كرامات الرضويه

مشخصات كتاب

عنوان و نام پديدآور: كرامات الرضويه عليه السلام: معجزات علي بن موسي الرضا عليه السلام بعد از شهادت/ تاليف مير خلف زاده، علي، - 1343.

مشخصات نشر: قم: علي مير خلف زاده، انتشارات، 1378.

مشخصات ظاهري: ص 280

وضعيت فهرست نويسي: فهرست نويسي قبلي

يادداشت: چاپ قبلي: نصايح، 1376

يادداشت: فهرست نويسي براساس اطلاعات فيپا (فهرست نويسي پيش از انتشار).

يادداشت: كتابنامه: ص. 280 - 277

عنوان ديگر: معجزات علي بن موسي الرضا عليه السلام بعد از شهادت

موضوع: علي بن موسي(ع)، امام هشتم، 203 - 153ق. -- معجزات

موضوع: علي بن موسي(ع)، امام هشتم، 203 - 153ق. -- كرامتها

رده بندي كنگره: BP47/35/م 9ك 4 1378

رده بندي ديويي: 297/957

شماره كتابشناسي ملي: م 78-1616

مقدمه

اَلْحَمْدُلِلّهِ الَّذي سَمَكَ السَّماءَ وَ نَدَبَ عِبادَهُ اِلي الدُّعاءِ وَالصَّلوةُ وَ السَّلامُ عَلي مَنْ قَدَمَهُ في اْلاِصْطِفاءِ مُحَمَّدٍ خاتَمِ اْلاَنْبِياءِ وَ عَلي عَلِيِ بنِ أبيطالِبِ وَ آلِهِ الطّاهِرينَ مَصابيحِ الدُّجي سِيَّما عَلي قائِمِهِمْ حُجَةِ بْنِ الْحَسَنِ خاتَمِ اْلاَوْصِيا روُحي وَ أرْواحُ الْعالَمينَ لَهُ الْفِداءُ.

اعتقاد به معجزه و امور خارق العاده و غيرطبيعي براي مردم مسلمان و معتقد به كتاب مقدس آسماني قرآن يك اصل مسلم و قطعي است زيرا قرآن كريم معجزات فراواني را براي انبياء عظام و پيامبران عاليقدر صريحا اثبات مي نمايد و همچنين به جانشينان و اوصياء و مقربان درگاه حق چنانچه در قرآن مي فرمايد وابتغوا اليه الوسيله يعني بوسيله محمد و آل محمد (ص) به خدا تقرب و آن بزرگواران را در خانه حق شفيع تا مهمات دين و دنيا و آخر را كفايت فرمايد. (ما در اينجا براي كسانيكه افكار ملل اروپا را مانند بت پرستيده و براي آن بزرگترين ارزش و احترام را قائلند.

ناچاريم قسمتي از اعترافات دانشمندان بزرگ اروپا و نظريه مؤسسات پزشكي مغرب زمين را درباره معجزات

نقل كنيم تا پيروان بي قيد شرط كشورهاي اروپا بدانند كه وقوع حوادث غيرعادي كه با هيچيك از علل و اسباب طبيعي سازش ندارد بحدي است كه آهسته آهسته اربابان اروپائي آنها را هم به زانو درآورده و آنان را ناچار به اعتراف در اين باره نموده است.

دكتر آلكسيس كارل carril Alixis.Dr فيزيولوژيست Physiologie و زيست شناس (بيولوژي) Biologie فرانسوي و برنده اولين جايزه نوبل Nobel در آمريكا و خلاصه كسي كه در قلب كشورهاي اروپا زندگي كرده و به لحاظ شخصيت علمي فوق العاده اي كه داشت در بيشتر مجامع علمي و پزشكي اروپا سمت رياست و عضويت آن را دارا بود در كتاب (انسان موجود ناشناخته) مي نويسد اروپا در هر كشور و هر عصر مردم به كيفيت معجزه و درمان سريع كم و بيش بيماريها در زيارت گاهها و اماكن مقدسه معتقد بوده اند.

اما امروز پايه اين اعتقادات سست شده و عده اي از پزشكان وجود معجزه را جايز نمي شمرند معهذا اين انكار با مشاهداتي كه در دست داريم بايد مورد غور و تأمل قرار گيرد.

موارد زيادي از اين مشاهدات بوسيله پزشكي لورد Lourde (لورد محلي است كه زوار مسيحي براي دعا و زيارت و استشفاء به آنجا مي روند و از حضرت مريم (ع) حاجات خود را ميخواهند) جمع آوري شده است. اطلاعات كنوني ما درباره تأثير فوري نيايش (دعا) در شفاي امراض روي شرح حال بيماراني كه از امراض گوناگون چون سل استخواني و صفاقي و دمل و سرد سلي و زخمهاي چركين و سل پوستي و سرطان و غيره درمان يافته اند متكي است.

چگونگي معالجه نزد اين و آن تفاوت زيادي

ندارد. اغلب درد شديدي احساس و سپس شفاي كامل فرا مي رسد، بعد از چند ثانيه و يا چند دقيقه و يا حداكثر چند ساعت زخمها جوش مي خورد و علائم بيماري از ميان مي رود و اشتهاي مريض باز مي گردد.

گاهي اختلالات عملي پيش از ضايعات عضوي از بين مي رود، در صورتي كه براي تغيير شكل استخواني در بيماري پوت (Potte) و يا عقده هاي لنفاوي سرطاني و برگشتن آنها بحال طبيعي حداقل بطور اغلب دو يا سه روز وقت لازم است اين شفاي معجزه آسا با سرعت عجيب التيام ضايعات عضوي مشخص است و شكي نيست كه ميزان اين التيام و شفا خيلي بيشتر از حد طبيعي مي گردد.

بله توجه فرمائيد كه چگونه دكتر آلكسيس كارل صريحا اعتراف مي كند كه مشاهدات ما درباره معجزات و خوارق عادات نظريات عده اي از پزشكان شكاك را رد مي كند.

اين اعتراف از يك شخصيت بزرگ علمي و كسي كه نمي توان كلمه ارتجاع و موهوم پرستي به او چسباند مانند دكتر آلكسيس كارل فوق العاده شايان توجه است زيرا دكتر مذكور مانند بعضي از افراد معتقد مذهبي نيست كه درباره يك رشته مسموعات خود چنين اعترافي بنمايد، او يك مرد برجسته و معروف علمي است در كشورهاي اروپا براي نظريات و افكارش ارج و ارزش مهمي قائلند چنين مردي صريحا مي نويسد كه نه تنها من درباره معجزات مشاهداتي دارم بلكه مؤسسه پزشكي لورد هم كه يكي از مؤسسات بزرگ پزشكي اروپا است اينگونه مشاهدات قطعي و غيرقابل تأويل و انكار را جمع آوري كرده است.

دكتر آلكسيس كارل صريحا اعتراف نموده كه عده اي از امراض هستند مانند بيماري پوت و عقده هاي لنفاوي

سرطاني كه فرضاً هم خوب شوند باز تغيير شكل استخواني و همچنين التيام و جوش خوردن بعضي از زخمها و بهبودي يافتن ضايعات عضوي در امراض ديگر مانند سل پوستي و سرطان چند روز وقت لازم دارد.

در صورتي كه در اين قبيل شفا و بهبودي هاي غيرطبيعي و خارق العاده پس از چند ثانيه و يا چند دقيقه و يا حداكثر چند ساعت زخمها جوش خورده و ضايعات عضوي برطرف مي شود.

در بين امراضي كه دكتر كارل از آنها نام برده از همه عجيبتر و خطرناك تر مرض سرطان است زيرا مرض سرطان همان مرض خطرناك و مرموزي است كه دنياي علمي اروپا را به زانو درآورده و تا اين تاريخ مؤسسات پزشكي جهان نتوانسته اند داروئي براي مبارزه با آن تهيه سازند.

اين چنين مرض خطرناكي را دكتر كارل در شمار امراضي بحساب آورده كه به طور معجزه و خارق العاده شفا يافته است بنابراين، آيا باز مي توان گفت كه اعتقاد بوقوع معجزه و امور خارق العاده و غير طبيعي يك اعتقاد موهوم و بي اساس است؟! (خوانندگان محترم براي كسب اطلاعات بيشتر در اين باره به كتاب هاي دعا و آثار آن و امور خارق العاده و معجزات از نظر دانشمندان بزرگ اروپا و علوم روز و كتاب نيايش و كتاب دعا بزرگترين نيروي جهان و كتاب معجزات و كتاب دعا از نظر دانشمندان مراجعه فرمائيد)

سبب نگارش: خيلي وقت بود كه مي خواستم درباره معجزات آقا امام رضا (ع) كتابي تدوين نمايم تا اينكه روايتي در اين رابطه مرا تشويق نمود كه در كتاب جامع الاخبار و امالي شيخ صدوق رحمة الله عليه مشاهده نمودم بله

روايت شده كه جابر جعفي از حضرت باقر (ع) از حضرت سيدالشهداء (ع) از حضرت اميرالمؤمنين علي (ع) از رسول خدا (ص) كه فرمود:

ستد فن بضعة مني بارض خراسان ما زارها مكروب الا فرج الله كربته و لا مذنب الا غفرالله ذنوبه.

يعني به همين زودي پاره اي از تن من در زمين خراسان دفن مي شود هيچ مكروب و محزون و مغمومي آن حضرت را زيارت نكند مگر اينكه خداوند متعال كرب و حزن و غم و اندوه و گرفتاري و مهم او را برطرف فرمايد و هيچ گنه كاري آن بزرگوار را زيارت ننمايد مگر اينكه پروردگار عزت گناهان او را بيامُرزد.

بنده قوت قلبي گرفته و شروع به آن نمودم كه مردم را اميدوار ساخته و در مشكلات و سختيها بهترين راه چاره را بدست آورده و با توسلات و عرض حال نمودن به مهمات خود برسند.

اينك حالات كساني را كه در سختيها و مشكلات و شدائد زندگي متوسل شدند و نتيجه مثبت عائد شان گرديده را كه از ناحيه مقدس حضرت امام رضا صلوات الله عليه است جمع و به نام كرامات الرضويه (ع) چاپ و در دسترس همه عزيزان قرار داديم و اين تحفه ناقابل را به پيشگاه تنها منجي عالم بشريت يعني حضرت صاحب العصر و الزمان عجل الله تعالي فرجه الشريف عرضه مي دارم.

در ضمن اين كتاب از كتب معتبر كه در آخر اين كتاب فهرست وار نوشته شده استفاده گرديد و از خوانندگان التماس دعا دارم.

بار خدايا ايمان و تقوا و اخلاص و عمل صالح و حال بكاء و حافظه و حفظ قرآن و عمل به آن و توفيق بندگي و

معرفت خود و اهلبيت عصمت محمد (ص) و آخر عاقبت بخيري و توفيق عبادتها را بما عنايت فرما آمين يا رب العالمين.

شب ولادت آقا سيدالشهداء ابا عبدالله الحسين بن علي صلوات الله و سلامه عليه دوم شعبان 1413 5 /11/1371 دوشنبه علي مير خلف زاده

شفاي سيد لال

جناب صديق محترم و ثقه معظم حاج سيد اسماعيل معروف به حميري نجل مرحوم سيد محمد خراساني كه از اهل منبر ارض اقدس رضوي در كتاب آيات الرضويه نقل فرمود:

حاج سيد جعفربن ميرزا محمد عنبراني گفت كه من در محل خود قريه عنبران كه تا شهر مشهد مقدس تقريبا چهار فرسخ است، در فصل زمستان بآب سرد غسل كردم و در اثر غسل بآب سرد حال جنون در من پيدا شد به نحوي كه چندي در كوهستان مي گرديدم تا لطف الهي شامل حالم شده و از ديوانگي بهبودي يافتم، لكن زبانم از حركت و گفتار افتاد و هيچ نمي توانستم سخن بگويم تا پنج يا شش ماه گذشت كه به همراهي مادرم از قريه عنبران به شهر آمديم.

پس براي معالجه به مريضخانه انگليسي رفته و حال خودم را به طبيب فهماندم او به من گفت بايستي با اسباب جراحي كاسه سر ترا برداشته و مغز سر ترا معاينه نمايم تا مرض تشخيص داده شود.

از اين معني بسيار متوحش شدم و از علاج مأيوس گرديدم و برگشتم والده ام بي خبر من بحرم مطهر حضرت امام رضا (ع) پناهنده شده بود و منهم بي اطلاع او به حمام رفته و براي تشرف به حرم غسل زيارت نمودم و قصدم اين بود كه مشرف شوم و توسل به

امام هشتم (ع) بجويم و

عرض كنم يا شفا يا مرگ وگرنه من به محل خود برنمي گردم و سر به صحرا مي گذارم.

سپس براه افتاده به كفشداري صحن كهنه كه پهلوي ايوان طلا بود رسيدم كفشدار مرا مي شناخت و از لالي چند ماهه من با خبر بود پس كفش از پايم بيرون آوردم و چون قدم به ايوان مبارك نهادم حالتي در خود يافتم كه نمي توانستم قدم از قدم بردارم يا اينكه خَم شوم يا اينكه بنشينم مثل اينكه مرا به ريسمان بسته و نگاه داشته اند متحير بودم.

ناگهان صدائي شنيدم كه يكي مي گويد بلند بگو بسم الله الرحمن الرحيم والده ام كجاست خواستم بگويم نتوانستم بار ديگر همين ندا را شنيدم باز خواستم بگويم نتوانستم دفعه سوم فرياد بلند شد بگو بسم الله الرحمن الرحيم والده كجاست در اين مرتبه گويا آب سردي از فرق تا پايم ريخته شد و فرياد كشيدم بسم الله الرحمن الرحيم والده كجاست.

تا اين فرياد را كشيدم ديدم والده ام ميان ايوان پيش من است تا مرا ديد و فهميد زبانم باز شده است از شوق به گريه درآمد و دست به گردنم در آورده و مرا بوسيد!!

گفتم: مادر جان كجا بودي؟

فرمود: پشت پنجره فولاد بودم شفاي تو را از امام رضا ضامن غريبان (ع) مي خواستم كه ناگاه صداي تو را شنيدم كه مي گوئي بسم الله الرحمن الرحيم والده ام كجاست صداي تو را كه شنيدم دانستم كه حضرت امام رضا (ع) تو را شفا داده است لذا نزد تو آمدم.

سيد مي گويد آنگاه مردم گرد من جمع شده جامه هاي مرا پاره پاره كردند پس مرا نزد متولي آستان قدس رضوي (ع) بردند و

او پنج تومان بمن داد و نيز مرا نزد حكومت وقت شاهزاده نير الدوله بردند او هم پنج تومان به من داد.

گر جان طلبي بكوي جانانه بيا

از عقل برون شو و چو ديوانه بيا

شمع رخ دوست در خراسان سوزد

اي سوخته دل بسان پروانه بيا

اداي قرض

خانمي علويه (سيده) كه از اهل زهد و تقوي بود و مواظبت به اوقات نمازهاي خود و ساير عبادات داشت و بواسطه تنگدستي و پريشاني دوازده تومان قرض دار شده بود و چون تمكن از اداي قرض خود نداشت در شب جمعه پنجم ربيع الثاني 1331 توسل به امام هشتم حضرت ابي الحسن الرضا (ع) جسته و الحاح بسيار كرده كه مرا از قرض آسوده فرما. پس خوابش ربوده.

در خواب به او گفته شد كه شب جمعه ديگر بيا تا قرضت را ادا كنيم. لذا در اين شب جمعه بحرم مطهر تشرف پيدا كرده و انتظار مرحمتي آن حضرت را داشت.

تا قريب به ساعت هشت از شب، بعد از خواندن دعاي شريف كميل چون حرم مطهر بالنسبه خلوت شده بود، آمد در پيش روي مبارك حضرت نشست در انتظار كه آيا امام (ع) چگونه قرض او را مي دهد.

چون خبري نشد عرض كرد مگر شما نفرموديد شب جمعه ديگر قرض تو را مي دهم و امشب شب موعد است و وعده شما خلف ندارد.

ناگهان از بالاي سر او قنديل هاي طلا كه بهم اتصال داشت بهم خورده و يكي از آنها از بالاي سر آن زن فرود آمده و منحرف شده و برابر زانوي آن زن به زمين رسيد و عجب اين است كه چون گوي بلند شده و در دامن علويه قرار

گرفت.

حاضرين از اين امر تعجب نموده و بر سر آن علويه هجوم آوردند به نحوي كه نزديك بود صدمه اي به او برسد، پس خبر به توليت وقت كه مرتضي قلي خان طباطبائي بود دادند، آن علويه را طلبيد و وجهي بوي داد و قنديل را گرفت لكن آن علويه محترمه با ورع بيشتر از دوازده تومان برنداشت و گفت من اين مبلغ را به جهت قرض خود خواسته ام و بيش از اين احتياج ندارم.

ما بدين درگه باميد گدائي آمديم

بنده آسا رو بدرگاه خدائي آمديم

خسته دل بر بسته پا بشكسته دست آشفته حال

سوي اين در با همه بيدست و پائي آمديم

هر كه سر بر خاك ايندر شود حاجت رواست

ما باميدي پي حاجت روائي آمديم

پادشاهان جبهه مي سايند بر اين خاك راه

ما گدايان نيز بهر جَبهه سائي آمديم

خاك درگاه همايون تو چون فرّ هما است

از پي تحصيل اين فرّ همائي آمديم

وعده دادي بي نوايان را گَهِ درماندگي

درگه درماندگي و بي نوائي آمديم

از ازل بوديم بر الطاف تو اميدوار

تا ابد با قول لا تَقْطَعْ رَجائي آمديم

شفاي پا

كربلائي رضا پسر حاج ملك تبريزي الاصل و كربلائي المسكن فرمود:

من از كربلا به عزم زيارت حضرت علي ابن موسي الرضا (ع) براه افتادم (در روز هشتم ماه جمادي الاولي سنه 1334) تا رسيدم به ايوان كيف و آن اسم منزل اول بود.

از تهران به جانب مشهد رضوي پس در آن منزل مبتلا به تب و لرز گرديدم و چون خوابيدم و بيدار شدم پاي چپ خود را خشك يافتم از اين جهت در همان ايوان كيف دو ماه توقف نمودم كه شايد بهبودي حاصل شود و نشد و هرچه از

نقد و غيره داشتم تمام شد و از علاج نيز مأيوس شدم.

پس با همان حالتي كه داشتم بر خواستم و دو عدد چوبي را كه براي زير بغل هاي خود فراهم كرده بودم و بدان وسيله حركت مي كردم زير بغل هاي خود گرفته و براه افتادم.

گاهي بعضي از مسافرين كه مي ديدند من با آن حال به زيارت امام هشتم (ع) مي روم ترحم نموده مقداري از راه مرا سوار مي كردند تا پس از شش ماه روز هفتم جمادي الاولي قريب به غروب وارد مشهد مقدس شدم و شب را در بالا خيابان بسر بردم. روزش با همان چوبهاي زير بغل رو به آستان قدس رضوي نهادم و نزديك بست امام به حمام رفتم و عمله جات حمام مهرباني كرده و مواظبت از حالم نمودند تا غسل نموده و بيرون آمده روانه شدم تا به صحن عتيق رسيدم و در كفشداري چوب زير بغلم لرزيد و بزمين افتادم.

پس با دل سوزان و چشم گريان ناليدم و عرض كردم اي امام رضا مرادم را بده آنگاه بزحمت برخواسته چوب ها را در كفشداري گذاردم و خود را بر زمين كشيدم تا بحرم مطهر مشرف گرديدم و طرف بالا سر شريف، گردن خود را با شال خود به ضريح مقدس بسته و ناليدم كه اي امام رضا مرادم را بده.

پس بقدري ناله كردم كه بي حال شدم خوابم ربود در خواب فهميدم كسي سه مرتبه دست به پاي خشكيده من كشيد نگاه كردم سيد بزرگواري را ديدم كه نزد سر من ايستاده است و مي فرمايد برخيز كربلائي رضا پايت را شفا داديم.

من اعتنائي نكردم مثل اينكه من سخن تو را نشنيدم.

ديدم آن شخص رفت و برگشت و باز فرمود: برخيز كربلائي رضا كه پاي تو را شفا داديم، عرض كردم چرا مرا اذيت مي كني مرا بحال خود بگذار و پي كار خود برو.

پس تشريف برد بار سوم آمد و فرمود: برخيز كربلائي رضا كه پاي تو را شفا داديم، در اين مرتبه عرض كردم تو را بحق خدا و بحق پيغمبر و بحق موسي بن جعفر كيستي.

فرمود: منم امام رضا تا اين سخن را فرمود من دست را دراز كردم تا دامن آن حضرت را بگيرم بيدار شدم در حالتي كه قدرت بر تكلم نداشتم با خود گفتم صلوات بفرست تا زبانت باز شود. پس شروع كردم به صلوات فرستادن و ملتفت شدم كه پاي خشكيده ام شفا داده شده و از هنگام ورود بحرم تا آنوقت تقريبا نيم ساعت بيش نگذشته بود.

چه شود ز راه وفا اگر نظري به جانب ما كني

كه به كيمياي نظر مگر مس قلب تيره طلا كني

يمن از عقيق تو آيتي چمن از روح تو روايتي

شكر از لب تو حكايتي اگرش چو غنچه تو وا كني

بنما از پسته تبسمي، بنما، ز غنچه تكلمي

به تبسمي و تكلمي همه دردها تو دوا كني

توشه سرير ولايتي تو مه منير هدايتي

چو شود شها بعنايتي نگهي بسوي گدا كني

شفاي دردها

مشهدي رستم پسر علي اكبر سيستاني فرمود:

من دوازده سال قبل از اين تاريخ (سيزدهم ماه ربيع الثاني سنه 1335) از سيستان به مشهد مقدس مشرف و مقيم شدم پس از دو سال زوجه ام از دنيا رفت و بعد از آن درد شديدي به پاي راست و كمرم عارض شد. به نحوي كه از درد بي

تاب شده و قوه برخواستن نداشتم و به جهت نا داري و پريشاني نتوانستم به طبيب هاي ايراني رجوع كنم.

لذا به حمالي گفتم تا مرا بر پشت نموده و به بيمارستان انگليسي برد و دكتر انگليسي در آنجا چهل روز به اقسام مختلفه و دواهاي بسيار در مقام علاج برآمد. هيچ اثر بهبودي ظاهر نشد. بلكه پاي راستم كه درد مي كرد روح از آن رفت و خشك شد به نحوي كه ابدا احساس حرارت و برودت نمي كردم. لذا از درد پا راحت شده لكن كمرم مختصري درد مي كرد و به جهت بي حس شدن پا نمي توانستم حتي با عصا بايستم. دكتر هم چون از علاج من ناميد شد به حمّالي گفت تا مرا از مريضخانه بيرون آورده پهلوي كوچه اي كه نزديك ارك دولتي بود گذاشت و من قريب ده سال در آن كوچه و نزديكي آن تكدّي مي كردم و بذلت تمام روزگار را مي گذراندم تا در اين اواخر بدرد بواسير مبتلا شدم.

چون درد شدّت گرفت بسيار متاذي شدم و خود را به طبيب رساندم و او جاي بواسير مرا قطع كرد و بيرون آمدم از اثر قطع بواسير بيضتينم ورم كرد و مانند كوزه بزرگي شد و با اين حال درد كمرم نيز شدت كرد. و در عذاب بودم.

روزي يك نفر ارمني از آن كوچه مي گذشت و شنيد كه من از درد ناله مي كنم از راه شماتت گفت شما مسلمانها مي گوئيد هر كس به كنيسه ما پناه برد دردش به درمان مي رسد پس تو چرا پناه نمي بري كه شفا بيابي (مقصود او از كنيسه حرم مطهر حضرت ثامن الائمه (ع) بود.)

شماتت آن ارمني خيلي

بر من اثر كرد بطوريكه درد خود فراموش كردم گويا بي اختيار شدم و به او گفتم كه پدر سگ تو را با كنيسه ما چكار است.

ارمني نيز متغيّر شده به من بد گفت و چوبي هم بر سر من زد و رفت.

من با نهايت خلق تنگي و پريشاني قصد آستان قدس امام هشتم حضرت رضا (ع) نمودم و چون قدرت راه رفتن نداشتم با سر زانوي چپ، خود را كم كم كشانيدم تا به حرم مطهر رسيدم و بالاي سر مطهر خود را با ريسماني به ضريح بستم و عرض كردم آقا جان من از در خانه ات بجائي نمي روم تا مرا مرگ يا شفا دهي و مرگ براي من بهتر است زيرا كه طاقت شماتت ندارم.

پس دو روز در آستان آن حضرت بودم روز سوم درد كمر و بواسير شدت گرفت و يكي از خدام در حرم مرا اذيّت مي كرد كه برخيز و از حرم بيرون شو.

مي گفتم آخر من شلم و دردمندم و به كسي كاري ندارم و از مولاي خود شفا يا مرگ مي خواهم پس با دل شكسته بقدري عرض كردم يا مرگ يا شفا و مرگ براي من بهتر است تا خوابم برد.

در عالم خواب ديدم دو انگشت از ضريح مطهر بيرون آمد و بر سينه ام خورد و صدائي شنيدم كه فرمود برخيز!! من خيال كردم همان خادم است كه مرا اذيت مي كرد. گفتم اذيت مكن بار ديگر دو انگشت از ضريح بيرون آمد و بر سينه ام رسيد و فرمود برخيز.

گفتم نه پا دارم و نه كمر: فرمود كمرت راست شد! در اين حال چشمم را باز كردم، ميان

ضريح مطهر آقائي ديدم كه قباي سبز در بر و فقط عرق چيني بر سر داشت و از روي مباركش ضريح پر از نور شده بود.

فرمود: برخيز كه هيچ دردي نداري.

تا اين سخن را فرمود فورا برخاستم و به سرعت دست دراز كردم كه دامن آن بزرگوار را بگيرم و حاجت ديگر بخواهم از نظرم غائب شد.

ملتفت خودم شدم كه خواب هستم يا بيدار و ديدم صحيح و سالم ايستاده ام و از درد كمر و از مرض بواسير و ورم بيضتين اثري نيست.

هذا حرم فيه شفاء الاسقام

فيه لملائك السموات مقام

من يمم بابه ينل مطلبه

من حل به فهو علي النار حرام

شفاي لال

شب جمعه 23 رجب 1337 زائري از نواحي سلطان آباد عراق بنام شكرالله فرمود:

چون فهميدم جماعتي از اهل سلطان آباد (كه اين زمان آنجا را اراك مي گويند) قصد زيارت امام هشتم علي ابن موسي الرضا (ع) را دارند من نيز اراده تشرف به دربار آن بزرگوار نموده و عازم شدم و با ايشان پياده روبه راه نهادم و چون لال بودم بااشاره بين راه مقاصد خود را به همراهان مي فهمانيدم تا شب چهارشنبه 21 رجب وارد ارض اقدس شده و به حرم مطهر مشرف گرديدم.

چون شب جمعه رسيد من بي خبر از همراهان به قصد بيتوته در حرم شريف ماندم و پيش روي مبارك امام (ع) گردن خود را به آنچه به كمرم بسته بودم به ضريح بستم و با اشاره عرض كردم اي امام غريب زبان مرا باز و گوشم را شنوا فرما سپس گريه زيادي كردم و سرم را به ضريح مقدس گذاشته خوابم ربود.

خيلي نگذشت كسي انگشت سبابه به پيشاني من

گذارد و سرم را از ضريح بلند نمود. نگاه كردم سيد بزرگواري را ديدم با قامتي معتدل و روئي نوراني و محاسني مدور و بر سر مباركش عمامه سبزي بود و تحت الحنك انداخته و بر كمر شال سبزي داشت پس با تمام انگشتان خود بر پهلوي من زد و فرمود شكرالله برخيز خواستم برخيزم با خود گفتم اول بايد گره هاي شال گردنم را باز كنم آنگاه برخيزم چون نگاه كردم ديدم تمام گره ها باز شده است.

چون بر خواستم و متوجه آن حضرت شدم ديگر آن بزرگوار را نديدم لكن صداي سينه زدن و نوحه زائرين را در حرم مطهر مي شنيدم. آنوقت دانستم كه امام رضا (ع) به من شفا مرحمت فرموده است.

اي شه طوس آنكه با تو راه ندارد

در صف محشر پناه گاه ندارد

هيچ شهي چون تو عِزة و جاه ندارد

روشني طلعت تو ماه ندارد

پيش تو گل رونق گياه ندارد

هر كه در اين آستانه راه ندارد

شفاي افليج

شب جمعه هفتم ماه شوال سنه 1343 زني ربابه نام دختر حاج علي تبريزي ساكن مشهد مقدس كه فلج شده بود شوهرش نقل مي كند:

من اين زن را تزويج نمودم چند روزي بيش نگذشته بود كه به مرض معروف به دامنه مبتلا شد و پس از مراجعه به طبيب و نه روز معالجه بهبودي حاصل شد. لكن به جهت پرهيز نكردن مرض برگشت و پس از مراجعه به طبيب و استعمال دوا دست راست و هر دو پاي او تا كمر شل شد و زمين گير گرديد.

قريب هفت ماه هر چند بعضي دكترها و اطباء در مقام علاج برآمدند فايده اي حاصل نشد ناچار به دكتر آلماني مراجعه

كرديم و او با آلات طبيبه او را معاينه نمود.

به اعتقاد خود مرض را تشخيص داد و به معالجه پرداخت. لكن عوض بهبودي دندانهاي او روي هم و دهان او بسته شد بطوريكه قدرت بر خوردن چيزي نداشت. از اين جهت دكتر آلماني گفت مرض اين زن ديگر علاج پذير نيست مگر توسّل به طبيب روحاني.

پس هشت روز گذشت كه فقط غذائي كه به او مي رسانيديم آب گوشت بود آنهم بطريق حقنه. پس از روي اضطرار باز به بعضي دكترها رجوع نموده و ايشان به مشورت يكديگر رأي به آمپول دادند و بعد از تزريق آمپول دهانش باز شد كه مي توانست غذا بخورد لكن همانطور سابق دست و پاي او شل و به گوشه اي افتاده بود و از جهت اينكه دكترها عاجز از علاج بودند رجوع به دكتر را ترك كرديم.

شب پنجشنبه 6 شوال آن زن مرا نزد خود طلبيد و با حال ناتوان زبان به عذرخواهي گشود كه خيلي تو براي من زحمت كشيده اي و خيري هم از من نديده اي حال بيا و يك منت ديگر بر من بگذار و فردا شب مرا بحرم مطهر حضرت رضا ثامن الائمه (ع) برسان و آنجا مرا گذاشته خود برگرد و به خواب تا من شفا يا مرگ خود را از آن حضرت بگيرم و البته آن بزرگوار يكي از اين دو مطلب را بمن مرحمت خواهد فرمود.

من خواهش او را قبول كرده و شب جمعه او را با مادرش به وسيله درشكه تا نزديك بست امام (ع) رسانيدم پس او را به پشت خود گرفته و بحرم مطهر برده و نزديك ضريح مقدس

گذاشتم و خود به خانه برگشته خوابيدم.

تا اينجا از زبان شوهر او بود اما خود او. گفت: چون شوهرم رفت. مادرم گفت تو اينجا نزد ضريح مقدس باش و من مي روم مسجد زنانه قدري استراحت كنم چون او رفت من توسل به آن حضرت جسته عرض كردم: يا مرگ يا شفا مي خواهم و گريه بسياري كردم و بين خواب و بيداري بودم كه ديدم ضريح مقدس شكافته شد و سيد جليلي ظاهر گرديد كه لباسهاي سبز دربر داشت به زبان تركي فرمود:

(در اياقه) برخيز جواب نگفتم دفعه ديگر فرمود جواب ندادم مرتبه سوم كه فرمود عرض كردم (آقا من الم اياقم يخد) يعني اي آقا من دست و پا ندارم فرمود (در اياقه، مسجد گوهرشاد دست نماز آل نماز قل انر) يعني برخيز به مسجد گوهرشاد برو وضو بساز و نماز بخوان آنوقت بيا اينجا بنشين. در اين بين زني از زوار كه در حرم پهلوي من بود فرياد زد. من از فرياد او سر از ضريح مطهر برداشتم در حاليكه هيچ دردي در خود احساس نمي كردم پس بر خواستم با خود گفتم اول بروم مادرم را بشارت دهم. سپس به مسجد زنانه رفتم مادرم را از خواب بيدار كردم.

گفتم برخيز كه ضامن غريبان مرا شفا مرحمت كرد مادرم سراسيمه از خواب برخاست و مرا كه به سلامت ديد به گريه درآمد و هر دو از شوق يكساعت گريه مي كرديم تا كم كم مردم فهميدند و بر سر من هجوم آوردند و بعضي خدام در همان ساعت عقب شوهر و پدرم رفتند و ايشان را خبر دادند و ايشان با نهايت خوشحالي آمده مرا سلامت

ديدند.

شوهرم گفت حال برخيز تا برويم، گفتم چگونه بيايم و حال آنكه حضرت به من فرموده است برخيز به مسجد گوهرشاد برو وضو ساخته نماز بخوان و بيا اينجا بنشين حال هنوز صبح نشده كه مسجد بروم وضو ساخته نماز بخوانم لذا تا طلوع فجر در حرم مطهر بودم.

آنگاه به مسجد گوهرشاد رفته وضو ساختم و نماز خواندم و به حرم مطهر برگشتم تا طلوع آفتاب بودم بعد با شوهر خود به منزل آمدم.

ثقه معظم ميرزا ابوالقاسم خان فرمود: كه حاج محمد برك فروش كه صاحب خانه آن زن بود مي گفت من آن شب در منزل خوابيده بودم و اهل خانه نيز همه خواب بودند در حدود ساعت شش و هفت از شب ناگاه ملتفت شدم كه در خانه را مي زنند. رفتم در را باز كردم ديدم چند نفر از خدام حرم مطهرند گفتم چه خبر است.

گفتن امشب كسي از منزل شما به حرم آمده است؟ گفتم بلي زني كه هفت ماه است شل شده با مادرش او را براي استشفا بحرم برده اند. حال مگر در حرم مرده است. گفتند نه بلكه آقا حضرت رضا (ع) او را شفا داده است.

ما براي تحقيق امر او آمده ايم.

اين معجزه را در روزنامه مهر منير درج كرده اند و دكتر لقمان الملك شهادت بر صحت اين معجزه داده و صورت شهادت نامه او اين است (در تاريخ هشتم ماه رجب بنده با دكتر سيد مصطفي خان عيال مشهدي علي اكبر نجار را كه تقريبا شانزده سال دارد معاينه نموديم نصف بدن او با يك دستش و صورتش مفلوج و متشنج بود. يك هفته بود كه امكان

يك قاشق آب خوردن را نداشت بعد از چندين روز معالجه موفق به باز شدن دهان او شديم كه خودش مي توانست غذا بخورد ولي ساير اعضاء به همان حال باقي بود و دو ماه بود كه كسان مريضه مشاراليها از بهبودي او مأيوس و متروك گذاشته بودند.

بنده هم تقريبا مأيوس از معالجه بودم حال كه شنيدم بعد از استشفاي از دربار اقدس طبيب الهي و التجاء به خاك مطهر بقعه سنيه رضويه ارواح العالمين له الفداء در كمتر از لحظه اي بهبودي حاصل كرده حقيقتا به غير از اعجاز چيزي به نظر نمي رسد و از قوه طبيعيه بشريه طبقات رعيت خارج است والله متم نوره و لو كره المشركون (دكتر عبدالحسين لقمان الملك)

گداي كوي شمائيم و حاجتي داريم

روا مدار كه محروم از آستان برويم

شفاي دست

حاج غلام حسين جابوزي دختري به نام كوكب كه دست راستش شل شده بود داشت كه در آخر روز نهم ماه شوال سنه 1343 شفا يافت كه والده دختر نقل نمود.

شبي در خانه واقعه هولناكي روي داد و اين دختر از هول و اندوه آن واقعه دست راستش بدرد آمد تا سه چهار روز بدرد گرفتار بود. آنگاه دستش از حس و حركت افتاد لذا از جهت علاج از قريه خود به ترشيز (كاشمر فعلي) آمده و نزد طبيب رفته به معالجه مشغول شديم و اثري حاصل نشد.

پس بسوي مشهد مقدس حركت كرديم و مشرف به حريم رضوي شديم ظاهرا براي معالجه و باطناً به جهت استشفاء از دربار حضرت رضا (ع) پس چند روز نزد طبيبان ايراني رفته فايده اي نديديم. آنگاه به دكتر آلماني رجوع كرده و او براي

معاينه دختر را برهنه كرد و من چون دختر خود را نزد آن اجنبي كافر برهنه ديدم بر من سخت و گران آمد آرزوي مرگ كردم كه كاش مرده بودم و ناموس خود را پيش اجنبي كافر برهنه نمي ديدم.

دكتر امر كرد چشمهاي دختر را بستند و به او گفت به هر عضوي كه دست مي گذارم بگو آنگاه دست به هر عضو كه مي گذاشت دختر مي گفت فلان عضو است تا وقتي كه دست به دست راست او نهاد و دختر هيچ نگفت. پس سوزني مكرر به آن دست فرو كرد و دختر ابدا اظهار تألم نكرد. چون معلوم شد كه احساس درد نمي كند لباس او را پوشيده و چشم هاي او را باز كرد و گفت اين دست علاج ندارد و سه مرتبه گفت دست مرده است و روح ندارد. ببريد او را نزد امام خودتان مگر پيغمبر يا امام علاج كند.

از اين سخن يقين نمودم كه چاره اي نيست بجز پناه بردن به طبيب حقيقي حضرت علي ابن موسي الرضا (ع).

فكر بهبود خود بدل ز در ديگر كن

درد عاشق نشود به ز مداواي طبيب

لذا او را به حمام فرستاده تا پاكيزه شود و غسل نمايد. بالجمله قريب به غروب بود كه تشرف بحرم حقيقي و كعبه واقعي حاصل شد و دختر در پيش روي مبارك نزد ضريح نشست و عرض كرد يا امام رضا يا شفا يا مرگ، من نيز اين سخنش را به ساحت قدس امام (ع) پسنديده و همين معني را خواهش كردم و هر دو گريه بسيار نموديم آنگاه يادم آمد كه نماز ظهر و عصر را نخوانده ايم.

به دختر گفتم برخيز

كه نماز نخوانده ايم دختر برخواست به مسجد زنانه ايكه در حرم شريف است رفت براي نماز من نيز در جلوي مسجد مشغول نماز شدم نماز من تمام نشده بود. ديدم دختر بسرعت تمام از مسجد زنان بيرون آمد و از نزد من گذشت.

من از نماز فارغ شدم به جستجوي او برآمدم كه اگر رو به منزل رفته است او را ببينم زيرا كه راه منزل را نمي داند و سرگردان مي شود. پس متوجه شدم ديدم نزد ضريح مطهر نشسته و اظهار حاجت مي كند كه يا شفاء يا مرگ.

گفتم كوكب برخيز به منزل رفته تجديد وضو نموده برگرديم. گفت تو مي خواهي برو لكن من برنمي خيزم تا مرگ يا شفاي خود را بگيرم از انقلاب حال او منقلب شده گريه كردم و از حرم بيرون آمده به منزل خود كه در سراي معروف به گندم آباد بود رفتم ديدم همسفر ان چاي مهيا كرده اند نزد ايشان نشسته مشغول صرف چاي بودم ناگاه ديدم دختر با عجله آمد.

تعجب كرده گفتم تو كه گفتي تا مرگ يا شفاي خود را نگيرم برنمي خيزم حال باين زودي و عجله آمده اي؟

گفت اي پدر حضرت مرا شفا داد!! گفتم از كجا مي گوئي گفت نگاه كن ببين دست شل شده خود را بلند كرد و فرود آورد بطوريكه هيچ اثري از فلج در آن نبود. آنگاه گفت من همي خدمت آن حضرت عرض مي كردم يا مرگ يا شفا يكمرتبه حالتي مانند خواب بمن روي داد سرم را روي زانو گذاردم. سيد بزرگواري را ميان ضريح ديدم كه صورت او در نهايت نورانيت بود پس ديدم دست شل شده مرا ميان

ضريح كشيد و از طرف شانه تا سر انگشتانم دست ماليد و فرمود:

دست تو عيبي ندارد ناگاه انگشت پايم بدرد آمد چشم باز كردم ديدم يك نفر از خدمت گزاران حرم براي روشن نمودن چراغ هاي بالاي ضريح كرسي گذارده و اتفاقا يك پايه آن روي انگشت پاي من قرار گرفته پس بر خواستم و فهميدم به نظر مرحمت امام هشتم شفا يافته ام لذا بزودي خود را به خانه رسانيدم كه تو را بشارت دهم.

هذا حرَمَ الاَْقْدَسِ مِنْ رِفْعَتِهِ

جِبْريلُ مُواظِبٌ عَلي خِدْمَتِهِ

يَدْعُوا اَبَدا لِمَنْ اَتي رَوْضَتِهِ

اَنْ يُدْخِلُهُ الاِْلهُ في رَحْمَتِه

شفاي امراض

حاج احمد تبريزي قالي فروش (كه در سراي محمديه حجره تجارت دارد زني به نام خديجه فرزند مشهدي يوسف تبريزي خامنه اي كه از امراض مهلكه شفا يافت نقل فرمود:

يكسال از ازدواج ما گذشته بود كه خانمم دچار مرض شديدي گرديد هر چند اطباء در معالجه او كوشيدند اثري از بهبودي ظاهر نشد. بلكه ماه به ماه و سال به سال شدت مي گرفت تا هفت هشت سال قبل (14 شوال 1350) كه گرفتار مرض حمله شد پس اطباء در مقام علاج آن برآمدند باز بهبودي پيدا نشد بلكه شدت يافت.

