كرامات الفاطمية(معجزات فاطمه زهرا(س) بعدازشهادت بضميمه سوگنامه فاطمه زهرا (س))

مشخصات كتاب

سرشناسه : ميرخلف زاده علي - 1343

عنوان و نام پديدآور : كرامات الفاطميه عليهاالسلام معجزات فاطمه زهراآ عليهاالسلام بعد از شهادت بضميمه سوگنامه فاطمه زهراآ عليهاالسلام تاليف علي ميرخلف زاده مشخصات نشر : قم علي ميرخلف زاده 1377.

مشخصات ظاهري : ص 184

شابك : 964-6165-39-7 4600ريال ؛ 964-6165-39-7 4600ريال ؛ 964-6165-39-7 4600ريال ؛ 964-6165-39-7 4600ريال ؛ 964-6165-39-7 4600ريال ؛ 964-6165-39-7 4600ريال ؛ 964-6165-39-7 4600ريال ؛ 964-6165-39-7 4600ريال وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي يادداشت : چاپ قبلي حضرت معصومع 1377

يادداشت : چاپ سوم 1378؛ 5000 ريال ISBN 964-6165-39-7

يادداشت : چاپ سوم 1377؛ 5000 ريال ISBN 964-6165-39-7

يادداشت : چاپ اول بهار 55001379 ريال :ISBN 964-5697-42-5

يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس موضوع : فاطمه زهرا(س ، 13؟ قبل از هجرت - 11ق -- معجزات موضوع : فاطمه زهرا(س ، 13؟ قبل از هجرت - 11ق -- سوگواريها

رده بندي كنگره : BP27/2 /م 92ك 4 1377

رده بندي ديويي : 297/973

شماره كتابشناسي ملي : م 77-13194

مقدمه

( 1 ) نماز استغاثه به حضرت زهرا (س )

قلبم سياه شده بود هرچه از آيات قرآن را مى خواندم آرامتر مى شدم . ولى خوب نمى شدم ، محبوبيتى بين مردم داشتم ؛ زيرا به مردم تواضع مى كردم كه مرا دوست بدارند و بيشتر احترامم كنند ، به همه سلام مى كردم ، به خاطر اينكه آنها را خجالت بدهم ، كه بعدا آنها سبقت به سلام بگيرند ، اگر يكى از مريدان دو زانو در مقابلم نمى نشست ، در دل ناراحت مى شدم . وقتى وارد مجلس مى شدم و مردم به خاطر ورودم صلوات مى فرستادند ، خوشحال مى شدم .

يك روز وارد مجلسى شدم ، جمعيت چند هزار نفرى كه براى ديدن من

جمع شده بودند همه از جا برخواستند و صلوات فرستادند و من در ضمن چند كلمه اى براى مردم حرف زدم . گفتم : برادران ! شما كه اين گونه به من اظهار محبّت مى كنيد ، شايد نفس من خوشش بيايد و حال آنكه من لياقت اين همه محبت را ندارم . اينجا معلوم بود كه مردم به زبان حال و قال مى گفتند: ببين چه آقاى خوبى است ، چقدر شكسته نفسى مى كند . خيلى خوشم آمده بود . ولى وقتى به منزل رفتم و خوب به عمق مطلب فكر كردم ، متوجه شدم كه خود اين شكسته نفسى من به خاطر هواى نفس بوده است .

ضمنا مطلب قابل توجّه اين بود كه : وقتى از پشت ميز سخنرانى در آن مجلس به ميان مردم آمدم ، پير مرد دهاتى نورانى پيش من آمد و به من گفت : شما نبايد آن قدر ضعيف باشيد كه از ابراز احساسات مردم تغيير حال پيدا كنيد و نفستان خوشش بيايد و يا اگر به شما بى اعتنايى كردند ، ناراحت شويد . شرح صدر داشته باشيد و به اين مسايل اهميّت ندهيد .

من در آن مجلس از بس از اظهار محبّت مردم و احترامات آنان مست خوشحالى شده بودم ، نفهميدم اين پير مرد چه مى گويد . ولى وقتى در منزل فكر مى كردم ، متوجّه شدم كه او مرا متنبّه كرده ، و به من فهمانده است كه اگر بر فرض هم من راست بگويم و از اين احترامات خوشم نيايد ، تازه شرح صدر نداشته ام و ضعيف بوده ام .

اينجا بود كه من مى خواستم منفجر شوم ، ديوانه شده بودم ، با خود مى گفتم پس من كى از آن سياهى ها ، به خصوص از جاه طلبى و رياست طلبى نجات پيدا مى كنم ؟ ! گريه زيادى كردم و سپس چون بيشتر از اين نمى توانستم از وسايل عادى استفاده كنم ، دست به وسايل معنوى زدم .

ناگهان به فكرم رسيد كه نماز استغاثه به حضرت صديقه كبرى فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) را بخوانم و از آن مخدّره و ملكه جهان هستى ، درخواست رفع اين بلا و مرض روحى را بنمايم . اين نماز را با همان آدابى كه در باب دوّم كتاب باقيات الصالحات (در نمازهاى مستحبى ) مفاتيح الجنان است خواندم .

يعنى دو ركعت نماز به نيّت استغاثه به حضرت فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) خواندم . و بعد از نماز سه مرتبه اللّه اكبر گفتم ، و سپس سر به سجده گذاشتم و صد مرتبه گفتم : يا مولاتى يا فاطمة اغيثينى (يعنى : اى مولاى من ! اى فاطمه زهرا ! مرا از شرّ اين دشمن پناه ده ) بعد طرف راست صورتم را به زمين گذاشتم و همان جلمه را صد مرتبه و باز طرف چپ صورتم را به زمين گذاشتم و همان جمله را صد مرتبه گفتم و باز سر به سجده گذاشتم و همان جمله را صد مرتبه گفتم ، هنوز سر از مهر بر نداشته بودم كه آثار لطف حضرت صديقه كبرى فاطمه زهرا امّ الائمه (سلام اللّه عليها) ظاهر شد و مرا از آن سياهى يعنى صفت رياست طلبى نجات

داد و بعدا كه به قلبم مراجعه نمودم و دهها مرتبه خود را امتحان نمودم بحمداللّه اثرى از آن صفت در خود نديدم .

لازم به تذكّر است كه : بعضى از مردم گمان كرده اند شفاى امراض روحى اهميتش كمتر از شفاى مرضهاى جسمى است ، لذا اگر گفته شود كه : فلان كور به بركت حضرت فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) شفا يافت . از نظر آنها شگفت انگيزتر از آن است كه گفته شود ، فلان شخص رياست طلب به بركت آن حضرت (سلام اللّه عليها) شفا يافت . و حال آنكه اهميت و ارزش هر چيزى مربوط به نتيجه و فايده آن چيز است . مثلا اگر وقتى يك كور شفا پيدا مى كند ، حد اكثر فايده اش اين است كه چند سالى بسيار محدود كه مى خواهد در دنيا زندگى كند ، داراى چشم مى باشد ولى وقتى از دنيا رفت ديگر بين كور و بينا فرقى نمى باشد . و فايده آن بينايى همين جا تمام شده است . امّا يك شخص حسود اگر شفا پيدا كند ، از بدبختى هميشگى نجات پيدا كرده ؛ زيرا صفات روحى همانند خود روح ، هميشه با او هست برعكس صفات بدنى كه مثل خود بدن براى مدّت موقّتى باقى مى ماند .

بنابراين ، امراض روحى با امراض جسمى به هيچ وجه قابل مقايسه نيست ؛ زيرا زندگى دنيا در مقابل زندگى آخرت صِفر است . (1)

مقبول حق نباشد

بى مهر او عبادت

حُبّش بود سعادت

بغضش بود شقاوت

روز جزا به دست

زهرا بود شفاعت

وارد شود به محشر

با عزّت و جلالت (2)

( 2 ) كمالات واقعى

وقتى من مراحل سير

و سلوك را طى نمودم ، و صفات رذيله را از خود دور كردم ، و مراحل توبه و استقامت و صراط مستقيم و محبت و جهاد با نفس و عبوديت را پيمودم ، و بالا خره محبّت دنيا را از دل بيرون كردم ، و بلكه از دنيا كنده شدم و مى توانستم در راه خدا از همه چيز بگذرم ، و از آن به بعد به وظيفه ام عمل مى كردم و ديگر هيچگونه تقلّب و خيانت ، ريا و دروغ در وجودم نبود ، بخل و حسد به كلّى از دلم رفته بود ، نوع دوست بودم و هيچگاه به فكر ريا و تفاخر مردم نبودم ، بلكه خود را خادم مردم مى دانستم ، حقّ مى گفتم ، و حق مى شنيدم ، و بالا خره خيلى از اخلاقيات و صفات بدم برطرف شده بود .

در اين موقع و در اين حال ، يك شب با آنكه در اتاق تاريكى نشسته بودم و با خداى خودم انسى داشتم ، اشك مى ريختم ، و با او گرم راز و نياز بودم ، ناگهان نمى دانم چه شد ، آيا در اين بين به خواب رفته بودم ، يا از خود بى خود شده و يا به عالم معنويّت وارد شده بودم ، و بالا خره در آن حال ديدم اتاقم پر از نور شد ، نه آنكه فكر كنيد از اين نورهاى مادّى مثلا مانند: چراغهاى هزار شمعى و يا مثل آنكه خورشيد وارد اتاق شده باشد ، نه ، نورى بود كه از اينها روشنتر ، ولى لطيف . يعنى

با آنكه من از تاريكى مطلق ناگهان وارد اين روشنايى شديد شده بودم ، ابدا چشمم ناراحت نشد و بلكه چشمم منوّرتر شد .

و بالا خره بهتر اين است كه خصوصيّات بعضى از چيزها شرح داده نشود؛ چون به قلم شرحش ممكن نيست و (تا نبينى ندانى ) .

بالا خره در وسط اين نور شبحى كه درست تشخيص نمى دادم كه او كيست و او چيست ، ولى با كمال آرامش و تسلّط به نفس او را ديدم و با زبان دل (كه تا اهل دل نشوى آن زبان را نمى فهمى ) اين گفتگوها انجام شد .

از او پرسيدم : شما كه هستيد ؟

فرمود: من فاطمه زهرا ، دختر رسول گرامى اسلامم .

گفتم : شما مادر من هستيد ، من از فرزندان شمايم ، آيا مى پسنديد كه من براى رسيدن به كمالات اين همه رنج بكشم و از ديدگانم اين همه اشك جارى گردد ؟

با همان زبان فرمود: هركس از فرزندان ما و يا از شيعيان ما دلش را از محبت دنيا فارغ كند و ما را بشناسد و بداند ، از كجا آمده و در كجا هست و به كجا مى رود ؟ به كمالات واقعى خواهد رسيد و تو درست است كه محبّت دنيا را ترك كرده اى و صفات رذيله را از خود دور نموده اى ولى شرط دوّم كه شناختن نور مقدس امام است هنوز انجام نداده اى قال رسول اللّه (ص ): من مات و لايعرف امامه مات ميتة جاهليّة .

گفتم : آن هم به دست شماست ، بايد آنها خودشان را به من معرّفى كنند تا آنها

را بشناسم .

فرمود: به فرزندم بقية اللّه حضرت مهدى (ع ) دستور مى دهم تو را راهنمايى كند .

اين را فرمود و ديگر آن جمال الهى و ملكوتى را در آن شب نديدم ، ولى خوشحال بودم كه به من وعده خوبى داده اند و بالا خره با هر فشارى كه بوده با هر عجز و ناله اى كه بود خود را مورد لطف ملكه جهان هستى قرار داده بودم .

امّا چندين ماه در اين انتظار جانم به لبم آمد ، آه كه چقدر انتظار معشوق ناراحت كننده است ، نه آنكه فكر كنيد مى خواهم بگويم : هزار وعده خوبان يكى وفا نكرد نه ، من با اين شعر مخالفم ، وعده خوبان همه اش وفا مى كند ، دير يا زودش هم به مصلحت است ، جريان من هم به مصلحتم بود ، خودم بهتر مى دانم . آنچه را كه از مصلحت اين تاءخير مى توانم بگويم اين است كه من قدردان معشوق و محبوبم شدم ، وقتى به او رسيدم او را از جانم بهتر دوست داشتم و لحظه اى از او غفلت نمى كردم ، امّا اگر همان روزهاى اول به من آن معارف را لطف مى كردند شايد زياد قدردان تر بودم .

به هر حال در اين مدّت خيلى رنجور شدم ولى نمى خواستم چيزى بگويم كه مرا مطرود كننده و يا خلاف ادب باشد . صبر مى كردم ، امّا چه صبر كشنده اى ، شبها در همان ساعتى كه آن نور مقدس را ديده بودم ، در همان اتاق تاريك مى نشستم و همان اذكار و اوراد

و تضرّع و زارى را مى كردم خبرى نمى شد . تا آنكه يك شب از بس گريه كرده بودم و بى حال شده بودم بى ادبانه با حضرت فاطمه اطهر (سلام اللّه عليها) گفتم : آخر چرا شما كم لطف شده ايد ، به جان خوتان قسم اگر بدانم فرزندتان حضرت بقية اللّه (ارواحنا فداه ) سر قلّه دماوند است ، و من با هر زحمت كه شده زنده به آنجا مى رسم همين الا ن حركت مى كنم و به محضرش مشرّف مى شوم ودرسى كه مرا به آن وعده فرموده ايد از او مى گيرم و بر مى گردم . امّا چه كنم كه جاى او را نمى دانم ، من ديگر طاقت ندارم و ديگر هم عرضى ندارم . امّا او كه محبوبه ام بود عزيزتر از جانم بود ، اين بى ادبى مرا به حساب نياورد و در آن شب دست مرا به دست عزيز عزيزان و سرور سروران و تنها نماينده الهى حضرت بقية اللّه (روحى و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء) داد و مرا به او سپرد و رفت و من از محضر حضرت بقية اللّه (ارواحنا فداء) معرفت ائمه اطهار (عليهم السلام ) را تعليم گرفتم . (3)

زهرا كه از فروغش

عالم ضياء گرفته

دين نبى زفيضش

نشو و نما گرفته

مريم ز مكتب او

درس حيا گرفته

جشنى به عرش اعلا

بهرش خدا گرفته (4)

( 3 ) آش حضرت فاطمه (س )

مرحوم سيد جليل و علامه بزرگوار حضرت آية اللّه العظمى حاج سيد مهدى بحر العلوم رضوان اللّه تعالى عليه فرمودند: در عالم رؤ يا ديدم كه در مدينه مشرفه بودم و مرا جناب پيغمبر (ص ) احضار نمود

. داخل حجره مقدسه شدم ، ديدم ، جناب پيامبر(ص ) در صدر مجلس قرار گرفته و حسنين وحضرت فاطمه (عليهم السلام ) در حاشيه مجلس قرار دارند و آقا حضرت على (ع ) سرپا ايستاده است .

به دست بوسى رسول خدا (ص ) مشرف شدم ، مرا مخاطب به خطاب مرحبا بولدى نموده و كمال محبت و مهربانى را در باره من مبذول داشت ، مساءله اى چند سؤ ال نمودم . فرمودند: از امام زمان خود سؤ ال كن . پس صاحب الامر را حاضر نمودند و مسايل خود را سؤ ال نمودم .

پس رو به بى بى دوعالم فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) نموده ، فرمودند: خذى ولدك : پسرت را درياب . آنگاه حضرت فاطمه (سلام اللّه عليها) دست مرا گرفت ، به حجره خود برد و از من رويش را نمى گرفت گويا صورت مباركش الحال در نظرم هست ، پس حضرت فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) براى من آش آورد كه همه حبوبات در آن بود تناول كردم و در نهايت شوق از خواب بيدار شدم . چنان شرح صدرى برايم پيدا شد كه هرچه بعد از آن در كُتب مشاهده مى كردم به يك مرتبه حفظ مى نمودم و به اين مقام رسيدم .

بعد از آن هميشه طالب آن آش بودم تا روزى از مادرم سؤ ال كردم كه آش به اين صفت ديده اى ؟ گفت : بلى در عجم (ايران ) متعارف است كه اينطور آشى را مى پزند و از همه حبوبات داخلش مى كنند و آن آش به نام فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها)

نام گذارى شده . (5)

با سينه اى وسيعتر از عالم وجود

با واژه اى عميقتر از معنى سجود

خوانم ثناى فاطمه محبوبه خداى

آرم سرنياز بر آن آستان فرود

گويم بر او سلام كه وقت نزول وحى

چندان سلام داده بر او خالق وَدُود

گويم بر او درود كه فرمود مصطفى

بخشند خداش هر كه فرستد براو درود(6)

( 4 ) رهايى از مرگ

جناب آية اللّه حاج ميرزا محمد رضا فقيه كرمانى پس از مراجعت به كرمان بناى مخالفت و مبارزه را با فرقه ضالّه شيخيّه را گذارد و يك كتاب بى نقطه علمى در ردّ آنان نوشت .

يك وقتى از مرحوم حاج سيّد يحيى واعظ يزدى براى تبليغ و مبارزه بر عليه شيخى هاى كرمان دعوت كرد و آن مرحوم ، آن فرقه ضالّه را رسوا نمود . و مردم را به انحراف آنان متوجه ساخت ، شيخيها تصميم قتل سيّد يحيى را گرفتندو با نقشه عجيبى از ايشان دعوت كردند كه براى منبر به فلان منزل تشريف ببرند .

ايشان را برداشتند و به باغى در خارج از شهر بردند . سيد در باغ احساس خطر كرد و ديد در دام مرگ افتاده است ، و كسى هم از وضع او با خبر نيست . توسّلى به حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) پيدا مى كند و نماز استغاثه به آن حضرت را مى خواند ومشغول خواندن يا مولاتى يا فاطمة اغيثينى بوده ، كه دشمنان آماده مى شوند او را قطعه قطعه كنند ، كه يك مرتبه صداى تكبير و فرياد مسلمانها بلند شده آن باغ را محاصره مى نمايند و از ديوار به درون باغ ريخته و حساب شيخى ها را رسيده و سيد را

رها مى نمايند ، و با احترام به همراه مرحوم حاج ميرزا محمد رضا كرمانى به شهر و منزل آوردند ! از آية اللّه كرمانى سؤ ال كردند كه شما از كجا دانستيد كه سيد يحيى در معرض مرگ و گرفتارى است ؟

فرمود: خوابيده بودم ، در عالم خواب حضرت طاهره ، فاطمه زهراراديدم فرمودند: شيخ محمد رضا فوراً خودت را به پسرم سيد يحيى برسان او را نجات بده كه اگر دير كنى او كشته خواهد شد . (7)

فاطمه خوانديمش از روز الست

رنگ اخلاصش به دلها صيقل است

فاطر ارض و سماوات است او

مصدر قاضى حاجات است او

ساكنان درگه عز و جلال

همصدا باذات حق در اين مقال

اى محمّد(ص ) مصطفى بر تو نويد

كوكب رخشنده عصمت دميد(8)

( 5 ) قفل باز شد

سيد جليل القدر آقا سيّد على تقى كشميرى فرزند صاحب كرامات باهره حاج سيد مرتضى كشميرى فرمود: از فاضل محترم جناب آقا سيد عباس لارى شنيدم كه فرمود: در اوقات تحصيل علوم دينيّه در نجف اشرف روزى در ماه مبارك رمضان طرف عصر افطارى تهيه كرده و در حجره گذاشتم و در حجره را قفل كرده و به خيال اينكه كليد در جيبم هست ، رفتم ، كه پس از نماز مغرب و عشا بيايم ، تا اينكه نماز را خواندم و به مدرسه آمدم ، خواستم در حجره را باز كنم ، ديدم كليد در جيبم نيست هرچه تفحص كردم كليد را پيدا نكردم . به واسطه شدّت گرسنى و نيافتن كليد سخت ناراحت بودم . از مدرسه بيرون آمده متحيّرانه در مسير خود تا حرم قدم مى زدم و به زمين نگاه مى كردم ، ناگاه مرحوم

سيد مرتضى كشميرى را ديدم . علت ناراحتيم را پرسيد ، مطلب را عرض كردم . با من به مدرسه آمد و فرمود: مى گويند نام مادر موسى (ع ) را اگر كسى بداند و به فقل بسته بخواند آن قفل باز مى گردد آيا جده ما فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) كمتر از او است ؟ پس دست در قفل نهاد و فرمود: يا فاطمة الزهرا يك وقت ديدم قفل باز شد . (9)

اى بضعه پيغمبر اى قائمه داور

اى شافعه محشر اى فاطمة الزهرا(ع )

تو حجت يزدانى تو مام امامانى

تو موجد امكانى عالم زتو شد بر پا

در برج شرف ماهى در ملك حيا شاهى

تو عصمت اللهى اصل شجر طه

در قدر منيعى تو در امر مطيعى تو

مدفون به بقيعى تو اى قائله ات لعيا

تو خطبه غرايى تو ام ابيهايى

صديقه كبرايى محبوب دل مولا(10)

( 6 ) رؤ ياى صادقه

در سال 1325 شمسى ، شب سوم جماد الثانى ، در عالم رؤ يا مى ديدم وارد خانه اى تاريك شدم ، اما در آن خانه تاريك شمعى روشن است . نزديك رفتم ديدم تنها صورت على بن ابى طالب (ع ) است آهسته آهسته گريه مى كند و اشكها روى صورتش غلتان است و به يك چيزى مشغول است ، خوب كه نگاه كردم ديدم نيمى از بدن فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) كه روى تخته اى خوابانده اند مشاهده مى شود و على (ع ) مشغول غسل دادن بود . وقتى غسل و كفن را تمام كرد ، صدا زد: فرزندان زهرا بياييد با مادرتان وداع كنيد .

جمعى از فرزندان آن حضرت در آن تاريكى دور بدن فاطمه (سلام اللّه

عليها) جمع شده بودند ولى آنها ديده نمى شدند . فراموش نمى كنم كه خود من فرياد مى زدم : اى مادر پهلو شكسته . على (ع ) آن حضرت را در كنار همان خانه دفن كرد ، از خواب بيدار شدم .

من در آن وقت هنوز مدينه مشرف نشده بودم ، ولى در سال 1346 كه براى اولين بار مشرف شدم و وارد حرم مطهر پيامبر اكرم (ص ) گرديدم ، قبرى در همان محلى كه در خواب ديده بودم وجود داشت . با خودم گفتم ، خوب است سؤ ال كنم ببينم كه آيا اين قبر به نام آن حضرت معروف است يا خير ؟ وقتى از افراد مطلع سؤ ال كردم ، معلوم شد كه آن قبر مقدس جز به نام فاطمه (عليهاالسلام ) شناخته نشده است . (11)

كسى ديده ميان خانه خويش

زنى از شوهر خود رو بگيرد

كسى ديده به گاه را رفتن

جوانى دست بر پهلو بگيرد

كسى ديده زنى در نوجوانى

به آه و ناله و غم خوبگيرد

و اگر خواهد كه بر خيزد زبستر

بنالد دست بر زانو بگيرد

كسى ديده مريضى مرگ خود را

براى درد خود دارو بگيرد

كسى ديده ز بهر حفظ رهبر

سپر يك زن رخ و باز و بگيرد

چرا بايد كه يك رخسار نيلى

ز حيدر آن همه نيرو بگيرد

چوآتش سوخت درب خانه اش را

ز زهرا بايد آبرو بگيرد(12)

( 7 ) شفاى درد

جناب حاجى على اكبر سرورى تهرانى فرمود: خاله علويه اى داشتم كه عابده و بركتى براى فاميل ما بود و در شدايد به او پناهنده مى شديم و از دعاى او گرفتارى هايمان بر طرف مى شد ! يك وقتى آن مخدره به درد دل

مبتلا مى گردد و به چند دكتر و بيمارستان مراجعه مى كند فايده نمى كند .

اين زن ، مجلس روضه زنانه مى گرفت . اين دفعه به حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) متوسّل مى شود و اهل مجلس را هم طعام مى دهد .

همان شب حضرت صديقه زهرا(عليهاالسلام ) را در خواب مى بيند كه به خانه اش تشريف آورده اند . به حضرتش عرضه مى دارد كه : اى بانوى دو عالم كلبه ما محقر است . و اينكه روز گذشته از شما دعوت نكردم ، چون خود را قابل ندانستم .

حضرت زهرا (عليهاالسلام ) فرموده بود: ما خود آمديم و حاضر بوديم و الحال مى خواهيم درد و دوايت را نشانت دهيم .

پس كف دست مبارك خود را محاذى صورتش مى گيرند و مى فرمايند: به كف دستم نگاه كن . نگاه مى كند و تمام اندرون خود را در آن كف دست مبارك مى بيند از آن جمله رحم خود را مى بيند ، كه چرك زيادى در آن است .

حضرت فرموده بود: درد تو از رحم است ، و به فلان دكتر مراجعه كن خوب مى شوى ! فردا به همان دكترى كه فرموده بود مراجعه مى كند و دردش را مى گويد و به فاصله كمى درد بر طرف مى گردد . (13)

فاطمه ناموس كبراى خداست

عترت اللّه است كى ازاو جداست

ماهمه امشب گدايان توايم

خوانده و ناخوانده مهمان توايم

دير گاهى شد كه بردر مانده ايم

خسته پا و خسته جان درمانده ايم

يك نظر بر ما فكن اى نور جان

پيش نه پاى شفاعت در ميان

دردمندانيم و در مان پيش توست

مستمندانيم و احسان كيش

توست

دست حاجات است از هر سودراز

كارساز كار محتاجان بساز(14)

( 8 ) تذكّر شش چيز

در چند سال قبل خانم محترمه علويه اى كه مداومت بر نماز جماعت مسجد جامع داشت به بنده گفت : مدّتهاست كه براى نجاتم به جدّه ام صديقه طاهره فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) متوسل شده ام تا اينكه شب گذشته در عالم رؤ يا آن حضرت راديدم عرض كردم : بى بى ما زنان چه كنيم كه اهل نجات باشيم ؟

فرمود: شما زنان به شش چيز مواظبت كنيد تا اهل نجات شويد . و من غفلت كردم از اينكه بپرسم آن شش چيز چيست ؟ و از خواب بيدار شدم حالا تو بگو آن شش چيز كدام است ؟

بنده به نظرم رسيد كه در قرآن مجيد آخر سوره ممتحنه وظايف زنان و شروط پذيرفته شدن بيعت آنها با رسول خدا(ص ) را بيان فرموده است پس به آيه 12 از سوره مزبور مراجعه نمودم و شمردم ديدم شش چيز است كه به آن علويه تذكر دادم كه قطعا مراد حضرت صديقه كبرى (عليهاالسلام ) همين شش چيز است و براى اينكه زنان مسلمان وظايف خود را بدانند آيه مزبور با مختصر ترجمه اى نقل مى گردد:

يا اَيُّهَا النَّبِىُّ اِذا جاءَكَ الْمُؤْمِناتُ يُبايِعْنَكَ عَلى اَنْ لايُشْرِكْنَ بِااللّهِ شَيْئا وَلايَسْرِقْنَ وَ لايَزْنينَ وَ لايَقْتُلْنَ اَوْلادَهُنَّ و لايَاءْتينَ بِبُهْتانٍ يَفْتَرينَهُ بَيْنَ اَيْديهِنَّ وَ اَرْجُلِهِنَّ وَ لايَعْصينَكَ فى مَعْرُوفٍ فَبايِعْهُنَّ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اللّهَ اِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحيمٌ . (15)

يعنى : اى پيغمبر ! وقتى كه زنان مؤ منه پيش مى آيند و مى خواهند با تو عهد كنند ، شش چيز را به آنها تذكّر بده كه ترك

نكنند:

اوّل آنكه : براى خدا هيچ چيز را شريك قرار ندهد . (يعنى در ذات و صفات و افعال و عبادت به تفصيلى كه در كتاب گناهان كبيره مرحوم دستغيب شيرازى است ) .

