بخشي از اخلاق، صفات و كرامات امام كاظم عليه السلام

مشخصات كتاب

مؤلف: محمد عطايي

مقدمه

ابن طلحه مي گويد [1] وي امامي ((جليل القدر، عظيم الشاءن و كثير التهجد)) بود. كسي كه در راه اجتهاد كوشا بود و كراماتي از او مشاهده شده و به عبادت مشهور و بر طاعات مواظب بود و شب را به سجده و قيام، و روز را به صدقه و صيام، سپري مي كرد. و به دليل حلم زياد و گذشت فراوانش از تجاوزگران، به آن جناب كاظم گفته اند در برابر كسي بدي كرده بود، نيكي مي كرد و بر آن كه جسارت ورزيده بود عفو و اغماض مي نمود. به خاطر عبادتهاي بسياري وي را عبد صالح مي خواندند و در عراق به خاطر آنكه حاجت متوسلان به خداي تعالي را بر مي آورد، به باب الحوائج مشهور مي باشد، كراماتش باعث حيرت خردمندان گرديد از آن رو كه وي در پيشگاه خدا پايدار و استوار بوده است. ابن طلحه مي گويد: وي چندين لقب دارد كه مشهورترين آنها، كاظم است. و از جمله آنها صابر، صالح و امين مي باشد. و امّا مناقب آن حضرت فراوان است و اگر هيچ يك از آنها نبود جز عنايت پروردگار به وي، همين يك منقبت او را بس بود. شيخ مفيد - رحمه الله - مي گويد: ابوالحسن موسي عليه السلام عابدترين و فقيه ترين اهل زمانش بود و از همگان بخشنده تر و بزرگوارتر بود. نقل شده است كه آن حضرت نافله هاي شب را تا نماز صبح ادامه مي داد، سپس تعقيبات نماز را تا طلوع آفتاب به جا مي آورد و به سجده مي رفت و سرش را از دعا و حمد خدا تا نزديك ظهر بلند نمي كرد زياد دعا مي كرد و مي گفت: ((اللهم اني اءساءلك الراحة عند الموت و العفو عند الحساب)) و اين عبارات را تكرار مي كرد. و از جمله دعاهاي آن حضرت است: ((عظم الذنب من عبدلك، فليحسن العفو من عندك)). همواره از ترس خدا مي گريست به حدي كه محاسنش با اشك چشمها تر مي شد و از همه كس بيشتر، با خانواده و خويشاوندان صله رحم داشت. در شب هنگام از مستمندان مدينه دلجويي مي كرد؛ در زنبيلش پول نقد از درهم و دينار و همچنين آرد و خرما به دوش مي كشيد و به فقرا مي رساند به طوري كه نمي دانستند از كجا مي آيد. [2] . محمّد بن عبيدالله بكري مي گويد: به مدينه رفتم، وامي داشتم كه از بس طلبكار آن را مطالبه مي كرد، درمانده شده بودم، با خود گفتم نزد ابوالحسن موسي عليه السلام بروم و درد دل كنم. در مزرعه اي كه داشت خدمت آن حضرت رسيدم؛ غلامي در حضورش بود، داخل غربال بزرگي قطعات گوشت خشكيده اي بود، من هم با او خوردم، آنگاه پرسيد چه حاجت داري؟ جريان را گفتم، وارد خانه شد، چندان زماني نگذشت كه بيرون آمد، به غلامش فرمود: برو! آنگاه دستش را به طرف من دراز كرد، كيسه اي را كه سيصد دينار داشت به من داد سپس از جا بلند شد و رفت. بعد من برخاستم و بر مركبم سوار شدم و مراجعت كردم. [3] . آورده اند كه مردي از اولاد عمر بن خطاب در مدينه بود، همواره موسي بن جعفر عليه السلام را مي آزرد و هر وقت وي را مي ديد دشنامش مي داد و به علي عليه السلام ناسزا مي گفت، اصحاب عرض كردند: به ما اجازه دهيد تا اين فاجر را بكشيم! امام عليه السلام آنها را نهي كرد و به شدت از اين كار باز داشت. روزي پرسيد عمري كجا است؟ گفتند: به كشتزارش رفته است، امام عليه السلام از شهر بيرون شد، سوار بر الاغش به مزرعه او رفت، مرد عمري فرياد بر آورد، زراعت ما را پا مال نكن امّا ابوالحسن عليه السلام با الاغش همان طور مي رفت تا به نزد وي رسيد، پياده شد و نشست، با او خوشرويي كرد وي را خنداند و فرمود: چقدر براي كشتزارت خرج كرده اي؟ گفت: صد دينار. فرمود: چقدر اميدواري كه محصول برداري؟ عرض كرد: علم غيب ندارم. فرمود: گفتم: چقدر اميدواري كه عايدت شود؟ گفت: اميد دويست درهم عايدي دارم. امام عليه السلام كيسه اي را بيرون آورد كه سيصد درهم داشت به او داد و فرمود: اين را بگير، زراعتت هم به حال خودش باقي است و خداوند به قدري كه انتظار داري نصيب تو خواهد كرد. مي گويد: آن مرد عمري از جا برخاست سر حضرت را بوسيد و تقاضا كرد از لغزش او بگذرد. امام عليه السلام لبخندي به او زد و برگشت و راهي مسجد شد ديد عمري در مسجد نشسته است. همين كه چشمش به امام افتاد، عرض كرد: خدا مي داند كه رسالتش را در كجا قرار دهد. راوي مي گويد: اصحاب امام عليه السلام به جانب آن مرد شتافتند و گفتند: جريان تو چيست، تو كه عقيده ديگري داشتي؟ جواب داد: شما هم اكنون شنيديد كه من چه گفتم. و همچنان امام عليه السلام را دعا مي كرد ولي آنها با وي و او با ايشان مخاصمه مي كردند. همين كه امام عليه السلام به منزلش برگشت به اصحابي كه پيشنهاد كشتن عمري را كرده بودند، فرمود: ديديد چگونه كار او را اصلاح كردم و شرش را كفايت نمودم. [4] . گروهي از دانشمندان نقل كرده اند كه ابوالحسن عليه السلام همواره دويست تا سيصد دينار صله مي داد و كيسه هاي (مرحمتي) موسي بن جعفر عليه السلام ضرب المثل بود. [5] . علي بن عيسي مي گويد: (چنان كه گفتيم: آن حضرت) فقيه ترين مردم زمان خويش و از همه بيشتر حافظ قرآن بود. قرآن را خوش صداتر از همه تلاوت مي كرد؛ وقتي كه قرآن مي خواند غمگين بود و مي گريست و شنوندگان را نيز مي گريانيد. مردم مدينه او را زينت متهجدان مي ناميدند و به دليل آنكه خشم خود را فرو مي خورد، كاظم نام گرفت. آن حضرت به قدري در برابر ستمگران بردباري كرد كه سرانجام در زندان و كنده و زنجير ايشان شهيد شد. [6] .

