عنوان و نام پديدآور: عنصر مبارزه در زندگاني ائمه عليهمالسلام/ سخنراني خامنهاي، علي، - ۱۳۱۸.
مشخصات نشر: [مشهد]: كنگره جهاني حضرت رضا عليهالسلام، انتشارات، ۱۳۶۵.
مشخصات ظاهري: ص 72
شابك: بها: ۱۰۰ريال
وضعيت فهرست نويسي: فهرستنويسي قبلي
يادداشت: سخنراني علي خامنهاي در دومين كنگره جهاني حضرت رضا عليهالسلام
موضوع: ائمه اثناعشر
شناسه افزوده: كنگره جهاني حضرت رضا عليهالسلام (دومين: ۱۳۶۵: مشهد)
رده بندي كنگره: BP۳۶/۵/خ۲ع۹
رده بندي ديويي: ۲۹۷/۹۵
شماره كتابشناسي ملي: م۶۵-۲۰۰۷
بسم الله الرحمن الرحيم
سخنراني مقام معظم رهبري حضرت آيت الله العظمي سيد علي خامنهاي
خدا را شكر كه يكي از آرزوهاي ديرين، در اين اجتماع برآورده ميشود. غربت ائمه عليهمالسلام به دوران زندگي اين بزرگواران منتهي نشد. بلكه در طول قرنها، عدم توجه به ابعاد مهم و شايد اصلي زندگي اين بزرگواران، غربت تاريخي آنها را استمرار بخشيد. يقينا كتابها و نوشتهها در طول اين قرون از ارزش بينظيري برخوردارند، زيرا توانستهاند مجموعهاي از رواياتي را كه در باب زندگي اين بزرگواران هست براي آيندگان حفظ كنند. لكن عنصر «مبارزهي سياسي حاد» كه خط ممتد زندگي ائمهي هدي عليهمالسلام را در طول 250 سال تشكيل ميدهد در لابلاي روايات و احاديث و شرح حال هاي ناظر به جنبههاي علمي و معنوي، گم شده است.
ما بايد زندگي ائمه عليهمالسلام را بعنوان درس و اسوه فرا بگيريم و نه فقط به عنوان خاطرههاي شكوهمند و ارزنده، و اين بدون توجه به روش و منش سياسي اين بزرگواران ممكن نيست.
بنده شخصا علاقهاي به اين بعد از زندگي ائمه عليهمالسلام پيدا كردم و بد نيست اين را عرض كنم كه اول بار اين فكر براي بنده در سال 1350 و در دوران محنت بار يك امتحان و ابتلاء دشوار پيدا شد. اگرچه
[صفحه 24]
قبل از آن به ائمه بصورت مبارزان بزرگي كه در راه اعلاي كلمهي توحيد و استقرار حكومت الهي فداكاري ميكردند توجه داشتم. اما نكتهاي كه در آن برهه ناگهان براي من روشن شد اين بود كه زندگي اين بزرگواران عليرغم تفاوت ظاهري كه حتي بعضي در آن احساس تناقض كردهاند - در مجموع يك حركت مستمر طولاني است كه از سال يازدهم هجرت شروع ميشود و 250 سال ادامه پيدا ميكند و به سال 260 كه سال شروع غيبت صغري است خاتمه پيدا ميكند. اين بزرگواران يك واحدند، يك شخصيتند، شك نميتوان كرد كه هدف و جهت آنها يكي است پس ما به جاي اين كه بيابيم زندگي امام حسن مجتبي (ع) را جدا و زندگي امام حسين (ع) را جدا و زندگي امام سجاد (ع) را جدا تحليل كنيم تا احيانا در دام اين اشتباه خطرناك بيفتيم كه سيرهي اين سه امام به خاطر اختلاف ظاهري، با هم متخالف و متعارضند، بايد يك انساني را فرض كنيم كه 250 سال عمر كرده و در سال يازدهم هجرت قدم در يك راهي گذاشته و تا سال 260 هجري اين راه را طي كرده است. تمام حركات اين انسان بزرگ و معصوم با اين ديد قابل فهم و قابل توجيه خواهد بود. هر انساني كه از عقل و حكمت برخوردار باشد ولو نه از عصمت، در يك حركت بلند مدت، تاكتيك ها و اختيار هاي موضعي خواهد داشت. گاهي ممكن است لازم بداند تند حركت كند و گاهي كند. گاهي حتي ممكن است به عقبنشيني حكيمانه دست بزند. اما همان عقبنشيني هم از نظر كساني كه علم و حكمت او را و هدفداري او را ميدانند يك حركت به جلو محسوب ميشود. با اين ديد، زندگي اميرالمؤمنين (ع) با زندگي امام مجتبي (ع) با زندگي حضرت ابيعبدالله (ع) با زندگي هشت امام ديگر تا سال 260
[صفحه 25]
يك حركت مستمر است.
اين را در آن سال بنده متوجه شدم و با اين ديد وارد زندگي اين بزرگواران شدم و هرچه پيش رفتم اين فكر تأييد شد.
البته بحث در اين باب، در گنجايش يك مجلس نيست وليكن توجه به اين كه زندگي مستمر اين عزيزان معصوم و بزرگوار از اهلبيت رسول خدا (ص) با يك جهت گيري سياسي همراه است، قابل اين هست كه مورد يك بحث جداگانه قرار بگيرد و بنده امروز به اين مطلب خواهم پرداخت. در پيام سال گذشته اشاره كردم به مبارزهي حاد سياسي در زندگي ائمه و در زندگي امام هشتم (ع)، امروز اين جمله را مايلم با شرح و تفصيل عرض كنم.
اولا مبارزهي سياسي يا مبارزهي حاد سياسي كه ما به ائمه عليهمالسلام نسبت ميدهيم يعني چه؟
منظور اين است كه مبارزات ائمه معصومين عليهمالسلام فقط مبارزهي علمي و اعتقادي و كلامي نبود، از قبيل مبارزات كلاميي كه در طول همين مدت؛ شما در تاريخ اسلام مشاهده ميكنيد، مثل معتزله و اشاعره و ديگران. مقصود ائمه از اين نشستنها و حلقات درس و بيان حديث و نقل معارف و بيان احكام فقط اين نبود كه يك مكتب كلامي يا فقهي را كه به آنها وابسته بود ثابت كنند. چيزي بيش از اين بود.
همچنين يك مبارزهي مسلحانه هم نبود از قبيل آن چيزي كه در زندگي جناب زيد و بازماندگانش و همچنين بنيالحسن و بعضي از آل جعفر و
[صفحه 26]
ديگران در تاريخ زندگي ائمه ديده ميشود. آن نوع مبارزه را هم ائمه عليهمالسلام نداشتند، البته همين جا اشاره كنم (بعدا اگر رسيديم و وقت بود يك قدري تفصيلي تر عرض خواهم كرد) آنها را بطور مطلق تخطئه هم نميكردند. بعضي را تخطئه ميكردند به دلايلي غير از نفس مبارزهي مسلحانه. بعضي را هم تاييد كامل ميكردند در بعضي هم شركت ميكردند به شكل كمك پشت جبهه.
به اين حديث از امام صادق (ع) توجه كنيد:
«لوددت ان الخارجي يخرج من آل محمد و علي نفقة عياله»
«هر آينه دوست دارم كه خروج كنندهي آل محمد قيام كند، و مخارج خانوادهاش بر عهدهي من»
كمك مالي، كمك آبروئي، كمك به جا دادن و مخفي كردن و از اين قبيل. لكن خودشان بعنوان ائمه عليهمالسلام آن سلسلهاي كه ما ميشناسيم، وارد در مبارزهي مسلحانه نبودند و نميشدند. مبارزهي سياسي نه آن اولي است و نه اين دومي، بلكه عبارت است از مبارزهاي با يك هدف سياسي. آن هدف سياسي چيست؟ عبارت است از تشكيل حكومت اسلامي و به تعبير ما حكومت علوي.
ائمه از لحظهي وفات رسول الله (ص) تا سال 260 درصدد بودند كه حكومت الهي را در جامعهي اسلامي به وجود بياورند. اين اصل مدعاست. البته نميتوانيم بگوييم كه ميخواستند حكومت اسلامي را در زمان خودشان - يعني هر امامي در زمان خودش - به وجود بياورند. آيندههاي ميان مدت و بلند مدت و در مواردي هم نزديك مدت وجود داشت. مثلا در زمان امام مجتبي (ع) به نظر ما تلاش براي ايجاد حكومت اسلامي در آيندهي كوتاه
[صفحه 27]
مدت بود. اين جملهي امام مجتبي (ع):
«ما ندري لعله فتنة لكم و متاع الي حين» [1].
در جواب آن كساني از قبيل مسيب ابن نجبه و ديگران كه ميگفتند: چرا شما سكوت كرديد؟ اشاره به همان آينده است. و در زمان امام سجاد به نظر بنده براي آيندهي ميان مدت بود. كه باز در اين باره شواهد و مطالبي هست كه عرض خواهم كرد. در زمان امام باقر (ع) احتمال زياد اين است كه براي آيندهي كوتاه مدت بود. از بعد از شهادت امام هشتم به گمان زياد براي آيندهي بلند مدت بود. خلاصه، حكومت براي كي؟ مختلف بود، اما هميشه بود. همهي كارهاي ائمه عليهمالسلام - غير از آن كارهاي معنوي و روحي كه مربوط به اعلاء و تكميل نفس يك انسان و قرب او به خداست، بينه و بين ربه - يعني درس، حديث، علم، كلام، محاجهي با خصوم علمي، با خصوم سياسي، تأييد و حمايت يك گروه، رد يك گروه و غير ذلك. همه در اين جهت است، براي اين است كه حكومت اسلامي را تشكيل بدهند. اين مدعاست.
البته همان طور كه جناب آقاي طبسي اشاره كردند اين مطلب، مورد اختلاف نظر بوده و خواهد بود بنده هم اصراري ندارم كه درك و برداشت بنده قبول بشود. اصرار دارم كه اين سرنخ مورد توجه دقيق قرار بگيرد و زندگاني ائمه بازنگري بشود. تلاشي كه ما اين چند ساله داشتيم براي اين بوده كه اين مطلب چه نسبت به مجموع ائمه عليهمالسلام، و چه نسبت به فرد فرد اين بزرگواران به دلايل قابل قبول مستند شود. البته بعضي از دلائل،
[صفحه 28]
دلائل كلي است مثلا از اين قبيل كه: ميدانيم امامت ادامهي نبوت است و نبي، اول امام است. جملهي: «ان رسول الله كان هو الامام … » در كلام امام صادق (ع) است. كه رسول الله براي ايجاد نظام عدل و حق الهي قيام كرد و آن نظام را با مبارزات پيگير خود به وجود آورد، و تا بود از آن حفاظت كرد. نميشود كه امام كه دنبالهي نبي است از چنين نظامي غافل بماند. اين يك استدلال كلي است كه البته با بحث زياد و توجه به نكات گوناگون ميشود آن را تعقيب كرد. بعضي از دلائل هم دلائل صادره از كلمات خود ائمه عليهمالسلام يا مستفاد از روش و منش زندگي آنهاست كه با توجه به اين نكته و با تفطن به اين جهت گيري، همهي آنها معنا پيدا ميكند. و حقيقت اين است، يك مقداري هم شرايط و اوضاع خاص زمانه ميتواند به درك موقعيت آن روز ائمه (ع) كمك كند. كما اين كه در آن زمان چنين چيزي بود براي ما. در داخل سلول تاريك زندان انسان ميتوانست علت و معنا و وجه: «السلام علي المعذب في قعر السجون و ظلم المطاميرذي الساق المرضوض بحلق القيود» [2] را درست بفهمد و به هر حال اين آن جهت گيري و خطي است كه ميخواهيم دربارهي آن يك قدري بحث كنيم و من برداشتهاي ذهني خودم را بر اين مجلس بزرگ و معظم عرضه بدارم.
