مقتل از مدينه تا مدينه

مشخصات كتاب

‏سرشناسه : ذهني تهراني‌‏، سيد محمد جواد‏، ‏۱۳۲۶ - ‏۱۳۸۱.
‏عنوان و نام پديدآور : مقتل از مدينه تا مدينه/ تاليف جواد ذهني‌تهراني.
‏مشخصات نشر : تهران: پيام حق‌‏، ۱۳۷۹.‏‏
‏مشخصات ظاهري : ‏۱۰۰۷ ص.‏
‏شابك : ‏۳۵۰۰۰ ريال‌‏‏‏: ‏964-5962-23-4‏ ؛ ‏۸۵۰۰۰ ريال (چاپ سوم)‏‏ ؛ ‏۸۶۰۰۰ ريال ‏‏‏‏: چاپ چهارم‏‏‏: ‏978-964-5962-23-2‏ ؛ ‏۱۲۶۰۰۰ ريال (چاپ پنجم)‏
‏يادداشت : چاپ سوم:۱۳۸۶.
‏يادداشت : چاپ چهارم: ۱۳۸۷.
‏يادداشت : ‏چاپ پنجم: ۱۳۸۹.
‏يادداشت : عنوان عطف: از مدينه تا مدينه.
‏يادداشت : عنوان روي جلد: مقتل الحسين (عليه‌السلام) از مدينه تا مدينه.
‏يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس.
‏عنوان روي جلد : مقتل الحسين (عليه‌السلام) از مدينه تا مدينه.
‏عنوان عطف : از مدينه تا مدينه.
‏موضوع : حسين‌بن علي (ع)، امام سوم،‏ ۴ ‏- ‏۶۱ق.‏
‏موضوع : حسين‌بن علي (ع)، امام سوم، ۴ - ۶۱ق -- اصحاب
‏موضوع : ‏واقعه كربلا، ۶۱ق.‏
‏رده بندي كنگره : ‏BP۴۱/۵‏/ذ۹م۷‏
‏رده بندي ديويي : ‏۲۹۷/۹۵۳۴
‏شماره كتابشناسي ملي : م‌۷۸-۲۳۷۴۲

مقدمه

بسم الله الرحمن الرحيمحمد بي‌قياس و ثناء بي‌حد خالقي را سزد كه ما را از كتم عدم به عالم هستي آورد و شكر مي‌كنيم او را كه قوه‌ي عقل و درك بما عطاء فرمود و نيروي انديشيدن را بما ارزاني نمود.و درود و تحيت نامتناهي بر سرور موجودات و تاج‌الانبياء حضرت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم و وصي بلافصلش شاه اولياء اعليحضرت علوي سلام الله تعالي عليه و اولاد طيبين و طاهرينش بالاخص سيدالشهداء حضرت اباعبدالله الحسين عليه‌السلام.كتابي كه از نظر خوانندگان مي‌گذرد، كتابي است مشتمل بر شرح احوال پر ملال حضرت سيدالشهداء عليه‌السلام از ولادت تا شهادت.مؤلف از ديرزمان در خاطر فاترش اين بود كه در اين زمينه كتابي تنظيم نموده و به علاقمندان خامس آل عبا تقديم دارد ولي كثرت اشتغالات و تراكم شواغل اين داعي را از به ثمر رساندن آن خاطر بازمي‌داشت روزگار سپري شد، آنات گذشت و ازمان طي شد و در طول اين اوقات غير از تدريس كتب متنوعه و علوم متشتته به تأليف اسفار مختلف كه اكثرا از قبيل ترجمه و شرح مؤلفات علماء ماضين كه در حوزه‌هاي علمي بعنوان كتب درسي رائج و دارج مي‌باشند اشتغال داشتم ناگهان بخود آمدم كه آفتاب عمر به افول مي‌گرايد ولي هنوز از آنچه بر آن مصمم بودم اثري بروز نكرده و همچنان در بوته خيال و قوه مانده با خود حديث نفس مي‌نمودم كه گيرم در تمام علوم و فنون اثري از خود بجا گذاشتي و از هر بوستاني گلهائي چيده و دسته‌بندي نمودي اگر در زمينه مصائب خامس آل عبا حضرت سيدالشهداء سلام الله عليه و ابتلائات و [ صفحه 5] گرفتاري‌هاي اهل بيت گرامش اثري از خويش به يادگار نگذاري چه كار كردي و كجا دين خود را به صاحب شرع اداء نموده‌اي...باري اين ستيز با نفس مدتها ادامه داشت تا بالاخره فضل و فيض الهي كه هميشه شامل حال اين بي‌بضاعت بوده و هست دامنه‌اش گسترده‌تر شد شبي از شبها جناب آقاي حاج سيد فخر الدين جواهريان مدير محترم انتشارات پيام حق كه از سادات محترم و معزز و موفق هستند در مجلسي با حقير مأنوس بوده و از هر دري سخن با ايشان به ميان آمد، در اثناء گفتگو ايشان پيشنهاد كردند اگر كتابي در زمينه مقتل حضرت سيدالشهداء سلام الله عليه حقير به رشته تأليف درآورم ايشان با معيت همكار و هميار محترمشان فاضل گرانمايه جناب آقاي حاج محمد جاسبي اقدام به طبع و نشر خواهند نمود و در اين راستا اصرار زياد نموده و داعي حقير را تشديد و تقويت نمودند ديگر درنگ را بر خود جايز ندانسته و با تمام موانع و شواغل به مقابله و مبارزه پرداخته و با كاهش دادن برخي از اشتغالات خويشتن را ملزم به تأليف كتاب مزبور نمودم و بحمد الله و المنة الطاف كريمانه سلطان سرير وفا حضرت خامس آل عبا شامل حال حقير شد و در زماني بسيار كوتاه توانستم احوالات آن حضرت و وقايع پر ملال خروج آن جناب از مدينه به طرف مكه و از مكه به جانب كربلاء و حوادث ناگواري كه در اين سرزمين پر بلاء اتفاق افتاد و دلهاي تمام دوستداران آن حضرت را به درد آورد و قلب‌ها را جريحه‌دار نمود و نيز اتفاقاتي كه بعد از شهادت آن سرور براي آل الله و اهل بيت محترم آن جناب در طول به اسيري بردنشان از كربلاء به جانب كوفه خراب و از آنجا به شام تار و مراجعتشان از شام به مدينه طيبه روي داد كه هيچ جنبده‌اي و جانداري تاب تحمل ذره‌اي از آن خروارها را نداشت به رشته‌ي تحرير درآوردم و آن را موسوم به «از مدينه تا مدينه» نمودم.البته براي دست‌يابي به چنين تأليفي از بسياري مؤلفات علماء و مكتوبات ارباب قلم استفاده‌هاي شايان و چشمگيري بردم و در اين فيض عظمي و اجر جليل ايشان را [ صفحه 6] سهيم بلكه پيش‌قدم مي‌دانم اميد است خداوند متعال اين خدمت ناچيز را از حقير و از كليه كساني كه در آن به نحوي سهيم بوده و شركت داشته‌اند اعم از ناشر و حروفچين و مصحح و ديگران به شايستگي قبول فرموده و آنرا ذخيره‌اي براي روز معادمان منظور فرمايد آمين رب العالمين.سيد محمد جواد ذهني تهراني [ صفحه 7]

تاريخ ولادت با سعادت حضرت امام حسين و وقايع مربوط به آن و احاديثي كه در اين باب وارد شده

اشاره

بسم الله الرحمن الرحيمدر تاريخ ولادت با سعادت حضرت امام حسين عليه‌السلام از نظر سال و ماه و روز بين ارباب تواريخ اختلاف است:اما اختلاف در سال ولادت آن حضرت:در سال ولادت آن جناب دو قول است:اول: برخي گفته‌اند ولادت آن حضرت سال سوم هجرت بوده.دوم: بعضي ديگر آن را سال چهارم هجرت نوشته‌اندو اما اختلاف در ماه ولادت آن جناب:در ماه ولادت آن حضرت سه قول است:اول: جماعتي ماه ولادت آن حضرت را ماه شعبان دانسته‌اند چنانچه مشهور به اين رأي معتقدند.دوم: گروهي فرموده‌اند: ولادت با سعادت آن حضرت در ماه جمادي الاولي اتفاق افتاده.سوم: دسته‌اي گفته‌اند: آن جناب در آخر ماه ربيع الاول متولد شده‌اند.و اما اختلاف در روز ولادت آن حضرت:بعضي روز ولادت آن حضرت را پنج شنبه سوم شعبان نوشته‌اند.برخي ديگر فرموده‌اند: روز ولادت آن جناب سه شنبه يا پنج شنبه شعبان بوده. [ صفحه 8] و پاره‌اي ديگر فرموده‌اند تولد با سعادت آن حضرت روز پنجم ماه شعبان اتفاق افتاده و مشهور از علماء معتقدند كه ولادت با سعادت آن سرور در پنج شنبه سوم ماه شعبان سال چهارم مي‌باشد.

كيفيت وقوع ولادت آن حضرت

در روايت معتبر از حضرت ثامن الحجج عليه‌السلام آمده است:چون حضرت امام حسين عليه‌السلام به دنيا آمد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به اسماء بنت عميس فرمودند: فرزند مرا بياور.اسماء آن حضرت را در جامه‌ي سفيدي پيچيده محضر رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم آورد، حضرت او را گرفته و در دامن خود گذارده، در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفتند در اين هنگام جبرئيل نازل شد و عرض كرد:حق تعالي تو را سلام ميرساند و مي‌فرمايد:چون علي عليه‌السلام نسبت به شما به منزله هارون نسبت به موسي است پس اين طفل را به اسم پسر كوچك هارون كه «شبير» است نام بگذار و معادل اين نام به عربي لفظ «حسين» مي‌باشد.رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم او را بوسيد و گريست و فرمود:مصيبت عظيمي در پيش تو است، خدا لعنت كند كشنده او را، آنگاه رو به اسماء نموده و فرمودند:اي اسماء اين خبر را به فاطمه نرسان.و چون روز هفتم فرارسيد حضرت به اسماء فرمودند:فرزندم را بياور.اسماء آن طفل را به نزد حضرتش برد، پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم گوسفند سياه و سفيدي را براي او عقيقه نموده، يك رانش را به قابله داد و سر آن حضرت را تراشيد و به وزن موي سرش نقره تصدق نمود و گياه خلوق كه گياه خوشبوئي [ صفحه 9] است را به سرش ماليد آنگاه او را در دامن خود گذارد و در حالي كه شديدا مي‌گريست فرمود:اي اباعبدالله چقدر كشتن تو بر من گران و سخت است.اسماء گفت: پدر و مادرم به فدايت، اين چه خبري است كه هم روز اول فرمودي و هم امروز آن را تكرار مي‌فرمائي؟!حضرت فرمودند: اي اسماء گروهي كافر و ستمكار از بني‌اميه فرزندم را خواهند كشت، خدا ايشان را از شفاعت من محروم نمايد، او را مردي خواهد كشت كه در دين من رخنه نموده و به خداوند عظيم كافر خواهد شد، سپس فرمود:خداوندا، از تو سؤال مي‌كنم در حق اين دو فرزندم آنچه را كه جناب ابراهيم عليه‌السلام در حق ذريه خود از تو درخواست نمود.خداوندا، ايشان را دوست بدار و هر كس ايشان را دوست دارد نيز دوست بدار و لعنت كن هر كه ايشان را دشمن دارد.ابن‌شهرآشوب روايت كرده كه هنگام ولادت حضرتش عليا مخدره حضرت فاطمه عليهاالسلام بيمار شده و شير در سينه مباركش خشك گرديد، رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مرضعه‌اي طلبيد ولي يافت نشد، پس خود آن جناب انگشت ابهام در دهان آن طفل نهاد و او انگشت رسول خدا صلي الله عليه و آله را مي‌مكيد.و برخي گفته‌اند حضرت زبان مباركشان را در دهان طفل مي‌نهاد و او مي‌مكيد و خداوند متعال تا چهل شبانه روز رزق و غذاي امام حسين عليه‌السلام را از زبان پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم به او مي‌رساند تا گوشت او از گوشت پيامبر روئيد.و به روايت مرحوم كليني در كافي: امام صادق عليه‌السلام فرمودند:حضرت امام حسين عليه‌السلام نه از فاطمه عليهاالسلام شير خورده و نه از غير آن مخدره بلكه حضرتش را خدمت پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم مي‌بردند و آن جناب انگشت ابهام [ صفحه 10] مبارك خود را در دهان او مي‌گذارد و او آن را مي‌مكيد و اين مكيدن براي دو و يا سه روز كافي بود و بدين ترتيب گوشت و خون حضرت امام حسين عليه‌السلام از گوشت و خون رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم روئيد و هيچ طفلي غير از حضرت عيسي بن مريم علي نبينا و آله عليه و عليهم‌السلام و حضرت امام حسين عليه‌السلام شش ماهه از مادر متولد نشد كه بماند.بيت عربيلله مرتضع لم يرتضع ابدا من تدي انثي و من طه مراضعه‌امام حسين عليه‌السلام از خدا شير خورد و هرگز از سينه زني و از سينه حضرت فاطمه شير تناول نفرمود:قصه فطرس ملك و شفاء يافتنشمرحوم ابن‌قولويه در كتاب كامل الزيارات كه از معتبرترين كتب شيعه محسوب مي‌شود حديثي را از حضرت امام صادق عليه‌السلام به اين شرح نقل نموده [1] .ابراهيم بن شعيب ميثمي مي‌گويد: شنيدم كه امام صادق عليه‌السلام فرمودند:هنگامي كه حسين بن علي عليهماالسلام متولد شدند حق تعالي به جبرئيل امر فرمود در ضمن هزار فرشته ديگر به زمين فرود آيد و از طرف خدا و خودش به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم تهنيت بگويد.حضرت فرمودند:محل فرود آمدن جبرئيل جزيره‌اي بود در ميان دريائي و در آن جزيره فرشته‌اي بود بنام فطرس كه از حمله عرش محسوب مي‌شد و حق تعالي او را بر انجام كاري مبعوث نمود و چون وي در بجا آوردن آن سستي نمود بالش شكسته شد و در آن جزيره افتاد و مدت ششصد سال خداوند را عبادت مي‌كرد تا حضرت حسين بن علي عليهماالسلام متولد شدند بهر صورت فطرس به جبرئيل عرضه داشت: [ صفحه 11] اراده كجا داري؟جبرئيل فرمود: خداوند متعال به حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم نعمتي عنايت فرموده و من را براي گفتن تهنيت از جانب خودش و خودم به نزد آن جناب فرستاده اكنون محضر مبارك آن حضرت مي‌روم.فطرس عرضه داشت: اي جبرئيل من را با خودت ببر شايد حضرت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم براي من دعاء فرمايد:امام صادق عليه‌السلام فرمودند:جبرئيل فطرس را با خود برد و هنگامي كه به مكان رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم رسيد فطرس را بيرون گذارد و خودش محضر مبارك آن جناب مشرف گرديد و از ناحيه خدا و خود به حضرتش تهنيت گفت و سپس حال فطرس را گزارش داد.حضرت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: اي جبرئيل او را داخل كن.جبرئيل او را داخل نمود، وي حال خود را براي آن جناب بازگو نمود.پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم برايش دعاء نموده و فرمودند: بال شكسته خودت را به اين مولود بكش و به جاي خود برگرد.امام صادق عليه‌السلام فرمودند:فطرس بال شكسته‌اش را به حضرت امام حسين عليه‌السلام كشيد و سالم شد و به هوا پرواز نمود و گفت:اي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم: اين حتمي است كه امت شما عنقريب اين مولود را خواهند كشت و در مقابل حقي كه اين مولود بر من دارد ملتزم هستم هر زائري كه او را زيارت كند، زيارتش را به آن حضرت رسانده و هر سلام كننده‌اي كه به حضرتش سلام كند، سلامش را به محضرش ابلاغ نموده و هر كسي كه به جنابش تهنيت گويد آن را به حضورش عرضه نمايم، اين بگفت و به آسمان پرواز كرد. [ صفحه 12] فهرست ترجمه حال حضرت امام حسيناسم مبارك آن حضرت: نام مبارك آن حضرت حسين است كه مصغر حسن مي‌باشد.و گفته‌اند كه ابتداء امام حسن عليه‌السلام را حمزه و امام حسين عليه‌السلام را جعفر نام گذاردند و سپس رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم اين دو نام را به حسن و حسين مبدل فرمودند. نام ديگر آن جناب شبير است بنام فرزند كوچك هارون.

القاب آن حضرت

در كتاب جنات الخلود القاب آن حضرت را شانزده تا شمرده به اين شرح:1- سيد، 2- تقي، 3- بر (به فتح باء و تشديد راء)، 4- رشيد، 5 - طيب، 6 - وفي (وفا كننده)، 7- زكي، 8 - مبارك (با خير و بركت)، 9 - تابع (پيرو دين جد خود)، 10 - دليل (راهنما)، 11 - سبط (دخترزاده پيامبر)، 12 - شهيد، 13 - طور سينين، 14 - نور الخافقين (روشني دهنده دو طرف دنيا)، 15 - ثاني سبطين، 16 - ثاني آل عبا و به قولي خامس آل عبا.كنيه آن حضرتسه كنيه براي آن جناب نقل شده كه يكي از آنها مورد اجماع و اتفاق است و دو تاي ديگر محل اختلاف مي‌باشد.اما اولي عبارت است از: ابوعبدالله.و دومي و سومي عبارتند از: ابوالائمه و ابوالمساكين چه آنكه در عصر آن حضرت مسكيني نبود مگر آنكه مورد لطف و عنايت آن حضرت واقع شده بود. [ صفحه 13] مدت عمر آن حضرتمشهور و معروف آن است كه آن حضرت پنجاه و هفت سال در اين دنيا زندگاني كردند و برخي پنجاه و هشت سال نيز گفته‌اندهمسران آن حضرتغير از كنيزان پنج همسر عقدي براي آن حضرت نوشته‌اند به اين ترتيب:1- شهربانو دختر يزدگرد كه به گفته سبط بن جوزي در تذكرة الخواص نامش غزاله بود و بعضي ديگر نامش را سلافه و برخي ديگر ام‌سلمه گفته‌اند و به گفته مبرد در كامل اين مخدره از بهترين زنان بوده.در كشف الغمه گفته: نام اين بانو خوله بوده و اميرالمؤمنين عليه‌السلام ايشان را به شاه زنان موسوم فرمودند.2- ربابه دختر ابومرة بن عروة بن مسعود3- ربابه دختر امرء القيس بن عدي4- ام‌اسحق دختر طلحة بن عبيدالله تيميه5- قضاعيه كه نام پدرش معلوم نيست

فرزندان آن حضرت

در تعداد فرزندان آن حضرت بين مورخين اختلاف است:بعضي گفته‌اند: آن حضرت چهار پسر و دو دختر داشته‌اندپاره‌اي نوشته‌اند: براي آن جناب شش پسر و دو دختر بودهو گروهي هم خاطرنشان كرده‌اند كه آن حضرت شش پسر و چهار دختر داشته‌اند و اصح اقوال همين قول است، فرزندان آن حضرت عبارتند از:1- علي اكبر كه در كربلاء با آن حضرت شهيد شد و مادر آن حضرت عليا مخدره ليلي بنت عروه مي‌باشد2- علي اوسط ملقب به امام زين العابدين عليه‌السلام كه مادر ايشان شاه زنان بوده. [ صفحه 14] 3- علي اصغر كه طفل شيرخوار بود و در كربلاء شهيد شد.4- محمد كه وي نيز در كربلاء با پدر بزرگوارش شهيد شد.5- عبدالله كه آن طفل يكساعته بوده و در كربلاء شهيد شد.6- جعفر كه مادرش قضاعيه مي‌باشد، وي در زمان حيات پدر از دنيا رفت.7- فاطمه صغري، وي خواهر عبدالله است كه در ظهر عاشوراء متولد شد و در دامن پدر كشته گرديد، اين بانو در مدينه گذاشته شد و به كربلاء نيامد.8- سكينه كه مادرش ربابه دختر امرء القيس مي‌باشد، وي ابتداء با مصعب بن زبير و پس از فوت وي با عبدالله بن عثمان بن عبدالله بن حكيم بن حزام ازدواج كرد و پس از فوت او به عقد اصبغ بن عبدالعزيز بن مروان درآمد و قبل از تماس از وي جدا شد، اين مجلله همچنان حيات داشت تا ايام هشام بن عبدالملك و در عصر وي بدرود حيات گفت.9- فاطمه كبري وي ابتداء نزد حسن بن حسن بن علي عليهماالسلام بود و پس از وي با عبدالله بن عمر بن عثمان بن عفان ازدواج كرد و از او صاحب فرزندي شد معروف به ديباج، مادر اين بانو، ام‌اسحق مي‌باشد10 - رقيه كه مادرش شاه زنان بوده و با پدر از مدينه خارج شد و به كربلاء آمد و در شام در سن پنج سالگي و به قولي هفت سالگي از دنيا رفت.

روز و ماه شهادت آن حضرت

در روز شهادت آن جناب نيز بين ارباب فن اختلاف است:برخي روز جمعه و بعضي آن را روز دوشنبه گفته‌اند ولي قول اول اصح است و اما ماه شهادت آن حضرت ماه محرم الحرام است و اختلافي در آن به نظر نرسيدهسال شهادت و محل آنآن حضرت در سال شصت و يكم از هجرت به شهادت رسيد و در همان سال [ صفحه 15] گروههاي مختلفي به خون‌خواهي آن حضرت خروج كرده و تمام قاتلان و معاونين آنها را با جميع آناني كه در معركه جنگ حاضر بودند كشتند به طوري كه يك نفر از ايشان را باقي نگذاردند و به نقل صاحب جنات الخلود يك نفر از ايشان كه از چنگ خون‌خواهان فرار كرد در آخر همان سال آتشي بر محاسن نحسش افتاد و آن را سوزاند، وي براي نجات خود به شط فرات پناه برد و خويش را در آن انداخت ولي اين فرار او را از مرگ نجات نداد و در ميان آب به جهنم واصل شد.و اما محل شهادت آن حضرت:مكاني است از زمين كربلاء نزديك قبر آن جناب، حضرت در هنگام جنگ پس از كوشش و بر طرف شدن قدرت و قوت كه معلول كثرت جراحات و زخمها بود بي‌تاب گشته و از مركب پياده شده به روي خاك نشستند و آن گروه دشمن كه به ظاهر مسلمان و در واقع از هر كافر و مشركي بدتر بودند اطراف آن حضرت را احاطه كرده و با تير و نيزه و سلاحهاي ديگر آن وجود مبارك را از پاي درآوردند كه شرح و تفصيل آن انشاء الله بعدا ذكر خواهد شد.مدت امامتمدت امامت آن حضرت يازده يا دوازده سال بوده است. [ صفحه 16]

ذكر مناقب و فضائل و خصائص حضرت امام حسين

چنانچه از روايات و اخبار استفاده مي‌شود آن حضرت جامع تمام صفات حسنه و فضائل اخلاقي بودند از جمله در تواضع آن جناب مرحوم مجلسي در بحار [2] از مسعده نقل كرده كه وي گفت: حضرت حسين بن علي عليهماالسلام به مساكيني عبور كردند كه عباء خود را پهن نموده و روي آن استخوان ريخته و مشغول خوردن بودند، به حضرت عرض كردند: اي پسر رسول خدا بفرمائيد.حضرت دو زانو در حلقه ايشان نشسته و با آنها به تناول غذا مشغول شده و سپس اين آيه را تلاوت فرمودند: ان الله لا يحب المستكبرين (خداوند متكبران را دوست ندارد) و پس از آن فرمودند: من دعوت شما را اجابت كردم، شما نيز دعوت مرا اجابت مي‌كنيد؟آنها گفتند: بلي اي پسر رسول خدا، پس برخاسته و همراه آن جناب به منزل آن حضرت رفتند.حضرت به كنيز خود فرمودند: آنچه ذخيره كرده‌اي حاضر كن.و درباره سخاوت وجود آن بزرگوار احاديث بسياري نقل شده كه از باب نمونه به ذكر سه حديث اكتفاء مي‌كنيم:1- مرحوم مجلسي در كتاب بحار از آن حضرت روايت كرده كه آن جناب فرمودند:اين كلام پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم صحيح است كه فرمودند:برترين و بهترين اعمال بعد از نماز مسرور نمودن مؤمن است به طوري كه [ صفحه 17] گناهي در آن نباشد چه آنكه غلامي را ديدم كه به سگي غذا مي‌دهد، جهتش را از او پرسيدم؟گفت: اي پسر رسول خدا چون مبتلا به غم و اندوه هستم خواستم با مسرور نمودن اين حيوان شايد اندوهم برطرف شده و مسرور گردم، زيرا صاحب و آقاي من يهودي است و از اين جهت بسيار اندوهگين بوده و مشتاقم از او جدا شوم، حضرت پس از استماع اين سخنان دويست دينار به عنوان ثمن غلام براي يهودي فرستاده و خواستار خريدن غلام شدند.يهودي عرضه داشت: غلام فداي قدمهاي شما، تعلق به شما داشته باشد و اين بستان را نيز مال او قرار دادم و پول شما را به خودتان رد كردم.حضرت فرمودند: من مال را به تو بخشيدم.عرض كرد: مال را پذيرفتم ولي به غلام هديه دادم.حضرت فرمودند: غلام را آزاد كردم و تمام مال را به او بخشيدم.همسر يهودي گفت: من اسلام آورده و مهريه‌ام را به شوهرم بخشيدم.يهودي عرضه داشت: من نيز مسلمان شده و اين خانه را به همسرم بخشيدم. [3] .2- مرحوم مجلسي در كتاب بحار از مقتل آل الرسول اخطب خوارزمي حديثي را به اين شرح نقل فرموده:اعرابي مشرف شد محضر مبارك حضرت حسين بن علي عليهماالسلام و عرضه داشت: اي پسر رسول خدا ديه كاملي را ضمانت كرده‌ام و اكنون از پرداخت آن ناتوان هستم، پيش خود گفتم از كريم‌ترين مردم آن را درخواست مي‌نمايم و از اهل بيت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم كسي را كريم‌تر نديدم.حضرت فرمودند: اي برادر سه مسئله از تو مي‌پرسم اگر يكي را جواب گفتي [ صفحه 18] يك سوم مال را به تو مي‌دهم و اگر دو تا را پاسخ دادي دو سوم آن را به تو داده و اگر هر سه را جواب دادي همه مال را به تو خواهم داد.اعرابي عرض كرد: اي پسر رسول خدا آيا مثل شما از مانند من سؤال مي‌كند؟! شما اهل علم و شرف هستيد چه طرف قياس با من مي‌باشيد؟حضرت فرمودند: بلي ولي از جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مي‌فرمودند:به هر كسي به ميزان معرفتش احسان بايد نمود.اعرابي عرضه داشت: از آنچه رأي مباركتان هست سؤال بفرمائيد، اگر جواب دادم كه هيچ و الا از شما ياد خواهم گرفت.حضرت فرمودند: كدام يك از اعمال افضل و برتر است؟اعرابي عرض كرد: ايمان به خدا.حضرت فرمودند: چه چيز موجب نجات از هلاكت است؟اعرابي عرض كرد: اطمينان به خدا.حضرت فرمودند: زينت مرد به چيست؟اعرابي عرض كرد: به علمي كه همراهش حلم و بردباري باشد.حضرت فرمودند: اگر علم نداشت چطور؟عرض كرد: به مالي كه با آن مروت و جوانمردي باشد.حضرت فرمودند: اگر آن را نداشت چطور؟عرضه داشت: به فقري است كه همراهش صبر باشد.حضرت فرمودند: اگر آن را نيز نداشت چطور؟اعرابي عرض كرد: صاعقه‌اي از آسمان بيايد و او را بسوزاند زيرا چنين شخصي استحقاق آن را دارد.حضرت خنديدند و كيسه‌اي كه در آن هزار دينار طلا بود به اضافه انگشتري كه قيمتش دويست درهم بود به وي داده و فرمودند: [ صفحه 19] اي اعرابي دينارها راصرف طلبكارانت كن و انگشتري را صرف مؤنه خود نما.اعرابي عنايت حضرت را گرفت و عرضه داشت: خداوند متعال مي‌داند رسالت خود را در كجا قرار دهد [4] .3- عمرو بن دينار مي‌گويد: حضرت امام حسين عليه‌السلام به عيادت اسامة بن زيد كه بيمار بود رفتند و وي از غم و حسرت و اندوه مي‌ناليد.حضرت فرمودند: برادر غم تو از چيست؟عرض كرد: شصت هزار درهم بدهكارم.حضرت فرمودند: آن بر عهده من.عرض كرد: مي‌ترسم قبل از پرداخت آن از دنيا بروم.حضرت فرمودند: نخواهي مرد مگر بعد از آنكه من آن را پرداخته باشم.راوي مي‌گويد: پيش از آنكه اسامه از دنيا برود حضرت قرض او را پرداختند [5] .و درباره شجاعت و دلاوري آن وجود مبارك اخبار و احاديث بسيار است و تنها واقعه جانگداز كربلاء كافي است براي اثبات اين معنا زيرا كمترين عددي كه براي لشگر دشمن نقل شده سي هزار نفر بوده و بالاترين رقم سپاه آن جناب از دويست نفر بيشتر گفته نشده و مع ذلك كوچكترين هراسي در آن عزيز خدا به هم نرسيد بلكه با كمال قوت و قدرت در مقابل آن روبه صفتان ايستادگي فرمود و با اينكه تمام عزيزانش در مقابل آن جناب به شهادت رسيدند و در حالي كه گرسنگي و تشنگي به حد اعلا و فوق آنچه تصور شود حضرتش را در تعب و ضيق قرار داده بود خود را به آن درياي لشگر زده و چنان از ايشان مي‌كشت و با شمشير آتشبار خرمن عمر آن دون همتان را مي‌سوزاند كه طبق آنچه در مقاتل معتبر ثبت [ صفحه 20] و ضبط شده هزار و نهصد نفر از آنها را غير از مجروحين به جهنم فرستاد و كشتن اين عدد ظرف چند ساعت بيشتر نبود و اين قضيه از عجايب روزگار بوده و تحقيقا نه در قبل نظير داشته و نه در بعد چنين اتفاقي ممكن است به وقوع بپيوندد.مؤلف گويد:چون غرض اصلي ما بيان حوادث و وقايعي است كه از ابتداء حركت امام از مدينه تا كربلاء و از كربلاء تا مدينه اتفاق افتاده است از اين‌رو سخن را كوتاه كرده و به بيان مقصود مي‌پردازيم و پيش از بيان حركت حضرت و شروع نهضت خونين كربلاء مناسب ديدم شمه‌اي در اطراف چگونگي مسلط شدن يزيد بن معاويه لعنت الله عليهما بر اوضاع و بدست گرفتنش امر خلافت را سخن رانده و سپس به بيان مطلوب بپردازم. [ صفحه 21]

چگونگي بيعت گرفتن معاويه از مردم براي يزيد

اشاره

در سال پنجاه و ششم از هجرت معاويه تصميم گرفت كه از مردم براي يزيد بيعت بگيرد ولي چون قاطبه مردم از اين امر نفرت داشته و شديدا ولايت عهدي يزيد را انكار مي‌كردند معاويه به ناچار برخي را به سيم و زر فريفت و بعضي ديگر را با وعيد و تهديد رام نمود و بدينوسيله امارت يزيد و ولايت عهدي او را بر مردم تحميل نمود.البته منشاء پيدا شدن چنين تصميمي در معاويه مغيرة بن شعبه بود و شرح و تفصيل آن اين است كه: مغيره والي كوفه بود و از آنجا به شام آمد و با معاويه از پيري و كهولت سن و ناتواني سخن به ميان آورد و همين جهت را بهانه قرار داد و از امارت كوفه استعفاء نمود و معاويه نيز استعفايش را پذيرفت و بر آن شد كه سعيد بن العاص را بجاي وي قرار دهد، مغيره در خفاء با يزيد ملاقات كرده و به او گفت:امروز از صحابه رسول خدا و وجوه قريش كسي باقي نمانده و از جمله پسران آنها كه در قيد حيات هستند از حيث فضل و حسن سياست و استحكام عقل و آراسته بودن به كمالات تو برتر و والاتر مي‌باشي پس چرا معاويه براي تو از مردم بيعت نمي‌گيرد!؟يزيد كه خود را لايق اين معنا نمي‌دانست گفت: مگر اين كار بر من راست خواهد آمد!؟مغيره در جواب گفت: آري، اين كار بسيار سهل و آسان است.يزيد نزد معاويه رفت و پيشنهاد مغيره را بازگو نمود، معاويه مغيره را خواست [ صفحه 22] و با او در اين باره به گفتگو نشست، مغيره گفت:تو خود شاهد خونريزيهائي كه پس از قتل عثمان روي داد بوده و اختلاف بين مسلمانان را به چشم ديده‌اي و اين را نيز ميداني كه از مرگ گريزي نيست، يزيد فرزند صالح و خلف نيكوكاري براي تو است، چون روزگار تو سپري شود و آفتاب عمرت به افول گرايد با وجود وي از سفك دماء و حدوث فتن هيچ بيمي نمي‌باشد.معاويه گفت: براي اين امر خطير مرد مدبر و عاقلي لازم است.مغيره گفت: اداره كوفه با من و مهم بصره را زياد بن ابيه عهده‌دار مي‌شود و وقتي اهل عراقين (كوفه و بصره) مطيع و فرمانبردار شدند در سراسر قلمرو حكومت كس ديگري به مخالفت برنخيزد.معاويه به سراي رفت و اين سخن با فاخته [6] در ميان نهاد، فاخته گفت:مغيره دشمني خانگي بر تو برانگيخته، بهر صورت معاويه مصمم شد كه اين امر را عملي سازد لذا به مغيره فرمان داد كه بر سر عمل خود رفته و با محرمان اين حديث در ميان گذارد تا وقت اجراء آن فرابرسد.مغيره به نزد اصحاب خود رفت، ايشان جوياي حال شدند، وي گفت:معاويه را بر مركبي سركش نشانده و بر امت محمد وي را تازاندم و دوباره دري از فتنه به روي ايشان گشودم كه البته بسته نخواهد شد، اين بگفت و آهنگ كوفه نمود و وقتي به آنجا رسيد حكايت را با شيعيان و دوستان بني‌اميه بازگو كرد و ده نفر از اشراف را برگزيد و سي هزار درهم داد و با پسر خود موسي و بقولي چهل تن را با پسرش عروه به شام گسيل داشت، ايشان به شام وارد و به مجلس معاويه داخل شده و هر يك خطبه‌اي ايراد كرده و گفتند: [ صفحه 23] غرض از آمدن ما به اينجا آن است كه تو را هشدار دهيم كه آفتاب عمرت به زوال گرائيده به ناچار در كار اين امت فكري بايد نمود تا پس از تو امرشان به تشتت و اختلاف منجر نشود از اين رو خواستاريم تا در قيد حياتي شخصي را براي ولايت عهدي نامزد نمائي.معاويه گفت: از ميان مردم يك نفر را خود برگزينيد.گفتند: شايسته‌تر از يزيد كسي سراغ نداريم.معاويه گفت: پس او را برگزيديد؟گفتند: آري ما به اين امر راضي بوده و اهل كوفه نيز به آن خشنود مي‌باشند.معاويه گفت: من نيز آن را پذيرفته، اكنون بازگرديد تا هنگام اين كار فرابرسد، پس از آن در پنهاني پسر مغيره را خواست و به وي گفت:پدر تو دين اين قوم را به چند خريد؟گفت: به سي هزار درهم نقره و به قولي گفت به چهارصد دينار طلا.معاويه گفت: عجب ارزان فروختند.پس از آن معاويه برا تتميم بيعت نامه‌اي به زياد بن ابيه نوشت و از او نظرخواهي كرد زياد كه بر مضمون نامه مطلع شد آن را كاري بس عظيم شمرد و عبيد بن كعب النميري را خواند و گفت: هر كسي را مستشاري لازم است كه در امور مهم با او مشورت كرده و از وي صلاح‌انديشي نمايد و من را مهمي پيش آمده كه جهت مشورت در آن تو را برگزيدم و آن اين است كه:معاويه راجع به بيعت با يزيد مكتوبي فرستاده و در آن اظهار كرده كه هم از امتناع مردم بيم داشته و هم به اطاعت آنها اميدوار است و از من نيز در اين باره نظرخواهي كرده است و تو مي‌داني كه يزيد مردي است در امر دين متهاون و حريص به شكار و عيش و خوشگذراني لذا صلاح آن است كه به شام رفته و پيام من را به معاويه رسانده و از افعال يزيد شمه‌اي برايش برشمري و بگوئي اندكي [ صفحه 24] تأمل كند و فعلا از اين قصد منصرف شود تا وقتش فرابرسد.عبيد گفت: اولي آن است كه رأي معاويه را تخطئه نكرده و يزيد را نزد وي مبغوض نكني من خود به شام رفته و با يزيد صحبت كرده و به وي مي‌گويم كه معاويه در ولايت عهد تو به زياد نوشته و با او مشورت كرده و از آن روزي كه تو افعال ناشايسته و اعمال زشت را پيشه خود كرده‌اي زياد را بيم آن پيدا شده كه مردم بدين بيعت تن درندهند بلكه به مخالفت برخيزند لذا مصلحت آن است كه در كار خود تجديدنظر كرده و از افعال و اعمال قبيحه دست بكشي تا كارها به سامان آيد و از طرفي تو خود نيز به معاويه بنويس تا در اين كار شتاب نورزد و با تأني و احتياط جلو رود و چون چنين كني از هر خطر بركنار باشي چه آنكه با اين تدبير هم معاويه يزيد را نصيحت كرده و هم از بيم و هراسي كه داري برحذر خواهي ماند.زياد گفت: تدبيري نيك انديشيده‌اي، البته من چنين خواهم نمود و تو نيز چندان كه تواني از مناصحت فروگذاري منما.عبيد برفت و نامه زياد مشعر بر تأني را به معاويه رساند و از طرفي به نصيحت و موعظه يزيد پرداخت.معاويه نصيحت زياد را نپذيرفت و تا وي در حيات بود اين معنا را اظهار نكرد و پس از مردن او مصمم شد كه قصدش را عملي سازد لذا نخست صد هزار درهم براي عبدالله بن عمر هديه فرستاد و او پولها را قبول كرد و سپس كه معاويه ولايت عهدي يزيد را بر او عرضه داشت وي از اين معنا سرباز زده و گفت:معاويه با اين پول مي‌خواهد دين من را بخرد واي بس ارزان فروخته‌ام اگر به اين معامله رضايت بدهم.پس از آن معاويه نامه‌اي به مروان بن الحكم كه والي مدينه بود نوشت و در آن از ضعف پيري سخن به ميان آورد و بدنبال آن نوشت: [ صفحه 25] مي‌ترسم اجلم فرابرسد و پس از من بين امت اختلاف و تفرقه افتد لذا تصميم گرفته‌ام تا حيات باقي است يك نفر را به عنوان ولايت عهدي براي خود برگزينم حال در انجام اين عزيمت با تو مشورت مي‌كنم و تو نيز اهل مدينه را از اين مكنون خاطر من آگاه ساز و جواب ايشان را برايم بنويس.مروان شرح نامه معاويه را براي ايشان خواند، جملگي اظهار خشنودي نموده و رأي وي را تصديق نمودند و گفتند: هر چه زودتر يك نفر را معاويه اختيار نمايد.مروان واقعه را براي معاويه نوشت و وي را مطلع نمود، معاويه بار ديگر انتخاب يزيد را براي مروان نوشت و آن را گوشزد نمود، مروان آن را با اهل مدينه در ميان نهاد و به آنها گفت ولايت عهدي براي يزيد در نظر گرفته شده است.ابتداء عبدالرحمن بن ابي‌بكر از ميان جمع برخاست و گفت:اي مروان البته شما خير اين امت را منظور نداريد بلكه مي‌خواهيد قانون قيصر و آئين كسري را جاري نمائيد كه پادشاهي بميرد، ديگري جاي او بنشيند.مروان گفت: اي مردم اين همان كس باشد كه خداي تعالي در حقش اين آيه فرستاده: و الذي قال لوالديه اف لكما، اتعد انني ان اخرج و قد خلت القرون من قبلي [7] .عبدالرحمن گفت: يابن الزرقاء آيات قرآني را درباره ما تأويل مي‌كني؟عايشه از پس پرده نيز شنيده گفت: اي مروان آن كس عبدالرحمن نباشد و تو دروغ گفتي اين آيه در حق فلان بن فلان نازل شده.حضرت امام حسين عليه‌السلام و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير نيز شديدا انكار [ صفحه 26] كردند.مروان واقعه را به معاويه نوشت.در برخي از تواريخ [8] آمده كه معاويه در سال پنجاه و پنج به عمال خود نوشت كه در مدح و توصيف يزيد سعي نمايند و رؤساي هر شهر و ولايتي را به شام اعزام نمايند، از جمله: محمد بن عمر بن حزم را از مدينه و احنف بن قيس را از بصره و هاني بن عروه را از كوفه به شام فرستادند.محمد بن عمرو در مجلس گفتگوئي كه با معاويه داشت به وي گفت:يا معاوية ان كل راع مسئول عن رعيته، فانظر من تولي امر امة محمداي معاويه هر رئيسي و حاكمي مسئول رعيت خويش مي‌باشد لذا توجه داشته باش چه كسي را بر امت محمد (صلي الله عليه و آله) والي قرار مي‌دهي.معاويه از سخن وي آزرده شد و سخت مضطرب گرديد و گفت:اي محمد تو شرط نصيحت به جاي آوردي و آنچه بر تو لازم بود اظهار كردي ولي در عين حال بدان مهاجرين و اصحاب رسول خدا همگي از اين جهان رخت بربسته‌اند و جز پسران آنها كسي باقي نمانده و من اگر پسر خود را ولي‌عهد خويش نمايم بهتر است تا پسران ديگران سپس به او صله و انعامي داده و فرمان داد كه به مدينه بازگردد.و اما احنف بن قيس وقتي به حضور معاويه رسيد وي او را نزد يزيد فرستاد و دستورش داد كه از نزديك با يزيد ملاقات كرده و او را دقيقا بيازمايد.احنف پس از ملاقات يزيد و آزمودن وي نزد معاويه مراجعت كرد، معاويه گفت:او را چون ديدي؟احنف گفت: رأيته شبابا و نشاطا و جلدا و مزحا (او را جواني با نشاط و [ صفحه 27] چابك و شوخ طبعي يافتم).و اما هاني بن عروه:به نقل از ابن‌ابي‌الحديد در شرح نهج‌البلاغه وي روزي در مسجد دمشق با ياران گرد هم آمده بودند، هاني شروع به سخن نمود و به ايشان گفت:معاويه ما را به بيعت پسر خويش يزيد اكراه مي‌كند و اين هرگز صورت نخواهد گرفت و ما ابدا با او بيعت نخواهيم نمود.جواني شامي در آن مجلس بود، اين بشنيد و نزد معاويه رفت و مسموع خود را نزد وي اظهار كرد معاويه به او گفت: روز ديگر به آنجا برو و آن قدر بنشين تا ياران هاني از اطرافش پراكنده شوند سپس به او بگو كه كه معاويه گفته تو را شنيده و تو خود مي‌داني كه امروز زمان ابوبكر و عمر نيست بلكه زمان سلطنت امويان است كه به اقدام آنها و جرئتشان در ريختن خون مردم واقف و آگاهي و من از باب نصيحت به تو مي‌گويم كه بر جان خود رحم كن.جوان علي الصباح به مسجد رفت آنچه ياد گرفته بود را با هاني بازگو نمود.هاني گفت: آنچه مي‌گوئي از خودت نيست و تلقين معاويه به تو است.جوان گفت: من را با معاويه چكار؟هاني گفت: بهر صورت پيامي نيز از من به او برسان و بگو:ما الي ذلك من سبيل (هيچ راهي به اين مقصدت وجود ندارد).جوان پيام هاني را به معاويه رساند و وي از آن متأثر شد و گفت: نستعين بالله!!خلاصه آنكه معاويه پس از سخن گفتن با اين رؤسا روزي ضحاك بن قيس الفهري را خواند و به او گفت:مجلس تشكيل خواهم داد و در آن رؤساء قبايل نيز بايد حاضر باشند و من در آن مجلس آغاز سخن خواهم نمود و وقتي خاموش شدم تو تكلم نما و مردم را به بيعت يزيد دعوت كن و من را نيز به آن تحريك و تحريص كرده و بدين وسيله [ صفحه 28] ولايت عهدي يزيد را به امضاء و تصديق حضار برسان.مجلس مزبور تشكيل شد و بابار عام دادن معاويه مردم در آن اجتماع كردند، نخست معاويه خطبه خواند و در آن از عظمت اسلام و پاس حقوق خلافت و فرمان خداي متعال به اطاعت واليان امر شرحي مستوفي ايراد نمود و سپس يزيد را به علم و فضل و اصابت تدبير و حسن سياست و آراسته بودنش به كمالات ستود و بيعت با او را بر مردم عرضه داشت در اثناء كلام ضحاك لب به سخن گشود و خطاب به معاويه گفت:براي مردم چاره‌اي نيست از والي با فضيلت و عادل و متصف به حسن سيرت چه آنكه در سايه چنين كسي خون مسلمانان محفوظ و فتنه‌ها ساكن و جاده‌ها امن و پايان امور امت بوجودش خجسته مي‌باشد و چون يزيد داراي فضلي وافر و حلمي راجح و رأيي است صائب لذا كس ديگري را من شايسته ولايت عهدي براي تو نمي‌دانم.در اين هنگام عمرو بن سعيد الاشدق از جاي برخاست و سخناني قريب به اين گفتار ايراد نمود.و بعد از او حصين بن نمير گفت: به خدا سوگند اگر تو از دنيا بروي و يزيد را وليعهد خويش نكرده باشي در تضييع امت كوشيده‌اي.و بدنبال وي يزيد بن مقنع العذري به پاي خاست و اشاره به معاويه كرده و گفت:هذا اميرالمؤمنين و چون او بميرد اشاره به يزيد نموده و گفت: او امير ماست و آن كس كه از فرمانش امتناع كند سزاي او را با اين مي‌دهيم و سپس دست به شمشير زد و بدين وسيله به آن اشاره نمود.معاويه گفت: بنشين كه خواجه و سرور جمله خطيبان توئي و سپس وجوه رؤساي ولايات و بلاد كه به شام آمده بودند هر كدام به نوبه خود سخنراني كردند، [ صفحه 29] معاويه روي به احنف بن قيس كرده گفت: تو نيز چيزي بگوي.گفت: اگر راست گوئيم از شما هراس داريم و اگر دروغ بگوئيم از خدا مي‌ترسيم، باري اي معاويه تو حالات پسر خويش در روز و شب، پنهان و آشكار بهتر مي‌داني لذا اگر خشنودي خدا و صلاح امت را در امارت يزيد دانسته‌اي از كس مشورت مكن و قصد خويش به امضاء برسان و اگر خلاف آن داني زينهار تا گناه و وبال آن با خود نبري كه يزيد روزي چند در دنيا پادشاهي كند.مردي از شاميان گفت: نمي‌دانيم اين عراقي چه مي‌گويد تا شنيده و فرمان برده و در راه رضاي تو نبرد نموده و شمشير زنيم، چون سخن بدينجا رسيد مردمان برخواستند و در مجامع و محافل كلام احنف نقل مي‌شد و از آن ببعد معاويه با دشمنان مدارا مينمود و دوستان را با اعطاء هدايا و عطايا مي‌فريفت تا غالب مردم به بيعت يزيد در آمدند.

رفتن معاويه به مدينه و ملاقاتش با خامس آل عبا

چون اهل كوفه و بصره و شام به امارت يزيد گردن نهادند و معاويه خاطرش از اين بابت جمع شد آهنگ حجاز نمود، و وقتي به حوالي مدينه رسيد ابتداء با حضرت ابوعبدالله الحسين عليه‌السلام ملاقات نمود و بي‌ادبانه به محضر مبارك امام عليه‌السلام جسارت كرد و گفت:لا مرحبا و لا اهلا.... به خدا سوگند مي‌بينم كه خون پاك تو ريخته شود.امام عليه‌السلام فرمود: ساكت باش اين طور سخن مگوي كه درخور من نباشد.گفت: آري بيش از اين را نيز...و به روايت ديگر بعد از ورود به مدينه با حضرت امام حسين عليه‌السلام خصوصي ملاقات نمود و در خلوت به آن جناب عرض كرد: تو مي‌داني كه مردمان همگي با يزيد بيعت كرده‌اند مگر چهار كس كه تو خواجه و سرور آناني و آخر نگفتي كه تو [ صفحه 30] را بدين خلاف چه نيازي مي‌باشد؟حضرت فرمودند: چه شد كه از ميان جمع به من آغاز نمودي، اين سخن با ديگران بگوي سپس عبدالله بن زبير را خواست و گفت: تمام مردم ولايت عهدي يزيد را پذيرفته و به آن گردن نهاده‌اند مگر پنج نفر از قريش كه رهبر ايشان توئي و جهت خلاف شما چيست؟عبدالله گفت: من رهبر ايشان هستم!!؟معاويه گفت: بلي تو رهبر ايشان مي‌باشي.عبدالله گفت: بفرست آنها را بياورند پس اگر ايشان بيعت نمودند من نيز يكي از آنها خواهم بود.پس از آن عبدالله بن عمر را طلبيد و با رفق و نرمي با وي سخن گفت و شطري از اباطيل و مزخرفات با وي بازگوي نمود.عبدالله بن عمر گفت: آيا چيزي را كه ملامت و سرزنش را برطرف كرده و خونها را حفظ نموده و با آن به مقصودت مي‌رسي را نمي‌خواهي؟معاويه گفت آن چيست؟گفت: آنكه بر سرير خود نشسته و از من بيعت ستاني مشروط به اينكه اگر مسلمانان همگي بر بنده سياه و غلام زنگي بيعت كنند من نيز متابعت نمايم، به خدا سوگند اگر مسلمانان بر آن اجتماع كنند البته من نيز سرباز نزنم.بعد عبدالرحمن بن ابي‌بكر را خواند و گفت: تو با كدام توانائي و نيرو بر معصيت و مخالفت من اقدام مي‌كني.عبدالرحمن گفت: اميدوارم كه خير من در آن باشد.معاويه گفت: مي‌خواستم گردن تو بزنم.عبدالرحمن گفت: لاجرم خدا در اين جهان تو را لعنت نموده و در آخرت به آتش دوزخش گرفتارت مي‌نمايد. [ صفحه 31] در كتاب «الامامة و السياسة» ملاقات معاويه با حضرت خامس آل عباء را اين‌طور بيان نموده:روزي معاويه بنشست و مجلس خويش آراست، خواص و اهل و خدمه خود را حاضر نمود و جامه‌هاي نفيس و گران بهاء پوشيد و دستور داد از ورود مردمان به آن مجلس ممانعت كنند، آن‌گاه حضرت خامس آل عباء عليه‌السلام و ابن‌عباس را دعوت نمود نخست ابن‌عباس به مجلس آمد، معاويه او را بر مسند خويش جاي داده و ساعتي با او به صحبت نشست و در اثناء سخن گفت:يابن عباس باري تعالي شما را از مجاورت حرم رسول و انس داشتن با چنين مرقد مطهري حظي وافر كرامت فرموده.ابن‌عباس گفت: آري ولي در عين حال بهره‌ي ما از قناعت به بعض و حرمان از كل اكثر و اوفر [9] است بهر صورت بين او و ابن‌عباس سخنان بسياري رد و بدل شد تا حضرت امام حسين عليه‌السلام به مجلس تشريف آوردند و نزول اجلال فرمودند، معاويه با دست خويش بالش نهاد و امام عليه‌السلام بر جانب راست او نشستند، نخست معاويه از حال اولاد حضرت امام مجتبي و مقدار سال هر يك پرسيد و امام عليه‌السلام جواب فرمودند آنگاه معاويه خطبه خواند و خداي را حمد كرد و بعد در ستايش حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله و صفات خجسته آن جناب سخن بسيار گفت و پس از آن محضر امام عليه‌السلام عرضه داشت: حال يزيد از نظر شما معلوم است و خداوند عليم مي‌داند كه مقصود من از ولايت عهدي وي صرفا سد خلل و اجتماع تفرقه امت بوده و غرض ديگري ندارم و من در او فضيلت علم و كمال مروت و زيور ورع را مشاهده مي‌كنم و نيز وي را به قرائت قرآن و سنت رسول عالم مي‌دانم و شما مي‌دانيد كه چون خاتم الانبياء صلي الله عليه و آله و سلم بدرود حيات گفت با وجود اهل بيت طاهره و كبار اصحاب از مهاجر و انصار ابوبكر [ صفحه 32] متصدي امر خلافت شد و في رسول الله اسوة حسنة.اي بني‌عبدالمطلب در اين اجتماعي كه فراهم آمده من از شما انتظار انصاف دارم بايد پاسخ مثبت دهيد و بدين وسيله ولايت عهدي يزيد را تثبيت نمائيد.ابن‌عباس قصد سخن نمود ولي امام عليه‌السلام به او اشاره فرمود كه خاموش باش كه مراد و مقصود او من بوده و بهره‌ي من از اين بيان افزون‌تر مي‌باشد، سپس حضرت خداوند عالم را سپاس گفت و درود بر رسول گرامي فرستاد و فرمود:هر چند خطباء فصيح در وصف رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم سخن برانند هنوز از صد هزار يكي را نگفته باشند و تو در اوصاف پسر خويش و تفصيل آن افراط كردي و از اندازه بيرون رفتي گوئي محجوبي را توصيف كرده يا غائبي را منقبت مي‌گوئي و با اين مزخرفات عقيده مسلمانان را دگرگون مي‌كني، باري يزيد دليل حاذقي است بر نفس خويش و اعمال او بر احوالش گواه صادقي مي‌باشند، بهر صورت چون از يزيد سخن گوئي از دختركان و سگان شكاري و كبوتران و چنگ و عود نيز سخن به ميان آور، از كفالت امر امت بگذر با چندين گناه كه تو راست به دوستي فرزند زياده مجوي كه روز تو به پايان آمده و تا مرگ نيم نفس بيش نيست و سپس يوم مشهود در پيش و عمل محفوظ تو آشكار شود ولات حين مناص.و اينكه گفتي: خلافت را بالوراثة حق خود همي شمارم، آري به خدا سوگند كه به ميراث از خاتم النبيين ما را بود و شما به ناحق آن را از مركز خود بگردانيديد و به غصب مالك شديد و وظيفه‌ات آن است كه بدين حجت واضحه اذعان كني و حق با صاحبان آن گذاري و تو اكنون به اغواي تني چند كه نه سابقه صحبت با نبي اكرم را داشته و نه قدم راسخ در دين دارند مي‌خواهي امر را بر مسلمانان مشتبه نمائي تا زندگان را در دنيا امارت و سلطنت باشد و خود به عذاب آخرت گرفتار آئي «ان هذا لهو الخسران المبين»معاويه پس از شنيدن اين كلمات به ابن‌عباس گفت بيار تا چه داري و من خود [ صفحه 33] مي‌دانم كه سخنان تو بسي سخت‌تر و كلمات تو زهرآگين‌تر است.ابن‌عباس گفت: چه توانم گفت كه حسين فرزند سيد انبياء و خامس اصحاب كساء و از اهل بيت مطهر است، از اين قصد درگذر و به مردمان ديگر پرداز حتي يحكم الله بامره و هو خير الحاكمين و از آن مجلس به در آمدند.

كلام نورالدين مالكي در فصول المهمه

مالكي در فصول المهمه مي‌گويد:روزي معاويه آغاز سخن كرد و گفت: مسلمانان به بيعت يزيد سر در آورده با خشنودي خاطر گردن نهاده‌اند و تني چند امتناع ورزيده‌اند كه اگر مساعدت مي‌كردند اولي و بهتر بود و من اگر از يزيد كسي را بهتر مي‌دانستم البته او را برمي‌گزيدم.خامس آل عباء فرمود: نه، اين طور نيست تو ديگران را كه به شرف نسب و حسب و فضيلت علم و دين از او بهتر و برتر بودند بگذاشتي و او را بر امت رسول بگماشتي.معاويه گفت: مقصودت از اين سخن خودت مي‌باشي.امام عليه‌السلام فرمود: آري و من سخن به گزاف نگويم.معاويه گفت: در شرافت دختر رسول و سيده نساء عالمين كسي را مجال حرف نيست و علي را نيز سوابق در اسلام و فضائل و مناقب بي‌شمار است و لكن با او محاكمت كردم و غلبه مرا بود و يزيد در علم به قوانين سلطنت و رسوم سياست از تو برتر است.امام عليه‌السلام فرمود: دروغ گفتي زيرا يزيد شرابخوار به ملاهي مشغول و مرتكب مناهي است.معاويه گفت: در حق عموزاده خود چنين مگوي كه او درباره تو جز نكوئي [ صفحه 34] نگويد.فرمود: من آن چه از او دانستم گفتم او نيز در شأن من هر چه داند بگويد.چون معاويه خواست از مكه معظمه خارج گردد گفت تا اثقال او بيرون برند و منبرش به قرب خانه كعبه گذارند آنگاه امام عليه‌السلام و ياران را بخواند.ايشان با يكديگر گفتند: زينهار تا بدان نيكوئي‌ها كه از معاويه ديده‌ايد فريفته نشويد كه او را بنابر مكر و خديعت است و اكنون ما را بهر مهمي عظيم همي طلبد بايد جوابي آماده داريد چون به مجلس معاويه درآمدند گفت: تعجيل در صلات و صلت رحم و حسن سيرت من در حق خويش دانسته‌ايد و آن چه از شما سرزده ناديده انگاشته تحمل كردم، اينك يزيد با شما عم‌زاده و برادر است و همي خواهم تا او را مقدم شماريد و اسم خلافت بر او گذاريد، در عزل و نصب و امر و نهي و جبايت خراج و تقسيم عطايا بدون معارض و ممانع اختيار شمار است، دوباره اين كلام اعادت نمود، البته از هيچ يك جواب نشنيد، معاويه روي به ابن‌زبير كرده گفت: تو پاسخ گوي كه خطيب قوم توئي، ابن‌زبير گفت:تو را يكي از سه كار بايد كرد: نخست پيروي پيامبر خداي كني كه از اين جهان رحلت نمود و هيچكس را تعيين نفرمود [10] تا مردمان خود ابوبكر را بر خلافت منصوب كردند.معاويه گفت: اكنون مانند ابوبكر كس نبينم.گفت: بر سنت ابوبكر باش كه فرزندان و اقارب بگذاشت و خلافت به عمر داد.معاويه گفت: سيمين بيار.گفت: پيروي عمر كن كه اولاد خود محروم ساخت و خلافت در ميان شش تن [ صفحه 35] به شوري انداخت.معاويه گفت: اگر خصلتي ديگر داني بگوي؟گفت: بر آن چه شنيدي مزيد ندانم.از امام عليه‌السلام و ياران رأي جست، هيچ نگفتند.معاويه گفت: قد اعذر من انذر، چند زنخ زنم [11] و بر رؤس اشهاد مقالات من دروغ داريد و گفته‌هاي من مردود شماريد و من اغماض كنم، هم اين بيان بر سر جمع نخواهم گفت اگر يك تن از شما اين چنين سخن گويد به خداي پيش از آنكه كلمتي ديگر اداء كند بگويم تا سرش بردارند، اولي‌تر آن كه بر تن خويش ببخشائيد و حفظ جان واجب دانيد، حرسيان [12] را فراخواند گفت:هر دو تن يك شمشير كشيده بر سر يك كس بايستيد چون من خطبه كنم هر يك به تصديق و تكذيب من دهان گشايد خونش بريزيد، آنگاه بر منبر رفته و گفت:انا وجدنا احاديث الناس ذات عوار، قالوا ان حسينا و ابن ابي‌بكر و ابن‌عمر و ابن‌الزبير لم يبايعو اليزيد و هؤلاء الرهط سادة المسلمين و خيارهم، لا نبرم امرا دونهم و لا نقضي امرا الا عن مشورتهم و اني دعوتهم فوجدتهم سامعين مطيعين فبايعوا و سلموا و اطاعوا.مردمان مي‌گفتند: اين چهار كس به بيعت يزيد تن در ندهند و من خود بي‌صواب ديد و رضاي اينان كه خواجگان و نيكان مسلمانانند مهمي فيصل ندهم و اينك آن دعوت كه كردم اجابت و آن بيعت را اطاعت كردند.شاميان گفتند: اي بس عظيم كه امر اينان همي شمري، اجازت ده تا هم اكنون گردن جمله بزنيم و ما خود بدين بيعت كه در پنهاني نموده‌اند خشنود نه‌ايم تا آشكارا مبايعت كنند.معاويه گفت: سبحان الله شاميان را تا چند خون قريشيان گواراست و قصد [ صفحه 36] بدي دارند و روي به آنها كرده گفت:زنهار كه ديگر اين چنين سخنها از شما مسموع نشود كه اينها پيوندان و قرابتان من هستند، مردمان كه اين بشنيدند يك باره برخواسته به امارت يزيد دست بيعت دادند، معاويه از منبر به زير آمده علي‌الفور سوار شده جانب مدينه رفت و بيعت اهالي آنجا نيز ستده، آهنگ شام نمود، بعد از رفتن معاويه مردمان با ياران گفتند كه شما پيوسته همي گفتيد به بيعت يزيد سر در نياوريم، چون بود كه چون عطاياي خويش بستديد در خفيه بيعت كرديد؟گفتند: ني، ما تن نداديم و در آن مجمع كه تكذيب او نكرديم ما را بر جان خويش بيم بود و حفظ آن واجب به دلالت شما با ما غدر كرد و به وسيلت ما با شما مكر نمود عبدالله بن عمر از آن پس به سراي خويش رفته در بر خود فراز نمود، معاويه عطيات بني‌اسد و بني‌تميم و بني‌مره موفور داشت و از بني‌هاشم مقطوع نمود ابن‌عباس نزد او رفت و عتاب آغاز كرد كه صلات جمله به دادي و از بني‌هاشم ممنوع داشتي؟گفت: زيرا كه امام حسين بيعت نكرد و شما نيز موافقت كرديد.ابن‌عباس گفت: ابن‌عمر و ابن ابي‌بكر و ابن‌زبير نيز امتناع ورزيدند و تو جوائز و عطيات فرستادي.گفت ني كه شما مانند آنها نباشيد، به خداي كه تا حسين بيعت نكند يك درهم به بني‌هاشم ندهم.ابن‌عباس گفت: من نيز به خداي سوگند كه به ثغور اسلام و سواحل بحار روم و آن چه دانم با مردمان بگويم تا تمامت آنها بر تو بشورانم و خود تو نيكوتر داني كه چون زبان بگشايم چه گويم.معاويه كه اين بشنيد بر عطاياي بني‌هاشم افزود، امام عليه‌السلام را نيز صلات بزرگ فرستاد حضرت هيچ قبول نفرمود، باز پس داد. [ صفحه 37]

مردن معاويه و سلطنت يزيد

در ترجمه تاريخ اعثم كوفي چنين آمده:القصه معاويه در اثناي مراجعت (يعني مراجعت به شام) در موضع «ابوا» نزول كرد و در ميان به قضاء حاجت بيرون آمد آن‌جا چاهي بود كه از آنجا آب مي‌كشيدند، معاويه به آن چاه نگاه كرد، بخاري از آن بر روي او زد كه سبب پيدايش لقوه در وي شد و او را سخت رنجور نمود به طوري كه به زحمت تمام خود را به خواب گاه خويش رساند و بر جامه خواب افتاد، ديگر روز مردم خبر يافتند فوج فوج به عيادتش آمدند.معاويه گفت: رنج‌ها و علتها كه مردمان را افتد دو نوع باشد:يكي به سبب گناهي كه كرده باشند خداي تعالي ايشان را به عقوبت گيرد تا ديگران از آن عبرت گيرند و گرد آن نگردند.و ديگر نوع عنايتي باشد تا روزي چند رنج كشند و بدان ثواب يابند.اگر امروز مرا بر آن علت مبتلا كردند چه توان كرد و اگر يك عضو من بيمار شد لله الحمد ديگر اعضاء من به سلامت است، اگر روزي چند ناتوان باشم اگر مقابل روزهاي آرام كه تندرست باشم ايام مرض اندك نمايد و ايام صحت زيادت است باشد و مرا بر خداي تعالي هيچ باقي نمانده است چه در حق من نه چندان انعام ارزاني داشته است كه شرح توانم داد عمري دراز در دولت و نعمت كرامت كرد، امرزو كه اين رنج افتاد و سال عمر به هفتاد رسيده است خداي تعالي بر مسلمانان رحمت كند كه مرا دعائي كنند تا خداي تعالي مرا صحت و عافيت روزي كند، جماعتي كه حاضر بودند او را دعاء گفتند و از باري سبحانه صحت و عافيت او خواستند و از پيش او بيرون آمدند.چون معاويه تنها ماند دلتنگ شد و بگريست، مروان درآمده و گفت:اي امير مي‌گرئي؟ [ صفحه 38] گفت: نمي‌گريم الا اين كه بسيار كارها بود كه مي‌توانست كرد، نكردم و از اين سبب دلتنگ مي‌شوم و بر آن تقصيرهائي كه كرده‌ام حسرت مي‌خورم.و ديگر آنكه اين علت بر عضوي از اعضاء من ظاهر شده كه پيوسته گشاده بايد داشت و از ديگر اعضاء نيكوتر باشد و مي‌ترسم كه بسبب علي بن ابيطالب عليه‌السلام كه خلافت از او گرفتم و حجر بن عدي و اصحاب او را بكشتم خداي تعالي اين بلا نازل گردانيده باشد و من را به عقوبت اجل ملقي كرده و من اين همه از دوستي يزيد مي‌بينم اگر نه دوستي او بودي من راه راست مي‌ديدم و رشد خويش مي‌شناختم اما دوستي يزيد مرا بر آن حركات و سكنات و محاربات داشت تا امروز كه دشمن بر من خنديد و دوست گريست.از اين نوع كلماتي چند بگفت، پس فرمود كه از آن موضع كوچ كردند و مي‌رفتند تا به شام رسيدند و در سراي خويش فرود آمدند و آن علت قوت گرفت و مستولي گشت و هر شب خوابهاي شوريده مي‌ديد و از آن مي‌ترسيد و گاه گاه هذيان مي‌گفت و آب بسيار مي‌خورد و تشنگي او تسكين نمي‌يافت و هر دفعه او را بيهوشي مي‌آمد و چون بهوش آمدي به آواز بلند مي‌گفت مرا چه افتاده بود با تو اي حجر بن عدي، چه افتاده بود مرا با تو اي عمرو بن حمق چرا با تو خلاف كردم اي پسر ابوطالب، الهي و سيدي اگر مرا عقوبت كني مستوجب عقوبتم و اگر عفو فرمائي و بيامرزي تو خداوند كريمي و رحيمي.پيوسته بر اين حالت مي‌بود و يزيد لحظه‌اي از بالين او غائب نمي‌شد در اثناي اين بي‌قراري او را غشي گران افتاد زني از زنان قريش حاضر بود گفت: معاويه بمرد.معاويه چشم باز كرد و گفت: و ان مات، مات الجود القطع الذي من الناس الامن قليل بنصره پس دست بزد و تعويذي كه در گردن داشت بگسست و بيانداخت و اين بيت خواند: [ صفحه 39] و اذا المنية انشبت اظفارها القيت كل بمهمة الا ينفع‌در اثناي آن حالت يزيد گفت اي امير كلمه‌اي بگوي و با من بيعت كن تا مردمان بشنوند كه كه مصلحت در اين است كه اگر العياذ بالله حال نوعي ديگر شود و كار من محكم نكرده باشي من از آل ابوتراب رنجها بينم، معاويه سخن او مي‌شنيد و خاموش مي‌بود.روز ديگر كه چهارشنبه بود كس فرستاد و امراء و اعيان و مخلصان خويش را بخواند، چون حاضر شدند حاجب را فرمود كه هر كس آيد اجازت است كه درآيد و هيچكس را از درآمدن به اين سراي منع مكن، مردمان چون شنيدند كه منع نيست مي‌آمدند و بر معاويه سلام مي‌كردند و در او مي‌نگريستند چون او را به غايت رنجور مي‌ديدند بازمي‌گشتند و نزد ضحاك بن قيس كه نائب و شحنه [13] او بود مي‌آمدند و مي‌گريستند و مي‌گفتند: امير عظيم رنجور است نه همانا كه از اين بيماري سلامت يابد بعد از او خليفه كدام كس خواهد بود مصلحت مي‌بيني كه خلافت از خاندان آل ابي‌سفيان بيرون رود و در دست و تصرف آل ابوتراب افتد، ما از اين معنا هرگز راضي نباشيم جمعي كثير نزد ضحاك بن قيس و مسلم بن عقبه جمع شدند و گفتند: شما هر دو مخلصان و محرمان امير هستيد و كار او به اين درجه رسيده كه مي‌بينيد مصلحت آن است كه شما هر دو نزديك او شويد و او را اگر حاجت افتد تلقين دهيد و از او درخواست كنيد تا خلافت به پسر خود يزيد ارزاني دارد كه ما همه او را مي‌خواهيم، ضحاك بن قيس و مسلم هر دو به نزد معاويه آمدند و سلام كردند و گفتند امير امروز چگونه است، هيچ آسوده‌تر هست؟معاويه گفت: از گناهان عظيم گرانبارم و از عقوبت خداي تعالي مي‌ترسم و به رحمت او اميدوارم. [ صفحه 40] ضحاك گفت: كلمه‌اي بر روي امير عرضه مي‌دارم، مردمان چون امير را رنجور ديده‌اند دلتنگ شده‌اند و مشوش خاطر گشته و نزديك است كه اختلافي پديد آيد چون امير بحمد الله هنوز در حيات است از اين نوع ظاهر مي‌شود اگر حادثه باشد چگونه خواهد بود، پس مسلم بن عقبه گفت: يا امير مردمان را همه دل بر يزيد قرار گرفته است و همگان او را مي‌خواهند و امير را در كار يزيد دلتنگي تمام بود و امروز رنجور است نتوان دانست كه حال چون باشد مصلحت آن است كه پيش از آنكه رنجوري بيش گردد و آن وقت سخن نتواني گفت با يزيد بيعت كني و كار او را به اتمام برساني.معاويه گفت: راست مي‌گوئي اي مسلم مرا هميشه آرزو در دل بود كه يزيد بعد از من خليفه باشد كاشكي خلافت تا روز قيامت در خاندان من باقي مي‌ماند و فرزندان ابوتراب را بر فرزندان من زوردستي نبودي و لكن امروز چهارشنبه است اگر آن باشد و هر كاري كه روز چهارشنبه كنند عاقبت آن محمود نباشد تا فردا توقف كنيد شايد فردا قوتي يابم و اين كار تمام كنم.ضحاك و مسلم گفتند: مردمان جمع شده‌اند و بر در سراي امير ايستاده و بازنمي‌گردند تا با يزيد بيعت نكني.معاويه گفت: جماعتي كه بر در سرايند ايشان را دستوري دهيد تا درآيند.ضحاك و مسلم بيرون آمدند و از معارف مهتران شام هفتاد مردم اختيار كردند و پيش معاويه آوردند، چون درآمدند سلام گفتند، معاويه به آواز ضعيف جواب ايشان بداد و گفت: اي اهل شام از من خوشنود هستيد؟جمله گفتند: راضي هستيم و زياده از رضا شكوها داريم و در حق ما بلكه در حق عموم مردم شام شفقتها فرمودي و احسانهاي كامل كردي و لطفها و انعام‌ها بجاي آوردي از اين نوع مدح‌ها گفتند و اميرالمؤمنين علي عليه‌السلام را دشنام‌ها دادند و خاك خذلان بر فرق و دهان خود ريختند و نفس رسول خدا را ناسزا گفتند و به [ صفحه 41] جهت خوشنودي معاويه و يزيد دنياي دني را بر بهشت باقي اختيار نمودند و گفتند: علي بن ابيطالب از عراق لشگر به شام كشيد و مردان ما را بكشت و ولايات را خراب نمود نبايد كه فرزندان او ما را خلافت كنند مراد ما آن است كه يزيد خليفه باشد و بر اين اتفاق كرده‌ايم و همگان رضا داده، اگر جان‌هاي ما در اين كار بخواهد شد باك نخواهيم داشت.معاويه از سخن ايشان خوشدل شد و باز نشست و حاجب خويش را گفت جمله مردمان را درآر، حاجب مردمان را بخواند، خلق بسيار در سراي معاويه درآمدند چنانچه سراي پر شد.معاويه گفت: اي مردمان شما دانسته‌ايد كه عاقبت كار دنيا زوال است و سرانجام عمر آدمي فناء است امروز مرا بر اين صفت مي‌بينيد و مرا نفسي چند بيش نمانده است و دل به حال شما نگران دارم كسي را كه مي‌خواهيد بگوئيد تا خليفه گردانم و عهده كار بر گردن او نهم.جمله مردمان به آواز بلند گفتند: ما را بر يزيد هيچ مزيدي نيست و جز او را نخواهيم چون معاويه سخن ايشان در شيوه مبالغه بشنيد ضحاك را گفت با يزيد بيعت كن ضحاك بيعت كرد و بر عقب او مسلم بن عقبه بيعت كرد، پس مردمان مي‌آمدند و با يزيد بيعت مي‌كردند تا جمله بيعت كردند و بيرون شدند، پس معاويه يزيد را فرمود كه جامه‌ي خلافت بپوش يزيد جامه خلافت پوشيد و دستار معاويه بر سر نهاد و دراعه‌ي او پوشيد و انگشتري او در انگشت كرد و پيراهن عثمان كه او را در آن كشته بودند و به خون آلوده بود بر روي دراعه پدر پوشيد و شمشير پدر حمايل كرد و بيرون آمد و به مسجد رفت و بر منبر شد و خطبه بگفت تا وقت زوال از منبر فرود نيامد، هر نوع سخنها مي‌گفت باقي مردمان شام كه حاضر بودند با او بيعت كردند، بوقت زوال از منبر فرود آمد و بر سر بالين پدر شد او را ديد در حالت مرگ بر خود مي‌پيچيد و هيچ عقل نداشت چون پاره‌اي از شب [ صفحه 42] گذشت بهوش آمد چشم باز كرد يزيد را بر بالين خود نشسته ديد گفت اي پسر چه كردي؟گفت: به مسجد رفتم و بر منبر خطبه گفتم همه مردم با طوع و رغبت با من بيعت كردند و خوشدل و شادمان بازگشتند.معاويه ضحاك و مسلم را بخواند و گفت: كاغذي زير بالين است بيرون آريد، كاغذ برگرفتند، معاويه پيش از آن به نام يزيد چيزي نوشته بود بر اين منوال ضحاك كاغذ برگرفت و بر ايشان خواند.

صورت وصيت نامه معاويه با يزيد

بسم الله الرحمن الرحيماين عقد عهدي است كه معاوية بن ابي‌سفيان مي‌بندد و با پسر خويش يزيد و با او بيعت مي‌كند به خلافت و خلافت بدو مي‌دهد تا به شرائط آن بر جاده عدل و انصاف قيام نمايد خلافت بدو تسليم كرد و او را امير نام نهاد و او را فرمود كه سيرت اهل معدلت و رضا را ملازم باشد و مجرمان را به قدر جرم و جنايت عقوبت كند و اهل صلاح و علم را نيكو دارد و در حق ايشان احسان نمايد و جانب عموم و قبايل عرب علي الخصوص جانب قبيله قريش را مرعي دارد و كشنده دوستان را از خود دور دارد و فرزندان مظلوم مقتول را يعني عثمان به خويشتن نزديك گرداند و ايشان را بر آل ابوتراب مقدم دارد و بني‌اميه و آل عبدالشمس را بر بني‌هاشم و ديگر مردمان مقدم دارد و هر كس كه اين عهدنامه بر او خوانند او امير خويشتن يزيد را اطاعت دارد و متابعت يزيد پيش گيرد فمرحبا به و اهلا و هر كس كه سرباز زند و انكار كند دستوري است كه شمشير را بر او كار فرمايد و ايشان را مي‌كشد تا آن وقت كه به امارت و خلافت او اقرار آرند و مطيع و فرمان بردار شوند والسلام.پس اين عهدنامه را پيچيد و مهر خويش برنهاد و به ضحاك داد و گفت فردا [ صفحه 43] بامداد مي‌بايد كه بر منبر شوي و اين نامه را بگشائي و بر مردمان خواني چنانكه خورد و بزرگ و وضيع و شريف جمله بشنوند.ضحاك گفت: چنين كنم.مؤلف گويد:در تاريخ اعثم كوفي مقالات و گفت و شنودهاي مفصلي را كه بين معاويه و يزيد رد و بدل شده نقل كرده كه حاجتي به ذكر آنها نمي‌بينم فقط برخي از فقرات آن را در اينجا مي‌آورم:معاويه به يزيد گفت:من بر تو در كار خلافت از چهار كس مي‌ترسم:از قريش از پسر ابي‌بكر عبدالرحمن [14] و از پسر عمر بن خطاب عبدالله و از پسر زبير عبدالله و از پسر علي بن ابيطالب حسين.اما پسر ابوبكر: مردي است كه همت او بر مباشرت زنان مقصور است و در ياران و دوستداران خويش مي‌نگرد هر چيز كه ياران او كنند همان كار بدست گيرد و از ديدار زنان بشكيبد، دست از او بدار و هر چه كه او كند او را بدان مگير چه حال پدر او در فضل و بزرگواري شنيده و از جهت دل پدر گوش به احوال پسر بازدار و جانب او را رعايت كن.و اما پسر عمر عبدالله مردي سخت نيك است و ترك دنيا گفته و به سيرت پدر مي‌رود هرگاه او را ببيني سلام من بدو برسان و او را مراعات كن و عطاياي وافر فرست.و اما پسر زبير بر تو بسيار مي‌ترسم زيرا كه مردي سخت محيل و مكار [ صفحه 44] است، رأي ضعيف داشته و صبر و ثبات مردان را دارد، گاه همچنان در روي تو جهد كه شير گرسنه جهد و گاه چندان روباه بازي پيش آرد كه از او تعجب نمائي با او چنان زندگاني كن كه او با تو كند مگر در دوستي رغبت نمايد و با تو بيعت كند و آنگاه او را نيكو و برقرار بگذار.و اما حسين بن علي آه آه اي يزيد چه گويم در حق او زينهار او را نرنجاني و بگذار هر كجا دل او مي‌خواهد برود و او را مرنجان و لكن گاه گاه تهديدي بكن زينهار در روي او شمشير نكشي و به طعن و ضرب با او ديدار نكني چندان كه تواني او را حرمت دار و اگر كسي از اهل بيت او نزديك تو آيد مال بسيار بدو ده و او را راضي و خوشدل بازگردان و ايشان اهل بيتي‌اند كه جز در حرمت و منزلت رفيع زندگاني نتوانند كرد زينهار اي پسر چنان مباش كه به حضرت رباني رسي و خون حسين در گردن داشته باشي كه هلاك از تو برآيد، زينهار و الف زينهار كه حسين را نرنجاني و به هيج نوع اعتراض او را اذيت نكني كه او فرزند رسول الله است، حق رسول خدا را بدار، اي پسر والله كه تو ديده و شنيده‌اي كه من هر سخن كه حسين در روي من گفتي چگونه تحمل كردمي به حكم آنكه فرزند مصطفي است آنچه در اين معنا واجب بود گفتم و بر تو حجت گرفتم و تو را ترسانيدم و قد اعذر من انذر.پس معاويه روي به ضحاك و مسلم كرد و گفت شما هر دو بر سخني كه من به يزيد گفتم گواه باشيد به خداي سوگند مي‌خورم كه اگر حسين هر چه در دنيا از آن بهتر نباشد از من بگيرد و هر چه از آن بدتر نباشد با من بكند از او تحمل كنم و من از آن كس نباشم كه خون او در گردن به حضرت رباني روم، اي پسر وصيت من بشنيدي و فهم كردي و دانستي؟يزيد بلند گفت: نعمسپس چند نصيحت ديگر او را نمود.... [ صفحه 45] پس آهي سرد بركشيد و او را غشي روي داد چون به هوش آمد گفت: آه! جاء الحق و ذهق الباطل، پس درايستاد و اين مناجات بگفت و سپس در اهل بيت و پسران عم خويش نگريست و ايشان را گفت از خداي بترسيد چنان چه ببايد ترسيد كه ترسيدن از خداي تعالي عقيدتي محكم است، واي بر آن كس كه از خداي تعالي و از عقاب او نترسد، پس گفت:من روزي در خدمت مصطفي صلي الله عليه و آله نشسته بودم آن حضرت ناخن مي‌چيد من پاره‌هاي ناخن مبارك آن سرور را برگرفتم و در شيشه تا امروز نگاه داشته‌ام و چون مرا وفات رسد مرا بشوئيد و كفن پوشيده آن پاره‌هاي ناخن مبارك حضرت را در چشم و گوش و دهان من نهيد و بر من نماز گذاريد و دفن كنيد و كار من به خداي غفور گذاريد پس ديگر سخن نگفت يزيد از نزديك او بيرون آمد و به شكار رفت و به موضعي از شام كه آن را حواران ثنيه گويند و ضحاك را گفت من بدان موضع مي‌روم تو علي التواتر از حال امير مرا خبر ميده، ديگر روز معاويه را وفات رسيد و يزيد نزديك او حاضر نبود و مدت خلافت و پادشاهي او نوزده سال و سه ماه بود و او را در دمشق وفات رسيد، روز يكشنبه از رجب سنه ستين (60 هجرت) و او هفتاد و هشت سال عمر داشت والله اعلم و احكم

نشستن يزيد به جاي معاويه و سخنراني او در مسجد دمشق

در تاريخ اعثم كوفي چنين آمده:پس از آنكه معاويه از دنيا به سراي عقبي شتافت ضحاك بن قيس از سراي معاويه بيرون آمد و كفش‌هاي معاويه را در دست گرفت و با كسي سخن نمي‌گفت تا به مسجد اعظم آمده، مردمان را بخواند چون حاضر آمدند بر منبر شد و حمد و ثناي باري تعالي بگفت و درود بر حضرت مصطفي فرستاد، پس گفت:اي مردمان معاويه را فرمان حق رسيد و شربت فناء چشيد و اين كفش‌هاي او است همين لحظه كار او ساخته خواهم كرد و وي را در خاك خواهم نهاد بايد كه [ صفحه 46] نماز پيشين و نماز ديگر حاضر آئيد انشاء الله تعالي، پس از منبر فرود آمد و نامه‌اي نوشت به يزيد بر اين منوال:بسم الله الرحمن الرحيمحمد و ثناء آن خدائي را كه بقاي ابد صفت اوست و فناء صفت بندگان او در محكم تنزيل چنين مي‌فرمايد:كل من عليها فان و يبقي وجه ربك ذو الجلال و الاكرام [15] .اين خدمت كه ضحاك بن قيس بن يزيد مي‌نويسد هم به منظور تهنيت است بر خلافت رسول بر روي زمين كه سهل و آسان بدست آمد و هم تعزيت است به وفات معاويه انا لله و انا اليه راجعون.چون يزيد بر مضمون نوشته قيس واقف شود بر سبيل تعجيل باز گردد تا ديگر نوبت از مردمان به خلافت بيعت بستاند والسلام.چون اين نامه به يزيد رسيد برخواند و بر پاي جست و فرياد مي‌كرد و مي‌گريست چون ساعتي بگريست بفرمود تا اسبان را لگام كنند و زين بر نهند برنشست و به سوي دمشق روان شد بعد از سه روز از وفات پدر به دمشق رسيد، مردمان او را استقبال كردند هر كس كه سلاحي برنتوانست گرفت برگرفته و به استقبال آمد و چون بدو رسيدند بگريست و بر سر خاك پدر شد و آنجا بنشست و بسيار بگريست، مردمان در موافقت او بگريستند پس برنشست و روي به قبه خضراء كه پدر او بنا كرده بود آورد و آن ساعت عمامه خز سياه بر سر بسته بود و شمشير پدر حمايل كرده مي‌آمد تا به در آن قبه رسيد فرود آمد و مردمان را كه از راست و چپ او مي‌آمدند و از جهت او سراپرده‌ها و قبه‌هاي ديبا زده بودند، چون يزيد در قبه خضراء شد جامه‌هاي بسيار ديد كه بر روي يكديگر گسترانيده بودند چنانكه پاي بر كرسي‌هاي بايست نهاد تا بر آن جامه‌ها توانست نشست، يزيد [ صفحه 47] برفت و بر آن فرش‌ها بنشست و مردمان وضيع و شريف قوم قوم در مي‌آمدند و او را به خلافت تهنيت و به وفات پدر تعزيت مي‌گفتند. پس يزيد فصلي بگفت بر اين منوال بشارت باد شما را اي اهل شام كه ما حقيم و انصار دينيم و خير و سعادت هميشه در ميان شما يافته‌ايم، بدانيد كه هم در اين نزديكي ميان من و اهل عراق مقاتلتي خواهد بود چه در اين دو سه شب كه گذشت به خواب ديدم كه ميان من و اهل عراق جوئي تازه از خون بود و من مي‌خواستم از آن جوي بگذرم نمي‌توانستم، عبيدالله زياد بيامد در پيش من و از جوي بگذشتي و من در او نگريستم.اكابر شام گفتند: ما جمله در پيش تو كمر بسته داريم متمثل امر و اشاره و مطيع فرمان توايم هر كه فرمائي و به هر جانب كه فرمان دهي برويم و در خدمت تو اثرهاي خوبي نمائيم اهل عراق ما را آزموده‌اند آن شمشيرها كه در صفين با ايشان جنگ مي‌كرديم هنوز در دست داريم.يزيد گفت به جان و سر من كه همچنين است من حساب امور خويش از شما برگرفته‌ام، پدر من شما را همچو پدر مهربان بود و در عرب هيچ كس با پدر من به سخاوت و مروت و فتوت و بزرگواري برابري نتوانست كرد و در بلاغت او را عجز نبود و در سخن هرگز لكنتي بدو راه نيافتي تا آن وقت كه از دنيا بيرون شد بر اين منوال بود.از دورترين صف‌ها مردي آواز داد كه دروغ گفتي اي دشمن خدا هرگز معاويه بدين صفت موصوف نبود اين اوصاف مصطفي است و تو و اهل بيت تو از اين صفت‌ها بي‌بهره‌ايد.مردمان چون اين سخن از آن مرد بشنيدند به هم برآمدند، آن مرد از بيم جان خود را از ميان ان ازدحام به كناري كشيد هر قدر تفحص نمودند او را نيافتند، پس ساكت شدند. [ صفحه 48] مردي از دوستان يزيد بنام عطاي بن ابي‌صفين بر پاي خاست و گفت:اي امير دل در سخن دشمنان مبند و خوشدل باش كه خداي تعالي بعد از پدر تو را خلافت روزي كرد تو امروز خليفه مائي و بعد از تو پسر تو معاويه خليفه تو باشد، ما را بر تو و بر او هيچ مزيدي نيست.يزيد را سخن او خوش آمد و او را عطائي نيكو فرمود، پس برخاست و حمد و ثناء باري تعالي بر زبان راند و بر محمد مصطفي درود فرستاد، پس گفت:اي مردمان معاويه بنده‌اي بود از بندگان خداي تعالي و خدا او را عزيز گردانيده بود و زيادت بزرگتر بود از آن كس كه بعد از او است و آنانكه پس او خواهند بود اگر چه به درجه خلفائي كه پيش از او بودند نبود و من او را بر خداي تعالي نمي‌ستايم كه خدا او را بهتر از من داند و اگر گناهان او عفو كند از كمال رحمت او غريب نباشد و اگر او را عقوبت نمايد هم اميد باشد كه عاقبة الامر رحمت فرمايد و اين كار امروز به من تعلق گرفته است در طلب حق خود تقصير نخواهم كرد و آن چه امكان دارد در تمشيت كار خلافت تا بر جاده انصاف و معدلت مستمر باشد بخواهم كوشيد.و الحكم لله و اذا اراد الله شيئا والسلام.اين كلمات بگفت و بنشست، مردمان از اطراف و جوانب آواز برآوردند كه سمعنا و اطعنا يا امير و جمله بتجديد با او بيعت كردند، پس يزيد بفرمود تا درهاي خزائن بگشادند و امراء و اعيان و اكابر و معارف و وضيع و شريف را مال‌هاي وافر بخشيدند، پس عزم كرد تا به اطراف نامه‌ها بنويسد و بيعت ستاند.

آغاز بيدادگري يزيد بن معاويه و ارسال نامه‌اش به مدينه

بنا به نقل صاحب [16] تاريخ فتوح والي مدينه مروان حكم بود كه پس از جلوس [ صفحه 49] يزيد بر اريكه قدرت وي را عزل و پسر عم خويش وليد بن عتبه را بجاي او نصب كرد ولي برخي ديگر از مورخين وليد را منصوب از قبل معاويه مي‌دانند بهر صورت اين نكته مورد تسالم و اتفاق همه مورخين است كه يزيد نامه به وليد بن عتبه نوشت و در ضمن آن تأكيد كرد از حضرت حسين بن علي عليهماالسلام و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير بيعت گرفته و ايشان را ملزم به آن نمايد.

متن نامه يزيد بيدادگر به وليد بن عتبه

اما بعد: فان معاوية كان عبدا من عباد الله، اكرمه الله و استخلفه و خوله و مكن له، فعاش بقدر و مات باجل، فرحمه الله، فقد عاش محمودا و مات برا تقيا و كتب اليه في صحيفة....اما بعد: فخذ حسينا و عبدالله بن عمر و عبدالله بن الزبير بالبيعة اخذا شديدا ليست فيه رخصة حتي يبايعوا والسلام. [17] .اما بعد: بدانكه معاويه بنده‌اي بود از بندگان خدا كه حق تعالي او را گرامي داشته و خلافت روي زمين را بوي ارزاني داشت، اكنون به جوار رحمت الهي پيوست و تا مي‌زيست محمود سيرت و مرضي طريقت بود، در حال حيات من را والي عهد خويش گردانيد و چون بر مضمون اين نامه واقف شوي از حسين و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير جدا اخذ بيعت كن و هيچ رخصت و اجازه‌اي ندارند مگر آنكه بيعت نمايند والسلام.

مشورت نمودن وليد بن عتبه با مروان حكم به نامه يزيد

چون وليد از مضمون نامه مطلع شد خوف و وحشت او را فراگرفت و عمل به مضمون نامه را كاري بسيار دشوار تلقي كرد لذا براي رها شدن از اين بن بست و [ صفحه 50] مهلكه مروان حكم را طلبيد و با او به مشورت نشست، ابتداء نامه يزيد را به وي داد تا مطالعه كند و پس از آن گفت:در خصوص اين سه تن چه مصلحت مي‌داني؟مروان گفت: صلاح آن است تا ايشان از هلاكت معاويه با خبر نشده‌اند آنها را بخواني و بيعت با يزيد را به ايشان عرضه كني اگر پذيرفتند كه هيچ در غير اين صورت گردن هر سه را بزني چه آنكه اگر از مرگ معاويه مطلع شوند طبل مخالفت زده و مردم را به بيعت با خويش فرامي‌خوانند آنگاه كار برتر مشكل مي‌شود.البته عبدالله بن عمر مستثنا است زيرا وي مردي است صلح‌جو و هرگز آهنگ قتال و جدال نمي‌كند و اين طور نيست كه براي رسيدن به خلافت حاضر به خون‌ريزي باشد.بلي، اگر مردم يك دل و يك رأي شده و خلافت را تسليم او كنند طالب آن بوده و به اين معنا راضي و خشنود مي‌باشد.بنابراين فعلا مصلحت آن است كه از وي دست برداري و حسين بن علي و عبدالله بن زبير را طلب كرده و از ايشان بيعت بگيري و تو خود مي‌داني كه حسين هرگز با يزيد بيعت نكرده و كارش به منازعه و مقاتله مي‌كشد و به خدا سوگند اگر من به جاي تو بودم با حسين هيچ نگفته بلكه او را گردن مي‌زدم و از اين كار هيچ باك و هراسي به خود راه نمي‌دادم.وليد سر بزير افكند و با حالتي وحشت زده ساعتي به زمين نگريست پس از آن سر برآورد و گفت:كاش هرگز مادر مرا نزاده بود و سخت بگريست.مروان گفت: امير، دلتنگ مباش بلكه آماده شو دستور يزيد را اجراء كني، آل ابوتراب از قديم دشمن ما بودند، عثمان را ايشان كشتند در جنگ با معاويه [ صفحه 51] خون‌ها از ما ريخته‌اند كه احيانا ديده يا شنيده‌اي و دانسته باش اگر در اين كار عجله نكني و حسين از واقعه باخبر شود ديگر بر او دست نيابي و حرمت تو نزد يزيد كم مي‌شود.وليد گفت: ترك اين مقالات كن و در حق فرزند فاطمه جز سخن نيكو كلام ديگري مگو كه يقينا او فرزند پيغمبر است.بهر صورت وليد عبدالله بن عمرو بن عثمان را كه جواني كم سن بود به طلب حضرت امام حسين عليه‌السلام و ابن‌زبير فرستاد عبدالله ايشان را در مسجد يافته و پيغام وليد را محضر مبارك امام عليه‌السلام عرضه داشت.امام عليه‌السلام و ابن‌زبير گفتند: تو بازگرد ما خود نزد وليد خواهيم آمد.عبدالله بن عمرو رفت، ابن‌زبير محضر امام عليه‌السلام عرضه داشت: شما از اين دعوت چه تصور مي‌كنيد؟حضرت فرمودند: معاويه را اجل دريافته و از دنيا رفته و وليد ما را خواسته تا پيش از افشاي اين خبر از ما براي يزيد اخذ بيعت كند و من ديشب در خواب ديدم كه منبر معاويه نگونسار شده و آتش در خانه‌اش افتاده و تعبيرش همين است كه وي از دنيا رفته است.ابن‌زبير عرض كرد: من نيز گمانم همين است، باري شما چه خواهيد كرد؟حضرت فرمودند: چند تن از جوانان با خود برده و آنها را بر در سراي وليد نشانده و خود نيز نزد وي مي‌روم.ابن‌زبير عرض كرد: جانم به فدايت هراس دارم كه گزندي به شما برسد.حضرت سخناني فرمودند كه براي وي تسكين خاطر حاصل شد.در اين سخنان بودند كه فرستاده وليد دوباره به طلب ايشان آمد، حضرت امام حسين عليه‌السلام فرمودند:چند اين سخن را مي‌گوئي؟ اگر كسي نيامد من البته خواهم آمد. [ صفحه 52] فرستاده وليد بازگشت و كلام حضرت را بازگو نمود.مروان گفت: فريب داده و نخواهد آمدوليد گفت: اين طور نيست، حسين غدار و فريبنده نمي‌باشد.حضرت امام حسين عليه‌السلام برخاسته گروهي از موالي و غلامان خود را خوانده فرمودند:وليد مرا به منزل خود خوانده و چنين مي‌دانم كه مرا مكلف به امري خواهد نمود كه مقرون به اجابت نمي‌باشد و در عين حال از مكر و حيله او در امان نيستم، باري شما سلاح پوشيده و با من بيائيد و چون به درون خانه رفتم شما بيرون درب منتظر من نشسته هرگاه بانگ من شنيدند به درون وارد شويد و او را كفايت كنيد پس حضرت به منزل وليد تشريف برده و وقتي وليد را ملاقات نموده و ملاحظه كردند كه مروان نيز در آنجا است، فرمودند:فرمودند: پيوند رحم بهتر از قطع آن است و از اينكه شما را با يكديگر موافق و آشتي ديدم خوشدل گرديدم [18] خداوند متعال بين شما را اصلاح نمايد، البته آن دو جواب اين سخن حضرت را ندادند و وليد خبر مرگ معاويه را محضرش عرضه داشت، حضرت كلمه استرجاع بر زبان راندند (يعني فرمودند: انا لله و انا اليه راجعون) سپس وي نامه يزيد بيدادگر را در خصوص اخذ بيعت خواند، حضرت فرمودند:تو هرگز به بيعت پنهاني راضي و قانع نخواهي بود پس بهتر است آشكارا مبايعت كنم كه مردم همگي در جريان واقع شوند، بنابراين هنگامي كه صبح شد هر چه صلاح باشد به انجام رسانم. [ صفحه 53] چون وليد مردي صلح طلب بود و عافيت دوست بود، عرض كرد: به نام حق تعالي مراجعت فرمائيد و بامداد براي بيعت تشريف بياوريد.مروان مردود گفت: به خدا سوگند اگر حسين بدون بيعت الآن برود ديگر بر او دست نيابي مگر مردم بسياري كشته شوند لذا او را بازدار تا بيعت نمايد يا اگر بيعت نمي‌كند وي را به قتل برسان.در اين هنگام حضرت از جاي برخاسته به مروان فرمود:يابن الزرقاء أتقتلني ام هو كذبت...اي پسر زن كبود چشم تو مي‌تواني مرا كشت يا او، به خدا سوگند دروغ گفتي، هيچ كدام را قدرت آن نيست سپس آن جناب روي مبارك به وليد نمود و فرمود:ما اهل بيت نبوت و معدن رسالت و محل نزول ملائكه‌ايم، چون مني با يزيد شراب خور فاسق چگونه بيعت كند، اين بفرمود و سپس با غلامان به منزل خود مراجعت فرمود.مروان به وليد گفت: فرمان من نبردي و وي را نكشتي، ديگر بر او دست نخواهي يافت.وليد گفت: واي بر تو، ديگري را توبيخ كن، به كاري كه هلاك دين من در آن است مرا راهنمائي مي‌كني؟!هرگز بر خود نمي‌پسندم كه او را به قتل آورم و اگر آن حضرت مي‌فرمايد با يزيد بيعت نمي‌كنم نمي‌توان وي را به اين جرم كشت، به خداي عالميان قسم او ميزان طاعت است و اگر كسي دستش به خون پاك وي آلوده شود نزد خدا بس سبك و خفيف خواهد بود.مروان كه به اين گفته‌ها معتقد نبود و آن را باور نداشت به ناچار هيچ نگفت تنها از روي تمسخر و استهزاء وي را تصديق كرد.مؤلف گويد: [ صفحه 54] اين اتفاق و گفت و شنود ميان حضرت امام حسين عليه‌السلام و وليد و مروان شب شنبه بيست و هفتم رجب واقع شد كه حضرت پس از خروج از نزد وليد به منزل خويش برگشته و در آنجا مستقر شدند كه روز بعد براي بيعت دوباره به مجلس وليد تشريف ببرند.در تاريخ اعثم كوفي گفتگو ميان حضرت امام حسين عليه‌السلام و وليد و مروان را اين طور تقرير نموده است:بگوئيد مرا براي چه مهم طلب كرده‌ايد؟وليد گفت: از جهت آن كه با يزيد بيعت كني كه جمله مسلمانان بدو راضي شده‌اند و با وي بيعت كرده‌اند.امام حسين فرمود: اين كار بزرگي است در خفيه راست نيايد فردا كه اين خبر فاش گردد و از مردمان بيعت بگيريد آنگاه ما را بخوانيد تا آنچه صلاح باشد بجاي آوريم.وليد گفت: يا اباعبدالله سخني نيكو گفتي و گمان من به فضل و كمال بزرگواري تو همين بود، به سعادت بازگرد تا فردا در مسجد خلائق جمع شوند.مروان گفت: اي امير تو را سهوي افتاد، دست از او مدار و همين ساعت او را محبوس كن يا بنشان و گردن بزن كه اگر حسين از اين سراي بيرون شود بعد از آن بر او قادر نشوي.امام حسين به خشم به جانب او بازگشت و گفت:كدام كس را زهره‌ي آن باشد كه تند در من نگرد، اي پسر زن بدكار تو مرا گردن زني يا فرمائي، برخيز و خود را بنماي تا بداني، بعد از آن روي به وليد كرد و فرمود تو نمي‌داني كه ما اهل بيت رسالتيم و خانه ما محل رحمت و جاي آمد و شد فرشتگان است، يزيد كيست كه با او بيعت كنم، او مردي است خمار و فاسق، لكن آنچه گفتم فردا بامداد به جمع حاضر خواهم شد و هر سخني كه بايد در برابر مردم [ صفحه 55] بگويم خواهم گفت.امام عليه‌السلام اين سخنان را به آواز بلند مي‌فرمود و اصحاب آن حضرت كه گوش بر آواز بودند چون آواز آن سرور را شنيدند شمشيرها از زير جامه بيرون آوردند و قصد كردند كه خويشتن را در سراي وليد اندازند، امام حسين بيرون آمد و ايشان را فرمود باز جاي خود شدند و آن حضرت به منزل خويش آمد.مروان به وليد گفت: سخن من نشنيدي و حسين را حبس نكردي از چنگالمان بدر رفت به خدا سوگند اگر او را حبس كرده يا مي‌كشتي از اين دغدغه و غوغا خلاصي مي‌يافتيم.اين سخنان در ميان بود كه جنجالي برخاست و گروهي از اهل مدينه نزد وليد آمده و گفتند:به چه جرمي عبدالله مطيع را حبس كرده‌اي؟ بگو او را آزاد كنند و الا خود ما او را از زندان رها مي‌كنيم.مروان گفت: او را به فرمان يزيد محبوس كرده‌ايم، مصلحت آن است كه كه ما و شما نامه‌اي به يزيد بنويسيم هر چه او گفت عمل نمائيم.ابوالجهيم حذيفة العدي برخاست و گفت: شما و ما نامه‌اي نوشته و بكسي داده تا به شام برده و جواب آن را بياورد و تا نامه رسان مي‌آيد عبدالله مطيع در زندان حبس باشد.خويشان عبدالله مطيع از جاي برخاستند و گفتند: ما هرگز نگذاريم كه او در حبس باشد پس روي به زندان آورده و عبدالله را از آن بيرون آوردند و هيچكس مانع و مزاحم آنها نشد.وليد از اين بي‌حرمتي دلتنگ شده قصد كرد آن حال را به يزيد بنويسد و از بني‌عدي شكايت كند ولي بعدا چون مصلحت نديد ترك آن نمود.بهر صورت روز ديگر حضرت امام حسين عليه‌السلام از منزل خود بيرون آمد تا [ صفحه 56] معلوم كند چه خبر است.مروان در كوي به آن حضرت رسيد گفت:يا اباعبدالله تو را نصيحتي مي‌كنم و در آن جز خير شما غرض ديگري ندارم و آن اين است كه صلاح شما در آن است كه با يزيد بيعت كني تا رنج و مشقتي نبيني و از اين گذشته آتش اين فتنه فرونشيند.امام عليه‌السلام فرمودند: انا لله و انا اليه راجعون، امروز اسلام ضعيف گشته و مسلمانان به بلائي مبتلاء شده‌اند، اي مروان يزيد كيست كه تو من را به بيعت او مي‌خواني در حالي كه خود مي‌داني او مردي شراب خوار و فاسق است، سخني كه گفتي بسيار قبيح و بدون اينكه درباره‌اش فكر كرده باشي ايراد نمودي من تو را بدين نصيحت كه از هزار ملامت بدتر است مذمت نكرده زيرا از تو همين ساخته است، تو هنوز از مادر زائيده نشده بودي كه حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم بر تو لعن كرد، اي دشمن خدا نمي‌داني كه ما اهل بيت رسول خدائيم و هميشه حق بر زبان ما رفته است، از جد خود محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم شنيدم كه فرمود:خلافت بر آل ابوسفيان حرام است، هرگاه معاويه را بر منبر من ديديد شكمش را پاره كنيد به خدا سوگند كه اهل مدينه او را بر منبر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ديدند ولي هيچ نگفتند و احترام كلام جدم را نگاه نداشتند لذا خداي متعال ايشان را به يزيد مبتلا كرد.مروان از سخنان امام عليه‌السلام در خشم شد و گفت:به خدا سوگند دست از تو برندارم تا با يزيد بيعت كني.امام عليه‌السلام فرمود: دور شو از من اي پليد، ما اهل بيت طهارتيم، خداي تعالي اين آيه در شأن ما فرستاده:انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرامروان سر به زير انداخت و هيچ نگفت. [ صفحه 57] سپس امام عليه‌السلام كلماتي چند مشعر بر ملامت و سرزنش آن مردود فرمود كه وي به خشم آمد و به نزد وليد رفت و آنچه از آن حضرت شنيده بود را به وي گفت و پس از آن در نامه‌اي آنچه واقع شده بود را براي يزيد نوشت و نامه را براي وي ارسال داشت.

گريختن عبدالله بن زبير به طرف مكه و گرفتار شدن عبدالله بن مطيع

پس از ارسال نامه ياد شده به يزيد وليد كسي را به نزد عبدالله بن زبير فرستاد و او را نزد خود خواند، عبدالله به فرستاده وليد گفت: چنان كنم كه امير فرمان داده، بوي بگو او خود نزد تو خواهد آمد.رسول نزد وليد آمد و سخن او را بازگو نمود.وليد بار ديگر شخصي را نزد ابن‌زبير فرستاد و او را طلب كرد و اين خواندن و طلب نمودن پياپي و مكرر صورت گرفت تا جائي كه غلامان و خدمتكاران وليد به طور صريح به ابن‌زبير مي‌گفتند: بيا نزد امير و با او بيعت كن و در غير اين صورت دستور دهد تا سرت را بردارند.برادر عبدالله كه جعفر نام داشت نزد وليد آمد و تقاضا نمود كه وي در طلب عبدالله تعجيل نكند وليد سبب نيامدن و تعلل ورزيدن عبدالله را جويا شد.جعفر گفت: چون مأموران امير مكرر و به طور پياپي بدنبال وي آمده‌اند خاطر عبدالله از اين جهت مشوش گشته و او را ترسي عارض گرديده صلاح آن است كه امروز را شما صبر كنيد و مأموران خويش را فراخوانده و فردا بامداد او خود به نزد شما خواهد آمد.وليد گفت: اين سهل است مثل من و برادر تو همچنان است كه خداوند تعالي مي‌فرمايد: ان موعدهم الصبح، اليس الصبح بقريب [19] پس كس فرستاد و مأموران [ صفحه 58] را طلبيد و دستور داد تا سراي عبدالله بن زبير را كه محاصره كرده بودند ترك كنند چون شب فرارسيد عبدالله بن زبير برادران خود را طلب كرد و گفت:صلاح در آن است كه همين امشب گريخته و به مكه رويم، شما از شارع اعظم رفته و من از بيراهه روان مي‌شوم، زيرا يقينا وليد كسي را به طلب من خواهد فرستاد و وقتي مرا در خانه نيابند به تفحص و تجسس برآمده و حتما مرا تعقيب خواهند نمود پس براي اينكه به من دست نيابند بهتر است من از بيراهه بيايم.برادران عبدالله حسب دستور او از شارع اعظم به مكه حركت كرده و خودش بهمراهي جعفر شبانه از مدينه گريخت و از بيراهه به طرف مكه فرار كرد.بامداد فردا وليد عبدالله زبير را طلبيد ولي او را نيافت و پس از تفحص و تجسس معلوم شد كه وي گريخته وليد در خشم شد، مروان گفت:وقتي امير نصيحت ناصحان را نپذيرد و به صلاح‌انديشي ايشان وقعي ننهد امر چنين باشد، عبدالله به جائي غير از مكه نمي‌رود، افرادي چند را به طلبش بفرست تا او را دستگير كرده و بياورند به نقلي هشتاد نفر سواره همراه يكي از موالي بني‌اميه و به نقل ديگر سي شتر سوار بدنبال وي فرستاد تا او را هر كجا ديدند گرفته و بياورند.سواران در راندن مركب‌ها مبالغه كرده و آنچه كوشش كردند او را نيافتند و آن روز وليد بجهت سرگرم شدن به دستگير نمودن ابن‌زبير از امام عليه‌السلام منصرف شد بهر صورت وقتي گروه اعزامي وليد از تفحص بازگشته و اظهار نمودند كه ابن‌زبير را نيافته‌اند وليد ملول و دلتنگ شد سپس چند تن از مأموران را فرستاد تا خويشان و خدمتكاران ابن‌زبير را گرفته و محبوس نمايند، ابن‌زبير پسر عمي داشت بنام عبدالله مطيع كه مادرش عجما دختر مامر بن فضل بن عفيف بود، او را گرفتند و همراه عده ديگري از خويشاوندان ابن‌زبير زنداني نمودند پس از اين واقعه يكي از خويشان ابن‌زبير نزد عبدالله بن عمر رفت و گفت: [ صفحه 59] وليد عبدالله مطيع را بي‌گناه محبوس كرده اگر تو را بيرون مي‌آوري كه هيچ و الا ما خود رفته و با جنگ و جدال آزادش مي‌كنيم و اگر جانمان هم در اين راه از دست بدهيم باكي نيست.عبدالله بن عمر گفت: عجله نكنيد و فتنه و آشوب راه نياندازيد تا در اين كار بيانديشم، پس كسي را فرستاد و مروان را بخواند و چون مروان نزدش حاضر شد عبدالله بن عمر او را نصيحت بسيار كرد و گفت ظلم و ستم را كنار گذاريد تا خدا معين و ياور شما باشد، عبدالله مطيع چه جرمي كرد، كه او را محبوس كرديد، در همين گيرودار جواب نامه مروان و وليد از طرف يزيد رسيد و مضمونش اين بود:نامه شما رسيد و مطلب معلوم شد، آن چه از اخبار اهل مدينه و رغبتشان به بيعت من ياد كرده بوديد دانستم يك بار ديگر مردم را بخوانيد و در اخذ بيعت از ايشان مبالغه و تأكيد كنيد و از عبدالله بن زبير دست بداريد كه او در هر كجا باشد مورد غضب و سخط، قرار خواهد گرفت روباه از مهتاب كجا مي‌تواند بگريزد و با جواب اين نامه سر حسين بن علي را نزد من فرست اگر بر اين نحو كه گفتم عمل نمودي جايزه با ارزشي نزد من داري و علاوه بر آن تو را امير سپاه خواهم نمود تا صاحب دولت و نعمت وافري گردي والسلام.نامه يزيد كه بدست وليد رسيد و از مضمونش مطلع گرديد سخت دلتنگ شد و گفت:لا حول و لا قوة الا بالله اگر يزيد تمام دنيا را با انواع زخارفش بمن دهد هرگز در خون فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم شريك نخواهم شد.

شكايت حضرت امام حسين بر سر روضه منور رسول خدا از جفاي امت

قبلا گفتيم كه حضرت امام حسين عليه‌السلام از منزل وليد به خانه خويش بازآمدند چون شب شد به زيارت قبر منور و مرقد مطهر جد بزرگوار خويش رفته عرضه [ صفحه 60] داشت:يا رسول الله من حسين بن علي فرزند و دختر زاده توام كه مرا در بين اين امت بيادگار گذاشته و به اطاعت من امر فرمودي، گواه باش كه امت تو مرا ياري نكردند و قدر من را ضايع نموده و پاس حرمت من و قرابت تو را نگاه نداشتند، اينك شكايت به تو آورده‌ام، پس به نماز مشغول شده و تا بامداد در ركوع و سجود بود.وليد جهت تحقيق آن شب كسي را به سراي حضرت فرستاد چون جنابش را نيافتند به وليد خبر دادند، وليد گفت:شكر خداي را كه از اين شهر برفت و ما به مؤاخذه خون پاكش مبتلا نشديم، صبحگاه آن شب حضرت به خانه مراجعت فرمود و شب ديگر بر همين منوال بر سر تربت مقدس مصطفي آمد و چند ركعت نماز بجا آورد و پس از فراغت از آن با حق سبحانه و تعالي مناجات كرد و گفت:خدايا اين تربت پيغمبر تو محمد بن عبدالله است و من پسر دختر او هستم و چنين واقعه‌اي كه تو از آن آگاهي پيش آمده است و تو بر حالم آگاه و از ضميرم مطلع هستي، تو مي‌داني كه معروف را دوست داشته و منكر را كراهت دارم، خدايا بحق اين تربت پاك و بحق آن كس كه در اين خاك خفته است آنچه رضاي تو و رضاي پيغمبرت هست برايم ميسر گردان، سپس بسيار گريست و سر بر خاك پاك پيغمبر نهاد در خواب رفت و در خواب جد خود رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را ديد با گروهي از فرشتگان مي‌آيد. جمعي از دست راست و گروهي از دست چپ و فوجي از پيش و برخي از پشت، بدين هيئت نزديك او آمدند پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله او را گرفت و به سينه خودش چسبانيد و ميان ديدگانش را بوسيد و فرمود: مي‌بينم در اين نزديكي جماعتي كه ادعاي اسلام مي‌كنند ترا در زمين كربلاء بكشند و تو تشنه باشي و تو را آب ندهند با اين همه اميد دارند كه در روز قيامت ايشان را شفاعت كنم خداي تعالي شفاعت من را نصيب ايشان نكند و در آن سرا هيچ حظ [ صفحه 61] و بهره‌اي به آنها ندهد، فرزندم پدر و مادرت نزد من بوده و آرزوي لقاء تو را دارند و براي تو در بهشت درجاتي است كه تا شهادت نيابي بدان درجات نخواهي رسيد.امام عليه‌السلام عرض كرد:يا جداه مرا نزد خويش نگاه دار كه مرا به مراجعت در دنيا حاجتي نيست.پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: مي‌بايد كه سعادت شهادت را دريابي آن‌گاه به انواع درجات و ثوابي كه باري تعالي وعده داده است برسي.سپس امام عليه‌السلام از خواب برخاست و آن خواب را به اهل بيت خويش بازگو فرمود، ايشان سخت دلتنگ شدند به طوري كه آن روز هيچكس از اهل بيت آن مظلوم غمگين‌تر نبود.

آغاز حركت سيد مظلومان از مدينه منوره به مكه معظمه

پس از آنكه سيد مظلومان عليه‌السلام آن خواب را ديدند و به اهل بيت فرمودند دو شب بعد از آن تصميم گرفتند از مدينه خارج شده و به طرف مكه حركت كنند لذا نيم شبي كه بامدادش از مدينه بيرون رفتند به سر روضه مطهر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم آمده و چند ركعت نماز خوانده و جد خويش را وداع كرده و به خانه برگشتند چون صبح شد محمد بن حنفيه به منزل آن حضرت آمد و به آن جناب عرض نمود:اي برادر جان من فداي تو باد هيچ كس را در عالم از تو دوست‌تر ندارم و تو از جان من نزد من عزيزتري به حكم اخوت كه ما هر دو از يك صلبيم و تو به منزله چشم من بوده و بزرگ‌تر اهل بيت امروز تو بوده و از سادات اهل بهشت خواهي بود مي‌خواهم كه تو را نصيحتي كنم و تو آن را از من قبول كني.حضرت فرمودند: اي برادر بگو چه انديشيده‌اي كه قول تو درباره من بدون [ صفحه 62] غرض مي‌باشد.محمد عرض كرد: مصلحت آن است كه خود را از يزيد و شهرهائي كه به او نزديك است دور بداري به طوري كه بتواني مردمان را به بيعت با خويش دعوت نمائي حال اگر مردم با تو بيعت كرده و اطاعتت را نمودند البته بايد شكر باري تعالي بجا آوري و اگر از آن سرباز زده و ديگري را اطاعت نمودند اين حركت به دين و عقل و مروت و فضل تو قطعا ضرري نخواهد رساند.از آن هراس و وحشت دارم كه به شهري روي و جماعتي به هواخواهي تو برخاسته و جمعي ديگر با تو مخالفت نموده در نتيجه ميان تو و ايشان كار به مجادله و منازعه كشد و تو را شهيد كرده و خونت را ضايع نمايند.حضرت فرمودند: نيكو نصيحت نمودي، حال صلاح مي‌داني به كدام شهر روم؟محمد گفت: ابتداء به مكه فرود آي، اگر اهل آنجا با تو بيعت كردند فهو المراد و در غير اينصورت به يمن رو كه اهلش با تو بيعت نموده و اطاعتت را خواهند نمود و اگر آنها نيز اطاعت ننمودند چاره‌اي نيست مگر آنكه به كوهها روي و از شهري به شهري پيوسته بگردي و منتظر باشي كه كار به كجا مي‌كشد حضرت فرمودند: به خدا قسم اگر مرا در دنيا هيچ ياري نباشد با يزيد بيعت نكنم چه آنكه پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم او را نفرين نموده و فرموده است: اللهم لا تبارك في يزيد.سپس هر دو برادر چندان گريستند كه محاسن مباركشان از اشگ تر شد.محمد بر آن شد كه تهيه اسباب و ساز و برگ ديده و در ركاب جلالت مآب آن حضرت از مدينه خارج شود حضرت او را امر به توقف نمود و فرمود:تو در همين شهر بمان و از طرف من در كارها ناظر باش و اخبار و قضايا را براي من بازگو سپس امام عليه‌السلام وصيت نامه‌اي بدين مضمون در قلم آوردند. [ صفحه 63]

وصيت نامه امام مظلوم به برادرشان محمد بن حنفيه

بسم الله الرحمن الرحيمهذا ما اوصي به الحسين بن علي بن ابيطالب الي اخيه محمد المعروف بابن الحنفية ان الحسين يشهد ان لا اله الا هو وحده لا شريك له و ان محمدا صلي الله عليه و آله عبده و رسوله، جاء بالحق من عند الحق و ان الجنة و النار حق، و ان الساعة آتية لا ريب فيها و ان الله يبعث من في القبور، و اني لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما و انما خرجت لطلب الاصلاح في امة جدي، اريد ان آمر بالمعروف و انهي عن المنكر و اسير بسيرة جدي و ابي علي بن ابي‌طالب، فمن قبلني بقبول الحق، فالحق اولي (فالله اولي خ ل) بالحق و من رد علي هذا اصبر حتي يقضي الله بيني و بين القوم بالحق و هو خير الحاكمين، و هذه وصيتي يا اخي اليك و ما توفيقي الا بالله عليه توكلت و اليه انيب.بسم الله الرحمن الرحيماين وصيتي است كه حسين بن علي به برادر خود محمد كه معروف به ابن‌حنفيه است فرمايد:حسين گواهي مي‌دهد كه خداي تعالي يكي است و او را شريكي نمي‌باشد و محمد صلي الله عليه و آله بنده و فرستاده خداست، از جانب حضرت حق تبارك و تعالي حق را آورده است.شهادت مي‌دهد بهشت و دوزخ حق بوده و قيامت بدون هيچ ترديدي خواهد آمد و حق جل و علي مردگان در قبور را زنده نموده و از گورها بيرون مي‌آورد.و گواهي مي‌دهم كه از مدينه به قصد فساد و تكبري و داعيه سلطنت بيرون نيامدم بلكه براي اصلاح در ميان امت جدم آهنگ خروج كردم كه امر به معروف و نهي از منكر نمايم و به سيرت پسنديده جد خود احمد مختار و پدر گراميم حيدر [ صفحه 64] كرار رفتار نمايم.پس هر كه قول مرا كه حق محض است قبول كند باري تعالي اولي و سزاوارتر است به اينكه حق را از او بپذيرد و آنكس كه سرباز زند و بر من رد كند صبر كنم تا خداوند حكم فرمايد.

گفتگوي عبدالله بن عباس با سيد مظلومان و رأي خود را بيان نمودن

در آستانه خروج سيد مظلومان عليه‌السلام از مدينه و حركت به جانب مكه عبدالله بن عباس محضر با سعادت آن حضرت مشرف شد و عرضه داشت:من چنان مصلحت مي‌بينم كه با يزيد بيعت كني و چنانكه در روزگار معاويه صبر نمودي در ايام يزيد نيز صبر كني باشد كه از حكم الهي لطيفه‌اي ظاهر گردد كه در ضمن آن مقصود تو حاصل گردد.حضرت فرمود: چه مي‌گوئي، من آن كس نيستم كه با يزيد بيعت كنم و حال آنكه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در حق او گفته است آن چه گفته است.عبدالله بن عباس گفت: راست مي‌گوئي اي اباعبدالله من خود از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مي‌فرمود: من را با تو چه كار اي يزيد، لا بارك في يزيد كه او فرزند من و فرزند دختر من حسين را خواهد كشت.سپس امام عليه‌السلام فرمود: اي عبدالله تو چه مي‌گوئي در حق جماعتي كه ايشان پسر دختر رسول خدا را از سرا و وطن و مولدش بيرون نموده و از مجاورت حرم و زيارت تربت جد او محروم گردانند و وي را بترسانند تا در هيچ موضع و وطن و مأوي قرار نتواند گرفت و قصد كشتن و ريختن خون او كنند و او را گناهي نباشد.عبدالله گفت: جز اين نگويم كه ايشان كافر بوده و لا يأتون الصلوة الا و هم كسالي و لا يذكرون الله الا قليلا فلن تجد له سبيلا، اما تو اي پسر رسول خدا امير و سرور ابراري و پسر رسول خدا و پسر دختر محمد مصطفي و نور ديده علي [ صفحه 65] مرتضي هستي، گمان مبر كه خداي تعالي از افعال ظالمان غافل باشد، گواهي مي‌دهم كه هر كس رغبت از مجاورت و محاورت جد تو بگرداند او را در آن جهان هيچ حظ و نصيب نباشد.امام عليه‌السلام فرمود: اللهم اشهد.عبدالله بن عباس گفت: جان من فداي تو باد اين طور مي‌نمايد كه خبر از وفات خويش مي‌دهي و من را از واقعه خود آگاه مي‌كني و از من طمع مدد و معاونت مي‌داري، به آن خدائي كه جز او خدائي نيست اگر در پيش تو شمشير زنم تا هر دو دست از من بيفتد، هنوز حق تو نگذارده باشم.

گفتگوي عبدالله بن عمر با سيد مظلومان و اظهار رأي خود محضر آن جناب

عبدالله بن عمر گفت:اي پسر عباس دست از اين سخن بدار، سپس روي به امام حسين عليه‌السلام نمود و عرض كرد:اي اباعبدالله، اين قصد كه كرده‌اي فسخ كن و در مصاحبت ما به جانب مدينه بازگرد چنانكه ديگران با يزيد بيعت كردند، تو نيز با او بيعت نما و از خانه خويش و حرم جد خود غائب مشو و اگر با يزيد بيعت نكني تو را با اكراه بر بيعت او بخوانند و نمي‌گذارند تا امن و فارغ در وطن خود باشي. امام عليه‌السلام فرمود: لعنت بر چنين سخن باد، آيا من در كار خود بر خطاء هستم كه تو من را از آن بر حذر مي‌داري؟عبدالله بن عمر گفت: تو بر خطاء نيستي و امكان ندارد كه خداي تعالي پسر دختر رسول خويش را بر سهو و خطاء دارد اما مگر نشنيده‌اي كه گاهي زمانه پوستين واژگونه پوشد، از آن مي‌ترسم كه دشمن در روي تو درآيد و كاري كند كه طاقت آن را نداشته باشي لذا مصلحت آن است كه با ما اتفاق نموده و به جانب مدينه بازگردي. [ صفحه 66] امام عليه‌السلام فرمود: هرگز با يزيد بيعت نكنم بلكه به سنت جد خود محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سيرت پدر خويش علي مرتضي خواهم رفت هر كس متابعت من نمايد و سخن حق از من قبول كند سعادت و سلامت يابد و هر كس ابا كرده و از دائره اطاعت من بيرون رود صبر كنم تا آن وقت كه خداي تعالي ميان من و او حكم كند و هو خير الحاكمين.سپس روي به برادر خود محمد بن حنفيه نمود و فرمود:خدا توفيق را رفيق تو كند، اينك تو را وداع مي‌كنم والسلام علي من اتبع الهدي و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.بعد از آن وصيت نامه را به برادر خود داده و او را وداع كرد و با اهل بيت و اصحاب و عشاير به جانب مكه روان شد.

گفتگوي امام با عليا مخدره ام سلمه

عليا مخدره ام‌سلمه كه همسر پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم بود وقتي از قصد آن جناب مطلع شد خدمتش آمد و عرض كرد:فرزندم تقاضاي من از شما اين است كه سفر عراق را ترك نموده و من را در فراقت غمگين نفرمائي زيرا جد بزرگوارت خاتم الانبياء صلي الله عليه و آله و سلم به من خبر داده كه تو را در سرزمين عراق شهيد مي‌كنند.امام عليه‌السلام فرمود:اي مادر من نيز به اين مسئله آگاه بوده و خوب مي‌دانم كه در كدام روز مرا كشته و قاتلم چه كسي بوده و مدفن خود و شهداي اهل بيتم كجا است و اگر بخواهي هم اكنون مشهد خود را بتو نشان دهم تا بداني آنچه تو گفتي از من پنهان و پوشيده نيست، سپس با دست مبارك اشارتي فرمود تا زمين كربلاء را آن مخدره ديد و معسكر و مصرع ياران و فرزندان آن حضرت را مشاهده كرد، آن عليا مخدره بسيار گريست و ناله و افغان نمود.امام عليه‌السلام فرمود: خواست خدا است كه من را مقتول و خواهران و دخترانم را [ صفحه 67] اسير ببيند و ايشان را شهر به شهر بگردانند و هيچ كس ايشان را ياري نكند.ام‌سلمه عرضه داشت: آن روزي كه جد اطهرت اين حديث را براي من گفت يك قبضه خاك كربلاء را عطا فرمود كه در شيشه نگاه دارم.امام عليه‌السلام فرمود: آري به خدا قسم كه من را در آن سرزمين به قتل رسانده و خونم را خواهند ريخت و اگر خود بدان سرزمين نروم در هر كجا كه باشم البته به قتل خواهند رساند سپس مشتي ديگر از تربت كربلاء را به ام‌سلمه داده و فرمود: اين را نيز نگاه دار و آن روز كه اين هر دو خون تازه شوند يقين بدان كه من را در كربلاء كشته‌اند.

گفتگوي عمر بن علي بن ابيطالب با امام مظلوم

از عمر بن علي بن ابيطالب عليه‌السلام روايت شده كه گفت:چون امام مظلوم عليه‌السلام در مدينه بيعت با يزيد را نپذيرفت خدمتش رفتم و آن حضرت را تنها يافتم عرض كردم: يا اباعبدالله جانم فدايت حضرت مجتبي عليه‌السلام از پدرم علي مرتضي صلوات الله عليه چنين نقل فرمود، پس مرا چنان گريه گرفت كه صدايم بلند شد و ديگر نتوانستم سخن بگويم.حضرت مرا به سينه خويش گرفته و فرمود: تو را خبر داد كه مرا به درجه شهادت خواهند رساند؟عرض كردم: از تو دور باد يابن رسول الله.باز فرمود: بحق رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم به قتل من اخبار فرمود؟عرضه داشتم، بلي،اي كاش كه با يزيد بيعت فرمائي.حضرت فرمود: اميرالمؤمنين عليه‌السلام مرا خبر داد كه خاتم الانبياء صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند:مرا و پدرم را به درجه شهادت خواهند رساند و تربت من با مرقد مطهر آن جناب نزديك خواهد بود چنين مي‌پنداري كه آن چه تو دانسته‌اي من ندانم؟ به [ صفحه 68] خدا سوگند كه من تن به خواري ندهم، بتول عذراء از آن چه ذريه طاهره او از فاسقان امت ديده‌اند نزد پدر بزرگوارش شكايت كرد و آنان كه اولاد بانوي دو سرا را آزار كرده‌اند داخل بهشت نشوند. [ صفحه 69]

حركت سيد مظلومان از مدينه منوره به مكه معظمه

اشاره

سحر بلبلي گفت با باغبان جفاي تو سهل است داد از خزان‌چون آهنگ رفتن كند گل ز باغ ز چشمان من خون رود ني زراع‌اثر بين كه در برگ ريزان بود كه خونابه از برگ ريزان بودخزان گشت گلبن سفر كرد يار نه كمتر زبرگي تو اشكي ببارسفر كرد شاه شهيدان حسين ز شهر مدينه با فغان و شين‌كجا دل بماند كه محمل رود چو كرد از پيش تا به منزل رودبه روايت مرحوم مفيد در ارشاد شب يكشنبه دو روز از ماه رجب باقي مانده در نيم شب سيد مظلومان سلام الله عليه از مدينه به آهنگ مكه خارج شدند.مرحوم شيخ مفيد باسناد خود از حضرت امام صادق عليه‌السلام نقل نموده كه آن جناب فرمودند:هنگامي كه حضرت ابي‌عبدالله الحسين سلام الله عليه از مدينه خارج شدند فوج فوج از فرشتگان آن حضرت را ملاقات كرده در حالي كه بر دست آنها حربه‌ها بود و بر شتراني از شتران بهشتي سوار بودند، بر آن حضرت سلام كرده و عرضه داشتند: اي حجت خدا بر بندگان حق تعالي در چند مورد بواسطه ما جدت و تو را مدد كرده، اكنون نيز در خدمت شما هستيم.حضرت فرمودند: وعده‌گاه شما محل قبر من مي‌باشد و آن زميني است كه در آنجا به شهادت مي‌رسم و آن كربلاء مي‌باشد، وقتي به آنجا وارد شوم نزد من آييد.عرضه داشتند:اي حجت خدا بفرما تا فرمان برده و اطاعت كنيم و اگر از [ صفحه 70] دشمن در هراسي اجازه دهيد تا با شما باشيم.حضرت فرمودند: آنها راهي به من ندارند و زياني به من نرسانند تا وقتي كه به آن زمين برسم.سپس گروهايي از اجنه مسلمان محضر مباركش آمده و عرض كردند:اي سيد ما، ما شيعه و ياران شما هستيم بفرما هر چه خواهي به انجام رسانيم و اگر دشمني داري دستور فرما تا شر او را از شما بازگردانده و كفايتش نمائيم.حضرت فرمودند: خدا جزاي خير به شما دهد آيا كتاب خدا كه بر جد من رسول الله نازل شده است را نخوانده‌ايد كه: اينما تكونوا يدرككم الموت و لو كنتم في بروج مشيدة. [20] .و نيز نديده‌ايد كه حق تعالي فرموده: لبرز الذين كتب عليهم القتل الي مضاجعهم [21] .اگر من در جاي خود بمانم اين خلق ننگين به چه آزمايش شوند و چه كسي در قبر من در كربلاء ساكن گردد با اينكه خداوند در روز دحوالارض آن را براي من انتخاب كرده و پناه شيعيان قرار داده تا مأمن آنها باشد و لكن روز شنبه كه روز عاشوراء است حاضر شده و در آخر آن روز كشته مي‌شوم و پس از من هيچ يك از اهل و خويشان و برادران و خاندان من كه مطلوب دشمنان باشد باقي نماند و سر من را براي يزيد لعنة الله عليه ببرند.جنيان گفتند:اي حبيب خدا سوگند به ذات اقدس الهي اگر امر تو واجب الاطاعه نبود و مخالفت فرمانت جائز مي‌بود همه دشمنانت را مي‌كشتيمحضرت فرمودند: به خدا قسم ما از شما بر آنها قادرتر هستيم منتهي ما از توانائي و قدرتي كه داريم استفاده نكرده تا هر كس كه هلاك شود از روي برهان و دليل بوده و آن كس هم كه زنده مي‌گردد و هدايت مي‌شود از روي دليل و [ صفحه 71] برهان باشد.

گفتار مرحوم حاج ميرزا رفيع گرمرودي در كتاب ذريعة النجاة

مرحوم حاج ميرزا رفيع گرمرودي در كتاب ذريعة النجاة فرموده:اگر سؤال شود كه خروج حضرت سيدالشهداء سلام الله عليه از مدينه به مكه و از آنجا به كوفه چه حكمت و مصلحتي داشت با اينكه آن حضرت به علم امامت و اخبار جد بزرگوارش مي‌دانست كه گروه ظالمين او را در آن سرزمين خواهند كشت چنانچه خود حضرتش به آن نيز خبر داده بودند.در جواب مي‌گوئيم:اولا: اين مسئله از مسائل غامضه و مشكله‌اي است كه علم آن موكول به خود آنها بوده در مسئوليت ما نيست و اساسا راجع به اطلاع آن هيچ تكليفي بر ما نمي‌باشد.ثانيا: ذوات مقدسه معصومين سلام الله عليهم اجمعين چون به عقيده ما هيچ خلاف و عصياني از ايشان صادر نمي‌شود چه صغيره و چه كبيره فلذا آنچه را كه مي‌گويند يا عمل مي‌كنند محبوب و مرضي نزد خداست بنابراين خروج حضرت ابي‌عبدالله الحسين عليه‌السلام از مدينه مورد رضايت حق سبحانه و تعالي بوده.ثالثا: بني‌اميه لعنة الله عليهم بخاطر شدت عداوتي كه با آن حضرت داشته پيوسته مترصد بودند تا او را به قتل رسانند و حضرت خودشان مي‌دانستند كه اين كفار وي را سالم نگذاشته و در هيچ مكاني رهايش نمي‌كنند از اينرو فرموده بودند: اگر من در سوراخ حيواني از حيوانات پنهان شوم بطور قطع من را بيرون آورده و مي‌كشند.از طرف ديگر اهل كوفه محضر مباركش نامه‌ها و مراسلات ارسال داشته و در طي آن امام عليه‌السلام را به خودشان دعوت نموده و التجاء و التماس نمودند كه آنها را [ صفحه 72] رهبري كرده و شر حاكم فاسق و فاجر و ظالم را از سر آنها كوتاه نمايد از اين‌رو آن جناب به منظور اتمام حجت بر ايشان از مدينه خارج و به مكه و سپس از آنجا به طرف كوفه شتافتند.رابعا: در برخي اوقات از ذوات مقدسه معصومين عليهم‌السلام افعال و حركات معجزه‌آسايي صادر شده كه در طاقت بشر نبوده و اساسا فكر و انديشه از درك و وصول به آنها ناتوان است و در سائر اوقات مطابق معمول و عادت مشي مي‌كنند چه آنكه در غير اين صورت حكمت الهي در بعثت انبياء و اولياء باطل مي‌گشت و شاهد براي گفتار روايتي است كه مرحوم صدوق آن را در علي الشرايع و اكمال الدين روايت نموده و شيخ طبرسي عليه‌الرحمه نيز آن را از محمد بن ابراهيم بن اسحق طالقاني باين شرح نقل كرده است:محمد بن ابراهيم مي‌گويد: من با جماعتي كه در بينشان علي بن موسي القصري بود نزد شيخ ابوالقاسم حسين بن روح بوديم، شخصي از بين جمعيت برخاست و محضر شيخ عرض كرد: مي‌خواهم راجع به چيزي از شما سؤال كنم آيا اجازه مي‌دهيد؟شيخ فرمود: از هر چيز خواستي بپرس.آن شخص گفت: آيا حضرت حسين بن علي عليه‌السلام ولي خدا بوده يا نه؟شيخ فرمود: آريآن شخص عرض كرد: بفرمائيد آيا قاتل آن حضرت دشمن خدا بوده يا نه؟شيخ فرمود: آريآن شخص عرض كرد: آيا ممكن است خداوند دشمن خود را بر ولي خويش مسلط كند.شيخ فرمود: آنچه را كه به تو مي‌گويم، بفهم، بدان كه خداي عزوجل به طور آشكار و ظهور خلق را مورد خطاب قرار نمي‌دهد و با خودشان تكلم نمي‌فرمايد [ صفحه 73] منتهي پيغمبري را از جنس خودشان كه بشر باشد برانگيخته تا او واسطه بين حق و خلق باشد چه آنكه اگر پيامبران و رسولان را از صنفي ديگر برمي‌گزيد مردم از آنها نفرت و دوري مي‌جستند و دستورات الهي را از ايشان نمي‌پذيرفتند، پس چون پيامبران بسوي خلق مبعوث شدند و از جنس خودشان بودند بناچار همچون ايشان طعام خورده و در بازارها راه رفته و حركات و سكناتشان مانند ساير بشر و انسانها مي‌باشد و اين معنا سبب شد كه مردم به ايشان گفتند: شما مثل ما هستيد لذا ما فرامين و دستورها را از شما نمي‌پذيريم مگر آنكه معجزه‌اي ارائه دهيد تا بدينوسيله بدانيم شما انسانهاي ويژه و خاصي هستيد غير از ما، پس حق تعالي در دست پيامبرانش معجزاتي قرار داد كه بشر از اتيان مثل آنها عاجز و ناتوان بود مثلا معجزه طوفان را به برخي داد كه به واسطه‌اش طاغيان و سركشان را غرق فرمود و بعضي ديگر را چنان قرار داد كه وقتي خود را در آتش انداخت بجاي اينكه آتش او را طعمه خود كرده و بسوزاند برايش سرد و سالم گرديد و پاره‌اي را چنان معجزه عطاء فرمود كه از سنگ سخت شتري را بيرون آورد و در پستانش شير قرار داد و براي بعضي ديگر دريا را شكافت و سنگ را منفجر ساخت و از آن چشمه را روان ساخت و عصايش را كه چوب خشكي بود به اژدها مبدل ساخت و آن اژدها تمام سحر سحره و جادوگران را بلعيد و ببرخي ديگر اين معجزه را ارزاني نمود كه كورها را بينا ساخته و مبتلايان به مرض برص را شفا مي‌داد و براي پاره‌اي ديگر ماه را دو حصه نمود و بهائم و چهارپايان را وادار كرد كه با او صحبت كنند و...پس چون انبياء عظام اين معجزات را آورده و خلق از اتيان نظير آنها عاجز و ناتوان ماندند تقدير الهي بر اين قرار گرفت و حكمتش اقتضاء نمود كه انبياء را با داشتن اين معجزات در حالي غالب و در حالي ديگر مغلوب قرار دهد زماني قاهر و در وقتي ديگر مقهورشان نمود زيرا اگر در تمام احوال غالب و قاهر بودند مردم [ صفحه 74] به خدائي آنها معتقد مي‌شدند و از طرف ديگر مقدار صبر و تحملشان بر بلايا و محنت‌ها معلوم نمي‌گرديد لذا خداوند منان حال ايشان را مانند حال ديگران گردانيد تا در موقع بلا و محنت صبر از خود نشان دهند چنانچه ايشان را همچون انسانهاي ديگر از نعمت عافيت و سلامتي بهره‌مند نمود و بر دشمنانشان غالب گرداند تا شكر اين لطف الهي را بجا آورند و در همه احوال متواضع بوده واظهار كبر و بزرگي ننمايند و نيز مردم بدانند كه ايشان خالقي دارند كه او آفريننده و مدبر ايشان مي‌باشد.

ملاقات جابر بن عبدالله الانصاري با سيد مظلومان هنگام خروج آن حضرت از مدينه

در كتاب معالي السبطين از سيد بحراني در مدينة المعاجز از جابر بن عبدالله انصاري روايت كرده كه وي فرمود:پس از آنكه حضرت حسين بن علي عليهماالسلام تصميم بر خروج از مدينه گرفتند محضر مباركش رفته عرض كردم:شما فرزند رسول خدا و يكي از دو سبط آن حضرت هستيد به نظر من صلاح آن است كه شما نيز همچون برادر بزرگوارتان با خليفه صلح نمائيد.حضرت به من فرمودند:اي جابر، برادرم به امر خدا و رسولش صلح نمود و من نيز با امر و فرمان خدا و پيامبرش قيام مي‌كنم، آيا مي‌خواهي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و علي عليه‌السلام و برادرم امام حسن عليه‌السلام همين الآن به اين معنا شهادت دهند؟سپس به آسمان نظر فرمود، درب آسمان باز شد و رسول خدا صلي الله عليه و آله و حضرات علي و حمزه و جعفر عليهم‌السلام فرود آمدند تا به زمين قرار گرفتند، من از ترس با حالتي وحشت زده از جايم پريدم، رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به من فرمودند.اي جابر قبلا به تو نگفتم: مؤمن نخواهي بود مگر آنكه نسبت به امامانت تسليم [ صفحه 75] بوده و اعتراض به ايشان نداشته باشي؟آيا مي‌خواهي جايگاه معاويه و جايگاه فرزندم حسين را ببيني؟ و آيا نمي‌خواهي جايگاه يزيد قاتل حسين را رؤيت كني؟عرضه داشتم: چرا يا رسول الله.سپس حضرت پاي مبارك به زمين زدند و زمين شكاف برداشت و دريائي ظاهر شد پس دريا نيز منشق شد و از زير آن زمين ظاهر شد پس زمين شكاف خورد و به همين ترتيب طبقات هفت گانه زمين منشق شدند و هفت دريا نيز شكاف خوردند و از زير هفت طبقه آتش را ديدم و در ميان آن وليد بن مغيره و ابوجهل و معاويه و يزيد و پيروان شياطين به چشم خوردند، اين گروه از تمام اهل جهنم معذب‌تر و بدحال‌تر بودند، سپس فرمود:اي جابر سر بالا كن، وقتي سر بالا نمودم، درب آسمان را گشوده ديدم و بهشت را بالاي آن ملاحظه كردم سپس رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و همراهان آن حضرت جملگي بالا رفتند و وقتي به هوا رسيدند پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم با آوازي بلند فرمودند:اي فرزندم به من ملحق شو، پس حضرت امام حسين عليه‌السلام به آن حضرت ملحق گرديد و جملگي بالا رفتند تا ديدم به بهشت داخل شدند، سپس رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به كساني كه در آنجا بودند نظر نموده و دست حسين عليه‌السلام را گرفته فرمودند:اي جابر اين فرزند من بوده و با من خواهد بود پس تسليم او شو و در كارش شك و ترديد مكن تا مؤمن باشي.

خروج سيد مظلومان از مدينه به همراهي اهل بيت و تعدادي از مردان و شمارش عدد آنها

اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا و ان الله علي نصرهم لقدير، الذين اخرجوا من [ صفحه 76] ديارهم هم بغير حق الا ان يقولوا ربنا الله.... [22] .يعني به مؤمناني كه ديگران با ايشان كارزار مي‌كنند رخصت جنگ داده شد زيرا ايشان مورد ستم دشمن قرار گرفته‌اند و حق تعالي بر ياري ايشان قادر و تواناست، مؤمنان ياد شده كساني هستند كه به واسطه ظلم كفار به ناحق از خانه‌هايشان آواره شده و جز آن كه مي‌گفتند پروردگار خداي يكتا است جرمي نداشتند....در تفسير شريف لاهيجي آمده:آيه «اذن للذين يقاتلون..» عام بوده و اختصاصي به مهاجرين و به آل سيد النبيين صلي الله عليه و آله و سلم ندارد بلكه هم مهاجرين از مصاديق اين آيه كريمه بوده و هم ذريه طيبين و طاهرين آن حضرت سلام الله عليهم اجمعين و مؤيد اين گفتار حديث حضرت ابوجعفر الباقر عليه‌السلام است كه در مجمع البيان به اين شرح آورده:قال ابوجعفر عليه‌السلام: نزلت هذه الآية في المهاجرين و جرت في آل محمد الذين اخرجوا من ديارهم و اخيفوا.يعني:اگر چه اين آيه كريمه به حسب ظاهر براي مهاجرين نازل شده اما در حقيقت در آل محمد عليهم‌السلام نيز كه از ديار خود رانده شده‌اند جاري است.و در روضه كافي از آن حضرت روايت كرده كه: فرموده حق تعالي: الذين اخرجوا من ديارهم بغير حق، در شأن رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و اميرالمؤمنين عليه‌السلام و حمزه سيدالشهداء سلام الله عليه نازل شده و در حق حسين نيز جاري است.

مقاله صاحب بيت الاحزان

مرحوم عبدالخالق بن عبدالرحيم يزدي در كتاب بيت الاحزان كه كتاب بسيار ارزشمند و نوراني است فرموده: ببايد دانست كه اين آيه شريفه جاري است در حق هر خدا پرستي كه او را از روي ظلم از ديار خود بيرون كنند، ليكن در حديث [ صفحه 77] وارد شده است كه نازل شد در حق رسول الله صلي الله عليه و آله كه كفار قريش آن جناب را از مكه معظمه بيرون كردند و آن حضرت به مدينه طيبه هجرت نمودند پس بعد از آن جناب جاري شد در حق اميرالمؤمنين عليه‌السلام كه به جهت اذيت منافقين از مدينه هجرت فرمود به سوي كوفه، آه آه و احزناه كه بعد از آن جناب جاري شد در حق خامس آل عبا جناب سيدالشهداء ارواحنا الفداء و مجمل كيفيت آن اين است كه از احاديث بسيار كه در كتب معتبره است ظاهر مي‌شود كه چون معاويه عليه الهاويه از دار دنيا به دار البوار قرار گرفت فرزند شقاوت اثر او يزيد پليد خلافت باطل را اقتداء به پدر خود نموده غصب كرد، پس به حاكم مدينه كه عتبه نام داشت نوشت كه بيعت خلافت و امارت او را از جناب خامس آل عبا عليه‌السلام و جمع ديگر بگيرد و چون حضرت قبول نفرمود او نامه به يزيد نوشت به اين مضمون كه:بسم الله الرحمن الرحيمالي عبدالله يزيد من عتبة بن ابي‌سفيان، فان الحسين بن اميرالمؤمنين علي ليس يري كل خلافة و لا بيعة فرأيك في امره والسلام.يعني اين نامه‌اي است به سوي بنده‌ي خداوند يزيد از جانب عتبه بن ابي‌سفيان: اما بعد، پس بدرستي كه حسين بن علي تو را خليفه نمي‌داند و با تو بيعت نمي‌كند، پس هر چه رأي تو است در خصوص او بگو والسلام.پس چون يزيد آن نامه را مطالعه كرد در جواب نوشت: اما بعد، فاذا اتاك كتابي هذا فعجل علي بجوابه و بين لي في كتابك كل من في طاعتي او خرج عنها و لكن مع الجواب رأس الحسين.يعني اما بعد اي عتبه هرگاه اين نامه‌ي من بر تو وارد شود بزودي جواب آن را روانه نما و لكن بيان كن از براي من در نامه‌ي خود اسم‌هاي آن جماعتي را كه در طاعت منند و آنها را كه از طاعت من بيرون‌اند و لكن بايد با جواب سر حسين بن علي بوده باشد. [ صفحه 78] چون اين خبر به حضرت امام حسين عليه‌السلام رسيد قصد فرمود كه از زمين حجاز روانه زمين عراق گردد.مؤلف گويد:از آنچه تا به اينجا نقل نموديم و رواياتي كه روات نقل نموده‌اند به وضوح استفاده مي‌شود كه خروج حضرت سيد مظلومان عليه‌السلام از مدينه به اختيار و ميل باطني آن جناب نبوده بلكه ظلم بني‌اميه در حق آن سرور به حدي شد كه بقية الله و حجت الله و خليفة الله دست از وطن مألوف برداشت و به طرف مكه رهسپار شد و مكرر آيه شريفه: فخرج منها خائفا يترقب را تلاوت مي‌فرمود و چنانچه ارباب مقاتل گفته‌اند تمام اهل بيت آن حضرت در اندوه و حزني غير قابل توصيف بودند و از حضرت سكينه خاتون نقل شده كه فرمود:ما كان اهل بيت اشد خوفا منا حين خرجنا من المدينةآسمان اهل بيتي ترسان و وحشت زده‌تر از ما بخود نديد زماني كه از مدينه خارج مي‌شديم و هر چه احباب و اصحاب و ياران حضرت استدعا نمودند كه از بيراهه برويم آن صراط مستقيم از صراط مستقيم منحرف نشد و از جاده و شاهراه رو به راه نهاد.بهر صورت هنگام خروج امام عليه‌السلام از مدينه از بانوان و رجال و اطفال جماعتي با آن حضرت همراهي كردند كه اسامي آنها به نقل صاحب معالي السبطين به شرح زير مي‌باشد.خواهران حضرت دوازده نفر بودند به اين شرح:1- عليا مخدره حضرت زينب كبري دختر اميرالمؤمنين عليه‌السلام و فاطمه زهرا سلام الله عليها ملقب به عقيله بني‌هاشم.2- عليا مخدره زينب صغري دختر اميرالمؤمنين عليه‌السلام و فاطمه زهرا سلام الله عليها. [ صفحه 79] 3- عليا مخدره فاطمه سلام الله عليها كه كنيه‌اش ام‌كلثوم مي‌باشد.4- عليا مخدره خديجه كه مادرش ام‌ولد بوده، وي همسر عبدالرحمن بن عقيل بن ابيطالب بوده كه از وي دو پسر داشت بنامهاي «سعد» و «عقيل» كه به نقل شويكي در مقتل هر دو پس از شهادت امام عليه‌السلام از شدت عطش و عروض وحشت و دهشتي كه ناشي از حمله و هجوم دشمن به خيام حرم بود از دنيا رفتند ولي پدرشان با امام عليه‌السلام در صحنه كارزار شهيد شد رحمة الله عليه ولي مادرشان خديجه در كوفه از دنيا رفته است.5- عليا مخدره رقيه كبري كه همسر حضرت مسلم بن عقيل سلام الله عليه بود و از وي دو پسر به نامهاي عبدالله بن مسلم و محمد بن مسلم و يك دختر به نام عاتكه داشت، هر دو پسر در سرزمين كربلاء با حضرت سيدالشهداء عليه‌السلام شهيد شدند و عاتكه كه هفت ساله بود بعد از شهادت حضرت در اثر هجوم وحشيانه سپاهيان عمر بن سعد ملعون پامال شد.6- عليا مخدره ام‌هاني كه مادرش ام‌ولد بود، وي همسر عبدالله الاكبر بن عقيل بن ابيطالب بود و از وي فرزندي بنام عبدالله داشت.7- عليا مخدره رملة الكبري كه مادرش ام‌مسعود بنت عروة الثقفي بود، وي همسر عبدالرحمن الاوسط بن عقيل بن ابيطالب بود و از وي دختري بنام ام‌عقيل داشت.8- عليا مخدره رقيه صغري كه مادرش ام‌ولد بود، وي همسر صلت بن عبدالله بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب بود و فرزند نداشت.9- عليا مخدره فاطمه صغري كه مادرش ام‌ولد بوده و همسر ابي‌سعيد بن عقيل بن ابيطالب بود و از وي يك دختر بنام حميده و يك پسر به اسم محمد داشت، محمد هفت ساله بود كه در كربلاء پس از روي خاك افتادن امام عليه‌السلام به وسيله لقيط بن اياس جهني يا هاني بن ثبيت حضرمي لعنة الله عليهما به قتل [ صفحه 80] رسيد.10- عليا مخدره خديجه صغري كه مادرش ام‌ولد بوده و همسر عبدالله اوسط بن عقيل بن ابيطالب است وي فرزندي نداشت.11- عليا مخدره ام‌سلمه12- عليا مخدره ميمونه13- برخي از علماء تراجم عليا مخدره جمانه را نيز افزوده‌اند، كنيه اين بانو ام‌جعفر بوده و مادرش ام‌ولد مي‌باشد.اين سيزده تن جملگي خواهران سيدالشهداء بوده كه از مدينه همراه امام خارج شده و تا كربلاء با آن جناب بودند.و از همسران اميرالمؤمنين عليه‌السلام هشت بانو با امام عليه‌السلام همراه بودند به اين شرح:1- صهباء ثعلبيه كه مادر رقيه كبري همسر مسلم بن عقيل سلام الله عليه مي‌باشد.2- ام‌مسعود دختر عروه ثقفي كه با دخترش رمله در ركاب سعادت مآب امام عليه‌السلام از مدينه خارج گرديد.3-ليلي دختر مسعود دارميه، وي با دو پسرش بنامهاي عبدالله و محمد اصغر از مدينه با امام عليه‌السلام خارج شدند.4- ام‌زينب صغري، وي با دخترش زينب از مدينه در معيت امام عليه‌السلام خارج گرديد.5- ام‌خديجه، وي با دخترش خديجه همراه حضرت بود.6- ام‌رقيه صغري، وي با دخترش رقيه با حضرت از مدينه خارج گرديد.7- ام‌فاطمه، وي با دخترش فاطمه با امام عليه‌السلام از مدينه خارج شد.8- امامه دختر ابي‌العاص عيشميه.اين هشت تن جملگي از زوجات و همسران اميرالمؤمنين عليه‌السلام بودند كه با [ صفحه 81] سيدالشهداء سلام الله عليه از مدينه خارج شده و با حضرتش به كربلاء وارد شدند.و دو بانوي ديگر از مدينه همراه امام عليه‌السلام خارج شدند، ايشان عبارت بودند از:1- عليا مخدره ام‌كلثوم صغري دختر حضرت زينب كبري سلام الله عليها، وي با شوهرش به نام قاسم بن محمد بن جعفر بن ابيطالب از مدينه خارج شد و به كربلاء وارد گشت.2- عمه قاسم بن محمد بن جعفر بن ابيطالب بنام جمانه، وي دختر ابيطالب يعني خواهر اميرالمؤمنين عليه‌السلام بود، شوهر او ابوسفيان بن الحرث است كه پس از ازدواج حق تعالي فرزندي بنام عبدالله به ايشان عنايت فرمود، اين مخدره خواهر ديگري بنام ام‌هاني داشت.ناگفته نماند عبدالله كه فرزند جمانه بود در ركاب ظفر اثر اميرالمؤمنين عليه‌السلام در صفين مقابل آن حضرت شهيد شد.و كنيزاني كه با حضرت از مدينه خارج شدند نه نفر بودند كه چهار نفر ايشان كنيزان عليا مخدره حضرت زينب كبري عليهاالسلام بوده و يك نفر كنيز خود آن حضرت و چهار تن ديگر كنيزان همسران امام عليه‌السلام محسوب مي‌شدند، اما چهار كنيز حضرت زينب كبري سلام الله عليها عبارتند از:1- فضه نوبيه كه با خانمش زينب كبري عليهاالسلام از مدينه خارج شد و به كربلاء وارد گشت.2- قفيره معروف به مليكه دختر علقمة بن عبدالله بن ابي‌قيس، اين كنيز ابتداء به جعفر بن ابيطالب در حبشه اهداء شد و جعفر پس از هجرت او را با خود به مدينه آورد و به اميرالمؤمنين عليه‌السلام هديه داد كه خدمت آن جناب را نمايد، قفيره در خانه اميرالمؤمنين عليه‌السلام بود و خدمت حضرت فاطمه سلام الله عليها و اولاد آن بانو را مي‌نمود و پس از رحلت بانوي دو سرا به حضرت زينب كبري منتقل شد و [ صفحه 82] هنگامي كه عليا مخدره زينب كبري سلام الله عليها با امام عليه‌السلام از مدينه خارج شدند اين كنيز نيز همراه بانوي خود از آن شهر بيرون آمد و به كربلاء وارد گرديد.3- روضه، وي ابتداء كنيز رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بود و پس از رحلت آن حضرت منتقل به حضرت فاطمه سلام الله عليها گشت و بعد از رحلت آن بانو در خانه اميرالمؤمنين عليه‌السلام خدمت فرزندان آن حضرت را مي‌كرد تا هنگامي كه اميرالمؤمنين عليه‌السلام حضرت زينب سلام الله عليها را به تزويج عبدالله بن جعفر درآوردند كه از اين به بعد روضه در خانه حضرت زينب عليهاالسلام بود و وقتي آن بانو بهمراهي برادر بزرگوارش از مدينه خارج گشت روضه نيز در معيت خانمش از آن شهر بيرون آمد و با كاروان جلالت مآب سيدالشهداء سلام الله عليه به زمين كربلاء وارد گرديد.4- ام‌رافع كه همسر ابي‌رافع قبطي موسوم به هرمز بود، هرمز غلام رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم بود و همسرش نيز كنيز آن حضرت محسوب مي‌شد و پس از رحلت رسول خدا صلي الله عليه و آله به حضرت فاطمه عليهاالسلام منتقل گرديد و بعد از رحلت آن بانوي دو جهان به حضرت مجتبي عليه‌السلام و پس از آن بزرگوار به حضرت زينب كبري سلام الله عليها منتقل شد و در خانه آن بانو بود و با خانمش از مدينه خارج و به كربلاء وارد گرديد.و اما كنيزي كه تعلق به خود حضرت داشت نامش ميمونه (ام‌عبدالله بن يقطر) بود، اين كنيز زماني كه در خانه اميرالمؤمنين عليه‌السلام بود امام حسين عليه‌السلام را حضانت مي‌كرد تا حضرت فاطمه سلام الله عليها از دنيا رحلت فرمود و از آن بعد اختصاص به امام حسين عليه‌السلام داده شد و پيوسته خادم آن جناب بود تا هنگام خروج آن حضرت از مدينه كه وي نيز در معيت اهل بيت امام عليه‌السلام از مدينه به طرف عراق خارج گرديد و در اين سفر فرزندش يعني عبدالله بن يقطر نيز با مادر همراه بود ولي بعد از آنكه كاروان امام عليه‌السلام از مكه خارج شدند حضرت عبدالله را بجانب [ صفحه 83] مسلم بن عقيل به طرف كوفه گسيل داشت و پيش از آنكه وي به محضر جناب مسلم سلام الله عليه مشرف شود حصين بن نمير تميمي كه از عمال عبيدالله بن زياد بود وي را گرفت و تحت نظر او را به نزد عبيدالله فرستاد و آن ملعون وي را به قتل رساند ولي مادرش ميمونه در ركاب سعادت مآب امام همچنان بود تا وارد كربلاء شد.و اما چهار كنيزي كه تعلق به همسران امام عليه‌السلام داشتند عبارتند از:1- فاكهة، اين بانو كنيز امام حسين عليه‌السلام بود كه در خانه عليا مخدره رباب بنت امرءالقيس خدمت مي‌كرد و شوهر اين بانو عبدالله بن اريقط الدئلي بود كه فرزندشان قارب نام داشت و غلام جناب سيدالشهداء عليه‌السلام بود، اين غلام با مادرش هر دو همراه حضرت به كربلاء وارد شدند.2- حسنيه، اين كنيز را حضرت امام حسين عليه‌السلام از نوفل بن حارث بن عبدالمطلب خريدند و سپس به ازدواج سهم دادند و فرزندي بنام منجح از ايشان متولد شد كه در عداد غلامان آن حضرت درآمد.اين بانو در خانه حضرت علي بن الحسين زين العابدين عليه‌السلام خدمت مي‌كرد و وي با فرزندش همراه امام عليه‌السلام وارد كربلاء شدند.3- كبشه، اين بانو كنيز امام عليه‌السلام بود كه آن جناب وي را به هزار درهم خريدند و او را در خانه ام‌اسحق دختر طلحة بن عبيدالله تيميه كه همسر امام عليه‌السلام بود گذاردند كه خدمت نمايد و شوهر وي ابورزين است و فرزندشان سليمان مي‌باشد كه در عداد غلامان حضرت درآمد.اين بانو در ركاب حضرت وارد كربلاء شد.4- مليكه، شوهر اين بانو عقبة بن سمعان بود.اين بانو ابتداء در خانه حضرت امام حسن عليه‌السلام خدمت مي‌كرد و پس از رحلت آن بزرگوار منتقل به امام حسين عليه‌السلام شد و در بيوت امام عليه‌السلام خدمت مي‌كرد و گاه [ صفحه 84] هم در خانه عبدالله بن جعفر همسر عليا مخدره حضرت زينب سلام الله عليها با شوهرش خدمت مي‌كردند زيرا عقبه عبد و مملوك حضرت رباب بنت امرءالقيس بود، هنگامي كه امام عليه‌السلام از مدينه به طرف عراق خارج شدند اين بانو با شوهرش نيز همراه امام عليه‌السلام بيرون آمدند و به كربلاء وارد شدند و پس از شهادت امام عليه‌السلام و اصحاب آن حضرت و اسير شدن اهل بيت عمر بن سعد ملعون عقبة بن سمعان را گرفت و از او پرسيد كه كيستي؟وي گفت: من عبد و مملوك هستم.عمر بن سعد او را رها كرد.اين نه كنيز همان طوري كه گفتيم با امام عليه‌السلام از مدينه خارج شده و به كربلاء وارد شدند.و تعداد غلاماني كه با امام عليه‌السلام از مدينه خارج شده و به عراق وارد شدند ده نفر بوده كه هشت نفر آنها شهيد شده و دو نفر ايشان نجات يافته و جان سالم بدر بردند.اما هشت نفري كه شهيد شدند عبارتند از:1- سليمان بن ابي‌رزين كه غلام حضرت بوده و در بصره كشته شد، وي فرستاده امام عليه‌السلام به سوي اشراف بصره بوده ولي بدست ابن‌زياد در بصره مقتول واقع شد.2- قارب بن عبدالله الدئلي كه غلام حضرت بود.3- منجح بن سهم، كه غلام امام عليه‌السلام بود.4- سعد بن الحرث الخزاعي كه غلام اميرالمؤمنين عليه‌السلام بود، وي از شاهزاده‌هاي عجم بود كه در صغر سن رغبت به اسلام پيدا كرد و در سلك مسلمين درآمد.5- حرث بن نبهان كه غلام حمزه سيدالشهداء عليه‌السلام بود.6- جون بن حوي النوبي كه غلام ابوذر غفاري بود اين غلام را [ صفحه 85] اميرالمؤمنين عليه‌السلام به صد و پنجاه دينار خريدند و به ابوذر غفاري هبه كردند تا خدمتش را بنمايد، غلام خدمت ابوذر بود تا وقتي كه عثمان ابوذر را به ربذه تبعيد كرد غلام نيز همراه مولايش به ربذه رفت و با او بود تا وي در آنجا به رحمت الهي واصل شد پس از آن غلام به مدينه برگشت و نزد اميرالمؤمنين عليه‌السلام آمد و پس از شهادت حضرت منتقل به حضرت امام حسن عليه‌السلام شد و پس از آن حضرت خدمت گذار حضرت امام حسين عليه‌السلام شد وي در خانه حضرت زين العابدين عليه‌السلام بود تا هنگام خروج امام عليه‌السلام از مدينه در اين وقت وي نيز همراه امام عليه‌السلام از مدينه به عراق خارج شد و وارد كربلاء گشت و در آنجا در سن 97 سالگي شهيد شد.7- اسلم بن عمرو، اهل سير و تواريخ گفته‌اند وي از غلامان حضرت حسين بن علي بن ابيطالب عليهم‌السلام بوده و معروف است كه امام عليه‌السلام او را خريدند و به فرزندشان حضرت سجاد عليه‌السلام هبه كردند، اين غلام كاتب حضرت سيدالشهداء عليه‌السلام بود و با حضرتش از مدينه خارج شد و به كربلاء وارد گشت و در مقابل ديدگان امام عليه‌السلام شهيد گرديد رحمة الله عليه.8- نصر بن ابي‌نيزر، وي غلام اميرالمؤمنين عليه‌السلام بوده و علاوه بر آن از جمله عاملين حضرت بر جمع آوري زكوات محسوب مي‌شد.اين هشت غلام جملگي با حضرت سيدالشهداء سلام الله عليه در زمين كربلاء شهيد شدند مگر سليمان بن ابي‌رزين كه در بصره مقتول شد.و اما دو غلامي كه با حضرت شهيد نشدند عبارتند از:1- عقبة بن سمعان، وي غلام عليا مخدره رباب بنت امرءالقيس بود.2-علي بن عثمان بن الخطاب الحضرمي، وي از غلامان اميرالمؤمنين عليه‌السلام بود، وي بعد از شهادت امام مظلوم سلام الله عليه در كربلاء از آن سرزمين گريخت.و تعداد برادران آن حضرت كه از مدينه با آن جناب بيرون آمده و در معيتش به كربلاء وارد شدند نه نفر بوده به اين شرح: [ صفحه 86] 1- حضرت عباس بن علي بن ابيطالب مكني به ابوالفضل سلام الله عليه.2- عثمان بن علي بن ابي‌طالب.3- جعفر بن علي بن ابي‌طالب.4- عبدالله بن علي بن ابي‌طالب.اين چهار بزرگوار از مادر با ابي‌عبدالله الحسين عليه‌السلام جدا بوده و والده ماجده ايشان عليا مخدره فاطمه بنت حزام بن خالد بن ربيعة بن عامر بوده كه كنيه‌اش ام‌البنين مي‌باشد.5- محمد اصغر بن علي بن ابيطالب عليه‌السلام6- ابوبكر بن علي بن ابيطالب عليه‌السلام.مادر اين دو بزرگوار عليا مخدره ليلي بنت مسعود دارميه بوده كه همراه دو فرزندش به كربلاء وارد گرديد.7- عمر بن علي بن ابيطالب ملقب به اطراف، مادرش صهباء ثعلبيه بود كه مكني به ام‌حبيب مي‌باشد وي با فرزندش هر دو به كربلاء آمدند.8- عون بن علي بن ابي‌طالب، مادرش اسماء بنت عميس مي‌باشد و اسماء در مدينه ماند.9- محمد اوسط بن علي بن ابي‌طالب، مادرش امامه بنت ابي‌العاص العبشميه بود كه با فرزندش به كربلاء وارد گرديد.اين نه نفر كه برادران حضرت ابي‌عبدالله الحسين عليه‌السلام بودند جملگي به كربلاء وارد شده و همگي شهيد شدند.و از اولاد جعفر بن ابيطالب كه عموي آن حضرت بود پنج نفر همراه آن جناب از مدينه خارج و به عراق وارد گرديدند و آنها عبارتند از:1- عون اكبر ابن عبدالله بن جعفر بن ابي‌طالب، مادرش حضرت زينب كبري سلام الله عليها است. [ صفحه 87] 2- محمد بن عبدالله بن جعفر بن ابي‌طالب.در اينكه مادر اين بزرگوار كيست اختلاف است، بعضي او را فرزند عليا مخدره زينب كبري سلام الله عليها مي‌دانند و برخي گفته‌اند مادر وي و برادرش يعني عبيدالله بن عبدالله بن جعفر خوصاء بنت حفصة بن بكر بن وائل است كه با دو فرزندش بطرف عراق از مدينه خارج گشت و الله العالم.3- عون بن جعفر بن ابيطالب و مادرش اسماء بنت عميس است كه در مدينه نزد فاطمه صغري دختر امام حسين عليه‌السلام ماند و بيرون نيامد.4- قاسم بن محمد بن جعفر بن ابي‌طالب، مادرش ام‌ولد بود كه با فرزندش هر دو به كربلاء وارد شدند.5- عبيدالله بن عبدالله بن جعفر بن ابي‌طالب، مادرش خوصاء است كه قبلا اشاره به آن شد.اين پنج نفر همان طوري كه گفتيم از اولاد جعفر بن ابيطالب بوده و همگي در سرزمين كربلاء شهيد شدند.و از اولاد عقيل بن ابيطالب كه عموي ديگر آن حضرت بود دوازده نفر همراه حضرتش از مدينه خارج شدند، آنها عبارتند از:1- جعفر بن عقيل بن ابي‌طالب، مادرش ام‌الثغر بود كه به او ام‌الخوصاء العامريه نيز مي‌گفتند وي با فرزندش همراه حضرت از مدينه خارج شدند.2- عبدالرحمن بن عقيل بن ابي‌طالب، مادرش ام‌ولد بود كه هر دو با حضرت از مدينه خارج گرديدند.3- عبدالله بن مسلم بن عقيل.4- محمد بن مسلم بن عقيل، مادر اين دو عليا مخدره رقيه خاتون دختر اميرالمؤمنين عليه‌السلام بود، اين بانو همراه دو فرزندش از مدينه خارج گرديدند [ صفحه 88] 5- محمد بن ابي‌سعيد بن عقيل احول، مادرش ام‌ولد بود كه همراهش از مدينه خارج گرديد.6- عبدالله اصغر ابن عقيل بن ابي‌طالب، ماردش ام‌ولد بود.7- موسي بن عقيل بن ابي‌طالب، مادرش ام‌البنين دختر ابوبكر بن كلاب العامريه بود، وي با فرزندش از مدينه خارج گرديد و همراه امام عليه‌السلام بودند.8- علي بن عقيل بن ابي‌طالب، مادرش ام‌ولد بود.9- احمد بن عقيل بن ابي‌طالب، مادرش ام‌ولد بود، وي با فرزندش همراه امام عليه‌السلام از مدينه خارج شدند.10 - مسلم بن عقيل بن ابي‌طالب، مادرش ام‌ولد بود.11- محمد اصغر، طبق برخي از روايات وي فرزند جناب مسلم بن عقيل بوده و بعضي ديگر از روايات وي را فرزند عقيل بن ابيطالب يعني برادر حضرت مسلم معرفي نموده.12- ابراهيم، درباره وي نيز روايات مختلف است بعضي او را فرزند جناب مسلم بن عقيل سلام الله عليه معرفي نموده و برخي ديگر وي را برادر حضرت مسلم عليه‌السلام قرار داده‌اند.از اين دوازده نفر نه تن در روز عاشوراء در كربلاء با حضرت سيدالشهداء شهيد شدند كه همراه اين نه نفر شش نفر از مادرهايشان بودند و جناب مسلم بن عقيل در كوفه شهيد شد و دو پسر بچه خردسال آن حضرت كه همراه او بودند پس از شهادت امام عليه‌السلام اسير شدند و در پشت كوفه شهيد گشتند.و از همسران امام مجتبي عليه‌السلام پنج تن و از فرزندان آن امام همام ذكورا و اناثا شانزده نفر بودند كه همراه امام عليه‌السلام از مدينه خارج شدند كه برخي از ايشان با حضرت در كربلاء شهيد شده و بعضي از آنها هنگام هجوم وحشيانه لشگر عمر بن سعد ملعون به خيمه زير دست و پا، پامال شده و پاره‌اي ديگر به اسارت در [ صفحه 89] آمده و همراه اسراء به شام برده شدند.اسامي ايشان به اين شرح است:1- جناب حسن مثني، مادر آن حضرت خوله دختر منصور فزاريه است، اين بانو هنگام خروج امام مظلوم از مدينه در شهر باقي ماند.2- جناب عمرو بن الحسن.3- جناب قاسم بن الحسن.4- جناب عبدالله بن الحسن، مادر اين سه شاهزاده ام‌ولد بوده و نامش طبق فرموده بعضي رمله مي‌باشد.5- جناب احمد بن الحسن، سن مباركش طبق روايتي كه مرحوم مجلسي در بحار نقل فرموده 16 سال بوده.6- ام‌الحسن.7- ام‌الحسين، اين هر دو خواهران احمد بن الحسن بودند كه در هنگام هجوم وحشيانه لشگر ابن‌سعد لعنة الله عليه زير دست و پا، پامال شدند و مادرشان ام‌بشر بنت مسعود انصاري است، اين بانو همراه فرزندانش در كربلاء حاضر گرديدند.8- جناب محمد بن الحسن بن علي عليهماالسلام.9- جناب جعفر بن الحسن بن علي عليهماالسلام، مادر اين دو شاهزاده عليا مخدره ام‌كلثوم بنت عباس بن عبدالمطلب بوده.10- جناب ابوبكر بن الحسن عليه‌السلام مادرش ام‌ولد بوده كه با فرزندش در كربلاء حاضر شدند.11- جناب حسين بن الحسن عليه‌السلام لقبش اثرم مي‌باشد.12- جناب طلحة بن الحسين عليه‌السلام.13- عليا مخدره فاطمه بنت الحسن عليه‌السلام، اين بانو خواهر حسين بن الحسن و [ صفحه 90] طلحة بن الحسن عليه‌السلام بوده و مادر ماجده امام باقر عليه‌السلام مي‌باشد و مادر اين سه تن (فاطمه و دو برادرشان) ام‌اسحق دختر طلحة بن عبيدالله است اين بانو با فرزندانش جملگي در كربلاء حاضر بودند.14- جناب زيد بن الحسن عليه‌السلام.15- جناب عبدالرحمن بن الحسن عليه‌السلام.16- عليا مخدره ام‌الحسين، وي خواهر زيد و عبدالرحمن بوده و مادر ايشان ام‌ولد محسوب مي‌شد كه با ايشان جملگي در كربلاء حاضر بودند.اين شانزده تن جملگي فرزندان حضرت مجتبي عليه‌السلام بوده كه در كربلاء حاضر شدند و دوازده نفرشان ذكور و چهار تن آنها اناث بودند.

حركت از مدينه به طرف مكه

پس از آماده شدن نفرات براي حركت امام عليه‌السلام امر فرمودند دويست و پنجاه اسب و به قولي دويست و پنجاه ناقه حاضر كنند، هفتاد رأس از آنها را اختصاص دادند براي نقل خيمه‌ها و چهل تا را براي حمل و نقل ديك‌ها و ظروف و ادوات ارزاق و سي رأس را براي حمل نمودن مشگ‌هاي آب و دوازده رأس ديگر را اختصاص دادند براي حمل و نقل دراهم و دنانيز و زيور آلات و عطرها و جامه‌ها، سپس پنجاه شقه هودج روي شتران تعبيه كرده تا مخدرات و اطفال و ذراري و خدمتگذاران و كنيزان و غلامان در آن قرار گرفتند و بقيه شتران را براي حمل و نقل بارها و اسباب و اثاثيه لازم در نظر گرفتند و پس از بسته شدن بارها و آماده گرديدن مسافران امام عليه‌السلام براي وداع آخر نزد قبر جد بزرگوارشان رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و برادر و جده‌اشان حضرت فاطمه بنت اسد سلام الله عليها و سائر اقرباء و خويشانشان رفته و آنها را وداع نموده سپس اسب رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را كه مرتجز ناميده مي‌شد طلبيده و بر آن سوار گرديدند و با جلال و عزت تمام در روز بيست و هشتم رجب از مدينه بطرف مكه خارج گرديدند و در حال خروج اين آيه [ صفحه 91] شريفه را قرائت مي‌فرمود:فخرج منها خائفا يترقب، قال رب نجني من القوم الظالمين [23] .يعني: بيرون رفت آن بزرگوار از مدينه در حالتي كه خائف بود از اينكه دشمن به تعاقبش بيايد و مي‌گفت: اي پروردگار من نجات ده مرا از جماعت ظالمين.باري آن جناب از جاده اصلي و طريق مستقيم و فراخ رو به راه نهاد.اهل بيت آن حضرت عرضه داشتند: چه خوب بود از راهي كه ابن‌زبير رفت ما مي‌رفتيم زيرا ممكن است دشمن ما را تعقيب كند و در صورتي كه از بيراهه رويم به ما دست نمي‌يابند ولي اين طريق چون واضح و آشكار است به سهولت ممكن است ما را دريافته و متعرض ما شوند.حضرت فرمودند: بخدا سوگند از همين طريق خواهيم رفت و در مقابل قضاء و حكم الهي تسليم هستيم هر چه او براي ما مقدر نموده خوب باشد بهر صورت آن حضرت با همراهان همه جا قطع منازل و طي طريق مي‌نمودند تا به روايت مرحوم مفيد در ارشاد شب جمعه سوم شعبان وارد مكه شدند و در آن حال اين آيه شريفه را قرائت فرمود:و لما توجه تلقاء مدين قال عسي ربي ان يهديني سواء السبيل [24] .يعني: و چون رو به جانب شهر مدين آورد گفت: اميد است خدا من را به راه مستقيم هدايت فرمايد.باري آن جناب در مكه نازل شد و در آن‌جا منزل گزيد، مردم مكه و عمره گذاران و مردم شهرهاي ديگر كه در مكه بودند پس از اطلاع از ورود آن حضرت و اهل بيت فوج فوج و دسته دسته محضر مباركش مشرف شده و با آن حضرت ملاقات مي‌كردند، ابن‌زبير نيز كه در مكه بود و ملازم كعبه شده و در آنجا به نماز و طواف روزگار سپري مي‌كرد در ميان ساير مردم خدمت آن جناب مي‌رفت گاه دو [ صفحه 92] روز متوالي و گاهي دو روز يك مرتبه.البته بودن حضرت در مكه معظمه بر ابن‌زبير سخت گران بود چون بخوبي مي‌دانست كه تا آن جناب در آنجا نزول اجلال دارند مردم حجاز با وي بيعت نمي‌كنند ولي به روي خود نياورده و ظاهرا ابراز نمي‌كرد.بهر صورت آن جناب ماه شعبان و رمضان و شوال و ذي القعده را در مكه اقامه داشتند و در سه شنبه روز هشتم ذيحجه الحرام كه روز ترويه است حضرت عمره مفرده بجا آوردند و پس از محل شدن به طرف عراق رهسپار شدند.

نامه دادن اهل كوفه براي حضرت خامس آل عبا

از مهم‌ترين وقايع درضمن اين مدت كه امام عليه‌السلام در مكه اقامت داشتند رسيدن نامه‌هاي اهل كوفه است به آن سرور و شرح آن چنين است:وقتي مردم كوفه از مردن معاويه و جلوس يزيد پليد به جاي او و امتناع حضرت خامس آل عبا عليه‌السلام و عبدالله بن زبير از بيعت با او و رفتن آن حضرت به مكه معظمه مطلع شدند در منزل سليمان بن صرد خزاعي اجتماع كردند و راجع به هلاكت معاويه و استيلاء غاصبانه فرزند نااهلش سخن‌ها گفتند، سپس سليمان بن صرد شروع به سخن نمود و گفت: ان معاوية هلك و ان حسينا قد تقبض (تغيض خ ل) علي القوم ببيعته، و قد خرج الي مكة و انتم شيعته و شيعة ابيه، فان كنتم تعلمون انكم ناصروه و مجاهدوا عدوه فاكتبوا اليه و ان خفتم الفشل و الوهن فلا تغروا الرجل في نفسه.يعني: معاوية بن ابي‌سفيان هلاك شد و بمرد و حضرت خامس آل عبا از بيعت با يزيد سرباز زده و در مكه نزول اجلال فرموده، شما شيعه او و پدر بزرگوارش هستيد، اگر مي‌دانيد كه او را ياري مي‌كنيد و با دشمنش جهاد مي‌نمائيد به سويش نامه نويسيد و اگر بيم آن هست كه سستي نمائيد پس وي را مغرور نفرمائيد. [ صفحه 93] مستمعين در جواب گفتند:بلي، مراسم مجاهدت مبذول داشته و وي را ياري خواهيم نمود و از فدا كردن جان خويش مضايقت نكنيم پس نامه‌اي باين مضمون نوشته با عبدالله بن مسمع همداني و عبدالله بن وال فرستادند.بسم الله الرحمن الرحيملحسين بن علي من سليمان بن صرد و مصيب بن نجبة و رفاعة بن شداد و حبيب بن مظاهر (مظهر ل خ) و شيعته من المؤمنين و المسلمين من اهل الكوفة سلام عليك فانا نحمد اليك الله الذي لا اله الا هو اما بعد:فالحمد لله الذي قصم عدوك الجبار العنيد الذي انتزي (انبري خ ل) علي هذه الامة فابتزها امرها و غصبها فيئها و تأمر عليها بغير رضي منها، ثم قتل خيارها و استبقي شرارها و جعل مال الله دولة بين جبابرتها و اغنيائها فبعدا له كما بعدت ثمود، انه ليس علينا امام فاقبل لعل الله ان يجمعنا معك علي الحق و النعمان بن بشير في قصر الامارة لسنا نجتمع معه في جمعة و لا جماعة و لا نخرج معه الي عيد و لو قد بلغنا انك قد اقبلت الينا اخرجناه حتي لحقناه (نلحقه خ ل) بالشام انشاء الله والسلام و رحمة الله عليك.بسم الله الرحمن الرحيمبه سوي حسين بن علي عليهماالسلام از جانب سليمان بن صرد و مصيب بن نجبه و رفاعة بن شداد و حبيب بن مظاهر و شيعيان وي از مؤمنين و مسلمين اهل كوفه.درود بر تو، ما سپاسگزار خدائيم كه معبودي نيست جز او، اما پس از سپاس و ستايش: حمد خداي را كه دشمن ستمگر و عنيد تو را كشت و نابود ساخت، دشمني كه بر گردن اين امت جسته و كار را از دست ايشان ربود، في‌ء آنها را غصب كرد و بدون رضايت ايشان امير بر آنها گشت، آن‌گاه نيكانشان را كشت و اشرار را باقي گذاشت و مال خدا را بين ظالمين و ستمكاران دست به دست گردانيد پس [ صفحه 94] دور باشد از رحمت خدا همچون قوم ثمود، ما امام و پيشوائي نداريم پس به ما روي آور شايد خداي ما را بر حق جمع كند و نعمان بن بشير در قصر امارت است، با او در نماز جمعه حاضر نشويم و در عيد بيرون نرويم و اگر خبر رسد به ما كه بسوي ما روي آورده‌اي او را بيرون مي‌كنيم كه به شام رود انشاء الله، والسلام و رحمة الله عليك.سپس نامه را با عبدالله بن مسمع همداني و عبدالله بن وال تيمي فرستادند و سفارش كردند كه شتاب و عجله كنند پس آنها به شتاب رفته تا در مكه بر خامس آل عبا عليه‌السلام وارد شدند و به گفته صاحب صمصام زخار اين دو در روز دهم رمضان المبارك محضر امام عليه‌السلام رسيدند.مؤلف گويد:در ترجمه تاريخ اعثم كوفي آمده است كه نام اين دو نفر كه از كوفه محضر امام عليه‌السلام رسيدند عبارت بود از:الف: عبدالله بن سليع همدانيب: عبدالله بن سمع السكريبهر صورت چون اين دو نفر با نامه به خدمت امام عليه‌السلام رسيدند، نامه را تقديم محضر همايون نمودند، امام عليه‌السلام نامه را مطالعه نموده و بر مضمونش واقف گرديد، هيچ نفرمود و جواب آنرا مرقوم نداشت ولي فرستادگان را خوشدل باز فرستاد، ايشان چون به كوفه رسيدند صورت واقعه را بازگو كردند، جماعتي از معارف كوفه مانند قيس بن مسهر صيداوي و عبدالرحمن بن شداد ارحبي و عمارة بن عبدالله سلولي و جمعي ديگر كه با آنها صد و پنجاه نامه كه از يك و دو و سه و چهار نفر بود دو روز ديگر رهسپار مكه شدند و حضور امام عليه‌السلام رسيدند و جملگي از آن حضرت استدعاي آمدن به كوفه را مي‌نمودند چنانچه مضمون نامه نيز همين بود و نويسندگان از حضرت التماس و درخواست كرده بودند كه [ صفحه 95] حضرتش به كوفه روند ولي امام عليه‌السلام توقف مي‌فرمود و رفتن به كوفه را به تعويق مي‌انداخت و جوابشان را نمي‌داد و پيوسته اشراف كوفه نامه‌ها به همين مضمون مي‌فرستادند و آخرين رسولي كه از كوفه به مكه آمد هاني بن هاني السبعي و سعد بن عبدالله الجعفي بود و مضمون نامه ايشان كه خدمت امام عليه‌السلام آوردند چنين بود:اما بعد: اين نامه به حضرت حسين بن علي عليهماالسلام مي‌باشد: اهل كوفه انتظار قدوم شما را مي‌كشند و همگان بر خلافت آن حضرت متفق شده‌اند و رأيشان بر امارت شما قرار گرفته و هيچ توقف نمي‌بايد نمود و در آمدن مي‌بايد تعجيل كرد و اين ساعت هنگام آمدن و لشگر كشيدن است، صحراها سبز و ميوه‌ها رسيده و همه جا گياه بسيار روئيده و به سعادت بايد حركت فرمود و اهمال نبايد كرد و چون به كوفه رسي لشگرهائي كه براي شما ساخته شده‌اند در خدمتت جمع شده و كمر خدمت و جان نثاري بر ميان بندند والسلام عليك و رحمة الله و بركاته.در ترجمه تاريخ اعثم كوفي است كه امام حسين عليه‌السلام از هاني و سعيد پرسيدند: كدام جماعت اين نامه‌ها را نوشته‌اند؟گفتيد: يابن رسول الله شبث بن ربعي و حجار بن الحجر و يزيد بن الحارث و يزيد بن برم و عروة بن قيس و عمرو بن الحجاج و محمد بن عميره اتفاق كرده اين نامه را نوشته‌اند.آنگاه امام حسين عليه‌السلام برخاسته و وضوء ساخته و ميان ركن و مقام نماز گذاردند و پس از نماز دعاها نموده و از خداي تعالي در اتمام آن توفيق خواستند.

نوشتن امام جواب نامه اهل كوفه را و فرستادن حضرت مسلم بن عقيل را با آن

امام عليه‌السلام پس از خواندن نماز و دعاء نمودن نامه‌اي به اهل كوفه به اين مضمون مرقوم فرمودند: [ صفحه 96] بسم الله الرحمن الرحيماز حسين بن علي به گروه مسلمين و مؤمنين:اما بعد:هاني و سعيد نامه‌هاي شما را آوردند و آنچه را بيان نموديد ملاحظه كردم و مضمون گفتار شما اين است كه: امامي نداريم، سوي ما بيا شايد خدا به سبب تو ما را هدايت كند.من در آن چه مطلوب و مقصود شما است تقصير نخواهم نمود، لذا برادر و پسر عم خود مسلم بن عقيل را كه ثقه من است سوي شما فرستادم و او را امر كردم كه حال و رأي شما را براي من بنويسد، پس اگر برايم نوشت كه رأي خردمندان و اهل فضل و رأي و مشورت شما چنان است كه فرستادگان شما گفته و در نامه‌هايتان خواندم، البته به زودي نزد شما مي‌آيم، به جان خود سوگند كه امام نيست مگر كسي كه به كتاب خدا حكم كرده و عدل و داد بر پاي دارد و مطيع و فرمان بردار اوامر الهي باشد و خويش را بر آن دارد كه مورد رضاي حق تعالي است والسلام.پس نامه را مهر نموده و آن را پيچيد و مسلم بن عقيل بن ابيطالب عليه‌السلام را خواند و نامه را به او داد و فرمود:تو را نامزد كوفه كرده‌ام تا بروي و حال ايشان تحقيق و معلوم نمائي كه زبان ايشان با آنچه در اين نامه‌ها نوشته‌اند موافق است يا نه، چون به كوفه رسي در سراي كسي كه معتمدتر باشد و در دوستي او را ثابت قدم شناسي فرود آي و مردمان را به بيعت و طاعت من دعوت كن و رغبت ايشان از آل ابوسفيان بگردان چنانچه معلوم شد سخن ايشان اصلي دارد و آنچه مي‌گويند و مي‌نويسند بدان وفاء خواهند كرد مرا از آن مطلع نما و آنچه ديده‌اي به شرح و تفصيل برايم بنويس اميد دارم كه خداي تعالي تو را و مرا به درجه شهادت رساند، پس او را در كنار گرفت و يكديگر را وداع كرده و هر دو گريستند. [ صفحه 97]

ترجمه مختصري از احوالات جناب حضرت مسلم بن عقيل

اشاره

حضرت ابوطالب عليه‌السلام از عليا مخدره فاطمه بنت اسد داراي چهار فرزند ذكور بود كه هر كدام ده سال از ديگري بزرگ‌تر بودند باين ترتيب:اول جناب طالب و دوم جناب عقيل و سوم جناب جعفر ذو الجناحين (طيار) و چهارم حضرت اميرالمؤمنين علي عليه الصلوة و السلام.حديثي در شرافت و فضيلت جناب عقيل در امالي صدوق است باين شرح:حدثنا الحسين بن احمد بن ادريس، قال:حدثنا ابي عن جعفر بن محمد بن مالك، قال: حدثني محمد بن الحسين بن زيد قال: حدثنا ابومحمد، عن محمد بن زياد، قال: حدثنا زياد بن المنذر، عن سعيد بن جبير، عن ابن‌عباس قال: قال علي عليه الصلوة و السلام لرسول الله صلي الله عليه و آله و سلم:يا رسول الله انك لتحب عقيلا؟قال: اي والله، اني لا حبه حبين، حبا له و حبا لحب ابيطالب له و ان ولده لمقتول في محبة ولدك فتدمع عليه عيون المؤمنين و تصلي عليه الملائكة المقربون، ثم بكي رسول الله حتي جرت دموعه علي صدره ثم قال: الي الله اشكو ما تلقي عترتي من بعدي.يعني: ابن‌عباس مي‌گويد: علي عليه‌السلام محضر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم عرض مي‌كند:يا رسول الله آيا عقيل برادرم را دوست داريد؟حضرت مي‌فرمايند: آري به خدا قسم،: من دو محبت به او دارم يكي آنكه بخاطر خودش به او محبت دارم ديگر آنكه چون ابوطالب به او محبت دارد من نيز [ صفحه 98] دوستش دارم.و فرزندش در محبت فرزند تو كشته خواهد شد و چشمان اهل ايمان برايش مي‌گريند و فرشتگان مقرب بر او درود مي‌فرستند.سپس رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم چنان گريست كه اشگ‌هاي مباركشان بر سينه‌اشان جاري گرديد و پس از آن فرمود: از آنچه به عترت و ذريه من مي‌رسد به خدا شكايت خواهم نمود.بهر صورت مادر جناب حضرت مسلم از قبيله نبطيه و ام‌ولد بود و از كلام اهل تاريخ چنين برمي‌آيد كه آن جناب در وقت شهادت تقريبا بيست و هشت ساله بود.همسرش عليا مخدره رقيه دختر حضرت اميرالمؤمنين عليه الصلوة و السلام است كه مادرش از قبيله بني‌تغلب مي‌باشد و جناب مسلم از اين خاتون دو پسر به نامهاي علي بن مسلم و عبدالله بن مسلم و يك دختر به نام عاتكه داشت و در برخي تواريخ نام دو پسر را عبدالله و محمد ثبت كرده‌اند و همان طوري كه قبلا گفتيم هر دو پسر در سرزمين كربلاء در روز عاشوراء شهيد شده و عاتكه نيز كه هفت ساله بود پس از شهادت سيدالشهداء در اثر هجوم وحشيانه سپاهيان عمر بن سعد ملعون زير دست و پاي مهاجمين پامال گرديد و مورخين دو فرزند ذكور ديگر براي آن جناب نام برده‌اند به نام‌هاي محمد و ابراهيم كه از اسم مادر ايشان اطلاعي در دست نيست و اين دو طفل پس از واقعه عاشوراء در پشت كوفه بدست حارث شهيد شدند.ابن‌ابي‌الحديد معتزلي در شرح نهج‌البلاغه مي‌گويد:معاوية بن ابي‌سفيان روزي به عقيل بن ابيطالب گفت اگر تو را حاجتي باشد بگو؟عقيل گفت: كنيزكي را به چهل هزار درهم مي‌فروشند و اين مبلغ را ندارم اگر [ صفحه 99] در مقام انفاذ حاجتي آن را به من بده.معاويه از روي مزاح گفت: تو كه نابينائي چنين كنيزكي را براي چه مي‌خواهي؟ در كنيزي كه پنجاه درهم ارزد كفايت است.عقيل گفت: آنرا براي اين خواهم كه فرزندي آورد كه چون او را به خشم آوري با شمشير گردنت را بزند.معاويه گفت: قصدم از اين سخن مزاح بود، پس چهل هزار درهم را شمرد و به عقيل تقديم نمود و عقيل كنيزك را خريد و پس از عقيل مسلم كه به سن هيجده رسيد به معاويه گفت مرا در مدينه مزرعه‌اي است كه آن را به صد هزار درهم خريده‌ام، اكنون آن را به تو مي‌فروشم.معاويه گفت: آن را از تو خريدم، پس قيمت آنرا پرداخت و سپس به عمالش نوشت كه آن زمين را متصرف شوند حضرت امام حسين عليه‌السلام كه اين را شنيديد به معاويه نوشتند: پسري از بني‌هاشم تو را بفريفت و زميني را كه مالك نبود بفروخت، تكليف آن است كه زمين را به ما واگذاري و پول خود را از او بستاني.معاويه مسلم را خواند و نامه حضرت را به او نشان داد و گفت: مال ما را پس بده و زمين را بستان.مسلم خشمناك شد و گفت: نخست با اين شمشير سرت بردارم و سپس زر بشمارم.معاويه خنديد و گفت: به خداي سوگند اين همان سخن باشد كه آن روز عقيل به من گفت و نامه‌اي خدمت امام عليه‌السلام نوشت كه زمين را به شما بازگذاشتم و از آنچه به مسلم دادم نيز صرف نظر كردم.مؤلف گويد:در مناقب ابن‌شهرآشوب است كه در جنگ صفين حضرت اميرالمؤمنين حضرت امام حسن و امام حسين عليهماالسلام و عبدالله بن جعفر و مسلم بن [ صفحه 100] عقيل را در ميمنه لشگر قرار دادند.اين جنگ در محرم سال 37 هجري قمري واقع شده و با توجه به اين نكته كه عمر شريف جناب مسلم بن عقيل سلام الله عليه در وقت شهادت 28 سال بوده هنگام اين جنگ سن مباركش 16 سال و دو ماه بوده چنانچه سيدالشهداء عليه الصلوة و السلام در اين جنگ از سن مباركشان 34 سال و پنجاه و پنج روز گذشته بود.

نامه نوشتن حضرت خامس آل عبا براي اشراف بصره و دعوت ايشان براي نصرت خود

همان طوري كه ذكر شد حضرت امام حسين عليه‌السلام پس از دريافت نامه‌هاي اهل كوفه جناب مسلم بن عقيل را به عنوان نائب خود به جانب كوفه گسيل داشتند، قبل از فرستادن وي جواب نامه‌ها را نوشته و با هاني بن هاني و سعيد بن عبدالله ارسال داشتند.بهر حال امام عليه‌السلام امر فرمودند كه قيس بن مسهر صيداوي و عمارة بن عبدالله السلولي و عبدالرحمن بن عبدالله الارحبي همراه جناب مسلم بن عقيل سلام الله عليه روانه شوند و در ضمن نامه‌اي به اشراف و بزرگان بصره همچون: مالك بن مسمع البكري و منذر بن الجارود العبدي و مسعود بن عمرو و احنف بن قيس و قيس بن هيثم و يزيد بن مسعود النهشلي و عمرو بن عبيدالله بن معمر بدين مضمون مرقوم فرمودند:اما بعد: فان الله اصطفي محمدا صلي الله عليه و آله علي خلقه و اكرمه بنبوته، و اختاره لرسالته، ثم قبضه الله عليه صلي الله عليه و آله و قد نصح لعباده و بلغ ما ارسل به صلي الله عليه و آله و كنا اهله و اوليائه و اوصيائه و ورثته و احق الناس بمقامه في الناس، فاستأثر علينا قومنا بذلك فرضينا و كرهنا الفرقة و اجبنا العافية و نحن نعلم انا احق [ صفحه 101] بذلك (استحق المستحق علينا) فمن تولاه و قد بعثت اليكم رسولي بهذا الكتاب و انا ادعوكم الي كتاب الله و سنة نبيه صلي الله عليه و آله و سلم، فان السنة قد اميتت و ان البدعة قد احييت وان تسمعوا قولي و تطيعوا امري اهدكم سبيل الرشاد و السلام عليكم و رحمة الله.يعني خداوند متعال جد بزرگوار من محمد مصطفي را از جمله كائنات برگزيد و به رسالت گرامي داشت تا مردمان را بذل نصيحت فرمود و ابلاغ رسالت نمود و چون به جوار رحمت حق پيوست وصايت و ميراث خود به ما كه اهل بيتش هستيم واگذاشت، پس قومي حق ما را برده و امور را بدست گرفتند و ما به جهت آنكه فتنه برنخاسته و خون‌ها ريخته نشود ساكت نشستيم، اكنون اين نامه را به سوي شما نوشته و شما را به سوي خدا و رسولش مي‌خوانم چه آنكه سنت و شريعت نابود گشت و بدعت زنده شد و اگر دعوت مرا اجابت كنيد و امر من را اطاعت نمائيد شما را از طريق ضلالت بگردانم و به راه راست هدايت كنم والسلام.سپس نامه را به سليمان كه كنيه‌اش ابورزين بود دادند و وي را به طرف بصره روانه فرمودند.

رسيدن نامه خامس آل عبا به دست يزيد بن مسعود نهشلي و سخنراني وي براي اشراف

پس از آنكه ابورزين نامه امام عليه‌السلام را به دست يزيد بن مسعود داد و وي از مضمون آن مطلع شد مردم بني‌تميم و بني‌حنظله و گروه بني‌سعد را طلب فرمود و انجمني تشكيل داد و سپس آغاز سخنراني نمود و گفت:اي قوم: مرا در ميان خود چگونه يافتيد؟گفتند: به خدا سوگند كه تو همواره خيرخواه و پشتوانه ما بوده و اسباب شرف و باعث افتخار و سربلندي ما بوده‌اي، انت و الله فقرة الظهر و اصل الفخر. فرمود: من شما را امروز در اين انجمن گرد آورده‌ام كه با شما مشورت كرده و [ صفحه 102] از شما استعانت جويم.جملگي گفتند: مطلب خود را بيان كن، آنچه از دستمان برآيد در نصرت و ياري تو كوتاهي نكرده و از آن مضايقه نخواهيم نمود.ابن‌مسعود فرمود: اي ياران، معاويه مرد و جان به مالك دوزخ سپرد و بدين ترتيب اركان ظلم و ستم خراب شد، اكنون يزيد شارب خمر و مايه هر فسق و فجور مدعي خلافت بر مسلمين شده، سوگند به ذات اقدس الهي كه جهاد با اين گبرزاده پليد بدگهر در راه دين افضل است از جهاد با مشركين.سپس به مدح و منقبت سرور آزادگان پرداخت و گفت:اي مردم، اين است شاه سرافراز و ماه خطه حجاز حضرت اباعبدالله و پسر رسول خدا و نسل ذبيح الله و نجل خليل الله و ذريه نجي الله و باقي مانده صفي الله كه شرافت اصل و طهارت نسل و پاكي طينت و صافي سريرت و علو همت و سمو رتبت و وجاهت عقل و وفور علم و فضل و ظهور حلم و خلق عظيم و جود جسيم و صفاي ظاهر و سيماي زاهر و عدل كامل و بذل شامل دارد اولي الناس به خلافت او است.اي مردم از جاده نوراني حق قدم نكشيد و در بيابان بطلان گمراه نگرديد و در تيه ضلالت قرار نگيريد در روز جمل اگر صخر بن قيس اسباب خذلان شما گشت بيائيد امروز خود را از آن خسران و خذلان بيرون آريد، پسر پيغمبر و نور ديده حيدر و سرور سينه فاطمه اطهر را ياري و در ركاب ظفر اثرش جان نثار كنيد و نبايد در نصرتش تقصير نمائيد كه مقصر در ياري حضرت شهرياري او مورث ذلت و خواري در اولاد و ذراري وي خواهد شد و نسلش منقرض خواهد گشت.سر چه متاعي است در راه دوست بار گراني است كشيدن به دوش‌اينك من لباس حرب بر خود تنگ پوشيدم، زره حراست در بر و سپر صبر بر سر گرفتم. اين است نيت من، اكنون منتظر جواب شما مي‌باشم، خدا شما را [ صفحه 103] رحمت كند، جواب شافي و وافي بدهيد

جواب حضار در انجمن

ابتداء بنوحنظله آغاز سخن كرده و گفتند:اي بزرگ ملت و سرور جماعت و اي پناه دولت: ما خدنگ‌هاي كمان توئيم و رزم آزمودگان عشرت توئيم اگر ما را از كمان گشاد دهي برنشان زنيم و اگر بر قتال فرمان دهي نصرتت كنيم، چون به درياي آتش زني واپس نمائيم و چندان كه سيلاب بلاء بر تو رو كند روي نتابيم بلكه با شمشيرهاي خود به نصرت تو آمده و جان و تن را در پيش تو سپر سازيم.والله در هيچ بحر حرب غوطه نخواهي خورد مگر آنكه ما را همراه خود خواهي ديد و در شدائد دچار نخواهي گشت مگر آنكه ما را با شمشير آتشبار از عقب خود خواهي ديد.شعرتمام اهل قبيله ستاده چاكروار بهر چه حكم كني نافذ است فرمانت‌سپس بنوتميم با اخلاص تمام و غير قابل توصيف به سخن آمده و اظهار متابعت و مطاوعت نموده و زمان انقياد خود را بدست ابن‌مسعود سپرده و گفتند:هر وقت ما را از براي هر مطلبي بطلبي جان را نثارت مي‌كنيم.بنوسعد بن يزيد ندا در دادند كه اي اباخالد: نزد ما هيچ چيز مبغوض‌تر از مخالفت با تو نيست و هرگز از فرمان تو سرپيچي نخواهيم نمود، صخر بن قيس ما را به ترك قتال مأمور ساخت و هنر ما در ما مخفي و مستور ماند، اكنون لحظه‌اي ما را مهلت بده تا با يكديگر مشورت كنيم، پس از آن صورت حال را به عرض رسانيم.از پس ايشان بنو عامر بن تميم شروع به سخن نموده و گفتند:ما فرزندان پدران تو بوده و خويشان و هم سوگندان تو مي‌باشيم، خوشنود [ صفحه 104] نشويم از آن چه تو را به غضب آورد و ما رحل اقامت نيفكنيم در جائي كه ميل تو روي به سفر آورد، دعوت تو را حاضر اجابتيم و فرمان تو را ساخته اطاعتيم.ابوخالد گفت: اي بنوسعد اگر گفتار شما با كردارتان راست آيد خداوند پيوسته شما را حفظ نموده و مشمول نصرتش قرار دهد.

جواب نامه خامس آل عبا به وسيله يزيد بن مسعود

ابوخالد چون بر مكنون خاطر آن جماعت مطلع شد نامه‌اي مستمندانه محضر خامس آل عبا بدين مضمون نوشت:بسم الله الرحمن الرحيمنامه شما به من رسيد و بر مضمونش آگاه شدم و دانستم كه مرا به سوي اطاعت خود دعوت و به ياري خويش طلب فرموده‌اي خداوند متعال جهان را از عالمي كه كار را به نيكوئي انجام دهد خالي نگذارد، شما حجت خدائيد بر خلق و امان و امانت او در روي زمين هستيد و شما شاخه‌هاي زيتونيه احمدي بوده و آن درخت را اصل رسول خدا صلي الله عليه و آله بوده و فرعش شما مي‌باشيد، اكنون به فال نيك بسوي ما سفر كنيد كه من گردن بنوتميم را در خدمت شما خاضع داشته و چنان در طاعت و متابعت شما شائق گماشتم كه شتر تشنه مر آبگاه را و قلاده طاعت شما را در گردن بنوسعد انداختم و گردن ايشان را براي خدمتتان نرم و خاشع ساختم و طوائف ما از بني‌سعد و بني‌تميم تماما مشتاق لقاي شما و طالب ديدار جمال دل آراي شما هستند.اگر چشم دلت در هواي ديدن ما است بيا كه جان به ره انتظار در تن ما است‌نهاده‌ايم سر خويشتن به راه وفا كه بار حق عزيزان وبال گردن ما است‌عريضه ابن‌مسعود كه به سلطان دنيا و آخرت رسيد در حق وي دعاء خير نمود و فرمود: [ صفحه 105] خدا تو را در روز وحشت ايمن دارد و در روز تشنه‌كامي سيراب فرمايد.صاحب روضة الصفا مي‌نويسد: حضرت خامس آل عبا عليه‌السلام به اهل بصره نوشتند كه من از مكه معظمه عزيمت كوفه نمودم بايد شيعيان و يك رنگان من در آنجا حاضر شوند كه مجمع جيوش و سپاه آنجا است.صاحب رياض القدس مي‌گويد: اهل بصره انتظار مقدم پادشاه حجاز را داشتند و ديده به راه انتظار باز و خبر نشدند كه حضرت در كربلاء محصور شده و راه را تنگ به عزم جنگ بر آن حضرت گرفتند چون خبردار شدند كه آن جناب پنج و شش روز است با بنه و اساس و عون و عباس و عيال و اطفال به كربلاء رسيده و محصور كوفيان شده.مرحوم سيد مي‌فرمايد: يزيد بن مسعود از ورود موكب مسعود حضرت به كربلاء مطلع شد تجهيز سپاه نمود اهل قبائل و طوائف جنود و جيوش احزاب اعراب را مكمل و مسلح ساخت، شيران صف شكن و دليران شيرافكن قريب دوازده هزار تن به مدد و نصرت محبوب‌القلوب مرد و زن آراست.آه، ثم آه، فلما تجهز المشار اليه للخروج بلغه قتل الحسين عليه‌السلام.يا رب مكن اميد كسي را تو نااميد.اين جوان مرد بافتوت عازم كربلاء بود، عربي رسيد گفت امير به كجا مي‌روي برگرد و رنج راه به خود مده، حسين را در غريبي سر بريدند، تن پاكش به خاك و خون كشيدند، به روي نازنينش آب بستند، دلش از هجر فرزندان شكستند.يزيد بي‌اختيار شده گفت: خدا دهانت را بشكند اين چه خبري است كه مي‌گوئي، خدا مكند يك موئي از سر مولي الكونين كم بشود و الا بقرت بطني (شكم خود را مي‌درم)ابن‌مسعود به سر راه آمد عربي ديگر رسيد پرسيد از كجا مي‌رسي؟گفت: امير چه بگويم. [ صفحه 106] خود چه گويم آن چه از اين ديده تر ديده‌ام راستي پرسي زمن غوقاي محشر ديده‌ام‌از براي قتل يك تن در زمين كربلاء كوه و صحراء دشت و هامون پر زلشگر ديده‌ام‌زينت عرش خدا را ديده‌ام فرش زمين از كواكب در بدن زخمش فزون‌تر ديده‌ام‌فاش گويم بهر قتل شاه مظلومان حسين خنجر بران بدست شمر كافر ديده‌ام‌از سرش پرسي بود اكنون به نوك نيزه‌ها وز تنش پرسي به خاك تيره همسر ديده‌ام‌گر ز پاداري عباس جوان جويا شوي دستهاي او جدا از جسم اطهر ديده‌ام‌گر ز اكبر پرسي اندر پيش چشم شاهدين پاره پاره جسم او از پيش خنجر ديده‌ام‌دختران بوتراب اندر شترها بي‌نقاب سر برهنه، پا برهنه، خوار و مضطر ديده‌ام‌آه واويلا كه از دست جفاي ساربان دست شاه دين جدا از جسم انور ديده‌ام‌يزيد بن مسعود از شنيدن اين خبر دهشت زا سخت محزون و مغموم گرديد و از حرمان اين سعاوت پيوسته جزع مي‌نمود.باري احنف بن قيس كه يكي ديگر از اشراف بصره بود به مقتضاي دوستيش با امويان و ابن‌زياد عريضه‌اي منافقانه براي آن سرور فرستاد كه مضمونش اين بود: [ صفحه 107] اما بعد، فاصبر فان وعدالله حق و لا يستخفنك الذين لا يوقنون [25] .تمام رؤساي بصره نامه‌هاي آن حضرت را پنهان و از ابن‌زياد مخفي نمودند مگر منذر بن الجارود كه بحريه دخترش در خانه عبيدالله بود، وي از حيله عبيدالله مخذول بينديشيد، از بيم نامه را نزد وي برد و آن لعين سليمان را گرفته آن شب كه صبحگاهش به كوفه مي‌رفت او را به دار آويخت و به قولي گردن زد در آن هنگام زني شيعه كه او را ماريه بنت سعد يا بنت منقذ مي‌گفتند شيعيان بصره در خانه‌اش انجمن داشتند يكي از ايشان به نام يزيد بن ثبيط (ثبيت ب خ) از قبيله عبدالقيس كه ده پسر داشت مصمم خدمت حضرت اباعبدالله الحسين عليه‌السلام شد و در خانه آن زن قصد و عزيمت خود را با ياران گفت.ايشان گفتند: عبيدالله كسان بر راهها گذاشته از آنها بر تو بيم داريم.گفت: چون به راه افتادم اينان را كسي نشمارم با عبدالله و عبيدالله پسران خود آهنگ خدمت آنجناب نمود در ابطح (جنوب مكه) وارد و محرم كعبه حضور آن قبله عالميان شد، و چون سعادت نصيبش شد ملازم ركاب بود تا در كربلاء با هر دو پسرش به درجه شهادت رسيد. [ صفحه 108]

حركت حضرت مسلم بن عقيل به جانب كوفه

اشاره

قبلا گفتيم چون نامه‌هاي كوفيان غدار و مكار بطور متواتر و متناوب به آن حضرت رسيد و گاهي در يك روز تعداد آنها به ششصد تا مي‌رسيد و مضمون تمام آنها اين بود كه ما امام و پيشوا نداريم و از ظلم و ستم بني‌اميه به تنگ آمده و ايشان را نمي‌خواهيم از اين رو بر ما منت گذارده و به شهر ما قدم رنجه فرما و با قدوم همايونت به اين ستم‌ها و ظلم‌ها خاتمه بده.و پيوسته حضرت در رفتن كوفه تعلل مي‌ورزيدند تا به گفته مورخين تعداد نامه‌ها به دوازده هزار نفر رسيد و حضرت تمام را در خورجيني ريخته و محفوظ نگه داشته تا اگر از آن جناب سؤال شود براي چه به كوفه آمده‌اي آنها را نشان داده و بفرمايند موجب آمدن دعوت اهل كوفه بود و اين نامه‌ها شاهد بر اين ادعاء مي‌باشند.بهر صورت وقتي اصرار اهل دغا و پافشاري آن مردم بي‌وفا از حد فزون شد قبله ارباب وفا و سلطان سرير حشمت و جاه حضرت اقدس مسلم پاكيزه كيش را پيش طلبيد.مر او را به رفتن اشارت نمود سراي دلش را عمارت نمودفرمود: اي پسر عم مكرم بايد در اين راه آن قدر بلند همت باشي كه شهادت را در خود آشكارا ببيني چنانچه من از بشره تو علائم و امارات شهادت را مشاهده مي‌كنم.يابن عم ارجو الله ان يوصلني و اياك الي ما نريد و يرفعنا الي درجة الشهادة.اي پسر عم از پروردگار اميد دارم كه ما را به آن مقامي كه ميخواهيم يعني مقام [ صفحه 109] قرب و جوارش برساند و اميد دارم كه حق تعالي من و تو را به درجه شهادت كه اعلي درجات قرب است برساند.پس گريه راه گلو حضرت را گرفت، مسلم را پيش كشيد و در بغل گرفت و دست بگردنش انداخت و بكي و بكي مسلم بكاء عاليا، هر دو با صداي بلند همچون ابر بهاري گريستند، ياران و جوانان از اينحال متأثر شده، ايشان نيز بناي شيون و زاري را گذاردند و صحنه‌اي دلخراش و غم‌افزا آفريدند.

وداع جناب مسلم بن عقيل با سلطان سرير ولايت خامس آل عبا

پس از آنكه حضرت خامس آل عبا صلوات الله و سلامه عليه جناب مسلم را مأموريت رفتن به كوفه دادند وي از خدمت آن سرور بيرون آمد و در گوشه‌اي نشست همچون باران بهاري شروع به گريه و بيقراري نمود، گفتند: اي غره پيشاني آل عقيل چرا مويه مي‌كني؟فرمود: از مفارقت نور ديده پيغمبر و سرور سينه فاطمه اطهر كه مدتها در زير سايه‌اش بودم و پاي بند رشته محبتش هستم اكنون مي‌روم و مي‌ترسم كه ديگر او را نبينم.مي‌روم از سر حسرت بقفا مي‌نگرم خبر از پاي ندارم كه زمين مي‌سپرم‌مي‌روم بيدل و بي‌يار يقين مي‌دانم كه من بيدل و بي‌يار نه مرد سفرم‌پاي مي‌پيچم و چون پاي سرم مي‌پيچد بار مي‌بندم و از بار فرو بسته ترم‌عاقبت به موجب فرمان همايوني امام عليه‌السلام تدارك سفر ديد و سپس به جهت وداع آل عقيل و اهل و عيال خود به خانه آمد همه را ديدن نمود و با همگي [ صفحه 110] خداحافظي كرد.چو بلبل ز دل ناله بيناد كرد وداع گل و سرو شمشاد كردچو در برگ ريزان از آسيب باد خروشي بمرغان گلشن فتاددو مرتبه به جهت وداع و خداحافظي آمد و خود را بر قدم‌هاي مبارك امام انداخت و از روي حسرت پاي مباركش را بوسيد همان طوري كه جبرئيل عليه‌السلام پاي آن سرور را بوسيد و دست آن سرور را بوسيد چنانچه پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و فاطمه زهراء عليهاالسلام آن را بوسه و گريان عرض كرد:آقا جان به موجب فرموده خود اين وداع باز پسين است معذورم دار مي‌خواهم توشه كامل از جمال مهر مثالت بردارم.وداعت مي‌كنم جانا وداع آخرين اي دل ز كويت مي‌روم وزغصه دارم قصه مشكل‌ندارم طاقت غربت، ندارم تاب مهجوري عجب دردي است بي‌درمان عجب كاري است بي‌حاصل‌بود حاصل مراد من گرت بينم ولي ديدن چسان آيد ز مهجوري به خون آغشته زير گل‌امام عليه‌السلام به گريه درآمد، مسلم را نوازش بسيار فرمود و درباره‌اش دعاء خير نمود، مسلم از محضر مبارك امام عليه‌السلام مرخص شد و آستانه را بوسيد با چشم گريان پا به حلقه ركاب نمود و به طرف مدينه و از آنجا به جانب كوفه رهسپار گرديد، شهزادگان و جوانان آل عقيل از مشايعت و بدرقه مسلم برگشته و ديگر آن جناب را نديدند و مسلم نيز آنها را نديد.

رفتن حضرت مسلم بن عقيل به كوفه از طريق مدينه منوره

چون جناب مسلم بن عقيل سلام الله عليه از حضرت اباعبدالله عليه‌السلام رخصت [ صفحه 111] طلبيد و به نيابت از طرف آن حضرت عازم رفتن شد سه نفر از رسولان كوفه كه عريضه اهل كوفه را آورده بودند بنام‌هاي: عماره و عبدالرحمن و قيس به فرمان امام عليه‌السلام مسلم را همراهي نمودند و مسلم و همراهان از طريق مدينه منوره راهي كوفه گرديدند و به فرموده مفيد در ارشاد وقتي جناب مسلم به مدينه رسيد در مسجد رسول خدا صلي الله عليه و آله نماز گذارد و سپس قبر مطهر حضرت را زيارت نمود و پس از آن به منزل خود رفت و اهل بيت و دوستان خويش را وداع كرده و بيرون آمد.مرحوم شيخ مفيد در ارشاد مي‌فرمايد:جناب مسلم دو نفر را به منظور دليل راه اجير نمود و از مدينه بيرون آمد و بطرف كوفه حركت نمودند دو نفر راهنما راه را گم كرده از بيراهه رفتند و چون مسافت زيادي را در بيابان خشك و بي‌آب طي نمودند تشنگي مفرطي بر آنها غالب شد به طوري كه از رفتار باز ايستاده حتي قدرت حرف زدن نيز از آنها سلب شد و رفته رفته حالشان سخت گرديد و بالاخره به واسطه تشنگي بي‌حد هلاك شدند ولي حضرت مسلم سلام الله عليه خود را به جاده رساند و پس از قطع مقداري از مسافت خود را به منزلي معروف به «مضيق» رساند كه در آنجا آب بود، حضرت در آنجا فرود آمد و رفع تشنگي نمود و عريضه‌اي مشتمل بر آنچه واقع شده بود نوشت و به قيس بن مسهر صيداوي داد كه در مكه آن را محضر امام عليه‌السلام برساند.مضمون نامه اين بود:من با دو راهنما از مدينه به جانب كوفه حركت كرديم و چون راه را گم كرديم در بيراهه واقع شده و هر چه رفتيم به آب نرسيديم، دو راهنما در اثر تشنگي و عطش مفرط هلاك شدند ولي من خود را توانستم به منزلي معروف به «مضيق» كه در آن آب بود رسانده و رفع عطش كنم و اين نامه را از اينجا محضر مبارك شما [ صفحه 112] فرستادم و چون هلاك اين دو راهنما را به فال بد گرفتم لذا متمني است اگر رأي جهان آراي شهرياري باشد ما را از اين سفر معاف داشته و ديگري را به آن گسيل دارند والسلام.پس از آنكه نامه به امام عليه‌السلام رسيد در جواب نامه مرقوم فرمودند:«بسم الله الرحمن الرحيم»اما بعد:اي پسر عم از نامه تو تنها اين را فهميدم كه جبن و ترس به تو رسيده، به آنجائي كه تو را مأمور نمودم برو.پس از آنكه نامه امام عليه‌السلام به جناب مسلم رسيد و آنرا خواند به ياران گفت:به خدا سوگند من به جان خود نترسيدم بلكه از اين فال ادبار حال مولايم را استنباط كرده ترسيدم اين حادثه مقدمه براي نتيجه بدي باشد و گرنه من چگونه سر از حكم مولايم كه مالك رقاب عالميان است بيرون مي‌كنم.شعرنتابم سر ز فرمانش به تيغم گر زند هر دم مرا عيد آن زمان باشد كه قربان رهش گردم‌فورا از آن منزل حركت نمود رو به راه نهاد و همچنان مي‌رفت.در تاريخ الفتوح (ترجمه تاريخ اعثم كوفي) آمده است كه:مسلم در اثناء راه مردي را ديد كه شكار مي‌كرد و آهوئي بگرفت و بيانداخت و بكشت، مسلم آن حال را به فال نيكو گرفت و گفت:انشاء الله دشمنان خويش را مي‌كشم و خوار و ذليل مي‌نمايم.

ورود حضرت مسلم به كوفه و وقايع و حوادث در آن

چون حضرت مسلم بن عقيل سلام الله عليه به نيابت حضرت اباعبدالله [ صفحه 113] الحسين عليه‌السلام روي به كوفه نهاد همه جا طي طريق مي‌نمود تا به آن شهر رسيد و بدون اينكه كسي را خبر دهد به شهر وارد گرديد.برخي از مورخين همچون ابن‌اثير در كامل برآنند كه حضرت مسلم در بدو ورود به منزل مختار بن ابي‌عبيده ثقفي وارد شد و بعضي ديگر گفته‌اند كه در منزل سليمان بن صرد خزاعي فرود آمد و به گفته صاحب حدائق الانس بين اين دو گفتار تهافت و تنافي نيست، زيرا ممكن است ابتداء آن جناب در منزل سليمان وارد و سپس به خواهش مختار به خانه او منتقل شده باشد.بهر صورت رفته رفته دوستان و شيعيان خبر شدند به زيارت آن جناب آمده و بيعت كردند و روز به روز به تعداد گرويدگان افزوده مي‌شد تا جائي كه در اندك زماني نفرات بيعت كنندگان به هيجده هزار نفر رسيد و رئيس ايشان سليمان بن صرد خزاعي بود كه از جمله اصحاب نبي صلي الله عليه و آله و اميرالمؤمنين محسوب مي‌شد.و نيز مسيب بن نجيه فزاري و عبدالله بن سعيد بن نفيل ازدي و رفاعة بن شداد بجلي و عبدالله بن دال تميمي و عابس بن شبيب شاكري و حبيب بن مظاهر اسدي و مسلم بن عوسجه و ابوتمامه صيداوي و مختار بن ابو عبيدة ثقفي و امثال ايشان كه جملگي از اعيان و اشراف بوده و صاحبان شمشير و ايل و قبيله بودند.

