كتيبه ي خورشيد

مشخصات كتاب

عنوان و نام پديدآور: كتيبه خورشيد: نگاهي به منظومه هاي نقش بسته بر رواق ها ي حرم مطهر رضوي/ به كوشش غفور زاده، محمدجواد (شفق)

مشخصات نشر: مشهد: بنياد پژوهشهاي اسلامي، انتشارات، 1380.

مشخصات ظاهري: ص 136

شابك: 964-444-460-4

وضعيت فهرست نويسي: فهرست نويسي قبلي

يادداشت: فهرست نويسي براساس اطلاعات فيپا.

عنوان ديگر: نگاهي به منظومه هاي نقش بسته بر رواق ها ي حرم مطهر رضوي

موضوع: آستان قدس رضوي

موضوع: كتيبه ها -- ايران -- مشهد

موضوع: كتيبه هاي اسلامي -- ايران -- مشهد

موضوع: منظومه هاي مذهبي

موضوع: زيارتگاه هاي اسلامي -- ايران -- مشهد

شناسه افزوده: بنياد پژوهشهاي اسلامي

رده بندي كنگره: BP264/2/غ 7ك 2

رده بندي ديويي: 297/7672

شماره كتابشناسي ملي: م 80-28389

اهدا

به روان پاك پدرم كه بيش از پنجاه سال از - سحر تا سپيده - در روضه ي منور رضوي شب زنده داري كرد و از سويداي دل بر اين باور بود كه:

دين را حرمي است در خراسان

دشوار تو را به محشر آسان

از معجزه هاي شرع احمد

از حجت هاي دين يزدان

همواره رهش مسير حاجت

پيوسته درش مشير غفران

از حرمت زايران راهش

فردوس فداي هر بيابان

قرآن نه در او و او اولوالامر

دعوي نه و با بزرگ برهان

ايمان نه و رستگار از او خلق

توبه نه و عذرهاي عصيان

از خاتم انبيا در او تن

از سيد اوصيا در او جان

از جمله ي شرطهاي توحيد

از حاصل اصلهاي ايمان

زين معني زاد در مدينه

اين دعوي كرد در خراسان

در عهده ي موسي آل جعفر

با عصمت موسي آل عمران

مهرش سبب نجات و توفيق

كين اش سبب هلاك و خذلان

«سنايي»

[صفحه 13]

در آستانه

اشاره

مطهرون نقيات ثيابهم

تجري الصلاة عليهم اينما ذكروا

من لم يكن علويا حين تنسبه

فما له في قديم الدهر مفتخر

فانتم الملأ الأعلي و عندكم

علم الكتاب و ما جاءت به السور

امامان معصوم،پاكيزگان و پاكدامنان هستند كه هرگاه نامي از ايشان به ميان آيد بر آنان درود و تحيت فرستاده خواهد شد. كسي كه انتسابش به سلاله ي پاك علي (ع) نرسد در روزگاران داراي مجد و افتخار نيست.

به راستي كه شما در جايگاه بلندي قرار داريد و علم كتاب و مضامين سوره هاي قرآن نزد شماست [1].

يكي از زيبايي هاي دل انگيز و تماشايي حريم ملكوتي حضرت امام علي بن موسي الرضا سلام الله عليه كتيبه هايي است كه با خطوط برجسته و حجاري شده با طرح هاي متنوع و زيبا، بر پيشاني كاشي هاي رنگين،بر سينه ي شفاف سنگ هاي مرمر و در دل گچبري ها و ترنج هاي سقف و ستون، رواق و ايوان و در و

ديوار چشم هاي بيننده را مي نوازد و گاه پوشش زرين و سيمين و خطوط نقره ايي و طلايي و لاجوردي بر دلفريبي و جلوه جلال و نفاست اين كتيبه ها مي افزايد.

متن بسياري از كتيبه ها آيات كريمه ي قرآن، احاديث نوراني نبوي و سخنان گهربار ائمه ي معصومين عليهم السلام مي باشد و متن بسياري ديگر، اشعاري متين و مستحكم در قالب قصيده، قطعه، غزل و رباعي است كه در بيشتر آنها بيت پاياني، ماده تاريخ بناي ساختمان يا تعمير، مرمت، كاشي كاري و آينه كاري مي باشد.

اين اشعار با هنرمندي خوشنويسان سرآمد هر عصر و با خطوط زيباي نستعليق، ثلث، كوفي، و … با

[صفحه 14]

زيبايي و ظرافت هر چه بيشتر به رشته ي تحرير درآمده است و هر صاحبدل و زاير مشتاق، در همان حال كه محو مسحور اين همه ذوق و هنر آفريني و اخلاص و ارادت است، علاقه مند به خواندن متن اين دل نوشته ها و نگارگري ها است، كه غالبا هم به لحاظ پيچيدگي و ظرافت هاي ويژه اين خطوط و در هم آميختگي آن ها با گل و بوته و ترنج و اسليمي، موفق به خواندن اين كتيبه ها نمي شود.

در اين جا بي مناسبت نيست كه مروري هر چند كوتاه داشته باشيم بر بعضي از كتيبه هاي موجود در حرم مطهر، با نقل نمونه هايي از كتاب نفيس بدر فروزان تأليف «علامه نسابه فيض» كه در سال 1324 توسط بنگاه چاپ قم انتشار يافته است. در اين كتاب متن كامل اكثر قريب به اتفاق كتيبه هايي كه تا زمان تأليف كتاب بر در و ديوار حرم شريف و رواق هاي اطراف نقش بسته با توضيح و مقدمه ي مناسب گردآوري و تدوين شده است. با اين فرض كه ممكن است برخي

از اين كتيبه ها به خاطر تغيير نقشه و تعمير و توسعه حرم مطهر در جاي اصلي خود موجود نباشد، نقل به اختصار اين كتيبه ها صرفا به قصد آگاهي از موضوع و محتواي كتيبه نويسي در اماكن مقدس صورت مي گيرد. علاقه مندان به تحقيق در اين زمينه مي توانند به منظور اطلاع از شرح و تفصيل، به كتاب ياد شده يا ساير كتب مربوط مراجعه نمايند.

اينك برخي از آن كتيبه ها:

كتيبه ي بالاي در پايين پاي مبارك

بر بالاي در پايين پاي مبارك كتيبه اي است و برروي آن به خط ثلث نوشته شده است: «قال النبي صلي الله عليه و آله انا مدينة العلم و علي بابها و قال صلوات الله و سلامه عليه من زار ولدي بطوس كانما زار بيت الله سبعين مرة صدق نبي الله صلي الله عليه و آله».

كتيبه ي ديوار بالاي سر مبارك

بر پيشاني جدار بالاي سر مبارك نيز كتيبه اي است و بر روي آن نوشته شده: «قال رسول الله صلي الله عليه و آله ضربة علي يوم الخندق افضل من عمل امتي الي يوم القيامه ودر يك طرف آن خوانده مي شود: حب علي بن ابي طالب حسنة لا يضر معها سيئة و در سمت ديگر آن خوانده مي شود: الحسن و الحسين سيدا شباب اهل الجنة.»

كتيبه ي زير طاق بند حرم

بر گرداگرد حرم مطهر در زير آينه كاري، كتيبه اي است به خط ثلث از سنگ مرمر كه بر روي آن قصيده ي زير از منشآت آقاي ميرزا محمدحسين حسيني ملقب به «دبير الملك فراهاني» به خط «ميرزا حسينعلي خوشنويس» نوشته و با كمال مهارت حجاري شده است:

[صفحه 15]

تبارك الله از اين روضه ي همايون فر

كه برتر از دو جهان است نزد اهل نظر

مشيد است بنايش به سان شرع نبي

مؤبد است بقايش چو ملت حيدر

بود به رتبت، هر ركن آن به جاي حطيم

بود به حرمت، هر سنگ آن به جاي حجر

كدام كاخ بهشت است اين خجسته حريم

كه هست صدره از خاك سدره اش بهتر

نه نخل طور است اما همي به گوش رسد

از آن نداي انا الحق هماره تا محشر …

كمينه خادم اين آستان دبير الملك

بنا نهاد ز شوق اين كتيبه ي مرمر

نوشت كلك «دبير» از براي تاريخش

«كه نصب شد گويي اندر حريم كعبه حجر»

(1278 ه. ق.)

كتيبه ي دار الحفاظ مبارك

ابياتي از قصيده «قاآني شيرازي» به خط «آقا خوشنويس زنجاني» در اطراف دار الحفاظ:

زاده ي خير البشر فرمانرواي خير و شر

مهبط وحي و كرامت معدن صدق و سداد

بضعه ي موسي بن جعفر بو الحسن كز غير حق

جسته در مقصوره ي وحدت روانش انفراد

هيأت مخلوق دارد وصف خالق لا جرم

در مديحش به كه بنمايم طريق اقتصاد

خلق را زين بقعه كامد رشك فردوس برين

نام عقبي شد زياد و حب دنيا شد ز ياد

الغرض چون تازه شد اين بقعه از تعمير وي

آن چنان كز عود صحت تازه مي گردد فؤاد

چون مريدي كه مراد خويش را جويد به جان

از پي تاريخ سال آن نمودم اجتهاد

پير عقلم گفت «قاآني» پي تاريخ او

مصرعي گويم كه همه بنمايدت راه رشاد

گفتمش احسنت آن مصراع دلكش چيست

گفت:

«گر مريدي جوي از اين درگه وزين سلطان مراد»

(1296 ه. ق.)

كتيبه ي مسجد دارالسياده

صل يا رب علي شمس الضحي

احمد المختار نور الثقلين

و علي نجم العلي بدر الدجي

من عليه الشمس ردت مرتين

و بسيفين و رمحين غزا

و له الفتح ببدر و حنين

و علي الزهراء مشكاة الضياء

كوكب العصمة ام الحسنين

و شهيدين سعيدين هما

للرسول المجتبي قرة عين

و علي السجاد مصباح الدجي

آدم الآل علي بن الحسين

[صفحه 16]

و علي الباقر مقياس الدجي

و علي الصادق حقا دون مين

و علي الكاظم موسي و الرضا

شمس طوس و ضياء الخافقين

و ابي جعفر الثاني التقي

مطلع الجود سراج الحرمين

و علي الهادي علي و الزكي

و علي المهدي ختم المصطفين

نور حق يقتدي عيسي به

عجل الله طلوع النيرين …

كتيبه ي دارالسيادة مباركه

قصيده ي مرحوم «ملك الشعراي صبوري» - مشتمل بر هفتاد و چهار بيت - كه عين قصيده را در بالاي ازاره كاشي دار السياده بر كتيبه اي از سنگ به خط نستعليق، خطاط مشهور «ميرزا آقا خوشنويس زنجاني» در كمال امتياز نوشته و آن را حجاري كرده اند:

درگهي كايينه اش آيين عرش كبرياست

قدسيان را بر درش پيوسته روي التجاست

درگهي گردون سمو و بقعه اي كيوان علو

روضه اي رضوان غلام و كعبه اي جنت صفاست

سقف آن عالم پناه و فرش آن عرش اشتباه

خاك آن عنبر سرشت و خشت آن بيضا ضياست

مهبط فيض اله و مركز سر وجود

مشرق نور خدا و و مغرب نجم هداست

بر فراز آن چو بيني لا مكان بالاي سر

بر زمين آن چو پويي آسمان در زير پاست

مستوي با عرش رحمان است كز نور خداي

روشن از آن سر الرحمن علي العرش استوي است …

توصيف بناي مجلل دارالسعاده

قصيده ي زير از منشآت «صبوري» ملك الشعراي آستان قدس، حاكي از فوت امين السلطان و دفن او در اين مكان و تزيين دار السعاده به آيينه و تعمير آن از طرف فرزندش مي باشد كه به خط نستعليق «ميرزا آقا خان خوشنويس» به رنگ طلايي نوشته و حجاري شده است و دنباله ي آن تا گنبد حاتم خاني ادامه دارد:

حبذا دار همايون سعادت دستور

مرحبا كاخ فلك منظر و خورشيد ظهور

بارك الله حريمي كه بود خاك درش

سرمه چشم ملك غاليه طره حور

لوحش الله مقامي كه در آن ابراهيم

سعي ها كرد پي مغفرت از رب غفور

الغرض بارگه زاده ي موسي گرديد

چون ز آيينه ي روشن به مثل غيرت طور

زد رقم كلك «صبوري» ز پي تاريخش

«اندر آيينه اين بقعه ببين آيت نور»

دنباله ي قصيده ي فوق قصيده ي ديگري است كه بر كتيبه ي ازاره دار السعاده و گنبد

حاتم خاني با همان خط و برروي همان سنگ نوشته و حجاري شده است:

زهي اساس همايون آسمان كردار

خهي بناي سعادت فزاي خلد آثار

[صفحه 17]

سپهر، كيست كه اينجا برد ز رفعت نام

بهشت، چيست كه اينجا زند دم از مقدار

نشيب عرصه اش از بام چرخ دارد ننگ

فراز شمسه اش از اوج شمس دارد عار

براي سرمه ازين در برند حورالعين

از آن غبار كه خيزد ز مقدم زوار

كتيبه ي در طلاي ناصري

بر دو لنگه ي اين در، قصيده ي زير از منشآت «سروش» در توصيف آن نوشته شده است:

اين در از كعبه است يا باشد در خلد برين

آفرين بادا بر اين درگاه و اين در آفرين

باز بر روي تو خواهد شد در هشتم بهشت

روي گر سايي به درگاه امام هشتمين

زاده ي موسي بن جعفر كارفرماي قدر

بوالحسن فرخنده فرزند اميرالمؤمنين

يا در رحمت بود بر روي گيتي گشته باز

گر تو را رحمت ز گيتي بايدت اين است اين …

كلك مشكين «سروش» از بهر تاريخش نوشت

«بوسه زن بر اين در و پا نه به فردوس برين»

(1272 ه. ق.)

كتيبه ي در توحيد خانه

سومين در از درهاي توحيد خانه در نقره است كه در پشت سر مبارك نصب شده و از توحيد خانه با عبور از اين در به حرم مطهر وارد مي شوند. اين در داراي دو كتيبه است به خط نستعليق برجسته كه يكي از آنها درشت آشكار و ديگري كه بر اطراف مشبك آن قرار دارد قدري ريز تر است. كتيبه اولي مشتمل بر نوزده بيت از منشآت «صبوري» مي باشد:

اين در از كيست كه از روي نياز

عرش دادار ورا برده نماز؟

اين در از كيست كه جبريل امين

كرده درباني آن از آغاز؟

اين در از كيست كه هر مسمارش

بر ستاره ز شرف دارد ناز؟ …

كتيبه ي در دارالسعاده

اين در از جنس نقره بسيار زيبايي است كه بين مسجد گوهرشاد و دار السعاده نصب شده … و بر ترنج بالاي لنگه ي در به خط نستعليق برجسته نوشته شده است: «قال الله تبارك و تعالي» و بر ترنج وسط به خط ثلث «و سيق الذين اتقوا ربهم الي الجنة زمرا حتي اذا جاؤها و فتحت ابوابها و قال لهم خزنتها سلام عليكم» و بر ترنج پايين به خط نستعليق «سلام عليكم طبتم فادخلوها خالدين» و بر اطراف در مزبور به خط نستعليق بسيار مرغوب اشعار زير كتيبه شده است:

اين مبارك در كه بر عرش برين سايد سرا

مي توان زد گام بر نه چرخ و بر هفت اخترا

[صفحه 18]

هر شب و هر روز بر خاك اندرين در بنده وار

چهر مي سايد به گردون ماه و مهر خاورا

گه در اين درگاه روبد خاك زين پاك آستان

حور با مژگان و جبريل امين با شهپرا

تا نثار آرند بر اين در طبق ها نور پاك

قدسيان آيند پي در پي ز عرش

داورا

خاك مي بوسد فلك صد جاي تا زين درنهد

پاي در كرياس كاخ زاده ي پيغمبرا

نور حق طور تجلي پور موسي شاه طوس

شبل زهرا سبط پيغمبر سليل حيدرا

مظهر يزدان خداوند قضا فرمان، رضا

كاستان عالي اش از عرش اعظم برترا

علت ايجاد عرش و كرسي و لوح و قلم

باعث تكوين خاك و باد و آب و آذرا

چون مسير گشت هر كس را به كاخش خدمتي

نام نيكش ماند باقي در جهان تا محشرا

خانه زاد بوالحسن «مينا» به تاريخش سرود

(مصرع تاريخ محو شده است)

كتيبه ي در توحيد خانه ي مباركه

… در اطراف در كتيبه اي است كه قصيده «سرخوش» به خط نستعليق «ميرزا محمدحسين اصفهاني» برروي آن نوشته شده است:

در آستانه اين شاه كي سپاه كه كوفت

كمينه چاكر او كوس بر سر كاووس

هماي اوج امامت كه رنگ و رونق يافت

ز فر مرقد او توس چون پر طاووس

جهان مجد و مهين خواجه اي كه خوانندش

خدير توس و انيس النفوس و شمس شموس

نكرده فكر به تاريخ سال «سرخوش» و گفت

«به حق حق كه در اين در كسي نشد مأيوس»

(1272 ه. ق.)

كتيبه ي كفش كن ايوان طلا

… در زير طاق بند كفش كن كتيبه اي است از كاشي و سنگ كه قصيده ي «اختر طوسي»، به خط نستعليق «صنيع التوليه و كيميا قلم» بر آن نوشته و حجاري شده است:

حبذا از اين همايون كفش كن كز بهر سيرش

چشم سوي فرش بيني عرش حي ذوالمنن را

گرد كفش پاي زواري كه بر خاكش نهد سر

سرمه ي چشم است خورشيد و مه پرتو فكن را

«اختر طوسي» بديهه بهر تاريخ بنايش

گفت «نصرالله آئينه نمود اين كفش كن را»

(1314 ه. ق.)

[صفحه 19]

كتيبه ي منارهاي مسجد گوهرشاد

… سابقا اشعار رفت كه بر طرفين ايوان مقصوره مسجد دو مناره با گلدسته و مأذنه زيبا به ارتفاع 43 متر قرار دارد … بر ترنج چهارم كه مربوط به زمان صفويه است حديث قال النبي عليه السلام: «عجلوا بالصلاة قبل الفوت و عجلوا بالتوبة قبل الموت» و در زير ترنج به خط بنايي آشكاري كلمه طيبه «لا اله الا الله» و «محمد رسول الله» نوشته شده است و قصيده ي زير به خط نستعليق ممتازي برگرد گلدسته ها نيمي در يكي و نيمي در ديگري - بر روي كاشي معرق نوشته شده است:

در آستان ملك پاسبان خسرو طوس

رضا ولي خدا شاه آسمان خرگاه

علي سلاله ي موسي كه كاينات برند

بر آستان جلالش ز حادثات پناه

منير مهر خراسان ابوالحسن كه بود

ز بار منت او پشت نه سپهر دو تاه

بماند زين عملش نام نيك جاويدان

درين چمن كه نه گل ماند از خزان نه گياه

چو شد ز رفعت تاريخ سال تعميرش

كمند فكرت «مينا» ي خرده بين كوتاه

سر از دريچه مؤذن برون نمود و سرود

«اذان اشهد ان لا اله الا الله»

(1276 ه. ق.)

پس از اين مقدمه كه در اصل اشاره اي به انگيزه ي تأليف و تدوين كتيبه خورشيد

داشت، آنچه در اين مجال مختصر گفتني است اين كه سازمان عمران و توسعه حريم حرم حضرت رضا عليه السلام پس از گسترش فضاي ملكوتي حرم و ايجاد رواق هاي شكوهمند دار الولايه و دار الاجابه به منظور تزيين و زيباسازي و استفاده از كتيبه نويسي اين دو رواق جهت تهيه متن مناسب از بنياد پژوهشهاي اسلامي درخواست همكاري نمود كه كار برسي و انتخاب آثار به اين جانب محول شد. گزينش اين آثار پس از بررسي ماخذ و منابع گوناگون با عنايت به برخي اولويت ها به قرار زير صورت گرفت:

- استحكام و انسجام ادبي و برخورداري از مضمون و محتواي متعالي؛

- بيان عظمت مقام و شخصيت امام و توسل به ذيل عنايت آن بزرگوار؛

- توصيف بارگاه ملكوتي و صحن و سراي آستان مقدس رضوي؛

- حذف مقدمات قصايد مانند بهاريه و تشبيب و ابيات مشكل و پيچيده؛

- چشم پوشي از اشعاري كه قبلا در كتيبه ها از آنها استفاده شده است.

چون در خلال انتخاب با اشعاري مواجه شدم كه مي توانست مجموعه اي از ادبيات ويژه ي هشتمين خورشيد ولايت را جامعيت و كمال ببخشد، بخش دوم با عنوان «سلسلة الذهب» به اين آثار اختصاص يافت كه در عين حال امكان دسترسي به سروده هاي دلنشين ديگر نيز فراهم آمده باشد.

در نهايت كتيبه خورشيد دفتري است جامع و فراگير از مدايح و فضايل رضوي كه اميد مي رود مورد

[صفحه 20]

استقبال دوستداران شعر و ادب قرار گيرد. ضمنا قرار است كار خوشنويسي اين كتيبه ها را استاد قاسم توكلي راد انجام دهند و هنرمندان ديگري آنها را بر پيشاني سپيد سنگهاي مرمر نقش نمايند. توفيق همه اين عزيزان را در انجام اين مهم آرزومندم.

در

پايان شايسته است از حسن توجه و همكاري جناب آقاي مهندس عزيزيان، مدير عامل محترم سازمان عمران و توسعه حرم حضرت رضا (ع) سپاس گزار باشم. با تقدير و تشكر از مساعدت مدير عامل محترم بنياد پژوهشهاي اسلامي جناب حجت الاسلام و المسلمين الهي خراساني و هيأت مديره محترم و ساير همكاران صديق اين مؤسسه فرهنگي كه امكان چاپ و انتشار اين كتاب را در كوتاه ترين زمان ممكن فراهم آوردند.

قدرداني و تشكر از استادان ارجمند آقايان ذبيح الله صاحبكار «سهي» و علي باقرزاده «بقا» كه در بازخواني، پيرايش و گزينش آثار همياري و اتفاق نظر داشتند نيز بر من فرض است. ديگر سخني نمي ماند جز استدعا از صاحب نظران بزرگوار كه با چشم پوشي از كم و كاستي هاي موجود و ارائه ي پيشنهادهاي سازنده و ارزنده ي خود اين جانب را قرين امتنان فرمايند.

محمدجواد غفور زاده «شفق»

مشهد مقدس، دي ماه 1380 - اول ذيقعده 1422

[صفحه 23]

قصيده

مراد دل

اصل قصيده 35 بيت

(كريم اميري فيروزكوهي)

باز جاني دگر از عالم جان يافته ام

آنچه جويند و نيابند من آن يافته ام

نه قرار دل و نه راحت جان بود مرا

هم قرار دل و هم راحت جان يافته ام

گر چه زين پيش بهارم به خزان رفت وليك

شكر الله كه بهاري به خزان يافته ام

نه خليلم كه از آتش به عيان رست وليك

قول(بردا و سلاما) به عيان يافته ام

شايد اين گوهر با نقد روان يافته را

ديگر ارزان نفروشم كه گران يافته ام

اين گنه هم ز من آمد كه من اين دار شفا

دير چون جستم هم ديرش از آن يافته ام

چشمه ي آب بقا روضه ي جان بخش رضا

كه از آن كوثر ديگر به جهان يافته ام

مطلع شمس خراسان، نه كه خورشيد حيات

كه از او در دل هر ذره مكان يافته ام

جان

اگر جسم دگر يافت ز نعماي جنان

من از آن رشك جنان روح و روان يافته ام

آنچه از معجز عيسي به خبر يافته اند

من ز نوباوه ي عيسي به عيان يافته ام

از زبان هر كه زيان بيند و من از در او

به زيان رفته ز جان را، به زبان يافته ام

به مديحش سخني گفتم و بهر سخني

صله زين به نتوان يافت كه جان يافته ام

اي تو مرضي حق اي بوالحسن اي اصل رضا

كه يقين از تو پس از وهم و گمان يافته ام

جان چو بخشيدي ام اينك دل رنجور ببين

ز اين مقامي كه در اين دار هوان يافته ام

زدم اين فال در اين نيت و جان در طلب است

كه مراد دل خود يابم و آن يافته ام

[صفحه 24]

ستاره ي شرف

اصل قصيده 30 بيت.

(بابا فغاني شيرازي)

خطي كه اين رقمش آبروي نه چمنست

نشان خاتم سلطان دين ابو الحسنست

علي موسي جعفر كه مهر دولت او

ستاره ي شرف و آفتاب انجمنست

به نقش خاتم او گر هزار جوهر جان

شود نثار يكايك به جاي خويشتنست

ز شرح ميمنت خاتم همايونش

هماي ناطقه را مهر عجز بر دهنست

به مهر اوست كه پروانه ي حيات ابد

ز شهر روح مقرر به كشور بدنست

حديث گوهر سيراب لعل خاتم او

چو شهد در دهن طوطي شكر شكنست

در آن صحيفه كه طغراي او كنند رقم

چه جاي لاله ي نعمان و برگ نسترنست

عقيق خاتم توقيع حكم آل علي

به چشم اهل نظر چون سهيل در يمنست

چو نقش جام جم از جلوه ي سواد و بياض

نشان معرفت سر و صورت علنست

گليست جلوه گر از بوستان دولت و دين

كه نوشكفته به روي بنفشه و سمنست

نشانه ي يد بيضاست كز بياض شرف

چو ماه بدر در آفاق روشني فكنست

فروغ شمسه ي مهر و ظلال او دارد

لواي حمد كه بر كاينات پرده تنست

ز مهر ماه جمال

تو ماه كنعان را

تراوش مژه بهر طراز پيرهنست

زهي امام كه تعظيم حكم خدامت

مواليان تو را از فرايض و سننست

عقيق خاتم طغرا نويس امر تو را

سهيل صورت مهر ولايت يمنست

بروي برگ رياحين رقوم خاتم تو

نشان نازكي ارغوان و نسترنست

چو داغ لاله، شهيدان راه عشق تو را

نشان مهر و وفا بر حواشي كفنست

[صفحه 25]

براي مهر عقيق سخنورت ما را

سفينه از رقم خون ديده موج زنست

نگين مهر سليمان چه قيد راه شود

تو را كه مهر نبوت چراغ انجمنست

مثال نظم «فغاني» كه يافت مهر قبول

سواد خامه ي او مهر خاتم سخنست

برين صحيفه ي فيروزه تا ز خامه ي صنع

نشان دايره مهر نقطه پرنست

نشان مهر تو بر كاينات باد روان

چو آفتاب كه طغراي حكم ذوالمننست

[صفحه 26]

وادي قدس

اصل قصيده 63 بيت.

(حزين لاهيجي)

در كالبد مرده دمد جان چو مسيحا

آن لب كه زمين بوسي درگاه رضا كرد

سلطان خراسان كه رواق حرمش را

تقدير به خشت زر خورشيد بنا كرد

اين منزل جان است و تجلي گه سينا

كز خاك درش چشم ملك كسب ضيا كرد

اين محفل قدس است كه پروانگيش را

ارواح به صد عجز تمنا ز خدا كرد

گلزار سبك روحي خلقش به نسيمي

خاشاك به جيب و بغل باد صبا كرد

قنديل، نخست از دل روح القدس آويخت

معمار ازل قبه ي قصرش چو بنا كرد

با روضه ي او خلد برين را ثنا گفت

با خاك رهش مشك خطا را كه بها كرد

هر مور ضعيفش هنر آموخت به شهباز

هر صعوه ي او سايه ي دولت به هما كرد

تا مهر سليماني داغش به جبين نيست

دل را نرسد عربده با ديو هوا كرد

گر نيست گهر بخشي آن دست سخاسنج

كز خواست فزون در كف اميد گدا كرد

اين گنج به كان دست كه افشاند، بگوئيد

اين مايه ببينيد به دريا كه عطا كرد

شاها! سخني لايق

مدح تو ندارم

مدح تو نيارد كسي آري به سزا كرد

گر دست دم سرد خسان با قلم من

آن جور كه با شمع فروزنده صبا كرد

آهنگ ثنايت كه بلند است مقامش

نتوان به ني خامه ي بي برگ و نوا كرد

بخشاي، گر پرده به دستان نسرايم

شوقت دل پرشور مرا پرده سرا كرد

تضمين كنم اين مصرع يكتا ز «نظيري»

«مي كوشم و كاري نتوانم به سزا كرد»

در دست من خاك نشين نيست نثاري

مشتاق تو اول دل و جان روي به ما كرد

[صفحه 27]

مدهوشم و از سختي هجران نخروشم

زين سنگ ستم، شيشه ندانم چه صدا كرد

گر جسم مرا چرخ ز كوي تو جدا ساخت

جان را نتواند ز ولاي تو جدا كرد

تقدير چو بسرشت گل دير و حرم را

درگاه تو را كعبه ي صدق عرفا كرد

از هر دو جهان فارغم و رو به تو دارم

جذب تو دل يك جهتم قبله نما كرد

كوي تو كشد از كف من دامن دل را

با من خس و خارش اثر مهر گيا كرد

از جا نرود خاطرش از هول قيامت

آسوده كسي كو به سر كوي تو جا كرد

خورشيد فلك را نه طلوع و نه غروبست

از دور زمين بوس تو هر صبح و مسا كرد

از حال «حزين» آگهي و جان اسيرش

داني چه جفاها كه به وي جسم فنا كرد

يكبار هم آواره ي خود را به درت خوان

در حسرت كوي تو چها ديدو چها كرد

آن روز كه كردند رخ ذره به خورشيد

اقبال، مرا هم ز غلامان شما كرد

يا شاه غريبان! مددي كن كه توانم

يك سجده ي شكرانه به كوي تو ادا كرد

معذورم اگر نيست شكيبم به جدايي

موسي به چنان قرب تمناي لقا كرد

از مطلب ديگر ادبم بسته زبانست

دلتنگيم از وسعت آمال حيا كرد

چون بر ورق دهر،

ني نكته سرايان

رسمست كه انجام سخن را به دعا كرد

من خود چه دعا گويمت از صدق كه يزدان

بر قامت جاه تو طرازي ز بقا كرد

[صفحه 28]

قبله ي هفتم

محمد خسرو نژاد (خسرو)

اي كه عاجز خرد از وصف مقام تو بود

وي كه چشم همه بر رحمت عام تو بود

هر سحرگه، كه ز مشرق به درآيد خورشيد

پي تعظيم تو و بهر سلام تو بود.

تويي آن بنده ي صالح كه خدا، از تو رضاست

آشكار اين سخن از نام كرام تو بود

بهر توصيف مقام تو همين نكته بس است

كه علي باب تو و فاطمه مام تو بود

قبله ي هفتمي و پاره ي قلب احمد (ص)

كعبه ي اهل نظر ركن و مقام تو بود

هر كه در درگهت آيد نرود، دست تهي

جود و احسان و كرم كار مدام تو بود

مي شوي ضامن ما روز جزا، مي دانم

ياري از مردم بيچاره مرام تو بود

روز محشر كه سر از خاك لحد، بردارم

به خدا ذكر لبم يكسره، نام تو بود

تو نگهدار خراسان ز بلا مي باشي

كه قضا بنده ي امر تو و رام تو بود

تا ابد ساكن كويت ز وفا خواهد بود

هر كه از روز ازل سرخوش جام تو بود

نتوانم كه به غير از تو دهم دل به كسي

زانكه مرغ دل من بسته ي دام تو بود

به نشابور حديثي تو بخواندي و هنوز

گوهر گوش بشر در كلام تو بود

با چنين قلب رئوف تو كجا بود سزا

كه ز بيداد عدو زهر به كام تو بود

به زوال تو كمر بست عدو غافل بود

كه دوام همه عالم ز دوام تو بود

چه غم از آتش سوزنده ي دوزخ دارد

هر كه چون «خسرو»، مداح و غلام تو بود

[صفحه 29]

كليد رحمت

(قاسم رسا)

بيا كه مظهر آيات كبريا اينجاست

بيا كه تربت سلطان دين رضا اينجاست

بيا كه خسرو اقليم توس شمس شموس

بيا كه وارث ديهيم ارتضا اينجاست

در مدينه ي علم و كمال و زهد و ادب

در خزينه ي بخشايش و عطا اينجاست

ز قبله گاه

سلاطين بخواه حاجت خويش

شهي كه حاجت مسكين كند روا اينجاست

قدم ز صدق و ارادت در اين حرم بگذار

كه مهد عصمت و ناموس كبريا اينجاست

بيا كه منبع فيض و عنايت ازلي

بيا كه مطلع «والشمس والضحي» اينجاست

امام ثامن و ضامن رضا (ع) كه بر حرمش

نهاده اند شها روي التجا اينجاست

به خضر كز پي آب بقاست سرگردان

دهيد مژده كه سرچشمه ي بقا اينجاست

از اين سفينه ي رحمت مپوش چشم اميد

چه غم ز موج حوادث كه ناخدا اينجاست

طواف كعبه ي سلطان توس كن ز خلوص

كه زمزم و حجر و مروه و صفا اينجاست

سپهر حكمت و خورشيد آسمان علوم

ستاره ي شرف و زهره ي حيا اينجاست

در آستان جلالش ندا كند جبريل

به سالكان حقيقت كه رهنما اينجاست

شهي كه از پي اخلاص و بندگي شب و روز

نهاده جبهه به درگاه او «رسا» اينجاست

[صفحه 30]

جلوه گاه نور خدا

(محمدعلي رياضي يزدي)

حريم توس مگر طور وادي سيناست

كه روي ماه رضا، جلوه گاه نور خداست

چو كعبه ساحت قدسش مطاف اهل يقين

رواق صحن نو و كهنه، مروه است و صفاست

پيمبران به طواف و فرشتگان در سعي

يكي به ذكر نماز و يكي به عرض دعاست

شرف برد ز مقامش مقام ابراهيم

غبار او به رخ زمزم آبرو افزاست

چنان كه در عرفاتت گنه ببخشايند

نگاه او قلم محو جرم و عفو خطاست

به خاك او حجرالاسود استلام كند

كه پاره تن پيغمبر خدا، اينجاست

بگو به موسي عمران به كوه طور، مرو

و گرنه با ارني، لن ترانيت اولي است

ز كوه طور بيا خدمت رضا در توس

كه در جمال خدايي او خدا پيداست

چه اختلاف لطيفي به موقع اعجاز

ميان موسي عمران و زاده ي موسي است

براي خلقت آن اژدهاي هول انگيز

هميشه تكيه ي موسي بر آن بلند عصاست

ولي امام نگاهي به نقش پرده نمود

ز هيبت نظرش شير زنده شد،

برخاست

يكي به فيض عصا و يكي به نور نگاه

ببين تفاوت ره از كجاي تا به كجاست

مگر ز تربت پاكش به تاب طره حور

گره زدند كه مشكين شميم و غاليه ساست

غبار خاك قدمهاي زاير حرمش

گهي به دوش نسيم و گهي به دست صباست

يكي برد به چمن تا به گل ببخشد بوي

يكي برد به شفا خانه ها كه عين شفاست

علي عالي اعلي، كه نام اقدس او

ز اسم حضرت حق، سر علم الاسماست

شعاع نور خدا جلوه ي جلال نبي

جمال علم علي، نور ديده ي زهراست

به پاره هاي جگر، ثاني امام حسن

اگر چه خود جگر پاك سيد الشهداست

[صفحه 31]

هميشه تا بود اين آفتاب، چشمه ي نور

هماره تا به فلك ماه انجمن آراست

هميشه ملت ايران، به نام او جاويد

هماره پرچم ايران به فر او برپاست

سزد كه بر سر خورشيد سايه اندازيم

چنين كه سايه شمس الشموس بر سر ماست

زمين ببوس «رياضي» به تهنيت كه امروز

ولادت شه دنيا و دين امام رضاست

[صفحه 32]

ارض قدس

اصل قصيده 22 بيت.

(محمدعلي رياضي يزدي)

مي روم تا ارض قدس، ساحت قدس رضا

قبله ي من، كعبه ي من، مسجد اقصاي من

تا ستاند ز آستان قدس او خط امان

دين من، آئين من، دنياي من، عقباي من

همچو موسي با خدا هم صحبتي در تور طوس

گر نقاب نور برگيرد ز رخ، مولاي من

تا بر ايوان طلا سر سودم از روي رضا

سود فرق فرقدان را فرق فرقد ساي من

با شعاع شمسه ي ايوان آن شمس الشموس

يافت بينايي سواد چشم نابيناي من

اي جبين پر فروغت، نخله ي پرنور طور

وي طوافت سر سبحان الذي اسراي من

پرتو نور محمد مظهر علم علي

جلوه ي حسن حسين و زهره ي زهراي من

اي فروغ ديده ي موسي بن جعفر يا علي

اي تو خود مصداق علم علم الاسماي من

مادران من كنيزاني در اين

دربار قدس

بندگان حلقه بر گوش درت آباي من

اي دهم معصوم و هفتم قبله و هشتم امام

اي حريم بارگاهت جنت المأوي من

با ولاي توست توحيد خدا، حصني حصين

اي تولاي تو شرط صحت الاي من

تاجدارا، شهريارا، پادشاها، خسروا

اي طلايي گنبد تو قبة الخضراي من

رشته كار از كفم بيرون شد اي حبل المتين

اين گره را باز كن اي عروة الوثقاي من

از «رياضي» گر نگيري دست، اي دست خدا

واي بر امروز من، فرياد بر فرداي من

[صفحه 33]

خاك درگاه

(شباب شوشتري)

بنه به عرش برين پاي اقتدار اي توس

كه از تو هر دو جهان دارد افتخار اي توس

توئي كه مي كند از بامداد روز ازل

به گرد كوي تو هفت آسمان مدار اي توس

توئي كه يافته روح الامين ز روي ادب

به پاسباني كوي تو اشتهار اي توس

توئي كه منزلتت را شمار ممكن نيست

به صد هزار زبان تا صف شمار اي توس

توئي كه داري بر اوج عرش اعظم پاي

زيمن رتبت و اين مرقد و مزار اي توس

جبين نهاده به شكرانه آسمان به زمين

از آنكه گشته به كوي تو پرده داراي توس

چه فر خجسته دياري تو زآنكه مظهر حق

نمود از همه آفاقت اختيار اي توس

امام هشتم كاين نه رواق هفت اورنگ

به عون قدرت او گشته رهسپار اي توس

به خاك درگهش از بهر كسب جاه و محل

جبين گذاشته كرسي به اعتذار اي توس

منم كه بر در اين بارگاهم آخر عمر

كشيده از وطن اميد بي شمار اي توس

پي نثار تو چون بر كف ارمغاني نيست

بر آن سرم كه كنم بر تو جان، نثار اي توس

به نا اميدي ام از در مران كه بر در حق

مراست شرم، تو را كسر اعتبار اي توس

يكي به عين عنايت مرا به درگه خويش

ببين ستاده ام از

روي اضطرار اي توس

نمي روم به دلي ز آستانه ي تو ملول

گرم براني از اين در هزار بار اي توس

[صفحه 34]

درگاه جلال

اصل قصيده 39 بيت

(شباب شوشتري)

آشكارا از مدح مولاي خراسان نغمه سنج

نغمه سنج از مدح مولاي خراسان آشكار

افتخار از فيض ايجادش نمايد انس و جان

انس و جان از فيض ايجادش نمايد افتخار

انحصار اندر ثناي او محال است از خرد

از خرد اندر ثناي او محال است انحصار

ني سوار اندر صف رزمش نمايد آسمان

آسمان اندر صف رزمش نمايد ني سوار

در بحار از رشك جود او خروش افتد چو رعد

در خروش افتد چو رعد از رشك جود او بحار

ريزه خوار از خوان فيضش ما سوي الله يك به يك

ما سوي الله يك به يك از خوان فيضش ريزه خوار

بنده وار از قيد حكمش سر نتابد جبرئيل

جبرئيل از قيد حكمش سر نتابد بنده وار

تا جدار از درگه او شد زمين چون آسمان

شد زمين چون آسمان از درگه او تا جدار

بي قرار است آفتاب از شرم رويش ذره سان

ذره سان است آفتاب از شرم رويش بي قرار

جان نثار آمد به درگاه حلالش عرش و فرش

عرش و فرش آمد به درگاه جلالش جان نثار

افتخار از خدمتش روح الامين را بر ملك

بر ملك از خدمتش روح الامين را افتخار

روزگار از فيض خلقش غيرت خلد برين

غيرت خلد برين از فيض خلقش روزگار

آشكار از جلوه ي ذات جميلش ذات حق

ذات حق از جلوه ي ذات جميلش آشكار

هفت و چار اي مير دين پرور تو را اصلند و فرع

اصل و فرع اي مير دين پرور تو را هفتند و چار

كردگار از نكهت خلقت بر آدم داده روح

داده روح از نكهت خلقت بر آدم كردگار

شام تار از ماه رخسار تو روشن همچو مهر

همچو مهر از ماه رخسار تو روشن شام

تار

چون هزار از هجر رويت ناله ها دارد بهشت

ناله ها دارد بهشت از هجر رويت چون هزار

[صفحه 35]

اقتدار از خاك درگاه تو گردون كرده كسب

كرده كسب از خاك درگاه تو گردون اقتدار

كوهسار افتاده در ميزان حلمت ذره سان

ذره سان افتاده در ميزان حلمت كوهسار

ذره وار آمد «شباب» اي شه به مهرت ملتجي

ملتجي آمد «شباب» اي شه به مهرت ذره وار

كرده ام گر اقتصار از وصف قدرت قاصرم

قاصرم از وصف قدرت كرده ام گر اقتصار

در شمار از من متاب اي ابر رحمت روي لطف

روي لطف از من متاب اي ابر رحمت در شمار

[صفحه 36]

كعبه ي اميد

اصل قصيده 72 بيت

(صائب تبريزي)

سلطان ابوالحسن علي موسي آن كه هست

گل ميخ آستانه ي او ماه و آفتاب

آن كعبه ي اميد كه صندوق مرقدش

گرديده پايتخت دعاهاي مستجاب

بوي گل محمدي باغ خلق او

در چين به باد عطسه دهد مغز مشك ناب

با اسب چوب از آتش دوزخ گذر كند

تابوت هر كه طوف كند گرد آن جناب

روزي كه دست او به شفاعت علم شود

خجلت كشد ز دامن پاك گنه، ثواب

هر شب شود به صورت پروانه جلوه گر

روح الامين به روضه ي آن آسمان جناب

كفر است پا به مصحف بال ملك زدن

بر گرد او بگرد به مژگان چو آفتاب

روح اللهي كه از نفسش مي چكد حيات

نازد به خاكروبي آن آسمان جناب

بر هيچ كس درش چو در فيض بسته نيست

از شرم خويش در پس درمانده آفتاب

شوق خطاب بر در دل حلقه مي زند

تا چند در حضور به غيبت كنم خطاب؟

اي شعله اي ز صبح ضمير تو آفتاب

از دفتر عتاب تو مدي خط شهاب

حج پياده در قدمش روي مي نهد

هر كس شود ز طرف حريم تو كامياب

خورشيد پا به خشت حريم تو چون نهد؟

نهاده است بر سر مصحف كسي كتاب

گردون به نذر مرقد پاك

تو بسته است

سر رشته ي شعاع به قنديل آفتاب

از تربت تو خاك خراسان حيات يافت

آري ز دل به سينه رسد فيض بي حساب

از زهر رشك، خاك نشابور سبز گشت

تا گشت ارض توس ز جسم تو كامياب

[صفحه 37]

غربت به چشم خلق چو يوسف عزيز شد

روزي كه گشت شاه غريبان تو را خطاب

حفاظ روضه ي تو چو آواز بركشند

بلبل شود به شعله ي آواز خود كباب

از بس به مرقد تو اشارت نموده است

نيلوفري شده است سرانگشت آفتاب

هر كس كه با ولاي تو در زير خاك رفت

آيد به صبح حشر برون همچو آفتاب

[صفحه 38]

روضه ي جنت

اصل قصيده 66 بيت.