اگر بخواهيم عنصر مبارزهي سياسي را مشخص بكنيم بطور خلاصه بايد بگويم: نه آن چيزي است كه در مبارزات كلامي مشاهده ميشود و نه آن چيزي كه در مبارزات مسلحانه. براي كساني كه تاريخ قرن دوم هجري را
[صفحه 29]
خوب ميدانند و حركات بني العباس را از سالهاي قبل از 100 هجري تا سال 132 كه آغاز حكومت بني العباس است مطالعه كردهاند مبارزهي حاد سياسي در زندگي ائمه را ميتوان تشبيه كرد به آن چيزي كه در زندگي بني العباس مشاهده ميشد. البته اگر كسي در زندگي بني العباس و مبارزات آنها و دعوت آنها مطالعه نكرده باشد اين تشبيه كاملا رسا و گويا نيست. همان جور چيزي در زندگي ائمه عليهمالسلام هم هست، منتهي با فرقهاي جوهري، ميان هدف بني العباس با هدف ائمه، و روشهاي آنها با روشهاي ائمه، و اشخاص آنها با ائمه. اما شكل و نقشهي كار تقريبا به هم نزديك است لذا يك جاهايي هم ميبينيم كه اين دو جريان با هم مخلوط ميشوند. يعني بني العباس به خاطر نزديكي طرز كارشان يا تبليغاتشان و دعوتشان با آل علي (ع)، در مناطق دور از حجاز و عراق اين جور وانمود ميكنند كه همان خط آل علي هستند. حتي لباس سياه را كه مسوده در طليعهي دعوت بنيعباس در خراسان و ري بر تن ميكردند ميگفتند «هذا السواد، حداد آل محمد و شهداء كربلا و زيد و يحيي» [3] يعني اين پوشش سياه، لباس ماتم شهيدان كربلا و زيد و يحيي است، و عدهاي - حتي از سران شان - خيال ميكردند كه دارند براي آل علي كار ميكنند. يك چنين حركتي در زندگي ائمه بود. منتهي همان طور كه گفتيم با سه تفاوت عنصري در هدف، در روشها و در اشخاص، اين معناي مبارزهي سياسي در زندگي ائمه عليهمالسلام است.
[صفحه 30]
در اين جا لازم ميدانم اول ترسيمي كلي از مبارزهي ائمه عليهمالسلام ارائه دهم و بعد برگرديم به بعضي از نمودارهاي اين مبارزه در حيات آن بزرگواران.
ترسيم كلي را در دوران سه امام يعني، اميرالمؤمنين و امام مجتبي و سيد الشهداء عليهمالسلام، فعلا مسكوت ميگذارم. دربارهي آنها بحث زياد شده و تقريبا كسي شبهه ندارد كه در حركت آنها يك جهت گيري سياسي وجود دارد. از دوران امام سجاد شروع ميكنيم.
به نظر بنده از دوران امام سجاد (ع) يعني از سال شصت و يكم هجري تا سال 260 كه دويست سال است سه مرحله را داريم:
مرحلهي اول - از سال 61 تا سال 135 يعني شروع خلافت منصور عباسي است. كه در اين مرحله حركت از نقطهاي آغاز ميشود بتدريج كيفيت پيدا ميكند، عمق پيدا ميكند، گسترش پيدا ميكند، و اوج ميگيرد تا سال 135. سال 135 كه سال مرگ سفاح و خلافت منصور است وضع عوض ميشود، مشكلاتي پديد ميآيد كه تا حدود زيادي پيشرفتها را متوقف ميكند. در يك مبارزهي سياسي اين جور چيزي پيش ميآيد. در دوران مبارزات خودمان هم نظير آن را مشاهده كرديم.
مرحلهي دوم - ا سال 135 تا سال 203 يا 202 است كه سال شهادت امام رضا (ع) است كه حركت و مبارزه از يك نقطهي بالاتر از سال 61 و عميقتر و گستردهتر از آن. منتهي با مشكلات جديدي آغاز ميشود و رفته رفته اوج پيدا ميكند، گسترش پيدا ميكند، قدم به قدم به پيروزي نزديك ميشود تا سال شهادت امام هشتم. و اين جا باز حركت متوقف ميشود.
[صفحه 31]
مرحله سوم - با رفتن مأمون به بغداد در سال 204 و شروع خلافت مأموني كه يكي از فصلهاي بسيار دشوار در زندگي ائمه عليهمالسلام است فصل جديدي آغاز ميشود كه فصل محنت ائمه است. بااين كه گسترش تشيع در آن روزها بيش از هميشه بود - به اعتقاد بنده محنت ائمه هم آن روزها بيش از هميشه بوده - اين همان دوراني است كه به گمان بنده تلاش و مبارزه براي هدف بلند مدت است. يعني ائمه براي پيش از غيبت صغري ديگر تلاش نميكنند بلكه زمينهسازي ميكنند براي بعدها و اين دوران از سال 204 ادامه پيدا ميكند تا سال 260 كه سال شهادت امام عسكري عليهالسلام و شروع غيبت صغري است. هريك از اين سه دوره خصوصياتي دارد كه بنده اجمالا خصوصيات اين دورهها را عرض ميكنم.
1- جو رعب و وحشت: دورهي اول كه دورهي امام سجاد (ع) و امام باقر (ع) و بخشي از دوران امام صادق (ع) است كار با دشواري فراوان آغاز ميشود. حادثهي كربلا تكان سختي در اركان شيعه بلكه همه جاي دنياي اسلام وارد كرد. قتل و تعقيب و شكنجه و ظلم، سابقه داشت، اما كشتن پسران پيغمبر و اسارت خانوادهي پيغمبر و بردن اينها شهر به شهر و بر نيزه كردن سر عزيز زهرا (ع) - كه هنوز بودند كساني كه بوسهي پيغمبر بر آن لب و دهان را ديده بودند - چيزي بود كه دنياي اسلام را مبهوت كرد. كسي باور نميكرد كه كار به اين جا بكشد. اگر اين شعري كه به حضرت زينب (عليهاالسلام) منسوب است درست باشد:
[صفحه 32]
ما تو همت يا شقيق فؤادي
كان هذا مقدرا مكتوبا [7].
بيشك اشاره به اين ناباوري است و اين برداشت همهي مردم بود. ناگهان حساس شد كه سياست، سياست دگري است. سختگيري از آنچه كه تا حالا حدس زده ميشد بالاتر است. چيزهاي تصور نشدني تصور شد و انجام شد. لذا يك رعب شديدي تمام دنياي اسلام را فراگرفت، مگر كوفه را آنهم فقط به بركت توابين و بعد به بركت مختار. و الا آن رعبي كه در مدينه و در جاهاي ديگر بر اثر واقعهي كربلا به وجود آمد - حتي در مكه با اين كه عبدالله بن زبير هم بعد از چندي در آن جا قيام كرده بود، يك رعب بيسابقه در دنياي اسلام بود. در كوفه و عراق هم اگرچه حركت توابين در سال 64 و 65) كه شهادت توابين ظاهرا سال 65 است) يك هواي تازهاي را در فضاي گرفتهي عراق به وجود آورد، اما شهادت همهي آنها تا نفر آخر مجددا جو رعب و اختناق را بيشتر كرد و بعد از اين كه دشمنان دستگاه اموي يعني مختار و مصعب بن زبير به جان هم افتادند و عبدالله زبير از مكه، مختار طرفدار اهلبيت را در كوفه هم نتوانست تحمل كند و مختار به دست مصعب كشته شد باز اين رعب و وحشت بيشتر شد و اميدها كمتر. و بالاخره وقتي عبدالملك بر سر كار آمد بعد از مدت كوتاهي تمام دنياي اسلام زير نگين بنياميه قرار گرفت با تمام قدرت و 21 سال هم عبدالملك قدرتمندانه حكومت كرد.
در اين جا لازم است مخصوصا به ماجراي «حره» اشاره كنم. در سال 64، كه سال حملهي مسلم بن عقبه به مدينه است، كه آنهم باز موجب
[صفحه 33]
شد بيشتر رعب و وحشت ايجاد بشود و اهلبيت كاملا در غربت بيفتند، جريان اين حادثه بطور خلاصه اين است كه يزيد در سال 62 جواني از سرداران شام را كه بي تجربه بود بر مدينه گماشت و او براي اين كه شايد مدنيها را با يزيد مهربان بكند از يك عده از اهل مدينه دعوت كرد كه بروند با يزيد در شام ملاقات كنند. اينها بلند شدند رفتند و با يزيد در شام ملاقات كردند. يزيد جايزهي زيادي - پنجاه هزار درهم و صد هزار درهم - به آنها داد ولي اينها كه يا از صحابه و يا از اولاد صحابه بودند وقتي دستگاه يزيد را ديدند بيشتر نسبت به او متغير و خشمگين شدند و به مدينه برگشتند و عبدالله ابن حنظله غسيل الملائكه ادعاي امارت كرد و قيام كرد و مدينه را جدا از حكومت مركزي اعلام كرد و يزيد هم مسلم بن عقبه را فرستاد و آن چنان فاجعهاي در مدينه به بار آوردند كه در كتب تواريخ فصل گريه آور و ستم باري را تشكيل ميدهد. اين هم بيشتر موجب شد كه مردم احساس رعب و وحشت كنند.
2- انحطاط فكري: يك عامل ديگر در كنار اين رعب وجود داشت و آن انحطاط فكري مردم در سرتاسر دنياي اسلام بود كه ناشي بود از بياعتنايي به تعليمات دين در دوران بيست سالهي گذشته. از بس كه تعليم دين و ايمان و تفسير آيات و بيان حقايق از زبان پيامبر در دوران 20 سال بعد از سال 40 هجري به اين طرف محدود شده بود، مردم از لحاظ اعتقادات و مايههاي ايماني بشدت پوچ و توخالي شده بودند. زندگي مردم آن دوران را وقتي انسان زير ذرهبين ميگذارد و آن را در لابلاي تواريخ و روايات گوناگون مورد ملاحظه قرار ميدهد اين مطلب واضح ميشود. البته علماء و قراء و محدثين و مقدسين در جامعه بودند (كه دربارهي آنها هم مطالبي عرض
[صفحه 34]
خواهم كرد) لكن عامهي مردم دچار بيايماني و ضعف و اختلال اعتقادي شديد شده بودند. كار به جايي رسيده بود كه حتي بعضي از ايادي دستگاه خلافت، نبوت را زير سؤال ميبردند در كتابها آمده است كه خالد بن عبدالله قسري كه يكي از دست نشاند گان بسيار پست و دني بنياميه بود ميگفت: «كان يفضل الخلافة علي النبوة» «خلافت از نبوت بالاتر است» استدلالي هم كه ميكرد اين بود: «ايهما افضل؟ خليفة الرجل في اهله او رسوله الي اصحابه؟» شما يك نفر را جانشين خودتان در ميان خانوادهتان ميگذاريد اين به شما نزديكتر است؟ و يا آن كسي كه به وسيلهي او پيامي براي كسي ميفرستيد؟ خوب پيداست آن كسي كه در خانوادهي خودتان ميگذاريد و خليفهي شماست نزديكتر به شماست پس خليفهي خدا (خليفة رسول الله هم نميگفتند، ميگفتند. خليفة الله) بالاتر از رسول الله است! اين را خالد بن عبدالله قسري ميگفت و لابد ديگران هم ميگفتند. من در اشعار شعراي دوران بنياميه و بنيعباس كه فحص كردم ديدم از زمان عبدالملك تعبير «خليفة الله» در اشعار تكرار شده كه آدم يادش ميرود كه خليفه، خليفهي پيامبر هم هست. تا زمان بنيعباس هم ادامه داشته و در شعر بشار بن برد كه در هجو يعقوب بن داوود و منصور گفته نيز همين تعبير آمده!
ضاعت خلافتكم يا قوم فالتمسوا
خليفة الله بين الزق و العود
(حتي وقتي هم ميخواست خليفه را هجو بكند باز خليفة الله ميگفت!) همه جا در اشعار شعراي معروف آن زمان مثل جرير و فرزدق و نصيب و صدها شاعر بزرگ و معروف ديگر وقتي مدح خليفه را ميسرودند خليفة الله ميگفتند. اين يك نمونه از اعتقادات مردم است و ايمان، اين جور نسبت به مباني دين سست شده بود.
[صفحه 35]
3- فساد اخلاقي: اخلاق مردم نيز به شدت خراب شده بود. نكتهاي را من در خلال مطالعهي كتاب اغاني ابوالفرج بازيافتم و آن اين است كه در سالهاي حدود 80 و 90 هجري تا 60،50 سال بعد از آن بزرگترين خوانندهها، نوازنده ها، عياش ها، و عشرت طلبهاي دنيا يا از مدينهاند و يا از مكه. هر وقت خليفه در شام دلش تنگ ميشد و هوس غنا ميكرد و خواننده و نوازندهي برجستهاي ميخواست كسي را از مدينه و يا مكه كه مركز خوانندهها و نوازنده هاي معروف و مغنيها و خنياگران برجسته بود براي او ميبردند. بدترين و هرزه سرا ترين شعرا در مكه و مدينه بودند. مهبط وحي الهي و زادگاه اسلام مركز فحشا و فساد شده بود. خوب است ما اين حقايق تلخ را دربارهي مدينه و مكه بدانيم. متأسفانه در آثار رايج ما از زندگي ائمه از چنين چيزها اثري نيست. در مكه شاعري بود به نام عمر بن ابي ربيعه، يكي از آن شاعر هاي عريان گوي بيپردهي هرزه. و البته در اوج قدرت و هنر شعري (داستانهاي او و اين كه اين قبيل شاعران چه ميكردند يك فصل مشبعي از تاريخ غمبار آن روزگار است و طواف و رمي جمرات و ديگر مشاهد مقدس، شاهد هرزگي و فساد آنهاست و شعر:
بدالي منها معصم حين جمرت
و كف خضيب زينت ببنان
فو الله ما ادري و ان كنت داريا
بسبع رمين الجمرام بثمان [8].
