سيره عملي اهل بيت عليهم السلام: حضرت امام موسي كاظم عليه السلام

مشخصات كتاب

سرشناسه : ارفع، سيد كاظم، 1323 -

عنوان و نام پديدآور : حضرت امام موسي كاظم عليه السلام/ تاليف كاظم ارفع.

مشخصات نشر : تهران: فيض كاشاني، 1370.

مشخصات ظاهري : 67ص.

فروست : سيره عملي اهل بيت (ع)؛ 9.

شابك : 300ريال ؛ 450 ريال (چاپ سوم) ؛ 650 ريال (چاپ چهارم) ؛ 900 ريال (چاپ پنجم)

وضعيت فهرست نويسي : برون سپاري.

يادداشت : بالاي عنوان: سيره عملي اهل بيت(ع).

يادداشت : چاپ سوم: 1377.

يادداشت : چاپ چهارم: 1374.

يادداشت : چاپ پنجم: 1375.

يادداشت : عنوان روي جلد: امام موسي كاظم(ع).

يادداشت : كتابنامه بصورت زيرنويس.

عنوان روي جلد : امام موسي كاظم(ع).

عنوان ديگر : امام موسي كاظم(ع)

موضوع : موسي بن جعفر (ع)، امام هفتم، 128 - 183ق.

رده بندي كنگره : BP46/الف 4ح 61370

رده بندي ديويي : 297/956

شماره كتابشناسي ملي : م 70-1148

ص : 1

اشاره

ص : 2

ص : 3

ص : 4

ص : 5

چگونگي ولادت

بسم الله الرحمن الرحيم

ولادت امام موسي الكاظم عليه السلام روز هفتم صفر سال 128 هجري در روستاي أبواء بين مكه و مدينه واقع شد. ابوبصير مي گويد: در آن سالي كه حضرت موسي بن جعفر عليه السلام متولد شد من با امام صادق عليه السلام همسفر بودم همينكه به محل أبواء رسيديم حضرت صادق عليه السلام براي ما صبحانه طلب كرد و براي ما هم صبحانه ي خوبي آوردند، در هنگام خوردن غذا پيكي از جانب حميده همسر آن حضرت آمد كه حميده مي گويد: اثر وضع حمل در من ظاهر شده است و فرموده بودي كه همينكه آثار حمل پيدا شد شما را خبر كنم. امام عليه السلام در حالي كه بسيار شاد و خوشحال بود از جا برخاست و متوجه ي خيمه ي زنان شد و بعد از اندك زماني برگشت در حاليكه شكفته و خندان و آستينهاي خود را بالا زده بود. عرض كردم خدا هميشه شما را خندان و دل ترا شادان بدارد حال حميده چگونه است؟ فرمود: خداوند تبارك و تعالي پسري به من عنايت فرمود كه بهترين خلق خداست. حميده به من خبري را گفت كه من از او آگاهتر بودم. ابوبصير گفت: فدايت شوم خبر چه بود؟ فرمود: وقتي فرزندم به دنيا آمد دستهاي خود را بر زمين گذاشت و سر خود را به سوي آسمان بلند

ص : 6

كرد. «فأخبرتها أن تلك أمارة رسول الله و أمارة الأمام من بعده». گفتم آري اين علامت ولادت رسول خدا و هر امامي است كه بعد از او به دنيا مي آيند(1) . منهال قصاب مي گويد: از مكه خارج شدم و تصميم گرفتم كه به مدينه مشرف شوم همينكه به روستاي أبواء رسيدم، متوجه شدم كه خداوند تبارك و تعالي فرزندي به حضرت صادق عليه السلام عنايت كرده است. من زودتر از امام عليه السلام وارد مدينه شدم و آن حضرت يك روز بعد از من وارد شد. امام عليه السلام سه روز جهت ولادت اين مولود گرانقدر به مردم غذا داد و من يكي از آن مردم بودم و آنقدر خوردم كه تا فرداي آن روز محتاج به غذا نبودم(2) . چند نام براي مادر گرامي امام كاظم عليه السلام نقل شده، ام ولد، حميدة البربريه و حميدة المصفاه. امام صادق عليه السلام درباره ي او فرمود: حميده تصفيه شده از هر پليدي و چركي بود، پيوسته ملائكه او را حراست و پاسباني مي نمودند تا به همسري من درآمد و اين به خاطر لطف و كرامتي بود كه پروردگار شامل من و حجت بعد از من نموده است. در آن هنگام كه حضرت باقر عليه السلام اين بانوي بزرگوار را براي فرزندش امام صادق عليه السلام برگزيد، از نامش پرسش نمود. گفت: حميده نام دارم. فرمود: «حميدة في الدنيا، محمودة في الآخرة» پسنديده اي در دنيا و ستايش كرده خواهي بود در آخرت. او آنقدر عالمه و دانشمند و آشناي به احكام و مسائل بود كه امام صادق عليه السلام به زنها امر مي كرد كه براي آگاهي به مسائل و احكام شرع مقدس به او مراجعه كنند.


1- بحار، ج 48، ص 2.
2- بحار، ج 48، ص 2.

ص : 7

مشهورترين نامهاي امام هفتم، موسي و كاظم است. القاب شريف آن حضرت ابوالحسن ابوابراهيم، عبدالصالح، نفس الزكيه، الصابر و الامين مي باشد(1).

سيره ي عملي امام

عبدالله بن سنان گفت: براي هارون الرشيد لباسهاي ارزشمند و زيبايي آورده بودند. هارون آنها را به علي بن يقطين وزير خود بخشيد و از جمله آن لباسها لباسي بود كه از خز و طلا بافته شده بود كه به لباس پادشاهان شباهت داشت. علي بن يقطين لباسها را به اضافه ي اموال ديگر براي مولايش موسي بن جعفر عليه السلام فرستاد. امام عليه السلام همه را پذيرفت ولي آن لباس مخصوص را توسط شخص ديگري براي علي بن يقطين فرستاد، سپس برايش نامه اي نوشت كه اين لباس را از منزل خارج مكن يك وقت مورد احتياج تو واقع مي شود. پس از چند روز علي بن يقطين بر يكي از غلامان خود خشم كرد و او را از خدمت عزل كرد. همان غلام پيش هارون الرشيد سخن چيني نمود كه علي بن يقطين قائل به امامت موسي بن جعفر عليه السلام است و خمس اموال خود را همه ساله براي او مي فرستد و همان لباسي را كه شما به او بخشيديد براي موسي بن جعفر عليه السلام در فلان روز فرستاده است. هارون بسيار خشمگين شد و گفت بايد اين كار را كشف كنم. فورا شخصي را فرستاد تا علي بن يقطين به نزد او آيد به محض ورود پرسيد لباس مخصوص كه به تو دادم چه كرده اي؟ گفت: در خانه است و آن را در پارچه اي پيچيده ام و هر صبح و شام باز


1- مناقب، ج 4، ص 323.

ص : 8

مي كنم و نگاه مي نمايم و از لحاظ تبرك آن را مي بوسم. هارون گفت هم اكنون آن را بياور. علي بن يقطين يكي از خدام را فرستاد و گفت در فلان اتاق داخل فلان صندوق در پارچه اي پيچيده است فورا بياور. غلام رفت و آورد. هارون ديد لباس در ميان پارچه اي گذاشته شده و معطر است خشمش فرونشست و گفت: آن را به منزل خود برگردان ديگر سخن كسي را درباره ي تو قبول نمي كنم و جايزه ي زيادي به او بخشيد. دستور داد غلامي را كه سخن چيني كرده بود هزار تازيانه بزنند هنوز بيش از پانصد تازيانه نزده بودند كه مرد(1). يك روز علي بن يقطين نامه اي به موسي بن جعفر عليه السلام نوشت كه اي پسر رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم بين مسلمين در مسح پا اختلاف وجود دارد اگر به خط شريف خود چيزي بنويسيد تا بر آن عمل كنيم بسيار خوب است. جواب رسيد كه اي علي بن يقطين بايد اينطور وضو بگيري. سه مرتبه مضمضه مي كني و سه مرتبه استنشاق و سه مرتبه صورت را شستشو مي دهي و آب را به داخل محاص خود مي رساني بعد تمام سر و روي و گوش و داخل آن را مسح مي كني و سه مرتبه دو پايت را تا ساق مي شويي مبادا با دستوري كه دادم مخالفت بنمايي. همينكه نامه به علي بن يقطين رسيد از فرمايش امام عليه السلام در شگفت شد زيرا مخالف طريقه مشهور در ميان شيعه بود، ولي گفت امام پيشواي من است هر چه بفرمايد وظيفه من خواهد بود و به همان طريق عمل مي كرد تا اينكه از او پيش هارون الرشيد سخن چيني كردند. هارون به يكي از خواص خود گفت درباره ي علي بن يقطين خيلي حرف مي زنند و من چندين مرتبه او را آزمايش كرده ام و خلاف آن ظاهر شده


1- مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 289.

ص : 9

است آن شخص گفت: چون رافضيان در وضو با ما اختلاف دارند و پاها را نمي شويند خوب است جناب خليفه به طوري كه او مطلع نشود از محلي ببينيد چگونه وضو مي گيرد با اين آزمايش كشف واقع خواهد شد. هارون مدتي صبر كرد تا اينكه روزي علي بن يقطين را به كاري در منزل واداشت و وقت نماز رسيد. علي بن يقطين در اتاق مخصوصي وضو مي گرفت و نماز مي خواند. همينكه موقع نماز شد هارون در محلي كه علي بن يقطين او را نمي ديد ايستاده و مشاهده مي كرد. علي آب خواست و به طوري كه امام عليه السلام دستور داده بود وضو گرفت. هارون ديگر نتوانست صبر كند از محل خود بيرون آمد و گفت بعد از اين سخن هيچكس را درباره ي تو قبول نمي كنم از اين رو علي بن يقطين در نزد هارون به مقام ارجمندي رسيد. پس از اين جريان نامه ي موسي بن جعفر عليه السلام به او رسيد و در آن نامه نوشته بود يا علي بعد از اين به طوري كه خداوند واجب كرده وضو بگير. صورتت را يك مرتبه از جهت وجوب بشوي و مرتبه ي دوم از جهت آنكه شاداب شود و دستهايت را از مرفق همان طور شستشو ده و با بقيه رطوبت دستها سر و پاهايت را از سر انگشتان تا ساق مسح كن آنچه بر تو مي ترسيدم برطرف شد(1). روزي امام كاظم عليه السلام بيمار شد، طبيب يهودي را آوردند تا معالجه كند امام عليه السلام فرمود كمي صبر كن من دوستي دارم با او مشورت كنم آنگاه روي از طبيب برگردانيد و به جانب قبله توجه نمود اين دو شعر را خواند. انت امرضتني و أنت طبيبي فتفضل بنظرة يا حبيبي و اسقني من شراب و دك كأسا ثم زدني حلاوة التقريب خدايا تو مرا بيمار كرده اي و تو نيز طبيب مني به فضل خويش نظري


1- اعلام الوري، ص 293.

ص : 10

به اين بنده بيفكن. از شراب دوستي و عشق خود مرا جامي بده و شيريني مقام قربت را بر آن اضافه نما. هنوز حضرت اين ابيات را تمام نكرده بود كه اثر بهبودي در بشره ي مباركش ظاهر شد و همان لحظه تمام مرض از او زائل شد. طبيب با تحيري عجيب مي نگريست! پس از مشاهده اين پيشامد گفت: اي سرور من اول گمان كردم تو بيماري و من طبيب اكنون آشكار شد كه من بيمارم و تو طبيب از تو خواهش مي كنم مرا معالجه كن. امام عليه السلام اسلام را بر او عرضه داشت طبيب مسلمان شد(1). شعيب عقرقوقي گفت در محضر امام موسي الكاظم عليه السلام بودم ايشان بدون مقدمه فرمود: اي شعيب فردا مردي از ساكنين غرب ترا ملاقات مي كند و از حال من مي پرسد تو در جواب او بگو به خدا سوگند موسي بن جعفر امامي است كه حضرت صادق عليه السلام او را سفارش فرموده و تصريح به امامتش كرده هر چه از حلال و حرام سؤال كرد از طرف من جواب ده گفتم فدايت شوم آن مرد مغربي چه نشاني دارد؟ فرمود: مردي قد بلند و درشت هيكل است به نام يعقوب وقتي او را ملاقات كردي ترس نداشته باش هر چه پرسيد جواب بده و اگر ميل داشت پيش من بيايد او را بياور. شعيب سوگند ياد كرد كه روز ديگر من در طواف بودم مردي قوي هيكل روي به من كرد و گفت: مي خواهم از تو سؤالي كنم راجع به احوال آقا و مولايت. گفتم: كيست آقاي من؟ گفت: موسي بن جعفر عليه السلام گفت: نام تو چيست جواب داد: يعقوب. از مكانش سؤال كردم گفت: از اهالي مغربم. پرسيدم از كجا مرا شناختي گفت: در خواب ديدم كسي به من دستور داد شعيب را ملاقات كن و هر چه مي خواهي از او بپرس وقتي كه بيدار


1- لطائف الطوائف، ص 50.