(صائب تبريزي)

اين حريم كيست كز خوش ملايك روز بار

نيست در وي پرتو خورشيد را راه گذار

يا رب اين خاك گرامي مغرب خورشيد كيست

كز فروغش مي شود چشم ملايك اشكبار

اين همايون بقعه يا رب از كدامين سرور است

كز شرافت مي زند پهلو به عرش كردگار

سرور دنيا و دين سلطان علي موسي الرضا

آن كه دارد همچو دل در سينه ي عالم قرار

جدول بحر رسالت كز وجود فايضش

خاك پاك توس شد از بحر رحمت مايه دار

گوهر بحر ولايت كز ضمير انورش

هر چه در نه پرده پنهان بود گرديد آشكار

همچو اوراق خزان بال ملايك ريخته است

هر كجا پا مي نهي در روضه ي آن شهريار

مي توان رفتن به آساني به بال قدسيان

از حريم روضه ي او تا به عرش كردگار

هر شب از گردون ز شوق سجده ي خاك درش

قدسيان ريزند چون برگ خزان از شاخسار

نقد مي سازد بهشت نسيه را بر زايران

روضه ي جنت مثالش در دل شبهاي تار

مي توان خواند از جبين رحل مصحف هاي او

رازهاي غيب را چون لوح محفوظ آشكار

بس كه قرآن در حريم او تلاوت مي كنند

صفحه ي بال ملايك مي شود قرآن نگار

اختيار خدمت خدام اين در مي كند

هر كه مي خواهد

شود مخدوم اهل روزگار

از صفاي جبهه ي خدام او دلهاي شب

ميتوان كردن تلاوت مصحف خط غبار

از سر گلدسته اش چون نخل ايمن تا سحر

بر خداجويان شود برق تجلي آشكار

از سر درباني فردوس، رضوان بگذرد

گر بداند مي كنندش كفشدار اين مزار

خضر تردستي كه ميراب زلال زندگي است

مي كند سقايي اين آستان را اختيار

[صفحه 39]

مطالب كونين آنجا بر سر هم ريخته است

چون برآيد نااميد از حضرتش اميدوار؟

روز محشر سربر آرد از گريبان بهشت

هر كه اينجا طوق بر گردن گذارد بنده وار

مي كند با اسب چوب از آتش دوزخ گذر

هر كه را تابوت گردانند گرد اين مزار

چشمه ي كوثر به استقبالش آيد روز حشر

هر كه را زين آستان بر جبهه بنشيند غبار

از فشار قبر تا روز جزا آسوده است

هر كه اينجا از هجوم زايران يابد فشار

هر كه باشد در شمار زايران درگهش

مي تواند شد شفيع عالمي روز شمار

آتش دوزخ نمي گردد به گردش روز حشر

از سر اخلاص هر كس گشت گرد اين مزار

بر جبين هر كه باشد سكه ي اخلاص او

از لحد بيرون خرامد چون زر كامل عيار

آن كه باشد يك طواف مرقدش هفتاد حج

فكر «صائب» چون تواند كرد فضلش را شمار؟

[صفحه 40]

شمع ولايت

(ذبيح الله صاحبكار «سهي»)

تا كه ره بر درگه آل پيمبر يافتم

هر چه گم كردم به هر درگاه از اين در يافتم

آن چه اسكندر ز فيض چشمه ي حيوان نيافت

من ز خاك آستان آل حيدر يافتم

تا كه آوردم بر اين دولت سرا روي نياز

از دم روح القدس فيض مكرر يافتم

بر در ارباب دنيا كي نهم روي نياز

من كه زين در كيمياي عافيت دريافتم

دامن مطلوب از اين درگاه آوردم به دست

گوهر مقصود ازين خاك مطهر يافتم

يك نفس رو برنخواهم تافت زين دارالامان

راحت خاطر ازين در يافتم،گر يافتم

تشنه كامي خسته بودم در بيابان

طلب

لطف ايزد يار شد تا ره به كوثر يافتم

نقد توفيق و سعادت را كه مي جستم ز بخت

در حريم زاده ي موسي بن جعفر يافتم

سال ها سرمايه ي عمر ار به غفلت باختم

رخ چو بر اين خاك سودم عمر ديگر يافتم

آن چه بر اين آستان اشك تمنا ريختم

بخت ياري كرد و از هر قطره گوهر يافتم

بارگاه هشتمين شمع ولايت را به توس

مرجع آمال درويش و توانگر يافتم

مژده ي رحمت نيوشيدم از اين دارالسلام

نكهت رضوان در اين خاك مطهر يافتم

گر به خود زين طالع فرخنده مي بالم رواست

كاين هما را بر سر خود سايه گستر يافتم

داشتم همواره بر الطاف او چشم اميد

تا سرانجام از نهال آرزو بريافتم

تا كه بر اين در پناه آوردم از كيد جهان

خويشتن را ايمن از هر فتنه و شر يافتم

جان و دل قربان مولائي كه از فر و جلال

ملك دلها را به عشق او مسخر يافتم

تا گداي اين درم سر بر فلك سايم ز فخر

كز فلك اين خاك را در رتبه برتر يافتم

[صفحه 41]

نخل طور

اصل قصيده 32 بيت.

(سليمان صباحي بيدگلي)

توس اين يا وادي ايمن كه مي بينم ز دور

گنبد شاه خراسان يا رب اين يا، نخل طور

وادي ايمن نه و زآن وادي ايمن به رشك

نيست نخل طور و نخل طور از آن در كسب نور

معني ظلمت نيايد ساكنانش را به وهم

زآن كه شب چون روز روشن باشد اندر چشم كور

طينت آدم كه يزدانش سرشت از آب و خاك

گويي از اين خاك طيب بود و اين آب طهور

گر غباري افتد از جولانگه زوار او

بر كف بادي كه در باغ جنان دارد عبور

تا از آن جيب و گريبان را عبير آگين كند

مي ربايندش ز دست يكدگر غلمان و حور

مقريان تسبيح خان هر

صبح بر گلدسته ها

يا ملك در ذكر يا داوود مشغول زبور؟

بي قبول تو مباني قدر گيرد خلل

بي رضاي تو مساعي قضا يابد فتور

هيچ از شأن سليمانيت نتوانست كاست

خاتم ملك از كفت گر برد اهريمن به زور

لطف و قهرت را بود هنگام مهر و وقت كين

فيض انفاس مسيحا و خواص نفخ صور

فرش اينك بر زمين درگهت بال ملك

گر سليمان سايه بر سر داشت از بال طيور

هان «صباحي» اين همان حضرت كه كردي آرزو

حضرتش را گر چه فرقي نيست غيبت با حضور

عرضه ده درد دل خود را بر اين صدر رفيع

گرچه ايزد كرده آگاهش ز ما يخفي الصدور

[صفحه 42]

آينه كاري دارالسعادة

در سال 1300 قمري كه ناصرالدين شاه به عتبه بوسي آستان قدس رضوي عزيمت داشت، ميرزا ابراهيم خان امين السلطان را پيش از حركت در حال مرض به مشهد گسيل داشت ولي امين السلطان در راه وفات يافت و فرزندش ميرزا علي اصغر خان «امين السلطان» شد و به فرمان شاه دارالسعادة را تزيين و آينه كاري نمود. اين قصيده بر گرداگرد آن كتيبه شد. اصل قصيده 47 بيت مي باشد.

(محمد كاظم صبوري ملك الشعراء آستان قدس رضوي)

حبذا دار همايون سعادت دستور

مرحبا كاخ فلك منظر خورشيد ظهور

بارك الله حريمي كه بود خاك درش

سرمه ي چشم ملك غاليه ي طره ي حور

لوحش الله مقامي كه در آن ابراهيم

سعي ها كرده پي مغفرت از رب غفور

با چنين كاخي رفعت به فلك باشد كذب

با چنين خاكي نزهت به جنان باشد به دور

سوي اين خاك بچم خاك ببوس از سر صدق

كه شود ذيل گنه پاك ازين خاك طهور

اندر اقليم چهارم بود اين كعبه ي قدس

راست چون در فلك چارم بيت المعمور

گر بدين دار سعادت بودت روي اميد

رو چو آيينه درون صاف

كن از رنگ غرور

ره به جنت نبرد منكر اين حضرت قدس

آب كوثر نخورد مست شراب انگور

گر كليم الله در طور به فاخلع نعليك

گشت از امر خداوند تعالي مأمور

عوض پا، پي تعظيم ز گردون خورشيد

سر برهنه كند از اين حرم قدس مرور

آري اين طور تجلي گه آن نور بود

كامد اندر نظر موسي در وادي طور

ني غلط گفتم نوري كه پي ديدن آن

ارني گفت و نشد كام دل او را ميسور

موسي از طور سوي توس شدي كاش، كه هست

منظر زاده ي موسي همه او را منظور

اولين جلوه ي دادار رضا آن كه قضا

يافته ز امر همايونش در دهر صدور

[صفحه 43]

اختر برج نبوت خلف پيغمبر

آن چو خورشيد به انوار هدايت مشهور

نور مشكوة ازل پرتو مصباح ابد

كز زجاج حرمش نور دمد تا دم صور

جزوي از معرفتش هر چه به قرآن مجيد

رمزي از محمدتش هر چه به تورات و زبور

حضرتش كعبه آمال خواص است و عوام

درگهش كعبه ي اقبال اناث است و ذكور

حكم او جاري بر هر كه وضيع است و شريف

امر او ساري بر هر چه وحوش است و طيور

خشتي از پايه ي ايوانش سقف مرفوع

رشحي از لجه ي احسانش بحر مسجور

رفعت كاخ همايونش در چشم سپهر

وسعت ملك سليمان بود و ديده ي مور

مهر و مه آينه گشتند دين كاخ منيع

آسمان آينه گر آمد و انجم مزدور

هر صفايي كه فلك داشت هر آن نور كه شمس

شد از آيينه به اين دار سعادت محصور

آسمان داشت هر آن كسر ز تابنده نجوم

برد ازين كاخ هر آيينه كه آمد مكسور

اينك از ريزه ي آيينه اين بقعه به چرخ

اين دراري است كه گرديده چو لؤلؤ منثور

گشت اين كاخ چنان ز آينه روشن كه از آن

اختران نور ستانند شبان ديجور

عكس هايي كه ز هر

آينه تابد ز شموع

حوريانند دل افروز تو گويي به قصور

يافت اين كعبه صفا چون ز امين السلطان

علم الله بودش سعي زيارت مشكور

هم ازين خدمت شايان پسر، روح پدر

شهدالله كه به غفران خدا شد مغفور

باصفايي كه در آيينه اين قصر بود

به جنان حور خود اقرار نمايد به قصور

الغرض بارگه زاده ي موسي گرديد

چون ز آيينه ي روشن به مثل غيرت طور

زد رقم كلك «صبوري» ز پي تاريخش

«اندر آيينه اين بقعه ببين آيت نور»

1300 هجري قمري

[صفحه 44]

صحن بهشت

اصل قصيده 39 بيت

(ميرزا علي خان صفا «مشتاقي»)

اين معبد ملائكه يا عرش كبرياست

يا بقعه ي منور سلطان دين رضاست

ارواح انبيا همه طائف در اين حريم

گويا خجسته كعبه ي ارواح انبياست

از صوفيان صافي تا آدم صفي

صف در صف ايستاده در اين صفه صفاست

شاها گه نماز به درگاه بي نياز

جبريل را به شخص شريف تو اقتداست

تاوان يك زيارت تو، صد هزار حج

چونان كه يك اشارت تو خلد را بهاست

خاكي كه زاير تو گذارد قدم بر آن

فرخنده تربتي است كه بهتر ز كيمياست

گردي كه سم مركب زاير كند بلند

در پيش چشم اهل نظر به ز توتياست

با سطوت تو قهر خدا برترين عذاب

با همت تو ملك جهان كمترين عطاست

مقصود از آفرينش كون و مكان تويي

اينك حديث بضعة مني برين گواست

هر يك ز سنگ مشهد و قنديل مسجدت

آيينه ي سكندر و جام جهان نماست

هفت آسمان اگر به مثل پيش پا بود

واپس نماند آن كه ورا چون تو پيشواست

اين دردهاي ظاهر و باطن كجا بريم

با آن كه آستانه ي تو خانه ي شفاست

دلهاي دوستان به تولاي حضرتت

همچون كبوتران معلق در اين هواست

از كيمياي جود وجودت نمونه ايست

ايوان و گنبد تو كه اندوده ي طلاست

اين دو مناره هر يك نخليست از بهشت

كش طلع عكس طلعت مهر و مه سماست

سنگاب

خانه ي تو ز كوثر دهد نشان

وين نهر سلسبيل بود كاندران سراست

كوس در سراي جلالت به صبح و شام

تنبيه گوش مؤمن و تهديد اشقياست

[صفحه 45]

رضوان غلام هر كه درين روضه خادم است

جنت مقام هر چه در اين بقعه محتواست

يا رب روان پاك «گهر شاد» شاد باد

كز وي به پيشگاه امام اين بنا به پاست

شه حلقه ي غلاميت ار زد شگفت نيست

جبريل نيز حلقه به گوش در شماست

هرك از درت به ناز بتابد رخ نياز

خاقان و قيصر ار بود اندر مثل گداست

جد تو مرتضي علي آن والي الولي

حقا كه عين حق بود و نفس مصطفي است

اين بنده كيست خود كه ز مدح تو دم زند

مداح ذات پاك تو خلاق كبرياست

اليوم قد اتيتك ارجوك شافعا

اي كايت جلال تو تشريف هل اتي است

خواهيم نعمت از كه و حاجت كجا بريم

زين در، كه مصدر نعم و منبع عطاست

اين ذره را به سايه ي رحمت پناه ده

اي آن كه مهر را به جناب تو التجاست

«مشتاقي» از كجا و غلامي حضرتت

گر باشد او غلام غلام رضا، رضاست

[صفحه 46]

هفتمين قبله

اصل قصيده 41 بيت

(ميرزا جهانگير خان ضيائي)

حبذا بارگاه عرش مثال

بارگاهي مصون ز بيم زوال

قدسيان را حريم توست مطاف

عرشيان را رواق توست مجال

اي مقدس حريمت از تشبيه

وي منزه رواقت از تمثال

بوسه زد تا به آستان تو مهر

عالم آرا شد و همايون فال

از نسيم تو آيتي تسنيم

بي شميمت، بهشت فرض محال

آستان تو بوستان سرور

كه نگنجد در او كلال و ملال

چون بدين آستانه روي آرند

همه ادبارها شود اقبال

وحده لا اله الا الله

طايران تو راست ذكر و مقال

اذن الله فيك ان يذكر

اسمه بالغدو و الاصال

از تو افزود شوكت اسلام

يافته از تو كفر رنج هزال

باد پاينده شوكتت جاويد

كفر را ذل و

شرع را اجلال

هفتمين قبله هشتمين هادي

حضرتش مايه ي سعادت حال

به كمال جلال او سوگند

كه جلالت رسيد از او به كمال

هر جميلي از او جمال گرفت

كه جميل است و دوستدار جمال

او نبي صورت و علي صولت

او حسن سيرت و حسين خصال

حجت كردگار لم يزلي است

ز امر و نهيش عيان حرام و حلال

هست حبل المتين ولايت او

اي دل اين رشته را مكن اهمال

[صفحه 47]

فطرت هر كه پاك در مبدأ

به ولايش بود خجسته مآل

درگهش كشتي نجات امم

اي غريق گنه تعال تعال

اي «ضيائي» بهشت هر دو سراي

داري ار لطف اوست شامل حال

خادم درگه چنين مولا

به سعادت قرين هر آمال

كلما شانه يشاء الله

اوست سلطان چه جاي استدلال

[صفحه 48]

شهريار توس

اصل قصيده 24 بيت

(محمد نصير طرب اصفهاني)

اي باد خاك من برسان در ديار توس

از من ببر سلام سوي شهريار توس

در ديده جاي سرمه كشد دست حور عين

خاكي كه باد صبح برد از ديار توس

تا دور، مرغ دل شد از آن گلشن وصال

زارم چو مرغ در طلب مرغزار توس

آب بقا كه خضر از او يافت زندگي

سرچشمه اي بود به لب جويبار توس

باغ بهشت اگر چه مثل در طراوت است

طرفي بود ز روضه ي فردوس وار توس

شويد ز سلسبيل ز رويش غبار، حور

بر روي زايرش چو نشيند غبار توس

اندر هواي آب سناباد جانفزاش

عمري بود كه خضر بود خاكسار توس

چون شب ز تاب گنبد او روشني برد

خورشيد پرورد سحر اندر كنار توس

تا باد صبح بويي از آن خاكم آورد

چشمم سپيد شد به ره انتظار توس

از خون عاشقان وز اشك مسافران

گلهاي رنگ رنگ دمد از بهار توس

پروين فشان چو ديده ي زوار او شود

پروين فلك ز مهر نمايد نثار توس

جاري هزار چشمه ي حكمت ز لب كند

چل شام هر كه صبح

كند در جوار توس

رويد ز خاك او همه شمشاد و ارغوان

شد آبيار خلد مگر آبيار توس؟

در پرده حريمش، شد عقل مستتر

شد پرده دار عرش برين پرده دار توس

دامن كشد به ساحت گردون، زمين او

پهلو زند به باره ي كيوان حصار توس

اورنگ توس پايه اش از عرش برتر است

تا ثامن الائمه بود شهريار توس

[صفحه 49]

او پور موسي است و مزارش چو كوه طور

در روشني است سينه ي سينا مزار توس

شايد كه افتخار به ملك جهان كند

تا هست از علي ولي افتخار توس

فرمان پذير توس بود جمله ماسوا

تا بو الحسن به حق شده فرمانگزار توس

شايد قبول درگه خدام او شود

بهتر ز جان نداشت «طرب» در نثار توس

[صفحه 50]

هشت باغ بهشت

اصل قصيده 40 بيت.

(محمدحسين غروي كمپاني «مفتقر»)

بريد باد صبا خاطري پريشان داشت

مگر حديثي از آن زلف عنبر افشان داشت

نسيم زلف نگار از نسيم باد بهار

فتوح روح روان و لطافت جان داشت

صبا دميد خور آسا ز مشرق ايران

مگر كه ذره اي از تربت خراسان داشت

مقام قدس خليل و مناي عشق ذبيح

كه نقد جان به كف از بهر دوست قربان داشت

مطاف عالم امكان ز ملك تا ملكوت

كه از ملوك و ملك پاسبان و دربان داشت

به مستجار درش كعبه مستجير و حرم

اسا ركن يماني ز ركن ايمان داشت

به مروه صفه ي ايوان او صفا بخشيد

حطيم و زمزم از او آبرو و عنوان داشت

به قاب قبه ي او پر نمي زند عنقا

بر آستانه ي او سر هماي كيوان داشت

درش چو نقطه محيط مدار كون و مكان

هر آفريده نصيبي به قدر امكان داشت

فضاي قدس كجا رفرف خيال كجا

براق عقل در آن عرصه گر چه جولان داشت

در تو مهبط روح الامين و حصن حصين

ز شرفه ي شرف عرش و فرش، ايوان داشت

قصور خلد ز مقصوره ي تو يافت كمال

ز

خدمت در آن روضه، رتبه رضوان داشت

تو محرم حرم خاص لي مع اللهي

تو را عيان حقيقت جدا ز اعيان داشت

تجلي احديت چنان تو را بربود

كه از وجود تو نگذشت آنچه وجدان داشت

جمال شاهد گيتي به هستي تو جميل

كه از شعاع تو شمعي فلك فروزان داشت

كتب محكم توحيد از آن جبين مبين

به چشم اهل بصيرت دليل و برهان داشت

تو باء بسمله اي در صحيفه ي كونين

ز نقطه ي تو تجلي نكات قرآن داشت

[صفحه 51]

مقام ذلت تو جمع الجوامع كلمات

صفات عز تو شأني رفيع بنيان داشت

نسيم كوي تو يحيي العظام و هي رميم

شميم بوي تو صد باغ روح و ريحان داشت

فروغ روي تو را مشتري هزاران بود

ولي كه زهره ي آن زهره روي تابان داشت؟

«به مفتقر» بنگر كز عزيز مصر كرم

به اين بضاعت مزجاة چشم احسان داشت

به اين هديه اگر دورم از ادب چه عجب

همين معامله را مور با سليمان داشت

[صفحه 52]

شمس الشموس

(محمدجواد غفور زاده «شفق»)

هر روز سر از خواب چو بردارد آفتاب

از خاك پاك توس گذر دارد آفتاب

پر مي كشد به سوي سرا پرده ي «رضا»

گويي پرستويي است كه پر دارد آفتاب

چندان كه جبهه سوده بر اين آستان قدس

پيشاني اي به رنگ سحر دارد آفتاب

از فيض خاك بوسي شمس الشموس يافت

اين تاج عزتي كه به سر دارد آفتاب

صدها ستاره بر سر راهش نشسته اند

كز مشرق زمين چه خبر دارد آفتاب

تا هست نامي نامي ات ثامن الحجج

بر لب كجا حديث دگر دارد آفتاب

در آستان قدس تو همراه قدسيان

پاس حريم اهل نظر دارد آفتاب

اي پرتو جمال تو خورشيد آفرين

بي التفات تو چه هنر دارد آفتاب؟

صد ساغر از شعاع به دست آمده، مگر

يك جرعه از زلال تو بردارد آفتاب

تا انعكاس مهر تو را منتشر كند

از شرق تا به غرب

سفر دارد آفتاب

هر ذره آفتاب شود با محبتت

بي دوستي تو چه ثمر دارد آفتاب

با جلوه هاي حسن تو اي ماه هاشمي

كي اعتنا به قرص قمر دارد آفتاب

دل را به موج خيز ولاي تو تا سپرد

همچون صدف اميد گهر دارد آفتاب

گرم طواف گنبد و گلدسته ي طلاست

ورنه چه احتياج به زر دارد آفتاب

هر صبحدم كه سر زند از مشرق اميد

اول به زاير تو نظر دارد آفتاب

از غربت غروب تو اي آفتاب عشق

صد داغ آتشين به جگر دارد آفتاب

[صفحه 53]

چشمش ز گريه خشك نشد در فراق يار

تا بامداد نرگس تر دارد آفتاب

انگور تا به زهر شد آغشته، تا ابد

از سايبان تاك حذر دارد آفتاب

در حيرتم كه اين جگر چاك چاك توست

يا سينه اي به رنگ شرر دارد آفتاب

اي ديده ي تو منتظر ديدن «جواد»

صد چشم انتظار به در دارد آفتاب

دست دعا بلند كند چون بر آسمان

همچون «شفق» اميد اثر دارد آفتاب

[صفحه 54]

كبوتر حرم

(محمدجواد غفور زاده «شفق»)

اين حريم كيست با نور و جلال آميخته

جلوه اش چون باغ جنت با جمال آميخته

آستان زاده موساست اينجا كز ازل

مهر او با جان سرشته، با خيال آميخته

دست و پا گم مي كند جبريل اينجا چون نسيم

بوي غربت بس كه با عطر وصال آميخته

ضجه ي افلاكيان و هاي هاي خاكيان

با صداي مبهم پرواز بال آميخته

از دل گلدسته ها تا دور دست آسمان

صوت داودي است با لحن بلال آميخته

اي خوشا آنكس كه اينجا همچو شمع چلچراغ

در وجودش شعله با اشك زلال آميخته

رو بر اين دار الامان كن از سر صدق و يقين

دل بگير از باور با احتمال آميخته

نور اين خورشيد روز افزون شد اما قرنهاست

دولت اقبال مأمون با زوال آميخته

خشم و خشنودي او خشنودي و خشم خداست

چون رضايش با رضاي ذوالجلال آميخته

بي بهشت لطف او

داني چه باشد زندگي

برزخي تاريك با وزر و وبال آميخته

فيض مي بارد بر او ابر كرامت بيشتر

هر كه اينجا معرفت را با كمال آميخته

شاهدند اينجا كبوترها كه هر شب تا سحر

اشك شوق زائران با شور و حال آميخته

چشم در چشم ضريح و دست در دست دعا

گريه ي اهل تمنا با سؤال آميخته

آنكه مجذوب تولاي رضا شد، گوهرش

با زلال روشن زهرا و آل آميخته

باب اميد جهان است آستان قدس او

نااميدي ها در اينجا با محال آميخته

شادي بي غم ولاي اوست ورنه در جهان

رنج با راحت، مسرت با ملال آميخته

من كه هستم ذره پيش مهر عالم تاب او

اشكباري هاي من با انفعال آميخته

سايه پرورد خراسانم كه در باغ ادب

سرو ناز شعر من با اعتدال آميخته

خير مقدم را «شفق» در جشن ميلادش سرود

چامه اي شيوا كه با سحر حلال آميخته

[صفحه 55]

چمن قدس

اصل تركيب بند 120 بيت

(محمد جان قدسي مشهدي)

اي آمده چون جد و پدر، صاحب لولاك

وي خاك درت سجده گه انجم و افلاك

هر دل كه نظر كرده ي خدام در توست

آلوده نگردد به هوس، چون نظر پاك

هر سينه كه سودازده ي مهر تو باشد

چون صبح، مبارك بودش پيرهن چاك

هر كس ز تنك حوصلگي سر ز درت تافت

چون شيشه ي ساعت بودش ديده پر از خاك

در فكر سخن، گرد تو گردم، كه زدايد

فيض حرمت زنگ ز آيينه ي ادراك

امنند مقيمان درت از بد گردون

مرغان حرم را نتوانست بست به فتراك

خرم دل آن كس كه به سوداي تو ميرد

اين روضه وطن سازد و در پاي تو ميرد

رضوان صفتاني كه در اين روضه به پايند

سر و چمن قدس و گل باغ رضايند

در علم و عمل، پيرو اولاد رسولند

در فضل و هنر، مظهر احسان خدايند

آن خضر نژادان كه پي سجده فلك را

از نقش

جبين، سوي درت قبله نمايند

در روضه ي فردوس، به اكراه نشينند

آن قوم كه پرورده ي اين آب و هوايند

گويند به ابروي هنر، درس اشارات

عيسي نفسان تو كه قانون شفايند

از سايه ي ديوار تو گيرند سعادت

اين طايفه مستغني از اقبال همايند

چون شخص خرد، مردمك چشم يقينند

چون نور يقين، آينه ي صدق و صفايند

اي حلقه ي خدام درت، حلقه ي ديده

حقا كه در كعبه چنين حلقه نديده

[صفحه 56]

اي روز جزا، معركه آراي شفاعت

دارند همه از تو تمناي شفاعت

اميدم اگر از تو نباشد، ز كه باشد

من غرقه ي عصيان و تو داراي شفاعت

افسرده نيم از گنهم، كز تو شود گرم

هنگامه ي رحمت ز تقاضاي شفاعت

رحمت به كناري رود از عرصه ي محشر

لطفت به ميان گر ننهد پاي شفاعت

اي راه سوي روضه ي فردوس نموده

خلق دو جهان را به يك ايماي شفاعت

در پرده ي عصيان، دل ما زنگ گرفته

بردار نقاب از رخ زيباي شفاعت

آباي تو هستند شفيعان و رسيده

ميراث ازيشان به تو ديباي شفاعت

آن روز كه محشر ز گنهكار شود پر

خالي نگذاري ز كرم، جاي شفاعت

تا هر كه بود، جام مي از حور بگيرد

وز دست شما ساغري از نور بگيرد

حفاظ حريم تو چو در زمزمه آيند

خون اثر از ديده ي داود گشايد

هر خطبه كه نام تو در آن نيست، خطيبان

چون حرف غلط از ورق دل بزدايند

بر چشمه ي زمزم نگشايند به رغبت

آن ديده كه بر خاك كف پاي تو سايند

هنگام تماشاي حريم تو، ملايك

چون شمع ز تن كاسته، بر ديده فزايند

اين مشت دعاگو كه ثناخوان قديمند

از روضه نشينان تو محتاج دعايند

بر چرخ، مسيحا به تمناي تو كوشد

خضر آب بقا از كف سقاي تو نوشد

[صفحه 57]

چشمه ي حيات

اصل قصيده 119 بيت.

(محمد جان قدسي مشهدي)

روشنترك بيان كنم احوال خويش را

مداح نور ديده ي موسي بن جعفرم

سلطان شرق

و غرب كه هر شب ميسر است

از بركت طواف درش، حج اكبرم

از يمن مدحتش به مراد طبيعتم

از دولت ثناش بر اعدا مظفرم

اي چشمه ي حيات كه چون خشك شد لبم

سقاي درگه تو دهد آب كوثرم

در روضه ي تو ديده به هر سو كه باز شد

نور نظر چو رشته فروشد به گوهرم

هر سو كه رفته ام به شبستان روضه ات

آورده صبح بر سر ره، شمع خاورم

محرومي دو روز ازين درگه مراد

روزي هزار بار به خون گسترد پرم

پيچد عنان چو سوي توام بخت ارجمند

هر يك خط نجات شود روز محشرم

نقش جبين من همه مدح و ثناي توست

چون سركشم ز هر چه نوشتند بر سرم؟

گرد رهت به ديده فزوده است بينشم

خاك درت رسانده به افلاك، افسرم

از كثرت فرشته دين روضه ي شريف

در موج خير و بال ملايك شناورم

تا كرده ام نظاره ي اين منظر رفيع

طاق فلك به ديده نمايد محقرم

در روزگار حفظ تو، از سنگ حادثات

هرگز شكست را نيابد به ساغرم

چون خطبه ي ثناي تو خوانم، روا بود

كز بال جبرئيل گذارند منبرم

ميل دلم به جانب ديگر نمي كشد

تا هست جان، ثناگر خدام اين درم

خواند غلام خويشم اگر خادم درت

چتر نشاط بگذرد از چرخ اخضرم

[صفحه 58]

كار مرا به عهده ي اكرام خويش كن

مگذار بعد ازين به جهان ستمگرم

روزت ز روز به، كه ز يمن ثناي تو

هر روز سرفرازتر از روز ديگرم

تا آستان كعبه بود سجده گاه خلق

يا رب جدا مباد ازين آستان سرم

[صفحه 59]

احرام حرم

اصل قصيده 59 بيت

(محمد جان قدسي مشهدي)

شمس ايوان فتوت، علي بن موسي

كه به خدام درش فخر كند عزت و ناز

آن كه در فكر گر انگشت زني بر لب من

خيزد از هر سر مويم به ثنايش آواز

به دو احرام شود بندگي خلق درست

بعد از احرام طواف درش،

احرام نماز

كعبه با آن كه بود قبله ي ابناي زمان

رو سوي قبله ي كوي تو كند وقت نماز

بهر محمل كشي كعبه ي كويت همه سال

خلق را تا شتر موج بود زير جهاز

كعبه را بر زبر ناقه چو محمل بندند

چون به طوف حرمت قافله آيد ز حجاز

مغفرت روز جزا ناز كشد از گنهش

هر كه يك بار بر اين سده نهد روي نياز

عفو در بارگهت تشنه ي ديدار گناه

بذل در بحر كفت منتظر كشتي آز

به تمناي درت كعبه چو بيت المعمور

خيزد از جا و كند جانب گردون پرداز

حبذا چرخ، بدين سده بود گر همدوش

مرحبا خلد، به اين روضه بود گر انبار

به همان نسبت دوري كه بدين در دارد

سر به عيوق رساند ز شرف خاك حجاز

رحمت خاص تو عام است كه آن چشمه ي نور

در، چو آيينه به روي همه كس دارد باز

كعبه در بوسه ي اين سده دليري نكند

تا نگيرد ز مقيمان درت خط جواز

دو جهان از سخن تازه پر آوازه شود

چون گشايم به ثنايت در گنجينه ي راز

چه كند شعرم ازين بيش كز ابناي سخن

به ثنا گويي خدام تو گشتم ممتاز

رتبه ي مدحت تو تن به تنزل ندهد

ورنه محروم نمي شد ز كلامم اعجاز

[صفحه 60]

دين پناها! به ثناي تو بود نازش من

غير ازين در، به در هيچ كسم نيست نياز

من هم از نغمه سرايان گلستان توام

به طفيل دگران، گاه مرا هم بنواز

چمن از توست، ز هر نخل كه خود مي داني

سايه ي مرحمتي بر سر «قدسي» انداز

[صفحه 61]

روضه ي بهشت

اصل قصيده 79 بيت

(حاجي محمد جان قدسي مشهدي)

پيشواي دين، علي موسي الرضا كز اعتقاد

اهل ايمان مهر او را ركن ايمان ديده اند

در حريم حرمتش صد كعبه منزل كرده اند

در بهشت روضه اش صد همچو رضوان ديده اند

اي خداوندي كه بر درگاه قدرت، قدسيان

آسمان را

با هزاران ديده حيران ديده اند

اي سپهداري كه در صف شيرمردان پيش تو

خويش را چون صورت ديوار، بي جان ديده اند

جوهر از تيغش فرو ريزد چو از مژگان سرشت

دست دشمن را ز سهمت بس كه لرزان ديده اند

كوه را نزد وقارت بي تحمل خوانده اند

پيش عزمت، باد را افتان و خيزان ديده اند

ديده ي حسرت همان بر خوان احسان تواند

در بهشت آنها كه نعمتهاي الوان ديده اند

از درت آنها كه سوي زير، چشم افكنده اند

آسمان را گاه پيدا، گاه پنهان ديده اند

آنچه از دست تو مي بينند مردم چار فصل

كافرم، گر بحر و كان از ابر نيسان ديده اند

شد جهان چون چشم عاشق پر ز لعل از بخششت

خويشتن را زان جهاني در، بدخشان ديده اند

چون سليمان خوانمت شاها؟ كه ارباب نظر

بر درت صد چون سليمان مير ديوان ديده اند

نامه ي تقدير را آنها كه سر بگشوده اند

بر سرش اول ز تدبير تو عنوان ديده اند

گر نمي گشتي به دريا قطره را نسبت درست

كس نمي گفتي كفت را بحر يا كان ديده اند

گر ثنا را رسم مي بودي تنزل، گفتمي

پايه ي قدر تو را بر دوش كيوان ديده اند

عاصيان از شش جهت آورده رو، سوي درت

زان كه لطفت را شفاعت خواه عصيان ديده اند

مرقدت را از تجلي طور سينا خوانده اند

روضه ات را همچو دل، خالي ز شيطان ديده اند

[صفحه 62]

چرخ چون نقش قدم، پا مال فراشان توست

زان كه اينجا عرش را با فرش يكسان ديده اند

صد چو حسان بر درت هر شب ثناخواني كنند

گر چه بر جد تو حسان را ثناخوان ديده اند

چشم مدح چون تويي دارند از همچون مني

كار مدحت را خلايق سخت آسان ديده اند

كار «قدسي» نيست مدح چون تو شاهي غايتش

قدسيان از جانب خويشش ثناخوان ديده اند

[صفحه 63]

طواف حرم

اصل قصيده 61 بيت

(محمدجان قدسي مشهدي)

چراغ خلوت دين، نور ديده ي ايمان

كه هست خاك درش سرمه ي اولوا

الابصار

غريب توس، كه چون مهر قبه ي حرمش

به شرق و غرب رسانيده لمعه ي انوار

علي موسي جعفر كه خاكروب درش

قدم به چشم ملايك نمي نهد از عار

شهي كه در نظر ساكنان درگه او

بهشت در چه حساب است و كعبه در چه شمار

زهي جواد كه در دست خادمان درت

درم چو برگ خزان است مستعد نثار

انامل تو به دست گهرفشان تو هست

چو نهرها كه جدا مي شود ز دريا

سموم قهر تو گر بگذرد به سوي محيط

صدف به جاي گهر، پرورد شرر به كنار

كف سخاي تو جايي كه گوهر افشان شد

به روي خويش گرفتند كف ز شرم، بحار

ز شوق آن كه نشيند به خاك درگه تو

بر آستان تو خيزد ز چشم خلق غبار

برون نمي رود از روضه ي تو پنداري

گلي است مهر كه با گل زدند بر ديوار

چو آفتاب به مژگان كنند منزل طي

به عزم طوف حريمت ز هر طرف زوار

نيافت اذن دخول آفتاب و برگرديد

نمي دهند درين روضه هر خسي را بار

نفس به ياد تو باشد مبارك اندر تن

زبان به مدح تو باشد خجسته در گفتار

به كشوري كه رسيده است شحنه ي عدلت

نهاده پا به زمين راست، چرخ كج رفتار

چو آفتاب، جبينش هميشه نور دهد

كسي كه سجده ي اين آستان كند يك بار

بود ولاي تو سر دفتر عبادتها

نخست، خشت بنا بر زمين نهد معمار

ز شوق، بيشتر از سايه بر زمين افتد

براي سجده بر اين در كسي كه يابد بار

[صفحه 64]

كف نياز بر اين آستان گشوده كليم

گمان بي بصران آن كه هست شمع مزار

ز روضه ات به فلك ساكنان فرو نگرند

كه زير فرش حريم تو عرش راست، مدار

ملك به فرش حريمت بدل كند صورت

كه چشم خويش رساند به مقدم زوار

به روضه ي تو نسب مي كند بهشت درست

ولي ز خويشي او،

روضه ي تو دارد عار

مقربان جنابت چو حلقه ي زنجير

كنند پيروي يكديگر، صغار و كبار

فلك به حلقه خدام تو ندارد راه

چگونه در صف مژگان كسي پسندد خار

ز مرقد تو نظر بر نمي توانم داشت

چو چشم عاشق هجران كشيده از رخ يار

چو مهر، چشم من از خار اگر پر است چه عيب

به ديده چيده ام از راه زايران تو خار

ستاده ام به درت نقد جان به دست ادب

كه هر كه سر نهد اينجا، كنم به پاش نثار

[صفحه 65]

امام راستان

(احمد كمالپور «كمال»)

اي مرا آرمش جان، زي تو جان آورده ام

بندگي را در حضورت ارمغان آورده ام

بارگاهت را پي تعظيم سر بسپرده ام

آستانت را پي تشريف جان آورده ام

خاك كوي مشكبويت را به مژگان رفته ام

محضرت را روي گردآلود از آن آورده ام

ذره اي را تا حضور مهرتابان برده ام

قطره اي را سوي بحر بي كران آورده ام

دردمندم من، بر اين دار الشفا دل بسته ام

ريزه خوارم، رو بر اين گسترده خوان آورده ام

بي قراري را ز ديده جوي خون بگشاده ام

شرمساري را رخي چون زعفران آورده ام

جرم پنهان، گر بيابان در بيابان كرده ام

اشك پيدا، كاروان در كاروان آورده ام

نيمه جاني خسته و فرسوده از بار گناه

در جوار رحمتت اي مهربان آورده ام

ناله را فرياد كردم، ديده را درياي خون

آنچه پنهان داشتم زي تو عيان آورده ام

جلوه ي گلشن مرا از آشيان گر دور داشت

اين زمان مشت پري زي آشيان آورده ام

اي سراپا لطف، دريابم كه افتادم ز پاي

دستگيرم شو كه بس بارگران آورده ام

روي زرد و جان رنجور و دلي اميدوار

اين همه بر دوش جسمي ناتوان آورده ام

گر بگرداني تو روي از من، كجا روي آورم

با اميدي روي بر اين آستان آورده ام

تا گشودم ديده، بودم خاكروب اين حريم

من ازين مشكوي سر بر آسمان آورده ام

آشيان در دست بادم، مرغ طوفان ديده ام

دل به بوي گل به سوي بوستان

آورده ام

دور ازين سر سبز گلشن هرگزم روزي مباد

آشيان اينجاست، برگ آشيان آورده ام

بود و نابود وجودم از عنايات تو بود

نابجا گفتم كه اين آوردم، آن آورده ام

هر چه دارم از طفيل لطف بي پايان توست

گر لبي خاموش و گر طبعي روان آورده ام

[صفحه 66]

ذره ام، پيوندم از خورشيد كي گردد جدا

نيستم، اما ز هستي ها نشان آورده ام

با كدامين آبرو از رفته ها عذر آورم

من كه با سرمايه ي هستي، زيان آورده ام

هم تو را مي آورم در ساحت قدست شفيع

هم تو را در پيشگاه تو ضمان آورده ام

شرمسارم از تهيدستي اگر در محضرت

دامني پر در و گوهر ارمغان آورده ام

نعمت اينم بس كه در هر صبحدم چون آفتاب

رو به دربار امام راستان آورده ام

تا بگيرم بهره از سرچشمه ي فياض شمس

شبنم آسا چشم تر از كهكشان آورده ام

افتخار اين بس مرا كز نعمت قرب جوار

سر خط آزادگي تا جاودان آورده ام

زادگاهم توس و جان پرورد اين آب و گلم

خانه زادم، برتري زين خاكدان آورده ام

دايه چون برداشت كامم را به نام نامي ات

در نخستين حرف، نامت بر زبان آورده ام

اي خدا را حجت واي هشتمين حجت به خلق

گر قبول افتد،زباني مدح خوان آورده ام

خامه عمري خيره رفت و چامه هم، اينك ز شوق

بي ريا در خدمتت اين هردوان آورده ام

گفتم از الفاظ رنگين، زيوري بندم به نظم

اي دريغا كآسمان و ريسمان آورده ام

بر دهانم خاك، كي در لفظ گنجد مدح تو؟

بلكه اين معنا براي امتحان آورده ام

در صفاتت چند لفظي بسته ام بر يكديگر

وز دل اميدوارم ترجمان آورده ام

گر مرا قدري است، از اشعار بي مقدار نيست

بنده ي درگاهم، از آن قدر و شان آورده ام

خواستم پنهان كنم اسرار، ديدم اي دريغ

آنچه در دل داشتم نك بر زبان آورده ام

اشك ياري كرد و دل شد راهبر اين چامه را

راستي را سوده ي دل ارمغان آورده ام

چو مرا در ساحت

قدست نمي باشد كمال

مصرع برجسته اي را نو رهان آورده ام

در خراسان پيرو «استاد شروانم» كه گفت

«اين گلاب و گل همه زين گلستان آورده ام»

[صفحه 67]

اي خراسان

(احمد كمالپور (كمال))

اي خراسان، اي زمينت جنت المأواي من

اي غبارت توتياي ديده ي بيناي من

اي خراسان، اي محيطت مهبط روح الامين

اي حريم دلگشايت وادي سيناي من

اي خراسان، اي ز خورشيدت جهاني تابناك

اي فروغت روشني بخش شب يلداي من

اي خراسان، اي مقام امن، اي دارالولا

اي ز تو مهر ولايت نقش بر سيماي من

اي خراسان، اي مطاف شيعه، اي باب المراد

اي تو بيت المقدس واي كعبه، اي بطحان من

اي خراسان، اي مرا پرورده در دامان مهر

شمه اي بشنو ز اوصاف خود از لبهاي من

نيك مي داني ندارم در سخن دستي قوي

فاش گويم، نيست توصيف تو در ياراي من

طبع خاموش من و خورشيد جان افروز تو

روضه ي زيباي تو، وين نظم نازيباي من

در مديحت بس، كه فرموده است ختم المرسلين

مي شود در توس مدفون عضوي از اعضاي من

از امام راستين بشنو سخن آنجا كه گفت

از خراسان سرزند خورشيد از ابناي من

اي بهشت جاودان، اي خطه ي زيباي توس

اي فضاي دلگشايت مأمن و مأواي من

هم تويي دار السرور و هم تويي دار القرار

هم تويي دار الامان، هم مشهدت منشاي من

تربتت مسجود آدم، مرقدت طور كليم

مدفنت معراج عيسي، روضه ات ملجاي من

اي كه در آغوش پاكت خفته فرزند رسول

اختر برج ولايت، هشتمين مولاي من

اي سليل مرتضي، اي اصل دين، اي بوالحسن

اي خدا از تو رضا، اي از تو استرضاي من

تا به نيشابور خواندي خطبه ي توحيد را

شد نشابور از شرافت مسجد الاقصاي من

شرط كردي چون ولاي خويش را در آن حديث

پر بود از آن ولا هر جزوي از اجزاي من

اي جهان لطف، اي بحر كرم، اي اصل جود

مهر امروز

تو باشد توشه ي فرداي من

[صفحه 68]

در دبستان تو خواندم ابجد توحيد را

مكتب والاي تو شد مكتب والاي من

عارز از اعجاز عيسي گر زماني زنده ماند

زنده ي جاويدم از عشق تو اي عيساي من

دامني آلوده، دارم اي زلال بي زوال

پاك كن ز آلودگي دامان شوخ آلاي من

در جواني گر خطايي رفت، معذورم بدار

ياري ام كن تا نلغزد روز پيري پاي من

هر چه هستم، خانه زادم، رحمتت را درخورم

لطف كن منگر به عصيان هاي بي احصاي من

تا مرا ياد است، چشمم بوده و احسان تو

وامگير احسان خود را از من اي مولاي من

برندارم يك نفس دل از تو و الطاف تو

گر بسايد آسياي نه فلك اعضاي من

من كه در هر صبح چون خور آستان بوس توام

لحظه اي گر دور مانم زآستانت، واي من

ناز پرورد وصالم، از درت دورم مكن

طاقت دوري ندارد اين دل شيداي من

ريشه در اين خاك دارم از ازل، دارم اميد

با تو باشم تا ابد، اين است استدعاي من

تا گشودم بال، در اين بوستان بگشوده ام

مرغ دست آموزم و اين باغ باشد جاي من

آشيان دل به گلزار تو بستم از نخست

نغمه پرداز تو باشد بلبل گوياي من

همتم نگذاشت تا بر خاك ريزم آبرو

بي نياز از غير باشد همت والاي من

تا به رويت ديده بگشودم، نظر بستم ز خلق

گر چه اندر سيم و زر گيرند سر تا پاي من

غير درگاه تو كانجا بنده سان آرم نماز

خم نخواهد شد به پيش هيچ كس بالاي من

من نه تنها حلقه در گوشم، كه در اين پيشگاه

حلقه در گوشند هم آبا و هم ابناي من

اين تو و آن مهربانيها و آن لطف عميم

اين من و اين زشتكاريهاي بي پرواي من

هر كسي فرداي محشر دامني آرد به دست

دست ما و دامنت اي

منجي فرداي من

بر سر خوان توام مهمان و از شرم گناه

غير اشك چشم، آبي نگذرد از ناي من

روزهاي زندگاني خيره طي شد اي دريغ

لحظه اي روشن نشد از پرتوي، شبهاي من

دل اگر در خون نشست و خون اگر از ديده رفت

هيچ كس نشنيد از لبهاي من شكواي من

ناله ام هرگز نياورده است گوش خلق را

گر فلك شد تيره گون از آه دود آساي من

حاجت خود را چو بي دردان نكردم آشكار

عمر اگر بر باد شد، برجاست استغناي من

روز شد با شب قرين و بخت شد با خواب جفت

سر نزد خورشيد بخت از مشرق دنياي من

[صفحه 69]