تا چند روز قبل از شفاء بنحوي مرض حمله او را گرفت كه در شبانه روزي دو ساعت بيشتر بحال نبود و بقيه ساعات دچار حمله بود و از اين جهت به قسمي قواي او به تحليل رفته بود كه قدرت برخواستن نداشت مگر با كمك ديگري و من از صحت او بكلي مأيوس بودم.

لكن چون در اين روزها شنيدم حضرت علي ابن موسي الرضا (ع) باب مرحمت خاصه خود را بروي دردمندان باز فرموده

و چند نفر دردمند را شفا داده به طمع افتادم و اين زن را به همراهي دو زن از خويشان به توسط درشكه به حرم فرستادم كه تا صبح بمانند شايد نظر مرحمتي بشود و خودم براي پرستاري اطفال در خانه بودم و اطفال به جهت نبودن مادر بي تابي مي كردند.

حتي وقتي كه غذا براي ايشان آوردم گريه مي كردند كه ما غذا نمي خوريم بلكه مادر خودمان را مي خواهيم. بالاخره خودم نيز غذا نخوردم يك دختر را بهر قسمي بود خوابانيد م ولي پسربچه ام آرام نمي گرفت لذا او را دربرگرفته خواستم با او بخوابم كه ناگاه شنيدم در خانه را بشدت مي كوبند.

خيال كردم زوجه ام طاقت نياورده است كه در حرم بماند و آمده است. دل تنگ شدم كه عجب مال قلبي است مي گويند مال قلب به صاحبش برمي گردد. پس آمدم و در را باز كردم ديدم حاج ابراهيم قالي فروش و چند نفر از خدام حرم پاي برهنه آمده اند و مي گويند بيا خودت زوجه ات را از حرم بياور كه حضرت رضا (ع) او را شفا داده است. من باور نكردم، آنها قسم ياد كردند كه شفا يافته لذا لباس پوشيده با آنها مشرف شدم و زوجه ام را سلامت يافتم. و آن وقت تقريبا چهار ساعت از شب گذشته بود و نيم ساعت يا سه ربع ساعت بيشتر زوجه ام در حرم شريف نبوده پس با نهايت شادي برگشتم و اطفال از ديدن مادر خوشحال شدند.

اما كيفيت شفاي او، خودش گفته است:

وقتي كه مرا بحرم مطهر بردند و به مسجد زنانه رسانيدند فورا مرض حمله مرا گرفت و بيهوش شدم، چون

بحال آمدم زنهائي كه در آنجا بودند گفتند ما از اين حال تو مي ترسيم لذا مرا نزديك ضريح مطهر پشت سر مقدس آوردند و من چارقد خود را به ضريح بسته و با دل شكسته بزبان تركي عرض كردم:

آقا مي داني براي چه حاجت آمده ام اگر مرا شفا ندهي به منزل نمي روم بلكه سر به بيابان مي گذارم پس بي حال شدم در آن عالم بيحالي سيد بزرگواري را ديدم كه عمامه سبز برسر داشت گمان كردم كه از خدّّام است.

به تركي به من فرمود: (بوردان دور نيه اتورموسان بردا بالالارون ايوده اغلولار) چرا اينجا نشسته اي بچه هاي تو در خانه گريه مي كنند.

به زبان تركي عرض كردم آقا: از اينجا نمي روم چرا كه آمده ام شفا بگيرم اگر شفا ندهيد سر به بيابان مي گذارم.

فرمود: (گِت گِنه بالالارون اوده اغلولار) برو به خانه كه بچه ها گريه مي كنند! عرض كردم نا خوشم. فرمود: (ناخوش دير سن) يعني مريض نيستي.

تا اين فرمايش را فرمود، فهميدم كه هيچ دردي ندارم. آنوقت خيال كردم كه آن شخص امام (ع) است. عرض كردم مي خواهم به شهر خود نزد مادر و برادرم بروم و خرجي راه ندارم خجالت مي كشم به شوهر خود بگويم خرجي به من بدهد يا مرا ببرد.

آن حضرت به زبان تركي فرمود: بگير نصف اين را به متولي بده و هزار تومان بگير براي دنياي خود و نصف ديگر را ذخيره آخرت خود كن اين را فرمود و چيزي در دست راست من نهاد و من انگشتهاي خود را محكم روي آن نهاده و بحال آمدم و هيچ درد، در خود نديدم و آن چيز شك ندارم كه ميان

دست من بود.

پس از شوق برخاستم خواهرم و آن زن ديگر كه با من بودند تا فهميدند كه امام مرا شفا داده فرياد كردند كه مريض ما شفا داده شد مردم بر سر من هجوم آوردند و لباسهاي مرا بعنوان تبرك پاره پاره كردند.

در اين بين نفهميدم كه آيا دستم باز شد و آن چيز مفقود شد يا كسي از دستم برد شوهرش گفته است چند مرتبه مرا در آن شب و روزش فرستاد كه شايد آن مرحمتي پيدا شود افسوس كه پيدا نشد. [1].

اي خاك طوس چشم مرا توتيا توئي

مائيم دردمند و سراسر دوا توئي

داري دم مَسيح تو اي خاك مشك بيز

يا نكهت بهشت كه دار الشفا توئي

اي خاك طوس درد دلم را توئي علاج

بر دردها طبيب و به غمها دوا توئي

اي ارض طوس خاك تو گوگرد احمر است

قلب وجود ما همه را كيميا توئي

اي خاك طوس رتبه ات اين بس كه از شرف

مَهد اَمان و مشهد پاك رضا توئي

اي خاك طوس چون تو مقام رضا شدي

برتر هزار پايه ز عرش علا توئي

شاهنشهي كه سلسله انبياء تمام

گوينده اش اي فداي تو چون مقتدا توئي

اي كشتي نَجات ندانم تو را صفات

دانم به بحر علم خدا، ناخدا توئي

فريادرس بهر غم و كافي بهر اَلَم

حصن حصين عالم و كهف الوري توئي

والشمس آيتي بود از روي اَنورت

توضيحش آنكه تَرجمه والضحي توئي

اين مي كشد مرا كه بدين شوكت و جلال

در ارض طوس بي كس و بي آشنا توئي

واين مي كشد مرا كه بصد رنج و صد بلا

در دست خَصم كشته زهر جفا توئي

سوزم براي بي كسيت يا غريبيت

يا بي طبيبيت كه بغم مبتلا توئي

شفاي درد

شب جمعه چهاردهم ماه شوال سنه 1343

هجري قمري خانمي بنام فاطمه دختر فرج الله خان زوجه حاج غلامعلي جويني ساكن سبزوار شفاء يافت چنانچه شوهرش نقل كرده:

زوجه ام بعد از وضع حمل بيمار شد تا گرفتار تب دائم گرديد و تب او به 37 الي چهل درجه مي رسد و هرچه دكتران سبزوار در معالجه او سعي كردند فائده نبخشيد بلكه به مرض هاي ديگر دچار گرديد.

يكي از اطباء گفت خوب است او را به جهت تغيير آب و هوا به خارج شهر ببري. مريضه چون اين سخن را شنيد به من گفت حال كه دكتر چنين گفته است بيا و منّتي بر من گذار به اينكه مرا به زيارت حضرت رضا (ع) ببر تا شفاي خود را از آن حضرت درخواست كنم يا در آنجا بميرم.

من رأي او را پسنديدم و حركت نموده تا به مشهد مشرف شديم و چهار روز نزد طبيبي كه او را مؤيد الاطباء مي گفتند براي معالجه رجوع كرديم لكن اثر بهبودي ظاهر نشد.

آنگاه به دكتر آلماني رجوع نموديم و او پس از معاينه گفت بايستي يكسال لااقل معالجه شود. پس بيست روز مشغول معالجه گرديد. لكن عوض بهبودي مرض شدت كرد به نحوي كه زمين گير شد و نتوانست حركت كند.

لذا من خودم نزد دكتر مي رفتم و دستور مي گرفتم تا روز سه شنبه يازدهم شوال وقتي كه رفتم ديدم حاج غلامحسين جابوزي با جماعتي نزد دكتر آمدند و حاجي مذكور به دكتر گفت ديروز حضرت رضا (ع) دختر مرا شفاء مرحمت فرموده و اينك او را آورده ام تا معاينه كني همان قسمي كه ديروز معاينه نمودي پس دكتر دست دختر را سوزن زد و فرياد

او از سوزش بلند شد.

دكتر دانست كه دستش صحت يافته خوش وقت شد و گفت: من تو را به اين كار دلالت كردم. آنگاه به ديلماج خود گفت بنويس كه من ديروز كوكب مشلوله را معاينه كردم و علاجي براي او نيافتم مگر به نظر پيغمبر يا وصي او. و امروز او را سلامت ديدم و شكي در شفاي او ندارم.

حاج غلامحسين مي گويد: به ديلماج گفتم به دكتر بگو چرا مرا به توسل به امام راهنمائي نكردي؟ جواب داد كه او مردي بود بياباني و محتاج به دلالت بود لكن تو مردي باشي تاجر و با معرفت احتياج به دلالت نداشتي.

پس من اجازه حمام براي او خواستم اذن نداد. گفتم براي بردن بحرم و توسل به امام چاره اي نيست از اينكه حمام رود و پاكيزه شود گفت پس به حمام معتدل الحراره رود. بالجمله نزد مريضه خود آمدم و حكايت شفاي كوكب را بوي گفتم و او به گريه در آمد من به او گفتم تو نيز شب جمعه شفاي خود را از امام هشتم (ع) بگير پس روز پنجشنبه به همراهي زني به حمام رفته و عصري به حرم مطهر تشرف حاصل كرده و شفاي خودش را از حضرت گرفت. و اما خود آن زن گفته است چون خبر شفا يافتن كوكب را شنيدم دلم شكست با خود گفتم من باميد شفا به مشهد آمده ام لكن چه كنم كه به مقصود نرسيدم تا اينكه پيش از ظهر روز چهارشنبه خوابيده بودم.

در عالم رؤيا سيد بزرگواري را ديدم كه عمامه سياه بر سر و قرص ناني بزير بغل داشت آن نان را بيك

طرفي گذارد و به آن علويه كه پرستار من بود فرمود اين نان را بردار اين سخن را فرمود از نظر غائب شد چون بيدار شدم قدرت برخواستن و نشستن در خود يافتم و حال آنكه پيش از خواب حالت حركت در من نبود.

پس فهميدم كه تب قطع شده و ساعت به ساعت حالم بهتر مي شد تا شب جمعه كه بحرم مطهر رفته توسل جستم و به امام اظهار درد دل مي نمودم كه از سبزوار به اميدي به دربار ت آمده ام نه باميد طبيب حال يا مرگ يا شفاء مي خواهم.

اتفاقا در حرم پهلوي زوجه حاج احمد بودم كه شفاء يافت. من همين قدر ديدم نوري ظاهر شد كه دلم روشن گرديد. مانند شخص كوري كه يكمرتبه چشمانش بينا گردد و در آن حال هيچ دردي و كسالتي در خود نيافتم به نظر مرحمت امام هشتم (ع) و شوهرش حاج غلامحسين گفت: بعد از سه روز او را نزد دكترش بردم دكتر پرسيد: در اين چند روز گذشته كجا بودي.

گفتم به جهت اينكه امام ما، مريضه مرا شفا داده و او را آورده ام كه مشاهده نمايي. سپس دكتر آلماني او را معاينه كرد و گفت او را هيچ مرضي نيست. آنگاه گفتم خواهش دارم كه در اين خصوص چيزي بنويسي كه براي ما حجتي باشد.

دكتر مضايقه نكرد و به ديلماج گفت بنويس فاطمه زوجه حاج غلامعلي سبزواري مدت يكماه در تحت معالجه من بود و علاج نشد و امروز او را معاينه كردم و سلامت ديدم. [2].

با تو پيوستم و از غير تو دل ببريدم

آشنايي تو ندارد سر بيگانه و خويش

بعنايت نظري كن كه

من دل شده را

نرود پي مدد لطف تو كاري از پيش

آخر اي پادشه حسن و ملاحت چه شود

گر لب لعل تو ريزد نمكي بر دل ريش

شفاي پا

خانمي بنام سلطنت دختر محمد كه در شب جمعه 21 ماه شوال سنه 1343 هجري قمري شفا يافته بود چنين نقل نمود:

هر دو پاي من بشدت بدرد آمد خصوصا پاي راستم كه بيشتر درد داشت بطوريكه از راه رفتن بازماندم جز اينكه گاهي به عصا تكيه مي كردم و با پاي چپ حركت مي نمودم و هر قدر نزد اطباء و دكترهاي آمريكائي رفتم هيچ بهبودي نيافتم بلكه درد سخت تر گرديد و از جهت فقر و طول مدت كه تقريبا بيست و دو ماه شد ترك معالجه كردم تا اينكه در اين ماه شوال شنيدم حضرت علي ابن موسي الرضا (ع) چند نفر را از مريضهاي سخت شفا داده است.

لذا بقصد استشفاء ظهر روز دوشنبه به همراهي و ياري مادرشوهر خود بزحمت بسيار تكيه به عصا نموده رو بحرم نهاديم و با اينكه از منزل ما تا حرم شريف راه زيادي نبود. مع ذلك از ظهر روبراه نهاديم.

نزديك به غروب بحرم رسيدم و تا ساعت چهار از شب به تضرع و زاري و توسل بسر بردم و آثار بهبودي در خود نيافتم و چون خدام خواستند درب حرم را ببندند شوهرم مرا به پشت گرفته به خانه آورد و من انتظار شب جمعه را داشتم كه در آن شب بروم و بهر نحوي باشد شفاي خود را بگيرم.

شب جمعه رسيد باز به همراهي و كمك مادرشوهر خود تشرف حاصل نمودم و سه مرتبه عرض كردم: يا مرگ يا شفا تا

اينكه پس از تضرع و زاري خوابم برد.

در خواب ديدم به خانه مراجعت كرده ام و براي شوهر خود شفاي خودم را نقل مي كنم و مي گويم حرم امام هشتم (ع) پر از سادات بود و همه عمامه سبز برسر داشتند در اين اثناء مادرشوهر خود را ديدم كه بشدت به پشت گردنم مي زند و مي گويد اينجا براي شفا گرفتن آمده اي يا براي تماشا.

از خواب بيدار شدم مادرشوهر خود را نديدم و شنيدم به يكديگر مي گويند صبح شده است برخيز تا نماز بخوانيم. من از جاي خود بر خواستم و از مرحمت امام هشتم (ع) هيچ دردي در پهلو و پاهاي خود نيافتم و صبر نكردم كه مادرشوهر خود را در آنجا پيدا كنم فورا از حرم شريف بيرون آمدم و با نهايت شوق دوان دوان آمدم كسان خود را به شفا يافتن خود خبر دادم. [3].

كس در اين درگه نيامد باز گردد ناميد

گر گدا كاهل بود تقصير صاحبخانه چيست

شفاي اعضاء

هنگام فجر جمعه بيست و سوم ذي الحجه سنه 1345 قمري كربلائي غلامحسين شفا يافت و چون از حال او جماعتي از مردم با خبر بودند شفاي او مانند آفتاب روشن شد كه سيد مذكور (جناب صديق محترم و ثقه معظم حاج سيد اسماعيل معروف به حميري كه اين يازده تا داستان را از كتاب آيات الرضويه اين مرحوم نوشته) اين قصه را از زبان ايشان مي گويد:

اصليت من از بجنورد است ولي در نيشابور ساكن بودم تا دردي بپاي چپم عارض شد و لَمس گرديد پس من خود را به پابوس حضرت ثامن الائمه (ع) رساندم و در كاروانسرائي منزل كرده و مريض شدم و

چون فقير و پريشان بودم سراي دار مرا به صحن عتيق آورد و من بيست روز در گوشه صحن امام به حالت مرض افتاده بودم تا دربانان امام (ع) مرا به دار الشفاي حضرتي بردند و سه ماه مرا در آنجا معالجه مي نمودند و فايده اي نبخشيد. بلكه آن مرض تمام بدنم را فرا گرفت كه بجز سر و گردن عضو ديگر را نمي توانستم حركت دهم لذا باز مرا در صحن آورده گذاردند. پس از پانزده روز دربانان مرا به مسجد كوچكي كه در كوچه مدرسه معروف به دو در بود بردند.

پس از يكماه محله به واسطه كثافت مرا به محل ديگري بردند و بعد از دو ماه اهل آنجا مرا به مسجد اولي حمل كردند و بعد از يكماه تقريبا باز به صحن عتيق گذاردند و پس از چهار پنج روز به دارالشفاء بردند و بعد از بيست روز مرا بيرون آورده در خيابان نهادند و از آنجا ثالثا به مسجد اولي كه در كوچه مدرسه معروف به دودر بود بردند.

كار اينقدر بر من سخت شد كه مقداري ترياك تحصيل كرده خوردم تا بميرم و مردم از شرّ و زحمت من راحت شوند اتّفاقا بعضي فهميدند و در مقام علاج برآمدند. و مرا از مردن نجات دادند.

من پيوسته متوسل به حضرت رضا (ع) بودم خصوصا در اين شب جمعه كه از اول شب به همان نحوه كه افتاده بودم حالي داشتم و تا نزديك صبح درد دل با آن حضرت مي نمودم.

ناگاه ديدم سيد بزرگواري پائي به من زد كه برخيز عرض كردم آقاي من منكه از سينه تا به قدم شل مي باشم و قدرت

برخاستن ندارم.

فرمود برخيز كه شفا يافتي آيا مرا مي شناسي؟ همين سخن را فرمود و از نظر غائب شد و من بوي خوشي استشمام كردم و با خود گفتم: خود را امتحان كنم كه آيا مي توانم برخيزم يا نه؟!

برخاستم و ملتفت شدم كه تمامي اعضاي من به فرمان من است و از نظر مرحمت امام هشتم (ع) روح تازه اي به همه جوارحم دميده شده پس به جانب چپ و راست نگاه مي كردم و چشمهاي خود را مي ماليدم كه من بيدارم يا خواب و شروع كردم به راه رفتن آنگاه به دويدن آن وقت يقين كردم كه حضرت رضا (ع) مرا شفاء بخشيده.

به در خانه تاجري كه در آن نزديكي بود رفتم و ترحماً كفالت از من مي كرد خبر دادم كه امام هشتم (ع) مرا شفا داده و من اينك به حمام مي روم تا خود را تطهير و غسل زيارت كنم. شما براي من لباس بياوريد.

وقتي كه به حمام رفتم حمامي تعجب كرد و گفت چگونه آمده اي؟ گفتم بپاي خود آمده ام زيرا حضرت رضا (ع) مرا شفا داده است. [4].

اي دل حرم رضا حريم شاه است

برج شرف و سپهر عزّ و جاه است

حق كرده تجلّي از در و ديوارش

هرجا نگري (فثم وجه الله) است

شفاي شل

سيد نبيل ميرسيد محمد اصفهاني نوه ميرسيد حسن معروف به مدرس نقل فرمود كه مير باباي تبريزي نقل كرد:

من در يكي از قراي تبريز پيش از اينكه شل شوم شوق زيادي به اذان گفتن داشتم و اذان مي گفتم.

چون بدنم از كار افتاد و شل شدم ديگر قدرت بر اذان گفتن نداشتم. هر چند دكترها در مقام علاج برآمدند هيچ اثر

بهبودي حاصل نشد تا اينكه خبردار شدم كه چند نفر از محل ما قصد زيارت حضرت رضا (ارواحنا الفدا) را دارند.

من به قصد زيارت و تشرف به آستان قدس رضوي با ايشان همراه شدم و ايشان مرا ميان گاري انداختند و براه افتادند. ميان گاري ما مردي از طايفه بابيه بود چون مرا به آن حالت شلي ميان گاري ديد به رفقاي من گفت اين شل را چرا با خود مي بريد؟ گفتند براي اينكه حضرت رضا (ع) او را شفا بدهد.

آن خبيث بر اين سخن استهزاء و سخريّه كرد. لكن چون ما بسلامت وارد مشهد مقدس شديم سه روز نزد حرم مطهر امام (ع) شال خود را به گردن و ضريح مبارك بستم و متوسل به آن بزرگوار شدم.

در روز مذكور پيش از غروب ملتفت خود شدم كه آقاي بزرگواري ميان ضريح مي بينم در حالتي كه تمام جامه هاي او حتي عمامه اش سبز است بمن فرمود:

برخيز اذان بگو عرض كردم قادر نيستم. فرمود من مي گويم اذان بگو.

به امر آن حضرت خواستم اذان بگويم، فهميدم كه مي توانم و توانائي بر اذان گفتن دارم. لذا بر خواستم و فرياد كردم (الله اكبر. الله اكبر) در آن حال چون مردم صداي مرا شنيدند گفتند اي مرد هنوز وقت اذان نشده است. چرا اذان مي گوئي.

من از آن شوقي كه بر اذان گفتن داشتم اعتنائي به سخن ايشان ننمودم و مشغول بودم تا جمعي بر گرد من جمع شدند و بعضي گفتند: اين همان مرد شلي است كه دو سه روز است اينجا متوسل بوده و قدرت برخواستن نداشت يك وقت جمعيت بر من هجوم آوردند تا جامه هاي

مرا پاره پاره كنند من شال خود را از ضريح باز كرده و از حرم پا به فرار گذارده و سالم بيرون آمدم. [5].

اين چه روحي است كه در صحن و سرا مي بينم

اين چه نوريست كه در ملك ورا مي بينم

اين چه نوريست كه ظاهر شده از عالم غيب

هر كجا مي نگرم نور خدا مي بينم

اين چه سريست هويدا شده در ملك جهان

سر ايزد بعيان شمس ضُحي مي بينم

وه چه شوريست كه پيدا شده در عالم كون

عالم مُلك و مَلك نغمه سرا مي بينم

پرسش از عقل نمودم كه چرا حيراني

گفت حيران همه در امر ولا مي بينم

گفتم اين بارگه و گنبد و ايوان از كيست

گفت از مظهر حق نور هُدي مي بينم

ساحت عرش برين صحن زمين مهر مهين

شمس تا بنده از اين صحن و سرا مي بينم

شفاي چشم

مرحوم شيخ عبد الخالق بخارائي پيشنماز نقل فرمود كه پسري نابينا از اهل بخارا در اول شب 29 رجب سنه 1358 شفا يافت كه از حالات او مطلع بود فرمود:

پدر اين پسر در بخارا وفات نمود مادرش او را برداشت از بخارا به مشهد آورد و به حضرت علي ابن موسي الرضا (ع) پناهنده گرديد. چند وقتي نگذشت كه مادرش هم از دنيا رفت و آن پسر بي كس و تنها ماند. و در حجره اي از سراي بخارائي ها به تنهائي بسر مي برد.

شبي در حجره تنها بود ترسي به او روي داد و در اثر آن ترس چشمهايش آب آورد و نابينا شد.

چون كسي را نداشت من ترحماً او را بردم نزد دكتر فاصل كه در مشهد مقدس معروف بود به تخصص در معالجه چشم. چون دكتر چشم او را ديد به بهانه اي گفت

دو روز ديگر او را بياوريد. پس از دو روز ديگر خود پسر رفته بود. دكتر بهانه ديگر آورده بود كه شيشه معاينه شكسته.

لذا پسر مأيوسانه بجاي خود برمي گردد و در آن سراي بخارائي ها يكنفر يهودي بوده از كسانيكه در مشهد معروفند به جديد الاسلام. چون از بي كسي و نا بينائي آن پسر خبر داشته گفته بود: كه من حاضرم تا صد تومان براي معالجه چشم اين پسر بدهم.

پسر اين سخن را كه شنيد گفت من پول جديد را نمي خواهم بلكه شفاي خود را از حضرت رضا (ع) مي خواهم. سپس بقصد شفا گرفتن به دار السياده مباركه رضويه مي رود و پشت پنجره نقره متوسل به امام هشتم ارواحنا ه فداه مي شود.

خودش گفت در آن وقت مرا خواب ربود، ناگاه ديدم سيد بزرگواري از ضريح مطهر بيرون آمد لباس سفيد در بر و شال سبزي بر كمر داشت و سر مقدسش برهنه بود بمن فرمود:

چه مي خواهي؟ عرض كردم چشمهاي خود را مي خواهم!

حضرت يكدست پشت سر من گذاشت و دست ديگر را به چشمهاي من كشيد و من از خواب بيدار شدم در حالتي كه چشمهاي خود را روشن و همه جا و همه چيز را مي ديدم و مي بينم. [6].

در پناهت آمدم من يا علي موسي الرضا (ع)

بر عطايت آمدم من يا علي موسي الرضا (ع)

كوي تو صد طور موسي نور تو نور خدا

گيتي از نور تو روشن يا علي موسي الرضا (ع)

شد تجلّي نور تو در طور از بهر كليم

موسي در طور تو مأمن يا علي موسي الرضا (ع)

كسب انوار از شعاع قبه ات گردون كند

جان تو و گردون بود تن يا علي

موسي الرضا (ع)

آستانت به ز رضوانست و جنات لقاست

دربر عشاقت احسن يا علي موسي الرضا (ع)

كي برابر آستانت را بود خلد برين

لغو باشد اين چنين ظن يا علي موسي الرضا (ع)

مستمندان درت شاهند و شاهانند حقير

بر درت هستم سگي من، يا علي موسي الرضا (ع)

جوان خوشبخت

مرحوم ميرزا علي نقي قزويني فرمود:

روز عيد نوروزي هنگام تحويل سال من در حرم مطهر حضرت رضا (ع) مشرف بودم و معلوم است كه هر سال براي وقت تحويل سال به نحوي در حرم مطهر از كثرت جمعيت جاي بر مردم تنگ مي شود كه خوف تلف شدن است.

بالجمله من در آن روز در حال سختي و تنگي مكان در پهلوي خود جواني را ديدم كه به زحمت نشسته و به من گفت هر چه مي خواهي از اين بزرگوار بخواه.

من چون او را جوان متجددي ديدم خيال كردم از روي استهزاء اين سخن را مي گويد. گويا خيال مرا فهميد، و گفت خيال نكني كه من از روي بي اعتقادي گفتم بلكه حقيقت امر چنين است زيرا كه من از اين بزرگوار معجزه بزرگي ديده ام.

من اصلا اهل كاشمرم و در آن جا كه بودم پدرم به من كم مرحمتي مي نمود لذا من بي اجازه او پاي پياده بقصد زيارت اين بزرگوار به مشهد مقدس آمدم.

جائي را نمي دانستم و كسي را نمي شناختم يكسره مشرف به حرم مطهر شدم و زيارت نمودم. ناگاه در بين زيارت چشمم به دختري افتاد كه با مادر خود به زيارت آمده بود.

چون چشمم به آن دختر افتاد منقلب و فريفته او شدم و عشق او در دلم جا گير شد به قسمي كه پريشان حال شدم سپس

نزد ضريح آمدم و شروع به گريه كردم و عرض كردم اي آقا حال كه من گرفتار اين دختر شده ام همين دختر را از شما مي خواهم.

گريه و تضرع زيادي نمودم به قسمي كه بيحال شدم و چون به خود آمدم ديدم چراغهاي حرم روشن شده و وقت نماز مغرب است لذا نماز خواندم و با همان پريشاني حال باز نزد ضريح مطهر آمدم و شروع به گريه و زاري كردم. و عرض كردم:

اي آقاي من دست از شما بر نمي دارم تا به مطلب برسم و به همين حال گريه و زاري بودم تا وقت خلوت كردن حرم رسيد و صداي جار بلند شد كه ايّها المؤمنون (في امان اللّه)

منهم چون ديدم حرم شريف خلوت شده و مردم رفته اند ناچار بيرون آمدم. چون به كفشداري رسيدم كه كفش خود را بگيرم ديدم يك نفر در آنجا نشسته است و به غير از كفش من كفش ديگري هم نيست.

آن نفر مرا كه ديد گفت نصرالله كاشمري توئي؟

گفتم بلي!!

گفت بيا برويم كه ترا خواسته اند. من با او روانه شدم ولي خيال كردم كه چون من از كاشمر بدون اذن پدر خود آمده ام شايد پدرم به يك نفر از دوستان خود نوشته است كه مرا پيدا كند و به كاشمر برگرداند.

بالجمله مرا بيك خانه بسيار خوبي برد. پس از ورود مرا دلالت به حجره اي كرد. وقتي كه وارد حجره شدم. شخص محترمي را در آنجا ديدم نشسته است.

مرا كه ديد احترام كرد و من نشستم آنگاه به من گفت ميرزا نصرالله كاشمري توئي؟ گفتم بلي.

گفت: بسيار خوب، آنگاه به نوكر گفت: برو برادر زن

مرا بگو بيايد كه به او كاري دارم چون او رفت و قدري گذشت برادر زنش آمد و نشست.

سپس آن مرد به برادر زن خود گفت حقيقت مطلب اين است كه من امروز بعدازظهر خوابيده بودم و همشيره تو با دخترش به حرم براي زيارت رفته بودند، ناگاه در عالم خواب ديدم يك نفري درب منزل آمد و فرمود حضرت رضا (ع) تو را مي خواهد.

من فورا برخواسته و رفتم و تا ميان ايوان طلا رسيدم، ديدم آن بزرگوار در ايوان روي يك قاليچه اي نشسته چون مرا ديد صورت مبارك خود را به طرف من نمود و فرمود اين ميرزا نصرالله دختر تو را ديده و او را از من مي خواهد.

حال تو دخترت را به او ترويج كن (و كسي را روانه كن كه در فلان وقت شب در فلان كفشداري او را بياورد) از خواب بيدار شدم و آدم خود را فرستادم درب كفشداري تا او را پيدا كند و بياورد و حال او را پيدا كرده و آورده اينك اينجا نشسته و اكنون تو را طلبيدم كه در اين باب چه رأي داري؟

گفت جائي كه امام فرموده است من چه بگويم.

آن جوان گفت من چون اين سخنان را شنيدم شروع به گريه كردم الحاصل دختر را به من تزويج كردند و من به مرحمت حضرت رضا (ع) به حاجت خود كه وصل آن دختر بود رسيدم و خيالم راحت شد اين است كه مي گويم هرچه مي خواهي از اين بزرگوار بخواه كه حاجات از در خانه او برآورده مي شود. [7].

اي حريمت بارگاه كبرياي لايزال

بارگاهت را بگيتي تا ابد نايد زوال

هفت گردون پايدار از پايه

درگاه تو

چرخ گردون گرد شش بر دور تو اي بي مثال

طور امن است بر محبّان وادي درگاه

مستمندان را پناهي اي شه نيكو خصال

ريزه خوار خوان احسانت همه خلق وجود

قاضي حاجات خلقي مظهر لطف جلال

عرش اوهام و عقول و درك اوصاف كمال

كي رسد بر پايه قدرت وليّ ذوالجلال

خسرو عرش وجودي و شه عرش آفرين

مظهر اسماء حسنائي و حسن ذوالجمال

يك نظر اي نور جانان بر حقير افكن ز مهر

از ره لطف و كرم شايد كه تا يابد كمال

شفاي ميرزا

ميرزا آقاي سبزواري در اداره ژاندارمري توپچي بود. مأمور مي شود با پنج نفر از توپ چيان يك گاري فشنگ و باروت به شهر تربت ببرند و چون از مشهد خارج مي شوند در بين راه يكي از آنها اتفاقا آتش سيگارش به صندوق باروت مي رسد و فورا آتش مي گيرد و بلا تأمل سه نفر از ايشان هلاك و سه نفر ديگر زخمي مي شوند.

خود ميرزا آقا مي گفت من يكمرتبه ملتفت شدم ديدم قوه باروت مرا حركت داده و ده زراع (5 متر) بخط مستقيم بالا برد و فرود آورد و گوشتهاي رگهاي پاهاي من تا پاشنه پا تمامي سوخت. پس مرا به مشهد به مريضخانه لشكري بردند و حدود يكماه مشغول معالجه شدند.

سپس مرا از آنجا به مريضخانه حضرتي بردند و مدت هشت ماه در آنجا تحت معالجه بودم تا اينكه جراحت و چرك التيام شد ولي ابدا قدرت حركت نداشتم. زيرا كه رگهاي پا بكلي سوخته بود. تا شبي با حالت دل شكستگي گريه بسياري كردم. آنگاه توجه ب حضرت رضا (ع) نموده عرضه داشتم يابن رسول اللّه، من كه سيدم و از خانواده شما مي باشم، آخر نبايد شما بداد

من بيچاره برسيد.

از گريه شديد خوابم برد در عالم خواب ديدم كه سيد بزرگواري نزد من است و مي فرمايد ميرزا آقا حالت چطور است؟

تا اين اظهار مرحمت را نمود فورا دستش را گرفتم و گفتم شما كيستيد كه احوال مرا مي پرسيد؟ آيا از اهل سبزواريد يا از خويشاوندان من هستيد؟ فرمود مي خواهي چه كني من هر كس هستم آمده ام احوال تو را بپرسم. عرض كردم: نمي شود، مي خواهم بفهمم و شما را بشناسم. چرا كه تاكنون هيچكس احوال مرا نپرسيده است.

فرمود: تو متوسل به كه شدي؟ عرض كردم به حضرت رضا (ع). فرمود: من همانم.

تا فرمود: من همانم. گفتم آخر مي بينيد كه من به چه حالي افتاده ام و از هر دو پا شل شده ام و نمي توانم حركت كنم. فرمود ببينم پايت را؟

سپس دست مبارك خود را از بالاي يك پاي من تا پاشنه پا كشيد و بعد از آن پاي ديگر را به همين قسم مسح فرمود و من در خواب حس كردم كه روح تازه اي بپاي من آمد.

بيدار شدم و فهميدم كه شصت پاي من حركت مي كند تعجب كردم با خود گفتم آيا مي شود كه همه پاي من حركت كند. پس پاهاي خود را حركت دادم حركت كرد. دانستم كه خواب من از رؤياهاي صادقه بوده و حضرت رضا (ع) مرا شفاء مرحمت نموده از شوق شروع به بلند گريه كردن نمودم بطوريكه بيماران آنجا از صداي گريه من بيدار شدند و گفتند اي سيد در اين وقت شب مگر ديوانه شده اي كه گريه مي كني و نمي گذاري ما بخوابيم. گفتم شما نمي دانيد: امشب امام هشتم (ع) به بالين من تشريف

آورد و مرا شفا داد.

چون صبح شد با كمال صحت از مريضخانه بيرون آمدم و توبه كردم كه ديگر به نوكري دولت اقدام نكنم و حال بعنوان دست فروشي مشغول كسب شده ام. [8].

روزي بطبيب عشق با صدق و صفا

گفتم كه بگو درد مرا چيست دوا

گفتا كه اگر علاج دردت خواهي

بشتاب بدربار شه طوس رضا

خرجي راه

سيد جليل آقاي حاج ميرزا طاهر بن علي نقي حسيني دام عزه كه از اهل منبر ارض اقدس و از خدام كشيك چهارم آستان قدس است و بسياري از مردم شهر مشهد بوي ارادت دارند نقل فرمود:

شبي از شبهائي كه نوبت خدمت من بود هنگام بستن درب حرم مطهر چون زائرين بيرون رفتند و حرم خلوت شد من با ساير خدام حرم مطهر را جاروب نموديم.

آنگاه ملتفت شديم كه يك نفر زائر عرب از حرم بيرون نرفته و پشت سر مبارك نشسته و ضريح را گرفته و با امام (ع) مشغول سخن گفتن است. لكن چون بزبان او آشنا نبوديم نفهميديم چه عرض مي كند.

ناگهان شنيدم صداي پول آمد مثل اينكه يك مشت دو قراني نقره ميان دستش ريخته شد اين بود نزديك رفتيم و گفتيم چه خبر است و اين پول از كجاست بزبان خودش گفت كه حضرت رضا (ع) به من مرحمت فرمود:

پس او را آورديم در محل خدام كه آنجا را كشيك خانه مي گويند و به يك نفر كه زبان عربي مي دانست گفتيم تا كيفيت را پرسيد.

او گفت: من اهل بحرينم و پولم تمام شده بود. عرض كردم اي آقاي من مي خواهم بروم و از خدمتت مرخص شوم و خرجي راه ندارم حال بايد خرجي راه مرا بدهي

تا بروم.

ناگهان ديدم اين پولها ميان دستم ريخته شد (سيد ناقل گويد) چون آن پولها را شمرديم ده تومان و چهار قران دو قراني چرخي رائج آن زمان بود. [9].

شاد شو اي دل كه رضا يار ماست

در دو جهان سيد و سالار ماست

ما همه پروانه ولي آن جناب

شمع فروزان شب تار ماست

غم ننمايد بدل ما مكان

چون كه رضا مونس و غمخوار ماست

دائره شكل ار بشود قلب ما

مهر رضا نقطه پرگار ماست

ما بجوارش چو پناهنده ايم

از همه آفات نگه دار ماست

روز قيامت نكنيم اضطراب

زانكه رضا يار و مددكار ماست

شفاي عبدالحسين

نام من عبدالحسين شهرت پاكزاد پدرم خان علي مادرم زهرا شماره شناسنامه ام چهارهزار و سيصد و سي و نه صادره از مشهد رتبه ام استوار يكم از اهل رضائيه آذربايجانم.

در سال 1304 شمسي در جنگ تركمن صحرا هر دو پا با دست چپم مورد اصابت گلوله واقع شد و مرا بعنوان اسيري به تركمن صحرا بردند و در آنجا سه سال گرفتار بودم و آنگاه آزادم كردند و چون آزاد شدم مرا به مشهد آوردند.

بهداري لشكر سه سال در مريضخانه بسر بردم و سه مرتبه اطباء رأي دادند دست چپم از شانه قطع شود و من در اين مرتبه سوم از خود نااميد شدم و درخواست مرخصي نمودم.

براي تشرف به حرم مطهر حضرت رضا (ع) به توسط دو نفر از پرستاران مرا به درشكه اي نشانيده آوردند تا بست آستان قدس و آنگاه دو نفر زير بغل هاي مرا گرفته تا ايوان طلا آوردند پس به ايشان گفتم مرا واگذاريد و برويد.

ايشان رفتند و من متوسل به حضرت رضا (ع) شدم و از گرد فرش هائي

كه از حرم براي تميز كردن بيرون آورده بودند بر خود ماليدم. پس از آن باز مرا بوسيله درشكه به مريضخانه مراجعت دادند و روي تخت خوابانيدند و فرداي آن شب كه قرار بود دست مرا قطع كنند، دكترها به توجه حضرت رضا (ع) از قطع دستم منصرف شدند و مرا بحال خود وا گذاشتند و به معالجه پرداختند و در مدت شش ماه در حدود دوهزار سوزن هاي آمپول و دواهاي تلخ و شور بمن تزريق نموده و خورانيدند تا خودم و طبيبان خسته شدند و نتيجه اي حاصل نشد.

من در پرونده خود ديدم نوشته اند اين شخص از دست و پا فلج است و قابل علاج نيست. پس در اين روز خواستم به اداره دژبان لشكر شرح حالم را گزارش دهم هنگامي كه بيرون آمدم در ميدان پستخانه بزمين افتادم و نفهميدم چه شد.

پس از يكساعت و نيم بهوش آمدم خودم را در اطاق دژبان يافتم و ديدم چند نفر دور مرا گرفته اند و مي خواهند مرا به بهداري لشكر ببرند.

به سرهنگ گفتم مرا كجا مي بريد گفت بابا جان حالت خراب است تو را مي فرستيم به بهداري لشكر گفتم من سالهاست كه از بهداري لشگر نتيجه نگرفته ام مرا اجازه بدهيد خدمت حضرت رضا (ع) بروم.

خواهش مرا پذيرفتند و مرا آوردند تا خيابان طبرسي در آنجا نيز بزمين افتادم. پس مرا حركت دادند و خواستند مرا ببرند به قهوه خانه اي كه در آن نزديكي بود من قبول نكردم و گفتم مرا به آستانه قدس ببريد.

مرا به آستانه مقدس مشرف ساختند و در پائين پاي مبارك جاي دادند و زيارت نامه خواني شروع

به زيارت خواندن نمود در ضمن زيارت خواندن چون به نام جناب حضرت ابي الفضل (ع) رسيد حضرت را قسم دادم كه شفاعت فرمايد تا خدا مرا مرگ يا شفا دهد در حال گريه بودم نفهميدم چه شد.

بوي خوشي به مشامم رسيد و صدائي شنيدم چشم باز كردم سيد جليل القدري را بالاي سرم ايستاده ديدم. به من فرمود: حركت كن من فورا بر خواستم و در خود هيچ آسيبي نيافتم و ملتفت شدم كه تمام اعضاء بدنم صحيح و سالم است.

و اين قضيه را در روزنامه خراسان شماره 1377 نوشته شده بود. [10].

در آستان رضا هر شهي كه راه ندارد

مسلم است كه جز خيل غم سپاه ندارد

هر آنكه نيست گرفتار تار زلف سياهش

بروز حشر بجز نامه سياه ندارد

گداي كوي توام گرچه غرق بحر گناهم

بغير درگهت اين روسيه پناه ندارد

مراد ديني و عقبي ز پيشگاه تو خواهم

كه پايه كرمت هيچ پيشگاه ندارد

مبين بجرم و گناهم ببين بعفو و سخايت

چرا كه محكمه عفو دادخواه ندارد

نهاده ام چو سگان سر بر آستان جلالت

كه جز تو بنده شرمنده پادشاه ندارد

ز بحر علم خود اي شاه قطره اي بچشانم

كه حاصل دل مسكين بغير آه ندارد

گواه من همه خون دل است و گونه زردم

شها مگوي كه اين مُدّعي گواه ندارد

همي به مزرع دل تخم آرزو بفشانم

بجز رجا دل حيران من گياه ندارد

شفاي مسيحي

من از كودكي مسيحي بودم و پيروي از حضرت عيسي (ع) مي نمودم و حال مسلمانم و اسلام را اختيار نمودم و اسمم را مشهدي احد گذارده ام. و شرح حالم از كودكي چنين است.