ص : 11

شدم از نام تو جستجو كردم ترا به من راهنمايي كردند. گفتم: بنشين در اينجا تا از طواف فارغ شوم. بعد از طواف پيش او رفتم و صحبت كردم او را مردي دانا و عاقل يافتم از من خواهش كرد او را خدمت موسي بن جعفر عليه السلام برسانم، دست او را گرفتم و خدمت حضرت بردم. اجازه ي ورود خواستم بعد از رخصت داخل شديم همينكه امام عليه السلام چشمش به او افتاد فرمود: اي يعقوب تو ديروز وارد اينجا شدي. بين تو و برادرت در فلان مكان نزاعي واقع شد و كار به جايي رسيد كه يكديگر را دشنام داديد. اين چنين كرداري روش ما نيست. دين ما و پدران ما مخالف اين كارهاست و هرگز كسي را به چنين كاري دستور نمي دهيم، از خداوند بترس و پرهيز كن. به همين زودي مرگ ما بين تو و برادرت جدايي مي افكند و برادرت در همين سفر خواهد مرد، قبل از آنكه به وطن برسد، تو هم از كرده ي خود پشيمان مي شوي، اين پيشامد به واسطه ي آن است كه قطع رحم كرديد خداوند هم عمر شما را قطع نمود. آن مرد پرسيد: فدايت گردم اجل من كي خواهد رسيد؟ فرمود: اجل تو هم رسيده بود ولي چون در فلان منزل نسبت به عمه ي خود مهرباني كردي و صله ي رحم نمودي بيست سال بر عمرت افزوده شد. شعيب گفت: بعد از اين جريان يك سال همين يعقوب را در راه مكه ديدم و احوال او را پرسيدم گفت: در همان سفر برادرم به وطن نرسيده از دنيا رفت و او را در بين راه دفن كردم(1). مردي از اهل ري گفت: يكي از نويسندگان يحيي بن خالد فرماندار ما شد، مقداري ماليات بر من بود كه اگر مي گرفتند فقير و بينوا مي شدم هنگامي كه او قدرت را به دست گرفت ترسيدم مرا بخواهد و اجبار به


1- رجال كشي ص 276.

ص : 12

پرداخت ماليات نمايد، بعضي از دوستان گفتند فرماندار شيعه است باز هم هراس داشتم كه ممكن است شيعه نباشد، اگر پيش او بروم مرا زنداني كند بالاخره گفت به خدا پناه مي برم و خدمت امام زمانم مي رسم تا او چاره ي كار مرا بكند. به قصد انجام حج خارج شدم، خدمت مولاي خود حضرت صابر موسي بن جعفر عليه السلام رسيدم، از حال خويش شكايت نمودم و درخواست چاره كردم. آن حضرت نامه اي نوشت و فرمود به دست حاكم برسان در نامه همين چند جمله نوشته بود. «بسم الله الرحمن الرحيم اعلم ان لله تحت عرشه ظلا. لا يسكنه الا من اسدي الي اخيه معروفا او نفس عنه كربة او ادخل علي قلبه سرورا و هذا اخوك و السلام». بدان كه پروردگار را در زير عرش سايه ي رحمتي است كه سكني نمي گيرد در آن مگر كسي كه نيكي و احسان به برادر خويش كند و او را از اندوه و غم برهاند يا وسايل شادماني اش را فراهم كند، اينك آورنده ي نامه از برادران توست، والسلام. از مسافرت حج برگشتم، شبي به منزل حاكم رفتم اجازه ملاقات خواستم و گفتم به اطلاع برسانيد كه از جانب حضرت صابر عليه السلام پيامي برايش دارم. همينكه به او خبر دادند با پاي برهنه از خوشحالي تا در خانه آمد، مرا در آغوش گرفته شروع به بوسيدن نمود مكرر پيشاني ام را مي بوسيد و از حال امام عليه السلام مي پرسيد. هر چه من خبر سلامتي آن حضرت را مي دادم خوشحالتر مي شد و شكر مي كرد. مرا وارد منزل نمود، در بالاي مجلس نشانيد. خودش روبروي من نشست آنگاه نامه ي موسي بن جعفر عليه السلام را به او دادم وقتي نامه را گرفت پيوسته مي بوسيد و مي خواند. هنگامي كه از مضمون آن اطلاع يافت، اموال و لباسهاي خود را طلبيد هر چه درهم و دينار و پوشاك

ص : 13

داشت با من مساوي تقسيم كرد: هر مالي كه قسمت پذير نبود معادل نصف آن پول مي داد بعد از هر تقسيم مي گفت آيا مسرورت كردم، مي گفتم به خدا سوگند زياد مسرور شدم. در اين هنگام دفتر مطالبات را طلبيد، آنچه به نام من بود محو كرد، نوشته اي داد كه در آن گواهي كرده بود بر ماليات نداشتن من، با او توديع كردم و از خدمتش مرخص شدم. با خود گفتم اين مرد بسيار به من نيكي كرد هرگز قدرت جبران آن را ندارم بهتر آن است كه حجي بگذارم و در مراسم حج او را دعا كنم و به مولاي خود موسي بن جعفر عليه السلام نيكي او را عرض كنم. رهسپار مكه شدم، به محضر امام عليه السلام شرفياب شدم جريان را به عرض ايشان رساندم در آن بين كه شرح داستان را مي دادم، پيوسته صورت مبارك آن جناب از شادماني برافروخته مي شد، عرض كردم مگر كارهاي او شما را مسرور كرد و فرمود آري به خدا قسم كارهايش مرا شاد نمود. جدم اميرالمؤمنين عليه السلام را خوشحال كرد، سوگند به پروردگار كه پيغمبر صلي الله عليه و اله و سلم را شاد نمود، همانا خداوند را نيز مسرور كرد(1). مردي از فرزندان خليفه دوم در مدينه بود كه پيوسته حضرت موسي بن جعفر عليه السلام را آزار مي داد و ناسزا مي گفت، روزي بعضي از بستگان حضرت عرض كردند اجازه دهيد تا اين فاجر را به سزايش برسانيم و از شرش راحت بشويم. امام عليه السلام آنها را از اين كار نهي كرد. محل كار آن مرد را پرسيد. معلوم شد در جايي از اطراف مدينه به زراعت اشتغال دارد امام عليه السلام براي ملاقات با او از مدينه خارج گرديد. هنگامي كه به آنجا رسيد آن شخص در مزرعه ي خود كار مي كرد. موسي بن جعفر عليه السلام با گشاده رويي و خنده با او صحبت كرد و مقداري به او كمك مالي نمود. مرد كشاورز شرمنده شد از جاي برخاست، سر آن


1- بحار، ج 48، ص 174.

ص : 14

حضرت را بوسه زد و از ايشان خواست كه از تقصيرش بگذرد و او را عفو كند. امام عليه السلام خوشحال بازگشت. روزي ديگر همان شخص در مسجد نشسته بود كه چشمش به موسي بن جعفر عليه السلام افتاد و گفت: «الله اعلم حيث يجعل رسالته» (خدا مي داند رسالتش را در كجا قرار دهد.) همراهان او گفتند: ترا چه شده پيش از اين رفتارت اينطور نبود. گفت: شنيديد آنچه گفتم باز بشنويد، شروع كرد به دعا كردن نسبت به آن بزرگوار، همراهانش با او از در ستيز وارد شدند. او نيز با آنها نزاع نمود موسي بن جعفر عليه السلام به بستگان خود فرمود كداميك بهتر بود آنچه شما ميل داشتيد يا آنچه من انجام دادم. من امر او را به مقدار پولي اصلاح كردم و شرش را به همان كفايت نمودم(1). منصور دوانيقي از موسي بن جعفر تقاضا كرد، روز عيد نوروز در مجلس رسمي دربار براي سلام و شادباش بنشيند و هر چه پيشكش مي شود قبول فرمايد. امام عليه السلام نپذيرفته فرمود: «اني فتشت الاخبار عن جدي رسول الله صلي عليه و اله و سلم فلم اجد لهذا العيد خبرا» من اخباري كه از جدم رسيده جستجو كردم خبري راجع به اين عيد پيدا ننمودم. اين مراسم اختصاص به فارسيان دارد، اسلام آن را محو نموده ممكن نيست آنچه را اسلام محو كرده ما زنده كنيم. منصور عرض كرد ما از نظر سياست لشگري اين كار را مي كنيم شما را به خدا سوگند مي دهم موافقت فرماييد. موسي بن جعفر عليه السلام در محل تهنيت نشست. امراء و اعيان لشگر و كشور خدمتش رسيدند، تهنيت گفته و هداياي خود را تقديم مي كردند منصور خادمي را معين كرده بود


1- ارشاد مفيد، ص 317.

ص : 15

هر چه مي آوردند صورتش را برمي داشت و ثبت مي كرد. بعد از آنكه همه آمدند پيرمردي در آخر آمده عرض كرد اي پسر رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم من مردي فقيرم مالي نداشتم كه به رسم هديه تقديم كنم. ولي هديه من سه شعر است كه جدم در مرثيه جد شما حسين بن علي عليه السلام سروده و آنها اين است: عجبت لمصقول ملاك فرنده يوم الهياج و قد علاك غبار و لا سهم نفذتك دون حرائر يدعون جدك و الدماع غزاز الا تغضغضت السهام و عاقها عن جسمك الاجلال و الاكبار در شگفتم از شمشير صيقل زده اي كه با جوهر خود پيكرت را فراگرفت با اينكه غبار مظلوميت اطرافت را احاطه كرده بود و نيز تعجب مي كنم از تيرهايي كه به بدنت نفوذ كرد در مقابل زناني كه با اشك جاري فرياد كرده جدت را مي خواندند چگونه تيرها در هم شكسته نشد و آنها را بزرگواري و جلالت جلوگيري نكرد كه بر بدنت وارد نشوند. امام عليه السلام فرمود: هديه ترا قبول كردم بنشين «بارك الله فيك» آنگاه رو به خادم منصور كرد و فرمود: برو نزد منصور بگو كه با اين مقدار مال جمع شده چه بايد كرد. خادم برگشت، گفت منصور مي گويد تمام را به شما بخشيدم در هر چه ميل داري صرف كن، امام عليه السلام به آن پيرمرد فرمود كه تمام اين اموال را بردار و تصرف كن من همه را به تو بخشيدم(1) . شخص با ايماني محضر امام عليه السلام مشرف شد و تقاضاي كمك مالي نمود. امام عليه السلام در صورتش خنديد و فرمود از تو سؤالي مي كنم اگر درست جواب دادي ده برابر خواسته ات مي دهم اگر اشتباه نمودي آنچه درخواست كردي خواهم داد (آن مرد صد درهم خواسته بود كه سرمايه ي كسب قرار داده به زندگي ادامه دهد) عرض كرد سؤال كنيد.


1- مناقب شهر آشوب، ج 4، ص 319.