سخنراني برخي از اعيان و اشراف كوفه در حضور جناب مسلم بن عقيل

در مقتل ابومخنف است كه چون عابس بن شبيب شاكري خدمت جناب مسلم بن عقيل سلام الله عليه مشرف شده و نامه اميدبخش حضرت اباعبدالله الحسين عليه‌السلام را ديد از جا برخاست و حمد و ثناي الهي بجا آورد و سپس درود بر حضرت رسالت پناهي فرستاد و بعد رو به جانب جناب مسلم نمود و عرض كرد: فدايت شوم من از دلهاي مردم كوفه و مكنون قلبي ايشان اطلاعي ندارم كه تا بچه [ صفحه 114] حد ارادت و اخلاص دارند ولي از ما في الضمير خود خبر مي‌دهم كه منافق نيستم آن چه در زبان دارم با دلم موافقت دارد.شعربر آنم كه چون خاك پاي تو باشم تو شاه من و من گداي تو باشم‌بهر جا روي در پي صيد دلها چو نقش قدم در قفاي تو باشم‌با اين شمشير خون ريز آن قدر از اعداء و دشمنانت بكشم و خون بكشم تا خدا را ملاقات كنم.سپس حبيب بن مظاهر از جا برخاست و رو كرد به عابس و فرمود:اي برادر تو حق گفتار اداء كردي خدا تو را رحمت كند انا و الله علي مثل ذلك من كه حبيب بن مظاهرم به ذات پاك ايزد يكتا بهمين منوال عمل خواهم نمود.بهر صورت اهل كوفه دسته دسته مي‌آمدند و با جناب مسلم بيعت نموده و اظهار متابعت مي‌كردند و چون برمي‌گشتند و هر كس به فراخور حال و به حسب رتبه و مقام خود هدايا و تحفه‌هائي كوچك و بزرگ محضر آن حضرت مي‌فرستاد و آن جناب اصلا قبول نمي‌نمود و از نان احدي تناول نمي‌فرمود بلكه از مال خويش گذران مي‌كرد.

كلام مرحوم صدرالدين قزويني در كتاب رياض القدس در توصيف حضرت مسلم بن عقيل

مرحوم صدر الدين قزويني عطر الله مرقده در كتاب رياض القدس كه كتابي است بسيار نوراني در تعريف و توصيف جناب مسلم بن عقيل سلام الله عليه چنين مي‌نويسد.حكماء گويند رسول پادشاه زبان پادشاه است هر كه خواهد عنوان ضمير و ترجمان دل كسي را بداند از گفتار و كردار فرستاده او معلوم كند لهذا در باب [ صفحه 115] ارسال رسول تأكيد بسيار و مبالغه بي‌شمار نموده‌اند، بايد رسول داناترين قوم و فصيح‌ترين مردم باشد در اطوار و افعال ممتاز باشد، اسكندر ذوالقرنين را رسم آن بودي كه تغيير لباس مي‌نمود و خود به رسالت مي‌رفت و مي‌گفتهژبراني كه شير شكارند پيام خود به پاي خود بيارندو بزرگي در اين باب گفته:فرستاده بايد كه دانا بود بگفتن دلير و توانا بوداز او هر چه پرسند گويد جواب به نوعي كه باشد طريق صواب‌از اين بيانات جلالت قدر و عظمت شأن جناب مسلم بن عقيل عليه‌السلام مفهوم و معلوم مي‌گردد كه پادشاه دنيا و آخرت از ميان اقرباء و نزديكان او را به رسالت و سفارت و نيابت به جانب كوفه فرستاد. مسلم در دين‌داري مسلم و در تقوي و پرهيزكاري بي‌سخن بود، حضرت هم در فرمان نيابت خاص وي او را به تعريف چند اختصاص داده كه:ثقة الحسين است، امين است، برادر من است، ابن عم من است، عالم است، عادل است، فاضل است، عامل است، و كان رضوان الله عليه صهرا لاميرالمؤمنين علي عليه‌السلام با اين همه علو مراتب و سمو مناصب داماد شاه اولياء علي المرتضي بود، رقيه خاتون عيال آن بزرگوار بود و كان رضي الله عنه شجاعا، در شجاعت بي‌بدل و در رشادت ضرب المثل بود و كان يأخذ الرجل بيده فيرمي فوق البيت با دست پر قوت مردان با جسامت را مي‌گرفت از صحن خانه به سطح بام مي‌انداخت.شجاعي مشت او پولاد بودي و تنش جوشن سرش خود نگاهش تير و ابروش پرند آورمردم كوفه آن قد و قامت و آن هيكل با استقامت مي‌ديدند بر خود مي‌لرزيدند، مي‌گفتند: الحق اين شخص با جلالت شايسته نيابت است، پس به روايت ابي‌مخنف هيجده هزاري بيعت كردند و جعلوا له حجابا و بوابا از براي آن بزرگوار [ صفحه 116] حاجب و دربان معين كردند كه مردم بيگانه را از دخول و خروج ممانعت نمايد جز اخيار و ابرار را در آن دربار بار ندهد، مسلم بن عوسجه اسدي به درباني سرافراز گشت و ابوتمامه صيداوي به خزانه‌داري ممتاز شد همچنين هر كاري را به سركاري و هر شغلي را به دينداري معوض نمودند، ما يحتاج لشگر از سلاح و از دروع و جنه و سهام و اسنه فراهم كردند، سالار و سپه‌دار تعيين كردند، فرسان نامور و وجوه شيعه گرد آمدند از هيجده هزار الي صد هزار در گرد آن سرور جمع آمدند و بعد عريضه خدمت حضرت شاهنشاهي و نور ديده رسالت پناهي عرضه داشتند كه قربانت كارها ساخته و امورات به نظم پرداخته خاك قدم نائب خاص تو را كحل الجواهر ديده خود ساختيم و قلاده انقياد او را تماما بگردن انداختيم امروز كه وقت عريضه نگاري است صد هزار شمشير زن مكمل و مسلح در زير بار بيعت و اطاعت درآمده‌اند، انا معك مع مأة الف سيوف فلا تتأخر.

سخنراني حاكم كوفه (نعمان بن بشير) در مسجد و اجتماع مردم

مرحوم مفيد در ارشاد فرموده: وقتي خبر آمدن حضرت مسلم بن عقيل به كوفه و اجتماع مردم به دور وي به گوش نعمان بن بشير كه در آن زمان والي و حاكم كوفه بود رسيد برآشفت و دستور داد كه جار بزنند و مردم را براي اجتماع در مسجد كوفه دعوت كنند پس از گرد آمدن مردم در مسجد وي به منبر رفت و پس از حمد و ثنا گفت:اتقوا الله عباد الله و لا تسارعوا الي الفرقة و الفتنة.اي بندگان خدا از حق تعالي بترسيد و پيرامون تفرقه اندازي و فتنه انگيزي نگرديد.فان فيها تهلك الرجال و تسف الدماء و تغصب الاموالزيرا چون آتش فتنه شعله‌ور گشت و شرار شرارت بالا گرفت نفوس تلف [ صفحه 117] شده و اموال به تاراج مي‌رود.اني لا اقاتل من لا يقاتلني و لا اتي علي من لم يأت عليالبته من كه نعمان اميرم با كسي نزاع و مقاتله ندارم و كسي كه بر سر من نيايد من نيز بر سرش نرومو لا انبه نائمكم و لا اتحرش بكم و لا آخذ بالقرف و لا الظنة و لا التهمةو خفته شما را بيدار نمي‌كنم و شما را به جان يكديگر نمي‌اندازم و به تهمت و گمان بد كسي را نمي‌گيرم.و لكنكم ان ابديتم صفحتكم لي و نكثتم بيعتكم و خالفتم امامكمو لكن اگر روي شما باز شود و بيعت خود را بشكنيد و با امامتان مخالفت كنيد.فو الله الذي لا اله غيره لاضربنكم بسيفي ما ثبت قائمه في يديقسم به خدائي كه غير از او معبود ديگري نمي‌باشد البته شما را با شمشير خود خواهم زد مادامي كه دسته آن در دست من مي‌باشد.و لو لم يكن لي منكم ناصر ما اني ارجوا ان يكون من يعرف الحق منكم اكثر ممن يرديه الباطل.اگر چه در ميان شما ياوري نداشته باشم و اميدوارم آن كساني كه در ميان شما حق را مي‌شناسند بيشتر از آنها باشند كه از جهت پيروي باطل هلاك مي‌شوند.پس عبدالله بن مسلم بن ربيعه حضرمي كه از جمله هواداران بني‌اميه بود از پاي منبر برخاست و گفت: اين رأي كه تو داري، رأي مستضعفين است چه خبر داري كه در كوفه چه غوغا است، آتشي افتاده كه شراره‌اش زبانه مي‌كشد.نعمان گفت: اگر از مستضعفين باشم در اطاعت خدا دوست‌تر دارم از آنكه غالب و قوي باشم در معصيت او اين بگفت و از منبر به زير آمد و مردم متفرق شدند.عبدالله بن مسلم كاغذي به يزيد پليد نوشت و در آن ورود جناب مسلم بن [ صفحه 118] عقيل سلام الله عليه و بيعت جمع كثيري از مردم را به وي و ضعف و عدم قابليت نعمان را براي حكومت كوفه تشريح نمود و خاطرنشان كرد اگر به كوفه احتياج داري مردي كافي و كامل و سفاك بفرست كه شهر را از گزند دشمن نگاه دارد و كاغذ ديگري نيز عمر بن سعد ملعون به همين مضمون نوشت چنانچه جمعي ديگر از بد اختران كوفه چنين نامه‌اي به يزيد روسياه نوشته و او را از واقعه اطلاع دادند، يزيد بعد از آگاه شدن از اوضاع كوفه و ورود جناب مسلم بن عقيل سلام الله عليه به آن‌جا سخت در فكر فرورفت و با سرحون [26] غلام معاويه كه نزد او و يزيد بسيار محبوب بود به مشورت نشست و پرسيد در اين كار چه بايد كرد، حسين بن علي قصد رفتن به كوفه را نموده و پيش از خود نائبش مسلم بن عقيل را به آنجا فرستاده و گروه انبوهي با او بيعت كرده و به وي پيوسته‌اند از طرفي ديگر حاكم كوفه يعني نعمان بن بشير توانائي اداره كوفه و قلع و قمع دشمن را ندارد صلاح براي خاموش كردن اين غائله چيست؟سرحون كه با عبيدالله بن زياد رفاقت كامل داشت گفت:اي امير اگر عهدنامه پدرت را ملاحظه كني يقين دارم كه عبيدالله را به امارت كوفي مي‌فرستي وي تنها كسي است كه مي‌تواند به اين نابساماني‌ها سامان دهد.يزيد عهدنامه معاويه را بيرون آورد ديد كه معاويه در آن نوشته: كوفه و بصره را بايد تحت تصرف و حكومت ابن‌زياد قرار دهي زيرا ديگري قابليت حكومت اين دو شهر را ندارد.يزيد پس از ملاحظه عهدنامه مسلم بن عمرو باهلي را طلبيد فرمان حكومت اين دو شهر را باين مضمون براي ابن‌زياد نوشت:اي پسر زياد دوستان و پيروان من از كوفه خبر داده‌اند كه پسر عقيل كوفه آمده و احزاب و عساكر فراهم كرده براي شق عصاي مسلمانان چون اين نامه را [ صفحه 119] خواندي درنگ مكن و سريع خودت را به كوفه برسان و مسلم را گرفته و او را به قتل رسان و يا از شهر اخراجش كن و بلائي بر سرش بياور كه ديگر نام كوفه را بر زبان نبرد والسلام.نامه وقتي بدست ابن‌زياد نابكار رسيد در همان لحظه تهيه و تدارك كوفه رفتن را ديد فرداي آن روز از بصره بيرون آمد.در بعضي از تواريخ است كه يزيد ناپاك از شام لشگر به مدد ابن‌زياد به كوفه فرستاد و در وقت ارسال با قرآن استخاره كرد اين آيه آمد: و استفتحوا و خاب كل جبار عنيد [27] .(در اين مبارزه هر يك طلب فتح كردند و نصيب هر ستمگر جبار هلاكت و حرمان است).يزيد برآشفت و از روي غضب و عصبانيت اين بيت را بخواند:اتوعدني بجبار عنيد فها انا ذاك جبار عنيد(آيا من را تهديد مي‌كني كه ستمگر و لجوج هستم، پس آگاه باش كه من همان ستمگر لجوج مي‌باشم).دو مرتبه استخاره كرد همان آيه آمد، مرتبه سوم استفتاح كرد همان آيه آمد ولد الزناء قرآن را پاره كرد و گفت:اذا احياك ربك يوم حشر فقل يا رب مزقني يزيد(اي قرآن هنگامي كه در روز محشر پروردگارت به تو حيات داد، پس بگو پروردگارا يزيد من را دريد و پاره نمود)

حركت ابن زياد از بصره به سمت كوفه

پس از آنكه يزيد پليد حكومت بصره و كوفه را به ابن‌زياد واگذار نمود و [ صفحه 120] فرمان قتل جناب حضرت مسلم بن عقيل سلام الله عليه را به وي تفويض نمود آن نابكار قبل از حركت به جانب كوفه به نظم و نسق بصره پرداخت از طرفي ديگر اشراف بصره كه از علاقمندان حضرت خامس آل عبا بوده و بينشان و بين حضرت نامه رد و بدل شده بود نامه‌هاي حضرت را كه به ايشان فرستاده بودند از ترس آن مخذول سفاك پنهان نمودند مگر منذر بن جارود كه دخترش بنام بحريه در خانه ابن‌زياد بود، وي از حيله و سطوت آن خون‌ريز بينديشيد از بيم نامه حضرت را نزد ابن‌زياد برد و آورنده نامه كه سليمان بود را معرفي كرد آن سفاك سليمان را گرفته و شبي كه صبحگاهش به كوفه رفت آن مظلوم را به دار آويخت و به قولي گردن زد.بهر صورت چون مسلم بن عمرو باهلي پدر قتيبه وارد بصره شد عهد امارت كوفه و نامه يزيد به ابن‌زياد را تسليم وي نمود در حال امر به سفر نمود و بر منبر برآمد و اين خطبه را خواند:اما بعد:و الله ما تقرن بي الصعبة و لا يقعقع لي بالشنان و اني لنكل لمن عاداني و سم لمن حاربني قد انصف القارة من راماها، يا اهل البصرة ان اميرالمؤمنين و لاني الكوفة و انا غاد اليها الغداة، و قد استخلفت عليكم عثمان بن زياد بن ابي‌سفيان و اياكم و الخلاف و الارجاف، فو الله الذي لا اله غيره لئن بلغني عن رجل منكم خلاف لا قتلنه و عريفه و وليه و لا خذن الادني بالاقصي حتي يستقيمو الي (تستمعوا الي) و لا يكون (فيكم) لي مخالف و لا مشاق انا بن زياد اشبهته من بين وطئي الحصي و لم ينتز عني شبه خال و لا ابن عم.مرحوم حاج فرهاد ميرزا در كتاب قمقام خطبه مذكور را نقل كرده و در مقام ترجمه آن مي‌گويد:يعني: مرا از اين آوازها نتوانيد رهانيد و كس با من مقاومت و مخاصمت نيارد= [ صفحه 121] كرد كه بر مذاق دشمنان سم قاتلم، يزيد مرا امارت كوفه داد، عثمان برادر خويش را بر شما نايب كرده صبحگاه به آن طرف مي‌روم و زنهار از مخالفت بر حذر باشيد آن كسي كه خلاف ورزد او را و رئيس او را بكشم و نزديكان شما بگناه دوران بگيرم همان سيرت سيئه زياد بر شما جاري كنم تا نفاق و شقاق از ميان برخيزد.آن‌گاه روز ديگر با شريك بن اعور حارثي كه از شيعيان حضرت اميرالمؤمنين عليه الصلوة و السلام بود و مسلم بن عمرو باهلي و عبدالله بن الحارث بن نوفل و پانصد نفر از اهل بصره و كسان خود عازم كوفه شد و مالك بن شيع معتذر به مرض و درد پهلو مبتلا شد لذا از آن سفر تخلف نمود.عبيدالله سخت به سرعت مي‌رفت چنانچه همراهان از موافقت بازماندند و اول كس كه خود را با اتباع بيانداخت و اظهار درماندگي نمود شريك بن اعور و عبدالله بن حارث بودند بدان اميد كه كه در ورود آن ملعون به كوفه تأخيري شود و حضرت سيدالشهداء عليه‌السلام سبقت فرمايد، عبيدالله به هيچ روي به حال افتادگان ننگريست و توجهي به ايشان نكرد بلكه همچنان شتابان و با سرعت متوجه كوفه بود چون به قادسيه رسيد مهران آزاد كرده ابن‌زياد نيز از رفتن بماند، ابن‌زياد بوي گفت:اي مهران اگر خويشتن نگاه داري تا قصر كوفه برسي تو را صد هزار درهم بدهم.گفت: مرا بيش قوت و طاقت نمانده و نتوانم آمد.عبيدالله به روش اهل حجاز لباس سفيد در بر و عمامه سياه بر سر لثام بسته، بر استري سوار از آن راه كه به طرف صحراء و جهت نجف اشرف بود وقت ظهر داخل كوفه شد.اكثر مورخين نوشته‌اند چون عبيدالله به نزديك شهر رسيد توقف نموده [ صفحه 122] شبانگاه تنها داخل كوفه شد و بعضي گفته‌اند وي با تعدادي كه عددشان كمتر از ده نفر بود وارد شهر گرديد.

ورود عبيدالله بن زياد ملعون به كوفه و وقايع و حوادث بعد از آن

در تاريخ آمده است آن شب كه ابن‌زياد وارد كوفه شد ماهتاب بود، اهل كوفه چون شنيده بودند حضرت اباعبدالله عليه‌السلام عازم كوفه هستند و روي به آن شهر نهاده‌اند لذا وقتي آن كوكبه را ديدند پنداشتند حضرت اباعبدالله عليه‌السلام مي‌باشد از اين‌رو فوج فوج آمده و سلام مي‌كردند و مي‌گفتند:مرحبا بك يابن رسول الله، قدمت خير مقدم.ابن‌نما رحمة الله عليه فرموده:اول كسي كه به ابن‌زياد برخورد زني بود چون چشمش به كوكبه آن بي‌ايمان افتاد گفت:الله اكبر به خداي كعبه، اين پسر پيغمبر است كه تشريف آورده و به اين شهر قدم رنجه نموده.از اين سخن صداي اهل كوفه بلند شد كه اي مولا خوش آمدي، مردم از اطراف جمع شدند و پيوسته به تعدادشان افزوده مي‌شد تا اينكه دم استر ابن‌زياد بگرفتند چه آن كه مي‌پنداشتند وي حضرت اباعبدالله عليه‌السلام مي‌باشد وي با كسي حرف نمي‌زد و پيوسته مي‌آمد تا به نزديكي قصر دارالاماره رسيد، درب را بسته ديد زيرا نعمان بن بشير كه امير كوفه بود از ترس امر كرده بود درهاي قصر را ببندند مبادا شاه دين تشريف آورده و درب قصر را باز كند و داخل شود، چند نفر از معتمدين را بر درب قصر نگهبان كرده بود، ايشان خبر به نعمان دادند اينك حسين بن علي عليهماالسلام با كوكبه تمام و ازدحام بدر قصر رسيدند نعمان بر بالاي بام برآمد و تماشا مي‌كرد، ديد عجب هنگامه‌اي است نعمان لرزان، لرزان گفت: يابن [ صفحه 123] رسول‌الله و لا تكن ساعيا علي قيام الفتنه: اي پسر پيغمبر كوفه بي‌صاحب نيست بدون جهت سعي در فتنه و آشوب مكن يزيد شهر را به تو واگذار نخواهد نمود، در جاي ديگر منزل كن تا فردا بنگرم ببينم كار بكجا منتهي مي‌شود، مردم كوفه نعمان را دشنام مي‌دادند و مي‌گفتند:يا لكع افتح الباب اي فرومايه درب قصر را بگشا و آن را به روي پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله باز نما، امروز او شايسته است براي خلافت و سلطنت، هر چه مردم اصرار مي‌كردند نعمان امتناع مي‌ورزيد عاقبت ابن‌زياد ديد چاره نيست درب را نخواهد گشود به ناچار طيلسان و نقاب از صورت كنار زد و گفت:افتح لعنك الله و قبحك الله درب را باز كن خدا لعنتت كند و روي تو را قبيح سازد با اين حكمراني كردنت و از طرفي مسلم بن عمرو باهلي فرياد زد اي اهل كوفه اين عبيدالله بن زياد است و پسر زياد نيز طيلسان از سر برداشت سخن گفت و مردم او را شناخته و از در دارالاماره بازگشتند و متفرق شدند و نعمان بفرمود تا در بگشادند و پسر زياد با جمعي از رؤساي كوفه داخل قصر شدند، وي پس از آنكه بر سرير حكومت قرار گرفت از روي غضب گفت: واي بر شما، اين چه آشوب است كه در اين شهر به پا كرده‌ايد، جمعي كه در قصر حاضر بودند از صولت آن ناپاك بخود لرزيده در جواب گفتند:امير ما از جائي خبر نداشته و اين فتنه را ديگران برپا كرده‌اند و ابدا بيعت با اميرالمؤمنين يزيد را نشكسته و با كسي عهد نبسته‌ايم.ابن‌زياد گفت: با دست من كه دست يزيد است بيعت كنيد.رؤسا از ترس جان پيش رفته با آن شقي نابكار بيعت كردند.

جار زدن جارچي و اجتماع مردم در مسجد كوفه

به روايت مرحوم شيخ مفيد در ارشاد در بامداد آن شب به فرموده ابن‌زياد جارچي در شهر نداء كرد و مردم را به اجتماع در مسجد جامع دعوت كرد، مردم [ صفحه 124] دسته به دسته به مسجد رفته و در آن اجتماع نموده و منتظر عبيدالله گشته تا ببينند وي چه مي‌گويد، پس از ساعتي آن ملحد كافر آمد و به منبر شد، بعد از خطبه و ايراد حمد و ثناء منشور ايالت فرمان حكومت خود را بيرون آورد و بر ايشان خواند و سپس آنها را به وعده‌هاي خوب و نويدهاي مرغوب و مطلوب اميدوار ساخته و گفت: اي مردم اميرالمؤمنين يزيد من را والي و حاكم اين ولايت كرده كه با رعيت انصاف نموده و جور و ظلم نكنم و من كساني كه مطيع و مخلص باشند از پدر و مادر نسبت به ايشان مهربان‌تر بوده و با مخالفان و طاغيان و ياغيان از شمشير تيزتر و از تازيانه كوبنده‌ترم، پيغام مرا به آن مرد هاشمي (يعني جناب مسلم بن عقيل سلام الله عليه) رسانده و بگوئيد ابن‌زياد مي‌گويد از غضب من بترس پيش از آنكه دچار آن شوي و تا زود است فرار كن والسلام.سپس از منبر پائين آمد و روانه قصر شد و پس از قرار گرفتن در قصر رؤساي قبائل و طوائف كوفه را خوانده بر ايشان سخت گرفت و گفت:بايد نام‌هاي كارگذاران هر قوم و هر يك از خوارج و اهل خلاف را كه در ميان شما باشند بنويسيد هر كه آنها را نزد من آورد ذمه او بري باشد و اگر اسامي آنها را ننويسيد بايد ضمانت كنيد كه احدي علم مخالفت نيافراشد و آنها را كه پنهان و مخفي كنند بر دار زنم و از عطاء محروم كرده و جان و مالشان بر من حلال گردد.در كتاب ابو الفتوح ترجمه ابن‌اعثم كوفي مي‌نويسد:دو روز پي‌درپي ابن‌زياد به منبر رفت، در روز اول شمشيري حمايل كرده، عمامه سياه بر سر گذارد به اين نحو خطبه خواند، روز دوم با شكوه تمام به منبر رفت، بعد از خطبه گفت:ايها الناس امير بايد عجين باشد از شدت ولين، هم صولت و سطوت داشته و هم مهرباني و لطف اگر در بعضي از كارها سخت نباشد ضعيف الرأي و سست عنصر تلقي مي‌گردد. [ صفحه 125] لعبت شيرين اگر ترش ننشيند مدعيانش طمع برند كه حلواست‌ولي من نه آنم كه بي‌گناه را به جاي گناهكار بگيرم و از مظلوم به جاي ظالم انتقام بكشم، حاضر را به جاي غائب مؤآخذه كنم، محب را عوض مبغض در خون بكشم، پس به ببينيد كدام يك استحقاق عقوبت داريد از خود دور كنيد.سخن آن نافرجام كه به اينجا رسيد مردي از دوستداران بني‌اميه و ياران آن شقي به نام اسد بن عبدالله از جاي برخاست و گفت:ايها الامير همين طور است كه مي‌فرمائي خدا در قرآن مي‌فرمايد: و لا تزر وازرة وزر اخري [28] امتحان مرد به قوت بخت و طالع او بوده و امتحان تيغ به تيزي او است چنانچه آزمايش اسب به دوندگي و جودت او است، از ما همين است كه تو را بر خود امير دانسته و سزاوار امارت مي‌دانيم خواهي ببخش خواه بكش امر، امر تو است.ابن‌زياد جواب آن چاپلوس را نگفت و از منبر به زير آمد و به طرف قصر روانه شد.در مقتل ابي‌مخنف است كه ابن‌زياد به جارچي امر نمود كه جار زده و به مردم خبر دهد كه لازم است در بيعت يزيد ثابت قدم باشند و عنقريب لشگري خون آشام از شام آمده و مردان مخالفين را كشته و زنانشان را اسير خواهند كرد.مردم كوفه اين صداها را مي‌شنيدند و با يكديگر مي‌گفتند:ما را چه كه خود را ميان انداخته و مخالفت يزيد را كه خزينه و مال دارد نموده و با كسي كه درهم و دينار ندارد بيعت كرده و بي‌جهت خويشتن را به مهلكه اندازيم. [ صفحه 126]

انتقال حضرت مسلم بن عقيل از خانه مختار به منزل هاني و راه يافتن معقل به آن جا

چون حضرت مسلم بن عقيل از حالات مستحضر شد از سراي مختار بن ابي‌عبيدة بيرون آمد و به خانه هاني بن عروه كه از زعما و اشراف كوفه بود منتقل شد، هاني را خوانده و فرمود:بايد شرائط حمايت از من به جاي آري و به ميهماني بپذيري.هاني گفت: تكليف بزرگ و سختي فرمودي و اگر به منزل من نيامده بودي مي‌گفتم تا من را معاف داري و لكن چون تو بزرگواري را چون مني رد نتوان كرد، به سلامت در خانه شو، مسلم در خانه هاني پنهان شده شيعيان كوفه خدمت او آمد و شد داشتند در آن وقت بيست و پنج هزار كس از كوفيان با او بيعت كرده بودند، مسلم اراده خروج نموده، هاني گفت: شتاب بگذار كه در اين امر تأمل بهتر است چون چند روزي گذشت ابن‌زياد غلام خويش معقل را طلبيد و گفت:اين سه هزار درهم بستان و از مسلم و اصحاب او تفحص كن چندان كه يكي از آنها را يافتي اظهار تشيع كن اين مال بدو ده و بگو كه بدين محقر بر حرب دشمنان استعانت جوئيد چون چنين كني مطلبي از تو پوشيده ندارند و توجه داشته باش كه شب و روز بكوشي تا منزل مسلم را پيدا نمائي و نيز اصحابش را بشناسي.معقل به مسجد آمده مسلم بن عوسجه را ديد كه مشغول نماز است، نزد او بنشست و مي‌شنيد كه كوفيان بيكديگر مي‌گفتند اين مرد براي حضرت اباعبدالله الحسين عليه‌السلام بيعت مي‌ستاند، چون از نماز فارغ شد به مسلم گفت من مردي شامي هستم و از موالي ذوالكلاع حميري و دوستان اهل بيت طاهره هستم و آن چه عبيدالله ملعون باو ياد داده بود بازگفت و سپس اظهار كرد:من مردي غريبم چه شود كه مرا نزد آن كس بري كه از براي حضرت امام حسين عليه‌السلام بيعت مي‌ستاند زيرا از مردمان شنيده‌ام كه تو را با او سابقه آشنائي و [ صفحه 127] معرفت است، اكنون اگر خواهي خود اين مال را بردار و از من بيعت بگير و اگر نه مرا به خدمت او برسان و آغاز گريه كرد.مسلم بن عوسجه گفت:از ميان همه مردم درين مسجد چگونه من را اختيار كردي و صاحب سر خود ساختي؟معقل گفت: آثار خير و فلاح و انوار رشد و صلاح در بشره تو ديدم و بخاطرم رسيد كه تو از محبان اهل بيت رسولي.مسلم بن عوسجه كه مردي ساده‌دل و پاك طينت بود فرمود:ظن تو خطاء نيست من دوستدار اهل بيتم و نامم مسلم بن عوسجه است، بيا با خداي عهد و پيمان كن اين سر را پيش هيچ كس فاش نكني تا من تو را به مقصود برسانم.معقل ناپاك سوگند مغلظه خورد كه هر سري به من سپاري در افشاي آن نكوشم.مسلم بن عوسجه گفت: امروز برو و فردا به منزل من آي تا تو را نزد صاحب خود يعني مسلم بن عقيل ببرم، روز ديگر معقل آمد مسلم بن عوسجه او را نزد جناب مسلم بن عقيل سلام الله عليه برد و صورت حال را تقرير كرد، معقل خود را در دست و پاي آن حضرت انداخت و آن درهم‌ها را تسليم كرد، مسلم فرمود:هر چند در سيماي اين مرد آثار رشد و رشاد نمي‌بينم اما به قضاء خدا راضيم، قرآن بياوريد تا وي را قسم بدهم، كلام الهي آوردند، معقل قسم خورد كه سر شما را افشاء نكنم اگر سرم برود بيعت را نشكنم و آن روز تا شب در سراي هاني بود و بر تمام اخبار و وقايع مطلع شد، وقت غروب مرخص شد آمد به منزل ابن‌زياد تفصيل واقعه را بيان كرد.ابن‌زياد غلام را تحسين كرد و گفت: از محضر مسلم دور مشو مبادا منزل را از [ صفحه 128] خانه هاني تغيير بدهند و ما از آن غافل شويم.

مقاله مرحوم شاهزاده فرهاد ميرزا در كتاب قمقام زخار

مرحوم فرهاد ميرزا در كتاب قمقام مي‌نويسد:به روايتي هاني بن عروه در آن هنگام مريض شده بود و ابن‌زياد به عيادت او آمد، عمارة بن عبيد سلولي به هاني گفت تدبير آن است كه اين طاغي ملعون (يعني ابن‌زياد) را بكشيم و فرصت از دست ندهيم.هاني گفت كشتن او در خانه خويش روا ندارم، به قول اكثر شريك بن اعور كه با عبيدالله از بصره آمده بود در خانه هاني منزل كرده بيمار گشت و وي نزد ابن‌زياد و سائر امراء بسيار گرامي بود عبيدالله به او پيغام فرستاد كه شبانگاه نزد تو مي‌آيم.شريك مسلم بن عقيل را گفت چون بيايد او را بكش و به دارالاماره بنشين كه هيچ كس تو را ممانعت نتواند كرد و اگر من از بستر برخيزم به بصره روم و مهم آنجا را كفايت كنم و نشانه ما آن باشد كه آب خواهم، چون عبيدالله بيامد شريك با او به صحبت پرداخت و پيوسته قي مي‌كرد.و به روايتي قبلا مغره [29] خورده بود چنانچه هر كس او را مي‌ديد مي‌پنداشت كه خون قي مي‌كند و در آن اثناء آب مي‌طلبيد تا مسلم بيرون آمده آن ملعون را بكشد چون مسلم دير كرد شريك گفت چون است كه آبم نمي‌دهيد، باري جرعه‌اي آب آريد چند كه موجب هلاك من شود و چند بار بر سبيل كنايه اين شعر بخواندما الانتظار بسلمي ان تحيوها حيوا سليمي و حيوا من يحييهاابن‌زياد گفت اين چيست، مگر هذيان مي‌گويد؟هاني گفت: آري از صبحگاه تاكنون حالت او چنين است، ابن‌زياد از اين [ صفحه 129] سخن‌ها سخت بدگمان و متوهم شده برخواست شريك گفت بنشين تا وصاياي خود بگويم، ملعون گفت ديگر باره بيايم و به روايتي مهران غلام ابن‌زياد به او اشاره كرد كه مي‌بايد رفت، از آنروي برخاسته به دارالاماره شد، مهران باو گفت كه شريك اراده قتل تو داشت.ابن‌زياد گفت: نه، زياد در حق او نيكوئي‌ها كرده و من خود هيچ دقيقه از اكرام او فرو نگذاشته‌ام، و آنگاه در خانه هاني بن عروه هرگز اين نتواند بود.مهران گفت: سخن اين است كه گفتم.پس از رفتن ابن‌زياد شريك به جناب مسلم گفت: وقت از دست بدادي و ديگر چنين فرصت نيابي، مسلم گفت: از اين كار دو چيز مرا مانع شد:نخست: كراهت هاني كه در خانه او بود.و ديگر: حديث نبوي صلي الله عليه و آله و سلم: ان الايمان قيد الفتك فلا يفتك مؤمنشريك گفت: باري فاسق فاجري را كشته بودي.و به قولي مسلم گفت: زني در من آويخته، بگريست و سوگندها داد كه در خانه ما مكش، من شمشير بيانداختم.هاني گفت: خدايش بكشد كه خويش و مرا بكشت و تو از آنچه مي‌گريختي بدان درافتادي، پس از سه روز ديگر شريك بجوار رحمت حق پيوست و ابن‌زياد بر جنازه او نماز بگذاشت، بعد از شهادت مسلم و هاني رحمة الله عليهما به ابن‌زياد گفتند: آنچه آن روز شريك مي‌خواند تحريص مسلم بن عقيل بر كشتن تو بود.عبيدالله گفت: ديگر بر جنازه هيچ عراقي نماز نگذارم و اگر نه حرمت قبر زياد ابن ابيه بود كه در ميان ايشان است نبش قبر شريك مي‌كردم. [ صفحه 130]

گرفتار شدن عبدالله بن يقطر به دست مالك بن يربوع و كشته شدن به فرمان ابن زياد

مرحوم شيخ مفيد در ارشاد مي‌فرمايد:هاني از ابن‌زياد خائف بود و به حضور او نمي‌رفت و خود را به بيماري زده بود و آن را بهانه مي‌كرد، ابن‌زياد رو كرد به حضار در مجلس و گفت: مالي لا اري هانيا چه شده و از من چه سر زده كه هاني به مجلس ما نمي‌آيد؟!گفتند: ايها الامير نقاهت دارد.ابن‌زياد گفت: عجبا اگر ما مي‌دانستيم از او عيادت مي‌كرديم، رو كرد به عمرو بن حجاج زبيدي كه پدر زن هاني بود [30] گفت: يابن حجاج چه شده كه هاني اينجا حاضر نمي‌شود؟گفت: امير نمي‌دانم، مي‌گويند ناخوش مزاج است.ابن‌زياد گفت: من از سلامتي او خبر دارم مي‌گويند در صفه [31] خانه خود مي‌نشيند و مردم پيش او رفت و آمد مي‌كنند، تو با محمد بن اشعث و يحيي از طرف من برويد او را عيادت كنيد تا مثل چنين بزرگي كه از اشراف كوفه است حق او را خوار نشمرده باشيم در اين اثناء مالك بن يربوع تميمي كه از خواص و ندماء ابن‌زياد بود از در درآمد، گفت: اصلح الله الامير، امير به سلامت باشد حادثه تازه رخ داده.گفت چه خبر؟گفت: اكنون به عزم تفرج به صحراء و دشت مي‌تاختم هر طرف اسب مي‌راندم ناگاه قاصدي سريع السير را ديدم از كوفه به راه مدينه مي‌رود پيش رفتم گفتم: كيستي و بكجا مي‌روي؟ [ صفحه 131] گفت: مدني هستم به كوفه كاري داشتم اكنون مراجعت مي‌كنم.گفتم: از اهل كوفه نامه همراه داري؟گفت: نهاز مركب پياده شدم، رخت و لباسهايش را تفتيش كردم كاغذ سر بمهر يافتم، اكنون اين نامه و اين هم آن شخص كه در باب القصر به حراس سپرده‌ام تا امير چه مي‌فرمايد.ابن‌زياد نامه را گشود ديد نوشته است:بسم الله الرحمن الرحيماين نامه‌اي است بسوي سلطان حجاز از مسلم بن عقيل: اما بعد:فدايت شوم بدانيد شيعيان و دوستان شما در كوفه همه را مطيع و منقاد يافتم، همه قدوم شما را خواستارند تاكنون از بيست هزار نفر بيعت گرفته‌ام و اسامي آنها را در دفتر خود ثبت كرده‌ام همينكه از خواندن مضمون نامه فارغ شديد در آمدن سرعت نموده و ممانعت احدي را قبول نفرمائيد والسلام.به نقل ابن‌شهرآشوب حامل نامه عبدالله بن يقطر بود.ابن‌زياد حامل نامه را طلبيد، پرسيد كيستي؟گفت: از غلامان بني‌هاشم.پرسيد: چه نام داري؟گفت: عبدالله بن يقطر.پرسيد: اين كاغذ را چه كسي نوشته و بتو داده است؟گفت: عجوزه‌اي از اهل اين شهر به من گفت چون به مدينه مي‌روي اين عريضه را به آقا برسان.پرسيد: او را مي‌شناسي؟گفت: خير. [ صفحه 132] ابن‌زياد گفت: يكي از دو كار را اختيار كن: يا آنكه نويسنده كاغذ را نشان ده تا از شر من نجات يابي و يا آنكه كشته شدن به بدترين وضع را قبول نما.عبدالله گفت: لا و الله من از آن عجوزه كمتر نيستم كه اين نامه را به من داده، كشته شدن خوشتر است ابن‌زياد از روي غضب فرياد زد و جلاد را طلبيد و امر به قتل آن غريب مظلوم نمود.جلاد سنگدل آمد محاسن آن مظلوم را گرفت و كشيد بر روي نطع [32] نشانيد آن غريب از روي حسرت رو به مكه نمود و گفت: يابن رسول الله گر مي‌دانستم ديگر جمال دل آراي تو را نمي‌بينم هر آينه در وقت آمدن به كوفه توشه بيشتري از جمالت برمي‌داشتم.بهر صورت جلاد سر آن مظلوم را همچون سر گوسفند بريد و اين واقعه در روز ششم ذي الحجة يعني دو روز قبل از شهادت جناب مسلم بن عقيل سلام الله عليه واقع شد.

گرفتار شدن هاني بن عروه به دست عبيدالله بن زياد

پس از آنكه ابن‌زياد بجهت دستگيري و كشتن حضرت مسلم بن عقيل سلام الله عليه از بصره به كوفه آمد چند روزي از آن جناب تفحص كرد تا آنكه به تمهيد معقل غلام فهميد حضرت مسلم در خانه هاني بن عروه است و پيوسته معقل به مجلس جناب مسلم حاضر مي‌شد و وقايع و گزارشات را براي ابن‌زياد خبر مي‌داد از طرفي هاني خود را به بيماري زده بود و به بارگاه ابن‌زياد نمي‌رفت آن ناپاك عمرو بن حجاج زبيدي و محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه را به طلب هاني فرستاد گفت رفته و او را بياوريد تا معلوم كنم براي چه به مجلس ما نمي‌آيد.به روايت مرحوم شيخ مفيد در ارشاد وقت عصر بود كه حضرات به طلب [ صفحه 133] هاني آمده و او را در صفه درب خانه ديدند كه نشسته است، گفتند: ما يمنعك من لقاء الامير (چه باعث شده كه به ديدار امير نمي‌آئي) امير از تو زياد ياد مي‌كند و همه روزه احوال مي‌پرسد و مي‌گويد: اگر بدانم نقاهتي دارد به عيادتش مي‌روم.هاني فرمود: بلي چند روزي كسالت داشتم ميسر نمي‌شد در دربار حاضر شوم.عمرو بن حجاج گفت: بعضي به عرض امير رسانده‌اند چنين نيست و نقاهتي نداري و همه روزه سالما به در صفه خانه مي‌نشيني و مخصوصا از امير كناره‌گيري مي‌كني، چرا بايد خدمت امير نرسي و اسباب اتهام و غضب براي خود فراهم كني، اين سستي و كندي و بي‌مهري را از خود دور كن مهيا شو الآن باتفاق شرفياب حضور شويم، پس به اصرار و تدبير آن فرومايگان هاني لباس حضور طلبيد و سپس بر قاطري سوار شد به اتفاق اهل نفاق تا به نزديك دارالاماره صحبت كنان آمد همين كه چشمش به قصر افتاد در خيال فرورفت و در ذهنش خطور كرد مبادا ابن‌زياد از حال من خبردار شده و من را براي مؤاخذه طلب كرده، نه مي‌توانست برگردد و نه دل گواهي مي‌داد به دارالاماره داخل شود لذا با رنگ پريده و بدني لرزان رو كرد به حسان بن اسماء خارجه و گفت:يابن الاخ اني و الله لهذا الرجل لخائف (به خدا سوگند من از اين مرد بيمناكم) بگذاريد برگردم، اي حسان بگو ببينم در مجلس ابن‌زياد از من چه صحبت مي‌شد و چه مي‌گفت، تو چه شنيدي، رأي تو در آمدن من چيست؟حسان گفت: عمو جان والله من بر تو هيچ نمي‌ترسم، انديشه در دل خود راه مده كه اصلا به جان و آبروي تو ضرري نخواهد رسيد.البته حسان از هيچ جا خبر نداشت و نمي‌دانست كه معقل غلام به حيله و تدبير به خانه هاني راه پيدا كرده و وقايع را براي ابن‌زياد گفته و او را به جهت همين خواسته‌اند كه مسلم را به چنگ آورند. [ صفحه 134] هاني اندكي آرام گرفت به تقدير الهي تن در داد و به زبان حال گفت:شعرمن همان لحظه وضوء ساختم از خون گلو كامد از در ببرم مسلم و بر خانه نشست‌مال و جان مي‌نهم امروز به تابوت فنا پنج تكبير زنم يكسره بر هر چه كه هست‌بهر صورت هاني با همراهان وارد بارگاه شد. مجلسي آراسته و محفلي از اعيان و اركان ديد كه جملگي نشسته‌اند چون چشم ابن‌زياد به هاني افتاد گفت: اتتك بخائن رجلاه (يعني آورد تو را دو پاي خائن)هاني از اين كلام بدگمان‌تر شد آمد تا به جائي كه شريح قاضي نشسته بود، ابن‌زياد به شريح گفت:اريد حياته و يريد قتلي عذيرك من خليلك من مرادمن حيات و زندگاني او را مي‌خواهم ولي او كشتن من را طالب است...هاني فرمود: اي امير چه مي‌گوئي و اين چه عبارتي است كه بر زبان جاري كردي، من چه كرده‌ام و كدام خيانتي را نموده‌ام؟ابن‌زياد گفت: اين چه فتنه‌هاست كه در خانه‌ات به پا كرده‌اي، مسلم را در منزلت راه داده و او را در ظل خود پناه داده‌اي و مردم را به بيعت با حسين دعوت مي‌كني، اسباب و اسلحه كار و مردان كارزار به دور خود جمع كرده‌اي، گمان مي‌كني من از اينها خبر ندارم؟هاني چاره‌اي نديد غير از اينكه بگويد: اي امير آنچه مي‌گوئي من از آنها خبر ندارم نه من اين كارها را كرده‌ام و نه مسلم در خانه‌ام مي‌باشد.ابن‌زياد در غضب شد گفت: معقل غلام حاضر شود، چون چشم هاني بر معقل افتاد فهميد همه‌ي فتنه‌ها از او سر زده، ابن‌زياد گفت: اين شخص را [ صفحه 135] مي‌شناسي؟هاني سر بزير انداخت و به دست خود نگاه مي‌كرد، بعد سر بلند نمود و گفت:اي امير به سخنان من گوش كن و آنها را بپذير، به خداي آسمان و زمين سوگند كه من خواهش آمدن مسلم به خانه خود را نكردم، بلكه خود سرزده از در خانه من بدر آمد و زنهار خواست مرا حيا مانع شد كه او را نااميد ساخته و پناه ندهم، اكنون امير اختيار دارد فرمان بدهد كه بعدها از من غائله و خطائي سر نزند، دست مي‌دهم كه بعدها مخالفت ننمايم، اگر مي‌فرمائي گرو بدهم و بروم مسلم را از خانه خود بيرون كنم تا هر جا خواهد برود و من هم از زمام و جوار او بيرون آيم.ابن‌زياد گفت: والله از پيش من بيرون نخواهي رفت تا آنكه مسلم را حاضر كني.هاني فرمود: به خدا سوگند چنين كاري نخواهم كرد كه مهمان به دست خود به تو دهم.ابن‌زياد گفت: والله بايد او را حاضر كني.هاني فرمود: البته از اين مطلب بگذر كه از آئين شريعت و طريقت و مروت بدور است كه پناهي خود را بدست تو بسپارم تا او را بكشي.هر چند ابن‌زياد اصرار و حضار مجلس مبالغه كردند به جائي نرسيد، مسلم بن عمرو باهلي پيش آمد و گفت: اصلح الله الامير، اذن بدهيد من با او قدري صحبت بدارم شايد از من بشنود پس دست هاني را گرفت برد در گوشه قصر هر دو نشستند، گفت برادر من از مثل تو عاقلي حيف است كه خود را با اين شكوه و جلال براي يك نفر در عرضه هلاكت آوري و قوم و عشيره و اهل و عيال خود را ضايع گذاري و به كشتن دهي، اين مرد كه به تو پناه آورده با امير خويشاوندي دارد البته از ناحيه امير ضرري به او نخواهد رسيد و از انصاف و مروت تو هم چيزي كم نخواهد شد مقصر را به سلطان سپردن عار نيست، بلكه نزد عقلاء خلاف رأي [ صفحه 136] سلطان عمل كردن ننگ مي‌باشد.هاني فرمود: اين چه مزخرفات است كه مي‌بافي، كمال عار همين است، كسي كه پناه به در خانه تو آورده وي را بدست دشمن بسپاري، اين ننگ و عار را به كجا ببرم كه زنده باشم و ببينم و بشنوم و قدرت و قوت و ايل و قبيله و جمعيت داشته باشم در عين حال ملتجي شده خود را به دشمن دهم حاشا و كلا، من لاف عقل مي‌زنم اين كار كي كنم.ابن‌زياد سخنان ايشان را مي‌شنيد از گفتار هاني سخت در غضب شد فرياد زد:ادنوه مني (هاني را نزديك من آوريد)، هاني را نزديكش بردند، گفت:هاني يا مسلم را حاضر كن يا الآن گردنت را مي‌زنم.هاني فرمود: اگر تو چنين كاري كني، الآن دور خانه‌ات آتش خواهد گرفت زيرا بسا شمشيرها كه كشيده شود و دمار از روزگارت برآورده شود.البته اين سخن بدان جهت گفت كه به قبيله و قوم خود پشت گرم بود و مي‌پنداشت كه نگذارند ابن‌زياد به او قصد سوء نمايد چه آنكه هاني مردي بود بزرگ و مطاع و در هنگام ضرورت چهار هزار سوار زره‌پوش و هشت هزار پياده از قبيله مراد در ركاب او حاضر مي‌شدند و از ساير قبائل كنده و غير آن سي هزار مرد مسلح او را مهيا بود.ابن‌زياد گفت: و الهفاه عليك، تو بدان شمشيرها مرا بيم مي‌دهي، صدا زد مهران او را بگير، مهران عصا بگذاشت و گيسوان هاني گرفت و ابن‌زياد آن چوبدستي كه در دست مهران بود برداشت و بر سر و صورت هاني بقوت تمام بزد به طوري كه بيني او شكست خون و گوشت سر و پيشاني بر روي و ريش هاني فروريخت، مردي ايستاده بود هاني دست برد تا شمشير او را بكشد مرد شمشير نداد، ابن‌زياد ملعون گفت:امروز خون تو مباح است كه شيوه خارجيان گرفتي، پس هاني را بكشيدند و [ صفحه 137] در خانه‌اي از دارالاماره حبس كردند و نگهباناني چند بر او گماشتند.اسماء بن خارجه و به روايتي حسان بن اسماء گفت: اي امير ما به اشارت تو اين مرد را با كمال اميد به حضور آورديم و از تو سخنان نيكو در حق او مي‌شنيديم چون خدمت رسيد اين گونه خوار و زارش كرده و اراده قتل او داري، اين چگونه بزرگي و سرپرستي است كه به عمل مي‌آوري؟ابن‌زياد در غضب شد گفت: تو نيز اينجا سخن مي‌گوئي و جسارت و فضولي مي‌كني!سپس صدا زد، بزنيد او را و به زندانش ببريد.غلامان و فراشان او را كشان كشان برده و در گوشه‌اي از بارگاه نشاندنش.ابومخنف مي‌نويسد:هنگامي كه ابن‌زياد بيدادگر با چوبدستي به سر و صورت هاني نواخت و وي را مجروح نمود آن شيردل شمشير غلامي را گرفت به قصد ابن‌زياد حواله سر نامبارك آن ظالم نمود، شمشير به عمامه خز رسيد شب كلاه را دريد به سر پر شر آن پليد رسيد مجروح ساخت، ابن‌زياد نعره كشيد: بگيريد او را معقل غلام پيش دويد، هاني با همان شمشير بر معقل نواخت كه سر و كله‌اش را دو نيمه ساخت غلامان ديگر هجوم آوردند هاني با آن قوت ايماني كه داشت بر آن نابكاران حمله كرد همچون شيري كه در گله روبهان افتاد با يك حمله به يمين و حمله‌اي ديگر بر يسار بيست و پنج نفر از چاكران و كاسه ليسان آن مخذول را به دار البوار فرستاد و در حين قتال مي‌فرمود:يا اهل الشقاق، اگر يك طفل كوچكي از اولاد رسول قدم به خانه من بگذارد البته تا جان دارم حمايت مي‌كنم، شخص نبيل جليل جناب مسلم بن عقيل كه جاي خود دارد، نائب خاص و رسول خاص الخاص سلطان بحر و بر، داناي خير و شر، شاه ملك سير، خاقان باوقار البته او را تسليم نكرده و از جنابش حمايت [ صفحه 138] مي‌كنم.بهر صورت نوكران و چاكران و بدانديشاني كه از ابن‌زياد ملعون هواداري مي‌كردند به يك بار به آن بزرگوار حمله كردند:پشه چو پر شد بزند پيل را با همه تندي و صلابت كه اوست‌و او را بعد از خستگي و كوفتگي دستگير كرده، دستهايش را بسته در گوشه‌اي محبوس داشتند.

مقاله ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء

ملا حسين كاشفي قصه گرفتار شدن جناب هاني بن عروه عليه الرحمه را اين طور مي‌نويسد:روز ديگر اسماء بن خارجه و محمد بن اشعث به مجلس ابن‌زياد آمدند از ايشان پرسيد كه هاني بن عروه كجا است كه چند روز است او را نمي‌بينم؟گفتند: مدتي شد كه او بيمار است.ابن‌زياد گفت: مي‌شنوم كه در اين روزها بهتر شده و بر در خانه‌ي خود مي‌نشيند او را چه چيز مانع است كه به سلام ما نمي‌آيد و ما مشتاق ديدار او هستيم؟ايشان گفتند ما برويم و اگر سوار تواند شد و او را به خدمت شما آريم، پس نزد هاني آمدند و به مبالغه و الحاح تمام او را سوار كرده روي به دارالاماره نهادند، هاني چون نزديك كوشك [33] رسيد گفت: اي ياران خوفي از اين مرد در دل من پيدا شد.محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه در تسكين وي كوشيده، گفتند: اين معنا از وساوس نفساني و هواجس شيطاني است و هاني به تقدير رباني رضا داده مصحوب آن دو شخص به مجلس ابن‌زياد درآمده، ابن‌زياد كلمه‌اي كنايت آميز گفت. [ صفحه 139] هاني فرمود: ايها الامير چه واقع شده؟گفت: واقعه‌اي از اين عظيم‌تر چه تواند بود كه مسلم بن عقيل را به وثاق خود راه داده‌اي و خلقي انبوه را به بيعت حسين درآورده و تصور تو چنان است كه من از كيد و غدر تو غافلم.هاني انكار اين معنا كرد.پسر زياد معقل را طلبيد و گفت: اين شخص رامي‌شناسي؟هاني نظر كرد معقل را ديد، دانست كه وي جاسوس غدار بوده است نه مخلص دوستدار از اين جهت اثر انفعال و خجالت در ناصيه‌ي وي پيدا شد، گفت:اي امير به خدا سوگند كه من مسلم را به خانه‌ي خود نطلبيدم و در احداث فتنه سعي ننمودم اما او در شبي از شبها ناخوانده به خانه من درآمد و زنهار [34] خواست، مرا حياء مانع آمد كه او را نااميد سازم، اكنون سوگند مي‌خورم كه مراجعت نموده او را از منزل خود عذر خواهم.پسر زياد گفت: هيهات هيهات، تو از پيش من بيرون نروي تا مسلم را حاضر نكني.هاني گفت: هرگز اين كار نكنم و در آئين شريعت و طريق مروت چگونه جائز بود كه زنهاري را به دست خصم دهم و قاعده‌ي وفاداري و عهد و پيمان را برطرف نهم.صفت عاشق صادق به حقيقت آنست كه گرش سر برود از سر پيمان نرودهر چند پسر زياد و نديمان او در اين باب با هاني سخن گفتند به جائي نرسيد و او را در كوشك محبوس گردانيدند اما اسماء بن خارجه روي به پسر زياد كرد كه اي غدار ناكس ما اين مرد را به اشارت تو آورديم و تو در اول سخنان نيكو مي‌گفتي و چون پيش تو آمد با وي خواري كردي و محبوس ساخته، وعيد قتل [ صفحه 140] مي‌دهي اين چه كردار ناصواب است كه از تو صادر مي‌گردد؟!پسر زياد در غضب شد و فرمود تا اسماء را چنان زدند كه از حيات مأيوس شد و گفت:اي هاني خبر مرگ خود به تو مي‌رسانم انا لله و انا اليه راجعون.پسر ابن‌زياد ديگر باره هاني را طلبيد و گفت:اي هاني، جان خود را دوست‌تر مي‌داري يا جان مسلم بن عقيل را؟هاني گفت: هزار جان من فداي مسلم باد و ليك اي پسر زياد تو امير و صاحب اختياري، مسلم را طلب كن تا بيابي، از من چه مي‌طلبي؟!گفت: مسلم را جستم و در خانه‌ي تو يافتم، اكنون به خداي كه او را از پهلوي تو بيرون كشم يا خود را فداي او كني، پس فرمود تازيانه و عقابين [35] بياوردند و جامه از تن وي بيرون كردند و هاني هشتاد و نه ساله بود به صحبت رسول خداي صلي الله عليه و آله و سلم رسيده و مدت‌ها با علي مرتضي مصاحب بوده و او را بر عقابين كشيدند و گفتند مسلم را بيار تا باز رهي.هاني جواب داد كه به خداي اگر هر عقوبتي كه از آن بدتر نباشد با من بكني و مسلم در زير قدم من باشد، قدم از وي برندارم و او را بتو نشان ندهم تو ندانسته‌اي كه ما روز اول كه قدم در راه محبت اهل بيت رسول الله صلي الله عليه و آله نهاده‌ايم محنت‌هاي عالم را با خود قرار داده‌ايم و جان‌هاي خود را به رسم‌نثار بر طبق اخلاص نهاده:ما برسوائي علم روزي كه مي‌افراشتيم بر سر كوي تو اول ماتم خود داشتيم‌ابن‌زياد گفت تا او را پانصد تازيانه بزدند و هاني بيهوش شد، ندماء درخواست كردند كه اين پير بزرگوار از اصحاب سيد مختار صلي الله عليه و آله است، بفرماي تا او را از عقابين فرود آورند، پسر زياد بفرمود تا او را فروگرفتند و في الحال برحمت [ صفحه 141] خداي پيوست و روايتي است كه او را بر سر بازار برده گردن زدند و تنش را بر دار كرده، سرش را پيش ابن‌زياد بردند.

مقاله مرحوم صدرالدين قزويني راجع به وقايع بعد از گرفتاري هاني

مرحوم صدر الدين واعظ قزويني در رياض القدس مي‌فرمايد:به روايت شيخ مفيد عليه الرحمه در اين واقعات عمرو بن حجاج حاضر نبود و به وي كه پدر زن هاني بود خبر دادند كه هاني كشته شد، وي قبيله مذحج را با سلاح و اسلحه جمع آورد و با ازدحام عظيم دور قصر را محاصره كردند تماشائي بر سطوح و اعالي و بامها برآمد برقا برق شمشير چشم‌ها را خيره مي‌نمود و عمرو بن حجاج فرياد مي‌كرد منم عمرو و اينك اينها آل مذحجند كه روي ايشان را چيزي برنمي‌گرداند و از احدي اطاعت نمي‌نمايند، خبر به پسر زياد رسيد از ترس جان به شريح قاضي گفت برو به بزرگ اين قوم بگو كه صاحب شما زنده است و كسي او را نكشته است و آشوب را بخوابان و هاني را ببر نشان ايشان بده.شريح به نزد هاني آمد ديد بر خود مي‌پيچد و فرياد مي‌كند: يا لله يا للمسلمين اهلكت عشيرتي، اين اهل الدين، اهل المصر امان، اي مسلمانان اقوام و عشيره ايل و قبيله من از غصه هلاك شدند آخر كجايند اهل دين و مردمان امين و هي فرياد مي‌زد و خون از سر و صورتش بر محاسن او مي‌ريخت و مي‌گفت: اگر ده نفر از اين قوم من وارد قصر شوند هر آينه مرا خلاص خواهند نمود، شريح چون هاني را به آن حالت ديد و داد و فرياد او را شنيد، صلاح ندانست كه او را به بام قصر بياورد و نشان بدهد خود به بام قصر برآمد گفت:ايها الناس آشوب و فتنه برپا مكنيد، هاني زنده است و امير آمدن شما را شنيد و اندوه شما را فهميد مرا فرستاده كه ببينم صاحب شما زنده است و كشته نشده رفتم ديدم صحيح و سالم است باكي ندارد هر كه خبر قتل او را به شما گفته دروغ و [ صفحه 142] بي‌اصل است، آسوده باشيد.مردم حرف قاضي را صحيح دانسته آرام گرفتند.عمرو بن حجاج گفت: شكر خدا را كه زنده باشد

خروج حضرت مسلم بن عقيل در كوفه و محاصره دارالاماره

عبدالله حازم گويد: وقتي كه گماشتگان ابن‌زياد هاني را به بارگاه ابن‌زياد بردند جناب مسلم بن عقيل به من فرمود: همراه ايشان برو و چگونگي حالات را از براي من خبر بياور، من هم از قفاي ايشان رفته آنچه بر سر هاني آمد از خواستن ابن‌زياد مسلم را از هاني و امتناع نمودن وي و ضرب و شتم و دشنام و شكستن سر و صورت و حبس هاني و خروج آل مذحج و تفرق ايشان همه را براي جناب مسلم خبر آوردم و من اول كسي بودم كه خبر هاني را از براي مسلم و اهل بيت هاني آوردم ناگهان ديدم صداي ناله و ضجه اطفال و اهل عيال هاني به «وا ثكلاه، وا عبرتاه» بلند شد.چون جناب مسلم اخبار هاني و شيون زنان را شنيد دنيا در نظر آن صاحب جود تنگ شد به من فرمود بيرون رو و ياران مرا خبر كن من رفتم بانك برآورم، مردمي كه بيعت كرده بودند خبر كردم در اندك زماني زياده از چهار هزار از اهل عراق حاضر يراق درب خانه هاني اجتماع كردند، كوچه و معبر و راه و گذر تنگ شد منادي را فرمود به بام برو و ندا كن: يا منصور امت.جارچي به امر جناب مسلم نعره از جگرگاه مي‌كشيد كه: يا منصور امت.مردم فوج، فوج، دسته، دسته علم پشت سر علم، بيرق پشت سر بيرق، جنود و جيوش احزاب اعراب به جوش و خروش برآمدند صداي قعقعه سلاح و خشخشه لجام‌ها گوش را مي‌دريد و هوش را از سر مي‌ربود، جناب مسلم بيرون آمد بر سر چهارراه قرار گرفت، قبائل كنده و مذحج و اسد و مضر و تميم و همدان [ صفحه 143] هر فوج علمي داشتند و روي به مسجد آوردند و پشت سر هم جمعيت مي‌رسيد تا در اندك زماني مسجد و بازار و كوچه از ازدحام خلق مملو شد طوائف و قبائل اعراب عربده مي‌كردند و به صداهاي مهيب فرياد مي‌نمودند:يا اهل الدين، يا اهل المصر، يا اهل الغيرة، بشتابيد، بيائيد، بگيريد و ببنديد، اين صداها به گوش پسر زياد مي‌رسيد و او را بي‌اندازه وحشت زده و بيمناك نموده بود به طوري كه بانك مي‌زد: درب قصر را محكم بداريد.ابن‌زياد در ميان قصر متحصن شده و معدودي از فراشان و گماشتگان كه قريب سي نفر مي‌شدند و بيست تن از اشراف كوفه و خلصان همراه داشت مثل بيد مي‌لرزيدند، خلائق دور تا دور قصر را محاصره كرده بودند و سنگ و كلوخ پرتاب كرده و فحش و دشنام بر پدر و مادر ابن‌زياد مي‌دادند نه كسي از ياران و هواداران ابن‌زياد مي‌توانست وارد قصر شود و نه از قصر احدي مي‌توانست بيرون آيد و فرار كند، حاصل آنكه كار بر پسر مرجانه تنگ شد رو به كثير بن شهاب كرد و التماس نمود كه بيرون رود و مطيعان خود از طائفه مذحج را بخواند و به وي گفت: ايشان را بترسان و توجهشان را از مسلم بن عقيل بگردان.كثير بن شهاب به منظور تفريق آل مذحج از باب الرومين خود را بيرون انداخت جماعت مذحج را خواست با چاپلوسي و زبان نرمي گفت:هر چه باشد من خيرخواه شما هستم، مگر شما خانه نمي‌خواهيد، زندگي نمي‌خواهيد، از اهل و عيال سير شده‌ايد كه اين نوع ديوانگي مي‌نمائيد، شما را چه افتاده با مثل يزيدي طرف واقع شويد و دست از عمر خود بشوئيد، برگرديد به خانه‌هاي خود، فردا است كه لشگر شام مثل مور و ملخ مي‌ريزند و شما را مثل دانه از زمين بر مي‌چينند.از طرف ديگر ابن‌زياد نابكار محمد بن اشعث را بيرون فرستاد كه به زبان چرب و نرم طائفه كنده را خاموش كرده و از جوش و خروش بياندازد. [ صفحه 144] محمد اشعث بيرون رفت، مردم را نصيحت كرد، علم امان در ميدان نصب كرد و گفت: هر كس به زير اين علم آيد در امن و امان است.سپس ابن‌زياد قعقاع ذئلي را خواست او را نيز براي خاموش كردن آتش فتنه بيرون فرستاد بعد شبث بن ربعي تميمي را به منظور دلالت قبيله بني‌تميم فرستاد و بدنبال او حجار بن ابحر سلمي را ارسال داشت و بالاخره شمر بن ذي‌الجوشن عامر را به جهت تخويف و تنذير فرستاد و باقي اشراف را از خوف تنهائي با خود نگاه داشت، پس آن مكاران از قصر بيرون آمده ميان مردم افتادند، فرياد مي‌كردند: خلائق چه خبر است اين چه آشوب پر خطر است، اين چه فتنه مي‌باشد كه برپا كرده‌ايد و اين چه خاكي است بر سر خود ريخته‌ايد، چرا از سوء عاقبت نمي‌ترسيد حرف پيران بپذيريد، گوش به سخنان جهال ندهيد، اين رؤساء نانجيب به زبان نرم مردم را فريب دادند، بيشتر آن مردم ترسو و بزدل برگشتند و گفتند:ما براي تماشا آمده‌ايم نه آشوب كردن و حمايت از كسي.رؤساء نابكار خطاب به آنها گفتند:اين تماشا صرفه بر احوال شما ندارد، برگرديد به خانه‌هاي خود.مردم فوج، فوج بر مي‌گشتند و در هنگام مراجعت اگر به قومي ديگر مي‌رسيدند به آنها مي‌گفتند:شما چرا ايستاده‌ايد، فلان طائفه رفتند، شما هم برويد و آشوب نكنيد، بر جان و عيال خود رحم كنيد.محمد اشعث نزديك خانه‌هاي بني‌عماره علمي نصب كرده بود و مردم را به زير آن علم فرا مي‌خواند و بدين ترتيب به آنها امان مي‌داد و در ضمن لشگر جمع مي‌كرد، در جاي ديگر كثير بن شهاب مردم را گرد هم مي‌آورد و سپس متفرق مي‌ساخت، گروهي مي‌رفتند و انبوهي مي‌پيوستند در هر مكان و سكوئي نابكاري [ صفحه 145] ايستاده بود و فرياد مي‌كرد:اي اهل كوفه خيرگي نكنيد، اكنون لشگر شام مي‌رسد و امير عبيدالله قسم خورده اگر ساعتي ديگر به همين طغيان بمانيد چون ظفر يابد عذر شما را قبول نمي‌كند، بي‌گناه را بجاي گناهكار و حاضر را به جاي غائب مؤاخذه مي‌نمايد.چون مردم پست و بي‌همت اين سخنان را شنيدند بر خود ترسيده، گفتند:اينها بزرگان و خيرخواهان مايند، پذيرفتن رأي رؤسا لازم است، بنا را بر عادت ذميم قديم خود گذاشته كه الكوفي لا يوفي (كوفي وفاء ندارد)شعروفا متاع شريفي است در ديار نكوئي از اين متاع چرا در ديار كوفه نباشدبهر صورت آن بي‌وفاها همچون بنات النعش يا مانند ملخ‌هاي پراكنده متفرق شدند و شمشيرهاي خود را در غلاف نموده رو به خانه‌ها كردند و در بين راه استغفار كرده و شيطان را لعنت مي‌نمودند حتي زن بود كه مي‌آمد دست پسر يا برادر خود را مي‌گرفت و مي‌گفت: نور ديده مردم كه رفتند تو چرا مانده‌اي!؟ تو نيز برگرد!برادر به برادر مي‌رسيد و مي‌گفت: به جهت اين آشوب فرداست كه لشگر شام كوفه را با خاك يكسان مي‌كند، ما را با جنگ و شرارت چه كار، به همين طريق رو به خانه‌ها نهادند.

رفتن مسلم به مسجد و پراكنده شدن مردم بعد از تمام شدن نماز و غربت جناب مسلم

پس از آنكه هاني بن عروه گرفتار دست ابن‌زياد شد، مسلم ديگر نتوانست در خانه او قرار گيرد امر فرمود جار زدند مردم شيعه را خبردار نمايند و خود از خانه هاني بيرون آمد و خروج كرد، جمعيت بسياري از همه قبائل و طوائف به جناب [ صفحه 146] مسلم پيوستند، اين گروه تا غروب آفتاب در جنب و جوش بودند، رؤساي كوفه در ميان افتادند مردم را تخويف و تنذير نمودند و از سطوت و صولت ابن‌زياد و جيوش شام ترسانيدند و آن بزدلان و بي‌وفايان را پراكنده كردند، وقت غروب بود كه دسته دسته راه خانه‌هاي خود را پيش گرفته و دست از ياري مسلم برداشتند و جمعي كه در پيش نظر جناب مسلم بودند صبر كرده تا وقت نماز شد، مسلم را به امامت پيش انداختند و با حضرتش نماز خواندند مسلم چون نماز عشاء را سلام داد به پشت سر نگريست ديد از آنهمه جمعيت كه مسجد گنجايش آنها را نداشت تمام رفته‌اند به جز سي نفر كه باقي مانده‌اند برخواست تا از مسجد بيرون رود چون به در باب الكنده رسيد نظر كرد ديد ده نفر بيش باقي نمانده‌اند و وقتي از درب بيرون آمد نظر نمود ديد يك نفر هم همراه او نيست تا او را به خانه برد يا راهنمائي كند، مسلم غريب وار پشت به ديوار نهاد يك آهي سوزناك از دل كشيد و گفت:يا رب اين چه حال است كه مي‌بينم و اين چه صورتست كه مشاهده مي‌كنم، آنهمه دوستان كه به دور من جمع بودند كجا رفتند و براي چه از راه وفا رو برتافتند ميان كوچه گريان و غريب وار مي‌رفت بدون اينكه هدف و جاي خاصي را در نظر داشته باشد و به زبان حال با خود مي‌گفت:شدم درهم ز حال درهم خويش ندانم تا كرا گويم، غم خويش‌غريبان حال زارم نيك دانند دل پر درد من نيكو شناسنداز طرف ديگر فراق و دوري حضرت امام حسين عليه‌السلام بسيار آزارش مي‌داد چنانچه نداشتن امكانات و ميسور نبودن خبر دادن از حال و وضعش به محضر سلطان حجاز بيشتر غربت آن سرور را ممثل مي‌ساخت لذا پيوسته به زبان حال به اين مقال مترنم بود:نه قاصدي كه پيامي به نزد يار برد نه محرمي كه سلامي به آن ديار برد [ صفحه 147] فتاده‌ايم به شهر غريب و نيست كسي كه قصه ز غريبي به شهر يار بردجناب مسلم سلام الله عليه همين طور كه در كوچه‌هاي كوفه در آن وقت شام بي‌هدف به اين طرف و آن طرف مي‌رفت به نقل مرحوم مفيد در ارشاد به درب سراي زني رسيد.به نوشته ابي‌مخنف خانه عالي و ساختماني مجلل دهليز و دالاني بزرگ داشت، زني بر در ايستاده بود بنام طوعه.و مرحوم ابن‌شهرآشوب در مناقب گويد:اين زن قبلا ام ولد محمد بن اشعث بود و سپس به تزويج اسيد حضرمي درآمد و از او صاحب فرزندي شد به نام بلال، اين فرزند در غوغاي كوفه با مردم بوده و داخل آنها به عنوان تماشاچي حركت مي‌كرد، مادرش در خانه انتظار او را مي‌كشيد كه وي به خانه بازگردد و چون برگشتن وي به خانه دير شد مادر در آستانه خانه ايستاده بود و انتظار آمدنش را مي‌كشيد بهر صورت جناب مسلم وقتي وارد كوچه‌اي شد كه منزل آن بانو بود سياهي او را از دور مشاهده كرد لذا خود را به نزديكي خانه رساند و فرمود:يا امة الله چه شود شربتي آب به من دهي كه خداوند تو را از تشنگي روز قيامت برهاند.طوعه با ميل و رغبت فورا به داخل خانه رفت كوزه آبي خنك آورد و جناب مسلم از آن آب آشاميد و به منظور رفع خستگي و در امان ماندن از گزند دشمنان در همانجا نشست.طوعه گفت: يا عبدالله اذهب الي منزلك (اي بنده خدا به منزلت برو)جناب مسلم ساكت و صامت سر بزير انداخته جوابي نداد.طوعه دو مرتبه گفت: آقا جان با شما بودم، عرضه داشتم برخيزيد به منزل خود تشريف ببريد كه اين‌جا، جاي نشستن نيست. [ صفحه 148] گريه راه گلوي مسلم را گرفت باز جواب نداد.به گفته شيخ ابن‌الفارسي در روضة الواعظين آن زن در مرتبه سوم گفت:يا عبدالله عافاك الله، قم و اذهب الي اهلك (اي بنده خدا آب آشاميدي عافيت باشد اكنون برخيز و به سوي اهل و عيال خود برو).شعرنشستن تو در اينجا صلاح نيست روان شو ولايتي است پرآشوب رو بخانه نهان شوچه مرغ سوخته پر ميل آشيانه نداري ز جاي خيز روان شو مگر تو خانه نداري‌لا يصلح الجلوس لداري و لا احله لك (خوب نيست نه از براي تو و نه از براي من كه اينجا بنشيني و راضي هم نيستم برخيز و برو).جناب مسلم با قلب شكسته از جا برخاست نالان و گريان گفت:شعرخداي من، كجا روم چكنم حال دل كرا گويم رو به در خانه كه بياورم من كه در اين شهر منزل و مأوائي ندارم‌بعد رو كرد به آن زن و فرمود:يا امة الله مالي في هذا المصر منزل و لا عشيرة (اي زن من در اين شهر نه خانه‌اي و نه بستگاني دارم) اگر مرا يك امشب به منزلت راه دهي اميد چنان است خداوند تو را در روضه رضوان جاي دهد.طوعه عرض كرد: آقا چه نام داري و از كدام خاندان هستي؟جناب مسلم آهي كشيد و فرمود: [ صفحه 149] شعرز بيداد حوادث پاي مالم پريشانم چه مي‌پرسي ز حالم‌منم مسلم كه فرزند عقيلم بدام حيله كوفي ذليلم‌نه سر دارم نه سامان اي ضعيفه پريشانم، پريشان اي ضعيفه‌طوعه چون آن جناب را شناخت عرض كرد:تشريف بياور خانه، خانه تست و من هم كنيز تو مي‌باشم، اگر در سراي من آئي اي شاه كنيزيت را مي‌كنم:شعراگر چه من زنم كار آزمايم كنيزي از كنيزان شمايم‌هر آنچه از دست من آيد ز ياري كنم اندر ره تو جان نثاري‌اگر نتوانمت در جنگ ياري دعايت مي‌كنم با اشگ و زاري‌پس جناب مسلم وارد خانه شد و آن مؤمنه و صالحه حجره عليحده‌اي را براي آن حضرت باز كرد و فرش ديبا گسترد و مسندي نهاد و سپس به آن جناب عرض كرد در اطاق تشريف برده و نشسته و استراحت كنيد تا طعام و شراب حاضر كنم جناب مسلم به داخل اطاق رفته، روي مسند نشسته و پيوسته زن به داخل حجره مي‌آمد و از مشروبات و مطعومات آنچه لازمه پذيرائي بود براي جنابش حاضر مي‌كرد و خلاصه همچون پروانه به دور حضرت مسلم مي‌گرديد و لا ينقطع شكر الهي بجا مي‌آورد كه خداوند چنين نعمتي به او عطاء فرموده و به زبان حال مي‌گفت:شعرمگر فرشته رحمت در آمد از در ما كه شد بهشت برين كلبه‌ي محقر مامقرر است كه فراش قدسيان امشب چراغ نور فروزد شمع منظر ما [ صفحه 150] مؤلف گويد:كيفيت خروج حضرت مسلم از منزل هاني و تنها گذاردن اهل كوفه آن سرور را و رسيدن به خانه طوعه و قرار گرفتن در آن بشرحي كه بيان شد در بسياري از تواريخ مذكور است و نوعا به همين بيان آنرا تقرير كرده‌اند ولي در كتاب روضة الشهداء مرحوم ملا حسين كاشفي كيفيت خروج آن جناب را به بيان ديگر نقل كرده كه ذيلا آنرا مي‌نگاريم:

كيفيت خروج حضرت مسلم بن عقيل به نوشته ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء

مرحوم ملا حسين كاشفي در كتاب روضة الشهداء مي‌نويسد:چون خبر گرفتاري هاني بن عروه و اهانت‌هاي ابن‌زياد و ضرب و شتم آن ملعون نسبت به آن عالي مقدار به سمع حضرت مسلم بن عقيل سلام الله عليه رسيد عرق غضبش در حركت آمده هر دو پسر خود را به خانه شريح قاضي فرستاد و ملازمان را فرمود تا نداء كردند:اي دوستان اهل بيت همه جمع شويد، قريب بيست هزار مرد مسلح و مكمل مجتمع شدند و مسلم سوار شده آن جماعت در ركاب دولت او روان گشتند و روي به قصر امارت نهادند، پسر زياد با طائفه‌اي از اشراف كوفه كه در مجلس با او بودند و با جماعتي از ملازمان و لشگريان كه داشت در كوشك متحصن شدند و مسلم با لشگر خود گرداگرد قصر درآمده بين فريقين جنگ و جدال دست داد و نزديك به آن رسيد كه قصر را بگيرند، ابن‌زياد بترسيد و حكم كرد تا رؤسا كوفه مثل: كثير بن شهاب و محمد اشعث و شمر ذي الجوشن و شبث بن ربعي به بام كوشك برآمده اهل كوفه را تخويف كردند، كثير گفت: اي كوفيان، واي بر شما اينك لشگر شام دمبدم مي‌رسند و امير سوگند مي‌خورد كه اگر همچنين بر محاربه خود ثابت باشيد روزي كه دست يابم بي‌گناه را به جاي گناهكار بگيرم و حاضر را [ صفحه 151] به عوض غايب عقوبت كنم، اي مردمان بر خود ببخشائيد و بر عيال و اطفال خود رحم كنيد، كوفيان كه اين كلمات شنودند خوفي عظيم و هراسي بزرگ بر دلهاي ايشان مستولي شد و بنابر عادت قديم خود رسم بي‌وفائي پيش آوردند و از خدا و رسول او شرم نداشته عهد و پيمان را ناكرده و انواع سوگندان را ناخورده انگاشتند و روي به منازل خود آورده مسلم را تنها گذاشتند، هنوز آفتاب غروب نكرده بود كه همه برفتند و با مسلم سي كس و به روايتي ده كس مانده بود، پس مسلم بازگشت و براي اداي نماز به مسجد درآمد و چون نماز گزارده از مسجد بيرون آمد آن جماعت نيز رفته بودند، مسلم حيران بماند و گفت اين چه حال است كه من مشاهده مي‌كنم و اين چه صورت است كه معاينة مي‌بينم، دوستان را چه شد كه از راه برتافتند و به قدم بي‌وفائي در راه عذر و بي‌مروتي شتافتند، اي دريغ كه كوفيان از روش راستي به هزار مرحله دورند و از سلوك منهج مهر و وفا به همه روي ملول و نفوراندر اول خودنمائي مي‌كنند و اندر آخر بي‌وفائي مي‌كنندچون چنين جلدند در بيگانگي پس چرا آن آشنائي مي‌كنندپس مسلم سوار شد بدان نيت كه از كوفه بيرون رود، ناگاه سعيد بن احنف بن قيس به وي رسيد و گفت:ايها السيد به كجا مي‌روي؟گفت: از كوفه بيرون مي‌روم تا در جائي استقامت كنم، باشد كه جمعي از بيعتيان به من پيوندند، سعيد بن احنف گفت:زينهار، زينهار كه همه‌ي دروازه‌ها را فرو گرفته‌اند و راهداران بر سر راهها نشسته تو را مي‌طلبند.مسلم گفت: پس چه كنم؟گفت: همراه من بيا تا تو را جائي برم كه در پناه گيرند، پس مسلم را بياورد تا بر [ صفحه 152] در سراي محمد بن كثير رسيد و او را آواز داد كه اينك مسلم بن عقيل را آورده‌ام.محمد بن كثير پاي برهنه بيرون دويد دست و پاي مسلم را ببوسيد و گفت:اين چه دولت بود كه مرا دست داد و اين چه سعادت است كه روي به منزل من نهاد.گذر فتاد بسر وقت كشتگان غمت هزار جان گرامي فداي هر قدمت‌فكند سر و قدت بر من از كرم سايه مبادا ز سر من دور سايه‌ي كرمت‌پس محمد بن كثير مسلم را به خانه درآورد و در منزل شايسته بنشاند و اصح آن است كه در زير زمين خانه‌اي داشت وي را آنجا پنهان كرد و به واسطه غمازان اين خبر به پسر زياد رسيد كه مسلم در خانه‌ي محمد بن كثير است.ابن‌زياد پسر خود خالد را با جمعي فرستاد تا محمد بن كثير و پسرش را گرفته بياورند و مسلم را در خانه‌ي او بجويند و اگر بيابند به دارالاماره حاضر سازند، خالد بيامد و به يك ناگاه در سراي ابن‌كثير را فرو كوفت و او را و پسرش را به دست آورده نزد پدر فرستاد و هر چند در آن سراي جستجو كردند از مسلم نشان نيافتند.اما پسر زياد را چون چشم بر محمد بن كثير افتاد آغاز سفاهت كرد. [36] .محمد بن كثير بانگ بر او زد كه اي پسر زياد من تو را همي شناسم پدر تو را به ستم بر ابوسفيان بستند، تو را چه زهره آنكه با من سفاهت كني، ايشان در اين سخن بودند كه از هر گوشه شهر كوفه آواز كوس حربي و ناله‌ي ناي رزمي مي‌آمد و آن چنان بود كه قوم و قبيله‌ي محمد بن كثير بسيار بودند، چون شنودند كه ابن‌زياد او را و پسرش را گرفتند همه در سلاح شدند و قرب ده هزار كس روي به كوشك نهادند و غوغاي عام با ايشان يار شد و گذر بر پسر زياد تنگ آمد بفرمود تا محمد كثير و پسرش را بر بام كوشك بردند و بدان مردم نمودند و خيال مردم آن بود كه مگر ايشان را كشته‌اند، چون ايشان را زنده و سلامت ديدند دست از جنگ باز [ صفحه 153] داشتند و محمد بن كثير را اجازت شد كه بيرون آيد و پسر را آنجا بگذارد و مردم را تسكين دهد، محمد بن كثير بيرون آمد و قوم خود را بازگردانيد و به منزل خويش آمده از مسلم خبر گرفت پس به شب سليمان بن صرد خزاعي و مختار بن ابو عبيده و رقاء بن عازب و جمعي از مهتران كوفه پيش وي آمدند و گفتند:اي بزرگ دين فردا پسرت را از كوشك بيرون آر تا مسلم را برداريم و از كوفه بيرون رفته در قبائل عرب بگرديم و لشگر عظيم جمع كرده به ملازمت امام حسين رويم و به اتفاق وي كمر حرب دشمنان بر ميان جد و جهد بنديم.بر اين اتفاق كردند، قضا را اول بامداد بود كه عامر بن طفيل با ده هزار مرد از شام آمده به ابن‌زياد پيوست و او بدان لشگر استظهار تمام يافته محمد بن كثير را طلبيد و ملازمان خود را فرمود تا همه سلاح پوشيدند و محمد بن كثير روي به دارالاماره نهاد و قوم او با غوغاي عام سي چهل هزار مرد گرداگرد قصر را فرو گرفتند و چون محمد بن كثير بيامد، پسر زياد روي بدو كرد كه بگو تو جان خود را دوست مي‌داري يا جان مسلم بن عقيل را؟جواب داد: اي پسر زياد باز بر سر اين حديث رفتي، جان مسلم را خدا نگهدارد و جان من اينك با سي چهل هزار شمشير است كه حوالي تو را فراگرفته‌اند.ابن‌زياد سوگند ياد كرد كه به جان يزيد كه اگر مسلم را به دست من باز ندهي بگويم تا سرت از تن بردارند.محمد بن كثير گفت: يابن مرجانه تو را كجا زهره آن باشد كه موئي از سر من كم كني.ابن‌زياد منفعل شد و دواتي پيش او نهاده بود برداشت و بيفكند بر پيشاني محمد بن كثير آمده و بشكست، ابن‌كثير تيغ بركشيد و قصد پسر زياد كرد.مهتران كوفه كه حاضر بودند در وي آويختند و تيغ از دست او بيرون كردند و [ صفحه 154] خون از پيشاني وي مي‌چكيد، نگاه كرد معقل جاسوس كه به حيله و مكر حال مسلم را معلوم كرد آنجا ايستاده بود و تيغي حمايل كرده دست بزد و آن تيغ را بركشيد بر ميان آن ناكس غدار زد كه چون خيار ترش دو نيم كرد.ابن‌زياد از سر تخت برخاست و در خانه گريخت و غلامان را گفت: اين مرد را بكشيد.غلامان و ملازمان قصد وي كردند و او تيغ ميزد تا ده كس را بينداخت، آخر پايش به شادروان برآمد و بيفتاد و غلامان گرداگرد وي درآمدند و بر سر او ريختند او را شهيد كردند پسر محمد بن كثير كه آن چنان ديد با شمشير كشيده غران و غريوان روي به در كوشك نهاد هر كس پيش مي‌آمد او را في الحال به عرصه‌ي عدم مي‌فرستاد، القصه به پايمردي شجاعت دستبردي نمود كه هر كه از دوست و دشمن آن را مي‌ديد آفرين مي‌كرد.تا جهان رسم دستبرد نهاد دستبردي چنين ندارد يادو تا به در كوشك رسيد بيست سردار را از پاي درآورده بود ناگاه غلامي از عقب وي درآمده نيزه‌اي بر پشت او زد كه سر سنان از سينه‌اش بيرون آمد و آن نوجوان از پاي درافتاده وديعت جان به قابض ارواح داد رحمة الله عليه، خروش از درون قصر برآمد و لشگري كه درون بودند بيرون آمده بر قوم محمد بن كثير حمله كردند و ايشان پيش حمله آنها باز آمده در هم آويختندچو درياي هيجا درآمد به جوش ز مردان جنگي برآمد خروش‌ز خون دليران و گرد سپاه زمين گشت سرخ و هوا شد سياه‌قوم كوفه دليروار مي‌كوشيدند و لشگر شام در حرب ايشان خيره ميماندند، ابن‌زياد فرمود كه جنگ ايشان براي محمد بن كثير و پسر او است سر هر دو را از تن جدا كرده در ميان ايشان افكنيد تا دل شكسته شده ترك كارزار كنند، پس آن هر دو سر را از تن جدا كرده در معركه افكندند و چون كوفيان آن سرها بديدند در [ صفحه 155] رميدند و چون شب درآمد از ايشان دياري نمانده بود، پس مختار ديد كه كار از دست بيرون رفت بر اسب نشسته با قومي از بني‌اعمام خود راه قبيله‌ي بني‌سعد پيش گرفت و سليمان بن صرد خزاعي نيز به محله‌ي بني‌زيد رفت و رقاء بن عازب پناه به محله شريح قاضي برد كه در آن محله شيعه اهل بيت بسيار بود.اما چون مسلم خبر شهادت محمد بن كثير و پسرش را شنيد به غايت ملول و محزون گشته به غضب از خانه ايشان بيرون آمده سوار شد و راه دروازه مي‌طلبيد كه بيرون رود ناگاه در ميان طلايه [37] پسر زياد افتاد و ايشان دو هزار سوار بودند و سپهسالار ايشان محكم بن طفيل بود ناگاه مسلم را بديدند يكي از وي پرسيد كه تو كيستي؟گفت: مردي‌ام از عرب از قبيله فزاره مي‌خواهم كه به ميان قوم خود باز روم.آن كس گفت: باز گرد كه اين نه راه تو است.مسلم بازگشت و چون به دارالربيع رسيد ديد كه خالد پسر ابن‌زياد با دو هزار مرد ايستاده است از آن طرف نيز برگشت چون به كناسه رسيد حازم شامي را با دو هزار مرد آنجا بديد دليروار بگذشت و روي به بازار درودگران نهاد، در آن وقت صبح دميده بود و هوا روشن شده حارس كناسه مسلم را بديد بر مركبي نشسته و نيزه در دست گرفته و دراعه پوشيده و تيغ قيمتي حمايل كرده آثار شجاعت و سطوت از او ظاهر و امارت شوكت و صلابت از سواري او لائح و باهر.سواري همچو برق و باد مي‌راند كه باد از رفتن او باز مي‌ماندچو ديگ از آتش بيداد جوشان ز باد كينه چون دريا خروشان‌حارس را در دل آمد كه اين سوار نيست مگر مسلم بن عقيل، في الحال به در سراي پسر زياد آمد و نعمان حاجب را گفت: [ صفحه 156] اي امير من مسلم را ديدم كه به بازار درودگران مي‌رفت و روي به دروازه‌ي بصره نهاده بود، نعمان با پنجاه سوار بدانجانب روان شد، ناگاه مسلم باز پس نگريست جمعي از سواران را ديد كه از عقب او مي‌آيند في الحال از اسب فرود آمد و بانگ بر اسب زد، اسب بر شارع بازار روان شد ناگاه مسلم روي به محله نهاد و گمان مي‌برد كه از آنجا راه بيرون مي‌رود، آن كوچه خود پيش بسته بود مسلم بدان كوچه درون رفت مسجد ويراني ديد بدان مسجد درآمد و در گوشه‌اي بنشست، اما چون نعمان پي اسب برگرفت و مي‌رفت تا به محله حلاجان اسب را بازيافت و از سوار هيچ اثر پيدا نبود حاجب خيره فرو مانده، اسب را گرفته بازگشت و پيش پسر زياد آمده صورت حال باز نمود ابن‌زياد بفرمود تا دروازه‌ها را مضبوط كردند و در محله‌ها منادي زدند كه هر كه خبر مسلم يا سر مسلم را بياورد او را از مال دنيا توانگر گردانم، مردم در تكاپوي وي افتادند و قدم در راه جست و جوي نهادند و مسلم در آن مسجد ويرانه گرسنه و تشنه بود تا شب درآمد قدم از مسجد بيرون نهاد و نمي‌دانست كه كجا مي‌رود و با خود مي‌گفت:اي دريغ كه در ميان دشمنان گرفتارم و از ميان ملازمان امام حسين بر كنار، نه محرمي كه با او زماني غم دل بگذارم و نه همدمي كه راز سينه و غم ديرينه با او در ميان آرم، نه پيكي دارم كه نامه‌ي سوزناك دردآميز من به امام حسين رساند نه ياري كه پيغام غمزداي محنت انگيز من ببارگاه ولايت پناه آن حضرت معروض دارد.نه قاصدي كه پيامي به نزد يار برد نه محرمي كه سلامي بدان ديار بردفتاده‌ايم به شهر غريب و ياري نيست كه قصه‌اي ز غريبي به شهريار بردمسلم سرگشته و حيران در آن محله مي‌رفت ناگاه به در سرائي رسيد پيرزني ديد آنجا نشسته تسبيحي در دست مي‌گرداند و كلمه ذكر الهي بر زبان مي‌گذراند و نام آن زن طوعه بود، مسلم گفت: يا امة الله هيچ تواني كه مرا شربت آبي دهي تا حق تعالي تو را از تشنگي قيامت نگاهدارد كه من به غايت سوخته دل و تشنه جگرم. [ صفحه 157] طوعه بطوع و رغبت جواب داد كه چرا نتوانم و في الحال برفت و كوزه‌اي آب خنك ساخته بياورد مسلم آب بياشاميد و همانجا بنشست كه كوفته و مانده بوده و ديگر انديشه كرد كه چندين هزار كس او را مي‌جويند مبادا كه در دست كسي گرفتار گردد، اما چون مسلم بنشست پيرزن گفت: شهري است پر آشوب، برخيز و به وثاقي كه پيش از اين مي‌بوده‌اي باز رو كه نشستن تو اينجا در اين وقت موجب تهمت من مي‌شود.مسلم گفت: اي مادر من مردي‌ام از خاندان عزت و شرف و غربت زده از يار و ديار خود دور افتاده نه منزلي دارم و نه جائي، نه بقعه‌اي و نه سرائي، آريدر كوي بلا ساخته دارم وطني در منزل درد خسته جاني و تني‌هر چند به كار خويش در مي‌نگرم محنت زده‌اي نيست به عالم چو مني‌اگر مرا در خانه خود جاي دهي اميد چنان است كه حق سبحانه و تعالي ترا در روضه بهشت جاي دهد.طوعه گفت: تو چه نام داري و از كدام قبيله‌اي؟مسلم گفت: از محنت زدگان ستم ديده و غريبان جفا كشيده چه مي‌پرسي؟طوعه مبالغه از حد گذرانيد.مسلم به ضرورت اظهار فرمود كه من مسلم بن عقيلم، پسر عم امام حسين، كوفيان با من بي‌وفائي كردند و مرا در ورطه‌ي بلا گذاشتند و خود جان به سلامت بيرون بردند و حالا در اين محله افتاده‌ام و دل بر هلاك نهاده و با اين همه يك زمان از ياد امام حسين غافل نيستم و ندانم كه حال او با اين مردمان بكجا انجامد.طوعه چون دانست كه او مسلم بن عقيل است بر دست و پاي وي افتاد و في الحال او را به خانه خود درآورده منزلي پاكيزه جهت وي مهيا ساخت و از مطعومات و مشروبات آنچه داشت حاضر گردانيد و با بهجت نامتناهي وظايف شكر الهي بر مشاهده لقاي وي به تقديم مي‌رسانيد. [ صفحه 158]

گرفتار شدن حضرت مسلم بن عقيل به دست اوباش كوفه

قبلا گفتيم جناب مسلم بن عقيل عليه‌السلام پس از غريب شدن و تنها ماندن به خانه بانوي صالحه و مؤمنه‌اي بنام طوعه پناه برد آن بانو حضرتش را در اطاقي عليحده مستقر ساخت و آنچه لوازم پذيرائي و خدمت بود بجا آورد و حضرت در آن اطاق به عبادت و راز و نياز با پروردگار عالميان پرداخت.به روايت روضة الواعظين ابن‌زياد چون شنيد مردم از اطراف مسلم پراكنده شده‌اند، به ياران خود گفت برويد از بام قصر ببينيد آيا كسي از اصحاب مسلم را مي‌بينيد يا نه، چون بر بام رفتند احدي را نيافتند.ابن‌زياد گفت: همه جا را ببينيد شايد در تاريكي‌ها كمين كرده باشد.فراشان و غلامان همه جا را تجسس كرده حتي به بام مسجد رفته و از روزنه سقف ميان مسجد را زير نظر گرفتند كسي را نديدند، به ابن‌زياد خبر دادند احدي پيدا نيست، آن ظالم خوشحال شد، فرمان داد دربهاي قصر را گشوده و مسجد را با افروختن شمع‌ها و مشعل‌ها چون روز روشن كردند و به جارچي‌ها دستور داده شد در كوچه‌ها و برزن‌ها و بازارها فرياد زنند و مردم را به خواندن نماز در مسجد فراخوانند.به نوشته روضة الصفا ابن‌زياد با قدرت و شكوه تمام به مسجد آمد و از طرفي حصين بن تميم به حفظ و حراست شهر مشغول بود، تمام اعيان و اشراف روي به مسجد آورده و در حسن خدمت بر يكديگر سبقت مي‌گرفتند، ابن‌زياد بر منبر آمد در حالي كه غلامان و نوكرانش با حربه‌هاي برهنه و شمشيرهاي آخته در يمين و يسارش صف زده بودند، ابن‌زياد با تبختر و تكبري خارج از وصف بر عرشه منبر تكيه زد و به نقل ابوالفتوح نگاهي به چپ و راست كرد و به نظر دقيق بمردم نگريست ديد تمام اشراف و رؤساء حاضرند و يك نظر به غلامان انداخت ديد [ صفحه 159] همه با شمشيرهاي برهنه و غلاف‌هاي حمايل ايستاده‌اند، به نقل مرحوم مفيد در ارشاد آن نابكار قدغن كرده بود كسي نماز عشاء را در غير مسجد نخواند از اين رو ازدحام عجيبي در مسجد شده بود آن پليد بعد از خطبه گفت: اي مردم ديديد كه پسر عقيل آن سفيه و جاهل چه كرد و چه فتنه و آشوب در اين شهر برپا نمود و اراذل چطور در گرد او اجتماع كردند، الحمدلله پراكنده شدند: خوش درخشيد ولي دولت مستعجل بود اي مردم بدانيد: كسي كه مسلم را به خانه خود راه و در منزل خويش پناه دهد از امان من بيرون است و هر كس از او خبري بياورد كه در كدام خانه و در كدام نقطه است نوازش بسيار و احسان بي‌شمار در حقش خواهم كرد، بعد گفت:اي مردم از خدا بترسيد، ملازم اطاعت و بيعت خود باشيد، به جان خود رحم كنيد، پس رو به حصين بن تميم كرد و گفت:اگر كوچه و بازار و خانه‌ها را درست متوجه نشوي مادرت را به عزايت مي‌نشانم، واي بر حالت اگر بگذاري اين مرد فرار كند، البته بايد او را گرفته و نزد من بياوري، به تو حكم دادم در هر خانه كه گمان داشته باشي او هست وارد شوي و سرزده داخل آن گردي و از اين مقوله تهديد و توعيدها نموده و سپس از منبر بزير آمد و وارد قصر شد.حصين با جمعي كثير در دور شهر و ميان محلات و سر چهار سوقها ضابطه و مستحفظ و شرطه گذاشت و طبق مأموريتي كه يافته بود بهر خانه‌اي كه گمان مي‌كرد مسلم در آنجا است وارد مي‌شد و تفحص و جستجو مي‌كرد ولي اثري از او پيدا نمي‌كرد.جناب مسلم سلام الله عليه در خانه طوعه در خلوت مشغول راز و نياز و تضرع و نماز بود.صاحب روضة الواعظين گويد: [ صفحه 160] در اين اثناء پسر طوعه يعني بلال از پاي منبر ابن‌زياد فارغ شده روي به خانه آوره و وارد منزل شد مادر را ديد به اطاقي رفت و آمد مي‌كند و بسيار شاد و مسرور است، پسر گفت:اي مادر امشب تو را حالي عجيب مشاهده مي‌كنم در آن اطاق تردد مي‌كني آيا خير است؟طوعه گفت: بلي، خير است.پسر اصرار كرد كه چرا به آن اطاق رفت و آمد مي‌كني؟طوعه واقع را نمي‌گفت و از بيان آن انكار مي‌نمود.از پسر اصرار و از مادر انكار بالاخره طوعه ديد جز گفتن چاره‌اي ندارد گفت:نور ديده مي‌گويم اما به كسي نگوئي.گفت: البته به كسي نخواهم گفت.طوعه گفت: بگو به ذات اقدس الهي به احدي نمي‌گويم.پسر قسم‌هاي فراوان خورد كه به كسي نمي‌گويد.طوعه گفت: نور ديده اين بزرگوار عاليمقدار را كه مي‌بيني جناب مسلم بن عقيل است پناه به من ضعيفه آورده و من او را در آن خانه نشانده‌ام و خدمت مي‌كنم و اجر از خدا مي‌خواهم.پسر شنيد و ساكت شد، سر به بستر گذارد.جناب مسلم بعد از وظائف طاعت و عبادت سر بر بستر گذارد راحت نمود، در عالم رؤيا خوابهاي آشفته ديد بيدار شد و نشست از فراق امام عالمين و سلطان كونين و از دوري اهل و عيال و اطفال و از محنت روزگار و جفاي فلك غدار مي‌گريست و به زبان حال مي‌فرمود: [ صفحه 161]

زبان حال جناب مسلم در خانه طوعه

ز مژگان سيل آتشناك مي‌ريخت جگر مي‌خورد، خون بر خاك مي‌ريخت‌همي گفت آن كه روزم را شب آمد به تلخي جان شيرين بر لب آمدكه آه اي بخت نافرمان چه كردي بدردم مي‌كشي، درمان چه كردي‌دريغا از جمال شاه بطحا حسين نو باوه بستان زهراءجدا ماندم به غربت از وصالش يقين ديگر نمي‌بينم جمالش‌غمي دارم كه پاياني ندارد تني كز بي دلي جاني نداردبه مسكيني جبين بر خاك ماليد ز دل پيش خداي پاك ناليدكه اي در هر دلي داننده راز به بخشايش درت بر بندگان بازجز اين در دل نباشد آرزويم كه بينم چهره ابن عمويم‌به سر انبياء در پرده غيب به وحي انبياء در حرف لاريب‌به نور مخلصان در رو سفيدي به صبر مقبلان در نااميدي [ صفحه 162] بدان اشكي كه شويد نامه پاك بدان حسرت كه گردد همره خاك‌به آهي كز سر شوري برآيد به خاري كز سر كوري برآيدبه مهر اندود دلهاي كريمان به گردآلود سرهاي يتيمان‌به شبهاي سياه تنگدستان به دلهاي سفيد حق پرستان‌بر آور آرزوئي را كه دارم در آن ساعت كه جان را مي‌سپارم‌ببينم روي فرزند پيمبر فشانم زير پاي شاه خودسربهر صورت جناب حضرت مسلم سلام الله عليه تا صبح روز عرفه يعني نهم ماه ذيحجه به راز و نياز و گريه و زاري مشغول بود و پس از طلوع فجر و به انتها رسيدن شب آخر عمر مبارك آن حضرت نسيم حزن بر تمام عالم وزيد و صبح صادق در اين سوگ عظمي و ماتم كبري گريبان دريد طوعه برخاست آب وضوء آورد تا آن مظلوم غريب وضوء بگيرد و نماز دوگانه يگانه پسند بجا آورد آن زن صالحه و مؤمنه پيش آمد و سلام كرد ديد حضرت مسلم در گوشه‌اي از حجره سر به زانوي غم گذاشته، عرضه داشت مي‌دانم شب را نخوابيده‌ايد چون هر وقت از شب كه بيدار شدم و گوش دادم صداي گريه و زاري شما را مي‌شنيدم.مسلم فرمود: اول شب به خواب رفتم در خواب حضرت مولي الموحدين اميرالمؤمنين علي عليه‌السلام را ديدم كه به من فرمودند: الوحا، الوحا، العجل العجل يعني زود بيا، در آمدن عجله كن اي مادر يقينا امروز، روز آخر عمر من است: [ صفحه 163] صد شكر كه عمر من سر آمد پيك اجلم ز در در آمدآسوده شدم ز درد غربت كم مي‌كنم از حضور زحمت‌پسر طوعه يعني بلال از خواب مرگ برخاست از خانه بيرون رفت، صبر كرد تا ابن‌زياد جائر بر تخت بيدادگري و بساط ستمگري نشست و اركان و اعيان هر يك آمده و بر جاهاي خود قرار گرفتند، سپس خود را ببارگاه رساند و آن وقتي بود كه ابن‌زياد به حصين بن نمير تميمي سفارش مي‌كرد كه الآن جارچي در شهر بفرست و بگو جار زند كه هر كس از مسلم خبري بياورد ده هزار درهم به او مي‌دهم و هر كه او را پنهان كند خانه‌اش را ويران ساخته و صاحب خانه را به قتل مي‌رسانم.پسر طوعه كه اين را شنيد بر خود بيمناك شد و نويد زر و دينار او را از سوگند و عهدي كه با مادر بسته بود منصرف كرد لذا به روايت مرحوم شيخ مفيد در ارشاد حكايت را به عبدالرحمن بن محمد اشعث گفت و اظهار كرد كه مسلم در خانه ما است.عبدالرحمن هم به نزد پدرش محمد اشعث كه در حضور ابن‌زياد نشسته بود رفت زير گوشي حكايت مسلم را به پدر گفت.عبيدالله بن زياد از فراست فهميد كه چه مي‌گويد، با چوبدستي خود اشاره كرد كه برخيز و برو همين ساعت بگير و بياور، ابن‌زياد اقوام و عشاير او را با وي همراه كرد و چون آن ناپاك مي‌دانست كه قبائل عرب ننگ دارند از اينكه مسلم در ميان ايشان گرفتار شود از اينرو از هر قبيله قومي را به كمك پشت سر هم فرستاد بعد از او محمد اشعث كندي و عبدالله سلمي را با هفتاد نفر از قبيله قيس فرستاد و به گفته هروي سپس عمرو بن حريث را با سيصد نفر روانه كرد و بهمين نحو سواره و پياده بطرف خانه طوعه روانه شدند به حدي كه تعداد آنها را تا هزار و پانصد نفر نوشته‌اند و به روايت ابي‌مخنف ابن‌زياد دستور داد طوقي از طلا [ صفحه 164] بگردن بلال انداخته و تاجي از زر بر سرش گذارده و او را بر اسبي مرصع سوار كرده و در پيشاپيش سپاه بطرف خانه طوعه مي‌آمد تا به آستانه خانه رسيد آن زن پاك سرشت صداي مردان و شيهه اسبان را كه شنيد دويد خدمت حضرت مسلم و وي را از غوغا و آشوبي كه برپا شده بود مطلع ساخت.مسلم فرمود: ما طلب القوم غيري اي مادر سراسيمه و مضطرب مباش، اين قوم به طلب من آمده و مقصودشان فقط من هستم و سپس به خود خطاب كرد و فرمود:يا نفس تهيي‌ء للموت فانه خاتمة بني آدم (اي مسلم آماده مرگ شو كه عاقبت هر زنده‌اي مردن و مآل هر آينده‌اي رفتن است).شعرروز گذشت و شب هجران رسيد دور بقاء نيز بپايان رسيدمردن از اين غم كه به خويشان رسم كاش بميرم كه به ايشان رسم‌ما كه از آن قافله وامانده‌ايم تا تو بداني كه جدا مانده‌ايم‌گر چه به صحبت دو سه گامي پسم عاقبت الامر به ايشان رسم‌سپس جناب مسلم بن عقيل سلام الله عليه سپند آسا از جا برخاست فرمود مادر اسلحه مرا بياور، طوعه لرزان و با چشمي گريان سلاح جنگ آن حضرت را حاضر كرد، پس آن بزرگوار در حالي كه غريب و تنها بود عمامه بر سر بست و زره در بر نمود و شمشير حمايل كرد و سپر بر مهره پشت انداخت و آنگاه شمشيرش را از نيام كشيد و حركتي داد، طوعه عرض كرد: [ صفحه 165] سيدي اراك تتأهب للموت (آقا جان مي‌بينم شما را كه آماده مرگ شده‌اي).آن جناب فرمود: اجل، و الله لا بد من الموت (بلي به خدا قسم، چاره‌اي از مردن نيست).پس از آن فرمود: مادر از نيكوئي و احسان درباره من چيزي فروگذار ننمودي، خدا تو را جزاي خير دهد، در اثناء سخناني كه آن جناب با طوعه مي‌فرمود غلامان و اراذل و اوباشي را كه ابن‌زياد ناپاك بسركردگي محمد اشعث فرستاده بود به خانه هجوم آوردند جناب مسلم سلام الله عليه با طوعه خداحافظي كرد در حالي كه مسلح و مكمل بود كالاسد الهجوم همچون شير شرزه با شمشير از ميان حجره بيرون جست و با شمشير برهنه بر آن گروه رذل و بي‌بنياد كه به داخل حياط وارد شده بودند حمله كرد.مرحوم مفيد در ارشاد مي‌نويسد: جناب مسلم با شمشير آتشبار خرمن عمر آن بي‌اصلان را به آتش تيغ بي‌دريغ مي‌سوزاند و همچون شير گرسنه‌اي كه در ميان گله روبهان افتد از كشته پشته مي‌ساخت با يك حمله حيدري آن بي‌شرمان را از خانه طوعه بيرون راند.ابومخنف مي‌نويسد: جناب مسلم رو به طوعه كرد و فرمود:يا اماه اخشي يهجموا علي و انا في داراك (مادر مي‌ترسم كه اين گروه در ميان خانه تو بر من حمله كنند و بر من مجال و وسعتي نباشد) بهتر است كه از خانه بيرون روم.طوعه گريان و نالان شد عرض كرد:قربانت گردم، اگر تو كشته شوي البته من هم خود را خواهم كشت و خويش را فداي تو خواهم نمود.مؤلف گويد:مردان شجاع و دلير در ميادين و اماكن فراخ و جاهائي كه براي دويدن و به اين [ صفحه 166] طرف و آن طرف جستن و كر و فر نمودن مستعد است مي‌توانند اظهار رشادت و ابراز شجاعت نمايند نه مواضع تنگ و بسته و كوچك و بخاطر همين بود كه جناب مسلم بن عقيل سلام الله عليه عمد الي الباب و قلعها يعني رو به درب خانه آورد و آن را كند و سپس درب را به روي دست علم ساخت، در ترسيم اندام آن جناب گفته‌اند: حضرت مسلم بن عقيل سلام الله عليه كان ضخم الساعدين يعني بازوان او بسيار سطبر و قوي بود و با هر شجاع و دليري كه مواجه و مقابل مي‌گشت موهاي بدنش مانند سنان راست مي‌شدند و از لباس سر بيرون مي‌آوردند و با اين وضع و هيأت با شكوه و مهيب بر آن جماعت بي‌حميت حمله كردشعرمردانه به كف گرفت شمشير از خانه برون دويد چون شيراز خشم به لب فشرد دندان چون گرگ به قصد گوسفندان‌آورد به سوي دشمنان رو آن لحظه پي اطاعت اوشمشير چو طاعت آرزو كرد از خون منافقان وضوء كردزد بر سر هر كه از غضب تيغ رخ همچو ذنب نهفته در ميغ‌از خون منافقان بي‌درد سيلاب به كوچه‌ها روان كرددر اندك فرصتي پنجاه نفر از سواران را به دارالبوار و بئس المصير روانه كرد مابقي همچون روباهان كه شير به آنها حمله كرده باشد پا به فرار گذاردند، طوعه بر پشت بام بر آمده بود و مسلم را تشجيع و ترغيب بر حرب مي‌كرد، محمد بن اشعث چون آن شجاعت و رشادت را از مسلم ديد قاصدي نزد ابن‌زياد فرستاد كه مدد بر او بفرستد،ابن‌زياد پانصد نفر ديگر به حمايت او روانه نمود، قواي كمكي كه رسيدند سپاهيان مستظهر شده و بر آن غريب حمله كردند جناب مسلم توكل بر خدا نمود و حمله سختي بر آنها كرد و كشتار عظيمي از آن بي‌غيرتان نمود و [ صفحه 167] آنها را همچون بنات النعش متفرق ساخت باز محمد بن اشعث براي ابن‌زياد پيغام داد كه ادركني بالخيل و الرجال اي امير مرد و مدد بفرست كه مسلم كشتار عظيم نموده است چه گويم كه دستش بارنده ابر و تيغش تابنده برق و نعره‌اش نالنده رعد و نيزه‌اش سوزان شهاب و صولتش كوشنده پيل و دولتش جوشنده نيل و نگاهش هزيمنده جوان و پير است.ابن‌زياد لشگري آراسته و به مدد فرستاد و پيغام داد كه به محمد بن اشعث بگوئيد:ثكلتك امك و عدموك قومك، رجل واحد يقتل منكم هذه المقتلةمادرت به عزايت نشيند و قومت تو را در بين خود نبيند، يك تن تنها از شما اين همه بكشد!!!محمد بن اشعث جواب فرستاد:اي امير تو گمان مي‌كني من را به حرب بقالي از بقالان كوفه يا به جنگ پينه دوزي از پينه دوزان جيره فرستاده‌اي، اين شجاع غضنفر و اين دلير مظفر كه مرا به حرب او فرستاده‌اي صفدري است حرب ديده و شمشيري است از شمشيرهاي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم.هو اسد، ضرغام و سيف حسام في كف بطل، همام من آل خير الانامبيا، نگر كه تيغ انتقامش چگونه خون مبارزان را به خاك مذلت ريخته و تراب تيره بر فرق دليران بيخته.شعرخون ريز تيغش را اجل نعم المعين، بئس البدل‌منحوس خصمش را ز جل نعم البدل، بئس المعين‌بر دعوي اقبال و فر خصمش گواهي معتبربر دعوت فتح و ظفر راياتش آيات متين [ صفحه 168] ابن‌زياد پانصد تن ديگر به مدد او فرستاد و پيغام داد كه اگر از عهده حرب اين شير بيشه شجاعت بيرون نمي‌آيند به او امان بدهيد و عهد و پيمان ببنديد كه احدي خون تو را نمي‌ريزد زيرا با اين توصيفي كه مي‌كني اگر به او امان ندهيد همه شما را بر باد فناء داده و جملگي شما را به خاك هلاكت مي‌اندازد. اين خبر وقتي به محمد اشعث رسيد چاره در همين ديد لذا فرياد كرد كه اي مسلم و اي شجاع مسلم خود را در مهلكه ميفكن، دست از كارزار بردار، معلوم است كه از يك نفر تو چه خواهد آمد هر قدر كه از تعداد افراد كم شود دو مقابل در جاي آن مي‌جوشند و بالاخره تو را گرفتار خواهند كرد بيا تو را امان دهم و به خدمت امير عبيدالله بن زياد ببرم كه از تقصير تو درگذرد و سر بلندت نمايد.مسلم فرمود: اي مردود مرا به امان ابن‌زياد احتياج نيست و اين دروغ‌هائي را كه مي‌بافي من فريفته آنها نشوم زيرا از كوفي وفا نيايدنديدم من از هيچ كوفي وفا ز كوفي نيامد به غير از جفااين بگفت و بر ايشان حمله كرد و چند نفر ديگر از آن فرومايگان را مجروح و مقتول ساخت.ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء مي‌نويسد:لشگريان از مبارزه با آن جناب درمانده شده لذا بعضي پياده شده به بام‌ها برآمدند و سنگ بجانب آن جناب انداختند و تن نازنين او را با سنگ و آجر كوفته و مجروح گردانيدند و او با خود مي‌گفت: اي نفس مرگ را آماده باش كه مردانه در رفع اعداء كوشيدن و شربت هلاك نوشيدن و خلعت شهادت پوشيدن دولتي است جاويد و سعادتي است ابدي.چون شهيد راه او در هر دو عالم سرخ روست خوش دمي باشد كه ما را كشته زين ميدان برندمسعودي و ابوالفرج گفته‌اند: [ صفحه 169] چون جناب مسلم سلام الله عليه ديد كه آن نااصلان و نامردان از بالاي بام‌ها سنگ و كلوخ مي‌اندازند و گروهي دسته‌هاي ني را آتش زده بر بدن مباركش فرو مي‌ريزند فرمود:أكلما اري من الاجلاب لقتل ابن‌عقيل يا نفس اخرجي الي الموت الذي ليس منه محيص.يعني: آيا اين اجتماع لشگر براي ريختن خون فرزند عقيل شده، اي نفس بيرون شو به سوي مرگي كه از او چاره‌اي نيست.پس با تيغ آبدار دمار از روزگار آن تبه كاران در مي‌آورد و به روايت ابن‌شهرآشوب در مناقب اين رجز را مي‌خواند:اقسمت لا اقتل الا حرا و ان رأيت الموت شيئا نكراكل امرء يوما ملاق شرا او يخلط البارد سخنا مرارد شعاع النفس فاستقرا اخاف ان اكذب او اغرامولف گويد: اين رجز از حمران بن مالك خثعمي است و در برخي از نسخ اينطور ثبت شده:اقسمت لا اقتل الا حرا و لو وجدت الموت كاسا مراضرب غلام قط لم يفرا اكره ان اخدع او اغراكل امرء يوما يلاقي الشرا اضربكم و لا اخاف الضرايعني: قسم مي‌خورم بر اينكه كشته نشوم مگر مانند كشته شدن آزاد مردان اگر چه مرگ را يك كاسه زهر ناگوار مي‌يابم، مي‌زنم و مي‌كشم زدن كسي كه فرار را بر خود اختيار نكند و خدعه و فريب را نپذيرد چه آنكه هر مردي روزي گرفتار شر خواهد شد و من در كارزار مي‌كوشم و از ضرر نمي‌هراسم.شجاعت و قوت آن صفدر به مرتبه‌اي بود كه مردان قوي را به يك دست مي‌گرفت و بر بام بلند مي‌افكند بهر صورت در آن روز رشادتها و دلاوري‌ها و [ صفحه 170] شجاعتهائي از آن نامور ديده شد كه كمتر از كسي به ظهور رسيده بود و چنان زهره چشمي از آن مردم به ظاهر مسلمان و در باطن كافر به خدا گرفت كه جرأت نمي‌كردند نزديك آن جناب بشوند فقط از دور جنابش را مورد سهام و تيرها قرار داده و از بامها سنگ و كلوخ و دسته‌هاي ني آتش زده را بر سر و روي نازنين آن نائب امام بر حق مي‌ريختند و آن قدر اين حركت ننگين و عمل قبيح را ادامه دادند كه از كثرت تيرها بر بدنش و سنگهاي كوبنده بر سر و صورت و بدنش خسته و درمانده شد بطوري كه تكيه بر ديوار داد و از روي حسرت فرمود:اي بي‌حيا مردم مالكم ترمون بالاحجار كما ترمي الكفار (براي چه سنگ بارانم مي‌كنيد مگر من را كافر مي‌دانيد) آخر من مسلمانم و از اهل بيت پيغمبر شما مي‌باشم، اين نوع رعايت پيغمبر را در حق عترتش مي‌كنيد؟!از آن فرومايگان و نامردان جوابي نيامد.ملا حسين كاشفي در روضه مي‌نويسد:ناگاه حرامزاده‌اي سنگي بيانداخت و آن سنگ بر پيشاني مسلم آمد و خون بر روي مباركش جاري شد.خون جگرم ز ديده بر رخ پالود رخساره كجا برم چنين خون آلودپس رو به جانب مكه كرد و گفت: يابن رسول الله خبر داري كه با پسر عمت چه مي‌كنند، اما من در راه حق از اينها باك ندارم.گر سنگ آيد بمن چون باران اي دل دست من و آستين جانان اي دل‌يا گوي بسر برم ز ميدان اي دل يا در سر و كار دل كنم جان از دل‌ناگاه سنگ ديگر بيفكندند و بر لب و دندان مباركش آمد و خون به محاسن شريفش فرو دويد دامن پاكش به خون آلوده گشت و اين معنا به زبان حالش جاري شد: [ صفحه 171] هر نشان كز خون دل بر دامن چاك منست پيش اهل دل دليل دامن پاك من است‌شد تنم فرسوده زير سنگ جور كوفيان كشته عشقم من و اين سنگها خاك من است‌پس مسلم از بسياري زخم كه يافته بود پشت به ديوار خانه بكر بن حمران داده تا كمي رفع خستگي كند آن ناكس از سرا بيرون آمده شمشيري حواله فرق مسلم نمود، شمشير فرود آمد و لب بالاي او را ببريد مسلم در همان گرمي تيغي بر بكر زد و سرش را ده قدم دور انداخت و باز پشت بر آن ديوار آورد و مي‌گفت: بار خدايا مرا يك شربت آب آرزوست.مؤلف گويد:حكايت كشته شدن بكر بن حمران بدست جناب مسلم بن عقيل در تاريخ الفتوح كه ترجمه تاريخ اعثم كوفي است به طرز ديگر نقل شده و آن اين است كه:محمد اشعث به سپاهيان گفت ساعتي جنگ را موقوف داريد تا من با مسلم سخني گويم، پس بنزد مسلم آمد و بايستاد و گفت:ويحك، اي مسلم خويش را مكش تو ايمني، قبول كردم و پذيرفتم كه تو را نگاهدارم و در امان خويش آورم.مسلم بن عقيل گفت: اي پسر اشعث تو را خيال مي‌آيد كه تا نفسي مي‌توانم زد دست به شما دهم والله اين هرگز نتواند بود، پس بر او حمله كرد، محمد باز پس شد و مسلم بازگشت و به موقف خويش آمد و مي‌گفت: اي اهل كوفه از تشنگي هلاك شدم آخر شربتي آب مرا دهيد، هيچ كس را دل بر مسلم رحم نيامد كه شربتي آب بدو بدهد، محمد روي بدان قوم آورد و گفت:اين عاري عظيم است كه ما با اين همه جمعيت با يك كس برنيائيم و او را [ صفحه 172] نتوانيم گرفت، همگان به يك حمله بر او حمله كنيد و او را بگيريد، پس همه به اتفاق بر او حمله كردند و او ايشان را با نيزه دفع مي‌كرد، مردي از اهل كوفه كه او را بكر بن حمران مي‌گفتند درآمد و شمشيري بر لب زيرين او زد و مسلم هم در آن گرمي شمشيري بر شكم او زد كه از پشتش بيرون آمد، بكر بيفتاد و جان به مالك دوزخ سپرد.برخي ديگر اين طور بيان كرده‌اند كه مسلم بن عقيل سلام الله عليه بكر بن حمران را نكشت بلكه زخمدار نمود چنانچه از عبارت مرحوم حاج فرهاد ميرزا در قمقام چنين برمي‌آيد، ايشان فرموده:محمد بن اشعث از عبيدالله بن زياد مدد طلبيد، ابن‌زياد جمعي ديگر را روانه داشته و گفت:اگر از مسلم كه يك تن بيش نيست بدين گونه عاجز آئي، اگر به حرب ديگري فرستيم پيدا است كه حال تو بر چه منوال باشد.اين سخن اشاره به قتال با حضرت امام ابوعبدالله الحسين عليه‌السلام بود، ابن‌اشعث گفت: همانا پنداشته كه مرا به جنگ بقالي از بقالان كوفه فرستاده است، پس بكر بن حمران شمشيري بر آن جناب زد كه لب بالا و دو دندان او را بينداخت، آن حضرت هم در آن گرمي ضربتي بر سر بكر زد كه زخمي سخت برداشت و باز شمشيري بر كتف او فرود آورد كه نزديك بود سينه آن ملعون را بشكافد...و در آخر عبارات فرموده: عبيدالله كشتن جناب مسلم سلام الله عليه را واگذار به بكر بن حمران نمود كه وي سر آن حضرت را جدا كند.اين عبارت بخوبي و به وضوح دلالت دارد بر اينكه بكر بن حمران با ضربت جناب مسلم از پاي در نيامده بلكه زخمدار شده بود.بهر صورت به گفته ابومخنف كوفيان ديدند كه حريف مسلم نمي‌شوند حيله كرده سر راه او چاه كندند و روي آن را با زباله و خاشاك پوشاندند آنگاه بر مسلم [ صفحه 173] حمله كردند، مسلم نيز بر ايشان حمله نمود آن حيله وران خود را به عقب كشيدند، مسلم حمله كنان بر ايشان تاخت تا آنكه به چاه رسيد ناگهان در وي افتاد، جمعيت مثل مور و ملخ بر سرش ريختند، محمد بن اشعث شمشيري حواله مسلم كرد، شمشير به صورتش رسيد از زير چشم يكطرف بيني مسلم را دريد و بر محاسنش انداخت كه دندانهاي مسلم پيدا شد.مؤلف گويد: واقعه كندن گودال امر مسلمي نيست لذا برخي از وقايع نگاران متعرض آن نشده‌اند از جمله مرحوم شيخ مفيد در ارشاد آنرا نقل نكرده بلكه فرموده:محمد بن اشعث رو كرد به حضرت مسلم و گفت: اي مسلم راست مي‌گوئي تو گول نمي‌خوري و فريب و خدعه اهل كوفه را قبول نمي‌نمائي اما اين قدر مي‌دانم امير و بستگان او با تو ابن عم هستند تو را نخواهند كشت بيا امان مرا كه از جانب ابن‌زياد دارم قبول كن راحت شو.مسلم از كثرت سنگ و آلات و كوشش به ضعف افتاده و از قتال و جدال وامانده شده بود و از شدت عطش سوخته و مات و مبهوت مانده بود كه چگونه يك نفري با يك شهر مقاومت كند لذا پشت به ديوار خانه طوعه داده بود از باب ناچاري فرمود: اي ابن‌اشعث به راستي در امانم؟گفت بلي و الله در امان من و امير و خدا و رسولي، بعد رو كرد به سپاهيان و گفت: حضرات شاهد باشيد مسلم در امان است.گفتند: بلي همه قبول كردند و امان دادند مگر عبدالله بن عباس سلمي كه گفت:نه شتر دارم و نه قاطر و سپس خود را بكنار كشيد.پس قاطري آوردند و مسلم خسته و درمانده را با آن جراحات و زخم بر قاطر نشاندند و اطراف وي را گرفتند اول كاري كه كردند شمشيرش را ربودند و فرار [ صفحه 174] كردند، مسلم از حيات خود يكسره مأنوس شد ديد نه شمشير دارد و نه دست شمشير بزن، گريه بر او مستولي شد و اشگ از چشمانش سرازير گرديد و فرمود:هذا اول الغدر، اين اولين حيله شما بود كه شمشير مرا ربوديد.محمد بن اشعث گفت:اميدوارم بر تو باكي نباشد.مسلم فرمود:من به غير از خدا اميدي به چيزي ندارم انا لله و انا اليه راجعونعبدالله سلمي از روي طعنه گفت:آقا جان من كسي كه داعيه سلطنت داشته و به طمع حكومت به اين ديار آمده اين طور گريه نمي‌كند و از كشته شدن بيم ندارد ولي بر گريه تو فايده‌اي بار نمي‌شود.مسلم فرمود: اي حرامزاده من براي جان خود نمي‌گريم، شهادت ارث ما است و لكن ابكي لاهلي المقبلين الي، ابكي للحسين عليه‌السلام و آل الحسين.گريه من از براي آن خويشاني است كه چند روز ديگر به كوفه مي‌رسند، گريه من از براي عزيز زهراء و همراهان آن بزرگوار است كه نوشته‌ام بيايند و اكنون در راهند.شعراي كوفيان چون سر ز تن من جدا كنيد باري تن مرا به سوي خاكدان بريدهر كاروان كه جانب مكه روان شود پيراهن مرا سوي آن كاروان بريدگوئيد از براي خدا بهر يادگار نزد حسين جامه پرخون نشان بريد [ صفحه 175] رحمي بر آب چشم يتيمان من كنيد آن دم كه ياد كشتن من بر زبان بريدچون طفلكان من خبر من طلب كنند از من سلام خير به آن طفلكان بريدسپس آن جناب رو به محمد بن اشعث كرده با دلي شكسته فرمود:اي بنده خدا اين طور مي‌بينم كه ابن‌زياد امان تو را قبول نكند و تو از نگهداري من عاجز و ناتوان هستي ولي تقاضا دارم يك كار براي من انجام دهي.محمد بن اشعث گفت: آن كار چيست؟فرمود: قاصدي روانه كن پيغام مرا به امام من برساند و آنچه بر سر من آمده عرض كند و نگذارد كه آن بزرگوار رو به اين ديار بياورد زيرا مي‌دانم امروز يا فردا است كه بيرون آمده و به اين شهر روان مي‌گردد، قاصد محضر مباركش عرض كند كه به اين شهر تشريف نياورد و بگويد پسر عمت مسلم را ديدم و هو اسير في ايدي القوم در دست نامه‌نويس‌هاي كوفه با ذلت و خواري گرفتار بود.محمد بن اشعث گفت: و الله لا فعلن به خدا سوگند اين پيغام را خواهم فرستاد و خواهي ديد در پيش ابن‌زياد چگونه پايداري در شفاعت مي‌كنم و نمي‌گذارم آسيبي بوجودت برسد.مؤلف گويد: مرحوم سيد بن طاووس در لهوف آورده كه مسلم امان محمد بن اشعث را قبول نفرمود و با وجود جراحات بسيار جنگ مي‌كرد تا شخصي از پشت سر بر آن جناب نيزه‌اي زد به طوري كه آن حضرت بروي در افتاد، آنگاه او را گرفتند و استري آوردند تا سوار شده اطراف او را بگرفتند شمشيرش را كشيدند و به قولي محمد بن اشعث خودش آن شمشير را بگرفت.مرحوم حاج فرهاد ميرزا در قمقام مي‌نويسد:آورده‌اند كه محمد بن اشعث اياس بن عثل الطائي را با عريضه به خدمت آن [ صفحه 176] حضرت فرستاد و اياس در زباله به خدمت امام ناس مشرف شده مراتب باز گفت.حضرت فرمود: كل ما قدر نازل و عند الله نحتسب انفسنا و فساد امتنا آنچه خداوند مقدر فرموده البته خواهد شد و من بر شهادت خويشتن و فساد امت از خداي اجر مي‌طلبم.مرحوم مفيد در ارشاد مي‌فرمايد:جناب مسلم بن عقيل سلام الله عليه از شدت عطش به حالت غش افتاده بود و در آن‌جا قله پر آب خنكي بود تا هر كه تشنه باشد بخورد، چشم مسلم كه بر آن افتاد فرمود:اسقوني من هذا الماء يعني از اين آب به من بچشانيد.مسلم بن عمرو گفت: اي مسلم عجب آب خنكي است اما زقوم بخور و از اين آب مخورجناب مسلم فرمود: ويحك من انت كيستي كه به عترت پيغمبر چنين مي‌گوئي؟آن ناپاك گفت: من آن كسي هستم كه حق را شناخته‌ام و تو نشناخته‌اي، من امر امت رواج مي‌دهم و تو مغشوش مي‌كني، من اطاعت اولي الامر مي‌كنم و تو معصيت مي‌نمائيمسلم فرمود: چقدر سخت دل و چه قدر بي‌حيا مي‌باشي.مرحوم مفيد در ارشاد مي‌نويسد: چون كسي به مسلم آب نداد عمرو بن حريث غلام خود را فرستاد به خانه تا آب براي آن حضرت بياورد، غلام رفت و قله آبي سر بسته با قدحي آورد از آن قله‌ي آب در قدح كرد و به آن جناب داد آن حضرت قدح را نزديك دهان برد امتلي‌ء القدح دما قدح مملو از خون شد او را ريخت دو مرتبه پر كرد نزديك دهان برد باز پر خون شد سرازير كرد مرتبه سوم پر كرد از شدت عطش آب را به لب و دهان رسانيد كه دندانهاي ثناياي آن حضرت در [ صفحه 177] ميان قدح افتاد، مسلم آب نخورد و شكر خدا نمود.بهر صورت آن شير بيشه شجاعت را با بند و غل و زنجير به حضور ابن‌زياد بردند راوي گفت:قوت قلبي كه من از جناب مسلم مشاهده كردم كه در مجلس ابن‌زياد وارد كردند از احدي نديدم آن حضرت وقتي به بارگاه آن ستم پيشه وارد شد ابدا به او اعتنائي نكرد و سلامي نداد

مشاجره بين مسلم بن عقيل و ابن زياد مخذول در بارگاه

طريحي در منتخب فرموده: وقتي جناب مسلم را وارد بارگاه ابن‌زياد ناپاك كردند، اهل مجلس گفتند: سلم الامير، به امير سلام كنفرمود: السلام علي من اتبع الهدي و خشي عواقب الردي و اطاع الملك الاعلييعني پسر مرجانه شايسته سلام نيست، سلام بر كسي است كه متابعت هدايت كند و از عواقب اعمال بد بترسد و ملك اعلي را بپرستد.ابن‌زياد از اين وضع سلام و از حالت آن غريب و نگاه به جلال و شوكت خود خنده قهقهه زد بعضي از پرده داران بارگاه گفتند: اي مسلم امير با تو سر لطف است كه به روي تو مي‌خندد چرا به او سلام اميري نمي‌دهي؟مسلم فرمود: مالي امير غير الحسين، اميري از براي من غير از حسين بن علي عليهماالسلام نيستسپس ابن‌زياد رو به مسلم كرد و گفت:يابن عقيل به كوفه آمدي امت را پراكنده كردي و خونهاي مسلمانان را ريختي، بعضي را بر برخي ترجيح دادي براي چه؟جناب مسلم فرمود: حاشا كه من از پيش خود اين كار كرده باشم بلكه مردم اين شهر همچو گمان داشتند كه پدر تو زياد نيكان و اخيار ايشان را كشته و معدودي [ صفحه 178] باقي گذاشته مانند پادشاهان قيصر و كسري عمل كرده و يكسره شريعت و آئين احمدي و ملت و كيش محمدي را برداشته، ما را خواستند و عجز و لابه كردند، عريضه‌ها نوشته و در آنها شرح درد خود را نگاشتند، ما آمديم تا مردم را امر كنيم به عدل و احسان و بخوانيم به كتاب خدا و سنت رسولش.ابن‌زياد ناپاك گفت: اي مسلم تو چنين عرضه‌اي نداري كه از مثل توئي اين كار بروز كند پس چرا اي فاسق نگذاشتي به كتاب خدا عمل كنند و انت بالمدينة تشرب الخمر توئي كه در مدينه شرب خمر مي‌كردي، مي‌خواستي در كوفه امامت كني.مسلم سلام الله عليه برآشفت و فرمود: اي ظالم من شراب مي‌خورم!!؟تو خود مي‌داني كه دروغ مي‌گوئي و فعل خودت را به ديگران نسبت مي‌دهي، كسي كه همچون سگ‌هار سر به خون مسلمانان فرو ببرد و متصل قتل نفس محرمات كند و به اهل ايمان اذيت برساند و متعرض مسلمين شود از چنين كسي چه توقع كه دروغ يا سوءظن در حق مثل مسلم مسلمي نبرد.ابن‌زياد گفت: اي فاسق خيلي دلت مي‌خواست در كوفه سلطنت كني و بر مسند امارت بنشيني اما خدا نخواست و تو را شايسته اين رتبه نديد.مسلم فرمود: اي بي‌دين ما شايسته خلافت نباشيم پس چه كسي شايسته آن باشد!؟ابن‌زياد گفت: چنين نيست بلكه امروز شايسته سلطنت و پادشاهي و سزاوار خلافت اميرالمؤمنين يزيد است و بر شما اطاعت او واجب مي‌باشد.مسلم فرمود: صبر مي‌كنم حتي يحكم الله بيننا و بينكم و هو خير الحاكمين.ابن‌زياد گفت: خدا بكشد مرا اگر تو را نكشم به بدترين كشتني كه تا بحال در اسلام كسي را چنين نكشته باشند.مسلم فرمود: البته تو اولي هستي بر اينكه در اسلام بدعتي بگذاري تا بحال [ صفحه 179] آنچه خواسته و توانسته كرده‌اي باز هم خواهي كرد.اي زاده زياد نكرده است هيچ كه نمرود اين عمل كه تو شداد مي‌كني‌ابن‌زياد ديد چاره زبان مسلم را نمي‌تواند بكند شروع كرد دشنام دادن و فحش گفتن هم به امام حسين عليه‌السلام و هم به اميرالمؤمنين عليه‌السلام و هم به عقيل، همه را دشنام داد.جناب مسلم سلام الله عليه از سوز دل سر بزير انداخت. راضي بود كه زودتر از اين كشته شود و اين ناسزاها را نشنود، ديگر جواب آن بي‌حيا و دريده را نگفت ولي به نقل مرحوم سيد در لهوف مسلم فرمود: اي ولد الزنا تو و پدرت زياد اولي و احق به اين فحش‌ها هستيد ما خانواده رسالتيم هر چه از دست تو برمي‌آيد كوتاهي مكن.

وصيت كردن جناب مسلم بن عقيل

در مقتل ابومخنف است كه چون جناب مسلم را به قصر آوردند سلام نكرد، ابن‌زياد گفت: اي مسلم سلام كني يا سلام نكني كشته خواهي شد.مسلم يقين به مرگ كرد، فرمود:اي پسر زياد چون به ناچار مرا خواهي كشت مردي از قريش را مي‌خواهم كه با ما خويش باشد تا با او وصيت كنم.و مرحوم مفيد در ارشاد مي‌فرمايد: يكي از پاسبانان گفت: اي مسلم چرا بر امير سلام نكرديفرمود:كسي كه اراده قتل مرا دارد چرا سلام كنم، اگر مرا نكشت سلام بسيار از من خواهد شنيدابن‌زياد گفت: به جان خودم تو را خواهم كشت.مسلم فرمود: چنين است، مرا خواهي كشت؟ابن‌زياد گفت: بلي، البته خواهم كشت.مسلم فرمود: پس بگذار با يكي از اقوام و خويشان خود وصيت كنم. [ صفحه 180] ابن‌زياد گفت: وصيت كن.مسلم نگاهي به حضار و جلساء مجلس كرد چشمش به عمر بن سعد ناپاك افتاد، فرمود: يا عمر ان بيني و بينك قرابة و لي اليك حاجة (اي پسر سعد مرا با تو خويشي است و از تو حاجتي دارم، لازم است اجابت كني و بايد پنهاني بگويم).عمر سعد محض خوش آمد ابن‌زياد اعتناء به حرف مسلم نكرد، بلكه امتناع نمود و رو برگردانيد.ابن‌زياد بدان شقاوت گفت: اي احمق به تو مي‌گويد و از تو حاجت مي‌خواهد، چرا از برآوردن حاجت پسر عمت رو برگردانيو به روايتي ابن‌سعد گفت: امير، مرا با او چه نسبتي و چه آشنائي است؟!بهر صورت ابن‌سعد از جا برخاست در گوشه‌اي از بارگاه ايستاد كه همه حضار ايشان را مي‌ديدند مسلم سلام الله عليه با سر و صورت شكسته و مجروح و تن خسته و خون آلود و كامي خشك رو كرد به پسر سعد و فرمود: مرا در اين شهر قرضي است كه از آن روز آمده‌ام تاكنون از نان و طعام كسي استفاده نكرده‌ام، مخارج خود را با قرض گذرانده‌ام، هفتصد درهم مقروضم زره مرا بفروش و دين مرا اداء كن.و نيز خواهش مي‌كنم بعد از كشته شدن من جسدم را از ابن‌زياد بطلب و به خاك بسپار و مگذار روي زمين بماند.مطلب سوم آنكه كسي را به سوي آقا و مولايم حسين بن علي عليهماالسلام روانه كن اگر از مكه بيرون آمده او را برگرداند تا به كوفه قدم نگذارد زيرا من خيلي مبالغه و تأكيد در آمدن آن حضرت كرده‌ام به ناچار خواهد آمد و به چنگ اشرار گرفتار خواهده شد.ابن‌سعد خنده كنان گفت: ايها الامير مي‌دانيد اين مرد چه مي‌گويد و چه خواهش دارد، چنين و چنان مي‌گويد. [ صفحه 181] ابن‌زياد گفت: اي پسر سعد حقا كه خيلي نانجيبي، امين خيانت نمي‌كند ولي گاهي مي‌شود كه خائن امين شود تو چقدر بي‌مروتي، تو را محرم دانست و تو سر او را فاش مي‌سازي!! خيلي خوب از مال خودش قرضش را اداء كن و اما بعد از كشتن وي با بدنش هر چه مي‌خواهم مي‌كنم اما درباره حسين اگر او مزاحم ما نشود ما نيز مزاحم او نخواهيم شد.

شهادت مسلم بن عقيل

بعد ابن‌زياد فرياد زد: جلاد بيا كه وصيت مسلم تمام شد، او را بر بالاي بام قصر ببر و گردنش را بزن دوست و دشمن را لرزه بر اعضاء و رعشه بر اندام افتاد جناب مسلم سلام الله عليه فرمود:اي ابن‌زياد اگر با من خويشي مي‌داشتي البته مرا نمي‌كشتي.در ترجمه تاريخ اعثم كوفي است كه حضرت فرمود: اي ابن‌زياد اگر پسر پدرت مي‌بودي البته حرامزاده نبوده و من را نمي‌كشتي چون پسر كسي هستي كه پدرش معلوم نيست لهذا حكم به قتل بيگناه مي‌دهي ولي من مي‌دانم پدر پدرت كيست و از سندي پسر سندي چه توقع؟!ابن‌زياد بيشتر در غضب شد گفت: در كشتن وي تعجيل كنيد.ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء مي‌نويسد: ابن‌زياد آواز داد كه از اهل مجلس من كيست كه مسلم را بر بام كوشك برآورد و سرش را از تن جدا كند؟پسر بكر بن حمران گفت: يا امير اين كار منست كه امروز پدر مرا كشته است و در تاريخ الفتوح آمده كه عبيدالله مردي را از اهل شام كه مسلم او را در اثناء محاربه زخمي بر سر زده بود بخواند و به وي گفت كه مسلم را بگيرد و بر بام كوشك ببرد بدست خويشتن گردن او بزند و كينه خويش از او باز خواهدمرحوم محدث قمي در منتهي الآمال مي‌نويسد: ابن‌زياد بكر بن حمران را طلبيد و اين ملعون را مسلم ضربتي بر سرش زده بود پس او را امر كرد كه مسلم را [ صفحه 182] ببر ببام قصر و او را گردن بزن.بهر صورت قاتل آن حضرت هر خبيث و ناپاكي بود وقتي از ابن‌زياد فرمان قتل آن بزرگوار را يافت حضرتش را ببام قصر برد در حالي كه آن جناب تكبير مي‌گفت و استغفار مي‌نمود و صلوات بر رسول خدا و آلش مي‌فرستاد و در ضمن از اهل كوفه به خدا شكوه مي‌كرد و در درگاهش عرضه مي‌داشت: الهي حكم كن ميان اين قوم و ما كه ما را فريب دادند و بعد تكذيبمان نمودند.ملا حسين كاشفي در روضة مي‌نويسد: چون مسلم به بالاي بام قصر رسيد رو بجانب مكه كرد و گفت: السلام عليك يابن رسول الله آيا از حال مسلم بن عقيل هيچ خبر داري و بيتي چند فرمود كه ترجمه‌اش به فارسي اين است:اي باد صبا ز روي ياري سوي حرم خدا گذر كن‌شهزاده حسين را چو بيني بنشين حديث مختصر كن‌هر بد كه ز كوفيان بديدي فرزند رسول را خبر كن‌برگوي كه مسلم ستم كش شد كشته تو چاره‌ي دگر كن‌مغرور مشو به قول كوفي وز فتنه شاميان حذر كن‌ديگري زبانحال آن حضرت را در آن هنگام چنين به نظم در آورده:توئي آگه ز حال زار غريبان كه نيست جز غم و اندوه و ناله يار غريبان‌به شهر كوفه فتادم غريب نيست كس آگه بروزگار كه چون است روزگار غريبان‌نه قاصدي به جز از آه صبحدم كه فرستم سوي وطن كه بدانند حال زار غريبان‌ندانم آنكه كنم رو كجا غمم بكه گويم دريده چرخ بسي پرده ز اعتبار عزيزان [ صفحه 183] صبا برو بسوي مكه عرضه ده به حسينم كه اي شهنشه ايجاد شهريار غريبان‌مكن به كوفه تو زنهار رو كه از پس كشتن به خاك كس نكند دفن جسم زار غريبان‌هزار حيف نديدم رخ تو در دم آخر كه من غريبم و بودي تو غمگسار غريبان‌در مقتل ابي‌مخنف آمده كه مسلم از جلاد تمنا كرد تا دو گانه‌اي بجا آورد بعد او را بكشد آن قسي القلب گفت مأذون نيستم، مسلم باز گريه بر او مستولي شد.مرحوم مفيد در ارشاد مي‌فرمايد: ابن‌زياد گفت: كو آن كسي كه مسلم بر سر او ضربت زده، في الحال بكر بن حمران حاضر شد.ابن‌زياد گفت: مسلم را ببر به بام و گردنش را بزن، آن ناپاك جناب مسلم را به بام برد و سرش را بريد و جسدش را از بام قصر به زير انداخت، سر را برداشت و به حضور ابن‌زياد برد اما مي‌ترسيد و بدنش مي‌لرزيد.مرحوم سيد در لهوف مي‌نويسد: ابن‌زياد گفت: ما شأنك يعني چرا اين‌گونه ترسان و هراساني گفت اي امير در آن ساعت كه خواستم سر مسلم را جدا كنم مرد سياه‌پوش و غضبناكي را ديدم كه در پيش رو ايستاده، انگشت به دندان گرفته چنان ترسيدم كه هرگز چنين نترسيده بودم.ابن‌زياد گفت: هيچ خبر نبوده خيال تو را برداشته كه به وحشت افتادي.مسعودي در مروج الذهب مي‌نويسد: چون بكر بن حمران از بالاي قصر به حضور ابن‌زياد آمد، ابن‌زياد پرسيد: كشتي؟گفت: بلي.پرسيد: چون او را به بام بردي چه مي‌گفت؟ آيا التماس نكرد؟گفت: نه بلكه تكبير مي‌گفت و تسبيح مي‌كرد و استغفار مي‌نمود چون پيش [ صفحه 184] رفتم كه او را گردن بزنم از سوز دل مي‌گفت: خدايا ميان ما و اين قوم حكم كن كه ما را گول زده و خوارمان كردند.اي امير مسلم در مناجات بود كه ضربتي بگردنش زدم كارگر نشد.مسلم گفت: بس نيست؟گفتم: نه، ضربت ديگر زدم كارش را ساختم و سرش را از بدن جدا كردم.

شهادت هاني بن عروه به دست اراذل و اوباش عبيدالله بن زياد ملعون

بعد از آنكه جناب مسلم بن عقيل را شهيد كرده و بدن مباركش را از بام دارالاماره به كوچه انداخته و سرش را نزد ابن‌زياد نابكار آوردند آن ناپاك در صدد كارسازي جناب هاني بن عروه برآمد و كمر قتل او را بست، به روايت مرحوم شيخ مفيد در ارشاد محمد بن اشعث از جابر خاست و در مقابل ابن‌زياد تعظيم كرد و گفت:اي امير مقام و مرتبه هاني و مكانت او بين اشراف و اعيان كوفه معلوم و واضح است، وي مرد بزرگي است و صاحب ايل و قبيله و عشيره زيادي مي‌باشد و همه واقفند كه من او را به حضور تو آورده‌ام و او در پناه من حاضر شد به قصر درالاماره بيايد لذا تمنا دارم كه او را به من ببخشي و نگذاري كه قبيله‌اش با من دشمن شوند.ابن‌زياد وعده داد كه وي را خواهم بخشيد ولي بعدا رأي او عوض شد و فرمان داد تا هاني را از حبس آوردند، گفت: او را به چهار سوق بازار برده و گردن بزنيد تا او و اهل كوفه بدانند من از ايل و قبيله او هراسي ندارم.جلاد آن پيرمرد روشن ضمير را از زندان بيرون آورد و بطرف ميدان گوسفند فروشان برد، هاني به فراست دريافت كه او را به كجا مي‌برند و چه قصدي دارند لذا پيوسته فرياد مي‌كرد و از اهل شهر كمك مي‌جست و مي‌گفت: و امذ [ صفحه 185] حجاه و لا مذحج اليوم (اي طائفه مذحج كجائيد مگر يك مذحجي در اين شهر امروز نيست به فرياد من برسد) و آن قدر فرياد كرد و اقوم خود را خواند ولي كسي به فريادش نرسيد از روي حميت و غيرت قوت كرد بند را از بازوهاي خود همچون تار عنكبوت گسيخت مانند شير از بند جسته مي‌غريد و فرياد مي‌زد اي بي‌همت مردم كارد يا شمشير و يا عصائي به من برسانيد تا اين ناپاكان را به سزاي اعمالشان برسانم، اراذل و اوباش‌ها كه اسلحه داشتند بر او هجوم آورده و دوباره دستگيرش كردند، بازوانش را محكم بسته و در بازار نشاندند، ابن‌زياد غلام زشت رو و بد منظري داشت به نام رشيد كه برخي از اهل ذوق در وصفش گفته‌اند:چو ديو دوزخي عفريت روئي چه زاغ گلخني بيهوده گوئي‌دهانش را كسي ناديده بر هم لبش از زشت گوئي نافراهم‌رشيد شمشير كشيد گفت: اي هاني گردنت را بكش و راست نگهدار مي‌خواهم با اين تيغ بزنم.هاني گفت: آنقدر سخي نيستم كه در كشتن خود كمك كنم.آن غلام بد سيرت و زشت كردار ضربتي زد ولي كارگر نشد، هاني رو به درگاه قاضي الحاجات نمود و عرض كرد الي الله المعاد، اللهم الي رحمتك و رضوانك.شعرخدايا حال زارم را تو داني كه هاني شد فداي ميهماني‌ببر روح مرا بر رحمت خويش كه از مردن ندارم هيچ تشويش‌اميدم بود چندي چشم اميد گشايم بر جمال شكل توحيدكمر بندم بجا، آرم وفا را كنم ياري عزيز مصطفي رادريغا ز آرزويش زار مردم بمردم آرزو در خاك بردم‌كه آه اي بخت نافرمان چه كردي به دردم مي‌كشي درمان چه كردي‌من و راه عدم كانجام كس نيست ره من تا عدم جز يك نفس نيست [ صفحه 186] دريغا روز عمرم را شب آمد به تلخي جان شيرين بر لب آمدپس آن غلام ناپاك ضربتي ديگر بر گردن آن پيرمرد مظلوم زد و وي را به مسلم ملحق نمود و سرش را بريد و نزد ابن‌زياد برد و بدنش را با بدن مسلم ريسمان به پا بستند و در ميان كوچه‌ها و محله‌ها مي‌كشيدند صاحب روضة الصفا و ابن‌شهرآشوب و برخي ديگر نوشته‌اند كه آن اراذل و اوباش جسد مبارك مسلم و هاني را وارونه يعني از پا به قناره آويختند.مرحوم طريحي در منتخب مي‌نويسد: شاعر چه نيكو در وصف ايشان گفته است:و ان كنت لا تدرين ما الموت فانظري الي هاني في السوق و ابن‌عقيل‌اگر نمي‌داني مرگ چيست، نظر كن به كشته شدن هاني و شهادت مسلم بن عقيل و اين كه چگونه به بازارها آنها را كشيدند.بهر صورت جلادان لباس هاني را غارت كرده و شمشير و زره جناب مسلم را هم محمد بن اشعث ناپاك برد با آنكه مسلم وصيت كرده بود عمر سعد زره‌اش را بفروشد و قرضش را اداء كند ولي در عين حال ابن‌اشعث گفت لباس و اساس حق قاتل است و اين اشعار را خواند:اتركت مسلم لا نقاتل دونه حذر المنية ان تكون صريعاو قتلت و افد آل محمد و سلبت اسيافا لهم و دروعالو كنت من اسد عرفت مكانه و رجوت احمد في المعاد شفيعايعني: اگر من با مسلم نبرد نمي‌كردم چه كسي قدرت داشت او را دستگير كند، من كشتم رسول آل محمد صلي الله عليه و آله را و زره او را كندم و شمشيرش را برداشتم، به پسر سعد چه كه زره او را بردارد.به نوشته ابي‌مخنف قبيله هاني وقتي اين ذلت را مشاهده كردند همديگر را ملامت كرده اجتماع نمودند بر مركب‌ها سوار شده رو به بازار آوردند با فراشان و [ صفحه 187] اراذل ابن‌زياد منازعه كرده و جسد مسلم و هاني را جبرا و قهرا گرفتند و بردند و غسل داده و كفن نموده و به خاك سپردند.مؤلف گويد:خروج جناب مسلم بن عقيل سلام الله عليه روز سه شنبه هشتم ذي الحجه بود كه در همان زمان حضرت اباعبدالله الحسين عليه‌السلام از مكه خارج و به جانب عراق رو آوردند و روز چهارشنبه نهم ذي الحجه سنه شصت هجري حضرت مسلم به درجه رفيعه شهادت رسيد.مرحوم شاهزاده فرهاد ميرزا در قمقام مي‌گويد:چون مسلم و هاني شهادت يافتند سر آنها را به جانب يزيد فرستاده و بدن شريف مسلم را به دار آويخت و اين نخستين سري از هاشميان بود كه به دمشق فرستادند و نيز اول جثه‌اي بود از بني‌هاشم كه بر دار نمودند.

فرستادن ابن زياد سر مسلم بن عقيل و هاني را به شام نزد يزيد پليد

در تاريخ الفتوح مي‌نويسد:پس از آنكه ابن‌زياد مسلم و هاني را كشت آنها را نگونسار بر دار كرده و سرهاي ايشان را با نامه به نزد يزيد فرستاد و مضمون نامه اين بود:بسم الله الرحمن الرحيمحمد و ثنا خداي را كه حق امير را از دشمنانش گرفت و اعداء را كفايت كرد، محضر امير عرضه مي‌دارم كه مسلم بن عقيل به كوفه آمده بود و در سراي هاني بن عروه منزل ساخته و مردم را به بيعت حسين بن علي مي‌خواند، جاسوسان برگماشتم و به لطائف الحيل بعد از جنگ و محاربه ايشان را بدست آوردم و هر دو را گردن زده سرهاي ايشان را همراه هاني بن جه الوارعي و زبير بن الارحواح التميمي كه هر دو از مخلصان و مطيعان اميرند فرستادم والسلام. [ صفحه 188] چون اين دو شخص با نامه و سرهاي شهداء بنزد يزيد رسيدند نامه و سرها را تسليم كردند، يزيد نامه را مطالعه كرده فرمود تا سرها را بر دروازه دمشق بر دار كردند و جواب نامه پسر زياد را بر اين منوال نوشت:اما بعد: نامه‌ي تو رسيد و سرهاي مسلم و هاني وارد شدند، خوش وقت شدم، تو نزد من چنان پسنديده‌اي و همان طور كه دل من خواسته است عمل كرده‌اي، بر تو هيچ مرا مزيد نيست هر چه كرده‌اي نيكو كرده‌اي آنچه از حال رسولان ياد كرده بودي هر يكي را ده هزار درهم بخشيدم و ايشان را خوشدل به نزد تو فرستادم و چنان مي‌شنوم كه حسين بن علي از مكه بيرون آمده عزم عراق دارد مي‌بايد كه نيك احتياط كني و برحذر باشي و سر راه‌ها را نگاهداري و هر كس را كه مايه فتنه داني بكش يا حبس كن و هر خبر كه از حسين بن علي معلوم كردي روز به روز با شرح و تفصيل بر من عرضه بدار و مرا از احوال او علي التوالي اعلام نما والسلام.

شرح ماجراي دو طفلان حضرت مسلم بن عقيل

از حضرت مسلم بن عقيل سلام الله عليه پنج پسر و يك دختر باقي ماند، سه تن از پسران بنامهاي: عبدالله بن مسلم و عبيدالله بن مسلم و محمد بن مسلم هر سه كه از شجاعان روزگار بودند در كربلاء معلي در روز عاشوراء به درجه رفيعه شهادت رسيدند كه شرح مبارزات آنها انشاء الله بعدا خواهد آمد.و اما در باب دو پسر ديگر بين ارباب مقاتل و صاحبان نظر اختلاف است:برخي معتقدند كه آن دو همراه پدر بزرگوارشان به كوفه آمدند و بعد از شهادت پدر گرفتار ابن‌زياد شده و به زندان افتادند و پس از يكسال زنداني بودن در كنار شريعه فرات بدست حارث ملعون كشته شدند اين قول، قول مرحوم ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء است.بعضي ديگر همچون مرحوم صدوق مي‌فرمايند: اين دو طفل همراه حضرت [ صفحه 189] اباعبدالله الحسين عليه‌السلام بودند و پس از شهادت آن بزرگوار و ياران و اصحابش و اسارت اهل بيت گراميش همراه اسراء به كوفه آورده شدند و به نظر ابن‌زياد بيدادگر رسيدند، آن ناپاك امر كرد كه آنها را به زندان افكندند و پس از يكسال در كنار شريعه فرات سرشان را بريدند.مرحوم محدث قمي در منتهي الآمان اين قول را اختيار كرده و به ذكر همين اكتفاء فرموده است

مقاله مرحوم صدرالدين واعظ قزويني در كتاب رياض القدس

مرحوم واعظ قزويني در كتاب رياض القدس مي‌فرمايد:ابن‌شهرآشوب عليه الرحمه در مناقب فرموده:دو طفلي كه در كنار شريعه فرات كشته شدند و سرشان را بريدند اولاد جعفر بن ابيطالب بودند كه شب يازدهم عاشوراء از لشگر ابن‌زياد فرار كردند و در كوفه گرفتار شده و شهيد شدند و سرهاي آنها را به حضور ابن‌زياد بردند و اين واقعه در روز يازدهم يا دوازدهم عاشوراء اتفاق افتاد بدون اينكه در زندان محبوس شوند و يك سال بمانند به چند دليل.اين خبر اقرب به صواب و تصديق است زيرا كه ابن‌زياد شش ماه در بصره رياست مي‌كرد و شش ماه در كوفه در سر سال اگر ابن‌زياد به شام نرفته در بصره بوده و حال آنكه ابن‌جوزي مي‌نويسد:ابن‌زياد بعد از شهادت امام حسين عليه‌السلام به شام رفت و از جمله خواص و ندماء يزيد و هم شرب آن پليد گرديد و صوت خوش داشت و تغني مي‌كرد.و ديگر آنكه از شأن و حال امام زين العابدين عليه‌السلام بعيد است كه معززا و مكرما از شام برگردد از حوالي كوفه بگذرد يا بنابر تحقيق به كوفه بيايد ولي اين دو طفل معصوم را از زندان مستخلص نكند خيلي غريب است!!! [ صفحه 190] علاوه بر اينها اين دو طفل مي‌گويند: نحن من ذرية نبيك (ما از ذريه پيغمبر تو هستيم) اولاد جعفر بواسطه عليا مخدره زينب خاتون كه زوجه عبدالله بن جعفر بود مي‌توانند ذريه باشد ولي اولاد مسلم ذريه پيغمبر نمي‌توانند بود ديگر به تأويل و العلم عند الله [38] .

واقعه دو طفلان مسلم به نقل مرحوم صدوق

قبلا گفتيم واقعه دو طفلان صغير جناب مسلم بن عقيل سلام الله عليه را به دو نحو نقل كرده‌اند:الف: نقلي است از مرحوم شيخ صدوق در كتاب اماليب: نقلي است از مرحوم ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء كه مشهور بين اهل تاريخ و ارباب مقاتل همين است و ما هر دو نقل را در اينجا آورده و به ذكر آنها از خداوند متعال طلب اجر و ثواب مي‌نمائيم:اما نقل مرحوم صدوق:مرحوم محدث قمي در كتاب منتهي الآمال آن را چنين بيان مي‌كند:شيخ صدوق بسند خود روايت كرده از يكي از شيوخ اهل كوفه كه گفت:چون امام حسين عليه‌السلام به درجه رفيعه شهادت رسيد از لشگرگاه آن حضرت دو طفل كوچك از جناب مسلم بن عقيل اسير كرده شدند و ايشان را نزد ابن‌زياد آوردند آن ملعون زندانبان را طلبيد و امر كرد كه اين دو طفل را در زندان كن و بر ايشان تنگ بگير و غذاي لذيذ و آب سرد به ايشان مده آن مرد نيز چنين كرده و آن كودكان در تنگ ناي زندان بسر مي‌بردند و روزها روزه مي‌داشتند چون شب [ صفحه 191] مي‌شد دو قرص جوين با كوزه آبي براي ايشان پيرمرد زندانبان مي‌آورد و با آن افطار مي‌كردند تا مدت يكسال حبس ايشان بطول انجاميد، پس از اين مدت طويل يكي از آن دو برادر با ديگري گفت:اي برادر مدت حبس ما به طول انجاميد و نزديك شد كه عمر ما فاني و بدنهاي ما پوسيده شود، پس هرگاه اين پيرمرد زندانبان بيايد حال خود را براي او نقل كنيم و نسبت خود را با پيغمبر صلي الله عليه و آله براي او بگوئيم شايد بر ما توسعه دهد.پس گاهي كه شب داخل شد آن پيرمرد به حسب عادت هر شب آب و نان آن كودكان را آورد برادر كوچك او را فرمود:اي شيخ: محمد صلي الله عليه و آله و سلم را مي‌شناسي؟گفت: بلي، چگونه نشناسم و حال آنكه آنجناب پيغمبر من است.گفت: جعفر بن ابيطالب را مي‌شناسي؟گفت: بلي، جعفر همان كسي است كه حق تعالي دو بال به او عطا خواهد كرد كه در بهشت با ملائكه طيران كند.آن طفل فرمود: علي بن ابيطالب را مي‌شناسي؟گفت: چگونه نشناسم، او پسر عم و برادر پيغمبر من است.آن‌گاه فرمود: اي شيخ ما از عترت پيغمبر تو مي‌باشيم، ما دو طفل مسلم بن عقيليم، اينك در دست تو گرفتاريم، اينقدر سختي بر ما روا مدار و پاس حرمت نبوي را در حق ما نگه دار.آن شيخ چون اين سخنان را بشنيد بر روي پاهاي ايشان افتاد و مي‌بوسيد و مي‌گفت:جان من فداي جان شما، اي عترت محمد مصطفي، اين در زندانست گشاده بر روي شما به هر جا كه خواهيد تشريف ببريد، پس چون تاريكي شب دنيا را فراگرفت آن پيرمرد آن دو قرص جوين را با كوزه آب به ايشان داد و ايشان را ببرد تا [ صفحه 192] سر راه و گفت اي نور ديدگان شما را دشمن بسيار است از دشمنان ايمن مباشيد، پس شب را سير كنيد و روز پنهان شويد تا آنكه حق تعالي براي شما فرجي كرامت فرمايد.پس آن دو كودك نورس در آن تاريكي شب راه مي‌پيمودند تا گاهي كه به منزل پيره زني رسيدند پيره زن را ديدند نزد در ايستاده از كثرت خستگي ديدار او را غنيمت شمرده نزديك او شتابيدند و فرمودند: اي زن ما دو طفل صغير و غريبيم و راه بجائي نمي‌بريم چه شود بر ما منت نهي و ما را در اين تاريكي شب در منزل خود پناه دهي، چون صبح شود از منزلت بيرون شويم و به طريق خود رويم.پيره زن گفت: اي دو نور ديدگان شما كيستيد كه من بوي عطري از شما مي‌شنوم كه پاكيزه‌تر از آن بوئي به مشامم نرسيده؟گفتند: ما از عترت پيغمبر تو مي‌باشيم كه از زندان ابن‌زياد گريخته‌ايم.آن زن گفت: اي نور ديدگان من مرا دامادي است فاسق و خبيث كه در واقعه كربلاء حضور داشته مي‌ترسم امشب به خانه من آيد و شما را در اينجا ببيند و به شما آسيبي رساند.گفتند: شب است و تاريك است و اميد مي‌رود كه آن مرد امشب اينجا نيايد، ما هم بامداد از اينجا بيرون مي‌شويم.پس زن ايشان را به خانه آورد و طعامي براي ايشان حاضر نمود، كودكان طعام تناول كردند در بستر خواب بخفتند.و موافق روايت ديگر گفتند: ما را به طعام حاجتي نيست، از براي ما جانمازي حاضر كن كه قضاي فوائت خويش كنيم، پس لختي نماز بگذاشتند و بعد از فراغ به خواب گاه خويش آرميدند طفل كوچك برادر بزرگ را گفت: اي برادر چنين اميد مي‌رود كه امشب شب راحت و ايمني ما باشد بيا دست بگردن هم كنيم و استشمام رائحه يكديگر نمائيم پيش از آنكه مرگ ما بين ما جدائي افكند، پس [ صفحه 193] دست بگردن هم در آوردند و بخفتند، چون پاسي گذشت از قضا داماد آن عجوزه نيز به جانب منزل آن عجوز آمد و در خانه را كوبيد.زن گفت: كيست؟آن خبيث گفت: منم.زن پرسيد: تا اين ساعت كجا بودي؟گفت: در باز كن كه نزديك است از خستگي هلاك شوم.پرسيد: مگر تو را چه روي داده؟گفت: دو طفل كوچك از زندان عبيدالله فرار كرده‌اند و منادي امير ندا كرد كه هر كس سر يك تن از آن دو طفل را بياورد هزار درهم جايزه بگيرد و اگر هر دو تن را بكشد دو هزار درهم عطاي او باشد و من به طمع جايزه تا بحال اراضي كوفه را مي‌گرديدم و بجز تعب و خستگي اثري از آن دو كودك نديدم زن او را پند داد كه اي مرد از اين خيال بگذر و بپرهيز از آنكه پيغمبر خصم تو باشد.نصائح آن پيرزن در قلب آن ملعون مانند آب در پرويزن [39] مي‌نمود، بلكه از اين كلمات برآشفت گفت: تو حمايت از آن دو طفل مي‌نمائي، شايد نزد تو خبري باشد، برخيز برويم نزد امير همانا امير تو را خواسته.عجوز مسكين گفت: امير را با من چه كار است و حال آنكه من پيرزني هستم در اين بيابان بسر مي‌برم.مرد گفت: در را باز كن تا داخل شوم و في الجمله استراحتي كنم تا صبح شود به طلب كودكان برآيم.پس آن زن در را باز كرد و قدري طعام و شراب براي او حاضر كرد، چون مرد از كار خوردن بپرداخت به بستر خواب رفت، يك وقت از شب نفير خواب آن دو طفل را در ميان خانه بشنيد و مثل شتر مست برآشفت و مانند گاو بانگ مي‌كرد و [ صفحه 194] در تاريكي شب به جهت پيدا كردن آن دو طفل دست بر ديوار و زمين مي‌ماليد تا گاهي كه دست نحسش به پهلوي طفل صغير رسيد، آن كودك مظلوم گفت:اين كيست؟گفت: من صاحب منزلم، شما كيستيد؟پس آن كودك برادر بزرگ‌تر را بيدار كرد كه برخيز اي حبيب من ما از آنچه مي‌ترسيديم در همان واقع شديم، پس گفتند: اي شيخ اگر ما راست گوئيم كه كيستيم در امانيم؟گفت: بليگفتند: در امان خدا و پيغمبر؟گفت: بليگفتند: خدا و رسول شاهد و وكيل است براي امان؟گفت: بليبعد از آنكه امان مغلظ از او گرفتند: اي شيخ ما از عترت پيغمبر تو محمد مي‌باشيم كه از زندان عبيدالله فرار كرده‌ايم.گفت: از مرگ فرار كرده‌ايد و بگير مرگ افتاده‌ايد، حمد خداي را كه مرا بر شما ظفر داد، پس آن ملعون بي‌رحم در همان شب دو كتف ايشان را محكم ببست و آن كودكان مظلوم به همان حالت آن شب را به صبح آوردند همين كه شب به پايان رسيد آن ملعون غلام خود را فرمان داد كه آن دو طفل را ببرد در كنار نهر فرات و گردن بزند، غلام حسب‌الامر مولاي خويش ايشان را برد بنزد فرات چون مطلع شد كه ايشان از عترت پيغمبر مي‌باشند اقدام در قتل ايشان ننمود و خود را در فرات افكند و از طرف ديگر بيرون رفت آن مرد اين امر را به فرزند خويش ارجاع نمود آن جوان نيز مخالفت حرف پدر كرده و طريق غلام را پيش داشت، آن مرد كه چنين ديد شمشير بركشيد بجهت كشتن آن دو مظلوم بنزد ايشان شد كودكان [ صفحه 195] مسلم كه شمشير كشيده ديدند اشگ از چشمشان جاري گشت و گفتند:اي شيخ دست ما را بگير و ببر بازار و ما را بفروش و به قيمت ما انتفاع ببر و ما را مكش كه پيغمبر دشمن تو باشد.گفت: چاره‌اي نيست جز آنكه شما را بكشم و سر شما را براي عبيدالله ببرم و دو هزار درهم جايزه بگيرم.گفتند: اي شيخ قرابت و خويشي ما را با پيغبمر خدا ملاحظه فرما.گفت: شما را با آن حضرت قرابتي نيست.گفتند: پس ما را زنده بنزد ابن‌زياد ببر تا هر چه خواهد در حق ما حكم كند.گفت: من بايد به ريختن خون شما در نزد او تقرب جويم.گفتند: پس بر صغر سن و كودكي ما رحم كن.گفت: خدا در دل من رحم قرار نداده.گفتند: الحال كه چنين است و لابد ما را مي‌كشي پس ما را مهلت بده كه چند ركعت نماز كنيم.گفت: هر چه خواهيد نماز كنيد اگر شما را نفع بخشد.پس كودكان مسلم چهار ركعت نماز گذاردند پس از آن سر به جانب آسمان بلند نمودند و با حقتعالي عرض كردند: يا حي، يا حليم، يا احكم الحاكمين احكم بيننا و بينه بالحق.آن‌گاه آن ظالم شمشير به جانب برادر بزرگ كشيد و آن كودك مظلوم را گردن زد و سر او را در توبره نهاد طفل كوچك كه چنين ديد خود را در خون برادر افكنده و مي‌گفت:به خون برادر خويش خضاب مي‌كنم تا باين حال رسول خدا را ملاقات كنم.آن ملعون گفت: الحال تو را نيز به برادرت ملحق مي‌سازم، پس آن كودك مظلوم را نيز گردن زد و سر از تنش برداشت و در توبره گذاشت و بدن هر دو را به [ صفحه 196] آب افكند و سرهاي مبارك ايشان را براي ابن‌زياد برد و چون به دارالاماره رسيد و سرها را نزد عبيدالله بن زياد نهاد، آن ملعون بالاي كرسي نشسته بود قضيبي بر دست داشت چون نگاهش به آن سرهاي مانند قمر افتاد بي‌اختيار سه دفعه از جاي خود برخاست و نشست و آن‌گاه قاتل ايشان را خطاب كرد كه:واي بر تو در كجا ايشان را يافتي؟گفت: در خانه پيرزني از ما ايشان مهمان بودند.ابن‌زياد را اين مطلب ناگوار آمد، گفت:حق ضيافت ايشان را مراعات نكردي؟گفت: بلي مراعات ايشان نكردم.گفت: وقتي كه مي‌خواستي ايشان را بكشي با تو چه گفتند؟آن ملعون يك، يك سخنان آن كودكان را براي ابن‌زياد نقل كرد تا آنكه گفت آخر كلام ايشان اين بود كه مهلت خواستند نماز خواندند، پس از نماز دست نياز بدرگاه الهي برداشتند و گفتند:يا حي يا حليم، يا احكم الحاكمين احكم بيننا و بينه بالحقعبيدالله گفت: كه احكم الحاكمين حكم كرد، كيست كه برخيزد و اين فاسق را به درك فرستد؟مردي از اهل شام گفت: اي امير اين كار را بمن حواله كن.عبيدالله گفت: اين فاسق را ببر در همان مكاني كه اين كودكان در آنجا كشته شده‌اند گردن بزن و بگذار كه خون نحس او به خون ايشان مخلوط شود و سرش را زود نزد من بياور.آن مرد نيز چنين كرده و سر آن ملعون را بر نيزه زده بجانب عبيدالله كوچ مي‌داد، كودكان كوفه سر آن ملعون را هدف تير و سنان خويش كرده و مي‌گفتند اين سر قاتل ذريه پيغمبر صلي الله عليه و آله است. [ صفحه 197] مؤلف گويد: نقل مرحوم صدوق با آنچه در تاريخ ثبت و ضبط شده سازش ندارد زيرا مورخين گفته‌اند بعد از شهادت سيد الشهداء سلام الله عليه ابن‌زياد به شام رفت و از ندماء يزيد پليد گشت و بطور قطع بمدمت يكسال در كوفه نمانده لذا به نظر ما به نقل مرحوم صدوق نمي‌توان اعتماد نمود.

واقعه دو طفلان حضرت مسلم بن عقيل به نقل مرحوم ملا حسين كاشفي در كتاب روضة الشهداء

مرحوم ملا حسين كاشفي در كتاب روضة الشهداء اين واقعه جانسوز و هولناك را چنين تقرير نموده:راوي گويد: بعضي از غمازان به پسر زياد گفتند:مسلم را دو پسر در اين شهر پنهانند چون صدهزار نگار، نه ماه شعاع روي ايشان را دارد، نه سنبل تاب گيسوي ايشان را مي‌آورد.روئي چگونه روئي؟ روئي چو آفتابي موئي چگونه موئي؟ هر حلقه پيچ و تابي‌ابن‌زياد بفرمود تا منادي كردند كه پسران مسلم بن عقيل در خانه هر كس پنهان باشند و نياورند به من بسپارند و مرا معلوم گردد، بفرمايم تا آن خانه را غارت كنند و آن كس را به خواري تمام بكشند و آن جوانان در خانه شريح قاضي بودند كه مسلم در روز جنگ ايشان را به آنجا فرستاده بود و در محافظت و مراقبت ايشان داد مبالغه داد بعد از قتل مسلم چون اين منادي برآمد شريح ايشان را پيش خود طلبيد و چون چشمش بر ايشان افتاد بي‌اختيار نعره زد و آغاز گريه كرد و آن دو شاهزاده از قتل پدر خبر نداشتند چون گريه شريح قاضي را ديدند شكي در دل ايشان آمد و گفتند:ايها القاضي تو را چه شد كه ما را ديدي فرياد بركشيدي و بدين سوز گريه مي‌كني و آتش حسرت در دل ما غريبان مي‌زني قاضي چندان كه خواست راز را [ صفحه 198] مخفي دارد طاقت آن نداشت:شعرناله را چندانكه مي‌خواهم كه پنهان بركشم سينه مي‌گويد كه من تنگ آمدم فرياد كن‌قاضي خروش در گرفت و گفت: اي مخدوم زادگان.شعربنياد دين ز سنگ حوادث خراب شد دلها به درد و داغ جدائي كباب شدمهر شرف در ابرستم گشت مختفي بحر كرم ز صدمت دوران سراب شدبدانيد كه خلعت شادي دنيا، مطرز به طراز غم است و شربت سور بي‌اعتبارش آلوده به زهر ماتم مشرب هر تهنيتي مكدر به شوب تعزيتي، و گلستان هر عشرتي پيوسته به خارزار عسرتيشعرهيچ روشن دلي در اين عالم روز شادي نديد بي شب غم‌اكنون بدانيد كه پدر بزرگوار شما كه اختر سپهر معالي بود از اوج اقبال به حضيض ارتحال انتقال نمود و شهباز روح مقدسش به بال شهادت به جانب رياض سعادت پرواز نمود.شعردنيا بهشت و رحمت پروردگار يافت در روضه بهشت به خوبي قرار يافت‌حق سبحانه و تعالي شما را از صبر جميل و اجر جزيل كرامت كند.پسران مسلم كه اين سخنان استماع نمودند هر دو بيهوش شده بيفتادند و بعد [ صفحه 199] از مدتي كه به خود آمدند جامه‌ها پاره كرده و عمامه‌ها از سر برداشته و گيسوان مشگين پريشان ساخته آغاز فرياد كردند كه اي قاضي اين چه خبر دلسوز و اين چه سخن غم اندوز است.چه حالت است همانا بخواب مي‌بينم كه قصر دولت و دين را خراب مي‌بينم‌به درد دل ز لب شرع ناله مي‌شنوم ز سوز جان جگر دين كباب مي‌بينم‌ناله وا ابتاه، وا غربتاه برآوردند، قاضي فرمود:حالا محل اين فرياد و فغان نيست كه كسان عبيدالله زياد شما را مي‌طلبند و منادي مي‌كنند كه ايشان در هر منزلي كه باشند اگر ما را خبر ندهند آن منزل را غارت كنيم و صاحب منزل را به قتل رسانيم و من در اين شهر به محبت اهل بيت تهمت زده‌ام و دشمنان در تفحص و تجسس حال منند و من به جان شما و جان خود مي‌ترسم اكنون فكر كرده‌ام كه شما را به كسي سپارم تا به مدينه رساند ايشان از ترس ابن‌زياد حال پدر را فراموش كرده خاموش شدند و قاضي هر يكي را پنجاه دينار زر بر ميان بست و پسر خود اسد نام را گفت كه امروز شنودم كه بيرون دروازه‌ي عراقين كارواني بوده و عزيمت مدينه داشته‌اند، ايشان را ببر و بيكي از مردم كاروان كه سيماي صلاح در جبين او ظاهر باشد بسپار تا به مدينه برد.اسد در شب تار ايشان را پيش گرفت و از دروازه عراقين بيرون برد، قضا را كاروانيان همان زمان كوچ كرده بودند و سياهي ايشان مي‌نمود، اسد گفت:اي جوانان اينك قافله مي‌نمايد زود برويد تا بديشان برسيد.ايشان از پي كاروان روان شدند و اسد بازگرديد.اما چون قدري راه برفتند سياهي كاروان از نظر ايشان غائب شد و سراسيمه گشته راه را گم كردند ناگاه عسسي چند گرد شهر مي‌گشتند بديشان باز خوردند چون دانستند كه فرزندان مسلم بن عقيل‌اند في الحال ايشان را گرفته بربستند و امير عسسان دشمن خاندان بود ايشان را هم در پيش پسر زياد آورد و ابن‌زياد [ صفحه 200] بفرمود تا ايشان را به زندان بردند و هم در آن زمان نامه‌اي به يزيد نوشت كه پسران مسلم بن عقيل كه دو طفلند در سن هفت و هشت سالگي بعد از قتل پدر ايشان را گرفتم و در زندان محبوس ساختم و مترصد فرمان هستم تا چه حكم صادر گردد يا بكشم يا آزاد كنم يا زنده بخدمت فرستم والسلام.نامه را به يكي داده به جانب دمشق فرستاد.اما راوي گويد كه زندانبان مردي بود نيك اعتقاد و دوستدار اهل بيت، نام او مشكور بود چون آن دو شاهزاده را به زندان آورده و به وي سپردند و دانست كه ايشان چه كسانند در دست و پاي ايشان افتاد و به منزل نيكو نشاند و طعامي حاضر كرد تا تناول فرمودند و همه روز كمر بخدمت بر ميان بسته بود و در مقام ملازمت ايستاده تا شب در آمد و غوغاي مردم فرونشست ايشان را از زندان بيرون آورد و به سر راه قادسيه رسانيد و انگشتري خود بديشان داد و گفت اين راه امن است برويد تا به قادسيه رسيد آنجا برادر مرا طلب كنيد و اين خاتم را نشان به وي دهيد تا شما را به مدينه رساند.ايشان مشكور را دعا گفتند و روي به ره نهادند و چون به حكم «لا راد لقضائه» گره تقدير را به سر انگشت تدبير نمي‌توان گشاد و به فحواي و «لا معقب لحكمه» مقتضاي قضا را به چاره‌گري تغيير و تبديل نمي‌توان داد.شعرقضا به تلخي و شيريني اي پسر رفتست اگر ترش بنشيني قضا چه غم داردحق سبحانه چنان مقرر كرده بود كه آن دو يتيم غريب هر چند زودتر به پدر مظلوم و شهيد خود رسند لاجرم بار ديگر راه گم كردند و آن شب تا روز مي‌گرديدند چون روز روشن شد نگاه كردند هنوز بر در شهر بودند برادر بزرگ با خوردتر گفت: [ صفحه 201] اي برادر هنوز ما بر در شهريم مبادا كه جمعي به ما رسند و بار ديگر به قيد ايشان گرفتار گرديم، پس بنگريستند و بر دست چپ ايشان خرماستاني بود روي بدان‌جا نهادند و بر لب چشمه درختي ديدند سالخورده و ميان تهي به ميان آن درآمده قرار گرفتند و چون وقت نماز پيشين درآمد كنيزك حبشي آمد و آفتابه در دست چون به لب چشمه رسيد نگاه كرد عكس آن دو جوان در چشمه مشاهده نمود حيران بمانددل صورت زيباي تو در آب روان ديد بي خود شد و فرياد برآورد كه ماهي‌كنيزك بالا نگريست چه ديدشعردو گل از گلشن دولت دميده دو سرو از باغ خوبي سر كشيده‌دو ماه از برج خوبي رخ نموده ز ديده چشمه باران گشوده‌يكي مانند مهر از دلربائي يكي چون آب خضر از جانفزائي‌گل رخسارشان زير كلاله شده از گريه خونين همچو لاله‌لب آن گشته خشك از آتش غم رخ اين مانده تر از اشگ ماتم‌چون كنيزك را نظر بر جمال با كمال آن دو اختر فرخنده فال اوج عزت و اقبال افتاد به تماشان آن دو آفتاب برج هدايت و رشاد آفتابه از دست بنهاد و پرسيد كه شما چه كسانيد و چرا در ميان اين درخت پنهانيد، ايشان فرياد بركشيدند كه ما دو كودك يتيميم و درد يتيمي كشيده و دو محزون غريبيم رنج محنت غريبي چشيده از پدر دور افتاده راه گم كرده و پناه بدين منزل آورده‌ايم.كنيزك گفت: پدر شما كه بود؟ايشان چون نام پدر شنودند چشمه‌هاي آب حسرت از ديده گشودند. [ صفحه 202] شعرخدا را اي رفيق از منزل مده جانان يادم كه من در وادي هجران ز حال خود بفريادم‌كنيزك گفت: گمان مي‌برم كه پسران مسلم بن عقيليد.ايشان فرياد بركشيدند: اي جاريه آيا تو بيگانه‌اي يا آشنا؟ دوست باوفائي يا دشمن پرجفا؟كنيزك جواب داد كه من دوستدار خاندان شمايم و بي‌بي دارم كه او نيز لاف محبت شما مي‌زند و جان خود را نثار اهل بيت مي‌كند، شما بيائيد با من تا نزديك وي رويم و مترسيد و غم مخوريد كه هيچ دغدغه نيست، پس ايشان را برداشت و روي به منزل نهاد و چون نزديك رسيد به خانه درون دويد و بي‌بي را بشارت داد كه اينك پسران مسلم بن عقيل را آوردم.شعرباغ را باد صبا بس خبر رنگين داد مژده آمدن ياسمن و نسرين دادبي‌بي مقنعه از سر بركشيد و بمژدگاني پيش كنيزك انداخت و گفت:تو را از مال خود آزاد كردم، پس سر و پاي برهنه پيش پسران مسلم باز دويد و بر دست پاي ايشان افتاد و بر خواري مسلم و گرفتاري فرزندانش بگريست، پس يك، يك از ايشان را در برگرفت و بوسه بر سر و روي ايشان مي‌نهاد و چون مادر مهربان نوحه مي‌كرد كه اي غريبان مادر و اي بي‌كسان مظلوم و اي بيچارگان محروم و اي كساني كه شما را به درد فراق پدر مبتلا ساخته‌اند و در ميدان كينه اهل بيت رسالت علم عناد و فساد افراختند آن‌گاه ايشان را به خانه آورد و طعامي كه داشت حاضر كرد و كنيزك را گفت كه اين راز را پنهان دار و شوهرم را از اين قضيه آگاه مساز، كو در حرم اهل وفا محرم نيست.اما راوي گويد: چون مشكور زندانبان به جهت رضاي خداوند آن دو مظلوم [ صفحه 203] دردمند را از زندان رها كرد علي الصباح آن خبر به پسر زياد رسانيدند، مشكور را طلبيد و گفت: با پسران مسلم چه كردي؟گفت: ايشان را براي رضاي خدا آزاد كردم و خانه دين خود را با اين عمل ستوده و كردار پسنديده آباد گردانيدم.ابن‌زياد گفت: از من نترسيدي؟گفت: هر كه از خداي ترسد از غير او نترسد.گفت: چه تو را بر اين داشت؟مشكور گفت: اي ستمكار نابكار پدر بزرگوار ايشان را به ستم كشتي چه تقريب داشت كه آن دو كودك نارسيده بي‌گناه را كه داغ يتيمي بر جگر داشتند به محنت بند و زندان مبتلا ساختي، من براي حرمت روح سيد كونين و صدر ثقلين محمد رسول الله صلي الله عليه و آله ايشان را از بند رهائي دادم و بدانچه كردم اميد شفاعت از آن سرور دارم و تو از آن دولت محرومي.پسر زياد در غضب شد و گفت: همين لحظه سزاي تو بدهم.گفت: هزار جان من فداي ايشان باد.شعرمن در ره او كجا به جان و امانم جان چيست كه بهر او فدا نتوانم‌يك جان چه بود هزار جان بايستي تا جمله به يك بار بر او افشانم‌پسر زياد جلاد را فرمود تا او را بر عقابين كشيد و گفت: اول پانصد تازيانه‌اش بزن آنگه سرش از تن جدا كن.جلاد فرمان به جاي آورد، تازيانه اول كه زد مشكور گفت: بسم الله الرحمن الرحيم و چون دوم بزد گفت: خدايا مرا صبر ده، چون سوم بزد گفت: خدايا مرا بيامرز، چون چهارم بزد گفت: خدايا مرا براي محبت فرزندان رسول تو مي‌كشند چون تازيانه پنجم بزد گفت: الهي مرا به رسول و اهل بيتش در رسان، آنگه [ صفحه 204] خاموش شد و آه نكرد تا پانصد تازيانه‌اش بزدند آنگه چشم باز كرد و گفت: يك شربت آبم بدهيد.ابن‌زياد گفت: آبش بدهيد و گردنش بزنيد.عمرو بن الحارث برخاست و او را شفاعت كرده به خانه برد و خواست كه به علاج او مشغول شود كه مشكور ديده از هم بگشاد و گفت: مرا از حوض كوثر آب دادند، اين بگفت و جان به حق تسليم كرد.شعرجانش مقيم روضه دارالسرور باد گلشن سراي مرقد او پر ز نور باداما راوي گويد: چون آن مؤمنه صالحه هر دو كودك را به سراي درآورد خانه‌ي پاكيزه براي ايشان ترتيب كرد و فرشهاي پاك بگسترد و چون شب درآمد ايشان را بخوابانيد و دلنوازي مي‌نمود تا به خواب رفتند پس از آن از خانه بيرون آمد و بر جاي خود قرار گرفت، زماني گذشت شوهرش از در درآمد كوفته و نالان، زن گفت: اي مرد كجا بودي؟گفت: صباح به در خانه امير كوفه رفته بودم منادي برآمد كه مشكور زندانبان پسران مسلم بن عقيل را از زندان آزاد كرده است، هر كس ايشان را يا خبر ايشان را بياورد امير او را اسب و جامه دهد و از مال دنيا توانگر گرداند، مردمان روي به جست و جوي ايشان نهادند و من هم در طلب ايشان ايستادم و در حوالي و نواحي شهر مي‌گرديدم و جد و جهد مي‌نمودم آخر اسبم هلاك شد و مقداري راه پياده برفتم و از مقصود اثري نيافتم.زن گفت: اي مرد از خداي بترس، تو را با خويشان رسول خدا چه كار است.گفت: اي زن خاموش باش كه پسر زياد مركب و خلعت و درم و دينار بسيار وعده كرده، آن كس را كه پسران مسلم را نزد وي برد.زن گفت: چه ناجوان مردي باشد كه آن دو يتيم را بگيرد و به دست دشمن [ صفحه 205] بسپارد و از براي دنيا دين خود را از دست بگذارد.مرد گفت: اي زن تو را به اين سخنان چه كار، طعامي اگر داري بيار تا بخورم.زن بيچاره خوان بياورد و آن بي‌سعادت طعامي‌بخورد و بر روي جامه خواب چون بيهوشان بيفتاد و در خواب شد چه تردد بسيار كرده بود و مانده و كوفته شده، اما چون از شب پاره‌اي بگذشت برادر بزرگ كه نامش محمد بود از خواب بيدار شد و برادر كهتر را كه نامش ابراهيم بود گفت: اي برادر برخيز كه ما را نيز بخواهند كشت، در اين ساعت پدر خود را در خواب ديدم كه با مصطفي صلي الله عليه و آله و مرتضي و فاطمه زهرا و حسن مجتبي در بهشت مي‌خراميدند، ناگاه نظر حضرت رسالت بر من و تو افتاد و ما از دور ايستاده بوديم، حضرت رسول روي به پدر ما كرد كه اي مسلم: چگونه دلت داد كه اين دو طفل مظلوم را در ميان ظالمان گذاشتي؟!پدرم بازنگريست و ما را بديد گفت: يا نبي الله اينك در قفاي من مي‌آيند و فردا نزديك من خواهند بود برادر خوردتر كه اين سخن بشنيد گفت: اي برادر به خدا كه من هم همين خواب ديدم، پس هر دو برادر دست در گردن يكديگر كرده مي‌گريستند، روي بر هم مي‌نهادند و مي‌گفتند: واويلاه وامسلماه، وامصيبتاه، از آواز گريستن و خروش و افغان ايشان حارث بن عروه كه شوهر آن زن بود بيدار شد و زن را آواز داد كه اين افغان و خروش چيست؟ و در اين خانه‌ي ما كيست؟زن عاجزه فرو ماند.حارث گفت: برخيز و چراغ روشن كن.زن چنان بيخود شده بود كه بدان كار قيام نمي‌توانست نمود، آخر حارث خود برخاست و چراغ روشن كرد و در آن خانه درآمد دو كودك را ديد دست به گردن هم درآورده واابتاه مي‌گفتند.حارث پرسيد: شما چه كسانيد؟ [ صفحه 206] ايشان تصور كردند كه او از دوستان است گفتند: ما فرزندان مسلم بن عقيليم. حارث گفت: واعجباه - يار در خانه و ما گرد جهان مي‌گرديم، من امروز در طلب شما مي‌تاختم تا حدي كه اسب خود را از تاختن هلاك ساختم و شما خود در منزل من ساكن و مطمئن بوده‌ايد.ايشان كه اين سخن بشنودند خاموش شده، سر در پيش افكندند و آن بي‌رحم سنگين دل هر يك را طپانچه‌اي بر رخسار نازنين زد و گيسوهاي مشگين ايشان كه حبل المتين متمسكان عروة الوثقاي دين بود به هم باز بست و بيرون آمده، در خانه را مقفل ساخت و آن زن در دست و پاي وي مي‌افتاد و سر خود بر قدم وي مي‌نهاد و بوسه بر دست و پاي وي مي‌داد و گريه و زاري و ناله و بيقراري مي‌كرد و مي‌گفت:شعربيداد مكن بر اين يتيمان لطفي بنماي چون كريمان‌اين‌ها به فراق مبتلايند در شهر غريب و بي‌نوايندبگذر ز سر جفاي ايشان پرهيز كن از دعاي ايشان‌نفرين يتيم محنت آلود آتش به جهان درافكند زودحارث بانگ بر زن زد كه از اين سخن بگذر و زبان دركش و الا هر جفائي كه بيني همه از خود بيني زن بيچاره خاموش شد اما چون صبح بدميد و جهان روشن گشت آن تيره روي سياه دل برخاست و تيغ و سپر برداشته و آن دو كودك را پيش انداخته روي به لب آب فرات نهاد و زنش پاي برهنه از پي مي‌دويد و زاري و درخواست مي‌نمود و چون بنزديك رسيدي آن مرد تيغ كشيده روي بوي نهادي و آن زن از بيم تيغ بازگشتي و چون ايشان مقداري راه برفتندي باز از پي بدويدي بر اين منوال مي‌رفتند تا به كنار آب فرات رسيدند، حارث غلامي داشت خانه زاد كه با پسر وي شير خورده بود غلام از عقب خواجه آمد چون بدان‌جا رسيد حارث [ صفحه 207] شمشير برهنه به وي داد كه برو و اين دو كودك را سر از تن جدا كن، غلام شمشير بسته و گفت: اي خواجه كسي را دل دهد كه اين دو كودك بي‌گناه را بكشد؟!حارث غلام را دشنام داد و گفت: برو و هر چه تو را مي‌گويم چنان كن.شعربنده را با اين و آن كار نيست پيش خواجه قوت گفتار نيست‌غلام گفت: مرا ياراي قتل ايشان نيست و از روح مقدس حضرت رسالت شرم مي‌دارم كه كساني را كه منسوب به خاندان وي باشند هلاك كنم.حارث گفت: اگر تو سر ايشان برنداري من سر تو بردارم.غلام گفت: پيش از آنكه تو مرا بكشي، من تو را با همين شمشير هلاك كنم.حارث مرد نبرد ديده بود دست بزد و موي سر غلام بگرفت، غلام نيز دست فراز كرد و ريش او را گرفته پيش خود كشيد چنانچه حارث بروي افتاد و غلام خواست كه زخمي بر وي زند كه حارث قوت كرد و تيغ از دست غلام بدر آورد و غلام تيغ خود را از نيام كشيد و بر خواجه حمله كرد، خواجه سپر پيش آورد و حمله او را رد كرده شمشير بزد و دست راست غلام را بيفكند، غلام بدست چپ گريبان او را بگرفت و خود را بدو باز چسبانيد و نگذاشت كه ديگر زخمي بر وي زند و هر دو بهم درآويختند كه ناگاه زن و پسر در رسيدند، پسر پيش دويد و ميان غلام گرفته باز پس كشيد و گفت: اي پدر شرم نداري اين غلام كه مرا به جاي برادر است و با هم شير خورده‌ايم و مادر مرا به جاي فرزند است از وي چه مي‌خواهي؟!حارث جواب نداد و تيغ كشيده روي به غلام نهاد و ضربتي بر وي زد كه هلاك شد.پسرش گفت: سبحان الله من هرگز از تو سخت دل‌تري نديده‌ام و جفا كارتري نشنيده. [ صفحه 208] شعرجفاكاران بسي هستند، اما بدين تندي جفاكاري كه ديدست‌نداري پيشه جز آزار دلها چنين شوخ دل آزاري كه ديدست‌حارث گفت: اي پسر سخن كوتاه كن و بگير اين تيغ و برو هر دو را سر ببر.گفت: لا و الله. هرگز اين كار نكنم و تو را هم نگذارم كه مرتكب اين امر شوي و زنش نيز زاري مي‌كرد كه مكن و خون اين بي‌گناهان در گردن مگير و ايشان را زنده پيش پسر زياد بر تا مقصودي كه داري محصل گردداو گفت: اكثر اهل كوفه هوادار اين مردمند، اگر من ايشان را به شهر برم امكان دارد كه عوام غوغا كنند و ايشان را از من بستانند و رنج من ضايع گردد، پس خود تيغ بركشيد و آهنگ شاهزادگان كرد و ايشان مي‌گريستند و مي‌گفتند: اي پير بر كودكي و يتيمي و غريبي ما رحم كن و بر بي‌كسي و درماندگي ما ببخشا.شعرسنگ را دل خون شود از ناله‌هاي زار ما اين دل فولاد تو يك ذره سوهان گير نيست‌حارث گوش به سخن ايشان نكرده پيش دويد تا يكي از ايشان را بگيرد و هلاك كند، زن در آويخت كه اي ناخداي ترس، مكن و از جزاي روز قيامت بر انديش، حارث در غضب شد و شمشير بزد و زن را مجروح ساخت، اما چون پسر ديد كه مادرش زخم خورده و حارث مي‌خواهد كه زخم ديگري بر وي زند في الحال برجست و دست پدر را گرفت و گفت: اي پدر با خود آي و آتش غضب را به آب فرونشان حارث تيغ حواله پسر كرد و بيك ضربت او را نيز بكشت، اما چون زن پسر خود را كشته ديد غريو از نهادش برآمد و به واسطه‌ي زخمي كه خورده بود قوت برخاستن نداشت، همين فرياد مي‌كشيد و به جائي نمي‌رسيد. [ صفحه 209] شعرجائي رسيد ناله كه از آسمان گذشت با او به هيچ جا نرسيد اين فغان من‌پس آن سنگدل به نزديك كودكان آمد، گفتند: اي مرد ما را زنده نزد پسر زياد بر تا او هر چه خواهد درباره ما بجاي آرد.گفت: شما را داعيه آن است كه من شما را به شهر در آرم و غوغاي عام شما را از من بستانند و مالي كه ابن‌زياد وعده كرده به من نرسد.گفتند: اگر مراد تو مال است، گيسوان ما را بتراش و ما را بفروش و زر بستان.آن ناكس بي‌حميت در جاهليت افتاده گفت: البته شما را مي‌كشم.گفتند: بر كودكي و نحيفي ما رحم كن.گفت: در دل من رحم نيست.گفتند: بگذار تا وضوء سازيم و دو ركعت نماز بگذاريم.گفت: والله نگذارم.گفتند: بدان خدائي كه اسمش بردي بگذار تا او را سجده كنيم.گفت: نگذارم.گفتند: هلا اين چه عداوت است كه مي‌ورزي و اين چه بغض است كه با ما ظاهر مي‌كني؟! دريغ كه در اين گرفتاري نه كسي به فرياد ما رسد و نه مددكاري نفسي برآرد.شعريك هم نفسي نيست به عالم ما را فرياد رسي نيست درين غم ما راپس حارث هم قصد هر كدام مي‌كرد آن ديگري مي‌گفت كه اول مرا بكش كه من برادر خود را كشته نتوانم ديد القصه سر برادر بزرگ كه محمد بود جدا كرد و تن او را در آب فرات انداخت برادر خوردتر كه ابراهيم بود برجست و سر برادر بر [ صفحه 210] گرفت و رو بر روي او مي‌نهاد و لب بر لب او مي‌ماليد و مي‌گفت: اي جان برادر تعجيل مكن كه من نيز مي‌آيم، حارث آن سر را به عنف از او بستاند و سر او را نيز جدا كرده تنه‌اش را در آب افكند، در آن محل خروش از زمين و زمان برآمد و فغان در مناظر آسمان افتاد و افسوس از آن دو نهال گلشن اقبال و كامراني كه در اول نوبهار جواني به خزان اجل پژمرده شده و حيف از رخسار آن دو گل بوستان ناز كه به خارستان حادثه‌ي جانگداز خراشيده گشت.شعردريغا كه خورشيد روز جواني چون صبح دوم بود كم زندگاني‌دريغا كه ناگه گل نوشكفته فرو ريخت از تندباد خزاني‌اما چون حارث جفا كار لعنة الله عليه سرهاي آن دو شاهزاده‌ي نامدار را از تن جدا كرد و در توبره نهاد و از قربوس زين در آويخته روي به جانب عبيدالله بن زياد آورد و نيم چاشتي بود كه رسيد هنوز ديوان مظالم قايم بود كه به قصر امارت درآمد و آن توبره پيش پسر زياد بر زمين نهاد و ابن‌زياد پرسيد كه در اين توبره چيست؟ گفت: سر دشمنان تو است كه به تيغ تيز از تن ايشان جدا كرده‌ام و به طمع رعايت و عنايت تحفه پيش تو آوردم.پسر زياد حكم كرد كه آن سرها را شسته و در طشتي نهاده پيش وي آوردند تا ببيند كه سرهاي چه كسانست اما چون بشستند و پيش آوردند نگاه كرد روي‌ها ديد چون قرص ماه و گيسوها مشاهده كرد چون مشگ سياه، گفت: اين سرهاي چه كسانست؟گفت: از آن پسرهاي مسلم بن عقيل.ابن‌زياد را بي‌اختيار آب از ديده روان شد و حضار مجلس نيز بگريستند، پسر زياد پرسيد كه ايشان را كجا يافتي؟گفت: اي امير دي همه روز در طلب ايشان بودم و اسب خود را هلاك كردم و [ صفحه 211] ايشان خود در خانه‌ي من بودند، من خبر يافته ايشان را بربستم و صباح به لب آب فرات بردم و هر چند زاري كردند بر ايشان رحم نكردم، القصه ايشان را بكشتم و تن ايشان را در فرات افكنده سرشان را اينجا آوردم.پسر زياد گفت: اي لعين از خداي نترسيدي و از عقوبت حق سبحانه نينديشيدي و تو را بر رخسارهاي دلاويز و گيسوهاي عنبر بيزشان رحم نيامد و من به يزيد نامه نوشته‌ام كه ايشان را گرفته‌ام اگر بفرمائي زنده بفرستم اگر حكم يزيد دررسد كه ايشان را بفرست چگونه كنم، آخر چرا ايشان را زنده پيش من نياوردي؟گفت: ترسيدم كه عوام شهر غوغا كرده ايشان را از من بستانند و طمعي كه به امير داشتم حاصل نشود.گفت: چرا ايشان را جائي مضبوط نساختي و خبر به من نياوردي تا كسي فرستادمي و ايشان را پنهان نزد خود آوردمي؟آن شقي خاموش گشت، پسر زياد روي به نديمان كرد و در ميان ايشان شخصي بود مقاتل نام و از دل و جان دوستدار خاندان پيغمبر صلي الله عليه و آله بود، پسر زياد عقيده‌ي او را مي‌دانست اما تغافل مي‌كرد زيرا كه مقاتل نديمي قابل بود او را پيش طلبيد وگفت: اين شخص را بگير و به لب آب فرات بر همانجا كه اين دو طفل را شهيد كرده است به هر خواري و زاري كه خواهي او را به قتل رسان و اين سرها را نيز ببر و همان‌جا كه تنهاي ايشان را در آب افكنده است اينها را نيز بيفكن.مقاتل به غايت شادمان شده دست او را گرفت و بيرون آورد و با محرمان خود گفت: به خدا كه اگر عبيدالله بن زياد تمام پادشاهي خود را به من ارزاني داشتي مرا چنين خوش نيامدي كه كشتن اين مردود را به من فرمود، پس مقاتل حكم كرد كه دستهاي حارث را باز پس بستند و سرش را برهنه كرده به ميان بازار كوفه درآوردند و آن سرها را به مردم مي‌نمودند غريو از مردم بر مي‌آمد و بر آن شخص [ صفحه 212] لعنت مي‌كردند و خار و خاشاك بر سر و روي وي مي‌ريختند و برين منوال مقاتل او را مي‌برد تا به موضعي كه مقتل ايشان بود نگاه كرد زني را ديد مجروح افتاده و جواني چون سرو آزاد كشته شده و غلامي همه‌ي اعضاي او پاره پاره گشته و آن زن نوحه مي‌كرد بر فرزندان و بر پسر نوجوان نازنين خود مي‌گفت:شعراي دريغ آن سرو باغ نازنين من كه شد در جواني همچو گل پيراهن عمرش قبامقاتل پرسيد كه چه كسي؟گفت: زوجه اين بدبخت بودم و از اين كار او را منع مي‌نمودم و پسر و غلام من در اين كار با من متفق بودند آخرالامر پسر و غلام را بكشت و مرا زخم زد و بحمد الله كه نفرين آن دو طفل بي‌گناه در وي رسيد پس روي به شوهر كرد كه اي لعين براي طمع دنيا پسران مسلم را بكشتي و دين را بدين قتل ناحق كه عمدا از تو صادر شد از دست دادي.پس حارث مقاتل را گفت: دست از من بدار تا در خانه خويش پنهان شوم و ده هزار دينار نقد بتو دهم.مقاتل گفت: اگر مال همه‌ي عالم از آن تو باشد و به من دهي دست از تو باز ندارم و ناچار چون تو بر ايشان رحم نكردي من نيز بر تو رحم نكنم و تو را هلاك سازم و از حق سبحانه ثواب عظيم طمع دارم، سپس مقاتل از مركب فرود آمد و چون چشمش بر خون فرزندان مسلم افتاد فرياد برآورد و بسيار بگريست و خود را در خون ايشان غلطانيد و دست به دعاء برداشته از حق سبحانه آمرزش طلبيد و آن سرها را نيز در آب انداخت.راوي گويد كه بكرامتي كه اهل بيت رسول الله صلي الله عليه و آله را مي‌باشد آن بدنها از آب بر آمدند و هر سري به تنه خود چسبيد دست در گردن يكديگر آورده به آب فرو [ صفحه 213] رفتند.و روايتي است كه هر دو را از آب بيرون كرده و در آن ساحل قبري كنده به خاك كردند و تا امروز زائران زيارت مي‌كنند.آن‌گاه مقاتل غلامان را فرمود تا اول دستهاي او را بريدند، آنگاه پاهايش را پس هر دو گوشش را قطع كردند و هر دو چشمش بركندند و شكمش را شكافته، اعضاي بريده وي را در آن نهادند و سنگي بر آن بسته به آب انداختند، زماني بر آمد آب به موج درآمد و او را بر كنار انداخت تا سه بار، اين صورت واقع شد، گفتند: آب او را قبول نمي‌كند، چاهي بكندند و او را در آن چاه افكندند و پر خاك و سنگ كردند، فرصتي را زمين بلرزيد و او را بر روي افكند و تا سه نوبت اين معني مشاهده افتاد گفتند: خاك نيز اين مردود را قبول ندارد، پس بدان خرماستانها رفتند و هيزم خشك شده آوردند و آتشي بر افروخته وي را در آن انداختند تا بسوخت و خاكسترش را به باد دادند، پس دو جنازه حاضر كردند و پسر پيرزن و غلامش را بر آن خوابانيده به در شهر بردند و آنجا كه باب بني‌خزيمه است با جامه خونين دفن كردند و هواداران اهل بيت پنهاني ماتم شاهزادگان داشتند. [ صفحه 214]

حركت حضرت اباعبدالله الحسين از مكه معظمه به طرف عراق

اشاره

مرحوم مفيد در ارشاد مي‌فرمايد: روز خروج جناب مسلم بن عقيل سلام الله عليه در كوفه سه شنبه هشتم ذي الحجة سال شصت هجري بود و روز نهم شهادت آن بزرگوار واقع شد و در همان روز خروج آن جناب حضرت اباعبدالله الحسين عليه‌السلام نيز از مكه خارج و به طرف عراق رهسپار شدند بنابراين مدت توقف آن حضرت در مكه معظمه چهار ماه و چهار روز بود چه آنكه روز سوم شعبان آن جناب وارد مكه شدند و روز هشتم ذي الحجه از آن خارج گرديدند و در طول اين مدت كه در مكه نزول اجلال داشتند گروهي از مردم حجاز و بصره به آن حضرت پيوستند.مروي است كه چون روز ترويه (روز هشتم ذي الحجه) شد عمرو بن سعيد بن عاص اموي معروف به اشدق كه از طرف معاويه و يزيد امارت مدينه داشت با لشگري انبوه به مكه آمد، وي از طرف يزيد مأمور شد كه با حضرت اباعبدالله الحسين كارزار كرده و اگر بر وي دست يافت آن جناب را بكشد لذا حضرت به پاس احترام خانه خدا و اينكه در آن خوني ريخته نشود در همين روز از مكه خارج شدند.البته به نظر مي‌آيد كه اين روايت چندان صحت نداشته و روايت صحيح به گونه ديگر نقل شده كه انشاء الله در آينده به آن اشاره خواهيم نمود.

كساني كه حضرت امام حسين را از خروج مكه و رفتن به كوفه منع كرده‌اند

مؤلف گويد: [ صفحه 215] طبق آنچه ما تحقيق و بررسي كرده‌ايم آنانكه حضرت امام حسين عليه‌السلام را از خروج مكه و رفتن به كوفه منع كرده‌اند ده نفر بوده‌اند به اين شرح:1- عبدالله بن مطيع:ابومخنف مي‌گويد: در طريق سير و حركت به كوفه حضرت امام حسين عليه‌السلام به آبي از آبهاي عرب رسيدند كه عبدالله بن مطيع نيز آنجا فرود آمده بود چون چشمش به حضرت افتاد نزد آن جناب آمد و عرض كرد: پدر و مادرم فدايت اي پسر رسول خدا چه امري شما را به اينجا آورده؟حضرت فرمودند: پس از مرگ معاويه اهل عراق برايم نامه نوشته و مرا به خودشان دعوت كرده و از من درخواست كردند كه براي براندازي حكومت غاصبانه و جائرانه بني‌اميه قيام كنم لذا به اين منظور از مدينه هجرت كرده و به مكه آمده و اكنون رهسپار كوفه مي‌باشم.عبدالله بن مطيع عرض كرد: اي فرزند رسول خدا، شما را در حفظ حرمت رسول خدا و حرمت عرب به خدا سوگند مي‌دهم كه از اين رهگذر صرف نظر فرمائي، به خدا قسم اگر خواهان آنچه در دست بني‌اميه است باشي و بخواهي حكومت را از ايشان بگيري به طور قطع و حتم تو را خواهند كشت و وقتي تو را بكشند بعد از آن براي احدي ارزش و مكانتي باقي نمانده، احترام اسلام و حرمت قريش و عرب هتك مي‌گردد از اين رو تقاضاي من اين است كه به چنين عملي اقدام نفرموده و هرگز به كوفه وارد مشو و متعرض بني‌اميه نگرد.2- جابر بن عبدالله انصاري:از جمله اشخاصي كه سلطان دين و دنيا حضرت اباعبدالله الحسين عليه‌السلام را از رفتن به كوفه بازداشته جابر بن عبدالله انصاري است، وي از جمله صحابه كبار رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم است از خصائص وي مي‌توان اين معنا را ياد كرد كه خدمت پنج امام معصوم عليهم‌السلام رسيده و از ينابيع علوم هر يك فيض‌ها برده و هر [ صفحه 216] وقت محضر پر فيض امام همام حضرت امام محمد باقر سلام الله عليه مي‌رسيد آن حضرت از جا بر مي‌خواستند و در كمال احترام او را در صدر مجلس خود مي‌نشاندند بهر صورت حسين بن عصفور بحراني رحمة الله عليه از كتاب ثاقب المناقب روايت كرده است كه جابر چون از حركت موكب سعادت مآب حسين عليه‌السلام واقف شد خدمت آن جناب رسيد و با نهايت ادب عرضه داشت: فدايت شوم: انت ابن النبي و احد السبطين شما امروز در روي زمين پسر پيغمبر آخر الزماني و يكي از دو سبط خاتم رسولاني اميد نصيحتم با اخلاص بندگي مقبول درگاه گردد، قربانت گردم صلاح شما را در آن مي‌بينم كه با دشمنان مصالحه كني همانطوري كه برادرت امام حسن مجتبي عليه‌السلام با معاويه صلح كرد.حضرت در جواب فرمودند: اي جابر آنچه تو مي‌بيني ظاهر است ولي از باطن امر اطلاع نداري، اي جابر بدان برادرم آنچه كرد به امر خدا نمود و من هر چه انجام مي‌دهم به فرمان خداي متعال مي‌باشد مي‌خواهي جد و پدر و برادرم را ببيني كه مشافهة به تو بگويند آنچه من مي‌كنم به فرمان حق است؟فاشار الي السماء قد فتحت، ديدم درهاي آسمان گشوده شد، اول خاتم انبياء صلي الله عليه و آله و سلم و بعد حضرت علي مرتضي و بعد حضرت حسن مجتبي و سپس جناب جعفر و حمزه سيد الشهداء سلام الله عليهم از آسمان به زير آمدند، من از جا جستم واله و حيران گشتم، ديدم پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله نگاهي به صورت من كرد و فرمود:اي جابر بتو نگفتم متعرض كارهاي پسرانم حسنين عليهماالسلام مشو كه هر چه مي‌كنند به امر الهي مي‌نمايند، مي‌خواهي جاي معاويه را ببيني و جاي پسرم حسن را ملاحظه كني، آيا مايلي جاي يزيد را با جاي حسين ببيني؟پس ديدم پيامبر پاي مبارك به زمين زد و زمين شكافته شد تا به دريا رسيد و هفت درياي ديگر شكافته شد تا به جهنم رسيد در ميان جهنم چند نفر را پيش هم [ صفحه 217] ديدم آنها عبارت بودند از:وليد بن مغيره و ابوجهل و معاويه و يزيد.ايشان را با اعوان شياطين در يك زنجير كشيده و به بدترين عذاب‌ها شكنجه مي‌كردند.بعد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: جابر، سر راست كن و تماشا كن.جابر مي‌گويد سر بلند كردم، ديدم درهاي آسمان باز شد و درجات بهشت و حور و قصور و ولدان و غلمان نمودار شدند، پيامبر به امام حسين فرمود: ولدي الحقني (بيا به من ملحق شو) پس ديدم حجت خدا حضرت امام حسين عليه‌السلام به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ملحق شد به آسمان عروج كردند و داخل بهشت شدند و در اعلا عليين قرار گرفتند و سپس بعد از ساعتي پيامبر و امام حسين برگشتند پيامبر دست امام حسين را گرفته به من فرمود: يا جابر هذا ولدي معي هو هيهنا (اين پسر من است، نور چشم من بوده و با من و همراهم است. هر چه مي‌كند و آنچه مي‌فرمايد سر تسليم پيش گير و چون و چرا مكن)جابر گويد: از آن وقت كه اين كرامت را از آن امام همام ديدم چشمم بي‌حس و بي‌نور شد و عرض كردم: فدايت شوم: هر چه گفته‌اند انجام بده و به هر جا كه خواسته‌اند تشريف ببر، پس حضرت را وداع كرد و آن جناب را نديد تا بعد از چهل روز ديگر كه خبر شهادت آن حضرت را شنيد.3- عبدالله بن عمر:از جمله كساني كه حضرت را از رفتن به كوفه بازداشتند عبدالله بن عمر بود، وي هر چه سعي كرد كه آن جناب به كوفه نرود دلائل و براهين اقامه نمود امام عليه‌السلام تمام را جواب فرمود، عاقبت الامر عبدالله بن عمر عرضه داشت: فدايت شوم حالا كه مي‌روي پس موضعي را كه رسول خدا مي‌بوسيد بگشا تا من نيز آنرا ببوسم و مرخص شوم، پس امام عليه‌السلام پيراهن بكنار زد سينه و دل مبارك گشود، [ صفحه 218] فرمود:پيامبر خدا دل مرا بيشتر مي‌بوسيد، عبدالله بن عمر پيش رفت او هم سينه و دل و ناف حضرت را بوسيد.4- عمر بن عبدالرحمن بن حارث بن هشام مخزومي مدني:ابومخنف مي‌نويسد: عمر بن عبدالرحمن بن حارث بن هشام مي‌گويد:اهل عراق به حضرت امام حسين نامه نوشته و در آن اظهار داشتند: اي پسر رسول خدا آماده سفر به عراق شو وقتي من از اين واقعه مطلع شدم خود را در مكه به آن حضرت رسانده و خدمتش مشرف گشته پس از سلام و حمد و ثناء عرضه داشتم: اي پسر عم جهت عرضه داشتن نكته‌اي محضر شما مشرف شده و مي‌خواهم به عنوان نصيحت آن را متذكر شوم اگر از من مي‌پذيريد عرضه دارم و در غير اين صورت از ذكرش زبان ببندم؟حضرت فرمودند بگو، به خدا سوگند من گمان ندارم كه رأي تو ناپسند و عملت ناشايست باشد.عمر بن عبدالرحمن مي‌گويد: محضر آن سرور عرض كردم: شنيده‌ام كه به عراق مي‌خواهيد سفر كنيد، مشفقانه و خالصانه محضرتان عرض مي‌كنم:به شهري خواهيد رفت كه مردمانش بنده درهم و دينار بوده و بيم آن هست كه با شما به مقاتله برخيزند و همان كساني كه به شما وعده كمك و ياري داده‌اند شمشير به روي شما و اصحابتان مي‌كشند لذا تقاضا دارم از اين سفر صرفنظر فرمائيد.حضرت فرمودند: اي پسر عم خدا به تو جزاء خير دهد، به خدا سوگند مي‌دانم كه تو فقط به منظور نصيحت آمده‌اي و سخنانت از روي تعقل و ادراك مي‌باشد و هرگاه من فعلي را انجام داده يا ترك نموده‌ام به رأي تو اخذ نموده‌ام چه آنكه تو نزد من صالح‌ترين فردي هستي براي مشورت و بهترين پند دهنده مي‌باشي.... [ صفحه 219] 5- عبدالله بن جعفر بن ابي‌طالب:از كساني كه امام عليه‌السلام را از رفتن به كوفه منع نمودند جناب عبدالله بن جعفر بن ابيطالب بود.ابومخنف در مقتل الحسين مي‌نويسد: حارث بن كعب والبي از علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب عليهم‌السلام برايم نقل نمود و گفت: هنگامي كه از مكه خارج شدم عبدالله بن جعفر بن ابيطالب نامه‌اي به حضرت امام حسين عليه‌السلام نوشت و آنرا با دو فرزندش عون و محمد به نزد آن جناب فرستاد، مضمون نامه اين بود: اما بعد: شما را بخدا سوگند مي‌دهم وقتي در اين نامه نگريستي از رفتن به عراق منصرف شو، مشفقانه و خالصانه محضر شما عرض مي‌كنم در اين سفر شما را هلاك نموده و اهل بيت گرامتان را مستأصل مي‌نمايند، اگر شما شهيد شويد، روشنائي زمين به تاريكي مبدل مي‌شود چه آنكه تو راهنماي هدايت شدگان و اميد اهل ايمان هستي، در حركت به عراق شتاب مفرما و من بدنبال نامه خود را به شما خواهم رساند.6- يكي از اعمام لوذان كه از بني‌عكرمه محسوب مي‌شد:ابومخنف در مقتل مي‌نويسد: اين شخص از حضرت امام حسين عليه‌السلام پرسيد: به كجا خواهيد رفت؟حضرت مقصد خود را براي او بيان فرمودند.عرض كرد: شما را به خدا سوگند مي‌دهم از اين قصد منصرف شويد، به خدا قسم وارد نمي‌شويد مگر بر نيزه‌ها و شمشيرها....7- عبدالله بن عباس:ابومخنف در مقتل الحسين عليه‌السلام مي‌نويسد: يكي از كساني كه حضرت را از كوفه رفتن منع مي‌نمود عبدالله بن عباس مي‌باشد و شرح اين ماجرا را مرحوم واعظ قزويني در رياض القدس چنين تقرير نموده: [ صفحه 220] چون سلطان شهيدان و سيد مظلومان عازم شد از مكه معظمه به جانب كوفه توجه فرمايد خبر رفتن و حركت حضرت در مكه منتشر شد چندين نفر حضرت را از رفتن ممانعت كرده و دلائل آوردند حضرت قبول نفرمود، از جمله عبدالله بن عباس بود كه سابقا باتفاق عبدالله بن عمر خدمت حضرت آمدند و خواستند حضرت را از مكه به مدينه برگردانند حضرت قبول ننمود تا آنكه بسمع عبدالله بن عباس رسيد كه پادشاه عالمين اراده نموده كه نه در مكه بماند و نه بمدينه مراجعت كند بلكه مصمم شده به عراق عرب رفته و به كوفه وارد شود لذا خدمت حضرت آمد و بعد از مراسم تحيت و سلام به خاك پاي مبارك عرضه داشت: تصدقت گردم:شعرفلك را سربلندي در پناهت ستاره خاك روب بارگاهت‌هزاران كام دل در دامنت باد هزار اقبال در پيرامنت باددلت خالي مباد از شادماني خزون باد از شمارش زندگاني‌هر چند مثل تو خداوند گاري را مثل من ذره بي‌مقداري نصيحت كند و راهنمائي نمايد كمال قصور در ادراك دارد ولي قربانت، بيا از مكه بيرون مرو و از حرم جدت رسول خدا مفارقت منما كه پدر بزرگوارت امير عليه‌السلام ترك حرمين نمود و به عراقين توجه فرمود ديدي چه به او رسيد، اهل كوفه همان مردمانند كه با برادرت حسن مجتبي چه‌ها كردند، خيامش غارت كردند، زخم بر او زدند و به دست دشمن سپردند و جناب شما از ايشان در امان نباشيد و بر قولشان اعتماد نفرمائيد كه به سخن كوفي وثوقي نيست.حضرت از براي سكوت ابن‌عباس فرمود: يابن عم، پسر عمم مسلم بن عقيل نامه‌ها به من نوشته و از بيعت هشتاد هزار مرد مرا خبردار كرده و خود اهل كوفه هم كتابت به من نوشته‌اند و التماس‌ها نموده‌اند كه بدان صوب توجه كنم و ايشان [ صفحه 221] را هدايت نمايم، اگر نروم عندالله چه جواب بگويم.ابن‌عباس عرض كرد: آقاي من هنوز والي يزيد در كوفه بوده و بر مقر حكومت برقرار مي‌باشد و آن مملكت در دست دشمنان شما است، اگر كوفيان راست مي‌گويند حاكم خود را از شهر اخراج كنند و به تصرف مسلم بدهند آن وقت توجه شما بدان صوب، صواب است و اگر چنين نكنيد هر آينه شما با لشگر يزيد جنگ خواهيد نمود، شايد در آن واقعه نصرت و ظفر ظهور نيايد و شما بي‌كس و بي‌فريادرس بمانيد.حضرت فرمود: من در اين كار انديشه كنم و فردا جواب باز دهم.ابن‌عباس از خدمت حضرت مرخص شد، خامس آل عبا عليه‌السلام از براي رفتن به كوفه از قرآن مجيد تفأل زد و اين آيه آمد: كل نفس ذائقة الموت و انما توفون اجوركم يوم القيمةحضرت فرمود: صدق الله و صدق رسوله، آن سخن جدم در خواب و آن صحيفه آسماني و اين هم فال قرآني همه مؤيد بر شهادت من است و مرا از آن چاره‌اي نيست.چون روز ديگر عبدالله بن عباس خدمت حضرت مشرف شد عرض كرد قربانت درباره سفر به كوفه چه فكر كرده‌ايد؟فرمود: پسر عم، عزيمت سفر عراق را تصميم نموده و بر قضاي رباني حكم دادم.ابن‌عباس عرض كرد: فدايت شوم اگر البته ميل سفر داري توجه كن به ولايت يمن كه مملكت عريض و عرصه وسيع دارد و قبيله همدان كه در اين شهر هستند تمام شيعه پدر تواند و دوستدار و هوادار شما در آن نواحي بسيار است چون در آن ولايت قرار گيري اعيان خود را به ولايات و اطراف ممالك روان ساز تا خلايق را به بيعت تو دعوت كنند و لشگر فراهم نما آنگاه هر چه مدعا باشد بدان قيام نما. [ صفحه 222] حضرت فرمود: اي ابن‌عباس كما شفقت تو را درباره خود مي‌دانم و خلوص نيت تو را نسبت به خود مي‌شناسم اما عزيمت من به سوي كوفه مصمم گشته، به هيچ نوع فسخ آن صورت نمي‌بندد در اين سفر اسراري هست كه بايد به ظهور بيايد و من مي‌دانم كه مرا اين سفر در پيش است و از جد بزرگوار و از پدر عاليمقدار خود شنيده‌ام، چه كنم با فرمايشي كه پيغمبر فرموده اخرج الي العراق اي پسر عم ما علم بلايا و منايا مي‌دانيم، دفتر مبلغ عمرها در پيش ما است، خواهش دارم در اين باب ديگر مبالغه ننمائي و در فسخ اين عزيمت الحاح نكني كه به جائي نمي‌رسد، من در اين سفر بي‌اختيارم و زمام امور من در دست ديگري است.شعربارها گفته‌ام و بار دگر مي‌گويم كه من دل شده اين ره نه بخود مي‌پويم‌من اگر خارم اگر گل چمن آرائي هست بهماندست كه مي‌پروردم مي‌رويم‌عبدالله بن عباس عرض كرد: فدايت شوم حالا كه عزم رفتن كرده و ترك اين سفر نخواهي نمود باري زنان و فرزندان را همراه مبر كه ايشان موجب پريشاني خيال و تفرقه حواس مي‌شوند.حضرت فرمود: ابن‌عباس زنان را كجا بگذارم و به كه بسپارم هن ودايع رسول الله اينها امانات پيغمبرند بهتر آنكه با من باشند و هن ايضا لا تفارقني اين زنان و اين امانات پيغمبر نيز از من جدا نمي‌شوند.8 و 9 - محمد واقدي و زرارة بن صالح:در كتاب لهوف و قرب الاسناد به سندهاي معتبر روايت شده چون خامس آل عبا حضرت الحسين عليه‌السلام عزم را بر كوفه رفتن جزم فرمودند دو نفر از محبان كه از [ صفحه 223] كوفه آمده بودند به نامهاي: محمد واقدي و زرارة بن صالح سه روز قبل از حركت آن حضرت به آستان بوسي آمده و از ضعف همت و نامردي اهل كوفه بياناتي كردند كه اي قبله عالم و پناه جمله بني‌آدم كوفه رفتن صلاح نيست حضرت چون سخنان ايشان را استماع فرمود اشاره به آسمان كرد درهاي آن باز شد لشگر فرشتگان صف در صف به زمين آمدند آن قدر كه تمام عالم پر شد و عدد آنها را به جز خدا كسي ندانست همه چاكرانه در حضور امام ايستاده و منتظر فرمان و مترصد اشاره امام عالميان بودندشعرجملگي گفتند اينك چاكريم بهر فرمان بردن شه حاضريم‌آن دو تن چون اين كرامت را از آن جناب ديده و فرشتگان را با آن نحو مشاهده كردند هوش از سرشان پريد و محو قدرت آن حضرت شدند، سپس خامس آل عبا فرمودند:لولا تقارب الاشياء و هبوط الاجر لقاتلتهم بهؤلاء يعني اگر اجل ما را مهلت و فرصت مي‌داد و هر آينه با اين افواج ملك با دشمنان خود قتال مي‌كردم و به هيچ مرد و نامردي از اهل كوفه احتياج نداشتم ولي چون بدان صوب توجه مي‌نمايم مي‌دانم اجلم رسيده لهذا با پاي خود به قبرستان خود مي‌روم و لكن اعلم علما ان هناك مصرعي و مصرع اصحابي لا ينجو منهم الا ولدي علي عليه‌السلام يعني از آن علم الهي كه من دارم مي‌دانم محل خوابگاه و افتادن من و اصحاب من آنجاست همه ما در آن سرزمين به خاك رفته و از ما كسي نجات نمي‌يابد مگر يك پسر من به نام علي كه او است بعد از من امام و پيشواي خلائق.10- عمرو بن سعيداز جمله كساني كه امام عليه‌السلام را از رفتن به كوفه بازداشت عمرو بن سعيد والي مدينه بود. [ صفحه 224] در ترجمه تاريخ اعثم كوفي است كه وقتي خبر خروج خامس آل عبا حضرت امام حسين عليه‌السلام از مكه معظمه به عمرو بن سعيد رسيد وي به منظور دولت خواهي يزيد عريضه‌اي محضر مبارك امام عليه‌السلام باين مضمون نوشت.يابن رسول الله به من رسيده كه جناب شما عزم رفتن به سمت كوفه كرده‌ايد، من صلاح آن بزرگوار را در رفتن به آن ديار نمي‌دانم، بلكه اشاره به فسخ اين عزيمت مي‌نمايم زيرا بر جان شما خوف و هراس دارم لذا برادرم يحيي را با عريضه خدمت فرستادم كه باتفاق او به مدينه تشريف بياوريد و در مجاورت حرم جد خود باشيد و در وطن مألوف خويش اقامت نموده و از همه جهت آسوده خاطر باشيد، خود و كسان شما در امن و امان بوده علاوه بر آن بر و احسان و نيكوئي‌هاي فراوان درباره شما خواهد شد و الله علي ذلك شهيد و وكيل وراع و كفيل والسلام.چون نامه او به حضرت رسيد در جواب نوشتند:اما بعد: بدان اي والي كسي كه مردم را دعوت به سوي هدايت و اعمال صالحه مي‌كند خلافي از او ديده نمي‌شود، تو از باب خيرخواهي و مصلحت درباره من كوتاهي روا نداشتي وعده بر و احسان و نويد امن و امان دادي و مرا به بهترين شهرها خواندي اما بدان كه امان خداوند از هر اماني بهتر و خوشتر است و كسي كه از خدا نترسد در دنيا تقوي نورزد امان خدا با او نيست و من از براي تو و خودم رضاي الهي را مسئلت مي‌كنم كه جزاي خير در دنيا مرحمت كند والسلام.مرحوم مفيد و برخي ديگر روايت كرده‌اند كه عمر برادر خود يحيي را با گروهي انبوه بر سر راه حضرت فرستاد كه از رفتن آن جناب به كوفه جلوگيري كنند و نگذارند حضرت از مكه بيرون رود، يحيي با جمعيت كثيري با حضرت مواجه شد و سر راه را بر آن جناب گرفت و اظهار كرد:يا حسين انصرف، اين تذهب (اي حسين برگرد، كجا مي‌روي؟) حكم امير [ صفحه 225] است كه برگردي مگر كوفه صاحب ندارد، نمي‌گذاريم قدم از قدم برداري.ابن‌نما رحمة الله عليه روايت كرده كه آن بي‌حيا محضر سلطان اقاليم با كمال بي‌شرمي عرضه داشت: اي حسين از خدا نمي‌ترسي با اين همه جمعيت حج نكرده از خانه خدا بيرون مي‌روي و عقائد مردم را فاسد مي‌كني، جائي كه تو اين عمل را انجام دهي و رو از خانه خدا برگرداني ديگران چه بايد بكنند چرا تفرقه در ميان امت مي‌اندازي؟!حضرت اول با ملايمت فرمودند: لي عملي و لكم عملكم، انتم بريئون مما اعمل و انا بري‌ء مما تعملون يعني: من مي‌دانم با عمل خود و شما نيز مي‌دانيد با كردار خويش، هر كسي تكليفي دارد من از افعال شما بيزارم و شما نيز از اعمال من، يعني اي قوم چه خيال داريد مي‌خواهيد من در مكه بمانم تا شما به مراد خود برسيد و خون مرا ريخته و حرمت خانه خدا را از ميان برداريد، من بيست و پنج سفر به مكه آمده‌ام و به حج اسلام قيام نموده‌ام، اكنون در اين سفر ماندن خود را حرام مي‌دانم كسي را بر من بحثي نيست، اين بفرمود و رو به راه نهاد.مرحوم مفيد در ارشاد مي‌فرمايد: سپاه يحيي چون مأمور بودند كه از رفتن حضرت به كوفه جلوگيري كنند از اينرو جلو مركب امام عليه‌السلام را گرفتند، ناگاه جوانان بني‌هاشم به غضب درآمده و شمشيرها كشيدند و نيزه‌ها را راست كردند و به يكبار بر آن قوم نابكار حمله آوردند، فتنه و آشوبي در آن بيابان برپا شد و صداي هياهو بلند گرديد و صداي شيون زنان و دختران به آسمان رسيد...11- طرماح بن حكيم:از جمله كساني كه امام عليه‌السلام را از رفتن به كوفه منع مي‌كرد طرماح بن حكيم بود و شرح آنرا مرحوم واعظ قزويني در رياض القدس اين طور مي‌نويسد:در كتب معتبره اهل دين خصوصا در منتخب شيخ فخر الدين ديدم كه چون سلطان العاشقين و برهان الصادقين يعني حضرت حسين روحنا له الفداء متاع [ صفحه 226] جان بست و به عزم كوفه جانان روي آورد و قافله محنت زدگان و سلسله مصيبت ديدگان را از صغير و كبير، از غلام و امير با خود همراه كرد در بين راه طرماح بن حكيم به سالار شهداء برخورد، گفت: آذوقه براي عيال خود مي‌بردم آغروق [40] همايون و كوكبه سلطان بي‌چون نمودار شد دانستم پادشاه حجاز است، آهنگ سفر عراق را دارد خدمت حضرت آمدم عرض كردم مولا:اي در پناه عدل تو آسوده وحش و طير وي از كمال عقل تو در روح انس و جان‌قربانت عزيمت كوفه داري؟حضرت فرمود: آري.طرماح عرض كرد: فدايت، تشريف مبر، تو را به ذات خدا گول قول اهل كوفه را مخور كه غدر و مكر دارندوفا متاع شريفي است در ديار نكوئي از اين متاع نشاني به شهر كوفه نباشدو الله ان دخلتها لتقتلن و اني اخاف ان لا تصل اليها، به ذات ايزد يكتا اگر وارد كوفه شوي البته كشته خواهي شد و من مي‌ترسم هنوز به كوفه نرسيده كار تو را بسازند و عالمي را بي‌مولا نمايند.دريغا گل بوستان ولايت فرو ريزد از تند باد خزاني‌دريغا جوانان شيرين تكلم ببندند لبها ز شيرين زباني‌قربان خاكپايت رعايا را در خلاصي شخص سلطان و حفظ جان پادشاه كوشش و سعي به قدر الامكان واجب است فانزل اجاء بيا در مأمن من كه نام او اجاء است، منزلگاهي است، محكم، كوهي است مستحكم مقابل سلمي كه ما طائفه در ميان اين دو مأمن ساكنيم، اي پسر پيغمبر ما را در آن مأمن تاكنون از دشمن آسيبي نرسيده و احدي از ما ذلت نديده، اگر لشگر سلم و طور در آن بيايند نتوانند [ صفحه 227] آزاري برسانند، فدايت شوم، قوم و قبيله ما تمام ياران و هوادارن تواند، جملگي در خدمت تو كمر بسته‌اند، هر چه قدر آنجا تشريف داشته باشي به امن و سلامت مي‌باشي.زهي ماندنت بخت مرحبا گويدحضرت از روي حسرت آهي كشيد و نگاهي به طرماح كرد و فرمود:اي طرماح، چه مي‌گوئي، تني دارم بسته بند مشقت و دلي سوخته آتش عشق و محبت، مصلحت بيني در كار همچو مني از منهج صواب دور است، نكته دارم نهاني با دهان تو ولي، وقت تنگ است نمي‌يابم مجال فرصتي اما اين قدر بدان كه: ان بيني و بين القوم مواعدة اكره ان اخلفها، يعني ميان من و ميان اهل كوفه عهدي بسته شده و وعده داده شده دوست ندارد خلاف عهد و وعده از طرف من باشد، مي‌روم اگر كار بر وفق مراد است شكر مي‌كنم كه هميشه كارساز بوده و اگر نه جهد مي‌كنم تا بدرجه شهادت برسم.فردآه ازين طالع برگشته كه هر روز مرا ره بجائي بنمايد كه بلا بيشتر است‌اين واقعه را شيخ فخر الدين طريحي در منازلي فيمابين مكه و مدينه ذكر مي‌نمايد و حال آنكه اجا و سلمي كه دو كوهند مقابل هم و قبيله طي‌ء در آنجا ساكنند در قرب كوفه مي‌باشند كه آذوقه از كوفه به آنها مي‌رسد چنانچه در تاريخ طبري و شيخ در معاني الاخبار و ديگران از ارباب آثار نقل مي‌كنند از امام چهارم زين العابدين عليه‌السلام كه چون شب عاشوراء پدرم اصحاب خود را موعظه فرمود و خيام را نزديك به هم متصل نمود اراد ان يختلي للعبادة خواست در خيمه خلوت برود و مشغول عبادت شود اذا برجل علي جمازة يقال له الطرماح در اين اثناء جمازه سواري از راه رسيد كه آن شخص را طرماح مي‌گفتند از شتر به زير آمد و زانو بست خدمت امام مشرف شد و حضرت را تكليف به بردن و به مأمن خود [ صفحه 228] رساندن نمود.