دو ماهه بودم پدرم دست از مادرم برداشت و زن ديگري اختيار كرد و من

بواسطه بي مادري با رنج بسر مي بردم تا اينكه چون دوساله شدم پدرم مرد و بي پدر و مادر نزد خويشان خود بسر مي بردم تا جنگ بلشويك پيش آمد و نيكلا پادشاه روس كشته شد و تخت و بختش بهم خورد و من از شهر روس به طوس آمدم در حالتي كه شانزده ساله بودم و چون چند ماهي در مشهد مقدس رضوي (ع) بسر بردم مريض شدم و بدرد بيماري و غربت و بي كسي و ناتواني گرفتار گرديدم تا اينكه مرض من بسيار شدت كرد.

شبي با دل شكسته و حال پريشان بدرگاه پروردگار چاره ساز به راز و نياز مشغول شدم و گفتم الهي بحق پيغمبرت عيسي بر جواني من رحم كن خدايا بحق مادرش مريم بر غربت و بي كسي من ترحم فرما پروردگارا به حرمت انجيل عيسي و بحق موسي و توراتش و بحق اين غريب زمين طوس كه مسلمانها با عقيده تمام به پا بوسش مشرف مي شوند كه مرا شفا مرحمت فرما و از غم و رنج راحتم نما.

با دل شكسته بخواب رفتم در عالم خواب خود را در حرم مطهر حضرت رضا (ع) ديدم در حالتي كه هيچكس در حرم نبود. چون خود را در آنجا ديدم مرا وحشت فرا گرفت كه اگر بپرسند تو كه مسيحي هستي در اينجا چه مي كني؟ چه بگويم؟

ناگاه ديدم از ضريح نوري ظاهر گرديد كه نمي توانم وصف كنم و سعادت با بخت من دمساز شد و ديدم در جواهر ضريح باز شد و وجود مقدس صاحب قبر حضرت رضا (ع) بيرون آمد درحالي كه عمامه سبزي چون تاج بر سر و شال سبزي

بر كمر داشت و نور از سر تا پاي آن بزرگوار جلوه گر بود به من فرمود:

اي جوان تو براي چه در اينجا آمده اي؟ عرض كردم غريبم بي كسم از وطن آواره ام و هم بيمارم براي شفا آمده ام به قربان رخ نيكويت شوم من دست از دامنت بر ندارم تا بمن شفا مرحمت نمائي.

شاه گفتا شو مسلمان اي جوان

تا شفا بدهد خداوند جهان

بر رخ زردم كشيد آن لحظه دست

جمله امراض از جسمم برست

چون شدم بيدار از خواب آن زمان

بر سر گلدسته مي گفتند اذان

پس از بيداري چون خودرا صحيح و سالم ديدم صبح به بعضي از همسايگان محل سكونت خود خوابم را گفتم ايشان مرا آوردند محضر مبارك آية الله حاج آقا حسين قمي دام ظله و چون خواب خود را به عرض رسانيدم مرا تحسين فرمود.

پس حضور عده اي از مسلمين

من مسلمان گشتم از صدق و يقين

نور ايمان در دلم افروختند

مذهب جعفر مرا آموختند

چون اسلام اختيار كردم و مسلمان شدم از جهت اينكه جوان بودم به فكر زن اختيار كردن افتادم و از مشهد حركت نموده به روسيه رفتم براي اينكه مشغول كاري بشوم.

از آنجائيكه تحصيلاتم كافي بود در آنجا رئيس كارخانه كش بافي و سرپرست چهارصد كارگر شدم و در ميان كارگران دختري با عفت يافتم كم كم از احوال خود به او اظهار نمودم و گفتم تو هم اگر اسلام قبول كني من تو را به زوجيت خود قبول مي كنم.

آنگاه با يكديگر به ايران مي رويم آن دختر اين پيشنهاد مرا قبول كرد و در پنهاني مسلمان شد لكن به جهت اينكه كسان او نفهمند به قانون خودشان آن دختر را

براي من عقد نمودند وبعد از آن من او را به قانون قرآن و اسلام براي خود عقد كردم و آنگاه او را برداشته به ايران آوردم و به مشهد آمده و پناهنده به حضرت ثامن الائمه (ع) شديم و خداوند علي اعلا از آن زن دو دختر به من مرحمت فرمود و چون بزرگ شدند ايشان را بدو سيد كه با يكديگر برادرند تزويج نمودم يكي به نام سيد عباس و ديگري سيد مصطفي كمالي و هر دو در آستان قدس رضوي شغلشان زيارت خواني است براي زائرين و من خودم به كفش دوزي براي مسلمين افتخار مي نمايم. [11].

بدرگاهت پناه آورده ام شاها گدايم من

گداي زار و دلخسته حقير روسياهم من

بصد اميد روي آورده ام اي خسرو خوبان

مكن نوميدم از درگاهت اي شه مبتلايم من

بجان مادرت زهرا (عليهاالسلام) پناهم ده مرا شاها

پناهي جز توام نبود فقير و بي پناهم من

زمانه برفتن درگير نفس و مكر صيّادم

گنهكار و پريشان حال و زار و دل فكارم من

توئي نور خدا و حجت حق مظهر جانان

ضعيف و ناتوان رنجور حقير تيره جانم من

امام ضامن و ثامن تو گنج رافت و مهري

نخواهي زائرت نوميد باشد، اين گمانم من

شفاي علويه

در شب نيمه محرم 1354 سيده موسويه زوجه حاج سيد رضا موسوي ساكن گرگان كه بيمار بود شفا يافت چنانكه خود سيد رضا شرحش را نقل مي كند.

زوجه ام نه ماه دچار مرض مالاريا شد و دكترهاي گرگان هرچه معالجه كردند بهبود حاصل نشد لذا به مشهد مقدس آمديم و جويا شديم كه بهترين دكترها در اينجا دكتر غني سبزواري است به او مراجعه نموديم و قريب چهل روز به دستور او

عمل كرده روز بروز مرض شدت كرد اين بود روزي به دكتر گفتم من كه خسته شده ام حال اگر نظر شما به گرفتن حق نسخه است من حاضرم كه حق نسخه دو ماه را تقديم كنم و شما زودتر مريضه مرا علاج كنيد و هرگاه در مشهد علاج نمي شود او را به تهران ببرم.

دكتر گفت چه كنم مرض او مزمن است و طول مي كشد سپس نسخه داد و ما به منزل آمديم و چون خواستم براي خريدن دواي نسخه بروم علويه گفت من ديگر دوا نمي خواهم زيرا كه مرض من خوب شدني نيست و شروع كرد به گريه كردن من فهميدم كه چون از زبان دكتر لفظ مزمن را شنيده خيال كرده يعني خوب شدني نيست لذا گفتم دكتر كه گفته است اين مرض مزمن است يعني زود علاج نمي شود بايد صبر كرد. علويه سخن مرا باور نكرد و با حال گريه گفت شما زودتر ماشين بگيريد تا به گرگان برويم من به سخن او اعتنائي نكردم رفتم دوا را خريده آوردم لكن دوا را نخورد و به فكر مردن بود و حال مرا پريشان كرده بود.

شب شد تبش شدت گرفت. من هنگام سحر برخاستم و رو بحرم مطهر گذاردم و ديوانه وار بي اذن دخول مشرف شدم و با بي ادبي ضريح را گرفتم و عرض كردم چهل روز است من مريضه خود را آورده ام و استدعاي شفا نموده ام و شما توجهي نفرموده ايد و مي دانم اگر نظر مرحمتي مي فرموديد مريضه من خوب مي شد.

پس از يكساعت گريه عرض كردم بحق جده ات زهرا اگر آقائي نفرمائي به جدم موسي بن جعفر

(ع) شكايت مي كنم چرا كه اگر قابل نبودم مهمان حضرتت كه بودم.

پس از حرم بيرون آمدم چون شب ديگر شد و علويه در شدت تب بود منهم خوابيده بودم نصف شب علويه مرا بيدار كرد كه برخيز كه آقايان تشريف آورده اند فورا من برخاستم لكن كسي را نديدم خيال كردم علويه بواسطه شدت تب چنين مي گويد لذا دوباره خوابيدم تا يكساعت به صبح مانده بيدار شدم ديدم مريضه اي كه حالت از جا برخاستن نداشته برخاسته و رفته است در حجره ديگر تا چاي تهيه كند.

تا چنين ديدم گفتم چرا با اين شدت تب و بي حالي خود برخاسته اي كه چاي تهيه كني آخر خادمه ات را بيدار مي كردي براي اين كار، گفت خبر نداري جدّ محترم تو و من مرا شفا داد و الان از توجه حضرت رضا (ع) هيچ كسالتي ندارم و چون حالم خوب است نخواستم كسي را اذيت كنم و از خواب بيدار نمايم. گفتم مگر چه پيش آمد شده است.

گفت نصف شب بود و من در حال شدت مرض بودم ديدم پنج نفر به بالين من آمدند يك نفر عمامه بر سر داشت و چهار نفر ديگر كلاه داشتند و تو هم پائين پاي من نشسته بودي.

پس آن آقاي معمّم به آن چهار نفر فرمود شما ملاحظه كنيد كه اين مريضه چه مرض دارد پس هر يك از ايشان مرا معاينه نمودند و هر كدام تشخيص مرضي را دادند.

آنگاه به آن آقاي معمّم فرمودند شما هم توجهي بفرمائيد كه اين علويه چه مرض دارد. آن حضرت دست مبارك خود را دراز كرد و نبض مرا گرفت و فرمود

حالش خوب است و مرضي ندارد. چون چنين فرمود: دكترها اجازه مرخصي گرفته و رفتند پس آن بزرگوار رو به شما كرد فرمود:

سيد رضا مريضه شما خوب است شما چرا اينقدر جزع و فزع مي كنيد آنگاه از جا حركت فرمود برود پس تو هم برخاستي و تا در منزل همراهي كرده و اظهار تشكّر نمودي و آن حضرت خداحافظي كرده و رفت. [12].

اي نفست چاره درماندگان

جز تو كسي نيست كس بي كسان

چاره ما ساز كه بي ياوريم

گر تو براني بكه رو آوريم

بي طمعيم از همه سازنده اي

جز تو نداريم نوازنده اي

يار شو اي مونس غمخوارگان

چاره كن اي چاره بيچارگان

قافله شد واپسي ما به بين

اي كس ما بيكسي ما به بين

پيش تو با ناله و آه آمديم

معتذر از جرم و گناه آمديم

جز ره تو قبله نخواهيم ساخت

گر ننوازي تو كه خواهد نواخت

شفاي محمدرضا

حضرت آقاي حاج شيخ علي اكبر مروج الاسلام نقل فرمود كه شخصي به نام محمدرضا كه خود حقير و جماعت بسياري مدتها او را بحال كوري ديده بوديم و چون بواسطه كوري شغلي نداشت و به فقر و نا داري گرفتار بود.

دختري داشت روزها دست پدر را مي گرفت و راه مي برد و بعضي اشخاص ترحماً چيزي به او مي دادند و امرار معاش مي نمود تا نظر لطف و مرحمت حضرت ابي الحسن الرضا (ع) شامل حالش شده شفا يافت و حال تقريبا ده سال مي شود او را بينا مي بينيم و خودش شرح حالش را نقل كرد:

وقتي بدرد چشم مبتلا شدم و به دكتر چشم مراجعه كردم بهبودي حاصل نشد تا اينكه كور شدم و چيزي را نمي ديدم و اين كوري من هفت سال طول كشيد

و دخترم دستم را مي گرفت و عبور مي داد تا يك روز در بست بالا خيابان دخترم مرا مي گذرانيد مردي به من رسيد و گفت هرگاه اين دختر را بعنوان خدمتكاري به من بدهي من مي خواهم جوابش را نگفته گذشتم لكن سخن او بسيار بر دل من اثر كرد. و محزون شدم همانجا توجه كردم به حضرت رضا (ع) و عرض كردم يا مرگ يا شفا زيرا زندگاني بر من خيلي ناگوار است.

پس همان قسمي كه دخترم دستم را گرفته بود با دل شكسته به صحن عتيق وارد شدم. ناگاه ملتفت شدم كه اندكي گنبد مطهر را مي بينم تعجب كردم آمدم به گوشه اي نشستم و شروع به گريه كردم و چون چند دقيقه گذشت ملتفت شدم كه من همه چيز و همه جا را مي بينم پس برخاستم دختر خواست دست مرا بگيرد گفتم من همه جا را مي بينم و احتياجي به دست گيري من نيست حضرت رضا (ع) مرا شفا داده دختر باور نكرد لذا شروع به دويدن كردم آنگاه با دختر از صحن مطهر بيرون آمديم. [13].

ز جان بگذر كه جانان مي توان يافت

ز جانان دم بدم جان مي توان يافت

طلب كاري گر آن كنز خفا را

در اين دلهاي ويران مي توان يافت

چو آمد قلب مومي عرش رحمان

در انسان عرش رحمان مي توان يافت

ز نامردان طلب منماي درمان

كه درمان را ز مردان مي توان يافت

تو را درد طلب نبود وگرنه

دواي درد آسان مي توان يافت

طبيب درد جمله دردمندان

چو سلطان خراسان مي توان يافت

رضا نوباوه موسي بن جعفر

كه با حُبّ وي ايمان مي توان يافت

علوم اولين و آخرين را

در اين مشكوة رخشان مي توان يافت

رخش آئينه وجه اِلهي

در اين آئينه يزدان مي توان يافت

شفاي خنازير

صاحب

مستدرك السفينه آقاي حاج شيخ علي نمازي شاهرودي از فاضل كامل شيخ محمدرضا دامغاني كه مي فرمود:

من مطلع شدم بر حال جواني كه مبتلا شده بود به مرض خنازير و هرچه به مريض خانه ها مراجعه كرد نتيجه اي بدست نياورد و بهبودي حاصل نكرد.

لذا متوسل به حضرت رضا ارواحنا له الفداء باين كيفيت كه هر روز بحرم شريف مشرف مي شد و از خاك آستان عرش درجه آن بزرگوار به موضع مرض خود مي ماليد تا چهل روز لكن در اين بين چون مشمول قانون خدمت سربازي شده بود او را براي خدمت بردند و چون دكتر او را معاينه نمود بواسطه مرض خنازير او را معاف دائم نمود.

جوان به همان ترتيب كه داشت دست از توسل خود برنداشت تا اواخر چهل روز بتدريج به نظر مرحمت حضرت رضا (ع) بهبودي يافت جز اندازه جاي يك انگشت كه از مرضش باقي مانده بود و بسيار متحير بود و نمي دانست و نمي فهميد كه سبب خوب نشدن آن اندازه كمي از مرض چيست؟!

تا اينكه شنيد بازرسي از تهران آمده است تا معلوم كند آيا اشخاصي كه ورقه معافيت به ايشان داده شده در حقيقت مريض بوده اند يا از ايشان رشوه گرفته شده و نوشته معافيت داده اند و لذا بناي تجديد معاينه شد.

پس آن جوان را خواستند و چون رفت و ديدند حقيقتا مريض است ورقه معافيش را تصديق و امضاء نمودند و از خدمت كردن آسوده شد و بعد از اين پيش آمد آن بقيه مرض نيز به عنايت حضرت رضا (ع) برطرف شد و كاملا شفا يافت آنگاه معلوم شد علت باقي ماندن آن اندازه از مرض

چه بوده است. [14].

مانند سگ گرسنه و گربه لوس

مالم رخ خود بر آستان شه طوس

زيرا كه سگ گرسنه و گربه زار

از سفره جود او نگردد مأيوس

دختري شفا يافت

شب سوم صفر 1377 دختري در حدود شانزده سالگي كه از نصف بدن شل بود شفا يافت چنانچه مرحوم ثقة الاسلام حاج شيخ علي اكبر مروج الاسلام فرمود:

در شب مذكور هنگام سحر قبل از اذان صبح از دار السياده مباركه خواستم براي نماز به مسجد گوهرشاد بروم يك نفر از خدمتگذاران دار السياده كه سيد جليلي بود و با حقير دوستي داشت گفت من امشب در اينجا مواظب خدمت بودم پشت پنجره نقره كه در بالا سر مبارك حضرت است دختري ديدم افتاده و پاهاي او دراز است.

من به او گفتم اي زن اي دختر چنين بي ادبانه پاهاي خود را در اين جا دراز مكن بعضي زنها كه نزد او بودند گفتند اين بيچاره شل است و قدرت ندارد پاهاي خود را جمع كند لذا از او گذشتم و اينك در اين هنگام سحر آمدم او را نديدم.

از بعضي زنها كه در آنجا بودند پرسيدم اين دختر شل كجاست و چه شد.

گفتند حضرت رضا (ع) او را شفا داد و خود با كسانش رفتند. [15].

از اين در مرانم اي امام بحق

مرانم بخوانم اي امام بحق

ترا حق زهراي اطهر قسم

مدد كن بجانم اي امام بحق

مران از درت ايشه ملك طوس

به پروردگارم اي امام بحق

اميدم به توست اي امام رئوف

چو نامه سياهم اي امام بحق

اسير و گرفتار اندر فتن

نظر كن بحالم اي امام بحق

بدادم برس موقع انتظار

چو در انتظارم اي امام بحق

شفاعت نما اي شه با كرم

به نزد خدايم

اي امام بحق

شفاي سيد علي اكبر

در روزنامه خراسان شماره 3692 ذيقعده 1381 چنين نوشته شده بود.

در مشهد شب گذشته جوان افليجي در حرم مطهر حضرت رضا (ع) شفا و كسبه بازار جشن گرفتند و دكاكين خود را با پرچمهاي سه رنگ چراغهاي الوان تزيين كردند خبرنگار با اين جوان تماس گرفت جريان مشروح را چنين گزارش مي دهد.

اين جوان به نام سيد علي اكبر گوهري و سنش در حدود بيست و هشت سال اهل تبريز و شغلش قبل از ابتلاء باين مرض عطر فروشي در بازار تبريز بود به خبرنگار ما اظهار داشته كه من از كودكي به مرض حمله قلبي و تشنج اعصاب مبتلا بودم و چون بشدت از اين مرض رنج مي بردم بنا به توصيه اطباء تبريز براي معالجه به تهران رفتم و در بيمارستان فيروزآبادي بستري گرديدم. روز عمل جراحي دقيق كه فرا رسيد قرار شد لكه خوني كه روي قلب من است بوسيله اشعه برق از بين ببرند و آنرا بسوزانند ولي معلوم نيست روي چه اشتباهي مدت برق بروي قلب بيشتر شد و بر اثر آن نصف بدنم فلج گرديد و چشم چپم نيز از بينائي افتاد.

مدت پنج ماه براي معالجه مرض جديد بيمارستان چهرازي بستري بودم پس از معالجات فراوان بدنم تا اندازه اي خوب شد و چشمم بينائي خود را بازيافت.

ولي پاي چپم همان طور باقي ماند بطوريكه با عصا نمي توانستم بخوبي حركت كنم پس با نااميدي تمام به تبريز برگشتم و در آنجا هم خيلي خرج معالجه كردم و هر كس هرچه گفت و تجويز كرد اجراء كردم و دكان عطر فروشي و خانه و زندگانيم را به پول تبديل

كرده و صرف و خرج معالجه كردم و دوباره به تهران برگشتم و به بيمارستان شوروي مراجعه نمودم.

ولي آنجا هم پس از معالجات زياد گفتند معالجه اثري ندارد و پاي تو براي هميشه فلج خواهد بود.

به تبريز برگشتم و روز اول عيد نوروز به خانه يكي از اطباء تبريز به نام دكتر منصور اشرافي كه با خانواده ما و همچنين مرض من آشنائي كامل داشت رفتم و با التماس از او خواستم كه اگر راهي براي معالجه پايم باقي است بگويد و اگر هم ممكن نيست بگويد تا من ديگر باين در و آن در نزنم آن دكتر پس از معاينه دقيق سوزني بپايم فرو كرد و من هيچ احساس دردي نكردم.

آنگاه مقداري از خون مرا براي تجزيه گرفت و پس از تجزيه گفت ميرعلي معالجه پاي تو ثمري ندارد متأسفانه تو براي هميشه فلج خواهي بود.

اين بود من در آن روز بسيار ناراحت شدم با اينكه آنروز روز عيد بود و مردم همه غرق شادي و سرور بودند پس من با دلي شكسته به خانه يكي از رفقاي خود رفتم و سخنان دكتر را براي او گفتم آن دوستم كه مردي سالخورده بود مرا دلداري داد و گفت ميرعلي تو كه جوان با تقوي و متديّني هستي خوب است به طبيب واقعي يعني حضرت رضا (ع) مراجعه كني و براي پابوسي آن حضرت به مشهد مشرف شوي.

به محض اينكه آن دوستم چنين سخني گفت اشكهاي من جاري شد و همان لحظه تصميم گرفتم براي تشرف به زيارت و پس از تهيه وسائل سفر حركت كردم و ساعت هفت و نيم روز پنجشنبه وارد شهر

مشهد شدم.

از آنجائيكه خيلي اشتياق داشتم بدون آنكه منزلي بگيرم و استراحت كنم با هر زحمتي بود خود را به صحن مطهر رساندم و قبل از تشرف بحرم برگشتم و غسل زيارت كردم و تمام افرادي كه در حمّام بودند باين حال من تأسف مي خوردند.

در هر حال بحرم مشرف شدم و بيرون آمدم و چون خيلي گرسنه بودم به بازار رفتم و قدري خوراكي تهيه كردم و خوردم و دوباره بحرم باز گشتم و ديگر خارج نشدم تا شب ساعت يازده در گوشه اي نشسته بودم و يكي از پاسداران حرم مواظبت مرا داشت كه زيردست و پاي جمعيت انبوه حرم لگدمال نشوم.

در همين مواقع بود كه با زحمت زياد به ضريح مطهر نزديك شدم و با صداي بلند به ناله و زاري پرداختم و از بس گريه كردم از حال طبيعي خارج شدم و چيزي نفهميدم و در همان حال اغماء و بيهوشي نوري به نظرم رسيد كه از آن صدائي بلند شد و امر كرد و فرمود سيد علي اكبر بلند شو خدايت تو را شفا عنايت نمود از حال اغماء خارج شدم و ملاحظه كردم پايي را كه توانائي نداشتم سنگيني آنرا تحمل كنم و انگشت آن پا را تكان بدهم بحركت آمده پس بدون كمك عصا به كناري رفتم و نماز خواندم و شكر خدا را بجاي آوردم و در اين وقت يكي از همشهريها را كه كاملا بحال من آگاه بود در حرم مطهر ديدم و او خيلي از حال من تعجب نمود و مرا به اطاق خود در مسافرخانه ميانه برد و امروز عده اي از كسبه و كارگران

حمام مرا كه باين حال ديدند متعجب شدند و مرا به خدمت آيت الله سبزواري بردند و اشخاصي كه مرا ديده بودند شهادت دادند و جريان را طي نامه اي به آستان قدس نوشتند و باين مناسبت ساعت ده از صبح نقاره شادي زدند به جهت اطلاع عموم و خشنودي مسلمين پس من بايستي هرچه زودتر به شهر خود بروم. و اين مژده بزرگ را به مادر و همسر و دو فرزند و شش برادرم بدهم و البته دوباره در اولين فرصت براي زيارت حضرت رضا صلوات الله عليه باز خواهم گشت. [16].

با حبّ رضا سرشته ايزد گل ما

جز مهر رضا نباشد اندر دل ما

ما را به بهشت جاودان حاجت نيست

زيرا كه بود كوي رضا منزل ما

شفاي ملا عباس

جناب حاج آقاي مروج الاسلام رحمة الله عليه نقل فرمود چندي قبل يكي از دوستان كه خوبان ارض اقدس است بنام ملا عباس برايم نقل كرد:

چند روز قبل مريض شدم و كم كم حال و مرضم باندازه اي سخت شد كه هيچ چيزي نمي توانستم بخورم حتي دوا، كسان من هرقدر اصرار و سعي مي كردند كه يك قرص دوا را بخورم نمي توانستم و قدرت نداشتم و دو سه روز بيهوش افتاده بودم و كسان من اندكي آب گرم به دهان من داخل مي كردند و از حيوة من مأيوس شده بودند.

شب جمعه يا روز جمعه (ترديد از حقير است) در خواب يا بيحالي بودم كه ديدم آمده ام صحن جديد امام هشتم حضرت رضا (ع) و اراده دارم بحرم مشرف شوم.

رسيدم نزديك غرفه اي كه به مزار شيخ بهائي مي روند، ديدم در آنجا چند نفري حلقه وار نشسته اند تا

مرا ديدند صدا زدند اي شيخ بيا براي ما روضه بخوان من قبول كرده نزديك رفتم صندلي گذاشته شد و من نشستم و بي مقدمه چند شعري را كه يك زماني ديده بودم و خوب هم حفظ نداشتم شروع به خواندن كردم.

صداي گريه آنها بلند شد و يكنفر از آنها را ديدم با كفش بسر خود مي زد ناگاه بيدار و چشم باز كردم و خودم را به نظر مرحمت حضرت رضا (ع) صحيح و سالم يافتم و بر خواستم و به كسان خود گفتم من گرسنه ام چيزي بدهيد بخورم پس ظرف حريره يا فرني آوردند و خوردم گفتم باز بياوريد و اين نبود مگر از نظر مرحمت حضرت ثامن الائمه (ع) و آن اشعار اين است: [17].

اي شهريار طوس شهنشاه دين رضا

وي ملجا خلائق و وي مقتداي ما

اي آنكه انبيا بطواف حريم تو

دارند اشتياق بهر صبح و هر مسا

اندر جوار قبر تو جمعي پريش حال

داريم روز و شب بدرت روي التجا

درمانده ايم جمله بفرياد ما برس

زيرا كه نيست جز تو كس دادرس بما

شاها مرا بحضرت تو عرض حاجتيست

كن حاجتم روا بحق خيرة النسا

شفاي كليه

حاج ابوالقاسم طبسي كفاش فرزند محمدرضا نقل فرمود:

من به مرض كليه مبتلا شدم هرچند به طبيب و دكتر رجوع كردم بهبودي روي نداد تا اينكه دكتري به من گفت كه بايد عمل شوي و بجز عمل چاره ديگري نيست و اگر تا سه روز ديگر عمل نشوي احتمال خطر مرگ است.

لذا من از شنيدن اين سخن بسيار ناراحت شدم و از زندگي خود مأيوس و از حيوة نااميد شدم.

شب جمعه بهر سختي كه بود خودم را بحرم مطهر حضرت رضا صلوات

الله عليه رسانيدم و با دل سوخته و حال پريشان درد دل نمودم و اظهار حاجت كردم آنگاه به خانه برگشتم.

در همان شب خواب مفصلي ديدم (كه من كاملا آن را ضبط نكردم عمده غرض اين است كه گفت) روز آن شب براي بول كردن به مستراح رفتم. ناگاه سنگ كليه بيرون آمد و راحت شدم و اين نبود مگر به توجه و توسل من به حضرت ثامن الائمه و نظر مرحمت آن بزرگوار و از اين عنايت محتاج بعمل نشدم. [18].

اگر حيات ابد خواهي همچو خضر بقا

برو بطوس كه سرچشمه بقا آنجاست

بهشت خلد لقاء را گر آرزو داري

برو بطوس كه وجه الله لقا آنجاست

بشان قدر و جلالش نزول شمس و ضحي

برو بطوس كه والشمس والضحي آنجاست

نموده جلوه بسيناي طور بهر كليم

برو بطوس كه آن نور كبريا آنجاست

برآن حريم و در پور موسي كاظم

نگر كه موسي عمران بالتجا آنجاست

برو بطوس حقيرا كه منتهي الآمال

كه چشم عالم امكان و ماسواي آنجاست

همسر گمشده

محدث نوري در دارالسلام نقل نمود كه شخص موثقي از اهل گيلان نقل كرد:

من بشهرها و كشورها تجارت مي رفتم تا اينكه اتفاقي سفري بسوي هند رفتم. در آنجا به جهت كاري و پيش آمدي شش ماه در شهر بنگاله ماندم و حجره اي در سراي تجارتي براي خود گرفتم و بسر مي بردم.

در آن سرا جنب حجره من مرد غريبي كه دو پسر داشت بود من هميشه او را ملول و افسرده و غمناك مي ديدم و جهت حزنش را نمي دانستم و گاهي صداي گريه و ناله او را مي شنيدم و چون حال خون و گريه او را خارج از عادت يافتم بفكر افتادم كه بايد بپرسم

كه سبب حزن او چيست و جهت حزن آن مرد را بدست آورم.

وقتي نزد او رفتم ديدم قواي او از هم كاسته شده و حال ضعف به او روي داده گفتم: آمده ام سبب و جهت حزن و گريه و پريشاني شما را سؤال كنم و از تو خواهش مي كنم كه برايم نقل كني كه چرا اينقدر ناراحت و محزون هستي.

گفت ناراحتي و محزون بودن من براي پيش آمدي است كه براي من روي داده و آن اين است كه من دوازده سال قبل مال التجاره اي از امتعه نفيس و گرانبها پس انداز كرده و بخيال تجارت بكشتي حمل كردم و خود سوار شدم و مدت بيست روز كشتي در حركت بود.

ناگهان باد تندي وزيدن گرفت و دريا را به تلاطم انداخت تا قضا دام اجل گسترانيد و تار پود كشتي را كرباس وار از هم دريد و استخوانهاي وجودش را مانند تار عنكبوت از هم گسيخت. و همه مردمي كه در كشتي بودند با مال هايشان غرق شد.

من در ميان آب دريا دل به مرگ نهادم لكن خود را به تخته پاره اي بند كردم و باد مرا بطرف راست و چپ مي برد تا قضاي الهي آن اسب چوبي كه بر آن سوار بودم مرا از كام نهنگ مرگ رهانيد و به جزيره اي رسانيد و موج دريا مرا به ساحل انداخت.

چون چنين پيش آمد شد و از هلاكت نجات يافتم، خداي را سجده شكر نمودم و برخواسته مشغول سير در جزيره شدم كه ديدم جزيره ايست بسيار باصفا و سبز و در نهايت طراوت و زيبائي ولي از بني آدم خالي بود

و هيچ كس در آن نبود.

يكسال در آن جزيره بودم شبها از ترس درندگان روي درخت بسر مي بردم تا اينكه روزي نزديك درختي كه آب باران زير آن جمع شده بود نشستم كه وضوء سازم. ناگهان عكس زني بسيار خوش صورت ميان آب ديدم تعجب كرده سر بلند نمودم ديدم بلي دختري بسيار جميله و زيبا و قشنگ و خوش رو روي درخت است ولي لباس نداشت و برهنه بود.

دختر تا ديد كه من به او نظر كردم گفت اي مرد از خدا و رسول شرم نمي كني كه به من نگاه مي كني. من حيا و خجالت كشيدم و سر به زير انداخته و گفتم تو را به خدا قسم مي دهم كه به من بگو بدانم تو از سلسله بشري يا از صنف ملائكه يا از طايفه جني؟ گفت: من از بني آدمم.

مرا قصه اي است كه آن اين است كه پدر من از اهل ايران است و عازم هند شد و مرا هم با خود آورد اتفاقا كشتي ما غرق شد و من در اين جزيره افتادم و حال نزديك سه سال است كه در اينجا هستم.

من هم داستان آمدنم را گفتم پس از سرگذشت خود به او گفتم حالا كه جز من و تو كسي در اين جزيره نيست و قسمت من و تو اين بوده اگر رضايت داشته باشي همسرم شوي و من تو را به عقد خود درآورم.

آن زن سكوت كرد و سكوتش موجب رضايت بود پس روي خود را برگردانيدم و او از درخت به زير آمد و من او را عقد كردم و با يكديگر با دل خوش زندگي مي كرديم

تا خداوند متعال بر بي كسي و تنهائي ما ترحم فرمود و دو پسر به ما عنايت نمود و اكنون هر دوي آنها حاضر هستند كه آنان را مي بيني …

زندگي خوبي را داشتيم به توسط اين كانون گرم تا اينكه يك پسرم به سن نه سالگي و ديگري به هشت سالگي رسيد. و در آنجا چون لباس و پوشاكي نبود برهنه بسر مي برديم و موهاي بدن ما دراز شده بود و بسيار بد منظر بوديم.

روزي همسرم به من گفت اي كاش لباسي داشتيم كه خود را مي پوشانيديم و ستر عورت مي نموديم و از اين رسوائي خلاص مي شديم. پسرها كه سخن ما را شنيدند گفتند مگر بغير از اين طوري كه ما زندگي مي كنيم جوري ديگر هم مي شود زندگي كرد.

مادر بآنها گفت بلي خداوند متعال شهرها و جاهاي زيادي دارد و جمعيت مردم آنجا زياد و خوراك هاي لذيذ و شربتهاي خوشگوار و لباسهاي زيبا و نيكو دارند و ما هم در زمان قبل در آنجا بوديم ليكن چون مسافرت دريا كرديم و كشتي ما شكست و در دريا افتاديم خدا خواست كه به توسط تخته پاره اي به اين جزيره افتاديم و در اينجا مانده ايم. پسرها گفتند اگر چنين است پس چرا به وطن و جاي سابق خود باز نمي گرديم. مادر گفت چون دريا در پيش است و بي كشتي ممكن نمي شود از دريا عبور كرد و در اينجا كشتي نداريم.

گفتند ما خودمان كشتي مي سازيم و در اين امر اصرار كردند. مادر از اصرار اين دو پسر اشاره به درخت بسيار بزرگي كه در آنجا افتاده بود كرد و گفت اگر بتوانيد وسط اين

درخت را بتراشيد تا خالي شود شايد بشود به خواست خداوند متعال به صورت كشتي شده و طوري شود كه بر آن نشسته برويم و بجائي برسيم.

پسرها از شنيدن اين سخن خيلي خوشوقت شدند و با كمال شوق فورا بر خواستند و رفتند به جانب كوهي كه در آن نزديكي بود و سنگ هائي داشت كه سرهاي آن تيز بود. مثل تيشه نجاري. پس از آن سنگها آوردند و كمر همت بر ميان بسته شروع به خالي كردن ميان تنه آن درخت كردند و مدت شش ماه خوردن و آشاميدن را بر خود حرام كرده و مشغول كار بودند تا اينكه وسط درخت خالي و به هيئت كشتي و زورقي شد بطوريكه دوازده نفر در آن جاي مي گرفتند.

وقتي كه كشتي آماده شد خيلي خوشحال شديم و خداوند را شكر كرديم كه همچنين پسران كاري به ما داده خلاصه بفكر جمع كردن آذوقه شديم و از عنبر اشهب و موم عسل مخصوص كه در آن جزيره بود در حدود صد من فراهم كرده و از همان موم در يك جانب كشتي حوضي ساختيم و از همان موم ظرف هائي ساختيم كه توسط آن آب شيرين در آن ذخيره نمائيم كه هرگاه تشنه شديم از آن بياشاميم.

بعد براي خوراك خودمان در كشتي چوب چيني زيادي كه از ريشه ايست كه در آن جا فراوان است همه را در كشتي قرار داديم سپس دو ريسمان محكم از ريشه درخت يافتيم و يك سر كشتي را بيك ريسمان بسته و سر ديگرش را به ريسمان ديگر و آن ريسمان را به درخت بزرگي بستيم و چون اين كار تمام

شد انتظار مد دريا را داشتيم برسد تا مد دريا پيدا شد و آب رو به زيادي نمود بطوريكه كشتي ما روي آب قرار گرفت پس خوشحال شده و حمد خداي را بجا آورديم و تمام سوار كشتي شديم.

ولي ديديم كشتي روي آب است ليكن حركت نمي كند. آنوقت متوجه حركت نكردن آن شديم و آن اين ريسماني بود كه به درخت بسته بوديم و مي بايست پيش از سوار شدن آن را باز مي كرديم.

يكي از پسرها خواست پياده شود كه ريسمان را باز كند مادر پيش دستي كرد و پياده شد و سر ريسمان را باز كرد موج دريا يكمرتبه ريسمان را از دست او ربود و كشتي بحركت درآمد و به وسط دريا رسيد.

آن زن بيچاره شد و در آن جزيره ماند و شروع كرد بفرياد زدن و گريه كردن و ناله درآمدن و آن طرف و اين طرف دويدن هيچ علاجي براي او نبود و ما دور شديم و ديديم آن بيچاره روي درختي رفت و نظر حسرت به ما مي كرد و اشك مي ريخت تا وقتي كه ما از نظرش غائب شديم.

پسرها كه از مادر نااميد شدند ناله و گريه و اضطراب شان زياد شد و گريه ايشان گويا نمكي بود كه بر روي جراحات دلم پاشيده مي شد لكن چون به وسط دريا رسيديم ترس دريا آنها را ساكت كرد و كشتي ما هفت روز در حركت بود تا وقتي كه به كنار دريا رسيده فرود آمديم و از آنجائيكه همه برهنه بوديم روي رفتن به طرفي را نداشتيم.

همانجا مانديم تا اينكه غروب شد و تاريكي شب عالم را فرا گرفت آنگاه خودم بر

بلندي برآمدم و نظري انداختم به روي شهر و روشني آتش را از دور ديدم.

پسرها را در آن كشتي گذاشتم و خود بسوي آتش براه افتادم تا به در خانه اي كه درگاهي عالي داشت رسيدم در را كوبيدم مردي از آن خانه بيرون آمد.

من قدري عنبر اشهب كه با خود داشتم به او دادم و چند لباس و فرش گرفتم و فورا برگشتم و خود را به فرزندان خود رساندم و لباس ها را به آنها پوشانيدم و صبح آنها را به شهر آوردم و در اين سرا حجره اي گرفته و شبها جوالي برداشته و مي رفتيم عنبرها را كه در كشتي داشتم مي آوردم تا تمامي را آورده و اسباب زندگي را فراهم ساختيم و اكنون نزديك يكسال مي شود كه در اينجا با پسرها بسر مي برم و تجارت مي كنم ليكن شب و روز از دوري آن زن مهجوره و بي كس و بيچارگي او در ناراحتي و حزن و اندوهم.

راوي گويد از شنيدن اين قضيه رقت تمامي به من دست داد به قسمي كه به گريه افتادم. سپس گفتم (لا راد لقضاءالله و تدبيره و لا مغير لمقاديره و حكمه) گره تقدير را به سر انگشت تدبير نمي توان باز كرد و حكم الهي را به چاره گري نمي شود تغيير داد.

آنگاه گفتم اگر تو خود را به آستان قدس امام هشتم حضرت رضا (ع) برساني و درد دل خود را به آن بزرگوار عرضه بداري اميد است كه درد تو را علاج كند و اين غم و اندوه تو برطرف شود و تو به مقصود خود برسي. زيرا او پناه بي كسان است و او ياري

و كمك مي كند.

اين سخن من در او زياد اثر گذاشت و با خدا عهد كرد كه از روي اخلاص يك چراغ قنديلي از طلاي خالص بسازد و پياده به آستان آن حضرت مشرف شود و زوجه خود را از امام رضا (ع) طلب كند.

پس فورا برخواست و همان روز طلاي خوبي تحصيل كرد و بعد از آن قنديلي از طلا ساخت و با دو پسرش بكشتي نشست و روبراه نهاد و بعد از پياده شدن از كشتي راه بيابان را پيمود تا به مشهد مقدس رسيد.

شب آنروزي كه وارد مي شد متولي آستان قدس حضرت رضا (ع) را در خواب ديد كه به او فرمود فردا يك شخصي به زيارت ما مي آيد تو بايستي او را استقبال كني.

لذا صبح كه شد متولي با جمعي از صاحب منصبان به استقبال او از شهر بيرون آمدند و آن مرد را با پسرها به احترام تمام وارد كردند و منزلي براي او معين نمودند و قنديلي كه آورده بود در محل خود نصب نمودند.

آن مرد غسل كرد و به حرم مطهر مشرف و مشغول زيارت و دعا شد تا پاره اي از شب گذشت و خدّام حرم مردم را براي بستن در بيرون كردند بغير آن مرد را كه در آنجا ماند و در را برويش بستند و رفتند. چون حرم را خلوت ديد شروع كرد حضور قبر مطهر به تضرع و زاري و گريه و اظهار درد دل نمودن كه من آمده ام زوجه ام را مي خواهم و به آن حال تضرع تا دو ثلث از شب گذشت.

حال خستگي به وي دست داد و سر به سجده گذاشت

و چشمش بخواب رفت ناگاه شنيد كسي مي گويد برخيز!

سر برداشت نگاه كرد ديد وجود مقدس حضرت رضا (ع) است مي فرمايد: من همسرت را آورده ام و اكنون بيرون حرم است برخيز و او را ملاقات كن.

مي گويد: عرض كردم فدايت شوم درها بسته است چگونه بروم فرمود كسي كه همسرت را از راه دور آورده است مي تواند درهاي بسته را بگشايد. پس برخواسته روانه شدم به هر دري كه رسيدم باز شد تا از رواق بيرون شدم ناگاه چشمم به همسرم افتاد او را وحشتناك و به همان هيئتي ديدم كه در جزيره بود او نيز مرا ديد پس يكديگر را در آغوش گرفتيم.

من پرسيدم چگونه اينجا آمدي؟ گفت من از درد فراق و زيادي گريه مدتي به درد چشم مبتلا شده بودم و امشب در آنجا نشسته و از شدت درد چشم ناله مي كردم.

ناگهان جواني پيدا شد نوراني كه از نور رويش تمامي جاها روشن شد پس دست مرا گرفت و فرمود چشم بر هم بگذار من چنان كردم خيلي نگذشت چشم گشودم خود را در اينجا ديدم.

پس آن مرد همسر خود را نزد پسرها برد و به اعجاز امام ثامن به وصال يكديگر رسيدند و مجاورت آن حضرت را اختيار كرده تا وفات نمودند. [19].

