرا نه در آيات لقاء تعيين روز شده نه تعيين اسم. در صورتي استدلال اينها صحيح بود كه خدا فرموده باشد كه من در فلان سال و فلان روز در لباس ميرزا حسين علي بهاء جلوه ميكنم و لقاي او لقاي من است!!!.آواره، در پايان اين بخش ميافزايد:باز هم ميگويم: خدا سلامت بدارد يك مبلّغي را كه مثل خودم به قدر ذرهّ اي به مذهب بهايي عقيده ندارد و به اصطلاح امروزه فقط براي خرسواري به نشر اين امر مشغول است، ميگفت: ببين چه طور مردم را احمق كردهاند كه يك خداي به آن عظمت را كه ما معتقد بوديم كه حّي است و قدير است و سميع و بصير است و داراي اسماي حسني، او را در لباس بشر محدودي در آوردند كه دقيقهاي قادر نبود كه خود را از يك عارضهِ طبيعت حفظ كند؛ يعني «ميرزا حسين علي بهاء» و اكنون هم به آن يكي قناعت نكرده، هر روزي ميخواهند يك بچه خدا و نيم خدا براي مردم بسازند.حتّي زنان اين عايله هر يك در پي يك چهار يك خدايي ميكردند و در لفافهِ عبارات و اشارات به اطراف چيزها نگاشته، خود را صاحب الواح و مقامات ميشمرند:امور تضحك السفهاء منها ويبكي من عواقبها اللبيب. [329] .آري، به طرفداران بيخبر اين مسلك ساختگي بايد گفت:(و من يَقُل منهم اِنّي اِله من دونه فذلِكَ نَجزِيهِ جهنّم و كذلك نجزي الظّالِمين) [330] .و هر كس از آنها بگويد: «من جز خدا، معبودي ديگرم»، كيفر او را جهنّم ميدهيم! و ستمگران را اينگونه كيفر خواهيم داد.
[1] الاعلي، 2 و 3.
[2] دليل المتحيرين، ص 22؛ فهرست، ج 1، ص 141؛ اعيان الشيعه، ج 2، ص 590.
[3] روضات الجنات، ج 1، ص 91.
[4] ارشاد العوام» ج 2، ص 151.
[5] «منتهي الارب» ج 1، ص 156.
[6] «برهان قاطع» ج 4، ص 2391.
[7] «برهان قاطع» ج 2، ص 551.
[8] جوامع الكلم قسمت سيم، رساله 9، ص 1.
[9] فرهنگ فرق اسلامي، ص 266. [
[10] تاريخ فلسفه اسلامي، ص 105.
[11] مجموعه مصنفات شيخ اشراق، ج 2، ص 254؛ ترجمه حكمة الاشراق، دكتر سجادي، ص 383.
[12] مجموعه مصنفات شيخ اشراق، ج 1، ص 494؛ انواريه، ص 222.
[13] شرح حكمةالاشراق، ص 574.
[14] انواريه، ص 244.
[15] شرح حكمة الاشراق، ص 556 و ص 517؛ شبيه اين كلام در «انواريه» ص 194 آمده است.
[16] مفاتيح الاعجاز، ص 134.
[17] برخي از شيخيه نيز گفتهاند: زمين محشر زمين هورقليايي است. ر.ك: ارشاد العوام، ج 2، ص 151.
[18] «جوامع الكلم» رساله دمشقيه، قسمت 2، ص 103.
[19] «جوامعالكلم» رساله رشتيه، قسمت 3، ص100.
[20] «جوامع الكلم» رساله به ملا محمد حسين، رساله 9، ص 1؛«شرحعرشيه»، ج2، ص62.
[21] «شرح قصيده» ص 5.
[22] «مجموعة الرسائل» ج 6، ص 213.
[23] مجمع الرسائل فارسي، ج 2، ص 189.
[24] روضات الجنات، ج 1، ص 92؛ دائرة المعارف تشيع، ج 1، ص 502.
[25] ر.ك: معجم الفرق الاسلاميه، شريف يحيي الأمين، ص 149.
[26] فرهنگ فرقههاي اسلامي، دكتر محمد جواد مشكور، با مقدمه و توضيحات، كاظم مديرشانهچي، ص 266.
[27] دليل المتحيرين، سيدكاظم رشتي، ص 10 - 11.
[28] منابع عمده شرح حال شيخ احمد احسايي عبارت است از: الف) رسالهاي كوتاه كه وي به درخواست فرزند بزرگش محمد تقي نگاشته و در آن از سالهاي نخست زندگي و احوال دروني خود گفته است. ب) اثري است از فرزندش شيخ عبدالله. بخشهايي از كتاب «دليل المتحيرين» شاگرد و مدعي جانشيني او سيد كاظم رشتي كه حاوي مطالبي است افزون بر دو مأخذ پيشين. در اين گفتار، بخشهايي از مقاله آقاي زينالعابدين ابراهيمي كه در دائرة المعارف بزرگ اسلامي ذيل احسايي با استناد به مدارك و منابع مذكور آمده، استفاده شده است، چنان كه مصادر ديگر هم مورد توجه قرار گرفت.
[29] ميان «داغر» و پدرش رمضان، نزاعي درگرفت و «داغر» منطقه زندگي پدر را ترك گفت و در مطيرفي (يكي از روستاهاي احساء) سكونت گزيد. اجداد شيخ احمد، تا داغر چنين است: احمد بن زين الدين بن ابراهيم بن صقر بن ابراهيم بن داغر. ر.ك: شيخيگري بابيگري از نظر فلسفه، تاريخ و اجتماع، مرتضي مدرّس چهاردهي، ص 7.
[30] ر.ك: شرح احوال شيخ احمد احسايي، عبدالله احسايي، ترجمه محمد طاهر كرماني، كرمان، سال 1387 ه ق، ص 133 - 134.
[31] همان، ص 134.
[32] همان، ص 134 - 136.
[33] همان، ص 139 - 141.
[34] ر.ك: قصص العلماء، تنكابني، ص 35.
[35] ر.ك: شرح منظومه سبزواري، ج 2، ص 65.
[36] شرح احوال شيخ احمد احسايي، همان، ص 19 - 23.
[37] وي از سال 1212 تا 1250 ه ق سلطنت كرد.
[38] براي متن يكي از نامهها ر.ك: فهرست كتاب مشايخ عظام، همان، ص 166.
[39] شرح احوال شيخ احمد احسايي، همان، ص 26 - 40.
[40] دائرة المعارف بزرگ اسلامي، ج 6، ص 662.