نيست پروايي مرا از گير و دار روزگار

تا كه باشد در جوار آستانت جاي من

گر نهان دارم ز مردم ناله ي جانسوز را

نيست پنهان از تو آلام دل درواي من

شاهد آرم مصرع استاد شروان را كه گفت

«چون فلك شد پر شكوفه نرگس بيناي من»

چامه را گفتم بدان اميد، تا روز جزا

بر رخم چشم عنايت وا كند مولاي من

خواستم تا چامه را زينت دهم با نام او

ماند از گفتن دريغا منطق گوياي من

يافت پايان چامه در ميلاد مسعودش «كمال»

گر قبول افتد، رود از ياد من غمهاي من

[صفحه 70]

كيمياي هستي

(رضا مؤيد)

من وصال دوست را بي درد هجران يافتم

تا گشودم چشم، خود را در خراسان يافتم

گر سكندر آب حيوان در دل ظلمات يافت

من بدون رنج ظلمت آب حيوان يافتم

مهر مولانا الرضا بر لوح جانم نقش بست

تا ز كلك آفرينش نقش امكان يافتم

اسم اعظم گر چه مستور است و برتر از عقول

فاش مي گويم كه من آن راز پنهان يافتم

بي سر و پايي چو من اي طالبان كيميا

كيمياي هستي از خاك خراسان يافتم

عاشقان در كوي جانان جان فشاني مي كنند

نازم اين طالع كه جان

در كوي جانان يافتم

بنده ام رو كرده ام بر كوي مولايي كريم

مورم و راهي به دربار سليمان يافتم

از رياض دلگشاي جنت اينجا روضه ايست

كز نسيم جانفزايش بوي رحمان يافتم

خوابگاه بضعه ي پيغمبر است اين آستان

كآسمان را در حضورش سر بر ايوان يافتم

نعمت قرب جوار ثامن الاطهار را

حمد يزدان گفتم و نعمت دو چندان يافتم

جذبه مهرش مرا سير تكامل ياد داد

ذره آسا ره به خورشيد درخشان يافتم

از نگاه دلربايش شد مس جانم طلا

در پناهش ايمني از كيد دوران يافتم

جبهه بر خاك درش سودم كه جستم آبروي

سر بر اين درگه نهادم تا كه سامان يافتم

نور آيات خدا را ديدم از انوار او

بوي گلهاي نبي را زين گلستان يافتم

يك جهان روي ادب بنهاده ديدم بر رهش

يك جهان دست طلب او را به دامان يافتم

جسم جان مي خواهد و، جان راست جانان آرزو

من در اين دار الامان هم اين و هم آن يافتم

خوان احسانش بسيط است و من از روز نخست

خويش را شرمنده اين خوان احسان يافتم

هر غم و دردي كه پيدا شد به جسم و جان مرا

گه ز نامش گه ز يادش فيض درمان يافتم

[صفحه 71]

شد از آن روزي كه چشمم با حريمش آشنا

مهر او را در دلم با نور ايمان يافتم

يا رب از من در ازاي ناسپاسي ها مگير

اين گران قيمت متاعي را كه ارزان يافتم

آرزويم اين بود كاندر جوارش جان دهم

من كه هم اندر جوار حضرتش جان يافتم

كي «مؤيد» روي برتابم از اين دربار قدس

كانچه را مي خواستم، اينجا به از آن يافتم

[صفحه 72]

قلعه ي توحيد

(حسين علي منشي كاشاني)

اين حريم بارگاه رفعت و عز و علاست

كز شرافت كعبه را بر آستانش اقتداست

خاك توس است اين كه از قدر و مقام و منزلت

تا قيامت ديده ي افلاكيان را توتياست

اين

زمين آرامگاه زاده ي پيغمبر است

خوابگاه نور چشم حضرت خيرالنساست

روضه اي از روضه هاي جنت است اين خاك پاك

گفته ي معصوم بر قولم در اين دعوي گواست

بلكه افزون است از جنت كه مشكين زلف حور

از پي كسب شرف جاروب اين جنت سراست

اين جناب قبله ي هفتم امام هشتم است

اين مغيث الشيعه و الزوار في يوم الجزاست

هر كه او را سر به تاج خسروي نايد فرود

اين مبارك آستان را با تضرع جبهه ساست

زاده ي موساي كاظم، اي امام هشتمين

اي كه اندر آستانت جاي موسي با عصاست

هم جنابت كعبه ي اسلام را نعم البدل

هم ولايت، قلعه ي توحيد را محكم بناست

هر گنهكاري كه طوف كعبه ي كوي تو كرد

گر گنهكارش كسي از بعد از آن خواند خطاست

هست اين خاكي كه در حقش پيمبر گفته است

مي كند مهموم را شادان غمين را غم زادست

اين مزار است آن كه در وصفش علي فرموده است

هر گنهكاري زيارت كرد عصيانش هباست

باقر علم نبي گفت آن امام پنجمين

زائر اين خاك، گويا با پيمبر در عزاست

طائفين مرقدش را صادق آل رسول

گفته در روز قيامت دستشان در دست ماست

خود چنين فرموده اي شاها و صدق است اين سخن

زائر قبر مرا از من حمايت در سه جاست

اول اندر نامه ي اعمال و دوم در صراط

سوم اندر پاي ميزان باشد ار شه يا گداست

دل ز درگاهت چسان بردارم و دوري كنم

هيچكس اي جان من از جان خود دوري نخواست

حظ خويش از زندگاني مي برد «منشي» چه وقت؟

در همان وقتي كه چندي زائر قبر شماست

[صفحه 73]

بوي بهشت

اصل قصيده 77 بيت

(محمود منشي كاشاني)

اي توس خاك پاك تو يا عود و عنبر است؟

يا نافه ي تتار، كه اينسان معطر است؟

بوي بهشت مي شنوم يا شميم توست

عطر عبيرداري يا مشك اذفر است

بابي مگر گشوده اي از روضه ي

ارم

با جنت نعيم الهي از اين در است

داري دم مسيح، از آن رو مسيح وار

بينم تو را همي نفس روح پرور است

مشتي ز خاك راه تو، اي شهر تابناك

در چشم عقل خوبتر از بدره ي زر است

بر طرف بوستان نو، يك بوته ي گياه

از صد هزار خرمن گل جانفزاتر است

به به بر اين طراوت و سرسبزي و صفا

طوبي لك اي بهشت زمين اين چه منظر است

شيراز و آب ركني بگذار و يك نظر

اين خاك بين كه آب رخ حوض كوثر است

ز اينجا شود گشوده به فردوس، هشت در

وينجا بود كه، خال رخ هفت كشور است

دانستم از چه رو نفس مشكبو تو راست

«اين بوي روح پرور از آن كوي دلبر است»

بر رخ گشاده شد در دولت تو را از آنك

«دولت در آن سرا و گشايش در آن در است»

زين بارگاه باعظمت، تا به روز حشر

اي شهر توس خاك تو را حشمت و فراست

اين بارگاه كيست؛ كه در ذروه ي جلال

از مهر و مه گذشته و با عرش همسر است

اين بارگاه كيست؟ كه در معرض قياس

بر عقل راه بسته و، از وهم برتر است

اين بارگاه كيست؟ كه خورشيد هر سحر

او را پي نماز شتابان ز خاور است

اين بارگاه كيست؟ كه در پيشگاه او

هر شامگه سجود كنان مهر انور است

اين بارگاه كيست؟ كه هر شب به پاس او

بيدار تا سپيده دمان چشم اختر است

[صفحه 74]

اين بارگاه كيست؟ كه بهر طواف او

خيل فرشته در طيران چون كبوتر است

بالله كه قدر گنبد زرين اين مقام

صدره ز قدر گنبد فيروزه گون سراست

صحن و رواق و صفه و ايوان اين اساس

گر خود نه جنت است به جنت برابر است

تذهيب اين عمارت جنت نشان بود

بر آن اماره اي كه كجا جاي

زيور است

زين شاهكار آينه كاريش بي گمان

ديگر خجل ز آينه داري سكندر است

وصف ارم شنيده ام از اين و آن ولي

آن ديگر است و «صحن گهر شاد» ديگر است

از نور صحن كهنه بود، ديده مستنير

وز طيب «صحن نو» نفس جان معنبر است

«دار السعاده» با غرفات بهشت را

از يك مشيمه دان كه به يك شيمه اندر است

«دار الحفاظ» دار امانست و خلق را

فحواي «فادخلوا بسلامش» مقرر است

«دارالسياده» در نظر آرد نمونه وار

من فوقها غرف كه به ميعاد داور است

«سفلاي» عرش علوي و «علياي» فرش خاك

در بست در صيانت هر «بست» او بر است

الله اكبر اين چه مقام است كش پديد

از هر مناره جلوه ي الله اكبر است

بر هر دري علانيه بيني ز بهر پاس

موسي عصا گرفته به كف، حاجب در است

هر كفشكن، ز جلوه ي طورت دهد خبر

كاين جايگه ز نور تجلي منور است

نور خدا معاينه بيني كليم وار

كه اندر ظهور و جلوه ز قبر مطهر است

اينجا حريم با خداي است بي گمان

وين صورت از «ءادخل ربي» مصور است

اذن دخول بايد، از حضرت رسول

اين خانه خانه ي كه؟، از آن پيمبر است

اين خانه خانه ي علي مرتضي بود

پرسي كه كيست صاحب اين خانه حيدر است

اين شمع كيست؟ شمع شبستان فاطمه

وين بيت، بيت حضرت زهراي اطهر است

اينجا بجوي از حسن مجتبي اثر

كان شه بر اين سراي مقدس كديور است

بوي حسين مي شنوم، يا حسين، اگر

در كربلا شهيد شدي اين چه مقبر است؟

بر اين سراي سيد سجاد كدخداست

هم باقرالعلوم در آن صاحب و سر است

اينجا ز جعفر بن محمد بود نشان

وين بوستان حديقه ي موسي بن جعفر است

اين مرقد شريف ز سلطان دين رضاست

وين مضجع حنيف از آن پاك سرور است

[صفحه 75]

اي حجت خداي جهان، يا اباالحسن

كت ممكنات در يد امكان

ميسر است

مأمون اگر چه زهر جفايت به كام ريخت

وان ماجرا به كام جهان، همچو نشتر است

مأمون نماند و نوبت عباسيان گذشت

وز نوبت تو گوش فلك همچنان كر است

اين عرصه نيست عرصه ي تكتازي سخن

اينجا نه جاي عرض وجود سخنور است

ذكر جميل ذات جليل تو، سطر سطر

بر لوح عرش از قلم حق مسطر است

يابد قضا همي به رضاي تو امتثال

همچون قدر كه حكم تو، او را مقدر است

اين حلقه ي رضاي و را كرده زيب گوش

وان صفحه ي مثال تو را جمله از بر است

قهر تو را عذاب جهنم در آستين

لطف تو را بهشت خدا زير شهپر است

دريا به پيش بحر عطاي تو اي كريم

چون قطره اي بود كه به دريا شناور است

اين روشنان گشته پراكنده بر سپهر

از مجمر تو برزده ذرات اخگر است

وان كهكشان كه ره به درآورده از فلك

شمس الشموس را به مثل دود مجمر است

در پيشگاه قدس تو اي شه ادب مرا

هي مي كند اشاره كه ايجاز خوشتر است

يا ثامن الائمه كه اندر وجود من

آميخته ولاي تو با شير مادر است

ميراث برده ام ز پدر ذكر مدح تو

وين ارث تابناك مرا فخر و مفخر است

ليك اي فداي خاك رهت جان، تو را مديح

نزمن، ز قدر قدرت گردون فراتر است

باور نداشتم كه كنم توتياي چشم

خاك درت كه روشني چشم اختر است

اكنون كه يافتم شرف خاكبوس تو

ديگر نويد دولتم از بخت، باور است

دايم به بوي جود تو «محمود» در رجاست

چشم گدا هميشه به دست توانگر است

[صفحه 76]

روضه ي رضا

اصل قصيده 43 بيت

(خالد نقشبندي)

اين بارگاه كيست كه از عرش برتر است

وز نور گنبدش همه عالم منور است

اين بارگاه قافله سالار اولياست

اين خوابگاه نور دو چشم پيمبر است

اين جاي حضرتي است كه از شرق تا به

غرب

از قاف تا به قاف جهان سايه گستر است

اين روضه ي «رضا» ست كه فرزند «كاظم» است

سيراب نوگلي ز گلستان «جعفر» است

سرو سهي ز گلشن سلطان انبياست

نوباوه ي حديقه ي «زهرا» و «حيدر» است

مرغ خرد به كاخ كمالش نمي پرد

بر كعبه كي مجال عبور كبوتر است

تا همچو جان زمين تن پاكش به برگرفت

او را هزار فخر برين چرخ اخضر است

بر اهل باطن آنچه ز اسرار ظاهر است

در گوشه ي ضمير مصفاش مضمر است

خورشيد كسب نور كند از جمال او

آري جزا موافق احسان مقرر است

بتوان شنيد بوي «محمد» ز تربتش

مشتق بلي دليل به معناي مصدر است

زوار، بر حريم وي آهسته پا نهيد

كز خيل قدسيان همه فرشش ز شهپر است

غلمان خلد كاكل خود دسته بسته اند

پيوسته كارشان همه جاروب اين در است

مولا! ستايش تو به عقل و زبان من

كي مي توان كه فضل تو از عقل برتر است

نااهلم و سزاي نوازش ني ام، ولي

نااهل و اهل پيش كريمان برابر است

[صفحه 77]

فيض اجابت

اصل قصيده 80 بيت

(ناظم هروي)

مهي كه در فلك هشتم امامت ازو

ظهور كرده بلند اختر جلالت و جاه

علي موسي جعفر كه ابر دوستي اش

گل ثواب دماند ز شوره زار گناه

قضا كنند ملايك نماز واجب را

شوند اگر ز ثواب زيارتش آگاه

ز گلستان ضميرش كه خلد انوار است

دو غنچه است يكي آفتاب و ديگر ماه

سجود بارگهش را نتيجه بسيار است

سزد كه راست شود پشت آسمان دو تاه

زهي به راز نبوت چو مصطفي محرم

زهي ز علم امامت چو مرتضي آگاه

مسافران ره روضه ي شريف تو را

فتاده كعبه چو طفل يتيم بر سر راه

ز عكس گنبد نوراني طلا پوشت

سر برهنه ي گردون شد آفتاب كلاه

لباس جاه جهان زان نخواست همت تو

كه عيب قدبلند است جامه كوتاه

دم مسيح ز شرمندگي نفس نكشد

تو را به دعوي

معجز چه احتياج گواه

ز آستان تو هر ذره اي كه برخيزد

برد به سايه ي ديوارش آفتاب، پناه

بدون شعله ي مهر تو پرتوي ندهد

چراغ معرفت لا اله الا الله

هوايي سر كويت چو آه سوختگان

نمي كند قدم از راه آسمان كوتاه

شود چو شاخ گل تازه، پاي تا سر

گه مشاهده ي روضه ي تو مد نگاه

چه روضه، عرش صفا جنتي كه سودايش

فكنده در دل رضوان، خروش واشوقاه

مراد بنده و آزاد بر درش حاصل

چو ديده در حرمش محترم سفيد و سياه

ز جوش فيض اجابت، به زير قبه ي او

دعا به كام رسد در ضمير حاجت خواه

[صفحه 78]

ملازمان جنابش، ملوك مسند عرش

مجاوران حريمش، مقربان اله

به روي ديده فشاند غبارش ار دامن

ز عطر فيض معطر شود لباس نگاه

شفيع خلق جهان داورا، علي قدرا

كه ظاهر تو بود باطن رسول الله

اگر چه از چو مني بر در تو عرض سخن

پسند نيست به تصديق غافل و آگاه،

ولي چه چاره كه از بس حريص مدح توام

زبان خود نتوانم چو شعله داشت نگاه

ازين قصيده كه منشور اعتقاد من است

غرض نه رتبه دنياست يا ترقي جاه

برات جايزه اي چشم دارم از كرمت

كه بر ولايت آمرزشم دهي تنخواه

قديمي در دولتسراي مدح توام

كنون نبرده اميدم به اين سعادت راه

در آن هوا كه مرا شوق كرده بال افشان

پر ملايكه را نيست قدرت پر كاه

به ظاهر ار چه به خاك درت درين ايام

نسوده ام رخ زردي به وجه خاطرخواه،

مقصرم نتوان گفت، كز ره باطن

كشيده سوي تو بي تابي ام گه و بيگاه

كدام روز كه بي خود نكرده ام پرواز

به سوي گلشن مشهد ز آشيان هراه

چو چشم عاشق هجران كشيده بر رخ يار

كدام شب كه نيفتاده ام بر اين درگاه

سوار جاذبه ي اشتياق را چه غم است

ز بعد ظاهري منزل و مسافت راه

ترحمي كه ز سر حد غفلت

آمده ام

پريده رنگ چو عصيان، شكسته دل چو گناه

اميد گوشه ي چشم هدايتي دارم

كه هادي ره ايمان تويي و من گمراه

دلم كه بلبل اوصاف توست، فارغ ساز

ز دام نفس قساوت فزاي طاعت گاه

سرم كه خانه ي سوداي توست، خالي كن

ز فكرهاي محال و خيالهاي تباه

توقع دگرم اين كه چون مرا در حشر

ز عضو عضو دمد شعله شعله واويلاه،

به نيم جرعه شفاعت كه درد ساغر توست

دهي خلاصي ام از شدت خمار گناه

خموش «ناظم» ازين خيرگي كه بي اظهار

ترشح كرم ابر مي رسد به گياه

[صفحه 81]

غزل

كوچه هاي خراسان

(قيصر امين پور)

چشمه هاي خروشان تو را مي شناسند

موج هاي پريشان تو را مي شناسند

پرسش تشنگي را تو آبي، جوابي

ريگ هاي بيابان تو را مي شناسند

نام تو رخصت رويش است و طراوت

زين سبب برگ و باران تو را مي شناسند

هم تو گلهاي اين باغ را مي شناسي

هم تمام شهيدان تو را مي شناسند

از نشابور با موجي از لا گذشتي [2].

اي كه امواج طوفان تو را مي شناسند

بوي توحيد مشروط بر بودن توست

اي كه آيات قرآن تو را مي شناسند

گر چه روي از همه خلق پوشيده داري

آي پيداي پنهان تو را مي شناسند

اينك اي خوب، فصل غريبي سرآمد

چون تمام غريبان تو را مي شناسند

كاش من هم عبور تو را ديده بودم

كوچه هاي خراسان تو را مي شناسند

[صفحه 82]

مطاف اهل دل

(علي باقرزاده (بقا))

بيا كه مطلع انوار كبريا اينجاست

بيا كه مرقد فرزند مصطفا اينجاست

ز جاي خيز به تعظيم آستان رضا

كه پاره تن پيغمبر خدا اينجاست

مطاف اهل دل است، اين حريم عرش نشان

مقام و خيف مني، مروه و صفا اينجاست

مزن چو غنچه گره بر جبين ز بيم خزان

بيا كه باد بهار گره گشا اينجاست

شفاي خود ز طبيبان روزگار مخواه

بيا بيا كه شفاخانه رضا اينجاست

بلند قدري، بخشنده اي، شفا بخشي

كه هست بر همه ي دردها دوا اينجاست

اگر سفينه ي بختت فتاده در گرداب

بشارتي دهمت، نوح ناخدا اينجاست

قسم به عشق، به آزادگي، به عزت نفس

هر آنچه مي طلبي حاجت از خدا اينجاست

قدم گذار به دار الولايه با اكرام

كه بوسه گاه فرح بخش اوليا اينجاست

بر آر بر در دار الاجابه دست دعا

تواند آن كه اجابت كند دعا اينجاست

بخواه بخشش عصيان ز كردگار غفور

مس وجود طلا ساز كيميا اينجاست

به نامرادي از اين در برون نخواهي رفت

مراد بخش دل خلق بينوا اينجاست

مبر به هيچ دري روي حاجت اي محتاج

نگين سلطنت و سايه هما اينجاست

چو آفتاب به گرد

جهان چه مي گردي

بيا به توس كه جام جهان نما اينجاست

غنوده است، در اين خاك ضامن آهو

وصي شير خداوند را سرا اينجاست

چو ذره از در او مي رسي به چشمه نور

چراغ روشن شمس الشموس تا اينجاست

گداي كوي رضا باش و پادشاهي كن

مباش در پي بيگانه، آشنا اينجاست

اگر كه تشنه ديدار آب حيواني

زلال كوثر و سرچشمه ي بقا اينجاست

[صفحه 83]

اميد دل

(محمدحسين بهجتي (شفق))

به كوي رضا جان صفا مي پذيرد

دل اينجا فروغ خدا مي پذيرد

تو اي بينا رو به سوي رضا كن

كه اين پادشه، خوش گدا مي پذيرد

به پابوس او رو كه زوار خود را

سر خوان جود و عطا مي پذيرد

بود رحمتش بيكران مثل دريا

هم آلوده، هم پارسا مي پذيرد

بود عام، دلجوئي بي دريغش

كه هم غير و هم آشنا مي پذيرد

اگر دردمندي بيا بر در او

كه هر درد اينجا دوا مي پذيرد

اميد دل من، به من كن نگاهي

كه دل از نگاهت صفا مي پذيرد

بخواه از خدا تا ببخشد گناهم

كه تو هر چه خواهي خدا مي پذيرد

در آتش بسوزان «شفق» هر هوا را

كه جانان دل بي هوا مي پذيرد

[صفحه 84]

روايت عشق

(محمد تاري)

اي مسجد خورشيد و فلك صحن و سرايت

محراب گل و آينه ايوان طلايت

گلزار جنان هم به صفاي حرمت نيست

سعي دلم اين است رسد تا به صفايت

دل خواست كه بر بام حريمت بنشيند

برخاست همانند كبوتر به هوايت

بر پنجره ي چشم تو بسته است نگاهم

كي باز كني پنجره را سوي گدايت

بيمار شدم تا كه به بالين من آيي

يا آن كه رسانند به بيمار دوايت

بردار دمي گام كه شايد بنشيند

بر چهره ي اين خسته غبار كف پايت

چون ديد دلم شبنم ياس حرمت را

فهميد كه گل آينه آورده برايت

در پيش تو بگذاشته ام دل به گروگان

يعني كه نسازم همه ي عمر رهايت

نفس است كه صياد شد آهوي دلم را

بايد تو شوي ضامن دل نزد خدايت

در چشمه ي عشق تو زند آب بقا موج

بر من بچشان جرعه اي از آب بقايت

اي آن كه تو را پاره ي تن گفته محمد

وي روح رضا، خوانده خداوند رضايت

نام تو شود نقش بر آئينه ي ذهنم

هر گاه كه دل مي كند از عشق روايت

[صفحه 85]

سلام

(عبدالرحمن جامي)

سلام علي آل طه و ياسين

سلام علي آل خير النبيين

سلام علي روضة حل فيها

امام يباهي به الملك و الدين

امام به حق، شاه مطلق، كه آمد

حريم درش قبله گاه سلاطين

شه كاخ عرفان، گل شاخ احسان

در درج امكان مه برج تمكين

علي بن موسي الرضا كز خدايش

رضا شد لقب چون رضا بودش آيين

ز فضل و شرف بيني او را جهاني

اگر نبودت تيره چشم جهان بين

پي عطر روبند حوران جنت

غبار ديارش به گيسوي مشكين

اگر خواهي آري به كف دامن او

برو دامن از هر چه جز اوست در چين

چو «جامي» چشد لذت تيغ مهرش

چه غم گر مخالف كشد خنجر كين

[صفحه 86]

تنها پناه

(عبدالله حسيني)

اي آستان قدس تو تنها پناه من

بر خاك باد پيش تو روي سياه من

مي آيد از درون ضريحت شميم عشق

پيچيده در فضاي حرم سوز و آه من

چشمم به چلچراغ حريم تو روشن است

اي چلچراغ چشم تو خورشيد راه من

گلدسته ات منادي صوت اذان عشق

مأنوس با غروب و زوال و پگاه من

مهر از فروغ گنبد پاكت گرفته وام

شمس الشموس هستي و نامت گواه من

هر صبحدم به شوق تو بيدار مي شوم

كافتد به بارگاه تو لختي نگاه من

اي غربت مجسم تاريخ، اي امام

اي خاك پاك مرقد بوسه گاه من

[صفحه 87]

توسل

(اسدالله صنيعيان «صابر همداني»)

يا ثامن الائمه، من از كثرت گناه

در بارگاه قدس تو آورده ام پناه

چندان اسير دست هوا و هوس شدم

تا موي من سپيد شد و روي من سياه

تا در جوار قرب تو يابم مگر كه ره

اينك زره رسيده پشيمان و عذرخواه

قومي به اشتباه، گرم نيك بشمرند

چون نيستم نكو، نشود بر من اشتباه

اي آن كه از نگاه تو احياست عالمي

باشد كه بفكني به من از مرحمت نگاه

خاكم به سر، كه طعن رقيبان كشد مرا

گر خاكسار خويش نگيري ز خاك راه

دنيا طلب نيم، كه كنم كيميا طلب

تا همچو ديگران دهيم زين نمد كلاه

كالاي معرفت ز تو دارم اميد و بس

بي معرفت چگونه شناسد گدا ز شاه؟

آن معرفت، كه خوبتر از اين شناسمت

آن معرفت، كه پي برمت بر مقام و جاه

هر چند در طريقه ي توحيد و حكم شرع

حاجت ز غير حق طلبيدن بود گناه

من غير حق ندانمت اي منبع كرم

وز حق جدا نخوانمت اي مظهر اله

گر ز انچه گفته ام نه دلم با زبان يكي است

رويم سياه گردد و، عمرم شود تباه

[صفحه 88]

باغ بلور

(محمدجواد غفور زاده «شفق»)

اي آن كه حريم تو پر از آيه ي نور است

نوميدي و درگاه تو، از عشق به دور است

اينجاست تجلي كده ي شمس هدايت

يا مبهط انوار خداوند غفور است

اي شاهد تكريم تو آيينه قرآن

تفسير كرامات تو انجيل و زبور است

از فرط تجلاي تو در اين حرم قدس

خورشيد ز هر آينه در حال ظهور است

در طرف حريمت اثر بال ملايك

بر صحن و رواقت اثر بوسه ي حور است

بر دامن زوار نشسته است در اينجا

اشكي كه درخشنده تر از باغ بلور است

اي پنجره ي پاك تو در پنجه ي اخلاص

درياب دلي را كه تمناي حضور است

اي پاك تر از پاكي و اي نور علي

نور

هر جا كه قدمگاه تو باشد وادي طور است

تا محو تماشاي تو شد صبح نشابور

فيروزه به زيبايي لبخند غرور است

توحيد و تولاي تو با هم گروه خورده است

پيداست كه اين گفته ي پيغمبر نور است

از شوق هماغوشي تو شهر شهادت

سرشار شكوفايي و شيدايي و شور است

اي وصف تو گسترده تر از دامنه ي عشق

ديباچه ي اوصاف تو در دست مرور است

فردا كه خجالت زده هر نامه سياهي

از شرم شود آب اگر سنگ صبور است

اي اذن شفاعت به تو بخشيده خداوند

يك گوشه ي چشم تو، مرا برگ عبور است

گفتم به غم عشق، تو دلجوي «شفق» باش

اين آينه، يا جاي تو يا جاي سرور است

[صفحه 89]

پروانه ي معراج

(محمدجواد غفور زاده (شفق))

حسن تو، به هر ديده مصور شده باشد

جا دارد اگر، مهر منور شده باشد

عيسي نفسي جز تو نديدم كه در توس

نقش قدمش عافيت آور شده باشد

هر سو نگرد، جلوه ي رخسار تو بيند

چشم دل اگر آينه باور شده باشد

با شهپر جبريل كند سير در آفاق

هر دل كه در اين روضه كبوتر شده باشد

اشك از شرف بوسه به پايت به چه ماند؟

آن قطره ي ناچيز كه گوهر شده باشد

تا بوي دلاويز تو شيرازه ي گل هاست

يك غنچه محال است كه پر پر شده باشد

جز اين شجر پاك و بهشتي نشنيديم

نخلي كه چنين عاطفه گستر شده باشد

لطف تو بود ضامن آهوي دل ما

در طالع ما، گر كه مقدر شده باشد

از چشمه ي خورشيد خورد آب در اين بزم

آن ذره كه با خاك برابر شده باشد

هرگز نشود تشنه به صحراي قيامت

هر كس لبش از جام رضا، تر شده باشد

همسايه ي ديوار به ديوار كه ديده است

هم صحبت دلهاي مكدر شده باشد

پاداش طواف حرم كعبه دهندش

هر سوخته دل، زاير اين در شده باشد

پروانه ي

معراج بهشت است، نمازي

كز عطر ولاي تو، معطر شده باشد

طبع «شفق» از فيض ولاي تو عجب نيست

سيراب ز سر چشمه ي كوثر شده باشد

[صفحه 90]

پروانه شدن

(محمدجواد غفور زاده (شفق))

گلزار بهشت است غمي نيست در اينجا

حق را به جز اين در حرمي نيست در اينجا

فرمود نبي روضه اي از باغ بهشت است

در سايه ي گل، خار غمي نيست در اينجا

در اين حرم عقده گشا مي شكفد گل

چون غنچه دل سر به همي نيست در اينجا

اين صحن و سرا مطلع خورشيد وجود است

پيداست كه گرد عدمي نيست در اينجا

از خود به خدا مي رسد اينجا دل عارف

اي همسفران پيچ و خمي نيست در اينجا

پوشيده شد از بال ملك اين حرم قدس

زنهار كه جاي قدمي نيست در اينجا

آندم كه دلت قفل ببندد به ضريحش

شيرين تر از آن لحظه دمي نيست در اينجا

سوگند به آيينه جانش، به جوادش

جانسوزتر از اين قسمي نيست در اينجا

اين بارگه از شمع هدايت متجلي است

پروانه شدن كار كمي نيست در اينجا

ما گر چه «شفق» منزلت خار نداريم

گلزار بهشت است غمي نيست در اينجا

[صفحه 91]

برتر از عرش

(محمدعلي فتي)

كيست اين آرميده در دل توس

كه شهانند آستانبانش؟

روضه اش رشك روضه ي مينو

برتر از عرش، طاق ايوانش

يا رب اين بارگاه قدس كراست

كه بود جبرئيل، دربانش؟

چيست اين شوكت و جلال و شكوه

كه تماشائي است حيرانش؟

كيست اين خسرو بلند مقام

كه جهانيست زير فرمانش؟

صد هزار سكندر و دارا

ريزه خواران خوان احسانش

عارف و عامي و فقير و غني

ميهمان جمله بر سر خوانش

همه را فيض او رسد ليكن

لطف خاصي است با غريبانش

به ادب پاي نه در اين درگاه

بوسه ده دست پاسبانانش

تا در اين عالميم زنده «فتي»

مي ستاييم از دل و جانش

در قيامت كه هست روز حساب

دست اميد و ما و دامانش

[صفحه 92]

آستان ملك پاسبان

(حسين فولادي)

به توس، لطف خدا را عيان تواني ديد

فروغ جلوه ي حق را در آن تواني ديد

به چشم معرفت ار بنگري به بام و درش

مقام و منزلتي جاودان تواني ديد

ز زرق و برق فريبنده گر بپوشي چشم

هزار نكته در آن آستان تواني ديد

دل رميده كه در حيرت و پريشاني است

در آن مقام به امن و امان تواني ديد

خداي را ز چه خوانند بي نشان كآنجا

بسي نشانه از آن بي نشان تواني ديد

بهشت روي زمين است بارگاه رضا

كه هر طرف اثري از جنان تواني ديد

به طوف مرقد او گر به چشم دل نگري

نزول خيل ملك هر زمان تواني ديد

از آن ضريح مطهر هزار لمعه ي نور

كشيده سر به سوي آسمان تواني ديد

ز هر دري كه شوي داخل ايستاده به پا

ز جن و انس و ملك پاسبان تواني ديد

به ظل دولت او خطه ي خراسان است

وفور نعمت او را عيان تواني ديد

بگير دامن هشتم امام بر حق را

كه حل مشكل خود بي گمان تواني ديد

[صفحه 93]

پرچم سبز

(احمد واعظي)

«كعبه از كوي تو لبيك زنان مي گذرد

زمزم از خاك درت اشك فشان مي گذرد»

در طواف حرم قدس تو حتي جبريل

دست و پا گم كند و از سر جان مي گذرد

اين در آميخته با نور حرمخانه ي توست

كه جگر سوخته خورشيد از آن مي گذرد

لطف از روزن هر غرفه فرو مي ريزد

رحمت از بارگهت موج زنان مي گذرد

دست پروانه ي كوي تو به افلاك رسيد

نور شمع تو ز آفاق جهان مي گذرد

اي خوش آن خاك كه بر تخت ضريح تو نشست

اي خوش آن ذره كزين دار امان مي گذرد

تا به بام حرمت پرچم سبز تو به جاست

كي برين باغ دل انگيز خزان مي گذرد

تو كريمي و گداي تو به سلطان نازد

خضر از كوي تو چون تشنه لبان مي گذرد

مور ناچيز

حريم تو، سليمان دل است

شبنم از باغ تو پرواز كنان مي گذرد

ذره در طور تجلاي تو خورشيد شود

عقل پير آيد و چون عشق جوان مي گذرد

خانه ي چشم من از اشك غمت آباد است

آب از اين جوي روان بخش، روان مي گذرد

اي گل سرسبد فاطمه درياب مرا

كه برين خار زمين گير زمان مي گذرد

«واعظي» نيز به مدح تو چنان «صائب» گفت

«كعبه از كوي تو لبيك زنان مي گذرد»

[صفحه 97]

مثنوي

شبي در حرم قدس

(محمدحسين رهي معيري)

ديده فرو بسته از خاكيان

تا نگرم جلوه ي افلاكيان

شايد از اين پرده، ندايي دهند

يك نفسم، راه به جايي دهند

اي كه بر اين پرده خاطر فريب

دوخته اي ديده ي حسرت نصيب

آب بزن، چشم هوسناك را

با نظر پاك ببين، پاك را

آن كه در اين پرده، گذر يافته است

چون سحر از فيض، نظر يافته است

خوي سحر گير و نظر پاك باش

راز گشاينده ي افلاك باش

خانه ي تن جايگه زيست نيست

در خور جان فلكي نيست، نيست

آن كه تو داري سر سوداي او

برتر از اين پايه بود، جاي او

چشمه ي مسكين نه گهر پرور است

گوهر ناياب، به دريا دراست

ما كه بدان دريا، پيوسته ايم

چشم ز هر چشمه، فرو بسته ايم

پهنه ي دريا، چو نظرگاه ماست

چشمه ي ناچيز، نه دلخواه ماست

پرتو اين كوكب رخشان نگر

كوكبه ي شاه خراسان نگر

آينه ي غيب نما را ببين

ترك خودي گوي و خداي را ببين

هر كه بر او نور «رضا» تافته است

در دل خود، گنج رضا، يافته است

سايه ي شه، مايه ي خرسندي است

ملك «رضا» ملك رضامندي است

كعبه كجا؟ طوف حريمش كجا؟

نافه كجا بوي نسيمش كجا؟

[صفحه 98]

خاك ز فيض قدمش زر شده

وز نفسش، نافه معطر شده

من كيم؟ از خيل غلامان او

دست طلب سوده به دامان او

ذره سرگشته خورشيد عشق

مرده، ولي زنده ي جاويد عشق

شاه خراسان را، دربان منم

خاك در شاه خراسان، منم

چون فلك آئين كهن ساز كرد

شيوه ي نامردي،

آغاز كرد

چاره گر، از چاره گري باز ماند

طاير انديشه، ز پرواز ماند

با تن رنجور و دل ناصبور

چاره از او خواستم از راه دور

نيم شب، از طالع خندان من

صبح برآمد، ز گريبان من

رحمت شه درد مرا چاره كرد

زنده ام از لطف دگر باره كرد

باده ي باقي به سبو يافتم

وين همه از دولت او يافتم

[صفحه 99]

ضامن آهو

(ذبيح الله صاحبكار «سهي»)

اي علي بن موسي جعفر

گلبن بوستان پيغمبر

گرد نعلينت اي مسيحادم

سرمه ي چشم مردم عالم

حرمت قبله گاه اهل نياز

در جودت به روي همه كس باز

صاحبان سرير و مسند و تاج

به گدايي ز درگهت محتاج

هر كه در دامن تو آويزد

گرد عصيان ز دامنش ريزد

شهرياران گداي خوان تواند

بنده ي پاك آستان تواند

كو اميري كه خاك پاي تو نيست؟

كو غريبي كه آشناي تو نيست

در حريمت ز سفره ي لاهوت

مي رسد هر گرسنه اي را قوت

تو پناه اميدواراني

در كوير نياز، باراني

در حريم تو گوش جان فلك

مي نيوشد صفير بال ملك

ما سوا تشنه و تو دريايي

همگي بنده و تو مولايي

نيست اينجا دري كه اهل نياز

رود و نااميد گردد باز

خفته در پاي اين خجسته بنا

پاره اي از تن رسول خدا

خفته اي كو هميشه بيدار است

يار و مشگل گشاي زوار است

خضر اينجا ز جويبار ثواب

مي كند كام تشنگان سيراب

يوسف مصر اهل بيت اينجاست

بنگر از بوي پيرهن پيداست

بر در آستانه اش از فرش

نردبان دعا كشيده به عرش

لطف او بر جهانيان شامل

چه عجب گر گدا بود كاهل

[صفحه 100]

اي سر من تصدق قدمت

اي دل من كبوتر حرمت

اي نثار تو بهترين جانها

ضامن آهوي بيابانها

من همان آهوي بيابانم

از تو اميدوار احسانم

نه خطا گفتم اي امام رؤوف

اي به اوصاف احمدي موصوف

آهوي دشت را گناهي نيست

همچون من نامه ي سياهي نيست

ليك با آن كه غرق عصيانم

خاري از طرف اين گلستانم

نيستم نااميد از كرمت

روي حاجت نتابم از حرمت

گر خطا كرده ام تو

چشم بپوش

زين غلام غريب حلقه به گوش

روز محشر پناه باش مرا

شافع و عذرخواه باش مرا

[صفحه 101]

بهشت بين دو كوه

(محمدجواد غفور زاده «شفق»)

السلام اي وارث نوح و خليل

اي جلال و جلوه ي رب جليل

اي درون سينه ات قلب سليم

وارث عيسي و موساي كليم

اي شميم بوستان فاطمه

اي ولايت، شرط توحيد همه

اي دليل روشن صبح الست

با طلوع تو طلسم شب شكست

اي ولي الله اولي بر نفوس

اي مسافر از مدينه سوي توس

لحظه اي كردي در آن وادي درنگ

خاك نيشابور شد فيروزه رنگ

اي تولايت سعادت آفرين

اي رواقت منظر عرش برين

بس كه در عشق الهي گم شدي

كعبه ي جان، قبله ي هفتم شدي

اي صفاي روح، آب و خاك تو

عرش يعني آستان پاك تو

آستانت بوسه گاه فرشيان

فرش ايوانت نگاه عرشيان

عرش را اينجا به زير آورده اند

دل پسند و دلپذير آورده اند

عاشقان را هست در اينجا روا

ذكر «الرحمن علي العرش استوي»

اين سخن افكنده در اينجا طنين

«ادخلوها بسلام آمنين»

اي حريم تو ملايك را مطاف

جبرئيل اينجا بود در اعتكاف

اي حريمت گلشت از جوش ملك

يا رضا «يا ليتنا كنا معك»

با تو رونق بيشتر دارد بهشت

هشت باب و هشت در دارد بهشت

[صفحه 102]

اي تجلاي صريح آفتاب

اي ضريح تو ضريح آفتاب

آفتاب اينجا به عزم خاك بوس

از تو رخصت خواهد اي شمس الشموس

اي تمام اختران دل بسته ات

چلچراغ آسمان گلدسته ات

چيست اي آيينه دار كاينات

گنبد زرين تو؟ چتر نجات

اي پرستوها همه پروانه ات

آب زمزم آب سقا خانه ات

اي دل و جان از ازل در رهن تو

آفتاب آيينه دار صحن تو

صحنه ي بشكوه شور عشق ناب

صحن آزادي و صحن انقلاب

دل كه سرگردان در ايوان طلاست

يك زيارتنامه اش قالوا بلي ست

اي حريم قدس تو دار السرور

ذكر دار الذكر تو آيات نور

شب همه شب مي شود با يك نگاه

شمع دار الزهد تو قنديل ماه

جام دار الرحمه از رحمت پر است

چون صدف دامان او غرق

در است

سبزپوشان فلك بستند صف

زير طاق روشن دار الشرف

ديده ي گردون به دست فيض توست

چشم دار الفيض مست فيض توست

چون حجر دارد ثواب استلام

بوسه بر خاك در دارالسلام

اي رواق ديده و دل جاي تو

بوسه گاه عرش پايين پاي تو

اي جبينت روشن از انوار وحي

جلوه ي توحيد در سيماي تو

اي تجلي بخش نور معرفت

سينه ي تو وادي سيناي تو

اي سواد ديده ات كانون مهر

سود اهل عشق در سوداي تو

اي كه در آيينه ي جام اوفتاد

در ازل عكس رخ زيباي تو

عاشقان پيوسته لب تر مي كنند

از زلال جاري صهباي تو

سايه گسترده بر آفاق وجود

رحمت پيدا و ناپيداي تو

[صفحه 103]

خوش بود هر روز و شب با اشتياق

دانه چيدن با كبوترهاي تو

اشك ما چون نيت پابوس كرد

متصل شد قطره با درياي تو

با تو ميراث شهيد كربلاست

اي نواي نينوا در ناي تو

اي گشوده بال تا معراج قرب

وي خراسان مسجد الاقصاي تو

پشت سر فوج ملايك در نماز

پيش رويت مشرق راز و نياز

يافت از خاك درت فر و شكوه

اين بهشت باصفا بين دو كوه

اي مسيحا خصلت اي موسي صفت

يافت در حق تو هر كس معرفت

طوف قبرت بهر او جان پرور است

برتر از هفتاد حج اكبر است

اي مقام امن جانان بست تو

اي كليد قفل ها در دست تو

گر چه محو «ليس الا هو» شدي

گاهگاهي ضامن آهو شدي

من چه گويم با تو اي خير كثير؟

در كمند آرزوهايم اسير

آهوي سرگشته ي اين بيشه ام

صيد دام نفس كافر پيشه ام

نفس نافرمان عذابم مي دهد

شعله آسا پيچ و تابم مي دهد

اي تو را آهوي دل سر در كمند

مستمندم مستمندم مستمند

اينك اي دست خدا دستم بگير

«تا نيفتادم ز پا دستم بگير»

اي دعا در پيشگاهت مستجاب

شد گناهان بين ما و تو حجاب

پيش عفوت ما كجا آهو كجا

در حقيقت ما كجا و او كجا

اي ولايت، معرفت

آموز دل

اين من و اين سيل اشك و سوز دل

اين تو و اين سفره ي انعام تو

چشمه اندر چشمه فيض عام تو

از تو يك عطف توجه اي عطوف

اي كريم و اي رحيم و اي رؤوف

اي نگاه آشنايت دلفريب

اي جگر سوز جدايي، اي غريب

چون هما اينجا گشوده بالها

جلوه ي «قبر بطوس يالها»

[صفحه 104]

غبطه بايد خورد بر اقبال مرگ

چون تو مي رفتي به استقبال مرگ

ذره ذره زهر در كام تو ريخت

شوكران قهر در جام تو ريخت

سروها بعد از تو در «باغ حميد»

هر يكي چون بيد - مجنون شد خميد

اشكها چون لاله هاي واژگون

كرد دامان «شفق» را غرق خون

[صفحه 105]

عالم دودمان پيغمبر

اصل مثنوي 99 بيت.