بر در لطف تو اي مولا پناه آورده ام

من گدايم رو بدربار تو شاه آورده ام

توشه و زادي ندارم بي پناهم خسروا

خوار و زارم يك جهان بار گناه آورده ام

سوختم بر آتش سوزان و از فضل خدا

بار ديگر روي براين بارگاه آورده ام

نام مهدي بردم و شد خامش آتش از وفا

لطف حق بر اسم اعظم چون پناه آورده ام

روسفيدم كن

بدنيا و بعقبي اي شها

كه بدرگاه تو من روي سياه آورده ام

يك نظر بر حال زارم از ره لطف و كرم

من حقيرم بر درت حال تباه آورده ام

شفاي برص

شخصي از سادات به نام ميرعلي نقي گفت:

گردن من را مرض برص فرا گرفت و هر دكتري كه رفتم و در مقام علاج برآمدند فائده اي نبخشيد.

روزي يك نفر از روي استهزاء به من گفت اگر تو آدم خوبي بودي باين مرض برص مبتلا نمي شدي. اين سخن او بسيار بر دل من اثر كرد و ناراحت و متألم شدم.

پس نزد قبر شريف حضرت رضا (ع) رفتم و زياد ناله و استغاثه نمودم و عرض كردم: اي مولاي من اگر من سيدم روا مدار كه دچار چنين مرضي باشم و اگر غير سيدم، باشد كه آزار من بيشتر شود.

پس گريه و زاري كرده و به خانه آمدم و در خانه كتابي بود آن كتاب را برداشته خود را مشغول مطالعه آن كردم. ناگهان در آن كتاب چشمم افتاد كه نوشته شده بود:

شخصي شكايت كرد خدمت يكي از ائمه طاهرين (عليهم السلام) از بهق [20] و برص. امام (ع) به او فرمود حنا و نوره برآن موضع بمال. تا اين روايت را ديدم فورا منتقل شدم كه ديدن من اين روايت را در اينجا از نظر عنايت امام هشتم صلوات الله عليه است.

همان دم به آن دستور عمل كردم دو ساعت فاصله نشد كه بكلي آن مرض از مرحمت و توجه امام ثامن (ع) برطرف شد. [21].

هر درد كه بي علاج باشد

از لطف رضا رسد بدرمان

شفاي كور

مردي از اهل اردبيل كه نامش كلب علي بود از ناحيه چشم كور شده بود و خيلي اذيت مي كشيد.

شب جمعه اي در عالم خواب به او گفته شد اگر مي خواهي شفا پيدا كني خودت را به طوس برسان يعني برو نزد

قبر شريف علي بن موسي الرضا (ع) زيرا علاج چشم تو آنجاست.

آن مرد بيدار شد و عازم زيارت گرديد و حركت نموده تا تشرف پيدا كرد و در آنروز در خواب حضرت رضا (ع) را ديد كه اظهار مرحمت به او فرموده و دست خود را بر ديدگان او كشيد و دعا كرد و يازده نفر ديگر بودند كه به دعاي آن حضرت آمين گفتند.

چون از خواب بيدار شد خود را بينا يافت. [22].

گر طبيبانه بيائي بسر بالينم

بدو عالم ندهم لذت بيماري را

شفاي نابينا

محدث نوري رحمة الله عليه فرمود:

يكي از صلحاء مرا خبر داد كه عده اي از اهل قاين به زيارت مشرف شدند و با ايشان خانمي بود كه از هر دو چشم نابينا بود.

پس از توقف به مشهد و زيارت نمودن چون خواستند بروند آن مخدره از رفتن امتناع نمود و گفت من از خدمت حضرت رضا (ع) جائي نمي روم لذا آن جماعت رفتند و آن زن عاجزه ماند.

وقتي كه مي خواست بيايد چند ذرع كرباس با خود آورد و همان را مايه كسب خود قرار داد و بهمان خريد و فروش مي كرد و امر معاش خود را از اين راه مي گذرانيد و در آن اوقات و زمان هر هفته دو روز شنبه و سه شنبه بعدازظهر حرم شريف را مخصوص زنها قرار داده بودند.

اتفاقا روزي از آن دو روز كه مخصوص زنها بود شخصي كرباس هاي آن عاجزه را دزديد و آن بيچاره پريشان و دلگير شده خود را به روضه مقدسه رسانيد و شروع كرد به تضرع و زاري كه يا علي بن موسي سرمايه من همان چند ذرع كرباس بود كه

بخريد و فروش آنها امرار معاش مي كردم و حال كه آنها را دزديده اند و از دستم رفته و چيزي ندارم.

من از اينجا از خدمت قبرت بيرون نمي روم پس خود را بزمين انداخته و گريه و درد دل مي كرد ناگاه صدائي از ضريح شريف شنيد كه برخيز ما تو را شفا داديم.

چون برخواست چشمهاي خود را روشن و بينا ديد. پس شكر خداي تعالي بجا آورد و عجيب تر اينكه چشم او روز و شب مساوي بود يعني در شب هم مي ديد و نيازي به چراغ نداشت. [23].

يگانه حجت حق نجل موسي جعفر

خِدير ملك خراسان سليل پيغمبر

رضا كه حكم قضا صادر آيد از در او

بدان مَثابه كه افعال صادر از مصدر

چراغ بزم ولايت پناه دين مبين

فروغ چشم هدايت امام جن و بشر

ز بقعه حرمش غرفه اي بود فردوس

ز ساغر كرمش چشمه اي بود كوثر

نه بي اجازت او دور مي زند گردون

نه بي اشارت او سير مي كند اختر

بود به بحر حوادث ولاي او زورق

بود بكشتي ايجاد حزم او لنگر

فلك بحكم قضا و قدر كند جنبش

ولي نجنبد بي حكم او قضا و قدر

جهان به تابش شمس و قمر بود روشن

ولي ز تابش انوار اوست شمس قمر

ولاي او بتوالي است كنز لا يغني

خلاف او با عادي است ذنب لا يغفر

مَلَك كه باشد بر درگهش كمين دربان

فلك چه باشد در حضرتش كهين چاكر

كارد پيشكش

سيد مرتضي موسوي نواده سيد محمد (صاحب مدارك) عليه الرحمه فرمود: استاد تقي اصفهاني كارد گر گفت:

من كارد بسيار خوبي براي آشپزخانه حضرت رضا (ع) ساختم آنگاه بقصد زيارت آن بزرگوار از اصفهان حركت كردم و آن كارد را بعنوان پيشكش به آستان قدس رضوي با خود

برداشتم و براه افتادم. وقتي نزديك كاشان رسيدم در كاروانسرائي (مسافرخانه) كه در آنجا بود در يكي از اطاقها منزل كردم.

در آنجا شخصي را ديدم مريض است و روي بستر با يك حال ناتواني افتاده من دلم بحال او سوخت و نزديك رفتم و از احوال او جويا شدم. گفت من از اهل بلخم (افغانستان فعلي) ولي بر طريقه و مذهب ايشان نيستم و اراده رفتن بخراسان دارم و حال در اينجا بيمار شده ام و به جهت بي پرستاري ناخوشي من طول كشيده است.

استاد تقي مي گويد: وقتي اين حرف را زد كه من خيال زيارت امام رضا (ع) را دارم با خود گفتم خدمت زوّار امام رضا (ع) يكي از عبادت هاست. خوب است كه من از او پرستاري كنم بلكه بهبودي يابد.

لذا يك هفته توقف كردم و مشغول پرستاري او بودم تابحال آمد و قوي پيدا كرد و من غافل از اين بودم كه آن ملعون گرگي است كه خود را در لباس ميش درآورده و ماري در آستين.

شبي در همان كاروانسرا خوابيده بودم آن ملعون فرصت را غنيمت شمرده بود و بقصد كشتن من دست و پاي مرا محكم بسته بود. وقتي كه خواست مرا بكشد يكمرتبه از خواب بيدار شدم.

ديدم آن خبيث كارد خودم را كه براي حضرت رضا (ع) ساخته بودم در دست گرفته و اراده قتل مرا دارد و گفت من از زيادي خوبي تو، به تنگ آمدم و اينك من تو را با همين كارد خودت مي كشم و راحت مي شوي.

آن كارد بقدري تيز و تند بود كه عكسش را اگر در آب مي انداختي نهنگان دريا ريز ريز مي شدند

و طوري آن را درست كرده بودم كه با يك اشاره كارد از غلاف بيرون مي آمد.

من در آن حال بيچارگي و اضطرار و پريشاني به مضمون (امن يجيب المضطر اذا دعاه) توجه به حضرت رضا (ع) كرده و متوسل به آن حضرت شدم و متحير بودم كه ناگاه ديدم آن كارد بمانند زبان اژدها در كام چسبيده و از نيام بيرون نمي آيد. پس آن بدبخت كارد را بزير سينه خود گذاشت و با زور و قوت تمام مي كشيد كه كارد از غلاف بيرون شود كه ناگهان كارد الماسي از غلاف درآمد و بر سينه نحس آن ملعون خورد كه فورا تمام امعاء و احشامش فرو ريخت و جان به مالك دوزخ سپرد.

منكه از كشته شدن نجات يافتم خداي را شكر كردم لكن با دست و پاي بسته افتاده بودم. كه ناگاه مردي شمع بدست وارد شد و چون مرا دست و پاي بسته و آن شخص را كشته ديد ترسيد.

گفتم مترس كه امشب در اينجا معجزه اي روي داده آن شخص تا صداي مرا شنيد و از صدا مرا شناخت پيش آمد و مرا ديد و او را شناختم كه يكي از همسايگان است و او نيز مثل من قصد زيارت حضرت رضا (ع) را دارد. پس قضيه را به او گفتم و او دست و پاي مرا باز كرد و بدن نحس آن ملعون را بيرون انداخت براي خوردن سگها.

سپس با همان مرد با اعتقاد راسخ حركت كرديم و به مشهد مشرف شديم و آن كارد را به آستان مقدس رضوي تقديم نموديم. [24].

بر در لطف تو اي مولا پناه آورده ام

من گدايم رو

بدرگاه تو شاه آورده ام

توشه و زادي ندارم بي پناهم خسروا

خوار و زارم يك جهان بار گناه آورده ام

سوختم بر آتش سوزان و از فضل خدا

بار ديگر روي براين بارگاه آورده ام

نام مهدي بردم و شد خامش آتش از وفا

لطف حق بر اسم اعظم چون پناه آورده ام

روسفيدم كن بدنيا و بعقبي اي شها

كه بدرگاه تو من روي سياه آورده ام

يك نظر بر حال زارم از ره لطف و كرم

من حقيرم بر درت حال تباه آورده ام

دختر نابينا

مرحوم محدث بزرگ نوري اعلي الله مقامه در كتاب خود دارالسلام نوشته دختري بنام نجيبه كه از مردم قريه مايان كه از قراء (روستاهاي) كوهپايه شهر مشهد مقدس است شفا يافت.

اين دختر يك سال بر اثر درد چشم كور شده بود و جائي را نمي ديد و پيش از كوري نامزد پسرعمويش بود لكن چون نابينا شد پسر عمو راضي به ازدواج با او نمي شد و از اين جهت اين دختر بسيار پريشان و غمناك بود.

شبي در خواب شخصي سفيدپوش بوي گفت بيا بشهر مشهد تا ترا شفا دهيم.

لذا وقتي بيدار مي شود بشهر مي آيد و بحرم مطهر تشرف حاصل مي نمايد ناگاه طرف بالا سر مبارك شخصي به او مي گويد چشم باز كن كه تو را شفا داديم پس آن دختر ديده هاي خود را باز و روشن مي يابد. [25].

بچشم خلق عزيز آنگهي شوي كه ز صدق

بدرگهش بنهي روي مسكنت بر خاك

معجزه حضرت

يك نفر از زارعين و كشاورزان قريه طرق گفت:

خانم بنده از دنيا رفت و طفل كوچك شيرخواري از او ماند. و من از ناچاري چند روزي آن طفل را پيش زنهاي همسايگان قريه مي بردم و شير مي دادند تا اينكه خسته شدند و از شير دادن مضايقه كردند.

آن طفل زبان بسته از اول شب تا طليعه صبح گريه مي كرد و آرام نداشت و مرا نيز پريشان و بي قرار كرده بود به قسمي كه چند مرتبه خيال كردم كه او را بكشم و خود را از شر او راحت نمايم لكن باز حوصله و صبر كردم.

صبح شد و خواستم براي كشاورزي خود بصحرا بروم طفل را هم با خود برداشتم بقصد اينكه چون به كنار چاهي

برسم او را در چاه بيندازم. پس به كنار چاهي رسيدم در آن حال از همانجا چشمم به گنبد مطهر حضرت رضا (ع) افتاد بي اختيار، حال گريه بمن روي داد و توجه به آن حضرت نموده عرض كردم.

اي امام غريب و اي چاره ساز بي چاره گان رحمي به حال اين طفل بي گناه بفرما و مپسند كه من مرتكب قتل اين طفل شوم.

چون اين درد دل خود را به امام عرض كردم طفل را سر آن چاه گذاشته و رفتم مشغول كار خودم كه شيار كردن باشد شدم. پس از ساعتي ملتفت شدم كه سينه ام خارش زيادي دارد چون نگاه كردم ديدم شير از پستانم مي ريزد فوراً آمدم سر چاه و ديدم آن طفل از بسياري گريه و گرسنگي به حال ضعف افتاده و نزديك است تلف شود.

او را فوراً برداشته و پستان خود را به دهانش گذاشتم و او هم شروع به مكيدن كرد و شير خورد تا سير شد و به خواب رفت لذا او را همانجا گذاشتم و در پي شغل خود رفتم و آن طفل هروقت كه بيدار و گرسنه مي شد شير پستان من هيجان مي كرد و من او را شير مي دادم تا سير مي شد حال من چنين بود تا ايام رضاع طفل تمام شد و او را از شير باز داشتم آن وقت شير در پستان من خشك گرديد و اين هم از عنايت و توجه آقا امام هشتم (ع) است. [26].

صد شكر حق ز مرحمت شاه دين رضا

در سايه رضايم و از لطف او رضا

اي خالق رضا برضا شو ز من رضا

جرمم بوي به بخش و

عطا كن مرا رضا

شفاي مرد برصي

مرحوم محدث نوري اعلي الله مقامه شريف نقل فرمود:

مرد طباخي (آشپزي) از اهل اصفهان نقل مي كرد كه من مدتي به مرض برص مبتلا شدم تا روزي پاي منبر يكي از وعاظ بنام مير لوحي سبزواري كه ساكن اصفهان بود نشسته بودم و آن جناب فضائل و مناقب ائمه اطهار(عليهم السلام) را ذكر مي كرد تا باين مقام رسيد كه فرمود:

حضرت امام رضا صلوات الله عليه به مرو مي رفت در يكي از منازل به حمام تشريف برد و در آن حمام شخصي كه مبروص بود كاسه اي پر از آب كرد و بر پاهاي نازنين امام (ع) ريخت.

آن بزرگوار هم كاسه آبي بر سر آن شخص ريخت آن مرد يكمرتبه ملتفت شد كه مرض برصش بالكل برطرف شده چون آن حضرت را نمي شناخت از كسي پرسيد اين بزرگوار كيست؟

گفتند آقا علي بن موسي الرضا (ع) است.

آن شخص تا حضرت را شناخت خود را به پاهاي آن سرور انداخت و بوسيد و شكر الهي را به جاي آورد كه خدا به بركت آن حضرت او را از برص عافيت داد.

مرد طباخ گويد: چون اين معجزه را شنيدم فوراً از پاي منبر بر خواستم و به حمام رفتم و كاسه اي پرآب كرده و رو بجانب مشهد حضرت رضا (ع) نمودم و با حال گريه و زاري توسل به آن سرور جسته و استشفاي مرض برص خود را نمودم و عرض كردم چه شود كه همان قسمي كه آزار و مرض آن مرد را شفا دادي مرا هم شفا مرحمت فرمائي سپس كاسه آب را به آن نيت بر سر خود ريختم.

فوراً بركت و نظر

عنايت حضرت علي بن موسي الرضا (ع) مرض برصم برطرف گرديد و همان ساعت بهمان موعظه برگشتم و گفتم كه در اين مجلس حاضر بودم و چون آن حكايت را شنيدم بر خواستم و به حمام رفته و از توجه امام هشتم ارواح العالمين له الفداء بهبودي يافتم و اينك برگشتم پس مردمي كه از برص او خبردار بودند چون مشاهده كردند شفا و صحت او را خداي را شكرگذاري نمودند. [27].

اين قبر غريب الغربا خسرو طوس است

اين قبر مغيث الضعفا شمس شموس است

خاك در او مرجع ارواح و نفوس است

بايد ز ره صدق بر اين خاك ره افتاد

كاغذ برائت

مرحوم محدث نوري عليه الرحمه فرمود جمعي از ثقات خبر دادند كه: جماعتي از اهل آذربايجان به زيارت حضرت رضا (ع) مشرف شدند يكنفر از آنها كور و نابينا بود چون به مقصود رسيدند يعني به فيض زيارت آن بزرگوار نائل شدند و بعد از چندين روز توقف عتبه مباركه را بوسيده رو به وطن حركت نمودند تقريباً در دو فرسخي مشهد فرود آمده و منزل كردند در آنجا نزد يكديگر نشستند.

كاغذ هائي را كه نقش قبه منوره و روضه مقدس و اطراف آن بر كاغذ بود براي تبرك و سوغاتي خريده بودند بيرون آورده و نظر مي كردند و اظهار مسرّت و خوشحالي مي نمودند.

آن شخص نابينا چون چشم نداشت و نمي ديد و خبري هم از آن كاغذها نداشت تا صداي كاغذ را شنيد و اظهار خوشحالي رفقاي خود را متوجه گشت. پرسيد سبب خوشحالي شما چيست؟

و اين كاغذها چيست و از كجاست.

رفقا بعنوان شوخي گفتند مگر تو نمي داني اين كاغذها برات خلاصي و بيزاري از آتش

جهنم است كه حضرت رضا (ع) به ما مرحمت فرموده است.

تا اين سخن را شنيد باورش شد يعني قطع به صحت اين خبر نمود و گفت معلوم مي شود كه اما هشتم (ع) به هريك از شما كه چشم داشته ايد (كاغذ) برات داده و من كه كور و ضعيف هستم برات مرحمت نفرموده است بخدا قسم كه من دست برنمي دارم و الساعه برمي گردم و مي روم و برات خود را مي گيرم.

عازم برگشتن شد و رفقاي او چون جديت او را براي برگشتن دانستند گفتند اي مرد حقيقت مطلب اين است كه ما شوخي و مزاح كرديم و اين كاغذها چنين و چنان است.

آن مرد باور نكرد و با نهايت پريشاني ترك رفقاي خود نموده و برگشت به مشهد مقدس و يكسره به آستان عرش درجه مشرف گرديد و ضريح مطهر را محكم گرفت و بزبان خود عرض كرد: اي آقا من كور و عاجزم و از وطن خود به زيارت حضرتت با كوري آمده ام و حال از كرم جنابت بعيد است كه به رفيقان من كه چشم دارند برائت بيزاري از آتش دوزخ مرحمت كني و بمن كه عاجز و ضعيفم مرحمت نفرمائي.

بحق خودت قسم كه دست از ضريحت برنمي دارم تا بمن نيز برات آزادي عطا فرمائي. يكمرتبه ديد پاره كاغذي به دستش رسيد و هر دو چشمش روشن و بينا گرديد و بر آن كاغذ سه سطر بخط سبز نوشته بود كه فلان پسر فلان از آتش جهنم آزاد است. پس با كمال خوشحالي از خدمت قبر شريف آن حضرت بيرون آمد و خود را به رفقاي خود رساند. [28].

اي مظهر

صفات الهي خديو طوس

وي قبله گاه هفتم و وي هشتمين شموس

ازعرش سوي فرش ملائك علي الدوام

نازل شوند ببارگهت بهر خاكبوس

لرزد بصبح وشام دل خصم همچو بيد

چون در نقارخانه تو مي زنند كوس

از شرق و غرب رو بتو آرند شيعيان

بر درگهت كنند پي مسئلت جلوس

زيرا كه ز آستان رضا نارضا نرفت

هرگز كسي اگرچه بدي كافر و مجوس

نازند برتمامت مردم بروز حشر

آنان كه سوده اند بدربار تو رؤس

لكن بسي دريغ كه از ز هرجا نگذار

بنمود تلخ كام تو مأ مون چاپلوس

چون ز هر كس بقلب شريفت اثر نمود

دلهاي دوستان ز غمت گشت پرفسوس

زان زهر بهر نفس نفيست نفس نماند

اي خسروي كه بد نفست حافظ نفوس

آخر بطوس جان بسپردي غريب وار

اي خاك بر سر من ووين چرخ آبنوس

باشد اميدوار مروج كه روز حشر

او را دهي نجات در آنروز بس عبوس

از مرگ رهائي يافت

محمد صالح حدّاد گفت من در سن شانزده سالگي به بيماري سختي گرفتار شدم و مدت چهار ماه مرض من طول كشيد تا مشرف به مرگ شدم به قسمي كه كسان من دل از حيوة من برداشته و مرا رو به قبله نمودند و چشم و دهنم را بستند و بفكر تجهيزم افتادند و بر حال من گريه مي كردند و طوري بود كه من صداي گريه ايشان را مي شنيدم. لكن چون قريب چهل روز چيزي نخورده بودم ابدا قوت و قدرت بر حركت و سخن گفتن نداشتم.

پس من در آن حال توجه به جانب روضه منوره رضويه كردم و از آن حضرت استدعاي شفا نمودم ناگاه ديدم سقف شكافته شد و شخصي با هيكل مهيبي داخل شد و گفت من براي قبض روح تو آمده ام.

من هيچ نگفتم لكن

ديدم از همانجا كه او آمده بود يك مردي نوراني وارد شد و رو به آن شخص نمود و فرمود برگرد زيرا كه من از جناب اقدس الهي خواسته ام كه مردن اين شخص را به تاخير بيندازند آنگاه رو به من كرد و فرمود برخيز كه تو را شفا داديم.

من به حال آمدم و بر خواستم و به خانواده خود گفتم من گرسنه ام چيزي بياوريد تا بخورم و به زيارت حضرت رضا (ع) مشرف شوم.

پس چيزي آوردند و من خوردم و برخاستم و به همراهي پدر خود به حرم مطهر مشرف شديم لكن تا وارد حرم شديم همان بزرگواري را كه در حال شدت مرض خود ديده بودم كه مرا شفا مرحمت نمود ديدم در حرم نشسته و قرآن تلاوت مي فرمايد تا چشمم به آن حضرت افتاد آن سرور را شناختم به من فرمود آنچه ديدي اظهار مكن.

من هم به پدرم چيزي عرض نكردم تا از حرم بعد از زيارت با پدر خود بيرون آمديم و آنوقت به والد خود گفتم اي پدر:

همان شخصي كه مرا شفا مرحمت فرمود من الساعه آن جناب را در حرم ديدم پدرم تا اين سخن را شنيد مرا برگردانيد كه بيا آن حضرت را بمن نشان بده تا حضرتش را ببينم لكن چون برگشتم ديگر آن آقا را نديدم. [29].

در آن نفس كه بميرم در آرزوي تو باشم

بدان اميد دهم جان كه خاك كوي توباشم

علي الصباح قيامت كه سراز خاك برآرم

بگفتگوي تو خيزم بجستجوي تو باشم

چهار حاجت

مرحوم شيخ موسي نجل شيخ علي نجفي نقل فرمود:

به زيارت حضرت ثامن الائمه (ع) مشرف شدم دچار بيماري سختي شدم و

در اثر آن ناخوشي هر دو چشمم آب سياه آورد به قسمي كه جائي را نمي ديدم.

مبلغي هم پول داشتم صاحب خانه بعنوان قرض از من گرفت و مركبي هم داشتم كه صاحب خانه از من خريده بود نه پولي را كه طلب داشتم مي داد نه وجه مركب را و چند كتاب هم داشتم مفقود شد و از اين جهات بسيار دل تنگ بودم.

آنگاه با دل تنگي تمام نزد طبيب رفتم چون چشمانم را ديد دوائي را تجويز نمود و گفت تا سه روز آن را استفاده نما اگر بهبودي يافتي فبها اگر بهبودي نيافتي علاجي ندارد چون آب سياه آورده من بگفته او عمل كردم بهبودي حاصل نشد. لذا مايوس از همه جا شده رو به دار الشفاي حقيقي كه حرم حضرت رضا (ع) باشد شدم وقتي مشرف شدم به آن حضرت عرض كردم اي سيد من مي داني كه من براي تحصيل علوم دينيه آمده ام و اكنون چشمم چنين شده و حال شفاي چشمم و وصول طلبم و وجه مركب و كتابهاي خود را از حضرتت مي خواهم. از صبح كه بحرم مشرف شدم تا ظهر مشغول گريه و زاري بودم آنگاه براي ظهر به منزل رفتم و بعد از نماز و صرف نهار خواب مرا ربود وقتي از خواب بيدار شدم چشمانم را روشن و بينا ديدم با خود گفتم خوابم يا بيدار فوراً برخاستم و براه افتادم. اهل خانه چون مرا بينا ديدند تعجب كرده و از مرحمت حضرت رضا (ع) اظهار خوشحالي نمودند.

بعد از اين قضيه آن طلبي را كه داشتم با وجه مركب بمن رسيد و كتابهاي مفقود شده نيز پيدا

شد. [30].

كجا روم كه بجز در گهت پناه ندارم

جز آستانه لطفت گريز گاه ندارم

رد پول

سيّد نصراللّه بن سيد حسين موسوي (سيد اجل شهيد سعيد اديب آقا سيد نصرالله موسوي آيتي در فهم و ذكاوت و حسن تقرير و فصاحت كه در روضه منوره حسينيه مدرّس بود و كتب در مسائلي تصنيف كرده از جمله الروضات الزاهرات في المعجزات بعد الوفات و سلاسل الذهب و غير ذلك كه به دستور سلطان روم او را در قسطنطنيه شهيد كردند) مدرس در كتاب خود مسمي به روضات الزاهرات نقل كرده كه وقتي ما به زيارت حضرت رضا صلوات الله عليه مشرف مي شديم با ما مرد تاجري بود از اهل بغداد.

چون به نزديكي مشهد رسيديم شنيديم كه آن شخص تاجر گفت سبحان الله آيا كسي براه زيارت حضرت رضا دوازده تومان خرج كرده است كه من كرده ام آنگاه از آن منزل حركت كرديم تا به مشهد وارد شديم.

چون براي تشرف رفتيم و به درب حرم مطهر رسيديم و خواستيم وارد شويم. ناگهان يكنفر از خدام آن حضرت جلو آن تاجر بغدادي را گرفت و مانع او شد از اينكه داخل حرم شود.

گفت آقاي من در خواب بمن فرموده است كه دوازده تومان بتو بدهم و نگذارم كه داخل حرم شوي زيرا پشيمان شده اي از اينكه دوازده تومان در راه زيارت خرج كرده اي.

پس آن وجه را داد و آن تاجر هم آن پول را گرفت و برگشت و كسي به غير از من بر اين امر مطلع نشد.

(احتمال دارد كه آن بغدادي بيگانه و يا نااهل يا قابل هدايت نبوده وگرنه حضرت رضا (ع) او را از

لطف خود مأيوس نمي كرد چون اين خانواده در خانه كرم هستند اميدواريم كه خداوند اخلاص واردات ما را به اهل بيت زياد فرمايد. [31].

شاها بتو ما ديده احسان داريم

مهر تو سرشته در دل و جان داريم

غير از تو نداريم بكس روي نياز

موريم و نظر سوي سليمان داريم

عطاي حضرت

سيادت پناه ميرعلي نقي اردبيلي نقل فرمود:

ملا عبدالباقي شيرازي كه مجاور نجف اشرف بود به زيارت حضرت رضا (ع) مشرف شده بود چون خرجي او تمام شده بود.

خدمت خود حضرت رضا (ع) عرض كرده بود كه اي مولاي من آقاي من، من زائر حضرتت مي باشم و مخارج من تمام شده است و خرجي ندارم و مصرف من روزي سه شاهي است.

استدعا مي نمايم كه اين وجه را بمن برساني خودش گفته بود كه پس از اين خواهش هر روز كه از خواب بيدار مي شدم مي ديدم سه شاهي در طاق خانه است پس برمي داشتم و صرف مايحتاج خود مي نمودم و حال بر اين منوال بود تا از دنيا رفت. [32].

پولم شده بهرت تمام يا علي موسي الرضا(ع)

آواره ام دستم بگير مولا علي موسي الرضا(ع)

خاك مقدس

و نيز فرمود سيد در كتاب خود روضات الزاهرات.

شخص (بازرگاني) بقصد زيارت حضرت رضا صلوات الله عليه از محل خود حركت نموده رو براه گذشت.

در بين راه به يكي از منازل كه منزل كرده بود يك مرد كور و نابينا كه مادرزادي بود مطلع شد و فهميد كه آن مرد رو به زيارت حضرت رضا (ع) مي رود. از او خواهش و استدعا كرد كه چون مشرف شدي و زيارت كردي چون خواستي برگردي قدري از خاك روضه منوره آن بزرگوار براي من بياور شايد خداي متعال به بركت آن تربت مطهره شريفه چشمان مرا شفا مرحمت فرمايد. آن شخص هم خواهش او را قبول كرد.

وقتي مشرف شد و زيارت كرد هنگامي كه از مشهد حركت كرد يادش رفت از خاك بردارد تا بهمان منزل رسيد كه كور خواهش خاك كرده بود و

اتفاقاً بسيار بي خرجي شده بود و آن كور هم مطلع شد كه آن زائر از زيارت برگشته لذا به نزد او آمد و مطالبه خاك كرد آن زائر تاجر چون فراموش كرده بود و نمي خواست جواب نااميدي به آن كور بدهد.

فوراً از جا برخاست و رفت و قدري خاك از همان مكان برداشت و براي او آورد آن مرد كور هم با خوشحالي تمام گرفت و با خلوص نيت كه اين خاك، خاك قبر حضرت رضا (ع) است بر چشمان خود كشيد همان شب از نظر عنايت حضرت رضا (ع) چشمهاي او بينا شد پس هديه بسياري به آن زائر داد و آن زائر به بركت وجود مقدس امام هشتم (ع) مخارج راهش فراهم آمد و روانه شد. [33].

آنان كه از هوا و هوس وارهيده اند

در طوس در جوار رضا آرميده اند

از هر دو كون مهر رضايش گزيده اند

شيريني مجاورتش را چشيده اند

اكنون كه بر مراد دل خود رسيده اند

ديگر كجا بهشت برين آرزو كنند

گرسنگي و عنايت

كفش دار حضرت رضا (ع) گفت:

من شبي بعد از فراغ از خدمت كفشداري رو به خانه نهادم و چون چيزي نخورده و گرسنه بودم به بازار رفتم كه خوراكي خريداري كنم براي سد جوع خود لكن هرچه گشتم ديدم دكانها بسته اند و چيزي از ماكولات فراهم نشد.

باز به صحن مقدس برگشتم و آنوقت درب حرم مطهر را بسته بودند و من چون به صحن مقدس رسيدم با حال گرسنگي توجه به حضرت رضا (ع) كردم و عرضه داشتم اي مولاي من، من گرسنه ام و چيزي مي خواهم ناگاه صدائي از در نقره بگوشم رسيد متوجه آنجا شدم ديدم

طبقي است كه در آن نان و حلواي گرم گذاشته شده پس بشوق تمام آنرا خوردم و شكر الهي را بجاي آوردم. [34].

حاجات خلق از كرمش مي شود روا

حلال مشكلات بود بهر ماسوا

تربت مقدس رضوي

مولانا محمد معصوم يزدي ساكن مشهد مقدس كه يكي از صلحاي ارض اقدس رضوي بود نقل نمود.

من مبتلا به تب نوبه شدم و هرچند مداوا كردم بهبودي حاصل نشد تا روزي در عالم خواب شخصي نوراني با شمائل روحاني به من فرمود چرا از آنچه در فلان حجره و در صندوقچه مي باشد بر بدن خود نمي مالي چون از خواب بيدار شدم از شدت مرض خواب خود را فراموش كرده و از بسياري درد و حرارت تب ناله مي كردم.

ناگاه مادرم در آنوقت آمد و چون مرا به آن شدت مرض ديد كه ناله مي كنم گفت اي فرزند از لطف الهي نااميد مباش و تو چرا در اين مدت مرض از غبار ضريح مطهر حضرت رضا (ع) بر بدن خود نماليده اي.

گفتم اي مادر آن غبار شريف كجاست و چرا نمي آوري تا من از اين سختي و شدت مرض خلاص شوم. مادرم فوراً رفت و صندوقچه اي آورد و باز كرد و قدري غبار ضريح مطهر بيرون آورد و بمن داد پس من گرفتم و بر سر و رو و سينه خود ماليدم و بخواب رفتم و چون پس از ساعتي بيدار شدم عرق بسياري كرده بودم و خود را سبك يافتم و ملتفت شدم كه به بركت آن غبار مطهر شفا يافته ام پس برخاستم و همان وقت به زيارت آن بزرگوار مشرف شدم و شكر الهي را بجاي آوردم. و نيز گفته است.

وقتي

چشمم بنحوي شد كه هيچ جائي و چيزي را نمي ديدم و هرقدر معالجه نمودم فائده اي حاصل نشد و از علاج مايوس شدم تا شبي در عالم خواب ديدم به زيارت حضرت رضا (ع) مشرف شده ام لكن ضريح مبارك نبود و قبر شريف آشكار بود و ديدم خاك بسياري روي قبر مبارك است در همان عالم خواب بخاطرم رسيد كه خوب است قدري از اين تربت پاك بقصد تبرك بردارم و بر چشم خود بكشم.

پيش رفتم قدري خاك بردارم ناگاه گوينده اي گفت اي بي ادب مابين ضريح و قبر مبارك حريم است تا اين ندا را شنيدم دور شدم و با ادب نشستم لكن يكدست خود را بر زمين بنهاده و خم شدم و با دست ديگر قدري خاك برداشتم و به هر دو چشم خود كشيدم و چون بيدار شدم در اندك وقتي بهبودي حاصل گرديد و حال قريب يك سال كه ديگر بدرد چشم مبتلا نشده ام. [35].

خاك رهش ز بهر مريضان بود شفا

هر دردي بي علاج ز لطفش شود دوا

شفاي برص

ابن حمزه ابوجعفر محمد بن علي

در معجزات حضرت رضا (ع) فرموده است و اعجب از معجزه اي كه ما در زمان خود مشاهده كرديم. و آن اين است كه: انوشيروان اصفهاني كه مجوسي مذهب و صاحب منزلت و جاهي نزد خوارزم شاه داشت.

شاه مذكور او را بعنوان رسالت روانه كرد نزد سلطان سنجر بن ملك شاه و انوشيروان را برص فاحشي بود و به جهت نفرت و تنفر طبايع از برص مي ترسيد كه نزد سلطان سنجر برود.

وقتي كه به طوس رسيد شخصي به او گفت هروقت بروي نزد قبر حضرت

رضا (ع) و او را شفيع خود گرداني نزد خداي تبارك و تعالي و پروردگار متعال را اجابت خواهد فرمود و مرض برص از تو برطرف خواهد شد.

انوشيروان گفت من مردي ذمّي مي باشم. شايد خدمتگذاران مشهد شريف مرا از داخل شدن در حرم حضرتي مانع شوند.

گفت: لباس خود را تغيير ده و وقتي هم داخل شو كه احدي بر حال تو مطلع نشود.

انوشيروان چنين كار را انجام داد و پناه به قبر شريف رضوي شد و تضرع و دعا كرد و ابتهال نمود و آن حضرت را وسيله خود نزد خداي تعالي قرار داد.

چون از حرم بيرون آمد بدست خود نگاه كرد اثري از بَرَص نديد آنگاه رخت هاي خود را از بدن بيرون آورد و تامل در بدن خود نمود ابداً اثر برص در خود نيافت.

از مشاهده اين امر عجيب، غش كرد و چون بهوش آمد اسلام آورد و جزء مسلمانان نيك گرديد پس دستور داد براي قبر شريف صندوقي (ضريحي) از نقره درست كردند، مال بسياري در اين خصوص صرف كرد و اين قضيه مشهور و معروف است نزد بسياري از اهل خراسان.

گويا اولين ضريح نقره اي كه براي قبر شريف حضرت رضا (ع) گذاشته شده همين ضريحي بوده كه بدست اين مرد زردشتي بنام انوشيروان بنيان گرفت. [36].

غوث وري غياث خلائق خديو طوس

نجم هدي و بدر دجي هشتمين شموس

از جانب خداي انيس است بر نفوس

فيضش رسد بمسلم و نصراني و مجوس

شاه وگدا ننهند بدربار او رئوس

تا كسب فيض از نظر لطف او كنند

شفاي زخم پا

آقا ميرزا احمد علي هندي كه عالمي بود صالح و مقدس و متقي و زياده از پنجاه سال در

كربلا مجاور قبر مولاي ما حضرت ابي عبدالله الحسين (ع) بود تا وفات نمود خود او گفت كه من در زمانيكه در هند بودم زخم و قرحه اي در زانوي من بهم رسيد كه تمام اطباء از علاج آن عاجز شدند و از بهبودي آن مايوس گرديدند. والد من كه خودش از همه دكترهاي هند حاذق تر بود به اطراف هند كسي را فرستاد تا هر طبيبي كه هست او را براي معالجه قرحه من حاضر نمود و هريك از آنها اين زخم را مي ديدند مي گفتند ما از پس اين معالجه برنمي آئيم و همگي اعتراف به عجز كردند.

تا اينكه طبيبي فرنگي كه از همه حاذق تر بود آمد و چون چشمش بر آن زخم افتاد ميلي در داخل آن زخم كرد و چون بيرون آورد نگاهي به آن كرد و گفت تو را بغير از حضرت عيسي (ع) كسي نمي تواند علاج كند زيرا كه اين زخم نزديك به پرده رسيده و اسم آن پرده را گفت و وقتي كه زخم به آن پرده برسد حتماً تلف مي شود و يك دو روز ديگر اين زخم به آن مي رسد و خواهد مرد. آنگاه برخاست و رفت.

من از شنيدن سخنان او آنروز را با نهايت غم و اندوه بسر بردم و چون شب شد خوابيدم پس در عالم خواب خدمت مولا و سيد خود حضرت علي بن موسي الرضا (ع) مشرف شدم و ديدم كه آن بزرگوار در برابر من ايستاده و نور از سر مبارك آن حضرت به اطراف حجره منتشر است پس بمن فرمود: اي احمد بسوي من بيا.

عرض كردم: مولاي من خودت مي داني كه

من مريضم و توانائي راه رفتن ندارم. آن سرور اعتنائي به گفته هاي من نكرد باز فرمود بسوي من بيا. در اين مرتبه از فرمايش آن حضرت از بستر خود بر خواستم و نزديك آن بزرگوار رفتم.

آنگاه آن حضرت دست مبارك خود را پيش آورد و آن زخم را كه به زانوي من بود مسح كرد.

در آن حال عرض كردم. اي مولاي من قصدم اين است كه به زيارت شما مشرف شوم. فرمود انشاءالله مشرف مي شوي. از خواب بيدار شدم و اثري از آن جراحت و قرحه ابداً در زانوي خود نديدم و از ترس اينكه مبادا اين امر را كسي قبول نكند جرئت نمي كردم قضيه خود را آشكار و افشاء كنم.

تا اينكه بعضي از حال من خبردار شده و امر فاش شد. [37].

رضاي حق برضاي رضا شود حاصل

دلا رضاي رضا جو، ز غير او بگسل

رضا ولي خدا شاه طوس شمس شموس

كه بي رضاي رضا طاعت بود باطل

بامر و نهي رضا گوش با كمال رضا

اگر رضاي خدا را توئي بجان مائل

سعادت دوجهان چونكه در رضاي رضاست

دمي مبادا شوي از رضاي او غافل

شفاي چشم سيد

حاج شيخ عباس قمي رضوان الله تعالي عليه دركتاب فوائد الرضويه ذكر نموده كه از سيد جليل و عالم نبيل سيد حسين خلف سيد محمد رضا نجل سيد مهدي بحرالعلوم طباطبائي رضوان الله عليهم اجمعين فرموده كه آن جانب در اواسط عمر به ضعف چشم مبتلا شد و كم كم ضعف شدت نمود تا از دو چشم نابينا شد.

پس از نجف بقصد زيارت و عتبه بوسي حضرت ثامن الحجج صلوات الله عليه حركت نمود و پس از شرف و طلب شفا از ساحت

قدس حضرت رضا (ع) فوراً هر دو چشمش بينا و با ديده هاي روشن از حرم مطهر بيرون آمد و تا آخر عمر كه به سن نود سالگي بود محتاج به عينك نبود.

و نيز در فوائد الرضويه از شيخ عبدالرحيم بروجردي كه از مشاهير علما، بزرگ مشهد مقدس بشمار مي آمد نقل كرده است كه شيخ فرموده زماني كه سيد مذكور به مشهد مشرف گرديد در منزل ما فرود آمد و نزد ما بود و چون وارد شد چشمانش نابينا بود.

پس بحرم شريف مشرف گرديد و خدمت امام هشتم صلوات الله عليه عرض كرد كه من براي شفاي ديده هاي خود به جدت حضرت اميرالمومنين (ع) و جد ديگرت سيدالشهداء (ع) و به پدرت حضرت موسي بن جعفر (ع) و به پسرت امام جواد (ع) و پسر ديگرت حضرت هادي (ع) و امام عسگري (ع) و حضرت بقية الله امام عصر روحي و ارواح العالمين له الفداه متوسل شده ام و هيچ يك ايشان مرحمتي نفرموده و چشمان مرا شفا نداده اند و اكنون به حضرتت پناهنده شده ام و شفاي خود را مي خواهم.