[41] همان، ص 663 به نقل از: اجازات الشيخ احمد الأحسايي، حسين علي محفوظ، صص 37 - 40، نجف، 1390 ق / 1971 م.
[42] همان، به نقل از: انوار البدرين، علي بحراني، به كوشش محمد علي طبسي، نجف، 1377 ه ق، ص 406 - 407؛ «چند اجازه»، احمد احسايي، ص 1 و 2، 7؛ دليل المتحيرين، سيد كاظم رشتي، صص 51 - 55.
[43] ر.ك: فهرست كتب مشايخ عظام، ابوالقاسم ابراهيمي، كرمان، چاپخانه سعادت، ص 115 و....
[44] ر.ك: «اللمعات»، حسن گوهر، صص 39 - 40.
[45] انوار البدرين، همان، ص 407.
[46] لباب الألقاب، حبيب الله شريف كاشاني، ص 54، تهران، 1378 ه ق.
[47] ر.ك: الذريعة، ج 11، ص 18.
[48] فهرست تصانيف شيخ احمد الاحسايي، رياض طاهر، ج 1، ص 29، كربلا، مكتبة الحائري العامة.
[49] مقدمه بر شرح الزيارة، عبدالرضا ابراهيمي، ص 24.
[50] چند اجازه، همان، ص 1 و 6.
[51] الذريعه، ج 1، ص 141؛ كشف الحجب و الأستار، اعجاز حسين كنتوري، ص 20، كلكته، 1330 ه ق.
[52] ر.ك: رسالة في ترجمة الشيخ علي نقي الأحسائي، علي حائري اسكويي، (همراه عقيدة الشيعه)، صص 95 - 96، كربلا، 1384 ه ق.
[53] ر.ك: فهرست كتب مشايخ عظام، همان، ص 141.
[54] قصص العلماء، صص 30 - 66.
[55] همان، ص 44.
[56] اعيان الشيعه، ج 2، ص 590.
[57] ر.ك: شرح الزيارة الجامعة الكبيرة، ج 3، صص 217 - 219.
[58] ر.ك: شرح الزيارة الجامعة الكبيرة، ج 3، صص 65، 296 - 298؛ ج 4، ص 47 و 48، 78 - 80؛ مجموعة الرسائل، ص 323.
[59] همان.
[60] قصص العلماء، ص 55.
[61] همان، ص 48.
[62] همان، صص 48 - 50.
[63] شرح العرشية، ص 324.
[64] براي توضيح بيشتر اين قصه ر.ك: قصص العلماء، ص 50.
[65] تاج العروس من جواهر القاموس، محمد مرتضي زبيدي، ج 5، ص 71.
[66] نجم (53)، آيه 3 و 4.
[67] ر.ك: بحارالانوار، ج 25، ص 312؛ ج 3، ص 344؛ ج 101، ص342.
[68] ر.ك: همان، صص 326 - 350.
[69] ر.ك: همان، صص 347 - 350.
[70] ر.ك: همان، ص 273، 228، 337؛ ج 44، ص 271.
[71] همان، ج 102، ص 103.
[72] مصفنات الشيخ المفيد، تصحيح الاعتقاد، ج 5، صص 133 - 134.
[73] الاعتقادات، ص 97.
[74] ر.ك: المقالات و الفرق، سعد بن عبدالله اشعري قمي، صص 60 - 61؛ مقالات الاسلاميين، ابوالحسن علي بن اسماعيل اشعري، ص 14.
[75] ر.ك: المقالات و الفرق، همان، ص 92؛ فرق الشيعه، نوبختي، ص 93؛ و نيز كاربرد «مقصّر» و «تقصير» نسبت به عدهاي از محدثان، ر.ك: بحارالانوار، ج 25، صص 345 - 346.
[76] بحارالانوار، ج 25، ص 301.
[77] همان، صص 276 - 277.
[78] همان، ص 328.
[79] همان، ص 329.
[80] حشر (59)، آيه 7.
[81] همان، ص 328.
[82] خوانندگان گرامي را به مطالعه كتاب تحقيقي «غاليان يا كاوشي در جريانها و برآيندها» نوشته نعمت الله صفري فروشاني، توصيه ميكنيم. چنان كه ما در برخي مباحث از فصل دوم و سوم آن بهره گرفتيم.
[83] ر.ك: شرح الزيارة الجامعة الكبيرة، شيخ احمد احسايي، به كوشش عبدالرضا ابراهيمي، ج 3، صص 217 - 219، كرمان، 1355 ش؛ دائرة المعارف بزرگ اسلامي، ج 6، ص 664.
[84] شيخي گري، بابي گري، ص 16.
[85] دائرةالمعارف بزرگ اسلامي، ج 6، ص 664.
[86] حقايق شيعيان، حاج ميرزا عبدالرسول احقاقي اسكويي، ص 13 - 14، چاپخانهي رضايي، تبريز، 1334 ش.
[87] ر.ك: قصص العلماء، ص 42 - 43.
[88] منشور عقايد اماميه، جعفر سبحاني، ص 189، نشر مؤسّسهي امام صادقعليه السلام، چاپ يكم، زمستان 1376 ش.
[89] ر.ك: شرح الزيارة الجامعة، ج 4، ص 24 - 26؛ شرح العرشية، احمد احسايي، ج 1، ص 267 - 268، كرمان، 1364 ش.
[90] شرح الزيارة الجامعة، ج 4، ص 26 - 27، 29؛ شرح العرشية، ج 2، ص 189.
[91] عالم هورقليا، در يك تفسير، همان عالم برزخي است كه حدّ وسط ميان عالم مُلك (عالم مادي) و عالم ملكوت (عالم مجرد) است و نيز به آن «عالم مثال» ميگويند. توضيحات بيشتر دربارهي «هورقليا» را در شمارهي دوم همين فصلنامه، ص 297 - 305 بخوانيد.
[92] ر.ك: مجموعة الرسائل الحكميّة، احمد احسايي، ص 308 - 309، كرمان، 1360 ش.
[93] وي، در اين باره آورده است: «... إِنّ الإنسان له جسدان و جسمان: فأما الجسد الأوّل فهو ما تألّف من العناصر الزمانيّة. و هذا الجسد كالثوب يلبسه الإنسان و يخلصه و لا لذّة له و لا ألم و لاطاعة ولامعصية... و أمّا الجسد الثاني فهو الحسد الباقي و هو طينته التي خلق منها... و هذا الجسد الباقي هو من أرض هور قليا و هوالجسد الثاني الذي فيه يحشرون و يدخلون به الجنّة والنار.شرح الزيارة، ج 4، ص 25 - 28؛ شرح العرشيّة، ج 2، ص 189 - 190.