(رضا مؤيد)

گر نه راهي به سوي حج داريم

حرم ثامن الحجج داريم

حرمي را كه كعبه ي جان است

هفتمين قبله ي محبان است

زائرش را چو نمره مي بخشند

اجر بس حج و عمره مي بخشند

نور رحمت دميده از راهش

آسمان خاكبوس درگاهش

نقش كعبه فتاده بر سنگش

حجرالاسود است هر سنگش

هشتمين گوهر رسول الله

پاره ي پيكر رسول الله

اذكر الله معني يادش

ماه ذيعقده ماه ميلادش

بامدادان چو بار عام دهند

بر حريم رضا سلام دهند

هر سحرگه كه سرزند خورشيد

در آن خانه در زند خورشيد

روبد آن درگه خدايي را

بوسد آن گنبد طلايي را

بهترين است و برترين است او

گل مخوانش گل آفرين است او

او جگر گوشه نبي و ولي است

نور چشم محمد است و علي است

دهمين نور كردگار بود

دو جهانش در اختيار بود

روح زهرا و جان پيغمبر

عالم خاندان پيغمبر

عطر رحمت تراود از بويش

جان اسلام بسته بر مويش

چون نبي روح بي نيازي داشت

هجرت سرنوشت ساز ي داشت

رنگ فيروزه هاي نيشابور

اثر فيض اوست وقت عبور

[صفحه 106]

اين كه فرمود حضرتش در راه

جمله ي لا اله الا الله

قلعه محكم خدا باشد

اهل آن ايمن از بلا باشد

به خدا نور كبريايي اوست

قلعه محكم خدايي اوست

اي

خدا از جمال تو پيدا

روح علم از كمال تو پيدا

تو رضا تو علي تو بوالحسني

پنجمين يادگار پنج تني

پور موسايي و خدا با توست

از نبي خاتم و عصا با تست

در سخن فتح باب مي كردي

علما را مجاب مي كردي

جنگ تو با سلاح ديگر بود

احتجاجت چو بدر و خبير بود

بر تو و آن بيان روحاني

خيره شد جاثليق نصراني

از كمال تو عالم زرتشت

ماند حيران و در دهن انگشت

يافت عمران صابي از تو شكست

رأس جالوت داد دل از دست

اي حريمت بهشت بين دو كوه

كعبه را نيست اين جلال و شكوه

كعبه استاده بر درت به سلام

به بلنداي قامت اسلام

مهر و ماهت چكيده قلم است

جبرئيلت كبوتر حرم است

ز آستانت كليم مي خيزد

ز آستينت مسيح مي ريزد

ذره ها خاك آستانت را

قطره ها اشك ز ايرانت را

حوريان مي برند سوي فلك

بهترين هديه در صفوف ملك

اي به ملك ولا دهم معصوم

«دوستان را كجا كني محروم»

«تو كه با دشمنان نظر داري»

نظر از ما چگونه برداري

يا امام الرؤوف ادركني

وي تو غوث اللهوف ادركني

هر چه هستيم ما گداي توايم

خانه زاد حرم سراي توايم

من «مؤيد» هر آنچه را دارم

از در رحمت رضا دارم

[صفحه 107]

كوكب هشتم

(مشفق كاشاني)

اي شده آيينه ي ملك رضا

چهره گشا در حرم كبريا

نور نبي، كوكب هشت و چهار

پور علي، نادره ي روزگار

گوهر هفتم صدف گوهري

اختر هشتم فلك خاوري

كرده ز تو مشك فشان خاك را

خاك نه، بل دامن افلاك را

عرش به شادي پي ميلاد توست

فرش شكوفا ز گل ياد توست

نام تو از نور الهي صفات

خيمه برافراشته بر كاينات

شمس فلك شمسه ي ايوان تو

سرزده از مشرق دامان تو

اي شب ميلاد تو رخشنده روز

روشن و نورافكن و گيتي فروز

جان تو سرچشمه ي لطف خداست

دوست ز تو راضي و يزدان رضاست

دل به فروغ از يد بيضايي ات

جان به صفا از دم عيسايي ات

هر

چه رضاي تو رضاي دل است

واي از آن دل كه ز تو غافل است

عالم اسرار محمد تويي

وارث انديشه ي احمد تويي

بسته دل و دين به صفاي توايم

مست ز صهباي ولاي توايم

[صفحه 111]

رباعي

قطره

امام خميني

من پشه ام از لطف تو طاووس شوم

يك قطره ام از يم تو قاموس شوم

گر لطف كني، پر بگشايم چو ملك

آماده ي پابوس شه توس شوم

نماز [9].

عباس اسدي «صبا»

فردا كه برون ز پرده هر راز شود

اول ز نماز پرسش آغاز شود

با رد و قبول اين عمل بر رخ ما

درهاي بهشت بسته يا باز شود

اميد

عباس براتي پور

دل بر سر كوي آشنا آوردم

بر درگه تو دست دعا آوردم

آهوي رميده ام كه از بهر اميد

رو بر حرم قدس رضا آوردم

لبيك

محمدحسين بهجتي «شفق»

در كوي رضا سرود جان مي شنوم

آواز پر فرشتگان مي شنوم

بنشسته به هر كرانه پاكان به دعا

لبيك خدا از آن ميان مي شنوم

نغمه

در كوي تو نغمه ي خدا مي شنوم

بوي شهداي كربلا مي شنوم

از پردگيان عرش گرد حرمت

آواي خوش رضا رضا مي شنوم

[صفحه 112]

پروانه و شمع

شيخ بهايي

پيوسته بود ملايك عليين

پروانه ي شمع روضه ي خلد برين

مقراض به احتياط زن اي خادم

ترسم ببري شهپر جبريل امين

عطر ضريح

محمود تاري

از خاك تو كسب آبرو كردم من

با عطر ضريح تو وضو كردم من

تا صيد كسي نگردد آهوي دلم

مولاي غريب، بر تو رو كردم من

آيينه دل

آيينه دل در اين حريم آوردم

رو جانب روضة النعيم آوردم

نوميد از اين در نروم مي دانم

چون روي به درگاه كريم آوردم

نسيم صبح

سحر رفت و فلق شد ميهمانش

كه خورشيد است فرش آستانش

چه شوق انگيز آيد از حريمش

نسيم صبح اشك زايرانش

لطف

سيد محمد خسرو نژاد

من ذره ام و قرين افلاكم كن

آلوده ام و ز لطف خود پاكم كن

ناپاك بر پاك ندارد جايي

پاكم كن و در جوار خود خاكم كن

دلدادگي

مهر تو ز لوح دل ستردن

نتوان

حاجت به كسي به جز تو بردن نتوان

از هجر تو مرگ بهر من آسان تر

دل بر كس ديگري سپردن نتوان

اصل كرم

اي اصل كرم بنده ي دربار توام

كمتر ز غبار پاي زوار توام

هر چند كه با عمل تو را رنجاندم

همسايه ديوار به ديوار توام

[صفحه 113]

پرچم رضا

قاسم رسا

در توس حريم هشتمين سرور ماست

دربار رضا وصي پيغمبر ماست

تا سايه ي پرچم رضا بر سر ماست

ايمن ز حوادث جهان كشور ماست

دل

عباس ساعي

دل را به اسيري غمت آوردم

خاكي است كه بهر قدمت آوردم

امروز من اين كبوتر وحشي را

اي دوست براي حرمت آوردم

حسن خلق [8].

قاسم سرويها

گر طالب همدم نكويي اي دوست

اخلاق نكو طلب كه دل در پي اوست

بشنو ز امام هشتم اين طرفه حديث

ارزنده ترين دوست همان خلق نكوست

ميلاد

محمدجواد غفور زاده «شفق»

خورشيد كه بوسه بر رخ خاور زد

در سينه دلش مثل پرستو پر زد

با رنگ طلا نوشت بر دفتر صبح

از دامن «نجمه»، «نجم ثاقب» سرزد

خراسان

پيغام سپيده و سحر مي آيد

خورشيد، ز پشت ابر درمي آيد

دلها متوجه خراسان هستند

چون قبله ي هفتم از سفر مي آيد

خانه خورشيد

ايوان تو روي شانه ي خورشيد است

گلدسته ي تو نشانه ي خورشيد است

چشمش كه به گنبد تو روشن شد، ماه

دريافت كه خانه، خانه ي خورشيد است

[صفحه 114]

جمال جميل

آن روز كه احساس طراوت كرديم

از شهد لبش كسب حلاوت كرديم

در حسن جميل حضرت شمس شموس

آيات جمال را تلاوت كرديم

قطره

چون قطره كه محو گشته در اقيانوس

ماييم و جلال و جلوه ي شمس شموس

وقت است كه موسي و حواريونش

بار سفر از طور ببندند به توس

زيارت

هر قبله نما كه عاشق روي رضاست

انگشت اشاره اي به ابروي رضاست

اي فاقد استطاعت «حج البيت»

حج فقرا زيارت كوي رضاست

طي الارض

در توس به جز تو آسمان جاهي نيست

خورشيد جمال بهتر از ماهي نيست

دل گر بكند به عشق تو طي الارض

از كوي

تو تا عرش خدا راهي نيست

غبار روبي

يك قوم، كنار چشمه منزل دارند

يك طايفه، حال موج و ساحل دارند

خوش وقت كساني كه درين روضه ي پاك

آيين غبار روبي دل دارند

حضور

جمعي، به كبوتران دل خسته خوشند

با پنجره و ضريح و گلدسته خوشند

در حضرت خورشيد، ولي اهل نظر

چون آينه در حضور، پيوسته خوشند

اي اشك

هر چند در اين حرم دل از كف دادي

بي تاب تر از پنجره ي فولادي

دست تو، به دامن ضريحش نرسيد

اي اشك، تو هم ز چشم من افتادي!

[صفحه 115]

تسليم

از مشرق آرزو صدايم كردند

با عشق و اميد آشنايم كردند

وقتي به ولاي دوست تسليم شدم

همسايه ي روضه ي رضايم كردند

همسايه

خورشيد، كه بست سوي ما بارش را

بخشيد به ما صفاي گلزارش را

مردم به خدا كسي نمي آزارد

همسايه ديوار به ديوارش را

تمنا

خواهم كه به مهرت آشناتر باشم

وز عطر ولايتت معطر باشم

هر چند شكسته بالم اي شمس شموس

بگذار در اين حرم كبوتر باشم

كبوتر

در عشق اگر چه ذره واريم همه

با شمس شموس هم جواريم همه

عمري است كبوتر حريمش هستيم

اين است اگر اميدواريم همه

حديث عشق

اي آن كه حيث عشق، كم مي خواني

صد آيه ز ايثار و كرم مي خواني

يك بال شكسته را نكردي مرهم

خود را تو كبوتر حرم مخواني؟!!

آبرو

حسن تو به وصال آرزومندم كرد

سوداي محبت تو دربندم كرد

خاكم به سر، آبرو ندارم - اما

همسايگي تو آبرومندم كرد

يا علي بن موسي الرضا

اي باغ بهشت رشحه اي از كرمت

عاشق ترم از كبوتران حرمت

بالاي سرم، نام تو را كردم نقش

يعني كه سر من، به فداي قدمت

[صفحه 116]

محبان رضا

اي قوم كه دل به هشتمين گل بستيد

گر زاير و گر مجاور او هستيد

در جلب رضاي حضرتش سعي كنيد

وقتي به محبان رضا پيوستيد

تكليف

آن روضه ي جنت كه نبي گفت اين است

اينجاست كه باغ عترت ياسين است

چون باد، در اين چمن سبك سير مباش

تكليف مجاوران

گل سنگين است

ماه نو

ما حنجره ي عشق خروشان توايم

از سلسه ي خانه به دوشان توايم

در حلقه ي معصيت اسيريم ولي

«چون ماه نو از حلقه به گوشان توايم»

شفاعت

از مهر منور رضا دم زده ايم

گل بر سر توحيد مجسم زده ايم

داريم همه چشم شفاعت از او

با آن كه قدم به راه او كم زده ايم

دور و نزديك

دارد دل من شعاع نور از خورشيد

شيدايي از آفتاب نور از خورشيد

عمري است كه در بارگه شمس شموس

نزديك به خورشيدم و دور از خورشيد!!

نقاره

تا انس به معصيت گرفتاري ماست

تأثير كجا به ناله و زاي ماست

كو گوش دلي كه بشنود صبح و غروب

گلبانگ نقاره، بانگ بيداري ماست؟

معرفت

مولاي رئوف ماست احسان، كارش

درياي عطوفت است با زوارش

از معرفتش گلي به دست آوردي؟

اي آن كه سه جا مي طلبي ديدارش؟!..

[صفحه 117]

پرسش

اي شمس شموس اي خدا را آيه

اندوختم از ولاي تو سرمايه

فردا چه كنم، اگر بپرسند، چرا

رنگي نگرفته ايد ازين همسايه؟

قبله

چون ماه رخ تو را تجسم كردند

از شوق، ستاره ها تبسم كردند

از مهر تو آنان كه نبردند نصيب

در حال سجود، قبله را گم كردند

تعظيم

چون فيض حضور را فراهم كردند

گلهاي چمن وداع با غم كردند

اينجاست همان حرم كه قدسي نفسان

مانند هلال ماه، سر خم كردند

مهرباني

اي مهر تو دلنواز از پيوسته ي ما

بگشا گره از كار فروبسته ي ما

يك جلوه ي مهرباني ات ما را بس

اي ضامن آهوي دل خسته ي ما

پنجه آفتاب

جان، پيش تو خواهش نشستن دارد

دل، در حرمت شوق شكستن دارد

چون پنجه ي آفتاب بر پنجره ات

هر روز دخيل اشك، بستن دارد

دلخواه

حسنت به هزار جلوه آراسته است

زيبايي ات از رونق مه كاسته است

من، آنچه دل تو خواست، هرگز نشدم

اما تو، هماني كه دلم خواسته است

شفا

اي آنكه خليل، آينه دار تو شد

موساي كليم، محو انوار تو شد

عيسي نفسي، ولي خدا مي داند

هر كس كه شفا گرفت،

بيمار تو شد

[صفحه 118]

سايه ي آرزو

ياد از من بي پناه، كي خواهي كرد

دلجويي خاك راه، كي خواهي كرد

چون سايه ي آرزو به خاك افتادم

زير قدمت نگاه، كي خواهي كرد

ادركني

اي نور به وحي متصل، ادركني

اي از كرم تو - ما خجل، ادركني

هر چند تو را ضامن آهو خوانند

اي ضامن صد قافله دل، ادركني

صدقه

دلتنگم اگر رو به تو آوردم من

مانند خزان شكسته و زردم من

اي نيم نگاه تو جهان را صدقه

لطفي، نظري، تصدقت گردم من

دسته گل

اي ديده گرفتار تو، دل بسته ي تو

محتاج تو، مسكين توأم، خسته ي تو

من خارم و افتخار من نوكريت

اي دسته گل بهشت، گلدسته ي تو

آهو

در توس به جز زمزمه ي ياهو نيست

آيينه به غير ليس الا هو نيست

تو ضامن آهويي و در سينه ي ما

يك دل كه به بي گناهي آهو نيست

نماز آيات

ما سايه نشين چتر رايات توايم

سرگرم نماز عهد و آيات توايم

خوبان كه ز الطاف تو برخوردارند

ماييم كه محتاج عنايات توايم

[صفحه 119]

راه بهشت

لب تشنه به سرچشمه ي نور آمده ايم

با عشق و ارادت به حضور آمده ايم

نزديك ترين راه بهشت از اينجاست

اي شمس شموس از ره دور آمده ايم

دخيل

اي كاش شود دلم ذبيحت آقا

قربان تو و لطف صريحت آقا

قفل دل من دخيل بر پنجره بست

اشكم گره خورد با ضريحت آقا

آرزو

اي راحت روح بي قراران، يادت

تسبيح فرشتگان، مباركبادت

خواهم ز خدا كه وا نگردد هرگز

قفل دلم از پنجره ي فولادت

تصوير

بر پنجره قفل بسته ام را ديدم

آرامش جان خسته ام را ديدم

در آينه هاي حرم قدس رضا

تصوير دل شكسته ام را ديدم

احساس

فرياد دل شكسته ام را بپذير

بي تابي جان خسته ام را بپذير

اخلاص ندارم، اي سراپا توحيد

احساس شكسته بسته ام را بپذير

التماس

از توس رهي به كهكشانم بدهيد

رخصت به دو چشم خون فشانم بدهيد

از باب «ليطمئن قلبي» گاهي

يك گوشه ي ابرويي نشانم بدهيد

هجرت

يك لحظه به فكر هستي خويش نبود

دنيا طلب و عافيت انديش نبود

هجرت

ز مدينه بود، بدرود حيات

انگور ستم بهانه اي بيش نبود

[صفحه 120]

سر شهادت

ماهي، كه عجب تر است از كهف و رقيم

جبريل بر آستان او هست مقيم

از سر شهادتش مپرسيد، او را

كشتند به يك دليل «الملك عقيم»

سكه

پيوسته دم از مشي و مرامش زده اند

پرچم همه جا به احترامش زده اند

صد بار به او زدند خنجر از پشت

يك بار اگر سكه به نامش زده اند

وليعهد

پرسيد كه بضعه ي نبي چون گرديد؟

گفتند كه زهر جگر خون گرديد

افسوس كنان گفت كه آن حجت خلق

مسموم وليعهدي مأمون گرديد

غروب

با پيرهن سپيد برمي گردد

با صد عطش و اميد برمي گردد

خورشيد پياده مي رود سمت غروب

وقتي ز نماز عيد بر مي گرد!!

انگور

مأمون صفتي به طبع دهر آغشته است

سرچشمه ي آشتي به قهر آغشته است

يك پاره ي پيكر نبي گر باشد

صد خوشه ي انگور به زهر آغشته است!!

شب پره

آيين ستم هميشه در گردون هست

شمشير به خون تشنه و غرق خون هست

خورشيد رخي مثل «رضا» نيست ولي

صد شب پره دل سنگ تر از مأمون هست

پاسخ؟

گفتي كه ولاي اوست ره توشه ي من

از خرمن فيض او ببين خوشه ي من

پاسخ به نبي چه مي دهي گر پرسد

اين قوم چه كرد با جگر گوشه من؟!

[صفحه 121]

شناخت

محبوب خدا هست و حبيب است رضا

چون عطر بهشت، دلفريب است رضا!!

نشناخته ماند قدر او در هر عصر

اي واي هنوز هم غريب است رضا!!

پرهيز [9].

از حق بطلب پناه و ياري اي دوست

از دست مده اميدواري اي دوست

افزايش عمر و عزت ار مي خواهي

پرهيز كن از گناهكاري اي دوست

استجابت [8].

برخيز كه قدسيان جوابت بدهند

وز كوثر معرفت شرابت بدهند

هر گاه فريضه اي به جاي آوردي

آن روز دعاي مستجاب بدهند

بهانه زيبا [9].

نسترن قدرتي

هر چند به آل عشق و ايمان داريد

از عشق نبي و آل او سرشاريد

هرگز به چنين بهانه ي زيبايي

فرمان خداي را فرو مگذاريد

پرواز

از عشق رضا، لباب از

پروازم

شورم، شررم، ترانه ام، آوازم

از عطر زلال زندگي سرشارم

با سبزترين پنجره ها، همرازم

[صفحه 122]

نام رضا

غلامرضا قدسي

شد توس به از بهشت از گام رضا

لبريز مي كرم بود جام رضا

اين نكته ببين «هزار و يك» نام خدا

باشد به عدد مطابق نام رضا

سكوت

سيد علي اصغر صائم كاشاني

صبح ملكوت بود و من بودم و تو

دل محو قنوت بود و من بودم و تو

اي كاش پس پنجره ي فولادت

يك لحظه سكوت بود و من بودم و تو

تجلي

لاادري

در توس حريم كبريا مي بينم

بي پرده تجلي خدا مي بينم

در كفش كن حريم پور موسي

موساي كليم با عصا مي بينم

وادي قدس

در حضرت شه چه گفت بايد؟ لبيك

اينجا نه سلام رسم باشد نه عليك

اين وادي قدس است نگهدار ادب

اين عرش مقدس است فاخلع نعليك

چلچراغ

سيد رضا مؤيد

با خاك درت شفاعت آميخته است

خورشيد ز چل چراغت آويخته است

بيش از همه جا، در حرمت مسكين است

زيرا كه كرم روي كرم ريخته است

راز و نياز

تا درگه تو قبله ي راز است رضا

ما را به سويت روي نياز است رضا

گردد در كعبه باز سالي يك روز

اين كعبه درش هميشه باز است رضا

دل شكسته

محبوب رضاست هر كه دل ريش تر است

از كعبه صفاي اين حرم بيشتر است

اينجاست مطبي كه ندارد نوبت

هر كس كه شكسته دل بود پيشتر است

[صفحه 123]

ناشناس

ما دست به دامن تو انداخته ايم

در مهر و تولاي تو دل باخته ايم

با آن كه هميشه همجوارت بوديم

افسوس تو را هنوز نشناخته ايم

انديشه

اي دوست جلالي به جلالت نرسد

انديشه به پايه ي كمالت نرسد

بر پنجره هاي حرمت چنگ زنم

دستم چو به دامان وصالت نرسد

خدمت

اي سجده به گنبدت نماز خورشيد

از خاك تو جاي سبزه رويد توحيد

در خدمت خويش رو سپيدم گردان

مويم چو در آستانه ات گشت سپيد

سؤال

مسكينم و حال هم ندارم اي دوست

پامالم و بال همه ندارم اي دوست

لطف تو و جرم

من ز بس افزون است

من روي سؤال هم ندارم اي دوست

مهمان

آرامش جان خسته ام باش اي دوست

بگشايش كار بسته ام باش اي دوست

راضي به دل شكسته ام از دو جهان

مهمان دل شكسته ام باش اي دوست

سايه

ما سوختگان تشنه ديدار توايم

با قطره ي اشك خود خريدار توايم

در پرتو آفتاب حسن تو، رضا

ما سايه اي زير پاي زوار توايم

بوسه

بر درگه دوست آستان مي بوسم

سنگ حرمش از دل و جان مي بوسم

گفتند چرا سنگ ببوسي گفتم

جاي قدم فرشتگان مي بوسم

[صفحه 124]

خوب و بد

من كيستم آن كس كه تو بنواختي ام

افتاده ز پايي كه تو افراختي ام

تو خوب تر از خوب و من از بد بدتر

با اين همه از نظر نينداختي ام

قبله جان

در كوي تو من قبله ي جان مي بينم

در هر طرفش باغ جنان مي بينم

اينجا همه صحن و حرمي مي بينند

من مركز فرمان جهان مي بينم

لطف

جانا تو مرا لطف سخن بخشيدي

در مكتب عشق زيستن بخشيدي

با آن كه بدهكار توام سر تا پاي

هر چيز كه خواستم به من بخشيدي

غريب

مجيد نظافت

آن كس كه جز او ضامن آهو نشده است

دين مردم، درست بي او نشده است

بوده است غريب و هم چنان خواهد بود

دست مأمون هنوز هم رو نشده است

توسل [8].

احمد واعظي

ياران در تسليم و توكل بزنيد

بر سينه ز باغ معرفت گل بزنيد

فرمود رضا: كه در گرفتاري و غم

بر دامن ما دست توسل بزنيد

اشك

سيد هاشم وفايي

اي كرده به خدمتت سرافراز مرا

خرسند نما با نظري باز مرا

عمري است چو اشك سر به پايت دارم

از چشم خود اي دوست مينداز مرا

[صفحه 125]

پنجره

سرچشمه ي پاك آبرو را ديدم

گنجينه اي از راز مگو را ديدم

از روزنه پنجره ي فولادت

من باغ بهشت و آرزو را ديدم

ضريح

عشقت به خدا معجز عيسايي داشت

از روز ازل جذبه و گيرايي داشت

وقتي به ضريح تو نگاهم افتاد

چون پنجه آفتاب زيبايي داشت

حكمت [9].

خواهي كه

دلت جام محبت باشد

سرچشمه ي نيكي و سعادت باشد

خاموش نشين و كم سخن گو كه رضا

فرمود: سكوت باب حكمت باشد

انس و الفت

ما الفت ديرينه به اين در داريم

انسي به سلاله ي پيمبر داريم

خواهان كرامتيم از درگه عشق

كي دست ز دامن رضا برداريم

گاهي كه …

گاهي كه ز من زمانه برمي گردد

با گريه و ناله بي اثر مي گردد

وز غم دل خسته شعله ور مي گردد

با نام رضا، شبم سحر مي گردد

[صفحه 129]

سلسلة الذهب

ضريح خورشيد

(سيمين احمد پور قزويني)

صحن حرم از نسيم پر بود

از پر پر يا كريم پر بود

خورشيد، دوباره بوسه مي زد

بر صورت مهربان گنبد

رفتم طرف ضريح او باز

تا پر شوم از هواي پرواز

آنجا پر موج اشكها بود

دلهاي شكسته و دعا بود

لبها همه حرف و درد دل داشت

با او كه غريب و آشنا بود

دلها همه زير بارش اشك

مانند كبوتري رها بود

عطر گل ياس در دل من

عطر صلوات در فضا بود

با يك بغل آرزو و اميد

رفتم طرف ضريح خورشيد

رفتم سوي آن ضريح روشن

در نور و فرشته گم شدم من

[صفحه 130]

ماه هشتم

(محسن احمدي)

اي كه مي آيد از اين گلدسته آواز دعايت

بوي گل مي آورد صبحي كه مي سازد صدايت

زير ايوانت كبوتر در كبوتر، مي گذارم

دستهايم را مگر بالي بگيرد در هوايت

آسمان توس مي سوزد، اگر خاك مدينه

سر كند آواز غربت را به گوش آشنايت

من هزار آيينه از شبهاي چشم خود شنيدم

در بيابان آهواني در طواف جاي پايت

كاشكي از آبي گلدسته بالاتر نشيند

بيرق سبزي كه دارد بوي سرخ كربلايت

من تو را اي ماه هشتم پنج نوبت مي سرايم

هفت بند تار و پودم مي شود شعري برايت

[صفحه 131]

ماه در محاق

(محسن احمدي)

اي كه در چشمان تو يك چشمه زمزم روشن است

در من از شوق تو چشمي گرم اشك افشاندن است

گنبد پر نور ايوانت از آتش دور باد

مرگ در تقدير نام تو مسلمان مردن است

خون انگوري كه جانت را به زهر آلوده كرد

تا قيامت زرد رخسار و خجالت دامن است

آسمان را گو به اين آهو بيابان را ببخش

ضامن غير از تو آهو هم كه باشد دشمن است

در تب و تاب كبوتر خواهي گلدسته ها

عشق را، هر جا كه بيني غرق بالا رفتن است

ماه من در غربتستان محاق افتاده است

وحشت از غربت ندارم، ماه هشتم با من است

[صفحه 132]

وعده گاه پاك دلان

(زكريا اخلاقي)

نور باران شده آفاق شهود از نورش

جلوه در ماه نموده است رخ مستورش

به تماشا بنشيني تو خدا را در عرش

گر زيارت كني اين بارگه پر نورش

جلوه عرش حضور است زيارتگه او

معني صبح قيامت حرم پر شورش

گاه پربسته به پا بوسي اش آيد جبريل

گه كمر بسته به خدمت بخرامد حورش

فوج فوج ملك از اوج فلك مي آيند

به تماشاي شكوه حرم معمورش

زير اين گنبد براق چه كس خفته مگر

كه وزد سوي بهشت آن علم منصورش

صد چمن ياسمن تازه توحيد شكفت

با نسيم غزل قدسي نيشابورش

عالمش ديده به لب دوخته و نيست شگفت

شير بر پرده اگر مي شنود دستورش

هر كه گامي به طواف قد و بالاش نهد

دوست با قافله كعبه كند محشورش

گفت هر شب به شفاي دل عشاق آيم

تا خدا را كه در امشب كه بود منظورش

يا رب اين وعده گه پاك دلان باد آباد

دستي از غيب بدارد ز بلايا دورش

[صفحه 133]

شكوهمندي

(مهدي اخوان ثالث «م - اميد»)

گفتي: چرا به توس نمي آيي

تقبيل آستان مصفا را؟

هم حرمت زيارت فردوسي

هم عزت نبيره ي زهرا را

بر سينه دست هشتن و خم كردن

سر، احترام زاده ي موسي را

گلدسته ها و گنبد آن، مصداق

زيبايي و شكوه و بلندا را

ني ني كه لفظ نيست رسا اينجا

توصيف آن بناي معلا را

در تنگنا فكنده و دشواري

وصفش شكوهمندي زيبا را

وقتي دقيق مي نگرد چشمت

دلكش مناظري است مرايا را

خاكي كه فرش آن شرف عرش است

كرباس را نگه كن و ديبا را

گلبوته ي گياه بيابانش

تاج سر است سدره و طوبا را

من جمله روح و تن طلب و شوقم

شاهد كنم خداي تعالي را

شوق مرا ندارد، بر آن خاك

هندو، نه آب گنگ و نه جمنا را

ليك اشتياق تنها، بي توفيق

سودي نداده عاشق شيدا را

خواهم به زادگاه خود آيم شاد

ديدار را و

فال و تماشا را

كوشش چه سود، بي كشش معشوق

چون من غريب عاشق كوشا را؟

فردوسي ار رقيب نمي خواهد

حضرت چرا نمي طلبد ما را؟

[صفحه 134]

يا علي موسي الرضا درياب

(مهدي اخوان ثالث «م - اميد»)

اي علي موسي الرضا، پاكمرد يثربي در توس خوابيده

من تو را بيدار مي دانم

زنده تر، روشن تر از خورشيد عالم تاب

از فروغ و فر و شور زندگي سرشار مي دانم

گر چه پندارند ديري هست، همچون قطره ها در خاك

رفته اي در ژرفناي خواب

ليكن اي پاكيزه باران بهشت، اي روح عرش، اي روشناي آب

من تو را بيدار ابري پاك و رحمت بار مي دانم

اي «چو بختم» خفته در آن تنگناي زادگاهم توس

-(در كنار دون تبهكاري كه شير پير پاك آيين، پدرت،

آن روح رحمان را به زندان كشت) -

من تو را بيدارتر از روح و راه صبح، با آن طره ي زرتار مي دانم

من تو را بي هيچ ترديدي (كه دلها را كند تاريك)

زنده تر، تابنده تر از هر چه خورشيد است در هر كهكشاني، دور يا نزديك

خواه پيدا، خواه پوشيده

در نهان تر پرده ي اسرار مي دانم

با هزاري و دو صد، بل بيشتر، عمرت

اي جواني و جوان جاودان، اي پور پاينده،

[صفحه 135]

مهربان خورشيد تابنده،

اين غمين همشهري پيرت،

اين غريب ملك ري، دور از تو دلگيرت

با تو دارد حاجتي، دردي كه بي شك از تو پنهان نيست

وز تو جويد (در نماني) راه و درماني

جاودان جان جهان! خورشيد عالم تاب!

اين غمين همشهري پير غريبت را، دلش تاريك تر از خاك

يا علي موسي الرضا، درياب.

چون پدرت اين خسته دل زنداني دردي روان كش را

يا علي موسي الرضا درياب، درمان بخش

يا علي موسي الرضا درياب

[صفحه 136]

آهو

(رضا اسماعيلي)

كاش يك شب باز، مهمان دو چشمت مي شدم

ريزه خوار مشرق خوان دو چشمت مي شدم

كاش يك شب مي گذشتم از فراز چشم تو

گرم گل گشت خراسان دو چشمت مي شدم

كاش يك شب مي سرودم گنبد زرد تو را

فارغ از دنيا، غزل خوان دو چشمت مي شدم

صحن و ايوان تو را، اي كاش جارو مي زدم

چون كبوترها، نگهبان

دو چشمت مي شدم

ضامن آهوست، چشمان شهيد روشنت

كاش آهوي بيابان دو چشمت مي شدم

كاش يك شب معرفت مي چيدم از چشمان تو

غرق در درياي عرفان دو چشمت مي شدم

كاش يك شب مي شدم خيس نگاه سبز تو

شاهد اعجاز باران دو چشمت مي شدم

كاش يك شب نور مي نوشيدم از چشمان تو

مي درخشيدم،چراغان دو چشمت مي شدم

كاش يك شب مي شكستم چون دل پروانه ها

چون شقايق ها، پريشان دو چشمت مي شدم

حلقه يك شب مي زدم من بر ضريح زخم تو

زاير زخم گل افشان دو چشمت مي شدم

كاش آن زهري كه پر پر كرد چشمان تو را

سهم من مي شد، و قربان دو چشمت مي شدم

سخت شيرين است طعم روشن چشمان تو

كاش يك شب باز، مهمان دو چشمت مي شدم

[صفحه 137]

روشن ترين تفسير خدا

(رضا اسماعيلي)

در ما پنجره اي است

كه هر صبح و شام

گلدسته، زيارت تو را تبسم مي كند

و بر ضريح تو - خود آگاهي - را دخيل مي بندد

و تو در هر بامداد

در چشمان انتظار اين پنجره

نور مي ريزي

در ما پنجره اي است به گستردگي آسمان تو

كه كبوتران اخلاص ما،

از لبان مناجات اين پنجره

در آبي موحد آسمان تو

- به گلگشت ارادت -

بال و پر مي گشايند

اي اعتدال معنويت

ما مريد چشمهاي عرفاني توييم

و مسلمان اشارتهاي پيشاني تو

در محراب مهرباني تو

- دوست داشتن را -

قامت مي بنديم

ما بر شانه هاي جسوري تو

«مصيبت» را راه مي رويم

اي درياترين!

اكنون به تفريح گلدسته تو مي آييم

تا گلبوته هاي بيعت را

در چشمان ضريح تو بكاريم

ما به همراه گله اي از آهوان پاي در بند نجابت

كه گردنبد ضمانت تو را بر گردن دارند

به زيارت بوي خوش مي آييم

كه تو خود

خدا را روشن ترين تفسيري

[صفحه 138]

زاد روز

(رضا افضلي)

مي دود، رقص كنان دست فشان بازيگر

باد، رقاصه منش بر سر هر راهگذر

بانگ نقاره و پرواز كبوتر، به فضا

كرده امروز به پا جشن دل انگيز دگر

زاد روز است رضا را، كه بدين شادي و شوق

پر چراغ است به هر كوي كه بيني، منظر

شهر، از پرتو الوان همه پر فر و شكوه

گذر از رايت رنگين همه پرشوكت و فر

قامت خويش رها كرده در آغوش سپهر

(ساعتي چار جهت) در حرمش لحظه شمر

رنگ رنگ است چراغان، همه بر پيكر او

گونه گون ميوه برآورده، تو گويي چو شجر

يا كه آويخته بر گردن او، دست نشاط

سينه ريزي كه مرصع شده با در و گهر

يا چو طاووس بهشت است، كه گسترده به شوق

از دو سو بر در و ديوار، ملون شهپر

در پس پنجره ي كاخ رفيعش، همگان

گاه در خويش فرورفته و گه زمزمه گر

خلق بيمار ز درمان همه نوميد و ز عجز

رشته اي بسته از آن پنجره بر

دست و كمر

فوج انبوه كبوتر، همه در صحن كهن

زير پاشان بود از دانه ي گندم، بستر

گاه پرواز كنان، گاه خرامان، همه شاد

بي كه باشد به دل كوچكشان خوف خطر

جلوه ها مي كند از دور، در آن كاخ رفيع

آن دو گلدسته و يك گنبد پوشيده به زر

گوييا گنبدي از كاخ بهشت است، كه شهر

يافته زان همه زيبايي آن زينت و فر

بوسه ها گيرد از آن، پرتو خورشيدت بلند

هر سحرگه، كه چو گل مي شكفد از خاور

روز، زيبايي آن رشك دل دختر شمس

شب، دل آرايي آن غبطه ي بانوي قمر

قهرماني است، كه گويي ز پي دفع ستم

يك كله خود درخشان طلا هشته به سر

وان دو گلدسته قد افراشته، گويي كه بود

همچنان در دو طرف زيب كله خودش، پر

[صفحه 139]

سحر و ظهر و سپس شام از آن اوج، به گوش

آيد آواي اذان، نغمه ي الله اكبر

خاصه در خلوت جان بخش سحرگاه، كه شهر

خرمي يابد از آن صوت خوش جان پرور

جايگاهي است فرو برده سر خود، به فلك

برفرازش همه نقاره زنان راست، مقر

بانك نقاره كند در سحر و گاه غروب

خلق را ز آمدن و رفتن خورشيد خبر

اين حريمي است كه از دورترين شهر جهان

كاروانها شود از شوق سويش راهسپر

بارگاهي است كه باز است بر او، راه ورود

به حريمش نرود حق كسي هيچ هدر

سقف و ديوار همه ز آينه مستور و ز سقف

چلچراغ است كه آويخته افزون ز شمر

گوييا گلبن نور است كه روييده ز سقف

برگ و بارش همه نور است بر او بي حد و مر

ميوه ي نور دهد شاخه ي آن گلبن نور

شاخه اش نور و گلشن نور و بر او نور ثمر

هشتمين رهبر دين است كه از بخشش او

مي دود، در دل هر شيفته اش ميل سفر

پيشوايي است كه در بارگه او،

همه دم

بار عام است و غلامان وي استاده به در

گرد تا گرد ضريحش همه در حال طواف

او نگين است در آن حلقه و خلق انگشتر

مي فشانند به بالاي تو باران گلاب

همچو ابري كه ببارد به دل دشت مطر

مدح او گفتم و اوصاف حريمش كه مرا

عشقش انداخته اندر دل و جان شور و شرر

صلت شعر ازو خواهم و هرگز نبرم

قلم خويش به مداحي ممدوح دگر

گر غبار حرمش را بزدايم شب و روز

بهتر از آن كه شرف را ببرم خدمت زر

همه از اوست اگر هست مرا طبع بلند

همه از اوست اگر هست مرا، شعر و هنر

اوست دل را به سوي خطه ي عرفان هادي

اوست جان را به سوي وادي ايمان، رهبر

من رضايم به غلاميش، گر او هست رضا

كه غلامي درش هست ز شاهي، برتر

«افضلي» زيور اين چامه كند زو سخني

شايد اين گفته كند در دل مخلوق اثر

رستگاري به دو گيتي اگرت هست اميد

خالق خويشتن از خاطره ي خويش مبر

[صفحه 140]

آسمان در آستين

(محمود اكرمي فر «خزان»)

بخشي از يك مثنوي

بار ديگر هر چه باداباد شد

واژه هاي نارسم فرياد شد

ابر سبزي در صدايم گريه كرد

آسمان بر شانه هايم گريه كرد

خون طوفان در رگ من مي وزد

بر بلند سرو، شيون مي وزد

ماه در چشم سياهم جاري است

گردبادي در نگاهم جاري است

مي وزد در بادها گيسوي من

عالمي مست است از هوهوي من

باد سرگردان صحراها منم

موج طوفان خيز درياها منم

قرنها شك در يقينم گم شده است

آسمان در آستينم گم شده است

آتشم، اما خرامان مي روم

خوش خوشك سوي خراسان مي روم

اشكهايم بي قراري مي كنند

روز و شب مژگان سواري مي كنند

بي تكليف مي دوم سوي حرم

شعله ور مي گردم از بوي حرم

جان عريانم بهاري مي شود

از لبم خورشيد جاري مي شود

در فضا يك دست روشن مي وزد

آتشي سرسبز در من مي وزد

من كه چون دريا تلاطم

مي كنم

در كنارش خويش را گم مي كنم

مي نشينم در رواق هشتمين

روشن و آهسته مي گويم چنين:

مهربانم، مهرباني جرم شد

همنوايي، همزباني جرم شد

[صفحه 141]

مهربانم! دستهايم پير شد

مهربانم! زندگي دلگير شد

آسمانها بوي طوفان مي دهند

ابرها از تشنگي جان مي دهند

اي هزاران ماه يك فانوس تو

آسمان خاكستر ققنوس تو

اي ضريحت آبشار آفتاب

هر رواقت سايه سار آفتاب

اي سر هفت آسمان بر خاك تو

مهرباني ها گريبان چاك تو

اي اميد روشن هر نااميد

اي زبان سرخ گلهاي شهيد

اي صميمي با تمام لاله ها

نام تو تكيه كلام لاله ها

صاحب آيينه هاي سوگوار

روح شاداب و زلال آبشار

كاش من هم كفشدارت مي شدم

اشك شوقي بر مزارت مي شدم

[صفحه 142]

قبله اسلام

اين تركيب بند زيبا در ستايش حضرت ثامن الحجج ظاهرا اولين تركيب بندي است كه خاص مدح اين امام همام است «مجله ي زائر، شماره 55 - 56، ويژه نامه ي امام رضا عليه السلام»

(امامي هروي)

اي سپهر رفعت قدر تو در صف النعال

كعبه دنيا و ديني، قبله جاه و جلال

طور موساي دمي، معراج عيساي روان

روضه رضوان عقلي، نقطه خط كمال

گر نه روحي؟ پس چرا هرگز نينديشي ز مرگ

ور نه عقلي؟ پس چرا با روح داري اتصال

عقل محضي، گر نگيرد حرص و خشم او را زبون

روح پاكي، گر نگردد عقل و طبع آن را وبال

آسماني گاه رفعت، آفتابي گاه نور

آسماني بي حوادث، آفتابي بي زوال

نور يابد هر دم از خاك درت،مهر سپهر

آفتاب و آسمانت هست در صف النعال

گو بيا بنگر كه راه كعبه جان روشن است

هر كه را چشم دل از خورشيد ايمان روشن است

گلبن بستان عصمت، روح روح انبيا

گوهر كان نبوت، در درياي صفا

مقتداي اهل ايمان، حجت دين خدا

حيدر ثاني، رضاي حق، علي موسي الرضا

حاكم حكم امامت، خسرو اقليم فضل

حافظ ملك رسالت، ناصر دين خدا

عنصر تركيب عالم، مايه مقصود حق

سرور اولاد آدم، مفخر

آل عبا

قبله اسلام اگر كعبه است، باري كعبه را

قبله، محراب جناب توست، هنگام دعا

عرض عالم را غرض جز جوهر پاكت نبود

ور نه جوهر با عرض هرگز نگشتي آشنا

زبده «اسرا» و «كن»، دين پرور عادل، كه هست

كين و مهر اوست آري، علت خوف و رجا

ذات پاك اوست آري، آفرينش را سبب

مقصد جان و خرد، فخر عجم، تاج عرب

[صفحه 143]

قبله دنيا و دين موعود رب العالمين

مفخر ختم رسل، برهان اميرالمؤمنين

قاضي احكام عصمت، مفتي علم ورع

شحنه شهر شريعت، پادشاه ملك و دين

آن كه چون بر منبر دعوت نهادي پاي امر

حضرت عاليش را احسان شدي روح الامين

و آن كه چون دست ورع در دامن تقوا زدي

آفرين كردي نثارش حضرت جان آفرين

اي به گوهر تا به آدم يا پيمبر يا ولي

هم نبوت را معيني هم امامت را امين

دست هر دل را كه در چاه ضلالت او فتاد

نيست ممكن،جز پناه جاه تو حبل المتين

خاك ملت را مسيحي، آب دين را جبرئيل

باد دنيا را سليمان، آتش جان را خليل

اي شكسته عهد عالي حضرتت، خصم لئيم

پرخروش است از فغان ناقص عهدت جحيم

آن كه كرد اندر خراسان شخص پاكت را شهيد

تا مگر بر ملك حادث، خسروي گردد قديم

جاودان گو هيزم دوزخ شويد از بهر آنك

بي رضاي حق نيابد هيچ كس صدر نعيم

خصم اولاد پيمبر، دشمن دين خداست

گر چه با ملك سليمان باشد و كف كليم

خاطر من بنده تا مداح اين درگاه گشت

خلعت خاص امامي يافت از رب رحيم

اي «امامي»! مدح آل مصطفي گو، تا تو را

دين و دنيا، روز و شب هم يار باشد هم نديم

ذات پاك اوست آري، آفرينش را سبب

مقصد جان و خرد، فخر عجم، تاج عرب

[صفحه 144]

تبسم

(الهام امين)

نوري دميد، برف شب كوچه آب

شد

بادي وزيد، سقف زمستان خراب شد

دست زمين به دامن هفت آسمان رسيد

باران گرفت، دست دعا مستجاب شد

باران گرفت و گل به تن خاك جامه دوخت

باران چكيد و قطره به قطره گلاب شد

مردي ميان آينه ها جلوه كرده بود

آيينه در حرارت عشقش مذاب شد

يك باغ در تبسم گرمش به گل نشست

انگور در پياله ي چشمش شراب شد

نوري دميد، برف شب كوچه آب شد

بادي وزيد، سقف زمستان خراب شد

[صفحه 145]

لذت ديدار

(بابا فغاني شيرازي)