اگر شفا ندهي قهر مي كنم پس متوسل گرديد و خداوند عالميان با توجه صاحب قبر او را شفا داد و با ديده هاي روشن از حرم بيرون آمد. [38].

طوس حريم حرم كبريا است

مدفن پاك شه پاكان رضا است

كعبه اگر خانه آب و گل است

طوس رضا كعبه جان و دل است

كعبه بود سجده گه خاكيان

طوس بود قبله افلاكيان

مهبط انوار الهي است طوس

جلوه گه حضرت شاهي است طوس

آينه سينه سينا است طوس

خوابگه بضعه موسي است طوس

قبه آن سر زده از ساق عرش

سده ي آن قبه

بود طاق عرش.

نامه حضرت

عالم جليل شيخ مهدي يزدي واعظ ساكن ارض اقدس رضوي متوفاي در مشهد فرمود داماد من ملا عباس برايم نقل فرمود:

قريب بيست سي سال قبل هر وقت بحرم مطهر حضرت رضا (ع) جهت زيارت مي رفتم هميشه پيرمردي را مشغول تلاوت قرآن مي ديدم.

از حال او تعجب كردم كه هروقت صبح و عصر و شب وارد حرم مي شوم مشغول تلاوت قرآن است مگر اين پيرمرد كار ديگري بجز تلاوت كلام الله ندارد.

روزي نزديك او رفتم و بعد از سلام مطلب خود را به او اظهار نمودم.

گفتم مگر شما هيچ شغلي نداريد كه من پيوسته شما را در اين مكان شريف به قرآن خواندن مي بينم.

گفت مرا حكايتي است و از آن جهت نمي خواهم از حضور قبر آن حضرت دور شوم. و آن قصه اين است.

من از وطن با پسر خود به زيارت اين بزرگوار حركت كردم در بين راه گروهي از تركمنان به ما رسيدند و پسر جوان مرا گرفته و بردند و مرا بواسطه اينكه پير و از كار افتاده بودم نبردند. من با نهايت افسردگي به پابوس اين بزرگوار مشرف شدم و درد دل خود را به آن حضرت عرض كردم كه يابن رسول الله من پير و ناتوانم و بغير همان پسر جوان كسي را ندارم او را هم تركمنان از من گرفتند و بردند و حال من بيكس و بيچاره شده ام و من پسر خود را از شما مي خواهم.

از اين تضرع و زاري من اثري ظاهر نشد و نتيجه اي بدست نيامد تا شب جمعه اي نزديك ضريح مقدس بسيار گريه كردم و عرض نمودم كه يا مرگ مرا از

خدا بخواه و يا پسرم را بمن برسان.

پس از شدت گريه و بي حالي مرا خواب ربود در علام رؤيا ديدم وجود مقدس حجت خدا حضرت رضا روحي فداه از ضريح مطهر بيرون آمد و بمن فرمود تو را چه مي شود من قضيه و حال خودم را به خدمتش به عرض رساندم.

ديدم آن حضرت كاغذي بمن داد و فرمود: اين كاغذ را بگير و صبح از شهر بيرون رو در خارج شهر قافله اي خواهي ديد كه به سمت بخارا (افغانستان فعلي) مي رود تو با اهل قافله همراه شو تا به بخارا برسي.

در آنجا اين كاغذ مرا به حاكم بخارا برسان و او پسر تو را بتو مي رساند چون از خواب بيدار شدم ديدم كاغذ مرحمتي آن بزرگوار مهر شده در دست من است و در پشت آن نوشته شده به حاكم بخارا برسد.

خوشحال شده و صبح از دروازه بيرون آمدم قافله اي كه فرموده بود ديدم پس با آنها به راه افتادم زيرا اهل قافله از تجار بودند و چون سرگذشت خود را بآنها اظهار كردم آنها مرا مواظبت كردند تا به بخارا و بدر خانه حاكم رسانيدند.

من در آنجا به بعضي گفتم كه به حاكم بگوئيد كه يكنفر آمده و با شما كاري دارد و كاغذي از طرف حضرت امام رضا (ع) آورده است.

تا اين خبر را به او دادند ديدم خود حاكم با سر و پاي برهنه بيرون دويد و كاغذ امام صلوات الله عليه را گرفت و بوسيد و بر سر نهاد. آنوقت به خادم خود گفت فلان تاجر كجاست او را حاضر كنيد.

به امر حاكم رفتند و آن تاجر را

حاضر نمودند سپس حاكم به او گفت كه حضرت رضا (ع) براي من مرقوم فرموده كه پسر اين پيرمرد را از تو به پنجاه تومان خريداري كنم و به او برگردانم و اگر اطاعت نكنم تا شب كار مرا تمام كند.

آن مرد تاجر براي فروش حاضر شد و حاكم چند نفر را با من همراه كرد و گفت برو نگاه كن و به ببين پسر تو همان است يا نه لذا من با آن چند نفر به خانه آن تاجر رسيدم چشمم به پسر خود افتاد. و او مرا ديد يكمرتبه دست به گردن يكديگر درآورده و معانقه كرديم و بسيار خوشوقت شديم و بعد به نزد حاكم رفتيم.

حاكم گفت: حضرت رضا (ع) براي من نوشته است كه خرج راه شما را هم بدهم اين بود كه امر كرد تا دو مركب براي ما آوردند و مخارج راه را نيز به ما داد و هم خطي براي ما نوشت كه كسي متعرض ما نشود سپس با پسر خود حركت كرده و رو براه نهاديم تا باين ارض اقدس رسيديم و حالا پسر من روزها پي كاري مي رود و من شغلي ندارم بجز خدمت قبر اين بزرگوار بنشينم و تلاوت قرآن كنم. [39].

دلا منال كه دلدار ما رضا است رضا

غمين مباش كه غمخوار ما رضا است رضا

ز فتنه هاي زمان و ز شرّ مردم دون

مترس چونكه نگه دار ما رضا است رضا

بهر مرض كه شوي مبتلا بوي كن روي

طبيب درد و پرستار ما رضا است رضا

ز قاطعان ره دين نه خوف دار نه بيم

چرا كه قافله سالار ما رضا است رضا

بهر بليّه كه گشتي دچار باك

مدار

يقين بدان كه مددكار ما رضا است رضا

ز جور روي زمين گر شوي چو شب تاريك

چراغ راه شب تار ما رضا است رضا

بود اميد بفرياد ما رسد در حشر

از آنكه در دو جهان يار ما رضا است رضا

مرحمت حضرت

مرحوم سيد نعمة الله بن سيد عبدالله موسوي شوشتري جزائري صاحب كتاب انوار نعمانيه و مقامات النجاة و غير هما در كتاب زهر الربيع خود فرموده:

زمانيكه من مشرف به زيارت حضرت علي بن موسي الرضا (ع) شدم هنگام مراجعت در سنه هزار و يكصد و هفت از راه استر آباد عبور كردم.

در استر آباد يكي از افاضل سادات و صلحاء براي من نقل كرد كه چند سال قبل در حدود سال هزار و هشتاد طائفه تركمن هجوم آوردند به استر آباد و اموال مردم را بردند و زنها را اسير كردند.

از جمله دختري را كه بردند، مادر بيچاره اش بغير از او فرزندي نداشت و چون آن پيرزن به چنين بليه اي گرفتار شد روز و شب در فراق دختر خود گريه مي كرد و آرام و قرار نداشت.

تا اينكه با خود گفت حضرت رضا صلوات الله عليه ضامن بهشت شده است براي كسي كه او را زيارت كند پس چگونه مي شود كه ضامن برگشتن دختر من بمن نشود. پس خوب است كه من به زيارت آن بزرگوار بروم و دختر خود را از آن حضرت بخواهم اين بود كه حركت كرد و به زيارت آن حضرت رسيد و دعا مي كرد و دختر خود را طلب مي نمود.

اما از آن طرف دختر را كه اسير كرده بودند بعنوان كنيزي بتاجر بخارائي فروختند و آن تاجر دختر را بشهر بخارا

برد تا بفروشد و در بخارا شخص مومن و صالحي از تجّار در عالم خواب ديد كه در درياي عظيمي دارد غرق مي شود و دست و پا مي زند تا اينكه خسته شد و نزديك بود هلاك شود ناگاه ديد دختري پيدا شد و دست دراز كرد و او را از آب بيرون كشيد و از دريا نجات يافت.

تاجر از آن دختر اظهار تشكر كرد و از خواب بيدار شد لكن آنروز از آن خواب بسيار متفكر و حيران بود تا اينكه جلوي حجره تجارتي خود بود كه ناگاه شخصي نزد وي آمد و گفت من كنيزي دارم و مي خواهم او را بفروشم و اگر تو بخواهي او را خريداري كن و سپس دختر را بر او عرضه داشت تا چشم آن مؤمن به دختر افتاد ديد همان دختري است كه ديشب در خواب ديده با خوشحالي و تعجب تمام او را خريد و به خانه آورد و از حال او و حسب و نسب او پرسيد.

آن دختر شرح حال خود را مفصلاً بيان كرد مرد مؤمن و تاجر از شنيدن قصه دختر غمگين و فهميد دختر مومنه و شيعه است پس به آن دختر گفت باكي بر تو نيست و ناراحت و غمگين نباش زيرا من چهار پسر دارم و تو هر كدام از آنها را بخواهي براي خود بعنوان شوهري اختيار كن.

دختر گفت به يك شرط و آن اينكه مرا با خود به مشهد مقدس به زيارت حضرت رضا (ع) ببرد.

پس يكي از آن چهار پسر اين شرط را قبول كرد و دختر را به حباله نكاح خود درآورد آنگاه زوجه خود را برداشت

و به عزم عتبه بوسي حضرت ثامن الائمه ارواحنا له الفداء حركت نمود.

لكن دختر در بين راه بيمار شد و شوهر بهر قسمي بود او را بحال مرض به مشهد مقدس رسانيد و جائي براي سكونت اختيار و اجاره نمود و خود مشغول پرستاري گرديد و لكن از عهده پرستاري او برنمي آمد در حرم مطهر حضرت رضا (ع) از خداي تعالي درخواست كرد كه زني پيدا شود تا توجه و پرستاري از زوجه بيمارش نمايد.

چون اين حاجت را از درگاه خدا طلبيد و از حرم شريف بيرون آمد در دار السياده كه يكي از رواق هاي حرم شريف رضوي است پيرزني را ديد كه رو بجانب مسجد مي رود.

به آن پيرزن گفت اي مادر، من شخصي غريبم و زني دارم بيمار شده و من خودم از پرستاري او عاجزم خواهش دارم اگر بتواني چند روزي نزد من بيائي و براي خدا پرستاري از مريضه من بنمائي.

آن زن هم در جواب گفت: منهم اهل اين شهر نيستم و به زيارت آمده ام و كسي را هم ندارم و حال محض خوشنودي اين امام مفترض الطاعه مي آيم. سپس با هم به منزل رفتند در حاليكه مريضه در بستر افتاده بود و ناله مي كرد و روي خود را پوشيده بود.

پيرزن نزديك بستر رفت و روي او را باز كرد ديد آن مريضه دختر خود اوست كه از فراقش مي سوخت. پيرزن تا دختر را ديد از شوق فرياد زد كه به خدا قسم اين دختر من است.

دختر تا چشم باز كرد مادر خود را ببالين خود ديد به گريه درآمد كه اين مادر من است آنگاه مادر و دختر

يكديگر را در آغوش گرفتند و از مرحمت هاي امام هشتم صلوات الله عليه اظهار مسرت و خوشحالي نمودند. [40].

وادي سينا ستي يا روضه خلد برين

بارگاه قبله هفتم امام هشتمين

حبّذا اين بارگاه بهتر از وادي طور

فرّحا اين پايگاه برتر از عرش برين

يا لها من روضة واللّه روض من جنان

بابي ثاويه طبتم فادخلوها خالدين

هركه خواهد گو بيا و هر كه خواهد گو برو

هذه جنّات عدن ازلفت للمتّقين

شفاي بصر

محمد بن علي نيشابوري هفده سال نابينا بود و هيچ چيز را نمي ديد. لذا بقصد زيارت حضرت رضا (ع) حركت كرد و خود را به مشهد آن حضرت رسانيد.

با حال تضرع و زاري نزد قبر مطهر مشرف گرديد و زيارت كرد فوضع وجهه علي قبره الشريف باكياً فرفع رأ سه بصيراً و سميّ بالمعجزي يعني آنگاه روي خود را بر قبر شريف نهاد در حاليكه گريه مي كرد و چون سربلند كرد ديده هاي او روشن شده و ناميد شد به معجزي.

و چون اين عنايت و مرحمت از آن امام ثامن ضامن (ع) به او شد تا آخر عمر در مشهد رضوي اقامت كرد و هيچ گونه دردي بچشم او راه نيافت معروف شده بود به معجزي. [41].

خاك در تو ما را به زاب زندگاني

در سر هواي سروت عمري است جاوداني

هر درد و غم كه داري خواهم بجان كه باشد

درد از تو عافيتها غم از تو شادماني

دست شكستگان گير اي صاحب مروّت

فرياد خستگان رس اي آنكه مي تواني

نبود پناه ما را جز خاك آستانت

رو بر در كه آريم گر از درت براني

شفاي محمد ترك

سيد نبيل عالم جليل آقاي حاج سيد علي خراساني معروف بعلم الهدي فرمود مشهدي محمد ترك سالهاي چند بود بمن اظهار ارادت مي كرد و به نماز جماعت حاضر مي شد.

لكن چون مردم درباره او گمان خوشي نداشتند من چندان به او اظهار محبت نمي كردم تا اينكه چه پيش آمدي براي او شد كه چشمهاي او كور شد و به فقر و پريشاني گرفتار گرديد.

من بسياري از روزها مي ديدم بچه اي دست او را گرفته و بعنوان گدائي او را مي برد و او بزبان تركي شعر مي خواند

و مردم چيزي به او مي دهند. بسياري از اوقات او را در حرم مطهر حضرت رضا (ع) مي ديدم كه دست به شبكه ضريح مطهر گرفته و طواف مي كند و با صداي بلند چيزي مي خواند و كراراً از پهلوي من مي گذشت و چون كور بود مرا نمي ديد.

چون خدام او را مي شناختند مانع صدا و گريه او نمي شدند تا اينكه هفت سال تقريباً گذشت روزي شنيدم كسي گفت حضرت رضا (ع) مشهدي محمد را شفا مرحمت نموده.

من اعتنائي باين گفته ننمودم تا قريب دو ماه گذشت. روزي او را در بست پائين خيابان با چشم بينا و صورت و لباس نظيف ديدم بخلاف سابق كه جامه كثيف و مندرس داشت و او بسرعت مي رفت.

چون چشمش بمن افتاد بطرف من آمد و دست مرا بوسيد و گفت (قربان الوم) من هفت سال است شما را نديدم.

گفتم مشهدي محمد تو كه كور بودي و چشمان تو خشكيده بود مگر چه شده است كه حال مي بيني؟! شروع كرد بتركي جواب دادن (من جده قربان الوم شفا وردم) گفتم فارسي بگو و او بزحمت به فارسي سخن مي گفت.

گفت قربان جدت شوم كه مرا شفا داد با اينكه من روزي هنگام عصر به منزل رفتم زوجه ام بي بي گريه مي كرد و آرام نمي گرفت من سبب پرسيدم جواب نداد و چاي براي من دم كرد و گذارد و از اطاق با حال گريه بيرون رفت.

من هرقدر اصرار كردم كه براي چه گريه مي كني جواب نداد لكن بچه هاي من گفتند كه مادر ما با زن صاحبخانه نزاع كرده لذا پرسيدم بي بي امروز براي چه نزاع كردي.

گفت اگر خدا ما را مي خواست

اين گونه پريشان نمي شديم و تو كور نمي گشتي و زن صاحب خانه به ما منت نمي گذاشت و نمي گفت اگر شما مردمان خوبي بوديد كور و فقير نمي شديد اين سخنان را با گريه گفت و از اطاق با حال گريه بيرون رفت. من از اين قضيه بسيار منقلب شدم و فوراً بر خواستم و عصاي خود را برداشتم كه از خانه بيرون شوم. بچه ها فرياد زدند مادر بيا كه پدر مي خواهد برود بي بي آمد و گفت چاي نخورده كجا مي روي گفتم شمشير برداشتم بروم با جدت جنگ كنم يا چشمم را بگيرم يا كشته شوم و تو ديگر مرا نخواهي ديد.

آن زن هرچه خواست مرا برگرداند قبول نكردم و بيرون شده و يكسره بحرم مشرف گرديدم و فرياد زدم با حال گريه من جدت علي را كشته ام من جدت حسين را كشته ام من چشم مي خواهم.

پاسدار حرم دست به شانه من زد كه اين اندازه داد مزن وقت مغرب است مگر تو نماز نمي خواني چون در بالاسر مبارك بودم گفتم مرا رو به قبله كن.

پس مرا در مسجد بالاسر رو به قبله نمود و مهري نيز براي من پيدا كرد و بمن داد و گفت نماز بخوان لكن ملتفت باش عقب سرت دو نفر از اشخاص محترمند ايشان را اذيت نكني.

پس نماز مغرب را خواندم و باز شروع بناله و گريه و استغاثه نمودم شنيدم كه آن دو نفر به يكديگر مي گفتند اين سگ هرچه فرياد مي زند حضرت رضا جواب او را نمي دهد. اين سخن بسيار بر من اثر كرد و دلم بي نهايت شكست چند قدم جلو رفتم تا خود را به ضريح

رسانيدم و بشدت سرم را به ضريح زدم بقصد هلاك شدن و يقين كردم كه سرم شكست پس حال ضعف بر من روي داد.

شنيدم يكي مي گويد محمد چه مي گوئي؟ تا اين فرمايش را شنيدم نشستم باز سرم را بشدت كوبيدم.

دو دفعه شنيدم: محمد چه مي گوئي اگر چشم مي خواهي بتو داديم.

از دهشت آن صدا سربلند كردم و نشستم ديدم همه جا را مي بينم و مردم را ديدم ايستاده و نشسته مشغول زيارت خواندن مي باشند و چراغها روشن است از شدت شوق باز سرم را به ضريح زدم.

در آن حال ديدم ضريح شكافته شد آقائي ايستاده و بمن نگاه مي كند و تبسم مي نمايد و مي فرمايد محمد محمد چه مي گوئي چشم مي خواستي بتو داديم.

ديدم آن بزرگوار از مردم بلندتر و جسيم تر و چشمان درشت و محاسن مدور و با لباس سفيد و شالي بر كمر مانند شال شما گفتم سبز بود گفت بلي سبز بود و ديدم تسبيحي در دست داشت كه مي درخشيد نمي دانم چه جواهري بود كه مثل آن نديده بودم. و آن حضرت همي مي فرمود چه مي گوئي چه مي خواهي؟

من به آن حضرت نگاه مي كردم و به مردم نگاه مي كردم كه چرا متوجه آن جناب نيستند مثل اينكه آن حضرت را نمي بينند و هرقدر آنروز فرمود چه مي خواهي مطلبي بنظرم نيامد كه چيزي عرض كنم.

سپس فرمود به بي بي بگو اين قدر گريه نكند كه گريه او دل ما را مي سوزاند.

عرض كردم بي بي آرزوي زيارت خواهرت را دارد فرمود مي رود. پس از نظرم رفت و ضريح بهم آمد و من بر خواستم پاسدار كه مرا بينا ديد گفت شفا يافتي گفتم بلي.

پس زوار ملتفت شدند

و بر سر من ريختند و لباسهاي مرا پاره پاره كردند لذا خودم را به كوري زدم و فرياد زدم از من كور چه مي خواهيد و زود از حرم بيرون آمدم و از دار السياده خودم را به كفش داري رساندم. و چون كفشدار مشغول دادن كفشهاي زوار بود من به او گفتم كفش مرا بده كه مي خواهم زودتر بروم.

كفشدار مرا كه بينا ديد تعجب كرد و گفت مشهدي محمد مگر مي بيني مگر حضرت رضا (ع) تو را شفا مرحمت فرموده است. گفتم بلي و زود بيرون شدم. ميان صحن كه رسيدم ديدم صحن خلوت است بفكر افتادم حال كه مي خواهم بروم به خانه چگونه دست خالي بروم زيرا كه بچه ها گرسنه اند و ما غذائي نداريم و قند و چاي هم لازم است.

لذا از همانجا توجه به قبر مبارك نموده عرض كردم: اي آقا چشم به من دادي گرسنگي خود و بچه ها را چكنم. ناگاه دستي پيدا شد صاحب دست را نديدم چندي در دست من گذاشت چون نگاه كردم يك عدد اسكناس ده توماني بود. پس رفتم بازار و نان و لوازم ديگر گرفته رو به خانه نهادم بين راه همسايه ام را ديدم گفت مشهدي محمد بعجله مي روي مگر بينا شده اي.

گفتم بلي. حضرت رضا (ع) مرا شفا داده تو كجا مي روي؟

گفت: مادرم بد حال است عقب دكتر مي روم گفتم احتياج نيست يك لقمه از اين نان را بگير كه عطاي خود حضرت رضا (ع) است به او بخوران شفا مي يابد. او لقمه نان را گرفت و برگشت من نيز به خانه آمدم و خودم را اولاً به كوري زدم و لوازم

خانه را به زوجه ام دادم پس چون اسباب چاي را آورد و بچه ها دور من بودند و زوجه ام از اطاق بيرون شده بود من گفتم قوري جوشيد.

بچه گفتند مگر مي بيني؟ گفتم بلي

فرياد كردند مادر بيا كه پدر ما بينا شده.

بي بي آمد قضيه را به او گفتم و او بسيار خوشوقت شد و شب را به خوشي گذرانديم. صبح احوال مادر همسايه را پرسيدم گفتند قدري از آن نان را در دهان او گذاشتيم و به هر زحمتي بود به او خورانيديم چون تمام لقمه از گلوي او فرو رفت حالش بهتر شد و اكنون سالم است. [42].

اي نفست چاره درماندگان

جز تو كسي نيست كس بي كسان

گر تو براني به كه رو آورم

يار شو اي مونس غمخوارگان

پيش تو با ناله و آه آمدم

چاره كن اي چاره بيچارگان

معتذر از جرم و گناه آمدم

اي كه شفا دادي تو درماندگان

نامه اطباء

آية الله حاج شيخ عبدالكريم حائري رحمة الله عليه فرمود نامه اي بخط مرحوم لقمان الملك كه شرح حال و شفاء مريضه اي نوشت و عين عبارت آن نامه اين است كه:

بسم الله الرحمن الرحيم الحمدلله رب العالمين والصلواة علي اشرف خلقه محمد المصطفي و افضل السلام علي حججه و مظاهر قدرته الائمه الطاهرين واللعنه علي اعدائهم والمنكرين لفضائلهم والشاكين في مقاماتهم العالية الشامخة. شرح اعجازي كه راجع بيك نفر مريضه محترمه ظهور نمود بقرار ذيل است.

اين مخدره تقريباً بين 45 و 46 سال سن دارد، متجاوز از يك سال بود مبتلا به مرض رحم بود كه خودِ بنده مشغول معالجه بودم و روز به روز درد و ورم شدّت مي نمود با شور با آقاي دكتر

سيد ابوالقاسم قوام رئيس صحيه شرق مشاراليها را به مريضخانه آمريكائيها فرستاده بنده توصيه اي به رئيس مريضخانه نوشتم كه مادام كپي و خانمهاي طبيبه معاينه نموده و تشخيص مرض را بنويسند ايشان پس از معاينه نوشته بودند:

رحم زخم است و محتاج بعمل جراحي است و چند مرتبه مشاراليها به آنجا رفته و همين طور تشخيص داده بودند و مريضه راضي بعمل نشده بود. بعد از آن مشاراليها را براي تكميل تشخيص فرستادم نزد مادام اخايوف روسي ايشان هم عقيده شده بودند و باز هم براي اطمينان خاطر و تحقيق تشخيص نزد پرفسور اكوبيانس و مادام اكوبيانس فرستادم ايشان پس از يك ماه تقريباً معاينه و معالجه به بنده نوشته بودند كه اين مرض سرطان است و قابل معالجه نيست خوب است برود به تهران شايد با وسائل برقي و الكتريكي نتيجه اي گرفته شود چنانچه آقاي دكتر ابوالقاسم خان و خود بنده در اول، همين تشخيص سرطان داده بوديم مشاراليها علاوه بر اينكه حاضر به رفتن تهران نبود.

مزاجاً بقدري عليل و لاغر شده بود كه ممكن بود درد و فرسخ حركت تلف بشود در اين موقع زير شكم كاملاً متورم شده و يك غده اي در زير شكم در محل رحم تقريباً به حجم يك انار بزرگ بنظر آمد كه غالباً سبب فشار مثانه و حبس البول ميشد و بعد پستانها متورم و صلب شده خواب و خوراك بكلي از مريضه سلب شده كه ناچار بودم براي مختصر تخفيف درد روزي دو دانه آمپول دو سانتي مرفين تزريق مي نمود كه اخيراً آن هم بيفايده و بلا اثر ماند تا يكشب بكلي مستاصل شده مقدار

زيادي ترياك خورده بود كه خود را تلف كند.

بنده را خبر دادند تا جلوگيري از خطر ترياك گردد چون چند سال بود كه بنده با اين خانواده كه از محترمين و معروفين اين شهر هستند مربوط و طرف مراجعه بودند خيلي اهتمام داشتم بلكه فكري جهت اين بيچاره كه فوق العاده رقت آور بود بشود و از هر جهت مايوس بودم يقين داشتم سرطان شعب و ريشه هاي خود را به خارج رحم و مبيضه ها دوانيده و مزاج هم بكلي قواي خود را از دست داده است براي قطع خيال مشاراليها قرار گذاشتيم آقاي دكتر معاضد رئيس بيمارستان رضوي كه متخصص در جراحي است هم معاينه نمايند.

ايشان پس از معاينه به بنده گفتند چاره منحصر بفرد بنظر من خارج كردن تمام رحم است من هم به مشاراليها گفتم كه شما اگر حاضر به عمل جراحي هستيد چاره منحصر است والا بايد همين طور بمانيد.

گفت بسيار خوب اگر در عمل مُردَم كه نعم المطلوب و اگر نمُردَم شايد چاره اي بشود تصميم براي عمل گرفت و همان روز كه اواخر ربيع الثاني سنه 1353 و روز چهارشنبه بود ديگر تا يك هفته او را ملاقات ننمودم، يعني از عيادتش خجالت ميكشيدم خودش هم از خواستن من خجالت ميكشيد تا پس از يك هفته ديدم با كمال خوبي آمد مطب بنده و اظهار خوش وقتي مي نمود قضيه را پرسيدم گفت بلي شما كه به من آخرين اخطار را نموديد و عقيده دكتر معاضد را گفتيد من اشك ريزان با قلب بسيار شكسته از همه جا مأيوس شده و گفتم:

يا علي بن موسي الرضا تا كي من در

خانه دكترها بروم و بالاخره مايوس شدم رفتم يك هفته شروع به روضه خواني نموده متوسل به حضرت موسي بن جعفر (ع) شدم شب هشتم (شب شنبه) در خواب ديدم يكنفر از دوستان زنانه ام كه شوهرش سيد و از خدام آستان قدسي رضوي (ع) است يك قدري خاك آورد بمن داد كه آقا (يعني شوهرم) گفت اين خاك را من از ميان ضريح مقدس آوردم خانم بمالد به شكمش من هم در خواب ماليدم و بعد ديدم دخترم باعجله آمد كه خانم برخيز دكتر سواره آمده دم در (يعني بنده) و ميگويد به خانم بگوئيد بيا برويم نزد دكتر بزرگ من هم با تعجيل بيرون آمدم و ديدم شما سوار اسب قرمز بلندي هستيد گفتيد بيائيد برويم من هم براه افتادم تا رسيديم به يك ميدان محصوري ديدم يك نفر بزرگواري ايستاده و جمعيتي كثير در پشت سرش،

من او را نمي شناختم اما تا رسيدم دستش را گرفتم و گفتم يا حجة ابن الحسن (عجل الله فرجه) بداد من برس او با حال عتاب فرمود بشما كه گفت نزد فلان دكتر برويد يكي از دكترها را اسم برد. بعد افتادم به قدم هايش باز گفتم بداد من برس ثانياً فرمود بشما كه گفت نزد فلان دكتر برويد استغاثه كردم فرمود برخيز تو خوب شده و مرضي نداري.

از خواب بيدار شدم و حال آمده ام و اثري از مرض نمانده است بنده تا دو هفته از نضر اين قضيه عجيب براي اطمينان كامل از عود مرض خودداري كردم و بعد از پرفسور اكوبيانس تصديق كتبي گرفتم كه اگر همين مرض بدون وسائل طبي و جراحي بهبودي

حاصل نمايد بكلي خارج از قانون طبيعت است و آقاي دكتر معاضد هم نوشت كه چاره منحصر بفرد اين مرض را در خارج كردن تمام رحم ميدانستم و حالا چهار ماه است تقريباً به هيچ وجه از مرض مزبور اثري نيست پس از اين قضيه مادام اكوبيانس باز مريضه را معاينه كامل كرد اثري در رحم و پستانها نديده از همان ساعت خواب و خوراك مريضه به حالت صحت برگشته و از سابق سوء هضمي مزمن داشت كه آن هم رفع شده است.

الاقل العاصي دكتر عبدالحسين تبريزي لقمان الملك تمام شد

بعد آقاي سيد صدرالدين در زير آن تصديق خط دكتر را نموده بود باين عبارت:

بسمه تعالي

اين نوشته كه حاكي از كرامت باهره است خط جناب مستطاب عمدة الاكابر آقاي دكتر لقمان الملك است

(صدرالدين الموسوي)

چون مرحوم آية اله پيغام داده بودند كه آقاي دكتر لقمان قضيه را مشروحاً بنويسد و آقاي سيد صدرالدين هم خط او را تصديق كنند اين است كه آقاي لقمان مفصلاً شرح دادند و آقاي سيد صدرالدين هم تصديق نوشتند. [43].

بي قرار است دلم ز شوق لقا

در غم گوي يار محو و فنا

مرغ دل سوي يار پروازش

هُدهُد دل بشهر و ملك سبا

گشته ام عازم و مقيم حرم

بر حريم ولي مُلك ولا

شاه اقليم و مُلك خطه طوس

هشتمين حجّت وشه والا

پور موسي رضا (ع) امام بحق

مظهر ايزدي و نور سما

آستانش حريم حق باشد

آستان حق است حريم رضا(ع)

غم نباشد حقير ترا بجهان

زائري برويّ و نور خدا

چاره دردها

مرحوم آقاي حاج سيد عباس شاهرودي نقل فرمود:

مرض ناخوش و صعب العلاجي عارض من شده و بهر دكتري مراجعه كردم چاره پذير نشد تا اينكه از همه وسايل عاديه

بكلي نااميد شدم و در آن موقع فرصت را براي توسل غنيمت شمرده و به حضور مبارك حضرت ثامن الائمه صلوات الله عليه مشرف شدم.

عرض كردم يابن رسول الله تا حال كه جسارت نميكردم براي شفاي خود بر اين كه مبادا عرضم به شرف قبول نرسد و بفرمائيد خداوند براي هر دردي دوائي قرار داده كه بايستي بوسيله آن مردم مداوا نمايند ولي من فعلاً از اسباب عاديه (طبابت) مايوس شده ام اينك بدر خانه تو آمده ام كه شفاي دردم را از حضرت پروردگار بخواهي سپس در اين مضمون يكسري صحبت و عرض حاجت كرده و در خواست شفاعت نمودم.

چون از حرم بيرون آمدم و به كفش داري رسيدم ناگاه به قلبم خطور شده (مثل اينكه كسي به من گفت) مقل ارزق بخور و اين خيال رفته رفته در دلم قوت گرفت تا تصميم گرفتم كه چند روز مقل ارزق بخورم و به خوردن آن مواظبت نمايم.

از آن روز شروع به خوردن آن كردم، مفيد واقع شده و معلوم يگانه چاره بيماري من همان بوده و در مدت خيلي كم قلع ماده آن مرض شد. [44].

بندگي بر درِ دربار رضا دين من است

خاك روبِي رَه زائرش آئين من است

شكرلله كه مقيم سركوي شه طوس

مهر وي نقش باين سينه بي كين من است

خاك روبي چنين روضه بهتر ز بهشت

باعث مغفرت كرده ننگين من است

بايدي با مژه گان خاك درش رارويم

كاين عمل نزد خرد موجب تحسين من است

بر ندارم ز گدائي درش هرگز دست

چون گدائيش دواي دل غمگين من است

دارد اميد مروج كه بمن لطف كند

حسر ودين كه همين خواهش ديرين من است

صله و پاداش

مرحوم آقاي شيخ

ابراهيم صاحب الزمان فرمود:

وقتي كه من به مشهد مقدس مشرف شده بودم به منزل مرحوم حاجي شيخ حسن علي تهراني (كه از زهاد و اخيار معروف بود) وارد شده بودم ولي از جهت مخارج عيالاتم كه در عراق عرب بودند بي نهايت نگراني داشتم.

يكي از دوستان بمن گفت كه آصف الدوله والي مشهد است و او آدم خيرخواهي است اگر چند شعر در مديحه او بگوئي من از او پاداش وصله معتّدبه براي تو ميگيرم.

من هم هفت بيت شعر عربي ساختم ولي ديدم شعرها مناسب مقام ممدوح نيست بلكه سزاوار است باين ابيات حضرت رضا (ع) مدح شود و خجالت كشيدم كه بآنها آصف الدوله را مدح نمايم سپس با خود گفتم من اين اشعار را حضور مبارك حضرت علي بن موسي الرضا سلام الله عليه تقديم مي نمايم و از آن حضرت مطالبه صله و پاداش مي كنم.

آنگاه بحرم مطهر مشرف شدم و اشعارم را خواندم و عرض كردم يابن رسول الله دعبل خزاعي اشعاري چند محضر مبارك عرض كرد و وصله و پاداش و جبّه و پول مرحمت فرمودي من جبه را بخشيدم ولي پول را ميخواهم.

در همان لحظه كه اين عرض حاجت را نمودم آقا سيد حسين محرر آقاي شيخ اسماعيل ترشيزي، ده تومان پول در دست من گذاشت من به حضرت عرض كردم يابن رسول الله اين مبلغ نه مناسب شان شما است و نه مطابق مقدار حاجت من.

خيلي نگذشت ديدم ديگري نيز ده تومان داد ماحصل از حرم كه بيرون آمدم تا صحن سي و پنج تومان بدون سابقه بمن رسيد و من پولها را در دستمال نموده در بغل خود

گذاشتم و رو بطرف منزل روانه شدم.

در اين اثناء مرحوم حاج شيخ حسن علي نخود كي اصفهاني (ره) بمن رسيد و دست برد و از بغل من دستمال را بيرون كشيد مثل اينكه خود گذاشته بود و فرمود (رفتي از حضرت صله گرفتي) من بسيار از اين امر تعجب كردم زيرا كه آن مرحوم نه از شعر گفتن من خبردار بود و نه از خواندن من آن اشعار را حضور مبارك امام (ع) اطلاع داشت و نه از پولي كه بمن در حرم رسيده كه اين چه پولي است. [45].

نسيم قدسي يكي گذر كن ببارگاهي كه لرزد آنجا

خليل را دست ذبيح را دل مسيح را لب كليم راپا

نخست نعلين ز پاي بر كن سپس قدم نه بطور ايمن

كه در فضايش ز صيحه لن فتاده بيهوش هزار موسي

مهين مطاف شه خراسان امين ناموس ضمين عصيان

سليل احمد خليل رحمان عليّ عالي وليّ والا

ز آستانش ملائك و روح رسانده بر عرش صداي سبوح

بخاك راهش چو شاه مذبوح رسل بذلت همي جبين سا

نسيم جنّت وزان ز كويش شراب نسيم روان ز جويش

حيات جاويد دمان ز بويش بجسم عَلمان بجان حورا

فلك بگردش پي طوافش ملك بنازش ز اعتكافش

ز سربلندي نديده قافش صداي سيمرغ نواي عنقا

بگو كه نيّر در آرزويت كند زهر گل سراغ بويت

مگر فشاند پري بكويت چو مرغ جنت بشاخ طوبي

شفاي مرحوم كلباسي

مرحوم كلباسي (ره) در كتابش راه طاعت و بندگي فرمود:

در ماه ذي الحجه 1379 در اصفهان از پله افتادم و استخوان وَرِك شكست و لذا مدتي در بيمارستان آقاي رحيم زاده بودم و دكترها مرا از بهبودي مايوس نمودند.

عازم مشهد شدم چون به تهران رسيد به مناسبت دوستي

كه با حاج عبدالله مقدم در تهران داشتم به بيمارستان بازرگانان رفتم و مدتي تحت پذيرائي و معالجه بودم كه دكتر معالجم دكتر مسعود بود تا پس از يك هفته دكتر اظهار داشت كه معالجه شما منحصر به يكي از اين دو راه است. يا صد هزار ريال براي حلقه اي از طلا بدهيد و يا شصت هزار ريال بدهيد براي ورود استخواني از آمريكا تا بهبودي حاصل شود.

چون جناب زبدة العلماء و الفضلاء آقاي شيخ محمد تقي فلسفي زيد افضاله خبردار شدند با حقير پيغام دادند كه هر طور ميل شما باشد يكي از اين دو عمل انجام داده شود و اگر از لحاظ پول در زحمت باشيد دوستاني در تهران حاضرند كه وجه را پرداخت كنند.

من در پاسخ پس از تشكر و امتنان گفتم قدرت بر تحمل چنين عمل را ندارم باز صبح فردا دكتر مسعود اظهار داشت كه من كاملاً ميدانم كه شما از علماء فعّاليد حيف است كه تا آخر عمر در كنار خانه افتاده باشيد و خوب است به يكي از دو معالجه تن در دهيد پس من در فكر بودم تا اينكه شب پس از خوردن شام چون خود را قادر بر تحمل يكي از اين دو عمل نديدم متوجه حضرت رضا (ع) شدم و بسيار گريه كردم و عرض كردم:

اي آقا در جناب تو خصيصه ايست كه در آباء عظام و فرزندان گرامت نيست و آن اين است كه آن قدر كرامات و خوارق عادات كه از قبر مباركت ظاهر شده از هيچ يك از آنان آشكار نگشته چه شود كه امشب نظري به اين غريب دور از

وطن بفرمائيد.

آنانكه خاك را بنظر كيميا كنند

آيا شود كه گوشه چشمي بما كنند

پس از گريه و التجاء به حضرت رضا (ع) به خواب رفتم و آن بزرگوار را در عالم رويا زيارت كردم و ديدم جماعتي در عقب آن حضرت بودند كه من ايشان را نشناختم و آن حضرت به من فرمود:

كلباسي تو خوب شدي تا اين را فرمود از شدت فرح از خواب بيدار شدم و ملتفت شدم كه درد پاي من قدري ساكت شده و ميتوانم برخيزم ولي بر نخاستم تا صبح شد و آقاي دكتر مسعود آمد و گفت بنا بر چه شده؟ گفتم از عمل منصرف شده ام و حال ميتوانم راه بروم.

گفت نمي تواني، من فوراً از تخت پائين آمدم و روي تخت نشستم دكتر تعجب كرد و گفت عكس برداشتند و پس از عكس برداري از جراحي منصرف شد و من همان وقت به جانب مشهد مقدّس حركت نمودم و چون به مشهد رسيدم دوستان مرا به بيمارستان آمريكائيها بردند و هزار ريال دادند تا پس از چهار روز عكس برداري گفتند شما آثار شكستگي نداريد و اگر بوده بهبودي يافته و پول را هم بر گردانيدند و همان روز به منزل آمدم و فرداي آن روز حضرت حجة الاسلام آقاي چهل ستوني كه از تهران به زيارت مشرف شده بودند به عيادت من آمدند و فرمودند شما چرا بزودي از تهران حركت كرديد، گفتم به جهت اين خواب و بعد از اين خواب حال تحمل در من نماند و حركت كردم.

ايشان اصرار كردند كه به بيمارستان حضرت رضا (ع) بروم لذا به آن بيمارستان رفتم نزد دكتر بولوند كه

اول دكتر در شكسته بندي است و او گفت شكستگي استخوان اصلاح شده است فقط بايستي مدتي استراحت نمائيد خواه در منزل و خواه در بيمارستان و من به واسطه اشتغالات علمي منزل را اختيار كردم. [46].

اي شهنشاه خراسان شه معبود صفات

آسمان بهر تو برپا و زمين يافت ثبات

منشيان در دربار تو اي خسرو دين

قد سيانند نويسند برات حسنات

شرط توحيد توئي كس نرود سوي بهشت

تا نباشد بكفش روز جزا از تو برات

ساعتي خدمت قبر تو ايا سبط رسول

بهتر از زندگي خضر وهم از آب حيات

خوشتر از سلطنت و زندگي جاويد است

دادن جان بسر كوي تو هنگام ممات

گرد و خاك حرمت توشه قبر است مرا

كه تن پر گنهم را كشد اعلا درجات

خاك كوي تو شوم تا كه بيابند مرا

در كف مقدم زوار تو روز عرصات

غرقه بحر گناهيم و نداريم اميد

غير لطف تو كه ما را دهي از لجه نجات

كي پسندي كه با اهل جهنم گويند

اي بهشتي ز چه گشتي تو ز اهل دركات

شفاي مرض اعصاب

عالم جليل محمد ثار اللهي كه در كتاب خود فرموده:

من به قسمي ضعف اعصاب گرفتار شدم كه از بيانش عاجز م و بغير از پروردگار كسي از حالم آگاه نبود و قريب ده ماه در قم و طهران نزد اطباء مشغول معالجه شدم بهبودي حاصل نگرديد يكي از اثرات آن امراض خيالات فاسده گوناگون بود كه مرا ناراحت مي كرد كه به ايمان خود خائف بودم پس به قلبم افتاد كه علاج درد من جز در آستان مقدس حضرت ثامن الائمه علي بن موسي الرضا (ع) ممكن نخواهد شد.