مقاله صاحب الفتوح

ترجمه تاريخ اعثم كوفيصاحب الفتوح مي‌نويسد:عمرو بن سعيد العاص از مدينه به امام عليه‌السلام نوشت:اما بعد: به من چنان رسانيده‌اند كه تو را عزيمت عراق است، از اين عزيمت روي بگردان كه مصلحت نيست زيرا پسر عم تو مسلم بن عقيل را در اين روزها در كوفه كشته‌اند بر تو مي‌ترسم اين نامه نوشتم و برادر خويش يحيي بن سعيد را به خدمت تو فرستادم مي‌بايد كه در صحبت او به مدينه آئي تا خود و اهل بيتت در امان بوده و از بر و احسان و صله برخوردار باشي.امام حسين عليه‌السلام در جواب نامه‌اش نوشتند:اما بعد: كسي كه مردمان را به عبادت خداي تعالي و سنت محمد مصطفي دعوت كند هرگز با او خلاف نكنند و تو تقصيري نكردي كه مرا به بر و احسان و صله امان دادي ولي بدان بهترين امانها امان خداي عزوجل است و هر كس از خداي تعالي نترسد در دنيا و روز قيامت امان نيابد و من خويش و تو را از خداي تعالي عملي مي‌خواهم كه متضمن رضاي او باشد، خداي تعالي جزاي تو را در اين جهان و آن جهان خير كند والسلام.در اثناء اين حال از جانب يزيد نامه‌اي به اهل مدينه رسيد، اين نامه منظوم و اشعارش در غايت حسن و زيبائي بود، در آن از هر نوع سخني درج شده و از امام عليه‌السلام به نيكي ياد شده بود و در ضمن خويشاوندي و قرابت خويش را با حضرتش متذكر شده بود و نيز شمه‌اي از مناقب و فضائل و شرف خاندان و محاسن اخلاق و مكارم صفات خامس آل عبا عليه‌السلام در آن به چشم مي‌خورد و همچنين در آن اشعار التماس موافقت و فرو نشاندن آتش جنگ شده و همواره از [ صفحه 229] والي مدينه تقاضا شده بود در دفع اين فتنه و خاموش نمودن نائره جنگ سعي نمايد.اهل مدينه چون اين نامه منظوم را خواندند بر دست معتمدي داده تا آنرا به امام عليه‌السلام برساند چون نامه به حسين بن علي عليهماالسلام رسيد دانست كه اشعار يزيد است در جواب آن آيه‌اي از كلام الله مجيد را نوشت: بسم الله الرحمن الرحيم: فان كذبوك فقل لي عملي و لكم عملكم، انتم بريئون مما اعمل و انا بري ء مما تعملون.

آغاز حركت حضرت امام حسين از مكه به طرف عراق

همان طوري كه قبلا گفتيم جناب مسلم بن عقيل روز هشتم ذي الحجه كه به آن يوم الترويه مي‌گويند در كوفه به شهادت رسيد و در همان روز حضرت امام حسين عليه‌السلام پس از انجام عمره مفرده مكه را به قصد عراق ترك فرمودند.پيش از آنكه حضرت از مكه معظمه خارج شوند به انجام دو كار اقدام فرمودند:الف: ايراد خطبه‌اي جانسوز كه در ضمن آن به شهادت خود اشاره فرمودند.ب: انشاء نامه‌اي به خويشان خود از بني‌هاشم.1- ايراد خطبه و اعلام شهادت خودمرحوم سيد بن طاووس و ديگران روايت كرده‌اند چون حضرت عازم عراق شدند بين اصحاب و ياران خويش ايستاده و اين خطبه جانسوز را ايراد فرمودند:الحمد لله و ما شاء الله و لا قوة الا بالله و صلي الله علي رسوله (سپاس و حمد خدا را و آنچه او خواهد همان شود، هيچ كس را قوت بر كاري نيست مگر به اعانت و ياري او و درود خداوند بر رسول و فرستاده‌اش).خط الموت علي ولد آدم مخط القلادة علي جيد الفتاة (مرگ بر فرزندان آدم همچون قلاده بر گردن دختر جوان بسته شده است). [ صفحه 230] و ما اولهني الي اسلافي اشتياق يعقوب الي يوسف (و چه بسيار اشتياق دارم به مصاحبت گذشتگان خود همچون اشتياق يعقوب به يوسف).و خير لي مصرع انا الا قيه كاني باوصالي تتقطعها عسلان الفلواة بين النواويس و كربلاء (و برايم برگزيده شد زميني كه پيكرم در آن افكنده شود، بايد بدان زمين برسم و گوئي مي‌بينم كه بند بند مرا گرگان بيابان‌ها از يكديگر جدا مي‌كنند ميان نواويس و كربلاء)فيملأن مني اكراشا جوفا و اجربه سغبا (پس شكم‌هاي تهي و انبان‌هاي خالي خود را بدان پر مي‌سازند).لا محيص عن يوم خط بالقلم (گريزي نيست از آن روزي كه به قلم قضا نوشته شده است)رضاء الله رضانا اهل البيت (خشنودي خدا، خشنودي ما اهل بيت مي‌باشد).نصبر علي بلائه و يوفينا اجور الصابرين (بر بلاي او صبر مي‌كنيم و او اجر و مزد صبر كنندگان را تماما و كمالا اعطاء مي‌فرمايد).لن تشذ عن رسول الله لحمته و هي مجموعة له في خطير القدس (قرابت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم كه بمنزله پود جامه محسوب شده و به آن حضرت پيوسته‌اند از آن جناب جدا نمانده بلكه با حضرتش در بهشت گرد آورده شده‌اند).تقريهم عينه و ينجز بهم وعده (چشم پيامبر بدانها روشن شده و خدا وعده‌ي خود را راست مي‌گرداند).من كان باذلا فينا مهجته و موطنا علي لقاء الله نفسه فليرحل معنا فاني راحل مصبحا انشاء الله تعالي (هركس خواهد جان خود را در راه ما ايثار كرده و خود را براي ملاقات خدا آماده نموده با ما بيرون آيد كه من انشاء الله بامداد روانه خواهم شد).2- انشاء نامه حضرت به خويشان [ صفحه 231] مرحوم واعظ قزويني در كتاب رياض القدس مي‌نويسد:در كتاب وسائل از محمد بن يعقوب كليني نقل شده كه چون پادشاه حجاز از مكه آهنگ سفر عراق نمود فرمود كاغذ و دواتي آوردند نامه به خويشان خود از بني‌هاشم باين مضمون نگاشت:بسم الله الرحمن الرحيم من الحسين بن علي الي بني‌هاشم:اما بعد: فانه من لحق لي منكم استشهد و من تخلف عني لم يبلغ الفتح والسلام.(هر كس از شما به من ملحق شود شهيد خواهد شد و آنكه از الحاق به من باز ماند فتح و گشايشي برايش نخواهد بود).شعرآغاز سخن بنام شاهي كو راست بعرش بارگاهي‌خورشيد فروز انجم آراي بينا كن و عقل معرفت زاي‌سازنده گوهر شب افروز روزي ده جانور شب و روزخلاق جهان به كار سازي فياض كرم ز بي‌نيازي‌اين نامه كه نيست اندرو ريب از عذر عري منزه از عيب‌باشد ز حسين سليل حيدر بر هاشميان نژاد يكسرهر كس ز وطن كشيد دامن گرديد رفيق راه با من‌داند كه شود شهيد چون من لب تشنه جدا شود سر از تن‌دانيد كه عمر بر سر آمد طوفان اجل ز در درآمدجنبيد دراي كاروانم هودج طلبيد ساربانم‌هر كس كه ز من كناره جويد همراه من اين سفر نپويداو خير ز عمر خود نبيند از باغ اميد گل نچيندبعد از نوشتن اين نامه فرمود تا تدارك سفر ببينند آنانكه اسامي ايشان در صحف آل محمد ثبت شده بود بايد همراه باشند و شهيد راه حق شوند آماده سفر [ صفحه 232] شدند.در تاريخ محمد بن جرير طبري مسطور است:جمعي كثير و جمعي غفير به هواي سلطنت حضرت و بعضي به عشق و ارادت در ركاب حضرت راهي شدندشعربيامد ز هر برزني بي‌دريغ سواره پياده بسي مرد تيغ‌نخستين ميان بسته بر حكم شاه پناه بزرگان امير سپاه‌جهان هنر يادگار امير مه هاشمي شاه گردون سريرآنانكه صرفا بخاطر ارادت و علاقه به حضرت و بدون داشتن هوائي در ركاب ظفر اثر آنجناب حاضر شدند عبارتند از:اول - عباس بن علي با شش يا هفت برادر كمر بسته حاضر شدند، ايشان عبارت بودند از:1- جعفر بن علي عليه‌السلام2- عثمان بن علي عليه‌السلام3- عمر بن علي عليه‌السلام4- ابوبكر بن علي عليه‌السلام5- عبدالله بن علي عليه‌السلام6- محمد بن علي عليه‌السلام7- ابراهيم بن علي عليه‌السلامهمه سر سپرده به اخلاص شاه به خدمت شده بنده خاص شاه‌دوم - پنج پسر امام حسن مجتبي عليه‌السلام هر يك مانند سرو طوبي لباس سفر در بر كرده حاضر شدند، ايشان عبارت بودند از:1- حسن بن حسن عليه‌السلام [ صفحه 233] 2- قاسم بن حسن عليه‌السلام3- احمد بن حسن عليه‌السلام4- عبدالله بن حسن عليه‌السلام5- ابوبكر بن حسن عليه‌السلامسوم: اولاد مسلمچهارم: اولاد عقيلپنجم: اولاد جعفرششم: اولاد عبدالله بن جعفراينها نيز پانزده تن بودند همه نونهال، همه صاحب جمال علي قامات كطوبي و قدود كسدرة سيناهمه عنبرين جعد و نسرين عذار همه هاشمي گوهر و تاجدارهفتم: دو فرزند امام عليه‌السلام با عز و احتشام هر دو علي نام:يكي: زين العابدين عليه‌السلامديگري: علي اكبر سلام الله عليهشعربيامد بدر سيد الساجدين ميان بسته تنگ و گشاده جبين‌خرامان علي اكبر از پشت او يكي هندئي تيغ در مشت اوبرافراخته قامت سروساي برومي ميان و كياني قباي‌دميد از در شه والا جناب به يك بار هم ماه هم آفتاب‌غلامان خاص شه تاجور ز روم و حبش ده تن پر هنرميان بسته و برزده آستين به ترتيب بار شهنشاه دين‌ز پس خادمان در شهريار كسان حرم را ببستند بارهمان هودج و محمل از سي فزون همه پوشها ز اطلس گون گون [ صفحه 234] همه بانوان خدارت سراي به مهد و عماري گرفتند جاي‌گرامي چو جان در لباس سفر به هودج نشستند با يكديگركنيزك ز كشمير و از روم و چين گران مايه سي گشت محمل نشين‌چون عليا مكرمه مجلله محترمه خاتون الخواتين حضرت زينب دختر پادشاه عرب قدم به دهليز خانه نهاد قمر بني‌هاشم شمشير كشيد و فرياد برآورد: غضوا ابصاركم وطاء رؤسكم (مردم چشم‌ها ببنديد و سرها بزير اندازيد) حوراء انسيه دختر پادشاه عراق خواهر سلطان حجاز بضعه فاطمه زهراء حضرت زينب خاتون عليها سلام الله بيرون تشريف مي‌آورند.مردم صورت‌ها به ديوار كرده، سرها به زير انداختند عليا مكرمه بيرون آمد چشمش به قامت جوانان هاشمي‌نشان افتاد گريه بر دختر امير عرب مستولي شد، قاسم دويد كرسي به زمين نهاد علي اكبر دويد پرده كجاوه گرفت عباس بن امير زانو خم كرد امام حسين زير بغل خواهر گرفت با اين عزت و احترام سوار گرديد و بدن ترتيب اردوي كيوان شكوه حركت كرد و از مكه خارج شد.صاحب كتاب شمس الضحي مي‌گويد:كسي در مكه باقي نماند مگر آنكه از حركت محبوب عالميان محزون و نالان شد بلكه بيت الله الحرام از مفارقت امام عليه‌السلام گريست چگونه خانه خدا نگريد در حالي كه مي‌بيند حسين عليه‌السلام خارج شد در شبي كه مردم از هر طرف به سوي آن متوجهند كه شب عرفه بود و حال آنكه آن حضرت از كثرت و اشتياق به خانه خدا بيست و پنج مرتبه پياده آمده و با قدوم مبارك او كعبه و ركن و مقام مشرف شده وليكن متأسفانه امسال از وقوف و اتمام حج متمكن نشد از ترس اينكه مبادا او را دستگير كنند و يا خونش را بريزند.و قد انجلي من مكة و هو ابنها و به تشرفت الحطيم و زمزم‌كوچ كرد آن جناب از مكه در حالي كه فرزند مكه بود و به واسطه آن حضرت [ صفحه 235] حطيم و زمزم شرافت پيدا كرده بود.

رسيدن موكب همايوني به تنعيم و شرح حوادث در آنجا

چون موكب همايوني سلطان دنيا و آخرت از مكه معظمه حركت نمود به وادي تنعيم [41] رسيد، ارباب تاريخ از وقوع دو حادثه در اين سرزمين خبر داده‌اند:1- پس از رسيدن اردوي كيوان شكوه به اين سرزمين عون و جعفر فرزندان عبدالله بن جعفر محضر مبارك امام عليه‌السلام مشرف شدند و عريضه پدر را به نظر مبارك رساندند.مؤلف گويد:مضمون اين نامه قبلا نقل شد و گفتيم كه عبدالله در ضمن نامه از جناب امام عليه‌السلام درخواست توقف نمود تا او بيايد، زماني نگذشت كه عبدالله با نامه عمرو بن سعيد والي حرمين شريفين و برادرش يحيي ابن سعيد رسيده و مكتوب امان را دادند و ارجاع آن بزرگوار را خواستار شدند ولي مفيد واقع نگشت و حضرت بوي فرمودند:پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم را ديده‌ام و مأمور اين مسافرت شده‌ام.از انوار العلويه نقل شده كه عبدالله عازم ملازمت ركاب همايون شد امام عليه‌السلام به جهت كم نوري چشم‌هاي او راضي نشدند چون عبدالله مأيوس گرديد هر دو پسرش عون و محمد را به نيابت خود به ملازمت ركاب آن حضرت در سير و جهاد امر نمود و خود با يحيي در كمال حسرت مراجعت كرد...2- سيد بن طاووس رحمة الله عليه مي‌نويسد در آن مكان (وادي تنعيم) كارواني از يمن هدايا و تحف بار كرده بود و به جهت يزيد بن معاويه مي‌برد، خامس آل عبا پرسيد اين هدايا از كيست؟ [ صفحه 236] ساربان عرض كرد: فدايت شوم بحير بن يسار والي يمن به جهت امام زمان يزيد بن معاويه فرستاده حضرت از اين سخن برآشفت فرمان داد هدايا را اخذ و تصرف نمايند زيرا كه امام زمان و قطب عالم امكان وجود اقدسش بود و امور مسلمانان در يد تصرف آن جناب بود باري به روايت مرحوم ابن‌نما بار آن شتران بعضي از عطريات و برخي از حله‌هاي يمني بود.سپس حضرت به آنها فرمودند: حالا اگر ميل داريد همراه ما به عراق بيائيد ما تمام شترهاي شما را كرايه مي‌كنيم و اگر نمي‌خواهيد برگرديد تا اينجا كرايه خود را بگيريد، پس بعضي از شتربانان باتفاق امام عليه‌السلام رو به عراق آورده و شترها را زير بار بنه حضرت آوردند و بعضي ديگر برگشته و خبر بردند.

رسيدن موكب همايوني به وادي صفاح و ملاقات فرزدق با آن حضرت

در كامل ابن‌اثير آمده كه آن حضرت پس از كوچ نمودن از تنعيم دشت و صحراء را طي مي‌كردند تا موكب همايوني آن جناب به وادي صفاح [42] رسيد و پس از نزول اجلال در آن موضع فرزدق بن غالب شاعر معروف محضر امام عليه‌السلام مشرف شد.از فرزدق نقل شده كه گفت در سنه شصت هجرت با مادرم به حج بيت الله الحرام مي‌رفتم چون به حريم حرم رسيديم حضرت امام حسين عليه‌السلام را ديدم كه از مكه بيرون آمده بخدمت رفته سلام داده عرض كردم خداوند مسئول شما را عطا كند و بدانچه منظور است برساند، پدر و مادرم فدايت باد اي پسر رسول خدا چون است كه مناسك را بجا نياورده همي روي؟!فرمود: اگر شتاب نمي‌كردم مرا مي‌گرفتند، بگوي كه كيستي؟عرض كردم: مردي عربم، بيشتر تفتيش نفرمود. [ صفحه 237] باز پرسيد: خبر كوفيان را بگوي.عرضه داشتم: من الخبير سئلت (از شخص مطلع سؤال فرمودي) دلها با شما بوده و شمشيرها بر عليه شما مي‌باشد و قضا همه روزه از آسمان نازل است و خداوند آنچه خود خواهد مي‌كند.فرمود: سخن به راستي گفتي كه سررشته امور به دست قدرت او است و كل يوم هو في شأن اگر قضا بر وفق مقصود رود بر نعماي الهي شكر واجب شود و اگر صورتي ديگر روي نمايد آن كس را كه پرهيزكاري و حق نيت و سريرت باشد از حد درنگذرد و از بليات پروا نكند.گفتم: آري، خدايت پاس كند و حافظ و ناصر باشد، پس مسئله‌اي چند از مناسك و نذور پرسيدم جواب فرمود و خداحافظي كرده مركب خويش را براند، چون بگذشتم خيمه برافراشته ديدم گفتند عبدالله بن عمرو بن العاص راست، بدانجا رفته واقعه باز راندم.گفت: چون شد كه تخلف از خدمت كردي؟ به خداي كه مملكت او را باشد و هيچكس بر او و ياران او ظفر نيابد.اين سخن در قلب من موقعي عظيم يافت بر آن شدم كه ملتزم ركاب شوم، باري ابتلاي انبياء و شهادت آنها را متذكر شده فسخ عزيمت نموده به عسفان [43] رفتم.پس از چند روزي كارواني از كوفه آمد بر اثر آنها شتافته بانگ برداشته احوال امام عليه‌السلام را پرسيدم؟گفتند: الا قد قتل الحسين عليه‌السلام [ صفحه 238] من بازگشته و عبدالله بن عمرو بن العاص را لعن و نفرين نمودم.مرحوم حاج فرهاد ميرزا در قمقام مي‌نويسد:محمد بن طلحه شافعي در مطالب السؤل ملاقات فرزدق را در منزل شقوق [44] و سيد بن طاوس در لهوف آن را در منزل زباله [45] بدين نهج آورده‌اندفرزدق به امام عليه‌السلام سلام كرد و دست آن حضرت را بوسيد، حضرت فرمودند:ابافراس از كجا مي‌آئي؟عرض كرد: از كوفهحضرت فرمودند: از مردم كوفه چه خبر داري؟عرضه داشت: مگر سخن به راستي مي‌بايد راند؟فرمود: الصدق اريد (راست را قصد نمودم).عرض كرد: مردمان را دل با شما است و تيغ‌ها بر نصرت بني‌اميه همي زنند و نصر و ظفر از جانب خداست، دينداران سخت ناياب و قضاي الهي همه روزه فرود همي آيد.فرمود: آري، سخن به صدق گفتي، اين مردمان بندگان دينار و درهمند و دين را به بازيچه گرفته‌اند چندان كه امر زندگاني و معاش آنها بگذرد به زبان اظهار مسلماني نمايند و چون مقام امتحان شود كيش و آئين نابود انگارند.عرض نمود: به كوفه چگونه روي كه پسر عم شما مسلم بن عقيل و يارانش را بكشتند؟فرمود: او به رحمت و رضوان باري تعالي پيوست، آنچه حق او بود بگذاشت و آنچه بر ما است بجا است پس اين اشعار را بخواند:فان تكن الدنيا تعد نفيسة فدار ثواب الله اغلا و انبل [ صفحه 239] و ان تكن الابدان للموت انشأت فقتل امرء بالسيف في الله افضل‌و ان تكن الارزاق قسما مقدرا فقلة حرص المرء في الكسب اجمل‌و ان تكن الاموال للترك جمعها فما بال متروك به المرء يبخل

رسيدن موكب همايون به وادي ذات عرق و ملاقات بعضي با آن حضرت

پس از آنكه حضرت از منزل دوم يعني صفاح كوچ كردند بسرعت هر چه تمام‌تر حركت مي‌كردند و بدون اينكه به چيزي التفات و توجه فرمايند در حال سير بودند تا موكب همايوني به ذات عرق [46] رسيد، چون حضرت در آن سرزمين نزول اجلال فرمودند چند نفر با آن سرور ملاقات كردند برخي رفتن حضرت را به كوفه صلاح نديده و بعضي صلاح دانستند.از جمله كساني كه با حضرت در اين منزل ملاقات كرده و آن جناب را از رفتن به كوفه منع كرده است بشر بن غالب مي‌باشد وي از عراق به طرف مكه مي‌آمد وقتي با آن حضرت در اين منزل مواجه شد و محضر پر فيض آن جناب رسيد امام عليه‌السلام از وي احوال كوفه و دوستي و دشمني اهل كوفه را پرسيدند؟بشر حضرت را بشارت داد و عرض كرد: يابن رسول الله هل كوفه را به حالي گذاشتم كه دلهاي ايشان مايل به شما بود ولي شمشيرهاي ايشان براي اهل باطل مي‌باشد.حضرت فرمودند: صدق اخو اسد يعني برادر اسدي راست گفت، خدا كند كه همچون باشد و لكن ان الله يفعل ما يشاء و يحكم ما يريد.شعرعاشقم بر يفعل الله ما يشاء عالمم بر كار حق عما يشاءعاشقم بر قهر و بر لطفش بجان سر نهادم بر رضاي مستعان [ صفحه 240] مؤلف گويد:ملاقات بشر بن غالب با امام عليه‌السلام در اين منزل مختار مشهور از اهل تاريخ است ولي برخي همچون مرحوم صدوق معتقدند كه وي در منزل ثعلبيه با حضرت ملاقات كرده است.

نقل رياشي

از كسان ديگري كه در اين منزل محضر مبارك امام عليه‌السلام مشرف شده‌اند شخصي است كه رياشي عليه الرحمه ملاقات او را با حضرت امام حسين به شرح زير نقل نموده، وي روايت كرده كه:راوي گفت: من به عزم حج بيت الله الحرام از رفقايم جلو افتاده و از راههاي نزديك راه مي‌بريدم و باديه‌ها و بيابانها را مي‌پيمودم ناگاه از دور چشمم به خيام چندي افتاد كه بر سر و پا بود جمعيت و دستگاه با شكوهي را ديدمشعريكي خيمه چون بارگاه سپهر سر قبه روشن‌تر از ماه و مهرنخ اندر نخ هم طناب خيام گرفته در و دشت صحرا تمام‌رو به سوي سراپرده‌ها نمودم چون نزديك شدم پرسيدم: لمن هذه الابنية (اين سرادق با جلال از كيست؟)اين بارگاه كيست كه سائيده بي‌هراس بر اوج عرش گشته سر قبه‌اش مماس‌گفتند: سراپرده مولي الكونين و امام الثقلين حضرت امام حسين عليه‌السلام است.گفتم:حسين بن علي، پسر فاطمه سلام‌الله عليه؟گفتند: بليپرسيدم: في ايها هو؟ در كدام يك از اين خيام تشريف دارد؟گفتند:آن خيمه كه گيسوي حورش طناب هست اندر ميانه تكيه زده آن جناب هست [ صفحه 241] چون پيش آمدم ديدم آن حضرت بدر چادر تكيه داده و نشسته، كاغذي چند در پيش ريخته و مطالعه مي‌نمايد، من سلام كردم، حضرت سر بلند كرد و جواب داد، احوال‌پرسي فرمود.من عرض كردم: قربانت شوم ما انزلك في هذه القفراء التي ليس فيها ريف و لا منعه يعني چه باعث شد آمدن شما در همچو سرزمين بي‌آب و علفي را كه همه كوه و تل و بي‌اعشاب است چرا چشم از آبادي پوشيده و در بيابان منزل كرده‌اي؟فرمود: يا اخا ان هولاء اخافوني از دست طائفه بني‌اميه كه اين قوم مرا به ترس و لرز انداختند و اينها هم كاغذهاي اهل كوفه است كه به من نوشته‌اند و مرا به سوي خود دعوت نموده‌اند و هم قاتلي و من مي‌دانم همين نامه‌نگارها كشنده‌هاي من هستند، اي مرد بدان كه چون من را كشتند دين را از ميان مي‌برند و پيرامون محرمات مي‌گردند ولي خدا از ايشان كيفر و انتقام مرا خواهد كشيد، كسي را مبعوث مي‌كند تا ايشان را بكشد و عزيزشان را ذليل كند.

رسيدن موكب همايون به وادي ثعلبيه و خواب ديدن آن حضرت

مرحوم حائري در معالي السبطين مي‌نويسد:سپس امام عليه‌السلام از وادي ذات عرق حركت كرده و پيوسته طريق مي‌كردند تا وقت ظهر به منزل ثعلبيه رسيده در آنجا فرود آمدند، پس آن جناب سر مبارك را روي زانو گذارده و اندكي به خواب رفته و سپس بيدار شده و فرمودند: هاتفي را ديدم كه مي‌گفت: شما حركت و سير مي‌كنيد و مرگ شما را شتابان به طرف بهشت مي‌برد.و در روايت ابومخنف آمده كه چشمهاي مبارك امام عليه‌السلام ساعتي گرم خواب شد و سپس بيدار گشته در حالي كه مي‌فرمودند: انا لله و انا اليه راجعوندر همين حال فرزند آن جناب حضرت علي اكبر سلام الله عليه جلو آمده [ صفحه 242] عرضه داشت: اي پدر گرام چرا كلمه استرجاع فرمودي؟! هرگز خدا بدي را متوجه شما نفرمايد.امام عليه‌السلام فرمودند: فرزندم، هم اكنون چرتي مرا عارض شد در عالم رؤيا ديدم سواري مي‌گويد:اين گروه سير و حركت مي‌كنند در حالي كه مرگ و اجل آنها را شتابان مي‌برد و چه خوش گفته شاعر:افدي الذين غدت تسري ركائبهم و الموت خلفهم يسري علي الاثرما ابرقت في الوغي يوما سيوفهم الا وفاض سحاب الهام بالمطرثاروا و لو لا قضاء الله يمسكهم لم يتركوا لبني سفيان من اثرديگري گفته:رهط حجازيون بين رحالهم تسري المنايا انجدوا او اتهموادمستاني مي‌گويد:بينما السبط باهلية مجدا بالمسير و اذا الهاتف ينعاهم و يدعو و يشيران قدام مطاياهم مناياهم تسير ساعة اذ وقف المهر الذي تحت الحسين‌حضرت علي اكبر عرضه داشت: اي پدر مگر ما بر حق نيستيم؟امام عليه‌السلام فرمودند: چرا فرزندم قسم به آن كسي كه بازگشت همه به سوي او است ما بر حقيم.علي اكبر عرض نمود: پس با اين وصف از مرگ هراسي نداريم.حضرت فرمودند: پسر خدا به تو جزاي خير دهد.ابومخنف مي‌گويد: پس از آنكه امام عليه‌السلام در ثعلبيه فرود آمدند مردي نصراني با مادرش محضر حضرت مشرف شده و هر دو اسلام آوردند.صاحب معالي السبطين مي‌نويسد: گويا اين مرد همان وهب بن عبدالله بن حباب كلبي باشد. [ صفحه 243] باري امام عليه‌السلام با ياران شب را در اين منزل به صبح آوردند علي الصباح مردي از اهل كوفه كه كنيه‌اش اباهرة الازدي بود خدمت آن جناب رسيد و سلام داد و سپس عرض كرد:اي فرزند رسول خدا چه چيز باعث شد كه از حرم خدا و حرم جدتان رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم خارج شويد؟حضرت فرمودند: واي بر تو اي اباهرة، بني‌اميه مالم را گرفته و ضبط كردند، صبر نمودم عرض و آبرويم را در مخاطره قرار دادند صبر كردم، خونم را خواستند بريزند، فرار اختيار كردم، به خدا سوگند گروه ستمكار مرا خواهند كشت و پس از آن خداوند جبار لباس ذلت برايشان پوشانده و شمشيري برنده بر آنها قرار داده و كسي را مسلط بر آنها نمايد كه خوار و ذليلشان كرده حتي از قوم سباء نيز كه سلطانشان زني از خودشان بود و بر مال و خونشان حكومت مي‌كرد ذليل‌تر و بيمقدارتر شوند

گماردن ابن زياد مخذول حصين بن نمير تميمي را بر قادسيه و بستن آن ملعون طرق و راهها را

آورده‌اند كه وليد بن عتبه والي مدينه چون از توجه حضرت اباعبدالله عليه‌السلام به عراق آگاه شد نامه‌اي به ابن‌زياد نوشت و او را از مقاتله با حضرت امام عليه‌السلام بر حذر داشت و به وي هشدار داد كه گرد اين كار نگردد چه آنكه اگر دستش را به خون پاك آن امام همام آلوده كند تا روز قيامت ملعون و مطرود عام و خاص خواهد بود.ابن‌زياد بدين سخنان توجهي نكرد و حصين بن نمير تميمي كه صاحب شرطه و رئيس فراشان او بود را طلبيد و وي را با لشگري آراسته به قادسيه فرستاد و به او سفارش اكيد نمود كه سر راهها را مسدود كرده و نگذارد كسي وارد كوفه شود.حصين بن نمير كه از فرومايگان و اراذل دستگاه حاكمه عبيدالله بن زياد به [ صفحه 244] شمار مي‌رفت پس از گرفتن اين فرمان از امير خود از كوفه بيرون آمد و از نظم و نسق چيزي فروگذار ننمود، در هر سر حدي گروهي انبوه از سپاهيان گماشت و به تمام آنها سفارشات لازم را نمود.

رسيدن موكب همايون به وادي حاجر و نامه فرستادن آن حضرت به اهل كوفه و گرفتار شدن حامل نامه

پس از آنكه حضرت از ثعلبيه خارج شدند همه جا طي طريق و قطع منازل مي‌فرمودند تا به منزل حاجر رسيده و آنجا سرزمين وسيع و بزرگي است متعلق به ارض نجدتل و عقبه‌اي دارد كه آن را بطن الرمه با تشديد ميم و بطن الرؤمه با همزه نيز خوانند، حضرت پاي كوهي منزل نموده و سرادق جلال بر سر پا كردند:فرو شد به ماهي و بر شد به ماه بن نيزه و قبه بارگاه‌مرحوم شيخ مفيد در ارشاد مي‌نويسد: امام عليه‌السلام در اين منزل به خط مبارك نامه‌اي براي اهل كوفه مرقوم فرمودند و پس از مهمور كردن آن قيس بن مسهر صيداوي و به روايتي به عبدالله بن يقطر [47] امر فرمودند تا نامه را به كوفه برده و آن را به نظر اهل آن شهر برساند و تا آن ساعت كسي خبر شهادت حضرت مسلم بن عقيل را نياورده بود.

علت انشاء نامه و مضمون آن

سبب نوشتن اين نامه آن بود كه بيست و هفت روز قبل جناب مسلم بن عقيل نامه‌اي به حضرت نوشت و در آن اظهار نمود كه اهل كوفه اطاعت و انقياد نموده‌اند.و جمعي از اهل كوفه نيز طي نامه‌اي به آن جناب بشارت داده بودند كه در اينجا [ صفحه 245] صد هزار شمشير زن براي نصرت شما آماده و مهيا هستند لذا خود را بزودي به شيعيان كوفه برسان.و اما مضمون نامه: مضمون نامه‌اي كه امام عليه‌السلام به اهل كوفه بي‌وفا مرقوم فرمودند چنين بود:بسم الله الرحمن الرحيممن الحسين بن علي عليهماالسلام الي اخوانه من المؤمنين و المسلمين:سلام عليكم: فاني احمد اليكم، الله الذي لا اله الا هو، اما بعد:فان كتاب مسلم بن عقيل جائني يخبر فيه بحسن رأيكم و اجتماع ملأكم علي نصرنا و الطلب بحقنا فسئلت الله عزوجل ان يحسن لنا الصنع و ان يثبتكم علي ذلك اعظم الاجر و قد شخصت اليكم من مكة يوم الثلاثاء لثمان مضين من ذي الحجة يوم التروية، فاذا قدم عليكم رسولي فانكمشوا في امركم و جدوا فاني قادم عليكم في ايامي هذه و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته.بنام خداوند بخشنده مهرباناز حسين بن علي عليهماالسلام به بردران مؤمن و مسلمانش:درود بر شما:سرمايه‌ي نام جهاندار پاك خداوند آب و خداوند خاك‌خدائي كه مشگ آفريند ز خون ز سنگ آتشين لعل آرد برون‌بساط زمرد دهد خاك را ثريا دهد طارم افلاك رابعد از حمد خدا، اي مؤمنان بدانيد كه نامه پسر عمم مسلم به من رسيد، خبر داده بود از حسن رأي و اجتماع آراء شما در ياري و نصرت ما، از خدا مسئلت مي‌كنم كه كارها بر مراد و اجر شما با خدا باشد.من در روز سه شنبه هشتم ذيحجه (روز ترويه) از مكه معظمه به سوي شما توجه نمودم و اينك رسول خود را به سوي شما فرستادم كه در امر خود ثابت و در [ صفحه 246] رأي خويش جازم باشيد كه در همين ايام انشاء الله خواهم رسيد والسلام.قاصد حضرت يعني قيس بن مسهر صيداوي و به روايتي عبدالله بن يقطر نامه را گرفت و رو به كوفه آمد به قادسيه كه رسيد گماشتگان حصين بن نمير او را گرفته و به نزد وي آوردند، حصين سوال كرد كيستي و در اين ديار براي چه آمدي؟قيس فرمود: اني رجل من شيعة اميرالمؤمنين علي عليه‌السلام، مردي از شيعيانم.پرسيد: نامه را براي چه كسي آورده‌اي؟آن شير دل با كمال شجاعت گفت: نامه به آن اشخاص است كه ابدا اسامي ايشان را نخواهم گفت حصين وي را به نزد ابن‌زياد فرستاد، قيس از بيم آنكه مبادا نامه حضرت بدست ابن‌زياد بيفتد كاغذ را پاره كرد و جويد.سيد مي‌نويسد: ابن‌زياد در غضب شد كه چرا نامه را دريدي، حكم كرد تا وي را مثله كردند يعني گوش و بيني او را بريدند و باز آن سنگدل گفت: به خدا دست از دست تو بر نمي‌دارم تا اسامي آنها را كه حسين بن علي نامه به جهت ايشان نوشته بگوئي يا آنكه بر منبر برآئي و در ملاء عام به پسر زهراء و شوهر او ناسزا بگوئي و الا تو را قطعه قطعه و پاره پاره مي‌كنم.قيس فرمود: اما اسامي مردم را نمي‌گويم و ليكن منبر مي‌روم.پس ابن‌زياد فرمان داد تا خلايق در مسجد جمع آيند، قيس بر منبر آمد اول حمد خدا و نعت حضرت مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم را به جاي آورد، پس شروع كرد درود و صلوات بر روان پاك اميرالمؤمنين و اولاد طيبين و طاهرين او فرستاد و لعنت بر يزيد و ابن‌زياد و آل اميه نمود بعد فرمود:ايها الناس انا رسول الحسين اليكم و قد خلفته بموضع كذا، اي مردم بدانيد من فرستاده سلطان عالم حسين بن علي هستم و آن بزرگوار را در فلان منزل گذاشتم و آمدم تا شما را خبر دهم اگر آرزوي متابعتش را داريد بشتابيد تا به خدمتش [ صفحه 247] برسيد و غاشيه طاعتش را به دوش بكشيد.اين خبر به سمع ابن‌زياد رسيد فرمان داد او را آوردند و از بالاي بام قصر بزير انداختند.مرحوم شيخ مفيد در ارشاد مي‌نويسد: ابن‌زياد حكم كرد بازوان قيس را بستند و مكتوفا سرنگون كردند فتكسرت عظامه تمام استخوانهاي آن رادمرد ديندار شكست و روي خاك افتاد و ميناليد، شخصي بنام عبدالملك بن عمير پيش آمد سر آن آزاد مرد را گوش تا گوش بريد، مردم ملامتش كردندگفتند: اين خود حالا مي‌مرد چرا وي را كشتي و خون او را بگردن گرفتي؟گفت: مي‌خواستم راحت شود و به اين زجر نماند.مرحوم سيد مي‌نويسد:فبلغ قتله الي الحسين عليه‌السلام فاستعبر بالبكاء چون خبر شهادت قيس به حضرت رسيد خيلي گريه كرد و اشگ ريخت سر به آسمان بلند نمود عرض كرد:اللهم اجعل لنا و لشيعتنا منزلا كريما و اجمع بيننا و بينهم في مستقر من رحمتك انك علي كل شي‌ء قدير.شعرهر لحظه باد مي‌برد از بوستان گلي آزرده مي‌كند دلي بي‌چاره بلبلي

حركت موكب همايون از حاجر به طرف عراق و ملاقات عبدالله بن مطيع با آن حضرت

مرحوم شيخ مفيد مي‌نويسد:سپس امام عليه‌السلام از حاجر خارج شده و اندكي راه كه آمدند به آبي از آبهاي اعراب رسيدند در آن مكان عبدالله بن مطيع عدوي به حضرت برخورد و متوجه شد كه حضرت به طواف عراق عازم هستند خدمت آن سرور آمد و سلام گفت و عرض كرد: [ صفحه 248] بابي انت و امي، ما اقدمك، پدر و مادرم فدايت چه چيز باعث شد قدم رنجه فرمائيد؟امام عليه‌السلام فرمودند: از زماني كه معاويه از دنيا رفته تاكنون اهل كوفه مرا آرام نگذاشته، متصل نامه‌ها نوشته‌اند و مرا به سوي خود دعوت كرده‌اند تا ايشان را به طريق رشاد بخوانم بدين جهت به كوفه توجه مي‌كنم.عبدالله بن مطيع عرض كرد: شما را به خدا سوگند مي‌دهم از رفتن به كوفه صرفنظر كنيد زيرا اين امر موجب هتك حرمت اسلام مي‌شود و احترام قريش تمام مي‌گردد، اگر مقصود شما از رفتن مطالبه حق خود مي‌باشد بخدا قسم كه بني‌اميه حق شما را نداده بلكه در اين راه كشته خواهي شد و چون مثل شما بزرگواري كشته شود هم حرمت اسلام و هم حرمت عرب و هم حرمت قريش برداشته مي‌شود.در برخي از تواريخ آمده كه عبدالله محضر مبارك امام عليه‌السلام عرضه داشت:جعلت فداك الزم الحرم فانت سيد العرب فدايت شوم ملازم حرم باش كه تو سيد و آقاي عرب هستينه فخر تو گر پادشاهي كني تو آني كه كار خدائي كني‌ثري تا ثريا به فرمايشت دو عالم يكي جوز بخشايشت‌حضرت فرمود: اينها كه تو گفتي راست است ولي فرار از مرگ است به ذات اقدس الهي كه انسان بر حق باشد بميرد خوشتر از زندگاني بر باطل است اگر بناي جهاد شد بدانكه جهاد با يزيد پسر معاويه بر حق است و اين جهاد را خوشتر از جهاد با مشركين مي‌دانم.الموت علي الحق اولي من الحيوة علي الباطل، الموت في العز خير من الحيوة في الذل. [ صفحه 249]

رسيدن موكب همايوني به منزل ذرود و ملاقات زهير بن القين با آن سرور

پس از آنكه اردوي كيوان شكوه امام عليه‌السلام از منزلگاه حاجر كوچ كرده و بطرف عراق حركت كردند به منزلي ذرود [48] رسيده آنجا نزول اجلال نمودند.مرحوم مفيد در ارشاد مي‌نويسد:جماعتي از طائفه فزاره و قبيله بجيله نقل كرده‌اند كه ما همراه زهير بن قين بجلي كه عثماني بود به سفر مكه معظمه مشرف شده بوديم، مناسك و اعمال حج را به عمل آورده زود برگشتيم در بين راه به حضرت اباعبدالله الحسين عليه‌السلام برخورديم ولي خوش نداشتيم كه با او هم منزل و هم صحبت باشيم مخصوصا از اردوي حضرت دوري مي‌كرديم ولي در منزل ذرود به ناچار با حضرت هم منزل شديم خيام با عظمت حضرت را در طرفي بر سر پا كردند و چادرهاي ما نيز كه عيال همراه داشتيم در سمتي زده شد سفره پهن كرده غذا چيده مشغول خوردن شديم ناگاه فرستاده جناب مولي الكونين سبط رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از در خيمه درآمد و سلام كرد گفت:حضرت سلام فرستاده فرموده زهير بن قين نزد ما بيايد.ما چون شنيديم از اوقات تلخي جواب نداده سرها بزير انداخته لقمه از دست و دهان ما افتاد زهير همسري داشت به نام ديلم (دلهم نسخه ب) دختر عمرو پشت پرده نشسته بود گوش مي‌داد و اين حالت ما را ديد پرخاش كرد و به همسرش گفت:سبحان الله!! اين چه معنا دارد، شرم نداري و از روي پيامبر خجالت نمي‌كشي پسر پيغمبر تو در پي تو كس فرستاده و تو را خواسته چرا اجابت نمي‌كني برخيز برو ببين اگر فرمايشي دارد كه مي‌تواني از عهده آن برآئي مضايقه مكن و الا برگرد. [ صفحه 250] كلام آن شيرزن بر دل زهير اثر كرد برخاست روانه اردوي كيوان شكوه حضرت شد. زهير مردي شجاع و فرزانه و در حروب و غزوات هميشه غالب و ظافر و صاحب ايل و قبيله و شمشير بود، بهر صورت وقتي نزديك سراپرده با عظمت امام عليه‌السلام رسيد جوانان علوي علامت، هاشمي شهامت و فاطمي فطرت از يازده ساله تا بيست ساله جناب زهير را استقبال كردند به در چادر رساندند، زهير وارد شد چشمش بر جمال ملكوتي و دل آرام امام عليه‌السلام افتاد كه بر وساده امامت تكيه داده و به راز و نياز مشغول مي‌باشد.شعرچو گل پيشاني دولت گشاده به بالش پشت دولت باز داده‌سخن مي‌گفت آب از ديده مي‌ريخت به دامن گوهر ناچيده مي‌ريخت‌گره چون غنچه بودش بر دل تنگ همي شست آستين از اشگ گلرنگ‌زهير سلام كرد، حضرت جواب داد و اذن جلوس، سپس احوال پرسي نمود.ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء مي‌نويسد:امام عليه‌السلام به زهير فرمودند: اي زهير هيچ ميل داري كه مركب مجاهدت در ميدان محبت الهي بتازي و به آب شمشير تابدار آتش فساد را منطفي [49] سازي و پروانه‌وار بر حوالي شمع شهادت پرواز نمائي و دري از خشنودي حق سبحانه بر روي خود بگشائي:ز جان بگذري تا بجانان رسي.مقصود آنكه در نصرت و ياري من كمر همت ببند و دست به دامان ولايت من بزن تا در دنيا و آخرت با من همراه باشي.زهير سخنان امام عليه‌السلام را با دقت شنيد و سپس در فكر فرو رفت، عقل و نفس او با هم در جنگ و جدال شدند، عقل مي‌گفت اطاعت كن، نفس وي اغواء نموده و [ صفحه 251] مي‌گفت در اين راه جانت را خواهي باخت و از لذائذ دنيوي محروم خواهي شد باري پس از درنگ و تأمل عاقبت جذبه رحماني زهير را از چنگ وساوس شيطاني و تسويلات نفساني نجات داد كم‌كم رخسارش برافروخت و صورتش منور گشت سر بلند كرد عرضه داشت:اي عزيز پيغمبر و اي نور ديده فاطمه اطهر به ديده منت دارم، در راه تو از جان و مال و عيال و فرزند گذشتم به همان شرطي كه فرمودي يعني در آخرت با شما باشم.شعرسري كه پيش تو بر آستان خدمت نيست سري است آنكه سزاوار تاج خدمت نيست‌به پيش اهل نظر كم بود ز پروانه دلي كه سوخته آتش محبت نيست‌مدتها است كه مترصد اين دولت و مترقب چنين سعادتي بودم منت خداي را كه بكام دل رسيدم پس از جا برخاست متوجه خيام خود شد اما شادان و خندان، رويش از كثرت شادي برافروخته امر كرد به نوكرها كه اسباب و اساس و بنه و خيمه او را كندند و به اردوي حضرت ملحق كردند و به ياران خود گفت هر كه ميل بهشت دارد همراه من بيايد كه من رفتم و هر كدام از شهادت كراهت دارد از من مفارقت نمايد، اغلب ياران زهير از وي اعراض نموده روي به كوفه نهادند.بعضي از مورخين گفته‌اند: پسر عموي وي سلمان بن مضارب بن قيس از جمله كساني بود كه با او موافقت كرده و همراه وي به اردوي امام عليه‌السلام آمد و در كربلاء بعد از نماز ظهر روز عاشوراء شهيد گرديد.مرحوم مفيد در ارشاد مي‌نويسد:سپس زهير همسر خود را طلاق داد و او را بدينوسيله رها نمود. [ صفحه 252] ملا حسين كاشفي در روضه مي‌نويسد:زهير به همسر خويش گفت: اي زن از مال و اسباب من هر چه قدر مي‌خواهي بردار و همراه برادرت به كوفه برو كه من رفتم نوكري پسر مرتضي علي عليه‌السلام را اختيار كردم و تا جان دارم سر از آستانش برنمي‌دارم.همسرش كه اين سخنان بشنيد گريست و گفت:اي مرد بي‌وفائي مكن كه من خضر راه تو شدم اكنون كه مي‌روي نوكري پسر مرتضي علي را بنمائي مرا هم ببر كنيزي دختر مرتضي علي را نمايم تو غلام آن در خانه باش و من هم كنيز آن خانواده، پس هر دو باتفاق كمر خدمتكاري اولاد رسول بر ميان بسته و طريق هواداري احفاد بتول اختيار فرموده و بدين ترتيب سعادت هر دو سرا را كسب نمودند.وين كار دولت است كنون تا كرا رسد.

رسيدن خبر شهادت جناب مسلم بن عقيل به سمع امام در منزل ثعلبيه

مرحوم شيخ مفيد در ارشاد از عبدالله بن سليمان اسدي و منذر بن مشمعل اسدي نقل كرده كه اين دو گفتند: وقتي ما از اعمال حج فارغ شديم به سرعت مراجعت نموديم و غرض ما از تعجيل و شتاب آن بود كه در راه به جناب امام عليه‌السلام ملحق شويم تا آنكه ناظر عاقبت امر آن حضرت باشيم، پس پيوسته طريق مي‌نموديم تا به منزل زرود كه نام موضعي است نزديك ثعلبيه به آن حضرت رسيديم و چون خواستيم نزديك حضرتش برويم ناگاه ديديم كه از جانب كوفه سواري پيدا شد و چون سپاه آن حضرت را ديد راه خود را گردانيد و از جاده بيك سوي شد و حضرت اندكي مكث فرمود تا او را ملاقات كند چون از او مأيوس شد از آنجا گذشت ما با هم گفتيم كه خوب است برويم اين مرد را ببينيم و از او خبري بپرسيم زيرا او حتما اخبار كوفه را مي‌داند، پس خود را به او رسانديم و بر او سلام [ صفحه 253] كرديم و پرسيديم از چه قبيله‌اي مي‌باشي؟گفت: از بني‌اسد هستم.گفتيم: ما نيز از همان قبيله‌ايم، پس اسم او را پرسيده و خود را به او شناسانديم و سپس از اخبار تازه كوفه پرسيديم؟گفت: خبر تازه آنكه از كوفه بيرون نيامدم مگر آنكه مسلم بن عقيل و هاني بن عروه را كشته ديدم و با ديدگان خود مشاهده كردم كه پاهاي ايشان را گرفته بودند و در بازارها مي‌گردانيدند، پس از آن مرد گذشته و به لشگر امام عليه‌السلام ملحق گشته و رفتيم تا شب فرارسيد، به ثعلبيه رسيديم، حضرت در آنجا منزل كردند چون امام در آنجا نزول اجلال فرمودند ما بر آن جناب وارد شده و سلام كرديم امام عليه‌السلام جواب سلام را مرحمت كردند.عرض كرديم: نزد ما خبري است اگر خواسته باشيد آشكارا گوئيم و اگر نه در پنهاني عرض نمائيم.آن حضرت نظري به جانب ما و بسوي اصحاب خود كرده فرمودند: من از اين اصحاب خودم چيزي را پنهان نمي‌كنم، آشكارا بگوئيد.پس ما آن خبر وحشت اثر را كه از آن مرد اسدي شنيده بوديم عرض كرديم.آن جناب از استماع اين خبر اندوهناك گرديد و مكرر فرمود: انا لله و انا اليه راجعون رحمة الله عليهما، خدا رحمت كند مسلم و هاني را.پس ما عرض كرديم: يابن رسول الله هل كوفه اگر بر شما نباشند از براي شما نخواهند بود و التماس مي‌كنيم كه شما ترك اين سفر نموده و برگرديد.حضرت متوجه اولاد عقيل شد و فرمود: شما چه مصلحت مي‌بينيد در برگشتن، مسلم شهيد شده؟عرضه داشتند: به خدا قسم كه برنمي‌گرديم تا طلب خون خود نمائيم يا از آن شربت شهادت كه آن سعادتمند چشيده ما نيز بچشيم. [ صفحه 254] پس حضرت رو به ما كرده و فرمودند: بعد از اينها ديگر خير و خوبي در عيش دنيا نيست.ما دانستيم كه آن حضرت عازم بر رفتن است، گفتيم خدا آنچه خير است شما را نصيب كند و آن حضرت در حق ما دعا كرد.اصحاب عرضه داشتند: كار شما از مسلم بن عقيل نيك جدا است اگر كوفه برويد مردم به سوي جناب شما بيشتر سرعت خواهند كرد.حضرت چون به خاتمه كار واقف و آگاه بودند سكوت كرده و چيزي نفرمودند.به روايت مرحوم سيد بن طاووس در لهوف چون خبر شهادت مسلم به سمع مبارك امام عليه‌السلام رسيد سخت گريست و فرمود: خدا رحمت كند مسلم را، او به سوي روح و ريحان و جنت و رضوان رفت و به عمل آورد آنچه بر او بود و آنچه بر ما است باقي مانده است، پس اشعاري در بيان بي‌وفائي دنيا و زهد در آن و ترغيب در امر آخرت و فضيلت شهادت اداء فرمودند.مرحوم محدث قمي در منتهي الآمال مي‌نويسد:از بعضي تواريخ نقل شده كه مسلم بن عقيل سلام الله عليه را دختري بود سيزده ساله كه با دختران امام حسين عليه‌السلام مي‌زيست و شبانه روز با ايشان مصاحبت داشت چون امام حسين عليه‌السلام خبر شهادت مسلم را شنيد به سراپرده خويش درآمد و دختر مسلم را پيش خواست و نوازش بسيار نمود بطوريكه از حد معمول و عادت بيرون بود، دختر مسلم از آنحال صورتي در خيالش مصور گشت عرض نمود:يابن رسول الله با من ملاطفت بي‌پدران و عطوفت يتيمان مرعي مي‌داري، مگر پدرم مسلم را شهيد كرده‌اند؟!!!حضرت ديگر تاب نياورده و نيروي شكيبائي از دست داد با صداي بلند [ صفحه 255] گريست بعد فرمود:دخترم اندوهگين مباش، اگر مسلم نباشد من پدر تو باشم و خواهرم مادر تو و دخترانم خواهران تو و پسرانم برادران تو باشند.دختر مسلم فرياد برآورد و زار، زار بگريست و پسرهاي مسلم سرها از عمامه عريان ساختند و به هاي‌هاي بانگ گريه در انداختند و اهل بيت در اين مصيبت با ايشان موافقت كردند و امام حسين عليه‌السلام از شهادت مسلم سخت كوفته خاطر گرديد.

زبان حال دختر جناب مسلم بن عقيل در شهادت پدر و آرام كردن امام او را

اي مونس و ياور يتيمان وي لطف تو بر سر يتيمان‌بودي تو هميشه يار و غم‌خوار اطفال يتيم را پدرواردل سوزي و هم زباني تو دلجوئي و مهرباني توافروخته آتشي به جانم وين لطف نموده بدگمانم‌مسلم پدرم مگر شهيد است از يار و ديار نااميد است‌يا آنكه ز بي‌كسي اليمم بابم مرده است و من يتيمم‌فرمود كه اي يگانه فرزند در ورطه مباش پاي در بندمسلم پدرت اگر شهيد است باب تو حسين نااميد است‌اي طفل سكينه خواهر تو است اكبر پسرم برادر تو است‌از خواري اگر سرشگ ريزي بالله كه نزد من عزيزي‌چون باب تو از جهان گذشته در ياري من ز حال گذشته‌گر جان بدهم براي مسلم شرمنده‌ام از وفاي مسلم [ صفحه 256]

اختلاف آراء در تعيين محلي كه خبر شهادت مسلم بن عقيل به حضرت داده شد

مرحوم حائري در معالي السبطين مي‌نويسد:اختلاف است در اينكه خبر شهادت جناب مسلم بن عقيل سلام الله عليه در كدام منزل به سمع مبارك امام عليه‌السلام رسيد:مرحوم محدث قمي در نفس المهموم مي‌نويسد:هنگامي كه امام عليه‌السلام از منزل زرود كوچ فرمود مردي از قبيله بني‌اسد با آن جناب ملاقات كرد امام عليه‌السلام خبر از كوفه گرفتند، او گفت:از كوفه بيرون نيامدم مگر آنكه ديدم جناب مسلم و هاني بن عروه را كشتند و بچه‌ها پاهاي ايشان را گرفته و در كوچه‌ها مي‌كشيدند.امام عليه‌السلام فرمودند: انا لله و انا اليه راجعونمرحوم سيد در لهوف مي‌نويسد: سپس امام عليه‌السلام سير و حركت نمودند تا به منزل زباله رسيدند پس در آنجا خبر شهادت مسلم بن عقيل را به سمع مبارك امام عليه‌السلام رساندند و وقتي اين خبر وحشت اثر به گوش بعضي رسيد آنانكه اهل دنيا بوده و به طمع آن در ركاب همايون آمده بودند متفرق شده و حضرت را رها كردند لذا با آن جناب اهل بيت و صحابه اخيارش باقي ماندند.در كتاب حبيب السير آمده: امام عليه‌السلام وقتي به منزل زباله وارد شدند قاصدي از كوفه نامه عمر بن سعد بن ابي‌وقاص را كه محضر مبارك امام عليه‌السلام نوشته بود تسليم آن حضرت كرد، در آن نامه عمر بن سعد از شهادت جناب مسلم و هاني بن عروه خبر داده بود چنانچه واقعه قيس بن مسهر نيز در آن نوشته شده بود.مرحوم مفيد در ارشاد مي‌نويسد: امام عليه‌السلام از منزل ثعلبيه خارج شده و طي طريق نمودند تا به زباله رسيدند در آنجا خبر شهادت عبدالله بن يقطر را به سمع مباركش رساندند، حضرت گريستند و سپس فرمودند: [ صفحه 257] اللهم اجعل لنا و لشيعتنا منزلا كريما و اجمع بيننا و بينهم في مستقر رحمتك انك علي كل شي‌ء قدير پس نامه‌اي را براي مردم بيرون آورده و آنرا قرائت فرمود، در آن نوشته بود:بسم الله الرحمن الرحيماما بعد: خبر فظيع و دردناك شهادت مسلم بن عقيل و هاني بن عروه و عبدالله بن يقطر به ما رسيد، هر كدام از شما دوست دارد ما را رها كرده و برگردد البته برگردد و هيچ حرج و قدحي بر او نيست.پس از ايراد سخنان مردم از اطراف شمع هدايت پراكنده شده و به راست و چپ متفرق شده و بدين ترتيب گرد آن جناب صرفا اصحاب باوفايش كه از مدينه همراه آن جناب آمده بودند و تعداد معدودي كه بعدا ملحق به ايشان شده بودند باقي ماندند.ابن‌عبد ربه در كتاب العقد مي‌نويسد:خبر شهادت حضرت مسلم بن عقيل را در منزل شراف به امام عليه‌السلام دادند

وقايعي كه در منزل ثعلبيه اتفاق افتاده

عمده وقايع در اين منزل سه حادثه مي‌باشد به اين شرح:1- رسيدن خبر وحشت اثر شهادت جناب مسلم بن عقيل سلام الله عليه و هاني بن عروه رضوان الله تعالي عليه به سمع مبارك امام عليه‌السلام و شرح اين واقعه را مرحوم واعظ قزويني در حدائق الانس اينطور مي‌نويسد:مفيد عليه الرحمه در ارشاد مي‌فرمايد:دو تن از مردمان بي‌كبر و حسد از قبيله بني‌اسد كه يكي را نام عبدالله بن سليمان بود و ديگري منذر بن مشمعل هر دو به اتفاق بطريق وفاق از حي خود عازم بيت الله الحرام شدند تا حج اسلام به عمل آورند بعد از ايام معدودات روبراه نهادند از مكه بيرون آمدند گفتند: لما قضينا حجنا چون ما از مناسك حج فارغ [ صفحه 258] شديم لم يكن لنا همة الا اللحاق بالحسين عليه‌السلام يعني ما هيچ مقصودي نداشتيم مگر آنكه خود را به حضرت سيد الشهداء عليه‌السلام برسانيم ببينيم كار آن بزرگوار به كجا مي‌انجامد، شتر رانديم و منازل پيموديم تا آنكه در منزل زرود به موكب مسعود حسيني عليه‌السلام برخورديم با آن قافله محنت و ابتلاء هم سفر شديم، مي‌آمديم به سمت كوفه اذا نحن برجل من اهل الكوفة قد عدل عن الطريق حين راي الحسين كأنه يريده چون خامس آل عبا از دور آن مرد كوفي را ديد عنان كشيد، توقف فرمود مثل اينكه مي‌خواست او را ببيند و صحبت كند وليكن آن نامرد رو از حضرت برگرداند و از جاده منحرف شده مثل باد مي‌رفت اي عزيز خيلي سعادت مي‌خواهد كه امام زمان خود را بشناسد و رو از فرمانش برنگرداند.اين كار دولت است ببين تا كرا رسد.در خبر است مردي از محبان شرب خبر كرده بود در ميان كوچه امام رهبر حضرت موسي بن جعفر عليه‌السلام را ديد، پريشان شد، صورت از حضرت برگردانيد و رو به ديوار كرد، حضرت رسيد دست به شانه آن مرد زد و فرمود:در هر حالتي هستي روي خود از ما برمگردان.حاصل راويان اسديان گفتند: چون حضرت از آن مرد كوفي مأيوس گرديد روانه شد ما از عقب سر تاختيم خود را به او رسانديم، سلام كرديم، جواب داد.پرسيديم: برادر از چه طائفه هستي؟گفت: اسديگفتيم: بسيار خوب نحن اسديان ما نيز با تو هم قبيله‌ايم، نام تو چيست؟گفت: بكر بن فلانما نيز خود را معرفي نموديم و نسب خويش را آشكار كرديم، وي ما را شناخت.پرسيديم: اخبرنا عن ورائك، از كوفه چه خبر داري؟ در چه حالتند؟ [ صفحه 259] گفت: شهر پر آشوب است، اينقدر بدانيد كه از كوفه بيرون نيامدم مگر آنكه ديدم مسلم بن عقيل و هاني بن عروه را كشتند و رأيتهما يجران بارجلهما في السوق به چشم خود ديدم پاهاي هر دو را بسته بودند و در ميان بازارها مي‌كشيدند، اين بگفت و جدا شد، ما نيز برگشتيم به حضرت پيوستيم، همراه قافله سالار آمديم تا به منزل رسيديم و آن منزل را ثعلبيه نام بود اردوي همايوني نزول اجلال نمود، حضرت در سرادق جلال قرار گرفت ياران و ياوران، شهزادگان آزادگان در حضور مهر ظهورش حلقه زدند، بعضي ايستاده و بعضي نشسته، ما نيز وارد سراپرده امام با احترام شديم، سلام كرديم و نشستيم، عرض كرديم.فداي تو شويم، عندنا خبر ان شئت حدثناك علانية او ان شئت سراشعرشها در جهان كامرانيت باد ز احباب خود شادمانيت بادذكا و خرد رهنمون تو باد ظفر يار و دشمن زبون تو بادتازه خبري نزد ما هست اگر مي‌فرمائي آشكارا در حضور ياران عرضه بداريم و الا در خلوت به عرض حضرت برسانيم.فردمرا زاري است اندر دل اگر گويم زبان سوزد اگر پنهان كنم ترسم كه مغز استخوان سوزدحضرت نگاهي به ما و نظري به اصحاب نمود و فرمود: ميان من و اين جماعت چيزي پوشيده و پنهان نيست خلوت ز اغيار بايد ني ز يار، مي‌دانم مي‌خواهي چه بگوئي ولي آشكارا بگو.عرض كردند مولي أرأيت الراكب الذي استقبلك عشي امس آن سوار نبود كه ديروز عصر از جلوي ما درآمد، از سمت كوفه مي‌آمد چون شما را ديد از جاده منحرف گرديد و شما مي‌خواستيد او را ملاقات كنيد نشد فرمود: چرا. [ صفحه 260] عرض كردند: يابن رسول الله، ما مقصود شما را دانستيم كه مي‌خواهيد از اهل كوفه خبرگيري كنيد، ما عوض شما تاختيم،آن مرد را شناختيم اسدي بود، مردي صادق القول، سديد العقل بود هرگز حرف بي‌مأخذ نزده به ما گفت: عزيز پيغمبر كجا تشريف مي‌برد؟ مگر از جان خود سير شده كه به پاي خود به سوي تير و شمشير مي‌رود به خدا قسم از كوفه بيرون نيامدم الا آنكه ديدم مسلم و هاني را كشتند و پاهاي ايشان را به ريسمان بستند و در بازارها گردانيدند.حضرت فرمود: انا لله و انا اليه راجعون رحمة الله عليهما، اشگ ريخت و مكرر اين كلمات را بر زبان جاري نمود، حضار مجلس به گريه درآمدند.فردغلغله در گنبد مينا فتاد ولوله در عالم بالا فتادما عرض كرديم فدايت شويم حال كه چنين است بهتر آن كه از همين‌جا برگرديد و اهل بيت را برگردانيد كه از قرار مذكور شما در كوفه يار و هوادار نداريد بلكه همه دشمن جان تو و جوانان تواند.فردبر جان تو صد هزار جان مي‌لرزد وز بيم تكسرت جهان مي‌لرزد2- واقعه ديگر در اين منزل آن است كه ثقة الاسلام كليني عليه الرحمه نقل نموده كه در منزل ثعلبيه شخصي به حضرت برخورد و پس از درود و ثناء حضرت را از رفتن به كوفه باز داشت.حضرت فرمودند: اگر در مدينه نزد من مي‌آمدي جاي دخول و خروج جبرئيل در منزل خود را به تو نشان مي‌دادم و نيز به تو مينمودم كه جبرئيل امين چگونه بجدم رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم وحي را مي‌رسانيد حال آن چشمه‌هاي علم و معرفت كه در خانه ما است مردم آن علوم را مي‌دانند اما ما نمي‌دانيم!!! اين هرگز نمي‌شود [ صفحه 261] رباعيبحر درر نامتناهي مائيم بگرفته ز ماه تا بماهي مائيم‌گنجينه اسرار الهي مائيم بنشسته به تخت پادشاهي مائيم‌ما به قضا و قدر الهي عالم هستيم و شما نيستيد آنچه خدا درباره من تقدير نموده مي‌دانم در پي آن مي‌روم3- ديگر از وقايع اين منزل ملحق شدن وهب بن عبدالله الكلبي است به اردوي كيوان شكوه وهب جواني بود سروقامت، زيبا روي، دلير و شجاع، مسيحي مذهببه قامت چو سرو چو شمشاد بود خجسته جوان تازه داماد بودعروس دو هفته بتي گل عذار پس پرده بودش چو خرم بهارمنزلش در همان صحراء بود، خيمه‌هائي چند برپا كرده و در هنگامي كه اردوي نصرت اثر امام عليه‌السلام به آنجا رسيد وي به صحرا رفته بود، از بركت مقدم امام عليه‌السلام در نزديكي خيام وي چشمه آبي آشكار شد در كمال لطافت و نظافت، وهب چون از صحرا برگشت آن چشمه را ديد بي‌نهايت خرم شد از مادرش قمر پرسيد اين چشمه با اين لطافت و نزاهت كجا بود؟مادرش گفت: يكساعت قبل شهريار عاليمقداري از كنار اين خيام عبور كرد احوال‌پرسي نمود و از صاحب خيمه سراغ گرفت، من نام و نسب تو را گفتم.فرمود: چون بازگردد بگو نزد ما بيايد و نيزه‌اي در دست داشت، آنرا در زمين فرو برد فورا از بن نيزه آن حضرت اين چشمه آشكار شد چنانچه مي‌بيني.وهب را شور طلب و وجد و طرب بر سر افتاد، گفت: مادر چون خدا ما را خواسته، نوكري همچو شاهي سلطنت دو جهان مي‌باشد، برخيزيد خود را به موكبش برسانيم و در ملازمتش كمر خدمت ببنديم، پس خيمه‌ها را كنده بار و بنه خود را جمع كرده و به سرعت هر چه تمام‌تر طي طريق نموده تا خود را به اردوي [ صفحه 262] كيوان شكوه رسانده و محضر مبارك سلطان الكونين مشرف شد خود را روي دست و پاي حضرت انداخت و از روي صدق و اخلاص مسلمان شد و در ركاب ظفر آفرين آن جناب ملازم بود تا به كربلاء رسيدند و در آن سرزمين در نصرت عزيز فاطمه سلام الله عليها شربت شهادت را نوشيد.

رسيدن موكب همايوني به منزل زباله و آنچه در آن مكان واقع شد

مرحوم مفيد در ارشاد مي‌فرمايد:امام عليه‌السلام وقتي عازم خروج از ثعلبيه شدند به جوانان و غلامان فرمودند از اين مكان آب زيادي برداريد اهل اردو هم سيراب آب خوردند و هم ظرف‌ها و مشگ‌ها را از آب پر كرده و سپس از آن مكان كوچ نموده همه جا مي‌آمدند تا به منزل زباله رسيدند و هنوز نياسوده بودند كه خبر شهادت عبدالله يقطر را به سمع مبارك امام عليه‌السلام رساندند و محضر آن سرور عرضه داشتند كه وي پس از گرفتار شدن بدست دژخيمان ابن‌زياد مخذول وي را به نزد آن ناپاك برده و او ابتداء فرمان داد وي را مثله كرده و سپس گردن بزنند اين خبر وحشت اثر سبب شد در اين منزل نيز مجلس عزا و سوگ به پا شود و تمام جوانان و اصحاب براي آن مظلوم گريستند.و نيز در همين منزل به گفته صاحب روضة الصفا كاغذ و نامه‌اي از جانب عمر بن سعد بنا به درخواست جناب مسلم بن عقيل سلام الله عليه از او به حضرت رسيد و در آن نامه تمام جزئيات واقعه هولناك شهادت حضرت مسلم و هاني بن عروه و عبدالله يقطر درج شده بود.پس از آنكه امام عليه‌السلام نامه را خواندند در محضر اصحاب خطبه‌اي بدين مضمون خواندند:به گفته ابومخنف ابتداء حضرت حمد و ثناي الهي را بجا آورده و بعد به نعت [ صفحه 263] حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله پرداخته و سپس فرمودند:ايها الناس انا جمعتكم علي ان العراق لي و قد جائني بخبر فظيع من امر مسلم بن عقيل و هاني بن عروة و قد خذلنا و شيعتنا.اي مردم من شما را جمع كردم و شما همراه من شديد به اميد آنكه عراق با من است و اكنون خبر وحشت اثري از حال مسلم و هاني به من رسيد، آگاه باشيد ما و شيعيان ما در كوفه مخذولند.سپس فرمود:من كان يصبر علي حر الاسنة و حد السيوف و الا فلينصرف فليس من امري شيئا پس هر كدام از شما طاقت چشيدن حرارت تير و تيزي شمشير را داريد بيائيد و هر كدام كه چنين طاقتي نداريد برگرديد كه كار من به جائي نمي‌رسد.بعد از سخنان حضرت آنانكه به اميد رسيدن به حطام دنيوي و احراز پست و مقام و آباد كردن امر دنيا به دور آن جناب جمع شده بودند از رسيدن به آمال و آرزوهاي خود مأيوس شده لذا جعلوا يتفرقون يمينا و شمالا في الاودية از ميان خيمه‌ها بيرون آمده بار و بنه خود را برداشته به سمت راست و چپ بيابان زده و متفرق شدند و باقي نماند براي آن حضرت مگر اهل بيت آن سرور و آنانكه صرفا براي ياري امام واجب الطاعه همراه آن جناب آمده بودند، باري پس از رفتن اغيار و باقي ماندن اخيار چون اصحاب و ياران غربت و تنهائي آن امام مظلوم را مشاهده كردند شهادت جناب مسلم بن عقيل را بهانه كرده شروع كردند به زارزار گريستن و چنان گريه جانسوزي در اردوي كيوان شكوه آغاز شد كه هر دوست و دشمن را تحت تأثير قرار مي‌داد.راوي مي‌گويد:زمين سراپرده از صداي ناله بلرزه درآمد، اشگ از هر طرف مثل سيل جاري گشت. [ صفحه 264]

رسيدن موكب همايوني به قصر بني مقاتل و ملاقات حضرت با عبيدالله بن حر جعفي

ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء مي‌نويسد:چون حضرت از منزل زباله رحلت فرمود به قصر بني المقاتل رسيدند سراپرده‌اي ديدند زده و نيزه‌اي به زمين فرو برده و شمشيري از آن آويخته و اسبي بر آخور بسته امام حسين عليه‌السلام پرسيد كه صاحب اينها كيست؟گفتند: عبيدالله بن الحر الجعفي كه از اعيان كوفه است و از مبارزان زمان و دليران دوران، به قوت و شوكت سرافراز است و از اكفاء و اقران خود ممتاز.در آهنگ چون شير غران بود گه جنگ شمشير بران بودامام حسين عليه‌السلام حجاج بن مسروق جعفي را كه از قبيله‌ي وي بود به طلب او فرستاد، حجاج سلام و پيام آن حضرت را بدو رسانيد.عبيدالله گفت: اي حجاج امام حسين مرا از براي چه مي‌طلبد؟گفت: تا با او همراه باشي اگر در دفع اعداء سعي كني ثواب عظيم يابي و اگر تو را بكشند درجه شهادت علاوه بر آن گردد.عبيدالله گفت: من از ميان اهل كوفه به جهت آن بيرون آمده‌ام كه مبادا امام حسين بدان ديار رسد و كشته شود و من در ميان كشندگان وي باشم و بدان اي حجاج كه مردم كوفه بنابر محبت دنيا از خاندان نبوت برگشته‌اند و به پسر زياد پيوسته و مال فاني را بر نعيم باقي گزيده و من نه طاقت حرب ايشان دارم و نه به موافقت ايشان سر همت فرو مي‌آورم.حجاج بازگشته صورت حال را به عرض امام عليه‌السلام رسانيد، امام حسين عليه‌السلام خود برخاست و به نزد عبيدالله بن الحر قدم رنجه فرمود، ابن‌الحر شرائط تعظيم و لوازم تبجيل به جاي آورده آن حضرت را به جاي نيكو نشانيد و خود در خدمت ايشان ايستاد. [ صفحه 265] امام حسين عليه‌السلام فرمود: معارف شهر تو به من نامه‌ها نوشته، رسولان فرستاده‌اند كه ما همه اعوان و انصار و يار و هوادار توئيم اميد ما اين است كه متوجه اين جانب شوي تا ما به شرائط جان سپاري قيام نمائيم، اكنون مي‌شنوم كه روي از راه هدايت برتافته به باديه ضلالت و غوايت شتافته‌اند و تو مي‌داني اي عبيدالله كه هر چه كني از خير و شر بدان مثاب و معاقب خواهي بود و من تو را امروز به معاونت و مناصرت خود مي‌خوانم اگر اجابت كني فرداي قيامت شكر تو در پيش جدم مصطفي صلي الله عليه و آله بگويم.عبيدالله جواب داد كه مرا به يقين معلوم است كه هر كه متابعت تو نمايد در آخرت بهره‌ي او از مثوبات كامل و نصيب او حظ وافر و شامل خواهد بود، اما چون كوفيان با تو در مقام معاداتند و در آن ديار ناصر و معيني نداري و با تو معدودي چند بيش نيست غالب ظن من آن است كه تو مغلوب خواهي شد و لشگر يزيد بسيار است و من يك تنم پيدا است كه از ياري من چه آيد، مرا معاف دار و اين ماديان من كه ملحقه نام او است قبول فرماي به خداي سوگند كه اين اسبي است كه از عقب هر جانور كه تاخته‌ام بدو رسيده است و هر كه از پي من تاخته گرد مرا درنيافته و اين شمشير هم سيفي صارم است و از مبارزان عرب كم كسي را چنين سلاحي باشد توقع مي‌دارم كه به قبول اين تحفه محقر منت بر جان من نهي.پاي ملخ ز مور سليمان قبول كرد.امام برخاست و گفت: من به طمع اسب و شمشير پيش تو نيامده بودم بلكه از تو توقع معاونت و مظاهرت مي‌داشتم تو قبول نكردي مرا بمال كسي كه جان خود را از من دريغ دارد التفاتي نيست.راوي گويد: بعد از واقعه آن جناب عبيدالله جعفي بر تقصير خويش تأسف خورد و در آن باب ابيات دردآميز گفت چنانچه در تاريخ ابوالمؤيد موفق بن احمد المكي مسطور است و چون در مبدأ تأليف اين اوراق مقرر شده كه متصدي [ صفحه 266] ايراد ابيات عربي نگردد مگر آنچه ذكر آن ضرورت بود چه استماع آن در اثناي اخبار فارسي زبان را سبب توزع ضمير مي‌باشد لاجرم بر ايراد ابيات جعفي اشتغال نرفت و مضمون آن اينست.زهي حسرت كه چون شاه شهيدان مرا گفتا قدم در نه به ياري‌چرا همراه آن حضرت نرفتم نورزيدم طريق حق گذاري‌اگر در كربلاء مي‌گشتم آن روز شهيد راه او در دوستداري‌بسي بودي به فرداي قيامت مرا از لطف حق اميدواري‌كنون او رفت و من از روي تقصير بماندم در مقام شرمساري‌به صد زاري دمادم مي‌كشم آه ولي سودي ندارد آه و زاري‌مؤلف گويد:بسياري از مورخين از جمله مرحوم مفيد در ارشاد نوشته‌اند كه حضرت اباعبدالله الحسين عليه‌السلام بعد از كوچ كردن از منزل زباله وارد وادي عقبه شدند به روايت ايشان چون امام عليه‌السلام و اصحاب باوفايش شب را در زباله به سحر رساندند سحرگاه حضرت امر فرمودند كه اهل اردو آب بردارند و روانه شوند، حضرات آب بسياري برداشته و از آن مكان خارج گشتند همه جا مي‌آمدند تا به وادي عقبه رسيدند در آنجا نزول اجلال نمودند پيرمردي از قبيله بني‌عكرمه بنام عمرو بن لوذان محضر مبارك امام عليه‌السلام رسيد از آن حضرت پرسيد: به كجا قصد داريد برويد؟امام عليه‌السلام فرمودند: به كوفه.عمرو عرض كرد: يابن رسول الله تو را به خدا سوگند مي‌دهم كه از اينجا برگرد و به اين شهر وارد مشو زيرا نميروي مگر رو به نوك نيزه‌ها و تيزي شمشيرها و از اين گونه كلمات زياد ايراد نمود.امام عليه‌السلام فرمودند: اي مرد آنچه تو مي‌گوئي و از آن خبر مي‌دهي بر من مخفي و [ صفحه 267] پوشيده نيست ولي اطاعت امر الهي واجب بوده و تقديرات رباني واقع شدني است سپس فرمودند:بخدا قسم اين جماعت سفاك و ستمكار است دست از من برنخواهند داشت تا آنكه دل پر خونم را از اندرون بدر آورند و پس از آنكه مرا شهيد كردند حق تعالي بر ايشان كسي مسلط كند كه آنها را ذليل‌ترين امت‌ها گرداند.

روايت ابن قولويه قمي در كامل الزيارات

مرحوم شاهزاده فرهاد ميرزا در كتاب قمقام زخار مي‌نويسد:ابن‌قولويه قمي عليه الرحمه در كتاب كامل الزياره باسنادش از ابن‌عبد ربه از مولانا ابي‌عبدالله امام صادق عليه‌السلام نقل مي‌كند كه آنحضرت فرمودند:لما صعد الحسين عليه‌السلام علي عقبة البطن قال لاصحابه:اني لا اراني الا مقتولا.قالوا: و ما ذاك يا اباعبدالله؟قال عليه‌السلام: رؤيا رأيتها في المنام.قالوا: و ما هي؟قال: رأيت كلابا تنهشني اشدها علي كلب ابقعهنگامي كه امام حسين عليه‌السلام بالاي وادي عقبه برآمدند به اصحابشان فرمودند: نمي‌بينم خود را مگر آنكه بدست دشمن كشته مي‌شوم.اصحاب عرضه داشتند: چه طور؟حضرت فرمودند: در خواب چنين ديدم.عرض كردند: خواب چه بود؟حضرت فرمودند: در خواب ديدم سگ‌هائي چند من را مي‌گزند كه موذي‌ترين آنها سگي بود پيس و مبروص.سپس صاحب قمقام بعد از نقل اين روايت مي‌گويد: [ صفحه 268] بعد از منزل عقبه شرف دودمان عبد مناف (مقصود حضرت امام حسين است) منزل شراف را به قدوم سعادت لزوم مشرف فرمود و ابن‌عبد ربه در كتاب العقد مي‌گويد:خبر شهادت مسلم بن عقيل در منزل شراف معروض افتاد، آنگاه امر كرد تا بسي آب برگرفتند و جانب مقصد توجه فرمود.

ملاقات كردن امام با حر بن يزيد رياحي و رد و بدل شدن مكالمات بين طرفين

مرحوم محدث قمي در منتهي الآمال مي‌گويد:چون حضرت سيد الشهداء عليه‌السلام از بطن عقبه كوچ نمود به منزل شراف نزول فرمود و چون هنگام سحر شد امر كرد جوانان را كه آب بسيار برداشتند و از آنجا روانه گشتند و تا نصف روز راه رفتند در آن حال مردي از اصحاب آن حضرت گفت: الله اكبرحضرت نيز تكبير گفت و پرسيد: مگر چه ديدي كه تكبير گفتي؟گفت: درختان خرمائي از دور ديدم.جمعي از اصحاب گفتند [50] : به خدا قسم كه ما هرگز در اين مكان درخت خرما نديده‌ايم.حضرت فرمود: پس خوب نگاه كنيد تا چه مي‌بينيد.گفتند: بخدا سوگند گردن‌هاي اسبان مي‌بينيم.آن جناب فرمود: والله من نيز چنين مي‌بينم و چون معلوم فرمود كه علامت لشگر است كه پيدا شدند به سمت چپ خود به جانب كوهي كه در آن حوالي بود [ صفحه 269] و آن را ذو حسم مي‌گفتند ميل فرمود كه اگر حاجت به قتال افتد آن كوه را ملجاء خود نموده و پشت به آن مقاتله نمايند، پس به آن موضع رفته و خيمه برپا كرده و نزول نمودند و زماني نگذشت كه حر بن يزيد تميمي با هزار سوار نزديك ايشان رسيدند در شدت گرما در برابر لشگر آن فرزند خير البشر صف كشيدند، آن جناب نيز با ياران خود شمشيرهاي خود را حمايل كرده و در مقابل ايشان صف بستند و چون آن منبع كرم و سخاوت در آن خيل ضلالت آثار تشنگي ملاحظه فرمود به اصحاب و جوانان خود امر كرد كه ايشان و اسب‌هاي ايشان را آب دهيد، پس آنها ايشان را آب داده و ظروف و طشتها را پر از آب مي‌نمودند و بنزديك چهارپايان ايشان مي‌بردند و صبر مي‌كردند تا سه چهار و پنج دفعه كه آن چهار پايان بحسب عادت سر از آب برداشته و مي‌نهادند و چون به نهايت سيراب مي‌شدند ديگري را سيراب مي‌كردند تا تمام آنها سيراب شدند.فرددر آن وادي كه بودي آب ناياب سوار و اسب او گرديد سيرآب‌علي بن طعان محاربي گفته كه من آخر كسي بودم از لشگر حر كه آنجا رسيدم و تشنگي بر من و اسبم بسيار غلبه كرده بود چون حضرت سيد الشهداء عليه‌السلام حال عطش من و اسب مرا ملاحظه نمود به من فرمود:انخ الراوية [51] من مراد آن جناب را نفهميدم پس گفت: يابن الاخ انخ الجمل يعني بخوابان آن شتري را كه آب بار او است، پس من شتر را خوابانيدم.به من فرمود: آب بياشام چون خواستم آب بياشامم آب از دهان مشگ مي‌ريخت، فرمود: لب مشگ را برگردان.من نتوانستم چه كنم، خود آن جناب بنفس نفيس خود برخاست و لب مشگ [ صفحه 270] را برگردانيد و مرا سيراب فرمود، پس پيوسته حر با آنجناب در مقام موافقت و عدم مخالفت بود تا وقت نماز ظهر داخل شد حضرت حجاج بن مسروق را فرمود كه اذان گفت [52] چون وقت اقامت شد جناب سيد الشهدا عليه‌السلام با ازار و نعلين و رداء بيرون آمد در ميان دو لشگر ايستاد و حمد و ثناي حقتعالي بجاي آورد، سپس فرمود: ايها الناس من نيامدم به سوي شما مگر بعد از آنكه نامه‌هاي متواتر و متوالي و پيك‌هاي شما پياپي به من رسيده و نوشته بوديد كه البته بيا بسوي ما كه امام و پيشوائي نداريم شايد كه خدا ما را به واسطه تو بر حق و هدايت مجتمع گرداند، لاجرم بار بربستم و به سوي شما شتافتم، اكنون اگر بر سر عهد و گفتار خود هستيد پيمان خود را تازه كنيد و خاطر مرا مطمئن گردانيد و اگر از گفتار خود برگشته‌ايد و پيمان‌ها را شكسته‌ايد و آمدن مرا كارهيد من به جاي خود برمي‌گردم.آن بي‌وفايان سكوت نموده و جوابي نگفتند.پس حضرت به مؤذن فرمود كه اقامت نماز گفت، حر را فرمود كه مي‌خواهي تو هم با لشگر خود نماز كن.حر گفت: من در عقب شما نماز مي‌كنم.پس حضرت پيش ايستاد و هر دو لشگر با آن حضرت نماز كردند، بعد از نماز هر لشگري به جاي خود برگشتند و هوا به مثابه‌اي گرم بود كه لشگريان عنان اسب خود را گرفته و در سايه آن نشسته بودند، پس چون وقت عصر شد حضرت فرمود: مهياي كوچ شوند و منادي نداي نماز عصر كند، پس حضرت پيش ايستاد و هم چنان نماز عصر را اداء كرد و بعد از سلام روي مبارك به جانب آن لشگر كرد و خطبه اداء نمود و فرمود:ايها الناس اگر از خدا بپرهيزيد و حق اهل حق را بشناسيد خدا از شما بيشتر [ صفحه 271] خوشنود شود و ما اهل بيت پيغمبر و رسالتيم و سزاوارتريم از اين گروه كه به ناحق دعوي رياست مي‌كنند و در ميان شما به جور و عدوان سلوك مي‌نمايند و اگر در ضلالت و جهالت راسخيد و رأي شما را آنچه در نامه‌ها به من نوشته‌ايد برگشته است باكي نيست برمي‌گردم.حر در جواب گفت: به خدا سوگند كه من از اين نامه‌ها و رسولان كه مي‌فرمائي به هيچ وجه خبر ندارم.حضرت عقبة بن سمعان را فرمود: بياور آن خورجين را كه نامه‌ها در آن است، پس خورجين مملو از نامه كوفيان آورد و آنها را بيرون ريخت.حر گفت: من نيستم از آنهائي كه براي شما نامه نوشته‌اند و ما مأمور شده‌ايم كه چون تو را ملاقات كنيم از تو جدا نشويم تا در كوفه تو را به نزد ابن‌زياد ببريم.حضرت در خشم شد و فرمود: مرگ براي تو نزديك‌تر است از اين انديشه، پس اصحاب خود را حكم فرمود كه سوار شويد، پس زن‌ها را سوار نموده و امر كرد اصحاب خود را كه حركت كنيد و برگرديد، چون خواستند كه برگردند، حر با لشگر خود سر راه را گرفته و طريق مراجعت را حاجز و مانع شدند.حضرت با حر خطاب كرد كه: ثكلتك امك ما تريد (مادرت به عزايت بنشيند از ما چه مي‌خواهي)حر گفت: اگر ديگري غير از تو مادر مرا نام مي‌برد البته متعرض مادر او مي‌شدم اما در حق مادر تو به غير از تعظيم و تكريم سخني بر زبان نمي‌توانم آورد.حضرت فرمود: مطلب تو چيست؟گفت: مي‌خواهم تو را به نزد امير عبيدالله ببرم.آن جناب فرمود كه من متابعت تو را نمي‌كنم.حر گفت: من نيز دست از تو برنمي‌دارمو از اين گونه سخنان در ميان ايشان به طول انجاميد تا آنكه حر گفت: [ صفحه 272] من مأمور نشده‌ام كه با تو جنگ كنم، بلكه مأمورم كه از تو مفارقت ننمايم تا تو را به كوفه ببرم، الحال كه از آمدن به كوفه امتناع مي‌نمائي، پس راهي را اختيار كن كه نه به كوفه منتهي شود و نه تو را به مدينه برگرداند تا من نامه در اين باب به پسر زياد بنويسم تا شايد صورتي رو دهد كه من به محاربه چون تو بزرگواري مبتلا نشوم.آن جناب از طريق قادسيه و عذيب راه بگردانيد و ميل به دست چپ كرد و روانه شد و حر نيز با لشگرش همراه شدند و از ناحيه آن حضرت مي‌رفتند تا آنكه به عذيب هجانات رسيدند و چون به عذيب هجانات رسيدند ناگاه در آنجا چهار نفر را ديدند كه از جانب كوفه مي‌آيند سوار بر اشترانند و اسب نافع بن هلال را كه نامش كامل است را كتل كرده‌اند و دليل ايشان طرماح بن عدي است و اين جماعت به ركاب امام عليه‌السلام پيوستند.حر گفت: اينها از اهل كوفه‌اند و من ايشان را حبس كرده يا به كوفه برمي‌گردانم.حضرت فرمود: اينها انصار من مي‌باشند و به منزله مردمي هستند كه با من آمده‌اند و ايشان را چنان حمايت مي‌كنم كه خويشتن را، پس هرگاه بر همان قرارداد باقي هستي فبها و الا با تو جنگ خواهم كرد.پس حر از تعرض آن جماعت بازايستاد.حضرت از ايشان احوال مردم كوفه را پرسيد؟مجمع بن عبدالله يك تن از آن جماعت نورسيده بود گفت: اما اشراف مردم پس رشوه‌هاي بزرگ گرفته‌اند و جوال‌هاي خود را پر كرده‌اند، پس ايشان مجتمعند به ظلم و عداوت بر تو و اما باقي مردم را دلها بر هواي تو است و شمشيرهاي آنها بر جفاي تو.حضرت فرمود: از فرستاده من قيس بن مسهر چه خبر داريد؟ [ صفحه 273] گفتند: حصين بن تميم او را گرفت و بنزد ابن‌زياد فرستاد و ابن‌زياد او را امر كرد كه لعن كند بر جناب تو و پدرت، او درود فرستاد بر تو و پدرت و لعنت كرد بر ابن‌زياد و پدرش و مردم را خواند به نصرت تو و خبر داد ايشان را به آمدن تو، پس ابن‌زياد امر كرد او را از بالاي قصر افكندند و هلاك كردند.امام عليه‌السلام از شنيدن اين خبر اشگ در چشمش گرديد و بي‌اختيار فروريخت و فرمود:فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا، اللهم اجعل لنا و لهم الجنة نزلا و اجمع بيننا و بينهم في مستقر رحمتك و غائب مذخور ثوابك.

آراء در چگونگي مواجه شدن حر بن يزيد رياحي با سرور آزادگان حضرت اباعبدالله الحسين

مؤلف گويد:آراء در چگونگي برخورد حر بن يزيد رياحي با حضرت اباعبدالله الحسين عليه‌السلام مختلف بوده و از ارباب تاريخ اقوال گوناگون نقل شده آنچه قبلا نقل شده مشهور بين اهل فن بوده و معمولا نيز ارباب منبر داستان حر را بهمين كيفيت نقل مي‌كنند ولي در مقابل اين نقل بعضي ديگر از نظريات هست كه ذيلا برخي را متذكر مي‌شويم:1- بعضي گفته‌اند: چون موكب همايوني به منزل رهيميه نزول اجلال كرد در آن مكان خيمه و خرگاه بر سر و پا نمود جاسوسان ابن‌زياد به وي خبر دادند كه حضرت اباعبدالله الحسين نزديك كوفه در منزل رهيميه فرود آمده است وي حركت امام عليه‌السلام از مكه را مي‌دانست اما فرود آمدن حضرت در آن منزل را اطلاع نداشت لذا حصين بن نمير سكوني را با سپاهي انبوه بر سر راه مدينه فرستاده بود تا جاده را حفاظت نمايند، از قادسيه تا خفان و از قطقطانيه تا قادسيه عساكر و لشگريان زيادي را گماشته بود و راه‌ها را چنان مراقبت مي‌نمودند كه نمي‌گذاشتند [ صفحه 274] احدي داخل شهر كوفه گردد بهر صورت پس از آنكه جاسوسان خبر نزول امام عليه‌السلام را در منزل رهيميه به پسر زياد دادند وي بسيار غضبناك شد حر بن يزيد رياحي را طلبيد با هزار سوار جرار بر سر راه امام عليه‌السلام فرستاد و به او فرمان داد كه از حضرت منفك نشود تا آن سرور را به كوفه برساند و نگذارد به طرفي ديگر برود، حر با هزار سوار كه در اختيار داشت روانه بيابان شد و به طلب حضرت در باديه مي‌گرديد و اما امام عليه‌السلام از ميان قبيله بني‌سكون بيرون آمد و با سرعت هر چه تمام‌تر روي به كوفه نهاد در اثناي راه مردي از بني‌عكرمه به حضرت برخورد خامس آل عبا عليه‌السلام از وي احوال كوفه و اهالي آن را پرسيد؟ وي عرض كرد: يابن رسول الله ابن‌زياد لشگرها به طلب شما در بيابان‌ها و بوادي پراكنده نموده و همگي در جستجوي شما سرگردانند از قادسيه تا عذيب الهجانات و از عذيب الهجانات تا خفان و از قادسيه تا قطقطانيه و سر راه واقصه و راه شام و در سر راه بصره تمام صحرا را سپاه سياه كرده و همه انتظار شما را مي‌كشند و شما با پاي خود به سوي تير و شمشير مي‌روي، بر جان خود و اين جوانان رحم كن بهتر آن است كه به حرم خدا و حرم رسولش باز گردي قطعا و جزما بدانيد كه به قول كوفيان اعتمادي نيست، اين جماعت باز با پسر عمت مسلم بيعت كردند ولي اكنون با لشگر شام اتفاق نموده به حرب تو بيرون آمده‌اند.حضرت فرمودند: جزاك الله خيرا تو شرط نصيحت بجاي آوردي، حق تعالي تو را جزاي نيك عطا فرمايد باز آن مرد اصرار به برگشتن كرد.حضرت فرمود: اي شيخ دست از دلم بردار، هر جا بروم به سوي تير و شمشير مي‌روم، تو از باطن امر خبر نداري، آن قدر بدان كه اين قوم لا يدعوني حتي تستخرجوا هذه العلقه من جوفي دست از من برنداشته تا آنكه دل پر خون مرا از پهلوي من بيرون آورند.باري چون حر به گفته صدوق از منزل خود بيرون آمد و به روايت ابن‌نما از [ صفحه 275] قصر خارج شد مي‌گويد:فنوديت من خلفي يا حر ابشر بالخير يعني ندائي از پشت سر شنيدم كه گوينده مي‌گفت:اي حر بشارت باد تو را به خير.سه مرتبه اين ندا به گوشم آمد به يمن و يسار نگريستم كسي را نديدم با خود گفتم:مادر حر عزاي حر را بگيرد من به قتال پسر رسول خدا مي‌روم بشارت به بهشت يعني چه!!!مؤلف گويد:همان طوري كه ملاحظه مي‌شود در اين نقل آمده است كه حر بن يزيد رياحي را عبيدالله به سر راه امام عليه‌السلام فرستاد با جزئيات ديگري كه در آن ذكر شده2- نقل ديگر آن است كه چون موكب مسعود خامس آل عبا عليه‌السلام به سه ميلي قادسيه رسيد عمر بن سعد ملعون حر بن يزيد رياحي را كه از شجاعان نامدار بود و در باطن شيعه مرتضي علي و دوستدار خاندان عصمت و طهارت محسوب مي‌شد ولي ايمان خود را از ديگران كتمان مي‌كرد بر سر راه حضرت فرستاد، حر پس از تهيه اسباب لازم سپاه را از قادسيه حركت داد و بطرف امام عليه‌السلام رهسپار شد و وقتي محضر امام عليه‌السلام مشرف شد عرض كرد: يابن رسول الله اين تريد و اين تذهب، اي فرزند رسول خدا كجا را قصد داري و به كجا مي‌روي؟حضرت فرمود: به كوفه مي‌رومحر عرض كرد: اي نور ديده رسول خدا بهتر و صلاح در اين است از همين جا برگرديد به آن مكاني كه از آنجا تشريف آورده‌ايد زيرا اينك عمر بن سعد قائد عبيدالله بن زياد با چهار هزار سپاه سواره و پياده با كمال استعداد آمده‌اند تا شما را بگيرند و همان كاري كه با پسر عمت مسلم كرده‌اند با شما نيز بنمايند. [ صفحه 276] حضرت جواب داد: با اين جمعيت و با اين بار و بنه و با اين اطفال و عيال چگونه مي‌توان برگشت.حر عرضه داشت: قربانت گردم اينجا وسط راه است همين قدر كه بايد رو به كوفه بياوريد صلاح در آن است كه بهمين مقدار مراجعت فرمائيد و الا من مأمور بودم شما را بگيرم و به عمر بن سعد بسپارم و او شما را به نزد ابن‌زياد ببرد ولي دست من بريده و چشمم كور باد، قربانت جان خود را با كساني كه همراه تواند از كشته شدن نجات بده و اگر هم مي‌روي بايد از بيراهه برگردي و به بيابان بزني مبادا لشگر از عقب تو بيايند و تو را بيابند و كار را بر شما مشكل كنند.حضرت قبول فرمود كه از بين راه سر به بيابان گذارد پس امام عليه‌السلام اردو را حركت داد و از بيراهه رو به بيابان نهاد.از طبري امامي نقل شده كه وي در كتابش نوشته: حر از حضرت جدا شد و از پي كار خود رفت...3- نقل ديگر آن است كه برخي از مرحوم سيد مرتضي حكايت كرده‌اند كه ايشان در كتاب تنزيه الانبياء فرموده چون حر رياحي با متابعان به امر ابن‌زياد سر راه بر آن شمع هدايت گرفتند مأمور بودند كه نگذارند حضرت به مدينه بازگشته و يا بكوفه داخل شود و اگر بخواهند حتما به كوفه داخل شوند بايد از يزيد اطاعت نمايند.امام عليه‌السلام چون ديدند راهي نيست كه به مدينه برگردد و از طرفي به كوفه هم نيز نمي‌گذارند وارد شود لاعلاج راه شام را پيش گرفت كه برود بطرف يزد زيرا امام مي‌دانست يزيد با آن شقاوت و ادعاي سلطنت از ابن‌زياد ناپاك مهربان‌تر است با همين تصميم رو به راه شام نهاد و راه مي‌رفت تا در بين راه با عمر بن سعد مخذول مواجه شد و او كار بر آن جناب سخت گرفت و به آنجائي كشاند كه در تواريخ مذكور است. [ صفحه 277] مؤلف گويد:هيچ يك از اين دو نقل اخير بلكه نقل اول نيز مستند و مدرك قابل اعتمادي نداشته و اساسا با شواهد ديگري كه در دست بوده سازش ندارند و ما صرفا براي اينكه خوانندگان از آن اطلاع داشته باشند به ذكر آنها پرداختيم بدون اينكه هيچگونه تأييد و تصديقي نسبت به آنها داشته باشيم.

رسيدن موكب همايوني به منزل قطقطانيه و برداشتن امام بيعت خود را از صحابه

ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء مي‌نويسد:پس از آنكه موكب همايوني از منزل ثعلبيه كوچ كردند به موضعي به نام قطقطانيه رسيدند در آن منزل امام عليه‌السلام خطاب به لشگر خود نمود و فرمود:اي مردمان بيعت از شما برداشته به هر كجا كه خواهيد برويد زيرا كوفيان با ما بي‌وفائي كرده و مسلم بن عقيل را به قتل آوردند، بر شما حرجي نيست هر كه خواهد بازگردد.جمعي كه در راه وفا ثبات قدمي نداشتند ملازمت آن حضرت را گذاشتند و امام حسين عليه‌السلام ماند با فرزندان و برادران و خويشان و جمعي اندك از محبانامام باز فرمود: اي دوستان خويشان را از من و مرا از ايشان گريز نيست اما شما را اجازت است عنان بگردانيد و حالا كه مجال است بهر طرف كه خواهيد متوجه شويد.آن وفاداران حق گذار و هواخواهان اهل بيت سيد مختار عليه صلوات الملك الجبار زبان اخلاص گشوده و اظهار صدق نيت و خلوص نموده گفتند: يابن رسول الله هزار جان ما فداي خاك پاي تو باد كه تو سپهر ولايت را ماهي و مسند امامت را شاه هر كه امروز روي از تو بگرداند فردا بكدام ديده در روي تو بنگرد.اي قبله هر كه مقبل آمد رويت روي همه مقبلان عالم سويت [ صفحه 278] امروز كسي كز تو بگرداند روي فردا به كدام ديده بيند رويت‌يابن رسول الله ما به چه حجت دست اعتصام از دامن ولاي تو باز داريم و از ملك خدمت و ملازمت تو كه سبب پادشاهي جاويد است روي به كدام مملكت آريم، بلكه ما ملك آنرا دانيم كه سلطانش توئي و جان را از آن دوست داريم كه جانانش توئي.خوشا ملكي كه سلطانش تو باشي خوشا جاني كه جانانش تو باشي‌خوشا روئي كه در روي تو باشد خوشا چشمي كه انسانش تو باشي‌به درد دل بسر برديم عمري ببوي آن كه درمانش تو باشي‌اي ريحان روضه رسالت و اي ياسمن گلشن جلالت ما را از بوستان وصال خود به خارستان فراق حواله مكن كه اگر همه عالم پر گل و گلزار است با خارستان عشق جمالت آنها همه در نظر ما خار است.تا خار غم عشقت آويخته در دامن كوته نظري باشد رفتن به گلستانهاگر در طلبت ما را رنجي برسد غم نيست چون عشق حرم باشد سهل است بيابانهايابن رسول الله ما به حقيقت تو را شناخته‌ايم و لواي هواداري تو بر سر ميدان مخالصت افراخته و مركب حق شناسي در مضمار متابعت تو تاخته‌ايم و رسم بي‌وفائي و پيمان شكني كه در مذهب فتوت و آئين مروت روا نيست برانداخته، اگر تو آستين ملال بر ما افشاني يا دامن صحبت از ما در چيني ما دست از دامن تو باز نداريم و اگر از در براني از ديوار درآئيم.گر تو صد بار دامن افشاني نگذاريم دامن تو ز دست‌بعد از آن كه حق تعالي نعمت تو دريافته باشيم طريقه شكرگذاري و وظيفه سپاس داري اقتضاي آن مي‌كند كه تا زنده باشيم چنين نعمتي را از دست ندهيم و [ صفحه 279] به وعده (و بالشكر تدوم النعم) سر ارادت بر خط انقياد و اطاعت نهيمدامن دولت جاويد و گريبان اميد حيف باشد كه بگيرند و دگر بگذارندمواليان در اثناي اين سخنان گريه مي‌كردند و امام حسين نيز مي‌گريست و ايشان را دعاي خير مي‌گفت

سخت گرفتن حر بن يزيد رياحي كار را بر امام و تعقيب نمودنش اردوي حضرت و رها نكردنش ايشان را

محمد بن احمد مستوفي هروي در ترجمه تاريخ اعثم كوفي واقعه مواجه شدن حر بن يزيد رياحي با اردوي كيوان شكوه حضرت را اين طور مي‌نگارد:در اثناء راه حضرت امام عليه‌السلام لشگري را ديد كه روي بدو دارند، چون نزديك رسيدند هزار سوار بودند با سلاح تمام و عده مالاكلام [53] آن حضرت كس فرستاد كه سردار شما كيست؟گفتند: حر بن يزيد رياحي.حضرت او را نزديك طلبيد و فرمود: اي حر به مدد ما آمده‌اي يا اراده جنگ داري؟حر گفت: عبيدالله بن زياد مرا به جنگ شما فرستاده است.حضرت چون اين سخن از حر شنيد فرمود: لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيمچون وقت نماز پيشين (نماز ظهر) رسيد حضرت به حجاج بن مسروق فرمود: بانگ نماز بگوي و قامت بكن تا نماز بگذاريم، چون حجاج بانگ نماز گفت، امام حسين عليه‌السلام آواز داد اي حر تو آنجا با اصحاب خود نماز مي‌گذاري و من اينجا با اصحاب خويش يا اقتداء به ما مي‌كني؟ [ صفحه 280] حر گفت: اقتداء به شما مي‌كنم.حجاج قامت گفت، امام حسين عليه‌السلام بر هر دو لشگر امامت كرد و نماز گذارد، چون از نماز فارغ شد برخاست و تكيه بر شمشير كرد و بعد از حمد و ثناي باري تعالي و درود بر محمد مصطفي گفت:اي مردمان از جهت عذر خواستن از شما برپاي نخواسته‌ام و روي بدين شهر نياورده‌ام و عزيمت اين طرف نكرده‌ام تا آنوقت كه نامه‌هايتان به من رسيد مشتمل بر استدعاء و استحضار رسولان شما كه جمعي كثير بودند از اعيان و معارف فلان و فلان مصحوب مكتوب اهالي كوفه به نزد من آمدند و گفتند كه در آمدن به كوفه تعجيل بايد كه ما را امامي نيست كه در نماز به او اقتداء كنيم و مصالح و مهمات ما را اصلاح فرمايد، چون تو حاضر آئي باشد كه خداي تعالي بواسطه تو كارهاي پريشان ما را منتظم گرداند، اگر شما بر آن عهد و قول ثابت قدم هستيد اينك آمده‌ام اگر بر شما اعتماد است تا در شهر شما بيايم و اگر از آن قول بگشته‌ايد و پشيمان شده و قدوم مرا كراهت مي‌داريد تا بازگردم و به مكه شوم.جمله مردمان آن سخن از حضرت شنيدند سر بزير افكنده و خاموش بودند و هيچ كس جوابي نمي‌داد.حر بفرمود تا خيمه او بزدند، درون خيمه شد و بنشست و حسين بن علي در مقابل او ايستاده بود و ديگران هم ايستاده بودند و عنان‌هاي اسبان به دست گرفته در اثناي اين حال نامه از كوفه بدست حر رسيد مضمون آن اين بود كه چون بر اين مكتوب واقف شوي حسين بن علي و اصحاب او را محافظت كرده و از او دور نشو تا آنوقت كه او را بنزد من آورند، آورنده نامه را فرموده‌ام كه ملازم تو باشد و از تو جدا نشود تا آن وقت كه آنچه فرموده‌ام به اتمام رساني و مثال مرا به اطاعت مقرون گرداني.چون اين نامه به حر رسيد اصحاب خويش را بخواند و ايشان را گفت: اين [ صفحه 281] مخذول مردود عبيدالله بن زياد نامه به من نوشته و فرموده كه حسين بن علي را گرفته پيش او برم و چندانكه در اين كار انديشه مي‌كنم از خويشتن باز نمي‌يابم كه سخني گويم يا كاري كنم كه حسين را ناخوش آيد، در اين كار عظيم فرو مانده‌ام پس مردي از اصحاب حر بنام ابوالشعثاء به رسول عبيدالله روي آورد و گفت:مادر تو در فراقت باد به چه كار آمده‌اي؟جواب داد: امام خويش را اطاعت داشته و بر بيعت خود وفاء كرده و نامه امير خويش بنزد حر آوردم.ابوالشعثاء گفت: به جان و سر من كه در اين طاعت كه امام خويش را متابعت كردي در خداي تعالي عاصي شدي و خويشتن را هلاك كرده دنيا و آخرت خود را به فساد آورده‌اي و آتش دوزخ را براي خود مهيا داشتي، صفت امام تو اين است كه خداي تعالي در مصحف مجيد مي‌فرمايد:و جعلناهم ائمة يدعون الي النار و يوم القيمه لا ينصرون [54] .ايشان در اين گفتگو بودند كه وقت نماز ديگر رسيد و امام حسين عليه‌السلام مؤذن را فرمود تا بانگ نماز و قامت بگفت و امام عليه‌السلام لشگر را امامت كرد و چون از نماز فارغ شد برپاي خاست و حمد و ثناء الهي بگفت سپس فرمود: اي مردمان ما اهل بيت پيغمبر شما هستيم، محمد رسول الله، و از اين جماعت كه امارت و ولايت مي‌كنند در شهر شما در امارت و خلافت اولي‌تر هستيم اگر از خداي تعالي بترسيد و حق ما بشناسيد خداي تعالي از شما راضي باشد و اگر قدوم مرا كراهيت داريد و بدانچه در نامه‌ها نوشته‌ايد و مصحوب رسولان معتبر پيغام داده وفا نمي‌كنيد بر شما حرجي نيست و شما را تكليفي نمي‌كنم، صريحا بگويد تا باز گردم و بمكه روم.حر بن يزيد كه سر خيل لشگر بود پيشتر آمد و گفت: يا اباعبدالله دو نوبت ذكر [ صفحه 282] نامه‌ها و رسولان بر لفظ مبارك شما رفت و من از آن خبر ندارم كه نامه‌ها را كدام جماعت نوشته‌اند و رسولان كدام طائفه بوده‌اند.امام حسين عليه‌السلام غلام خويش را كه عقبة بن سمعان خواندندي بخواند و او را گفت: آن خورجين كه نامه‌هاي ايشان در آن است را بياور.عقبه رفت و خورجين را بياورد و نامه‌ها را بيرون كرد و پيش ايشان بر زمين نهاد و بازگشت.معارف سواران پيش آمدند و عنوان نامه‌ها بديدند و حر بن يزيد رياحي نيز بديد، آن‌گاه گفتند:ما از اين قوم نيستيم كه اين نامه‌ها را نوشته‌اند، عبيدالله بن زياد ما را فرموده كه تو را پيش او بريم.امام حسين عليه‌السلام بخنديد و گفت: نه شما را اين معنا ميسر گردد، سپس فرمود كه عورات را در كجاوه‌ها نشانند و فرمود: سوار شويد تا بنگرم كه اينها چه خواهند كرد، بر وفق اشارت او برفتند و عيال و اطفال او را برنشاندند و روان شدند، لشگر كوفه راه ايشان بريدند و نگذاشتند كه بروند، چون ايشان مانع رفتن اهل بيت شدند، امام حسين عليه‌السلام دست به شمشير زد و گفت:اي پسر يزيد چرا اين جماعت را رها نكني بروند، مادرت به عزايت نشيند؟حر گفت: يابن رسول الله اگر ديگري نام مادرم بگفتي با شمشير جواب او را دادمي اما حرمت تو و پدر تو و مادر تو بزرگ است و از آن چاره ندارم مگر آنكه تو را به نزد عبيدالله ببرم.حسين گفت: من نيايم و از سخن تو نينديشم، چه خواهي كرد؟حر گفت: اگر جان من و ياران در اين كار شود سهل شمارم و لابد تو را نزد عبيدالله برم.امام حسين عليه‌السلام فرمود: از ميان لشگر خويش بيرون آي و من هم از ميان [ صفحه 283] اصحاب خود بيرون آيم و با يكديگر در ميدان بگرديم اگر تو مرا بكشي مراد تو و امير تو برآيد و اگر من تو را كشتم بندگان خداي تعالي از تو باز رهند.حر گفت: يا اباعبدالله مرا به قتل و قتال تو امر نفرموده‌اند، بلكه گفته‌اند از تو جدا نشوم تا تو را پيش عبيدالله برم والله كه من كراهت دارم كه سخني گويم يا كاري كنم كه تو را خوش نيايد اما مأمورم و المأمور معذور، چه كنم با اين قوم بيعت كرده‌ام و به فرمان ايشان پيش تو آمده و مي‌دانم كه جمله خلائق را روز قيامت به شفاعت جد تو احتياج خواهد بود و من هراسانم و مي‌ترسم كه نبايد با تو جنگ كرد آنگاه چگونه اميد شفاعت داشته باشم و العياذ بالله كه حركتي كنم كه رنجي بر تن بزرگوار تو رسد آنگا خسر الدنيا و الآخره باشم و اگر تو را پيش عبيدالله ببرم به هيچ نوع در كوفه نتوانم شد جهان فراخ است جاي ديگر شوم بهتر از آن باشد كه روز قيامت نعوذ بالله از شفاعت جدت محروم مانم تو به سعادت نه از شارع بلكه از بيراهه به جاي ديگر بيرون شو، من به عبيدالله مي‌نويسم كه حسين به طرفي ديگر برفت او را درنيافتم باري تا مرا به شفاعت جد تو اميد بماند و سوگند بر تو مي‌دهم اي حسين كه بر خويش رحم كرده و به كوفه نروي.امام حسين فرمود: اي حر مگر مي‌داني كه مرا خواهند كشت كه اين سخن مي‌گوئي؟حر گفت: آري يابن رسول الله، درين هيچ شكي نيست و شبهتي ندارم مگر به سعادت به جانب مكه بازگردي.امام حسين عليه‌السلام ياران خويش را گفت: هيچ كس از شما به شارع اعظم كه به كوفه مي‌رود هيچ راه ديگر مي‌داند؟طرماح بن عدي گفت: يابن رسول الله من راه ديگر مي‌دانم.امام حسين عليه‌السلام او را گفت: در پيش رو و ما را قلاوزي [55] كن تا از آن راه كه [ صفحه 284] مي‌داني روان شويم.طرماح در پيش رفت. امام حسين عليه‌السلام و اهل بيت و اصحاب در عقب او برفتند، ديگر روز طرماح ايشان را به منزل عذيب هجانات رسانيد، چون آنجا فرود آمدند ناگاه ديدند كه حر با لشگر خويش بدان منزل رسيد، امام حسين عليه‌السلام فرمود: موجب آمدن تو در عقب ما چيست؟حر گفت: چون از آن موضع برفتي نامه عبيدالله رسيد و مرا به ضعف و بددلي منسوب كرده و سرزنش‌ها نموده و ملامت‌ها فرموده كه چرا بگذاشتي تا حسين بن علي برفت و او را پيش من نياوردي.امام حسين فرمود: اكنون بگذار تا به نينوي شويم.حر گفت: نتوانم گذاشت، كار از دست من رفته است، اينك رسول عبيدالله با من است و امير فرموده كه وي ملازم من باشد هر چه گويم و كنم بازگردد و عبيدالله را بازگويد.مردي از اصحاب امام حسين عليه‌السلام بنام زهير بن قين بجلي گفت: يابن رسول الله بگذار با اين قوم جنگ كنيم كه ما را با اين قوم جنگ كردن آسان‌تر از آن باشد كه با لشكري كه بعد از اين آيد.آن حضرت فرمود: راست مي‌گوئي اي زهير ولي من به جنگ ابتداء نخواهم كرد، اگر ايشان جنگ ابتداء كنند آنگاه بدفع ايشان برخيزيم و اين ساعت مصلحت آن است كه به جانب كربلاء روان شويم چه آب فرات بدان موضع نزديك است بلكه متصل به آن است اگر ايشان با ما جنگ كنند ما با ايشان جنگ كرده و از خداي تعالي مدد و معاونت خواهيم، پس آب از چشمهاي آن حضرت روان شد و هم در آن موضع فرود آمد و حر در مقابل او با هزار سوار منزل كرد.امام حسين عليه‌السلام قلم و كاغذ برداشت و به جماعتي از اشراف كوفه كه از ايشان توقع دوستي و متابعت مي‌داشت نامه نوشت بر اين منوال: [ صفحه 285] بسم الله الرحمن الرحيممن حسين بن علي بن ابيطالب الي سليمان بن صرد و مسيب بن نخبه و رفاعة بن شداد و عبدالله بن وال و جماعت مؤمنين.اما بعد: دانسته‌ايد كه رسول خدا فرموده است هر كس سلطاني ستمكار بيند كه حرام خداي را حلال داند و عهد حقتعالي را بشكند و سنت پيغمبر او را خلاف كند و در ميان بندگان خداي تعالي به ظلم و گناه زندگاني كند و گفتار و كردار آن سلطان را نيكو داند و بر كردار او انكار نكند سزاوار باشد كه خداي تعالي او را در آتش دوزخ آرد و شما را معلوم است كه اين جماعت حق ما را از ما بگردانيده‌اند و تقصير كرده‌اند و روي به طاعت ابليس آورده و حدود باري تعالي را معطل گذاشته و حلال را حرام شمرده و حرام را حلال دانسته و من به خلافت جد خويش رسول الله از ديگران اولي هستم و نامه‌هائي كه به من نوشته و رسولاني كه فرستاده و پيغام‌ها كه داده‌ايد همه را فراموش نكرده باشيد اگر به قول خويش وفا نمي‌كنيد و نقض عهد روا مي‌داريد اين معني از شما غريب نباشد، با پدر و برادر و پسر عمم همين معامله را پيش برديد و خلاف ايشان كرديد، مغرور آن كس است كه به قول شما غره شود و به حديث شما اعتماد كند و من نكث فانما ينكث علي نفسه و سيغني الله عليكم والسلام.پس اين نامه را طي كرده، مهر بر نهاد و به قيس بن مسهر صيداوي داد و او را فرمود كه به كوفه رود و نامه را به معارف آنجا رساند، قيس گفت: فرمان بردارم، نامه را بسته و روان شد و از آن جانب عبيدالله جمعي را بر سر راهها فرستاده بود كه نيك با خبر باشند و ببينند كه اگر كسي از نزد حسين بن علي مي‌آيد بگيرند و پيش او برند چون قيس نزديك كوفه رسيد از دور يكي از اصحاب عبيدالله را كه به او حصين بن نمير گفتندي بديد از او بترسيد و نامه را پاره پاره كرد، حصين ياران خويش را گفت تا قيس را بگرفتند و آن نامه پاره پاره را بستدند و او را پيش [ صفحه 286] ابن‌زياد آوردند و حال او و پاره پاره كردن نامه را باز گفتند.پسر زياد از او پرسيد كه تو كيستي؟گفت:من مردي از شيعيان علي بن ابي‌طالبم.پسر زياد گفت: چرا نامه را پاره پاره كردي؟جواب داد: كه از بيم تو تا تو را بر مضمون آن وقوف نيفتد.گفت: اين نامه را كدام كس نوشته بود؟جواب داد: امام حسين عليه‌السلام.پرسيد: به كدام جماعت نوشته بود؟گفت: به قومي از اهل كوفه كه من ايشان را نمي‌شناسم.پسر زياد در خشم شد و سوگند ياد كرد كه تا نگوئي كه اين نامه را به كدام قوم نوشته بود از نزد من غائب نتواني شد و الا بر سر منبر مي‌روي و علي و حسن و حسين را دشنام مي‌گوئي، از اين دو كار يكي را ببايد كرد تا از دست من خلاصي يابي و الا تو را پاره پاره مي‌كنم.قيس گفت: من آن جماعت را كه حسين بديشان نامه نوشته بود نمي‌شناسم چگونه تقرير كنم؟ اما لعن سهل است چنانكه مي‌فرمائي بر منبر مي‌روم و بر ايشان آن چه فرمائي بگويم.پسر زياد گفت: او را به مسجد جامع بريد تا در حضور خلائق علي و فرزندان او را لعن كند و ناسزا گويد چنانچه مردمان بشنوند.قيس را به مسجد آوردند و بنشاندند تا مردمان جمع شدند، چون مسجد از مردم پر شد، قيس برخاست و بر منبر شد و خطبه نيكو بگفت و بر مصطفي درود فرستاد و اهل بيت نبوت را ثناها گفت و بر اميرالمؤمنين علي و حسنين صلوات فرستاد و جمله اهل بيت ايشان را به انواع ستايش‌ها بستود و بر عبيدالله و پدر او زياد لعنت كرد و همچنين بني‌اميه را لعنت كرد بعد از آن از حال امام حسين شرح [ صفحه 287] داد و او را مدح‌ها گفت و بعضي از مآثر و مناقب او بر زبان راند و مردم را به بيعت او خواند و بر متابعت او تحريص داد.اين حال پيش عبيدالله باز گفتند، بفرمود تا او را بياوردند و بر بام قصر بردند و از آنجا سرنگون انداختند تا اعضاي او خورد و درهم شكست و به درجه شهادت رسيد و به رحمت الهي واصل گرديد رحمة الله عليه چون اين خبر به امام حسين رسيد فرمود: انا لله و انا اليه راجعون و سخت بگريست و گفت: خداي رحمت كند قيس را كه آنچه بر او بود به جاي آورد، خدا او را جزاي نيكو دهد.پس مردي از اصحاب امام حسين عليه‌السلام كه نام او هلال بن نافع بود گفت: يابن رسول الله جد تو محمد مصطفي نتوانست جمله خلائق را دوست خويش گرداند، بعضي از مردمان او را دوستدار و مخلص بودند و بعضي منافقان بودند و به زبان دوستي ظاهر مي‌كردند و برخي عداوت او در دل نگاه مي‌داشتند و حال پدر تو علي بن ابيطالب همچنين بود، جماعتي او را ياري مي‌دادند و طريق موافقت و مرافقت مرعي مي‌داشتند و برخي در متابعت او مبالغت داشتند و هر كس كه تو را خلاف كند و نقض عهد روا دارد مكافات او باز خواهد ديد و خداي تعالي تو را از او بي‌نياز كند، تو بهر طرف كه از مشرق و مغرب مي‌روي ما در خدمت توايم و از تو جدا نخواهيم شد و به تقدير رباني راضي خواهيم بود و دوست ما آن كس باشد كه تو را دوست دارد و دشمن ما آن كس است كه تو را دشمن دارد.امام حسين عليه‌السلام او را دعاي خير گفت: پس فرزندان و برادران و اهل بيت خويش را بخواند و همه را پيش خويش بنشاند و در روي ايشان نگريست و بگريست، پس گفت:بار خدايا ما عترت پيغمبر توايم، ما را از خانه خود بيرون كردند، و از حرم جد ما ما را جدا نمودند، و بني‌اميه از ظلم و جفاء و قتل و اسر ما را هيچ كوتاهي [ صفحه 288] نمي‌كنند، بار خدايا داد ما از ظالمان بستان، پس فرمود: كوچ بايد كرد و به جانب كربلاء روان شد و بر حسب اشارت او از آن منزل روز چهارشنبه رفتند و روز پنجشنبه دوم محرم الحرام سنه احدي و ستين(61) بود كه به كربلاء فرود آمدند، امام حسين عليه‌السلام از اصحاب خويش پرسيد: اين است كربلاء؟گفتند: آري.امام حسين عليه‌السلام فرمود: بلي هم زمين كرب است و هم بلا كه جاي كشتن ما و محط رجال و مناخ شتران ما اين زمين خواهد بود و خون‌هاي ما بر اين خاك ريخته خواهد شد، پس بارها بر يك طرف از آب فرات نهادند و خيمه‌ها بر پا كردند و برادران و پسران عم او هر يك به جهت خود خيمه بزدند چنانچه خيام اصحاب و موالي آن حضرت اطراف خيمه امام حسين عليه‌السلام بود، چون در خيمه‌ها بياسودند امام حسين عليه‌السلام شمشير خويش اصلاح مي‌فرمود و مولي ابوذر غفاري در خدمت آن سرور اخيار بود، آن حضرت با خويش در تفكر بود و اين اشعار را مي‌خواند:يا دهر اف لك من خليل كم لك بالاشراق و الاصيل‌من طالب و صاحب قتيل ما اقرب الوعد من الرحيل‌و كل حي سالك السبيل و انما الامر الي الجليل‌خواهران آن حضرت زينب و ام‌كلثوم آواز آن سرور را شنيده و گفتند: اي برادر اين سخن، [56] سخن كيست كه يقين دانسته است او را خواهند كشت؟ [ صفحه 289] حضرت فرمودند: اي خواهر، لو ترك القطا لنامزينب گفت: اي كاشكي مرده بودمي تا اين روز را نديده بودمي، وفات جد خويش محمد مصطفي ديدم و وفات پدر خويش علي مرتضي مشاهده كردم و وفات مادر پاكيزه خود فاطمه زهراء را ديدم و به فراق او مبتلا بودم و محنت وفات برادر خويش حسن مجتبي بكشيدم و حال برادرم حسين كه در جهان او را دارم مرا چنين سخني مي‌گويد و خبر وفات خويش مي‌دهد، هلاك از من برآمد واي بر اين جان درمانده به چنگال بلا و مشقت، اين نوع سخن‌ها مي‌گفت و مي‌گريست و ساير اهل بيت به مرافقت او مي‌گريستند.ام‌كلثوم مي‌گفت: وا محمدا، وا عليا بعد يا اباعبداللهامام حسين عليه‌السلام ايشان را دل‌داري مي‌داد و مي‌فرمود: صبر كن اي خواهر و به قضاء خداي تعالي راضي باش كه هيچ آفريده‌اي را در زمين و آسمان حيات ابد نداده و نخواهد داد، همه فاني شوند كل شي‌ء هالك الا وجهه، خداي تعالي همه را به كمال قدرت بيافريد و به مشيت و اراده خود نيست خواهد كرد، اي خواهر جد و پدر و مادر و برادر از من بهتر و عزيزتر بودند همچنان طعم مرگ چشيدند و زير خاك شدند، جمله عالميان كه از وفات محمد مصطفي برانديشند مرگ بر دل ايشان خوش شود. پس فرمود: اي خواهران، ام‌كلثوم و اي زينب و اي فاطمه چون مرا بكشند زينهار زينهار تا جامه پاره نكنيد و روي نخراشيد و سخني كه نبايد گفت مگوئيد كه در آن رضاي خداي تعالي نباشد.در اثناي اين حال حر آمد و در برابر خيمه‌هاي آن حضرت منزل ساخت و چيزي نوشت به عبيدالله بن زياد و از فرود آمدن حسين به حوالي كربلاء او را خبر داد.عبيدالله نامه نوشت به امام حسين بر اين منوال: [ صفحه 290] اما بعد: اي حسين شنيده‌ام كه به نزديكي كربلاء منزل ساختي، امروز يزيد به من نامه نوشته است و فرموده كه پهلو بر جامه‌ي خواب ننهم و طعام لذيذ نخورم تا آن وقت كه تو را به خداي تعالي رسانم مگر كه به حكم او راضي شوي و بيعت كني والسلام.چون نامه به حسين بن علي سلام الله عليهما رسيد و مطالعه كرد از دست بيانداخت و گفت: هرگز فلاح نيابند قومي كه سخط خداي تعالي را بر رضاي مخلوق اختيار كنند.رسول عبيدالله جواب نامه خواست.امام حسين فرمود: هيچ جواب نيست و قد حقت عليه كلمة العذابرسول بي جواب نامه بازگشت و آن چه شنيده بود عبيدالله را بازگفت.عبيدالله در خشم شد اصحاب و اتباع خويش را بخواند و ايشان را گفت به همه حال حسين بن علي را مي‌بايد كشت، كيست از شما كه قبول اين خدمت كند و او را بكشد و در مقابل هر شهر و ولايت كه بخواهد بدو بدهم؟هيچ كس جواب نداد و هم در آن روز عبيدالله عمر سعد را مثالي نوشت و شهر ري و مضافات آن را بدو داد و او را فرمود كه بدانجا شود و دفع ديالمه ميكن.عمر سعد مثال بستد و خواست كه بدان جانب روان شود.ابن‌زياد او را گفت: اي عمر ديدي كه كسي به جنگ حسين بن علي رغبت نكرد مصلحت آن است كه اين مهم را تو ساخته كني و به جنگ حسين روي و بعد از آنكه دل ما را از جانب او فارغ نمودي روي به ايالت شهر ري نهي.عمر بر خود لرزيد و گفت: اي امير اگر مرا از جنگ حسين بن علي معاف داري احساني بزرگ باشد.پسر زياد گفت: تو را از اين كار معاف داشتم به شرط آنكه مثال ولايت ري بازدهي و در خانه نشيني زيرا كه ولايت ري خاص كسي است كه كار حسين بن علي [ صفحه 291] را كفايت كند.عمر گفت: امروز مرا مهلت ده تا در اين كار بينديشم.گفت: چنين باشد.عمر به خانه آمد و با دوستان و متصلان خويش در اين كار مشاورت كرد، هيچ كس مصلحت نمي‌ديد كه او كشتن حسين را قبول نمايد، همگان او را بترسانيدند.حمزة بن المغيره كه برادر خواهر او بود روي بدو آورد و گفت: زينهار كه جنگ حسين و كشتن او را قبول نكني كه خويش را در گناهي بزرگ اندازي والله اگر تو را در دنيا هيچ چيز نباشد بهتر از آن است كه بدان جهان روي و خون حسين بن علي عليهماالسلام را در گردن داشته باشي.عمر خاموش بود، اما به هيچ نوع دل از ولايت ري بر نمي‌توانست گرفت، ديگر روز بامداد بنزديك ابن‌زياد آمد، عبيدالله از او پرسيد كه اي عمر چه انديشه كردي؟گفت: اي امير تو انعامي فرمودي پيش از آنكه مبحث حسين بن علي در ميان آيد مردمان مرا تهنيت گفتند اگر امروز مثال از من بازستاني خجل شوم لطف كن و مرا به قتال حسين بن علي مفرماي و آن ولايت بر من مقرر دار، امروز در كوفه جماعتي هستند از اشراف چون اسماء بن خارجه و محمد بن اشعث و كنيز بن شهاب و غيره، بهر يك از ايشان كه اين خدمت فرمائي منتها پذيرند و خاطر امير را از اين دغدغه فارغ گردانند، از راه كرم و احسان مرا از كشتن حسين بن علي بن ابيطالب معاف دار.پسر زياد گفت: معارف كوفه را بر من مي‌شماري، من خود ايشان را مي‌بينم اگر دل مرا از كار حسين فارغ كني دوست عزيز باشي و الا مثال ري بازده و در خانه بنشين تا تو را به اكراه و تكليف بر هيچ گاه ندارم عمر خاموش شد و خشم پسر زياد زيادت گشت او را گفت اگر نروي و با حسين بن علي جنگ نكني و فرمان من [ صفحه 292] در كار او بامضاء نرساني بفرمايم تا گردن تو بزنند و سراي تو غارت كنند.عمر گفت: چون كار بدين درجه رسيد و ضرورت پيش آمد چنان كنم كه امير مي‌فرمايد.پسر زياد او را محمدت گفت و در عطاي او بيفزود و چهار هزار سوار ملازم او كرد و ولايت ري بر او مقرر داشت و آن بدبخت شقي به سبب دوستي ولايت ري و نفاد امر چنين كاري قبول كرد و با آن لشگر روي به جنگ امام حسين عليه‌السلام آورد و آسمان و زمين از او انگشت تعجب بدندان گرفتند و بر او مي‌خنديدند، بلكه لعنت مي‌كردند و به گوش او فرو مي‌خواندند اين شعر را.گيرم كه روزگار تو را مير ري كند آخر نه مرگ نامه‌ي عمر تو طي كندگيرم فزون شوي ز سليمان بملك و مال با او وفا نكرد جهان با تو كي كندو آن مست دنياي فاني به جهت ملك و مال نه از خدا شرم نمود و نه از خصومت رسول خدا احتراز كرد بلكه بي‌باكانه به چنين امري شنيع اقدام نمود كه تا دنيا برقرار است مورد طعن و لعن ملائكه مقربين و انبياء مرسلين خواهد بود و آن مغرور بي‌خبر نمي‌دانست كه كجا مي‌رود و چه مي‌كند و عبيدالله بن زياد آن بدبخت به آن ملعون بي‌شرم گفت: زينهار تا نگذاري كه حسين بن علي و اصحاب او گرد فرات گردند و يك شربت از آن آب بخورند.عمر بن سعد گفت: چنين كنم.

خبر دادن پاره‌اي از روايات به اينكه قاتل حضرت امام حسين عمر بن سعد ملعون مي‌باشد

در كتاب كافي از حضرت باقر عليه‌السلام روايت شده كه فرمودند:جدم صلي الله عليه و آله آن رسولي است كه خداوند او را برگزيده است براي تعليم كردن غيب خود را به او.و در خرائج راوندي از حضرت ثامن الحجج عليه‌السلام روايت شده كه آن جناب [ صفحه 293] فرمودند:رسول خدا صلي الله عليه و آله در نزد پروردگار برگزيده شده است و ما اهل بيت اوئيم كه خداوند مطلع گردانيده است او را بر آنچه مي‌خواهد از غيب خويش، پس تعليم فرمود ما را از آنچه علم گذشته است و آنچه آينده مي‌باشد تا روز قيامت.علي بن ابراهيم در تفسير آيه شريفه: عالم الغيب فلا يظهر علي غيبه احد الا من ارتضي من رسول [57] مي‌فرمايد:علي بن ابيطالب عليه‌السلام از رسول استو در حديثي جناب اميرالمؤمنين عليه‌السلام خود فرمود: منم مرتضي و منم از رسول.و موافق اين آيه شريفه و اين‌گونه از احاديث روايات بسياري وارد شده كه مضمون جملگي آن است كه آنچه خداوند خواسته است از علم غيب خود به حضرت رسول و آل طاهرينش صلوات الله عليهم اجمعين تعليم فرموده است و لذا در زيارت جامعه مي‌فرمايد: و ارتضاكم لغيبهيعني خداوند برگزيده است شما اهل بيت را از براي غيب خود و از رواياتي كه بر اين معنا دلالت دارند خبري است در كتاب مجالس صدوق از اصبغ بن نباته، وي مي‌گويد:حضرت اميرالمؤمنين عليه‌السلام در بين خطبه‌اي فرمودند:سلوني قبل ان تفقدوني فو الله لا تسئلوني عن شي‌ء مضي و لا عن شي‌ء يكون الا تبأتكم بهيعني سؤال كنيد از من پيش از آنكه من از ميان شما بروم، پس به خداوند قسم كه سؤال نخواهيد كرد از آنچه گذشته است و نه از آنچه آينده است مگر آنكه خبر مي‌دهم شما را به آنچيز.پس سعد بن وقاص از جاي خود برخواست و عرض كرد يا اميرالمؤمنين [ صفحه 294] خبر ده مرا كه چند عدد مو در سر و ريش من است، پس آن معدن علوم رباني در جوابش فرمود:والله سؤال كردي از من راجع به مسئله‌اي كه خبر داده بود مرا خليل من رسول خدا صلي الله عليه و آله اينكه تو اين مسئله را از من سؤال خواهي كرد و نيست در سر و ريش تو موئي مگر آنكه بر اصل و بيخ آن شيطاني نشسته است و بدرستي كه در خانه تو سگ بچه‌اي هست كه قاتل فرزندم حسين مي‌باشد و در آن زمان عمر بن سعد لعنهما الله آن قدر كوچك بود كه در بين دو دست پدرش حركت مي‌كرد و بعد از آن، آن سگ بچه بزرگ‌تر شد و سگي از سگهاي روزگار گرديد.و در حديث ديگر است كه عمر بن سعد لعنه الله عليهما به خدمت جناب اميرالمؤمنين عليه‌السلام مشرف شد پس آن گنجينه علوم الهي به آن معدن شقاوت و جناثت فرمود:چگونه خواهد بود حال تو اي عمر آن وقتي كه واقع شوي در مقامي كه متحير شوي در ميانه بهشت و دوزخ پس اختيار كني از براي خود آتش را.آن ملعون خسر الدنيا و الآخره عرض كرد كه معاذ الله اينكه چنين عملي واقع شود.آن صادق مصدق فرمود: بلاشك اين كار واقع خواهد شد.و از ابن‌مسعود روايت شده است كه روزي با جمعي در خدمت جناب رسول خدا صلي الله عليه و آله در مسجد نشسته بوديم كه ناگاه جمعي از قريش بر ما وارد شدند و از جمله ايشان عمر بن سعد لعنهما الله بود، پس به مجرد اينكه نظر آن حضرت به آن بدعاقبت افتاد رنگ مقدسش تغيير كرد و احوال شريفش دگرگون شد.ابن‌مسعود مي‌گويد: من عرض كردم: چه شد شما را كه چنين متغير شديد؟آن حضرت فرمود: ما اهل بيتي هستيم كه اختيار فرموده است خداوند براي ما آخرت را بر دنيا و اني ذكرت ما يلقي اهل بيتي من بعدي من قتل و ضرب و شتم و [ صفحه 295] سب و تطريد و تشريد و ان اهل بيتي يطردون و يشردون و يقتلون و ان اول رأس يحمل علي رمح في الاسلام رأس ولدي الحسين، اخبرني بذلك اخي جبرئيل عن الرب الجليليعني اي اصحاب من سبب متغير شدن احوال اين بود كه به خاطر آوردم آن مصائبي را كه وارد مي‌شود بر اهل بيت من بعد از من از كشته شدن و ضربت بر ايشان زدن و ناسزا به ايشان گفتن و لعن بر ايشان نمودن و ايشان را از حق خود منع كردن و از خانه و مأواي خود دربدر كردن و بدرستي كه اهل بيت من منع كرده خواهند شد و رانده و كشته خواهند گشت و اولين سري كه در اسلام بر نيزه شود سر فرزندم حسين خواهد بود، خبر داد به اين مطلب را برادرم جبرئيل از پروردگار جليل.و در حديث است آن وقت كه خاتم انبياء صلي الله عليه و آله و سلم اين كلمات جان سوز را مي‌فرمود سيد مظلومان حاضر بود و به گوش شريف بر سر نيزه شدن سر مقدس خود را از جد بزرگوار شنيد.فقال: يا جداه من يقتلني من امتك؟ يعني اي جد عالي مقدار كيست كه مرا از امت تو مي‌كشد؟آن حضرت فرمود: اي فرزند تو را بدترين خلق خدا مي‌كشد و با دست اشاره به عمر سعد ملعون فرمود از اينرو عادت اصحاب بر اين جاري شده بود كه هرگاه اين ملعون و مخذول داخل مسجد مي‌شد و چشمشان بر صورت نحس آن شقي مي‌افتاد به يكديگر مي‌گفتند: هذا قاتل الحسين (اين كشنده حسين است) و هر وقت آن شقي به خدمت جناب سيد الشهداء مشرف مي‌شد عرض مي‌كرد:يا اباعبدالله ان في قومنا اناسا سفهاء يزعمون اني اقتلك يعني اي اباعبدالله در ميان قوم ما جماعت ناداني چند به هم مي‌رسند كه گمان مي‌كنند من شما را شهيد خواهم كرد. [ صفحه 296] حضرت در جواب مي‌فرمودند: والله انهم ليسوا سفهاء و لكنهم اناس علماء يعني به خدا قسم كه ايشان نادان نبوده بلكه جماعتي عالم و دانا هستند.

حديث دير راهب و ميزان عذاب عمر بن سعد ملعون در آخرت

مرحوم عبدالخالق يزدي در كتاب بيت الاحزان از بحار مرحوم مجلسي روايت ذيل را اين طور نقل مي‌كند:چون ابن‌زياد قوم خود را براي جنگ و جدال با فرزند پيغمبر صلي الله عليه و آله جمع كرد و ايشان هفتاد هزار سوار بودند قال: ايها الناس من منكم يتولي قتل الحسين و له ولاية اي بلد شاءيعني: اي گروه كيست از شما كه سركرده اين لشگر شود براي كشتن حسين تا او را در عوض حكومت هر شهري كه بخواهد عطاء كنم؟هيچكس جواب آن ناكس را نداد، پس عمر بن سعد عليهما اللعنة را طلبيد و به او گفت: اي عمر دوست مي‌دارم كه تو سركرده اين لشگر شوي از براي كشتن حسين.عمر در جواب گفت: اي امير التماس من آنست كه مرا از اين خدمت معاف داري.او گفت معاف داشتم، لكن رد كن به ما آن نامه‌اي را كه از جهت ايالت ملك ري براي تو نوشته‌ايم پس عمر بن سعد حرامزاده گفت امشب مرا مهلت ده تا در اين باب انديشه كنم، پس او را مهلت داد پس عمر روانه‌ي منزل خود شد و از اقوام و برادران و معتمدين و اصحاب خود مشورت نمود هيچيك صلاح او را ندانستند و در نزد عمر سعد مردي از اهل خير و صلاح بود كه كامل نام داشت و از دوستان پدر عمر بود و چنانكه اسمش كامل بود خودش نيز مرد عاقل و كاملي بود، پس آن مرد گفت: اي عمر چه مي‌شود تو را كه امشب آرام نمي‌گيري و در حركت و [ صفحه 297] اضطرابي، مگر عزم شغل و عمل تازه‌اي داري؟عمر در جواب گفت: سركردگي اين لشگر را اختيار كرده‌ام از براي جنگ با حسين بن علي عليهماالسلام، و انما قتله عندي كاكلة آكل او شربة ماء به تحقيق كشتن او در نزد من مثل آساني خوردن يك لقمه يا آشاميدن يك جرعه آب مي‌باشد و هرگاه او را به قتل رسانيدم بزرگي و رياست خواهم كرد در ملك ري.كامل در جواب او فرمود: واي بر تو اي عمر بن سعد، اراده داري كه جناب حسين پسر دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله را به قتل رساني؟! اف لك و لدينك يا عمر يعني اف بر تو باد و بر دين تو باد اي عمر مگر پست شمرده‌اي حق را و باطل دانسته‌اي هدايت را اما تعلم الي حرب من تخرج و لمن تقاتل اي عمر، آيا مي‌داني كه به سوي حرب و جنگ چه كسي بيرون مي‌روي و با كه بناي مقاتله و جدال داري، انا لله و انا اليه راجعون.پس كامل فرمود: اي عمر والله كه همه دنيا و آنچه در آن است را اگر به من دهند براي كشتن يك نفر از امت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله قبول نخواهم كرد، پس چگونه تو اراده داري به قتل رساني جناب حسين فرزند دختر رسول خدا را و ما الذي تقول عند رسول الله صلي الله عليه و آله اذا وردت عليه و قد قتلت ولده و قرة عينه و ثمرة فؤآده واي بر تو اي عمر بن سعد چه جواب مي‌گوئي در نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله هرگاه در فرداي قيامت بر او وارد شوي در حالتي كه كشته باشي تو فرزند و نور چشم و ميوه دل او را.اي عمر او در زمان ما به منزله جدش مي‌باشد كه در زمان خود بود و اطاعت و فرمان برداري از وي بر ما واجبست مثل اطاعت پدرش اميرالمؤمنين عليه‌السلام.اي عمر واقع شده‌اي در ميان بهشت و دوزخ، پس اختيار كن از براي خود آنچه را كه صلاح و نجات خود را در آن ميداني.اي عمر والله من شهادت مي‌دهم كه اگر با او مجادله نمائي و به قتلش رساني يا [ صفحه 298] دشمن او را ياري كني براي كشتنش در دنيا نخواهي ماند مگر اندكي.عمر در جواب او گفت: افبالموت تخوفني يعني اي كامل آيا به مرگ و كشته شدن مرا مي‌ترساني و بدرستي كه چون من از كشته شدن او فارغ شوم امير و رئيس خواهم بود بر هفتاد هزار سوار و صاحب اختيار خواهم بود در ملك ري.پس كامل عليه‌الرحمه فرمود: اي عمر گوش ده تا از براي تو حديث صحيحي نقل كنم كه اگر به آن گوش دهي اميدوارم نجات تو در آن بوده باشد.عمر بدسيرت گفت: آن چه حديث است؟كامل فرمود: بدانكه من با پدرت به سفر شام مي‌رفتيم، پس شتر من از قافله جدا شده و راه را گم كردم و در بيابان‌ها سرگردان و تشنه مي‌گرديدم كه ناگاه به دير راهبي رسيدم، پس به جانب آن روانه شدم و از حيوان خود پياده شدم و به در آن دير خود را رساندم به اميد آنكه شايد آبي بياشامم كه ديدم راهبي سر از دير بيرون كرده بر من مشرف شد و گفت چه مي‌خواهي؟من گفتم: تشنه‌ام.راهب گفت: توئي از امت آن پيغمبري كه به قتل مي‌رسانند بعضي از آن امت بعضي ديگر را مثل سگ‌ها به جهت دوستي دنيا؟من در جواب او گفتم: من از امت مرحومه پيغمبر آخر الزمان صلي الله عليه و آله مي‌باشم.راهب گفت: واي بر شما در روز قيامت زيرا كه شما شريرترين همه امت‌ها هستيد زيرا تعدي و ظلم كرديد بر عترت پيغمبر خود و ايشان را كشتيد و از منزل‌هاي خود آواره كرديد و بدرستي كه من در كتابهاي خود يافته‌ام كه شما پسر دختر پيغمبر خود را مي‌كشيد و زنان او را اسير مي‌كنيد و اموالش را به غارت مي‌بريد.من گفتم: اي راهب آيا، چنين عمل‌هاي قبيح بجا مي‌آوريم؟!گفت: بلي و بدانيد كه چون اين عمل شنيع از شما صادر شود همه آسمان‌ها و [ صفحه 299] زمين‌ها و درياها و كوهها و صحراها و بيابانها و حيوانات صحراها و پرنده در هواها صداهاي خود را بلند كنند به لعنت كردن بر قاتل او پس در دنيا كسي باقي نميماند از قاتل او مگر زمان قليلي، پس ظاهر مي‌شود مردي كه طلب كند خون او را پس باقي نخواهد گذاشت احدي را كه شريك شده باشد در خون او مگر آنكه به قتل مي‌رساند او را و هر يك كه كشته شوند روح او تعجيل كند به سوي آتش جهنم.پس راهب به من گفت: تو را با قاتل آن فرزند طيب طاهر خويش مي‌بينم، به خدا قسم اگر من زمان او را دريابم جانم را فدايش خواهم نمود و سينه خود را سپر بلا برايش مي‌كنم تا تيرهاي بلا بر جان من وارد شود و بر بدن لطيف او واقع نگردد.پس گفتم: اي راهب من پناه مي‌برم به خداوند كه از جمله كشندگان پسر دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله بوده باشم.راهب گفت: اگر تو قاتل او نيستي مردي از اقوام قاتلش مي‌باشي و از براي آن ملعون مهيا است نصف عذاب اهل جهنم و بدرستي كه عذاب او سخت‌تر و شديدتر است از عذاب فرعون و هامان، پس آن راهب در را بر روي من بست و داخل دير خود رفته و مشغول عبادت پروردگار شد و راضي نشد كه مرا آب دهد، پس من از آب دادن آن راهب مأيوس شدم و حيوان خود را سوار شده ملحق به اصحاب خود شدم، پس سعد، پدرت به من گفت كه اي كامل كجا بودي و چرا دير كردي و از ما تخلف ورزيده و جدا شدي؟من حكايت دير راهب و آن چه در ميانه من و او گذشته بود را براي پدرت نقل كردم.پدرت گفت: مرا هم پيش از تو باين دير راهب عبور افتاده است و همين راهب به پدرت خبر داده بوده است كه اوست آن مرد كه قاتل فرزند دختر رسول [ صفحه 300] خدا صلي الله عليه و آله و سلم است و پدرت هميشه خائف بود كه او قاتل اين بزرگوار بوده باشد.پس كامل فرمود: اي عمر تو را نصيحت مي‌كنم و دور مي‌گردانم از اين خيال كه در نظر داري.اي عمر بپرهيز كه بيرون روي از براي جنگ كردن با اين بزرگوار كه اگر بروي نصف عذاب اهل جهنم از براي تو خواهد بود.راوي گفت: خبر نصيحت كردن كامل عمر سعد لعنه الله بگوش ابن‌زياد تبه كار رسيد، پس كامل را طلبيد و زبان او را بريد، پس آن مظلوم يك روز يا نصف روز زنده بود و سپس روح شريفش به آشيانه قدس پروانه كرد رحمة الله عليه.و از اخباري كه در اين مورد وارد شده و خبر داده است به اينكه عمر بن سعد ملعون قاتل حضرت اباعبدالله الحسين عليه‌السلام مي‌باشد خبري است در كتاب منتخب و تبر مذاب، خبر اينستكه: روزي اعليحضرت علوي سلام الله عليه با عمر بن سعد ملعون مواجه شدند، عمر در عنفوان جواني بود حضرت به او فرمودند:يابن سعد كيف تكون اذا قمت مقاما تخير فيه بين الجنة و النار فتختار لنفسك النار (چه خواهي كرد روزي را كه بايستي به مقامي كه مخير شوي ميان بهشت و دوزخ كداميك را اختيار خواهي كرد).مؤلف گويد:اين روايت اشاره دارد به همان وقتي كه عبيدالله بن زياد مخذول عمر بن سعد پليد را مخير مي‌نمايد بين كشتن حضرت ابي‌عبدالله عليه‌السلام و بين استعفاء دادن از حكومت ري...

مجلس آراستن ابن زياد و پيشنهاد نمودن قتل امام حسين را با سران خود

چون خبر به ابن‌زياد ملعون رسيد كه اردوي كيوان شكوه حضرت امام حسين عليه‌السلام به نزديك كوفه رسيده و عنقريب به شهر وارد مي‌شود در قهر و غضب [ صفحه 301] رفت بارگاه خود را آراست سران سپاه و سرداران لشگر را طلبيد و جملگي را به بارگاه فراخواند و به روايت طريحي در منتخب در حضور همه اين عبارت را ايراد كرد: من يأتيني برأس الحسين فله الجايزة العظمي و اعطيه و لاية الري سبع سنين (هر كس سر حسين را براي من آورد جايزه بزرگي به او داده و علاوه بر آن منشور حكومت هفت ساله ري را به وي خواهم داد)از ميان تمام آن اشرار و گرگان درنده قام اليه عمر بن سعد، پسر سعد يعني عمر ستم پيشه به پاي خاست و گفت:اي امير من براي اين كار سزاوارم:نه كار كس اين كار، كار من است دل شير جنگي شكار من است‌شوم برفرازم به گردون سنين بيارم برت رأس پاك حسين‌ولي ايهاالامير يك ماه مرا لااقل مهلت بده تا اسباب حرب به آن طوري كه دلخواه است فراهم كنم.ابن‌زياد گفت: اگر تو يك ماه جنگ را تأخير بياندازي دشمن نيز در اين فرصت تهيه و تدارك خود را خواهد ديد و با آمادگي و ساز و برگ فراهم شده‌اي به مقابله خواهد پرداخت لذا نبايد دشمن را فرصت داد و اساسا كار جنگ بايد مثل رعد و برق باشدفرداگر ملك ري خواهي و جاه و آب هم اكنون برو پاي در نه ركاب‌ابن‌سعد گفت: امير پس يك امشب را به من مهلت بده.ابن‌زياد نابكار خوشنود شد و گفت: عيب ندارد و از جا برخاست و مجلس بر هم خورد و همه حضار رو به آشيانه خود نهادند ولي دلها از براي اين كار پريشان و مضطرب بود كه چطور پسر سعد ستم پيشه محاربه با پسر پيغمبر را اختيار نمود. [ صفحه 302] از آن طرف عمر سعد نيز به سوي سراپرده خود شد، اسباب و اسلحه حرب خود را خواست، آلات و ادوات خود را آراست، اسبهاي متفرقه خود را جمع آوري كرد و يراق‌گيري نمود وارد كاخ خود شد در همين هنگام دربان از در وارد شد گفت: يابن سعد گروهي درب سرا اجتماع كرده و اذن دخول مي‌خواهند و مي‌گويند ما اولاد مهاجرين و انصار هستيم.عمر سعد بر مسند نشست و گفت: بگو داخل شوند.پس از صدور اذن گروهي گريان و مضطرب داخل شدند، عمر سعد پرسيد اي برادران چه شده كه اينطور مضطرب بوده و زاري مي‌نمائيد، مگر كسي به شما تعدي و ظلم نموده؟گفتند: نه، اضطراب و گريه ما براي آن است كه شنيده‌ايم تو كمر قتل امام حسين را بر ميان بسته و اراده جنگ او داري و ابوك سادس الاسلام پدرت سعد وقاص ششمين مرد اسلام بود و در خدمت حضرت رسول مختار كمر خدمت بسته بود و سينه خويش را هدف تير بلا قرار كرده بود و آنقدر حمايت از آن سرور نمود و در ترويج اسلام كوشيد تا چشم از اين عالم پوشيد و ذكر خير او در روزگار باقي مانده و ما شنيده‌ايم تو بواسطه ملك ري اراده كشتن پسر پيغمبر خدا كرده و مي‌خواهي پسر مرتضي علي عليه‌السلام را به قتل رساني، اي عمر:فردچه كار آيدت ري به اين ناخوشي كه فرزند زهراي اطهر كشي‌امروز چشم عالمي به جمان تنها يادگار پيغمبر و يكتازاده زهراء روشن مي‌باشد و امير تمام عالميان فقط او است و با اين وصف تو چگونه راضي شده‌اي به اين عمل ناجوانمردانه و فعل قبيح و شنيع اقدام كني، بيا خود را از اين كار بازدار و اميد عالمي را قطع منما و اين ننگ را در اين دودمان تا قيام قيامت باقي مگذار.عمر گفت: لست افعل ذلك (اين كار را نخواهم كرد) [ صفحه 303] نالان و گريان نباشيد، من ادعاء مي‌كنم عاقل هستم، كي اين كار را خواهم كرد، حمايت من هم در اسلام كمتر از پدرم سعد نبوده و نيست، شجاعت و دليري من بر احدي مخفي نبوده و نخواهد بود، در جنگ‌ها احدي پشت مرا نديده و شكست مرا كسي نشنيده.مهاجرين و انصار گفتند: هر چه مي‌گوئي راست است ولي اين را به ما بگو بدانيم آيا با فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم جنگ خواهي كرد يا نه، و به حرب پسر علي مرتضي مصممي يا خير؟شعراي عمر:به روي كسي تيغ خواهي كشيد كه شير از زبان پيمبر مكيدبه جد حسين دين همي پروري به خون حسين ملك ري مي‌خري‌از اين‌گونه سخنان و مقالات بسيار گفتند و اشگ ريختند.عمر سر بزير انداخته بود و پيوسته در فكر خيال كشتن امام حسين عليه‌السلام و يا گذشتن از ملك ري بود، بعد از ساعتي سر بلند كرد و گفت:حقيقت آن است كه از ياران جاني و برادران ايماني نمي‌توان نصيحت و پند را قبول نكرد، به چشم سخن شما را قبول كردم.مؤلف گويد:البته عمر بن سعد ملعون براي تسلي دادن و آرام نمودن مهاجرين و انصار تظاهر به قبول نمود ولي در باطن بر تصميم شومي كه گرفته بود باقي بود و همچون بر تحقيق دادن و انفاذ آن در خارج اصرار مي‌ورزيد.ناگفته نماند كيفيت پذيرفتن قتل حضرت اباعبدالله الحسين عليه‌السلام از طرف عمر بن سعد مخذول باين نحو كه نقل شده برخلاف مشهور بوده و حضرت ارباب مقاتل آن را به طرز ديگر و به گونه‌اي مغاير با آن تقرير كرده‌اند كه در ذيل به شرح [ صفحه 304] آن مي‌پردازيم.

كيفيت پذيرفتن عمر بن سعد ملعون قتل مولي الكونين حضرت امام حسين را مطابق نقل مشهور

مقارن نزول اردوي كيوان شكوه حضرت امام حسين عليه‌السلام به دشت كربلاء و وارد شدن آن جناب به آن سرزمين ديلمان خروج كرده و بر قسمتي از قزوين استيلاء يافته بودند، عبيدالله بن زياد عمر سعد را براي دفع و سركوب ايشان مأمور ساخت و در قبال اين خدمتش حكومت ري را به وي سپرد ابن‌سعد از كوفه بيرون آمد در حمام اعين سراپرده لشگريان بزد و آنجا را معسكر ساخت و چون امام عليه‌السلام به كربلاء وارد شده و در آنجا فرود آمدند ابن‌زياد هر كدام از ابطال و سرداران كوفه را براي جنگ و مقاتله با حضرت نامزد نمود آنها از پذيرفتن اين عمل ننگين و جنايت شرم‌آور سرباز زدند و حاضر به آن نشدند تا بالاخره آن مردود ابن‌سعد را طلبيد و احضارش كرد و به او گفت: نخست مي‌بايد به كربلاء روي و كار حسين را ساخته و او را كشته يا به اطاعت امير درآوري سپس براي سركوبي ديلمان اقدام نمائي.ابن‌سعد ابتداء آن را رد كرد و نپذيرفت ولي پس از اصرار بي‌اندازه ابن‌زياد لحن كلامش آرام‌تر شد و گفت: چه باشد كه امير مرا از اين جنگ معاف دارد و ديگري را جهت آن بفرستد؟ابن‌زياد گفت: اشكالي ندارد ديگري را مي‌فرستم ولي منشور ولايت و حكومت ري را پس بده.عمر بن سعد كه براي رياست و حاكم شدن در ملك ري حاضر بود دست به هر عمل شنيع و جنايت هولناكي بزند پس از شنيدن اين سخن نتوانست خود را از آن خيال واهي منصرف كرده و حكومت و رياست چند روزه دنيائي را بطور كلي رها كرده و سعادت عقبي را بدست آورد به ابن‌زياد مخذول گفت: يك امشب را [ صفحه 305] مهلت ده تا انديشه كرده و بامداد جواب نهائي را بازگو خواهم نمود.ابن‌زياد پذيرفت و يك شب را به او مهلت داد.عمر از بارگاه بيرون آمد و با هر يك از دوستان و آشنايان كه مشورت و صلاح ديد نمود جملگي او را از اقدام به اين عمل زجر و منع نمودند، باري در آن شب سرنوشت ساز و حساس قسمت اعظم شب را بيدار بود و در اطراف اين مسئله مي‌انديشيد و با خود فكر مي‌كرد آيا كشتن جگر گوشه صديقه طاهره را قبول كنم و بدينوسيله خود را از سعادت عقبي محروم ساخته و آتش دوزخ را براي خويش آماده نمايم و در عوض حكومت ري كه منتها آرزويم هست را بدست آورم يا حكومت و رياست دنيا را صرفنظر نموده و گرد اين عمل جنائي نگشته و با ترك آن آتش سوزان جهنم را از خود دفع نمايم؟پيوسته آن شب در حيرت و سرگرداني بود و اين اشعار را در همان شب با خود زمزمه مي‌كرد:دعاني عبيدالله من دون قومه الي خطة فيها خرجت لحيني‌فو الله ما ادري و اني لحائر افكر في امري علي خطرين‌أاترك ملك الري و الري منيتي ام اصبح مأثوما بقتل حسين‌حسين ابن عمي و الحوادث جمة لعمري ولي في الري قرة عين‌و في قتله نار التي ليس دونها حجاب ولي في الري قرة عين‌يقولون ان الله خالق جنة و نار و تعذيب و غل يدين‌فان صدقوا فيما يقولون انني اتوب الي الرحمن من سنتين‌و ان اله العرش يغفر زلتي و ان كنت فيها اعظم الثقلين‌و ان كذبوا فزنا بري عظيمة و ما عاقل باع الوجود بدين‌بامداد عمر بن سعد مخذول به بارگاه پسر زياد رفت، ابن‌زياد از او پرسيد تصميمت چه شد؟ [ صفحه 306] ابن‌سعد گفت: ايها الامير قبلا به من ولايت عهدي ملك ري را اعطاء نمودي و مردمان اين معنا را شنيدند و من را بدان تهنيت گفتند، اكنون مي‌گوئي به كربلاء روم و پسر پيغمبر را بكشم و الا از حكومت ري معزولم، اين نيكو نباشد، در ميان رؤساء و اشراف كوفه افرادي هستند كه از عهده اين كار برآمده و كار حسين بن علي را يكسره كنند و من هيچ مزيتي بر آنها ندارم بنابراين رفتن من به كربلاء هيچ لزومي ندارد لذا از امير مي‌خواهم همان طوري كه قبلا قرار شد من به طرف ري بروم و به حكومت و فرمانروائي آنجا مشغول گردم و كس ديگري را به مقائله حسين بن علي گسيل داريد.ابن‌زياد گفت: در فرستادن اشراف كوفه به كربلاء نيازي به اظهار نظر تو نداشته و در اقدام به آن از تو مصلحت خواهي نمي‌كنم، باري اگر به كربلاء نروي از ولايت عهدي و حكومت ري بايد صرفنظر نمائي.پسر سعد ملعون نتوانست از حكومت ري دل بكند لذا اين عار و ننگ را بخود خريد و تصميم گرفت مقصود ابن‌زياد را عملي سازد.در ترجمه تاريخ ابن‌اعثم كوفي آمده است:بامداد كه پسر سعد به نزد عبيدالله بن زياد آمد، عبيدالله از او پرسيد كه اي عمر چه انديشه كردي؟گفت: اي امير تو انعامي فرمودي: پيش از آنكه مبحث حسين بن علي در ميان آيد، مردمان مرا تهنيت گفتند، اگر امروز مثال از من بازستاني خجل شوم، لطف كن و مرا به قتال حسين بن علي مفرماي و آن ولايت بر من مقرر دار، امروز در كوفه جماعتي هستند چون اسماء بن خارجه و محمد بن اشعث و كثير بن شهاب و غيره، به هر يك از ايشان كه اين خدمت فرمائي پذيرند و خاطر امير را از اين دغدغه فارغ گردانند، از راه كرم و احسان مرا از كشتن حسين بن علي ابن ابيطالب معاف دار. [ صفحه 307] پسر زياد گفت: معارف كوفه را بر من مي‌شماري، من خود ايشان را مي‌بينم اگر دل مرا از كار حسين فارغ كني دوست عزيز باشي و الا مثال ري بازده و در خانه بنشين تا تو را به اكراه و تكليف بر هيچ كار ندارم.عمر خاموش شد و خشم پسر زياد زيادت گشت او را گفت اگر نروي و با حسين بن علي جنگ نكني و فرمان من در كار او به امضاء نرساني بفرمايم تا گردن تو را بزنند و سراي تو غارت كنند.عمر گفت چون كار بدين درجه رسيد و ضرورت پيش آمد چنان كنم كه امير مي‌فرمايد....مرحوم ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء مي‌نويسد:وقتي رسول ابن‌زياد از خدمت حضرت امام حسين عليه‌السلام بازگشت و خبر انداختن نامه و جواب ننوشتن آن حضرت را بياورد غضب پسر زياد افزوده شد و روي به حضار مجلس خود كرد كه كيست از شما متصدي حرب حسين گردد و هر بلده‌اي از بلاد عراق كه طلبد به وي ارزاني دارم، هيچ كس جواب نداد، نوبت دوم، سوم نيز كس اجابت نكرد، القصه عمر سعد را پيش طلبيد و گفت: مدتي شد كه مي‌شنوم تو آرزوي حكومت ري داري و في الواقع آن ولايت وسيع است و عرصه فسيح دارد و مداخل اموال آن بسيار و بي‌شمار است حالا مي‌خواهم كه منشور ري و طبرستان بنام تو نويسم و اين آرزوي تو را از خلوت قوت به صحراي فعل آرم.عمر سعد خدمت كرد و ابن‌زياد بفرمود تا منشور حكومت ري و ايالت طبرستان به نام وي نوشته بياورند و او را خلعت گرانمايه پوشانده مركبي با ساخت زر پيش وي كشيدند، پس گفت: اي عمر سعد من تو را سپهسالاري لشگر مي‌دهم و حالا حاكم ري شدي و پنجاه خروار زر از نقد به تو مي‌بخشم و اين همه بشرط آن است كه به كربلاء روي و حسين را به بيعت يزيد درآوري يا سر وي و [ صفحه 308] متابعانش برداري.عمر سعد گفت: اي امير اين كار بزرگ است و بي‌تفكر و تدبير تمام در چنين كاري شروع نتوان كرد مرا دستوري ده تا بروم و با اولاد و اصحاب خود مشورت كنم پسر زياد گفت: برو و زود خبر به من رسان.عمر سعد جامه‌ي خاصه ابن‌زياد را پوشيد و بر مركب ختلي [58] سوار شد و منشور حكومت ري بدست گرفته به خانه آمد، چون فرزندان او وي را بدان صورت ديدند گفتند: اي پدر اين اسب و جامه از كجاست؟ و اين كاغذ كه در دست داري چيست؟ گفت: اي فرزندان دولتي روي به ما آورده كه پايانش پيدا نيست و سعادتي در طالع ما اثر كرده كه نهايتش هويدا نيستامروز بخت نيك بشارت رسان ماست اقبال رخ نموده مرادات ما رواست‌روز پست اينكه دل بفراوان دعايش جست عهدي است اينكه جان بهزار آرزوش خواست‌بدانيد كه امير عبيدالله زياد سپهسالاري لشگر خود به من ارزاني داشت و تشريف خاص و اسب ختلي نيز علاوه آن فرمود و منشور امارت و ايالت طبرستان به نام من نوشت و اينهمه بشرط آن كه بروم و با حسين محاربه كنم.پسر كهترش كه اين سخن بشنيد گفت: هيهات، هيهات اين چه انديشه‌ي بد است كه كرده‌اي و اين چه سوداي بي‌حاصل است كه به سويداي دل در آورده‌اي، هيچ مي‌داني كه به حرب كه مي‌روي و كمر دشمني كدام خاندان بر مي‌بندي، امام حسين بن علي جگر گوشه‌ي مصطفي صلي الله عليه و آله و نور ديده‌ي مرتضي و سرور سينه فاطمه [ صفحه 309] زهراست، پدر تو كه سعد وقاص بود جان براي جد او نثار مي‌كرد تو حالا قصد جان ايشان مي‌كني، مكن و از خداي بترس و از شرمساري روز قيامت برانديش و جواب حضرت رسالت را آماده باش كه چون در قيامت از تو پرسد كه چرا با فرزندم خصومت كردي و تيغ در روي او كشيدي چه حجت خواهي آورد و چه عذري خواهي گفت، ديگر آنكه سه نامه بدست خود نوشته بدو فرستاده‌اي و او را خوانده‌اي و او سخن تو را اجابت كرده به قول تو روي بدين جانب آورده است و تو اكنون قصد كشتن وي مي‌كني، مردمان تو را غدار و بي‌وفاء گويند و دوستان اهل بيت تا قيام قيامت بر تو ناسزا گويند، مكن، مكن كه نكو محضران چنين نكنند.عمر سعد از وي روي بگردانيد و پسر مهتر را گفت: تو چه مي‌گوئي؟گفت: آنكه برادرم مي‌گويد اگر چه راست است ولي نسيه است و آنچه پسر زياد مي‌دهد نقد مي‌باشد و هيچ عاقل نقد را به نسيه ندهد و حاضر را بر غايب اختيار نكند.نقد را رايگان ز دست مده وز پي نسيه روزگار مبرگفت صوفي كه آبكامه‌ي نقد از عسلهاي نسيه نيكوترعمر سعد گفت: اي پسر راست مي‌گوئي حالا ما دنيا را اختيار كرديم تا حال آخرت چون شود، پس روز ديگر عمر سعد به دارالاماره رفت و گفت راضي شوم به حرب حسين.ابن‌زياد شادمان شد و پنج هزار كس بدو داد و بجانب كربلاء گسيل كرد و چون از شهر بيرون آمد يكي گفت: يابن سعد به حرب فرزند رسول خدا مي‌روي؟گفت: آري اگر چه حرب حسين در دنيا موجب عار است و در آخرت موصل به نار اما حكومت ملك ري نيز سبب ذوق و حضور است و واسطه عيش و سرور و عمر سعد اينجا بيتي چند مي‌گويد كه ابوالمفاخر رازي ترجمه‌اش را بر اين وجه [ صفحه 310] آورده:مرا بخواند عبيدالله از ميان عرب رسيد بر دلم از خواندنش هزار تعب‌مرا امارت ري داد و گفت حرب حسين قبول كن كه از او ملك راست شور و شغب‌بملك ري دل من مايل است و مي‌ترسم بكينه چون بكشم پادشاه ملك ادب‌چگونه تيغ كشم در رخ كسي كه وراست شجاعت و نسب و علم و حلم و فضل و حسب‌سزاي قاتل او دوزخست و مي‌دانم كه اين چنين عمل آرد خداي را بغضب‌ولي چو در نگرم در ري و حكومت آن همي رود ز دلم خوف نار ذات لهب‌سپس صاحب روضة الشهداء مي‌گويد:آورده‌اند حمزة بن مغيره كه خواهر زاده عمر سعد بود ديد كه خالش عزم محاربه با امام حسين را جزم كرده به نزديك وي آمد و گفت: اي خال تو چرا به حرب امام حسين مي‌روي كه يكي از گناهان بزرگ است و مستلزم قطع رحم و موجب اشتهار به غدر و بي‌وفائي، تو مرتكب چنين امر چرائي؟عمر سعد گفت: اي فرزند اگر چنين نكنم ايالت و حكومت بمن نمي‌رسد.حمزه گفت: به خدا سوگند كه ترك امارت و خروج از دنيا بهتر از آنست كه نزد خدا روي و خون حسين در گردن تو باشد.پسر سعد در انديشه دور و دراز افتاده خواست كه آن عزيمت را فسخ كند عاقبت حب جاه ديده بصيرت او را پوشانده در چاه افتاد و با پنج هزار سوار و [ صفحه 311] پياده روي به كربلاء نهاد...مرحوم واعظ قزويني در رياض القدس مي‌نويسد:در روايت امالي آمده است:و كتب لعمر بن سعد علي الناس و امرهم ان يسمعوا له و يطيعوهابن‌زياد فرماني سخت و دست خطي محكم از براي عمر بن سعد نوشت و او را امير بر همه سپاه خود نمود، قدغن كرد كه احدي سر از اطاعت عمر سعد نپيچد كه وي امير اميران و سركرده سران است، علم سپهسالاري را به وي سپرد....

ممانعت لشگر ابن زياد از مراجعت اردوي كيوان شكوه به مدينه منوره

قبلا گفته شد اردوي همايون از وادي عقبه خارج شده و به منزل شراف وارد شدند، شب را در آنجا بسر برده سحرگاه امام عليه‌السلام دستور دادند اهل اردو از آن مكان آب زيادي بردارند و سپس كوچ كرده و بطرف مقصد حركت نمودند، صحراء و بيابان را طي مي‌كردند تا وقت زوال يعني نيم روز به مكاني رسيدند، يكي از اهل اردو ناگهان صدا به تكبير بلند نمود و گفت: الله اكبرصداي او به گوش مبارك امام عليه‌السلام رسيد حضرت نيز فرمودند: الله اكبر سپس گوينده تكبير را مخاطب قرار داده و فرمودند: گفتن تكبيرت براي چه بود؟عرض كرد: فدايت شوم نخلستان كوفه بنظرم آمد، خوشحال شدم كه به كوفه رسيديم لذا تكبير گفتم جماعت ديگر گفتند: ما مكرر از اين مكان عبور كرده‌ايم و نخلستان نديده‌ايم.حضرت فرمودند: پس چه مي‌بينيد؟عرض كردند: و الله نراه آذان الخيل به خدا قسم اينها كه مي‌بينيم نخل نيست بلكه سر و گوش اسبهاي لشگر و سر نيزه سپاه است.حضرت فرمودند: انا و الله اري ذلك من هم نخله نديده بلكه گوش اسبهاي [ صفحه 312] لشگر را ملاحظه مي‌كنم،اگر اين گروه سپاه دشمن باشند و كار ما به قتال منجر شود پناهگاه نداريم پس بايد پيش از وقت فكر پناهگاه و سنگري باشيم.يكي از اصحاب عرض كرد: فدايت شوم هذا ذو جشم الي جنبك در پهلوي راه شما جايگاهي است كه آن را ذو جشم مي‌خوانند از سمت چپ ميل كنيد تا به آنجا پناه ببريم.حضرت فرمان دادند كه لشگر به طرف چپ مايل شوند و به آن مكان بروند، چند قدمي بيش نرفته بودند كه جاسوسان آن لشگر به امير و سردارشان خبر داده و بفرمان او رو به اردوي همايون آوردند، اهل اردو يقين كردند كه مقصود و منظور آن لشگر ايشان مي‌باشند بهر صورت لشگر دشمن مانند مور و ملخ رو به سوي اردوي كيوان شكوه آوردند و چنان با عجله و شتاب حركت مي‌كردند كه قصدشان اين بود زودتر از سپاه امام عليه‌السلام به ذو جشم برسند ولي لشگريان امام عليه‌السلام پيش دستي كرده خود را سريع‌تر به آن مكان رسانده و آنجا را اشغال نمودند و بدستور امام عليه‌السلام خيمه و خرگاه را برپا كرده و در آنجا قرار و آرام گرفتند و لشگر دشمن كه تعدادشان به هزار سوار مي‌رسيد در مقابل اردوي كيوان شكوه منزل نمودند سردار اين سپاه حر بن يزيد رياحي بود كه قبلا شطري از مكالمات و گفتگوهايش با امام عليه‌السلام را نقل كرديم و چنانچه پيشتر گفتيم به روايت مرحوم مفيد در ارشاد وقت نماز ظهر كه شد امام عليه‌السلام به حجاج بن مسروق فرمودند اذان بگويد و پس از اتمام اذان وجود مقدس سرور آزادگان حضرت ابي‌عبدالله الحسين همچون خورشيد تابان از خيمه طلوع نموده و بيرون آمدند در حالي كه ازار و ردائي به تن داشته و نعليني به پا كرده بودند با لباسي مخفف در پيش روي دو لشگر ايستادند و حمد و ثناي الهي به جاي آورده و شطري سپاه دشمن را ملامت نموده و فرمودند:اي مردم من به خواهش دل خود به سوي شما نيامدم تا كاغذهاي متكثره شما و [ صفحه 313] قاصدهايتان بسوي من نيامد از دار و ديار خود قدم بيرون ننهادم مرا مضطر و ملجاء نموديد كه بسوي شما بيايم، حالا آمده‌ام اگر راست مي‌گوئيد بر همين رأي ثابت و برقرار باشيد و اگر از رأي خود برگشته‌ايد و پيمان را شكسته‌ايد و آمدنم را كراهت داريد راه را بگشائيد تا به وطن مألوف خود مراجعت كنم.آن جماعت سكوت اختيار كرده و كلامي و سخني بر زبان نياوردند.و چنانچه قبلا گفتيم حضرت اشاره فرمودند اقامه نماز را بگويند و پس از آن به حر فرمودند تو با لشگر خود و من نيز با اصحاب خويش نماز مي‌خوانم.حر به اين عمل راضي نشد و عرضه داشت: ما نيز با شما نماز مي‌خوانيم لذا حضرت نماز ظهر را با هر دو لشگر بطور جماعت خواندند و به روايت شيخ مفيد در ارشاد بعد از نماز دو لشگر از هم جدا شده هر يك به مقام خود رفتند حر به درون خيمه رفت ولي لشگر و سپاهيانش كه خيمه نداشتند عنان مركب خود را بدست گرفتند و در زير سايه مركبان نشسته و كشيك حضرت را مي‌كشيدند تا وقت نماز عصر شد باز حضرت از خيمه بيرون تشريف آوردند و به نماز ايستاده و هر دو سپاه با آن امام همام نماز خواندند پس از نماز حضرت خطبه‌اي ايراد نمودند و بعد فرمودند:اي مردم از خدا بترسيد و اهل حق را بشناسيد و در صدد آن باشيد، به خدا قسم اين كار موجب خشنودي خداست، مائيم اهل بيت پيغمبر و از همه كس بامر امامت و خلافت اولي‌تر هستيم.باري در نماز ظهر گفتم و باز مي‌گويم: من به دعوت شما به اينجا آمده‌ام، اگر از راه جهالت منكر حق ما هستيد و از آمدن من اكراه داريد اشكالي ندارد از راهي كه آمدم بر مي‌گردم.حر عرض كرد: يابن رسول الله به ذات خدا قسم من از آن غدارها و مكارها نيستم كه شما را دعوت كرده و عريضه نوشته باشم نه از كاغذهاي اهل كوفه خبر [ صفحه 314] دارم و نه از قاصد روانه كردنشان به سوي شما اطلاع دارم.حضرت فرمودند: اگر تو يك نفر نامه ننوشته‌اي ديگران همه نوشته‌اند، سپس عقبة بن سمعان را صدا زده و فرمودند:اي عقبة بن سمعان آن دو خورجين نامه‌هاي اهل كوفه را بياور.عقبه بموجب فرموده امام عليه‌السلام دو خورجين مملو از عريضه‌جات اهل كوفه را آورد روي زمين نثار كرد چشم حر بر آن همه نامه‌ها افتاد گفت خدا لعنت كند آنهائي كه با تو غدر و مكر كرده‌اند، فدايت شوم مرا تقصيري نيست، اينقدر بدانيد كه ابن‌زياد مرا فرستاده با شما باشم تا شما را وارد كوفه كنم و به حضور او ببرم همين والسلامحضرت پرخاش كردند و فرمودند: الموت ادني اليك من ذلك مرگ از اين كار به تو نزديك‌تر مي‌باشد يعني اگر بميري نتواني اين كار را انجام دهي، به اين ذلت تن در نخواهم داد، اين بفرمود از جا برخاست آشفته حال و آزرده خاطر رو به اصحاب و انصار و احباب كرد و فرمود برخيزيد از اين منزل كوچ كنيد.تمام اصحاب و اهل اردو با احترام تمام به امر مبارك امام عليه‌السلام خيمه‌ها و چادرها را خوابانيدند و آنها را بسته و بار كردند و كجاوه‌ها و محمل‌ها بر شترها و قاطرها بستند خواتين و اطفال را سوار كردند خود نيز با تمام جوانان و همراهان پا بركاب گذاردند فرمودند: انصرفوا الي المدينة حال كه اين قوم از رأي خود پشيمان شده‌اند و از آمدن من اكراه دارند برگرديد برويم به مدينه در سر منزل خود باشيم.فلما ذهبوا لينصرفوا حال القوم بينهم و بين الانصراف همين كه اردوي همايون خواست حركت كند لشگر حر را ملامت كردند كه جواب ابن‌زياد را چه خواهي داد اينك پسر فاطمه برگشت.تا حر رفت فكر كار خود كند كه يك مرتبه آن سپاه روسياه و بي‌حيا پرده حرمت و آزرم را دريدند سر راه را بر نائب خدا روي زمين بسته جلوي راه مدينه [ صفحه 315] را بر حضرت گرفتند، صداي هياهوي بني‌هاشم و غلغله لشگر بالا گرفت در آن گيرودار صداي حيدر آساي امام حسين عليه‌السلام بلند شد كه: ثكلتك امك، ما تريد، يعني مادرت به مرگت بنشيند از جان ما چه مي‌خواهي، چرا نمي‌گذاري به منزل و مأواي خود برگرديم، چرا لرزه بدل ذريه فاطمه مي‌اندازي؟حر پيش آمد، عرض كرد يابن رسول الله به من فرمودي ثكلتك امك مختاري، من بجز خوبي قدرت ندارم در حق شما عرضي كنم.حضرت فرمود: پس چه مي‌گوئي، چرا سر راه بر من گرفته‌اي؟حر عرض كرد: مي‌خواهم با شما باشم تا شما را بنزد ابن‌زياد ببرم.حضرت فرمود: بخدا قسم كه من متابعت تو نمي‌كنم.حر عرض كرد: بخدا قسم من هم از تو دست بر نمي‌دارم.و از اينگونه عبارات و كلمات بين ايشان رد و بدل شد.حر گفت: يابن رسول الله من مأمور به جنگ نيستم و با شما سر مقاتله و منازعه ندارم از طرفي اگر شما را نزد ابن‌زياد نبرم مقصر مي‌شوم در صورتي كه ميل نداريد به كوفه بيائيد راهي ديگر پيش بگيريد كه شما را نه بكوفه ببرد و نه بمدينه تا من حقيقت حال را به پسر زياد بنويسم شايد صورتي روي بدهد كه من نه در نزد شما مقصر شوم و نه در نزد پسر مرجانه و پناه بخدا مي‌برم از اينكه سوء ادبي از من نسبت به شما صادر شود كه نتوانم در حضور پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله سر برآورم فخذ هيهنا پس حر راهي را به حضرت نشان داد و عرض كرد از اين راه اگر ميل داريد تشريف ببريد كه نه راه كوفه است و نه راه مدينه.حضرت بالضرورة از طرف چپ قادسيه و عذيب الهجانات روبراه نهادند به فرموده محمد بن ابيطالب حضرت رو به اصحاب نموده و فرمودند: هل فيكم احد يعرف الطريق علي غير الجادة آيا ميان شما كسي هست كه به راه ديگر غير از جاده اصلي عارف باشد؟ [ صفحه 316] طرماح پيش آمد، عرض كرد: اي يادگار رسول خدا من اين راهها را نيكو مي‌دانم و غير اين جاده راهي ديگر بلد هستم.حضرت فرمودند: پيش برو تا ما از عقب بيائيم.طرماح پيش افتاد و قافله غمزده از عقب با دلهاي وحشت زده و حالي افسرده مي‌رفتند:ابومخنف مي‌نويسد: اردوي كيوان شكوه حضرت به راهنمائي طرماح بيابان و صحراء را طي مي‌كردند تا به عذيب الهجانات رسيدند و در اين منزل بود كه چهار تن از انصار و ياوران امام عليه‌السلام به اردوي همايوني ملحق شدند و آنها عبارت بودند از:هلال بن نافع مرادي، عمرو الصيداوي، سعيد بن ابي‌ذر غفاري، عبيداللاه لمذحجي و چند نفر ديگر در منازل قبل يا احيانا بعد به حضرت پيوستند مانند:حبيب بن مظاهر اسدي، مسلم بن عوسجه و عابس بن سبيب شاكري و امثال اينها.و قبلا گفتيم وقتي چهار تن ياد شده خواستند به امام عليه‌السلام بپيوندند حر مانع شد ولي با پرخاش و درشتي امام عليه‌السلام مواجه شد و بناچار دست از آنها برداشت.باري وقتي اين چهار نفر وارد اردوي امام عليه‌السلام شدند حضرت و صحابه آنها را استقبال كرده و با احترام ايشان را وارد اردو نمودند حضرت پس از گفتن خوش آمد و مرحبا نمودن فرمودند: ما ورائكم بالكوفة ياران از كوفه چه خبر داريد؟عرض كردند: بزرگان كوفه گرفتار حب دنيا و مال شده ولي ضعفا و فقراء آنها دلهايشان با شما است و شمشيرهايشان به نفع دشمن كار مي‌كند.حضرت فرمودند از قيس بن مسهر صيداوي چه خبر داريد؟ نامه مرا رسانيد يا نه؟ عرض كردند: قربان گماشتگان حصين بن نمير او را گرفتند و كتف بسته وي را [ صفحه 317] به حضور پسر مرجانه بردند و او ابتداء فرمان داد آن مظلوم را مثله كردند و بعد سرش را بريدند.چون حضرت اين خبر را شنيدند اشگ در چشمانشان پر شد و سرازير گشت و اين آيه را خواندند:و منهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر.مرحوم سيد بن طاووس در لهوف مي‌نويسد:در منزل عذيب الهجانات نامه‌اي از ابن‌زياد به حر رسيد و او را در آن ملامت و سرزنش كرده بود كه چرا با احترام با حسين بن علي عليهماالسلام سلوك مي‌كني و چرا سخت گيري نكردي، در صورتي كه به كوفه نمي‌آيد مگذار به جاي ديگر رود.حر وقتي از مضمون نامه مطلع شد بر خود پيچيد، صبر كرد تا وقتي كه حضرت خواست از عذيب الهجانات حركت كند حضرت را از حركت ممانعت نمود.امام عليه‌السلام فرمودند: آيا به ما نگفتي ما از بيراهه هر جا كه خواهيم برويم، اكنون چرا مانع مي‌شوي؟حر عرض كرد: چنين بود كه مي‌فرمائيد ولي از ابن‌زياد به تازگي نامه‌اي رسيده و طي آن من را مأمور ساخته تا كار را بر شما سخت بگيرم نگذارم به هيچ جا تشريف ببريد.حضرت فرمودند: لا حول و لا قوة الا بالله، سپس در همان جا مجلسي ترتيب داده و خطبه‌اي خواندند مشتمل بر حمد و نعت رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم و سپس رو به اصحاب كردند و فرمودند:قد نزل من الامر ما قد ترون امر من و كار من به اينجا رسيده كه مي‌بينيد گويا دنيا از ما برگشته و مردم زمانه جملگي از حق دست كشيده‌اند، ابواب بلاها باز شده و راههاي عافيت و امنيت به روي ما بسته گرديده است ولي با اين همه دل من [ صفحه 318] استوار و محكم و نظرم به رحمت پروردگار اميدوار مي‌باشد...اصحاب پس از شنيدن كلمات جانسوز امام عليه‌السلام هر كدام سخناني ايراد كرده و از آن وجود مبارك دلجوئي كرده و عهد و ميثاق خود مبني بر نصرت و ياري امام عليه‌السلام و اهل بيتش را تأكيد و تأييد نمودند.ابومخنف مي‌نويسد:حضرت به حر فرمودند: ما را واگذار تا به غاضريه فرود آئيم يا سمت نينوا رويم.حر عرض كرد: به خدا قسم نمي‌شود، ابن‌زياد بر من جاسوساني گماشته كه همه گفتار و رفتار مرا به او خبر مي‌دهند.چون اصحاب امام عليه‌السلام اين گونه خيرگي و جسارت و بي‌ادبي را از اهل كوفه ديدند عرق غيرت و حميت ايشان به جوش آمد و گويا لبهاي خود را از غضب با دندان گزيدند لذا مانند زهير و عابس و هلال كه سرشان براي قتال و جدال با مخالفين درد مي‌كرد محضر امام آمده و تعظيم كردند و عرضه داشتند:فدايت شويم به ما اذن بده و مرخصمان كن تا با اين گروه طاغي و ياغي با شمشير جواب دهيم، چه از جان شما مي‌خواهند نه مي‌گذارند برگردي و نه مي‌گذارند سر به بيابان بگذاري.حضرت فرمود: من خوش ندارم ابتداء به جنگ نمايم.اصحاب كه چنين سخني از امام عليه‌السلام شنيدند علي رغم ميل باطني خود كه هر آن مي‌خواستند دست به تيغ بي‌دريغ كرده و خرمن عمر آن نابكاران را طعمه آتش شمشيرها نمايند اطاعت امر نموده و خود را نگاه داشته و منتظر شدند كه حضرت چه وقت بايشان فرمان جهاد و اذن جان نثاري دهند.

كساني كه امام از ايشان طلب ياري كردند

مؤلف گويد: [ صفحه 319] طبق مدارك معتبر به طور قطع و يقين امام معصوم عليه‌السلام از تمام جزئيات مطلع بوده و همه وقايع و حوادث ماضي و حال و آينده را مي‌دانند لذا بر اين اساس حضرت خامس آل عبا از زماني كه مدينه را ترك نموده و به مكه و از آنجا منزل به منزل به طرف عراق و به قصد كوفه حركت كردند از تمام رويدادهاي بين راه قبل از وقوع آگاه بوده به علم امامت مي‌دانستند پيش از رسيدن به كوفه خود و اصحابشان شهيد مي‌شوند و نيز مي‌دانستند چه كسي به ايشان ملحق شده و چه كسي از اين فيض عظيم بي‌بهره مي‌ماند ولي مع ذالك بجهت اتمام حجت و به مقتضاي ليهلك من هلك عن بينة و يحيي من حي عن بينة [59] از بدو حركت و ابتداء اين سفر روحاني به هر كه مي‌رسيدند طلب نصرت و ياري مي‌كردند، برخي سعادت يارشان مي‌شد و بعضي از آن بي‌بهره مي‌ماندند، افرادي كه امام عليه‌السلام از ايشان استنصار نموده‌اند طبق استقصاء برخي از اهل تحقيق عبارتند از:1- اقوام و اصحاب حضرت چه آنكه آن جناب خطاب به آنها فرمودند:من كان باذلا فينا مهجته و موطنا علي لقاء الله نفسه فليرحل معنا فاني راحل مصبحا انشاء الله تعالييعني: هر كه خون دل خود را در راه ما اهل بيت مي‌خواهد بذل كند و آرزوي ملاقات خدا را دارد با ما كوچ كند چه آنكه بامداد و سحرگاه فردا من انشاء الله حركت خواهم كرد.2- عبادل اربعه يعني: عبدالله بن عباس، عبدالله بن جعفر، عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير.حضرت از هر چهار تن ايشان طلب نصرت كردند منتهي هر كدام عذري آوردند و از اين فيض محروم گشتند منتهي عبدالله بن جعفر دو پسر خود محمد و عون را همراه حضرت فرستاد و گفت من نيز پس از فراغت از مناسك حج به [ صفحه 320] شما ملحق خواهم شد.3- زهير بن قين بجلي كه قبلا عثماني بود و وقتي حضرت از او استنصار كردند بشرحي كه قبلا مرقوم شد به چاكري آستان افتخار آفرين آن جناب سرافراز گرديد و انصافا در ركاب آن جناب مخلصانه جانفشاني نمود4- مرحوم مجلسي در بحار روايت نموده كه عمرو بن قيس با پسر عمش در منزل قصر بني‌مقاتل خدمت سرور آزادگان مشرف شدند، امام عليه‌السلام بايشان فرمودند:جئتما لنصرتي؟ آيا شما دو تن به ياري و كمك من آمده‌ايد يا نه؟آن بي‌سعادت‌ها گفتند: خير، البته عمرو بن قيس اين طور عذر آورد:من مردي كثير السن و كثير الدين و كثير العيال هستم و از طرفي امانات مردم نزدم بسيار جمع شده مي‌ترسم اگر در اين سفر با شما بيايم اين امانات ضايع و تلف شود.و پسر عمش نيز عذري مشابه همين آورد.حضرت فرمودند: پس از نزد من برخيزيد و برويد و اينجا نمانيد زيرا ممكن است صداي غريبي مرا بشنويد چه آنكه هر كس صداي غربت مرا بشنود و بياري من نيايد اهل نجات نخواهد بود5- هرثمة بن مسلم، حضرت وقتي از وي طلب نصرت كردند،آن بي‌سعادت گفت: دختري دارم در كوفه گذاشتم كه اگر به نصرت شما بيايم مي‌ترسم آزار ابن‌زياد به او برسد و بدين بهانه نصرت پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم را ترك نمود.6- لشگر حر بن يزيد رياحي كه ابتداء حضرت به آنها و مركب‌هايشان آب داد و بعد نماز ظهر را جماعة با آن جناب خواندند و پس از آن حضرت خطبه‌اي ايراد نموده و در ضمن آن از ايشان نصرت خواست چنانچه پس از خواندن نماز عصر [ صفحه 321] بطور جماعت دوباره خطبه‌اي ديگر خوانده و از ايشان استنصار كردند ولي آن سيه‌دلان و خيره‌سرها در جواب آن حضرت گفتند:ما مأموريم كه شما را بدست پسر زياد بدهيم.7- عمر بن سعد ملعون، امام عليه‌السلام در شب ششم محرم الحرام كنار شريعه فرات، با اين خبيث خلوت كرده و فرمودند: اي پسر سعد، اگر با من باشي براي تو بهتر است.آن مخذول گفت: اگر به نصرت تو بيايم مي‌ترسم پسر زياد خانه من را خراب كند.حضرت فرمودند: من خانه‌اي بهتر برايت بنا مي‌كنم.گفت: مي‌ترسم باغ و املاك مرا تصرف كند.حضرت فرمودد: من املاكي بهتر در حجاز بتو مي‌دهم.گفت: عيال و ناموس و اطفال دارم بر آنها مي‌ترسم.حضرت كه نام عيال و ناموس و اطفال شنيدند ساكت شده و از آن روسياه بدبخت رو برگردانيدند8- طائفه بني‌اسد و شرح آن اين است كه:وقتي عدد لشگر دشمن در كربلاء به سي يا صد و يا چهار صد هزار رسيد علي اختلاف الروايات جناب حبيب بن مظاهر در دل شب به طور ناشناس خود را به قبيله بني‌اسد رسانيد فرياد زد:يا قوم هذا عمر بن سعد قد احاط بالحسين اي قوم زندگي بر همه ما حرام است زيرا امام و پيشواي ما در ميان لشگر كوفه و شام گرفتار مانده و راه نجاتي براي حضرت نيست.با ارشاد و دلالت آن بزرگوار جمعيتي از آنها را برداشت و با خود آورد و چون بنزديك اردوي همايوني رسيدند عمر سعد ملعون از آمدن آنها مطلع شد ارزق [ صفحه 322] شامي را با چهار هزار نفر فرستاد تا نگذارند آنها به اردوي حضرت ملحق شوند، ارزق با سپاهي كه در اختيار داشت بسر وقت آنها آمد و جملگي را متفرق ساخت9- نهمين مورد از استنصار امام عليه‌السلام روز عاشوراء در وسط ميدان بود كه تمام اصحاب و بني‌هاشم شهيد شده بودند و به حسب ظاهر كسي كه بتواند آن حضرت را ياري كند نبود، در چنين وقتي حضرت در وسط ميدان با بدني خسته و دلي سوخته و جگري داغدار از مرگ جوانان و عزيزان و ياران باوفايش فرمود:هل من ناصر ينصرني، هل من معين يعينني هل من مجير يجيرني، هل من ذاب يذب عن حرم رسول الله...پاسخگو به اين استنصار بحسب عالم معنا چهار نفر و در عالم ظاهر پنج كس بودند باين شرح:اما به حسب معنا:اولين پاسخگو وجود اقدس الهي و ذات پاك ربوبي بود كه فرمود لبيك يا حسيندومين پاسخگو تمام فرشتگان آسمان‌ها و كروبين عالم بالا بودند.سومين پاسخگو ارواح همه انبياء و اوصياء و اولياء و صديقين بودند.چهارمين پاسخ دهنده و اجابت كننده اين دعوت اجنه و پريان و كل ذرات عالم امكان از مجردات و غير مجردات عالم علوي و سفلي بودند كه جملگي به زبان تكويني اظهار كردند لبيك لبيك لبيك..و اما در عالم ظاهر:اولين نفر وجود مقدس حضرت علي بن الحسين عليه‌السلام امام سجاد عليه‌السلام بود كه با داشتن بيماري و بدني سوزان از تب دعوت پدر را اجابت كرد صدا زد:عمه جان شمشير و عصاء مرا بياور كه شرح اين فراز بعدا انشاء الله خواهد آمد. [ صفحه 323] دومين نفر حضرت شاهزاده اصغر يعني طفل شش ماهه امام عليه‌السلام بود كه در قنداق تكان خورد و بدين ترتيب خود را براي ياري پدر آماده و مهيا نشان داد.سومين نفر جناب عبدالله بن الحسن عليه‌السلام كه كودكي يازده ساله بود دعوت امام عليه‌السلام را اجابت كردچهارم عبدالله بن الحسين كه فرزند خود امام عليه‌السلام بود اعلام آمادگي كرد، اين طفل يكساعت بود كه در روز عاشوراء هنگامي كه تمام بلاها و گرفتاريها و غموم و هموم عالم حضرت سيد الشهداء عليه‌السلام را احاطه كرده و شدت اضطراب و پريشاني اهل بيت محترم آنحضرت بود بدنيا آمد و مادرش او را در لفافه‌اي پيچيد و بدست كنيزي داد و گفت او را در ميدان بدست آقايش بده تا براي او نامگذاري كند و شرح اين واقعه دلخراش و حادثه جانگداز كه عرش الهي را قطعا لرزانده است انشاء الله عنقريب خواهد آمد.پنجم وجود مبارك عليا مخدره حضرت زينب كبري سلام الله عليها بود كه وقتي به نصرت امام عليه‌السلام در ميدان آمد كه آن جناب روي خاك خوابيده بودند در حالي كه در بدن جاي سالمي وجود نداشت و شرح اين مصيبت عظمي و جانكاه انشاء الله بزودي بيان خواهد شد. [ صفحه 324]

رسيدن اردوي كيوان شكوه به زمين پربلاء يعني كربلاء و وقايع و حوادث در آن تا شب عاشوراء

اشاره

مژده اي قربانيان كاين كعبه‌ي كوي وفاست اين چمن اي عندليبان وادي كرب بلاست‌چند روز ديگر اي ياران گلستانست اين پر ز گل از لاله‌ي جسم شهيدانست اين‌گر چه پاي عاشقان از اشگ خونين در گل است غم نباشد تا جنان از اين مكان يك منزل است‌هنگامي كه حضرت با اصحاب و از طرفي حر با لشگرش در منزل عذيب الهجانات بودند به روايت مرحوم سيد در لهوف نامه‌اي از ابن‌زياد ملعون به حر بن يزيد رياحي رسيد در آن نامه پسر زياد حر را مورد ملامت و نكوهش قرار داده بود كه چرا با ابي‌عبدالله عليه‌السلام خوش سلوكي كرده و چرا كار را بر وي و اصحابش سخت نگرفته است اين نامه كه به حر رسيد خوف و ترس او را گرفت از اينرو از آن ببعد شروع به سخت گيري كرد به طوري كه گاهي از حركت و سير نمودن حضرت و اصحابش جلوگيري مي‌كرد و زماني دست برمي‌داشت بهر طرف كه مي‌خواستند آنها را مي‌برد باري سواران را روي مراكب و مخدرات و اطفال را در ميان كجاوه‌ها در اين بيابان و صحراي گرم و سوزان به راست و چپ مي‌برد و نمي‌گذارد كه با اختيار خودشان بهر طرفي كه مي‌خواهند بروند و به همين نحو دشت و بيابان را مي‌پيمودند تا به زمين لم يزرع و بي آب و علفي [ صفحه 325] رسيدند و چون در نامه‌اي كه پسر زياد ملعون به حر نوشته بود وي را مكلف كرده بود كه امام عليه‌السلام و اصحابش را در بياباني بي‌آب و علف فرود آورد حر به اين وادي كه رسيدند نگذارد از آنجا به موضع ديگر روند و هر چند امام عليه‌السلام اصرار فرمود كه بگذارد در نينوا يا غاضريه منزل نمائيم وي مانع شد و گفت:پسر زياد جاسوسي بر من گماشته كه مراقب اعمال و حركات من باشد و به او خبر دهد كه فرامين و دستورهايش را عينا عمل كرده‌ام يا نه و چون مرا موظف نموده شما را در سرزميني بي‌آب و علف پياده كنم از اينرو نمي‌توانم بگذارم از اينجا به موضعي ديگر برويد لذا آن حضرت با اهل بيت و يارانش در آن بيابان خشك و بي‌آب و علف فرود آمدند و پس از قرار گرفتن روي زمين ناگاه هيبتي از آن سرزمين بر تمام دلها مستولي شد حضرت فرمودند:ما اسم هذه الارض؟ نام اين سرزمين چيست؟قالوا كربلاء گفتند: نامش كربلاء استحضرت فرمودند: به زير بيائيد و ديگر حركت نكنيد كه آخر منزل ما اينجا است، اينجاست محط رحال ما، اينجاست محل ريختن خون ما، اينجاست محل قبور ما و زمين و خاكي كه جدم وعده آنرا به من داده همين است به فرموده امام عليه‌السلام تمام ياران و اصحاب از اسبها بزير آمده و لشگر حر نيز در مقابل اردوي امام مظلوم فرود آمدند

مقاله ابومخنف در مقتل

در مقتل ابومخنف آمده است كه چون مركب حضرت خامس آل عبا عليه‌السلام به زمين محنت بار كربلاء رسيد قدم برنداشت هر چه حضرت بر آن هي زد اسب گام از گام پيش نگذاشت امام عليه‌السلام مركب ديگر طلبيد و سوار شد آن حيوان نيز حركت نكرد، فلم يزل يركب عليه‌السلام فرسا فرسا حتي ركب ستة افراس حضرت شش اسب عوض كرد هيچ كدام قدم برنداشتند حضرت رو به ياران كرد و فرمود: [ صفحه 326] اي موضع هذه اين زمين چه زميني است؟عرض كردند: غاضريه است.حضرت فرمودند: شايد نام ديگر هم داشته باشد.عرض كردند: بلي شاطي‌ء الفرات هم مي‌نامند.فرمودند: اسم ديگر هم دارد؟عرض كردند: بلي به آن كربلاء هم مي‌گويند.حضرت فرمودند: آسوده شدم فتنفس الصعداء و بكي بكاء شديدا و قال:و الله ارض كرب و بلاء و الله هيهنا يقتل الرجال، هيهنا و الله ترمل النسوان، هيهنا و الله تذبح الاطفال و هيهنا و الله تهتك الحريم فانزلوا بنا يا كرام فهيهنا محل قبورنا.پس آه سردي از دل پردرد كشيد و گريه شديد نمود و فرمود:بخدا قسم زمين كرب و بلاء همين است، بخدا اينجا مردان ما را مي‌كشند، بخدا قسم اينجا زنان ما بيوه مي‌شوند، بخدا قسم اينجا كودكان ما را سر مي‌برند، بخدا قسم اينجا پرده حرمت ما دريده مي‌شود، پس اي جوان مردان فرود آئيد، اينجاست محل گورهاي ما....شعربار بگشائيد اينجا خون ما خواهند ريخت آبروي ما به خاك كربلاء خواهند ريخت‌بار بگشائيد آتش بر خيام اينجا زنند گرد بر رخسار آل مصطفي خواهند ريخت‌بار بگشائيد اينجا كوفيان بي‌حياء خون نور ديده شير خدا خواهند ريخت‌سپس حضرت از مركب پياده شدند و به محض اينكه قدم مبارك امام عليه‌السلام به [ صفحه 327] خاك كربلاء رسيد خاك تغيير كرد و رنگش زرد شد و از آن غباري برخاست بر رو و موي حضرت نشست.مؤلف گويد: به روايت مرحوم شيخ مفيد در ارشاد نزول اجلال موكب همايوني حضرت ابي‌عبدالله الحسين عليه‌السلام در كربلاء روز پنجشنبه دوم محرم الحرام سال شصت و يك هجري بوده است.