اي تا به قيامت علم فتح تو قائم

سلطان دو عالم علي موسي كاظم

در ديده و دل نور تجلاي تو باقي

بر چهره ي جان لمعه ي ديدار تو دائم

آن را كه دهد لطف تو پروانه ي دولت

هرگز نشود قابض ارواح مزاحم

علمي كه به هر كار تو شد رهبر تقدير

در گردش ايام نشد فسخ عزايم

ديباچه نويسان عملخانه ي دين را

از فكر خطا منطق موزون تو عاصم

شد غنچه ي شاخ شجر وادي ايمن

از نطق تو با موسي عمران متكلم

دست تو همان دست بود كز سر قدرت

شد قرص قمر را به گه معجزه قاصم

انفاس روان بخش تو از پرده ي صورت

در سلسله ي امر كشد نقش بهايم

از شمع سراپرده ي قدر تو كه آنجاست

پروانه ي تو، مشتري و مهر ملازم

روشن نشود شمع جهان تاب مه و مهر

هر شام و سحر تا نرسد رخصت خادم

گر حكم تو جاري نشدي بر سر اركان

با جوهر آتش نشدي آب ملايم

ور لطف تو فردا نزند آب بر آتش

يك تن نجهد از شرر هاويه سالم

آن شب كه پي روشني كار دو عالم

شد صاحب معراج دران كوكبه جازم

با نور نبي لمعه ي انوار رخت بود

تا منزل مقصود به هر مرحله عازم

اي نور تو بر سر ضمير همه حاضر

وي ذات تو بر راز نهان همه عالم

در كنه صفات تو كه

آيينه ي ذاتست

بينش متحير شد و دانش متوهم

از قدر و شرف منشي هر چار مجلد

در هر ورق اوصاف تو را داشته لازم

از بحر ثنايت قلم از گوهر منظوم

آراست به صد جلوه رخ دفتر ناظم

[صفحه 146]

هرجا كه رود بحث ز احكام حقيقت

از غايت تحقيق بود راي تو حاكم

از نور نبي تا حرم كعبه صفا يافت

شمع تو كه شد روشن از ديده ي هاشم

از بهر قوام و نسق ملك دو عالم

سلطان خرد عقل تو را ساخت مقوم

در قسمت سي روزه ي ذريت آدم

كلك تو بود بر روش عدل مقسم

ديد تو وراي نظر و بينش عقلست

با علم لدني چه كند فهم معلم؟

مسند به روايات صحيح تو بخاري

منسوب به اسناد همايون تو مسلم

مولاي تو بي زهد و ورع مؤمن و عابد

اعداي تو با علم و عمل مجرم و آثم

آثار ضمير تو و انديشه ي دشمن

آن مهر درخشنده و اين كوكب مظلم

تا رفت گل روي تو در پرده، نشد باز

از باغ جهان غنچه ي شادي متبسم

در صف نعال تو فلك بر سر خدمت

از ديده قدم كرده پي رفع جرايم

شاها به جناب تو كه تشريف بقا يافت

از سجده ي آن در، سر ارباب عمايم

از شوق گل روي تو پيش از دم فطرت

شد مرغ دلم در چمن جان مترنم

تا لذت ديدار تو دريافت «فغاني»

از چاشني عيش دو عالم شده صايم

چندان كه كند قاضي حكمت به عدالت

از گردن ارباب گنه رفع مظالم

زنجير در محكمه ي عدل تو بادا

تا روز جزا سلسله ي گردن ظالم

[صفحه 147]

سفينه ي نوح

(بابا فغاني شيرازي)

اي كعبه را، ز وقفه ي عيد تو افتخار

قرباني تو هستي ابناي روزگار

در عيدگه ز شوق رخت چشم اهل ديد

باز است همچو ديده ي قرباني فگار

تا گرد مقدم تو دهد مروه را صفا

از كعبه مانده حلقه به

در چشم انتظار

بهر نثار محمل گردون شكوه توست

زمزم كه چون ستاره كند قطره ها قطار

پاك از گنه شد آن كه نثار تو كرد جان

اي جان پاك در حرم حرمتت نثار

هر دم به روزگار تو عيدي است خلق را

فرخنده روز وصل تو اي عيد روزگار

گل گل شكفته آن كه هواخواه كعبه بود

دارد براي طوف حريم تو خار خار

دارد طواف روضه ي مشهد ثواب حج

نزديك گشته از تو ره خلق اين ديار

آن كعبه راست خار مغيلان به جاي گل

وين روضه راست لاله و ريحان به جاي خار

آوازه ي جمال تو هر كس كه بشنود

تا ننگرد به ديده نگيرد دلش قرار

طاووس روضه در حرمت جان فدا كند

در جلوه گر به خاك درت افكند گذار

سلطان بارگاه امامت ابوالحسن

اي مهر و مه ز گرد رهت يك دو ذره وار

چشم و چراغ دوده ي اثناعشر تويي

اي قبله ي قبايل و اي كعبه ي تبار

وقت دعا سفينه ي نوح آورد روان

انفاس روح بخش تو از ورطه بركنار

گيرد فضاي ملك دو عالم به يك نفس

چون بر براق برق شود همتت سوار

از خاك آستان تو دارند آبرو

پيران مو سفيد و جوانان گلعذار

بر چار جوي هشت چمن سايه ي افكند

قدت كه طوبي است ز فردوس هشت و چار

اي راز مخفي دو جهان از فروغ دل

بر آفتاب رأي تو چون روز آشكار

[صفحه 148]

اهل نظر ز عين صفا توتيا كنند

در كعبه گر ز دامن پاكت رسد غبار

بر آسمان قدر كند كار آفتاب

فانوس بارگاه تو در پرده ي وقار

مرغ حريم سدره چو پروانه صبح و شام

پرواز كرد گرد سر شمع اين مزار

هر ذره اي كه خاست به مهر تو از زمين

پهلو بر آفتاب زد از عين افتخار

گاهي كه التفات به كار جهان كني

ديگر سپهر را نرسد دخل هيچ كار

روز ازل كه

فاعل مختار تا ابد

بر دست اعتبار تو مي داد اختيار

ذات بزرگوار تو از همت بلند

فرمود بر مطالعه ي علم اختصار

كار جهان چو نامزد دولت تو شد

گردون به وفق امر كمربست بنده وار

هم قدر علم دارد و هم دولت عمل

شخصت كه در دو كون، خدا ساخت بختيار

آن خس كه ساخت دانه ي انگور دام ره

شد بر مثال برگ خزان خوار و شرمسار

باشد نشان بغض وي از زردي رخش

آري دليل روشن نار است برگ نار

حالا ز جام جهل بود مست خارجي

فرياد ازان نفس كه رسد نوبت خمار

دارد «فغاني» از طلب گرد مقدمت

بر رهگذار باد صبا چشم انتظار

چندان كه مي دمد گل و نوروز مي شود

چندان كه عيد مي رسد و مي رسد بهار

چون صبح نوبهار به صد رو شكفته باد

گلزار حسنت از اثر لطف كردگار

در باغ دهر ظل رفيع تو مستدام

كاين نخل نو ز گلشن آل است يادگار

[صفحه 149]

كوي رضا

(علي باقرزاده «بقا»)

من خاك بوس درگه جانانم

روشن ز مهر اوست دل و جانم

آبشخورم به خاك سناباد است

يعني مقيم روضه ي رضوانم

چون ذره ام به رهگذر خورشيد

چون مور بر سرير سليمانم

آب بقا به خضر ببخشايند

من در كنار چشمه ي حيوانم

تا سايه ي هماست مرا بر سر

بي اعتنا به افسر خاقانم

تا بوده ام رضا به رضاي دوست

مانند گل شكفته و خندانم

هم جرعه نوش باده ي توحيدم

هم خوشه چين خرمن عرفانم

تا يافتم به كوي رضا مأمن

آسوده از حوادث دورانم

از چشمه ي حيات بود آبم

وز سفره ي كريم رسد نانم

تا برده ام به حكم رضا فرمان

هستند مهر و ماه به فرمانم

تا مهر هشتم است مرا سرور

هفت اخترند بر سر پيمانم

از دوستان حيدر كرارم

وز پيروان مكتب قرآنم

مدحتگرم سلاله زهرا را

باشد گواه، دفتر و ديوانم

اي جان پاك بر خط فرمانت

سر بر نهاده، بر سر پيمانم

عمري به شوق كعبه ي ديدارت

فارغ ز نيش خار مغيلانم

عمري

غبار مقدم زوارت

شد توتياي ديده ي گريانم

عمري ز سوز سينه و صدق دل

بر آستان قدس تو دربانم

[صفحه 150]

در هر كجا كه بار سفر بستم

سوي تو بود ديده ي حيرانم

تا سر نهاده ام به حريمت، هست

خرم چو فرودين، دي و آبانم

هان اي غريب توس، رسيد اينك

روز وداع و شام غريبانم

هنگام رستخيز، مرا درياب

كز جرم بي شمار هراسانم

شمس الشموس هستي و از احسان

پرتو فكن به كلبه ي احزانم

ضامن شدي تو آهوي صحرا را

تضمين نماي، بخشش عصيانم

خاكم سرشته اند به مهر تو

رخ تافتن ز كوي تو نتوانم

در بامداد حشر تو را جويم

در بارگاه قدس تو را خوانم

[صفحه 151]

خورشيد هفت كشور

(عصمت بخاري)

اي روضه اي كه دهر ز بويت معطر است

آبت ز كوثر و گلت از مشك و عنبر است

در طينت تو چشمه ي خورشيد مضمر است

بوي تو چون نسيم جنان روح پرور است

خاكي و نه فلك به وجودت منور است

تا در تو نور ديده ي زهرا و حيدر است

خورشيد كاو يگانه رو هفت كشور است

بهر شرف ز خاك نشينان اين در است

اي كشور فلك شرف كعبه احترام

دارالسلام گفته جناب تو را سلام

بر آستان روضه ي تو مهر و مه غلام

در گنبد مرصع تو هر صباح و شام

از قرص آفتاب وز جرم مه تمام

تصوير مي كند به سر تربت امام

صندوق زر پخته و قنديل سيم خام

قبر تو خاك نيست كه روح مصور است

آن بقعه اي كه كعبه ي صدق و صفا دروست

وان روضه اي كه مسكن آل عبا دروست

آن خطه اي كه مخزن گنج بقا دروست

و آن مرقدي كه مشهد شمع رضا دروست

از نكهتي كه رايحه ي مصطفا دروست

وز طينتي كه نكهت شير خدا دروست

وز تربتي كه خاصيت كيميا دروست

هر صبح و شام كار مه و مهر چون زر است

[صفحه 152]

اي روضه اي كه همچو جنان خرم آمدي

چون كعبه قبله گاه

بني آدم آمدي

چون بيت مقدس از فلك اعظم آمدي

يا صحن جنتي كه در اين عالم آمدي

چون صحن زرنگار فلك محكم آمدي

از بهر زخم خسته دلان مرهم آمدي

تا مرقد خليفه ي عيسي دم آمدي

خاك درت به تارك جمشيد افسر است

شاهي كه كاينات طفيل وجود اوست

خلوت سراي سدره مقام شهود اوست

خورشيد قرص گرم سر خوان جود اوست

قد ملك دو تا براي سجود اوست

اقبال همعنان عروج و صعود اوست

مردود باد هر كه به عالم حسود اوست

خسران نديد و مغفرت و فضل سود اوست

هر كو ز حب آل محمد توانگر است

اي شاهباز، جمله شكار تو آمديم

پر سوخته به راهگذار تو آمديم

در بارگاه كعبه شعار تو آمديم

چون حاجيان به طوف مزار تو آمديم

از هر ديار سوي ديار تو آمديم

جان بر كف از براي نثار تو آمديم

مجروح و خسته بر دربار تو آمديم

رحمي كن قدر كه ز عفو تو در خور است

طوطي گلشن انا افصح زبان توست

حلال مشكلات سلوني بيان توست

كشاف لو كشف دل بسيار دان توست

مفتاح علم خامه ي گوهر فشان توست

چون كعبه ي مراد همه آستان توست

«عصمت» كه در رياض سخن مدح خوان توست

نظام در منقبت خاندان توست

كاندر رياض مدح تو دايم سخن ور است

[صفحه 153]

ميوه ي توحيد

(محمدحسين بهجتي «شفق»)

آب حيات است نم جوي عشق

باغ جنان، خاك سر كوي عشق

عالم هستي چو يكي طفل خرد

تكيه زده بر سر زانوي عشق

اين همه گردنده جهان هاي دور

نيست مگر سنگ ترازوي عشق

مست و خراب است دل و عقل و جان

از اثر باده ي گلبوي عشق

واله و مبهوت عقول و نفوس

بر سر هم ريخته در كوي عشق

بسته ازل را به جبين ابد

رشته اي از سلسله موي عشق

در عجبم با همه خردي چسان

شد دل ما آينه ي روي عشق

عشق به دلها تپش آموخته

در شرر خود

همه را سوخته

عشق به من داد نشاط و نويد

عشق مهمات مرا شد كليد

گر چه مرا عشق سراپا بسوخت

جان من از پرتو او شد سفيد

عشق مرا كرد بيابان نورد

عشق مرا سوي خراسان كشيد

وه چه خراسان همه فر و شكوه

مظهر زيبايي و عشق و اميد

وه چه زمين مايه ي فر و شرف

هستي از او مفتخر و روسفيد

يافت قرار اين دل بي تاب من

چون كه به سر منزل جانان رسيد

ديده بيناي زمان هر چه گشت

روي زمين به ز خراسان نديد

وه چه مكان آيت خرم بهشت

جلوه ي توحيد ز خاكش پديد

خانه حق بارگه كبريا

خوابگه پاك امام شهيد

رهبر حق حجت هشتم رضا

ميوه توحيد ولي خدا

[صفحه 154]

خاك ره توس بود مشك سود

باد بر آن خاك هزاران درود

گويي از افلاك بهشت برين

آمده در خاك خراسان فرود

بين عظمت را كه بر اين خاك پاك

جان و دل خلق نمايد سجود

موج زند در همه جا اشك شوق

بس كه بر اين خاك كند ديده جود

وين همه فر و عظمت فخر و ناز

نيست مگر از شه ملك وجود

مظهر اسماء و صفات خدا

مايه پيدايش غيب و شهود

كعبه ي آمال و مطاف اميد

واسطه ي رحمت و درياي جود

عالم آزاده آل رسول

علت ايجاد نفوس و عقول

اي شه دل محرم اسرار من

حاصل عشق من و دلدار من

اي گهر بحر ولايت به توست

بسته دل و جان گرفتار من

هستي و آرام و اميدم تويي

نيست به جز عشق تو در كار من

همدم تنهايي من ياد تو

اشك غمت شمع شب تار من

خاطره ات در دل من جاودان

نقش تو در ديده ي بيدار من

دين من و مذهب من عشق توست

مهر تو تسكين دل زار من

بهر نثار تو فشاند به خاك

سيل گهر چشم گهربار من

بندگي ات داد به من آبرو

گرم شد از شور تو بازار من

شرمم از

اين است كه با پستي ام

گشته اي اي دوست خريدار من

هست اميدم كه نراني ز پيش

قطع نسازي نظر لطف خويش

جان توئي و دلبر جانان تويي

بر دو جهان سرور و سلطان تويي

كس ز تو محروم نشد كز كرم

ضامن آهوي بيابان تويي

خسته دلان را تو نوازشگري

همدم جانهاي پريشان تويي

[صفحه 155]

سوي تو آرند ضعيفان پناه

زان كه خريدار ضعيفان تويي

نام تو عالم شده چون علم را

شاخه و بن، مبدأ و پايان تويي

وهم بشر قاصر از ادراك تست

آنچه برون است ز وهم آن تويي

عقل به اوصاف تواش راه نيست

كس ز مقامات تو آگاه نيست

عشق بود زنده ي احسان تو

دين و خرد ريزه خور خوان تو

دست توسل زده آمال خلق

در همه احوال، به دامان تو

هر دو جهان رشته اميد خويش

بسته به الطاف فراوان تو

با همه اعجاز، مسيحا بود

از دل و جان تشنه ي درمان تو

راه ده اي دوست «شفق» را كه اوست

وافد تو، زائر و مهمان تو

راندن مهمان غريب اي كريم

نيست سزاي تو و احسان تو

اي به سپهر عظمت آفتاب

از «شفق» سوخته دل رخ متاب

[صفحه 156]

خوشه ي پروين

(سعيد بيابانكي)

با چارقد سپيد گلدارش

آن سوي نشسته دور، از يارش

اين كيست نشسته بر لب ساحل

با پيكر شعله پوش تبدارش

اين دختر پاك شيشه پيكر كيست

كاين سان شده آسمان گرفتارش

انگشت پر نوازشي اي كاش

مي كرد ز خواب ناز بيدارش

تا با تن نقره پوش برمي خاست

مي برد مرا به قصد ديدارش

و اين غمكده را دوباره مي پيچيد

در پيرهن حرير زرتارش

دريا شده پاك تو بشويد باز

گرد از سر و روي آسمان وارش

ناگاه بلند مي شود از خواب

چشمان كوير، محو ديدارش

نرمك نرمك به راه مي افتد

آن سوي در انتظار، رهوارش

از دور، فروغ گنبدي پيداست

خوشرنگ تر از لباس زرتارش

اين بارگه كدام خورشيد است؟

با آن شب از ستاره سرشارش

راهي است به سوي كوچه ي فردوس

هر روزن شيشه پوش ديوارش

آويخته

مثل خوشه ي پروين

گلهاي سپيد از سپيدارش

آن ساغر نقره كوب مينايي

با آن همه وسعتش خريدارش

مهتاب در انتظار تصويرش

خورشيد در آرزوي ديدارش

هم مي چكد آفتاب از سقفش

هم نور و بلور و گل ز ديوارش

اين جاست كه دل دخيل مي بندد

خود را به مشبك شفا بارش

[صفحه 157]

اين كيست نقاره وار پيچيده است

در گوش زمان طنين تكرارش

اين كيست كه غير عشق محرم نيست

بر درج هميشه سبز اسرارش

هر صبح سحر اجازه مي گيرد

شايد بشود دمي حرم دارش

از دور، فروغ گنبدي پيداست

خوشرنگ تر از لباس زرتارش

برمي گردد نشسته در حيرت

شلاق نمي كشد به رهوارش

نرمك نرمك كسوف شرمي سرد

جان مي گيرد كنار رخسارش

رخسارش را ز شرم مي پيچد

در چارقد سياه گلدارش

[صفحه 158]

كبوتر حرم

(مهدي بياتي ريزي)

شاه شوم، ماه شوم، زر شوم

در حرمت باز كبوتر شوم

اي ملك الحاج كجا مي روي؟

پشت به اين قبله چرا مي روي؟

سعي در اين «مروه» صفا مي دهد

خاك بهشت است شفا مي دهد

سنگ تو بر سينه زد ايران زمين

سرمه ي خاك تو كشد هند و چين

سنگ به پاي تو وفا مي كند

راز دل شيعه ادا مي كند

تا اثر پاي تو جا مانده است

اين دهن بوسه ي وامانده است

سنگ سياهي كه در اين جاستي

سر سويداي نظرهاستي

عهد به جز با لب پيمانه نيست

جز تو ولي نيست وليعهد چيست؟

مشرق دل عرصه ي شبديز نيست

هر كه «علي» نيست ولي نيز نيست

دام بچينيد ز دارالسلام

صيد حرام است به بيت الحرام

[صفحه 159]

محمل ناز

(مهدي بياتي ريزي)

اي قمري صورت و شمسي مآب

«اي مدني برقع و مكي نقاب»

اي پسر تاجور اهل ايل

اي زده رفرف به پر جبرئيل

جلوه ي خورشيد! سلام عليك

قبله ي اميد! سلام عليك

نقش تو بر سكه ي خوبي محك

سوره ي يوسف به نگين تو حك

اي سبب متصل روزگار

با تو زمين، با تو زمان پايدار

عارف و عامي به تو پرداختند

عقل و دل و دين، همه درباختند

آينه ديدند و ارسطو شدند

روي تو ديدند و پرستو شدند

اي كه تو از راه دراز آمدي

با خبر از عالم راز آمدي

حلقه به گوشان همه در هلهله

خطبه بخوان: سلسله در سلسله

اي به تو آباد خرابان دير

سيد سادات! رسيدن به خير

زلف تو چون شانه به سر مي زند

مرغ دل آينه پر مي زند

تندر آن شب شكن نوربخش

آمد و برگشت چنان آذرخش

آمده اي مثل نسيم بهشت

باز كجا برد تو را سرنوشت

مي روي و سيل نظر سوي توست

لشگر ما زخمي ابروي توست

گل ز گريبان تو وا مي شود

حاجت هر غنچه روا مي شود

زهره نداريم بگوييم فاش

يك شب ديگر به نشابور باش

باش كه گيسوي چمن وا شود

طبله ي عطار سمن سا شود

اي نمكين سبزه كه دل

مي بري

پاره اي از پيكر پيغمبري

بدرقه ي روح روان مشكل است

مرغ نفس در پي تو بسمل است

شعر، سكوتي است كه پر پر شده

هر كه تو را ديد كبوتر شده

گوشه ي ابروي تو را تا نديد

قبله ي بسطام نشد «بايزيد»

در خم زلفين تو زناري ام

بر در تو شاعر درباري ام

[صفحه 160]

حرم امن

(مهدي بياتي ريزي)

اين حرم امن ضمان رضاست

گله ي آهو به امام خداست

در خبر آمد كه به عهد رضا

قحطي آب آمده بود از قضا

رغم فسونگويي هر ناسپاس

زهره دلي بود، ستاره شناس

گفت كه اي مردم فرهيخته

وضع كواكب به هم آميخته

شمس شموس آمده در خاكتان

رفته قرار از دل غمناكتان

شمس چو در جلوه و رخشنده گيست

ابر نمي پايد و بارنده نيست

خاك شما محمل خورشيد شد

آب از اين باديه تبعيد شد

عرضه نمودند به شاه، اين مقال

شرح پريشاني و آن حسب حال

كاي شه خورشيد فر ماه تاج

عقد ثريات، كمينه خراج

ملك شش اندر شش تو در فدك

شاه نشين تو بر اوج فلك

تكيه به كرسي زده، رفرف به عرش

نقش جنان بسته به پاي تو عرش

حور و پري در صف اكرام تو

رفته گر چاكر خدام تو

تا نه بسوزيم ز بيخ و ز بن

شعشعه آهيخته در ابركن

بس كه بگفتند و بسفتند آه

مهر به ماه آمد و مه در پگاه

زمزمه گر، شاه به صحرا چميد

سر به فلك، پا به زمين مي كشيد

چرخ مرصع، كمر انگيخته

عرش به شولاي وي آويخته

دست قنوت آينه ي آه اوست

يوسف جان است و جهان چاه اوست

حسرت لبيك تو دارد سماك

دست اگر شست ز باران خاك

[صفحه 161]

هفت فلك تشنه ي پيمانه بود

خاك در اين واقعه تنها نبود

اين كه دعا كرد، تن خاك اوست

عين اجابت، نظر پاك اوست

شاه بدين وصف به صحرا شتافت

روح دعا بود و به تن روي تافت

موكب رعد، افسر سلطان گرفت

كوكب سعد آمد و باران گرفت

ابر اجابت چو «رضا»

داده است

دست علي خيبر اطلس شكست

شوكت شاهين قضا را ببين

شست همايون رضا را ببين

مرغ دلم باز هوايي شده

كفتر ايوان طلايي شده

در دل من گوشه ي بيداد، كيست؟

باز در اين شيشه، پريزاد كيست؟

مرغ سليمان دلم پر گرفت

نغمه ي داووديم از سر گرفت

هر سر مو سرزنشم مي كند

رگ رگ دل پر تپشم مي كند

آمدم اي شاه امانت كجاست؟

صيد توام تير و كمانت كجاست؟

آمدم از كوچه ي دور نفس

آمده ام از طرف هيچ كس

رهگذر كوچه تنهايي ام

كوچه نشين شب رسوايي ام

روي متابان كه دخيل توام

دربه درم ابن سبيل توام

ما به غم عشق تو خو كرده ايم

ما به همين آينه رو كرده ايم

گر چه بگويند كه ما ناخوشيم

با غم عشق تو، خدا را خوشيم

درد دل خويش دوا مي كنيم

با غم عشق تو صفا مي كنيم

طبله ي نقاره صدا مي كند

شاه نگاهي به گدا مي كند

گوش كنيدش كه صلاتان دهد

آي مريضان كه شفاتان دهد؟

با توام اي پادشه محتشم

فاخته اي سوخته ام، ناخوشم

نامه سياه آمده ام يا رضا!

دير به راه آمده ام يا رضا!

آمده ام، اذن دخولم بده

دست خدا! دست قبولم بده

گرچه بدم، نيك عتابم مكن

جان جوادت كه جوابم مكن

رانده مرا گر چه بعيد و قريب

از تو بعيد است، امام غريب!

[صفحه 162]

نامه اي به مولا

(زهرا بيدكي)

سكوت و سردي شب ناتمام، همسايه!

و چاره چيست؟ دوباره سلام، همسايه!

خدا كند كه بماند صفاي سايه ي تو

هميشه بر سرمان مستدام، همسايه!

چه كرده اي كه چنين بال مي زنم هر روز

كبوترانه به آن كوي و بام، همسايه!

غزال خسته و مجروح را در اين فرصت

نمي شود برهاني ز دام؟ همسايه!

مرا ز سايه ي همسايگيت طرد مكن

كه بي تو باقي عمرم حرام، همسايه!

و در حضور بزرگ و زلال تو هرگز

نه جاه مي طلبد دل، نه نام، همسايه!

مرا بخوان كه در اين ازدحام غصه و غم

به آستانه ي سبزت بيام، همسايه!

خلاصه اين كه نمانده است هيچ عرضي جز

ملال دوري تو، والسلام،

همسايه!

[صفحه 163]

زيارت نامه

(بهزاد پورحاجيان)

پنجه مي كوبم به دف طوفان بگيرد اينچنين

پا به دنيا مي گذارد سر رب العالمين

از نفس افتاده ام صوفي، دم گرمت كجاست

«هو» مدد كن اين نفس را در سماعي آخرين

اسم اعظم را كه مي گويند تفسيرش تويي

كوه زانو مي زند در پيش پايت شرمگين

جاده ها را انتظارت تا رسيدن مانده اند

صخره ها حك مي شود از نام مردان يقين

سجده كن اي روح زخمي جوش جوشيدن به پاست

جشن پيشاني بگيريد اي خدايان زمين

آمدم تا در قنوتت پر بريزم، فاش كن

آسماني را كه پنهان كرده اي زير نگين

من زيارت نامه ي رگهاي مظلوم توام

شيعه ام كن بر ولايت اي امام هشتمين

[صفحه 164]

آينه دار هستي

(محمد تاري)

كوي تو مروه ي جانست و حريم تو صفاست

صحن تو چون عرفات و حرمت همچو مناست

روضه ات روضه ي رضوان و مزار تو بهشت

زان سبب موج زنان در حرمت نور خداست

كعبه ي جاني و زمزم ز حريمت جاري

بر گلوسوز عطش زمزم تو آب بقاست

هر كه بر زخم دل خويش شفا مي خواهد

خاك تو مرهم زخم است و غبار تو شفاست

شسته از هر دو جهان دست نياز خود را

آن كه در بارگه جود و سخاي تو گداست

تربتت را كه بود آينه دار هستي

جنت روي زمين گر كه بخوانيم بجاست

خورده پيوند دل من به ضريح حرمت

دل از آن روست كه آيينه ايوان طلاست

تربت پاك تو را زايرم اي قبله ي دل

محرم كوي توام، كوي تو حج فقراست

باز كن پنجره را با نظر لطف ببين

پشت اين پنجره بيمار تو سرگرم دعاست

در حريم حرمت گر كه شوم خاك خوش است

پاي زوار تو گر كه زنم بوسه رواست

رايت مهر تو در خانه ي دلهاست بلند

خيمه ي عشق تو در سينه ي عشاق به پاست

گوشه اي از حرمت وسعت جنات نعيم

خوشه اي از كرمت خرمن احسان و سخاست

جز حريم تو بگو عرصه گه رحمت كو؟

غير كوي تو

بگو درگه اميد كجاست؟

يا رضا سر بدهم يا بنهم چهره به خاك

آنچه حكم از تو برآيد دل من نيز رضاست

اي كه سوزد به محيط حرمت شمع دو چشم

وي كه پروانه ي اشكم به حريم تو رهاست

نكشم منت خورشيد كه از پرتو عشق

مثل ايوان حريمت دلم آيينه سراست

[صفحه 165]

كعبه ي مراد

(حسين ترابي)

اي جلوه ي جلال خدا يا اباالحسن

مصباح دين و نور هدا يا اباالحسن

ركن ركين دين خداوند سرمدي

حصن حصين اهل ولا يا اباالحسن

دارد هنوز گوش به فرمان حضرتت

شيري كه شد ز پرده جدا يا اباالحسن

فرش درت كه عرش معلاي ديگر است

دل برده از ملك به سما يا اباالحسن

پيك خدا ز ذات خدا مي كند طلب

خدامي حريم تو را يا اباالحسن

اي كعبه مراد مريدان اهل بيت

تو قبله اي و قبله نما يا اباالحسن

آيد هنوز بوي مدينه ز كوي تو

اي بضعه ي رسول خدا يا اباالحسن

صحن تو و رواق تو و بارگاه تو

دارد صفاي كرببلا يا اباالحسن

اي كعبه و مدينه و كرببلاي ما

زين در رويم ما به كجا يا اباالحسن

منت خداي را كه غبار حريم تو

شد توتياي ديده ي ما يا اباالحسن

بسيار نعمتي كه اميدش نداشتيم

دادي به ما ز لطف و عطا يا اباالحسن

درمان درد خلق جهان، از كرم نما

درد من شكسته دوايا يا اباالحسن

سر را بر آستان حريمت نهاده ام

دل بسته ام به مهر شما يا اباالحسن

خاك درت «ترابي» ام اي پور بو تراب

مدحت نگفته ام به سزا يا اباالحسن

اين مختصر چكامه ز احسان قبول كن

اي جلوه ي جلال خدا يا اباالحسن

[صفحه 166]

رو به ضريح

(فاطمه تفقدي)

درياي من درون نگاهت شناورم

بر گنبد زلال ضريحت كبوترم

مي آمدم كنار تو اي ناجي بزرگ

هر وقت سقف فاجعه مي ريخت بر سرم

شرمنده ام كه اين همه زخم كبود را

هر روز و شب به محضر پاكت مي آورم

كي مي شود هميشه صبورم! بزرگ سبز!

يك آسمان ترانه برايت بياورم

امشب دوباره رو به ضريحت نشسته ام

تو آسمان آبي و من يك كبوترم

[صفحه 167]

زيارت

(سهيل ثابت محمودي)

دوس دارم صدات كنم، تو هم منو نيگا كني

من تو رو نيگات كنم، تو هم منو صدا كني

قربون چشات برم، از راه دوري اومدم

جاي دوري نميره، اگه به من نگا كني

دل من زندونيه، توئي كه تنها مي توني

قفسو وا كني و، پرنده رو رها كني

مي شه كنج حرمت، گوشه ي قلب من باشه؟

مي شه قلب منو مثل گنبدت طلا كني؟

تو سرت شلوغه، زير دستيات فراوونن

از خدا مي خوام كمي، نيگا به زير پا كني

تو غريبي و منم غريبم، اما چي مي شه

اين دل غريبه رو، با خودت آشنا كني

دوس دارم تو ايوون آيينه ت صب تا غروب

من با تو صفا كنم، تو هم منو دعا كني

به وفاي كفتراي حرمت، منم مي خوام

كفتري باشم كه تنها تو منو هوا كني

دلمو گره زدم به پنجره ت، دارم مي رم

دوس دارم تا من ميام، زود گره ها رو، وا كني

صد هزار دفه م شده، پاي ضريح زار مي زنم

تا دلت يه بار بسوزه، دردامو دوا كني

دوس دارم كه از حالا، تا صبح محشر، همه شب

من رضا رضا بگم، تو هم منو رضا كني

[صفحه 168]

شوق وصال

(رضا جعفري)

در طواف تربت پاكت چه حالي دست داد

انبساط خاطري، شوق وصالي دست داد

آستان بوس مقامت گشتم اي سلطان توس

امر ايمان را چه حسب امتثالي دست داد

دل به توفيق خرد همصحبت جان تو شد

پاي تا سر شور و سر تا پا كمالي دست داد

در كويري خشك و سوزان زير طوفان هاي ريگ

تشنه اي را چشمه ي آب زلالي دست داد

پيش اجلالت چو خود را بي بضاعت يافتم

طاعتم را عرضه كردم انفعالي دست داد

اشك شوقم بود كز مژگان به دامانم چكيد

چشمه را گويي به دريا اتصالي دست داد

انفجار بغضم آخر شيشه ي دل را شكست

فرصت ابراز دردآور سؤالي دست داد

روسياهي را شفاعت

خواستم از درگهت

بر وقوع استجابت احتمالي دست داد

آستانت را به مژگان رفتم و رفتم ز دست

با كه گويم كاندر آن حالت چه حالي دست داد

تلخ و زجرآور تر از هنگام توديعم نبود

در تمام عمر اگر بر دل ملالي دست داد

«حامي» از يزدان همي خواهد كه گردد زائرت

مهلت عمري اگر بود و مجالي دست داد

[صفحه 169]

سلسلة الذهب

(مهدي جلالي)

در خلوت پاك كبريايي

پيچيد نسيم آشنايي

تا نعره ي عشق بر فلك خاست

اي عقل برونه جايت اينجاست

محبوب و حبيب گرم رازند

اغيار بدين حرم چه تازند

جبريل شنو منه ادب را

گلبانگ «ابيت عند رب» را

جبريل در اين ميانه چون باد

از دوست خبر به دوست مي داد

چون ديد عيان نهايت عشق

پي برد به حد غايت عشق

مي ديد نهايتي كه خود باز

مي زايد از آن نهايت، آغاز

چون باد صبا ز باغ خيزد

با خرمن شاخه ها ستيزد

يك بوي خوشش نرفته از دست

از بوي هزار گل شود مست

جبريل كه پيك آستان بود

در خاك، سفير آسمان بود

آورد پيام حق به احمد

آن دير رسيده ي سر آمد

با خلوتي حريم دلدار

سركرد چنين حكايت از يار:

از دوستي علي سخن گفت

زين نكته نغز بهر من گفت

اين عشق علي دژي است محكم

در آن شده ايمني فراهم

هر كس كه در آن پناه گيرد

اندوه و عذاب كي پذيرد

در مأمن عشق جاي غم نيست

جايي كه خدا بود صنم نيست

اين راز كه جبرئيل سر داد

هر راهبري به آن دگر داد

احمد به علي، علي به فرزند

هر يك دل ديگري بيا كند

[صفحه 170]

اين لعل كه نغز خونچكان بود

در قاب طلائيش نهان بود

اين بار امانت خدايي

آويزه ي سقف كبريايي

بر دوش يكي نشسته يك چند

مي رفت به روي دوش فرزند

آنگه كه ز هشتمين ستاره

شد جامه ي شب هزار پاره

آن شمس شموس هفت كشور

روكرد به سرزمين خاور

آنگه كه پيمبر ولايت

آمد

سوي كشور ولايت

اين قصه ي دلنواز سر داد

زين راز به عالمي خبر داد

اين طرفه نگر كه آن خردمند

در باغ شميم گل پراكند

[صفحه 171]

درياي نور

(جواد جهان آرايي)

بامدادان كز افق بر مي كشد سر آفتاب

مي شود از مهر رخسارت منور آفتاب

مهر من، تا از تو گيرد رونقي هر بامداد

مي نهد بر درگهت چون ذره اي سر آفتاب

اي در ميخانه ي مهر تو در هر صبح و شام

ماه سيمين ساق ساقي هست و ساغر آفتاب

تا در آغوش تو چون شبنم بماند لحظه اي

اي گل زيبا به سويت مي كشد پر آفتاب

پرتو حسنت اگر يك دم نتابد بر جهان

مه شود دلخون ازين رنج و مكدر آفتاب

چشمه ي فيض تو جوشانست و آيد تشنه لب

تا بنوشد جرعه اي زآن آب كوثر آفتاب

گر رسد دستش به خاك بارگاه پاك تو

پاي كوبي مي كند تا روز محشر آفتاب

چون جدا گردد ز كويت لاجرم در هر غروب

ديده اي دارد زغم در خون شناور آفتاب

گر ببيند روي زيباي تو را تا روز حشر

سرنمي آرد برون از شرم، ديگر آفتاب

اي امام هشتمين اي آنكه بر درگاه تو

مه غلامست و كنيز پرده ي در آفتاب

قطره اي هستم «جهان آرا» در اين درياي نور

ذره را با خويش كي خواند برابر آفتاب

[صفحه 172]

كبوترانه

(مهري جهانگير)

كبوترانه بر اين آستان رهايم كن

مرا به خويش بخوان مهربان، صدايم كن

شبيه ماه كه بر دست شاخه مي رويد

بگير دست مرا با خود آشنايم كن

شما غريبه نبوديد با دلم هرگز

يكي از اين همه همسايه ام دعايم كن

هميشه سايه يك درد بر سرم جاري است

از اين غريبه ي نامهربان جدايم كن

ضريح چشم تو را دست برنمي دارم

گره ز كار دلم باز كن، رهايم كن

[صفحه 173]

روضه ي مينو

(جيحون يزدي)

خورشيد گريزان بودت در خم گيسو

زين حلقه بدان حلقه وزين سوي بدان سو

گويي به پناه آمده در نزد تو خورشيد

زين دست به دامان شدنش با خم گيسو

زلفين تو با لعل تو اين گونه كه شد رام

مانا كه خريدار شكر آمده هندو

چشمت به چه ماند به يكي مردم بيمار

كز ضعف فرو خفته در آن دامن ابرو

رخشنده بود روشني روي تو از پشت

تابنده بود نازكي پشت تو از رو

بر هر لب جويي كه به گلشن بنشيني

از عشق تو آب ايستد و نگذرد از جو

گر نقش رخ و زلف تو در باغ نگارند

از گل بپرد رنگ و ز سنبل برود بو

از روي تو جنت بود آراسته تركي

وز موي تو ديوانه تري يافت شود كو؟

چشمان تو آهوست ولي مژه اش از شير

سرپنجه بدزديد به نيرنگ و به نيرو

گر آهوي چشمان تو شد دزد چه پروا

تا پادشه طوس بود ضامن آهو

آن قبله ي هشتم كه به بستان جلالش

كمتر ز ترنجي بود اين گنبد نه تو

او مقصد حق آمد و حق مقصد او گشت

بر سنت الجنس مع الجنس يميلو

او را نتوان يافت به جز در بر يزدان

يزدان نتوان ديد به جز در به رخ او

كاخش همه با ساحت قدس آمده همدوش

كويش همه با عرش الهي زده پهلو

گو مهر ميفروز رخ از چرخ

در آن كاخ

گو حور ميفراز قد از خلد در آن كو

هر توده اي از گرد رهش گنبد مينا

هر ذره اي از خاك درش روضه ي مينو

اي آيت وحدت كه بود مهر تو منظور

از مصحف و از حكم اي الله انيبوا

در كعبه پي ديدن چهر تو روا رو

در دير به ورزيدن مهر تو هياهو

[صفحه 174]

نسرشت گل آدم اگر دست تو تا حال

در ملك عدم بود نشسته به دو زانو

از شوكت يك موي تو موسي خبر ار داشت

صد بار روان باخت نگشته ارني گو

با لعل روان بخش تو انفاس مسيحا

ماند تن بي جان چو بر معجزه جادو

اندر چمن فيض تو كآرايش هستي است

ارواح رسل در شمر سبزه ي خودرو

اوصاف تو و عشق تو اي شاه فكنده است

«تاج الشعرا» را به درنگ و به تكاپو

در باز پذيرفتن اين تازه چكامه

من منك استوثق من طولك ارجو

[صفحه 175]

امام مهربان

(حبيب چايچيان «حسان»)

آن خالقي كه بر تن بي روح جان دهد

مهر تو، رايگان، به دل خاكيان دهد

شخصي كريم، جود بلا شرط مي كند

آري، خدا هر آنچه دهد، رايگان دهد

هر نعمتي كه داد خدا، بي سؤال داد

وصل تو را، كه خواسته ام، بي گمان دهد

از خلقت تو، خواست خداوند لامكان

ما را كنار رحمت عامش مكان دهد

گر جان دهم، به يك نگهت، سود با من است

كالاي خويش را، كه بدين حد گران دهد؟

بي امتحان مرا به غلامي قبول كن

رسوا شوم، اگر دل من امتحان دهد

دارم اميد، لطف تو گيرد چو دست من

دامان پر ز گرد گناهم تكان دهد

مي خواست گر خداي نبخشد گناه ما

ما را چرا امام چنين مهربان دهد؟

آن پرچمي كه بر سر بام حريم توست

راه بهشت را به محبان نشان دهد

قلب (حسان) به ياد تو از غصه فارغ است

در انتظار اين كه به پاي تو

جان دهد

روز جزا كه در صف قرآن و عترتيم

ما را امام ثامن ضامن امان دهد

[صفحه 176]

مشكات كبريا

(علاءالدين حجازي)

فروغ روشن مشكات كبرياست رضا

نشان زنده ي آيات هل اتي است رضا

دليل خلقت كون و حقيقت قرآن

بحار رحمت و سرچشمه ي بقاست رضا

ضياي كنگره ي عرش و روشناي زمين

امام هشتم و حاكم به ماسواست رضا

اساس دانش و تقوي، اصول فضل و كرم

پناه امن اسيران مبتلاست رضا

هماي دولت او را فضاي گيتي تنگ

ز تخته بند تن و آرزو رهاست رضا

شگفت نيست اگر شرط وحدت است چرا

كه محو عشق و به درياي حق نماست رضا

وجود هر دو جهان از طفيل هستي اوست

مدار قطب زمين، حجت خداست، رضا

عجب مدار اگر خاك كوي او بويم

كه جان خسته ي ما را شفا رضاست، رضا

شكوه منزلتش را چسان كنم تقرير؟

كه جانشين نبي، پور مرتضاست رضا

از آن خداي رضايش لقب نموده رضا

مشيت ازلي را به حق رضاست رضا

[صفحه 177]

قرار ما، حرم توست

(ابوالقاسم حسينجاني)

قرار ما

حرم توست.

هر كه درد ندارد

نبايد هم كه بيايد

چشمانم به من دروغ نمي گويد،

خودم ديدم:

خادمان حرم داشتند

بي دردي را

- نامردي را -

جارو مي كردند!

هر چند

درد ما هم قابل نيست

وگرنه

- دوري -

اين همه به درازا نمي كشيد!

نشاني كامل تو را،

آهو بچه هايي

- كه خاطرشان جمع بود -

به خاطرم سپردند؛

و من،

صاف پيچيدم

به سمت چشمانت!

اي كاش مي توانستم:

چيزي بگويم

تا رضا دهي!

رضاي من، تويي!

دل ها را، آب مي كني؛

وگرنه - اين همه دريا -

مگر مي شود

از چشمخانه يي بتراود؟!

مكان،

امكان تو را ندارد

از قدمگاهت

آفتاب، قد مي كشد!

مشت زايرانت را

[صفحه 178]

اگر بگشايند

- دست كم -

بهشت را، در خويش دارد!

قرار ما

حرم توست.

زيارت نامه ات، زيارت نامه نيست

زبان عاشقي است!

نگاهت

به غزالان غريب

دل مي دهد!

اي تدارك تقدير

تكليف شب هاي بيداري را

روشن كه مي سازي،

فرشته ها نيز

تاب نمي آورند كه نيايند!

از پاي نگاهت

اي كاش، هرگز برنخيزم!

- «برايت بميرم»!

وقتي تو هستي

مرگ كاري ندارد!

در روزگار قحطي مرد و عشق،

مهرباني

نگاهت را كه مي بيند

دست بردار نيست!

مگر مي شود

تو را سير ديد؟!

كبوتران حرم، غم ندارند:

شيب تو

- نيز -

صعودي است!

مرا نمي رسد

با

غريب نوازي تو، كنار بيايم!

دل - كه مي گيرد -

سراغ تو را مي گيرد.

بگذار

هر چه مي خواهند بگويند؛

قرار ما

حرم توست!