لذا عازم حركت شدم لكن بعض آقاياني كه با آنها معاشرت داشتم كه از جمله آية

الله حاج سيد محمد رضا گلپايگاني ادام الله بقاه بود مرا منع كردند بواسطه عدم تمكن مادي و من از تصميم خود منصرف نشدم و با مختصر وسيله با عائله روانه شدم و اوائل ماه رمضان بود مشرف گرديدم.

اعتقادم چنين بود كه به محض ورود كسالتم بر طرف ميشود پس شب و روز در حرم متوسل به آن حضرت بودم و منتظر نظر مرحمت و گاهي جسورانه عرض مي كردم من به جز در خانه شما جائي سراغ ندارم كه فرياد رسي كنند اگر شما جائي بهتر از در خانه خودتان سراغ داريد به من نشان دهيد و گاهي عرض مي كردم هرگاه صحت مزاج و بدني من اصلاح نيست كسالت روحي و خيالات فاسده را دفع فرمائيد كه آسيبي به ايمانم نرسد تا شب بيست و دو يا سه بار از حرم مطهر به منزل آمدم و چون عائله من به حرم بودند منزل را خلوت ديدم با حال اضطرار به كيفيتي مخصوص متوسل به چهارده معصوم و حضرت معصومه و حضرت ابي الفضل (عليهم السلام) شدم.

آنگاه با حال خستگي سر به بالش گذاشته خوابم برد در عالم رويا ديدم در يك بيابان وسيعي ميباشم واحدي در آنجا نيست ناگاه منبر يا چهار پايه بلندي به نظرم رسيد و سيد جليل القدري را بالاي آن ديدم كه تحت الحنك خود را انداخته و رو به قبله ايستاده و گويا مشغول دعا است در آن اثناء پانزده يا شانزده مرغ بزرگ ديدم از هوا بزمين آمدند و من مرغ به آن بزرگي نديده بودم و به گردن هر يك ورقه اي بود بقدر صفحه وزيري.

من خيال كردم

آن اوراق را براي من آورده اند لكن يكي از آنها نزديك من آمد و ورقه اي كه به گردن داشت بدست من داد و بر آن يك سطر نوشته بود و من خطي به آن خوبي نديده بودم كه روح مرا زنده كرد و چون خواندم نوشته بود (ثبتك الله بالقول الثابت) و من در آن حال بقدري مسرور و فرحناك شدم كه وصف نمي توانم بكنم و چون بيدار شدم حال خود را مثل ديگران صحيح و سالم ديدم و تا سه روز ديگر آن خيالات و كسالت روحي بحمدالله به بركت وجود مبارك حضرت رضا (ع) رفع شد. [47].

مَنْ سَرَّهُ اَنْ يَري قبراً بِرُؤيَتِهِ

يُفَرِجُ اللّهُ عَمَّنْ زاَدُه كُرَبَهُ

فَلْيَأ تِ ذَا الْقَبْرِ اِنْ اللّهُ اَسْكَنَهُ

سُلالَةً مِنْ رَسُوْلِ اللّهِ مُنْتَجَبَةً

شفاي زن كرماني

حاج شيخ محمود كرماني فرمود:

شنيدم از زني كه كور و اهل كرمان ما به زيارت حضرت رضا (ع) آمده و حضرت رضا (ع) او را شفا داده و بينا شده است من او را به مهماني به خانه خود دعوت كردم و از شرح قضيه اش پرسيدم گفت قضيه من اين است كه در وطن خود كرمان يك چشم من از بينائي افتاد لذا به اطباء كرمان مراجعه كردم و فائده اي بدست نيامد بلكه يك چشم ديگرم نيز از كار ماند و نابينا شدم لاعلاج از كرمان حركت كرده به تهران رفتم و به دكترهاي آنجا رجوع كردم ايشان پس از معاينه گفتند يك چشم علاج پذير نيست.

اما چشم ديگر تا يكسال اگر مواظبت به علاج شود احتمال بهبودي هست چون چنين گفتند من مأيوس شدم و از شوهر خود خواهش كردم كه مرا

به زيارت حضرت رضا (ع) برساند پس بهر قيمتي بود به مشهد تشرف پيدا نموده و هر وقت مي خواستم بحرم بروم چون جائي و چيزي نمي ديدم دستم را مي گرفتند و مرا مي بردند و من توسل به آن حضرت مي جستم تا يك وقت شوهرم سخني گفت كه بسيار بمن اثر كرد لذا با دل شكسته بحرم تشرف پيدا كردم.

بسيار تضرع كردم كه خدا يا مرا به بركت امام هشتم شفا مرحمت فرما در آن حال تضرع يك حال ديگر بمن روي داد در آن حال ديدم سيدي بشكل سلطان الواعظين شيرازي چون او را ديده بودم و ميشناختم بمن فرمود برخيز عرض كردم من كه جائي را نمي بينم نمي توانم برخيزم يا بنشينم.

بار ديگر فرمود برخيز در اين مرتبه بر خواستم در حالتي كه همه جا را و همه چيز را مي ديدم اين بود قضيه من لكن چون بعضي از شفا يافتن من با خبر شدند و برئيس تشريفات آستانه خبر دادند.

مرا طلبيد و اعتراض كرد كه چگونه بدانيم كه تو كور بوده اي و شفا يافته اي گفتم اطباء تهران معاينه كرده اند و از كوري من خبر دارند شما از تهران استفسار نماييد تا معلوم شود و چون به تهران نوشتن و جواب آمد و صدق قضيه معلوم شد.

رئيس تشريفات بمن گفت اگر چه چنان است كه گفته اند لكن اين امر را نبايستي اظهار كني و فاشش نمائي زيرا كه زمان اقتضاي آنرا ندارد. [48].

برو بطوس كه مرآت حق نما آنجاست

ولي و حجت حق مظهر خدا آنجاست

برو بطوس صفا بخش جان و دل ايدل

چه نور كشور ايجاد و ماسوي آنجاست

برو بطوس نگر منظر جلال

خدا

شه عوام ديهيم ارتضا آنجاست

برو بطوس نگر بحر علم وجود و سخا

چو كنز علم حق و معدن سخا آنجاست

حريم امن حق و آستان و باب مراد

بدان حريم و حرم جان مصطفي آنجاست

برو بطوس نگر وارث علوم نبّي

چو وارث نبّي و شام لافتي آنجاست

چه اوست مظهر رأفت اوست مظهر جود

كه گنج مهر و وفا مظهر صفا آنجاست

درد پهلو

مرحوم سيد حسن بردسكني (و بردسكن قريه ايست از قريه هاي شهر كاشمر) فرمود:

مرضي به پهلوي من روي آورد به نحوي كه از درد خواب و راحتي از من سلب شده بود لذا به هزار زحمت مبلغي پول براي معالجه فراهم كردم و بشهر آمدم و نزديكتر رفتم و چون دكتر مرا معاينه كرد گفت اين مرض خطرناك و مهلك است و سيصد تومان هم خرج دارد چون چنين گفت.

من با خود گفتم چه كنم منكه اين قدر پول ندارم اتفاقاً مريضي ديگر همان وقت وارد شد كه او نيز بهمان مرض من مبتلا بود چون گفت پهلويم درد ميكند دكتر او را معاينه كرد و پس از معاينه گفت بايد عمل شود و سيصد تومان خرج دارد.

ديدم آن مرد فوراً دست در بغل كرد و سيصد تومان تمام به دكتر داد دكتر هم همان وقت او را به اطاق ديگر برد كه عمل كند. من در آنجا از سوراخ و روزنه نگاه كردم ديدم دكتر او را براي عمل روي تخت خوابانيد و دست و پايش را محكم بست آنگاه پهلوي او را باز كرد. ديدم يك مرتبه تيغي بر پهلوي او كشيد كه صداي ناله آن مرد بلند شد و دكتر سطلي در زير پهلوي او گذاشت

و ديدم خون و جراحت مانند ناودان ميريزد و آن مرد داد ميزند و آقاي دكتر به او پرخاش و تغيّر مينمود و سيگار مي كشيد.

من چون اين منظره را ديدم بيرون آمدم و عازم زيارت حضرت رضا (ع) شدم و براه افتادم تا به مشهد مقدس رسيدم آنگاه وضو ساخته بحرم مطهر مشرف شدم و سرم را به ضريح آن حضرت بردم و بحال گريه عرض كردم اي امام رضا اولاً من سيصد تومان ندارم كه به دكتر بدهم ثانياً از آن عمل ميترسم و اگر بميرم نزد دكتر براي اين عمل نمي روم. آنگاه سرم را به ضريح زدم و غش كردم.

چون بحال آمدم ملتفت خود شدم كه بايد به مستراح بروم پس از حرم شريف بيرون آمدم و خود را به مستراح رساندم و ديدم آنچه از پهلوي آن مرد مريض بيرون شد از زير من بيرون آمد و درد پهلوي من آرام شد مثل اينكه هيچ دردي نداشته ام.

پس از آن توجه حضرت رضا (ع) چند روز در مشهد مقدس ماندم و آن قليل پولي را كه داشتم سوغاتي خريدم و با كمال صحت و سلامتي به وطن خود برگشتم به بركت وجود مقدس حضرت ثامن الائمه (ع). [49].

خواهي كه تو را درد بدرمان برسد

يا اينكه شب هجر بپايان برسد

جهدي كن و دست زن بدامان رضا

تا سختي تو زود بآسان برسد

پسر گمشده

عامربن عبدالله از جمله اصحاب حديث و حاكم مرو بود فرمود:

وقتي من در مشهد مقدس رضوي در حرم مطهر مشرف بودم شخص تركي را ديدم وارد حرم شد و تا نزديك سر مبارك امام رضا (ع) آمد و ايستاد و شروع

به گريه و تضرع و زاري كرد و با زبان تركي با خداي خود مناجات مي نمود و من هم كه نزديك او بودم مي شنيدم.

گفت اي پروردگار من اگر پسرم زنده است او را بمن برسان و چشم مرا به ديدار او روشن فرما و اگر مرده خبر او را باز بمن برسان و در هر حال مرا بحال او آگاه گردان چرا كه بيش از اين طاقت انتظار ندارم.

من چون بزبان تركي وارد بودم دعاي او را شنيدم و فهميدم چه درد دل نمود دلم بحال او سوخت بزبان تركي به او گفتم اي مرد ترا چه مي شود و قضيه تو چيست؟!

گفت مرا پسري بود كه مايه حيات من بود و او در جنگ اسحق آباد مفقود شده و هيچ خبري از او ندارم و او را مادري است كه شب و روز پيوسته در فراقش گريه و بي قراري مي كند و من چون شنيده ام كه دعاي من در اين مشهد شريف مستجاب ميشود لاجرم خود را باين عتبه مقدسه رسانيده ام تا اظهار حاجت كنم و به مقصود خود برسم.

من چون بر اين قضيه مطلع شدم دلم به حالش سوخت و دستش را گرفته و با يكديگر از حرم بيرون آمديم و من باين خيال بودم كه او را به منزلم برده پذيرائي و دلجوئي و مهماني كنم تا از مسجد بيرون شديم ناگهان جواني بلند قامت و تازه خط ديدم كه جامه اي كهنه اي دربر داشت تا آن جوان نظرش به آن مرد افتاد دستهاي خود را بر گردن او انداخت و هر دو شروع به گريه كردند معلوم شد كه

اين جوان همان كسي است كه مرد ترك خبر او را از خدا به توسط حضرت رضا (ع) مي طلبيد و باين زودي دعاي پيرمرد مستجاب شد.

از آن جوان پرسيدم كه تا حالا كجا بودي و چطور به اينجا آمدي؟! گفت من پس از جنگ در طبرستان واقع شدم در آنجا شخصي از اهل ديلم مرا تربيت كرد تا بزرگ شدم و در جستجوي پدر و مادر خود بود چون خبري از آنها نداشتم.

در اين اثناء گروهي را ديدم كه رو به مشهد مقدس آورده منهم همراه آنها شدم تا باين مكان شريف رسيدم.

آنگاه آن مرد ترك كه پدر آن جوان بود گفت حال كه چنين پيش آمدي شد من ديگر بر خود قرار دادم كه تا زنده هستم دست از اين مشهد شريف بر ندارم. [50].

درمانده ام دستم بگير مولا علي موسي الرضا(ع)

افتاده ام دستم بگير مولا علي موسي الرضا(ع)

پاسخ ده از لطف و كرم از در مرانم با كرم

آواره ام دستم بگير مولا علي موسي الرضا(ع)

اي ملجا درماندگان اي چاره بيچارگان

بيچاره ام دستم بگير مولا علي موسي الرضا(ع)

زار و حقير و بنده ام شاها ز بس شرمنده ام

سر بر زمين افكنده ام مولا علي موسي الرضا(ع)

بقعه متبركه

ابو علي محمد بن احمد معاذي فرمود شنيدم از ابو نصر مؤدب مي فرمود:

روزي وادي سناباد را سيل فرا گرفت و آن زمان سناباد در بلندي واقع شده بود و مشهد مقدس و محل قبر شريف حضرت امام رضا (ع) در پائين قرار داشت من ديدم آن سيل عظيم رو به مشهد شريف مي آيد.

(خِفْنا مِنْهُ عَلَي الْمَشْهَدِ) يعني ما ترسيديم كه نكند سيل به مشهد مقدس و قبر مطهر

برسد و آنجا را خراب كند (فَارْتَفَعَ بِاذْنِ اللّهِ وَ وَقَعَ عَلي قَناةٍ اَعلي مِن الوادي وَ لَمْ يَفَعْ فِي الْمِشْهَدِ مِنْهُ شَيُيٌ) يعني ناگاه ديديم به اذن خداي تعالي تمامي آن سيل بلند شد و رسيد به قناتي كه در بلندي بود فرو ريخت و قطره اي به مشهد حضرت رضا (ع) نرسيد.

در همين زمان خودمان چند سال قبل سيلي از يك طرف خارج شهر مشهد به شهر رسيد و بعضي از خانه ها را خراب كرد و از خيابان معروف به خيابان تهران سرازير شد و چون (به محل معروف سابق) به قبرستان عيد گاه رسيد قسمتي به چاهي فرو ريخت و قسمتي هم پيش از رسيدن به آستان قدس پراكنده شد.

چگونه سيل خراب كند اين بقعه شريفه رضويه را (عَلي صاحِبِها الاف التَحِيَّةِ) و حال آنكه اين بقعه يكي از آن چهار بقعه ايست كه خداوند قادر توانا در زمان طوفان نوح علي نبيّنا و آله و عليه السلام آن چهار بقعه را از غرق نجات داده و حفظ فرموده است.

در مزار بحار و جامع الاخبار و كتاب معدن الاسرار از حضرت صادق (ع) روايت شده است كه فرمود (اَرْبَعُ بِقاعٍ ضَجَّتْ اِليَ اللّهِ اَيّامَ الطُّوفانِ، الْبَيْتُ العَمُورْ فَرَفَعُه اللّه (اِليه) و الْغُري و كَربَلاء و طُوس)

چهار بقعه در ايّام طوفان به درگاه الهي ضجه و استغاثه و ناله نمودند و خداي تعالي آنها را نگه داشت:

1 بيت معمور بود خداوند سبحان او را سربلند فرمود.

2 غري بود كه نجف اشرف است.

3 زمين كربلا.

4 طوس مشهد مقدس. [51].

اي روضه تو مطاف اِنس و جِنَّة

وي خاك درت زآتش دوزخ جُنَّه

محرومم از اين روضه مكن

كامده است

بَيْنَ الْجَلَيَن رَوْضَةٌ مِنْ جَنَّة

شفاي فراموشي

در عيون اخبار الرضا (ع) و همچنين در بحارالانوار نقل كرده:

يكي از اصحاب فرمود: شخصي يك وديعه و امانتي بمن سپرد كه نگاهداري نمايم من هم قبول كرده و امانت را گرفتم و در محلي دفن كردم لكن فراموشي بمن روي آورد و محل دفن امانت را فراموش كرده بودم.

صاحب وديعه امانت خود را از من طلبيد و من جاي دفن را فراموش كرده بودم متحير ماندم كه چه جواب بدهم پس با كمال تحير و مغموميت از خانه بيرون آمدم و ديدم گروهي متوجه زيارت حضرت رضا (ع) هستند (فَخَرجْتُ مَعَهُمْ) پس من همان ساعت با آنها روانه زيارت شدم تا اينكه به فيض زيارت آقا حضرت ثامن الائمه حضرت رضا (ع) فائز گرديدم.

آنگاه خدا را نزد قبر آن حضرت خواندم كه محل وديعه را بمن بفهماند.

در عالم خواب ديدم شخصي نزد من آمد و فرمود امانت فلاني را در فلان موضع دفن كرده اي.

از خواب بيدار شدم بسيار خوشحال شدم و مراجعت نموده و فوراً نزد صاحب امانت رفته و قضيه را گفتم. بعد با خود آن مرد به آن محل مخصوص آمديم و آنجا را حفر كرده و امانت را بيرون آورده به صاحبش رد كردم. [52].

عنايت كن شها دائم ببوسم آستانت را

كشم برديده خود خاك پاي زائرانت را

پناه بي پناهان

ابو منصور بن عبدالرزاق گفت:

من در زمان اوان جواني خيلي تعصب و دشمني داشتم به كساني كه به زيارت قبر حضرت رضا (ع) ميرفتند و به همين خاطر با خودم عهد بستم كه زوّار حضرت رضا (ع) را اذيت كنم و بر همين اثاث سر راه زوّار ميرفتم و متعرض آنها مي شدم و

پول و اسباب آنها را مي گرفتم و آنها را برهنه مي كردم.

روزي بعنوان شكار بيرون آمده بودم ناگاه آهوئي از دور بنظرم آمد تازي خود را براي صيد آهو فرستادم تازي آن آهو را تعقيب كرد.

آهو متوجه تازي و من گرديد و پناهنده شده به ديواري كه دور قبر حضرت رضا (ع) بود (فَوَقَفَ الْغَزالُ وَ وَقَفَ الْفهدُ) ديدم آهو كنار ديوار ايستاده و تازي نيز در برابر او ايستاده است و ابداً براي صيد آهو پيش نمي رود. من هر كوششي كردم كه تازي جهت صيد نزديك آهو شود و خود را به او برساند نشد و قدم از قدم برنمي داشت لكن هر وقت آهو از جاي خود كه كنار ديوار بود دور ميشد تازي بسوي او ميرفت.

آهو تا متوجه تازي مي شد كه دنبال اوست باز خود را به ديوار ميرساند و تازي برمي گشت بلاخره آهو از سوراخي كه به حياط و ديوار مشهد شريف بود داخل شد. من هم به حياط مشهد يعني چهار ديوار دور قبر مطهر است داخل شدم و آنجا ابو نصر مقري را ملاقات كردم از او سراغ آهو را گرفتم و گفتم آهوئي را كه آلان به اينجا آمد چه شد؟! گفت من آهوئي نديدم. دنبال آهو رفتم و به سوراخي كه آهو از آن داخل شده بود رفتم اثر جاي پاي آهو و فضولات او شدم ولي آهو را نديدم. فهميدم كه آهو در اينجا هست ولي از نظر من غائب مي شود زيرا آن ديوار سوراخي جز آنكه من وارد شدم نبود اين حتماً سري دارد و اين امام بر حق است. برگشتم.

پس از اين قضيه با

خداي خود عهد و نذر بستم از اين تاريخ به بعد متعرض زوّار قبر شريف نشوم بلكه به آنها خوبي و احسان كنم. و بعد از اين قصه، هر وقت امر مهمي براي من پيش مي آمد به صاحب اين مشهد شريف پناه مي بردم و به زيارت آن بزرگوار مي رفتم حاجت خود را در خواست مي كردم خداي متعال بخاطر آقا امام رضا (ع) حاجت مرا برآورده مي نمود از خداوند متعال پسري خواستم و حق تعالي مرا روزي داد لكن چون به حد بلوغ رسيد كشته شد باز رفتم نزد قبر مطهر و از پروردگار يك پسر ديگر طلبيدم دوباره پسري به من روزي فرموده (وَلَمْ اَسْئَلُ اللّهَ هُناكَ حاجَةً اِلاّقَض اها لي فَهذا ما ظَهَرَ لي بِبَرَكَةِ هذَا الْمَشْهَدِ الشَّريفِ عَلي ساكِنِها السَّلامُ)

تا كنون نشده كه من حاجتي را از پروردگار عزت در خواست كرده باشم مگر اينكه خداي تعالي به بركت صاحب مشهد شريف و قبر مطهر به من مرحمت فرموده. [53].

اين بارگاه رضاست يا طور كليم

اين وادي قدس است و يا عرش عظيم

هذا حَرَمُ اْلاِلِه فَاْخلَعْ نَعْليكَ

با حال خضوع باش و با قلب سليم

اِمامٌ يَلُوُذُ السّائِلُوْنَ بِبابِه

حَوائجُهُمْ تُقْضي وَ ما خابَ سائِلُهُ

دزد كيسه

محمد بن احمد نيشابوري گفت من در خدمت امير ابي نصر كه صاحب جيش (ارتش) بود بسيار مقرّب بودم و او به صحبت من خيلي راغب بود و از اين جهت مرا مورد احترام و اكرام مي كرد.

ديگران بر من حسد مي ورزيدند تا اينكه روزي امير كيسه اي كه در آن سه هزار درهم داشت و مهر خود را بر آن زده بود بمن داد كه به خزانه برسانم من آن كيسه را

با خود برداشته از نزد امير بيرون آمدم (فَجَلسْتُ فِي الْمَكانِ الذّيِ يَجْلِسُ فِيِه الحُجّابُ) در بين راه ديدم جمعي از حاجبان در آن محل نشسته اند من نيز نزد آنها نشستم و كيسه پول را در پيش روي خود گذاشتم. و با آنها گرم صحبت شدم.

در اين بين يكي از غلام هاي امير كيسه را بطوري كه من ملتفت نشدم ربود و چون صحبت هايم تمام شد متوجه شدم كه كيسه نيست. مضطرب شدم و به تفحص برآمدم و با آن جماعت گفتم همه اظهار بي اطلاعي كردند.

تفكر و تعمق و تحير زيادي مرا در خود فرو خواند كه چه بكنم تا اينكه بفكر افتادم كه والد من هر وقت كاري برايش پيش مي آمد و محزون مي شد به آقا علي بن موسي الرضا (ع) پناه مي برد و آن بزرگوار را زيارت مي كرد و نزد قبر شريفش دعا مي كرد و سپس همش و غمش و حزنش بر طرف مي شد.

به خود گفتم من هم چنين كنم لذا عازم زيارت حضرت رضا (ع) شدم. روز بعد بحضور امير رفتم واز امير اجازه گرفتم كه به طوس بروم و گفتم شغلي در آنجا دارم گفت چه شغلي در طوس داري. گفتم غلامي داشتم كه فرار كرده و كيسه پول امير هم مفقود شده و گمان مي كنم كه كيسه را آن غلام به طوس برده.

تا اين حرف را زدم امير گفت متوجه باش كه كاري نكني كه نزد من خائن محسوب شوي گفتم پناه مي برم بخدا از خيانت. امير گفت اگر رفتي و نيامدي كيست كه از عهده كيسه ما برآيد و ضمانت آن وجه بنمايد.

گفتم اكنون با اجازه

امير مي روم و هر گاه تا چهل روز ديگر بر نگشتم تمام ملك و خانه و اسباب مرا تصرف نما. بعد از اين سخن از نزد امير بيرون آمدم و بسوي مشهد حركت كردم بقصد زيارت حضرت رضا (ع) به مشهد شريف رسيدم و بحرم مطهر مشرف شدم زيارت نمودم و نزد سر مبارك آن حضرت خدا را خواندم واز پروردگار خواستار شدم كه مرا بر محل كيسه پول امير مطلع سازد در حال تضرع در همانجا خوابم برد.

در عالم رويا مشرف بحضور مبارك پيغمبر (ص) شدم آن سرور فرمود (قُمْ فَقَدْ قَضَي اللّه عَزّوَجَلّ حاجَتَكَ)برخيز كه خداي متعال حاجت تو را برآورده ساخت.

از خواب بيدار و جهت تجديد وضو رفته و برگشتم مشغول نماز شدم دوباره شروع بدعا و حاجت باز خوابم برد. اين بار هم حضرت رسول اكرم (ص) فرمود كيسه امير را غلام امير دزديده واسم غلام را نيز ذكر فرمود و نيز فرمود آن كيسه را بهمان قسمي كه مهر ابي نصر بر اوست آن غلام در خانه خود در زير آتش دان پنهان كرده.

از خواب بيدار شدم و بسوي وطن حركت نمودم و سه روز قبل از ميعاد به محل خود رسيدم و بهمان حال سفر يكسره پيش امير رفتم و او را ملاقات كرده گفتم امير بداند كه حاجتم روا شده امير گفت الحمدلله بعد به منزل رفته و لباسم را تغيير و دوباره نزد وي رفتم.

امير گفت بگو بدانم كيسه پول چه شد. گفتم كيسه پول نزد فلان غلام مخصوص خود امير است گفت كجاست من شرح حال را گفتم كه من براي حل مشكل خود به قبر

حضرت رضا (ع) متوسل شدم و در خواب پيغمبر (ص) بمن چنين خبر داد كه كيسه نزد آن غلام است.

از شنيدن اين سخن بدن امير به لرزه در آمد و فوراً فرمان داد تا غلام را حاضر كردند پس رو به او نمود گفت چه كرده اي كيسه اي را كه از نزد اين شخص ربوده اي. غلام انكار كرد امير او را تهديد كرد كه بزنند با اينكه عزيزترين غلامانش بود.

من چون ملاحظه كردم كه بناي زدن اوست. گفتم اي امير اين امر محتاج به زدن او نيست زيرا كه پيغمبر خدا (ص) بمن خبر داده است كه محل كيسه در كجاست.

گفت در كجاست گفتم در خانه خود او در زير كانون. پس امير همان وقت شخص صديقي را دستور داد تا به خانه غلام رفت واز زير آتش دان كيسه سر به مهر را آورد و نزد امير گذاشت. امير وقتي اين واقعه و كيسه مهمور خود را ديد خيلي خوشحال و خرسند شد. و مقام من نزد او بالاتر رفت. [54].

اي مملكت طوس كه قدر و شرف افزون

از عرش علا داده تورا قادر بيچون

تو جنتي و جوي سناباد تو كوثر

خاك تو بود عنبر و سنگت درّ مكنون

چون ماهي از آب جدا مانده بميرد

هركو كه شد از خاك روان بخش تو بيرون

حق داري اگر بانگ انا الحق كشي از دل

چون مظهر حق آمده در خاك تو مدفون

فرمان ده كونين رضا زاده موسي

كش جمله آفاق بود چاكر و مفتون

هشتم در رخشنده درياي امامت

كو راست روان حكم بنه گنبده گردون

ليلاي جمالش چو كند جاي بعمل

عاقل شود از ديدن اومات چو مجنون

بر خويش ببالند چو در

حشر ملائك

فرياد بر آرند كه اين الرضويون

حاجت روا

شيخ صدوق رضوان الله تعالي عليه نقل فرموده است:

مردي از اهل بلخ با غلام خود بقصد زيارت حضرت رضا (ع) حركت نمود تا به مشهد مقدس مشرف شدند و در حرم مطهر مشغول زيارت گرديدند و بعد از فراغ از زيارت شخص بلخي بجانب سر مقدس امام هشتم (ع) مشغول نماز شد. و غلام بطرف پائين پاي مبارك به نماز ايستاد چون هر دو از نماز فارغ شدند سر به سجده نهادند سجده هر دو بطول انجاميد تا اينكه شخص بلخي زودتر سر از سجده برداشت ديد غلام هنوز به سجده است.

او را صدا كرد غلام فوراً سر برداشت و گفت لبيك يا مولاي. شخص بلخي گفت اَتُريُد الْحُرَّيَةَ آيا ميل داري كه آزاد شوي غلام گفت بلي. گفت تو را در راه خدا آزاد كردم و فلان كنيزم را كه در بلخ است آزاد و به تزويج تو نمودم به فلان مبلغ از صداق و خودم ضامن هستم كه آن صداق را بپردازم.

و آن فلان ملكم را بر شما مرد و زن و اولاد شما و نسل بعد از نسل شما وقف كردم و اين امام بزرگوار را شاهد بر اين قضيه قرار دادم. غلام از شنيدن اين سخنان به گريه در آمد و قسم ياد كرد كه اكنون كه در سجده بودم همين حاجات را از خداي عالي در خواست ميكردم و از بركت صاحب اين قبر شريف باين حاجات و مقاصد زود رسيدم. [55].

گداي درگه تو ميسزد نمايد فخر

كه بارگاه من ارفع بود ز سبح شداد

لنَ يَخَبْ اِلانَ مَنَ رَجاكَ وَ مَنْ

حَرَّك مِنْ دُونِ بابِكَ

الْحَلَقَة

دختر درمانده

شهيد بزرگوار دانشمند معظم جناب آقاي سيد عبدالكريم هاشمي نژاد در كتاب پر بهاي خود مناظره دكتر و پير قضيه اي نقل فرموده كه اين است:

در يكي از قراء مازندران در خانواده ثروتمند و محترم آنجا دختري تقريباً در سن هشت سالگي دچار مرض سختي مي گردد كه اثر محسوس آن عارضه و تب و ضعف مفرط و فوق العاده و زردي صورت بود.

خانواده مريض او را در شهر نزد دكترهاي معروف مي برند و معالجات زيادي هم انجام مي دهند ولي كمترين نتيجه اي از آن همه معالجات گرفته نمي شود، لذا از آنجا مريض را به ساري و بابل كه دو شهر از شهرستانهاي مركزي شمال است برده و به اطباي مشهور آنجا مراجعه مي كنند ولي باز فائده و اثري نمي بينند.

بدين جهت مريض مزبور را از آنجا به تهران ميبرند و براي اولين بار در تهران شوراي پزشكي براي تشخيص مرض تشكيل ميشود و پس از معاينات دقيق دستورات لازمه را به خانواده مريض داده و آنها با گرفتن دستور بده خود بر ميگردند.

ولي متاسفانه تفاوت محسوسي در حال مريض مشاهده نمي كنند. بدين لحاظ بار ديگر او را به تهران برده پس از عكسبرداري او را در بيمارستان نجميه كه از بيمارستانهاي مشهور تهران است بستري كرده و بنا به دستور دومين كميسيون پزشكي مريض مزبور را تحت عمل جراحي قرار مي دهند.

اما در اين بار نيز پس از انجام عمل و مراجعت به مسكن خود حال مريض خود را مانند گذشته مي بينند ناچار براي بار سوم مريض به تهران برده دوباره عكسبرداري ميشود و براي دومين بار عمل جراحي انجام ميگردد اما با كمال تعجب باز

پس از مراجعت به محل خود تفاوتي در حال مريض محسوس نميشود!!

خلاصه براي چهارمين بار كه خانواده مريض به تهران مراجعت ميكنند پس از دو مرتبه عمل كردن و به بيشتر اطباء معروف تهران مراجعه نمودن و آن همه شوراي طبي و كميسيون پزشكي تشكيل شدن و نزديك به پانزده هزار تومان خرج كردن جواب يأس شنيده و تنها نتيجه قطعي كه خانواده مريض پس از اينهمه زحمات و خسارتها بدست مي آورند.

اينكه بايد بانتظار مرگ دختر مريض خود باشند و از معالجه اش قطع اميد بنمايند!!

البته پيداست كه يك خانواده محترم پس از آن همه رنج و مشقت و صرف آن مبالغ گزاف با شنيدن اين جواب تا چه درجه ناراحت شده و با يك دنيا تأثر مريض را به مسكن هميشگي خود بر مي گردانند و هر آن در انتظار مرگ دختر بسر مي برند.

اما از آنجائيكه بايد اين بشر مغرور از اين خواب گران بيدار شود از آنجائيكه خداي قادر ميخواهد قدرت خود را به افراد غفلت زده و آنهائي كه يكبار آفريدگار تواناي خود را فراموش كرده اند نشان بدهد.

از آنجائيكه بايد خداوند براي مغزهاي بي استعدادي كه غوغاي گوش خراش دنياي ماديت آنها را از ياد همه چيز حتي خدا برده است اتمام حجت كند همان مريضي كه از همه جا دست رد بر سينه او زده شد و الا ن به انتظار مرگ خود بسر مي برد در همان حال ضعف فوق العاده و عجيب گويا از عالم غيب مدد گرفته و مي گويد.

مرا به مشهد ببريد طبيب حقيقي امام رضا (ع) است. ولي اين سخن با كمال بي اعتنائي تلقي مي شود زيرا مريض

كه حداكثر فعاليت طبي براي معالجه او انجام گرديد و پس از مراجعه به ده ها دكتر معروف و جراح و متخصص و تشكيل چند شوراي طبي و كميسيون پزشكي و انجام و عمل جراحي آنهم از طريق معنوي و غيرعادي بنظر بيشتر مردم قطعاً غيرقابل قبول است لذا اين سخن جز از طرف مادر دل سوخته اش مورد استقبال واقع نگرديد ولي موافقت يك مادر در برابر مخالفتهاي شديد عموم افراد چه اثري خواهد داشت؟! اما خوشبختانه با آنكه تمام كسانيكه از حال مريض اطلاعي داشتند بالاتفاق معتقد بودند كه مريض را تا به مشهد هم زنده نتوان برد و با كمال تعجب اين نظريه از طرف دكترها و اطباء به مشهد هم مورد تأئيد واقع گرديده بود ولي باز پافشاري و اصرار مادرش كار خود را كرده در حاليكه تمام افراد آن خانواده دست از مريض شسته بودند و ديدار او را آخرين بار ملاقات مي پنداشتند.

مادر دختر مريض خود را به مشهد آورده و بليط قطار خريده بقصد مشهد مقدس بهشهر را ترك گفت. اما فراموش نشود كه در بهشهر كارمندان ايستگاه بعلت آنكه مرگ مريض را حداكثر براي چند ساعت بعد قطعي مي دانستند ابتدا از دادن بليط خودداري نمودند ولي به لحاظ شخصيت و احترام آن خانواده بالاخره بليط داده شده و در يك كوپه دربست دختر مريض را در حالتي كه مادرش و سه زن ديگر براي پرستاري او بهمراه بودند قرار دادند. در بين راه رئيس قطار هنگام كنترل بليط با ديدن حال مريض به مادرش پرخاش كرده و اعتراض مي نمايد و مي خواست آنها را در يكي از ايستگاههاي بين راه

پياده نمايد زيرا مي گفت اين مريض قبل از رسيدن بمقصد در بين راه قطعاً خواهد مرد.

اما با ديدن گريه مادر و ناله او از پياده كردن آنها صرف نظر نموده تا اينكه قطار به ايستگاه گرم سار رسيد.

در آنجا مريض را با مادرش به كمك سه زن ديگر پياده كرده و خود براي تهيه بليط مشهد به گيشه بليط فروشي مراجعه نمود ولي متصدي فروش از دادن بليط امتناع ورزيده و گفت اين مريض در بين راه ميان قطار خواهد مرد.

اما بالاخره اشكهاي ريزان مادر جگر سوخته اش اثر خود را بخشيده بليط را خريداري نمودند تا خلاصه دختر را زنده به مشهد مقدس رساندند و به مجرد پياده شدن از قطار دختر را به صحن بزرگ حمل كرده و او را در پشت پنجره پولادي كه پشت سر مطهر امام هشتم (ع) واقع شده است قرار مي دهند.

در حالتي كه مريض بحال عادي نيست ولي مادرش بناي گريه و ناله را گذارد و با سوز دل و اشك ريزان شفاي كامل دختر خود را از طبيب واقعي يعني پروردگار توانا بوسيله و شفاعت ثامن الائمه خواستار است.

شب فرا مي رسد، مردم براي استراحت از خستگي روزانه به منازل خود مي روند درهاي حرم و صحن هم بسته مي شود و پاسبانان و خدمتگزاران آستان قدس رضوي هم آنجا را ترك مي گويند، تنها عده اي از آنان در بين حرم و داخل صحن مشغول نگهباني بودند و گاهگاهي از حال آن مادر و دختر مريضش كه در پشت پنجره پولادي قرار داشتند جويا مي شدند. ساعت اواخر شب را نشان مي داد. مادر رنج ديده آن مريض در اثر رنج سفر

و خستگي فوق العاده اي كه ناشي از گريه هاي شديد او بود بخواب عميقي فرو رفته بود ولي با كمال تعجب آن مادر در اين هنگام دستي را روي شانه خود حس مي كند كه تكاني به او مي دهد با صدائي كه آميخته با يك دنيا عاطفه و محبت است مي گويد مادر. مادر برخيز من شفا يافته ام، حالم خوب شده امام رضا بمن شفا عنايت فرموده است!!

مادر رنج ديده آن مريض با شنيدن اين صدا چشمهاي خود را باز كرده و دخترش را سالم و بدون هيچگونه احساس ناراحتي بالاي سر خود نشسته ديد ولي اين منظره براي آن مادر آنقدر غير منتظره بود كه با ديدن آن بلافاصله فريادي زده غش كرد و روي زمين قرار مي گيرد!! خدامي كه در داخل صحن مشغول پاسباني بودند با شنيدن فرياد آن زن به دورش جمع مي شوند و پس از گذشتن چند دقيقه و بهوش آمدن آن زن او را به اتفاق دختر شفا يافته اش به مسافرخانه اي مي رسانند.

مادر آن دختر در اولين فرصت شفا يافتن مريض و حركت فوري خود را تلگرافي به خانواده اش اطلاع مي دهند ولي اين تلگراف بعنوان خبر مرگ تفسير شده و كنايه از مردن تلقي مي شود، بدنبال اين تفسير بيجا و خلاف واقع عده اي از زنان نزديك و خويشاوندان آن خانواده در منزلشان جمع آمده و بناي گريه و ناله را بعنوان عزاداري مي گذارند. از آنطرف دختر شفا يافته به اتفاق مادر و سه زن ديگر از همراهان به تهران حركت كرده و بار ديگر حركت خود را از تهران بوسيله تلگراف اطلاع مي دهند.

اما مرگ آن دختر مريض

بقدري براي آنها قطعي و مسلم بود كه با رسيدن تلگراف دوم هم يقين به حيات و زنده بودن دختر پيدا نمي كنند، تا بالاخره يك خبر قطعي دائر بر سلامتي دختر و حركت آنها به آن خانواده ميرسد.

پس از دريافت اين خبر قطعي افراد آن خانواده در ايستگاه بهشهر از كاروان كوچك خود كه با يك دنيا افتخار و سربلندي از سفر پر ميمنت مشهد مراجعت ميكردند، استقبال مي نمايند، اين خبر عجيب بسرعت در بهشهر منتشر گرديد.

اطباء معالج آن دختر حاضر شده و از او معاينه دقيق بعمل آوردند و سپس به اتفاق صحت كامل مزاج وي را تصديق مي نمايند و از وقوع اين حادثه تا حال چند سال ميگذرد و آن دختر هنوز در كمال صحت و سلامتي و بدون هيچگونه عارضه اي حتي عوارض كسالت هاي جزئي بسر مي برد، اطباء معالج آن دختر در بهشهر و ساري و بابل و تهران و جرجاني كه دوبار او را تحت معاينه و عمل جراحي قرار داده اند هنوز زنده و در حال حياتند، عكس هائي هم كه از آن دختر براي تشخيص مرض برداشته شده بود موجود است. [56].

هر نسيمي كه بمن بوي خراسان آرد

چون دم عيسي در كالبدم جان آرد

دل مجروح مرا مرهم راحت سازد

جان پر درد مرا مايه درمان آرد

بوي پيراهن يوسف كه كند روشن چشم

باد گوئي كه به پير غم كنعان آرد

يا سوي آدم سرگشته رفته ز بهشت

روح قدسي مدد روضه رضوان آرد

در نوا آيم چون بلبل مستي كه صباش

خبر از ساغر گلگون بگلستان آرد

جان بر افشانيم صدره چو يكي پروانه

كه شبي پيش رخ شمع بپايان آرد

شفا به توسط نور

در تاريخ هزار و سيصد

و سيزده شمسي بود كه حقير سيد ابوالقاسم هاشمي طباطبائي اصفهاني مبتلا به كسالت سخت و پس از بهبودي و رفع كسالت بدرد پاي شديد مبتلا شدم به طوري تمام مفاصل به طور متناوب گاه دست و گاه و رگ گاه پا در كمال شدت و طاقت فرسا بود. قريب دو سال در اصفهان و تهران مداوا كردم اثري از بهبودي حاصل نشد. بطوريكه كاملاً بيچاره شدم.

به طبيب نصراني جلفائي بنام (عنبر سو) مراجعه كردم او زانو را سوراخ كرده و با مشمع مشغول معالجه شد، كه اين طرز معالجه در آن وقت متداول بود باز نتيجه اي نگرفتم و درد پا زيادتر شد. بطوريكه راه رفتن با عصا هم غير مقدور بود.

ناچار متوسل به حضرت علي بن موسي الرضا (ع) شدم كه بعد از بهبودي درد پا به آستان قدس رضوي بعنوان عتبة بوسي بردم بعد از توسل روزي بعد ازظهر در باغي خوابيده بودم در عالم رويا مجلس مفصلي ديدم كه قريب هفتصد الي هشتصد نفر در آن مجلس نشسته بودند، در زاويه همان مجلس شخص بزرگواري كه گويا حضرت علي بن موسي الرضا (ع) بود نشسته بودند و حقير خيلي نزديك به ايشان بودم.