دوّم : و لا يسرقن : از مال شوهران و غير ايشان دزدى نكنيد .

سوّم : و لا يزنين : زنا نكنند .

چهارم : فرزندان خود را نكُشند (كُشتن سقط جنين ، بلكه ماده تكوين بچه يعنى نطفه و علقه و مضغه كه سقط آنها هم حرام و موجب ديه است ) .

پنجم : بهتان و دروغى از پيش خود نبافند و بر كسى نبندند ، مانند اينكه زنى بچه اى را از سر راه بردارد و بگويد: آن را زاييده ام و فرزندم هست و مانند اينها . و اينكه زنان پاكدامن را قذف كند ، و بهتان زنا بر آنها ببندد . و بطور كلى هر بهتانى را بايد ترك كند .

ششم : و اى محمد در هر چه به آن فرمان دهى مانند نماز ، روزه ، حج ، زكات و مانند لزوم اطاعت از شوهر و پرهيز از نظر و لمس با اجنبى و غيره تو را مخالفت نكنند .

فبايعهن : يعنى پس با اين زنان بر شرطهائى كه گفته شد بيعت كن و بر ايشان از خدا آمرزش بخواه كه خدا آمرزنده و مهربان است . (16)

اى زنور چهره ات تابنده ماه و مشترى

خيره چشم اختران گبند نيلو فرى

آفتاب برج عصمت گوهر درج عفاف

شمع بزم آفرينش مهد فضل و سرورى

آيت عصمت زخلاق ازل برفاطمه

ختم شد چون برمحمد (ص )آيت پيغمبرى

قدراين يكدانه گوهر رانمى دانست و بس

آرى آرى

قدر گوهر را كه داند گوهرى

همسر پاكش على اعلى كه اوست

در ره ترويج ايمان مصطفى را ياورى (17)

( 9 ) شفاى مريضها

مرحوم سيد جليل و فاضل نبيل جناب آقاى سيد حسين برقى واعظ ، ساكن قم چنين مرقوم داشته اند: آقاى قاسم عبد الحسينى پليس موزه آستانه مقدس حضرت معصومه (عليهاالسلام ) كه در سنه 1348 به خدمت مشغول بود براى اينجانب حكايت كرد: در زمانى كه متفقين محمولات خود را از راه جنوب به شوروى مى بردند و در ايران بودند من در راه آهن خدمت مى كردم ، در اثر تصادف با كاميون سنگ كشى يك پاى من زير چرخ كاميون رفت و مرا به بيمارستان فاطمى شهرستان قم بردند و زير نظر دكتر مدرسى و دكتر سيفى معالجه مى نمودم ، پايم ورم كرده و به اندازه يك متكا بزرگ شده بود و مدّت پنجاه شبانه روز از شدّت درد حتى يك لحظه خواب به چشمم نرفت و دائما از شدّت درد ناله و فرياد مى كردم . امكان نداشت كسى دست به پايم بگذارد؛ زيرا آنچنان درد مى گرفت كه بى اختيار مى شدم و تمام اتاق و سالن را صداى فرياد فرا مى گرفت .

در خلال اين مدت به حضرت زهرا و حضرت زينب و حضرت معصومه (عليهاالسلام ) متوسّل بودم ، و مادرم بسيارى از اوقات به حرم حضرت معصومه (عليهاالسلام ) مى رفت و توسل پيدا مى كرد .

يك بچه در حدود سيزده الى چهارده سال هم كه در اثر اصابت گلوله زخمى شده بود و مثل من روى تختخواب پهلوى من در طرف راست بسترى بود و فاصله او با

من در حدود يك متر بود و در اثر جراحات و فرو رفتن گلوله زخم تبديل به خوره و جذام شده بود و دكترها از او مأ يوس بودند و چند روز در حال احتضار بود و گاهى صداى خيلى ضعيفى از او شنيده مى شد و هر وقت پرستارها مى آمدند مى پرسيدند تمام نكرده است ؟ و هر لحظه انتظار مرگ او را داشتند .

شب پنجاهم مقدارى مواد سمى براى خود كشى تهيه كردم و زير متكاى خود گذاشتم و تصميم گرفتم كه اگر امشب بهبود نيافتم خود كشى كنم چون طاقتم تمام شده بود . مادرم براى ديدنم آمد به او گفتم : اگر امشب شفاى مرا از حضرت گرفتى فبها ، و الاّ صبح جنازه مرا روى تختخواب خواهى ديد و اين جمله را جدى گفتم و تصميم قطعى بود ، مادرم غروب به طرف حرم مطهر رفت .

همان شب مختصرى چشمانم را خواب گرفت . در عالم رؤ يا ديدم سه زن مجلله از در باغ (در سالن ) وارد اتاق من كه همان بچه هم پهلوى من روى تخت خوابيده بود شدند . يكى از زنها پيدا بود شخصيت او بيشتر است و چنين فهميدم اولى حضرت زهرا (عليهاالسلام ) و دوّمى حضرت زنيب (عليهاالسلام ) و سوّمى حضرت معصومه (عليهاالسلام ) هستند .

حضرت زهرا(عليهاالسلام ) جلو ، حضرت زينب پشت سر و حضرت معصومه رديف سوم مستقيم به طرف تخت همان بچه آمدند . و هر سه پهلوى هم جلو تخت ايستادند حضرت زهرا(عليهاالسلام ) به آن بچه فرمودند: بلند شو . گفت : نمى توانم . حضرت

فرمود: بلند شو . گفت : نمى توانم . فرمودند: تو خوب شدى . در عالم خواب ديدم بچه بلند شد و نشست .

من انتظار داشتم به من هم توجهى بفرمايند ولى بر خلاف انتظار حتى به سوى تخت من توجهى نفرمودند ، در اين اثنا از خواب پريدم و با خود فكر كردم معلوم مى شود آن بانوان مجلله به من عنايتى نداشتند . دست كردم زير متكا و سمى كه تهيه كرده بودم بردارم و بخورم با خود فكر كردم ممكن است چون در اتاق ما قدم نهاده اند از بركت قدوم آنها من هم شفا يافته ام دستم را روى پايم نهادم ديدم درد نمى كند ، آهسته پايم را حركت دادم ، ديدم حركت مى كند . فهميدم من هم مورد توجه قرار گرفته ام .

صبح شد ، پرستارها آمدند و گفتند: بچه در چه حال است ؟ به اين خيال كه مرده است .

گفتم : بچه خوب شده . گفتند: چه مى گويى ؟ گفتم : حتما خوب شده . بچه خواب بود ، گفتم : بيدارش نكنيد . تا اينكه خودش بيدار شد ، دكترها آمدند ، هيچ اثرى از زخم در پايش نبود ، گويا ابدا زخمى در بدن نداشته ، اما هنوز از جريان كار من خبر ندارند . پرستار آمد ، باند و پنبه را طبق معمول از روى پاى من بردارد و تجديد پانسمان كند چون ورم پايم تمام شده بود فاصله اى بين پنبه ها و پايم بود گويا اصلا زخم و جراحتى نداشته .

مادرم از حرم آمد ، چشمانش از زيادى گريه ورم

كرده بود . پرسيد: حالت چطور است ؟ نخواستم بگويم شفايافتم ، زيرا ممكن بود از فرح زيادى سكته كند ، گفتم : بهتر هستم برو عصايى بياور ، و با عصا برويم به منزل (البتّه اين كارم مصنوعى بود) به منزل رفتيم ، بعدا جريان را نقل كردم . و امّا در بيمارستان پس از شفايافتن من و آن بچه غوغايى از جمعيت و پرستارها و دكترها بود زبان از شرح آن عاجز است صداى گريه و صلوات تمام فضاى اتاق و سالن را پر كرده بود . (18)

عفت آموز بشر فاطمه زهراى بتول

گوهر گنج نبوت گل بستان رسول (ص )

با طلوع رخ بهتر زمهش گفت رسول

اختر بخت مرا نيست دگر بيم افول

هركه مشمول عنايات اللهى گردد

همه كارش رسد از دولت تقوا به حصول

يك زن و شامل او اين همه لطف ازلى

بيش از او كيست دگر رحمت حق را مشمول (19)

( 10 ) شفاى درد شديد

جناب آقاى شيخ عبدالنبى انصارى دارابى از فضلاى حوزه علميه قم قضاياى عجيبى دارند ، كه براى نمونه يكى از آنها را در اينجا از نوشته هاى خود ايشان نقل مى كنم .

مدّت يك سال بود كه دچار كسالت شديد سر درد و سرگيجه شده بودم و در شيراز سه مرتبه و در قم پنج مرتبه و در تهران سه مرتبه به دكترهاى متعدّدى مراجعه و داروها و آمپول هاى فراوانى مصرف نمودم ، ولى تمام اينها فقط گاهى مسكّن بود ، و دوباره كسالت عود مى كرد . تا اينكه يكى از شبها در عين ناراحتى براى نماز جماعت به سختى به مسجد آيت اللّه بهجت كه يكى از علماى برجسته و

از اتقياى زمان است رفتم . در بين نماز حالم خيلى بد بود به طورى كه يكى از رفقا فهميد و پرسيد فلانى مثل اينكه خيلى ناراحت هستى ؟ گفتم : مدّت يك سال است كه اين چنين هستم و هرچه هم به دكتر مراجعه نموده ام و دارو مصرف كرده ام هيچ تاءثيرى نداشته ، آن آقا كه خود از فضلا و متّقين بود فرمود: ما دكترهاى بسيار خوبى داريم به آنها مراجعه كنيد . فورا فهميدم و ايشان اضافه فرمود كه : به حضرت زهرا(عليهاالسلام ) متوسّل شويد كه حتما شفا پيدا مى كنيد .

حرف ايشان خيلى در من اثر كرد و تصميم گرفتم متوسل شوم ، آمدم در خيابان با همان حالت ناراحتى با يكى ديگر از فضلا برخورد كردم كه او هم حقير را تحريص بر توسل نمود . سپس به حرم حضرت معصومه (عليهاالسلام ) رفتم و بعد به منزل و در گوشه اى تنها شروع به تضرع و توسل و گريه نمودم و حضرت زهرا(عليهاالسلام ) را واسطه قرار دادم و بعد خوابيدم .

شب از نيمه گذشته بود در عالم خواب ديدم مجلسى برقرار شد و چند نفر از سادات در آن مجلس شركت داشتند و يكى از آنها بلند شد و براى بنده دعايى كرد .

صبح از خواب بيدار شدم سرم را تكان دادم ديدم هيچ آثارى از سر درد و سرگيجه ندارم . ذوق كردم و فورا با حالت نشاط و خوشحالى كه مدتى بود محروم بودم رفقا را ديدم و عده اى را دعوت كردم و مجلس روضه اى در منزل برقرار نمودم و انشاء اللّه

تا پايان عمر اين روضه ماهانه خانگى را خواهم داشت و اكنون كه حدود هشت ماه از اين جريان مى گذرد الحمد للّه حالم بسيار خوب و توفيقاتم چندين برابر شده و با كمال اميدوارى اشتغال به درس و تبليغ داشته و دارم . (20)

از افلاك حقايق زهره حلم و حيا زهرا

به بحر عصمت حق گوهر صدق و صفا زهرا

يگانه بانوى دين ، فخر نسوان بنى آدم

فروزان شمع بزم محفل آل عبا زهرا

بتول طاهره خير النساء انسيه حوراء

مهين ام الائمه بنت خير الانبياء زهرا

زپيش آورد غمهاى جهان از گردش اختر

براى حق به هر امر قضا بودى رضا زهرا(21)

( 11 ) مرض صعب العلاج

در حدود بيست سال قبل عيالم به مرض صعب العلاجى گرفتار شد ، به اطبا مراجعه كرديم ، مرض ريوى تشخيص داده شد ، براى نتيجه بهترى به متخصص مربوطه مراجعه كردم ، بعد از معاينه دقيق و عكسبردارى ، كسالت را فوق العاده و صعب العلاج دانسته و نسخه و دارو بى اثر بود و از علاج آن به كلى ماءيوس شديم . روزها را بى اندازه مضطرب و ناراحت مى گذرانديم ، ناچار دست توسل به ذيل عنايت حضرت فاطمه زهرا(عليهاالسلام ) زده و نماز حضرت فاطمه (عليهاالسلام ) را كه در كتب ادعيه ماءثور است خواندم (و آن نماز اين است :

دو ركعت مثل نماز صبح است كه بعد از سلام سه مرتبه تكبير و بعدا تسبيح مشهور حضرت زهرا(عليهاالسلام ) ، سپس پيشانى روى مُهر گذاشته و صد مرتبه مى گويى يا مولاتى ى ا فاطِمَةُ اَغيثينى بعد طرف راست صورت بر مُهر گذاشته صد مرتبه ذكر مذكور بعد پيشانى روى مُهر گذاشته

صد مرتبه ، بعد طرف چپ يكصد مرتبه ذكر مذكور ، بعد پيشانى روى مهر يكصد و ده مرتبه همان ذكر كه جمعا پانصد و ده مرتبه ذكر گفته مى شود .

بعد به وسيله حضرت زهرا(عليهاالسلام ) به خدا عرض حاجت شود انشاء اللّه حاجات بر آورده خواهد شد .

بنابر اين ، چنين نمازى خواندم ) بعد از پايان اذكار در حالى كه متاءثر و ناراحت و دلشكسته بودم در همان حال سجده خوابيدم در خواب حضرت فاطمه (عليهاالسلام ) را به بالين مريضه ام ديدم كه عطف مرحمت مى فرمودند دفعتا از خواب بيدار شده و ياءسم مبدّل به اميد شد و از آن روز به بعد حالت بهبودى به او دست داد و بالنتيجه پس از چند روز سلامتى كامل را دريافت .

براى معاينه و اطمينان خاطر ، او را نزد طبيب بردم او بعد از معاينه و دقت كامل ، با تعجب گفت : كسالتى در او نمى بينم . آرى چنين است كه در زيارت جامعه مى خوانيم ما خاب من تمسك بكم و آمن من لجاءاليكم . (22)

اى در درج حيا و آيت عظمى

بضعه خير الورى و مريم كبرى

فاطمه ام الائمه دخت محمد(ص )

بهر تو ايجاد گشته سبعه آباء

ام كتاب ، ام فضل و ام علومى

ام ابيهات خوانده خواجه السرى

راضية مرضيه و تقيّه نقيّه

همسر حيدر علىّ عالى اعلاء

نام تو صديقه و بتول و زكيه

طاهره منصوره و محدثه عذرا

( 12 ) خدا را به زهرا(س ) قسم داد

يك عده از مردم عازم حج بودند ، زنى را به همين منظور در قافله ديدند كه خيلى ضعيف و ناتوان به نظر مى رسيد و بر شترى لاغر سوار بود ،

مردم چون مركب او را بى اندازه لاغر و ضعيف ديدند وى را از مسافرت با چنين مركبى منع كردند . ولى زن مزبور به گفته آنان توجهى نكرد تا اينكه شتر او در بين راه مرد و او از كاروان باز ماند . شخصى او را مورد ملامت و توبيخ قرار داده و گفت : چرا از مردم نشنيدى تا به چنين روزى گرفتار شدى ؟ ! ! او در اين حال با قلبى شكسته متوجه حضرت حق شد و سر به سوى آسمان بلند كرده ، در مقام مناجات و عرض حاجت برآمد . در اين حال ديدند كه شخصى از طريقى آمد و مهار شترى را به دست گرفته و به نزد وى آمده و او را به سوار شدن تكليف كرد ، او هم سوار شد و به قافله رسيد . در هنگام طواف از او پرسيدند كه : تو كيستى و به خدا چه گفتى كه فورى نتيجه گرفتى ؟

گفت : من شهره دختر فضه كنيز حضرت زهرا(عليهاالسلام ) هستم چون مركبم مُرد ، در حال اضطرار ، با خدا در تماس شدم و خدا را به مقام و حرمت حضرت فاطمه (عليهاالسلام ) قسم دادم روى همين اصل خدا بر من عنايت كرد و نخواست كه از قافله عقب مانده و از اعمال حج محروم باشم . (23)

عالم امكان زنور روى تو روشن

خوانده شدى زين سبب به زهره زهرا

بهر محبت نعيم گشته فراهم

بهر عدويت جحيم گشته مهيا

با مژه روبند حورخاك رهت را

بهر تبرك برند جانب بالا

مادر گيتى نزاده همچو تو دختر

خادمه درگه تو ساره و حوا

نور خدايى و عصمت

اللّه مطلق

مادر دو مريمى و مام دو عيسى

( 13 ) سفارش براى مادر

مرحوم حسام الواعظين كه از وعاظ خوب اصفهان بود اين داستان را نقل مى كرد: موقعى كه والده ام از دنيا رفت و مى خواستم ايشان را دفن كنم . خود من بند كفن مادر را باز كردم وسرش را روى خاك گذاشتم . مهر مادرى و ديگر خاطرات فراموش نشدنى كه از وجود نازنينش داشتم مرا واداشت تا در آن دم متوسل به حضرت زهرا(عليهاالسلام ) گردم .

حضورشان عرض كردم : بى بى جان ! مادرم را كه از خدمتگزاران امام حسين (ع ) است ، به شما مى سپارم ، از او پذيرايى كنيد ، ضمنا يادم آمد كه در شبهاى محرّم ، در اصفهان معمولا دير به منزل مى رفتم و موقعى كه به منزل مى رسيدم ، مى ديدم خانم والده ، دم در نشسته بود و به من مى گفت : چرا اينقدر دير آمدى ؟ من عرض مى كردم : منبر داشتم ، دير شد . و ايشان مى فرمود: شوخى كردم ، من هم چون براى امام حسين (ع ) نمى توانم كارى انجام دهم مى آيم منتظر تو مى نشينم ، شايد حضرت زهرا(عليهاالسلام ) مرا جزو كنيزان خود قبول فرمايد .

به هر حال جريان دفن خانم والده تمام شد . چند روزى بعد يكى از همسايگان به نزد من آمد و گفت : مادرتان را ديشب به خواب ديدم بسيار شاد و راحت بود و فرمود: به پسرم بگو سفارشى را كه كرده بودى نتيجه عالى داشت و حضرت زهرا(عليهاالسلام ) از من كمال پذيرايى را فرمود .

(24)

هركه مهر فاطمه در دل ندارد دين ندارد

دين و ايمان غير حُبّ فاطمه امكان ندارد

بى ولاى فاطمه صوم وصل وة ارزش ندارد

خصم زهرا جاى غير از دوزخ و نيران ندارد

هركه دارد حُبّ زهرا گوبيا در بزم ما

بى صفاى فاطمه درد كسى درمان ندارد

حق زهرا و ابيها بَعلها يا رب بنيها

صاحب ما را رسان كس طاقت هجران ندارد(25)

( 14 ) در حال نزع

يكى از دوستان گفت : در موقعى كه مادرم در حال نزع و جان دادن بود ، ناگهان زبان به گفتار گشود و گفت : السّلام عليكِ يا فاطمة الزهرا . بانوانى كه در اتاق دور بستر بودند ، گفتند: كسى اينجا نيست ، مادرم گفت : حضرت صديقه اطهر(عليهاالسلام ) اينجا تشريف دارند مگر شما نمى بينيد . (26)

دُرّ درياى نبى زهراى اطهر فاطمه

آنكه شد اُمِّ اَبى زهراى اطهر فاطمه

مظهر ذات خداوند كريم ذوالعطا

اى نبى را كوكبى زهراى اطهر فاطمه

از عطوفت بى مثال و از كرم بى انتها

در برحق اقربى زهراى اطهر فاطمه

در جهان اُمُّ الائِمّه محور ارض و سما

ركنى اندر مذهبى زهراى اطهرفاطمه

بر محبان رحمتى بر عاصيانت شافعى

خود نياسودى شبى زهراى اطهر فاطمه

از همان ضرب لگد بشكسته پهلوى ترا

وه چه بى تاب و تبى زهراى اطهر فاطمه

با همان مسمارِ در ششماه طفلت كشته شد

هى صدا كردى ابى زهراى اطهر فاطمه

اى كريمى نكته كوته كن كه شد ماتم بپا

كن روا هر مطلبى زهراى اطهر فاطمه

( 15 ) رسيدگى به فرزندان زهرا (س )

يكى از رفقاى مؤ من گفت : دوستى دارم كه در خيابان سيروس مغازه دارد وى اين حكايت را برايم نقل كرد و گفت :

روزى برايم خبر آوردند كه يكى از آقايان سادات با زن و بچه اش در منزل يك كليمى اتاقى گرفته و وضعشان خوب نيست من به اتفاق دوستى از آنها ديدن كردم . ديدم در اتاقى نمناك ، بدون فرش و وضع نامرتّب و حالى زار و نزار است ؛ پرسيدم : چرا در منزل مسلمانان اتاق نگرفتيد ؟ گفتند: به ما ندادند . از آنجا برگشتم و تا قبل از غروب وسايل خوراك و

فرش و بخارى آنها را فراهم كردم و وقتى كه اتاقشان گرم شد و خاطر جمع شدم كسرى ديگرى ندارند به منزل رفتم . نيمه هاى شب پيغمبر اكرم (ص ) ، حضرت فاطمه زهرا صديقه طاهره (عليهاالسلام ) آقا على و حسنين (صلوات اللّه عليهم اجمعين ) را در خواب ديدم .

حضرت صديقه كبرى (عليهاالسلام ) رو به پيامبر فرمود: اين شخص به امور فرزندان من رسيدگى كرد ، دعايى در حقش بكنيد . پيغمبر اكرم (ص ) رو به امام حسين (ع ) كرد و فرمود: يا حسين دعايش كن . آقا امام حسين (ع ) دعا كرد و فرمود: خدايا ! او را بيامرز .

پيامبر فرمود: اين دعا كم است باز هم دعا كن . امام حسين (ع ) فرمود: خدايا ! زيارت مرا نصيبش كن .

از خواب بيدار و بسيار خوشحال شدم . در آن ايام ويزاى عراق نمى دادند . صبح روز بعد يكى از افسران شهربانى را كه با من دوست بود ، ديدم گفت : فلانى كجايى كه دربه در عقبت مى گردم . مى خواهم برايت يك ويزاى عراق بگيرم ، بروى كربلا . گفتم : مطلب از چه قرار است ؟ گفت : همان كسى كه به تو وعده زيارت را داد او به من امر فرمود: برايت پاسپورت بگيرم . و گرفت و روز بعد به من داد و من از بركت خدمت به فرزند حضرت زهرا(عليهاالسلام ) و دعاى آن حضرت در آن سال موفق به زيارت امام حسين (ع ) شدم . (27)

آن نور ازل كه زهره زهرا شد

زان نور بپا جهان و

ما فيها شد

از فاطمه و هم پدر و شوهر او

با دو پسرش كون و مكان پيدا شد(28)

( 16 ) گريه حضرت زهرا (س )

سيد جليل و بزگوار حاج سيّد حسين رضوى (حفظه اللّه ) نقل نمود:

يكى از موثقين بحرين حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) را در عالم رؤ يا ديد كه حضرت در ميان جمعى از زنان گريه و زارى و نوحه براى فرزند شهيدش حضرت ابا عبداللّه الحسين (ع ) مى كند و اين بيت شعر را مى فرمود:

واحسينا وا اذبيحا من قفا

واحسينا واغسيلا بالدّما

واى بر حسينم واى بر كشته اى كه سرش را از پشت سر از بدنش جدا كردند ، واى بر حسينم كه غسلش با خون بود .

گويد: از خواب بيدار شدم در حالى كه گريه مى كردم و آن بيت شعر را بر زبان مى خواندم . (29)

بانوى عصمت و جلال خداست

مظهر لطف بى مثال خداست

گنج پنهان و ليلة القدر است

محرم راز لايزال خداست

نور خورشيد و مه زنور رخش

مشرق شمس لا محال خداست

بانوى بانوان هر دو جهان

مظهر مهر بى زوال خداست

دخت احمد(ص ) پيمبر خاتم

محرم عهد لاينال خداست

( 17 ) ذكر وداع

يكى از وعاظ مشهور بزرگوار فرمود: مرحوم حاج ملاّ على قزوينى واعظ معروف (كه خدايش رحمت كند) فرمود: در قزوين عدّه اى از بچه ها هيئتى تشكيل داده بودند و تكيه اى بسته بودند و آمدند پيش من كه امشب شب عاشوراست ، شما بياييد در حسينيه ما و روضه بخوانيد .

برنامه كارم در شب عاشورا خيلى زياد بود و من وعده اى را كه به بچه ها داده بودم بكلى فراموش كردم و تقريبا ساعت يازده به منزل رفتم ، شام خوردم و خوابيدم ، تازه چشمم گرم خواب شده بود كه حضرت بى بى عالم زهرا(عليهاالسلام ) را به خواب ديدم .