كرامات امام كاظم

امّا كرامات آن حضرت، از كتاب ابن طلحه [7] به نقل از حسام بن حاتم اصم آمده است كه وي از ابي حاتم نقل كرده است كه شقيق بلخي به من گفت: در سال 149 ه -. ق. به قصد انجام فريضه حج بيرون شدم و در قادسيه فرود آمدم، در آن ميان كه من به كثرت مردم، و زيورهايي كه با خود داشتند، ناگاه چشمم به جوان خوش سيماي گندمگون لاغري افتاد كه بالاي جامه هايش جامه اي پشمي پوشيده و عبايي به دور خود پيچيده و نعليني در پا، يكه و تنها نشسته بود. با خود گفتم، اين جوان از صوفيه است، مي خواهد در بين راه خود را بر مردم تحميل كند، به خدا سوگند كه هم اكنون نزد او مي روم و او را سرزنش مي كنم. نزديك او رفتم، چون مرا ديد كه به سمت او مي روم، فرمود: ((اي شقيق از بسياري گمانها دوري كن كه برخي گمانها گناه است)) سپس مرا ترك گفت و به راه خود رفت. با خود گفتم اين كار شگفتي است كه وي آنچه را در باطنم گذشته بود به زبان آورد و نام مرا گفت. اين كسي جز بنده صالح خدا نبايد باشد، نزد او مي روم و از او درخواست مي كنم تا مرا به خدمتگزاري بپذيرد، با عجله به دنبالش رفتم امّا به وي نرسيدم و از چشمم ناپديد شد. چون در محل واقصه فرود آمديم، ديدم نماز مي خواند و در حال نماز، بدنش مي لرزد و اشكهايش جاري است. با خود گفتم: اين همان همسفر من است، نزد او بروم و حليت بطلبم، صبر كردم تا نشست، به طرف او رفت همين كه ديد به سمت او مي روم فرمود: ((يا شقيق بخوان: ((و اني لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحاً ثم اهتدي)))) [8] سپس مرا ترك كرد و رفت. با خود گفتم اين جوان از ابدال است؛ دوبار از دل من خبر داد، همين كه در منزل زباله فرود آمديم، ديديم آن جوان كنار چاهي ايستاده است؛ در دستش مشك آب كوچكي است و مي خواهد آب خوردن تهيه كند، مشك از دستش در چاه افتاد و من به او نگاه مي كردم ديدم چشم به آسمان دوخت و شنيدم كه مي گفت: ((((انت ربي اذا ظماءت الي الماء وقوتي اذا اردت طعاما.)) [9] . خداوندا اي مولاي من، من چيزي جز آن را ندارم، نگذار از دستم برود!)) شقيق مي گويد: به خدا سوگند، ديدم آب چاه بالا آمد و آن جوان دستش را دراز كرد و مشك را گرفت و پر آب كرد، وضو گرفت و چهار ركعت نماز خواند، سپس به دو طرف توده اي از شن رفت، آنها را با مشت بر مي داشت، ميان مشك مي ريخت و تكان مي داد و ميل مي كرد. جلو رفتم، سلام دادم، جواب سلام مرا داد. عرض كردم: از زيادي نعمتي كه خداوند به شما داده، به من بخورانيد. فرمود: اي شقيق! نعمت ظاهري و باطني خداوند همواره به ما مي رسد، پس به پروردگارت خوشبين باش. سپس مشك را به من داد مقداري خوردم ديدم تلخان و شكر است. به خدا سوگند كه هرگز خوشمزه تر و خوشبوتر از آن را نخورده بودم. سير غذا و سير آب شدم چندان كه چند روزي ميل به غذا و آب نداشتم. بعدها او را نديدم تا وارد مكه شديم، شبي او را كنار ناودان طلا ديدم؛ در آن نيمه شب با خشوع و آه و گريه نماز مي خواند، همچنان بود تا شب گذشت و چون فجر طلوع كرد در جاي نمازش نشست و تسبيح مي گفت سپس از جا بلند شد و نماز صبح خواند، هفت شوط طواف كرد و از مسجد بيرون شد. دنبالش رفتم، ديدم دوستان و غلاماني دارد، برخلاف آنچه بين راه ديده بودم، مردم اطرافش مي گردند و به او سلام مي دهند. از كسي كه نزديكش بود، پرسيدم: اين جوان كيست؟ گفت: اين موسي بن جعفر بن محمّد بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب عليه السلام است. با خود گفتم: اگر اين امور شگفت آور جز از چنين آقايي بود، تعجب مي كردم. از كتاب شيخ مفيد - رحمه الله - در باب دلايل و آيات و معجزات و علامات امامت ابوالحسن موسي عليه السلام از هشام بن سالم نقل شده است كه مي گويد: پس از وفات امام صادق عليه السلام من به همراه محمّد بن نعمان، صاحب طاق در مدينه بوديم و مردم در اطراف عبدالله بن جعفر به عنوان اين كه پس از پدرش او صاحب امر است، جمع مي شدند. ما در حالي وارد شديم كه مردم در نزد او بودند، از زكات پرسيديم كه در چه مقدار واجب مي شود؟ گفت: در دويست درهم، پنج درهم. گفتيم: در صد درهم چه قدر؟ گفت: دو درهم و نصف، گفتيم: به خدا سوگند كه مرجثه هم چنين حرفي را نزده اند. گفت: به خدا قسم من نمي دانم كه كجا برويم. من با ابوجعفر احول در يكي از كوچه هاي مدينه نشسته بوديم و مي گريستيم، و نمي دانستيم به كجا رو آوريم و نزد چه كسي برويم. به عقيده مرجثه معتقد شويم، يا به قدريه مراجعه كنيم، با معتزله هم عقيده شويم يا به زيديه رجوع كنيم؟ ما همچنان متحير بوديم كه ناگاه پيرمرد ناشناسي آمد و با دستش به من اشاره كرد. ترسيدم كه از جاسوسهاي ابوجعفر منصور باشد؛ چون او در مدينه جاسوسهايي داشت تا ببينند پس از امام صادق عليه السلام مردم به چه كسي مراجعه مي كنند تا او را بگيرند و گردنش را بزنند. من ترسيدم كه اين مرد، از آنها باشد، به احول گفتم: من بر خود و بر تو بيمناكم، تو از من فاصله بگير، او تنها هدفش منم نه تو، پس تو از من دور شو تا هلاك نشوي و به نابودي خودت كمك نكني. مقدار زيادي از من دور شد و من در پي آن پيرمرد رفتم. چون اميدي به خلاصي خود از دست او نداشتم، همچنان به دنبال او مي رفتم و آماده مرگ بودم تا اين كه مرا به در خانه ابوالحسن موسي عليه السلام رساند، آنگاه مرا به حال خود گذاشت و رفت. ناگاه خدمتگزاري از بيرون منزل، گفت: وارد شو، خدا تو را بيامرزد! من وارد شدم، ناگاه ديدم ابوالحسن بن موسي بن جعفر عليه السلام بي مقدمه رو به من كرد و فرمود: به سوي من! به سوي من! نه به سمت مرجثه برو، نه به سوي قدريه و نه سوي معتزله و نه به جانب زيديه! عرض كردم: فدايت شوم، پدرت از دنيا رفت؟ فرمود: آري، عرض كردم: به اجل خود از دنيا رفت؟ فرمود: آري، عرض كردم: بنابراين بعد از آن حضرت چه كسي امامت و رهبري ما را عهده دار است؟ فرمود: اگر خدا بخواهد تو را هدايت كند، هدايت خواهد كرد. عرض كردم: برادرت عبدالله گمان مي برد كه بعد از پدرش او امام و رهبر مردم است؟ فرمود: عبدالله مي خواهد كسي خدا را عبادت نكند. عرض كردم: به اين ترتيب، بعد از پدر بزرگوارتان امام كيست؟ فرمود: اگر بخواهد تو را هدايت كند، هدايت خواهد كرد. عرض كردم: فدايت شوم، پس تو امام و رهبر مايي؟ فرمود: من چنين سخني نمي گويم. هشام بن سالم مي گويد: با خود گفتم: همانا راه درستي را در مساءله نرفتم. آنگاه عرض كردم: فدايت شوم، آيا شما خود امامي داريد؟ فرمود: نه. با شنيدن اين پاسخ، بزرگي و هيبت آن حضرت چنان بر قلب من وارد شد كه جز خدا كسي نمي داند! سپس گفتم: فدايت شوم، آيا مي توانم چيزي را از شما بپرسم كه از پدرت مي پرسيدم! فرمود: جهت اطلاع خودت بپرس ولي به ديگران نگو زيرا اگر بين مردم منتشر شود باعث كشتن من شده اي! مي گويد: پس سؤالاتي كردم، ديدم درياي بي پاياني است، عرض كردم: فدايت شوم، شيعيان پدرت سرگردانند، اجازه مي فرماييد اين مطلب را به ايشان بگويم و آنها را به جانب شما بخوانم در حالي كه شما از من خواستيد مطلب را پوشيده نگه دارم؟ فرمود: كسي را كه اطمينان به هدايتش داشتي بگو ولي از او قول بگير كه مطلب را مخفي بدارد زيرا اگر آن را پخش كند سر مرا بر باد خواهد داد - با دست مبارك اشاره به گلويش كرد - هشام مي گويد: از محضر امام عليه السلام بيرون آمدم، ابوجعفر احول را ديدم، پرسيد: از خانه موسي بن جعفر چه خبر؟ گفتم: هدايت. و جريان را نقل كردم، سپس زراره و ابوبصير را ديديم آنها خدمت امام رفتند و سخن آن حضرت را شنيدند و براي آنها يقين حاصل شد. بعدها مردم را گروه گروه ديديم، هر كس كه خدمت آن حضرت شرفياب شد (به امامت او) اطمينان يافت و جز گروه عمار ساباطي، و جز اندكي از مردم كسي به سراغ عبدالله نرفت. از همان كتاب از قول رافعي نقل شده است كه مي گويد: پسر عمويي داشتم به نام حسن بن عبدالله كه مردي پارسا و از عابدترين مردم زمانش بود و به خاطر كوشش در ديانت و عبادت، دستگاه حكومتي از او چشم مي زد و چه بسا با امر به معروف و نهي از منكر خشم حكومتيان را بر مي انگيخت ولي به خاطر صلاح وي آن را تحمل مي كردند، و به اين حال بود تا اين كه روزي وارد مسجد شد در حالي كه ابوالحسن موسي بن جعفر عليه السلام در مسجد بود. آن حضرت اشاره فرمود، حسن نزد وي رفت، فرمود: اي ابوعلي چه قدر شادمانيم و دوست مي داريم اين حالي را كه تو داري، جز اين كه تو معرفت نداري، به دنبال معرفت برو! عرض كرد: فدايت شوم، معرفت چيست؟ فرمود: برو فقه و حديث بياموز! گفت: از كه بياموزم؟ فرمود: از فقهاي مدينه بياموز و سپس آنها را بر من عرضه كن! مي گويد: حسن بن عبدالله رفت و (آموخته هاي خود را) نوشت و بعد آمد، نوشته ها را بر آن حضرت قرائت كرد، ولي امام عليه السلام همه را مردود شمرد. آنگاه فرمود: برو آگاهي پيدا كن! حسن بن عبدالله به دينش اهميت مي داد. راوي مي گويد: وي همواره در پي فرصتي بود تا اين كه ابوالحسن عليه السلام به قصد مزرعه اي كه در خارج مدينه داشت حركت كرد، در بين راه آن حضرت را ديد، عرض كرد: فدايت شوم من در پيشگاه خداي تعالي بر شما حجت را تمام مي كنم مرا به آنچه معرفتش بر من واجب است راهنمايي كنيد. مي گويد: در اين جا ابوالحسن عليه السلام او را به امر اميرالمؤمنين و حقانيت آن بزرگوار و امر امام حسن و امام حسين و علي بن حسين و محمّد بن علي و جعفر بن محمّد صلوات الله عليهم، آگاه ساخت و سپس ساكت شد. عرض كرد: فدايت شوم، امروز امام كيست؟ فرمود: اگر بگويم مي پذيري؟ گفت: آري. فرمود: امروز من امامم. عرض كرد: دليلي بفرماييد كه من براي ديگران استدلال كنم. فرمود: نزد آن درخت برو - به درخت خاري اشاره كرد - بگو: موسي بن جعفر مي گويد: نزد من بيا! مي گويد: نزد آن درخت آمدم و پيام امام عليه السلام را رساندم. به خدا سوگند ديدم درخت زمين را شكافت و آمد در مقابل حضرت ايستاد. آنگاه امام عليه السلام اشاره فرمود: برگرد! برگشت. راوي مي گويد: حسن بن عبدالله به امامت آن حضرت ايمان آورد و بعد به خاموشي و عبادت به سر مي برد و پس از آن كسي او را نديد كه سخني بگويد. [10] . از جمله روايتي است كه عبدالله بن ادريس از ابن سنان نقل كرده، مي گويد: روزي هارون الرشيد چند جامه براي علي بن يقطين فرستاد و بدان وسيله او را گرامي داشت، در ميان آنها شنلي از خز سياه بود كه همچون جامه مخصوص پادشاهان، طلادوزي شده بود! علي بن يقطين تمام آن جامه ها را خدمت ابوالحسن موسي بن جعفر عليه السلام فرستاد و از آن جمله همان شنل بود و مقداري مال نيز بر آنها افزود كه طبق معمول از خمس مالش خدمت امام عليه السلام مي فرستاد. همين كه اين جامه ها و اموال به دست امام عليه السلام رسيد، آنها را قبول كرد امّا شنل را به وسيله همان قاصد به علي بن يقطين بازگرداند و به او نوشت: آن را نگه دار و مبادا از دستت بيرون كني كه در آينده نزديك، به آن سخت نيازمند خواهي شد. علي بن يقطين از اين كه شنل را به او برگردانده اند، به شك افتاد و علت آن را نفهميد ولي آن را نگه داشت، مدتي گذشت علي بن يقطين نسبت به غلام مخصوصش غضبناك شد و او را از كار بر كنار ساخت. غلام علاقه علي بن يقطين را به ابوالحسن موسي عليه السلام مي دانست و از فرستادن مال و جامه و هدايا در فرصتهاي مختلف، براي امام عليه السلام، اطلاع داشت. از اين رو نزد هارون رفت و بدگويي كرد و گفت: او به امامت موسي بن جعفر قائل است و هر سال خمس مالش را نزد او مي فرستد و در فلان وقت آن شنل مرحمتي اميرالمؤمنين را براي او فرستاده است. هارون برآشفت و بشدت غضبناك شد و گفت: من حقيقت اين مطلب را كشف مي كنم اگر همين طور باشد كه تو مي گويي به زندگي او خاتمه مي دهم. فوري فرستاد و علي بن يقطين را احضار كرد. همين كه حاضر شد، گفت: آن شنلي را كه به تو مرحمت كرديم چه كردي؟ گفت: يا اميرالمؤمنين: آن در نزد من در جامه داني مهر و موم شده است، آن را معطر نگه داشته ام و كمتر روزي است كه صبح جامه دان را باز نكنم و از باب تبرّك به آن نگاه نكنم. هر صبح و شب آن را مي بوسم و به جاي اولش بر مي گردانم، هارون گفت: هم اكنون آن را حاضر كن! گفت: اطاعت يا اميرالمؤمنين. يكي از خدمتگزارانش را خواست و گفت: برو به فلان حجره خانه من و كليدش را از خدمتگزارم بگير و در حجره را باز كن سپس فلان صندوق را بگشا و آن جامه داني را كه مهر و موم است بياور. چيزي نگذشت كه غلام رفت و جامه دان را مهر شده آورد و در مقابل هارون نهاد، هارون دستور داد تا مهر آن را شكسته آن را باز كنند. همين كه باز كردند، شنل تا شده و معطر به حال خود باقي بود. خشم هارون فرو نشست، سپس به علي بن يقطين گفت: آن را به جاي خود برگردان و تو نيز سرفراز برگرد، ديگر هرگز سخن هيچ سخن چيني را درباره تو باور نخواهم كرد. آنگاه دستور داد تا جايزه گرانبهايي براي علي بن يقطين فرستادند و فرمود، هزار تازيانه به غلام سخن چين بزنند، حدود پانصد تازيانه به او زده بودند كه مرد. [11] . از جمله به نقل از محمّد بن فضل روايت شده كه مي گويد: ميان اصحاب ما درباره مسح پاها به هنگام وضو، روايت مختلف بود كه آيا از انگشتان تا برآمدگي روي پاها مسح بكشند يا از برآمدگيها تا انگشتان. اين بود كه علي بن يقطين نامه اي به ابوالحسن موسي بن جعفر عليه السلام نوشت: فدايت شوم، دانشمندان ما در مسح پاها اختلاف دارند اگر صلاح بدانيد به خط خودتان چيزي بنويسيد تا ان شاء الله، مطابق آن عمل كنم، امام عليه السلام در پاسخ نوشت: مورد اختلاف در وضو را كه نوشته بودي فهميدم ولي آنچه را كه در اين باره به تو امر مي كنم آن است كه سه مرتبه مضمضه و سه بار استنشاق كن و لابلاي موهاي ريشت آب را رسوخ ده و سه مرتبه صورتت را بشوي و دستهايت را سه بار تا آرنج شستشو كن و تمام سرت را مسح بكش و به بيرون و به درون گوشهايت دست بكش و سه مرتبه پايت را تا برآمدگي بشوي و بر خلاف اين دستور عمل نكن! وقتي كه نامه امام به علي بن يقطين رسيد از مطالب نامه كه بر خلاف اجماع علماي شيعه بود تعجب كرد، امّا با خود گفت: مولايم به آنچه فرموده داناتر است و من فرمان او را مي برم. بعدها علي بن يقطين در وضويش مطابق نامه عمل كرد و براي اجراي دستور امام عليه السلام با نظر تمام علماي شيعه مخالفت مي كرد. تا اين كه نزد هارون از علي بن يقطين بدگويي كردند و گفتند: او رافضي و مخالف شماست. هارون به بعضي از نزديكانش گفت: درباره علي بن يقطين و اتهام او به مخالفت با ما و گرايش به رافضيها پيش من زياد سعايت شده است ولي من در خدمتگزاري اش نسبت به خود قصوري نديده ام و بارها او را آزموده ام چيزي از اتهام او بر ما ثابت نشده است و مايلم كه جريان او را به طوري كه خود نداند تا از من بر حذر شود، كشف كنم. گفتند: يا اميرالمؤمنين! رافضيها در