نوع: كتاب
شماره راهنما: BP 80 .M6 .F3
پديدآور: فاضل، جواد
عنوان و شرح مسئوليت: معصوم نهم امام موسي بن جعفر صلوات الله عليهم
مكان انتشار: [تهران
ناشر: علمي
تاريخ انتشار: [بي تا
توصيف ظاهري: 208ص
موضوع: موسي بن جعفر عليه السلام، امام هفتم، 128-183 ه.ق.
بسم الله الرحمن الرحيم چون بناي نگارنده در تأليف اين روايات عاليات بر اختصار قرار دارد و در آغاز اين سلسلة الذهب توضيح دادهايم شرح زندگاني پنج تن از معصومين عليهمالسلام را در اين جلد گنجانيدهايم. حاجتي به تكرار نيست زيرا گفتهايم كه قلمهاي ضعيف و فكرهاي كوتاه و حال آشفتهي ما از عهدهي شرح زندگاني معصومين عليهمالسلام بر نخواهد آمد و در اين راه ادعاها جز صرف ادعا معني ديگري ندارند. معصومين اسلام. اين چهارده شخصيت مشعشع و مقدس از آن اسمهاي عادي نيستند كه در قلب ما بگنجند و بالغت ما تفسير و بيان شوند. يك زبان خواهم به پهناي فلك تا بگويم شرح آن رشك ملك ولي كو آن زبان كه مانند فلك پهناور باشد تا ما بتوانيم گفتنيها را باز گوئيم و ائمهي اطهار خود را آنطور كه شايستهي شأن و مقامشان است به دنياي خود بشناسانيم. موسي بن جعفر الكاظم و علي بن موسي الرضا و محمد بن علي الجواد و علي بن محمد النقي و حسن بن علي العسكري صلوات الله عليهم اجمعين در دوران زندگاني خود با روزگاري معاصر بودهاند كه حكومت [ صفحه 2] اسلام در مشت مردمي فرومايه و دائم الخمر و فاسق و فاجر اداره مييافت. آلعباس بر كرسي خلافت قرار داشتند و تركهاي برده و زر خريد به نام آنان امروز نهي ميدادند. در حقيقت اين غلامان گمنام و مجهول النسب كه از آسياي صغير به بغداد راه يافته بودند بر مسلمانان خلافت و امارت ميراندند. هر چند كه آل عباس خود در فكر و دانش و زهد و صلاح امتيازي بر غلامان ترك نداشتند ولي اين قدر بود كه نسبتشان با خاندان نبوت مسلم بود. بنيعباس از بنيهاشم بودند ولي تركهاي زر خريد كه مخلوط مكروهي از اسلام و آريا را تشكيل ميدادند زمام امور را به مشت گرفته بودند و بر مال و جان مردم حكومت ميكردند. اين گناه بنيعباس بود كه بيگانه را به حريم حرم راه داده بودند و اگر حق بجوئيم و حق بگوئيم بايد اين مسخرهي دردناك را به حساب اولياي سيفهي بنيساعده بگذاريم. دستگاه اميرالمؤمنين سازي ابوحفض عمر بن خطاب كار خلافت مسلمانان را به جائي كشانيده كه پس از انقراض آل عباس خلافت مسلمانان از خاك عربستان به قسطنطنيه و اسلامبول كشيده شد و آل عثمان با آن قبايح و فجايع كه در زندگي داشتند خود را امام شمردند و به نام خلافت بر منبر رسول اكرم نشستند. موذننا تركي و هندي خطيبنا تعالو علي السلام تبكي و نلطم اين شاعر كه به اذان گوئي تركها رضا نميداد خوب بود امامت تركها را ميديد و باب عالي اسلامبول را مقر اميرالمؤمنينهاي ترك ميبافت. [ صفحه 3] ما در اين كتاب خواهيم ديد كه ائمهي بر حق اسلام «اين پنج معصوم» در زمان بنيعباس از عهد هارون تا عهد معتمد چهها كشيدهاند چه فشارها و ظلمها ديدهاند و معهذا شعشه و درخشش خويش را در فروغ حقيقت خويش نگاه داشتهاند. يريدون ليطفئوا نورالله بافواههم و الله متم نوره و لو كره المشركون. و به همين دليل عقيدهي ما بر حق و خلاف اين عقيده هر چه باشد و از هر كه باشد بر باطل است. ربنا حكم بيننا و بين قومنا بالحق و انت خير الحاكمين در پايان اين مقدمه سزاوار است كه از درگاه پروردگار متعال توفيق مؤسسهي سودمند علمي و مدير محترمش آقاي علياكبر علمي را مسئلت بدارم زيرا ناشر اين آثار آموزنده و هدايت كننده همين مؤسسهي گرانمايه است. [ صفحه 4]
بسم الله الرحمن الرحيم به روز يك شنبه. هفتم ماه صفر الخير در سال صد و بيست و هشت هجرت سومين پسر امام همام جعفر بن محمد الصادق صلوات الله عليهما پا به دنيا گذاشت. اين ميلاد در «ابوا» كه قصبهاي ميان مكه و مدينه است وقوع يافت. مادرش دختري بربري بود كه حميده ناميده ميشد. اين بانو در حرم امام صادق شخصيتي شريف و جليل داشت با اينكه به نام يك كنيز از برده فروشان خريداري شده بود. در اين سفر كه امام با خانواده خويش از مكه بازميگشت، سومين پسرش به دنيا آمد. صادق اهل البيت از اين مژده بسيار مسرور شد. فرزند عزيزش را بوسيد و نامش را «موسي» گذاشت. با اينكه در آن روزگار اسماعيل و عبدالله پسران امفروه بنت قاسم بن محمد چشم چراغ خانواده شمرده ميشدند. و با اينكه اصحاب امام ميراث امامت را نصيب اسماعيل ميدانستند و معذا موسي بن جعفر صلوات الله عليه در خاندان رسول الله مقامي ويژه بدست آورده بود كه بسيار درخشان و مشعشع بود. تا روزي كه اسماعيل فرزند ارشد امام صادق زنده بود و اصحاب امام بيآنكه در اين باره سخني شنيده باشند وي را امام هفتم ميدانستند اما [ صفحه 5] همانطور كه در كتاب معصوم هشتم ياد كردهايم اسماعيل در جواني بدرود حيات گفت و امام جعفر صادق عليهالسلام خبر مرگ او و حتي جنازه او را به مشايخ قوم نشان داد تا ريشهي اين عقيدهي موهومه ندويده بخشكد. پس از مرگ اسماعيل امام صادق به اصحاب خود مجال داد كه دربارهي امام آينده سخن به ميان آورند و در هر بار كه با تعبيرهاي گوناگون از نام امام هفتم ميپرسيدند حضرت صادق هم گاهي با تصريح و گاهي با تلويح اصحاب را به امام هدايت ميكرد. مفضل بن عمر جعفي كه امام جعفر بن محمد توحيد معروف را به وي املا فرموده بود ميگويد: در حضورش افتخار داشتم. پسرش موسي از در در آمد. امام فرمود: - مفضل: پسرم را ببين. من تو را و اصحاب تو را به او توصيه ميكنم. از او پيروي كنيد. معاذ بن كثير گفت: در خانهي امام صادق. با او توي اتاقش نشسته بودم. كودكي در بسترش خفته بود. گفتم از پروردگار متعال مسئلت ميكنم همانطور كه تو را پس از پدرت به امامت سرافراز فرمود ميان پسران تو شخصيتي را نيز به اين مقام شامخ مفتخر فرمايد. امام فرمود: - خداي من چنين كرد. [ صفحه 6] گفتم فداي تو شوم از پسران تو كداميك؟ امام به كودكي كه در گوشهي اتاق آرميده بود اشاره كرد و گفت: - اين. و او بندهي صالح امام عالم كاظم موسي بن جعفر صلوات الله عليه بود. عبدالرحمن بن حجاج چنين تعريف ميكند: - به خانهي امام خود ابوعبدالله جعفر بن محمد رفته بودم. او را در اتاقش. در مصلاي مقدسش بر سجادهي عبادت يافتم. او رو به قبله بر سجاده نشسته بود و پسرش موسي كمي عقبتر... او هم رو به قبله نشسته بود. امام دعا ميكرد و پسرش آمين ميگفت. اين منظرهي ملكوتي به من حالتي روحاني داد. نشستم و صبر كردم تا امام دعاي خود را به پايان رسانيد. گفتم خدا مرا به پاي تو فدا كند. تو ميداني كه من از همه بريده و به تو پيوستهام. تو ميداني كه خدمتگذار اين درگاهم. دلم ميخواهد كه بدانم چه كسي سزاوار است بر جاي تو بنشيند. امام صادق در جواب من چنين گفت: - موسي. پسرم اين زره را پوشيد و بر اندامش مناسب و موزون درآمد. خورسند شدم: - ديگر به هيچ مسئلهاي در اين دنيا نيازمند نيستم. فيض بن مختار به حضور امام صادق رسيد، با نگراني و تشويش [ صفحه 7] گفت: - از آتش نجاتم بده يابن رسول الله. - چطور؟ - آن كيست كه پس از تو ما را هدايت خواهد كرد. در اين هنگام ابوابراهيم موسي بن جعفر از در درآمد. امام او را نشانم داد و گفت: - بدامن او بياويزم. ابوابراهيم موسي بن جعفر در اين هنگام خيلي جوان بود. منصور بن حازم ميگويد: - دلم رضا نميداد اين بيان غمانگيز را با صراحت ادا كنم. به لحن خودم لهجه تلويح دادم. به كنايه گفتم يابن رسول الله پدرم و مادرم فداي تو شوند، آدميزاده هر چه و هر كه باشد فرجامش مرگ است. نفسي كه فروميرود بعيد نيست باز نگردد. اگر روز چنين فاجعه رخ دهد پناه ما كيست؟ امام فرمود: - اگر روزي چنين شد. و آن وقت دست مقدس خود را بر شانه پسرش ابوالحسن موسي فرود آورد و جمله ناتمامش را چنين تمام كرد: - اين پسر پيشواي شما خواهد بود. منصور بن حازم ميگويد: - امام عالم كاظم در اين روز كودكي پنج ساله بود. و برادر بزرگترش عبدالله هم پيش پدر نشسته بود. عيسي بن عبدالله نوادهي عمر بن علي عليهالسلام كه معروف به شيخ [ صفحه 8] بنيهاشم بود ميگويد: - به امام خود جعفر صادق سلام الله عليه گفتم اگر حادثهاي رخ دهد و الهي من تا آن روز زنده نمانم امام ما چه كسي خواهد بود. امام من صادق به پسرش موسي اشاره كرد: - او - و پس از او. - پسرش. گفتم يابن رسول الله اين ميراث به برادرش نخواهد رسيد؟ فرمود: - نه. صفوان جمال كه از اجلهي اصحاب امام صادق است حديث ميكند. - با امام صادق سلام الله عليه دربارهي امام آينده صحبت ميداشتم جعفر بن محمد فرمود آن كس امام خواهد بود كه مرد لهو و لعب نيست. و در اين هنگام پسرش موسي كاظم عليهالسلام كه هنوز خيلي بچه بود با يك برهي گوسفند از راه رسيد. اين برهي مكي را به نام سرگرمي برايش خريده بودند اما او به جاي اينكه با بره بازي كند به او ميگفت: اسجدي لربك - به درگاه پروردگار خود سجده كن. در اين هنگام امام صادق جلو رفت و موسي را به آغوش كشيد و گفت: بابي و امي من لا يلهو و لا يلعب - پدر و مادرم فداي تو كه اهل لهو و لعب نيستي. [ صفحه 9] و علاوه بر آنچه از علما و اجلهي اصحاب روايت شده اجماع اماميه بر اين قائم است كه پس از جعفر بن محمد الصادق ميان فرزندان او هيچكس از موسي بن جعفر سلام الله عليهما شايستهي مقام امامت نبود و فرزندان امام - صادق هم عموماً بر اين عقيده بودند. در اين ميان فقط عبدالله به انحراف رفت و بايد دانست كه ابن عبدالله «بنا به روايت شيخ عظيم الشأن ما مفيد رضوان الله عليه» به ضلالت متهم است. گفته ميشود كه او با روش پدر خود امام صادق نيز وفاتي نداشته است. اسمش موسي بود ولي او را كاظم و عالم و بندهي صالح - ميناميدند. بخاطر پسرش ابراهيم گروهي كنيت او را «ابوابراهيم» ميدانند ولي در اصطلاح اصحاب ما رضوان الله عليه شهرت او به «ابوالحسن» بيشتر است. پس از اميرالمؤمنين علي صلوات الله عليه امام كاظم ما نخستين امامي است كه كنيت ابوالحسن يافته است. و چون كنيت امام علي بن موسي الرضا و علي بن محمد النقي سلام الله ابوالحسن است روات ما به ترتيب اين سه امام را به ابوالحسن اول و دوم و سوم از هم سوا ميكنند. وي بيست ساله بود كه پدرش امام صادق از جهان رحلت كرد. در بيست سالگي به جاي پدر نشست و به نشر احكام و ادارهي اصحاب پرداخت. ولي دوران او دورهاي بسيار مخوف و متشنج بود زيرا خلفاي بنيعباس در اين عهد نسبت به علويين منتهاي خشونت و فشار را سياست ثابت خويش قرار داده بودند. [ صفحه 