[94] شرح العرشيه، ج 2، ص 190 - 191؛ شرح الزيارة، ج 4، ص 29 - 30.
[95] مجموعة الرسائل الحكميّة، ص 110 - 111.
[96] شرح الزيارة الجامعة، ج 4، ص 29 - 30 مجموعة الرسائل الحكميّة، ص 310.
[97] شرح الزيارة الجامعة، ح 3، ص 127 - 128 - 129.
[98] شيخي گري، بابي گري، مرتضي مدرس چهار دهي، كتابفروشي فروغي، تهران، 1345 ش.
[99] ر.ك: جوامع الكلم، شيخ احمد احسايي، رسالهي دوم؛ شيخيگري، بابيگري، ص 74 (به نقل از: سيد محمد هاشمي كرماني، مؤلف كتاب تاريخ و مذاهب كرمان). [
[100] ر.ك: شيخي گري، بابي گري، ص 41 (به نقل از «كنت دوگوبينو» وزير مختار اسبق دولت فرانسه در دربار ايران، در كتاب سه سال در ايران).
[101] ر.ك: بابي گري و بهاييگري، محمد محمّدي اشتهاردي، ص 35، كتاب آشنا، چاپ اول، بهار 1379؛ روح مجرد، علامه سيّد محمّد حسين حسيني، ص 426 و 447.
[102] جريان شهادت آقا سيّد مهدي و شرف العلماء مازندراني و حاج ملا محمد جعفر استرآبادي و سيّد كاظم رشتي را مبني بر وجود عبارتهاي كفرآميز، در كتاب شيخي گري، ص 19 و بررسي عقايد و اديان، مصطفي نوراني اردبيلي، ص 462، بخوانيد.
[103] دانشنامهي جهان اسلام، ج 3، ص120.
[104] شيخي گري، ص 194.
[105] شيخي گري، ص 87 - 88.
[106] مكتب شيخيه، ص 44 - 45.
[107] ر.ك: الشيخيّه، ص 117 (به نقل از الاعتصام بحبل الله، شيخ محمّد خالصي، ص 8).
[108] علاّمه سيّد محسن امين، در اين رابطه مينويسد: «... الطائفة الشيخيّة في هذا الزمان معروفة و لهم مذاهب فاسدة و أكثر الفساد نشأ من أحد تلامذته السيّد كاظم الرّشتي والمنقول عن هذا السيّد مذاهب فاسدة لاأظنّ أنْ يقولَ الشيخ بها...». (أعيان الشيعه، ج 2، ص 590).
[109] ر.ك: بررسي عقايد و اديان، ص 463 - 466.
[110] ر.ك: فرهنگ فرق اسلامي، دكتر محمد جواد مشكور، ص 266 - 268.
[111] ر.ك: فرهنگ فرق اسلامي، ص 97 - 98؛ هفتاد و دو ملّت، ص 153 - 155.
[112] براي آشنايي بيشتر با ديوان اشعار و غزليات او، به لغت نامهي دهخدا، ج 19، ص 321 - 324 مراجعه شود.
[113] براي توضيحات بيشتر خاندان حجةالاسلام، به لغت نامهي دهخدا، ج 9، ص 320 - 325 مراجعه شود.
[114] فرهنگ فرق اسلامي، ص 35.
[115] ر.ك: إحقاق الحق، ص 167 - 223.
[116] ر.ك: قرنان من الاجتهاد والمرجعية في أسرة الإحقاقي، ميرزا عبدالرسول الحائري الإحقاقي؛ مقدمه و حواشي «ديوان اشعار نيّر تبريزي» به قلم ميرزا عبدالرسول احقاقي؛ آشنايي با فرق و مذاهب اسلامي، رضا برنجكار، ص 175 - 178.
[117] ر.ك: حقايق شيعيان، ميرزا عبدالرسول احقاقي اسكويي، چاپ تبريز، سال 1334 شمسي. براي آگاهي بيشتر خوانندگان از مطالب كتاب، فهرست مندرجات آن را نقل ميكنيم: شيخ احسايي و قضاوتهاي تاريخ، شيخ احسايي و اصول الدين؛ شيخ احسايي و امام غايب؛ شيخ احسايي و طريقهي اصولي و اخباري؛ شيخ احسايي و حكما و فلاسفه؛ شيخ احسايي و ركن رابع؛ عداوت بابيّه و بهاييه با شيخ احسايي و طرفداران حقيقي او؛ شيخ احسايي و شريعت مقدّس حضرت خاتم الأنبياء صلي الله عليه وآله، شيخ احسايي و كلّي بودن امام؛ شيخ احسايي و نام شيخي و كشفي؛ شيخ احسايي و معاد جسماني؛ شهادت دانشمندان بزرگ اسلام دربارهي حضرت شيخ بزرگوار. او، قسمتي از اجازه نامههاي سيّد مهدي طباطبايي بحرالعلوم و شيخ جعفر نجفي كبير و شيخ حسين آل عصفور و ميرزا مهدي شهرستاني و سيّد آقا علي طباطبايي و ميرزا محمّد باقر خوانساري را دربارهي شيخ احسايي آورده است و كتاب را با عنوان «پس از شيخ احسايي» و بر شمردن كتب و تأليفات شيخ، به پايان برده است. نويسنده، در موضوع «پس از شيخ احسايي» نوشته است: «بعد از مرحوم شيخ احسايي، شاگردان و طرفداران وي، همگي، يك دل و يك زبان، در كمال اتّحاد و اتّفاق، از يك طرف، نظريّه و مشرب شيخ را در حكمت الهي و فضايل و مناقب آل بيت اطهارعليهم السلام ترويج ميدادند و از طرف ديگر، از جانب استاد بزرگوارشان مدافعه ميكردند و بهتان و افتراي مدّعيان را رد مينمودند و در ميان ايشان تا آخرين نفس، اختلافي پديد نيامد، به جهت اين كه صحبت واحد ناطق و ركن رابعي در بين نبود تا اين كه هر كدام، براي خود، رتبه و مقامي را ادعا بنمايد، بلكه عموم تلامذهي آن بزرگوار، در عرض واحد، داراي رسائل و رأي و مريداني بودند. مرحوم شيخ علينقي (فرزند شيخ) در كرمانشاه، مرحوم سيّد كاظم رشتي و مرحوم ميرزا حسن گوهر، در كربلا، و مرحوم ملاّ محمّد حجّة الاسلام، در تبريز، و مرحوم ملاّ عبدالرحيم، در قلعه شيشه (قرهباغ) و امثال ايشان، در انحاي بلاد كه هر كدام را حوزه و تابعي بود و در شهر و حومهي خويش، مرجع و پيشوا بودند. آري، در مركز، يعني كربلاي معلّي، مرحوم سيّد كاظم رشتي، حوزهي علميّهاش بزرگتر و احتراماش نزد همدوشان خود بيشتر بوده، اما پس از مرحوم سيّد كاظم رشتي، ميان شاگردان او اختلاف شديد واقع شد. و علّتاش، همان بروز عقيدهي بابيّت و ركنيّت (ناطقيّت) بود كه چند نفر از شاگردان فرومايهي آن مرحوم ابتكار نموده، هر يك به عنوان خاصّي، نيابت خاصّه را ادّعا كردند و همهمه و غوغايي در جامعهيتشيّع انداختند و اين سلسلهي پاك را آلوده ساختند...».ر.ك: حقايق شيعيان، ص 54 - 55. خوانندگان محترم، توجّه دارند كه حتّي به اعتراف اين نويسندهي شيخي مسلك نيز، شاگردان سيّد كاظم - كه شيخي بودند - بستر پيدايش بابيّت و ركنيت شدهاند.