اشعار مرحوم سيد علي مداح در فضيلت زمين كربلاء

اي كربلاء ز عرش معلي تو برتري نازم تو را كه منبع انهار كوثري‌فخريه كن كه مركز انوار داوري در وصف تو هر آنچه بگويم فزون‌تري‌كي مي‌تواند كعبه كند با تو همسري؟! گر كعبه را مني است تو را است قتلگاه آنجا اگر صفاست تو را هست خيمه‌گاه‌زمزم نيرزد پيش فراتت به پر كاه مشعر ستاره‌اي است تو باشي به مثل ماه‌رخشان به پيش كعبه تو چون بدر انوري اي كربلاء بناز تو اي خاك مشكبار جا دارد ار به عرش نمائي تو افتخارجسم عزيز فاطمه بگرفت در كنار خيل ملك بطوف تو هر ليل و هر نهاركروبيان به خاك تو گرديده مشتري اي كربلاء صفاي تو بالاتر از صفا آرامگاه مظهر حق سبط مصطفي [ صفحه 328] گويد چه بوي خلد آيا خاك جان فزا هم كعبه حقيقت و هم سرچشمه‌ي بقاتو خوابگاه نور دو چشم پيمبري خاك تو اي زمين بلا برتر از بهشت با خون حلق سبط نبي گشته‌اي سرشت‌بهرت چنين ز روز ازل بود سرنوشت با دست قدرت حق بنهاد است در تو خشت‌خاكت چو كيمياست تو كبريت احمري آب فرات در نظر اهل دل، بقاست يكذره‌اش ز خاك تو بهتر ز كيمياست‌سرشار در تو متصلا رحمت خداست آن تربت شريف كه بر دردها شفاست‌رخشان چون ماه چارده خورشيد انوري اي كربلاء قرار ز دل‌ها تو برده‌اي ز اول زمام عقل، ز سرها ربوده‌اي‌آن در پر بها كه تو در خود نهفته‌اي داري خبر كه جسم كه در بر گرفته‌اي؟خاكت بسان مشگ مداما معطري آه از دمي كه آن شه عطشان ز روي زين با جسم پاره پاره بيفتاد بر زمين‌دشمن به دور او به ميان همچنان نگين ديگر بس است «سيد مداح» دل غمين‌آسوده از حساب تو در روز محشري [ صفحه 329]

وقايع روز اول ورود حضرت امام حسين، (دوم محرم) به سرزمين پربلاء كربلاء

طبق تحقيقي كه نموده‌ايم وقايع روز ورود حضرت امام حسين عليه‌السلام به سرزمين غم بار كربلاء چهار واقعه است به اين شرح:1- مرحوم شيخ طريحي در كتاب مجمع فرموده:مروي است امام عليه‌السلام نواحي اطراف مكاني كه بعدا قبر آن حضرت شد را از اهل نينوي و غاضريه به شصت هزار درهم خريده و سپس آن را به خودشان تصدق فرمود مشروط به اينكه زوار قبر مطهرش را ارشاد و راهنمائي كرده و آنها را سه روز ضيافت و پذيرائي نمايند.و از عبارت مرحوم شيخ بهائي در كشكول ظاهر مي‌شود كه اين واقعه در روز دوم محرم يعني روز ورود امام عليه‌السلام به سرزمين كربلاء واقع شده است، ايشان در كشكول فرموده:چون حضرت سيد الشهداء عليه‌السلام به كربلاء نزول اجلال فرمود ساكنين آنجا را احضار كرد و اطراف و نواحي قبر خود را از اهل نينوا و غاضريه به مبلغ شصت هزار درهم خريد و به آنها بخشيد بشرط اينكه مردم را به قبر آن حضرت دلالت كنند و زائرين قبر مطهر را تا سه روز ضيافت و ميهماني نمايندمؤلف گويد:در خبري وارد شده است كه امام صادق عليه‌السلام فرمودند:مساحت حرم آن حضرت كه خريده شد چهار ميل در چهار ميل بود كه بر اولاد و محبين حضرت حلال و بر ديگران حرام مي‌باشد.معلوم باشد كه مسافت هر ميل به مقدار منتهي اليه شعاع چشم در روي زمين بوده كه آنرا به مقدار چهار هزار ذراع تعيين نموده‌اند.2- در كتاب مهيج الاحزان آمده است: وقتي اردوي كيوان شكوه به كربلاء وارد [ صفحه 330] شد و در آن سرزمين پربلاء رحل اقامت انداختند عليا مخدره ام‌كلثوم خدمت برادر رسيد و عرض كرد: برادر اين وادي بسيار هولناك و وحشت‌زا مي‌باشد چه آنكه از هنگامي كه پاي من به اين وادي رسيده هول و وحشت عظيمي در من پيدا شده.امام عليه‌السلام فرمودند: خواهرم در زمان پدرم هنگامي كه باتفاق آن حضرت و برادرم به صفين مي‌رفتيم عبورمان به اين سرزمين افتاد پياده شده و استراحت نموديم پدرم سر مباركش را در دامن برادرم گذارد و ساعتي خوابيد و من بالاي سر آن حضرت نشستم، پس از آنكه از خواب برخاست شديد و سخت مي‌گريست، برادرم سبب گريه را جويا شد؟پدرم فرمود: در خواب ديدم گويا اين وادي دريائي است از خون و فرزندم حسين در آن غوطه مي‌خورد و در حال غرق شدن پيوسته استغاثه مي‌كند و كسي پناهش نمي‌دهد، سپس روي مبارك به من نمود و فرمود:اي اباعبدالله هنگام اين واقعه هولناك چه گونه خواهي بود و چه خواهي كرد؟عرض كردم: چاره‌اي برايم نيست غير از صبر كردن3- مرحوم سيد در لهوف فرموده: وقتي اردوي كيوان شكوه حضرت به سرزمين پربلاء كربلاء رسيده و در آن فرود آمدند حضرت امام حسين عليه‌السلام در گوشه‌اي نشسته و اصحاب و غلامان مشغول بر پا كردن خيام شدند حضرت در حاليكه شمشير خود را اصلاح مي‌فرمودند با دلي سوخته با پروردگار مناجات مي‌كردند و از روزگار شكايت نموده و در بي‌اعتباري آن اين اشعار را مي‌خواندند.يا دهر اف لك من خليل كم لك بالاشراق و الاصيل‌من طالب و صاحب قتيل و الدهر لايقنع بالبديل‌و انما الامر الي الجليل و كل حي سالك سبيلي [ صفحه 331] يعني: اي روزگار اف بر تو باد كه بد دوستي هستي، چه بسيار در بامداد و شام طالب حق و يار خود را كشته‌اي، روزگار بدل و عوض قبول نمي‌كند، فقط كار واگذارده شده به خداوند بزرگ است و هر زنده‌اي بر اين راه كه من روم رفتني استشاعري اين اشعار را به نظم فارسي در آورده و گفته است:اي چرخ اف در دوستي بادت كه خواهي بيني بهر صبحي و در هر شامگاهي‌آغشته در خون از هواخواهي و ياري وين چرخ نبود قانع از گل بر گياهي‌هر زنده‌اي بايد به پيمايد ره من گيتي ندارد غير اين رسمي و راهي‌حالي كه نزديك است وقت كوچ كردن جز بارگاه عزتش نبود پناهي‌راوي مي‌گويد: حضرت عليا مخدره زينب كبري سلام الله عليها وقتي اين اشعار را شنيد خدمت برادر عرض كرد: برادرم كسي اين سخن را مي‌گويد كه به كشته شدن خويش يقين كرده باشد.حضرت فرمودند: آري خواهرم.حضرت زينب سلام الله عليها عرضه داشت: آه چه مصيبتي!! حسين عليه‌السلام خبر مرگ خود را به من مي‌دهد.راوي گفت: تمام زنان گريان شدند و سيلي به صورتهاي خود زده و گريبانها را چاك كردند.عليا مخدره حضرت ام‌كلثوم سلام الله عليها پيوسته فرياد مي‌زد و مي‌فرمود: اي واي، يا محمد، اي واي يا علي، اي واي، اي مادر، اي واي برادر، اي واي [ صفحه 332] حسين، اي واي از بيچارگي كه پس از تو در پيش داريم، اي اباعبدالله.راوي مي‌گويد: امام عليه‌السلام خواهر را تسلي داد و فرمود: خواهرم تو به وعده‌هاي الهي دلگرم باش كه ساكنين آسمانها همه فاني مي‌شوند و اهل زمين همه مي‌ميرند و همه مخلوقات از بين مي‌روند، سپس فرمود: خواهرم ام‌كلثوم و شما زينب و شما اي فاطمه و شما اي رباب توجه كنيد! بعد از كشته شدن من گريبان چاك نكنيد و صورت مخراشيد و سخنان بيهوده مگوئيد.و به روايت ديگر، عليا مخدره حضرت زينب كه در گوشه‌اي با زنان و دختران حرم نشسته بود همينكه مضمون ابيات را شنيد سر برهنه و دامن كشان بيرون شد و همي آمد تا خدمت برادر رسيد و عرض كرد: آه چه مصيبتي!! اي كاش مرگ به زندگي من خاتمه مي‌داد، امروز حس مي‌كنم كه مادرم فاطمه و پدرم علي و برادرم حسن مجتبي را از دست داده‌ام، اي يادگار گذشتگان و اي پناه بازماندگانامام حسين عليه‌السلام نگاهي به خواهر كرد و فرمود: خواهرم شيطان صبر تو را از دستت نگيرد.عرضه داشت: پدر و مادرم به فدايت، راستي بهمين زودي كشته مي‌شوي؟! اي من به فدايت، گريه راه گلوي امام عليه‌السلام را گرفت و چشمهاي مباركش از اشگ پر شد و سپس فرمود:اگر مرغ قطا را به حال خود مي‌گذاشتند در آشيانه خود مي‌خوابيد.حضرت زينب سلام الله عليها عرض كرد: واويلا، تو به ظلم و جور كشته مي‌شوي؟اين زخم بر دل عميق‌تر و تحملش مشكل‌تر است، سپس گريبان چاك زد و بيهوش افتاد امام عليه‌السلام آب بر سر و صورت خواهر پاشيد تا بهوش آمد، سپس در تسلي دادن او سعي بليغ فرمود و مصائب پدر و مادر و جدش را يادآور شد.4 - مرحوم مجلسي در جلاء العيون مي‌فرمايد: [ صفحه 333] چون حضرت خامس آل عبا به زمين كربلاء وارد شد اصحاب خود را طلبيد و در پيش خويش نشاند و سپس خطبه‌اي در نهايت فصاحت و بلاغت ايراد فرمود.ناگفته نماند، مرحوم سيد اين واقعه را قبل از ورود به زمين كربلاء نقل مي‌نمايد.بهر صورت حضرت بعد از خواندن خطبه فرمودند:اي ياران قد نزل من الامر ما ترون و ان الدنيا قد تغيرت و تنكرت...مضمون فرمايش حضرت اين است كه: اي اصحاب من كار ما به اينجا رسيده كه مي‌بينيد، دنيا از ما رويگردانيده و جرعه زندگاني ما به آخر رسيده و مردم دست از حق برداشته و بر باطل جمع شده‌اند هر كه به خدا و رسول و روز جزا ايمان دارد بايد از دنيا رو بتابد و مشتاق لقاي پروردگار خود گردد زيرا كه شهادت در راه حق مورث سعادت ابدي است و زندگي با ستمكاران براي مؤمنان جز محنت و مشقت ثمره ديگري نداردشعربال، بازان را سوي سلطان برد بال، زاغان را به گورستان بردقبله ظاهر پرستان روي زن قبله باطن پرستان ذو المنن‌خلاصه كلام، امام عليه‌السلام فصلي مشبع از بي‌اعتباري دنياي دون و مردم رذل زمانه فرمود و اظهار دلتنگي نمود.يكي از جان نثاران و عاشقان آن حضرت كه نام نامي وي زهير بن قين بجلي بود از جا برخاست و با قلبي آكنده از محبت به آن سرور عرضه داشت:يابن رسول الله، سمعنا مقالتك و لو كانت الدنيا لنا باقية و كنا فيه مخلدين لآثرن النهوض معك علي الاقامة فيها.اي فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمايشات شما را به گوش دل شنيديم اگر چه ما دنيا را فاني و ناچيز و زندگي در آن را هيچ مي‌دانيم ولي بر فرض محال اگر دنيا هميشه [ صفحه 334] براي ما باقي و پايدار باشد هر آينه ما دست از نوكري و چاكري تو بر نمي‌داريم و اين منصب را به سلطنت دو جهان نمي‌دهيم، كشته شدن در راه تو را به بقاي ابدي اختيار مي‌كنيم.شعرآسان نبود صحبت ما و شما بهم مشكل بود محبت شاه و گدا بهم‌بيگانه را به آتش حسرت بسوختيم تا عشق كرد ما و تو را آشنا بهم‌كلام زهير كه به اينجا رسيد فوثب هلال بن نافع البجلي يكي ديگر از دلباختگان و عاشقان حضرت ابي‌عبدالله عليه‌السلام كه دست پرورده بلكه كمر بسته شاه مردان آقا اميرالمؤمنين عليه‌السلام بود و نام والا مقامش هلال بن نافع بجلي بود سپندآسا از جا برخاست عرض كرد:شعراي فراقت مرگ، وصلت زندگي خاك پايت مايه پايندگي‌عاشقان با صد هزاران ابتلاء مي‌نخواهند از خدا غير از بلاءعاشقان را جان بود قربان دوست باكشان از آتش هجران اوست‌يابن رسول الله جد و پدر و برادرت هميشه در دنيا گرفتار محنت و ابتلاء بودند، از دست امت چه رنجها ديدند فدايت شوم، اين گروه مكار و حيله‌گر آنچه از نكث عهد و شكستن پيمان و بيعت كردند آنچه همي كردند بخود ضرر رسانيدند و الله ما كرهنا لقاء ربنا علي نياتنا و بصائرنا نوالي من والاك و نعادي من عاداك بخدا قسم كه ما از ديدار پروردگار كراهت نداريم ما با نيت درست و عزم صحيح با تو بيعت كرديم با دوستان تو دوستيم و با دشمنان تو دشمن مي‌باشيم. [ صفحه 335] فردتا دامن كفن نكشم زير پاي خاك باور مكن كه دست ز دامن بدارمت‌سپس زاهد عابد و عاشق بلاكش برير بن خضير همداني از جا برخاست، عرض كرد:قربانت شومشعرصد سال اگر به تير بلا جان سپر كنم حاشا كه يك زمان ز تو قطع نظر كنم‌گر بي تو سر ز خاك برارم به روز حشر تا خاك هست در صف محشر بسر كنم‌تا تن به خاك و خون ندهم در وفاي تو باور مكن كه از سر كويت سفر كنم‌آگاهي از سنان سنان لعين ولي آن فرصتم مباد كه از وي حذر كنم‌فو الله يابن رسول الله لقد من الله علينا ان نقاتل بين يديك و تقطع فيك اعضائنا ثم يكون جدك شفيعنا يوم المعاد.به ذات آن خدائي كه بجان ما منت نهاده كه در راه چون تو جاناني جانها فدا كنيم و لباس تن را در مصيبت تو پاره پاره كنيم تا در محشر شافع ما جد تو پيغمبر باشد.باري آن دلباختگان سيد الشهداء عليه‌السلام محض دلجوئي دل غم پرور آن سرور سخناني ايراد كرده و مقالاتي را ابراز داشتند و حضرت نيز در حق آنها دعاء خير فرمود.مرحوم ابن‌شهرآشوب مي‌نويسد: [ صفحه 336] ثم نظر اليهم فبكي ساعة سپس حضرت ساعتي بر قد و قامت اصحاب و جوانان نگريست و مانند باران اشگ ريخت و بفرموده صاحب بيت الاحزان كسي ندانست كه در قلب مرحمت منزلش چه خطور كرد كه تا يكساعت حضرت مي‌گريست و ساكت نمي‌شد، سپس روي مبارك بجانب آسمان كرد و مشغول مناجات با حضرت قاضي الحاجات شد و كلماتي چند بيان فرمود كه قلبهاي دوستان را كباب و ديده‌هاي ايشان را پر آب نمود از آن جمله فرمود:اللهم انا عترة نبيك محمد صلي الله عليه و آله و قد اخرجنا و طردنا و ازعجنا عن حرم جدنا و قعدت بنو امية علينا اللهم فخذ لنا بحقنا و انصرنا علي القوم الظالمين، بارالها ما عترت پيغمبر برگزيده توايم كه ما را از وطن مألوفمان بيرون كردند و آواره نمودند و بترس و واهمه انداختند و از حرم جدمان دور و از جوارش مهجور نمودند، بني‌اميه بجاي ما قرار گرفته و ظلم‌ها و ستم‌ها بر ما نمودند، بار خدايا حق ما را از ايشان بستان و ما را بر گروه ظالمين نصرت بده5- مرحوم مجلسي در كتاب بحار از امام باقر عليه‌السلام نقل كرده كه آن جناب فرمودند:چون جدم وارد زمين كربلاء شد نامه‌اي به برادرش محمد حنفيه و ساير بني‌هاشم كه در مدينه بودند نگاشت و در آن خبر ورود و گرفتاري خود را سربسته باين مضمون مرقوم فرمود:بسم الله الرحمن الرحيممن الحسين بن علي الي محمد بن علي و من قبله من بني‌هاشم، اما بعد:فكان الدنيا لم تكن و الآخرة لم تزل و السلامدر جلاء العيون فارسي ترجمه نامه امام عليه‌السلام را اينطور ترقيم نموده:اين نامه‌اي است از حسين بن علي به سوي محمد بن علي و هر كه نزد او است از فرزندان هاشم: اما بعد: [ صفحه 337] بدانيد دنيا را چنان قرار داديم كه هرگز نبود و آخرت را دايم و باقي مي‌دانيم، آخرت را بر دنيا اختيار كرده و از دنيا چشم پوشيديم والسلام.بيتشما با خانمان خود بمانيد كه ما بي‌خانمان بوديم و رفتيم‌6- مرحوم علامه مجلسي از مناقب نقل نموده كه حر بن يزيد رياحي پس از آنكه اردوي امام عليه‌السلام را در كربلاء مجبور به فرود آمدن نمود كاغذي به ابن‌زياد نوشت و آن ملعون را از ورود امام عليه‌السلام و اصحاب باوفايش به كربلاء مطلع ساخت، چون نامه حر به ابن‌زياد رسيد و از مضمونش آگاه شد نامه‌اي خدمت سلطان دنيا و آخرت باين مضمون نوشت:يا حسين قد بلغني وصولك بكربلاء اي حسين خبر آمدن تو به زمين كربلاء به گوش من رسيد و قد كتب الي اميرالمؤمنين يزيد ان لا اوسد الي الوثير و لا اشبع من الخميرا و الحقك الي اللطيف الخبير او ترجع الي حكمي و حكم يزيد بن معاويةيعني: اي حسين خبر نازل شدن تو و ورودت به كربلاء به من رسيد و به تحقيق كه اميرالمؤمنين يزيد نامه به من نوشته است به اين مضمون كه سر خود را بر بالش نرم نگذارم و از نان گندم سير نخورم تا اينكه تو را به قتل رسانده و به خداوند لطيف خبير ملحق سازم يا اينكه برگردي و تابع حكم من و حكم يزيد بن معاويه شوي.نامه را به سواري تندرو و باد رفتار داد تا آنرا به حضرت سيد الكونين امام برساند چون قاصد نامه را گرفت خود را به سرعت به كربلاء رسانيد سراغ سراپرده امام را گرفت و خود را به آنجا رساند از حاجب اذن دخول خواست، حاجب مراتب را محضر مبارك امام عليه‌السلام عرض كرد و خاطر نشان كرد كه از جانب عبيدالله عنيد و مخذول قاصدي حامل پيغام و نامه مي‌باشد آيا مأذون است محضر مباركتان مشرف شود يا نه؟ [ صفحه 338] حضرت قاصد را به درون خيمه طلبيدند، قاصد داخل شد و نامه را تقديم آن جناب كرد، امام عليه‌السلام نامه را باز كرده و مطالعه فرمودند و چون آن كلمات ركيك و سخيف را ملاحظه فرمودند مضامين آن نامه بر رأي جهان‌آراي امام عليه‌السلام ناپسند و ناخوش آمدشعرز غيرت دل نازكش بردميد سمن جعفري گشت و گل شنبليدبينداخت آن بي‌بهاء نامه را كه تنگ آمد از وي همه خامه راحضرت آن نامه بي‌ارزش و بي‌بهاء را به زمين انداختند و فرمودند:لا افلح الله قوما اشتروا مرضات المخلوق بسخط الخالقخداوند رستگار نكند گروهي را كه رضايت و خوشنودي مخلوق را با غضب و سخط خالق معامله كردند.قاصد پس از اندكي درنگ مطالبه جواب نمود.حضرت فرمودند: ما عندي جواب حقت عليه كلمة العذابيعني براي چنين نامه ركيك و سخيفي جوابي نخواهد بود و براي نويسنده آن عذاب پروردگار سزاوار و شايسته مي‌باشد.قاصد از محضر مبارك امام عليه‌السلام برگشت و خود را به نزد ابن‌زياد رساند و او را از جريان امر مطلع ساخت، جواب امام عليه‌السلام به طبع آن حرامزاده گران آمد سخت برآشفت و غضب بر او مستولي گشت في الفور رو به عمر سعد مخذول نمود و گفت: مي‌بيني پسر فاطمه با نامه من چه بي‌اعتنائي و بي‌حرمتي نمود، مأموري كه لشگر برداري و به حرب او بروي، سپس شروع كرد به جمع‌آوري لشگر و فوج فوج آن گروه شقاوت پيشه را تدارك مي‌داد و به جنگ آن امام مظلوم مي‌فرستاد و شرح آمدن لشگر و عدد آنها و كيفيت آرايش سپاه كفر بنياد ابن‌زياد انشاء الله بعدا خواهد آمد. [ صفحه 339]

وقايع روز سوم محرم و روزهاي بعد تا شب عاشوراء در كربلاء پر بلا

قبلا گفته شد وقتي قاصد جواب امام عليه‌السلام را براي ابن‌زياد آورد وي در خشم فرو رفت و به تهيه و جمع‌آوري لشگر پرداخت از محمد بن ابيطالب موسوي منقول است كه ابن‌زياد به مسجد جامع رفت و به منبر برآمد و مردم را به يزيد ترغيب و بر جنگ با حضرت امام حسين عليه‌السلام تحريص نمود و مردم گمراه و طالب دنيا فوج فوج گرد آمدند تا براي كشتن پسر فاطمه سلام الله عليها به كربلاء بروند پس از فراهم شدن سپاه جرار و لشگري انبوه بنوشته ابومخنف ابن‌زياد ملعون ده علم به نام ده سردار ترتيب داد و آنها را به حرب فرزند زهراء اطهر سلام الله عليهما فرستاد.

نام سرداران و ترتيب حركت و ورودشان به سرزمين كربلاء

ابومخنف مي‌نويسد: اولين علم براي پسر سعد بود كه با چهار هزار سوار روانه شدند و روز سوم محرم الحرام به زمين كربلاء وارد گرديدند.علم دوم تعلق به عروة بن قيس داشت كه با دو هزار سوار حركت كرد.علم سوم براي سنان بن انس ترتيب داده شد كه وي نيز با چهار هزار سوار حركت نمود و روانه كربلاء شد.علم چهارم را اختصاص به پسر قعقاع فهري دادند كه آن نابكار با چهار هزار سوار به كربلاء روانه گرديد.علم پنجم را به خولي حرامزاده سپردند و به سه هزار سوار مكمل و مسلح روانه‌اش نمودند.علم ششم براي قشعم ناپاك ترتيب داده شد و با سه هزار سوار مسلح به كربلاء حركت كرد [ صفحه 340] علم هفتم براي حصين بن نمير غدار بود كه با هشت هزار سوار به كربلاء رفت.علم هشتم را به ابوقدار باهلي سپردند و نه هزار سوار همراهش روانه كردند.علم نهم را به عامر بن صريمه تميمي سپرده و وي را سردار شش هزار سوار نمودندعلم دهم به شبث بن ربعي ناپاك اختصاص داده شد و وي را سردار ده هزار سوار كرده و روانه كربلايش نمودند لشگر ضلالت پيشه و كفرآئين پسر زياد ملعون با اين طمطراق و آرايش وارد سرزمين كربلاء شده و قاف تا قاف اين سرزمين پر بلاء را گرفته و تمام دشت و هامون را پر كردند.ناگفته نماند كه اين لشگر از روز سوم محرم تا شب عاشوراء بطور متناوب يكي پس از ديگري وارد كربلاء شدند و مطابق اين نقل عدد لشگريان پسر زياد كه از روز سوم محرم به بعد وارد كربلاء شدند پنجاه و سه هزار نفر بوده كه با ضميمه شدن عدد سواران حر بن يزيد رياحي به ايشان كه قبلا به كربلاء آمده بودند تعدادشان پنجاه و چهار هزار نفر مي‌گردد.

مقاله مرحوم حائري در معالم السبطين

مرحوم حائري در كتاب معالي السبطين مي‌نويسد:طبق آنچه در بعضي از كتب آمده اولين كسي كه پس از ابن‌سعد از كوفه خارج شد شمر بن ذي الجوشن بود كه با چهار هزار سوار از شهر كوفه بطرف كربلاء بيرون رفت ولي مشهور آن است كه اين ملعون در روز نهم يعني تاسوعا وارد كربلاء شده است بعضي نيز معتقدند كه وي در همان اوائل محرم يعني هنگامي كه قشون و سپاه فوج فوج به كربلاء مي‌آمدند به اين سرزمين وارد شده سپس برگشته و براي بار دوم در روز تاسوعا وارد كربلاء گرديده است.سپس عروة بن قيس با چهار هزار و بعد از او سنان بن انس با چهار هزار نفر و [ صفحه 341] بدنبالش حصين نمير با چهار هزار نفر و بعد از او يزيد بن ركاب كلبي با دو هزار نفر و پس از او فلان مازني با سه هزار نفر و سپس خولي الاصبح با سه هزار نفر خارج گرديد.در تعداد نفرات لشگر ابن‌سعد بين ارباب تاريخ اختلاف است.در ناسخ التواريخ گويد: به گفته سبط بن جوزي عدد لشگر دشمن شش هزار نفر بوده است.مرحوم سيد در لهوف و اعثم كوفي و مجلسي عليه‌الرحمه از محمد بن ابيطالب نقل كرده كه عدد آنها بيست هزار نفر بوده است.يافعي در مرآت الجنان و محمد بن طلحه شافعي در مطالب السئول گفته‌اند: عدد سپاه دشمن بيست و دو هزار نفر بوده است.ابن‌شهرآشوب مي‌گويد: ابن‌زياد ملعون سي و پنج هزار نفر را مجهز كرده و به كربلاء فرستاد.شارح شافيه مي‌گويد: عدد لشگر دشمن پنجاه هزار نفر بوده است.ابومخنف مي‌نويسد: عدد سپاه ابن‌زياد كه به كربلاء حاضر شدند هشتاد هزار نفر بوده كه جملگي اهل كوفه بوده و در بينشان شامي، حجازي و بصري اصلا نبود.و مورخين ارقام عدد لشگر دشمن را بيش از اينها نيز گفته‌اند، بعضي تعداد آنها را تا صد هزار و برخي تا دويست هزار و بعضي ديگر حتي تا هشتصد هزار نيز ذكر كرده‌اند.سپس صاحب ناسخ فرموده:مختار من آن است كه عدد لشگريان پسر سعد ملعون پنجاه و يك هزار يا پنجاه و سه هزار نفر بوده است.پس از آن مرحوم حائري فرموده: [ صفحه 342] بعضي گفته‌اند: عدد لشگر دشمن باندازه‌اي بود كه اگر كسي بر پشته و تپه‌اي قرار مي‌گرفت تا جائي كه شعاع چشمش كار مي‌كرد اسبها و مردان و شمشيرها و نيزه‌ها را مي‌ديد و كثرت و بسياري لشگر بقدري بود كه مي‌توانست آنها را به سيل جاري تشبيه كرده يا بگويد سياهي جمعيت نظير سياهي و تاريكي شب بود يا احيانا صحيح بود آنها را به ملخ‌ها و ريگهاي پراكنده يا قطرات باران ريزان تشبيه نمايد چنانچه در يكي از رجزهاي خود حضرت اين تشبيه آمده، حضرت فرمودند:و ابن‌سعد قدر ماني عنوة بجنود كوكوف الهاطلين‌و نيز دمستاني گفته:فاظلهتم جنود كالجراد المنتشر مع شمر و ابن‌سعد كل كذاب اشرباري از كثرت مراكب و مردان جنگي پهنا دشت سرزمين كربلاء تنگ گرديده بود بطوري كه كمتر جائي را مي‌شد خالي از ستور و سواران ديد چنانچه از بسياري پرچم‌ها و علم‌ها كه يكي پس از ديگري قرار گرفته بودند آسمان و فضاي آن نواحي پوشيده شده بود گويا پرده و چادري بر آسمان آن زمين زده بودند.برخي از مورخين گفته‌اند: از روز سوم محرم تا ششم بازار آهنگران كوفه رائج بوده و غوغا و آشوبي در آن به چشم مي‌خورد و هر كس قدم به اين بازار مي‌گذارد يا شمشير مي‌خريد و يا نيزه و يا تير و يا سر نيزه تهيه مي‌كرد و احيانا اگر اين آلات را داشت براي تيز كردن و صيقل دادن و يا به زهر آب دادن آنها به آنجا مي‌آمد و مقصود همه اين بود كه با اين آلات كشنده خون ريحانه رسول و عزيز بتول را بريزند، عجبا كه تمام تيرهاي اين ناپاكان مسموم بوده و دسته‌اي از آن بي‌دينان از تيرهاي يك شعبه و برخي از دو شعبه و پاره‌اي از تيرهاي سه شعبه استفاده مي‌كردند... [ صفحه 343]

وارد شدن عمر بن سعد به سرزمين كربلاء و قاصد فرستادنش نزد امام

چنانچه قبلا گفته شد در روز سوم محرم الحرام سال شصت و يك هجري عمر بن سعد ملعون با چهار هزار و بنابر روايتي با شش هزار نفر وارد سرزمين كربلاء شد و به گفته ابي‌مخنف اولين علمي كه وارد كربلاء گشت علم همين مخذول بود كه با شش هزار مرد جنگي وارد اين سرزمين شده و در كنار فرات سراپرده برپا كردند.آورده‌اند كه چون ابن‌سعد با لشگر وارد كربلاء شدند حر بن يزيد رياحي كه قبلا و پيش از آنكه ابن‌سعد بيايد در كربلاء بود و اساسا او امام عليه‌السلام و اردوي آن حضرت را در اين سرزمين خشك لم يزرع پياده كرده بود بخود آمد و نزد خويش بينديشيد و گفت: البته اين سپاه به حرب خامس آل عبا آمده‌اند و عرصه بر آن حضرت تنگ خواهد شد و سبب من شده‌ام لذا از كرده خود منفعل و شرمسار گرديد و پيوسته خويش را ملامت و مذمت مي‌كرد كه اين چه كاري بود من كردم و سر راه بر عزيز فاطمه سلام الله عليها گرفته و خود و اهل بيت و اصحابش را دچار دشمنان نمودم لذا براي معلوم كردن حال و اينكه آيا لشگر وارد شده با امام عليه‌السلام محاربه خواهند كرد يا نه با دلي افسرده و قلبي حزين و مضطرب برخاست و روي به سراپرده ابن‌سعد آورد چون وارد شد بر او سلام كرد.عمر جوابش را داد و از آمدن وي اظهار شادماني و خوشحالي كرد و اندكي بعد فرمان سپه سالار خود را بيرون آورد و نشان حر داد و افتخار نمود.حر كه عمر سعد را مستعد براي جنگ و حرب ديد ملول‌تر شده و بر پژمردگي و افسردگيش افزوده شد ولي هيچ نگفت و خود را حفظ كرد و منتظر شد كه كار به كجا مي‌انجامد.مرحوم مفيد در ارشاد فرموده: چون ابن‌سعد ستم پيشه در زمين كربلاء آرام [ صفحه 344] گرفت عروة بن قيس احمسي را كه يكي از ناموران كوفه بود طلبيد و به او گفت: برو از ابي‌عبدالله الحسين بپرس براي چه به اين ديار آمده است؟عروه خودش يكي از كساني بود كه براي امام عليه‌السلام نامه داده و آن جناب را به اين سرزمين دعوت كرده بود لذا پس از درخواست ابن‌سعد چهره‌اش زرد و عرق خجلت و شرمساري بر پيشانيش ظاهر گرديد، سر بزير انداخت و اندكي بعد سر برآورد و گفت: اين كار از من نمي‌آيد.پسر سعد كه ديد وي از رفتن بنزد امام عليه‌السلام امتناع مي‌ورزد رو به لشگريان نمود و گفت: يكي از شما رفته و اين پيغام را برساند، هيچ كس جواب نداد زيرا اكثر آنها محضر امام عليه‌السلام نامه داده و حضرتش را دعوت كرده بودند از اينرو همگي سرها به زير انداختند تا بالاخره كثير بن عبدالله شعبي كه شخصي شجاع و دليري بي‌باك و بي‌اندازه وقيح و بي‌حيا بود از جا برخاست و گفت: حال كه كسي نمي‌رود من خواهم رفت و اگر بخواهي او را بكشم.پسر سعد از بي‌حيائي و بي‌شرمي او بي‌حيائي خود را فراموش كرده گفت: نه مي‌خواهم فقط از او بپرسي سبب آمدنش به اين ديار چيست؟كثير از خيمه بيرون شد در حالي كه تيغي به كمر بسته با تكبر و تبختر خاصي رو به خيام حرم روانه شد به خيمه‌ها كه رسيد به سراغ سراپرده امام عليه‌السلام رفت نزديك خيمه امام عليه‌السلام كه رسيد نعره زد: يا حسين يا حسين حضرت اين صدا بشنيد، رو به اصحاب نمود فرمود:اين بي‌ادب كيست كه چنين فرياد مي‌كشد؟ابوثمامه صائدي كه پرده‌دار خيمه امام عليه‌السلام بود پيش رفت او را شناخت، محضر سلطان عالمين آمد عرضه داشت:فدايت شوم قد جائك شر اهل الارض بدترين اهل روي زمين به سوي شما آمد، ناپاكي است فتاك و بي‌باكي است سفاك، نامش كثير بن عبدالله شعبي است. [ صفحه 345] حضرت فرمودند: از او بپرسيد چه مي‌خواهد؟ابوثمامه صائدي به سرعت خودش را به او رساند گفت: چه مي‌خواهي؟گفت: مي‌خواهم به اين خيمه وارد شوم و اشاره به سراپرده جلال و با عظمت امام عليه‌السلام نمود.ابوثمامه فرمود: بسيار خوب ولي با سلاح نمي‌تواني داخل شوي، سلاح از تن درآور بعد وارد شو.گفت: اين كار را نكرده و سخن تو را نمي‌شنوم، بلكه با همين حال داخل مي‌شوم.ابوثمامه فرمود: من تو را خوب مي‌شناسم، اگر مي‌خواهي بيائي بايد من قبضه شمشير تو را در دست داشته باشم تا تو سؤال و جواب كني و برگردي.آن نانجيب خنديد و گفت: آن دست اين قبضه را نمي‌تواند بگيرد.ابوثمامه گفت: پس مطلب خود را بگوي تا من خدمت امام عليه‌السلام عرض كرده و جواب باز آورم و الا لا ادعك تدنوا فانك فاجر و الا نمي‌گذارم نزديك شوي زيرا تو فرد فاجر و كافر هستي.پس آن ناپاك ابا كرد و گفت: چرا اين همه از يك تن واهمه داريد؟ابوثمامه فرمود: اي كافر مثل بارگاه امام مثل كعبه است كه بايد با احترام در آن داخل شد، با اسلحه نمي‌توان در آن درآمد، لازم است اسلحه از خود دور سازي تا به آن آستان راه بيابي.گفت: بر مي‌گردم و پيغام خود را به تو نمي‌دهم.ابوثمامه فرمود: به جهنم برگرد.آن نانجيب همچون خرس تير خورده برگشت و نزد پسر سعد ملعون رفت و آنچه واقع شده بود را گزارش داد در مقتل ابي‌مخنف آمده فانفذ عمر بن سعد رجلا آخر پس ابن‌سعد مردي ديگر كه نامش خزيمه بود پيش طلبيد و به او گفت: [ صفحه 346] تو به خدمت پادشاه حجاز برو و با كمال ادب از آن حضرت سؤال كن براي چه كار به اين ديار آمده؟فردخزيمه يكي مد بد هشيار به آل پيغمبر ز جان دوستداروي يكي از دوستان آل اطهار و از جمله اخيار و ابرار بود ولي كسي از راز دل آن صاحب دل مطلع نبود با كمال آهستگي و شايستگي رو به اردوي كيوان شكوه حضرت آورد تا نزديك شد با كمال ادب ندا كرد السلام عليك يابن بنت رسول الله سلام من بر شما اي فرزند دختر رسول خدا از لشگر امام عليه‌السلام جواب سلام او را دادند، امام عليه‌السلام از اصحاب پرسيدند، كيست؟عرض كردند: قربانت شويم انه رجل جيد فاضل اين مردي است نيكوكار و نيك كردار.حضرت فرمودند: از او بپرسيد چه مي‌خواهد و چه مي‌گويد؟زهير بن قين بجلي پيش آمد پرسيد: ما تريد چه مي‌خواهي؟گفت: مي‌خواهم خدمت پادشاه دنيا و آخرت مشرف شوم، پيغام آورده‌ام.زهير فرمود: بسيار خوب الق سلاحك اسلحه خود را زمين بگذار، بعد خدمت سلطان عالمين مشرف شو.عرضه داشت: به چشم، شمشير از كمر گشود و رو به خيمه با احتشام آن امام مظلوم آورد و بعد از داخل شدن خود را روي قدم‌هاي حضرت انداخت و پاهاي مبارك آن جناب را بوسيد و عرضه داشت:اي مولي و اي آقاي من پسر سعد ملعون ميگويد: براي چه به اين صوب توجه فرموده‌ايد؟حضرت فرمودند: كتبكم الي اوردتني اليكم و اقدمني نامه‌هاي شما مرا از دار و ديار خود به اينجا آورده، به او بگو، اي بي‌حيا به من نوشتيد و اظهار عجز كرديد كه [ صفحه 347] من به نزد شما بيايم حال كه از مكه و مدينه آمده‌ام مي‌گوئيد براي چه آمده‌ام، شما چه مي‌گوئيد و از من چه مي‌خواهيد؟خزيمه عرض كرد: قربانت شوم، خدا لعنت كند آن اشخاصي را كه مثل شما شخص محترمي را از ديار خود پراكنده كردند و در محنت انداختند و اكنون با دلهاي شاد از جمله خاصان بارگاه ابن‌زيادند.حضرت فرمودند: برگرد جواب مرا به صاحب خود بازگو كه نامه شما مرا به اينجا آورد.خزيمه عرض كرد قربانت گردم قدمم بريده باد كه از سر كوي محبت تو قدم بردارم، اينجا بهشت است آنجا جهنم.شعرصد سال اگر به تير بلا جان سپر كنم حاشا كه يك زمان ز تو قطع نظر كنم‌گر بي‌تو سر ز خاك بردارم به روز حشر تا خاك هست در صف محشر به سر كنم‌تا تن به خاك و خون ندهم در وفاي تو باور مكن كه از سر كويت سفر كنم‌قربان، من يكي از غلامان آستان توام، چگونه تو آقائي را بگذارم و بگذرم و اين دولت خداداد را از كف بدهم.حضرت از خزيمه مشعوف و از ثبات قدمش مسرور شد و در حق او دعاي خير نمود و فرمود: واصلك الله كما واصلتنا لنفسك رحمت خدائي و مغفرت كبريائي پيوسته نصيب تو باد چنانچه جان خود را بما پيوستي و از محنت آخرت رستي به عمر بن سعد خبر دادند كه خزيمه به اردوي كيوان شكوه ملحق شد و ملازمت سلطان عالمين را اختيار كرد، از شنيدن اين خبر برآشفت و به نقل مرحوم [ صفحه 348] مفيد در ارشاد قرة بن قيس حنظلي را طلبيد و گفت: به نزد ابوعبدالله الحسين برو و از او استفسار كن كه براي چه به اين ديار آمده است؟قره به طرف اردوي كيوان شكوه آمد چون نزديك شد امام عليه‌السلام او را بديد از اصحاب پرسيد آيا او را مي‌شناسيد؟ حبيب بن مظاهر اسدي عرض كرد: من او را مي‌شناسم، او مردي است از حنظله بني‌تميم، قبلا شخص صالح و خوبي بود، صاحب رأي نيكو است هرگز گمان نمي‌بردم با پسر سعد يار شود و به اين كارزار آيد، باري قره به سراپرده عزيز فاطمه سلام الله عليها رسيد سلام كرد و پيغام ابن‌سعد را محضر امام عليه‌السلام رسانيد.امام عليه‌السلام فرمودند: به عمر سعد بگو اهل شهر شما به من نوشتند و مرا بدين شهر دعوت كردند، من نيز دعوت ايشان را اجابت كرده آمدم، حال اگر از آمدن من كراهت دارند راه باز كنند من بازمي‌گردم و متعرض آنها نخواهم شد.قره وقتي جواب گرفت آهنگ مراجعت كرد، حبيب بن مظاهر فرمود:اي قره واي بر تو مگر بار ديگر نزد اين ستم كاران خواهي رفت و دست از ياري اين امام غريب بر مي‌داري مگر نمي‌داني خداوند متعال به وجود مبارك پدران او ما و شما را بدين خويش گرامي داشت و هدايت فرمود.قره در جواب گفت: جواب امام عليه‌السلام را به عمر سعد برسانم سپس آنچه صلاح باشد انجام دهم قره بازگشت و نزد عمر سعد آمد پيغام امام حسين عليه‌السلام را رساند.عمر گفت: اميد دارم كه خداوند از محاربه و مجادله با آن جناب ما را برحذر دارد، بهر صورت چون ابن‌سعد اين پيغام را از حضرت شنيد مسرور و شادمان گشت زيرا هرگز گمان نمي‌برد كه آن جناب اين گونه جواب بدهد، بلكه يقين داشت كه امام عليه‌السلام به هواي سلطنت و جنگ به كوفه رو آورده و از شجاعت و رشادت و جرئت و دليري آن حضرت هم بيمناك بود زيرا مي‌دانست كه اگر آن حضرت پا به حلقه ركاب آشنا كند و دست به شمشير رساند و غيرت الهيه‌اش [ صفحه 349] حركت كند درياي لشگر را از پيش برداشته و تمام را همچون طومار به هم مي‌پيچد ولي وقتي آن روباه صفت و شغال فطرت يقين نمود كه امام عليه‌السلام طبعا مايل به سلطنت نبوده و طالب حكومت و سياست نيست بلكه تمام قصد آن جناب ارشاد و دلالت مردم به طريق مستقيم است شادمان شد و خوف دنيا و ترس عقبي از دلش زائل شد في الفور نامه‌اي به ابن‌زياد ملعون نوشت:

نامه عمر بن سعد ملعون به ابن زياد مخذول

مرحوم مفيد در ارشاد مي‌فرمايد:عمر بن سعد نامه‌اي به پسر زياد ملعون باين شرح نوشت:بسم الله الرحمن الرحيماما بعد: فاني حيث نزلت بالحسين بن علي بعثت اليه من رسلي فسئلته عما اقدمه و ماذا يطلب؟فقال: كتب الي اهل هذه البلاد و اتتني رسلهم يسئلونني القدوم ففعلت فاما اذا كرهتموني و بدالهم غير ما اتتني به رسلهم فانا منصرف عنهم.حسان بن قائد بن بكر العبسي مي‌گويد: نزد پسر زياد بودم كه مكتوب ابن‌سعد بدين مضمون بياوردند:بنام خداوند بخشنده مهرباناما بعد از حمد و ثناء الهي: چون به زمين كربلاء رسيدم شخصي را نزد حسين بن علي فرستاده و موجب آمدنش به اين سرزمين را جويا شدم؟حضرت فرمود: مردمان كوفه مرا دعوت كرده و نامه‌ها و رسولان پي‌درپي فرستادند من نيز دعوتشان را اجابت كرده و مسئولشان را پذيرفته و آمدم اكنون كه كراهت دانسته و از نيت و قصدشان برگشته‌اند من نيز باز مي‌گردم.شعرندارد سر جنگ و غوغا حسين چه بايست كردن كنون با حسين [ صفحه 350] من او را گناهي نبينم ز بن جز آنكو، ز كوفي شنيده سخن‌اگر جنگ بايست جنگ آوريم درنگ ار ببايد درنگ آوريم‌تو اين كار را خوار مايه مگير روا نيست بر بي‌گنه تيغ و تيرز كوفي ببايد كشيد انتقام همي فتنه جويند از خاص و عام‌نامه را در هم پيچيد و به قاصدي بادپا داد و او را روانه كوفه به نزد ابن‌زياد كرد.حسان بن قائد مي‌گويد: وقتي نامه پسر سعد به ابن‌زياد رسيد من در آنجا بودم، پسر زياد نامه را باز كرد و از مضمونش آگاه شد از روي استهزاء خنديد و گفت‌الان اذ علقت مخالبنا به يرجو الخلاص ولات حين مناص‌اكنون كه چنگالهاي ما بدو فرو شده خلاصي مي‌طلبد، او را هرگز رهائي نخواهد بود، آنگاه جواب نامه ابن‌سعد را بدين گونه نوشت:

جواب ابن زياد از نامه عمر بن سعد

مرحوم مفيد در ارشاد مي‌نويسد:ابن‌زياد ملعون در جواب نامه عمر بن سعد مخذول نوشت:اما بعد: فقد بلغني كتابك و فهمت ما ذكرت فاعرض علي الحسين ان يبايع ليزيد هو و جميع اصحابه فاذا هو فعل ذلك رأينا رأينا والسلام.اما بعد از حمد و ثنا نامه تو به من رسيد و آنچه را كه ذكر كردي دانستم، پس بيعت با يزيد را بر او عرضه كن تا او و تمام يارانش آن را بپذيرند، پس اگر باين عمل گردن نهاد آنوقت ببينم رأي ما درباره او چه خواهد بودشعربه من آمد اي دوست مكتوب تو شدم آگه از كار و مطلوب توحسين وقتي از جنگ سير آمده كه غافل به چنگال شير آمده‌چنانش بايد كه تنگ آوريد كه گردن نهد پيش حكم يزيدبر او عرضه كن بيعت شاه را كه با ديده بيند كنون چاه را [ صفحه 351]

مقاله صاحب تبر المذاب و ملاقات امام با عمر بن سعد ملعون

مرحوم سيد عبدالفتاح در كتاب تبر المذاب مي‌گويد:ابن‌سعد مردي را خدمت امام عليه‌السلام فرستاد و پيغام داد كه ميل دارم شما را در دل شب كنار فرات ملاقات كنم امام عليه‌السلام دو تن از اصحاب را با خود برداشته و در وسط شب به محل تعيين شده تشريف بردند همينكه به كنار نهر فرات رسيدند عمر سعد پيش دويد و امام عليه‌السلام را در بغل كشيد و زماني دراز سر و سينه حضرت را بوسيد و بوئيد سپس حضرت را آورد و بر بساط نشانيد و خود در مقابل نشست و لحظاتي بعد پرسيد:احوال سبط رسول چون است، اميدوارم در گيتي ملول نباشيد.حضرت فرمودند: خدا توفيق دهد.عمر بن سعد خنديد و عرضه داشت: اگر قابليت باشد، پس زماني از هر طرف سخن در ميان آمد عاقبت ابن‌سعد عرض كرد: فدايت شوم ما الذي جاء بك چه چيز شما را به اين ديار آورد؟امام عليه‌السلام فرمودند: مكتوبات اهل اين شهر مرا از وطن و حرم دور كرد، آنقدر عريضه نوشتند كه ماندن مرا در مكه حرام كردند، اول پسر عمم مسلم را به سوي ايشان فرستادم، بعد از او خود بيرون آمدم تو ديدي كه كوفيان با مسلم چه كردند.ابن‌سعد عرضه داشت قربانت: اما عرفت ما فعل بكم چرا به قول كوفي‌ها اعتماد كرديد، آيا نديديد كه ايشان با پدر و برادر شما چه‌ها كردند.حضرت فرمودند: راست گفتي اما جواب بشنو: من خادعنا في الله انخدعنا لههر كه در راه خدا به ما مكر نموده و از راه فريب وارد شود ما دانسته و فهميده ولي در راه محبوب آنرا به جان خود مي‌خريم.عمر سعد گفت: وقعت الآن كما تري فماذا تري درست مي‌فرمائي چنانچه الآن [ صفحه 352] كوفيان پرنفاق تو را به مكر و خدعه به بلاء انداختند و تو هم دانسته به جان خريدي و به بلاء افتادي ولي بايد اكنون چاره درد خود بكنيحضرت فرمود: درمان درد من اينست:دعوني اذهب الي المدينة او الي مكة او بعض الثغور اقيم به كبعض اهلهادست از جان من و جوانان من برداريد تا به مدينه برگردم يا بمكه رفته يا به يكي از سرحد اسلاميان رو كنم و در آنجا قرار بگيرم و يكي از مردم آن ديار باشم.عمر از اين فرمايشات متأثر شد و عرض كرد:قربانت اين خواهش تو را به ابن‌زياد مي‌نويسم اگر بشنود هم صلاح من و هم مصلحت دين و دولت او است.

مقاله مرحوم واعظ قزويني در رياض القدس

مرحوم صدر الدين واعظ قزويني در رياض القدس فرموده:چون در شب چهارم محرم خامس آل عبا عليه‌السلام با پسر سعد در كنار نهر فرات يكجا نشستند و حضرت سه تمنا از آن بي‌حيا كرد عمر گفت: اكتب الي ابن‌زياد خواهش‌هاي شما را به ابن‌زياد مي‌نويسم اميدوارم كه يكي از اين سه خواهش برآورده شود، سخن به اين كلام ختم شد و امام عليه‌السلام به سرادق (خيمه) خود بازگشت تا آنكه سفيده صبح روز چهارم دميد، پسر سعد در سراپرده نشست سران لشگر و اميران سپاه را طلب نمود با ايشان در كار امام حسين و ابن‌زياد سخن در ميان آورد مشغول صحبت بود و از بي‌گناهي سيد الشهداء گفتگو بود ناگاه از سمت كوفه قاصدي در رسيد جواب نامه اول عمر سعد را از ابن‌زياد آورد [60] اين جواب در روز چهارم محرم رسيد وقتي است كه ابن‌سعد با اميران [ صفحه 353] سپاه نشسته و گفتگو مي‌كند همينكه پسر سعد ستمكار از مضمون نامه ابن‌زياد غدار مطلع گرديد پريشان و آشفته شد و در كار خود خيره ماند و در خيال فرورفت كه البته پسر فاطمه اطاعت پسر مرجانه نخواهد كرد و من هم نمي‌توانم با پسر پيغمبر جنگ كنم و از طرفي از كشور ري نيز نمي‌توانم بگذرم در اين انديشه بود كه ناگاه قاصد ديگر رسيد و نامه ديگر از پسر مرجانه آورد كما في البحار عن محمد بن ابي‌طالب:مضمون نامه اين بود: اني لم اجعل لك علة في كثرة الخيل و الرجال فانظر لا اصبح و لا امسي الا و خبرك عندي غدوة و عشية.يعني اي پسر سعد من بي‌جهت تو را سردار لشگر ننمودم و اين همه سواره و پياده در طاعت و فرمان تو نياوردم بدانكه صبح و شام بر من نمي‌گذرد الا آنكه خبرهاي شب و روز تو به من مي‌رسد.از مناقب نقل شده كه ابن‌زياد در نامه نوشته بود: كار را بر پسر رسول مختار تنگ بگير، يا جنگ را اختيار كند و يا بيعت با يزيد نمايد.از جمله سخت‌گيري‌ها آن است كه بايد ميان او و آب حائل شوي يعني اول آب را به روي حضرت و اصحابش ببندي تا كارش به جان و كاردش به استخوان برسد والسلام.پسر سعد كه از مضمون نامه ابن‌زياد مطلع شد سخت متغير و آشفته گرديد لعنت به او كرد و آن روز تا شام با خاطر آشفته بسر برد همينكه شب بر سر دست [ صفحه 354] درآمد و شب پنجم محرم فرارسيد به نقل ثقات از روات در چنين شبي امام عليه‌السلام با دلي گرفته و خاطري آشفته از ميان خيمه مانند ماه دو هفته بيرون آمد، عمامه پيغمبر بر سر و دراعه آن سرور در بر به يكي از ياران فرمود برو نزد پسر سعد بگو پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله مي‌فرمايد مي‌خواهم در ميان دو لشگر تو را ملاقات كنم و با تو چند دقيقه در خلوت صحبت دارم.فرستاده امام عليه‌السلام بنزد سعد آمد پيغام را رسانيد، آن ملعون از لشگرگاه خود جدا شد و امام هم روان گرديدند بساطي در جاي خلوتي انداخته مجلس را از اغيار پرداخته خامس آل عبا با پسر سعد بي‌حيا در آن بساط قدم نهادند دست يكديگر گرفتندشعربيك جا نشستند ايمان و كفر حسين، جان ايمان، عمر، جان كفردر آن بزم با هم زماني دراز ز مردم نهاني بگفتند رازحفص و دريد بر بالاي سر عمر ايستاده، علي اكبر و عباس نيز بر بالاي سر امام عليه‌السلام ايستاده بودند.عمر بن سعد آنچه را كه ابن‌زياد در نامه نوشته و وي را موظف باجراء آن كرده بود براي امام عليه‌السلام بازگو كرد و خلاصه آن سخنان اين بود كه:ابن‌زياد گفته شما بايد با يزيد بيعت كنيد و در غير اين صورت اول آب را بر شما و اصحاب شما مي‌بندم و پس از محصور واقع شدن به حرب شما پرداخته و همان طوريكه عثمان را تشنه كشتند شما را نيز تشنه مي‌كشيم.امام عليه‌السلام سخنان ابن‌سعد را شنيدند و سپس از روي نصيحت فرمودند:ويلك يابن سعد اما تتقي الله الذي اليه معادك واي بر تو اي پسر سعد آيا از خدا نمي‌ترسي از روز معاد باك نداري اطاعت امر پسر مرجانه مي‌كني و كمر قتل مرا بر ميان مي‌بندي و حال آنكه مي‌داني من كيستم و چيستم، اگر دست خود را به [ صفحه 355] خون من بيالائي مي‌داني در محشر در فزع اكبر خلاصي نداري.شعربه اين ظلم بيداد روز حساب رسول خدا را چه گوئي جواب‌نگه كن كه شير خدا دامنت گرفتست و پرسد ز خون منت‌برهنه سرا پيش عرش خدا شكايت كند از تو خير النساءشنيدم گرفتي تو منشور ري بخون من اين كي روا بود كي‌عمر بن سعد عرض كرد: قربانت من تو را نيكو مي‌شناسم و حسب و نسب تو را از همه بهتر مي‌دانم سبط پيغمبر، فرزند حيدر، ميوه دل فاطمه اطهري ولي بايد يكي از اين دو كار را اختيار كني و گرنه چون آتش ظلم ابن‌زياد زبانه كشيد هم تو را و هم مرا مي‌سوزاند، چاره‌اي بكن كه ما هر دو رهائي يابيم نه تو كشته شوي و نه من.في اخبار الدول و آثار الاول قال الامام عليه‌السلام: اختار و امني واحدة من ثلاثحضرت فرمود: چاره درد من و تو اين است كه يكي از اين سه كار را درباره من اختيار كنيد:يكي: آنكه راه بدهيد يا به مكه و يا به مدينه برگردم و يا به بلدي از بلاد مسلمانان روم، باشم من هم يكي از اسلاميان يا آنكه بگذاريد بپاي خود نزد يزيد به شام بروم او داند و من.اي عمر اگر يكي از اين سه حاجت من روا شود خسراني به تو نمي‌رسد و حاجت من هم روا شده.شعرنه آلوده باشي به خون دامني نه آتش زني از جفا خرمني [ صفحه 356] چه خرمن كه هر خوشه‌اش توشه‌اي است روان جوان جگر گوشه‌اي است‌ابن‌شهرآشوب و ديگران از عقبة بن سمعان [61] كه خزينه‌بان حضرت است روايت مي‌كند كه گفت:به خدا قسم من حاضر بودم و مكالمه حضرت را با پسر سعد شنودم، غير اين سه خواهش ديگر مطلبي نداشت مي‌فرمود واگذاريد سر به بيابان بي‌پايان بگذارم غريب‌وار روزگار بگذرانم، بر فراق يار و ديار صبر كنم تا از دنيا برومعمر بن سعد گفت: به چشم هر چند مي‌دانم آن كافر پر كينه از سخنان من نخواهد رام شد و آرام گرفت و ليكن شرحي با عجز و لابه به او خواهم نگاشت شايد يكي از اين سه حاجت روا شود و من از روي پادشاه حجاز خجالت نكشمهمينكه سفيد صبح روز پنجم دميد و آفتاب طالع گرديد عمر سعد قلم و دوات و كاغذ خواست نامه دلپذير به ابن‌زياد شرير نوشت به اين مضمون كه شيخ مفيد عليه‌الرحمه در ارشاد مي‌فرمايد:

نامه نوشتن عمر سعد لعين به ابن زياد نانجيب

اما بعد: فان الله قد اطفي‌ء النائرة و جمع الكلمة و اصلح امر الامة، هذا حسين قد اعطاني عهدا ان يرجع الي المكان الذي هو منه اتي او يسير الي ثغر من الثغور فيكون رجلا من المسلمين له مالهم و عليه ما عليهم او يأتي اميرالمؤمنين يزيد [ صفحه 357] فيضع يده في يده فيري في ما بينه و بينه و في هذا لك رضي و للامة صلاح.يعني بعد از حمد خدا و نعت مصطفي امير زمان بداند كه خداوند كريم و احد واجب التعظيم مقصود ما برآورد و كار ما را به مراد دل داد آن آتش افروخته كه بسي خانها به او سوخته مي‌شد و از حجاز به عراق شعله‌ور شده بود آن آتش را خداوند خاموش نمود و آن سخن كه از دو جانب پراكنده و بسي روانها از او در تشويش آكنده بود خدا پراكندگي را جمع كرد و آن امر خلافت را كه در ميان امت در باب اولويت گفته بود او را هم خدا اصلاح داد ما حصل آن كه آتش فتنه فرونشست و دست تعدي كوتاه و آبها از جو افتاد، فساد به صلاح و تفرق به جمعيت مبدل گشت، حسين بن علي در زمين كربلاء با من عهد و پيمان نمود كه بعدها به گفته احدي از جاي خود حركت نكند و گفتار احدي را گوش نكند از آن راهي كه آمده برگردد و يا آنكه به سر حدي از حدود اسلاميان برود او هم در شمار يكي از مسلمانان باشد و با كسي كاري نداشته باشد و كسي را به بيعت خود نخواند و يا آنكه به شام نزد اميرالمؤمنين يزيد برود و دست خود بدست يزيد بگذارد آنچه را كه امير شام در حق او مي‌خواهد معمول دارد در اين هر سه خواهش صلاح دين و دولت و مصلحت ملك و رعيت است و رضا الهي نيز در همين است تا امير زمان چه فرمايد.شعرمرا نيست اين يا كه خود آن كنم دهد هر چه فرمان رسد آن كنم‌من آگاه كردم كه شد پخته خام كنون تا چه فرمان رسد والسلام‌پس آن ناكس نامه را به سواري داد و به سوي پسر زياد فرستاد.

مقاله ابومخنف در مقتل و گزارش وقايع در كربلاء بوسيله خولي بن يزيد اصبحي ملعون

در مقتل منسوب به ابومخنف آمده است: [ صفحه 358] ان عمر بن سعد لعنه الله يخرج كل ليلة و يبسط بساطا و يدعو الحسين عليه‌السلام و يتحدثان حتي يمضي من الليل شطر.شبها عمر سعد از سراپرده خود بيرون مي‌آمد در مكان خلوتي بساط مي‌گسترد و به طلب حضرت سيد الشهداء عليه‌السلام مي‌فرستاد، هر دو با هم مي‌نشستند مشغول سخن مي‌شدند تا پاره‌اي از شب مي‌گذشت بعد از هم جدا مي‌شدند خولي بن يزيد اصبحي عليه اللعنة كه شديد العداوه بود با جناب اباعبدالله الحسين و اصلا ذره‌اي محبت آل علي را در دل نداشت اين معامله را از عمر سعد ديد بر خود پيچيد و نامه‌اي به ابن‌زياد نوشت و واقعه خلوت كردن عمر سعد را با حضرت در نامه درج كرد و سعايت بسيار از عمر سعد نمود كه اي امير اين مرد بي‌عرضه را كه بر ما سپه‌سالار نمودي جز خوردن و خوابيدن از او كار ديگري ساخته نيست، شبها با حسين خلوت مي‌كند و با او مهر و محبت مي‌نمايد اين همه لشگر را در صحرا معطل كرده امر كن پسر سعد از سپه‌سالاري معزول شود و حكم با من باشد تا در آن واحد حكم تو را اجراء نمايم و شر حسين را از سرت كم كنم.فورا آن نامه را به سواري باد رفتار داد و به كوفه فرستاد، ابن‌زياد خيره‌سر از آن نامه با خبر شد بخود پيچيد در ساعت نامه‌اي عتاب‌آميز و قهرانگيز به ابن‌سعد نگاشت.مؤلف گويد:قبلا گفتيم ابن‌سعد ناكس نامه‌اي به پسر زياد ملعون نوشت و آن را به سوي كوفه براي ابن‌زياد فرستاد هنوز قاصد و نامه‌بر از چشم ناپديد نشده بود كه قاصدي از سمت كوفه رسيد و پياده شد و نامه‌اي از ابن‌زياد براي ابن‌سعد داشت كه آن را تسليم پسر سعد نمود، عمر سعد ملعون سر نامه گشود ديد نوشته است:يابن سعد قد بلغني تخرج في كل ليلة و تبسط بساطا و تدعو الحسين عليه‌السلام و [ صفحه 359] تتحدث...اي پسر سعد خبرهاي تو به من رسيد كه در كربلاء چه مي‌كني، به محض رسيدن نامه من به تو از حسين و اتباع او براي اميرالمؤمنين يزيد بيعت بگير، اگر امتناع كرد اول آب را بر وي و اصحابش ببند تا از تشنگي به ستوه آيند و بعد با ايشان جنگ كن و سر حسين و يارانش را به سوي من فرست.پسر سعد چون از مضمون نامه مطلع گرديد بدنش لرزيد، رنگ از رخسارش پريد.

واقعه روز هفتم محرم و بستن آب را عمر سعد ملعون بر اردوي كيوان شكوه

در كتاب قمقام آمده است كه آورده‌اند شبث بن ربعي ملعون در اين ايام كه ابن‌زياد لشگر به مدد و نصرت عمر سعد مي‌فرستاد شبث بن ربعي تمارض كرده و به دارالامارة نمي‌رفت تا بلكه بدين ترتيب ابن‌زياد او را از رفتن به كربلاء معاف دارد، ابن‌زياد از كراهت داشتن وي با اطلاع شد بدو پيغام فرستاد كه از آنها مباش كه حقتعالي درباره ايشان فرموده: و اذا لقوا الذين آمنو قالوا آمنا و اذا خلوا الي شياطينهم قالوا انا معكم انما نحن مستهزئون [62] .اگر بر طريق اطاعت مستقيم باشي بايد نزد ما آئي، شبث شبانگاه نزد عبيدالله آمد تا رنگ گونه او را نيك نتواند تميز داد، ابن‌زياد او را مرحبا گفته نزد خويش بنشانده گفت: مي‌بايد به كربلاء روي.شبث قبول كرد، علي الصباح با هزار سوار روانه شد، از آن پس ابن‌زياد نامه ديگر به عمر بن سعد نوشت و مضمون آن اين بود:اما بعد: حل بين الحسين و اصحابه و بين الماء فلايذ و قوامنه قطرة كما صنع بالتقي الزكي عثمان بن عفان [ صفحه 360] اما بعد از حمد و ثناء الهي، موظفي كه بين حسين و يارانش و بين آب حائل شوي و نگذاري حتي يك قطره از آب بچشند همان طوري كه نسبت به عثمان بن عفان اين حركت را ايشان نمودند.اين نامه روز هفتم محرم الحرام بدست عمر بن سعد رسيد در ساعت عمرو بن حجاج زبيدي را طلبيد و پانصد سوار مسلح و مكمل بوي داد و او را موكل بر شريعه فرات كرد و دستور داد كه از آب كاملا مواظبت كرده و نگذارند از اردوي امام احدي يك قطره از آن خورده يا بردارد سپس حجاز به ابجر را خواست و بوي گفت: چهار هزار لشگر بردار و برو در وقت كار ياري عمرو بن حجاج كن.آن ناپاك چهار هزار سوار برداشت و رو به نهر فرات برد لشگر مانند مور و ملخ كنار شريعه را گرفتند.سپس ابن‌سعد نانجيب شبث را طلبيد گفت: امير از من دلگير شده در نامه‌اش مرا توبيخ و سرزنش نموده بايد براي رفع تهمت و بدست آوردن نام و نشان سه هزار لشگر برداري و كنار نهر فرات رفته با كمال ثبات شريعه را حفظ و حراست كني.شبث بن ربعي سه هزار مرد خون‌ريز سفاك را برداشت و با كوبيدن طبل و دهل خود را به كنار نهر رسانده و تمام اطراف آن را گرفتند و نمي‌گذارند پرنده‌اي به آن طرف پرواز نمايد.مؤلف گويد:طبق اين نقل هفت هزار و پانصد نفر موكل بر آب شده و بدين ترتيب در روز هفتم آب را بروي امام حسين عليه‌السلام و يارانش بستند.بديهي است كه آب مايه حيات بوده و بدون آن ادامه زندگي غير ممكن است بويژه در هواي گرم و سوزان و بالاخص در سرزمين بي‌آب و علف آنهم براي اردوئي كه زنان و اطفال و شيرخوارگان در آن باشند از اينرو پس از بسته شدن آب [ صفحه 361] كار بر حضرت و اصحاب باوفا و اهل بيت گرامش سخت شد، اصحاب بطلب آب رفتند ولي دست تهي برگشتند لذا خاطرها آزرده و دلها شكسته و روانها پژمرده گشت، كم كم روز گذشت و پيوسته هوا گرمتر شد تا وقت زوال رسيد و آفتاب روي دائره نصف النهار واقع شد و گرمي هوا به نهايت شدت خود رسيد.شعرچه خورشيد تابنده در نيم روز باستاد در چاشت گاه تموزشرر بيخت غربال زين پير چرخ بشد آتش افروزي آئين چرخ‌صار الامر علي ان الكفرة الموكلين بالفرات يشوقونه الي الماء توبيخا له و استهزاء له.تشنگي اصحاب و اعوان امام عليه‌السلام به جائي رسيده بود كه همه ديدها به سمت شريعه نگران بود و بي‌حيائي موكلين آب فرات به حدي رسيده بود كه جامها و ظرفها به زير آب مي‌زدند و به هوا مي‌پاشيدند و صداي شر، شر آب را به گوش اهل اردوي امام عليه‌السلام مي‌رسانده و پيوسته عربده مي‌كشيدند: عجب آب شيريني است، عجب آب خوشگواري است مثل شكم ماهي موج مي‌زند... و از اين قبيل سخنان استهزاءآميزتشنگان صحراي كربلاء را تشويق كرده و سرزنش مي‌نمودند حتي برخي از آن ناپاكان به شخص شخيص امام عليه‌السلام توهين كرده و قلب مبارك آن جناب را مي‌شكستند.مرحوم مفيد در ارشاد مي‌نويسد:نادي عبدالله بن حصين الازدي باعلي صوته: يا حسين الا تنظر الي الماء كانه كبد السماء و الله لا تذوقون منه قطرة واحدة حتي تموتوا عطشا.فقال الحسين عليه‌السلام: اللهم اقتله عطشا و لا تغفر له ابدااز جمله استهزاء كنندگان عبدالله بن حصين ازدي بود كه فرياد زد و با صداي [ صفحه 362] بسيار بلند گفت: اي حسين آيا به آب نمي‌نگري و نمي‌بيني كه مانند دل آسمان آبي است به خدا قسم كه قطره‌اي از آن نخواهي چشيد تا از تشنگي همگي بميريد.دل امام عليه‌السلام از اين سخن به درد آمد آهي كشيد و سر به آسمان كرد و گفت:اللهم اقتله عطشا و لا تغفر له ابدا.خدايا او را تشنه از اين دنيا ببر و هرگز او را نيامرز.تير دعاء به هدف استجابت اصابت كرد، حميد بن مسلم كه از تاريخ نگاران كربلاء است مي‌گويد:بعد از واقعه كربلاء آن ولد الزنا مبتلاء به مرضي شد كه از تشنگي به حالت مرگ افتاد، من به عيادت او رفتم ديدم پيوسته آب مي‌خورد ولي تشنگي او برطرف نمي‌شود به حدي كه شكمش مانند مشگ پر مي‌گردد بعد قي مي‌كند دوباره تشنه مي‌شود و باز مي‌خورد تا حدي كه شكمش همچون مشگ پر مي‌شود و بدنبال آن آب را قي مي‌كند حال آن بد عاقبت بهمين منوال بود تا روح نحسش از كالبد ننگينش بيرون رفت و به اسفل السافلين جاي گرفت بهر حال وقتي كار عطش در خيام امام عليه‌السلام و اصحاب سخت شد، اطفال و بانوان اظهار عجز و لابه كردند حضرت تبري بدست مبارك گرفتند از آن سوي خيمه اهل بيت عصمت و طهارت نوزده گام از طرف قبله فرا رفته سپس تبر را بر زمين زده چشمه آبي صاف و شيرين و گوارا بجوشيد، امام عليه‌السلام و اهل بيت و اصحاب جملگي بنوشيدند و ظروف و مشگها را نيز پر آب كردند و پس از آن چشمه ناپديد شد و ديگر كسي آن را نديد جاسوسان اين خبر را به ابن‌زياد ناپاك رساندند وي نامه‌اي به عمر بن سعد ملعون نوشت و در آن بيان كرد كه شنيدم حسين چاه مي‌كند و او و اصحابش از آب آن استفاده مي‌نمايند به رسيدن نامه او را از اين كار منع كن و بر وي سخت بگير و نگذار آب بنوشند تا با لب تشنه از اين دنيا روند.پس از رسيدن اين نامه عمر بن سعد مخذول كار را بر اردوي امام عليه‌السلام سخت [ صفحه 363] گرفت و لشگريانش شديدا مراقب بودند كه از سپاه امام عليه‌السلام احدي قطره‌اي آب نياشامد از اينرو رفته رفته كه آب در خيام و سراپرده‌ها ناياب گرديد عطش اهل اردو به فزوني نهاد بطوريكه فرياد العطش العطش كودكان و شيون و زاري آنها هر شنونده‌اي را متأثر نموده بلكه از پا درمي‌آورد در چنين وقتي حضرت اباعبدالله عليه‌السلام به نقل محمد بن ابي‌طالب برادر عزيزش قمر بني‌هاشم را طلبيد سي سوار و بيست پياده در اختيارش نهاد و بيست مشگ آب به ايشان داده و فرمودند بسلامت برويد شايد آبي براي تشنه كامان بياوريد.اصحاب شبانه رفتند و در پيشاپيش ايشان نافع بن هلال بجلي علم به دوش گرفته حركت مي‌كرد چون بنزديك شريعه فرات رسيدند عمرو بن حجاج ناپاك فرياد زد: من انتم كيستيد شما؟نافع در جواب فرمود: من نافع بن هلال بجلي هستمعمرو پرسيد: براي چه آمده‌اي؟فرمود: آمده‌ام تا از اين آب بنوشمعمرو گفت: بخور كه نوش باشد و گوارا.نافع فرمود: كيف تأمرني ان اشرب و الحسين بن علي و من معه يموتون عطشاچطور به من مي‌گوئي آب بياشامم در حالي كه حسين بن علي عليهماالسلام و اصحابش از عطش مشرف به موت هستند نه بخدا من يك قطره آب ننوشم، هرگز اين آب گوارا نيست.عمرو نيك نگريست اصحاب را با مشگها ديد كه آمده‌اند آب بردارند فقال:صدقت و لكن امرنا بامر لابد ان تنتهي اليه گفت راست مي‌گوئي و لكن ما را بر شريعه بخاطر اين گماشته‌اند كه جرعه‌اي از اين آب به حسين و اهل بيتش ندهيم.نافع كه اين سخن شنيد برآشفت و بدون التفات به سخن او به پيادگان گفت وارد فرات شوند و آب بردارند و خود با سواران به مدافعه و مقابله با آن گروه كافر [ صفحه 364] پرداخت، پيادگان مشكها را پر آب كرده و از شريعه خارج شدند عمرو بن حجاج با آن سپاه كفر اثر حمله كردند حضرت عباس سلام الله عليه از طرفي و نافع بن هلال دلير از جانب ديگر آنها را دفع كردند و در آن گيرودار نافع به يكي از مهاجمين زد و او را زخمدار نمود و چون آن مخذول زخم را اهميت نداد و مراقبت نكرد رفته رفته زخم وسيع شد و در اثر رفتن خون بسيار از آن مردود به دارالبوار شتافت و اصحاب امام همگي به سلامت مراجعت كردند و پيادگان نيز با مشگهاي آب به اردو بازگشتند.در مقتل ابومخنف آمده:فقاتلهم العباس و اصحابه، فقاتلوهم قتالا شديدا، فقتل منهم رجالا كثيرا.جناب عباس سلام الله عليه و ياران باوفايش با آن گروه كفرآئين پيكار سختي كرده و مردان بسياري از آنها را به جهنم فرستادندشعرهلال و دليران چو آشفته شير گشودند بازو بشمشير و تيرگشاده شد آن دهنه آب خورد شه شير دل نام ياران شمردمحمد بن ابيطالب مي‌گويد:فكان قوم يقاتلون و قوم يملئون حتي ملئوها سپاه امام عليه‌السلام در آنجا به دو گروه تقسيم شدند:1- گروهي مقاتله و جنگ مي‌كردند2- دسته‌اي ديگر مشگها را پر از آب مي‌كردند.شعردو نيمه شد آن لشگر تيز جنگ يكي گشت سقا يكي مرد جنگ [ صفحه 365] يكي مشگ پر كرد بر دوش ماند يكي خون ز حلقوم چون مشگ راندشب تيره و تشنه و رود آب بخوردن گرفتند ياران شتاب‌گروهي به نوش و گروهي به جنگ گروه دگر مشگها كرده تنگ‌چنان گرم كردند بازار را كه از كف ندادند هنجار رابرون آمدند از ميان سپاه سري جنگ جو و دلي رزم خواه‌از آن پاسداران آب فرات به پاي پياده بسي گشت مات‌همان كشته آمد به تيغ سوار از آن نابكاران بسي كينه‌وارو لم يقتل من اصحاب الحسين عليه‌السلام احد و از اصحاب حضرت امام حسين عليه‌السلام هيچكدام كشته نشدندثم رجع القوم الي معسكرهم سپس اصحاب به اردوگاه بازگشتند.فشرب الحسين و من كان معه پس امام حسين عليه‌السلام و تمام كساني كه با آنحضرت بودند از اصحاب و بانوان و اطفال جملگي از آن آب نوشيدند.و لذلك سمي العباس السقاء و بخاطر همين رشادت و آوردن آب به خيام بود كه به حضرت ابوالفضل عليه‌السلام لقب سقاء داده شد.

مقاله صاحب كتاب عمدة الطالب

صاحب كتاب عمدة الطالب مي‌نويسد: وجه تسميه ابوالفضل عباس سلام الله [ صفحه 366] عليه به «سقاي لب تشنگان» از اين راه دانسته‌اند كه گويند در بين راه هر وقت اطفال و اهل و عيال تشنه مي‌شدند از قمر بني‌هاشم آب مي‌طلبيدند و چون آب به روي حضرت بسته شد در وقت آب به چنگ آوردن و تقسيم كردن قمر بني‌هاشم قسمت خود را نگاه مي‌داشت هر وقت اطفال برادر خدمت عمو اظهار عطش مي‌كردند آن جوان‌مرد با همت آب قسمت خود را به ايشان مي‌داد.و ديگر از جمله القاب آن حضرت ابوالقربه است.قربه بمعني مشگ است چون ماه بني‌هاشم با مشگ بميدان رفت لشگر دشمن بعضي آن حضرت را نمي‌شناختند به يكديگر مي‌گفتند: جاء ابوالقربه و حمل علينا ابوالقربه.

موعظه كردن برير بن خضير همداني عمر سعد را

مرحوم طريحي در منتخب مي‌نويسد:برير بن خضير همداني كه مرد عابد، زاهده و صالح بود و محضر مبارك امام عليه‌السلام مشرف شد با كمال دلسوزي عرضه داشتيابن رسول الله أتأذن لي ان ادخل الي خيمة هذا الفاسق فاعظه لعله يرجع عن غيهآقا جان آيا اجازه به من مي‌فرمائيد به خيمه اين مرد بدسرشت فاسق (عمر بن سعد) رفته و او را موعظه كنم شايد شرم كند و از اين گمراهي برگردد؟حضرت فرمودند: هر چه مي‌داني بكن و هر چه مي‌خواهي به او بگو.برير توكل به خدا كرده رو به خيمه پسر سعد آورد همه جا آمد تا به سراپرده آن بي‌خبر از خدا رسيد وارد خيمه شد بدون اينكه از دربان اذن خواهد، قدم به خرگاه آن شوم عاقبت نهاد و اصلا سلام نكرد.عمر سعد پليد در غضب شد گفت:يا اخا همدان ما الذي منعك من السلام علي، ألست مسلما اعرف الله و رسوله [ صفحه 367] اي برادر همداني چرا وارد شدي بر من سلام نكردي، آيا مسلمان نيستم، آيا خدا و رسولش را نمي‌شناسم؟برير فرمود: اگر مسلمان بودي، خدا و رسول را مي‌شناختي كمر قتل پسر پيغمبر را نمي‌بستي و نمي‌خواستي بعد از كشتن اولاد رسول عترت طاهرين او را اسير كني با اين حالت نام اسلام به خود مي‌گذاري و بعد، فهذا ماء الفرات يلوح بصفائه و يتلألأ تشرب منه الكلاب و الخنازير اي پسر سعد بعد از اين ظلمها، اين آب فرات با اين تلألأ و صفا سگها و خوكهاي بيابان از آن مي‌خورند اما نور دل فاطمه اطهر و سر و سينه پيغمبر و اهل و عيال و اطفال آن سرور از تاب عطش مشرف به موت هستند و مع ذلك تو قطره‌اي از آن به ايشان نمي‌دهي و با اين حال دم از مسلماني مي‌زني!!!فاطرق عمر سعد رأسه الي الارض ساعة پسر سعد ساعتي سرش را به زير انداخت چشم بزمين دوخت سپس سربرآورد و گفت:اي برير به خدائي كه روزي ده وحوش و طيور است يقين دارم كسي كه كمر قتل آل محمد عليهم‌السلام را بر ميان بندد و دل بر اين سراي غرور نهد و جاي ايشان را به زور بگيرد بر مولاي خود جفا كرده و مخلد در نار است و ليكن انصاف بده تو صلاح مي‌داني كه من ولايت ملك ري را از دست بدهم و چنين مملكت خرم و شادابي را به دست غير بسپارم و او حسين بن علي را بكشد، به خداوند بي‌مانند سوگند كه نفس من اين كار را اختيار نكند كه در كنج خانه بنشينم و ديگري در ري حكومت كند.شعرنگشته است تا توسن عمر طي به يزدان كه نگذارم از دست، ري‌همينكه اين سخن از آن نامرد دون صفت و پست فطرت سر زد، جناب برير بر خود لرزيد و از جا برخاست به خدمت سلطان اقليم وجود آمد و واقعه را بيان كرد [ صفحه 368] و عرض نمود:قربانت، پسر سعد به قتل شما تن در داده و از ملك ري نخواهد گذشت.حضرت فرمود: لا يأكل من برها الا قليلا از گندم ري كم خواهد خورد كه نامه عمرش طي خواهد گشت در فراش سرش را مثل گوسفند خواهند بريد.بيتنه دير است، اين زود خواهد شدن در مردمان تا تواني مزن

استنصار حبيب بن مظاهر از طائفه بني اسد

همان طوري كه قبلا بيان نموديم از روز سوم محرم به بعد لشگر و سپاه از طرف كوفه بطور لا ينقطع جهت كمك به ابن‌سعد مي‌رسيد و هر فوجي وقتي وارد مي‌شدند با نواختن طبل و دهل آمدن خود را اعلام مي‌كردند و اطفال و بانوان در حرم از شنيدن اين صداها متأثر و وحشت زده مي‌شدند اين حال همچنان ادامه داشت تا شب هفتم كه فرداي آن عمر بن سعد ناپاك بدستور امير فاسق خود پسر زياد فرمان داد آب را به روي اردوي امام عليه‌السلام ببندند و كار را بر اصحاب و لشگريان حضرت سخت نمودند و هر چه از زمان مي‌گذشت كار بر ياران امام عليه‌السلام سخت‌تر مي‌گشت و ساعت به ساعت امام عليه‌السلام افسرده خاطرتر گشته و بر پريشاني و پژمردگي آن جناب افزوده مي‌شد در بين اصحاب حبيب بن مظاهر اسدي كه حال را بدين منوال ديد در فكر فرو رفت و با خود گفت: بني‌اسد قبيله من هستند خوب است بنزد ايشان رفته و آنها را از اوضاع مطلع سازم بلكه بتوانم آنها را به كمك پسر پيغمبر بيارم با اين قصد محضر مبارك امام عليه‌السلام مشرف شد به روايت مرحوم مجلسي در بحار حبيب با دلي شكسته و خاطري افسرده خدمت امام عليه‌السلام آمد عرض كرد: يابن رسول الله ان هيهنا حي من بني‌اسد در اين نزديكي قبيله بني‌اسد جاي دارند كه همگي از محبين و دوستداران شما هستند اگر اذن و [ صفحه 369] اجازه مي‌فرمائيد بروم و ايشان را به كمك شما دعوت كنم.حضرت فرمودند: قد اذنت لك مأذون و مرخصي.پس آن پير روشن دل در نيمه شب با لباسي مبدل و متنكرا از اردوي حضرت بيرون آمد و خود را به قبيله بني‌اسد رسانيد اهل قبيله از آمدن حبيب شاد شدند به دورش جمع شدند گفتند:اي حبيب در اين وقت كجا بودي و از ما چه حاجتي داري؟حبيب فرمود: اي نامداران جهت آمدن من در اين وقت به اينجا آن است كه خواستم موجب سرافرازي شما در دنيا و آخرت را فراهم كرده و شما را خدمت پسر دختر پيغمبر ببرم، اكنون آن سرور با جمعي از صلحاء و نيكان در زمين كربلاء نزول اجلال فرموده‌اند و ابن‌سعد ستمگر با انبوهي از لشگر آن سرور را در ميان محاصره كرده‌اند و از وي براي فاسق فاجر يزيد حرامزاده بيعت مي‌طلبند شما قوم و قبيله و عشيره من هستيد نصيحت مرا گوش داده و پند مرا بشنويد، بيائيد فرزند رسول خدا را ياري كنيد و شرف دنيا و آخرت را براي خود بخريد، قسم بخدا يكي از شما در ركاب افتخار آفرين آن حضرت كشته نمي‌شود مگر آنكه در اعلي عليين رفيق حضرت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و همسايه علي مرتضي عليه‌السلام مي‌باشد.چون حبيب اين سخنان را ايراد نمود شيرمردي مردانه و جواني پر دل و فرزانه از جا برخاست نامش عبدالله بن بشير بود گفت: انا اول من يجيب هذا الدعوة من اول كسي هستم كه كمر به ياري پسر پيغمبر بستم و اجابت اين دعوت كردم.پس از او يك يك مردان اسدي با سلاح كار و اسلحه كارزار از جا برخاسته و اعلام آمادگي نمودند تا آنكه نود مرد جنگي فراهم شد و جملگي خود را آماده حضور در ركاب امام عليه‌السلام كردند، در اين بين نامردي از همان قبيله خود را مختفيا به پسر سعد رساند و گفت: اينك نود مرد جنگي به ياري امام حسين عليه‌السلام از قبيله [ صفحه 370] بني‌اسد خارج مي‌شوند اگر چاره‌اي داري علاج واقعه پيش از وقوع بنما.چون اين خبر به سمع نامبارك پسر سعد رسيد از سراپرده بيرون آمد ارزق شامي را طلبيد و چهار صد مرد جنگي در اختيارش نهاد و آنها را سر راه آن جماعت فرستاد و دستور اكيد به ايشان داد كه نگذاريد اين جماعت به اردوي امام حسين ملحق بشوند.لشگر عمر سعد با آن مومنان مقابل شدند و از رفتن ايشان به اردوي كيوان شكوه ممانعت كردند، بني‌اسد آنرا نپذيرفته و اصرار در رفتن نمودند، عاقبت كار به منازعه و جنگ كشيد، حبيب خطاب به ارزق نمود و فرمود:ويلك يا ارزق مالك و لنا انصرف عنا، دعنا يشتقي بنا غيركواي بر تو اي ارزق به ما چه كار داري، از ما دور شو، ما را رها كن و بگذار ديگري اظهار شقاوت با ما را بكند ارزق اصلا اعتناء به كلمات حبيب نكرده در آن شب تار خود را به آن جماعت زد و آنها را متفرق ساخت آن گروه وقتي ديدند تاب مقاومت ايشان را ندارند گريختند و از ترس آنكه فردا عمر سعد لشگر بسرشان نفرستد خيمه‌ها و چادرهاي خود را كنده و به موضعي غير معلوم پناهنده شدند

ملاقات حضرت امام حسين با عمر سعد ملعون بين دو لشگر و پند دادن آن جناب به او

مرحوم شاهزاده فرهاد ميرزا در قمقام مي‌نويسد:چون لشگر كوفه در صحراي كربلاء جمع شدند و براي قتال با حضرت امام حسين آماده گشتند حضرت عمرو بن كعب بن قرظه انصاري را نزد عمر بن سعد فرستادند و فرمودند به او بگو كه شبانگاه بين دو لشگر مي‌بايد مرا ملاقات كني، چون شب فرارسيد عمر بن سعد با بيست سوار از معسكر بيرون آمد و حضرت نيز با بيست نفر از اصحاب از خيام حرم بيرون خراميد به قولي با امام عليه‌السلام عباس و [ صفحه 371] علي اكبر و با عمر حفص و غلام او بود و ديگران را دورتر داشتند.حضرت فرمود: يابن سعد بازگشت تو به خداي عز اسمه خواهد بود مگر از خداوند انديشه نداري و چون مي‌داني كه فرزند كيستم با من قتال و جدال مي‌كني؟!اين كافران را بگذار و با من باش كه به اطاعت من به خداي تقرب توان جست.عمر گفت: ميترسم تا خانه‌ام را ويران كنند.حضرت فرمود: نيكوتر از آن براي تو بسازم.باز گفت: بيم دارم تا ضياع و عقار من بستانندحضرت فرمود: از ضياع خاصه خويش كه در حجاز دارم تو را بهتر عوض دهم.گفت: بر عيال خود هراسناكم.امام عليه‌السلام خاموش شده، بازگشت و مي‌فرمود: اميدوارم از گندم عراق نخوري و تو را چون گوسفندان سر ببرند و خداوند هرگز تو را نيامرزد.عمر گفت: اگر گندم نباشد در جو نيز كفايت است.به روايت مفيد عليه‌الرحمه چون حضرت با عمر ملاقات فرمود قدري نجوي كرده بازگشتند و هر كس به گمان و حدس خويش سخني مي‌گفت بدون اينكه مقالات آنها شنيده يا ديگري برايشان بازگو كرده باشد، برخي اين طور پنداشتند كه حضرت فرمودند:بگذاريد تا بدان جاي كه آمده‌ام بازگردم يا خود به شام نزد يزيد بن معاويه شوم يا مانند ديگر مسلمانان به يكي از ثغور اسلام روم چنانكه ابن‌اثير و سبط بن جوزي و ديگر مورخين بعد از ايراد اين خبر از عقبة بن سمعان روايت كرده‌اند كه از مدينه تا مكه و از مكه تا كربلاء در خدمت آن جناب بودم و جميع مخاطبات آن حضرت را شنيدم تا آنگاه كه به درجه رفيعه شهادت رسيد، هيچ وقت نگفت كه [ صفحه 372] نزديك يزيد روم يا بيكي از ثغور مسلمانان شوم بلكه آن حضرت را سخن اين بود كه از من دست باز دارند تا بدان جاي كه بوده‌ام مراجعت كنم يا با مشتي عيال و اطفال خود سر در اين بيابانها گذارم.

مقاله ابن جوزي در تذكره

سبط بن جوزي در تذكره مي‌نويسد:عمر بن سعد از قتال با آن حضرت كراهت داشت لذا خود در استدعاي ملاقات با حضرت سبقت نمود و در يكي از ملاقات كه بين امام عليه‌السلام و آن مخذول واقع شد حضرت اين عبارات را فرمودند:دعوني ارجع فاقيم بمكة او المدينة او اذهب الي بعض الثغور فاقيم به كبعض اهلهمن را رها كنيد تا برگشته به مكه يا مدينه مقيم شوم يا به يكي از مرزهاي بلاد اسلامي رفته و همچون مسلمانان ديگر در آنها اقامه گزينم.عمر از خدمت امام بازگشت نامه بدين مضمون به عبيدالله بن زياد نوشتفان الله قد اطفاء النايره... الخمؤلف گويد:شرح نامه عمر بن سعد به ابن‌زياد لعنة الله عليهما قبلا گذشت.ابن‌زياد وقتي نامه پسر سعد را خواند گفت: اين نامه را از روي شفقت بر قوم خود و نصيحت امير خويش نوشته است، آري از او قبول كردم.شمر بن ذي الجوشن خبيث چون اين سخن بشنيد از جاي برخاست گفت: مگر از او پذيرفتي؟!اكنون كه حسين بن علي به ولايت و مملكت تو فرود آمده مي‌گذاري برود!!به خدا سوگند اگر بيعت نكرده برود پيوسته قدرت و قوت او و ضعف و عجز تو افزون‌تر شود، زينهار كه خواهش و درخواست عمر سعد را تلقي به قبول كني [ صفحه 373] كه سستي و سوء تدبير را دليل باشد، وظيفه آن است كه بگوئي تا حسين بن علي و اصحاب او به حكم تو فرود آيند كه اگر خواستي او را عقوبت يا عفو كني مختار باشي. ابن‌زياد اين سخن بشنيد و اين رأي را پسنديد پس گفت نامه‌اي به اين شرح به عمر سعد بنويسند:اما بعد اني لم ابعثك الي الحسين و اصحابه لتكف عنه و لا لتطاوله و لا لتمنيه السلامة و البقاء ولا لتعذر عنه، و لا لتكون له عندي شافعا، انظر فان نزل الحسين و اصحابه علي حكمي و استسلموا فابعث بهم الي سلما و ان ابو فازحف اليهم حتي تقتلهم و تمثل بهم، فانهم لذلك مستحقون فان قتل الحسين فاوطي‌ء الخيل صدره و ظهره فانه عات، ظلوم، عاق، شاق، قاطع ظلوم و لست اري ان هذا يضر بعد الموت شيئا و لكن علي قول قد قلته لو قتلته لفعلت هذا به فان انت مضيت لامرنا فيه جزيناك جزاء السامع المطيع و ان ابيت فاعتزل عملنا و جندنا و خل بين شمر بن ذي الجوشن و بين العسر فانا قد امرناه بامرنا و السلام.يعني: نفرستادمت كه با حسين مدارا كني و كار را به درازا كشي و نويد سلامت و بقايش داده عذر او بجوئي و شفاعت كني، اگر آن جناب با اصحاب حكم مرا گردن نهند آن جمله را نزد من فرست و اگر امتناع كنند مقاتلت و محاربت او را مهيا باش و چون او كشتي البته بر پيكرش اسب بتاز بطوري كه سينه و پشتش خورد شود البته مي‌دانم كه اين اسب تاختن بعد از كشتن هيچ ضرري به وي نمي‌رساند ولي چون از پيش سخني گفته‌ام البته بايد انجام شود، حال اگر آنچه گفته‌ام به امضاء رساني پاداش شخص سامع و مطيع به تو داده خواهد شد و اگر اباء و امتناع نمائي از پست و مقامي كه به تو داده شده بر كنار باش و لشگر را به شمر بن ذي الجوشن واگذار كه فرمان و دستوري به او داده‌ايم.سپس ابن‌زياد مخذول به شمر گفت با اين نامه بجانب كربلاء برو و مضمون آن را به عمر بن سعد تكليف كن اگر آنچه نوشته‌ام بپذيرد در فرمان او باش و اگر [ صفحه 374] عصيان ورزيد سرش را جدا كن و نزد من بفرست و امارت لشگر با تو باشد.در اين هنگام عبدالله بن ابي‌المحل بن حزام الكلابي كه عمه او عليا مخدره ام‌البنين بود و از حضرت اميرالمؤمنين عليه‌السلام فرزندان داشت از جاي برخاسته بجهت حضرت ابوالفضل العباس و عبدالله و جعفر و عثمان نامه امان خواست.ابن‌زياد ملعون گفت: بسيار خوب، بگفت تا نامه امان براي آنها نوشتند و به عبدالله بن ابي‌المحل داد، او آن نامه را با غلام خويش كزمان به كربلاء فرستاد.گويند چون اين نامه به حضرت قمر بني‌هاشم و برادران آن سرور رسيد گفتند خال را از ما سلام برسان و بگوي ما را بدين زينهار احتياج نيست كه امان باريتعالي نيكوتر از امان زنازاده سميه مي‌باشد.

روز تاسوعا و وقايع در آن

روز تاسوعاء يعني روز نهم محرم الحرام كه در آن وقايع و حوادثي اتفاق افتاده است كه ذيلا مي‌نگاريم:1- مرحوم تنكابني در كتاب اكليل المصائب مي‌نويسد:جمعي از ارباب مقاتل نقل نموده‌اند از شيخ بزرگوار جعفر بن محمد نما در كتاب مثير الاحزان و او از سكينه خاتون روايت داشته كه مي‌فرمود:در روز نهم محرم آب ما تمام شد و عطش ما شدت نمود و آب از ظرفها و مشكها خشك شده بود چون من و بعضي از اطفال ما تشنه شديم، من بسوي عمه‌ام زينب رفتم كه او را از تشنگي خود و اطفال خبر دهم شايد كه آبي براي ما ذخيره داشته باشد، ديدم كه عمه‌ام در خيمه نشسته است و برادر شيرخوارم بر دامن او است و آن كودك گاهي مي‌نشيند و گاهي برمي‌خيزد و مانند ماهي در آب در حركت و اضطراب است و فرياد مي‌كند و عمه‌ام مي‌گويد: صبر كن اي پسر برادر و كجا است براي تو صبر و حال اينكه به اين حالت مي‌باشي، گران است بر عمه تو كه صداي تو را بشنود و نفعي بحال تو نبخشد، چون من اين را شنيدم صدا [ صفحه 375] به گريه بلند كردم.زينب سلام الله عليها فرمود: سكينه جان چرا گريه مي‌كني؟گفتم: براي عطش برادرم و احوال خود را به عمه‌ام نگفتم كه مبادا اندوه او زياد بشود، پس عمه‌ام برخاست و آن كودك را گرفت و به خيمه عموهايم رفت ديد كه آبي ندارند و بعضي از كودكان ما در عقب او روانه شدند براي طمع آب، پس در خيمه پسر عموهايم اولاد امام حسن مجتبي عليه‌السلام نشست و فرستاد به سوي خيمه اصحاب كه شايد آبي بيابد ولي نيافت، چون يأس از آب به هم رسانيد به خيمه خود برگشت و به همراه آن بانو قريب به بيست كودك از پسر و دختر بودند، پس شروع كرد به فرياد كردن ما هم همگي فرياد كرديم، در اين هنگام يكي از اصحاب پدرم به نام برير كه به وي سيد قراء مي‌گفتند از خيمه ما عبور كرد چون صداي گريه ما را شنيد خود را بزمين انداخت و خاك بر سر خود ريخت و به اصحاب خود خطاب كرد، آيا شما را خوش‌آيند است كه دختران فاطمه از تشنگي بميرند و حال آنكه قائمه شمشيرها در دستهاي ما باشد؟! نه قسم به خدا خيري در زندگاني بعد از ايشان نيست بلكه پيش از ايشان در حوضهاي مرگ وارد مي‌شويم.اي اصحاب من، هر يك دست يكي از اين كودكان را بگيريم و بر آب هجوم آوريم پيش از اينكه ايشان از تشنگي بميرند و اگر اين قوم با ما مقاتله كنند ما هم با ايشان مقاتله مي‌كنيم.يحيي مازني گفت: موكلين آب فرات بر قتال ما اصرار خواهند نمود پس اگر اين كودكان را به همراه بريم بسا باشد كه به ايشان تير يا نيزه‌اي اصابت كند و ما سبب آن شده باشيم، لذا رأي صواب آنست كه مشكي با خود برداريم و آن را پر آب كنيم آن وقت اگر با ما مقاتله كردند ما هم با ايشان مقاتله نمائيم و اگر از ما كسي كشته شد فداي دختران فاطمه باشد.برير گفت: اين فكر خوب است، پس مشكي گرفتند و به جانب آب رفتند، [ صفحه 376] ايشان چهار نفر بودند چون موكلين آب آنها را مشاهده كردند، گفتند: شما كه باشيد تا ما رئيس خود را خبر دهيم؟ميان برير و رئيس ايشان قرابتي بود، پس چون او را خبر دادند، گفت: ايشان را راه دهيد تا آب بياشامند، چون داخل آب شدند و سردي آب را احساس كردند برير و اصحابش صدا به گريه بلند كرده و گفتند: خدا لعنت كند ابن‌سعد را، اين آب جاري است و به جگر آل پيغمبر قطره‌اي نمي‌رسد پس برير گفت: پشت سر خود را نگاه كنيد و تعجيل نموده آب برداريد كه دلهاي اطفال حسين از تشنگي گداخته است و شما نياشاميد تا اينكه جگر اولاد فاطمه سيراب شود.ايشان گفتند: قسم به خداي اي برير ما آب نمي‌آشاميم تا دلهاي اطفال حسين سيراب شود.شخصي از موكلين اين سخن بشنيد و گفت شما خود داخل آب شديد كافي نيست كه براي اين خارجي آب مي‌بريد قسم به خدا كه اسحق را از اين خبر مي‌كنم.برير گفت: اي مرد كتمان كن امر ما را، پس برير بنزديك او رفت كه وي را گرفته باشد تا خبر به اسحق نرساند آن مرد فرار كرد و اسحق را اطلاع داد.اسحق گفت سر راه بر ايشان بگيريد و آنها را نزد من آوريد و اگر اباء كنند يا ايشان مقاتله كنيد، پس سر راه را بر برير و اصحاب او گرفتند، مجملا مقاتله بين ايشان در گرفت و برير شروع به موعظه نمود، صداي او به گوش امام عليه‌السلام رسيد، چند نفر فرستاد كه او را ياري كنند، پس ايشان رفتند و موكلين فرار كردند.آب را آوردند، اطفال بيك دفعه بر سر آب جمع شدند و شكم‌ها و سينه‌ها را بر مشگ گذاشتند كه ناگاه بند مشگ باز شد و آن بر زمين ريخت، كودكان بيك دفعه به فرياد آمدند.برير بر صورت خود زد و گفت: و الهفاه بر جگر دختران فاطمه صلوات الله و [ صفحه 377] سلامه عليها.2- منقول است كه ابن‌زياد مخذول از مماشاة و مطاوله عمر بن سعد با حضرت سيد الشهداء عليه‌السلام آزرده خاطر شد لذا جويرية بن بدر تميمي را كه از سرهنگان بود به كربلاء روانه كرد و گفت:اگرابن‌سعد را ديدي در كار حرب اهمال مي‌كند وي را بند كن تا اميري ديگر براي لشگر بفرستم، چون جويريه به راه افتاد عبيدالله ترسيد كه او عمر را حبس كرده و لشگر ضايع ماند، شمر را با آن نامه از پس او روانه نمود.سعد بن عبيده گويد: بواسطه گرمي هوا من با عمر بن سعد در آب رفته بوديم، مردي آمده به گوش او گفت كه ابن‌زياد جويرية بن بدر را فرستاده كه اگر در كار جنگ اهمال مي‌ورزي تو را گردن زند، چون اين بشنيد برجسته، سلاح جنگ بر خويش راست كرد و بر اسب سوار شد، باري شمر بن ذي الجوشن لعنه الله تعالي آن نامه شوم را از پسر زياد گرفت و به طرف كربلاء حركت كرد همه جا آمد تا روز پنجشنبه نهم محرم وارد صحراي كربلاء گرديد و خود را به عمر بن سعد رسانده و نامه پسر زياد مخذول را بدستش داد، عمر بعد از خواندن نامه و اطلاع بر مضمون آن گفت:لا اهلا و لا سهلا يا ابرص، مالك ويلك لا قرب الله دارك و قبح الله ما قدمت به علي.خداي تعالي تو را دور و زشت كند بر آنچه براي من آورده‌اي قبلا من نامه‌اي براي ابن‌زياد نوشتم و اصلاح كار در آن جسته و او را قانع كرده بودم تو او را از قبول آن منع كردي و كاري كه در شرف سامان گرفتن بود برآشفتي و پريشان نمودي، به خدا قسم حسين بن علي بدآنچه عبيدالله بن زياد گفته گردن ننهد و همان نفس ابي كه حضرت علي بن ابيطالب عليه‌السلام را بود اكنون حسين را است.شمر گفت: اين سخن بگذار و بگوي تا چه خواهي كرد، اگر امر امير را به امضاء [ صفحه 378] مي‌رساني بايد تا جنگ را آغاز كني و گرنه لشگر با من بگذار و خود كنار برو.عمر گفت: خير، من امارت لشگر به تو نمي‌دهم بلكه خودم كفايت اين مهم مي‌كنم تو فقط سرهنگ پيادگان باش عمر بن سعد آن نامه را خدمت امام عليه‌السلام فرستاد.حضرت فرمود: بخدا قسم به حكم پسر مرجانه تن در نمي‌دهم.3- چنانچه در كتب مقاتل نوشته‌اند در روز تاسوعا لشگر كوفه و شام همچون قطرات باران كه از آسمان ببارد به سرزمين كربلاء ريختند، در آن روز امام عليه‌السلام با اصحاب باوفايش در خيمه نشسته بودند عليا مكرمه زينب خاتون سلام الله عليها مي‌فرمايد: من در ميان خيمه بودم از شكاف خيمه نظر به برادر مي‌كردم ناگاه از سمت كوفه صداي طبل و كوس و نقاره بلند شد، روي آسمان از گرد و غبار تيره و تار گرديد صداي هياهو و غلغله در زمين و زمان انداخت به چهره برادر نگريستم ديدم رنگ ارغواني برادر مبدل به زعفراني شده بيني تيغ كشيده، رنگ پريده نتوانستم خودداري كنم، پيشتر آمدم عرض كردم: برادر جان شما را چه مي‌شود؟شعرچه شد اينكه لرزيد جان و تنت بشد رنگ از چهره روشنت‌اين چه حالت است كه در تو مشاهده مي‌كنم، منكه از غصه مردم، كاش مادر مرا نمي‌زاد.برادر بسمت من توجه نمود، آهسته فرمود: خواهر جان يتيم كننده اطفال من آمد، بيوه كننده زنان من آمد يعني شمر الآن وارد زمين كربلاء شد.شعررسيد آنكه خنجر برويم كشد تنم را به خاك و به خون دركشدرسيد آنكه غارت كند مال من كند بي‌پدر جمله اطفال من‌4 - در كتاب كافي مرحوم كليني از امام صادق عليه‌السلام نقل كرده كه آنجناب [ صفحه 379] فرمودند: تاسوعا يوم حوصر فيه الحسين عليه‌السلام و اصحابه رضي الله عنهم بكربلاء و اجتمع عليه خيل اهل الشام و اناخوا عليه و فرح ابن‌مرجانه و عمر سعد بتوافر الخيل و كثرتها و استضعفوا فيه الحسين و اصحابه و ايقنوا انه لا يأتي الحسين ناصر و لا يمده اهل العراق بابي المستضعف الغريب...روز تاسوعا روزي بود كه جد غريبم حسين با اصحابش در كربلاء محاصره شدند، لشگر شام اطراف آن غريب را گرفتند، سپاهيان كه در بيابان پراكنده بودند پيش آمدند امام و اصحاب امام را در ميان گرفتند، از اين كار پسر مرجانه و پسر سعد خوشحال شدند و اما حسين عليه‌السلام و اصحابش افسرده و آزرده گشتند و يقين نمودند ديگر يك تن از اهل عراق به ياري امام نخواهد آمد.كلام امام صادق عليه‌السلام كه به اينجا رسيد از روي حسرت فرمودند: پدر و مادرم فداي غريبي و ضعيفي تو اي جد بزرگوار.در كتاب روضة الصفا آمد است:جمعي از لشگريان ابن‌سعد كه روز سوم محرم به محاربه پسر پيغمبر آمده بودند وقتي غريبي و بي‌گناهي امام مظلوم را مشاهده كردند برگشتند، بعضي در پنهاني و برخي بطور علني، ابن‌زياد ملعون خبردار شد برآشفت، سعد بن عبدالرحمن را طلبيد با جمعي از لشگري او را مأمور ساخت تا در اطراف محله‌هاي كوفه گردش كنند هر كس را كه از جيش عمر سعد تخلف نمود دستگير كرده بحضور او بياورند، مأمورين هر شخصي را كه مي‌آوردند آن ملعون سخت عقاب مي‌كرد حتي يكي از اهالي شام كه از جمله دوستداران آل ابي‌سفيان بود و بخاطر مرگ يكي از بستگانش برگشته بود تا سهم ارثي خود را دريافت كند گرفتار مأمورين شد و او را نزد ابن‌زياد آوردند هر چند او عذر آورد عذرش مقبول واقع نشد. [ صفحه 380] و بالاخره گردنش را زدند، اين خبر منتشر شد و رعب و وحشتي در مردم ايجاد كرد لذا ديگر كسي جرأت مراجعت ننمود و علي الدوام پسر زياد لشگر به مدد عمر سعد مي‌فرستاد، فوجي بعد از فوجي و گروهي پس از گروهي، علمي پشت سر علمي روانه مي‌كرد بطوري كه قاف تا قاف سرزمين كربلاء را لشگر فراگرفت و احدي از آنها جرئت هزيمت و ياراي مخالفت را نداشتند و بمنظور اينكه از سپاهيان كسي فرار نكرده و يا به لشگر امام عليه‌السلام پناه نبرد جاسوسان گماشته كه افراد را كاملا زير نظر و تحت مراقبت شديد داشتند باري از اكثر شهرها و ممالك همچون:كنده، ساباط، مدائن، عباده، ربيعه، سكون، حمير، دارم، غطفان، مذحج، يربوع، خزاعه، حلب، نبط، بصره، تكريت، عسقلان، كرد و بلاد و شهرهاي ديگر.امير لشگر عمر بن سعد ملعون و پسرش حفص وزير و مشاورش بود، دريد را كه غلام بي‌باك و سفاكي بود علمدار كل كردند، ابن ابي‌جؤبه جاسوس و ابوايوب سركرده بيلداران و عمرو بن حجاج سردار دست راست و شمر بن ذي الجوشن سركرده دست چپ و حرمله نابكار سردار تيراندازان و ابوالحنوق رئيس سنگ اندازان و سنان بن انس سردار نيزه داران بود، اهل فن نوشته‌اند لشگر از كربلاء تا دم در دروازه كوفه پشت در پشت ايستاده بودند.

خواندن شمر ملعون امان نامه ابن زياد را براي اولاد ام البنين

صاحب عمدة الطالب في نسب آل ابي‌طالب و نيز ابن‌شهرآشوب در مناقب و ديگران نوشته‌اند كه عليا مخدره ام‌البنين زوجه محترمه شاه اولياء اميرالمؤمنين بود كه از آن حضرت داراي چهار پسر بود بنام‌هاي:جناب حضرت ابوالفضل العباس سلام الله عليه، جعفر، عبدالله، عثمان.پدر ماجد اين بانو حزام بن عبدالله بن ربيعة بن خالد بن عامر بن [ صفحه 381] صعصعة الكلابي بود و اين مجلله را برادر زاده‌اي بود بنام جرير بن عبدالله المخلد الكلابي كه ام‌البنين عمه محترمه جرير بود، شمر بن ذي الجوشن نيز كلابي بود و آن روز كه اين ناپاك خواست روانه كربلاء شود جرير بن عبدالله خبردار شد كه اين نانجيب سردار لشگر گرديده و به كربلاء مي‌رود و مي‌دانست پسر عمه‌هايش همراه سيد الشهداء عليه‌السلام ملتزم ركابند اگر شمر ناپاك قدم به كربلاء بگذارد البته پسر عمه‌هايش كشته و به خون آغشته خواهند شد لذا حميتش او را بر آن داشت كه هر چه تواند شتاب كند و خويش را نزد شمر برساند، پس از ملاقات با او بوي گفت: اندكي تأمل و صبر كن تا من از امير براي پسر عمه‌هايم امان نامه بگيرم.شمر گفت: عيبي ندارد ام‌البنين تنها خويش تو نيست بلكه تمام قبيله كلاب اقوام منند از براي من بهتر كه هم قبيله من در امان باشد.جرير با درد و غم پيش تخت ابن‌زياد قد خم كرد و گفت:اصلح الله الامير، لي كلمة ان اجتزت لي قلتها و تمنيها.امير عرضي دارم اگر اجازه مي‌دهي بيان كنم؟ابن‌زياد گفت: چه مطلب داري؟گفت:ايها الامير بر من منت گذاري و پسران عمه مرا امان دهي تا كشته و بخون آغشته نشده و بر دل ام‌البنين داغ گذاشته نگردد نهايت كرم و منتهاي بخشش است.ابن‌زياد شمر را خواست به آواز بلند و گفت: خويشان جرير از صغير و كبير در پناه مايند اي شمر اگر عباس نامدار دست از برادر كامكارش برداشت تيغ بر او حرام است.شمر پس از آنكه به كربلاء وارد شد خود را نزديك خيام با جلال حضرت ابي‌عبدالله عليه‌السلام رساند بانگ برآورد: اين بنو اختنا پسران خواهر ما كجايند؟ [ صفحه 382] حضرت ابوالفضل العباس سلام الله عليه با نوجوانان حيدر كرار يعني جعفر و عثمان و عبدالله بيرون آمدند شمر ناپاك قمر بني‌هاشم را مورد خطاب قرار داد و گفت:شعراي ز تيغ تو اطفال را بسينه هراس نهنگ صولت درياي پر دلي عباس‌برادر تو كه اين فتنه زير سر دارد بغير مرگ ندانم چه در نظر داردخلافت است گر او را از اين عمل مقصود باين قليل سپه چون توان خروج نمودشما عزيز من و فخر اقرباي منيد ضياء ديده و همشيره زاده‌هاي منيداگر تو كشته شوي تا به حشر من خجلم ز مادر تو و اهل قبيله منفعلم‌تو در امان يزيدي ز غصه دل مخراش بيا به لشگر ما پشت لشگر ما باش‌عباس وفادار چون نام يزيد از شمر شنيد فرمود:لعنت خدا بر تو و امير تو و امان تو باد ما را امان مي‌دهيد ولي پسر رسول خدا را امان نمي‌باشد اي بدبخت سنگ دل از مادر من منفعل و شرمساري ولي از روي فاطمه زهرا حياء نداريشعرمگو، برادر نام آور حسينم من غلام حلقه بگوش در حسينم من‌كسي دخيل تو بيدادگر نمي‌گردد غلام بي سبب از خواجه بر نمي‌گردد [ صفحه 383] پس از آنكه شمر ملعون جوابهاي سخت از شاهزادگان عالم امكان يعني قمر بني‌هاشم و برادران عزيزش شنيد آشفته حال و متغيرالاحوال گرديد همچون گراز تير خورده مأيوس و محروم به سپاه عمر سعد ناپاك برگشت ابن‌سعد چون غضب و آشفته حالي آن بدبخت را مشاهده كرد گفت:چه شد كه مثل برق رفتي و مانند دود برگشتي؟شمر گفت: به اميد صيدي رفتم و نااميد آمدم، اينك وظيفه آن است كه تو لشگر از جاي در آورده و به خيام و سراپرده حسين عليه‌السلام حمله آوري و كار را همين امروز يكسره نمائي.

هجوم آوردن لشگر كفرآئين عمر سعد ملعون و مهلت خواستن امام از ايشان

پس از آنكه شمر ملعون با حالتي آشفته به لشگر عمر سعد برگشت و او را تحريص و ترغيب به هجوم نمود به نقل مرحوم شيخ در ارشاد عمر بن سعد ملعون رو به لشگر نمود و بانگ برآورد:يا خيل الله اركبي و بالجنة ابشري، اي لشگر خدا سوار شويد و به بهشت مستبشر باشيدفركب الناس ثم زحف نحوهم بعد العصر لشگر مانند مور و ملخ سواره و پياده بعد از نماز عصر رو به خيام با عظمت و با احترام حضرت آوردند.به فرموده مرحوم مفيد امام عليه‌السلام جلو خيمه خود نشسته بودند و سر به زانوي غم گذارده و در حالي كه به شمشير تكيه داده بودند خواب آن جناب را ربود در اين هنگام صداي طبل و شيپور و كوس و كرنا و هلهله و فرياد لشگر بر اين آسمان دوار بلند شد و آن كافران از خدا بي‌خبر بطرف خيام و سراپرده‌هاي با عظمت آل الله هجوم آوردند عليا مخدره حضرت زينب سلام الله عليها سراسيمه از خيمه بيرون دويد تا چشمش به آن صحنه افتاد دوان دوان خود را به خيمه برادر رسانيد [ صفحه 384] ديد آن جناب سر مبارك به روي شمشير گذارده گويا خواب باشد صدا زد و حضرت را بيدار نمود عرضه داشت: يا اخي اما تسمع الاصوات قد اقتربت اي برادر آيا صداي هياهوي سپاه را نمي‌شنوي كه نزديك خيمه‌گاه رسيدهفرفع الحسين عليه‌السلام رأسه امام عليه‌السلام از آه و ناله خواهر بيدار شد و سر را برداشت خواهر را با آن حال حزين كه ديد آهي سرد از جگر كشيد فرمود:خواهر الآن در عالم خواب جد و پدرم را در خواب ديدم، رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند:نور ديده فردا پيش ما خواهي بود.عليا مخدره زينب سلام الله عليها وقتي اين خبر را شنيد سيلي به صورت خود زد و فرياد واويلا از جگر بركشيدامام عليه‌السلام فرمود: خواهرم ساكت باش و فرياد به واويلا بلند مكندر همين ساعت كه عليا مخدره زينب كبري سلام الله عليها بي‌تابي مي‌كرد و امام عليه‌السلام خواهر را آرام مي‌فرمود لشگر دشمن سواره و پياده عربده كنان و پايكوبان همراه با صداهاي طبل و كوس و ناي و سنج و شيپور به خيمه‌ها نزديك شدند و عنقريب بود كه به خيمه‌ها بريزند كه ناگاه خورشيد آسمان شجاعت و شير بيشه پردلي، فرزند دلبند اميرالمؤمنين عليه‌السلام حضرت قمر بني‌هاشم سلام الله عليه مثل قرص قمر از برج خيمه طالع شد و يك نعره حيدري از جگر بركشيد و فرمود:كجايند شيران بيشه شجاعت و پلنگان قله جلادت بيرون آيند دم لشگر و خيل را بگيرندشعرچو آوازه افتاد بر چپ و راست پلنگ از كه، شير از بيشه خواست‌دليران شيران لشگر شكن ابر زين نشستند هشتاد تن [ صفحه 385] سواره، پياده ز بالا و پست برفتند شمشير و نيزه به دست‌جوانان هاشمي نشان با شمشيرهاي خونفشان از خيمه‌ها بيرون آمدند بر مركبها نشستند و نيزه‌ها را ربودند دور قمر بني‌هاشم مثل انبوه پروين در گرد ماه جمع شده خدمت امام غريب آمدند حضرت ابوالفضل العباس سلام الله عليه از مركب بزير آمد زمين ادب بوسيد.به نقل مرحوم مفيد در ارشاد: قال له العباس بن علي عليه‌السلام: يا اخي اتاك القوم.عباس محضر مبارك امام عليه‌السلام عرض كرد: برادر لشگر دشمن نزديك سراپرده‌ها رسيدند، تكليف چيست؟قال الامام: يا عباس اركب بنفسك يا اخي، انت حتي تلقاهم و تقول لهم مالكم و ما بدالكم و تسئلهم عما جائهم.امام عليه‌السلام فرمود: برادرم، عباس سوار شو، برو نزد امير اين لشگر چون با ايشان ملاقات كردي، به ايشان بگو: شما را چه روي داده، براي چه جمعيت كرده‌ايد و بر سر من هجوم آورده‌ايد؟فاتاهم العباس في نحو من عشرين فارسا منهم زهير بن القين و حبيب بن مظاهرعباس سلام الله عليه با بيست تن از سواران كارزار كه از جمله ايشان زهير بن قين و حبيب بن مظاهر بودند جلو لشگر آمدند.فقال لهم العباس: ما بدالكم و ما تريدونعباس عليه‌السلام فرمود: شما را چه شده و چه قصدي داريد؟قالوا: قد جاء امر الاميران نعرض عليكم ان تنزلوا علي حكمهگفتند: حكم امير عبيدالله بن زياد است كه ما عرض بيعت يزيد به شما بنمائيم اگر قبول كرديد در امانيد و الا همين ساعت بر شما بتازيم و كار شما را بسازيم.فقال: فلا تعجلوا حتي ارجع الي ابي‌عبدالله فاعرض عليه ما ذكرتم. [ صفحه 386] قمر بني‌هاشم فرمود: عجله مكنيد تا من گفته و مقصود شما را محضر مبارك حضرت ابي‌عبدالله عليه‌السلام عرضه داشته و جواب بياورم.عباس سلام الله عليه محضر امام عليه‌السلام رفت و آن بيست نفر مقابل لشگر ايستاده و آنها را مخاطب قرار داده و موعظه نمودند، خلاصه كلام آن اهل وفا با آن قوم كينه‌جو اين بود كه:اي لشگر دست خود را از آلودن به خون پسر پيغمبر نگاه داريد.از آن طرف قمر بني‌هاشم محضر امام عليه‌السلام مشرف شد و مقاله آن قوم اهل دغا را معروض داشت.امام عليه‌السلام فرمود:ارجع اليهم فان استطعت ان تؤخرهم الي غدوة و تدفعهم عنا العشية لعلنا نصلي لربنا الليلة و ندعوه و نستغفره فهو يعلم اني قد كنت احب الصلوة له و تلاوة كتابه و كثرة الدعاء و الاستغفار.برادر به سوي ايشان بازگرد و اگر مي‌تواني جنگ را تا صبح تأخير بيانداز و ايشان را وادار كن كه يك امشب را به ما مهلت دهند تا در آن به نماز و دعاء و استغفار باشيم، خدا خود مي‌داند كه من نماز و خواندن قرآن و زياد دعاء خواندن و استغفار نمودن را دوست مي‌دارم.عباس سلام الله عليه بنزد آن قوم آمد و فرموده امام عليه‌السلام را به ايشان رسانيد.سيد عليه‌الرحمه در لهوف مي‌فرمايد: عمر بن سعد ملعون در پذيرفتن درخواست حضرت توقف نمود و بفرموده طريحي در منتخب به شمر گفت: درباره مهلت دادن چه مي‌گوئي؟شمر لعنة الله عليه گفت: دو دل مباش اگر من سردار بودم باين سخنان اعتنائي نمي‌كردم و الآن فرمان جنگ را مي‌دادم.سيد در لهوف مي‌نويسد: عمرو بن حجاج زبيدي گفت: به خدا قسم اگر ايشان [ صفحه 387] از ترك و ديلم بودند و از ما همچنين درخواستي مي‌كردند، خواسته‌اشان را اجابت مي‌كرديم و حال آنكه ايشان اولاد پيغمبر هستند كلام عمرو بن حجاج در ميان لشگر پراكنده شد آنان نيز رأي عمرو را تأييد كرده و گفتند:رأي، رأي عمرو بن حجاج بوده و او درست مي‌گويد و اساسا ما كه عرب هستيم اين ننگ را به كجا ببريم كه بچه‌هاي پيغمبر ما از ما مهلت خواستند و امان طلبيدند ولي ما به ايشان مهلت نداديم.عمر بن سعد عليه اللعنة وقتي اوضاع را چنين ديد گفت: سخن عمرو بن حجاج راست است ما حسين را امشب مهلت داديم.

مقاله مرحوم حاج فرهاد ميرزا در كتاب قمقام زخار

مرحوم حاج فرهاد ميرزا در قمقام مي‌نويسد:هنگام هجوم لشگر به طرف خيام امام عليه‌السلام عباس سلام الله عليه با حبيب بن مظاهر و زهير بن القين و هيجده سوار ديگر نزد آنها رفته سبب باز جست؟گفتند: امير ما عبيدالله را امر چنين است كه حكم او را گردن نهيد و يا پيكار را آماده شويد.ابوالفضل عليه‌السلام فرمود: باري اندك مشتابيد تا از مصدر امامت جواب باز آرم، عباس بخدمت آمد و منافقان بايستادند.حبيب بن مظاهر، زهير بن القين را گفت اگر خواهي تو اين قوم را موعظت و نصيحت گوي و اگر گوئي تا من سخن كنم.زهير گفت: نخست تو پند ده.حبيب گفت: وه، چه زشت بندگان خدا كه شمائيد؟ هيچ نيانديشيد كه علي الصباح محشر خداوند خويش را ملاقات كنيد كه عترت و اهل بيت پيغمبر او را به شهادت رسانيده متهجدين و اخيار و ابرار و مجتهدين امت را كشته باشيد؟! [ صفحه 388] عروة (عزرة خ ب) بن قيس ملعون گفت: تو تا بتواني هيچ گاه از ستايش و تزكيه خود دست باز نداري.زهير گفت: او خويش را نمي‌ستايد، خداوندش پسنديده و ستوده و شاهراه هدايت بدو باز نموده است، هان از باريتعالي بترس و ياور گمراهان مباش، به ريختن خون پاك اين نفوس زكيه معاونت مكن و نصيحت من بپذير.عروه گفت: اي زهير تو را همواره عثماني مي‌دانستم و در شمار شيعيان اهل بيت نبودي؟گفت: مگر از موقف من اين مسئله نتواني دانست، ايزد عز اسمه گواه است كه من بدو نامه نكردم و وعده نصرت ندادم، بيش از اين نبود كه در راه اجتماع افتاد، چون عزيمت او بدانستم و غدر و مكر شما نيز نيكو مي‌شناختم جد اطهرش رسول الله را بياد آوردم و حق او را پاس داشتم تا جان خويش وقايه ذات مقدس او كنم تا آنچه را كه از حق خدا و رسول ضايع خواسته آيد محفوظ دارم.و ديگر اصحاب نيز گروه شقاوت اثر را پند داده از قتال باز مي‌داشتند.ابوالفضل عليه‌السلام پيغام بگذارد، امام فرمود:اي برادر اگر بتواني بگويشان تا يك امشب ما را مهلت دهند و كار جنگ به فردا گذارند چه باريتعالي خود مي‌داند كه من پيوسته نماز و تلاوت قرآن و كثرت دعا و استغفار را دوست مي‌داشتم تا امشبي نيز به وظايف طاعت و عبادت قيام شود.ابوالفضل عليه‌السلام بازگشته فرمان امام برساند.عمر از شمر رأي جست.شمر گفت: امير توئي و حكم تو راست.ابن‌سعد گفت: اگر اختيار مرا بودي مي‌خواستمي كه تا در اين موقف نيامدمي، از ديگر مردمان مشورت كرد قيس بن اشعث گفت: اكنون اين خواهش را اجابت نماي، به خداي كه بامدادان محاربت را آماده باشند. [ صفحه 389] عمر گفت: اگر به يقين دانم كار از امشب به فردا نگذارم.عمرو بن حجاج بن سلمة الزبيدي گفت: سبحان الله، اگر ديلمان اين مسئلت كردندي و بدين قدر مهلت خشنود بودندي پذيرفتن واجب آمدي.عمر بازگشت و رسولي در خدمت ابوالفضل بسده سينه امامت فرستاد كه امشب مهلت است، اگر صبحگاهان به حكم ابن‌زياد سر اندر آريد شما را به كوفه فرستيم و اگر امتناع ورزيد دست باز نداريم.

واقعه جان گداز عصر و غروب روز تاسوعاء

مرحوم سيد در لهوف مي‌نويسد:پس از آنكه حضرت قمر بني‌هاشم سلام الله عليه از عمر سعد شب عاشوراء را مهلت گرفت امام عليه‌السلام سر بر بستر گذارده و اندكي خوابيدند در عالم خواب فضاء روشن و هواء مصفائي را حس كردند و در همين حال عليا مخدره زينب كبري در بالين آن جناب نشسته بود و همچون شمع مي‌سوخت و در كمال حزن و اندوه با آستين‌هاي لباس برادر را باد مي‌زد و بفكر شهادت برادر ديدگانش از اشگ پر و همچون دانه‌هاي مرواريد از چشمانش ريزان بود ناگاه امام عليه‌السلام سر از خواب برداشت و چشم گشود و خواهر را با آن حال مشاهده نمود و فرمود:يا اختاه، خواهرم زينب.عليا مخدره عرض كرد: لبيك، بلي برادرمحضرت فرمودند: خواهرم خورشيد عمرم به افول گرائيده و روز جانم بسر آمده و هلال مصيبت تو طلوع نموده الآن در خواب رفتم جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله را در خواب ديدم كه با پدر و مادر و برادرم جملگي در يك جا جمع بوده و فرمودند: يا حسين انك رائح الينا عنقريب، بزودي بما ملحق خواهي شدفردچو بشنيد زينب بناليد زار كشيد از سر آن معجر زرنگار [ صفحه 390] فلطمت زينب وجهها و صاحت و بكت پس از اين خبر عليا مخدره زينب سلام الله عليها طپانچه بر صورت خود زده و صيحه كشيد و زار زار گريست.امام عليه‌السلام خواهر را تسلي داد و فرمود: خواهرم آرام بگير و ساكت باش و نگذار دشمنان بر من شماتت كنند، پنهاني گريه كن، خواهرم حسين تو دل از اين جهان كنده و رخت از اين عالم بربسته اين زندگي كه همه‌اش از براي من درد و رنج و بلاء است به چه كار آيد، پس همان بهتر كه چشم از اين عالم ببندم سپس امام عليه‌السلام دست مبارك به سينه خواهر كشيد از بركت دست آن حضرت تسكين دل از براي مخدره حاصل شد. [ صفحه 391]

در توصيف شب عاشوراء

اشاره

احباء خلوني و عيناي فابكيا رأيت هلال الهم و الغم طالعااي دوستان من، مرا با دو چشمانم واگذاريد، اي دو چشم من بگرييد كه خود ديدم ماه هم و غم را كه ماه محرم است طلوع نمودهفما لك من شهر طلعت فانما رأيت جيوش الهم عندك غالباچه مي‌شود تو را اي ماه محرم كه طلوع كرده‌اي همانا مي‌بينم كه لشكر حزن بر تو غالب گرديده است.و اني اري الاشجار في الهم و الادي اظن لباس الورد بالدم قانياهمانا مي‌بينم درخت‌ها را در غم و الم و گمان مي‌كنم كه گلها لباس قرمز از خون پوشيده‌اند.اري الطير مغموما و في كل جلمد من الدمع ماء في البوادي جاريامي‌بينم مرغان را كه جملگي سر بزير بال غم فرو برده‌اند و در زير هر سنگريزه‌اي چشمه‌اي از خون در بيابانها جاري و روان است.اري الهم في الآفاق شرقا و مغربا فلا ينجلي انا و ما صار زايلامي‌بينم كه هم و غم مشرق و مغرب را فراگرفته و نه يك لحظه آسايش بهم رسد و نه برطرف مي‌گرددفيا بدر لا تطلع حياء و لا تنر و قد صار نور الله في الدم آفلاپس اي ماه تابان حيا كن و ديگر طلوع مكن و نور نيفشان زيرا كه آن بزرگواري كه نور خداوند بود در ميان خون غروب نمودهءابكي علي البدر المنير المشقق ءللصدر مرضوضا و للجسم عاريا [ صفحه 392] آيا گريه كنم بر آن روئي كه ماه تابان بود و آن را شق كردند يا بگريم بر سينه‌اي كه پايمال اسبان نمودند يا بر بدني كه آن را برهنه كردند.ءابكي لرأس كان كالبدر في القنا ءللنحر منحورا و للشيب قانياآيا گريه كنم بر آن سري كه در بالاي نيزه چون ماه شب چهارده مي‌درخشيد يا بر گلوئي كه به تير سوراخ شده بود يا بر ريشي كه به خون سرخ و رنگين گرديده بود.ءابكي لشبل المصطفي و شبيهه قتيل بطف ليت عيني مدامياآيا بگريم براي فرزندزاده مصطفي و شبيه به آن جناب (حضرت علي اكبر) آنكه در بيابان پر بلاء طف كشته شده بود، اي كاش چشم من در مصيبت اين جوان خون مي‌باريد.و قد احرقوا قلب الحسين بقتله و هم افرحوا في ذلك الفعل كافراهمانا قلب امام حسين عليه‌السلام را با كشتن اين جوان سوزاندند و با اين فعل شنيع كافري را خوشحال نمودندءابكي رضيعا رضعوه بسهمهم فصار لدي وصل المهيمن نائماآيا گريه كنم بر شيرخواره‌اي كه آن قوم غدار با تير خود شير دادند (علي اصغر) پس در جوار وصل خداوند بزرگ به خواب رفت.ءابكي علي الفضل المرمل في الدماء ءابكي الذي قد كان عماه ناصراآيا بگريم بر ابي‌الفضل العباس كه بخاك و خون ماليده شده بود و آيا گريه كنم بر شهيدي كه عمويش را كمك و ياري نمود (حضرت قاسم).ءابكي شفاها ذا بلات من الظما عيون الجراحات لها صار ساقياآيا بگريم بر آن لبهائي كه از شدت تشنگي خشگيده بود و چشمه‌هاي جراحات آب دهنده ايشان بودءابكي شموسا طالعات من القنا الي الشام تهدي لاين من كان زانيا [ صفحه 393] آيا بگريم بر آن خورشيدهائي كه از سر نيزه‌ها طلوع كرده بود و به جانب شام از براي آن ولد الزنا هديه مي‌بردندءابكي عليلا قيدوه بنو الزنا و قد كان من اهل النبوة باقياآيا بگريم بر عليل و بيماري كه اولاد زنا او را به قيد و زنجير درآورده بودند در حالي كه آن حضرت يادگار و باقي مانده از اهل بيت نبوت بودءابكي اساري اهل بيت محمد اسرن عرات ليتني كنت واقياآيا بگريم بر اهل بيت پيغمبر صلي الله عليه و آله كه ايشان را بدون اساس و لباس اسير كرده بودند، اي كاش كه من بجاي ايشان اسير شده بودم.رزيتم زرائا آل طه رزية يجدد هما كل من كان سامعاگرفتار و مبتلا شديد اي آل طه به بليه‌اي چند كه بناچار تازه مي‌گرداند هم و غم هر كسي را كه آنها را بشنود.فو الله رزء لا نطيق سماعه فديكم بنفسي كيف انتم شافيابه خداوند عالم سوگند به بليه‌اي چند گرفتار شديد كه ما را تاب شنيد آنها نيست، اي جان من به فداي شما شود نمي‌دانم كه چگونه شما آرام گرفتيد و به صبر گذرانيديد.فيا نفس ما تلك المصائب فاندبي و كوني من الباكين فيهم تأسفاپس اي نفس من اين چه مصائبي است كه مي‌شنوي، بعد از شنيدن آنها نوحه كن و خود را از گريه كنندگان و تأسف خورندگان بر اين بزرگواران گردان.مرحوم اقدسي در توصيف اين شعر غم‌انگيز فرموده:شب ماتم خسروكم سپاه چو شه تا سحر سوخت قنديل ماه‌همي چشم افلاك انجم گريست هم عيسي به چرخ چهارم گريست‌ملائك بجان شمعي افروختند گريستند از آن شمع هم سوختندكدام است صاحبدل و هوشيار كه سوزد به آن شمع پروانه‌وار [ صفحه 394] چه باران هنوز از جفاي يزيد چكد خون ز قنديل شاه شهيداز آن روضه تا صبح آيد حزين همي ناله خضر و روح الامين‌و مرحوم سيد مداح اين شب غم‌بار را اين گونه توصيف كرده:شام عاشوراء به دشت كربلاء شد قيامت اندر آن ماتم سرامحشر كبري در آن شب آشكار شد بهشتي دوزخي با هم دچارنوريان در ذكر يا رب تا سحر ناريان در فكر مال و سيم و زرنوريان در ذكر قرآن مجيد ناريان در فكر فرمان يزيدنوريان از تشنگي اندر تعب ناريان مشغول در لهو و لعب‌نوريان در ذكر و حمد كردكار ناريان مشغول در شرب و قمارنوريان يكسر همه در شور و شين تا كنند جان را به قربان حسين‌ناريان تخم عداوت در نهاد داده دين از كف به فرمان زياديك طرف بانگ هياهوي سپاه يك طرف داد عطش از خيمه گاه‌يك طرف زينب به افغان و خروش يك طرف زهراء به جنت نيل پوش [ صفحه 395] يك طرف در عيش و عشرت اشقياء يك طرف در آه و شيون، انبياءيك طرف داد عطش از كودكان يك طرف اندر تزلزل، قدسيان‌يك طرف اصحاب بنموده قيام چون بنات النعش در دور امام‌يك طرف شه در مناجات و دعاء يك طرف بي‌شرمي قوم دغايك طرف ليلي چو ابر نوبهار بهر اكبر متصل او اشگ باريك طرف عباس آن كان وفا تيغ در كف، در كشيك خيمه‌هادر سخن، آن شاه با اخيار شد محفلش چون خالي از اغيار شدپس به درويش خواند اصحابش تمام يك به يك را جملگي از خاص و عام‌گفت اي انصار و اي ياران من اي وفاداران و جانبازان من‌پس گشود آن دم لب معجز بيان گفت كاي بر كوي جانان عاشقان‌يك اشاره كرد سوي عاشقان باز شد آن ديده‌ي حق بينشان [ صفحه 396] قرب حق با عاشقان دمساز شد پس به روشان باب رحمت باز شددر نظاره جمله آن مه طلعتان جلوه‌گر شد بهرشان باغ جنان‌كربلاء شد بهر آنها كوه طور بهر آنها شد عيان حور و قصورپس بگفتا آن شه لب تشنگان اين مقام زان تو باشد اي فلان‌من نديدم باوفاتر اين زمان بهتر از اصحاب خود اندر جهان‌چون به جاي خويشتن كردند سير با ادب بگشود لب آن دم زهيراي امام و پيشواي انس و جان اي به حكمت جمله‌ي كون و مكان‌جان فدايت اي عزيز مصطفي جان چه قابل هست در كوي شماور بكويت مي‌كشندم صدهزار چون عسل شيرين برم اي شهرياربند بندم را كنند از هم جدا مي‌نخواهم رفت از كوي شماپس حبيب بن مظاهر آن زمان گفت كاي محبوب خلاق جهان‌غم مخور جان را به قربانت كنم جان فداي كوي جانانت كنم [ صفحه 397] من فدايت اي شه مالك رقاب ريش را از خون سر سازم خضاب‌جان چه قابل در رهت اي بي‌نظير سينه را سازم هدف در پيش تيرپس تمام يار و انصار كبار يك به يك اندر سخن با شهريارما همه باشيم در فرمان تو جان شيرين را كنيم قربان توشاه گفتا اي هواداران من اي به كوي عشق سربازان من‌صبح در اين دشت بس غوغا شود كربلاء از خون ما دريا شودكربلاء فردا شود بيت الحزن دستها گردد جدا سرها ز تن‌دست عباسم شود از تن جدا مي‌شود زينب اسير اشقياءپاره از شمشير، جسم اكبرم تير پيكان بر گلوي اصغرم‌زير سم اسبهاي اشقياء جسم قاسم مي‌شود چون طوطياشمر خنجر مي‌كشد بر حنجرم مي‌برد لب تشنه سر از پيكرم [ صفحه 398] سيد مداح ديگر شد خموش رفت در باغ جنان زهراء ز هوش

شب عاشوراء و وقايع در آن

در شب تار و ظلماني عاشوراء وقايع و حوادثي در سرزمين پر بلاء كربلاء به وقوع پيوسته كه ذيلا مهم‌ترين آنها را مي‌نگاريم:1- خطبه خواندن حضرت اباعبدالله الحسين عليه‌السلام و برداشتن بيعت را از اصحاب و يارانمرحوم مجلسي در كتاب بحارالانوار از مسعودي در مروج الذهب نقل مي‌كند كه وقتي امام عليه‌السلام به سرزمين كربلاء وارد شدند عدد مجموع اردو هزار و صد نفر سواره و پياده بود.مرحوم مفيد در ارشاد فرموده عصر روز تاسوعا قريب غروب آفتاب امام امر فرمودند كرسي از ساج در ميان صحراء گذاردند سپس اصحاب و اهل بيت را جمع نموده و در ميان آن جمع قرار گرفته و فرمود:اثني علي الله احسن الثناء و احمده علي السراء و الضراء، اللهم اني احمدك علي ان كرمتنا بالنبوة و علمتنا القرآن و فقهتنا في الدين و جعلت لنا اسماعا و ابصارا و افئدة فاجعلنا من الشاكرينسپاس و ستايش مي‌كنم ايزد پاك را به بهترين سپاس و او را در آشكار و نهان حمد مي‌نمايم، بار خدايا تو را شكر مي‌كنم كه از روز نخست ما را عزيز آفريده و به پيغمبرت ما را گرامي داشته و قرآن را به ما آموختي و در دين فقيهان نموده و گوش شنوا و چشم بينا و قلبي واسع به ما عطاء كردي پس ما را از كساني قرار بده كه شاكر اين نعمت‌هايت باشيم.اما بعد فاني لا اعلم اصحابا اوفي و لا خيرا من اصحابي و لا اهل بيت ابر و لا اوصل من اهل بيتي فجزاكم الله عني خيرا لا و اني لا اظن يوما لنا من هؤلاء، الا و [ صفحه 399] اني قد اذنت لكم فانطلقوا جميعا في حل ليس عليكم مني ذمام.پس از حمد و ستايش يزدان پاك، من اصحابي را باوفاتر و بهتر از اصحاب خود و اهل بيتي را نيكوتر و اصيل‌تر از اهل بيت خود سراغ ندارم پس خدا از طرف من به شما پاداش و اجر نيكو عطاء فرمايد، اي ياران گمان نمي‌كنم از دست اين قوم غير از فردا روز ديگري را داشته باشيم، بدانيد من به شما اذن دادم و بيعت خويش را از عهده شما برداشتم، پس راه خود را پيش گيريد و به هر كجا كه مي‌خواهيد برويد.هذا الليل قد غشيكم فاتخذوه جملا ثم ليأخذ كل رجل منكم بيد رجل من اهل بيتي ثم تفرقوا في سوادكم و مداينكم حتي يفرج الله.الآن شب است و تاريكي آن شما را پنهان داشته لذا تاريكي را براي خود شتر و مركب قرار داده و هر يك از شما دست يكي از اهل بيت مرا بگيريد و متفرق شده و به شهرها و ديار خود رويد تا خدا در كار شما فرج عطا فرمايد مرا با اين لشگر واگذاريد.فان القوم انما يطلبوني و لو قد اصابوني في الهواء عن طلب غيري.اي ياران اين گروه غير از من طالب ديگري نيستند و من از دست ايشان جان بدر نخواهم برد و اگر در هوا هم بروم مرا خواهند گرفت و خونم را خواهند ريخت.

اظهار وفاداري حضرت قمر بني هاشم به امام

سخن امام عليه‌السلام كه به اينجا رسيد اصحاب و ياران آن حضرت گريستند و اول كسي كه ايستاد و در جواب آن جناب اظهار ثبات و ايستادگي نمود حضرت ابوالفضل قمر بني‌هاشم بود آن بزرگوار با برادرها و برادرزاده‌ها و بني اعمام از كلمات غم‌انگيز و حاكي از غربت امام عليه‌السلام سخت متأثر و دلتنگ شده لذا از زبان خود و ساير شهزادگان محضر مبارك برادر عرضه داشت: [ صفحه 400] اي مولا و اي سرور ما به ذات پاك ايزد متعال ما اين كار را نخواهيم نمود كه شما را به دست دشمن سپرده و خود جان بدر ببريم، خدا آن روز را نياورد كه ما در دنيا زنده باشيم و شما نباشيد، قدم‌هاي ما بريده باد اگر از در آستانه تو قدم برداريم و چشمانمان كور باد اگر بغير از جمال تو بنگريم.و پس از قمر بني‌هاشم سلام الله عليه ساير برادرها و برادرزاده‌ها و خواهرزاده‌ها زمين ادب بوسيده و عرضه داشتند:ما به جان و دل مطيع و فرمانبردار آنچه ابوالفضل العباس به عرض اقدس همايوني رساند مي‌باشيم.امام عليه‌السلام تمام سخنان ايشان را شنيده و در حقشان دعاء فرمودند، سپس روي مبارك به اولاد عقيل كرده و فرمودند:يا بني‌عقيل حسبكم من القتل بمسلم فاذهبوا انتم فقد اذنت لكم.اي فرزندان عقيل كشته شدن مسلم شما را بس بوده و داغ او شما را كافي است به شما اذن دادم كه به آن اكتفاء كرده و راه وطن را پيش گيريد و برويد

اظهار وفاداري عبدالله بن مسلم بن عقيل به امام

عبدالله كه پسر بزرگتر جناب مسلم بن عقيل سلام الله عليه بود پيش آمد و عرضه داشت:سبحان الله فما يقول الناس، يقولون انا تركنا شيخنا و سيدنا و بني عمومتنا خير الاعمام و لم نرم معهم بسهم و لم نطعن معهم برمح و لم نضرب معهم بسيف و لا ندري ما صنعوا، لا و الله ما نفعل و لكن نفديك بانفسنا و اموالنا و اهلينا و نقاتل معك حتي نرد موردك فقبح الله العيش بعدك.اي نور ديده رسالت معاذ الله كه اين عمل از ما سر بزند كه تو را تنها بگذاريم و برويم، مردم به ما چه خواهند گفت، بگويند:ما تخم بد كاشتيم بزرگ خود از دست بگذاشتيم [ صفحه 401] بگفتيم بر ترك مولاي خويش به دشمن سپرديم آقاي خويش‌چشم از عمو و عموزادگان بربستيم، نه با ايشان تيري افكنديم و نه با هم نيزه زديم و نه اسبي به ميدان كين تاختيم و نه تيغي به روي عدو آختيم، بلكه راه خود گرفته و آمديم و نمي‌دانيم كه بر سر آقاي ما چه آمد، ابدا اين كار را ما نمي‌كنيم بلكه خود و اموال و اهل خويش را فداي شما خواهيم نمود و در ركاب سعادت مآب شما مقاتله خواهيم نمود تا بهمان راهي كه شما خواهي رفت ما هم برويم، زشت و ناپسند باد زندگاني بعد از شما.

اظهار وفاداري نمودن مسلم بن عوسجه به امام

سپس اولين نفر از بين اصحاب جناب مسلم بن عوسجه بود كه از جاي برخاست و دست ادب به سينه گذارد:بگفتا كه اي پيشواي جهان چراغ منير زمين و زمان‌گرفتار كام نهنگ بلا ذبيح الله عرصه نينوايابن رسول الله أنحن نخلي عنك و قد احاطوا بك فبما نعذر الي الله في اداء حقكاي فرزند رسول خدا، آيا ما جان نثاران دست از دامن تو برداريم و تو را در ميان اين گروه اشرار بگذاريم پس به چه رو نزد خداي متعال عذر بياوريمفردمي‌برم داغ تو بر خاك كه تا روز جزا بنمايم به جگر سوختگان كوثر خويش‌اما و الله لا نخلي عنك حتي اطعن في صدورهم برمحي و اضربهم بسيفي ما ثبت قائمه في يدي.قسم به ذات پاك پروردگار دست از دامنت برنمي‌داريم تا با نيزه سينه دشمنان تو را ريش ريش نكنيم و با شمشير بدنهاي اعداء تو را چاك چاك ننمائيم و تا [ صفحه 402] دسته‌هاي تيغ در دست ما است با اين ناكسان مقاتله خواهيم نمود.و لو لم يكن معي سلاح اقاتلهم به لقذفتهم بالحجارة.اي سرور اگر سلاح جنگ من از بين برود و چيزي نداشته باشم كه با اين از خدا بي‌خبران بجنگم همانا با سنگ با آنها نبرد مي‌نمايمفردنيابم به يزدان اگر ساز جنگ سر دشمن شه بكوبم به سنگ‌و الله لا نخليك حتي يعلم الله انا قد حفظنا غيبة رسول الله فيك.به ذات پاك پروردگار قسم دست از چاكري تو بر نمي‌داريم تا خدا بداند كه ما پاس حرمت پيغمبرش را در غيبت آن حضرت درباره اولادش چگونه نگاه داشتيم.اما و الله لو قد علمت اني اقتل ثم احيي ثم اقتل ثم احرق ثم اذري يفعل ذلك بي سبعين مرة ما افارقك حتي القي حمامي دونكقسم به ذات پروردگار اگر بدانم كه در راه محبت تو كشته شده سپس زنده گشته پس از آن كشته شده و جسدم را سوزانده سپس خاكسترم را به باد فنا مي‌دهند همچنين تا هفتاد بار باز دست از ياري و محبت تو برنداشته تا مرگ را در نزد تو چشيده و ملاقات كنم.شعرنيست از عاشق كسي ديوانه‌تر عقل از سوداي او كور است و كرلحظه لحظه شاهباز جانشان پر زنان تا صاعد جانانشان‌دوست چون يار است دشمن كو مباش جان كه بد جانان بود تن كو مباش [ صفحه 403] عاشقان چون نور مه عريان خوشند بي سر و سامان و خان و مان خوشندو كيف لا افعل ذلك و انما هي قتلة واحدة ثم هي الكرامة التي لا انقضاء لها ابدا.اي مولاي من چرا چنين نكنم و حال آنكه جان سپردن يك دم زدن بيش نيست و بعد در خدمت تو حيات ابد و عيش سرمد است.

اظهار وفاداري زهير بن قين به امام

سپس زهير بن قين به پا خاست و عرض كرد:و الله لو ددت اني قتلت ثم نشرت ثم قتلت حتي اقتل هكذا الف مرة و ان الله عزوجل يدفع بذلك القتل عن نفسك و عن انفس هولاء الفتيان من اهل بيتك.قسم به خدا اگر در راه محبت تو كشته شوم بعد زنده شده سپس كشته شده و بهمين ترتيب تا هزار مرتبه دست از چاكري تو برندارم، خدا تو و اين جوانان فاطمي و نوباوگان علوي را سالم بداردفردتا دامن كفن نكشم زير پاي خاك باور مكن كه دست ز دامان بدارمت‌مؤلف گويد:مرحوم سيد در لهوف مي‌فرمايد:بعد از مسلم بن عوسجه سعيد بن عبدالله الحنفي به پا خاست و در مقام اظهار وفاداري عرضه داشت:لا و الله يابن رسول الله لا نخليك ابدا حتي يعلم الله انا قد حفظنا فيك وصية رسوله محمد صلي الله عليه و آله و لو علمت اني اقتل فيك ثم احيي ثم اخرج حيا ثم اذري يفعل ذلك بي سبعين مرة ما فارقتك حتي القي حمامي دونك و كيف لا افعل ذلك و انما هي قتله واحدة ثم انال الكرامة التي لا انقضاء لها ابدا. [ صفحه 404] نه به خدا قسم اي فرزند رسول خدا هرگز ما تو را تنها نگذاشته و رها نخواهيم كرد تا خداوند بداند كه ما سفارش پيغمبرش را درباره تو نگه داشتيم و اگر من مي‌دانستم كه در راه تو كشته مي‌شوم و سپس زنده شده و سپس ذرات وجودم را به باد فنا مي‌دهند و هفتاد بار با من چنين مي‌شد هرگز از تو جدا نمي‌شدم تا آنكه در ركاب سعادت مآب تو كشته شوم و اكنون چرا چنين نكنم با اينكه يك كشته شدن بيش نيست و به دنبالش زندگاني جاودان مي‌باشد.

اظهار وفاداري بشير بن عمرو خضرمي به امام

بعد از زهير بشير بن عمرو خضرمي [63] كه از جمله خواص اصحاب امام بود از جا برخاست و محضر مبارك امام عليه‌السلام عرضه داشت:اكلتني السباع حيا ان فارقتك و اسئل عنك و اخذ لك مع قلة الاعوان لا يكون هذا ابدا.درندگان صحرا بدن مرا بدرند اگر من از تو جدا شوم و تو را خار بگذارم با آنكه در اين صحرا بي‌يار و هواداري دشمن تو را احاطه كردهشعرايا سايه فر يزدان ما فداي تو بادا سر و جان ماتو شاهي و ما بندگان توئيم يكايك نگهبان جان توئيم‌پس از اظهار وفاداري بشير بن عمرو به پيشگاه انور سلطان مظلومان ديگر تاب و توان بر ياران و اصحاب نمانده جملگي به پا خاستند و هر كدام با زباني گرم و لساني حاكي از يك دنيا مهر و محبت و صفا اعلان وفاداري خود را به ساحت مقدس اعليحضرت حسيني نمودند.مرحوم سيد در لهوف مي‌فرمايد:در همين اثناء به بشير بن عمر (محمد بن بشير حضرمي) خبر رسيد كه [ صفحه 405] فرزندت در سر حد ري اسير اشرار گرديده و در زير غل و زنجير او را به حبس بردند.وي از اين خبر متأثر و پژمرده شد و فرمود: گرفتاري او و خودم را به حساب خداوند منظور مي‌دارم اگر چه خوش نداشتم كه من زنده بوده و او اسير گردد.امام عليه‌السلام كه سخن او را شنيد فرمود: رحمك الله انت في حل من بيعتي فاعمل في فكاك ابنك، رحمت خدا بر تو، من بيعت خود را از تو برداشتم، برو در آزاد كردن فرزندت سعي نما.عرض كرد: درندگان بيابان مرا زنده زنده بخورند اگر از تو جدا شومامام عليه‌السلام او را دعاء فرمود و سپس فرمان داد پنج دست لباس قيمتي كه هر دست هزار اشرفي قيمت داشت آوردند و به وي مرحمت فرمود كه او آنها را به فرزند ديگرش دهد تا در آزادي برادرش اقدام نمايد.2- بيرون رفتن جمعي از بي‌وفايان از اردوي كيوان شكوهشب عاشوراء كه فرارسيد امام عليه‌السلام در جمع ياران و اصحاب بعد از خطبه به منظور امتحان و آزمايش آن جمع فرمودند:ما خانواده رسالت اهل مكر و خدعه نيستيم همگان بدانيد فردا من كشته خواهم شد و هر كس هم كه با من باشد او نيز كشته خواهد گرديد اكنون تا فرصت هست هر كس كه مي‌خواهد برود از ظلمت شب استفاده كند و برود.گروهي كه از وفاء بهره‌اي نداشتند بار و بنه خود را جمع كرده و هم آن شب از اردوي كيوان شكوه آن حضرت بيرون رفتند و آنانكه بايد مي‌ماندند، ماندند.در كتاب نور العيون اين واقعه از زبان عليا مخدره سكينه خاتون به اين شرح نقل شده است:سكينه خاتون مي‌فرمايد: شب عاشوراء كه فرارسيد، شبي مهتابي بود و من در خيمه نشسته بودم و از پشت صداي گريه به گوشم رسيد چنان سوز آن صدا در من [ صفحه 406] اثر كرد كه هوش از سرم پريد و بي‌اختيار اشگم جاري شد و بغض راه گلويم را گرفت، سعي كردم خودم را حفظ كرده و با صداي بلند گريه نكنم و اشگهايم را پاك كرده تا خواهران و ساير مخدرات مطلع نشوند، باري با خاطري افسرده و صورتي پژمرده از خيمه بيرون آمدم به اثر آن صدا روانه شدم آمدم تا به جائي رسيدم كه پدرم در ميان جمع اصحاب و يارانش نشسته بودند و صداي گريه از پدر بزرگوارم بود، شنيدم كه مي‌فرمود:اي ياران و اي اصحاب من بدانيد كه من آگاهم و مي‌دانم شما براي چه در اين سفر با من همراهي كرديد، شما مي‌دانستيد كه من به سوي قومي مي‌روم كه با دل و زبان با من بيعت كرده و مرا به اميري خود دعوت كردند اما طولي نكشيد كه اين علم شما تغيير كرد و ديديد كه دوستي اين قوم به دشمني مبدل شد و شيطان سينه پركينه ايشان را شكافت چيزي به غير از مكر و غدر نيافت پس بر ايشان مستولي شد و عهد و پيمان سابق را از ميان برد و خدا را از خاطرشان محو ساخت.اي ياران آگاه باشيد اين قوم مكار و غدار الآن هيچ خيال و قصدي ندارند مگر كشتن من و هر كه از من حمايت بكند خون او را هم مي‌ريزند و پس از كشتن من قصدشان دريدن پرده حرمت من و اسير كردن اهل بيت من مي‌باشد.مي‌ترسم كه شما اين مطالب را ندانيد و اگر هم بدانيد حيا و خجالت مانع از رفتن شما شود، مكر و خدعه در پيش ما اهل بيت حرام است لذا بدينوسيله من شما را آگاه مي‌كنم كه دشمن در كمين جان شما مي‌باشد كسي كه ياري ما را خوش ندارد در اين شب كه تاريكي حجاب بين او و دشمن است و راه بدون خطر مي‌باشد و فرصت از دست نرفته و وقت هنوز باقي است راه خود را گرفته و برود و كسي كه به جان و روان ياري ما مي‌كند و دفع بليات از ما مي‌نمايد فردا در بهشت الهي همراه ما بوده و از غضب خدا آسوده مي‌باشد، جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم خبر داده كه: [ صفحه 407] حسين من غريب و وحيد و عطشان در زمين گرم كربلاء شهيد مي‌شود، هر كه او را ياري كند ما را ياري كرده و ياري پسرم قائم آل محمد را نموده و هر كه به زبان خود ياري ما كند با ما محشور خواهد شد.سكينه خاتون سلام الله عليها مي‌فرمايد:هنوز سخن پدرم تمام نشده بود كه ديدم بي‌وفايان ده تا ده تا و بيست تا بيست تا از اردوي پدرم خارج شده و متفرق گشتند تا جائي كه تعداد هفتاد و چند نفر بيشتر باقي نماندند بعد از تفرق لشگر نگاهي به پدر مظلوم خود كردم، ديدم سر را بزير انداخته مبادا مردم در رفتن خجالت بكشند از آن همه بي‌وفائي و بي‌حيائي مردم و آن غربت غير قابل توصيف پدر بي‌اختيار گريه راه گلويم را فشرد و درد در دلم پيچيد نزديك بود روح از كالبدم خارج شودفردببستم لب و در كشيدم زبان فرو بردم آن گريه را در نهان‌ولي سر به آسمان بلند كرده عرضه داشتم:بار خدايا اين اشخاصي كه از ما چشم بسته و دل نازك امامشان را شكستند در روي زمين مگذار بمانند خدايا فقر را تا لب گور بر ايشان مسلط فرما و از شفاعت جد ما بي‌نصيبشان نما.سپس به خيمه خود برگشته ولي آرام و قرار نداشتم، اشگ لا ينقطع به صورتم مي‌ريخت و مجال هر كاري را از من گرفته بود، در اين اثناء عمه ام‌كلثوم نظرش به من افتاد و با آن حال مرا ديد از جا برخاست و جلو آمد و گفت: دخترم تو را چه مي‌شود، چرا اشگ مي‌ريزي؟!از پرسش عمه‌ام احوالم پريشان‌تر شد از اول تا آخر آنچه ديده و شنيده بودم را براي عمه‌ام بيان كردم، از شنيدن اين خبر ناله از دل بركشيد و فرياد زد: واجداه، واعلياه، واحسناه، واحسيناه، واقلة ناصراه، اين الخلاص من الاعداء [ صفحه 408] اي جد بزرگوار، و اي علي بن ابيطالب و اي حسن بن علي و اي حسين بن علي، امان از كم ياوري، كجا ما از چنگال اين دشمنان جان سالم بدر مي‌بريم؟!اي كاش اين قوم از ما فداء و قرباني قبول مي‌كردند و ما زن و بچه را مثل گوسفند سر مي‌بريدند و دست از سلطان مظلوم و غريب بي‌ياور بر مي‌داشتند.تمام زنان و بانوان حرم به ناله و افغان در آمدند غلغله‌اي به پا شد.صداي شيون مخدرات كه به سمع مبارك امام عليه‌السلام رسيد رو بخيمه آورده ولي از شدت ناراحتي و اندوه دامن لباس آن حضرت روي زمين كشيده مي‌شد چون به در خيمه رسيدند فرمودند:فما هذا البكاء اي بانوان اين گريه شما از چيست؟عمه‌ام پيش رفت و دامن آن جناب را گرفت و عرضه داشت:يا اخي ردنا الي حرم جدنا رسول الله.برادرم ما را به حرم جدمان رسول خدا برگردان و از اين غم و اندوه نجات بده.امام عليه‌السلام فرمودند:ليس لي الي ذلك سبيل اين كار براي من ممكن نيست.عمه‌ام عرضه داشت: برادر شايد اين خيرگي و بي‌حيائي اين گروه بخاطر آن است كه شما و پدر و جدتان را نمي‌شناسند از اينرو به نظر مي‌رسد كه اظهار حسب و نسب فرموده جد و پدر و مادر و برادر خود را معرفي بفرمائيد.حضرت فرمودند:خواهر جان از حسب و نسب خود آنها را آگاه كرده‌ام ولي مؤثر نبوده تنها قصد و غرضي كه دارند كشتن من استو لا بدان تراني علي الثري طريحا جديلا.اي خواهر ناچاري از اينكه ببيني بدنم روي خاك افتاده و لباسهايم را برده و بدنم را از ضرب تير و نيزه و شمشير پاره پاره كرده‌اند. [ صفحه 409] خواهرم اين خبر را جد و پدرم به من داده‌اند، هرگز در خبر پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم خلف نيست از اينرو اوصيكم بتقوي الله رب البرية و الصبر علي البلية و كضم نزول الرزية خواهرم شما را به تقوي و صبر بر بلا و حلم در مقام ابتلاء سفارش و وصيت مي‌كنم.3- نشان دادن حضرت منازل و درجات هر يك از اصحاب را در بهشتديگر از وقايع امشب آن است كه وقتي امام عليه‌السلام بيعت خود را از اصحاب برداشتند و فرمودند تا فرصت باقي است از تاريكي شب استفاده كرده از اينجا بگريزيد و بدنبال اين سخن گروهي از بي‌وفايان اردوي كيوان شكوه و ملازمت ركاب سلطان دنيا و آخرت را ترك كرده و از اردو بيرون آمده و رفتند و در مقابل اصحاب باوفا و جان نثاران آن حضرت باقي مانده و هر كدام به شرحي كه گذشت اظهار ثبات و وفاداري به ساحت مقدس امام عليه‌السلام كردند حضرت به ايشان فرمودند:بدانيد هر كس با من باشد فردا كشته خواهد شد و اين امري است قطعي و حتمي.همه اصحاب عرضه داشتند: الحمد لله شرفنا بالقتل معك حمد بي‌حد و شكر بي‌قياس خداوندي را كه ما را در ركاب شما به شرف شهادت مفتخر مي‌سازد.امام عليه‌السلام وقتي ثبات قدم اهل بيت و اصحاب و انصار خود را مشاهده نمود فرمود:اكنون سرهاي خود را بالا كرده و مقام و منزل خود را بنگريد.اصحاب و انصار سر به آسمان بلند كرده منازل و قصور و حوريان را ديدند و از آن ساعت به بعد ثانيه شماري مي‌كردند كه زودتر از اين عالم فاني به سراي باقي بروند لذا آن شب را تا صبح از اشتياق فردا خواب و آرام نداشته بلكه هر ساعتي را سالي مي‌پنداشتند. [ صفحه 410] فردشب فراق كه داند كه تا سحر چند است مگر كسيكه به زندان هجر در بند است‌و اساسا شدت شوق ايشان به رسيدن به منازل و مواضع خود به قدري زياد بود كه هر كدام در صحنه نبرد وقتي با آن درياي لشكر مواجه مي‌شدند كوچكترين هراس و و وحشتي در آنها پيدا نمي‌شد بلكه زخم‌هاي شمشير و نيزه و تير را اصلا حس نمي‌كردند و در اين جنگ نابرابر اگر غير از اين مي‌بود ابدا احدي از اصحاب امام عليه‌السلام جرئت حضور در صحنه كارزار را پيدا نمي‌كرد.4- وضع و ترتيب زدن خيمه‌ها به امر امام عليه‌السلامپس از آنكه خامس آل عبا عليه‌السلام در ابتداء شب خطبه خوانده و اصحاب را موعظه فرمودند و بدنبال آن بي‌وفايان رفتند و ارباب ثبات و يقين به جا ماندند حضرت حضرت ايشان را دعاي خير كرد و منازل آنها را ارائه نمود فرمود:اكنون كه در مقام شهادت ثابت قدم هستيد اين خيمه‌هاي پراكنده را نزديك به هم بزنيد.اصحاب خيمه را كنده و دوباره بر سر پا نمودند، البته اين بار به فرمان امام خيمه‌ها را به شكل قلعه‌اي كه ميان آن خالي بوده و داراي سه ديوار باشد نصب كردند، يكي از ديوارها همان خيمه‌هاي دست راست بوده و ديگري خيمه‌هاي سمت چپ و ديوار ديگر خيمه‌هاي پشت سر بود و پيش رو را باز گذاردند كه رو به لشگر بود و در پشت سر خيمه پرجلال و با عظمت امام عليه‌السلام و خواص اهل بيت آن جناب و نيز خيام برادران و پسر برادران و پسر عموها قرار داشت و درب خيمه‌ها جملگي از ميان ميدان قلعه باز مي‌شد5- حفر خندق به دور خيمه‌هاو نيز در همين شب بود كه امام عليه‌السلام پس از زده شدن خيمه‌ها امر فرمودند دور [ صفحه 411] خيمه‌ها را از سه طرف خندق بكنند و هيزم و چوب و ني در آن بريزند كه در وقت ضرورت آنها را آتش زده و بدين وسيله مانع شوند از هجوم آوردن اعداء به خيام، اين واقعه را مرحوم صدوق در امالي نقل نموده است.6- نزاع لفظي بين بعضي از اصحاب و عبدالله بن سمير و ملحق شدن چند تن از نفرات دشمن، به سپاه امام عليه‌السلام.آورده‌اند كه عمر بن سعد گروهي را شب عاشوراء فرستاد تا در آن شب پاس امام عليه‌السلام و اصحابش را بدهند در ميان آن گروه مردي بود بنام عبدالله بن سمير از كوفيان بسيار شجاع و بي‌پروا و بي‌حيا ء بود، امام در آن شب اين آيه را قرائت مي‌فرمودند:و لا تحسبن الذين كفروا انما نملي لهم خير لانفسهم انما نملي لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين ما كان الله ليذر المؤمنين علي ما انتم عليه حتي يميز الخبيث من الطيبآن بي‌حيا گفت: به خداي كعبه آن پاكان مائيم، كه از شما امتياز يافته‌ايم.برير بن خضير گفت: اي فاسق مگر خداوند تو را نيز از پاكان آفريده است؟آن ملعون نام برير را پرسيد، و يكديگر را دشنام داده بازگشت و از آن گروه تعداد سي و دو نفر چون تلاوت قرآن را از امام عليه‌السلام شنيدند سعادت ازلي يافته به لشكر همايون امام عليه‌السلام پيوستند و با ساير اصحاب در روز عاشوراء شهيد شدند7- رفتن برير با جماعتي به طلب آب و جنگ در كنار شريعه فراتمرحوم صدر قزويني اين واقعه را در زمره وقايع شب عاشوراء دانسته و شرح مبسوطي راجع به آن تقرير نموده كه عينا آن را نقل مي‌كنيم:عليا جناب قمر نقاب سكينه خاتون مي‌فرمايد:روز نهم محرم آب ما عزيز شد از براي جرعه‌اي روح ما پرواز مي‌كرد تا عصر روز تاسوعا ظروف و اواني ما خشكيد چون شب بر سر دست آمد من با جمعي از [ صفحه 412] دختران نزديك بود مرغ روح ما طيران كند با خود گفتم بروم خدمت عمه‌ام زينب اظهار اين نوع تشنگي خود بكنم و او را آگاه كنم و قسم بخورم كه خيلي تشنه‌ام شايد عمه‌ام از براي اطفال خردسال آبي ذخيره كرده باشد من بگيرم رفع تشنگي بنمايم چون بدر خيمه عمه‌ام رسيدم ديدم صداي گريه‌اش بلند است نظر كردم ديدم برادرم علي اصغر را در دامن گرفته اشگ مي‌بارد، عمه‌ام گاهي برمي‌خيزد و زماني مي‌نشيند نظر به برادرم كردم ديدم از شدت تشنگي چنان مضطرب است مثل ماهي كه از آب بيرون آورده باشند، عمه‌ام او را تسلي مي‌داد مي‌فرمود صبرا صبرا يابن اخي آرام آرام اي پسر برادر، مشكل با اين تشنگي زنده بماني.من اين حالت از عمه و برادرم ديدم تشنگي خود را فراموش كردم، در همان خيمه نشسته زار زار گريه كردم عمه‌ام ملتفت من شد فرمود: كيستي؟ آيا سكينه هستي؟عرض كردم: بلي عمه من هم حالت برادر را دارم اما اظهار تشنگي نمي‌كنم مبادا غم بر غم تو بيفزايد ولي فكري درباره برادرم بكن مي‌ترسم با اين تشنگي جان بدهد.فرمود: نور ديده چه كنم؟عرض كردم: اگر مرا اذن مي‌دهي بروم پيش زنهاي اصحاب شايد شربت آبي ذخيره داشته باشند بگيرم از براي برادرم بياورم.چون عمه‌ام اين سخن از من بشنيد راضي نشد كه من تنها به نزد زنها بروم خود از جا برخاست برادرم را بغل گرفت رو به خيمه اصحاب گذاشت، من هم از عقب سر وي روان شدم بدر هر خيمه كه رسيديم عليا مكرمه زنهاي اصحاب را بيرون مي‌طلبيد مي‌فرمود: خواهر شما آب داريد باين طفل قطره‌اي بچشانيد؟زنان اشگ مي‌ريختند و عرض مي‌كردند: اي دختر ساقي كوثر به جان نازنين علي اصغر ما هم همه تشنه‌ايم آب نداريم. [ صفحه 413] حاصل كلام آنكه: تمام خيام را ما سر زديم يك قطره آب در همه خيه اصحاب و احباب نبود مأيوس و محروم برگشتيم من از عقب سر صداي پا شنيدم، برگشتم ديدم قريب بيست طفل از پسر بچه و دختر بچه عقب سر ما افتاده‌اند باميد آنكه شايد ما آب تحصيل كنيم به آنها هم بدهيم، اما همه لرزان، همه پا برهنه و اشگ ريزان از تشنگي مثل جوجه پر كنده مي‌لرزيدند در اين اثناء زاهد بارع صمداني برير بن خضير همداني از خيمه بيرون آمده بود چشمش بر آن اطفال پابرهنه افتاد كه از شدت تشنگي قريب به هلاكت‌اند حالش دگرگون شد خود را بزمين افكند در خاك غلطيد، عمامه به زمين زد، خاك بسر ريخت، نعره از دل برآورد كه اي شيران بيشه شجاعت كه در خيمه‌ها آرميده‌ايد بيرون بيائيد.اصحاب و انصار يك مرتبه خود را از خيمه‌ها بيرون انداختند به نزد برير آمدند، گفتند: چه مي‌فرمائي؟برير فرمود: ياران ما زنده باشيم دختران علي و فاطمه و اولاد پيغمبر از تشنگي بميرند، فردا جواب خدا را چه مي‌گوئيد؟اصحاب و احباب اطفال دل كباب را كه با آن وضع ديدند و مقاله برير را شنيدند گفتند چه بايد كرد؟برير فرمود: بايد هر يك از شما دست يكي از اين دختر بچه‌ها را بدست بگيرد و بكنار شريعه ببرد بهر نحو باشد ايشان را سيراب كنيم و برگردانيم و اگر هم بناي جنگ شد مقاتله مي‌كنيم تا كشته شويم.يحيي بن سليم كه يكي از جان نثاران بود گفت: اي برير صواب اين نيست زيرا موكلين شريعه فرات كمال حفظ و حراست را دارند و جمعيت ايشان هم زياده از حد است لابد مآل حال منجر به قتال خواهد شد چون اين اطفال تشنه با ما باشند البته زير دست و پا تلف مي‌شوند بيك تير و يا بيك نيزه از دست مي‌روند آن وقت ما جواب ساقي كوثر و فاطمه زهراء را چه بگوئيم؟ [ صفحه 414] خوش‌تر آنكه ما خود مردانه اجتماع كنيم، مشگ‌ها بدوش بكشيم با سلاح رو به شريعه آريم اگر آب آوريم فبها المراد و اگر كشته شديم فبها المطلوب، صرنا فداء لبنات فاطمة البتول فداي دختران علي و فاطمه شدن آمال و آرزوي ماست.برير تصديق كرد و آفرين گفت، پس چهار تن كه هر يك در قوت و شجاعت يكتا و بي‌همتا بودند مشگ‌ها به دوش كشيدند و رو به مشرعه آوردند، پاسبانان نهر فرات صداي پا شنيدند، فرياد بركشيدند كيستيد؟ جوياي چيستيد؟ از چه طائفه‌ايد و از چه لشگر مي‌باشيد؟برير فرمود: مردي عربم، نامم برير است و اينها اصحاب منند، تشنه بوديم آمديم آب بخوريم، نگهبانان خبر به اسحق همداني كه موكل شريعه بود دادند كه اينك برير نامي كه همداني بوده و هم قبيله با تو است تشنه بوده آمده آب بخورد.اسحق شناخت، گفت او با من خويش است كار نداشته باشيد بگذاريد بنوشد.چون اذن از رئيس حاصل شد برير و ياران با كمال اطمينان وارد شريعه شدند چون نسيم آب خنك فرات به مشام اصحاب رسيد برير از لب تشنه ياران و دختران ياد كرد و زار زار گريست رو به رفيق خود كرد و گفت: اي برادر اين آب خوش گوارا را مي‌بيني كه چگونه روان است اما جگرهاي تشنه اولاد پيغمبر به قطره‌اي از آن تر نمي‌گردد، اي ياران از جگر بريان آن اطفال خورده سال ياد كنيد و مشگ‌هاي خود را پر كنيد، تعجيل در رفتن نمائيد از قضا يكي از پاسبانان سخنان برير را شنيد فرياد برآورد:آيا سيراب شدن خود شما كافي نيست مي‌خواهيد آب به جهت اين خارجي ببريد، به خدا الآن اسحق را خبر مي‌كنم اگر او ممانعت نكرد خود نمي‌گذارم و جنگ مي‌كنم تا امير خبردار شود.برير التماس كرد و فرمود: اي مرد بيا اين لباس از من بگير سر ما را كتمان كن تا مشگي از اين آب براي جگرهاي سوخته اولاد رسول ببريم آن مرد فهميد كه برير [ صفحه 415] مي‌خواهد او را به تمهيد بگيرد و به قتل برساند فرار كرد و اسحق را خبردار نمود، آن شقي جمعي از اشقياء را به سر وقت ايشان فرستاد كه برير و اصحاب او را بگيرند و بياورند و اگر نيامدند شمشير بكشند و همه را بكشند، چون آن قوم بي‌حيا رسيدند، برير فرمود:چه خيال داريد؟گفتند: يا آب از مشگ‌ها بريزيد يا آنكه خون شما را مي‌ريزيم.برير فرمود: اراقة الدماء احب الي من اراقة الماءريختن خون ما خوش‌تر است نزد ما از ريختن آب، واي بر شما مردم بي‌حميت، ما هنوز طعم و مزه آب فرات شما را نچشيده‌ايم، چون ديديم جگرهاي اولاد رسول سوخته و بريان بود آب را بر خود حرام كرديم، آب را براي آنها مي‌بريم والله اگر نگذاريد چاره‌اي نداريم يا خود را مي‌كشيم يا شما را.بعضي از آن نامردان به رحم آمدند گفتند:ممانعت نكنيد، بگذاريد هم بخورند و هم ببرند از يك مشگ و دو مشگ آب بردن چه نفعي به اينها خواهد رسيد اين قوم از براي آب تمناي مرگ مي‌كنند.بعضي گفتند: راست است اما مخالفت حكم امير زمان گناه كبيره است، برويد ايشان را بگيريد و بر خاك بريزيدبرير با ياران يك مشگ آب پر كرده بودند و از فرات بيرون آمده بودند كه طائفه نسناس خدانشناس بر ايشان هجوم آوردند، برير و ياران مشگ را بر زمين گذاشتند و دور آن حلقه زدند، زانو به زمين نهادند جانها سپر مشگ آب كردند و برير مشگ را در بغل گرفته بود اظهار تأسف مي‌كرد و از براي جگر تشنه اولاد پيغمبر غصه مي‌خورد و مي‌گفت: صد الله رحمته عمن صدنا عنكن يا بنات فاطمةخداوند رحمت خود را سد كند از كساني كه ميان ما و شما اي دختران فاطمه سد كردند و حايل شدند، پس برير رو به ياران كرد و گفت: اي ياوران من مشگ را [ صفحه 416] برمي‌دارم و شما دور مرا بگيريد و نگذاريد كسي ضرر به من و به مشگ آب من برساند، پس آن زاهد مقدس مشگ آب را به دوش كشيد، ياران دور وي را گرفتند و جنگ و گريز مي‌كردند، گاهي حمله نموده و گاهي فرار مي‌كردند، سنگ مي‌انداختند، تير مي‌باريدند قدم قدم مشگ را به خيمه‌ها نزديك مي‌كردند، در اثناي گيرودار تيري آمد به بند مشگي كه به گردن برير بود، بند را بگردنش دوخت و خون از دامان برير سرازير شد و به قدمهاي وي ريخت، برير گمان كرد كه مشگ دريده شده و اين آب مشگ است كه ريخته مي‌شود افسوس خورد، بعد درست ملاحظه كرد ديد مشگ سالم است و اين خون است كه از رگ حلقوم او است كه جاري شده، شكر خدا كرد و گفت:الحمد لله الذي جعل رقبتي فداء لقربتي شكر مي‌كنم آن خدائي را كه رگ گردن مرا فداي مشگ آب كرد كه خجالت از روي دختران ساقي كوثر نكشم، پس فرياد برآورد:اي هواخواهان عثمان چه از جان ما مي‌خواهيد از براي يك مشگ آب چرا اين قدر آشوب و فتنه برپا مي‌كنيد بگذاريد شمشير آل همدان در غلاف بماند.چون صداي برير بلند شد اصحاب حضرت شنيدند به حمايت برير مركب‌ها سوار شدند حمله بر پاسبانان كردند برير را نجات دادند و رو به خيام آوردند، برير با كمال وجد و نشاط آن يك مشگ آب را به خيام آورد گويا اسكندر از ظلمات بيرون آمده و يا خضر آب زندگاني آورده، فرياد كرد:اي خانم كوچك‌ها بيائيد برير جان نثار از براي شما آب آورده.اطفال خردسال صدا به صداي هم نهادند و يكديگر را خبر كردند كه بيائيد برير از براي ما آب آورده.خانم كوچك‌ها و آقازاده‌ها از سه ساله و چهار ساله مثل آهو بره سر و پا برهنه به سوي برير دويدند دور برير را احاطه كردند، يكي مي‌گفت اي برير تو را به خدا [ صفحه 417] اول به من آب بده، ديگري مي‌گفت والله من از او تشنه‌ترم اول به من بده.برير ماند معطل به كدام يك اول آب بدهد كه دل ديگري نسوزد، تكليف خود را همچو دانست كه مشگ را بر زمين گذاشت و خود به كناري كشيد تا يكي از مخدرات بيايد آب را تقسيم كند، چون برير كنار رفت اطفال خود را به روي مشگ انداختند، يكي شكم خود را بر مشگ مي‌ماليد و يكي زبان خود به مشگ مي‌ماليد و ديگري با بند مشگ مي‌كاويد عبارت روايت اين است كه:و رمين بانفسهن علي القرية و منهن من تلصق فؤادها عليها فلما كثر ازدحامهن و حركتهن عليه انفك الوكاء و اريق الماء.بسكه ازدحام بر سر مشگ كردند و اين رو آن رو كردند و سوار شدند ناگاه بند مشگ باز شد و تمام آبها ريخته شد بچه‌ها فرياد كردند: آه يا برير آبها ريخته شد واعطشا واحر كبداه، آه از تشنگي ما، آه از سوز جگر ما، برير از اين واقعه آزرده شد لطمه بر سر و صورت زد، محاسن خود را كند و متصل مي‌گفت: لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.8- آب آوردن حضرت علي اكبر سلام الله عليه در شب عاشوراء در اردوي كيوان شكوهاز جمله وقايع شب عاشوراء آب آوردن شاهزاده والاتبار حضرت علي اكبر سلام الله عليه مي‌باشد.مرحوم شيخ صدوق در امالي فرموده:و ارسل ابنه عليا ليستسقوا الماء في ثلاثين فارسا و عشرين راجلا و هم علي وجل شديد.يعني: امام عليه‌السلام حضرت علي اكبر سلام الله عليه را همراه سي سوار و بيست پياده كه سخت هراسناك و خائف بودند فرستاد تا آب بياورند.مرحوم صدر قزويني اين واقعه را اين طور تشريح و تقرير نموده: [ صفحه 418] چون در شب پر تعب عاشوراء تشنگي اهل بيت رسالت به نهايت رسيد و برير بن خضير همداني به زحمت تمام يك مشگ آب از براي مخدرات با احترام آورد وليكن كسي از آن آب نياشاميد همه به روي خاك ريخت، صداي ضجه اطفال و صيحه بچه‌هاي خردسال بر فلك بلند شد امام عليه‌السلام از خيمه سراسيمه با دل گرفته و خاطر پژمرده بيرون آمد ديد جوان رشيدش علي اكبر سر بطناب خيمه گذارده مثل باران بهاري اشگ مي‌بارد.امام عليه‌السلام پيش آمد و سر پسر را از روي طناب خيمه برداشت اشگ از ديده نور ديده‌اش پاك نمود.فرمود: اي فرزند دلبند من براي چه زار و نالاني؟عرض كرد: بابا اين زندگي بر علي اكبر حرام باد كه من زنده باشم خواهران من از تشنگي بميرند.حضرت فرمود: نور ديده در جنگ ذات السلاسل و ساير غزوات جدم رسول مختار هر وقت تشنگي بر اصحاب و انصار غلبه مي‌كرد به جهت بي‌آبي بي‌تابي مي‌كردند، پدرم ساقي كوثر دامن همت بر كمر مي‌زد، آب از براي اصحاب تحصيل مي‌كرد، در بئر ذات العلم رفت با جنيان جنگيد و آب در تصرف آورد، ديگر در غزوه صفين معاويه و اصحاب او همين آب فرات را بر روي ياران و لشگريان پدرم ساقي كوثر بستند، من دامن پر دلي بر كمر زدم به قهر و غلبه بكنار شريعه فرات رفتم به قوت بازوي خود آب فرات را در حيطه تصرف آوردم، نه آخر تو پسر مني، نور بصر مني، فرزندزاده شير پروردگاري، شبيه احمد مختاري، يادي از جد و پدر كن دامن همت بر كمر زن يار و ياور بردار آب از براي جگر كباب اطفال و اهل و عيال بياور.علي اكبر فرمايشات پدر شنيد و انگشت قبول بر ديده نهاد وارد خيمه شد اسلحه حرب در بر پوشيد خود را ساخته كار و آراسته كارزار نمود از خيمه بيرون [ صفحه 419] آمد فرمان داد اسب عقاب را حاضر كنيد.غلامان پر هنر دامن به كمر زده مركب شاهزاده را حاضر كردند.شاهزاده بر پشت عقاب قرار گرفت و با ياران بطرف شريعه فرات حركت كردند، همينكه امام عليه‌السلام ديد شبيه پيغمبر مي‌رود با حسرت باو نگريست تا جائي كه آن سرو قامت از نظر امام عليه‌السلام غائب شد، زانوهاي حضرت از قوت رفت روي زمين نشست سر بزانوي غم نهاد و فرمود:يا دهر اف لك من خليل كم لك بالاشراق و الاصيل‌مرحوم قزويني فرموده:با آنكه در شريعه فرات حارس و پاسبان زياد بودند كه سركرده ايشان عمرو بن حجاج بود چگونه متعرض نشدند و اگر متعرض شدند چرا شيخ صدوق در روايت خود متعرض نشده و علاوه بر آنكه شريعه فرات نگهبان داشت كه ممانعت مي‌كردند خيام امام را هم لشگر پسر سعد حفظ و حراست مي‌كردند مبادا كسي از لشگر حضرت بيرون آيد و يا فرار كند و يا كسي به عسكر حضرت ملحق بشود چنانچه شيخ مفيد عليه‌الرحمه در ارشاد نقل مي‌فرمايد كه پسر سعد جمعي كثير را واداشته بود كه محارست اردوي امام كنند مبادا كسي فرار كند و يا كسي ملحق بشود رئيس ايشان عبدالله سمير بود كمال حفظ و حراست را داشتند.ضحاك بن عبدالله كه يكي از اصحاب حضرت است مي‌گويد: فمر بنا خيل لابن سعد تحرسنا يعني جمعي از لشگر پسر سعد را در شب عاشوراء ديدم سواره به ما برخوردند، تحقيق كرديم دانستيم كه آن جمع حراست ما مي‌كردند با اين وضع چگونه شاهزاده علي اكبر با آن جمعيت از اردو بيرون رفته كسي او را نديده و چطور به شريعه رفته و آب آورده كه عمرو بن حجاج ممانعت نكرده؟جواب:احتمال مي‌رود كه در وقت بيرون رفتن حفظه و حرسه را چشم كور و از بصارت مهجور شده بودند ختم الله علي قلوبهم و علي سمعهم و علي [ صفحه 420] ابصارهم غشاوة و اينكه واقعه تعرض و جنگ شاهزاده علي اكبر را با عمرو بن حجاج در سر شريعه شيخ صدوق ذكر نفرموده شايد خوف از اطناب و تطويل داشته ولي ديگران واقعه مقاتله و معارضه را ذكر نكرده‌اند.بهر صورت وقتي شاهزاده با ياران بطرف شريعه رفتند سپاه دشمن و محافظين شريعه كاملا از آب حفاظت مي‌كردند و هيچ جان‌داري را اجازه ورود به شريعه نمي‌دادند باري در همين حال كه دشمن كمال مراقبت را از آب مي‌نمود ناگاه آواز سم ستور به گوششان رسيد، عمرو بن حجاج از جا جست نعره از جگر برآورد كه كيست دزدوار مي‌آيد، دوست است يا دشمن؟از شاهزاده و ياران جواب نيامد، همان نحو مانند سيل سواره و پياده رو به فرات مي‌آوردند.پسر حجاج از جا جست نيزه مثل تير شهاب درربود و بر مركب خذلان سوار شد با جمعي كثير به استقبال شاهزاده روان شدند و سر راه بر جناب علي اكبر و همراهان گرفتند، همينكه شاهزاده عمر بن حجاج را با لشگري چون درياي مواج ديد دست به قائمه شمشير آتش‌بار صاعقه كردار برد و نعره حيدري از جگر بركشيد و نام و نسب خود را ذكر نمود فرمود ياران فرصت ندهيد، تيغ بكشيد و اين گمراهان را بكشيد.شاهزاده عالم امكان و شير بچه بيشه يزدان ركاب اسب سنگين كرده و شريعه را از خون منافقين رنگين نموده بي‌دريغانه تيغ مي‌زد، خصمانه و خشمانه جنگ مي‌كرد، يارانش نيز از جان عزيز درگذشته سرها به آب ريختند، تن‌ها به شط انداختند.آن روباه صفتان را از كنار شريعه متفرق ساختند و مشگ‌ها را از آب پر كرده و سپس آنها را روي شتران گذاردند و بطرف اردو حركت كردند و بسلامت مشگ‌ها را به مقصد رساندند، ياران علي اكبر در حضور شاه تشنه جگر مشگ‌هاي آب را از [ صفحه 421] شتر به زير آورده و روي زمين خوابانيدند.امام عليه‌السلام جوان رشيدش را در بغل گرفت و صورت نازنينش را بوسيد تحسين و آفرين فرمود.9- عبادت اصحاب و ياران امام عليه‌السلامبه روايت مرحوم صدوق در امالي بعد از آنكه شاهزاده حضرت علي اكبر سلام الله عليه آب به خيام آوردند امام عليه‌السلام به اصحاب و ياران فرمودند:قوموا فاشربوا من الماء يكن آخر زادكم و توضؤا و اغتلوا و اغسلوا ثيابكم لتكون اكفانكماز اين آب بياشاميد كه آخرين توشه شما است و وضوء گرفته و غسل نمائيد و جامه‌هاي خويش را با آن بشوئيد تا اين جامه‌ها كفنهاي شماها باشدشعرشه تشنه لب گفت اي دوستان ايا تشنه كامان اين بوستان‌مر اين آب تان آخرين توشه است خود او هم طفيل جگر گوشه است‌بنوشيد از اين تا سر آفتاب كه ديگر نبينيد ديدار آب‌پي غسل هم شست شوئي كنيد براي عبادت وضوئي كنيدبشوئيد هر كس لباس و بدن كه امشب بود جامه فردا كفن‌مرحوم ملا محمد حسن صاحب رياض الاحزان مي‌فرمايد:چون اصحاب و انصار و صغار و كبار از آب سيراب شدند خود را شستند و وضوء گرفته و البسه خود را تطهير كردند مهياي عبادت شدند، رفتند در ميان خيام سجاده طاعت گستردند و مشغول نماز و نياز و تضرع و زاري و استغفار و تلاوت قرآن شدند فاختلط الصوت الحزين مع البكاء و الانين و امتزج صحيح الآملين بصراخ المستصرخين و استغاثة المستغثين و مناجات الطالبين و يخيب الخائفين، فهم بين قائم و قاعد و راكع و ساجد و قانت و متشهد و مكبر و مسلم و شاك و [ صفحه 422] متظلم تمام همت به طاعت و عبادت گماشتند و دقيقه‌اي از گريه و مناجات كوتاهي ننموده و در تضرع و زاري قصور نورزيدند، ضجه مشتاقانه و ناله عاشقانه از دل برمي‌آوردند، دل از جهان كندند و به جانان پيوستند با محبوب بي زوال زبان حالي داشتندمرحوم سيد در لهوف مي‌نويسد:بات الحسين عليه‌السلام تلك الليلة، لهم دوي كدوي النحلآن شب امام و اصحاب امام به طاعت و عبادت ملك علام بسر بردند، مثل زنبور عسل زمزمه قرآن و مناجات ايشان در آن صحراء پيچيده بود و غلغله در كروبيان و ولوله در ملكوتيان انداخته بودندشعربرآموده با هم يكي زمزمه چو زنبور نحل آمدي از همه‌از آن غم شب تيره هامون گريست فرات و شط و نيل و جيحون گريست

ملحق شدن سي و دو نفر از لشگر عمر بن سعد ملعون به لشگر حضرت امام حسين در شب عاشوراء

مرحوم سيد در لهوف ملحق شدن سي و دو نفر از لشگر عمر بن سعد ملعون به اردوي كيوان شكوه امام عليه‌السلام را در اينجا نوشته و مرحوم صدر قزويني آن را چنين تقرير نموده:بسكه صوت مناجات و ناله و زاري اصحاب و صداي تلاوت قرآن از ايشان بلند بود لشگر پسر سعد را بعضي دل به حال ايشان بسوخت سي و دو نفر از شيعيان آل محمد عليهم‌السلام كه از فاضل طينت ايشان خلق شده بودند جبرا و كرها همراه لشگر پسر سعد به كربلاء آمده بودند و در كار خود متحير بودند كه چگونه خود را از ميان سپاه خلاص كنند، وقتي كه صداي ناله اصحاب و زمزمه تلاوت قرآن به گوش ايشان رسيد دل اين سي و دو نفر را كباب كرد به حال خود و [ صفحه 423] به حال امام عليه‌السلام گريستند و از بي‌رحمي كوفي تعجب كردند كه مگر دين اسلام نسخ شده، خون مسلمانان براي چه حلال شده كه گفته تيغ بايد كشيد اولاد پيغمبر را كشت.شعردل سنگ از اين ماجرا خون چكد به درياي چين اشگ جيحون چكدبر اسلاميان تيغ كين چون كشيم نبي گفته آل نبي را كشيم؟به يزدان كه اين غير بيداد نيست كم از ظلم فرعون و شداد نيست‌جواب پيغمبر را چه خواهند گفت، بهتر آنكه از اين نيم جان بگذريم كشتي دين خود را به ساحل ببريم، دين آن قدر در نزد ما خوار نشده كه يكسره از آن بگذريم، اين خيالات مي‌كردند و صوت تلاوت قرآن مي‌شنيدند، عرق تشيع هر يك در ضربان آمد و خون حميت به جوش.شعربرون آمدند از سپاه عدوي سوي شاه لب تشنه كردند روي‌يكايك برفتند نزديك شاه دلي پر گناه و لبي عذرخواه‌بسودند رخ‌ها بر آن آستانه كه روح الامين بود دربان آن‌اصحاب حضرت از ميهمانان و تازه رسيده‌ها پذيرائي كردند آن سي و دو نفر هم با دل شاد و خاطر از جهان آزاد يكدل و يك جهت در بزم شهادت نشستند و منتظر فردا گشتند.10- درخواست طرماح از امام عليه‌السلام به نقل مرحوم صاحب رياض الاحزان مرحومملا محمد حسن قزويني در رياض فرموده:بعد از آنكه امام عليه‌السلام در ضمن خطبه‌اي كه ايراد نمودند اصحاب را به ثبات و صبر و اختيار شهادت بر حيات فاني دنيا امر فرمودند به خيمه مخصوص خود تشريف برده و مشغول به عبادت و راز و نياز با پروردگار شدند در اين هنگام [ صفحه 424] مردي شتر سوار كه به طرماح مرسوم بود خدمت آن سرور مشرف شد.طبري مي‌گويد: اين مرد از شيعيان خالص علي مرتضي صلوات الله عليه و محبان حضرت اباعبدالله الحسين عليه‌السلام بود به گوشش رسيد كه امام بكربلاء آمده و گرفتار محنت و ابتلاء شده جمازه [64] بسيار خوب و پر تعريفي داشت سوار شد و از قبيله خود خارج گرديد و خويش را به حضرت رسانيد، شترش را خوابانيد و عقال نمود و سپس محضر مبارك امام عليه‌السلام آمد و خود را در قدمهاي آن جناب انداخت و عرض كرد: فدايت شوم: اين قوم از خدا بي‌خبر مقصودشان شما مي‌باشد و من اين شتر تند رفتار و تيز دو را آورده‌ام تا بر آن سوار شويد و شما را به مأمن و مأواي خود ببرم و يقينا در آنجا احدي به شما نمي‌تواند دست بيابد زيرا آنجا مكاني است در كمال استحكام و اشعبي است در غايت رفعت و قوام، كسي قدرت ندارد اطراف آن عبور كند و با اين ترتيب جان خود را از ورطه هلاك نجات خواهيد داد.حضرت نگاهي به طرماح نموده و فرمودند:عجب خيال محالي كرده‌اي، الفرار من معركة القتال و رفع اليد عن الاهل و العيال و جعلهم عرضة الاسر علي يد عدو المحتال ليس من شيم الكرام بل هو عار علي آحاد اللئام.يعني: اي طرماح: اولا گريختن از صحنه جنگ و هزيمت از جهاد گناه عظيم بوده ثانيا با اختيار دست از ناموس برداشتن و اهل و عيال را در معرض اسيري گذاشتن رسم و شيوه اهل كرم نبود بلكه هيچ لئيم و پستي زير اين بار نمي‌رود لا عيش و لا حيوة بعد ذلك اي طرماح اين چه زندگي است كه من بيايم تنها در مأمن تو قرار بگيرم اما اين جوانان سرو قامت و اين ياران با استقامت را بگذارم دست از ناموس و عرض خود بردارم، بدانكه نه من از اينها دست بر مي‌دارم و نه اينها از من [ صفحه 425] دست مي‌كشند.شعربراه دوست گر بايد فدائي توان زد بر دو عالم پشت پائي‌توان از اكبر و اصغر گذشتن توان از پيكر و از سر گذشتن‌11- واقعه آمدن هلال به كشيك خيام امام عليه‌السلاماز وقايع ديگري كه در اين شب پر تعب واقع شده حكايت هلال بن نافع بجلي است، اين واقعه را مرحوم علامه قزويني در رياض الاحزان از صاحب رياض المؤمنين باين شرح نقل كرده است:چون موكب مسعود خامس آل عبا وارد زمين محنت قرين كربلاء شد از ميان اين همه ملازمان و همراهان كه كمر مواسات و مقاسات امام زمان را بر ميان بسته بودند چاكري خاص و نوكري با اخلاص و اختصاص‌تر از هلال بن نافع بجلي نبود، پروانه‌وار در گرد شمع جمال حسيني مي‌گرديد و در مواضع خوفناك و هولناك محارست و پاسباني سبط سيد لولاك مي‌نمود و كان حازما بصيرا بالسياسة.آداب حرب و رسوم طعن و ضرب را نيكو مي‌دانست و بگفته ابي‌مخنف در مقتل وي دست پرورده شير ذو الجلال اسد الله الغالب علي بن ابيطالب عليه‌السلام بود، در تير اندازي بي‌بدل و در رزمسازي ضرب المثل بود.وي نام خود و نام پدرش را بر فاق تير نقش مي‌كرد و آن تير را رها مي‌نمود و در شب تار چشم مار را مي‌دوخت و در شب پر تعب عاشوراء كه اصحاب و احباب در خيمه عبادت مشغول طاعت شدند هلال نيز در خيمه خود مشغول اصلاح سلاح خود بود شمشير هلالي خود را برهنه كرده بود و صيغل مي‌زد و با خود در گفتگو بود مي‌گفت: هيچ شبي از اين شب با هيبت‌تر نيافتيم، قاف تا قاف كربلاء را لشگر دشمن گرفته بود و خيام با احترام حضرت را محاصره كرده بودند، هلال با [ صفحه 426] خود گفت مبادا دشمن بر خيمه آقا و مولاي ما شبيخون بزند بهتر آنكه بروم حراست و پاسباني خيمه آقايم را بنمايم و كشيك سراپرده‌ها را بكشم، پس هلال شمشير هلالي خود را حمايل كرد به در خيمه امام عليه‌السلام آمد ديد حضرت چراغي افروخته، سجاده عبادت گسترده مشغول طاعت است.شعرگهي با نماز و گهي با نياز گهي در مناجات سرگرم رازگهي بود با ديده اشگبار طلب كار آمرزش كردگارگاهي تكيه بر وساده مي‌كرد زانوي غم بغل مي‌گرفت از دنيا شكوه مي‌كرد و با پروردگار مناجات مي‌نمود هلال گويد: مدتي حضرت به راز و نياز و تضرع و تلاوت مشغول بود بعد ديدم از جا برخاست شمشير به كمر بست از ميان خيمه بيرون آمد متوجه لشگر مخالف شد من تعجب كردم با خود گفتم آيا پسر پيغمبر براي چه رو به لشگر پسر سعد مي‌رود بهتر آنكه تنهايش نگذارم مثل سايه از عقب سر آن سرور رفتم ديدم بر بالاي بلندي و پستي عبور مي‌كند و بر عقبه و كمين‌گاه‌ها نظر مي‌اندازد در آن اثناء چشمش به من افتاد فرمود: سياهي هلال هستي؟عرض كردم: بلي خدا جان هلال را قربان تو كند، بيرون آمدن شما به اين سمت كه رو به لشگر آورديد مرا به واهمه انداخت براي چه اينجا تشريف آورديد؟امام فرمود: آمدم اين عقبه و كمين‌گاه را ببينم مبادا دشمن اينجا كمين كند و بر خيمه ما بريزند هلال مي‌گويد: ديدم حضرت برگشت و به زمين معركه نگاه مي‌كرد و محاسن خود را بدست مبارك گرفته بود و اشاره به زمين مي‌كرد مي‌فرمود: به خدا اين زمين همان زمين موعود است، اين همان زمين است كه نخل نورس جوانان من به خاك مي‌افتند.سپس آن حضرت رو به من نموده فرمودند: اي هلال از اينجا نمي‌روي و مرا [ صفحه 427] ساعتي تنها نمي‌گذاري تا به حال خود باشم و قدري بر غريبي خود و جوانانم بنالم كه فردا مجال گريستن ندارم؟هلال مي‌گويد: من خود را بر قدمهاي امام عليه‌السلام انداخته عرض كردم: قربانت شوم مادرم در عزاي من بگريد چطور شما را تنها گذارم با آنكه شمشير من بر كمر و اسبم در زير ران من مي‌باشد البته شما را تنها نخواهم گذاشت...پس از آن هلال مي‌گويد: ديدم حضرت قدري در گودي قتلگاه با اشگ و آه بود و سپس رو به خيمه‌گاه آورد، من با خود گفتم ببينم حالا آقا به كجا مي‌رود، ديدم از در خيمه‌ها گذشت تا به در خيمه خواهرش زينب خاتون رسيد وارد خيمه شد.زينب خاتون چون برادر را ديد سپند آسا از جا برخاست برادر را استقبال كرد و متكائي نهاد و برادر را بر سر مسند نشانيد.امام عليه‌السلام نيز خواهر را پهلوي خود نشانيد و به وصيت نمودن مشغول شد و وقايع و مصيبات فردا را براي خواهر بازگو فرمودشعرگفت اي خواهر غم ديده بي‌ياور من يك زماني بنشين در برم اي خواهر من‌خالي از اشگ كن اين ديده چون دريا را تا بگويم به تو من واقعه فردا راتو مهين دختر زهرائي و ناموس رسول پرورش يافته جسم تو در آغوش بتول‌باش آگه كه اجل دست گريبان منست اين شب آخر عمر من و ياران منست‌آخر عمر من و اول بي‌ياري تو است شب قتل من و ايام گرفتاري تو است [ صفحه 428] اين مبادا كه تو فردا ز هياهوي خسان دست بر سينه زني بركشي از قلب فغان‌غرق خون‌گر نگري اكبر مه سيما را بايد از گريه تو خاموش كني ليلي راغرض اي غمزده فردا چون در اين دشت بلا سر من با سر هفتاد و دو تن گشت جداجمع در دور خود اطفال پريشانم كن گريه بر حال خود اي خواهر نالانم كن‌كه پس از من به بسي درد گرفتار شوي سر برهنه به سوي كوچه و بازار شوي‌هلال گويد: ناگاه ديدم صداي گريه عليا مكرمه زينب بلند شد و به صورت حزين عرض كرد:يا اخاه ءاشاهد مصرعك و ابتلي برعاية هذه المذاعير من النساء و القوم كما تعلم.حسين جان من چگونه مي‌توانم ببينم بدن نازپرور تو روي خاك افتاده و چطور نگهداري اين مشت زنان بي‌كس بنمايم با آنكه مي‌داني اين قوم كينه قديمه از ما در دل دارند.برادر چه قدر بر من گرانست كه ببينم بدن نازپرور تو روي خاك افتاده و چطور نگهداري اين مشت زنان بي كس بنميام با آنكه مي‌داني اين قوم كينه قديمه از ما در دل دارند.برادر چه قدر بر من گرانست كه ببينم جوانان پاك و پاكيزه و ماههاي تابان بني‌هاشم روي خاك افتاده‌اند كاش مادر مرا نمي‌زاد.حضرت خواهر را تسليت مي‌داد و امر به صبر مي‌نمود. [ صفحه 429] بعد حضرت زينب خاتون عرضه داشت: برادر جان آيا از اين اصحاب اطمينان حاصل كرده و درست امتحان فرموده‌اي، آيا مي‌داني درباره شما چه خيال دارند؟مي‌ترسم وقتي كه آتش جنگ شعله‌ور گردد، نيزه‌ها بلند شود و شمشيرها كشيده شود اصحاب شما را به دشمن سپرده و خود سلامت باشند.امام عليه‌السلام از سخنان خواهر به گريه درآمد، فرمود: خواهر البته اصحاب خود را امتحان كرده و همه را آزموده‌ام ليس فيهم الا الاقسر الاشرس همه جوانمردان با فتوت و شجاعان با مروت‌اند يتنافسون بالمنية كاستيناس الطفل بلبن امه اي خواهر اين ياران و ياوران كه مي‌بيني دور مرا گرفته‌اند ايشان چنان از جان بيزارند و طالب مرگ هستند و انس به من دارند مثل انس طفل به پستان مادر.هلال گويد: من چون اين مقاله را از عليا مجلله محترمه شنيدم ديگر نتوانستم خودداري كنم گريه بر من مستولي شد از آنجا آمدم به اصحاب اين خبر را ذكر كنم، رسيدم به در خيمه حبيب بن مظاهر ديدم آن پير روشن ضمير نشسته چراغ افروخته و بيده سيف مصلت شمشير خود را برهنه كرده خطاب به تيغ برهنه خود مي‌گويد:ايها الصارم استعد جوابا..هلال گويد: همان در خيمه حبيب نشستم سلام كردم جواب شنيدم، احوال پرسي كرد و فرمود:يا حبيبي ما الذي اخرجك برادر عزيز چه چيز تو را از خيمه خود بيرون آورده؟هلال تمام تفصيل احوال را بيان كرد تا آنجا كه گفت:يا حبيب فاقت الحسين عليه‌السلام عند اخته و هي في وحشة و رعب و اظن النساء شاركتها في الحسرة و الزفرة اي برادر الآن امام زمان را نزد خواهرش عليا مكرمه [ صفحه 430] زينب خاتون سلام الله عليها گذاشتم و آمدم در حالتي كه آن مخدره را ترس و واهمه برداشته بود و از ما بدگمان بود، مي‌گفت برادر مي‌ترسم اصحاب تو، تو را تنها بگذارند و بدست دشمن بسپارند، جائي كه عليا مخدره زينب اين گمان را در حق ما ببرد و بترسد يقين دارم همه مخدرات با او در اين گمان شريك باشند بهتر آن است كه برخيزي برويم اصحاب را جمع كنيم تا امام در خيمه نزد خواهر نشسته برويم پيش روي زنان حرم بايستيم، اظهار چاكري و نوكري و ثبات قدم بكنيم شايد اين رعب و هراس از دل خواهر آقاي ما و ساير اهل حرم بيرون آيد زيرا من حالتي از عليا مخدره مشاهده كردم كه به غير اين چاره‌اي ندارد.حبيب فرمود: اطاعت مي‌كنم، في الفور از جا جست، اصحاب را ندا كرد كه يا ليوث الوغاء و يا ابطال الصفا اي شيران بيشه شجاعت و اي دليران عرصه شهامت كه در خيمه‌ها آرميده‌ايد بيرون بيائيد، صداي حبيب كه بلند شد جوانان هاشمي سراسيمه از خيمه‌ها بيرون دويدند كه يا حبيب چه مي‌گوئي؟عرض كرد: اي آقازاده‌ها من با شما عرضي ندارم، زحمت كشيديد برگرديد آسوده باشيد، من با اين اصحاب عرض دارم، پس بانگ ديگر برآورد، يا اصحاب الحمية و ليوث الكريهه اي لشگر بي‌ننگ و اي شيران جنگي بيرون بيائيد.ناگاه اصحاب جملگي از ميان خيام بيرون دويدند و به دور حبيب صف كشيدند، گفتند: فرمايش چيست؟حبيب فرمود: ياران خواهر آقاي شما، ناموس حرم كبريا و نيز مخدرات همه از شما بدگمانند و مي‌ترسند مبادا شما سيد مظلومان را در ميان دشمن بگذاريد و برويد لهذا گريانند، نالانند چه مي‌گوئيد آيا همين نحو است كه خانمها خيال كرده‌اند يا نه؟همينكه اصحاب با غيرت و حميت از حبيب اين سخن را استماع كردند و عرق تشيع آنها به حركت آمد فجردوا صوارمهم و رموا عمائمهم شمشيرهاي [ صفحه 431] نازك شكاف از غلاف كشيدند، عمامه بر زمين زدندگفتند: اي حبيب به ذات پاك آن خدائي كه منت به جان ما نهاده ما را در اين صحرا گرفتار ابتلاء كرده و منصب چاكري شهيد كربلاء را به ما داده كه از ما بي‌وفائي نخواهد سر زد، به خدا هر آينه خواهي ديد با اين داس شمشير آتش فشان كله پر باد سر دشمنان را درو خواهيم كرد و در جهنم به بزرگانشان ملحق خواهيم نمود تا جان در بدن داريم البته وصيت رسول خدا را درباره اولادش محافظت مي‌كنيم حبيب فرمود: حال كه چنين است همراه من بيائيد تا من شما را در خيمه عليا مكرمه ببرم ثبات قدم شما را به خاكپاي ايشان برسانم شايد رعب از دلهاي نازك دختران فاطمه بيرون برود.گفتند: حاضريم.حبيب از پيش ياران كمر بسته از عقب آهسته آهسته بدر خيمه اهالي حرم رسيدند عرض كردند: يا اهلنا و يا سادتنا و يا معشر حرابر رسول الله اي خانمهاي ما و اي خواتين محترمات و اي حرائر فاطميات و اي پردگيان حرم ولايت و امامت مائيم چاكران و نوكران آستان شما و اين است قبضه شمشيرهاي ما در دست ما، اين شمشيرها را در غلاف نخواهيم كرد مگر در گردنهاي دشمنان شما و اين است نيزه‌هاي رساي ما كه فرو نمي‌رود مگر به سينه پر كينه اعداي شما.حضرت چون صداي احباب و اصحاب خود را شنيد فرمود: خواهر مي‌شنوي اصحاب من چه مي‌گويند، نگفتم ايشان با من مهر و محبت داشته و از من جدا نمي‌شوند تا جانهاي خود را فداي من نكنند، ببين آمده‌اند تو را از ترس و واهمه بيرون آرند تو هم برخيز بيرون برو با ايشان تعارف كن بعد به ساير مخدرات هم فرمود: اخرجن يا آل الله عليهم، اي پردگيان حرم خدائي شما هم بيرون برويد از ايشان معذرت بخواهيد، پس آن مخدرات محترمه از ميان خيمه‌ها بيرون آمدند در مقابل اصحاب ايستادند حضرت ميان خيمه نشسته بودند و گوش [ صفحه 432] مي‌دادند كه صداي ضجه و ناله عيال و اهل حرم بلند شد با چشم گريان ندبه و ناله مي‌كردند و مي‌گفتند: حاموا ايها الطيبون عن الفاطميات اي نيكان عالم و اي پاكان اولاد آدم ما ناموس پيغمبر خدائيم و عصمت فاطمه زهرائيم از ما حمايت كنيد، ما را در دست دشمن مبادا بگذاريد، اگر خداي ناكرده دست اجنبي به گوشه چادر ما برسد شما جواب پيغمبر خدا را چه خواهيد داد؟حبيب و اصحاب كه اين حالت را ديده و اين مقالات را شنيدند سرها بزير انداخته چنان صيحه و ناله از دل برآوردند كه زمين از اثر صيحه و ناله ايشان به لرزه درآمد.

دميدن فجر روز عاشوراء و نماز صبح امام با اصحاب عاليمقام

شب پرتعب و پر ماجراي عاشوراء به آخر رسيد و سفيده صبح صادق روز عاشوراء دميد و بدين ترتيب مقدار مهلت امام عليه‌السلام تمام شد در چنين وقتي آن حضرت با دلي آكنده از اضطراب و حزن و اندوه پيوسته نظر به افق مي‌نمود و كلمه‌ي استرجاع و.... بر زبان جاري مي‌كرد ناگاه صداي اذان شاهزاده علي اكبر سلام الله عليه به گوش امام عليه‌السلام رسيد حضرت خود را براي اداء فريضه صبح آماده كرده و از خيمه بيرون آمدند همينكه آفتاب دين و سلطان حجاز بجهت نماز از خيمه طلوع نمود اصحاب و انصار و شهزادگان جملگي يكان يكان از خيام و سراپرده‌ها بيرون آمده پشت سر امام عليه‌السلام صف كشيده تا نماز را با آن قبله عالميان بجا آورند، باري در آن دشت پربلاء و بيابان پرآشوب نمازي خوانده شد كه تمام فرشتگان آسمانها به گريه درآمدند زيرا تمام آحاد اين جماعت مي‌دانستند كه اين نماز آخر و وداع با حق تبارك و تعالي مي‌باشد و پيدا است كسيكه اميد نماز خواندن ديگر نداشته باشد چگونه آنرا به انجام مي‌رساند.مرحوم ابن‌قولويه قمي در كتاب كامل الزيارات از حلبي و او نيز از حضرت [ صفحه 433] امام صادق عليه‌السلام روايت كرده كه آن جناب فرمود:ان الحسين عليه‌السلام صلي باصحابه صلواة الغداة ثم التفت اليهم، فقال ان الله اذن في قتلكم فعليكم بالصبر.حضرت امام صادق عليه‌السلام فرمودند: پس از آنكه حضرت امام حسين با ياران با وفايش نماز صبح را خواندند متوجه ايشان شده و فرمودند: حق تعالي اذن و اجازه در قتل شما داده برخيزيد آماده قتال شده و صبر را شعار خود سازيد.و جبرئيل هم در ميان آسمان و زمين فرياد برآورد يا خيل الله اركبي يعني اي لشگر خدا و اي انصار حق سوار شويد.مرحوم صدر قزويني در كتاب حدائق الانس فرموده:روز عاشوراء جبرئيل دو مرتبه صيحه كشيده:الف: در صبح كه اذن جهاد صادر شد.ب: زمانيكه عزيز فاطمه سلام الله عليه از اسب سرنگون گرديد، در اين هنگام جبرئيل فرياد بركشيد:الا يا اهل العالم قد قتل الامام، وابن الامام اخو الامام و ابو الامام الحسين بن علي ابن ابيطالب.

روشن شدن صبح روز پربلاء عاشوراء و صف آرايي امام در مقابل لشگر كفرآئين عمر سعد

مرحوم شيخ مفيد در ارشاد مي‌فرمايد:و اصبح الحسين عليه‌السلام فعباء اصحابه بعد صلوة الغداة و كان معه اثنان و ثلاثون فارسا و اربعون راجلا، فجعل زهير بن القين في ميمنة اصحابه و حبيب بن مظاهر في ميسرة اصحابه و اعطي رايته العباس اخاه و جعلوا البيوت في ظهورهم و امر بحطب و قصب كان من وراء البيوت ان يترك ان في خندق كان قد حفر هناك و ان [ صفحه 434] يحرق بالنار مخافة، ان يأتوهم من ورائهم.حضرت امام حسين شب را به سحر رسانده و سحر را گذرانده وارد صبح شد، پس از اداء نماز صبح اصحاب و ياران را آماده كارزار فرمود.عدد لشگر آن حضرت سي و دو سواره و چهل نفر پياده بود، پس از صف‌آرائي زهير بن قين را كه مردي مردانه و شجاعي فرزانه و مبارزي دلير و صفدري كم نظير بود طلبيد، علمي پيچيد و بدستش داد و فرمود تو سردار دست راست من باششعرزهير دلاور خم آورد سر سوي ميمنه رفت و گسترد پرچو آن شير دل سر سوي راه كرد شه تشنه كامان يكي آه كردسپس حبيب بن مظاهر را كه مردي عابد، زاهد، حافظ قرآن و شجاع و مخلص اهل بيت عصمت و طهارت بود پيش خواند و علمي بست و بدست باكفايتش داد و او را سردار دست چپ قرار دادشعربخواند آن زمان با دل ناشكيب جهانديده پور مظاهر حبيب‌چپ لشگرش را بدو داد و گفت كه مردي مردان نبايد نهفت‌و برادرش حضرت عباس سلام الله عليه را علمدار نمود و تمام خيمه‌ها را پشت سر سپاه لشگر قرار داد و سپس امر فرمود كه چوب و ني را در خندقي كه به دور خيمه و سراپرده‌ها حفر كرده بودند ريخته و آنها را آتش زدند تا بدينوسيله از حمله پشت سر دشمن ممانعت و جلوگيري شود

عدد لشگريان امام و آراء در آن

مرحوم سيد در لهوف مي‌فرمايد: از امام باقر عليه‌السلام مروي است كه عدد لشگر [ صفحه 435] امام حسين عليه‌السلام چهل و پنج سوار و يكصد پياده بوده.مشهور از ارباب تاريخ گفته‌اند: تعداد سپاه آن جناب سي و دو سوار و چهل پياده بودند.برخي ديگر گفته‌اند تعداد سپاه آن حضرت مجموعا هفتاد و دو نفر بوده چنانچه جمعي ديگر تعداد آنها را هشتاد و چهار نفر گفته‌اند.و در روايتي كه برخي نقل كرده‌اند آمده است كه تعداد لشگر امام عليه‌السلام نود و دو سوار و هشتاد و دو پياده بوده است.

مقاله مرحوم صدر قزويني در حدائق الانس

مرحوم صدر قزويني فرموده:از زير علم زهير تا تحت رايت و علم حبيب بن مظاهر اصحاب و انصار و جان نثاران صف كشيدند و هم ثلثمائة راجل و فارس كلهم ليوث عوابس عليهم الدروع الداودية متقلدين بالسيوف الهندية متعلقين بالرماح الخطية راكبين علي الخيول العربية و هم خيار امة المحمديةيعني: عدد لشگريان امام مظلوم سيصد نفر پياده و سواره بود كه جملگي شيران شرزه بوده و زره‌هاي داودي در بر و شمشيرهاي هندي حمايل كرده و نيزه‌هاي خطي در دست داشته بر اسبهاي عربي سوار بوده در حالي كه بهترين افراد امت محمدي بودند آن زهاد و عباد به استقبال كوه آهن و فولاد رفتند و تيرها و شمشيرهاي دشمن را به سينه و صورت و گلو و روي خود خريدند، بهر صورت بعد از آنكه ميمنه لشگر به وجود زهير دلاور آراست و ميسره به حمايت حبيب پيراست قلب لشگر را هم بايد به علمدار بسپارند، اين علم را به علم سلطاني و علامت و لواء اعظم نيز مي‌نامند و نقش آن در لشگر بسيار حساس و مهم مي‌باشد زيرا اگر در ميان سپاه هزار علم باشد چشم همه علمدارها به آن [ صفحه 436] علامت مي‌باشد، اگر آن بر سر پا باشد لشگر آماده و بر سر جا استوار هستند خلاصه اگر در لشگر هزار علم بوده و جملگي صحيح و برپا باشند ولي لواء اعظم سرنگون باشد همه لشگر فرار كرده و متفرق مي‌شوند بنابراين چنين علمي را عبث بدست هر كسي نمي‌دهند بلكه دارنده آن بايد صفت شجاعت و رشادت داشته، كرار غير فرار باشد لذا خامس آل عباء سلام الله عليه لواء اعظم لشگر خود را بدست مبارك اشجع ناس و شجاع مهراس ثابت الاساس شير بيشه پر دلي يعني برادر والاگهرش حضرت ابوالفضل العباس سپرد.همينكه امام عليه‌السلام علم خاصه را به دست با كفايت برادر داد و او را به قلب لشگر فرستاد آن نهنگ درياي فتح و ظفر با شش برادر كوه پيكر كه شيران دشت يلي و پسران مرتضي علي بودند با سلاح تمام از عقب برادر والامقام خود روان شدند و همچنين برادرزاده‌ها يعني قاسم بن حسن و احمد بن الحسن و ابوبكر بن الحسن و عبدالله بن حسن و حسن بن حسن و نيز بني اعمام مانند:عبدالله بن مسلم بن عقيل، عبيدالله بن مسلم بن عقيل و همچنين اولاد عقيل كه نه تن بودند باين شرح:جعفر بن عقيل، عبدالرحمن بن عقيل، عبدالله اكبر بن عقيل، محمد بن ابي‌سعد بن عقيل، موسي بن عقيل، عون بن عقيل، عبدالله اصغر بن عقيل، علي بن عقيل و احمد بن عقيل و اولاد جعفر بن ابي‌طالب كه از عبدالله جعفر بودند مثل عون بن عبدالله جعفر و محمد بن عبدالله جعفر تمام خويشان و اقارب حضرت كه قريب سي نفر بودند و هيجده نفر از آنها فرسان هيجاء بودند آمدند در گرد وجود مبارك قمر بني‌هاشم صف بستند.

ذكر اسامي ياوران حضرت امام حسين

ياوران امام عليه‌السلام دو دسته بودند:اول: بني‌هاشم و منسوبين به امام عليه‌السلام [ صفحه 437] دوم: اصحاب و ياوران از غير بني‌هاشم كه بين ايشان و امام عليه‌السلام خويشاوندي و نسبتي نبوده.

اسامي بني هاشم و منسوبين امام

الف: نه نفر كه جملگي برادر امام عليه‌السلام بوده و اسامي مباركشان عبارت است از:1- عباس بن علي بن ابيطالب معروف به حضرت ابوالفضل و قمر بني‌هاشم2- عثمان بن علي بن ابيطالب3- جعفر بن علي بن ابيطالب4- عبدالله بن علي بن ابيطالب5- محمد اصغر بن علي بن ابيطالب6- عمر بن علي بن ابيطالب ملقب به اطرف7- عون بن علي بن ابيطالب8- ابوبكر بن علي بن ابيطالب9- محمد اوسط بن علي بن ابيطالب‌ب: چهار تن از اولاد و فرزندان خود امام عليه‌السلام كه اسامي شريفشان عبارت است از:1- حضرت علي بن الحسين عليه‌السلام معروف به زين العابدين و سجاد2- حضرت علي اكبر بن الحسين عليه‌السلام3- حضرت علي اصغر بن الحسين عليه‌السلام4- حضرت عبدالله بن الحسين عليه‌السلامج: دوازده نفر كه جملگي فرزندان امام حسن مجتبي بوده و اسامي مباركشان عبارت است از:1-حسن بن الحسن معروف به حسن مثني2- عمرو بن الحسن3- قاسم بن الحسن4- عبدالله بن الحسن5- احمد بن الحسن6- محمد بن الحسن7- جعفر بن الحسن8- ابوبكر بن الحسن9- حسين بن الحسن ملقب به اثرم10- طلحة بن الحسن11- زيد بن الحسن12- عبدالرحمن بن الحسن [ صفحه 438] د: چهار ده تن از عموزادگان امام عليه‌السلام كه اسامي شريفشان عبارتست از:1- عون اكبر بن عبدالله بن جفعر بن ابيطالب2- محمد بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب3- عون بن جعفر بن ابيطالب4- قاسم بن محمد بن جعفر بن ابيطالب5- عبيدالله بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب6- جعفر بن عقيل بن ابيطالب7- عبدالرحمن بن عقيل بن ابيطالب8- عبدالله بن مسلم بن عقيل9- محمد بن مسلم بن عقيل10- محمد بن ابي‌سعيد بن عقيل11- عبدالله اصغر بن عقيل12- موسي بن عقيل بن ابيطالب13- علي بن عقيل بن ابيطالب14- احمد بن عقيل بن ابيطالببنابراين تعداد بني‌هاشم و منسوبين امام عليه‌السلام كه در كربلاء حضور داشتند 39 نفر بوده كه تمام آنها در روز عاشوراء شهيد شدند باستثناء حضرت امام زين العابدين عليه‌السلام.

اسامي ياوران حضرت از غير بني هاشم

اصحاب و ياوران حضرت را برخي از اهل تحقيق استقصاء كرده و گفته‌اند تعدادشان 95 نفر بوده و اسامي ايشان عبارت است از:1- نعيم بن العجلان2- عمران بن كعب بن مالك اشجعي3- حنظلة بن عمرو شيباني4- قاسط بن زهير5- سواد بن ابي‌عمير6- كنانة بن عتيق7- ضرغامة بن مالك8- مجمع بن عبدالله العائذي9- جبلة بن علي شيباني10- عبدالرحمن بن عبدالله11- عمرو بن عبدالله12- كرش بن زهير الثعلبي13- عمرو بن كعب الانصاري14- عبدالله الغفاري15- عبدالرحمن بن عروة الغفاري16- عمار بن حسان طائي17- زاهد مولي عمرو الخزاعي18- اسلم بن كثير الازدي19- عبدالله بن ثبيت20- عبيدالله بن ثبيت العبسي21- عمرو بن ضبيعه22- قيس بن منبه23- مسعود بن حجاج24- عمار بن ابي‌سلامة الهمداني25- عامر بن مسلم26- سيف بن مالك27- زهير بن بشير الخثعمي‌28- حيان بن الحرث29- زهير بن سليم30- ضحاك بن عبدالله31- خزيمة بن عمرو الكوفي32- عقبة بن سمعان33- عبدالرحمن الارحبي [ صفحه 439] 34- حلاسي بن عمرو الراسبي35- برير بن خضير الهمداني36- زهير بن حسان الاسدي37- وهب بن عبدالله الكلبي38- وقاص بن عبيد39- شريح بن عبيد40- عبدالله بن زيد البصري41- عبيدالله بن زيد البصري42- عمرو بن خالد الازدي43- سعد بن حنظله تميمي‌44- عمرو بن عبدالله مذحجي45- نافع بن هلال بجلي46- هلال بن نافع47- مسلم بن عوسجه اسدي48- عمر بن قرطة انصاري49- انيس بن معقل اصبحي50- علي بن مظاهر اسدي51- حبيب بن مظاهر اسدي52- يحيي بن كثير انصاري53- طرماح بن عدي54- مالك بن دودان55- هند بن ابي‌هند56- ابوتمامه صيداوي57- سعيد بن عبدالله حنفي58- سعيد بن عبدالله يربي59- عمرو بن خالد صيداوي60- حنظلة بن سعد شامي‌61- سويد بن عمرو بن ابي‌المطاع الجعفي62- حجاج بن مسروق63- يحيي بن سليم المازني64- قرة بن ابي‌قرة الغفاري65- مالك بن انس المالكي66- ابراهيم بن حصين اسدي67- جنادة بن حارث انصاري68- عمرو بن جناده69- معلي بن معلي70- معلي بن حنظلة الغفاري71- عبدالرحمن بن عروه72- عابس بن شبيب شاكري73- شوذب غلام عابس74- يزيد بن شعشاء75- ابوعمرو نهشلي76- يزيد مهاجر77- احمد بن محمد هاشمي‌78- زهير بن قين بجلي79- حر بن يزيد رياحي80- مصعب بن يزيد رياحي81- علي بن حر82- غلام حر83- مرد سياح صاحب كشكول آب84- جوان نصراني [ صفحه 440] مؤلف گويد:حر و برادرش مصعب و پسرش علي و غلامش هر چهار نفر در روز عاشوراء به سپاه امام عليه‌السلام ملحق شدند و دو نفر ديگر يعني مرد سياح و جوان نصراني بعد از ظهر عاشوراء به جمع شهيدان باوفاء ملحق گرديدند و ده نفر ديگر كه جملگي از غلامان اميرالمؤمنين عليه‌السلام بودند كه حضرت آزادشان كرده بودند، اسامي آنها عبارتست از:85- سعد غلام86- نصر غلام87- غارب غلام88- منهج غلام89- محمد بن مقداد غلام90- عبدالرحمن بن ابي‌دجاجه91- قيس بن ربيع92- اشعث بن سعد93- عنطمه غلام94- غلام تركيك نفر ديگر در صف شهداء بود و آن «جون» غلام ابي‌ذر مي‌باشد پس مجموع اصحاب و ياران از غير بني‌هاشم 95 نفر بودند. [ صفحه 441]

صف آرايي عمر بن سعد در مقابل امام حسين

مرحوم مفيد در ارشاد مي‌فرمايد:و اصبح عمر بن سعد في ذلك اليوم و هو يوم الجمعة و قيل يوم السبت العاشر من المحرم، فعبا اصحابه و خرج فيمن معه من الناس نحو الحسين عليه‌السلام و كان علي ميمنته عمرو بن الحجاج و علي ميسرته شمر بن ذي الجوشن و علي الخيل عروة بن قيس و علي الرجالة شبث بن ربعي و اعطي الراية دريدا مولاه.روز دهم محرم كه روز عاشوراء است جمعه و به قولي شنبه بود كه عمر بن سعد ملعون صبح كرد و بدون درنگ ياران خود را آماده و بسيج نمود بطرف امام حسين عليه‌السلام.عمرو بن حجاج را امير دست راست و شمر بن ذي الجوشن را فرمانده دست چپ و عروة بن قيس را سردار سواران و شبث بن ربعي را امير پيادگان قرار داد و لواء اعظم را بدست غلامش بنام دريد داد.شرح و توضيحارباب تاريخ گفته‌اند: در لشگر پسر سعد حرامزاده از بلاد و قبائل بسيار نفرات جمع شده بودند از جمله:شام، حلب، تكريت، ساباط، موصل، بصره، مدائن، عراق، و از قبائل:خوارج، حميره، كنده، آل مطعون، جثعم، سكون، عباده مضر، ربيعه، مذحج، خزاعه، يربوع، محلب، نبط، شاكريه، خزيمه، مسجد بني زهره مردان سواره و پياده به مقدار زيادي آمده بودند، رؤساي كوفه و شام جملگي با غلامان و نوكران و چاكرانشان حاضر بودند حاصل لشگري در آن روز فراهم شده بود كه چشم روزگار نظيرش را بخود نديده بود، خيل سپاه همچون موج دريا در تلاطم بود، علم‌ها را افراشته همچون بادبان كشتي‌ها در اهتزاز بودند، سرداران و سران سپاه [ صفحه 442] در جلوي سراپرده پسر سعد ملعون صف كشيده، و آن روسياه در حالي كه غرق در سلاح بود نقشه قتل پسر پيغمبر را در سر مي‌پروراند و آرزو مي‌كرد هر چه زودتر كار فيصله داده شود تا در اولين فرصت خود را در اريكه حكومت بر ري كه منتها تمناي او بود ببيند.باري جهت آرايش لشگر عمرو بن حجاج را به سرداري دست راست لشگر تعيين نمود و شمر حرامزاده را سپه‌سالار دست چپ نمود، خولي سنگدل را به كمك عمرو بن حجاج و حرمله ولد الزنا را به نصرت شمر فرستاد و خود در قلب لشگر ايستاد و علم را به غلام خود دريد سپرد، تير و كمان خويش را به پسرش حفص داد و وي را به قلب لشگر فرستاد، حصين بن نمير را سركرده كمانداران نمود و محمد بن اشعث را رئيس سنگ اندازان كرد و ابوايوب غنوي را سركرده بيلداران نمود و حاصل كلام آنكه هر كاري را به سرداري تفويض كرد و بدين ترتيب صفوف لشكر را آراست و سپاهي در كمال آراستگي تنظيم نمود سپس به فرمان وي طبل‌ها نواخته شد و بوق و شيپورها به صدا درآمده اسبها شيهه مي‌كشيدند و نفرات لشگر كه عدد آنها را خداوند متعال بهتر مي‌دانست دست مي‌زدند و هلهله مي‌كردند، پاي به زمين مي‌كوفتند، غلغله‌اي در آن سرزمين به راه انداختند و زمين و زمان را به لرزه درآوردند.در خيمه‌هاي ابي‌عبدالله عليه‌السلام محترمات و مخدرات و اطفال وضع عجيب و دلخراشي داشتند، اشگ چشم بانوان مانند سيل جاري بود و از بيم دشمن در اضطراب و واهمه افتاده بودند صداي ناله و زاري و افغان در سراسر خيام امام عليه‌السلام به گوش مي‌رسيد، يكي بر زانو مي‌زد، ديگري بر سر مي‌كوبيد، يكي صورت مي‌خراشيد، ديگري گيسو مي‌كند از طرفي ديده مي‌شد كه يكي گريبان مي‌درد و يكي ديگر بر سينه مي‌كوبد اطفال خردسال دو و سه سال از ديدن اين هيئت [ صفحه 443] وحشت اثر و به گوش رسيدن صداهاي مهيب طبل طبالان و بانگ بوق‌ها و شيپورها و طنين آواز سنج‌ها چنان دچار رعب و دهشت شده بودند كه گوئي لحظات ديگر روح از كالبد ايشان پرواز خواهد نمود، جملگي صدا به گريه و شيون بلند نموده بودند خلاصه كلام آنكه چنان زاري و افغان در خيمه‌هاي امام عليه‌السلام بپا شده بود كه حضرت مجبور شدند با دلي شكسته و غربتي غير قابل توصيف به ميان خيمه‌ها آمده و آن وضع و حالت رقت‌بار زنان و بچه‌ها را ديدند بي‌اختيار زار زار گريستند و بعد محاسن شريف بدست گرفته فرمودند:لعمري ان البكاء امامكن اي بانوان و اي دختران شما را به جان من خاموش باشيد گريه شما بعد از اين است هنوز من زنده‌ام، جوانان من همچون سرو و شاخ شمشاد در قيد حيات بوده و جلو دشمن را گرفته‌اند مترسيد تا من و جوانان و اصحاب و ياوران من زنده هستند احدي جرأت نمي‌كند به اين خيمه‌ها وارد شود بهر صورت امام عليه‌السلام بانوان و اطفال را به نحوي آرام و ساكت فرمودند.