10] خروج سادات علوي اينجا و آنجا اين سياست شديد را ايجاب كرده بود ابوجعفر منصور «چنان كه در كتابهاي گذشته تعريف كرديم» پس از قيام پسران عبدالله محض تصميم گرفته بود شخصيتهاي «برجستهي» اين خانواده را با فجيعترين صورتي از پا دربياورد. و به همين جهت بوالي مدينه فرمان داده بود وصي جعفر بن محمد را بيحرف و سخن گردن بزند. و به همين جهت امام صادق در وصيت نامهي خود نام پسرش موسي كاظم را در انتها نوشته بود. و اختلاف كوچكي كه پس از رحلت امام ششم در امر امام هفتم پيش آمده بود مولود همين سياست خشونت پرور بود. هشام بن سالم ميگويد: - پس از رحلت امام ما، امام صادق ما. با محمد بن نعمان «صاحب الطاق» به مدينه آمدم. مرا به پسرش عبدالله راهنمائي كردند و من هم به دنبال مردم راه خانهي عبدالله بن جعفر را پيش گرفتم. او در خانهي خود نشسته بود و بنام امام دربارهي احكام اسلام فتوي ميداد. «والي مدينه چون عبدالله را ميشناخت و ميدانست وي شايستهي اين مقام نيست آزادش گذاشته بود زيرا ضلالت طايفهي اماميه به نفع حكومت وقت تمام ميشد.» من و محمد صاحب الطاق هم از در درآمديم تا امام جديد خود را بشناسيم. اين تكليف ما بود كه او را آزمايش كنيم زيرا ائمهي گذشته صلوات الله عليهم اجمعين ما را به آزمايش عادت داده بودند. اساساً در دين ما طاعت كوركورانه گمراهي شمرده ميشد. [ صفحه 11] به عبدالله گفتم يابن رسول الله فريضهي زكات در اموال چه صورتي دارد. در جواب من گفت: - براي دويست درهم سكه پنج درهم. گفتم: - براي صد درهم چقدر؟ گفت: - دو درهم و نيم. محمد بن نعمان صاحب الطاق گفت: - اي عجب طايفهي مرجئه هم چنين فتوائي را جائز نميشمارد. عبدالله بن جعفر با خونسردي شانههايش را بالا انداخت و گفت: - من نميدانم طايفهي مرجئه چه ميگويد: نوميدانه از پيشش پا شديم. خانهاش را ترك گفتيم و سرگشته و راه گم كرده در گوشهاي توي كوچه نشستيم ما گريه ميكرديم زيرا راه به جائي نداشتيم. چه كنيم. به كدام فرقه بگرويم. به مرجئه؟ به قدريه؟ به معتزله؟ بزيديه؟ به دامن كدام طايفه پناه ببريم. از كدام چراغ نور هدايت بجوئيم. در اين هنگام پيرمردي پيدا شد و مرا با اشاره به سوي خود خواند. سخت ترسيديم. زيرا جاسوسان ابوجعفر منصور شهر مدينه را سخت به وحشت و ارعاب گرفته بودند. جاسوسان خليفه دنبال وصي مشخص امام صادق و پيروان وفادارش ميگشتند. گمان كرده بوديم كه اين پيرمرد هم از چشم و گوشهاي خليفه است و چون ما را شناخته ميخواهد تحت شكنجه و فشارمان بگذارد [ صفحه 12] تا از زبان ما نام امام ما را بشنود و او را از ميان بردارد. به سمت محمد بن نعمان برگشتم و آهسته به او گفتم از من دور بگير. گرفتاري من تنها كافيست. خود را با دست خويش به مهلكه مينداز و بعد خودم در منتهاي هول و هراس پا شدم و دنبال آن پيرمرد به راه افتادم. با من هيچ حرف نميزد اما مرا همراه خود ميبرد. من يكباره از خلاص و حتي از حيات خود نوميد شده بودم. به دنبال اين سرنوشت مجهول خواه و ناخواه ميرفتم تا خود را بر در يك خانهي آشنا ديدم. در اينجا پيرمرد تنهايم گذاشت آن پيرمرد رفت و به جاي او غلامي در آن خانه درآمد و گفت: دخل رحمك الله از اين لحن خوشم آمد. فروغي از اميد به قلبم تابيد. با جرأت و اطمينان دلنوازي پا به آستانه گذاشتم و موسي بن جعفر الكاظم صلوات الله عليه را در برابرم ديدم. تا مرا ديد فرمود: - نه به سوي مرجئه. نه به سوي معتزله. نه به سوي قدريه. نه به سوي زيديه. بلكه به سوي من... از شوقم نزديك بود فرياد بكشم. گفتم: - فداي تو شوم آيا پدرت بدرود زندگي گفته است. امام تصديق كرد. - بله. پدرم از دنيا رفته. - به جاي او كيست. امام كاظم ترجيح داد كه با كنايه به من جواب بدهد. [ صفحه 13] - خداوند وقتي بخواهد تو را هدايت كند هدايتت خواهد كرد. گفتم فداي تو گردم برادر تو عبدالله خود را جانشين پدرش ميداند و گمان دارد كه امام ما اوست. امام كاظم فرمود: عبدالله يريدان لا يعبدالله - هر چند اسم برادرم «عبدالله» يعني بندهي خداست اما خودش ميخواهد كه خداي خود را عبادت نكند. دوباره گفتم: - پس امام ما چه كسي است؟ امام هم دوباره فرمود: - وقتي خدا بخواهد هدايتت كند هدايتت خواهد كرد. گفتم: - اين تو هستي كه امام امتي. فرمود: - من چنين سخني را نميگويم. از نو حيرتي به جانم افتاد. دوباره قلبم فشرده شد ناگهان فكري روشن به مغزم افتاد. گفتم: - يابن رسول الله امام تو كيست؟ فرمود: - من امامي ندارم. اين جواب همچون حربهاي برنده رشته سخن مرا از ميان بريد. اين بار كه سرم را بلند كردم تا قيافهي مقدس اين جوان بيست ساله را ببينم ديدم چهرهي او در چشمم عوض شده و هيبت و جلالي تازه به خود گرفته است. خدا ميداند كه من در آن هنگام موسي بن جعفر را با چه شكوه و [ صفحه 14] عظمتي در برابرم ميديدم. معهذا گفتم: - فداي تو شوم. ما شاگردان مكتبي هستيم كه جاهلانه به كسي نميگرويم. ما مرد استدلال و احتجاجيم. پدر تو اين طور پرورشمان داده. آيا اجازتي هست كه تو را بيازمايم. فرمود: - بسم الله ولي از آنچه ميان ما ميگذرد نبايد ديگران آگاه شوند زيرا اگر اين راز فاش گردد سر ما هم با سر ما خواهد رفت. قبول كردم و سخن از قرآن و احكام به ميان آوردم. او را دريائي بيپايان يافتم. در پايان اين مصاحبه گفتم. - يابن رسول الله پيروان پدر تو آنان كه از اين راز خبر ندارند گمراه ماندهاند. آيا ميتوانم از اين گمراهي نجاتشان بدهم و گلهي بي شبان را به شبان هدايت كنم. فرمود: من آنست منهم رشداً فالق اليه و خذ عليه الكتمان فان اذاغ فهو الذبح «و اشار بيد الي خاة امتحانشان كن. آنان كه فكر رشيد و ايمان بالغ دارند ميتوانند مرا بشناسند. اين راز بايد پنهان بماند وگرنه سر ما خواهد رفت. «در اينجا بحلق مقدس خود اشارت فرمود»: هشام بن سالم ميگويد: پيروزمندانه از حضور امام كاظم به در آمدم. سر كوچه صاحب الطاق محمد بن نعمان از من انتظار ميكشيد. تا مرا ديد گفت: - چه آوردهاي. گفتم. [ صفحه 15] - نور. هدايت. و بعد ماجرا را برايش تعريف كردم و از همان روز من و محمد بن نعمان به ارشاد و راهنمائي مردم پرداختيم و پيروان صادق را به حضور امام كاظم راه نموديم. بدين ترتيب طايفهي ناجيهي اماميه امام خود را يافت و راه خويش را شناخت و عبدالله بن جعفر را كه به ناحق دعوي امامت كرده بود تنها گذاشت. در كتاب گذشته ياد كردهايم كه عبدالله بن جعفر افطح بود و - پيروانش با فطحيه شهرت دارند. و اين افطحيه يادگار عمار ساباطي و ياران او هستند كه همچنان بر ضلالت خويش پايدار مانده بودند ولي با مرور زمان انقراض يافتند. در ميان فرزندان امام صادق صلوات الله عليه سواي عبدالله كه گمراه شده بود هيچكدام به داعيهي امامت لب نگشوده بودند و گذشته از اين سكوت همه به فضل و تقدم و استحقاق و رجحان موسي بن جعفر عليهالسلام اعتراف داشتند. علي بن جعفر رضي الله عنه ميگويد: - از پدرم جعفر بن محمد الصادق شنيدم كه ميفرمود پسرم موسي را گرامي بداريد زيرا او افضل و اعلم اولاد من است و او قائم مقام من است و او حجة الله تعالي در ميان فرزندان آدم است. و اين علي به روايت شيخ سديد و مفيد از شخصيتهاي برجستهي اسلام شمرده ميشود كه از همه بريده و به برادرش موسي بن جعفر پيوسته بود. علي بن جعفر از برادرش موسي كاظم صلوات الله عليه روايات زيادي در احكام اسلام دارد كه مستند فقها و علماي اماميه رضوان الله [ صفحه 16] تعالي عليهم اجمعين است.
ما در آن هنگام كه از مناقب ائمهي خود سخن ميگوئيم سعي ميكنيم اين برجستگيهاي اخلاقي و روحي را تا حدود زندگاني عادي خودمان تنزل بدهيم. نگارنده در نخستين كتابي كه از معصومين عليهمالسلام آغاز كرده اين نكته را بيان كرده و - به تكرارش پرداخته و اكنون از نو بيانش ميكند. در طايفهي ناجيهي اماميه آنانكه دور از دنياي طبيعت و ماديت به قدرتهاي ناديدهاي اعتقاد دارند امام را نفسي فوقالعاده ميشمارند و از وي كارهائي خارقالعاده به نام معجزه توقع دارند و از امام خود اين معجزات را نيز ميبينند و باورش ميكنند ولي گروهي كه ادراك معقولات و ديدن ناديدنيها برايشان اندكي دشوار است دوست ميدارند ائمهي اسلام را در دنياي طبيعت و ماديت و با شرايط زندگاني عادي خودشان موجودي برتر و بالاتر از محيط ببينيد. من به فضل الله تعالي توانستم از معصومين اسلام شواهد و بيناتي (در شرايط مادي زندگي) به روايت عامهي مسلمانان به ميان بياورم كه صد در صد از ذكر معجزات و خوارق بينياز بمانم. و اكنون در اين كتاب كه نام مقدس موسي كاظم صلوات الله عليه را مايه روشنائي قلب و شرف قلم خود قرار دادهام به عهد خود پايدارم. من در مناقب موسي بن جعفر از سخن گفتن شير در باديه و جوشيدن چشمه از كوير كلمهاي نميگويم بلكه او را. اخلاق او را. عادت و آداب اجتماعي او را در شرايط يك بشر عادي به انسانهاي دنيا نشان ميدهم و از آنان كه گوش و قلب دارند گواهي ميخواهم. قضاوت مردم صاحبدل براي من كافيست. [ صفحه 17] حسبي الله و نعم الوكيل نعم المولي و نعم النصير
عصر او درخشانترين اعصار اسلام بود. علوم و هنرهاي گوناگون در سلسلهي بنيعباس از زمان مهدي پا به ارتقا و اعتلا نهاده بود. سزاوار است عصر مهدي و هادي و هارون و مأمون را عصر طلائي علوم و ادبيات در دنياي اسلام ناميد و در يك چنين عهد مشعشع كه دواوين علماي يونان و ايران و هند به زبان عربي ترجمه ميشد و فلسفه و ادبيات اوج اعتلاي خود را ميپيمود موسي بن جعفر را در محافل علما «عالم» و «اعلم» ميناميدند. تا آنجا كه كلمهي «عالم» در رديف القاب او درآمده بود. ابوبصير ميگويد: - در محضر مقدس امام عالم كاظم افتخار داشتم. مردي از خراسان فرا رسيده بود. اين مرد با زبان عربي سخنان خود را آغاز كرده بود ولي امام پاسخ او را به فارسي داد خراساني حيرت زده گفت: - يابن رسول الله من به دشواري با لغت تازي سخن گفتم چون فكر كردم امام من جز با اين زبان با زبان ديگر آشنا نيست و اكنون ميبينم كه تو پارسي را شيواتر از من ادا ميكني. - عجب! اگر بنا اين باشد كه شما هم ندانيد و من هم ندانم پس رجحان من بر شما چيست پس امتياز امامت را در من چگونه خواهيد يافت. بايد دانست كه در ميان پسران امام صادق با همه فضيلت و شخصيت آنان تجلي يك تن به نام موسي بن جعفر با همه فشار و سختگيري حكومتهاي وقت روشنترين دليل بر قدرت علمي و تفوق [ صفحه 18] دانش او بر ديگران است بنا بر اين حاجتي به تطويل كلام و تفصيل مبحث نميبينم.