[118] ر.ك: احقاق الحق، ص 167 - 223.
[119] ر.ك: حقايق شيعيان، ص 7 - 47؛ كلمهاي از هزار، غلامحسين معتمدالاسلام، ص 64 - 66، تبريز، چاپخانهي شفق، 1398 (نقل از: آشنايي با فرق و مذاهب، ص 179-178).
[120] در كتاب آيين باب، ص 4، آمده است: «پدرسيّد علي محمّد، سيّد علي رضا و نام جدّش سيّد ابراهيم پسر سيّد فتح الله است. و خودِ «باب» هم در كتاب بين الحرمين، نامِ خود و نياكاناش را چنين نوشته است.
[121] باب» در كتاب بين الحرمين، دربارهي زمان ولادتاش آورده است: «و انّه لعبد قد ولد في يوم اوّل المحرّم من سنة 1235...». بعضي هم نوشتهاند كه ميرزا علي محمّد شيرازي، در يكم محرّم 1236 هجري قمري (نهم اكتبر 1820 ميلادي) در شيراز به دنيا آمد و در 27 شعبان سال 1266 هجري قمري (نهم ژوئيه سال 1850 ميلادي) در نزديكي ارگ تبريز، در سنّ سي سالگي، تيرباران شده است. ر.ك: لغت نامهي دهخدا، ج 9، ص 32.
[122] بعيد نيست كه مخاطبِ «باب» در اين عبارت: «إنّ يا محمّد معلّمي، لاتضربني فوق حدّ معيّن...»، معلّم وي، همين شيخ محمّد عابد باشد. (اين عبارت در كتاب بيان عربي، ص 25، آمده است).
[123] ر.ك: تلخيص تاريخ نبيل زرندي، اشراق خاوري، ص 63 - 64.
[124] ر.ك: مقالهي سيّاح، ص 5. اين كتاب، تأليف عباس افندي (پسر بزرگ حسينعلي بهاء) است كه نامهاي ديگري هم مانند سرگذشت يك مسافر، روزنامهي يك مسافر، شرح سيّاح دارد. بنا به نقل مؤلف الكواكب الدرية، ص 7، اين كتاب در بمبئي (هندوستان) و نيز از سوي ادوارد براون در انگلستان به چاپ رسيده است.
[125] ر.ك: لغت نامهي دهخدا، ج 9، ص 32.
[126]...»، ولي با توجّه به اسناد تاريخي، جايي برايچنين ادّعايي باقي نميماند.
[127] أسرار الآثار خصوصي، فاضل مازندراني، ج 1، ص 192 - 193.
[128] همان، ج 4، ص 370.
[129] ظهور الحق، فاضل مازندراني، ج 3، ص 479. اين كتاب، از جمله كتابهاي فرقه بهاييه است كه در مصر به چاپ رسيده است.
[130] ر.ك: روضة الصّفاء ناصري، رضا قلي خان هدايت. از صفحهي 1270 تا صفحهي 1274 جلد دهم اين كتاب، مطالبي دربارهي بابيه و بهاييه آمده است.
[131] ر.ك: خاتميت پيامبر اسلام، ص 41؛ تلخيص تاريخ نبيل زرندي، عبدالحميد اشراق خاوري، ص 66.
[132] ر.ك: تلخيص تاريخ نبيل زرندي، ص 67.
[133] ر.ك: لغت نامهي دهخدا، ص 33.
[134] غروب نمود، بعضي از اصحاب با صدق و وفاء آن سرور، نظر به فرمايش آن نيّر اعظم، در مسجد كوفه، مدّت يك اربعين، معتكف گرديده، ابواب ما تشتهي الأنفس را بر روي خود بسته، و روي طلب، بر خاك عجز و نياز گذارده و دست الحاح به درگاه موجد كلّ فلاح بر آورده و به لسان سرّ و جهد در پيش گاه فضل حضرت رب المتعال عارض گرديده كه: بارالها! ما گم شدگان در وادي طلبايم، و از لسان محبوب موعود به ظهور محبوبايم، و به جز حضرت تو مقصد و پناهي نداريم. اينك، از تموّج بحربي كرانات مستدعي چنانايم كه حجاب غيريّت را از ميانهي ما و وليّات برداشته، تا چشم فؤاد ما به نور طلعت معرفتاش روشن گردد. دلِ سوختهاي ما را از آتش فراق آن سرور افئدهي موحّدين، به آب وصالاش تسلّي بخش. چون كه فرمايش حضرت خداوند رحمان در اين خطاب بود به عباد مقبلين خود كه «أُدعوني استجب لكم» و لهذا تير دعاي با صدق و اخلاص نقطه انداز پردهي دعوت، به اجابت رسيده و در عالم اشراق، به تجلّي معرفت جمال غيبي آن شمس وحدت مرآت فؤادش، متجلّي گرديده و بيت طلوعاش را كه كعبهي حقيقت بود، عارف شده، و لهذا قدم طلب در سبيل وصالاش، گذارده و به سوي كشور شيراز جان افزا شتابيده...». نيز ر.ك: لغت نامهي دهخدا، ج 9، ص 33.