ص : 16

موسي بن جعفر عليه السلام فرمود: اگر بگويند هر چه بخواهي در دنيا به تو مي دهيم در اين صورت چه خواهي خواست. گفت اگر چنين شود مي خواهم كه تقيه در دين و توفيق اداي حقوق برادران ديني را به من بدهند؟ عرض كرد اين قسمت را دارا هستم آنچه مي خواهم ندارم، بر آنچه دارم سپاسگزارم و چيزي كه روزيم نشده، درخواست مي نمايم. فرمود: «احسنت» دستور داد دو هزار درهم به او بدهند(1). صفوان ابن مهران كوفي از اصحاب امام صادق و امام كاظم عليهماالسلام بود، او مردي شايسته و پرهيزكار بود، زندگي خود را از راه كرايه دادن شترهايش تأمين مي كرد و شترهاي زيادي داشت. صفوان گفت: روزي خدمت حضرت موسي ابن جعفر عليه السلام شرفياب شدم. آن حضرت به من فرمود: صفوان تمام كارهاي تو پسنديده و نيكو است مگر يكي. گفتم: فدايت شوم آن كدام است. فرمود: شترهاي خود را به اين مرد (هارون الرشيد) كرايه مي دهي. عرض كردم اين كرايه را نه از باب حرص و ازدياد ثروت يا براي صيد و شكار و لهو و لعب مي دهم، چون براي سفر حج مي خواست دادم، خودم نيز متصدي و مباشر خدمت او نمي شوم غلامهايم همراه آنها هستند. موسي بن جعفر عليه السلام فرمود: آيا پول كرايه ي تو در عهده ي او و خانواده اش مي ماند. عرض كردم: آري مديون مي شوند تا پس از برگشتن پرداخت كنند فرمود: دوست مي داري كه هارون و خانواده اش زنده باشند تا ساعتي كه كرايه ترا پرداخت نكرده اند. جواب دادم: بله همين طور است. امام عليه السلام فرمود: كسي كه بقاي ايشان را دوست داشته باشد از جمله آنهاست، هر كه از ايشان محسوب شود جاي او در جهنم خواهد بود.


1- سفينة البحار، ج 1، ص 610.

ص : 17

صفوان گفت: پس از فرمايش موسي بن جعفر عليه السلام همه شترهاي خود را فروختم، اين خبر به گوش هارون الرشيد رسيد، مرا طلب كرد. وقتي پيش او رفتم، گفت به طوري كه شنيده ام شترهاي خود را فروخته اي؟ گفتم: بلي، پير و ضعيف شده ام خودم نمي توانم متصدي امور آنها باشم غلامان نيز آن طور كه بايد مراقبت نمي كنند و از عهده ي اين كار بخوبي برنمي آيند. هارون گفت هرگز، هرگز، به اشاره ي موسي بن جعفر عليه السلام اين كار را كرده اي. گفتم مرا با موسي بن جعفر عليه السلام چه كار است. گفت دروغ مي گويي اگر حق همنشيني تو نبود هم اكنون ترا مي كشتم(1). يك روز امام عليه السلام در شهر بغداد از كنار منزل بشر حافي عبور مي كرد صداي ساز و نواز از داخل منزل به گوش مي رسيد. در اين موقع كنيز بشر براي ريختن خاكروبه از خانه خارج شد. آن حضرت فرمود: اي كنيز صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟ جواب داد البته كه بنده و برده ي كسي نيست و آزاد است. موسي بن جعفر فرمود راست مي گويي اگر بنده مي بود از مولاي خود ترس داشت. كنيز وارد منزل شد، بشر بر سر سفره ي شراب نشسته بود علت تأخير او را پرسيد. جواب داد شخصي رد مي شد از من سؤال كرد صاحب اين خانه عبد است يا آزاد. پاسخ دادم البته برده ي كسي نيست گفت آري اگر بنده بود از آقاي خود مي ترسيد. اين سخن چنان در قلب بشر تأثير كرد كه سر از پا نشناخت با پاي برهنه از منزل خارج شده خود را به موسي بن جعفر عليه السلام رسانيد، به دست آن حضرت توبه كرد و از گذشته ي خود پوزش خواسته با چشم گريان بازگشت (2). نقل شده از آن روز اعمال زشت خود را ترك كرد و از جمله ي زهاد زمان خويش شد و چون با پاي برهنه به دنبال موسي بن جعفر عليه السلام دويد و با اين


1- مجالس المؤمنين، ص 391.
2- روضات الجنان ص 232.

ص : 18

حال توبه كرد او را حافي (پابرهنه) لقب دادند. «كان عليه السلام احسن الناس صوتا بالقرآن فكان اذا قرأ يحزن، و بكي السامعون لتلاوته، و كان يبكي من خشية الله حتي تخضل لحيته بالدموع» امام عليه السلام بهترين صوت را در تلاوت قرآن داشت. قرآن را محزون مي خواند و هر شنونده اي را به گريه مي انداخت، گاهي آنچنان از خوف و خشيت الهي مي گريست كه اشك از محاسن شريفش سرازير مي شد. همواره شبها را تا صبح به مناجات و عبادت مشغول بود، اين دعا را زياد از حضرت شنيديد. «اللهم انك تعلم أنني كنت أسألك أن تفرغني لعبادتك اللهم و قد فعلت فلك الحمد» بار پروردگارا تو خوب مي داني كه من همواره مكان خلوتي را براي عبادت تو طلب مي كردم و تو نيز به من عنايت فرمودي پس حمد ترا سزاست. «و كان عليه السلام يقول في سجوده قبح الذنب من عبدك فليحسن العفو و التجاوز من عندك». در سجده ها مي گفت: پروردگارا گناه بنده ات بس قبيح و زشت است و عفو و گذشت هم از جانب تو بس نيكوست. و گاهي مي گفت: «اللهم اني أسألك الراحة عند الموت و العفو عند الحساب» پروردگارا از تو راحتي جان كندن و گذشت در هنگام حساب را مسئلت مي نمايم (1). شيخ صدوق از قول عبدالله قزويني گفت روزي بر فضل بن ربيع داخل شدم بر بام خانه ي خود نشسته بود چون نظرش بر من افتاد مرا طلبيد،


1- بحار، ج 48، ص 107.

ص : 19

وقتي نزديك رفتم، گفت: از اين روزنه نظر كن در آن خانه چه مي بيني گفتم: جامه اي مي بينم كه بر زمين افتاده است، گفت: نيك نظر كن، تأمل كردم گفت: مردي مي بينم كه به سجده رفته باشد، گفت: مي شناسي او را گفتم نه، گفت: اين مولاي توست، گفتم: مولاي من كيست، گفت: تجاهل مي كني! گفتم: نه، من مولايي براي خود گمان ندارم، گفت: اين موسي بن جعفر عليه السلام است، من در شب و روز مواظب احوال او هستم او را نمي يابم مگر بر اين حالتي كه مي بيني، چون نماز بامداد را مي خواند تا طلوع آفتاب مشغول تعقيب است، آنگاه به سجده مي رود و پيوسته در سجده مي باشد تا زوال شمس و كسي را معين كرده تا ظهر را به او اطلاع دهد. چون زوال شمس مي شود برمي خيزد و بي آنكه وضويي تجديد كند مشغول نماز مي شود، نتيجه مي گيرم كه خواب نبوده و در سجده بوده است. و چون نماز ظهر و عصر را با نوافل بجا مي آورد باز به سجده مي رود و تا غروب در سجده است و سپس به نماز مغرب و عشاء مشغول مي شود. آنگاه افطار مي كند و سپس تجديد وضو نموده و اندك زماني استراحت مي كند و بعد برمي خيزد و وضو مي گيرد و پيوسته مشغول عبادت و نماز و دعا و تضرع مي باشد تا صبح طالع شود. از آن زمان كه او را نزد من آورده اند عادت او چنين است و به غير اين حالت چيزي از او نديده ام. عبدالله مي گويد: همينكه اين سخنان را از او شنيدم، گفت: از خدا بترس و اراده ي بدي نسبت به او مكن كه باعث زوال نعمت تو گردد زيرا كه هيچكس نسبت به ايشان بد نكرده است مگر آنكه بزودي در دنيا به سزاي عمل خويش رسيده است. فضل گفت: مكرر به نزد من فرستاده اند كه او را شهيد كنم و من قبول نكردم و اعلام كرده ام كه اين كار از من نمي آيد و اگر مرا بكشند آنچه از من

ص : 20

توقع دارند انجام نخواهم داد (1).

عده اي از شيعيان نيشابور محمد بن علي نيشابوري را به نمايندگي خود انتخاب كردند تا مبلغ سي هزار دينار و پنجاه هزار درهم و دو هزار متر پارچه را براي امام موسي بن جعفر عليه السلام ببرد. شطيطه كه زن مؤمنه و با فضيلتي بود يك درهم و مقداري نخ كه به دست خود آن را رشته بود كه چهار درهم ارزش داشت با خود آورد و گفت: «ان الله لا يستحيي من الحق» يعني من مي فرستم اگر چه كم است، لكن از فرستادن حق امام اگر كم باشد نبايد حيا كرد. در اين هنگام مردم سؤالات خود را در اوراق نوشته به دست محمد بن علي دادند و از او خواستند كه پاسخ را از امام عليه السلام بگيرد. نماينده شيعيان نيشابور وارد مدينه شد و با راهنمايي يكي از مؤمنين به محضر حضرت موسي بن جعفر عليه السلام شرفياب شد پاسخ سؤالات را از آن بزرگوار گرفت. امام عليه السلام فرمود: بياور درهم شطيطه را و بعد فرمود: «ان الله لا يستحيي من الحق» سلام مرا به شطيطه برسان و اين چهل درهم را به او هديه بده و بگو قسمتي از كفن هاي خودم را كه پنبه اش از روستاي صيدا روستاي فاطمه ي زهرا عليهاالسلام است و خواهرم حليمه دختر حضرت صادق عليه السلام آن را رشته است براي تو فرستادم و من براي خواندن نماز بر تو خود را خواهم رساند(2) . محمد بن عبدالله بكري مي گويد: از جهت مالي سخت درمانده شده بودم و براي آنكه پولي قرض كنم وارد مدينه شدم، اما هر چه اين در و آن در زدم نتيجه نگرفتم و بسيار خسته شدم. با خود گفتم خدمت حضرت ابوالحسن موسي بن جعفر عليه السلام بروم و از روزگار خويش نزد آن بزرگ شكايت كنم.


1- منتهي الآمال، ج 2، ص 210.
2- مناقب ج 4، ص 291.

ص : 21

پرسان پرسان ايشان را در مزرعه اي در يكي از روستاهاي اطراف مدينه سرگرم كار يافتم. امام عليه السلام براي پذيرايي از من نزدم آمدند و با من غذا ميل فرمودند، پس از صرف غذا پرسيدند: با من كاري داشتي؟ ماجرا را برايشان عرض كردم، امام عليه السلام برخاستند و به اتاقي در كنار مزرعه رفتند و بازگشتند و با خود سيصد دينار طلا (سكه) آوردند و به من دادند و من بر مركب خود و بر مركب مراد سوار شدم و بازگشتم(1). عيسي بن محمد كه سنش به نود رسيده بود مي گويد: يك سال خربزه و خيار و كدو كاشته بودم، هنگام چيدن نزديك مي شد كه ملخ تمام محصول را از بين برد و من يكصد و بيست دينار خسارت ديدم. در همين ايام، حضرت امام كاظم عليه السلام، (كه گويي مراقب احوال يكايك ما شيعيان مي بودند) يك روز نزد من آمدند و سلام كردند و حالم را پرسيدند، عرض كردم: ملخ همه ي كشت ما را از بين برد. پرسيدند: چقدر خسارت ديده اي؟ گفتم: با پول شترها صد و بيست دينار. امام عليه السلام يكصد و پنجاه دينار به من دادند. عرض كردم: شما كه وجود با بركتي هستيد به مزرعه ي من تشريف بياوريد و دعا كنيد. امام عليه السلام آمدند و دعا كردند و فرمودند: از پيامبر صلي الله عليه و اله و سلم روايت شده است كه: به باقيمانده هاي ملك و مالي كه به آن لطمه وارد آمده است، بچسبيد. من همان زمين را آب دادم و خدا به آن بركت داد و چندان محصول آورد كه به ده هزار فروختم (2). يك بار هارون الرشيد عليه اللعنه كنيزي زيبا روي را به عنوان خدمتكار آن گرامي به زندان فرستاد و در باطن بدين قصد كه اگر امام عليه السلام به او تمايلي نشان دادند، از اين طريق دست به تبليغاتي عليه آن گرامي


1- بحار، ج 48، ص 102.
2- بحار، ج 48، ص 29.