وضو گرفتن با اهل سنت مخالفند و وضو را ساده مي گيرند و پاها را نمي شويند، او را بدون اين كه بفهمد آزمايش كنيد. گفت: بسيار خوب، با اين عمل حقيقت وضع او روشن مي شود. سپس مدتي او را به حال خود گذاشت و به كاري در منزلش مشغول ساخت تا وقت نماز فرا رسيد، علي بن يقطين هميشه براي وضو و نمازش اطاق خلوتي داشت همين كه وقت نماز شد، هارون پشت ديوار ايستاد؛ جايي كه وي علي بن يقطين را مي ديد ولي او هارون را نمي ديد. پس علي بن يقطين آب وضو خواست و مطابق دستور امام عليه السلام وضو گرفت، در حالي كه هارون با چشم خود مي ديد، وقتي كه جريان را ديد نتوانست خودداري كند جلو آمد تا جايي كه علي بن يقطين او را ديد، صدا زد يا علي بن يقطين كسي كه پنداشته است تو رافضي هستي دروغ گفته است. و از آن به بعد مقام علي بن يقطين پيش هارون بالا رفت و نامه امام عليه السلام بدون هيچ مقدمه اي رسيد: اي علي بن يقطين از هم اكنون مطابق دستور الهي وضو بگير؛ يك مرتبه صورتت را به قصد وجوب و يك مرتبه به منظور استحباب بشوي و دستهايت را از آرنج نيز همين طور شستشو بده و جلو سر و روي پاهايت را از زيادي رطوبت وضويت مسح كن، آنچه از آن بر تو بيمناك بوديم بر طرف شد. والسلام. [12] . از جمله به نقل از علي بن حمزه بطائني روايت شده كه مي گويد: روزي امام ابوالحسن عليه السلام از مدينه به قصد مزرعه اي كه در خارج شهر داشت بيرون شد در حالي كه من همراهش بودم؛ او استري سوار بود و من بر الاغي سوار بودم. مقداري كه راه رفتيم، شيري جلو ما را گرفت، من از ترس در جاي خود ايستادم امّا ابوالحسن عليه السلام جلو رفت و اعتنايي نكرد، ديدم شير در برابر او كرنش مي كند، دم مي جنباند و همهمه مي كند. امام عليه السلام توقف كرد، گويي به همهمه او گوش مي دهد، شير پنجه اش را روي ران استر امام عليه السلام نهاد. من پيش خود سخت وحشت زده شدم، آنگاه شير به يك طرف راه حركت كرد و امام عليه السلام رو به سمت قبله برگرداند و شروع به دعا خواندن كرد، لبهايش را به گفتن ذكري حركت مي داد كه من نمي فهميدم، سپس با دست به طرف شير اشاره اي كرد كه برو! شير همهمه طولاني كرد و امام عليه السلام مي گفت: آمين! آمين! و شير از راهي كه آمده بود، رفت تا ناپديد شد و امام عليه السلام به راه خود ادامه داد، همين كه از آن جا دور شديم، عرض كردم: فدايت شوم، جريان اين شير چه بود؟ به خدا سوگند كه من براي شما ترسيدم و حال او را با شما تعجب آور ديدم. امام ابوالحسن عليه السلام فرمود: آن شير آمده بود از سختي زايمان ماده اش شكايت مي كرد و از من خواست تا از خدا بخواهم كه گرفتاري او را بر طرف كند و من آن كار را كردم، و به دلم افتاد كه نوزادش نر خواهد بود، او را مطلع كردم. او در مقابل گفت: برو در امان خدا! خداوند هيچ درنده را بر تو و اولاد تو و كسي از شيعيانت مسلط نكند و من آمين گفتم. شيخ مفيد - رحمه الله - مي گويد: در اين باب اخبار فراواني رسيده است. مقداري كه ما نقل كرديم، منظور ما را كفايت مي كند. مي گويم: بعضي از نوشته هاي ايشان و ابن طلحه را نيز به خاطر رعايت اختصار، ما نقل نكرديم. از جمله مطالبي كه حميري در ((الدلائل)) [13] آورده است، روايتي است از احمد بن محمّد به نقل از ابوقتاده قمي و او از ابوخالد زيالي كه مي گويد: ابوالحسن موسي عليه السلام - هنگامي كه براي نخستين بار به بغداد منتقل شد - به محل زباله رسيد، در حالي كه جمعي از مأموران مهدي عباسي همراهي اش مي كردند. مي گويد: مرا مأمور كرده بود تا لوازمي بخرم، چون مرا غمگين ديد، فرمود: ابوخالد چه شده است كه تو را افسرده مي بينم؟ عرض كردم: مي بينم كه شما را نزد اين طاغوت مي برند و شما را در امان نمي دانم. فرمود: ابوخالد! از طرف او خطري بر من نيست، در فلان ماه و فلان روز اول شب منتظر من باش، اگر خدا بخواهد من نزد تو خواهم آمد. من بيش از هر چيز ماه ها و روزها را مي شمردم تا آن روز فرا رسيد، صبح زود تا اول شب جايي كه وعده داده بود، ايستادم و همچنان انتظار مي كشيدم تا غروب آفتاب نزديك شد. شيطان در دلم وسوسه انداخت، كسي را نديدم، بعد ترسيدم كه شك كنم در دلم هراسي افتاد. در آن بين كه من چنين وضعي را داشتم، ناگاه سياهيي از سمت عراق پيدا شد. منتظر ماندم، ديدم ابوالحسن عليه السلام جلو قافله بر استري سوار است. فرمود: آهاي ابوخالد! عرض كردم: بلي، يابن رسول الله. فرمود: نبايد شك كني چرا كه شيطان شك و دو دلي تو را دوست مي دارد. عرض كردم: اين طور پيش آمد. و مي گويد: از آزادي آن حضرت خوشحال شدم و گفتم: خدا را شكر كه شما را از دست آن طاغوت نجات داد. فرمود: ابوخالد! آنها دوباره نزد من بر مي گردند و اين بار ديگر از چنگشان خلاص نخواهم شد. [14] از جمله، به نقل از عيسي مدايني روايت است كه مي گويد: سالي به مكه رفتم و در آنجا ماندم، سپس با خود گفتم در مدينه هم به قدر مكه مي مانم تا ثواب