حضرت فرمود:

آملاّ على به بچه ها قول دادى بروى به حسينيه و نرفتى آنها منتظرند .

سراسيمه از خواب برخاستم ، لباسهايم را پوشيدم و پيش آنها رفتم ، ديدم بچه ها منتظر نشسته اند ، عدّه اى چرت مى زدند ، و عدّه اى هم كشيك مى كشيدند و چراغها همه روشن بود از آنها عذر خواستم و پس از روضه به آنها قول دادم كه دوشنبه ديگر هم به حسينيه آنها خواهم آمد . (30)

اين اشك كه بر عزايت پيداست

در روز جزا مشترى او زهراست

درى است گران بهاحقيرش مشمار

يك قطره او به محشر دريادرياست

( 18 ) سه دينار

مرحوم حاج شيخ على اكبر تبريزى از آن واعظها و روضه خوانهاى با اخلاص و با تقوا و راستگو و معروف تهران بود . مى گويد: يك روز آمدم حرم آقا امام حسين (ع ) ، حرم خلوت بود ، هيچ كس بالاى سر حضرت نبود ، نشستم مشغول زيارت خواندن شدم ، همينطور كه داشتم زيارت مى خواندم ، يك وقت ديدم يك آذربايجانى يا تبريزى (من فراموش كردم ) آمد و پهلوى ضريح حضرت روى زمين نشست با زبان تركى خودش با آقا امام حسين (ع ) داشت صحبت و درد دل مى كرد . من هم تركى بلد بودم و مى فهميدم چى دارد مى گويد: ديدم دارد مى گويد: يا امام حسين آقاجان من پولهايم تمام شده مصرفم خلاص گرديده و پولهايى را كه آورده بودم تمام شده ، نمى خواهم از رُفقايم قرض كنم و زير بار منّت آنها بروم ، آقا من به سه دينار احتياج دارم سه دينار برايم بس است (در آن وقت

3 دينار خيلى بوده ) شما اين سه دينار را به من بدهيد كه ما به وطنمان برگرديم ، يا اللّه زود سه دينار رد كن بياد .

با خودم گفتم : اين چطورى با آقا صحبت مى كند ، مثل اينكه آقا را دارد مى بيند . من داشتم همينطور او را مشاهده مى كردم كه چكار مى كند ، يك وقت خانمى آمد پهلويش يك چيزى به او گفت : به تركى گفت نه نمى خواهم .

بعد ديدم يك مرتبه دارد توى سر و صورت خود مى زند . از جاى خود بلند شد و از حرم بيرون رفت . گفتم : چه شد ، اين خانم كه بود ، اين پول را گرفت يا نه ؟ من هم زيارت را رها كردم و دنبالش دويدم از ايوان طلا و در صحن دستش را گرفتم ، گفتم : قارداش (برادر) بيا قصه چه بود ، چكار كردى ؟

ديدم چشمهايش پر از اشك و منقلب است ، به تركى گفت : من سه دينار از امام حسين (ع ) مى خواستم ، گرفتم دستش را باز كرد ، به من نشان داد . گفتم : چطور گرفتى ؟ گفت : تو ديدى و گوش مى كردى ؟ گفتم : بله نگاه مى كردم و گوش مى دادم . گفت : شنيدى به آقا گفتم : سه دينار بده ؟ آن خانم را ديدى آمد نزد من ؟ گفتم : بله كى بود ؟

گفت : اين خانم آمد فرمود: چكار دارى ؟ چه مى خواهى از حسين ؟ گفتم : سه دينار مى خواهم . فرمود:

بيا اين سه دينار را از من بگير . گفتم : نه نمى خواهم ، اگر من مى خواستم از تو بگيرم از رُفقايم مى گرفتم . من از خود حسين مى خواهم .

فرمود: به تو مى گويم بگير من مادرش فاطمه زهرا هستم ، من اول ردش كردم وقتى گفت : من مادرش فاطمه هستم ، گفتم : بى بى جان اگر شما مادرش فاطمه هستى ، پس چرا قدت خميده است ، من از منبرى ها و روضه خوانها شنيده ام كه مادر امام حسين (ع ) فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) جوان هيجده ساله بود ، چرا پس اينطورى هستى ؟ يك وقت فرمود: پول را بگير برو آخه مگر نمى دانى زدند پهلويم را شكستند . (31)

كاى حبيب ما دل آزرده مدار

برتو دختى شد عطا گوهر تبار

هديه او سوره كوثر كنم

جاودان نسل تو زين دختر كنم

فاطمه سرچشمه انوار ماست

بحر عزت زاى گوهر بار ماست

او زلال چشمه سار سرمداست

نقطه پرگار آل احمد(ص ) است (32)

( 19 ) مادر و فرزند سالم

يكى از بزرگان و خطباى بزرگوار از يك خطيب تواناى تهران نقل مى كرد: هر روز صبحگاهان يكى از متديّنين مرا از خانه ام با ماشين سوار مى كرد و براى اقامه عزادارى به خانه اش مى برد . يك روز در وقت اذان صبح پليسى به ما گفت : من چند روز است كه شما را زير نظر دارم اين آقا را در اين موقع به كجا مى بريد و چه نقشه اى پياده مى كنيد ؟

صاحب مجلس گفت : ما اين آقا را به منزل خود براى اقامه نماز جماعت مى بريم و سپس به

نام حضرت فاطمه زهرا(عليهاالسلام ) ده روز روضه مى خواند و اگر مايليد شما هم بياييد برويم تا از نزديك صدق كلام ما را مشاهده كنيد .

پاسبان چون نام مقدسه حضرت زهرا (عليهاالسلام ) را شنيد ، ديدم اشك از ديدگانش جارى شد و با دست اشاره كرد برويد وروى زمين نشست .

صبح روز بعد آمد درب خانه و به ما گفت : اى آقايان ! حضرت زهرا(عليهاالسلام ) ديروز به من عنايت فرمود . گفتيم چطور ؟ گفت : ديروز نزديك زاييدن همسرم بود ، حالش خيلى بد بود ، ديشب پزشكان مربوطه پس از شوراى پزشكى گفتند: يا بچه بايد با دستگاه قطعه قطعه شود و مادرش سالم بماند و يا خطر مرگ متوجه مادر گردد و بچه سالم به دست آيد و چون شما شوهر اين خانم هستى هر كدام را كه مايل هستى ، انجام دهيم .

من گفتم : هيچ نظريه اى ندارم و با حال اشك آلود از مريضخانه بيرون و سراسيمه سر پست خدمتم آمدم و چون ديروز شما را ديدم و نام حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) را برديد ، خيلى منقلب شدم و از خود بى خود گرديدم و با حال گريه و تضرع گفتم : زهرا جان كمكم كن . من يك پليس بيش نيستم درست است گنه كارم ، ولى به شما علاقه دارم ، ياريم كنيد آخه من با اين برنامه چكنم ، اگر فرزندم بميرد ، مادرش داغ دار مى شود و ناراحت و گريان مى گردد و اگر بچه زنده بماند ، فرزند بى شير را چه كنم و بچه مادر مى

خواهد ، چه كنم ؟ اشك و گريه زيادى كردم و متوسل به بى بى فاطمه (سلام اللّه عليها) شدم و حالى در وجودم پديد آمد كه گفتنى نيست . ساعت هشت ، وقتى به مريضخانه برگشتم ، ديدم همسايگان مرا نويد مى دهند و قنداقه پسرى را به من دادند . و از مادرش پرسيدم ، گفت : در اول اذان صبح خوابم برد و حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) را مشاهده كردم كه فرمود: ناراحت نباش خوب مى شوى و فرزندت هم پسر است تقاضا داريم كه نام او را محسن نگذاريد . (33)

پناه عالمى درگاه زهراست

بشر حيران ز قدر و جاه زهراست

صراط او ، صرا المستقيم است

كه راه رستگارى ، راه زهراست

تمام نور خورشيد نبوت

نمايان از جمال ماه زهراست

على ، در شاهراه عشق و توحيد

هماره همدم و همراه زهراست

شرف ، اين بس اميرالمومنين را

كه مهرش در دل آگاه زهراست

به هرجا ، شمع دانش ، مى دهد نور

زنور علم دانشگاه زهراست

( 20 ) آمده ام مسلمان شوم

يكى از ذاكرين مشهد حكايت كرد: نزد حضرت آية اللّه العظمى حاج سيد محمد هادى ميلانى (رضوان اللّه تعالى عليه ) مرجع عاليقدر شيعيان بودم . ناگهان مرد و زنى وارد شدند و گفتند: ما قصد تشرف به اسلام را داريم .

حضرت آية اللّه سبب گرايش آنان را به اسلام پرسيد ، مرد عرض كرد: ما از كشور آلمان آمده ايم و اينها زن و فرزندان من هستند . اين دختر من بطورى استخوانهاى پهلويش شكست كه پزشكان عاجز از مداواى او شدند و پس از هزينه هاى فراوانى گفتند: بايد پهلوى او را عمل كرد ، ولى خطرناك است ، دخترم

حاضر نشد و گفت : در بستر مرض بميرم بهتر از زير عمل است . او را به خانه آورديم ، يك خدمتكار ايرانى داريم به نام بى بى ، يك روز دخترم او را صدازد ، همينطورى كه داشت براى او درد دل و صحبت مى كرد ، گفت : بى بى اين درد واقعا بد دردى است حاضرم مبلغ دوازده ميليون را كه اندوخته ام با هشت ميليون ديگر از برادر و پدرم بگيرم و اين بيست ميليون را به دكترى بدهم كه مرا صحيح و سالم كند . ولى فكر نكنم دكترى پيدا شود كه بتواند مرا خوب كند . و من ناكام و جوان مرگ و با دلى پر غصه از دنيا مى روم و شروع كرد به گريه و ناله كردن .

آن بى بى گفت : اى خانم ! من يك دكتر و پزشك سراغ دارم .

گفت : اين مبلغ را به او مى دهم .

گفتم : پول مال خودت باشد و بدان من سيّده هستم و جده من فاطمه زهرا (عليهاالسلام ) است كه او هم پهلويش شكسته بود و اگر مى خواهى خوب شوى با حال ، و اشك ريزان بگو: اى فاطمه پهلو شكسته .

دخترم گريه اش گرفت و شروع كرد به گفتن اى فاطمه پهلو شكسته ، آن بى بى هم رفت گوشه خانه و با گريه مى گفت : اى فاطمه زهرا ! من يك بيمار آلمانى آوردم در خانه ات من هم آمدم توى حياط و با حال اشك آلود مى گفتم : يا فاطمه پهلو شكسته .

همه در شور و حال عجيبى بوديم

كه ناگهان دخترم صدا زد پدر بيا ! ما هراسان آمديم نزد دخترم ، ديديم كه كاملا شفا يافته . گفت : الا ن يك بانوى مجلله اى آمد و بر پهلوى من دستى كشيد و فرمود: خوب مى شوى ! گفتم شما كه هستيد ؟

فرمود: من همان كسى هستم كه الا ن مرا مى خوانديد؛ من فاطمه پهلو شكسته هستم .

و اى آية اللّه ما آمده ايم مسلمان شويم . (34)

هرگز كسى نظير تو پيدا نمى شود

همتاكسى به عصمت كبرى نمى شود

اى كوثرى كه خير كثير از وجود توست

اسلام ، جز به فيض تو ، احيا نمى شود

هرچند دختران دگرداشت مصطفى

هر دخترى كه اُمّ ابيها نمى شود

منّت زخلقت تو خدا بر نبى نهاد

اى گوهرى كه مثل تو پيدا نمى شود

بعد از تو اى شكوفه زيباى احمدى

لبهاى من ، به خنده دگر وا نمى شود(35)

( 21 ) به بركت زهرا (س ) شيعه شدند

يكى از واعظان عاليقدر تهران بر فراز منبر مى فرمود: تاجرى از تجار تهران نقل كرد: هر سال به مكه معظمه مى رفتم و در مدينه طيبه در منزل يك خياط سكونت مى گزيدم و روزها درب دكان او مى نشستم . يك روز گفتم : اى ميزبان من ساليان زيادى است كه در مدينه بر شما وارد مى شوم و شما هم در تهران بر من مهمان مى شوى ، سؤ الى دارم كه دوست دارم جواب آن را به من بدهى .

گفت : بگو . گفتم : در اين مدينه تمام قبور بزرگان دين هركدام مشخص و معيّن است ولى بفرماييد كه قبر حضرت فاطمه زهرا(عليهاالسلام ) كجاست ؟ آن خياط تا اين حرف را شنيد دست بر

روى پيشانى خود گذاشت و به فكر فرو رفت .

حاجى گفت : ترس تمام وجودم را گرفت فورا به منزل مراجعت و وسايل را برداشته به سوى تهران حركت كردم و خود را به عجله به تهران رساندم .

پس از چند روزى كه در حجره تجارتخانه بودم ناگهان ديدم آن حاجى خياط وارد شد و سلام كرد و به من گفت : ترسيدى و از مدينه فرار كردى ؟ گفتم : حقيقت مطلب همين است كه مى گويى . گفت : اى حاج احمد ! بدان به واسطه مخفى بودن قبر حضرت فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) من و جمع زيادى شيعه شديم ، زيرا شما كه آن روز رفتيد ، من نزد قضات رفتم و چنين سؤ الى كردم . آنان به اختلاف سخن راندند . آخر الامر نزد قاضى القضات حجاز رفته و از او پرسيدم كه : يك شيعه چنين چيزى را از من پرسيد . گفت : قبر فاطمه زهرامخفى است . گفتم : چرا ؟ گفت : چون خودش وصيت نموده بود . سؤ ال كردم به چه واسطه ؟ گفت : چون عده اى از بس او را اذيت و آزار دادند به همسرش وصيت كرد مرا شبانه دفن نما كه دشمنان در تشييع جنازه و نماز بر من حاضر نشوند .

خلاصه ، تحقيقات زيادى كردم و مظلوميت آن بى بى بر من ثابت شد . لذا به واسطه مخفى بودن قبرش شيعه شديم . (36)

جهان روشن از نور ايمان زهرا

كه جان جهان باد قربان زهرا

بود امتداد شُعاع پيمبر

كه تابد هنوز از گريبان زهرا

حسين و حسن سروران بهشتند

كه ملك

بهشت است از آن زهرا

هم اوميزبان است به رضوان رحمت

ولى ديگرانند مهمان زهرا

( 22 ) حافظه

يكى از شيعيان حافظه اش كم بود تا اينكه شنيد اگر كسى به بى بى دوعالم فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) متوسّل شود حاجتش روا مى گردد . خيلى كوشش كرد و توسلات فراوانى را به عمل آورد و ختم ها ودعاها كرد ، تا اينكه يك شب در عالم رؤ يا به محضر مقدّس بى بى دو عالم فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) در عالم رؤ يا كه پشت در يك پرده مى باشد و به آن مرد خطاب فرمود: اى مرد ! چه حاجتى دارى ؟ عرض كرد: بى بى جان ! راجع به كمى حافظه ام به شما شكايت مى كنم و رفع آن را از حضرتت خواهانم .

حضرت صديقه طاهره (سلام اللّه عليها) فرمود: بعد از اين با آب سرد وضو نگير ، زيرا پيشانى تو متاءلم است و باعث مى شود كه حافظه تو كم گردد . از خواب بيدار شد و به دستور حضرت عمل نمود و خوب گرديد .

عالم شده نورانى از نور تو يا زهرا

شد ارض و سما پرشور از شور تو يا زهرا

اى دختر پيغمبر انسيّه حورايى

بايد كه زجان خوانيم منشور تو يا زهرا

اى سيده نسوان اى جان همه جانان

ماييم ز جان و دل مشكور تو يا زهرا

اى عالمه دوران اى نادره ايمان

گرديده جهان روشن از نور تو يا زهرا

محبوبه حقى تو مظلومه دهرى تو

ما جيره خور خوانت ماءجور تو يا زهرا(37)

( 23 ) ختم

يكى از مدحان خوب و امام زمانى كه بنده سالهاست او را مى شناسم و هيئتى به نام يابن الحسن ( (ع ) ) و كاروانهايى به سوى جمكران با رفقايش درست كرده براى

من نقل كرد: سه حاجت داشتم كه يكى از آنها زيات روى خود امام زمان ( (ع ) ) بود از اين رو تصميم گرفتم چهل شب چهار شنبه به مسجد جمكران بروم و به ساحت مقدسش توسل كنم تا حضرت بذل عنايت فرمايد و توجه نمايد .

به هر وضعى كه بود چهل شب چهار شنبه به مسجد جمكران مشرف شدم ولى متاءسفانه خبرى نشد . شب چهار شنبه چهلم تا صبح آنجا ماندم ولى كسى را نديدم دل شكسته برگشتم . هفته چهل و يكم خبرى نشد . هفته چهل و دوم نيز خبرى نشد . هفته چهل و سوم نيز خبرى نشد . هفته چهل و چهارم بود كه خيلى ناراحت و پريشان بودم داخل مسجد شدم خطاب به امام زمان (عجل اللّه فرجه ) عرض كردم : آقا ! شما پسر حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) هستيد من پسر كيستم ؟ ! شما درِ خانه خدا آبرو داريد من ندارم اصلا من چه هستم كه چنين انتظارى از تو حجّت خدا دارم اى آقا ! ببخشيد ، مرا اين آخوندها به طمع انداختند كه هركس چهل شب چهار شنبه مسجد جمكران برود امام زمان (ع ) را مى بيند اين بود كه اِسائه ادب كردم و خواستم شما را ببينم حال كه لياقت چنين فيضى را ندارم ديگر نمى آيم .

سوار اتوبوس شدم و به طرف اصفهان برگشتم ، هنوز اذان صبح نشده بود كه رانند به پليس راه اصفهان رسيد و خواست دفترچه اش را ساعت بزند كه من بيدار شدم و متوجّه شدم كه خداوند متعال حاجتم را روا كرده

حالتى برايم پيش آمد كه تاكنون چنين نشده بودم ديدم از همان اتوبوس ، با شخصى به نام رحمان در سبزه ميدان اصفهان پياده شديم و به طراف امام زاده اسماعيل (ع ) به راه افتاديم ، وارد حياط امام زاده شديم ديدم يك روحانى سيد جليل القدرى بالاى منبر نشسته و عده اى مردم دور او نشسته اند ، آنها را موعظه مى كند .

با خود گفتم : من ديگر گوش به حرف اين آخوندها نمى دهم و پاى منبرشان نمى روم . خواستم از در دوم امام زاده خارج شوم و دنبال كار خويش بروم كه ناگهان احساس كردم روى پشت بام امام زاده هستم يكى از پيامبران آنجا به خاك سپرده شده كه پنج بقعه او به پشت بام راه داشت از پنجره وارد شدم و آنجا ايوانى داشت تا خواستم بپرم به طرف پايين كه يك وقت ديدم بين زمين و آسمان ايستاده ام و اصلا وزنى ندارم و مثل پركاه سبك هستم . متحير ماندم چه كنم ، ديدم كنار ايوان بالاى بقعه سيد بسيار نورانى و جليل القدرى با كمال وقار و متانت نشسته و دست مباركش را روى زانو گذاشته و تسبيح در دست دارد و مشغول ذكر است . من نگاه تندى به او كردم ولى ديدم او با مهربانى به من نگاه مى كند بعد دست مباركش را به طرف من اشاره نمود و با تندى فرمود: اين حرفها يعنى چه ؟ هركس ختم مادر ما حضرت فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) را يك مرتبه بردارد 20 كيلومتر وارد بهشت مى شود . در ضمن آن

آقا رحمان هم به آقا گفت : آقا جواز ، جواز . آقا سر مبارك را به علامت اينكه درست مى شود پايين انداخت .

از آن حالت كه نه خواب بود و نه بيدارى به هوش آمدم و شروع به گريه كردم . تا به حال به آن امام زاده نرفته بودم كه وقتى اين خواب را ديدم بعد كه رفتم مشاهده كردم ديدم هرچه در آن عالم ديدم درست است . و مدّتها مى گشتم كه خدايا ! اين ختم بى بى زهرا (سلام اللّه عليها) چيست كه آن را انجام دهم ؟ پيدا نكردم تا اينكه يكى از روحانيون اصفهان به نام حاج آقا منصور زاده را ديدم و جريان را نقل كردم ، فرمود: اين ختم دو ركعت نماز است و 530 مرتبه بگو اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى فاطِمَةَ وَ اَبيها وََبَعْلِهاوَ بَنيها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُك .

گفتم : آقاى منصور زاده ! از كجا مطئمن شوم كه اين همان ختم است ؟ ايشان فرمود: چون شخصى از تهران 40 سال شبهاى چهار شنبه به مسجد جمكران مشرف مى شد و خود امام زمان به او اين ختم را تعليم فرمود است . (38)

در صبر و شكيبايى تو اول دنيايى

يا فاطمة الزّهرا تو مظهر تقوايى

ام الحسنينى تو هم زوجه شير حق

هم شافعه محشر هم عصمت كبرايى

اى دخت رسول حق محبوبه يزدانى

مشمول عنايات و دُر دانه يكتايى

مكنونه حقّى تو هم ممتحن حقى

مشهوره در عالم در زهدى وتقوايى

جانها به فداى تو كردى تو فدا جان را

از بهر امام خود در يكه و تنهايى

از ميخ در و مثمار شد سينه تو سوراخ

كردى تو فداكارى تا

حدّ توانائى (39)

( 24 ) ترا بجان مادرت

در يزد مرد صالح و با تقوايى زندگى مى كرد ، بر خلاف خود برادرى داشت كه اهل فسق و فجور و بدنهاد بود و آن مرد صالح همواره از عمل برادر خود در رنج و شكنجه و آزار بود . و گاهى از اوقات مردم نزد او مى آمدند و از اذيّت و آزار برادرش به او شكايت مى كردند به وى مى گفتند: برادر تو فلان كس راآزار داده و يا با فلان كس نزاع و جدال نموده . و چون هر روز رفتار بدى از او بروز مى كرداز اين جهت مردم آن مرد صالح بيچاره را مؤ اخذه و ملامت مى كردند . تا اينكه آن مرد صالح اراده زيات مشهد مقدس حضرت رضا (ع ) را نمود . تدارك راه وتوشه شد . و با كاروانى به راه افتاد ، جماعتى جهت مشايعت و بدرقه زوار حضرت رضا (ع ) آمدند .

مرد فاسق هم يابوى خود سوار شد و با مشايعت كننده ها آمد تا آنكه اهل مشايعت بر گشتند ، ليكن آن برادر از مراجعت امتناع نمود و گفت : من فرد بسيار معصيت كارى هستم ، من هم مى خواهم به زيارت حضرت رضا(ع ) بروم بلكه به شفاعت آن حضرت خداوند از من عفو و بخشش فرمايد .

مرد صالح به جهت خوف اذيت و آزار خود ، در برگردانيدن او ابرام و اصرار زيادى كرد ، ليكن موفق نشد و مرد فاسق گفت : من با تو كارى ندارم يا بوى خود را سوار و با زوّار مى روم .

مرد صالح علاجى نديد و

سكوت كرد ، و تن به قضا نمود .

چند وقتى نگذشته بود كه باز به اقتضاى طبيعت خود ، در بين مسافرين بناى شرارت و بد رفتارى را با برادر خود و ساير زوار آغاز نمود و هر روز با يكى مجادله مى كرد و ديگران رااذيت و آزار مى نمود و مردم پشت سر يكديگر نزد آن برادر صالح مى آمدند و شكايت مى كردند و آن بيچاره را آسوده نمى گذاشتند ، تا اينكه آن مرد فاسق در يكى از منازل مريض شد و رفته رفته مرضش شديدتر شد تا در نيشابور يا منازل نزديك مشهد وفات كرد .

مرد صالح بدن برادر را غسل داد ، كفن كرد و نماز بر جسدش گزارد ، آنگاه آن را به نمد پيچيد و بريابوى خودش بار كرد و با خود به مشهد حمل نمود و پس از طواف دادن او به دور قبر مطهر رضوى (ع ) دفن كرد . ليكن در امر او متفكّر بود كه بر او چه خواهد گذشت و با آن اعمال چگونه با او رفتار خواهد شد ؟ ! و بسيار خواهان بود او را در خواب ببيند و از او در اين باب تحقيق و بررسى نمايد .

تا آنكه دو سه روزى از دفن او گذشت ، برادر خود را در خواب ديد كه حالش بسيار جالب و خوب است . گفت : برادر ! تو كه در دنيا فلان بودى چطور به اين مقام رسيدى ؟ گفت : اى برادر ! بدان كه امر مرگ وعقاب آن بسيار سخت است و اگر شفاعت اين پسر زهرا (سلام اللّه

عليها) نبود ، من تا حال هلاك بودم بدان اى برادر كه چون مرا قبض روح نمودند ، من خودم را يك پارچه آتش ديدم ، بسترم آتش ، فراشم آتش ، فضاى منزل هم پر از آتش شد و من هرچه فرياد مى زدم سوختم سوختم شما حاضرين مرا مى ديديد ولى اعتنايى نمى كرديد . تا آنكه تابوت آورده و مرا داخل آن گذاشتيد ديدم آن تابوت منقلب به آتش شد و من فرياد مى زدم سوختم سوختم كسى ملتفت من نمى گرديد . تا آنكه مرا برديد و برهنه كرديد و بالاى تخته اى از براى غسل دادن گذاشتيد . ناگهان ديدم كه تخته هم منقلب به آتش شد هر قدر فرياد مى زدم كسى به من توجه نمى كرد ، پس من با خود گفتم : چون بر من آب بريزند شايد از آتش آسوده شوم ؛ ليكن چون لباس از بدنم در آوردند ظرف آب را پر كردند بر بدنم ريختند ديدم كه آب هم آتش شد ، من وقتى اين چنين مشاهده كردم صدا زدم كه بر من رحم كنيد و اين آتش سوزان را بر من نريزيد ، كسى نشنيد تا آنكه مرا شسته و برداشتند و روى كفن گذاشتند ، كرباس كفن هم آتش شد . سپس مرا در نمد پيچيدند آن هم آتش ، تابوت هم آتش تا اينكه مرا بر يابو بار كردند . همينطور در آتش بودم و مى سوختم و در اثناى راه هر يك از زائرين به من بر مى خورد من به او استغاثه مى نمودم ولى اعتنايى از هيچ يك

نمى ديدم ، تا اينكه داخل مشهد رضوى شديم و تابوت مرا برداشتند و از براى طواف به جانب حرم حضرت بردند چون به در حرم مطهر رسيدند ناگهان آتش نا پديد شد و من خودم را آسوده و به حال اول ديدم و تابوت و كفن و ساير منضمات را بر حال اول ديدم . مرا داخل حرم مطهر كردند ديدم كه صاحب حرم ، حضرت رضا (ع ) بر بالاى قبر مطهر خود ايستاده و سر مبارك خود را به زير انداخته و ابدا اعتنايى به من ندارد . مرا يك دور طواف دادند . چون به بالاى سر ضريح مقدس رسيدم پير مردى را ايستاده ديدم متوجّه به سوى من گرديد و فرمود: به امام ، پسر زهرا (سلام اللّه عليها) استغاثه كن تا تو را شفاعت نمايد و از اين عقوبت برهاند .