كه در مغني خواندهايم مربوط به همين اوضاع است) وقتي اين عمر بن ابي ربيعه مرد، راوي ميگويد در مدينه عزاي عمومي شد و در كوچههاي مدينه مردم ميگريستند. هرجا ميرفتي مجموعههايي از جوانها نشسته بودند
[صفحه 36]
و تأسف ميخوردند بر مرگ عمر بن ابي ربيعه. كنيزكي را ديدم كه دنبال كاري ميرود و همين طور اشك ميريزد و گريه و زاري ميكند، تا رسيد به جمعي از جوانان، گفتند چرا اين قدر گريه ميكني؟ گفت به خاطر اين كه اين مرد از دست ما رفت. يكي گفت: غصه مخور شاعر ديگري در مكه هست به نام حارث بن خالد مخزومي او هم مثل عمر بن ابي ربيعه شعر ميگويد، و يكي از شعرهاي او را خواند وقتي كنيزك اين شعر را شنيد، اشكهاي خود را پاك كرد و گفت: «الحمد لله الذي لم يخل حرمه» خدا را شكر كه حرمش را خالي نگذاشت!!» اين وضع اخلاقي مردم مدينه است.
داستانهاي زيادي را شما ميبينيد از شب نشينيهاي مردم مكه و مدينه. و نه فقط در بين افراد طبقهي پست و پايين، بين همه جور مردم. آدم گداي گرسنه بدبختي مثل اشعب طماع معروف كه شاعر و دلقك بود، و مردم معمولي كوچه و بازار تا آقازاده هاي معروف قريش و حتي بنيهاشم كه من مايل نيستم از آنها اسم بياورم. چهرههاي معروفي از آقازاده هاي قريش چه زنان و چه مردان جزء همين كساني بودند كه غرق در اين فحشاء بودند. در زمان امارت همين شخص (حارث بن خالد) روزي عايشه بنت طلحه در حال طواف بود و اين امير به او تعلق خاطري داشت، وقت اذان شد، آن خانم پيغام داد كه بگو اذان نگويند تا من طوافم تمام شود، او دستور داد اذان عصر را نگويند. به او ايراد كردند، كه تو براي خاطر يك نفر كه دارد طواف ميكند ميگويي نماز مردم را تأخير بيندازند؟ گفت به خدا اگر تا فردا صبح هم طوافش طول ميكشيد ميگفتم اذان نگويند!!
4- فساد سياسي: اين وضع آن روزگار است، آن وضع فكري، اين وضع فساد اخلاقي و بجز اين دو، فساد سياسي … كه اين هم يك عامل
[صفحه 37]
ديگر بود. اغلب شخصيتهاي بزرگ، سر در آخور تمنيات مادي كه به وسيلهي رجال حكومت برآورده ميشد داشتند. شخصيت بزرگي مثل محمد بن شهاب زهري كه خودش قبلا شاگرد امام سجاد هم بود به آن چنان وضعي ميافتد كه آن نامهي معروف امام سجاد به وي صادر ميشود، كه در حقيقت نامهاي است براي تاريخ و نشان دهندهي اين است كه او به چه وابستگي هايي دچار بوده است و امثال محمد بن شهاب زياد بودند. مطلبي را مرحوم مجلسي رضوان الله تعالي عليه نقل ميكند از ابن ابيالحديد كه تكان دهنده است. مجلسي عليه الرحمه در بحار از قول جابر نقل ميكند كه امام سجاد فرمودند: اول
«ما ندري كيف نصنع بالناس ان حدثناهم بما سمعنا من رسول الله (ص) ضحكوا و ان سكتنا لم يسعنا» [6].
(نه فقط قبول نميكنند، بلكه به تمسخر ميخندند) بعد ماجرايي را ذكر ميكند كه حضرت حديثي را نقل كردند براي جمعي، كسي در بين آن جمع بود، استهزا كرد و قبول نكرد. بعد دربارهي سعيد بن مسيب و زهري ميگويد كه از منحرفين بودند (كه البته در مورد سعيد بن مسيب بنده قبول نميكنم و دلائل ديگري هست كه وي جزء حواريون امام بوده اما در مورد زهري و خيليهاي ديگر همين جور است) بعد ميگويد ابن ابيالحديد عدهي زيادي از شخصيتها و رجال آن زمان را نام آورده است كه اينها همه از اهلبيت، منحرف بودند و آنگاه از امام سجاد (ع) روايت ميكند كه فرمودند:
«ما بمكة و المدينه عشرون رجلا يحبوننا» [7].
[صفحه 38]
«بيست نفر در همهي مكه و مدينه نيستند كه ما را دوست داشته باشند».
اين وضع دوران امام سجاد (ع) است در آن وقتي كه ايشان ميخواهد كار عظيم خود را شروع كند و اين همان دوراني است كه امام صادق (ع) بعدها فرمودند:
«ارتد الناس بعد الحسين الا ثلاثه … » [8].
«بعد از ماجراي عاشورا فقط سه نفر ماندند، و سه نفر را اسم ميآورد كه: ابوخالد الكابلي، يحيي بن امطويل و جبير بن مطعماند»
البته علامه شوشتري احتمال ميدهند كه جبير بن مطعم درست نيست و حكيم بن جبير بن مطعم است و در بعضي از نقلها محمد بن جبير بن مطعم است. در بحار رواياتي هم هست كه چهار نفر را ذكر ميكند و در بعضي از روايات پنج نفر را اينها با هم قابل جمعند اين وضع امام سجاد (ع) كه در يك چنين زمين قفري آن حضرت مشغول كار خودشان ميشوند. حالا امام سجاد بايد چه كار كند؟
امام اگر بخواهد آن هدف را تعقيب كند سه مسؤوليت بر دوش خود حس ميكند:
اولا - بايد معارف دين را به مردم زمان خودش تعليم بدهد. ما اگر بخواهيم يك حكومت اسلامي به وجود بياوريم امكان ندارد بدون اين كه مردم را با معارف ديني آشنا كرده باشيم بتوانيم اميد آن چنان حكومتي را
[صفحه 39]
داشته باشيم. بنابراين كار اول اين است كه معارف ديني به مردم تعليم داده بشود.
ثانيا - مسألهي امامت كه يك مسألهي مهجوري شده و كلا از ذهنها دور شده و يا بد معنا شده، براي مردم تشريح و در ذهنهاي مردم بازسازي بشود، امامت يعني چه؟ كي بايد امام باشد؟ امام چه شرايطي دارد؟ چون بالاخره جامعه امام داشت و آن عبدالملك بود. مردم او را امام ميدانستند. پيشواي جامعه بود. بعدا در بحث «امام» عرض خواهم كرد كه آن برداشتي كه ما در طول اين چند قرن اخير از معناي امام داشتيم بكلي متفاوت است با آن معنايي كه براي امام در صدر اسلام وجود داشته است. در آن زمان، هم موافقين و هم مخالفين ائمه عليهمالسلام، امام را به همان معنايي ميدانستند كه ما امروز در جمهوري اسلامي ميدانيم و ميگوييم: امام امت، رهبر ملت، يعني، حاكم دين و دنيا. برداشت ما در طول اين دو سه قرن اخير از امام چيز ديگري بود، برداشت ما اين بود كه در طول اين دو سه قرن اخير از امام چيز ديگري بود، برداشت ما اين بود كه جامعه يك نفري دارد كه او از مردم ماليات ميگيرد مردم را به جنگ ميبرد، مردم را به صلح ميخواند، امور مردم را اداره ميكند، ادارات دولتي را درست ميكند، دولت تشكيل ميدهد، قبض و بسط ميكند، او اسمش حاكم است، يك نفر ديگر هم آن طرف هست كه دين مردم را درست ميكند اعتقاد مردم ر درست ميكند. قرائت نماز مردم را درست ميكند و كارهايي ديگر از اين قبيل (هرچه همتش باشد) آن هم اسمش عالم است. امام هم در دوران خودش به مثابهي عالم در قرون بعد است، خليفه كار خودش را ميكرد، او هم دين مردم را درست ميكرد يا اخلاق مردم را درست ميكرد. در طول قرنهاي اخير
[صفحه 40]
برداشت ما از امام اين بوده است.
در حالي كه در صدر اسلام برداشت همه از امام غير اين است. امام يعني پيشواي جامعه، پيشواي دين و دنيا. بنياميه چنين منصبي را ادعا داشتند. بني العباس هم همين ادعا را داشتند. همان مخمور هاي غرق شده در لهو و لعب دنيا همه همين ادعا را داشتند، آنها هم خودشان را امام ميدانستند كه اگر ان شاء الله برسيم و وقت بشود در اين زمينه صحبت خواهم كرد. پس به هر حال جامعه امام داشت. امامش عبدالملك بود امام سجاد بايد براي مردم، معناي امامت را، جهت امامت را، شرايط امامت را، آن چيزهايي كه امام ناگزير از آنهاست و آن چيزهايي كه اگر نباشد، كسي نميتواند امام باشد، اينها را بايد براي مردم تشريح بكند يعني بطور خلاصه مسألهي امامت، اين دو.
ثالثا - اين كه بگويد من امامم، يعني آن كسي كه بايد در آن جا قرار بگيرد منم.
اين سه كاري است كه امام سجاد (ع) بايد ميكرد. بيشترين تلاش را امام بر روي آن كار اول گذاشته است. چون همان طوري كه گفتيم زمينه، زمينهاي بود كه نوبت به مسألهي «من امامم» نميرسيد. بايد دين مردم درست ميشد، بايد اخلاق مردم درست ميشد، بايد مردم از اين غرقاب فساد بيرون ميآمدند، بايد جهت گيري معنوي، كه لب اللباب دين و روح اصلي دين است، دوباره در جامعه احياء ميشد. لذا شما ميبينيد اكثر زندگي امام سجاد (ع) و كلمات آن حضرت در زهد است، همهاش زهد. حتي در شروع يك سخن مربوط به هدفهاي سياسي نيز ميفرمايد:
[صفحه 41]
«ان علامة الزاهدين في الدنيا الراغبين عنها في الآخرة … » [9].
و يا در يكي از كلام هاي كوتاه خود دنيا و رنگ و لعاب مادي آن را كه براي همه جاذبه داشت اين طور توصيف ميكند:
«اولا حر يدع هذه اللماظة لاهلها فليس لانفسكم ثمن الا الجنة الا فلا تبيعوها بغيرها.»
كلمات امام سجاد بيشترينش زهد است، بيشترينش معارف است، اما معارف را در لباس دعا بيان ميكند. چون همان طوري كه گفتيم اختناق در آن دوران و نامساعد بودن وضع، اجازه نميداد كه امام سجاد با آن مردم بيپرده و صريح حرف بزند، نه فقط دستگاهها نميگذاشتند، مردم هم نميخواستند، اصلا آن جامعه يك جامعهي نالايق و تباه شده و ضايع بود كه بايد بازسازي ميشد. 35 - 34 سال، از سال 61 تا 95 زندگي امام سجاد اين طور گذشت البته هرچه ميگذشته وضع بهتر ميشده است لذا در همان حديث «ارتد الناس بعد الحسين» امام صادق (ع) سپس ميفرمايد:
«ثم ان الناس لحقوا و كثروا» [10].
«بعدا مردم ملحق شدند»
و ما ميبينيم كه همين طور است و دوران امام باقر (ع) كه ميرسد (بعدا عرض خواهم كرد) وضع فرق كرده است. اين به خاطر زحمات 35 سالهي امام سجاد است.