فرستادن امام برير را ميان دو لشگر به منظور نصيحت كردن و موعظه نمودن دشمن

پس از آنكه صفوف قتال از طرفين آراسته شد امام عليه‌السلام به برير بن خضير فرمودند:كلم القوم اي برير ميان دو صف بشو و اين كوردلان و از خدا بي‌خبران را موعظه كن.آن شيردل به فرموده امام عليه‌السلام دامن زره بر كمر زد همچون تيري كه از كمان رها شود رو به لشگر كفرآئين آورد تا به وسط ميدان رسيد ايستاد و لب به سخن گشود و فرمود:اي قوم بي‌ترس و بيم چرا از خدا بيمناك نيستيد و چرا نمي‌ترسيد كه آل و ذريه رسول در ميان شما با دل پرسوز شب را به روز آوردند، اگر اعتقاد به پيغمبر داريد [ صفحه 444] اينها ذريه و عترت پيغمبرند.شعرحسين است اين جسم و جان نبي كه خورده است شير از زباني نبي‌همه دختران، دختران وي‌اند ببرج عفاف اختران وي‌اندمقصود شما از اين لشگركشي و سپاه آرائي چيست؟ به چه حجت و دليل خيال كشتن و ريختن خون اولاد رسول داريد؟در جواب گفتند:مقصود آن است كه پادشاه حجاز دست بيعت به امير عبيدالله بن زياد بدهد و يا اگر بيعت نمي‌كند آماده كشته شدن گردد.برير فرمود: أفلا تقبلون منهم ان يرجعوا الي مكان الذي جاؤا منه.آيا قبول نمي‌كنيد كه پادشاه حجاز به همان جائي كه آمده برگردد.در جواب گفتند: باين خيال نبوده و بهانه‌جوئي مكنيد جز بيعت با يزيد هيچ راه ديگري وجود ندارد.برير دلير نعره از جگر بركشيد و فرمود:اي بي‌حيا مردم، واي بر شما چه شد آن نامه‌ها و اظهار علاقه‌هايتان و كجا رفت آن عهد و پيمان كه نوشتيد و فرزند فاطمه را به ميهماني دعوت كرديد تا شما را هدايت كند حال كه قبول كرد و به سوي شما آمد مي‌خواهيد او را بگيريد و به دست دشمن بدهيد.اهل كوفه گفتند: زياده مگوي و فضولي مكن دشت كارزار جاي جنگ است نه محل موعظه و نصيحت.فردحسين را به بيعت اگر رأي نيست مر او را به جز در كفن جاي نيست‌برير فرمود: اين گفتار شما را جز لعن پروردگار چيز ديگري سزاوار نيست، [ صفحه 445] پس سر به آسمان كرد و گفت:اللهم اني ابرء من فعال هؤلاء القوم، پروردگارا تو مي‌داني كه من از كردار زشت اين قوم بيزاري مي‌جويم و تو از اين جماعت انتقام بكش و رحمت خود را از ايشان دور كن.چون لشگر نفرين برير را شنيدند عناد و ستيزشان زياد شد بنا كردند آن بزرگوار را تير باران كردن

محاصره كردن دشمن اردوي امام را

پس از آراسته شدن ميمنه و ميسره و افراشتن علمها و به اهتزاز در آوردن پرچم‌ها عمر بن سعد ملعون فرياد كشيد اي لشگر پاي ثبات محكم كنيد دور حسين و اصحابش را مانند نگين انگشتر در ميان بگيريد.همينكه لشگر كفرآئين اين حكم را از جرثومه فساد شنيدند صيحه چاوشان و صداي جارچيان بلند شد كه فرمان سپهسالار است كه ثابت قدم و راسخ باشيد، دور حسين و اصحابش را بگيريد، مبادا يك تن جان سالم بدر برد.آن گروه از خدا بي‌خبر به گفته عمر بن سعد بداختر ركاب به مركب نواختند و دور قلعه كرباسي امام عليه‌السلام را مثل حلقه در ميان گرفتند و بناي ناسزا و استهزاء را گذاردند و گاه گاه از اطراف تير به جانب خيمه‌ها مي‌انداختند.

خطبه خواندن و موعظه نمودن حضرت ابي عبدالله الحسين

چون امام عليه‌السلام اين خيره‌گي و جسارت را از آن گروه كفر پيشه ديد مركب پيش راند و خود را در ميان رسانيد و آن قدر پيش رفت تا جلو روي لشگر عمر بن سعد رسيد سپس ايستاد يك نگاهي به صفوف لشگر دشمن نمود در ميان آن درياي لشگر چشم امام عليه‌السلام به عمر بن سعد نابكارافتاد كه خندان و شادان با اعيان [ صفحه 446] و اركان كوفه به صحبت مشغول است دل نازك امام به درد آمد آهي سر كشيد سپس لب به سخن گشود و خطبه‌اي در بي‌اعتباري دنيا به اين شرح ايراد فرمودند:الحمد لله الذي خلق الدنيا فجعلها دار فناء و زوال، متصرفة باهلها حالا بعد حال فالمغرور من غرته و الشقي من فتنته فلا تغرنكم هذه الحيوة الدنيا فانها تقطع الرجاء من ركن اليها و تخيب طمع من طمع اليها.حمد بي‌حد و بي‌قياس خداوندي راست كه دنيا را آفريد پس آنرا فاني و زائل گرداند، اين عجوزه مكاره در همه حال به اهل خود تصرف دارد، پس مغرور كسي است كه فريب آن را بخورد و شقي در اين عالم كسي است كه بدام فتنه اين فتنه‌گر بيفتد و دچار افسون آن گردد، اي قوم زندگاني اين دنيا نفريبد شما را چه آنكه اين مكار غدار اميد بسياري از اميدواران به آن را به نااميدي مبدل كرده و طمع كثيري از طمعكاران را به يأس تبديل نموده است.و اراكم قد اجتمعتم علي امر قد اسخطتم الله فيه عليكم و اعرض بوجهه الكريم عنكم و احل بكم نقمته.اي مردم مي‌بينم شما را كه اجتماع كرده‌ايد بر يك امري كه خدا را از آن به سخط و غضب آورده‌ايد، روي رحمت خود را از شما برگردانيده و نقمت خويش را به شما نزديك كردهفنعم الرب ربنا و بئس العبيد انتم چه خوب خدائي است خداي ما و چه بد بنده‌ايد شما كه:اقررتم بالطاعة و آمنتم بالرسول محمد صلي الله عليه و آله ثم انكم زحفتم الي ذريته و عترته تريدون قتلهم.اولا اقرار آورديد به اطاعت پروردگار و ايمان آورديد به جد من محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم بعد چه شد شما را و چه ديديد از من كه جمع شديد لشگر و سپاه آراستيد بر سر من و عترت طاهره و ذريه نبويه ريختيد كمر قتل ايشان را بسته‌ايد. [ صفحه 447] لقد استحوذ عليكم الشيطان فانسيكم ذكر الله العظيم.همانا شيطان در سينه و قلوب شما جاي گرفته و ذكر خدا را از ياد شما برده، حق را فراموش و باطل را پسنديده‌ايد.فتبا لكم و لما تريدون، انا لله و انا اليه راجعون.پس واي بر شما و بر اراده شما كه بدكاري را پيش گرفته‌ايد، فرزند پيغمبر خود را مي‌كشيد و اما ما اولاد پيغمبر در جوار رحمت رب العالمين بوده و باز بسوي او برمي‌گرديم.سپس امام عليه‌السلام فرمودند:هولاء قوم كفروا بعد ايمانهم فبعدا لقوم الظالمين.اينها گروه و جماعتي هستند كه پس از آوردن ايمان كفر ورزيدند پس چنين قوم ظالم و ستمكاري دور از رحمت الهي باشند.سخنان امام عليه‌السلام كه به اينجا رسيد عمر بن سعد بداختر رو به لشگر كرد و گفت:يكي از شما جواب حسين بن علي را داده و او را ساكت كند و نگذارد اينقدر سخن بگويد: فانه ابن ابيه و الله لو وقف فيكم هكذا يوما جديدا لما انقطع.اي لشگر به خدا سوگند اين شخص پسر همان پدر است كه فصاحت و بلاغت در نزد وي خاضع و خاشع است به ذات حق تعالي قسم اگر حسين تا يك روز ديگر در ميدان بايستد و سخن بگويد هر آينه خسته نمي‌شود و كلامش را قطع نمي‌كند هر چه زودتر جوابش را بدهيد كه هوا گرم مي‌شود و كار دشوار مي‌گردد.شمر ملعون از ميان آن همه لشگر پيش آمد و فرياد زد:يا حسين ما هذا الذي تقول افهمنا اي حسين حرفي بزن كه ما بفهميم و جواب بازگوئيم اين حرفها كه مي‌گوئي ما نمي‌فهميم.حضرت فرمود:اقول: اتقوا الله و لاتقتلوني فانه لا يحل لكم قتلي و لا انتهاك حرمتي [ صفحه 448] مي‌گويم از خدا بترسيد و مرا نكشيد زيرا كه خون من بر شما حلال نيست پرده حرمت من دريدن جايز نيست زيرا من پسر دختر پيغمبر شمايم، جده من خديجه خاتون ام‌المؤمنين است و من و برادرم حسن به گفته پيغمبر ذوالمنن سيد جوانان اهل بهشتيم، بهشتي را كشتن روا نيست.اصحاب و احباب و خويشان و نزديكان از فرمايشات امام عليه‌السلام محزون و مغموم شدند به حدي كه نزديك بود از غصه هلاك شوندمؤلف گويد:صاحب حدائق الانس فرموده: آنچه از عبارات علماء استفاده مي‌شود آنستكه حضرت بمنظور موعظه مكرر به ميدان آمده و اتمام حجت فرموده و هر بار از مواريث نبوت يكدام را به همراه مي‌آورده و نشان مي‌دادند قريب دوازده مرتبه حضرت به ميدان آمده گاهي بر اسب پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم سوار شده و گاهي بر ناقه رسول خدا نشسته زماني عمامه پيغمبر بر سر بسته و گاهي قرآن بدست گرفته و لشگر را موعظه فرموده است

مقاله صاحب بيت الاحزان و مناجات امام بين دو لشگر

مؤلف گويد: از عبارات و كلمات بزرگان و ارباب مقاتل اين طور استفاده مي‌شود كه اين مناجات قبل از ايراد خطبه مذكور صورت گرفته است و شرح آن چنين مي‌باشد:صاحب بيت الاحزان مرحوم عبدالخالق بن عبدالرحيم يزدي مي‌فرمايد:جناب سيد الساجدين عليه‌السلام مي‌فرمايند:چون پدر بزرگوارم واقعه دشت كربلاء را بدينگونه مشاهده فرمود و ملاحظه نمود آن سواران بي‌ايمان به قصد جان آن جان جهانيان بناي فتنه و طغيان دارند به ميان هر دو لشگر ايستاده و دستهاي مبارك را به جانب آسمان بلند كرده و با [ صفحه 449] پروردگار خود مناجاتي فرمود كه معناي فارسي آن اينست.اي خداوند من توئي كه محل اعتماد مني در هر همي و غمي، توئي كه محل اميدواري مني در هر شدتي، و توئي كه در هر امري كه بر من وارد مي‌شود مايه اعتماد و اميدواري مني، اي چه غمهاي بسيار بزرگ كه بر من وارد شده كه عقلها در آن ضعيف گرديده و راه چاره در آن سد شده و دوستانم در چاره آن عاجز گرديده‌اند و دشمنانم در آن شماتت گشوده‌اند و من آن را به جناب تو عرض كرده‌ام و شكوه آن را به تو نموده‌ام و از غير تو روي گردانيده‌ام و به جانب تو روي آورده‌ام، پس تو از لطف خود فرج عطاء فرموده‌اي و آن غصه را برطرف گردانيده‌اي، و توئي ولي هر نعمتي و صاحب هر حسنه و منتهاي هر رغبتي.سپس مؤلف بيت الاحزان فرموده:خداوند لعنت كند بر دنيا و اهل دنيا خصوصا بر اهل كوفه و شام كه اصلا اعتنائي به آن بزرگوار كه حجت خداوند بود بر اهل آسمانها و زمينها نكردند بلكه فرصت ندادند كه مناجات با حضرت قاضي‌الحاجات را به آخر رساند و در همان ساعت خيره‌گي كرده از اطراف رو به خيام طاهرات آوردند، پس ديدند كه در عقب آنها در خندقها آتش برافروخته است، پس شمر شرير كه خداوند دهان او را مملو از زقوم جهنم گرداند فرياد زد كه:يا حسين أتعجلت بالنار قبل يوم القيامة يعني اي حسين پيشي گرفته‌اي به آتش قبل از آتش روز قيامت پس آن حضرت سلام الله عليه فرمود: كيست فرياد زننده؟ گويا شمر بن ذي الجوشن باشد؟اصحاب عرض كردند: بلي شمر ملعون است.فقال له الحسين عليه‌السلام: يابن راعية المعز انت ادلي بها صليا.امام حسين عليه‌السلام به آن نافرجام فرمود: اي ولد الزنا و اي فرزند گوسفندچران تو سزاوارتري كه به آتش جهنم سوخته شوي. [ صفحه 450] پس مسلم بن عوسجه پيش آمد و عرض كرد: يابن رسول الله مرخص فرما كه اين ملعون را به تيري هلاك گردانم.فان الفاسق من اعداء الله و عظماء الجبارين و قد امكن الله منه.يعني بدرستي كه اين فاسق از دشمنان خداوند و از سركردگان و بزرگان جبارين است و خداوند هلاكت او را از براي ما ميسر كرده، پس آن بزرگوار او را اذن تير زدن نداد و فرمود: اني اكره ان ابدئهم بقتاليعني دوست نمي‌دارم كه من ابتداء كنم با ايشان به مقاتله كردن.

اتمام حجت نمودن حضرت با آن قوم شقي و پليد

امام عليه‌السلام بعد از خواندن خطبه اول و موعظه نمودن آن قوم پليد كه شرحش گذشت بار دوم روي منور و مقدس خود را به جانب آنها نمود و با صداي بلند كه همه صحراي كربلاي پربلاء را پر كرده بود و هر دو لشگر مي‌شنيدند فرمود:اي جماعت نسب مرا بيان كنيد و نظر نمائيد كه من كيستم و رجوع كنيد به نفوس شريره ملعونه خود و سرزنش كنيد خود را بر عمل خويش، فانظروا هل يصلح لكم قتلي و انتهاك حرمتي.اي جماعت ملاحظه كنيد كه آيا صلاح شما هست كشتن من و درهم شكستن حرمت من، آيا من فرزند پيغمبر شما و پسر وصي او و پسر عمش جناب علي بن ابيطالب عليه‌السلام كه اولين نفري بود كه به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ايمان آورد نيستم؟ آيا جناب حمزه سيد الشهداء عم من نيست؟ آيا جعفر طيار كه با ملائكه در بهشت پرواز مي‌كند عموي من نيست؟ آيا اين حديث شريف به گوش شما نرسيده است كه رسول الله صلي الله عليه و آله در حق من و برادرم حضرت امام حسن عليه‌السلام فرمود: هذان سيد شباب اهل الجنة يعني حسن و حسين دو آقاي همه جوانان اهل بهشت‌اند.اي قوم اگر مرا در آنچه مي‌گويم تصديق مي‌كنيد و حال آنكه هر چه مي‌گويم [ صفحه 451] راست است و بحق خداوند كه هرگز قصد دروغ نكرده‌ام زيرا دانسته‌ام كه خداوند جليل دروغگو را از رحمت خود نااميد گردانيده است پس چرا با من اينگونه سلوك و رفتار مي‌كنيد و اراده كشتن من داريد و اگر كلام مرا دروغ مي‌پنداريد قطعا در ميان شما هستند جمعي كه اگر از ايشان سؤال كنيد به شما خبر داده و گفته من را تصديق مي‌نمايند، از جابر بن عبدالله انصاري و اباسعيد خدري و سهيل بن سعد ساعدي و زيد بن ارقم و انس بن مالك سؤال كنيد تا به شما خبر دهند كه خودشان همين حديث شريف را از حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله در حق من و برادرم شنيده‌اند.سپس حضرت فرمودند:يا قوم اما في هذا حاجز لكم عن سفك دمي.اي جماعت بي‌حيا اين همه سخنان كه براي شما گفتم باعث آن نشد كه شما را از كشتن و ريختن خون من باز دارد؟!ناگاه در اين هنگام شمر بداختر در بين سخنان امام عليه‌السلام جسارتي كرد و كلامي گفت كه مضمونش اين است كه:حسين از دين خدا بيرون رفته و مي‌خواهد سخنان خود را راست قلمداد كند و ما نمي‌فهميم كه او چه مي‌گويد.پس حبيب بن مظاهر عليه‌الرحمه در جواب او فرمود:اي ملعون، توئي كه از دين خدا بيرون رفته‌اي و هر كس هر چه بگويد متابعت او مي‌كني و اگر هفتاد مذهب به هم رسد از براي دنيا با همه همراهي مي‌كني و راست مي‌گوئي كه سخنان و كلمات اين بزرگوار را نمي‌فهمي زيرا كه به جهت كفر تو خداوند قلب تو را سرنگون كرده و بر آن مهر گذاشته است.و چون آن بي‌دين از حبيب آن جواب را شنيد ساكت شد.سپس امام عليه‌السلام دفعه ديگر به صداي بلند كه همه كس شنيدند فرمودند: [ صفحه 452] اي قوم اگر شما در سخنان من شك داريد، پس معلوم مي‌شود در اينكه من فرزند پيغمبر شمايم شك داريد.فو الله ما بين المشرق و المغرب ابن بنت نبي غيري فيكم و لا في غيركم.اي جماعت بخداوند عالم قسم كه در ميان مشرق و مغرب فرزند دختر پيغمبري غير از من وجود ندارد نه در ميان شما و نه در ميان غير شما، اي قوم واي بر شما، آيا مي‌خواهيد كه مرا به قتل رسانيد در عوض آنكه از شما كسي را كشته‌ام يا آنكه مالي را از شما تلف كرده‌ام يا كسي را مجروح نموده‌ام كه قصاص كنيد و حال آنكه هيچ يك از اينها از من صادر نشده است.پس چون كلام را از آن حجت خدا شنيدند همگي ساكت شده و احدي جواب نگفت و متحير و سرگردان شدند كه چنين كلمات و فرمايشات را چه جواب بگويند و چون حضرت ديدند همه ساكت شده‌اند و اصلا جواب نمي‌گويند جمعي از رؤساء و بزرگان ايشان را صدا زد و فرمود:يا شبث بن ربعي و يا حجار بن ابحر و يا قيس بن الاشعث و يا يزيد بن الحرث آيا شماها نامه ننوشتيد به من كه همه‌ي ميوه‌ها بر درختهاي ما رسيده و همه زراعتهاي ما سبز و خرم گرديده و از براي نصرت و ياري تو لشگرهاي مسلح و مكمل آماده نموده‌ايم، كو وعده‌هاي شما و صدق قولتان؟!راوي مي‌گويد: والله هرگز سخنگوئي به آن فصاحت و بلاغت پيش از او و بعد از او شنيده نشده.مرحوم مجلسي در كتاب بحار روايت كرده است كه چون سخن آن حضرت به اينجا رسيد عمر بن سعد ملعون فرياد زد اي ياران مگذاريد حسين اين قدر سخن بگويد و او را جواب بگوئيد كه او پسر پدرش علي بن ابيطالب است والله اگر در ميان شما همين طور يك روز بايستد كلام او قطع نخواهد شد و از حرف زدن مانده نمي‌شود [ صفحه 453] پس شمر حرامزاده قدم جرأت در ميان نهاده عرض كرد: يا حسين اينقدر حرف كه مي‌زني چه مي‌گوئي حرفي بزن كه ما آن را بفهميم.حضرت فرمود: مي‌گويم از خدا بترسيد و متقي و پرهيزگار گرديد لا تقتلوني فانه لا يحل لكم قتلي و لا انتهاك حرمتي، اي شمر غدار مكار مي‌گويم دست از كشتن من برداريد و حرمت مرا درهم مشكنيد زيرا من پسر دختر پيغمبر شمايم و جده من خديجه زوجه پيغمبر شما است و البته به شما رسيده است كلام پيغمبر كه فرموده الحسن و الحسين سيدي شباب اهل الجنة.پس اشعث بن قيس ملعون پيش آمد و عرض كرد: ما اين سخنان را نمي‌دانيم و گوش به اين حرفها نخواهيم داد و لكن بدان سخن ما اينست كه دست از بزرگي بردار و در فرمان پسر عم خود درآي و كوچكي او را راضي شو كه او و اصحاب او و دوستانش با تو رفتاري نخواهند كرد مگر همانطوري كه موافق خواهش تو است.پس آن بزرگوار و برگزيده خلاق زمين و آسمان در جواب آن ملعون فرمود:والله لا اعطيكم بيدي اعطاء الذليل و لا اقر لكم اقرار العبد.به خدا قسم دست بيعت به شما نخواهم داد از روي ذلت و خواري و اقرار نخواهم كرد از براي شما مثل اقرار بندگان و غلامان، پس به نداي بلند فرمود:يا عباد الله همانا من به پروردگار خود و پروردگار شما پناه مي‌برم كه شماها مرا سنگباران كنيد و پناه مي‌برم به پروردگار خود از هر متكبري كه ايمان نياورد به روز حساب.آگاه باشيد كه اتمام حجت الهي بر شما كردم و راه خير و شر را به شما نمودم و لكن بدانيد كه جهاد خواهم كرد با اين گروه بسيار، كم است آذوقه و اصحاب من، پس شعري چند قرائت فرمود كه جملگي دلالت داشتند بر اعراض از دنياي دني، پس روي مبارك به جانب آسمان كرد عرض نمود: [ صفحه 454] اي خداوند من منع فرما از ايشان باران رحمت خود را و قحط كن در زمان ايشان مثل آنكه در زمان حضرت يوسف كردي و مسلط گردان بر ايشان غلامي از ثقف كه زندگاني را بر ايشان تلخ گرداند و احدي از ايشان را باقي و زنده نگذارد و به قتل رساند ايشان را در عوض آن كه ما را به قتل رسانيدند.خداوندا، اين جماعت ما را فريب دادند، به ما دروغ گفتند، ما را خوار و ذليل گردانيدند، توئي پروردگار ما و اعتماد ما بر تو است و بسوي تو است زاري و بجانب تو است بازگشت همه ما.و پس از فراغ از مناجات با حضرت قاضي‌الحاجات روي مقدس را بجانب آن ملاعين كرده فرمود:كجاست عمر بن سعد كه مرا با او كاري است؟چون آن شقي بد اقبال از خواستن آن جناب آگاهي يافت اكراه داشت كه بخدمت آن جناب شرفياب شود، بعد از نزديك شدن آن ملعون به آن جناب حضرت فرمودند:اي عمر تو مرا به قتل مي‌رساني، به گمان آنكه حرامزاده‌اي پسر حرامزاده تو را در ملك ري و بلاد جرجان والي خواهد كرد!!!اي عمر والله كه تو به آرزوي خود نخواهي رسيد و اين كلام عهدي باشد در ميان من و تو و آنچه مي‌خواهي و مي‌تواني بكن كه هرگز بعد از شهيد كردن من خوشحالي نخواهي ديد نه در دنيا و نه در آخرت و گويا مي‌بينم سر تو را كه در كوفه به نيزه كرده‌اند و اطفال آن را بازيچه خود گردانيده‌اند.عمر بن سعد بدعاقبت از شنيدن اين كلام خشمناك گرديد و روي نحس خود را گردانيد و به مكان خويش برگرديد و روي به لشگر خود كرد و گفت:ما تنتظرون به احملوا باجمعكم انما هي اكلة و احدة.يعني انتظار چه مي‌كشيد جميع لشگر يكدفعه بر او حمله كنيد كه او يك لقمه [ صفحه 455] بيشتر نيست.به گفته آن شقي همه لشگر بر آن مقتداي عالميان و مركز دايره ايمان حمله كرده و به تيرها و نيزه‌ها و آلات حرب به آن بزرگوار و اصحابش اذيتها مي‌رساندند.

استنصار حضرت امام و آمدن فرشتگان به ياري آن جناب و قبول نكردن حضرتش

مرحوم ابوطاهر محمد بن الحسين در كتاب معالم الدين از امام بحق جعفر بن محمد الصادق عليهماالسلام روايت نموده كه آن حضرت از پدر والاگهرش حضرت باقر عليه‌السلام نقل كردند كه فرمودند:لما التقي الحسين عليه‌السلام و عمر بن سعد لعنه الله و قامت الحروب انزل الله تعالي النصر حتي رفرف علي رأس الحسين عليه‌السلام ثم خير بين النصر علي اعدائه و بين لقاء الله، فاختار لقاء الله.يعني در صبح روز عاشوراء چون بين دو لشگر تلاقي شد و اسباب حرب آماده و ابواب صلح بسته گرديد در آن اثناء نصر ملك با افواج فرشتگان باذن حضرت باري به ياري حضرت شهرياري آمدند.نصر ملك محضر امام همام و قلب عالم امكان عرضه داشت: قربانت مژده باد تو را كه خداي تعالي تو را مخير ميان دو كار نموده:الف: آنكه با اين فئه (لشگر) قليله خود بر سپاه خصم بزني و مظفر و منصور باشي.ب: آنكه جان به جانان بدهي و از اين عالم فاني رو برتابي و به سراي باقي تشريف بياوري اگر ظفر و نصرت بخواهي از مقام و اجر تو ذره‌اي كم و كاست نمي‌شود بلكه همان ثواب و همان رتبه شفاعت تو در نزد خدا مسلم است، اختيار تو اختيار خداست و رضاي تو رضاي الهي است. [ صفحه 456] فرزند پيغمبر، امام تشنه جگر فرمود:اي نصر چون كه فياض كريم و محبوب قديم اختيار به من واگذار فرمود بدان كه اختيار من جان دادن بوده و رضاي من قربان شدن مي‌باشد.فردمرا پيش يزدان شدن آرزو است لب تشنه قربان شدن آرزو است

استغاثه امام و منقلب شدن حر بن يزيد رياحي و توبه نمودنش و ملحق شدن آن با سعادت به اردوي كيوان شكوه

به نوشته ابومخنف همينكه از در خيمه ناله غريبي مظلوم كربلاء به هل من ناصر ينصرنا و هل من مجير يجيرنا بلند شد صداي استغاثه و زاري آن بزرگوار در آن صحراي وحشتزا پيچيد و به گوش حر بن يزيد رياحي رسيد دلش از جا كنده شد، بدنش به لرزه درآمد و در درياي حيرت فرو رفت و غرق در بحر تفكر شد، بنا كرد در غرق حميتش به زدن و خون تشيعش در جوشيدن، نور هدايت در ساحت دل آن مقبل تابيد و صورتش مثل قرص قمر درخشيد و دست قدرت سبحاني وي را از جنگ وساوس شيطاني نجات داد و حضرت پروردگار خطاب به شيطان فرمود:ان عبادي ليس لك عليهم سلطان يعني وي از عباد مخلص ما است تو را قدرتي بااين صاحب همت نيست، پس حر دلاور تازيانه بر مركب زد و خود را به پسر سعد بداختر رسانيد فرمود:أتقاتل انت مع هذا الرجل، آيا با اين غريب بي‌يار خيال مقاتله و كارزار داري يا اينكه اينها اسباب چيني است براي بيعت گرفتن؟آن ناپاك گفت: اي و الله قتالا شديدا يعني آري به ذات خدا جنگي سخت خواهم كرد كه آسانترش آن باشد كه سرها از تن و دستها از بدن جدا شود.حر فرمود: آنچه پسر فاطمه از شما خواهش كرده به عمل نخواهيد آورد؟ [ صفحه 457] پسر سعد گفت: اگر اختيار با من بود هر آينه خواهش حسين را اجابت مي‌كردم اما چكنم حكم امير است يا بيعت و يا جنگ.رخسار حر زرد شد، سر بزير انداخت، خود را به عقب كشيد در موقف خود ايستاد، پسر فرخنده سيرش هم با سنان و سپر در لشگر ايستاده بود، يك طرف حر، قرة بن قيس رياحي كه پسر عموي حر بود قرار داشت، حر به او فرمود: هل سقيت فرسك آيا مركب خود را آب داده‌اي؟گفت: نه يابن عمحر فرمود: چرا كوتاهي كردي، حالا نمي‌خواهي آب بدهي؟قره از گفتار حر به خيال افتاد با خود گفت: اين شيرمرد مي‌خواهد از جنگ طفره بزند و با پسر فاطمه روبرو نشودگفت: من اسب خود را آب نخواهم داد.حر گفت: پس من مي‌روم مركب خود را آب بدهم، حر در اين خيال بود كه ناگاه دو مرتبه ناله استغاثه و زاري حضرت به گوشش رسيد كه مي‌فرمود:اما من مجير يجيرنا، اما من معين يعيننا، اما من ناصر ينصرنا.ابومخنف مي‌گويد: حر دلاور كه اين نداي امام عليه‌السلام را شنيد رو كرد به قره فرمود:پسر عم آيا نمي‌شنوي صداي غريبي امام ابرار و ناله بي‌كسي سلطان بي‌يار را؟اما تنظر الي الحسين عليه‌السلام كيف يستغيث و لا يغاث و يستجير و لا يجارآيا نگاه نمي‌كني چگونه در خيمه تكيه به نيزه بي‌كسي داده هر چه استغاثه مي‌كند كسي به فريادش نمي‌رسد فهل لك ان تسيربنا اليه و نقاتل بين يديه آيا مي‌تواني با ما يار شوي اين لشگر را بگذاري دست از اين عالم برداري با هم برويم خدمت جگر گوشه مصطفي اگر بناي كارزار شد ياريش كنيم فان الناس عن هذه الدنيا راحلة و كرامات الدنيا زائلة فلعلنا نفوز بالشهادة و نكون من اهل [ صفحه 458] السعادة.اي پسر عم دنيا جاي ثبات و قرار نيست و نعمتهاي دنيا بر هيچ كس پايدار نمي‌ماند، شايد از دولت اين غريب دولت شهادت نصيب ما گردد و نام ما در زمره اهل سعادت مرقوم شود در حشر با پسر پيغمبر محشور شده و از نعم باقيه مسرور گرديم.قره بي‌سعادت گفت: مرا با اين كار حاجت نيست.حر سعادتمند روي از آن بيگانه برگردانيد و روي به پسر فرخ‌سير خود آورد و فرمود:يا بني لا صبر لي علي النار و لا علي غضب الجبار و لا ان يكون غدا خصي احمد المختار.پسرم مرا طاقت حرارت جهنم نبوده و نمي‌توانم غضب حق تعالي را تحمل كنم و توان اينكه در فرداي قيامت پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم دشمن من باشد ندارم، شنيدي صداي استغاثه جگر گوشه پيغمبر را هر چه زاري كرد كسي ياري ننمود يا بني سر بنا اليه برو تا به سوي حسين رو نهيم.فرزند ارجمند حر گفت: يا ابه حبا و كرامة به چشم فرمان تو بر من مطاع است.فجعل يدنوا من الحسين عليه‌السلام قليلا قليلا، پس به قصد شرفيابي حضور سلطان العالمين آهسته آهسته، كم كم پيش آمدند و صفوف را شكافتند و از كنار اوس مهاجر عبور كردند اوس مهاجر پرسيد: اي دلير چه خيال داري، مي‌خواهي ميدان داري و اظهار شجاعت و دلاوري كني؟حر جواب مهاجر را نداد فاخذه مثل الافكل بدن حر در پشت زين مثل بيد مي‌لرزيد كه صداي استخوانهاي بدنش شنيده مي‌شد.مهاجر گفت: اي حر بالله حالت تو را دگرگون مي‌بينم، من تو را در معارك ديدار كرده‌ام دليريهاي تو را سنجيده و پسنديده‌ام اگر كسي از اشجع شجاعان [ صفحه 459] كوفه از من سؤال مي‌كرد من تو را نشان مي‌دادم حال چطور اين قدر مضطرب و ترسان مي‌باشي؟حر گفت: و الله اخير نفسي بين الجنة و النار، اي مهاجر به ذات پروردگار خود را ميان بهشت و نار مي‌بينم ولي بهشت را اختيار مي‌كنم، اين بگفت تازيانه بر مركب نواخت مثل باد صرصر تاخت.مرحوم سيد در لهوف مي‌نويسد:و يده علي رأسه و هو يقول: اللهم اليك انبت فتب علي فقدارعبت قلوب اوليائك و اولاد بنت نبيك.حر سعادتمند و سرافراز دست بر سر گذارده با حالتي زار و گريان و از روي عجز و نياز مي‌گفت:پروردگارا به سوي تو بازگشتم، توبه مرا قبول و گناهم را ببخشاي كه دل دوستان تو را بترس انداختم و اولاد دختر پيغمبر تو را مضطرب ساختم از كردار زشت خود پشيمانم.همين نحو زمزمه مي‌كرد و گريان گريان مي‌آمد تا خود را به صف اصحاب حضرت رساند، ياران راه دادند آن مرد ديندار چون چشمش بر جمال پر ملال حسيني افتاد ناله از دل كشيد خود را از مركب به زير انداخت صورت به خاك ماليد، قدم امام عليه‌السلام را بوسيد و زار زار گريست و عرضه داشت:شعرآمدم اي دوست با حال خراب سينه‌ام شد از غم هجرت كباب‌جان نباشد آنكه از بهر تو نيست خشك باد آبي كه در نهر تو نيست‌يابن رسول الله التوبه التوبه، از سر تقصير من در گذرابومخنف مي‌نويسد:ثم بكي بكاءا شديدا و قال الامام عليه‌السلام: ارفع رأسك يا شيخ. [ صفحه 460] بعد از گريه بسيار امام ابرار فرمودند: اي جوانمرد سر بردار زيرافردسر نامور لايق خاك نيست سزاي ثريا جز افلاك نيست‌به روايتي خود حضرت دست آورد و سر حر را از روي خاك برداشت با دست مرحمت گرد و غبار از سر و صورت آن فرخنده اقبال پاك كرد.

آغاز جنگ و نبرد بين لشگر كفر و ايمان

در روز عاشوراء بعد از آنكه صفوف را از جانبين آراستند و امام عليه‌السلام مكرر به ميدان تشريف برده و آن قوم غدار و مكار را موعظه نمودند و بالاخره از ميان تمام آن درياي لشگر حر بن يزيد رياحي با پسر و غلامش تائب شده و به اردوي حضرت ملحق شدند عمر بن سعد از مشاهده اين صحنه بخود پيچيد و عزم جنگ را جزم نمود لذا به نوشته مرحوم مفيد در ارشاد:نادي عمر بن سعد لعنه الله يا دريد ادن رايتك.عمر بن سعد فرياد برآورد: اي دريد پرچم و علامتت را نزديك بياور.فادناها پس غلام بدكردارش علامت را پيش كشيد و در صف اول ايستاد و پسر سعد ملعون نيز در زير علم قرار گرفت و به همراهي آن پيش آمد و پس از آن از پسرش حفص تير و كمان را گرفت و تير را به چله كمان نهاد و فرياد كرد:اي مردم كوفه، پير و جوان جملگي نزد امير عبيدالله شهادت دهيد كه جنگ را من آغاز كردم و اولين كسي كه به روي حسين تير انداخت من بودم، سپس تير را از كمان رها كرد و بطرف اردوي امام عليه‌السلام پرتاب نمود.به گفته صاحب روضة الصفا يكي از شيعيان امام عليه‌السلام فرياد كرد:بلي ما شهادت مي‌دهيم اول كسي كه از اين لشگر روي به جهنم نمود تو بودي.آن ناپاك از اين سخن به غضب در آمد فرمان داد هر كس تير و كمان داشت [ صفحه 461] اصحاب و ياران امام حسين عليه‌السلام را تيرباران كند.مرحوم سيد در لهوف مي‌فرمايد:و اقبلت السهام من القوم كانها القطر، تير دشمن به طرف سپاه سلطان عالمين مانند قطرات باران، باريدن گرفت، حضرت با دلي پر حسرت رو به اصحاب باوفا نمود و فرمود:قوموا رحمكم الله الي الموت الذي لابد منه، اي ياران خدا شما را رحمت كند مردانه در جهاد ثابت قدم باشيد كه عاقبت الامر از مرگ چاره‌اي نيست فان هذه السهام رسل السهام رسل القوم اليكم.اين تيرها كه از اين گروه بسوي شما پرتاب مي‌شوند پيام‌آوران مرگ مي‌باشند.سپس امام عليه‌السلام به اصحاب اذن جهاد دادند، ايشان پس از صدور فرمان مبارك امام عليه‌السلام به جهاد تيرها به كمان نهاده لشگر كفرآئين عمر بن سعد ملعون را تيرباران كردند.از محمد بن ابيطالب نقل شده كه عدد تيراندازان لشگر كفر هشت هزار نفر بودند و در مقابل تيراندازان سپاه ايمان پنجاه نفر رقم زده شده‌اند لذا در وقت پرتاب تير آسمان زمين كربلاء از تير دشمن سياه شده بود و اكثر دلاوران و دليران سپاه امام زخمدار و مجروح شدند.اصحاب و ياران امام عليه‌السلام مخصوصا سپهسالار والاگهر سپاه ايمان يعني قمر بني‌هاشم سلام الله عليه كه كار را اين چنين زار ديد علم سپهسالاري را پيش كشيد و در زير آن رو به سپاه كفر آورده و خود را به قلب آن درياي لشگر زد از طرف ديگر شير بيشه‌هاي شجاعت يعني شاهزادگان عاليقام از پشت سر قمر بني‌هاشم همچون شيران گرسنه كه به گله روبهان حمله كنند ميان آن ناكسان و نانجيبان افتاده از كشته پشته مي‌ساختند زهير دلاور ميمنه لشگر را و حبيب بن مظاهر ميسره را حركت داد آن دو لشگر مثل دو كوه فولاد بر يكديگر حمله بردند سرها [ صفحه 462] بود كه مثل گوي در ميدان مي‌غلطيد خونها همچون جوي روان گرديد سردار سپاه ايمان مير غضب مرتضي علي بن عباس رشيد شجاعت خود را در آن صبح روز عاشوراء به نمايش گذارد يك بار ديگر جنگاوران بعينه شجاعت اميرالمؤمنين عليه‌السلام را مشاهده كردند تو گوئي نفس نفيس مولي الموحدين اسد الله الغالب است كه در ميان آن درياي لشگر بدون هيچ هراس و وحشتي خرمن عمر آن بدسگالان را به آتش تيغ سوزانده و آنها را به دارالبوار روانه مي‌كند از طرف ديگر شاهزاده والاتبار حضرت علي اكبر سلام الله عليه در ميان آن انبوه لشگر كالنجم الثاقب و الكوكب الطارق مي‌درخشيد و برق تيغ خونبارش بود كه گاهي از بالا و زماني از پائين، در وقتي از مشرق و هنگامي از مغرب مي‌درخشيد و لا ينقطع نفرات آن سپاه كفرآئين را روانه سقر مي‌كرد از جانب ديگر حضرت قاسم بن حسن سلام الله عليها كالبدر المنير در آن صحنه ظلماني و غبارآلود مي‌درخشيد و امان از دشمن بريده و مجال هر حركتي را از ايشان برده بود، دستها بود كه جدا مي‌كرد و سرها بود كه از تن قطع مي‌نمود، هر كه را بر كمر مي‌زد همچون خيار تر دو نيم مي‌نمود و آن كس را كه بر فرق مي‌زد برق تيغش از بين دو شاخش جستن مي‌كرد و شاهزادگان ديگر نيز دستها تا مرفق بالا زده سخت مردانه مي‌كوشيدند و مي‌خروشيدند اما همه تشنه و جملگي گرسنه بودند.مرحوم سيد در لهوف مي‌نويسد:فاقتتلوا ساعة من النهار حملة حملة يعني تا يكساعت از روز گذشته آن جنگ مغلوبه برپا بود و حملات پي‌درپي در ميان آن دو لشگر واقع شد عدد زيادي از لشگر كفرآئين بجهنم واصل شد و از اصحاب امام عليه‌السلام نيز تعدادي به درجه رفيعه شهادت رسيدند.در روضه الشهداء مي‌نويسد:عدد شهداء از اصحاب و غلامان پنجاه و سه نفر بود و باقي اصحاب و ياران [ صفحه 463] همه زخمدار و مجروح بودند مگر شاهزاده عاليمقام حضرت علي اكبر سلام الله عليه كه زخمي برنداشته بود و جهتش آن بود كه ده نفر از غلامان اميرالمؤمنين دور آن حضرت را گرفته بودند و نمي‌گذاشتند زخم و جراحتي بر اندام لطيف و پيكر نظيفش برسد.مؤلف گويد:اين حمله كه در آن پنجاه و دو يا پنجاه و سه تن به درجه رفيعه شهادت رسيدند موسوم است به حمله اول

اسامي كساني كه در حمله اول شهيد شدند

مرحوم محدث قمي در منتهي الآمال فرموده: اين بزرگواران عبارتند از:1- نعيم بن عجلان، وي برادر نعمان بن عجلان است كه از اصحاب اميرالمؤمنين عليه‌السلام و عامل آن حضرت بر بحرين و عمان بود.2- عمران بن كعب بن حارث الاشجعي3- حنظلة بن عمرو شيباني4- قاسط بن زهير5- مقسط بن زهير كه برادر قاسط بوده.مرحوم شيخ در رجال نام پدر ايشان را عبدالله ضبط كرده نه زهير.6- كنانة بن عتيق تغلبي كه از ابطال و قراء و عباد كوفه بشمار مي‌رفت.7 - عمرو بن ضبيعه بن قيس، وي سواري شجاع و دلير بود.گويند وي اول بار با عمر سعد بود و بعدا در انصار امام حسين عليه‌السلام داخل گرديد.8- ضرغامة بن مالك تغلبيبعضي گفته‌اند كه او بعد از نماز ظهر به مبارزت بيرون شد و شهيد گرديد.9- عامر بن مسلم العبدي10- سالم، وي مولاي عامر بن مسلم بود و هر دو از شيعيان بصره بودند [ صفحه 464] 11- سيف بن مالك العبدي، بعضي گفته‌اند كه وي بعد از ظهر به مبارزت بيرون گرديد و شهيد شد.12- ادهم بن اميه.13- يزيد بن ثبيط، اين چهار نفر اخير جملگي بياري امام عليه‌السلام آمدند كه جملگي در حمله اول شهيد شدند.14- عبدالرحمن بن عبدالله الارحبي الهمداني، وي همان كسي است كه اهل كوفه او را با قيس بن مسهر بسوي امام حسين در مكه فرستادند كه حامل كاغذها بود، روز دوازدهم ماه رمضان بود كه خدمت آن حضرت رسيدند.15- جباب بن عامر التميمي، وي از شيعيان كوفه است كه با مسلم بيعت نمود و پس از جفا كردن كوفيان با مسلم وي به قصد خدمت امام حسين عليه‌السلام حركت كرد و در بين راه به آن حضرت ملحق شد.16- عمرو الجندعي، ابن‌شهرآشوب او را از مقتولين در حمله اولي شمرده ولي برخي از اهل سير گفته‌اند كه او مجروح روي زمين افتاده بود و ضربتي سخت بر سر او رسيده بود، قوم او وي را از معركه بيرون بردند و مدت يكسال مريض و صاحب فراش بود و در سر سال وفات كرد.17- حلاس (با حاء بدون نقطه بر وزن غراب) بن عمرو الازدي.18- نعمان بن عمرو، وي برادر حلاس است، اين دو برادر اهل كوفه بوده و هر دو از اصحاب اميرالمؤمنين عليه‌السلام بوده بلكه حلاس از سرهنگان لشگر آن حضرت در كوفه بوده است.19- سوار بن ابي‌عمير، وي در حمله اول مجروح در ميان كشته‌گان افتاد او را اسير كردند و بنزد عمر سعد بردند عمر خواست او را بكشد، قومش شفاعت او را كرده و بدين ترتيب جان سالم بدر برد ولي بحال اسيري و مجروح بود تا ششماه و پس از آن وفات كرد. [ صفحه 465] 20- موقع بن ثمامه، وي نيز در حمله اول مجروح در ميان كشته‌گان افتاد و قومش او را به كوفه بردند و مخفي كردند، ابن‌زياد ملطع شد فرستاد تا او را بكشند قوم او از بني‌اسد شفاعتش كردند او را نكشت ولي در قيد آهنش نمود و او را به زاره كه موضعي است در عمان فرستاد، موقع از زحمت جراحتها مريض بود تا يكسال پس از آن در همان زاره وفات فرموده است.21- عمار بن سلامة الدالاني الهمداني، وي از اصحاب اميرالمؤمنين عليه‌السلام و از مجاهدين در خدمتش بوده22- زاهر مولي عمرو بن الحمق جد محمد بن سنان است وي در سنه شصت به حج مشرف شد و به شرف مصاحبت حضرت سيد الشهداء نائل گرديد و در خدمتش بود تا در روز عاشوراء در حمله اول شهيد گشت.23- جبله بن علي الشيباني وي از شجاعان كوفه بود.24- مسعود بن الحجاج التيمي.25- عبدالرحمن بن مسعود بن حجاج وي و پدرش از شجاعان و معروفين بودند، ايندو با ابن‌سعد آمده بودند در ايامي كه جنگ واقع نشده بود آمدند خدمت امام حسين عليه‌السلام سلام كنند پس سعادت شامل حالشان شد خدمت آن جناب ماندند تا در حمله اول شهيد گشتند.26- زهير بن بشر الخثعمي‌27- عمار بن حسان بن شريح الطائي وي از شيعيان و مخلصين بوده و با حضرت امام حسين عليه‌السلام از مكه مصاحبت كرده تا كربلاء و پدرش حسان از اصحاب اميرالمؤمنين عليه‌السلام بود و در صفين در ركاب آن حضرت شهيد شد.28- مسلم بن كثير ازدي كوفي تابعي، گويند از اصحاب اميرالمؤمنين عليه‌السلام بوده و در ركاب آن حضرت در بعضي از حروب زخمي به پايش رسيده بود و خدمت سيد الشهداء عليه‌السلام از كوفه به كربلاء مشرف شد و روز عاشوراء در حمله اول شهيد [ صفحه 466] گرديد.29- زهير بن سليم ازدي، وي از بزرگواراني است كه در شب عاشوراء به اردوي كيوان شكوه ملحق شد.30- عبدالله بن يزيد ثبيط31- عبيدالله بن يزيد ثبيط32- جندب بن حجير كندي خولاني، وي از اصحاب اميرالمؤمنين عليه‌السلام بوده33- جنادة بن كعب انصاري، وي از مكه با اهل و عيال خود در خدمت امام حسين عليه‌السلام بود.34- سالم بن عمرو35- قاسم بن حبيب ازدي36- بكر بن حي التيمي‌37- جوين بن مالك التيمي.38- امية بن سعد الطائي39- عبدالله بن بشر كه از مشاهير شجاعان بود.40- بشر بن عمرو41- حجاج بن بدر بصري، وي حامل كتاب مسعود بن عمرو بود كه از بصره خدمت امام عليه‌السلام رسيد.42- قعنب بن عمرو نمري بصري.43- عائذ بن مجمع بن عبدالله عائذيعلاوه بر اين اشخاص ده نفر از غلامان امام حسين عليه‌السلام و دو نفر از غلامان اميرالمؤمنين عليه‌السلام نيز در اين حمله شهيد شدند ايشان عبارت بودند از:44- اسلم بن عمرو، وي كاتب امام عليه‌السلام بود.45- قارب بن عبدالله دئلي، مادر وي كنيز امام عليه‌السلام بود. [ صفحه 467] 46- منجح بن سهم، وي غلام امام حسن عليه‌السلام بود كه با فرزندان آنجناب به كربلاء آمد و شهيد شد.47- سعد بن الحرث، وي غلام اميرالمؤمنين عليه‌السلام بود.48- نصر بن ابي‌نيزر، وي غلام اميرالمؤمنين بود و پدرش در نخلستان اميرالمؤمنين عليه‌السلام كار مي‌كرد49- حرث بن بنهان، وي غلام حضرت حمزه سيد الشهداء بود.50- اشعث بن سعد.51- قيس بن ربيع52- سعد بن ربيع.53- عبدالله بن ابي‌دجانه54- محمد بن مقداد55- سليمان56- كرش بن زهير.

صف آرايي دوم و حمله مكرر لشگر كفرآئين به لشگر امام

محمد بن ابيطالب مي‌گويد:فما بقي من اصحاب الحسين عليه‌السلام احد الا اصابه من سهامهم از اصحاب امام حسين عليه‌السلام كسي باقي نماند مگر آنكه بواسطه اصابت تيرها زخمدار و مجروح بود و چون تعداد نفرات ياران امام عليه‌السلام اندك بود شهادت شهداء خيلي نمايان و آشكار بود و از لشگر كوفه و شام اگر چه تعداد كشته شدگان بسيار بود ولي بواسطه كثرت جمعيت فقدان آنها هيچ نمايان و ظاهر نبود.باري آنچه از اصحاب و ياران امام عليه‌السلام باقي مانده بودند جملگي زخمدار، خسته و تشنه بوده ولي در عين حال با كمال قوت در جلوي خيام دو مرتبه صف [ صفحه 468] بستند، ميمنه و ميسره را آراستند از آنطرف لشگر عمر بن سعد وقتي دست از مقاتله كشيدند چندان مكث نكردند بلكه فقط به مقداري كه مراكب خود را سيراب كرده زره و سلاح خود را تصفيه و تسويه نموده و رفع خستگي و تشنگي كنند تأمل كرده سپس براي بار دوم صفوف خود را آراستند و مانند سيل كه از كوهساري جاري شود بطرف خيمه‌هاي امام عليه‌السلام حركت كردند و دوباره شروع به تيراندازي كردند.مرحوم صدوق در امالي مي‌نويسد:امام عليه‌السلام در آن روز پنجاه و هفت سال از سن مباركش گذشته بود، حضرت در آن حال غير قابل توصيف محاسن مبارك را بدست گرفته بود و مي‌فرمود:غضب الله علي اليهود حين قالوا عزيز ابن الله و اشتد غضب الله علي النصاري حين قالوا المسيح بن الله و اشتد غضبه علي هذه العصابة الذين يريدون قتل ابن نبيهم.حاصل كلام آنكه: چندين مرتبه غضب خدا بر خلايق شديد شد:يك مرتبه وقتي بود كه يهود عزيز را پسر خدا خواندند و دفعه ديگر زماني بود كه نصاري مسيح را فرزند خدا دانستند و امروز هم غضب خدا شديد شد كه اين قوم اراده كشتن و بخون آغشتن پسر پيغمبر خود را كردند.مرحوم شيخ در ارشاد مي‌نويسد:در همين حال ناپاكي از بني‌تميم كه او را عبدالله بن خوزه مي‌گفتند از لشگر عمر سعد جدا شد و بطرف خيام امام عليه‌السلام حركت كرد از عقب سر سپاه عمر بر او بانگ زده و گفتند: اي اجل برگشته به كجا مي‌روي آيا به شجاعت خود مي‌نازي كه اين گونه متهورانه جلو مي‌روي؟! مادرت به عزايت بنشيند.در جواب گفت: اني اقدم علي رب رحيم و شفيع مطاع.امام عليه‌السلام فرمودند: اين شخص كيست؟ [ صفحه 469] محضر مباركش عرض كردند: اين عبدالله بن خوزه است.حضرت سر به آسمان بلند كرده و به درگاه الهي عرضه داشت: اللهم جره الي النار.خدايا اين سركش را بسوي آتش بكشان.هنوز سخن در دهان مبارك امام عليه‌السلام بود كه اسب سركشي كرد و به جست و خيز درآمد و آن ناپاك را ميان نهر خشك از زين سرنگون كرد بطوري كه پاي چپ در ركاب و پاي راستش در هوا ماند مركب شيهه كنان آن قدر لگد به سر و صورت و شكم آن بدعاقبت زد كه استخوانهاي سر و صورت و بدنش شكست در اين اثنا مسلم بن عوسجه با شمشير ضربتي به كمرش نواخت و او را به جهنم روانه ساخت، لشگر كوفه از ترس نفرين امام عليه‌السلام ديگر جرئت جسارت و بي‌حرمتي نكردند و احدي تاب قدم گذاردن به ميدان را نداشت عمر سعد ملعون چون چنان ديد در غضب شد شروع كرد به لشگر دشنام دادن و گفت:چرا به حرب اقدام نمي‌كنيد و بميدان نمي‌رويد مگر از اين جماعت اندك كه همه خسته و مجروح و گرسنه و تشنه‌اند بيم و هراس داريد؟لشگر از تحريص و ترغيب آن ناپاك دلگرم شده بناگاه يورش و حمله آوردند عمرو بن حجاج كه سردار ميمنه بود سواران سمت راست را فرمان داد كه بر ميمنه لشگر امام حمله كنند زهير دلير كه سردار ميمنه سپاه امام عليه‌السلام بود ديد اگر اين گروه انبوه با اين حال به ميمنه حمله كنند كار لشگر در طرفة العيني ساخته مي‌شود لذا صلاح ديد كه خود و نفراتي كه در تحت فرمايش بودند جملگي از مراكب پياده شده و دم لشگر را بگيرند و نگذارند كه پيش بيايند لذا بفرمان آن ارجمند همگي به سر زانو نشستند و نيزه‌ها را بدست گرفته و در مقابل چشم مركبان دشمن قرار دادند، چشم اسبان كه به تيزي نيزه‌ها مي‌افتاد رم مي‌كردند و قدم پيش نمي‌گذاردند غريو از هر دو سپاه برآمد و تمام انگشت تحير به دندان گرفتند كه اين چه تمهيد و [ صفحه 470] چه تدبيري است كه اين جماعت قليل با اين تدبير جلو انبوه لشگر را باين سادگي مهار كنند بفرموده مرحوم علامه قزويني در رياض اين از جمله اعاجيب محاربات بود كه زهير دلير اعمال كرد و الي اكنون از گذشته و آينده كسي چنين محاربه‌اي نه ديده و نه شنيده است.باري عمرو بن حجاج چون مار زخم خورده بر خود پيچيد و بانگ بر لشگر زد و گفت:اي بي‌حميت مردم، من را رسوا و خود را ذليل و خوار كرديد اين گروه جماعت اندكي بيش نيستند به يك حمله مي‌توانيد ايشان را زير سم اسبان خورد و نرم كنيد چرا معطل مانده‌ايد.لشگر بي‌نام و نشان بار ديگر مهميز بر اسبان زده و آنها را به جلو راندند و مراكب اصلا قدم از قدم برنداشته و همچنان بحالت وحشت و رم بجاي خود ايستادند.عمرو بن حجاج بار ديگر خجل و منفعل شد و بدين ترتيب باد نخوت از مغز سرش بدر رفت و با كمال سرافكندگي و خواري و ذلت از معركه قتال رو برگرداند.مرحوم مفيد فرموده:همينكه لشگر عمرو بن حجاج پشت به سپاه امام عليه‌السلام كردند بطور جنگ و گريز خود را به عقب كشانده و بدين ترتيب عقب نشيني نمودند اصحاب و ياران امام عليه‌السلام كه حال را بدين منوال ديدند از فرصت استفاده كرده نيزه‌ها را به زمين گذارده به چابكي تمام تيرها به چله كمان نهاده لشگر عمرو را تيرباران كردند و جمع كثيري را به خاك مذلت انداختند و باقيمانده لشگر به صف خود بازگشتند و اصحاب امام عليه‌السلام بر اسبهاي خود نشسته با يك دنيا وقار و عزت و سرافرازي صف خود را دوباره منظم كردند [ صفحه 471]

به ميدان رفتن حر بن يزيد رياحي و موعظه كردن آن قوم مكار را

چون ميدان كربلاء از حمله اول ساكت و آرام شد و دو لشگر صفوف خود را دوباره آراسته و منظم كردند حر دلاور از مركب به زير آمد تنگ مركب را سخت كشيد همچون شير خشم‌آلود بر پشت آن بادپا قرار گرفت و به سرعت خود را خدمت سلطان دنيا و آخرت رساند تعظيم كرد و عرض نمود:فدايت شوم من آن بنده شرمنده و روسياهم كه از اول سر راه بر تو گرفتم و در بيابانها به بيراهه روانه كردم و در اين مكان سخت‌گيري كردم اكنون از كردار زشتم پشيمانم.شعربا خجالت‌هاي كلي رو به راه آورده‌ام جان پردرد و زبان عذرخواه آورده‌ام‌بر من بي دلي ميفشان دست رد زيرا كه من بر اميدي رو سوي اين بارگاه آورده‌ام‌ديگري زبانحال اين تائب واقعي را اين گونه توصيف كرده:يكي بنده‌ام پاي تا سر گناه به دل مهربان و به لب عذرخواه‌چسان سر برآرم ز شرمندگي كه گردن كشيدم من از بندگي‌تو درياي رحمت منم مشت خاك بر اين خاك بخشي گر آبي چه باك‌اي پسر پيغمبر به خدا سوگند نمي‌دانستم كار تو اين گونه زار مي‌شود، من را ببخش و اذن فرما كه اين سر را در خاك قدمت اندازم شايد بدينوسيله آبروي بازرفته دوباره برگردد.اين بگفت و اشگ از ديده باريد و زار زار چون ابر بهاري سرشگ از ديدگان بر روي و محاسنش جاري شد. [ صفحه 472] امام عليه‌السلام فرمودند:اي جوانمرد تو بر ما ميهمان هستي و هنوز از رنجش راه آسوده نشده‌اي پس از اسب پياده شو.حر عرض كرد: قربانت گردم بيش از اين شرمنده‌ام مساز، كاش نام و نشان من از صفحه عالم محو مي‌بود و اين عمل از من سر نزده بود، اجازه بفرمائيد همينطور كه بر اسبم سوار هستم بميدان روم و پياده نشوم و بنا به روايت لهوف عرض كرد:يابن رسول الله چون من اولين كسي بودم كه بر شما خروج كردم لذا تقاضا دارم بمن اذن دهيد بميدان رفته تا اولين كسي باشم كه در پيش روي شما كشته شوم.مرحوم علامه مجلسي فرموده: مقصود حر از اول كشته شدن، اولين كشته شدگان از مبارزين است زيرا همان طوري كه گفته شد در حمله اول تعدادي از صحابه و ياران امام عليه‌السلام شهيد شدند.باري پس از التماس و تقاضاي زياد امام عليه‌السلام آهي از دل كشيد و با ديده اشكبار به او اجازه داد آن شير بيشه شجاعت و صفدر دلير از نهايت خرمي و خوشحالي در جامه نمي‌گنجيد، پس روي به ميدان آورد و مركب خود را لختي در معركه جولان داد دو لشگر به نظاره حر مشغول بودند كه آن رشيد دلاور خود از سر برداشت نعره رعدآسائي از جگر بركشيد و نام و نسب خود را آشكار كرد و سپس اين بيت را مكرر و با صدائي بلند خواند:اميري حسين و نعم الامير له لمعة كالسراج المنيرسپس بانگ برآورد كه اي اهل كوفه مادرهايتان به عزاي شما نشينند و اشگها بر صورتهاي خود جاري كنند اي ملاعين آيا اين بنده شايسته بزرگوار را به جانب خود دعوت كرديد و چون به ديار شما وارد شد او را تنها گذاشتيد و سخن شما اين بود كه جانهاي خود را به فداي او خواهيد كرد، حال از كجا روا و انصاف [ صفحه 473] است كه به دور او جمع شده‌ايد مي‌خواهيد او را به قتل رسانيد و چون مرغ شكاري به چنگالهاي خود سينه‌ي او را گرفته‌ايد و اطرافش را با لشگرهاي خود بسته‌ايد و نمي‌گذاريد كه به هيچ طرف از اطراف ملك الهي كه به اين وسعت است برود نه در وطن خودش و نه در جاي ديگر و مانند اسيري گرديده است كه به دست شما مبتلا شده باشد كه بر تحصيل نفع و دفع ضرر از خود اصلا قدرت نداشته باشد.سپس فرمود: اي بي‌وفا مردم از اين ظلم بالاتر چه مي‌شود اين آبي را كه سگ و خوك و يهود و مجوس از آن سيرابند بر روي ساقي كوثر و عيال آن سرور بسته‌ايد كه جرعه‌اي از آن خون‌بهاي اولاد رسول است، بد راه رفتيد با ذريه پيغمبر خود، خدا از تشنگي‌هاي روز قيامت شما را سيراب نكند و سر پسر سعد در گور باد كه اراده ريختن خون پسر پيغمبر خود كرده.سخن آن شيردل كه به اينجا رسيد فحمل عليه رجال يرمونه بالنبلة جمع كثيري از آن كوردلان او را تيرباران كردند.شعرز شصت خدنگ افكنان شرير تن شير جنگي هدف شد به تيرچنان تير باريد بر شير دل كه باران اردي از او شد خجل‌حر از براي تشنگي امام عليه‌السلام و ياران باوفايش بلند بلند گريه كرد بعد دست برد نيزه خطي به چنگ گرفت پس مركب برانگيخت و خود را زد به قلب سپاه كفرآئين در آن هنگامه ناگاه مصعب بن يزيد رياحي برادر حر كه از پدر و مادر با هم يكي بودند از صف لشگر جدا شد مركب تاخت تا خود را به برادر برساند تمام لشگر پنداشتند كه مصعب به جنگ برادر مي‌رود لذا جملگي گردن كشيدند و نگاه مي‌كردند، حر از آمدن برادر آزرده شد رنگ رخسارش زرد گرديد زيرا هرگز گمان نمي‌كرد برادرش به حرب او آيد ولي همينكه مصعب مقابل برادر رسيد از [ صفحه 474] مركب درغلطيد خود را به پاي برادر انداخت ركابش را بوسيد و عرض كرد:برادر جان در هر دو جهان سرافراز باشي كه خضر راه من شدي، مرا پند دادي و به راه راست آوردي لشگر خدا را كه برادر را از برادر جدا نكرد، به ذات خدا اگر از زمين و هوا بر من تير و شمشير اصابت كند از تو جدا نخواهم شد.جناب حر از برادر خوشحال شد در همان پشت زين خم شد برادرش را در بغل گرفت و پيشانيش را بوسيد و فرمود:تو هم با من همگام شو و باتفاق با اين گروه از خدا بي‌خبر نبرد كنيم كه جهاد بااين كافران و كشته شدن در اين راه موجب سعادت و رستگاري است.مصعب عرض كرد:هر چه بفرمائي اطاعت مي‌كنم ولي دلم مي‌خواهد جمال بي‌مثال حسيني را ببينم، مرا خدمتش ببر تا قدمش را ببوسم و عذر تقصير خود را از ساحت مقدسش بخواهم بعد هر چه بفرمائي همان را بجا آورم.حر برادر را آفرين كرد باتفاق خدمت سلطان آفاق آمدند.فردچو مصعب رخ شاه لب تشنه ديد سرشگش ز مژگان به رخ برچكيدچون خدمت سلطان عالمين مشرف شدند مصعب خود را از مركب به زير انداخت و دويد قدمهاي حضرت را بوسيد.حر پيش آمد عذر تقصير برادر را از امام عليه‌السلام خواست و تقاضاي عفو و بخشش نمود.حضرت حر را تحسين و آفرين نمود و از تقصير مصعب نيز درگذشت و از قدوم هر دو اظهار شادماني فرمود.بنابراين نتيجه موعظه و نصيحت حر در ميدان كارزار فقط مستبصر شدن يك نفر بود كه آن هم برادرش مصعب باشد. [ صفحه 475]

فرستادن حر بن يزيد رياحي فرزند خود را به جنگ لشگر كفرآئين و شهادت آن نوجوان

در مقتل ابومخنف آمده:پس از آنكه صف مبارزان آراسته شد جناب حر از امام عليه‌السلام اذن جهاد گرفت و حضرت به او رخصت فرمود پس از اخذ اذن رو كرد به فرزندش علي فرمود: يا بني احمل علي القوم الظالمين نور ديده جانت را نثار امام خود كن و بر اين قوم حمله ببر.علي بن حر: انگشت قبول بر ديده نهاد و نيزه خطي به چنگ درآورد و ركاب به مركب زد رو به لشگر دشمن تاخت، حر تماشاي جنگ فرزند مي‌كرد، ديد آن نوجوان مانند شير غران به آن روباه صفتان حمله كرد گاه به ميمنه و زماني به ميسره خود را مي‌زد بهر طرف كه رو مي‌كرد همچون باد خزان برگ درخت عمر آن پست فطرتان را مي‌ريخت و در آن عرصه گيرودار آن دلاور با نيزه بيست و چهار مبارز نامي را به جهنم فرستاد، ديگر كسي جرئت مبارزه با او نكرد آن دلير شجاع در ميدان همچنان جولان مي‌كرد و مبارز مي‌طلبيد هر كدام از آن ناپاكان كه به ميدانش مي‌آمدند و مقابلش مي‌شدند بي‌درنگ با نوك نيزه او را از زمين مي‌ربود و بزمين مي‌زد بطوريكه استخوانهايش همچون طوطيا نرم مي‌گشت.ابومخنف نوشته: آن شير بيشه شجاعت هفتاد تن از آن خدانشناسان را به خاك مذلت انداخت و وقتي ميدان بسته شد و كسي جرئت مقابل شدن با او را نداشت برگشت محضر مبارك امام عرض كرد سرور و آقاي من از ما راضي شديد؟امام عليه‌السلام فرمود: خدا از شما راضي است سپس حضرت دست به دعا برداشته و بدرگاه الهي عرضه داشت: اللهم اني اسئلك ان ترضي عنهما فاني راض عنهما.خدايا از اين پدر و پسر خشنود باش كه من از ايشان راضيم. [ صفحه 476] سپس حر دلاور پسر را پيش انداخت و هر دو خود را به قلب لشگر زدند، قلب لشگر را بهم ريخته سپس به ميمنه روي آوردند، ميمنه را نيز بهم زدند پس از آن متوجه ميسره شدند آنجا را نيز زير و رو كردند خلاصه آتشي در لشگر عمر سعد افروختند و در اندك فرصتي دويست نفر از آن دشمنان خدا را بجهنم رهسپار كردند پسر حر اينگونه رجز مي‌خواند:انا علي و انا بن الحر افدي حسينا من جميع الضرارجوا بذاك الفوز يوم الحشر مع النبي و الامام الطهرسپس حمله را از سر گرفت و خود را زد به درياي لشگر پنجاه دلير ديگر را به درك اسفل فرستاد، لشگر از پيش رويش فرار مي‌كردند فهم بالرجوع فلقيه الحر پس خواست از ميدان برگردد در مراجعت با پدر مواجه شد، حر فرمود:فرزندم كجا مي‌روي برگرد و رو به سعادت ابدي كن.علي برگشت و مردانه كارزار سختي كرد تا خسته و درمانده شد، تشنگي و گرسنگي و خستگي او را از ادامه جنگ بازداشت، لشگر ديدند كه وي خسته و ناتوان شده ناگاه جملگي بر او حمله كردند هر كس ضربتي به او زد بعضي با نوك نيزه، برخي با شمشير، گروهي با زوبين، جماعتي با گرز و عمود او را مي‌زدند و آن قدر ضربات بر او وارد كردند تا بدن نازكش را پاره پاره كردند، علي هر چه سعي كرد خود را به پدر رساند ممكن نشد بناچار با صداي بلند گفت: يا ابه ادركني بابا مرا درياب.صداي علي به گوش حر رسيد، حر با جماعتي از اصحاب امام عليه‌السلام رو به او آوردند وقتي رسيدند كه آن نامردان بدن علي را با شمشير و نوك نيزه پاره پاره كرده و آنرا بسر نيزه نموده بودند حر كه اين منظره را ديد گفت:الحمد لله الذي لم تمت جاهلا و استشهدت بين يدي الحسين عليه‌السلام.شكر خدا را كه جاهل و بي‌دين از دنيا نرفتي و در مقابل امام حسين عليه‌السلام به [ صفحه 477] شهادت رسيدي.

مبارزه نمودن شير بيشه شجاعت حر بن يزيد رياحي بين دو لشگر و شهادت آن نامدار

پس از آنكه فرزند برومند جناب حر به درجه رفيعه شهادت رسيد آن دلاور با اخلاص با دلي مشحون از خون در مقابل سلطان عالمين آمد سر تعظيم فرود آورد اذن جهاد گرفت، امام عليه‌السلام به او رخصت داد وي روانه ميدان شد و در اينحال زبانحالش اين بود:شعركنون نوبت كارزار من است خزان پسر شد بهار من است‌به كين پسر كارزاري كنم كه اندر جهان يادگاري كنم‌ارباب مقاتل گفته‌اند:در روز عاشوراء ميان اصحاب باوفاي امام حسين عليه‌السلام شجاع و دلاوري به مثل حر بن يزيد رياحي نبود آن شير فرزانه در ميدان كربلاء چنان رشادتي از خود نشان داد كه عقلها را حيران نمود.در ترجمه وي گفته‌اند:وي سپهسالار پسر زياد بود و بر تمام ابطال و ناموران كوفه و شام برتري داشت و چنان شجاع و دلير بود كه يك تنه با هزار سوار مقابل بود باري آن عالي مقدار پس از گرفتن اذن از سلطان كربلاء خود را به دو دانگه ميدان رساند و طريد نبرد چنان بجا آورد كه هوش از سر هر دو لشگر پريد سپس رجزي خواند كه ابوالمفاخر در ترجمه‌اش آن را چنين به نظم آورده:شعرمنم شير دل، حر مردم رباي كمر بسته پيش ولي خداي [ صفحه 478] منم شير و شمشير بران بدست كه دارد بر شير و شمشير پاي

ميدان داري جناب حر بن يزيد رياحي به بيان مرحوم ملا حسين كاشفي

مرحوم ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء مي‌نويسدچون عمر سعد حر را با آن جلال و عظمت در ميدان ديد لرزه بر اندامش افتاد زيرا وي كاملا او را مي‌شناخت و به شجاعت و دليري او وقوف كامل داشت درد بر دلش پيچيد رو كرد به صفوان به حنظله كه از شجاعان معروف عرب بود و گفت:برو و حر را نصيحت كن و با ملايمت او را به سوي ما برگردان اگر برگشت كه هيچ و الا با او حرب كن و سرش را با شمشير از تن بردار.صفوان خود را به حر رساند و در مقابلش قرار گرفت گفت:اي حر تو مرد عاقل و پردلي مي‌باشي و از مبارزان بنام هستي روا نيست كه از يزيد برگردي و رو به حسين بياوري.حر فرمود: اي صفوان از خردمندي و فرزانگي تو اين سخن عجب است، تو نمي‌داني كه يزيد ناپاك و ظالم و فاسق است و امام حسين پاك و پاكزاده بوده و تزويج مادرش در بهشت صورت گرفته و جبرئيل امين گهواره جنبانش بوده و پيغمبر صلي الله عليه و آله او را ريحانه بوستان خود خوانده است.فردوصفش از شرح و بيان بالاتر است هر چه من مي‌گويم از آن والاتر است‌صفوان گفت: من تمام اين مطالب را مي‌دانم و به بيشتر از آن نيز آگاهم اما دولت و جاه با يزيد است و ما مردم سپاهي هستيم، طالب يراق و مرتبه و مال و منصب مي‌باشيم، تقوي و طهارت و علم و فضيلت به چه كار آيد. [ صفحه 479] حر فرمود: اي خاكسار حق را مي‌داني و ميپوشي و شربت شيرين نماي جان كاه غرور را مي‌نوشي صفوان در غضب شد و نيزه را حواله سينه حر كرد، حر نيزه بر نيزه‌اش انداخت و پس از رد و بدل شدن چند طعن، نيزه او را شكست و در همان گرمي و نرمي سنان نيزه بر سينه‌اش زد چنانكه به مقدار يك گرز از پشتش بيرون آمد، پس با همان نيزه او را از صدر زين درربود بر سر دست آورد چنانچه هر دو لشگر مي‌ديدند چنان بر زمينش زد كه تمام استخوانهايش آرد شد غريو از هر دو سپاه برآمد.صفوان سه برادر داشت كه پس از كشته شدن او هر سه برادر به جناب حر حمله كردند آن شير نر نعره رعدآسائي از جگر بركشيد و خداي را به عظمت ياد نمود ابتداء دوال كمر يكي از آن دو را گرفت و از خانه زين ربودش و چنان بر زمين زد كه گردنش شكست و ديگري را چنان تيغ بر سر زد كه تا صندقچه سينه‌اش شكافت سومي رو به هزيمت نهاد كه آن دلاور همچون صياد كه به دنبال صيد باشد از عقب وي تاخت همينكه نزديك وي رسيد با نيزه چنان به پشتش نواخت كه سر سنان از سينه پر كينه‌اش بيرون آمد و به دارالبوار ملحق شد سپس رو به جانب قبله عالم كرد و عرضه داشت يابن رسول الله آيا مرا بخشيدي و از من خشنود شدي؟امام عليه‌السلام فرمودند: نعم انت حر كما سمتك امك، آري من از تو خوشنودم و تو آزادي چنانچه مادر تو را نام نهاد يعني فردا از آتش دوزخ آزاد خواهي بود.حر اين بشارت كه شنيد با نشاط تمام روي به ميدان نهاده حرب در پيوست بهر جانب كه مي‌تاخت از كشته پشته مي‌ساخت و به هر طرف كه روي مي‌نهاد مرد و مركب بر روي هم مي‌فتاد، مقارن اين پياده‌اي دويد و اسب حر را پي كرد،حر پياده به حرب درآمد شعله خشم جهانسوزش زبانه كشيد و نايره قهر غبرت افروزش اشتعال پذيرفت. [ صفحه 480] بيتبه نيزه صخره را سوراخ مي‌كرد به پيكان موي را صد شاخ مي‌كردلشگر كه آنگونه كارزار مي‌ديدند پياده و سوار از پيش وي مي‌رميدند اما چون امام حسين عليه‌السلام ديد كه حر پياده جنگ مي‌كند اسبي تازي با ساخت گرانمايه فرستاد و حر سوار شده به جولان درآمدبيتعنان مركب خود تاب مي‌داد به خون نوك سنان را آب مي‌دادو جمعي را كه مانند پروين گرد او در آمده بودند چون بنات النعش متفرق مي‌ساخت و خواست كه بازگردد و نزد امام حسين عليه‌السلام آيد كه هاتفي آواز داد: اي حر باز مگرد كه حوران منتظر قدوم بجهت لزوم تواند، پس حر روي به جانب امام حسين عليه‌السلام كرد و گفت:يابن رسول الله نزديك جدت مي‌روم، هيچ پيغامي داري؟امام حسين عليه‌السلام گريان شده گفت: اي حر خوش باش كه ما نيز از عقب تو روانيم.خروش از اصحاب امام برآمد و حر خود را به لشگر دشمن زده حرب مي‌كرد تا نيزه او درهم شكست، پس تيغ آبدار را بركشيد و هر خاكساري را كه بر فرق مي‌زاد تا سينه مي‌شكافت و هر كه را بر ميان مي‌زد دو نيم مي‌كرد گاهي حمله بر ميمنه كرده شور از لشگريان برمي‌آورد و گاهي متوجه ميسره شده جمع ايشان را پريشان مي‌نمود و بدين سان كارزار مي‌نمود تا خود را نزديك علمدار لشگر عمر سعد انداخت كه علمدار را با علم دو نيم كند كه شمر بانگ بر لشگر زد گرداگرد وي فرو گيريد و نگذاريد از ميان شما بيرون رود، به يكبار لشگر حمله كرده غلبه كردند و از اطراف و جوانب زخم بر وي زدند و حر در ميان آن گروه مي‌جوشيد و مي‌خروشيد و مردانه مي‌كوشيد كه ناگاه قسورة بن كنانه نيزه‌اي بر سينه حر زد كه [ صفحه 481] در آن جاي گرفت حر گرم حرب بود چون زخم خود را در نگريست و قسوره را ديد كه ضرب زده بود و خود از سرش جدا شده شمشيري بيانداخت بر فرق قسوره كه تا سينه‌اش بشكافت، قسوره از اسب به زير افتاد و حر نيز از مركب افتاد نعره زد كه يابن رسول الله ادركني، مرا درياب، امام حسين عليه‌السلام مركب تاخت و حر را از ميدان دشمنان ربود به پيش صف لشگر خود آورد، پس پياده شد و بنشست و سر حر بر كنار نهاده به آستين گرد از رخسار وي پاك كرد، حر را رمقي مانده بود ديده باز كرد سر خود را در كنار حضرت امام حسين عليه‌السلام ديد تبسمي نمود و گفت: يابن رسول الله از من راضي شدي؟امام حسين عليه‌السلام فرمود: من از تو خوشنودم، خداي از تو راضي باشد.حر از اين بشارت شادمان شده نقد جان به جانان نثار كرد.امام حسين عليه‌السلام براي حر بگريست و اصحاب آن حضرت نيز بر او گريه كردند.حاكم خثعمي آورده كه امام عليه‌السلام در مرثيه حر سه بيت فرموده است يكي از آن اينست:لنعم الحر حر بني رياح صبور عند مختلف الرياح‌ابوالمفاخر آورده كه:خوشا حر فرزانه‌ي نامدار كه جان كرده بر آل احمد نثارز رخش تكبر فرود آمده شده بر يراق شهادت سواربه عشق جگر گوشه مصطفي برآورده از جان دشمن دمار

شهادت مصعب بن يزيد رياحي

اما چون مصعب برادر حر ديد كه حر ببال شهادت به روضه‌ي قدس پريد به اجازت امام سديد روي به ميدان نهاده در خصمان پيچيد و بعد از كارزار مردانه و كشتن دشمنان از حياء و آزرم بيگانه شربت نوش كرد و با برادر با جان برابر دست [ صفحه 482] وصال درآغوش نمود.

مقاله مرحوم صدر قزويني و ميدان داري حر بن يزيد رياحي

مرحوم صدر قزويني در كتاب حدائق الانس ميدان داري جناب حر را اين طور تقرير و تشريح نموده:چون در روز عاشوراء حر رياحي به سعادت خدمت سلطان دنيا و آخرت مستسعد شد و از كرده خود عذر خواست امام عليه‌السلام به كرم عميم و لطف جسيم گناه وي را عفو و اغماض نمود و از جهت وي طلب مغفرت نمود.حر رياحي به شكرانه اين نعمت اول پسر خود را تصدق خاك پاي حضرت نمود سپس با دلي پرخون خدمت امام عليه‌السلام آمد اذن جهاد گرفت روانه ميدان شد.شعرز قلب اندر آمد بميدان جنگ يكي نخله يعني سناني به چنگ‌دل و دشت كين مركز كارزار بلرزيد از هيبت آن سواريلان را ز پرواي آسيب جان سبك شد ركاب و گران شد عنان‌به ميدان كه رسيد مركب ميان ميدان به جولان درآورد و سپس مبارز خواست، يك تن از آن پولاد پوشان جنگي جرئت ميدانش نكردند، حر رشيد نعره بركشيد و گفت:رجزاني انا الحر و مأوي الضيف اضرب في اعناقكم بالسيف‌عن خير من حل بارض الخيف اضربكم و لا اري من حيف‌اين بگفت و خود بي‌محابا در درياي هيجا غوطه‌ور خورد و مانند شير لب تشنه بر يك صحرا گرگ حمله‌رو شد در اندك وقتي پنجاه نفر از لشگريان را كشت ناگاه نامردي نيزه ميان دو گوش اسب حر نواخت كه آن حيوان خروشي بركشيد، خون [ صفحه 483] از يال و كاكلش فرو ريخت، حر رياحي هي بر مركب زد خود را به آن نيزه‌زن رسانيد با نيزه از زينش درربود و بر زمينش كوبيد مركب را بر بدنش تاخت و اعضايش را خورد ساخت.بي‌رحم ديگر از كوفيان زوبين از براي حر انداخت به آن شير شكاري آزاري نرسانيد و ليكن ميان دو ابروي مركب رسيد، خون مثل فواره فوران كرد، حر دلاور آشفته خاطر گرديد خود را بدان كوفي رسانيد نيزه بر جگرگاه آن كافر زد.حر دلاور از غصه آنكه مبادا مركب از خستگي و جراحت در غلطد و او پياده بماند از لشگر بيرون آمد راكب و مركب هر دو از كثرت خون سر تا بپا لعلگون بود، در اين اثناء يزيد بن سفيان تميمي كه در شجاعت و رشادت مهارت تمام داشت در آغاز كار كه حر دلاور با پسر از لشگر عمر سعد روي برتافتند و به لشگر امام تشنه جگر شتافتند اين يزيد بن سفيان گفته بود:اي لشگر ديديد كه حر مثل غلامان گريز پا فرار نمود، به خدا اگر مي‌دانستم به لشگر پسر فاطمه مي‌رود هر آينه از عقبش مي‌تاختم كارش رابه يك نيزه و با يك شمشير مي‌ساختم، افسوس مي‌خورد كه چرا از حال وي آگاه نشدم تا چون حر دلاور سر تا پاي لشگر عمر را بر هم زد آشوب در لشگر انداخت تا مركب و راكب هر دو خسته شدند حر از ميان سپاه بيرون آمد از آن دو زخم كاري كه بر ابرو و گوش اسب رسيده بود آن حيوان زبان بسته شيهه و خروش مي‌كشيد، خون مثل فواره از گوش و ابروي آن جوش مي‌زد حصين بن نمير رو به يزيد بن سفيان كرد گفت:اي دلاور اين حر گردن كش است كه آرزوي كشتن او داشتي.گفت: آري، باش تا من به يك زخم جوشنش را كفنش سازم.شعرز قلب سواران پس آن گاه فرد برانگيخت اسب و برآورد گرد [ صفحه 484] خروشيد كي حر كجا ميروي ز من جان شيرين كجا مي‌بري‌بيا تا چو شيران نبرد آوريم سر شير جنگي به گرد آوريم‌نظر كرد حر آن يل ارجمند پلنگي ژيان ديد جسته ز بنددلير است و آيد به آهنگ او زمين را بدرد پي خنك اوآن شير خشمگين چين بر ابرو آورد و از روي غضب نگاهي به آن بي‌ادب كرد با همان خستگي عنان مركب خونين را برگردانيد مانند پيل دمان حمله آورد و وقتي به او رسيد دست برد نيزه خطي را به سر چنگ آورد نيزه به نيزه‌اش افكند پس از چند طعن كه بينشان رد و بدل شد حر دلاور نيزه‌اش را زد به تهيگاه تميمي و ديگر مهلتش نداد نيزه را اندكي فشرد و سپس او را از خانه زين ربود و بعد چنان به زمين كوبيد كه مغز سرش پريشان شد كوفيان كه اين دليري و شجاعت را از آن واحد بي‌همتا ديدند به غيرت درآمدند از چهار طرف بر وي هجوم آوردند، آن يل ارجمند را در ميان گرفتند ديگر باره تنور حرب گرم شد و عرصه جنگ بر حر دلاور تنگ گرديد از جان دست شست و دست به شمشير آبدار نمود مانند شعله جواله حمله بر فرسان و رجاله كردفردكشيد اژدهائي ز چاك غلاف كه سيمرغ از او گشت پنهان به قاف‌در مقتل ابومخنف آمده:ثم حمل علي القوم و قتل رجالا و نكس ابطالا و قد امتلأ غيظا و حنقاعرق غيرتش به جوش آمده، داغ فرزندش شرر به دلش زده، خصمانه مي‌كوشيد، مبارزان الحذر الحذر، دليران اين المفر، سواران اين المناص، پيادگان اين الخلاص مي‌گفتندبه هر جا نهادي رخ آن تيز جنگ تهي گشتي آن سوز مردان جنگ‌عمر سعد چون اين دليري و شجاعت از حر فرزانه مشاهده كرد بانگ برآورد: [ صفحه 485] اي بي‌حميت مردم اين ننگ را بر خود چگونه هموار مي‌كنيد كه با اين همه چاره يك دلاور نمي‌كنيد اگر جرئت بمارزتش را نداريد از دور تير بباريد و كارش را بسازيد.آن زن صفتان تير و سنگ و خشت و چوب پرتاب مي‌كردند، باندازه‌اي تير به آن نامدار پرتاب كردند كه مرد و مركب همچون خارپشت پر برآوردند بنحوي كه اسب زبان بسته خسته شد، بجا ماند گويا آنرا به زمين دوخته‌اند، حر غمگين شد دانست كه روز حيات به شام ممات مبدل گشت، آن نامدار همان نحو بر پشت زين بود و هر كه پيش مي‌آمد شر او را از خود رفع مي‌نمود ولي تير مثل باران مي‌آمد و بر بدنش مي‌نشست در اين هنگام ناپاكي بر آن شجاع كرار كمين داشت چون حر را بخت برگشته ديد از كمين برآمد، مركب سالار را پي كرد، حر از اسب به زمين فرود آمد فصرخ صرخة عالية پس با صداي بلند نعره غريبي و بي‌كسي از جگر بركشيد زمين مي‌خواست سر آن تهمتن ثاني را به دامن گيرد ولي آسمان نخواست، نعره رعدآسا از جگر بركشيد از پهلو برآمد به زانو نشست، دشمن بر آن پيلتن هجوم آورد مانند گرگ و يا چون روباه سترك اطراف وي حلقه زدند، آن نامور بدون ترس براي حفظ وجود خود نام خدا بر زبان آورد و از شاه اولياء استمداد خواست از جا جست با شمشير مثل شعله جواله چرخ زد آن جمعيت را مانند بنات النعش از اطراف خود متفرق ساخت، اگر چه آن شجاع مظفر دشمن را از خود دور مي‌كرد ولي پياده با آن همه سواره مشكل است مبارزه نمودن لهذا امام عليه‌السلام از پياده ماندن حر خبر شد بانگ بر اصحاب زد كه مركبي زين كرده آماده به آن دلاور برسانند و از اين غصه‌اش برهانند.اصحاب مركبي بادپيما به آن دلاور رسانيدند، حر نيكنام از لطف امام خوشحال شد كانه روحي تازه بر قالب افسرده‌اش دميد، ركاب مركب بوسيد و بر آن سوار شد و با آن حالت تشنگي و خستگي و كوفتگي خود را به آن درياي لشگر [ صفحه 486] زد، چهارده صف لشگر دشمن را دريد و بريد و شكست و بست حتي قتل نيفا و ثمانين فارسا هشتاد و هشت نامرد ديگر را به جهنم فرستاد ابن‌سعد لعين از غصه پشت دست خائيد و از غم پيچ و تاب مي‌خورد، آن دلير قسوره از قلب رو به ميسره آورد شمر ناپاك از ميسره روي به گريز نهاد و حصين بن نمير با خولي بن يزيد همه پشت به هزيمت دادند.فردسراسر بهم خورد از او ميسره چو از گرگها يل بهامون بره‌او كأنهم جراد منتشر عصفت عليها ريح صرصر في يوم نحس مسمر.روضة الشهداء مي‌نويسد: جمعي را كه مانند پروين يكجا جمع بودند مثل مور و ملخ پراكنده مي‌كرد هر خاكساري را كه بر فرق مي‌زد شمشيرش از تنگ مركب برق مي‌زد و هر كه را بر ميان مي‌نواخت همچون پرنيان مي‌ساخت شور از لشگر پر شرر برآورد خواست عنان انعطاف خدمت سيد الاشراف و نبيره عبد مناف بگشاند و چشم خود را به جمال حضرت روشن نمايد هاتفي آواز داد كه اي حرفردنگهدار پائي، كجا مي‌روي ز بزم شهادت چرا مي‌روي‌اي دلاور حور در قصور منتظر قدوم تواند، تخت و سرير استبرق و حرير در انتظار آمدن تواند.حر چون اين مژده را به گوش هوش از سروش شنيد خون محبت در تنش جوشيد جهان را يكباره بدرود گفت و زره داودي از بر بدر كرد با تن برهنه و سر برهنه خود را در درياي جنگ انداختشعرگفت اي جان آمدم خوب آمدم در هوايش مست و مجذوب آمدم [ صفحه 487] قاتلا خنجر بكش زارم بكش هر چه بتواني بيا خوارم بكش‌قاتلا دستت ببوسم زودتر كن از اين دار فنايم بي‌خبردر اين اثناء عروة بن قيس با سي هزار از اشرار بر آن نامدار حمله آوردند، حر اصلا پروا نكرد خود را بر ايشان زد از طرف ديگر شمر نگون بخت لشگر را به كمك فرستاد حر در ميدان با تن عريان مشتاقانه جنگ مي‌كرد و عاشقانه نبرد مي‌نمود و با خود مي‌گفت:شعرهم اينك گلو زير خنجر كشم چو پروانه خود را در آذر كشم‌خدا را كدام است جلاد من كه بستاند از دوريش داد من‌قال المفيد في الارشاد: اشترك في قتله ايوب بن مسرح و رجل آخر من فرسان اهل الكوفة.مرحوم مفيد در ارشاد فرموده: دو نفر نامرد به نامهاي ايوب بن مسرح و شخصي ديگر كه در بعضي از كتب اسم نحسش را قسورة بن كنانه ثبت كرده‌اند با هم در كشتن حر متفق شدند و متعهد شدند قسوره از پيش رو و ايوب بن مسرح از پشت سر اين دو بيدادگر يك مرتبه بر وي تاختند ايوب از عقب فريادي چون رعد بركشيد كه اي حر بگير، حر رفت به عقب سر نگاه كند قسوره از پيش رو نيزه بر سينه حر زد كه از پشت سر بدر كرد، حر نگاهي از روي خشم به قسوره كرد آن نامرد از هيبت آن دلاور بترسيد سنان را در سينه حر گذاشت و خود روي به فرار نهاد حر دلير به آرزوي آنكه كينه خود را از آن كافر باز ستاند با دو دست نيزه را گرفت از سينه بي‌كينه بيرون آورد، خون مثل فواره جوشيدن گرفت، بعد از بيرون كشيدن نيزه حر شمشير به چنگ علم ساخت كه بر قسوره زند آن ناپاك در پشت زين خم شد تا شايد شمشير آن دلاور را از خود دور كند در اين اثناء خود از سرش افتاد حر شمشير به فرقش نواخت او را دو پاره ساخت، ايوب بن مسرح از عقب [ صفحه 488] سر حر رسيد تيغي زهر آبدار بر فرق حر نواخت كه كارش را ساخت مغز سر حر سرازير شد روز در چشمش تاريك گشت ديگر نتوانست در پشت زين قرار بگيرد، چون آن جوانمرد بي‌نظير از پشت زين سرازير شد و به خاك قرار گرفت منادي غيبي نداء يا ايتها النفس المطمئنة ارجعي را به گوش هوش حر رسانيد روح حر در طيران آمد ثم هبت ريح الشهادة من تلقاء الغيوب و لبت ناطقة الحر نداء المحبوب.در روضة الشهداء مي‌نويسد:در آن دم رفتن حر روي خود به خيام امام امم نمود مستمندانه عرض كرد: السلام عليك يابن رسول الله ادركني، اي محبوب نازنين خداحافظ رفتم به فريادم برس دم جان دادن است و شربت ديدار مي‌بايد اگر چه بر تو دشوار است ليكن بر من آسان كن.حضرت مركب به ميدان تاخت از پشت جمعي از جان نثاران تاختند جسم چاك چاك حر را از زير سم اسبها دور ساختند به اذن امام عليه‌السلام نخل قامتش را به در خيام آوردند در پيش صف سپاه به زمين نهادند.امام عليه‌السلام با دلي پر خون از مركب پياده شد سر حر را به زانو گرفت فاخذ الغبار عن وجهه بكمه حضرت با آستين مرحمت گرد و غبار از رخسار حر پاك كرد و از آن جوانمرد رمقي باقي مانده بود چشم گشود و سر خود را در كنار امام اشگبار ديد عرض كرد: قربانت شوم از من راضي شدي؟حضرت فرمود: من از تو راضي بوده و خدا نيز از تو راضي مي‌باشد.حر به مژدگاني جان خود را نثار كرد و روي به خرم آباد بهشت نهاد، امام و اصحاب از جهت وي گريان شدند به روايت ابومخنف امام عليه‌السلام خون از سر و صورت و ثناياي حر پاك مي‌كرد و مي‌فرمود:و الله ما اخطأت امك حيث سمتك حرا، به خدا قسم مادرت خطاء نكرده از [ صفحه 489] اينكه نام تو را حر نهاد، تو در دنيا و آخرت حري بعد اين اشعار را در مرثيه حر از دو لب گهربار اداء نمود چنانچه شيخ صدوق در امالي ذكر مي‌كند كه حضرت فرمود:فنعم الحر حر بني رياح صبور عند مشتبك الرماح‌و نعم الحر اذ نادي حسين فجاد بنفسه عند الصياح‌چه خوب جوانمردي بود حر رياحي و چقدر صبور بود كه چون او را لشگر اعداء نيزه پيچ كردند و بدنش را از نيزه مشبك نمودند، چه خوب جوانمردي بود كه چون صداي استغاثه و زاري حسين را شنيد در وقت صبح زود خود را به خدمت مولايش رسانيد و جان خود را فدا نمود.و در روضة الصفا اين يك بيت نيز اضافه شده كه از حاكم خثعمي نقل مي‌نمايد:فيا ربي اضفه في جنان و زوجه من الحور الملاح‌يعني اي خداي حسين اين جوان را در روضه رضوان ميهمان كن و از حوريان او را قسمت بده.مرحوم سيد جزائري مي‌گويد:همينكه چشم حضرت به فرق شكافته حر افتاد كه مثل قمر منشق گرديده دل مبارك حضرت سوخت، دستمال از جيب بدر آورد و زخم سر حر را بست.مؤلف گويد:مرحوم حائري در كتاب معالي السبطين فرموده:منقول است كه شاه اسماعيل صفوي دستور داد قبر حر را نبش كردند تا دستمالي را كه امام عليه‌السلام به سر او بسته بود از باب تيمن و تبرك برداشته و در خزانه نگهداري كند تا بمنظور فتح در غزوات و حروب از آن استمداد جويد وقتي مأمورين دستمال را از سر جناب حر باز كردند خون تازه از آن ريخت شاه دستور [ صفحه 490] داد دستمالي ديگر بسرش بستند خون باز نايستاد بلكه از دستمال سركرد هر دستمالي كه آوردند و بسر او بستند مانع از جريان خون نشد تا بناچار همان دستمال امام عليه‌السلام را به سرش بستند تا خون باز ايستاد.مرحوم حائري فرموده: از اين قصه اين طور معلوم مي‌شود كه سر مبارك جناب حر را از بدن قطع نكرده بلكه متصل به بدنش بوده است.

شهادت عروه غلام حر بن يزيد رياحي

پس از شهادت حر و پسر و برادرش جناب حر غلامي داشت بنام عروه كه همراه آقايش از لشگر عمر سعد به سپاه امام مظلوم عليه‌السلام ملحق شده بود وي پس از آنكه ناظر شهادت آقا و آقازاده و برادر آقايش بود عرصه بر او تنگ شد بطوري كه از جان شيرين سير گرديد و بي‌اختيار مركب به ميدان تاخت و تني چند از آن نامردان را به خاك مذلت انداخت و بدين ترتيب داغ خود را فرو نشاند سپس از ميدان مراجعه كرد و خود را مقابل امام عليه‌السلام رساند و به روي قدمهاي مبارك آن حضرت افتاد و عرض كرد:مرا ببخش كه بدون رخصت شما به ميدان رفتم، اختيار از دست رفته بود اينك پوزش خواسته و از شما درخواست اذن مي‌كنم.امام عليه‌السلام به او اذن داد، وي پس از دريافت اذن مركب به جولان درآورد و خود را زد به درياي لشگر، لشگر عمر سعد محاصره‌اش كردند و از اطراف به او حمله نموده و با حربه‌هاي خود بدنش را پاره پاره كردند.

اتمام حجت نمودن امام بر لشگر عمر سعد و مخير نمودن ايشان را بين يكي از سه امر

پس از شهادت حر و مصعب و فرزند و غلام جناب حر امام عليه‌السلام به وسط ميدان تشريف آورده و ميان دو صف ايستاده بنا كردند كوفيان را نصيحت و دلالت كردن، حضرت به ايشان فرمودند: [ صفحه 491] اي قوم از خدا بترسيد و از رسولش حيا نمائيد بي‌جهت خون من را نريخته و باقيمانده اصحابم را نكشيد، اي قوم من جنگ را آغاز نكردم بلكه شما اول تير به روي من انداختيد و گروهي را كشتيد و جمعي را زخمدار و مجروح ساختيد، حر و پسر و برادر و غلامش از لشگر شما بودند كه به نصرت من آمدند، آنها را هم بخون خود آغشتيد ولي در عين حال هنوز فرصت باقي بوده و وقت از دست نرفته است، اي گروه يكي از اين سه كار را كه مي‌گويم براي من اختيار كنيد:يا راه بدهيد كه خودم بنزد يزيد رفته با او صحبت كنم و يا بگذاريد به سر روضه جدم رسول خدا باز گردم و يا من و اصحاب و اهل بيتم را آب دهيد.آن جماعت بي‌حيا و بي‌شرم گفتند:اما اينكه به تو راه دهيم نزد يزيد روي امكان ندارد زيرا زبان تو شيرين و سحرآميز است بسا ممكن است يزيد را بفريبي و از چنگالش خود را برهاني و بار ديگر فتنه‌انگيزي كني.و اما اينكه بگذاريم به مدينه بازگردي اين هم ممكن نيست زيرا اگر به آنجا برگردي جمعي بر گرد تو اجتماع كنند و دوباره دعوي خلافت كني و همين فتنه و آشوب كه اكنون برانگيخته‌اي آن زمان نيز به راه اندازي.و اما دادن آب به تو و اصحاب و اهل بيت تو: تا با يزيد بيعت نكني جرعه‌اي از اين آب به تو و اصحاب و اهل بيتت نخواهيم داد.امام عليه‌السلام پس از جواب آنها و ظهور و بروز شقاوتشان فرمودند:حال كه به هيچيك از اين سه امر رضايت نمي‌دهيد پس در حرب و قتال تن به تن و يكان يكان به ميدان آئيد.گفتند: اين خوب پيشنهادي است و از تو پذيرفته است.امام عليه‌السلام چون اين كلام بشنيد به صف خود مراجعت كرد. [ صفحه 492]

مبارزه سامرا ازدي و كشته شدنش به دست زهير بن حسان اسدي و شهادت آن نامدار

در كتاب روضة الشهداء و به تبع آن صاحب رياض القدس اولين مبارزي كه از صف دشمن به ميدان آمده و بانگ هل من مبارز سر داده است را شخصي بنام «سامر» معرفي كرده و افزوده است كه اول كسي كه بعد از شهادت حر و مصعب و فرزند و غلام حر به ميدان رفته زهير بن حسان اسدي است.شرح اين ماجرا در كتاب رياض القدس چنين آمده:پس از آنكه امام عليه‌السلام به صف خود مراجعت فرمود پسر سعد غدار مبارزي نامدار كه «سامر» نام داشت را به ميدان فرستاد، سامر نامردي بود ازدي بر مركبي تيزگام سوار، سلاحي ملوكانه پوشيده مركب خود را به جولان درآورد فدار بالفرسان و الرجالة كالشعلة الجوالة نام خود را در معركه حرب آشكار نمود و سپس نداي هل من مبارز سر داد.از لشگر امام عليه‌السلام مردي به مردانگي تمام زهير بن حسان اسدي نام از صف جدا شد وي از دلاوران و سواركاران و شجاعان عرب بود در نبردها آزموده شده و در حربها شراب ظفر را سر كشيده و در مجالس طعن و ضرب، باده نصرت چشيده بود فاقبل الي الامام و ابتدر بالسلام خدمت امام عليه‌السلام آمد محضر مباركش سلام كرد و زمين ادب بوسيد عرضه داشت:قربانت گردم اين نامرد كه به ميدان آمده او را مي‌شناسم كه چقدر شجاع و بي‌باك و متهور و سفاك است مبارزي است صف شكن و دليري است مردافكن، تقاضاي من اين است كه اذن دهيد تا با او مصاف كنم و لاف گزاف او را به صرصر قهر درهم شكنم.حضرت او را اجازت داد، زهير روي به معركه نهاد فبرز زهير كالأسد الضائر و [ صفحه 493] قطع السبيل علي السامر پس زهير همچون شير غران در مقابل سامر درآمد و سر راه را بر آن نامرد گرفتفرددرافكند مركب به ميدان دلير بغريد ماننده نره شيرسر راه بر سامر گرفت آن ناپاك زهير را در مقابل ديد از بيم صولت او بلرزيد زيرا كه مي‌شناخت وي از شجاعان و دليران روزگار است لهذا از در نصيحت درآمد و گفت:اي شهسوار مضمار محاربت و اي نامدار ميدان مبارزت چگونه دلت مي‌آيد كه مال و منال و اهل و عيال خود را ضايع كني و حمايت از حسين بي‌يار و ياور نمائي و بطور قطع و يقين عاقبت كشته شده و اين نخل قامتت بخون آغشته گردد.زهير فرمود: اي بي‌حيا تو شرم نداري كه شمشير بر روي پسر پيغمبر خود مي‌كشي و اهل بيت رسالت را به واسطه مال فاني دنيا ضايع مي‌گذاري فتكلما و تسابا پس شطري با هم سخن رد و بدل كرده و به يكديگر ناسزا گفتند سپس زهير دلير فرصت نداد با نيزه به دهان آن بي‌ايمان كه سر نيزه از قفاي وي بيرون شد، ثقب الرمح فاه و خرج السنان من قفاه فار الدم من فمه و قعدت امه في ماتمه نيزه دهان آن ناپاك را سوراخ كرد و نوك آن از پشت گردنش بيرون آمد، خون از دهانش فوران كرد و بدين ترتيب جان به مالك دوزخ تسليم نمود و مادرش در عزايش نشست.سپس زهير در برابر لشگر پسر سعد ايستاد و فرياد كرد: يا اهل العراق و يا اهل الغدر و النفاق و يا ارباب المكر و الشقاق اگر مرا نمي‌شناسيد بشناسيد:فردانا زهير و ابي حسان امضي الي الروح و بالريحان [ صفحه 494] بيتكوي عشق است درد و زخم بلا پي‌درپي كو حريفي كه قدم در سر اين كوي نهداهل شام و عراق كه نام آن بيگانه آفاق را شنيدند همه به واهمه افتادند، يكي از رؤساي كوفه و نامداران عرب كه او را نصر بن كعب مي‌گفتند مركب برانگيخت در مقابل زهير آمد و او به زبان بريده ابواب نصيحت گشود.گفت: اي شجاع نامور از ولي نعمت خود عبيدالله بن زياد دور ماندي مي‌دانم از خجالت روي آمدن به حضور امير را نداري بيا من تو را نزد امير ببرم و تو را از خارستان فقر و عنا برهانم.زهير دلير مثل شير خشمگين نعره از جگر برآورد و گفت:اي ولد الزنا از گلستان خدمت سلطان دنيا و آخرت گلهاي معرفت چيده‌ام و تو خبر نداري اين بگفت شمشير آتشبار به فرقش نواخت تا خانه زين شكافت دو نيمه‌اش ساخت.برادر نصر بنام صالح بن كعب به طلب خون برادر به ميدان آمد و زهير را دشنام داد زهير فرصت نداد نيزه خطي حواله آن بدكردار نمود، صالح به يك طرف اسب ميل كرد تا نيزه زهير را از خود دور كند، اسبش رم كرد او را سرنگون ساخت، پايش در ركاب ماند مجال پياده شدن نداشت، اسب در جست و خيز بود و لگد مي‌پرانيد صالح از ضرب لگد اسب تمام استخوانهايش خورد شد.بعد از صالح، طالح پسر بدگهرش به ميدان آمد به انتقام خون پدر و عمو بناي گفتگو نهاد هنوز كلام در دهن داشت كه زهير دلاور با نيزه چنان بر نافش زد كه نوك سنان از پشتش بيرون آمد و بجهنم واصل شد.بهمين نحو جمع كثيري را به بئس المصير فرستاد، پسر سعد رو به حجر بن حجار كرد گفت: [ صفحه 495] نمي‌بيني اين شجاع يگانه و دلير فرزانه چگونه مبارزت مي‌كند، فكري در كشتن وي بنما.حجر گفت: سيصد نفر از سواران در سه موضع كمين كنند و من به ميدان رفته با وي برابري مي‌كنم چون بر من حمله آورد فرار مي‌كنم خود را در كمين‌گاه مي‌آورم چون زهير از عقب بيايد بر وي بتازند كارش را بسازند، پس آن سيصد نفر كمين كرده حجر بن حجار روي به معركه آورد از دور فرياد كرد: اي زهير من نيامده‌ام با تو محاربه بنمايم بلكه مي‌خواهم تو را نصيحت كنم و بنزد امير ابن‌زياد ببرم.زهير نعره‌اي مانند رعد بركشيد كه اي بي‌دين چه مي‌گوئي و چه ژاژ مي‌خائي، اين بگفت بر آن شقي حمله كرد، حجار روي به فرار نهاد، زهير از عقب وي تاخت تا به كمين‌گاه رسيد اهل كمين دور زهير را مثل نگين انگشتري گرفتند، زهير در ميان آن گروه دغا افتاد مانند شير گرسنه با زبان تشنه و دل گرسنه جنگ مي‌كرد، آن جمعيت و گروه نامردان بر او حمله كردند و آن شهسوار تنها بي‌پروا جمعي را به خاك مذلت انداخت، سلاح در بدنش گرم گرديد و بدن همچون نقره در بوته مي‌گداخت باري آن دلير بي‌همتا و شير بيشه شجاعت خود را ميان آن گروه دون فطرت انداخت و از آنها مي‌كشت و از كشته پشته مي‌ساخت لشگر چاره‌اي نديدند بجز آنكه از دور آن نامدار را تيرباران كنند لذا دستها به كمان برده به يك بار تيرها را از كمان رها كردند تيرها همچون قطرات باران بر بدن آن دلاور مي‌باريد در اندك زماني بدن زهير مثل خارپشت پر برآورد، خون نرم نرم از جاي تيرها بنا كرد به جوشيدن در بدنش نود زخم تير و نيزه و شمشير رسيده بود كه همه كاري بودند، ضعف بر زهير غلبه كرد در پشت زين گاهي راست و گاهي خم مي‌شد، اصحاب امام عليه‌السلام همينكه زهير را گرفتار اشرار ديدند به كمك درآمدند خود را به زهير رساندند و او را بهمان حالت به لشگرگاه آوردند ولي نيم جاني در [ صفحه 496] بدن زهير بود وي را از زين بر زمين نهادند، بدن پاره پاره و نفس به شماره افتاده امام ابرار با چشم خون‌بار خود را به بالين زهير رسانيد سرش را به زانو گرفت، اصحاب حلقه زده بودند به ملاطفت امام نظاره مي‌كردند، زهير چشم گشود حضرت را بر بالين خود ديد تبسمي كرد.حضرت ديدند كه زهير لب به لب مي‌زند، فرمودند: اي دلاور حاجتي داري بگو.عرض كرد: قربان آب از برايم آوردند و آب مي‌آشامم صبر فرماي تا آب بخورم آنگه سخن گويم.امام حسين عليه‌السلام فرمودند: اي ياران بهشت را به زهير نموده‌اند و آن شراب بهشت است كه بدو مي‌نمايند.پس زهير دهان برهم مي‌زد چنانچه كسي چيزي آشامد آنگه نفسي زد و طوطي روحش به شكرستان يرزقون فرحين پرواز نمود امام حسين عليه‌السلام بگريست و فرمود: طوبي مر زهير را كه در آن جهان همسايه من شد رضوان الله عليه.

به ميدان رفتن عبدالله بن عمير و به شهادت رسيدن آن دلير نامدار

پس از شهادت زهير بن حسان اسدي دو لشگر چشم به ميدان دوختند كه كدام دلير در عرصه ميدان به مبارزت مي‌آيد ابوالمؤيد مي‌گويد در اين هنگام دو سوار از لشگر كفرآئين به ميدان آمدند يكي بنام يسار و ديگري به اسم سالم هر دو مكمل و مسلح اسبهايشان را به جولان درآورده وقتي به دو دانگه ميدان رسيدند يسار فرياد كشيد منم يسار غلام زياد بن ابيه و سالم نعره برآورد منم سالم غلام عبيدالله كيست كه از عمر خو سير شده باشد دو تن از اصحاب امام عليه‌السلام يكي برير بن خضير همداني و ديگري جناب حبيب بن مظاهر اسدي خواستند به ميدان [ صفحه 497] روند، خدمت امام عليه‌السلام رسيدند تا اذن بگيرند، حضرت فرمودند:تأمل كنيد، در اين حال عبدالله بن عمير كلبي محضر امام عليه‌السلام آمد عرضه داشت:يابن رسول الله مرا اجازت دهيد كه به ميدان اين دو بي‌دين رفته و به دوزخ روانه‌اشان كنم.حضرت نظري به عبدالله فرمود، مردي ديد گندمگون، بلند قامت، بازوها قوي و سينه‌اش گشاده و فراخ فر مبارزت از جبينش آشكار، حضرت فرمودند:كشنده اين دو غلام وي خواهد بود، پس عبدالله را اذن داد وي با تيغي شرربار روي به كارزار آورد.فردژ در آمد به ميدان يل تيز جنگ دل از جان گرفته نهاده به جنگ‌پس از ذكر حسب و نسب خود را مقابل آن دو بي‌وجود آورد، آنها گفتند:ما تو را نمي‌شناسيم از ميدان برگرد، زهير بن قين بجلي يا برير بن خضير همداني يا حبيب بن مظاهر اسدي بميدان بيايند.عبدالله بانگ بر ايشان زد كه اي غلامان شور بخت ناكس كار شما بدانجا رسيده كه سرداران لشگر و مبارزان دلاور را مي‌طلبيد، اين بگفت و بر ايشان تاخت ابتداء روي به يسار كرد و ضربتي سخت بر او زد كه آن پليد در خاك غلطيد به چالاكي خود را بالاي سر او رساند تا كارش را تمام كند سالم از پشت سر وي درآمد و تيغ كشيد و قصد او نمود اصحاب امام عليه‌السلام في الفور او را خبر نمودند كه دشمن را درياب كه از پشت سر قصد تو را دارد عبدالله بدان سخن التفاوت نكرد و سر تيغ بر سينه يسار نهاد و قوت كرد تا سر شمشير از پشت يسار بيرون آمد و كارش ساخته شد در اين هنگام تيغ سالم بر عبدالله فرو آمد عبدالله فرصت آنكه سپر را از مهره پشت بگيرد و از خود دفاع نمايد را نداشت لاجرم دست در مقابل [ صفحه 498] تيغ گرفت و تيغ انگشتان آن نامدار را از كف جدا كرد عبدالله از آن زخم نهراسيد در همان گرمي تيغش را از سينه يسار بيرون كشيد و سر در عقب سالم گذارد و با يك ضربت او را به دارالبوار روانه ساخت سپس نام خدا بر زبان راند و رجزي چنين انشاء نمود:ان تنكروني فانا بن كلب حسبي ببيتي في عليم حسبي‌اني امرء ذو مرة و عصب و لست بالخوار عند النكب‌غلامان ابن‌زياد لعين به يكبار روي به ميدان آورده گرد عبدالله را گرفتند آن شيرمرد گروهي از ايشان را كشت عاقبت تشنگي و خستگي و جريان خون او را از كار بازداشت ضعف و ناتواني بر او غلبه كرد دستش از كار افتاد جراحات بسيار بر بدنش رسيد از مركب درغلطيد و شربت شهادت چشيد رضوان الله عليه.شعربرداشت پاي و روي به راه عدم نهاد و آن كيست كو به راه عدم پا نمي‌نهدشاه و گدا و پير و جوان و بلند و پست از دام هولناك اجل كس نمي‌جهدخبر به امام عليه‌السلام دادند، حضرت براي او گريست و اشگ فشاند و فرمود:عندالله احتسبه و حماة اصحابي يعني در نزد پروردگار حساب خود و ياران خود را خواهم نمود كه چه‌ها بر من رسيده

شهادت برير بن خضير همداني

پس از آنكه آفتاب روز عالم سوز عاشوراء بلند شد، حرارت آفتاب شدت يافت عطش بر اهل و عيال امام عليه‌السلام تنگ گرفت و حالشان مشوش گرديد بي‌اختيار فرياد العطش سر دادند، اين صدا بگوش اصحاب و جوانان رسيد همگي از جان سير و از زندگي دلگير شدند. [ صفحه 499] شعربهر سو از آن شيون جان كسل جوانان نهادند بر مرگ دل‌مگو آب در خيمه ناياب بود دل نازك دختران آب بودچنان موج برداشت درياي جنگ كه رخسار جبريل بنهاد رنگ‌تمام اصحاب و ياران امام چشم از اين عالم بربسته و ديده بسوي آخرت گشوده بودند لذا هر كدام در ميدان رفتن بر ديگري سبقت مي‌گرفته و خدمت امام مي‌آمدند عرض مي‌كردند: السلام عليك يابن رسول الله يعني مولا جان تو بسلامت باشي ما رفتيم.فردچاكران كم اگر شوند چه غم از سر شه مباد موئي كم‌حضرت در جوابشان مي‌فرمود: و عليكم السلام و نحن خلفكم يعني ما هم از دنبال خواهيم آمد، ماندني نيستيم، سپس اين آيه را قرائت مي‌نمود:و منهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر [65] يعني بعضي رفته‌اند و بعضي انتظار رفتن دارند.باري به گفته نور الائمه پس از شهادت عبدالله بن عمير جناب برير بن خضير همداني به ميدان رفته است [66] .وي از زهاد و عباد و قراء بوده و در ترجمه‌اش گفته‌اند: برير بن خضير همداني از اصحاب اميرالمؤمنين صلوات الله عليه و سلامه عليه است و از اشراف كوفه [ صفحه 500] محسوب مي‌شده.باري اين بزرگوار با دلي پر غم و قلبي آكنده از حزن و اندوه خدمت امام آمد اجازه ميدان گرفت و عرضه داشت: السلام عليك يابن رسول الله مي‌خواهم خدمت جدت رفته شكايت اين قوم را بنمايم آيا اذن مي‌دهي؟حضرت فرمودند: مأذوني.در هيچيك از كتب مقاتل ذكر نشده كه اين بزرگوار سواره به ميدان رفته يا پياده بهر صورت وقتي به وسط ميدان رسيد اين رجز را خواند:انا برير و ابي خضير يعرف فينا الخير اهل الخيراضربكم و لا اري من ضير كذاك فعل الخير من بريرسپس بر آن قوم مكار و از خدا بي‌خبر حمله كرد بهر طرف كه رو مي‌كرد سرها از بدن جدا مي‌نمود چنان رزمي كرد كه بهرام فلك را حيران و مريخ خنجر گذار را واله نمود، لشگر كوفه و شام از اطرافش كناره گرفتند، پيوسته مي‌جوشيد و مي‌خروشيد واين عبارات را مي‌فرمود:اقتربوا مني يا قتلة المؤمنين، اقتربوا يا قتلة اولاد البدريين.يعني:اي كشندگان مؤمنان چرا فرار مي‌كنيد پيش بيائيد تا سزاي شما را بدهم، اي كشندگان اولاد بدريين كجا مي‌رويد نزديك آئيد تا جزاي شما را بدهم.در اين هنگام از لشگر كوفه نامردي به نام يزيد بن معقل جلو آمد و در مقابل برير ايستاد و گفت:اشهد انك من المضلين گواهي مي‌دهم كه تو از جمله گمراهاني.برير فرمود: شهادت تو فاسق و فاجر نفعي ندارد اگر راست مي‌گوئي با هم مباهله مي‌كنيم در همين مقام از خدا بخواهيم تا حق و باطل را از هم مشخص كند و باطل به دست حق كشته شود.يزيد بي‌عقل راضي شد، پس با هم درآويختند، ابن‌معقل شمشيري حواله برير [ صفحه 501] كرد، كارگر نشد نوبت به برير رسيد تيغ را علم ساخت و بر سرش فرود آورد، شمشير برنده، بازوي پرقوت خود را شكافت تيزي تيغ به فرق آن كافر رسيد بند نشد وقتي دو لشگر خبردار شدند كه تا صندوقچه سينه پر كينه آن حرامزاده شكافته شد و به جهنم واصل گرديد برير از اين نعمت بي‌نهايت خوشحال گرديد كه به معيار حرب و محك كارزار حال هر يك از حق و باطل بر عاقل و جاهل روشن شد.فردخوش بود گر محرك تجربه آيد به ميان تا سيه‌روي شود هر كه در او غش باشدبعد از كشتن آن فاسق برير خدمت امام عليه‌السلام آمد تا يكبار ديگر جمال الهي را ببيند و توشه سفر آخرت بردارد، حضرت وي را مژده بهشت داد دو مرتبه آن بزرگوار روي به معركه آورد همچون شير خشمناك بر آن گروه حمله برد لختي با آن لشگر درآميخت و تا قوت و توانائي داشت با لب تشنه در ياري شاه تشنه‌كام كوشش كرد كم‌كم از كثرت جراحات و رفتن خون ناتوان گرديد آن روباه صفتان وقتي ناتواني آن دلير را ديدند دورش را گرفتند در آن ميان ناپاكي به نام بحير بن اوس از پشت سر شمشيري برآورد و وي را شهيد نمود و پس از آنكه او را كشت و به خون آغشت بانك افتخار در ميان معركه برآورد و اشعاري چند با صداي بلند خواند كه از جمله آنها دو بيت ذيل مي‌باشد:شعرفابلغ عبيدالله از مالقيته باني مطيع للخليفة سامع‌قتلت بريرا ثم جلت لهمه غداة الوغا لمادعي من مقارع‌صاحب كتاب نورالائمه مي‌نويسد:بحير بن اوس پسر عموئي داشت بنام عبدالله بن جابر وي نزد بحير آمد و او را [ صفحه 502] ملامت و سرزنش كرد و گفت: اي نامرد كار خوبي كرده‌اي، افتخار هم مي‌كني، به خدا قسم او از جمله مقربان درگاه اله و از خواص اهل الله بود، قاري قرآن و حافظ صحيفه فرقان بود، صوام و قوام و متعبد و متهجد بود غير از تو ناپاك كسي ديگر دست به خون وي نمي‌آلود.بحير از كار خود خجل و از كردارش نادم و پشيمان شد لذا از معركه قتال بيرون آمد و پيوسته تأسف مي‌خورد و اين اشعار را جهت ابراز تأسف سروده است:فلو شاء ربي ما شهدت قتالهم و لا جعل النعماء عند ابن‌جابرلقد كان ذاعار علي و سبه يعير بها الانباء عند المعاشرفياليت اني كنت في الرحم حيضة و يوم حسين كنت ضمن المقابرفياسوأتا ماذا اقول لخالقي و ما حجتي يوم الحساب القماطر

روايت ديگر در تعيين قاتل جناب برير بن خضير همداني

بنابر روايت ديگر وقتي يزيد بن معقل با ضربت برير به دارالبوار شتافت ناپاكي ديگر بنام رضي بن منقذ عبدي بر آن بزرگوار حمله كرد و با هم دست بگردن شدند، يكساعت با يكديگر نبرد كردند آخرالامر برير او را بر زمين افكند و بر سينه‌اش نشست، رضي رو به لشگر كرد و استغاثه نمود تا وي را خلاص كنند، كعب بن جابر بر برير حمله كرد و نيزه خود را بر پشت برير گذاشت، برير كه احساس نيزه كرد همچنان كه بر سينه رضي نشسته بود خود را بر روي او افكند و صورت او را دندان گرفت و طرف بيني او را قطع كرد از آن طرف كعب بن جابر چون مانعي نداشت چنان به نيزه فشار آورد تا در پشت برير فرو رفت و او را از روي رضي افكند و پيوسته شمشير بر آن بزرگوار زد تا شهيد شد.راوي گويد: [ صفحه 503] رضي از خاك برخاست در حالي كه خاك از قباي خود مي‌تكانيد به كعب گفت:اي برادر بر من نعمتي عطاء كردي كه تا زنده‌ام فراموش نخواهم نمود چون كعب بن جابر برگشت زوجه‌اش يا خواهرش بنام نوار با وي گفت كشتي سيد قراء را هر آينه امر عظيمي به جاي آوردي بخدا سوگند ديگر با تو تكلم نخواهم نمود.

توصيف وهب بن عبدالله بن حباب كلبي و شهادت آن نوجوان

بعد از شهادت برير مبارزت وهب بن عبدالله بن حباب كلبي است در ترجمه وي گفته‌اند:او جواني بود نيكو روي، زيبا خوي، خوش رخسار، صورتش همچون ماه و موي‌هايش همچون مشگ سياه، قامتش موزون و رشيد، نقاش قدرت به علم و صنعت نقش صورت وي كشيده و بر لوح احسن التقويم چهره گشائي كردهفردهر چه بر صفحه انديشه كشد كلك خيال شكل مطبوع تو زيباتر از آن ساخته‌اندوهب قبلا به كيش ترسايان بود و آئين مسيحا داشت پس از آنكه امام عليه‌السلام در منزل ثعلبيه عبورش به در خيام وي افتاد و چشمه آبي ظاهر كرد و بعد وهب آمد و آن چشمه را ديد و از مادر صورت واقعه را پرسيد و از آن مطلع گرديد نور ايمان در دلش تابيد خيمه خود را كند و با مادر و همسرش كه نوعروس هفده روزه بود بكربلاء آمد و مسلمان گرديد، باري مادر اين نوجوان كه قمر نام داشت در روز عاشوراء وقتي غربت و بي‌كسي حضرت امام حسين عليه‌السلام را ديد به نزد پسر آمد و گفت:اي جان شيرين من تو مي‌داني كه محبت من با تو به اندازه‌اي است كه يكساعت بي‌تو نمي‌توانم بنشينم. [ صفحه 504] فردچون در خواب باشم توئي در خيالم چون بيدار باشم توئي در ضميرم‌ولي در عين حال خودت بنگر ببين عزيز فاطمه در اين بيابان پربلاء چگونه غريب و تنها مانده و هر چه استغاثه مي‌كند كسي به فريادش نمي‌رسد و از هر كه پناه مي‌خواهد ياريش نمي‌نمايد مي‌خواهم كه امروز مرا از خون خود شربتي دهي تا شيري كه از پستان من خورده‌اي بر تو حلال گردد و تمنا دارم كه نقد جان بر طبق اخلاص نهاده خدمت امام حسين عليه‌السلام روي تا فرداي قيامت از تو راضي باشم.وهب گفت: اي مادر مهربان آرام باش كه اطاعتت كرده و نيمه جاني كه دارم آنرا فداي شاه دو عالم مي‌كنم مضايقه‌اي نيست اما دلم به جانب آن نوعروس نگران است كه در اين غربت با ما موافقت كرده و هنوز از نهال وصال ما ميوه‌اي نچيده اگر اجازت بفرمائي بروم و از او حلاليت بطلبم و به مرگ خود دلداريش بدهم.مادر گفت: اي نور ديده برو اما زنان ناقص عقلند، مبادا كه به افسون تو را بفريبد زيرا زنان راه‌زن مردانند مبادا به سخن وي از دولت سرمدي و سعادت ابدي محروم گردي.وهب گفت: مادر خاطر جمع دار كه من كمر محبت امام حسين عليه‌السلام را چنان بر ميان بسته‌ام كه ابدا با سر انگشت فريب نمي‌توان آنرا گشود.فردبر روي صفحه دل از وفاي دوست نقشي نوشته‌اند كه نتوان ستردنش‌پس وهب نزد نوعروس آمد، ديد كه وي غمناك در گوشه خيمه اندوهناك سر به زانوي غم نهاده و در بحر غم فرو رفته و دانه‌هاي اشگ بر رخسارش جاري است تا نگاهش به قامت سروآساي وهب افتاد از جا برخاست و استقبال كرد، [ صفحه 505] وهب دست عروس را گرفت و نشست با روي باز و زبان گرم و نرم گفت:اي بانوي دمساز و اي مونس دل نواز و اي جان شيرين خبر داري از حال زار فرزند رسول خدا صلوات الله و سلامه عليه كه در چنين بياباني گرفتار لشگر كفر گشته و از غربت آن حضرت مرا جان به لب آمده مي‌خواهم نقد جان نثار مقدمش گردانم و آيت سعادت از مصحف شهادت برخوانم تا فردا رضاي خدا و شفاعت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و خشنودي بتول عذراء و عنايت علي مرتضي صلوات الله عليهما قرين حال و رفيق ما گردد.عروس آهي از دل بركشيد گفت:اي يار غمگسار من و اي انيس وفادار من هزار جان من فداي بندگان امام حسين عليه‌السلام كاش در شريعت زنان را رخصت حرب كردن بود تا من نيز جانم را فداي آقا مي‌نمودم زيرا اين بزرگوار نه آن محبوبي است كه بتوان از جان در راه او مضايقه كرد و نه آن سروري است كه از سر بتوان درگذشت و نه آن دلبري است كه توان رضاي دل او را از دست داد با اين حال من چگونه سر راه تو را مي‌گيرم!!! اما مي‌دانم هر كه امروز در اين صحراي پرسوز جان فداي اين مظلوم كند حور از قصور بانشاط و سرور استقبال او خواهد نمود و تمناي آن دارد كه در بهشت برين با وصال وي قرين باشد و من مي‌ترسم چنانچه در دنيا از تو محروم مانده‌ام در عقبي نيز از جمال تو محروم باشم و تو به جمال حور بنگري و متعرض من نشوي، اگر از خواهش من ملول نمي‌شوي برخيز برويم خدمت فرزند رسول و نور ديده فاطمه بتول در محضر آن سرور با من شرط كن بي من قدم به بهشت نگذاري تا رسم مهرباني را در دارالسرور بسر بريم.وهب عالي حسب قبول كرد لذا هر دو نفر برخاستند محضر مبارك سلطان دو عالم رفتند، عروس با تضرع و زاري و جزع و بيقراري گفت يابن رسول الله شنيده‌ام هر شهيدي را كه از مركب بر زمين مي‌افتد حوران بهشتي سرش را به كنار [ صفحه 506] گيرند و در قيامت جفت و قرين وي باشند، اين جوان داعيه جان باختن دارد و من از وي هيچ تمتعي نيافته‌ام و ديگر آنكه در اين صحرا غريب و بيچاره‌ام نه مادري و نه پدري و نه برادري و نه خويش و نه غمگساري و نه مددكاري دارم حاجتم آن است كه چون ترك زندگي اين دنيا كند و مرا بي‌كس گذارد در عرصه‌گاه محشر مرا باز طلبد و بي من قدم به بهشت نگذارد.عرض ديگر آنكه مرا به شما بسپارد و شما هم مرا به خانم خانمها عليا مخدره بانوي حرم خدا حضرت مقدسه زينب خاتون بسپاريد تا جان در بدن دارم كنيزي خانمها و خانم كوچكها را بكنم.امام حسين عليه‌السلام و اصحاب از سخن آن نوعروس گريان شدند.جوان گفت يابن رسول الله قبول كردم كه در روز قيامت وي را بازطلبم و چون به دولت شفاعت جد بزرگوارت رخصت دخول به بهشت را يابم بي وي قدم در آن منزل ننهم و من او را به شما سپردم و شما به مخدرات سپاريد اين بگفت و اذن جهاد از امام عليه‌السلام گرفت آمد به خيمه اسلحه حرب پيش كشيد و بر تن پوشيد با عذاري چون گل شكفته و رخساري چون ماه دو هفته زره داودي در بر، خودي عادي بر سر، نيزه در دست، سپر مكي بر دوش افكند بر مركبي چون عمر گرامي رونده و چون اجل ناگهان بر خصم رسنده سوار شد بوسط ميدان آمد اين رجز بخواند:ان تنكروني فانابن الكلب عبل الذراعين شديد الضرب‌انا غلام واثق بالرب لا ارهب الموت بذات الحرب‌افوز بالجنة يوم الكرب سپس قصيده‌اي در مدح امام حسين عليه‌السلام ادا كرد بعد از آن اسب كوه پيكر در آن روي دشت بجولان درآورد و لعبي چند نمود و هنري چند اظهار فرمود كه آشنا و بيگانه، دوست و دشمن بر او آفرين گفتند آنگه مبارز طلبيد، هر كه به مصاف او [ صفحه 507] آمد گاهي با نيزه از پشت مركب مي‌ربود زماني با تيغ بي‌دريغ در هلاكت به روي او مي‌گشود تا بسياري از مبارزان و نامداران بر خاك تيره انداخت و از كشته‌ها پشته‌ها ساخت سپس از ميدان برگشت و خود را به مادر رسانيد و گفت:مادر از من راضي شدي يا نه؟مادر گفت: آري، بسي مردانگي نمودي و علم نصرت برافراختي اما مي‌خواهم كه تا جان در بدن داري طريقه حرب فرونگذاري.پسر گفت: اي مادر فرمانبردارم اما دلم بطرف آن نوعروس مي‌كشد اگر فرمائي بروم وداعي بجاي آرم و يكبار ديگر او را ببينم.مادر اجازه داد، جوان روي به خيمه آن نوعروس نهاد آوازي شنيد كه او از سوز فراق ناله مي‌كرد و از حرارت اشتياق آه آتشين از جگر گرم برمي‌كشيد و مي‌گفت:فردنهاد بر دل من روزگار بار فراق كه تيره باد چو شب روز روزگار فراق‌جوان را طاقت نماند خود را از مركب به زير انداخت به خيمه وارد شد عروس را ديد سر به زانوي حسرت نهاده و قطرات اشگ از ديدگانش جاري است گفت: اي دختر در چه حالي و بدين زاري چرا مي‌نالي؟جواب داد كه اي آرام جان و اي انيس دل ناتوان چرا گريه نكنم و حال آنكه يكساعت ديگر روزم سياه مي‌شد.وهب سر آن نوعروس را به دامن گرفت و او را تسلي داد و سپس از جا برخاست از خيمه بيرون رفت و دو مرتبه روي به معركه نهاد و اين رجز را خواند:اميري حسين و نعم الامير له لمعة كالسراج المنيرپس از آن مبارز طلبيد، محكم بن طفيل (حكيم بن طفيل ب) به ميدانش آمد، هنوز از گرد راه نرسيده و نفس تازه نكرده بود كه وهب بر وي تاخت و با نيزه از [ صفحه 508] روي مركب ربودش و چنان او را به زمين كوبيد كه استخوانهايش خورد و نرم شد غريو از هر دو لشگر بر آمد، صف قتال بسته شد و احدي جرئت ميدانش را نكرد وهب چون چنان ديد هي بر مركب زد و خود را به قلب لشگر رسانيد و از چپ و راست مي‌تاخت مرد و مركب را به نوك نيزه بر خاك معركه مي‌انداخت تا نيزه‌اش خورد شد دست برد تيغ از نيام كشيد و با آن به لشگر حمله كرد.فردبهر جا كه خود و سپر يافتي بشمشير برنده بشكافتي‌چنان جنگ نماياني كرد كه فلك با هزار ديده در ميدان‌داري او خيره ماند و ملك با هزار زبان بر تيغ گذاري وي آفرين خواند، باري لشگر دشمن از جنگ با او به تنگ آمدند عمر سعد لعين بر خود پيچيد و فرياد زد: اي زن صفت مردم از شمشير يك جوان نورسيده مي‌گريزيد؟!روئين تن كه نيست تا شمشير و تير بر وي كارگر نباشدفردز هر سو بگيريد پيرامنش بسوزيد باتير كين جوشنش‌به يكباره انبوه لشگر چون مور و ملخ اطراف آن نوجوان را گرفتند با تيغ و تير و نيزه و پرتاب خشت او را از پاي درآوردند.ابومخنف مي‌گويد:فوقعت به سبعون ضربة و طعنة و نبلة و جعلوه و جواده كالقنفذ من كثرة النبل و السهام.هفتاد ضربت شمشير و طعن نيزه و زخم تير بر او وارد آمد و آن نوجوان و اسبش از بسياري تير همچون خارپشت پر در آوردند.فردتن مرد و مركب به تير درشت يكي شد عقاب و يكي خارپشت [ صفحه 509] ناپاكي از كمين برآمد چهار دست و پاي مركبش را قلم كرد آن حيوان زبان بسته در غلطيد، وهب به روي خاك افتاد.مرحوم مجلسي در بحار و سيد در لهوف فرموده‌اند: و اخذت امرأته عمودا و اقبلت نحوه همسرش كه شوهر خود را با آن حال ديد دنيا در نظرش تيره و تار گرديد عمودي كشيد و خود را به داماد بخون آغشته رسانيد پروانه‌وار به دور شوهر مي‌گرديد و مردم را از اطرافش دور مي‌كرد، وهب طاقت نياورد از جا جست آستين زوجه‌اش را گرفت هر چه كرد كه وي به خيمه برگردد آن ضعيفه بي‌كس دست از شوهر بر نمي‌داشت كه او را در همچو وقتي تنها بگذارد و به دشمن بسپارد و مي‌گفت:اي مونس روزگار، هيهات هيهات واي بر من كه تو را در همچو حالتي تنها بگذارم و از تو جدا شوم.امام عليه‌السلام گفتگوي ايشان را مي‌شنيد كه ميل وهب به برگشتن زوجه‌اش مي‌باشد و آن زن جدا نمي‌شود، امام فرمود: ارجعي رحمك الله اي زن خدا تو را جزاي خير دهد برگرد پيش خانمها خدا بر تو رحمت كند.عروس مأيوسانه بفرموده امام يگانه به خيمه برگشت و به نزد مادر وهب رفت و از فراق شوهر خود را به خاك تيره غلطانيد.وهب از رفتن همسرش به خيمه خوشحال شد.به روايت مرحوم صدوق در امالي از جا جست آن عمود را از زمين برداشته و خود را به آن انبوه لشگر زدفردتن خسته را غوطه زد در نبرد بيفكند بر هم بسي اسب و مرددر آن حالت ظالمي ضربتي بدست راست آن نوجوان زد و آن را از بدن جدا ساخت وهب خروشي از دل كشيد به چابكي عمود را از زمين با دست چپ ربود [ صفحه 510] و در حالي كه خون مانند فواره از دست راستش كه قطع شده بود جستن مي‌كرد به آن قوم مكار حمله كرد همان ناپاك كه دست راستش را قطع كرده بود با يك ضربت عمود كارش را ساخت و بي‌رحم ديگري دست چپ وي را نيز قطع كرد، وهب روي زمين غلطيد و كوفيان از خدا بي‌خبر هلهله كنان و كف زنان دور آن نوجوان را همچون زنبور گرفته و اسيرش كردند و در حالي كه نيمه جاني داشت وي را نزد عمر سعد حرامزاده بردند آن ناپاك پس از آنكه ناسزاي چند به او گفت دستور داد سرش را از بدن جدا كرده و به سوي مادرش انداختند، عروس سر را روي زانو نهاد با ميل سرمه‌دان از خون شوهر چشم خود را سرمه كشيد و بعد خود را به بدن بي‌سر شوهر رسانيد و خويش را روي بدن انداخت و چنان ناله و افغان نمود كه دوست و دشمن را به گريه درآورد.شمر نابكار غلامش را فرستاد تا او را راحت كند، غلام نگون بخت خود را به عروس رسانيد و همان طوري كه آن داغدار روي بدن شوهر گريه و افغان مي‌كرد با عمود چنان بر فرق زن زد كه سرش را طوطيا كرد و روحش از قفاي داماد به دولت آباد رضوان خراميد.مادر وهب خود را به ميدان رسانيد نگاهي به كشته بي‌سر فرزند كرد قدري نوحه سرائي نمود سپس از جاي برخاست و گفت: زنده ماندن من ثمري ندارد، پس رو به لشگر آورد فرياد كرد:اي قوم شهادت مي‌دهم كه گبر و يهود و ترسا از شما طائفه بهتر هستند كه پسر پيغمبر خود را مي‌كشيد.فردسپس آن سرخون چكان را به خشم به چنگ اندر آورد و پوشيد چشم‌به روايت ابومخنف سر پسر را مانند گوي به سوي لشگر انداخت و با آن كافر [ صفحه 511] و زنديقي را كشت و گفت اي بي‌حيا مردم در پيش ما و در كيش ما ننگ است سري را كه در راه دوست داده‌ايم پس بگيريم سپس آن شير زن وارد خيمه بي‌صاحب پسر شد خيمه را سرنگون كرد ستون خيمه را كشيد و بر سر دست علم ساخت دليرانه خود را به ميدان رسانيد و بر آن دون صفتان حمله كرد و دو تن را به درك فرستاد امام عليه‌السلام با آهنگ بلند فرمود: اي بانو برگرد جهاد بر زنان نيست تو با پسرت در خدمت جدم پيغمبر خواهيد بود.زن برگشت و مي‌گريست امام عليه‌السلام به بانوان امر فرمودند او را آرام كردند و هر گاه صداي ناله آن مادر بلند مي‌شد نفس نفيس امام عليه‌السلام وي را تسلي مي‌دادند.

شهادت عمرو بن خالد

به نوشته مرحوم ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء پس از شهادت وهب كلبي عمرو بن خالد ازدي كه مردي بلند قامت و خوش سيما بود عازم ميدان كارزار شد، ابتداء خدمت امام عليه‌السلام آمد زمين ادب بوسيد عرض كرد فدايت شوم مي‌خواهم به شهداء ملحق شوم و دوست ندارم زنده بمانم و غربت و تنهائي شما را ببينم اكنون مرخص فرما تا جانم را قربانت كنم.امام عليه‌السلام اجازت داده فرمودند: ما هم ساعت بعد به تو ملحق مي‌شويم آن سعادتمند از خدمت امام عليه‌السلام مرخص شد به ميدان رفت به وسط صحنه كارزار كه رسيد اين رجز بخواند:اليوم يا نفس الي الرحمن تمضين بالروح و بالريحان‌اليوم تجزين علي الاحسان ما خط في اللوح لدي الديان‌لا تحزني فكل حي فان ابوالمفاخر در ترجمه اين رجز اشعاري را به اين شرح ايراد نموده:اي نفس عزيز ترك جان كن ترتيب بهشت جاودان كن‌از بهر شهود عرض اكبر خود را به شهادت امتحان كن [ صفحه 512] وز شعله تيغ آسمان وش اطراف زمين چو ارغوان كن‌در معركه همچو شير مردان سر پيشكش خدايگان كن‌سپس با تيغ آتشبار به آن قوم بي‌دين حمله كرد، كارزار سهمگيني نمود و از آن فسقه و فجره بسيار كشت تا شهيد شد و روحش به رياض جنات عدن تجري من تحتها الانهار طيران نمود.

شهادت خالد بن عمرو بن خالد

پس از شهادت عمرو بن خالد فرزند رشيدش خالد بن عمرو عزم ميدان كرد، وي از شهادت پدر و غربت شاه تشنه لب از حيات خود سير و از زندگاني خويش دلگير شد محضر مبارك امام رسيد زمين ادب بوسيد و اذن جهاد گرفت، امام رخصتش داد، خالد روانه ميدان شد و اين رجز را انشاء كرد:صبرا علي الموت بني قحطان كي ما تكونوا في رضي الرحمن‌يا ابتا قد صرت في الجنان في قصر رب حسن البنيان‌سپس روي به آن ارباب عناد و جدال آورد و خاك ميدان را از خون نحسشان رنگين كرد، بسياري از آن گروه فاسق و فاجر را به جهنم فرستاد تا پس از كوشش بسيار و برداشتن زخم و جراحت فراوان به صف شهداء پيوست رحمة الله عليه.

شهادت سعد بن حنظله تميمي

پس از شهادت خالد بن عمرو، سعد بن حنظله تميمي عازم نبرد شد، وي از وجوه و اعيان اصحاب امام عليه‌السلام بود مرحوم ملا حسين كاشفي مي‌نويسد: وي در هيچ معركه‌اي از سيوف روي نتافت و پشت به دشمن نكرد، باري آن نامدار پلنگ‌آسا از صف لشگر جست و خود را خدمت امام عليه‌السلام رساند و اذن جهاد گرفت و آنگاه به شعشعه شمشير رخشان غبار ميدان را شكافت و خود را به قلب لشگر زد و جمعي را از حيات محروم نمود و در حال نبرد اين رجز را مي‌خواند:صبرا علي الاسياف و الاسنة صبرا عليها لدخول الجنة [ صفحه 513] و حور عين ناعمات هنة يا نفس للراحة فاجهدنه‌و في طلاب الخير فارغبنه و بعد از مقاتله سخت و زيادي به تيغ نامردي عنيد از پاي درآمد و در زمره شهداء قرار گرفت رحمة الله عليه.

شهادت عمير بن عبدالله مذحجي

پس از شهادت سعد بن حنظله عمير بن عبدالله مذحجي آهنگ ميدان نمود ابتداء خدمت سلطان عالمين رسيد دست ادب به سينه گرفت اجازه ميدان خواست، امام عليه‌السلام اذنش داد، از ياران و اصحاب خداحافظي كرد چون شير غريد و نعره رعدآسا از جگر بركشيد و اين رجز را خواند.اني لدي الهيجاء ليث مخرج اعلو بسيفي هامة المدحج‌و اترك القرن لدي التعرج فريسته الضبع الازل الاعرج‌و پس از رجز تيغ شرربار از نيام كشيد و مركب بادپيما را در آتش حرب وزاند و خرمن عمر كفار را به خزان مبدل نمود با كام تشنه و جگر تفتيده بهر سو كه رو مي‌كرد دمار از آن تبهكاران بر مي‌آورد در آن گرماگرم نبرد دو نامرد ظالم به نامهاي مسلم و عبدالله در كشتن وي با هم متفق شدند و آن دلير نامور را از پاي درآورده و شهيدش نمودند رحمة الله عليه.

شهادت حماد بن انس

به نوشته صاحب روضة الشهداء پس از شهادت عمير بن عبدالله مذحجي، حماد بن انس قصد ميدان رفتن نمود، محضر مبارك امام عليه‌السلام مشرف شد رخصت حاصل كرد سپس با تيغ شرربار خود را به ميدان رساند و به مبارزت پرداخت از آن قوم غدار جمعي را به سقر روانه كرد تا بالاخره به صف شهداء پيوست رضوان الله تعالي عليه. [ صفحه 514]

شهادت وقاص بن عبيد

از جمله مجاهدين كه در ركاب سلطان دين شربت شهادت نوشيدند جناب وقاص بن عبيد است.چون بعد از ظهر روز عاشوراء كار بر شاه دين سخت شد وقاص بن عبيد كه غربت آن جناب را ديد مثل مار گزيده بر خود پيچيد از جان سير و از زندگي دلگير گشت خدمت امام عليه‌السلام رسيد اذن جهاد گرفت حضرت اذنش دادند، وي پس از رخصت مركب به جولان درآورد و خود را زد به لشگر دوازده تن از آن ناكسان را بدرك فرستاد عاقبت‌الامر نامردي از كمين برجست و با نيزه از خانه زين به زمين آوردش و شربت شهادت را نوشيد رحمة الله عليه.

شهادت شريح بن عبيد

پس از شهادت وقاص، شريح برادرش عزم ميدان كرد، خدمت امام عليه‌السلام رسيد رخصت حاصل كرد سپس بر مركب تيزگام نشست و به سوي ميدان شد به چپ و راست مي‌تاخت و مردان را از بالش زين بر فرش زمين مي‌انداخت در آن گيرودار ناگاه اسبش سكندري خورد و آن دلير را بر زمين زد انبوه جمعيت هجوم آورده و با زخمهاي كاري او را از پاي درآورده و شهيدش كردند رحمة الله عليه.

مبارزه هلال بن نافع بجلي و شهادت آن نامدار

از جمله شهداء كه در راه اباعبدالله الحسين جان شيرين باخت و شربت شهادت را نوشيد شير بيشه شجاعت و ببر نيزار پر دلي هلال بن نافع بجلي است به نوشته ابي‌مخنف اين بزرگوار دست پرورده و تربيت شده شاه اولياء بود، در تيراندازي ثاني نداشت، بر فاق تير نام خود و اسم پدر را نقش مي‌كرد تا مردم بدانند كه اين تير از هلال بن نافع مي‌باشد.در ترجمه‌اش نوشته‌اند كه هرگز تيرش به خطاء نمي‌رفت و در شب تار چشم مار را مي‌دوخت. [ صفحه 515] باري مرحوم صدوق در امالي نام اين بزرگوار را هلال بن حجاج ذكر نموده و مبارزه و شهادتش را پس از شهادت وهب آورده است ولي مرحوم مجلسي و ديگران اسم مباركش را هلال بن نافع ثبت كرده و فرموده‌اند: شهادت اين بزرگوار پس از شهادت جمعي از امجاد بوده است.باري پس از شهادت جمعي از اصحاب امجاد كه اسامي شريفشان ذكر شد دل آن بزرگوار به جوش آمد و علاقه‌اش از اين عالم فاني قطع و ميلش به سراي باقي شدت يافت و از صف اصحاب جدا شد خدمت امام عليه‌السلام آمد و اذن جهاد گرفت و پس از اذن آن شجاع مظفر و دلير غضنفر وسط ميدان ايستاد و باطراف نگريست تمام لشگر گردنها كشيده آن صفدر را ديدند و بخود لرزيدند لذا خويشتن را به عقب كشيدند، هلال كمان را از پشت به سر چنگ درآورد به روايت محمد بن ابيطالب سيزده تن از سران لشگر و به نقل ابي‌مخنف هفتاد تن از سپاه كفرآئين را هدف تير قرار داده و آنها را به دارالبوار رهسپار نمود.به روايت محمد بن ابيطالب آن دست پرورده اسد الله الغالب مكرر اين رجز را در عرصه كارزار مي‌خواند:انا الغلام اليمني البجلي ديني علي دين حسين و علي‌ان اقتل اليوم فهذا املي فذاك رائي دالا في عملي‌برخي از اهل ذوق در ترجمه اين رجز گفته‌اند:من آنسر فرازم بيال يلي بدين علي و حسين و علي‌بدين روز اگر كشته گردم نكوست كه عمري مرا دل در اين آرزوست‌مرحوم علامه قزويني در رياض الاحزان فرموده:فلما طار جميع طيور كنانته من برج قوسه فنسي الناس وجودهم من شدة تحركه و نوسه قبض علي القائمه.يعني همينكه تمام مرغان تير از آشيانه تركش آن دلير پريد كمان را بيفكند و [ صفحه 516] لب را گزيد، كله خود را تا به ابرو كشيد و سل الهلال عن افق الغلاف و قال بارك الله في يمين السياف.دست برد به قائمه شمشير شرربار، هلالي از افق غلاف بدر آورد كه برق بارقه و لامعه‌اش در صف مصاف چشم را خيره مي‌كرد و آن شجاع مظفر و دلير غضنفر ركاب اسب را سنگين و عنان را سبك نمود و زمين معركه را در نورديد تا خود را به قلب آن لشگر ضد خدا رسانيد شمشير آتشبار را مانند شعله جواله بر فرق دشمن حواله مي‌كردشعربزد خويشتن را به قلب سپاه چكاچاك خنجر درآمد بماه‌دلير اندر آمد به زخم درشت ز قلب يلان چهارده تن بكشت‌بزد بانك چون شير بر پشت يال كه جنگي منم پور نافع هلال‌ابومخنف مي‌نويسد: اين شير فرزانه جمع كثيري از ابطال را به بئس المصير فرستاد ولي افسوس بلكه صد افسوس كه آن نامور از سوز عطش مي‌سوخت، از نوك زبانش تا حقه نافش خشكيده بود و گرمي هوا نقره بدنش را در بوته زره گداخته بود از طرف ديگراگر چه آن شير بيشه پردلي بسيار نيرومند و چالاك و دلير بود ولي چه فائده نفرات دشمن به قدري زياد بودند كه هر چه از آنها مي‌كشت چندان نمايان نبود از اينرو رفته رفته نيروي آن بزرگوار رو به كاهش گذارد و در آن گيرودار ظالمي كه كمين كرده بود از كمينگاه برجست و با گرزي دست راست او را شكست، همينكه دست راست هلال از كار افتاد به چالاكي تمام شمشير را بدست چپ گرفت و خواست آن نامرد بي‌حيا را تعقيب كند و كينه خود را از او بگيرد ظالمي ديگر اسب تاخت گرزي ديگر به دست چپش نواخت و آن را نيز از كار انداخت.مرحوم علامه مجلسي در بحار روايت نموده كه: كسروا عضديه و اخذ اسيرا [ صفحه 517] يعني دو بازوي او را شكستند و اسيرش نمودند.فرددو بازو شد از پوست آويخته همه مغز با خون درآميخته‌روز روشن در نظرش تيره و تار شد گاهي به يمين و زماني به يسار نگاه مي‌نمود تا چشمش كار مي‌كرد دريائي از دشمن موج مي‌زد و هيچ يار و ياوري نمي‌ديد، آن گروه فرصت طلب وقتي ديدند كه آن دلاور دو دستش قلم شده و ديگر كاري از او ساخته نيست جرئت كردند بر او هجوم آورده و وي را گرفته كشان كشان به نزد ابن‌سعد نابكار بردند، آن ملعون وقتي او را ديد بنا گذارد به فحش دادن و ناسزا گفتن در اين اثناء شمر ناپاك همان طوري كه بر مركب سوار بود به دو حلقه ركاب ايستاد و با شمشيري گردن آن يگانه آفاق را زد و سر را از تنش جدا نمود.شعربر او خنجر شمر دون خون گريست ندانم زمين و زمان چون گريست‌ز پرورده شاه مردان دريغ از آن سكه نقد گردان دريغ

مبارزه نافع بن هلال بجلي مرادي بين دو لشگر و شهادت آن نامدار صف شكن

پس از شهادت هلال فرزند نيكوسير وي به نام نافع بن هلال عازم ميدان شد، در زيارت شهداء آمده است:السلام علي نافع بن هلال بن نافع البجلي المرادي و مقصود از او همين بزرگوار است.واقعه شهادت اين دلاور طبق شرح و توضيح مرحوم واعظ قزويني در [ صفحه 518] حدائق الانس چنين مي‌باشد:نافع بن هلال بعد از شهادت پدر فرخنده مآل عازم قتال شد با آنكه نو داماد بود و عروس خود همراه داشت هنوز بساط عشرت برنچيده طومار عمر خود را پيچيده ديد، از جان سير و از زندگاني دلگير شد خدمت امام عليه‌السلام خواست برود و اذن جهاد بگيرد، عروس دست به دامنش زده ممانعت كرد، نافع از داغ پدر و غصه شاه تشنه جگر به عروس بانك زد و گفت:لك الشكل و الويل، اما تري الحسين عليه‌السلام و عياله و اولاده و اطفالهواي بر تو اي زن مگر حال زار پسر پيغمبر و ذراري و اولاد آن سرور را نمي‌بيني كه چگونه خوار و زار و در دست اعادي گرفتارند، در اين روز اگر من او را ياري نكنم كه خواهد كرد مگر من در نوكري آن مظلوم از ديگران كمترمفردبه عهد محبت وفا مي‌كنم به خاك درش جان فدا مي‌كنم‌سخنان ايشان به سمع امام تشنه لب رسيد فرمود:يابن هلال لا تكدر عيش العيال اي جوانمرد تو تازه دامادي دل عيال به سوي تو نگران است، روزش را تيره و عيش او را منغص مساز.نافع عرض كرد: قربان اگر امروز تو را در محنت بگذارم فرداي قيامت جواب جدت رسول خدا را چه بدهم و چه عذر بياورم، تو را به روح پيغمبر مرا اذن جهاد بده تا اين جان بي‌قابليت خود را فداي تو بنمايم حضرت وي را اذن داد با دل داغدار روي به مصاف آورد.در رياض الاحزان مي‌نويسد:فبرز من بعد اذن الامام من حصار الخيام كالضر غام العبوس من الاجام مع الرمح و الحسام و القوس و قنديل السهام.يعني: بعد از اينكه امام عليه‌السلام اذن دادند از درون خيمه نامداري و دلاوري [ صفحه 519] همچون شير خشمگين كه از بيشه‌اي بيرون بيايد ظاهر شد در حالي كه مسلح بود به نيزه و تيغ و كمان و انبان تير.مرحوم كاشفي در روضة الشهداء نوشته: خودي عادي بر سر پسري چون جرم قمر منور و مدور، به كتف انداخته قنديلي پر تير خدنگ، بر ميان بسته تيغ جوهردار يماني، از بيشه‌زار حصام خيام مثل شير خشمگين از آجام بيرون آمد.شعرچو دريا دلش بر لب آورده كف نهنگي به زير اژدهائي به كف‌تو گفتي كه ابري درآمد به دشت به پولاد آهن بر آن پهنه گشت‌مرحوم علامه مجلسي در بحار و ابن‌شهرآشوب در مناقب فرموده‌اند:آن جوان هنرمند و آن دلير سعادتمند روبه‌روي لشگر عمر سعد ايستاد و اين رجز را با آواز بلند خواند:انا الغلام اليمني البجلي ديني علي دين حسين و علي‌اضربكم ضرب غلام بطل و يختم الله بخير املي‌فردكه من نافعم پور جنگي هلال بدين عليم به آئين آل‌از سپاه روسياه عمر سعد مزاحم بن حريث فرياد بركشيد: اي پسر هلال انا علي دين عثماننافع فرمود: انت علي دين الشيطان، الآن جانت را از تن بيرون مي‌آورمشعربگفت اين برپا و پا زد ركاب برانگيخت آتش برآورد آب‌چنانش به شمشير بر فرق زد تو گفتي بسر كوه را برق زدبه يك ضربت كاري آن شيطان پرست را به عثمان رسانيد و تيغ جوهردار خونبار خود را نظر كرد و آفرين گفت [ صفحه 520] شعرنظر كرد نافع به آن تيغ آل بگفتا كه زه‌اي شفق كون هلال‌تو پيوسته دشمن شكار مني برو نشكني پشت و يار مني‌فحمل عليه الخيول و علت اصوات الطبول فجعلوه في مثل الحلقة فاثخنوه بالجراح من ضرب السيف و طعن الرماح.يك مرتبه سواران بر وي حمله كردند، نافع بن هلال را مانند هاله در ميان گرفتند از اطراف تير دلدوز و نيزه و شمشير خارا شكاف بر وي زدند.شعردر آن دشت از كينه بدسگان سنان پيچ شد نافع بن هلال‌به زور سنان اندر آمد ز زين همه كند از درد روي زمين‌آنقدر كه از كثرت جراحت ضعف و عدم استكانت بر وي غالب شد، منادي غيبي از وراء ستر لاريبي نداي ارجعي بگوش هوش وي رسانيد آن نونهال بوستان هلال داعي را لبيك و سلام فرشته موت را عليك گفت روح پسر به پدر و هر دو به بهشت جاويد شتافتند و عزيز فاطمه را تنها گذاشتند.فردهمه بار سفر بستند و رفتند حسين را خون جگر كردند و رفتند

طرح مغلوبه كردن جنگ بواسطه عمرو بن حجاج و تصديق نمودن عمر بن سعد اين طرح را

همان طوري كه قبلا گذشت حضرت اباعبدالله الحسين سلام الله عليه در آغاز حرب اموري را به آن لشگر كفرآئين پيشنهاد فرمودند كه آنها همه را رد كرده مگر يكي را و آن اين بود كه در حرب مبارزان يكان يكان با هم بجنگند و باصطلاح كيفيت نبرد، نبرد تن به تن باشد لذا بر طبق اين پيمان از طرفين يكان يكان به ميدان مي‌آمدند و هر كدام از اصحاب امام عليه‌السلام كه به صحنه كارزار مي‌آمدند تا گروه انبوه [ صفحه 521] و جمعيت كثيري را به درك نمي‌فرستادند به شهادت نمي‌رسيدند اين نحو از نبرد ادامه داشت تا نافع بن هلال به مبارزت پرداخت و بهمان گونه كه اصحاب جنگيدند او نيز مصاف نمود و دليريها و شجاعتها از خود نشان داد و جمع بسياري را كشت و به دارالبوار فرستاد، عمرو بن حجاج زبيدي بعد از مشاهده اين همه رشادتها و دليريها و شجاعتها از اصحاب خامس آل عبا از پيماني كه به آن ملتزم شده بودند منصرف شد لذا همان طوري كه مرحوم مفيد در ارشاد فرموده:عمرو بن حجاج فرياد كشيد و خطاب به لشگر گفت:اي احمقهاي نادان، واي بر شما آيا مي‌دانيد با چه اشخاصي مقاتله مي‌كنيد تا كي و تا چند خود را به چنگ شيران گرفتار مي‌كنيد، با شجاعان و نامداران اهل مصر مقاتله مي‌كنيد، با قومي جنگ مي‌كنيد كه از جان سيرند و تمناي مرگ مي‌كنند، بخدا سوگند اگر اين قوم تن به تن و يكان، يكان به ميدان ما درآيند بر همه غالب شوند، ديگر كسي مأذون نيست به مبارزت ايشان برود بلكه بايد بناي جنگ را به مغلوبه نهاد يعني اگر يكي از آن قوم به مبارزت آمد شما بر سر وي هجوم آوريد سنگ و چوب و عمود بر سر وي بباريد.عمر سعد بر تدبير و رأي عمرو بن حجاج تحسين و آفرين كرد، پس منادي در ميان لشگر ندا كرد كه احدي به مبارزت اين قوم نرود بلكه مغلوبه نمائيد، در اين وقت به قول طبري و ديگران عطش بر اصحاب شاه تشنه لبان چنان غلبه كرده بود كه عنان صبر و اختيار از دستشان برده بود و چنان امام عليه‌السلام افسرده و محزون شده بود كه از جان سير و از زندگي دلگير گشته بود پس آن وجود مقدس شمشير از نيام كشيد خواست به ميدان رود و آنقدر جنگ كند تا كشته شود يكمرتبه اصحاب و انصار و اعوان و برادران و برادرزادگان از هر طرف دويدند جلوگيري كردند عرض نمودند:اي نور ديده رسالت و اي خورشيد آسمان ولايت: قربان خاك پايت شما را چه [ صفحه 522] مي‌شود جاي خود قرار بگيريد به ذات خدا كه ما تا جان در تن و رمق در بدن داريم نمي‌گذاريم شما قدم به ميدان كارزار بگذاريد فدايت شويم هنوز جمعيت ما مثل عقد ثريا مجتمعند و در حمايت و نصرت شما كمال جد و جهد را داريمفردچاكران كم اگر شوند چه غم از سر شه مباد موئي كم‌امام عليه‌السلام چون ثبات قدم اصحاب را ديد و عرائض ايشان را شنيد اشگ از ديدگان فرو ريخت درباره ايشان دعاء خير فرمود.

رشادتهاي مسلم بن عوسجه در ميدان كارزار و شهادت آن بزرگوار

به روايت مرحوم شيخ مفيد در ارشاد لشگر عمر بن سعد ملعون در روز عاشوراء قتال را به مبارزت نپسنديدند زيرا از عهده دليران لشگر امام عليه‌السلام برنمي‌آمدند چه آنكه هر نفري از صفوف لشگر امام عليه‌السلام كه به ميدان كارزار مي‌آمد تا هزار يا پانصد نفر را نمي‌كشت شهيد نمي‌گشت از اينرو بناي جنگ را به مغلوبه نهادند.عمرو بن حجاج از لشگر كفرآئين جدا شد آمد تا به نزديكي سپاه امام حسين عليه‌السلام رسيد فرياد برآورد:اي اهل كوفه، خاموش باشيد و سخنان مرا درست گوش دهيد:الزموا طاعتكم و جماعتكم في قتل من مرق من الدين و خالف امام المسلمين.در اطاعت امام زمان يزيد ثابت باشيد، جمعيت خود را در بندگي پراكنده مكنيد، كسي كه از جماعت خارج شد او از دين بيرون رفته مثل تيري كه از كمان بيرون رود پس در كشتن او درنگ مكنيد اينك حسين بن علي سر از دين و جماعت بيرون كشيده و قتل او واجب گشته، در كشتن او مسامحه روا مداريد و شتاب كنيد. [ صفحه 523] امام عليه‌السلام سخنان عمرو بن حجاج را استماع مي‌فرمودفردنداني كه شه بر چه احوال شد به پيكان غم خست و پامال شدامام عليه‌السلام فرمودند:اي پسر حجاج، مردم را به كشتن و ريختن خون من ترغيب مي‌كني؟اي ظالم آيا ما از دين بيرون رفته و شما در دينداري ثابت هستيد؟خدا مي‌داند و همه شما نيز مي‌دانيد كدام يك از ما دين دارد و كدام بي‌دين مي‌باشد، اي بي‌مروت پي خون من سعي بي‌حاصل است.پسر حجاج چون اين سخنان از پسر فاطمه عليهاالسلام شنيد در غضب شد با سپاه خود يك مرتبه بر اصحاب حضرت حمله كرد.طبري در تاريخ خود مي‌نويسد: تيراندازان پسر سعد سپاه امام عليه‌السلام را تيرباران كردند از ميمنه هنگامه قتال برپا شد، ياران امام عليه‌السلام دست از جان شسته لشگر كوفه و شام را استقبال كردند، تير و شمشير دشمن را در ياري فرزند علي مرتضي بسينه و صورتهاي خود خريدند.مسلم بن عوسجه اسدي از پيش و شيران نيزار بيشه احمدي از پشت خود را زدند به آن درياي لشگر پس آن مبارز مردانه و شجاع يگانه از پيشاپيش بر لشگر كفر تاخت آورد و ياران مجاهد و دليران واحدا بعد واحد از عقب سر او بر عمرو بن حجاج و سپاه وي حمله بردند.در اين حمله چند تن از ياران جناب مسلم در ميان گيرودار از پا درآمدند با خواري و زاري به خاك افتادند.مسلم بن عوسجه چون ياران خود را كشته و بخون آغشته ديد دريغ و افسوس خورد، نعره از جگر بركشيد و بانگ بر ياران زد كه جان مسلم فداي شما باد پاي ثبات بيفشريد و خود چون شير گرسنه بر آن روباه صفتان حمله برد از آن طرف [ صفحه 524] سپاه كوفه و شام مسلم را محاصره كردند آن شير با شمشير چنان در معركه دشمن ثبات ورزيد و بطوري با مشركان جنگيد كه تمام اعادي حيرت كردند و بر صبر و استقامت او تعجب نمودند گاهي رو به لشگر مي‌آورد و زماني خود را به عقب مي‌كشيد، تير و شمشير دشمن را در نصرت سيد گلگون كفن به جان خود مي‌خريد با آنكه لب تشنه و شكم گرسنه بود و با آنكه پير سالخورده گشته بود ولي مانند ايام جواني و هنگام ريحان شباب كه در معارك بلارك مي‌زد مثل آنكه در جنگ آذربايجان كارهاي بزرگ و جنگهاي عظيم نموده بود، كار را بر مشركان تنگ نموده همان نحو در وقعه كربلاء كشتار مي‌كرد و شمشير آتشبار بكار مي‌برد، آن زاهد شب زنده‌دار و مجاهد ديندار در روز عاشوراء كاري كرد و كارزاري نمود كه از هيچ شجاعي چنين شجاعتي بروز نكرد، پنجاه نفر از كفار را به نيزه شرربار به دارالبوار فرستاد و شصت نامرد را با تيغ آتشبار به جهنم روانه كرد غير از مجروحين و پايمال شده و زير سم اسب مانده‌ها اما افسوس كه او يك نفر بود و جمعيت دشمن دريا دريا لشگر لذا هر چه از آن اعداء مي‌كشت اصلا معلوم نمي‌شد كه كسي كشته شده يا نه.مسلم را زخم كاري زياد رسيده بود و از كثرت تير مثل خارپشت شده بود، زبان در كامش مثل كباب نيم سوخته بود.فرددرونش ز بس تشنگي چاك چاك برونش پر از خون و از گرد و خاك‌آن كافران همينكه مسلم را زار و ناتوان يافتند اطراف وي را گرفتند، آن قدر شمشير و سنان زدند كه آن نخل موزون و قامت پرخون را از مركب ميمون نگون ساختند، همينكه آن دلاور از زين بر زمين افتاد آن ناپاكان آن قدر زخم به او زدند كه يقين به هلاكتش كردند سپس رهايش نمودند.خبر به امام عليه‌السلام دادند، چشمان مبارك امام عليه‌السلام پر از اشگ شد با دل شكسته [ صفحه 525] باتفاق حبيب بن مظاهر بسر وقت مسلم آمدند، هنوز رمقي در تن داشت چون چشم حضرت بر جسم چاك چاك مسلم افتاد كه با آن حالت روي خاك افتاده سرش را به دامن گرفت و فرمود: اي مسلم و منهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر يعني طائفه‌اي از ياران ما را اجل دريافت و جمعي كه هستند انتظار مرگ مي‌برند.اي مسلم غم مخور كه ما نيز از قفاي تو مي‌آئيم و با تو خدمت رسول خدا مي‌رويم.مسلم آواز دلنواز محبوب خود را شنيد ديده باز كرد و به حضرت نگريست و گريست.حبيب پيش آمد گفت: اي برادر، اي مسلم به خدا قسم خيلي بر من گرانست كه تو را با اين حالت ببينم و لكن البشر بالجنة خوشا بر احوال تو، به بهشت مي‌روي، برادر اگر مي‌دانستم كه بعد از تو زنده ميمانم التماس مي‌كردم كه وصيتي كني تا عمل كنم، اما يقين دارم همين دم به تو خواهم رسيد.مسلم فرمود: برادر يك وصيت دارم.حبيب گفت: بفرما.مسلم فرمود: وصيتي عليك ان لا تدع هذا الغريب و اشار الي الحسين عليه‌السلاموصيتم آن است كه اين غريب را تنها نگذاشته و دست از دامنش برنداري.حبيب گفت: اي برادر آسوده باش كه خدا مرا از براي همين آفريده، در اين اثناء روح پرفتوح مسلم از شاخسار بدن پرواز كرد و بر شاخه طوبي قرار گرفت حضرت بعد از گريه و زاري باتفاق حبيب برگشتند.

شهادت پسر جناب مسلم بن عوسجه

جناب مسلم بن عوسجه عليه‌الرحمه پس از آنكه به واسطه سه نفر مشتركا به نامهاي: عبدالله ضباني و عبدالله بن خشكاره اسدي و مسلم بن عبدالله ضباني شهيد شد اين سه ناپاك در ميان معركه قتال افتخار و مباهات مي‌كردند كه مسلم بن [ صفحه 526] عوسجه را ما كشتيم.شبث بن ربعي با آن همه قساوت و خباثتي كه داشت به ايشان دشنام داد و گفت:ثكلتكم امكم مادرهاي شما به عزايتان بنشيند نهال عزت خود را قطع كرده و بكشتن او افتخار مي‌كنيد واي بر شما كسي را كشته‌ايد كه در اسلام كارهاي بزرگ و نمايان كرده است.به نقل محمد بن ابيطالب چون مسلم را شهيد كردند و خبر شهادتش منتشر شد به گوش زوجه سملم رسيد دست برد گريبان دريد و فرياد زد: وا سيداه، وا عوسجاه.چون صداي گريه و شيون از خيمه آن شهيد بلند شد تمام اصحاب و آقازادگان حتي مخدرات حرم امام عليه‌السلام به گريه درآمدند، مسلم كنيزي داشت كه از براي آقاي خود خيلي بي‌تابي مي‌كرد و پيوسته به نوحه‌گري و شيون و افغان مشغول بود.نورالائمه خوارزمي روايت كرده كه مسلم بن عوسجه فرزندي داشت نونهال و تازه سال همينكه خبر شهادت پدر را شنيد و دانست كه يتيم شده زاري و شيون آغاز كرد و سپس با شمشير آخته روي به مصاف آورد خامس آل عبا عليه‌السلام ديدند جواني خردسال از خيمه بيرون آمده با شمشير برهنه، حضرت فرمودند:پسر كجا مي‌روي؟ پدرت را كشته‌اند اگر تو هم قدم پيش گذاري كشته مي‌شوي و مادرت غريب و بي‌مونس مي‌ماند، برگرد به نزد مادرت.آن جوان يتيم خواست به فرموده امام عليه‌السلام برگردد، مادرش رسيد گفت:نور ديده چه خيال داري؟ اگر روي از جهاد بگرداني از تو راضي نيستم.محمد بن ابيطالب مي‌گويد:جواني در صحنه كارزار ظاهر شد كه پدرش كشته شده بود و مادرش همراه و بدنبالش مي‌آمد و اين جوان گويا همين پسر مسلم بن عوسجه باشد باري مادر او [ صفحه 527] را تحريص و ترغيب به جهاد و كشته شدن مي‌نمود.امام عليه‌السلام فرمود: اي جوان نورس شايد مادرت راضي به مبارزت و ميدان رفتن تو نباشد برگرد.عرض كرد: تصدقت شوم، امي امرتني بذلك مادرم مرا امر كرده كه جان فداي خاك پايت كنم و او شمشير به كمر بسته تا جهاد نمايم.اشگ حضرت جاري شد و اصحاب امام عليه‌السلام نيز به گريه درآمدند كه كار سيد الشهداء به كجا رسيده كه اطفال خردسال از آن جناب حمايت مي‌كنند، باري آن جوان روي به معركه نهاد و وارد ميدان شد و اين رجز بخواند:اميري حسين و نعم الامير سرور فؤاد البشر النذيرعلي و فاطمه والده فهل تعلمون له من نظيرله طلعة مثل شمس الضحي له غرة مثل بدر منيرپس از خواندن رجز خود را زد به درياي لشگر، آن شير بچه بيست نفر از آن نامردان را به خاك هلاكت افكند بازوانش از كار افتاد عطش بر او غالب شد آن ناپاكان فرصت را غنيمت شمرده به او هجوم آورده و از پا در آوردنش و وقتي آن جوان روي خاك افتاد سرش را بريده و بطرف لشگر امام عليه‌السلام پرتاب كردند مادرش دويد و سر را برداشت و بوسيد و گفت: آفرين بر تو اي نور ديده كه مرا پيش فاطمه سلام الله عليها روسفيد كردي سپس سر را بطرف لشگر عمر سعد پرتاب نمود و يك نفر را با آن كشت و پس از آن درنگ نكرد عمود خيمه را كشيد و گفت اين زندگي از براي من بعد از شوهر و پسر ديگر بكار نمي‌آيد مردانه بر آن نامردان حمله كرد و اين رجز بخواند:انا عجوز، سيدي ضعيفة خاوية بالية نحيفةاضربكم بضربة غنيفة دون بني فاطمة الشريفةيعني من زن شوهر مرده، ضعيفه پير و ناتواني باليده نيم جاني هستم كه [ صفحه 528] حمايت اولاد فاطمه را مي‌كنم.اين بگفت و دو تن از كوفيان را با ضرب عمود كشت و عاقبت به روايت ابن‌شهرآشوب نامردان آن ضعيفه داغديده را محاصره كرده كشتند و به شوهر و فرزندش ملحق كردند.

شرح وقوع حملات لشگر كفرآئين به سپاه كيوان شكوه امام قبل از ظهر روز عاشوراء

طبق فرموده برخي از اهل تحقيق آنچه از كتب معتبره ارباب مقاتل استفاده مي‌شود آن است كه از اول طلوع آفتاب كه لشگر حق و باطل در مقابل هم صف‌آرائي نمودند تا نزديك زوال ظهر چهار حمله در ميان اين دو گروه واقع شده و شرح اين حملايت چنين است:حمله اولپس از آنكه عمرو بن حجاج زبيدي و عمر بن سعد جنگ تن به تن را نپسنديده و بنا گذاردند كه بطور مغلوبه محاربه كنند به گفته پسر سعد ستمگر تمام لشگر به جوش و خروش درآمدند، پياده و سواره به حركت آمدند، سركرده پيادگان شمر بن ذي الجوشن و سردار سواران عمرو بن حجاج زبيدي بود، گاهي شمر ملعون از ميسره عربده كنان پيادگان را به هروله و ولوله مي‌آوردند و زماني عمرو بن حجاج از ميمنه هلهله كنان لشگر را به جولان وادار مي‌كرد بفرموده برخي از ارباب مقاتل گاها شمر از ميسره به ميمنه لشگر امام عليه‌السلام حمله مي‌برد و تنور حرب را گرم مي‌كرد و گاها عمرو بن حجاج از ميمنه به ميسره سپاه خامس آل عبا عليه‌السلام يورش مي‌برد يك حمله عمرو بن حجاج با سپاه خود بر اصحاب امام عليه‌السلام آورد و مي‌خواست با آن لشگر را از پا درآورد ولي كاري از پيش نبرد زيرا همان طوري كه قبلا شرح داديم اصحاب امام عليه‌السلام از مراكب به زير آمده زانوها بر زمين زده نيزه‌هاي خود را در مقابل چشم اسبان روي دست گرفتند، اسبها رم كرده [ صفحه 529] اصلا قدم از قدم برنمي‌داشتند لشگر عمرو بن حجاج هر چه ركاب به مركبان زدند اسبها اصلا قدم پيش ننهادند لذا لشگر كفر با كمال خفت و سرافكندگي رو برگردانده و هزيمت كردند، آنها كه برگشتند اصحاب امام عليه‌السلام نيزه‌ها به زمين نهاده كمانها سر چنگ درآوردند و آن كافران را تيرباران كردند و جمع بسياري را كشتند و گروهي را مجروح ساختند.حمله دومپس از ناكام ماندن حمله اول شمر بن ذي الجوشن عمرو بن حجاج را مورد سرزنش و شماتت قرار داد بلكه دشنام بسيار باو گفت و خود عازم شد كه بر سپاه امام حمله ببرد، مرحوم مفيد در ارشاد مي‌فرمايد:فحمل شمر بن ذي الجوشن في الميسرة علي اهل الميسرة، فثبتواله و طاعنوه.حاصل آنكه: شمر بي‌دين به روي پيادگان صيحه زد و سواران را به مدد پيادگان واداشت و هر دو را بر حمله برانگيخت، از ميسره به ميسره لشگر امام حمله آورد دچار شير بيشه پردلي حبيب بن مظاهر اسدي شد كه رئيس و سردار ميسره امام عليه‌السلام بود آن دلير بسيار سعي و كوشش نمود تا با سپاه تحت فرمانش جلو لشگر را كه همچون مور و ملخ حمله آورده بودند گرفتند و با نيزه‌هاي بلندي كه در دست داشتند مانع هر گونه تعرض و پيشروي دشمن شدند، مردانگي‌ها كرده و رشادتها از خود نشان دادند و با اينكه جمعيتشان اندك بود و سپاه دشمن انبوه و غير معدود نشان مي‌داد مع ذلك آنها را مهار كرده و حمله آنها را متوقف نمودند.مرحوم مفيد در ارشاد مي‌فرمايد:و اخذت خيلهم تحمل و انما هي اثنان و ثلاثون فارسا و لا تحمل علي جانب من اهل الكوفة الا كشفته يعني انصار الله كه سي و دو سوار بودند بر هيچ طرفي از سپاه كوفه حمله نمي‌آوردند مگر آنكه متفرق مي‌ساختند مانند مور و ملخ به روي هم مي‌انداختند. [ صفحه 530] شعرحبيب دلاور در آن كارزار بكوشيد كوشيدني مردواردرآويخت شمر و بسي پي فشرد جهان ديده را پاي از جا نبردحبيب و اصحاب سپاه شمر ملعون را در هم شكستند كار را بر سواران و پيادگان تنگ نمودند.حمله سوممرحوم مفيد در ارشاد مي‌فرمايد:فلما رأي ذلك عروة بن قيس و هو علي خيل اهل الكوفة بعث الي عمر بن سعد:اما تري ما يلقي خيلي هذا اليوم من هذه العدة اليسيرة، ابعث اليهم الرجال و الرماة...چون عروة بن قيس ناپاك كه سردار سواران بود اين جلادت و رشادت را از آن جماعت اندك كه همگي تشنه و گرسنه و خسته و مجروح بودند ديد بر خود پيچيد و خون حميتش بجوش آمد.مرحوم علامه قزويني در رياض الاحزان فرموده: در اين حمله اكثر اصحاب امام عليه‌السلام شهيد شده و اندكي از آنها باقي مانده آن هم همگي مجروح و درمانده و خسته.چون ميرغضب حضرت مرتضي علي، عباس بن علي سلام الله عليهما ديد عروة بن قيس از قلب لشگر به حمايت شمر كافر لشگر آورد و كار اصحاب را زار كرد غيرت اسد اللهيش به حركت آمد، ياران و جوانان هاشمي را فرمان داد كه سپرها بر سر و شمشيرها از كمر بكشند به حمايت حبيب درآيند.شعرچو آن ديد عباس از قلب گاه خروشيد كي جان نثاران شاه [ صفحه 531] بتازيد پير و جوان كينه توز كه بر ميسره اسپري گشت روزاگر يكدم ديگرستي شكيب نماند يكي از يلان حبيب‌بياري يكي رنج بر تن نهيد همه يك عنان رو به دشمن نهيدمترسيد از سختي روزگار كه فيروز كار است پروردگارز گفتار سالار لشگر پناه دليران گرفتند از سر كلاه‌چون عروة بن قيس شجاعت و دلاوري اصحاب حضرت را ديد و نيز قمر بني‌هاشم به مدد و حمايت آنها رسيد و روز روشن را در نظر لشگر چون شب ظلماني تار نمود و لشگر كوفي بناي فرار نهادند، آشفته خاطر گشت و كسي بنزد عمر بن سعد ناپاك فرستاد كه آيا نمي‌بيني اين قوم بي‌ترس و باك چه خاك بر سر لشگر ريختند و اين جماعت اندك چه آتشي افروختندشعرتماشا مگر آمدي سوي بزم نه اين دشت جنگ است ميدان رزم‌نبيني كزين تشنه مشتي سوار چه آمد به من درگه كارزارحمله چهارممرحوم مفيد در ارشاد فرموده: فابعت اليهم الرماة، عمر بن سعد بي‌حيا تيراندازان آنچه بودند را به مدد فرستاد سر كرده تيراندازان حصين بن تميم بود، حكم كرد اصحاب حضرت را تيرباران كنيد:از يك طرف سواران شمشير زن، از طرف ديگر تيراندازان و از طرف ديگر سنگ افكنان اصحاب امام عليه‌السلام را محاصره كردند، پيادگان براي پي كردن اسبها در كمين نشستند.مرحوم مفيد فرموده: آن قدر طول نكشيد كه آن زن صفتها اسبان اصحاب شاه تشنه لب را پي كردند شيران دين را از زين به زمين آوردند و از يكديگر جدا كردند و هر يك را گروهي در ميان گرفتند. [ صفحه 532] سربازان امام عليه‌السلام را تيراندازان حلقه زدند، خونهاي آن دليران را مانند باران بهاري ريختند اصحاب و ياران امام عليه‌السلام خسته و كوفته از حمله كوفيان به هر گوشه و كنار مي‌دويدند و پناه به سوراخ جانوران مي‌بردند مثل آنكه كبوتر از چنگ باز بهر طرف پناه برد و راه فرار نداشته باشد لا علاج جان در اين كار گذاشتند و بسياري از آنها شهيد شدند، ناله زار ايشان به گوش شاه تشنه كام رسيد امام عليه‌السلام چون كار اصحاب را زار ديد پاي مبارك به حلقه ركاب گذارده به حمايت اصحاب روي به معركه نهاد.شعربجنبيد شاه شهادت كراي بزين همچو خورشيد بگرفت جاي‌يكي ابر گوهر فشانش به مشت سپه داد بر كوه پولاد پشت‌غريو يلان سر به گردون كشيد ز ابر بلا، لاله‌ي خون چكيدثم يكرون كرا لليوث من الغاب و يفترسون قطيعا من تلك الذباب يصطرخون بالصوت الجلي و ينادون مددا يا علي.چون اصحاب و انصار شاه شهداء را در معركه كارزار ديدند كه به حمايت ايشان بر آمده مانند اسد الله الغالب جنگ مي‌كند و سپاه كفر به روي هم مي‌ريزد قوت گرفتند چون شير گرسنه حمله‌ور شدند، گرگان كوفه و شام را از پيش روي خيام دور كردند جمعي پروانه‌آسا در گرد شمع امام عليه‌السلام مي‌گشتند، هر وقت تير و يا شمشير به قصد جان امام زمان مي‌آمد ياران سينه سپر مي‌كردند تيرها به جان خود مي‌خريدند چنانچه مرحوم سيد در لهوف مي‌فرمايد:عمرو بن قرطه انصاري پروانه‌وار دور حضرت مي‌گشت و كان لا يأتي الحسين عليه‌السلام سهم الاتقاه بيده، يعني تيري به سوي حضرت نمي‌آمد مگر آنكه عمرو بن قرطه به دست خود آن تير را مي‌گرفت و نمي‌گذاشت بر بدن حضرت بيايد و لا سيف الا تلقاه بمهجته اگر شمشيري به روي امام كشيده مي‌شد آن [ صفحه 533] جوانمرد به دل و سينه خود قبول مي‌كرد و مشتاقانه مي‌كوشيد.به فرموده برخي از ارباب تحقيق اين حمله شديدتر از حملات ديگر بود و مي‌توان گفت نظير آن اصلا در هيچ حربي واقع نشده نه در قبل و نه در بعد و اساسا چشم روزگار همچو كارزاري نديده و گوش زمانه چنين واقعه‌اي نشنيده، دو سپهسالار امام عليه‌السلام يعني زهير بن قين و حبيب بن مظاهر چنان ثبات قدم و رشادتها از خود نشان دادند و در مقابل آن انبوه لشگر كه عدد آنها را خداي مي‌دانست به نحوي ايستادگي كردند كه تا بحال از هيچ دلاور و شجاعتي ديده نشده.باري ياران امام عليه‌السلام چنان كار را بر عمرو بن حجاج زار كردند و بطوري بر شمر و ياران كافرش سخت گرفتند كه در تصور نمي‌گنجد، عروة بن قيس و حصين بن تميم كه يكي سركرده تيراندازان و ديگري سردار سنگ افكنان بودند با آن سپاه نامعدود هر چه كردند كه اصحاب و ياران حضرت را از در خيمه‌ها دور كنند و رو به خيام آوردند و كار را يكطرفه نمايند ميسر نشد.مرحوم مفيد در ارشاد مي‌فرمايد:قاتل اصحاب الحسين عليه‌السلام القوم اشد القتال حتي انتصف النهاريعني اصحاب و ياران باوفاي امام عليه‌السلام همچنان قتال و كارزار سختي كردند تا زماني كه روز به نيمه رسيد عمر بن سعد ملعون حكم كرد از يك طرف حصين با تيراندازان و از طرف ديگر عمرو بن صبيح با سنگ اندازان و شمر حرامزاده با پيادگان حمله آوردند، از طرفي ديگر امام عليه‌السلام به حمايت اصحاب و احباب پاي در ركاب آورده شمشير آتش فشان بدست گرفت از پشت اصحاب تكبير مي‌گفت و حمله مي‌كرد، سپاه كفرآئين اسبهاي انصار الله را پي كرده و سواران را از برج زين به زير كشيدند چون شهسواران مضمار جلادت پياده ماندند دامن پردلي بر كمر زده و آستين يلي بالا كشيدند دسته‌هاي شمشيرهاي آتشبار به دست گرفتند و بر [ صفحه 534] كوفيان حمله كردند.ابن‌سعد نامرد همينكه ديد شهزادگان و ياران امام عليه‌السلام پياده ماندند و يك سمت خيام را از اصحاب و انصار خالي ديد به شمر گفت پيادگان را بردار و رو به خيام امام ببر و صداي شيون زنان را بلند كن تا حسين و اصحابش پريشان شوند سپاه پسر سعد به دو فرقه تقسيم شدند، يك فرقه دور امام و اصحاب آن جناب را گرفته بودند مشغول جنگ و جدال بودند و فرقه ديگر رو به خيام آوردند از جلو طناب خيمه‌ها را بريدند و خيمه‌ها را مثل حباب سرنگون كردند، زن و بچه‌ها كه در ميان خيمه‌ها بودند بيرون مي‌دويدند از اين خيمه به آن خيمه پناه مي‌بردند، بهر خيمه كه پناه مي‌بردند لشگر مي‌رسيدند آن خيمه را كنده و غارت مي‌كردند و كار به جائي رسيده بود كه همه زنان و دختران به خيمه خاص شاه تشنه لبان پناه بردند و در آنجا جمع شدند و بناي ناله و ضجه و صيحه گذاردند.شمر ناپاك به آن خيمه هم رسيد دست بي‌ادبي دراز كرد، مخدرات حرم و بانوان محترم بيرون خيمه نظر كردند كسي از ياران و اصحاب را نديدند بلكه تا چشم كار مي‌كرد اعداء و دشمنان بودند چنان شيون وامحمداه واعلياه سر دادند همينكه صداي شيون زنان به گوش اصحاب رسيد دانستند كه دشمن رو به خيام كرده خواستند برگردند راه بسته بود، دو يا سه نفر كه از روي غيرت و حميت براي حفظ ناموس، دشمن را مي‌شكافتند و رو به خيام مي‌آوردند سپاه شمر آنها را تيرباران كرده و از پاي درمي‌آوردند.امام عليه‌السلام در ميان معركه صداي شيون زنان را شنيد و حال زار اصحاب خود را ديد كه نه حالت جنگ كردن دارند و نه قوه رفتن به سوي خيمه‌گاه زيرا لشگر ميان ايشان و خيمه بانوان حائل بودند، اگر ساعتي ديگر بهمين حالت باقي بمانند جملگي گرفتار اشرار شده و همه شهيد مي‌شوند لذا آن حضرت بانگ برآورد كه اي ياران از خيمه‌ها بگذريد به خدا بسپاريد خود مشغول جنگ بشويد دشمن را [ صفحه 535] از ميان برداريد و خود را به خيام برسانيد.به فرموده امام عليه‌السلام، اصحاب در يك جا جمع شدند پشت به پشت هم دادند از روي غيرت و حميت مي‌كوشيدند هر چه صداي شيون زنان زياد بلند مي‌شد اصحاب و ياران و جوانان كوشش و كشش بيشتر مي‌كردند.ابومخنف مي‌نويسد: شمر ناپاك ميدان را خالي ديد بعد از خراب كردن خيمه‌ها و پاره نمودن سرادق امام عليه‌السلام گفت: آتش بياوريد تا خيمه ظالمان را آتش بزنم.بعضي از اصحاب حضرت كه اهل جنگ نبودند از قبيل خدام و عملجات خيام و مثل هند بن ابي‌هند كه خالوي امام عليه‌السلام بود و پيري قد خميده و ريش سفيد در خانه حضرت محسوب مي‌شد اينها فرياد برآوردند:اي ظالم: أتحرق حرم الله و رسوله، آيا حرم خدا و رسولش را آتش مي‌زنيقال: نعم، گفت: بليدر آن گيرودار پير روشن ضمير را شهيد كردند و به صورت بلند جار زدند: قتل و الله خال الحسين‌اي مردم والله خالوي حسين بن علي عليهماالسلام را هم كشتند.از جمله شهداء در اين جمله خزيمه رسول ابن‌سعد بود كه به رسالت خدمت حضرت آمد و برنگشت.و از جمله انس بن ابي‌سجيم بود چنانچه مرحوم مجلسي در بحار فرموده است.پسر سعد ستمكار صيحه زد: اي شمر مترس خيمه‌ها را آتش بزن.خبر به امام عليه‌السلام دادند: آقا خيمه‌ها را شمر آتش زد.حضرت آهي سرد از دل بركشيد و سر به آسمان كرد و عرضه داشت:اللهم لا يعحزك الشمر ان تحرق جسده في النار يوم القيمه، اي خداي حسين [ صفحه 536] تو كه عجز نداري از اينكه شمر را به آتش غضب بسوزاني، اي خدا در راه تو همه مصيبات را بر خود مي‌خرم، از مال گذشتم ولي عيال را بتو مي‌سپارم.امام در ميان معركه جنگ مي‌كرد و از دل با خدا مناجات مي‌كرد، زنان و دختران در آفتاب سوزان شيون كنان بودند، نائره آتش از دور خيمه‌ها بلند بود، همينكه خروش و ناله اهل و عيال بلند شد جوانان هاشمي از عمر سير شدند، پسر از براي مادر، برادر از براي خواهر، مرد بجهت زن زار و دل افكار شدند، رنجي بسيار و زحمتي بي‌شمار كشيدند چندين هزار كشتند تا راهي به خيمه‌ها پيدا كردند پيشاپيش زهير بن قين بجلي راه مي‌گشود ياران از عقب سر بر يمين و يسار حمله مي‌كردند و مي‌آمدند.مرحوم شيخ مفيد در ارشاد مي‌فرمايد: و حمل عليهم زهير بن القين مع عشرة رجال من اصحاب الحسين عليه‌السلام.مرحوم مجلسي در بحار فرموده:در آن هنگامه و گيرودار ابوغدره ضبابي كه از طائفه شمر شرير بود به زهير بن قين برخورد و گفت: اي زهير خيمه‌ها را هم غارت كرده و آتش زديم.زهير ديگر فرصتش نداد نيزه به دهانش زد كه از قفا سر به در آورد و به جهنم رهسپار شد، بعد رو به شمر آورد آن ناپاك ديد اصحاب و انصار خود را از ميان هنگامه كارزار خلاص كرده و اينك پشت سر هم مي‌رسند، لذا روي به فرار نهاد.زهير با ياران كه تعدادشان ده نفر بود بر آن كفره و فجره تاختند جمعي كثير را به خاك انداختند الباقي زخم‌دار راه فرار را پيش گرفتند در راه و نيمه راه به ساير اصحاب برمي‌خوردند طعمه شمشير آبدار مي‌شدند.مخدرات حرم از آمدن زهير و فرار دادن دشمن قدري آرام گرفتند ولي از براي جوانان و برادران تشويش داشتند كه مبادا خداي نكرده سر موئي از ايشان كم شده باشد در اين اثناء علم خورشيد پرچم عباسي پيدا شد نعره جوانان به [ صفحه 537] گوش خواهران و مادران رسيد همه ديده به راه داشتند ديدند امام عليه‌السلام آمد، علي اكبر رسيد، قاسم پيدا شد، عون و جعفر و عبدالله و ساير جوانان همه از راه رسيدند.از آن طرف شبث بن ربعي با آن قساوت قلب شمر را سرزنش كرد و گفت:ثكلتك امك افزعنا النساء مادرت به مرگت بنشيند اين زنها كه جگرهاي ما را از ضجه و ناله كباب كردند زنها چه تقصير داشتند.فاستحيي شمر و اخدوا لا يقاتلوهم الا من وجه واحد شمر ناپاك از حرف شبث خجالت كشيد قرار دادند كه ديگر به زنها كاري نداشته باشند و فقط با مردان بجنگند.

ظهر روز عاشوراء و آنچه در آن وقت واقع شد

چو خورشيد تابنده بر چرخ چار گذر كرد بر خط نصف النهارخروس فلك ز آشيان پركشيد بزد طبل و الله اكبر كشيدبرآمد به هنجار بانگ خروس به چرخ از زمين ناله ناي و كوس‌در چنين وقت و ساعتي كه آفتاب روي نصف النهار قرار گرفت و زمان نماز ظهر فرارسيد ابوثمامه صائدي يا ابوتمامه صيداوي كه نام شريفش عمرو بن عبدالله بود خدمت امام تشنه كام آمد در حالي كه گرسنه و تشنه و خسته و زخمدار بود، به روايت ابومخنف عرضه داشت:يا مولاي اننا مقتولون لا محالة، اي مولاي من در اينكه ما كشته خواهيم شد شك و ترديدي نيستو به روايت مرحوم مجلسي در بحار عرض كرد:لا و الله لا نقتل حتي اقتل دونك، چون چنين است به ذات خدا خود را بكشتن نخواهيم داد تا آنكه از اين گروه جمعي را بكشيم بعد شربت شهادت را بچشيم.احب ان القي الله ربي و قد صليت هذه الصلوة، قربانت گردم دوست دارم چون [ صفحه 538] خدا را ملاقات كرده باشم نماز ظهر را كه وقتش رسيده انجام داده باشم.و نيز ابومخنف روايت كرده كه عرضه داشت: يابن رسول الله قد حضرت الصلوة فصل بنا.وقت نماز رسيده مايليم كه نماز را با شما بخوانيممرحوم مجلسي در بحار فرموده:فرفع الحسين عليه‌السلام رأسه الي السماء و قال: ذكرت الصلوة جعلك الله من المصلين پس امام عليه‌السلام سر به آسمان بلند كردند آفتاب را در زوال ديدند فرمودند: ياد نماز كردي خدا تو را از نمازگزاران قرار دهد.باري در چنين وقتي امام عليه‌السلام فرمودند: اي ياران از اين گروه زماني مهلت بخواهيد كه دست از جان ما بردارند تا ما نماز بجاي آوريم.به روايت ابومخنف سپس امام عليه‌السلام به ابوتمامه صيداوي فرمودند: اذن يرحمك الله.خدا تو را رحمت كند اذان بگو.برخي فرموده‌اند: در بعضي از نسخ مقتل ابومخنف است كه خود حضرت به نفس نفيس اذان فرمودسپس ابومخنف مي‌گويد: امام عليه‌السلام فرياد زدند: يا عمر بن سعد أنسيت شرائع الاسلام الا تقف عنا الحرب حتي نصلي و نعود الي الحرب آيا يكباره شريعت را به كنار گذاشتي و مسلماني را فراموش كرده‌اي؟! چرا دست از ما برنمي‌داري كه ما فريضه حق را بجا آوريم بعد رو به جنگ آريم؟عمر بن سعد ناپاك جواب نداد، امام عليه‌السلام زبان به حوقله گشوده و فرمودند: شيطان بر اين قوم چيره دست شده است.

شهادت سردار دست چپ حبيب بن مظاهر اسدي

پس از فرمايشات امام عليه‌السلام و سكوت پسر سعد حرامزاده از ميان جمع حصين [ صفحه 539] بن نمير ناپاك فرياد كرد:يا حسين صل، فان صلوتك لا تقبل يعني نماز كن ولي نماز تو مقبول درگاه اله نيست.اصحاب امام عليه‌السلام از شنيدن اين كلام قرار و آرامش خود را از دست دادند مخصوصا جناب حبيب بن مظاهر اسدي كه در جنب امام عليه‌السلام ايستاده بود و وقتي اين كلام شوم را از آن شوم بخت استماع فرمود فرياد زد: ويلك لا تقبل صلوة الحسين عليه‌السلام و تقبل صلوتك يابن الحماره، واي بر تو نماز حضرت امام حسين عليه‌السلام قبول نمي‌شود ولي نماز تو كره‌خر قبول مي‌شود!!!شعرنماز پسر دختر مصطفي نگردد به پاكي قبول خدانماز تو اي كره ماده خر قبول خدا گشت اي سگ پدرحصين بن نمير از كلام حبيب در غضب شد زيرا كه نام مادر ناپاكش را در ميان لشگر به اسم (ماده خر) برد آن نااصل همچون خوك خشم‌آلود رو بسوي حبيب آورد گفت بگير از دست من و اين شعر را خواند:دونك ضرب السيف يا حبيب و افاك ليث بطل نجيب‌في كفه مهند قضيب كانه من لمعة حليب‌نگر شير از بهر جنگ آمده به كف هندي نيل رنگ آمده‌برون آي تا رأي جنگ آوريم شتابي بجاي درنگ آوريم‌حبيب با امام عليه‌السلام وداع كرد و عرض نمود:اي مولاي من اميد دارم كه نمازم را در بهشت اداء كنم و در آنجا سلام شما را به جد و پدر و برادر شما برسانم.مرحوم مجلسي در بحار شهادت حبيب را بعد از اداء نماز ظهر ذكر فرموده ولي ابومخنف و ابن‌شهرآشوب و ديگران نوشته‌اند كه حبيب نماز ظهر را با [ صفحه 540] امام عليه‌السلام نخواند زيرا باو مجال و فرصت خواندن نماز را ندادند.باري جناب حبيب حمله كرد به حصين بن نمير و شمشيرش را حواله فرق او نمود آن نااصل از ترس جان عنان اسب خود را كشيد، سر در عقب برد در آن حال شمشير فرود آمد بر خيشوم اسب آن ناپاك، دماغ حيوان بريده شد اسب پهلو تهي كرد و راكب نانجيب خود را از پشت زين بر زمين انداخت حبيب دلاور بر سرش تاخت و خواست سر نحسش را جدا كند كه طائفه حصين تاختند آن مردود كافر را از چنگ حبيب ربودند، حبيب برخاست و اين رجز را خواند:انا حبيب و ابي مظهر و فارس الهيجاء ليث قسورانتم اعد عدة و اكثر و نحن اوفي منكم و اصبرو نحن اولي حجة و اظهر حقا و اتقي منكم و اعذرمن اينك حبيبم، مظاهر پدر سوار عرب مرد فرخاشخرشما گر چه انبوه و ما اندكيم فزون ما به صبر از شما بي‌شكيم‌به دريا و نيزار و صحرا و سنگ نهنگيم و ببريم و شير و پلنگ‌بگفت اين و برزد به شمشير دست سر افكند و تن خست و بازو شكست‌به روايت ابومخنف آن يل ارجمند در يك حمله سي و پنج نفر را به خاك هلاكت افكند و به روايت محمد بن ابيطالب شصت و دو تن از آن كفار و فساق را [ صفحه 541] روانه جهنم نمود.باري آن شير بيشه شجاعت تا جان در تن و رمق در بدن داشت كوشيد و در دفاع از حضرت ابي‌عبدالله الحسين عليه‌السلام و اهل بيتش آنچه داشت در طبق اخلاص نهاد.ارباب مقاتل نوشته‌اند جناب حبيب كارزار سختي كرد و بسيار از آن نامردان و روباه صفتان را كشت تا آنكه زخم فراوان از شمشير و تير و نيزه بر بدنش رسيد و خون بسياري از او جاري شد و بدين وسيله قوت و توانائي خود را از دست داد در چنين فرصتي نامردي از قبيله بني‌تميم به نام بديل بن صريم بر آن بزرگوار حمله كرد و شمشيري بر سر مباركش زد و ناپاكي ديگر از همين قبيله نيزه‌اي خارا شكاف بر پيكر مطهرش زد و بدين وسيله او را از خانه زين بر زمين افكند، حبيب خواست تا برخيزد كه حصين بن نمير نامرد كه همچون زنان و يا اطفال از صحنه نبرد گريخته بود وقت را غنيمت شمرد و شمشيري در آن حال بر سرش زد كه از كار افتاد پس آن مرد تميمي كه به حبيب نيزه زده بود از اسب فرود آمد و سر مباركش را از تن جدا كرد.حصين گفت كه من شريك توام در قتل او سر را به من بده تا به گردن اسب خود آويزم و جولان دهم تا مردم بدانند من در قتل او شركت كرده‌ام آنگاه بگير و آن را ببر نزد عبيدالله بن زياد براي اخذ جايزه پس سر حبيب را گرفت و بگردن اسب خويش آويخت و در لشگر جولاني داد و سپس به او رد كرد.چون لشگر به كوفه برگشتند آن شخص تميمي سر حبيب را به گردن اسب خويش آويخته رو به قصر ابن‌زياد نهاده بود كه قاسم پسر حبيب در آن روز غلامي مراهق بود سر پدر را ديد دنبال آن سوار را گرفت و از او مفارقت نمي‌نمود هرگاه آن مرد داخل قصر دارالاماره مي‌شد او نيز داخل مي‌گشت و هرگاه بيرون مي‌آمد وي نيز بيرون مي‌آمد، آن مرد زود از اين كار به شك افتاده گفت چه شد تو [ صفحه 542] را اي پسر كه عقب مرا گرفته‌اي و از من جدا نمي‌شوي؟گفت: چيزي نيست.گفت: بي‌جهت نيست، مرا خبر بده.قاسم گفت: اين سري كه با توست، سر پدر من است آيا بمن مي‌دهي تا او را دفن كنم؟آن مرد گفت: اي پسر امير راضي نمي‌شود كه او دفن گردد من هم مي‌خواهم جائزه نيكي بجهت قتل او از امير بگيرم.قاسم گفت: ولي خدا جزا بتو نخواهد داد مگر بدترين جزاها، به خدا سوگند كشتي او را در حالي كه بهتر از تو بود، اين بگفت و گريست و پيوسته در صدد انتقام بود تا زمان مصعب بن زبير كه قاتل پدر خود را كشت.

مقاله مرحوم ملا حسين كاشفي در كتاب روضة الشهداء

مرحوم ملا محمد حسين كاشفي در روضة الشهداء مي‌گويد:در بعضي از تواريخ مذكور است كه بديل بن صريم حبيب را به قتل رسانيد و سر او را بريد جائي محفوظ داشت و بعد از آنكه جنگ به اتمام رسيد آن سر را در گردن اسب آويخته به مكه برد كه آنجا دوستي داشت دشمن حبيب تا سر را به دوست خود بنمايد قضاء را پسر حبيب بر دروازه مكه ايستاده بود كه بديل برسيد آن پسر پرسيد: اين سر كيست؟بديل ندانست كه اين پرسنده پسر حبيب است جواب داد: سر حبيب بن مظاهر است كه در كربلاء من او را به قتل رسانيده‌ام و تحفه براي دوست خود فلان كس آورده‌ام.چون پسر حبيب اين سخن بشنيد دود از نهاد او برآمد و با آن كه به حد بلوغ نرسيده بود سنگي برداشت و بر پيشاني بديل زد بطوريكه مغزش پريشان شده از [ صفحه 543] مركب درافتاد و پسر حبيب سر پدر از گردن مركب باز كرده ببرد و در گورستان معلي دفن كرد و حالا آن موضع مزاري است مشهور و معروف به رأس الحبيب والله اعلم.

مبارزه سردار دست راست زهير بن قين بجلي

پس از شهادت جناب حبيب بن مظاهر آثار شكستگي از جمال با جلال حسيني عليه‌السلام ظاهر گشت بلكه به فرموده مرحوم مجلسي آثار انكسار از وجوه تمام اصحاب و احباب آشكار شد، زهير بن قين كه سردار دست راست سپاه امام عليه‌السلام بود وقتي آثار شكستگي در چهره امام عليه‌السلام مشاهده كرد عرض كرد:قربان خاك پاي مباركت شوم: ما هذا الانكسار الذي اراه في وجهك؟اين چه حزن و اندوه است كه بر دل راه داده و اين چه آثار شكستگي است كه از روي مبارك مي‌بينم، ألست تعلم انا علي الحق آيا ما را بر حق نمي‌داني؟حضرت فرمود: چرا به حق خداوند متعال كه ما بر حقيم و حق با ماست.زهير عرض كرد: چون چنين است، چه باك از مرگ داريم كه دمي ديگر به بهشت مي‌رويم و به نعيم سرمد مي‌رسيم.سپس عرضه داشت: يا مولاي أتأذن الي في البراز آقاي من آيا به من اذن مبارزه مي‌دهيد كه بجنگم؟امام عليه‌السلام اذن دادند.زهير پس از كسب رخصت اين رجز بخواند:انا زهير و انا ابن القين اذودكم بالسيف عن حسين‌انا حسينا احد السبطين اضربكم و لا اري من شين‌سپس بر درياي لشگر حمله برد و پيوسته از آن نابكاران مي‌كشت تا پنجاه تن از شجاعان و ناموران آنها را به خاك هلاكت افكند. [ صفحه 544] شعربزد خويشتن را به كوفان سپاه بجنبيد درياي آوردگاه‌بناليد ناي و بغريد كوس هوا گشت بر گونه آبنوس‌ملك گشت واله، فلك شد ز سير بنظاره حرب جنگ زهيرتو گفتي كه در قلزمي پر ز جوش نهنگي است با ماهيان سخت كوش‌و يا شيري از بند جسته سترك بپيچيد به پيكار يك دشت گرگ‌باري لشگر تاب مقاومت آن شجاع دلاور را نياوردند فرار اختيار كردند.زهير دلاور بخاطرش گذشت كه مبادا امام عليه‌السلام با اصحاب و احباب نماز بگذارد و او از اين فيض عظيم محروم بماند چنانچه حبيب از آن بي‌نصيب ماند لذا به سرعت خود را به محضر مبارك امام عليه‌السلام رساند.

نماز خواندن امام با اصحاب و شهادت سعيد بن عبدالله

ابن‌شهرآشوب نقل كرده پس از شهادت حبيب بن مظاهر امام عليه‌السلام در آن دشت پر آشوب و فتنه نماز خوف خواندند.نماز خوف طبق آنچه فقهاء فرموده‌اند نمازي است كه بواسطه كثرت جمعيت دشمن و خائف بودن از آنها جمعيت نمازگزاران به دو فرقه تقسيم مي‌شوند.يك فرقه با امام عليه‌السلام نماز مي‌خوانند و فرقه ديگر در پيش روي امام ايستاده از آن وجود مبارك و نمازگزاران حفاظت مي‌نمايند.عمر بن سعد حرامزاده وقتي ديد كه امام عليه‌السلام با اصحاب آماده خواندن نماز هستند فرمان داد كه تيراندازان ايشان را تيرباران كنند.امام عليه‌السلام كه اين بي‌شرمي را از اهل كوفه و شام ملاحظه فرمودند دو نفر از اصحاب را انتخاب نمودند:يكي: سعيد بن عبدالله الحنفي و ديگري زهير بن قين بجلي.حضرت به ايشان فرمودند شما در پيش صف نمازگزاران باشيد و نگذاريد [ صفحه 545] آسيبي به ايشان رسد تا ما نماز را بخوانيم آن دو شير دلير از جان گذشته در جانب راست و چپ ايستاده و آنچه تير و سنان مي‌آمد با دست و سينه به استقبال آنها مي‌رفتند و از امام عليه‌السلام و نمازگزاران دفع آسيب مي‌كردند سيزده تير به سعيد بن عبدالله اصابت كرد غير از زخمهاي نيزه و شمشير كه برداشته بود خلاصه آنكه آن شير مرد با همت چنان از سلطان مظلومان حمايت كرد كه تمام دشمن متحير شده و از استقامت و پايمردي او به غضب آمدند لذا با اينكه سيزده تير به او خورده بود ديدند با كمال قوت و قدرت به حفاظت از امام عليه‌السلام مشغول است نزديك آمده ضرباتي چند با شمشير به وي زدند باز در جايش ايستاده و همچون سد سكندر مقاومت نمود شروع كردند با طعن نيزه او را زخمي نمودن باز در جايش قائم بود و اين استقامت و ايستادگي آن دلير تا زماني بود كه امام عليه‌السلام مشغول به خواندن نماز بودند و همينكه نماز آن حضرت به پايان رسيد سعيد بن عبدالله نيز به روي خاك افتاد ولي با خداوند مشغول مناجات و عرض حال شد و بر كفار و معاندين لعنت مي‌نمود و مي‌گفت:اللهم العنهم لعن عاد و ثمود، اللهم ابلغ نبيك عني السلام و ابلغه ما لقيت من الم الجراح فاني اردت بذلك نصرة ذرية نبيك.بار خدايا بر اين قوم لعنت كن آن لعنتي كه بر قوم عاد و ثمود كردي، خداوندا در همچو حالي سلام مرا بر پيغمبر خود برسان و او را از حال فكار من مطلع گردان كه به اين روز افتاده و زخمهاي جگرسوز به جان خود خريدم، خدايا همه را در راه ذريه پيغمبر تو كشيدم و مقصودم ياري فرزند غريب و مظلوم او بود.در برخي از كتب مقاتل آمده كه بنا به روايتي خود را غلطان و كشان كشان به قدمهاي امام عليه‌السلام رساند و سر بر قدم مولاي خود نهاد و در همان حال مرغ روحش از قفس آزاد شد. [ صفحه 546]

مقاله مرحوم صدر قزويني در كتاب حدائق الانس

مرحوم صدر قزويني در كتاب حدائق الانس فرموده:در مقتلي كه منسوب است به ابي‌مخنف آمده است كه: و صلي عليه‌السلام باصحابه صلوة الظهر، فلما فرغ من صلوته حرصهم علي القتال.چون خامس آل عبا جناب سيد الشهداء عليه‌السلام از نماز ظهر فارغ شد حالتي دل‌شكن بر آن جناب رخ داد كه دل مقبلش مثل مرغ نيم بسمل مي‌تپيد، آثار انكسار از بشره آن سرور آشكار بود، اين آثار انكسار بنابر قول مرحوم علامه در بحار براي آن بود مبادا فدا بيايد و يا بداء حاصل شود و الا اگر براي شهادت مي‌بود هر چه امام عليه‌السلام نزديك به شهادت مي‌شد رخساره‌اش شكفته و برافروخته‌تر مي‌شد چنانچه شيخ صدوق طاب ثراه در كتاب امالي مي‌فرمايد هر قدر كه كار بر آن بزرگوار سخت‌تر مي‌شد چهره گلناريش برافروخته‌تر مي‌شد برخلاف اصحاب آن جناب كه هر قدر از ايشان كشته مي‌شد دل شكسته‌تر مي‌شدند مخصوصا بعد از نماز ظهر چنان افسرده و پژمرده شده بودند و خسته و درمانده گشته بودند كه طاقت از جا برخاستن و قدرت شمشير برداشتن نداشتند، حق داشتند زيرا شب تا صبح نخوابيده و از طلوع آفتاب تا بعد از ظهر با لب تشنه و با شكم گرسنه مشغول حركت و جنگ بوده ميان آفتاب سوزان با زخمهاي فراوان و با قلت اعوان چنان دلها شكسته بود كه نمي‌خواستند از جا برخيزند و با دشمن درستيزند امام مستضام كه اين حالت زار اصحاب ديد برخواست و ايستاد و تكيه به شمشير داد لعل گهربار گشود و ياران خسته را خطاب نمود و ترغيب بر جهاد فرمود.يا اصحابي ان هذه الجنة قد فتحت ابوابها و اتصلت انهارها و اينعت اثمارها و زينت قصورها و تولفت ولدانها و حورها.كه اي پاسداران دين خداي بمردي يكي بر فشاريد پاي [ صفحه 547] به فيروزي از چند نبود اميد زبوني ز دشمن نبايد كشيدبسي مرگ بهتر از آن زندگيست كه فرجام او با سرافكندگيست‌مر اين نيم جان نيست چندان عزيز كز او تنگ آيد بكس يا گريزهمان به كه در راه دين خداي بكوشيم تا سر شود زير پاي‌بر پاك يزدان شدن سرخ روي به از رنگ زردي به پيش عدوي‌دگر چون شهادت سرانجام ماست وزان تا در خلد يك كام ماست‌بهشت اينك و باز درهاي او ابر شاخ شيرين ثمرهاي اوبباغ اندر اينك سرايان طيور بجوي اندر اينك شرابا طهورو هذا رسول الله صلي الله عليه و آله و الشهداء الذين قتلوا معه و ابي و امي يتوقعون قدومكم و هم مشتاقون اليكم.اينك رسول خدا با شهداء امت منتظرند پدر و مادرم مشتاق ديدار شمايند، پس حمايت كنيد از دين خداي و حميت كنيد از حرم رسول الله و حفظ ذريه او بنمائيد.بسي گفت اينگونه با چشم تر بدان تا بجوشيد شه را جگربناليد زار از دل پر ز جوش بسوي زنان حرم زد خروش‌چون امام تشنه كام ديد كه اصحاب از اين فرمايشات از جا برنخواستند با چشم اشگبار رو به خيام حرم آورد.فرمود: زنان من حالا ديگر شما بايد اصحاب را به جوش آوريد ثم صاح الحسين: اخرجن فخرجن منشرات الشعور مهتكات الجيوب.سپس امام عليه‌السلام به زنان حرم صيحه زد كه بيرون بيائيد اصحاب را ترغيب و تحريص بر جهاد كنيد، پس آن زنان مو پريشان با گريبانهاي دريده و صورتهاي خراشيده بيرون آمدند.برآمد خروش از زنان حرم برون شد بسي بانوي محترم [ صفحه 548] همه برهنه پا و بگشوده موي دريده گريبان بشب خورده روي‌برهنه سر افتان خيزان همه ز آبر نگه اشگ ريزان همه‌فغان در گرفتند از سوز دل فغاني كه زد شعله در آب گل‌رسم در ميان عرب بر اين است كه چون كار مردان در كارزار بسيار سخت مي‌شود زنها مردها را تشجيع به حرب مي‌كنند و يله عربي و ناله غريبي از جگر برمي‌كشند، دستها بر سر مي‌گذارند الله الله مي‌گويند، مردها از اين حالت به جوش و شور برمي‌آيند همچنين بودند آن غريبان بي‌كس و پوشيده رويان بي‌دادرس از سوز دل ضجه و ناله عربي برآوردند كه يا معشر المسلمين و يا عصبة الموحدين الله الله في ذرية نبيكم حاموا عن دين الله و عن امامكم ابن بنت نبيكم.ايا معشر مسلمين الغياث بزرگان توحيد دين الغياث‌به ما پرده‌گيهاي آل نبي خدا را براي جلال نبي‌يكي رحمت آريد و غيرت كنيد بي‌پاس دين پاس حرمت كنيددر اين وادي از طيش قوم لئيم دل الله الله خون شد ز بيم‌اي مسلمانان و اي دينداران اولاد پيغمبر و ذراري فاطمه اطهر را در ميان دشمن مگذاريد، از امام خود كه پسر دختر پيغمبر شما است حمايت كنيد، شما در بهشت همسايه مائيد، در جوار جد ما رسول خدائيد، اهل كرامت و اهل مودت شمائيد فدافعوا، بارك الله فيهم عنا، از ما يك مشت زن غريب و بي‌كس نامحرمان را دور كنيد و ما را در دست دشمن مسپاريد.امام ابرار ضجه و ناله دختران و خواهران را شنيد مثل باران مي‌گريست، اصحاب نيز مانند ابر بهار به گريه درآمدند.شه تشنه را بر حرم دل بسوخت همه هر چه از عمر حاصل بسوخت‌فغان كردگي حافظان كلام مطيعان تنزيل خير الانام‌يا امة التنزيل و حفظة القرآن حاموا عن هؤلاء الحريم و لا تفشلوا عنهم [ صفحه 549] اي امت تنزيل و حافظان قرآن، اين دختران را مي‌بينيد همه فروزنده اختران آسمان نبوت و ولايتند كه در اين صحرا ميان گروه اشقياء گرفتار شده‌اند اگر چشم نيكي به پروردگار داريد از اين آوارگان رعايت كنيد، سستي در كار نياوريد.شهيدان از آن حال گريان شدند چون ماهي ابر تابه بريان شدندبكوا بكاءا شديدا و قالوا يابن رسول الله نفوسنا دون نفسك الفداء و دمائنا دون دمك الوقاء و الله لا يصل اليك و اليهن سوءا و فينا عرقا يضرب.خروشي كشيدند از دل به زار كه اي سبط محمود والا تبارخلاص عيار روانهاي ما فداي تو پيش از تو جانهاي مابه دارنده آسمان و زمين به عز جلال جهان آفرين‌كزين بندگان تا يكي زنده است نيارد كسي بر تو اي شاه دست‌حريمي كه ايزد نگهبان اوست شب و روز جبريل دربان اوست‌اگر چرخ بينند بچشم مكش نبيند بديدار نامحرمش‌امام عليه‌السلام درباره ايشان دعاي خير نمود و فرمود: جزاكم الله عنا خيراپس آن خسته جانها و شكسته روانها از جا برخاستند، با كمال ضعف و جراحت اذن گرفتند سلام دادند روي به جهاد آوردند.