يكباره اصحاب حديث و روايت بر اين سخن اجماع كردهاند كه موسي بن جعفر سلام الله عليه در عصر خود به تقوي و عبادت بينظير بود. كمتر شبي در عمرش گذشت كه سر بر بالين آسايش بگذارد و در رختخواب بخوابد. همه شب در نيمههاي شب از خواب برميخاست و وضو ميگرفت و به اداي نافله ميپرداخت و با همان وضو نماز صبح خود را به جاي آورد و بعد سر به سجده مينهاد و تا هنگام زوال اين سجده به طول ميكشيد و آن وقت با همان وضو به فريضهي ظهر ميپرداخت احياناً ميان ظهر و عصر اندكي به خواب ميرفت ولي هنگام فضيلت بيدار بود. وضوي ديگر و نماز ديگر و بعد نماز مغرب را ميخواند و پس از نافلهي مغرب به افطار ميپرداخت. به دنبال افطار به نماز عشا ميايستاد و تا پاسي از شب سرگرم دعا و مناجات بود. وي در مناجات خود ميگفت. اللهم اني اسلك الراحة عند الموت و العفو عند الحساب پروردگارا دشواري مرگ بر من آسان ساز و به هنگام حساب از بخشايش خويش بينصيبم مفرماي و سر بر سجده مينهاد و ميگفت: كثر الذب من عبدك فليحسين العفو من عندك اكنون بندهي تو غرق گناه است بخشايش تو نيكوست. وقتي كه مناجات ميكرد ميگريست آنچنان كه چهرهي مقدسش از اشك چشمانش خيس ميشد. پيشواي عالي مقام ما شيخ مفيد اعلي الله في عليين درجته نويسد: كه [ صفحه 19] امام هفتم در قرائت قرآن صدائي دلانگيز داشت از همه قرآن را بهتر حفظ كرده بود و از همه نيكوتر تلاوتش ميكرد. وقتي كه او قرآن را با ترتيل تلاوت ميفرمود شنونده را هركس كه بود به گريه ميانداخت مردم مدينه وي را زينالمتهجدين مينامند و در حقيقت او زينت اصحاب تهجد و شب زندهداري بود.
خصلت رحمت و مرحمت در آل رسول الله صلي الله عليه و آله ميراث مسلمي بود كه به پشت و دست به دست ميگشت. او نبي رحمت و مبعوث به خير و بركت بود. او رحمة للعالمين بود و عترت طاهر او هم اين رحمت و بركت را از او به ميراث داشتند. از اميرالمؤمنين و سيد الوصيين و خليفه رب العالمين آغاز كنيم. از او كه محامد و مكارمش به وصف نميگنجد و كتاب فصل او را به قول شاعر آب دريا كافي نيست. «كه تر كنند سر انگشت و صفحه بشمارند» سخن بگوئيم. علي، آن كس كه پدر يتيمان و ملجا و پناه مساكين و بيچارگان بود. علي كه به اجماع امت اسلام بر سر نماز هنگام ركوع انگشتري به سائل داد و اين آيت شريفه را از درگاه الهي به پاداش گرفت. انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة يؤتون الزكوة و هم راكعون علي همان علي كه سه شب به دنبال هم نان افطار خود را به سه تهيدست داد و سه روز پشت سر هم بيافطار روزه گرفت و سورهي مقدسه هل اني علي الانسان را در شأن خود و اهل بيت خود فرود آورد. فان الابراريشربون من كاس كان مزاجها كافوراً تا آنجا كه پروردگار متعال در صفت اين خاندان ميفرمايد. و يطعمون الطعام علي حبه مسكيناً و يتيماً و اسيراً. انما نطعمكم [ صفحه 20] لوجه الله و لا نزيد منكم جزا و لا شكورا خصلت رحمت و مرحمت از رسول اكرم به علي و از علي بن حسن و حسين و اين يادگار مقدس را حسين بن علي ابوعبداله ارواحنا فداه به فرزندانش داد تا بالاخره اين ارثيهي شريف به ابوالحسن موسي بن جعفر صلوات الله عليهما رسيد. موسي بن جعفر عليهماالسلام در عصر خود علاوه بر مقام افقه و اقضي و اعبد سخيترين شخصيت اسلام بود. آنقدر به ارحام و كسان خود محبت و عطوفت داشت كه موجب حيرت مردم را فراهم ميساخت. از عهد ابوعبدالله الحسين ارواحنا فداه اين روش در ائمهي اسلام عادت شده بود كه شب هنگام شخصاً زنبيلي پر از نان و گوشت و پول و ضروريات زندگي به دوش بگيرند و تك و تنها به در خانهي تهيدستان و مردم بينوا ببرند. موسي بن جعفر در تمام دوراني كه در مدينه به سر ميبرد همه شب ميان ظلمت مواج شهر زنبيل شهر زنبيل به دوش گرفته از فقرا و بينوايان سراغ ميگرفت و در خانهي يتيمان و بيوه زنان را به صدا درميآورد و بيآنكه خود را بشناساند شام و روزي روزشان را ميرساند. و همچنان بي سر و صدا در نيمههاي شب به خانهي خود بازميگشت محمد بن عبدالله بكري ميگويد: - سخت تنگدست و مسكين شده بودم به مدينه آمدم تا از كريمي كمكي بگيرم يا دست كم از توانگري وامي بخواهم. به خاطرم گذشت كه ماجراي خود را به حضور عبدصالح ابوالحسن [ صفحه 21] موسي بن جعفر بازگويم. او را در مزرعهاش يافتم. روز به نيمه رسيده بود. وقت چاشت بود. دستور فرمود سفرهاي انداختند و غذائي را كه از نان و گوشت «قديه» تهيه شده بود بر سفره گذاشتند. با هم ناهار خورديم. سير شديم. هنگامي كه سفره را برداشتند به سوي من برگشت و گفت: - حالا تعريف كن ببينم چه حاجتي داشتي كه رنج اين سفر سخت را بر خود هموار ساختي. من جريان فقر و بينوائي خود را به عرض رسانيدم. امام بيدرنگ كيسهاي كه حاوي سيصد سكهي طلا بود به من داد و بعد از جايش برخاست. من هم برخاستم. او به سوي مزرعهي خود رفت و من هم بر اسبم نشستم و پي زندگاني خود شتافتم. آن سيصد سكهي طلا مرا از غم و فقر و مذلت سئوال آزاد ساخت. ديگر حاجتي به ديدار توانگران نداشتم. از خاندان عمر بن خطاب مردي گمنام و فرومايه در مدينه به سر ميبرد كه نسبت به موسي بن جعفر عداوتي بليغ داشت. و چون حكومت وقت نه تنها از دشمنان آل رسول جلو نميگرفت بلكه براي تحكيم اساس سلطنت خود تشويقشان ميكرد كه دربارهي اين خانواده از هر چه توهين و تحقير و آزار و ايذاء است فروگذار نكنند. و اين عمري احمق هم فرصت را غنيمت ميشمرد و عداوت بيهودهاي را كه نسبت به آل پيغمبر در سينه داشت آزادانه ابراز ميكرد و [ صفحه 22] اصرار ميورزيد كه اين كينهي زهرآلود را منحصراً بر دامان موسي بن جعفر بريزد. كار تعدي و تجاوز اين عمري به جائي رسيده بود كه چند تن از اصحاب امام كاظم اجازه خواستند «عمري» را از ميان بردارند و با خون او اين حكايتهاي ننگين را بشويند. - اجازه بدهيد به يك ضربه شمشير اين فاجر خبيث را براي ابد خاموش سازيم. امام با لحن پرخاش آميزي اصحاب خود را از اقدام نهي فرمود و بعد گفت: - من خود او را تنبيه خواهم كرد. بيآنكه كسي را به همراه بردارد بر قاطر سواريش نشست و از «عمري» سراغ گرفت. گفته شد كه او دور از مدينه در مزرعهي خود به كار زراعت سرگرم است. امام عليهالسلام همچنان به سوي مزرعهاش مركب تاخت و بيرعايت كشت و كار قاطر سواري را به ميان گندمها جلو راند عمري كه از دور اين سوار عالي مقام را شناخته بود فرياد كشيد: - چه ميكني. به كجا ميآئي؟ امام موسي بن جعفر به اين داد و فريادها پاسخي نگفت. همچنان پيش رفت تا بدر «كومهي» او رسيد. در آنجا از مركب پياده شد و بر دشمن كينهتوز خود سلام كرد. و با خنده و خوشروئي فرمود: - خوب. حالا بگو ببينم از اين بياحتياطي من امروز چقدر ضرر ديدهاي. مردك كه هنوز اخمهايش باز نشده بود گفت: [ صفحه 23] - صد سكهي طلا. - بگو ببينم از اين مزرعهي خود چقدر سود اميدواري. عمري با لحن تلخي گفت: - من كه غيب نميدانم. - من هم از تو غيب نپرسيدهام. مگر نشنيدهاي كه گفتم چقدر اميد داري سود كني؟ عمري فكر كرد و گفت: - دويست سكهي طلا. در اين هنگام موسي بن جعفر يك كيسه از جيب بغل خود بيرون كشيد و آن كيسه را روي دامان مردك سرازير كرد. سيصد سكهي طلا بر دامان عمري فرو ريخت: اين بهرهاي كه اميدوار بودي از مزرعهات به دست بياوري و ميبيني كه مزرعهي تو هم به حال خود باقي و در ملك تست و من اميدوارم كه خداوند متعال اميد تو را نيز از اين مزرعه تأمين فرمايد. عمري كه در برابر اين ماجرا مبهوت مانده بود از جاي خود برخاست و با انكسار و مذلت خويش را به پاي امام انداخت و ديگر از شرم نتوانست سر بردارد و چشم به چشم گذشتكار امام بيندازد. عصر آن روز اصحاب امام ديدند كه عمري وقتي عبد صالح موسي بن جعفر را در مسجد رسول ديد گفت: الله اعلم حيث يجعل رسالته اصحاب حديث عموماً روايت ميكنند كه در عصر موسي بن جعفر صلوات الله عليه «صرار موسي» ميان مردم حجاز معروف بود. «صرار» جمع «صره» است و لغت صره در معني «كيسه» و «بسته» به كار ميرود. [ صفحه 24] امام عالم كاظم موسي بن جعفر صلوات الله عليه كيسههائي كه حاوي دويست تا سيصد سكه طلا بود هميشه آماده ميداشت و به مسكينان و درويشان عطا ميفرمود. شيخ ما مفيد سعيد اعلي الله درجته در ارشاد مينويسد. و كان بصل بالمائتي دنياراً الي تلتمائه دنچياراً و كان صرار موسي عليهالسلام مثلا.