در كلمات امام سجاد توجه به كادر سازي هم هست در كتاب شريف تحف العقول چند فقره كلام طويل از امام سجاد نقل شده. من
[صفحه 42]
متأسفانه وقت نكردم نگاه كنم به كتابهاي ديگر كه اگر نمونههاي ديگري از اين كلمات از امام سجاد (ع) هست پيدا كنم، و گمان هم نميكنم كه باشد يا زياد باشد. كلمات كوتاه چرا. اما كلمات بلند مثل آن دو سه تا حديث مفصلي كه از آن حضرت در تحف العقول نقل شده فكر نميكنم باشد. لحن اين احاديث و نحوهي خطاب آنها نشاندهندهي كاري است كه امام سجاد ميكرد يكي از آن سه حديث معلوم است كه خطاب به عامهي مردم است، با «ايها الناس» [11] شروع ميشود، در اين خطاب تذكر به معارف اسلامي است حضرت در اين حديث مفصل ميفرمايد كه وقتي انسان را در قبر ميگذارند از رب او سؤال ميكنند. از پيغمبر او سؤال ميكنند. از دين او سؤال ميكنند از امام او سؤال ميكنند، اين يك لحن ملايم و رقيقي است كه به درد عامهي مردمي كه در حيطهي تبليغات امام سجاد قرار داشتند ميخورد، اما يك حديث ديگر هست كه طور ديگري شروع ميشود و مضمون آن هم نشان ميدهد كه مربوط به خواص است. اين طور شروع ميشود:
«كفانا الله و اياكم كيد الظالمين و بغي الحاسدين و بطش الجبارين لا يفتنكم الطواغيت» [12].
اين لحن مربوط به عامهي مردم نيست، مشخص است كه مال يك عدهي خاصي است. نوع سومي هم هست كه از برخي مطالب آن برميآيد كه مربوط به جمع محدودتر و اشخاص زبده تري است. شايد مخاطب آن همان جمعي از اصحاب باشند كه اسرار امامت و تلاش هدفدار امام را ميدانسته
[صفحه 43]
و در سلك محرمان راز قرار داشتهاند. در آن جا خطاب به ياران چنين شروع ميشود:
«ان علامة الزاهدين في الدنيا الراغبين في الآخرة تركهم كل خليط و خليل و رفضهم كل صاحب لا يريد ما يريدون» [13].
ميشود حدس زد كه امام در طول اين مدت يا در دورههاي مختلف يا با جمعها ي مختلف دو سه نوع بيان و تعليمات داشتهاند. بعضي آن طورند و بعضي اين طور، در بعضي اشاره به دستگاه حاكم و طواغيت زمان ميكند و در بعضي ديگر فقط به كليات و مسائل اسلامي اكتفا شده و لا غير.
اين زندگي امام سجاد (ع) است كه در طول اين 35 سال آرام، آرام آن محيط تاريك و ظلماني را، آن مردم غافل و بيخبر را از چنگ شهوات از يك طرف، و تسلط دستگاههاي جبار از يك طرف و كمند علماء سوء وابسته به دستگاهها از يك طرف خلاص ميكند و نجات ميدهد. و مجموعا يك عده و يك مجموعهي مؤمن علاقهمند و صالحي كه بتوانند قاعدهاي بشوند براي كارهاي آينده، به وجود ميآورد. البته جزئيات زندگي آن حضرت جاي بحث چند ساعتهي جداگانهاي دارد كه بنده ساعتهاي متمادي راجع به آن صحبت كردهام و اكنون بيش از اين در بحث كنوني ما نميگنجد.
سپس نوبت به امام باقر (ع) ميرسد در زندگي امام باقر (ع) دنبالهي
[صفحه 44]
همان خط را مشاهده ميكنيم، منتهي وضع بهتر شده است آن جا هم تكيه بيشتر بر تعليمات دين و معارف اسلامي است. اما اولا مردم، آن بياعتنايي و بيمهري نسبت به خاندان پيغمبر را ديگر ندارند. وقتي امام باقر (ع) وارد مسجد مدينه ميشود عدهاي از مردم همواره گرد او حلقه ميزنند و از او استفاده ميكنند. راوي ميگويد امام باقر را در مسجد مدينه ديدم «و حوله اهل خراسان و غيرهم» از بلاد دوردست، از خراسان و جاهاي ديگر عدهاي دور حضرت را گرفته بودند. اين نشان دهندهي اين است كه تبليغات دارد مثل امواجي در سرتاسر جهان اسلام گسترش پيدا ميكند. و مردم نقاط دوردست دلشان به اهلبيت دارد نزديك ميشود، يا در يك روايت ديگر دارد: «احتوشه اهل خراسان»، يعني، در حاشيهي او نشسته و او را در ميان خود گرفته بودند و آن حضرت با آنها دربارهي مسائل حلال و حرام صحبت ميكرد. بزرگان علماي زمام پيش امام باقر (ع) درس ميخوانند و استفاده ميكنند. شخصيت معروفي مثل عكرمه شاگرد ابنعباس وقتي ميآيد خدمت امام باقر (ع) تا از آن حضرت حديث بشنود (شايد هم براي اين كه آن حضرت را امتحان بكند!) دست و بالش ميلرزد و در آغوش امام ميافتد. بعد خودش تعجب ميكند، ميگويد: من بزرگاني مثل ابنعباس را ديدم و از آنها حديث شنيدم، هرگز يابن رسول الله اين حالتي كه در مقابل تو برايم دست داد برايم پيش نيامده بود. امام باقر (ع) در جوابش ببينيد چقدر صريح ميگويند:
«ويحك يا عبيد اهل الشام انك بين يدي بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه» [14].
[صفحه 45]
«تو در مقابل عظمت معنويت است كه اين جور به خودت ميلرزي اي بندهي كوچك شاميان».
كسي مثل ابوحنيفه كه از فقها و بزرگان زمان است ميآيد خدمت امام باقر (ع) و از آن حضرت معارف و احكام دين را فرا ميگيرد و بسياري از علماي ديگر جزو شاگردان امام باقر (ع) هستند وصيت علمي امام باقر (ع) در اكناف عالم ميپيچد كه به باقرالعلوم معروف ميشود.
پس ملاحظه ميكنيد كه وضع اجتماعي و وضع عاطفي مردم و احترامات آنها نسبت به ائمه (ع) در زمان امام باقر (ع) چقدر فرق كرده است. به همين نسبت ميبينيم كه حركت سياسي امام باقر (ع) هم تندتر است، يعني امام سجاد (ع) در مقابله با عبدالملك تندي و سخن درشت و سخني كه بتوانند آن را قرينهاي بر مخالفت بگيرند، ندارد. عبدالملك به امام سجاد (ع) دربارهي فلان موضوع نامه مينوشت، حضرت هم جواب آن را ميدادند، البته جواب پسر پيغمبر هميشه يك جواب محكم و متين و دندانشكن است اما در آن تعرض خصمانهي صريح نيست. اما در مورد امام باقر (ع) وضع طور ديگري است حركت امام باقر (ع) آن چنان است كه هشام بن عبدالملك احساس وحشت ميكند و ميبيند كه بايد آن حضرت را زير نظر قرار دهد و ميخواهد آن حضرت را به شام ببرد. البته امام سجاد (ع) را هم در دوران امامتشان (بعد از آن دفعهي اول كه از كربلا شروع شده) با غل و زنجير به شام بردهاند، لكن وضع آن جا جور ديگري است و امام سجاد (ع) با ملاحظهي بيشتري هميشه برخورد ميكردند، اما در مورد امام باقر (ع) لحن كلام را تندتر ميبينيم.
من چند روايت ديدم در مذاكرات حضرت باقر (ع) با اصحابشان كه
[صفحه 46]
نشانهي دعوت به حكومت و خلافت و امامت و حتي نويد آينده در آنها مشاهده ميشود. يك روايت، روايتي است كه در بحار به اين مضمون نقل شده است.
«عن الحكم بن عتيبة قال بينا أنا مع ابيجعفر (ع) و البيت غاص باهله، اذا اقبل الشيخ يتوكأ علي عنزة له، فقال: السلام عليك يابن رسول الله … فو الله اني لاحبكم و احب من يحبكم فوالله ما احبكم و احب من يحبكم لطمع في دنيا و انني لأبغض عدوكم و ابرء منه فوالله ما ابغضه و ابرء منه لوتر كانت بيني و بينه و الله اني لا حل حلالكم و احرم حرامكم و انتظر امركم. فهل ترجو لي جعلني الله فداك؟ فقال ابوجعفر (ع): الي، الي، حتي اقعده علي جنبه. ثم قال: ايها الشيخ ان علي بن الحسين (ع) اتاه رجل فسئله عن مثل الذي سئلتني عنه، فقال له ابي (ع) ان تمت ترد علي رسول الله و علي علي و الحسن و الحسين و علي علي بن الحسين و يثلج قلبك و يبرد فؤادك و تقر عينك و تستقبل الروح و الريحان مع الكرام الكاتبين و ان تعش تري ما يقرا الله به عينك و تكون معنا في السنام الا علي» [15].
«منزل حضرت ابيجعفر پر از جمعيت بود پيرمردي آمد كه تكيه داده بود به عصايي و سلام كرد و اظهار محبت كرد و نشست در كنار حضرت و گفت: آيا اميد داري كه من ببينم روزگار پيروزي شما را چون منتظر امر شما يعني منتظر فرارسيدن دوران حكومت شما هستم؟ (تعبير امر، و هذا الامر، و امركم، به معناي حكومت است در تعبيرات اين دوره، چه تعبيرات بين ائمه و اصحابشان و چه مخالفين آنان، مثلا در كلام هارون به مأمون: و الله لو تنازعت معي في هذا الامر، نيز تعبير هذا الامر يعني خلافت و امامت. پس انتظر امركم يعني خلافت شما را انتظار ميبرم) حال سؤال ميكند. كه آيا اميد داريد كه من به آن روز برسم و آن روز را ببينم؟ حضرت او را نزديك خود آوردند و نشاندند كنار خودشان، و فرمودند: عين اين سؤال از علي بن الحسين (ع) هم شده (البته ما آن را در روايات امام سجاد پيدا نميكنيم ميشود فهميد كه اگر امام سجاد در ميان يك جمع بزرگي اين
[صفحه 47]
قضيه را فرموده بودند به گوش ديگران و ماها هم ميرسيد، آن چيزي را كه امام سجاد، به گمان زياد سرا فرمودهاند اين جا امام باقر علنا ميگويند) پس مأيوسش نميكنند، ميگويند اگر بميري كه با پيغمبر و اولياء خواهي بود، اگر هم بماني با خود ما خواهي بود».
چنين تعبيراتي در كلام امام باقر (ع) هست كه حاكي از اميد دادن به شيعيان در مورد آينده است. در يك روايت ديگر براي قيام، تعيين وقت شده و اين چيز عجيبي است. عن ابيحمزة الثمالي بسند عال (در كافي است)
«قال سمعت اباجعفر (ع) يقول يا ثابت ان الله تبارك و تعالي قد وقت هذا الامر في السبعين فلما ان قتل الحسين (ع) اشتد غضب الله تعالي علي اهل الارض فاخره الي اربعين و مائه و حدثناكم و اذعتم الحديث فكشفتم قناع الستر و لم يجعل الله له بعد ذالك وقتا عندنا. و يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده امالكتاب». [16].
«خداوند سال 70 را براي تشكيل حكومت علوي مقدر فرموده بود. چون حسين (ع) كشته شد خداوند بر مردم خشمگين شد و آن را به سال 140 تأخير انداخت ما اين زمان را به شما گفتيم و شما آن را افشا كرديد و پردهي كتمان را از آن برداشتيد، لذا ديگر خداوند وقتي را براي آن به ما نفرمود و خدا هرچه را اراده كند محو يا اثبات ميكند و سرنوشت مكتوب، نزد اوست».
ابوحمزه ميگويد: «فحدثت بذالك اباعبدالله (ع) فقال قد كان كذلك» [17] سال 140 اواخر دوران زندگي امام صادق (ع) است. اين همان چيزي است كه من قبل از اين كه اين حديث را ببينم از روال زندگي ائمه استشمام ميكردم و به نظرم ميرسيد كه دوران حكومتي كه امام
[صفحه 48]
سجاد (ع) آن طور برايش كار ميكند و امام باقر (ع) آن طور، قاعدة ميافتد به زمان امام صادق (ع)، وفات امام صادق سال 148 است، و اين وعده براي سال 140 است. سال 140 همچنين بعد از سال 135 كه قبلا اهميت و مؤثر بودن آن را عرض كردم، يعني سال روي كار آمدن منصور، اگر منصور روي كار نميآمد يا اگر حادثهي بنيعباس پيش نميآمد، گويا تقدير عادي الهي بود كه در سال 140 بايد حكومت الهي و اسلامي سر كار ميآمد.