چون اين سخن را شنيدم متوجه به آن حضرت گرديدم و عرض كردم فدايت شوم مرا درياب . باز آن حضرت به من اعتنايى نفرمود . بار ديگر مرا به طرف بالاى سر مطهر عبور دادند آن مرد اول ، فرمود: استغاثه كن به پسر فاطمه (سلام اللّه عليها) . گفتم : چه كنم كه جواب مرا نمى فرمايد ؟ فرمود: اگر از حرم خارج شوى باز همان عذاب و آتش است و ديگر علاجى ندارى . گفتم : چه بايد كرد كه آن حضرت توجه نمايد و شفاعت كند ؟ فرمود: به مادرش فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) آن حضرت را قسم بده و آن معصومه را شفيعه خود كن ؛ زيرا به مادرش زهرا خيلى علاقه دارد

. چون اين سخن را شنيدم شروع به گريه كردم و عرض كردم فدايت شوم ، تو را به حق مادرت فاطمه زهرا صديقه مظلومه (عليهاالسلام ) قسم مى دهم كه به من رحم كن و منّت بگذار و مرا ماءيوس نفرما و بر من احسان كن و از در خانه خود مرا مران .

تا حضرت اسم بى بى زهرا (سلام اللّه عليها) را شنيد يك نگاهى به من كرد و مانند كسى كه گريه راه گلويش را بسته باشد فرمود: اگرچه جاى شفاعت از براى ما نگذاشته اى ولى چه كنم كه ما را به حق مادرم زهرا قسم دادى . سپس دستهاى مبارك خود را به سوى آسمان برداشت و لبهاى خود را حركت داد . گويا زبان به شفاعت گشود . چون مرا بيرون آوردند ديگر آن آتش را نديدم و از عذاب آسوده شدم . در دنيا و آخرت اگر مى خواهيد امورتان اصلاح گردد اهل بيت را به مادرشان زهرا قسم بدهيد تا كارهايتان آسان شود . (40)

بر افلاك حقايق زهره حلم و حيا زهرا

به بحر عصمت حق گوهر صدق و صفا زهرا

يگانه بانوى دين فخر نسوان بنى آدم

فروزان شمع بزم محفل آل عبا زهرا

بتول طاهره خير النساء انسيه حوراء

مهين ام الائمه بنت خير الانبيا زهرا

غمام فضل و كوه حلم و بحر علم و دانايى

سپهر عقل را بدرالدجى شمس الضحى زهرا

زكيّه بضعه ختم رسل صديقه مطلق

خبير سرّ ما اوحى به امر مصطفى زهرا

غرض در خلقت زن بود حق را در وجود او

وگرنه بود دررتبت نبوت را سزازهرا

توسل جوى بر خاتون محشر از صفاى دل

كه خوش چيده است اسباب شفاعت در

جزازهرا

( 25 ) شفاعت حضرت

يكى از علماى بزرگوار مى فرمود: يك روز در شهر دمشق سوار ماشينى شدم كه به حرم حضرت زينب (سلام اللّه عليها) بروم ، جوانى كنار من نشسته بود كه از قيافه اش پيدا بود خيلى دوست دارد با من حرف بزند ولى ترديد داشت كه آيا من مى توانم با او عربى صحبت كنم يا نه .

من به خاطر آنكه او را براى حرف زدن راحت كنم به عربى از او احوال پرسيدم ، او خيلى خوشحال شد و گفت : سيّدنا مساءلة .

گفتم : بپرس ؟ گفت : پدرم اسمش عمر و جدّم اسمش خطّاب بود طبعا پدرم را وقتى مى خواستند اسم ببرند مى گفتند: عمر خطاب .

او سال گذشته از دنيا رفت ، شبى من او را در عالم خواب ديدم كه به خاطر انحراف عقيده و اعمال زشتش سخت در عذاب است .

او به من گفت : فرزندم ! من اسم تو را محمد گذاشتم تو فردا به فلان محل مى روى پيرمردى كه نامش محمّد است با تو ملاقات مى كند و تو را به حقايقى آگاه مى سازد؛ از مذهب و دين او پيروى كن كه شايد به اين وسيله خداى تعالى مرا هم از اين عذاب نجات بدهد .

من خيلى به حال پدرم گريه كردم و با همان حال از خواب بيدار شدم .

صبح آن روز به همان محلّى كه پدرم گفته بود رفتم و خدمت آن مرد بزرگ كه روحانى عاليقدرى بود ، رسيدم .

او به من مذهب شيعه را تعليم داد و سپس مرا وادار به يادگرفتن مسايل اخلاقى نمود . و خيلى براى

من زحمت كشيد ، متاءسفانه حالا چند روز است كه آن استاد هم به رحمت خدا رفته من از شما مى خواهم كه مرا راهنمايى كنيد كه چه كنم تا استاد و پدرم را در خواب ببينم و از حال آنها آگاه شوم ؟

من به او دعايى را كه مرحوم نورى رحمة اللّه عليه در كتاب جنّة الماءوى نقل مى كند و همچنين در بحارالانوار(41) آمده است تعليم دادم و از او خواستم كه فردا شب باز او را در صحن مطّهر حضرت زينب (عليهاالسلام ) ببينم تا براى من نقل كند كه خوابى ديده يا آنكه موفّق به آن نشده است .

ضمناً مى دانم كه شما دوست داريد قبل از آنكه تتمّه قضيّه را نقل كنم دعايى را كه به او تعليم دادم براى شما بنويسم تا شما هم از آن استفاده نماييد . بسيار خوب ولى شرطش اين است كه ان شاءاللّه اگر موفق به زيارت هر يك از ائمه اطهار (عليهم السلام ) در خواب شديد و پس از بيدار شدن با نشاط مخصوص به خودش حال دعا پيدا كرديد مرا هم دعا بفرماييد .

سيّد بن طاووس در كتاب فلاح السائل از ائمّه اطهار(عليهم السلام ) نقل مى كند كه :

اگر بخواهى كسى را كه از دنيا رفته در خواب ببينى با طهارت يعنى با وضو و يا با غسل به خواب و به طرف دست راست بخواب و تسبيح حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) را بگو سپس اين دعا را بخوان :

اَللّهُمَّ اَنْتَ الْحَىُّ الَّذى لايُوصَفُ وَ الايمانُ يُعْرَفُ مِنْهُ ، مِنْكَ بَداَتِ الاَْشْياءُ وَ اِلَيْكَ تَعُودُ فَما اقبلَ منها كُنْتَ

مَلْجاهُ و مَنْجاهُ وَ ما اَدْبَرَ مِنها لَمْيَكُنْ لَهُ مَلْجَاء وَ لامَنْجا مِنْكَ اِلاّ اِلَيْكَ فَاَسْئَلُكَ بِلا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ وَ اَسْاءَلُكَ بِبِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ وَ بِحَقِّ مُحَمَّد (ص ) سَيّد النَّبِيّينَ وَ بِحَقِّ عَلِي خَيْرِالْوَصِيّينَ وَ بِحَقِّ فاطِمَةَ سَيِّدَةِ نِساءِ الْعالَمينَ وَ بِحَقِّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ الَّذينَ جَعَلْتَهُما سَيِّدَى شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ اَجْمَعينَ اَنْ تُصَلِّىَ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اَهْلِ بَيْتِهِ وَ اَنْ تُرِيَنى مَيّتى فِى الْحالِ الَّتى هُوَ فيها

بالا خره اين دعا را به او تعليم دادم او رفت و فردا شب برگشت و گفت : ديشب من تا صبح خوابى نديدم ولى صبح كه نماز را خواندم و خوابيدم پدرم را در حال بدى ديدم . او از من تقاضا مى كرد كه براى نجاتش حضرت فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) را واسطه قرار دهم ، او به من گفت :

من در اينجا فهميده ام كه شفاعت حضرت زهرا (عليهاالسلام ) از همه مؤ ثرتر است ، از آن حضرت از طرف من عذر بخواه ، زيرا من در دنيا محبّت دشمنان او را در دل داشته ام .

من به او گفتم : استادى كه معرّفى كرده بودى از دنيا رفته او را در آنجا ديده اى ؟

گفت : نه او را در جايى كه ما هستيم نمى آورند . (42)

اى در درج حيا و آيت عظمى

بضعه خير الورى و مريم كبرى

فاطمه ام الائمه دخت محمد(ص )

بهرتو ايجاد گشته سبعه اباء

ام كتاب ام فضل ام علومى

ام ابيهات خوانده خواجه اسرى

راضيه مرضيه و تقيّه نقيه

همسر حيدر على عالى اعلا

نام تو صديقه و بتول و زكيه

طاهره منصوره و محدثه عذرا

عالم امكان ز

نور روى تو روشن

خوانده شدى زين سبب به زهره زهرا(43)

( 26 ) من خانه مى خواهم

حضرت حجة الاسلام و المسلمين جناب آقاى مجتبى بلوچيان در كتاب شريف خود به نام بازار مكافات نوشته اند: در حدود سال 1368 هجرى شمسى از جهت مسكن تحت فشار بودم تا جايى كه مجبور شدم همسر و فرزندانم را به روستايى نزديكى دماوند ببرم و خود در حجره طلبگى مدرسه سكنى گزينم . چندين ماه گذشت و من مشغول خواندن درس و تدريس بودم و آخر هفته فقط شبى را در كنار خانواده ام مى رفتم و آن هم چون شبهاى جمعه جلسه اى در تهران داشتم مجبور بودم به خاطر آن جلسه زن و فرزند را ترك نموده به تهران بيايم . لذا وضع اسفبارى برايم پيش آمده بود گاهى عصر جمعه كه مى خواستم از نزد خانواده ام بيايم بچه ها به من مى چسبيدند و گريه مى كردند كه بابا تو را به خدا نرو . و همسرم هم گريه مى كرد ولى من چاره اى نداشتم و بايد براى درس بر مى گشتم و لذا خود نيز گاهى با دل داغدار و ديده اشكبار از آنها جدا مى شدم و گاهى به خداوند متعال عرض مى كردم : خداوندا ! خودت از خزانه غيب كرمى فرما .

حتّى شبى دو بچه ام را به حجره آوردم و شب را پيش خودم خواباندم و بعضى از افراد اين مسايل را مى ديدند اما خوب چاره اى نبود . تا اينكه در ايام دوم فاطميّه (عليهاالسلام ) يعنى سوم جمادى الثانى قرار گرفتم و روز قبلش پس از اتمام درس به همان روستا

رفتم شب را نزد آنها بودم ولى صبح كه اتفاقا مدرسه ما هم تعطيل بود ولى طبق معمول كه در وفيات هميشه در آنجا اقامه عزا مى شد ، تصميم مراجعت به مدرسه گرفتم كه با ناراحتى خانواده ام مواجه شدم آنها گفتند: امروز تعطيل است چرا نمى خواهى پيش ما باشى ؟

گفتم : امروز دلم مى خواهد درعزاى حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) شركت كنم و از حضرت يك خانه بگيرم . تا اين سخن را گفتم ، همسرم كه تاكنون ناراحتى زيادى كشيده بود راضى شد و گفت : حال كه مى خواهى از حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) خانه بگيرى مخالفتى ندارم تازه خوشحال هم هستم .

من برگشتم اما چون راه دور بود تا به مدرسه رسيدم هنگام سينه زنى بود من هم در حلقه طلاب نشستم و به سينه زدن مشغول گرديدم در همان آن به حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) عرض كردم : بى بى جان ! خانم ! من از شما يك خانه مى خواهم . شما كه مشكلات ما را مى دانى . و خلاصه آن مجلس تمام شد . درست نمى دانم 10 يا 12 روز گذشت يا بيشتر و يا كمتر ولى مطمئنم كه بيست روز از هنگام توسل من نمى گذشت كه روزى سر درس بودم و مشغول تدريس ، كسى آمد و به من گفت : استاد حاج آقا مجتهدى با شما كار دارند . گفتم : دارم تدريس مى كنم ، ايشان رفت و دوباره آمد ، فرمودند: با شما كار دارند و گفتند: تدريس را رها كنيد . من درس را رها

كردم و به همراه ايشان از مدرسه بيرون آمديم هوا بسيار سرد بود و برف هم از آسمان مى باريد با ايشان در بين كوچه مى رفتيم و من دقيقا نمى دانستم كه ايشان با من چه كارى دارند . تااينكه درون كوچه اى رسيديم و درب منزل نوسازى توقف كردند كه داراى سه طبقه بود كليد انداختند و به اتفاق داخل منزل شديم و گفتند: طبقه دوم و سوم اين منزل مال مدرسه و وقف طلاب است و مرا به طبقه دوم بردند و در را باز كردند ومنزلى ديدم كه حتى تصورش را هم نمى توانستم بكنم و كليد آن را در اختيار من گذاشتند و فرمودند: اين خانه در اختيار شماست . فردا مى توانيد آيينه و شمعدانتان را بياوريد .

در حالى كه خدا را گواه مى گيرم من اصلا راجع به منزل با احدى جز همسرم صحبت نكرده بودم كه مى خواهم از حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) خانه اى بگيرم اما الطاف آنها عميم است و تا حال كه سال 1371 مى باشد و اين كتاب را مى نويسم در همان منزل سكنى داريم اين از بركات توسل به حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) است . (44)

اى افتخار عالم هستى لقاى تو

پاينده چون بقاى حقيقت بقاى تو

اسلام سر فراز به ايمانت از نخست

خورشيد پرتوى زفروزنده رأ ى تو

من هيچ كس دگر نشناسم به روزگار

بانوى خاندان فضيلت سواى تو

الحق كه هرچه فخر و شرف بود در جهان

مى خواست خاص شخص توباشدخداى تو

فرزند مصطفائى و زهراى پاكدل

اى مصطفا بى تو همه محو صفاى تو

مانند شمع سوختى و اشك ريختى

جانسوز همچو ناله نمى

شد نواى تو

آتش زدند دوزخيان چون در بهشت

آتش گرفت جان جهان از براى تو

برحال تو اگر درو ديوار ناله كرد

نبود عجب كه بود عجب ماجراى تو

( 27 ) به ياد پهلوى شكسته

بَشّار يكى از اصحاب با وفاى آقا امام صادق (ع ) است ، مى گويد: رفتم خانه امام صادق (ع ) ديدم حضرت دارد رطب تازه مى خورد ، حضرت فرمود: بشّار بيا رطب بخور . گفتم : آقا نمى خورم . فرمود: ميل كن . گفتم : آقا بغض راه گلويم را گرفته ناراحتم نمى توانم بخورم . فرمود: چرا ؟ گفتم : آقا من داشتم مى آمدم يك پير زنى از اين شيعه ها پايش ليز خورد يك ورى و با پهلو به زمين خورد ، تا به زمين افتاد ، به ظالمين به جدّه ات زهرا (عليهاالسلام ) لعنت كرد . نوكران حكومتى شنيدند ، او را گرفتند ، مى زدند و مى بردند . امام صادق (ع ) ناراحت شد . آن وقت حضرت كوفه بود ، فرمود: بشّار بلند شو برويم مسجد سهله برايش دعاكنيم .

بشار مى گويد: امام صادق (ع ) آمد مسجد كوفه و دو ركعت نماز خواند و دعا كرد؛ فرمود: برو آزادش كردند دارد مى آيد . گفت : آمدم ديدم آزادش كرده اند ، دارد مى آيد . گفتم : من رفتم به آقا گفتم و آقا دعا كرد . بيا به عنوان تشكر برويم نزد آقا ، آمد خدمت آقا سلام كرد ، حضرت جواب داد و فرمود: اى زن ! چرا وقتى به زمين خوردى به ظالمين جدّه ما فاطمه لعنت كردى ؟ گفت : آقا براى

اين كه وقتى به زمين خوردم پهلويم درد آمد ، من به ياد مادرت فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) افتادم .

اى سيّدها مادرتان شب ها نمى خوابيد ، آنقدر از اين درد پهلو ناله مى كرد ، آنقدر از اين درد سينه ناله مى كرد ، سينه زهرا چرا ؟ مرحوم آية اللّه كمپانى ، مرحوم آقا شيخ محمد حسين اصفهانى استاد آيت اللّه العظمى ميلانى (رضوان اللّه تعالى عليهما) اين شعر را بخوانم ترجمه كنم غوغا كرده مى گويد:

و لستُ ادرى خبر المسمارِ

سَلْ صَدْرَها خزينة الاسرارِ

براى اين كه اين شعر را بفهميد من اين مقدمه را بايد بگويم : درهاى خانه هاى سابق يك لنگه در بود مثل درهاى بعضى از باغها كه هنوز هم هست ، چهار تا تخته پهلوى هم مى گذاشتند يك در بوده اين را مى بستند و باز مى كردند . مثل حالا درها دو لنگه درى و چهار لنگه درى نبوده ، در خانه على (ع ) يك لنگه بوده فاطمه ما پشت در بوده ، امام صادق (ع ) مى گويد: اين طرفى كه مادر ما ايستاده بود در دو تا ميخ داشته مرحوم حاج شيخ مى گويد: وَ لَسْتُ اَدْرى خَبَرَ المِسمارِ .

مى گويد: من چه مى دانم قصه ميخ در چه بوده مى گويد اگر مى خواهى بفهمى برو از سينه فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) بپرس سَلْ صدرها خزينة الاسرار . (45)

هركه ندارد به دل محبت زهرا

ديده خود پوشد از شفاعت زهرا

هاجر و حوّا صفيه ساره و مريم

فضه صفت مفتخر به خدمت زهرا

به به از اين منزلت كه آمده برتو

ز آنچه تصور كنى فضيلت

زهرا

آه كه با اين جلال با و جه و شرافت

بود فزون از جهان مصيبت زهرا

آرى خود اختفاى مدفن پاكش

شاهد عالى بود ز غربت زهرا

پهلويش از ضرب در شكست و دريغا

گشت از آن آشكار رحلت زهرا

پهلوى زهرا شكست و قلب پيمبر

پشت على شوى يا فتوت زهرا

بازويش از ضرب تازيانه سيه شد

آه از آن درد بى نهايت زهرا(46)

( 28 ) حسن (ع ) فرزندم است

يك نفر از منبرى هاى مهم تهران مرحوم شيخ على اكبر تبريزى بود ، خيلى منبرى خوبى بود ، دو خوبى داشت :

اوّلا: يك آدم رشيدى بود ، ثانياً: آدم متديّن و عالى بود . حاج شيخ على اكبر تبريزى ، آن چند سال كه من نجف بودم ايام فاطميّه به عراق مى آمد . فاطميه اول را كربلا منبر مى رفت فاطميه دوم نجف ، من از خودش شنيدم مى گفت : من جوان بودم تبريز منبر مى رفتم ، ماه رمضان تا شب 27 ماه رمضان پيش نيامد ، ما شبى نامى از آقا امام حسن (ع ) ببريم غرضى هم نداشتم ، زمينه حرف جور نشد . گفت : همان شب 27 رفتم خانه ، خوابيدم در عالم رؤ يا به محضر مقدس بى بى فاطمه (سلام اللّه عليها) مشرف شدم ، (خوشا به حال نوكرى كه خائن نباشد و اربابش دوستش داشته باشد ، خدايا آيا مى شود به ما هم لطف كنى ، ما هم طورى زندگى كنيم كه آل محمد (عليهم السلام ) ما را بخواهند ؟ خدايا مى شود طورى برنامه مان را درست كنى چهار روزى كه زنده هستيم اربابمان امام زمان (ع ) ما را بخواهد) .

گفت : همان شب

پس از تشرّف به محضر مقدس بى بى فاطمه (عليهاالسلام ) سلام كردم ، حضرت كدرانه جوابم داد . گفتم : بى بى جان من از آن نوكرهاى بى ادب نيستم ، اسائه ادبى خيال نمى كنم از من سر زده باشد كه از من كدر شده باشيد ، چرا اين طور جواب مرا مى دهيد ؟

حضرت فرمود: حاج شيخ ! مگر حسن (ع ) پسر من نيست ؟ (فهميدم كار از كجاست ) چرا يادى از حسنم نمى كنيد ؟ حسنم غريب است ، حسنم مظلوم است . (47)

به دل از سوز عشقت آتشى برپاست يا زهرا

به دامان از غم هجر تو اخترهاست يازهرا

غم و سوزى كه از مظلوميت بنشسته بردلها

چو نام دلنشينت تاابد برجاست يا زهرا

به ياد خوردن سيلى و آن بشكسته پهلويت

به دل بار غمى افزون تر از دنياست يا زهرا

اگرچون گل شدى پرپر خزان گشته بهارانت

على هم بى شكيب و خسته و تنهاست يا زهرا

ندارد روز و شب بى تو ، نه هم گامى نه آرامى

غم و رنج فزون از چهره اش پيداست يازهرا

( 29 ) بچه سيد

در شرح قصيده ابى فراس از كتاب درالنظيم از احمد حنبل كه يكى از علماى چهار مذهب سنّيان است نقل كرده كه مى گويد:

شبى مردى را ديدم كه پرده كعبه را گرفته بود و به درگاه خدا گريه و زارى مى كرد پيش رفتم و گفتم : برادر ! به تو چه رسيده كه اينطور گريه و زارى مى كنى ؟ گفت : من يكى از بنّاهاى منصور دوانقى بودم ، امر عجيبى براى من اتّفاق افتاده به تو مى گويم به شرط اينكه آن را به

كسى نگويى . گفتم : خدا شاهد است تا تو زنده اى به كسى نمى گويم .

گفت : شبى منصور مرا طلبيد و شصت نفر از اولاد على (ع ) را به من تسليم كرد و گفت : امشب تا صبح نشده است بايد اينها را ميان ديوارها بگذارى . من هم پنجاه و نه نفر آنها را با كمال ترس ميان ديوار گذاشتم . يك پسرى باقى ماند كه هنوز خط عارضش ندميده و گيسوان بلندى داشت و نورى در صورتش ظاهر بود همين كه خواستم او را زير ديوار بگذارم ديدم مثل ابر بهارى گريه مى كند و مضطرب است . سبب را پرسيدم ؟ گفتم : چرا اينطور گريه مى كنى ؟ گفت : به خدا براى خودم گريه نمى كنم ، گريه ام براى مادر پيرم است كه مخالفت او را كردم . مدّت يك سال بود مرا در خانه حبس كرده بود از ترس اينكه مبادا دشمنها مرا بگيرند . هر وقت مى خوابيد دست به گردنم مى انداخت ، اگر برمى خاستم او هم بر مى خاست ، اگر مى خوابيدم او هم مى خوابيد ، ولى خواب نمى رفت . ديروز مادرم پيش من نبود از خانه بيرون آمدم نوكرهاى خليفه مرا گرفتند و آوردند پيش منصور ، الحال تو مرا ميان ديوار مى گذارى . مادرم از من خبر ندارد ، نمى داند من كجا رفته ام ، مى ترسم از غصه من هلاك شود . پرسيدم : مادر تو غير از تو هم فرزندى دارد ؟ گفت : نه به خدا .

با خود گفتم ، اى

نفس ! واى بر تو ، براى مال دنيا خود را به عذاب آخرت گرفتار مى كنى ، به خدا قسم خدمتى براى خدا به او مى كنم . سپس رفتم پيش پسرم و قصه آن سيد را به او گفتم : بعد گفتم : اى فرزند آيا راضى مى شوى تو را عوض اين سيد علوى زير ديوار بگذارم و روزنه اى براى نفس كشيدنت درست كنم و فردا شب بيايم تو را بيرون آورم ؟

گفت : بلى پس گيسوان آن سيد را بريدم و صورتش را هم سياه كردم و لباس كهنه اى به او پوشانيدم ، مثل بچه بناها . بعد پسرم را ميان ديوار گذاشتم و نزديك صبح كه شد آن بچه سيد را برداشتم با خودم آوردم به منزل . در بين راه با خود فكر مى كردم ، اگر منصور بر اين امر مطلع شود و اگر زوجه ام بفهمد پسرش را زير ديوار گذارده ام چه كنم . در اين اثنا به منزل رسيدم از ترس و نگرانى وسط خانه افتادم و بيهوش شدم . ناگهان صداى در خانه بلند شد من بيشتر وحشت كردم ، گفتم : خليفه مطلع شده و فرستاده مرا ببرند و به قتل برسانند .

كنيزم رفت پشت در ، صدا زد . پشت در كيست ؟ فرمود: من فاطمه زهرا دختر پيغمبرم بگو به مولايت پسر ما را بياورد و فرزندش را بگيرد . من بى اختيار برخاستم و رفتم در خانه . گفتم : خانم چه مى فرمايى ؟ فرمود: ايها الشيخ صنعت معروفا للّه و ان اللّه لايضيع اجر المحسنين فرمود:

اى مرد ! كار خوب كردى ، خدا اجر نيكوكاران را ضايع نمى كند فرزند ما را بياور و فرزندت را بگير . نگاه كردم ديدم فرزندم صحيح و سالم است . او را گرفتم و آن بچه سيد را آوردم و تحويل دادم و به آن خانم رو كردم و همان وقت توبه كردم و آمدم به اينجا همينكه منصور فهميده بود كه من فرار كرده ام فرستاده بود تمام اموال مرا تصرف كرده بودند اميدوارم كه خدا توبه مرا قبول كند . (48)

زن مگو نور خداى ذوالجلال

كافرينش را بدى اصل كمال

زينت خلد برين و زيب عرش

كى زبان دارد به تعريفش مجال

دخت احمد همسر مولا على

قدروالايش برون از هر خيال

معدن عصمت ، امامت را اساس

بحر عفّت جمله نيكى را جمال

ليلة القدر و مبارك كوثر است

ام خاتم را چسان توصيف حال

فاطمه صديقه زهرا بتول

يك جهان معناست در هريك سؤ ال

( 30 ) در همه منازل با كاروان

در مقتل شيخ حسن آل عصفور نقل شده است كه : زجر ابن قيس در يكى از منازل شام ديد ، شتر سكينه عقب افتاده و آن مظلومه گريه مى كند و مى گويد: يا ابتاه اين انت و نحن سبايا اين انت و نحن على الاقتاب و العاريات

يعنى : پدر جان ! كجايى كه ما را اسير كردند و بر شتران بى روپوش سوار كردند .