بيشتري ببرم! به مدينه رفتم، سمت مصلي كنار منزل ابوذر - رضي الله عنه - فرود آمدم و خدمت مولايم رفت و آمد داشتم. باران سختي در مدينه نازل شد، روزي خدمت ابوالحسن عليه السلام رسيدم، سلام دادم در حالي كه باران همچنان مي باريد، همين كه وارد شدم، پيش از هر چيز رو به من كرد و فرمود: ((عليك السلام عليه السلام اي عيسي! برگرد كه خانه ات روي اثاثيه ات خراب شد. برگشتم، ديدم خانه روي اثاثيه ريخته است. چند نفر را به مزدوري گرفتم تا وسايلم را از زير آوار درآوردند. همه چيز را در آوردند، چيزي از بين نرفت و جز يك سطل چيزي مفقود نشد. فرداي آن روز، شرفياب شدم، سلام دادم فرمود: آيا چيزي مفقود نشده جز يك سطل كه با آن وضو مي گرفتم. مدتي سر مباركش را پايين انداخت و قدري تأمل كرد، سپس سر بلند كرد و فرمود: من گمان مي كنم كه تو آن را فراموش كرده اي، از كنيز صاحبخانه بپرس و بگو: تو سطل را برداشته اي آن را برگردان، او آن را برمي گرداند. همين كه از محضر امام عليه السلام برگشتم، نزد كنيز صاحبخانه آمدم و به او گفتم من سطل را در محل شست و شو فراموش كردم و تو وارد شدي و آن را برداشتي بنابراين، آن را برگردان تا من وضو بگيرم. مي گويد: كنيز رفت و سطل را آورد. [15] . از جمله علي بن ابي حمزه مي گويد: خدمت ابوالحسن عليه السلام نشسته بودم كه ناگاه مردي به نام جندب وارد شد و به امام عليه السلام سلام داد و نشست و از آن حضرت سؤالاتي كرد، بعد از طرح سؤالات بسيار، امام عليه السلام پرسيد: جندب حال برادرت چطور است؟ عرض كرد: خوب است، به شما سلام مي رساند. فرمود: خداوند به شما به خاطر (فوت) برادرت اجر زيادي مرحمت كند! جندب عرض كرد: سيزده روز قبل نامه اي درباره سلامتي وي از كوفه به من رسيد. فرمود: جندب! به خدا سوگند كه او دو روز پس از وصول نامه اش به شما از دنيا رفت. او مالي را به زنش سپرده و گفته است كه اين مال نزد تو بماند تا وقتي كه برادرم آمد آن را به او بدهي. آن مال را زير زمين، در خانه اي كه ساكن بود، مدفون كرده است، وقتي كه به آن جا رفتي با آن زن مهرباني نما و نسبت به خودت اميدوارش كن، آن مال را به تو خواهد داد. علي بن حمزه مي گويد: جندب مردي خوش صورت بود، بعدها وي را ديدم راجع به آنچه امام عليه السلام گفته بود، پرسيدم. گفت: اي علي! به خدا سوگند كه مولايم بدون كم و زياد درباره نامه و آن مال، واقعيت را گفت. [16] . از جمله اسحاق بن عمار مي گويد: شنيدم كه موسي بن جعفر عليه السلام خبر مرگ وي را به خود او داد. با خود گفتم: مگر آن حضرت مي داند كه هر كدام از شيعيانش كي مي ميرند؟ امام عليه السلام همانند شخصي خشمگين به من نگاه كرد و فرمود: اي اسحاق! رشيد هجري با اين كه از مستضعفين بود علم منايا و بلايا را مي دانست، امام كه سزاوارتر به دانستن آنهاست، اي اسحاق! تو هرچه خواستي بكن كه عمر تو گذشته و تا دو سال ديگر مي ميري چيزي نمي گذرد كه برادران و خاندان تو اختلاف پيدا مي كنند و به يكديگر خيانت مي ورزند و دل دوستان و آشنايان به حال ايشان مي سوزد تا آن جا كه دشمنشان آنها را شماتت مي كند. راوي مي گويد: اسحاق گفت من از آنچه در دلم گذشته است از خداوند طلب آمرزش مي كنم. بيش از دو سال از آن مجلس نگذشته بود كه اسحاق مرد و مدتي از اين جريان نگذشت كه خاندان عمار دست به اموال مردم گشودند و بشدت مفلس شدند و آنچه امام عليه السلام فرموده بود بدون كم و زياد بر سر آنها آمد. [17] . از جمله، هشام بن حكم مي گويد: مي خواستم در مني كنيزي خريداري كنم؛ خدمت موسي بن جعفر عليه السلام نامه اي نوشتم و با آن حضرت مشورت كردم. آن حضرت جواب نامه مرا نداد چون وقت طواف رسيد، در محل رمي جمرات، در حالي كه سوار بر الاغي رمي مي كرد، نگاهي به من كرد و نگاهي به آن كنيز كه در بين كنيزان بود، پس از اين ديدار نامه اش به دست من رسيد، نوشته بود كه اگر عمرش كوتاه نبود من اشكالي در خريد او نمي ديدم. با خود گفتم: به خدا قسم كه آن حضرت اين سخن را به من نگفت مگر آن كه چيزي در كار است، نه به خدا سوگند كه او را نمي خرم. مي گويد: هنوز از مكه بيرون نشده بوديم كه آن كنيز مرد و دفنش كردند. [18] . از جمله به نقل از زكريا بن آدم آمده است كه مي گويد: از امام رضا عليه السلام شنيدم كه مي فرمود: پدرم از جمله كساني بود كه در گهواره سخن مي گفت. [19] . از جمله اصبغ بن موسي مي گويد: مردي از شيعيان صد دينار به وسيله من خدمت ابوابراهيم موسي بن جعفر عليه السلام فرستاد. من جز اين وجه، از مال شخصي هم مبلغي براي آن حضرت به همراه داشتم. همين كه وارد مدينه شدم، آب ريختم و نقدينه خود و مال او را شستم و مقداري عطر بر آنها پاشيدم. آنگاه پولهاي آن مرد را شمردم ديدم نود و نه دينار است؛ دوباره شمردم ديدم همان قدر است. يك دينار از پول خودم برداشتم و عطر زدم و ميان كيسه آن مرد نهادم و شبانه خدمت امام رسيدم؛ عرض