حالا اين بحث ديگري است كه آيا اين كه اين آينده مورد انتظار و توقع خود ائمه عليهمالسلام هم بوده يا آنها ميدانستهاند كه قضاء الهي چيز ديگري است؟ اين را فعلا بحث ندارم و ميتواند يكي از فصول جداگانهي اين بحث باشد. فعلا صحبت من در وضع امام باقر (ع) است كه ايشان تصريح ميكنند كه تشكيل نظام الهي در سال 140 مقدر بود، ما آن را به شما گفتيم و شما افشا كرديد و خداي متعال آن را به تأخير انداخت. دادن چنين اميدها و طرح چنين وعدهها خود يكي از خصوصيات دوران امام باقر (ع) است، البته دربارهي زندگي امام باقر هم ساعتهاي متمادي بحث بايد كرد تا تصويري از زندگي آن حضرت به دست بيايد. بنده در آن مورد هم بحثهاي طولاني كردهام، اجمالا در زندگي آن حضرت، عنصر مبارزهي سياسي واضحتر است، منتهي نه مبارزهي حاد مسلحانه. زيد بن علي برادر آن حضرت به ايشان مراجعه ميكند، حضرت ميفرمايند قيام نكن و او نيز اطاعت ميكند. اين كه ديده ميشود بعضي به جناب زيد اهانت ميكنند به تصور اين كه ايشان حرف امام را كه گفته بودند قيام نكن اطاعت نكرده است، تصور نادرست و غلطي است. امام باقر كه فرمودند قيام نكن او اطاعت كرد و قيام نكرد، با امام صادق مشورت كرد امام نفرمودند قيام نكن بلكه او را
[صفحه 49]
تشويق هم كردند، پس از شهادتش هم امام صادق آرزو كردند كه اي كاش من جزء كساني بودم كه با زيد بودم. بنابراين جناب زيد به هيچ وجه نبايد مورد اين بي لطفي قرار بگيرد. باري، امام باقر (ع) قيام مسلحانه را قبول نكردهاند اما مبارزهي سياسي در زندگي ايشان واضح است و آن را در سيرهي آن حضرت ميشود فهميد، در حالي كه در دوران امام سجاد احساس مبارزهي صريح نميشد.
هنگامي كه دوران زندگي اين بزرگوار به پايان ميرسد ميبينيم كه آن حضرت حركت مبارزي خود را با ماجراي عزاداري در مني ادامه ميدهد. وصيت ميكند كه ده سال در مني براي ايشان گريه كنند «تندبني النوادب بمني عشر سنين» [18] اين ادامهي همان مبارزه است. گريه بر امام باقر آن هم در مني، اين به چه منظور است؟ در زندگي ائمه عليهمالسلام آن جايي كه بر گريه تحريض شده ماجراي امام حسين (ع) است كه روايات متقن مسلم قطعي در آن باره داريم. جاي ديگر بنده يادم نميآيد مگر در مورد حضرت رضا آن هم در هنگام حركتشان، كه خاندان خود را جمع كردند تا برايشان گريه كنند كه يك حركت كاملا سياسي و جهتدار و معنيداري بود. و مربوط به پيش از رحلت امام است. فقط در مورد امام باقر (ع) امر به گريه پس از شهادت است كه وصيت ميكنند و 800 درهم از مال خودشان را ميگذارند كه اين كار را در مني بكنند، مني با عرفات فرق دارد، با مشعر فرق دارد، با خود مكه فرق دارد. در مكه مردم متفرقند و هر كس مشغول كار خود است، عرفات يك صبح تا عصر بيشتر نيست، صبح كه ميآيند
[صفحه 50]
خستهاند عصر هم با عجله ميروند كه به كارشان برسند، مشعر چند ساعتي در شب است، گذرگاني است در راه مني، اما مني سه شب متوالي است، كساني كه در اين سه شبانه روز، روزها خودشان را به مكه برسانند و شب برگردند كم هستند، غالبا آن جا ميمانند، بخصوص در آن زمان و با وسايل آن روز در حقيقت هزاران نفر كه از اكناف عالم اسلام آمدهاند سه شبانه روز يكجا جمعند.
هر كسي به سهولت درك ميكند كه اين جا جاي مناسبي براي تبليغات است، هر پيامي كه بايد به سراسر دنياي اسلام برسد خوب است آن جا مطرح ميشود، مخصوصا با وضع آن روز كه راديو، تلويزيون، روزنامه و وسايل ارتباط جمعي وجود نداشته است. وقتي عدهاي بر يكي از اولاد پيغمبر گريه ميكنند قاعدة همه سؤال خواهند كرد كه چرا گريه ميكنند؟ بر هر مردهاي كه پس از گذشت سالها، آن همه گريه نميكنند، مگر به او ظلم شده است؟ مگر كشته شده است؟ چه كسي به او ظلم كرده؟ چرا بر او ظلم شده است؟ سؤالهاي فراواني از اين قبيل مطرح ميشود. و اين همان حركت سياسي مبارزي بسيار دقيق و حساب شده است.
در دوران زندگي سياسي امام باقر (ع) نكتهاي توجه مرا جلب كرد و آن اين است كه استدلال هايي كه در نيمهي اول قرن هجري در باب خلافت بر زبان اهلبيت ميگذشت همانها را امام باقر (ع) تكرار ميكند. خلاصهي آن استدلال اين است كه عرب بر عجم تفاخر كردند به خاطر پيغمبر، و قريش بر غير قريش تفاخر كردند به خاطر پيغمبر. اگر اين درست است پس ما كه نزديكان و خاندان پيغمبريم اولي به پيغمبريم از ديگران، با اين حال ما را كنار ميزنند و ديگران خود را وارث حكومت او ميدانند، اگر پيامبر مايهي
[صفحه 51]
تفاخر قريش بر ديگران و مايهي تفاخر عرب به عجم است، پس موجب اولويت ما بر ديگران نيز هست. اين استدلالي است كه در صدر اول بارها در كلمات اهلبيت تكرار شده است. اكنون ميبينيم امام باقر هم در سالهاي بين 95 و 114 كه دوران امامت آن حضرت است اين كلمات را بيان ميكند. و محاجه براي خلافت چيز خيلي معني داري است.
دوران امام باقر (ع) هم تمام ميشود و از سال 114 امامت امام صادق (ع) شروع ميشود و تا سال 148 ادامه مييابد. امام صادق (ع) دو مرحله را در اين مدت طي ميكنند، يكي از 114 تا سال 132 يا 135 يعني، يا تا غلبهي بنيعباس يا تا خلافت منصور، اين يك دوره است كه بايد آن را دورهي آسايش و گشايش دانست و همان است كه معروف شده به خاطر نزاع بنياميه و بنيعباس ائمه فرصت كردند معارف تشيع را بيان كنند. اين مخصوص همين دوران است، زمان امام باقر (ع) چنان چيزي نبود، بلكه زمان قدرت بنياميه بود و هشام بن عبدالملك كه دربارهاش گفتهاند «و كان هشام رجلهم» و بزرگترين شخصيت بنياميه بعد از عبدالملك بود، در زمان امام باقر (ع) حكومت ميكرده است بنابراين زمان امام باقر (ع) هيچ گونه اختلافي بين كسي و كسي كه موجب اين باشد كه ائمه بتوانند از فرصت استفاده كنند نبوده است جنگهاي داخلي و اختلافات سياسي مربوط به زمان امام صادق (ع) آن هم اين دوران نخستين است كه آهسته، آهسته دعوت بنيعباس و گسترش آن آغاز شده بود و نيز اوج دعوت شيعي علوي در سرتاسر دنياي اسلامي بود كه اكنون مجال شرح آن نيست.
[صفحه 52]
آن وقتي كه امام صادق (ع) به امامت رسيدند در دنياي اسلام در آفريقا، در خراسان، در فارس، در ماوراءالنهر، در جاهاي مختلف دنياي اسلام درگيريها و جنگهاي زيادي بود و مشكلات بزرگي براي بنياميه پيش آمده بود و امام صادق (ع) از فرصت استفاده كردند براي تبيين و تبليغ همان سه نقطهاي كه در زندگي امام سجاد اشاره شد يعني معارف اسلامي، مسألهي امامت و بخصوص تكيه بر روي امامت اهلبيت و اين سومي در دوران زندگي امام صادق (ع) در مرحلهي اول آن بوضوح مشاهده ميشود.
يك نمونه اين است كه عمرو بن ابي المقدام، روايت ميكند: «رأيت اباعبدالله (ع) يوم عرفه بالموقف و هو ينادي باعلي صوته» حضرت در عرفات در روز عرفه در اجتماع مردم و در وسط مردم ايستاده بود و با بلندترين فرياد يك جملهاي را ميگفت به يك طرف رو ميكرد اين جمله را ميگفت و بعد به آن طرف ديگ رو ميكرد و ميگفت، سپس به طرف ديگر و طرف ديگر. در هر طرف سه مرتبه جملاتي را تكرار ميكرد (توجه كنيد به كاربرد كلمهي امام و اثرات اين بيان يعني بيدار كردن مردم نسبت به حقيقت امامت و برانگيختن اين فكر كه آيا اينهايي كه سر كارند شايستهي امامتند يا نه؟) و آن جملات اين بود.
«ايها الناس ان رسول الله (ص) كان هو الامام ثم كان علي بن ابيطالب، ثم الحسن، ثم الحسين، ثم علي بن الحسين، ثم محمد بن علي، ثم هاه [19] فينادي ثلاث مرات لمن بين يديه و لمن خلفه و عن يمينه و عن يساره اثنا عشرة صوتا».
«اي مردم، همانا امام، رسول خدا بود، و پس از او علي بن ابيطالب، و
[صفحه 53]
پس از او حسن، و پس از او حسين و سپس علي بن الحسين و سپس محمد بن علي و آنگاه هاه يا هه (اين جملهاي است كه من نتوانستم بخوانم اگر كسي توانست بخواند بعد به من هم بگويد) مجموعا دوازده مرتبه اين جملات را تكرار كرد. راوي ميگويد پرسيدم كه هاه يا هه يعني چه؟ گفتند: در لغت بني فلان يعني من، كنايه از خود آن حضرت، يعني بعد از محمد بن علي من امامم»
نمونهي ديگر: «قال قدم رجل من اهل الكوفة الي خراسان فدعا الناس الي ولاية جعفر بن محمد» [20] يك نفر بلند شده از مدينه رفته به خراسان و مردم را به ولايت جعفر بن محمد دعوت ميكند يعني حكومت ايشان، شما ببينيد در دوران مبارزات ايران، آن وقتي كه ما توانستيم بگوييم جمهوري اسلامي يا حكومت اسلامي كي بود؟ در تمامي طول سالهاي مبارزه ما حداكثر ميتوانستيم نظر اسلام در باب حكومت را بگوييم و حدود آن را. يعني اين كه بگوييم اسلام براي حكومت چه ضوابطي معين كرده و حاكم داراي چه شرايطي است. اين حداكثر چيزي بود كه در اين باب ميشد گفت و هرگز نوبت به داعيهي حكومت اسلامي يا نام بردن از شخص خاص بعنوان حاكم نميرسيد. سال 57 يا حداكثر در محافل خصوصي، سال 56 بود كه ما حكومت اسلامي را بعنوان داعيهي مشخص مطرح كرديم و تازه حاكمش را معين نميكرديم، پس ببينيد اين كه در زمان امام صادق (ع) بلند ميشوند ميروند در اقصي نقاط كشور اسلامي، مردم را به حكومت امام صادق دعوت ميكنند، اين معنايش چيست؟ آيا معنايش غير از نزديك شدن زمان موعود است؟، اين همان سال 140 است، اين همان چيزي ست كه خيز حركت ائمه بطور طبيعي، آن را ايجاب ميكرده و تشكيل حكومت اسلامي
[صفحه 54]
در آن دوران را نويد ميداده است. خوب، مردم را دعوت ميكنند به حكومت و ولايت جعفر بن محمد. ولايت را امروز، ما خوب ميفهميم. سابقا ولايت را به محبت معني ميكردند مردم را دعوت كردن به ولايت يعني به محبت جعفر بن محمد؟ اين كه دعوت ندارد، محبت چيزي نيست كه جامعه را به آن دعوت كنند. به علاوه اگر ولايت را به محبت معني كنيم دنبالهي حديث معنا ندارد، توجه بكنيد:
«ففرقه اطاعت و اجابت»
«يك فرقه اطاعت و اجابت كردند»
«و فرقة جحدت و انكرت»
«يك عده انكار كردند و قبول نكردند [محبت اهلبيت را چه كسي در دنياي اسلام انكار و رد ميكرد؟!]»
«و فرقة ورعت و وقفت»
«يك فرقه هم ورع به خرج دادند و توقف كردند».
تورع و توقف ديگر به هيچ وجه متناسب با محبت نيست، اين قرينه است بر اين كه مقصود از ولايت چيز ديگري است و همان حكومت است دنبالهي حديث اين است:
«فخرجت من كل فرقة رجل فدخلوا علي ابي عبدالله (ع) … » [21].