زجر ابن قيس پيش رفت و گفت : اى سكينه ! چرا گريه مى كنى ؟ گريه آن مظلومه شدّت گرفت . آن ظالم بى رحم عوض آنكه آن بچه را دلدارى دهد ، پيش رفت و نيزه اى به پهلوى سكينه زد و آن مظلومه را از شتر

به روى زمين انداخت و شتر را برداشت و رفت ، و كانت زينب (عليهاالسلام ) بنت على من كثرة البكاء نائمة زينب (عليهاالسلام ) از بس گريه كرده بود ميان محمل خوابش برده بود در خواب برادرش حسين (ع ) را ديد ، كه حضرت فرمود: اى خواهر خوب يتيم دارى مى كنى ! !

زينب (عليهاالسلام ) بى اختيار از خواب بيدار شد و صدا زد: يا سكينه يا بنت اخى اين انت . اى سكينه ! اى دختر برادر ! كجايى ؟ جواب نشنيد ، زينب (عليهاالسلام ) پياده شد و برگشت از دنبال قافله ، يك مرتبه يك سياهى به نظرش رسيد ، پيش رفت و ديد خانمى است كه سر سكينه را به دامن گرفته . فقالت : يا زينب اهكذا تحرس الايتام اهكذا تسمع وصية اخيك الحسين فرمود: اى زينب ! اين طورى يتيمان برادرت حسين (ع ) را پرستارى مى كنى ؟ اين قسم به وصيت برادرت عمل مى كنى ؟

زينب (عليهاالسلام ) مى فرمايد: صداى او به گوشم آشنا آمد نگاه كردم ديدم مادرم فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) است . گفتم : مادر ! شما كه همراه ما نبودى چرا لباس سياه پوشيده اى ؟

فرمود: زينب جان ! من در همه منازل با شما بودم .

بلى بى بى زهرا (سلام اللّه عليها) همه جا با اهل بيت بود حتى چنانچه دير راهب گفت : وقتى كه وارد حجره شدم ، ديدم نور از آن صندوق بالا مى رود ، ناگاه صداى زنى را شنيدم كه صدا مى زد اى غريب مادر اى شهيد مادر . . .

. (49)

دُخت رسول و اين همه خونين جگر چرا ؟

فلك نجات و غرقه به موج خطر چرا ؟

در مدّتى قليل بسى درد وداغ ديد

يك مادر جوان و خميده كمر چرا ؟

مسجد كنار خانه و زهرا به درد و رنج

مى رفت بر زيارت قبر پدر چرا ؟

با داعى صحابى خير البَشَر بگو

چندين جفا به دختر خير البشر چرا ؟ (50)

( 31 ) محبّت زهرا (س )

سيّد جليل القدر و عالم بزرگوار مرحوم علامه سيد مهدى بحر العلوم كسى كه بارها خدمت حضرت بقية اللّه الاعظم حجة بن الحسن (عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف ) مشرف شده ، فرمود:

شبى در عالم رؤ يا كسى به من فرمود: فردا صبح به مسجد حنانه برو مردى را آنجا مى بينى ، به او بگو ما خون بغداد را شستيم و تو به دكان خود باز گرد و مشغول كار خود شو .

از خواب بيدار شده و يك عده از طلاّب را برداشته و به مسجد حنانه رفتيم ، كسى را در آنجا نديدم جز يك نفر كه در گوشه اى از مسجد خواب بود ، قدرى مى خوابيد و قدرى بيدار مى شد . مثل كسى كه وحشت دارد ، چون صداى همهمه ما به گوشش خورد سر برداشته و پا به فرار گذاشت ، به خيال اينكه اينجا صحراست . ولى وقتى كه خوب نگاه كرد ، ديد يك مشت از اهل علم و محترمين اطرافش هستند .

علامه بحرالعلوم مى فرمايد: اى مرد ! برخيز به بغداد برو سر دكان و مشغول كسب و كار خود شو ، زيرا خون بغداد را شستند و ترسى نداشته باش .

آن مرد گفت : اينجا كجاست

؟ گفتند: نجف اشرف مسجد حنانه .

علامه بحر العلوم فرمود: تو كيستى و خون بغداد چه بوده ؟ گفت : اى سيد بزرگوار ! همين قدر بدانيد كه نجات من فقط از كرامت جده شما فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) است .

من يك نفر قهوه چى در كنار شط بغداد چاى فروشم ، يك روز صبح هنوز آفتاب نزده بود يك نفر از اين مأ موران عثمانى ، كلاه سرخ بر سر ، و خنجرى كه دسته آن مرصّع و دانه نشان بود ، بر كمر بسته و شكم بزرگى هم داشت ، وقتى كه روى تخت قهوه خانه كه مشرِف به شط بود نشست به من گفت : قهوه بيار . فنجانى قهوه برايش بردم . وقتى آشاميد به بى بى عالم فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) ناسزا گفت : من باور نكردم ، با خود گفتم غلط شنيدم . دو باره فنجانى قهوه برايش بردم باز شنيدم ناسزا گفت . آتش به قلبم افتاد عقل از سرم پريد و چشمانم تاريك شد و هنوز كسى داخل قهوه خانه ام نشده بود نزد آن ملعون رفتم و با ادب و روى باز گفتم : يا افندى خنجر مرصّعى دارى كارِ كجاست ؟

گفت : كار فلانجا .

گفتم : بده ببينم ، چون خنجر به دستم رسيد ، چنان بر شكم او زدم كه تا سينه اش دريد و او را از بالاى تخت به شط انداخته و پا به فرار گذاشتم ؛ چون يقين داشتم اگر بمانم خون آن ملعون تمام آن شط را آلوده مى كند . و تا رمق داشتم ميان نخلستانها مى

دويدم و نمى دانستم به كجا مى روم و خود را در نخلستانها پنهان كردم كه از خستگى خوابم برد ، ديگر از خود خبر نداشتم و حالا خودم را اينجا مى بينم .

حضرت علامه بحر العلوم او را پس از نوازش روانه بغداد كرد . (51)

گر نگاهى به ما كند زهرا

دردها را دوا كند زهرا

بر دل و جان ما صفا بخشد

گر نگاهى به ما كند زهرا

كم مخواه از عطاى بسيارش

كه آنچه خواهى عطا كند زهرا

نه عجب گر به شأ ن او گويند

خاك را كيميا كند زهرا

اين مقام كنيز او باشد

تا دگر خود چها كند زهرا

از كمال عبادت و طاعت

حكم بر ما سوى كند زهرا(52)

( 32 ) صداى ناله حضرت

حضرت آية اللّه خزعلى فرمودند: آقاى حسان كه از شعراى بنام است كه چندين كتاب شعرى هم دارد مى گفت : در اوج ناراحتى و بيمارى مرحوم آية اللّه امينى صاحب كتاب شريف الغدير كه شيفته و دلداده خاندان پيغمبر اكرم (ص ) بود ، عرض كردم : آيا تا به حال براى شما معلوم نشده كه قبر حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) در كجاست و در چه نقطه اى بايد ايشان را زيارت كرد ؟

مى گويد: مرحوم حضرت آية اللّه علامه امينى لحظاتى را سكوت كردند و بعد فرمودند: هر وقت به مدينه مى رفتم ، صداى ناله و ضجه جانگاه و جانسوز حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) به گوشم مى رسيد ، تو دارى از قبرش صحبت مى كنى ، در حالى كه هنوز ناله حضرت در مدينه طنين افكن است . (53)

در راه تو گر بلا ببارد بر ما

ما را چه غم است كه لطف تو شامل

ماست

ما ديده گشوده ايم بر معرفتت

اى دفتر ما به شاءن تو عاقل ماست

آن كس كه ندارد ز ولاى تو نشان

گر عالم دهر است ولى جاهل ماست

ما دست گدايى به ولاى تو زديم

در حشر يقين عطاى تو حاصل ماست

( 33 ) راه توسل

حضرت آية اللّه خزعلى فرمودند: يكى از دوستان مرا به منزل خودش دعوت كرد ، بعد از صرف ناهار براى استراحت به اتاقى رفتم ديدم كه عكس امام راحل در زير پا قرار مى گيرد ، احترام كردم و جاى ديگرى را براى استراحت انتخاب نمودم . گفتم : منِ طلبه نبايد نسبت به اين مجاهد بزرگ بى اخترامى كنم .

اين بعد از ظهر روز شنبه بود ، شب يكشنبه در تهران در عالم خواب ديدم كه حضرت امام دستها را بلند كرده و خدا را به نام مقدّس حضرت زهرا سه مرتبه قسم مى دهد بدينگونه : الهى بفاطمة الزهراء ، بفاطمة الزهراء ، بفاطمة الزهراء با دو دست لرزان كشيده بسوى آسمان .

بعد كه بيدار شدم استنباط كردم كه آن ادب و احترامى را كه به ساحت مقدّس فرزند زهرا(عليهاالسلام ) انجام دادم ، ايشان هم راه توسّل را از طريق حضرت زهرا(عليهاالسلام ) به من نشان دادند و به من ياد دادند كه حضرت زهرا(عليهاالسلام ) براى برآوردن حاجات ، بهترين وسيله است . (54)

اى نام تو از نام خدا ، يا زهرا

ذكر تو شفاى دردها ، يا زهرا

از بهر خدا به دوستان كن نظرى

حاجات همه روا نما ، يا زهرا

هستيم به زندان بلا و دشمن

ما را ز بلا رها نما يا زهرا

ما جمله گرفتار و فقيرو بيمار

از حق به طلب چاره ما ،

يا زهرا

تو شافعه محشر و ما غرق گناه

بخشاى گناه جمله را ، يا زهرا

( 34 ) توسل به حضرت زهرا (س )

حضرت حجة الاسلام و السملين جناب حاج آقاى رازى (كه خدا ان شاءاللّه ايشان را شفاء عنايت فرمايد) در گنجينه دانشمندان (55) از مرحوم حجة الاسلام آخوند ملاّعباس سيبويه يزدى نقل مى كند كه فرمود:

پسر عمويى به نام حاج شيخ على داشتم كه از علما و روحانيون يزد بود . يك سال آن مرحوم با چند نفر از دوستان يزدى براى تشرّف به حج به كربلا مشرّف شده و به منزل ما وارد شدند و پس از چند روز به مكّه عزيمت نمودند . من بعد از انجام مراسم حج ، انتظار مراجعت پسرعمويم را داشتم ولى مدّتها گذشت و خبرى نشد . خيال كردم كه از مكّه برگشته و به يزد رفته است . تا اينكه روزى در حرم مطهّر حضرت سيّدالشهداء (ع ) به دوستان و رفقاى او برخوردم و از آنان جوياى احوال او شدم ولى آنها جواب صريح به من ندادند ، اصرار كردم مگر چه شده اگر فوت كرده است بگوييد .

گفتند: واقع قضيّه اين است كه روزى حاج شيخ على به عزم طواف مستحبى و زيارت خانه خدا ، از منزل بيرون رفت و ديگر نيامد؛ ما هر چه و در باره او تجسّس و تحقيق كرديم از او خبرى به دست نياورديم ، ماءيوس شده حركت نموديم و اينك اثاثيه او را با خود به يزد مى بريم كه به خانوداه اش تحويل دهيم . احتمال مى دهيم كه اهل سنّت او را هلاك كرده باشند .

من از شنيدن اين خبر بسيار متاءثّر شدم

. تا اينكه بعد از چندسال روزى ديدم در منزل را مى زنند . در را باز كردم ، ديدم پسر عمويم است . بسيار تعجّب كردم و پس از معانقه و روبوسى گفتم : فلانى كجا بودى و از كجا مى آيى ؟

گفت : همين الا ن از يزد مى آيم .

گفتم : اينطورى كه نقل كردند ، تو در مكّه گم شده بودى ، چطور از يزد مى آيى ؟

گفت : پسر عمو ، دستور بده قليان را حاضر كنند تا رفع خستگى كنم ، شرح حال خودم را براى شما خواهم گفت .

بعد از صرف قليان و استراحت ، گفت : آرى روزى پس از انجام مراسم حجّ از منزل بيرون آمدم و به مسجدالحرام مشرّف شدم ، طواف كرده و نماز طواف خواندم و به منزل بازگشتم ، در راه ، مردى را با ريش تراشيده و سبيلهاى بلند ديدم كه با لباس افنديها ايستاده بود ، تا مرا ديد قدرى به صورت من نگاه كرد و بعد جلو آمد و گفت : تو شيخ على يزدى نيستى ؟ گفتم : چرا .

گفت : سلام عليكم ، اهلاً و مرحبا ، و دست به گردن من انداخت و مرا بوسيد و دعوت كرد كه به منزلش بروم . با آنكه وى را نمى شناختم ، با اصرار مرا به خانه خود برد و هر چه به او گفتم : شما كيستيد ، من شما را به جا نمى آورم ، گفت : خواهى شناخت ، مرا فراموش كرده اى ، من از دوستان و رفقاى شما هستم .

خلاصه ظهر شد .

خواستم بيايم ، نگذاشت . گفت : همه جاى مكّه حرم است ، همين جا نماز بخوان . و برايم ناهار آورد و من هر چه گفتم رفقايم نگران و ناراحت مى شوند ، گفت : چه نگرانى ؟ اينجا حرم امن خدا است .

خلاصه شب شد و نگذاشت من بيابم . بعد از نماز عشا ديدم افراد مختلفى به آن منزل مى آيند تا جماعتى شدند و آن شخص شروع كرد به بد گفتن و مذمت كردن شيعه ها ، گفت : اين شيعه ها با شيخين ميانه خوبى ندارند ، مخصوصاً با خليفه دوّم ، و اينها شبى را در ماه ربيع الاوّل به نام عيدالزهرا دارند كه مراسمى را در آن شب انجام مى دهند و از وى برائت و تبرّى مى جويند ، و اين هم يكى از آنهاست . و اشاره به من كرد . و چند مذمت از شيعه و آنها را بر عليه من تحريك نمود كه همه آنها بر من خشمناك شده و بر قتل من هماهنگ شدند .

من هر چه گفته هاى او را انكار كردم ، او بر اصرار خود افزود و در آخر گفت : شيخ على ! مدرسه مصلّى يزد يادت رفته ؟ !

تا اين جمله را گفت ، به خاطرم آمد كه در زمان طلبگى در مدرسه مصلّى همسايه اى به نام شيخ جابر كردستانى داشتم كه او سنّى بود و از ما تقيّه مى كرد و در شب مذكور كه طلبه ها جلسه جشن داشتند او به حجره خود مى رفت و در را به روى خود مى بست ، ولى

بعضى از طلبه ها مى رفتند و در حجره او را باز مى كردند و او را مى آوردند و در مقابل او شوخى مى كردند و بعضى از حرفها را مى زدند و او چون تنها بود سكوت و تحمّل مى كرد .

گفتم : تو شيخ جابر نيستى ؟ گفت : چرا شيخ جابرم ! گفتم : تو كه مى دانى ، من با آنها موافق نبودم .

گفت : بلى ، امّا چون شيعه و رافضى هستى ، ما امشب از تو انتقام خواهيم گرفت . هر چه التماس كردم و گفتم : خدا مى فرمايد: و من دخله كان آمناً گفت : جرم شما بزرگ است و تو ماءمون نيستى .

گفتم : خدا مى فرمايد: و ان احد من المشركين استجارك فاجره . . . گفت : شما از مشركين بدتر هستيد ! خلاصه ، ديدم مشغول مذاكره در باره كيفيّت قتل و كشتن من هستند .

به شيخ جابر گفتم : حالا كه چنين است ، پس بگذار من دو ركعت نماز بخوانم . گفت : بخوان .

گفتم : در اينجا ، با توطئه چينى شما براى قتل من ، حضور قلب ندارم .

گفت : هر كجا مى خواهى بخوان كه راه فرارى نيست .

آمدم توى حياط كوچك منزل ، دو ركعت نماز استغاثه به حضرت زهرا صديقه كبرى (سلام اللّه عليها) خواندم و بعد از نماز و تسبيح به سجده رفتم و چهار صد و ده مرتبه يا مولاتى يا فاطمةُ اغيثينى گفتم و التماس كردم كه راضى نباشيد من در اين بلد غربت به دست دشمنان شما به وضع فجيع كشته

شوم و اهل و عيالم در يزد چشم انتظار بمانند .

در اين حال روزنه اميدى به قلبم باز شد ، به فكرم رسيد بالاى بام منزل رفته خود را به كوچه بيندازم و به دست آنها كشته نشوم و شايد مولايم اميرالمؤ منين على بن ابى طالب (ع ) با دست يداللهى خود ، مرا بگيرد كه مصدوم و زخمى نشوم .

پس فوراً از پله ها بالا رفتم كه نقشه خود را عملى كنم . به لب بام آمدم . بامهاى مكّه اطرافش قريب يك متر حريم و ديوارى دارد كه مانع سقوط اطفال و افراد است . ديدم اين بام اطرافش ديوار ندارد . شب مهتابى بود . نگاهى به اطراف انداختم ، ديدم گويا شهر مكّه نيست ، زيرا مكه شهرى كوهستانى بوده و اطرافش محصور به كوههاى ابوقبيس و حرا و نور است ، ولى اينجا فقط در جنوبش رشته كوهى نمايان است ، كه شبيه به كوه طرز جان يزد است .

لب بام منزل آمدم كه ببينم ناصبى ها چه مى كنند ؟ با كمال تعجب ديدم اينجا منزل خودم در يزد مى باشد ! گفتم : عجب ! خواب مى بينم ؟ ! من مكّه بودم و اينجا يزد و خانه خودم است .

پس آهسته بچه ها و عيالم را كه در اتاق بودند صدا زدم .

آنها ترسيدند و به هم گفتند: صداى بابا مى آيد .

عيالم به آنها مى گفت : بابايتان مكّه است ، چند ماه ديگر مى آيد . پس آرام آنها را صدا زدم و گفتم : نترسيد ، من خودم هستم ، بياييد در بام

را باز كنيد . بچه ها دويدند و در را باز كردند . همه مات و مبهوت بودند .

گفتم : خدا را شكر نماييد كه مرا به بركت توسل به حضرت فاطمه زهرا (عليهاالسلام ) از كشته شدن نجات داد و به يك طرفة العين مرا از مكّه به يزد آورد ، سپس مشروح جريان را براى آنها نقل كردم . (56)

فضل زهرا را بشر كى مى توان احصا كند

قطره را قدرت نباشد وصف از دريا كند

گر قلم گردد همه اشجار و درياها مداد

ور خدا ارض و سما را دفترى بيضا كند

در نوشتن جنّ و انس و حاملين عرش و فرش

عاجزند الاّ كه حق توصيف از زهرا كند(57)

( 35 ) احترام به اسم زهرا(س )

محبّت حضرت فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) و در نتيجه تشرف و ملاقات با حضرت بقيه اللّه (روحى فداه ) بسيار مؤ ثر است ؛ زيرا تمام ائمه اطهار (عليهم السلام ) كه در رأ س مصادر كارند به آن حضرت فوق العاده علاقه دارند و نسبت به آن مخدره كمال احترام را قائلند .

و در روايات بسيارى محبّت حضرت صدّيقه كبرى (عليهاالسلام ) توصيه شده و آن را اكسير تمام امراض روحى مى دانند .

در اين زمينه جريانى نقل شده كه بسيار پر اهميت است :

در زمان مرحوم آقاى حاج شيخ محمد حسين محلاتى شخصى با لباسى مندرس و كوله پشتى وارد مدرسه خان شيراز مى شود و از خادم مدرسه اتاقى مى خواهد . خادم به او مى گويد: بايد از متصدى مدرسه كه آن وقت شخصى به نام سيّد رنگرز بوده درخواست اتاق بكنى .

لذا آن شخص به متصدّى مدرسه مراجعه مى كند و

درخواست اتاق مى كند . او در جواب مى گويد: اينجا مدرسه است و تنها به طلاّب علوم دينيّه حجره مى دهيم .

آن شخص مى گويد: اين را مى دانم ولى در عين حال از شما اتاق مى خواهم كه چند روزى در اينجا بمانم .

متصدى مدرسه ناخود آگاه دستور مى دهد كه به او اتاقى بدهند تا او در رفاه باشد . آن شخص وارد اتاق مى شود و در را به روى خود مى بندد و با كسى رفت و آمد نمى كند .

خادم مدرسه طبق معمول ، شبها در مدرسه را قفل مى كند ولى همه روزه صبح كه از خواب برمى خيزد مى بيند در باز است .

بالا خره متحيّر مى شود و قضيّه را به متصدّى مدرسه مى گويد . او به خادم مدرسه دستور مى دهد امشب در را قفل كن و كليد را نزد من بياور تا ببينم چه كسى هر شب در را باز مى كند و از مدرسه بيرون مى رود . صبح باز هم مى بيند ، در مدرسه باز است و كسى از مدرسه بيرون رفته است .

آنها به خاطر اينكه اين اتفاق از شبى كه آن شخص به مدرسه آمده افتاده است به او ظنين مى شوند و متصدّى مدرسه با خود مى گويد:

حتماً در كار او سرّى است ولى موضوع را نزد خود مخفى نگه مى دارد و روزها مى رود نزد آن شخص و به او اظهار علاقه مى كند و از او مى خواهد كه لباسهايش را به او بدهد تا آنها را بشويند و با طلاّب رفت و آمد

كند ، ولى او از همه اينها ابا مى كند و مى گويد: من به كسى احتياج ندارم .

مدّتى بر اين منوال مى گذرد تا اينكه يك شب مرحوم آقاى حاج شيخ محمّد حسين محلاّتى (جدّ مرحوم آية اللّه حاج شيخ بهاءالدين محلاّتى ) و متصدّى مدرسه را به حجره خود دعوت مى كند و به آنها مى گويد: چون عمر من به آخر رسيده قصه اى دارم براى شما نقل مى كنم و خواهش دارم مرا در محلّ خوبى دفن كنيد .

اسم من عبدالغفّار و مشهور به مشهدى جونى اهل خوى و سرباز هستم . من وقتى در ارتش خدمت سربازى را مى گذراندم روزى افسر فرمانده ما كه سنّى بود به حضرت فاطمه زهرا ، (سلام اللّه عليها) جسارت كرد من هم از خود بى خود شدم و چون كنار دست من كاردى بود و من و او تنها بوديم آن كارد را برداشتم و او را كشتم و از خوى فرار كردم و از مرز گذشتم و به كربلا رفتم ، مدّتى در آنجا ماندم سپس در نجف اشرف و بعد مدتها در كاظمين و سامراء بودم ، روزى به فكر افتادم كه به ايران برگردم و در مشهد كنار قبرمطهّر حضرت علىّ بن موسى الرضا(ع ) بقيه عمر را بمانم . ولى در راه به شيراز رسيدم و در اين مدرسه اتاقى گرفتم و حالا مشاهده مى كنيد كه مدّتى است در اينجا هستم ، و از طرف بى بى عالم زهرا (سلام اللّه عليها) عنايات زيادى به من شده من جمله اين كه آخرهاى شب وقتى براى تهجّد برمى خواستم

مى ديدم قفل و در مدرسه براى من باز مى شود و من در اين مدّت مى رفتم در كنار كوه قبله و نماز صبح را پشت سر حضرت ولى عصر (عج اللّه تعالى فرجه الشريف ) مى خواندم و من بر اهل اين شهر خيلى متاءسف بودم كه چرا از اين همه جمعيّت فقط پنج نفر براى نماز پشت سر امام زمان (ع ) حاضر مى شوند .

مرحوم حاج شيخ محمّد حسين محلاّتى و متصدى مدرسه به او مى گويند ان شاءاللّه بلا دور است و شما حالا زنده مى مانيد ، بخصوص سنى هم نداريد . او در جواب مى گويد: نه غير ممكن است كه فرمايشات امام حضرت ولى عصر (روحى فداه ) صحيح نباشد همين امروز به من فرمودند كه : تو امشب از دنيا مى روى .

بالا خره وصيتهايش را مى كند ملافه اى روى خودش مى كشد و مى خوابد و بيش از لحظه اى نمى كشد كه از دنيا مى رود .

فرداى آن روز مرحوم آقاى حاج شيخ محمّد حسين محلاّتى به علماى شيراز جريان را مى گويد و مرحوم آقاى حاج شيخ مهدى كجورى و خود مرحوم محلاّتى اعلام مى كنند كه بايد شهر تعطيل شود و با تجليل فراوان مردم از او تشييع كنند .

بالا خره او را در قبرستان دارالسلاّم شيراز ، طرف شرقى چهار طاق دفن مى نمايند و الا ن قبر آن بزرگوار مورد توجه خواص مردم شيراز است و حتّى از او حاجت مى خواهند و مكرّر علما و مراجع تقليد مثل مرحوم آية اللّه محلاّتى به زيارت قبر او مى رفتند

و مى روند ، قبر او در قبرستان شيراز معروف به قبر سرباز يا قبر توپچى است و اين مقام به سبب احترام به حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) مى باشد . (58)

نادرة الكون روح پاك پيمبر

شافعة الحشر سرّ خالق اكبر

قلزم جود و عطا حبيبه يزدان

زينت عرش خدا وليّه داور

فاطمة الطهربنت احمد مرسل

واسطة الفيض جفت ساقى كوثر

صفوت حق صاحب مقام ولايت

مطلع انوار يازده دُر و گوهر

فاتحه علم و حلم و نسل محمّد

جامعه زهد و قدس و طهر مطهّر

دور زده قرنها به معرفت او

در همه طور و كور ز اوّل و آخر(59)

(36 ) كيفر ناسزا گفتن

اُزرى يكى از شعراى متعصب شيعه بود ، يك روز از بازار بغداد مى گذشت ، شنيد يكى از اهل تسنّن به حضرت زهرا (عليهاالسلام ) ناسزا گفت .