ص : 22

بزند. امام عليه السلام به آورنده ي دخترك گفت: شما به اين هديه ها دل بسته ايد و بدانها مي نازيد، من به اين هديه و امثال آن نيازي ندارم. هارون خشمگين شد و دستور داد كه كنيز را به زندان ببر و به امام بگو، ما تو را با رضايت خود تو به زندان نيفكنده ايم. (يعني ماندن اين كنيز هم بستگي به رضايت تو ندارد.) چيزي نگذشت كه جاسوسان هارون كه مأمور گزارش ارتباطات كنيز با امام بودند به هارون خبر بردند كه كنيزك، بيشتر اوقات در حال سجده است. هارون گفت به خدا سوگند، موسي بن جعفر او را افسون كرده است. كنيز را خواست و از او بازخواست كرد اما كنيزك جز نكويي از امام نگفت. هارون به مأمور خود دستور داد كه كنيز را نزد خويش نگه دارد و با كسي چيزي از اين ماجرا نگويد. كنيزك پيوسته در عبادت بود تا چند روز پيش از وفات امام عليه السلام از دنيا رفت(1). يك بار امام كاظم عليه السلام به طوري كه شناخته نشود به بعضي از روستاهاي شام سر زد، در بين راه وارد غاري شد كه راهبي در آن سكونت داشت. اين شخص در تمام سال يك روز را جهت موعظه مردم از غار بيرون مي آمد. ولي همينكه امام عليه السلام به او وارد شد در برابر هيبت و عظمت آن بزرگوار متحير شد و گفت: اي آقا آيا شما غريب هستيد؟ فرمود: آري. گفت: از ما هستي يا عليه ما؟ فرمود:از شما نيستم. گفت:آيا از امت مرحومه هستيد؟ فرمود: آري، گفت: آيا از علما و دانشمندان ايشانيد يا از مردم عوام و بي سواد؟ فرمود: از عوام و جهال نيستم. گفت: اين چگونه است كه درخت طوبي ريشه اي در خانه عيسي البته به عقيده ي ما مي باشد و به عقيده ي شما در خانه حضرت محمد و شاخه هاي آن در همه ي خانه

هاست؟!


1- مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 297.

ص : 23

فرمود: خورشيد نورش به همه جا و هر مكاني مي رسد در حالي كه او در آسمان است. گفت: در بهشت هر چه از خوردنيها مي خوريم كم نمي شود؟ فرمود: در دنيا هم چراغهايي وجود دارد كه از آنها استفاده مي شود در حالي كه از آنها كم نمي گردد. گفت: در بهشت ظل ممدود يعني سايه ممتد هست؟ فرمود: آن زماني كه قبل از طلوع خورشيد است همه اش سايه ي ممتد است. چنانكه خداوند مي فرمايد: «الم تر الي ربك كيف مد الظل»(1). گفت: در بهشت هر چه انسان مي خورد بول و غايط ندارد؟ فرمود: بچه هم در شكم مادر اينچنين است. گفت: اهل بهشت بدون آنكه فرمان دهند خدمه ها با اراده كردن آنها حوائج ايشان را بر مي آورند؟ فرمود: انسان در دنيا هر گاه چيزي را اراده كند اعضاء و جوارحش بدون فرمان اجرا مي كنند. گفت: كليدهاي بهشت از طلاست يا نقره؟ فرمود: كليدهاي بهشت زبان بنده اي است كه مي گويد: لا اله الا الله «قال صدقت و اسلم و الجماعة معه» گفت: درست فرموديد او و همه همراهانش به دين مبين اسلام گرويدند (2). ابوحنيفه مي گويد: يك روز موسي بن جعفر را در سنين كودكي در آستانه در خانه ديدم. گفتم اگر غريبي بخواهد قضاء حاجت كند كجا برود؟ نگاهي به من كرد و فرمود: بدود پشت ديوار در حالي كه همسايگان او را نبينند، كنار درخت نباشد، در جاده و راههايي كه نفوذپذير است


1- فرقان - 45.
2- مناقب، ج 4، ص 311.

ص : 24

نباشد، در مسجد، روي به قبله، پشت به قبله نباشد. ابوحنيفه مي گويد: شگفت زده در حالي كه در برابرم عظمتي پيدا كرده بود گفتم عامل گناه كيست؟ باز نگاهي به من كرد و فرمود: بنشين تا به تو بگويم، من نشستم. فرمود: گناه ناچار يا از بنده است يا از خدا و يا از هر دو. اگر از خداوند باشد او عادلتر و با انصافتر از آن است كه بنده اي كه كاري را انجام نداده مجازات كند و اگر مشترك باشد يعني هم خدا و هم از بنده، سزاوارتر است به رعايت انصاف نسبت به بنده ي ضعيف، و اگر منحصرا مربوط به بنده باشد پس امر و نهي متوجه اوست و ثواب و عقاب و بهشت و جهنم هم به عمل و رفتار او مربوط مي گردد. ابوحنيفه مي گويد: كه اين آيه را تلاوت كردم «ذرية بعضها من بعض»(1). هشام بن سالم مي گويد: من و مؤمن الطاق بعد از شهادت امام جعفر صادق عليه السلام در مدينه بوديم. درست وقتي كه مردم اجتماع كرده بودند كه عبدالله پسر آن حضرت امام مي باشد، من و مؤمن الطاق وارد بر عبدالله شديم كه مردم دور او را گرفته اند و روايت مي كنند كه امامت در پسر بزرگ است. طبق روشي كه با امام صادق عليه السلام داشتيم و همواره سؤالات خود را از ايشان جواب مي گرفتيم، پرسيديم كه زكات در چه مقدار است؟ گفت: در دويست درهم و پنج درهم، گفتم در صد درهم چه بايد كرد؟ گفت: دو درهم و نيم زكات بدهد، گفتم سوگند به خدا كه مرجئه (منحرفين از دين) چنين چيزي نمي گويد كه تو مي گويي! عبدالله دستها به آسمان بلند كرد و گفت: قسم به خدا كه من نمي دانم مرجئه چه مي گويند. از نزد او خارج شديم در حالي كه سخت نگران بوديم و در كوچه هاي


1- امالي سيدمرتضي، ج 1، ص 151.

ص : 25

مدينه گريان و حيران مي گشتيم و نمي دانستيم كجا برويم. مي گفتيم به سوي مرجئه رويم، يا به سوي قدريه يا زيديه يا معتزله يا خوارج، در اين حال بوديم كه من پيرمردي را ديدم كه تا به حال او را نديده بودم. او با دست به سوي ما اشاره كرد كه بيا و من ترسيدم كه او جاسوس منصور باشد، چون در مدينه جاسوسان فراواني قرار داده بود كه هر گاه شيعيان امام جعفر صادق عليه السلام بر هر كس اتفاق كردند او را به قتل برسانند. من ترسيدم كه اين پيرمرد از آنها باشد. به مؤمن الطاق گفتم تو دور شو همانا من نگرانم كه مبادا به تو آسيبي برسد، مؤمن دور شد، من همراه پيرمرد رفتم و پيش خود مي گفتم كه از دست او نجات خواهم يافت ولي او مرا تا درب منزل امام كاظم عليه السلام برد و خداحافظي كرد. در همين لحظات خادمي از منزل امام عليه السلام بيرون آمد و گفت: داخل شو خدا تو را رحمت كند، داخل شدم ناگاه چشمم به جمال نوراني امام كاظم عليه السلام افتاد و آن بزرگوار بي مقدمه فرمود: نه به سوي مرجئه و نه قدريه و نه زنديه و نه معتزله و نه به سوي خوارج، به سوي من، به سوي من، به سوي من. گفتم: فدايت شوم پدرت از دنيا رفت؟ فرمود آري. گفتم: بعد از او چه كسي امام ماست؟ فرمود: اگر خداوند بخواهد ترا هدايت مي كند. گفتم: عبدالله گمان مي كند او بعد از پدرت مي باشد. فرمود: «يريد عبدالله ان لا يعبدالله»، عبدالله مي خواهد كه خداوند عبادت نشود. پرسيدم: چه كسي بعد از پدر شما امام است؟ حضرت همان جواب سابق را داد. گفتم: تويي امام من؟ فرمود: اين را نمي گويم، با خود گفتم شايد خوب سؤال نكردم. گفتم: فدايت شوم بر شما امامي هست؟ فرمود: نه. در اين لحظه هيبت و عظمت عجيبي از آن حضرت بر من وارد شد كه جز خدا نمي داند. آنگاه عرض كردم بپرسم از شما همچنانكه از پدرت مي پرسيدم؟ فرمود: بپرس و جواب بشنو ولي فاش مكن كه جانت در

ص : 26

خطر است. هشام بن سالم مي گويد سؤالهاي زيادي كردم و يافتم كه آن بزرگوار درياي بيكراني است. گفتم فدايت شوم شيعه تو و شيعه پدرت در حيرتند آيا اجازه مي دهيد امامت شما را به آنها بازگو نمايم؟ فرمودند: هر كدام را كه آثار رشد و صلاح از او مشاهده كردي اطلاع ده و با آنها پيمان ببند كه اين راز را مخفي بدارند كه اگر فاش كنند ذبح شوند و اشاره فرمود به حلق خويش! هشام از محضر حضرت مرخص شد، به مؤمن الطاق و مفضل بن عمرو ابوبصير و ساير شيعيان اطلاع داد. شيعيان خدمت آن حضرت مي رسيدند و به امامت حضرت يقين مي كردند (1). هشام بن أحمر مي گويد يك بار همراه امام كاظم عليه السلام در اطراف مدينه سير مي كرديم كه ناگاه امام عليه السلام از مركب خويش پياده شد و به خاك افتاد و سجده اي طولاني كرد. وقتي سر از سجده برداشت و سوار مركب شد، عرض كردم فدايت شوم چقدر سجده طول كشيد؟! فرمود: به ياد نعمتي از نعمات پروردگار كه به من تفضل فرموده بود افتادم بر خود واجب دانستم كه از خداي خويش تشكر كنم (2). عيسي شلقان مي گويد: من در كناري نشسته بودم كه امام كاظم عليه السلام در حالي كه نوجواني بود از برابرم مي گذشت. بانگ زدم كه اي جوان درباره ي روش پدرت امام صادق عليه السلام چه مي گويي؟ او ما را به چيزي امر مي كند و بعد ما را از آن نهي مي نمايد. يك روز دستور تولي نسبت به (بعضي از خلفاء) مي دهد و بعد ما را أمر مي كند كه آنها را لعنت كنيم و از آنها برائت بجوئيم. امام كاظم عليه السلام فرمود: خداوند بندگاني دارد كه داراي ايمان پايدار و استوار هستند و نيز بندگاني دارد كه كافر و بي ايمان مي باشند و گروه سوم


1- منتهي الآمال، ج 2، ص 221.
2- بحار، ج 48، ص 116.

ص : 27

آنهايي هستند كه ايمانشان عاريه است و از آنها گرفته مي شود بعضي از خلفاء از آنهايي بودند كه ايمانشان عاريه بود. عيسي مي گويد بعد از اين گفتگو به محضر امام صادق عليه السلام رسيدم و جريان را به عرض آن حضرت رسانيدم. آن بزرگوار فرمود: آنچه فرزندم گفت: چشمه اي از (آثار) انبياء و نبوت است (1). ابوخالد زباله اي مي گويد: در آن هنگام كه مهدي عباسي بر مردم حكومت مي كرد، جاسوساني را گمارده بود كه رفتار امام كاظم عليه السلام و دوستانش را زير نظر داشته باشند. يك بار كه امام عليه السلام را از مدينه به بغداد مي بردند تا او را زنداني كنند به منزل من وارد شدند. امام عليه السلام در يك فرصت مناسب دور از چشم مأمورين به من دستور دادند چيزهايي براي ايشان خريداري كنم. من سخت غمگين بودم، و به ايشان عرض كردم، از اينكه سوي سفاك مي رويد، بر جان شما بيم دارم. فرمودند: مرا از او باكي نيست تو در فلان روز، فلان محل منتظر من باش. آن بزرگوار به بغداد رفتند، و من با اضطراب بسيار روزشماري مي كردم تا روز معهود فرا رسيد، به همان مكان كه فرموده بودند شتافتم، و دلم چون سير و سركه مي جوشيد، به كمترين صدايي، از جا مي جستم و انتظار مرا مي كشت كه ناگهان ديدم از دور شبحي هويدا شد، دلم مي خواست پرواز كنم و به سويشان بشتابم، اما بيم داشتم كه ايشان نباشند و راز من بر ملا شود. در جاي ماندم. امام نزديك شدند، بر قاطري سوار بودند، تا چشم روشن بين و عزيزشان به من افتاد، فرمودند: اباخالد، شك مكن ولي بدان بعدها مرا دوباره به بغداد خواهند برد، و


1- بحار، ج 48، ص 116.