«ميآيند خدمت حضرت و صحبتهايي ميكنند. حضرت به يكي از آنها كه تورع و توقف كرده ميگويند تو كه در اين كار تورع و توقف كردي چرا تورع نكردي در كنار نهر فلان در فلان روز كه فلان كار خلاف را انجام دادي؟!»
اين گفته بوضوح نشان ميدهد كه شخصي كه در خراسان آن دعوت
[صفحه 55]
را ميكرده كاري موافق رضاي امام انجام ميداده و شايد فرستادهي خود ايشان بوده است.
اين مربوط به مرحلهي اول از دوران امام صادق (ع) است و نشانههايي از اين قبيل در زندگي آن حضرت هست كه به گمان زياد؛ همه مربوط به همين مرحله ست. تا اين كه منصور به خلافت ميرسد. وقتي منصور بر سر كار ميآيد وضع سخت ميشود و زندگي حضرت برميگردد به وضعي كه شايد منطبق باشد بر وضع دوران زندگي امام باقر (ع)، اختناق حاكم ميشود و فشارهاي گوناگون بر آن حضرت وارد ميگردد، بارها حضرت به حيره، واسط، رميله، و جاهاي ديگر احضار يا تبعيد ميشوند. دفعات متعدد خليفه آن حضرت را مورد خطاب و اقدامهاي خشمآلود قرار ميدهد. يكبار گفت: «قتلني الله ان لم اقتلك» [22] «يعني خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم» يكبار به حاكم مدينه دستور داد كه: «ان احرق علي جعفر بن محمد (ص) داره» «خانهاش را آتش بزن» كه حضرت از آتش عبور كردند و با جملات كوبنده و حركت متوكلانهي خود، نمايش غريبي را نشان دادند:
«انا ابناعراق الثري انا بن محمد المصطفي» [23].
«من فرزند رگهاي تپندهي زمينم، من فرزند محمد مصطفايم»
كه اين خود بيشتر آن مخالفين را منكوب كرد. برخورد بين منصور و حضرت صادق غالبا، برخورد بسيار سختي است، بارها حضرت را تهديد كرد البته رواياتي هم هست كه حضرت پيش منصور تذلل و اظهار كوچكي كردهاند و بيشك هيچ يك از آنها درست نيست. من دنبال اين روايات
[صفحه 56]
رفتم و به اين نتيجه رسيدم كه هيچ اصل و اساسي ندارد. غالبا ميرسد به ربيع حاجب كه فاسق قطعي است و از نزديكان منصور است. عجيب اين كه بعضي گفتهاند ربيع شيعه يا دوستدار اهلبيت بوده! ربيع كجا و شيعه بودن كجا؟ ربيع بن يونس نوكر مطيع و گوش به فرمان منصور است، از آن افرادي است كه از كودكي به دستگاه بنيعباس راه يافته و نوكري آنها را كرده و حاجب منصور شده و بعد هم به آنان خدمات فراواني كرده و بالاخره به وزارت رسيده است. وقتي كه منصور ميمرد، اگر ربيع نبود خلافت از دست خانوادهي منصور بيرون ميرفت و شايد به دست عموهايش ميافتاد. ربيع كه به تنهايي در بالين منصور بود وصيت نامهاي را جعل كرد به نام مهدي پسر منصور و مهدي را به خلافت رساند. فضل بن ربيع كه بعدها در دستگاه هارون و امين وزارت داشت پسر همين شخص است. اين خانواده، خانوادهاي هستند كه به وفاداري به بنيعباس معروفند و هيچ ارادتي به اهلبيت نداشتهاند و هرچه ربيع راجع به امام گفته دروغ و جعل است و هدف از آن اين بود كه حضرت را در سمعهي آن روز محيط اسلامي آدمي وانمود كند كه در برابر خليفه تذلل ميكند، تا ديگران هم تكليف خودشان را بدانند. باري، برخورد بين امام صادق و منصور خيلي تند است تا به شهادت امام صادق منتهي ميشود در سال 148.
دنبالهي طرح كلي در زندگي امام موسي بن جعفر (ع) فوقالعاده پرماجرا و شورانگيز است و به نظر من اوج حركت مبارزي ائمه مربوط به دوران
[صفحه 57]
زندگي اين بزرگوار است كه متأسفانه از زندگي آن حضرت يك گزارش درست و روشنگر در دست نداريم. گاه چيزهاي در زندگي آن حضرت ديده ميشود كه بيننده را مبهوت ميكند. مثلا از بعضي روايات برميآيد كه ايشان چندي دور از چشم عمال حكومت و شايد مخفي يا متواري بودهاند يعني دستگاه هارون در تعقيب آن حضرت بوده و ايشان را پيدا نميكرده است. خليفه كساني را ميبرده و شكنجه ميكرده كه بگوييد موسي بن جعفر كجاست؟ و اين يك امر بيسابقه در زندگي ائمه است. از جمله ابن شهرآشوب در مناقب روايتي را نقل ميكند كه چنين چيزي از آن برميآيد: «دخل موسي بن جعفر بعض قري الشام متنكرا هاربا» [24] دربارهي هيچ يك از ائمه چنين چيزي نداريم. اينها نشان دهندهي يك جرقههايي در زندگي امام موسي بن جعفر است و با ملاحظهي اينهاست كه معناي آن زندان و حبس ابد كذايي معلوم ميشود و الا هارون، اول كه به خلافت رسيد و به مدينه آمد همان طور كه شنيدهايد موسي بن جعفر را كاملا مورد نوازش قرار داد و احترام كرد و اين داستان، معروف است كه مأمون نقل ميكند كه حضرت بر دراز گوشي سوار بودند و آمدند تا وارد منطقهاي كه هارون نشسته بود شدند هرچه خواستند پياده بشوند هارون نگذاشت قسم داد كه بايد تا نزد بساط من سواره بياييد و ايشان سواره آمدند، و آن حضرت را احترام كرد و با هم چنين و چنان گفتند وقتي ميرفتند هارون به من و امين گفت ركاب ابي الحسن را بگيريد تا آخر داستان، جالب اين كه در اين روايت مامون ميگويد پدرم هارون به همه 5 هزار دينار و 100 هزار دينار (يا درهم) عطيه و
[صفحه 58]
جايزه ميداد به موسي بن جعفر 200 دينار داد در حالي كه وقتي حال حضرت را ميپرسيد حضرت به او از گرفتاريهاي زياد و بدي وضع معيشيت و عائلهي زياد شكايت كرد … (كه حالا اين حرفها هم از امام بسيار جالب و پرمعني است و براي بنده و كساني كه تقيهي دوران بارزه را آزمودهاند خيلي آشناست و كاملا قابل فهم است كه چطور ميشود امام به مثل هاروني اظهار كند كه وضعمان خوب نيست، زندگيمان نميگذرد. در اين گونه حرف زدن هيچ تذلل نيست و خيلي از شماها ميدانم كه در دوران رژيم جبار و دوران خفقان طبيعتا از اين كارها كردهايد و كاملا هم قابل درك است كه انسان با سخني از اين قبيل، دشمن را از وضع و حال و كار خود غافل كند) و قاعدة با اين اظهارات، هارون بايد براي آن حضرت مبالغ زياد و مثلا پنجاه هزار دينار (يا درهم) در نظر ميگرفت. اما فقط 200 دينار ميدهد. ميگويد از پدرم علت اين كار را پرسيدم گفت اگر به او مبلغي را كه به گردن گرفتم بدهم اطمينان ندارم كه اندكي بعد با صد هزار شمشيرزن از شيعيان و دوستانش به جان من نيفتد. اين برداشت هارون است و به نظر من هارون درست هم فهميده بود.
بعضي خيال ميكنند كه اين برداشت ناشي از سعايت ها بوده است ولي اين حقيقت قضيه بود. آن زماني كه موسي بن جعفر (ع) با هارون مبارزه ميكرد واقعا اگر پولي در دستگاه خود داشت خيلي كسان بودند كه آماده بودند در كنار موسي بن جعفر شمشير بزنند و نمونههايش را در مورد غير ائمه (ع) يعني امامزادگان ديدهايم و ائمه يقينا بيشتر ميتوانستند مردم را دور خود جمع كنند.
بنابراين دوران موسي بن جعفر (ع) دوران اوج است كه بعدها به
[صفحه 59]
زنداني شدن آن حضرت منتهي ميشود.
هنگامي كه نوبت به امام هشتم (ع) ميرسد باز دوران، دوران گسترش و رواج و وضع خوب ائمه است و شيعه همه جا گستردهاند و امكانات بسيار زياد است كه منتهي ميشود به مسألهي ولايتعهدي. البته در دوران هارون امام هشتم در نهايت تقيه زندگي ميكردند. يعني كوشش و تلاش را داشتند، حركت را داشتند، تماس را داشتند، منتهي با پوشش كامل. آدم ميتواند بفهمد مثلا دعبل خزاعي كه دربارهي امام هشتم در دوران ولايتعهدي آن طور حرف ميزند، دفعتاً از زير سنگ بيرون نيامده بود. جامعهاي كه دعبل خزاعي ميپرورد يا ابراهيم بن عباس را كه جزو مداحان علي بن موسي الرضاست، يا ديگران و ديگران را، اين جامعه بايستي در فرهنگ ارادت به خاندان پيغمبر سابقه داشته باشد. چنين نيست كه دفعة و بدون سابقهي قبلي در مدينه و در خراسان و در ري و در مناطق گوناگون ولايتعهدي علي بن موسي الرضا (ع) را جشن بگيرند اما قبلا چنين سابقهاي نداشته باشد. آنچه در دوران علي بن موسي الرضا يعني ولايتعهدي، پيش آمد (كه حادثهي بسيار مهمي است و بنده سال گذشته در پيام به زمينهها و علل آن اشاره كردم) نشان دهندهي اين است كه وضع علاقهي مردم و جوشش محبت هاي آنان نسبت به اهلبيت در دوران امام رضا (ع) خيلي بالا بوده است. به هر حال بعد هم كه اختلاف امين و مأمون پيش آمد و جنگ و جدال بين خراسان و بغداد پنج سال طول كشيد، همهي اينها موجب شد كه علي بن موسي الرضا (ع) بتوانند كار وسيعي بكنند كه اوج آن به مسألهي
[صفحه 60]
ولايتعهدي منتهي شد. متأسفانه آن جا هم باز با حادثهي شهادت، اين رشته قطع شد و يك دوران جديدي آغاز گشت كه دوران محنت و غم اهلبيت است. به نظر بنده از دوران امام جواد (ع) به بعد براي اهلبيت بدتر و محنت بارتر از همهي اوقات است. اين يك ترسيم كلي از زندگي سياسي ائمه عليهمالسلام بود كه عرض شد.
همان طور كه قبلا گفته شد من بحث خود را دو قسمت كرده بودم. يك قسمت ترسيم كلي بود كه تا اين جا تمام ميشود. قسمت ديگر، نمودارهايي از حركات مبارزي در زندگي ائمه است كه شايد وقت كافي اكنون براي بيان آن نباشد و لازم باشد كه بيش از اين مزاحم برادران عزيز و دوستان ارجمند نشوم. اما آن چيزهايي كه به نظر من رسيد و فرصت كردم در ظرف پريروز و ديروز چند ساعتي كار كنم و در ميان يادداشتهاي قديميم آنها را گرد بياورم اينهاست كه عناوين آنها را ذكر ميكنم البته عناوين قابل بحث فقط اينها نيست. اما من براي اين كه اگر ديگران بخواهند كار كنند موضوعاتي در اختيارشان باشد بخشي از عناوين را عرض ميكنم.
يكي از مسائل، ادعاي امامت و دعوت به امامت است كه اين در زندگي ائمه (ع) هرجا هست نشانهي حركت مبارزي است و اين يك فصل مبسوطي است كه روايات آن در ابواب مختلف وجود دارد از جمله روايات: «الأئمة نور الله» [25] در كافي و روايت امام هشتم (ع) در معرفي امامت [26] و نيز روايات متعدد در زندگي امام صادق (ع) و مجادلات اصحاب ايشان با طرفهاي گوناگون و روايات مربوط به زندگي امام حسين
[صفحه 61]
عليهالسلام در هنگام دعوت اهل عراق و روايات فراوان ديگر.