خيلى ناراحت شد . در همانجا خواست او را به كيفر برساند .

با خود گفت : بايد اين شخص را زجركُش كرد؛ دنبالش رفت تا آنكه آن شخص به دكانش رسيد و درِ مغازه اش را خواست باز كند آقاى اُزرى لبهايش را در گوش آن شخص گذاشت و گفت : بر پيشوايانت آن سه نفر لعنت .

آن شخص خيلى ناراحت شد . ولى چون ديد جناب آقاى اُزرى خنجرى بسته كه دمش خونى است ، به خود پيچيد و تحمل كرد . اُزرى رفت .

و آن شخص تا صبح ناراحت بسر برد .

على الصباح باز جناب آقاى اُزرى به درِ مغازه آن شخص آمد و همان كلمات را دوباره گفت ، و تا چهل روز مى آمد درِ مغازه و لعن مى كرد و مى رفت .

آخرالا مر آن شخص رفت به خليفه شكايت كرد

، خليفه دو نفر معتمد را دنبال او فرستاد . و گفت : بروند براى صدق گفتارش خبر واقعه را بياورند .

شب اُزرى در عالم خواب ديد كه به محضرمقدس بى بى حضرت فاطمه (عليهاالسلام ) مشرّف شده و حضرت به او فرمودند:

ياشيخ غَيِّر كلامك : اى شيخ ! حرفت را عوض كن .

ازرى از اين بيان و صحبت تعجب كرد ، ولى به رسم هر روز ادامه داد وقتى كه به دكان رسيد ديد پرده اى در وسط دكان آويزان كرده ، ناگهان به جاى كلمات هر روز گفت : چهار صد دينار مرا چرا نمى دهى ؟

آن شخص گفت : حرف هر روزت را بزن . اُزرى گفت : مدتى است همين را مى گويم تو شرم ندارى .

دو نفر نماينده هاى خليفه از پشت پرده بيرون آمدند و گفتند: تو مى خواهى به اين بهانه مال مردم را بخورى ، و او را با خود آوردند ، وجه را گرفتند و به اُزرى دادند .

دوباره صبح زود آمد توى بازار و در مغازه همان شخص و گفت : بر فلانت لعنت .

آن شخص هم گفت : صدهزار بار لعنت .

ازرى گفت : چرا اول بار نگفتى ؟

گفت : ديدم دفاع من در اين مدت جز ضرر و ناراحتى چيز ديگرى نداشت ، فهميدم كه آنها ناحق هستند .

اى فاطمه اى ولى اعظم

اى سيده زنان عالم

اى زهره آسمان رحمت

اى نيره جهان مظلم

اى سرّ خداى حىّ دانا

اى گشته بكاخ قدس محرم

از نور تو شد شموس روشن

از حرمت تو فلك شده خم

هر فضل و كمال بوده و هست

در منقبت تو گشته مدغم

( 37 ) يا زهرا

سر لشكرى خدمت

يكى از علماى مشهد مى رسد و بعد از عرض ارادت و اظهار محبّت به آل پيغمبر(ص ) مى گويد:

من متصدى انبار اسلحه خراسانم ، يك ماه قبل متوجّه شدم كه پنج قبضه اسلحه از انبار به سرقت رفته و چند روز ديگر هم بناست بازرسان از مركز براى سركشى بيايند و پس از بازجويى با نبودن اسلحه قطعا مرا اعدام يا به حبس ابد با اعمال شاقه محكوم مى كنند .

لذا چند شب بعد از خدمت ، مى رفتم پشت سرباز خانه دره كوهى بود ، ميان آن دره كوه تا صبح گريه مى كردم و به امام عصر (عجل اللّه تعالى فرجه ) استغاثه مى نمودم .

تا اينكه شبى از بس گريه كرده بودم و فرجى نشده بود با عصبانيت و چشم گريان صدا زدم ، يا فاطمة الزهرا پسرت به دادم نمى رسد گوش به حرفم نمى دهد ، شايد به حرف شما گوش دهد ، به ايشان بفرما به داد من بيچاره برسد و جان مرا حفظ كند . و آن شب را به خانه نيامدم و روى ماسه هاى دره كوه خوابيدم .

در عالم خواب حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) را ديدم ، فرمود: به فرزندم گفتم كار تو را اصلاح كند ، مى روى خيابان تهران سرنبش قهوه خانه كوچكى است به آنجا مراجعه كن .

از خواب بيدار شدم ، صبح زود خود را به قهوخانه رساندم ، ديدم قهوخانه بسيار كوچكى است ، و پيرمردى كترى روى چراغ گذارده و چاى چراغى درست كرده و به مردم مى دهد ، چون وضع او را ديدم خجالت كشيدم خود

را معرفى كنم ، بعد از ساعتى در كنار خيابان ايستادم ناچار نزديك رفته به او سلام كردم ، گفتم : من فلانى هستم اين روزها كسى از من سراغ نگرفته .

فرمود: چرا امروز دو روز است ، سيّد جوانى مى آيد و سراغ شما را مى گيرد ، امروز تاكنون نيامده ولى احتمال دارد امروز هم به سراغ شما بيايد . من از خوشحالى مى خواستم جان بدهم ، تا ظهر توى قهوه خانه نشستم ، خبرى نشد .

به قلبم خطور كرد كه آقا مأ مور است بداد تو برسد ليكن ميل ندارد صورت تو را ببيند و تو جمال او را زيارت كنى . از قهوخانه بيرون آمدم و كاغذى گرفته با چشم گريان نوشتم :

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مَولاىَ يا حُجَّةَ بْنِ الْحَسَنِ الْعَسْكَرى بِاَبى اَنْتَ وَ اُمّى وَ نَفْسى لَكَ الْفِدا اَغِثْنى وَ فَرِّجْ كَرْبى بِحَقِّ اُمِّكَ فاطمة (عليهاالسلام ) .

نامه را در پاكت گذاشتم و به آن شخص قهوه چى دادم و گفتم : اگر آن آقا آمد ، اين پاكت را حضورشان تقديم كن و جواب آن را بگير ، تا من برگردم .

از قهوه خانه بيرون آمدم . خواستم به حرم مشرف شوم ، ديدم حالى ندارم ، با خود گفتم : روبروى قهوه خانه مى ايستم و به قهوه خانه نگاه مى كنم اگر آقايم آمد جمال او را زيارت مى نمايم ، امّا هرچه ايستادم كسى را نديدم كه به سمت قهوه خانه برود .

پس از يك ساعت باز آمدم درب قهوه خانه و از آقا سراغ گرفتم ، آن مرد گفت : همين ساعت آمدند ،

سراغ شما را گرفتند ، من كاغذ شما را به ايشان دادم چيزى نوشته پس دادند .

پاكت را گرفته روى چشمم گذاردم و باز كردم ، ديدم زير نامه نوشته : پنج قبضه اسلحه مسروقه شما را در پارچه فلان رنگ پيچيده اند و آخر همان دره كه شبها گريه مى كردى كنار فلان سنگ در زير شن و ماسه پنهان كرده اند و چون شبها آنجا مى رفتى نتوانسته اند ببرند ، و ليكن امشب اگر خود را نرسانى و آنها را برندارى ، قصد دارند به هر وسيله كه باشد ببرند . و امضا نموده بود (المهدى المنتظر) .

كاغذ را بوسيدم و در جيب گذاشته به هر وسيله اى بود نزديك عصر خود را به دره كوه رسانيدم ، كنار همان سنگ اسلحه ها را از زير ماسه بيرون آوردم و بردم تحويل دادم و جان مرا حضرت خريد و از آن روز تصميم گرفتم هر چه بتوانم به تقوا و عبادت بكوشم تا شايد به زيارت جمال دل آراى آن جناب نايل شوم ولى صد افسوس كه هنوز باين سعادت عظمى موفق نشده ام .

اى قبله مقبلان عالم

اى روح جهان و جان و عالم

اى سيده نساء جنت

وى مهتر بانوان عالم

اى علت خلقت خلايق

معلول تو انس و جان عالم

احمد ز تو افتخار دارد

بر جمله پيمبران عالم

در دهر نزاد هم نزايد

دختر چو تو مادران عالم

از مثل تو زن سزد به مردان

نازند همه زنان عالم

( 38 ) مهندس سنى

يكى از علماء (كه راضى نيست اسمش برده شود) فرمود: مرحوم شيخ عبدالزهرا كعبى رضوان اللّه تعالى عليه كه از منبرى هاى معروف بود مى فرمود:

در آن ايّام محرمى كه

در بحرين منبر مى رفتم ، يك روز از كنار خيابانى مى گذشتم ، جوانى با من برخورد كرد و دستم را بوسيد ، بعد متوجّه شدم اين جوان مهندس و سنّى است ، از من درخواست كرد و عرض نمود كه : آشيخ عبدالزهرا ! ما شب تاسوعا يك مجلس روضه داريم از شما دعوت مى كنم تشريف بياوريد و روضه بخوانيد .

گفتم : وقت ندارم كار دارم ، مجلسهايم زياد است و نمى رسم يك وقت ديدم منقلب شده اشك از چشمهايش جارى شد و گفت : اگر نيايى شكايتت را به فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) مى كنم .

من منقلب شدم و گفتم : اشكالى ندارد ، آدرس منزلت را به من بده ، بعد از اينكه مجالسم تمام شد خودم را به آنجا مى رسانم .

شب تاسوعا فرار رسيد حركت كردم وارد منزل مهندس سنى شدم ، جمعيتى نشسته بودند از علماى شيعه و سنى و جمعيت عظيمى بودند . وقتى كه رفتم طرف منبر ، تا پايم را روى پله اول منبر گذاشتم ، اين جوان مهندس سنى جمله اى گفت كه دل مرا آتش زد و مرا منقلب نمود ، گفت : شيخ عبدالزهرا ! وقتى بالاى منبر رفتى روضه پهلوى شكسته فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) را بخوان .

گفتم : نمى شود جوان ، مجلس اقتضاء نمى كند !

گفت : مجلس مال من است ، منبر مال من است ؛ آيا اجازه ندارم ، روضه خوانى بكنم براى حضرت زهرا(سلام اللّه عليها) ؟ !

رفتم بالاى منبر شروع كردم به روضه ، يك وقت متوجّه شدم صداى شكستن چيزى

مى آيد ، همين كه نگاه كردم ، ديدم اين آقاى مهندس استكانها را دارد به سر و صورت مى زند و صدا مى زند يا فاطمة الزهرا ! منقلب شدم و مردم هم منقلب شدند تا اينكه مجلس تمام شد ، از منبر پايين آمدم ، مرا به اتاق پذيرايى راهنمايى كردند ، وارد اتاق پذيرايى شدم سر سفره نشستم .

مهندس سنى رو كرد به من و علماى سنى و گفت : آقايان علماء و شيخ عبدالزهرا كعبى ! من مدتى است كه شيعه حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) شدم اگر اجازه بفرماييد برايتان داستانى دارم بگويم .

يك روز در اداره سر كار بودم ، تلفن به صدا در آمد ، گوشى تلفن را برداشتم ، همسرم گفت : سريع بيا كه بچه دارد مى ميرد . فوراً خود را به منزل رساندم ، ديدم بچه در حال تب و تاب است ، درهمى در ميان گلوى بچه افتاده است . ما اين در و آن در زديم و خلاصه به هر طريقى بود بچه را به لندن برديم و وارد بيمارستان شده و بچه را به اتاق عمل بردند .

من ميان سالن بيمارستان قدم مى زدم مضطرب و پريشان و افسرده بودم ، يك دفعه يادم آمد كه شيعه ها مى گفتند: حضرت زهراى مرضيه باب الحوائج است . سيم دلم را وصل كردم ، متوجّه قبرستان بقيع شدم ، عرض كردم : بى بى جان ! اگر فرزندم را خوب كنى ، نامش را حسين مى گذارم . (در همين حال در ميان مجلس صدا زد پسرم حسين بيا ، پسرش وارد

مجلس شد)

عرض كردم : بى بى جان ! قول مى دهم شيعه شوم و برايت روضه خوانى كنم . در حال اضطراب بودم كه يك دفعه ديدم تمام دكترها و پرستارها سراسيمه به طرف من آمدند ، صورتشان سرخ شده .

گفتم : چه خبر است ! بچه ام چه شده !

گفتند: آقاى مهندس در خانه حضرت مسيح رفتى ؟

گفتم : نه مگر چه شده ؟

گفتند: معجزه شده بچه ات از دست رفته بود با حال معجزه بچه ات بلند شد .

گفتم : در خانه زهراى پهلو شكسته رفتم .

اى كه مهر تو بود مايه ايمان زهرا

وى تو در پيكر شرع نبوى جان زهرا

وصف تو قابل ادراك عقول ما نيست

عالمى مانده به توصيف تو حيران زهرا

جز على (ع ) و پدرت قدر تو را كس نشناخت

شب قدرى و بود قدر تو پنهان زهرا

دشمن و دوست به شأ ن تو سخنها گفتند

بحر فضل تو كجا يافته پايان زهرا

صادق آل محمد(ص ) به مقامت فرمود:

حجت اللّه تويى بهر امامان زهرا

(39 )داستان پرونده

يكى از دوستان داستانى را برايم نقل فرمود كه قبلاً از علماى مشهد شنيده بودم ولى ايشان به طور صحيح ترى روى برگه نوشته و به بنده دادند و آن داستان اين است :

يكى از قضات دادگسترى مشهد مى گفت : شبى در خواب موفّق به زيارت بى بى دو عالم زهراى اطهر (عليهاالسلام ) شدم .

حضرت فرمودند: فردا كه به محل كارت (به دادگسترى مشهد) رفتى ، فلان پرونده با فلان شماره و فلان اسم ، بايد تبرئه بشود و آزاد گردد ، از خواب بيدار شده و مضطرب و نگران بودم ، خدايا ! اين چه

خوابى بود كه من ديدم .

صبح كه به دادگسترى رفتم ، لابلاى پرونده ها را كه مى گشتم يك وقت چشمم به پرونده اى كه بى بى دو عالم فاطمه زهرا (عليهاالسلام ) شماره اش را توى خواب به من فرموده بود افتاد . پرونده را در آوردم ، باز كردم ، ديدم مو نمى زند ، اسم همان اسم ، شناسنامه همان شناسنامه امّا پرونده عجيب و غريبى است اين پرونده ، پرونده كسى است كه چندين بار زندان رفته ، چندين خلاف داشته و آخرين گناهش هم كشتن دو نفر است .

دادگاه حكم اعدامش را صادر كرده و به تأ ييد ديوان عالى كشور رسيده و منتظر رسيدن زمان اجراى حكم هستند ، تعجّب كردم كه چطور بى بى دو عالم دستور تبرئه چنين آدمى را صادر فرمودند .

دستور دادم متّهم را به دادگاه آوردند ، سؤ الاتى از او كردم ، جريان قتل را پرسيدم ، راست است ؟

گفت : بله .

گفتم : اقرار مى كنى ؟

گفت : آره ، اقرار مى كنم ؛ امّا جناب قاضى بدان من اينها را به ناحق نكشتم . . . و شروع كرد به تعريف كردن ، گفت :

يك روز با چند تا از دوستان ناباب همسفر شدم ، در طى راهى كه مى رفتيم ، توى دل بيابان به يك دختر بى پناهى برخورد كرديم ، بيابان و كسى هم نيست ، ما هم چند تا جوان آلوده ، معلوم است با چشم بد نگاهش كرديم ، يك وقت آن دختر شروع كرد به لرزيدن و گريه كردن ، امّا هيچ تأ ثيرى در

ما نداشت .

فقط يك جمله گفت كه بدنم را لرزاند و منقلبم كرد و موهاى بدنم راست شد ، گفت : اى جوانها ! من سيّده ام من از اولاد زهرا (سلام اللّه عليها) هستم بياييد به خاطر مادرم فاطمه دامنم را آلوده نكنيد .

تا اين جمله را شنيدم جلوى دوستانم را گرفتم ، گفتم : زود رهايش كنيد ، دوستانم ناراحت شدند و گفتند: باز يك لقمه چرب و نرم براى ما پيدا شد و آقا خشكه مقدسيش گل كرد .

گفتم : اين حرفها را بگذاريد كنار ، به خدا از اين لحظه اين دختر مثل خواهر من است . اگر بخواهيد دست از پا خطا كنيد با من طرف هستيد ، امّا هرچه كردم ، زير بار نرفتند و حرفهايم تأ ثير نداشت ، من هم مجبور شدم با دشنه اى كه داشتم به آنها حمله ور شدم و آنها را از پا درآوردم ، دختر را سوار ماشين كردم ، بردم در خانه اش رساندم ، امّا بعد دستگير شدم و در دادگاه اقرار كردم . دادگاه هم حكم اعدام مرا صادر كرد .

همينكه حرف به اينجا رسيد جريان خواب ديشب را برايش گفتم ، گفتم : به خدا قسم خود بى بى فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) دستور آزاديت را صادر كردند .

دستش را گرفتم با پرونده اش پيش دادستان بردم و جريان را براى دادستان تعريف كردم . پرونده را مجدداً به ديوان عالى فرستاد و دستور داد فعلا اجراى حكم را به تأ خير بيندازيد ، پس از مدّتى نامه از ديوان عالى برگشت ، ديدم دستور داده اند

كه بلافاصله آزادش كنيد .

(اى گنهكار ، نكند دست از حضرت فاطمه (سلام اللّه عليها) بردارى ، مبادا جاى ديگرى بروى ) ، همين كه آن جوان گنه كار و متّهم آزادى خود را شنيد ، صورت روى خاك گذاشت و گفت : زهراجان به خدا قسم ديگر توبه كردم . اى زهراجان ! من گرچه گنهكار و بد هستم ولى آزاده تو هستم .

بگو به عقل كه مرآت كبريا زهراست

يگانه همسر و هم شأ ن مرتضى زهراست

وجود آل محمد از اوست در عالم

مه سپهر درخشان مصطفى زهراست

به چشم دل نگرى گر به دهر مى بينى

كه گوهر صدف بحر انبيا زهراست

به آسمان ولايت على است شمس هدى

وليك ماه فروزان آن سما زهراست

( 40 ) حفظ آبروى

در آن روزهايى كه اصفهان بودم در مسجد شيخ بهايى امام جماعت بودم ، يك روز دوستان با هم هماهنگ شدند و گفتند: ما امروز ظهر براى ناهار مى خواهيم به منزل شما بياييم و اسرار زياد كردند . من خجالت كشيدم بگويم ، نه ، گفتم : اشكالى ندارد ، تشريف بياوريد ، منزل متعلق به امام زمان (عجل اللّه تعالى فرجه ) است و بنده هم يكى از خدمتگزاران آن حضرتم .

نماز تمام شد و آمدم طرف خانه ديدم دوستانم پشت سر من دارند مى آيند ، دست كردم توى جيبهايم ديدم خالى است و پولى ندارم ، آمديم منزل ، آنها را به اتاق بالا راهنمايى كردم ، خودم آمدم نزد خانواده و گفتم : مهمان داريم .

خانواده گفتند: ما چيزى در خانه نداريم ، من خيلى منقلب و ناراحت شدم ، كه اَلا ن دوستانم آمده اند و ما

هم چيزى نداريم و جيبهايمان هم خالى است ، خدايا چه كار كنم ؟

يك وقت به خود آمدم و گفتم : امروز بايد در خانه بى بى دو عالم زهراى مرضيه (عليهاالسلام ) بروم ، متوسّل شدم به حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) و دو ركعت نماز خواندم و در قنوت نماز گفتم : يا فاطمة الزهرا اغيثينى زهرا جان كمكم كن و آبرويم را حفظ كن .

نمازم كه تمام شد ، يك وقت صداى در بلند شد ، بلند شدم رفتم در خانه ، ديدم رئيس شوراى محل آمده در خانه و يك زنبيل دستش است . سلام و احوالپرسى كرديم بعد با من دست داد ، من هم دست دادم يك وقت احساس كردم پولى در دست من گذاشت و زنبيل را هم به من داد ، گفتم : اينها چيست : گفت : اينها نذرى حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) است . يك روضه حضرت زهرا (عليهاالسلام ) برايمان بخوان بعد خداحافظى كرد و رفت .

نگاه كردم ديدم هزار تومان كف دستم گذاشته ، فوراً رفتم درب مغازه بريانى و ده دست بريان گرفتم ، آمدم خانه و آبرويم حفظ شد . يا زهرا .

تا قبله من خاك كوى زهراست

مرغ دلم در جستجوى زهراست

آب بقا آب وضوى زهراست

عطر بهشت از عطر روى زهراست

من جلوه اى از تار و پود اويم

پروانه شمع وجود اويم

سوگنامه فاطمه زهرا

( 1 ) فاطمه پاره تن من

حضرت فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) در گفتار و سخن ، شبيه ترين مردم به رسول اللّه (ص ) بود اخلاق و عادات او مانند رسول اللّه (ص ) بود . راه رفتن و كردارش همانند آن حضرت بود

. هرگاه حضرت زهرا (عليهاالسلام ) بر پيغمبر وارد مى شد رسول اللّه (ص ) به او مرحبا مى گفت و دست او را مى بوسيد و او را در جاى خود مى نشانيد .

و هر وقت آن حضرت بر فاطمه (سلام اللّه عليها) وارد مى شد فاطمه (عليهاالسلام ) بر مى خواست و مرحبا گفت و دست پدر را مى بوسيد .

رسول خدا (ص ) خيلى فاطمه (عليهاالسلام ) را مى بوسيد و هر وقت مشتاق بوى بهشت مى شد او را مى بوييد و هميشه مى فرمود: فاطمه پاره تن من است هر كس او را خوشحال كند مرا خوشحال كرده و هر كه به او بدى كند به من بدى كرده . اما يا رسول اللّه كجا بودى ببينى با زهرايت چه كردند . وقتى كه عمر فهميد حضرت زهرا پشت در بوده چنان در را به پهلوى آن مخدره دو جهان فشار داد كه صداى ناله آن حضرت از پشت در بلند شد .

فَنادَتْ يا اَبتاهُ يا رَسُولَ اللّه اَهكَذا كانَ يَفْعَلُ بِحَبيبَتِكَ وَ اِبْنَتِكَ ثُمَّ نادَتْ يا فِضَّةُ خُذينى فَقَدْ قُتِلَ وَ اللّه ما فى اَحْشائى مِن الْحَمْلِ .

پس فرياد زد: اى پدر يا رسول اللّه ببين با حبيبه و دوست و دخترت چه كردند ؟ ! ! سپس ناله اى زد و فرمود: اى فضه ! مرا درياب به خدا كشته شد آن حملى را كه من در شكم داشتم . (60)

من نگويم حال زهرا از من مضطر بپرسيد

ليك گويم از در پر خون و ميخ در بپرسيد

من نگويم بوده فضّه غافل از احوال زارش

ليك گويم حال محسن بايد

از مادر بپرسيد

من نگويم ارغوان بوده تنش از تازيانه

ليك گويم ضرب دست قنفذ كافر بپرسيد

من نگويم زد عمر سيلى به رويش از ره كين

ليك گويم ز انخساف آن مه انور بپرسيد

من نگويم شب چراشدفاطمه درخاك پنهان

ليك گويم مدفنش از حيدر صفدر بپرسيد

تا بگويد خواست آن كانون عصمت تاقيامت

چشم نامحرم نبيند قبر او ديگر نپرسيد

( 2 ) درب نيمه سوخته

نگذاشتند آب غسل پيغمبر (ص ) خشك بشود عمر با عده اى كه دور و برش بودند دستور داد تا هيزم آوردند و خودش با آنها كمك مى كرد ، هيزم را اطراف منزل على و فاطمه و فرزندانش (عليهم السلام ) قرار دادند بعد عمر با صداى بلند (به طورى كه هر كه در خانه هست بفهمد) گفت : يا على ! به خدا قسم اگر از خانه بيرون نيايى و با خليفه رسول خدا ابى بكر بيعت نكنى ، خودت و خانواده ات را آتش مى زنم .

حضرت زهرا(عليهاالسلام ) فرمود: اى عمر ما با تو كارى نداريم .

عمر گفت : در را باز كن وگرنه خانه را با خودتان آتش مى زنم .

حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) فرمود: مگر از خدا نمى ترسى و مى خواهى به خانه ام داخل بشوى .

كلمات مستدل و در عين حال ، سوزناك حضرت در عمر تاءثيرى نكرد و عمر از كار خود منصرف نشد و آتش خواست و در خانه را آتش زد وبا فشار ، در نيم سوخته را بر روى بى بى هُل داد . كه حضرت ناله اى زد: يا رسول اللّه . . . !