ص : 28

آن بار ديگر باز نخواهم گشت. و دريغا كه همان گونه شد كه آن حضرت فرموده بود(1). حسين بن علي از علويان مدينه، چون از حكومت عباسيان و ستم بسيار ايشان به ستوه آمد به رضايت امام كاظم عليه السلام عليه خليفه ي زمان به نام هادي عباسي با گروهي حدود سيصد نفر از مدينه به سوي مكه به راه افتاد. سپاهيان خليفه در محلي به نام فخ او را محاصره همگي را به شهادت رسانيدند و فاجعه اي همانند حادثه كربلا رخ داد. سر همه ي شهدا را بريدند و به مدينه آوردند و در مجلسي كه گروهي از فرزندان امام علي عليه السلام و از جمله امام كاظم عليه السلام حضور داشتند، سرها را به تماشا گذاردند. هيچكس هيچ نگفت جز امام كاظم عليه السلام كه چون سر حسين بن علي رهبر قيام فخ را ديدند فرمودند: «انا لله و انا اليه راجعون، مضي و الله مسلما صالحا صواما قواما آمرا بالمعروف و ناهيا عن المنكر ما كان في» از خداونديم و به سوي او باز مي گرديم، سوگند به خدا كه به شهادت رسيد در حالي كه مسلمان و درستكار بود و بسياري روزه مي گرفت و بسياري شب زنده دار بود و امر به معروف و نهي از منكر مي كرد، در خاندان وي، چون او وجود نداشت(2).

شاگردان ممتاز امام

صفوان بن مهران

صفوان از مردان پاك و موثقي بود كه بزرگان علما به روايات او اهميت


1- اعلام الوري، ص 295.
2- پيشواي هفتم، ص 13.

ص : 29

مي دهند، در اخلاق و رفتار به مقامي رسيده بود كه مورد تأييد امام عليه السلام واقع شد. چنانكه پيشتر اشاره كرديم، همينكه از امام شنيد به ستمكاران نبايد كمك كرد، از هر گونه كمك به آنان خودداري ورزيد و شتراني را كه به كرايه به هارون مي سپرد فروخت تا مجبور نباشد از اين راه به ستمگر كمك كرده باشد(1).

حماد بن عيسي

حماد بن عيسي كوفي از اصحاب اجماع است و زمان چهار امام را درك كرده و در ايام زندگاني حضرت جواد عليه السلام سال 209 وفات يافت. او در نقل حديث بسيار احتياط مي كرد و مي گفت من هفتاد حديث از حضرت صادق عليه السلام شنيدم و پيوسته در زياده و نقصان عبارات بعضي از آن احاديث شك مي كردم تا اكتفا بر بيست حديث نمودم. يك روز از امام كاظم عليه السلام درخواست دعا كرد كه خداوند تبارك و تعالي به خانه او و همسر و اولاد و خادم و حج در هر سال عنايت فرمايد. امام عليه السلام گفت: «اللهم صل علي محمد و آل محمد و ارزقه دارا و زوجة و ولدا و خادما و الحج خمسين سنة» خداوند بر محمد و آلش درود بفرست و خانه و همسر و اولاد و خادم و پنجاه حج به او عطا فرما. دعاي امام عليه السلام در حقش در حد كمال مستجاب شد در سفر پنجاه و يكمي همين كه به وادي قناة رسيد خواست غسل احرام كند به آب سيل غرق شد(2).


1- رجال كشي، ص 440.
2- منتهي الامال، ج 2، ص 275.

ص : 30

صفوان بن يحيي

وي از بزرگان اصحاب امام كاظم عليه السلام بود. شيخ طوسي مي نويسد: صفوان نزد اهل حديث موثق ترين مردم زمان و پارساترين آنان به شمار مي رفت. صفوان، امام هشتم عليه السلام را نيز درك كرد و نزد آن حضرت مقام و منزلتي عالي داشت. امام جواد عليه السلام نيز صفوان را به نيكي ياد كرد و مي فرمود: خدا از او به رضايتي كه من از او دارم راضي باشد. امام كاظم عليه السلام مي فرمود: ضرر دو گرگ درنده كه با هم به جان گله گوسفند بي چوپان بيفتند بيش از زيان حب رياست نسبت به دين شخص مسلمان نيست، و فرمود اما اين صفوان رياست طلب نيست(1).

عبدالله بن جندب

عبدالله بجلي و كوفي است. او ثقه، داراي منزلتي بلند و عابد بود. از اصحاب امام كاظم و رضا عليهماالسلام و وكيل آن بزرگواران بود. امام هشتم درباره ي او قسم خورده كه مورد رضايت خدا و رسول ماست و از مخبتين مي باشد يعني از كساني كه خداوند تبارك و تعالي درباره ايشان فرموده: «و بشر المخبتين الذين اذا ذكر الله و جلت قلوبهم.»(2) . بشارت بده فروتنان و خاشعين را كه در درگاه ما آرميده و مطمئن اند آنان كه چون ذكر خداي شود نزد ايشان بترسد دلهاي ايشان از هيبت جلال رباني و طلوع انوار عظمت پروردگار. ابراهيم بن هاشم مي گويد: عبدالله بن جندب را در صحراي عرفات ديدم در حالي كه دستها را به سوي آسمان بلند كرده بود و آب ديده اش بر روي صورتش جاري بود و بر زمين مي ريخت. وقتي وقوف در عرفات به


1- پيشواي هفتم، ص 43.
2- حج - 22.

ص : 31

پايان رسيد به او گفتم هيچكس را مثل تو در عرفات نيافتم. گفت به خدا قسم دعا نكردم مگر براي برادران ايماني خودم، زيرا كه از حضرت موسي بن جعفر عليه السلام شنيدم كه هر كس دعا به برادران مؤمن خويش كند از عرش ندا رسد كه از براي تو صد هزار برابر او باد. يك بار براي امام رضا عليه السلام نامه نوشت كه من پير شده ام و از آنچه در عبادات و دعاها قوت داشتم عاجز و ناتوان شده ام. فدايت شوم دوست دارم به من ذكري را بياموزيد كه مرا به خدا نزديك كند و فهم و علم مرا زياد نمايد. امام عليه السلام امر فرمود كه اين ذكر را بسيار بخوان: «بسم الله الرحمن الرحيم لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم»(1) . «در كتاب شريف تحف العقول وصيتي طولاني از حضرت صادق عليه السلام نقل شده كه به عبدالله بن جندب فرموده كه داراي سفارشات جالب و مواعظ ارزشمندي است(2) .

علي بن يقطين

وي در سال 124 هجري قمري در كوفه به دنيا آمد، پدرش شيعه بود و براي امام صادق عليه السلام از اموال خود مي فرستاد، مروان او را تعقيب كرد، وي فراري شد و همسر و دو پسرش علي و عبدالله به مدينه رفتند. هنگامي كه دولت اموي از هم پاشيد و حكومت عباسي تشكيل شد، يقطين ظاهر شد و با همسر و دو فرزندش به كوفه برگشت. علي بن يقطين با عباسيها كاملا ارتباط برقرار كرد، و برخي از پستهاي مهم دولتي نصيبش شد، و در آن موقع پناهگاه شيعيان و كمك كار آنان بود، و ناراحتي هاي آنان را برطرف مي كرد. هارون الرشيد، علي بن يقطين را به وزارت خويش برگزيد، علي بن


1- بحار، ج 48، ص 171.
2- منتهي الآمال، ج 2، ص 276.

ص : 32

يقطين به امام كاظم عليه السلام عرض كرد نظر شما درباره ي شركت در كارهاي اينان چيست؟ فرمود: اگر ناگزيري، از اموال شيعه پرهيز كن. راوي اين حديث مي گويد: علي بن يقطين به من گفت كه اموال را از شيعه در ظاهر جمع آوري مي كنم، ولي در پنهان به آنان باز مي گردانم. يك بار به امام كاظم عليه السلام نوشت: حوصله ام از كارهاي سلطان تنگ شده است، خدا مرا فدايت گرداند، اگر اجازه دهي از اين كار كناره مي گيرم. امام عليه السلام در پاسخ او نوشت: اجازه نمي دهم از كارت كناره گيري كني، از خدا بپرهيز! او نيز يك بار به او فرمود: به يك كار متعهد شو، من سه چيز را براي تو تعهد مي كنم: اينكه قتل با شمشير و فقر و زندان به تو نرسد. علي بن يقطين گفت: كاري كه من بايد متعهد شوم چيست؟ فرمود: اينكه هر گاه يكي از دوستان ما نزد تو بيايد او را اكرام كني. عبدالله بن يحيي كاهلي مي گويد: خدمت امام كاظم عليه السلام بودم كه علي بن يقطين به سوي آن حضرت مي آمد، امام رو به يارانش كرد و فرمود: هر كس دوست دارد شخصي از اصحاب رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم را ببيند به اينكه به سوي ما مي آيند نگاه كند. يكي از حاضران گفت: پس او اهل بهشت است؟ امام عليه السلام فرمود: گواهي مي دهم كه او از اهل بهشت است(1). يك روز ابراهيم جمال كه يكي از شيعيان بود خواست كه با علي بن يقطين در هنگام وزارتش ملاقات كند.علي بن يقطين به خاطر آنكه او ساربان و خود وزير بود او را راه نداد. اتفاقا در همان سال علي به حج مشرف شد، وقتي در مدينه خواست خدمت امام كاظم عليه السلام شرفياب شود.


1- رجال كشي، ص 431 و بحار، ج 48، ص 136.

ص : 33

امام عليه السلام او را راه نداد، روز دوم در بيرون خانه علي آن حضرت را ملاقات كرد و گفت: آقاي من چه تقصيري از من سر زده كه مرا راه نداديد فرمود: به جهت آنكه برادرت ابراهيم جمال را به خود راه ندادي و خداوند سعي و حج ترا قبول نكرد مگر آنكه ابراهيم ترا عفو نمايد. علي بن يقطين به هر زحمتي بود خود را به ابراهيم جمال رساند درب خانه را كوبيد. ابراهيم گفت كيست؟ گفت علي بن يقطين. ابراهيم گفت علي بن يقطين در خانه ي من چه مي كند، فرمود: بيا كه كار من مهم است و او را قسم داد كه اجازه ورود به خانه اش را بدهد. همينكه داخل شد گفت: اي ابراهيم. آقا و مولاي من عمل مرا قبول نفرمود مگر آنكه تو از من بگذري، ابراهيم گفت: «غفرالله لك» (خدا ترا ببخشد). آنگاه علي بن يقطين صورت خود را بر خاك گذاشت و ابراهيم را قسم داد كه پا روي صورت من بگذار و صورت مرا زير پاي خود قرار بده. ابراهيم اين كار را نكرد. علي او را قسم داد و ابراهيم چنين كرد. سپس به محضر امام كاظم عليه السلام مشرف شد. از آن بزرگوار اجازه ورود خواست امام او را راه داد(1). موسي بن جعفر عليه السلام درباره علي بن يقطين فرمود: «ضمنت لعلي بن يقطين ان لا تسمه النار ابدا» من براي علي بن يقطين ضمانت كردم كه هيچگاه به آتش دوزخ نسوزد. داود رقي مي گويد: در روز عيد قربان خدمت امام كاظم عليه السلام شرفياب شدم. آن حضرت فرمود، نگذشت در دل من احدي در وقتي كه در موقف عرفات بودم مگر علي بن يقطين و پيوسته او با من بود. يك سال در موقف عرفات صد و پنجاه نفر را شمردند كه از براي


1- بحار، ج 48، ص 85.