مسألهي ديگر برداشت خلفا از ادعاها و كارهاي ائمه (ع) است. شما ميبينيد كه از زمان عبدالملك تا زمان متوكل همواره يك تلقي و برداشت از هدف و برنامهي ائمه (ع) وجود داشته و هميشه خلفا و عمال شان با يك نگاه به ائمه مينگريستند و قهراً دربارهي آنان تصميم مشابهي ميگرفتند. اين نكتهي مهمي است كه نميشود ازآن آسان عبور كرد. چرا اينها از زندگي ائمه اين طور برداشت ميكردند؟ مثلا جملهي: «خليفتان يجبي اليهما الخراج» [27] كه دربارهي موسي بن جعفر عليهالسلام يا: «هذا علي ابنه قد قعد و ادعي الامر لنفسه» كه دربارهي علي بن موسي (ع) ميگفتند و يا جملات مشابهي كه دربارهي ائمهي ديگر، همه نشان ميدهد چه ادعاها و داعيه هايي را خلفا و دوستان خلفا از زندگي ائمه برداشت ميكردند. اين قابل توجه و يكي از آن نكات مهم است.
مسألهي ديگر اصرار خلفا بر اين كه امامت را نسبت به خودشان بدهند و حساسيت شيعه كه با اين امر مخالفت كنند است. مثلا به اين نمونه كه نظايري هم دارد توجه كنيد: «كثير» كه از شعراي بزرگ طراز اول دورهي نخستين اموي است (يعني، رديف فرزدق و جرير و اخطل و جميل و نصيب و غيرهم) شيعه و از علاقهمندان امام باقر (ع) بوده است: روزي آمد خدمت امام باقر (ع). حضرت با حال اعتراض گفتند:
«امتدحت عبدالملك!؟ قال: يابن رسول الله ما قلت له يا امام الهدي و انما قلت له اسدو و الأسد كلب، و يا شمش و الشمس جماد ويا بحر و البحر
[صفحه 62]
موات … » [28].
«شنيدم مدح عبدالملك را كردهاي!؟ دستپاچه شد و گفت: من امام الهدي به او نگفتم، من به او شير و خورشيد و دريا و كوه و اژدها لقب دادهام و اينها هيچ كدام ارزشي ندارد … بدين ترتيب عمل خود را توجيه كرد، حضرت تبسمي كردند و آنگاه كميت اسدي برخاست وآن قصيدهي هاشميهي خود را خواند كه با اين بيت شروع ميشود»
من لقلب متيم مستهام
غير ما صبوة و لا احلام
و ميرسد به اين بيت:
ساسة لاكمن يري رعية الناس
سواء و رعية الانعام [29].
اين نمونه روشن ميكند كه ائمه نسبت به اين كه عبدالملك مدح بشود حساس بودند اما دوستاني مثل كثير حساسيت شان روي «امام الهدي» بود. ميگفتند ما به او امام الهدي نگفتيم و اين نمونه خود علاقهي شديد خليفه را به اين كه به او امام الهدي بگويند نشان ميدهد.
در زمان بنيعباس اين علاقه و اصرار بيشتر بود مروان بن ابي حفصه اموري كه از شعراي مداح و وابسته و مزدور هم بنياميه و هم بنيعباس بود (عجيب اين است كه وي زمان بنياميه شاعر دربار بود بعد كه بنيعباس بر سر كار آمدند باز شاعر دربار شد چون شاعر بسيار قوي و زبان آوري بود آنها هم او را با پول ميخريدند) هنگامي كه مدح بنيعباس را ميگفت اكتفا به اين نميكرد كه از كرم شان و شجاعت شان و ديگر خصال شان بگويد، بلكه آنها را به پيغمبر نسبت ميداد و شؤون و مقامهاي مورد نظرشان را براي آنان ثابت ميكرد يكي از شعرهاي او اين است:
[صفحه 63]
اني يكون و ليس ذاك بكائن
لبني البنات وراثة الاعمام
يعني چگونه چنين چيزي ممكن است كه دختر زادگان، ارث عمو را ببرند؟ خوب، عموي پيغمبر عباس ارثي دارد و چرا دختر زادگان كه اولاد فاطمه هستند ميخواهند ارث او را ببرند! ببينيد دعوا بر سر خلافت است، يك جنگ حقيقي فرهنگي و سياسي است. و در مقابل، آن شاعر طائي شيعي معروف يعني، جعفر بن عفان طائي ميگويد:
لم لا يكون؟ و ان ذاك لكائن
لبني البنات وراثة الاعمام
للبنت نصف كامل من ماله
و العم متروك بغير سهام [30].
يعني، دختر نصف مال پدر را ميبرد و عمو از مال آن كسي كه دختر دارد هيچ نميبرد. پس شما ارثي نداريد كه طلب كنيد. باري اين يك نمونه از حساسيت ياران ائمه (ع) در مقابل داعيه هاي امامت است.
مسألهي ديگر تأييد و حمايت ائمه (ع) از حركات خونين است كه يكي از بحثهاي شورانگيز زندگي ائمه (ع) است و حاكي از همين جهت گيري مبارزي است. اظهارات امام صادق دربارهي معلي بن خنيس هنگامي كه به دست داوود بن علي كشته شد، اظهارات دربارهي زيد، دربارهي حسين بن علي شهيد فخ و ديگران. روايت عجيبي را ديدم در نور الثقلين كه نقل ميكند از علي بن عقبه:
«ان ابي قال دخلت انا و المعلي علي ابي عبدالله (ع) فقال (ع): ابشروا انتم علي احدي الحسنيين، شفي الله صدوركم، و اذهب غيظ قلوبكم، و انا لكم من عدوكم، و هو قول الله تعالي: و يشف صدور قوم مؤمنين، و ان مضيتم قبل ان يروا ذلك مضيتم علي دين الله الذي رضيه
[صفحه 64]
لنبيه (ص) و لعلي (ع)» [31].
«من و معلي بر حضرت ابيعبدالله (ع) وارد شديم حضرت فرمود: بشارت باد شما را كه يكي از دو نيكوترين (پيروزي يا شهادت) متعلق به شماست، خدا سينهي شما را شفا داد (شفا دهد) و خشم و دل شما را فرو نشانيد (فرو نشاند) و شما را بر دشمنان مسلط كرد (مسلط كند) و اين همان وعدهي الهي است كه فرمود: و يشف صدور قوم مؤمنين. اگر شما پيش از آن كه به اين پيروزي دست يابيد از دنيا ميرفتيد (برويد) بر دين خدا كه آن را براي پيامبرش (ص) و علي عليهالسلام پسنديده است درگذشته بوديد (درميگذريد)».
اين روايت از اين جهت مهم است كه در آن سخن از مبارزه و پيروزي و كشتن و كشته شدن است، بخصوص كه مخاطب در آن معلي بن خنبس است كه سرنوشت او را ميدانم. امام بيمقدمه مطلب را شروع ميكند و معلوم است كه از چيزي و حادثهاي حرف ميزند، اما آن حادثه هم معلوم نيست. در تعبيرات «شفي الله صدوركم … » هم احتمال هست كه حضرت دعا ميكنند و هم احتمال بيشتر هست كه خبر از آنچه واقع شده ميدهند. آيا اين دو نفر از كاري و درگيرياي ميآمده اند كه حضرت از آن خبر داشته؟ و شايد خود به آنان مأموريت آن را داده بوده است؟! باري لحن حديث بنا بر هريك از اين دو معني و دو احتمال، بوضوح حاكي از حمايت امام از حركات تند و پرخاشگرانه اي است كه زندگي روزمرهي معلي بن خنيس هم از آن حكايت ميكند. و جالب اين است كه اين معلي باب امام صادق (ع) بوده كه اين مطلب و اين تعبير (تعبير باب) يكي ديگر از آن مباحث قابل تأمل و تعقيب است.
[صفحه 65]
اين كساني كه در روايات به عنوان «باب» ائمه (ع) معرفي شدهاند كي ها بودند؟ كه غالبا هم كشته يا به كشته شدن تهديد شدهاند؟ مانند: يحيي بن ام طويل، معلي بن خنيس، جابر بن يزيد جعفي …
يك بحث ديگر در زندگي ائمه (ع) زندانها و تبعيد ها و تعقيب هاست. و به نظر بنده اين فصلي است كه بايد دقيقا دنبال شود و مطالب زيادي در آن قابل دقت و بررسي است كه اكنون وقت براي ورود در آن كافي نيست.
بحث ديگر، برخورد تند و زبان صريح و تيز ائمه (ع) در برابر خلفاست نكتهي قابل دقت در اين بحث آن است كه اين بزرگواران اگر اشخاص محافظهكار و سازش كاري بودند بايد مثل ديگر علماء و زهاد آن عصر، زبان نرم و لحن دور از معارضه را انتخاب ميكردند. ميدانيد كه علماء و زهاد زيادي بودند كه خلفا به آنها علاقه و شايد ارادت داشتند، هارون ميگفت:
كلكم يمشي رويد
كلكم يطلب صيد
غير عمرو بن عبيد
اينها خلفا را نصيحت ميكردند، و حتي گاهي آنها را به گريه هم ميآوردند، اما مواظب بودند كه به آنان جبار و طاغي و غاصب و شيطان و هرچه اين معاني را برساند نگويند. اما ائمه (ع) ميگفتند، حقايق را افشا ميكردند و ملاحظهي هيبت و قدرت زمامداران آنها را به سكوت وادار نميكرد.
يك بحث ديگر، تندي هاي خلفا بر ائمه (ع) است. مثل آنچه در مواردي ميان منصور با امام صادق (ع) يا هارون با موسي بن جعفر (ع) گذشته و قبلا به بعضي از آنها اشاره كردهام.
بحث ديگري كه كاملا جالب و قابل تعقيب است، داعيه هايي است
[صفحه 66]
كه حاكي از استراتژي امامت است. گاه در اظهارات و مباحثات ائمه (ع) بيانات و داعيه هايي مطرح ميشود كه عادي نيست و حاكي از هدف و خط مشي خاصي است كه همان استراتژي امامت است.
از جملهي اين موارد گفتگوي حضرت موسي بن جعفر (ع) با هارون دربارهي فدك است. هارون روزي به امام كاظم (ع) گفت: «حد فدكا حتي اردها اليك» يعني حدود فدك را معين كن تا آن را به تو برگردانم. فكر ميكرد با اين كار، شعار فدك را كه در خاندان اهلبيت همواره بعنوان يك سند مظلوميت تاريخي مطرح بود، بياثر كند و اين حربه را از آنان بگيرد، و شايد با اين كار، مقايسهاي ميان خود و آنان كه روزي فدك را از تصرف آنان خارج كردهاند، در ذهن شيعيان اهلبيت به وجود آورد. حضرت ابتدا امتناع كردند و سپس كه او اصرار كرد، گفتند:
«لا آخذها الا بحدودها»
«اگر قرار است فدك را برگرداني بايد با محدودهي واقعياش آن را بدهي».
هارون قبول كرد. امام شروع كردند حدود فدك را معين كردن، فرمودند:
«اما الحد الاول فعدن»
«يك سوي آن عدن است!»
حالا اين گفتگو در مدينه يا بغداد انجام ميگيرد، امام منتهي اليه جزيرة العرب يعني عدن را يك حد فدك معرفي ميكند! … «فتغير وجه الرشيد و قال: ايها!» رنگ هارون تغيير كرد و بياختيار گفت: اوه!. حضرت فرمود:
«و الحد الثاني سمرقند»
[صفحه 67]
«يك سوي ديگر آن سمرقند است».
يعني منتهي اليه شرقي قلمرو حكومت هارون! «فاربد وجهه» رنگ هارون تيره شد. حضرت ادامه داد:
«و الحد الثالث افريقيه»
«مرز سوم آن، تونس است!»
يعني منتهي اليه غربي كشور. «فاسود وجهه و قال: هيه!» صورت هارون از خشم سياه شد و گفت: عجب؟!! و بالاخره حضرت فرمود:
«و الحد الرابع سيف البحر مما يلي الجزر و ارمينيه»
«مرز چهارم آن، كنارهي درياست، پست جزيرهها و ارمنستان … »
يعني منتهي اليه شمالي كشور. هارون از روي عصبانيت و استهزاء گفت: «فلم يبق لنا شيي، فتحول الي مجلسي» يعني در اين صورت پس چه چيزي براي ما باقي ماند! برخيز بر سر جاي من بنشين!
«قال موسي قد اعلمتك انني ان حددتها لن تردها»
«حضرت فرمود: به تو گفته بودم كه اگر مرزهاي فدك را بگويم آن را بر نخواهي گردانيد!»
در پايان حديث آمده است كه: «فعند ذلك عزم علي قتله» يعني، اين جا بود كه هارون تصميم گرفت امام را به قتل برساند.
در اين گفتگو بارزترين مطلب، داعيهي موسي بن جعفر (ع) است، همان چيزي كه هارون هم دريافت و كمر به قتل آن حضرت بست. و از اين قبيل اظهارات كه مدعاي ائمه (ع) را آشكار ميسازد در زندگي امام باقر (ع) و امام صادق (ع) و امام رضا (ع) ديده ميشود كه جمعبندي آن، استراتژي امامت را ترسيم ميكند.