علامه مجلسى مى فرمايد: وقتى در خانه آتش گرفت ، امام حسين پنج

ساله بود و ناظر اين جريانات بود كه يك وقت عمر لگدى به در نيم سوخته زد ، حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) پشت در بود در كنده شد و حضرت زير در افتاد و صدا زد اى پدر اى رسول خدا ! آقا امام حسين (ع ) وقتى اين منظره اسفبار را مشاهده فرمود ، دوان دوان آمد خدمت پدر و صدا زد: پدر جان ! بلند شو مادرمان را كشتند ! ! ! (61)

برسر كنم خاك عزاى زهرا

يا آنكه گريم از براى زهرا

مانند طفلانش زغم پريشان

خانه به خانه در هواى زهرا

برگو چرا شير خدا نگريد

چون كودكان از ماجراى زهرا

صاحب عزا شد زينب جگرخون

هرجا چو مرغى بانواى زهرا

زهرا به خاك و ما همه به صد غم

بر سر زنان اندر هواى زهرا

دارم اميد ، ديگر ، ستم نبيند

هر دل به غم شد مبتلاى زهرا

از حق طلب كن در مدينه روزى

بوسه زنى بر خاك پاى زهرا

( 3 ) زهرا (س ) و دفاع از على (ع )

ريسمان و طنابى به گردن آقا على (ع ) انداختند . على (ع ) را روى زمين كشاندند . بى بى دو عالم جلو آمد و خود را بين آقا على (ع ) و آنها انداخت و فرمود: نمى گذارم برويد؛ دست على (ع ) را گرفت و مانع از رفتن شد . هركارى كردند كه على (ع ) را از دست زهرا (عليهاالسلام ) بيرون آورند ، ديدند فايده ندارد . آخ بميرم يك وقت قنفذ ملعون چنان با تازيانه به بازوى بى بى زد كه بى بى در اثر آن ضربات غش كرد (كه تا بعد از مرگ زهرا (سلام اللّه عليها) همچون بازوبندى در بازوى حضرت باقى

بود) بعد آقا على (ع ) را با زور كشان كشان نزد ابوبكر آوردند در حالى كه عمر با شمشير بالاى سر آقا ايستاده بود و خالد بن وليد و ابوعبيده و سالم غلام حذيفه و معاذ و مغيره و اسيد بن حضير و بشير بن سعد و ديگران اطراف ابوبكر را گرفته بودند و همه مسلح بودند ، عمر از جا بلند شد و رو به ابوبكر (كه روى منبر پيغمبر (ص ) را اشغال كرده بود) كرد و گفت : چرا نشسته اى در حالى كه با تو مخالفت مى كند ، اگر بيعت نمى كند دستور بده تا گردنش را بزنم ! ! ! آقا امام حسن و امام حسين (عليه السلام ) اين بچه هاى على (ع ) خرد سال هستند ايستاده اند دارند نگاه مى كنند كه با پدر و مادرشان چكار مى كنند تا اين حرف را از آن ملعون شنيدند ، شروع به گريه و ناله كردند . بچه قلبش رقيق است ، دارند پدرش را تهديد به قتل مى كنند مادرشان را هم كه كشتند . چكار كنند رو به قبر جد بزرگوارشان كردند و با ناله و فرياد صدا زدند: يا جداه يا رسول اللّه ! ببين با مادر ما چه كردند ! ببين با پدر ما چه مى كنند ! يا جداه ! ما بى يار و ياور را ببين . . . يا جداه ! ببين بدن اهل بيت تو را چطور لرزاند ! ! ! (62)

يا فاطمه بعد از نبى ، غمخانه شد كاشانه ات

چون شمع گريان سوختى اى عالمى پروانه ات

چون خصم

دون شد جمله ور ، خود آمدى درپشت در

زين رَه كُند شرمى مگر ، آن دشمن ديوانه ات

با ناله اى خير النّساء گفتى كه اى فضّه بيا

آندم كه افتادى زپا ، در آستان خانه ات

گشتى تو قربان على ، در حفظ جان آن ولى

كردى دفاع مشكلى ، با محسن دُر دانه ات

آزرده و دامن كشان ، رفتى و جسمت درفشان

قبر نهانت يك نشان از مرگ مظلومانه ات

( 4 ) نامه عمر

عمر در نامه اى كه براى معاويه نوشته بود برخورد خود را با حضرت فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) چنين بيان كرد:

به فاطمه كه پشت در بود گفتم : اگر على از خانه براى بيعت بيرون نيايد هيزم زيادى به اينجا مى آورم و آتشى برپا مى كنم و خانه را با اهلش مى سوزانم و يا اينكه على را براى بيعت به سوى مسجد مى كشانم .

آنگاه تازيانه قنفذ را گرفتم و فاطمه را با آن زدم و به خالد بن وليد گفتم : تو و مردان ديگر هيزم بياوريد و به فاطمه گفتم : خانه را به آتش مى كشم . . . هماندم دستش را از در بيرون آورد تا مرا از ورود به خانه باز دارد ، من او را دور كرده و با شدّت در را فشار دادم و با تازيانه بر دستهاى او زدم ، تا در را رها كند . از شدّت درد تازيانه ، ناله كرد و گريست . ناله او به قدرى جانكاه و جگر سوز بود كه نزديك بود دلم نرم شود و از آنجا منصرف گردم ولى به ياد كينه هاى على و حرص او بر كشتن

مشركان افتادم . . . با پاى خودم لگد بر در زدم ، ولى او همچنان در را محكم نگه داشته بود كه باز نشود ، وقتى كه لگد بر در زدم صداى ناله فاطمه را شنيدم كه گمان كردم اين ناله مدينه را زيرورو كرد .

در آن حال فاطمه مى گفت : اى پدر جان ! اى رسول خدا ! بنگر كه چگونه با حبيبه و دختر تو رفتار مى شود آه اى فضه ! بيا و مرا درياب به خدا فرزندم كه در رحم من بود كشته شد .

در عين حال در را فشار دادم در باز شد . وقتى وارد خانه شدم ، فاطمه با همان حال رو بروى من ايستاد ، ولى شدّت خشم من به طورى بود كه گويى پرده اى در برابر چشمم افتاده است چنان سيلى روى روپوش به صورتش زدم كه به زمين افتاد . . . . (63)

چو فضه ديد زهرا رفته از هوش

بغل بگشود وبگرفتش در آغوش

رخى كو طعنه زد برماه گردون

ز سيلى ديد آن رخ گشته گلگون

بديد از ظلم ابناء زمانه

سيه بازو شده از تازيانه

عرق بر چهره اش چون دُر نشسته

در و ديوار پهلويش شكسته

بناگه فضه شد اندر تلاطم

ز وحشت كرد دست وپاى خودگم

بگفت اى واى محسن كشته گشته

به خون دل تنش آغشته گشته

( 5 ) اذان گفتن بلال

يك روز بى بى دو عالم فاطمه زهرا سلام اللّه عليها صدا زد: على جان ! مدّتى است كه من صداى بلال را نشنيده ام . على جان هر روز بلال اذان مى گفت ، بابام پا مى شد ، وضو مى گرفت : من مى رفتم براى او عبا

و عصا مى آوردم ، على جان بابام مرده ، چرا بلال اذان نمى گويد ؟ ! (امان از دختر چقدر بابا را دوست است ) .

اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: زهرا جان ! همين امروز به مسجد مى روم و به بلال مى گويم اذان بگويد .

آمد طرف مسجد ، بلال را پيدا كرد . فرمود: بلال ! دختر پيغمبر (ص ) مى خواهد برايش اذان بگويى . بلال عرض كرد: من عهد كردم كه بعد از پيغمبر بالاى مناره نروم و اذان نگويم ، من نمى توانم جاى خالى پيغمبر را ببينم امّا چكار كنم مى فرماييد دختر پيامبر مى خواهد چشم . به فاطمه بفرماييد امروز ظهر اذان مى گويم . اميرالمؤ منين (ع ) آمدند منزل و فرمودند: فاطمه جان ! بلال قول داده امروز اذان بگويد .

بى بى صدا زد: فضه بستر من را ببر جلوى در اتاق ، در اتاق را باز بگذار ، من صداى بلال را بشنوم . من يك سؤ الى دارم مى گويم سيّدها مادر شما هيجده ساله ، جوان بوده . چرا به فضه مى گويد ، بسترم را ببر جلوى در ، چرا خودش نبرد ؟

بگويم آخر سيّدها مادرتان پهلويش شكسته بود . بى بى در بستر افتاده بود . زوال ظهر . بلال رفت بالاى ماءذنه صدايش را بلند كرد: اللّه اكبر ، اللّه اكبر ، صداى ناله زهرا بلند شد . صداى بلال بلند شد اشهد ان لا اله الا اللّه صداى ناله بى بى بلندتر شد .

آى مصيبت وقتى شد كه بلال گفت : اشهد انّ محمدا رسول اللّه .

. . چطور شد ؟

يك وقت ديدند در منزل باز شد على (ع ) دارد مى دود ديدند دارد مى دود به طرف مسجد ، رسيد پاى مناره داد زد بلال بس است بلال اذان نگو ، گفت : آقا خودت فرمودى اذان بگويم ، حالا چرا نگويم ؟ صدا زد: بلال ! فاطمه غش كرد .

حالا كه مجلس حال خوش پيدا كرده بگذار اين كلمه را هم بگويم : زهرا جان ! بلال رفته بالاى مناره اذان مى گويد ، اسم بابايت را به عظمت مى برد ياد پدرت مى افتى غش مى كنى آى من بميرم براى دخترى كه چهل منزل سر بريده بابايش را بردند دختر تماشا مى كند . آى حسين جان . (64)

الهى رفت از دنيا چو باب تاجدار من

جهان بيت الحزن شد بر من و رفته قرار من

بجاى تسليت امت زده آتش به سامانم

شكسته پهلويم از كين فغان و ناله كارِ من

دلم خون شد زهجران پيمبر رسيد سوزم

ببين سوز دل و آه و دو چشم اشكبار من

زمرگ خاتم پيغمبران يا رب كنم شيون

ولى دشمن كند شادى براى شام تار من

زدرد تازيانه بازويم كرده ورم يارب

زضرب سيلى دشمن شده نيلى عذار من

( 6 ) بچه ها در آغوش مادر

آقا اميرالمؤ منين (ع ) آمد ميان صحن خانه يك مغتسل درست كرد ، بدن فاطمه اش را روى مغتسل گذاشت ، اسماء بنت عميس آب مى ريزد ، على (ع ) بدن زهرا (سلام اللّه عليها) را غسل مى دهد . اين چهار تا بچّه ها هم ايستاده اند و مادر مادر مى كنند .

اسماء بنت عميس مى گويد: على (ع ) بدن فاطمه (سلام اللّه عليها)

را كفن كرد ، همين كه خواست بندهاى كفن را ببندد و سر فاطمه (سلام اللّه عليها) را در كفن كند ، وقتى نگاه كردم ، ديدم كه اين بچه ها دارند بال بال مى زنند اين بچه هاى زهرا دارند از مادر نااميد مى شوند . آقا اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: اى بچه ها بيائيد يك دفعه ديگر مادرتان را ببينيد .

على (ع ) مى فرمايد: به آن خدايى كه جان على در يد قدرت اوست ، تا گفتم : بچّه ها بياييد ، يك دفعه ديگر مادرتان را ببينيد ديدم كه زهرا بغل خودش را باز كرد و حسين خودش را در بغل گرفت . يا زهرا يا زهرا يا زهرا اين آقازاده ها خود را بر بدن مادر انداختند و صداى گريه آنها بلند شد ، با آن ناله هاى جانسوز و شيون ، صدا مى زدند واحسرتاه . . . آه چه حسرت و اندوهى كه خاموش شدنى نيست از فقد و نبودن جدّمان رسول اللّه (ص ) و مادرمان زهرا (عليهاالسلام ) ، اى مادر ! وقتى رفتى آنجا و جدّ ما را ديدى به او بگو كه بعد از تو ما را بى مادر كردند . ما يتيم شديم . اينجا صداى شيون آقا امام حسن و امام حسين و ام كلثوم و زينب قلب مادر مهربان را تكان داد . اما نه مختصر ، بلكه به اندازه اى كه دستهاى زهرا (سلام اللّه عليها) از كفن بيرون آمد و فرزندان خود را مدّتى به سينه چسبانيد . . . .

آقا على (ع ) فرمود: خدا را گواه

مى گيرم كه ناله زهرا از ميان كفن بلند شد و دو دستهاى خود را به گردن حسنين در آورد و آنها را محكم به سينه خود چسبانيد كه ناگهان صداى هاتفى را شنيدم كه مى گفت : يا على ! آنها را از روى سينه مادر بردار چون كه از اين منظره ملائكه آسمانها به گريه در آمدند !

جدا كن از تن بيجان مادر كودكانش را

كه لرزان عرش رحمن و ملائك جمله گريان شد

حسن بنهاده صورت بر رخ مادر كند افغان

حسين را اشك ديده از فراقش تا به دامان شد

نهاده زينب مظلومه صورت بر كف پايش

سرشك ديده اش جارى تنش چون بيدلرزان شد

بگويد مادرم تاج سرم سويم تماشا كن

ببين در كوچكى اندر برم رخت يتيمان شد

زعمرخويشتن سيرم نخواهم زندگى ديگر

چو مى دانم نصيب من غم و اندوه دوران شد(65)

( 7 ) هفت نفر دنبال جنازه

اى مردها شما هر روز اين وقتها دنبال كسب و كارهايتان بوديد شما خواهران هم در منزل بوديد مگر امروز چه خبره ؟ اين همه زن و مرد آمديد در مجلس حضرت زهرا (عليهاالسلام ) دور هم جمع شديد مى خواهبد چه بگوييد ؟

مى خواهيم بگوييم ما خبر نداشتيم ديشب بدن زهرا را على مخفيانه دفن كرده ، آمديم تشييع جنازه فاطمه (سلام اللّه عليها) ، آمديم بدن زهرا را برداريم . . . دنبال جنازه زهرا (سلام اللّه عليها) باشيم .

آه جنازه زهرا را چند نفر تشييع كردند ؟ ! هفت نفر . سلمان ، ابوذر ، مقداد ، عمّار ، على ، حسن و حسين (عليه السلام ) جنازه را برداشته اند دارند مى برند طرف بقيع ، هى على صدا مى زند:

حسنم آرام گريه كن بابا ، حسينم آرام گريه كن بابا ، مردم نفهمند داريم جنازه زهرا را مى بريم . (اما شماها امروز بلند بلند گريه كنيد) .

يك وقت على (ع ) ديد از آخر بقيع يك صداى ناله اى مى آيد ، صدا زد: حسنم بابا برو ببين اين كيه ساكتش كن ، مردم خبردار نشوند ، يك وقت برگشت ، صدا زد: بابا خواهرم زينبِ ، آه داره دنبال جنازه مادر مى آيد ، آه جنازه را آورد ، توى بقيع . قبرى كند ، بميرم ، بدن فاطمه اش را توى قبر خواباند . مرحوم شيخ صدوق ابن بابويه مى گويد: على (ع ) وقتى بدن فاطمه (سلام اللّه عليها) را توى قبر گذاشت نتوانست روى قبر زهرا (سلام اللّه عليها) را بپوشاند ، از ميان قبر ، بيرون آمد ، آه يك كنار ايستاد ، دو ركعت نماز خواند . بعد سرش را به طرف آسمان بلند كرد و صدا زد: خدا صبرم بده . خدا ببين بدن فاطمه ام را توى قبر گذاشتم ، خدا صبرم بده . اللّه ، اللّه ، اللّه ، اللّه ، بِگَم . . . روى قبر را پوشاند بچه ها خودشان را روى قبر مادر انداختند ، آه ، مادر ، مادر مى كنند . آه ، حسن (ع ) را از روى قبر بر مى دارد ، حسين (ع ) خودش را روى قبر مى اندازد ، حسين را بلند مى كند حسن خودش را روى قبر مى اندازه ، اللّه ، اللّه ، اللّه ، اللّه ، يك وقت زينب رسيد

سر قبر مادر ، مادر مادر مى كند اما در عين حال سلمان و مقداد و ابوذر حسن و حسين (عليه السلام ) را بردند ، زينب (عليهاالسلام ) را با هر زبانى بود على (ع ) ساكتش كرد و با كمال محبت به طرف خانه آورد ، آه ، من بميرم براى آن بچه هايى كه آمدند ميان گودال قتلگاه ، آى زن و مرد بميرم براى آن بچه اى كه آمد كنار بدن پاره پاره براى باباش گريه كند ، يك وقت ديدند صدا مى زند بابا دارند كتكم مى زنند . . . آى حسين . . . (66)

از هجر رويت اى مه من بى قرارم امشب

برروى خاك قبرت سر مى گذارم امشب

راحت شدى زدنيا ماندم غريب و تنها

چون مرغ پر شكسته دراين ديارم امشب

از من مكن شكايت جانا به نزد بابت

افزون شود خجالت زان تاجدارم امشب

بيند چو جاى سيلى گشته زكينه نيلى

ديگر مگو شكسته ، پهلوى زارم امشب

هرگه روم به خانه گيرد حسين بهانه

از ناله هاى زينب من دل ندارم امشب

( 8 ) گريه بچه هاى زهرا (س )

شبها كه مى شد ، اميرمؤ منان على (ع ) سفره اى در خانه زهرا (عليهاالسلام ) پهن مى كرد و هرچه در خانه بود مى آورد توى سفره مى گذاشت و مى آمد سر سفره مى نشست ، صدا مى زد حسنم بيا بابا ، حسينم بيا بابا ، كلثومم بيا بابا ، زينبم بيا بابا ، بچه هاى زهرا (عليهاالسلام ) مى آمدند و سر سفره مى نشستند ، يك وقت مى ديدند جاى مادر خالى است صداى گريه بچه ها بلند مى شد از دور سفره كنار

مى آمدند . آقا على (ع ) هر كارى مى كرد بچه ها را ساكت كند نمى توانست يك وقت مى ديدند خود آقا على (ع ) سرش را به ديوار مى گذاشته ، هاى ، هاى ، گريه كند .

گاهى شبها كه مى شد على (ع ) هركارى مى كرد بچه ها را ساكت كند نمى شد با سر و پاى برهنه مى آمد سر قبر زهرا (سلام اللّه عليها) گريه مى كرد و صدا مى زد: زهراجان ! بلند شو جواب بچه هايت را بده . (67)

بالين تو بنشسته ام با ديده گريان

يافاطمه كار على شد ناله و افغان

از كودكانت مى كند زينب پرستارى

او خانه دارى مى كند با گريه و زارى

گيرد بهانه گر حسن گاهى حسين تو

كلثوم باشد در عزاى شور و شين تو

بر عهد خود زهرا نمودى بس وفادارى

بهر امام و دين حق كردى فداكارى

با سينه مجروح خود كردى مرا يارى

با پهلوى بشكسته ات كردى تو ديندارى

برگو چه سازم بعد تو با اين يتيمانت

مى سوزم از بهر تو و اين چشم گريانت

بنما محبت ديده گريان خود واكن

با شوهر مظلوم خود قدرى مدارا كن

( 9 ) گريه ائمه بر زهرا (س )

در ذيل آيه شريفه وَ اِذَ الْمَوْؤُدَة سُئِلَتْ بِاءَىِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ در بعضى از تفاسير نقل شده كه او محسن فاطمه (عليهاالسلام ) است .

و مفضّل بن عمر از حضرت صادق (ع ) نقل مى كند كه آن حضرت فرمودند:

در روز قيامت خديجه و فاطمه بنت اسد محسن را به روى دست مى گيرند و وارد محشر مى شوند و خداوند ، اول مطالبه حق او را از ظالمينش مى كند .

بعد از نقل اين روايت حضرت به

قدرى گريه كرد كه محاسن شريفش تر شد و فرمود: لاقرت عينٌ لا تبكى عند هذا الذكر . يعنى : روشن و بينا نباشد چشمى كه از شنيدن اين مصيبت گريان نشود .

از اخبار وارده استفاده مى شود كه مصيبت هاى وارده بر حضرت صديقه طاهره فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) بر ائمّه هدى (عليهم السلام ) خيلى سخت بوده .

چنانچه نقل شده : يك روز حضرت رضا (ع ) ديدند نور ديده اش حضرت جواد (ع ) (در سنّ طفوليّت ) دستهاى خودش را روى زمين گذاشته و متحيّرانه به طرف آسمان نگاه مى كند و اشك مى ريزد حضرت او را در بر گرفته و سبب گريه اش را سؤ ال نمودند ؟

حضرت جواد (ع ) عرض كرد: يك وقت متوجّه مصايب مادرم زهرا (سلام اللّه عليها) شدم و ناخودآگاه گريه ام گرفت .

و همچنين در كتب اخبار نقل شده كه : حضرت باقر (ع ) در مرض موت خود ، متوسّل به زهرا (سلام اللّه عليها) شد و در مصايب وارده بر آن بى بى اشك مى ريخت .

و نيز شيخ طوسى (رحمة اللّه عليه ) از ابن عباس نقل مى كند كه : در مرض رحلت حضرت رسول (ص ) ديدم آن حضرت خيلى متاءثّر بود و اشك مى ريخت . وقتى علّت گريه آن حضرت را سؤ ال كردم فرمودند: براى فرزندانم گريه مى كنم چون از امت به آنها خيلى جفا مى رسد و گويا مى بينم دخترم زهرا را كه مورد شكنجه واقع شده و صدا مى زند يا ابتاه و كسى به داد او نمى رسد .

(68)

حضرت فاطمه و ديده خونبار چرا

آشنا پهلوى او با نوك مسمار چرا

بانويى را كه به آغوش نبى جايش بود

بى سبب دوخته بين در و ديوار چرا

كرده دشمن ز جفا صورت او را نيلى

چهره اى را كه بود مظهر عفار چرا

باب اميد همه عالميان سوخته شد

آتش كين زده بر قلب ده و چار چرا(69)

( 10 ) بيت الاحزان

بعد از رحلت رسول اللّه (ص ) ، چند روزى كه بى بى فاطمه (عليهاالسلام ) زنده بود هيچكس او را شاد و خندان و بشاش نديد؛ روز و شب با خاطر غم انگيز با صداى بلند گريه مى كرد ، كه مردم مدينه از صداى گريه حضرت ناراحت مى شدند ، تا اينكه از بزرگان و مشايخ مدينه آمدند و خدمت آقا اميرالمؤ منين (ع ) جمع شدند و گفتند:

يا ابالحسن گريه زهرا ما را اذيّت مى كند ، ما ناراحت هستيم به فاطمه بگوئيد يا شب گريه كند و روزها را آرام بگيرد ، يا روزها گريه كند و شبها آرام بگيرد .

چون گريه فاطمه از صبح تا شب و از شب تا صبح تمامى ندارد . نه شب خواب راحتى داريم و نه روز آرامش ، از فاطمه خواهش كنيد ، يا شب و يا روز گريه كند .

آقا اميرالمؤ منين (ع ) گفته هاى مردم را به بى بى زهرا (عليهاالسلام ) رسانيد ، بى بى فرمود: من بين اين مردم خيلى كم هستم و به همين زوديها از ميان آنها خواهم رفت و در فراق پدر و از درد و مصيبتهاى وارده آنقدر گريه مى كنم تا به او ملحق شوم .

آقا اميرالمؤ منين (ع ) در

بقيع خانه اى درست كرد و آن را بيت الاحزان ناميد و بى بى عالم (عليهاالسلام ) هر روز صبح دست امام حسن و امام حسين (عليه السلام ) را مى گرفت و مى آمد بقيع توى بيت الاحزان مى نشست و از فراق باباش پيغمبر و پهلوى شكسته و صورت سيلى خورده و بازوى كبود شده و محسن سقط شده اش گريه و ناله مى كرد . (70)

اشك زهرا ز غمى تلخ حكايت مى كرد

با پدر ز اُمّت بى مهر شكايت مى كرد

نه ز درد خود و شوهر كه پريشانى او

از غم غربت اسلام حكايت مى كرد

شهر از گريه او شكوه گذارد زيرا

گريه فاطمه در شهر سرايت مى كرد

آه از آن روز بلا خيز كه در خانه وحى

خصم را آنچه توان بود جنايت مى كرد

( 11 ) گريه كنندگان عالم

آقا امام صادق (ع ) فرمود:

پنج نفر در دنيا خيلى زياد گريه كردند ، كه معروف و مشهور شدند به گريه كنندگان دنيا .

اوّل : حضرت آدم (ع ) . دوم : حضرت يعقوب (ع ) . سوم : حضرت يوسف (ع ) . چهارم : حضرت ام الائمّه فاطمه زهرا سلام اللّه عليها . پنجم : حضرت على بن الحسين زين العابدين (عليه السلام ) .

امّا اوّل : حضرت آدم (ع ) وقتى كه از بهشت بيرون آمد ، بقدرى گريه كرد ، كه بر روى صورتش دو شيار مانند نهر درست شد .

امّا دوم : حضرت يعقوب (ع ) وقتى كه حضرت يوسف را گم كرد ، آنقدر گريه كرد كه نابينا شد .

امّا سوّم : حضرت يوسف (ع ) است كه بعد از مفارقت و جدايى

از پدر بقدرى گريه كرد كه اهل زندان از گريه او اذيّت و ناراحت شدند و به آن حضرت گفتند يا شب گريه كن و روز آرام باش ، يا روز گريه كن و شب ساكت باش .

امّا چهارم : حضرت فاطمه زهرا(عليهاالسلام ) است كه بعد از مصيبتهاى وارده و وفات و رحلت باباش پيغمبر(ص ) بقدرى گريه كرد كه مردم مدينه صدايشان درآمد و آمدند محضر مقدس آقا على (ع ) شكايت كردند كه يا على ، به زهرا بگو: كه صداى گريه ات همه ما را اذيت مى كند .

بى بى هم به مقبره شهداى اُحد مى رفت و آنچه مى خواست گريه مى كرد بعد به مدينه مشرف مى شدند .

پنجم : آقا امام سجّاد (ع ) است كه آب مى ديد ، غذا مى ديد بياد باباش امام حسين (ع ) مى افتاد . (71)

غمين مباش پسر عم ز آه و زارى من

كه آه و زارى من نيست اختيارى من

بسوخت خرمن هستى من ز هجر پدر

خوشم كه ديده من كرد آبيارى من

ز سر اشك مى رسيد از من مهجور

كه اشك ديده بود جاى آب جارى من

غم زمانه و سيل سرشك و ناله و آه

هميشه نيمه شبها نمود يارى من

دل شكسته و پهلو شكسته ، رخ نيلى

بجاى تسليت اين بد بسوگوارى من

ز تازيانه ببازو مراست بازوبند

ز امت پدر اين بود يادگارى من

دلم ضعيف وملامتگرانم ازچپ وراست

به تيغ طعنه نمك پاش زخم كارى من

( 12 ) پيراهن پيغمبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم )

بى بى عالم بعد از پدر بزرگوارش هفتاد و پنج روز در اين دنيا بود و در اين مدت كسى آن حضرت را شاد و خندان نديد تا

به شهادت رسيد .

آقا امير المؤ منين (ع ) فرمود: آقا حضرت پيغمبر(ص ) يك پيراهنى داشت كه آن حضرت را در همين پيراهن غسل دادم و بعد آن پيراهن را پنهان كردم ، از آن روز به بعد فاطمه سراغ آن پيراهن را مى گرفت .

وقتى پيراهن را به او نشان دادم ، يك وقت ديدم آن پيراهن را گرفت و هى بوئيد و بعد با صداى بلند گريه كرد و بيهوش شد . (72)

اى فاطمه چو شرح غمت ، بازگو كنم

ديدار خاك پاك تو را آرزو كنم

شمعى به دست گيرم و گردم به كوى تو

با آب ديده كوى تو را شست و شو كنم

سنگين غمى است ، درد على رنج فاطمه

خود را چگونه با غمشان ، رو برو كنم

( 13 ) وصيت

بعد از آن همه مصيبتهايى كه بى بى فاطمه (عليهاالسلام ) متحمل شد ، و چهل روز به بستر افتاد (و از درد پهلو و صورت كبود شده از سيلى و بازوى ورم كرده از ضربت تازيانه و سقط شدن فرزندش محسن (ع ) ناله ها داشت ) احساس كرد كه شهادتش نزديك شده .