[135] مؤلف الكواكب الدرّية، اسامي هجده تن را چنين آورده است: حاجي ملاّ محمّد علي بار فروشي (ملقّب به «قدوس»)؛ ملاّ حسين بشرويه (ملقب به «باب الباب»)؛ آقا ميرزا محمّد باقر (از خويشان باب الباب كه او را «ميرزا باقر كوچك» گفتند. گويا، پسر خالوي باب الباب بوده است)؛ آقا محمّد حسن (برادر باب الباب)؛ ملّا علي بسطامي (كه سبب ايمان حاج سيّد جواد كربلايي و مبشّر و مبلّغ درعراق عرب بود)؛ قرة العين طاهره؛ شيخ محمّد ابدال؛ آقا سيّد حسين يزدي (ولد آقا سيد احمد معروف به «كاتب وحي»)؛ ميرزا محمّد روضه خوان يزدي؛ سعيد هندي؛ ملّا محمد خويي؛ ملّا خدابخش قوچاني (كه به سبب كثرت علم و تحقيق، او را ملّا علي رازي گفتهاند)؛ ملّا جليل ارومي؛ ملّا باقر تبريزي (كه حامل جعبه و قلم دان و الواح نقطهي اولي به جهت بهاءالله توسّط ملّا عبدالكريم قزويني بوده است.)؛ ملّا يوسف اردبيلي؛ ميرزا هادي قزويني؛ ميرزا محمّد علي قزويني (اين دو، برادر بودند و در قلعهي طبرسي (در مازندران) كشته شدند)؛ ملاّ حسين بجستاني (كه بعد از قتل باب، دچار تزلزل شد.). ر.ك: الكواكب الدرّيّة في مآثر البهائية، عبدالحسين آيتي (آواره)، ج 1، ص 43. اين كتاب، در 575 صفحه در سال 1342 هجري قمري درمصر به چاپ رسيد. مؤلف، پس از آن كه از فرقهي ضالّهي بهائيت روي گردانيد، ردّيهاي بر اين كتاب و عقيدهي سابق خود نوشت كه با نام كشف الحيل، در چهار جلد نشر يافته است.
[136] ر.ك: دائرةالمعارف الشيعية العامّة، محمد حسين اعلمي حائري، ج 6، ص 20.
[137] نقطةالكاف، حاجي ميرزا جاني كاشاني، ص 181.
[138] بهائيان، محمّد باقر نجفي.
[139] احسن القصص، ذيل آيهي 55 از سورهي يوسف.
[140] همان.
[141] اَحسن القصص، علي محمّد شيرازي، ص 1؛ ر.ك: دانشنامهي جهان اسلام، ج 1، ص 17.
[142] نقطة الكاف، ص 135.
[143] دايرةالمعارف تشيع، ج 3، ص 4 - 5.
[144] بيان، ص 3 (نسخهي خطّي).
[145] ر.ك: بيان، ص 1.
[146] ر.ك: لوح هيكل الدين، علي محمّد باب، ص 18 (نسخهي خطّي).
[147] تلخيص تاريخ نبيل زرندي، همان، ص 141.
[148] ر.ك: نظر اجمالي در ديانت بهائيت، احمد يزداني، ص 13، تهران 1329 ش.
[149] ر.ك: ظهور الحق، فاضل مازندراني، ج 3، ص 14.
[150] ناسخ التواريخ، بخش قاجاريه، جلد دوم؛ شيخيگري، بابيگري، مرتضي مدرس چهاردهي، ص 205 - 206؛ لغت نامهي دهخدا، ج 9، ص 44 - 47.
[151] كشف الغطاء، ص 204 - 205، ابوالفضل گلپايگاني، چاپ تركستان.
[152] نقطة الكاف، ص 162؛ حاجي ميرزا جاني كاشاني، ليدن 1328 ه / 1910 م.
[153] همان.
[154] تلخيص تاريخ نبيل زرندي، ج 1، ص 163 و 195.
[155] همان، ج 1، ص 130.
[156] بهائيان، ص 252، محمد باقر نجفي.
[157] ر.ك: دانشنامهي جهان اسلام، ج 1، ص 18-19، زير نظر سيد مصطفي مير سليم، تهران 1375. و نيز ر.ك: الموسوعة الذهبية للعلوم الإسلامية، ج 7، ص 554-555، دكتر فاطمه محجوب، قاهره.
[158] مطالب منقول، از اينترنت (در معرّفي آيين باب و بهاء) اخذ شده است، آدرس آن: http: //www.banai.org.
[159] بيان، واحد اول، باب 15.
[160] بيان، واحد دوم، باب اول؛ نيز ر.ك: بيان، واحد سوم، باب 14؛ بيان، واحد اول، باب دوم.
[161] مفتاح، باب الأبواب، ص 77.
[162] نصائح الهدي إلي مَنْ كان مسلمِ فصار بابيّاً، علاّمه شيخ محمّدجواد بلاغي، ص 16. اين كتاب، به زبان فارسي، توسط سيد علي علامه فاني اصفهاني ترجمه شد و با نام «نصيحت به فريبخوردگان باب و بهاء» نشر يافت. چاپ اوّل، 1331 ش، اصفهان، و چاپ دوم، 1405 ق، چاپخانه اسلام، قم.
[163] نصائح الهدي، ص 16.
[164] فرائد، ص 35، ابوالفضل گلپايگاني.
[165] نوشتهي اشراق خاوري.
[166] نوشتهي احمد حمدي.
[167] ر.ك: خاتميّت، روحي روشني، فصل اوّل، و نيز ص 33 و...
[168] البته آيات ديگري مانند: فرقان: 1؛ فصّلت: 41 - 42؛ انعام: 19؛ سبأ: 28 و... دلالت بر خاتميّت نبوّت پيامبر دارند كه ما به جهت اختصار، از توضيح و تفسير آنها، خودداري كرديم.
[169] ر.ك: مطففين: 25 و 26؛ يس: 65؛ جاثيه: 23؛ بقره: 7.
[170] ر.ك: ابن فارس، مقاييس اللغة، ج 2، ص 245؛ فيروزآبادي، قاموس اللغة، 4، ص 102؛ جوهري، مختارالصحاح، ص 130؛ ابن منظور، لسانالعرب، ج 4، ص 25؛ و....
[171] مقاييس اللغة، ج 2، ص 245.
[172] لسان العرب، ج 4، ص 25.
[173] براي آگاهي بيشتر در اين باره، به كتاب مفاهيم القرآن، آية الله جعفر سبحاني، ج 3، ص 118 - 122 رجوع شود.
[174] ر.ك: التبيان في إعراب القرآن، ج 2، ص 100؛ خاتميّت از نظر قرآن و حديث و عقل، جعفر سبحاني، ترجمه رضا استادي، ص 19 - 20.
[175] اشراقات، ص 292.
[176] ر.ك: آل عمران: 50؛ مائده: 46؛ صف: 6.
[177] خاتميّت از نظر قرآن و حديث و عقل، همان،ص 24 - 26 (با تصرّف اندك).