[صفحه 179]

طليعه ي هشتم

(مصطفي حسيني راد)

هلا … كه فخر زمين خاك آستانه ي توست

نگاه خلق جهان در طواف خانه ي توست

تو اي طليعه ي هشتم ز نور حضرت دوست

تشعشع دلم از نور جاودانه ي توست

به آسمان بلا هر كسي شود مجروح

نگاه ملتمسش سوي آشيانه ي توست

كبوتران دل اينجا شوند دست آموز

تحولات دل اعجاز آب و دانه ي توست

ببين كه ابر نگاهم ز شوق باراني است

دخيل بسته ي الطاف بي كرانه ي توست

ولي نعمت من صادقانه مي گويم

هميشه در دل غمگين من بهانه ي توست

[صفحه 180]

كوي دلبر

(علي خاتمي نوري)

ايران در آسيا يكي از چند كشور است

كز نور آفتاب حقيقت؛ منور است

آري ز سرزمين سناباد، جلوه گر

آيينه ي جمال جميل پيمبر است

توس است خاك پاك طرب زاي و دلپذير

كآن را هواي پاك و فضاي معطر است

دربرگرفت طلعت شمس الشموس را

آرامگاه زاده ي موسي بن جعفر است

جانا گرت زيارت بيت الله آرزوست

خوش آمدي بيا كه بيابان مشعر است

اين جايگاه كعبه ي صاحب دلان بود

اينجا صفا و مروه، تو را در برابر است

در اصطلاح عاشق صادق، حريم دوست

يا با زبان ساده خود اين كوي دلبر است

رندان مي پرست بدين سو كشند رخت

اينجاست شور مستي و صهبا به ساغر است

اين بارگاه كيست كه گسترد اين بساط

وز حشمتش بساط سليمان محقر است؟

بر آستانه ي ملكوت مليك غيب

زين آستانه راه گشودن، ميسر است

دل پاك دار و از سر اخلاص پاي نه

قرآن درون سينه ي اين خاك مضمر است

آهسته گام نه كه به تشريف مقدمت

عود و سپند از همه جانب به مجمر است

اينجا تو ميهماني و زهراست ميزبان

آن بضعة الرسول كه خاتون محشر است

ام الائمه اي كه به نص كتاب حق

سرچشمه ي طهارت و مفهوم كوثر است

بانوي بانوان كه مر او را به روز و شب

مريم نديمه، جاريه سارا و هاجر است

خاك زمين توس نه مرجان و لؤلؤ است

ليكن

ز كان در و گهر، پربهاتر است

زيرا كه با مجاورت سر كنت كنز

در رتبه خاك، برتر از الماس و گوهر است

زين گنبد زري كه درخشد چو آفتاب

اثبات ادعاي اناالعرش در خور است

[صفحه 181]

چرخ بلند از خم اين گنبد رفيع

طرحي منقش است و مثالي مصور است

كاخ صلاح و مركز تقواست اين بنا

ديوار اين بنا به جهان سايه گستر است

زين خشت ها گذر، كه مطلاست يا طلا

وين سنگ ها بهل، كه ز انواع مرمر است

اين مشهد مقدس فرزند مصطفي است

اين مدفن منور دلبند حيدر است

اينجاست خوابگاه رضا، مظهر خدا

كي مورد مقايسه با سيم يا زر است؟

گر نيست كعبه چيست بدين سوي سعي خلق؟

ور نيست آسمان ز چه رو پر ز اختر است؟

زوار همچو انجم و اقمار گرد شمس

از باختر گروهي و جمعي ز خاور است

بابي است كز بهشت در اينجا گشوده اند

يا مدخلي به حصن ولايت همين در است

دلها كشد ز هر در و گويي به سوي خويش

اين باب؛ چون دري دگر از كوي ديگر است

اين مركز است، دايره ي دين و علم را

مهر و مه سپهر بدين نقطه اندر است

اينجا مقام قدس و مطاف مقربين

اينجا پناهگاه گدا و توانگر است

مردان روزگار در اينجا فروتنند

از جمله في المثل، شه افشار نادر است

اينجا نگاهباني زوار با علي است

ديگر چه جاي خدمت خاقان و قيصر است

اينجاست بقعة النبي و روضة الولي

اينجاست ساحتي كه حريمش مطهر است

آري خود اين بناست كه در زير قبه اش

بر هر دعاي خير، اجابت مقرر است

يا رب روان پاك «گهر شاد»، شاد باد

كز وي به پاي، مسجد و محراب و منبر است

بانگ اذن ز ناي مؤذن شود بلند

توحيد را اشاره ز الله اكبر است

الهام يافت چون «علي بن ولي» ز غيب

طبعش

چو طوطي و سخنانش جو شكر است

اين گونه چون به رشته ي نظم آورد سخن

شيرين و دلپذير، چو قند مكرر است

خاص آن زمان كه خامه به مدح ابوالحسن

مهر سپهر توس، بر اوراق دفتر است

[صفحه 182]

راه رضا

(احمد خليليان)

به شوق كعبه بكن، طوف بارگاه رضا

قدم ز صدق و ارادت بنه به راه رضا

متاب روي اميد از در كرامت او

كه هست آهوي سرگشته، در پناه رضا

صداي بال و پر جبرييل مي آيد

ز بام كنگره ي عرش بارگاه رضا

كشند سرمه به چشمان خويش حورالعين

ز گرد قافله ي زايران شاه رضا

به هر پگاه زند بوسه مهر عالم تاب

بر آستان بلند سپهر جاه رضا

شفاست خاك درش، درد دردمندان را

دواست درد دو عالم به يك نگاه رضا

همين نه قبله هفتم، امام هشتم اوست

كه ذات شمس شموس است روي ماه رضا

نشان معجزه از حضرتش چه مي خواهي

چو شير پرده كافر بود گواه رضا

غلام درگه او منصب شهنشاهيست

خوش آن كه بنده صفت، شد به پيشگاه رضا

سپيد نامه بخشش دهند روز جزا

به زايران گنهكار روسياه رضا

ز اصفهان به خراسان گناه آورده است

«خليل» دلشده اكنون به عذر خواه رضا

[صفحه 183]

ضريح سبز

(منيژه درتوميان)

مي رسم تا صحن رازآلود چشمان شما

تا ضريح سبز گيسوي پريشان شما

يك غزل آيينه دارم، يك دو بيتي عاشقي

تحفه ناقابلي آورده ام زان شما

مي رسم از غربت چشمان باران خورده ام

كو به كو منزل به منزل تا خراسان شما

بي پناهم.. خسته ام.. درياب اي مولاي من

كم ز آهو نيستم آقا! به قربان شما

من گنه كارم بگو آيا شفاعت مي كند

نامسلمان دلم را پاره ي جان شما؟

كاش مثل ساليان دور يك شب مي شديم

اهل مولاناي چشم و اهل عرفان شما

كاش مي شد ثبت گردد نام ما هم يك شبي

در ميان دفتر سرخ شهيدان شما

باز مي لرزد درون سينه آهوي دلم

ضامن آهو! دو دست ما و دامان شما

[صفحه 184]

مقام فنا

(حسن دلبري)

اينجا طلسم گنج خدايي شكسته باش

پابوس لحظه هاي رضايي، شكسته باش

در كوهسار گنبد و گلدسته هاي او

حالي بپيچ و مثل صدايي، شكسته باش

اينجا درستي همگان، در شكستگي است

تا از شكستگي به درآيي، شكسته باش

وقتي به گريه مي گذري در رواق ها

سهم تمام آينه هايي، شكسته باش

هر پاره ات، در آينه اي سير مي كند

يعني اگر مسافر مايي، شكسته باش

در انحناي روشن ايوان كنايتي است

يعني اگر چه غرق طلايي، شكسته باش

آنجا شكستي و طلبيدند و آمدي

اينجا كه در مقام فنايي، شكسته باش

[صفحه 185]

چشمه ي خورشيد

(راضيه رجائي)

ريختي بر دل من هر چه پيشاني را

كاش صبحي برسد اين شب طولاني را

تويي آن چشمه ي جوشنده ي خورشيد كه ما

مهر كرديم به مهرت همه، پيشاني را

ابرهاي كرم از چشم تو آموخته اند

كه چنين ريخته بر خاك فراواني را

ريختم بر قدمت هستي خود را، بپذير

كه كسي باز نگيرد دل قرباني را

شوق هم صحبتي با تو مرا هست عزيز!

با تو مي گويم اگر آنچه كه مي داني را

هيچ كس جز تو به خود راه نداده است مرا

هيچ كس، اين من در معرض ويراني را

من كه روشن تر از اين صبح گواه آوردم

باز خورشيد جهان تاب خراساني را

[صفحه 186]

چشمه ي فياض

(قاسم رسا)

صبحدم چون ز افق مهر فروزان خيزد

وز پي ظلمت شب چشمه ي حيوان خيزد

از كمانخانه ي خورشيد پي راندن شب

هر زمان تير ز مژگان زرافشان خيزد

خسرو روز پي روشني عالم خاك

ز سراپرده ي افلاك شتابان خيزد

مهر تابنده چو لبخند زند بر رخ باغ

گل ز آغوش چمن با رخ خندان خيزد

لاله با چهره ي افروخته از دامن دشت

سبزه با قامت نورسته ز بستان خيزد

آيد آهنگ طرب خيز و دل انگيز ز باغ

ز چمن نغمه ي مرغان خوش الحان خيزد

آمد آن ماه كه از بهر تماشاي رخش

قرص خورشيد سراسيمه ز كيوان خيزد

آمد آن نوگل خندان كه از انفاس خوشش

از فضا بوي گل و سنبل و ريحان خيزد

آمد آن چشمه ي فياض كه از مقدم او

ابر رحمت ز پي ريزش باران خيزد

آمد آن موكب مسعود كه جبريل ز عرش

از پي تهينت خسرو خوبان خيزد

سر و جان در قدمش ريز كه دلداده ي دوست

به تمناي نگاهي ز سر جان خيزد

آفتابا به فروزندگي خويش مناز

«نجمه» را بين كه چه خورشيد ز دامان خيزد!

چهره، اي زهره بپوشان كه ز بام ملكوت

زهره ي «فاطمه» با چهره ي تابان خيزد

مهر هر صبحدم

آرد سر تعظيم فرود

پيش اين مهر كه از خاك خراسان خيزد

خرم آن تازه نهالي كه ز هر شاخه ي آن

شاخه هاي ادب و حكمت و عرفان خيزد

آيت شير خدا بين كه به فرمان رضا

شير از پرده پي حمله هراسان خيزد

بهر روبيدن خاك حرم خسرو توس

جبرئيل از فلك و حور ز رضوان خيزد

در تن مرده دمد روح چو انفاس مسيح

هر نسيمي كه از اين طرفه گلستان خيزد

[صفحه 187]

مي برد اهل نظر چون خط زر دست به دست

هر كلامي كه از آن لعل در افشان خيزد

پيش فرمان همايون رضا پيك قضا

دست بر سينه پي بردن فرمان خيزد

ذات واجب چو كند جلوه بر اين گوهر پاك

از پي روشني عالم امكان خيزد

مطلع نور خدا آينه ي طلعت اوست

كه دمادم ز رخش آيت يزدان خيزد

شاخساري كه از آن ميوه ي رحمت رويد

آفتابي كه از آن پرتو ايمان خيزد

پور موسي چو كند جلوه در آئينه ي طور

از پي ديدن حق موسي عمران خيزد

چهره از خاك درش اي دل نوميد متاب

كه از خاكش همه سرچشمه ي احسان خيزد

نفخه ي صور چو خيزد، دل افسرده ز خاك

از پي ضامن آهوي بيابان خيزد

نيست جز رشحه اي از چشمه ي الطاف رضا

آنچه از طبع سخن سنج و سخندان خيزد

دردمندان همه از خاك درش جسته شفا

جان فدايش كه ز خاكش همه درمان خيزد

هر زمان ملك شود دستخوش موج زوال

خسرو توس پي ياري ايران خيزد

گر ز توفان حوادث شود اين ملك خراب

پي آبادي اين خانه ي ويران خيزد

با چنين نعمت شاهانه محال است «رسا»

كه گدائي ز سر سفره ي سلطان خيزد

[صفحه 188]

ضامن آهو

(جعفر رسول زاده «آشفته»)

مهرت به دل نهفته و دل خانه ي خداست

عشقت به جان نشسته و جان، گنج كبرياست

حب تو كيمياست بزرگان سروده اند

«آن مس كه گشت همسر اين كيميا

طلاست»

اي ماه من به ظلمت شبهاي زندگي

ياد تو روزني است كز آن نور رهگشاست

اي هشتمين امام كه در آستان تو

هفت آسمان فتاده چو گويي به پيش پاست

اي پادشاه عادل بر حق كه حكم تو

واجب چو امر ذات خداوند كبرياست

تو وارث مفاخر اجداد امجدي

از نسل تو سلاله ي پاكان و اتقياست

تسليم در برابر حق بوده اي نه خلق

راضي به امر ايزد و نامت از آن رضاست

بر باد آن سري، كه ندارد هواي تو

آن تن كه خاك راه نگردد تو را، هباست

دشمن ز قدرت تو هراسيد و حيله كرد

اين عادت هميشه ي اشرار و اشقياست

گفتار تو بيانگر اسرار زندگي است

آثار تو نشان برومندي و غناست

شأن تو را به ضامن آهو ستوده اند

اين واژه در مقام مديح تو نارساست

تو ضامن سعادت خلق دو عالمي

لطفت، نجات جمله ز طوفان فتنه هاست

هر كس تو را شناخت دگر گمرهي نجست

بيگانه شد ز خلق اگر با تو آشناست

تا زير پاي چرخ، فلك پهن كرده فرش

تا بي عمود خيمه ي اين آسمان به پاست

باشد بر آستان تو از سوي ما سلام

تا گل به باغ رويد و تا روز و شب به جاست

با عجز و گريه دامن لطفت گرفته ام

درمانده اي ذليلم و فيضت گره گشاست

«آشفته» ام به حال پريشان من ببين

بر دامن عطاي توام دست التجاست

[صفحه 189]

سبوي خالي

(محمدتقي رياحي اصل)

در شهرت اي غريب ز دل كو به كو ترم

از باد در هواي تو پر جستجوترم

سرچشمه ي بهاري و من در برت ز شرم

از غنچه ي خزان زده، بي گفتگوترم

از جام لطف خويش مرا هم نمي چشان

كز همرهان قافله، خالي سبوترم

بنگر ز لطف چشم ترم را اگر چه من

از چشم خشك پيش تو بي آبروترم

شرمم كشد كه از اثر آتش گناه

از گنبد تو در حرمت زردروترم

بشكسته بال و

خسته دل و بي كسم و ليك

زين دلخوشم كه در حرم تو، كبوترم

من دست خالي آمده ام در برت و ليك

از چشم زائران تو، پر آرزوترم

اي سر بلند گر ننهي پاي بر سرم

دستم بگير، كز همگان سر فروترم

گر سوي من ز غنچه ي لب خنده اي كني

با صد هزار غصه، ز گل خنده روترم

[صفحه 190]

آيه رحمت حق

(سيد محمدعلي رياضي يزدي)

اي شه توس كه سلطان سرير دو سرايي

ما سوي الله همه ظل تو و تو ظل خدايي

تا خلايق همه در روي تو بينند خدا را

پرده بردار كه بي پرده خدا را بنمايي

خازن و مخزن اسماء تعالي و تقدس

والي ملك قدر، منشي ديوان قضايي

ثقل اكبر كه به فرمان نبي تا لب كوثر

نيست بين تو و قرآن به خداوند جدايي

نظري هم به گدايي چو من گوشه نشين كن

اي كه در پادشهي صاحب ايوان طلايي

واي فردا اگر امروز ز من دست نگيري

اي كه خود دست خدا و پسر شير خدايي

آمدم قبر تو بوسيدم و رفتم به اميدي

كه شب اول قبرم تو به ديدار من آيي

با همه جرم و خطا بر درت اي شاه معظم

آمدم با دو صد افغان و نوا من به گدايي

پرده دار حرم سر عفاف ملكوتي

آيه رحمت حق، فوق سماوات علايي

باز بر روي «رياضي» زره لطف دري كن

كه كند همچو نوايي به جهان كامروايي

[صفحه 191]

گنبد زرين

(غلامرضا سازگار)

اي سلام آورده از سيارگانت آفتاب

آسمانت بر زمين و مهر و ماهت بر تراب

عالم هستي گدايت فوج فوج و خيل خيل

دفتر گيتي ثنايت فصل فصل و باب باب

آسمانت آستان و آستانت آسمان

هشت بابت آشيان و آشيانت هشت باب

چار مامت چار كودك پنج حست پنج عبد

شش جهت شش بحر لطف و نه رواقت نه حباب

گنبد زرين تو در جنة الاعلاي توس

كعبه ي سيارگان، بيت الحرام آفتاب

خاك كويت عطر خلد و عطر خلدت خاك كوي

در نابت ريگ جوي و ريگ جويت در ناب

ز اشتياق جام سقا خانه ات خضر نبي

شسته از ظلمات دل، بگرفته ذكر آب آب

جبرييل از شهپرش در اين حرم جاروب كش

انبيا شويند ايوان طلا را با گلاب

درد خود ناورده، بيمار از تو

بستاند شفا

حرف خود ناگفته، سايل از تو مي گيرد جواب

گر نشيند لحظه اي با خادمت اهل دلي

مي كند از جنت و از حور و غلمان اجتناب

نقش پاي زائرت تا بر تراب افتاد گفت

مهر بر اوج فلك يا ليتني كنت تراب

گر به تابوتش وزد از تربت پاكت نسيم

كار رضوان مي كند با مرده، مأمور عذاب

آهويي را كه تو ضامن گشته آزادش كني

ني عجب گر خلق را ضامن شود روز حساب

بي تو دور كعبه گرديدن گناه اندر گناه

با تو راه دير پيمودن ثواب اندر شواب

هر كه بنشيند دمي در آفتاب صحن تو

مي كند بر اهل محشر سايه اش كار سحاب

هر كه را دست دعا بالا رود، پايين پات

مي شود در حق يك امت دعايش مستجاب

رشته ي دل را زند هر كس گره بر مرقدت

ني عجب گر عقده بگشايد ز كار شيخ و شاب

موسي عمران بر اين در ايستاده با عصا

عيسي مريم در ايوان نشسته با كتاب

[صفحه 192]

خوش بود اينجا خليل آيد پي ذبح پسر

مي سزد اينجا ذبيح از خون كند صورت خضاب

بوده و باشد حريمت قبله ي ايمان من

هم به طفلي هم به پيري هم در ايام شباب

درس مهرت را به من امروز نه، آموختند

پيش از آن روزم كه روح آيد به جسم مام و باب

يك زيارت از من و از تو سه نوبت بازديد

اي كرم از تو خجل اي لطف از شرم تو آب

زاير قبر تو را از خلد تا دامان حشر

خازن جنت به استقبال آيد با شتاب

روز محشر بين خلق اولين و آخرين

مي درخشد روي زوار تو همچون آفتاب

مي سزد تا ناز بفروشد به طاووس بهشت

گر زند بال و پري در طوف صحنينت، غراب

اين كبوترها كه مي گردند دور اين حرم

از فلك گيرند اوج و از ملك گيرند

تاب

من چسان مدح تو گويم اي كه همچون فاطمه

بضعة منيت گفته احمد ختمي مآب

جان عالم زنده گردد از كلامت، ني عجب

سنگ سلماني شود از يك نگاهت زر ناب

آستين آرزو از هشت جنت شسته ام

كرده ام خاك در اين آستان را انتخاب

بي نقاب افتند مهر و مه در آغوش كسي

كز غبار زايرت بر چهره پوشاند نقاب

هست بر من خوشتر از بيداري شبهاي قدر

پاي ديوار حريم قدس تو يك لحظه خواب

غير راهت هر طريقي را كه رفتم، نادرست

غير مدحت هر كلامي را كه گفتم، ناصواب

پيروي از مكتب آبا و ابناي تو بود

آنچه از حق گشت نازل، آنچه بر ما شد خطاب

از ولاي خويش، اي از تو ولايت را كمال

لحظه لحظه در دل «ميثم» به پا كن انقلاب

[صفحه 193]

خورشيد روشنگر

(غلامرضا سازگار)

هشتمين خورشيد روشنگر ولي حق رضاست

پاره ي جسم نبي چشم و چراغ مرتضاست

عالم آل رسول و زاده ي پاك بتول

رهبر ملك قدر فرمانده ي جيش قضاست

نجمه زاده آفتابي را به هنگام سحر

كافتاب بامدادان ذره او را گداست

قرص خورشيد است اين خورشيد روي سرمدي

ماه تابان است اين، ماهي كه ماه مصطفي است

شمس پيش شمس حسنش گاه مغرب گوشه گير

ماه از شرم رخش، هر صبحدم در انزواست

موسي عمران، بگردان روي از طور و ببين

كانچه ناديدي عيان در خانه ي موساي ماست

گر خدا خوانم و را در مرتبت كفر است كفر

ور جدا گويم خطا گفتم خطا گفتم خطاست

عقل مدحش را كند، يا وهم وصفش آورد

كان حقيري ناتوان و اين فقيري بينواست

كنت نورالله شنيدي؟ اين فروغ سرمدي است

نحن وجه الله خواندي؟ اين جمال كبرياست

از كجا جوئي دوا؟ خاكش بود داروي درد

وز كه مي خواهي شفا؟ درگاه او دار الشفاست

گرد كويش بر مشامم خوشتر از بوي بهشت

آب جويش در مذاقم بهتر از آب

بقاست

جز خدا هر كس بگويد وصف او را، نادرست

جز نبي هر كس بخواند مدح او را، نابجاست

من ز خجلت آستين در كوي او دارم به رخ

كآستان او زيارتگاه خيل انبياست

مرقد او كعبه ي جان و طوافش كار دل

صحن پاكش مروه و ايوان زرينش صفاست

دل به رويش داده يوسف بس كه رويش دلفروز

جان ز بويش جسته عيسي بس كه رويش جانفراست

بوي عطر خلد، ارزاني براي اهل خلد

من مشامم را صفا از خاك زوار رضاست

ناز دارد شهر نيشابور بر باغ ارم

زآنكه خاكش جاي پاي ناقه ي آن مقتداست

عقد گوهر ريخته، جاري نموده از دو لب

آن حديثي را كه بين شيعه زنجير طلاست

[صفحه 194]

كي بود خوفش ز مأمون، چون بود باكش ز خصم؟

آنكه نقش شيرهاي پرده را فرمانرواست

منجي خلق دو عالم در دو عالم اوست او

ضامن آهو، گرش تنها بخواني، نارواست

درد اگر داري برو از خاك او درمان بگير

مشكل ار داري بيا اينها رضا مشگل گشاست

دست شرق و غرب از اين سرزمين پيوسته دور

زآنكه ايران را بدين فرزند زهرا اتكاست

سرزمين اهلبيت است اين زمين و اهل آن

تا رضا دارد، به تهديد عدو بي اعتناست

هر قدر قدرت، در اينجا پايمال آيد چو مور

هر ستم گستر، بسان دانه زير آسياست

قدسيان روبند خاك هر كه اينجا زاير است

عرشيان گويند آمين هر كه را اينجا دعاست

طوف قبرش كن كه در محشر مقام زايرش

فوق زوار حسين بن علي در كربلاست

سر به خاكش نه كه در ميزان و در حشر و صراط

زاير خود را رهايي بخش از خوف جزاست

بشنو از موساي كاظم اين روايت را كه گفت

زاير قبر رضا، در عرش زوار خداست

ناز تا صبح جزا بر سفره ي مريم كند

هر كه را در كاسه از مهمانسراي او غذاست

بر فراز

قبه اش دارد لوايي سبز رنگ

شيعه تا صبح قيامت زنده زير اين لواست

گر به عالم بنگري هر كشوري را مركزي است

مركز ايران اسلامي، خراسان رضاست

اي كه موسايت ثناخوان گشته در مصر وجود

وي كه عيسايت به چرخ چارمين مدحت سراست

اي كه ذكر آشنايت، نااميدان را اميد

وي كه نام دلربايت، بينوايان را نواست

كيستم من؟ تا كه در كوي تو گردم ملتجي

اولياءالله را سوي تو روي التجاست

من نمي گويم خدايي ليك گويم چون خدا

نعمت بي ابتدا و رحمت بي انتهاست

بر فقير اعطا نمودي پيشتر از آن كه گفت

بر گدا انفاق كردي بيشتر از آنچه خواست

من نه مدحت را از آن گفتم كه دانستم كه اي

بل از آن گفتم كه جز مدح تو را گفتن خطاست

تشنه اي بودم كه از آب بقا گفتم سخن

چون تو خضر رحمتي در بيت بيتم رهنماست

آن كه سايل را نراند از سر كويش تويي

و اينكه گرديده گدايت «ميثم» بي دست و پاست

فخر بر رضوان كند زيرا در اين كو، ملتجي است

ناز بر شاهان فروشد زآنكه بر اين در، گداست

[صفحه 195]

زيارت

(عباس ساعي)

باز بغض غريب آن پاييز

به شكفتن دمي امانم داد

شهر باراني بهاري را

در حريم رضا نشانم داد

زايري چشمهاي گريان را

به در پاك صحن مي ماليد

بوسه مي زد بر آستانه ي در

با تمام وجود مي ناليد

زايري ديگر از سر تعظيم

در هواي زيارتي مقبول

عاشقانه به زير لب مي گفت

اسلام عليك يا بن الرسول

سايه ي سرد كفتران حرم

بر در پاك صحن سر مي خورد

عطر سكرآور اذان را، باد

تا خدا تا فرشته ها مي برد

دست گرم نسيم مي لغزيد

بر سر و روي طفل خسته ي آب

در كف صحن حوض بي آرام

آب چون من نفس زنان بي تاب

دست در دست آب بنهادم

ياد از تشنه و سبو كردم

لحظه اي رفتم از خود و آنگاه

ملتهب، شعله ور، وضو كردم

عشق را با فرشته ها

همبال

در نشيب و فراز مي ديدم

غرقه در موج خيز راز و نياز

خويش را در نماز مي ديدم

صحن غوغايي دل خونفرش

يك سحر عطر و بوي حاجت داشت

سينه تب دار، چشمها گريان

باز هم دل سر زيارت داشت

[صفحه 196]

ضامن آهو

(محمدعلي سالاري)

پير دنياديده اي روشن روان

كز صد افزون بود سالش بي گمان

همنشيني مهربان و بي نظير

بود با من چون پدر آن مرد پير

حرفهايي دلنشين و گرم داشت

خلق و خويي دلپسند و نرم داشت

در كمال تجربت از عمر خويش

قصه ها مي گفت از دوران پيش

عصر يك روز بهاري چون عبير

بر دلم بنشست حرف مرد پير

صحبت از ايمان و از اعجاز كرد

داستاني اينچنين آغاز كرد

گفت آهويي ميان كوه و دشت

بود با دلبند خود در سير و گشت

بي خبر از فتنه ي صيادها

و از جفاي چرخ و از بيدادها

شاد و خرم دور از هر قيد و بند

بي خبر از دام بود و از كمند

تا كه گردون كرد قصد قهر او

فتنه اي برپاي كرد از بهر او

دام بنهاد از طمع صياد پير

تا كند در دام خود او را اسير

از قضا در بند مادر اوفتاد

پاره ي جانش به صحرا رونهاد

شد اسير دام تقدير و قضا

دولتش رفت از كف و شد بينوا

روزهاي خوش دگر بر باد رفت

آن نشاط زندگي از ياد رفت

چشم خونپالاي او شد اشك ريز

چون نبودش دست و پايي بر - گريز

گفت با صياد مغرور از شكار

كودكي دارم به صحرا شيرخوار

گر كه نگشايي ز پايم بند من

گو چه آيد بر سر فرزند من؟

[صفحه 197]

التماس و گريه اش سودي نداشت

از بد ايام بهبودي نداشت

اعتنايي مرد بر حالش نكرد

سنگدل رحمي بر احوالش نكرد

زير لب گفتا كبابش مي كنم

شام امشب با شرابش مي كنم

آن اسير ناتوان شد نااميد

غير تسليم و رضا راهي نديد

اشك ريزان گفت از روي نياز

اي پناه بي پناهان، چاره ساز

شير فرزندم خدايا دير شد

خواهشم

بر مرد بي تاثير شد

رس بفريادم تو اي فريادرس

چاره اي كن مانده ام بي دادرس

ناگهان مردي عرب از ره رسيد

صيد را درمانده و در دام ديد

با تبسم گفت او را كاي نزار

اي گرفتار غم و بي غمگسار

غم مخور اكنون رهايت مي كنم

رهسپار بچه هايت مي كنم

با نوازشهاي گرم خويشتن

پاك كرد از روي او گرد محن

گفت با صياد آن والا تبار

صيد را بر من ببخشاي اي سوار

ضامن او هستم و وجه الضمان

هر چه خواهي عهد مي بندم بر آن

گفت تيرانداز او را كاي عرب

ضامن آهو بود كاري عجب

گر رها گردد چه حاصل مي شود

رنج من بي مزد و باطل مي شود

گفت ضامن، پاي بندم بر ضمان

گر نيايد باز بستان نقد آن

شد رها از بند، صيد ناتوان

تا كه از فرزند خود گيرد نشان

شد رها، خندان سفر آغاز كرد

بال و پر بشكسته اي پرواز كرد

چون شهابي رفت در هامون و دشت

لحظه ها در انتظار او گذشت

لحظه ها بگذشت و قدري دير شد

كم كم آن صياد هم دلگير شد

گفت با ضامن بگو تدبير چيست

صيد نامد علت تأخير چيست؟

چاره كن او را بياب از بهر من

گر امان خواهي تو خود از قهر من

ناگهان گردي هويدا شد ز دور

شد طنين دشت آهنگ سرور

[صفحه 198]

جست و خيزان آمد از ره مثل باد

سر به خاك پاي آن ضامن نهاد

با زبان خويش گردش پاك كرد

با زبان بسته عشق ادراك كرد

السلام اي زاده ي خير النسا

السلام اي مرد حق، مرد خدا

آمدم اي ضامن فرخنده خو

آمدم اي برتر از خلق نكو

بر قدومش بوسه ها زد چون مريد

عشق را با چشم خود صياد ديد

در عجب شد مرد صياد از قرار

چون به پاي خود به دام آيد شكار؟

گفت با خود كاي دل غافل به هوش

اين نداي كيست مي آيد به گوش

تا به كي از عشق اين سان غافلي

عشق

را درياب اگر اهل دلي

كيست اين درد آشناي حق پرست

با دل من كس چنين پيمان نبست

چرخ چون گويي است در چوگان او

عشق حيران است از ايمان او

دست حق در آستين دارد مگر

جلوه اي عشق آفرين دارد مگر

با خود انديشيد كاين مرد عرب

از بزرگان خدا دارد نسب

دل مريد او شد از اين كارها

با خبر شد دل از اين اسرارها

صيد شد آزاد و صياد از قرار

شد مريد ضامن و شد جان نثار

داستان اين بود ياران والسلام

بشنويد اما حديث اين غلام

اي امام هشتمين اي ابوالحسن

خاك راهت توتياي چشم من

اي رئوف و مهربان اي غمگسار

اي غريب و آشناي هر ديار

صيد دل در بند گيسويت منم

آن گرفتار سر كويت منم

من نخواهم تا كه آزادم كني

بند اگر محكم كني شادم كني

تا بمانم بر سر ميعاد خود

تا روم روزي مگر از ياد خود

سر نهم بر درگهت ديوانه وار

گرد شمعت جان دهم پروانه وار

من گدايم، من گداي كوي تو

رونگردانم دمي از روي تو

گر چه در كار گدايي كاهلم

التفاتي كن بر اين در سايلم

[صفحه 199]

من گرفتارم، اسيرم، عاشقم

گر چه در عاشق شدن نالايقم

چون تو معشوقي نباشد كس مرا

در شمار عاشقانت بس مرا

چون غلام حلقه در گوشت منم

هر چه هستم مست و مدهوشت منم

لايق عشق تو گر «سالار» نيست

باز از عشق تو دل بردار نيست

[صفحه 200]

طبيب توس

(حميد سبزواري)

الا كه در قحط سال درمان

گذر به دار الشفا نداري

مگر بميري ز دردمندي

كه درد داري دوا نداري

طبيب آنجا و مرهم آنجا

ره مداوا فراهم آنجا

تو بي خبر آن چنان ز دردي

كه چشم درد آشنا نداري

بيا به درمان بي نوايي

ز ناله اي دم به ناي ني زن

گرت دو صد نينواست در دل

چو بي نوايي نوا نداري

به ورطه دست تو را كه گيرد

اگر تو دامان كس نگيري

كه ات از اين فتنه وارهاند

اگر

به كس التجا نداري

شب است و دريا و موج و توفان

تو وا نهاده به باد سكان

بشوي دست از رهائي جان

اگر به جايي رجا نداري

تو را بلا زان فكنده از پا

كه ره به شهر ولا نبردي

تو را قضا زان شكست استخوان

كه طينت موميا نداري

ز عشق فارغ چرا نشستي

اگر دلي دردمند داري

ز دوست بهتر كرا گزيني

اگر سر ماجرا نداري

ز توس غافل چگونه باشي

اگر سراي اميد جويي

به سر بر آن آستان قدم نه

اگر تواني به پا نداري

[صفحه 201]

به پاي بوس امام هشتم

ز هر كجايي به توس رو كن

كه رويگاهي كه رو پذيرد

به جز سراي رضا نداري

اميد آنجا و بيم آنجا

قسيم نار و نعيم آنجا

دريغ اگر چشم راه بيني

كه ره نمايد تو را، نداري

درآي در كعبه ي خراسان

گلاب اشكي ز ديده افشان

تو را ره كعبه وانمودم

سر حرم را چرا نداري؟

«حميد» اگر در خور حرم نيست

اگر چه شايسته ي كرم نيست

عجب ز لطف تو محتشم نيست

كه راندنش را روا نداري

[صفحه 202]

حديث هجر

(محمود شاهرخي «جذبه»)

شبي به كعبه ي وصل تو راه خواهم يافت

در آن حريم الهي پناه خواهم يافت

غباري از سر كوي تو سرمه خواهم ساخت

فروغ ديده از آن خاك راه خواهم يافت

بر آستان جلال تو سجده خواهم برد

چو قدسيان، شرف و عز و جاه خواهم يافت

به خاك پاي تو گر زانكه سر نهم روزي

ز فرش، عرش ازين پايگاه خواهم يافت

حديث هجر تو با درد و داغ خواهم گفت

مكان به كوي تو با اشك و آه خواهم يافت

امام ثامن، اي قبله ي نفوس و عقول

بگو كه بار بدان بارگاه خواهم يافت؟

به سويم ار نگري اي رخ تو شمس شموس

دلي به روشني مهر و ماه خواهم يافت

گرم شفيع نگردي بگو چه چاره كنم

فضاحتي كه ز شرم

گناه خواهم يافت

گرم تو دست نگيري و راهبر نشوي

به حشر، نامه ي خود را سياه خواهم يافت

به كيمياي نظر گر به سوي من نگري

عيار ناب ز فيض نگاه خواهم يافت

به روز واقعه گر رخ به «جذبه» ننمايي

ز بيم، حال دل او تباه خواهم يافت

[صفحه 203]

قبله ي آسمان

اين تركيب بند از آثار طبع سيد قوام الدين حسين بن صدرالدين علي شرواني متخلص به ذوالفقار و مشهور به «سيد ذوالفقار شرواني» از شعراي بلندپايه قرن هفتم هجري است. و بنا بر تحقيق و پژوهش دكتر رضا اشرف زاده قديم ترين تركيب بندي است كه در مدح حضرت امام رضا عليه السلام سروده شده است. (مجله مشكوة شماره 1364 - 9)

(ذوالفقار شرواني)

اي از خاك آستانت قدسيان را آبروي

وز نسيم روضه ات دار الجنان را رنگ و بوي

برده چون خاك بهشت از باد جان افزاي تو

جاه آب خضر و نار موسوي را آبروي

دست فراشانت ز آب روي خاك درگهت

كوثر و تسنيم را بر سنگ حيرت زد سبوي

در ازاي حضرتت، با جمله جاه و آب خويش

چشمه ي خورشيد را غيرت بود بر خاك كوي

سقفت مرفوعت پناه بيت معمورست از آن

طاق چوگان شكلت، از ميدان گردون، برد گوي

در جواب خاك پاكت هر زمان روح الامين

با خضر گويد: كه دست از چشمه حيوان بشوي

ساكنان سدره اندر ظل طوبي پرورت

گه ز دهشت بي زبان، گاه از طرب در گفتگوي

كعبه گر يابد نسيمي از صفاي ركن تو

هر دم از اركان او خيزد هزاران هاي و هوي

طالبان مقصود را مقصد حريم توست، ليك

چون بيابد هر دمش گردد زيارت جست وجوي

عاشق حق را اگر دردي است درمانش تويي

طالب دين را اگر راهي است پايانش تويي

هم ز عزت منظرت نزهت فزاي جبرئيل

هم ز حرمت خاك پايت بوسه جاي سلسبيل

مصقل

انوار فيضي، مقصد ارواح قدس

معدن در جمالي، منبع ذكر جميل

نقطه ي دين را مداري، قطب دولت را محيط

روي انجم را فروغي، مهد گردون را جليل

[صفحه 204]

در جلالت بي بديلي، در كرامت بي نظير

در معالي بي شبيهي، در بزرگي بي عديل

از حيات جاودان گر در جنان ذكري بود

باد در جنت نسيم خوش دمت باشد دليل

با شعاع برق شمشير و حسام عكس تو

خنجر خورشيد، همچون تيغ كوه آيد كليل

شاهدان اشك مشتاقانت را مشاطه وار

دست شوق از كلك مصري مي كشد لامي ز نيل

بر بياض شكلت، آن نور سواد چشم جان

ماند حيران چشم چرخ كحلي از پنجاه ميل

جاي آن داري كه جاروبي كند بر آستانت

گاه زلف حور عين و گاه پر جبرييل

آسماني اخترت، چشم و چراغ مصطفاست

درج فضلي، گوهرت پيوند جان مرتضاست

آنك در ملك شرف، جمشيد نسل آدم است

وانك در گوهرش نظم نظام عالم است

وقت معجز، رمح او، با پور عمران همره است

گاه احيا، خلق او با روح مريم همدم است

عاجزان درد را ذكر مزارش دارو است

خستگان زخم را، ياد ضريحش مرهم است

زان زمان كز جعد زلفش تاري اندر شانه يافت

طره مشكت خطا چون زلف حورا در هم است

قبله ي جان شد حريم مشهد او، لاجرم

ز اشتياق آب چشم كعبه، آب زمزم است

كسوت ملك خراسان را ز فر مرقدش

دامن آخر زمان و آستين مريم است

بي تكلف هر كجا خلوت سراي فكر اوست

گه گهي روح قدس چون عقل كل، نامحرم است

بي زلال كوثر يادي به وقت چاشني

در لب جام خضر، دندانه هاي ارقم است

آن كه مقبل گشت ازو پيروز گردد در جهان

وان كه شد شادي او، از شادي و غم، بي غم است

هم هدايت راست ملجأ هم ولايت را كنف

هم نبوت راست زينت هم امامت را شرف

روي او گل غنچه ي بستان

شاه اوصيا

بوي او پيرايه ي ايوان شاه اوليا

فكرت او نازنين حجله خوبان وحي

نعت او معشوقه ي دوشيزگان هل اتي

بي رضاي مرتضي در اصطفا كس ره نبرد

كاصطفاي مصطفي آمد رضاي مرتضي

از رضاي حق جدا شد ناشناسي، گر شناخت

زبده ي طاها و ياسين جز علي موسي الرضا

ميوه ي بستان عصمت، مهر برج افتخار

گوهر كان فتوت، در درج لافتي

[صفحه 205]

پرتو مهر رسولست، ار تو هستي مشتريش

ماه حيدر كن خطاب و زهره ي زهرا، ورا

گر نه روزي شد شعار جد و مام و باب او

چون كند بر اطلس گردون سرافرازي، عبا

گو بيا و جان ز نور مرقد او تازه دار

در جهان فاني ار خواهد كسي دارالبقا

كز شرف در پيشگاه مشهد او مضمرست

هم مدينه هم نجف هم سامره هم كربلا

گر چه اصحاب دعا را قبله بودن راه اوست

آسمان را، قبله، هنگام دعا، درگاه اوست

اي ز رفعت بارگاهت سايه بان آفتاب

پرورش ديده ز لفظت زاده ام الكتاب

فيض وحيت، كنيت و تأييد معراجت، لقب

هادي عقلت ندا و مهدي روحت خطاب

گر نه از مهر تو همچون صبح صادق دم زدي

رنگ شب خوردي سنان برق و تيغ آفتاب

هم نبوت هم امامت هم سيادت هم شرف

از تو مشهورند چون رنگ از گل و بوي از گلاب

پادشاه كشور ديني و دنيا، زان قبل

طوق فرمانت بود بر گرد نان، مالك رقاب

لطف حق را موجبي، فيض الهي را سبب

بحر دين را گوهري، باران رحمت را سحاب

كمترين چاووش ميدان تو، درميدان، عرض

گر عنان پيچد ز انجم، بر فلك سايد ركاب

در گهر، داري امامت، در عرض پيغمبري

زان كه شمع مصطفي،چشم و چراغ حيدري

اي جمالت دلگشاي عصمت پروردگار

ذكر اوصاف كمالت، شرح لطف كردگار

هر كه او بي باد خاك پايت آبي خورد خوش

بي سخن، گر آب حيوان است گردد خاكسار

بحر اگر بي گوهر

مهرت شرف پرور شود

از تك او هم شرار و دود خيز هم غبار

معجز ذات شما را بي عناد و بي خلاف

كاسمان را گرد آن مركز بود دايم مدار

از خوارج حجتي گر بوده در دين پروري

گفته برهان، سنگ صامت يا زبان سوسمار

«ذوالفقار»، آن كز ثناي مرتضي و آل او

در سخن دارد زباني رشك تيغ آبدار

تيغ ذات او، چو با آن خاندان هم گوهرست

فكر صبح آساش را از تيغ خورشيدست عار

جز ثناي اهل بيت ار گفت، مي گويد كنون:

زين تغابن شرمسارم شرمسارم شرمسار

لاجرم در اهتمام فضلشان تا روز حشر

ختم شد بر ذكر او «لا سيف الا ذوالفقار»

[صفحه 206]

كبوترانه

(آرش شفاعي)

گلدسته ات

كهكشاني است

كه سياهي شهر را

تكذيب مي كند.

پيرامون تو همه چيز بوي ملكوت مي دهد:

كاشيهاي ايوانت

و اين سؤال هميشه كه چگونه مي توان آسمانها را

در مربعي كوچك خلاصه كرد؟

پنجره ي فولاد

التماسهاي گره خورده

و بغضهايي كه پيش پاي تو، باز مي شوند …

شاعري حنجره اش را در باد تكان مي دهد

و كلمات اوج مي گيرند

تا از دست تو دانه برچينند

تازه مي فهمم

كبوتر بودن چه نعمتي است

[صفحه 207]

غزل بي پناهي

(سيد ضياءالدين شفيعي)

اگر باران نمي روياند، نامت، در نگاه من

كجا حرمت نگه مي داشت آتش، بر گناه من

مرا - كز كودكي چشم تهيدستي است - مهمان كن

به خوابي نور باران نگاهت، پادشاه من!

دخيل غرفه هاي استجابت مي شوي عمري

به اميد شفاعت، دستهاي بي پناه من

به پابوس ضريح مهرباني هات مي آيم

غريبي مي كند اما دل غرق گناه من

اميري كن، مگر بالا كند روزي سر خود را

دل حسرت نصيب و چشم هاي روسياه من

تمام شعرهايم نذر نام مادرت، شايد

شود بر آستان بوسي درگاهت گواه من

[صفحه 208]

آستين معجزه ريز

(غلامرضا شكوهي)

به درگهت چو غبار اوفتاده مي آيم

اراده نيست مرا، بي اراده مي آيم

بر آستان تو اي آستين معجزه ريز!

به روي دست، دلم را نهاده، مي آيم

چنان غبار به پيشت ز اشتياق حضور

گهي سواره و گاهي پياده مي آيم

كسي چنين كه تو دستم گرفته اي، نگرفت

چو ذره دست به خورشيد داده مي آيم

اگر چه بر همه در مي گشايي، اما من

فقط به خاطر روي گشاده مي آيم

حضور قامت شمعم ز كارگاه وجود

به پاس حرمت تو ايستاده مي آيم

كبوترم كه به منقار سجده محتاجم

چه دانه داده مرا يا نداده، مي آيم

[صفحه 209]

مناره ي عشق

(غلامرضا شكوهي)

اگر لياقت خورشيد بود در حد تو

هميشه بود طوافش به گرد گنبد تو

نديده چشم كسي بر بسيط خاك هنوز

چنين كه عشق برآورده سر از گنبد تو

ز دستهاي عظيم مناره ها پيداست

كه عشق خيمه كشيده است روي معبد تو

ببين كه گنبد خورشيدي ات هزاران دست

به شكل نور برون كرده در خوش آمد تو

هماره از دل خاك آستين برآورده است

هزار موزه هنر در شكوه مسند تو

طنين دلكش «قد قامت» از مناره ي عشق

حكايتي است كه قربان قامت و قد تو

بخواه اين كه به بيتوته سر كنم چون ماه

هميشه تا به سحر در حريم مرقد تو

مرا غبار غزل نوش درگهت بشمار

تو را قسم به جلال خداي سرمد تو

[صفحه 210]

خلعت

(حسين شمسايي)

شكر خدا كه خادم اين آستانه ام

از عاشقان اين حرم جاودانه ام

اينجا بهشت روي زمين روضه ي رضاست

من كمترين غلام درين آستانه ام

بالم به خود ز شوق كه در اين حريم قدس

ذكر جميل اوست به لبها ترانه ام

در جاي جاي اين حرم قدس جاري است

اشك روان و زمزه ي عاشقانه ام

همچون كبوتران حريم تو اي رضا

اينجاست سرپناه من و آشيانه ام

تا راست شد به قامتم اين خلعت شريف

در هر كجا به خادمي تو نشانه ام

سر تا به پا نيازم و پا تا به سر گناه

من مستحق مرحمت بي كرانه ام

[صفحه 211]

تشنگي

(سيد علي اصغر صائم كاشاني)

خالي تر از هميشه و از رو نمي رويم

از تشنگي پريم و لب جو نمي رويم

بوي هميشه مي دهد امروزمان ولي

بر ميهماني شب شب بو نمي رويم

چله نشين عشق مجازي شديم و بس

گامي جلوتر از خم ابرو نمي رويم

صد بار شد كه عشق به ما پشت كرد و رفت

با اين همه هنوز هم از رو نمي رويم!