ص : 34

علي بن يقطين تلبيه مي گفتند و اينها كساني بودند كه علي به ايشان پول داده بود و به مكه روانه كرده بود. و بالاخره علي بن يقطين به سال 182 هجري قمري، زماني كه حضرت موسي بن جعفر عليه السلام در زندان بود درگذشت(1) .

عبدالله بن يحيي

او برادر اسحق بن يحيي كاهلي كوفي است، هر دو برادر از روات حضرت صادق و كاظم عليهماالسلام مي باشند. اما عبدالله وجاهت و منزلت خاصي نزد حضرت موسي بن جعفر عليه السلام داشت و آن حضرت سفارش او را به علي بن يقطين كرده بود و به او فرمود كه ضمانت كن براي من كفالت عبدالله و عيال او را تا براي تو بهشت را ضامن شوم. علي بن يقطين قبول كرد و پيوسته طعام و پول و ساير نفقات براي ايشان مي فرستاد تا حدي كه آنها بي نياز شدند و اين كار علي تا پايان عمر عبدالله ادامه داشت(2).

يونس بن عبدالرحمن

از بنده ي صالح خدا و از اصحاب اجماع است، امام باقر عليه السلام را در مابين صفا و مروه ملاقات كرده ولي از آن حضرت روايتي نقل ننموده و گفته است كه امام صادق عليه السلام را در روضه ي پيغمبر صلي الله عليه و اله و سلم كه مابين قبر و منبر نماز مي خواند زيارت كردم ولي ممكن نشد كه از آن حضرت سؤال كنم. ولي رواياتي از حضرت كاظم و حضرت رضا عليه السلام نقل نموده است. امام رضا عليه السلام سه بار بهشت را براي او ضامن شد. از فضل بن شاذان روايت شده كه عبدالعزيز بن مهتدي كه خود از بهترين فقهاء بود و از خواص و وكيل امام هشتم عليه السلام نيز بود به امام رضا عليه السلام عرض كرد كه من


1- رجال كشي، ص 430.
2- منتهي الآمال، ج 2، ص 278.

ص : 35

نمي توانم در هر وقتي شما را ملاقات كنم به خاطر آنكه راهم دور است؟ امام عليه السلام فرمود: معالم دينت را از يونس بن عبدالرحمن فرابگير. و همان بزرگوار فرمود: يونس در زمان خود مثل سلمان فارسي است. يونس مي گفت: امام باقر و امام صادق عليهماالسلام فرمودند: هر گاه بين مردم بدعتي ظاهر شود و در رفع آن كوتاهي گردد نور ايمان از آنها ربوده خواهد شد. روايت شده كه يونس گفت: «صمت عشرين سنة و سئلت عشرين سنة ثم اجبت». من بيست سال سكوت كردم (يعني هر چه از من مي پرسيدند جواب نمي دادم) و بيست سال سؤال كردم و جواب دادم. وقتي به او گفتند كه عده اي پشت سر تو غيبت كرده اند گفت: هر كسي را كه از براي او از اميرالمؤمنين علي عليه السلام نصيبي هست، او را حلال كردم. فضل بن شاذان گفت: در اسلام كسي را أفقه از سلمان فارسي نيافتم و بعد از او كسي را أفقه از يونس بن عبدالرحمن نيافتم(1).

يونس بن يعقوب

او پسر خواهر معاوية بن عمار است، شيخ طوسي او را ثقه و عادل مي داند، شيخ مفيد او را از فقهاء اعلام و صاحب فتوا مي شمرد. نجاشي در رجال خود او را از خواص اصحاب حضرت صادق و حضرت كاظم عليهماالسلام معرفي مي كند و مي گويد كه يونس بن يعقوب از جانب امام كاظم عليه السلام وكالت داشته است. كشي در رجال خود مي گويد: يونس بن يعقوب فطي كوفي در مدينه وفات يافت و امام رضا عليه السلام او را كفن نمود و حنوط كرد و دستور فرمود،


1- معجم رجال الحديث، ج 20، ص 198.

ص : 36

تمام دوستان پدر و جدش در مراسم او شركت كنند و فرمود او را در بقيع به خاك سپارند. يونس مي گويد: امام رضا عليه السلام اسراري را به من گفت و بعد فرمود: به خدا سوگند ما ترا متهم نمي كنيم زيرا كه تو از ما اهل بيت هستي، پس خداوند ترا با رسولش و اهل بيت او قرار دهد. و خداوند انشاءالله چنين خواهد كرد(1).

مناظرات امام

يك بار هارون الرشيد خطاب به امام كاظم عليه السلام كرد و گفت: مي خواهم از شما چيزهايي بپرسم كه مدتي است در ذهنم خلجان مي كند و تاكنون از كس ديگري نپرسيده ام، به من گفته اند كه شما هرگز دروغ نمي گوئيد، جواب مرا درست و راست بفرمائيد! فرمود: اگر من آزادي بيان داشته باشم، تو را از آنچه مي دانم در زمينه ي پرسشت آگاه خواهم كرد. گفت: در بيان آزاد هستيد، هر چه مي خواهيد بفرماييد. اما اولين سؤال من اين است كه چرا شما و مردم معتقد هستيد كه شما فرزندان ابوطالب از ما فرزندان عباس برتريد، در حاليكه ما و شما از تنه ي يك درختيم. ابوطالب و عباس هر دو عموهاي پيامبر بودند و از جهت خويشاوندي با پيامبر، با هم فرقي ندارند. امام عليه السلام فرمود: ما از شما به پيامبر نزديكتريم. گفت: چگونه. فرمود: چون پدر ما ابوطالب با پدر رسول اكرم برادر تني (پدر و مادر يكي) بودند ولي عباس برادر ناتني (تنها از سوي مادر) بود. گفت: سؤال ديگر: چرا شما مدعي هستيد كه از پيامبر ارث مي بريد،


1- معجم رجال الحديث، ج 20، ص 328.

ص : 37

در حاليكه مي دانيم هنگامي كه پيامبر رحلت كرد عمويش عباس (پدر ما) زنده بود اما عموي ديگرش ابوطالب (پدر شما) زنده نبود و معلوم است كه تا عمو زنده است، ارث به پسر عمو نمي رسد. فرمود: آيا آزادي بيان دارم. گفت: در آغاز سخن گفتم داريد. فرمود: امام علي بن ابيطالب عليه السلام مي فرمايند: با بودن اولاد، جز پدر و مادر و زن و شوهر، ديگران ارث نمي برند، و با بودن اولاد براي عمو نه در قرآن و نه در روايات، ارثي ثابت نشده است. پس آنانكه عمو را در حكم پدر مي دانند از پيش خود مي گويند و حرفشان مبنايي ندارد (پس با بودن فاطمه ي زهرا فرزند رسول الله صلي الله عليه و اله و سلم به عموي او عباس ارث نمي رسد.) از آن گذشته پيامبر در مورد علي عليه السلام فرمود كه «أقضاكم علي»، علي بهترين قاضي شماست و نيز از عمر بن خطاب نقل شده است كه «علي اقضانا» علي بهترين قضاوت كننده ي ماست. هارون پرسش ديگر كرد: چرا شما اجازه مي دهيد مردم شما را به پيامبر نسبت بدهند و بگويند: فرزندان رسول خدا، در صورتي كه شما فرزندان علي هستيد، زيرا هر كس به پدر خود نسبت داده مي شود (نه به مادر) و پيامبر جد مادري شماست. فرمود: اگر پيامبر زنده شد و از دختر تو خواستگاري كند به او مي دهي؟ گفت: سبحان الله چرا ندهم، بلكه در آن صورت بر عرب و عجم و قريش افتخار هم خواهم كرد. فرمود: اما اگر پيامبر زنده شود از دختر من خواستگاري نخواهد كرد و من هم نخواهم داد. گفت: چرا، فرمود: چون او پدر من است (ولو از طرف مادر) ولي پدر تو

ص : 38

نيست. (پس مي توانم خود را فرزند رسول خدا بدانم). گفت: پس چرا شما خود را ذريه ي رسول خدا مي دانيد و حال آنكه ذريه از سوي پسر است نه از سوي دختر. فرمود: مرا از پاسخ اين پرسش معاف دار. گفت: نه بايد پاسخ بفرماييد و از قرآن دليل بياوريد. فرمود: «و من ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسي و هارون و كذلك نجزي المحسنين و ذكريا و يحيي و عيسي» (1). اكنون مي پرسم: عيسي كه در اين آيه ذريه ي ابراهيم به شمار آمده، آيا از سوي پدر منصوب است يا از سوي مادر؟ گفت: به نص قرآن، عيسي پدر نداشته است. فرمود: پس از سوي مادر ذريه ناميده شده است، ما نيز از سوي مادرمان فاطمه عليهاالسلام ذريه ي پيامبر محسوب مي شويم. آيا آيه ي ديگر بخوانم؟ گفت: بخوانيد. فرمود: آيه ي مباهله را مي خوانم. «فمن حاجك فيه من بعد ما جائك من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم و و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله علي الكاذبين»(2) . هيچكس ادعا نكرده است كه پيامبر در مباهله با نصاراي نجران جز علي و فاطمه و حسن و حسين، كس ديگري را براي مباهله با خود برده باشد پس مصداق ابنائنا (پسرانمان را) در آيه ي مزبور، حسن و حسين عليهماالسلام هستند، با اينكه آنها از سوي مادر به پيامبر منسوبند و فرزندان دختر آن گرامي اند. در اينجا هارون گفت: از ما چيزي نمي خواهيد؟ فرمود: نه مي خواهيم به خانه ي خويش بازگرديم.


1- انعام - 84.
2- آل عمران 61.

ص : 39

آن ملعون گفت: در اين مورد بايد فكر كنيم (كه البته فكرش آن بود كه آن حضرت را زنداني كند.)(1) . فضل بن ربيع مي گويد يك روز در سفر حج، مسجدالحرام را براي طواف كردن هارون الرشيد خلوت كردند و هيچكس را اجازه ندادند جز هارون اطراف خانه كعبه حضور داشته باشد اما مرد عربي در نهايت شهامت و شجاعت بي اعتنا به هارون مشغول طواف شد. محافظ هارون با تندي به او گفت از جلوي خليفه كنار برو، مرد عرب فريادي كشيد كه خداوند در اين مكان همه بندگانش را مساوي و برابر قرار داده سپس اين آيه را تلاوت فرمود: «سواءا العاكف فيه و الباد»(2). هر كجا هارون طواف مي كرد او مقدم بر او طواف مي نمود، همينكه به حجرالاسود رسيدند آن مرد از هارون سبقت گرفت و حجر را لمس كرد و بوسيد. هارون رهسپار مقام ابراهيم شد تا به نماز ايستد. آن مرد مقدم او به نماز ايستاد. هنگامي كه هارون از نماز فارغ شد گفت: آن مرد را به نزد من آوريد. محافظين هارون به سراغ او آمدند كه امير خود را اجابت كن و نزد او بيا. گفت كه من به او احتياجي ندارم كه به سوي او آيم او اگر از من حاجتي دارد به نزد من آيد. هارون گفت راست مي گويد از جا برخاست و نزد او آمد و سلام كرد و پاسخ شنيد. سپس رو به مرد عرب كرد و گفت: واي بر تو مثل تويي مزاحم سلطان مي شود؟ فرمود: آري. گفت: از تو مي پرسم اگر عاجز از پاسخ باشي آزارت مي دهم؟ فرمود: سؤال كن.


1- عيون اخبار الرضا عليه السلام، ج 1، ص 81.
2- حج - 25.