شهادت دو برادر بنام‌هاي عبدالله غفاري و عبدالرحمن غفاري

از جمله آنها دو برادر باتفاق يكديگر گريان، گريان خدمت امام عليه‌السلام آمدند يكي را نام عبدالله و ديگري عبدالرحمن الغفاريان بودند چنانچه مرحوم سيد در لهوف مي‌فرمايد، همينكه چشم امام عليه‌السلام بر ديده اشگبار ايشان افتاد كه مي‌گريند و مي‌آيند حضرت فرمود:يا بني اخي ما يبكيكما، فو الله اني ارجو ان تكونا بعد ساعة قريري العيناي ياران جاني و اي برادران روحاني براي چه گريانيد، به خدا قسم اميدوارم [ صفحه 550] يكساعت ديگر مسرور و شادمان باشيد و چشم شما به جمال رسول خدا و رضاي حق تعالي روشن شود.آن دو برادر ملول عرض كردند: يابن فاطمة البتول جعلنا و الله فداكخدا جانهاي بي‌قابليت ما را فداي تو كند فو الله ما علي انفسنا نبكي، به ذات اقدس الهي ما براي جان خود نمي‌گرئيم، هزار همچو ما فداي يك تار موي تو و ليكن نبكي عليك بذاك قد احيط بك و لا نقدر علي ان ننفعك، بلكه گريه ما از براي غريبي و بي‌كسي تو و عيال تو است كه اين قوم لعين تو را در ميان گرفته‌اند و قصد جان تو و جوانان تو را دارند، ما چند نفر را آن قدر قدرت نيست كه دفع شر و رفع ضرر از تو بنمائيم، لشگر بي‌حد و حساب و ما مجروح و دل كبابيم، نمي‌دانيم يكساعت ديگر حال زار تو چگونه خواهد بود.الحاصل امام عليه‌السلام به آن دو برادر فرمود كه ياران خدا هر چه خواهد همان خواهد شد، ما در نظر خدائيم برويد كه ما نيز از عقب مي‌آئيم.پس آن دو برادر سلام به امام دادند و روي به ميدان نهادند، قرار دادند كه پشت به پشت يكديگر بدهند برادرانه جنگ كنند از هم جدا نشوند مانند دو شير با شمشير بر آن فوج حمله كردند چند نامرد را به راه عدم فرستادند عاقبت از ضعف و جراحت و شدت عطش بازوها سست شد، زخم كاري خوردند باكمال خواري به خاك افتادند و روحشان به اعلي عليين رفتهمه بار سفر بستند و رفتند حسين را خون جگر كردند و رفتند

مبارزه زهير بن قين و شهادت آن دلير

بعد از آنكه امام عليه‌السلام نماز ظهر را با اندك اصحابي كه باقي مانده بودند اداء كردند اول كسي كه مشتري متاع شهادت شد سردار دست راست سپاه كيوان شكوه امام عليه‌السلام البطل الضرغام و ظهر الاصحاب نهنگ درياي پر دلي شير بيشه شجاعت جناب زهير بن قين بجلي بود آن بزرگوار وقتي بعد از ظهر عاشوراء كار حضرت [ صفحه 551] را زار ديد و شيون آل الله و زاري و افغان اطفال تشنه و گرسنه را شنيد روز روشن در نظرش همچون شب تار گرديد به خود پيچيد و چنان از جان و زندگاني دنيا سير شد كه نمي‌خواست حتي براي لحظه‌اي در اين ظلمتكده فاني قرار داشته باشد لذا آستين همت بالا كرد و دامن پر دلي بر كمر زد نيزه شصت بند به چنگ گرفت بر پشت مركب بادپاي قرار گرفت در حال سواره خدمت امام عليه‌السلام رسيد در مقابل حضرتش قد خم نمود و عرض كرد:اي سلطان سرير اقليم ايمان و يقين وقت جان بازي است مشتاق ديدار جد و پدرت گشته‌ام اذن مرخصي مي‌خواهم امام عليه‌السلام اذن داد.زهير پس از كسب اجازه از حضرت روي به معركه آورد بي‌مهابا و بدون درنگ خود را به درياي لشگر زد و بي‌پروا روي به قلب لشگر برد، صفها را مي‌دريد و سرها را مي‌بريد و سينه‌ها را مي‌شكافت به روايت مرحوم صدوق در امالي نوزده تن از رجال نامي لشگر دشمن و به نقل ابومخنف هفتاد نفر از نامداران گروه اعداء را به جهنم فرستاد و در وقت مغلوبه خدا داند كه چقدر از آن جماعت را به خاك مذلت انداخت حاصل آنكه تا نيزه‌اش در دست بود و از آن كاري مي‌آمد با نيزه از آن لشگر مي‌كشت و وقتي نيزه‌اش از كار افتاد دست برد تيغ آتشبار را از غلاف كشيد و با آن دمار از روزگار آن تبه‌كاران برمي‌آورد و در آن هنگامه و گيرودار بانگ برآورد: اي بي‌حيا مردم كوفه اينك رسول خدا ايستاده خيره‌گي و بي‌شرمي شما را مي‌بيند، اين چه ماجرائي است در اسلام كه در حضور پيغمبر پسر پيغمبر را مي‌كشيد اين عبارت مي‌گفت و خود را به چپ و راست لشگر مي‌زد و هنگامه عظمائي به راه انداخته بودفردهمي گفت و مي‌زد به چپ و راست تو گفتي كه در جوشنش اژدهاست‌به روايت محمد بن ابيطالب صد و بيست تن ديگر از مردان را به دارالبوار [ صفحه 552] فرستاد ولي افسوس كه تشنگي و گرسنگي و خستگي مفرط آن دلاور را از پا درآورد و به روايت صدوق با حالت ضعف از مركب سرنگون شد و آن فرقه ضلال و گمراه اطراف آن دلير بي‌مثال را گرفتند و دو نامرد ناپاك به نامهاي كثير بن عبدالله شعبي و مهاجر بن اوس تميمي از چپ و راست بر او تاختند و با ضرب شمشير و سنان كار آن بي‌همتا را ساختند.و در وقتي كه زهير از زين به زمين افتاد امام عليه‌السلام در حالي كه آب در ديدگان مي‌گردانيد و سخت مي‌گريست فرمود: لا يبعدك الله يا زهير، لعن الله قاتلك، لعن الله الذين مسخوا قردة و خنازير.يا زهير خدا تو را از رحمت خودش دور نكند كه از من دوري نكردي و در ياري من تقصيري نكردي، همواره پشت و پناه من بودي، سردار ميمنه سپاهم بودي، في الواقع چشم راست من بودي، تو و حبيب كه از دست من رفتيد دو بال اقبال من شكست، ديگر به كدام قوت پرواز كنم.

مبارزت دلير كم نظير و شهادت طرماح بن عدي

پس از شهادت دو سردار دلير دست راست و دست چپ لشگر امام عليه‌السلام آثار شكستگي كامل در سپاه ايمان ظاهر شد باقي مانده اصحاب جملگي زخمدار و كوفته بوده بطوري كه نيروي كر و فر و جنگيدن از آنها سلب شده بود از طرف ديگر شدت عطش و جوع در حرم تاب و صبر را از بانوان و اطفال برده بحدي كه تمام از بزرگ و كوچك بحال شيون و افغان بودند هاله‌اي از غبار غم و اندوه اطراف سپاه امام عليه‌السلام را احاطه كرده بود بطوريكه هر بيننده‌اي را بي‌اختيار مغموم و محزون مي‌كرد شايد همه چشم دوخته بودند ببينند كه كدام دلير اراده ميدان مي‌كند در اين اثناء چشم و چراغ دودمان حاتم طائي يعني طرماح بن عدي مهياي جان باختن شد و آن نامور از جمله شجاعان روزگار و تابعان حضرت اميرالمؤمنين عليه‌السلام بود، وي مردي بلند بالا سمين فصيع، بليغ و بسيار قوي بود و [ صفحه 553] قبلا گفتيم وقتي خبر ورود حضرت اباعبدالله عليه‌السلام را به كربلاء شنيد در شب عاشوراء از قبيله خود بيرون آمد و بر جمازه‌اي نشست و خود را به حضرت رسانيد و از آن جناب درخواست كرد كه به مأمن وي تشريف ببرد ولي امام عليه‌السلام قبول نفرمود، باري چون طرماح ديد كه امام عليه‌السلام دست از اهل بيت خود برنمي‌دارد و به مأمن او نمي‌آيد او نيز دست از مال و منال و اهل و عيال خود كشيد و به بزم اصحاب امام عليه‌السلام وارد شد و در كنار ايشان بود تا ظهر روز عاشوراء كه نوبت جانبازي به وي رسيد مكمل و مسلح گرديد كماني بلند در بازوي ارجمند افكنده و جعبه پر تير خدنگ بر ميان بسته شمشير يماني به زهر آب داده سپر مكي بر مهر پشت انداخته چون شير ژيان يا اژدهاي دمان بعد از رخصت از امام عليه‌السلام به طرف ميدان حركت كرد وقتي به دو دانگه ميدان رسيد به روايت ابومخنف اين رجز در ميان دو لشگر انشاء كرد:انا طرماح شديد الضرب و قد وثقت بالاله الرب‌اذا قضيت في الهياج غضبي يخشي قريني في القتال غلبي‌فدونكم فقد قيست قلبي علي الطغاة لو بذاك صلبي‌لشگر كوفه و شام وقتي نام مبارك آن بزرگوار را شنيدند بر خود ترسيده و از وي رميدند، پسر سعد ناپاك فرياد كشيد: اي قوم ده، بيست نفر حريف ميدان او نيستند بايد يك مرتبه بر سر وي هجوم آوريد شايد كاري از پيش ببريد.پس آن گروه نااصل مانند زنبور و مگس بر وي حمله آوردند آن شير شرزه اصلا هراسي بخود راه نداد دست كرد بقائمه شمشير و پلنگ‌آسا خود را انداخت وسط آنها سرها بود كه مي‌پراند دستها بود كه قطع مي‌كرد، هر كس را به كمر مي‌زد دو نيم مي‌نمود و هر كه را بفرق مي‌زد تا صندوقچه سينه‌اش مي‌شكافت قلم قلم دو نيم دو نيم روي هم مي‌ريخت الحاصل محشري در آن ميدان بپا كرد و هر كس به چشم انصاف رزم آن نره شير را مي‌ديد سمند او را توتياي ديده مي‌نمود، ارباب [ صفحه 554] مقاتل نوشته‌اند پيوسته از آن قوم مي‌كشت تا نفرات كشته شده‌ها به هفتاد تن رسيد باز همچون رعد مي‌غريد و مي‌جوشيد و با دشمن بدمنش مي‌كوشيد و از صف پيادگان نيز بسياري را به دارالبوار فرستاد از قضاء اسب او سكندري خورد و راكب را بر زمين انداخت نخل موزون و قامت بلند طرماح در خاك غلطيد، هم خسته و هم تشنه و هم گرسنه و هم زخمدار بود و از طرفي بواسطه كر و فر و كشتار زيادي كه نموده بود ضعف و ناتواني بر او غالب گشته ديگر قادر نبود كه از جاي برخيزد، لشگر دون همت و روباه صفت چون چنين ديدند او را احاطه كرده و جسدش را در ميان گرفتند و بسرعت سر پر مهر و محبتش را از بدن جدا كرده و بنزد عمر سعد بردند و بفرموده برخي از ارباب تحقيق به روايتي طرماح با زخم و جراحت در ميان قتلگاه به حالت اغماء افتاد و بعد از رفتن لشگر و سپاه از زمين كربلاء در شب يازدهم بهوش آمد...

شهادت عبدالرحمن بن عبدالله يزني

در روضة الشهداء آمده كه از جمله شهداء دشت نينوا عبدالرحمن بن عبدالله يزني است وي پس از رخصت از امام عليه‌السلام بميدان كارزار آمد و بيست و هشت تن از آن كافران را به درك فرستاد و پس از غالب شدن ضعف و سستي بر آن بزرگوار شربت شهادت را نوشيد.

شهادت يحيي بن سليم مازني

پس از عبدالرحمن بن عبدالله يحيي بن سليم مازني محضر امام عليه‌السلام آمد و اذن گرفت و به ميدان رفت، وي مرد پسنديده و مبارز كار ديده‌اي بود، اين بزرگوار در حال حرب پيوسته اين مقال بر زبانش مترنم بود:و محياي و مماتي لله رب العالمين، باري حمله به ميمنه لشگر كفر نمود و آن را بهم زد و سپس به ميسره حمله آورد آرايش آنرا منهدم ساخت و بالاخره پس از غلبه ضعف و خستگي از پاي درآمد و در عداد شهداء قلم زده شد. [ صفحه 555]

شهادت مالك بن انس بن مالك

ديگر از شهداء طف مالك بن انس بن مالك است، وي به اذن امام عليه‌السلام از صف سپاه خارج شد و در برابر عمر سعد بايستاد و فرياد زد:اي عمر اگر سعد وقاص مي‌دانست كه روزي از تو اين حركت صادر خواهد شد بدست خويش سرت را برمي‌داشت و عالم را از ننگ وجود ناپاكت مي‌زدائيد.عمر سعد از اين سخن خجل و سرافكنده شد بانگ بر سپاه خود زد كه مبارزي بميدان رود و او را خاموش كند، دليري به ميدانش آمد، مالك او را بدرك اسفل فرستاد و بعد از او ديگري آمد، وي نيز راه سقر پيش گرفت و پيوسته از آن قوم غدار مي‌كشت تا بشرف شهادت نائل آمد رحمة الله عليه.

شهادت عمرو بن مطاع

به نوشته ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء پس از مالك بن انس عمرو بن مطاع جعفي روي به ميدان نهاد و رجزي به زبان فصيح و بيان مليح ايراد كرد و سپس به كارزار پرداخت، از لشگر دشمن مي‌كشت و بهر طرف كه روي مي‌كرد جان‌داري باقي نمي‌گذاشت و بالاخره پس از كوشش بسيار و كارزاري سخت ضعف و ناتواني بر وي غالب شد و از پا درآمد و در زمره شهدا قرار گرفت.

شهادت قيس بن منبه

بعد از عمرو بن مطاع قيس بن منبه كه از شجاعان روزگار و فرسان نامدار بود چون شير شكاري روي به ميدان نهاد و رجزي آغاز كرد كه ترجمه بعضي از ابياتش اين است:من قيس منبه‌ام كه در جنگ كيوان ترسد ز دار و گيرم‌گر رستم زال زنده گردد گردد به خم كمند اسيرم‌در دوستي حسين و آلش باكي نبود اگر بميرم‌امروز شوم شهيد و فردا در خلد برين بود سريرم [ صفحه 556] سپس از لشگر دشمن مبارز خواست، سرداري از دست چپ به ميدانش آمد همينكه با آن اژدهاي دمان مواجه شد از صولت و سطوتش هراسيد به طوري كه بند بندش به لرزه آمد لاجرم روي به فرار گذارد، قيس از عقبش مركب تاخت تا از لشگرگاه به صحرا رسيد، عمر سعد جمعي از لشگر را به حمايت آن نامرد فرستاد از آن طرف قيس وقتي به آن سردار كوفي رسيد خواست كه نيزه به وي رساند سواران از قفاي وي درآمده، و زخمهاي متعدد بر او وارد ساختند و عاقبت بواسطه كثرت زخمها از پا درآمده و به صف شهداء پيوست.

شهادت عمرو بن قرظه انصاري

ديگر از شهداء صحراء پربلاء كربلاء جناب عمرو بن قرظة بن كعب انصاري خزرجي است، قرظه، از صحابه كبار و از اصحاب اميرالمؤمنين عليه‌السلام است و مردي كافي و شجاع بوده و در سنه 24 ري را با ابوموسي فتح كرده و در صفين اميرالمؤمنين عليه‌السلام پرچم انصار را به او مرحمت كرده بود و در سنه 51 وفات كرد وي غير از عمرو كه در لشگر امام عليه‌السلام بود و از فدائيان و جان نثاران حضرت محسوب مي‌شد فرزند ديگري بنام علي داشت كه در لشگر عمر بن سعد بود و بسيار خبيث به نظر مي‌رسيد زيرا پس از شهادت برادرش عمرو امام حسين عليه‌السلام را نداء كرد و گفت: يا حسين يا كذاب بن الكذاب اضللت اخي و غررته حتي قتلته.حضرت در جوابش فرمودند: ان الله لم يضل اخاك و لكنه هدي اخاك و اضلك.علي ملعون گفت: خدا بكشد مرا اگر تو را نكشم مگر آنكه پيش از آن كه بتو برسم هلاك شوم، پس به قصد آن حضرت حمله كرد و نافع بن هلال او را نيزه زد كه بر زمين افتاد و اصحاب عمر سعد او را نجات دادند.عمرو بن قرظه همان كس است كه امام حسين عليه‌السلام او را بنزد عمر سعد فرستاد [ صفحه 557] و از عمر خواست كه شب همديگر را ملاقات كنند و گويند چون ملاقات حاصل شد حضرت او را به نصرت خويش طلبيد ولي عمر عذر آورد.باري عمرو پس از كسب اذن از امام عليه‌السلام عازم ميدان شد و بفرموده ابن‌شهرآشوب اين رجز را خواند:قد علمت كتيبة الانصار اني ساحمي حومة الذمارضرب غلام غير نكس شار دون حسين مهجتي و داري‌سپس خود را به قوم بي‌شرم و حيا زد و كارزاري سخت نمود و جمع كثيري را به دوزخ فرستاد و بالاخره شربت شهادت را نوشيد، اين بزرگوار تا زماني كه در قيد حيات بود به نحو احسن از شاه تشنه كام حمايت و حفاظت نمود او كسي بود كه هر چه تير بجانب امام عليه‌السلام مي‌آمد دست خود را سپر قرار مي‌داد و آنرا از حضرت دفع مي‌كرد و اگر كسي نيزه يا شمشيري بقصد سرور كائنات مي‌زد آن محب و عاشق با سر و سينه آن را از جناب حضرتش رد مي‌نمود حاصل آنكه بنحوي جان‌فشاني نمود كه دوست و دشمن از وفاداري و ثبات قدم آن بزرگوار حيران ماندند.شعرهر آن تير كز شصت پران شدي سوي سرور تشنه كامان شدي‌فرا داشتي پيش آن تير، دست نه هشيار، مانند شيران مست‌گر از دور سنگين دلي زان سپاه سناني و تيغي فكندي به شاه‌نمودي سپر سينه خويش را خريدي به جان ضربت نيش رازهي مستي عشق و آهنگ او زهي آشتي حبذا جنگ اومگر پرده برداشت عشق از ميان كه آرام جان گشت تيغ و سنان [ صفحه 558]

تحريص امام اصحاب را بر جهاد و شهادت حنظلة بن سعد شيباني

چون بعد از ظهر روز عاشوراء اصحاب و ياران امام عليه‌السلام به درجه رفيعه شهادت رسيدند و اندكي باقي ماندند و همگي زخمي و مجروح، تشنه و گرسنه به حالتي كه زبان قدرت شرح حال ايشان را ندارد، امام ابرار چون حالت زار ايشان را ديدند فرمودند: صبرا بني الكرام فما الموت الا قنطرة يعبركم من البؤس و الفرار الي الجنان الواسعة و النعيم الدائمة.يعني اي كريمان عالم و اي نجيبان اولاد آدم كه از مال و منال و فرزند و عيال و جاه و جلال چشم پوشيديد چند دقيقه ديگر نيز در صدمات و لطمات اين دار فاني صبر كنيد تا آنكه شربت شهادت بنوشيد و از سندس و استبرق بپوشيد نيست مرگ مگر يك پلي كه شما را عبور مي‌دهد از زحمت و محنت نجات مي‌دهد و به درجات جنات و نعيم باقيه دائمه مي‌رساندفايكم يكره ان ينتقل من سجن الي قصر، كدام يك از شما ميل نداريد از زندان انتقال نمائيد و به قصر دارالجلال منزل سازيد، پس زود باشيد خود را به ياران برسانيد.در اين حال پسر سعد فرياد كشيد: اي لشگر زود باشيد كه روز تمام شد و كار اين يك مشت مردم تمام نشد كسي از ايشان باقي نمانده حمله كنيد جمله را طعمه شمشير سازيد.آن بي‌حيا مردم رو به لشگر شكست خورده امام عليه‌السلام آوردند در آن اثناء كه لشگر كوفي بر امام و اصحاب امام حمله‌آور شدند و تير و سنگ و عمود مي‌پرانيدند حنظلة بن سعد شيباني آمد در پيش روي امام ابرار سپروار سينه خود را سپر و هدف تيرهاي بلا نمود چنانچه در روايت است:و جاء حنظلة بن سعد الشيباني، فوقف بين يدي الحسين عليه‌السلام [ صفحه 559] حنظلة بن سعد شيباني آمد و در مقابل امام حسين عليه‌السلام ايستاد و با كمال ذوق و منتهاي شوق خود را هدف تير و سر و صورت خويش را سپر نيزه و شمشير ساخت و نگذاشت از آن باران تير و شمشير گزندي به وجود ارجمند امام عليه‌السلام برسد.حاصل آنكه حنظلة بن سعد در حفظ و حراست امام عليه‌السلام نهايت سعي و كوشش را مي‌كرد و تا آنجا كه توانست آن قوم ظالم را نصيحت كرد، مي‌فرمود:يا قوم اني اخاف عليكم مثل يوم الاحزاب اي فرقه اشرار و اي طائفه ستمكار از اين خيرگي و ستم تاكي بهوش بيائيد بر شما مي‌ترسم كه مثل روز احزاب كه طائفه قريش با پيغمبر خدا كردند و مثل قوم ثمود و عاد كه با پيغمبرها نمودند، اي قوم از خدا بترسيد و اين قدر ظلم در حق اين مظلوم روا مداريد.يا قوم اني اخاف عليكم مثل يوم التناد و يا قوم لا تقتلوا حسينا اي گروه ستمگر راضي به كشتن پسر فاطمه سلام الله عليها مشويد، خون اين بي‌گناه مظلوم را مريزيد، از خدا بترسيد بيش از اين آزار و اذيت روا مداريد، از اين مقوله سخنان مي‌گفت و از امام عليه‌السلام حفاظت و حراست مي‌كرد.در مناقب ابن‌شهرآشوب آمده كه حضرت به حنظله فرمود: خدا تو را رحمت كند كه حق نصيحت را به عمل آوردي ولي اين قوم مستحق عذاب و سزاوار سخط و عقاب خداوند عالم شده‌اند موعظه به ايشان اثر نمي‌كند بلكه شقاوت و ضلالتشان افزوده شده.حنظله عرض كرد: قربانت شوم راست فرمودي: جعلت فداك افلا نروح الي ربنا و نلحق باخواننا يعني اي مولا فداي تو شوم چه انتظار داري آيا نمي‌خواهي به سوي پروردگار خود رفته و به برادران روحاني خويش ملحق شويم؟حضرت فرمود: چرا تو برو كه ما نيز از عقب مي‌آئيم.حنظله مانند شيري كه از هستي خود چشم پوشيده باشد پروانه‌وار خود را در [ صفحه 560] آتش كارزار انداخت، عرض كرد: يابن رسول الله وعده من و شما در حضور جدت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم.حضرت فرمود: آمين آمين.ثم استقدم و قاتل قتالا شديدا، سپس حمله كرد و كشتار سختي نمود و جمعي را به درك فرستادشعربه پيوست تنها يكي رزم سخت سران ريخت از تن چو بار درخت‌ز بس زخم شمشير و تير و سنان فتاد آخر از پا و بسپرد جان‌همينكه حنظله به روي خاك افتاد با خداوند مناجات كرد و در حق آن كفار از خدا بي‌خبر نفرين نمود، ظالمي به بالين وي آمد زبان آن خسته و تشنه را از دهان بيرون آورد و با خنجر بريد به جرم اينكه آنها را نصيحت كرده و در حقشان نفرين نموده بود رحمة الله عليه.

شهادت حجاج بن مسروق

ديگر از جانبازان و شهداء در سرزمين طف جناب حجاج بن مسروق جعفي است كه مؤذن لشگر امام حسين عليه‌السلام و به گفته برخي ركاب‌دار آن حضرت بوده است، وي مردي كثيرالصلوة و كثيرالصوم، قاري قرآن و حافظ فرقان بود.حجاج بن مسروق وقتي روزگار را تيره و تار و حال امام عليه‌السلام را آن طور زار مشاهده كرد دنيا در نظرش ظلماني آمد و جان عزيز در پيش چشمش خوار گشت، خدمت آن مظلوم آمد عرض كرد: قربانت گردم وقت تصدق شدن من رسيده، اجازه فرمائيد كه جانم را قربان شما كنم.حضرت با ديده اشگبار اذن دادند.حجاج با خاطري افسرده و رواني پژمرده روي به معركه آورد و اين رجز را خواند. [ صفحه 561] اقدم حسينا هاديا مهديا فاليوم تلقي جدك النبياثم اباك ذالندي عليا ذاب الذي نعرفه وصياسپس حمله برد بر آن درياي لشگر و با شمشير آتشبار دمار از روزگارشان برآورد به روايت مناقب پانزده نفر از شجاعان لشگر دشمن را به دارالبوار فرستاد و بسياري از پيادگان را از حيات محروم ساخت.مرحوم محدث قمي در منتهي الآمال فرموده: حجاج بيست و پنج نفر از لشگر دشمن را بخاك هلاكت افكند صف دشمن بسته شد و لشگريان از ضرب تيغش به تنگ آمدند بناچار از دور و نزديك تيربارانش نمودند آن شير دل رجز را اعاده كرد و كارزار سختي نمود تا از كثرت زخم و خستگي مفرط از پاي درآمد آن روباه صفتان حال را كه چنين ديدند دورش را احاطه كرده با نوك سنان بدن مباركش را سوراخ سوراخ و با شمشير پاره پاره و قطعه قطعه كردند رحمة الله عليه.

آمدن هاشم بن عتبه به مدد امام و شهادت آن جوانمرد

مرحوم ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء مي‌نويسد:بعد از ظهر عاشوراء كه رفته رفته كار بر حضرت اباعبدالله الحسين سخت مي‌شد و بسياري از اصحاب شهيد شده و باقي مانده آنها نيز همگي خسته و زخمدار بودند ناگاه از دست راست حضرت از ميان بيابان سواري بيرون آمد بر خنكي تازي نژاد نشسته و بر گستواني با جلال زرين و سيميمن در روي كشيده مركبي كه در معركه چون قطرات غمام فرو دويدي و بر مصاعد معركه چون دخان به اندك زماني به دامن آسمان رسيدي.فردبرق، رو و ابر، وش آنكه برفتار خوش شام بدي در حبش، صبح شدي در ختن [ صفحه 562] مركبي بدين زيبائي به جولان درآمده و راكبش خفتاني لعل چون زهره و مريخ درخشان پوشيده و خودي عادي چون افسر كيان بر سر نهاده و نيزه‌اي چون مار ارقم در دست گرفته و كماني بلند در بازوي ارجمند افكنده و جعبه‌اي پر از تير خدنگ بر ميان بسته و شمشير يماني به زهر آب داده حمايل كرده و سپر مكي از پس پشت در آويخته چون شير ژيان و چون ببر بيان به غرش درآمد و سراپاي ميدان بگرديد، رجزي مي‌خواند و چون از طريد و جولان فارغ شد روي به سپاه مخالف كرد و نعره زد كه اي لشگر كوفه و شام و اي بي‌رحمان خون‌آشام هر كه مرا داند خود داند و هر كه نداند، بداند منم هاشم بن عتبة بن وقاص برادرزاده‌ي سعد وقاص و پسر عم عمر سعد بي‌اخلاص، پس روي به لشگر امام حسين نهاده گفت: السلام عليك يابن رسول الله اگر پسر عمم عمر سعد با دشمنان يار است دل من دوستان شما را هوادار است و در دوستي شما به غايت وفادار.اين هاشم در صفين حرب كرده بود و در حرب عجم همراه عم خود بسي دليري‌ها نموده چنانچه در تواريخ صحابه معلوم است.آنگه از امام عليه‌السلام همت طلبيد روي به ميدان نهاد و گفت نمي‌خواهم از اين لشكر الا عمزاده خود عمر سعد را.عمر سعد كه اين سخن را بشنيد و طعنه هاشم گوش كرد لرزه بر وي افتاد چون مبارزتهاي هاشم شنيده و دليري و مردانگي او را دانسته بود، روي به لشگر خود آورده گفت اي دلاوران اين سوار عم زاده من است و مرا در ميدان رفتن پيش او مصلحت نيست كيست كه برود و دل مرا فارغ گرداند؟سمعان بن مقاتل كه امير حلب بود به ميدان آمد و او را در آن نزديكي از دمشق با هزار سوار به ياري پسر زياد آمده بود، مردي كارديده و گرم و سرد روزگار چشيده، چون به ميان ميدان رسيد نعره زد بر هاشم كه اي بزرگ زاده عرب، پسر عم تو را از پسر زياد چه بد رسيده و حالا ملك ري و طبرستان نامزد او است و [ صفحه 563] سپهسالار لشگر كوفه و شام است و او را گذاشته‌اي و با حسين كه نه مملكت دارد و نه حشم و نه خزانه و نه خدم يار شده‌اي مكن و از دولت روي مگردان و با بخت خويش ستيزه فروبگذار.فردهمت بلند دار وز دولت متاب روي ادبار را مجوي وز اقبال سر مپيچ‌هاشم گفت: اي ناكس اين دو سه روزه اختيار فاني را دولت نام نهاده‌اي و جاه بي‌اعتبار دني را اقبال لقب داده‌اي مگر ندانسته‌اي:فردگفتم به كسي كه چيست دولت؟ گفتا روزي دو سه دو باشد و باقي همه لت [67] .نه دولت جهان را اعتباري است و نه اقبال او را ثباتي و قراريشعراگر دهد به تو جام جهان نما دنيا به نيم جو مستان صد هزار جام جمش‌كشيده دار قدم از حريم حرمت او كه بيشتر همه نامحرمند در حرمش‌اي سمعان بيا و ديده انصاف بگشاي و به نعيم باقي بهشت رغبت نموده از سر اين جيفه از سگان واپس مانده درگذر و كمر خدمت فرزند مصطفي صلوات الله و سلامه عليه بر ميان جان بسته دولت ابد پيوند رضاي الهي و سعادت سرمدي بدست آر. [ صفحه 564] فردچو مي‌توان به منزل روحانيون رسيد حيف است در بوادي غولان قدم زدن‌سمع سمعان از استماع اين سخنان تيره و بصر بصيرتش از اشعه بوارق اين كلمات طيبه خيره شد گفت:اي هاشم نه از پسر عم شرم داري و نه از پسر زياد حساب مي‌گيري به خيالي مغرور شده‌اي و از روش عقل معاش دور افتاده‌اي.هاشم گفت: نفرين به پسر زياد باد كه پسر عمم را بازي داد تا دين به دنيا بفروخت من عالي همتم دنيا به آخرت بدل مي‌كنم، معيوب فاني مي‌دهم و مرغوب باقي مي‌ستانم، اين جاه فاني كه شما بدو مي‌نازيد زود درگذرد و به عذاب اليم و عقاب عظيم گرفتار گرديد.سمعان ديگر باره خواست كه سخن گويد هاشم در غضب شده بانگ بر مركب زد و گفت اي ناستوده به مجادله آمده‌اي يا به مقاتله؟پس بر سمعان حمله كرد و نيزه در نيزه يكديگر افكندند در آخر هاشم نيزه از دست بيفكند و شمشير كشيد روي به سمعان نهاد سمعان حلبي نيزه بر سينه هاشم راست كرده بود هاشم پشت شمشير بر نيزه او زد نيزه از دستش بيفتاد خواست كه تيغ بركشد هاشم امانش نداد شمشير برق كردار، صاعقه آثار خود را بر فرق سرش زد كه تا به خانه زين به دو نيم شد آواز تكبير از سپاه امام حسين برآمد و هاشم در پيش صف عمر سعد بايستاد و گفت: اي عمزاده پدرت سعد وقاص در روز جنگ احد جان فداي حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم كرده تير در روي دشمنان دين مي‌انداخت و شر اعادي را از آن حضرت دفع مي‌كرد و پيغمبر صلوات الله و سلامه عليه او را دعاء مي‌گفت و پدر من عتبة بن ابي‌وقاص سنگ بر لب و دندان مبارك آن حضرت مي‌زد و مدد مخالفان مي‌كرد امروز حالتي عجيب مشاهده مي‌شود كه تو پسر [ صفحه 565] چنان پدر با دشمن يار شده‌اي، تيغ در روي فرزند مصطفي صلي الله عليه و آله مي‌كشي و من پسر چنان پدري اهل بيت آن حضرت را حمايت مي‌كنم و مي‌خواهم كه بنياد اهل خلاف و عناد را براندازم اينجا سر يخرج الحي من الميت و يخرج الميت من الحي ظهور تمام دارد و آن روز زبان معجز بيان سيد عالميان صلي الله عليه و آله و سلم بر پدرت آفرين مي‌گفت و امروز بر تو نفرين مي‌كند و همان روز بر پدرم نفرين مي‌كرد و مي‌دانم كه امروز بر من آفرين مي‌گويد.عمر سعد كه اين سخنان را گوش كرد آه سرد از دل پر درد بر آورد، سر در پيش افكند، آب ندامت از ديده‌ي بي‌شرمش روان شد.اما چون سمعان بدان خواري كشته گرديد برادرش نعمان بن مقاتل با هزار مرد كه ملازم سمعان بودند به يك بار بر هاشم حمله كردند، هاشم نترسيد و از آن لشگر ذره‌اي نينديشيد و پيش حمله ايشان باز شد و دست و بازو بكار آورده دستبردي نمود كه اگر رستم دستان به چشم انصاف مشاهده كردي گرد سمند او را توتياي ديده ساختي و اگر سام نريمان آن رزم را بديدي رشته خدمت او را بجاي طوق مرصع در گردن انداختي.فردترك خنجر دار گردون هر دم از چرخ برين حرب او مي‌ديد مي‌گفت آفرين باد آفرين

شجاعت فضل بن علي و شهادت آن بزرگوار

چون امام عليه‌السلام ديد كه هاشم با هزار سوار كارزار مي‌كند روي به ياران نمود كه آن جوان دلاور جگردار را دريابيد.برادر امام حسين عليه‌السلام كه او را فضل بن علي مي‌گفتند با نه تن ديگر از اصحاب امام حسين عليه‌السلام كه نام ايشان معلوم نيست به مدد هاشم روان شدند، عمر سعد دو هزار نامرد فرستاد كه مگذارند آن مبارزان به هاشم بپيوندند سواران سر راه بر آن ده تن [ صفحه 566] گرفتند و حرب در پيوست، آواز گيرودار ايشان به فلك دوار رسيد سلامت چون زه كمان گوشه‌گير شد و فتنه چون تيغ انتقام از نيام آشكارا گشت.شعرجگر تاب شد نعره‌هاي بلند گلوگير شد حلقه‌هاي كمندز عكس سر تيغ و برق سنان سر از راه مي‌رفت و دست از عنان‌لشگر دشمن به جهت انبوهي غالب شده نه تن را شهيد كردند و فضل بن علي چون پدر بزرگوار خود به تيغي چون ذوالفقار زبانه‌دار و نيزه‌اي مانند مار ارقم جان شكار حرب مي‌كرد و مبارز مي‌كشت گاهي به شعله سنان آتش آهنگ دود جانسوز از سينه بي‌دلان بر آوردي و گاهي به خدمت بي‌دريغ رخنه در صف دليران و مبارزان كردي، دو هزار كس به آن يك كس درمانده دست به تير كردندفردز پيكان عالمي را ژاله بگرفت ز خون روي زمين را لاله بگرفت‌در اين تيرباران اسب شاهزاده فضل سقط شده و پياده در ميان آن قوم گرفتار گشت و عاقبت از سراي بي‌اعتبار دنيا متوجه منزل دارالقرار شد و از برادران امام مظلوم عليه‌السلام اول كسي كه شربت شهادت چشيد و تشنه لب و سوخته جگر به پدرش ساقي كوثر رسيد فضل بن علي بود رضوان الله عليه.چون لشگر عمر سعد ملعون اين ده تن را شهيد كردند روي به مددكاري نعمان بن مقاتل آوردند و او با هزار سوار گرداگرد هاشم را فرو گرفته بودند و هاشم تنها با آن مدبران دغا كارزار مي‌كرد و دمار از پياده و سواره بر مي‌آورد. شعرنشسته بزين چون يكي اژدها سر بارگي كرده بروي رهانه اسبي عقابي برانگيخته نه تيغي نهنگي درآويخته‌بهر طرف كه مركب مي‌راند بوي مرگ به مشام مقاتلان مي‌رسيد و به هر جانب [ صفحه 567] كه حمله مي‌كرد رنگ احمر به نظر مخالفان درمي‌آمد و نعمان بن مقاتل هر زمان نعره بر سپاه مي‌زد كه كوشش كنيد و خون برادرم باز خواهيد در اين حال هاشم دريازيد. [68] و دوال كمرش بگرفت و از خانه زين درربوده بر زمين زد چنانچه استخوانهايش درهم شكست و في الحال مرغ روحش از قفس قالب شومش بيرون جست، پس علمدار او را به ضرب تيغ به نعمان دررسانيد و علمش نگون سار گردانيد سپاه نعمان چون وي را كشته و علمش را نگون شده ديدند روي به گريز نهاده نعره الحذر الحذر بركشيدند و در اين محل لشگر عمر سعد دررسيدند و ايشان را باز گردانيده قرب سه هزار كس حوالي هاشم را فرو گرفتند و او مانده شده بود و زخم بسيار خورده و تشنگي بر او غلبه كرده نه راه گريز داشت و نه مجال ستيز و با اين همه مي‌جوشيد و مي‌خروشيد و مردانه مي‌كوشيد تا وقتي كه شربت شهادت نوشيد و از جامه‌ي خانه كرامت سرمدي خلعت سعادت ابدي بپوشيد، زين عالم فاني سوي گلزار بقا رفت.

شهادت جنادة بن الحارث الانصاري

از جمله سربازان خامس آل عبا سلام الله عليه كه پروانه‌آسا در هنگامه كربلاء خود را سوخته و چشم از كونين بردوختند جنادة بن الحارث الانصاري بود، اين بزرگوار از فرقه انصار و در زمره‌ي هواداران آن اطهار بود با لب تشنه و شكم گرسنه و روان خسته از امام عليه‌السلام اجازه ميدان گرفت و اين رجز را مي‌خواند:انا جنادة و انا بن الحارث لست بخوار و لا بناكث‌عن بيعتي حتي يرثني وارث اليوم ثاري في الصعيد ماكث‌سپس خود را به لشگر كفر زد و جمعي را كشت و تعدادي را زخمي نمود تا آنكه با زخم بسيار بر زمين افتاد و شربت شهادت را نوشيد. [ صفحه 568]

شهادت عمرو بن جنادة

جناده را پسري بود بنام عمرو، وي اخلاصي تمام به حضرت امام الكونين سلام الله عليه داشت، خدمت آن جناب مشرف شد و از مرگ پدر و فراق ياران اظهار دلتنگي نمود و اشگ ريخت و سپس اذن ميدان خواست حضرت اذنش داد.آن جوان انصاري اين رجز را مي‌خواند:اضق الخناق من ابن هندوارمه من عامر و فوارس الانصارو مهاجرين فحضبين رماحهم تحت العجاجة من دم الكفارخضبت علي عهد النبي محمدا فاليوم نخضب من دم الفجاراين بگفت و از روي غيرت و حميت بكوشيد تا جائي كه بالاخره به درجه رفيعه شهادت نائل آمد رحمة الله عليه.

شهادت معلي بن المعلي

ديگر از شهداء سرزمين پربلاء كربلاء جناب معلي بن المعلي است وي از شجاعان و دلاوران روزگار بود، پس از آنكه امام عليه‌السلام رخصت گرفت همچون شيري كه از قفس رها شده باشد خود را به وسط ميدان رساند نعره‌اي چون رعد قاصف بركشيد و اين رجز را خواند:انا المعلي و انا بن البجلي ديني علي دين حسين بن علي‌اضربكم بصارم لم يفلل و الله ربي حافظي من زللي‌سپس حمله كرد بر لشگر و پيوسته از آن قوم مي‌كشت تا بيست و چهار نفر را به جهنم فرستاد و در اثناي مقاتله و هنگامه مجادله نامردي با گرزي گران او را از پاي درآورد، معلي بر زمين غلطيد آن گروه از خدا بي‌خبر دورش را احاطه كرده و وي را به غل و زنجير كشيده و نزد عمر بن سعد ملعون بردند و در حضور آن ناپاك ظالمي جلو آمد و گفت:آفرين و مرحبا، عجب ياري و هواداري در حق مولاي خود نمودي سپس [ صفحه 569] شمشير از كمر كشيد و گردن آن مظلوم را زد.

شهادت معلي بن حنظلة الغفاري

از جمله جان نثاران حضرت اباعبدالله الحسين عليه‌السلام جناب معلي بن حنظلة الغفاري است وي پس از آنكه سلطان دين را تنها و غريب ديد محضر مبارك حضرت رسيد و اذن جهاد گرفت و بر اسبي كوه پيكر نشست و نيزه خطي بدست گرفت و حمله كرد بر آن قوم بي‌دين بهر طرف كه رو مي‌كرد مرد و مركب را از پا درمي‌آورد آن قدر با نيزه افراد دشمن را كشت و با آن سينه‌ها را شكافت و پهلوها را سوراخ كرد تا نيزه‌اش شكست سپس دست كرد و شمشير فولادي را از نيام كشيد و با آن حمله برد به آن شغالان و روباهان و كارزار سختي كرد و جماعت بسياري را با تيغ بي‌دريغ از نعمت حيات محروم ساخت ولي از آنجا كه اقبال آن جوانمرد رو به زوال بود اسبش سكندري خورد و آن دلير را روي زمين انداخت، صورت او شكست و قامتش نقش زمين شد لشگر متواري و متفرق همينكه ديدند وي به زمين خورد و زخمي شده دورش را گرفتند و با آلات حرب به او حمله كرده و بدنش را پاره پاره كرده و شهيدش نمودند.

شهادت جابر بن عروة الغفاري

ديگر از جانبازان و شهداء طف جناب جابر بن عروة الغفاري است وي برادر عبدالرحمن بن عروة است كه ترجمه‌اش قبلا گذشت وي پس از شهادت برادر با كمر خميده خدمت امام عليه‌السلام آمد عرض كرد:مولاي من، اميد قطع شد، كمرم شكست، برادرم از دست رفت، اذن مرحمت كن تا خود را به برادرم برسانم و خاطر از اين غم برهانم.امام عليه‌السلام وي را اجازت داد.ارباب مقاتل نوشته‌اند: جابر مردي بود نيكو سيرت و پيري بود روشن ضمير و زاهدي بود نيكو بيان عمري در خدمت رسول خدا صلي الله عليه و آله بسر برده و در غزوات [ صفحه 570] بسيار به پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم كمك كرده بود باري امام عليه‌السلام به وضع لباس و اسلحه و اساس آن پير روشن ضمير نظر مي‌كرد و مي‌ديد كه با آن حالت ناتواني كه از تشنگي و گرسنگي نيمه جاني بيش در بدن ندارد معهذا اظهار شجاعت و دليري مي‌كند و به گرگان كوفه و شام نفرين مي‌نمايد حضرت از روي بنده نوازي فرمود:كدام بي‌رحم اين ريش سفيد تو را كه در اسلام در ركاب خيرالانام سفيد كرده‌اي به خونت خضاب خواهد كرد و رحم بر پيري و ناتواني تو نخواهد نمودشعربدو گفت اي شيخ بيدار دل ز كار تو گردون دون شد خجل‌كرا دل، كرآيد باز آر تو خداي از تو خشنود و از كار توسپس امام عليه‌السلام فرمود:اي جابر جهاد بر تو واجب نيست تو پيري قوت و قدرت در تو نيست بيا به ميدان مرو.جابر تعظيم نموده عرض كرد: تصدقت پيران رسوم حرب و آداب جنگ را نيكو مي‌دانند علاوه بر اين دلم مي‌خواهد نامم در زمره شهداء آل محمد عليهم‌السلام ثبت شود تا فرداي قيامت سرخ رو باشم، قربانت تا زنده بودم ايام عزت تو را مستدام ديده بودم اكنون نمي‌توانم روز ذلت و خواري تو را ببينم، اين قوم حرمت تو را از ميان بردند و بناي جسارت و بي‌ادبي گذارده، تو را دشنام و ناسزا مي‌گويند قربانت شوم، مي‌روم مژده وصل تو را به پيغمبر مي‌دهم.حضرت صورت وي را بوسيد گريان گريان اذن ميدان داد.جابر وارد صحنه كارزار شد و حمله كرد به آن نااصلان شصت نفر از آنها را به خاك مذلت انداخت وي از كثرت زخمهاي كاري و شدت تشنگي و خستگي لاعلاج پهلو به خاك نهاد و مرغ روحش از قفس قالب بناي پرواز نهاد لحظات آخر حياتش بود كه آن پير خسته از گوشه چشم نگاه پر حسرت به حضرت كرد، [ صفحه 571] امام عليه‌السلام خود را به بالين وي رساند و سرش را به دامن گرفت و در اين حال به عالم باقي شتافت رحمة الله عليه.

شهادت انيس بن معقل

از جمله قربانيان در راه حضرت خامس آل عبا عليه‌السلام انيس ابن معقل است كه پس از شهادت اكثر اصحاب با چشم پر از سرشگ محضر امام عليه‌السلام آمد و اجازه ميدان گرفت.حضرت به او اجازه دادند و وي به ميدان شتافت و به روايت ابن‌شهرآشوب در مناقب اين رجز را خواند:انا انيس و انا بن معقل و في يميني فصل سيف مصقل‌اعلو به الهامات وسط قسطل من الحسين الماجد المفضل‌ابن رسول الله خير مرسل پس با صمصام آتشبار بر سر كفار تاخت و هستي جمعي را غرق و خرمن عمر قومي را حرق نمود كه از جمله آنها بيست و چهار مبارز نامي از كوفه و شام بودند كه آن جناب آنها را به دارالبوار رهسپار كرد ولي در آن اثناء نامردي شمشيري به كتفش نواخت كه تا سينه‌اش چاك ساخت، انيس آهي كشيد و مرغ روحش از قفس پركشيد و در فردوس اعلي انيس و جليس ساير شهداء گرديد رحمة الله عليه.

شهادت علي بن مظاهر اسدي

مرحوم صدر قزويني در حدائق الانس فرموده: شايد وي برادر حبيب بن مظاهر باشد بهر صورت آن پير با اخلاص پس از كسب اذن از حضرت روي به فرقه ضلال آورد و اين رجز را مي‌خواند:اقسمت لو كنا لكم اعدادا او شطركم لكنتم الا نكادايا شر قوم حسبا و زادا لا حفظ الله لكم اولادا [ صفحه 572] و سپس به آن قوم كفار حمله كرد و كارزار سختي با آنها كرد و به روايت ابومخنف شصت نفر از آنها را به جهنم فرستاد تا بالاخره شهيد گرديد.

شهادت داود بن مالك

به نوشته مرحوم ابن‌شهرآشوب در مناقب پس از علي بن مظاهر داود بن مالك محضر امام عليه‌السلام آمد و اذن خواست حضرت اذنش دادند، وي در حالي كه زره داودي به تن و شمشير هندي بر كمر بسته بود روي به ميدان نهاد و اين رجز را خواند:اليكم من بطل ضرغام ضرب فتي يحمي عن الامام‌يرجو ثواب الملك العلام سبحانه مقدر الاعوام‌و سپس بر آن قوم كافر حمله برد و جنگ نماياني نمود و پس از مجادله بسيار عطش مفرط بر او غالب شد و وي را بحالت غش انداخت و از پاي درآمد اشرار وقت را غنيمت شمرده اطرافش را گرفتند با تير و سنان و شمشير شهيدش كردند

شهادت يزيد بن شعشاء

پس از شهادت جمعي از اصحاب يزيد بن شعشاء از امام عليه‌السلام رخصت گرفت و سپس رو به ميدان كارزار آورد و اين رجز را خواند:انا يزيد و ابي مهاجر كأنني ليث بغير حاذريا رب اني للحسين ناصر و لابن سعد تارك و هاجربعد از اين رجز تير از تركش درآورد و هر كه را كه علامت خباثت بيشتر داشت نشانه تير نمود، هشت تير انداخت و پنج نفر را كشت و سه، چهار نفر را هم زخمي نمود.امام عليه‌السلام بر تيراندازيش او را تحسين و آفرين نموده و فرمودند: اللهم سدد رميته و اجعل ثوابه الجنة.و پس از دلاوريها و رشادتها كه از خود نشان داد شهيدش كردند. [ صفحه 573]

شهادت ابوعمرو النهشلي

پس از شهادت يزيد بن شعشاء ابوعمرو نهشلي اراده مبارزه نمود، وي مردي متهجد و كثير الصلوة و شب زنده‌دار بود، به يارانش گفت: اكنون عبادتي خوش‌تر از نصرت امام حسين عليه‌السلام نيست لذا خود را خدمت امام عليه‌السلام رساند اجازه گرفت و سپس بر اسبي سوار و تيغي در دست گرفت و اين رجز را خواند:انا ابو عمرو لحي نهشلي ديني علي دين حسين و علي‌اضربكم ضربا شديد العمل اطعنكم بالرمح طعن البطل‌بعد از آنكه رجزش تمام شد بر آن كفار حمله نمود.از ابن‌نما روايت شده كه غلام بني‌كاهل بنام حمران نقل كرده و گفت: من در صحنه كارزار حاضر بودم و در ميان معركه جنگ مبارزي نامدار و دليري نامور ديدم جنگي صعب و رزمي سخت مي‌نمايد، بر هر فوجي كه حمله مي‌كند آنها را همچون بنات النعش متفرق مي‌سازد با تيغ به هر كس مي‌زند او را به خاك هلاكت مي‌اندازد و با نيزه آتش فشان دود از دل آن قوم بدنشان بر مي‌آورد و پيوسته گروهي را مي‌كشت و سپس خدمت امام عليه‌السلام مي‌آمد و از آن حضرت استمداد مي‌جست و ديده خود را به نور جمالش روشن مي‌كرد و قوتي پيدا مي‌كرد سپس دوباره به آن گروه نااصل حمله مي‌برد و اين بيت را مي‌خواندابشر هديت الرشد تلقي احمدا في جنة الفردوس تعلي صعداحمران غلام مي‌گويد: پرسيدم اين شجاع يگانه و اين دلير فرزانه كيست؟گفتند: جان نثار حضرت حسين بن علي، ابوعمرو نهشلي است.باري در اثناء محاربه نامردي كه از قبيله او بود بنام عامر نهشلي از كمين جست و ضربت كاري بر آن شير شكاري نواخت كه از پاي درآمد، بلافاصله عامر سر آن دلير را بريد.مؤلف گويد: [ صفحه 574] تمام سرها را بعد از عاشوراء جدا كردند مگر چند سر را كه در روز عاشوراء بريدند و از جمله آنها سر عمرو نهشلي مي‌باشد.

شجاعت شوذب غلام با اخلاص عابس بن شبيب شاكري و شهادت آن با سعادت

پس از آنكه تعداد بسياري از اصحاب باوفاي امام عليه‌السلام شربت شهادت نوشيدند و معدود قليلي از ياران حضرت با حالي تشنه و خسته باقي بودند و آن هم بوضعي بودند كه ملائكه ملاء اعلي و قدوسيان عالم بالا بر حال زار ايشان مي‌گريستند از محمد بن ابيطالب روايت شده كه عابس بن شبيب شاكري در حالي كه غلامش شوذب نيز همراهش بود محضر امام رسيد، اين جوان در اخلاص و چاكري نسبت به ساحت مقدس حضرت حسيني سلام الله عليه گوي سبقت را از ديگران ربوده بود وي پس از آنكه همه صحنه‌هاي دلخراش روز عاشوراء را ديد و داغ فراق همه شهداء را لمس كرد و ناسزاهاي اسقياء را به گوش خود شنيد مثل مار ارقم از غصه به خود پيچيد، غلامش نگريست و گفت:اي غلام در خاطر چه داري؟غلام گفت: هيچ در خاطر ندارم مگر آنكه جنگ كنم و زمين را از خون دشمنان رنگ نمايم.عابس او را تحسين كرد و آفرين گفت سپس به او فرمان داد كه نزد امام عليه‌السلام رود و از حضرتش اذن جهاد بگيرد.غلام محضر سلطان كونين مشرف شد، سلام كرد و اذن خواست.امام عليه‌السلام اذنش داد.غلام پس از آن رو به ميدان نهاد.شعرجگر خسته آمد به ميدان جنگ چو در بحر قلزم شناور نهنگ [ صفحه 575] ز پولاد تيغ آتشي برفروخت از آن بيشه كفر بي‌حد بسوخت‌آن دلير كارآمد مانند شير شكاري در عرصه‌گاه نبرد داد مردي و مردانگي داد از كشته پشته‌ها ساخت و صحنه كارزار را از خون كثيف آن دغل مردم رنگين نمود، عاقبت ضعف و خستگي بر وي مستولي شد تشنگي و گرسنگي عنان اختيار را از دستش ربود، سواره و پياده بر وي هجوم آوردند و از مركب به زيرش انداختند و سپس بدن او را قطعه قطعه كردند رحمة الله عليه خوشا بر حالش كه چنين سعادتي نصيبش شد و نام نامي و اسم ساميش در زمره شهداء ثبت و ضبط شد چنانچه در زيارت شهداء آمده است:السلام علي شوذب مولي شاكر....

شجاعت و شهادت شير بيشه پردلي عابس بن شبيب شاكري

پس از آنكه تعداد بسياري از اصحاب به ميدان كارزار رفته و جانهاي عزيزشان را در راه دين ايثار كرده و قامت هر كدام همچون سرو نگونسار به روي زمين كربلاء فرش گرديد و امام عليه‌السلام در انجمن قليلي از ياران آن هم، همگي خسته و كوفته، تشنه و گرسنه و زخمدار ديده مي‌شد و از آن طرف گرگان و درندگان لشگر پسر ملعون در انتظار بودند كه كدام دلير آهنگ ميدان مي‌كند تا همچون سگان درنده و گزنده او را پاره پاره كنند در چنين وقتي جناب عابس آهن لابس كه از شجاعان بي‌همتا و از ناموران روزگار بود مهياي جانبازي شد و خود را خدمت سلطان دو عالم رساند در مقابل شاه ولايت زمين ادب بوسيد و تعظيم نمود:خم آورد عابس بر شاه يال بگفتا كه اي مظهر ذوالجلال‌به ذات خداوند باري قسم به جاه جهان كردگاري قسم‌اما و الله ما امسي علي وجه الارض قريب و لا بعيد اعز علي و لا احب الي منكقربانت گردم به خدا قسم روي زمين هيچ نزديك و دوري پيش من عزيزتر و [ صفحه 576] محبوبتر از تو نيستشعرنباشد مرا خوش‌تر از روي تو گرامي‌تر از طاق ابروي توفراق تو سوزنده نار من است چو روي تو بينم بهار من است‌و لو قدرت علي ان ادفع عنك الصنيم او القتل بشي اعز من نفسي و دمي لفعلتاگر قدرت مي‌داشتم كه ظلم و ستم و قتل را از تو با آنچه عزيزتر از جانم باشد دفع كنم حتما اين كار را مي‌كردمشعرزهي شرمساري كه آن هر دو نيز نشد تاكنون هم فداي عزيزعفي الله وجهت وجهي اليك فديناك طوعا سلام عليك‌اشهد اني علي هداك و هدي ابيك، قربانت شاهد باش كه من بر دين و آئين تو و پدر بزرگوار تو بودم، اكنون بهمين عقيده مي‌خواهم جانم را نثارت كنم و پس از كسب اجازه با شمشير كشيده همچون شير شميده به ميدان تاختشعررخش ارغوان ريش و ابرو سياه ز آهنش ساعد ز آهن كلاه‌ز خود بي‌خبر همچو مست مدام برآمد ز قلب شه تشنه كام‌ز پرواي آن شير لشگر پناه سراسر به هم خورد پيش سپاه‌وقتي به وسط ميدان رسيد، ربيع بن تميم كه از لشگر عمر سعد بود گفت من ايستاده بودم نظاره مي‌كردم چون عابس دلاور را ديدم مانند شير با شمشير رو به قلب لشگر آورد او را شناختم زيرا در حروب و غزوات وي را بسيار ديده بودم و در معارك بلارك زدنش را پسنديده بودم، اشجع شجعان و سرآمد اقران بود. [ صفحه 577] شعرچو ديدم كه آمد بسان پلنگ گرفته دل از خود نهاده به چنگ‌ز بيمش دلم چون كبوتر طپيد زدم صيحه‌اي بر سپاه يزيدكه اين صف شكن عابس شاكريست نه بر مرده بر زنده بايد گريست‌ايها الناس هذا اسد الاسود، هذا ابن‌شبيب لا يخرجن اليه احداي قوم كسي متوجه جنگ شما شده كه در هنگام حرب بر شير ژيان و پيل دمان غالب مي‌آيد، البته بايد از جنگ با وي احتراز كنيد.همينكه عابس در وسط ميدان قرار گرفت چون رعد خروشيد و مبارز طلبيد و فرياد زد: الا رجل الا رجل.احدي جرئت ميدانش را نكرد صف لشگر بسته شدشعركسي جنگ او را نكرد آرزوي خروشي دگر بر زد آن نام‌جوي‌كه آيا در اين انجمن مرد نيست ز صد صف سپه يك هم‌آورد نيست‌باز كسي وي را جواب نداد، عمر سعد فرياد كشيد: اي لشگر حال كه جرئت محاربه با او را نداريد پس از دور و نزديك بر وي سنگ بباريد، ناگاه آن سپاه بي‌نام و ننگ همچون باران بهاري از اطراف خشت و سنگ بر بدن آن نامدار پرتاب كردند.فلما رأي ذلك القي درعه و مغفره آن دلاور بي‌هراس و آن شير شرزه از كردار آن شغال صفتان بر خود پيچيد به يكبار خود از سر و زره از تن كند و خود را در ميان تير و سنگ و خشت و كلوخ افكند و بي‌پروا بر آن گروه نااصل حمله آورد [ صفحه 578] گاهي با عمود و زماني با شمشير و بعضا با نيزه آبدار كارزار مي‌نمودشعرهم چون نهنگ، صف شكن در موج دريا غوطه‌زن‌كرده زره بيرون ز تن از فرق خود آهنين‌بر پشت رخش تيزتك مهري است رخشان بر فلك‌بر كوهه پولاد رك كوهي نمودستي مكين‌خونريز تيغش را اجل نعم المعين، بئس البدل‌منحوس خصمش را زحل نعم البدل بئس المعين‌لشگر عمر سعد ملعون برخي از عشقبازي و جان نثاري آن دلير در تحير بوده و بعضي از شجاعت و رشادتش به عجب آمده بودند:ربيع بن تميم مي‌گويد:فو الله لقد رأيته يطرد اكثر من مأتين من البأس، به خداي آسمان و زمين قسم ديدم عابس را كه زياده از دويست مرد جنگي را در جلو انداخته مانند بزان مي‌راند.مرحوم ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء مي‌نويسد: ربيع بن تميم مي‌گويد:من با وي آشنائي داشتم گفتم: اي عابس سر برهنه و تن بي‌زره خود را در درياي هيجاء افكنده‌اي از غرقاب هلاكت نمي‌انديشي؟عابس جوابي داد كه مضمونش اين بيت بود:چون من در بحر هجرانم ز خونريزي مترسانم كسي كابش ز سر بگذشت از باران چه غم دارداين بگفت و از من درگذشت و خود را در ميان تير و شمشير و سنان افكند و همچون شير گرسنه مي‌غريد و صفوف كفر را مي‌دريد و از آن طرف آن كفار و فساق نيز دست از ايذاء و آزار برنمي‌داشتند. [ صفحه 579] و زبانحال عابس در آن وقت اين بود:زخمهاي كاري اي مردود زن جهد كن هي دير شد هي زود زن‌تا بيايد بر سرم جانان من تا برآسايد به پايش جان من‌اي لعينان زخم پي‌درپي زنيد تير را بر تير و ني بر ني زنيدتا پر از بال و پر پيكان شوم در هواي دوستي پران شوم‌ربيع بن تميم گويد: بعد از ساعتي ديدم از فرق سر تا قدم غرقه خون شده، سرش را چند جا شكسته و تنش مثل لانه زنبور سوراخ سوراخ شده مانند خارپشت از كثرت تير پر آورده و مانند شاخه ريحان در پشت زين گاهي خم مي‌شد و زماني راست مي‌گشت، ضعف بر وي مستولي شده، روح در طيران، عروق در ضربان اشقياء ديدند كه توانائي و قدرت عابس از دست رفته و آفتاب عمرش، رو به افول است، وقت را غنيمت شمرده روي به وي آوردند و آن شير خسته را از هر طرف در ميان گرفتند.ربيع بن تميم مي‌گويد: در پي آن بودم كه ببينم بر سر عابس چه آمده ناگاه ديدم چند نفر سر عابس را بريده‌اند و با هم نزاع دارند، يكي مي‌گويد قاتل او منم، ديگري مي‌گويد منم.خبر به عمر سعد رسيد، گفت بيجا مجوشيد يك نفر به تنهائي قاتل او نبوده است.

شهادت جون غلام ابي ذر غفاري

از جمله شهداء كه در ركاب همايون حضرت جانش را نثار كرد جون غلام با اخلاص ابي‌ذر غفاري است.اين بنده فرخنده مآل چون ديد اصحاب يكي پس از ديگري رخش همت به ميدان آخرت تاختند و روي سفيدشان را سرخ نمودند و از طرف ديگر لشگر دشمن بر امام بي‌ياور چيره شده و احترام آن حضرت را از ميان برده‌اند و كم كم [ صفحه 580] بناي دشنام دادن و ناسزا گفتن نهاده‌اند غيرتش به جوش آمد و احوالاتش دگرگون گشت بطوري كه گويا نمي‌توانست روي پا بند شود، امام عليه‌السلام به روي او نظر كرد و اضطرابش را ديد و فرمود: چه اراده داشته و در چه خيالي مي‌باشي؟ انت في اذن مني، اختيار تو با من است.جون عرض كرد: قربانت خيال دارم كه سر در قدمت بيندازم كه ديگر تاب و طاقت ديدن اين حال زار تو را ندارم و نمي‌توانم غريبي تو را به چشم خود ببينم و قدرت شنيدن ناسزا گفتن به تو را ندارم.حضرت فرمودند: انما تبعتنا طلبا للعافية فلا تبتلي بطريقتنا، تو در اين سفر با ما همراه شدي اميد عافيت و سلامتي داشتي اكنون اينجا زمين بلاء است با خبر باش خود را براي خاطر ما مبتلا به بلاء نسازي.غلام ديد مولا بخاطر عطوفت و كرم از او عذر مي‌خواهد، خود را به قدمهاي آقا انداخت عرض كرد:مولاي من نه اينكه تصور فرمائي من درمانده‌ام، از روي كراهت و بي‌ميلي عازم جان باختن شده‌ام، نه و الله بلكه ملاحظه مي‌كنم كه در روز رفاهيت و آسودگي كاسه ليس شما بوده‌ام، امروز كه روز درماندگي است چطور شما را تنها و غريب بگذارمشعرروا باشد از من كه روز رفاه كنم كاسه ليس درگاه شاه‌به هنگام سختي و بد روزگار تو را خوار بگذارم اي شهريارقربانت بروم، مي‌دانم چرا عذر مي‌آوري و ميل جان فدا كردن مرا نداري، و الله ان ريحي لمنتن و ان حسبي لئيم و لوني لاسود، به خدا قسم مي‌دانم بوي من متعفن است و حسب و نژاد من تباه است و رويم سياه مي‌باشد، اما اي مولا تو را به خدا به اين اوصاف زشت مرا از راه بهشت محروم مفرما كه بهشت خدا روي مرا منور و [ صفحه 581] بوي مرا معطر و حسب مرا اعلي مي‌نمايد، علاوه بر اين اي مولا به خدا دست از دامنت بر نمي‌دارم حتي اختلط هذا الدم الاسود مع دمائكم تا اينكه خون سياه خود را با خونهاي لطيف و شريف شما شهداء آل محمد صلي الله عليه و آله مخلوط و مخروج نمايم.اين بگفت و زار زار مثل ابر بهار گريست، امام عليه‌السلام نيز به گريه درآمد فرمود:اي غلام سعادت انجام برو كه ما هم از قفا مي‌آئيم.پس آن غلام رو به حوالي خيام بانوان با احترام آورد آهي سوزناك برآورد و گفت: اي بانوان حرم و اي خواتين محترم جون است با شما خداحافظي مي‌كند و از شما حلاليت مي‌طلبد.شيون از ميان حرم بلند شد، اطفال خردسال كه با جون انس داشتند بيرون آمدند اطراف غلام حلقه زدند و مي‌گريستند و چون يكان يكان را تسليت و دلداري داد و به خيمه فرستاد مانند شير غضبناك روي به آن قوم ناپاك آورد و به روايت محمد بن ابيطالب اين رجز را خواند:سوف تري الكفار ضرب الاسود بالمشرفي الصارم المهنداذب عن سبط النبي احمد اذب عنهم باللسان واليدارجو بذاك الفوز عند المورد من الاله الواحد الموحداين بگفت و مانند نهنگ تيز چنگ خود را بر آن قوم بي‌نام و ننگ زد و در بحر جنگ غوطه خورد بسي سواران را پياده و پيادگان را به جهنم روانه كردشعردر آن سهمگين وادي پرخطر كه مرغ از هوايش نكردي گذربكوشيد تا زخم بسيار خورد در افتاد از پا و لب تشنه مردچون بر زمين افتاد پيوسته ديده بود كه هر شهيدي از زين به زمين مي‌افتاد سلطان دين را به بالين خود مي‌خواند و عزيز فاطمه به بالينش مي‌آمد و مي‌نشست با هر كدام به نوعي مهرباني مي‌فرمود لذا طمعش به حركت آمد از گوشه چشم [ صفحه 582] نگاهي به طرف خيام حرم نمود عرض كرد: السلام عليك يا مولاي يا اباعبدالله ادركني آقا جان به بالين من هم بيا، حضرت با چشمي خونبار خود را به غلام رسانيد و سر او را به دامن گرفت و بلند بلند گريست و دست بر سر و صورت جون كشيد و عرضه داشت: اللهم بيض وجهه و طيب ريحه و احشره مع الابرار، بار خدايا رويش را سفيد و بويش را خوش و با نيكان محشورش فرما.به رحمت ببخشاي بر اين شهيد چو صبح اميدش نما رو سفيدشميم ورا نفخ تاتار كن ورا حشر با فوج ابرار كن‌از بركت دعاي امام عليه‌السلام في الفور روي غلام مانند بدر تمام درخشيدن گرفت و بوي عطر و عنبر از وي به مشام مي‌رسيد چنانچه امام زين العابدين مي‌فرمايند: بعد از شهادت پدر بزرگوارم كه مردم غاضريه آمدند اجساد شهداء را به خاك سپردند بعد از ده روز جسد جون غلام را دريافتند كه صورتش منور و بويش معطر بود.

شهادت حريره غلام

در روضة الشهداء مي‌نويسد: بعد از شهادت حبيب بن مظاهر حره يا حريره كه آزاد كرده ابوذر غفاري رحمة الله عليه بود به ميدان آمد و پياده طريد مي‌كرد و رجز مي‌خواند و مبارز مي‌خواست، اگر چه رويش سياه بود اما دلش روشن‌تر از مهر و ماه بود ابوالمفاخر رجزهاي او را به فارسي منظوم كرده كه چند بيت آن ذكر مي‌شود:چون من سوي ميدان شجاعت بخرامم بس خصم كه بي‌جان شود از ضرب حسامم‌بگزيده مردانم اگر چند سياهم بستوده‌ي شاهانم اگر چند غلامم‌فردا به شفاعت بود آسان همه كارم و امروز برآيد به شهادت همه كامم‌حمله مردانه مي‌نمود و قتال مبارزانه مي‌كرد تا وقتي كه به قتل آمد و به جنات [ صفحه 583] جاويدي رسيد.

شهادت يزيد بن مهاجر جعفي

در روضة الشهداء مي‌نويسد:پس از حريره يزيد بن مهاجر جعفي قدم در ميدان نهاد و در محاربه و مقاتله داد مردي و مردانگي بداد آخرالامر از لباس حيات مستعار عاري رو به جامه خانه‌ي عنايت حضرت باري آورد و ساكنان ربع مسكون را كه در دامگاه بلا افتاده‌اند و در شاهراه فنا ايستاده به يكبارگي وداع كرد رضوان الله عليه.

شهادت سيف بن حارث و مالك بن عبد سريع

مرحوم ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء مي‌نويسد:بعد از شهادت حجاج بن مسروق سيف بن حارث بن سريع با پسر عم خود مالك بن عبد بن سريع گريه‌كنان به سرعت تمام به پاي‌بوس فرزند خيرالانام شتافتند، آن جناب پرسيد كه سبب گريه شما چيست؟جواب دادند كه ما براي تو مي‌گرييم زيرا مي‌بينيم كه دشمنان تو را احاطه كرده‌اند و دوستان بر دفع ايشان قدرت ندارند.امام عليه‌السلام در شأن ايشان دعاي خير گفت.آن دو مبارز كارزاري سخت كرده و داد نامداري دادند و بسي سوار و پياده را از عرصه حيات به دروازه فنا و فوات فرستادند و آخرالامر از اين ظلمت خانه‌ي پر وحشت و ملال روي به نزهت آباد قرب ملك متعال نهادند.امام عليه‌السلام بر آن دو نوجوان كه با دل پر حسرت از اين جهان برفتند گريست و آمرزش ايشان را از حضرت غفور منان استدعا نمود و فرمود: باتصادم مقتضيات تقدير جز در ساختن و تسليم شدن چه تدبير فالحكم لله العلي الكبير و اليه المرجع و المصير.نيست كس را ز دست مرگ نجات اكثروا ذكر هادم اللذات [ صفحه 584]

شهادت سويد بن عمرو بن ابي المطاع

مرحوم سيد در لهوف مي‌نويسد:يكي از جانبازان و شهداء سويد بن عمرو بن ابي‌المطاع خثعمي است وي مردي شريف النسب و زاهد و كثير الصلوة بود.مرحوم محدث قمي در منتهي الآمال مي‌نويسد:وي چون شير شرزه حمله كرد و بر زخم سيف و سنان شكيبائي بسيار نمود، چندان جراحت يافت كه اندامش سست شد و در ميان كشتگان بيفتاد و بر همين حال بود تا وقتي كه شنيد حسين شهيد گرديد ديگر تاب نياورده و در موزه او كاردي بود او را بيرون آورده و به زحمت و مشقت شديد با آن حربه لختي جهاد كرد تا شهيد شد و قاتل او عروة بن بطار تغلبي و زيد بن رقاد مي‌باشد.سپس مرحوم محدث قمي در آخر ترجمه اين بزرگوار فرموده:ايشان آخر شهيد از اصحاب مي‌باشد.ولي برخي ديگر از ارباب مقاتل آخر شهيد را احمد بن محمد الهاشمي دانسته‌اند چنانچه عقيده مرحوم ابن‌شهرآشوب بر اين است.

شهادت احمد بن محمد هاشمي

در مناقب مي‌فرمايد:آخرين كسيكه از اصحاب سيد الشهداء عليه‌السلام به درجه رفيعه شهادت رسيد احمد بن محمد هاشمي بود، اين جوان در آخر كار خدمت سلطان دو عالم آمد و سلام كرد و اذن جهاد گرفت.حضرت جواب سلام داد فرمود: جزاك الله خيرا، تو هم مي‌روي خدا تو را جزاي خير دهد.احمد بن محمد در مقابل دشمن آمد و بدينگونه رجز انشاء نمود:اليوم ابلوا حسبي و ديني بصارم تحمله يميني [ صفحه 585] احمي به يوم الوغا عن ديني پس با تن خسته همچون شير خشمگين بر آن قوم حمله برد، ابومخنف مي‌نويسد: آن شير فرزانه مردانه مي‌كوشيد و از دل مي‌خروشيد و مي‌گفت:احمي به عن سيدي و ديني ابن علي الطاهر الامين‌پيوسته با آن قوم غدار مقاتله نمود تا هشتاد تن از سواران را به جهنم فرستاد فرياد الحذر الحذر از لشگر دشمن بلند شد باري بهر طرف كه مركب مي‌تاخت بوي مرگ به مشام دشمنان مي‌رساند و به هر جانب كه حمله مي‌كرد رنگ موت احمر به نظر مخالفان درمي‌آمد ولي افسوس كثرت دشمنان گواهي مي‌داد كه عاقبت اين دلير شهادت است لذا طولي نكشيد بازوي اين دلاور از قوت رفت و ساعتي نگذشت كه چندين زخم كاري بر وي رسيد و از مركب در غلطيد زمين سرش را به دامن گرفت، چند جلاد بي‌رحم بر سر وي تاختند و با شمشير و نيزه او را به شهادت رساندند

شهادت نه نفر از غلامان و چاكران امام

مرحوم صدر قزويني در حدائق الانس به نقل روضة الشهداء مي‌نويسد:سه نفر از نوكرهاي در خانه حضرت كه خادم آستانه بودند به ياري مخدوم نشأتين برآمدند اين سه عبارت بودند از:1- محمد بن مقداد2- عبدالله3- ابودجانههر سه نفر با هم روي به لشگر كفر آوردند جنگي سخت و رزمي صعب نمودند نزديك بود كه از كار باز مانند روي از كارزار كشيدند خواستند برگردند و به ملازمت حضرت آيند لشگر مخالف آنها را احاطه كردند غلامهاي حضرت كه پنج نفر بودند به كمك و مدد درآمدند، اين پنج نفر عبارت بودند از: [ صفحه 586] 1- قيس بن ربيع2- اشعث بن سعد3- عمر بن قرطبه4- عنطمه5- كمادو يك غلام از غلامان اميرالمؤمنين عليه‌السلام نيز بنام سعد با آنها همراهي كرد و هر شش تن خود را در معركه كارزار انداختند و به حمايت آن سه نفر برآمدند، آتش حرب بالا گرفت عاقبت از كثرت مخالفين درمانده شدند و ضربتهاي متوالي خورده و هر نه نفر شهيد گرديدند.

مبارزت و شهادت غلام ترك

پس از آنكه ياران و ياوران خامس آل عبا عليه‌السلام جملگي به ميدان رفته و شهيد شدند و ديگر غلام و نوكري براي حضرتش باقي نماند مگر يك غلام ترك كه قاري قرآن و حافظ فرقان بود.در كتب مقاتل است كه اين غلام قابچي درب خانه امام عليه‌السلام و لله اطفال بود بنا به نقل صاحب روضة الشهداء اين غلام سعادتمند وقتي غربت و تنهائي امام عليه‌السلام را ديد طاقت نياورد دست از زندگاني دنيا شست با روئي درخشان و چهره‌اي همچون آفتاب خدمت مهر سپهر ولايت آمد زمين ادب بوسيد عرض كرد:نفسي لنفسك الفداء جانم فداي تو باد اي فرزند رسول خدا، از لشگر ما ديگر كسي باقي نمانده و گويا نوبت آقايان و آقازاده‌ها رسيده و من تاب آن را ندارم كه ببينم مخدوم و مخدوم زادگانم خداي نكرده از اوج به حضيض مي‌گرايند لذا آمده‌ام اجازه فرمائي كه جانم را قربانت كنم.حضرت نگاهي به او نمود و فرمود: اي غلام من تو را به پسر بيمارم بخشيده‌ام، اختيار تو با او است برو از فرزندم اجازه بگير. [ صفحه 587] غلام به فرموده امام عليه‌السلام خدمت زين العابدين عليه‌السلام آمد و دور بستر آن سرور گرديد و قدمهاي آن حضرت را بوسيد.حضرت ديده گشود غلام ترك را ديد فرمود اي غلام براي چه گرياني؟غلام عرضه داشت: من از حضرت پدرت اجازه حرب طلبيدم فرمود كه تو از آن نور ديده‌ي مني اختيارت با او است حال روي به آستان شما آورده‌ام و اميدوارم كه مرا محروم نگرداني و دستور حرب را به من بدهي.امام عليه‌السلام فرمودند: من تو را در راه خدا آزاد كردم، ديگر خود مي‌داني.غلام نيكو خصال با امام سجاد عليه‌السلام خداحافظي كرد از خيمه بيرون آمد به حوالي خيام حرم كه رسيد با صوت حزين فرياد كرد: خانمها مرا حلال كنيد، فرداي قيامت مرا فراموش نفرمائيد، خداحافظ.غريو و غلغله از اهل حرم بلند شد، اطفال خردسال از خيمه‌ها بيرون آمدند و به دور غلام حلقه زدند غلام اطفال را آرام كرد و با چشم گريان روي به ميدان نهاد و اين رجز را خواند:البحر من طعتي و ضربي يصطلي و الجو من سهمي و نبلي يمتلي‌اذا حسامي في يميني ينجلي ينشق قلب الحاسد المنجلي‌از اين رجز معلوم مي‌شود كه غلام هم تير و كمان و هم شمشير و سنان همراه داشته باري آن دلير رزم‌آور بر آن قوم كافر حمله برد و هر مبارزي كه مقابلش مي‌آمد در دستش كشته مي‌شد تا بسياري از آن نااصلان را كشت و آخر تشنگي بر او غالب شد باز گرديد و ديگر باره به در خيمه حضرت امام سجاد عليه‌السلام آمد، امام سجاد عليه‌السلام بر وي آفرين گفت و مبارزاتش را پسنديد و بسيار تحسين نمود و به بشارت شربت كوثر وي را مبتهج فرمود غلام دست و پاي امام زين العابدين عليه‌السلام را بوسه زد ديگر باره از مخدرات حلاليت طلبيد و از سوز مفارقت ايشان هاي‌هاي گريست سپس روي به ميدان نهاد و خود را زد به درياي لشگر و خاك [ صفحه 588] هلاكت بر فرق مبارزان تيره‌بخت مي‌ريخت، بسياري از آن گروه را به دارالبوار فرستاد تا بالاخره ضعف و تشنگي مفرط بر او غالب شد و از كثرت جراحت و زخم بي‌قوت گرديد و روي خاك افتاد از گوشه چشم به خيمه‌ها نظر مي‌كرد در اين اثناء امام حسين عليه‌السلام به بالينش آمد و او را به در خيمه امام سجاد عليه‌السلام رسانيد و از مركب فرود آمد سرش را در كنار گرفت و روي به رويش مي‌نهاد و امام سجاد عليه‌السلام با وجود بيماري بر سر بالين وي آمد، غلام ديده باز كرد سر خود را بر كنار امام حسين عليه‌السلام ديد و امام زين العابدين را بر سر خود مشاهده نمود تبسم كنان بر پدر و پسر سلام كرد و در همين حال مرغ روحش از قفس بدن آزاد شد رحمة الله عليه.

وداع جوانان بني هاشم با يكديگر

پس از آنكه تمام اصحاب و ياران امام عليه‌السلام به شهادت رسيدند و خامس آل عبا عليه‌السلام با جوانان تنها ماند جوانان بني‌هاشم كه بوي فراق به مشامشان رسيد دست بگردن يكديگر انداخته با هم وداع كرده و سخت گريستند.شعرز جان دست شستند شهزادگان دگرگونه شد حال آزادگان‌هراسان عزيز از براي عزيز حسين از براي همه اشگ ريز

مقاله مرحوم واعظ قزويني

مرحوم واعظ قزويني مي‌فرمايد:سر اينكه جوانان يكديگر را وداع كرده و با هم خداحافظي نمودند با اينكه در برزخ و دار باقي بهم مي‌رسيدند اين بود كه فراق قطعي و وصال محتمل بود زيرا احتمال اين بود كه يكي از آنها زنده مانده و در شهادتش بداء حاصل شود و طبق اين احتمال وداع مناسب بوده و بجا. [ صفحه 589]

اختلاف آراء در اينكه اول شهيد از بني هاشم چه كسي بوده

اتفاق است بين ارباب مقاتل كه تا اصحاب و ياران امام عليه‌السلام زنده بودند يك تن از اقارب و نزديكان حضرت شهيد نشدند ولي بعد از انصار و اصحاب نوبت به بني‌هاشم رسيد كه يكي پس از ديگري به ميدان رفته و شهيد شدند و آنچه مورد اختلاف بوده اينستكه: اول شهيد از بني‌هاشم كيست؟در آن دو نظريه مي‌باشد:الف: اول شهيد عبدالله بن مسلم بن عقيل بوده.اين قول مختار مرحوم محمد بن شهرآشوب در مناقب و مجلسي در بحار و جلاء العيون و صاحب كتاب حبيب السير و نيز ابوالفتوح و هروي و ابي‌مخنف در مقتل مي‌باشد.ب: اول شهيد از بني‌هاشم حضرت علي بن الحسين عليه‌السلام يعني علي اكبر مي‌باشد.اين قول مختار مرحوم محمد بن ادريس و صاحب مقاتل الطالبين و سيد در لهوف و شيخ مفيد در ارشاد و محمد بن جرير طبري و امير محمد صاحب كتاب روضة الصفاء مي‌باشد.مؤلف گويد:مؤيد نظريه دوم اين فقره از زيارت ناحيه مقدسه است:چون اراده كني قبر علي اكبر را زيارت نمائي فقف عند رجلي الحسين و هو قبر علي بن الحسين فاستقبل القبلة بوجهك فان هناك خواصة الشهداء.رو به قبله بايست كه مقبره جميع شهداء آنجا است فاوم و اشر پس با انگشت اشاره كن و بگو:السلام عليك يا اول قتيل من نسل خير سليل من سلالة ابراهيم الخليل [ صفحه 590] صلي الله عليك و علي ابيك.

اذن جهاد خواستن حضرت علي اكبر از پدر بزرگوارش

چو نوبت به آل پيمبر رسيد جهان جامه‌ي صبر در بردريدنخستين علي اكبر مه لقا نمودي شه تشنه را جان فداپس از شهادت همه انصار و اصحاب با وفاي امام عليه‌السلام نوبت به جوانان بني‌هاشم رسيد كه تعدادشان سي نفر بود، پيش از آنكه ايشان آماده كارزار شوند خامس آل عبا خود مهياي نبرد گرديدند به يكبار تمام جوانان اهل بيت دور امام عليه‌السلام را گرفته خود را به روي دست و پاي آن حضرت انداختند و عرضه داشتند:فداي خاك پايت گرديم تا يك تن از ما زنده است نخواهيم گذارد كه به ميدان تشريف ببريد و در ميان تمام اين عزيزان جوان رشيد و دلير و فرزند دلبند خود حضرت يعني جناب علي اكبر سلام الله عليه از همه بيشتر براي غربت امام عليه‌السلام مي‌سوخت، آن سرو باغ ولايت خود را بقدم سلطان دين انداخت و عرض كرد: يا ابه لا ابقاني الله بعدك طرفة عينپدر جان بعد از تو يك لحظه و يك چشم بر هم زدن خدا من را زنده نگه ندارد ساعتي صبر نما و حرب خود را متوقف كن تا من جانم را قربانت كنم پس از آن خود دانيفردبه خلد بي علي اكبر مرو نه شرط وفاست بده اجازه كه تا گفته بر او دير است‌امام حسين عليه‌السلام از استماع اين كلمات رنگش متغير شد و حالش دگرگون گرديد سر علي اكبر را از خاك برداشت و به سينه مبارك چسبانيد، صورت نازنينش را بوسيد و فرمود: [ صفحه 591] علي جان چه خيال كرده و چه در نظر داري؟علي اكبر عرضه داشت: بابا اين زندگي بر من حرام است، الآن وارد خيمه شدم تا اطفال را تسلي داده و بانوان را آرام كنمشعررقيه آمده خود را به دامنم افكند به گريه گفت كه اي اكبر سعادتمندكباب شد جگرم از عطش برادر جان رسيد جان به لبم از عطش برادر جان‌هزار مرتبه مردن ز زندگي بهتر مرا شهادت از اين سرافكندگي بهتراين بگفت و شروع كرد به گريستن.فرداز جزع بست دجله سيماب بر سمن وز اشگ ريخت سوده الماس بر كنارپس امام عليه‌السلام علي را در بركشيد و صورتش را بوسيد.شعرچو شاه تشنه جگر ديد بيقراري او كه جان گرفته به كف از براي ياري اوكشيد دست به رخساره‌ي علي اكبر كه بگذر از سر اين خواهش اي عزيز پدرفتادن قد سرو تو بر زمين حيف است به خون طپيدن اين جسم نازنين حيف است [ صفحه 592] تو تازه سرو برومند جويبار مني شبيه جد كبار بزرگوار مني‌مرو كه بار غمم را غم تو سربار است مرو كه هجر تو سخت است و سخت دشوار است‌سپس با عجز و لابه و اصرار و ابرام زياد از پدر درخواست اذن جهاد نمود فلما كثرت مبالغته في الاستيذان و اشد جزعه و هو عطشان اذن له الحسين و هو و لهانو وقتي مبالغه واصرار شاهزاده در گرفتن اذن زياد گرديد و جزع و فزع آن سرو قامت تشنه لب شديد گشت امام عليه‌السلام در حالي كه حيران و واله مانده بود اذنش داد.علي اكبر بسيار خشنود و شادمان گشت و عزم را جزم كرد كه به ميدان رود، امام عليه‌السلام كه چنين ديد عزيزش را پيش طلبيد و با دست مبارك خود لباس حرب بر اندامش پوشيد.و رتب علي قامته اسلحة الحرب و البسته الدرع و شد في وسطه منطقة له من الاديم، فوضع علي مفرقه مغفرا فولاديا و قلده سيفا مصريا و اركبه العقاب براقا مأويا.امام عليه‌السلام بر قامت با استقامت فرزند دلبندش اسلحه حرب پوشاند و زره به اندامش استوار نمود و كمربند چرمي كه از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم بود بر كمرش بست و خود فولادي بر سرش نهاد و شمشير مصري بر ميانش حمايل كرد و او را بر اسب عقاب براق‌آسا سوار كردشعرچه قامت بدينسان بياراستش شهيد ره ايزدي خواستش‌بگفتا به حال غمين سر بسر جدا گشتي از من تو جان پسرتو رفتي و غم محفل ما شكست چه محفل دگر چون دل ما شكست [ صفحه 593] ز گلبن اگر نوگلي كم شود ابر بلبلان حال درهم شودچه داني كه من در چه احوالمي الف بودم اكنون ز غم دالمي‌سپس امام عليه‌السلام فرمود: فرزندم اكنون برو بدر خيام حرم خداحافظي كنشعربرو بسوي حرم لحظه‌اي به چشم پر آب به آخرين نظري اهل بيت را درياب‌دمي انيس دل عمه‌هاي بي‌كس باش نمك به زخم دل مادر پريشان باش‌علي اكبر با قدي چون شاخه‌ي صنوبر و با چشمي اشگبار و آهي آتشبار بدر خيمه آمد فرياد كرد.شعرديگر به قيامت است ديدار اي اهل حرم خدا نگهداروقت است كه جان خود فشانيم در پاي امام زار افكاراهل بيت چون صداي روح‌افزاي علي اكبر را شنيدند مانند كواكب سر از برج خيمه بيرون كردند و پروانه شمع رخسار علي اكبر گرديدند يكمرتبه شيون اهل حرم بلند شد فاذا ضجة قامت من الحرم و عجة علت من الفسطاط المحرم عمه‌ها و خواهرها همه از بزرگ و كوچك بيرون آمدند و بدور مركب علي حلقه زدند فاخذت عماته و اخواته بركابه و عنانه و قوائم مركبه و امطرن عليه سحائب العيون الهاطلة.عمه‌ها و خواهران ركاب و عنان و دست و پاي مركبش را گرفتند و اشگ از ديدگان باريدند. [ صفحه 594]

زبان حال ليلي مادر علي اكبر

در اين ميان ليلاي خسته جگر جلو آمد و دست در گردن فرزند نمود و به زبانحال فرمود:علي اكبر مرو مادر فداي قد دل جويت پريشانم مكن اي من اسير سنبل مويت‌بلاخيز است اين وادي خطرناكست اين منزل حسين بي‌ياور است و من غريب اين قوم سنگين دل‌چو مرغ آشيان گم كرده‌ام رحمي بر احوالم شكسته سنگ صياد قضا از كين پر و بالم‌قران عقرب گيسو بر وي چون قمر بنگر قمر در عقرب است اي نوجوان از اين سفر بگذر

زبان حال علي اكبر در پاسخ مادر

علي در جواب مادر عرضه داشت:تو را چون شمع افتاده بجان بي‌قرار آتش مرا زين گفتگو بر جان مزن پروانه‌وار آتش‌ببين بي‌ياري باب من و بيداد دشمن را ببين بر نيزه دارد تكيه و كج كرده گردن را

ميدان رفتن شاهزاده والاتبار علي اكبر

ميدان رفتن شاهزاده والاتبار علي اكبر پس از آنكه شاهزاده بانوان حرم را آرام كرد و تسلي داد ايشان را وداع نمود و روي به ميدان آوردمرحوم ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء مي‌نويسد:علي اكبر جواني بود هيجده ساله با روي چون آفتاب و گيسوي چون مشگ ناب و از حيث خلق و خلق شبيه‌تر از وي به رسول خدا صلي الله عليه و آله كس نبود، چون به [ صفحه 595] ميدان رسيد ساحت آن معركه از شعاع رخسار وي منور شد لگشر عمر سعد در جمال وي متحير مانده از آن ناپاك پرسيدند اي كيست كه تو ما را به حرب وي آورده‌اي؟شعراين كيست سواره كه بلاي دل و دينست صد خانه برانداخته در خانه‌ي زينست‌ماهيست درخشنده چون بر پشت سمندست سرويست خرامنده چو بر روي زمينست‌عمر سعد چون نگريست و شاهزاده را بر اسب عقاب سوار ديد گفت: اين پسر بزرگ حسين است كه در شكل و شمايل به حضرت رسالت صلي الله عليه و آله مي‌ماند. [69] .و در روايتي آمده است كه هرگاه شوق لقاي سيد عالم صلي الله عليه و آله بر اهل مدينه غالب مي‌شد مي‌آمدند و در روي علي اكبر نظر مي‌كردند و چون شوق استماع كلام سيد انام عليه الصلوة والسلام بر ايشان غلبه مي‌كرد سخن شكر نثار شاهزاده را مي‌شنيدند.اين جوان با قامتي چون سرو روان و طلعتي افروخته‌تر از گل ارغوان اسب را در عرصه‌ي ميدان به جولان درآورده و اين رجز را بخواند:انا علي بن الحسين بن علي نحن و بيت الله اولي بالنبي [ صفحه 596] و اين بيت از رجزي است كه شاهزاده مي‌خوانده و از عز حسب و شرف نسب خود خبر مي‌داده.ابوالمؤيد خوارزمي آورده: علي اكبر به معركه‌ي مبارزت جلوه‌كنان درآمد، حلقه گيسوي مشگين بر روي رنگين افكنده و آن شاهزاده چهار گيسوي تافته بافته مجعد معنبر مسلسل معطر داشته دو از پيش و دو از پس مي‌انداخته و زبان روزگار در وصف آن شهسوار بدين ابيات نغمه مي‌پرداخته.خسروا مشتري غلام تو باد توسن چرخ در لگام تو بادسبز خنك فلك مسخر تو است ابلق روزگار رام تو بادو شاهزاده رجزي در مناقب خود و اهل بيت مي‌خواند كه ترجمه بعضي از آن در مقتل نور الائمه خوارزمي چنين آمده:منم علي حسين علي كه خسرو مهر فراز تخت فلك كمترين غلام منست‌من از نژاد شهيم كه قدر او مي‌گفت كه خطبه شرف سرمدي بنام منست‌عنان ز معركه‌ي خصم برنخواهم تافت چرا كه توسن تند سپهر رام منست‌راوي گويد: هر چند علي اكبر مبارز طلبيد كسي به مبارزتش نيامد شاهزاده خود را بر لشگر خصم زده شور در ميمنه و ميسره و قلب و جناح آن سپاه افكند و چندان مقاتله كرد كه آن گروه انبوه از حرب وي به ستوه آمدند، پس مراجعت نموده پيش پدر آمد و گفت:يا ابتاه ذبحني العطش اي پدر بزرگوار تشنگي مرا مي‌كشد و هلاك مي‌گرداندو اثقلني الحديد و گران مي‌سازد و در رنج مي‌افكند مرا آهن سلاح.فهل الي شربة ماء من سبيل آيا به شربتي از آب هيچ راه توان برد و براي حصول مقداري از آن چاره توان كرد، حقا كه اگر قطره‌اي آب بحلق من مي‌رسيد دمار از اين قوم نابكار برمي‌آوردم؟امام حسين عليه‌السلام او را پيش طلبيد و خاك از لب و دهان وي پاك كرد و انگشتري [ صفحه 597] حضرت رسول صلي الله عليه و آله در دهان وي نهاد تا بميكد و تشنگي او تسكين يافت، ديگر باره روي به ميدان نهاد و رجزي در صورت حال خود ادا كرد كه ابوالمفاخر در ترجمه‌ي آن آورده كه:ساقي كوثر آب مي‌خواهد مير مجلسي شراب مي‌خواهدبچه شير در طريق خطر راه آب از گلاب مي‌خواهدكيست آن كو ز فرط بي نمكي دل زهرا كباب مي‌خواهدگيسوان سيه سفيد حسين كيست كز خون خضاب مي‌خواهدمؤمنان در بهشت و منكر ما سوي دوزخ شتاب مي‌خواهددر اين نوبت كه شاهزاده مبارز طلبيد عمر سعد طارق بن شبث را گفت برو و كار پسر حسين را بساز تا من حكومت رقه و موصل را از پسر زياد براي تو بستانم.طارق گفت: مي‌ترسم كه فرزند رسول صلي الله عليه و آله را بكشم و تو بدين وعده وفا نكني.عمر سعد سوگند خورد كه از اين قول برنگردم و اينك انگشتري من بگير و بستان.طارق انگشتري عمر سعد را در انگشت كرد و به آرزوي حكومت رقه و موصل روي به حرب با علي اكبر آورد، با سلاح تمام به ميدان آمده نيزه حواله علي اكبر كرد، علي اكبر نيزه‌اش را رد نمود سپس با نيزه چنان بر سينه‌اش زد كه به مقدار دو وجب سنان از پشتش بيرون آمد، طارق از اسب سرنگون شد، علي اكبر مركب عقاب را بر او راند تا همه اعضاي او به سم مركب شكسته شد و پايمال گرديد:پسر او عمر بن طارق بيرون آمد كه در همان گرمي و نرمي به پدر ملحق شد، پسر ديگرش طلحة بن طارق از غم پدر و برادر بسوخت و مركب برانگيخته چون شعله آتش خود را به علي اكبر رسانيد و في الحال گريبان شاهزاده را گرفت و بطرف خود كشيد تا از مركب در افكند كه دست قدرت فرزندزاده اسد الله الغالب [ صفحه 598] گردن آن ملعون را گرفت و چنان بهم پيچيد كه رگ و استخوان گردنش درهم خورد شد و از زينش كنده به زمينش زد كه غريو از لشگر برآمد و جملگي او را تحسين كردند، نزديك بود كه مردم از هول و هيبت و زور و شوكت شاهزاده متفرق گردند.عمر سعد بترسيد و مصراع بن غالب را گفت برو و اين جوان هاشمي را دفع كن.مصراع در برابر شاهزاده آمد گرماگرم بر او با نيزه حمله كرد، علي اكبر شجاعت را از جد و پدر خود به ارث برده بود نعره‌اي زد چنانچه همه سپاه از هول نعره او بترسيدند، مصراع از هول جان و هيبت آن صدا بند جگرش گسيخت سپس شاهزاده با تيغ نيزه‌اش را قلم نمود مصراع دست برد به شمشير و خواست با آن به شاهزاده بزند كه علي اكبر خدا را ياد نموده و بر رسول او صلوات فرستاد و تيغ را چنان بر سر مصراع زد كه تا به روي زين شكافت و او را به دو نيم نمود و مصراع دو پاره شد هر پاره‌اش به روي زمين افتاد خروش از سپاه دشمن برآمد، ابن‌سعد محكم بن طفيل را با ابن‌نوفل طلبيد و بهر يك هزار سوار داده و به حرب شاهزاده فرستاد آن دو سردار با دو هزار سوار رسيدند و بر آن دلاور حمله آوردند، شاهزاده حمله آنها را دفع كرد و سپس بر ايشان تاخت و به يك حمله آن دو هزار سوار را از پيش برداشت و يك تنه آن گروه انبوه را همچون گله روباه و خرگوش به عقب نشاند و فرار كردند آن شير بيشه شجاعت آنها را تعقيب نمود تا به قلب لشگر رسيد و مانند شير گرسنه كه در رمه افتد مي‌زد و مي‌كشت تا شور در لشگريان افتاد در ميان آن گيرودار صداي علي اكبر به گوش امام عليه‌السلام مي‌رسيد و حضرت هي بر ميخاست و هي مي‌نشست و مي‌فرمود پدر بقربان زور و بازويت لشگر مثل مور و ملخ بر شاهزاده حمله مي‌كردند و گاهي از صولت آن شير بچه عالم امكان مانند روباه فرار مي‌كردند تا آنكه به روايت مناقب صد و هشتاد نفر از [ صفحه 599] آن گروه روباهان را به جهنم فرستاد فاصابته جراحات كثيرة زخم و جراحت بسيار بر بدن آن دلاور رسيد و از كثرت زخم كاري تاب و توانائي از دست آن شير شكاري رفت، رو از معركه برتافت و بسوي پدر شتافت و از تشنگي شكايت كرد و عرضه داشت:يا ابه العطش قد قتلني فهل الي شربة من الماء سبيل، بابا جان تشنگي مرا كشت آيا راه به آب داري كه مرا شربتي بچشاني تا قوت گرفته و با دشمنانت جنگ كنم؟امام عليه‌السلام از روي جوانش خجالت كشيد جواب نگفت همينقدر پسر را در برگرفت و چهره عرق‌آلود وي را بوسيد و فرمود: حبيبي اصبر قليلا حتي يسقيك رسول الله بكأسه اي ميوه دل و آرام قلبم اندكي صبر كن جدت رسول خدا از جام خود تو را سيراب خواهد نمود.شاهزاده بدين مژده دلشاد گشته دوباره به ميدان بازگشت، به يكبار لشگر اشرار از يمين و يسار بر او حمله كرده زخم بسيار بر وي واقع شد و در آن گيرودار گروه زيادي را روانه جهنم ساخت باز از شدت عطش به سوي پدر آمد شكايت از تشنگي نمود.حضرت او را تسلي مي‌داد، علي اكبر از شدت تشنگي رو به مدينه كرد عرض نمود: يا جداه العطشپس رو كرد به نجف اشرف و جد خود را خواند كه يا علي العطش امام غريب تشنگي پسر را كه به نهايت ديد فرمود:بني يعز علي جدك محمد صلي الله عليه و آله و علي علي ان تدعوهم فلا يجيبوك و تستغيث بهم فلا يغيثون، نور ديده علي چه قدر بر جد و پدرت گرانست كه ايشان را بخواني و نتوانند جواب تو را بدهند و استغاثه كني بفرياد تو نرسند، نور ديده زبان خود را از دهان بيرون بياور، علي اكبر زبان خشگيده مثل كباب نيم سوخته را از دهان بيرون آورد حضرت زبانش را در دهان خود گذارد كه شايد رفع عطش بشود [ صفحه 600] ولي نشد، حضرت انگشتر در دهانش گذاشت شايد رفع تشنگي بشود ولي نشد آخرالامر فرمود: نور ديده تو از آب دنيا قسمت نداري برو شب نشده از دست جدت سيراب خواهي شد علي اكبر مأيوس گرديد رو به معركه كارزار آورد ديگر از ميدان برنگشت مگر آنكه امام عليه‌السلام به ميدان رفت و نعش پسر را بدر خيام آورد كه چگونگي آن بعدا بيان مي‌شود.

مقاله مرحوم طريحي در منتخب و شهادت شاهزاده حضرت علي اكبر

مرحوم فخر الدين طريحي در كتاب منتخب واقعه شهادت حضرت علي اكبر سلام الله عليه را اين طور تقرير فرموده:چون روز عاشوراء آتش فتنه بالا گرفت و طغيان اهل غدر از حد گذشت و عطش اولاد ساقي كوثر را از پا درآورده بود و اطفال خردسال براي يك جرعه آب العطش العطش مي‌كردند حتي طفل شش ماهه از سوز عطش غش كرد نزديك به هلاكت رسيد عليا مكرمه زينب خاتون علي اصغر طفل شيرخواره را خدمت حضرت آورده عرض كرد برادر اين طفل از تشنگي ميميرد، شير در پستان مادرش خشكيده فكري درباره اين شير خواره بفرما.فلما نظر الحسين ذلك نادي يا قوم اما من مجير يجيرنا، اما من مغيث يغيثنا.امام عليه‌السلام وقتي حال زار تشنگان را به آن وضع ديد از سوز دل فرمود: اي قوم آخر در ميان شما مسلماني نيست بفرياد ما درماندگان برسد و ما را پناه دهد و بفرياد آل محمد صلي الله عليه و آله برسد؟كسي جواب حضرت را نداد.امام عليه‌السلام رو به ياران خود نمود و فرمود: اما من احد فيأتينا بشربة من ماء لهذا الطفل فانه لا يطيق الظماء، اي ياران با وفا آيا در ميان شما كسي هست كه دامن همت بر كمر زند و شربتي از آب بجهت اين طفل بياورد كه طاقت تشنگي ندارد؟ [ صفحه 601] جوانان بني‌هاشم از شرم اين سخن بجاي آب، آب شدند و در پيچ و تاب افتادند، شاهزاده عالم امكان نور ديده‌ي پير و جوان شبيه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم جناب علي اكبر از ميان همه پيش آمد خدمت پدر سر فرود آورد عرض كرد: انا اتيك بالماء اي پدر بزرگوار مرا با اين خدمت سرافراز فرما كه بهمت والا براي برادرم آب مي‌آورم.حضرت لا علاج فرمود: امض بارك الله فيك آفرين خدا بر تو باد، نور ديده برو و برادرت را بفرياد برس، پس آن وارث صولت اسد الله الغالب دامن پر دلي بر كمر زده مهياي كارزار شد، پس مشگ خالي خشگيده‌اي آوردند آن دلير آن را به دوش گرفت و با همان هيئت روي به شريعه فرات آورد به قهر و غلبه وارد شريعه شد مركب بر آب راند موج آب زير ركاب را گرفت با چشم پر اشگ مشگ را پر كرد و با لب تشنه از شريعه بيرون آمد و بطرف خيام حركت كرد، همينكه خدمت امام عليه‌السلام رسيد عرض كرد: يا ابه الماء لمن طلب اسق اخي و ان بقي فصبه علي فاني والله عطشان، بابا جان اينك آب به هر كه مي‌خواهي بده، اول برادر شيرخوارم را سيرآب كن، اگر چيزي ماند به من جرعه‌اي بچشان كه به ذات خدا به دريا قدم نهادم و خشك لب بيرون آمدم، گفتم اول پدر و خواهر و برادرم بنوشند بعد اگر ماند قسمتي بمن مرحمت شود.امام عليه‌السلام از فتوت جوان خود به گريه درآمد، علي اصغر را طلبيد، آن طفل معصوم را آوردند.لب كبود از تشنگي رخساره نيلي از عطش چشم بر گودي نشسته كرده غش آن ماه‌وش‌حضرت در خيمه نشست و آن طفل را به روي زانو نشاند سر مشگ را باز كردند قدري نزديك لب خشك آن معصوم مظلوم آوردند كه ناگاه از لشگر مخالف تير زهرآلودي آمد و به گلوي نازك آن طفل رسيد آب از گلو فرونرفته حلقومش دريد و مهر از آب بريد روي دست پدر مانند مرغ سركنده دست و پا [ صفحه 602] زده جان داد.حضرت با كمال صبر فرمود: انا لله و انا اليه راجعون، از براي مظلومي آن طفل به گريه افتاد شيون جوانان و افغان زنان به فلك رفت، شاهزاده علي اكبر عرض كرد: اي پدر اين چه زندگيست؟ تو را به روح جدم مرا اجازه جهاد بده تا از هم و غم اين حالت راحت شوم.حضرت با ديده‌ي اشگبار فرمود: اي جوانان و اي پاكيزه‌گان همه يكان، يكان مي‌خواهيد برويد و مرا تنها و بي‌كس بگذاريد، پس انيس و مونس من كه باشد، بالاخره بناچار امام عليه‌السلام علي اكبر را به ميدان فرستاد، علي اكبر سلام الله عليه قتل منهم مقتلة عظيم آن شجاع مظفر قتالي صعب و جنگي سخت نمود و اين رجز را شعار خود كرده بود:انا علي بن الحسين بن علي نحن و بيت الله اولي بالنبي‌اضربكم بالرمح حتي يبتني اضرب بالسيف احامي عن ابي‌ضرب غلام هاشمي قرشي لشگر را مثل گله روباه پيش انداخته بود و با داس شمشير قد و قامت شجاعان را قلم قلم مي‌كرد از جد و پدر استمداد همت دم بدم مي‌نمود و يا محمد صلي الله عليه و آله و يا علي عليه‌السلام مي‌فرمود: مبارزان جرئت و جلادت آن نوجوان را ديدند همديگر را ملامت مي‌نمودند كه خاك بر سرتان، جوان هيجده ساله آتش بر خرمن وجود صد هزار لشگر زده، چرا كارزار بر وي سخت نمي‌گيريد همه ناگهان بر وي حمله كنيدفجاشت جيش الثعالب و الارانب و صالوا عليه من كل جانبآن همه لشگر بر شبيه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم رحم نكردند، دل احدي بر آن گل باغ احمدي نسوختشعربه ميدان كين بهر آن نوجوان دل ناي ناليد و پشت كمان [ صفحه 603] ندانم حسين بهر آن گل غدار چسان داشت آرام صبر و قرارمرحوم صدر قزويني در حدائق الانس پس از آنكه به نقل مرحوم مفيد فرزندان حضرت اباعبدالله الحسين عليه‌السلام را تعداد مي‌كند مي‌فرمايد:شاهزاده علي اصغر عليه‌السلام كه به علي اكبر معروف است مادرش ليلي مي‌باشد اين شاهزاده پس از آنكه از پدر اذن گرفت و با مخدرات در خيام وداع نمود روي به قتال كفار آورد و بعد از خواندن رجز مركب عقاب را چون بحر خفيف به جولان درآورد و در حمله اول صد و بيست نفر از مشركين را به نيران فرستاد و برگشت خدمت پدر و اظهار عطش كرد، امام عليه‌السلام پسر را حواله به آب كوثر نمود، آن جوان رشيد دو مرتبه عنان مركب به ميدان كشيد و ليكن در اين حمله ثانيه خستگي و تشنگي بر شاهزاده غلبه كرده بود زخم و جراحتهاي منكر بر بدنش زياد رسيده بود معهذا در حمله هشتاد نفر ديگر را نيز مسافر جهنم نمود و هر كس كه جنگهاي اميرالمؤمنين عليه‌السلام را ديده بود از جنگ كردن علي اكبر جنگ حيدر صفدر را بخاطر مي‌آورد و هر كه را كه بر سر مي‌نواخت تا پشت زين مي‌شكافت و هر كه را بر كمر مي‌زد دو نيمه مي‌ساخت.مرحوم مفيد در ارشاد فرموده: در آن هنگام كه شاهزاده والامقام بر كفار مي‌تاخت و اركان كفر را زير و زبر مي‌ساخت چشم مرة بن منقذ بر دليري و شجاعت علي اكبر افتاد كه بهر طرف مي‌تازد فوجي را از زين به زمين مي‌اندازد و بهر سو كه روي مي‌كند گروهي را معدوم مي‌سازد آن حرامزاده از شجاعت شاهزاده به غضب درآمد قسم ياد كرد و كشتن شبيه پيغمبر صلي الله عليه و آله را به گردن گرفت و گفت:علي آثام العرب ان مربي يفعل به مثل ما فعل ان لم اثكله اباه، اي مردم گناه تمام عرب به گردن من باد هرگاه اين جوان از نزد من عبور كرد و باز شجاعت و دليري به خرج داد هر آينه پدرش را به مرگش مي‌نشانم. [ صفحه 604] شاهزاده به همان قاعده در حرب مي‌كوشيد و مانند رعد مي‌خروشيد در قتال فتور و قصور نمي‌نمود، عرق بر چهره‌اش نشست، رخسارش مانند گل مخمل سرخ گشته بود در اثناي محاربه عبور شاهزاده به جائي كه مرة بن منقذ ايستاده بود افتاد، آن ناپاك سخت دل كه كمين كرده بود شمشيري زهرآلود بر فرق همايون علي اكبر نواخت از فرق تا به ابرو شكافت، هنوز آن جوان از زخم منقذ آسوده نشده بود كه مرة بن منقذ به روايت شيخ مفيد عليه‌الرحمه نيزه آتش فشان بر پشت و پهلوي شاهزاده فرو برد،: ماه آسمان ولايت از زين بر زمين افتاد فصرعه فاحتواه القوم فقطعوه باسيافهم از طعن نيزه شاهزاده بر زمين افتاد لشگر پراكنده كه پدر كشته و برادر كشته و فرزند كشته بودند همه جمع شدند و دور آن ناكام را گرفتند و جسم اطهرش را با دم شمشير قطعه قطعه نمودند.مرحوم سيد در لهوف مي نويسد: تير زهرآلودي به گلوي شاهزاده جاي گرفته بود كه از خون او قامت علي اكبر مانند شاخه ارغوان رنگين شده بود.مرحوم مجلسي قدس سره در بحار مي‌فرمايد: بعد از ضربت خوردن بفرق همايون علي اكبر سلام الله عليه قوت و توانائي از شاهزاده رفت سپر از يك دست و شمشير از دست ديگرش افتاد ثم اعتنق فرسه فاحتمله الفرس الي عسكر الاعداء يعني دست به گردن اسب انداخت و معانقه كرد كه اسب او را به خيام حرم ببرد ولي از كثرت لشگر آن حيوان راه خيام را گم كرد روي به ميان لشگر مي‌رفت از هر جا آن حيوان عبور مي‌كرد بي‌رحمان ضربت بر بدن آن جوان مي‌زدند خلاصه هر كه هر چه در دست داشت مضايقه نمي‌كرد و با آن ضربتي بر شاهزاده مي‌زد تا حدي كه مرحوم مجلسي فرموده: فقطعوه بسيوفهم اربا اربا يعني آن نانجيب مردم شاهزاده را با شمشيرهايشان پاره پاره كردند. [ صفحه 605]

آمدن امام بر بالين شاهزاده علي اكبر و حمل نعش آن جوان به واسطه جوانان بني هاشم

همينكه حضرت علي اكبر سلام الله عليه از زين به زمين افتاد امام عليه‌السلام خود را به نعش جوانش رساند چون چشمش به نعش جوان ناكام افتاد و ديد آن پيكر آغشته به خون است وي را در بركشيد و سرش را به روي زانو نهاد و ساعتي به زخمهاي بدن جوانش نظر كرد، مهر پدري به جوش آمد.مرحوم علامه قزويني در رياض الاحزان مي‌فرمايد:و كان الحسين علي تلك الحالة جالسا علي التراب كهيئة الثاكل الملتهب فؤاده المنهمل عينه السائل دمعه العاطل جوارحه المرتعد قرائصه المتروع من الحياة قلبه.حضرت بر بالين جوانش نشست مثل نشستن جوان مرده كه بر سر نعش جوانش بنشيند، دلش از مرگ پسر آتش گرفته، چشمها در ريزش اشگ، سينه پر غم، ديده بر هم، اعضاء از كار افتاده، جوارح سست شده استخوانها در لرزه افتاده، دل از دنيا بركنده، روز روشن در مد نظرش تار شده، از جان سير و از زندگي دلگير گشته گاهي صدا مي‌كند جواب نمي‌دهد، گاهي مي‌پرسد حرف نمي‌زند گاهي نفرين به قاتلانش مي‌كند، گاهي خون از لب و دهانش پاك مي‌كند گاهي صورت به زخمهاي بدنش مي‌مالد، گاهي مي‌فرمود:بابا راحت شدي، گاهي مي‌فرمود: پدر پيرت را تنها گذاردي.گاهي مي‌فرمود: علي جان من هم زود به تو مي‌رسم.بعد از همه ناله‌ها و نوحه‌ها سر بلند كرد ديد هفده جوان يكان، يكان آمده و بالاي سر حضرت حلقه ماتم زده گريبانها دريده‌اند سينه‌ها خراشيده‌اند، دستمالها به دست گرفته‌اند اشگ مي‌بارند و افسوس مي‌خورندمتأسفين و متلهفين باكين علي رقة و نحيب و حرقة و لهيب و ما رأت عين [ صفحه 606] الزمان مثل ما بهم من الحالة المفزحة للفؤاد و المتفتة للأكباد.شيوني كردند، ناله‌اي از دل برآوردند كه چشم روزگار چنين آه و ناله‌اي نديده بود، اشگها مثل مرواريد غلطان از ديده‌ي نوجوانان مي‌ريخت، آه و ناله بر آسمان مي‌رفت، در آن بيابان ميان آفتاب سوزان بي‌چتر و سايبان عرق مي‌ريختند و خاك عزا بر فرق مي‌بيختند.حضرت فرمود: جنازه جوان مرا برداريد و از براي خواهر و مادرش ببريد، جوانان اطراف نعش شاهزاده را گرفته و آن بدن پاره پاره را بطرف خيام حركت دادند، در موقع حمل نعش چنان جوش و خروشي از جوانان بلند شد كه اهالي حرم همه شنيدند، آنها هم شيون بلند كردند، غلغله در آسمانها و ملائكه ملأ اعلي افتاد، اما از لشگر مخالف كسي ناله نكرد مگر طبل بر سينه مي‌كوفت و كوس بر سر مي‌زد و سنج دست تأسف بر يكديگر مي‌زد.امام غريب يا از پيش و يا از عقب جنازه با قد خميده و با رنگ پريده و با عمامه ژوليده و با محاسن گردآلوده ولدي، ولدي گويان مي‌آمد.عباس بن علي از يك طرف، جعفر بن علي از طرف ديگر زير بغل امام عليه‌السلام را گرفته مي‌آوردند حضرت با دل پر حسرت گاهي نظر به كشته علي اكبر مي‌انداخت بعد سر بزير مي‌انداخت گريه مي‌كرد.مرحوم صدر قزويني مي‌گويد:در روضة الشهداء مي‌نويسد: شاهزاده تا درب حرم نيمه جاني داشت و حرف مي‌زد، چون به در خيام رسيد از زبان افتاد چون نظر كردند ديدند از دنيا رفته است.

شكايت امام از بي وفايي دنيا در مرگ شاهزاده علي اكبر

شعراي فلك سخت آتشي از راه كين افروختي جان زارم را ز مرگ نوجوانم سوختي [ صفحه 607] بر غريبان ديار كربلاء بردي بكار هر بلائي كز ازل بر روي هم اندوختي‌روز روشن را به چشمم تيره‌تر كردي ز شام از كه اين نيرنگ بازي اي فلك آموختي‌فرق اكبر را ز تيغ كينه بدريدي ز هم زين مصيبت جان زهرا را به جنت سوختي‌نوجوانم مي‌رود در حجله‌اي ليلا بيار آن قبائي را كه بهر عيش اكبر دوختي

شهادت يكي از اطفال امام بر سر نعش علي اكبر

مرحوم مجلسي در بحار مي‌نويسد:در هنگامي كه شاهزاده علي اكبر به روي زمين افتاده و جسم اطهرش چاك چاك و قطعه قطعه گرديده بودخرج غلام من تلك الابنية و في اذنيه درتان و هو مذعور فجعل يلتفت يمينا و شمالا....يعني در اين اثناء پسر كوچكي از ميان خيمه‌ها بيرون آمد و دو گوشواره از در شاهوار در گوش داشت از ترس و لرزه گوشواره مي‌لرزيد، حيرتزده به راست و چپ نگاه مي‌كرد ناگاه چشمش به نعش پاره پاره برادرش علي اكبر افتاد، گريان گريان آمد خود را به روي نعش انداخت ناله و نوحه مي‌كرد بطوريكه هر شنونده و بيننده‌اي را متأثر مي‌ساخت در اين هنگام بي‌رحمي بنام هاني بن ثبيت به او حمله كرد و او را كشت اين واقعه در هنگامي بود كه مادر آن طفل عليا مخدره شهربانو صحنه را مشاهده مي‌كرد و لا تتكلم كالمدهوشه

شهادت عبدالله بن مسلم بن عقيل و ساير آل عقيل

مرحوم مجلسي در بحار مي‌فرمايد: [ صفحه 608] چون اصحاب با وفاي امام عليه‌السلام جملگي شهيد شدند باقي نماند از براي آن حضرت مگر خويشان و اقارب آن سرور، آن جوانان نيز همگي مهياي جانبازي گشته و گرد هم حلقه زدند و يكديگر را وداع كردند.صداي الوداع، الوداع و ناله الفراق، الفراق، از ايشان بلند بود.فاول من برز من اهل بيته عبدالله بن مسلم بن عقيل، پس اول كسي كه از خويشان حضرت به مبارزه اقدام نمود عبدالله پسر جناب مسلم بن عقيل بوده است.به نوشته ابوالفرج اين جوان در بين بني‌هاشم به غره ناصية آل عقيل معروف بود چه آنكه بسيار خوش سيما و زيباروي بود و نقاش فطرت ديباچه صورتش را بر لوح احسن التقويم در نهايت رعنائي رقم رعنائي رقم زده بود.شعرتني از پاي تا سر دل ربائي نمك پرورده‌ي حسن خدائي‌ز رويش قدرت حق آشكارا ز خوبي آفتاب عالم آراءمادر ماجده‌اش عليا مخدره رقيه خاتون دختر حضرت اميرالمؤمنين عليه‌السلام بود.به روايت روضة الشهداء آن جوانمرد خدمت دائي مكرم خود آمد بر قدمهاي امام عليه‌السلام افتاد و پاهاي حضرت را بوسه زد و عرض كرد:اي صدرنشين مسند امامت و ولايت ائذن لي حتي اجول حصان الهمة الي عرصة الآخرة.چه شود مرا اذن فرمائي تا مركب همت به عرصه آخرت جهانم و سلام شما را به مسلم بن عقيل برسانم.حضرت اباعبدالله عليه‌السلام ديد عبدالله مهياي ميدان شده، فرمود: اي نور ديده‌ي من هنوز از داغ پدرت مسلم نياسوده‌ام تو ديگر مرا به آتش هجران خود منشان، تو از مسلم يادگاري، مصيبت پدر تو را كفايت مي‌كند تا مجال هست مادرت رقيه [ صفحه 609] خاتون را بردار از اين دشت آشوب ناك برو كه اين لشگر غير از من مقصودي ندارند.فاقسمه عبدالله عند ذلك بالله، آن جوان دل شكسته امام عليه‌السلام را به خدا و رسول صلي الله عليه و آله قسم دادعرض كرد: فدايت شوم اول كسي كه در هواي تو جان داد پدرم مسلم بود، اكنون مي‌خواهم در اين روز پر سوز اول كسي كه از اقرباي تو در وفاداري سر بازد من باشم.حضرت، عبدالله را در كنار گرفت فرمود: اي يادگار پسر عم چشمم به روي تو روشن و دلم به تو خرم است چگونه داغ فراق شما جوانان را بر دل پر غم نهم، بي شما زندگي بر من حرام است اكنون كه ميل رفتن داري مأذون و مختاري، ما نيز از قفا مي‌آئيم.عبدالله مسرور شد بعد از وداع مادر و خواهر روي به كارزار نهاد.قال ابومخنف: لما برز الغلام شمر عن ذراعيه، دست رشادت از آستين جلادت بدر آورد.با شمشير هلال‌آسا مانند شير در جلو لشگر ايستاد و اين رجز را خواند:نحن بنو هاشم الكرام نجمي بنات سيد الهمام‌سبط رسول الملك العلام نسل علي الفارس الضرغام‌فدونكم اضرب بالصمصام ارجو بذاك الفوز في القيام‌پس مركب به جولان درآورد و مبارز طلبيد هر كه پيش آمد از ضربت تيغش به خاك درغلطيد گاهي چون مريخ تيغ زن و گاهي همچون شهاب ثاقب نيزه بكار مي‌برد و به انتقام خون پدر لشگر را زير و زبر مي‌كرد فقتل رجالا و جدل ابطالا مردان بسياري را كشت و شجاعان زيادي را بر زمين انداخت مرحوم ملا حسين كاشفي در روضه مي‌نويسد: [ صفحه 610] يكي از آن مبارزان و شجاعان قدامة بن اسد فزاري بود كه به تحريك و ترغيب پسر سعد به ميدان عبدالله آمد، او مردي بود كه در حرب بصيرت كامل داشت و در طعن زدن با نيزه مجرب بود در ميدان جنگ با عبدالله اسبها تاخت و لعب‌ها نمود در تاخت گاهي بر عبدالله حمله برد و زماني از او فرار مي‌كرد گاهي بر عبدالله صيحه مي‌زد و نعره مي‌كشيد و زماني از او دور مي‌شد و خنده مي‌كرد و جنگ و گريز مي‌نمود و مقصودش از اين نحو جنگ خسته كردن عبدالله بود با آنكه عبدالله هم خودش خسته بود و گرسنه و تشنه و هم مركبش لذا از تاختن عاجز ماند از اين رو صبر كرد تا قدامه پيش آمد آن شجاع هاشمي از روي غيرت و قوت به خانه زين بلند شد سر پنجه‌اش با شمشير بلند گرديد و چنان تيغي بر دهان قدامه زد كه نيم كله‌اش پريد در همان گرمي دست انداخت كمربند آن ملعون را گرفت و از زين به زمينش زد و في الحال بر مركبش سوار شد و به نوشته مرحوم مجلسي در بحار اين رجز را خواند:اليوم القي مسلما و هو ابي و فتية بادوا علي دين النبي‌ليسوا بقوم عرفوا بالكذب لكن كرام و خيار النسب‌من هاشم السادات اهل الحسب ترجمه اين رجز به فارسي اشعار ذيل مي‌باشد:امروز ببينم پدر سوخته جان را پيش شه مظلوم كشم روح و روان رايا دولت جاويد به آغوش درآرم در روضه فردوس عروسان جنان رازان پيش كه با شير به خلوت بنشينم با خاك برابر كنم اين جمع سگان رامحمد بن ابيطالب مي‌نويسد كه عبدالله در سه حمله نود و هشت تن را به جهنم فرستاد، سلامه قدامه كه شجاعت عبدالله را ديد به عمر سعد گفت: اي سپهسالار بدان كه من حرب بسيار كرده‌ام و مبارزان و دليران بسيار ديده‌ام ولي به جرئت و شجاعت اين جوان هاشمي كسي بنظرم نيامده است. [ صفحه 611] فردسالها لعب نمايد فلك چوگان قدر تا چنين شاهسواري سوي ميدان آرداما چون سپاه مخالف آن ضرب و حرب را مشاهده كردند همه از وي ترسان و هراسان شده هيچ كس را زهره آن نبود كه به حرب او بيرون رود، عبدالله ساعتي ايستاد ولي مبارزي در برابرش نيامد از تشنگي بي‌طاقت شده بر ميمنه لشگر حمله برد و از ميمنه به ميسره تاخت مرد و مركب بسياري را به خاك هلاكت انداخت از جمله حمير بن حمير را كه از باقيمانده خوارج نهروان بود با پسرش كامل بن حمير، سپس خواست به مركز خود مراجعت كند، سواران و پيادگان اطرافش را گرفتند و راه ميدان را بر وي تنگ كردند در همين هنگام بود كه خداع دمشقي از كمين بيرون آمد و با سواران خود بر عبدالله حمله كرد، اين ناپاك از قفا شمشيري براي دست و پاي اسب عبدالله انداخت كه پاهاي مركب او را قلم ساخت، آن جوان خسته از زين خسته بر زمين قرار گرفت و يكه و تنها در ميان آن قوم ماند.مرحوم مفيد در ارشاد مي‌نويسد: در همين اثناء كه عبدالله خسته و تنها در معركه ايستاده بود عمرو بن صبيح ناپاك پيشاني نوراني عبدالله را نشان تير كرد همينكه صداي تير و كمان بلند شد عبدالله دست خود را حمايل صورت خويش نمود، تير به پشت دست عبدالله اصابت كرد و دست را به پيشاني او دوخت، عبدالله هر چه خواست دست خود را از پيشاني حركت دهد ممكن نشد چنان دست را بر جبهه دوخته بود كه قادر بر كندن دست نشد در اين اثناء ناپاكي در رسيد و نيزه به شكم عبدالله زد و آن نوجوان را از پاي درآورد [ صفحه 612] شعردريغ و درد كه خورشيد آسمان كمال غروب كرد ز اوج شرف ببرج زوال‌هماي روح رفيعش گشاد بال و برفت از اين نشيمن فاني به آشيان وصال

شهادت جعفر بن عقيل

پس از شهادت عبدالله بن مسلم جعفر بن عقيل چون برادرزاده خود را كشته ديد بسيار گريست و سپس از امام عليه‌السلام اجازت خواست كه به ميدان رود، امام عليه‌السلام به او اجازه دادند، جعفر با لب تشنه و تن خسته از حصار خيام همچون شير كه از بيشه بيرون آيد، خارج شد و اين رجز را خواند:انا الغلام الابطحي الطالبي من معشر و هاشم و غالب‌و نحن حقا سادة الذوائب هذا الحسين اطيب الاطائب‌ابوالمفاخر رازي در قالب نظم اين رجز را اين گونه ترجمه كرده:قرة العين عقيلم من و مولاي حسين جان و دل پاك ز آلايش هر تهمت و شين‌پسر عم منست اين شه و شهزاده كه هست قرةالعين نبي چشم و چراغ ثقلين‌اين حسين بن علي است كه جبريل امين پرورش داد ورا در حلل اجنحتين‌پس تيغ كشيد و مانند رعد خروشيد و در قتال مردانه كوشيد هر مبارز كه به ميدان آن صفدر مي‌آمد في الحال از نعمت حيات محروم مي‌شد، پانزده تن از كافران را به جهنم فرستاد و به روايت ابومخنف چهل و پنج نفر را از دم تيغ گذرانيد و پيوسته در حال حرب مي‌گفت: [ صفحه 613] يا معشر الكهول و الشبان اضربكم بالسيف و السنان‌ارضي بذاك خالق الانسان ثم رسول الملك الديان‌با تن خسته و جگر تشنه و دل گرسنه نهايت شجاعت را بخرج داد عاقبةالامر نامردي كه نام وي بشر بن سوط الهمداني بود از كمين بدر آمد در حاليكه جعفر همچون غضنفر در حرب سعي مي‌كرد و از شدت حرارت صورتش به رنگ لاله احمر شده بود و عرق بر جبهه‌اش نشسته و با لب تشنه ذكر خدا مي‌گفت آن بي‌رحم جلاد صفت با شمشير دست آن جوان را قلم ساخت و ملعوني ديگر عمودي به فرقش نواخت كه آن نهال فرخنده فال از پا درآمد و در درياي شهادت غوطه خوردفرددر فرقت آن نور دل و راحت روح جانها همه محزون شد و دلها مجروح

شهادت عبدالرحمن بن عقيل

پس از شهادت جعفر بن عقيل برادرش عبدالرحمن از سلاله خير سليل اذن جهاد يافت و با دل شكسته روي به معركه نهاد و به فرموده مرحوم مجلسي در بحار اين رجز را خواند:ابي عقيل فاعرفوا مكاني من هاشم و هاشم اخواني‌كهول صدق سادة الاقران هذا حسين شامخ البيان‌و سيد الشبيب مع الشبان هفده تن از مردان كوفه و شام را به راه عدم فرستاد و عاقبةالامر با تير عبدالله بن عروه خثعمي از جام سعادت شربت شهادت چشيد رضوان الله عليه.مرحوم صدر قزويني در حدائق الانس فرموده:در اثناء محاربه عبدالرحمن با لشگر اعداء عبدالله بن عقيل به حمايت برادر و خونخواهي جعفر از شاه تشنه لب اذن گرفت و روي به معركه نهاد خود را به [ صفحه 614] برادرش عبدالرحمن رسانيد و هر دو پشت به پشت هم داده و گروه انبوهي را شكست دادند، عاقبت از كثرت لشگر تفرقه ميان آن دو برادر افتاد يكي را فوجي در ميان گرفتند و پاره پاره كردند و ديگري را گروهي محاصره نموده و قطعه قطعه كردند.قاتل عبدالله بن عقيل نامردي بود بنام عبدالله بن عثمان كه با ضربت عمود مغز سر عبدالله بن عقيل را پريشان ساخت

شهادت محمد بن ابي سعيد بن عقيل

پس از شهادت آن دو برادر وي به حمايت اعمام خود از امام عليه‌السلام اذن گرفته و روي به معركه آورد، گروهي از آن اشقياء را به جهنم فرستاد و بالاخره طبق روايت مدائني لقيط بن ياسر جهني او را با زخم تير شهيد ساخت

شهادت موسي بن عقيل

پس از شهادت محمد بن ابي‌سعيد، موسي بن عقيل كفن به گردن انداخت و بعد از گريه‌ها و زاري‌هاي بسيار از امام عليه‌السلام اذن گرفت و با بني اعمام وداع كرد و نيزه به سر چنگ درآورد و بطرف ميدان روان شد همينكه به وسط ميدان رسيد اين رجز را بخواند:يا معشر الكهول و الشبان احمي عن القتية و النسوان‌ارضي بذاك خالق الانسان سپس بر آن اشرار حمله برد و هفتاد تن از آن نااصلان را به درك فرستاد تا بالاخره شربت شهادت را نوشيد رحمة الله عليه.

شهادت اولاد جعفر بن ابيطالب

پس از شهادت اولاد عقيل نوبت به اولاد جعفر بن ابيطالب عليه‌السلام رسيد.اهل اطلاع نوشته‌اند جعفر دو فرزند داشت: محمد بن جعفر و عون بن جعفر.ولي صاحب كتاب عمدة الطالب احمد بن علي بن الحسين نوشته: جعفر طيار [ صفحه 615] هشت فرزند ذكور داشت باين شرح: عبدالله بن جعفر، عون بن جعفر، محمد الاكبر بن جعفر، محمد الاصغر بن جعفر، حميد بن جعفر، حسين بن جعفر، عبدالله الاصغر بن جعفر، عبيدالله بن جعفر.والده ماجده اين هشت نفر، اسماء بنت عميس بود.از اين هشت تن دو نفر در كربلاء حضور داشته كه شهيد گشتند آنها عبارت بودند از محمد اصغر و عون البته مرحوم مفيد در ارشاد ايندو را از اولاد عبدالله بن جعفر دانسته و فرموده در كربلاء شهيد شدند و عبدالله اين دو پسر را در خارج مكه همراه امام عليه‌السلام نمود كه اگر جنگ و محاربه‌اي روي داد ايندو در ياري امام جان نثاري كنند و به آنها سفارش كرد كه در اين سفر با مادر خود همراه باشيد و من نيز بعد از اداء مناسك حج به شما ملحق خواهم شد.

شهادت محمد بن عبدالله بن جعفر

مرحوم ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء مي‌نويسد:چون اولاد عقيل شهيد شدند نوبت به فرزندان جعفر طيار رسيد و بيش از همه محمد بن عبدالله بن جعفر به نزد امام همام عليه‌السلام آمد و اذن خواست، امام حسين عليه‌السلام به او اذن داد، محمد روي به ميدان نهاد و رجزي خواند، صاحب نور الائمه آورده است كه ترجمه رجز او اينست:با شما كارزار خواهم كرد بر شما كارزار خواهم كردوز براي دل حسين بن علي جان خود را نثار خواهم كردتا كنم دست ظالمان كوتاه پا بحرب استوار خواهم كردكين خود از شما بخواهم خواست سر دل آشكار خواهم كردشكوه در پيش جعفر طيار از شما بي‌شمار خواهم كردپيوسته حرب مي‌كرد و از آن قوم مكار مي‌كشت تا بالاخره به جانب آشيان قدس پرواز نمود عليا مخدره زينب خاتون خواهر امام عليه‌السلام در فراق فرزند دلبند [ صفحه 616] خود بناليد و امام عليه‌السلام وي را تسلي داده و خاموش گردانيد.مرحوم صدر قزويني در حدائق فرموده:قال العلامة في البحار: و خرج محمد بن عبدالله بن جعفر...مرحوم علامه مجلسي در بحار فرموده: محمد بن عبدالله بن جعفر پس از اجازه از شاه شهيدان دست مادر و صورت برادر را بوسيد و با خويشان خداحافظي كرد و قدم به معركه نهاد و اين رجز مي‌خواند:شعرنشكو الي الله من العدوان قتال قوم في الردي عيان‌قد تركوا معالم القرآن و محكم التنزيل و التبيان‌و اظهروا الكفر مع العصيان روز جنگ است و كار خواهم كرد با شما كارزار خواهم كرداز براي دل حسين (ع) علي (ع) جان خود را نثار خواهم كردثم قاتل حتي قتل عشرة انفس پس با آن قوم شقاوت نهاد بناي مقاتله را نهاد و زمين ميدان را از مغز دليران آلوده ساخت و ده نفر از نامداران را نيز به خاك تيره انداخت، عامر بن نثل تميمي بر وي تاخت ميوه دل زينب خاتون را از شاخ حيات به خاك ممات انداخت خبر به دختر امير عرب رسيد آن مخدره اصلا بي‌تابي نكرد و فرمود:بيتگر جوانم ز دست رفت چه غم از سر شه مباد موئي كم

شهادت عون بن عبدالله بن جعفر

عون بن عبدالله چون برادر را كشته و در خون آغشته ديد بي‌اختيار خود را در ميان معركه انداخت قاتل برادر را ديد كه بر سر كشته او ايستاده و شمشير خون‌آلود در دست دارد عون بعون عنايت پروردگار به يك ضربت كاري قاتل برادر را [ صفحه 617] به جهنم فرستاد و با جوانان ديگر همت كرده نعش برادر را به در خيام آوردند و خود نيز خدمت امام عليه‌السلام آمد معذرت خواست و عرضه داشت:اي كريم بنده‌نواز مرا معذور دار كه از مرگ برادر بي‌اختيار بودم اكنون از حضرت شما اجازت مي‌طلبم تا خود را به برادر برسانم.حضرت وي را در برگرفت صورتش را بوسيد و با چشم گريان او را اذن ميدان داد.مرحوم مجلسي در بحار فرموده:ثم خرج من بعده عون بن عبدالله بن جعفر.سپس بعد از محمد عون بن عبدالله بن جعفر با خاطري افسرده و دلي پژمرده روي به معركه آورد و اين رجز را خواند:ان تنكروني فانا بن جعفر شهيد صدق في الجنان ازهريطير فيها بجناح احضر كفي بهذا شرفا في المحشرابوالمفاخر در ترجمه اين رجز گفته است:مائيم به قوت عنانها برخاسته از، زه كمانهادر معرض رغبت شهادت بر دست نهاده نقد جانهاچون اختر تيغ زن كشيده بر ديده‌ي اهرمن سنانهاپس به قوت بازوي دليري شمشير آذري چون هلال خاوري بر سر چنگ علم ساخت و شاخ حيات دشمنان را قلم مي‌كرد و به رمح آتش فشان جگرهاي كافران را مي‌شكافت و جمعي از سواره را آواره كرد مرحوم مجلسي در بحار مي‌فرمايد: حتي قتل من القوم ثلاثة فارس و ثمانية عشر راجلسه سواره با هيجده پياده خنجر گذار بر وي حمله كردند، عون به عون الهي همه را كشت ناگهان عبدالله بطه طائي كه از شجاعان عالم بود بي‌خبر از كمين برآمد و عمودي از آهن بر پشت عون زد كه تمام فقرات و استخوانهاي وي را [ صفحه 618] خورد كرد و نخل قامتش بر زمين افتاد و مرغ روحش پرزنان به فضاي عند ربهم يرزقون بال افشاند جوانان رفتند و نعش وي را آورده در پهلوي برادر خوابانيدند.

شهادت اولاد حضرت امام مجتبي

پس از شهادت خواهر زاده‌هاي امام عليه‌السلام نوبت به برادرزادگان يعني اولاد حضرت امام حسن مجتبي عليه‌السلام رسيد ابتداء جناب عبدالله بن الحسن به ميدان رفت و شرح مبارزت آن نوجوان چنين است

مبارزت عبدالله بن الحسن و شهادت آن جوان با سه تن از غلامان

مرحوم ملا حسين كاشفي مي‌نويسد:عبدالله بن الحسن جواني نوخاسته و همچون ماه ناكاسته و سرو آراسته بود، وي محضر عم بزرگوار خود آمد و عرضه داشت:اي عم بزرگوار مرا اجازت ده كه بيش از اين طاقت فراق خويشان را ندارم.امام حسين عليه‌السلام فرمود: تو را چگونه اجازت حرب دهم كه يادگار برادرم هستي و نزد من با جان شيرين برابر مي‌باشي.عبدالله امام را قسم داد و در گرفتن اذن اصرار زياد نمود تا بالاخره اجازه حرب گرفت و روي به ميدان نهاد و اين رجز را خواند.ان تنكروني فانا فرع الحسن سبط النبي المصطفي و المؤتمن‌و ابيات ابوالمفاخر در ترجمه رجز او اينست:خواجه هر دو جهان جد من است جد ديگر ولي ذوالمنن است‌پدر محترم محتشمم نور بينائي زهراء حسن است‌وين شهنشاه گرانمايه حسين هادي راه حق و عم من است‌نائب ذوالمنن است اندر دين آنكه امروز امام زمن است‌طاير قدسم و عم و پدرم شهره طيار مرصع بدن است [ صفحه 619] تو چه مرغي و تو را خارجيان روش و پرورش اندر چه فن است‌حاصل عمر شما اهل نفاق طاعت و پيروي اهرمن است‌روز رفتن به سقر كار شماست جان ربودن ز بدن كار من است‌باري چون عبدالله براي مبارزت به ميدان آمد اصلا توقف و درنگ ننمود بلكه از گرد راه كه رسيد روي به قلب لشگر عمر سعد نهاد و صفوف را همچنان شكافت تا به نزديك آن ناپاك رسيد، عمر سعد از بيم تيغ شاهزاده عنان مركب كشيد و در ميان سواران گريخت، عبدالله بميدان بازگشت و زماني استراحت نمود و خستگي گرفت آنگاه مبارز طلبيد چون عمر سعد ديد عبدالله روي به عرصه‌گاه ميدان آورد خود را به پيش صف لشگر رساند و مردان را به حرب با او تحريص و ترغيب نموده و وعده زر و خلعت و غلام و مركب داد، بختري بن عمرو شامي پيش وي آمد و گفت اي پسر سعد دعوي سپهسالاري لشگر مي‌كني و داعيه سالاري و سرداري سپاه داري ولي نيك مي‌گريزي و از بيم تيغ اين جوان هاشمي فرار مي‌كني.عمر سعد خجل شد و گفت: اي بختري جان عزيز است و عمر بي‌عوض اگر نمي‌گريختم جان از كف او نبرده و عمر عزيز را وداع كرده بودم و اگر صدق گفتار مرا بخواهي بداني اكنون اين پسر در ميدان ايستاده و مبارز مي‌طلبد برو تا دستبرد هاشميان را ملاحظه نمائي و از درخت كارزار و نهال حرب و پيكار ايشان ميوه ناكامي و بي‌فرجامي بچيني.بختري از سخن عمر سعد منفعل شده و آتش غضبش مشتعل گشته با پانصد سوار كه تحت فرمانش بودند روي به عبدالله آوردند و از صف سپاه امام حسين محمد بن انس و اسد بن ابي‌دجانه و پيروزان غلام امام حسن عليه‌السلام به مدد شاهزاده آمدند و پيروزان خود را در پيش افكنده در برابر بختري درآمد، بختري از غايت خشم بر پيروزان حمله كرد، پيروزان نيز با او درآويخت عبدالله بر غلام [ صفحه 620] خود بترسيد نيزه درربوده روي بدان سواران نهاد و اسد و محمد بن انس در عقب وي حمله كردند پيروزان چون ديد شاهزاده حمله كرد او نيز از بختري برگشته با ايشان متفق شد به يك حمله آن پانصد سوار را برداشته مي‌دوانيدند تا به قلبگاه لشگر رسانيدند، شبث بن ربعي با پانصد سوار از صف لشگر جنبيده بانگ بر بختري زد كه شرم نداري كه با اين همه مردان كاري از پيش چهار تن روي به گريز مي‌آري، پس او را با لشگر او بازگردانيد و خود نيز با پانصد سوار حمله كرده گرداگرد آن چهار مبارز را فروگرفتند، عبدالله روي به شبث آورد و محمد و اسد با وي بودند اما پيروزان ديگر باره بر بختري حمله آورد و لشگر او را زير و زبر كرد.از عمر بن سعد ملعون نقل شده كه گفت: من در آن روز حرب پيروزان را تفرج مي‌كردم و سوگند به خدايكه اگر يك شربت آب مي‌يافت همه لشگر ما را كفايت مي‌كرد از غايت شجاعتي كه داشت و من مي‌شمردم كه صد و سي كس را با نيزه و بيست كس را با شمشير هلاك گردانيد.راوي گويد: پيروزان از بسياري حرب كوفته شد برگشت تا به ملازمت امام عليه‌السلام رود كه عثمان موصلي از قفاي او درآمد و بي‌خبر نيزه‌اي بر كمر وي زد كه از پشت اسب درافتاد و اسب رم كرده روي به صحرا نهاد پيروزان چون پياده بماند نيزه بيفكند و سپر در سر كشيده تيغ از نيام برآورد و با آن نامردان درآويخت.اما اسد بن ابودجانه چون پيروزان را پياده ديد بانگ بر مركب خود زده حمله كرد و از حلقه‌اي كه گرد پيروزان زده بودند چهارده كس را به قتل آورد و باقي فرار كردند و اسد نزديك پيروزان آمد و گفت اي برادر جهد كن و بر اسب من بنشين، پيروزان خواست كه سوار شود ناگاه مخالفان از چهار سوي ايشان درآمده آغاز حرب كردند، اسد پيروزان را گذاشت و پيش ايشان قرار گرفت و بحرب با آنها مشغول گشت، در اثناي محاربه بختري از دست راست اسد درآمد و نيزه‌اي بر [ صفحه 621] پهلوي وي زد كه سر سنان از پهلوي ديگر بيرون شد و نيزه از دست اسد بيفتاد، خواست كه تيغ بكشد دستش كار نكرد ازرق بن هاشم درآمد و به يك ضربت كار اسد را تمام كرد.اما شاهزاده با شبث بن ربعي درآويخته بود و در اثناي گيرودار هفده زخم بر وي زده بودند عاقبت بكوشيد تا آن قوم از وي گريزان شدند و چون ديد كه آن لشگر نحوست اثر گرد پيروزان و اسد را فرو گرفته‌اند به جانب ايشان تاخت و در محلي رسيد كه اسد شهيد شده بود عبدالله درآمد و قاتل اسد را با يك طعن نيزه هلاك كرد و بختري را مجروح نمود، لشگر از وي فرار كردند و او پيش آمد پيروزان را ديد افتاده دست دراز كرد او را از زمين درربود و در پيش زين گرفته و روان شد، اسب عبدالله چون چند قدمي برفت فرو ماند زيرا بيش از صد چوبه تير به آن حيوان زده بودند و در عين حال تشنه و گرسنه و خسته نيز بود و وقتي سواران بر آن دو تن شدند طاقت نياورد و از رفتار باز ايستاد عبدالله پياده شد و پيروزان را از اسب فرو گرفت عمش عون بن علي چون وي را پياده ديد مركب بتاخت و اسب يدكي آورد تا عبدالله سوار شد و بازوي پيروزان را گرفت و بدست عون داد، عون خواست كه راه بيفتد پيروزان به روي زمين پرت شد و جان بحق تسليم كرد رضوان الله عليه.عبدالله بگريه درآمد و عون نيز گريان گرديده و بر فوت او افسوس و دريغ مي‌خوردند.شعراز غم و حسرت ياران وفادار دريغ ترك احباب گرفتند به يكبار دريغ‌با لب تشنه به خون غرقه برفتند افسوس ما بمانديم به صد حسرت و تيمار دريغ [ صفحه 622] ديگر باره شاهزاده والاتبار روي به لشگر مخالف آورده مبارز طلبيد، هيچ كس را داعيه حرب او نشد و هر چند عمر سعد مبالغه مي‌كرد كسي سخن او را نمي‌شنيد، پسر سعد در غضب شده لشگر خود را دشنام مي‌داد و نفرين مي‌كرد، يوسف بن احجار اسب پيش راند و گفت: اي پسر سعد منشور ملك ري را تو گرفته‌اي و علم سپهسالاري را تو برافراشته‌اي چرا خودت پيش نمي‌روي و ما را نكوهش مي‌كني؟عمر سعد جواب داد: امير مرا امر نكرده كه خود به حرب بروم بلكه اين لشگر را در فرمان من كرده تا ايشان را به حرب بفرستم، پس تو بايد فرمان من ببري نه آنكه به من فرمان دهي، برو با اين پسر حرب كن و الا از تو پيش پسر زياد شكايت كنم.يوسف بن احجار ترسيد و مركب برانگيخته به مصاف عبدالله آمد و از گرد راه كه رسيد نيزه را حواله سينه عبدالله كرد شاهزاده طعنه او را رد كرد نيزه‌اي بر حلقومش زد كه سر سنان از قفايش آشكار شد و آن شقي نگونسار از مركب درافتاد و جان به مالك دوزخ سپرد، پسرش طارق بن يوسف چون حال پدر بدينگونه ديد روي به مصاف عبدالله آورد و زبان به بيهوده‌گوئي گشاده و رسم حيا و ادب بر يك طرف نهاده، دشنام مي‌داد و سخنان ناسزا مي‌گفت.عبدالله را طاقت طاق شده با نيزه بر طارق حمله كرد، طارق با چابكي تمام تيغ كشيد و نيزه عبدالله را به دو نيم كرد و خواست كه همان تيغ را بر عبدالله فرود آورد كه عبدالله مركب تاخت و سر دست او را با تيغ در هوا بگرفت و چنان دستش را پيچاند كه استخوان ساعدش درهم شكست و تيغش بيفتاد، عبدالله بدست ديگر كمرش بگرفت و بهر دو دست او را از خانه زين ربود و چنان بر زمين زد كه همه استخوانهايش خورد شد.طارق عموئي داشت كه نامش مدرك بن سهل بود، وي از كشته شدن پسر عم [ صفحه 623] خود غبار الم و غم بر دلش نشسته به ميدان آمد و فحش بسيار نسبت به حيدر كرار و فرزندان نامدار آن حضرت داد.عبدالله را تحمل نمانده در همان گرمي اسب بتاخت و تيغي محرف بر او فرو آورد كه سر و هر دو دست و يك نيمه از تنش بر زمين افتاد و نيم ديگرش بر روي زين ماند، شاهزاده پايش را گرفت از اسب دور انداخت و از مركب به زير آمد و بر مركب گرانمايه و تازي او سوار شد و مبارز طلبيد.لشگريان از ضرب تيغ او هراسان شده سر در پيش انداختند و هول و هيبتي از وي در دل دشمنان افتاد عبدالله چون ديد كه هيچ مبارزي به ميدان او نمي‌آيد دلتنگ شده خواست خود را بر سپاه دشمنان زند ناگاه ديد نيزه‌اي قوي در آن صحرا افتاده في الحال آن را ربود و گرد سر گرداند و روي به ميمنه لشگر نهاد و صف ايشان را از جاي بركند و دوازده كس را به طعن نيزه بيفكند و برگشته نزد امام عليه‌السلام آمد و عرض كرد:يا عماه العطش!!حضرت امام عليه‌السلام فرمودند: اي روشنائي ديده عم و اي بهجت افزاي سينه پر غم الحال جد و پدرت تو را آب خواهند داد و مرحم راحت بر جراحتهاي دل تو خواهند نهاد.پس عبدالله بدين بشارت مسرور گشته روي به ميدان نهاد، قرب پنج هزار مرد به يكبار بر او حمله كردند و با تير و تيغ و نيزه و سنان و ناوك و زوبين و خنجر زخم بر وي مي‌زدند تا از كار بازماند و حمله كرده خواست كه به يك طرف بيرون رود نگذاشتند.عباس بن علي عليه‌السلام كه علمدار لشگر امام عليه‌السلام بود خود با برادرش عون بن علي عليه‌السلام به مدد عبدالله آمده او را از ميان لشگر بيرون آوردند و عبدالله زخم بسيار خورده بود و آهسته مي‌راند ناگاه بنهان بن زهير از عقب وي درآمد و [ صفحه 624] ضربتي ميان دو كتف وي زد چنانچه شاهزاده از مركب به زمين افتاد و بعالم قدس قدم نهاد.عباس باز نگريست و آن حال را مشاهده نمود اسب تاخت و خود را به بنهان رساند و با يك ضربت سر نحس او را ده گام دور انداخت، پسرش حمزة بن بنهان خواست كه نيزه بر عباس زند كه عون بن علي عليه‌السلام پيشدستي كرد با تيغ دست و نيزه حمزه را بيانداخت و عباس با تيغ ديگر كارش را ساخت و عبدالله را برداشته پيش خيمه امام حسين عليه‌السلام آورد.

آوردن حضرت قاسم بن الحسن محضر مبارك حضرت امام حسين جهت گرفتن اذن

چون در روز پر بلاء عاشوراء قرعه‌ي قرباني بنام نامي حضرت شاهزاده قاسم بن حسن عليه‌السلام افتاد آن در ولايت و يادگار بوستان رسالت با قلبي آكنده از حزن و دلي مملو از درد محضر مبارك قبله عالم امكان حضرت اباعبدالله الحسين مشرف شد و عرض كرد:شعركه اي پايه‌ات برتر از برتري ز راز دل من تو آگه‌تري‌دمي از كرم سوي من دار گوش برم را به درع پيمبر بپوش‌سلاح پدر ساز زيب تنم از آن جوشن آرا تن روشنم‌كله خود خود بر سرم تاج كن سر پيكرم، رشگ معراج كن‌مرحوم طريحي در منتخب فرموده: و جاء القاسم و قال: يا عم الاجازة لا مضي الي قتال هولاء الكفرة.قاسم بن الحسن عليه‌السلام محضر امام عليه‌السلام مشرف شد و عرضه داشت: اي عموي مهربان محضرت آمده‌ام تا به من اجازه دهي به قتال و مصاف اين كفار بروم، اي عمو جان ديگر مرا تاب و توانائي آن نمانده كه اين همه بار مصيبت اقارب و [ صفحه 625] خويشان را بكشم و زهر فراق ايشان را بچشم لذا تقاضايم اين است كه دستوري دهي تا كينه برادرم را بازجويم.امام عليه‌السلام فرمود: اي يادگار برادر چگونه تو را اجازه ميدان رفتن بدهم و داغ فراق تو را به سينه پرغم بنهم، دلم گواهي نمي‌دهد كه پيكر لطيف تو را در عرصه‌ي تير و شمشير ببينم.قاسم دامن عمو را گرفت و سخت گريست امام عليه‌السلام كه اين منظره را ديد نتوانست خود را نگه دارد آن حضرت نيز شروع به گريستن نمود ساير جوانان نيز بگريه درآمدند و مخدرات در داخل خيام به زاري و افغان شدند باري هر چه قاسم التماس و زاري كرد امام عليه‌السلام به او اذن ميدان نداد.قاسم با حالتي افسرده و چشمي گريان آمد در گوشه خيمه نشست و زانوي غم در بغل گرفت از فراق پدر و تنهائي مادر و گرفتاري عمو و شهادت عموزادگان و نيز اضطراب زنان و غلبه دشمنان چنان افسرده و غمگين شده بود كه مي‌خواست خود را هلاك سازد، از يك طرف مي‌ديد برادران و خويشان تهيه كارزار مي‌بينند و اذن جهاد مي‌گيرند جان فداي محبوب عالميان مي‌نمايند و او از اين فيض عظمي و مواهب كبري محروم است.به فرموده طريحي در منتخب وقتي جناب قاسم از گرفتن اذن مأيوس شد فجلس مغموما حزين القلب متألما و وقع رأسه علي ركبتيه.قاسم بهمان حالت محزون و متألم سر نازنين به زانوي غم نهاده بود و از بي‌كسي و يتيمي زار زار مي‌گريست و دم بدم پدر پدر مي‌گفت.شعرپدر گفتي و آتش افروختي پدر گفتي و جان و تن سوختي‌پدر گفتي و اشگ غم ريختي پدر گفتي و نه فلك سوختي‌در آن حال يادش آمد كه پدر تعويذي به بازوي او بسته و نيز وصيت كرده [ صفحه 626] كه اي قاسم در وقتي كه لشگر اندوه بسيار و ملال بي‌شمار بر تو غلبه كند اين تعويذ را باز كن و بخوان و بدانچه در او نوشته عمل كن، با خود گفت تا بوده‌ام در زير سايه عمو با عزت و جلال بسر برده‌ام و هرگز گرد ملالي بر آينه خاطرم ننشسته و تا بحال چنين روزي بر من نگذشته و همچو حالتي رخ نداده، خوب است آن تعويذ را بگشايم و مضمون آنرا بدانم، دست برد تعويذ را باز كرد ديد پدر بزرگوارش به خط مبارك خود نوشته:يا ولدي، يا قاسم اذا رأيت عمك الحسين عليه‌السلام بكربلاء و قد احاطه الاعداء فلا تترك البراز و الجهاد لاعداء الله و اعداء رسول الله و لا تبخل عليه بروحك و كلما نهاك عن البراز عاوده ليأذن لك.اي نور ديده قاسم، تو را وصيت مي‌كنم چون عمويت حسين عليه‌السلام دچار دشمنان شد كوشش كن كه سر خود را در قدم او اندازي و جان خويش را در راه وي ببازي و هر چند تو را از مصاف باز دارد تو مبالغه كن كه جان فداي حسين عليه‌السلام كردن مفتاح سعادت ابدي است.قاسم كه اين وصيت را مطالعه كرد از شادي نتوانست آرام گيرد از جاي جست خدمت عمو آمد و نوشته پدر را ارائه داد چون چشم حضرت اباعبدالله الحسين به خط برادر افتاد و مضمون آن از نظرش گذشت بكي بكاءا شديدا و نادي بالويل و الثبور و تنفس الصعداء.

عقد نمودن امام دختر خود را براي شاهزاده حضرت قاسم در روز عاشوراء

پس از آنكه شاهزاده قاسم وصيت نامه پدر را به عموي مهربان نشان داد و امام عليه‌السلام متأثر گرديد حضرت با چشم اشگبار فرمود: اي نور ديده اين وصيتي بود كه پدر به تو فرموده، يك وصيت نيز به من نموده كه بايد آن را عمل كنم.مرحوم طريحي در منتخب مي‌نويسد: فاخذ بيد القاسم و ادخل الخيمة و طلب [ صفحه 627] عونا و عباساحضرت دست قاسم را گرفت و داخل خيمه شد، عباس بن اميرالمؤمنين و عون را طلبيد و مادر قاسم را نيز طلب كرد و فرمود: يا ام ولد، أليس للقاسم تباب جدد؟ قالت: لا.يعني امام عليه‌السلام از مادر قاسم پرسيدند: آيا قاسم لباس نو دارد؟مادرش عرض كرد: خير.امام عليه‌السلام خواهرش عليا مخدره زينب سلام الله عليها را خواست فرمود:اي خواهر صندوق رخوت برادرم حسن را حاضر كن.في الحال آورد و گشودند قبا و عمامه حضرت مجتبي را بيرون آوردند، قبا را در بر و عمامه را نيز بر سر قاسم نهادندسپس امام فرمودند: دخترم فاطمه را كه نامزد قاسم است حاضر كنيد.مخدرات حرم فاطمه را با چشم گريان و دلي بريان به حضور حضرت آوردند، فاطمه در پيش و زنان در عقب سرشعربه گردش همه بانوان پر ز آه ستادند چون هاله بر گرد ماه‌همه ديده پر خون و دل سوگوار همه اشگ ريزان بسان بهارحضرت به يك دست، دست فاطمه را گرفت و به دست ديگر دست قاسم را در حضور زنها بشهادت عون و عباس شروع كرد خطبه عقد خواندن و اشگ ريختن فعقد له عليها.بياراست مجلس خداي جليل نواخوان آن بزم شد جبرئيل‌در آن دشت خون خوار چون عقد بست درآمد به عقد دو گيتي شكست [ صفحه 628] تو اي ديده بربند زين ماجرا در اين قصه چون و چرابعد از عقد بستن دست فاطمه را بدست قاسم نهاد و فرمود نور ديده اين امانت تو است بگير.سپس حضرت با برادران از خيمه بيرون آمدند و به عليا مخدره زينب كبري فرمود خيمه ايشان را خلوت كنيد.مرحوم ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء مي‌نويسد: قاسم از يكجانب دست عروس را گرفته در وي مي‌نگريست و سر در پيش مي‌انداخت كه ناگاه از لشگر عمر سعد آواز آمد كه هيچ مبارز ديگر مانده است؟و در كتاب حدائق الانس نيز نوشته: قاسم و عروس در ميان آواز كوس و نقاره صداي هل من مبارز مي‌شنيدند و بر حال زار امام غريب مي‌گريستند، قاسم را طاقت شنيدن سخنان كوفيان طاق شد و ماه صبرش در محاق آمد سپندآسا از جاي برخاست و دست دختر عمو را از دست بداد.عروس گفت: يابن العم اين تريد؟ چه اراده داري؟قاسم گفت: خيال سر باختن در پاي عمو دارمفجذبت ذيله و ما نعته عن الخروج، عروس مأيوس دامان داماد را گرفت و با چشم گريان و دل بريان وي را از رفتن به ميدان ممانعت مي‌نمود، قاسم با اشگ گرم و زبان نرم فرمود:يا بنت العم خلي ذيلي، فان عرسنا اخرناه الي الآخرة، اي دختر عمو دست از دامنم بردار كه عروسي ما به قيامت افتاد.عروس زار زار گريست و ناله نمود و گفت: مي‌فرمائي كه عروسي ما به قيامت افتاد، فرداي قيامت تو را كجا جويم و به چه نشان بشناسم؟گفت: مرا بنزديك پدر و جد طلب كن و بدين آستين دريده بشناس، پس دست آورد و سر آستين بدريد و غريو از اهل بيت برآمد. [ صفحه 629]

مقدمات ميدان رفتن شاهزاده قاسم

علامه مجلسي مي‌فرمايد: فلما نظر الحسين عليه‌السلام قد برز اعتنقه همينكه امام عليه‌السلام ديدند قاسم براي مبارزه بيرون آمد و مهياي جانبازي شده و اذن مي‌خواهد او را در بغل گرفت و شروع گرد به گريستن قاسم هم باتفاق عمو در گريه شد فجعلا يبكيان حتي غشي عليهما آن قدر هر دو گريستند كه هر دو به حالت غش افتادند.مرحوم طريحي در منتخب فرموده: امام عليه‌السلام پس از گريستن فرمود: يا ولدي اتمشي برجلك الي الموت اي نور ديده مي‌خواهي با پاي خود به طرف مرگ روي؟قاسم عرض كرد: دوحي لروحك الفداء و نفسي لنفسك الوقاء و كيف يا عم و انت بين الاعداء وحيدا فريدا.عموجان روانم فداي تو باد، چگونه با پاي خود بطرف مرگ نروم و حال آنكه مي‌بينم تو در ميان دشمن غريب و تنها مانده‌اي فلم يزل الغلام يقبل يديه و دجليه آن قدر قاسم به دست و پاي عمو بوسه زد تا عمو را راضي كرد.حضرت اشتياق قاسم را به نهايت ديد چشم از وي پوشيد ثم ان الحسين شق اذياق القاسم و قطع عمامته نصفين حضرت بدست مبارك خود گريبان و آستين قاسم را دريد و عمامه‌اش را دو نيم كرد نيمي را بر سرش بست ثم اولاها بوجهه قطعه ديگر را به صورت كفن به گردنش انداخت و آن جوان را باين شكل آراست كه هر كه او را باين هيئت ببيند ترحم كند و دلش بر يتيمي و جواني او بسوزد و شمشيري هم به كمرش بست.قاسم به جهت خداحافظي به خيمه آمد، عروس چشمش به داماد افتاد او را عازم جهاد ديد از جا جست پيش دويدعرض كرد: پسر عمو چه اراده داري؟قاسم فرمود: اراده جان نثاري دارم، دختر عم عروسي ما به قيامت افتاد. [ صفحه 630] نو عروس عرض كرد: پسر عم در قيامت به چه چيز تو را بشناسم و در كجا تو را بيابم.قاسم به گريه افتاد و فرمود: دختر عمو اعرفني بهذا الردن المقطوعة مرا در حضور جدم بهمين آستين دريده در صفوف شهداء بشناس.مرحوم مجلسي در بحار مي‌فرمايد: و كان وجهه كفلقة القمر روي قاسم مانند ماه‌پاره بود.و در جلاء العيون فرموده: صورتش در درخشندگي مانند آفتاب بود.حميد بن مسلم كه از تاريخ‌نگاران در لشگر پسر سعد بود مي‌گويد:من در لشگر پسر سعد بودم ناگاه ديدم از صف امام جواني با روي درخشان همچون ماه تابان بر ما طلوع كرد شمشيري در دست، پيراهني در بر نعليني در پا كه بند يكي گسيخته بودفردمحمد جمالي علي صولتي حسن دستگاهي، حسين شوكتي‌باري مرحوم مجلسي در بحارالانوار مي‌فرمايد:جناب شاهزاده قاسم سلام الله عليه وقتي به ميدان درآمد اين رجز را بخواند:ان تنكروني فانا بن الحسن سبط النبي المصطفي المؤتمن‌هذا حسين كالاسير المرتهن بين اناس لا سقوا صوب المزن‌منم نوگل گلشن ذوالمنن منم سرو نوخيز باغ حسن‌ز باغ نبوت منم نونهال به بستان گيتي ندارم همال‌منم گوهر درج پيغمبري منم گلبن گلشن حيدري‌منم نخبه سيد المرسلين ز مهر نبوت منم نو نگين‌عمويم حسين شاه گردون سرير به مثل اسيران شده دستگيرپس از آنكه شاهزاده اين رجز را خواند و بدين وسيله اظهار حسب و نسب [ صفحه 631] كرد بنا به روايت منتخب رو كرد به عمر سعد ملعون و فرمود:يا عمر بن سعد، اما تخاف الله اما تراهب الله يا اعمي القلب اما تراعي رسول الله، اي ستمكار وقت آن نشده كه از خدا بترسي، اي كور باطن وقت آن نشده كه رعايت حرمت رسول خدا كني.در روضة الشهداء آمده است كه شاهزاده فرمودند:ويلك، قتلت الشبان و افنيت الكهول و قطعت الفروع و اجتثثت الاصول و هذه بقية الله شر ذمة قليلة مستأصلة.واي بر تو، اي بي‌حيا جوانان ما را كشتي، پيران ما را نيز از پاي درآوردي، ريشه و اصل و فرع ما را كندي، معدودي از ذراري پيغمبر باقي مانده افلا تكف عن الجقا و سفك الدماء آيا وقت آن نشده كه دست از جفا برداري و خون اين بقيه ذريه را نريزي و دل فاطمه را نسوزي آيا ملاحظه قرابت كه از طايفه قريشي نمي‌نمائي، دست از جان اين باقي مانده بر نمي‌داري؟آيا وا نمي‌گذاري اين مشت عيال و اطفال خردسال را كه اغلب پدر مرده و برادر مرده و جوان مرده و مصيبت زده‌اند با بار محنت رو به وطن خود آورند و گوشه عزلت اختيار نمايند؟عمر بن سعد ملعون جواب نداد.باز قاسم فرمود: واي بر تو كه دعوي مسلماني مي‌كني اسب خود را آب داده ولي شهسواران ميدان امامت را تشنه مي‌گذاري و شربت آب به اطفال ما نمي‌دهي در حالي كه اهل بيت رسول خدا و ذريات او از تشنگي تمناي مرگ مي‌كنند؟قد اسودت الدنيا باعينهم اي پسر سعد اولاد پيغمبر آن قدر تشنه‌اند كه دنيا در نظرشان تيره و تار است صاحب روضة الشهداء نوشته است كه از بيانات حضرت قاسم آتش در دل پسر سعد افتاد و اشگ از ديدگان فرو ريخت و لشگر نيز جملگي گريستند. [ صفحه 632] پسر سعد گفت: اي لشگر شناختيد، اين جوان خردسال شيرين مقال را؟گفتند: نه، او كيست؟عمر سعد گفت: اين يتيم امام حسن است كه به اين فصاحت و بلاغت سخن مي‌گويد و آثار شجاعت و رشادت نيز از بشره‌اش هويدا است به جنگ شما آمده تا فوجي را با تيغ بي‌دريغ از حيات محروم سازد پس بهتر آن است كه شما هواداران بني‌اميه دور او را گرفته و پسر فاطمه را بمرگش بنشانيد.لشگر را دل نمي‌آمد كه بروي او شمشير بكشند، پسر سعد پيادگان را بانگ زد كه او را سنگ باران كنيد.شمر لعين كه سركرده پيادگان بود حكم كرد كه پيادگان قاسم را سنگباران كنند، ناگهان شاهزاده ملاحظه كرد مثل باران سنگ مي‌بارد.مؤلف گويد:ارباب مقاتل فرموده‌اند: در روز عاشوراء چهار نفر را سنگ باران كردند:اول: حر بن يزيد رياحي بوددوم: عابس بن شبيب شاكريسوم: قاسم بن حسن عليهماالسلامچهارم: حضرت اباعبدالله الحسين عليه‌السلام

مبارزه و شجاعت و شهامت حضرت شاهزاده قاسم

به روايت ابومخنف حضرت شاهزاده قاسم سلام الله عليه در روز عاشوراء سال 61 چهارده سال از عمر شريفش گذشته بود آن نونهال بوستان ولايت پس از آنكه در ميان ميدان قرار گرفت مركب به جولان درآورد و مبارز طلبيد، ابن‌سعد ملعون نظر به چپ و راست كرد چشمش به ازرق شامي افتاد، وي را پيش طلبيد، آن ناپاك بسكه به خود مغرور بود سلاح جنگ تا آن ساعت در بر نكرده بود و آن گونه جنگها را ننگ مي‌انگاشت ابن‌سعد به او گفت: [ صفحه 633] اي ازرق هر سال مبالغ خطيري از امير جائزه مي‌ستاني و طنطنه شجاعت خود را به اسماع دلاوران مي‌رساني امروز در اين معركه اصلا جلادت و رشادت خود را بروز ندادي و اين جوان در ميدان مبارز مي‌طلبد و كس به ميدانش نمي‌رود كشتن اين جوان با تو است.ازرق از سخن عمر سعد در خشم شد و گفت: يابن سعد مرا فرسان شام با هزار سوار برابر مي‌دانند اكنون تو مي‌خواهي سر مرا زير ننگ آوري و به جنگ كودكي كه هنوز بوي شير از دهانش مي‌آيد بفرستي ديگري را به حرب وي روانه كن.عمر بن سعد ملعون گفت: اي كافر اين قوم را در نظر خوار مگير، بخدا قسم هر گاه تشنگي بر ايشان استيلاء نيافته بود بطور قطع هر كدام از اين سواران صف شكن بر هزار تن مي‌تاختند و كار همه را يكسره مي‌نمودند مخصوصا اين نوجوان كه در نظر تو به سن خورد مي‌آيد شجاعت را از پيغمبر به ارث برده و فرزند حسن مجتبي بوده و نبيره‌ي علي مرتضي است، البته بايد به ميدان او بروي تا چاشني دست او را ببيني ازرق ديد چاره ندارد و پسر سعد او را رها نخواهد نمود، چهار پسر داشت كه هر كدام در تهور و شجاعت مشهور بودند، پسر بزرگ خود را پيش خواند و با كمال غضب گفت: سر اين جوان را بياور.آن پسر خيره‌سر با سلاحي تمام مركب تيزگام تاخت و شمشير خود را علم ساخت و بر شبل غضنفر و نبيره حيدر حمله نمود، قاسم ديد سواري با شمشير آخته در حضورش پيدا شد، سپر مدور را در پيش رو نگاهداشت و صورت همچون قمر را مانند خورشيد انور در برابر سپر پنهان كرد، تيغ پسر ازرق رسيد سپر را دو نيم ساخت و دست چپ قاسم را مجروح ساخت امام عليه‌السلام نظر فرمود محمد بن انس را ديد او را با سپر ديگر به ياري شاهزاده فرستاد، محمد وقتي رسيد ديد قاسم قطعه‌اي از عمامه را پاره كرده و زخم دست را مي‌بندد، سپر را تسليم قاسم نمود. [ صفحه 634] شاهزاده از ملاطفت عمو دلشاد شد، سپر را گرفت و شمشير هلال‌آسا بركشيد آهنگ پسر ازرق نمود آن ملعون بي‌باك دوباره تيغ كشيد خواست بقاسم زند اسبش سكندري خورد و او را بر زمين زد خود از سرش بيافتاد چون موهاي سرش دراز بود شاهزاده از پشت اسب خم شد دست دراز كرد و موي سر آن ملعون را بدست پيچيد و مركب برانگيخت و آن بد سير را نيز به دور ميدان بگردانيد فرفعه و ضربه علي الارض، تن نحس آن ناپاك را بلند كرد و چنان بر زمين كوبيد كه همچون توتيا نرم شد.فرداي روبهك چرا ننشستي بجاي خويش با شير پنجه كردي و ديدي سزاي خويش‌قاسم پس از كشتن پسر ازرق تيغ او را كه بسيار گرانمايه بود برداشت و مبارز خواست ازرق چون پسر بزرگ خود را كشته ديد پسر ديگر را طلبيد و او را نيز به حرب شاهزاده فرستاد.پسر دوم ازرق به مصاف آن شير بچه آمدشعربه خون برادر كمر بسته تنگ بميدان روان شد پر از كين جنگ‌خروشيد كاي نوجوان دلير همانا كه گشتي تو از عمر سيربه خون برادر كمر بسته‌ام ز خون تو شمشير خود شسته‌ام‌آن ملعون داشت رجز مي‌خواند و حرف مي‌زد كه قاسم مجالش نداده نيزه به پهلويش زد كه في الفور بدرك واصل شد.پسر سوم آن ناپاك مثل باد صرصر به ميدان تاخت و زبان وقاحت گشود و به دشنام و ناسزا پرداخت كه اي بيرحم دو برادر مرا كه در روي زمين نظير نداشتند كشتي؟ [ صفحه 635] قاسم فرمود: آزرده مباش اگر برادرانت را دوست داري اكنون تو را بديشان مي‌رسانم.آن كافر نيزه حواله قاسم كرد، قاسم نيز با شمشير برادرش زد به دستي كه نيزه داشت، دستش از مرفق قلم شد آن روباه صفت رو به فرار نهاد، قاسم از عقب وي تاخت تا خود را به او رساند و شمشير چنان به فرقش نواخت كه تا خانه زين او را شكافت و به دو نيمش ساختپسر چهارم ازرق به ميدان آمد هنوز از گرد راه نرسيده بود كه با يك ضربت شاهزاده به دارالبوار رهسپار گشت.لشگر از آن قوت بازو و شوكت نيرو حيرت كردند شاهزاده آزاده آغاز رجزخواني كرد و فرمود:اني انا القاسم من نسل علي نحن و بيت الله اولي بالنبي‌ازرق از مرگ چهار پسر خود گريبان دريد وارد خيمه شد و لباس حرب پوشيد و با آرايشي تمام بر مركب تيزگام و سيمين لگام سوار شد مانند سيلاب وارد ميدان شد.

كشته شدن ازرق شامي بدست شاهزاده قاسم

مرحوم شيخ طريحي در منتخب مي‌نويسد:از كشتن چهار پسر ازرق سستي در بازوي قاسم و ضعف در نيروي او پيدا شده بود و علاوه بر آن تشنگي و گرسنگي او را بي‌تاب نموده بود فهم بالرجوع الي الخيمة قصد برگشتن به خيمه را نمود كه ناگاه ازرق سر راه بر قاسم گرفت و چون پلنگي زخم‌آلود بر او بانگ زد كه اي بيرحم و بي‌انصاف چهار پسر مرا كشتي كه در عراق بلكه در تمام آفاق عديل و نظير نداشتند اكنون كجا مي‌روي؟قاسم برگشت كوهي را ديد كه بر كوهي نشسته غرق در درياي اسلحه و آلات حرب آن نتيجه شجاعت اصلا خوف در دل پيدا نكرده فرمود: [ صفحه 636] اي شقي پسرانت درب جهنم منتظر تو هستند هم اكنون تو را هم به ايشان مي‌رسانم.مرحوم ملا حسين كاشفي در روضه مي‌نويسد:چون امام حسين عليه‌السلام ديد كه ازرق ملعون در برابر قاسم درآمد بر وي بترسيد زيرا ازرق در آفاق مشهور به شجاعت و معروف به سبالت بود پس امام دست نياز برداشت و جهت نصرت و پيروزي شاهزاده دعاء نمودند از طرف ديگر مخدرات حرم جملگي مضطرب و گريان از حق تعالي فتح و نصرت شاهزاده را خواستار گشتند خلاصه كلام آنكه در خيام امام عليه‌السلام زلزله و در مضمار و صحنه نبرد صداي هلهله بلند بود صفوف لشگر تمام گردنها كشيده و چشمها دوخته كه ببينند از اين دو مبارز كدام غالب و ظافر مي‌گردند.باري ازرق دست به نيزه برد و بر قاسم حمله كرد، شاهزاده نيز نيزه بكار برد و بينشان دوازده طعن رد و بدل شد ازرق در غضب شد نيزه را به شكم اسب قاسم زد اسب از پاي درآمد و قاسم پياده ماند امام عليه‌السلام كه چنين ديد به نوشته كاشفي به محمد انس امر فرمود كه اسب يدكي به قاسم برساند و به گفته مرحوم صدر قزويني به وزير خويش جناب عباس بن علي عليهماالسلام اسب پيل پيكري داد تا به قاسم برساند، رخسار قاسم از محبت عمو مانند گل شكفته شد ركاب را بوسيد و بر مركب سوار گرديد و شمشير را كشيد و رو به ازرق آورد چشم ازرق كه بر شمشير پسرش افتاد گفت:اي جوان اين شمشير پسر من است بي‌مروت آن را هزار دينار خريده‌ام در دست تو چه مي‌كند؟قاسم فرمود: مي‌خواهم شربتي از شيريني اين شربت به تو بچشانم و تو را به فرزندت ملحق كنم، اي ازرق روا باشد كه تو خود را از جمله شجاعان عالم بداني و تنگ مركب را نكشيده آهنگ جنگ مي‌نمائي؟! [ صفحه 637] ازرق خم شد كه تنگ را ببيند قاسم چنان شمشير بر كمرش نواخت كه همچون خيار تر به دو نيم شد و هر نيمه‌اش از طرفي روي زمين افتاد قاسم ديد اسب ازرق بي‌صاحب مانده مي‌خواهد فرار كند في الفور خود را بر مركب رسانيد جست بر مركب ازرق و اسب خاصه عمو را يدك ساخت به در خيمه‌ها تاخت تا به نزد عمو رسيد عرض كرد: عمو جان العطش العطش اگر يك شربت آب بياشامم دمار از اين لشگر برمي‌آورم.حضرت قاسم را در برگرفت انگشتر خود را به دهان قاسم نهاد به گفته صدر قزويني چشمه آب خوشگواري ظاهري شد قاسم سيراب گشت حاصل آنكه امام قاسم را بسيار نوازش نمود.قاسم پس از سيراب شدن از عمو آرزوي ديدن دختر عمو را نمود و پس از اذن از امام عليه‌السلام روي به خيمه‌اي آورد كه مادرش و عروس در آن بودند، مادر استقبال كرده و فرمود:نور ديده شير من بر تو حلال باشد سپس صورتش را بوسيد، قاسم وارد خيمه شد ديد عروس سر بزانوي غم نهاده و مي‌گريد بفرموده طريحي در منتخب شاهزاده فرمود: ها انا جئتك، دختر عمو آمدم گريه مكن، وداع عمر نزديك است.عروس از جا برخاست عرض كرد: الحمدلله الذي اراني وجهك قبل الموت، شكر خدا را كه بار ديگر جمال نوراني تو را ديدم.قاسم فرمود: دختر عم آن قدر فرصت ندارم كه بنشينم و به كام دل صحبت بدارم، باري شاهزاده مادر و همسر را كه بي‌تابي مي‌كردند آرام نمود و سپس عزم رفتن كرد.مرحوم ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء مي‌نويسد:چون قاسم عزم رفتن نمود مضمون اين كلام جگرسوز و فحواي اين سخن محنت اندوز بر زبان بازماندگان از صحبت او جاري شد: [ صفحه 638] ديده از بهر تو خونبار شد اي مردم چشم مردي كن مشو از ديده‌ي خونبار جداشاهزاده از خيمه بيرون آمد و بر اسب شهادت نشست و روي به صراط آخرت نهاد همين كه وارد معركه شد لشگر به صدا درآمدند كه كشنده ازرق شامي برگشت صداي طبل بلند و آواز كوس، گوش سپهر آبنوس را كر نمود.اما قاسم به ميدان آمد چشمش بر رايت ابن‌زياد افتاد كه بالاي سر عمر بن سعد بد اختر افراشته بودند ثم جعل همته علي حامل اللواء و اراد قتله شاهزاده همتش را به جانب حامل رايت معطوف داشت و به قصد كشتن او بدان طرف تاخت و روي به قلب لشگر كرد خود را زد بر صف اول و آن صف را شكست سپس به صف دوم زد آن را نيز شكست پس از آن خود را به صف سوم رساند و آن را نيز از هم دريد آن گاه به صف چهارم و پنجم زد.مرحوم صدر قزويني در حدائق الانس مي‌نويسد: قاسم به هر صف كه روي مي‌آورد، صف باز مي‌شد و راه مي‌دادند كه قاسم بيايد همينكه وارد صف ديگر مي‌شد صف بسته مي‌گشت تا آنكه قاسم خود را ميان انبوه دشمن ديد و به علمدار هم نرسيد كوفي و شامي اطراف شاهزاده را گرفتند از هر طرف مي‌رسيدند حربه به بدن آن نوجوان مي‌زدند طاقت از دست قاسم بيرون رفت ديدند نه حال جنگ دارد و نه راه برگشتن و صداي او هم به در خيام حرم نمي‌رسد.در روضة الشهداء مي‌نويسد: پيادگان سر راه بر وي گرفتند همين كه بحرب ايشان مشغول شد سواران به گرد وي درآمدند و تير و نيزه و گرز و شمشير حواله وي كردند قاسم در درياي حرب غوطه خورده قريب سي پياده و پنجاه سوار را بيفكند و صف سواران را دريد خواست كه از وسط معركه بيرون آيد مركبش را تيرباران كردند اسب از پاي درافتاد و شبث بن سعد نيزه بر سينه قاسم زد كه سر سنان از پشت مباركش بيرون آمد و قاسم در آن حرب بيست و هفت زخم خورده [ صفحه 639] بود و خون بسيار از وي رفته از اسب درگشت و گفت يا عماه ادركني.آواز به گوش امام حسين عليه‌السلام رسيده مركب در تاخت و صف پياده و سوار را برهم زده قاسم را ديد ميان خاك و خون غرق شده و شبث بر سر وي ايستاده مي‌خواست سر مباركش باز برد امام حسين عليه‌السلام ضربتي بر ميان وي زد كه به دو نيم شد آنگا قاسم را درربوده به در خيمه آورد و هنوز رمقي در تن وي باقي بود امام حسين عليه‌السلام سرش بر كنار گرفته بوسه بر رويش مي‌داد و مادر و عروس آنجا ايستاده مي‌گريستند، قاسم چشم باز كرده در ايشان نگريست و تبسمي فرموده جان بجان آفرين تسليم كرد رضوان الله عليه.مؤلف گويد:در هيچ يك از كتب ارباب مقاتل نديدم كه قاتل شاهزاده قاسم را شبث بن سعد نوشته باشند تنها مرحوم كاشفي است كه او را قاتل آن نوجوان معرفي نموده و مشهور در كتب آن است كه قاتل آن حضرت عمر بن سعد ازدي بوده است.باري مرحوم مفيد در ارشاد مي‌نويسد:حميد بن مسلم كه از وقايع‌نگاران عاشوراء در صف دشمن بود مي‌گويد: من در لشگر پسر سعد بودم كه ديدم تازه جواني بر ما طلوع كرد وجهه شقة قمر شمشيري در دست و پيراهن درازي در بر و نعليني در پا كه يك بند نعلين او باز بود عمر بن سعد بن نفيل ازدي گفت: به خدا هر آينه بر اين نوجوان حمله مي‌كنم.من به او گفتم تو از جان او چه مي‌خواهي؟ واگذار غير از تو اين قوم بي‌پروا كه از هيچ چيز پرهيز ندارند كفايت كار او را خواهند كرد.حميد گويد: آن ظالم از من نپذيرفت، قسم خورد كه او را مي‌كشم، فشد عليه فما ولي حتي ضرب رأسه بالسيف آن بيرحم رفت و برنگشت مگر آنكه حمله بر قاسم كرد و شمشيري به فرقش نواخت و كارش را بهمان ضربت ساخت، قاسم از مركب افتاد فرياد كرد: يا عماه. [ صفحه 640] عمويش مثل باز شكاري بياري آمد به عمر بن سعد بن نفيل رسيد شمشيري حواله آن ناپاك كرد، عمر دست پيش آورد شمشير حضرت دست عمر را از ساعد انداخت فرياد كرد لشگر را به حمايت خود خواند و حمل خيل اهل الكوفة ليستنقذوه فتوطاته بارجلها حتي مات سواران لشگر هجوم‌آور شدند كه عمر سعد را از چنگ حضرت بربايند گرد و غبار كه فرو نشست ديدم امام حسين عليه‌السلام بر بالين قاسم ايستاده و به قاتلان وي نفرين مي‌كند و آن نوجوان يفحص برجليه در ميان خاك و خون دست و پا مي‌زند.سپس امام عليه‌السلام جسد پاره پاره قاسم را به سينه چسبانيد و رو به خيام آورد مي‌ديدم كه پاهاي قاسم نيز بر زمين كشيده مي‌شد آن جوان را نزد كشته علي اكبر عليه‌السلام و ساير كشته‌ها نهاد.مرحوم طريحي در منتخب مي‌نويسد:چون حضرت امام حسين عليه‌السلام قاسم سلام الله عليه را به خيمه آورد و به رمق ففتح عينيه فجعل يكلمه در ميان خيمه دو چشم مبارك خود را باز كرد و به صورت عمو و عمه و مادر و ساير زنان نگاه كرد ديد همه ايستاده‌اند و بر احوال او مي‌گريند.

گريستن امام بر سر نعش قاسم

چو قاسم عمو را ببالين بديد برويش نظر كرد و آهي كشيدبگفتا عمو جان فداي رهت كنم جان بقرباني مقدمت‌مرا آنچه بد آرزو يافتم چه گويم كه سوي كه بشتافتم‌بگفت اين و آندم همي جان سپرد بجانان همه راز دل گفت و مردز درگاه دارنده‌ي نشأتين ندائي كه صبرا لك يا حسين عليه‌السلام‌ميان دو كشته امام امم نشسته همي بود با درد و غم‌يكي كشته قاسم نااميد يكي نعش اكبر جوان رشيد [ صفحه 641]

اشعار مرحوم جودي در شهادت شاهزاده گلگون كفن حضرت قاسم بن حسن

شد چو آغشته بخون پيكر داماد حسين بر شد از بام فلك ناله و فرياد حسين‌تيشه‌ي ظلم چو آن سرو قد از پا افكند كند گفتا ز ستم خانه و بنياد حسين‌ناگه افتاد بخون نوگل بستان حسن خم شد از بار الم قامت شمشاد حسين‌رود از خاطر او داغ غم قاسم او گر كه داغ علي اكبر رود از ياد حسين‌شد كفن بر تن قاسم چو قباي شادي داغ آمد روي داغ دل ناشاد حسين‌زهره بر زد كف افسوس چو در پيش عروس زينت نوك سنان شد سر داماد حسين‌جوديا داغ علي اكبر و قاسم داغيست كه نه تا عرصه محشر رود از ياد حسين

شهادت احمد بن حسن مجتبي

از جمله فرزندان حضرت امام مجتبي عليه‌السلام كه در روز عاشوراء شربت شهادت نوشيدند جناب احمد بن حسن مي‌باشدابومخنف شهادت وي را بعد از شهادت حضرت قاسم نقل كرده و مي‌گويد:بعد از شهادت جناب قاسم برز اخوه احمد بن الحسن و كان من العمر ستة عشر سنةيعني برادرش احمد بن حسن كه شانزده سال از عمر شريفش گذشته بود براي [ صفحه 642] مبارزه آماده شد.احمد بن حسن جواني نيكو خصال و زيباروي بود، خدمت عموي مهربان آمد و عرضه داشت:عمو جان برادرانم رفتند و خدمت پدر رسيدند مرا نيز مرخص فرمائيد كه بدنبال ايشان بروم.امام حسين عليه‌السلام با چشم اشكبار به او اجازه فرمود، احمد پس از گرفتن اجازه با جوانان و مخدرات خداحافظي كرده روي به ميدان نهاد و اين رجز را انشاء فرمود:اني انا نجل الامام بن علي اضربكم بالسيف حتي يقلل‌نحن و بيت الله اولي بالنبي اصعنكم بالرمح وسط القسطل‌سپس نيزه بدست گرفت مبارز خواست و در معركه جلادت و ميدان شجاعت هشتاد نفر از آن گروه بي‌دين را به جهنم فرستاد و از اثر گرمي بسيار هوا و سوزش زخمها و عطش فوق العاده و گرسنگي مفرط حال آن بزرگوار مشوش شده بود، ابومخنف مي‌نويسد:و قد غارت عينا في ام رأسه من شدة العطش يعني چشمهاي آن نوجوان از شدت تشنگي به كاسه سر فرو رفته بود بطوري كه ديگر تاب ماندن در ميدان و طاقت جنگ كردن را نداشت خدمت عم بزرگوار خود آمد عرض كرد: يا عماه هل من شربة من الماء ابردبها كبدي؟آيا مي‌شود از يك شربت آب جگر تفتيده خود را خنك كنم؟امام عليه‌السلام كه تشنه‌تر از برادرزاده بود فرمود:اصبر قليلا حتي تلقي جدك رسول الله فيسقيك ز شربة من الماء لا تظمأ بعدها ابدا، يعني اندكي درنگ كن تا جدت رسول خدا را ملاقات كني پس آبي به تو بچشاند كه هرگز تشنه نشوي احمد كه ديد از آب دنيا قسمتي ندارد با جگري [ صفحه 643] بريان به ميدان برگشت و با خود حديث نفس مي‌كرد و مي‌گفت:اصبر قليلا فالمنا بعد العطش فان روحي في الجهاد منكمش‌لا ارهب الموت اذالموت وحش و لم اكن عند اللقاء ذات رعش‌سپس شمشير از غلاف كشيد و با آن شعله سوزان خرمن ابطال و دليران و شجاعان را مي‌سوزاند ارباب مقاتل نوشته‌اند كه آن يل ارجمند و شير بيشه شجاعت پنجاه تن از شجاعان را به خاك هلاكت انداخت و به نوشته ابومخنف شصت تن از رجال ميادين حرب را كشت و پس از آن سه حمله ديگر نمود و صد و نود نفر ديگر را به دارالبوار روانه ساخت ولي از تشنگي چنان بي‌طاقت شده بود كه قوت از بازو و نور از چشمانش رفته بود و درست جائي را نمي‌ديد گرگان كوفه و شام چون حال او را نيك ملاحظه كردند اطرافش را گرفته با هر گونه از آلات حرب به او حمله كردند و آن قدر با شمشير و نيزه و خنجر به بدن مباركش ضربه زدند تا آن را پاره پاره كردند.

شهادت ابوبكر بن حسن مجتبي

چون ابوبكر بن حسن مجتبي عليه‌السلام برادر خود را گرفتار دست دشمنان ديد محضر مبارك عم بزرگوار رسيد و از آن جناب تقاضاي اذن نمود و پس از صدور اذن از آن جناب خود را به سرعت به ميدان رساند ولي بسيار دير شده بود زيرا زماني خود را به برادر رساند كه اعداء او را ريزريز كرده بودند بهر صورت دست به قائمه شمشير برد آن سگان و روبهان را از اطراف نعش برادر متفرق ساخت و هر كس جلو مي‌آمد با يك ضربت به جهنم واصلش مي‌كرد لشگر دشمن كه چنين ديدند پشت به پشت هم داده به او هجوم آوردند و بفرموده مرحوم مجلسي در بحار ظالمي بدكردار به نام عبدالله غنوي به وي حمله كرد و آن شاهزاده را شهيد نمود.و در روايتي از حضرت باقر عليه‌السلام نقل شده كه عقبه غنوي او را شهيد كرد و [ صفحه 644] سليمان بن قته در بيت ذيل به همين روايت نظر داشته كه مي‌گويد:و عند غني قطرة من دمائنا و في اسد اخري تعد و تذكر

به ميدان رفتن حسن مثني و زخمي و مدهوش شدنش در بين كشتگان و به اسارت در آمدنش

پس از شهادت فرزندان امام حسن مجتبي سلام الله عليه تنها فرزندي كه از ايشان مانده بود جناب حسن مثني بود اين بزرگوار مردي جليل‌القدر و عظيم‌المنزله و فاضل و بارع و با ورع بود و والي صدقات جدش حضرت اميرالمؤمنين بود، باري مرحوم سيد در لهوف مي‌نويسد:الحسن بن الحسن المثني قدواسي عمه و امامه في الصبر علي الرماح.از كيفيت قتال و چگونگي محاربه اين بزرگوار در ميدان حرب در كتب مقاتل اثري نمي‌باشد فقط مرحوم مجلسي و ابن‌شهرآشوب و صاحب عمدة الطالب و سيد در لهوف مي‌نويسند كه حسن مثني در وقعه كربلاء به جان مواسات كرد و تا توان و نيرو داشت از عم مكرم خود حمايت نمود.مرحوم علامه قزويني از كتاب مصابيح مرحوم سيد نقل كرده كه حسن مثني در ميدان نبرد هفده تن را به خاك مذلت انداخت و هيجده جراحت بر بدنش وارد آمد.سيد در لهوف مي‌نويسد: از كثرت جراحت و ضعف قوت بي‌حال شد و بخاك افتاد و بيهوش شد و در ميان كشتگان بحالت اغماء افتاد.صاحب عمدة الطالب مي‌نويسد:همين كه لشگر كفرآئين پسر سعد بعد از كشتن امام عليه‌السلام و فرزندان و يارانش خواستند رؤس شهداء را قطع كنند چون به بالين حسن مثني آمدند و در او رمقي ديدند خبر به سعد دادند كه پسر بزرگ امام حسن كه نام وي حسن مثني است با زخم جراحت به حالت اغماء در ميان كشتگان افتاده و جان دارد چه بايد كرد؟ [ صفحه 645] اسماء بن خارجة بن عتبة بن عصيرة بن حديقة بن بدر الفرازي كه به ابي‌حسان ملقب بود در نزد عمر بن سعد حاضر بود گفت:ايهاالامير حسن بن حسن همشيرزاده من است او را به من ببخش.عمر بن سعد قبول كرد و او را در اختيار وي گذارد.مرحوم مجلسي در بحار مي‌نويسد: همينكه اسماء وساطت حسن مثني را نمود و مقبول شد فرياد كرد:و الله لا يوصل الي ابن‌خولة ابدا به خدا قسم نبايد احدي دست تعدي به سوي پسر خوله كه همشيرزاده من است بگشايد.و صاحب عمدة الطالب نيز مي‌نويسد: ابي‌حسان به ابن‌سعد گفت:يابن سعد، حسن مثني را به من بسپار تا او را به كوفه نزد امير ابن‌زياد ببرم اگر شفاعت مرا قبول كرد كه هيچ و الا آنجا مي‌توان سرش را بريد.پسر سعد ملعون قبول كرد و گفت: حسن مثني را به ابي‌حسان بسپاريد.ابي‌حسان او را به همين حالت مجروح به خيمه خود آورد.مرحوم علامه مجلسي در بحار مي‌فرمايد: حسن مثني بواسطه كثرت زخم و ضعف مفرط مدهوش بود و از آن زمان كه از امام عليه‌السلام اذن ميدان گرفت عمو و اعمام ديگر را سالم گذاشته و به ميدان نبرد رفت و چون زخم‌هاي فراوان برداشت از پاي درافتاد و مدهوش گرديد و ديگر بهوش نيامد مگر در كوفه كه وقتي بهوش آمد و چشم باز كرد نه عموئي ديد و نه عموهاي ديگر و نه جوانان و شاهزادگان را پرسيد اينجا كجاست و عمويم چه شد؟گفتند: اين جا كوفه است و عموي تو را كشتند و برادرانش را نيز جملگي شهيد نمودند و اكنون سرهاي ايشان را به نيزه زده و همراه با زنان و دختران به كوفه آورده‌اند.باري چون ابي‌احسان در حضور پسر زياد شفاعت كرد آن حرامزاده گفت: [ صفحه 646] مقصود ما قتل خارجي بود، حسن مثني در شفاعت تو است.حسن مثني در زمره‌ي اسراء بود كه به شام برده شد و در مدينه وفات يافت.

مبارزت و شهادت فرزندان اميرالمؤمنين

گرفتاري و شهادت ابوبكر بن علي عليه‌السلامبعد از شهادت فرزندان امام حسن مجتبي سلام الله عليه نوبت به برادران امام عليه‌السلام رسيد، اولين نفر از فرزندان اميرالمؤمنين عليه‌السلام كه عازم ميدان نبرد و شهادت شد جناب ابوبكر بن علي عليه‌السلام بود، نام وي عبيدالله است.مرحوم شيخ علي در رجال فرموده: مادر اين بزرگوار ليلي دختر مسعود بن خالد دارميه است و خالويش ابوالاسود الدئلي مي‌باشد.مرحوم ملا حسين كاشفي در روضة الشهداء مي‌نويسد:جناب ابوبكر بن علي ابيطالب عليه‌السلام محضر امام حسين عليه‌السلام مشرف شد عرضه داشت: برادر مرا دستوري دهيد تا كينه خويشان را از اين بدكيشان بازخواهم.امام حسين عليه‌السلام فرمود: شما يك يك مي‌رويد و مرا نيز تنها مي‌گذاريد، اين حرم رسول خدا را به كه وا مي‌گذاريد از كلام امام عليه‌السلام شرر به قلب برادران افتاد شروع كردند زار زار گريستن، سپس ابوبكر بن علي عليه‌السلام عرضه داشت: اي سيد ما و اي مولاي ما تا بحال هر چه نظر كرده‌ايم شما را به بزرگي و آقائي ديده‌ايم اكنون كه آفتاب عزت روي به زوال نهاده ما غلامان طاقت ديدن آن را نداريم از اين گذشته مدت‌ها بود كه مي‌خواستم تحفه‌اي به خدمت آورم و نمي‌دانستم كه تحفه‌ي لايق شما چيست امروز مي‌بينم كه هيچ تحفه‌اي لايق‌تر از جان نيست، مي‌خواهم اين متاع ناقابل را نثار قدم ملازمان كنم.شعرامروز كه يار من مرا مهمان است بخشيدن جان و دل مرا پيمان است [ صفحه 647] دل را خطري نيست سخن در جان است جان افشانم كه روز جان افشان است‌امام عليه‌السلام فرمودند: برادر برو كه ما هم از عقب مي‌آئيم و منهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر.آن شجاع و دلير با برادران خداحافظي كرد و روي به ميدان نهاد و اين رجز را خواند:شيخي علي ذوالفخار الاطول من هاشم الصدق الكريم المفضل‌هذا حسين بن النبي المرسل عنه نحامي بالحسام المصقل‌نفديه نفسي من اخ مبجل بعد شروع كرد به نصيحت و ملامت اهل كوفه و شام، فرمود:اي بي‌حميت مردمان بي‌دين سنگين دل، دين خود را فروختيد و آتش غضب خدائي را به جان خريديد و به جهت تعيش اين دو روزه دنيا عقوبت ابدي عقبي را قبول نموديد جوانان ماهر و لاله عذار را كه در تمام روي زمين عديل و نظير نداشتند كشتيد و از صفحه ايام برانداختيد و اكنون منتظريد كه شيره جان رسول و ميوه‌ي باغ بتول را با خاك خواري بياندازيد و نيز نهال توحيد را از پاي درآوريد تبا لكم و تعسا لدينكم بئس القوم انتم.سپس تيغ از غلاف كشيد كالليث القسور بل كأنه الحيدر خود را به قلب لشگر زد و آن روبهان را همچون برگ خزان به روي خاك مي‌ريخت تا وقتي كه از كثرت جراحات از پاي درآمد و قوي و نيرويش تمام شد در چنين وقتي نامردي از اهل همدان كه به گفته مرحوم مجلسي نامش عبدالله بن عقبه غنوي بود بر شاهزاده حمله كرد و او را از پاي درآورد.برخي ديگر گفته‌اند نام قاتل وي زجر بن الجر بود و در روضة الشهداء آمده كه قاتل آن بزرگوار قدامه موصلي بود كه با طعن نيزه وي را شهيد كرد رحمة الله عليه. [ صفحه 648] تذكرمرحوم مجلسي در بحارالانوار فرموده:نام ابوبكر بن علي عليه‌السلام عبيدالله بود.و شيخ مفيد در ارشاد فرموده: عبيدالله بن علي عليه‌السلام و ابوبكر بن علي هر دو از فرزندان اميرالمؤمنين عليه‌السلام هستند و مادرشان ليلي بنت مسعود الثقفيه مي‌باشد.مرحوم صدر قزويني از والد معظمش نقل مي‌كند كه ايشان گفته‌اند: تحقيقا ابوبكر و عبيدالله دو برادر بودند ابوبكر در كربلاء شهيد شد و عبيدالله را در يوم‌الدار اصحاب مختار كشتند.

شهادت عمر بن علي

به نوشته ملا حسين كاشفي بعد از ابوبكر بن علي عليه‌السلام برادرش عمر بن علي خدمت امام عليه‌السلام رسيد و از آن حضرت اذن ميدان گرفت و به طلب قاتل برادرش روانه صحنه كارزار شد و اين رجز را خواند:اضربكم و لا اري فيكم زجر ذاك الشقي بالنبي قد كفريا زجر يا زجر تداني من عمر لعلك اليوم تبومن سقرشر مكان في حريق و سعر لانك الجاحد يا شر البشرزجر يعني قاتل برادرش در لشگر عمر بن سعد بود ديد اگر به ميدان عمر بن علي عليه‌السلام نرود ديگران وي را به جبن و ترس نسبت مي‌دهند از اينرو مركب به ميدان تاخت و گفت برادر تو را من كشتم اكنون تو را نيز به او مي‌رسانم آن فرزند علي عليه‌السلام نعره يا علي از دل بركشيد و بر آن بي‌دين حمله كرد و شمشيري به فرقش نواخت كه في الفور به درك اسفل روانه شد، لشكر كه چنين ديدند بر او هجوم آوردند آن شير بيشه پر دلي از هجومشان وحشت نكرده خود را به درياي لشگر زد و اين رجز را خواند:خلوا عداة الله خلوا عن عمر خلوا عن الليث العرين المكفهر [ صفحه 649] يضربكم بسيفه و لا يفر و ليس فيها كالجبال المتحجرپيوسته مي‌خروشيد و از آن نابكاران مي‌كشت تا بالاخره تشنگي و خستگي بر او چيره شد و دستش از كار افتاد سپاه پسر سعد كه ضعف و خستگي او را مشاهده كردند باو هجوم آورده و وي را از سر زين به روي زمين كشيدند و پيكر مطهرش را پاره پاره ساختند.

شهادت عثمان بن علي

بعد از عمر بن علي عليه‌السلام برادرش جناب عثمان بن علي عليه‌السلام محضر امام عليه‌السلام آمد و اجازه گرفت و روانه ميدان شد و اين رجز را خواند:اني انا عثمان ذوالمفاخر شيخي علي ذو الفعال الطاهرهذا حسين سيد الاخاير و سيد الصغار و الكبائرسپس بر آن لشگر كفرآئين حمله برد و كارزار سختي نمود و گروهي از آن فاجران و فاسقان را به درك اسفل روانه كرد تا بالاخره خولي اصبحي تيري بر پهلوي او زد و وي را بر زمين افكند سپس مردي از بني‌دارم بر او تاخت و وي را شهيد نمود و سر مباركش را از تن جدا كرد.مرحوم محدث قمي در منتهي الآمال مي‌نويسد: نقل شده كه سن مبارك اين جوان در وقت شهادت بيست و يك بود مرحوم ملا حسين كاشفي قاتل او را يزيد ابطحي معرفي كرده است.

شهادت عون بن علي

پس از عثمان برادرش عون بن علي عليه‌السلام كه جواني بسيار نيكو منظر و زيبا سيرت بود عازم ميدان شد ابتداء خدمت امام عليه‌السلام رسيد و كسب اجازه نمود و محضر مباركش عرضه داشت:اي برادر به صرف من نيست كه مبارز طلبم زيرا در آن تأخير و توقف مي‌باشد و من در محاربه و مقاتله با دشمنان تعجيل دارم. [ صفحه 650] امام حسين عليه‌السلام فرمود: اي برادر لشگر دشمن بسيار است و مخالفان ما از سواره و پياده بي‌شمار هستند عون جواب داد: يابن رسول الله شير را از هجوم روباهان هراس و انديشه‌اي نيست.شعربكوشم درين حرب مردانه‌وار چه انديشه از لشگر بي‌شماردل و دست و بازو به كار آورم جهان برعد و تنگ و تار آورم‌اين بگفت و مركب به جولان درآورد و خود را بر قلب سپاه دشمن زد، ابن‌الاحجار با دو هزار پياده و سواره گرداگرد او را گرفتند، عون با شمشير صف آنها را از هم دريد و لشگر را از پيش خود رمانيد و عنان بجانب خيمه معطوف داشت حضور مبارك امام عليه‌السلام رسيد آن حضرت بر او آفرين كرد و فرمود:مي‌بينم كه مجروح شده و زخم‌هاي متعددي برداشته‌اي برو بخيمه و بر آنها مرحم بگذار.عون عرض كرد: اي برادر بزرگوار شما را به روح جدت احمد مختار صلي الله عليه و آله و سلم سوگند مي‌دهم مرا از حرب بازمداريد كه از تشنگي نزديك است هلاك شوم و مي‌بينم كه ساقي كوثر جامي پر از شربت بهشتي در دست دارد و به من اشارت مي‌كند و من زود مي‌خواهم كه خود را از تشنگي برهانم.امام حسين عليه‌السلام فرمود: اسب ادهم را كه حضرت امير در حال حيات به تو حواله كرده بود بفرماي تا زين كنند و بر آن گستواني برافكنند و سوار شو.عون بفرمود تا آن مركب را مكمل كرده بياوردند و سوار شده زره داودي پوشيده و پيراهن سفيد بر بالاي زره پوشيد و تيغ يماني حمايل كرده و نيزه رومي بدست گرفته روي به ميدان نهاد، زمان به زبانحال اين صدا به عرصه‌گاه حربگاه انداخت: [ صفحه 651] فردچه آفت است باز اين سوار پيدا شد كدام سرو ز بالاي زين برون آمدصالح بن يسار را كه چشم بر وي افتاد بلرزيد و كينه ديرينه‌اش تجديد شد و سبب عداوت او آن بود كه در زمان خلافت اميرالمؤمنين عليه‌السلام او را با حالت مستي به محكمه حضرت آوردند امام عليه‌السلام به شاهزاده عون فرمان دادند كه او را هشتاد تازيانه بزن.عون در مقام امتثال فرمان امام عليه‌السلام او را هشتاد تازيانه زد و اين قضيه سبب شد كه كينه آن جناب در سينه آن شقي مخفي مانده تا در اين وقت كه عون به ميدان آمد آن صالح نام و طالح عاقبت به انتقام قصه ماضي تيغ از نيام كشيد و زبان به فحش و دشنام گشود بر عون حمله نمود، عون از كلمات سفاهت‌آميز او به خشم آمد با يك طعن نيزه وي را از اسب سرنگون نمود برادرش بدر بن يسار كه برادر را بدان خواري و ذلت ديد بر عون حمله كرد و در برابر آن صفدر آمده خواست كه زبان به ناسزا گشايد شاهزاده او را مجال نداد و نيزه بر دهانش زد كه سر سنان از قفايش نمودار شد و روح پليدش به سقر رهسپار گرديد به يكبار هزار سوار از ميمنه و هزار سوار از ميسره بر او حمله كردند عون با ايشان به نبرد پرداخت، به هر كه مي‌تاخت حياتش را قطع و خرمن عمرش را با تيغ آتشبار مي‌سوزاند تا زخم بسيار بر وي وارد آمد، قوا و توانائي از آن نامدار برفت، ضعف و سستي در او پيدا شد شدت عطش چشمانش را بي‌نور و گرسنگي مفرط تمام اعضاء و جوارحش را ناتوان نموده بود در اين هنگام نامردي به نام خالد بن طلحه با طعن نيزه آن شير بيشه شجاعت را از مركب واژگون نمود عون وقتي به روي زمين قرار گرفت گفت: بسم الله و بالله و علي ملة رسول الله، يابن رسول الله به هواداري تو در معركه دنيا آمدم و در وفاداري به تو به ميدان آخرت رفتم در همين هنگام مرغ [ صفحه 652] روحش از قفس بدن به شاخسار جنان پرواز نمود رضوان الله عليه.

شهادت جعفر بن علي

بعد از عون برادر ديگر يعني جعفر بن علي عليه‌السلام از امام عليه‌السلام اجازت گرفت و روي به ميدان نهاد وقتي به ميان صحنه كارزار رسيد اين رجز بخواند:اني انا جعفر ذوالمعالي ابن علي الخير ذوالنوال‌حسبي بعمي شرفا و الخال احمي حسينا ذي الندي المفضال‌سپس بر آن قوم نابكار حمله برد و جنگ نماياني نمود و بالاخره هاني بن تبيت بر او حمله كرد و شهيدش نمود ابوالفرج از امام باقر عليه‌السلام نقل كرده كه خولي ملعون آن بزرگوار را شهيد كرد.ابن‌شهرآشوب فرموده: خولي اصبحي تيري بجانبش انداخت و آن تير به شقيقه يا چشم آن والامقام رسيد و از پاي درآوردش.

شهادت عبدالله بن علي

پس از جعفر برادرش عبدالله بن علي عليه‌السلام با ديده اشگبار خدمت امام عليه‌السلام رسيد و عرض كرد: اي برادر از فراق برادران طاقتم طاق شده اجازت فرمائيد به ميدان روم.حضرت امام حسين عليه‌السلام به او اجازه دادند، عبدالله روي به مصاف آورد و خود را به قلب لشگر زد و صد و هفتاد كس را به خاك مذلت انداخت و پس از غلبه ضعف و تشنگي و گرسنگي بر آن جناب، هاني بن ثويب حضرمي به او زخمي زد كه از مركب افتاد و مرغ روحش به شاخسار جنان پرواز نمود.

شهادت محمد بن عباس

مرحوم صدر قزويني در كتاب حدائق الانس مي‌نويسد:از جمله مستشهدين در ركاب سلطان دنيا و دين فرزند قمر منظر ماه پيكر و شجيع ناس محمد بن العباس است. [ صفحه 653] عباس بن امير عليهماالسلام سه پسر داشت كه يكي از آنها به نام محمد در كربلاء همراه پدر بود.قمر بني‌هاشم علاقه تامي به وي داشت و او را هيچ‌گاه از خود جدا نمي‌كرد از ماه، خورشيدي به عمل آمده بود كه ماه تمام از تاب رخساره‌اش رشگ مي‌برد و مهر جهان‌افروز از عكس عارض دلربايش در عرق خجلت مي‌نشستاز محيط فضل زيبا گوهري آمد پديد بر سپهر مجد رعنا اختري آمد پديداز بس اين جوان مقدس خداي را سجده كرده بود كان بين عينيه اثر السجود در ميان دو چشمان مباركش علامت سجده ظاهر بود نماز تهجد وي ترك نمي‌شد چون قمر بني‌هاشم كار برادرش حسين عليه‌السلام را زار ديد اول برادران خود را تصدق خاكپاي حضرت كرد بعد جوانش محمد را طلبيد كفن به گردن و شمشير به كمرش بست آن ماه تمام را آورد بدور امام عليه‌السلام گردانيد اذن جهاد و جان نثاري او را از حضرت شهرياري گرفت فرمود نور ديده در اين محنت‌آباد جهان همان روي به خرم‌آباد بهشت ببر كه ساعت ديگر بتو خواهم رسيد.محمد نيز دست و پاي عمو را بوسيد و با عمه‌ها خداحافظي كرد، روي به ميدان نهاد.كيفيت مبارزت و چگونگي جنگ او در مقاتل مذكور نيست همين قدر ابن‌شهرآشوب و ديگران محمد بن عباس را در شمار شهداء كربلاء مي‌آورند و قاتل وي نامردي از قبيله بني‌دارم است كه داغ اين جوان را به دل قمر بني‌هاشم نهاده و حرملة بن كاهل روزي كه به كوفه آمد سر محمد بن عباس را به گردن اسب خود آويخته بود كه مرحوم مجلسي و صاحب تبر مذاب روايت مي‌كنند، اما صاحب تبر مذاب نيز از هشام بن محمد و از قاسم بن اصبغ نقل مي‌كند، كه گفت آن روزي كه اهل بيت رسالت را وارد كوفه مي‌كردند من نيز از جمله تماشائيان بودم اذا [ صفحه 654] بفارس من احسن الناس وجها سواري كه از همه سواران نيكو صورت‌تر بود ديدم بر اسبي جلف سوار است قد علق في لبد فرسه رأس غلام امرد كأنه القمر ليلة تمامه آن سوار سر جواني را به گردن اسب خود آويخته بود كه اصلا مو در صورت آن جوان نبود ولي در حسن و درخشندگي آن سر مانند قرص قمر كه در شب چهارده بدرخشد مي‌درخشيد و الفرس يمزح فاذا طأطأ رأسه لحق الرأس الارض اسب جلف آن سوار جاني كه بازي و مزاح مي‌كرد سر را به زير مي‌آورد آن سر بريده نوراني مثل گوي بر زمين مي‌رسيد و بخاك مي‌كشيد.پرسيدم اين سر كيست؟گفتند: اين سر مبارك محمد بن عباس است.سپس مرحوم صدر قزويني نوشته است:اين روايت تبر مذاب را هر كه نوشته سر عباس بن علي عليهماالسلام نوشته و هر كه از ذاكرين و واعظين در منابر خوانده و مي‌خواند سر عباس بن علي عليهماالسلام مي‌خواند ولي تأمل و تفكر ننموده‌اند كه سهو كاتب و يا غفلت ناقل عباس را بجاي محمد نوشته و محمد را از قلم انداخته و اشتباه شده و الا ابوالفضل العباس كه صاحب دو پسر و به قولي سه پسر و يك دختر بوده و لااقل سن مباركش از سي و پنج سال متجاوز بوده چگونه جواني امرد مي‌شود لذا يا ناقل غفلت كرده از اينكه محمد بن عباس را عباس گفته و يا كاتب سهو نموده است.حاصل كلام قاسم بن اصبغ مي‌گويد:سر را شناختم ولي سوار كه سر مبارك را به گردن اسب خود آويخته بود نشناختم پرسيدم كيست؟گفتند: حرملة بن كاهل اسدي است.قاسم گويد: آن قدر زماني نگذشت كه حرمله را ديدم با صورتي سياه و با حالتي تباه آمد چهره‌ي او از شدت سياهي قيرگون شده به او گفتم: [ صفحه 655] اي پليدك، آن روز كه با شوكت تمام بر اسبي سيمين لجام نشسته بودي و سري همچون ماه تمام به گردن اسب آويخته بودي عيش و نشاطي داشتي و صورتي بهتر از صورت تو نديدم، اكنون چرا باين روز افتادي كه از تو قبيح‌تر و سياه‌تر كسي را نمي‌بينم؟قاسم گويد: حرمله شروع كرد به گريه كردن و گفت اي قاسم به خدا از همان روز كه اين فعل از من صادر شد شب كه به خواب رفتم ديدم دو نفر شديد الغضب آمدند گريبان مرا گرفتند و در ميان آتشي افروخته انداختند و هر شب تا حال اين كار را بر سر من مي‌آورند و كسي نيست كه مرا از دست ايشان خلاص كند.فردديدي كه خون ناحق پروانه شمع را چندان امان نداد كه شب را سحر كنداما روايت مجلسي عليه‌الرحمه:در بحار از ابوالفرج و او نيز از مدائني و او از قاسم بن اصبغ روايت مي‌كند كه گفت:نامردي از بني‌دارم را ديدم صورتي چون قير سياه دارد كنت اعرفه جميلا شديد البياض و من پيش از آن ديده بودم و او را مي‌شناختم وي بسيار نيكو صورت و سفيد روي بود پرسيدم چرا به اين روز افتادي؟جواب داد: اني قتلت شابا امرد مع الحسين عليه‌السلام و بين عينيه اثر السجود من در كربلا جواني امرد را كه با حسين عليه‌السلام بود كشتم در ميان دو چشمش آثار سجده بود و از آن روز الي اكنون هر شب كه بخواب مي‌روم آن جوان مي‌آيد و گريبان مرا مي‌گيرد و در آتش جهنم مي‌اندازد و هر كس كه بيدار است صداي مرا مي‌شنود. [ صفحه 656]

شرح شهادت اشجع ناس صاحب لواء حضرت سيدالشهداء قمر بني هاشم حضرت ابوالفضل العباس

آنچه از عبارت كتب ارباب مقاتل استخراج مي‌شود آن است كه قمر بني‌هاشم بعد از ظهر عاشوراء پس از شهادت تمام برادران شهيد گرديده و در كيفيت شهادت آن بزرگوار چهار روايت نقل شده كه ذيلا آنها را مي‌نگاريم.

روايت اول و نقل مرحوم شيخ مفيد

مرحوم صدر قزويني از مرحوم مفيد نقل نموده كه چون در روز عاشوراء، اصحاب حضرت جملگي كشته شدند و انصار شهيد گشتند و اقرباء و شهزادگان همه در خون خود خفتند و از اهل بيت باقي نماند مگر اشجع و اشرف ناس يعني حضرت قمر بني‌هاشم ابوالفضل العباس سلام الله عليه لشگر بي‌حياء كوفه و شام امام عليه‌السلام را تنها و غريب ديدند پاي جرئت پيش نهاده و زبان وقاحت به دشنام و ناسزا گشودند و رو به خيام آوردند و به فرموده مرحوم مفيد در ارشاد و حملت جماعة علي الحسين عليه‌السلام يك مرتبه جماعتي خونريز بر امام عليه‌السلام حمله كردند. حضرت خيرگي سپاه را كه ديد به جهت حمايت و حراست عترت طاهره ذوالفقار آتشبار بركشيد و مانند رعد خروشيد.در كتاب رياض الاحزان مي‌نويسد: فحمل عليهم الامام عليه‌السلام بالبادق الحسام حملة الضرغام من اجام الخيام.عباس بن علي عليهماالسلام هم باتفاق برادر به آن فرقه كافر حمله‌ور شد.شعراز جلو سردار و از دنبال شاه آري آيد از پي سياره ماه‌كوفي و شامي هجوم‌آور شدند حمله‌ور بر سبط پيغمبر شدند [ صفحه 657] آن دو فرزند اسد الله الغالب به يك حمله حيدري آن گروه ارانب و ثعالب را از جلو خيام حرم دور كردند.مرحوم مفيد در ارشاد مي‌نويسد: و اشتد به العطش در اثناي قتال و جدال تشنگي خامس آل عبا شدت يافت و چون به ميان لشگر آمده بود از اينرو عزم خود را جزم كرد كه به فرات برسد و جگر سوخته خود و برادر را از تشنگي برهاند، باري آن دو برادر به ياري يكديگر روي به شريعه نهادندشعرهر يكي لب تشنه مانند نهنگ غوطه‌ور گشتند در درياي جنگ‌آن برادر همچو شير كردگار اين برادر قابض ارواح‌وارهر دو مثل شير شميده چشم از عالم پوشيده لشگر را مثل گله بز جلو انداخته مي‌زدند و مي‌كشتند و مي‌انداختند و يا مانند جراد منتشر متفرق مي‌ساختند.امام عليه‌السلام شمشير مي‌زد و مي‌فرمود: انا بن اسد اللهفردچنان دريد صف از حمله‌هاي پيوستش كه جبرئيل امين بوسه داد بر دستش‌عباس بن امير سلام الله عليه شمشير مي‌زد و مي‌فرمود: انا بن رسول اللهفردبر رزم خصم پدروار آنچنان كوشيد كه پرده بر رخ احزاب نهروان پوشيدتا آنكه بر سر آب فرات رسيدند كه بند آب را عرب مسناة مي‌گويد.مرحوم مفيد در ارشاد مي‌نويسد: ثم ركب المسناة يريد الفرات و بين يديه اخوه العباس عليه‌السلام بعضي از عوام مسناة را شتر راويه‌كش ترجمه كرده‌اند هر چند در لغت به اين معني هم آمده ولي مناسب‌تر همان بند آب فرات است، آن مترجم [ صفحه 658] بملاحظه ركب المسناة، ركوب را بر شتر مناسب‌تر دانسته و ليكن ملاحظه آخر روايت را نكرده كه مي‌فرمايد: ثم نزل عن جواده، باين زودي شتر اسب نمي‌شود و شتر مركب جدال و جنگ نيست.خلاصه كلام، خامس آل عبا با برادرش عباس بر سر بند آب قرار گرفتند حضرت خواست وارد نهر شود لشگر بناي معارضه گذاشتند و نگذاشتند آن جناب وارد نهر شود فاعترضه خيل ابن‌سعد تمام لشگر پيش آمدند و در ميان آن گروه نامردي از بني‌دارم فرياد مي‌كرد ويلكم حولوا بينه و بين الفرات و لا تمكنوه من الماء واي بر شما نگذاريد حسين عليه‌السلام به آب برسد بين او و آب حائل شويد حضرت سخن او را شنيد درباره‌اش نفرين نمود اللهم اعطشه خدايا او را تشنگي بده فغضب الدارمي لعنة الله عليه ابن‌دارمي از نفرين امام عليه‌السلام در غضب شد دست برد، يك تير زهرآلودي بكمان نهاد و زير گلوي امام عليه‌السلام را نشان كرد و رماه بسهم اثبته في حنكه تير آن ملعون آمد بر حنك كه زير گلو باشد سخت و محكم جاي‌گير شد، امام عليه‌السلام دست آورد تير را از حنك مبارك كشيد فانتزع الحسين عليه‌السلام السهم خون مثل فواره بيرون آمد لشگر مي‌ديدند كه حضرت دو دست مبارك زير گلو برد و بسط يديه تحت حنكه فامتلأت راحتاه بالدم فرمي دو كف بحرآساي حضرت از خون گلو پر شد نگاهي به آن خون كرد و ريخت و فرمود: اللهم اني اشكو اليك ما يفعل بابن بنت نبيك يعني اي خدا به تو شكايت مي‌كنم از آنچه به پسر دختر پيغمبرت بجا آورده مي‌شود.جناب عباس بن علي عليهماالسلام وقتي برادر غريب خود را به آن حالت ديد كه با گلوي تير خورده آب نياشاميده به مكان خود برگشت دلش بحال برادر سوخت از جان سير شده به تلافي خون برادر از روي غضب بر آن قوم تاخت و سرها را مثل گوي و خونها را مثل جوي روان ساخت فجعل يقاتلهم وجده عباس نامدار به تنهائي مشغول كارزار شد [ صفحه 659] شعرفتاد حضرت عباس در ميان سپاه بسان شير كه افتد به گله روباه‌ز بيم سطوت او رفت زان سپاه شرير خروش الحذر و الحذر به چرخ اثيرهر چقدر لشگر پيش مي‌آمدند كشته مي‌شدند تا اينكه تمام سپاه بر فرزند رشيد اميرالمؤمنين عليه‌السلام حمله آوردند و احاط القوم بالعباس علمدار امام را در ميان گرفتند امام عليه‌السلام با چشم خونبار نظر به علم برادر مي‌كرد تا علم بر سر پا بود حضرت را دل بجا بودشعربلي به قاعده اهل رزم ناچار است كه چشم دشمن خون خواره بر علمدار است‌علم چو گشت نگون آن سپاه مي‌شكند سپاه چون شكند پشت شاه مي‌شكندحاصل آنكه تا قمر بني‌هاشم قوت و قدرت داشت شجاعت و رشادت خود را بخرج داد ولي دو نامرد ناپاك بنام‌هاي زيد بن ورقاء و حكيم بن طفيل يكي از راست و ديگري از چپ دو دست آن صفدر نامدار را از بدن انداختند اميد امام عليه‌السلام قطع شد و كمر آن حضرت شكست حاصل آن قدر زخم و جراحت به عباس زدند كه از ضعف افتاد فلم يستطع حراكا ديگر قوت حركت نداشت.