لحظه به لحظه آهوي دل گرگ مي شود

حتي به سوي ضامن آهو نمي رويم

[صفحه 212]

سجده اي بر آستان

(محمدعلي صفري «زرافشان»)

با طلوع تو از جام خورشيد

مي چكد شهد در كام خورشيد

ذره ها مست صهباي عشق اند

دست در دست، همگام خورشيد

مي رسد زير چتر تو بر ما

فيض گسترده ي عام خورشيد

مي رود تا فراسوي ساحل

موج زرين الهام خورشيد

تا گره مي خورد مثل مهتاب

نور نام تو با نام خورشيد

دست لطف تو در دشت دل ها

مي فشاند زر از بام خورشيد

سجده بردن بر اين آستان است

كار آغاز و انجام خورشيد

روي دامان صحرا فتاده است

بستر گرم و آرام خورشيد

اي كه خورشيد خورشيدهايي!

در دلت خفته پيغام خورشيد

تو علي بن موسي الرضايي!

نور چشم و دل مرتضايي!

[صفحه 213]

بهانه بخشايش

(قادر طهماسبي (فريد))

راهم چو راه خانه ي خورشيد روشن است

تا چهارده روايت خورشيد با من است

امشب رخ نياز من و آستان عشق

جان من و سرايت سوز نهان عشق

امشب دلم چو خانه ي خورشيد روشن است

آن ذره ام كه قصه ي خورشيد با من است

چشم صدف شكسته به دردانه هاي اشك

عالم به گردش است، چو پروانه هاي اشك

امشب به سير خويش مرا حال ديگر است

پرواز دلگشاي مرا، بال ديگر است

امشب به شهر درد، غريب است جان من

باشد كه اشك و آه، كند ترجمان من

آهم ورق به دفتر احوال مي زند

اشكم چو شمع بي نفسي، بال مي زند

امشب چراغ درد مرا، روغن است اشك

آيينه ي درون و برون من است اشك

آهم كبوترانه قفس را شكسته است

اشكم چو طفل راه نفس را شكسته است

آهم به شيشه زار دلم سنگ مي زند

اشكم به برگ چهره ي من، چنگ مي زند

امشب مرا ز رنگ من اي اشك غم بشوي

از نام خويش ننگ من اي اشك غم بشوي

امشب من شكسته و اين كارگاه عشق

راهم ده اي نشسته در اين بارگاه عشق

اي هشتمين كليد پريخانه بهشت

وي مهر دلفرو ز تو پروانه ي بهشت

اي هشتمين بهانه ي بخشايش خدا

وي هشتمين يگانه ي دولت سراي ما

اي بارگاه قدس

تو كاشانه ي اميد

اي قبله ي مراد دل اي خانه ي اميد

اي هشتمين تجلي طور لقاي دوست

اي هشتمين غريب، تو اي آشناي دوست

امشب دل شكسته من ميهمان توست

اشكم غبار شوي در آستان توست

[صفحه 214]

درد عشق

(محمد عابد تبريزي)

تن رها كردم صفاي جوهر جان يافتم

دل ز جان هم برگرفتم وصل جانان يافتم

تا رهانيدم ز قيد نفس بد فرما، روان

بر وصول بزمگاه قرب، فرمان يافتم

آنچه را مي جستم اندر عالم فاني و پست

در جهان باقي جان ها فراوان يافتم

بي سر و ساماني من شد سر و سامان من

از سر و سامان گذشتم تا كه سامان يافتم

هر كسي مي جست از جايي مراد خويش و من

كعبه ي مقصود خود را در خراسان يافتم

گر كليم از طور سينا يافت نور ايزدي

من به طور پور موسي نور يزدان يافتم

چشم بستم از همه مستي به شوق اين فروغ

تا نپنداري مراد خويش آسان يافتم

از نسيمش دل شميم روضه ي رضوان شنيد

وز غبارش توتياي ديده ي جان يافتم

آنچه با «ارني» طلب مي كرد در سينا كليم

جلوه گر، با چشم دل من در خراسان يافتم

گر چه اين جا معرض داد و ستد نبود ولي

من به بازار ولا جان داده جانان يافتم

هست جولانگاه مرغ روح من گلگشت توس

گر چه در ظاهر مكان در آذرستان يافتم

خود نه تبريز و خراسان بلكه افلاك و زمين

سر به حكم آن خديو ملك ايمان يافتم

فيض ياب از درگهش هستند ارواح رسل

چون بگويم كس نيابد آنچه من آن يافتم

درد عشقش را دوا، در بي دوايي هست و من

عشق گم كردم اگر گويم كه درمان يافتم

تا زمين بوسش شدم از دولت بخت بلند

نجم خود بر تارك افلاك تابان يافتم

بارگاهش غبطه ي صرح ممرد هست و من

از رواقش مهر صد ملك سليمان يافتم

تا فروغ عارضش تابيد در

مرآت دل

جان خود مستغرق انوار جانان يافتم

چشمه سار معرفت باشد حريم ملك توس

من در آنجا مشرب ارباب عرفان يافتم

[صفحه 215]

خدمت صاحب دلان يك عمر كردم با خلوص

جذبه ي شوق ولايش را نه آسان يافتم

دامنم درياي توفان زا شد از تقطير اشك

اي عجب در قطره ي ناچيز، توفان يافتم

هستي عالم رهين لطف بي پايان اوست

من نه تنها خويش را مرهون احسان يافتم

بهر من انگيزه شد شعر دل انگيز «كمال»

بر مديح شهريار توس عنوان يافتم

ليك اندر مدح آن سلطان اقليم ولا

طبع را از گفته هاي خود پشيمان يافتم

صفحه ي مجموعه ي امكان همه توصيف اوست

من چه وصفي در خور از فكر پريشان يافتم؟

هر چه انديشيدم اندر اوج قدر آن همام

طبع خود را بيشتر مبهوت و حيران يافتم

ذره ام از طلعت خورشيد چون گويم سخن؟

قطره ام كي قدرت توصيف عمان يافتم؟

خسروا اي شهربند كون در فرمان تو!

اي كه اوصاف تو در آيات قرآن يافتم

«عابد» م شاها! غلام درگهت از لطف توست

گر به قدر وسع بر مدح تو امكان يافتم

[صفحه 216]

تا خانه ي خورشيد

(حسن عبدي «شفيق»)

در هواي كوي تو از عشق پر دارم رضا

تا طواف كعبه ي هفتم سفر دارم رضا

اشتياقي مي برد دل را به تابشگاه نور

شوق ديدار تو را در بال و پر دارم رضا

روضه ي پر نور تو در دل تجلي مي كند

روي بر اين قبله ي اهل نظر دارم رضا

مي وزد بوي بهشت از آستان قدسيت

كز شميمش غنچه ي دل پرده در دارم رضا

گنبد و گلدسته ها گل مي كند در باورم

بارگاهت را نگاهي تازه تر دارم رضا

مي روم تا هر رواق و جلوه ي آيينه ها

چشم و دل فانوس دنياي هنر دارم رضا

در شب مهتاب باران حرم گم مي شوم

سير اين تابندگي سوداي سر دارم رضا

مي سپارم دل به دريايي پر از احساس عشق

در فضاي مهر تو حالي دگر دارم رضا

دل عطش آميز جام

باده ي عشق ولاست

تا ميستان طلب دامان تر دارم رضا

تا زلال لحظه هاي عاشقان بي ريا

از صفاي مهرورزانت ثمر دارم رضا

مي وزد اينجا نسيمي تازه از دامان گل

عطر افشان تو را سحر اثر دارم رضا

تا پناه دردمندان تا حريم مهر تو

آمدم كه كوله بار غم به بردارم رضا

تا گره سازم دل و انگشتها را با ضريح

عشق صدها بوسه بر اين خاك در دارم رضا

سر به دامان پناهت مي گذارم اي امام

باور دل را ز مهرت بهرور دارم رضا

با نگاهم راز دل را با تو صحبت مي كنم

قصه ي ناگفته ها را مختصر دارم رضا

موجهاي زمزمه آرام مي ريزد به جان

ياد عطر ژاله و گل در سحر دارم رضا

با عروج عشق هر دم مي تراود ديده ها

جان و دل را در ميان بحر و بر دارم رضا

از گلاب اشكها بوي ارادت مي وزد

با نسيم آن حضوري بارور دارم رضا

[صفحه 217]

بازتابي ناب دارد خواهش دست و دعا

رخنه هاي استجابت را خبر دارم رضا

چشمه ي فيضي كه دارم چشم و دل بر جوششت

كي توانم چشم از اين سرچشمه بردارم رضا

در هواي تو محبت را ترنم مي كنم

درس آيين ولايت را ز بر دارم رضا

آفتاب بي زوالي شمس عالم تاب عشق

از دم خورشيدي ات نور بصر دارم رضا

يا غريب آشناي عاشقانت يا شفيق

با توام تا من دليل و راهبر دارم رضا

[صفحه 218]

بوي آشنا

(همايون علي دوستي)

صبا به مژده دهي صبحدم ز جا برخاست

ز باغسار جهان بوي آشنا برخاست

گذشت چون ز گذرگاه گل، سوار نسيم

غبار عطر ز هر سوي بر هوا برخاست

عروس غنچه ز دامن گره گشود به شرق

سرود از لب مرغان خوش نوا برخاست

سپيده ديده چو بر بست از مناره ي عرش

طنين آيه و الشمس و الضحي برخاست

به مهر روي رضا چشم نجمه روشن شد

ز طور دامن او پرتو خدا برخاست

نفس ز

سينه ي درد آشناي من همه عمر

اگر كه خاست به عشق تو يا رضا برخاست

به بزم عشق چو مهر رخت نمايان شد

به احترام، امير فلك ز جا برخاست

به شوق دانه ي مهر تو مرغ عاشق دل

به بام عشق تو دايم نشست يا برخاست

غبار اگر به رواق طلايي ات بنشست

به گاه گرد ربايي، چو توتيا برخاست

به بارگاه تو هر دردمند سر بنهاد

شفا گرفت و به عشق تو مبتلا برخاست

شزد اگر كه به بالي به خود خراسانا

ببين كه رفعت نام تو تا كجا برخاست

تو را زبان خدايي به مدح شايسته است

سخن به وصف تو از طبع نارسا برخاست

[صفحه 219]

ضريح آفتاب

(محمدجواد غفور زاده «شفق»)

به بهانه ي نصب ضريح جديد رضوي بر مضجع شريف آن حضرت در روز عيد قربان 14 / 12 / 79 - 1422

آفتاب امروز از مشرق زرافشان مي شود

آسمان از برق شادي گوهر افشان مي شود

جبرئيل رحمت و روح الامين مغفرت

در طواف قبله ي هفتم پر افشان مي شود

تا ببيند دل فراسوي ضريح آفتاب

پرده برداريد از روي ضريح آفتاب

پرده برداريد تا نور خدا را بنگرم

پرده برداريد تا بدرالدجا را بنگرم

پرده برداري كنيد اي پرده داران حرم

تا ضريح روشن شمس الضحي را بنگريم

اي شكوه مشرق اي ضريح آفتاب

اي حجاب سر مستور اي ضريح آفتاب

چند روزي دست ما از دامنت كوتاه بود

چند روزي بي تو دل خلوت نشين آه بود

چند روزي در طواف آستان قدس تو

ذكر خير قدسيان يا بن رسول الله بود

اي مقام قرب جانان اي ضريح آفتاب

مايه ي آرامش جان اي ضريح آفتاب

اي به دريا متصل گرديده و دريا شده

ترجمان آيت قوسين او ادني شده

[صفحه 220]

اي ستاده پيش ايوانت مسيحا در نماز

وز پي ميقات موسي وادي سينا شده

شوق تو دل را تكان داد اي ضريح آفتاب

راه

جنت را نشان داد اي ضريح آفتاب

اختران از شك خود گوهر نثارت مي كنند

عاشقان شب زنده داري در كنارت مي كنند

سبز پوشان فلك با آرزو با اشتياق

لحظه لحظه نيت قرب جوارت مي كنند

اي دعاي عهد و جوشن اي ضريح آفتاب

اي خراسان از تو روشن اي ضريح آفتاب

اي به تو بخشيده قرب حجت حق اعتبار

آرزومندم كه ننشيند به دامانت غبار

مستمندان را حبيبي دردمندان را طبيب

بي نوايان را نوايي خستگان را برگ و بار

سايه فيض عميمي اي ضريح آفتاب

داري از جنت شميمي اي ضريح آفتاب

آه ما بر دامنت دست توسل مي زند

اشك ما بر چار ركنت دسته ي گل مي زند

اي در آغوش تو خفته بضعه ي پاك رسول

نور ازين آيينه تا عرش برين پل مي زند

عرشيان محو تو هستند اي ضريح آفتاب

عهد و پيمان با تو بستند اي ضريح آفتاب

اي ضريح آسماني دست ما را هم بگير

گوهر اشك به هم پيوست ما را هم بگير

اي فضاي حيرت انگيزت پر از امن يجيب

از كبوتر - نامه ي سربست ما را هم بگير

معني قبر بطوسي اي ضريح آفتاب

مضجع شمس الشموسي اي ضريح آفتاب

اي امانت دار اجلال اميرالمؤمنين

يادگار روشن سال اميرالمؤمنين

اي زيارتگاه پاك عترت آل رسول

اي تجلي خانه ي آل اميرالمؤمنين

اي مبارك چتر گلپوش اي ضريح آفتاب

يوسف زهرا در آغوش اي ضريح آفتاب

[صفحه 221]

«عيد قربان است و مي خواهم كه قربانت شوم

همچو چشم گوسفند كشته حيرانت شوم»

ضامن آهو اگر رخصت دهد در اين حرم

چون غزال خسته از غربت غزلخوانت شوم

با تو دل مفتون حق شد اي ضريح آفتاب

اشك من رنگ شفق شد اي ضريح آفتاب

[صفحه 222]

گل بهشت

(محمدجواد غفور زاده «شفق»)

تا بوده ايم غرق كرم بوده ايم ما

چون از مجاوران حرم بوده ايم ما

اي التفات بيشتر از حد انتظار

شايسته ي حضور تو، كم بوده ايم ما

خاري چو ما كجا و

مقام گل بهشت؟

شكر خدا هميشه به هم بوده ايم ما

مهر تو داشت نشو و نما در وجود ما

روزي كه در محيط عدم بوده ايم ما

شوق تو داد راه رهايي به ما نشان

وقتي اسير پنجه ي غم بوده ايم ما

تنها نه زير چتر تو هستيم سر به سر

محتاج تو، قدم به قدم بوده ايم ما

عشقت رسيد لحظه به لحظه به داد دل

دلبسته ي تو دم همه دم بوده ايم ما

از هم جواري تو به جايي رسيده ايم

آري كبوتران حرم بوده ايم ما

منت خداي را كه درين آستان «شفق»

تا بوده ايم غرق كرم بوده ايم ما

[صفحه 223]

فروغ ولايت

(غلامرضا قدسي)

شبي چو مردم روشن روان بلند نظر

گشوده چشم سيه را ز طارم اخضر

شبي گرفته جهان را به زير بال سياه

مگر هماي سحر آيد و گشايد پر

شبي كه چرخ برافروخت رخ ز خون شفق

كه سرخ روي نمايد به چشم اهل نظر

شبي كه با رخ زيبا به كعبه ي گردون

ز هاله جامه ي احرام بسته بود قمر

شبي كه بر زبر نيلگون رواق بلند

به جلوه چهره بياراست زهره ي ازهر

شبي كه رقص كنان مشتري به بام سپهر

به ناز و عشوه بيفزود همچو رامشگر

شبي كه خوشه ي پروين ز جلوه اش بخشيد

جمال مزرع سبز سپهر را زيور

شبي كه چشم جهاني به ديده ي بهرام

شده است خيره ز تاب درخششي احمر

شبي شگفت كه كف الخضيب بسته خضاب

اگر چه رنگ ندارد حناي او ديگر

شبي كه پرتو مهتاب، حله هاي سپيد

فكنده بر سر دريا و دشت و كوه و كمر

شبي كه سيم تنان سپهر مينايي

ربوده اند دل از ناظران به بحر و به بر

شبي كه ريخته گلهاي ياس زيبا را

به دامن، اين چمن سبزفام خوش منظر

شبي كه با رخ رخشنده، اختران فلك

چو لعبتان همه چشمك زنان به راهگذر

شبي كه هر طرفي دسته دسته كوكبها

نظر فكنده ز بالا به

توده ي اغبر

شبي كه با دل آكنده از شعف، از دور

سها نظر نكند جز به جانب خاور

شبي كه چرخ به راه سپيد دوخته چشم

كه تا نثار كند آنچه باشدش اختر

شبي كه با دلي از شادي و طرب لبريز

نشسته مادر گيتي در انتظار سحر

شبي كه ماه، سراپاي، ديده شد ز شعف

مگر كه صبح اميد از افق برآرد سر

[صفحه 224]

شبي كه شادي و شور و سرور و شوق، گرفت

مدينه را به ميان چون نگين انگشتر

شبي خجسته كه گيتي به صبح، روشن شد

ز نور طلعت فرزند موسي جعفر

خوشا شبي كه به هنگام صبح، در يثرب

عيان شد از صدف «تكتم» آن بهين گوهر

خوشا شبي كه به قدر است به ز ليله ي قدر

از آن كه شد شب ميلاد سبط پيغمبر

خوشا شبي كه به گاه پكاه، ايزد پاك

گشود بر همه اهل جهان ز رحمت در

خوشا شبي كه به عالم گشود ديده رضا

كه هست فيض نخستين و مظهر داور

خوشا شبي كه سحرگه ز گلشن قدسي

نشسته نخل امامت ز لطف حق به ثمر

مهين ولي خداوند، حكمران قضا

سپهر رأفت و بحر كرم، امام رضا

فرشته داد به اهل زمين ز عرش نويد

كه شب چو دور ستم طي شد و سپيده دميد

به شبروان خبر آمد كه سينه ي شب را

چو قلب اهرمنان، تيغ آفتاب دريد

پيام داد به شب زنده دار، مرغ سحر

كه صبح وصل، ز پيرامن افق خنديد

رسيده مژده به سرگشتگان قلزم عشق

كه در محيط جهان كشتي نجات رسيد

گلي ز گلشن ايمان شكفت كز رويش

به باغ، رنگ ز رخسار گل ز شرم پريد

مشام جان شده خوشبو ز نكهت شادي

مگر به گلشن هستي نسيم شوق وزيد

زمانه كرد به بزم فلك چراغاني

توان نشانه اش از جلوه ي كواكب ديد

گرفت پرده ز رخسار تا كه

شمس شموس

به خاك پاي وي از شوق بوسه زد خورشيد

نهاد پا چو به ملك وجود امام رئوف

نثار مقدمش از ديده اشك شوق چكيد

چو زد به كشور هستي امام هشتم گام

عيان به اهل جهان شد وديعه ي توحيد

مهين امام همامي كه روز و شب ز شعف

برند سجده به درگاه او سياه و سپيد

شكفت تا گل آزادگي ز گلبن دين

نشست بر لب آزاده خنده ي اميد

زهي جلال، كه از اشتياق همناميش

ز افتخار، مقام رضا به خود باليد

بلند شد چو نوايش به نغمه تكبير

ز شوق خاست ز ناي مدينه بانگ نشيد

[صفحه 225]

زهي بزرگ كه درزيگر قدم ز نخست

ز لطف، جامه ي رفعت به قامتش پوشيد

نگر به ديده ي حق بين جمال ايزديش

كه هست از رخ او جلوه ي خداي، پديد

خداي جلوه در آيينه اش كند به يقين

به هر دلي كه فروغ ولايتش تابيد

كجا به جام جهان بين جم نظر دارد

كسي كه از مي مهر و ولاي او نوشيد

هر آن كه سود ز اخلاص سر به درگاهش

به حق حق كه ز درگاه او نشد نوميد

دعا به درگه او نقشي از اجابت يافت

حريم او شده بر قفل مشكلات كليد

پناه در حرمش كافر و مسلمان يافت

درين سخن نبود هيچ جاي گفت و شنيد

اگر شكسته دلي ز عشق او مجنون

به روز حشر سرافكنده نيست همچون بيد

چو خامه هر كه نهد سر به خط فرمانش

ز همتش خط بطلان به هر چه هست كشيد

ثنا و مدح علي بن موسي جعفر

به شعر گر ندهد، جلوه كي شود جاويد؟

ز باغ دلكش فردوس، طاير قدسي

گل مراد خود از گلشن خراسان چيد

مهين ولي خداوند، حكمران قضا

سپهر رأفت و بحر كرم، امام رضا

گرفت شمس ولايت چو پرده از رخسار

شد آفتاب به پيش جمالش آينه دار

طلوع كرد و به

هر ذره پرتوي افكند

از آن كه طلعت او هست مطلع الانوار

فكند خيمه به ناسوت خسرو لاهوت

شد آشكار ز كنز خفي تجلي يار

چو رازدار قدم زد قدم به ملك وجود

عيان شد از صدف غيب، گوهر اسرار

نهاد گام به بزم شهود، شاهد غيب

ظهور يافت ز لاهوت مظهر دادار

به عالمي فكند تا فروغ، وجه الله

نمود چهره ي خود را به دهر، چهره نگار

كند ز طلعت او جلوه حق، به وجه اتم

ببين به ديده گرت نيست پرده ي پندار

هر آن كه معني «الله نور» را جويد

كند ز جلوه ي مشكوة رويش استفسار

عيان در آينه ي او بود تجلي ذات

كه در صفات كمال است ذات او معيار

چو اوست رمز «يدالله فوق ايديهم»

بود به دفتر ايجاد، نقطه ي پرگار

[صفحه 226]

ز كلك قدرت بي منتهاي او ز نخست

بود صحيفه ي ايام پر ز نقش و نگار

ز قرب، محرم درگاه «لي مع الله» است

امام ثامن و ضامن، چو احمد مختار

به جز يقين به دلش چون نبسته نقش، سزاست

مقام لو كشف او را چو حيدر كرار

زنند بوسه به درگاه او اولو الالباب

كنند خاك رهش توتيا، اولو الابصار

ملك فدايي او بالغدو و الآصال

فلك كمينه ي او بالعشي و الأبكار

ميان به بندگي اش بسته عالم امكان

نهاده سر پي حكمش، ثوابت و سيار

زهي شرف كه ز درگاه او فرشته چو حور

كند ز جاروي مژگان خويش، پاك غبار

فرشتگان به حريمش گهر به دست آرند

ز اشك ديده ي مستغفرين بالأسحار

هماره در خط فرمان او بود مه و مهر

هميشه بنده دستور اوست ليل و نهار

ثمر دهد شجر لا اله الا الله

به شرط آن كه كني بر ولايتش اقرار

به وصف عالم آل محمد از كلكم

هماره ريخته در دفترم گهر بسيار

ازو هميشه كند طبع و خامه استمداد

بدو تفكر و انديشه راست استظهار

كجا به دامن

اوصاف او رسد دستم

كه پاي خامه درين راه مانده از رفتار

كند فرشته ثنايش به خامه ي قدسي

به سان بلبل شيدا به دامن گلزار

مهين ولي خداوند، حكمران قضا

سپهر رأفت و بحر كرم، امام رضا

ز آستان رضا سر خط امان دارم

رخ نياز بر اين پاك آستان دارم

اگر چه كم ز غبارم، به شوق نكهت گل

هميشه جاي درين طرفه بوستان دارم

ز تير حادثه مرغي شكسته بال و پرم

درين چمن به صد اميد آشيان دارم

چو كوه، پاي به دامن كشيده ام در توس

ز همجواري او فخر جاودان دارم

اگر گياهم اگر خار، از عنايت حق

هماره نكهت اين نغز گلستان دارم

رضا هزار و يك آمد چو اسم حق به عدد

كه اين لطيفه من از طبع نكته دان دارم

بود چو مظهر اسماء كبريا نامت

هميشه نام بلند تو بر زبان دارم

[صفحه 227]

كجا هواي جنان راه دل تواند زد

كه پرتوي ز ولاي تو در جنان دارم

بهار عمر چو طي شد به بوي تو اي گل

كنون به لطف تو اميد در خزان دارم

ز گلشن حرمت كي روم، كه لاله صفت

ز داغ عشق تو بر لوح دل نشان دارم

ز درگه تو به جايي نمي روم هرگز

كه چون تو رهبر والا و مهربان دارم

مگر به نام تو برداشت دايه كام مرا؟

كه نام پاك تو پيوسته بر زبان دارم

پي نثار اگر گنج شايگانم نيست

به خاك درگه تو اشك رايگان دارم

ز آفتاب قيامت مرا چه غم كه مدام

به سر ز سايه لطف تو سايبان دارم

به چشم، خاك درت تا كه توتيا سازم

ز اشك شوق چنين ديده ابرسان دارم

به دامن كرم عالمي نياويزم

به دامن تو زنم دست تا كه جان دارم

سيه چو خامه اگر شد دل شكسته من

چه غم كه از كف تو سر

خط امان دارم

تو را كه لطف بحري است بيكران، رحمي

كه من گناه و خطاهاي بيكران دارم

نيم چو دعبل، اما فزونتر از دعبل

چكامه ها به مديح تو ارمغان دارم

شكنجه ها كه ز طاغوت ديدم، آثارش

به جرم عشق تو در جسم ناتوان دارم

به جز تو از همه كس داغ آرزوها را

به سان لاله ي خونين به دل نهان دارم

بود ز وصف تو عاجز اگر چه طبعم، باز

كنم ثناي تو تا خامه در بنان دارم

مرا كه نيست معاني بلند و واژه بديع

كجا سزاست كه اوصاف تو بيان دارم

مرا كه نام، «غلام رضا» بود «قدسي»

بس افتخار ازين نام در جهان دارم

مهين ولي خداوند، حكمران قضا

سپهر رأفت و بحر كرم، امام رضا

[صفحه 228]

خطبه مدح

(محمدجان قدسي مشهدي)

آبروي همه عالم، علي بن موسي

كه ازو خاك خراسان شده فردوس مآب

يك ركابت مه نو گشت و يكي خاتم جم

حلقه ي چشم ملك بود مگر پر خوناب؟

سوي درگاه رفيع تو چو آيد، چه عجب

دامن صبح كند كار قدم گر ز شتاب؟

قوتي داده ضعيفان جهان را عدلت

كه ز گنجشك نيايد عجب، آهنگ عقاب

چاكران تو به دريا چو پي صيد روند

استخوان چون نشود در تن ماهي قلاب؟

تير در چشم عدوي تو خورد خاك چو مار

تا برانگيخته خيل غضب گرد عتاب

سكه از دولت نام تو نهد پا بر زر

منبر از خطبه ي مدح تو سزد در محراب

آسمان برد گمان خشت درت را خورشيد

همچو بلقيس كه آيينه غلط كرد به آب

بر درت حلقه ي خدام بود آينه اي

كه توان ديد در او، روي اميد از همه باب

دشمن جاه تو چون واصل دوزخ گرديد

شعله را تا به ابد كرد گرفتار عذاب

به طوافت، كه ملايك همه عاجز گردند

يك طواف حرمت را چو نويسند ثواب

اجل از سايه ي تيغ تو

به لاحول گذشت

ضربتش را دل اعداي تو چون آرد تاب؟

ارتفاع فلك قدر تو بيش است ازان

كه ز خورشيد، فلك پيش نهد اصطرلاب

شيشه از حفظ تو بر سنگ چنان مي غلتد

كه چنان بر زبر سنگ نمي غلتد آب

تيغ چون سنگ كشي، آب شود زهره ي شير

زه چوبندي به كمان، خاك خورد تير شهاب

گر بگويي كه دگر پرده ي مردم ندرد

باد در پيرهن غنچه بماند چو حباب

روضه ات يافته زيبي كه تماشايي را

مژه چون خامه ي مو، غوطه خورد در زر ناب

ديده بي پرده نزد بوسه بر اين سده ز شرم

كعبه بي جامه نيامد به حريمت ز حجاب

[صفحه 229]

سنگ تعمير حرم گر ز درت مي بردند

پشت بر قبله نمي كرد ز عزت محراب

در رياض حرمت، حلقه ي خدام گلي است

كه ازان گل شده گلزار جهان زينت ياب

يا مگر حلقه ي چشم ملك است آن حلقه

كه درين روضه نمي گيردش از خدمت، خواب

ديده ديدي كه بود تا مژه اش مردم بار؟

گل شنيدي كه دهد پيرهنش بوي گلاب؟

من و مداحي خدام درت؟ شرمم باد!

كيستم من، چه كسم، در چه شمارم، چه حساب؟

چه بود مدح تو «قدسي»، به دعاشان پرداز

كه بود منتظر، آمين و اجابت بي تاب

ساغر خواهششان از مي عشرت پر باد

تا توان گفت كه خالي نبود گل ز گلاب

[صفحه 230]

چراغ سرزمين لاله خيز

(ايرج قنبري)

زيستن

در پناه سايه ات گريستن

با تمامت يقين

كاش

قلب ها

با سلام خاك آشنا نبود

ساده بود و سبز بود

مثل چشمه هاي روشن زلال

و خداي را

بي دريغ مي سرود

اي خيال اجتناب ناپذير!

از قبيله كدام سبزجامه اي

كافتاب

زائر نگاه توست

كهكشان برابر تو كوچك است

اي ستاره ي شكوهمند!

با تو

بايد از بهار گفت

از پرنده

از درخت

و تو آن سخاوتي

كه مي توان

در پناه آن گريست …

بي قراري كبوتران براي توست

ابرها به دست بوسي ستاره ها مي روند

باغ ها به دست بوسي بهار

و نگاه من كه بركه مكدري است

دست بوس عشق توست.

آستان تو

سرسراي آشتي است

در مقابل

تو مي توان خلاصه شد

سبز شد

شكوفه داد

رنج تو

ادامه ي جراحت دل من است

اي بزرگوار

معنويت بهار

از نگاه توست

بي تو خاك

قحطي بنفشه است

قحطي درخت

سبزه

رود

اي غريب آشنا

در كجاي آسمان دميده اي

كه اينچنين پرندگان به سوي تو

شوقناك

بال مي زنند …

[صفحه 231]

ورود امام

(مقصود كرماني)

چو از مدينه به آهنگ توس كرد سفر

امام ثامن ضامن ملاذ جن و بشر

وصي موسي كاظم ولي بار خداي

سپهر عز و شرافت، جهان مجد و هنر

ابوالحسن شه دين ثامن الائمه رضا

سمي شوهر زهرا شبيه پيغمبر

همان كه خسرو خاور براي كسب ضيا

بر آستانه ي او هر صباح سايد سر

نزول موكب نصرت، مواظبش همه جا

به دشت فتح و بيابان نصر و بر ظفر

ز يمن جيش همايون آن امام همام

فكنده سايه به هامون هماي فرخ فر

ز نقش نعل ستوران موكبش كردي

زمين غلو كه منم آسمان و اين اختر

به هر كجا كه زد آن زاده ي خليل قدم

چو گلستان ارم شد اگر چه بود آذر

ز معجزات و كرامات بي شماره ي او

عقول مانده ز احصا و عاقلان ز شمر

محب و مبغض از اقتدار او واله

مقر و منكر در فكر كار او مضطر

چو زد مقدمة الجيش او به نيشابور

سرادقات مطنب چو بر سپهر قمر

بلندتر شدي آن پست خاك از افلاك

منيرتر شدي آن تيره جرم از جوهر

به عينه ارض نشابور طور موسي شد

ز نور شاه رضا پور موسي جعفر

همان شعاع كه در طور تافت بر موسي

كز او گداخته شد كوه همچو خاكستر

نماند در بدني جان مگر به استقبال

به پاي بوسي آن جان پاك، رفت بدر

قيامتي شد از ازدحام پير و جوان

كه از قيامت موعود نامدي كمتر

صفوف عارف و عامي به يكدگر مخلوط

صداي عالم و جاهل به يكدگر مضمر

به شكر نعمت ايزد كه آن سپهر جناب

قدم نهاد به پيروزي اندرين كشور

[صفحه 232]

يكي ز شوق

فرستاد بر نبي صلوات

يكي به ذوق زد الله اكبر از دل بر

يكي به سجده كه سبحان ربي الاعلي

يكي به گريه كه الله خالق الاكبر

يكي سرود كه هذا سلالة الزهرا

يكي نمود كه هذا خليفة الحيدر

چنان طريق تردد شد از جوانب سد

كه بر سواران شد بسته راههاي گذر

خجسته هودج آن پادشاه عرش سرير

به اقتدار بدي استوار بر استر

فكنده بود بر آن محمل آسمان پوشي

كه چرخ اطلس با خود نداشت اين زيور

شه سرير امامت در آن نكو محمل

چو آفتاب به برج اسد گزيده مقر

كه ناگهان دو نفر از كبار نيشابور

ز عالمان صداقت شعار نيك سير

به طعن و طنز خلايق گشاده لب كه چرا

امام را به چنين حالتي در اين محضر

نگاهداشته ره بسته ايد از هر سو

كه ني محل مفر است و ني مكان مقر

هوا به غايت گرم است و ازدحام زياد

امام خسته و اينك زره رسيده به سر

به اين عمل نه علي راضي است و ني زهرا

وز اين ستم نه خدا بگذرد نه پيغمبر

از اين سخن ز خلايق بلند شد آواز

كه قصد ما نه اذيت بود به اين سرور

به اين جناب دو حاجت بود خلايق را

كه تا روا نشود نگذريم از اين معبر

يكيش آنكه شهنشاه دين امام مبين

جمال خود را كز مهر و مه بود انور

ز برج محمل بي پرده آشكار كند

كه بر جمال دل آرايش افكنيم نظر

اميد ديگر ما آن كه استماع كنيم

حديثي از لب دربار آن امام بشر

به خاك پايش چون عرض اين دو حاجت شد

پس آن ولي خدا و آن خداي را مظهر

اجازه داد كه زرباف پوش محمل را

كشند يك سو خدام آن خدم قيصر

چو پوش محمل افتاد يك طرف گفتي

كه حق ز شش جهت آمد به

جلوه پا تا سر

بروز كرد ز محمل هر آنچه بر موسي

به واد ايمن ابراز داده شد ز شجر

جمال يزدان شد آشكار از آن محمل

جلال ايزد شد منجلي از آن پيكر

دو ابروانش گفتي دو تركش از ناوك

دو گيسويش را خواندي دو توده از عنبر

محسانش بر عارض چو بر كلام الله

گرفته نقطه و اعراب جا به زير و زبر

[صفحه 233]

هر آن كه ديده به رويش گشود و چهرش ديد

تبارك الله گو شد به نقش بند صور

ز هر كرانه ز بس رفت بر فلك صلوات

شدي مسامع سكان آسمانها كر

چو از نظاره ي او گشت ديده ها روشن

گشود شاه ولايت مآب تنگ شكر

فقد اشار الي الخلق باستماعهم

لكي احدثكم ذا حديث الاشهر

شنيدم از پدرم كاو شنيد از پدرش

امام صادق آن شهريار هم ز پدر

محمد بن علي و آن هم از علي حسين

كه او شنيد ز بابش حسين تشنه جگر

حسين هم ز علي آن هم از نبي و نبي

ز جبرئيل وي از لوح و لوح نيز دگر

شنيد از قلم و او ز علم رباني

كه اين حديث موثق رسيد از ماور

كه قلعه ايست ز حل لا اله الا الله

حصين و حصن و مشيد بديع و خوش منظر

هر آن كه قائل اين قول گشت و داخل شد

در اين حصار بود ايمن از عذاب و خطر

به محض اين كه برون آمد اين حديث شريف

ز لفظ آن شه قاآن مطيع و جم چاكر

دو شش هزار قلمدان كه هر قلمداني

كتيبه اش ز طلاهاي فاني احمر

به يك روايت هجده هزار يا افزون

قلم دوات مرصع به دانه هاي گهر

ز هر كناري آمد ز جيبها بيرون

پي تحفظ و تحرير اين خجسته خبر

چو ملتفت شد آن شه كه حديث شريف

از اين نوشتن تا روز محشر

است سمر

دو دفعه شد متكلم به اين كلام متين

كه اين سخن را شرط است مطلبي ديگر

مسلم است كه در لا اله الا الله

نه جاي شبهه بود ني محل بوك و مگر

ولي متمم اين مطلب است شرطي چند

كه از شرايط او يك منم چو سكه به زر

اگر ولايت من را نشد كسي دارا

درخت بندگي اش آورد هر آنچه ثمر

از آن ثمر نخورد غير انفعال و فسوس

وز آن درخت نچيند به جز ندامت، بر

اگر امامت من را شود كسي قائل

بود درخت اميدش بهر ثمر مثمر

اگر چه حق به مثل مصدر است و ما صادر

ولي ز صادر پي مي برند بر مصدر

به ما شناخته شد چون خدا از آن بابت

كسي به سبقت بر ما نگشته راه سپر

طريق حق را ما واقفيم و ما دانا

به اين ولايت ما انسبيم و ما اجدر

[صفحه 234]

از اين جهت شد بنياد قول ما اوفي

وز اين جهت شد رجحان مهر ما اوفر

نژاد من را چون از خميره نبوي

گرفته يزدان قبل از وقوع عالم ذر

هر آن كه قول مرا از نبي جدا داند

و يا نداند اين قول را به حق منجر

رسول او را از لطف خود كند محروم

خداي او را بر رو درافكند به سقر

بدين لحاظ هر آنكس كه در امامت من

به شبهه باشد يا بر وجوب او منكر

اگر زبانش جز لا اله الا الله

سخن نگويد در هيچ شام و هيچ سحر

اگر چه عمرش باشد فزون تر از دنيا

كه بي ولايت من پا نهد چو در محشر

خداي سودي زين لا اله گفتن او

بر او عطا ننمايد به جز زيان و ضرر

چو اين بيان را فرمود آن امام انام

براي تصديق آواز اكبر و اصغر

ز شش جهت به فلك شد كه

اي ولي خدا

جهانيان را بي ريب و شك توئي رهبر

پس اين حديث مبارك بر اهل نيشابور

نظير قرآن گرديد حرز سمع و بصر

[صفحه 235]

با آه سرد و ديده ي خونبار

(احمد كمالپور «كمال»)

گر پير و مستمند به دربار آمدم

از شوق خدمت تو سبكبار آمدم

دادي صلاي عام به همراهي خواص

چون روز بار بود، به دربار آمدم

خواندي مرا به خدمت و تشريف دادي ام

باز آمدم اگر چه به دشوار آمدم

با يك جهان اميد، سوي كعبه اميد

با پاي بازمانده ز رفتار آمدم

صد بار اگر به پاي رسيدم به خدمتت

با سر به پيشگاه تو اين بار آمدم

با جسم دردمند و دلي خالي از اميد

با روي زرد و چشم گهربار آمدم

چندي به غفلت ار نشدم طالب حضور

اينك به صد نويد به ديدار آمدم

گر دور مانده ام دمي از فيض درگهت

اكنون به شرمساري بسيار آمدم

يك عمر برنتافته ام روي از آن مقام

روز ار نيامدم، به شب تار آمدم

نزديكي تو دور مرا داشت زان جناب

موسي صفت به طور دگر بار آمدم

لطف تو بود شامل حال من از نخست

زان رو به خدمت تو به زنهار آمدم

بگذاشتم هر آنچه در انديشه داشتم

در محضر تو دور ز پندار آمدم

خارم به دل خلد كه در اين سبز بوستان

بي برگ و بار همچو سپيدار آمدم

فيض تو عام بود، من از خشك مشربي

با كاسه ي شكسته به جوبار آمدم

سر زد ز مشرق دل من آيه ي اميد

با جان به سوي مشرق انوار آمدم

تنها و بي پناه و پريشان و بي قرار

چون كبك پر شكسته به كهسار آمدم

بار گران غفلت هفتاد ساله را

بيرون در نهاده، سبكبار آمدم

طي شد بهار عمر و من از كور باطني

در فصل دي به ساحت گلزار آمدم

[صفحه 236]

خورشيد سر زد از دل تاريك من كه من

ديدار را به ديده ي بيدار آمدم

هرگز

به شكوه لب نگشودم ز هيچ باب

امشب ز درد از پي اظهار آمدم

نه عارفم، نه زاهد، نه شاعر و اديب

بيگانه زين چهارم و ناچار آمدم

اميد عافيت ز رضاي تو داشتم

كاري شگرف بود، بدين كار آمدم

چون برگ خشك بودم اگر در مسير باد

چون كوه با صلابت و ستوار آمدم

دستي زدم به دامن پاكان درگهت

همراه با محبت احرار آمدم

آزادگان چو هاله گرفتند گرد ماه

من بر نشان هاله چو پرگار آمدم

از نعمت تشرف دولت سراي تو

با نفس زخم خورده به پيكار آمدم

اي باغبان گلشن توحيد! رخ متاب

از من، اگر كه سر زده چون خار آمدم

درياست عفو تو، من آلوده از گناه

تطهير را به قلزم ذخار آمدم

اي ساحل نجات از اين بحر هولناك!

برهان مرا كه سخت گرفتار آمدم

دستي كه بود در همه كاري گره گشاي

شد خشك و خشك دست به بازار آمدم

پا تا به سر گناهم، سر تا به پا اميد

از خود مران مرا كه به زنهار آمدم

امشب براي عرض ارادت به درگهت

با آه سرد و ديده ي خونبار آمدم

از يمن سالروز تو، اي بهترين خلق!