ديدم همه مردم انتظار استفاده مادي و معنوي از محضر امام (ع) دارند، منهم از اين فرصت استفاده كرده عرض كردم به من هم چيزي مرحمت فرمائيد، آقا فوراً دست در بغل كردند مهر ثبت خود را بيرون آورده و بروي ورقه اي زده بمن عطا فرمودند، من گرفتم و نگاه كردم ديدم سجع مهر بطور مدور و آيه نور است ((اَللّهُ نُورُ الْسَّموات وَ الاْرض الخ)) و نوشته

هم طلائي و زرين بنظر ميرسيد در بغل گذاردم و از فرط خوشحالي بيدار شدم ولي از معالجه نزد دكتر مذكور (عنبر سو) منصرف شده و مراجعه به دكتر آلماني بنام (دكتر فوكس) نمودم او مرا دستور معالجه با آفتاب داد باين معني كه ده روز، روز اول سه دقيقه، روز دوم چهار دقيقه، روز سوم پنج دقيقه تا روز آخر يك ربع پا را برهنه و در مقابل آفتاب قرار دهم او وقتي كه اين دستور را دادند بياد مهر شريف حضرت علي بن موسي الرضا (ع) افتادم كه در او آيه نور بود دانستم اين دستور با آن خواب تناسب دارد حسب الامر عمل كردم در مدت يكهفته بهبودي كامل بدست آمد و با توفيقات الهي به آستان قدس رضوي مشرف و تا حال كه سنه 1342 است و 29 سال از اين قضيه ميگذرد كوچكترين اثري از درد پاي خود احساس نكردم. [57].

آمد دوباره مرا شوري ز عشق بسر

گويا فتاده مرا در كوي رضا(ع) گذر

از لطف رضا (ع) اگر افتد بمن نظري

راحت شوم ز غم و ايمن شوم ز خطر

دور زمانه مرا از بس نموده فكار

وارسته ام ز جهان افتاده ام ز نظر

آثار زنده دلان باشد صحبت دوست

غير از محبت دوست نبود صفاي ديگر

در دل اگر بودت جز مهر رضا(ع) غمي

بنما رها دل خويش بيهوده رنج مبر

خواهي اگر نگري صنع و جلال خدا

از روي صدق و صفا در شهر طوس گذر

شاهي كه هست رضا بر كاينات قضا

هم امر اوست مقيم بر ممكنات قدر

باشد رضاي خدا در حب و مهر رضا

حب رضاست جنان هم بغض اوست سقر

باشد زر تپه و چاه بر ترز

عرش علا

هم مظهري ز خداست هم رهنماي بشر

هر صبح خيل ملك اطراف مرقد او

همچون ستاره كنند طوف جمال قصر

شاهي كه سرور دين هم حجتي ز خداست

سروي ز باغ نبيست گنجي ز علم و خبر

شفاي سيد ابراهيم

دانشمند محترم جناب حاج آقا محمد مهدي تاج لنگرودي واعظ فرمود: آقاي سيد ابراهيم لنگرودي سيد معمّر و جليل القدري است كه از ذاكرين و خدمتگزاران اهل بيت اطهار (عليهم السلام) و ساكن تهران مي باشد. گاهي او را در بعضي از خيابانهاي تهران ميديدم كه به ديوار تكيه كرده و بعد از مقداري توقف براه مي افتاد وقتي كه علت را مي پرسيدم از درد پاي خود گله ميكرد و مي فرمود:

ده سال است كه گرفتارم و بعضي از آقايان اطباء بعنوان رماتيسم و بعضي بعنوان سياتيك مرا مداوا كرده ولي به مقدار كمي هم از دواها اثري ندارد.

باري او با اين ناراحتي ميساخت تا اينكه روزي بعنوان احوالپرسي سيد مذكور به خانه او واقع در ميدان خراسان رفتم خوشبختانه حالش خوب بود از درد پاي او كه سابقه داشت جويا گرديدم فرمود راحت شدم و بوسيله امام رضا (ع) از خدا شفا گرفتم و به هيچ وجه احساس درد و ناراحتي ندارم.

وقتي كه از چگونگي استشفاء پرسيدم چنين فرمودند كه من چندي قبل به عزم زيارت حضرت ثامن الحجج امام رضا (ع) تهران را ترك گفته و به مشهد مقدس مشرف شدم با همان درد پا و ناراحتي به زيارت حضرت ميرفتم از شدت درد مخصوصاً از صحن مقدس تا حرم سه جا بعنوان استراحت مي نشستم.

روزي به عزم استشفاء بحرم حضرت مشرف شده پس از آداب و مراسم زيارت با قلبي شكسته و

با خلوص اطمينان هر چه تمامتر به حضرت اينگونه متوسل شدم.

عرض كردم آقا من پير مردي هستم كه علاوه از هشتاد سال دارم، اگر قابليت دفن در جوار قبر شما را داشته باشم از خداوند بخواه كه بميرم و در همين جا دفن گردم و اگر از عمرم چيزي باقي مانده درد پا خيلي آزارم مي دهد و براي من طاقت فرسا است. بنابراين از خدا بخواه تا مرا شفا دهد.

قدري گريه كردم و با همان حال از حرم بيرون آمدم و به صحن مقدس وارد شده اما خوشبختانه در خودم احساس بهبودي كرده مثل آنكه دردي در من نبوده با توجه به مطلب قبلي كه مي بايد از اول صحن تا حرم سه جا توقف نمايم و قدري بنشينم بعد از عرض حاجت و بيرون آمدن از حرم تا اول خيابان بدون احساس كوچكترين ناراحتي و توقفي آمدم!!

آنقدر خوشحالي و سرور بمن دست داده بود كه بنا كردم در خيابانها راه رفتن و مدتي بدين منوال گاهي تند گاهي آهسته رفتم و برگشتم تا بر من يقين شد كه شفا گرفتم و الان مدت چند ماه است كه از مشهد مقدس مراجعت كرده و راحتم. [58].

اي شه طوس كه بر هر دو جهان مولائي

خسرو كون و مكان مظهر بي همتائي

خسروانند گدايان تو اي خسرو دين

شه اقليم وجودي و تو صاحب رائي

ما گدائيم و بدين در باميد آمده ايم

چو گدا را نبود غير درت ماوائي

دردمنديم و باميد دوا آمده ايم

درد ما را تو شفا ده كه طبيب مائي

بحقيقت كه دوائي و توئي اسم خدا

مظهر اسم حق و مظهر هر اسمائي

جسم و جانم تو شفا ده كه تو

ذكري و شفا

كه تو ذكري و شفائي و تو اسمي و دوائي

كن كريمانه نظر بر من مسكين شاها

جز تو اين ملك جهانرا نبود مولائي

سالها بهر اميدي به پناه آمده ام

غير اميد تو ديگر نبود ملجائي

نيست ظنّم كه براي تو گداي در خويش

جز درت نيست اميدي و ندارم بنمائي

چه شود از ره لطف خسرو خوبان جهان

لحظه اي دردم آخر بسراغم آئي

بنده روسيه و زار و حقيرم ايشه

چشم اميد حقير است بتو مولائي

درخواست شفا

حضرت آية الله العظمي شهيد محراب عالم جليل القدر و سيد نبيل و مجاهد سيد عبدالحسين دستغيب شيرازي رضوان الله تعالي عليه از جناب فاضل و محقق آقاي حاج ميرزا محمود مجتهد شيرازي نزيل سامرا نقل فرمود از جناب شيخ محمد حسين قمشه اي كه ايشان فرمود:

ايشان بقصد تشرف به مشهد حضرت رضا (ع) از عراق مسافرت ميكند و پس از ورود به مشهد مقدس دانه در انگشت دستش آشكار ميشود و سخت او را ناراحت ميكند چند نفر از اهل علم او را به مريض خانه ميبرند جراح نصراني مي گويد بايد فوراً انگشتش بريده شود و گرنه ببالا سرايت ميكند.

جناب شيخ قبول نميكند و حاضر نميشود انگشتش را ببرند طبيب مي گويد اگر فردا آمدي بايد از بند (مچ) دست بريده شود شيخ برميگردد و درد شدت ميكند شب تا صبح ناله مي كند فردا به بريدن انگشت راضي ميشود.

چون او را مريض خانه ميبرند جراح دست را مي بيند مي گويد بايد از بند دست بريده شود قبول نمي كند و ميگويد من حاضرم فقط انگشتم بريده شود جراح ميگويد فايده ندارد و اگر الان از بند دست بريده نشود به بالاتر سرايت كرده و فردا بايد

از كتف بريده شود.

شيخ بر مي گردد و درد شدت ميكند بطوريكه صبح به بريدن دست راضي مي شود چون او را نزد جراح مي آورند دستش را مي بيند و ميگويد به بالا سرايت كرده و بايد از كتف بريده شود و از بند دست فايده ندارد و اگر امروز از كتف بريده نشود فردا به ساير اعضاء سرايت مي كند و بالاخره به قلب مي رسد و هلاك ميشود.

شيخ به بريدن دست از كتف راضي نميشود و برميگردد و درد شديدتر شده تا صبح ناله مي كند و حاضر ميشود كه از كتف بريده شود و رفقايش او را براي مريض خانه حركت مي دهند تا دستش را از كتف ببرند در وسط راه شيخ گفت اي رفقا ممكن است در مريض خانه بميرم اول مرا بحرم مطهر ببريد پس ايشان را در گوشه اي از حرم جاي دادند شيخ گريه و زاري زيادي كرده و به حضرت شكايت مي كند.

ميگويد آيا سزاوار است زائر شما به چنين بلائي مبتلا شود و شما به فريادش نرسيد (و انت امام الرؤوف) خصوصاً درباره زوار پس حالت غشوه اي عارضش ميشود در آن حال حضرت رضا (ع) را ملاقات مي كند.

آن حضرت دست مبارك را بر كتف او تا انگشتانش كشيده و مي فرمايد شفا يافتي شيخ بخود مي آيد مي بيند دستش هيچ دردي ندارد رفقا مي آيند او را به مرض خانه ببرند جريان شفاي خود را بدست آن حضرت به آنها نمي گويد.

چون او را نزد جراح نصراني ميبرند جراح دستش را نگاه مي كند اثري از آن دانه نمي بيند به احتمال آنكه شايد دست ديگرش باشد آن دست را هم نظر مي كنند مي بيند سالم است ميگويد اي

شيخ آيا مسيح (ع) را ملاقات كردي؟

شيخ فرمود كسي را كه از مسيح (ع) بالاتر است ديدم و مرا شفا داد پس جريان شفا دادن امام (ع) را نقل ميكند. [59].

بدرگاهت پناه آورده ام يا رضا يا رضا(ع)

من زوار سر افتده ام يا رضا يا رضا(ع)

افتاده ام دستم بگير يا رضا يا رضا (ع)

آزرده ام دستم بگير يا رضا يا رضا (ع)

اي ملجأ درماندگان يا رضا يا رضا (ع)

اي چاره بيچارگان يا رضا يا رضا(ع)

سفارش حضرت

يكي از اهل تقوي و يقين كه زمان عالم رباني مرحوم حاج شيخ محمد جواد بيد آبادي را درك كرده نقل مي كرد كه وقتي آن بزرگوار بقصد زيارت حضرت رضا (ع) و توقف چهل روز در مشهد مقدس به اتفاق خواهرش از اصفهان حركت نمود و به مشهد مشرف شدند چون هيجده روز از مدت توقف در آن مكان شريف گذشت شب حضرت رضا (ع) در عالم واقعه به ايشان امر فرمودند كه فردا بايد به اصفهان برگردي عرض ميكند يا مولاي من قصد توقف چهل روز در جوار حضرتت كرده ام و هيجده روز بيشتر نگذشته.

امام (ع) فرمود چون خواهرت از دوري مادرش دلتنگ است و از ما رجعتش را به اصفهان خواسته براي خاطر او بايد برگردي آيا نمي داني كه من زوار م را دوست ميدارم.

چون مرحوم حاجي بخود ميآيد از خواهرش ميپرسد كه از حضرت رضا (ع) روز گذشته چه مي خواستي ميگويد چون از مفارقت مادرم سخت ناراحت بودم به آن حضرت شكايت كرده و در خواست مراجعت نمودم.

محبت و رافت حضرت رضا (ع) درباره عموم شيعيان خصوصاً زوار قبرش از مسلميات است چنانچه در زيارتش دارد:

(السلام

عليك ايّها الامام الرؤوف). [60].

اي شه طوس ز كويت ببهشتم مفرست

كه سر كوي تو از كون و مكان ما را بس

درد چشم

عبد صالح و متقي وارسته جناب حاج مجد الدين شيرازي كه از اخيار زمان هستند چنين تعريف مي كنند.

بنده در كودكي چشم درد گرفتم نزد ميرزا علي اكبر جراح رفتم شياف دور چشم حقير كشيد غافل از اينكه قبلاً دست بچشم سودائي گذاشته بود چشم بنده هم سودا شد اطراف چشم له شد ناچار پدرم به تمام دكترها مراجعه كرد علاج نشد گفت از حضرت رضا (ع) شفا خواهم گرفت به زيارت حضرت مشرف شديم.

بخاطر دارم كه پدرم پاي سقاخانه اسماعيل طلا ايستاد با گريه عرض كرد يا علي بن موسي الرضا (ع) داخل حرم نمي شوم تا چشم پسرم را شفا ندهيد. فردا صبح گويا چشم حقير اصلاً درد نداشت و تاكنون بحمدالله درد چشم نگرفتم.

وقتي از مشهد مقدس مراجعت كرديم خواهرم مرا نشناخت و از روي تعجب گفت تو چشمت له بود چطور خوب شدي؟ من ترا نشناختم و همچنين حاجي مزبور نقل مي نمايد كه:

در سنه چهل شش خودم با خانواده به مشهد مقدس مشرف شدم و عجايبي چند ديدم از جمله در مسافرخانه دو مرتبه بچه ام از بام افتاد بحمدالله و از نظر حضرت رضا (ع) هيچ ملالي نديد.

هنگام برگشتن در ماشين اين موضوع را تعريف كردم زني گفت تعجب مكن من اول خيابان طبرسي در مسافرخانه سه طبقه بودم بچه ام از طبقه سوم كف خيابان افتاد و از لطف حضرت امام رضا (ع) هيچ ناراحتي نديدم. [61].

عجب در گهي از عرش باشدي برتر

رواق و طارم او عرش را بود منظر

بود

حريم شه ملك عالم ايجا

حريم و درگه او به ز جنت داور

تمام خلق جهانند رهين منت او

چه او امام رئوف است و جان پيغمبر (ص)

ولي حجت حق نور ايزد مطلق

شه وجود علي ابن موسي جعفر (ع)

هر آنكه عارف او گشته گشته عارف حق

هر آنكه منكر او گشته در جهان كافر

حريم و درگه او قبله گاه حاجاتست

چه اوست مظهر رحمان ايزد اكبر

حقير چشم اميدش بآستان رضاست (ع)

اميد بلكه نمايد شهش ز مهر نظر

عهد شكني

جناب شيخ محمد حسن مولوي قند هاري فرمود:

در همان ايام نصير الاسلام ابو الواعظين به مشهد مقدس آمده بود ماه مبارك رمضان در مسجد گوهرشاد منبر مي رفت شبي از معجزات اوائل اين قرن كه در حرم مبارك رضوي (ع) ديده بود حكايت نمود كه دو زوجه كه با هم و حسيني بودند و در حباله نكاح يكي از اعيان تهران بودند كه عهد و پيمان نموده بودند كه با هم صاف باشند و رشك و كين و رقابت همسري يكنفر (هوو گري) را ترك و نزد شوهر سعايت و خيانت و نمامي و فتنه انگيزي يكديگر را نكنند و در بينشان حضرت رضا (ع) ضامن و گواه باشد اگر هم هر كدام عهدشكني كند. امام رضا (ع) او را كور نمايد.

پس از مدتي يكي از آن دو زن عهدشكني كرد و به عهد خود خيانت نمود در همان هفته كور شد و توبه و اتابه اش فايده نكرد تصميم گرفت به مشهد بيايد. نصير الاسلام مذكور روضه خوان خاص آن زن بود حكايت كرد كه چهل شب دخيل بالاي سر حرم مبارك بوديم آنچه از ادعيه و تضرع و زاري كه منتهاي قدرت

آن زن بود انجام داديم و عده اي از سادات و علماء و اهل حال هر شب را با او صبح كرديم اثري از شفاء آشكار نشد. شب چهل و يكم زيارت وداع نمود و مايوسانه تصميم گرفتيم فردا عازم تهران شويم.

طلوع فجر نوري از ضريح مقدس ظاهر شد از بالاي سر آن زن گذشت حاضرين همه آن نور را ديده صلوات هاي بلند فرستاده شد همه يقين كردند كه آن خانم شفا يافت نور از پنجره گذشت ناگهان صداي كف زدن و صلوات از دار السياده بلند شد همه رفتيم ديديم پيرزن كور زوار كابلي شفا يافته هر دو چشمش بينا شد با اينكه سالها به كوري بسر برده و برايش كوري عادت شده بود و ابداً براي شفاي خود در آن وقت نه دخيل شده بود و نه دعاء و توسل نموده بود خداوند قدرت امامت را به خانم مايوس و ما و مردم نشان داد.

و مردم را آگاهانيد كه عهد و ضمانت خليفه خدا را در امور عادي خود سست نشمارند و به عهد و قسم خود پاي بند بوده خيانت نكنند. [62].

افتادم دستم بگير مولا علي موسي الرضا

درمانده ام دستم بگير مولا علي موسي الرضا

بنما كرم اي ذوالكرم گنجينه جود نعم

آكنده ام دستم بگير مولا علي موسي الرضا

درمانده ام دستم بگير مولا علي موسي الرضا

افتاده ام دستم بگير مولا علي موسي الرضا

از هر طرف ره بسته شد سينه دنيا خسته شد

وامانده ام دستم بگير مولا علي موسي الرضا

بدون عينك

جناب آقاي حاج محمد حسن ايمانيه نقل كرد در ماه رجب 94 مشهد مقدس رضوي (ع) مشرف شده پس از مراجعت نقل نمودند.

جمعيت

زوار بطوري بود كه تشرف بحرم مطهر سخت و دشوار بود روزي با زحمت و مشقت وارد حرم مطهر شدم كتاب مفاتيح را باز كردم دست در جيب نمودم تا عينك را بيرون بياورم چون چند سال است بدون عينك نمي توانم خط بخوانم ديدم عينك را فراموش كرده ام همراه بياورم سخت ناراحت و شكسته خاطر شدم كه بچه زحمتي بحرم مشرف شدم و نمي توانم زيارت بخوانم.

در همان حال چشمم به خطوط مفاتيح افتاد ديدم آنها را مي بينم و مي توانم بخوانم خوشحال شدم و زيارت را با كمال آساني خواندم و خداي را سپاس كردم. پس از فراغت و خارج شدن از حرم مفاتيح را باز كردم ديدم نمي توانم بخوانم و بمانند پيش بدون عينك خط را نمي شناسم و تاكنون چنين هستم دانستم كه لطفي و عنايتي از طرف آن بزرگوار بوده است. [63].

خورشيد توئي شمش شموس كنز ولايت

كز نور تو هر گمشده گرديده هدايت

خورشيد شعاعي بود از نور وجودت

كز نور وجود تو ضيائش ز بدايت

اي درگه تو قاضي حاجات خلايق

هر لحظه ز درگاه تو شد كشف كرامت

از بهر اميدي بدرت روي نمودم

شاها نظري كن ز ره لطف و عنايت

اين سالك و مسكين حقير سركويت

دارد كه بتو چشم شفاعت بقيامت

داروغه

يكي از طلاب علوم دينيه مشهد مقدس بر اثر فشار زندگي و تهي دستي و فقر و پريشاني با خود قرار گذاشت كه روزهاي پنجشنبه و جمعه كه درس ها تعطيل است بدنبال گل كاري و مزدوري رود و از مزد و اجرت اين دو روز مخارج ايام هفته را بگذراند و مشغول تحصيل باشد.

بعد از تصميم شروع بكار نمود. تا وقتي كه حسين اسماعيل خان،

داروغه شهر مشهد كه مردي بي باك و ستمگر و سفاكي بود خانه اش نياز به بنائي پيدا كرد اتفاقا روز پنجشنبه آن طلبه را به مزدوري به خانه حسين داروغه بر سر كار بردند و تا غروب مشغول كار بود در اين اثنا خود حسين داروغه جهت سركشي منزلش آمد ديد كه اين طلبه بهتر از همه آنها كار مي كند از احوال و اوضاعش پرسش نمود احوالش را گفتند.

بعد از اتمام كار درخواست مزد نمود گفت فردا جمعه هم بيا يكباره مزد دو روزت را مي پردازيم لذا آن طلبه آن روز را با دست خالي رفت روز ديگر كه جمعه بود آمد و مشغول كار شد لكن چون آخر روز شد، مزد خود را خواست. حسين داروغه بجاي احسان و مزد فحش بسياري به آن بيچاره داد و پس از بدگوئي او را از خانه و عمارت خود بيرون كرد و آن طلبه با دلِ پردرد و سوزناك و افسرده خاطر و با دست تهي بيرون رفت و بهر سختي كه بود امر خود را گذرانيد.

مدتي از اين ماجرا گذشت حسين داروغه يك نفر از اوباش را چوب زيادي زد و او هم ناراحت و كينه داروغه را بدل گرفته و به تلافي كار برآمد.

چند روز گذشت حكومت مشهد خواست بحرم مطهر مشرف شود داروغه در خدمت او تا كفشداري مسجد گوهرشاد آمد. ناگهان آن شخص چوب خورده از كمين بيرون آمد و خنجر را با تمام قوت بر پشت داروغه زد و داروغه افتاد و بخون خود غلطان شد و بعد از دو سه ساعت مُرد.

آنگاه او را تجهيز كرده و در صحن

كهنه در جلوي ايوان عباسي دفن كردند و رفتند.

بعد از اين واقعه طلبه اي كه براي داروغه كار كرده بود در خواب ديد كه صداي هياهوي بسياري از طرف بست پائين خيابان بلند است و چون نگاه كرد ديد سيد جليل القدري نوراني وارد صحن شد و پشت سر آن بزرگوار ملائكه هاي غلاظ و شداد با آلات و اسباب عذاب از قبيل زنجير و … آمدند و تا مقابل ايوان عباسي ايستادند و منتظر دستور آن بزرگوار شدند.

آنگاه آن سيد بزرگوار با عصائي كه در دست داشت اشاره به قبري فرمود. و فرمود كه اين است. به مجرد اينكه فرمود اين است آن ملائك قبر را شكافته و از آن زنجيرها كه در دست داشتند با قلاب ها ميان قبر انداختند و مردي را بيرون كشيدند و زنجير به گردنش گذاشتند.

آنوقت آن سيد جليل روانه شد و ملائكه آن مرد را بزور مي كشيدند كه از همان طرف بست پائين خيابان ببرند.

آن مرد متصل فرياد مي زد يا امام رضا مرا بردند به فريادم برس. يا امام رضا مرا بردند به فريادم برس.

چون من نزديك رفتم ديدم او همان حسين اسماعيل داروغه است كه مرا اذيت كرده و حقوق مرا نداده. چون زير طاق در صحن كه بالاي آن نقاره خانه است رسيدند حسين داروغه يقين كرد الان او را از صحن خارج مي كنند.

با صداي بلند فرياد زد: آقا يا امام رضا مرا بردند.

در اين حال ديدم سيد جليل القدري از ميان ايوان طلا صدا زد اي جد بزرگوار او را به من ببخشيد. آن بزرگوار به ملائكه فرمود زنجير از گردنش برداريد پس او را

رها كردند و رفتند.

ناگاه ديدم صحن پُر از جمعيت شد و حسين داروغه بعجله مثل مرغي كه پر وبال داشته باشد خودش را مقابل ايوان طلا برابر آن سيد جليل رسانيد و اظهار تشكر كرد پس حضرت رضا (ع) به آن جماعت بسيار فرمود براي چه اينجا جمع شده ايد؟

گفتند ما طلب كاران حسين هستيم آمده ايم كه حقوق خود را از او مطالبه كنيم. آن حضرت به خدام امر فرمود تا صندوق بسيار بزرگي حاضر كردند و در نزد آن بزرگوار و سرور نهادند. سپس آن حضرت از هر يك از طلب كارها سؤال مي فرمود كه طلب تو از حسين چقدر است؟

او هم مقدارش را مي گفت و امام (ع) دست مبارك در آن صندوق مي كرد و به همان مقدار پول سفيد دو قراني بيرون آورده و به او عنايت مي فرمود. و آن شخص پول را مي گرفت و از صحن مي رفت تا بسياري از طلب كاران طلب خود را گرفته و رفتند.

من خواستم نزديك روم و مطالبه حق خود را بنمايم حضرت رضا (ع) با دست خود اشاره فرمود كه صبر كن و عجله منما لذا من صبر كردم تا صحن خلوت شد سپس آن بزرگوار فرمود نزديك بيا.

نزديك رفتم آن حضرت دست مبارك خود را در آن صندوق برده و يك عدد دو قراني سفيد در دستم گذاشت.

ناگهان از خواب بيدار شدم در حاليكه ديدم آن دو قراني در دست من است خداي را شكر كردم و فرداي آن شب پول را خورده كردم و تا مدتي از آن پول خورد گذران مي نمودم و امر و معيشت خود را مي گذرانيدم تا وقتي كه اين

خواب خود را به بعضي از دوستان خود گفتم بعد از آن پول خورده ها تمام شد و بركت الهي از بين رفت و من پشيمان شدم از آنكه خواب خود را گفته بودم. [64].

در حشر اگر لطف تو خيزد بشفاعت

بسيار بجويند و گنه كار نباشد

او را بمن بخشيد

در منتخب التواريخ در باب دهم از والد خود محمدعلي خراساني مشهدي كه قريب هفتاد سال به خدمت فراش در آستان قدس رضوي مفتخر بوده نقل نمود:

در اوائل كه من به خدمت فراشي آستان رضوي مشرف شده بودم يكي از خدام هاي هم كشيكم كه مردي زاهد و عابد بود و چون شبهاي خدمتش در آستان قدس درب حرم مطهر را مي بستند آن مرد صالح مانند ساير خدام به آسايشگاه نمي رفت بخوابد بلكه در همان رواقي كه در بسته مي شد و آنجا را دار الحفاظ مي گويند مشغول تهجد و عبادت مي شد و هرگاه خسته مي شد و كسالت پيدا مي كرد سر خود را به عتبه در مي گذاشت تا في الجمله كسالتش برطرف شود.

شبي سرش را بر عتبه مقدسه گذاشته بود ناگاه صداي بازشدن در ضريح مطهر به گوشش مي رسد. (پدرم برايم نقل كرد ولي در خاطرم نيست كه در خواب يا بيداري بوده) تا صداي باز شدن در ضريح را مي شنود بخيال اينكه شايد وقت در بستن حرم كسي در حرم مانده بوده و در را بسته اند.

فورا برمي خيزد برود سر كشيك يعني بزرگ خدام را خبر كند ناگهان مي بيند درب حرم مطهر باز شد و يك بزرگواري از حرم بيرون آمد و دري كه از دار الحفاظ بدار السياده است باز شد و آن جناب بدار السياده رفت.

مي گويد

من هم پشت سرش رفتم تا از دار السياده بيرون شد تا رسيد به ايوان طلا و لب ايوان ايستاد. من هم با كمال ادب نزديك محراب ايستادم سپس ديدم دو نفر با كمال ادب آمدند و با حال خضوع در برابر آن حضرت ايستادند.

آن حضرت به آن دو نفر فرمود بشكافيد اين قبر را و اين خبيث را از جوار من بيرون ببريد و اشاره به قبري كه در صحن مقدس پشت پنجره بود كرد و من مشاهده مي كردم.

ديدم آن دو نفر با كلنگها قبر را شكافتند و شخصي را در حاليكه زنجير آتشين به گردنش بود بيرون آوردند و كشان كشان از صحن مقدس بطرف بالا خيابان مي بردند. ناگاه آن شخص روي خود را به جانب آن بزرگوار كرد و عرض كرد يابن رسول الله من خود را مقصر و گناهكار مي دانستم و به خاطر همين هم وصيت كردم مرا از راه دور بياورند و در جوار شما دفن كنند.

زيرا در جوار شما بزرگوار امنيت و آسايش است و به شما پناهنده شدم. تا اين سخن را گفت آن حضرت به آن دو نفر فرمود برگردانيد او را. ناقل حكايت بيهوش مي شود. سحر چون سر كشيك و خدام براي بازكردن در مي آيند مي بينند آن مرد كشيكچي افتاد پس او را بهوش مي آوردند و او قضيه را نقل مي كند.

مرحوم پدرم گفت من با او و جمعي از خدام به آن محلي كه ديده بود به ما نشان داد و ما آثار نبش قبر را به چشم خود ديديم. [65].

آمدم اي شاه براتم بده

غرق گناهم حسناتم بده

بهر گدائي به درت آمدم

رانده ام از خود درجاتم

بده

ضامن هر بيكس و بي ياوري

بيكسم از خود ثمراتم بده

ترا بجان مادرت

در يزد مرد صالح و با تقوايي زندگي مي كرد برخلاف خود برادري داشت كه اهل فسق و فجور و بد نهاد بود و آن مرد صالح همواره از بدعملي برادر خود در رنج و شكنجه و آزار بود. و گاهي از اوقات مردم نزد او مي آمدند و از اذيت و آزار برادرش به او شكايت مي كردند و مي گفتند برادر تو فلان كس را آزار داده و گاه مي گفتند كه با فلان كس نزاع و جدال نموده و چون هر روز رفتار بدي از او بروز مي كرد از اين جهت مردم آن مرد صالح بيچاره را مؤاخذه و ملامت مي كردند.

تا آنكه آن مرد صالح اراده زيارت مشهد مقدس حضرت رضا (ع) را نمود و تدارك راه و توشه شد و با كارواني براه افتاد. جماعتي جهت مشايعت و بدرقه زوار حضرت رضا (ع) آمدند. مرد فاسق هم يابوئي سوار شد و با مشايعت كننده ها آمد تا آنكه اهل مشايعت بر گرديدند لكن آن برادر امتناع از مراجعت نمود. و گفت من فرد بسيار معصيت كاري هستم و من هم مي خواهم به زيارت حضرت رضا (ع) بروم بلكه به شفاعت آن حضرت خداوند از من عفو فرمايد.

مرد صالح به جهت خوف اذيت و آزار خود در بر گردانيدن او ابرام و اصرار زيادي كرد لكن موفق نشد و مرد فاسق گفت من با تو كاري ندارم يابوي خود را سوار و با زوار مي روم مرد صالح علاجي نديد و سكوت كرد و تن به قضا نمود. يك چند وقتي نگذشت باز به اقتضاي طبيعت خود، در بين

مسافرين بناي شرارت و بدرفتاري را با برادر خود و ساير زوار آغاز نمود و هر روز با يكي مجادله مي كرد و ديگران را اذيّت و آزار مي نمود و مردم پشت سر يكديگر نزد آن برادر صالح مي آمدند و شكايت مي كردند و آن بيچاره را آسوده نمي گذاشتند.

تا اينكه آن مرد فاسق در يكي از منازل مريض شد و رفته رفته مرضش شديدتر شد تا در نيشابور يا منازل نزديك مشهد وفات كرد.

مرد صالح بدن برادر را غسل داد كفن كرد و نماز بر جسدش گزارد آنگاه آنرا به نمد پيچيده و بر يابوي خودش بار كرد و با خود به مشهد حمل نمود و پس از طواف دادن او را دور قبر مطهر رضوي (ع) دفن كرد. لكن در امر او متفكر بود كه بر او چه خواهد گذشت و با آن اعمال چگونه با او رفتار خواهد شد؟! و بسيار خواهان بود كه او را در خواب ببيند و از او در اين باب تحقيق و بررسي نمايد. تا آنكه دو سه روزي از دفن او گذشت برادر خود را در خواب ديد كه حالش بسيار جالب و خوب است. گفت: برادر تو كه در دنيا فلان بودي چطور شد به اين مقام رسيدي؟

گفت اي برادر بدان كه امر مرگ و عقابت آن بسيار سخت است و اگر شفاعت اين امام رضا (ع) نبود كه من تا حال هلاك بودم. بدان اي برادر كه چون مرا قبض روح نمودند من خود را يك پارچه آتش ديدم، بسترم آتش، فراشم آتش، فضاي منزل هم پر از آتش شد و من هرچه فرياد مي زدم سوختم سوختم

شما حاضرين مرا مي ديديد ولي اعتنائي نمي كرديد. تا آنكه تابوت آورده و مرا داخل آن گذاشتيد ديدم آن تابوت منقلب بآتش شد و من فرياد مي زدم سوختم سوختم كسي ملتفت من نگرديد تا آنكه مرا بردند و برهنه كردند و بالاي تخته اي از براي غسل دادن گذاشتند ناگهان ديدم كه تخته هم منقلب به آتش شد هرقدر فرياد كردم كسي به من توجه نمي كرد پس من با خود گفتم چون آب بر من ريزند شايد از آتش آسوده شوم لكن چون لباس از بدنم برآوردند ظرف آب را پر كردند بر بدنم ريختند ديدم كه آب هم آتش شد من وقتي اين چنين مشاهده كردم صدا زدم كه بر من رحم كنيد و اين آتش سوزان را بر من نريزيد كسي نشنيد تا آنكه مرا شسته و برداشتند و روي كفن گذاشتند كرباس كفن هم آتش شد. سپس مرا در نمد پيچيدند آنهم آتش، تابوت هم آتش، تا آنكه مرا بر يابوي خودم بار كردند. همينطور در آتش بودم و مي سوختم و در اثناي راه هر يك از زائرين بمن برمي خورد من به آن استغاثه مي نمودم و اعتنائي از هيچيك نمي ديدم. تا آنكه داخل مشهد رضوي (ع) شديم و تابوت مرا برداشتند و از براي طواف به جانب حرم حضرت بردند چون به در حرم مطهر رسيدند ناگهان آتش ناپديد شد و من خودم را آسوده و به حال اول ديدم و تابوت و كفن و ساير منضمات را بر حال اول ديدم.

مرا داخل حرم مطهر كردند ديدم كه صاحب حرم حضرت رضا (ع) بر بالاي قبر مطهر خود ايستاده و سر مبارك

خود را بزير انداخته و ابدا اعتنائي بمن ندارد.

مرا يك دور طواف داد. چون ببالاي سر ضريح مقدس رسيدم پيرمردي را ايستاده ديدم كه متوجه بسوي من گرديد و فرمود به امام (ع) استغاثه كن تا شفاعت نمايد و تو را از اين عقوبت برهاند چون اين سخن را شنيدم متوجه به آن حضرت گرديدم و عرض كردم فدايت شوم مرا درياب. آن حضرت بمن اعتنائي نفرمود.

بار ديگر مرا بطرف بالاي سر مطهر عبور دادند آن مرد اول فرمود استغاثه كن به امام (ع). باز عرض كردم فدايت شوم مرا درياب باز آن حضرت جوابي نفرمود.

تا دفعه سوم چنانكه متعارف است مرا ببالاي سر آوردند باز آن پيرمرد فرمود استغاثه كن گفتم چه كنم كه جواب نمي فرمايد، فرمود اگر از حرم خارج شوي باز همان عذاب و آتش است و ديگر علاجي نداري گفتم چه بايد كرد. كه آن حضرت توجه نمايد و شفاعت كند.

فرمود به جده اش فاطمه زهرا (عليهاالسلام) آن حضرت را قسم بده و آن معصومه را شفيعه خود كن.

چون اين سخن را شنيدم شروع به گريه كردم و عرض كردم فدايت شوم به من رحم كن و منت بگذار تو را به حق جده ات فاطمه زهرا صديقه مظلومه (عليهاالسلام) قسم مي دهم كه مرا مأيوس نفرما و بر من احسان كن و از در خانه خود مرا مران.

تا اين سخن را حضرت شنيد به سوي من نگاهي كرد و مانند كسي كه گريه راه گلويش را بسته باشد فرمود چه كنم جاي شفاعت كه از براي ما نگذاشته ايد سپس دست هاي مبارك خود را به سوي آسمان برداشت و لبهاي

خود را حركت داد. گويا زبان به شفاعت گشود. چون مرا بيرون آوردند ديگر آن آتش را نديدم و از عذاب آسوده شدم.

در تحفة الرضويه نقل مي كند:

برادر مؤمن همان شب در خواب ديد باغي است در جوار حضرت رضا (ع) در نهايت صفا و در عمارت آن باغ ديد شخصي نشسته با نهايت عزمت چون خوب نگاه كرد ديد آن فرد برادرش است كه روز گذشته او را دفن كرده پس از حال او استفسار كرد شرح حال را گفت تا رسيد به آنجا كه پيرمرد در مرتبه سوم گفت:

آن حضرت را بحق جدش پيغمبر قسم بده من چون به آن دستور عمل كردم مرا باين باغ آوردند و اينها همه از لطفي است كه تو در عالم برادري با من كردي و اگر مرا باين مكان مقدس نمي آوردي من هميشه در عذاب بودم. [66].

اي كه بر خاك حريم تو ملايك زده بوس

رشك فردوس برين گشته زتو خطه طوس

هركه آيد بگدائي بدر خانه تو

حاش لِلّه كه ز درگاه تو گردد مأيوس

مخارج راه

جماعتي مرد و زن از بحرين توفيق حاصل شان گرديد و به زيارت حضرت رضا (ع) مشرف شدند و مدت هشت ماه در اين آستان مقدس توقف نمودند و كاملا از زيارت آن حضرت بهرمند شدند تا همه پول مخارج آنها تمام شد.

هنگاميكه خواستند بسوي وطن خود حركت كنند مخارج راه نداشتند و به هر كس هم رو انداختن كه بعنوان قرض جهت خرجي به آنها بدهد اجابت نشد از اين بابت مضطرب و پريشان شدند و با حال اضطراب داخل حرم حضرت امام هشتم (ع) شدند و اظهار عنايت كردند و گفتند: اي

آقاي ما اكنون ما درمانده شده ايم و نمي دانيم چه بايد بكنيم. از حرم بيرون آمدند شخصي نزد آنها آمده و فرمود: من چند رأس قاطر دارم و شنيده ام كه شما خيال رفتن به كاظمين را داريد حال آمده ام كه اگر مي خواهيد من عصر قاطرها را بياورم و شما حركت كنيد.

بحريني ها حقيقت حال خود را اظهار كردند و گفتند ما خرجي مان تمام شده و مخارج راه را نداريم. و حالا هم حاضريم كه با تو همراه شويم لكن هرگاه آنچه لازم داشتيم به ما قرض الحسنه بده تا به كاظمين برسيم و ما در آنجا تمام مخارج تو را خواهيم داد.

آن شخص قبول فرمود: و عصر قاطرها را آورد و آنها را سوار كرد و براه افتادند و وقت شام بلب آبي رسيدند و فرود آمدند آن شخص به آنها فرمود: شما كنار اين آب وضو ساخته نماز بخوانيد و غذا بخوريد تا من قاطرها را در بيابان به چرا ببرم. سپس قاطرها را جهت چرا از آنجا دور نمود و مسافرين وضو ساخته نماز بجاي آوردند و غذاي خود را خوردند و هرچه در انتظار قاطرها نشستند خبري نشد تا اينكه وحشت همه آنها را فرا گرفت.

مردها از كنار زن و بچه ها بر خواستند و به اطراف رفتند كه تحقيق و بررسي كنند كه قاطرها چه شد هرچه گشتند اثري نيافتند و با حال يأس برگشتند و تا صبح بحال گريه و ناله ميان بيابان بسر بردند.

صبح شد چون از آمدن آن شخص مأيوس شدند علاج كار خود را منحصر در برگشتن به مشهد مقدس يافتند.

لذا اسباب و اثاثيه خود

را بر دوش گرفته با زنها و اطفال پياده روبراه نهاده چند قدمي كه برداشتند نخلستانها را از دور ديدند تعجب كردند كه در اين حدود كه از بلاد ايران است درخت خرما پيدا نمي شود در اين اثناء عربي هيزم كش رسيد از او پرسيدند كه اين نخلستان چيست و اين قريه چه نام دارد؟

گفت مگر شما نمي دانيد كه اينجا كاظمين است. تعجب ايشان بيشتر شد و گمان كردند كه آن مرد مزاح نموده پس چند قدمي ديگر كه برداشتند قبه مطهره و مناره هاي كاظمين پيدا شد و دانستند كه بنظر مرحمت ابي الحسن الرضا صلوات الله عليه به دو سه ساعت از مشهد به كاظمين رسيده اند. [67].

چيز ناديده و نشنيده چه لذّت دارد

آنكه ديدست و چشيدست بصيرت دارد

هر كه نشناخت رضا را و اطاعت ننمود

از كجا كي خبر از فيض و سعادت دارد

تا نيائي و نبيني تو جلال و كرمش

تو چه داني كه به زائر چه محبّت دارد

رأفتش را بنما درك تو از نام رؤف

چون ز لطفش بخلايق همه رأفت دارد

ضامن آهوي وحشي شده تا دريابي

كه به زوّار و غريبان چه كرامت دارد

گمشدگان

مرحوم محدث نوري اعلي الله مقامه فرمود يكي از خدمتگزاران روضه شريفه رضويه گفت:

يكي از شب هائي كه نوبت خدمت و شيفت من بود در رواقي كه معروف به دار الحفاظه است خوابيده بودم. ناگهان در خواب ديدم كه درب حرم مطهر باز شد و خود حضرت ابي الحسن الرضا (ع) از حرم بيرون تشريف آورد و بمن فرمود:

برخيز و بگو مشعلي بالاي گلدسته ببرند و روشن كنند زيرا كه گروهي از اعراب بحرين به زيارت من مي آيند و

آنها راه را گم كرده اند از طرف طرق (اسم محلي است در دو فرسنگي شهر مشهد) و اكنون آنان سرگردانند و برف هم مي بارد مبادا تلف شوند و نيز برو به ميرزا تقي شاه متولي بگو چند مشعل روشن كنند و با جمعي بروند و آن زائرين را ملاقات كرده بياورند.