روايت دوم و نقل ابن شهرآشوب و مجلسي

مرحوم علامه مجلسي در جلد عاشر بحار از مناقب ابن‌شهرآشوب وضع شهادت ابوالفضل عليه‌السلام را باين شرح نقل نموده و مي‌فرمايد: [ صفحه 660] عباس بن علي معروف به سقاي اهل بيت و مشهور به قمر بني‌هاشم و صاحب علم برادرش حضرت امام حسين عليه‌السلام بود و او را از همه برادران بزرگتر دانسته‌اند. [70] .باري چون قمر بني‌هاشم اشجع شجاعان و سرآمد فرسان بود از اينرو حضرت امام حسين عليه‌السلام علم بزرگ خود را بدست آن بزرگوار داد.مرحوم علامه مجلسي تتمه روايت ابن‌شهرآشوب را اين طور نقل مي‌كند كه جناب ابوالفضل عليه‌السلام به طلب آب روانه شط فرات شد لشگر از قصد آن بزرگوار خبردار شدند بر سر آن سرور هجوم آوردند و همچون گرگان گرسنه حمله كردند.شعرپس همچو سيل خيل روان شد ز هر طرف طوفان تير و سنگ عيان شد ز هر كناركردند جمله حمله بر آن شبل مرتضي يك شير در ميانه‌ي گرگان بي‌شمارپس آن شير بيشه شجاعت دست به تيغ برد و بر ايشان حمله كرد و فرمود:رجزلا ارهب الموت اذالموت رقا حتي اواري في المصاليب لقا [ صفحه 661] نفسي لنفس المصطفي الطهر وقا اني انا العباس اغدوا بالسقاو لا يخاف السر يوم الملتقا سپس بعد از اين رجز با صمصام آتشبار ميان آن فرقه اشرار افتاد جمعيت ايشان را مانند بنات النعش متفرق ساخت.مرحوم مجلسي مي‌فرمايد: زيد بن ورقاء در پشت نخله خرمائي كمين كرده بود، وي با كمك حكيم بن طفيل شمشير زهرآلودي به دست راست قمر بني‌هاشم زد كه قطع شد آن حضرت شمشير را به دست چپ گرفت و فرمود:شعرگر مرا افتاد از تن دست راست شكر حق دارم كه دست چپ بجاست‌آنكه تن را پي كند در راه دوست تيغ و زوبين نرگس و ريحان اوست‌جمله مي‌دانيد حيدرزاده‌ام جان خود را راه جانان داده‌ام‌دست من بالاي دست ماسوي است دست سرباز حسين دست خدا است‌گر نيفتد از بدن در عشق يار دست باشد در بدن بهر چه كارفقاتل حتي ضعف با همان دست چپ شاهزاده عالي نسب آن قدر كوشش كرد تا آنكه ضعف و سستي بر او عارض شد ظالمي ديگر بنام حكيم بن طفيل طائي از پشت نخله برآمد و شمشيري به دست چپ حضرت نواخت دست چپ را هم قطع نمود، حضرت از زندگي مأيوس شد و منتظر مرگ گرديد، لشگر كه دو دست بريده علمدار امام عليه‌السلام را ديدند دور او را حلقه زدند آن غيرت الله با خود خطاب كرد و گفت:شعريا نفس لا تخشي من الكفار و ابشري برحمة الجبار [ صفحه 662] مع النبي سيد المختار قد قطعوا ببغيهم يسارچون كه دست چپ فتاد از پيكرم سر بياندازم به پاي سرورم‌هين مترس عباس از تير بلا جان سپر كن پيش تيغ ابتلاءسينه‌ام چون شد ز پيكان چاكچاك چشم را كن وقف بر تير هلاك‌چشم و دست و سر چه دادي بي‌درنگ استخوان خويش را كن وقف سنگ‌چون نماندت هيچ آثاري بجا گو در آن دم يا اخا رفتم بياقمر بني‌هاشم با همان دستهاي بريده يك جا ايستاده خون از بازوهايش مي‌ريخت و غريبانه به يمين و يسار مي‌نگريست، آن مردم بي‌حميت مي‌آمدند محض ثواب دشنام مي‌دادند و ضربتي مي‌زدند عاقبت ملعوني پيش آمد و بعد از ناسزا گفتن عمود گراني از آهن بر سر مباركش زد كه از زين بر زمين افتاد و جان به جانان داد فلما رأي صلوات الله عليه صريعا علي شاطي‌ء الفرات بكي چون امام عليه‌السلام بديدن برادر كنار نهر فرات رسيد و علمدار خود را به آن حالت ديد خيلي گريست و رو كرد به لشگر فرمود:اي قوم جرأت و جسارت و تعدي كرديد بر اولاد پيغمبرتان، اميدوارم بزودي جزاي خود را ببينيد. [ صفحه 663]

روايت سوم و نقل مرحوم شيخ طريحي در منتخب

مرحوم طريحي در منتخب مي‌نويسد: عباس سلام الله عليه علمدار برادرش حضرت اباعبدالله الحسين عليه‌السلام بود چون ديد برادران و خويشاوندان و بني اعمام جملگي رفته و به منزل مقصود رسيدند سيل خون از ديده بباريد و آه دردناك از دل بركشيد و از مرگ ياران گريست و از اشتياق ملاقات رب الارباب از سوز دل ناليد فحمل الراية و جاء نحو اخيه الحسين عليه‌السلام و قال هل من رخصةپس با چشم گريان علم را آورد بالاي سر برادر گرفت و عرض كرد: برادر حالا ديگر وقت مرخصي است كه جانم را فدايت كنم.فبكي الحسين بكاء شديدا حتي بل ازياقه، امام عليه‌السلام گريه سختي نمود بطوري كه از اشگ‌هاي چشمان مباركش جامه آن حضرت مرطوبي شد و فرمود:كنت العلامة من عسكري و مجمع عددنا فاذا انت مضيت يؤل جمعنا الي الشتات و عمارتنا تنبعث الي الخراب اي برادر تو علمدار لشگر من بوده و گرد تو نفرات و عدد لشگر من جمع هستند و وقتي تو از بين ما بروي اجتماع ما به افتراق و آبادي ما به خرابي مبدل مي‌شود.شعرشاه فرمود اي علمدار رشيد اذن جنگ از من مدار اكنون اميدترك جان با يار جاني مشكل است بي تو يك دم زندگاني مشكل است‌گر بسر داري هواي وصل خود شاه را باشد علمداري ضرورفقال العباس: فداك روح اخيك يا سيدي قد ضاق صدري من الحيوة الدنيا [ صفحه 664] عباس سلام الله عليه عرضه داشت: روح و جانم فداي تو باد، دلم از زندگي دنيا تنگ شده مردن از اين حيات بهتر است كه تو را خوار و زار و اهل بيت اطهار را در ميان دشمنان گرفتار ببينم و ناله العطش از اطفال مشوش بشنومشعربر تن من دست و بر دستم علم العطش آنگه بيايد از حرم‌دست عباس ار نباشد صف شكن بهر ياري تو گو نبود به تن‌مرخص فرما داد دل از اين ستمكاران بدكيش بستانم و به تيغ انتقام مدبران كوفه و شام را شربت مرگ بچشانم.امام عليه‌السلام چاره‌اي غير از اذن دادن نديد لذا فرمود.برادر چون مقصود تو ميدان رفتن است اول محض اتمام حجت از اين قوم آنچه با تو گويم با ايشان بگوي چون نشنوند آغاز حرب بنماي.فلما اجاز الحسين عليه‌السلام اخاه العباس للبراز برز كالجبل العظيم و قلبه كالطود الجسيم چون اشجع شجاعان عالم، كعبةالانام و قبلةالانام، اكمل و اجمل و افضل و اشرف و اعلم و اورع ناس يعني مولانا ابوالفضل العباس سلام الله عليه از برادر عاليمقدار اذن و اجازت يافت همچون كوه محكم با دلي مستحكم روي به ميدان آورد و كان فارسا هماما و بطلا ضرغاما و كان جسورا علي الطعن و الضرب في ميدان الكفاح و الحربشعرسمند كين چه بتازند بر رزم حيدروار زمين بچرخ برين بر شود بسان غبارز سركشان دلاور ز فارسان دلير تو را به عرصه‌ي هيجاء چو ده چو صد چو هزار [ صفحه 665] سخنوران جهان قصه شجاعت تو بگفته‌اند و نگفتند عشري از اعشارباري آن شير بيشه شجاعت و صفدر با كرامت بر مركبي بادپا سوار با تيغ مصري و خود رومي و سپر مكيفردبرقي گرفته بر كف و ابري به پيش روي ماهي نهاده بر سر و چرخي بزير ران‌وقتي به وسط ميدان رسيد عنان مركب كشيد و پا از ركاب خالي كرد نعره‌اي از جگر برآورد يا قوم انتم كفرة ام مسلمون؟اي گروه بي‌مروت شما كافريد يا مسلمان؟اگر مسلمانيد طريقه اسلام اين نيست كه اولاد پيغمبر و زراري فاطمه اطهر و فرزندان ساقي كوثر در ميان دو نهر آب ناله‌ي العطش العطش آنها به فلك برسد و شما بر آنها رحم نكنيد و سپس فرمود:هذا الحسين بن فاطمة يقول: انكم قتلتم اصحابه و اخوته و بني عمه و بقي فريدا مع عياله و اطفاله و وصلوا الي الهلاك.اين بحر رحمت عام و ابر رأفت تمام به من پيغام داد كه به شما بگويم:شما اصحاب و برادران و پسر عموهاي او را كشتيد و خودش را تنها با اهل و اطفالش تنها گذارده بطوري كه مشرف به هلاكت رسيده‌اند و هو عليه‌السلام مع ذلك يقول لكم دعوني ان اخرج الي طرف الروم او الهند و اخلي لكم الحجاز و العراق با اين حال برادرم مي‌فرمايد:دست از من بداريد تا به طرف روم يا هند رفته و حجاز و عراق را براي شما بگذارم و اگر اين حاجت مرا برآوريد شرط مي‌كنم فرداي قيامت با شما مخاصمه نكرده و طلب خون جوانانم را ننمايم خدا هر چه خواهد با شما بنمايد، اي قوم [ صفحه 666] بيائيد اين حاجت برادرم را برآوريد و نصيحت مرا بپذيريد.آن بي‌حيا مردم نصايح سودمند باب المراد را شنيدند بعضي به گريه درآمدند و برخي ساكت بودند و جمعي به كناري رفتند و از مركب بزير آمدند خاك بسر مي‌ريخته و اشگ مي‌باريدند.شعرشد نفس‌ها بند اندر سينه‌ها مشتعل شد بر گروهي كينه‌هاچونكه حرفش را جوابي كس نداد غير اين منطق زباني برگشادفرمود اي گروه بي‌انصاف اگر اين كار را هم نمي‌كنيد پس قدري از اين آب كه مهريه مادرش فاطمه‌ي زهرا است باو بدهيد كه اطفال خردسال او هلاك نشوند.از اين سخن لشگر بيشتر به گريه درآمدند، شمر با شبث بن ربعي از لشگر جدا شدند به نزد ماه بني‌هاشم آمدند آهسته گفتند: اي پسر ابوتراب برو به برادرت بگوي اگر تمام عالم را آب فروگيرد و در تصرف ما باشد قطره‌اي از آن نه به تو و نه به اهل و اطفالت خواهيم رساند مگر سر اطاعت در مقابل امام زمان يزيد بن معاويه فرود آوري.قمر بني‌هاشم مأيوس شد برگشت و خدمت برادر آمد و حكايت را باز گفت.حضرت سر بزير انداخت و آنقدر گريست تا گريبانش از اشگ تر شد و قمر بني‌هاشم نيز ايستاده و مي‌گريست لشگر هياهو مي‌كردند و دشنام و ناسزا مي‌گفتند كه در آفتاب سوختيم چرا به ميدان نمي‌آئيد و از ميان خيمه شيون زنان و ناله العطش طفلان بلند بود، عباس از جان سير و از عمر و زندگي به تنگ آمده بود [ صفحه 667] شعرغصه مظلومي شاه شهيدان يك طرف گريه اطفال يكسو، ظلم عدوان يكطرف‌نعره هل من مبارز؟ با خروش العطش از دو جانب شد بلند اين يكطرف آن يكطرف‌عباس نامور با گريه دست به دامان برادر زد عرض كرد: برادر اجازه بده شايد با آتش شمشير آبي از براي اين اطفال صغير بگيرم بناچار دل از برادر كند و با چشم پر از اشگ به جهت گرفتن مشگ به در خيام آمد و به زبانحال:شعرخطاب كرد كه اي طائران سوخته بال شعاع كوكب عباس راست وقت زوال‌شوم فداي تو اي دختر امير عرب ستاره سوخته برج ابتلاء زينب‌براي ماتم من اي ستم كش ايجاد سيه بپوش كه مرگ نوت مباركبادوقتي صداي الوداع عباس به گوش بانوان رسيد جملگي سراسيمه و مضطرب شدند زينب سلام الله عليها در همان حال افتاد و غش كرد و ساير مخدرات شيون‌زنان آماده اسيري شدند اطفال بي‌پناه و دختران نورس به دامان عمو آويختند و اشگ ريختند و مشگ خشكيده‌اي آوردند و از عموي نامدار آب خواستند.قمر بني‌هاشم سر به آسمان بلند نمود و عرض كرد:الهي و سيدي اريد اعيد بعدتي و املئي لهولاء الاطفال قربة من الماءبار خدايا اميدم را نااميد مكن شايد مشگ آبي براي اين اطفال بياورم فركب فرسه و اخذ رمحه و القربة في كتفه آن مير دلاور بر مركب سوار و نيزه خطي آبدار [ صفحه 668] بدست و مشگ بدوش كشيد و روي به سفر آخرت نهاد.عمر سعد چهار هزار سوار بر شريعه فرات موكل نموده احدي از اعوان حضرت را نمي‌گذاشت به آب نگاه كند فلما رئوا العباس قاصدا نحو الفرات احاطوا به من كل جانب و مكان چون لشگر پسر سعد ملعون عباس را ديدند كه رو به شريعه فرات مي‌آورد سر راه بر آن دلير نامدار گرفتند عباس دلاور نعره حيدري بركشيد و فرمود اي قوم آخر اين مسلماني است كه شما داريد، آبي كه گرگ و خوك اين بيابان از آن مي‌خورند، يهود و نصاري از آن مي‌آشامند چرا بايد پسر پيغمبر و اولاد او از تشنگي بميرند، اين را فرمود و حمله بر آن كفركيشان نمود فشد عليهم بالفوج المقابل بالسمهري الذابل و هو يهمهم كالاسد الباسل و كشفهم عن المشرعة بالصولة الحيدرية و السودة الغضنفرية به يكبار انبوه لشگر آن شير بيشه شجاعت را تيرباران كردندفردبه يك بار بر آن يل تيز چنگ فرو ريخت از چار جانب خدنگ‌غيرت آن حضرت بجوش آمد و قلزم قهاريتش به خروش در اندك زماني تمام آن روباه صفتان را متفرق ساخت فحمل فتفرقوا عنه هاربين كما يتفرق الثعالب عن الاسد به يك حمله حيدري آن روباه صفتان فراري گشتند كنار شريعه خالي ماند حضرت ابوالفضل سلام الله عليه وارد نهر شد قحم الفرات بهمة سمت السموات العلية ملك الشريعة سيفه و الماء تحت القعضبية فهمز فرسه الي الماء آن جناب مركب در آب جهانيد نسيم آب به مشام حضرت رسيد آب زير ركاب اسب را گرفت دست به زير آب برد نگاهي به آن كرده آب را تا نزديك دهان برد فاراد ان يشرب فذكر عطش الحسين عليه‌السلام همين كه مي‌خواست آب را بياشامد: [ صفحه 669] شعرآمد بياد از لب خشك برادرش شد غيرت فرات دو چشم ز خون ترش‌گفتا نخورده آب گلستان حيدري دراي تو ميل آب كجا شد برادري‌تشنه است آنكه نوگل باغ فتوت است لب تر مكن ز آب كه دور از مروت است‌آب را روي آب ريخت فرمود: و الله لا اشربه بخدا قسم آب را نخواهم آشاميد زيرا برادرم و اطفال او همه تشنه‌اندفردبه دريا پا نهاد و خشك لب بيرون شد از دريا مروت بين جوانمردي نگر غيرت تماشا كن‌مشگ را پر كرده به دوش كشيد و از فرات بيرون آمد، لشگر ديدند ماه بني‌هاشم با آب از فرات بيرون آمد يكمرتبه بر وي هجوم آوردند فاجتمع عليه القوم آن نامردان دور عباس را احاطه كردند حضرت اراده خيام داشت لشگر سر راه آن قبله‌گاه را گرفته بودند و نمي‌گذاردند ابوالفضل آن مشگ آب را به اطفال برساند فحاربهم محاربة عظيمة در اثناء جنگ نامردي خدانشناس كه او را نوفل بن ازرق مي‌گفتند با حضرت برخورد كرد و شمشيري انداخت دست راست ابوالفضل را قلم نمود نيمي از اميد باب المراد قطع شد فحمل القربة علي كتفه الايسر اميرزاده عالي نسب مشگ را بدوش چپ انداخت و با خود گفت:فردسهل باشد گر چه دستم شد جدا مشگ من سالم بماند اي خداهمان ظالم شرير شمشير ديگر انداخت فبراء كفه الايسر من الزند دست چپ [ صفحه 670] را هم قطع كرد اميد ابوالفضل نااميد شد با هزار زحمت مشگ را به دندان گرفت فحمل القربة باسنانه پس مشگ را به دندان گرفت در همين حال بود كه دو تير از لشگر دشمن بطرف آن حضرت آمد فجاء سهم فاصاب القربة ثم جاء سهم آخر في صدره، پس يكي از آن دو تير آمد و به مشگ اصابت كرد سپس تير ديگر رسيد و به سينه بي‌كينه آن نامدار خورد و در آن جاي نمود.و در روايت ديگر آمده: ثم جاء سهم آخر في عينه اليمني يعني تير ديگر رسيد و به چشم راست آن جناب خورد و در آن نشست.بهر صورت چه تير به چشم اصابت كرده و چه به سينه آن حضرت دست در بدن نداشت كه آن تير را بيرون بكشد ارباب مقاتل گفته‌اند آن قدر آن حضرت در پشت زين پيچ و تاب خورد كه فانقلب عن فرسه الي الارض از روي اسب به روي زمين افتاد فصاح الي اخيه الحسين ادركني صدا زد برادر مرا درياب.چون صدا به گوش امام عليه‌السلام رسيد خدا آگاه است كه حضرت به چه وضع و چطور خود را ببالين برادر رساند وقتي رسيد رآه طريحا او را افتاده روي خاك ديد غريبانه ناله نمود و فرمود: واعباساه، واقرة عيناه واقلة ناصراه.مرحوم صدر قزويني در حدائق الانس مي‌فرمايد:باستناد اين روايت مرحوم طريحي معتقد است كه امام عليه‌السلام نعش برادر را به خيام آورده و چه آنكه در آخر همين روايت مي‌فرمايد: ثم حمل العباس الي الخيمة فجددوا الاحزان و اقاموا العزاء يعني سپس امام عليه‌السلام نعش عباس را به خيمه حمل نمود و دوباره گريه و شيون و اندوه در خيام تجديد شد و بدين ترتيب بانوان و اطفال عزاء و سوگ بپا نمودند.حاصل كلام آنكه ابومخنف و مرحوم طريحي در اين روايت با هم متفق مي‌باشند اما مشهور و جمهور از علماء نوشته‌اند كه امام عليه‌السلام هر چه خواست كه كشته برادر را به خيمه‌ها نقل دهد نتوانست. [ صفحه 671]

روايت چهارم طبق نقل ابومخنف و مرحوم طريحي در منتخب

ابومخنف به طور مفصل و طريحي بنحو اجمال و ملخص اين روايت را در مقتل خود نقل مي‌كنند.مرحوم طريحي مي‌فرمايد:لما التقي العسكران و امتاز الرجالة من الفرسان و اشتد الجلادة بين العسكرين الي ان علا النهار.يعني چون روز عالم‌سوز عاشوراء لشگر حق و باطل برابر هم مقابل شدند و عساكر و جنود صفوف خود را آراستند و سواره از پياده ممتاز گشت آغاز مبارزه و اظهار جلادت نمودند تا وقت نهار، جنگهاي سخت و رزم‌هاي شديد در ميان دو لشگر رخ داد تشنگي بر حضرت و ياوران آن جناب مستولي شد، امام عليه‌السلام برادر والامقام خود عباس را طلبيد فرمود: برادر و برادرزاده‌هاي خود را جمع كن چاهي بكنيد شايد آبي از براي تشنه لبان بيرون آوريد، عباس نامدار بفرموده برادر عمل كرد چاهي كندند آب بيرون نيامد او را پر كردند چاهي ديگر حفر كردند باز آب ناياب بود آن را پر كردند فتزايد العطش عليهم تشنگي بر همه ايشان غلبه كرد قمر بني‌هاشم عرض كرد:اي برادر كار ما از تشنگي زار است، مي‌بيني بر ما چه مي‌گذرد مخصوصا عطش اطفال خردسال كه از همه سخت‌تر است بايد براي تشنه لبان فكر آب كرد.حضرت فرمود: برادر همت كن و به شط فرات برو شايد قدري آب تحصيل كني.عباس عرض كرد: سمعا و طاعة، قمر بني‌هاشم آماده رفتن به شريعه شد.حضرت جمعي از ياران را با برادر همراه نمود، اباالفضل با آن مردان رو به شط فرات نهاد و ساروا حتي اشرفوا علي المشرعة چون بنزديك شريعه رسيدند [ صفحه 672] نگهبانان آب فرات به جوش و خروش آمدند و سر راه بر عباس و ياران او گرفتند و گفتند: چه مي‌خواهيد؟فرمودند ما ياران حضرت امام حسين عليه‌السلام هستيم و تشنگي كار ما را بجان رسانيده مخصوصا تشنگي اهل حرم سيد مظلومان به نهايت رسيده آمده‌ايم قدري آب براي عترت طاهره نبويه ببريم.سپاه ابن‌زياد جواب ناملايم گفتند و بر عباس و يارانش حمله كردند.فرزند رشيد مرتضي علي كه بي‌حيائي اهل كوفه و شام را ديد شمشير آتشبار از نيام كشيد و نعره حيدري برآورد و بر آنها حمله نمود و اين رجز را خواند:اقاتل القوم بقلب مهند اذب عن سبط النبي احمداضربكم بالصارم المهند حتي تحيدوا عن قتال سيدي‌اني انا العباس ذوا التودد نجل علي المرتضي المؤيدسپس بعد از خواندن رجز خود را به لشگر زد همچون بادي كه در فصل خزان برگ از درخت بريزد سرهاي مشركين را به خاك مي‌انداخت همينكه لشگر را از كنار شريعه دور كرد ايستاد و به صورت بلند فرمود:لا ارهب الموت اذ الموت زقا حتي اواري ميتا عند اللقانفسي لنفس الطاهر الطهر وقا اني صبور شاكر في الملتقي‌و لا اخاف طارقا ان طرقا بل اضرب الهام وافر المفرقااني انا العباس صعب باللقا نفسي لنفس الطاهر السبط وقاسپس وارد شريعه فرات شد اول مشگ را پر از آب كرد بعد دست برد آب بردارد بنوشد فذكر عطش الحسين عليه‌السلام بخاطرش لب تشنه برادر آمد گفت: و الله لب به آب تر نخواهم كرد و حال آنكه آقايم حسين عليه‌السلام تشنه است آب را ريخت و از شريعه با مشگ پر بيرون آمد و با خود مي‌گفت:اي عباس اگر مي‌خواهي بعد از حسين عليه‌السلام زنده باشي، خوار باشي و اگر [ صفحه 673] بخواهي پيشتر از برادر آب بخوري، نخوري، هيهات هيهات تو آب سرد بخوري و حسين شربت ناگوار مرگ بچشد اينكه دينداري نيست!!!يا نفس من بعد الحسين هوني فبعده ان كنت لا تكوني‌هذا الحسين شارب المنون و تشربين بارد المعين‌هيهات ما هذا فعال ديني و لا فعال صادق اليقين‌سپس بر بالاي شريعه آمد چشم لشگر كه بر عباس و مشگ آب آن كامياب افتاد بناي تيراندازي گذاردند پس از هر طرف تير بجانب آن جناب مي‌آمد، حضرت راه خيمه‌گاه را پيش گرفت و بر لشگر حمله كرد و با كمال دقت و احتياط مشگ را حفظ مي‌كرد و تيرها را به جان مي‌خريد و نمي‌گذارد كه به مشگ برسند و صار درعه كالقنفذ و زره‌اش همچون خارپشت گرديد.فردبباريد آن قدر تير درشت زره بر تنش چون خارپشت‌نامردي كه او را برص بن شيبان مي‌گفتند از عقب سر شمشيري به دست راست عباس زد فطارت مع السيف آن دست رشيد او با شمشير پريد به چابكي شمشير را با دست چپ از زمين برداشت و به جنگ ادامه داد و لشگر را دور مي‌نمود و مي‌فرمود:والله لو قطعتم يميني اني احامي ابدا عن ديني‌و عن امام صادق اليقين سبط النبي الطاهر الامين‌نبي صدق جائنا بالدين مصدقا بالواحد الامين‌ابومخنف و طريحي در منتخب نوشته‌اند: با همان دست چپ قتل منهم رجالا و نكس ابطالا جمعي از دليران را كشت و فوجي از دلاوران را به خاك انداخت مشگ هم به دوش آن قدر به خيام نمانده بود كه پسر سعد ملعون فرياد كرد و يلكم ارشقوا القربة بالنبل واي بر شما لشگر نگذاريد عباس آب را به خيام برساند مشگ [ صفحه 674] او را تيرباران كنيد فو الله ان شرب الحسين الماء افناكم عن آخركم اما هو الفارس ابن الفارس و البطل المداعس به خدا اگر حسين بن علي آب بياشامد هر آينه جملگي شما را از اول تا آخر تمام مي‌كند مگر نمي‌شناسيد و نمي‌دانيد كه او فارس ميدان جلادت و فرزند فارس عرصه شجاعت است.فرددلير است در روز جنگ آوري نباشد به گيتي و راهم سري‌با تحريك و تحريص پسر سعد نابكار همه لشگر بر جناب ابوالفضل عليه‌السلام هجوم آوردند، عباس نامدار با دست چپ حمله بر ايشان كرد صد و هشتاد نفر ديگر را به جهنم فرستاد در اين اثناء ظالمي بنام عبدالله يزيد شيباني دست چپ آن حضرت را انداخت عبارت روايت آن است كه: فانكب علي السيف بفيه يعني عباس خود را از روي اسب به روي شمشير انداخت و با دندان آنرا برداشت و در آن حال به خود خطاب كرد و فرمود:يا نفس لا تخشي من الكفار و ابشري برحمة الجبارمع النبي سيد الابرار مع جملة السادات و الاطهارقد قطعوا ببغيهم يساري فاصلهم يا رب حر الناربه همان حالت گاهي با نوك شمشير و زماني با نيش ركاب حمله مي‌كرد و يداه ينفخان دما در حالي كه خون از دو دست مباركش مي‌جوشيد، لشگر ديدند كه از عباس ديگر كاري ساخته نمي‌شود چيره شدند فحملوا عليه باجمعهم جميعا پس بر باب الحوائج حمله كردند هر كسي به تقاص خون پدر و برادر و عمو و پسر ضربتي به آن وجود مبارك مي‌زد و بر بدنش نوك نيزه فرو مي‌برد، قمر بني‌هاشم دندان به روي جگر گذاشته و با خود مي‌گفت: عباس اينجا به سوي رحمت خدا مي‌روي در آنحال ناپاكي گرز آهنين در دست داشت فضربه رجل منهم بعمود من حديد ففلق هامته و انصرع عفيرا علي الارض چنان عمود آهنين را بر فرق آن [ صفحه 675] حضرت زد كه مغز سر آن حضرت پريشان شد به روي زمين افتاد عرض كرد: يا اباعبدالله عليك مني السلام برادر من هم رفتم تو بسلامت باشي.صدا به گوش امام عليه‌السلام رسيد از همان درب خيمه فريادكنان وااخاه، واعباس گويان آمد فحمل علي القوم و كشفهم حمله بر لشگر كرد و همه را از كشته برادر متفرق نمود، بالاي سر عباس نشست و نوحه‌سرائي كرد و بعد از گريه و ناله حمله علي ظهر جواده و اقبل به الي الخيمه و طرحه و بكي عليه بكاء شديدا نعش عباس را بر پشت اسب خود نهاد جلو مركب را گرفت و روي به خيمه آورد و زمين نهاد و نشست گريه بسياري كرد و حاضرين همه گريستند، سپس حضرت فرمودند:برادر، جزاك الله خيرا من اخ لقد جاهدت في الله حق جهاده.مرحوم علامه قزويني مي‌فرمايد:اين سخن كه حضرت نعش عباس عليه‌السلام را به خيمه حمل فرموده باشند خيلي بعيد است زيرا كه جمهور از علماء ما و از مخالفين اين را نقل نكرده‌اند، بلكه علماء تصريح نموده‌اند به اينكه نعش حضرت ابوالفضل عليه‌السلام به جهت كثرت زخم و جراحت و قطع شدن اعضاء به نحوي ذره ذره و پاره پاره شده بود كه قابل حمل و نقل نبود و آن بزرگواري كه متصدي دفن شهداء شد جسد پاره پاره اباالفضل عليه‌السلام را در همانجا كه قطعه قطعه شده بود دفن كردند.

اشعار مرحوم سيد مداح در بيان شهادت قمر بني هاشم

فتاد از زين چو بر روي زمين مير غضنفر علمدار حسين بن علي نور دل حيدرعدو بگرفت دورش را ز كين آن فرقه كافر زدند بر پيكرش بسيار تيغ و نيزه و خنجرتنش شد پاره پاره آه خاك عالمم بر سر [ صفحه 676] زبانم لال باشد چون دهم شرح مصيبت را تنش سوراخ شد چون خانه زنبور واويلابسي آمد به جسم اطهر او صدمه از اعداء نبودش جاي سالم در بدن واويل وااسفابه جنت شد كمان از فرقت او قامت حيدر پس آنگه كرد رو در خيمه سلطان مظلومان بگفتا يا اخا ادرك اخا اي مظهر يزدان‌برادر جان به فريادم برس گشتم به خون غلطان خلاصم كن برادر از كف اين قوم بي‌ايمان‌دم مردن ببينم عارض ماهت من مضطر حسين بشنيد آواز علمدارش همان سرور به تندي شد سوار مركب آن فرزند پيغمبرنمودي حمله چون طومار پيچيدي همان لشگر بيامد بر سرش آن شاه دين با ديده‌هاي تربديدش گشته در خون غوطه‌ور جسم آن هنرپرور سرش را از وفا برداشتي بگرفت بر دامان چو جان او را به آغوشش كشيد آن خسرو خوبان‌بگفتا يا اخا بنگر به حالم اندر اين ميدان شكسته پشتم از داغت ز ظلم اين ستم كاران‌در اين هامون غريب بي‌كس بي‌يار و بي‌ياور چسان بينم تنت صد پاره افتاده در اين هامون چه سازم اي برادر جان ندارم چاره‌اي اكنون [ صفحه 677] اگر بيند تو را زينب شود از غصه او مجنون ز داغت از بصر بارم به جاي اشگ همچون خون‌شفاعت مي‌كنم از سيد مداح در محشر

وحدت امام همام حضرت ابي عبدالله الحسين و مهياي جهاد شدن آن سرور

باز سوداي جنونم زد به سر كرد از اقليم عقلم دربدربار ديگر بحر عشقم جوش كرد بانگ ني تاراج عقل و هوش كردني، نوا برداشت باز از نينوا بند بندم شد چو ني اندر نواني نواي نينوا را ساز كن نينوا را با نوا همراز كن‌گوش جان بگشا دمي اي جان من بشنو از ني ناله‌ي جانان من‌چون كه شاه عشق را در كربلا عشق زد در دشت جانبازي صلا [71] .ظهر عاشوراء در آن صحراي كين ديد خود را بي‌كس و يار و معين‌مهره‌اي در نرد عشق انداخته و آنچه او را بود يك جا باخته‌مرحوم مجلسي در بحار مي‌فرمايند:ثم التفت الحسين عليه‌السلام عن يمينه، فلم ير احدا من الرجال و التفت عن يساره فلم ير احدا يعني چون در سرزمين غم‌بار و پربلاء كربلا تمام ياران و برادران و خويشان امام عليه‌السلام شهيد شدند آن حضرت غريبانه نگاهي به دست راست كرد كسي را نديد سپس نگاهي به جانب چپ نمود احدي را مشاهده نكرد سر به سوي آسمان بلند كرد و با پروردگار به مناجات پرداخت برخي از ارباب مقاتل نوشته‌اند كه حضرت سجاد در اينحال چشمش به پدر افتاد ديد واله و حيران سر به آسمان كرده از سوز دل آهي كشيد از جا برخاست شمشيري از گوشه خيمه برداشت با حال ضعف و ناتواني به حدي كه قادر بر حركت نبود و از ضعف و نقاهت تمام [ صفحه 678] اعضاء و جوارحش مي‌لرزيد بطرف پدر روانه شد امام عليه‌السلام توجه به عقب سر كرده چشمانشان به فرزند بيمارشان افتاد كه از عقب سر مي‌آيند فرمود:نور ديده برگرد تو حجت خدائي، تو خليفه من و پدران مني، برگرد مبادا كشته شوي، سپس امام عليه‌السلام فرزندشان را به خيمه برگردانده و نزد او نشست و آنچه از ودايع امامت بود به وي سپرده و وصيت‌هاي خود را به او نمودند.مرحوم طريحي در منتخب مي‌گويد:حضرت زين العابدين عليه‌السلام روايت فرمود كه پدر بزرگوارم يك ساعت قبل از شهادت خود به خيمه آمده و از براي تسلي دلم حديثي فرمود كه اي نور ديده روزي جبرئيل به صورت دحيه كلبي خدمت جد ما بود، من با برادرم حسن عليه‌السلام بر دوش او مي‌جستيم و بر شانه او مي‌نشستيم كه در آن حال جبرئيل دست به سمت آسمان برد و يك دانه انار و به و سيبي آورد بدست ما داد رسول خدا فرمود:نور ديده‌ها حالا برويد به خانه، ما روانه شديم و اميرالمؤمنين عليه‌السلام جدت را از اين واقعه اطلاع داديم.فرمود: مخوريد تا رسول خدا بيايد ما آن سه ميوه بهشتي را نگاه داشتيم تا آنكه رسول خدا به خانه‌ي ما تشريف آورد خمسة النجباء در يك جا جمع شدند آن ميوه‌ها را در ميان گذاشتيم آن قدر تناول نموده تا سير شديم باز به همان حالت به و سيب و انار بجاي خود بود هر زمان كه از آن ميوه‌ها مي‌خورديم باز بجاي خود بود تا وقتي كه جد بزرگوارمان حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم از دنيا رحلت فرمود فقدنا الرمان و بقي السفرجل و التفاحة انار را ديگر نديديم فقط به و سيب باقي بود چون پدرم علي را كشتند از به آثاري نديديم آن سيب بود تا همين روزها به كمال طراوت و لطافت بود از آن روز كه آب را از ما دريغ كردند من هر وقت تشنه مي‌شدم آن سيب را مي‌بوئيدم رفع تشنگي من مي‌شد، نورديده حالا مي‌بينم رنگ سيب تغيير پيدا كرده و از آن طراوت افتاده ايقنت بالفناء يقين به مرگ كرده‌ام و آن [ صفحه 679] سيب هم مي‌رود.حضرت امام زين العابدين عليه‌السلام فرمود: وقتي من در قتلگاه رفتم در جستجوي آن سيب بودم نيافتمش و بوي آن به مشامم رسيد و هنوز كه پدرم را زيارت مي‌كنم بوي آن سيب را استشمام مي‌كنم و هر زائري كه به كربلاء رود مخصوصا در وقت سحر بوي آن سيب را از قبر مطهر استشمام مي‌نمايد.باري امام عليه‌السلام فرزند بيمار خود را تسليت داده فرمودند: نور ديده خليفه و جانشين من توئي، حجت خدائي بر خلق تو را نمي‌كشند اما اسير مي‌شوي و به شام مي‌روي از آن‌جا به مدينه برمي‌گردي شيعيان و دوستان من به ديدن و سرسلامتي تو مي‌آيند تو سلام مرا به ايشان برسان و بگو: پدر غريبم وقتي كه مي‌خواست به ميدان برود به شما سلام فرستاد و پيغام داد كه در راه شما سر دادم، پيكر دادم، اكبر و اصغر دادم، خواهر و دختر دادم از شما اجر و مزد نمي‌خواهم مگر آنكه هر وقت آب سردي نوشيديد ياد از لب‌هاي خشك من بنمائيد شيعتي مهما شربتم ماء عذب فاذكروني

وداع اول حضرت اباعبدالله الحسين با اسيران دشت كربلاء و اهل حرم

چون همه اعوان و انصار و اقرباء مظلوم كربلاء شهيد شدند و آن بزرگوار ديد كه جملگي بر روي خاك افتاده‌اند و از طرفي معاندين و منافقين مدام مبارز مي‌طلبند و ديگر كسي نماند كه به جهاد رود لاعلاج خود تن به شهادت داده و از براي وداع با حرم محترم و زنان بي‌كس نزديك به خيمه‌ها تشريف برده و با صداي بلند فرمود: يا سكينة يا رقية يا زينب يا ام‌كلثوم عليكن مني السلام يعني اي سكينه و اي فاطمه و اي رقيه و اي زينب و اي ام‌كلثوم سلام من بر همگي شما باد خداحافظ، پرده‌نشينان حرم پس از استماع صداي آن سرور جملگي به دور آن حضرت جمع شدند به فرموده صاحب بيت الاحزان اولين كسي كه پيش آمد [ صفحه 680] عليا مخدره سكينه مظلوم بود آن محترمه محضر پدر عرضه داشت:يا ابتاه استسلمت للموت يعني پدر جان، تن به مرگ و كشته شدن داده‌اي؟!امام عليه‌السلام فرمود:و كيف لا يستسلم من لا ناصر له و لا معين يعني اي جان فرزند، چگونه تن به شهادت ندهد و راضي به كشته شدن نشود كسي كه برايش يار و معيني نيست.سكينه مظلومه عرضه داشت:يا ابتاه ردنا الي حرم جدنا يعني اي پدر بزرگوار ما زنان بي‌كس را به حرم محترم جدمان برگردان.امام عليه‌السلام فرمودند:هيهات لو ترك القطا لنام و غفي يعني هيهات اگر مرغ قطا را به حال خود گذارند هرگز ترك آشيانه خود نكند، مقصود اين است كه اگر مرا به حال خود مي‌گذاردند هرگز ترك وطن و حرم جد خود نمي‌كردم.پس چون آن جناب اين سخن ايراد فرمود بانوان مضطرب شده و يقين كردند كه آن حضرت تن به كشته شدن داده لذا همه ايشان يكباره صداها را به ناله و افغان بلند كردند، پس آن حضرت ايشان را امر به صبر فرمود و ساكت گردانيد و وداع را ناتمام گذاشته روانه ميدان شد.

سخنان امام با عمر بن سعد

امام عليه‌السلام وقتي به وسط ميدان رسيد فرمود كجاست عمر بن سعد؟آن ملعون نزديك آمد، حضرت فرمود: تو را ميان سه كار مخير مي‌گردانم تا يكي را اختيار كني.آن بي‌حيا عرض كرد: آنها كدامند؟حضرت فرمود: تتركني حتي ارجع الي المدينة، الي حرم جدي رسول الله يعني اول آن است كه مرا مانع نشوي و واگذاري تا اينكه اين بانوان بي‌كس را [ صفحه 681] برداشته و بسوي مدينه برگردانم.قال: مالي الي ذلك من سبيل: پسر سعد بي‌شرم گفت اين حاجتت را نمي‌توانم برآورم زيرا از جانب امير خود مأذون نيستم تو را مرخص كنم.قال عليه‌السلام: اسقني بشربة من الماء يعني حاجت دوم من آنست كه شربتي از آب به من بياشامي كه بسيار تشنه‌ام.قال اللعين بن اللعين: و لا الي الثانية من سبيل: يعني آن ملعون پسر ملعون جواب داد اين حاجتت را نيز نمي‌توانم روا كنمقال عليه‌السلام: ان كان لابد من قتلي فليبرز الي رجلا بعد رجل يعني هرگاه چاره‌اي بجز كشتن من نداري پس يكنفر، يكنفر به جنگ من غريب بفرست.آن ملعون اين را پذيرفت و فرياد زد بسم الله، اي شجاعان لشگر مشغول جهاد و قتال شويد.

كلام مرحوم صدر قزويني و وداع حضرت امام حسين با حضرت امام زين العابدين

مرحوم صدر قزويني در حدائق الانس مي‌نويسد: چون ياران و ياوران حضرت در زمين كربلاء شهيد و جوانان و برادران كشته شدند امام عليه‌السلام براي همه دلسوزي كرد و ديگر كسي غير از حضرت و زنان پر حسرت و دختران نورس و اطفال بي‌كس باقي نماند پس از سوز دل نداي هل من ناصر ينصرني و هل من ذاب يذب عن حرم رسول الله را بلند فرمود:فخرج علي بن الحسين زين العابدين و كان مريضا لا يقدر ان يفل سيفه و ام‌كلثوم تنادي خلفه يا بني ارجع از صداي استغاثه امام عليه‌السلام امام زين العابدين عليه‌السلام براي ياري پدر از جا برخاست.عليا مكرمه زينب خاتون سلام الله عليها پسر برادر را به آن حال ديد دويد دامنش را گرفت با گريه و زاري فرمود: [ صفحه 682] نور ديده كجا مي‌روي و با اين حالت چرا مي‌روي!؟ تو كه بيماري و طاقت حرب با اين قوم را نداري.شعركودكاني چند بر دنبال او هر يكي آشفته‌تر ز احوال اووانزمان خسته جان پيرامنش هر يكي بگرفته بر كف دامنش‌كاي عليل ناتوان بي‌شكيب مي‌روي چون از سر جمعي غريب‌فقال يا عمتاه ذريني اقاتل بين يدي ابن رسول الله صلي الله عليه و آله:حضرت سجاد عليه‌السلام فرمود: عمه جان دست از من بردار و بگذار در مقابل پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم جان‌فشاني كنم.فقال الحسين: يا ام‌كلثوم خذيه لئلا تبقي الا الارض خاليا من نسل آل محمد.حضرت امام حسين عليه‌السلام فرمود: اي ام‌كلثوم، فرزندم را بگيريد و نگذاريد بيايد مبادا كشته شود و زمين از نسل آل محمد خالي بماند يك بازوي حضرت سجاد عليه‌السلام را عليا مخدره زينب و بازوي ديگرش را عليا مخدره ام‌كلثوم گرفت و آن حضرت را آوردند نزديك بستر، حضرت چون بيمار بود از حركتي كه كرده بود بدنش به لرزه و نفسش به شماره افتاده بود از اينرو وقتي به كنار بستر رسيد افتاد و غش كرد.

شهادت ولي اكبر حضرت علي اصغر

از جمله فدائيان و شهداء ارض پربلاء كربلاء شاهزاده علي اصغر سلام الله عليه است.والده ماجده او به روايت روضة الشهداء و ابن‌شهرآشوب شهربانو دختر يزدگرد پادشاه عجم بود و بدين ترتيب برادر پدري و مادري حضرت امام سجاد است.ابومخنف سن شاهزاده را ششماه تعيين و تحرير نموده است و صاحب [ صفحه 683] روضة الصفاء گفته است: سن مباركش يكسال بوده بهر حال از ظواهر و آثار اخبار معتبر بخوبي استفاده مي‌شود كه آن در صدف امامت و ولايت در سن اطفال شيرخوار بوده است.در كيفيت شهادت آن طفل ميان ارباب مقاتل اختلاف است، بعضي مانند مرحوم سيد در لهوف شهادتش را درب خيام ذكر نموده‌اند، عبارت مرحوم سيد چنين است:فتقدم الحسين الي باب الخيمة و قال لزينب ناوليني ولدي الصغير حتي اودعه فاخذه و اومي اليه ليقبله فرماه حرملة بن كاهل لعنه الله بسهم فوقع في نحره فذبحه..... الخ.ولي اكثر از اهل خبر شهادت آن مظلوم را در ميدان حرب ذكر كرده‌اند و گفته‌اند كه امام عليه‌السلام براي استسقاء شاهزاده را به ميدان برد شايد او را سيراب كند و برگرداند و مناسب است كه ما هر دو روايت را در اينجا بياوريم:

روايت اول در شهادت شاهزاده علي اصغر

در روز محنت‌بار و غم‌انگيز عاشوراء چون هيچ ياور و معيني براي سلطان العالمين باقي نماند مگر زنان و اطفال حضرت خود عازم جانبازي گرديد و آمد به در خيمه صدا زد اي همسفران خداحافظ.زنان و دختران و اطفال جملگي گرد حضرت حلقه زدند، امام عليه‌السلام هر يك را دلداري داده و امر به صبر مي‌فرمود در اين اثناء صداي شاهزاده علي اصغر به سمع مبارك حضرت رسيد.سيد عليه‌الرحمه در لهوف مي‌نويسد:حضرت به خواهرش فرمود: خواهر پسر صغيرم را بياور او را ببينم و با او خداحافظي كنم. [ صفحه 684] عليا مخدره حضرت زينب سلام الله عليها علي اصغر را آورد، طفل از شدت عطش و گرسنگي گريه مي‌كرد و آني آرام نمي‌گرفت و مانند باران اشگ مي‌ريخت، چشم‌ها به گودي فرو رفته و شكم به پشت چسبيده و لبها برشته شده امام عليه‌السلام طفل را بدست گرفت و خواست آن لب‌هاي خشكيده و صورت اشگ‌آلود را ببوسد ناگاه تيري از دست حرمله ملعون آمد و گلوي آن طفل را بريد و دريد و ذبحش كرد، امام عليه‌السلام خواهر را طلبيد فقال لزينب خذيه به خواهرش فرمود: خواهر بچه را بگير و نگهدار.عليا مكرمه با چشمهاي اشگبار و دلي نالان و قلبي سوزان بچه را گرفت و نگاه داشت.امام عليه‌السلام با دو دست مبارك خون گلوي آن طفل را گرفت همينكه دستهاي حضرت از خون آن طفل معصوم پر شد آن را بطرف آسمان پاشيد و فرمود: خواهر جان اين مصيبت به اين بزرگي در نزد من محترم است زيرا كه خدا مي‌بيند.قال الباقر عليه‌السلام: فلم يسقط من ذلك الدم قطرة علي الارض.حضرت باقر عليه‌السلام مي‌فرمايد: از آن دو مشت خون علي اصغر كه امام عليه‌السلام به آسمان پاشيد قطره‌اي به زمين نريخت.

روايت دوم در شهادت شاهزاده علي اصغر

مرحوم مجلسي در بحار مي‌فرمايد: چون در زمين پربلاء كربلاء براي مظلوم آل عبا ياري و هواداري نماند و مرگ همه جوانان را ديد و داغ همه‌ي برادران را به دل گرفت و باقي نماند براي حضرتش مگر بانوان و مخدرات محترمه نادي هل من ذاب يذب عن حرم رسول الله، هل من موحد يخاف الله فينا و هل من مغيث يرجو الله في اغاثتنا.حضرت در آن حال ندائي از دل محزون برآورد كه آيا در اين صحرا كسي [ صفحه 685] هست كه دفع شر از حرم پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم كند؟ آيا موحد و دينداري هست كه از خدا بترسد و ما را نترساند؟ و آيا كسي هست كه در راه خدا به فرياد آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم برسد؟صداي امام عليه‌السلام كه در خيمه‌ها به گوش بانوان رسيد جملگي به گريه و زاري درآمدند ارتفعت اصوات النساء بالعويل صداي صيحه زنان و ضجه مخدرات محترمه به آسمان رفت.امام عليه‌السلام كه چنين ديد رو به خيمه آورد فتقدم الي باب الخيمة فقال: ناولوني عليا ابني الطفل حتي اودعه.حضرت تمام بانوان و اطفال را ساكت كرد مگر علي اصغر سلام الله عليه را كه از تشنگي و گرسنگي آرام نداشت.امام عليه‌السلام فرمود: طفل صغيرم را بياوريد تا با او وداع كنم.علي اصغر را بدست حضرت دادند به نوشته روضة الشهداء چون آن طفل را بدست حضرت دادند و آن جناب حالت طفل خود را از تشنگي به آن منوال ديد اشگ از رخسار حضرت ريخت ساير مخدرات نيز از گريه حضرت به گريه افتادند، عرضه داشتند: يا اباعبدالله دو روز است كه از بي‌آبي و بي‌غذائي شير در پستان مادر علي اصغر خشكيده و اين طفل گرسنه و تشنه مانده.حضرت از حالت آن طفل سخت متأثر شد ملاحظه نمود ديد از تشنگي مي‌سوزد و اشگ گرم مي‌ريزد حضرت از باب اتمام حجت بر آن قوم ستمكار آن طفل معصوم را در پيش زين نهاد آمد تا به نزديك صفوف اعداء رسيد سپس با هر دو دست آن شيرخوار را بلند نمود و با صداي بلند فرمود: يا قوم ان اكن انا آثم علي زعمكم اگر من به اعتقاد شما تقصير كارم اما اين طفل تقصيري ندارد، چشم بگشائيد و ببينيد كه چقدر تشنه است الآن از تشنگي مي‌ميرد، اي لشگر قدري آب بياوريد تا من به اين طفل بچشانم و وي را از اين تشنگي و حرقت دل و جگر [ صفحه 686] برهانم، اگر به من نمي‌دهيد پس اين طفل را بگيريد و ببريد كنار نهر و آبي به لب عطشانش برسانيد و بياوريدش تا من وي را به مادرش برسانم.گفتند: اي حسين قطره‌اي از آب بدون اذن امير نه به تو و نه به اولاد و ذريات تو نخواهيم چشانيد در همين موقع حرملة بن كامل ملعون فاستهدف حلق الرضيع عبرت النشابة من حلقه الي عضد الحسين عليه‌السلام.تير حرمله از حلقوم علي اصغر گذشت و به بازوي امام عليه‌السلام رسيد، امام عليه‌السلام خون گلوي آن مظلوم را گرفت و به آسمان پاشيد، پس طفل را با چشم اشگبار نزديك خيام آورد و مادرش شهربانو را طلبيد و فرمود:اخرجي و خذي ابنك الشهيد فان جده سقاه من الكوثر، بگير طفل شهيد خود را كه جدش ساقي كوثر او را سيراب كرد. شهربانو طفل خود را گرفت.

زبان حال شهربانو در شهادت فرزندش

جان مادر ز برم از چه جدا گشتي تو همره باب گرامي به كجا رفتي تودل مجروح من از هجر چرا خستي تو از چه اي بلبل من لب ز نوا بستي توبكجا رفتي و اينك ز كجا آمده‌اي با فغان رفتي و خاموش چرا آه‌چشم بگشا و ببين ديده گريان مرا پنجه آور و بخراش تو پستان مراشير اگر نيست مرا شيره جان ميدهمت از سرشگ مژگان آب روان مي‌دهمت‌شرحي ديگر در شهادت شاهزاده علي اصغر سلام الله عليهابومخنف در مقتل خود مي‌گويد: [ صفحه 687] انه عليه‌السلام اقبل الي ام‌كلثوم و قال لها: يا اختاه اوصيك بولدي الاصغر فانه طفل صغير و له من العمر ستة اشهر.امام غريب در ميان تمام بانوان رو به ام‌كلثوم خاتون نموده و فرمودند: خواهر وصيت مي‌كنم تو را درباره پسر شيرخواره‌ام علي اصغر كه در مراعات حالت او سعي كني و در حفظ او بكوشي زيرا كه او طفل صغيري است كه شش ماه از عمرش گذشته.ام‌كلثوم سلام الله عليها عرضه داشت: برادر سه روز مي‌گذرد كه اين طفل آب و شير نچشيده پس خوب است شما از اين گروه برايش شربت آبي بطلبيد تا از تشنگي نميرد.حضرت فرمودند: بياور طفل شيرخواره را.طفل را آورده و بدست امام عليه‌السلام سپردند، امام عليه‌السلام سوار شدند و عباي مبارك بدوش كشيده و آن طفل را در زير آن گرفتند كه مبادا حرارت و سوزش آفتاب سبب زيادتي عطش و التهاب آن شيرخوار شود باري حضرت روي به ميدان آوردند.راوي گفت: امام عليه‌السلام از اول طلوع آفتاب تا آن وقت مكرر به خيمه رفتند و به ميدان آمدند و در هر دفعه چيزي از براي اتمام حجت آوردند يك بار قرآن را آورده و فرمودند: اي قوم آيا اين قرآن نيست كه بر جد من نازل شده يا من پسر پيغمبر شما نيستم بار ديگر عمامه پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم را بر سر نهاده و فرمودند: اي قوم آيا اين عمامه پيغمبر صلي الله عليه و آله و اين زره آن سرور و اين شتر سواري جدم نيست؟مي‌گفتند: چرا.دفعه ديگر به ميدان آمدند و اظهار حسب و نسب خود را كرده و دفعه ديگر با خواندن خطبه و نصيحت و موعظه اتمام حجت فرمودند و بار ديگر ديدند حضرت عبا بر سر كشيده و روي به معركه آوردند، با خود گفتند: خدايا اين بار [ صفحه 688] پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله چه آورده، ديدند دست از عبا بيرون آورده قنداقه شيرخواره را بلند كرد آنقدر كه زير بغلش نمودار شد كه همه لشگر ديدند حضرت با صداي بلند فرمودند: اي كوفيان و شاميان اما ترونه كيف يتلظي عطشا آيا نمي‌بينيد اين طفل از تشنگي چگونه آتش گرفته، شما را به خدا ترحم كنيد فاسقوه شربة من الماء و شربتي از اين آب به اين طفل بچشانيد.در كتاب منبع الدموع مذكور است كه لشگر بعضي، بعضي را سرزنش و ملامت كردند و گفتند: اگر قطره‌اي آب به اين طفل برسد چه خواهد شد كم‌كم در ميان لشگر همهمه افتاد، عمر سعد ملعون ديد نزديك است شورش در ميان لشگر افتد رو به حرمله كرد و گفت: چرا جواب حسين را نمي‌دهي؟گفت: امير جواب پدر بگويم يا پسر را كنايه از اينكه پدر را نشانه كنم يا پسر را؟عمر گفت: مگر سفيدي گلوي طفل را نمي‌بيني؟حرمله اسب خود را تاخت بر بلندي برآمده از مركب به زير آمد و از جعبه تيري بيرون آورد به كمان نهاد.راوي گفت: چون صداي پرش تير بلند شد نگاه به دست امام تشنه‌كام كردم ديدم آن طفل مثل مرغ سركنده جان مي‌دهدابومخنف مي‌نويسد: فذبح الطفل من الاذن الي الاذن آن تير زهرآلود از زير اين گوش تا زير آن گوش علي اصغر را بريد قابل ذكر است كه ابومخنف قاتل شاهزاده علي اصغر را قديمة بن عامر معرفي كرده و بعد مي‌گويد:امام عليه‌السلام خون آن طفل را مي‌گرفت و به هوا مي‌پاشيد و مي‌فرمود: خدايا تو گواه باش كه اين قوم گويا نذر كرده‌اند يكنفر از ذريه پيغمبر صلي الله عليه و آله را باقي نگذارند.ثم رجع بالطفل مذبوحا و دمه يجري علي صدر الحسين عليه‌السلام پس حضرت با دل پر حسرت با طفل مذبوح خود برگشت با يكدست قنداقه او را گرفت و با [ صفحه 689] دست ديگر سر به پوست آويخته را نگه داشت و در حالي كه خون از گلوي آن طفل به سينه حضرت جاري بود او را به در خيمه آورد ام‌كلثوم را طلبيد طفل را به وي داد و آن مخدره صيحه زنان و بر سر زنان علي اصغر را به خيمه آورد و در آنجا نهاد.برخي از ارباب مقاتل فرموده‌اند: سن شاهزاده علي اصغر يكسال بود و در وقتي كه حضرت از اسب افتاده يا پياده شده بودند صداي ناله طفل خود را شنيده و به هواي ديدن او آهسته آهسته آمدند و او را در بر گرفته و به زانو نشانيدند ناگاه مرد مخنثي از بني‌اسد تيري انداخت و گلوي آن طفل را نشانه تير زهرآلود ساخت كه في الفور روح آن طفل از قفس بدن پرواز كرد، حضرت فرمودند: انا لله و انا اليه راجعون

مقاله عليين و ساده مرحوم فاضل دربندي

مرحوم دربندي مي‌فرمايد: لما سمع هذا النور النير و القمر المنير استغاثة ابيه عليه‌السلام قطع القماط و القي نفسه يعني هنگامي كه صداي استغاثه امام به سمع نور تابناك و ماه درخشان شاهزاده علي اصغر رسيد بند قنداقه را پاره كرد و خود را از گهواره بيرون انداخت.شعردست از قنداق جان بيرون كشيد بندهاي بسته را برهم دريدآري آري شير حق است اين ولد آنكه در گهواره اژدر مي‌دردو بكي و ضج حسيرا بذلك روحي و ارواح العالمين فداه الي اجابة دعوة ابيه.پس از پاره كردن بند قنداق و خود را بيرون انداختن ضجه و ناله خود را بلند كرد و بدينوسيله دعوت پدر را اجابت نمود [ صفحه 690] شعربانگ برزد كاي غريب نينوا نيستي بي‌كس هنوز اين سو بيامانده باقي بين ز اصحاب كرم شيرخوار خسته جاني در حرم‌شيرخوارم گرچه من شير حقمم زهره‌ي شيران بدرد ابلقم‌اندكي گر شير جانم هي كند شير گردون شير جان را قي كنم‌شيرخوارم ليك شير سرمدم بر سر عرش هوايت واحدم‌شير معني شد شكار پنجه‌ام هين بيا كز زخم هجران رنجه‌ام‌عزم كوي دوست چون داري بيا ارمغاني بر بدرگاه خداقابل شه ارمغان كوچكست كو به قيمت بيش و در وزن اندكست‌گوهري بر پيش آن شاه ارمغان كو سبك وزنست و در قيمت گران‌شاهباز وحدتم من در نشست عيب نبود شاهم ار گيرد بدست‌غير دستت نيست چون جائي مرا بر بدستم نيست چون پائي مرانيست دست از بهر دفع دشمنت دست آن دارم كه گيرم دامنت‌گر كه نتوانم به ميدان تاختن سوي ميدان جان توانم باختن‌گر ندارم گردن شمشير جو تير عشقت را سپر سازم گلواز اضطراب و ناله و افغان طفل بانوان حرم جملگي با صداي بلند گريه كردند، فرجع الامام الي نحو الخيام و سئل الصديقة الصغري اعني زينب عن سبب تلك الحالة فاخبرته بما صنع الطفل بعد استغاثته و استنصاره، حضرت از صديقه صغري زينب كبري سلام الله عليها سبب ضجه بانوان را سؤال فرمود عليا مخدره عرضه داشت، برادر همينكه در ميدان صداي استغاثه شما بلند شد اين طفل شيرخوار بند قنداقه را پاره كرد و خود را بيرون انداخت و ناله كرد و ما را به گريه آورد.امام عليه‌السلام فرمودند: بياوريد آن طفل شيرخوارم را [ صفحه 691] طفل را به دست حضرت دادند، حضرت او را جلو زين نهاد و بطرف صفوف لشگر حركت كرد.مرحوم صدر قزويني در حدائق الانس مي‌فرمايد:اين حكايت را مرحوم فاضل دربندي در مقتل خود نقل كرده و بنظر ما سزاوار نيست از مثل چنين كسي كه معروف به فهم و ذكاوت و جودت فكر و دقت است اين كلمات و حكايات موضوعه و جعلي را در كتابش كه مي‌خواهد تا قيامت بين اماميه باقي بماند نقل كند.مؤلف گويد:اصل وقوع چنين حادثه‌اي هيچ استبعاد نداشته و نمي‌توان آن را به عنوان نكته ضعفي از مرحوم دربندي ياد كرد.بلي، ممكن است حديث و نقل معتبري بر آن در دست نباشد ولي اين طور نيست كه بر هر واقعه و حادثه‌اي آن هم وقايع و حوادث روز عاشوراء كه تنها خدا مي‌داند چه رويدادهائي در آن روز در سرزمين پربلاء كربلاء به وقوع پيوسته اگر دليل معتبري نداشتيم آن را از حكايت موضوعه و جعلي تلقي كنيم والله اعلم بحقيقة الحال.

مقاله مرحوم طبرسي در احتجاج

مرحوم طبرسي در احتجاج مي‌نويسد:پس از شهيد شدن شاهزاده علي اصغر امام عليه‌السلام از اسب فرود آمد و با غلاف شمشير زمين را حفر كرده و طفل را به خونش آلوده نموده و سپس در گودال دفنش كرد و بعد از آن جست و ايستاد و به درگاه الهي ناليد و عرض كرد: خداوندا، انتقام ما را از اين دشمنان بكش، رب انتقم لنا من هولاء الظالمين.

مقاله مرحوم شيخ جعفر شوشتري در خصائص

مرحوم شيخ جعفر شوشتري اعلي الله مقامه الشريف در كتاب خصائص [ صفحه 692] مي‌فرمايد:اينكه حضرت اباعبدالله الحسين عليه‌السلام بدن شاهزاده علي اصغر را دفن نمود ولي هيچيك از ابدان شهداء ديگر را دفن نفرمود به چند جهت ممكن است باشد:الف: دفن بدن شيرخوار بتنهائي براي حضرت ممكن بود.ب: اقدام به دفن شيرخوار بخاطر آن بود كه پس از اتمام جنگ سر آن طفل را مانند سرهاي شهداء از بدن جدا نكنند.ج: دفن بخاطر آن بود كه بدن آن طفل مانند ابدان شهداء سه شبانه روز روي زمين نماند.د: جهت دفن اين بود كه بدن آن طفل زير سم ستوران پايمال نشود.ه: بخاطر آن بود مبادا چشمان مباركش براي بار ديگر به قنداقه خون‌آلود آن طفل بيفتد.

اشعار مرحوم سيد مداح راجع به شهادت حضرت علي اصغر

مظهر حق نور چشمان رسول آمد اندر رزم با قلب ملول‌گفت با لشگر ايا قوم جهول من حسينم نور چشمان بتول‌آيه تطهير در شأنم نزول از غم ياران، دلم پراخگر است شاهدم اين ديده‌ي پرگوهر است‌اين گل پژمرده و خوش منظر است لاله و نسرين مرا كاندر بر است‌شيرخوار است و علي اصغر است رحمي آخر بر من مضطر كنيد شرمي از جدم ز پيغمبر كنيدظلم و كين بر من دمي كمتر كنيد اول از آبي گلويش تر كنيد [ صفحه 693] وانگه اصغر از پي اكبر كنيد اي جفاكاران گروه بدشعار حجت حقم نبي را يادگارگشتم از ظلم شما من دل فكار گر منم در زعمتان تقصيركاركرده كي تقصير طفل شيرخوار ز آن محن از سر برون شد حوصله مي‌ندانم چون شد از آن مرحله‌جيش كفر افتاد اندر ولوله نامسلماني كه نامش حرمله‌ناگهان ز آن فرفه كافر كله تير كينش شد برونش از كمان حنجر شهزاده را كردي نشان‌غلغله افتاد اندر آسمان آه با يك تير كرد او را نشان‌رفت پيغمبر ز خود اندر جنان از غم آن خسرو مالك رقاب با نفخ صور عالم دل كباب‌سوي جنت رفت در آغوش باب شه ز ديده ريخت بر رويش گلاب‌گشت خون جاري ز حلقش همچو ناي سيد مداح كن كوته بيان سوخت زين غم قلب زهرا در جنان‌بيش از اين ديگر مده شرح و بيان دل پر از غم مي‌شود صاحب زمان‌اجر تو با خاتم پيغمبران

اشعار مرحوم جودي در زبان حال امام با حضرت علي اصغر

اصغر اگر ز عطش تشنه و بي‌تاب شدي به روي دست پدر خوب تو سيراب شدي‌شمر رحمي نه اگر بر دل بي‌تابت كرد نوك تير ستم حرمله سيرابت كرد [ صفحه 694] گفت پيكان چه بگوش تو كه مدهوش شدي چه شنيدي كه به يك مرتبه خاموش شدي‌طاير هوش ز سر رفت ز مدهوشي تو ناله‌ي من به فلك رفت ز خاموشي تونور چشما بگشا ديده ز هم خواب بس است برونم طاقتت از اين دل بي‌تاب بس است‌بود اميدم كه توام يار بهر حال شوي بزبان آئي و هم صحبت اطفال شوي‌هوسم بود هم‌آواز به مادر باشي نقل مجلس شب دامادي اكبر باشي‌گر دلم سوخت پس از مرگ عزيزان دگر سوخته، داغ تو جان من ابا جان پسرزانكه اندر دم جان دادنت اي دل خسته دست‌هاي تو بدي خسته و پايت بسته‌سينه بگداخت از اين غم كه تو با اين دل ريش دست و پائي نزدي در دم جان دادن خويش‌جوديا بگذر از شرح و غم و باش خموش كه ز غم فاطمه غش كرد و علي شد مدهوش

آمدن جنيان به ياري امام غريب

مرحوم طريحي در منتخب مي‌فرمايد:هنگامي كه امام عليه‌السلام در سرزمين كربلاء غريب و بي‌ياور ماند فوج فوج از اجنه خدمت آن سرور آمده و به پايبوسي امام عليه‌السلام مشرف شده و عرض كردند:يا حسين نحن انصارك فمرنا بامرك ما تشاء فلو امرتنا بقتل كل عدولكم لفعلنا. [ صفحه 695] (اي حسين ما ياوران تو هستيم پس آنچه خواهي بما فرمان بده، اگر به ما امر كني كه تمام دشمنانت را بكشيم البته اين كار را خواهيم نمود)حضرت در حق ايشان دعا نمود و فرمود:جزاكم الله خيرا اني لا اخالف قول جدي (خدا به شما جزاي خير دهد من مخالفت فرمان جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله را نمي‌كنم جدم به من فرموده:ان الله شاء يراك مقتولا ملطخا بدمائك مخضبا شيبك بدمائك مذبوحا من قفاك مشيت حضرت باري عز اسمه درباره تو چنين جاري شده كه كشته و به خون آغشته‌ات بيند، ريشت را غرقه به خون و سرت را از قفا بريده ببيند.سپس حضرت به ايشان فرمودند:اين خواست خدا درباره من بود و اما مشيت الهي درباره ناموس و عيالم، جدم فرمود:نور ديده، و قد شاء الله ان يري حرمك سبايا علي اقطاب المطايا.خدا خواسته حرم تو كه حرم عصمت و طهارتند اسيروار بر شتران بي‌جهاز سوار شوند و به شهر و ديارشان ببرند و اني و الله ساصبر اي پادشاه جن به ذات اقدس الهي من بخواست خدا و اشاره رسولش صبر نموده و براي كشته شدن آماده‌ام و تن به اسيري اهل و عيالم داده‌ام و خدا احكم الحاكمين مي‌باشد.

اتمام حجت نمودن حضرت اباعبدالله الحسين با لشگر كفرآئين كوفه و شام

ابومخنف مي‌نويسد:ثم زلف نحو القوم و قال:يا ويلكم علي م تقاتلوني؟ أعلي حق تركته ام علي سنة غيرتها ام علي شريعة بدلتها؟سپس امام عليه‌السلام بطرف سپاه كفرآئين عمر بن سعد ملعون رفته و فرمودند: [ صفحه 696] اي سپاه كوفه و شام و اي گروه خون‌آشام، براي چه با من جنگ مي‌كنيد؟ تقصيرم چيست و گناهم كدام است؟ آيا حق كسي را برده‌ام يا مال شخصي را پامال كرده‌ام و يا شريعت پيغمبر را تغيير داده‌ام و يا اينكه بدعتي در دين نهاده‌ام؟ آخر براي چه به خون من تشنه هستيد؟آن گروه از خدا بي‌خبر گفتند:يا حسين نقاتلك بغضا منا لابيك، اي حسين با تو قتال مي‌كنيم و خون تو را مي‌ريزيم بخاطر عداوتي كه با پدرت علي داريم، زيرا پدران و مادران ما را كشته است.فلما سمع صلوات الله عليه كلامهم بكي بكاء شديدا، فجعل ينظر يمينا و شمالا فلم ير احدا من اصحابه و انصاره الا من صافح التراب جبينه و قطع الحمام انينه.حضرت سخت گريست و نگاهي به راست و چپ خود نمود پس هيچيك از ياران و اصحاب خود را نديد مگر جملگي را كشته و بخاك خفته يافت، از سوز دل آهي كشيد پس با صداي بلند فرمود:يا مسلم بن عقيل يا هاني بن عروة يا حبيب بن مظاهر يا زهير بن القين يا يزيد بن مظاهر يا يحيي بن كثير يا هلال بن نافع يا ابراهيم بن الحصين يا عمير المطاع يا اسد الكلبي الي آخر....از هيچيك جوابي نيامد، خويشان و اقارب خود را خوانده و فرمود:يا علي بن الحسين، اي جوان رشيدم و اي نهال اميدم، اي علي اكبر برخيز پدر غريبت را ببين اي علمدار من و اي پشت و پناه من، اي عباس برادرم برخيز من غريب را ياري كن.باز از ايشان نيز جوابي نيامد، فرمود: اي ياران جاني و اي عزيزان روحاني مالي اناديكم فلا تجيبوني و ادعوكم فلا تنتصرون چه شده كه هر چه شما را مي‌خوانم [ صفحه 697] جواب مرا نمي‌دهيد و هر چه شما را به ياري مي‌طلبم بر نمي‌خيزيد ياري كنيد؟انتم نيام ارجوكم تنتبهون اگر خوابيده‌ايد دلم مي‌خواهد بيدار شويد و غريبي مرا ببينيد.ام مالت محبتكم عن امامكم شايد محبت شما از امامتان بريده شده و دل از مهر او بركنده‌ايد كه جوابش را نمي‌دهيد.هذه بنات الرسول لفقدكم قد علاهن النحول اي ياران عزيز سر از خاك برداريد صداي ضجه و زاري و ناله و بيقراري حرم پيغمبر را بشنويد كه از براي شما صيحه مي‌زنند و بجهت فقدان شما آه و ناله از دل برمي‌آورند شما كساني بوديد كه مي‌گفتيد تا جان داريم از حرم پيغمبر حمايت مي‌كنيم حالا شما را چه شد كه ايشان را گريان گذاشته و رفتيد.قوموا عن نومتكم ايتها الكرام و ارفعوا عن حرم الرسول الطغاة اللئام از خواب خويش برخيزيد اولاد رسول خدا را از دست كفره و فسقه نجات دهيد و دفع شر از عترت پيغمبر بكنيد، پس حضرت به كرم عميم و لطف جسيم و عنايت وسيع از زبان شهداء معذرت خواسته و فرمود:اي عزيزان بخوابيد كه حق داريد صرعكم و الله ريب المنون و غدر بكم الدهر الخئون و الا لما كنتم عن دعوتي تقصرون و لا عن نصرتي تحتجبون.به خدا روزگار جفاكار شما را از پاي درآورده و دهر خيانت‌كار با شما خيانت ورزيده و الا شما همچو اصحابي نبوديد كه حسين را تنها بگذاريد و ناموس پيغمبر را به دست دشمن بسپاريد.فها نحن عليكم مفتجعون و بكم لاحقون پس آگاه باشيد من هم مانند شما غصه آن زنان بي‌كس و دختران نورس را مي‌خورم و چون چاره ندارم ايشان را گذاشته و خود را به شما مي‌رسانم.ثم صفق صفقة و قال: انا لله و انا اليه راجعون، پس حضرت دست اسف [ صفحه 698] بيكديگر سود و كلمه استرجاع اداء نمود و سپس براي اصحاب باوفايش اين مرثيه را قرائت فرمود:قوم اذا نودو الدفع ملمة والقوم بين مدعس و مكروس‌ليسوا القلوب علي الدروع و اقلبوا يتهافتون علي ذهاب الانفس‌نصروا الحسين فيالها من فتية عافوا الحيوة و البسوا من سندس

رجز خواندن امام و كشتن جمعي از كافران را

مرحوم يزدي در بيت الاحزان مي‌نويسد:در حديث است كه چون تشنگي بر خامس آل عبا، مظلوم كربلا عليه آلاف التحية و الثناء در دشت كربلاء و بر اهل بيت آن غريب بزرگوار كه همه اولاد ساقي كوثر بودند شدت كرد و كسي از فرزندان و ياران آن جناب باقي نمانده بود كه بتواند آبي از براي لب تشنگان تحصيل نمايد لابد و لاعلاج آن حضرت خود بنفس نفيس روانه ميدان شده كه شايد از براي جگرسوختگان آبي فراهم نمايد، پس چون داخل ميدان شد در مقابل لشگر اعداء ايستاده اين رجز را انشاء فرمود:كفر القوم و قدما رغبوا عن ثواب الله رب الثقلين‌يعني: اين جماعت كافر شدند و حال آنكه پيش از اين روز عاشوراء روي گردانيده بود از ثواب خداوند جن و انسقتلوا قدما عليا و ابنه حسن الخير كريم الابوين‌كشتند پيش از اين پدرم علي بن ابيطالب عليه‌السلام و برادرم حسن مجتبي را كه از همه بهتر و از جهت پدر و مادر كريم بودحنفا منهم و قالوا اجمعوا و احشروا الناس الي حرب الحسين‌و باعث آنها بغض‌هاي ايشان بود و بعد از آن گفتند كه جمع شويد و برانگيزانيد خلق را به سوي جنگ حسين [ صفحه 699] يا لقوم من اناس ارذل جمعوا الجمع لاهل الحرمين‌واي بر اين خلق پست فطرت باد كه جمع كردند اين اشرار را براي جنگ با اهل حرم خدا و رسولشثم صاروا و تواصوا كلهم باحتياج لرضاء الملحدين‌پس همه عهد خود را محكم كردند در اين كار بجهت خوشنودي دو ملعون ملحد يعني يزيد و ابن‌زياد.لم يخافوا الله في سفك دمي لعبيد الله نسل الكافرين‌از خداوند نترسيدند در ريختن خون من از براي خاطر عبيدالله بن زياد كه پدر و مادر او هر دو كافر بودندو ابن‌سعد قدرماني عنوة بجنود كوكوف الهاطلين‌و پسر سعد لعين با لشگر خود از روي قهر و غلبه مرا تيرباران كردند بمثل شدت باريدن باران از دو ابر ريزانلا لشي‌ء كان مني قبل ذا غير فخري بضياء النيرين‌و اين تيرباران نه بسبب گناهي بود كه از من صادر شده بود به غير از فخر كردن من به جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله كه نور آفتاب و ماه است.بعلي الخير من بعد نبي و النبي القرشي الوالدين‌و فخر كردن من به پدرم علي بن ابيطالب عليهماالسلام كه بعد از پيغمبر از همه كس بهتر است و پيغمبري كه پدر و مادر او از قريش است.خيرة الله من الخلق الي بعد جدي و انا بن الخيرتين‌اي قوم پدرم بهتر از همه خلق خداوند است بعد از جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و منم فرزند اين هر دو بزرگوار برگزيده خداامي الزهراء حقا و ابي وارث العلم و مولي الثقلين‌اي جماعت به حقيقت همه مي‌دانيد كه مادرم فاطمه زهرا است و پدرم وارث [ صفحه 700] علم و مولاي جن و انس است.فضته قد صفيت من ذهب فانا الفضة و ابن الذهبين‌مادرم نقره‌اي است كه مصفاي از طلا است، پس منم نقره و فرزند حاصل شده از دو طلا.ذهب في ذهب في ذهب و لجين في لجين في لجين‌منم طلا در طلا و منم نقره در نقره در نقره يعني منم حسين بن فاطمه دختر رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم.والدي شمس و امي قمر فانا الكوكب و ابن القمرين‌پدرم آفتاب تابان است و مادرم ماه درخشان، پس منم ستاره فرزند آفتاب و ماهعبدالله غلاما يافعا و قريش يعبدون الوثنين‌پدر بزرگوارم در زمان كودكي خداپرست بود در حالي كه قريش عبادت دو بت بزرگ را مي‌كردند.يعبدون اللات و العزي معا وعلي قائم بالحسنيين‌و قريش لات و عزي را مي‌پرستيدند و پدرم جناب علي بن ابيطالب عليه‌السلام برپادارنده بود هر دو نيكوئي را يعني عبادت پروردگار و اطاعت رسول را.مع رسول الله سبعا كاملا ما علي الارض مصلي غير ذين‌پدرم نماز جماعت مي‌كرد با رسول خدا تا هفت سال كامل و حال آنكه بر روي همه زمين بغير از اين دو بزرگوار نماز گذارنده‌اي نبود.هجر الاصنام لا يعبدها مع قريش لا و لا طرفة عين‌پدرم دوري جست از بت‌ها و هرگز عبادت نكرد آنها را با قريش بلكه بقدر چشم بر هم زدن و باز نمودن هم آنها را نپرستيد.من له جد كجدي في الوري او كامي في جميع المشرقين‌كيست كه از براي او جدي باشد مثل جد من در همه عالم يا مادري باشد مثل [ صفحه 701] مادر من در مشرق و مغرب عالم؟خصه الله بفضل و تقي فانا الازهر و ابن الازهرين‌خداوند مخصوص گردانيد جدم را به فضل و تقوي، پس منم كوكب درخشنده فرزند دو كوكب نور دهنده.جوهر من فضة مكنونة فانا الجوهر و ابن الدرتين‌جدم جوهري است از نقره پنهاني يعني از نور ابيض الهي، پس منم جوهر و فرزند دو در نهاني.نحن اصحاب العبا خمستنا قد ملكنا شرقها و المغربين‌مائيم اصحاب عبا كه هر پنج نفر ما مالك شديم مشرق و مغرب زمين را.نحن جبريل لنا سادسنا و لنا البيت و مثوي الحرمين‌مائيم اصحاب كساء كه فخر كرد به ششمين شدن ما جبرئيل و از براي ما است خانه كعبه و آرامگاه حرمين.كل ذي العالم يرجو فضلها غير ذاالرجس لعين الوالدين‌هر صاحب علمي اميد دارد فضل ما را بغير از اين ملعون نجس كه لعنت كرده شده است پدر و مادرش.جدي المرسل مصباح الدجي و ابي موفي له بالبيعتين‌جد من پيغمبر مرسلي است كه چراغ تاريكي‌ها است و پدرم وفا كننده است به هر دو بيعت او كه آن: الست بربكم است و محمد نبيكم.والدي خاتمه جادبه حين وافي رأسه للركعتين‌پدر بزرگوارم انگشتر خود را عطاء نمود به سائل در حالتي كه سر او وفاء كرد از براي هر دو ركعت نماز.قتل الابطال لما برزوا يوم بدر و باحد و حنين‌پدرم كشت شجاعان را كه مبارز مي‌طلبيدند در روز جنگ بدر و احد و حنين. [ صفحه 702] اظهر الاسلام رغما للعدا بحسام سارم شفرتين‌پدرم ظاهر گردانيد اسلام را به خاك ماليدن خرطوم دشمنان به ضرب ذوالفقار دو دم قطع كننده.فعليه اليه صلي كلما غرب القمري و غاب الفرقدين‌پس بر پدرم صلوات فرستاده است خدا مادامي كه مخفي است قمري (نام مرغي است) و غائبند فرقدان.در حديث است كه آن حضرت بعد از خواندن اين رجز غيرت اسد اللهيش به جوش آمد بر آن منافقان بي‌دين حمله كرد و بسياري از ايشان را به درك نيران فرستاد، پس به مكان خود مراجعت فرمود.

در بيان مبارزه حضرت خامس آل عبا با لشكر كوفه و شام و شجاعت آن جناب

پس از آنكه امام عليه‌السلام بر آن گروه حجت را تمام كرد و اثري به آنها نبخشيد بلكه طغيان و سركشي ايشان افزوده شد حضرت خطاب به عمر بن سعد فرمود:اخيرك في ثلاث خصال: امروز تو را ميان سه كار مخير مي‌كنم. [72] .پسر سعد عرض كرد: و ما هي، آن سه حاجت چيست؟حضرت فرمود: سه حاجت من اينستكه:يا دست از جان من برداريد و بگذاريد تا اين ناموس و عترت پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم را برداشته و به مدينه برگردمو يا جرعه‌اي آب به جگر سوخته و لبان تشنه من برسانيد [ صفحه 703] و يا در ميدان جنگ تن به تن با من بجنگيد.عمر بن سعد ملعون گفت: حاجت اول و دوم را بر نخواهم آورد ولي نسبت به درخواست سومي موافق هستم و از آن باكي ندارم سپس آن ناپاك با حضرت عهد كرد كه از خواهش سوم آن جناب نگذرد.مرحوم علامه مجلسي در بحار مي‌فرمايد: ثم دعي الناس الي البراز يعني سپس آن سلطان بي‌سپاه آن ناكسان را به مبارزت طلبيد و فرمود:شعرمنم حيدر ساحت كردگار منم زاده‌ي شير پروردگاركمندافكن يال دشمن منم جهان يلي را بهم زن منم‌شما روبهانيد بي‌نام و ننگ دل جملتان سخت باشد چو سنگ‌اگر راست گوئيد و هستيد مرد دليران و گردان روز نبرديكايك بيائيد رو سوي من ببينيد شمشير و بازوي من‌رجزانا بن علي الطهر من آل هاشم كفاني بهذا مفخرا حين افخرو جدي رسول الله اكرم خلقه و نحن سراج الله في الارض نزهرو فاطم امي من سلالة احمد و عمي يدعي ذوالجناحين جعفربعد از خواندن اين رجز و اظهار حسب و نسب مرحوم مجلسي مي‌فرمايد:ثم وقف قبال القوم و سيفه مصلت ايسا من الحيوة عازما علي الموت سپس امام عليه‌السلام در مقابل سپاه كوفه و شام ايستاد در حالي كه شمشير از غلاف كشيده و از زندگاني دنيا مأيوس بوده و مهياي مرگ گرديده آن قوم بي‌حميت و پست را خطاب كرد:يا اهل الكوفة قبحا لكم و نرحا و بؤسا و تعسا فحين استصرختمونا و الهين فاتيناكم موجف00ين... و پس از آن فرمود: [ صفحه 704] ويحكم لا تهونوا بحسين عليه‌السلام فتذوقوا طعم العذاب المهين‌و تقولوا يوم القيامة انا ما علمنا و انكم تجهلون‌اي كوفيان بي‌وفا واي بر شما اين قدر در صدد خواري و زاري من برنيائيد، از عذاب قيامت بترسيد آنچه بايد بشما بگويم گفتم تا شما نگوئيد كه ما نمي‌دانستيم.سپس امام عليه‌السلام مبارز طلبيد صاحب روضة الشهداء مرحوم ملا حسين كاشفي مي‌نويسد:از صف دشمن تميم بن قحطبه كه يكي از امراي شام بود، مرد نامدار و در ميان قوم خود عالي‌مقدار محسوب مي‌شد پيش امام حسين عليه‌السلام بازآمد و گفت:اي پسر ابوتراب تا كي خصومت مي‌كني فرزندانت زهر هلاك نوشيدند، اقربا و چاكرانت لباس فنا و فوات پوشيدند و تو هنوز جنگ مي‌كني و يك تن تنها با بيست هزار كس تيغ مي‌زني؟!امام حسين عليه‌السلام فرمود:اي شامي من به جنگ شما آمده‌ام يا شما به جنگ من آمده‌ايد، من سر راه بر شما گرفتم يا شما سر راه بر من گرفتيد، برادران و فرزندان مرا به قتل رسانيديد و اكنون ميان من و شما بجز شمشير چه تواند بود و بسيار مگوي بلكه بيار تا چه داري، اين بگفت و از روي فرزانگي نعره‌اي از جگر بركشيد كه زهره برخي از لشگريان آب گشت، تميم سراسيمه شده دستش از كار فرومانده و امام تيغي بر گردنش زد كه سرش پنجاه قدم دور افتاد پس بر لشگر حمله كرد و سپاه دشمن از ضرب تيغ و دست ضرب او هراسان شده به يكبار دررميدند و يزيد ابطحي بانگ بر لشگر زد كه اي بي‌حميتان همه درمانده يك تن شده‌ايد ببينيد كه من كار وي چطور مي‌سازم، پس سلاح بر خود راست كرده پيش امام حسين عليه‌السلام آمد.ارباب مقاتل نوشته‌اند كه وي در همه شام و عراق مشهور و به جرئت و شجاعت در ولايت مصر و روم معروف و مذكور بود سپاه عمر چون او را در [ صفحه 705] مقابل امام حسين عليه‌السلام ديدند از شادي نعره بركشيدند و اطفال و عورات اهل بيت از اين حال واقف شده بترسيدند اما امام حسين عليه‌السلام فلما راه زعق عليه زعقة علوية و حمل عليه حملة هاشمية بانگ بر ابطحي زد كه مرا نمي‌شناسي كه چنين گستاخانه پيش مي‌آئي؟ابطحي جواب نداد و تيغ را حواله امام حسين عليه‌السلام نمود، فرزند اسد الله الغالب دست به كمر برد ذوالفقار از نيام كشيد چنان بر كمرش زد كه همچون خيار تر به دو نيم شد لشگر از ضرب دست و شجاعت آن سرور متحير شدند صداي الحذر الحذر از آنها بلند شد امام عليه‌السلام مركب در ميدان جولان مي‌داد و مبارز مي‌طلبيد.مرحوم سيد در لهوف مي‌نويسد: و كان يقتل كل من برز اليه حتي مقتلة عظيمة، هر كس به مبارزت آن جناب مي‌آمد كشته مي‌شد تا جائي كه حضرت كشتار سختي نمودند و در هنگام نبرد به ميمنه حمله نمود و فرمود:الموت خير من ركوب العار و العار اولي من دخول النارسپس حمله به ميسره برد و فرمود:انا الحسين بن علي آليت ان لا انثني‌احمي عيالات ابي امضي علي دين النبي‌مرحوم محدث قمي در منتهي الآمال مي‌نويسد:بعضي از رواة گفته‌اند: به خدا قسم هرگز نديدم مردي را كه لشگرهاي بسيار او را احاطه كرده و ياران و فرزندان او را كشته و اهل بيتش را محصور و مستأصل ساخته باشند شجاع‌تر و قوي‌القلب‌تر از امام حسين عليه‌السلام چه تمام اين مصائب در او جمع بود بعلاوه تشنگي و كثرت حرارت و بسياري جراحت و با وجود اينها گرد اضطراب و اضطرار بر دامن وقارش ننشست و بهيچگونه آلايش تزلزل در ساحت وجودش راه نداشت و با اين حال مي‌زد و مي‌كشت و گاهي كه ابطال رجال بر او حمله مي‌كردند چنان بر ايشان مي‌تاخت كه آنها همچون گله گرگ ديده [ صفحه 706] مي‌رميدند و از پيش روي آن فرزند شير خدا مي‌گريختند ديگر باره لشگر گرد هم در مي‌آمدند و آن سي هزار نفر پشت با هم مي‌دادند و حاضر جنگ او مي‌شدند پس آن حضرت بر آن لشگر انبوه حمله مي‌كرد و آنها مانند جراد منتشر از پيش او متفرق و پراكنده مي‌شدند و لختي اطرافش از دشمن تهي مي‌گشت پس از قلب لشگر روي به مركز خويش مي‌نمود و كلمه مباركه لا حول و لا قوة الا بالله را تلاوت مي‌فرمود.مرحوم قزويني در رياض الاحزان مي‌نويسد: و زمل مفرقه الشريف الي القدم بالناقع من الدم يري شخصه في الجولان كأنه شجرة الارجوان يعني از فرق سر تا ناخن پا غرق خون گشته بود در وقت حركت و جولان قد و قامت آن حضرت مانند شاخه درخت ارغوان رنگين شده بود و هو مع ذلك يطلب الماء با اين حالت اظهار عطش مي‌فرمود.حرارت آفتاب و حركت و اسلحه دهان روزه‌دار و زخم بسيار بي‌خوابي شب غم و غصه اطفال و عيال داغ فراق جوانان آن قدر حضرت را تشنه كرده بود كه چون چشم گشود دنيا در نظرش مثل دود مي‌نمود.

پيمان شكني عمر بن سعد

در روز عاشوراء دو مرتبه پسر سعد ملعون با امام عليه‌السلام پيمان‌شكني كرد و بدين ترتيب خيانت و خباثت خود را اظهار و ابراز نمود.مرتبه اول آن بود كه قبل از ظهر طبق پيماني كه بين طرفين مقرر شد قرار گذاردند لشگر اسلام با سپاه كفار تن به تن بجنگند يعني يكان يكان به ميدان آيند، اندكي كه بر اين منوال مبارزت كردند لشگر كفرآئين ابن‌سعد ديدند شير شكاران سپاه اباعبدالله الحسين عليه‌السلام تا هر كدام عدد بسياري را نكشند، كشته نمي‌شوند از ميان آنها عمرو بن حجاج زبيدي كه بسيار غضب‌آلود و آشفته‌حال به نظر مي‌رسيد بانگ برآورد: [ صفحه 707] يا حمقي أتدرون من تقاتلون، تقاتلون فرسان اهل المصر و تقاتلون قوما مستمنين لا يبرز منكم احد، يعني آيا مي‌دانيد اي احمق‌ها با چه كساني نبرد مي‌كنيد، با سواران مصر و حجاز مقابله مي‌كنيد، با قومي كه تمناي مرگ دارند روبرو مي‌شويد، اين قوم كساني‌اند كه ميدان رزم را مجلس بزم مي‌پندارند و روز مصاف را شب زفاف تصور مي‌كنند، شما از عهده چنين قومي بر نمي‌آئيد.شعرسواران مگو از حجاز آمدند كه شيران به جنگ گراز آمدندديگر حق نداريد يكان يكان به ميدان رويد صبر نمائيد وقتي يكي از اصحاب حسين به ميدان آمد شما جملگي بر آن يك نفر حمله ببريد باري بدين ترتيب عهد و پيمان اول را شكستند.مرتبه دوم آن بود كه عمر بن سعد نابكار با امام عليه‌السلام پيمان بست كه لشگريانش يكي يكي به جنگ حضرت روند ولي پس از آنكه چند تن از شجاعان و ناموران لشگر همچون تميم بن قحطبه و يزيد ابطحي بطرز حيرت‌انگيزي بدست آن جناب روانه ديار عدم شدند اين بار شمر فتنه‌انگيز و بيدادگر در غضب شد و بنزد عمر بن سعد رفت و او را ملامت نمود و گفت اين چه عهدي بود كه نمودي اگر از اول دنيا تا انقراض عالم تمام مبارزان و دلاوران روي زمين به جنگ حسين بن علي عليهماالسلام بيايند تمام را فاني مي‌كند پس بهتر آن است كه عهد و پيمان خود را بشكني و دستور دهي تمام لشگر يكجا به حسين بن علي حمله كنند و كارش را بسازند.پسر سعد ملعون پيشنهاد شمر مخذول را قبول كرد و فرمان داد تمام لشگر با شمشير و نيزه و خنجر و تير و سنگ و چوب و كلوخ و عمود و گرز و ساطور و بلارك و ساير ادوات حرب بر امام مظلوم حمله نمايند حسب‌الامر آن بداختر از چهار طرف به آن سرور حمله كردند و مانند باران بهاري آلات و ادوات حرب بر [ صفحه 708] سر و صورت بدن عزيز فاطمه سلام الله عليه مي‌باريدحميد بن مسلم كوفي كه در لشگر عمر بن سعد بود مي‌گويد:فو الله ما رأيت مكثورا قط قد قتل ولده و اهل بيته و اصحابه اربط جاشا و لا امضي جنانا منه يعني به خدا قسم من هيچ دل شكسته‌اي را در عالم مثل حسين سراغ ندارم كه فرزند و اهل بيتش شهيد شده باشند با اين حال در وقت محاربه قوت قلب و ثبات قدم و دليريش مثل آن حضرت باشد.مرحوم سيد در لهوف مي‌فرمايد:حتي قتل منهم قتلة عظيمة ينهزمون من بين يديه كأنهم الجراد المنتشر، گروهي انبوه و جماعتي بسيار مانند مور و ملخ در بيابان پراكنده شدند زمين ميدان را از دشمن خالي مي‌نمود حضرت در مركز خود مي‌ايستاد و تكيه به نيزه مي‌داد و خستگي مي‌گرفت باز لشگر به اغواي عمر بن سعد و دشنام شمر كافر مانند درياي مواج جمع مي‌شدند و از چهار جانب بر حضرت حمله مي‌كردند باز آن سرور صدا به الله اكبر بلند مي‌كرد و بر يمين و يسار مي‌تاخت سرها مثل گوي، خون‌ها مانند جوي روان مي‌نمود اگر چه لشگر گرداگرد آن حضرت را محاصره كرده بودند ولي بس كه آن دلير در شجاعت مهارت داشت در پشت زين پيچ و تاب مي‌خورد كه از هر طرف هر كه حضرت را مي‌ديد از پيش روي مي‌ديد و يك زخم هم از پشت سر به آن حضرت نرسيده بود لذا حضرت امام باقر عليه‌السلام مي‌فرمايند:جراحاتي كه بر بدن جدم بود همه در پيش رو بود زيرا آن حضرت اصلا پشت به دشمن نكرده بود وليكن يك زخم كه از پيش رو به حضرت رسيده بود سر از پشت بدر كرده و آن تير مسموم سه شعبه‌اي بود كه بر دل يا ناف و يا سينه آن سرور فرو رفت كه هر چه حضرت سعي كرد آن را بيرون آورد ممكن نشد عاقبت از پشت سر بيرون آورد.باري آن جناب چند ساعت آن قدر از آن اشرار كشت كه افهام ضعيفه و [ صفحه 709] عقول ناقصه عوام انكار مي‌نمايند كه يك تن اين همه كشتار كند.به روايت صاحب مناقب امام عليه‌السلام دوازده حمله كرد و در هر حمله زياده از ده هزار نفر را به جهنم فرستاد.برخي گفته‌اند: آن دلير بي‌نظير هيجده هزار نفر از آن كافران بي‌دين را به ديار عدم رهسپار نمود.مرحوم طريحي در منتخب مي‌فرمايد:فتارة يحمل علي الميمنة و اخري علي الميسرة حتي قتل ما يزيد علي عشرة آلاف فارس يعني گاه بر ميمنه و زماني بر ميسره حمله مي‌نمود تا جائي كه زياده از ده هزار سوار غير از پيادگان را به جهنم فرستاد.مرحوم مجلسي كه از همه ارباب مقاتل كمتر نقل مي‌نمايد فرموده: حضرت به غير از مجروحين نهصد و پنجاه تن از آن كفار را كشت در اين وقت عمر بن سعد ملعون دانست كه در پهندشت عالم آفرينش احدي را قوت و توانائي آن نيست كه با امام حسين عليه‌السلام نبرد كند و بخوبي دريافت اگر كار بدين گونه پيش برود آن حضرت تمام آنها را طعمه شمشير خود خواهد نمود

ضعف امام از جهاد

مرحوم صدر قزويني در حدائق الانس مي‌فرمايد:آنچه از عبائر كتب استفاده مي‌گردد آن است كه امام عالم امكان حضرت حسين بن علي عليهماالسلام در جنگ و جهاد روز عاشوراء مادامي كه سوار و مشغول كارزار بود يك ضربت از شمشير بر بدن حضرت نرسيد اما زخم تير و نيزه و سنگ و كلوخ و عمود بسيار رسيده بود به حدي كه مانند خارپشت از كثرت تير پر آورده بود و نشبت في ثقبات درعه سهام كثيرة تيرها بر حلقه‌هاي زره حضرت فرورفته بود كه جاي درستي در بدن نداشت اما زخم شمشير بر بدنش نرسيده بود زيرا احدي جرئت نمي‌كرد پيش بيايد و ضربتي از شمشير بر آن جناب بزند و [ صفحه 710] السهام يأخذه من كل ناحية و هو عليه‌السلام يتقيها بصدره و نحره و يقول: يا امة السوء بئس ما خلفتم محمدا في عترته.يعني تيرها از هر طرف مثل باران بر حضرت مي‌ريخت و آن سرور تيرها را به سينه و صورت و گلوي خود مي‌خريد و مي‌فرمود:بد امتي بوديد، با عترت پيغمبر خود بد سلوك كرديد.هر چه آن جناب نصيحت مي‌نمود فائده‌اي نمي‌بخشيد بلكه آن به آن بي‌شرمي و بي‌حيائي آنها افزون مي‌گشت و حضرت هم تا قوت و قدرت داشت در امر جهاد سستي ننمود بلكه فلم يزل يقاتل حتي اصابته جراحات عظيمة قد ضعف عن القتال متصل در جنگ و جدال و قتل و قتال بود تا از كثرت جراحت و رفتن خون از بدن مباركش ضعف در حالت و فتور در طاقت آن بزرگوار افتاد و در اينحال ضعف مالك بن النسير الكندي ملعون چون حال فتور و سستي را در حضرت مشاهده كرد جرئت نمود جلو آمد ولي خائف بود از اينكه مبادا آن جناب تظاهر به سستي مي‌كند تا لشگر جلو آيند و سپس حضرت به ايشان حمله كند لذا براي امتحان و آزمايش اول به حضرت دشنام داد وقتي ديد آن جناب حال جواب دادن را ندارد يقين كرد كه قوه و توان جنگيدن در آن حضرت كاسته شده از اينرو دلش قوي شد دست برد شمشير زهرآلود از غلاف كشيد و چنان بر فرق همايون حضرت نواخت كه فرق حضرت را با عمامه دو نيم ساخت عمامه از سر آقا افتاد و شب كلاه پاره شد و از مغز سر تا به ابرو شكافته گرديد اقتربت الساعة و انشق القمر حضرت فرمود الهي با اين دست نخوري و نياشامي.مرحوم شاهزاده فرهاد ميرزا در قمقام مي‌نويسد:مالك بن النسير الكندي ملعون نزديك آمد امام را ناسزا گفت و شمشيري فرود آورده چنانكه كلاه خز كه بر سر امام بود و فرق همايونش بشكافت آن كلاه كه از خون مطهرش پر شده بود بيانداخت و زخم سر با خرقه ببست كلاه ديگر بر [ صفحه 711] تارك مبارك نهاده عمامه بر آن پيچيد فرمود: لا اكلت بيمينك و لا شربت بها و حشرك مع الظالمين، بدين دست نخوري و نياشامي و خداوند حشر تو با ظالمان كند.آن ملعون بعد از واقعه كربلا كلاه به خانه آورده همي خواست تا از خون بشويد زن او بديد گفت: جگرگوشه فرزند رسول مختار همي كشي و لباس او به خانه من همي آوري؟هم اكنون از اين سراي بيرون رو.از اثر دعاي امام عليه‌السلام دست‌هاي او خشك شد چنانكه گفتي چوبي بود و پيوسته به فقر روزگار بسر برد تا جان به زبانيه دوزخ بسپرد.مرحوم مجلسي فرموده:بعد از آنكه عمامه حضرت از سر مبارك افتاد آن نامرد كندي شب كلاه آن سرور را كه از خز بود ربود و بعد از اتمام جنگ به منزل برد و از همسرش طشت و ابريق خواست و مشغول شستن عمامه و شب كلاه حضرت گرديد، طشت پر از خون شد ضعيفه شروع كرد به گريه نمودن و گفت واي بر تو پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم را كشتي و عمامه او را به غارت به خانه من آوردي والله من ديگر در خانه تو نمي‌مانم.از طريحي در منتخب نقل شده كه آن ظالم برخاست از قفاي زن به درب خانه رسيد خواست با لطمه ضعيفه را برگرداند دستش به مسمار درب خورد و ميخ بدست آن ظالم فرو رفته و في الفور دستهايش قطع شده و دعاي حضرت مستجاب گرديد.

وداع دوم حضرت اباعبدالله الحسين با اسيران دشت كربلاء و اهل حرم

از كتب معتبره ارباب مقاتل اين طور استفاده مي‌شود كه در روز عاشوراء امام [ صفحه 712] همام عليه‌السلام دو مرتبه با اهل حرم وداع و خداحافظي نموده‌اند اگر چه آن سرور مكرر به خيام اهل حرم آمده و به ميدان رفته‌اند باري وداع دوم كه آخرين باري است آن حضرت با اهل حرم صحبت فرموده در وقتي بود كه آن جناب در ميدان مجاهدت ضعف پيدا كرده و زخم بسيار و جراحت بي‌شمار برداشته و فرق همايونش از ضرب شمشير مالك بن النسير الكندي شكافته شده بود.حضرت با سر برهنه روي به خيام حرم آورده و اخذ من اهل الحرم ما شدبه شج الهام دستمالي گرفت و زخم سر را بست و عمامه بر سر پيچيد و با صورت خون‌آلود فرمود: يا زينب، يا ام‌كلثوم يا سكينه، يا رقيه يا فاطمة عليكن مني السلام.چون چشم اهل حرم به صورت و محاسن غرقه به خون امام عليه‌السلام افتاد همه به شيون درآمدند زيرا در وداع اول اهل حرم آن حضرت را صحيح و سالم ديده بودند ولي اكنون مي‌بينند كه سر مباركش شكسته، پهلوها فرورفته سينه‌اش سوزان، بدنش لرزان، دلش مجروح و خون از اعضاء و جوارحش ريزان است.اول كسي كه از جا جست و بنزد امام عليه‌السلام آمد خواهرش عليا مخدره زينب كبري سلام الله عليها بود، به پاي برادر افتاد و فرمود:اخي يا اخي يا خير ذخر فقدته و انفس شي‌ء صانني منه نافس‌برادرم، اي بهترين ذخيره خواهر كه امروز از دستم مي‌روي و مثل تو جواهري را گم مي‌كنم.اخي اليوم مات المصطفي و وصيه و لم يبق للاسلام بعدك حارس‌برادرم در واقع امروز پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله و علي مرتضي عليه‌السلام از دنيا مي‌روند بعد از تو ديگر براي اسلام و دين نگهباني نمي‌باشد.اخي من لاطفال النبوة يا اخي و من لليتامي ان قضيت نوانس‌برادرم، بعد از تو اين اطفال را چه كسي نگهداري كند، و اين يتيم‌ها را كيست كه پرستاري نمايد؟ [ صفحه 713] سپس ام‌كلثوم عليهاالسلام پيش آمده و دامن برادر را گرفت و با گريه و زاري عرضه داشت:قد كنت لي ذخرا و لكن الفتي ابدا اليه حمامه مجلوب‌فالآن بعدك ظل مجدي قالص و لماء وجهي خفة و نضوب‌اي پناه بي‌كسان كه سايه مرحمت بر سر ما داشتي و الآن مانند كبوتر تو را صيد و سايه دولتت را از سر ما كم كرده و آبروي ما را مي‌برند، ما بي تو زندگاني را مي‌خواهيم چه بكنيم، خود را از گريه هلاك خواهيم نمود.پس از آن سكينه خاتون سلام الله عليها با دل پرخون نزديك آمد و دامن پدر را گرفت و با سوز و گدازي خارج از توصيف عرض كرد:ابي يا ابي ما كان اسرع فرقتي لديك، فمن لي بعدك اليوم يكفل‌و من لليتامي بعد فقدك سيدي و من للايامي كافل و مكفل‌پدر جان، اكنون وقت يتيمي من نبود چه زود مرا تنها گذاشتي، بعد از تو اين بيوه‌زنان ميان اين همه دشمنان چه كنندفعذب حيوتي بعد فقدك والدي و ما دمت حتي للقيامة حنظل‌پدر جان تا سايه پرمهر و محبت تو بر سر ما بود زندگي بر ما شيرين و گوارا بود، الآن روز ما تار و زندگي ما ناگوار شده.و اما ساير محترمات حرم دور امام عليه‌السلام را كالكواكب المتحيرة الحافين بالبدر التمام همچون پنج كوكب متحير (عطارد، زهره، مريخ، مشتري و زحل) كه دور ماه شب چهارده را احاطه كرده باشند گرفتند.سرگشته بانوان حرم گرد شاه دين چون دختران نعش به پيرامن جدي‌جملگي مضطرب، پريشان و لرزان و خائف بودند كه ساعتي ديگر چه بر سرشان خواهد آمد، ملجاء و پناهشان تنها امام عليه‌السلام بود آن هم در شرف مرگ، باري شصت و چهار زن ميان سراپرده يكي دامن امام عليه‌السلام را گرفته ديگري به دور آن [ صفحه 714] سرور مي‌گرديد، يكي به صورت حزين ناله مي‌كرد چنان غلغله و ندبه مي‌كردند كه خروش در ملاء اعلي افتاد و حضرت با گوشه چشم به يمين و يسار مي‌نگريست و اشگ مي‌ريخت، امام عليه‌السلام حال زار و وضع نابسامان مخدرات و اطفال را مشاهده مي‌فرمود و به حال آنها مي‌گريست و آنها غربت و مظلوميت سلطان دين را مي‌ديدند و براي آن سرور اشگ مي‌ريختند خلاصه قيامتي برپا شده بود كه جز خدا احدي بر واقع آن واقف نيست اين است كه وداع آخر حضرت را اعظم مصائب مي‌دانند.بهر صورت امام عليه‌السلام نه مي‌توانست در ميان خيمه‌ها بماند و نه حال بيرون رفتن و جنگ كردن را داشت چه آنكه اگر مي‌خواست از خيمه بيرون بيايد بانوان نمي‌گذاشتند و اگر مي‌خواست در خيمه بماند لشگر نمي‌گذاشتند و بي‌حيائي مي‌كردند و تا نزديك طناب چادرهاي حرم جلو آمده بودند و عربده مي‌كشيدند كه يا حسين تا كي در ميان خيمه مي‌ماني، چرا بيرون نمي‌آئي، ما در اين آفتاب و هواي گرم سوختيم.حضرت فرمود:ها انا هيهنا من اينجا هستم، جائي نرفته‌ام حالا مي‌آيم، سپس بنحوي خو را از ميان محترمات بيرون آورد و تقاضا نمود كه صدا به گريه بلند نكنند زيرا گريه آنها موجب شماتت دشمن مي‌گردد ولي بعد از كشته شدن اگر شيون و ناله كنند اشكالي ندارد.مرحوم شيخ جعفر شوشتري اعلي الله مقامه در خصائص مي‌فرمايد:پس از آنكه امام عليه‌السلام بانوان را ساكت و آرام نمود خواهر را به صبر و سكوت و پرستاري اطفال امر فرمود.عليا مخدره زينب سلام الله عليها كه از گريه نمي‌توانست خود را باز دارد وقتي ديد كه امام عليه‌السلام ميل و خواسته‌شان سكوت و آرامش و صبر است عرض كرد:برادر بچشم، صبر مي‌كنم و گريه را در گلو مي‌فشرم و در خيمه مي‌نشينم، عيال [ صفحه 715] و اطفال را نگهداري مي‌كنم و آن قدر صبر كنم كه صبر از من عاجز شود.سپس امام عليه‌السلام فرمود: خواهش ديگر دارم بشرط آنكه بي‌تابي و بيقراري نكني.عرض كرد: به چشم.حضرت فرمودند: خواهر يك جامه‌ي كهنه براي من بياور كه كسي در آن طمع نكند.عرض كرد: برادر مي‌خواهي چه كني؟فرمود: خواهر وقتي مرا كشتند لباس‌هاي مرا غارت كرده و بدن مرا برهنه مي‌نمايند، اين جامه را مي‌خواهم زير لباس‌هاي خود بپوشم تا كسي رغبت نكند آن را بيرون آورد. [73] .و وقتي مخدرات حرم شنيدند آقا لباس كهنه خواست تا زير لباس‌ها بپوشد و همان كفن او است صدا به ضجه بلند كردند مرحوم طريحي در منتخب مي‌نويسد:فارتفعت اصوات النساء بالبكاء و النحيب ثم اتي بثوب، فخرقه و مزقه من اطرافه و جعله تحت ثيابه لباس كهنه‌اي آوردند و به دست حضرت دادند امام عليه‌السلام چند جاي آنرا دريده و سپس برهنه شد و آن را زير لباس‌ها پوشيد.شعرلباس كهنه بپوشيد زير پيرهنش كه تا برون نكند خصم بدمنش ز تنش‌لباس كهنه چه حاجت كه زير سم ستور تني نماند كه پوشند جامه يا كفنش [ صفحه 716]

وداع حضرت اباعبدالله الحسين با سيد سجاد حضرت زين العابدين

چون هنگام شهادت امام عليه‌السلام رسيد آن سرور پس از وداع با محترمات و بانوان حرم با حالي مشوش و خاطري آزرده از خيمه بيرون آمد و بر ذوالجناح سوار شد كه روانه ميدان شود ناگاه شصت و چهار زن و بچه اطراف مركب حضرت را گرفتند و شيون و زاري آغاز نمودند حضرت سجاد عليه‌السلام سبب شيون و افغان بانوان را جويا شد محضر مباركش عرضه داشتند: پدرت عازم سفر آخرت است و اين ضجه و زاري براي وداع با آن حضرت مي‌باشد پسر حجت خدا سخت متأثر و مضطرب شد و با صداي ضعيف و لرزان عرض كرد:يا ابه مهلا مهلا اي پدر صبر كن، صبر كن.امام عليه‌السلام كه صداي فرزند بيمارش را شنيد رو به خيمه آورد، حضرت زين العابدين ديد پدر به خيمه‌اش تشريف مي‌آورد از عمه‌اش كمك خواست تا به او تكيه دهد و بايستد، امام عليه‌السلام به خيمه فرزندش داخل شد، خاتم امامت و انگشتر ولايت را از انگشت مبارك بيرون آورد و در انگشت امام زين العابدين عليه‌السلام نمود.

روايت محمد بن مسلم از حضرت امام صادق

مرحوم شيخ در مجالس باسنادش از محمد بن مسلم روايت كرده كه وي از حضرت امام صادق عليه‌السلام پرسيد:يابن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم انگشتر ولايت كه در دست جدت بود چه شد؟ ما شنيديم آنرا غارت كردند.حضرت فرمود:آن انگشتر از مواريث پيغمبر صلي الله عليه و آله است و هنگامي كه جدم امام حسين عليه‌السلام به خيمه حضرت سجاد عليه‌السلام آمد و وي را وصي و جانشين خود گردانيد انگشتر مزبور را در انگشت فرزندش نمود و امر امامت را تفويض باو فرمود چنانچه [ صفحه 717] همين كار را رسول مختار با جناب اميرالمؤمنين عليه‌السلام كرده و حضرت امير هم در وقت رحلت آنرا در انگشت امام حسن عليه‌السلام قرار داد و امام حسن عليه‌السلام در هنگام وفات آنرا در انگشت امام حسين عليه‌السلام نمود و آن حضرت به زين العابدين و زين العابدين آنرا در انگشت پدرم حضرت باقر عليه‌السلام كرد و حضرت باقر عليه‌السلام آنرا به من تسليم نموده و الآن همان انگشتر در دست من است و روزهاي جمعه وقت نماز جمعه در انگشت خود مي‌نمايم و با آن نماز مي‌گذارم.محمد بن مسلم مي‌گويد: روز جمعه خدمت امام عليه‌السلام مشرف شدم ديدم آن حضرت مشغول نماز است چون فارغ شد ديدم كه دست مبارك خود را دراز كرده انگشتر را به من نشان داد ديدم برق انگشتر چشم مرا خيره كرد نقش روي آنرا خواندم، نوشته بود: لا اله الا الله عدة للقاء الله.باري بعد از سپردن ودايع امامت حضرت فرزند خود را دربر گرفت و صورتش را بوسيد و در مصائب و مشكلات امر به صبر فرمود و سپس فرزند را وداع نموده فحرك ذاالجناح فطوي العرصة كأنها يطير بالجناح و قد ملأها من الصهيل و الصياح پس ذوالجناح را حركت داد و آن حيوان كبوتروار عرصه ميدان را درنورديد در حالي كه صداي صهيل و عويل بلند داشت و امام عليه‌السلام را به وسط ميدان رساند بار ديگر لشگر عزيز پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم را ديدند كه به ميدان آمده همچون مور و ملخ بر آن سرور حمله‌ور شدند و پيماني را كه قبلا متعهد شده و ملتزم شدند يكان يكان به ميدان آن سرور روند را نقض نمودند و حضرت با آن حالت خستگي و شكستگي و گرسنگي و تشنگي گويا تازه به ميدان تاخته مانند شير شميده مي‌خروشيد و در دفع و قتل اعداء مي‌كوشيد

ظهور شجاعت و بروز رشادت از مولي الكونين حضرت اباعبدالله الحسين

چون شهسوار عرصه شهامت و چابك‌سوار مضمار شجاعت يعني حضرت [ صفحه 718] اباعبدالله الحسين عليه‌السلام در ميدان پربلاء كربلا گرفتار كوفيان و شاميان گرديد و با مبارزه و جنگ تن به تن ابطال و شجعان لشگر كفرآئين پسر سعد ملعون را به خاك مذلت انداخت بطوري كه صفوف لشگر دشمن بسته شد و احدي از آن ملاعين و ناپاكان جرئت بميدان رفتن و مقابل شدن با آن شير بيشه پردلي را نداشتند و چنانچه گفتيم شمر ملعون در مقام اعتراض به پسر سعد او را تحريك كرد كه پيمان شكسته و جنگ مغلوبه اعلام نمايد در اينوقت كه عمر بن سعد اوضاع نبرد را دگرگون ديد امر كرد كه تمام لشگر به يكبار بر امام عليه‌السلام حمله ببرند و از آنچه در دست داشتند استفاده كرده و حربه‌هاي مختلف را جهت كشتن پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم بكار برند از چهار طرف آن يگانه دهر را در ميان گرفته و آنچه در توان داشتند مصرف نمودند، راوي مي‌گويد:ديدم امام عليه‌السلام عمامه بر سر نهاده و دست‌ها را از آستين جبه خز بدر آورده و شمشير ذوالفقار بكف گرفته حمله مي‌كرد گاهي بر ميمنه حمله مي‌نمود جملگي را متفرق مي‌ساخت و زماني بر ميسره يورش مي‌برد همه را منهزم مي‌ساخت و زماني روي به قلب لشگر مي‌آورد و تمام را تارومار مي‌كرد با آنكه عمر بن سعد ملعون عهد و پيمان خود را نقض كرد و نگذاشت يكان يكان به ميدان حضرت بيايند و جنگ را مغلوبه اعلام كرده بود معذلك از عهده كارزار آن فرزند حيدر كرار برنيامدند پسر سعد ديد نزديك است شيرازه لشگر از هم بپاشد دست آورد ريش خود را كند و فرياد نمود اي لشگر: أتدرون بمن يقاتلون، هذا ابن انزع البطين هذا ابن قتال العرب.آيا مي‌دانيد با چه شجاعي جنگ مي‌كنيد، اين فرزند حيدر كرار و پسر كشنده عرب است.لشگر گفتند: امير چه كنيم، هر چه امر نمودي اجراء كرديم و آنچه اكنون فرمائي بجا آوريم. [ صفحه 719] عمر بن سعد ملعون گفت: حسين را مستأصل نمائيد و دلش را بشكنيد تا بر او ظفر يابيد.گفتند: امير چگونه دلش را شكسته و خاطرش را پريشان كنيم؟عمر بن سعد گفت: بر او حمله كنيد تا او نيز به شما حمله كند سپس شما خود را به عقب بكشيد، حسين شما را تعقيب مي‌كند و بدين ترتيب او را از خيمه‌ها دور مي‌كنيد پس از آنكه او از خيمه فاصله گرفت شما بين او و حرمش فاصله شويد، در اين هنگام به زجر و ايذاء اهل بيتش بپردازيد و آنها را به شيون و زاري بياوريد، هنگامي كه صداي زنان بلند شد و بگوش حسين رسيد دلش شكسته شده و دستش از كار باز مي‌ماند.آن روباه صفتان بر آن شير بيشه شجاعت حمله‌ور شدند، امام عليه‌السلام در مقابلشان ايستاد و پيوسته آنها را از اطراف خيام و حرم مي‌راند و وقتي بي‌حيائي و اصرار آن بي‌شرمان از حد گذشت امام عليه‌السلام بر آنها حمله نمود لشگر رو به فرار نهادند و وقتي حضرت آنها را تعقيب كردند و از خيمه‌ها دور شدند شمر ملعون با چندين هزار سوار و پياده ميان حضرت و خيام حرم حائل شدند چنانچه مرحوم سيد در لهوف مي‌نويسد: و حالوا بينه و رحله چون بانوان حرم امام عليه‌السلام را نزديك حرم مشاهده نكردند بلكه چشمشان به آن گروه لشگر افتاد كه هلهله و عربده مي‌كشيدند به يكباره همه به شيون و افغان برآمده و صدا به وامحمداه و واعلياه و واحسناه و واحسيناه بلند كردند وقتي صداي محترمات به گوش امام عليه‌السلام رسيد خواست برگردد ديد لشگر حائل شده‌اند از روي غضب و غيرت فرمود:يا شيعة آل ابي‌سفيان ان لم يكن لكم دين و لا كنتم تخافون العار فكونوا احرارا في دنياكم اي تابعين آل ابوسفيان اگر دين نداريد و از ننگ و عار هراسي نداريد در دنياي خود آزادمرد باشيد.شمر ناپاك پيش آمد و گفت: ما تقول يابن الفاطمة البتول؟ اي پسر فاطمه چه [ صفحه 720] مي‌گوئي؟حضرت سخن خود را دوباره فرمود و اظهار كردند: انا الذي اقاتلكم و انتم تقاتلوني و النساء ليس عليهن جناح من با شما مي‌جنگم و شما نيز با من نبرد مي‌كنيد زنان گناهي ندارند كه متعرض آنها مي‌شويد فامنعوا عنانكم عن حرمي پس از حرم من دور شويد.شمر رو كرد به لشگر و فرياد نمود: اليكم من حرم الرجل، دور شويد از حرم اين مرد فلعمري انه كفو كريم بجان خودم قسم كه اين مرد كفو كريم است و همتا ندارد، پس سپاهيان از حرم دور شده و بر آن حضرت حمله كردند و آن جناب مانند شير غضبان با آنها مواجه شد و شمشير در ميانشان نهاد و آن گروه انبوه را چنان به خاك مي‌افكند كه باد خزان برگ درختان را مي‌ريزد و به هر سو كه رو مي‌نمود لشگريان پشت مي‌دادند، حضرت در ميان گرد و غبار زبان خشكيده به دور لب مي‌ماليد و با خود مي‌فرمود: لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم باز بر سپاه حمله مي‌كرد و مي‌زد و مي‌كشت و مي‌بست حتي اصابته من تكاثرهم و تجاسرهم جراحات منكرة و نشبت في ثقبات درعها سهام كثيرة آن قدر كوشش نمود و مرد و مركب به خاك انداخت تا از كثرت لشگر و جسارت آن قوم كافر تير و جراحات بسيار بر بدن مبارك آن بزرگوار رسيد و به روايت منقول از حضرت باقر عليه‌السلام زياده از سيصد و بيست جراحت بر بدن مبارك امام عليه‌السلام وارد شده بود كه جملگي زخم‌ها در پيش روي آن سرور بود و آن قدر خون از بدن مبارك حضرت به خاك ريخت حتي ضعف عن القتال تا از جنگ ناتوان شد و توقف فرمود تا ساعتي استراحت كرده باشد كه ناگاه ظالمي سنگي انداخت و آن سنگ بر جبين مبارك حضرت رسيد و استخوان سجده‌گاه امام عليه‌السلام را بشكست خون از پيشاني به چهره و از چهره به محاسن و از محاسن به سينه آن سرور سرازير شد امام عليه‌السلام دامن برداشت تا خون از چشم و صورت پاك كند ناگاه تيري كه پيكانش زهرآلوده [ صفحه 721] و سه شعبه بود بر سينه مباركش و بقولي بر دل پاكش رسيد و از آنسوي سر بدر كرد حضرت در آن حال فرمود:بسم الله و بالله و علي ملة رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم آنگاه رو به سوي آسمان كرد و گفت:اي خداوند من تو مي‌داني كه اين جماعت مي‌كشند مردي را كه در روي زمين پسر پيغمبري جز او نيست، پس دست برد و آن تير را از قفا بيرون كشيد و از جاي آن تير مسموم مانند ناودان خون جاري گرديد حضرت دست بزير آن جراحت مي‌برد چون از خون پر مي‌شد به جانب آسمان مي‌پاشيد و از آن قطره‌اي به زمين برنمي‌گشت دگر باره كف دست را از خون پر كرده و بر سر و روي و محاسن خود مي‌ماليد و مي‌فرمود: با سر و روي خون‌آلوده و بخون خويش خضاب كرده جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله را ديدار خواهم كرد و نام كشندگان خود را به او عرض خواهم داشت باري در همين هنگام بود كه تيري از جانب لشگر كفرآئين پسر سعد ملعون آمد و به اسب امام عليه‌السلام خورد و آن حيوان درغلطيد و از پاي درآمد و گويا اسب مرتجز بود نه موكب معروف به ذوالجناح در اين اثناء كه حضرت پياده مانده بود لشگر خيرگي و بي‌حيائي كردند و بر حضرت حمله‌ور شدند امام عليه‌السلام با آن حالت پيادگي و درماندگي بر ايشان حمله مي‌كرد و دشمنان را از خود دور مي‌نمود سپس بجاي خويش برمي‌گشت و مي‌ايستاد و خستگي مي‌گرفت.

شهادت عبدالله بن الحسن المجتبي

مرحوم صدر قزويني در حدائق مي‌فرمايد:شك و شبهه‌اي نيست در اينكه امام حسن عليه‌السلام دو پسر بنام عبدالله داشتند: يكي عبدالله الاكبر و ديگر عبدالله الاصغر، مادر يكي ام‌اسحق بنت طلحه است و مادر ديگري ام‌ولد بوده و هر دو برادر در كربلا شهيد شده‌اند و مورخين نوشته‌اند: [ صفحه 722] حضرت مجتبي عليه‌السلام پانزده پسر و هفت دختر داشته كه اسامي پسران از اين قرار است:1- حسن بن حسن عليه‌السلام 2- زيد بن حسن عليه‌السلام 3- عمرو بن حسن عليه‌السلام 4- حسين بن حسن عليه‌السلام 5- عبدالله بن حسن عليه‌السلام 6- عبدالرحمن بن حسن عليه‌السلام 7- عبدالله بن حسن عليه‌السلام 8- اسماعيل بن حسن عليه‌السلام 9- محمد بن حسن عليه‌السلام 10- يعقوب بن حسن عليه‌السلام 11- جعفر بن حسن عليه‌السلام 12- طلحة بن حسن عليه‌السلام 13- حمزة بن حسن عليه‌السلام 14- ابوبكر بن حسن عليه‌السلام 15- قاسم بن حسن عليه السلام.و نسل امام مجتبي عليه‌السلام تنها از حسن بن حسن و زيد بن حسن باقي مانده استو اما شهادت عبدالله الاصغر:در زمان شهادت وي ميان ارباب مقاتل اختلاف است:بعضي در اثناء مقاتله اولي حضرت ذكر كرده‌اند و برخي در مقاتله دوم آنرا آورده‌اند، جماعتي در حال ركوب و سواره بودن حضرت دانسته‌اند و گروهي در حال سقوط آن جناب گفته‌اند.امير محمد در روضة الصفاء و طبري در تاريخ خود مي‌نويسند: بعد از آنكه حضرت در اثناء مقاتله تير به اسبش خورد و از پاي درآمد در ميدان حرب پياده ايستاده مستعد مناجزه [74] بود و با آنكه پياده بود كسي جرئت نداشت پيش بيايد و حال آنكه حضرت در غايت ضعف و نهايت عطش بود در اين حال عبدالله خردسال بيرون آمد و بعد شهادت وي را نقل مي‌نمايند.شيخ طريحي در منتخب شهادت عبدالله را قبل از مقاتله نقل مي‌نمايد و مي‌فرمايد:ودع اهله و اولاده وداع مفارق لا يعود و كان عبدالله بن الحسن الزكي واقفا بازاء الخيمة هو يسمع وداع الحسين عليه‌السلام فخرج في اثره و يبكي و يقول و الله لا [ صفحه 723] افارق الخ يعني چون امام عليه‌السلام اهالي خيام و مخدرات محترمه را وداع كرد و با اولاد و دختران خود خداحافظي نمود كه ديگر برنگردد عبدالله يتيم امام حسن عليه‌السلام فرمايشات عمو را مي‌شنيد كه مي‌فرمود: اي بانوان ديگر مرا نمي‌بينيد و نيز صوت مرا نمي‌شنويد زيرا مي‌روم و ديگر بر نمي‌گردم.عبدالله از عقب سر عمو روانه شد و مي‌گريست و نيز گريان گريان مي‌گفت: بخدا قسم من از عموي خود جدا نمي‌شوم، عموجان هر كجا كه مي‌روي مرا همراه ببر، پدر كه ندارم، عمويم كه رفت من چه كنم و از عمو جدا نشد تا كشته شد.البته اكثر از اهل خبر و اثر واقعه شهادت عبدالله را در حال مجاهده امام نقل مي‌كنند نه در حال افتادن به روي خاك چنانچه در السنه ذاكرين عوام معروف استبلي، مي‌شود كه حضرت پياده بوده و در حال پيادگي مشغول دفاع و جنگ بوده، گاهي مي‌ايستاد و خستگي مي‌گرفت و گاهي حمله مي‌كرد، در همچو حالي عبدالله خود را به عمو رسانيده است.از روايت مرحوم سيد بن طاووس در لهوف اين طور استفاده مي‌شود كه حضرت در حال پيادگي بوده و ايستاده بود تا خستگي بگيرد فلبثوا هنيئة ثم عادوا اليه، لشگر هم چند دقيقه صبر كردند ولي دوباره بر آن حضرت حمله آوردند و آن سرور را در ميان گرفتند فخرج عبدالله بن الحسن بن علي سلام الله عليهما پس در اين حال عبدالله خردسال از خيمه خارج شد.مرحوم سيد در لهوف مي‌نويسد:فلحقته زينب بنت علي لتحبسه فابي و امتنع امتناعا شديدا زينب عليهاالسلام دويد عبدالله را گرفت، هر چه خواست او را در خيمه نگهدارد آن كودك آرام نمي‌گرفت و برخاسته روي به ميدان آورد. [ صفحه 724] فردخواهر و عمه و عم زاده به شور افتادند همچو پروانه بر آن لمعه نور افتادندالتماس مي‌كردند كه مرو، عبدالله راضي نمي‌شد و مي‌گفت: بخدا دست از دامن عمو بر نمي‌دارم، هر جا كه او رفته من هم مي‌روم، در اين وقت كه صداي شيون از خيام حرم بلند شد امام عليه‌السلام را ضعف و فتور عارض گرديده بود بطوري كه به روي خاك نشست و چشم مبارك بطرف خيمه‌ها دوخت و گوش فرا داد، صداي شيون زنان را استماع فرمود و التماس عبدالله را شنيد كه پيوسته تقاضا و درخواست مي‌كرد او را رها كنند تا بميدان نزد عمو رود ولي حضرت عليا مخدره زينب كبري عليها دست عبدالله را گرفته و بسمت خيمه‌ها مي‌كشيد و از رفتن او بطرف ميدان مخالفت مي‌فرمود بالاخره عبدالله دست خود را از دست عمه‌اش كشيد و درآورد و دوان دوان خود را به عمو رسانيد وقتي رسيد كه ديد ابجر بن كعب از بالاي زين خم شده با شمشير قصد قتل عمويش را دارد بانگ زد و فرمود:ويلك يابن الخبيثة، أتقتل عمي آيا تو مي‌خواهي عمويم را بكشي؟شعردست خود حائل نمودي چون پسر برد پيش تيغ و گفت اي خيره‌سرتو نخواهي داشت دست از كشتنش من نخواهم داشت دست از دامنش‌فضربه بالسيف فاتقاها الغلام بيده فاطنها الي الجلد آن مردود شمشير را فرود آورده بدست عبدالله رسيد و دست آن طفل را بريد و بپوست آويخت، شاهزاده فرياد كشيد: يا اماه اي مادر بفريادم برس.امام عليه‌السلام عبدالله را در آغوش گرفت و فرمود: نور ديده صبر كن. [ صفحه 725] در اين هنگام فرماه حرملة بسهم فذبحه و هو في حجر عمه حرمله ملعون تيري بطرف او رها كرد و آن تير عبدالله را در حالي كه در دامن عمو بود ذبح كرد و در همان حال جان داد

در بيان سقوط امام از اسب و آراء ارباب مقاتل در آن

مرحوم حائري در معالي السبطين مي‌نويسد:در اينكه سبب سقوط امام عليه‌السلام از اسب چه بوده اختلاف است:مرحوم سيد در لهوف مي‌فرمايد: هنگامي كه آن سرور از تيرهاي اعداء همچون خارپشت گرديد صالح بن وهب المري نيزه‌اي بر پهلوي آن جناب زد كه حضرت از زين به زمين آمد در حالي كه مي‌فرمود: بسم الله و بالله و في سبيل الله و علي ملة رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم.و مرحوم صدوق در امالي مي‌نويسد: تيري به گلوي حضرت آمد و آن جناب را از روي اسب به زمين افكند پس امام عليه‌السلام تير را كشيد و به دور انداخت.ابومخنف مي‌گويد: در همين حال خولي عليه‌اللعنة تيري بجانب حضرت انداخت كه به سينه مباركش خورد و حضرت را به زمين افكند در حاليكه در خونش غوطه مي‌خورد امام عليه‌السلام آن تير را از سر سينه بيرون آورد و از جايش خون فوران مي‌نمود و هر لحظه حضرت مشت را از خون پر مي‌كرد و به سر و محاسن شريف مي‌ماليد و مي‌فرمود: مي‌خواهم با اين هيئت جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله را ملاقات كرده و محضرش شكايت كنم كه با من چه كردند.

اختلاف در نحوه سقوط امام از اسب بر روي زمين

ارباب مقاتل در نحوه سقوط امام عليه‌السلام بر روي زمين با هم اختلاف دارند. مرحوم سيد بن طاووس در لهوف مي‌فرمايد: [ صفحه 726] و لما اثخن الحسين عليه‌السلام بالجراح و بقي كالقنفذ طعنه صالح بن وهب المري علي خاصرته طعنة فسقط الحسين عليه‌السلام عن فرسه الي الارض علي خده الايمن....يعني چون امام حسين عليه‌السلام در اثر زيادي زخم ناتوان شد و بدنش از زيادي تير همچون خارپشت گرديد صالح بن وهب مري چنان نيزه بر پهلويش زد كه از اسب بر روي زمين افتاد و گونه راستش به روي خاك قرار گرفت....و مرحوم صدوق در امالي مي‌فرمايد:ورمي بسهم فوقع في نحره و خر عن فرسه فاخذ السهم فرمي به و جعل يتلقي الدم بكفه فلما امتلأت لطخ بها رأسه و لحيته و يقول القي الله عزوجل و انا مظلوم متلطخ بدمي ثم علي خده الايسر صريعا....يعني: تيري به گلوي مباركش خورد و از اسب افتاد، پس تير را از گلو درآورد و بدور انداخت و پيوسته مشت را از خون گلو پر مي‌كرد و آن را به سر و محاسن مي‌ماليد و مي‌فرمود اينگونه خداي عزوجل را من مظلوم ملاقات خواهم كرد سپس با گونه چپ بر روي زمين افتاد...مرحوم قزويني در رياض الاحزان مي‌نويسد:افتادن حضرت بر روي خاك يكمرتبه و دو مرتبه نبوده بلكه كرارا حضرت از قوت رفته و به خاك افتاده و سپس برخاسته، يك مرتبه با گونه راست بخاك افتاده و دفعه ديگر با گونه چپ و بار ديگر با هيئت سجود بوده و هر يك موقعي و مقامي دارند.

اضطراب و استغاثه عليا مخدره حضرت زينب كبري

باري به روايت محمد بن ابيطالب امام عليه‌السلام وقتي روي خاك افتاد، ثم استوي جالسا حضرت برخاست نشست و تير را از گلو كشيد عليا مخدره چون برادر را با آن حال ديد خود را به عمر بن سعد حرامزاده رسانيد و وي را مخاطب قرار داد و با چشم اشگبار فرمود: اي عمر أيتقل ابوعبدالله و انت تنظر اليه، اي ظالم برادرم [ صفحه 727] حضرت اباعبدالله الحسين عليه‌السلام را مي‌كشند و تو تماشا مي‌كني؟!عمر بن سعد شروع كرد به گريه نمودن و دموعه يسيل علي خديه و لحيتيه اشگ آن پليد به صورت و محاسن نحسش جاري شد ولي صورت خود را از بانوي دو عالم برگرداند و جواب نداد.در خبر ديگر وارد شده همينكه عليا مخدره حضرت زينب سلام الله عليها ديد پسر سعد بي‌اعتنائي نمود و جواب نداد از روي اضطرار رو به لشگر كرده به هر طرف مي‌دويد و فرياد مي‌كرد و مي‌فرمود: اما فيكم رجل مسلم آيا در ميان شما مسلماني نيست؟!از لشگر نيز جوابي نيامد بناچار روي به گودي آورد و دور برادر مي‌گرديد و نمي‌گذارد كسي پيش بيايد حضرت به خواهر فرمود: اختي لقد كسرت قلبي ارجعي الي الخيمة، خواهرم دلم را شكستي به خيمه برگرد.

حمايت ذوالجناح از امام

وقتي كه امام مظلوم سلام الله عليه بواسطه تير و يا نيزه از اسب به زمين افتاد چند لحظه به هيئت سجود روي بر خاك افتاده بود سپس از زمين برخاست و شمشير به كف گرفت بقدر طاقتي كه در او مانده بود در راه خدا جهاد نمود، در اين وقت ذوالجناح دور امام عليه‌السلام مي‌گرديد و از آن غريب بي‌يار حمايت مي‌كرد، آن قدر ايستادگي و پايداري نمود تا حضرت از پاي درآمد چنانچه ابن‌شهرآشوب در كتاب مناقب از ابومخنف و او از جلودي روايت مي‌كند كه:لما اصرع الحسين عليه‌السلام فحمل فرسه يحامي عنه و يثب علي الفارس فيهبطه عن سرجه و يدوسه حتي قتل الفرس اربعين رجلا يعني چون حضرت امام حسين عليه‌السلام سرنگون شد اسب آن سرور از او حمايت كرد، مي‌جست و با دندان گريبان سواران را مي‌گرفت و از زين سرنگون مي‌كرد و به زمين مي‌كوبيد تا چهل نفر از آن قوم بداختر را به درك اسفل فرستاد [ صفحه 728]

آمدن ذوالجناح به در خيام بانوان

مرحوم ابن‌شهرآشوب در مناقب روايت نموده كه:ذوالجناح تمرغ في دم الحسين و قصد نحو الخيمة و له صهيل عال و يضرب بيديه الارض.ذوالجناح سر و صورت خود را در خون حضرت رنگين كرد و سپس قصد خيام بانوان را نموده و در حالي كه صيحه‌كنان مي‌دويد و مي‌آمد قطره‌هاي خون از زخم‌هاي آن مركب در ساحات طف مي‌ريخت و دست و پا به زمين مي‌كوبيد و مي‌دويد تا از بانوان حرم يار و ياور براي شاه تشنه لب بياورد با همين ناله و صدا به خيام با احتشام نزديك شد آنجا كه رسيد صداي خود را بلند كرد و به گوش مخدرات رسانيد همينكه اهل حرم صداي ذوالجناح را شنيدند بي‌اختيار به در خيمه آمدند تا ببينند امام عليه‌السلام تشريف آورده يا نه به مجرد اينكه مركب را بدون راكب ديدند و ملاحظه كردند كه اسب با لجام گسيخته و زين واژگون و با يال غرقه بخون آمده گاهي شيهه مي‌كشد و زماني سم به زمين مي‌كوبد و احيانا سرش را به خاك مي‌زند شيون و فرياد آنها بلند شد و دانستند بر امام عليه‌السلام بلائي نازل شده همگي از خيمه بيرون آمده و زلزله و ولوله در جمع خواتين محترمه افتاد و جملگي لطمه به صورت زده و گريبانها دريدند با پاهاي برهنه و سر و صورت خراشيده و سينه‌هاي مجروح و موهاي پريشان و ديده‌هاي اشگبار وااماماه و واسيداه گويان دور ذوالجناح را حلقه زدند باري شصت و چهار زن و بچه دور اسب را گرفته، بعضي لجام آن حيوان را گرفته و از حال آقاي خود سؤال مي‌كردند و برخي ركاب آن زبان بسته را بوسه داده همچون باران اشگ مي‌باريدند دسته‌اي خم شده سر به سم‌هاي آن مركب باوفا نهاده و جمعي تيرها را از بدن آن حيوان مي‌كشيدند و گروهي خون امام عليه‌السلام را كه در صورت آن حيوان بود به گيسو و صورت خود خضاب مي‌كرده و به زبانحال مي‌گفتند: [ صفحه 729] فردپيل تن اسب چرا با رخ مات آمده‌اي شاه را بردي و تنها ز فرات آمده‌اي‌ذوالجناح با مخدرات هم‌ناله بود و همچون انسان باشعوري اشگ مي‌ريخت.باري ذوالجناح از جلو و ساير بانوان محترمه حتي كنيزان از عقب ذوالجناح شيون‌كنان روانه قتلگاه شدند غير از امام زين العابدين عليه‌السلام كه بيمار بود كسي ديگر در خيمه‌ها باقي نماند و چون همگي به قتلگاه رسيدند ديدند ظالمي دارد سر كسي را مي‌برد غير از عليا مخدره حضرت زينب خاتون سلام الله عليها و ذوالجناح احدي نمي‌دانست كه آن مظلوم كه به خاك افتاده و دارند سرش را مي‌برند امام حسين عليه‌السلام است

اقدام نفرات لشگر كفرآئين عمر بن سعد براي كشتن حضرت امام حسين

بعد از آنكه حضرت اباعبدالله الحسين عليه‌السلام با بدني پر از زخم تير و نيزه و شمشير از زين به زمين افتاد نفرات لشگر كفرآئين پسر سعد ملعون دو تا دو تا و سه نفر سه نفر پشت سر هم بقصد كشتن آن سرور نزديك مصرع آن جناب مي‌شدند ولي بر مي‌گشتند زيرا هر كس حضرت را با آن حال مي‌ديد دلش رحم مي‌آمد و از قتلش در مي‌گذشت در كتاب رياض الشهادة و روضة الشهداء از اسماعيل بخاري نقل شده كه يكي از لشگريان كوفه و شام به قصد قتل امام عليه‌السلام پيش آمد و حربه‌اي در دست داشت چون نزديك گرديد حضرت به او نگريست و فرمود: انصرف، لست انت بقاتلي برگرد تو كشنده من نيستي و من نمي‌خواهم كه تو به آتش دوزخ مبتلا شوي.آن مرد گريان شد و عرض كرد: اي پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله قربانت گردم تو در اينحال افسوس ما را مي‌خوري حالت انقلابي به او دست داد، پس با شمشير برهنه‌اي كه [ صفحه 730] در دست داشت روي به عمر بن سعد و لشگر وي كرد و با حال گريه و چشم‌هاي اشگبار گفت:شعرچه كرده است و گناهش چه اين همه لشگر يكي گرفته به كف تيغ و آن دگر خنجرچه كرده است كه از وي تو منع آب كني چه كرده است كه بر كشتنش شتاب كني‌آن گروه بي‌دين جوابش ندادند، پس وي شمشير خود را حواله پسر سعد كرد، ابن‌سعد ملعون خود را عقب كشيد و غلامان و پيادگان را بر عليه او تحريض و ترغيب نمود، لشگريان بر او هجوم آوردند و اطراف آن جوانمرد را گرفته با گرز و عمود و شمشير و نيزه و سنگ از پاي در آوردندش و به خاك هلاكتش انداختند، آن جوان در لحظات آخر حيات بود روي به طرف امام عليه‌السلام كرد عرضه داشت: اي پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله شاهد باش كه مرا به جرم محبت و عشق تو مي‌كشند، فرداي قيامت تو شفيع من باش.حضرت با صدائي لرزان و ضعيف فرمود: طب نفسا فاني شفيع لك عند الله آسوده خاطر باش نزد خدا شفاعت تو را خواهم نمود.باري آن نابكاران دور آن جوان را گرفتند و شهيدش كردند، همان طوري كه گفته شد هيچيك از سپاه عمر سعد متصدي كشتن حضرت امام حسين عليه‌السلام نشد بلكه هر كدام كه اقدام مي‌كردند و به قصد قتل آن جناب نزديك حضرتش مي‌شدند بلافاصله وحشت زده به عقب بر مي‌گشتند و تن به اين جنايت هولناك نمي‌دادند، همينكه ابن‌سعد نابكار اين انكار را از لشگر ديد از غضب برآشفت و به سپاه دشنام داد.لشگر گفتند: چرا خود به اين كار اقدام نمي‌كني و خون پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله را به [ صفحه 731] عهده نمي‌گيري؟!آن حرامزاده از مركب پياده شد و با خنجر برهنه روي به حضرت آورد. حضرت صداي چكمه را شنيد صورت از خاك برداشت، عمر سعد را ديد، فرمود:اي عمر انت جئت بقتلي؟! تو براي كشتن من آمده‌اي، از تو بي‌رحم‌تر كسي نبود؟!عمر سعد ملعون حيا كرد و برگشت و به هر طرف چشم انداخت تا ببيند شخص مناسبي را پيدا مي‌كند يا نه، ناگهان نظرش به جواني نصراني افتاد كه سر بزير انداخته به خيمه خود مي‌رود او را پيش خواند و اين در وقتي بود كه هر كس بقصد قتل حضرت مي‌رفت، شرمسار برمي‌گشت، بهر صورت عمر سعد ملعون جوان نصراني را طلبيد و به او گفت: جوان اين شخص كه مي‌بيني روي خاك افتاده دشمن دين شما و مغضوب ما مسلمانان است اگر او را بكشي يقينا نزد حضرت عيسي مقرب خواهي شد.جوان نصراني بخيال اينكه اين لشگر، لشگر اسلامند و منسوب به پيغمبر خاتم صلي الله عليه و آله و سلم و سر كرده آنها از اولياء خدا است با اين توهم خنجر الماس‌گون از عمر گرفت و بقصد كشتن عزيز پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم بطرف قتلگاه روان شد و وقتي به مصرع امام عليه‌السلام رسيد و چشمش به آن غريب افتاد ديد كه از كثرت تير و وفور زخم سنان و شمشير جاي درستي در بدن ندارد و اما نور الهي از سيماي كبريائي او چنان درخشان است كه ديده را تيره و چشم را خيره مي‌نمايد بي‌اختيار محو جمال و متحير در كمال آن سرور شد پيش آمد و با نهايت فروتني عرضه داشت:اي سيد عالم و اي مهتر اولاد آدم نام گرام تو را نمي‌دانم اما در جلال تو حيرانم تو را به خدا بگو كيستي و براي چه اين همه زخم در بدن داري؟نصراني ديد آن غريب مظلوم و آن شهيد محروم سر به روي خاك نهاده و با [ صفحه 732] خداي خود مناجات مي‌كند و جواب نمي‌دهد اما گوشه چشم باز كرد و يك نظر كيميااثر به وي نمود كه با آن يك نظر مس وجودش به طلا مبدل گشت، جوان دوباره عرضه داشت تو را به مسيح قسم و به مريم سوگند مي‌دهم جوابم را بده كيستي و چرا اينهمه زخم بر بدن داري؟باز جوابي نشنيد سپس او را به تمام مقدسات در دين خودشان سوگند داد باز جواب نشنيد، قدمي جلوتر گذارد نگاهي به يمين و يسار كرد شهداء دشت كربلاء را ديد همه پاره پاره بخون آغشته از جوان و پير و از صغير و كبير به خاك افتاده، حضرت را به شهداء كربلاء قسم داد باز جوابي نشنيد، پس عرض كرد: اي غريب خون‌جگر و اي شهيد بي‌ياور جوابم را بازگو، جوان نصراني اين بار هم جوابي دريافت نكرد ولي ديده بود بانوئي مجلله هر وقت از خيمه بيرون مي‌آيد اين غريب مضطرب شده سر از خاك بر مي‌دارد و او را به خيمه برمي‌گرداند شروع كرد حضرت را به آن بانو قسم دادن، اين بار حضرت طاقت نياورد سر از خاك برداشت و خود را معرفي فرمود.نصراني دست ادب بسينه گذارد عرض كرد: آقا تو حسيني كه اين نوع در دست كوفيان گرفتاري، تقصير تو چيست؟امام فرمود: از من مپرس از اين لشگر بپرس كه تقصيرم چيست.نصراني عرض كرد: قربانت قبلا خوابي ديده‌ام، اكنون تعبيرش را جويا هستم.حضرت فرمودند: خواب تو را هم مي‌دانم چيست.عرض كرد: قربانت گردم خواب را بيان فرمائيد.حضرت فرمودند: در خواب جدم را ديدي كه در ماتم من با همه پيغمبران سر به زانوي غم نهاده‌اند در ميان ايشان حضرت روح الله به تو فرمود: مرا در حضور پيامبران خجالت مده يعني دست خود را به خون پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم آلوده مكن.نصراني عرضه داشت: اشهد ان لا اله الا الله و ان جدك محمدا رسول الله [ صفحه 733] پس شمشير كشيد و روي به لشگر عمر سعد آورد چند نفر را به قتل رسانيد عاقبت دور آن تازه مسلمان را گرفتند و او را به خاك انداختند همينكه آن جوان افتاد گوشه چشم بطرف حضرت باز داشت و از امام عليه‌السلام تقاضاي عنايت نمود، امام عليه‌السلام خواست برخيزد ديد كه نمي‌تواند فرمود: معذورم دار كه قوت برخاستن ندارم.

جسارت‌هاي لشگر كفرآئين عمر سعد به ساحت مقدس امام و خيام محترمات

پس از آنكه امام عليه‌السلام با زخم و جراحت‌هاي فراوان به روي خاك قرار گرفت و لشگر ابن‌سعد ملعون يقين كردند ديگر قوت و نيروئي در امام نمانده كه برخيزد شمر ناپاك رو به خيمه بانوان آورد و نيزه بر آن زد و گفت آتش بياوريد تا اين خيمه را با اهل و سرنشينانش بسوزانم.بانوان از اين صدا به ضجه و ناله درآمدند كه از صداي ايشان لشگر پسر سعد با آن همه قساوتي كه داشتند متأثر بلكه گريان شدند در اين هنگام شبث بن ربعي جلو آمد و شمر را برگردانيد، بانوان از ترس در خيمه خزيدند و لرزان و ترسان ديگر صدا برنمي‌آوردند در اين هنگام شمر ملعون رو به لشگر كرد و گفت:مادرهايتان به عزايتان بنشينند منتظر چه هستيد، چرا ايستاده‌ايد، اين مرد كه از پا افتاد معلوم نيست جان داده يا نداده جملگي بر او حمله كرده و راحتش كنيد، پس آن ناكسان از همه طرف بر امام عليه‌السلام هجوم آورده و آن سرور را در ميان گرفتند ابوالحنوق تيري به پيشاني انور حضرت زد كه قبلا به همانجا سنگ زده بود و حصين بن نمير تيري به دهان مبارك حضرت زد كه قبلا در ميان شريعه تير به همان موضع زده بود و ابوايوب غنوي حرامزاده تيري به گلوي مباركش زد.صاحب رياض الاحزان مي‌فرمايد:امثال اين ضربات و طعنات و جراحات و جنايات بر وجود مقدس حضرت [ صفحه 734] خيلي وارد آمد كه به غير از قوه امامت طاقت بشر نبود كه تحمل كند و تا آن وقت زنده باشد.باري در همين اثناء سنان بن انس حرامزاده كه او را اهل فن همتاي شمر معرفي كرده‌اند با نيزه‌اي بلند به حضرت حمله برد و نوك سنان را در گودي گلوي آن سرور فرو برد.از محمد بن جرير طبري مي‌نويسد: چون سنان ملعون نيزه‌اش را در گودي گلوي حضرت فرو برد و بيرون آورد روح مقدس امام عليه‌السلام به اعلي عليين جنان طيران كرد لذا برخي از ارباب مقاتل قاتل امام عليه‌السلام را سنان بن انس نوشته‌اند و هيچ بعدي هم ندارد چه آنكه نيزه اين ملعون گلوي حضرت را پاره كرد و آن سرور با آن نحر شد چنانچه امام زمان عليه‌السلام در زيارت ناحيه مي‌فرمايند:السلام علي من هو نحره منحور.بهر صورت به نوشته محمد بن شهرآشوب ملعوني ديگر شمشيري به كتف همايون آن جناب زد و ذرعة بن شريك كف دست حضرت را قطع نمود و عمرو بن خليفه جعفي شمشيري به رگ گردن آن جناب زد.

شهيد نمودن حضرت امام را و اختلاف در اينكه قاتل آن امام همام كيست؟

هنگامي كه حضرت اباعبدالله الحسين عليه‌السلام در ميان معركه با بدن چاك چاك روي خاك افتاده بودند به روايت مرحوم سيد در لهوف عمر بن سعد ملعون رو كرد به يكي از اميران لشگر و گفت:واي بر تو چرا معطلي، از اسب به زير آي و حسين را راحت كن.آن ناپاك خواست پياده شود خولي بن يزيد لعنة الله عليه سبقت جست تا سر مبارك امام عليه‌السلام را جدا كند همينكه آن حرامزاده به نزديك حضرت آمد بدنش به لرزه افتاد به نوشته مرحوم طريحي در منتخب امام عليه‌السلام از گوشه چشم نظري به [ صفحه 735] خولي نمود كه بدنش مرتعش شد و لرزه بر اندامش افتاد لذا نتوانست آن قصد شومش را عملي سازد.در كتاب تبر المذاب نوشته چون خولي لرزان و وحشت زده برگشت شمر خبيث او را با آن حال مشاهده كرد گفت: فت في عضدك، مالك ترعد، بازويت شل باد چرا مي‌لرزي؟!گفت: نه بخدا سوگند، هرگز فرزند زهراء را من نمي‌كشم، اين كار از دست من برنمي‌آيد.شمر زنازاده گفت: كلحت هذه اللحية لانها تنبت علي غير رجل يعني: قبيح باد اين مو كه در صورت تو است زيرا كه تو مرد نيستي، موئي در روي نامردي روئيده است.مرحوم طريحي مي‌نويسد:هنگامي كه امام عليه‌السلام در شرف ارتحال بود چهل سوار به قصد قتل آن حضرت مبادرت به آن نموده هر كدام مي‌خواستند كه سر مطهر امام عليه‌السلام را جدا كنند از جمله آنها شبث بن ربعي بود، وي همينكه پيش آمد حضرت از گوشه چشم نظري به سوي او افكند، شمشير از دست شبث افتاد و رو به فرار نهاد به نوشته ابومخنف سنان بن انس رو كرد به او و گفت: چرا حسين را نكشتي ثكلتك امك و عدموك قومك مادرت به عزايت نشيند و در ميان قبيله‌ات گم شوي هلم الي بالسيف برو شمشير را بياور بده به من.شبث شمشيري را كه از دستش افتاده بود آورد و به او داد، سنان رو به قتلگاه آورد تا نزديك شد امام عليه‌السلام ديدگان گشود و نگاهي تند به آن حرامزاده فرمود، از نگاه آن حضرت لرزه بر اندام سنان افتاد و ترسيد و شمشير از دستش افتاد و رو به گريز نهاد.مرحوم سيد در لهوف مي‌فرمايد: [ صفحه 736] فنزل اليه سنان بن انس النخعي لعنه الله، فضرب بالسيف في حلقه الشريف و هو يقول: و الله اني لا جتز رأسك و اعلم انك ابن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و خير الناس ابا و اما ثم اجتز رأسه المقدس المعظم و في ذلك يقول الشاعر:فاي رزية عدلت حسينا غداة تبيره كفا سنان‌پس سنان بن انس نخعي از اسب فرود آمد و شمشير به گلوي شريف حضرت زد و مي‌گفت: به خدا سوگند كه من سر تو را از بدن جدا خواهم نمود و مي‌دانم كه تو پسر رسول خدائي و پدر و مادرت از همه‌ي مردم بهتر هستند، سپس سر مقدس آن بزرگوار را بريد و شاعر در اين باره بدين مضمون مي‌گويد:باشد كدام غم به جهان چون غم حسين روزي كه دستهاي سنانش بريد سردسته‌اي ديگر معتقدند كه قاطع سر مطهر امام عليه‌السلام نظر بن خرشه نام داشتهو مشهور بين ارباب مقاتل آن است كه شمر ملعون سر مبارك امام عليه‌السلام را بريده است و وي قاتل آنجناب مي‌باشد

كيفيت كشتن شمر امام را

مرحوم حاج ميرزا رفيع گرمرودي در كتاب ذريعة النجاة از منتخب طريحي نقل كرده و مي‌نويسد:امام عليه‌السلام در وقتي كه بحالت غشوه روي زمين افتاده بودند شمر ملعون بطرف آن جناب آمد تا به نزديكش رسيد و با پاي چكمه‌دار به روي سينه آن حضرت نشست، امام عليه‌السلام نشستن آن ناپاك را روي سينه خود حس كرد و فرمود:يا ويلك من انت فقد ارتقيت مرتقا عظيما، واي بر تو، كيستي، همانا به جاي مرتفع و عظيمي نشسته‌اي؟آن ناپاك در جواب گفت: من شمر هستم.حضرت فرمودند: واي بر تو، من كيستم؟ [ صفحه 737] در جواب گفت:تو حسين بن علي بوده و مادرت فاطمه زهراء و جدت محمد مصطفي مي‌باشد.امام عليه‌السلام فرمود: واي بر تو به حسب و نسب مرا مي‌شناسي پس چرا من را مي‌كشي؟شمر ملعون گفت: اگر تو را نكشم پس چه كسي جايزه يزيد را دريافت نمايد؟امام عليه‌السلام فرمود: كدام يك نزد تو بهتر است، جايزه يزيد يا شفاعت جد من رسول خدا صلي الله عليه و آله؟آن ملعون گفت: مقدار يك دانيق از جايزه يزيد نزد من بهتر است از تو و از جدت.امام عليه‌السلام فرمود: حال كه از كشتن من چاره‌اي نيست پس يك جرعه آب به من بده.آن حرامزاده گفت: هرگز يك قطره آب به تو نخواهم داد تا مرگ را بچشي.امام عليه‌السلام فرمودند: روي و شكمت را بگشا.آن ملعون روي و شكم خويش را گشود تا حضرت مشاهده نمايند پس ناگاه امام عليه‌السلام ديدند كه آن ناپاك ابلق و به مرض برص مبتلا است و صورتش شبيه سگ‌ها و خوك‌ها مي‌باشد.امام عليه‌السلام فرمودند: جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم راست فرموده‌اند.آن ملعون گفت: جدت چه گفته است؟امام عليه‌السلام فرمودند: جدم به پدر من مي‌فرمود: اي علي اين فرزند تو را مردي ابلق كه به مرض پيسي مبتلاء است و شبيه‌ترين خلائق به سگ‌ها و خوك‌ها است مي‌كشد.آن ملعون پس از استماع اين كلام در غضب شد و گفت مرا به سگها و خوك‌ها تشبيه مي‌كني، بخدا قسم سر تو را از قفا خواهم بريد، سپس آن كافر امام عليه‌السلام را [ صفحه 738] برگردانيد و سر مبارك آن سرور را از قفا بريد و جدا كرد.ابومخنف مي‌نويسد:شمر حرامزاده در حالي كه سر مبارك امام عليه‌السلام را مي‌بريد اين اشعار را مي‌خواند:اقتلك اليوم و نفسي تعلم علما يقينيا ليس فيه مزعم‌ان اباك خير من تكلم بعد النبي المصطفي المعظم‌اقتلك اليوم و سوف اندم و ان مثواي غدا جهنم‌يعني: امروز تو را مي‌كشم و حال آنكه خود مي‌دانم به علم اليقين كه در آن شكي نيست همانا پدرت بهترين كساني است كه بعد از پيغمبر برگزيده و بزرگ سخن گفته‌اند.امروز تو را مي‌كشم و عنقريب پشيمان خواهم شد و همانا منزل و مأواي من فردا جهنم مي‌باشد.ابومخنف مي‌گويد: هر عضوي از حلقوم حضرت را كه مي‌بريد امام عليه‌السلام نداء مي‌كرد:وامحمداه، واجداه، واابتاه، واحسناه، واجعفراه، واعقيلا، واعباسا، واقتيلاه، واقلةناصراه.مرحوم طريحي در منتخب مي‌نويسد:وقتي آن ملعون سر مبارك امام عليه‌السلام را جدا كرد، آن سر انور را به نيزه زد و تكبير گفت و لشگر نيز بدنبال او تكبير گفتند.ابومخنف مي‌گويد:لشگر سه بار تكبير گفتند و زمين لرزيد و شرق و غرب عالم تاريك شد و زلزله و برق و رعد مردم را فروگرفت و آسمان خون تازه باريد و منادي از آسمان نداء كرد: [ صفحه 739] به خدا سوگند امام فرزند امام و برادر امام و پدر امامان يعني حسين بن علي بن ابيطالب صلوات الله و سلامه عليه كشته شد

كشتن شمر حضرت اباعبدالله الحسين را به روايت علامه مجلسي

مرحوم علامه مجلسي در بحار مي‌فرمايد:ثم جاء شمر و سنان بن انس و الحسين عليه‌السلام بآخر رمق يلوك لسانزه من العطش و يطلب الماء...يعني شمر باتفاق سنان بن انس به قصد جدا كردن سر حضرت آمدند، و آن سرور در لحظات آخر جان دادن بود و از شدت تشنگي زبان در دهان مباركش مجروح شده بود با اين حالت طلب آب مي‌كرد فضربه شمر لعنه الله برجله، همينكه شمر حرامزاده نزديك كشته بخون آغشته حضرت رسيد با پاي چكمه‌دار لگدي به حضرت زد و گفت:يابن ابي‌تراب ألست تزعم ان اباك علي حوض النبي يسقي من احبه فاصبر حتي تأخذ الماء من يده، اي پسر ابوتراب آيا تو اعتقاد نداشتي كه پدرت علي ساقي حوض كوثر است و هر كس را كه بخواهد سيراب كند، مي‌كند اگر چنين است پسر صبر كن تا من تو را بكشم و تو بروي آب از دست پدرت علي بنوشي.ثم قال لسنان: اجتز رأسه قفاء، پس شمر به سنان لعنة الله عليهما گفت: با همين حالت كه حسين افتاده سرش را از قفاء جدا كن.سنان گفت: من اين كار را نمي‌كنم و خون پسر پيغمبر را بگردن نمي‌گيرم و گريبانم را بدست پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم نمي‌دهم.شمر در غضب شد و دشنام به سنان داد و با پاي چكمه‌دار بر روي سينه مجروح حضرت نشست و محاسن پر خون امام عليه‌السلام را بدست گرفت، امام فرمود: يا شمر تقتلني و لم تعرف من انا؟ [ صفحه 740] اي ظالم مرا مي‌كشي و نمي‌داني كيستم؟شمر گفت: مي‌دانم و تو را نيك مي‌شناسم، جد و پدر و مادرت را از همه بهتر مي‌شناسم، پس دشنامي به حضرت داد و سپس گفت:تو را مي‌كشم و اصلا در دل ترس ندارم فضرب بسيفه اثني عشر ضربة ثم جز رأسه الشريف بعد از زدن دوازده ضربت آنوقت سر حضرت را بريد كه زمين به لرزه درآمد.تذكر و تنبيهاخبار و روايات در كيفيت قتل امام عليه‌السلام مختلف است آنچه مستند و مدرك معتبر دارد آن است كهاولا: حضرت را ذبح كردند.ثانيا: سر مبارك آن سرور را از قفا بريدنداما مدرك و مأخذ ذبح شدن حضرت:از فرموده امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف در زيارت معروفه مي‌توان اين معنا را استفاده كرد و روايت مزبور را دليل و مدرك قرار داد، امام عليه‌السلام در يكي از فقرات اين زيارت‌نامه طويل مي‌فرمايند:و الشمر جالس علي صدرك و مولغ سيفه علي نحرك قابض علي شيبتك بيده ذابح لك بمهنده.... [75] .يعني: شمر روي سينه تو نشسته بود و شمشيرش را به حنجر تو فروبرد و ريش غرقه بخون تو را بدست گرفته بود و با شمشيرش تو را ذبح مي‌كرد.و نيز روايات متعددي در اين باره وارد شده‌اند كه جملگي بالصراحه دلالت دارند بر اينكه حضرت مولي الكونين اباعبدالله الحسين صلوات الله و سلامه عليه به نحو ذبح شهيد شدند از جمله اين روايات، خبر ريان بن شبيب است از حضرت [ صفحه 741] ثامن الحجج عليه‌السلام كه امام عليه‌السلام در يكي از فقرات اين حديث به وي فرمودند:يابن شبيب ان كنت باكيا لشي‌ء فابك للحسين بن علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام فانه ذبح كما يذبح الكبش [76] .يعني اي پسر شبيب اگر خواستي براي چيزي گريه كني پس براي حسين بن علي بن ابيطالب عليه‌السلام گريه كن زيرا او را مانند گوسفند سر بريدند.و اما مدرك جدا كردن سر مبارك از قفا:روايات متعددي بر اين معنا دلالت دارند از جمله روايتي است كه مرحوم مجلسي آن را در بحار نقل فرموده و در دو فقره آن از بانوي دو عالم عليا مخدره حضرت زينب خاتون سلام الله عليها تصريح به اين معنا شده است در موضعي از اين روايت خانم مي‌فرمايند:هذا حسين مجزوز الرأس من القفا، مسلوب العمامة و الرداء.... [77] .در موضع ديگر فرموده:هذا حسين بالعراء، صريع بكربلاء، مجزوز الرأس من القفاء مسلوب العمامة و الرداء.... [78] .

به نيزه زدن شمر سر مطهر سيد الشهداء را و تكبير گفتن لشگر كفرآئين عمر بن سعد

پس از آنكه شمر ملعون سر مطهر سيد الشهداء عليه‌السلام را جدا كرد از روي سينه امام عليه‌السلام برخاست و بلافاصله آن سر غرقه بخون را بر نيزه بلندي زد و به آواز بلند گفت: الله اكبر.چشم لشگر كفركيش عمر سعد كه به سر مطهر افتاد تمام با صداي بلند تكبير گفتند. [ صفحه 742] سر اينكه شمر ناپاك سر مطهر را بر سر نيزه بلند زد اين بود كه تمام سپاه آن را ببينند و آسوده شوند، اين بود كه همه تكبير گفتند، باري بعد از بريدن سر مبارك امام عليه‌السلام زمين شروع كرد بلرزيدن و امتلاء الجو بالاصوات يعني فضا از صداها بلند بود و زلزلت الارض و اظلمت السموات و انكسفت الشمس بحيث بدت الانجم خورشيد چنان تيره و تار شد كه ستارگان ظاهر شدند و قطر من السماء الدم سبع قطرات، هفت قطره خون از آسمان باريد و منادي از آسمان نداء كرد:قتل و الله الامام ابن الامام اخ الامام الحسين بن علي، قتل و الله الهمام بن الهمام الحسين بن علي.از حضرت مولانا الصادق عليه‌السلام مروي است كه مردي در لشگر عمر سعد ملعون نعره كشيد، گفتند: تو را چه مي‌شود؟جواب داد به چشم خود رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را مي‌بينم كه ايستاده يك نگاه به حسين عليه‌السلام و يك نگاه به شما لشگر مي‌نمايد و من مي‌ترسم عذاب نازل شود.مردم او را ملامت مي‌كردند و مي‌گفتند: اين مرد ديوانه شده.راوي از حضرت سؤال كرد: آن صيحه و ناله كننده كه بود؟فرمود: من او را جبرئيل مي‌دانم كه از فقد مخدوم خود ناله مي‌كرد و اگر مي‌خواست به يك صيحه تمام عالم را هلاك كند مي‌توانست

غارت كردن كفار كوفه و شام لباس‌هاي حضرت سيد الشهداء را

بعد از آنكه سر مبارك فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را از بدن جدا كرده و بالاي نيزه زدند تا يكساعت مردم مات و متحير بودند زيرا زمين مي‌لرزيد و در فضا صداهاي هولناك و وحشت‌زا بگوش مي‌رسيد و از طرفي قرص خورشيد گرفت و هوا تاريك و ظلماني شد و ستاره‌ها ظاهر گشتند و مقارن با همين حوادث از آسمان خون باريد، بادهاي سرخ و سياه وزيدند و عالم را دگرگون نمودند [ صفحه 743] وحشت عجيبي در مردم پيدا شد و خوف داشتند كه از بالا عذاب نازل شود و زمين اهلش را فرو ببرد ولي پس از ساعتي كم‌كم هوا روشن شد و گرد و غبار فرو نشست، سرخي برطرف گرديد، لرزش زمين ساكت و آرام شد، حالت مردم عادي گشت و از حيرت و ماتي درآمدند و دو مرتبه بناي طغيان و سركشي را گذاردند، دست ظلم و تعدي گشودند و شرارت و قساوت را اعاده كردند و بر سر امام غريب ريخته و آنچه لباس در تن داشت به غارت بردند پيراهن شريفش را اسحق بن حيوة حضرمي برداشت و بر تن پوشيده و به مرض برص مبتلا شد و موي سر و صورتش ريخت و به فرموده مرحوم سيد در لهوف در اين پيراهن صد و سيزده سوراخ بود كه از نوك نيزه و تير و شمشير سوراخ سوراخ شده بود.عمامه آن حضرت را بفرموده سيد در لهوف اخنس بن مرثد و به روايت ديگر جابر بن يزيد اودي برداشت و بر سر بست كه ديوانه يا بقولي مجذوم شد.نعلين مباركش را اسود بن خالد ربود.انگشتر آن سرور را بحدل بن سليم با انگشت مباركش قطع كرد و ربود.ارباب تاريخ نوشته‌اند: جناب مختار عليه‌الرحمه به سزاي اين كار دست‌ها و پاهاي او را قطع نمود و گذاشت تا در خود بغلطد و به درك اسفل واصل شود.قطيفه خز آن امام همام را قيس بن اشعث برد و از اين جهت وي را قيس القطيفه ناميدند.در روايت آمده است كه آن ملعون به جذام مبتلا شد واهل بيتش از او كناره گرفتند و وي را در مزابل افكندند و در حالي كه زنده بود سگ‌ها گوشتش را پاره پاره كردند.و زره آن حضرت را عمر بن سعد حرامزاده برداشت و وقتي كه مختار عليه‌الرحمه او را بجهنم فرستاد آن زره را به قاتل او يعني ابوعمره بخشيد.مرحوم محدث قمي در منتهي الآمال مي‌نويسد: و چنين مي‌نمايد كه آن [ صفحه 744] حضرت را دو زره بوده زيرا گفته‌اند كه زره ديگرش را مالك بن يسر ربود و ديوانه شد.و شمشير آن حضرت را به روايت مرحوم مفيد در ارشاد اسود بن حنظله برداشت و به جميع بن الخلق و به روايت ديگر فلافس نهشلي ربود.مرحوم محدث قمي در منتهي الآمال مي‌نويسد: اين شمشير غير از ذوالفقار است زيرا ذوالفقار از ذخائر نبوت و امامت بوده كه مصون و محفوظ مي‌باشد.و بفرموده سيد در لهوف سراويل فوقاني حضرت را ابحر بن كعب تميمي برد و سراويل تحتاني را كه از اهل حرم خواسته و چند جاي آن را پاره كرده بود بحير بن عمر ربود كه به نوشته طريحي در منتخب في الفور دست‌هاي آن ملعون شل شد و از كار افتاد.

آمدن ذوالجناح به خيام حرم و اجتماع بانوان محترمه به دور آن حيوان

پس از آنكه كفار كوفه و شام امام مظلوم را شهيد كرده و بدن چاك چاك و غرقه بخون آن سرور را در ميدان جنگ بدون سر گذارده و تمام البسه و ساز و برگ و اسلحه حضرت را به غارت بردند و بدن بي‌سر را لخت و عريان در آن بيابان انداختند اسب مخصوص امام عليه‌السلام يعني ذوالجناح كه از مواريث امامت بود در حالي كه اشگ از چشمان مي‌باريد به دور بدن راكب خود مي‌گشت و هر كس جلو مي‌آمد كه آن حيوان را به عنوان غنيمت بگيرد با لگد او را از پاي درمي‌آورد و هر چه آن گروه فعاليت كردند كه آن را بگيرند و به غارت ببرند نتوانستند زيرا همانطوريكه اشاره كرديم اين حيوان از مواريث بود و احدي نمي‌تواند مواريث امامت را ضبط و حبس كند و آنچه آن كفار از حضرت امام عليه‌السلام بغارت بردند از قبيل عمامه، شمشير، انگشتري قطعا از مواريث نبوده باري اين حيوان با حال خستگي و تشنگي و با داشتن تيرهاي بسيار بر بدن به دور نعش امام عليه‌السلام مي‌گشت [ صفحه 745] و قرار و آرام نداشت گاهي به راست و زماني به چپ مي‌رفت، صيحه مي‌زد، اشگ مي‌ريخت، دشمنان را لگد مي‌زد و از صاحب خويش حمايت نموده و با دشمنان قتال مي‌كرد.از بسياري علاقه و مهرباني كه نسبت به صاحب و راكب خويش از خود نشان داد دشمنان او را به «مهر» [79] تشبيه كردند.مرحوم طريحي در منتخب مي‌نويسد:چون حضرت را شهيد كردند، ذوالجناح شيهه مي‌زد و در ميان كشته‌ها قدم مي‌زد، عمر سعد حرامزاده گفت اين اسب را بگيريد كه از اسب‌هاي نجيب و اصيل رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم است، هر كس پيش مي‌آمد آن حيوان با دندان و لگد از خود دور مي‌كرد تا آنكه گروهي از آن كافران را به درك اسفل روانه ساخت، پسر سعد ديد چاره آنرا نمي‌توانند كرد و ممكن نيست كه بتوانند آن حيوان را بگيرند لذا گفت دست از آن برداريد ببينيم چه مي‌كند مردم كنار رفتند ديدند آن حيوان به سر نعش امام عليه‌السلام آمد و ايستاد شروع كرد به شيهه نمودن و ناله كردن و همه لشگر ديدند كه آن حيوان حضرت را بو مي‌كند و با دهان زخم‌هاي بدن حضرت را مي‌بوسد و مثل بچه مرده گريه مي‌كند و اشگ مي‌ريزد سپس ديدند كه آن حيوان از ميدان برگشت و روي به خيمه بانوان محترمه آورد و چنان شيهه مي‌كشيد كه صحرا را از صداي خود پر كرده بود وقتي به خيمه‌ها نزديك شد تمام بانوان محترمه سر و پاي برهنه بيرون دويدند آن حيوان را كه ديدند ناله از دل بركشيده و صورت خراشيدند و ناله واسيداه و واحسيناه سر داده و بدور آن حيوان حلقه ماتم زدند و هر كدام با اين حيوان زبانحالي داشتند. [ صفحه 746]

زبان حال حضرت سكينه خاتون با ذوالجناح

خطاب من بتو اي ذوالجناح بي‌راكب بگو به كجا است مرا سرور و تو را صاحب‌چه روي داده كه كار تو ناله و زاري است چرا ز هر بن موي تو خون روان جاري است‌چرا تمامي يال تو غرق خون گشته چرا ز پشت تو زين تو واژگون گشته‌خدنگ ظلم تو را همچنان هما كرده است تنت به مثل عقاب از چه پر برآورده‌ز بهر چيست كه جاريست اشگ گلنارت ز خون كيست كه ماليده‌اي به رخسارت‌اگر كه خون رخت نيست از گلوي حسين رسد ز بهر چه آن قدر از تو بوي حسين‌بدين صفت كه تو را غرق خاك و خون نگرم يقين كه چرخ جفا پيشه كرده بي‌پدرم‌شهي كه خاك رهش بود زيب عرش برين كدام گوشه ميدان فكنديش به زمين‌در آن زمان كه ز تير مخالفان غرور تن مطهر او شد چه خانه‌ي زنبوركسي گرفت ز خاك بلا سرش يا نه رساند هيچ كس آبي به حنجرش يا نه‌كنون كه خاك دل از ديده‌ام برآوردي كز آنكه باب مرا بردي و نياوردي [ صفحه 747] مرا براي رضاي خدا ببر بر او كه تا ز خاك به زانو نهم دمي سر اوز خون ديده نهم بر جراحتش مرهم زنم به ديده‌اش آبي ز چهره پرنم‌رسانيم تو در اين آفتاب اگر ببرش كنم ز موي سر خويش سايبان به سرش‌دمي اگر بگذارند كوفيان به منش كنم ز سوزن مژگان رفو بزخم تنش‌مرا ببر كه بگويم به آن كشيده تعب بيا كه شمر كشد معجر از سر زينب‌مرا ببر كه بگويم دو ديده باز كند به نعش اكبر خود خيزد و نماز كندرقم زني اگر اينگونه شرح اين غم را به سوز و آه تو جودي تمام عالم را

شرح مآل پرملال ذوالجناح

چون بانوان محترمه و مخدرات مكرمه دور اسب امام عليه‌السلام حلقه زدند و جملگي گريبان چاك زده و خاك غم بر سر پاشيدند هر كدام با زباني و با حالي از آن حيوان تشنه‌كام حالت امام غريب عليه‌السلام را پرسيده و مي‌گفتند:اي اسب تو كه با صاحبت وفادار بودي چرا آقا را بردي و نياوردي.فردپيلتن اسب چرا با رخ مات آمده‌اي شاه را بردي و تنها ز فرات آمده‌اي‌آن حيوان از كثرت شرم دست راست خود را بزير شكم برده و دست چپ [ صفحه 748] پيش و سر خجالت به زير دست پنهان كرده بود و لا ينقطع اشگ مثل باران مي‌ريخت و حال زار بانوان و فغان و زاري اطفال حيوان را مستأصل و بي‌اختيار نموده بود و از بسكه شيون و گريه اهل حرم را شنيد مجنون‌وار خود را به اينطرف و آنطرف مي‌زد، آن قدر سر بر زمين زد و شيهه كشيد تا آنكه جان داد چنانچه مرحوم ابن‌شهرآشوب در مناقب از محمد بن ابي‌طالب نقل مي‌كند:انه رمي بنفسه علي الارض و جعل يصهل و يضرب رأسه الارض عند الخيمة حتي ماتمرحوم قزويني در حدائق الانس مي‌نويسد:چهار روايت ديگر در مآل حال ذوالجناح ديده شده:اول: به روايت روضة الشهداء كه از ابوالمؤيد خوارزمي نقل مي‌كند كه ذوالجناح بعد از شهادت امام عليه‌السلام فرار كرد به سمت بيابان و كسي از وي نشاني نيافت.دوم: مرحوم دربندي مي‌نويسد: شهربانو بر وي سوار شد و به شهر ري آمد.البته اين نقل ضعيف بوده و اعتباري ندارد.سوم: ابومخنف در مقتل خود از عبدالله بن قيس نقل مي‌كند كه گفت من ديدم اسب حضرت مردم را از خود دور مي‌كرد و به خيام حرم روي آورد و از آنجا هم ديدم بسمت فرات رفت و خود را در شريعه انداخت و فرو رفت و ديگر خبري از او نشد.چهارم: بعضي هم نوشته‌اند كه اين حيوان از كربلاء روي به مدينه آورد و آمد مقابل مسجد پيغمبر صلي الله عليه و آله و خبر شهادت امام عليه‌السلام را به پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم رسانيد و الآن در خدمت امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف مي‌باشد. [ صفحه 749]

اسب تاختن اولاد زنا بر بدن مبارك سيدالشهداء

مرحوم كليني در كتاب كافي شريف از ادريس بن عبدالله نقل كرده: [80] لما قتل الحسين ارادوا القوم ان يوطئوه الخيلهنگامي كه حضرت اباعبدالله الحسين عليه‌السلام شهيد شد لشگر كافر كوفه و شام خواستند بر پيكر آن حضرت اسب بتازند فضه خادمه محضر عليا مكرمه حضرت زينب سلام الله عليها عرضه داشت: اي خانم سفينه كه غلام آزاد كرده رسول خدا بود وقتي در دريا كشتي او شكست و به آب افتاد خود را به جزيره رسانيد، شيري در آن جزيره قصد هلاكت او را كرد، سفينه گفت: يا اباالحرث انا مولي رسول الله اي شير من آزاد كرده رسول خدايم، مرا اذيت مكن فهمهم بين يديه حتي اوقعه بين الطريق چون شير نام مبارك رسول خدا صلي الله عليه و آله را شنيد متعرض هلاك او نشد، همهمه كرده باشاره او را آورد بر سر راه رسانيد.سپس فضه خاتون محضر عليا مخدره زينب كبري سلام الله عليها عرضه داشت:اي بانو شنيده‌ام در اين حوالي شيري است اگر مرا مرخص فرمائي بروم آن شير را از اين واقعه خبر كنم شايد در اين درماندگي به فرياد ما غريبان برسد و جسد مولاي ما را حراست كند.عليا مخدره اجازت داد.فضه روي به صحرا نهاد تا خود را به محل آن شير رساند نزديك رفت و با صداي بلند فرمود: يا اباالحارث، فرفع رأسه اي شير، شير سرش را بلند نمود.ثم قالت: أتدري ما يريدون ان يعملوا غدا بابي عبدالله عليه‌السلام؟ سپس فضه خاتون فرمود: اي شير مي‌داني اين گروه از خدا بي‌خبر فردا چه خيالي دارند و مي‌خواهند [ صفحه 750] كه بر سلطان دنيا و آخرت چه بنمايند؟يريدن ان يوطئوا الخيل ظهره اراده كرده‌اند اسب‌ها را بر بدن سيد الشهدا بتازند و استخوان سينه و پشت آن حضرت را توتيا سازند.چون شير اين خبر كدورت‌اثر را شنيد غرش‌كنان و اشگ‌ريزان روي به قتلگاه سيد الشهداء آورد و با چشم پر حسرت به آن كشته‌ها نگريست و زار زار گريست و در تفحص جسم و پيكر بي‌سر سرور شهيدان ميان كشته‌ها مي‌گشت به هر كشته كه مي‌رسيد نگاهي مي‌كرد و مي‌گذشت تا آنكه به بدن چاك چاك امام عليه‌السلام رسيد پيكري ديد كه تمام اعضاء و جوارحش از هم گسسته و هيچ عضو سالمي از آن نمانده دست خود را روي آن كشته به خون آغشته نهاد لشگر كوفه و شام وقتي پيش آمدند و خواستند مركبان خود را بر پيكر امام عليه‌السلام بدوانند آن منظره را ديدند خبر به پسر سعد حرامزاده دادند آن ملعون گفت اين فتنه‌اي است كه نبايد افشاء و آشكار شود سپس به لشگريان امر نمود كه از تاختن مركبان بر نعش مطهر امام عليه‌السلام فعلا منصرف شوند آن گروه بي‌دين و از خدا بي‌خبر منصرف شدند و از نعش برگشتند، آن شير روز عاشوراء و شب را در آنجا ماند و از نعش مطهر امام عليه‌السلام حراست نمود و فرداي آن كه روز يازدهم بود قتلگاه را ترك و رفت و عصر روز يازدهم كه عمر سعد اجساد خبيثه كفار كوفه و شام را امر كرد دفن كنند فرمان داد چند نفر اسب بر بدن مطهر امام عليه‌السلام بتازند تا دستور ابن‌زياد حرامزاده اجراء شده باشد.مؤلف گويد:طبق فرموده مرحوم علامه مجلسي در بحارالانوار [81] اسامي افرادي كه اسب بر بدن مطهر امام عليه‌السلام تاختند عبارتست از: 1- اسحق بن حيوة الحضرمي [82] .) 59- اخنس بن مرثد 3- حكيم بن طفيل السنبسي 4- عمرو بن صبيح الصيداوي 5- [ صفحه 751] رجاء بن منقذ العبدي 6- سالم بن خيثمه 7- صالح بن وهب الجعفيان 8- واحظ بن ناعم 9- هاني بن ثبيت الحضرمي 10- اسيد بن مالكاز ابوعمرو زاهد مروي ا ست كه به نسب ايشان نظر كردم هر ده نفر ناكس و زنازاده بودند و جناب مختار عليه‌الرحمه وقتي بر ايشان دست يافت فرمان داد دست و پاهاي آنها را با ميخ‌ها به زمين كوبيدند آنگاه اسب بر ابدان خبيثه آن زنازادگان دواندند تا به جهنم واصل شدند.تنبيه و تذكراخبار متعددي وارد شده‌اند كه تمام پامال شدن بدن مطهر امام عليه‌السلام را زير دست و پاي مركبان اثبات مي‌كنند از جمله روايتي است از حضرت امام باقر عليه‌السلام، در فقره آخر اين حديث آمده است:و لقد قتل بالسيف و السنان و بالحجارة بالخشب و بالعصا و لقد اوطوه الخيل بعد ذلك. [83] .حضرت مي‌فرمايند:حضرت سيد الشهداء عليه‌السلام با شمشير و نيزه و سنگ و چوب و عصا كشته شد و بعد با مركب‌ها بدن مطهرش را پايمال كردند.

غارت كردن لشگر كفرآئين عمر سعد خيام اهل بيت را

پس از آنكه كفار كوفه و شام سلطان دنيا و آخرت را شهيد كردند و از غارت كردن لباس و اسلحه آن حضرت فارغ شدند سواره و پياده به خيمه‌ها هجوم آوردند و به غارت كردن البسه و چادرها و اثاث‌البيت و مراكب و ساير آلات و اسباب پرداختند و در اينكار بر يكديگر سبقت مي‌گرفتند، ارباب مقاتل نوشته‌اند:ابتداء آن قوم وحشي با شمشيرهاي از غلاف كشيده وارد خيمه شدند و دست به غارت گشوده و اسباب و اثاث را تاراج كردند و پس از آن دست تعدي به [ صفحه 752] لباس زنها و اطفال گشودند و در اندك زماني چه بسا دخترها كه بي‌گوشواره و خلخال شدند و جه بسيار بانوان كه بي‌معجر و بدون چادر گشتند.اصعب مصائب و سخت‌ترين حالات از براي اهل بيت سيد الشهداء سلام الله عليه همان وقت بود كه در چنگ آن رجاله‌ها و دون فطرت‌ها گرفتار شدند.قال حميد بن مسلم: فو الله لقد كنت اري المرأة من نسائه و بناته و اهله تنازع ثوبها و عن ظهرها حتي تغلب عليه فيذهب به عنها.به خدا قسم من ديدم زن يا دختري را كه مي‌خواستند غارت كنند، آن محترمات با عفت پيش از آنكه دست نامحرمان به سوي آنها دراز شود لباس و معجر و اثاث خود را به زمين مي‌افكندند تا اجنبي‌ها از پي اساس بروند و كاري به آنها نداشته باشند.صاحب بيت الاحزان مي‌نويسد:اول بانوئي كه كفار كوفه و شام غارت كردند عليا مخدره جناب زينب خاتون بود كه چادر و مقنعه از سر او كشيدند و گوشواره از گوشش درآوردند و بدنبالش گوشواره از گوش جناب ام‌كلثوم و فاطمه نوعروس درآورده و گوش آن مظلومه را پاره كردند.و نيز در كتاب مصائب المعصومين مي‌فرمايد:شمر شرير وقتي با جمعي از منافقين عليهم‌اللعنة داخل خيمه جناب سيد الساجدين عليه‌السلام شدند، پس آن بي‌ايمانان به شمر گفتند: آيا نكشيم اين جوان را؟آن ملعون به ايشان اذن داد و گفت: او را به همين طوري كه در فراش خود خوابيده است بكشيد.راوي [84] مي‌گويد: [ صفحه 753] من پيش آمدم و گفتم: سبحان الله آيا شماها كوچكان را هم مي‌كشيد، اي قوم اين بزرگوار با آنكه در اول عمر است گرفتار به ناخوشي و بيماري است، پس الحاح و التماس بسيار كردم تا آنكه آن اشقياء از كشتن آن جناب درگذشتند ولي عليا مخدره زينب خاتون مي‌فرمايند:آن ملعون ازرق چشمي كه اسباب مرا به غارت برد نظر الي زين العابدين فرآه مطروحا علي نطع من الاديم و هو عليل فجذب النطع من تحته و القاه مكبوبا علي وجهه يعني چون آن بي‌دين نظر انداخت به جناب سيد الساجدين حضرت امام زين العابدين ارواح العالمين له الفداء ديد كه آن مظلوم بر روي پوستي خوابيده و در شدت ناخوشي و بيماري است، پس آن ملعون چنان آن پوست را از زير آن بيمار كشيد كه آن جناب را بلند كرده از طرف روي به خاك انداخت.مرحوم صدوق در امالي از حضرت فاطمه دختر حضرت سيد الشهداء سلام الله عليه روايت كرده كه چون لشگريان در خيمه ما ريختند من دختر كوچكي بودم و در پاي من دو خلخال از طلا بود ملعوني آمد و آن خلخال‌ها را از پاي من بيرون آورد و در حال بيرون آوردن گريه مي‌كرد، به او گفتم از براي چه گريه مي‌كني؟در جواب گفت چگونه گريه نكنم و حال آنكه دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله را برهنه مي‌كنم.گفتم: اگر تو مي‌داني كه من دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله هستم پس چرا مرا برهنه مي‌كني؟آن ملعون گفت: مي‌ترسم اگر من برندارم ديگري بيايد و بردارد.فاطمه عليهاالسلام مي‌فرمايد: پس هر چه در خيمه‌ها بود بردند حتي آنكه چادرها را از دوش‌هاي ما كشيدند.و نيز آن مخدره مي‌فرمايد: [ صفحه 754] بعد از غارت شدن خيمه‌ها من بر در خيمه ايستاده بودم و به جسد پاره پاره پدر بزرگوارم و اصحاب كرام او كه همه با بدن‌هاي چاك چاك مانند گوشت‌هاي قرباني بر روي ريگ‌ها افتاده بودند نگاه مي‌كردم مشاهده كردم كه آن گروه بي‌دين بر روي ايشان اسب‌ها مي‌دواندند و من متحير بودم كه بعد از پدر بزرگوارم از دست بني‌اميه بر ما چه واقع خواهد شد، آيا ما را مي‌كشند يا اسير مي‌كنند ناگاه ديدم ملعوني بي‌حيا بر اسب خود سوار بود و جمعي از زنان را به جلو انداخته و ايشان را با كعب نيزه خود مي‌دوانيد و آن بي‌كسان چون ديگر پناهي نداشتند هر يك از ترس كعب نيزه و اذيت او در پناه يكديگر مي‌گريختند در حالي كه همه اساس و لباس ايشان را گرفته بودند و ايشان فرياد مي‌كردند و مي‌گفتند:وامحمداه واابتاه واعلياه واقلة ناصراه واحسناه واحسيناه و نيز مي‌گفتند:اما من مجير يجيرنا و اما من زائد يذود عنا يعني آيا پناه دهنده‌اي هست كه ما را پناه دهد و آيا كسي هست كه شر اين ظالمان را از ما دفع كند.عليا مخدره فاطمه عليهاالسلام مي‌فرمايد:من از ديدن اين اوضاع بر حالي شدم كه هوش از سرم رفت و استخوان‌هاي من به لرزه درآمد و از ترس آن سوار گاهي از طرف راست عمه‌ام ام‌كلثوم خاتون و زماني از طرف چپ او مي‌گريختم كه ناگاه نگاه او به من افتاد، پس قصد من كرد و از ترس گريختم به گمان آنكه مي‌توانم از شر او سالم بمانم كه ناگاه ديدم آن ملعون از عقب من تاخت و لحظه‌اي بعد حس كردم كه كعب نيزه او بر ميان دو كتف من خورد بلافاصله بر روي به زمين افتادم، پس آن بي‌شرم بي‌ايمان و بي‌مروت از اسب خود بزير آمد و گوشواره‌ام را چنان از گوشم كشيد كه گوشم را دريد، پس گوشواره و مقنعه‌ي مرا برداشت و روانه جانب خيمه‌ها شد و من در بيابان افتاده بودم و خون بر صورتم جاري بود و آفتاب بسرم تابيده بود و از كثرت صدمه و اذيت غش كرده بودم و بعد از آنكه حالت غش برطرف شد و بحال آمدم ديدم [ صفحه 755] عمه‌ام حضرت زينب خاتون نزد من نشسته و گريه مي‌كند و مي‌فرمايد:اي جان عمه، اي فاطمه برخيز تا به خيمه رويم، نمي‌دانم بر سر ساير دختران و برادر بيمارت چه آمده من برخاستم و عرضه داشتم: اي جان عمه، آيا در نزد شما خرقه و پارچه‌اي هست كه من سر خود را از چشم نامحرمان بپوشانم؟حضرت زينب سلام الله عليها فرمود: اي فاطمه عمه تو مثل تو است يعني سر من نيز برهنه است و چيزي ندارم كه سر خو را با آن بپوشانم.فاطمه سلام الله عليها مي‌فرمايد: چون نظر كردم ديدم سر عمه‌ام برهنه و بدنش از صدمه ضربت‌هائي كه به او رسيده سياه شده است.باري فاطمه سلام الله عليها مي‌فرمايد: چون با عمه‌ام به خيمه آمديم ديديم هر چه در آنها بود به غارت برده‌اند و برادرم حضرت علي بن الحسين عليهماالسلام به همان نوع كه آن ملعون پوست از زير او كشيده بود و او را از طرف روي بر خاك انداخته بود بر همان حال افتاده و از شدت گرسنگي و تشنگي و بيماري نتوانسته برخيزد و بنشيند، چون من و عمه‌ام آن بيمار را بر آن حال ديديم و چشم آن حضرت نيز به ما افتاد همه شروع به گريه نموديم، ما بر احوال آن بيمار تشنه و گرسنه كه بر خاك افتاده بود مي‌گريستيم و او بر احوال سربرهنگي و دربدري و غارت شدن ما گريه مي‌كرد، پس من و عمه‌ام بازوهاي او را گرفته از روي خاك بلند كرده و نشانديم و همه گريه مي‌كرديم و در اطراف آن مظلوم بيمار نشسته بوديم و در نهايت خوف و اضطراب و نوحه و ناله بوديم و امام عليه‌السلام نه حالت خوابيدن داشت و نه طاقت نشستن، از شدت گرسنگي و تشنگي گاهي بلند مي‌شد و زماني سر به خاك مي‌نهاد، و احيانا به زن‌هاي پريشان نگاه مي‌كرد كه همه سربرهنه و بدن‌ها از شدت تازيانه و كعب نيزه كبود شده و اين منظره آن بزرگوار را سخت آزار مي‌داد و بي‌اندازه بر حزنش افزوده بود. [ صفحه 756]

نقل مرحوم مفيد در ارشاد

مرحوم شيخ مفيد در ارشاد از حميد بن مسلم نقل مي‌كند كه پس از غارت خيمه‌ها و برهنه كردن عيالات امام عليه‌السلام بر سر بيمار كربلا كه در بستر بيماري افتاده بود رسيديم شمر حرامزاده به جمعي كه همرزمش بودند گفت:الا تقتلوا هذا العليل، آيا اين بيمار را نمي‌كشيد كه هم او آسوده شود و هم ما؟حميد بن مسلم مي‌گويد: من شمر را ملاقات كرده و سپس از راه نصيحت به او گفتم: اين همه كشتن بس نيست.به نوشته صاحب اخبار الدول شمر ملعون قصد كشتن بيمار را كرد و خنجر از كمر كشيد كه يك مرتبه ضجه و ناله تمام اهل و عيال و اطفال بلند شد، عليا مكرمه زينب خاتون خود را روي امام زين العابدين عليه‌السلام انداخت و او را در بغل گرفت و سخت گريست و به وصيت برادر عمل كرد كه فرموده بود:خواهر بعد از شهادت من چند مرتبه قصد قتل فرزند بيمارم را مي‌كنند، تو تا مي‌تواني گريه و زاري كن و با اشگ چشمانت جان حجت خدا را حفظ نما.اخت يا زينب ضمي شمل اهلي و اخلفيني و احرس السجاد و احميه باجفان العيون‌فهو القائم من بعدي بعلم و بدين و ان اشتد عليكن مصابي فاندبيني‌باري آن بانوي مجلله و خاتون دو سرا خود را روي بدن امام عليه‌السلام انداخت و به شمر فرمود:و الله لا تقتل حتي اقتل، بخدا من كشته اين بيمار را نخواهم ديد مگر آنكه اول مرا بكشند.شمر ملعون با خنجر برهنه هروله مي‌كرد و زنان داغدار و اطفال ترسان و لرزان ولوله مي‌كردند تا عاقبت عمر سعد حرامزاده از دور پيدا شد و در حالي كه [ صفحه 757] زره سيدالشهداء سلام الله عليه را دربر كرده بود به نزديك مخدرات آمد و صداي ضجه و ناله ايشان را شنيد.مرحوم مفيد در ارشاد مي‌فرمايد:چون چشم اهالي حرم به پسر سعد ملعون افتاد پيش آمدند فصاح النساء في وجهه همه ضجه و فرياد به روي او زده و گريه‌كنان گفتند: اي ظالم آخر تا چقدر و تا چه اندازه به اولاد علي ظلم مي‌كني، اي بي‌رحم مگر، چقدر طاقت كشيدن بار بلا داريم.شعراي سنگدل بس است بيا از خدا بترس از انتقام كيفر روز جزا بترس‌ما دختران زهره زهراي اطهريم كاينسان اسير همچو اسيران خيبريم‌ما را لباس و مقنعه اين خيل كوفيان غارت نموده همچو زنان يهوديان‌عمر سعد ملعون با آن همه قساوت قلبي كه داشت تحت تأثير واقع شد فقال لا صحابه:لا يدخل منكم احد بيوت هؤلاء النساء و لا تعرضوا لهذا الغلام، آن كافر ستمگر به لشگر گفت: احدي از شما ماذون نيست به خيمه زنان وارد شود و يك نفر از شما حق ندارد متعرض اين جوان بيمار گردد چون بانوان از آن نانجيب و نااصل اندكي ترحم ديدند يك خواهش ديگر كردند و آن اين بود كه به نقل مرحوم مفيد در ارشاد: سئلته النسوة ليسترجع ما اخذ منهن ليسترن به، از او خواستند تا آنچه را كه لشگر از ايشان غارت كرده‌اند به آنها برگردانند.پسر سعد ملعون خطاب به لشگر كرده و با صداي بلند گفت: [ صفحه 758] من اخذ من متاعهن شيئا فليرده عليهن، هر كس از اين بانوان متاعي برده بايد به ايشان برگرداند مرحوم مفيد مي‌فرمايد: فو الله ما رد احد منهم شيئا، بخدا قسم احدي از آنها چيزي پس نداد.باري عمر سعد پس از آن وكل بالفسطاط و بيوت النساء و علي بن الحسين عليهماالسلام جماعة ممن كانوا معه و قال: احفظوهم لئلا يخرج منهم احد و لا تسئؤن اليهم ثم عاد الي مضربه.جماعتي از لشگر را موكل كرد كه زنان را حراست و حفظ كنند مبادا كسي از ايشان بيرون رود و نيز خيمه‌ها را محافظت كنند و ديگر كسي به ايشان اذيت نرساند و اين حكم را كرد و سپس به سراپرده خود رفت.

آتش زدن لشگر كفرآئين پسر سعد خيمه‌هاي بانوان و مخدرات را

پس از صدور حكم مذبور از عمر سعد شمر ملعون سخت در غضب شد و با خولي و سنان گفت:چرا بايد عمر سعد با اولاد علي اين نحو سلوك و رفتار كند و سفارش بيمار را نموده و ما را از كشتن او باز دارد شما شاهد باشيد و در حضور امير عبيدالله بن زياد اين كرده وي را شهادت دهيد.اين خبر به سمع عمر سعد رسيد، خوف او را برداشت گفت:اي لشگر مقصود ما حسين بود كه او را كشتيم اما زنان و كودكان چه تقصير دارند و از اين گذشته آنچه ايشان نيز بايد ببينند، ديدند و آنچه بايد تحمل كنند، تحمل كردند اكنون كه به اين مقدار راضي نيستيد و به اين حكم من خشنود نمي‌باشيد آنچه از دستتان برمي‌آيد انجام دهيد، پس شمر ملعون با جمعي از پيادگان پيش آمد امر كرد زنان و كودكان را از خيمه‌ها بيرون كردند.مرحوم سيد در لهوف مي‌فرمايد: قال الراوي: ثم اخرج النساء من الخيمة [ صفحه 759] و اشعلوا فيها النار، فخرجن حواسر، مسلبات، حافيات، باكيات، يمشين سبايا في اسرالذلة.راوي مي‌گويد: تمام بانوان را از خيمه‌ها بيرون كردند و سپس سراپرده‌ها را آتش زدند و مخدرات كه حال را بدين گونه ديدند سر و پاي برهنه با حالي گريان از آن محوطه خارج شده و آن گروه بي‌دين ايشان را اسير كرده و با خواري و ذلت بردند.مرحوم قزويني مي‌گويد: راوي گويد:ديدم كه همه مخدرات بيرون دويدند حتي اطفال سر و پا برهنه روي ريگهاي گرم آرام نداشتند به يمين و يسار فرار مي‌كردند و يا علي و يا محمد مي‌گفتند مگر يك زن مجلله موقره ذات‌الجلال را ديدم در ميان خيمه آتش مانده گاهي بيرون مي‌دود و گاهي در خيمه مي‌رود، خيلي مضطرب بود، گفتم:اي بانو چرا فرار نمي‌كني؟فرمود: در ميان آتش بيمارم مانده است.فردهمي ترسم كه آتش برفروزد ميان خيمه بيمارم بسوزد [ صفحه 760]

وقايع هولناك شب يازدهم

اشاره

در شب پرمحنت و غم‌بار يازدهم وقايع هولناكي در صحراي پربلاء كربلاء اتفاق افتاد كه گزيده‌اي از آنها را در اينجا مي‌آوريم

رحلت دو تن از اطفال اهل بيت

مؤلف گويد:پس از آتش زدن خيام حرم و حمله وحشيانه گرگان و سگان كوفه و شام به مخدرات و اطفال بي‌پناه حضرت سيد الشهداء عليه‌السلام طبيعتا هر يك از اطفال و بانوان براي مصون ماندن از آسيب آن درندگان خونخوار بطرفي گريخته و متفرق شدند و پس از خاموش شدن آتش و دور شدن آن نااصلان و بي‌غيرتان از آن محوطه چطور اهل بيت و بانوان و اطفال خردسال دوباره جمع شدند و دور هم حلقه زدند، مدرك و ماخذ معتبري نديدم كه آن را تشريح و توضيح داده باشد تنها در يكي از كتب ارباب مقاتل مقاله‌اي ديدم كه از كتاب بحر المصائب نقل كرده و آن اينست: در شب پرتعب يازدهم عليا مكرمه زينب عليهاالسلام فضه خاتون را نشانيد يكان يكان اطفال برادر را جمع آوري كرد و به دست فضه خاتون سپرد ولي ديد دو طفل از اطفال نيستند، ناله از دل بركشيد كه اي واي بر دل زينب عجب وصيت برادرم را به عمل آوردم، ديشب كه شب عاشوراء بود برادرم با من وصيت اطفال را داشت امروز هم در وقت وداع عمده سفارشش درباره ايتام صغير بود، سپس خطاب به خواهرش نمود و فرمود: خواهرم ام‌كلثوم امروز همه مبتلا بوديم نميدانم اين دو طفل كجا رفته‌اند، آيا زنده‌اند يا مرده‌اند؟پس حضرت زينب و ام‌كلثوم سلام الله عليها هر دو سر در بيابان گذاشته به [ صفحه 761] هر طرفي سراغ اين دو طفل را گرفتند تا به تلي رسيدند كه روي آن خار مغيلان روئيده بود و در زير بوته آن خار آن دو طفل يتيم را ديدند كه دست در گردن يكديگر انداخته، صورت به صورت هم گذاشته آن قدر گريه كرده‌اند كه زمين از اشگ چشمشان گل شده عليا مخدره حضرت زينب سلام الله عليها خواهر را طلبيد، هر دو ببالين ايشان نشستند قدري گريستند، سپس حضرت زينب سلام الله عليها فرمود: خواهر گريه ثمري ندارد برخيز يكي را تو بردار و ديگري را من برميدارم اما آهسته بلند كن مبادا از خواب بيدار شوند زيرا گرسنه و تشنه‌اند ولي همينكه ايشان را بلند كردند ديدند هر دو از دنيا رفته‌اند، خداوند متعال در روضه‌اي كه براي جناب موسي كليم عليه‌السلام خواند فرمود:يا موسي صغيرهم يميته العطش و كبيرهم جلده منكمش گويا همين اطفال صغير باشند كه از تشنگي مرده‌اند

بريدن ساربان انگشتان دست امام را و شرح بدمآل آن ستمگر غدار

مرحوم صدر قزويني شرح حال اين كافر را بطور مفصل از سه كتاب بحار و منتخب و تاج الملوك نقل كرده كه ما آنرا به طور مختصر در اينجا مي‌نگاريم:مردي حجازي مي‌گويد روزي در يكي از كوچه‌هاي مدينه مي‌گذشتم به جابر بن عبدالله انصاري برخوردم كه بواسطه نابينائي غلامش دست او را گرفته و در حركت كمكش مي‌كرد ولي جابر سخت گريان بود، پيش رفتم و سبب گريه‌اش را پرسيدم؟جابر گفت: هم اكنون از زيارت قبر مطهر رسول خدا صلي الله عليه و آله مي‌آمدم در بين راه اين غلام گفت: بدنم از ديدن هيئت مردي به لرزه آمده.پرسيدم به چه صورت است؟گفت: آقا مرد گدائي است كه رويش همچون قير سياه و موهايش گويا آتش [ صفحه 762] گرفته و چشم‌هايش سرخ و دريده و دست‌هايش خشكيده.شعرچشم، خيره‌موي، تيره‌روي، چيره‌خوي، زشت بدسرشتي، روي زشتي، نااميدي از بهشت‌چشم‌ها چون طاس پر خون يا دو طشت پر ز نار تيره‌روئي همچو گلخن يا كه ديوي بدسرشت‌به غلام گفتم او را نزد من بيار.غلام رفت و او را پيش من آورد، در بيرون بازار مكان خلوتي از وي پرسيدم: اي مرد كيستي و از اهل كجائي و چرا به چنين قباحت منظري مبتلا شده‌اي؟آن مرد گفت: اي جابر من تو را مي‌شناسم كه از صحابه خاص رسول خدا هستي و تو نيز مرا بشناس، من بريدة بن وابل هستم كه ساربان قافله سالار شهيدان حضرت اباعبدالله عليه‌السلام بودم، هنوز اين كلام در دهانش بود كه سخت به گريه درآمد و جابر نيز كه نام مبارك امام عليه‌السلام را شنيد متأثر شد و گريست، سپس آن بدعاقبت گفت: در سفر كربلاء خامس آل عبا با من نهايت مهرباني و كمال ملاطفت مي‌نمود، در يكي از منازل امام عليه‌السلام بجهت تجديد وضوء و قضاء حاجت شلوار از بر خود كند و به من سپرد، ديدم در آن شلوار بندي است زرتار كه يزدگرد سلطان ايران آن را به رسم هديه به دخترش عليا مخدره شهربانو داده بود، اين بند جواهر نشان و بسيار پرقيمت و با ارزش بود هر چه خواستم آن را از امام درخواست كنم هيبت آن حضرت مرا منع مي‌كرد، مترصد بودم كه از آن جناب سرقت كنم ولي مجال آن را نيافتم تا آنكه قافله آن حضرت به زمين كربلا رسيد در حال اقامت افكند در شب پرتعب عاشوراء امام عليه‌السلام تمام همراهان را خواست و به ايشان اجازه بازگشت به اوطان خويش را داد من را نيز به حضور طلبيد و معذرت‌ها خواست و آنچه بايد و شايد اضافه بر كرايه شترها انعام داد و اذن [ صفحه 763] مرخصي صادر فرمود و تأكيد نمود كه امشب از اين سرزمين خارج شو زيرا آخر سفر ما بلكه قبرستان من و جوانان من اينجا است، چنانچه در اين صحرا تكليف بر تو دشوار خواهد شد.من پيش رفتم هر دو دست مبارك امام عليه‌السلام را بوسيدم و امانت و كرايه خود را گرفتم و با آقازاده‌ها نيز خداحافظي كرده و شتران را پيش انداختم و راهي شدم، در بين راه بياد بند شلوار افتادم كه نتوانستم آن را به چنگ آورم از اين رهگذر سخت ملول گشتم و اين فكر دائم مرا آزار مي‌داد تا بالاخره تصميم گرفتم بهر قيمتي كه شده آنرا به دست آورم، لذا برگشتم در سمت شرقي كربلاء در آنجا گودي بود، در آن كمين كردم و شترها را به چرا رها نمودم، روز به انتهاء رسيد وقت عصر تنگ شد ديدم هوا تيره و تار گرديد، باد سختي وزيد به قرص خورشيد نظر كردم ديدم مثل طشت سياه مي‌ماند، شترها از چرا بازماندند و در يكجا جمع شده اشگهايشان از چشم‌ها مي‌باريد، نعره مي‌زدند، با خود گفتم البته حادثه عظيمي در عالم رخ داده كه زمين مي‌لرزد و آسمان خون مي‌بارد هر چه خواستم خودداري كنم نتوانستم لذا شترها را به يكديگر بستم و روي به نينوا آورده ديدم لشگر از كربلاء حركت كرده و مي‌روند، پرسيدم چه خبر است؟گفتند: اهل كوفه و شام امام همام را كشته‌اند و اكنون عيال او را با سرها به كوفه مي‌برند به طرف قتلگاه رفته نظر به تن‌هاي پاره پاره و ابدان قطعه قطعه نمودم كه بدون غسل و كفن به روي خاك مانده بود در بين آنها گردش كردم تا چشمم بر بدن چاك چاك و قطعه قطعه سلطان دين افتاد كه عريان به روي خاك مانده و در آن تاريكي نور از آن جسد مي‌تابيد به حدي كه بر نور ماه راجح بود، خوب نگريستم آن شلوار كه بند قيمتي داشت در بر حضرت بود و چند گره داشت، خوشحال شدم جلو رفتم ترسان و لرزان در كار گشودن آن بند برآمدم ناگاه ديدم دست راست حضرت بلند شد و به روي بند گذارد، من ترسيدم از جا جستم و [ صفحه 764] متحير بودم كه اگر زنده است پس چرا سر ندارد و اگر زنده نيست چطور دستش حركت كرد، ساعتي در فكر بودم باز شقاوت بر من غلبه كرد، پيش رفتم هر قدر قوت كردم كه دست آن حضرت را از روي بند بردارم نتوانستم ناگهان ديدم حضرت با همان دست راست چنان به من زد كه نزديك بود مفاصل و اعضاء من با عروق از هم منفصل شود ولي بي‌شرمي كردم پا روي سينه حضرت گذاردم و هر چه قدرت نمودم كه حتي يك انگشت حضرت را از روي بند بردارم نتوانستم پس كاردي با خود داشتم آنرا كشيده پنج انگشت امام عليه‌السلام را با آن بريدم و به نوشته مرحوم طريحي در منتخب با شمشيري كه داشت هر دو دست مبارك آن حضرت را جدا ساخت.بعد مي‌گويد: صداي مهيب و رعدآسائي از آسمان آمد كه لرزه بر زمين افتاد خواستم دست بر بند دراز كنم و آنرا بگشايم صداي ضجه و صيحه‌اي از پشت شنيدم كه بدنم لرزيد، برقي زد گويا ستاره‌اي از آسمان به چشمم خورد، خود را به قتلگاه انداختم ناگاه ديدم پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و علي مرتضي و فاطمه زهرا و حسن مجتبي صلوات الله عليهم اجمعين و جمعي ديگر كه آنها را نمي‌شناختم دور آن كشته حلقه ماتم زدند.فنادي رسول الله صلي الله عليه و آله يا سبط احمد يعز علينا ان نراك مرضضا، پيامبر خدا صلي الله عليه و آله با صداي بلند فرمود: اي پسر دختر احمد مختار بر ما بسيار گران و سخت است كه ببينيم تو را لگدمال كرده‌اند ثم مد رسول الله صلي الله عليه و آله يده الي نحو الكوفة، سپس رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دست مبارك را بطرف كوفه دراز كرد و سر بريده حضرت را آورد و به بدن ملحق كرد پس امام عليه‌السلام نشست ابتداء به پيامبر و سپس به اميرالمؤمنين و بعد از آن به فاطمه زهراء و بدنبالش به امام مجتبي صلوات الله عليهم اجمعين سلام كرد پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: اي ميوه دل من چگونه تو را به اين حالت ببينم، چرا جسم نازنين تو اين طور پاره پاره شده و چگونه استخوان‌هاي [ صفحه 765] تو اينگونه خورد گرديده؟!عرض كرد: اي جد بزرگوار من سبائك الخيل سحقني و هشمت عظامي از سم اسبها مرا اين طور خورد كرده و استخوان‌هاي مرا درهم شكسته‌اند.پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم با صداي بلند سخت گريست و نداء به واحسيناه و واولداه بلند فرمود.نوبت به اميرالمؤمنين عليه‌السلام رسيد، پيش آمد و فرمود: حسين جان مي‌بينم ريش تو را كه در خون فرورفته و صورت مجروح تو را مثل گوسفند ذبح كرده‌اند؟امام حسين عليه‌السلام عرض كرد: بلي پدر شمر بي‌رحم سر مرا از قفا بريد.حضرت امير عليه‌السلام پس از گريه بسيار فرمود: ياليت نفسي لنفسك الفداء يعني اي كاش من زنده بودم و فداي تو مي‌شدم.نوبت به فاطمه زهراء رسيد، پس نزديك كشته فرزند آمد و فرمود: اي نور ديده اين توئي كه روي خاك افتاده‌اي و تا بحال تو را به خاك نسپرده‌اند و قبر تو را از قبور دور كرده‌اند، فقالت، الاقي الله في يوم حشرنا و اشكو اليه ما الاقي من البلاء ثم مرغت فرقها بدمه يعني فرمود در روز حشر و نشر خدا را ملاقات كرده و از بلاهائي كه به سرم آمده به او شكايت مي‌كنم، سپس سر خود را از خون فرزند رنگين كرد.مرحوم طريحي در منتخب مي‌فرمايد: سپس سيد الشهداء عليه‌السلام رو به ايشان كرد و عرضه داشت: اي جد بزرگوار بخدا قسم مردان ما را كشتند و ايشان را برهنه كردند و اموال ما را غارت نمودند.بهمين نحو ساعتي سيد الشهداء عليه‌السلام با آن بزرگواران صحبت كرد و شرح حال خود را داد آنگاه حضرت فاطمه زهراء سلام الله عليها محضر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم عرضه داشت: يا رسول الله امت تو بايد سر فرزندم اين بلاها بياورند؟ اي پدر مرا مرخص مي‌كني كه از خون پسرم موي خود را خضاب كنم؟ [ صفحه 766] پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود: يا فاطمه عليهاالسلام تو گيسوي خود را خضاب كن من هم محاسن خويش را خضاب مي‌نمايم، پس پيغمبر و علي و فاطمه و حسن مجتبي صلوات الله عليهم اجمعين از خون سيد الشهداء عليه‌السلام خضاب كردند، سپس چشم رسول خدا صلي الله عليه و آله به دست‌هاي امام حسين عليه‌السلام افتاد، فرمود:اي نور ديده من قطع يدك اليمني و ثني باليسري چه كسي دستهاي تو را بريده؟عرض كرد: سارباني داشتم به طمع بند شلوار مرا از دست نااميد كرد و در همين ساعت كه شما تشريف آورديد اين عمل از آن دغل سرزد تا صداي شما را شنيد خود را در ميان كشتگان انداخت.پس ديدم رسول خدا از جا برخاست به سر وقت من آمد فرمود: اي بي‌مروت پسر من با تو چه كرده بود كه دست او را كه جبرئيل و ملائكه مي‌بوسيدند، تو از بدن جدا كردي، اين ظلم‌ها و زخم‌ها او را بس نبود كه تو هم اين عمل قبيح را نمودي، الهي خير نبيني، سود الله وجهك يا جمال خدا روي تو را در دنيا و آخرت سياه كند و از دو دست نااميدت كند و در روز قيامت در زمره قاتلين محسوب شوي.چون رسول خدا اين نفرين در حق من نمود في الفور دست‌هاي من شل و رويم سياه شد و باين روز افتادم.مؤلف گويد:برخي از ارباب مقاتل اين قضيه را منكرند و اساسا حكايت ساربان را بي‌اساس مي‌دانند ولي به نظر فاتر حقير هيچ استبعادي نداشته و با هيچ منطق و برهاني تنافي ندارد مضافا به اينكه مأثور و مروي نيز مي‌باشد. [ صفحه 767]

فرار نمودن پسران جعفر طيار از اردوي كفرآئين عمر بن سعد

ديگر از وقايع شب يازدهم گريختن پسران جناب جعفر طيار است از اردوي كفرآئين عمر بن سعد ملعون، مرحوم عليين و ساده علامه مجلسي در كتاب بحار از مناقب ابن‌شهرآشوب نقل مي‌كند كه محمد بن يحيي دهلي گفت:پس از آنكه در زمين كربلاء سلطان دين را شهيد نمودند و عيال و اطفال او را اسير كردند غير از امام سجاد عليه‌السلام تنها دو پسر قمرمنظر از فرزندان جناب طيار در اردوي كيوان شكوه امام همام عليه‌السلام باقي ماندند كه در زمره اهل بيت ايشان نيز اسير شدند و در آن هنگامه و غوغا كه لشگر دون‌صفت و فرومايه عمر سعد ملعون در فكر غارت خيام و تاراج لباس بانوان با احترام بودند و هر كسي به بلاء و محنتي مبتلاء بود اين دو طفل به نام‌هاي ابراهيم و محمد كه در سن هفت و هشت بودند چاره‌اي غير از فرار كردن نديده لذا باتفاق هم روي به بيابان نهاده از قضا روي به كوفه آوردند و پس از طي مسافتي به كنار آبي رسيدند، در سر آب زني آب بر مي‌داشت، زن چشمش به رخسار دل‌آراي دو طفل افتاد مات و مبهوت ايشان شد و ساعتي به آنها نگريست سپس پرسيد: شما سرو بوستان كيستيد و چرا مي‌لرزيد و چشمهايتان اشگبار است؟ مشگل خود را به من بگوئيد شايد بتوانم شما را كمك كنم.آن دو طفل با صدائي لرزان و حزين گفتند: اي مادر ما از اولاد جناب جعفر طيار بوده كه همراه سلطان حجاز حضرت حسين بن علي عليهماالسلام به كربلاء آمديم و تا ديشب در كربلاء بوديم و از ميان لشگر فرار كرديم و اكنون به اينجا رسيده‌ايم.آن زن گفت: افسوس كه شوهرم از دشمنان اهل بيت پيغمبر صلي الله عليه و آله است و به جنگ حسين بن علي عليهماالسلام رفته اگر خوف آمدنش را نمي‌داشتم حتما شما را به منزل مي‌بردم و پذيرائي مي‌كردم اما مي‌ترسم كه آن ناپاك بيايد و شما را ببيند و [ صفحه 768] آزار برساند.آن طفلان دل شكسته و پريشان خاطر گفتند: مادر بسيار درمانده شده‌ايم خوف داريم كه گرفتار بي‌رحمان شويم و بر كوچكي ما رحم نكرده و هلاكمان كنند بيا تو امشب ما طفلان رنج ديده را به خانه‌ات ببر و در پناه خود بدار اميدواريم امشب شوهرت نيايد علي الصباح از پيش تو خواهيم رفت.آن زن دلش بر احوال ايشان سوخت، گفت بيائيد تا بخانه رويم، آن دو نونهال مسرور شده و همراه آن زن به خانه‌اش رفتند، زن آن دو را وارد منزل نمود ابتداء دست و روي ايشان را شست و در اطاقي نيكو نشاند، طعام برايشان آورد آن دو غريب فرمودند:مادر حاجتي به طعام نيست فقط سجاده‌اي بياور تا روي آن نماز كنيم.زن رفت و سجاده آورد و آن دو نونهال پهلوي هم ايستاده و نمازهاي قضاي خود را بجا آورده و شكر الهي نمودند.سپس آن زن بستر آورد و گشود و ايشان را تكليف به خواب نمود و رفت.محمد كه برادر كوچكتر بود به ابراهيم كه بزرگتر بود گفت: برادر جان مرا در بغل بگير و ببوي گمان مي‌برم كه امشب، شب آخر عمر من باشد و صبح را نخواهم ديدشعردلم افتاده يك شوري كه گويا از جهان سيرم اجل كرده خير امشب مرا فردا كه مي‌ميرم‌مرا گر دوست مي‌داري ز رويم توشه بردار تو خرم باش در دنيا كه من از عمر دلگيرم [ صفحه 769]

حمل سر مطهر امام به كوفه خراب و بيتوته سر مقدس در خانه حامل رأس

بين ارباب مقاتل اختلاف است كه سر مطهر امام عليه‌السلام را چه كسي به كوفه نزد پسر زياد ملعون برده؟ بعضي معتقدند كه متصدي آن شمر ناپاك بوده و برخي مي‌گويند خولي بن يزيد اصبحي لعنة الله عليه سر را از كربلاء به كوفه برده است.مؤلف گويد: در اينكه سر مقدس امام همام عليه‌السلام را عصر روز عاشوراء بريدند و جدا كننده سر شمر ملعون بوده و همان عصر از كربلاء به طرف كوفه انتقال دادند شبهه و اختلافي نيست منتهي محل اختلاف آن است كه حمل كننده و نقل دهنده سر مبارك چه كسي بوده:

نقل مشهور در حمل سر مطهر امام

مشهور بين ارباب مقاتل آن است كه عمر سعد مخذول پس از شهيد نمودن امام عليه‌السلام خولي بن يزيد اصبحي ناپاك را طلبيد و سر مقدس امام عليه‌السلام را به وي داد و گفت اين سر را نزد امير عبيدالله بن زياد ببر چنانچه مرحوم مفيد در ارشاد و سيد در لهوف و كاشفي در روضه و از متأخرين مرحوم محدث قمي در نفس المهموم و منتهي الآمال چنين فرموده‌اند.