با جبرييل عقل، پري وار آمدم

كحل بصر نيافته ام در بسيط خاك

باري به خاك بوسي زوار آمدم

جز چند بيت درهم و برهم، نداشتم

چيزي كه گويم از پي ايثار آمدم

گر سايه برگرفت سخن از سرم، «كمال»

با مهر او دوباره به گفتار آمدم

[صفحه 237]

كعبه ي دل

(محبوبه گلستاني)

الا هشتمين اختر آسمان

امام سرافراز سبز آستان

نه از باد و آتش، نه از آب و گل

تويي هشتمين كعبه ي اهل دل

شبي ناله كردم فراق تو را

نشاندم به دل اشتياق تو را

صدايت زدم سينه آتش گرفت

به يك آهم آيينه آتش گرفت

سراپا از اين شعله افروختم

صدايت زدم تا سحر سوختم

امام غريبان تو راهم بده

به آغوش رحمت پناهم بده

نفس سوز آيينه افروز من

رديف

غزلهاي جان سوز من

سرم غربت آشوب تشويش توست

كبوتر، كبوتر دلم پيش توست

لبان من و شوق آن خاكبوس

گداي توام اي شه ملك توس

چو شب در خم مويت افتاده ام

به زنجير گيسويت افتاده ام

پناهي ده اين آهوي خسته را

ضمانت كن اين صيد پا بسته را

به چشم من اشك طلب را ببين

فغان و غم نيمه شب را ببين

طلب كن كه مرغ دلم پر كشد

هزار آتش از روح من سر كشد

چو بايد سحربين فواره ها

بپيچم بر آواز نقاره ها

ز غم زلف حسرت پريشان كنم

رضا جان، رضا جان، رضا جان كنم

خدا قلب بي كينه را نشكند

دل صاف آيينه را نشكند

خدايا به نام بلندت قسم

به دلهاي سر در كمندت قسم

به زخمي ترين مرغ بام جنون

به خورشيد غلتيده در شط خون

نماند گلي از گلستان جدا

به حق علي بن موسي الرضا

[صفحه 238]

دارالشفاء

(محمود گلشن كردستاني)

جان سرگردان بدين دار الامان آورده ام

چون فلك رو بر در اين آستان آورده ام

جسم بيماري در اين دار الشفاي بيدلان

جان بيتابي بدين دار الامان آورده ام

اي پدر در آستانت، من كه فرزند توام

تا بگيرم حرز جان، خط امان آورده ام

اي امام هشتم اي مير خراسان سوي تو

عشق را تعويذ جسم و حرز جان آورده ام

كمترم از ذره، ليك از آفتاب مهر تو

سر به گردون، فرق را بر فرقدان آورده ام

هر دو عالم را مداري گر نباشد غير عشق

عشق عالم تاب را خود ارمغان آورده ام

بهر ديدار تو دارم يك جهان شوق و نياز

آستان بوس جلالت را جهان آورده ام

در مقامت آه سوزان قصه گوي حال دل

در حضورت اشك خونين ترجمان آورده ام

فرشيم من ليك باشد همقدم عرشي مرا

جبهه ساي مقدمت را آسمان آورده ام

خشك دستيهاي گردونم شد از خاطر كه من

خويش را با نام تو رطب اللسان آورده ام

تلخ كاميهاي دورانم فراموشي است از آنك

طبع را با ياد تو عذب البيان آورده ام

اي بهار

معرفت اي گلشن آراي كمال

گل ز گلزار تو در فصل خزان آورده ام

تكيه گاه عارفاني قبله گاه عاشقان

كافرم گر جز حقيقت بر زبان آورده ام

بعد ديدارت به گردون نازم و گويم به خلق

فيضي از آن نخبه ي كون و مكان آورده ام

نوگل باغ كرامت را اثر در من نگر

اختر چرخ امامت را نشان آورده ام

رشحه اي نوشيده ام زان بحر رحمت خضروار

تشنه جان را موج خيز بيكران آورده ام

از بهشتي، نكهت ياس و سمن بشنيده ام

وز سپهري، طالع اخترفشان آورده ام

كنج عزلت جستگان را اين بشارت مي دهم

كز ديار عشق گنج شايگان آورده ام

[صفحه 239]

دست افشان پاي كوبان سر ز پا نشناخته

آستيني پر گهر زان آستان آورده ام

در جهان خاكيم ليكن ز فيض قرب او

صد نشان از شور و شوق آن جهان آورده ام

اهل حق را گويم و گريم ز شوق آسيمه سر

داستاني طرفه بهر دوستان آورده ام

پرتوافشان آفتابي در دلم تابيده است

ز آفتابي بس فروغ جاودان آورده ام

زين سفر آورده ام خود كيمياي مهر دوست

خاطري مفتون و جاني مهربان آورده ام

تا نپنداري در اين سودا بود داد و ستد

اين همه از لطف يزدان رايگان آورده ام

اقتدا كردم به حسان العجم در اين مقام

«بهر اخوان بهره زان گسترده خوان آورده ام»

از حكيم توس در سر نشئه ها باشد مرا

آري از طوف مزارش بوستان آورده ام

حجة الحق پير خيامم به جان گلشن دميد

زان بهار عشق ومعني گلستان آورده ام

از كمال شيخ نيشابور و فيض مرقدش

گنج عرفان كاروان در كاروان آورده ام

فيض ديدار رضا را بين كه با ديدار او

يك جنان ديدم و ليكن صد جنان آورده ام

هان و هان از يمن ايمان كلك معني زا نگر

الله الله لطف ديگر از بنان آورده ام

تازگي از بيت بيت شعر «گلشن» بين عيان

تا نپنداري كه سبك باستان آورده ام

[صفحه 240]

پناه

(مصطفي محدثي)

مي رسم خسته، مي رسم غمگين

گرد غربت نشسته بر دوشم

آشنايي نديده چشمانم

آشنايي

نخوانده در گوشم

مي رسم چون كويري از آتش

چون شب تيره اي كه نزديك است

تشنه آفتاب و بارانم

ديده كم آب و سينه تاريك است

آمدم تا كنار مرقد تو

دامني اشك و آه آوردم

مثل آهوي خسته از صياد

به حريمت پناه آوردم

آمدم تا خزان قلبم را

با نگاهي پر از جوانه كني

بشكند بغض اشك هايم را

مثل تسبيح دانه دانه كني

مثل پروانه گرد شمع رخت

هستيم را به باد خواهم داد

تا نگاهم كني تو را سوگند

به عزيزت جواد خواهم داد

[صفحه 241]

صراحي صبح

(جواد محقق)

خوش آن دمي كه بخواند تو را به نام، رضا

دوباره بر تو كنم با دلم سلام، رضا

به گوش من تو بخواني حديث (سلسله) را

كه سينه را بدهم شايد التيام، رضا

چگونه مي شود اين جان خسته، بگزيند

به شهر باور خود، غير تو امام، رضا

تويي پناه دل خستگان و مي بينم

هماره در حرمت، شور و ازدحام، رضا

به روزگار تو و جد تو، چه آورده است

گهي حسادت مأمون و گه هشام، رضا

كدام عطر پراكنده بود، از دهنت

كه زهر كرد تو را دشمنت به كام، رضا

زلال چشمه ي اوصاف توست، بي پايان

ز جرعه نوشي من، كي شود تمام، رضا

اميد ديدن كوي تو را نمي بردم

چه شد دوباره كه خواندي، مرا به نام، رضا

به ميهماني تو آمدم، نگاهي كن

به سوي عاشقت اين كمترين غلام، رضا

من آمدم كه به ديدار، از صراحي صبح

شراب نور بريزي مرا به جام، رضا

چگونه نظم سخن در مديح تو نكنم؟

كه يافت با تو مرا نظم هر نظام، رضا

اگر چه شعر عقيم است در ستايش تو

به ياد روي تو، گل رويد از كلام، رضا

كليم طور كلامي تو و نمي يارد

سخن به وصف تو گفتن چنين كه خام، رضا

بدين چكامه كنون عذر خويش مي آرم

نداشت شعر من ار لايقت پيام، رضا

بر آن سريم كه

با دشمن تو بستيزيم

برون كشيم چو تيغ از دل نيام، رضا

چراغ لاله به دامان دشت كاشته ايم

گرفته ايم ز دشمن گر انتقام، رضا

به پور پرده نشينت پيام ما برسان

كه عشق بي تو ندارد دگر دوام، رضا

قصيده ام چو به ياد تو بود، بايد داد

به حسن نام تو هم شعر را ختام، رضا

[صفحه 242]

باغ آرزو

(جواد محقق نيشابوري)

يك آسمان آبي، فوج كبوترانت

فواره هاي احساس، در اوج آسمانت

يك زمزمه در اينجا، يك زمزمه در آنجا

سرگرم رازگويي، خلوت گزيدگانت

گل كرده اند جانها، در باغ آرزويت

خم گشته اند دلها، در صدر آستانت

تنها نه عاشقانت، تنها كبوتران نه،

حتي فرشتگان هم، هستند ميهمانت

با خود خيال كردم، در قرنهاي پيشم

در راه مرو با تو، همراه كاروانت

يك آفتاب روشن، يك كاروان و يك دشت

يك آهوي رميده، دستان مهربانت

يا اينكه در نشابور، وقتي كه پا نهادي

من نيز با تو بودم، در خيل عاشقانت

با شور مردم شهر، هر لحظه مي شكفتم

با خطبه اي كه خواندي، از لوح پاك جانت

[صفحه 243]

غزلخوان

(اعيان محمدآبادي)

تا خور از برج تجلي كاكل افشان مي كند

طوطي طبع من آهنگ خراسان مي كند

رو سيه تر مي روم هر سال پابوسش ولي

مهربانيها با اين ناخوانده مهمان مي كند

من چرا نوميد باشم وقتي آن شاه رئوف

مرحمت حتي به آهوي بيابان مي كند

هر چه شهد است اين حلاوتخانه ارزان مي دهد

هر چه درد است اين شفاعتگاه درمان مي كند

پيش چشم تنگ بدخواهان اولاد علي

ماه ما خورشيد را سر در گريبان مي كند

من كه شاعر نيستم اما دم سلطان توس

لال مادرزاد را حتي غزلخوان مي كند

[صفحه 244]

هشتمين گل گلزار توحيد

(محمدعلي مرداني)

شد بهار و خيمه زد در دامن گلزار، گل

از زمين جوشيد گل، شد خلوت دلدار گل

خوش بساط خرمي گسترده گل، در باغ وراغ

سر زد از گلبن گل و شد همنشين با خار گل

خار كز گلبن برويد، پاسدار گل شود

خار گلچين است چون بيند از او، آزار گل

ساقيا مي ده كه شد از لطف پير مي فروش

مي گل و ساغر گل و ميخانه گل، ميخوار گل

دي گذشت آن سرو طناز از برم، دامن كشان

آستين گل، پيرهن گل، جبه گل، دستار گل

من نه تنها مست و سرخوش گشته ام از بوي او

محتسب گل، مست گل، داروغه گل، خمار گل

سروناز من خرامان شد، به طرف بوستان

موي او گل، خوي او گل، عارض گلنار گل

قبله هشتم ولي دين علي موسي الرضا

مقدمش گل، محضرش گل، معجز و آثار گل

آن كه از يمن وجودش گشته ايران چون بهشت

مولدش گل، موطنش گل، طلعت رخسار گل

حبذا فرخنده ايامي كه از ميلاد گل

شد زمين گل، آسمان گل، ثابت و سيار گل

در قدومش ريخت بس برگ گل از باد صبا

از چمن خيزد گل و بشكوفد از اشجار گل

بلبل از شوق وصالش روز و شب دارد نوا

نغمه گل، آهنگ گل، دلبر گل و دلدار

گل

شد عبير آگين ز بوي گل، همه روي زمين

آشيان گل، خانه گل، صحن و در و ديوار گل

ريزه خوار خوان احسانش همه خلق جهان

ميزبان گل، ميهمان گل، سفره گل، ديدار گل

زائران و خادمان آن مبارك آستان

جملگي را جامه گل، عمامه گل، گفتار گل

از مدينه تا خراسان از نجف تا كربلا

روز ميلادش بيفشاند صبا، بسيار گل

در چنين روزي زيبد ار خواند سروش

چامه گل، كلك و بنان گل، لعل شكربار گل

گشت گلباران جهان از چهارده گلبرگ نور

مصطفي گل، مرتضي گل، عترت اطهار گل

شاد باش يوسف زهرا و رهبر را نسيم

مي فشاند هر طرف در كوچه و بازار گل

[صفحه 245]

يا حق

(محمدحسين مرعشي)

از راه دور آمده ام در هوايتان

با خاطرات غربت بي انتهايتان

مولا سلام! … از چه جوابم نمي دهيد؟

عمري دلم گرفته براي صدايتان!

شرمنده غير عشق چه سوغاتتان دهد

جز يك دل شكسته چه دارم برايتان!

در گرد و خاك راه كه مي آمدم، هنوز

پيچيده بود عطر خوش ردپايتان

از غربتي به غربت ديگر، تمام راه

مي آمدم به شوق دل باصفايتان

مي آمدم كه جان مرا شستشو دهيد

در چشمه هاي روشن دارالشفايتان

شايد كبوترانه دلم آشيان كند

در آفتابي حرم آشنايتان

… باشد اگر چه باز نگاهم نمي كنيد

آماده ام هميشه بيفتم به پايتان

مولا! دل گرفته ي من وا نمي شود

جز با نگاهي از سرت لطف و رضايتان

[صفحه 246]

حريم حرم

(مصطفي ملك عابدي)

از توست در اين ناحيه سوسويي اگر هست

در چشم و دل اهل حرم سويي اگر هست

يك قطعه بهشت است حريم حرم تو

اينجاست - كه از «نور»، در آن، بويي اگر هست

در سايه دست كرم و لطف تو امن است

در غربت اين باديه آهويي اگر هست

اي پنجره ي هشتم اشراق و تجلي

بيناست ز تو چشم خداجويي اگر هست

هر روز - چه از دور و چه از نزديك - مي آيد

تا ساحت دريايي تو، جويي اگر هست

پيش نم باران كرامات تو هيچ است

چه نيل چه درياچه ي آمويي اگر هست

آويخته نام تو به پيشاني تاريخ

از توست در اين ناحيه سوسويي اگر هست …

[صفحه 247]

گريز آهوانه

(هادي منوري)

امشب گريز آهوانه من

دستهاي توست

نه گنبد طلا!!

آقا تمام شهر صيادند

امشب گريز آهوانه من را

پناه باش.

پولاد، پاي پنجره ات

آب مي شود.

وقتي كنار پنجره ات اشك مي شوم.

ديگر كنار پنجره جاي نگاه نيست

پرواز مي كنم

از پشت پلكها

سفر آغاز مي كنم

[صفحه 248]

زيارت

(هادي منوري)

چه مي خواهم؟!

اينجا چقدر گريه زياد است.

اي شكوه هشتم

دريا با حرفهاي شاعرانه

سرودي است كه چشمها را

مي رقصاند.

انبوهي شگرف

در حريم آفتاب

تبخير مي شود

و نور از گلدسته ي پيشاني ام مي گذرد.

پولاد و پنجره

در پايكوب پنجه ها حل مي شود

و سنگهاي عقيق

انعكاس چشمهايم را مي درخشد

و اين جماعت بي آهو

صياد چشم تو را

بهانه مي گيرد.

پولاد و پنجره

حصار آهني پلكي است

كه چشمهاي زلالش را نباريده باشد.

هيچ حريمي را به اندازه ي آسمانت

نمي پرستم

و سرم را به هيچ آستاني نمي فروشم.

پلكهايم را به پنجره ات مي دوزم

گريه

سلامي است آشنا.

[صفحه 249]

حج عمره

(هادي منوري)

گريه حلقه مي زند بر در ضريح تو

ناله مي كند دلم تا شود ذبيح تو

وه چه خوب مي شود در خيال هم اگر

بوسه اي زند لبم بر رخ مليح تو

حج عمره آمده آن كسي كه بي ريا

مي كند زيارت ساده و صحيح تو

تكه تكه مي شود يك نفر در آينه

داد مي زند منم كشته ضريح تو

[صفحه 250]

لحظه ي اجابت

(انسيه موسويان)

لحظه هاي اجابت عشق است

سادگي هم كنار پنجره هاست

امشب آوازهاي بومي عشق

بهترين يادگار پنجره هاست

من كه از غربت ستاره پرم

و دلم چشمه سار عاطفه هاست

عاشق لحظه هاي باراني

عاشق لحظه هاي پاك دعاست

دارم اينجا دخيل مي بندم

بر ضريح پر از اجابت تو

عقده هاي دلم گشوده شده است

باز با دست پر صلابت تو

عطر خيس گلاب مي آيد

گويي از سمت بي كرانه ي عشق

السلام عليك يا مولا

هست زيباترين ترانه ي عشق

دارم از سمت دوست مي آيم

و دلم خيس از طراوت عشق

لحظه هايم چه باصفا شده اند

امشب از جذبه ي زيارت عشق

لهجه ي پاك گفتگو با دوست

لهجه ي پر صراحت عشق است

لحظه ها لحظه هاي باراني است

لحظه هاي اجابت عشق است

[صفحه 251]

سپيده ي هشتم

(سيد علي موسوي گرما رودي)

درود بر تو

اي هشتمين سپيده

- اگر از سايه ساران درود مي پذيري -

باران نيز به ازاي تو پاك نيست

و بر ما درود

- اگر فاصله ي خويشتن تا تو را

تنها بتوانيم ديد -

اي آفتاب،

ما آن سوي ذره مانده ايم

من آن پرنده ي مهاجرم

كه هزار سال پريده است

اما هنوز

سواد گنبدت

پيدا نيست

آوخ كه بال كبوتران حرمت

از چه تيرهاي زهرآگين خسته است

شكسته است

اي عرش

اي خون هشتم

نيرويي ديگر در پرم نه

كه ما را هزار سال

نه رهتوشه اي بر پشت بود

و نه شمشيري در دست

و مگر در سينه

عشق مي افروخت

مي سوخت

كه چراغ تو

روشن ماند

رشته اي از زيلوي حرمت

زنجير گران عاشق

و سلسله ي وحدت است

و خطي كه روستاها را به هم مي پيوندد

گلمهرهاي ضريحت

دلهاي بيرون تپيده ي ما

تبلور فلزي ايمان است

[صفحه 252]

چنان گسترده اي

كه جز از حلقه ي ضريحت

نمي توان ديد

تو را بايد تقسيم كرد

آنگاه به تماشا نشست

خاك تو گستره ي همه ي كائنات

و پولاد ضريحت

قفسي است

كه ما

يارايي خود را

در آن به دام انداخته ايم

تو سرپوش نمي پذيري

طلاي گنبدت

روي زردي ماست

از ناتواني ادراكمان از تو

كه بر چهره مي داريم

تو مدار نعمتي

سيبستانهامان

سرخي چهره را

از زردي قبه ي تو وام دارند

و گنبد تو

تنها و آخرين آشتي ما

با زر است

هر چند اگر

فريب زراندوزان تاريخ

باشد

شتر از مسلخ

به فولاد تو مي گريزد

آهن تو

پيوند جماد و نبات و حيوان

بخشش تو

اعطاي خداي سبحان است

وقتي تو مي بخشي

دست مريخ نيز

به سوي سقا خانه ات

دراز است

ناهيد و كيوان و پروين

ديروز صف در صف

در كنار من و آن مرد روستا

در مضيف خانه ي تو

كاسه در دست

به نوبت آش

ايستاده بوديم

كاش ايستاده بوديم

تو ايستاده زيستي

هر چند

با ميوه ي درختي گوژ و نشسته

مسومت كردند

[صفحه 253]

اما شهادت

تو را ايستاده درود گفت

و اينك جائي كه تو خوابيده اي

همه ي كائنات به احترام ايستاده است

من با اشك مي نويسم

شعر من

عشقي است

كه چون مورچه

بر كاغذ افتاده است

اي بلند

سليمان وار

پيش روي رفتار من

درنگ كن

سپاه مهرت را بگو

نيم نگاهي به جاي مورچگان بيفكند

تو امامي

هستي با تو قيام مي كند

درختان به تو اقتدا مي كنند

كائنات به نماز تو ايستاده

و مهرباني

تكبيرگوي توست

عشق

به نماز تو

قامت بسته است

و در اين نماز

هر كس مأموم تو نيست

مأمون است

درست نيست

شكسته است

تاريخ چون به تو مي رسد

طواف مي كند

يا كلمة الله

عرفان در ايستگاه حرمت

پياده مي شود

و كلمه

چون به تو مي رسد

به درباني درگاهت

به پاسداري مي ايستد

شعر من نيز

كه هزار سال را پيموده

هنوز

بيرون بارگاه تو

مانده است

[صفحه 254]

امير شهر شهادت

(مير هاشم ميري)

ايا كه طلعت چشمت لقاي بيداري است

به موج موج نگاهت، صلاي بيداري است

شميم سينه نوازت، نياز بيداران

دل هميشه بهارت، بهاي بيداري است

لبان آيه سرايت بشير پيروزي

طنين سبز كلامت، نداي بيداري است

تو آن سپيده ي شب سوز آسمانگيري

كه آفتاب دلت روشناي بيداري است

تو آن طلوع شگرفي كه نام رخشانت

شكوه منطق ظلمت زداي بيداري است

عبور ياد تو از كوچه هاي خاطر ما

نسيم دلكش جان آشناي بيداري است

ايا سپيده ي هشتم رضاي آل علي

صداي عشق تو ما را صداي بيداري است

شعاع مهر تو تنها به ديده ما نيست

كه قامتت همه جا مقتداي بيداري است

تو گفته اي: «سخن لا اله الا الله»

به شرط عشق تو در راستاي بيداري است

مزار سرخ

تو در سرزمين عياران

هبوط بركت بي منتهاي بيداري است

به يمن همت والاي عاشقان رهت

تمام ميهن ما كربلاي بيداري است

امير شهر شهادت، در اين ديار عزيز

ثناي نام تو گفتن ثناي بيداري است

مرا به ساحل امن ولا، هدايت كن

كه در ولاي تو بودن، ثناي بيداري است

هميشه ديده ي نمناك ما چراغان باد

كه رو به كوي تو ما را هواي بيداري است

[صفحه 255]

جگر گوشه ي موسي

(رضا مؤيد)

دست هر بنده كه بر دامن مولا برسد

درد پنهانيش آخر به مداوا برسد

خيز از پرده دل ناله فرياد كنيم

تا مگر دوست به فرياد دل ما برسد

با تجلاي رخ شمس سپهر عظمت

هر مريدي به مراد دل شيدا برسد

اي جگر سوخته گان سينه برافروختگان

مژده كان مايه تسكين و تسلي برسد

خيز كز خون دل احرام ببنديم مگر

دست ما نيز به آن كعبه ي دلها برسد

آفتابي است جهان تاب رخ شمس شموس

آن كه فيضش به همه عالي و ادني برسد

مسند عصمت و تشريف امامت ز خدا

بعد موسي به جگر گوشه ي موسي برسد

نه همين صبر و رضا بلكه خدا خواست چنين

كآنچه خوبي است به اين حجت يكتا برسد

قدر او برتر از انديشه ي انديشه گر است

عقل حاشا كه به آن پايه والا برسد

هر كه سر سود به درگاه رضا از اخلاص

ز ثري پايه ي قدرش به ثريا برسد

هر گرفتار، گشايش طلبد از در او

هر پريشان، به حضورش به تمنا برسد

بي جواب از در اين خانه نيايد هرگز

هر سلامي كه به آن درگه والا برسد

رسدش نامه آزادي محشر در دست

پاي هر زائر عارف كه به آنجا برسد

موسي احرام ز طور ارني بسته مگر

بر طواف حرم زاده موسي برسد

عيسي از چرخ چهارم به زمين دوخته است

تا به كي نوبت ديدار به عيسي برسد

اي تولاي تو سرمايه ي توحيد، رضا

بود از مهر تو

هر كس به تمنا برسد

زمزم اشك نثارت كنم از كوثر چشم

گر مرا دست به آن نخله ي طوبي برسد

دو جهان بهره ور از سفره ي احسان تواند

نه همين لطف تو بر آهوي صحرا برسد

[صفحه 256]

بود از يمن تو اي واسطه ي فيض خدا

آنچه بر ما ز خداوند تعالي برسد

اي كه رويد ز زمين دانه به شوقت، نظري

كه به ما خوشه اي از خرمن تقوي برسد

سالها سايه نشينيم به كويت شايد

سايه ي دست كريمت به سر ما برسد

باز تكرار كن آن جلوه ي نيشابورت

كه به ما نوري از آن چهره ي زيبا برسد

بگشا غنچه لب را به حديثي كه ز خلق

يك صدا بانگ سمعنا و اطعنا برسد

داده اي وعده ديدار به فردا امروز

عاشقان منتظرانند كه فردا برسد

چه بهشتي است حريم تو كه ز مشكين خاكش

بوي گلهاي به خون خفته ي زهرا برسد

ما به عشق تو و اجداد تو بر جان بخريم

هر بلايي كه به ما از سوي اعدا برسد

اي شهادت به ره عشق شما، مذهب ما

تا به كي داغ روي داغ به دلها برسد

مي رسد مهدي موعود ولي مرحمتي

كه مگر زودتر آن مصلح دنيا برسد

من (مؤيد) شدم از آن كه مؤيد ز توام

قطره دريا شود آري چو به دريا برسد

[صفحه 257]

كليد نگاه

(رضا مؤيد)

الا كه عقده ز دلهاي بسته باز كني

كجا به سائل درگاه خويش ناز كني

به حلقه حلقه ضريح تو چشم دوخته ام

كه قفل دل به كليد نگاه باز كني

تو هيچوقت گدا را نمي كني نوميد

تو هيچگاه نبندي دري كه باز كني

به خاكسار درت چشم مرحمت داري

نيازمند درت را تو بي نياز كني

بلاي فتنه ز عالم نمي شود كوتاه

مگر تو دست به سوي خدا دراز كني

زمين باير دلهاست تشنه باران

مگر تو رو به مصلي نهي نماز كني

گداي درگه خود را تو آبرو

بخشي

ز پا فتاده ي خود را تو سرفراز كني

بر آستان تو بيچاره تر ز من نبود

الا كه چاره بيچاره گان تو ساز كني

شنيده ام كه تو با اهل سوز داري كار

عنايتي كه مرا اهل سوز و ساز كني

اميد عالم و آدم به توست روز جزا

مباد آن كه در آن گيرودار ناز كني

[صفحه 258]

يوسف اشك

(رضا مؤيد)

تا يوسف اشكم سر بازار نيايد

كالاي مرا هيچ خريدار نيايد

در سوز جگر مصلحت ماست كه ما را

غير از جگر سوخته در كار نيايد

خارم من و در سينه من عشق شكفته است

تا خلق نگويند گل از خار نيايد

بيمار فراقم من و وصل است دوايم

تدبير به كار من بيمار نيايد

يك عمر به درگاه رضا رفتم و حاشاك

بر ديدن اين دلشده يك بار نيايد

اي حجت هشتم كه خدا خوانده رضايت

مدح تو جز از ايزد دادار نيايد

خودرا به تو بستم كه منم نوكر كويت

از نوكري ام گر كه تو را عار نيايد

ما عافيت از چشم تو داريم، كه گويد

بيمار به دلجويي بيمار نيايد

نوميدي و درگاه تو بي سابقه باشد

هر كار ز تو آيد و اين كار نيايد

آخر به كجا روي كند اي همه رحمت

گر در بر تو شخص گرفتار نيايد

ديدم همه جا، بر در و ديوار حريمت

جايي ننوشته است گنهكار نيايد

جاروكش درگاه توام همچو «مؤيد»

زين بيش ازين بنده دربار نيايد

[صفحه 259]

تماشاي بهشت

(رضا مؤيد)

همه جا غرق صفا شد شب ميلاد رضا

پرطراوت همه جا شد شب ميلاد رضا

همه جا آينه بندان همه جا آينه وار

محشر آينه ها شد شب ميلاد رضا

آسمانها به زمين خيره كه اين توده خاك

مركز نور خدا شد شب ميلاد رضا

شب ميلاد كرامت، شب ميلاد كرم

شب ميلاد وفا شد شب ميلاد رضا

يا رئوف است همه نغمه ي قدسي نفسان

شب تسبيح و دعا شد شب ميلاد رضا

بارش رحمت و رأفت همه جاري است مگر

شب ميلاد رضا شد شب ميلاد رضا

خانه نجمه بود قبله دلها و بر آن

كعبه هم قبله نما شد شب ميلاد رضا

همه فيض و همه لطف و همه شور و همه نور

شب قدر آمده يا شد شب ميلاد رضا؟

عالم آل محمد به جهان

جلوه نمود

علم علم به پا شد شب ميلاد رضا

دومين بضعة مني كه پيمبر فرمود

بود نشناخته تا شد شب ميلاد رضا

بعد موسي كه بود رهبر معصوم بشر؟

حل شد اين مسأله تا شد شب ميلاد رضا

هشتمين حجت حق پرده ز رخسار گرفت

حاجت شيعه روا شد شب ميلاد رضا

بعد ده قرن كه بگذشته از آن ليله ي قدر

مشهدش غرق صفا شد شب ميلاد رضا

نور زهرا و محمد ز فروغ ازلي

روشني بخش فضا شد شب ميلاد رضا

بهتر از هر چه كه خورشيد بر او مي تابد

باز بر خلق عطا شد شب ميلاد رضا

به تماشاي بهشت حرم او ز بهشت

هر در و پنجره وا شد شب ميلاد رضا

ما محبان رضاييم و چو ما اهل رضاست

هر كه پيوسته به ما شد شب ميلاد رضا

ذكر زوار جگر سوخته گرد حرمش

يا معين الضعفا شد شب ميلاد رضا

قلم صنع خداوند مگر بنگارد

دردهايي كه دوا شد شب ميلاد رضا

رسدش نامه ي آزادي محشر، هر كس

كه در اين خانه گدا شد شب ميلاد رضا

بهره از ذوق «شفق» برد «مؤيد» كه سرود

شب ميلاد رضا شد شب ميلاد رضا

[صفحه 260]

روز ولايت

(ناظر زاده كرماني)

از سر برفت هوش ز شوق وصال تو

هرگز برون نمي رود از دل خيال تو

ماييم در حريم تو سرگشته ذره وار

اي آفتاب، خيره ز نور جمال تو

رضوان رضا دهد كه فرود آيد از بهشت

رويد به مژه گرد، ز صف نعال تو

فرزند مصطفايي و دلبند مرتضي

كامل شد از ازل همه فخر و كمال تو

ايمن ز حادثات زمان آستان توست

اي با خداي خويش همه اتصال تو

ظل عنايت تو عجب سايه گستر است

ملجأ كجاست جز كنف بي همال تو

روز ولادت تو ولايم ز ري به توس

با پا اگر كشاند به عشق وصال تو

خواندي به پاي بوس خود از

مرحمت مرا

آخر چگونه شكر گذارم نوال تو؟

غم رفت و شادي آمد و آسود جان و هست

اين معجزي ز مشهد جنت مال تو

گفتم مگر چكامه اي آرم به ارمغان

در بارگاه سلطنت بي زوال تو

عقلم نهيب زد كه بپرهيز از اين خيال

دم دركش از سخن كه نباشد مجال تو

جايي كه شاهباز تصور بريخت بال

گويد چه، مرغ طبع فروبسته بال تو

و آنجا كه در معرفت آرند پيشكش

ديگر كسي بها چه نهد بر سفال تو

شوقم به ناله گفت كه اين احتياط چيست؟

دارم عجب ز فكرت دير انتقال تو

روزي چنين مبارك و وقتي چنين عزيز

نبود روا سكوت تو از انفعال تو

پيداست چون ز شعر تو شوق نهان تو

اخلاص را دليل بود ذوق و حال تو

شايد در آستان شهنشاه ملك توس

افتد قبول و بسترد از دل ملال تو

[صفحه 261]

آستان خورشيد

(ناظم هروي)

به سر رسيد غزل، عرصه تنگ شد «ناظم»

بهوش باش كه هنگام مدحت مولاست

نهنگ لجه ي معجز، علي بن موسي

كه شير پرده به حكمش درنده ي اعداست

نتيجه ي گهر مصطفي كه مردم را

به شاهراه حقيقت چو ديده راهنماست

به ياد سير گلستان آستانه ي او

به رنگ لاله سرم ساغر شراب هواست

كف سخاوت او را به ابر سنجيدم

كه بي دريغ نثارش بري ز روي و رياست

شنيد بحر و درآمد به جوش و با من گفت

مده به حرف غلط، رخصت زبان، كه خطاست

من از خجالت او غوطه خورده ام در خاك

كه همچو ابر به هر سو مرا هزار گداست

زهي در آينه ي خاك درگهت ظاهر

هر آن صور كه در ايوان گنبد خضراست

ز نور لعل چو فانوس برفروخته، كان

ازان زمان كه ضميرت مربي اشياست

ز كلك عدل تو آسوده اند خلق، كه ديد

چنين نهال كزان سايه بر سر دنياست؟

زبان به وصف تو داده است خامه ام كه مدام

به

شاخسار بنان، عندليب نغمه سراست

به وصف جود تو ديگر نسيم خاطر من

ز روي تازه گلي مطلع نقاب گشاست:

تويي كه يك ورق از دفترت سحاب سخاست

سواد نقش نگين تو موج بحر عطاست

ز فخر چون سر خورشيد عرش سا نشود؟

بر آستان تو هر روز خدمتش مجراست

به دست و ديده ي پيران آستانه ي تو

كسي كه خوار و ذليل است عينك است و عصاست

فلك به گرد سر كوي خاك مي گردد

ازين شرف كه به صورت تو را در او مأواست

سپهر اعظم، در روضه ي تو قنديلي است

كه يك چراغ در او ماه و ديگري بيضاست

چو آفتاب، صدف خود برآيد از دريا

گهي كه پنجه ي جود تو را هواي سخاست

لبت به زهر ز انگور او رسيده، اگر

جدا كنند سر تاك را به اره، سزاست

[صفحه 262]

كسي كه مسأله آموز مدح تو باشد

به حكم حاكم فتوي معلم علماست

غريب نيست، خشن پوش آستان توام

گر اطلس سخن از موج معني ام خار است

فراق كوي تو ديوانه كرده است مرا

قسم به قبله ي مجنون كه درگه ليلاست

بر آستان تو شايد فشانم از مژه آب

بدين اميد كفم ابر آسمان دعاست

به ياد طوف تو گرداب بحر سودايم

ز جوش موج قسم، صدق اين سخن پيداست

به خانه زاد سجودت كه جبهه ي ملك است

به دست پرور سرپنجه ات كه بال هماست

به آن دلي كه ز داغ جفا و ناله ي يأس

به صورت گل و بلبل تمام برگ و نواست

به سينه صافي آزرده اي كه نفرينش

ز سينه تا به ملاقات لب رسيد، دعاست

به آن خمار كه موسوم شد به ناداني

به آن شراب كه پيمانه اش دل داناست

به سنگ حادثه ي روزگار عهدشكن

به كاسه ي سر عاشق كه خانه ي سوداست

به نقش پاي بيابانيان تنهاگرد

كز آب آبله ها موج خيز چون درياست

به ناز و نعمت ديوانگان وادي شوق

كه نقل مجلسشان ريگ دامن صحراست

كه

بار شوق تو از بس به دوش جان دارم

قدم به عهد جواني هلال وار دوتاست

چه احتياج كه اظهار اشتياق كنم

به خاطر تو كه بر حال عالمي داناست

نظر به دست تو دارند آشكار و نهان

دو چشم من كه يكي اعمي و دگر بيناست

ز بي قراري خورشيد و ماه دانستم

كه هر كه را نبود جا به درگهت، بي جاست

به بي سعادتي خود كسي رضا نشود

ز آستان تو محرومي ام به حكم قضاست

ز ابر رحمت لطف تو نااميد نيم

بزرگي تو به كوچك نوازي تو گواست

به خاك كوي تو خواهد فتاد چشمم باز

سحاب را نظر بازگشت بر درياست

به زخم سينه ي من بخيه ي ترحم ريز

نظر به رشته ي كوتاهي ام مكن كه رساست

بكن به جذبه ي لطفي به خويش نزديكم

كه دور مانده ام از درگه تو مدتهاست

مرا كه خوار گلستان عالمم درياب

كه هر كه رد خلايق بود قبول خداست

خموش «ناظم» ازين گفتگو، چه بي شرمي است

مخاطبت نبود آسمان، امام رضاست

گذشت موسم انديشه فصل ختم رسيد

برآر دست كه جوش گلت بهار دعاست

ز تيغ حادثه بادا دو پيكر اعدايش

ز گور تا گذر آفتاب بر جوزاست

[صفحه 263]

بارگاه لطف

(مجيد نظافت)

ديري است همعنان پريشاني

پا مي كشم به جانب ويراني

بر من گذشت عمر، نه از آن دست

آن گونه اي كه افتد و مي داني

هرگز ز راه راست نگشتم باز

آزادم از وساوس شيطاني

نان خورده ام ز سعي و تلاش خويش

بر من نمانده ننگ تن آساني

كنج قناعت است مقام من

بي اعتنا به فر سليماني

آيينه ام كه طاقت آهش نيست

بي نسبتم به شخص گرانجاني

عمرم به جستجوي حقيقت رفت

با من مباد درد پشيماني

از چند و چون عقل شدم بيزار

در ابتداي مشرب عرفاني

برداشتم ز فلسفه ها تا دل

روشن شدم به حكمت قرآني

داغ دل است مهر جبين من

ني پينه هاي سجده طولاني

آن بسملم كه خون شهيدانش

آسان نموده است پر افشاني

صد رنگ، خون

شده است دلم هر روز

از درد و داغ شرق پريشاني

پيري رسيد و برف بدوشم كرد

نزديك شد مسافت طولاني

شمشيرها حرام شدند از زنگ

اي دستهاي جامد و سيماني

شد گاه آن كه باز بپاخيزيد

آنك شما و سلسله جنباني

اي جلوه گاه ساحت رحماني

وي شرط هشتمين مسلماني

داراشفاي امن تو را عيسي

لب مي گزد ز غايت حيراني

[صفحه 264]

الياس و خضر و نوح و شعيب اينجا

صف در صف ايستاده به درباني

در محضر نگاه تو جباران

طفلان بيمناك دبستاني

از بارگاه لطف تو محرومان

يابندگان شوكت سلطاني

پرداختن به غير تو بي برگي است

نعت تو نعمت است و فراواني

آقا هزار جامه گنه كاريم

بر ما ببخش كسوت عرياني

هيچ ابن هيچ، بنده ي ناچيزم

در پيش كفتران تو قرباني

عمري است از ولاي تو مي لافد

اين شاعر رموك بياباني

مولاي من، رئوف ترين مردم

حاشا مرا ز خويش برنجاني

آورده ام قصيدت ناچيزي

خواهد شدن قبول شما يا ني؟

آهو به دامن تو پناه آورد

من بنده را ز خويش نمي راني

خاليست گر چه كفه ي اعمالم

اما مراست ديده ي باراني

صد شكر گشت قسمتم اين دولت

تا لب گشايمت به ثناخواني

من حرف عادي ام نتوانم زد

از من بعيد بود سخن داني

فردوس از آن زهد فروشان باد

ما را بس است «ياي» خراساني

[صفحه 265]

كرامت

(مجتبي نظام آبادي)

فوج كبوتري به نواخواني ات رضا

موجي نگاه يكسره باراني ات رضا

خورشيد - كهكشان - مه و حتي ستاره ها

سياره هاي گنبد نوراني ات رضا

موساست مات تخت سليماني شما

عيسي دخيل معجزه افشاني ات رضا

صحبت ز شهر نيست، جهان آرميده است

در سايه كرامت پنهاني ات رضا

چشم عنايتي كه تو داري هنوز هم

تضمين آهوان بياباني ات رضا

نقاره هم كبوتر گلدسته مي شود

وقتي گشود لب به ثنا خواني ات رضا

آويزم از دو چشم خودم چلچراغ اشك

من هم شريك شمع و چراغاني ات رضا

اي كاش گرد شمع تو پروانه مي شدم

مانند زايران خراساني ات رضا

[صفحه 266]

خليل رحمن

(محمدتقي نير تبريزي)

نسيم قدسي، يكي گذر كن، به بارگاهي، كه لرزد آنجا

خليل را دست، ذبيح را دل، مسيح را لب، كليم را پا

نخست نعلين، ز پاي بركن، سپس قدم نه، به طور ايمن

كه در فضايش، ز صيحه ي لن، فتاده بي هوش، هزار موسي

نسيم جنت، وزان ز كويش، شراب تسنيم، روان ز جويش

حيات جاويد، دميده بويش، به جسم غلمان، به جان حورا

فلك به گردش، پي طوافش، ملك به نازش، ز اعتكافش

ز سربلندي، نديده قافش، صداي سيمرغ، نواي عنقا

مهين مطاف شه خراسان، امين ناموس، ضمين عصيان

سليل احمد، خليل رحمان، علي عالي، ولي والا

بگو كه «نير» در آرزويت، كند ز هر گل، سراغ بويت

مگر فشاند، پري به كويت، چو مرغ جنت، به شاخ طوبي

[صفحه 267]

غريب بي غروب

(محمد نيك)

صدها غزل اگر بسرايم ز خوبي اش

حرفي نگفته ام ز خصال ربوبي اش

اينجاست بي غروب غريبي كه پيش اوست

خورشيد شرمگين ز طلوع غروبي اش

جويند ازو مراد، همه دل شكستگان

دل خستگان، مريد طبيب القلوبي اش

با گوهري كه خفته در اين خاك، مي سزد

بر فرق فرقدان فلك، پايكوبي اش

اين آستان عرش مقام است و مي رسند

فوج فرشتگان ز پي خاكروبي اش

صف مي كشند خيل ملايك به اشتياق

گلبوسه مي زنند به درهاي چوبي اش

اينجا تفاوتي به سپيد و سياه نيست

نه پرسش از شمالي و نه از جنوبي اش

هيچ آستان مقام ازين بيشتر نيافت

هر چند كعبه باشد و حكم وجوبي اش

«نيكا» در اميد به روي تو وا كنند

اين باب را اگر به ارادت بكوبي اش

[صفحه 268]

كسب سعادت

(هاشم وفايي)

اي صفاي كوي طور آئينه دار كوي تو

كوثر و تسنيم و زمزم چشمه سار كوي تو

اي كه خورشيد همه خورشيدهايي ني عجب

گر بود مهر فلك خدمتگزار كوي تو

لطف تو در پيش چشم اهل دل پيدا بود

نيست پنهان جلوه هاي آشكار كوي تو

چلچراغ شام تنهايي شود هر كس برد

جلوه اي از بارگاه زرنگار كوي تو

در بهشت آرزوها تكيه بر طوبا زند

خيمه زد امروز هر كس در جوار كوي تو

آسمان پرواز مي گردد پرستوي دلش

هر كه گردد خاكبوس و خاكسار كوي تو

از شميم بوستانت بيخود از خود مي شود

هر كه بگذارد قدم در سبزه زار كوي تو

تشنگان معرفت جمعند تا از آسمان

ابر لطف حق كند گوهر نثار كوي تو

سر نهادم چون «وفائي» گر كه بر اين آستان

مي كنم كسب سعادت از غبار كوي تو

[صفحه 269]

آينه ي حسن

(هاشم وفايي)

اي آن كه دلت صافتر از جام بلور است

از باور ما وصف كمال تو به دور است

سوگند به ياسين و به طاها كه جمالت

«تفسير دعاي سحر و سوره ي نور است»

هم قبله ي دلهايي و هم شمس شموسي

نور تو فروغ قمر و چشمه ي هور است

از مقدم تو اي گل گلزار ولايت

هر جا نگرم صحبت شادي و سرور است

مرغان بهشتي ز شعف زمزمه كردند

گلزار پر از نغمه ي شيدايي و شور است

خورشيد جهان تابي و در هر دل عاشق

انوار ولاي تو در اشراق و ظهور است

تو زاده ي موسائي و از قدر و شرافت

عيسي دمي و هر نفست نفخه ي صور است

تو آينه ي حسن خداوندي و در عرش

آيات كمالات تو در دست مرور است

از رأفت تو نور خدا خيزد و پيداست

يك جلوه از انوار خداوند غفور است

پرشورتر از باده ي عشق تو نديدم

اين باده صفابخش تر از جام طهور است

گر موسم ميلاد تو اشكي به رخم ريخت

از

شرم دلم بود و مرا شرم حضور است

ما را تو مراني ز در خويش، سليمان

از درگه اكرام تو اين حاجت مور است

هر كس كه به دل مهر تو دارد چو «وفائي»

اين مهر ورا روز جزا برگ عبور است

[صفحه 270]

قبه ي دلفروز

(محمدرضا ياسري «چمن»)

اي دل اهل معرفت، عاشق و آشناي تو

چشم و چراغ اهل دل، خاك در سراي تو

جلوه نماي نور حق، آينه ي جبين تو

راه گشاي كوي او، چهره ي دلگشاي تو

جامه به تن دريده جان،تا به قدم در افتدت

خامه به سر دوان دوان، تا كه كند ثناي تو

سدره ي منتهاي دل، پايگه سمند تو

كعبه ي سجدگاه جان، درگه باصفاي تو

اي به رضاي حق شده، راضي و خاك توس را

قبله ي ديگري خدا، ساخته با رضاي تو

قبله ي سرسپردگان، قبه ي دلفروز تو

چشمه ي نور نه فلك، گنبد عرش ساي تو

مهرت گشاده روي را، خنده ز لب نمي رود

كو همه روزه صبحدم، بوسه زند به پاي تو

خواجه چه خوش كند بيان كوري چشمان دشمنان

«گوشه ي تاج سلطنت مي شكند گداي تو»

من شوم ار غبار هم، بر در تو زهي شرف

زان كه شود ميسرم، بوسه گه رداي تو

گر چه نباشد اين سخن، در خور مدح او «چمن»

قطره به دجله مي برد طبع غزل سراي تو

پاورقي

[1] ابياتي از قصيده هاي ابو نواس. نقل از كتاب امام علي بن موسي الرضا عليه السلام،نگارش محمدجواد معيني - احمد ترابي.

[2] كلمة لا اله الا الله حصني فمن دخل حصني امن من عذابي. كلمه لا اله الا الله «بار و حصار من است هر كس در آن درآمد از عذاب من ايمن شد» بشرطها و بشروطها و انا من شروطها «اين را شرطي است و من از جمله شروط آنم» يعني ولايت وسيله ي شناخت توحيد محض است. حديث سلسلة الذهب.

[3] اذا كان يوم القيامة اول شي ء يسئل عنه الصلوة ان قبلت قبل ما سواها و ان ردت رد ما سواها. زندگاني امام رضا (ع)، عمادزاده جلد 2، ص 45. «چون روز قيامت شود از نخستين چيزي كه پرسش

مي شود نماز است. اگر نماز پذيرفته شد بقيه ي اعمال پذيرفته مي شود و اگر آن پذيرفته نشد بقيه هم پذيرفته نمي شوند».

[4] حسن الخلق خير قرين، صحيفة الرضا، ص 72، شماره 111. «خوش خويي بهترين همنشين است».

[5] تجنبوا البوائق يمد لكم في الاعمار، صحيفة الرضا، ص 49، شماره 69. «از ظلم و دغل كاري در حق يكديگر بپرهيزيد تا عمرتان طولاني شود».

[6] من ادي فريضة فله عند الله دعوة مستجابة، صحيفة الرضا، ص 28، شماره 10. «هر كس يك فريضه به جا آورد نزد خداوند يك دعاي مستجاب دارد».

[7] هرگز به اميد دوستي اهل بيت عصمت، عمل صالح و عبادت خود را فروگذار نكنيد.

[8] فاذا نزلت شديدة بكم فاستعينوا بنا - تفسير برهان، جلد 9، ص 52. «پس هر گاه سختي و گرفتاري به شما رسيد از ما كمك بجوييد».

[9] الصمت باب من ابواب الحكمة، تحف العقول. «خاموشي دري از درهاي (شهر) حكمت و دانش است».

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109