يك سال. هنگامي كه هارون الرشيد. خليفهي وقت به خاطر حج به مدينه آمده بود امام كاظم سلام الله عليه براي پيشواز او بر قاطري سوار بود. ربيع حاجب به امام عرض كرد. - اين چه مركبي است كه در استقبال اميرالمومنين انتخاب كرده ايد. آيا بهتر نبود بر اسبي رهوار مينشيد. امام در پاسخش فرمود... - خوبي قاطر اين است كه سوارش نه در خويشتن كبريا و نخوت احساس ميكند و نه زبوني و مذلت.. آنان كه بر اسب مينشينند خويشتن را خيلي برتر ميبينند و كساني كه بر خر سوار ميشوند و خود احساس حقارت ميكنند. به همين جهت من ميان مركبها قاطر را انتخاب كردهام. و خير الامور اوساطها در همان سفر. با موكب هارون الرشيد به مدينه آمد. هارون با تمام ديد به و كوكبهي ملوكانهاش يك راست به مسجد رسول صلي الله عليه و آله و سلم رسيد و براي اينكه مفخرت و مناعت خود را [ صفحه 25] بر همراهانش تحميل كند و نژاد خويش را فوق نژادها بشمارد در برابر قبر مقدس رسول الله چنين سلام داد: السلام عليك يا رسول الله السلام عليك يابن عم و به دنبال او موسي بن جعفر سلام الله عليه جلو رفت و عرض كرد: السلام عليك يا رسول الله السلام يا ابه هارون الرشيد رسول اكرم را به نام پسر عم خواند تا بدين انتساب افتخار خود را به رخ ديگران بكشد ولي وقتي كه موسي بن جعفر رسول خدا را پدر خويش ناميد هارون به خود پيچيد و با لحن تلخي گفت: - راست گفتي يا اباالحسن اين افتخار ويژهي شماست. هارون الرشيد با نخوت و كبرياي ملوكانه خود بر مسند زربفت سلطنتي لميده بود. جمعي در حضورش نشسته بودند. امام هفتم ما موسي بن جعفر سلام الله عليها نيز حضور داشت. هارون عمداً در آن محفل سكوتي برقرار كرده بود تا ابهت و عظمت پادشاهانهي خود را به جلوه درآورد. در يك چنين سكوت پشهاي از پنجرهي كاخ پرواز كرد و يك راست بر پيشاني خليفه نشست. ناراحتش كرد. دستش را بلند كرد كه اين جانور مزاحم را براند پشه از پيشاني پا شد و بر گونهاش نشست. هارون تكاني خورد. اين پشه از گونهاش پر زد و دوباره بر پيشانيش. ميان دو ابرويش نيش خود را فروكرد. هارون الرشيد كه ميخواست آن چند ساعت را با تمام غرور و عظمت بسر ببرد و مقام مشعشع خود را به اشراف قوم بفروشد سخت ناراحت و عصبي شد. [ صفحه 26] زيرا از عهدهي مبارزه با اين حشرهي كوچك نميتوانست برآيد. بالاخره به فرياد درآمد و رويش را به سوي موسي بن جعفر كه خاموش نشسته بود برگردانيد و گفت: - آخر ميبيني موسي كه اين پشه با من چه ميكند من نميدانم راز خلقت اين حشرهي پليد چيست. خداوند آفريدگار اين جانور را چرا آفريده؟. بگو. تو بگو به من فلسفه اين خلقت چيست؟ امام موسي بن جعفر با خونسردي و متانت كوبندهاي گفت: - فلسفهي خلقت پشه اين است كه غرور سلطنت را در سلاطين فرو بشكند و عجز آنان را در برابر آفريدگار بزرگ آشكار سازد. تا بدانند كه با همه قدرت و قوت و عظمت و انانيت خود از عهدهي جانوري بدين ضعف و زبوني نميتوانند برآيند. هارون خودش را جمع و جور كرد. محمد بن الحسن. قاضي القضات در محضر هارون الرشيد. لبفهي عصر رويش را به سوي موسي بن جعفر سلام الله عليها برگردانيد و به هواي اينكه شخصيت فقهي و علمي امام در هم بشكند گفت: - يا اباالحسن در اين مسئلهي فقهي فكرم گيج مانده است. امام پرسيد كدام مسئله؟ - آيا جائز است كه يك مسلمان احرام بسته حين سفر به سوي مكه بر محمل خود سايباني برافرازد. البته آن «محرم» كه در كار خود اختيار داشته باشد. امام كاظم فرمود: - نه. محمد بن حسن اندكي مكث كرد و آن وقت گفت: [ صفحه 27] - اگر همين محرم از محمل پياده شود و در حاشيهي كوچه از زير سايهي ديوارها بگذرد. در اين هنگام چطور؟ امام كاظم فرمود: جائز است. قاضي القضات غش غش خنديد. موسي بن جعفر بيآنكه از خندهي سر و صدادار محمد بن حسن خود را ببازد گفت: - به چيچي ميخنديد.؟ به احكام دين؟ به روش رسول الله؟ اين خبر مسلم و مصدق است كه رسول اكرم در احرام سايبان را از بالاي سرش برداشته بود ولي خود را زير سايهها عبور ميكرد. احكام الهي محمد! قياس بردار نيست. اين درست نيست كه شما فتواي خود را بر مبناي قياس بگذاريد يعني فكر كنيد چون افراختن سايبان براي محرم در محمل جائز نيست به همين قياس عبورش از پاي سايهها نيز ممنوع است. فمن قاس بعضها علي بعض فقد ضل سواء السبيل آنان كه احكام الهي را به هم قياس ميكنند فتواي خود را بر اساس قياس ترتيب ميدهند از راه راست گمراهانه به بيراهه ميروند. اين ماجرا در خود مكه صورت گرفته بود.
امام ششم ما ابوعبدالله جعفر بن محمد الصادق صلوات الله عليها در بحبوحهي قدرت ابوجعفر منصور رحلت فرمود. و به همان ترتيب كه تعريف كردهايم منصور دوانيقي فرمان اكيد [ صفحه 28] داد كه وصي مشخص امام صادق را آشكارا گردن بزنند تا ديگر حكومت او معارض و مزاحمي نداشته باشد. منصور چنانكه گوئي دنيا را قباله كرده و حيات جاويدان يافته سعي ميكرد هر سايه گمان انگيزي كه در امپراطوري وسيع خود ميبيند محو كند. بيخبر از آن كه سايهي مرگ در زندگاني هيچكس محو شدني نيست. منصور در راه تحكيم اساس حكومت خود تا آنجا كه دستش ميرسيد جنايت كرد. هر چند به برادرش عبدالله لقب «سفاح» دادهاند ولي بايد دانست كه عبدالله سفاح بقدر برادرش عبدالله منصور خون ناحق به زمين نريخته بود منصور دوانيقي علاوه بر سادات بني حسن كه رقبا و دشمنان سياسياش بودهاند و علاوه بر ابومسلم خراساني كه بقول او «ابومجرم» بود و مانع انفاذ احكام و فرمانهايش بود عموي خود عبدالله بن علي بن عباس را نيز با وضع فجيعي به قتل رسانيده بود. منصور دوانيقي گذشته از اسرافي كه در قتل نفس و ارعاب ايحاش مردم بكار ميبرد دنيا دوست و زر اندوز بود. خلاف خصلت عربي انساني بخيل و لئيم بود و اگر هم احياناً به كسي عطائي ميداد هر چند هنگفت بود آلوده به مصلحت و سياست بود وي را ابوالدانق و ابوالدوانيق ميناميدند چون دانق در لغت عرب معرب «دانه» است و كنايت از آن است كه حساب اموال خود را دانه دانه نگاه ميداشت يا از يك دانه زرهم در مال ديگران چشم نميپوشيد. گفته ميشود كه منصور پسرش محمد مهدي را بينهايت دوست [ صفحه 29] ميداشت و چون شديداً علاقهمند بود كه مردم هم اين پسر را دوست بدارند و از طرفي به لياقت و شايستگي مهدي چندان اعتماد نداشت عمداً مال مردم را از دستشان ميربود تا پس از مرگ او «بنا به وصيتي كه كرده بود» پسرش مهدي اموال مردم را به آنان برگرداند و به دين وسيله محبت و مهرشان را بربايد. محمد مهدي در ميان خلفاي بنيعباس به همين جهت محبوب بود كه اموال غصب شدهي ملت را با دست خود به ملت بازگردانيد. گردش روزگار و مرور ايام و ليالي تاريخ سال را به صد و پنجاه و هشت هجري رسانيد. ابوجعفر منصور بار سفر بست كه براي تجديد مناسك به مكه برود. در يك چنين سال امپراطوري اسلام سراسر در قبضهي قدرت او آرام آرميده بود. منصور از ماه ذيالحجه خيلي ميترسيد. خودش ميگفت كه من در ماه ذيالحجه به دنيا آمدهام و در ماه ذيالحجه به حد بلوغ رسيدم و در ماه ذيالحجه بر مسند خلافت قرار گرفتم و گمان دارم كه عمر من نيز در همين ماه به پايان رسد. فضل بن ربيع تعريف ميكند: موكب خلافت از بغداد به سوي حجاز حركت كرد. ميان بغداد و حجاز براي آسايش خليفه سايبانها و خانههاي مناسب آماده بود. هنوز به مكه نرسيده در يكي از اين منزلها ابوجعفر مرا به حضورش احضار كرد. وقتي به در اتاق رسيدم ديدم اميرالمؤمنين منصور رو به ديوار [ صفحه 30] ايستاده و تقريباً خشمناك است. سلام كردم. خليفه با لحن تندي جوابم را داد و گفت مگر من به شما دستور ندادهام كه اين خانهها بايد براي موكب ما هميشه تميز و آماده باشد. - چرا يا اميرالمؤمنين منصور با صداي درشتي گفت: - پس چه كسي رجالهها را به اين خانه راه داد تا بيايند به ديوارش شعر بنويسند. سراسيمه پرسيدم چه شعري؟ ابوجعفر عين شعرها را برايم خواند. اي ابوجعفر اجلت فرا رسيده. و عمر تو سر آمده و فرمان خدا حتمي است. اي ابوجعفر آيا كهنه و منجمين. ميتوانند چنگال را از گريبان تو دور سازند. - اين شعرها در كجا نوشته شده يا اميرالمومنين ديوار سفيد و صيقلي شده را نشانم داد و گفت اينجا. گفتم يا اميرالمؤمنين به خدا اين ديوار سفيد سفيد است. حتي لكهي كوچكي هم به رويش نميبينم. منصور تا اين سخن را از من شنيد رنگش پريد و گفت: - ترا بخدا؟ - بخداوند نعمت اميرالمؤمنين قسم كه من چيزي بر ديوار نميبينم. منصور يك لحظه فكر كرد و آن وقت گفت: - واي بر تو پسر ربيع! زود باش از اينجا كوچ كنيم چون مرگ [ صفحه 31] من نزديك شده و ميخواهم در حرم مكه از دنيا بروم. و بيدرنگ احرام بسته و از آن منزل به سوي مكه عزيمت كرد اما هنوز چند ميل جلو نرفته حالش دگرگون شد و در موضعي بنام «بئر - ميمون» بدرود زندگي گفت. وي در اين هنگام مردي شصت و سه ساله بود. بيست و يك سال بر مسند حكومت نشسته بود و طي اين بيست و يك سال چه خونهاي ناحق كه با دست او به خاك ريخت و چه فجايع و در زندگيها كه از او در تاريخ به ياد ماند. او گمان ميداشت كه ملك و دولت به جاويدان برايش باقي خواهد ماند در خزانهي خصوصي او به هنگام مرگش ششصد ميليون سكه نقره و چهارده ميليون سكه طلا ذخيره شده بود. ولي افسوس كه اين ميليون ميليون سكههاي سيم و زر نتوانستند در بازار زندگي براي وي يك لحظه عمر خريداري كنند. محمد محدي در همان روز كه منصور در بئر ميمون از دنيا چشم پوشيده يعني روز ششم ذيالحجه سال صد و پنجاه و هشت... در همان روز غلام او ربيع برايش از مردم مكه بيعت گرفت. محمد به هنگام مرگ پدر در ري به سر ميبرد. همسرش خيزران در شهر ري ابتدا موسي و بعد هارون را به فاصلهي چهار سال به دنيا آورد. موسي و هارون كه يكي ملقب به هادي و دومي ملقب به رشيد بودند فرزندان يك مادر بودند. سياست مهدي در سلطنت خلاف سياست پدرش عطوفت و مدارا بود. گفته ميشود كه ابوجعفر منصور از فرط علاقهاي كه نسبت به پسرش محمد داشت چون مردي قوي و شديد بود تا ميتوانست املاك و [ صفحه 32] اموال ملث را غصب كرد و به هنگام مرگ براي پسرش نوشت كه بعد از من اموال مردم را به آنان بازگردان تا محبت تو در قلوبشان ريشه گيرد. من مردي بودم كه توانستم به وسيله ارعاب و ايحاش بر مردم حكومت كنم و چون اين قدرت را در تو