[178] ر.ك: انعام: 61؛ اعراف: 37.
[179] تكوير: 19.
[180] يس: 14.
[181] اعراف: 157 و 158.
[182] صافات: 133.
[183] صافات: 123.
[184] صافات: 139.
[185] مريم: 54.
[186] بحارالأنوار، ج 11، ص 32.
[187] مجموعهي اين روايات، با تكيه بر منابع و مصادر روايي در كتابهايي كه در اين موضوع نوشته شد، جمعآوري گرديد. به عنوان نمونه، مراجعه شود به كتاب خاتميت از نظر قرآن و حديث و عقل، تأليف جعفر سبحاني، ترجمهي رضا استادي.
[188] فبعث الله النبيين مبشّرين ومنذرين»، بقره: 214.
[189] لقد أرسلنا رسلنا بالبيّنات» حديد: 35.
[190] ر.ك: معانيالأخبار، ص 333؛ بحارالأنوار، ج 11، ص 33.
[191] كلام تطبيقي (3) ص 106 - 108، علي ربّابي گلپايگاني، (با تصرّف اندك)، دفتر تحقيقات و تدوين متون درسي مركز جهاني علوم اسلامي.
[192] در اين باره، رجوع كنيد به اصول كافي، ج 1، ص 176؛ صحيح بخاري، ج 3، كتاب فضائل الصحابة؛ صحيح مسلم، ج 4، كتاب فضائل الصحابة؛ المعجم الفهرس لألفاظ الحديث النبوي، ج 1، ص 434.
[193] دانشنامهِ جهان اسلام، زير نظر سيد مصطفي ميرسليم، ج 1، ص 10؛ لازم به يادآوري است كه در اين مقاله علاوه بر مصادر معرّفي شده در پا نوشت، مصادر زير هم استفاده و اقتباس شده است: دانشنامهِ جهان اسلام، ج 1، ص 10 - 12، مقالهِ عباس زرياب و حسن طارمي؛ دايرهالمعارف تشيع، جلد سوم، واژهِ «باب».
[194] بصائرالدرجات في- فضائل آل محمد، محمدبن حسن صفار قمي، ص 199، چاپ محسن كوچه باغي تبريزي، قم 1404.
[195] اصول كافي، 1: 437.
[196] همان: 2: 388 - 389.
[197] علاوه بر مصادر پيش گفتهِ شيعي، براي اسناد اين حديث نگاه كنيد به: حليهالاولياء: 1: 65، 7: 34؛ المستدرك علي الصحيحين، حاكم نيشابوري: 3: 126؛ تاريخ بغداد: 2: 377؛ الاستيعاب في- معرفه الاصحاب، ابن عبدالبر: 2: 462، 463.
[198] علاوه بر مصادر پيش گفتهِ شيعي، براي اسناد اين حديث نگاه كنيد به: حليهالاولياء: 1: 65، 7: 34؛ المستدرك علي الصحيحين، حاكم نيشابوري: 3: 126؛ تاريخ بغداد: 2: 377؛ الاستيعاب في- معرفه الاصحاب، ابن عبدالبر: 2: 462، 463.
[199] ر.ك: بحارالانوار: 40: 200-207؛ الغدير: 6: 61-81؛ احقاق الحق و ازهاق الباطل، نورالله شوشتري، ج 5، ص468-515.
[200] بحار: 26: 263.
[201] بحار: 24: 12.
[202] نهجالبلاغه، خطبه 154.
[203] بقره: 189.
[204] ر.ك: مجمعالبيان طبرسي، ذيل آيه؛ تفسير فيض كاشاني، ذيل آيه.
[205] ملك: 30.
[206] بحار: 24: 100.
[207] ر.ك: مناقب آل ابي طالب، ابن شهرآشوب، ج 4، ص 77، 176، 211، 280، 325، 368، 380، 402، 423.
[208] الفصول المهمّه، ابن صبّاغ، ص 229، 241، 262، 274، 281.
[209] ر.ك: الاحتجاج، ص 477.
[210] ر.ك: الكامل في التاريخ: 8: 290.
[211] در كتاب الهدايهالكبري في تاريخ الائمّه (حسين بن حمدان خصيبي... - 358 ه.ق) كساني به عنوان «ابواب» نام برده شدهاند كه «حاملان اسرار و علوم ائمه(ع») بودند و در عين حال براي هر امام وكلايي نيز معرّفي شدهاند كه واسطهِ امام با شيعيان در كارهاي مالي و غير آن بودند.
[212] جامعالرواه: 2: 83.
[213] همان: 1: 41؛ رجال ابن داود، ص 24.
[214] رجال كشي، ص 508 - 509؛ جامعالرواه: 1: 33.
[215] رجالكشي، ص 446؛ و نيز ر.ك: رجال ابن داود، ص 19؛ جامعالرواه: 1: 35.
[216] ر.ك: اعيان الشيعه: 2: 48؛ رجال ابن داود، ص 27؛ جامعالرواه: 1: 49.
[217] جامعالرواه: 1: 307؛ فهرست شيخ طوسي، ص 131.
[218] جامع الرواه: 2: 153؛ رجال ابن داود، ص 24.
[219] جامعالرواه: 2: 44.
[220] ضيافهالاخوان، ص 66؛ الغيبه، شيخ طوسي، ص 172.
[221] ر.ك: اعيان الشيعه: 2: 48.
[222] ر.ك: دانش نامهِ جهان اسلام، همان: 1: 12.
[223] رجال كشي، شمارهِ 997 - 999، 1048.
[224] بحارالانوار: 51: 367.
[225] معجم رجال الحديث، ابوالقاسم خوئي: 17: 336-338.
[226] بحارالانوار: 51: 369؛ معجم رجال الحديث: 6: 97.
[227] بحارالانوار: 51: 371؛ معجم رجال الحديث: 17: 53.
[228] معجم رجال الحديث: 17: 297.
[229] جامع الرواه: 1: 74؛ بحارالانوار: 51: 368؛ معجم رجال الحديث: 2: 367-371.
[230] جامعالرواه: 2: 202؛ معجم رجال الحديث: 17: 296.
[231] تاريخ وصاف، ص 191 - 192؛ مدّعيان نبوت و امامت، ص 263 - 264.
[232] تاريخ پانصد ساله خوزستان، كسروي، ص 23 به بعد؛ مدّعيان نبوّت و مهدويت، ص 265-271.
[233] مدّعيان نبوّت و مهدويت، ص 265.
[234] همان، ص 276.
[235] دائرهالمعارف تشيّع، ج 3، ص 3 و 4.