ص : 40

گفت: به من بگو كه واجب و فريضه تو چيست؟ فرمود: يكي و پنج و هفده و سي و چهار و نود و چهار و صد و پنجاه و سه بر هفده، و از دوازده يكي، و از چهل، يكي و از دويست، پنج و از يك عمر يكي، و يكي به يكي! در اينجا هارون از روي تمسخر خنديد و گفت: واي بر تو من از تو واجب را مي پرسم تو براي من اعداد را مي شمري و حساب مي كني؟! فرمود: آيا نمي داني دين همه اش حساب است و اگر در دين حساب نبود خداوند تبارك و تعالي از بندگانش حساب نمي خواست سپس اين آيه را تلاوت نمود. «و ان كان مثقال حبة من خردل أتينا بها و كفي بنا حاسبين»(1) . گفت: منظورت را براي من بيان كن و اگر نتواني بگويي دستور مي دهم بين صفا و مروه ترا به قتل برسانند. يكي از محافظين به اصطلاح وساطت نمود كه جناب خليفه به خاطر ارج و منزلت اين مكان به او منت بگذاريد و او را نكشيد. از سخنان او مرد عرب به خنده افتاد. هارون گفت چرا مي خندي؟ گفت: خنده تعجب است زيرا من نمي دانم از شما دو نفر كدامتان نادان تريد آيا آنكه مرگ رسيده را محبت مي كند كه مانع شود و يا آنكه مرگ نرسيده را عجله مي كند كه فرا رسد! فرمود: اما اينكه گفتم واجب يكي است آن عبارت از تمامي دين مبين اسلام است و پنج يعني نمازهاي پنج گانه، هفده، ركعات نماز، سي و چهار سجده هاي نماز، نود و چهار تكبيرها، صد و پنجاه و سه، تسبيحات. و منظورم از يكي دوازده، روزه ي ماه مبارك رمضان از دوازده ماه، يكي از چهل، چهل ديناري كه خداوند بر مالك واجب فرموده كه يكي را بدهد و


1- انبياء - 47.

ص : 41

از دويست، پنج و از دويست درهم، پنج درهم بپردازد. و قصدم از يك عمر يكي، حجةالاسلام و حج واجب است و يكي به يكي اشاره به كسي است كه خون كسي را ريخته كه بايد خونش را ريخت، همانطور كه پروردگار مي فرمايد: «النفس بالنفس»(1) . هارون او را تشويق كرد و گفت يك بدره كه ده هزار درهم است به او بدهند. فرمود: به چه انگيزه اين بدره را به من مي دهي به خاطر كلام يا به خاطر مسأله؟ گفت براي كلام. فرمود: پس حالا من از تو سؤالي مي كنم اگر درست جواب دادي اين پول مال تو آن را در اين مكان شريف بين اهلش تقسيم كن و اگر جواب ندادي يك بدره ديگري روي آن بگذار تا من آنرا بين فقراء قوم خويش تقسيم كنم. هارون گفت: سؤال كن. فرمود: سوسك سياه دانه به دهان بچه اش مي گذارد يا آن را شير مي دهد! هارون عصباني شد و گفت اي أعرابي از مثل من چنين سؤالي را مي كني؟! فرمود: از كسي كه از رسول الله صلي الله عليه و اله و سلم شنيده بود شنيدم كه مي فرمود: هر كس خود را رهبر مردم قرار مي دهد عقلي همانند عقل و درك مردم زمان خويش دارد. تو به اصطلاح امام و پيشواي اين مردم هستي بايد همه چيز را بداني آيا جواب سؤال مرا مي داني؟ هارون گفت: نه نمي دانم برايم شرح بده و دو بدره را بگير. فرمود: خداوند تبارك و تعالي وقتي زمين را خلق نمود جنبنده هايي در زمين خلق كرد كه خون در بدن ندارند و از خاك خلق شده اند روزي و عيش آنها را نيز در خاك قرار داد بنابراين همينكه مادر بچه خود را بر


1- مائده 45.

ص : 42

زمين مي گذارد نه دانه به دهانش مي گذارد و نه شيرش مي دهد و عيش و روزي او در خاك است. هارون گفت: به خدا قسم هيچكس مثل من به چنين مسأله اي مبتلا نشده بود. مرد عرب دو بدره يعني بيست هزار درهم را گرفت و از مسجد خارج شد، عده اي به دنبال او بيرون رفتند و از نام شريفش پرسيدند: معلوم شد كه آن بزرگوار موسي بن جعفر بن محمد عليه السلام مي باشد. هارون وقتي با خبر شد گفت: «و الله لقد كان ينبغي ان تكون هذه الورقة من تلك الشجرة». آري به خدا قسم چنين چيزي سزاوار اين شجره است(1) . يك بار هارون به امام كاظم عليه السلام عرض كرد شما فدك را در اختيار بگيريد. امام عليه السلام امتناع نمود. هارون اصرار كرد. امام فرمود: نمي گيرم مگر با حدود و اندازه ي واقعي آن، گفت: حد آن چقدر است؟ فرمود: اگر حد واقعي آن را بيان كنم نخواهي داد. گفت: به حق جدت كه اين كار را خواهم كرد. فرمود: يك حد آن عدن (يمن) است. رنگ هارون تغيير كرد و گفت: ديگر. فرمود: حد دوم آن سمرقند. رنگش قرمز شد. فرمود حد سوم آن آفريقا است چهره ي هارون سياه شد و گفت: ديگر. فرمود: حد چهارم آن سيف البحر و ارمينيه مي باشد. هارون گفت: پس با اين حساب چيزي براي ما باقي نمي ماند. امام عليه السلام فرمود: من مي دانستم كه اگر حد واقعي فدك را بگويم تو به ما نخواهي داد. و بالاخره در همين موقع بود كه هارون تصميم به قتل امام هفتم موسي بن جعفر عليه السلام گرفت(2) .


1- مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 312.
2- بحار، ج 48، ص 144.

ص : 43

بار ديگر هارون الرشيد امام عليه السلام را احضار كرد و گفت: اي بني فاطمه مردم علم نجوم را به شما نسبت مي دهند و اينطور كه معلوم است شما هم اطلاعات كافي داريد. ولي فقهاء اهل سنت مي گويند كه رسول الله صلي الله عليه و اله و سلم فرموده هر گاه اصحابم از من يادي كردند به گفته آنها توجه كنيد و حرفشان را قبول كنيد و اگر مسأله قدر به ميان آمد سكوت كنيد و همچنين اگر صحبت از نجوم شد سكوت اختيار كنيد و اعتباري به آن قائل نشويد. در حالي كه اميرالمؤمنين عليه السلام از همه خلايق آشناتر بود و نيز فرزندان او يعني همانهايي كه شيعيان به امامت آنها معرفت دارند. امام كاظم عليه السلام در پاسخ هارون فرمود: حديث ضعيف است و أسناد آن مورد طعن مي باشد چرا كه خداوند تبارك و تعالي نجوم را مدح كرده است. و اگر نجوم صحيح نبود خداوند آنها را مدح نمي كرد. از آن گذشته تمامي پيامبران عالم به نجوم بودند. خداوند تبارك و تعالي درباره ي ابراهيم خليل الرحمن صلوات الله عليه مي فرمايد: «و كذلك نري ابراهيم ملكوت السموات و الأرض و ليكون من الموقنين»(1). و در جاي ديگر مي فرمايد: «فنظر نظرة في النجوم فقال اني سقيم»(2). و اگر عالم به علم نجوم نباشند بي جهت به آن نظر و دقت نمي كند. در جاي ديگر پروردگار به مواقع نجوم سوگند ياد مي كند. «و انه لقسم لو تعلمون عظيم»(3). و نيز مي فرمايد: «و النازعات غرقا» تا آنجا كه «فالمدبرات امرا» (4) يعني توسط نجوم دوازده برج و ماه و هفت سياره و شب و روز به امر پروردگار محقق مي شود.


1- انعام - 75.
2- صافات - 89.
3- واقعه 76.
4- نازعات - 1 - 5.

ص : 44

بعد از علم قرآن هيچ علمي به شرافت علم نجوم نمي باشد. و آن علم پيامبران و أوصياء و وارثين پيامبران است يعني همانهايي كه پروردگار در شأنشان فرمود: «و علامات و بالنجم هم يهتدون»(1). و ما هستيم آگاه به اين علم ولي آن را براي كسي نمي گوييم! در اينجا هارون گفت: سوگند به خدا كه تو اين علم را داري اما آنرا نزد مردم عوام مطرح مكن و به آنها آموزش مده اين علم را براي خود نگهدار و به حرم جدت مراجعت كن. بعد گفت: يك سؤال ديگر باقي ماند تو را به خدا قسم مرا از آن با خبر ساز. امام عليه السلام فرمود: سؤال كن. گفت: به حق قبر و منبر و به حق قرابتت با رسول خدا به من بگو كه مرگ كدام يك از ما جلوتر است؟ زيرا كه تو اين را از علم نجوم بدست آورده اي. امام عليه السلام فرمود: در أمان هستم. عرض كرد آري. فرمود: من قبل از تو از دنيا مي روم و خلاف نمي گويم. آري فوت من نزديك است.؟(2). علي بن يقطين مي گويد: مهدي عباسي از امام كاظم عليه السلام سؤال كرد كه آيا در كتاب خدا دليلي بر حرمت شرابخواري آمده است. زيرا مردم نهي آن را ديده اند اما حرمت آن را نمي دانند. امام عليه السلام فرمود: بله آن در كتاب خدا حرام است. گفت: كجاي قرآن است؟


1- نحل - 16.
2- بحار، ج 48، ص 145.

ص : 45

فرمود: آنجا كه مي فرمايد: «انما حرم ربي الفواحش ما ظهر منها و ما باطن و الاثم و البغي بغير الحق»(1). منظور ما از «ما ظهر» زناي علني است و «ما باطن» ازدواج با محارم و «الاثم» شرابخواري است همچنانكه در جاي ديگر مي فرمايد: «و يسألونك عن الخمر و الميسر قل فيهما اثم كبير و منافع للناس»(2). اثم در كتاب خدا شرابخواري و قماربازي است كه ضرر و گناهش بس بزرگ است همانطور كه پروردگار بدان اشاره فرموده است. مهدي عباسي روي به علي بن يقطين كرد و گفت: به خدا قسم كه اين فتواي هاشمين است. علي مي گويد: به او پاسخ دادم راست گفتي خدا را شكر كه اين علم را از خانواده شما قرار نداد. سپس ادامه مي دهد كه مهدي عباسي بي درنگ به من گفت: راست گفتي اي رافضي! (3).

كلمات حكمت آميز امام

«من طلب هذا الرزق عن حله ليعود به علي نفسه و عياله كان كالمجاهد في سبيل الله» كسي كه از پي روزي حلال برود تا خود و خانواده خود را سود دهد اجر او در پيشگاه پروردگار مانند اجر سربازي است كه در راه خدا جهاد مي كند. «يستحب غرامة الغلام في صغره لتكون حليما في كبره». بهتر است كه طفل در كودكي با سختي و مشكلات روبرو شود تا در جواني و بزرگسالي بردبار و صبور باشد. «ليس منا من لم يحاسب نفسه كل يوم»


1- اعراف - 33.
2- بقره - 219.
3- فروع كافي، ج 6، ص 406.

ص : 46

از ما نيست آنكس كه همه روزه به حساب نفس خود رسيدگي ننمايد. «ان لله علي الناس حجتين حجة ظاهرة و حجة باطنة فاما الظاهرة فالرسل و الانبياء و الائمة و اما الباطنة فالعقول» خداوند را بين مردم دو حجت است، يكي ظاهري و آن ديگر باطني. حجت ظاهري خداوند، رسولان و انبياء و ائمه هستند، و حجت باطني عقلهاي مردم است. «من سلط ثلاثا علي ثلاث فكأنما أعان هواه علي هدم عقله: من اظلم نور تفكره بطول أمله. و محاطرائف حكمته بفضول كلامه. و أطفأ نور عبرته بشهوات نفسه فكأنما أعان هواه علي هدم عقله. و من هدم عقله افسد عليه دينه و دنياه». كسي كه سه چيز را بر سه چيز ديگر مسلط كند مثل آن است كه هواي نفس خويش را جهت نابود كردن عقل خويش ياري داده است. نور تفكر را با تاريكي آرزوي طولاني زايل سازد. طرائف حكمتش را با حرفهاي بي فايده محو سازد و نور عبرت را با شهوات نفساني خاموش كند. چنين شخصي مثل آن است كه هواي خويش را جهت از بين بردن عقل ياري كرده و كسي كه عقل را نابود كند دين و دنيايش را فاسد نموده است. «افضل ما يتقرب به العبد الي الله بعد المعرفة به الصلوة و بر الوالدين و ترك الحسد و العجب و الفخر» بالاترين چيزي كه بعد از معرفت بنده را به خداوند تبارك و تعالي نزديك مي كند نماز و نيكي به پدر و مادر و ترك حسد و عجب و فخرفروشي است. «المتكلمون ثلاثة: فرابح و سالم و شاجب، فأما الرابح فالذاكر لله و اما السالم فالساكت و أما الساجب فالذي يخوض في الباطل، ان الله حرم الجنة علي كل فاحش بذي قليل الحياء لايبالي ما قال و لا قيل فيه» سخنگويان سه گروه هستند: سودرسان، سالم و پرحرف و هذيان گو.