نميبينم ميخواهم كه تو در سايهي سياست مدارا و مهرباني بتواني بر مردم سلطنت براني. مهدي نسبت به علويين بيمهر نبود. هر چند يك بار موسي بن جعفر صلوات الله عليه را در بغداد زنداني ساخت ولي نگذاشت امام امت بيش از يك هفته در محبس بماند. مردي بذول و بخشنده بود. اهل شعر و ذوق بود در زمان او «بشار بن برد» شاعر نابيناي ايراني و «ابوالعاهيه» شاعر معروف به فلسفه و حكمت مقامي شامخ داشتند. «عتب» كنيز زيباي او معشوق ابوالعاهيه بود ابولعتاهيه هر چه غزل و تشبيب در اشعارش آورده همه به نام «عتب» همين عتب كه جاريهي مهدي بود سروده شده بود. محمد مهدي كه كنيتش ابوعبدالله بود دومين پسر منصور از «ام موسي» حميري بود. وي در سال صد و بيست و هفت هجري به دنيا آمد و در سال صد و پنجاه و هشت هجري بر تخت خلافت نشست در اين هنگام سي و يك ساله بود. و به سال صد و شصت و هفت در نزديكي كرمانشاهان در قصبهاي كه اسمش «ماسبندان» بود در شب پنج شنبه بيست و هفتم محرم بدرود زندگي گفت. مدت خلافتش ده سال بود. [ صفحه 33] او در زمان زندگانيش دو پسر خود موسي و هارون را وليعهد خود قرار داد. بدين ترتيب كه خلافت ابتدا به موسي و بعد به هارون برسد. در روز مرگش موسي هادي در گرگان به سر ميبرد. پسرش هارون رشيد حضور داشت و هم او بر جنازهي پدر نماز گذاشت. گفته ميشود كه كنيزش حسنه در ميان زنان حرم رقيب سرسختي داشت و او دخترك زيبائي بود كه دل مهدي را ربوده بود. «حسنه يك دانه گلابي را به زهرآلوده ساخت و ميخواست آن را به خورد رقيب خود بدهد. دست بر قضا مهدي به اتاقش آمد و بي آنكه بداند اين گلابي مسموم است گازش زد و با فراغت خاطر گلابي مسموم را خورد و بعد از چند لحظه نعره كشيد كه آخ شكمم. آخ شكمم. «حسنه» سراسيمه خودش را به خليفه رسانيد وقتي دريافت كه او گلابي زهرآلوده را خورده به چهرهي خود سيلي نواخت و گفت. - خاك بر سرم. من ميخواستم تو را منحصراً براي خودم نگاه بدارم ديدي چگونه تو را از دست دادهام. ابوعبدالله محمد مهدي سومين خليفهي بنيعباس به هنگام مرگ چهل و سه سال بيشتر نداشت. مردي بلند قامت و سفيد چهره بود. روي يكي از دو چشمش لكهي سفيدي ديده ميشد. موسي الحادي در همان روز كه پدرش مهدي ديده از جهان فروبست برايش بيعت گرفتند. برادرش هارون در تثبيد مباني حكومت او كوشش فراواني به كار برده بود. [ صفحه 34] موسي در گرگان به سر ميبرد زيرا پدرش او را فرستاده بود تا با سپهبدان مازندران بجنگد. و گفته ميشود كه پدرش تصميم داشت وي را از ولايت عهد خلع كند و يكباره زمام امر را به دست هارون بسپارد اما اجل مهلتش نداد. موسي هادي دو روزه از گرگان خود را به بغداد رسانيد و به حل و فصل امور پرداخت. در همان ماه كه موسي بر سرير سلطنت نشست حسين بن علي بن حسن بن علي بن ابيطالب صلوات الله عليهما در حجاز بر دولت وقت شوريد. و اين مرد آخرين سيد علوي بود كه جداً بر ضد بنيعباس قيام كرده بود. حسين بن علي رضوان الله عليه با گروهي از سادات بنيفاطمه در مدينه بر ضد حكومت جابر بنيعباس نهضت كرد و مدينه را اشغال كرد و بعد به عزم تصرف مكه نيروي خود را بسيج داد. از ص34 - 36 - 50 خط معصوم سيزدهم قمري در خلال اين گيرودار موسي الهادي پسر عموي خود موسي بن عيسي هاشمي والي كوفه را با لشكر مسلح و مجهز خود به سوي حجاز فرستاد موسي عيسي با نيروي علويون در موضعي به نام فخ كه شش ميل با مكه فاصله دارد تصادم كرد و در آنجا حسين بن علي به شهادت رسيد. گفته ميشود كه موسي الهادي از اين حادثه بينهايت خشمناك شد و موسي بن عيسي را به جرم كشتن حسين بن علي «مقتول فخ» به سختي شماتت كرد. در روايات اصحاب ما رضوان الله عليهم آمده است كه وقتي سر حسين بن علي «شهيد فخ» به حضور موسي الهادي رسيد جمعي از اعيان بنيهاشم پيش خليفه نشسته بودند. [ صفحه 35] امام عالم كاظم موسي بن جعفر صلوات الله نيز با اين جمع بود موسي الهادي كه از اين جريان چهرهاي ناراحت و تقريباً خشمناك به خود گرفته بود در سكوت مطلق محفل رويش را به سمت موسي بن جعفر عليهالسلام برگردانيد و گفت: - ميشناسي اين سر را امام ابوالحسن موسي بن جعفر فرمود: انا لله و انا اليه راجعون بلي. مضي و الله مسلما. صالحاً صواما آمراً بالمعروف ناهياً عن المنكر ما كان في اهل بيته مثله امام كاظم حسين بن علي صاحب فخ را مسلماني صالح و روزهدار و آمر به معروف و ناهي از منكر تعريف كرد و حتي اضافه كرد كه در خانوادهي خود اين سيد شريف نظير نداشت. موسي الهادي كه اصلا موجودي مريض بود بيش از يك سال و چهل و پنج روز بر تخت حكومت قرار نداشت. وي در سن بيست و چهار سالگي زندگي را بدرود گفت هادي با برادرش هارون رشيد ميانه خوبي نداشت. با اينكه اين دو برادر از يك مادر به دنيا آمده بودند باز هم با هم دوست نبودند. هادي مزاجي عصبي و آشفته داشت مردي صريح و حتي وقيع بود. اما برادرش رشيد در عين اينكه به خون هادي تشنه بود بسيار مجامله كار و حيلهگر بود. طي اين يك سال و چهل و پنج روز كه موسي هادي بر سرير سلطنت نشسته بود هارون چندين بار به خطر مرگ نزديك شده بود اما مقدر نبود كه از ميان برود. [ صفحه 36] به جاي او هادي جوانمرگ شد و او در روز شنبه شانزدهم ربيعالاول سال صد و هفتاد يعني فرداي آن شب كه برادرش از دنيا رفت بر تخت خلافت قرار گرفت و يحيي خالد بن برمكي را كه در زمان برادرش هادي مردود و محبوس بود به وزارت خويش برگزيد. از زندان هادي يك سر بر سرير سلطنت نشست. در آن روز كه هادي را به خاك سپردند هارون به خلافت رسيد و مأمون به دنيا آمد. لطيفهاي از اين سه حادثه به دست تاريخ افتاد كه خليفهاي مرد و خليفهاي بر منبر قرار گرفت و خليفهاي به دنيا آمد. هارون الرشيد ميان خلفاي بنيعباس نخستين خليفهاي است كه پاي ميگساري و رقص و غنا را به آستان خلافت باز كرد. در عهد بنياميه اين برنامه را يزيد بن معاويه آغاز كرده بود و سواي عمر بن عبدالعزيز خلفاي اموي از دم مرد شراب و شعر و لهو و لعب بودند ولي وقتي خلافت به بنيعباس رسيد اين بساط فراموش شد. ابوالعباس عبدالله سفاح و ابوجعفر عبدالله منصور و ابوعبدالله مهدي اهل اين حرفها نبودند. البته موسي هادي مردي شرابخوار و فاسق بود اما دورانش چندان وسعت نداشت كه خود يادگاري به تاريخ بدهد. و اين هارون الرشيد بود كه بارگاه خلافت را مهد عشق و شعر و كانون ساز و آواز ساخته بود. ابوالعتاهيه. محمد بن مناذر و گروهي ديگر از شعراي صاحبدل هميشه و همه وقت همدم خليفه بودند. شراب ميخوردند و شعر ميساختند و در شعرهاي خويش از شراب تمجيد و تعريف ميگفتند. [ صفحه 37] البته هارون الرشيد خليفهاي بود كه با زن و شراب و عشق سر و كار داشت ولي گوشش هم به كشورش باز بود. هارون الرشيد هم مانند جدش عبداله منصور از علويين بينهايت هراسان بود و به همين جهت وقت و بيوقت بهانهاي ميگرفت و به شكنجه و آزار و قتل و غارت بنيفاطمه ميپرداخت. همانطور كه در ابتداي كتاب ياد كردهايم در معصوم نهم و امام هفتم ما ابوالحسن موسي بن جعفر صلوات الله عليه نوعي از صراحت و شهامت وجود داشت كه خاطر هارون الرشيد را هميشه پريشان ميداشت. گفتهايم كه وقتي هارون در سال صد و هفتاد و هفت به مدينه آمد و بر قبر مقدس رسول اكرم به عنوان «ابن عم» سلام كرد موسي بن جعفر بي درنگ جلو رفت و رسول الله را پدر ناميد و اين جمله از طرف امام كاظم به قدري كوبنده و قاطع بود كه رنگ هارون الرشيد پريد. و با لحن معذرت جويانهاي گفت: - افتخار به تو سزاوار است يا اباالحسن. به سال صد و هفتاد و نه هارون الرشيد به عنوان مراسم حج از بغداد به مدينه آمد و دستور داد كه موسي بن جعفر را «بنا به گزارشي كه از علي بن اسماعيل» برادرزادهي امام - رسيده بود» به بغداد تبعيد كنند ولي براي اينكه تبعيدگاه موسي بن جعفر را مخفي بدارد در همان روز و همان وقت هودجي از خانهي موسي بن جعفر به بصره فرستاد و او را تحت نظر عيسي بن جعفر بن منصور كه برادر سيدهي زبيده بود زنداني ساخت. به مدت يك سال امام كاظم در بصره محبوس بود و پس از يك سال از بصره به بغداد انتقال يافت. [ صفحه 38] هارون الرشيد دستور داد كه امام را به بغداد بفرستد چون احساس كرد كه نميتواند منظور خود را بر پسر عم خود عيسي تحميل كند. عيسي در گزارشي كه براي هارون نوشته تصريح ميكند امام ابوالحسن خلاف آنچه در حق وي گفتهاند جز به عبادت و مناجات به هيچ مطلب ديگر فكر نميكند. موسي بن جعفر طول مدتي كه در بغداد تحت مراقبت قرار داشت همچنان سرگرم عبادت بود. هارون الرشيد ميدانست كه امام كاظم بر ضد او نهضتي نخواهد كرد اما معهذا از وي انديشهناك بود، از صراحت و شهامتش احساس ناراحتي ميكرد. مثلاً يك روز در يك محفل خصوصي گفت: - يا اباالحسن در انديشهام كه باغ «فدك» را به شما بازگردانم زيرا اين مسلم است كه اراضي فدك حق حقيقي شماست و ابوبكر به اغواي ابوحفص عمر بن خطاب اين حق را از شما غصب كرده است. امام در جواب فرمود: - اميرالمؤمنين نگران نباشد ما دعوي خود را از آنچه حق ماست به خداي متعال واگذار كردهايم و اين مسئله را در روز رستاخيز حل و فصل خواهيم كرد. هارون بر اصرار خود افزود: امام موسي بن جعفر در برابر اصرار هارون الرشيد فرمود اكنون كه اميرالمؤمنين تصميم گرفته حق آل رسول الله را به آنان بازگرداند بايد تمكين كند تا حدود فدك را به عرض برسانم. اراضي فدك حدود مشخص و معيني داشتند. حاجتي به توضيح حدود نبود. [ صفحه 39] هارون الرشيد در خود علاقهاي احساس كرد كه اين سخن تازه را بشنود. موسي بن جعفر چند لحظه مكث كرد و آن وقت به توضيح حدود فدك پرداخت. امام كاظم در پاسخ هارون الرشيد حدود فدك را طوري ترسيم فرمود كه درست با حدود امپراطوري اسلام در آن زمان تطبيق شد. هارون سخت به خشم آمد اما حرفي نگفت زيرا موسي بن جعفر از وي پيش از اين گفتگو امان خواسته بود. فرمود: هارون مرا به حضور خويش خواسته بود، بر او درآمدم و سلام كردم. به من جواب داد و بعد گفت آيا اين جريان صورت پذير است كه بر امت اسلام دو خليفه حكومت كنند و ملت به دو پيشوا خراج و ماليات بپردازند. گفتم يا اميرالمؤمنين پناه بر خدا كه با گناه خويش گناه مرا نيز بپذيري و از انصاف و عدالت انحراف جوئي و به ياوه گوئيهاي دشمنان ما گوش فرا دهي. تو