ام ايمن و اسماء بنت عميس را صدا زد كه بيايند ، وقتى كه آمدند ، فرمود: برويد بگوئيد آقا اميرالمؤ منين (ع ) بيايد .

آمدند ، آقا را صدا زدند و آقا تشريف آوردند و فرمودند: فاطمه جان در چه حالى هستيد ، چه فرمايشى داشتيد ؟

بى بى فاطمه (عليهاالسلام ) فرمود: پسر عموى عزيزم دارم مى ميرم و گمان مى كنم به همين زودى ها ميخواهم به پدرم ملحق بشوم ، مى خواهم درد دل و وصيت بكنم

.

آقا على فرمود: اى فرزند رسول خدا ، اى دختر پيغمبر چه وصيتى داريد ؟ !

صدا زد: يا على از وقتى كه بخانه شما آمدم و باهم معاشرت داشتيم ، آيا تا بحال از من دروغى ديده يا شنيده ايد ؟ آيا تا بحال از من خيانتى مشاهده كرده ايد ؟ آيا تا بحال با دستورهاى شما مخالفتى كرده ام ؟ آيا تابحال از من بدى ديده ايد ؟

آقا اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: پناه بخدا مى برم فاطمه جان شما بهترين زنان عالم هستيد از همه جهت ، از نظر خدا پرستى ، نيكوكارى ، تقوى ، بزرگوارى ، علم ، عمل . من از شما هيچ بدى نديدم ، زهرا جان اين حرفها چيست كه ميزنى ؟ ! جدائى از شما و دورى از شما خيلى بر من سخت است .

بخدا قسم دوباره مصيبتهاى رسول اللّه را براى من تازه كردى . من نمى توانم دورى شما را ببينم ، خيلى بر من سخت و گران و ناگوار است .

بعد فرمود: انا للّه و انا اليه راجعون . . . چه مصيبت فجيع ودردناك و غم آورى است . بخدا اين مصيبت تسليت ناپذير و غير قابل جبران است .

يك وقت آقا اميرالمؤ منين و بى بى فاطمه (عليه السلام ) باهم به گريه افتادند و يك ساعتى كنارهم گريه مى كردند . آقا سر بى بى را بسينه چسبانيد و فرمود: فاطمه جان هرچه مى خواهى بگو ، من در خدمت هستم .

بى بى فرمود: خدا جزاى خيرت بدهد . اى پسر عموجان .

يا على اگر مُردم دختر خواهرم زينب را به

مادرى بچه هام انتخاب كن ، چون او مثل من براى بچه ها مادرى مى كند و براى بچه هاى يتيم مهربان است ، نمى خواهم بچه هام وقتى بى مادر شدند احساس بى مادرى كنند .

يا على نمى خواهم آن كسانيكه به من ظلم و ستم كردند و حق مرا خوردند و پهلويم را سوراخ كردند و شكستند و محسنم را سقط كردند و بر من تازيانه زدند پشت جنازه ام حاضر شوند ، زيرا آنها دشمن من و خدا و رسول خدا(ص ) هستند .

يا على نگذار احدى از آنها يا اتباع آنها بر من نماز بخوانند و تشييع جنازه ام كنند . . . .

يا على شب مرا غسل بده و شب كفن كن و شب نماز بر من بخوان و شب دفنم كن . . . در آن وقتى كه تمام ديده ها و چشمها بخواب رفته . (73)

از گلستان توحيد آتش زبانه مى زد

گل گشته بود پرپر بلبل ترانه مى زد

در گلشن ولايت يك نو شكفته گل بود

گرمى گذاشت گلچين اين گل جوانه مى زد

من ايستاده بودم ديدم كه مادرم را

قاتل گهى به كوچه گه بين خانه مى زد

گاهى به پشت وپهلو گاهى به دست و بازو

گاهى به چشم و صورت گاهى به شانه مى زد

گرديده بود قنفذ همدست با مغيره

اين با غلاف شمشير او تازيانه مى زد

با چشم خويش ديدم مظلومىِ پدر را

از ناله اى كه مادر در آستانه مى زد

وقتى كه باغ مى سوخت صيّاد بى مروّت

مرغ شكسته پر را در آشيانه مى زد

مردم به خواب بودند مادر ز هوش مى رفت

بابا به صورتش آب ز اشك شبانه

مى زد

( 14 ) مادر من حسنتم

يك روز صدا زد اسماء يكمقدار برايم آب بياور ، مى خواهم وضو بگيرم .

اسماء مى گويد: رفتم آب آوردم ، بى بى وضو گرفت (بنا بر روايت غسل كرد) مُشك و عَنبر و عطر آوردم ، بى بى خودش را به بهترين لباسهاى نو آراست ، و بهترين عطرها را زد ، بعد فرمود:

اى اسماء ، وقتى كه بابام پيغمبر مى خواست رحلت كند ، جبرئيل از بهشت براى بابام پيغمبر چهل درهم كافور آورد . پيغمبر آن را سه قسمتش كرد ، يك مقدار خودش و يك مقدار براى اميرالمؤ منين و يك مقدار براى من گذاشت ، آن كافور را هم بيار بالاى سرم بگذار كه مرا با آن حنوط كنند .

بعد ديدم پاهاى مبارك را رو به قبله كرد و خوابيد و يك پارچه روى خودش كشيد و بعد فرمود: اسماء يك ساعت صبر كن ، بعد از آن مرا صدا بزن ، اگر جوابت را ندادم ، آقا امير المؤ منين را صدابزن ، چون به پدرم ملحق مى شوم .

اسماء مى گويد: يك ساعت صبر كردم ، بعد آمدم سر بالين بى بى ، هرچه صدازدم ، فاطمه جان ، صدايى نشنيدم . وقتى پارچه را از روى مباركش برداشتم ، ديدم مرغ روحش برياض جنات پرواز كرده است . روى بدن بى بى افتادم آنقدر آن حضرت را بوسه باران كردم . و بعد گفتم : فاطمه جان وقتى پدرت رسول اللّه را ملاقات كردى سلام مرا به او برسان .

در اين اثناء آقا امام حسن و امام حسين (عليه السلام ) وارد منزل شدند ،

ديدند بستر مادرشان پهن است و مادر خوابيده ، فرمودند: اسماء مادر ما هيچوقت در اين موقع نمى خوابيد ؟ اسماء گفت : مادر شما نخوابيده مادر شما به ملاقات پروردگار رفته ، بديدن جدّ شما رفته . يك وقت آقا امام حسن خودش را روى بدن مادر انداخت ، صورت مادرش را مى بوسيد و مى فرمود: اى مادر ، با من آخه حرفى بزن ، مادر من حسنتم . . . مادر ، مادر ، مادر . . . آقا امام حسين خودش را روى پاهاى مادر انداخت ، پاى مادر را بوسه مى زد ، صدا مى زد ، اى مادر من حسين توام ، چرا با من حرف نمى زنى ؟ چرا دست روى سرم نمى كشى ؟ مادر دلم داره پاره مى شود ، مادر دارم ميميرم آخه با من حرفى بزن . . .

روز عاشورا هم دختر امام حسين ، خودش را روى بدن بى سر باباش حسين (ع ) انداخت صدازد بابا . . . (74)

ديگر نمى آيد صداى گريه هايت

شب تا سحرگه اشك مى ريزم برايت

رفتى ز دنيا

شهيده زهرا (2)

بنشسته بر مزار تو چون گل لاله

دخترك شيرين زبان چار ساله

رفتى ز دنيا

شهيده زهرا(2)

بى روى ماهت خانه ام جلوه ندارد

ديگر كسى از گريه ات شكوه ندارد

رفتى ز دنيا

شهيده زهرا(2)

فاطمه جان ازمصطفى (ص )شرمنده باشم

تو مرده باشى و ولى من زنده باشم

رفتى ز دنيا

شهيده زهرا(2)

شب ها نخوابيدى اگر از درد پهلو

بلكه نيارميده اى از رنج بازو

رفتى ز دنيا

شهيده زهرا(2)

برخيز و زينب را ببين با حال خسته

بر روى سجاده تو غمگين نشسته

رفتى ز دنيا

شهيده زهرا(2)

مهدى بيا بحق خون پاك زهرا

اين

قبر پنهان شده را كن آشكارا

رفتى ز دنيا

شهيده زهرا(2)

( 15 ) گريه اولاد زهرا سلام الله عليها

وقتى كه حضرت زهرا(عليهاالسلام ) بشهادت رسيدند ، در همان وقت آقا امام حسن و امام حسين (عليه السلام ) وارد منزل شدند ، ديدند اسماء بنت عميس گريبان چاك است و بسر و سينه ميزند و از بيت بيرون آمد .

صدا زدند اسماء مادر ما كجاست ؟ اسماء ساكت شد ، اما نمى تواند قرار بگيرد ، طاقت حرف زدن ندارد ، آقازاده ها دويدند توى بيت مادرشان ، ديدند مادرشان خوابيده امام حسين آمد كنار بستر مادرش ، مادر را حركت مى دهد ، صدا مى زند ، مادر ، مادر . ديد جواب نمى آيد ، رو كرد به برادرش امام حسن فرمود: دادش خدا صبرت بدهد ، مثل اينكه ما بى مادر شديم . . .

امام حسن خودش را روى بدن مادر انداخت ، امام حسين خود را روى پاهاى مادر انداخت ، هى مادر مادر مى كنند .

اسماء گفت : اى جگر گوشه هاى رسول اللّه بلند شويد ، برويد پدرتان را خبردار كنيد . . . اين بچه هاى زهرا سلام اللّ ه عليها چطور خودشان را به مسجد رساندند ، من نمى دانم ، تا به مسجد رسيدند يك وقت صداى گريه شان بلند شد ، اصحاب پريدند بيرون ، چه خبر است چه شده ؟ چرا گريه مى كنيد ، مگر جاى جدّتان پيغمبر را خالى ديديد ؟ !

يك وقت صدا زدند: نه آخر مادرمان را از دست داديم . . . .

تا آقا اميرالمؤ منين (ع ) اين خبر وحشت اثر را شنيد ، برو افتاد و

غش كرد . آب آوردند روى صورت على (ع ) ريختند ، آقا حال آمد صدا زد: زهراجان ، فاطمه جان ،

لِكُلِّ اجْتماعٍ مِنْ خَليلَينِ فِرْقَةٌ

فَكُلُّ الّذى دُونَ الفِراق قليلٌ

توى هر گروه و دسته و جمعى دوتا دوست باهم باشند آخرش از هم جدا مى شوند و هر مصيبتى كه مصيبت نيست ، مصيبت و غم آن موقعى است كه بخواهند از هم جدا شوند يا مرگ بين آنها را تفرقه بيندازد . فاطمه جان بعد از وفات پيغمبر متوجّه شدم كه هيچ دوستى باقى نمى ماند . . .

خبر شهادت بى بى توى مدينه پخش و منتشر شد ، مردم همه گريه مى كردند ، صداى گريه و شيون از همه خانه هاى مدينه بگوش مى رسيد ، همه طرف خانه بى بى مى آمدند ، زنان بنى هاشم درخانه بى بى جمع شده بودند ، از صداى گريه و شيون مدينه بلرزه درآمده .

مردم فوج فوج دارند مى آيند خانه على (ع ) ، به على (ع ) تسليت مى گويند ، آقا اميرالمؤ مين (ع ) نشسته ، امام حسن وامام حسين (عليه السلام ) جلوى بابا نشسته اند ، دارند گريه مى كنند ، مادر ، مادر مى كنند ، مردم از گريه اين آقازاده گريه و ناله و فرياد مى زدند .

ام كلثوم ، زينب صغرى آمده سر قبر رسول اللّه فرياد مى زند ، گريه مى كند ، ناله مى كند ، صدا مى زند يا اَبَتاه يا رَسُولَ اللّه امروز مصيبت شما دوباره تازه شده . . . (75)

بابا جون مادر ما از بچه هاش رو ميگيره

نمى دونم

چى شده دستا شو به پهلو ميگيره

از همون روز كه درخونمو نو آتيش زدند

به دل مادر ما زخم و زبون و نيش زدند

ديگه اون روز تا حالا از گريه آروم نميشه

ميخوام آرومش كنم جون بابا روم نمى شه

يه روز ديدم گل خون نشسته روى پيرهنش

مگه سينه اش چى شده كه خون ميآيد هى ازتنش

اونكه اون روزا منو بروى زانوش مى نشوند

نمى دونم ديشب چرا نمازشو نشسته خوند

اونكه از داغ باباش قد بلندش خميده

من خودم حاليم ميشه چه قدر مصيبت كشيده

يه چيزى ميخوام بگم بابا خجالت مى كشم

به داداش حرف نزنى هرچى دارم راست ميگم

نكنه مرگ داداش كوچولو از ضرب دره

نكنه سينه مادر جاى نيش خنجره

نكنه گوشه چشم مادرم نيلى باشه

نكنه تو صورتش كبودى سيلى باشه

يك بخچه بسته داره ميگه كه توش يك پيراهنه

ببرش به كربلا بگو حسين تنش كنه

نكنه مادر ما داره وصيت ميكنه

آخر اين روزا منو همش نصيحت ميكنه

كربلائى كه ميگه جاى شهيدان منه

اون كجاست كه گفتنش قلبم آتيش مى زنه

( 16 ) هيجان اشك

خاكها را روى قبر زهرا(عليهاالسلام ) ريخت ، بعد مقدارى آب روى قبر ريختند ، ديدند آقا اميرالمؤ منين (ع ) كنار قبر بى بى نشسته ، ديگه آقا طاقت نداره بلند بشه ، آخ بميرم ! يك وقت ديدند آقا على (ع ) با چشم گريان و دل محزون و بريان آرام آرام اشك مى ريزد .

حزن و اندوه نهانش بهيجان درآمده و قطره هاى اشكش روى صورت افسرده اش روانه شدند . آقا صورت اشك آلوده را روى قبر بى بى گذاشت ، همه اصحاب محرمانه على (ع ) و بچه هاى يتيم و بى مادر مخصوصا امام حسين (ع )

اگرچه شش ساله بود ، آقا دستگاه گيرندگيش قوى است ، حافظه كودك تند و تيز است ، دارند نگاه به لبهاى باباشون على (ع ) مى كنند كه آقا چه مى گويد: يك وقت متوجه شدند كه آقا مى فرمايد:

نَفْسى عَلى زَفَراتِها مَحْبُوسَةٌ

يا لَيْتَها خَرَجَتْ مَع الزَّفَراتِ

لاخَيْرَ بَعْدَكِ فِى الْحَيواةِ وَاِنَّما

اَبْكى مَخافَةَ اَنْ تَطُولَ حَياتِى

چه كنم از غم تو مرغ روح ونفس و جانم در قفسه سينه ام حبس و زندانى شده ، سينه اى كه صندوق اسرار و راز است ولى گاهى از ضبط عاجز مى شود ، و دلش مى خواهد اگر شده با روح و جانش آنها را بيرون بريزد و جان بسر آيد (يعنى بغض راه گلويم را گرفته مى خواهم گريه كنم ، ناله كنم ، داد بزنم ، فرياد كنم مى خواهم جان بدهم از غمت ، دارم مى ميرم . . . . )

فاطمه جان ديگه بعد از تو خيرى توى اين دنيا نيست ، ديگه زندگى را نمى خواهم ، ديگه بعد از تو زندگى برايم معنا ندارد ، اگر هم زندگى مى كردم چون تو بودى زندگى برايم پُربار بود به عشق تو زنده بودم ، نه خيال كنى از مرگ فرارى هستم و ترس دارم ، نه ، بعكس گريه من بخاطر اينستكه مى ترسم بعد از تو زندگى من طول بكشد ، (ديگه بعد از تو زندگى بدردم نمى خورد ، اى كاش مى مردم . . . )(76)

آن شب كه دفن كرد على (ع ) بى صدا تو را

خون گريه كرد چشم خدا در عزا تو را

در گوش چاه ، گوهر نجوا

نمى شكست

اى آشناى درد ، على داشت تا تو را

اى مادر پدر ! غمش از دست برده بود

همراه خود نداشت اگر مصطفى تو را

ناموس دردهاى على بوده اى چو اشك

پيدا نخواست غيرت شير خدا تو را

يك عمر در گلوى تو بغض استخوان شكست

در سايه داشت گر چه على چون هما تو را

خم كرد اى يگانه سپيدار باغ وحى

اين هيجده بهار پر از ما جرا تو را

دفن شبانه تو كه با خواهش تو بود

فرياد روشنى است ز چندين جفا تو را

( 17 ) صبر بر مصائب

آقا امام صادق (ع ) فرمود: وقتى مادر ما فاطمه (عليهاالسلام ) در حال احتضار بود ، چشم باز كرد ، ديد آقا اميرالمؤ منين (ع ) كنار بسترش نشسته ، گريه اش گرفت .

حضرت فرمود: زهرا جان سرورم ، عزيزم چرا گريه مى كنى ؟ !

بى بى زهرا(عليهاالسلام ) فرمود: گريه ام براى آن مصيبتها و محنتها و جفاهايى است كه بعد از من مى بينى .

حالا وجود مقدس حضرت على (ع ) كنار قبر زهرا(عليهاالسلام ) نشسته ، حَرفهاى بى بى يادش آمده و گريه مى كند و ناله مى زند و مى فرمايد: صَبَرْتُ وَفِى الْعَيْنِ قَذى وَفِى الْحَلْقِ شَجا . . .

فاطمه جان ، چنان در مصائب و سختى هاى زمان صبر كردم كه مثل كسى شدم كه در چشمش خاكروبه ريختند و استخوان توى گلويش گيركرده و راه نفس كشيدنش را گرفته . . .

اگر بزرگوارى در هرجاى كشور اسلامى باشد و بشنود جمعى بخانه زنى ريختند و خلخال و دست بند از دست و گوشواره از گوشش بكشند و او هر چه استغاثه و فرياد بزند و كمك بخواهد

بفريادش نرسند ، لَوْ ماتَ مُؤ مِنٌ دُونَ ذلِكَ اَسفا ما كانَ عِنْدى مَلُوما بَلْ كانَ بارّا مُحْسِنا . . . .

اگر از شنيدن اين موضوع جان بده و از غصه بميره پيش من ملامت نمى شه ، بلكه كار خوب و شايسته اى انجام داده (يعنى من داشتم از غصه زهرا(عليهاالسلام ) دق مى كردم ، داشتم مى مُردم ، جلوى خودم و بچه هام زن و همسر و مادر بچه ها را كتك زدند ، هرچه داد مى زد و فرياد مى زد اين ناكس هاى بى دين به كمك نيامدند . )

اگر در حضور چنين شخص با غيرتى سيلى بصورت عيالش بزنند يا او را ميان در و ديوار چنان فشار بدهند ، كه بچه شش ماهه اش سقط شود ، چى ديگر از او مى ماند . . .

وقتى كه عيال جوان او را شهيد كردند ، در دل شب آن را بخاك بسپارند كه كسى نفهمه . . .

آخ بميرم برايت على جان ما از شنيدنش داريم دق مى كنيم . . . .

آقا اميرالمؤ منين (ع ) كنار قبر عزيزش نشسته نمى تواند آزاد و بلند گريه كند ، مجبور است آرام آرام اشك بريزد . . . (77)

اى دوست از فراق تو جانم بلب رسيد

بردامنم خون دل از ديدگان چكيد

با مهر همسرى چو تو اى فاطمه بدهر

نه گوش كسى شنيده و نه ديده اى بديد

كاشانه ام ز رفتنت اى يار با وفا

ويرانه گشت و قامت سروم ز غم خميد

بينم چو كودكان يتيمت به گردهم

سر گرم ندبه اند شوم از عمر نا اميد

با آه آتشين من اى كاش مرغ

جان

پر ميزدى و از قفس سينه مى پريد

تنها نه از غم تو على ريخت اشك غم

هر كس شيند پيرهن صبر خود دريد

( 18 ) تشييع جنازه

عمار ياسر مى گويد:

ما هفت نفر بوديم كه در تشييع جنازه حضرت فاطمه زهرا(عليهاالسلام ) شركت داشتيم ، وقتى كه از دفن بى بى زهرا(عليهاالسلام ) فارق شديم و به خانه آمديم ، آفتاب طلوع كرده بود ، در بين راه رفتن به منزل ، ابابكر و عمر با من برخورد كردند و گفتند: كجا بودى و به كجا مى روى ، برگرد مى خواهيم برويم جنازه زهرا را برداريم .

من گفتم ما حسب وصيّت بى بى جنازه را شب بخاك سپرديم .

عمر خيلى ناراحت شد . آمد جلو و چند سيلى محكمى به صورت من زد .

گفتم : چرا مى زنى من كه تقصيرى نداشتم ، آن بى بى را مى كُشيد و بعد مى خواهيد به جنازه اش نماز بخوانيد .

بخدا قسم ، اسماء ديشب كه آب بدست على (ع ) مى داد تا زهرا (عليهاالسلام ) را غسل بدهد ، گفت : ديدم هنوز از پهلوى زهرا (عليهاالسلام ) خونابه مى آيد . . . واى ، واى ، واى . . . . (78)

بتاب اى مه تو بر كاشانه من

كه تاريك است امشب خانه من

بتاب اى مه كه بينم روى نيلى

بشويم در دل شب جاى سيلى

بتاب اى مه كه تا با قلب خسته

دهم من غسل پهلوى شكسته

بتاب اى مه كه شويم من شبانه

ز اشك ديده جاى تازيانه

بتاب اى مه كه تا كلثوم و زينب

نبينند روى مادر در دل شب

بتاب اى مه حسن مادر ندارد

حسين من كسى بر سر ندارد

پي نوشتها

1- در محضر استاد، ج 1، ص 46.

2- گلشن ولايت ، ص 85.

3- در محضر استاد، ج 2، ص 11.

4- گلشن ولايت

، ص 85.

5- مردان علم در ميدان عمل ، ج 1، ص 375.

6- جلوه هاى رسالت ، 120.

7- مردان علم در ميدان عمل ، ج 1، ص 396 .

8- مريم اشرفى .

9- داستانهاى شگفت ، ص 173.

10- اسحق شهنازى .

11- انوار زهرا (س )، ص 9.

12- در رثاى نور، ص 47.

13- داستانهاى شگفت ، ص 105.

14- فاطمه زهرا، ص 4.

15- سوره ممتحنه ، آيه 12.

16- داستانهاى شگفت ، ص 169.

17- دكتر قاسم رسا.

18- داستانهاى شگفت ، ص 215.

19- دكتر ناظر زاده كرمانى .

20- داستانهاى شگفت ، ص 247.

21- (آصف ).

22- توسلات راه اميدواران ، ص 113.

23- توسلات ، ص 98.

24- معراج اولياء، ص 69.

25- ارمغان انقلاب ، ص 79.

26- معراج اولياء، ص 69.

27- معراج اولياء، ص 62.

28- ديوان مقدم ، ص 257.

29- كرامات الحسينيه ، ص 14.

30- معراج الاولياء، ص 60.

31- كرامات الحسينيه ، ص 146.

32- مريم اشرفى

33- زندگانى خاندان پيغمبر(ص )، ص 152.

34- زندگانى خاندان پيغمبر(ص ).

35- خلوتگر راز، ص 126.

36- زندگانى خاندانى پيغمبر(ص )، ص 155.

37- نغمه هاى عاشق ، ص 46.

38- يكى از رفقا.

39- نغمه هاى عاشق ، ص 53.

40- كرامات الرضويه ، 220.

41- بحارالانوار، ج 53، ص 329.

42- ملاقات با امام زمان ، ج 2، ص 213.

43- شكوفه هاى ولايت ، ص 54.

44- بازار مكافات عمل ، ص 145.

45- نغمه هائى از بلبل بوستان حضرت مهدى (عج )، ج 3، 146.

46- شكوفه هاى ولايت ، 54.

47- نغمه بلبل بوستان مهدى (عج )، ج 3، 198.

48- ثمرات الحيواة ، ج 3 ص 494.

49- ثمرات الحيواة ، ج 3.

50- جلوه هاى رسالت ، ص 74.

51- كيفر كردار، ج 7، ص 72.

52- جلوه هاى

رسالت ، ص 146.

53- شنبه ماه شعبان 1418 قم مدرسه امام حسين (ع ).

54- شنبه ما ه شعبان 1418 قم مدرسه امام حسين (ع ) .

55- ج 2، ص 342.

56- كرامات صالحين و چهره درخشان قمربنى هاشم ابوالفضل العباس ، ص 301.

57- مرحوم ميرجهانى رضوان اللّه عليه .

58- ملاقات با امام زمان ج 2، ص 298.

59- مرحوم ميرجهانى .

60- انوار البهيه ، ص 38 و منهاج البيان ، ص 270.

61- اسرار آل محمد، ص 33.

62- اسرار آل محمد، 35.

63- دلائل الامامه طبرى ، ج 2 بحار، ط قديم ، ج 8، ص 222. سوگنامه ، ص 27. بيت الاحزان ، ص 96 و97.

64- نغمه هايى از بوستان ... ص 246. جلاء العيون ، ج 1، ص 200.

65- نغمه هائى از بوستان ...، ج 1، ص 126. انوار البهيه 44. بحار الانوار، ج 1، ص 51. منهاج البيان 225.

66- نوار مرحوم كافى (ره )، منتهى الا مال ، ج 1 ص 160، جلاء العيون ، ص 244.

67- نوار مرحوم كافى (ره ).

68- منهاج الدموع ، ص 243.

69- نواى عشق حسينى ، ص 152.

70- ناسخ التواريخ : ج 1، ص 195 .

71- جلاء العيون : 1/200.

72- جلاء العيون : 1/199، ناسخ التواريخ : 1/171 .

73- منتهى الا مال : 1 / 158 انوارالبهيه : 40.

74- منتهى الا مال : 1/158، جلاء العيون : 1/236، انوار البهيه : 42، بحار الانوار: 18/71.

75- جلاء العيون : 1/238 243، منتهى الا مال : 1/160، بحارالانوار: 18/281.

76- ناسخ : 1/232 .

77- منهاج البيان : 506.

78- مهاج البيان 507.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109