[236] دايره المعارف بزرگ اسلامي، ج 11، ص 34.
[237] نقطه الكاف، حاجي ميرزا جاني كاشاني، ص 162، ليدن 1328 ه / 1910 م.
[238] همان، ص 162.
[239] ر.ك: كشف الحيل، عبدالحسين آيتي، ج 1، ص 163، 195.
[240] تاريخ نبيل زرندي، ص 271- 273.
[241] كشف الحيل، همان، ج 1، ص 130؛ دانشنامهِ جهان اسلام، ج 1، ص 18.
[242] دانشنامهِ جهان اسلام، ج 4، ص 34.
[243] دايره المعارف بزرگ اسلامي، ج 11، ص 35.
[244] دايره المعارف بزرگ اسلامي، ج 11، ص 34.
[245] نامهِ حاجي ميرزا آقاسي به علما در كتابخانهِ شمارهِ 1 مجلس شوراي اسلامي موجود است.
[246] ر.ك: روضه الصفاي ناصري، رضا قلي هدايت: 10 / 310- 312، قم، 1339 ش؛ فتنهِ باب، اعتضاد السلطنه، به كوشش عبدالحسين نوايي، ص 15، 17، 20 و 23، تهران، 1351 ش. اصل توبهنامه كه براون آن را چاپ كرده، در كتابخانهِ شمارهِ 1 مجلس شوراي اسلامي موجود است. ر.ك: سه مقاله، عبدالحسين نوايي، ص 131 - 132.
[247] فتنهِ باب، همان، ص 33 - 73؛ روضه الصفاي ناصري: 10 / 428، 433، 456 و 457.
[248] متن فتواي علما در اعدام باب نيز در كتابخانهِ شمارهِ 1 مجلس شوراي اسلامي موجود است.
[249] ر.ك: نقطه الكاف، چاپ ادوارد براون، ص 238، 244.
[250] همان، مقدّمهِ براون، ص 3.
[251] ص 3 - 4، 28- 32.
[252] تلخيص تاريخ، ص 419- 422.
[253] مقالهِ سياح، ص 67- 68.
[254] گوهر، سال 6، ش 3، ص 178 - 183؛ ش 4، ص 271- 277.
[255] لقب «بهاء» از طرف قرهالعين (زرين تاج دختر حاج ملاّ صالح قزويني) به ميرزاحسينعلي داده شده است.
[256] ر.ك: خاتميت پيامبر اسلام، ص 67- 69.
[257] ر.ك: تاريخ جامع بهائيت، ص 24- 25.
[258] همان، ص 596.
[259] ر.ك: الموسوعه الذهبيه للعلوم الاسلاميه، دكتر فاطمه محجوب: 7 / 554، دارالغد العربي، قاهره، مصر.
[260] محسن عبدالحميد، حقيقه البابيه و البهائيه، ص 4.
[261] «خداوند از سيني برآمد و از سِيعِير برايشان تجلي كرد و از كوه پاران درخشنده شد و با هزار هزاران مقدسان ورود نمود و از دست راستش به ايشان شريعتي آتشين رسيد». تورات، ص 397، ترجمه فاضل خان همداني، 1856 م، 1272 ه. ق، لندن.
[262] ر.ك: دائرهالمعارف القرن الرابع عشر (العشرين): 2 / 377.
[263] چنان كه در گزارش نمايندهِ سياسي انگليس در ايران در تاريخ 21 ژوئن 1850 م آمده است. ر.ك: انشعاب بهائيت، ص 45.
[264] ر.ك: انشعاب در بهائيت، ص 169.
[265] وي آورده است: «هذا يوم فيه فازالكليم بانوار القديم، و شرب زلال الوصال من هذا القدح الذي به سجرت البحور. قل تا الحق انّ الطور يطوف حول مطلع الظهور، و الروح ينادي من في الملكوت، هلموا و تعالوا يا ابناء الغرور، هذا يوم فيه سرع، كرم ا شوقاً للقائه و صاح الصهيون قد اتي الوعد، و ظهر ما هو المكتوب في الواح ا لله لمتعالي العزيز المحبوب». الاقدس، ص 118. 31. ر.ك: مفاوضات عبدالبهاء.
[266] ر.ك: مفاوضات عبدالبهاء.
[267] انشعاب در بهائيت، ص 170 - 171، به نقل از: قرن بديع: 4 / 162.
[268] شوقي افندي، قرن بديع، ج 1، ص 318.
[269] تلخيص تاريخ نبيل زرندي، ص 593.
[270] همين جريان را عباس افندي (عبدالبهاء) در مقالهِ «سياح» آورده است. و نيز ر.ك: نامهاي از سن پالو، ص 306، امان ا شفا، دارالكتب الاسلاميه.
[271] تلخيص تاريخ نبيل زرندي، ص 611 - 612، 617 - 618؛ شوقي افندي، قرن بديع، ج 2، ص 48.
[272] ر.ك: قرن بديع: 2 / 15.
[273] انشعاب در بهائيت، ص 111 - 112، به نقل از: نامهاي از سن پالو، ص 306.
[274] انشعاب در بهائيت، ص 115؛ آثار قلم اعلي، حسينعلي بن ميرزا بزرگ نوري، ج 1، ص 76؛ قرن بديع، ج 2، ص 49.
[275] قرن بديع: 2/86.
[276] مجموعه الواح مباركه، ص 159.
[277] دانشنامهِ جهان اسلام، ج 4، ص 735.
[278] كشف الحيل، آيتي، ج 1، ص 380- 381.
[279] ر.ك: حقيقهالبابيه والبهائيه، محسن عبدالحميد، ص 194؛ به نقل از؛ نبذه من اشراقات بهاءالله، ص 156.
[280] همان، ص 194 - 196.
[281] اين متن تلگرام را شوقي افندي، در قرن بديع: 3/297 پذيرفته است.
[282] ر.ك: قرن بديع، 1/399؛ نامهاي از سن پالو، ص 17 - 3؛ خاطرات صبحي، ص 94.
[283] انكلترا بتوفيقات الرحمانيه و ادم ظلّها الظّليل علي هذه الاقليم الجليل بعون و صون و حمايت، انّ انت المقتدر المتعالي العزيز الحكيم».نامهاي از سن پالو، ص 18.
[284] ر.ك: سخنرانيهاي عبدالبهاء، جلد اول.
[285] خطابات عبدالبهاء: 1/33.
[286] انشعاب در بهائيت، ص 124 - 125؛ به نقل از پرس دالگوركي يا تاريخ و نقش سياسي رهبران بهايي، ص 76.