ميداني از آن روز كه رسول اكرم بدرود زندگاني گفته همچنان اعداي ما سعي ميكنند در ميان ما اختلاف و نفاق بيفكنند من و تو از يك خون بوجود آمدهايم و ما را رشتهي رحامت بهم اتصال و ارتباط ميدهد. اجازه ميدهي يا اميرالمؤمنين براي تو از قول جدم رسول الله حديثي بياورم. گفت بگو موسي! بگو گوش ميكنم. گفتم پدرم از پدران خويش روايت كرده كه رسول اكرم فرمود: ان الرحم اذا مست الرحم تحركت و اضطرابت وقتي دو نفر كه از يك نژاد آفريده شدهاند بهم تماس بگيرند در وجود خويش انفعال و حركت و اضطرابي بيدليل احساس ميكنند. دستت را به من بده يا اميرالمؤمنين تا اضطراب رحامت را ادراك كني. [ صفحه 40] هارون دستش را به من داد و پس از لحظهاي ديدم چشمانش غرق اشك شد و مرا به سوي خود كشيد و به آغوش خود برد و گفت: اجلس يا مولاي فليس عليك بأس. بنشين اي مولاي من كه ديگر براي تو مايهي نگراني و هراسي وجود ندارد. در كنارش نشستم هارون گفت راست گفتي تو و جد تو رسول الله راست گفته. هنگامي كه انگشتان تو را لمس كردم قلب من طپيد و اشك به چشمانم افتاد... و معهذا ميخواهم با تو حرف بزنم. از چيزهائي بپرسم كه سالهاست در سينهي من موج ميزنند گفتم اميرالمؤمنين هر چه ميخواهد بپرسد تا آنجا كه علم من كفاف ميكند جواب خواهم داد اما با اين شرط كه امان داشته باشم. هارون گفت به تو امان دادهام اگر به من راست بگوئي و «تقيه» را ترك كني. من شنيدهام كه تو هرگز دروغ نگفتهاي بنا بر اين در امان باش و هر چه ميخواهي بگو. گفتم اكنون اميرالمؤمنين از هر چه اراده كرده بپرسد گفت: ميخواهم از تو بپرسم كه شما بنيفاطمه چه كردهايد كه بر ما فضيلت يافتهايد مگر نه اين است كه شجرهي ما بنيعباس و شما بني ابيطالب عبدالمطلب است. و اين دو تن «عباس و ابوطالب» عموي رسول الله بودهاند اين چيست كه شما خود را به نبي اكرم از ما نزديكتر ميدانيد گفتم يا اميرالمؤمنين معهذا ما از شما به رسول الله نزديكتريم زيرا عبدالله پدر پيغمبر و ابوطالب جد ما از يك مادر به دنيا آمده بودند. گفت شما چگونه ادعا ميكنيد كه وارث رسول اكرم هستيد با اينكه ميدانيد تا عمو زنده است فرزند از ميراث بهرهور نميشود رسول اكرم در آن هنگام كه از دنيا رحلت ميكرد عمويش زنده بود و وارث منحصر و مسلم او بود گفتم از اميرالمؤمنين تقاضا دارم اين مسئله را كنار بگذارد. گفت ممكن نيست. گفتم امان ميخواهم گفت امانت دادهام. گفتم فتواي علي بن ابيطالب اين است كه وقتي انساني از دنيا برود و آن انسان صاحب فرزند باشد تنها پدر و مادر [ صفحه 41] او و همسر او از ميراثش سهمي معين ميبرند و اساس به فرزندش تعلق دارد. به فتواي علي بن ابيطالب اعمام مطلقاً حقي در مال متوفي نخواهند داشت. فتواي علي در حقيقت فتواي رسول الله است اما ابوبكر و عمر و آل اميه بعزم اينكه خاندان ما را از ميراث جد ما محروم سازند عمو را وارث و فرزند را محروم شمردهاند. و اين تنها علي نيست كه در اين مسئله چنين فتوائي داده بلكه علماي امت همه فتواي علي را صائب و صحيح شمردهاند. اين نوح بن دراج قاضي القضاة عمر حاضر است كه همين فتوا را ميدهد. و اميرالمؤمنين قضاوت كوفه و بصره را بعهدهي وي گذاشته است. و بعد سفيان ثوري و ابراهيم مدني و فصيل بن عياص هر سه فرزند را مانع اعمام و احوال و اخوان ميشمارند. خواهشدارم كه اميرالمومنين از قضات خود و علماي امت دعوت كند و در اين مسئله از آنان رأي بخواهد. و همين نوح بن دراج كه از طرف مقام خلافت قاضي كوفه و بصره است حديث ««اقضا كم علي»» را از رسول اكرم و عمر بن خطاب روايت كرده و از او قول عمر گفته كه ««اقضا ناعلي بن ابيطالب»» و وقتي علي بن ابيطالب در ميان امت اسلام از همه قاضيتر باشد يعني به فقه و مبادي فتوي آشناتر باشد و در باب ارث چنين فتوا بدهد ديگر مجالي براي انكار و بحث نخواهد بود. گفت بيشتر حرف بزن موسي گفتم: امان ميخواهم گفت: امان داري گفتم حق ميراث و ولايت در اسلام حق مهاجريه است و عموي من عباس از مهاجرين و اوليا نيست اين كلام الله كريم است كه در سورهي انفال ميگويد: و الذين آمنوا و لم يهاجر أمالكم من ولايتهم من شئي حتي يهاجروا در اينجا هارون كمي پريشان شد و گفت ببينم موسي! آيا اين عقيده را در پيش دشمنان ما هم ابراز كردهاي؟ آيا فقها ميدانند كه عباس بر نص كلام كريم چون هجرت نكرده از ولايت محروم است گفتم نه بخدا. جز امروز و اكنون اصلاً در اين باب با كسي سخن نگفتهام [ صفحه 42] فقط اميرالمومنين از من چنين پرسيده و جوابش را ادا كردهام گفت راستي - شما علويين به چه جهت به خود اجازه ميدهيد كه ملت اسلام شما را فرزند رسول الله بنامد و با جملهي يابن رسول الله به شما افتخار بدهد. شما بني علي و بني فاطمه هستيد. ملاك نسب در سلسلهي نژاد پدر است. رسول اكرم پدر مادر شما بوده چگونه پدر شما خواهد بود. گفتم يا اميرالمومنين اگر امروز رسول الله سر از خاك بردارد و پا به دنيا بگذارد و از تو دخترت را بخواهد آيا دخترت را به رسول اكرم خواهي داد و او را به دامادي خود خواهي پذيرفت هارون گفت: البته. البته دخترم را به عقد نبي اكرم درميآورم. نه تنها به اين وصلت رضا ميدهم بلكه اين وصلت را مايهي افتخار خود بر عرب و عجم و قريش ميشمارم. گفتم يا اميرالمومنين تو پيغمبر خدا محمد بن عبدالله را به دامادي خود ميپذيري و افتخار ميكني اما اگر پيغمبر خدا محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله به دنيا بيايد نه از من دخترم را خواستگاري خواهد كرد و نه من دخترم را به او خواهم داد هارون با حيرت گفت چطور گفتم براي اينكه من دخترزاده رسول الله هستم و دختر من دخترزادهي او خواهد بود. براي اينكه من از صلب رسول اكرم به وجود آمدهام و تو از صلب او به وجود نيامدهاي. حرمت عليكم امهاتكم و بناتكم. دختران شما بر شما محرم و نكاحشان به شما حرام است و كلمهي دختر و دختران دختر و پسر اطلاق ميشود و دختر من دختر رسول الله است و به همين جهت نگاهش بر او حرام است گفت احسنت يا موسي بيشتر حرف بزن. روشنترم كن گفتم يا اميرالمؤمنين تو را به حق رحم قسم ميدهم از توضيحات بيشتر معافم بدار گفت محال است. بايد استدلال كني. و سخنان خود را بليغتر و برهانيتر ادا كني. تو امروز موسي بن جعفر در ميان فرزندان علي راهنما و رهبري. تو امام زمان بني فاطمهاي. تو قرآن را خوب ميخواني و قرآن را به خوبي ميشناسي. از آيات كلام الله شاهدي بياور تا من سخنان تو را [ صفحه 43] بهتر بپذيرم. گفتم يا اميرالمومنين آيت مباهله را تلاوت فرماي. هارون الرشيد گفت: فمن حاجك فيه من بعد ما جائك من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم و نسائكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل و نجعل لعنت الله علي الكاذبين در روز مباهله كه رسول الله دستور داشت با فرزندانش و زنانش و همدم جانش با نصاراي نجران روبرو شود جز حسن و حسين و فاطمهي زهرا و علي بن ابيطالب كسي را با خود نبرده و اين اجماع امت اسلام است كه منظور از كلمهي «ابنائنا» در قرآن كريم فقط حسن و حسين بوده است. حسن و حسين كه فرزندان علي و فاطمه بودهاند بر نص قرآن كريم فرزندان رسول الله ناميده شدهاند. هارون الرشيد در پاسخ من چند بار احسنت گفت و آن وقت از من خواهش كرد كه احتياجاتم را به عرض او برسانم. من گفتم فقط اين را ميخواهم كه آزادم بگذارد تا به مدينه باز گردم. هارون در پاسخ من گفت بسيار خوب. ولي اين «بسيار خوب» نتيجهي بسيار بدي به دنبال داشت زيرا در همان هفته هارون الرشيد امام عالم و كاظم موسي بن جعفر صلوات الله عليه را تحت نظر «سندي بن شاهك» گذاشت. محبس «سندي» محبسي بود كه ديگر معصوم نهم اسلام از بند آن آزادي نيافت. هارون الرشيد چنين بود. وي موسي بن جعفر صلوات الله عليه را ميشناخت. به فضيلت و علم و استحقاق او اعتراف داشت ولي معهذا دست [ صفحه 44] از او نميكشيد او را آزاد نميگذاشت.. با همه ايماني كه به صدق لهجه و صراحت گفتار امام كاظم در خود احساس ميكرد باز هم نميتوانست به خود اطمينان بدهد كه موسي بن جعفر بر ضد او شورش نخواهد كرد. اين... و بعلاوه حسن حسادتي هم نسبت به موسي بن جعفر قلب هارون الرشيد را ميفشرد. عبدالله بن هارون «مأمون» ميگويد: همراه پدرم ابوجعفر هارون به مكه سفر كردم. برادرانم محمد امين و ابراهيم معتصم هم در آن سفر ملتزم ركاب پدر بودند. به مدينه رسيديم. رجال حجاز از ما استقبال كردند. اميرالمومنين هارون در دارالاماره نزول اجلال كرد و عادتش اين بود كه عطاياي قريش را در چنين روزي تقسيم ميكرد. سپرده بود كه قريشيها هر كدام نام پدران خود را در آستانهي دارالاماره به فضل بن ربيع باز گويند. و سلسله اسلاف خود را بشمارند تا جائزه خويش را دريافت دارند. از قريشيها سه چهار نفري بيش نيامده بودند كه ديدم فضل بن ربيع از در در آمد و گفت يا اميرالمومنين مردي بر آستانهي دارالاماره ايستاده كه ميگويد من موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالبم. پدرم تا اين نام را شنيد سخت تكان خورد و گفت: - بگو تشريف بياورد. و بعد به حاجب مخصوص خود گفت: - ابوالحسن را به مسند من راهنمائي ميكنيد. و آنوقت به عقب برگشت من و برادرانم محمد امين و ابراهيم معتصم بالاي سرش ايستاده بوديم. به ما نگاهي كرد و گفت: [ صفحه 45] - خود را متين و مودب نگاه بداريد. در اين هنگام مردي باريك اندام و تقريباً بلند بالا از در درآمد و خواست تواضع كند و همچنان دم در بنشيند كه ديدم اميرالمومنين هارون فرياد كشيد لا و الله الاعلي بساطي ممكن نيست حتماً بايد بر مسند بنشينيد: بالاخره او را به سمت مسند خود كشانيد. به آغوشش كشيد و پيشاني او را كه اثر سجدههاي بسيار بر آن آشكار بود غرق بوسه ساخت و با منتهاي احترام و مهرباني از او و فرزندانش پرسوجو كرد و طي اين مدت كه از ساعتي متجاوز بود جز او با هيچكس سخن نميگفت تا وقتي اين مرد خواست برخيزد پدرم دوباره به پشت سرش برگشت و گفت. يا محمد. يا عبدالله يا ابراهيم. بين يدي عمكم و سيدكم خذوابر كابه و سو و عليه ثيابه بدويد. اين عموي شماست. اين آقا عموي شماست ركابش را بگيريد و جمع و جورش كنيد. تا در خانه او را مشايعت كنيد. هنگامي كه من و دو برادرم بفرمان اميرالمومنين هارون داشتيم سوارش ميكرديم. به من نگاهي كرد و خم شد و در گوشم گفت: - نوبت به تو خواهد رسيد. در آن وقت با فرزندان من مهربان باش. من هنوز او را نشناخته بودم زيرا در ميان رجال و امراي قريش كه هميشه با دربار آمد و رفت داشتند تا آن روز اين قريشي شريف و گرانمايه را نديده بودم. و در خود تشنگي شديدي احساس ميكردم كه اين مرد را بهتر بشناسم. او مرا به خلافت بشارت داده بود و من بايد ميدانستم كه كيست. شخصيتش چيست، و بايد بگويم كه ميان فرزندان پدرم از همه جسورتر و كنجكاوتر خودم بودم. شب هنگام پدرم را در خلوت يافتم و به حضورش رفتم و گفتم يا اميرالمومنين اين مرد كه امروز اين همه از تو حرمت و محبت ديد [ صفحه 46] كي بود. اين چه كسي بود كه تو او را بر مسند خود بالاي دست خويش نشانيده بودي؟ پدرم گفت. هذا امام الناس و حجة الله علي خلقه. از حيرت دهانم باز ماند. گفتم يا اميرالمومنين مگر مقام امامت و خلافت ويژهي تو نيست مگر تو امام امت و حجت خدا بر خلق نيستي؟ پدرم با اندكي نگراني گفت: - اين عموي تو كه امروز ديديش از همهي مردم به مقام امامت سزاوارتر است. من او را از همه به اين مقام شايستهتر ميشناسم و معهذا اگر روزي ببينم كه خفيفترين جنبشي بر ضد من آغاز كند با يك ضرب شمشير سرش را همان سر را كه ديدي امروز ميبوسيدم از پيكرش فرومياندازم. فان الملك عقيم اين سياست است كه با هيچكس خويشاوند و پيوسته نيست. در ميان درباريان هارون رشيد با همه فرومايگي و دنائت كه خصلت درباريان بود هيچكس مانند «سندي شاهك» فرومايه و لئيم نبود. هارون الرشيد كه به حكم حسادت و مقتضيات سياست تصميم گرفته بود موسي بن جعفر صلوات الله عليه را از ميان بردارد به هر كس اين كردار ناشايست را پيشنهاد ميداد جز عذر و بهانه و عجز و قصور جوابي نميشنيد. عيسي بن جعفر برادر ملكه زبيده در آن هنگام كه در بصره امام موسي كاظم را تحت نظر داشت به هارون الرشيد چنين نوشت: در طول اين مدت كه ابوالحسن موسي بن جعفر تحت نظر من [ صفحه 47] محبوس است از وي جز علم و عبادت و آرامش و سكوت خصلتي نديدهام به اميرالمومنين اطلاع ميدهم كه موسي بن جعفر را در مسئوليت ديگري قرار بدهد وگرنه من وي را با احترام از زندان آزاد خواهم ساخت. و به اقتضاي همين گزارش بود كه هارون الرشيد امام كاظم را از بصره به بغداد انتقال داد. در بغداد يحيي بن خالد برمكي و فرزندانش كه همه شخصيتهاي مشعشعي داشتند و در راه حفظ اين شخصيت از هيچ جنايت رو گردان نبودند هيچكدامشان رضا نشدند كه موسي بن جعفر را مسموم سازند. فقط سندي بن شاهك بود كه اين جنايت را به عهده گرفت و در آن تاريخ يعني سال صدو هشتاد و سه كه امام كاظم در خانهي اين مرد محبوس بود به روز بيست و سوم ماه رجب آن سال «سندي» معصوم نهم اسلام را به وسيلهي رطبهائي كه آلوده به زهر بود مسموم ساخت و بايد دانست كه سندي بن شاهك اين رطبها را جبراً به خورد امام كاظم داده بود. امام موسي بن جعفر در روز بيست و پنجم ماه رجب در نتيجهي همان مسموميت از دنيا رحلت فرموده. گفته ميشود امام كه در محبس سندي بن شاهك مغلول و مقيد بود وصيت فرمود همچنان با غل و زنجير دفنش كنند و چنين كردند اما حقيقت اين است كه موسي بن جعفر از ابتداي ايام زندان خود تا روز رحلت به نام يك بازداشتي محترم در بغداد به سر ميبرد و مصاحبهها و گفتگوهائي كه ميان امام عليهالسلام و هارون الرشيد صورت گرفته «چنانكه تعريف كردهايم» طي همين مدت سه سال كه ابوالحسن موسي بن جعفر صلوات الله عليهما در بغداد ميزيسته دست داده است. بعلاوه هارون الرشيد دليلي جز سعايت چند تن مقسده جو و مغرض بر حبس امام نداشته و اين دليلهاي ضعيف كافي نبود كه هارون به خود [ صفحه 48] اجازه تحقير و توهين نسبت به امام كاظم بدهد. جنازهي امام عليهالسلام را بر جسر بغداد گذاشتند تا پيش از دفن رجال و علما و قضاوت و قواد و سپاه و شخصيتهاي سياسي و اجتماعي از آن جنازهي مقدس دين كنند و تصديق كنند كه حضرت كاظم به مرگ طبيعي از دنيا رفته است. البته اين جريان يك فور ماليتهي سياسي بيش نبوده و شهود به خوبي ميدانستند كه قضيه از چه قرار است و به همين جهت اجماع امت اسلام از عامه و خاصه انعقاد شده كه هارون الرشيد قاتل امام عليهالسلام بوده و اين جنايت فجيع و رسوا كننده هم با دست مردي فرومايه به نام «سندي بن شاهك» كه از موالي آل عباس بود صورت يافته است. صلوات الله و سلامه عليك يا اباالحسن. يا موسي ابن جعفر ايها الكاظم لعالم العبد الصالح و لعنته الله علي من ظلمك قتلك و اعان عليك في ظلمك و قتلك عمر امام هفتم ما موسي بن جعفر عليه الصلوة و السلام به هنگام شهادت پنجاه و پنج سال و پنج ماه و هيجده روز بود. و وي را چنان كه نوشتهايم ابوالحسن و ابوابراهيم كينه ميكردند و القابش الكاظم و العالم و العبد الصالح و زين المتهجدين بود. امام هفتم و معصوم نهم اسلام به هنگام رحلت سي و هفت فرزند از خود در دنيا گذاشته بود كه هيجده نفرشان پسر نوزده نفرشان دختر بودند.
كه معصوم دهم اسلام است و انشاء الله در كتاب معصوم دهم تا آنجا كه قلم نگارنده قادر است زندگانيش را تعريف خواهد كرد. [ صفحه 49]
به نام او امام موسي بن جعفر ابوابراهيم ناميده ميشد. وي را به مرتضي لقب كرده بودند. مفيد سعيد اعلي الله درجته او راسخي و شجاع و كريم مينامد. در عهد مأمون وي امير يمن بود و بايد دانست كه امارت او در يمن به فرمان مستقيم خليفه نبود بلكه او را پسر عمش محمد بن زيد بن حسن در آن سامان حكومت داده بود. گفته ميشود كه اين ابراهيم در يمن بر مأمون خروج كرده و چون مردم يمن اين دعوت را نپذيرفتند او در شهر فرمان قتل عام داد و خون بسيار ريخت و به همين مناسبت به ابراهيم جرار معروف شد. در صورتي كه جرار معني سفاك را نميدهد. اين لغت در معني فرهنگ خود «كشنده» از كشيدن است نه «كشنده» از كشتن. احتمال ميرود آنكس كه به باطل ابراهيم بن امام را جرار لقب داده گمان كرده كه عقرب جرار عقرب قاتل است و نميدانست كه چون عقربهاي بزرگ دم خود را به هنگام راه رفتن بر زمين ميكشيدند جرار لقب يافتهاند.
به روايتي كه در كتاب «اختصاص» ذكر شده اين عباس از برادرش علي بن موسي الرضا صلوات الله عليه به قاضي شكايت كرده بود اسحاق بن جعفر الصادق در اين ماجرا حضور داشت. سخت برآشفت. گريبان برادر زادهاش عباس را گرفت و گفت: انك لسيفه ضعيف احمق و او را كه از دست امام رضا عليهالسلام دعوي به قاضي برده بود به سفاهت و ضعف و حماقت نسبت داد. قاضي مدينه هم به سخنان اين ضعيف سفيه احمق گوش نداد. عباس با دست تهي و چهرهي شرمسار از دادگاه مدينه به درآمد [ صفحه 50] در اين هنگام امام رضا صلوات الله عليه وي را به خانهي خود برد و نوازشش كرد و آنچه مقتضاي بزرگي و عنايت بود در حقش بكار برد و بعد فرمود: - من ميدانم قرض شما زياد شده و بار زندگي بر دوش شما فشار ميآورد و همين دشواريهاي زندگي است كه شما را به اين گونه كردار واميدارد. و بعد به پيشكار خود «سعد» دستور داد تا قرضهايش را بپردازد و پشتش را از زير دين به درآورد. هنگامي كه عباس بن موسي حضور برادرش علي الرضا را ترك ميگفت امام به او فرمود: - من تا آنجا كه مقدور است به شما كمك ميكنم و دست از احسان و اكرام خود برنميدارم. شما آزاديد هر كار ميخواهيد انجام دهيد و هر چه به زبانتان آمد بگوئيد.
در اصول كافي پيشواي ما ثقة الاسلام ابوجعفر كليني از امام همام موسي بن جعفر روايت ميكند كه فرمود: - اگر امر امامت امري بود كه در اختيار من قرار داشت من پسرم قاسم را بر پسران ديگرم ترجيح ميدادم زيرا اين پسر را بسيار دوست ميدارم، اما بايد دانست كه مقام امامت موهبتي الهي است و انتخاب امام با پروردگار متعال است. يجعله حيث يشاء به هر كس مشيت فرمايد اين مقام را اعطا خواهد كرد. اين قاسم بن موسي در هشت فرسنگي حله مدفون است و تربت مقدسش زيارتگاه مردم است.
وي در مصر به سر ميبرد و از علماي عصر خويش شمرده [ صفحه 51] ميشد و از خود روايات و تصنيفات زيادي به يادگار گذاشت. علماي ما كثرت تضيفهاي او را دليل قاطعي بر مقام جليل و شريفش ميشمارند.
شيخ گرانمايهي ما مفيد سعيد اعلي الله درجته احمد بن موسي بن جعفر را كريم و جليل و پرهيزگار و منيع النفس ميداند. گفته ميشود كه احمد بن موسي در حيات خود هزار بنده آزاد كرد. پدرش موسي بن جعفر وي را بسيار دوست ميداشت. در آن روزگار كه امام ابوالحسن علي بن موسي الرضا سلام الله عليه در ايران بسر ميبرد احمد هم به ايران آمد و چندي در قم به سر برد و بعد به شيراز رفت و در آنجا زندگي را بدرود گفت. اين احمد بن موسي همين شاه چراغ معروف شيراز است كه مردم ايران قبر عزيزش را زيارت ميكنند.
پروردگار متعال در قرآن كريم اصحاب تقوي و پرهيز را چنين ميستايد. كانو قليلا من اليل ما يهجعون. و بالاسحار هم يستغفرون اين محمد بن موسي مردي بود كه مردم مدينه وي را مشمول اين آيت قرآني ميدانستند زيرا همه شب بيدار بود و به نماز ايستاده بود و بيش از چند نفس از نماز و مناجات آرام نميگرفت. آن ابراهيم كه معروف به «مجاب» و «ابوجواب» است از نسل اوست. گفته ميشود آن مقبره كه در خراسان «در كاخك گناباد» زيارتگاه مردم است آرامگاه محمد بن موسي بن جعفر است. [ صفحه 52]
در شهر ري. كنار آرامگاه سيد عظيم القدر و جليل المقام حضرت عبدالعظيم بارگاهي به نام حمزة بن موسي قرار دارد كه زيارتگاه است. ميگويند صاحب اين قبر همان حمزه پسر موسي الكاظم است و نيز گفته ميشود كه حمزه پسر موسي بن جعفر در سيرجان كرمان مدفون است. در «سوسفيد» از توابع ترشيزه نيز مقبرهاي به نام حمزة بن موسي قرار دارد و به احتمالي آنجا را مزار حمزه پسر موسي بن جعفر صلوات الله عليهما ميشمارند.
پس از امام علي الرضا اين عبدالله دعوي امامت كرد و گروهي هم بدو پيوستند اما چون مردي بياطلاع و دور از دانش و بينش بود فساد دعويش آشكار شد و پيوستگانش از وي گسستند و به حضور ابوجعفر محمد الجواد صلوات الله عليه بازگشتند. آن قبر كه در اصطخر فارس مزار مردم است قبر ابوجعفر محمد - بن حسن بن حسين بن اسحاق است. و اين محمد نوادهي همين اسحاق بن موسي بن جعفر سلام الله عليهماست.
كنيه وي ابوالدنيا و ابوالقاسم است. از وي نسل عظيمي به جا مانده است.