كردم: فدايت شوم، چيزي همراهم آورده ام كه بدان وسيله قصد تقرب به خدا را دارم، فرمود: بده، پولهاي خودم را دادم. عرض كردم: فدايت شوم فلان دوستدار شما نيز مبلغي همراه من براي شما فرستاده است. فرمود: بده، من كيسه را دادم فرمود: بريز! من ريختم، امام آنها را با دستش پراكند و يك دينار مرا از ميان آنها بيرون آورد و فرمود: آن مرد با وزن اينها را فرستاده است نه به شمار. [20] . اين بود آخرين مطلبي كه از دلائل مي خواستم نقل كنم و بسياري از آنها را به دليل رعايت اختصار، نقل نكردم. از كتاب راوندي [21] در معجزات امام كاظم عليه السلام از امام رضا عليه السلام نقل شده است كه: پدرم موسي بن جعفر بي مقدمه به علي بن حمزه فرمود: تو مردي از اهل مغرب را خواهي ديد و او راجع به من از تو مي پرسد، بگو: او همان امامي است كه ابوعبدالله امام صادق عليه السلام به ما فرمود، و هرگاه راجع به حلال و حرام از تو پرسيد، پاسخ بده. گفت: او چه نشاني دارد؟ فرمود: مردي تنومند و بلند قامت است، اسمش يعقوب بن يزيد و بزرگ قوم خود است. اگر خواست نزد من بيايد او را با خود بياور. علي بن حمزه مي گويد: به خدا سوگند من در طواف بودم كه ناگاه مرد تنومند بلند قامتي به طرف من آمد و گفت: مي خواهم از حال صاحبتان بپرسم. گفتم: كدام صاحب؟ گفت: از موسي بن جعفر عليه السلام پرسيدم: اسم تو چيست؟ گفت: يعقوب بن يزيد. گفتم: اهل كجا هستي؟ گفت: از مغربم. گفتم: از كجا مرا شناختي؟ گفت: كسي به خوابم آمد و به من گفت: با علي بن حمزه ديدار كن و هر چه نياز داري از او بپرس و از جاي تو پرسيدم مرا راهنمايي كرد. گفتم: همين جا بنشين تا از طواف فارغ شوم و نزد تو برگردم. طواف كردم و بعد نزد او آمدم. با او صبحت كردم، ديدم مرد عاقل و زرنگي است، از من خواست تا او را خدمت موسي بن جعفر عليه السلام ببرم. او را خدمت امام عليه السلام بردم، همين كه امام او را ديد فرمود: اي يعقوب بن يزيد، ديروز آمدي، در حالي كه بين تو و برادرت در فلان جا نزاعي پيش آمد تا آنجا كه به يكديگر دشنام داديد، اين راه و رسم من و پدرانم نيست، ما به هيچ يك از شيعيانمان اين اجازه را نمي دهيم، بنابراين از خدا بترس زيرا به همين زودي با مرگ يكي از شما دو برادر، از يكديگر جدا مي شويد. امّا برادرت به همين سفر، پيش از رسيدن به خانواده مي ميرد و تو به خاطر برخوردي كه با او كردي پشيمان مي شوي. چون شما قطع رحم كرديد و رابطه را بريديد، در نتيجه عمرتان كوتاه شد، آن مرد با شنيدن سخنان امام عليه السلام عرض كرد: يابن رسول اللّه! اجل من در چه وقت مي رسد؟ فرمود: عمر تو هم به آخر رسيده بود امّا در فلان منزل نسبت به عمه ات صله رحم كردي خداوند بيست سال اجلت را به تاءخير انداخت. علي بن حمزه مي گويد: سال ديگر آن مرد را در مكه ملاقات كردم. اطلاع داد كه برادرم از دنيا رفت و او را پيش از آن كه به خانواده اش برسد در بين راه دفن كردند. از جمله مفضل بن عمر مي گويد: وقتي كه امام صادق عليه السلام از دنيا رفت، موسي كاظم عليه السلام را وصي خود قرار داد، ولي برادرش عبدالله كه بزرگترين اولاد امام جعفر صادق عليه السلام در آن زمان بود، ادعاي امامت كرد، اين همان كسي است كه معروف به افطح شد. امام موسي عليه السلام دستور داد هيزم زيادي وسط منزلش گرد آوردند و كسي را دنبال برادر خود، عبدالله فرستاد و از او خواست تا نزد وي بيايد. وقتي كه عبدالله آمد، گروهي از شيعه نزد امام عليه السلام بودند، همين كه عبدالله نشست امام عليه السلام دستور داد هيزمها را آتش بزنند، آتش برافروخته شد و مردم علت آن را نمي دانستند تا اينكه تمام هيزمها آتش گرفت، آنگاه موسي بن جعفر عليه السلام از جا برخاست و با جامه وسط آتش نشست و ساعتي با مردم سخن گفت، سپس برخاست، جامه هايش را تكان داد و به مجلس برگشت و به برادرش عبدالله گفت: اگر مي پنداري كه پس از پدرت، تو امامي، برو ميان آتش بنشين. حاضران گفتند: ديديم رنگ عبدالله تغيير كرد، از جا برخاست، و از منزل موسي بن جعفر عليه السلام بيرون شد. [22] . از جمله، علي بن حمزه مي گويد: روزي موسي بن جعفر عليه السلام دست مرا گرفت و با يكديگر از مدينه به بيابان رفتيم؛ در راه ناگهان چشمم به مردي از اهل مغرب افتاد كه الاغ مرده اي در مقابلش افتاده و بار الاغ روي زمين پراكنده شده بود و مرد گريان بود. موسي بن جعفر عليه السلام پرسيد: چه شده است؟ گفت: با رفقايم قصد رفتن حج را داشتم كه الاغم در اين جا مرد، همراهانم رفتند و من سرگردان مانده ام و وسيله اي براي حمل بارم ندارم. امام عليه السلام فرمود: شايد الاغت نمرده است. گفت: عجب دلسوزي كه مرا مسخره مي كند! امام عليه السلام فرمود: نزد من تعويذ خوبي هست. آن مرد گفت: تعويذ شما درد مرا دوا نمي كند، بيش از اين مرا دست ميندازيد، امام عليه السلام به الاغ نزديك شد و دعايي خواند كه من نشنيدم و چوبي را كه بر زمين افتاده بود برداشت و با آن بر پيكر الاغ زد و حيوان را هي كرد. الاغ از جا جست و صحيح و سالم سر پا ايستاد. امام عليه السلام فرمود: اي مغربي آيا چيزي از تمسخر در اين جا مي بيني؟ برو به همراهانت برس! ما رفتيم و او را واگذاشتيم. علي بن ابي حمزه مي گويد: روزي كنار زمزم ايستاده بودم، ناگاه همان مغربي را آن جا ديدم، وقتي كه چشمش به من افتاد، به سمت من دويد و از خوشحالي مرا بوسيد. گفتم: الاغت در چه حال است؟ گفت: به خدا سوگند كه صحيح و سالم است نمي دانم كه خداوند از كجا بر من منت گذاشت و الاغم را بعد از مردن دوباره زنده كرد. گفتم: تو به حاجتت رسيدي، چيزي را كه از حد معرفت تو بيرون است، نپرس. [23] .