[287] ر.ك: خبرنامه فرهنگي - اجتماعي، شماره 106، ص 28 و نيز شماره 108، ص 44 - 45.
[288] همان، شماره 133، ص 10 - 11.
[289] ر.ك: رويدادها و تحليل، شماره 104 و 105، صص 27 - 28.
[290] حسين علي (بهاء) نوري، در كتاب اقدس، ص 23 مينويسد: «قد عفا اللّه عنكم ما نزل في البيان من محو الكتب»، خداوند از حكمي كه در كتاب بيان آمده كه همهِ كتابها را نابود سازيد، صرف نظر كرده.
[291] آنچه در اين جا آورده ميشود با تصرّفي اندك از بخش نتيجهگيري فصل دوم كتاب «بهائيت در ايران»، صص 115 -116 نوشته دكتر سيد سعيد زاهد زاهداني ميباشد.
[292] ر.ك: آل عمران/ 7.
[293] انديشهِ حاكميت فقها و مجتهدان در حكومت اسلامي هم در آثار شيعه و هم اهل سنّت آمده است و در اين موضوع كتابهاي مستقلّي هم تدوين شده است.
[294] يكي از ابداعات بهاءاللّه، نفي روحانيت و ملغا نمودن اين نهاد است. وي ضمن اين كه به لزوم وجود مبلّغان ديني اذعان دارد، ولي براي آنان هيچ وضع جداگانهاي از افراد عادي نميپذيرد. به عقيدهِ او زندگي مبلّغان ديني ميبايد درست مثل ديگر افراد جامعه باشد و قشر متمايزي را تشكيل ندهند. در اين باره، دستوري در كتاب بيان صادر كرده است.
[295] ر. ك:ميرزا جاني كاشاني، نقطه الكاف، ضميمه كتاب، به همّت ادوارد براون.
[296] بيان فارسي كتابي است كه علي محمد شيرازي در زمان تبعيد در قلعه ماكو تأليف آن را آغاز كرد و تقريباً در مدت دو سال و نيم مشغول نوشتن آن بود و ميخواست آن را نوزده «واحد» و هر «واحد» را نوزده «باب» قرار دهد، ولي نتوانست بيش از باب دهم از واحد نهم را بنويسد تا اين كه به اعدام محكوم گرديد و وصيّت كرد كه يحيي (صبح ازل) آن را از روي «بيان عربي» كامل كند.
[297] علي محمد باب و نيز حسين علي بهاء معتقدند كه قيامت هر ديني عبارت است از نسخ آن كه به تشريع ديني بوده است؛ مثلاً دوران حيات حضرت عيسي (ع)، قيامت دين موسي (ع) بوده و دوران حيات پيامبر اسلام (ص) قيامت عيسي (ع) و مدت زندگي علي محمد، قيامت دين اسلام (نعوذ بالله) و زمان حيات حسين علي، قيامت آيين باب بوده است.
[298] باب، آن شخصي كه پس از او خواهد آمد را، «من يظهره اللّه» ميناميد، و بهائيان معتقدند كه مقصود از آن، حسين علي بهاء است.
[299] مقصود از «قلم اعلي» خود ميرزا حسين علي است.
[300] ر. ك: اشراقات، ص 158. كتاب اشراقات، مجموعهِ الواح بهاء است كه در 295 صفحه به چاپ سنگي نشر يافته است. نمونههاي ديگر، شبيه اين سخن در كتاب اشراقات، صص 90، 194، 240 و 265 آمده است.
[301] و نيز ر. ك: اسلمنت (مبلّغهِ بهايي) بهاء الله و العصر الجديد، ص 50.
[302] اقدس، فقره 298.
[303] فتوي عبدالبهاء، به نقل از خاوري، اشراق، «گنجينهِ حدود و احكام» صص 20 و 21.
[304] اقدس، فقرهِ 292 و 293.
[305] اعراف / 59، 65، 73و 85.
[306] ر.ك: انبياء / 60؛ انعام/ 76،77.
[307] ر.ك: صافّات / 85 -96.
[308] توبه / 31.
[309] اسراء / 40.
[310] مائده / 116 -117.
[311] مائده / 78.
[312] مائده/ 79.
[313] آل عمران / 59.
[314] انبياء / 25، نحل /36.
[315] نحل / 51.
[316] بني اسرائيل / 23.
[317] ر. ك: كهف / 107؛ فصّلت / 6.
[318] زمر / 31.
[319] آل عمران / 144.
[320] دروس في الديانه البهائيه، ص 81: انّه اليوم استوي علي عرش الربوبّيه الكبري جمال الاقدس الابهي و يتجلّي علي اهل الارض بكلّ اسمائه الحسني و صفاته العليا.
[321] غافر / 60.
[322] اسم اصلي «آواره» حاج شيخ تفتي بوده است كه مدّت بيست سال با كمال صميميت در ميان بهائيان بوده و به ايشان خدمت مينموده و به سبب ادّعاي دروغين و حرفهاي باطل آنان، از اشتباههاي خويش توبه كرد.
[323] كشف الحيل: 1 / 55 - 56، چاپ ششم.
[324] مقصود آياتي است كه با اخذ به ظاهر آن، ميتوان گفت خداوند قابل ديدن است. مثل «يا ايّها الانسان انّك كادح الي ربّ كدحاً فملاقيه» يا «الي ربّها ناظره» و...
[325] كشف الحيل: 1/57 -58.
[326] سورهِ انبياء/ 29.
بسم الله الرحمن الرحیم
جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد حضرت رضا (عليه السّلام): خدا رحم نماید بندهاى كه امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را ياد گيرد و به مردم ياد دهد، زيرا مردم اگر سخنان نيكوى ما را (بى آنكه چيزى از آن كاسته و يا بر آن بيافزايند) بدانند هر آينه از ما پيروى (و طبق آن عمل) مى كنند
بنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159
بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.
مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.
اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.
از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :
الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانی
ب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراه
ج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازيهاي رايانه اي و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...
د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رايگان نرم افزار هاي تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگر
ه)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای
و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)
ز)طراحی سيستم هاي حسابداري ، رسانه ساز ، موبايل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...
ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...
ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسه
ی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سال
دفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگي مذهبي قائميه اصفهان
تاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026
وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.com
تلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)
نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.
شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خيابان مسجد سید
ارزش کار فکری و عقیدتی
الاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او میفرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمتها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».
التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوستتر میداری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش میرَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچهای [از علم] را بر او میگشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه میدارد و با حجّتهای خدای متعال، خصم خویش را ساکت میسازد و او را میشکند؟».
[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بیگمان، خدای متعال میفرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».
مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».