[صفحه 68]
يكي ديگر از مباحث قابل بررسي و پيگيري در شرح حال ائمه (ع)، برداشت اصحاب ائمه (ع) از هدف و خط مشي و مدعاي آن بزرگواران است، بديهي است كه اصحاب ائمه از ما به آن بزرگواران نزديكتر و به هدف و داعيهي آنان آگاهتر بودهاند. آيا آنها در اين باره چه تلقي و برداشتي داشتند؟ آيا ما در روايات به اين نكته كه آنان منتظر قيام و «خروج» ائمه بودهاند، برخورد نميكنيم؟ داستان مردي از خراسان را همه ميدانيم كه نزد امام صادق (ع) آمد و خبر داد كه چند صد هزار مرد مسلح منتظر اشارهي آن حضرتند تا قيام كنند، و حضرت پس از آن كه دربارهي عدد مزبور اظهار ترديد و تعجب كردند و او پي در پي، عدد را كم كرد و حضرت در پايان تأكيد بر كيفيت افراد، تعدادي را ذكر كردند (12 يا 15 يا … نفر به اختلاف روايات) و فرمودند: اگر به اين تعداد ياراني داشتم قيام ميكردم.
افراد زيادي از اين قبيل به امام مراجعه و تقاضاي قيام (به تعبير روايات: خروج) ميكردند (البته مواردي هم مراجعه كنندگان، جاسوسان بنيعباس بودند كه از جوابهاي امام به آنان ميشود جاسوس بودن آنان را حدس زد) اين افراد چرا مراجعه ميكردند؟ آيا غير از اين است كه در فرهنگ شيعه در آن روز مسألهي خروج و قيام براي ايجاد دولت حق، يك امر حتمي و يك هدف مسلم ائمه (ع) به شمار ميرفت و تلقي اصحاب و شيعيان اين بود كه ائمه (ع) منتظر فرصت مناسب براي اقدام به آن ميباشند.
روايت جالبي در اين باب ديدم كه از آن ميشود فهميد كه اين تلقي در سطوح اصحاب بلند مرتبهاي چون زرارة بن اعين چگونه بوده است. روايت
[صفحه 69]
در رجال كشي است: روزي زراره نزد امام صادق (ع) ميآيد و ميگويد: يكي از ياران ما از دست طلبكاران گريخته است، اگر «اين امر» نزديك است صبر كند تا با قائم خروج كند و اگر در آن تأخيري هست با آنان از در مصالحه درآيد. حضرت ميفرمايد: خواهد شد. زراره ميپرسد: تا يك سال؟ امام ميفرمايد: ان شاء الله خواهد شد. دوباره ميپرسد؟ تا دو سال؟ باز ميفرمايد: ان شاء الله خواهد شد، و زراره خود را قانع ميكند كه تا دو سال ديگر حكومت آل علي بر سر كار خواهد آمد.
يقينا زراره شخص ساده و بياطلاعي نبود، او يكي از اصحاب نزديك امام باقر (ع) و امام صادق (ع) بود. با اين حال چگونه است كه او تشكيل حكومت علوي را اين قدر نزديك ميبيند؟
در روايت ديگري هشام بن سالم نقل ميكند كه روزي زراره به من گفت: «لا تري علي اعوادها غير جعفر.» يعني، برفراز پايههاي خلافت، كسي جز جعفر بن محمد (ع) را نخواهي ديد. ميگويد: هنگامي كه امام صادق (ع) وفات يافت به او گفتم: آيا آن حرف را به ياد ميآوري؟ و ميترسيدم آن را انكار كند. گفت: بلي، به خدا من آن را به نظر خودم گفته بودم (ميخواسته است اين شبهه پيش نيايد كه آن را از امام نقل كرده است).
از روايات متعددي كه در زمينهي انتظار قيام يا درخواست آن از سوي اصحاب ائمه (ع) وجود دارد به روشني ميتوان فهميد كه هدف ائمه (ع) يعني، تشكيل حكومت علوي و تلاش براي آن و متوقع بودن آن، از جملهي مسلمات در نظر شيعيان و حتي ياران نزديك ائمه (ع) بوده است. و اين قرينهاي حتمي بر هدف و خط مشي ائمه (ع) است.
[صفحه 70]
بحث ديگر اين است كه آيا علت بغض و خصومت خلفا با ائمه (ع) چه بوده است؟ آيا فقط حسادت آنان به مقامات معنوي و توجه و علاقهي مردم به ائمه (ع)، موجب و انگيزهي آن همه دشمني بوده است؟ و يا عامل اصلي چيز ديگري است؟ البته شك نيست كه ائمه (ع) محسود خلفا و ديگران بودهاند و در ذيل آيهي:
«ام يحسدون الناس علي ما آتيهم الله من فضله» [32].
رواياتي به اين مضمون هست كه: «نحن المحسودون» [33] يعني، آنان كه در اين آيه اشاره شده كه مورد حسد قرار ميگيرند، ما هستيم. اما بايد ديد كه به چه چيز ائمه (ع) حسد ميبردند؟ آيا حسد به علم و تقواي آنان بود؟ ميدانيم علما و زهاد زيادي در آن زمان بودند كه به همين صفات در ميان مردم شناخته شده و علاقهمندان و ياران زيادي هم داشتند. چهرههاي معروفي مانند: ابوحنيفه، ابويوسف، حسن بصري، سفيان ثوري، محمد بن شهاب و دهها نفر از قبيل آنان، پيروان و هواداران زيادي داشته و از معروفيت و محبوبيت برخوردار بودهاند، در عين حال خلفا نه فقط به آنان حسد و بغض نميورزيدند بلكه برخي از آنان مورد ارادت و محبت خلفا نيز بودند.
به نظر ما علت اصلي خصومت شديد خلفا با ائمه (ع) را كه عموما به شهادت آنان پس از اسارت ها و تبعيد ها و زندانها ميانجاميد، در چيز ديگري بايد جستجو كرد، و آن داعيهي خلافت و امامت بود كه ائمه (ع) داشتند و آن ديگران نداشتند. اين نيز از بحثهايي است كه ميتواند مورد تعقيب و تحقيق
[صفحه 71]
قرار گيرد.
يكي ديگر از مباحث قابل بررسي و تحقيق، حركات تند و معارضه آميز اصحاب ائمه (ع) با دستگاه خلافت است. نمونههاي اين گونه حركات را در سراسر دوران امامت ميتوان مشاهده كرد. در زمان امام سجاد (ع) يعني، در اوج اختناق، يحيي بن ام طويل حواري آن حضرت به مسجد مدينه ميآمد و خطاب به مردمي كه تسليم دستگاه خلافت بودند و يا خطاب به كارگزاران حكومت، آيهاي را ميخواند كه سخن حضرت ابراهيم (ع) به كفار را حكايت ميكند:
«كفرنا بكم و بدا بيننا و بينكم العداوة و البغضاء … » [34].
و همچنين در كناسهي كوفه خطاب به جمع مردم و گروه شيعيان سخناني را با صداي بلند ايراد ميكند كه همه متضمن تعرض به جريان سياسي حاكم است.
معلي بن خنيس در مراسم نماز عيد هنگامي كه با مردم به صحرا ميرفت، با لباس ژوليده و سر و صورتي شوريده و چهرهاي غمگين ديده ميشد و چون خطيب به منبر ميرفت، دستها را بلند ميكرد و ميگفت: «اللهم ان هذا مقام خلفائك و اصفيائك و موضع امنائك … ابتزوها … » پروردگارا اين منبر و جايگاه متعلق به جانشينان و برگزيدگان تست كه اينك از آنان غصب شده و به چنگ ديگران افتاده است.
متأسفانه اين صحابي عالي مقام كه امام صادق (ع) قاتل او را لعن و نفرين كردند و او را مورد ستايش قرار دادهاند مورد بي لطفي بعضي قرار
[صفحه 72]
گرفته و در وثاقت او ترديد كردهاند، و بعيد نيست كه در منشأ اين نظرات، دست خبيث بنيعباس نيز دخالت داشته باشد.
مسألهي ديگر كه داراي دامنهاي وسيع و بحثي عميق است مسألهي تقيه است. در فهم اين عنوان، لازم است همه رواياتي كه مربوط به كتمان و حفاظ و پنهانكاري است ديده شود تا با توجه به داعيهي ائمه (ع) كه از فصول و مباحث گذشته به دست ميآيد و نيز با توجه به شدت عملي كه خلفا در برابر اين داعيه و فعاليتهاي ائمه (ع) و اصحاب ائمه (ع) نشان ميدادند معناي حقيقي تقيه فهميده ميشود.
آنچه شكي در آن نميماند اين است كه تقيه به معناي تعطيل كار و تلاش نيست، بلكه به معناي پوشيده نگهداشتن كار و تلاش است. و اين با مراجعه به روايات بطور كامل آشكار ميشود.
اينها بخشي از مباحث مهم مربوط به زندگي ائمه (ع) است، و البته مباحث فراوان ديگري نيز دربارهي زندگي سياسي اين بزرگواران هست كه ديگر حتي فرصت ذكر فهرست آنها هم نيست هرچند يادداشتهاي مربوط به آن را همراه آوردهام. بنده در همهي اين زمينهها كار زيادي كردهام، ولي متأسفانه امروز فرصت ادامه و جمعبندي آنها را ندارم. اي كاش صاحب همت هايي پيدا شوند و اين كار را دنبال كنند و زندگي سياسي ائمه عليهمالسلام جمعبندي شده به دست مردم برسد و ما بتوانيم آن را بعنوان درس و الگو در اختيار داشته باشيم و نه فقط بعنوان يك خاطرهي جاودانه.
و السلام عليكم و رحمة الله
[1] الفصول المهمه، ص 164.
[2] مفاتيح الجنان - و بحار، ج 99، ص 17.
[3] المستدرك، باب 38، از ابواب احكام لباس.
[4] بحار، ج 45، ص 115.
[5] مغني اللبيب، باب اول، مبحث همزه.
[6] بحار، ج 46، ص 143 - 142.
[7] بحار7 ج 46، ص 143 - 142.
[8] بحار، ج 46، ص 144.
[9] ناسخ التواريخ، جلد دوم، احوال امام سجاد (ع)، ص 15.
[10] بحار، ج 46، ص 144.
[11] تحف العقول، ص 249.
[12] تحف العقول، ص 252.
[13] تحف العقول، ص 272.
[14] بحار، ج 46، ص 258.
[15] بحار، ج 46، ص 361.
[16] اصول كافي ج 2، ص 190.
[17] اصول كافي، ج 2، ص 190.
[18] بحار، ج 46، ص 220.
[19] بحار، ج 47، ص 58.
[20] بحار، ج 47، ص 72.
[21] بحار، ج 47، ص 72.
[22] بحار، ج 47، ص 174.
[23] اصول كافي، ج 2، ص 378.
[24] احتجاج طبرسي، ص 392.
[25] كافي، ج 1، ص 276.
[26] عيون اخبار الرضا (ع)، ج 1، ص 216.
[27] بحار ج، 46، ص 125.
[28] بحار، ج 46، ص 338.
[29] بحار، ج 46، ص 338.
[30] احتجاج طبرسي، ج 2، ص 394.
[31] تفسير نورالثقلين، ج 2، ص 190.
[32] نساء/54.
[33] الميزان، ج 4، ص 384.
[34] ممتحنه /4.
بسم الله الرحمن الرحیم
جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد حضرت رضا (عليه السّلام): خدا رحم نماید بندهاى كه امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را ياد گيرد و به مردم ياد دهد، زيرا مردم اگر سخنان نيكوى ما را (بى آنكه چيزى از آن كاسته و يا بر آن بيافزايند) بدانند هر آينه از ما پيروى (و طبق آن عمل) مى كنند
بنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159
بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.
مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.
اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.
از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :
الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانی
ب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراه
ج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازيهاي رايانه اي و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...
د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رايگان نرم افزار هاي تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگر
ه)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای
و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)
ز)طراحی سيستم هاي حسابداري ، رسانه ساز ، موبايل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...
ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...
ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسه
ی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سال
دفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگي مذهبي قائميه اصفهان
تاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026
وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.com
تلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)
نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.
شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خيابان مسجد سید
ارزش کار فکری و عقیدتی
الاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او میفرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمتها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».
التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوستتر میداری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش میرَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچهای [از علم] را بر او میگشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه میدارد و با حجّتهای خدای متعال، خصم خویش را ساکت میسازد و او را میشکند؟».
[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بیگمان، خدای متعال میفرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».
مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».