ص : 47

اما سودرسان آن است كه با گفتار خود ياد پروردگار را در دل قرار دهد و سالم كسي است كه سكوت كند و پر حرف و هذيان گو كسي است كه در باطل فرو رود. خداوند تبارك و تعالي بهشت را بر هر بدكار و بي حيا كه باكي ندارد كه چه مي گويد و چه به او مي گويند حرام فرموده است. در تبيين كلام خدا «هل جزاء الأحسان الا الأحسان» (1)فرمود: «جرت في المؤمن و الكافر و البروا و الفاجر. من صنع اليه معروف فعليه أن يكا فئ به» اينكه قرآن مي فرمايد: آيا جزاي احسان جز احسان است؟ درباره ي مؤمن و كافر و نيكوكار و بدكار فرقي نمي كند بنابراين هر كس كار خوبي به شما كرد لازم است با كار نيك خويش آن را جبران كني. امام عليه السلام سپاه عقل و جهل را براي هشام بن الحكم بدين ترتيب بيان فرمودند: سپاه عقل: ايمان، سپاه جهل: كفر سپاه عقل: عدل، سپاه جهل: جور و ستم سپاه عقل: توكل، سپاه جهل: حرص سپاه عقل: زهد، سپاه جهل: ميل به دنيا سپاه عقل: تأني و متانت، سپاه جهل: عجله و شتاب سپاه عقل: تسليم، سپاه جهل: سركشي سپاه عقل: صبر، سپاه جهل: بي تابي سپاه عقل: حفظ، سپاه جهل: فراموشي سپاه عقل: تصديق، سپاه جهل: تكذيب سپاه عقل: رضامندي، سپاه جهل: نارضايتي


1- الرحمن - 60.

ص : 48

سپاه عقل: عاطفه، سپاه جهل: خشك و سخت سپاه عقل: مدارا، سپاه جهل: ناسازگاري سپاه عقل: بردباري، سپاه جهل: ناپايداري سپاه عقل: گذشت، سپاه جهل: حقد و كينه سپاه عقل: چشم پوشي، سپاه جهل: انتقام سپاه عقل: صله رحم، سپاه جهل: قطع رحم سپاه عقل: اخلاص، سپاه جهل: نفاق سپاه عقل: شكر، سپاه جهل: كفران سپاه عقل: علم، سپاه جهل: جهل سپاه عقل: شهامت، سپاه جهل: بي باكي سپاه عقل: سكوت، سپاه جهل: هذيان سپاه عقل: رحمت، سپاه جهل: قساوت سپاه عقل: بي نيازي، سپاه جهل: فقر سپاه عقل: قناعت، سپاه جهل: حرص سپاه عقل: اميد، سپاه جهل: نوميدي سپاه عقل: قطع اميد از دنيا، سپاه جهل: طمع دنيا سپاه عقل: عفاف، سپاه جهل: بي بند و باري سپاه عقل: تواضع، سپاه جهل: كبر سپاه عقل: پندپذيري، سپاه جهل: طغيان و عناد سپاه عقل: يقين، سپاه جهل: شك سپاه عقل: تفكر، سپاه جهل: سهو سپاه عقل: كمك به ديگران، سپاه جهل: ممانعت از كار خير سپاه عقل: دوستي، سپاه جهل: دشمني سپاه عقل: سلامتي، سپاه جهل: بلاء

ص : 49

سپاه عقل: حفظ سلامتي ديگران در غياب، سپاه جهل: خدعه و نيرنگ به آنها سپاه عقل: معروف، سپاه جهل: منكر سپاه عقل: پاكيزگي، سپاه جهل: كثافت سپاه عقل: سهل گرفتن، سپاه جهل: سخت گرفتن سپاه عقل: وقار، سپاه جهل: سبكي سپاه عقل: دعا و طلب، سپاه جهل: نخواستن سپاه عقل: سخاوت، سپاه جهل: بخل سپاه عقل: زيركي، سپاه جهل: حماقت سپاه عقل: وفا، سپاه جهل: نيرنگ سپاه عقل: فهم، سپاه جهل: كم شعوري سپاه عقل: كتمان سر، سپاه جهل: افشاء سر سپاه عقل: تقيه، سپاه جهل: اعلان و افشاء سپاه عقل: حيا، سپاه جهل: وقاحت سپاه عقل: عافيت، سپاه جهل: بلوي سپاه عقل: سعادت، سپاه جهل: شقاوت سپاه عقل: نشاط، سپاه جهل: تنبلي و كسالت سپاه عقل: خشوع، سپاه جهل: عجب سپاه عقل: اطاعت، سپاه جهل: معصيت سپاه عقل: شناخت، سپاه جهل: انكار سپاه عقل: نيكي به ديگران، سپاه جهل: عاق و عافيت سپاه عقل: انصاف، سپاه جهل: ظلم سپاه عقل: اقتصاد، سپاه جهل: اسراف سپاه عقل: ميانه روي در جمع مال، سپاه جهل: زياده روي در جمع مال

ص : 50

سپاه عقل: توبه، سپاه جهل: اصرار به گناه سپاه عقل: شادي، سپاه جهل: حزن سپاه عقل: راستگويي و صدق گفتار، سپاه جهل: سخن چيني سپاه عقل: خضوع، سپاه جهل: تكبر و بلند پروازي سپاه عقل: مدارا كردن، سپاه جهل: سماجت سپاه عقل: حقيقت را سريع ابلاغ كردن، سپاه جهل: تأخير در ابلاغ حقيقت سپاه عقل: تقوي، سپاه جهل: حسادت سپاه عقل: آسايش، سپاه جهل: خود را به تعب انداختن سپاه عقل: حكمت، سپاه جهل: هواپرستي سپاه عقل: محافظت، سپاه جهل: مخالفت سپاه عقل: الفت، سپاه جهل: جدايي و فراق سپاه عقل: استغفار و توبه، سپاه جهل: غرور و سر كشي آنگاه امام كاظم عليه السلام فرمود: «يا هشام لا تجتمع هذه الخصال الا لنبي او وصي مؤمن امتحن الله قلبه للأيمان و أما ساير ذلك من المؤمنين فان أحدهم لا يخلو من أن يكون فيه بعض هذه الجنود من أجناد العقل حتي يستكمل العقل و يتخلص من جنود الجهل. فعند ذلك يكون في الدرجة العليا مع الأنبياء و الأوصياء عليهم السلام و فقنا الله و اياكم لطاعته» اي هشام اين صفات جمع نمي گردد مگر در پيامبر يا وصي او يا مؤمني كه خداوند تبارك و تعالي قلبش را به ايمان امتحان كرده باشد. و اما ساير مؤمنين نيز مي توانند تدريجا بعضي از سپاه عقل را در خود ايجاد كنند و از سپاه جهل پاكيزه شوند در نتيجه عقل را به سر حد كمال برسانند و به مقامي نائل شوند كه مقامي است بلند يعني در كنار انبياء و اوصياء عليهم السلام خداوند ما و شما را به طاعات پروردگار موفق بدارد. (تحف العقول، 383 - 402)

ص : 51

يك بار امام عليه السلام از مردي شنيد كه تقاضاي مرگ مي كند، فرمود: «هل بينك و بين الله قرابة يحابيك لها؟ قال: لا فقال: فهل لك حسنات قدمتها تزيد علي سيئات؟ قال: لا قال: فانت اذن تتمني هلاك الأبد» آيا بين تو و پروردگار فاميلي هست؟ گفت: نه. فرمود: آيا كارهاي نيكي كه از پيش فرستاده اي از زشتكاريهايت بيشتر است؟ گفت: نه. فرمود: پس چگونه به خود اجازه مي دهي كه تقاضاي مرگ كني تا به هلاكت هميشگي مبتلا شوي؟! يكوقت هارون ملعون براي امام نامه اي نوشت كه: «عظني و أو جز فكتب اليه: ما من شيئ تراه عينك الا و فيه موعظة». مرا موعظه كن ولي خيلي كوتاه و مختصر. امام عليه السلام مرقوم فرمودند: در هر چه در اين عالم بنگري موعظه اي نهفته است. (احقاق الحق، ج 12، ص 339) «بئس العبد عبد يكون ذاوجهين و ذالسانين يطري اخاه شاهدا و يأكله اذا غاب عنه اعطي حسده و اذا ابتلي خذله» بنده بسيار بد خداوند كسي است كه دو روي و دو زبان باشد. پيش روي برادر ديني ثناي او گويد و چون از او دور شد، بدگويي كند يا اگر به برادر مسلمانش نعمتي عطا شد بدو رشك ورزد و چون گرفتاري برايش پيش آمد از ياري وي دست بردارد. «ملعون من غش مسلما او غره او ما كره». آنكه خيانت ورزد و عيب چيزي را بر مسلماني بپوشاند يا از راهي ديگر او را گول بزند مستوجب لعنت پروردگار است. (مستدرك الوسائل، ج 2، ص 12 و 455)

ص : 52

زندان و شهادت

بي گناهي كم گناهي نيست در ديوان عشق يوسف از دامان پاك خود به زندان رفته است امام عليه السلام مدتي در زندان مهدي عباسي در بغداد بود ولي او جرأت اذيت بيشتر بر آن بزرگوار پيدا نكرد و ايشان را به مدينه بازگردانيد. بار ديگر تصميم به زنداني كردن امام را گرفت ولي مرگ او را مهلت نداد و به هلاكت رسيد. بعد مهدي عباسي، هارون الرشيد عليه السلام را مدتي طولاني در زندانهاي مختلف بغداد محبوس كرد. هارون جنايتكار و منافق جهت دستگيري امام كاظم عليه السلام نخست به كنار قبر مطهر رسول الله صلي الله عليه و اله و سلم آمد و گفت: پدر و مادرم به فداي تو اي رسول خدا من عذر مي خواهم در كاري كه اراده كرده ام. تصميم دارم موسي بن جعفر را زنداني كنم براي آنكه مي ترسم فتنه بر پا كند و خونهاي امت تو ريخته شود! روز بعد به فضل بن ربيع دستور داد امام عليه السلام را دستگير كند امام در كنار قبر جدش رسول الله صلي الله عليه و اله و سلم مشغول نماز بود در همان حال نماز آن بزرگوار را گرفتند و كشيدند تا از مسجد بيرون برند. آن حضرت توجهي به قبر جد بزرگوار خويش كرده و گفت اي رسول خدا به تو شكايت مي كنم از اين حركات و رفتاري كه بر اهل بيت تو روا مي دارند. مردم از هر طرف صدا به ناله و گريه بلند كردند. امام مظلوم را نزد هارون ملعون بردند، ناسزاي فراوان به حضرتش گفت و بعد دستور داد دو كاروان ترتيب دهند تا مردم ندانند آن حضرت را به كجا مي برند، يكي را به بصره فرستاد و ديگري را به بغداد. امام عليه السلام را به بصره فرستاد و كاروان يك روز پيش از ترويه روز هفتم ذي الحجه وارد بصره شد و مدت يك سال در آن شهر محبوس بود.

ص : 53

زندان دوم حضرت در عصر هارون زندان فضل بن ربيع در شهر بغداد بود. شيخ صدوق رحمة الله عليه روايت مي كند كه امام كاظم عليه السلام بيش از ده سال در زندان فضل بن ربيع بود و تمام اين مدت را به عبادت و سجده هاي طولاني مشغول بود. آخرين زندان حضرت زنداني بس نمور و تاريك بود كه لحن مناجات امام عليه السلام را تغيير داد. از خداوند تمناي استخلاص از زندان را نمود و بالاخره در همين زندان پس از شكنجه هاي فراوان با خرماهاي زهرآگين آن امام همام را به شهادت رسانيدند. مشهور آن است كه روز شهادت آن بزرگوار بيست و پنجم ماه رجب سال 183 هجري قمري در زندان سندي ابن شاهك ملعون در سن پنجاه و پنج سالگي بوده است(1) .


1- بحار، ج 38، ص 206.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109