اين زيد معروف به «زيدالنار» است. در سال دويستم هجرت كه عبدالله مأمون امام هشتم و معصوم دهم ما علي بن موسي الرضا را به ولايت عهد برگزيد «زيد» در بصره [ صفحه 53] بر حكومت وقت خروج كرد و آتش به محلهي بنيعباس زد و از اين رو به «زيد النار» شهرت گرفت اين كردار وحشيانه از زيد بن موسي امام علي بن موسي الرضا را سخت ناراحت و مكدر ساخت. احتمال ميرود كه زيد چون برادرش ابوالحسن الرضا را در مقام شامخ دولت ديد حس حسادتش تحريك شد و در عين حال به اتكاي مقام برادر خود از خويشتن حركتي به دين پستي و نابكاري نشان داد. حسن بن سهل والي عراق زيد را دستگير كرد و دست به گردن بسته به مروش فرستاد تا مأمون كيفر اين كردار را در كنارش بگذارد ولي مأمون به احترام مقام امام رضا دستور داد كه اين زيد آتش افروز را به همين مسكنت و مذلت به خدمت برادرش امام رضا ببرند. امام در آن روز با جمعي از اصحاب خويش گفتگو ميداشت وقتي چشمش به زيد افتاد فرمود: - بقالهاي كوفه با اين روايت كه «ان فاطمه احصنت نفسها و حرم الله ذريتها علي النار «فاطمه خويشتن را با عفاف و تقوي نگاه داشت و به پاداش اين عفاف و تقوي ذريهاش بر آتش حرام شدهاند» تو را فريفتهاند زيد! تو از اين روايت مغرور شدهاي و گمان داري كه كلمهي ذريهي فاطمه» شامل احوال تو نيز خواهد بود؟ تو غلط رفتهاي و آنان كه تو را به غرور واداشتهاند نيز غلط كردهاند. كلمهي «ذريه» در اين حديث به فرزندان شخص فاطمه يعني حسن و حسين و زينب كبري امالحسن و زينب صغري امكلثوم اختصاص دارد. فرزندان ديگرش به اقتضاي كردار خويش كيفر يا پاداش خواهند گرفت مگر نميبيني كه پسر نوح «پسر پيغمبر» وقتي از پدر بريد و با كفار و بتپرستان پيوست رشتهي نسبش نيز گسسته شد. در كلام كريم [ صفحه 54] است كه پروردگار متعال به نوح فرمود: انه ليس من اهلك - انه عمل غير صالح. آن پيغمبر زاده كه گردن از فرمان خدا و پيغمبر درپيچيد ديگر پيغمبر زاده نيست. او عملي غير صالح است كه به هدر ميرود. گوش كن زيد! تو بر ضد مسلمانان بصره برميخيزي و خانهي مردم را آتش ميزني و خون مردم را به خاك ميريزي و هر چه فتنه و فساد است ببار ميآوري و پدرت موسي بن جعفر آن چنان در محراب عبادت ميايستد كه اندامش به صورت مشتي استخوان درميآيد. آيا اين با عدل الهي منطبق است كه تو و موسي بن جعفر هر دو رحمت خدا را دريابيد؟ اگر چنين باشد پس شخصيت تو در پيشگاه پروردگار عادل از شخصيت موسي بن جعفر شريفتر است؟ اما اينطور نيست. مگر نشنيدهاي كه جد ما علي بن الحسين از پدران خويش روايت كرده كه: خلقت الجنة لمن اطاع الله و لو كان عبداً حبشيا و خلقت النار عصي الله و لو كان سيداً قرشياً و بعد اجازه داد كه غل و زنجير را از دست و پاي زيد باز كردند و گفته ميشود كه ديگر امام علي بن موسي الرضا صلوات الله اجازه نفرمود زيد به حضورش شرفياب شود زيرا قسم خورده بود كه با او سخن نگويد. زيد بن موسي معروف به زيدالنار در سامرا از دنيا رفت و گويا در همان سامرا به خاك سپرده شد. از ميان پسران امام عالم كاظم موسي بن جعفر صلوات الله عليه اين دوازده تن در تاريخ سرشناس و معروفند و در ميان دخترانش جز حضرت فاطمهي معصومه صلوات الله عليها كه در قم مدفون است و رقيه بنت موسي بانوي ديگر را به اين عنوان نميشناسيم. [ صفحه 55] فاطمه بنت موسي عليهاالسلام به سال دويست و يكم هجرت از مدينه به ايران نزول اجلال فرمود و در قم از دنيا رفت و در اينجا كه اكنون زيارتگاه مسلمانان است به خاك سپرده شد عليها و علي آبائها الطاهرين سلام الله و صلواته ولي از رقيه بنت موسي بن جعفر جز نامي نشنيدهايم. دربارهي تعداد فرزندان امام كاظم احياناً سخن به مبالغه و گزاف هم رفته است. در عهدة الطالب تعداد پسران و دختران موسي بن جعفر را شصت تن نوشتهاند. و الله تعالي بعلم.
سيد اسماعيل حميري شاعر معروف و شجاع عصر امام موسي بن جعفر را ادراك كرده بود. وي شاعر امام بود. و باب امام. يعني آن كس كه ميان او و عامهي مردم وساطت ميكرد محمد بن مفضل بن عمر جعفي بود. اين محمد فرزند همان مفضل است كه امام صادق توحيد معروف خود را به وي املا فرمود
در روايات ما وي را وزير هارون الرشيد خواندند اما آنچه از تاريخ خلفاي آل عباس استفاده ميشود علي بن يقطين به وزارت نرسيده و مخصوصاً در تشكيلات حكومت هارون الرشيد نامي از علي بن يقطين نيست. اما آنچه مسلم است اين مرد از درباريان مقرب و متشخص مهدي و هادي و هارون بود. [ صفحه 56] در سفر كرمانشاهان كه مهدي خليفهي عباسي بدرود زندگي گفت ابن علي بن يقطين از ملتزمين ركاب خليفه بود. و معهذا وي در رديف اصحاب امام كاظم قرار دارد. موقعيت او در دربار خلفا كمك شاياني به طايفهي اماميه ميداد. علي بن يقطين در عين شوكت و جلال درباري نسبت به هم مذهبهاي خود از اماميه بينهايت فروتن بود. فقط يك بار پيش آمده بود كه ابراهيم شتربان در بغداد به ديدار او رفت و او وي را نپذيرفت. اين جريان به گوش امام كاظم رسيد و از پسر يقطين رنجيد، و دستور داد علي بن يقطين را به حضورش راه ندهند. علي از اين امتناع سخت پريشان شد و در صدد چاره جوئي برآمد چارهاي جز تأمين رضايت ابراهيم نبود. شب هنگام به خانهي ابراهيم رفت و دست به دامنش زد و از او رضايت خواست. ابراهيم شتربان رضايت داد ولي علي به اين رضايت قناعت نكرد. مردي به شخصيت و جلال علي بن يقطين فقط براي اينكه رضاي خاطر امام خويش را تحصيل كند سر بر زمين گذاشت و از ابراهيم شتربان تقاضا كرد پا بر چهرهي او بگذارد. ابراهيم ابتدا امتناع كرد ولي علي بن يقطين قسمش داد. ابراهيم پاي كفش پوشيدهي خود را بر گونههاي درخشان علي بن يقطين گذاشت. علي در همان حال گفت خدايا شاهد باش. و بدين ترتيب زنگ كدورت را از ضمير مقدس امام زدود و ديگر ديده نشده كه به هم كيشهاي خود مناعت و مقام بفروشد. اين علي بن يقطين درصدد بيست و چهار هجري به دنيا آمد و به سال [ صفحه 57] صد و هشتاد و دو بدرود زندگي گفت:
قريهي «سائه» نزديك مدينة الرسول در حجاز و علي بن سويد از مردم آنجا بود... اصحاب ما رضوان الله عليم وي را مردي موثق و راستگو ميشمارند
از نسل «زاهر» غلام آزاد شدهي عمرو بن حمق خزاعي رضوان الله عليه است. گفته ميشود اين «زاهر» كه جد محمد بن سنان است در يوم الطف در ركاب ابوعبدالله الحسن ارواحناه فداه به شهادت رسيده است. محمد بن سنان از اصحاب امام كاظم است. شيخ ما مفيد قدس الله سره وي را تصديق و تمجيد كرد. هر چند كه شيخ الطايفه ابوجعفر طوسي رضي الله عنه اين محمد بن سنان را ضعيف شمرد.
اصحاب ما سلام الله عليهم اجمعين بر صدق و خلوص و علم و ايمان اين محمد بن ابي عمير اجماع كردهاند. شيخ الطائفه در تهذيب وي را موثقترين و پاكدامنترين شخصيتهاي اماميه در عصر خود ميشمارد. حتي علماي عامه هم به ورع و تقواي او اعتراف دارند. اين محمد بن ابيعمير روزگاري بسيار ثروت داشت ولي حوادث روزگار فقير و تهيدستش ساخت. از مردي ده هزار درهم طلبكار بود آن مرد خانهي مسكوني خود را فروخت و ده هزار درهم او را به حضورش برد. محمد گفت: - اين پولها را از كجا آوردهاي كه داري دين خود را ادا ميكني؟ [ صفحه 58] مرد مديون جواب داد: - تهيه كردهام. - چطور. ملك؟ اغنام و احشامها يا دهكدهاي داشتهاي كه فروختهاي و قيمتش را به خانهي من آوردهاي. مديون براي محمد بن ابيعمير بروز داد كه من خانهي مسكوني خود وا فروختهام. در اين هنگام محمد بن ابيعمير فرمود: - نه. نه بخدا. من با اينكه حتي به يك درهم از اين ده هزار درهم احتياج دارم چون قيمت خانهي مسكوني تست حتي يك درهمش را نيز قبول نخواهم كرد. زيرا از امام صادق صلوات الله اين روايت به من رسيده كه: لا يخرج الرجل عن مسقط راسه بالدين و چون آن خانه مسقط الرأس تست به خاطر قرض نبايد تركش گوئي برخيز كه من حق خود را بر تو حلال كردهام. محمد بن ابيعبير مردي دانشمند بود. نود و چهار تأليف سودمند داشت كه از ترس حكومتهاي وقت به خاك سپرده شد و در خاك به هدر رفت. يكبار هم به فرمان هارون الرشيد از دست سندي بن شاهك صد و بيست تازيانه خورد. اين محمد بن ابيعمير مردي زاهد و عابد بود. به طول سجود معروف بود. فضل بن شادان حكايت ميكند: - در عراق به مسجد رفتم تا نماز بگذارم. دو نفر ناشناس نيز پهلوي من نماز ميخواندند. يكي از اين دو نفر به ديگري گفت: - اينقدر در سجده درنگ مكن ميترسم كور شوي تو مردي عائلهمند و كاسب كاري. اگر چشمان خود را از دست بدهي خانوادهي تو [ صفحه 59] بيچاره خواهند شد. دوستش خنديد و گفت: - چه كسي عقيده دارد كه سجود طولاني چشم آدم را كور ميكند. اگر بنا بود كه سجود كسي را نابينا سازد محمد بن ابيعمير بايد از دو ديده كور ميشد زيرا وي پس از نماز صبح كه سر به سجده ميگذاشت اين سجود را تا نماز ظهر و زوال خورشيد ادامه ميداد. محمد بن زياد «ابيعمير» بغدادي در دويست و هفده هجري ديده از جهان فروبست عليه رحمة الله و رضوانه
اين همان ابراهيم شتربان است كه در ذيل نام علي بن يقطين از او ياد كردهايم. اين صفوان پسر مهران بود. و مهران از ايرانيان نجيب متشخصي بود كه پس از غلبهي عرب مسلمان شده بود. صفوان شتر بسيار داشت. امام كاظم روزي به او فرمود: - تو تنها يك عيب داري و آن هم اين است كه شتران خود را به هارون الرشيد كرايه ميدهي. صفوان همان روز هر چه شتر داشت فروخت تا ديگر مجبور نباشد موكب خليفه را حمل و نقل كند. تعداد اصحاب امام عالم كاظم از اين عده افزون است و ما بنا بر احتصار به نام همين چند تن قناعت كردهايم. رضوان الله عليهم اجمعين و السلام علينا و علي عبادالله الصالحين
بسم الله الرحمن الرحیم
جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد حضرت رضا (عليه السّلام): خدا رحم نماید بندهاى كه امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را ياد گيرد و به مردم ياد دهد، زيرا مردم اگر سخنان نيكوى ما را (بى آنكه چيزى از آن كاسته و يا بر آن بيافزايند) بدانند هر آينه از ما پيروى (و طبق آن عمل) مى كنند
بنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159
بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.
مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.
اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.
از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :
الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانی
ب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراه
ج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازيهاي رايانه اي و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...
د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رايگان نرم افزار هاي تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگر
ه)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای
و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)
ز)طراحی سيستم هاي حسابداري ، رسانه ساز ، موبايل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...
ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...
ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسه
ی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سال
دفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگي مذهبي قائميه اصفهان
تاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026
وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.com
تلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)
نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.
شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خيابان مسجد سید
ارزش کار فکری و عقیدتی
الاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او میفرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمتها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».
التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوستتر میداری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش میرَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچهای [از علم] را بر او میگشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه میدارد و با حجّتهای خدای متعال، خصم خویش را ساکت میسازد و او را میشکند؟».
[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بیگمان، خدای متعال میفرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».
مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».