پاورقي

[1] مطالب السؤول، ص 83.
[2] ارشاد، ص 277.
[3] همان مأخذ، همان ص.
[4] همان مأخذ، ص 278.
[5] همان مأخذ، همان ص.
[6] كشف الغمه، ص 247.
[7] مطالب السؤول، ص 83.
[8] طه / 82: من كساني را كه توبه كنند و ايمان آوردند و عمل صالح انجام دهند و سپس هدايت شوند، مي آمرزم.
[9] خداوندا تو پروردگار مني چون تشنه شوم، آب و چون غذا بخواهم، طعامم مي دهي. [
[10] ارشاد مفيد، ص 273.
[11] همان مأخذ، ص 275.
[12] همان مأخذ، همان ص.
[13] كشف الغمه، ص 250.
[14] اين حديث را كليني در كافي ج 1 / 477 به دو سند: يكي همين سند و يكي ديگر از علي بن ابراهيم به نقل از پدرش از قول ابي قتاده نقل كرده است. البته در مواردي عبارت مختلف است. - م.
[15] همان مأخذ، ص 251.
[16] همان مأخذ، همان ص.
[17] همان مأخذ، همان ص.
[18] همان مأخذ، همان ص.
[19] همان مأخذ، همان ص.
[20] همان ماءخذ، همان ص.
[21] كتاب راوندي ص 200 چاپ ضميمه اربعين علامه مجلسي.
[22] ((خرائج)) ص 200 و 201 و ((كشف الغمه)) ص 252 و 253.
[23] همان مأخذ و همان ص.

درباره مركز تحقيقات رايانه‌اي قائميه اصفهان

بسم الله الرحمن الرحیم
جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد حضرت رضا (عليه السّلام): خدا رحم نماید بنده‌اى كه امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را ياد گيرد و به مردم ياد دهد، زيرا مردم اگر سخنان نيكوى ما را (بى آنكه چيزى از آن كاسته و يا بر آن بيافزايند) بدانند هر آينه از ما پيروى (و طبق آن عمل) مى كنند
بنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159
بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.
مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.
اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.
از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :
الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانی
ب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراه
ج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازيهاي رايانه اي و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...
د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رايگان نرم افزار هاي تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگر
ه)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای
و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)
ز)طراحی سيستم هاي حسابداري ، رسانه ساز ، موبايل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...
ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...
ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسه
ی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سال
دفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگي مذهبي قائميه اصفهان
تاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026
وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.com
تلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)
نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.
شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خيابان مسجد سید
ارزش کار فکری و عقیدتی
الاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او می‌فرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمت‌ها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».
التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوست‌تر می‌داری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش می‌رَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچه‌ای [از علم] را بر او می‌گشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه می‌دارد و با حجّت‌های خدای متعال، خصم خویش را ساکت می‌سازد و او را می‌شکند؟».
[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بی‌گمان، خدای متعال می‌فرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».
مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».