از خواب بيدار شدم و فورا رفتم سر كشيك را از خواب بيدار كرده و خوابم را به او گفتم پس او با حال تعجب برخواست و با يكديگر آمديم در حالتي كه برف مي باريد مشعل دار را خبر كرده و فورا رفت و مشعل روي گلدسته را روشن كرد آنگاه با جمعي از خدام به خانه متولي باشي رفتيم و خواب را نقل كرديم. متولي هم با جماعتي مشعل ها را روشن كرده با ما همراه شد و از شهر بيرون آمديم و بجانب طرق روانه شديم تا نزديك طرق به آن زائرين رسيده ديدم كه در آن هواي سرد ميان برف در بيابان سرگردانند.

پس چون ايشان را ملاقات كرديم جوياي حالشان شديم گفتند كه در اين بيابان طوفان عظيمي شد و برف هم شروع به آمدن كرد ما راه را گم كرديم و هرچه تفحص نموديم راه را پيدا نكرديم و دست و پاي ما هم از شدّت سرما از حس و حركت افتاد لذا تن به مرگ داديم و از چهارپايان خود پياده و همه يكجا دور هم جمع گشته و فرشهاي خود را روي خود انداخته و شروع به گريه و زاري نموديم.

در ميان ما مرد صالح و طالب علمي است چشمش كه بخواب رفت حضرت رضا (ع) را در

خواب زيارت كرد آن حضرت به او فرمود: (قوموا فقد امرت ان يجعلوا المشعل فوق المنارة فاقصدوا نحوالمشعل تصادفوا المتولي) يعني برخيزيد و رو براه بگذاريد كه من فرمان داده ام كه در گلدسته مشعل روشن كنند و شما رو به روشنائي برويد كه متولي به استقبال شما مي آيد.

اين بود كه ما بر خواستيم و راه افتاديم و روشنائي را ديده و به سمت روشنائي براه افتاديم تا اينجا كه شما به ما رسيده ايد پس متولي آنها را بشهر آورد و به خانه خود برد و پذيرائي نمود. بلي حضرت رضا (ع) ضامن غريبان و امام رئوف است و زائرين بلكه همه دوستانش را دوست دارد. [68].

كعبه اگر قبله اهل صفاست

قبله دل مرقد شاه رضاست

كعبه اگر آمده از سنگ و گل

ليك در اين كعبه ولي خداست

گر شده آن كعبه مطاف و حرم

وين حرم و مقصد اهل ولاست

يك قدمي نه بر حريمش نگر

بارگه طوس عجب باصفاست

به بود اين روضه زخلد برين

شك نبود بارگه كبرياست

طلبه بحريني

سيد جليل سيد محمد موسوي خادم روضه منوره رضويه كه بيشتر اوقات به زيارت عتبات ائمه (عليهم السلام) در عراق مشرف مي شد فرمود:

سيدي صالح در كاظمين بمن فرمود خوشا بحال تو كه از خدمتگذاران و خدام عتبه مقدسه سلطان خراسان هستي، زيرا كه كار دنيا و آخرت من به بركت وجود مبارك آن حضرت اصلاح گرديد و من از آن بزرگوار حكايتي دارم و آن اين است:

من در بحرين در مدرسه مشغول تحصيل علم بودم و در نهايت فقر و سختي مي گذرانيدم تا اينكه روزي به جهت شغلي از مدرسه بيرون آمدم ناگهان چشمم به دختري آفتاب طلعت افتاد و او

تازه از حمامي كه برابر مدرسه بود بيرون آمد. من تا او را ديدم عشق او در دل من جاي گرفت و محو جمال او شدم. غافل از اينكه او دختر شيخ ناصر لؤلؤي است كه متمول تر از او در بحرين نيست. با جمله صورت آن پري رخسار از نظرم نمي رفت و از مطالعه و مباحثه و عبادت بازماندم.

تا اينكه خبردار شدم كه جماعتي عزم زيارت امام غريبان و ضامن بي كسان حضرت رضا (ع) دارند. من با خود گفتم كه دواي اين درد جانكاه تو از دربار آن حضرت به درمان مي رسد و تو بايد شربت اين مرض سخت خود را از شربت خانه آن سرور بدست آوري. لذا من هم با آن جماعت حركت كرده و روبراه نهادم تا اينكه در اول ماه مبارك رمضان به آستان قدس آن بزرگوار مشرف شدم.

شب شد در عالم خواب خدمت آن حجت حق حضرت ثامن الائمه (ع) رسيدم. آن حضرت بمن فرمود تو در اين ماه مهمان مائي و بعد از آن تو را روانه بحرين مي نمائيم و حاجت تو را برمي آوريم.

چون بيدار شدم يك نفر بمن سه تومان بعنوان هديه داد و من تمام ماه مبارك رمضان را به وظائف طاعات و عبادات قيام مي نمودم تا اينكه ماه مبارك رمضان به آخر رسيد آنگاه خدمت آن حضرت مشرف شدم و آن سرور را وداع نمودم و از روضه مطهره بيرون آمدم تا اينكه به پائين خيابان رسيدم ناگهان از طرف راست خود كسي مرا باسم صدا زد. و به من گفت الا ن خواب بودم و در عالم خواب خدمت حضرت رضا (ع)

مشرف گرديدم.

آن حضرت به من فرمود طلبي كه از فلان شخص داري و از وصول آن مأيوس شده اي من آن وجه را بتو مي رسانم به شرط آنكه يك اسب و ده تومان بدهي به آن كسي كه الا ن كه بيدار مي شوي و از خانه بيرون مي روي به درخانه با تو مصادف خواهد شد پس آن مرد به فرموده امام (ع) عمل كرد يك اسب و ده تومان بمن داد و من سوار شدم و از شهر خارج گرديدم.

چون به منزل اول كه آنجا را طرق مي گويند رسيدم تاجري بمن رسيد كه بواسطه سدّ راه در آنجا متحير بود و امام هشتم (ع) را در خواب ديده بود كه آن حضرت به او فرموده بود كه اگر منافع فلان پانصد تومان خودت را به فلان سيد بحريني كه فردا به فلان هيئت و لباس مي آيد بدهي من تو را به صحت و سلامت به مقصدت مي رسانم و درباره تو نيز شفاعت خواهم كرد.

آن تاجر تا مرا ملاقات كرد با من مصاحبت نمود و با هم حركت كرديم تا رفتيم به اصفهان سپس آن تاجر صد تومان بمن داد و من از آن وجه اسباب دامادي خود را فراهم كردم و روبراه نهاده و به سلامتي وارد بحرين شدم و رفتم در همان مدرسه اي كه قبلا بودم ساكن شدم.

چند روز گذشت ناگهان ديدم شيخ ناصر لؤلؤئي كه پدر همان دختر است با حشم و خدم خود وارد مدرسه شد و يكسره نزد من آمد و خودش را روي دست و پاي من انداخت كه ببوسد من در مقام امتناع برآمدم.

گفت چگونه دست و پاي

تو را نبوسم و حال آنكه من به بركت تو داخل در شفاعت حضرت رضا (ع) شده ام. زيرا من ديشب گذشته در خواب خدمت آن بزرگوار مشرف شدم آن حضرت به من فرمود كه اگر شفاعت مرا مي خواهي بايد فردا بروي به فلان مدرسه و فلان حجره كه سيدي از اهل اين شهر به زيارت من آمده بود و حال برگشته و دختر تو را خواهان است.

اگر دخترت را به او بدهي من شفيع تو مي شوم در روزي كه لا ينفع مال و لا به نون اين بود كه شيخ ناصر آن دختر را بمن تزويج كرد.

بعد از آن باز امام هشتم (ع) را در خواب ديدم فرمود برو بسوي نجف سپس من به نجف رفتم و يكسال در آنجا توقف نمودم. باز آن بزرگوار را در عالم رؤيا زيارت كردم كه فرمود يكسال در كربلا باش و يك سال در كاظمين تا باز امر من بتو برسد. و اينك من در كاظمين هستم تا اينكه يك سال تمام شود و بعد چه امر فرمايد. [69].

اي ولي حق توئي چو روح روانم

من ز جوار تو دور مي نتوانم

هجر تو چون مي برد زتاب و توانم

گوشه ابروي تست منزل جانم

بهتر از اين گوشه پادشاه ندارد

سوغات

مرحوم حاج غلامحسين ازغدي معروف به حاج آخوند كه از موثقين و دوستان بود بلاواسطه نقل كرد:

زني از محارم من كه مؤمنه و بسيار فقيره و تهي دست بود حالش اين بود كه سالي يكمرتبه از ازغد كه چهار فرسخي شهر مشهد است با پاي پياده به زيارت حضرت رضا (ع) مي آمد. و چون برمي گشت براي هر يك از اطفال قبيله

سوغات مي آورد مانند كفش و كلاه و سينه بند و امثال اينها. هر وقت ما به او مي گفتيم تو كه پياده و با دست خالي مي روي پس پول از كجا مي آوري كه اين چيزها را مي خري.

مي گفت من وقتي بحرم مي روم حضرت رضا (ع) را ميان ضريح مي بينم و آن بزرگوار احوال مرا و اطفال را و عدد آنها را مي پرسد. و باندازه اي پول بمن مي دهد كه براي اطفال سوغاتي و تحفه بخرم و شما مگر وقتي بحرم مي رويد آن حضرت را نمي بينيد. و چون چنين جواب مي داد ما سكوت مي كرديم و گمان مي كرديم كه او چون فقيره است در مشهد گدائي و تكدي مي كند و پولي بدست مي آورد و سوغاتي مي خرد.

تا اينكه يك سفر چون روانه مشهد شد من پشت سرش آمدم تا به مشهد رسيد و ديدم به خانه يك نفر ازغدي ها رفت و من بيرون آن خانه منتظر او شدم تا اينكه وضو ساخته بيرون آمد تا بحرم برود. من هم عقب سرش رفتم تا بحرم شريف رسيد و خود را به ضريح مطهر چسبانيد. من در حرم ايستادم تا وقتي از حرم بيرون آمد.

خودم را به او رساندم و سلام كردم چشمش كه بمن افتاد از ملاقات من اظهار خوشحالي كرد سپس به او گفتم برابر ضريح چقدر طول دادي. گفت بلي حضرت رضا (ع) با من احوال پرسي كرد و احوال اطفال قبيله را پرسيد و پول بمن مرحمت فرمود كه براي اطفال سوغاتي بخرم آنگاه دستش را باز كرد ديدم چند قران ميان دست اوست. آنوقت فهميدم كه آن زن بواسطه اخلاص و صدق به چنين مقامي رسيده

كه امام را مي بيند و با او سخن مي گويد و من هرچه كردم كه آن پولها را بگيرم و به جهتش سوغات بخرم قبول نكرد و گفت بايد خودم بخرم. [70].

از ديده دل اگر رضا را بيني

مرآت جمال كبريا را بيني

گر پرده اوهام بيك سو فكني

اندر پس اين پرده خدا را بيني

رد سائل نكند

حضرت حجة الاسلام آقاي حاج ميرزا حبيب الله ملكي دام ظله از حاج سيد حسين حكاك نقل كرد:

در زماني كه حاج ميرزا موسي خان، متولي آستان قدس رضوي بود يك نفر از علماء نجف به زيارت حضرت رضا (ع) مشرف شده بود. چندي كه گذشت هزينه و مخارجش تمام شد و از اين جهت پريشان بود كه در غربت چه كند.

لذا در حرم مطهر اظهار حاجت به امام هشتم (ع) نمود كه اي آقا مرحمتي بفرما و مرا از اين پريشاني نجات بخشا و هرگاه مرا از اين بليه خلاص نفرمايي مي روم نجف و خدمت جدت آقا اميرالمؤمنين (ع) از حضرتت شكايت مي نمايم خودش گفته است تا من چنين عرض كردم ديدم در آنجا كسي است كه نشناختم او كيست بمن فرمود غم مخور كه خدا وسيله ساز است. اين را گفت و گذشت و من از حرم بيرون آمدم لكن در امر خود متفكر بودم كه چه خواهد شد.

روز ديگر وقتي در منزل بودم ناگاه يكنفر آمد و خود را معرفي كرد كه من يكي از دربانان آستان قدس رضوي و از جانب آقاي متولي باشي خدمت شما رسيده ام. پس مبلغ پول قابلي بمن داد و گفت اين وجه را آقاي توليت براي شما فرستاده بعد از آن معلوم شد كه

حاج ميرزا موسي خان خود نائب التوليه حضرت رضا (ع) را در خواب ديده و آن بزرگوار به او چنين دستور داده كه فلان كس در فلان جاست و تو فلان مبلغ براي او بفرست و به او بگو كه شكايت از من خدمت جدم حضرت اميرالمؤمنين (ع) نكند. پسر من ولي عصر كه به او فرموده غم مخور كه خدا وسيله ساز است. [71].

اي كه از دردت بغير حق كسي آگاه نيست

راه درمان را ز من بشنو كه جز آن راه نيست

بهر هر دردي توجه كن بدرگاه رضا

در جهان درمانگهي بهتر از آن درگاه نيست

زيارت قاچاقي

آقا ميرزا اسحق لنكراني نقل نمود:

هنگاميكه اوضاع مملكت روسيه بهم خورد من قصد نمودم از آنجا بطرف ايران حركت كنم بقصد زيارت حضرت ثامن الائمه (ع) و چون تذكره (گذرنامه) براي آمدن به ايران نمي دادند ناچار بودم كه قاچاقي بيايم و قاچاق آمدن هم بسيار سخت بود در وقت گذشتن از سرحد و اگر كسي دچار مستحفظين سرحد مي شد مجازاتش هم سخت بود لكن من با اين حال متوكلا علي الله به راهنمائي يك نفر از قاچاقچي ها روبراه نهادم تا از پشت قراولخانه روسيه كه سرحد بود رد شده و گذشتم.

چون نزديك قراولخانه ايران رسيدم سه نفر از سالدات روسي جلوي من آمدند و مرا گرفتند و گفتند برگرد آنگاه چند شلاق بمن زدند و در نهايت خشم مرا به جلو انداخته و آزارم مي نمودند و بر گردانيدند.

من در آنوقت بسيار مضطرب و گريان شدم و اشك در چشمم جاري گرديد و روي بجانب خراسان نموده عرض كردم يا امام رضا من بقصد زيارت و خاك بوسي آستان

تو مي آمدم از كرم تو دور است كه نجات مرا از خدا نخواهي همين كه اين توسل از دل من گذشت فورا مثل اينكه يكباره آبي روي خشم ايشان ريخته شد. دست از من برداشته و با كمال آرامي و ملاطفت گفتند:

هر كجا مي خواهي برو ما ديگر بتو كاري نداريم و چون رها شدم خودم را به قراولخانه ايران رسانيدم قراول ايراني گفت من ديدم كه آنها تو را گرفته بودند و راهي هم بر مساعدت با تو نداشتم خوب شد كه خداوند به قلب آنها انداخت از تو دست برداشتند. [72].

دلا بسوي رضا هر كس كه راه ندارد

اميد مرحمت از رحمت اِله ندارد

هر آن كس كه ز كوي رضا پناه نگيرد

يقين بدان بدو عالم دگر پناه ندارد

نسيم روضه او زنده مي كند دل مرد

ضياء شمع ورا هيچ مهر و ماه ندارد

گذار سر به حريمش بريز اشك ز ديده

بگو جلال تو را هيچ پادشاه ندارد

بگو ز راه دراز آمده بَرِ تو فقيري

كه زاد و بود بجز نامه سياه ندارد

نهاده ام چو سگي در ره تو روي تضرع

به سويم ار نظري افكني گناه ندارد

غريق جهلم و مقهور نفس و مانده و حيران

رهي گشا به كسي كه دليل راه ندارد

جواب نامه

حاج ميرزا حسن طبيب (لسان الاطباء) فرمود:

وقتي كه عازم زيارت حضرت ابي الحسن الرضا (ع) شدم آن زمان مرحوم علامه فقيد زاهد حاج ملا محمدبن محمد مهدي معروف به حاجي اشرف و حجت اشرفي (كه از مشاهير علماء بشمار آمده كه در احوالاتش در كتاب قصص العلماء گفته اند آن جناب از نصف شب تا صبح مشغول عبادت و تضرع و زاري و مناجات با حضرت باري تعالي

بوده و بسر و سينه مي زد. و هر كس او را مي ديده خيال مي كرده كه تازه از بيماري برخاسته.) در وطن اصلي خود اشرف بود و من به جهت امر وصيت نامه خود خدمت آن بزرگوار رفتم.

آن جناب تا مطلع شد كه من عازم زيارتم فرمود هنگاميكه خواستي حركت كني بمن خبر بده. از اين جهت وقتي خواستم حركت كنم نزد آن جناب مشرف شدم پس آن مرحوم پاكتي بمن داد و فرمود (لدي الورود) اين نامه را تقديم حضور امام (ع) كن و در مراجعت خود جوابش را بگير و براي من بياور. من اين تكليف و امر او را عاميانه پنداشتم كه چگونه من جواب بگيرم و لذا از آن ارادتي كه به آن جناب داشتم كاسته شد.

لكن بزرگي او مرا مانع شد كه ايرادي بگيرم در هرحال از خدمتش مرخص شدم و حركت نمودم تا اينكه به آستان قدس امام هشتم (ع) مشرف گرديدم و نظر به اسقاط تكليف پاكت را به ضريح مطهر انداختم.

چند ماه هم براي تكميل زيارت توقف نمودم و سخن آن مرحوم كه جواب نامه را بگيرم و بياور از نظرم محو شده بود، تا شبي كه صبحش عازم بر حركت بودم براي زيارت وداع مشرف شدم. و چون پس از نماز مغرب و عشاء مشغول نماز زيارت شدم شنيدم صداي قرق باش بلند شد كه زائرين از حرم بيرون روند و خدام آن حضرت حرم را تنظيف نمايند.

من متحير شدم كه اول شب كه وقت در بستن نيست ولي تا من از نماز زيارت فارغ شدم ديدم در حرم مطهر كسي نمانده به غير از من پس

من برخاستم كه از حرم بيرون روم ناگاه ديدم بزرگواري در نهايت عظمت و جلالت از طرف بالا سر با كمال وقار قدم مي زند. چون برابر من رسيد فرمود:

حاج ميرزا حسن وقتي كه به اشرف رسيدي سلام مرا به حاجي اشرفي برسان و بگو:

آئينه شو جمال پري طلعتان طلب

جاروب زن بخانه و پس ميهمان طلب

آنگاه از برابر من گذشت و غائب گرديد. من بفكر افتادم كه اين بزرگوار كه بود كه مرا باسم خواند و پيغام داد. پس برخاستم و گردش كردم در حرم مطهر او را نديدم و يكمرتبه ملتفت شدم كه اوضاع حرم به مثل اول است و مردم در حرم مطهر بعضي ايستاده و بعضي نشسته اند و مشغول زيارت و عبادتند.

حال ضعفي بمن روي داد و چون بحال آمدم از هر كس پرسيدم چه حادثه در حرم روي داد مردم از سئوال من تعجب كردند كه حادثه اي نبوده تو چه مي پرسي آنوقت فهميدم كه عالم مكاشفه اي براي من روي داده بود و عقيده ام به حاجي زياد شد و بر غفلت خود متأثر شدم.

پس از مشهد حركت كردم تا به اشرف رسيدم و يكسره رفتم در خانه مرحوم حاجي تا پيغام حضرت رضا (ع) را به او برسانم و چون در را كوبيدم صداي حاجي بلند شد كه حاجي ميرزا حسن آمدي قبول باشد بلي. [73].

آئينه شو جمال پري طلعتان طلب

جاروب زن بخانه و پس ميهمان طلب

عناب شفابخش

سيد جليل حاج سيد محمدعلي جزائري فرمود:

من در اول ماه ذي الحجه 1373 مشرف شدم به زيارت امام هشتم حضرت ابوالحسن الرضا (ع) و آنوقت مصادف بود با ماه اول پائيز و

هوا نسبت بحال من كه ساكن خوزستانم و آنجا از مناطق حاره است قدري سرد بود و اتفاقا روز عرفه در ايوان شرقي مسجد گوهرشاد مشغول اعمال آنروز و دعاي حضرت سيدالشهداء (ع) شدم و بسيار عرق نمودم و بواسطه غفلت تحفظ خود از هواي سرد مبتلا به زكام شديدي شدم و بدرد سينه و سرفه گرفتار گرديدم و من باين مرض در زمستان هاي خوزستان سابقه داشتم كه هر سال يكماه و دو ماه طول مي كشيد و پس از معالجات بسيار بهبودي حاصل مي شد. لكن در اين مسافرت چون باين مرض دچار شدم و پرستاري هم نداشتم به دكتر مراجعه نكردم و از اتفاقات اين بود كه چون زوار بسيار آمده بودند و رفقاي سفر من به جهت اينكه شايد هنگام رفتن بليط ماشين بدست نيايد از اوائل ورود به مشهد بفكر تهيه بليط قطار بودند. تا اينكه قبل از عرفه بليط گرفتند براي روز عيد غدير و من ناچار بودم كه به ايشان حركت كنم و مرض من هم از روز عرفه كه مبتلا شدم روز بروز شدت مي كرد. تا شب عيد غدير كه مي بايست روزش حركت كنيم آخر شب با زحمت بحرم مطهر مشرف شدم و براي شفاي اين مرض خود از حضرت رضا (ع) خواهش و استدعاء نمودم و التماس كردم پس از آن قصد كردم خود را به ضريح مطهر برسانم و سينه ام را براي استشفاء به ضريح شريف بمالم و از آن حضرت شفا طلب كنم.

لكن بقدري جمعيت زوار زياد بود كه راه عبور در حرم مطهر ميسر نبود از اين جهت من با حال ضعف و مرضي

كه داشتم بمقصد نرسيدم پس قصد كردم كه چون از حرم بيرون شوم عتبه در پيش روي آن حضرت را ببوسم و سينه خود را به عتبه بمالم آنجا هم ممكن نشد.

آنگاه در دار الحفاظ اندكي تأمل كردم و بسيار ملول بودم كه ميسر نشد سينه خود را به ضريح يا به عتبه در بمالم. پس خود را تسلي دادم به اينكه اكنون از دري كه تازه در دار الحفاظ گذاشته شده و مردم از آن در به مسجد گوهرشاد و كفش داري مي روند و چند پله دارد مي روم و سينه خود را بر آن پله بقصد استشفاء مي مالم لذا آمدم تا به پله ها كه از مرمر است رسيدم.

آنجا هم ديدم علي الاتصال زائرين مي آيند و مي روند پس من به هر زحمتي بود خم شدم كه پله را ببوسم ديدم دو دانه عناب ريز روي پله مرمر گذاشته شده و با آن همه رفت و آمد مردم اين دو دانه عناب تكان نخورده پس فورا آنها را برداشتم و حال عجيبي در خود يافتم كه قابل وصف نيست و قدري در حالت بهت و حيرت بودم ابتدا خيال موهومي كردم كه شايد يكي از زائرين عناب براي تبرك بحرم مطهر آورده و اين دو دانه افتاده آنگاه با خود گفتم چگونه مي شود روي پله باين صافي و اين همه ازدحام مردم اين دو دانه عناب بماند.

پس با حال شعف با دو دانه عناب به منزل آمدم و چون رفقاي من آن دو دانه عناب را در دست من ديدند و از جريان كار من مطلع شدند يكي از ايشان به خواهش بسيار يكدانه را از

من براي خود گرفت و من همان ساعت كمي از آن دانه ديگر را خوردم و بقيه آنرا براي اهل بيت و بچه هاي خود نگاه داشتم و همان وقت متوجه خود شدم كه هيچ اثري از كسالت و سرفه و درد سينه در من نيست. لذا همان روز با رفقاي خود ناهار و هم خربزه بسيار خوردم و فرداي آنروز حركت كرديم و از آن زمان به نظر مرحمت حضرت رضا صلوات الله عليه تاكنون كه 1376 مي باشد در زمستان ها راحت هستم و از آن بيماري به هيچگونه اثري بروز نكرده و الحمدلله علي كل نعمه. [74].

اي كه رو كرده بسويت همه اربا دعا

دردمندان همه از خاك درت جسته شفا

من چه گويم بتو اي خسرو اقليم بقا

كه خدا گفته ثناي تو لقب داده رضا

توئي آن مظهر الطاف خداوند رؤف

نكني دور ز خود سائل مسكين و گدا

بي احترامي به زوار

صديق معظم فخر الواعظين نقل فرمود: حاج شيخ عباسعلي معروف به محقق كه مرحوم ميرزا مرتضي شهابي كه در زمان سابق دربان باشي كشيك سوم آستان قدس رضوي بود ده مجلس روضه خواني فراهم نمود. و والد مرا با حاج شيخ مهدي واعظ و مرا هم بواسطه پدرم براي منبر رفتن دعوت كرد و سفارش كرد كه همه شما هر شب بايستي متوسل شويد به امام نهم حضرت جوادالائمه (ع) و بايد ذكر مصيبت آن حضرت بشود و من چون تازه كار بودم و معلوماتم در منبر كم بود بر من دشوار بود و هرچند گفتند كه جهت توسل به امام جواد (ع) هر شب چيست مي گفت اكنون باشد و من در آخر كار بشما خواهم گفت

اين بود كه ما هر شب متوسل به آن بزرگوار مي شديم تا ده شب تمام شد.

آنگاه شب ديگر ما اهل منبر را براي شام خوردن دعوت نمود آنوقت گفت جهت توسل من در هر ده شب به امام جواد (ع) اين بود كه من در روز كشيك و خدمت خود در صحن مطهّر برسم و عادتي كه داشتم با دربانان مشغول جاروب كردن صحن كهنه مي شديم و جوي آبي كه از صحن مي گذشت و دو طرف آن نهر يك پله پائين مردم از زائر و مجاور لب آن آب مي نشستند به جهت وضو ساختن.

يك روز همان قسمي كه مشغول جاروب كردن بوديم. نزديك سقاخانه اسماعيل طلائي برابر گنبد مطهر ديدم چند نفر از زائرين نشسته اند و مشغول خوردن خربزه مي باشند و تخمهاي خربزه را آنجا ريخته و كثيف كرده اند من اوقاتم تلخ شد و گفتم اي آقايان اينجا كه جاي خربزه خوردن نيست لااقل مي بايست پوستها و تخم هاي خربزه را در جوي آب بريزيد تا زير پاي كسي نيايد ايشان از سخن من متغيّر شدند و گفتند مگر اينجا خانه پدر تست كه چنين مي گوئي و دستور مي دهي من نيز عصباني و متغير شدم و با پاي خود بقيه خربزه و پوستها و تخمها را ميان جوي آب ريختم.

آنها بر خواستند و رو به حضرت رضا (ع) نموده گفتند: اي امام رضا ما خيال كرديم اينجا خانه تست كه آمديم و اگر مي دانستيم خانه پدر اين مرد است نمي آمديم اين سخن گفتند و رفتند. من هم عقب كار خود رفتم و چون شب شد و خوابيدم در عالم خواب ديدم در ايوان

طلا جنجال و غوغائي است نزديك رفتم كه بفهمم چه خبر است ديدم آقاي بزرگواري وسط ايوان ايستاده است و يك سه پايه اي در وسط ايوان گذاشته شده چون آن زمان رسم بود كه شخص مقصر را به سه پايه مي بستند و شلاق مي زدند.

پس آن آقاي بزرگوار فرمود بياوريدش، تا اين امر از آن سرور صادر شد مأمورين آمدند و مرا گرفتند و نزد سه پايه آوردند و بستند كه شلاق بزنند. من بسيار متوحش شدم و عرض كردم مگر گناه من چيست و چه تقصير كرده ام. فرمود مگر صحن خانه پدر تو بود كه زائرين مرا ناراحت كردي و با پا خربزه ايشان را بجوي آب ريختي. خانه، خانه من و زوار هم مهمان منند تو چرا چنين كردي.

از اين فرمايش آن حضرت چنان حال انفعالي بمن روي داد كه نمي توانم بيان كنم و مأمورين تا خواستند مرا بزنند من از ترس و وحشت اين طرف و آن طرف نگاه كردم كه شايد آشنائي پيدا شود كه واسطه نجات من گردد. در اين حال متوجه شدم كه يك آقاي جواني پهلوي آن حضرت ايستاده و ديدم آن جوان حال وحشت مرا كه ديد به آقا عرض كرد اي پدر اين مقصر را بمن ببخشيد.

تا اين سخن را گفت مرا آزاد كردند. آنگاه نگاه كردم نه سه پايه اي ديدم و نه شلاقي پرسيدم اين جوان كه بود گفتند اين آقازاده پسر آن حضرت امام جواد است. سپس من از خواب بيدار شدم بفكر آن زائرين افتادم و روزش در جستجوي آنها برآمدم و به هر زحمتي بود ايشان را پيدا كردم و

بسيار عذرخواهي نمودم و بعد ايشان را دعوت كردم و پذيرائي نمودم و از خود راضي كردم حال شما آقايان بدانيد كه من آزاد شده حضرت جوادم و از اين جهت بود كه ده شب متوسل به آن بزرگوار شدم. [75].

پيش آمرزش گنه كاران رسيد از كردگار

رحمت ايزد فرود آمد زمين شد لاله زار

حجّت نهم ولي حق سمّي مصطفي

معني اسماء حُسني مظهر پروردگار

نجل احمد بسط حيدر فخر دين پور رضا

نور چشم فاطمه، آن خسرو عزّ و وقار

برگ سبز

صديق معظم سيد مكرم حاج سيد محمد معروف به امين الذاكرين نقل فرمود: يك نفر از تجار محترم خرمشهر بنام حكيم به مشهد مقدس براي زيارت مشرف شده بود و چون مريض بود من به همراهي حضرت حجة الاسلام حاج سيد علي اكبر خوئي شب ماه مبارك رمضان به عيادتش رفتيم.

در آن مجلس ذكري از زيارت حضرت رضا (ع) شد. آن مريض گفت من حكايتي در خصوص مرحمت آن حضرت درباره زائرينش دارم و آن اينست:

در يكي از مسافرتهاي خود كه به مشهد مقدس مشرف شده بودم شبي به مجلس ذكر مصيبت حضرت سيدالشهداء (ع) رفته بودم در آنجا شخصي را ديدم كه به زبان طائفه بختياري سخن مي گفت لكن به لباس عرب بود. من به او گفتم كه من شما را بشكل عرب مي بينم اما به زبان بختياري صحبت مي نمائي؟

گفت بلي چون من اصلا بختياري هستم لكن از زمان پدر خود تاكنون در بصره سكونت دارم لذا بصورت عربم و من چند سال است كه هر سال به مشهد مقدس مشرف مي شوم و هر سال يك ماه توقف مي كنم و آنگاه از خدمت حضرت رضا (ع) مرخص

مي شوم و به محل سكونت خود بصره مي روم و سبب تشرف من هر سال اين است كه چون سفر اول مشرف شدم يازده ماه ماندم و توقف نمودم و در آن سفر شبي در عالم خواب ديدم آمده ام براي تشرف بحرم مطهر چون به نزديك در پيش روي امام (ع) رسيدم كه آنجا اذن دخول مي خوانند ديدم طرف دست چپ تختي است و خود حضرت رضا (ع) روي آن نشسته است و هر نفري كه مي آيد و مي خواهد وارد حرم شود آن حضرت برمي خيزد و مي ايستد و چند قدمي استقبال آن زائر مي نمايند تا او داخل حرم مي شود آنگاه مي نشيند و كسي از آن در خارج نمي شود پس من هم داخل شدم.

چون نگاه كردم ديدم زائرين بعد از زيارت هنگام خروج از حرم از در پائين پاي مبارك بيرون مي روند لذا من هم از همان در خارج شدم. در آنجا ديدم تختي طرف دست چپ گذاشته شده و خود حضرت رضا (ع) روي آن تخت تشريف دارد و ميزي در برابر آن حضرت هست و روي آن ميز جعبه اي است و در آن جعبه برگهاي سبزي است. و نيز ديدم هر يك نفر از زائرين تا از حرم مطهر بيرون مي آيد امام (ع) از جاي خود برمي خيزد و يكي از آن برگهاي سبز را برمي دارد به آن زائر عطا مي نمايد و مي فرمايد (خذ هذا امان من النار و انا ابن رسول الله) يعني بگير اين را كه اين امان است از آتش منم پسر رسول خدا (ص) چون آن زائر مي رفت آن جناب چند قدم براي بدرقه او برمي داشت.

در

آن حال هيبت و عظمت و جلالت آن سرور مرا چنان گرفته بود كه جرأت نداشتم كه نزديك شوم. بالاخره بخود جرأت دادم و پيش رفتم و دست و پاي آن جناب را بوسيدم و عرض كردم آقا زوار بسيار است بر شما سخت و اذيت و دشوار است كه اين قدر از جاي خود حركت مي فرمائيد.

فرمود آنها بر من واردند و بر من است كه ايشان را پذيرايي نمايم آنگاه برگ سبزي هم به من عطا نمود فرمود (خذ هذا امان من النار و انا ابن رسول الله) و من آن برگ را گرفتم ديدم كه بخط طلا آن عبارت نوشته شده بود.

از خواب بيدار شدم و از اين جهت من براي زيارت آن حضرت هر سال مشرف مي شوم و يكماه مي مانم و مرخص مي شوم. [76].

امام ثامن و ضامن حريمش چون حرم آمن

زمين از عزم او ساكن سپهر از عزم او پويا

نهال باغ عليين بهار مرغذار دين

شميم روضه ياسين نسيم دوحه طاها

ز رويش پرتوي انجم ز جودش قطره اي قلزم

جنابش قبله هفتم رواقش كعبه دلها

خاك آستان

مرحوم محدث بيرجندي علامه حاج شيخ محمدباقر بن محمدحسن قائني در كتاب كبريت احمر فرمود:

در سفري كه مشرف شدم به زيارت حضرت رضا (ع) پاي احقر چند شبانه روز چنان به شدت درد گرفت كه خواب را از من گرفته بود و از شدت درد، بدن اين ضعيف مرتعش مي شد (مي لرزيد) و اين درد و حال خود را از كسان خود پنهان مي داشتم كه اسباب ناراحتي آنها نشود و بر آن صبر مي كردم با آنكه طاقت صبر نداشتم.

روزي به حضرت ثامن الائمه (ع) عرض كردم و عرض حال

كردم و از خاك روي سنگهاي روضه عرش درجه گرفتم و برپاي خود و مواضع درد ماليدم فورا درد زائل گرديد و استراحت يافتم و الحمدلله بعد هم عود نكرد و اين معجزه باهره را خود مشاهده كردم از بركت آن حرم مطهر. [77].

هست دعا در حرمش مستجاب

بهر مريضان همه دار الشفاست

هركه زند بوسه بدرگاه او

شافعش از مهر بروز جزاست

ضامن آهوش از آن خوانده اند

زانكه پناه همه شاه و گداست

برو كار كن

صاحب نفس قدسيه شيخ محمدحسين قمشه اي فرمود:

من در اوائل جواني كه در مشهد مقدس رضوي مشغول تحصيل بودم بسيار مفلوك بودم و در كمال فلاكت و پريشاني بسر مي بردم و بواسطه نا داري به روزه استجاري امرار معاش مي نمودم. يك وقتي سه روز پي درپي روزه گرفتم و به جزئي چيزي سحري و افطاري خود را گذرانيدم لكن روز سوم در حرم مطهر حضرت (ع) از حال رفتم.

سيد بزرگواري را به بالين خود ديدم كه فرمود برخيز برو كار كن روزه بر تو حرام است من بر خواستم و به منزل خود رفتم و تعجب نمودم كه آن سيد بزرگوار كه بود كه از حال و روزه من خبر داشت پس من در اطاق خود كاسه مسي داشتم، بردم فروختم و امر افطار خود را گذراندم و بعد از آن عقب كاري رفتم.

چند روزي كه گذشت بر شانه و بازوي من دردي عارض شد كه آرام و آسايش مرا سلب نمود. لذا به چند طبيب رجوع كردم و علاج نشد آنگاه يكنفر از اطباء گفت اين مرض تو شقاقلوس است و چاره و علاجش بجز بريدن كتف تو نمي شود و من چون تحمل بر

درد و الم نداشتم ناچار براي عمل جرّاحي راضي و حاضر شدم لكن طبيب گفت برو چند نفر از علماي مشهور را ملاقات كن و قضيه خود را بگو و نوشته اي از ايشان براي من بياور كه فردا براي من مسؤوليتي نباشد.

من از مطب او بيرون آمدم و با نهايت پريشاني و حيراني بحرم مطهر حضرت رضا (ع) مشرف شدم و خود را به ضريح آن حضرت چسبانيدم و شروع كردم به گريه كردن و در دل گفتن و هر كس كه مي خواست نزديك من بيايد فرياد مي زدم كه خود را به من نزن و ملتفت باش (زيرا انگشتي كه به دستم مي خورد گويا مرا مي كشت) در همين حال بودم كه ناگاه سيّد جليلي را ديدم كه گويا همان سيّد بزرگوار سابق بود به من فرمود روزه بر تو حرام است، داد زدم آقا ملتفت باشيد كه خود را به من نزنيد چرا كه دستم درد مي كند.

ولي آن آقا نزديك آمد و دست مبارك خود را بر شانه من گذاشت و فرمود درد نمي كند هرچه خواستم امتناع كنم نشد همين قسم دست شريف خود را پائين مي كشيد و بازوي مرا فشار مي داد و مي فرمود دردي ندارد تا به همه دست من دست كشيد مگر سر ناخن ابهام يا سبابه و گويا آنرا براي علامت باقي گذارد و چون چنين كرد فورا به بركت دست مباركش تمام آلام و اسقام رفع گرديد و چون از مرض و درد شفا يافتم، نزد طبيب رفته و دستم را به او نشان دادم گفت اين كار، كار عيسي بن مريم است و از طاقت بشر بيرون است. [78].

بيا

برو به پناه رضا شهنشه طوس

حريم درگه او را ز فرط شوق ببوس

اگرچه غرق گناهي برو بر در بارش

ز لطف و رأفت احسان حق مشو مأيوس

بحال گريه نما توبه و خضوع و خشوع

در آن مقام تملق نما چو گربه لوس

بخاك مرقد او سر گذار و اشك بريز

كه جن و انس ملائك نهاداند رؤس

بخواه حاجت خود را هرآنچه مي خواهي

كه مستجاب شود در مزار شمس شموس

پاورقي

[1] آيات الرضويه.

[2] آيات الرضويه.

[3] آيات الرضويه.

[4] آيات الرضويه.

[5] كرامات رضويه.

[6] كرامات رضويه.

[7] كرامات رضويه.

[8] كرامات رضويه.

[9] كرامات رضويه.

[10] روزنامه خراسان: شماره 1377.

[11] كرامات رضويه.

[12] كرامات رضويه.

[13] كرامات رضويه.

[14] كرامات رضويه.

[15] كرامات رضويه.

[16] روزنامه خراسان: شماره 3692.

[17] كرامات رضويه.

[18] كرامات رضويه.

[19] دارالسلام محدث نوري.

[20] محركه علني است و آن پيسي ظاهر پوست باشد.

[21] دارالسلام محدث نوري.

[22] تحفة الرضويه.

[23] دارالسلام محدث نوري.

[24] دارالسلام محدث نوري.

[25] تحفة الرضويه.

[26] دارالسلام محدث نوري.

[27] دارالسلام محدث نوري.

[28] دارالسلام محدث نوري.

[29] دارالسلام محدث نوري.

[30] دارالسلام محدث نوري.

[31] روضات الزاهرات.

[32] روضات الزاهرات.

[33] روضات الزاهرات.

[34] روضات الزاهرات.

[35] روضات الزاهرات.

[36] ثاقب المناقب.

[37] تتميم امل الامل.

[38] فوائد الرضويه.

[39] كرامات رضويه.

[40] رياض الابرار.

[41] فوائد الرضويه.

[42] كرامات رضويه.

[43] الكلام يجر الكلام: ج 1.

[44] الكلام يجر الكلام: ج 1.

[45] الكلام يجر الكلام: ج 1.

[46] راه طاعت و بندگي.

[47] سبيل الفلاح در اصول عقايد.

[48] دروس دينيه: ج 3.

[49] فتح و فرج.

[50] عيون اخبار الرضا.

[51] عيون اخبار الرضا.

[52] عيون اخبار الرضا.

[53] عيون اخبار الرضا.

[54] عيون اخبار الرضا.

[55] عيون اخبار الرضا.

[56] مناظره دكتر و پير.

[57] توسلات يا راه اميدواران.

[58] توسلات يا راه اميدواران.

[59] داستانهاي شگفت.

[60] داستانهاي شگفت.

[61] داستانهاي شگفت.

[62] داستانهاي شگفت.

[63] داستانهاي شگفت.

[64] راحة الروح يا كشتي نجات.

[65] منتخب التواريخ.

[66] دارالسلام عراقي.

[67] دارالسلام عراقي.

[68] دارالسلام نوري.

[69] دارالسلام

نوري.

[70] منتخب التواريخ.

[71] كرامات رضويه.

[72] الكلام يجر الكلام.

[73] طرائق الحقايق: ج 3.

[74] كرامات رضويه.

[75] كرامات رضويه.

[76] كرامات رضويه.

[77] كبريت احمر.

[78] معجزات.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109