نقل كلام مرحوم مفيد در ارشاد

مرحوم مفيد در ارشاد مي‌فرمايد:و سرح عمر بن سعد من يومه ذلك و هو يوم عاشوراء برأس الحسين عليه‌السلام مع خولي بن يزيد الاصبحي و حميد بن مسلم الازدي الي عبيدالله بن زياد و امر برؤس الباقين من اصحابه و اهل بيته فقطعت و كانوا اثنين و سبعين رأسا و سرح بهامع شمر بن ذي الجوشن و قيس بن الاشعث و عمرو بن الحجاج فاقبلوا حتي قدموا بها علي ابن‌زياد... يعني عمر بن سعد در همان روز عاشوراء سر مقدس امام حسين عليه‌السلام را همراه خولي بن يزيد اصبحي و حميد بن مسلم ازدي [ صفحه 770] براي عبيدالله بن زياد فرستاد و امر نمود سرهاي باقي اصحاب و اهل بيتش را كه مجموعا هفتاد و دو سر بودند قطع كرده و آنها را همراه شمر بن ذي الجوشن و قيس بن اشعث و عمرو بن حجاج فرستاد، اين نابكاران حركت كرده تا به كوفه رسيدند و سرها را نزد پسر زياد حرامزاده بردند....

نقل كلام مرحوم سيد در لهوف

مرحوم سيد در لهوف مي‌نويسد:ثم ان عمر بن سعد بعث برأس الحسين عليه‌السلام في ذلك اليوم و هو يوم عاشوراء مع خولي بن يزيد الاصبحي و حميد بن مسلم الازدي الي عبيدالله بن زياد و امر برؤس الباقين من اصحابه و اهل بيته فنظفت و سرح بهامع شمر بن ذي الجوشن لعنه الله و قيس بن اشعث و عمرو بن الحجاج فاقبلوا حتي قدموا بها الي الكوفه...يعني سپس عمر بن سعد سر مبارك حسين عليه‌السلام را همان روز (روز عاشوراء) بهمراه خولي بن يزيد اصبحي و حميد بن مسلم ازدي نزد عبيدالله بن زياد فرستاد و دستور داد سرهاي بقيه ياران و خاندان حضرت را شست‌وشو نموده و بهمراه شمر بن ذي الجوشن و قيس بن اشعث و عمرو بن حجاج فرستاد ايشان آمدند تا به كوفه رسيدند...

نقل كلام مرحوم ملا حسين كاشفي در روضه

مرحوم ملا حسين كاشفي در روضة مي‌نويسد:عمر سعد رؤس شهداء را بر قبائل مقسوم ساخته بيست و دو سر به هوازن داد و چهارده سر به بني‌تميم و سردار ايشان حصين بن نمير بود و سيزده سر به قبيله‌ي كنده داد و امارت ايشان به قيس اشعث تعلق داشت و شش سر به بني‌اسد داد و مهتر ايشان هلال بن اعور بود و پنج سر به قبيله‌ي ازد سپرد و دوازده سر ديگر به عهده بني‌ثقيف كرد و به جانب كوفه روان شدند و سر امام عليه‌السلام را پيشتر بدست خولي فرستاده بود، راوي گويد: [ صفحه 771] خولي سر امام حسين عليه‌السلام را برداشته روي به كوفه نهاد او را در يك فرسخي كوفه منزلي بود در آن منزل فرود آمد و زن او از انصار بود و اهل بيت را به جان و دل دوستدار، خولي از وي بترسيد و سر امام عليه‌السلام را در آن خانه در تنوري پنهان كرد و بيامد به جاي خود بنشست، زنش پيش آمد كه در اين چند روز كجا بودي؟گفت: شخصي با يزيد ياغي شده بود به حرب وي رفته بوديم.زن ديگر هيچ نگفت و طعامي بياورد تا خولي بخورد و بخفت و زن را عادت بود كه به نماز شب برخاستي تهجد گذاردي، آن شب برخاست و بدان خانه كه آن تنور در آنجا واقع بود درآمد، خانه را به مثابه‌اي روشن ديد كه گويا صد هزار شمع و چراغ برافروخته‌اند چون نيك درنگريست ديد كه روشنائي از آن تنور بيرون مي‌آيد از روي تعجب گفت: سبحان الله!! من خود در اين تنور آتش نكرده و ديگري را نيز نفرموده‌ام، اين روشنائي از كجاست؟!در آن حيرت ديد كه آن نور به سوي آسمان مي‌رود، تعجب او زياد گشت ناگاه چهار زن ديد كه از آسمان فرود آمده به سر تنور شدند يكي از آن چهار زن به سر تنور فرارفت و آن سر را بيرون آورده مي‌بوسيد و بر سينه‌ي خود مي‌نهاد و مي‌ناليد و مي‌گفت: اي شهيد مادر و اي مظلوم مادر حق سبحانه و تعالي روز قيامت داد من از كشندگان تو بستاند و تا داد من ندهد دست از قائمه عرش بازنگيرم و آن زنان ديگر به موافقت او بسيار بگريستند و آخر سر را در آن تنور نهاده غائب شدند.زن انصاريه برخاست و به سر تنور آمده سر را بيرون آورد و نيك در او نگريست چون حضرت امام حسين عليه‌السلام را بسيار ديده بود بشناخت و نعره‌اي زد و بيهوش شد در آن بيهوشي چنان ديد كه هاتفي آواز داد كه برخيز كه تو را به گناه اين مرد كه شوهر تو است مؤاخذه نخواهند كرد.زن از هاتف پرسيد كه اين چهار زن كه بر سر تنور آمده و گريه و زاري كردند كيان بودند؟ [ صفحه 772] ندا رسيد كه آن زن كه سر را بر روي سينه مي‌ماليد و بيشتر از همه مي‌گريست و مي‌ناليد فاطمه‌ي زهراء عليهاالسلام بود و آن ديگر مادرش خديجه كبري سلام الله عليها و سوم مريم مادر عيسي عليه‌السلام و چهارم آسيه زن فرعون دغا، پس آن زن با خود آمد كسي را نديد آن سر را برگرفت و ببوسيد و به مشگ و گلاب از خون پاك بشست و غاليه و كافور بياورد و بر روي آن ماليد و گيسوي مبارك امام را شانه كرد و در موضع پاك نهاد و بيامد خولي را بيدار ساخته گفت: اي ملعون دون و اي مطعون زبون اين سر كيست كه آورده‌اي و در اين تنور نهاده‌اي، آخر اين سر فرزند رسول خدا است برخيز كه از زمين تا آسمان فغان برخاست و فوج فوج ملائكه مي‌آيند و زيارت اين سر بجاي آورده و گريه و زاري مي‌كنند و بر تو لعنت كرده توجه به فلك مي‌نمايند و من بيزارم از تو در اين جهان و آن جهان، پس چادر بر سر افكند و قدم از خانه بيرون نهاد.خولي گفت: اي زن كجا مي‌روي؟ و فرزندان را چرا يتيم مي‌كني؟گفت: اي لعين تو فرزندان مصطفي را يتيم كردي و باك نداشتي گو فرزندان تو هم يتيم شوند پس آن زن برفت و ديگر هيچ كس از او نشان نداد.مؤلف گويد:مناسب ديدم كه روضه زبانحال حضرت صديقه كبري فاطمه زهرا سلام الله عليها در مطبح خولي ملعون را از زبان مرحوم جودي در اينجا بياورم:گر چه نهاده ز كين رأس تو خولي بتنور به فلك مي‌رسد از طلعت زيباي تو نورچهره بر خاك و لبان خشك و محاسن خونين قل هو الله احد چشم بد از روي تو دورروز ما شب شد و تا روز نمائي شب من از تنور آي برون همچو ضياء از ديجور [ صفحه 773] بي تو آرام ندارم به گلستان جنان كه جدا از تو فزايد غمم از جنت و حورآنچه با من به غياب تو نمودي غم تو نتوانم كه حكايت كنم الا به حضوركور بادا به جهان ديده صاحب نظري كه ندارد نظري با تو چه زيبا منظورنيست از زنده عجب گر كه بميرد ز غمت مردگان باز نشينند ز داغت به قبورجودي اين لوءلوء منظوم كه كردي تضمين به جهان گشت بيا از شر و شور نشور

نقل كلام مرحوم محدث قمي در منتهي الآمال

مرحوم محدث قمي در منتهي الآمال مي‌فرمايد:عمر بن سعد چون از كار شهادت امام حسين عليه‌السلام پرداخت نخستين سر مبارك آن حضرت را به خولي بن زيد و حميد بن مسلم سپرد و در همان روز عاشوراء ايشان را بنزد عبيدالله بن زياد روانه كرد، خولي آن سر مطهر را برداشت و به تعجيل تمام شب خود را به كوفه رسانيد چون شب بود و ملاقات ابن‌زياد ممكن نمي‌گشت لاجرم به خانه رفت.طبري و شيخ ابن‌نما روايت كرده‌اند از نوار زوجه خولي كه گفت آن ملعون سر آن حضرت را در خانه آورد و در زير اجانه [85] جاي داد و روي به رختخواب نهاد من از او پرسيدم چه خبر داري؟گفت: مداخل يك دهر پيدا كردم، سر حسين را آوردم.گفتم: واي بر تو مردمان طلا و نقره مي‌آورند تو سر حسين فرزند پيغمبر را [ صفحه 774] آورده‌اي به خدا قسم كه سر من و تو در يك بالين جمع نخواهد شد، اين بگفتم و از رختخواب بيرون جستم و رفتم در نزد آن اجانه كه سر مطهر در زير آن بود نشستم، پس سوگند با خدا كه پيوسته مي‌ديدم نوري مثل عمود از آسمان تا آنجاي سر كشيده شده و مرغان سفيد همي ديدم كه در اطراف آن سر طيران مي‌كردند تا آنكه صبح شد آن سر مطهر را خولي به نزد ابن‌زياد برد.

نقل غير مشهور در حمل سر مطهر امام

اشاره

در مقابل مشهور دو رأي ديگر هست:الف: رأي واقدي است كه تبر مذاب آنرا نقل كردهب: رأيي است كه اربلي در كشف الغمه آورده و صاحب كتاب مطالب السؤل نيز ظاهرا اختيار كرده.

رأي واقدي و نقل عبارت تبر مذاب

صاحب تبر مذاب از واقدي نقل مي‌كند كه حامل سر مبارك امام عليه‌السلام از كربلاء به كوفه و به نظر پسر زياد ملعون رسانيدن شمر بن ذي الجوشن بوده، وي شرح اين قضيه را اين طور نوشته:چون شمر ملعون سر فرزند پيغمبر صلي الله عليه و آله را به خانه آورد براي آنكه وقت گذشته بود ممكن نشد كه به حضور پسر مرجانه ببرد، سر را به خانه آورد و به روي خاك گذاشت و جعل عليه اجانة تغاري بر روي آن سر مانند سرپوش نهاده رفت خوابيد، زوجه شمر شب بيرون آمد فرأت نورا ساطعا الي السماء ديد نوري از اطراف آن تغار به آسمان تتق كشيده پيش آمد صداي ناله از زير تغار شنيد به نزد شمر آمد و گفت: اي مرد بيرون رفتم چنين و چنان ديدم در زير تغار چيست؟گفت: اين سر يك خارجي است كه خروج كرده بود، سر او را مي‌خواهم براي يزيد بفرستم و عطاي فراوان بگيرم.آن زن گفت: نام آن خارجي را بگو كيست كه نور از او ظهور مي‌كند و سر بريده [ صفحه 775] او حرف مي‌زند؟شمر گفت: نامش حسين بن علي است.زن يك صيحه كشيد افتاد و غش كرد وقتي بهوش آمد گفت: يا شمر المجوس اي بدتر از گبر آيا از خداوند بزرگ نترسيدي كه پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله را كشتي و اكنون سر او را بدين خفت و خواري زير تغار رخت‌شوئي نهاده‌اي، پس ضعيفه گريان و نالان آمد تغار را بلند كرده سر را برداشت و آنرا بوسيد و در روي دامنش نهاد و سپس ساير زنان خانه را خبر نموده و گفت: بيائيد بر اين غريب بگرييد اگر مادر داشت او را بي‌گريه نمي‌گذاشت، زن‌ها آمدند در گريه با او كمك كردند حاصل در آخر شب كه ضعيفه به خواب مي‌رود در عالم واقعه مي‌بيند خانه‌اش وسيع شده و ملائكه به صورت مرغان سفيد پر شدند و دو زن مجلله كه يكي جناب فاطمه عليهاالسلام و ديگري مريم مادر عيسي علي نبينا و آله عليه و عليهم‌السلام بود آمدند آن سر غرقه به خون را برداشته بناي گريه و زاري گذاشتند و ديد مردهاي بسيار با ديده‌هاي خونبار آمدند و ميان ايشان پيغمبر آخرالزمان مثل ماه شب چهارده آن سر را گرفته بوسيدند و دست به دست مي‌دادند و گريه مي‌كردند، پس ديدم خديجه خاتون با فاطمه زهراء سلام الله عليها به نزد من آمدند و فرمودند:آنچه مي‌خواهي از ما بخواه و هر حاجت داري بطلب فان لك عندنا منة زيرا تو بگردن ما منتي داري كه سر پسر ما را گرامي داشتي اگر مي‌خواهي با ما در بهشت رفيق باشي برخيز كارهاي خود را اصلاح كن و خود را به ما رسان، زن شمر از خواب بيدار شد ديد همان نحو سر به روي زانوي او است باز بنا كرد نوحه‌گري كردن بيش‌تر از پيش‌تر گريه كرد.شمر ديد قرار و آرام ندارد آمد سر را از زن بگيرد، زن سر را نداد و گفت: طلقني فانك يهودي اي ولدالزنا بايد حكما مرا طلاق بدهي كه مثل تو يهودي شوهر نمي‌خواهم و هرگز با تو بسر نخواهم برد. [ صفحه 776] شمر طلاق داد و گفت سر را به من بده و از خانه من بيرون برو.زن گفت: بيرون مي‌روم اما سر را به تو نمي‌دهم هر چه اصرار و اذيت و آزار كرد سر را نداد تا آنكه آن قدر تازيانه و لگد به آن ضعيفه زد كه در زير لگد از دار دنيا رفت و با فاطمه زهرا عليهاالسلام محشور شد.

رأي صاحب كتاب مطالب السؤل

در كتاب مطالب السؤل است كه حامل سر حسين عليه‌السلام بشير بن مالك نام داشت و چون سر را پيش عبيدالله نهاد و گفت:املاء ركابي فضة و ذهبا اني قتلت السيد المحجباو من يصلي القبلتين في الصبا و خيرهم اذ يذكرون النباقتلت خير الناس اما و ابا ابن‌زياد در غضب شده گفت: اگر مي‌دانستي چنين است چرا او را كشتي بخدا كه چيزي به تو ندهم و تو را هم به او ملحق كنم، پس گردن او بزد.

فرمان عمر بن سعد ملعون به قطع سرهاي شهداء و فرستادن آنها را به نزد پسر زياد

پس از سپري شدن شب پرغم و اندوه يازدهم و دميدن سفيده صبح از افق ابن‌سعد ملعون سر از خواب مرگ برداشت و به منظور چند كار در زمين كربلاء تا بعد از ظهر توقف نمود و سپس عصر آن روز بطرف كوفه حركت كرد چند كار مزبور عبارت بودند از:الف: قطع كردن و بريدن سرهاي شهداء و تقسيم نمودن آنها بين رؤساي قبائل كه شرحش عنقريب خواهد آمدب: دفن كردن اجساد خبيثه و ابدان كشتگان خودج: اسب تاختن بر ابدان مطهر شهداء و پايمال كردن آنهااما شرح بريدن سرهاي شهداء: در كتاب لهوف مي‌نويسد: [ صفحه 777] عمر سعد شمر كافر را با قيس بن اشعث و عمرو بن حجاج طلب كرد و گفت اين سرها را به كوفه برده و به نظر امير زمان ابن‌زياد برسانيد.رؤساء قبائل و اميران طوائف به صدا درآمدند هر قبيله‌اي را رئيسي بود بنزد عمر سعد اظهار نمودند كه ما را به اين خدمت مفتخر نما تا در نزد ابن‌زياد تقربي حاصل كنيم و آبرو پيدا نمائيم.پسر سعد خواهش آن گروه كافر را قبول كرد و سرها را بين ايشان تقسيم كرد، به نوشته محمد بن ابيطالب موسوي هفتاد و هشت سر در ميان قبائل تقسيم نمود تا بواسطه آن نزد پسر زياد تقرب پيدا كنند.سيزده سر به قبيله كنده داده شد كه رئيس ايشان قيس بن اشعث بود و دوازده سر به طائفه هوازن دادند كه رئيس آنها شمر بن ذي الجوشن بود و هفده سر به بني‌تميم دادند و به قبائل ديگر هر كدام سيزده سر داده شد و آنها سرها را به نيزه زده و به جانب كوفه خراب حركت كردند.و اما شرح دفن اجساد خبيثه كفار كوفه و شام: مرحوم قزويني در رياض القدس مي‌نويسد:پسر سعد فرمان داد كه كشتگانشان را جمع كرده و سپس بر آنها نماز گذارده و بعد آنها را در خاك دفن نمودند و در كتب مقاتل آمده است كه جمعي از قبيله بني‌رياح كه حر از آن قبيله بود نزد عمر بن سعد آمده از او خواهش كردند كه چون حر با ايشان خويش است اذن دهد تا او را به خاك سپارند.ابن‌سعد اذن داد و آنها بدن آن بزرگوار را دفن نمودند.و اما اسب تاختن بر ابدان مطهر:مرحوم صدر قزويني مي‌نويسد: در روايتي آمده كه از حضرت امام صادق پرسيدند جهت آنكه عمر سعد شهداء آل محمد عليهم‌السلام را بخاك نسپرد چه بود؟ [ صفحه 778] حضرت فرمودند: دو جهت داشت:الف: آنكه بگذارند سباع و درندگان اين بدن‌ها را بخورند كه اثري از آنها باقي نباشد.ب: آنكه مي‌گفت اينها خارجي هستند و دين ندارند.و در خبر ديگر است كه عليا مجلله حضرت زينب سلام الله عليها به واسطه فضه خاتون به پسر سعد ملعون پيغام داد كه ما راضي نيستيم شما كشتگان ما را به خاك بسپاريد بلكه اذن بده ما زنها خود اين كشتگان را دفن كنيم.عمر سعد حرامزاده جواب داد: اين حكم از براي كشتگان ما آمده است اما از براي كشته‌هاي شما حكم رسيده كه الآن بايد اسبها را بر اجساد ايشان بتازيم و آنها را پايمال كنيم. [ صفحه 779]

خروج لشگر كفرآئين عمر سعد از كربلاء و حركت دادن اهل بيت پيغمبر را به كوفه خراب

اشاره

چون روز يازدهم آمد و خورشيد به دائره نصف‌النهار رسيد و از آن گذشت عمر سعد خبيث فرمان داد كه لشگر سرزمين كربلاء را ترك كرده و از آنجا به طرف كوفه حركت كنند، سپاه مهياي رفتن شدند سپس فرماني ديگر صادر كرد مبني بر سوار كردن خيل اسيران و مراقبت كامل از ايشان كه مبادا احدي از آنها بگريزد در كاروان اهل بيت از جنس ذكور فقط حضرت مولانا علي بن الحسين عليهماالسلام و جناب حسن مثني و زيد و عمر پسران امام مجتبي سلام الله عليه و به نقلي حضرت امام باقر عليه‌السلام نيز شرف حضور داشتند باري اين سروران و بانوان محترمات را بر شتران و مراكب بدون محمل نشاندند و چنانچه در برخي از كتب ارباب مقاتل آمده لشگر كافر عمر سعد با كعب نيزه و تازيانه كودكان و بانوان را سوار كردند.مرحوم سيد در لهوف فرموده:بانوان محترمات و اهل بيت با شرافت ابي‌عبدالله عليه‌السلام را بر شتراني سوار كردند كه پاره گليمي بر پشتشان انداخته شده بود نه محملي داشتند و نه سايباني، در ميان سپاه دشمن همه با صورت‌هاي گشوده با اينكه امانت‌هاي پيغمبر خدا بودند و آنان را همچون اسيران ترك و روم در سخت‌ترين شرائط گرفتاري و ناراحتي به اسيري بردند و چه خوش گفته شاعر عرب:يصلي علي المبعوث من آل هاشم و يغزي بنوه ان ذالعجيب‌و شاعري فارسي زبان در ترجمه آن گفته: [ صفحه 780] درود حق بفرستند بر رسول و ولي كشند زاده‌ي او را و اين چه بوالعجبي است‌سپس مرحوم سيد فرموده:و كان مع النساء علي بن الحسين عليه‌السلام قد نهكته العلة.يعني در ميان اسيران و محترمات امام زين العابدين عليه‌السلام بيمار و تب‌دار چنان بيماري او را رنجور و لاغر كرده بود كه همه از او دست شسته بودند با اين حالت آن قوم بي‌حميت و پست فطرت دستهاي آن بزرگوار را از عقب به گردنش بستند و به روايت زيارت ناحيه دست‌ها را به گردن غل كردند و آن حضرت را روي شتر نشانده و پاهاي مباركش را زير شكم شتر بستند.پس از آنكه به فرمان عمر سعد كافر زنان و مردان اسير را به جبر و قهر بر شتران سوار كردند آنان را از كربلا همراه لشگر و سپاه حركت داده در حاليكه علم‌ها از پيش و سرهاي شهداء از پشت سر و اسيران از عقب بودند صداي طبل و نقاره بلند و از طرفي صداي عربده و هلهله لشگر با آواز زنگ شتران غلغله‌اي در آن صحراء بپا كرده بود، روي اغلب شتران و مراكب در بغل هر كدام از بانوان و محترمات دختر بچه‌اي دو يا سه ساله بود كه جملگي با سرهاي برهنه و پاهاي بدون پوشش در حالي كه موهاي سرشان پريشان و اشگهايشان ريزان بود قرار گرفته بودند هر وقت اين كودكان بي‌پناه بهانه مي‌گرفتند و از غريبي و فراق پدر و برادر و عموهاي خود گريه مي‌كردند آن دژخيمان قسي‌القلب و اوباش شام و كوفه از پشت سر كعب ني و تازيانه بر سر و كتف‌هاي آنها مي‌زدند.

عبور دادن اهل بيت از كنار قتلگاه

در اينكه اهل بيت سلطان دين حضرت اباعبدالله الحسين عليه‌السلام را هنگام حركت به طرف كوفه از كنار قتلگاه عبور دادند شك و ترديدي نبوده و همه ارباب مقاتل اتفاق بر آن دارند منتهي آيا اين عبور به درخواست خود اهل بيت بوده يا ظالمين [ صفحه 781] بخاطر ايذاء و آزار بيشتر ايشان را از آن‌جا عبور دادند بين عبارات اهل فن اختلاف مي‌باشد.از اكثر عبارات كتب اين طور استفاده مي‌شود كه سپاه كفركيش بمنظور ايذاء و دل سوزاندن بانوان محترمه و اطفال تعمدا آنها را از كنار قتلگاه عبور دادند ولي مرحوم شاهزاده فرهاد ميرزا در قمقام تصريح كرده است به اينكه عبور اهل بيت امام عليه‌السلام به خواسته خودشان بوده، ايشان مي‌فرمايد:اهل بيت او را گفتند: بحق الله الا مررتم بنا علي مصرع الحسين يعني: بخداي كه اين اسيران را از قتلگاه عبور دهيد.ديگر از كساني كه عبور از قتلگاه را به خواسته خود اهل بيت دانسته مرحوم محدث قمي در منتهي الآمال است ايشان مي‌نويسند:پس از آنكه لشگر كفر آتش در خيمه‌هاي اهل بيت زدند شعله آتش بالا گرفت فرزندان پيغمبر دهشت زده با سر و پاي برهنه از خيمه‌ها بيرون دويدند و لشگر را قسم دادند ما را از مصرع حسين عليه‌السلام گذر دهيد، پس بجانب قتلگاه روان گشتند باري چون ديدگان بانوان محترمه بر اجسام بي‌سر شهيدان افتاد بسيار گريستند بر سر و روي خود زدند و نوحه و زاري نمودند و طبق آنچه از روايات و اخبار استفاده مي‌شود در بين تمام افراد اهل بيت سيد الشهداء عليه‌السلام حال امام سجاد عليه‌السلام از همه وخيم‌تر و بدتر بود و اگر نبود حديث ام‌ايمن كه عليا مخدره حضرت زينب سلام الله عليها بر آنجناب نقل فرمود بيم آن مي‌رفت كه حضرت به عالم باقي ارتحال كنند و شرح اين حديث طبق آنچه مرحوم ابن‌قولويه در كامل الزيارات آورده چنين مي‌باشد:اين حديث در آنچه استادم رحمة الله عليه به من اجازه آنها را داده است داخل بوده منتهي در مقام نقل بين دو روايت را جمع كرده، برخي الفاظ را اضافه و بعضي را حذف نموده، پاره‌اي را مقدم و شطري را مؤخر كرده‌ام و بدين ترتيب [ صفحه 782] صحيح است بگويم:اين حديث را با تمام الفاظ و عباراتش از كسي نقل مي‌كنم كه وي آن را برايم اولا و سپس الآن حديث نموده چه آنكه نه من آن را بر استادم رحمة الله عليه قرائت كرده و نه او بر من قرائت نموده است فقط من آن را از كسي كه برايم نقل كرده حكايت مي‌كنم و آن حديث چنين است: ابوعبدالله احمد بن محمد بن عياش مي‌گويد:ابوالفاسم جعفر بن محمد بن قولويه برايم نقل كرد و گفت: ابوعيسي عبيدالله بن فضل بن محمد بن هلال الطائي البصري برايم نقل نمود و گفت: ابوعثمان سعيد بن محمد برايم نقل كرد و گفت: محمد بن سلام بن يسار كوفي براي ما نقل كرد و گفت: احمد بن محمد واسطي برايم نقل نمود و گفت: عيسي بن ابي‌شيبة القاضي برايم نقل كرد و گفت: نوح بن دراج برايم نقل كرد و گفت: قدامة بن زائده برايم حديث كرد و از پدرش نقل كرد، پدرش گفت:حضرت علي بن الحسين عليهماالسلام فرمودند:اي زائده خبر به من رسيده كه گاهي به زيارت قبر ابي‌عبدالله الحسين مي‌رويعرض كردم: همان طور است كه خبر به سمع شما رسيده.حضرت فرمودند:براي چه مبادرت به چنين فعلي مي‌ورزي در حالي كه تو نزد سلطان مكانت و منزلتي داشته و وي كسي است كه توان اين را ندارد ببيند شخصي به ما محبت داشته و ما را بر ديگران برتري مي‌دهد و فضائل ما را ذكر مي‌كند و حقي كه از ما بر اين امت واجب است را رعايت مي‌نمايد؟محضر مباركش عرض كردم: به خدا سوگند قصدم از اين فعل فقط رضايت خدا و رسول خدا بوده و از غضب و سخط كسي كه بر من غضب نمايد ترس و وحشتي ندارم و امر مكروهي كه از ناحيه اين فعل به من برسد هرگز در سينه‌ام [ صفحه 783] گران و سنگين نيست و بر من قابل تحمل مي‌باشد.حضرت فرمودند:تو را به خدا سوگند امر چنين است؟عرض كردم: به خدا سوگند امر چنين است.حضرت سؤالشان را سه بار تكرار فرموده و من نيز جوابم را سه بار بازگو نمودم.سپس حضرت فرمود:بشارت باد تو را، بشارت باد تو را، بشارت باد تو را، لازم شد خبر دهم تو را به حديثي كه نزد من بوده و از احاديث نخبه و برگزيده‌اي است كه جزء اسرار مخزونه مي‌باشد و آن اين است: زماني كه در طف (كربلا) آن مصيبت به ما وارد گشت و پدرم و تمام فرزندان و برادران و جميع اهلش كه با او بودند كشته شدند و حرم و زنان آن حضرت را بر روي شتران بي‌جهاز نشانده و ما را به كوفه برگرداندند پس به قتلگاه ايشان چشم دوختم و ابدان طاهره ايشان را برهنه و عريان ديدم كه روي خاك افتاده و دفن نشده‌اند اين معنا بر من گران آمد و در سينه‌ام اثرش را يافته و هنگاميكه از ايشان چنين منظره‌اي را مشاهده كرده اضطراب و بي‌آرامي در من شدت يافت به حدي كه نزديك بود روح از كالبدم خارج شود، اين هيئت و حالت را وقتي عمه‌ام زينب كبري دختر علي بن ابيطالب عليه‌السلام از من مشاهده نموده فرمود:اين چه حالي است از تو مي‌بينم، اي يادگار جد و پدر و برادرم چرا با جان خود بازي مي‌كني؟!!من گفتم:چگونه جزع و بي‌تابي نكنم در حالي كه مي‌بينم سرور و برادران و عموها و پسر عموها و اهل خود را در خون خويش طپيده، عريان و برهنه بوده، [ صفحه 784] جامه‌هايشان را از بدن بيرون آورده‌اند بدون اينكه كفن شده يا دفن گرديده باشند، احدي بالاي سرشان نبوده و بشري نزديكشان نمي‌شود گويا ايشان از خاندان ديلم و خزر مي‌باشند؟!!عمه‌ام فرمود:آنچه مي‌بيني تو را به جزع نياورد، به خدا سوگند اين عهد و پيماني بوده كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم با جد (اميرالمؤمنين عليه‌السلام) و پدر (سيد الشهداء عليه‌السلام) و عمويت (حضرت مجتبي عليه‌السلام) نموده و خداوند متعال نيز از گروهي از اين امت كه در عداد ستمكاران و سركشان نمي‌باشند پيمان گرفته است ايشان در بين اهل آسمان‌ها معروف و مشهورند كه اين اعضاء قلم شده را جمع كرده و دفن نموده و اين ابدان و اجسام خون‌آلود را به خاك سپرده و در اين سرزمين براي قبر پدرت سيد الشهداء نشانه‌اي نصب كرده كه اثرش هيچ‌گاه كهنه و مندرس نشده و گذشت شب و روز آن را محو نمي‌كند، و بسياري از رهبران كفر و الحاد و ابناء ضلالت و گمراهي سعي در نابود كردن آن مي‌نمايند ولي به جاي اينكه رسم و نشانه آن از بين رود ظاهرتر و آشكارتر مي‌گردد.من پرسيدم: اين چه عهد و ميثاقي بوده و اين چه حديث و خبري مي‌باشد؟پس عمه‌ام فرمود:بلي، ام‌ايمن برايم نقل نمود كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم روزي از روزها به منزل حضرت فاطمه عليهاالسلام نزول اجلال فرمود و حضرت فاطمه عليهاالسلام براي آن جناب حريره درست كردند و حضرت علي عليه‌السلام طبقي نزد حضرت آوردند كه در آن خرما بود، سپس ام‌ايمن گفت:من نيز قدحي كه در آن شير و سرشير بود را خدمتشان آوردم، رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و اميرالمؤمنين و فاطمه و حسنين عليهم‌السلام از آن حريره ميل كرده و سپس همگي آن شير را آشاميدند و پس از آن رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و به دنبال آن [ صفحه 785] حضرت ايشان از آن خرما و سرشير تناول نمودند و بعد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دست‌هاي مباركشان را شستند در حالي كه اميرالمؤمنين عليه‌السلام آب به روي دست‌هاي آن حضرت مي‌ريختند و پس از آنكه آن جناب از شستن دست‌ها فارغ شدند دست به پيشاني كشيده آنگاه به طرف علي و فاطمه و حسن و حسين عليهم‌السلام نظري كه حاكي از سرور و نشاط بود نموده سپس با گوشه چشم به جانب آسمان نگريست بعد صورت مبارك به طرف قبله كرده و دست‌ها را گشاد و دعا نمود و پس از آن به حال گريه به سجده رفته و با صداي بلند مي‌گريستند و اشگ‌هايشان جاري بود.سپس سر از سجده برداشته و به راه افتادند در حالي كه اشگ‌هاي آن حضرت قطره قطره مي‌ريخت گويا باران در حال باريدن بود، از اين صحنه حضرت فاطمه و علي و حسن و حسين عليهم‌السلام محزون شده و من نيز متأثر گشته و اندوهگين شدم ولي همگي از سؤال نمودن پرهيز كرده و از آن حضرت نپرسيديم كه سبب اين گريه چيست تا گريستن آن جناب به درازا كشيد در اين هنگام علي و فاطمه عليهماالسلام پرسيدند:چه چيز شما را گريانده يا رسول الله خدا هرگز چشمان شما را نگرياند قلب ما از اين حال شما جريحه‌دار گرديده؟!حضرت فرمودند:اي برادر من، بواسطه شما مسرور گشتم....مزاحم بن عبدالوارث در حديث خود به اينجا كه مي‌رسد مي‌گويد:نقل است كه پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم در جواب اميرالمؤمنين فرمودند:اي حبيب من به واسطه شما چنان مسرور و شادمان شدم كه تا كنون اين طور خوشحال نشده بودم و به شما نگريستم و خدا را بر نعمت شما كه به من داده حمد و سپاس نمودم، در اين هنگام جبرئيل عليه‌السلام بر من فرود آمد و گفت: [ صفحه 786] اي محمد صلي الله عليه و آله و سلم خداوند متعال بر آنچه در نهان تو است اطلاع داشته و مي‌داند كه سرور و شادي تو به واسطه برادر و دختر و دو سبط تو مي‌باشد پس نعمتش را بر تو كامل كرده و عطيه‌اش را بر تو گوارا نمود يعني ايشان و ذريه آنها و دوستداران و شيعيانشان را در بهشت با تو همسايه نمود، بين تو و ايشان تفرقه و جدائي نمي‌اندازد، ايشان از عطاء بدون منت او منتفع شده همان طوري كه تو از آن بهره‌مند مي‌شوي و به آنها اعطاء مي‌شود همان طوري كه به تو اعطاء مي‌گردد تا آنجائي كه راضي و خشنود شده بلكه فوق رضايت ايشان و تو حق تعال عنايت مي‌فرمايد و اين لطف و عنايت در مقابل آزمايش و ابتلائات بسياري است كه در دنيا متوجه ايشان شده و ناملايماتي كه وسيله مردم و آنهائي كه از ملت و كيش تو مي‌باشند و خود را از امت تو پنداشته در حالي كه از خدا و از تو بسيار دور هستند به ايشان مي‌رسد، گاهي ضربه‌هاي شديد و غير قابل تحمل از ناحيه اين گروه متوجه ايشان شده و زماني با قتل و كشتار ايشان مواجه مي‌گردند.قتلگاه‌هاي ايشان مختلف و پراكنده و قبورشان از يكديگر دور مي‌باشد، خيرجوئي نما از براي ايشان و براي خودت، حمد و سپاس خداي عزوجل و آنها بر خيرش و راضي شو به قضاي او پس حمد خداي بجا آورده و راضي شدم به قضايش به آنچه براي شما اختيار فرموده.سپس جبرئيل به من گفت:اي محمد برادرت پس از تو منكوب و مغلوب امتت قرار گرفته و از دشمنانت در تعب و رنج واقع مي‌شود، و بعد از تو او را بدترين مخلوقات و شقي‌ترين مردم مي‌كشد، قاتل آن حضرت نظير پي كننده ناقه صالح است، وي به منظور انجام اين كار به شهري هجرت مي‌كند كه آن شهر محل نشو و نماي شيعه و پيروان آن حضرت و فرزندش مي‌باشد، در آن شهر ابتلائات ايشان (اهل بيت عليهم‌السلام) بسيار و مصيبت ايشان عظيم مي‌باشد، و اين سبط شما (جبرئيل با دست اشاره به [ صفحه 787] حضرت حسين عليه‌السلام نمود) با جماعتي از فرزندان و اهل بيت شما و نيكاني از امتت در كنار فرات واقع در سرزميني كه به آن «كربلاء» مي‌گويند كشته مي‌شوند.كربلاء را از اين جهت كربلاء گويند كه حزن و بلاهائي كه از دشمنان شما و دشمنان فرزندان شما در روزي كه حزن و اندوهش تمام شدني نبوده و حسرت آن زوال‌پذير نيست به عمل مي‌آيد بسيار و زياد مي‌باشد.اين زمين پاكيزه‌ترين اماكن واقع روي زمين بوده و احترامش از تمام بقاع بيشتر است، در آن سبط تو و اهل بيتش كشته مي‌شوند.كربلاء از زمين‌هاي بهشت است، هرگاه روزي كه در آن سبط تو و اهل بيتش كشته مي‌شوند فرابرسد و لشگر اهل كفر و لعنت او را احاطه نمايند به جهت غضب به خاطر تو و فرزندانت اي محمد و به منظور بزرگ شمردن هتك حرمتت و تقبيح نمودن كرداري كه نسبت به ذريه و عترتت انجام شده زمين بلرزد و كوهها كشيده و اضطراب و جنبششان زياد شود و امواج درياها متلاطم گردد و آسمانها اهلشان را به هم بريزند، و از زمين و كوهها و درياها و آسمانها چيزي باقي نمي‌ماند مگر آنكه از حق تعالي اذن مي‌خواهند كه اهل تو را كه مستضعفين و مظلومين بوده و حجت‌هاي خدا بعد از تو بر خلايق هستند را نصرت و ياري كنند پس خداوند به آنها و موجودات در آنها وحي كرده و مي‌گويد:منم خداوند متعال، سلطاني كه قادر است و كسي نتواند از او بگريزد در توان هيچ خصم و دشمني نيست كه او را عاجز و ناتوان كند، من بر ياري كردن دوستانم قادر و بر انتقام گرفتن از دشمنان متمكن هستم، به عزت و جلال خود قسم آنان كه رسولم را تنها گذارده و برگزيده‌ام را رها كرده و حرمتش را هتك نموده و فرزندانش را كشته و عهدش را نقض و زير پاي نهاده و به اهل بيتش ستم كرده‌اند عذابي كنم كه احدي از عالميان را چنين عذابي نكرده باشم.در اين هنگام تمام موجودات سماوي و ارضي به ضجه درآمده و آنانكه به [ صفحه 788] عترتت ستم كرده و هتك حرمتت را روا داشته‌اند را لعن و نفرين مي‌كنند.و هنگامي كه آن جماعت (فرزندان و اهل بيت و نيكان از امتت) به طرف گورها و قبرهايشان نمايان مي‌شوند حق تعالي خودش متولي قبض ارواح آنها به يد قدرتش شده و فرشتگان را از آسمان هفتم به زمين فرو فرستاده در حالي كه با ايشان:1- ظروفي از ياقوت و زمرد بوده كه مملو از آب حيات مي‌باشند.2- حله‌هايي از حله‌هاي بهشتي.3- عطري از عطرهاي بهشتي.مي‌باشد، پس فرشتگان بدن‌هاي ايشان را با آن آبها شستشو داده و حله‌ها را به تن آنها كرده و با آن عطرها حنوطشان نموده و دسته دسته بر ايشان نماز مي‌خوانند و پس از اتمام نماز حق تعالي گروهي از امتت را كه كفار ايشان را نمي‌شناسند و در خون شهداء نه با گفتار و نه با كردار و نه با قصد شركت كرده‌اند را گسيل داشته تا اجسام و ابدان آنها را دفن كنند و براي قبر سيدالشهداء در آن سرزمين اثري نصب كرده تا براي اهل حق نشانه‌اي بوده و براي اهل ايمان سببي براي رستگاري باشد و در هر روز و شب از هر آسماني صد هزار فرشته گرداگرد آن طواف كرده و بر آن حضرت صلوات فرستاده و نزد قبرش تسبيح خدا گفته و براي زائرين آن جناب طلب آمرزش كرده و اسامي زائرين از امتت را كه قربة الي الله آن حضرت را زيارت مي‌كنند و نيز اسماء پدران و خويشاوندان و شهرهاي ايشان را مي‌نويسند و در صورتهاي ايشان با مدادي كه از نور عرش الهي است اين عبارت را نقش مي‌بندند:اين شخص زائر قبر بهترين شهداء و زائر قبر فرزند بهترين انبياء مي‌باشد.در روز قيامت از اثر اين مداد نوري ساطع شده كه از پرتوش چشم‌ها تار مي‌گردد و با اين نور ايشان شناخته مي‌شوند، و گويا تو اي محمد بين من و [ صفحه 789] ميكائيل قرار گرفته و علي جلو ما بوده و همراهمان فرشتگاني حركت مي‌كنند كه از كثرت عدد ايشان معلوم نيست و بوسيله همين نوري كه در صورت‌هاي ايشان هست، آنها را از بين خلائق دريافته و جدا مي‌كنيم و بدين ترتيب حق تعالي ايشان را از هول و وحشت آن روز و سختي‌هاي آن نجات مي‌دهد و اين حكم خدا است در حق كساني كه قبر تو را اي محمد يا قبر برادرت يا قبر دو سبط تو را زيارت كرده و قصدي غير از خداي عزوجل را نداشته باشند و البته گروهي از مردم كه مستحق لعنت و سخط و غضب الهي هستند خواهند آمد كه در محو كردن رسم و نشانه اين قبر سعي كرده و مي‌كوشند آن را از بين ببرند ولي خداوند قادر به ايشان چنين تواني را نخواهد داد.سپس رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند:اين خبر من را گريانده و اندوهگين نمود.حضرت زينب سلام الله عليها فرمود:زماني كه ابن‌ملجم لعنه الله عليه پدرم را ضربت زد و من اثر مرگ را در آن حضرت مشاهده كردم محضرش عرضه داشتم:اي پدر ام‌ايمن برايم حديثي چنين و چنان نقل نمود، دوست دارم حديث را از شما بشنوم.پدرم فرمودند:دخترم، حديث همان طوري است كه ام‌ايمن نقل كرده، گويا مي‌بينم كه تو و دختران اهل تو در اين شهر به صورت اسيران درآمده، خوار و منكوب مي‌گرديد، هر لحظه هراس داريد كه شما را مردم بربايند، بر شما باد به صبر و شكيبائي، سوگند به كسي كه حبه را شكافته و انسان را آفريده روي زمين كسي غير از شما و غير از دوستان و پيروانتان نيست كه ولي خدا باشد و هنگامي كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم اين خبر را براي ما نقل مي‌نمودند و فرمودند. [ صفحه 790] ابليس لعنة الله عليه در آن روز از خوشحالي به پرواز درمي‌آيد پس در تمام نقاط دستياران و عفريت‌هايش را فراخوانده و به آنها مي‌گويد:اي جماعت شياطين، طلب و تقاص خود را از فرزند آدم گرفته و در هلاكت ايشان به نهايت آرزوي خود رسيده و آتش دوزخ را نصيب شما نموديم مگر كساني كه به اين جماعت مقصود اهل بيت پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم است بپيوندند از اين رو سعي كنيد نسبت به ايشان در مردم تشكيك ايجاد كرده و آنها را بر دشمني ايشان واداريد تا بدين وسيله گمراهي مردم و كفرشان مسلم و محقق شده و نجات دهنده‌اي بر ايشان بهم نرسد، ابليس با اينكه بسيار دروغگو و كاذب است اين كلام را به ايشان راست گفت، وي به آنها اطلاع داد.اگر كسي با اين جماعت (اهل بيت صلي الله عليه و آله و سلم) عداوت داشته باشد هيچ عمل صالحي برايش نافع نيست چنانچه اگر با ايشان محبت داشته باشد هيچ گناهي غير از معاصي كبيره ضرري به او نمي‌رساند.زائده مي‌گويد: سپس حضرت علي بن الحسين عليه‌السلام پس از نقل اين حديث برايم فرمودند:اين حديث را بگير و ضبط كن، اگر در طلب آن يك سال شتر مي‌دواندي و در كوه و كمر به دنبال آن تفحص مي‌كردي محققا كم و اندك بود.صاحب معراج المحبة عليه‌الرحمة حال آن دل‌سوختگان را چنين به نظم آورده:چه بر مقتل رسيدند آن اسيران بهم پيوست نيسان و حزيران‌يكي مويه كنان گشتي به فرزند يكي شد موكنان بر سوگ دلبند [ صفحه 791] يكي از خون به صورت غازه [86] مي‌كرد يكي داغ علي را تازه مي‌كردبه سوگ گل‌رخان سرو قامت بپا گرديد غوغاي قيامت‌نظر افكند چون دخت پيمبر به نور ديده‌ي ساقي كوثربناگه نعره هذا اخي زد به جان خلد نار دوزخي زدز نيرنگ سپهر نيل صورت سيه شد روزگار آل عصمت‌تو را طاقت نباشد از شنيدن شنيدن كي بود مانند ديدن‌در ميان تمام بانوان محترمه عقيله بني‌هاشم حضرت زينب كبري سلام الله عليها به آوازي جانگداز و آهي آتشبار و دلي غمناك مي‌گفت:وامحمداه، صلي عليك مليك السماء، هذا حسين مرمل بالدماء، مقطع الاعضاء و بناتك سبايا و الي الله المشتكي و الي محمد المصطفي و الي علي المرتضي و الي حمزة سيد الشهداء، وامحمداه، هذا حسين بالعراء تسفي عليه الصبا، قتيل اولاد البغايا، يا حزناه يا كرباه، اليوم مات جدي رسول الله صلي الله عليه و آله يا اصحاب محمداه، هولاء ذرية المصطفي يساقون سوق السباياو از اين قبيل چندان بگفت و گريه و ناله كرد كه دوست و دشمن هر كه بود بگريه درآمد. [ صفحه 792]

نوحه سرايي حضرت زينب و وداع آن خاتون با جسد مطهر امام تشنه كام

آخر از كوي تو با ديده‌ي گريان رفتم آمدم با تو و با لشگر عدوان رفتم‌گر تو با جمله شهيدان سوي جنت رفتي من سوي شام به همراه اسيران رفتم‌خاطر جمع و دل‌آسوده تو مي‌باش كه من فرق بي‌معجر و گيسوي پريشان رفتم‌اي شه تشنه‌جگر اين تو اين شط فرات آب نوش آب كه من با لب عطشان رفتم‌بعد از اين بانگ عطش نشنوي اي شاه كه من با يتيمان به سوي كوفه ويران رفتم‌عهد ما بود كه تو كشته شوي بر لب آب تو وفا كردي و من بر سر پيمان رفتم‌چاك پهلوي ترا ديدم و از پنجه غم سينه را چاك زدم تا بگريبان رفتم‌خاك بر فرق من و خواهري من كه تو را جسم صد چاك فكندم به بيابان رفتم‌بر سر نعش تو نگذاشت بمانم چون شمر با سر پاك تو اي مهر درخشان رفتم‌جوديا شرح غم غمزدگان كن كوتاه كه ز هوش از اثر ناله و افغان رفتم‌مرحوم محتشم كاشاني مداح با اخلاص اهل بيت عليهم‌السلام حال آن [ صفحه 793] خون جگر شدگان را اين طور توصيف نموده:

اشعار مرحوم محتشم در بيان زبان حال عليا مخدره

حضرت زينب خاتون سلام الله عليها هنگام عبور از قتلگاهبر حربگاه چون ره آن كاروان فتاد شور نشور واهمه را در كمان فتادهر چند بر تن شهداء چشم كار كرد بر زخم‌هاي كاري تير و سنان فتادناگاه چشم دختر زهرا در آن ميان بر پيكر شريف امام زمان فتادبي‌اختيار نعره هذا حسين از او سر زد چنانكه آتش او در جهان فتادپس با زبان پر گله آن بضعه رسول رو در مدينه كرد كه يا ايها الرسول‌اين كشته فتاده بهامون حسين توست وين صيد دست و پا زده در خون حسين توست‌اين ماهي فتاده به درياي خون كه هست زخم از ستاره بر تنش افزون حسين توست‌اين خشگ لب فتاده ممنوع از فرات كز خون او زمين شده جيحون حسين توست‌اين شاه كم سپاه كه با خيل اشگ و آه خرگاه از اين جهان زده بيرون حسين توست‌پس روي در بقيع به زهرا خطاب كرد مرغ هوا و ماهي دريا كباب كرد [ صفحه 794] كي مونس شكسته‌دلان حال ما ببين ما را غريب و بي‌كس و بي‌آشنا ببين‌اولاد خويش را كه شفيعان محشرند در ورطه عقوبت اهل جفا ببين‌تنهاي كشته‌گان همه در خاك و خون نگر سرهاي سروران همه بر نيزه‌ها ببين‌آن تن كه بود پرورشش در كنار تو غلطان به خاك معركه كربلا ببين‌و نيز سكينه خاتون جسد پاره پاره پدر را در بر كشيد و چنان ناله و زاري مي‌كرد كه از حد توصيف خارج است

اشعار مرحوم جودي در بيان زبان حال سكينه خاتون با جسد مطهر امام

بابا بنگر سوز دل و چشم پر آبم از كوي تو عازم به سوي شام خرابم‌نگذشته زماني كه ز قتل تو ببستند اين قوم جفاپيشه به زنجير و طنابم‌اين يك زندم كعب ني آن سيلي بيداد فرياد كه هر لحظه ز قومي به عذابم‌بابا ز تو هر لحظه مرا بود سؤالي از چيست كه اكنون ندهي هيچ جوابم‌بردار سر از خاك كه اين قوم جفاجو بردند ز سر معجر و از چهره نقابم [ صفحه 795] زين زخم كه بر جسم تو بيرون ز حسابست در سوز من دلشده تا روز حسابم‌ز افتادن سرو قد اكبر بروي خاك يكباره ز دل رفت برون طاقت و تابم‌زان تير كه جا كرده به حلق علي اصغر در ناله چو ليلا و در افغان چو ربابم‌اين شط فرات است چون ديده جودي هر لحظه به موج آيد و من تشنه آبم‌مرحوم محدث قمي مي‌نويسد:در مصباح كفعمي است كه سكينه خاتون گفت: چون پدرم كشته شد آن بدن نازنين را در آغوش گرفتم حالت اغماء و بيهوشي براي من روي داد، در آن حال شنيدم پدرم مي‌فرمود:شيعتي ما ان شربتم ري عذب فاذكروني او سمعتم بغريب او شهيد فاندبوني‌شيعيان من، هرگاه آب خوشگواري نوشيديد مرا ياد كنيد و هر زمان مظلوميت غريب يا شهيدي به سمع شما رسيد براي من ندبه و زاري كنيد. [ صفحه 796]

دفن ابدان طاهره شهداء

اشاره

مرحوم مفيد در ارشاد مي‌فرمايد:پس از آنكه عمر بن سعد از كربلا خارج شد گروهي از قبيله بني‌اسد كه ساكن قريه غاضريه بودند آمدند بر بدن امام عليه‌السلام و ساير شهداء نماز خوانده و آن گل‌هاي ورق ورق شده را دفن كردند و امام عليه‌السلام را در همين جا كه قبر منورش مي‌باشد به خاك سپردند و علي بن الحسين عليهماالسلام را پائين پاي آن حضرت دفن كردند و براي ديگر شهداء و اصحاب كه در آن حوالي بودند حفره‌اي كندند از جانب پاي آن جناب و همه را با هم در يك جا به خاك سپردند و حضرت عباس بن علي عليهماالسلام را در آنجا كه شهيد شده بود يعني در راه غاضريه به خاك سپردند.و به نوشته كامل بهائي خويشان جناب حر بن يزيد رياحي او را در آن‌جا كه شهيد شد دفن كردند.باري بني‌اسد بعد از انجام مراسم تدفين ابدان مطهره بر ساير قبائل عرب فخر مي‌كردند و به خود مي‌باليدند كه ما بر امام حسين عليه‌السلام نماز گذارده و او را با اصحابش دفن كرديم.مرحوم ابن‌شهرآشوب در مناقب و مسعودي نوشته‌اند كه يك روز پس از شهادت امام عليه‌السلام و اصحاب باوفايش ابدان مطهرشان توسط اهل غاضريه دفن گرديد.

آمدن حضرت زين العابدين بر سر اجساد مطهره شهداء و راهنمايي نمودن آن جناب بني اسد را

مرحوم مجلسي در كتاب بحار از حضرت باقر عليه‌السلام روايت مي‌كند كه آن جناب [ صفحه 797] فرمودند:چون جد بزرگوارم وارد زمين كربلاء شد نامه‌اي براي محمد حنفيه و ساير بني‌هاشم نوشت و به مدينه ارسال نمود، مضمون نامه چنين بود:بسم الله الرحمن الرحيم، من الحسين بن علي الي محمد بن الحنفية و من قبله من بني‌هاشم:اما بعد: فكان الدنيا لم تكن و كان الآخرة لم تزل والسلام.بعد از نوشتن اين نامه مالكين آن زمين محنت‌اثر را كه از اهل غاضريه بودند طلب فرمود چهار فرسخ در چهار فرسخ را به مبلغ معيني كه شصت هزار تومان بود ابتياع نمود و آن را وقف كرده و توليت آن ارض مبارك را بدست بني‌اسد گذارد مشروط به چند شرط:از جمله آنكه پس از ده روز ديگر بيايند جسد طيبه مطهره شهداء را با جسد پاره پاره سيد الشهداء عليه‌السلام به خاك بسپارند.ديگر آنكه وقتي شيعيان از دور و نزديك به زيارت آن تربت بيايند اهل غاضريه و بني‌اسد به استقبال زوار آمده و منزل و مكان به ايشان بدهند و نيز از آب و نان و طعام مضايقه نكنند و زائران را تا سه روز ضيافت كنند.ايشان شرائط را قبول نموده و پولها را بين خود قسمت كردند و از خدمت مرخص شدند تا روز دهم دو روز از شهادت حضرت گذشته بود كوفيان سنگدل پس از كشتن و برهنه كردن و سر جدا نمودن امام همام عليه‌السلام را عريان و برهنه در آن بيابان مقابل آفتاب سوزان انداختند و رفتند.زنان بني‌اسد ديدند مردانشان اصلا بفكر و خيال رفتن و به خاك سپردن شهداء نيستند به نزد شوهران خود رفته و با گريه و افغان گفتند:اي بي‌مروت مردمان مگر شما با نور چشم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم شرط نكرديد كه اجساد طاهره و ابدان مطهره شهداء را به خاك بسپاريد، اكنون چه شده كه به مقتل [ صفحه 798] آل رسول نمي‌رويد و گلهاي ورق ورق شده ايشان را دفن نمي‌كنيد؟ آيا از خدا نمي‌ترسيد و از پيغمبر صلي الله عليه و آله شرم نداريد و يا ايمان به خدا و روز جزا نداريد؟مردان گفتند: چرا هم از خدا مي‌ترسيم و هم اعتقاد به روز جزا داريم اما با آن سفاك بي‌باك و ظالم ناپاك يعني پسر زياد ملعون چه كنيم، اگر بشنود كه ما ابدان طاهره را دفن كرده‌ايم البته در مقام ايذاء و قتل ما برخواهد آمد و ما بر جان خود مي‌ترسيم.زنان به شوهران خود گفتند: اگر شما از جان خود مي‌ترسيد ما نمي‌ترسيم بلكه جان ما به فداي زنان و دختران علي مرتضي صلوات الله عليه انا نذهب الي دفن اجساد الشهداء انفسنا لهم الفداء و الله يعطي الجزاء ما مي‌رويم ابدان طاهره شهداء را به خاك مي‌سپاريم و از خدا اجر و مزد مي‌خواهيمسپس شروع به گريه و ندبه و ضجه كردند و مادرانه و خواهرانه و شيون‌كنان به ميان خيمه‌ها رفته بيل‌ها و كلنگ‌ها و آلات حفر و كندن قبر را با خود برداشته و مهياي رفتن شدند، همينكه مردان و جوانان قبيله بني‌اسد اين همت و مردانگي را از زنان و دختران ديدند به غيرت آمده و از روي حميت دامن همت به كمر زده بيل‌ها و كلنگ‌ها را از زنان گرفتند و روي به كربلا آوردند، زنان بر سر و سينه زنان از عقب مردان روانه شدند تا به كربلا رسيدند وارد قتلگاه شدند. شعرقتلگاهي كشته عرياني در او بحر خوني گوهر غلطان در اوقتلگاهي تن در او بي‌سر همه پايمال لشگر كافر همه‌فرد عربيلهم جسوم علي الرمضاء مهملة و انفس في جوار الله يقربهاطائفه بني‌اسد در ميان قتلگاه حيران و سرگردان ايستاده بودند نظر بر آن اجساد قطعه قطعه و ابدان پاره پاره مي‌كردند باتفاق زنان مانند ابر بهاري اشگ مي‌ريختند [ صفحه 799] و نمي‌دانستند آقا كيست و غلام كدام است، پدر كيست و فرزند كدام مي‌باشد در اين اثناء سواري با شتاب رسيد و نقابي بر صورت افكنده بود.شعربسان حضرت يعقوب ناله سر مي‌كرد كه او پسر، پسروار پدر پدر مي‌كردبسر عمامه سبزي و ليك ژوليده بسان چشم غزالان سياه پوشيده‌روي به طائفه بني‌اسد كرد و فرمود: چرا واله و حيران ايستاده‌ايد؟آن جماعت شرح حال خود و جهت آمدنشان را بيان كردند سپس گفتند اكنون آمده‌ايم ولي هيچيك را نمي‌شناسيم.آن سوار فرمود: انا اعرفهم و اعرفكم اياهم واحدا واحدا.شعرگفت من اين كشته‌ها را سر بسر مي‌شناسم چون پدرها را پسربي‌سرند اينها ولي جان منند گر غريبند، آشنايان منندسپس آن وجود مبارك گروه بني‌اسد را كمك كرد و مشغول تجهيز و تدفين شهداء شدند يك يك مي‌آوردند و از آن والامقام اسم صاحب بدن را سؤال كرده و سپس آن را دفن مي‌كردندمرحوم مفيد در ارشاد مي‌فرمايد: و حفروا للشهداء من اهل بيته و اصحابه الذين صرعوا حوله ما يلي رجلي الحسين و جمعوهم و دفنوهم جميعا يعني از براي همه شهداء كه از اهل بيت و اصحاب بودند و در اطراف آن سرور به روي خاك افتاده بودند حفيره كندند و تمام ايشان را جمع نموده و نماز كردند و مجموعا را در آن حفره به خاك سپردند سپس در اثناء تفحص به بدني برخوردند پاره پاره كه سر در بدن نداشت و زخمهايش قابل شمارش نبود. [ صفحه 800] فردپيكري ديدند افتاده بخاك قطعه قطعه پاره پاره چاك چاك‌از امام سجاد عليه‌السلام پرسيدند: آقا اين كشته كدام كس است.فردكيست اين كشته كه از خنجر و شمشير و سنان و كواكب به بدن زخم فزون‌تر داردهمينكه چشم امام عليه‌السلام بر آن بدن قطعه قطعه افتاد خود را به روي نعش پدر انداخت و بلند بلند گريست زنان و مردان بني‌اسد با امام عليه‌السلام در گريه و زاري شدند باري امام سجاد عليه‌السلام ساعتي روي نعش پدر اشگ ريخت و خاك غم بر سر ريخت، سپس بر پدر نماز گذارد و بعد خود به تنهائي آن جان پاك را در جسد خاك نهاد يعني در همان قبري كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم كنده بود بدن پدر را گذارد و سپس با حسرتي تمام با خاك آن را پوشاند و با اشگ ديده خاك را گل ساخت بعد با انگشت مبارك روي قبر نوشت: هذا قبر حسين بن علي بن ابيطالب و به موجب وصيت پدر بزرگوارش كه در هنگام وداع فرموده بود برادرت علي اكبر عليه‌السلام را در نزد من دفن كن بدن شاهزاده علي اكبر عليه‌السلام را در پائين پاي پدر دفن نمود و پس از دفن حضرت سيد الشهداء و ساير شهداء بني‌اسد اذن مرخصي گرفتند، امام عليه‌السلام فرمود: ياران شما احسان را به پايان رسانيد چه آنكه كار هنوز به اتمام نرسيده زيرا شهيد ديگر مانده كه از اين شهداء دورتر قرار گرفته و آن سپهسالار و علمدار سلطان كربلا است، پس به اتفاق آمدند به كنار نهر علقمهشعركشته‌اي ديدند دست و سر جدا زخم‌هايش كس نداند جز خداپاره پاره قطعه قطعه پيكرش اين تنش ياران چه گويم از سرش‌بعد از گريه و زاري بسيار قبري كندند و نعش مبارك عباس عليه‌السلام را با دست‌هاي [ صفحه 801] بريده در ميان عبائي ريختند و سپس به خاك سپردند.مؤلف گويد:مناسب ديدم در اينجا زيارت نامه‌اي را كه مرحوم مجلسي عطرالله مرقده الشريف به عنوان زيارت شهداء در طف در بحار نقل فرموده بياورم.متن اين زيارت‌نامه باين شرح مي‌باشد:وقتي بخواهند شهداء را زيارت كنند دستور است پائين پاي حضرت كه قبر حضرت علي بن الحسين عليهماالسلام آنجا مي‌باشد بايستند، سپس رو بقبله كنند كه تمام شهداء در همان قبله دفن شده‌اند و اشاره به شاهزاده علي بن الحسين عليهماالسلام كرده و بگويند:السلام عليك يا أول قتيل من نسل خير سليل، من سلالة ابراهيم الخليل، صلي الله عليك و علي أبيك، اذ قال فيك: قتل الله قوما قتلوك يا بني! ما أجرأهم علي الرحمن، و علي انتهاك حرمة الرسول علي الدنيا بعدك العفا، كأني بك بين يديك ماثلا، و للكافرين قاتلا قائلا:أنا علي بن الحسين بن علي نحن و بيت الله أولي بالنبي‌أطعنكم بالرمح حتي ينثني أضربكم بالسيف أحمي عن أبي‌ضرب غلام هاشمي عربي و الله لا يحكم فينا ابن الدعي‌حتي قضيت نحبك، و لقيت ربك، أشهد أنك أولي بالله و برسوله، و أنك ابن رسوله، و حجته و أمينه و ابن حجته و أمينه حكم الله علي قاتلك مرة بن منقذ بن النعمان العبدي - لعنه الله و أخزاه و من شركه في قتلك، و كانوا عليك ظهيرا، أصلاهم الله جهنم و ساءت مصيرا، و جعلنا الله من ملاقيك، و مرافقي جدك و أبيك و عمك و أخيك، و امك المظلومة، و أبرء الي الله من أعدائك أولي الجحود، والسلام عليك و رحمة الله و بركاته.السلام علي عبدالله بن الحسين، الطفل الرضيع، المرمي الصريع المتشحط دما، [ صفحه 802] المصعد دمه في السماء، المذبوح بالسهم في حجر أبيه لعن الله راميه حرملة بن كاهل الأسدي و ذويه.السلام علي عبدالله بن أميرالمؤمنين، مبلي البلاء، و المنادي بالولاء في عرصة كربلاء، المضروب مقبلا و مدبرا، لعن الله قاتله هاني‌ء بن ثبيت الحضرمي.السلام علي أبي‌الفضل العباس بن أميرالمؤمنين، المواسي أخاه بنفسه، الآخذ لغده من أمسه، الفادي له، الواقي الساعي اليه بمائه المقطوعة يداه - لعن الله قاتله يزيد بن الرقاد الجهني، و حكيم بن الطفيل الطائي.السلام علي جعفر بن أميرالمؤمنين، الصابر بنفسه محتسبا، و النائي عن الأوطان مغتربا، المستسلم للقتال، المستقدم للنزال، المكثور بالرجال، لعن الله قاتله هاني‌ء بن ثبيت الحضرمي.السلام علي عثمان بن أميرالمؤمنين، سمي عثمان بن مظغون، لعن الله راميه بالسهم خولي بن يزيد الأصبحي الايادي، و الأباني الداري.السلام علي محمد بن أميرالمؤمنين، قتيل الأباني الداري لعنه الله، و ضاعف عليه العذاب الأليم، و صلي الله عليك يا محمد و علي أهل بيتك الصابرين.السلام علي أبي‌بكر بن الحسن بن علي الزكي الولي، المرمي بالسهم الردي، لعن الله قاتله عبدالله بن عقبة الغنوي.السلام علي عبدالله بن الحسن الزكي، لعن الله قاتله و راميه حرملة بن كاهل الأسدي.السلام علي القاسم بن الحسن بن علي، المضروب ]علي[ هامته المسلوب لامته، حين نادي الحسين عمه، فجلي عليه عمه كالصقر، و هو يفحص برجليه التراب، و الحسين يقول: «بعدا لقوم قتلوك، و من خصمهم يوم القيامة جدك و أبوك».ثم قال: «عز و الله علي عمك أن تدعوه فلا يجيبك، أو أن يجيبك و أنت قتيل [ صفحه 803] جديل فلا ينفعك، هذا و الله يوم كثر واتره و قل ناصره جعلني الله معكما يوم جمعكما، و بوأني مبوأكما، و لعن الله قاتلك عمر بن سعد ]عروة بن[ نفيل الأزدي، و أصلاه جحيما، و أعد له عذابا أليما.السلام علي عون بن عبدالله بن جعفر الطيار في الجنان، حليف الايمان، و منازل الأقران، الناصح للرحمن، التالي للمثاني و القرآن لعن الله قاتله عبدالله بن قطبة النبهاني.السلام علي محمد بن عبدالله بن جعفر، الشاهد مكان أبيه، و التالي لأخيه، و واقيه ببدنه، لعن الله قاتله عامر بن نهشل التميمي.السلام علي جعفر بن عقيل، لعن الله قاتله و راميه بشر بن حوط الهمداني.السلام علي عبدالرحمن بن عقيل، لعن الله قاتله و راميه عثمان بن خالد بن أشيم الجهني.السلام علي القتيل بن القتيل: عبدالله بن مسلم بن عقيل، و لعن الله قاتله عامر بن صعصعة ]و قيل أسد بن مالك[.السلام علي أبي‌عبيدالله بن مسلم بن عقيل، و لعن الله قاتله و راميه عمرو بن صبيح الصيداوي.السلام علي محمد بن أبي‌سعيد بن عقيل، و لعن الله قاتله لقيط بن ناشر الجهني.السلام علي سليمان مولي الحسين بن أميرالمؤمنين، و لعن الله قاتله سليمان بن عوف الحضرمي.السلام علي قارب مولي الحسين بن علي.السلام علي منجح مولي الحسين بن علي.السلام علي مسلم بن عوسجة الأسدي، القائل للحسين و قد أذن له في الانصراف، أنحن نخلي عنك؟ و بم نعتذر عند الله من أداء حقك، لا و الله حتي [ صفحه 804] أكسر في صدورهم رمحي هذا، و أضربهم بسيفي ما ثبت قائمه في يدي، و لا أفارقك، و لو لم يكن معي سلاح أقاتلهم به لقذفتهم بالحجارة، و لم أفارقك حتي أموت معك.و كنت أول من شري نفسه، و أول شهيد شهد لله و قضي نجبه ففزت و رب الكعبة، شكر الله استقدامك و مواساتك امامك، اذ مشي اليك و أنت صريع، فقال: يرحمك الله يا مسلم بن عوسجة و قرأ: «فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا» لعن الله المشتركين في قتلك: عبدالله الضبابي، و عبدالله بن خشكارة البجلي، و مسلم بن عبدالله الضبابي.السلام علي سعد بن عبدالله الحنفي، القائل للحسين و قد أذن له في الانصراف: لا و الله لا نخليك حتي يعلم الله أنا قد حفظنا غيبة رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم فيك، و الله لو أعلم أني أقتل ثم أحيا ثم أحرق ثم أذري و يفعل بي ذلك سبعين مرة ما فارقتك، حتي ألقي حمامي دونك و كيف أفعل ذلك و انما هي موتة أو قتلة واحدة، ثم هي بعدها الكرامة التي لاانقضاء لها أبدا.فقد لقيت حمامك، و واسيت امامك، و لقيت من الله الكرامة في دار المقامة، حشرنا الله معكم في المستشهدين، و رزقنا مرافقتكم في أعلي عليين.السلام علي بشر بن عمر الحضرمي، شكر الله لك قولك للحسين و قد أذن لك في الانصراف: أكلتني اذن السباع حيا ان فارقتك و أسأل عنك الركبان و أخذلك مع قلة الأعوان، لا يكون هذا أبدا.السلام علي يزيد بن حصين الهمداني المشرقي القاري، المجدل بالمشرفي. السلام علي عمر بن كعب الأنصاري.السلام علي نعيم بن عجلان الأنصاري.السلام علي زهير بن القين البجلي، القائل للحسين و قد أذن له في الانصراف: لا و الله لا يكون ذلك أبدا، أترك ابن رسول الله أسيرا في يد الأعداء، و أنجو؟ لا أراني [ صفحه 805] الله ذلك اليوم.السلام علي عمرو بن قرظة الأنصاري. السلام علي حبيب بن مظاهر الأسدي. السلام علي الحر بن يزيد الرياحي.السلام علي عبدالله بن عمير الكلبي.السلام علي نافع بن هلال بن نافع البجلي المرادي.السلام علي أنس بن كاهل الأسدي.السلام علي قيس بن مسهر الصيداوي.السلام علي عبدالله و عبدالرحمن ابني عروة بن حراق الغفاريين.السلام علي جون بن حوي مولي أبي‌ذر الغفاري.السلام علي شبيب بن عبدالله النهشلي. السلام علي الحجاج بن زيد السعدي. السلام علي قاسط و كرش ابني ظهير التغلبيين.السلام علي كنانة بن عتيق. السلام لعي ضرغامة بن مالك.السلام علي حوي بن مالك الضبعي. السلام علي عمرو بن ضبيعة ]الضبعي[. السلام علي زيد بن ثبيت القيسي.السلام علي عبدالله و عبيدالله ابني يزيد بن ثبيت القيسي.السلام علي عامر بن مسلم. السلام علي قعنب بن عمرو التمري.السلام علي سالم مولي عامر بن مسلم. السلام علي سيف بن مالك.السلام علي زهير بن بشر الخثعمي. السلام علي زيد بن معقل الجعفي.السلام علي الحجاج بن مسروق الجعفي.السلام علي مسعود بن الحجاج و ابنه. السلام علي مجمع بن عبدالله العائذي. السلام علي عمار بن حسان بن شريح الطائي.السلام علي حباب بن الحارث السلماني الأزدي.السلام علي جندب بن حجر الخولاني. السلام علي عمر بن خالد الصيداوي. [ صفحه 806] السلام علي سعيد مولاه. السلام علي يزيد بن زياد بن مهاصر الكندي. السلام علي زاهد مولي عمرو بن الحمق الخزاعي. السلام علي جبلة بن علي الشيباني.السلام علي سالم مولي بني المدنية الكلبي. السلام علي أسلم ابن كثير الأزدي الأعرج. السلام علي زهير بن سليم الأزدي.السلام علي قاسم بن حبيب الأزدي. السلام علي عمر بن جندب الحضرمي. السلام علي أبي‌ثمامة عمر بن عبدالله الصائدي.السلام علي حنظلة بن سعد الشبامي. السلام علي عبدالرحمن بن عبدالله بن الكدر الأرحبي. السلام علي عمار بن أبي‌سلامة الهمداني. السلام علي عابس بن أبي‌شبيب الشاكري.السلام علي شوذب مولي شاكر. السلام علي شبيب بن الحارث بن سريع. السلام علي مالك بن عبد بن سريع.السلام علي الجريح المأسور سوار ابن أبي‌حمير الفهمي الهمداني. السلام علي المرتب معه عمرو بن عبدالله الجندعي.السلام عليكم يا خير أنصار. السلام عليكم بما صبرتم فنعم عقبي الدار، بوأكم الله مبوء الأبرار، أشهد لقد كشف الله لكم الغطاء، و مهد لكم الوطاء، و أجزل لكم العطاء، و كنتم عن الحق غير بطاء. و أنتم لنا فرطاء و نحن لكم خلطاء في دار البقاء. و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته. [ صفحه 807]

وارد شدن اهل بيت سيدالشهداء به كوفه خراب

اشاره

بعد از ظهر روز يازدهم عمر بن سعد ملعون با لشگر كفرآئين كوفه و شام از كربلاء بيرون رفت و با خيل اسيران رو به كوفه خراب نهاد به نزديكي شهر كه رسيد خبر به ابن‌زياد داد كه اينك لشگر كوفه و شام با فتح و پيروزي از كربلاء برگشته و سرهاي شهيدان همراه با اسراء را آورده و منتظر فرمان هستند تا امير چه دستور دهد.وقتي پيغام پسر سعد پليد به پسر زياد خبيث رسيد از اين خبر بسي شادمان شد و امر نمود طبل بشارت نواختند و سران سپاه و اميران را به بارگاه خواند و حكم نمود كه منادي در شهر ندا كند كه احدي از مردم با آلات حرب از خانه بيرون نيايند و بر سر هر كوي و برزن نگهبانان و پاسبانان گماشت تا كاملا شهر را حفاظت كرده مبادا آشوب و شورش بپا شود سپس خولي بن يزيد اصبحي را خواست و به او فرمان داد كه سر مطهر امام عليه‌السلام را به استقبال اسراء به نزد ابن‌سعد ببرد تا وي سر منور را بر نيزه بلندي زده و در جلو سرها مقابل ديدگان اسيران وارد شهر نمايند، طبق حكم پسر زياد ملعون لشگريان مسلح با حربه‌هاي برهنه بر سر چهارراهها و كوچه‌ها ايستادند مردم براي تماشا از خانه‌ها بيرون آمدند شهر همچون دريا به موج آمد جارچيان خبر شهادت سلطان كربلاء را در سطح شهر اعلام و پخش كردند اين خبر به گوش زنان در خانه‌ها رسيد دانستند كه امام همام را اهل كوفه و شام شهيد كرده‌اند و عيال آن سرور را همچون اسيران وارد شهر مي‌كنند يك مرتبه صداي ضجه مرد و زن، پير و جوان، وضيع و شريف به ناله واحسيناه و وااماماه بلند شد و غلغله‌اي در زمين و زمان بپا شد مأمورين و مزدوران دستگاه حاكمه [ صفحه 808] براي ارعاب و خاموش كردن هر شورش و سر و صدائي شروع كردند به نواختن طبل و نقاره، آواز طبل و ناي از هر گوشه و كنار بلند شد در همين اثناء از دروازه شهر خولي حرامزاده رسيد در حالي كه سر مقدس سرور شهيدان را بر سر نيزه بلندي كرده بود و آن سر مطهر همچون بدر بر سر نيزه نورافشاني مي‌كرد چشم سپاهيان و جمعيت انبوه مردم كه به آن سر نوراني افتاد همه صدا به الله اكبر بلند كردند اسيران و دختران خون‌جگر بهر طرف نظر كردند ببينند لشگر چرا تكبير گفتند ناگهان چشمشان بر سر بريده حضرت اباعبدالله الحسين عليه‌السلام افتاد يك مرتبه آن شصت و چهار زن و بچه صدا به شيون بلند كردند در اين اثناء ديدگان عليا مخدره حضرت زينب سلام الله عليها كه بر سر بريده برادر افتاد به حالتي شد كه زبان ياراي گفتن آنرا نداشته و قلم از ترقيم آن حال عاجز مي‌باشد فقط همين مقدار گفته‌اند كه آن بانو خيره خيره به سر مقدس برادر نظر كرد ديد مردم مثل هلال شب اول ماه انگشت‌نما مي‌كنند آن مخدره از سوز دل فرمود:اخي يا هلالا غاب بعد طلوعه فمن فقده اضحي نهاري كليلتي‌برادرم، اي هلال من كه در روز عاشوراء غروب كردي و از پيش چشمم پنهان شدي از وقتي كه رفتي روز من به شب تار مبدل شده است.اخي يا اخي اي المصائب اشتكي فراقك ام هتكي و زلي و غربتي‌برادرم، از كدام مصيبت‌هاي تو شكايت كنم؟ از فراق چون تو برادري يا از دريده شدن پرده حرمت خود يا از ذلت و غربتم گله نمايماخي ليت هذا النجر كان بمنحري و يا ليت هذا السهم كان بمهجتي‌كاش شمر مرا در عوض تو نحر كرده بود و كاش آن تير و نيزه‌ها به قلب من مي‌خورد.اخي بلغ المختار طه سلامنا و قل ام‌كلثوم بكرب و محنةبرادر جان رسول خدا صلي الله عليه و آله را از حال زار خواهرت كلثوم خبردار كن و بگو [ صفحه 809] خواهرانم ميان محنت و مصيبت مانده و بعد پدرم حيدر كرار را از حال دخترانش مطلع كن و بگو:اخي بلغ الكرار عني تحية و قل زينب اضجت تساق بذلةبرادر جان سلام و تهنيت من را به پدرم حيدر كرار برسان و بگو دخترت زينب را با خواري و زاري و ذلت به شهرها مي‌برند.بعد از اين بيانات آن مخدره سر خود را به چوبه محمل زد كه پيشاني مباركش شكافت و خون از آن ريخت.

در شرح برخي از احوالات اهل بيت اطهار در ورود به كوفه خراب

چون اولاد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و ذراري فاطمه زهراء سلام الله عليها را با چشم پرآب و جگرهاي خون شده وارد كوفه خراب كردند از هجوم تماشائيان راه عبور مسدود شده بود، قريب بيست سر بالاي نيزه بود و شصت و چهار زن بر شتران و بعضي بر قاطر و برخي در محمل‌هاي بي‌روپوش كه عرب او را اقتاب مي‌خواند سوار بودند، در بغل هر خانمي دختر بچه‌اي سر و پاي برهنه با چشمي اشكبار قرار داشت، كوفيان از مرد و زن، كوچك و بزرگ به تماشاي ايشان ايستاده بودند، بعضي خندان و برخي گريان به نظر مي‌آمدند.از جديله اسدي نقل شده كه مي‌گفت:سال شصت و يك هجري در كوفه بودم كه لشگر ابن‌زياد از كربلا برگشته بودند و اسيران آل احمد مختار را وارد بازار كوفه كردند زنان چندي را ديدم كه گريبان‌ها دريده سينه و صورت‌ها خراشيده و متصل لطمه بر صورت مي‌زدند و اشگ مي‌ريختند، من از پيرمردي احوال‌پرسي آن اسيران دل‌شكسته را كردم.پيرمرد در جواب گفت: آيا نمي‌بيني سر پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله را كه بر بالاي نيزه است... [ صفحه 810] در همين اثنا كه شيخ براي من قضيه را بيان مي‌كرد زني را ديدم مانند طلاي بي‌غش بر كوهان شتر لنگ و لاغري نشسته كه آن شتر نه جهاز داشت و نه آن مخدره داراي حجاب بود، پرسيدم:اي شيخ اين بانوي مجلله كيست؟گفت:ام‌كلثوم دختر علي بن ابيطالب عليه‌السلام است.پشت سر ام‌كلثوم جواني عليل و بيمار را ديدم كه بر كوهان شتر لاغري قرار گرفته اما با سر برهنه و خون از ساق پاي آن عليل سيلان داشت، پرسيدم: اين جوان بيمار كيست؟گفت: علي بن الحسين عليهماالسلام است.از ديدن آن بزرگوار گريه راه گلوي مرا گرفت، ديگر قوت حرف زدن نداشتم اما مي‌ديدم كه زن‌هاي كوفه بر بالاي پشت بام به تماشا برآمده بودند به اين اطفال خردسال كه در بغل زنان بودند نان و خرما مي‌دادند ام‌كلثوم مي‌فرمود: حرج علي من يتصدق علينا اهل البيت فان الصدقة علينا حرام اي زنها اين دلسوزي نيست كه مي‌كنيد، بگذاريد اطفال ما از گرسنگي بميرند صدقه براي ما اهل بيت حرام است سپس دست مي‌آورد و نان و خرما را از دست اطفال مي‌گرفت.از اين حالت ام‌كلثوم صداي گريه از مرد و زن بلند شد و برخي كه شناختند ايشان اولاد پيغمبر صلي الله عليه و آله بوده و آن سر، سر فرزند زهراء است گريبان دريدند ضجه و ناله برآوردند: واابن بنت نبي الله واحسناه واحسيناه.در ميان بانوان محترمه، خانمي را ديدم سربرهنه، مو پريشان كه دو طرف صورت خود را به مو پوشيده بود، علاوه دو دست خود را به صورت نهاده بود، آنقدر ساتر نداشت كه صورت خود را از نامحرمان بپوشاند.پرسيدم اين مخدره كيست؟گفت: اين سكينه خاتون دختر امام حسين عليه‌السلام است. [ صفحه 811] بعد ديدم سه دختر صغيره بر يك شتر رديف نشسته‌اند و هر سه مثل ماه تابان اما برهنه و عريان و گيسوهايشان روي دوششان پريشان پرسيدم: ايشان كيستند؟گفت: يكي رقيه خاتون و ديگري صفيه خاتون و آن سومي فاطمه صغري است.از ديدن حالت آن دختران آن قدر به سر و صورت خود زدم كه چشمان من از نور افتاد.به همين نحو مخدرات ديگر پشت سر هم آمدند و گذشتند تا آنكه مخدره مجلله‌اي را ديدم كه با چشمان گريان صيحه مي‌زد و مي‌فرمود: اما يغضون ابصاركم عن حرم رسول الله آيا از تماشاي حرم رسول خدا چشم نمي‌بنديد؟ديدم صداي خلق به ناله بلند شد، پرسيدم: اين مخدره كيست؟گفت هذه زينب بنت علي عليه‌السلام.بعد ديدم كه آن مخدره فرمود: اي اهل كوفه مردان شما مردان ما را كشتند اكنون زنان شما بر ما گريه مي‌كنند پس مردان ما را كه كشت؟!مردم كوفه از سخنان آن مخدره چنان به گريه افتادند كه شورش در شهر افتاد، چشم خود را از نگاه پوشيدند و پشت دست به دندان گزيدند.

حكايت زن كوفي و متأثر واقع شدنش از مشاهده احوال اهل بيت

در يكي از مقاتل آمده است كه ضعيفه‌اي از زنان كوفه از جمله تماشاچيان بود كه بر بام خانه‌اش برآمده و نشسته و مشغول تفرج اسراي آل احمد مختار بود، در اين اثناء كه نظاره مي‌كرد بانوان محترمه را ديد كه بر روي چوب جهاز شتران بي‌حجاب نشسته‌اند و مانند مرغان پر شكسته در ناله و افغانند آن ضعيفه صدا زد كه اي زنان دل‌خسته و اي اسيران دل‌شكسته من اي الاساري انتن شما از كدام طائفه و ملت و چه شهر و دياري مي‌باشيد؟ [ صفحه 812] يكي از آن بانوان در جواب فرمود: اي زن اين چه سؤالي است كه مي‌نمائي؟آن ضعيفه گفت: من اسير بسيار ديده‌ام ولي هيچ اسيري را مثل شما نديده‌ام با آنكه آفتاب به صورت‌هاي شما تابيده و گرسنگي و تشنگي به شما صدمه زده معذلك نور از سيماي شما ساطع است و دل از ملاحظه شكل و شمايل شما سير نمي‌شود.در جواب گفتند: نحن بنات آل رسول الله و بناته و نساء الحسين عليه‌السلام اي زنان ما اسيران، دختران رسول خدائيم يعني خويشان پيغمبريم و نيز بعضي دختران خود پيغمبر صلي الله عليه و آله و بعضي ديگر عيال و حرم حسين بن علي عليهماالسلام پسر پيغمبريم.آن ضعيفه همين كه فهميد آن بانوان عيال الله و آل رسول هستند با دو دست به صورت خود زد و فرياد كرد: وامصيبتاه عليكم يا اهل بيت رسول الله صلي الله عليه و آله سپس از پشت بام به زير آمد دختران و خواهران و خواهرزاده‌هاي خود را خبردار نمود كه دختران علي و فاطمه و اولاد رسول الله را ابن‌زياد مانند اسيران روم و زنگبار وارد اين شهر كرده كه روزي پدر و جد اين محترمات در همين شهر سلطنت داشت برخيزيد آنچه از البسه و مقنعه و چادر داريد بياوريد كه خانم‌ها سربرهنه بوده و از بي‌حجابي غرق عرق خجالتند.دختران و خواهرانش آنچه لباس داشتند آوردند، آن زن آنها را در ميان ساروقي پيچيد، پس چادر بر سر كشيد و به تعجيل از خانه بيرون آمد و خود را در ميان اسراء انداخت تا آنكه به عليا مكرمه ام‌كلثوم رسيده با كمال عجز و زاري عرض كرد: يا سيدتي خذي فاستري علي هذه النسوان اي خانم من اينها لباس و معجر است بگيريد باين خانم‌هاي سربرهنه مرحمت كنيد تا خود را بپوشانند و آن قدر از برهنگي نجوشند و نخروشند.عليا مكرمه زينب خاتون سلام الله عليها فرمودند: اي زن اگر اينها را به رسم صدقه آورده‌اي به خدا صدقه بر ما حرام است. [ صفحه 813] عرض كرد: لا يا سيدتي انما هي هبة مني اليكم اينها هديه است، بخشيدم كه شما و پيشكش كرده‌ام، بانوان محترمه از باب لاعلاجي و اضطرار با آنكه مظاهر غيرت الهيه بودند آن ثياب و مقانع را قبول كردند و خود را از انظار نامحرمان مستور كردند.زجر بن قيس حرامزاده چشمش به آن زن افتاد كه اين كار را كرد به او دشنام داد و سرش فرياد كشيد آن ضعيفه از ترس ابن‌زياد فرار كرد و خود را در ميان زنان پنهان كرد.

نقل خطبه‌هاي اهل بيت در كوفه خراب از كتاب قمقام شاهزاده فرهاد ميرزا

مرحوم شاهزاده فرهاد ميرزا در كتاب قمقام مي‌فرمايند:اكنون خطب اهل بيت عصمت و طهارت را بتمامها بياريم و ملخص ترجمه هر يك را بنگاريم:قال رحمه الله في الاحتجاج عن حذيم [87] بن شتير [88] (شريك خ ل) و نظرت الي زينب بنت علي يومئذ و لم اروالله خفرة قط انطق منها كانما تنطق و تفرغ عن لسان اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليه‌السلام و قد اومات الي الناس ان انصتوا فارتدت الانفاس و سكنت الاجراس ثم قالت بعد حمد الله تعالي و الصلوة علي رسوله صلي الله عليه و آله اما بعد يا اهل الكوفة و يا اهل الختل و الغدر و الخذل (و المكر) الا [ صفحه 814] فلا رقأث العبرة و لا هدات الزفرة و انما مثلكم كمثل التي نقضت غزلها من بعد قوة انكاثا تتخذون ايمانكم دخلا بينكم الا و هل فيكم الا الصلف و العجب و الشنف و الكذب و ملق الاماء و غمز الاعداء او كمرعي علي دمنة او كفضة علي ملحودة الابئس ما قدمت لكم انفسكم ان سخط الله عليكم و في العذاب انتم خالدون اتبكون اخي اجل و الله احرباء بالبكاء فابكوا كثيرا و اضحكوا قليلا فقد بليتم بعارها و منيتم بشنارها و لن ترحضوها ابدا و اني ترحضون قتل سليل خاتم النبوة و معدن الرسالة و سيد شباب اهل الجنة و ملاذ حربكم و معاذ حربكم، و مقر شملكم [89] و آسي كلمكم و مفزع نازلتكم و المرجع اليه عند مقالتكم [90] و مدرة حججكم و منار محجتكم الاساء ما قدمتم لانفسكم و ساء ما تزرون ليوم بعثكم فتعسا تعسا و نكسا نكسا لقد خاب السعي و تبت الايدي و خسرت الصفقه و بؤتم بغضب من الله و ضربت عليكم الذلة و المسكنة (ويلكم) اتدرون (يا اهل الكوفة) اي كبد لمحمد صلي الله عليه و آله فريتم [91] و اي عهد نكثتم و اي كريمة له ابرزتم و اي دم له سفكتم و اي حرمة له انتهكتم لقد جئتم شيئا ادا، تكاد السموات يتفطرن منه و تنشق الارض و تخر الجبال هذا لقد جئتم بها شوهاء خرقاء كطلاع الارض و ملاء السماء افعجبتم ان لم تمطر السماء دما و لعذاب الاخرة اخزي، و هم لا ينصرون، فلا يستخفنكم المهل فانه عزوجل لا يخفره البدار و لا يخشي عليه فوت الثار كلا ان ربكم لنا و لهم لبالمرصاد ثم انشات تقول.ماذا تقولون اذ قال النبي لكم ماذا صنعتم و انتم آخر الامم‌باهل بيتي و اولادي و تكرمتي [92] . منهم اساري و منهم ضرجوا بدم‌ما كان هذا جزائي اذ نصحت لكم ان تخلفوني بسوء في ذوي رحمي‌اني لاخشي عليكم ان يحل بكم مثل العذاب الذي اودي علي ارم [ صفحه 815] ثم ولت عنهم، عقيلة بني‌هاشم زينب طاهره مردمان را بخاموشي اشارت فرمود، همانگاه نفسها بسينه برگشت و آواز مردمان در نايها گره شد، بخداي كه هيچ زن چون او نديدم، كه فضيلت حيا با كمال فصاحت آميخته چنين سخن گويد گوئي كه از زبان پدر بزرگوارش اميرالمؤمنين عليه‌السلام خطبه همي كند، نخست خداوند عزوعلا را سپاس گفته جد مطهرش رسول كريم را ستوده درود فرستاده گفت: اي مكار و غدار مردمان هرگز اين گريه را سكون و ناله را سكوت مباد، بدان زن همي مانيد كه از بامداد تا پسين رشته خويش نيك تاب همي داد، و از پسين تا شبانگاه تافته‌ها باز مي‌گشايد، بناي ايمان بر مكر و خديعت نهاده‌ايد، از شما جز دشمني و لاف و لابه و دروغ ديگر چه اميد توان داشت، كه چاپلوسي كنيزكان، و حقد دشمنان جمع آورده‌ايد، همانا سبزه‌ي بر سر كين رسته و سيمي كه در گوري نهاده را مانيد: «الابئس ما قدمت لكم انفسكم ان سخط الله عليكم و في العذاب انتم خالدون» مگر اين گريستن بر برادر مظلوم من است، آري بسي بگرئيد كه بدين گريه سخت شايسته و سزائيد، و باز اندك بخنديد كه عاري بزرگ و عيبي عظيم بر خويش روا داشتيد، و هرگز اين ننگ از خود نتوانيد شست چگونه توانيد شستن كه فرزند رسول و سيد شباب اهل بهشت و پناه سرگشتگي و ملجا حوادث و مفزع نوائب و نور هدايت و طبيب خستگي خود را كشته‌ايد؟!بدا ذخيره كه روز رستخيز را از پيش فرستاده‌ايد، و زشت باري كه بر دوش خود نهاده‌ايد، هلاك و مرگتان باد كه اين كوشش بي‌فايده ماند، و اين سودا سود نداشت و به غضب خداوند گرفتار آمديد، خواري و مسكنت بر شما فرو ريخت، واي بر شما مگر نمي‌دانيد كدام جگر از رسول كه بشكافتيد؟ و چه عهد و پيمان كه بشكستيد؟ كرائم عترت و حرائر ذريت او به اسيري برديد، و خون پاك او بناحق بريختيد:«لقد جئتم شيئا اذا تكاد السموات يتفطرن منه و تنشق الارض و تخر الجبال [ صفحه 816] هدا» كاري سخت ناخوش و قبيح بياورديد، چندان كه فضاي زمين و وسعت آسمان است مگر بشكفت اندر مانديد كه از آسمان خون نباريد، بخداي كه عذاب آنجهاني بسي سخت‌تر باشد كه هيچ كس شما را ياري نكند، حاليا، بدين مهلت فريفته نشويد كه از قبضه قدرت او نتوانيد گريخت، و خداوند قهار البته طلب اين خون بكند، عقيله طاهره اين خطبه ادا كرده روي از آن لئام بگردانيده مردمان حيران و گريان بودند پيري كه بر جانب من ايستاده بود چندان بگريست كه ريشش به اشگ چشمش تر شد دست بر آسمان داشته گفت: بابي و امي كهولهم (كهولكم - خ) خير الكهول و شبابهم (شبابكم - خ) خير شباب و نسلهم (نسلكم خ ل) نسل كريم و فضلهم فضل عظيم ثم انشدكهولهم خير الكهول و نسلهم اذا عد نسل لا يبور و لا يخزي‌حضرت سجاد صلوات الله عليه عمه را بخاموشي امر فرموده گفت: «انت عالمة غير معلمة و فهمة غير مفهمه» تو خود ناگفته و نياموخته ميداني كه مالك وفائت را بگريه و اندوه باز نتوان آورد و زندگان را از گذشتگان پند و عبرت بسنده است اين بگفت و خود فرود آمده با اهل بيت عصمت و طهارت به خيمه اندر شد. [93] .سيد بن طاووس عليه‌الرحمه اين خطبه را با اندك تغييري ايراد نموده و اشعار را ذكر نكرده است حذيم گويد اندكي بر نگذشته حضرت زين العابدين از خيمه بيرون آمده همچنان بر پاي ايستاده بدينگونه خطبه فرمود:فحمدالله و اثني عليه و صلي علي نبيه صلي الله عليه و آله ثم قال: ايها الناس من عرفني فقد عرفني و من لم يعرفني فانا علي بن الحسين المذبوح بشط الفرات من غير دخل و لا تراث، انا بن من انتهك حريمه و سلب نعيمه و انتهب ماله و سبي عياله انا بن من قتل صبرا فكفي بذلك فخرا ايها الناس ناشدتكم بالله هل تعلمون انكم كتبتم [ صفحه 817] الي ابي و خدعتموه و اعطيتموه من انفسكم و سوأة لرايكم باية عين تنظرون الي رسول الله صلي الله عليه و آله اذ يقول لكم قتلتم عترتي و انتهكتم حرمتي فلستم من امتي؟ قال فارتفعت اصوات الناس بالبكاء من كل ناحية و يدعو بعضهم بعضا: هلكتم و ما تعلمون فقال علي بن الحسين عليه‌السلام رحم الله امرء قبل نصيحتي و حفظ وصيتي في الله و في رسوله و في اهل بيته فان لنا في رسول الله اسوة حسنة»آنكس كه مرا نشناسد نام و نسب شريف خويش بگويم تا بداند پسر آن كسم كه بر كنار فرات با لب تشنه چون گوسپندان سرش بناحق ببريدند و مخدرات او به اسيري آورده مالش به يغما ببردند، از پدر بزرگوار من دست باز نداشتند تا شهادت يافت اي مردمان شما را بخداي سوگند مگرنه شما به آنحضرت مكاتيب فرستاديد و از روي مكر و خديعت عهود و مواثيق مؤكد داشتيد و بيعت و اطاعت آشكارا ساختيد تا چون براي هدايت شما بيامد ياري نكرديد و خون پاكش بريختيد هلاكتان باد كه ناخوش تهيه از پيش بدان جهان فرستاديد و زشت تدبيري كه بينديشيديد آخر با كدام چشم به رسول الله صلي الله عليه و آله خواهيد نگريست؟! و چون از قتل ذريت و سبي عترت خود از شما بپرسد پاسخ چه خواهيد گفت؟! چون امام اين فصل بپرداخت مردمان آغاز گريه و زاري كرده و گفتند آري هم اين چنين است كه او همي فرمايد در هلاك خويش همي كوشيديم و خسران دنيا و آخرت بر خود بخريديم و ندانستيم باز فرمود خدايش رحمت كناد كه پند من فراگيرد و اندرز من بپذيرد كه سيرت رسول را پيشوا ساخته بر اثر آن همي رويم آن جمع يكزبان آواز برداشتند كه در صلح و جنگ با حضرت تو يكروي و يكدله‌ايم چشم بر حكم و گوش بر فرمان از آنچه گوئي سر نپيچيم البته اشارت فرمائي تا خون آن مظلومان از اين ستمكاران بجوئيم حضرت سجاد عليه‌السلام فرمود: هيهات هيهات ايتها الغدرة المكرة حيل بينكم و بين شهوات انفسكم اتريدون ان تاتوا الي كما أتيتم الي آبائي من قبل كلا و رب الراقصات الي مني فان الجرح لما يندمل قتل ابي بالامس و [ صفحه 818] اهل بيته معه فلم ينسني ثكل رسول الله صلي الله عليه و آله و ثكل ابي و بني ابي و وجده بين لهازمي، و مرارته بين حناجري و حلقي و غصصه تجري في فراش صدري اي تباهكاران حيلت‌گر اين قصد كه كرده‌ايد هرگز نشود ديروز پدر بزرگوار من و اهل بيت او را شهيد ساختيد هنوز رحلت رسول الله صلي الله عليه و آله فراموش نشده و مرارت مصيبت جد و پدر و برادران مرا بكام اندر است و آن جراحات مندمل نگشته مسئلتي ان لا تكونوا لنا و لا علينا و في رواية رضينا منكم راسا براس بيش از اين نخواهم حاليا كه سودي نكنيد باري زيان مرسانيد و چون سر دوستي نداريد دشمني بگذاريد آنگاه اين ابيات ادا فرمود:لا غروان قتل الحسين و شيخه لقد كان خيرا من حسين و اكرمافلا نفر حوايا اهل كوفان بالذي اصيب حسين كان ذلك اعظماقتيل بشط النهر نفسي فداء جزاء الذي او داه نار جهنما [94] .و في الاحتجاج عن زيد بن موسي بن جعفر عن ابيه، عن ابائه عليهم‌السلام قال خطب فاطمة الصغري عليهماالسلام بعد ان ردت من كربلاء فقالت: الحمد لله عدد الرمل و الحصي وزنة العرش الي الثري احمده و او من به و اتوكل عليه و اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و (اشهد) ان محمدا عبده و رسول صلي الله عليه و آله و ان الطغاة ذبحوا اولاده (ولده) بشط الفرات من غير دخل و لا تراث اللهم اني اعوذبك من ان افتري عليك الكذب و ان اقول عليك خلاف ما انزلت عليه من اخذ العهود لوصيه علي بن ابيطالب المسلوب حقه المقتول من غير ذنب كما قتل ولده بالامس في بيت من بيوت الله تعالي و بها معشر مسلمة بالسنتهم تعسا لرؤسهم ما دفعت عنه ضيما (ظماء - خ) في حيوته و لا عند مماته حتي قبضة اليك محمود النقيية طيب العريكه (الضربيه خ ل) معروف المناقب (المنابت) مشهور المذاهب لم تأخذه فيك لومة لائم و لا عذل عاذل هديته يا رب للاسلام صغيرا و حمدت عاقبته (مناقبه خ ل) يا [ صفحه 819] رب كبيرا و لم يزل ناصحا لك و لرسولك صلواتك عليه و آله حتي قبضته اليك زاهدا في الدنيا غير حريص عليها راغبا في الاخرة مجاهدا لك في سبيلك رضيته فاخترته و هديته الي صراط مستقيم اما بعد يا اهل الكوفة يا اهل المكر و الغدر و الخيلاء (و الحيل خ ل) فانا اهل بيت ابتلانا الله بكم و ابتلاكم بنا فجعل بلاء ناحسنا و جعل علمه عندنا و فهمه لدينا فتحن عيبة علمه و وعاء فهمه و حكمته و نحن تراجمة و حي الله و حجته في الارض (في بلاده خ ل) لعباده اكرمنا بكرامته و فضلنا بنبيه محمد علي كثير ممن خلق تفضيلا بينا فكذبتمونا و كفرتمونا و رايتم قتالنا حلالا و اموالنا نهبي كانا اولاد ترك او كابل كما قتلتم جدنا بالامس و سيوفكم تقطر من دمائنا اهل البيت لحقد متقدم قرت بذلك عيونكم و فرحت قلوبكم اجتراء منكم علي الله و مكرا مكرتم و الله خير الماكرين فلا تدعونكم انفسكم الي الجذل بما اصبتم من دمائنا و نالت ايديكم من اموالنا فان ما اصابنا من المصائب الجليلة و الرزايا العظيمة في كتاب من قبل ان نبرأها ان ذلك علي الله يسير لكيلا تاسوا علي ما فاتكم و لا تفرحوا بما آتاكم و الله لا يحب كل مختال فخور تبا لكم فانتظروا اللعنة و العذاب و كان قد خلت بكم و تواترت من السماء نقمات فتسحتكم بما كسبتم و يذيق بعضكم باس بعض ثم تخلدون في العذاب الاليم يوم القيمه بما ظلمتمونا الا لعنة الله علي الظالمين ويل لكم اتدرون اية يد طاعنتنا منكم و اية نفس نزعت الي قتالنا ام باية رجل مشيتم الينا تبغون محاربتنا قسمت قلوبكم و غلظت اكبادكم و طبع علي افئدتكم و ختم علي سمعكم و بصركم و سول لكم الشيطان و املي لكم و جعل علي بصركم غشاوة فانكم لا تهتدون تبا لكم يا اهل الكوفة اي تراث لرسول الله قبلكم و دخول له لديكم بما غدرتم باخيه علي بن ابيطالب جدي و بنيه عترة النبي الطاهرين الاخيار فافتخر بذلك مفتخر من الظالمين فقالنحن قنلنا عليا و بني علي بسيوف هندية و رماح [ صفحه 820] و سبينا نساء هم سبي ترك و نطحنا هم اي نطاح‌فقالت بفيك ايها القائل الكثكث و لك الاثلب افتخرت بقتل قوم زكاهم الله و طهرهم و اذهب عنهم الرجس فاكظم و اقع كما اقعي ابوك و انما لكل امرء ما قدمت يداه حسد تمونا ويلا لكم علي ما فضلنا الله عليكم.فما ذنبنا ان جاش دهرا بحورنا و بحرك ساج لا يواري الدعا مصاذلك فضل الله يوتيه من يشاء و الله ذوالفضل العظيم و من لم يجعل الله له نورا فماله من نور [95] .در آغاز سخن باري تعالي را ستايش و نيايش كرد رسول مختار صلي الله عليه و آله را درود گفت و جد بزرگوار خويش حيدر كرار را به مفاخر و مناقب بستود شمه‌اي از مشاهد مأثوره و مآثر محموده آنجناب در رفع دعايم دين و هدم قواعد شرك و ابتلا و محن اميرالمؤمنين تا هنگام شهادت برشمرده شرحي از فضايل خانواده نبوت حديث فرموده خذلان و غدر و خديمت كوفيان با پدر بزرگوار خويش باز راند پس گفت: اي مردمان كوفه خداوند عز اسمه شما را بما بيازمود و ابتلاي ما بشما بيفزود و آزمايش ما بسي نيكو نمود شما مكاران ما را كه خزان علم و مخزن حكمت و حجت او بر بندگانيم به دروغ انگاشتيد و كافر پنداشتيد خون ما حلال و مال ما به غارت برده مباح شمرديد گوئي كه از اولاد ترك و كابليم، جد من اميرالمؤمنين را شهيد كرديد و ديروز پدرم سيد الشهداء را كشتيد اينك خون ماست كه از تيغ‌هاي شما همي ريزد و اين جمله بدان كينه ديرينه بود كه از ما بدل اندر داشتيد تا ديده‌هاي شما روشن و دلهاي شما مسرور گشت همي بايد تا برين كردار شنيع شادماني مكنيد كه بر سخط و غضب الهي تجري نموده‌ايد و البته خداوندتان كيفر بدهد حاليا منتظر نقمت و لعنت باشيد بسي برنگذرد كه خداوند شما را بر يكديگر بگمارد تا شمشيرها بركشيده خون هم بريزيد و باز آن جهان به [ صفحه 821] عذاب جاودان گرفتار آئيد واي بر شما مگر دانسته‌ايد تا به چه دست ما را بزديد؟ و با كدام پاي بجنگ ما بيامديد؟ و چگونه به قتال ما بشتافتيد؟ دلي بيرحم و جگري بس سخت داريد همانا باري تعالي و تقدس بر دل و گوش شما مهر نهاده كه كلمه حق نمي‌شنويد شيطان اين اعمال زشت در نظر شما بياراست و بر ديده‌هاي شما پرده فروهشته كه راه هدايت نمي‌بينيد چند خون از حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم بر شماست كه بخواهد جست، و بسا حيلت‌ها كه با برادر و وصي او علي بن ابيطالب صلوات الله و سلامه عليه كرده‌ايد چون خطبه بدينجا رسانيد مكر مخذولي اين دو شعر بخواند و بكشتن اميرالمؤمنين و اولاد او و اسيري اهل بيت عصمت و طهارت مفاخرت كرد، بضعه طاهره گفت خاكت بدهان، باري تو خود دهان بربند و مانند سگان بر عقب خود بنشين كه بقتل آن قوم كه خدايشان از نخست پاك آفريده و از هر آلايش پاكيزه فرموده و بر همه فضيلت بخشيده فخريه همي كني و حسد همي بري ما را از آن چه گناه كه پيوسته بحر فضايل و مكارم ما مواج و زخار است و در آن پاركين كه درياش مپنداري كفچليزي نتواند زيست: ذلك فضل الله يوتيه من يشاء و من لم يجعل الله له نورا فما له من نور: مردمان را آواز بگريه بلند شده گفتند يا ابنة الطيبين بس كن كه دل ما بسوختي و در درون ما آتش افروختي تا بدينجاي بود روايت احتجاج كه بتمامها بياورديم، تا عارف و عامي از اصل و ترجمه آن مستفيد و مستفيض شوند.و سيد بن طاوس در لهوف آورده كه ام‌كلثوم دختر اميرالمؤمنين عليه‌السلام آنروز از پس پرده‌ي خويش گريه‌كنان بدينگونه سخن راند:يا اهل الكوفة سوأة لكم، مالم خذلتم حسينا و قتلتموه، و انتهبتم امواله و ورثتموه، و سبيتم نسائه، و نكبتموه فتبا لكم، و سحقا ويلكم اتدرون اي دواه دهتكم، و اي وزر علي ظهوركم حملتم و اي دماء سفكتموها، و اي كريمة اصبتموها و اي صبية سلبتموها، و اي اموال انتهبتموها، قتلتم خير رجالات بعد [ صفحه 822] النبي صلي الله عليه و آله و نزعت الرحمة من قلوبكم، الا ان حزب الله هم الفائزون، و حزب الشيطان هم الخاسرون ثم قالت:قتلتم اخي صبرا فويل لامكم ستجزون نارا حرها يتوقدسفكتم دماء حرم الله سفكها و حرمها القرآن ثم محمد (ص)الا فابشروا بالنار انكم غدا لفي سقر حقا يقينا تخلدواو اني لابكي في حياتي علي اخي عي خير من بعد النبي سيولدبدمع غزير مستهل مكفكف علي الخدمني دائما ليس يجمدزشتي و بدي بادتان، چون است كه ياري حسين مظلوم نكرديد او را كشتيد و مالش را بتاراج برده عيالش به اسيري برانديد، مگر دانسته‌ايد تا چه بليت بر خود خواسته، و چه بار بزرگ بر پشت خود برداشته‌ايد، تا كدام خون پاك كه بر خاك ريخته‌ايد، و كدام دختران برهنه نموديد، البته در دل شما هيچ رحم نبود كه چنين كرديد، و بعد از پيغمبر خويش بهترين مردمان را شهيد ساختيد، آنگاه بدين اشعار رثا گفت و سوز دل باز نمود، كوفيان ديگر باره بگريستند و زنان موي پريشان كرده خاك بر سر مي‌افشاندند، و روي بخراشيدند.

نقل مسلم گچ كار در شهر كوفه

از مسلم گچ‌كار نقل شده كه گفت: پسر زياد ملعون مرا براي اصلاح دارالاماره و مرمت آن خواست، من در كوفه به بنائي و گچ‌كاري و تعمير دارالاماره پرداختم و هنگامي كه درهاي قصر را گچ‌كاري مي‌كردم فاذا بالزعفات قد ارتفعت من جنبات الكوفة ناگاه ديدم از اطراف كوفه و جوانب آن صداي مهيب و آوازهاي غريب بلند شد بانگ كوس است كه از عرش برين مي‌گذرد چنان غلغله و ولوله بر سر پا بود كه گويا زلزله بر زمين افتاده بود از خادمي كه در نزد من بود پرسيدم چه شده كه مي‌بينم كوفه از صداي ضجه از جاي كنده شده خادم گفت الساعة اتوا برأس خارجي كه سر يك خارجي را كه بر اميرالمؤمنين يزيد ملعون خروج كرده [ صفحه 823] بريده‌اند و مي‌آورند پرسيدم من هذا الخارجي نام آن خارجي را ميداني كيست گفت آري حسين بن علي است مسلم گفت چون اين را شنيدم از خادم جدا شدم و لطمت بوجهي حتي خشيت علي عيني ان تذهبا چنان با دست گچ‌آلوده بصورت خود زدم گفتم آه چشمهاي من كور شد بعد دستهاي خود را شستم و از قصر بزير آمدم تا به كناسه كوفه رسيدم ديدم مردم تماشائي آنقدر ازدحام دارند كه راه نيست و همه انتظار آوردن اسراء و سرها را دارند در اين اثنا ديدم اذا قبلت نحو اربعين شقة [96] تحمل علي اربعين جملا فيها الحرم و النساء و اولاد فاطمة عليهاالسلام قريب چهل شتر كه جهاز آنها پاره‌ي چوب بود و بيكديگر بسته بودند و اولاد فاطمه و ذراري رسولخدا و حريم سيد الشهداء را بر آن نشانيده بودند و بر هر شتري دو پاره‌ي چوب بسته بودند و آن اسيران دل‌خسته و آن كبوتران حرم پرشكسته را بر روي آنها نشانده بودندشعرديدم زنان چند بجمازه‌ها سوار سرها برهنه همچو اسيران زنگبارهر زن چو جان گرفته در آغوش دختري هر دختري بچهره درخشنده اختري‌در آن ميان دختركي همچو آفتاب از گيسوان افكنده برخسار خود نقاب‌هر دم زدي بسينه و ناليد از جگر نوعي كه بر فلك زدي از ناله‌اش شرر [ صفحه 824] بنگر بمن كه بي‌كس و بي‌يارم اي پدر در دست ناكسان جفا كارم اي پدربودم ترا چو جان عزيزي ولي كنون خوار و ذليل كوچه و بازارم اي پدريكدم بيا به شمر بكن التماس كآن جورپيشه كم كند آزارم اي پدراذا بعلي بن الحسين عليهماالسلام علي بعير بغير وطاء و اوداجه تشخب دما مسلم مي‌گويد كه ناگاه چشمم بر امام بيمار افتاد ديدم كه با حال نزار بر شتر برهنه سوار و نيز اعضايش از جفاي اشرار مجروح بود و خون از رگهاي گردنش جستن مي‌كرد چه اينكه شخب آن پستاني را گويند كه از شير پر شده باشد بمحض رسيدن دست و اشاره‌ي انگشتان شير از او جستن نمايد اينجا هم مسلم گچكار گويد خون همانطور از رگهاي آن عليل بيمار جستن مي‌كرد و با حالت زار بيقراري مي‌كردو هو يقول بصوت حزين، با ديده گريان مي‌فرمود:شعريا امة السؤلا سقيا لريعكم يا امة لم تراعي جدنا فينااي بدترين امت شما را خدا خير ندهد كه رعايت حرمت جد مادر حق ما نكرديدتسيرونا علي الاقتاب عادية كاننا لم نشيد فيكم دينااين حق ما بود كه اولاد پيغمبر را بر روي چوبهاي شتران بنشانيد و بصورت اسير وارد شهر و ديار كنيد ما مگر مشيد دين و آئين شما نبوديم و صار اهل الكوفة يناولون الأطفال الذين علي المحافل بعض التمر و الخبز و الجوز اهل كوفه را ديدم كه بر اطفال خردسال خرما و جوز و پاره‌نان مي‌دادند و ام‌كلثوم ناله و فرياد مي‌كرد اي امان اي نامسلمانان ان الصدقة علينا حرام صدقه بر ما آل محمد حرام است پس [ صفحه 825] دست مي‌آورد و آن نان و خرما را از دست و دهان اطفال مي‌گرفت و بزمين مي‌انداخت زن و مرد اهل كوفه از اين كار دختر علي زار زار مي‌گريستند كه ببينيد بچه‌ها دارند از گرسنگي مي‌ميرند و آن مخدره راضي نيست نان و خرما را بخورند عليا مخدره گريه‌ي زنها را مي‌ديد مي‌فرمود تقتلنا رجالكم و تبكينا نسائكم مردان شما قاتل ما هستند و زنان شما بر ما مي‌گريند فالحاكم بيننا و بينكم الله يوم فصل القضاء خدايتعالي ميان ما و شما در روز جزا و فصل‌القضا حكم كند مسلم گويد فبينما تخاطبهن اذا بضجة قد ارتفعت يعني در آن اثنا كه آن مخدره معصوم داشت به اهل كوفه عتاب و خطاب مي‌نمود ناگاه صداي خروش و غلغله مردم بگوشم رسيد چون نظر كردم ديدم سرهاي شهدا را آوردند.شعرديدم از راه رسيدند سواراني چند بر سنانها سر پر چون شهيداني چندشده از گيسوي مشگين جوانان ز هوا بر زمين مشگ فشان غاليه موياني چنديقدمهم رأس الحسين عليه‌السلام و هو رأس زهري اشبه الخلق برسول الله يعني پيشاپيش سرها سر سرور شهيدان كه مانند ماه تابان بود خضاب محاسن پرخون آقا از سياهي رنگ گويا به رنگ خضاب بود وجهه دارة قمر طالع دائرة صورتش مانند ماهي تمام بود كه از افق تيره طلوع نموده بود محاسن شريفش مثل هاله بر اطراف ماه دائره زده بود و الريح يلعب يمينا و شمالا باد كه مي‌وزيد محاسن شريفش را به يمين و يسار حركت مي‌دادفالتفت زينب فرات رأس اخيها چشم زينب دلشكسته كه بر سر مجروح برادر افتاد كه بآن نحو بالاي نيزه بود طاقت نياورده فنطحت جبينها بمقدم المحمل حتي راينا الدم يخرج من تحت قناعها سر خود را بلند كرد پيشاني را بچوبه پيش روي [ صفحه 826] محمل زد و شكست ديدم كه خون از زير مقنعه آن مخدره بيرون آمد.شعرسر خود را چه زد بر چوب محمل كه از خون ناقه‌اش بنشست بر گل‌ز دل آنگه خروشي تازه برداشت زبانحالش اين آوازه برداشت‌كه اي رعنا غزال دست توحيد ايا يكتا نهال باغ تجريدتو تابان منير برج جلالي چرا بدر جمالت شد هلالي‌فغان كز تيشه‌ي بيداد اعداء سهي سرو قدت افتاده از پادل پر دردم از داغ تو خونست بپرس آخر كه احوال تو چونست‌همي خواهم كزاب چشم نمناك بشويم نام خود زين تخته پاك‌كشد گردون مرا بشكسته محمل بدنبال سرت منزل به منزل‌مرا داغ جوانان پير كرده سموم مرگ تو تأثير كرده‌راوي گفت ديدم محمل آن مظلومه روان شد و خون از زير مقنعه و محمل جاري بود مسلم گويد ديدم فاومئت اليه بخرقة و جعلت تقول با دلي شكسته و سر شكسته اشاره به سر برادر كرد و از سوز جگر اين ابيات را خوانداخي يا اخي يا هلالا لما استتم كمالا غاله خسفه فابدي غروباما توهمت يا شقيق فؤادي كان هذا مقدرا محتومااي هلال يكشبه زينب كه مردم تو را با انگشت نشان مي‌دهند و هنوز كمال تو تمام نشده بود كه از پيش چشم خواهرت غروب كردي حسين جان از همه مصيبات تو مخبر و مطلع بودم اما اين مصيبت را هرگز بخاطر نمي‌آوردم و حتم نمي‌دانستم كه سر تو بر سر نيزه و سر زينب برهنه باشد مي‌گفتم شايد كار من و تو باينجا نرسد اكنون آمد بسرم از آنچه مي‌ترسيدم برادر.يا اخي فاطم الصغيره كلمها فقد كاد قلبها ان يذوبااي پاره دل زينب دو كلمه با دخترت فاطمه صغيره حرف بزن كه نزديك است [ صفحه 827] از غصه بميرد برادر جان تو كه دل نازك بودي و اطفال خود را دوست مي‌داشتي

مقاله مرحوم صدر قزويني در حدائق الانس و منزل دادن اسيران را در زندان كوفه خراب

مرحوم صدر قزويني در حدائق الانس مي‌فرمايد:روي الصدوق في الأمالي باسناده عن ابن‌نعيم قال حدثني حاجب عبيدالله بن زياد چون اهل بيت رسالت و خورشيدرويان حرم ولايت را باسوء حال وارد كوفه خراب كردند در روز ورود به مجلس ابن‌زياد ملعون نبردند بلكه حكم شد كه اسيران را به زندان برند و فردا در مجلس عام ابن‌زياد بياورند نقل مي‌كند كه بعد از ورود اسيران بكوفه ثم امر بعلي بن الحسين فغل و حمل مع النسوة و السبايا الي السجن حكم از جانب ابن‌زياد لعين شد كه زين العابدين را در غل و زنجير بكشند و با زنهاي اسير بزندان ببرند و كنت معهم فما مرونا برقاب الا وجدنا ملائا من الرجال و النساء يضربون وجوههم و يبكون، حاجب گويد من همراه اسيران بودم آنزنان دلشكسته را بسمت زندان مي‌بردم از هيچ كوچه و بازار نگذشتم الا آنكه از زن و مرد كوفه پر بود همين كه چشم تماشائيان بر حال زار اسيران و يتيمان مي‌افتاد به آن نحو كه شرح دادم يكمرتبه خروش و ناله از زن و مرد بلند شد لطمه به سر و صورت مي‌زدند و گريه مي‌كردند بهمين حالت آنها را آوردند تا به در زندان كاشكي يكي خبر به نجف مي‌برد كه يا علي برخيز و خون از ديدگان بريز كه مي‌خواهند دخترانت را بزندان ببرند ايكاش زهرا مي‌آمد مي‌ديد دختران نورس و اطفال بي‌كس فرزندش را با پسر بيمارش چگونه بزندان مي‌برند چشم مخدرات امامت و ولايت كه بزندان افتاد چنان شوري در سر و سوزي در جگر آنها افتاد و هر يك مقالي و زبانحالي داشتند شيخ صدوق مي‌فرمايد فحبسوا في سجن و ضيق عليهم تمام اسيران را در زندان تنگي جاي دادند و كار را بر آنها سخت گرفتند مرحوم علامه در رياض مي‌فرمايد آنچه تفحص كردم در كتاب نيافتم خبري كه آيا [ صفحه 828] اين زندان اطاق سرپوشيده يا خانه خرابي بوده كه اطاقهاي متعدد و مايحتاج داشته كه ساكنين آن در سعه و رفاه باشند و ليكن كيفيت تضييق و تنگ گرفتن بر اهل بيت رسالت از جمله واضحات است كه پاسبانان اسيران را منع از دخول و خروج مي‌نمودند و نيز آب و نان را از ايشان مضايقه مي‌كردند چنانچه بر اسيران مغضوب عليهم مي‌نمايند بلكه سخت‌تر بعمل آوردند و ايضا مي‌فرمايد و الظاهر انهم سجنوا ذكورا و اناثا السادة و الاماء و الخادمة و المخدومة في سجن واحد لا يدرون ما يفعل و ما يستقبلهم من الخطوب المتولدة من البغضاء و الحقد و الاحن و آنچه از ظواهر اخبار بر مي‌آيد آنست كه اسيران را در يك زندان جاي دادند و نيز آقا و نوكر و كنيز را در يكجا مقام دادند نمي‌دانستند ابن‌زياد فردا به ايشان چه عمل خواهد كرد و همه در ترس و لرزه و واهمه بودند و يتضرعون و ينوحون و يبكون و يندبون علي ما هم عليه من الحالة القادحة العاضة الكاضة المفجعة المفضعة از بند بند هر يك از آن اسيران مستمند ناله و نوائي بلند بود يكي در نوحه و ديگري در ناله يكي در ضجه و ديگري در گريه يكي در مناجات ديگري با جد و پدر در عرض حاجات يكي پدر پدر مي‌گفت ديگري برادر برادر مي‌كرد يكي از روز سياه خود مي‌ناليد ديگري از سختي روزگار ناله مي‌كرد آه از دل زينب كه غصه همه را او مي‌خورد و نيز تسلي دل همه را او مي‌داد و جوانمرده‌ها را آرام مي‌كرد با آنكه هزار نفر مي‌بايستي خود زينب را آرام كنند و دلداري بدهند هر وقت كه دل آن معصومه و مظلومه بجوش مي‌آمد آهي سوزناك كه شرر بر قبه افلاك مي‌زد از دل بر مي‌كشيد و بزبانحال مي‌فرمودشعرصبا برو به نجف نزد بوتراب امشب بگو ز بهر خدا در نجف مخواب امشب [ صفحه 829] بيا بكوفه بزندان بگو كه اي زينب مباركست ترا منزل خراب امشب‌بيا كه بازوي شصت و چهار زن بستند ستمگران جفاجو به يك طناب امشب‌بيار مقنعه با خود كه نيست زينب را بغير موي پريشان به رخ نقاب امشب‌مرحوم علامه در رياض الاحزان مي‌فرمايد:فلما جلست زينب بنت علي في المجالس و حولها النساء و البنات و اليتامي بحالة تقشعر منه الجلود بل يذوب الحجر الجلمود آه از اين عبارت جگرگداز كه مي‌فرمايد چون زينب مظلومه و آن مخدره معصومه دختر كبراي اميرالمؤمنين زندان‌نشين شد در اطراف آن مخدره با عفاف زنهاي دلخون و دختران محزون و يتيمان دل‌خسته و طفلان دلشكسته نشستند بحالتي كه دلها آب و جگرها كباب مي‌گشت اخذت تبكي بحرقة و توجع و تنوح بشجوة و تفضع و تبكي ببكائها الخواتين و الاماء و الارامل و اليتامي و المسلبات و الايامي عليا مخدره آن ذلت و خواري خود را مشاهده كرد كه در ميان محبس‌خانه تنگ و مملو از مرد و زن بي‌فرش و چراغ و بي‌روشنائي شروع كرد به اشگ ريختن و آه كشيدن از سوز جگر با دل پر شرر ناله مي‌كرد قطرات اشگ مثل لؤلؤ به دامن مي‌ريخت زنها از اثر ناله‌ي آن معصومه به شيون درآمدند عليا مكرمه زينب خاتون رو كرد به خواهرش ام‌كلثوم فرمود كه اي خواهرشعراخت يا اخت اسكبي الدمع حزنا لقتيل ما اغمضت عينايعني اي خواهر از روز سياه ما دختران حيدر كه بعدها ما چه‌ها بايد ببينيم و چه ظلمها بايد بكشيم اي خواهر بيا از براي خود بگرييم بلكه از براي آن غريب كه در [ صفحه 830] وقت مردن چشمهايش را نبستيم و ببالينش در وقت جان دادن ننشستيم حسين فداي لب تشنه تو برادر جان فداي بدن عريان تو قربان دختران يتيم و اطفال تو واذلتاه من بعد عز واضيعتاه يا جداه واخيبتاه بعد حسين واغربتاه واوحدتاه سپس مرحوم قزويني در رياض فرموده: فلما سجنوا و طبق باب السجن عليهم تفرق الناس عنهم اما شامتين فرحين و اما باكين منتجبين فمضوا لسبيلهم همينكه آن فوج اسيران را در زندان حبس كردند در زندان را بر روي آنها بستند مردم تماشائي متفرق شدند بعضي خوشحال و مسرور بودند و جمعي گريان و محزون بودند هر چه بود رفتند به خانه‌هاي خود اما عزيزان دنيا و آخرت در زندان با گريه و افغان ماندند.عربيهفليت عين الله ناظرة ماذا جري من معشر نكبواكم بعده من خطوب بعدها خطب لو كان شاهدها لم تكثر الخطب‌شيخ صدوق مي‌فرمايد در آنزمانيكه اسيران در مجلس ابن‌زياد ملعون بودند عبيدالله پسر مرجانه قاصدي بسوي ام‌كلثوم دختر امام حسين فرستاد و اين پيغام را به دختر امام ابلاغ نمود كه امير زمان مي‌گويد الحمد لله الذي قتل رجالكم فكيف يرون ما فعل بكم شكر خداي را كه مردان شما را كشت ديديد خدا با شما چه كرد آن مخدره مظلومه در جواب فرمود برو به ابن‌زياد بگو اعد لجده جوابا فانه خصمك غدا اي بي‌حيا جواب جدش رسول خدا را حاضر كن فرداي قيامت خصم تو خواهد بود و انتقام از تو خواهد كشيد

آمدن عمر بن سعد نزد پسر زياد مخذول و بي اعتنائي كردن ابن زياد به آن بدعاقبت

بعد از آنكه عمر بن سعد ملعون مرتكب چنين جنايتي شد و سرور عالمين را به شهادت رساند و اهل بيت عظامش را اسير كرد و وارد كوفه نمود و سپس ايشان [ صفحه 831] را داخل زندان عبيدالله زياد كرد با كمال غرور و نخوت و ابهت روي به بارگاه عبيدالله نهاد و با كمال شادي و سرور و نخوت و غرور افتخار مي‌كرد اظهار قدرت و اقبال مي‌نمود مترصد مدح و ثناء و متوقع حمد و مرحبا از ابن‌زياد بدبنياد بود ليكن بمراد خود نرسيد و روي محبت نديد و بوي وداد از ابن‌زياد نشنيد بعد از پرسش احوال و كم و كيف حال طبق فرموده مرحوم مجلسي در بحار و شيخ طريحي در منتخب وقتي ميان ابن‌زياد و پسر سعد ملعون تلاقي افتاد ابن‌زياد به عمر گفت ايتني بكتاب الذي كتبته اليك في معني قتل الحسين و ملك الري آن فرماني كه براي تو نوشتم در باب كشتن حسين بن علي حاضر كن عمر سعد لعين گفت و الله انه قد ضاع مني بخدا قسم كه آن فرمان مفقود شده دسترسي به آن ندارم ابن‌زياد گفت چاره‌اي نداري جز آنكه آن كتابت را حاضر كني اگر نياوردي بدانكه ابدا در نزد من جايزه نداري براي آنكه من در ايام حركت تو به حرب حسين تسامح و تعلل در تو ديدم و در رفتن به كربلا بي‌ميل بودي و متعذر بلكه از زنهاي عجوز خود را عاجزتر مي‌شمردي آيا تو آن كسي نيستي كه اين اشعار را تكرار مي‌كرديفوالله ما ادري و اني لصادق افكر في امري علي خطرين‌ءاترك ملك الري و الري منيتي ام ارجع مأثوما بقتل حسين‌پسر سعد ملعون گفت بلي و الله من تو را هم در اين فعل شنيع توبيخ مي‌كردم و نصيحت مي‌نمودم كه اگر پدرم در اين كارها با من استشاره مي‌كرد مي‌گفتم و من آنچه بتو نگفتم در نكشتن امام حسين باو گفته بودم هر آينه اداء حقوق پدر و فرزندي كرده بودم ولي چكنم تو گوش نكردي ابن‌زياد گفت كذبت يا لكع دروغ گفتي تو هيچ نصيحت نكردي بلكه از روي ميل رفتي پسر سعد ملعون اين بديد خود را سرزنش كرد و گفت ما رجع احد بشر مما رجعت هيچكس در روزگار از امري برنگشته كه من برگشتم اطاعت ابن‌زياد و نافرماني خدا كردم و نيز قطع [ صفحه 832] رحم كردمشعرچون كافر مفلسيم و چون قحبه‌ي زشت نه دين و نه دنيا و نه اميد بهشت‌پس از بارگاه مغموم و غضبناك بيرون آمد و مكرر آن ملعون با خود مي‌گفت ذلك هو الخسران المبين در حق آن ملعون اين شعر مناسب افتادحسب الذي قتل الحسين من الخسارة و الندامة ان الشفيع لدي الاله خصيمه يوم القيمة

احضار ابن زياد پليد اهل بيت امام را از زندان به مجلس خود و سخن گفتن با ايشان

شب دوازدهم محرم اهل بيت امام عليه‌السلام در زندان ابن‌زياد مخذول بسر بردند و پس از طلوع صبح دوازدهم و بسر آمدن آن شب غم‌بار و خون‌انگيز درب دارالاماره را گشودند و آب و جاروب كردند امراء و اعيان و وزراء و اركان روي ببارگاه آوردند ابن‌زياد بدبنياد با كمال تفرعن مانند نمرود و شداد آمد و بر تخت سلطنت پا نهاد ملحدين و كفار و منافقين و اشرار بر حوالي وي جمع آمدند و هر يك در مقام خود قرار گرفتند فراشان و قراولان در درب درالاماره با سپاه بيرون از شماره صف در صف زدند فامر اللعين في النشأتين باحضار راس الحسين في طشت من اللجين ابن‌زياد فرمان داد برويد سر سلطان شهيدان حسين ابن اميرمؤمنان را در طشت طلا بگذاريد و در حضورم حاضر كنيد فاحضره عنده و ساير الرؤس منصوبة علي الأخشاب بالباب پس سر سلطان مظلومان را آوردند و در حضور آن كافر گذاشتند و نيز ساير سرها را كه قريب دويست سر بود در دارالاماره نگاهداشتند اراذل و اوباش رنود و قلاش به تفرج و تماشا جمع شده بودند و آن سرهاي نوراني بر بالاي نيزه مانند شمع تابان و مشعل فروزان بود ثم [ صفحه 833] امر باحضار الأساري ذكورا و اناثا من السجن في المجلس حكم ديگر آنكه اسيران آل رسول و دختران فاطمه بتول را امر نمود از زندان بيرون و به مجلس حاضر نمايند اهل عناد بحكم ابن‌زياد روي بزندان آوردند و با كعب ني و تازيانه ذكور و اناث سلسله عليه نبويه را از زندان بيرون آوردند مانند حلقه‌هاي زنجير بهم پيوستند و با نهايت ذلت رو به قصر ابن‌زياد نهادند فادخلوهم عليه و الراس بين يديه و واقفوهم اجمع لديه با اين حالت اسيران را وارد كردند و در حضور ابن‌زياد ايستاده واداشتند مردان اسير همه سر بزير دختران صغير لرزان زنان مو پريشان پشت يكديگر پنهان و از نامحرمان گريزان فاطرق عنده رجالهم و استترت نسائهم بعضهن بالشعور المنشوره عصمت خدا خواهر و دختر سيد الشهداء در ميان اين همه نامحرم بي‌ستر و بي‌حجاب بي‌معجر و نقاب ايستاده بعضي صورت خود را بساعد و بند دست مي‌پوشيدند و بعضي به آستين ستر مي‌نمودند و بعضي با مقنعه كهنه و مندرس حجاب مي‌نمودند و بعضي موي پريشان بصورت افشان داشتند مثل ماه تابان در ابر گيسو پنهان بودند و بعضي خود را در پيش او مخفي مي‌نمودند و جلادها با شمشيرهاي برهنه در اطراف ايستاده دختران فاطمه از ترس و واهمه مانند بيد مي‌لرزيدند جمعيت عام در قصر ازدحام نموده بودند كه عبارت خبر اين است و اذن للناس اذنا عاما گفته بود هر كه مي‌خواهد تماشا بيايد بيايد حاجب چوب منع جلو احدي نگذارد بناء عليهذا مجلس مشحون باصناف خلايق و اختلاف طرايق بود امام بيمار چون با تن تب‌دار و با زنجير در حضور ابن‌زياد ايستاد فرمود سنقف و تقفون و نسئلن و تسئلون و انتم لا تعدون و لا ترون لرسول الله جوابا عنقريب ما و شما در حضور رسول خدا خواهيم ايستاد و شما جوابي براي آن حضرت نداريد.به گفته ابومخنف در مقتل ابن‌زياد مخذول كلام آن حضرت را شنيد ولي جواب نداد. [ صفحه 834] و اما عليا مخدره زينب كبري:اما عليا مكرمه معصومه زينب كبري دختر فاطمه زهرا چون مقنعه و نقاب درستي نداشت با آن زنان اسير در يكجا ايستاد از زنهاي اسير جدا شده خود را بگوشه‌ي مجلس رسانيد جمعي از كنيزان چادردار دور آن مخدره را گرفتند و آن ناموس خدا مانند شمس‌الضحي در ميان آن كنيزان پنهان گرديد و گيسوان پريشان حائل صورت نمودمرحوم مفيد در ارشاد مي‌فرمايند:فدخلت زينب اخت الحسين في جملتهم متنكرة و عليها ارذل ثيابها فمضت حتي جلست ناحية من القصر و حفت بها امائها عليا مكرمه متنكرة داخل مجلس شد يعني به نحوي وارد شد كه كسي او را نشناسد با لباسهاي كهنه مندرس كه همه پاره پاره بود در ميان جمعي از كنيزان بود رفت در گوشه قصر نشست كنيزان در گرد آن خاتون حلقه زدند ليكن ابن‌زياد فهميد كه در ميان كنيزان آن مخدره مجلله پنهانست و خود را متنكرة مي‌دارد مي‌خواهد كسي او را نشناسد پرسيد من هذه التي انحارت فجلست ناحية من القصر اين زن متكبره كه بود كه از زنها جدا شده و رفت در گوشه قصر نشست جواب او را كسي نداد.مرتبه دوم پرسيد: باز جواب نيامد مرتبه سوم كه اين سؤال را نمود، يكي از كنيزان گفت:هذه زينب بنت فاطمة عليها سلام اللهشعراينست كه كرده‌اي تو خوارش انداخته‌اي ز اعتبارش‌اين زينب خواهر حسين است كز كف شده صبر و اختيارش‌ابن‌زياد همينكه دانست آن مخدره نتيجه احمد مختار و بضعه حيدر كرار است مادر يتيمان و طفلان بي‌پدر است دختر زهراي بتولست خواهر حسين [ صفحه 835] مقتول ناموس خداي اكبر است عمه شاهزاده علي اكبر است بخاطرش گذشت سرسلامتي بدهد آن ستمديده را كه داغ شش برادر ديده و از مرگ هيجده جوان قدش خميده سرش در دروازه كوفه شكسته شب گذشته در ميانه زندان گرسنه و تشنه با اطفال بي‌پدر خون‌جگر بسر برده قال لها الحمد لله الذي فضحكم و قتلكم و كذب احدوثتكم ابن‌زياد خطاب به عليا مخدره نمود و گفت:حمد مي‌كنم خدائي را كه شما را مفتضح نمود، مردان شما را كشت و دروغتان را ظاهر كرد.دختر اميرالمؤمنين عليه‌السلام طاقت نياورده، فرمود:الحمد لله الذي اكرمنا بنبيه محمد صلي الله عليه و آله و طهرنا من الرجس تطهيرا انما يفتضح الفاسق و يكذب الفاجر و هو غيرنا يعني حمد مي‌كنم خداي را كه ما را گرامي به پيغمبر خود محمد مصطفي صلي الله عليه و آله كرد و پاك كرد ما را از هر رجس و گناه اي ظالم رسوا نمي‌شود مگر فاسق دروغ نمي‌گويد مگر فاسق و فاجر ما سلسله از فساق و فجار نيستيم آنها غير از ما مي‌باشند يعني توئي.ابن‌زياد گفت:اي دختر علي كيف رايت صنع الله باهل بيتك ديدي خدا با برادران و خويشاوندانت چه كرد و چگونه آنها را خوار و نگون نموده؟عليا مخدره فرمود:كتب الله عليهم القتل فبرزوا الي مضاجعهم اي پسر زياد سرنوشت برادرم با يارانش از روز اول قتل و كشته شدن بود و نيز شهادت را قبول كرده بودند و شهيد راه حق شدند اكنون بسوي مرتبه‌ي عاليه و خوابگاه متعاليه رفته‌اند سيجمع الله بينك و بينهم فيحاجون اليه و يختصمون عنده زود باشد كه خدا تو را با آنها در يكجا جمع كند و ايشان با تو در حضرت پروردگاري مخاصمت كنند و انتقام برادر مظلوم را از تو بازگيرند. [ صفحه 836] مرحوم سيد در لهوف فرموده:سپس عليا مكرمه خطاب به آن پليد فرمودند:فانظر لمن الفتح يومئذ ثكلتك امك يابن مرجانة نگاه كن در آن روز پرسوز از براي كدام رستگار و نجاتست مادرت بعزايت بنشيند اي پسر مرجانه كه خيلي جرأت كردي خاندان رسالت را ويران كردي و اهل بيت رسالت را از پاي درآوردي.مرحوم مفيد در ارشاد فرمود:فغضب ابن‌زياد فاستشاط ابن‌زياد از سخنان آن مخدره در غضب شد و بعضي حرفهاي سخت زد آنقدر كه عمرو بن حريث داروغه از جاي برخاست نزد تخت آمده و گفت:ايها الامير انها امرأة و المرأة لا توأخذ بشي‌ء من منطقها اي امير با يك زن چه قد سر بسر مي‌گذاري وآنگهي چنين زن داغديده ستم كشيده كه هوش و حواس در سر ندارد.سپس ابن‌زياد گفت:خوب شد كه دل من از كشته شدن برادرت شفا يافت قد شفا الله نفسي من طاغيتك و العصاة من اهل بيتك.از شماتت آن پليد دل عليا مخدره به درد آمد سر بزير برد و ناليد و فرمود:لقد قتلت كهلي و ابرزت اهلي و قطعت فرعي و اجتثثت اصلي فان يشفك هذا فقد استفيت.يعني اي پسر زياد هر آينه بزرگ مرا كشتي يعني نخل قامت برادرم حسين را كشته و بر خاك هلاك انداختي و دختران آل محمد صلي الله عليه و آله را كه همگي پرده‌نشينان سرادق عصمت و طهارت بودند بي‌حجاب گردانيدي يعني خيمه‌هاي ايشان را به آتش عدوان سوختي و ايشان را اسير دست اشرار نموده بر شتران سوار كرده و در [ صفحه 837] كوچه و بازار در وقت هجوم منافقين و اشرار گردانيدي و اينك در مجلس عام در حضور اين قوم نافرجام احضار نموده‌اي.اي پسر زياد فروع مرا قطع نموده‌اي يعني نوجوانان هاشميه و سروقدان چمن احمديه را كه در عالم مثل و مانند نداشتند مانند برادرم حضرت عباس عليه‌السلام كه ماه بني‌هاشم بود و برادرزاده نودامادم حضرت قاسم كه مثل ماه تابان بود و مثل برادرزاده ديگرم علي اكبر كه شبيه‌ترين خلق بود به پيغمبر صلي الله عليه و آله و فرزندان خود و ميوه‌هاي قلبم همه را پاره پاره كرده‌اي، بلكه بر اطفال كوچك ما مثل برادرزاده‌ام عبدالله فرزند برادرم حضرت امام حسن عليه‌السلام بلكه بر شيرخواره مثل علي اصغر رحم نكرده‌اي.اي پسر زياد هيچ مي‌داني كه چه كرده‌اي؟ والله ريشه مرا از اصل و فرع از بيخ كنده‌اي و بر باد داده‌اي.اي پسر زياد اگر اين اعمال تو سينه‌ات را شفا داده است پس اي بي‌حياي شقي ديگر از جان من چه مي‌خواهي كه اراده قتل من داري؟پس چون آن ملعون اين سخنان را شنيد روي نحس خود را به جانب حاضران گردانيد و گفت:هذه شجاعة و لقد كان ابوها شجاعا شاعرا يعني اين زن عجيب فصيح و بليغ بوده و كلمات او با سجع و قافيه است، پدر او علي بن ابيطالب عليه‌السلام نيز فصيح و بليغ بود و سخنان با سجع و قافيه مي‌گفت و اشعار نيكو انشاء مي‌فرمود.پس عليا مكرمه حضرت زينب خاتون سلام الله عليها در جواب او فرمود:اي پسر زياد زنان را با سجع و قافيه چكار خصوصا من با اين همه گرفتاري و رنج و الم اعتنائي به سجع و قافيه ندارم مرا اين قدر غم و اندوه در سينه و اشگ در ديده هست كه مجال سجع و قافيه نيست.بلي، قلب پر غمم و سينه پر المم مرا بر آن داشتند كه كمي از بسيار و اندكي از [ صفحه 838] بي‌شمار از احوال خود بيان كنم ولي اي پسر زياد بدانكه بسي تعجب مي‌كنم از كسي كه شفا مي‌دهد سينه خود را به كشتن امام خود و حال آنكه علم دارد كه در قيامت از او انتقام مي‌كشند.پس چون ابن‌زياد ديد كه هر چه با جناب زينب خاتون سلام الله عليها تكلم مي‌كند جواب‌هاي كافي و شافي مي‌شنود بلكه باعث ظهور كفر و افتضاح او مي‌گردد صلاح خود را در اين ديد كه با آن مظلومه ديگر تكلم نكند تا مفتضح نشود، پس روي نحس خود را بطرف جناب عليا مخدره ام‌كلثوم سلام الله عليها كرده پرسيد: اين بانو كيست؟گفتند: اين بانو ام‌كلثوم خواهر ديگر امام حسين عليه‌السلام است.فقال: يا ام‌كلثوم، الحمد لله الذي قتل رجالكم، فكيف ترون ما فعل بكم يعني اي ام‌كلثوم حمد خداوند را كه كشت مردان شما را، پس چگونه ديديد آنچه را كه بر سر شما آمد؟فقالت: يابن زياد لئن قرت عينك بقتل الحسين فطال ما قرت عين جده صلي الله عيله و آله به پس جناب ام‌كلثوم سلام الله عليها فرمود: اي پسر زياد اگر چشم تو به كشتن برادرم حسين عليه‌السلام روشن شد پس بدان كه طول كشيد زمانهائي كه روشن گرديده بود چشم جدش پيغمبر صلي الله عليه و آله به ديدن او.و كان يقبله و يلثم شفتيه و يضعه علي عاتقه، اي پسر زياد لعنت خداوند بر تو باد رفتار تو با او اين بود كه وي را به قتل رسانيدي و بدن نازنينش را در اين هواي گرم در بيابان انداخته‌اي و سر مقدس او را بر نيزه كرده‌اي و به كوفه آورده‌اي ولي بدان كه رفتار و عادت جدش اين بود كه هر وقت او را مي‌ديد وي را در آغوش مرحمت خود جاي مي‌داد و او را مي‌بوسيد و به لب‌هاي او كه حال بر سر نيزه پژمرده شده است بوسه مي‌زد و مكرر بر دوش خود سوارش مي‌نمود.فقالت: يابن زياد اعد لجده جوابا فانه خصمك غدا پس فرمود اي پسر زياد [ صفحه 839] براي جدش جوابي آماده كن چه آنكه او در روز حساب خصم تو خواهد بود.پس آن مكار غدار چون ديد كه جناب ام‌كلثوم نيز مثل خواهرش عليا مخدره حضرت زينب خاتون سلام الله عليها فصاحت و بلاغت را از پدر بزرگوارش حضرت علوي صلوات الله عليه و سلامه عليه ارث برده و اگر با او سخن بگويد وي را مفتضح و رسوا مي‌نمايد روي خبيث خود را به جانب بيمار كربلا كرد و گفت: من هذا؟يعني اين بيمار كيست؟در جواب او گفتند: اين جوان علي بن الحسين عليهماالسلام است.آن ملعون گفت: أليس قد قتل الله علي بن الحسين يعني مگر نه اين است كه خداوند علي بن الحسين را كشت؟امام عليه‌السلام فرمود: اي شقي مرا برادري بود كه او را نيز علي بن الحسين مي‌خواندند و مردم او را كشتند پس آن مخذول گفت: بلكه خدا او را كشت.آن حضرت در جواب او اين آيه را خواندند: الله يتوفي الانفس حين موتها.پس آن بي‌حيا وقتي فهميد كه اگر با اين بزرگوار نيز هم‌سخن شود رسوا مي‌گردد در غضب شد و گفت:لك جرئة علي جوابي يعني اي پسر تو را جرئت آن است كه با من مكابره كني و هر چه بگويم جواب بگوئي؟اذهبوا به فاضربوا عنقه او را ببريد و گردن بزنيد.چون عليا مخدره حضرت زينب اين كلام غم‌انگيز را استماع نمود قالت: يابن زياد انك لم تبق منا احدا فان عزمت علي قتله فاقتلني معه، آن مظلومه فرمود:اي پسر زياد تو كه احدي از ما را باقي نگذاشتي و همه مردان و جوانان ما را به قتل رساندي از براي ما اسيران محرمي باقي نمانده است مگر اين نوجوان بيمار.اي پسر زياد اگر اراده كشتن او داري مرا با او به قتل رسان. [ صفحه 840] ابن‌زياد مخذول گوش به التماس آن بانو نداد و فرياد زد اي جلاد، جلاد ازرق چشم داخل مجلس شد و بازوي امام عليه‌السلام را گرفت كه از مجلس بيرون ببرد تمام بانوان محترمه و دختران از جاي برخاسته به دور آن وجود مبارك حلقه ماتم زدند.مرحوم مفيد در ارشاد و ابن‌نما عليه‌الرحمة روايت كرده‌اند كه حضرت زينب سلام الله عليها دست در گردن آن بيمار اسير كرده و فرمود:اي پسر زياد، حسبك من دمائنا يعني بس است تو را همان خون‌هائي كه از ما ريخته‌اي و الله دست از گردن او برندارم تا آنكه اگر او را به قتل رساني مرا نيز با او بكشي.در حديث است كه آن شقي ساعتي نظر به جانب ايشان انداخته، ساكت و متحير و متفكر بود، پس رو به حاضران نمود و گفت:عجب دارم از رحم و محبت خويشي، بخدا قسم چنان گمان كردم كه زينب دوست مي‌دارد او را با فرزند برادرش به قتل رسانم، پس در مقام ترحم برآمده گفت: گ‌او را واگذاريد همان بيماري وي را كفايت مي‌كند، پس جلاد دست از ايشان برداشت.مرحوم سيد بن طاووس روايت كرده است كه در آن وقت جناب سيد الساجدين عليه‌السلام رو به عمه خود كرد و فرمود:اي عمه جان شما ساكت شويد تا من با اين ملعون سخن بگويم، پس روي مبارك به جانب او كرده فرمود:اي پسر زياد آيا به كشته شدن مرا مي‌ترساني، آيا نمي‌داني كه شهادت كرامت ما و قتل عادت شما است، پس آن ملعون بي‌حيا امر كرد غل آورده آن بيمار عليل را غل تازه كردند و با زنان و دختران به زندان بردند. [ صفحه 841] راوي كه يكي از ملازمين ابن‌زياد بود مي‌گويد: من از مجلس ابن‌زياد تا زندان به همراه اسيران بودم از هيچ كوچه‌اي نگذشتم مگر آنكه مملو از مرد و زن بود كه همه بر صورت خود مي‌زدند و گريه مي‌كردند تا آنكه ايشان را داخل زندان كردند و درب آن را بستند.و در حديث ديگر است كه ايشان را به خانه خرابي بردند كه در جنب مسجد كوفه بود.مرحوم سيد بن طاووس مي‌فرمايد:حضرت عليا مخدره زينب سلام الله عليها فرمودند:لا يدخلن علينا بحرة الا ام‌ولد او مملوكة فانهن سبين و نحن سبينا.يعني چون ما را به زندان بردند هيچ زن آزادي بديدن ما نيامد بلكه كنيزان كه از كوفيان اولاد به هم رسانيده بودند يا نرسانيده بودند به ديدن ما آمدند زيرا كه ايشان اسيرشدگان بودند و ما نيز اسيران بوديم.باري آن غريبان در آن زندان گريان و نالان مشغول گريه و زاري و تعزيه‌داري گرديدند

جسارت و اذيت‌هاي پسر زياد مخذول به سر مطهر حضرت سيدالشهداء

مرحوم مفيد روايت كرده است كه در صبح روز دوم بعث برأس الحسين فدير به في سكك الكوفة و قبائلها يعني آن بي‌حياي بي‌دين امر كرد سر حضرت امام حسين عليه‌السلام را در همه كوچه‌هاي كوفه و قبائل اعراب بگردانند.مرحوم مجلسي در كتاب بحار روايت كرده است كه زيد بن ارقم گويد من بر غرفه خود نشسته بودم ناگاه ديدم نيزه‌اي كه سر آن بزرگوار را بر آن نصب كرده بودند محاذي قصر من رسيد، شنيدم اين آيه شريفه را مي‌خواند: ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا [ صفحه 842] پس از شنيدن اين آيه از سر آن بزرگوار والله موهاي بدن من راست شد و بر خود لرزيدم و عرض كردم: رأسك يابن رسول الله اعجب اعجب يعني امر سر تو اي فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله عجيب‌تر و غريب‌تر است.مرحوم ابن‌شهرآشوب از شعبي روايت كرده است: انه صلب برأس الحسين عليه‌السلام بالصياذف في الكوفة فتنحنح الرأس و قرء سورة الكهف الي قوله انهم فتية آمنوا بربهم و زدناهم هدي، يعني همانا بركشيده شد سر مظلوم كربلا جناب سيد الشهداء بر بازار صرافان در كوفه، پس من خود ديدم كه آن سر مطهر سرفه‌اي كرد و سوره مباركه كهف را تا اين آيه شريفه تلاوت فرمود، پس به كوفيان بي‌وفا و شاميان پرجفا چيزي به جز ضلالت افزوده نشد.در حديث ديگر وارد شده است: چون سر مقدس را در كوفه بر درختي آويختند همه خلق از آن سر شنيدند كه فرمود:و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون.از يكي از كوفيان نقل شده است كه مي‌گويد: چون سر آن مظلوم را بر درخت آويخته بودند من نزديك رفته و به آن نظر كردم، ديدم كه لب‌هاي مباركش حركت مي‌كند چون گوش فراداشتم شنيدم اين آيه را مي‌خواند:فلا تحسبن الله غافلا عما يعمل الظالمون و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون.و در برخي از كتب معتبر از حارث بن وكيده روايت شده كه گفت: من از كساني بودم كه سر مقدس را برداشته بودند شنيدم كه سر مطهر آن جناب سوره كهف را تلاوت مي‌فرمود، من در شك افتاده و در تحير فرورفتم از طرفي صداي مبارك و نغمه دل‌رباي آن حضرت را مي‌شنيدم و از طرف ديگر فكر مي‌كردم كه سر بي‌بدن چگونه تكلم مي‌كند و خود شنيدم كه به من فرمود: يابن وكيدة اما علمت انا معاشر الائمة احياء عند ربنا ترزق، يعني اي پسر وكيده آيا نمي‌داني كه ما [ صفحه 843] گروه ائمه هميشه زنده بوده و مرگ ما را فاني نمي‌كند و در نزد پرودگار خود روزي داده مي‌شويم.چون اين را شنيدم تعجب من زيادتر شد در دل خود خيال كردم كه نبايد گذاشت اين سر مطهر در نزد اين جماعت بدگهر بوده باشد كه به آن اين استخفاف‌ها را روا دارند، پس در دل خود گذراندم كه اين سر را از ايشان مي‌ربايم، ناگاه شنيدم كه سر منور آن حضرت فرمود: يابن وكيده ليس لك الي ذلك سبيل يعني اي پسر وكيده راهي بر اين خيال نخواهي يافت و براي تو آن ميسر نخواهد شد، اي پسر وكيده ريختن ايشان خون من را عظيم‌تر است در نزد خداوند از آن چه با سر من به عمل مي‌آورند بگذار هر چه مي‌خواهند بكنند زود باشد كه بيابند جزاي عمل قبيح خود را.اذا الاغلال في اعناقهم و السلاسل يسحبون يعني در آن وقتي كه گردن‌هاي ايشان به غل‌هاي آتشي غل شده و آنها را به زنجيرهاي جهنم كشيده باشند.

به منبر رفتن ابن زياد پليد در مسجد و ژاژخايي او و خروج عبدالله عفيف و مفتضح نمودنش ابن زياد را

چون ابن‌زياد شقاوت نهاد اسيران آل محمد را با كمال توبيخ و سرزنش از مجلس بزندان فرستاد و آن اسيران از جان سير با غل و زنجير و با چشم پر آب وارد آن خانه خراب كه در جنب مسجد بود شدند و فرداي آن روز سر مطهر حضرت را در كوچه و بازار گردانيد و خود با كمال ابهت و جلال روي به مسجد آورد و سار ابن‌زياد الي المسجد في ابهة عظيمة و نخوة مزيدة رجال و اعيان دولت همگي از عقب سر وي به مسجد آمدند برو فاجر مالامال تمام مسجد را فرو گرفتند آن شقي بن شقي دعي بن دعي عبيدالله اموي با كبر و منيت و غرور و نخوت برجست چون بوزينه بر منبر نشست چنانچه شيخ مفيد در ارشاد ذكر مي‌نمايد كه آن پليد بعد از استقرار در منبر لب به خطبه گشود و قال الحمد لله الذي [ صفحه 844] اظهر الحق و نصر اميرالمؤمنين يزيد و حزبه و قتل الكذاب بن الكذاب و شيعته يعني حمد و شكر خدائي را سزا است كه حق را آشكار كرد و پادشاه مؤمنان يزيد و لشگر او را نصرت داد دروغگو پسر كذاب را كشت و لشگرش را هم كشت تا اين مزخرفات از زبان آن شقي بيرون آمد يكي از شيعيان خالص احمدي و امتان مخلص محمدي صلي الله عليه و آله شير بيشه‌ي مردي عبدالله بن عفيف ازدي از جا برخاست.سيد بن طاووس عليه‌الرحمه مي‌فرمايد:انه كان من خيار الشيعة و زهادها اين عبدالله از اخيار و ابرار شيعيان بود و از جمله عباد و زهاد شمرده مي‌شد و نيز از جمله تابعان اميرمؤمنان بود و يك چشم وي در جنگ صفين در ركاب اميرالمؤمنين عليه‌السلام از دست رفته بود و چشم ديگرش در جنگ جمل كور شده بود با آن كوري و نابينائي اغلب ملازم مسجد اعظم بود و شب و روز به عبادت مشغول بود چون از عبيد عنيد اين مزخرفات را شنيد تاب نياورده فرياد كرد اي ولد الزنا ان الكذاب بن الكذاب انت و ابوك دروغگو و پسر دروغگو توئي و پدر تو و كسي كه تو را امير اين شهر ساخته و آتش بجان اهل ايمان انداخته‌اي بي‌دين اولاد پيغمبر را مي‌كشي و بر منبر مؤمنان برمي‌آئي و ناسزا به شوهر زهرا مي‌گوئي اي بي‌حيا از منبر بزير آي ابن‌زياد سخت غضبناك شده پرسيد اين كور دور از رحمت خدا كيست كه با من اينگونه درشتي كرد عبدالله گفت انا المتكلم من بودم كه گفتم اي دشمن خدا ذريه طاهره نبويه محمد صلي الله عليه و آله را مي‌كشي كه خداوند ايشان را پاك و پاكيزه خلق كرده با اين حالت دعوي مسلماني كنيشعركجا از تو اسلام دارد خبر تفو بر تو و دينت اي بي‌پدر [ صفحه 845] حسين عليه‌السلام نور چشم رسول خدا است فروزنده‌ي محفل مصطفي (ص) است‌واغوثاه و اين اولاد المهاجرين و الانصار كجايند اولاد انصار دين برآرند شمشير كين از يمين‌هماره بر اين خيره جنگ آورند جهانرا بر او تار و تنگ آورندبه روايت ابي‌مخنف عبدالله عفيف گفت فض الله فاك و لعن الله اباك و عذبك و اخزأك خدا دهانت را بشكند و تو را خوار نمايد و پدرت را نگونسار در آتش افكند، اي ولدالزنا اما كفاك قتل الحسين عليه‌السلام عن سبه علي المنابر بس نبود تو را كشتن پسر فاطمه عليهاالسلام، اكنون منبر مي‌روي و ناسزا بر وي مي‌گوئي.مرحوم سيد در لهوف مي‌فرمايد:راوي گفت غضب ابن‌زياد شديدتر شد رگهاي گردنش پر از خون شده گفت اين كور بدبخت را نزد من بياوريد فراشان و غلامان از هر طرف ريختند تا عبدالله را بگيرند و بنزد عبيدالله ببرند اقوام و بني اعمام از اشراف و غيره از اطراف ازدحام كردند و به حمايت برآمدند نگذاشتند عبدالله را فراشان بكشند و ببرند عبدالله عفيف را در آن هنگام طايفه وي ربودند و بمنزل وي رسانيدند ابن‌زياد با غضب زياد از منبر بزير آمد و روانه دارالاماره شد و گفت بايد حكما اين كور بدبخت را بگيرند نزد من بياورند.در روضة الصفاء مي‌نويسد:چون ابن‌زياد به قصر دارالاماره نشست اركان و اعيان آمدند ابن‌زياد از كمال جرأت و جسارت عبدالله عفيف بايشان شكايت نمود كه اين كور امروز صولت ما را درهم شكست و خفت داد گفتند بلي چنين است و حق با شما است از اين غصه و غم زيادتر از براي ما آنستكه سادات و اشراف قبيله ازد بر ما چيره شدند و عبدالله را از دست ما بردند اين خيلي بر ما گران آمده ابن‌زياد از تحريك ايشان [ صفحه 846] غضبناك شده امر كرد برويد بخانه اشراف و سادات بغتة و فجاة ايشان را با خويشان بگيريد و بياوريد جلاوزه و جنديه و فراشان ريختند به خانه‌هاي ايشان جملگي را گرفتند و دست و ساعد و بازو بستند و آوردند حبس كردند از جمله عبدالرحمن محب ازدي بود كه رئيس بر قبيله ازد بود پس ابن‌زياد ناكس محمد بن اشعث و عمرو بن حجاج و شبث را طلبيد و گفت برويد اين كور ظاهر و باطن را بياوريد اين سه سردار خونخوار با غلامان و فراشان خود روي بخانه عبدالله عفيف آوردند خبر بطايفه ازد رسيد از ديون از مرد و زن جمعيت كردند و به در خانه عبدالله آمدند چون ممانعت كردند جنگ در پيوست و هنگامه بر سر پا شد طايفه ازد كه هجوم عام كرده بودند بر اصحاب ابن‌زياد غالب شدند جمعي را كشتند و جمعي را مجروح و زخمي كردند خبر به ابن‌زياد دادند آن ولدالزنا قبيله مضر را به كمك فرستاد در ميان ايشان قتال عظيم شد خلقي كثير از طرفين كشته شدند اين دفعه لشگر ابن‌زياد غلبه كردند هجوم به در خانه عبدالله عفيف آوردند در خانه‌اش را شكستند عبدالله دختري داشت كه پرستاري پدر مي‌كرد، فرياد برآورد پدر در خانه را شكستند و الآن است كه مي‌ريزند و تو را مي‌برند و مرا بي‌پدر مي‌كنند، اين بگفت و شروع كرد به شيون نمودن.عبدالله گفت نور ديده مترس و دل مرا مشكن و شمشير مرا بياور در پهلوي من بايست ببين از هر طرف مي‌آيند مرا خبر كن تا دمار از روزگارشان برآورم آن دختر شمشير پدر را از غلاف كشيده بدست وي داد و خود در پهلوي پدر ايستاد كه ناگاه سپاهيان با قعقعه سلاح و شعشعه تيغ و رماح با عربده و هلهله بخانه درآمدند.پير ضعيف نحيف دريادل در جاي تنگي ايستاد شمشير خود را مثل شعله جواله بدور خود چرخ داده و اين رجز را مي‌خواند. [ صفحه 847] عربيهوالله لو يكشف لي عن بصري ضاق عليكم موردي و مصدري‌و كنت معكم قد شفيت غلتي ان لم يكن ذااليوم قومي تحقري‌عبدالله عفيف غصه مي‌خورد كه ايكاش چشم مي‌داشتم و سزاي اين نامردها را در كف دستشان مي‌گذاشتم، باري آن گروه اطراف عبدالله را گرفتند از هر طرف مي‌آمدند دختر فرياد مي‌كرد بابا جان از يمين آمدند از يسار آمدند ليكن مثل بيد بر خود مي‌لرزيد آن شجاع مظفر شمشير مي‌زد مرد مي‌انداخت تا آنكه بقول ابي‌مخنف بيست و سه نفر را به خاك انداخته تا آنكه خسته شد و درمانده شد دخترش ديد بابايش بي‌تاب شده و نزديكست گرفتار شود فرياد از دل بركشيد كه آه يحاط بابي و ليس له ناصر از بي‌كسي كه پدرم را در ميان گرفتند يكنفر يار و هوادار ندارد پيوسته دختر عبدالله فرياد مي‌زد و با صداي بلند مي‌گفت پدرجان دلم براي غريبي مي‌سوزد ليتني كنت رجلا حتي اخاصم بين يديك اي كاش من مرد بودم و در پيش روي تو شمشير مي‌زدم و حمايت از تو مي‌كردم آخرالامر آن پيرمرد خسته را در ميان گرفتند و از پاي درآوردند و بازويش را بستند كشان كشان بنزد ابن‌زياد كافر بردند در اين اثنا صداي گريه دختر بگوش عبدالله رسيد از غيرت دل در برش طپيد گفت يابن مرجانه عجل بقتلي چون خيال كشتن مرا داري زودتر مرا راحت كن زيرا طاقت ندارم دخترم را ميان نامحرمان گريان و نالان ببينم پس عبيدالله حكم كرد گردنش را بزنيد و تنش را بدار بياويزيد ريش سفيد آن عابد شب زنده‌دار را گرفتند سرش را بريدند و بدار آويختند شب طائفه ازد به دور هم جمع شدند و گفتند اين ننگست كه بدني از قبيله ما به دار آويخته باشد و ما در رختخواب بخوابيم جمعيت كردند همانشب رفتند بدن عبدالله را از دار بزير آوردند بعد از كفن و نماز بخاك سپردند. [ صفحه 848]

اطلاع دادن ابن زياد مخذول خبر شهادت حضرت سيدالشهداء را به يزيد بن معاويه ملعون و اظهار شادي كردن آن بدعاقبت

پس از آنكه عبيدالله زياد سلطان مظلومان را شهيد كرد و عيال و حرم او را بكوفه آورد بعد از آوردن به مجلس و توبيخ نمودن امر كرد آل الله را در خرابه جنب مسجد اعظم جاي دادند و سر سرور شهيدان را در كوچه و بازار و اطراف قبائل طواف دادند و بعث البشاير الي النواحي و الامصار كالمدينة و الشام بعد از اين واقعات ما سبق آن ولدالزنا خبر فتح و پژمرده قتل امام مظلوم را به اطراف و اكناف و بلاد و امصار فرستاد از جمله به مدينه خيرالانام كه وطن اصلي سيد الشهداء عليه‌السلام بود و بشهر شام از براي يزيد.قال السيد قال الراوي و كتب عبيدالله ابن زياد الي يزيد بن معاوية و اخبره بقتل الحسين و خبر اهل بيته.مرحوم سيد مي‌فرمايد: اولا ابن‌زياد نامه به يزيد نوشت بشارت كشته شدن حسين و خبر اسيري اهل بيت را تماما در آن درج كرد باين مضموننمي‌داني چه بيدادي من بيدادگر كردم چه‌ها در كربلا با عترت خيرالبشر كردم‌گشودم دست كين بر خاندان مرتضي يكسر به يكدم خاندانش را همه زير و زبر كردم‌چه مشگين خط جواناني كه بي‌جرم و بي‌گنه كشتم چه شيرين طفلكاني را يتيم بي‌پدر كردم‌در اول تاختم خصمانه بر عباس و بر اكبر به يكساعت حسين عليه‌السلام را بي‌برادر بي‌پسر كردم‌پس آنگه تشنه‌لب كشتم حسين را با دو صد خواري ز مرگش خواهرانش را همه خونين‌جگر كردم [ صفحه 849] به جسمش تاختم اسب و زدم بر خيمه‌اش آتش بر او ظلم آنچه تو مي‌خواستي من بيشتر كردم‌غرض يك آتشي در كربلا افروختم ناگه كه آفاق جهانرا از شرارش پر شرر كردم‌چون نصرت يافتم با دشمن تو با دل خرم چراغان اين ولايت را از آن فتح و ظفر كردم‌چون قاصد عبيدالله زياد نامه را به يزيد پليد رسانيد يزيد شقاوت‌آئين از شهادت امام حسين عليه‌السلام مسرور و شادمان گشت دل قساوت نهاد آن ظالم از كشته شدن امام ما راحت شد ساعتي در فكر فرو رفت و در نامه تأمل كرد و سرور قلبي و شادماني باطني خود را اظهار نمود فراي ان الأمر عظيم و الخطب جسيم و بدكار بزرگي واقع شده و امر عظيمي حادث گشته كه موجب پريشاني خاطر مسلمانان و باعث ملامت گبر و ترسايان خواهد شد و حكما در اين امر وي را تقريع و توبيخ و تشنيع خواهند نمود فاظهر العبس و اقطاب الوجه بر حسب ظاهر عبوس كرده چين در ابرو آورد و صورت درهم كشيد رو بحضار مجلس نموده گفت ان ابن‌مرجانه فعل كذا و كذا پسر مرجانه ملعون چنين و چنان كرده حسين بن علي عليه‌السلام را شهيد كرده و عيال او را اسير نموده من راضي به فعل او نبوده و نيستم و نگفته بودم حسين بن علي عليه‌السلام را بكشد و انما امرته بدفعه و طرده عن حدود الأسلامية همين قدر باو گفتم حسين عليه‌السلام را از حدود و ثغور مسلمانان دور كند و نگذارد كه مردم را اغوا كند و لواي سلطنت برپا نمايد او هم مثل يكي از مسلمانان سر بزير باشد و كار بكار دولت و ملت نداشته باشد پسر مرجانه بي‌عقل چنين و چنان عجله و شتاب كرد و حسين عليه‌السلام را كشت و عيالش را اسير كرده بكوفه آورده ففعل كل ذلك بسوء سريرته و ضعف رايه قبحه الله و ما صنع همه [ صفحه 850] اينكارها را ابن‌زياد براي خباثت ذات و سوء رأي صفاتي كه دارد عمل نموده خدا قبيح كند روي او را با كارهايش هر چند براي تشييد سلطنت بدكاري نكرده اهل ادراك افعال او را تحسين مي‌كنند ليكن من تقبيح مي‌كنم پس برداشت نامه بابن زياد نوشت كه اي پسر زياد نامه بشارت‌آميز و فرح‌انگيزت در خوشترين ساعتي بمن رسيد باعث سرور قلب من و مزيد اعتبار تو شد آفرين و هزار آفرين بر تو باد كه حق آل سفيان را ادا كردي و انتقام خون‌هاي ريخته ما را كشيدي و نسل علي عليه‌السلام را از صفحه زمين برداشتي چون نامه‌ي من بتو رسيد مستعجلا رؤس قتلي و اساري را زود بشام فرست لئلا تقوم في العراق فتنة چون عراق مقر شيعة علي است برخلاف شهر شام كه همه محب آل اميه‌اند يزيد نوشت كه اسرا و سرها را روانه كن مبادا در بين راه اعراب به حمايت برآيند و آنچه خفت و خواريست در حق ايشان معمول دارشعربگو به لشگر ما كاي سپاه خون‌آشام بر اهل بيت حسين از عراق تا در شام‌بجان من كه دمي خوبي و وفا مكنيد بجز ستم نپسنديد و جز جفا نكنيدز كوفه تا به دمشق آب نانشان يكسر دهيد آب ز اشگ غذا ز خون جگر

فرستادن عبيدالله بن زياد مخذول رؤس مطهر شهداء و اسراء را از كوفه خراب به شام تار نزد يزيد بن معاويه

مرحوم مفيد در ارشاد مي‌نويسد:چون از گرداندن سر مطهر امام عليه‌السلام در شهر كوفه فارغ شدند عبيدالله ملعون سر را با رؤس ديگر شهداء به زحر بن قيس الجفعي داده و ابابردة بن عوف ازدي و [ صفحه 851] طارق بن ابي‌ظبيان را با جماعتي از كوفيان همراه او نموده روانه شام كرد.ابن‌اثير گويد: ايشان را همراه شمر شرير ارسال داشت.و نيز ابن‌اثير در كامل مي‌نويسد:چون محترمات طاهرات را به كوفه وارد نمودند پسر زياد مخذول گفت تا آنها را در جائي محبوس بداشتند، روزي سنگي از خارج زندان نزد ايشان افكندند كه بر آن نوشته بود: ابن‌زياد درباره شما قاصدي نزد يزيد فرستاده و فلان روز باز مي‌گردد، اگر روز ميعاد آواز تكبير شنيديد البته شما را نيز خواهند كشت و گرنه به زندگاني و حيات خود مستبشر باشيد روزي چند كه بگذشت مكتوبي ديگر به سنگي آويخته به محبس انداختند مفاد آن اين بود كه به وصول قاصد سه روز بيش نمانده بايد وصاياي خويش بنمائيد، روز موعود نامه يزيد پليد رسيد و ابن‌زياد را به فرستادن سيد سجاد عليه‌السلام و اسيران فرمان داده بود، عبيدالله محفر بن ثعلبه و شمر بن ذي الجوشن را بخواند و با اسراء به عزيمت شام مأمور ساخت و عبدالملك بن الحرث السلمي را براي ابلاغ خبر شهادت امام عليه‌السلام نزد عمر بن سعيد والي مدينه روانه نمود.عبدالملك بن كردوس حاجب پسر زياد روايت كرده كه از پي ابن‌زياد به قصر مي‌رفتيم ناگاه آتش برافروخته برابر روي شومش ديدم او آستين بر چهره خود نهاده رو مي‌گردانيد و به من گفت مگر تو نيز ديدي؟گفتم: آري.گفت: زنهار تا پوشيده داري و با كسي در ميان نياوري.

فرستادن ابن زياد عبدالملك بن الحارث را براي اخبار شهادت امام به مدينه

قبلا گفتيم پسر زياد ملعون عبدالملك بن الحارث را جهت اخبار شهادت امام عليه‌السلام به مدينه گسيل داشت، عبدالملك با نامه ابن‌زياد به مدينه وارد شد مردي [ صفحه 852] از قريش او را ديد، گفت: چه خبر آورده‌اي؟عبدالملك گفت: از امير ببايد شنيد.آن مرد قريشي گفت: انا لله و انا اليه راجعون، به خداي كه حسين عليه‌السلام را كشتند.عبدالملك خود را به نزد عمرو بن سعيد والي مدينه رساند، وي از او پرسيد حال و خبر چيست؟عبدالملك گفت: آنچه فرح و سرور تو را افزون كند، حسين بن علي عليهماالسلام كشته شد.عمرو بن سعيد گفت: بيرون برو و نداء كن و اين خبر را منتشر سازعبدالملك گويد: چون ندا دادم چنان فغان و شيون از خانه‌هاي هاشميان برآمد كه هرگز چنان نديده بودم دوباره نزد عمرو بن سعيد آمدم، چون مرا ديد شادي‌ها كرد در حالي كه مي‌خنديد اين شعر عمرو بن معدي كرب را خواند.شعرعجت نساء بني‌تميم عجة كعجيج نسوتنا غداه الارانب‌گريه‌اي كه امروز از مخدرات هاشميه مي‌شنويد عوض گريه‌اي است كه از زنان ما بني‌اميه در قتل عثمان مي‌شنيديد سپس عمرو بن سعيد بر منبر رفت و براي مردم خطبه خواند و يزيد را ستود و دعاء كرد و در اثناء سخن گفت:انها لدمة بلدمة و صدمة بصدمة كم من خطبة بعد خطبه و موعظة بعد موعظة، حكمة بالغة فما تغني النذر.ما مي‌خواستيم تا حسين زنده بوده و كشته نشود ولي پيوسته ما را دشنام مي‌داد و ما او را مدح مي‌نموديم، او مي‌بريد و ما وصل مي‌كرديم باري چه مي‌توان كرد او به خلافت و اطاعت يزيد تن نداد و ما رفع او را لازم دانستيم.عبيدالله بن السائب گفت: اگر صديقه طاهره زنده بود و سر بريده فرزند خويش را مي‌ديد بر او مي‌گريست. [ صفحه 853] عمرو بن سعيد برآشفت و به او سخنان زشت گفت سپس اظهار نمود ما به فاطمه اقرب و اولي هستيم زيرا پدرش عموي ما و شوهرش برادرمان و پسرش فرزند ما است، بلي فاطمه بر او مي‌گريست و قاتل او را ملامت مي‌نمود.يكي از غلامان عبدالله بن جعفر شهادت محمد و عون پسران عبدالله را به او خبر داد و استرجاع نمود يعني كلمه انا لله و انا اليه راجعون را گفت، ابوالسلاسل غلام عبدالله گفت:اين جمله مصائب از ناحيه حسين بن علي عليهماالسلام متوجه ما گرديده است.عبدالله بن جعفر برآشفت و با يك تاي نعلين خود او را سخت زد و گفت: يابن اللختاء، أللحسين تقول هذا؟من نيز اگر در كربلاء مي‌بودم البته خون خود را در مقدم وي مي‌ريختم و در مرگ فرزندانم همين براي من تسليت است كه در ركاب همايون خالوي خود كشته شده‌اند.

اقامه مجالس عزاداري براي حضرت سيدالشهداء در مدينه

بعد از اينكه عمرو بن سعيد پليد از منبر پائين آمد جمعيت متفرق شدند و خبر شهادت امام عليه‌السلام منتشر شد و تمام محلات مدينه و خانه‌ها را گريه برداشت، مردم در كوچه‌ها و بازارها دستمال بدست گرفته بودند و به عوض اشگ خون مي‌باريدند، برخي گريبانها را دريده و جمعي خاك بر سر ريختند لطمه به صورت مي‌زدند و خرجت المخدرات المستورات من الدور مشققات للجيوب و الخمور لاطمات للوجوه و الصدود ناديات بالويل و الثبور آنچه زن در مدينه بود حتي مخدرات با احتشام مستورات با احترام از حجره و خانه‌هاي خود بيرون دويدند گريبانها دريدند لطمه‌ها بصورت و سينه مي‌زدند به ناله و نوحه آغاز نمودند حتي برزت العروسات من الحجال و علت اصوات ابكاء الرجال و نواح الصبيان و الاطفال حتي تازه عروسان حجله‌گاه بيرون آمدند و ناله‌ي واحسيناه بلند كردند [ صفحه 854] رجال با اطفال خردسال هم‌ناله شدند جوانان نونهال رفيقان علي اكبر گريبانها دريدند چنان غلغله در زمين و زمان انداختند و اسودت الافاق و ضاق الدهر خصوصا علي الهاشميين و الهاشميات والطالبيين و الطالبيات امان از دل ام‌البنين كه سه پسر او در كربلا شهيد شده فغان از دل دختران هاشمي‌نژاد و طالبي‌نسب براي دربدري زينب و بي‌پدري سكينه به نحوي شيون مي‌كردند كه آفاق را مظلم و جهان را تنگ نموده بودند از يكطرف زينب دختر عقيل بن ابيطالب از يكطرف ديگر ام‌لقمان خواهرش با ام‌هاني اسماء و رمله و ديگران از دختران حاسرات حافيات ناشرات ناعيات داعيات ناديات پابرهنه سربرهنه مو پريشان سينه‌كوبان سر زنان باكيات علي قتلاهم لاطمات صدورهم بكف الأسف هر مردي را كه مي‌ديدند مي‌گفتندشعرماذا يقولون اذ قال النبي لكم ماذا فعلتم و انتم اخرالامم‌بعترتي و باهلي بعد مفتقدي منهم اساري و منهم ضرجوا بدم‌آخر اي مردم جواب رسولخدا را چه خواهيد داد اگر از شما بپرسد كه بعد از من با اهل بيت و عترتم چه كرديد كم سفارش و كم وصيت در حق عترت خود نمودم جزاء من اين بود كه بعضي از اهل بيت مرا بكشيد و برخي را اسير كنيد.ما كان هذا جزائي اذ نصحت لكم ان تخلفوني بسؤفي ذوي رحم‌مرحوم شيخ مفيد عليه‌الرحمه مي‌فرمايد همينكه آنروز شب شد بگوش اهل مدينه رسيد كه هاتفي مي‌گفتايها القاتلون جهلا حسينا ابشروا بالعذاب و التنكيل‌كل اهل السماء يدعوا عليكم من نبي و ملئكة و قبيل‌قد لعنتم علي لسان ابن‌داود و موسي و صاحب الأنجيل‌خبر شهادت سيد مظلومان به اهل مدينه رسيد تمام اهل مدينه از صغير و كبير [ صفحه 855] از رجال و نساء حتي اطفال خردسال و عروسان پشت پرده گريبان چاك زدند نوحه‌گري كردند چنانچه عرضه داشتيم مخصوصا در چند خانه مجلس تعزيه برپا بود كه مرد و زن دسته دسته مي‌آمدند با گريبانهاي دريده مي‌نشستند نوحه مي‌كردند از اين خانه بخانه ديگر مي‌رفتند آنجا افغان و شيون مي‌نمودند چند روز به همين منوال عزاداري بود از جمله تعزيه‌خانه‌ها خانه ام‌البنين زوجه حضرت اميرالمؤمنين مادر ابوالفضل العباس بود كه سه جوان او در وقعه طف تلف شده بود اقامت العزاء في دار ام‌المؤمنين زوجة اميرالمؤمنين مجلس ديگر در خانه بي‌صاحب خود امام حسين عليه‌السلام بود كه فاطمه عليله عزادار بود و ملات دور الحسين بالرجال من نساء بني‌هاشم و حنينهم عند فاطمة بنت الحسين مجلس ديگر در خانه حضرت امام حسن عليه‌السلام برپا بود اما كسي در آن خانه نبود محض گريه و نوحه مي‌رفتند و بيرون مي‌آمدند و كانت بيوت الحسن عليه‌السلام خالية موحشة حيث ان اولاده قتلوا في الوقعة و اسرالباقون مجلس ديگر در خانه محمد حنفيه بود كه مردان و جوانان بني‌هاشم بودندالا يا رسول الله يا خير مرسل حسينك مقتول و نسلك ضايع‌ذراريك قد سبقوا الاساري بذلة و ليس لهم بين الخلائق شافع‌شعرالا يا رسول الله لو كنت فيهم لشاهدتم في حالة تذهل الفكرافهم بين اطفال يتامي لنسوة بايدي اعاديهم تسوقهم قهرااز سر قبر بيرون مي‌آمدند سينه‌زنان مي‌رفتند سر قبر امام حسن عليه‌السلام و از آنجا سر قبر فاطمه سلام الله عليها در سينه زدن بقول ابن‌متوج مي‌گفتندشعرالا نوحوا و ضجوا بالبكاء علي السبط الشهيد بكربلاءالا نوحوا بسكب الدمع حزنا عليه و الوجوه بالدمآء [ صفحه 856] الا نوحوا علي من قد بكاه رسول الله خيرالأنبيآءالا نوحوا علي من قد بكاه علي الطهر خيرالأتقيآءالا نوحوا علي من قد بكته حبيبة احمد ست النسآءالا نوحوا علي من قد بكاه لعظم الشجو املاك السمآءالا نوحوا علي قمر منير عراه الخسف من بعد الضيآء [ صفحه 857]

فرستادن عبيدالله مخذول رؤس مطهره و اهل بيت امام را از كوفه خراب به شام تار

اشاره

قبلا گفتيم عبيدالله بن زياد مخذول سر مطهر حضرت امام عليه‌السلام را به زحر بن قيس داده به شام فرستاد و به دنبال آن حضرت امام زين العابدين عليه‌السلام را زير غل جامعه قرار داده و دست به گردن بسته با مخدرات مانند اسيران كفار بر شتران برهنه سوار كرده روانه داشت به قولي عبدالله بن ربيعه الحميري يا عمرو بن ربيعه يا ربيعة بن عمرو الحميري و به قول ابن‌عبد ربه الغاز بن ربيعة الجرشي گويد:من نزد يزيد بن معاويه نشسته بودم ناگاه زحر درآمد يزيد هراسان گفت:ما ورائك يا زحر؟گفت: اميرالمؤمنين را به فتح و نصرت بشارت باد، ورد علينا الحسين بن علي في ثمانية عشر من اهل بيته و ستين رجلا من شيعته، فبرزنا اليهم فسئلناهم ان لو ينزلوا علي حكم الامير عبيدالله او القتل فاختاروا القتال فغدونا عليهم مع شروق الشمس، فاحطنا بهم من كل ناحية حتي اذا اخذت السيوف مأخذها من هام القوم، جعلوا يلوذون بالاكام و الحفر كما لا ذالحمام من صقر، فو الله ما كان الا جزر جزور او نومة قائل، حتي اتينا آخرهم فهاتيك اجسادهم مجردة و ثيابهم مرملة و خدودهم معفره، تصهرهم الشمس و تسفي عليهم الريح، زوارهم العقبان و الرخم بقاع سبسب.امام با هيجده نفر از اهل بيت و شصت كس از اصحاب خود بيامدند و ما نيز جانب آنها شتافته نخست گفتيم كه حكم ابن‌زياد را اطاعت كنيد يا جنگ را آماده [ صفحه 858] باشيد، البته تن به ذلت نداده مهياي قتال شدند دو ساعت كه از روز برآمد از هر طرف بتاختيم و تيغ‌ها به كار برديم، چندان كه كسي خواب نيمروز كند يا قصابي شتري بكشد همه را از دم شمشير گذرانيديم، اكنون بدن‌ها در آن بيابان برهنه و بر خاك افتاده و روي‌ها به خون آغشته، از تابش آفتاب همي گدازد و بادها خاك خون‌آلود بر آنها همي پراكند، كس به زيارتشان جز مرغان نرود.يزيد اندكي سر بزير افكنده آنگاه سر برداشت و گفت:قد كنت ارضي من طاعتكم بدون قتل الحسين، اما لو اني صاحبه لعفوت عنه از اطاعت شما بدون كشتن امام خشنود بودم و اگر به جاي ابن‌زياد بودم البته از او درمي‌گذشتم.مرحوم مفيد در ارشاد مي‌نويسد:پس از آنكه عبيدالله بن زياد مخذول سر مطهر امام عليه‌السلام را به شام فرستاد فرمان داد بانوان و كودكان را مهياي سفر به شام كرده و دستور ويژه‌اي راجع به حضرت امام سجاد عليه‌السلام داد مبني بر اينكه روي غلي كه بر گردن آن امام همام بود غل ديگري قرار دادند و سپس جملگي را به دنبال رؤس مطهره همراه با محفر بن ثعلبه عائذي و شمر بن ذي الجوشن روانه نمود كاروان بانوان و اطفال همه جا طي طريق نموده تا به جماعتي كه حامل رؤس مطهره بودند ملحق شدند.

منازلي كه كاروان اسراء بين كوفه و شام سير نمودند

چون اهل بيت گرام و حرم امام عليه‌السلام را با سرهاي شهدا به شام غم‌انجام بردند در هر منزلي از منازل و مرحله‌اي از مراحل كرامتي ظاهر و برهاني باهر گشت كه اسباب تنبه بعضي و باعث هدايت جمعي گشت ليكن بر شقاوت اشقياء مي‌افزود چنانچه خداوند در قرآن فرموده و لا يزيد الظالمين الا خسارا بل لم يزدهم الا طغيانا و غروراروزي كه از كوفه بيرون آمدند منزل اول قادسيه بود از آنجا اهل بيت را حركت [ صفحه 859] دادند.قال ابومخنف: و ساروا بالرؤس الي شرقي الجصاصة ثم عبروا تكريت از طرف شرقي جصاصه با اسراء و سرها روان شدند تا عبور به كنار شهر تكريت نمودند به عامل تكريت نوشتند كه بايد به استقبال ما بيائي و زاد و توشه از براي لشگر و علوفه از براي چهارپايان سپاه بياوري ما جمعيت زياديم و مأمور از جانب ابن‌زياديم و با ما است سر بريده‌ي حسين بن علي عليه‌السلام كه در كربلا كشته‌ايم و سر او را براي يزيد مي‌بريم حاكم تكريت چون نامه مطالعه نمود حكم كرد تدارك سيورسات و آذوقه نمايند و جمعيت به استقبال بروند، جمعيت زيادي بيرون شهر رفته و علمهاي سرخ و زرد به جلوه درآوردند بوق و نقاره زدند شهر را آئين بستند مردم بي‌دين از هر جانب و مكان رو به استقبال آوردند چون فريقين به يكديگر برخوردند بشارت و مباركباد گفتند و تماشائيان از سر نوراني امام عليه‌السلام مي‌پرسيدند و جواب هذا رأس الخارجي مي‌شنيدند اتفاقا در ميان آن جمعيت مردي بود نصراني كه كيش ترسا و آئين مسيحا داشت و از كوفه آمده بود و گفت ويلكم اني كنت في الكوفة من در كوفه بودم نام صاحب اين سر خارجي نبود مي‌گفتند سر حسين بن علي بن ابيطالب عليهماالسلام است همان علي كه مدتي در كوفه سلطنت داشت و بر ما امير بود و مادرش فاطمه زهرا عليهاالسلام و جدش محمد مصطفي صلي الله عليه و آله است اين سر پسر اوست مردم بفكر فرو رفتند نصرانيها چون اين خبر را شنيدند رفتند ناقوسهاي خود را برگرفتند بنا كردند به ناقوس زدن رهبانان در كنيسه‌هاي خود را بستند و لعنت و نفرين در حق قاتلان حضرت مي‌كردند و مي‌گفتند الها معبود انا برئنا من قوم قتلوا ابن بنت نبيهم اي خداي ما و اي سيد ما ما بيزاريم از قومي كه پسر فاطمه دختر پيغمبر خود را مي‌كشند. [ صفحه 860] فردگبر اين ستم كند نه يهود و مجوس نه هندو نه بت پرست نه فرياد از اين جفاخبر به لشگر رسيد كه نصاري شورش كرده‌اند و نزديك است مردم ديگر را به شورش درآورند سپاه ترسيدند فلم يدخلوها و رحلوها عن تكريت داخل شهر تكريت نشدند از همانجا رو به راه نهادند تا رسيدند به اعسا از آنجا نيز گذشتند به دير نصراني عروه رسيدند از آنجا هم عبور كردند رسيدند به صليتاء و از آنجا هم گذشتند تا آنكه رسيدند به وادي النخله شب را در وادي‌النخله بسر بردند.ابومخنف مي‌نويسد: سپاه كفرآئين پسر زياد اسراء را از آن منزل كوچ دادند و طي منازل و قطع طريق كردند تا رسيدند به ارمينا و در آنجا توقف ننمودند و ساروا حتي وصلوا الي بلد يقال لبنا عبور كردند تا آنكه رسيدند به بلد لبنا آن بلد معموره بود پرجمعيت مقابل است با مدينه مرشاد شيخ طريحي عليه‌الرحمه مي‌نويسد اهل بيت را به مرشاد بردند و نيز ابومخنف مي‌نويسد به لبنا علي اي نحو كان چون اسيران خونين‌دل را بدان منزل رسانيدند خبر به شهر لبنا دادند كه جمعيت آن شهر بيرون آمدند فخرجت المخدرات من خدورهن و الكهول و الشبان ينظرون الي رأس الحسين عليه‌السلام و يصلون عليه و علي جده و ابيه و يلعنون من قتله الخ مرد و زن از صغير و كبير و پير و جوان حتي مخدرات پشت پرده بيرون آمدند و نظر بر سر مطهر نوراني امام حسين عليه‌السلام مي‌كردند و صلوات بر او و پدر و جدش مي‌فرستادند و لعنت بر قاتلان حضرت مي‌نمودند و نيز لشگر را فحش و دشنام مي‌دادند و مي‌گفتند يا قتلة اولاد الأنبياء اخرجوا من بلدنا اي كشندگان اولاد انبياء از شهر ما بيرون رويد اينجا نمانيد آن سپاه روسياه چون اين واقعه بشنيدند فرستادند آن شهر را خراب كردند و رحلوا من لبنا از آنجا كوچ كردند و ساروا حتي وصلوا الي الكحيلة. [ صفحه 861]

واقعه منزل كحيله

چون سپاه ابن‌زياد ملعون به كحيله رسيدند به اهل آن بلد پيغام دادند كه ما را بايد شما ملاقات كنيد با آذوقه و علوفه فان معنا رأس الحسين عليه‌السلام زيرا كه حامل سر امام مي‌باشيم و به شام مي‌رويم فرمان ابن‌زياد را فرستادند كه بايد عمال و حكام بلاد و امصار به استقبال لشگر ما بدرآيند شهر را آئين ببندند آب و آذوقه را دريغ ندارند لهذا والي كحيله لشگر را سيورسات فرستاد علمهاي بشارت به جلوه درآورد و امر بالاعلام فبشرت و المدينة فزينت فتداعت الناس من كل جانب و مكان شهر را زينت كردند مردم از هر جانب بيرون آمدند والي ملعون با خواص خود تا سه ميل به استقبال رفت مردم از يكديگر مي‌پرسيدند چه خبر است ديگري مي‌گفت سرها و اسراي خارجي را به شام مي‌برند كه ابن‌زياد در ارض عراق آنها را كشته است يكي در ميان اين جمعيت كه از واقعه مخبر بود گفت واي بر شما لال شويد و خارجي نگوئيد: و الله هذا راس الحسين عليه‌السلام چون آن جماعت اين سخن را شنيدند به گريه و ناله درآمدند چهار هزار سوار هم‌عهد شدند و نيز سوگندهاي غلاظ و شداد خوردند كه سپاه ابن‌زياد را به قتل برسانند و سرها را ببرند و به بدنها ملحق كنند و اسرار را نجات بدهند تا اين فخر از براي ايشان الي يوم القيمه بماند اما جاسوسان خبر از براي لشگر ابن‌زياد بردند كه جماعت اوس و خزرج كه چهار هزار سوار مكمل يراقند عازم حمله‌اند دانسته باشيد كوفيان بي‌آزرم از ترس وارد به كحيله نشدند بلكه از راه منحرف شدند و راه تل اعقر را پيش گرفتند و به تعجيل هر چه تمام‌تر خود را به منزل جهنيه رسانيدند.

واقعه منزل جهنيه

عامل وي را خبر دادند كه سر حسين بن علي عليه‌السلام با ما است و از جانب ابن‌زياد بسوي يزيد مي‌رويم بايد به استقبال ما بيائي و آذوقه و علوفه حاضر كني شهر را زينت كردند علمها به جلوه آوردند مردم به استقبال درآمدند چون دانستند كه [ صفحه 862] ايشان سر امام عالم امكان عليه‌السلام را همراه دارند سي هزار جمعيت شوريدند بناي مخاصمت گذاشتند خيال آن داشتند كه سرها و اسيران را بگيرند كه لشگر از آن شهر فرار كردند

واقعه منزل موصل

چون لشگر ابن‌زياد در اثناي راه خود به نزديك موصل رسيدند كس به امير موصل فرستادند و پيغام دادند كه شهر را بياراي و به استقبال ما بيرون آي و طبقهاي زر و سيم مهيا ساز تا بر ما نثار كني به آمدن ما در منزل تو و نيز افتخار بر تمام حكام ديار كن زيرا كه سر حسين بن علي عليه‌السلام و برادران و ياران او همراه است و اهل بيت او را نيز از خانم و كنيز با ديده‌هاي اشگ‌ريز مي‌آوريم والسلام عماد الدوله كه حاكم موصل بود اهل شهر را جمع كرد و صورت حال را با ايشان در ميان آورد گفت اي قوم زنهار باين سخن تن ندهيد و بدين نصيحت همداستان نباشيد اصلا نه استقبال كنيد و نه اين جماعت را به شهر خود راه بدهيد زيرا اين كار براي شما عار و شكست است.رعايا گفتند:اي امير خدا تو را خير دهد، تو هميشه به رعايا مهربان بوده و هستي آنچه فرمائي اطاعت مي‌كنيم، پس موصليان آب و آذوقه فرستادند و پيغام دادند آمدن شما به شهر ما مصلحت نيست اين آذوقه را بگيريد و هر كجا كه مي‌خواهيد برويد، آن جماعت از اين جواب در خشم شدند از پشت شهر انداختند جائي كه در يك فرسخي شهر واقع بود فرود آمدند سر مطهر منور امام عليه‌السلام را از نيزه فرود آوردند و در آنجا سنگ بزرگي بود روي آن سنگ نهادند قطره خوني از سر مبارك بر آن سنگ چكيد و آن خون در ميان سنگ نهان شد هر سال روز عاشوراء از آن سنگ خون تازه مي‌جوشيد، مردمان اطراف و اكناف و نواحي مي‌آمدند و دور آن سنگ حلقه ماتم مي‌زدند و به مراسم عزاداري مشغول مي‌شدند و به همين [ صفحه 863] منوال بود تا زمان عبدالملك مروان عليه‌اللعنة و العذاب كه آن سنگ را از آن مقام برداشتند و ديگر كسي از آن سنگ نشاني پيدا نكرد و ليكن اهل موصل در آن موضع قبه و بارگاهي ساختند و او را مشهد النقطه نام نهادند هر سال كه ماه محرم مي‌شود مردم در آنجا آمده و مراسم عزاء بجاي مي‌آورند.صاحب روضة الشهداء مي‌نويسد:چون اهل موصل لشگر ابن‌زياد را به شهر خود راه ندادند شمر لعين با تابعان خود در بيرون شهر شب را منزل كردند صبح رو به شهر نصيبين نهادند.

واقعه منزل نصيبين

چون اهل بيت رسالت را آن قوم ضلالت‌آئين به نزديكي شهر نصيبين آوردند سرها را از صندوقها بدر آوردند و بر نيزه‌هاي بلندي زدند و در نظر اهل بيت جلوه دادند فلما رات زينب رأس اخيها بكت و انشات تقول همينكه چشم عليا مكرمه زينب خاتون بسر برادر افتاد با چشم گريان اين ابيات را انشاء نمود زبانحال آن مخدرهاتشهرونا في البرية عنوة و والدنا اوحي اليه جليل‌كفرتم برب العرش ثم نبيه كان لم يجئكم في الزمان رسول‌لحاكم اله العرش يا شر امة لكم في لظي يوم المعاد عويل‌معين صاحب روضه مي‌نويسد كه لشگر كس بنزد حاكم نصيبين فرستادند كه نام او مقصود بن الياس بود كه شهر را بيارائيد و به استقبال بدرآئيد يا مرونه بتزئين البلد و القري و تحسين الضيافة و القري دخلوها في كبكبة عظيمة بعد از آراستن شهر و آوردن اسيران به در دروازه و ديدن تماشائيان فما لبثوا الا ان برقت سحابة عليهم ببرق من القهر الالهي ناگاه به قدرت الهي از ابر قهر و غضب پادشاهي برقي پديد آمد كه يك نيمه شهر را سوخت غوغا در شهر پديدار شد مردمان بهم برآمده لشگريان خجالت‌زده از آن شهر به در آمدند قصد مرحله ديگر كردند به شهري [ صفحه 864] رسيدند كه رئيس آنجا سليمان بن يوسف بود.

واقعه بعد از شهر نصيبين

سليمان را دو برادر بود يكي از آنها در جنگ صفين بدست اميرالمؤمنين عليه‌السلام كشته شده بود و يكي با اين برادر در حكومت شهر شريك بود و شهر ايشان دو دروازه داشت يكي به سليمان تعلق داشت ديگري به برادرش چون خبر آمدن لشگر را به شهر شنيدند تهيه و تدارك ديدند و تشريفات چيدند اما در باب ورود به شهر با هم مخاصمه كردند او مي‌گفت بايد از دروازه من وارد شوند ديگري مي‌گفت از دروازه‌ي من ميان دو ناصبي ملعون جنگ درافتاد فقامت الفتنة و هاجت الفساد فاخذ السيوف من الجانبين فاخذها و نفذت السهام من الطرفين منافذها و انقطع الأمن و الأمان فقتل سليمان در ميان آن گيرودار سليمان وارد نيران شد كه لشگر شمر عليه‌اللعنة از آنجا نيز سراسيمه شده روي به حلب نهادند فانقلبوا من شر المنقلب فانحدروا الي حلب.در كامل السقيفه مي‌نويسد:عبور لشگر كفرآئين پسر زياد پليد به ميافارقين [97] افتاد در اين منزل كه لشگر عبور كرده‌اند از جاده سلطاني و اصلي نرفتند بلكه از ترس محبان اهل بيت عليهم‌السلام از بيراهه حركت كردند لهذا ترتيبي از حركت ايشان در كتب مقاتل نيست فقط نامي از منازلي كه به آن گذشته‌اند برده شده و آنها عبارتند از:اندرين چنانچه در كامل السقيفه آمده و ديگر شهر ايمد چنانچه صاحب روضه نام آن را برده.در مقتل ابومخنف است كه از نصيبين به عين‌الورده و از آنجا به ناصر جمان و از آنجا به دوغان عبور كردند.در نسخه ديگر ابومخنف آمده كه از عين‌الورده به دعوات رفتند و از والي آنجا [ صفحه 865] درخواست استقبال نمودند والي با طبل و نقاره به استقبال آن كفركيشان آمد و سپاه را از دروازه اربعين به شهر وارد نمود سپس از آنجا به حلب رفتند.

واقعه شهر حلب

ابومخنف مي‌نويسد:شهر حلب را براي ورود اسيران و سرهاي آل محمد صلي الله عليه و آله زينت كردند و زينت المدينة و ضربت الطبول و اشهروا حريم آل محمد مردم با ساز و نقاره اهل بيت رسالت را وارد شهر كردند حريم آل محمد صلي الله عليه و آله را با كمال خواري و زاري به آن حالتيكه شرح داديم از كوچه و بازار حلب عبور دادند تا به منزلگاه رسيدند سرها را از نيزه‌ها بزير آوردند ثم نصبوا الرأس في رحبة هناك من وقت الزوال وقت العصر يعني سر مطهر امام عليه‌السلام را از وقت زوال ظهر تا وقت غروب بر رحبه نصب كرده بودند و مردم دسته دسته به تماشا مي‌آمدند و مي‌رفتند شيعيان و محباني كه تك تك در ميان ايشان بودند بعد از شناختن سر امام عليه‌السلام زار زار مي‌گريستند و صلوات بر حضرت و جد و پدرش مي‌فرستادند اما جهله و اراذل در پاي سر مطهر فرياد مي‌كردند مردم تماشائي بيائيد هذا رأس خارجي خرج بارض العراق علي يزيد بن معاوية اين صدا بگوش زينب و حرم امام عليه‌السلام رسيد زنها خود را مي‌زدند و سينه مي‌كوبيدند گريه و ناله آغاز مي‌كردند ابومخنف مي‌گويد آن رحبه كه سر مطهر امام را بر او نصب كرده بودند اكنون در شهر حلب موجود است لا يجوز فيها احد الا تقضي له حاجة هر دردمند مستمندي كه پناه به آن مي‌برد دردش دوا و حاجتش روا مي‌شود اما لشگر آنشب در حلب به عيش و عشرت بسر بردند يتمالون من الخمر از كثرت آشاميدن شراب حالت خود را خراب كردند طعامهاي رنگارنگ حرام مي‌خوردند اما اهل بيت رسالت با چشم پر آب در منزلي خراب از سوزدل و خستگي و بيمارداري تا صبح به خواب نرفتند فعند ذلك يبكي علي بن الحسين عليه‌السلام و يقول پيوسته از حال نقاهت گريان بود و مي‌فرمود: [ صفحه 866] ليت شعري هل عاقل في الدجي بات من فجعة الزمان يناجي‌انا نجل النبي ما بال حقي ضايع في عصابة الاعلاج‌نكروا حقنا فاؤا علينا يقتلون بخدعة و لجاج

وقايعي كه در راه شام اتفاق افتاد ولي مكان آنها معلوم نشده

از جمله واقعه‌اي است كه ابن‌شهرآشوب و سيد جزائري در مناقب به اندك اختلافي در عبارت روايت مي‌كنند كه ابولهيفه شبي گفت وقتي مشغول طواف بيت الله بودم ديدم مردي به پرده‌ي كعبه آويخته مناجات مي‌كند و مي‌گويد اللهم اغفرلي و ما اراك فاعلا اي خداي يگانه و اي صاحب خانه گناه مرا ببخش و مرا بيامرز هر چند كه مي‌دانم نخواهي آمرزيد با وي عتاب كردم و گفتم اي بنده‌ي خدا از خدا شرم كن و اين چنين مگو زيرا اگر گناهان تو بقدر برگ درختان و عدد قطرات باران باشد همينكه توبه كني و طلب مغفرت بنمائي هر آينه خدا تو را مي‌آمرزد فانه غفور رحيم.در جواب گفت: من از رحمت خدا نااميدم بجهت آن جفائي كه از من سرزده.گفتم چيست؟گفت بيا در كناري تا بگويم: اعلم انا كنا خمسين نفرا ممن سار مع رأس الحسين الي الشام اي مرد بدانكه من از جمله پنجاه نفري بودم كه سر مطهر منور فرزند خيرالبشر را بسوي شام مي‌برديم روز راه مي‌رفتيم سر بر نيزه بود شب كه ميشد سر عزيز زهرا را در تابوتي مي‌نهاديم و در حوالي آن مشغول خوردن شراب مي‌شديم يكي از شبها بعداز شراب و مستي كه من در آنشب با رفقا هم‌رنگ و همراه نبودم و شراب نخوردم در نيمه شب كه هوا تيره و تار بود ناگاه ديدم رعد و برقي آشكارا گشت و درهاي آسمان گشوده گشت آدم صفي الله و نوح نجي الله ابراهيم خليل الله اسمعيل ذبيح الله موسي كليم الله عيسي روح الله با [ صفحه 867] محمد صلي الله عليه و آله رسول الله از آسمان فرود آمدند جبرئيل با فوجي از ملائكه همراه آنها بود آمدند تا به نزديك تابوت رسيدند جبرئيل پيش آمد سر تابوت را گشود و سر مطهر پسر فاطمه عليهاالسلام را بيرون آورد به سينه چسبانيد و لبهاي وي را بوسيده داد بدست پيغمبران همه آن سر را گرفتند و با كمال مهرباني بسينه نهاده و لبهاي نازنين او را بوسيدند تا اينكه نوبت به پيغمبر صلي الله عليه و آله رسيد رسولخدا آن سر مطهر را خيلي بوسيد و بسيار اشگ ريخت مثل اينكه پدر بر پسر نوحه‌خوان باشد پيغمبر صلي الله عليه و آله نوحه‌گري مي‌كرد و انبياء او را تسليت مي‌دادند و آن سرور آرام نمي‌گرفت پس ديدم جبرئيل عرض كرد يا رسول الله خدا مرا فرمان داده كه بفرمان تو باشم اگر امر فرمائي رشته زمين را بكشم و زلزله در زمين اندازم عاليها سافلها بنمايم كما آنكه شهر لوط را سرنگون كردم پيغمبر فرمودند اي جبرئيل آخر قيامتي هست صبر مي‌كنم تا آنروز با ايشان مخاصمه كنم باز رسولخدا گريه آغاز كرد ملائكه از گريه رسول خدا ملول شدند آمدند پاسبانان سر را بگيرند و بقتل برسانند چون بمن رسيدند فرياد كردم يا رسول الله الأمان الأمان بخدا من در قتل فرزندت حسين عليه‌السلام همراهي نكردم و راضي هم نبودم بفعال اين قوم مرا ببخش فرمود واي بر تو آيا همراه اين قوم نيستي و نظر بر بيچارگي و مظلومي اهل بيت من نمي‌كني؟عرض كردم چرا.فرمود لا غفر الله لك خدا تو را نيامرزد پس پيغمبر رو كرد به ملك موت فرمود دست از وي بدار كه او خود خواهد مرد من از آن وحشت از جا جستم و في المناقب اصبحت رأيت اصحابي كلهم جاثمين رمادا صبح بود ديدم تمام رفقا يك به يك خاكستر شده‌اند صاحب روضة الشهداء هم واقعه را به اختلاف جزئي نقل مي‌كند مي‌گويد آن شخص نامش ابوالحنوق بود و گفت پس از آنكه پيغمبر خدا فرمود بيدار شدم ديدم نيمه‌ي صورتم سياه شده است و هنوز مي‌سوزد [ صفحه 868]

واقعه دير راهب

در كتاب فوادج الحسينه از حسين بن محمد بن احمد رازي و او از شيخ ابوسعيد شامي نقل مي‌كند و معين‌الدين هم در روضة الشهداء از ابي‌سعيد دمشقي روايت مي‌كند كه گفت من همراه آن جماعت بودم كه سر امام عليه‌السلام و عيالات را به شام مي‌بردند چون نزديك دمشق رسيدند خبر در ميان مردم افتاد كه قعقاع خزاعي جند جندا و هيأ جيشا لشگري جمع آورده و مي‌خواهد بر لشگر ابن‌زياد شبيخون زند و سرها را با اسرا بستاند سرداران لشگر مضطرب شده و به احتياط تمام مي‌رفتند شبانگاه به منزلي رسيدند كه در آنجا دير محكمي بود كه نصرانيها در آنجا مسكن داشتند رأي لشگر بر آن قرار گرفت كه آن دير را پناهگاه خود سازند تا اگر كسي شبيخون آرد كاري نتواند كند پس شمر ملعون به در دير آمد و بزرگ دير را طلبيد فطلع شيخ من سطح الحصار فالتفت الي اليمين و اليسار پير دير از بام حصار نظري بر يمين و يسار كرد ديد بيابان را لشگري بي‌پايان گرفته پرسيد چه مي‌گوئيد و چه مي‌خواهيد شمر گفت ما لشگر عبيدالله زياديم از كوفه به دمشق مي‌رويم پرسيد به چه كار متوجه شام شده‌ايد شمر گفت شخصي در عراق بر يزيد ياغي شده بود و ما به حرب او رفتيم او را با كسان او كشتيم اكنون سرهاي ايشان را بر سر نيزه كرده‌ايم و عيال و اهل بيت او را اسير كرده‌ايم و از براي اميرالمؤمنين يزيد مي‌بريم آن مرد نصراني نگاه بسوي سرها كرد فراي رؤسا مشرقة طالعة علي الفضاء من افاق الاسنة و الرماج كان كلا منها نجم من السمآء لاح شيخ نصراني نگاهي به آن سرهاي نوراني كرد ديد هر يك مانند ستاره‌ي درخشان از آسمان نيزه و سنان طلوع كرد و تمام صحرا را روشن نموده نصراني پرسيد سر بزرگ اينها كدامست اشاره به سر مبارك امام عليه‌السلام كرد و رأس مبارك را نشان داد پير نصراني از روي تأمل نگاهي به آن سر مطهر نمود حالش منقلب و دگرگون گشت و هيبت و جلال آن حضرت نصراني را مات نمود سستي در اعضاء و جوارح او [ صفحه 869] افتاد گرد حزن و ملال در دلش نشستسري پر خون كه سي جا خورده شمشير دهان و جبهه خورده ناوك تيرسري پر خون دو چشمش بود گريان نظر مي‌كرد بر طفلان ويلان‌پيرمرد نصراني پرسيد كه از دير من چه مي‌خواهيد شمر ملعون گفت شنيده‌ايم جمعي از دوستان و هواداران اين سر خبر شده و جمعيت كرده متفق شده‌اند كه بما شبيخون آرند اين سرها و اسرا از ما باز ستانند امشب مي‌خواهيم در دير مستحصن شويم و فردا كوچ كنيم پيرمرد گفت لشگر شما بيشمار است و دير من گنجايش اين جيش را ندارد ولي از براي دفع دشمن و رفع ضرر سرها و اسرا را به دير بياوريد و خود گرداگرد دير باشيد شب را آتش بيفروزيد و هشيار بمانيد تا از شبيخون ايمن باشيد شمر گفت نيكو مي‌گوئي فوضعوا الكريم في صندوق شديد و قفلوه بقفل حديد پس سر امام را در صندوق محكم نهادند و قفل بر آن زدند هر كه از لشگريان را گفتند همراه صندوق به دير درآئيد و شب پاسباني كنيد از واقعه‌ي ابوالحنوق ترسيده بودند اقدام نكردند اما همين قدر صندوق را آوردند در ميان دير در اطاق نهادند و قفل بر در آن خانه زدند و برفتند امام زين العابدين عليه‌السلام را با ساير اسيران در آنجا منزل دادند فلما مضي شطر من الليل چون پاره‌اي از شب گذشت راهب نصراني بيرون آمد دور آن اطاق كه سر بريده‌ي امام آفاق بود طواف مي‌كرد ناگاه ديد آن خانه بي‌شمع و چراغ چنان روشن و منور است كه گويا صد هزار شمع و چراغ در آن افروخته‌اند فرأه انه يظهر كانه فيه الف شمع معنبر پير راهب از آن عجائب تعجب كرد با خود گفت اين روشني از كجا باشد در اين خانه كه روشني نبود اين هذا النور و الضياء و لم يطلع قمر و لا بيضاء هنوز كه روز طالع نشده و آفتاب و ماه كه سر نزده است يا رب اين خورشيد درخشان از كدامين كشور [ صفحه 870] است قضا را در پهلوي آن خانه خانه‌اي بود كه روزنه‌اي داشت پير در آن خانه درآمد و از آن روزنه نگاه كرد ديد اين روشني از آن صندوق ساطع است و هر دم زياد مي‌شود كم‌كم روشنائي افزون مي‌گرديد تا بجائي رسيد كه هيچ ديده تاب مشاهده‌ي آن نور نداشتشعردردا كه هيچ ديده ندارد در اين جهان تاب اشعه‌ي لمعات جمال اوآنجا كه كرد بارقه نور او ظهور گو عقل دم مزن كه ندارد مجال اوالحاصل بعد از غلبه‌ي آن نور سقف خانه بشكافت و هبط من السمآء هودج و طلعت منه خاتون و ضيئة و احتفت حوار بديع و الجمال هودجي از نور بزمين آمد در ميان آن هودج خاتوني نوراني بود كه مثل قرص خورشيد از ميان عماري بيرون آمد كنيزان بسياري كه به جواري دنيا نمي‌ماندند در اطراف وي حلقه زده بودند و چند كنيزي پاكيزه روي فرياد طرقوا طرقوا بر مي‌كشيدند كه راه دهيد راه دهيد مادر همه‌ي آدميان حوا و صفيه مي‌آيد بعد از او هودجي ديگر با حوريان پري پيكر آمدند و طرقوا مي‌گفتند راه بدهيد كه حرم خليل ساره خاتون مي‌آيد ثم نزل هودج آخر پس هودجي ديگر با حوريان قمرمنظر آمدند كه راه بدهيد هاجر مادر اسمعيل ذبيح مي‌آيد هودج ديگر با حوري خورشيد صورت آمدند طرقوا گفتند مادر يوسف صديق راحيل آمدند هودج ديگر آمد كه كلثوم خواهر موسي كليم آمد هودج ديگر آسيه خاتون زوجه فرعون آمد محمل ديگر با جمعي ديگر آمدند كه مادر عيسي عليه‌السلام مريم بنت عمران مي‌آيد هودج ديگر با خروش عظيم و غوغا پيدا شد كه اينك خديجه خاتون حرم سيد انبياء مي‌آيد فاقبلن جميعا الي الصندوق تمام اين مخدرات و حواري با گريه و زاري دور صندوق جمع شدند [ صفحه 871] دست آوردند در صندوق را گشودند سر پر خون امام مظلوم را بيرون آورده دست بدست دادند و زيارت مي‌كردند و صلوات مي‌فرستادند فاذا بصرخة عالية صار البيت منها صجة واحدة راهب نصراني گويد ناگاه ديدم ناله و زاري عظيم برپا شده كه گويا خانه از جا كنده شد و حبطت هودجة تضي‌ء كعين البيضاء هودجي مثل چشمه خورشيد در كمال ضياء بزير آمد كنيزاني چند با گريبانهاي دريده پيراهنهاي مندرس و حرير و استبرق بر تن پاره كرده با موهاي افشان و گيسوان پريشان حسين حسين گويان آمدند آن هودج را كنار صندوق بر زمين نهادند ناگاه بانگي بر آن راهب ترسا زدند كه اي شيخ نصراني نگاه مكن فان فاطمة سيدة النسآءها بطة من السمآء زيرا فاطمه‌ي زهراء سيده نساء العالمين با موي پريشان از آسمان بزير آمده مي‌خواهد سر پسرش را زيارت كند پير راهب گفت من از آن صيحه بيهوش افتادم چون بهوش آمدم حجابي پيش چشم خود ديدم كه ديگر اطاق و كسان در آن را نمي‌ديدم ولي صداي نوحه و ندبه ايشان را مي‌شنيدم كه همه ناله و زاري و بيقراري داشتند ليكن در ميان آنهمه ناله و زاري صداي يك زني به گوش من مي‌آمد مثل مادري كه بر پسرش نوحه كند راهب گفت ديدم آن مخدره كه از همه بيشتر افغان داشت مي‌فرمود:السلام عليك ايها المظلوم الحريب السلام عليك ايها الشهيد الغريب السلام عليك يا ضياء العين و مهجة قلب الام يا حسين قتلوك و من شرب الما منعوك اي مظلوم مادر و اي شهيد مادر اي غريب مادر حسين جان و اي نور ديده عطشان آخر تو را لب‌تشنه كشتند نور ديده غمگين مباش كه من داد تو را از خصم مي‌ستانمپير راهب از استماع ناله و افغان سيده زنان مدهوش افتاد چون به هوش باز آمد از آن عماري و اهالي نشاني نديد برخاست از آن خانه بيرون آمد قفلي كه آن مدبران بر در آن خانه زده بودند شكست وارد اطاق شد رفت به سر صندوق كه سر مطهر در او بود او را برگشوده ديد نور از آن سر ساطع و لامع بود در پاي آن [ صفحه 872] صندوق بخاك غلطيد و بسيار گريست پس سر را از صندوق بيرون آورده و با مشگ و گلاب بشست و سجاده نفيسه ظريفه گسترد و اوقد عنده شمعا معنبرا كافوريا ثم جلس علي ركبتيه و جعل ينظر اليه و يبكي عليه بدم منسجم و تأوه مضطرم شمع كافوري در اطراف سجاده روشن كرد پس از روي حيرت نگاه بدان سر نوراني مي‌كرد و اشگ مي‌باريد و آه سوزان از دل مي‌كشيد پس بزانوي ادب درآمد و رو به آن سر كرد با گريه و زاري گفت اي سر سروران عالم و اي مهتر بهتر اولادان آدم يقين كردم كه تو از آن جماعتي كه صفات ايشان را در تورية موسي و انجيل عيسي خوانده‌ام هستي بحق آن خدائي كه تو را اين جاه و منزلت داده كه تمام محترمات سرادقات عصمت و جلال و خواتين خيام عزت و اجلال بديدن تو آمدند و از براي تو گريه و ناله و نوحه كردند مرا بگو كيستي و چه كسي فاجابه الكريم بعناية العليم الحكيم في الحال بفرمان حضرت ذوالجلال سر مطهر امام حسين عليه‌السلام به سخن درآمد گويا فرمود اي راهب من ستم‌رسيده دوران و محنت‌زده‌ي جهانم من كشته تيغ كوفيانم آغشته بخون ز شاميانم آواره‌ي شهر و خاندانم فرزند پيمبر زمانم.راهب عرض كرد: فدايت شوم از اين آشكارتر بفرما.امام عليه‌السلام فرمود اي راهب از حسب و نسب مي‌پرسي يا از تشنگي سؤال مي‌كني اگر از نسب مي‌پرسي من فرزند پيغمبر برگزيده‌ام من پسر والي پسنديده‌ام.شعرمن نور دو چشم مصطفايم فرزند علي مرتضايم‌ني ني كه غريب مستمندم مهموم شهيد كربلايم‌سر دفتر خاندان خويشم قرباني حضرت خدايم‌آن سرور تمام مصائب خود را كه در عراق از كوفي پرنفاق ديده بود براي راهب بيان كرد و آن پير تا صبح به آه و ناله بسر برد يتاوه و يتلهف و يبكي و [ صفحه 873] يتاسف پس از دير خود به درآمد تمام جمعيت خود را كه در حصار بودند جمع كرد آنچه ديده و شنيده بود همه را راهب ترسا براي نصاري نقل كرد و اشگ ريخت همه را به گريه درآورد به نحوي كه همه گريبانها چاك زدند و خاك بر سر ريختند همه به آن حالت نزد حضرت امام زين العابدين عليه‌السلام آمدند و هو في قيد الاسر و الذلة و حوله من اليتامي و الثواكل في مجلس عديم السقف چون چشم نصاري بر آن سرور افتاد ديدند يك مشت زن اسير در قيد و زنجير به ريسمان بسته اطفال پريشان حال بروي خاك خوابيده در منزل ويرانه قرار دارند صاحوا و بكوا تمام صيحه از دل برآوردند گريستند زنارها دريدند در قدمهاي امام سجاد عليه‌السلام افتادند كلمه شهادت بر زبان جاري نموده مسلمان شدند و آن پير نصراني تمام واقعات را كه در عالم خلصه ديده بود از براي امام عليه‌السلام بيمار نقل نموده و عرض كرد فدايت شوم ما را اذن ده تا از اين دير بيرون رويم بر سر اين طايفه شبيخون آريم و دل خود را از ظلم اين ظالمان خالي كنيم اگر كشته شديم جانهاي ما فداي شما باد امام عليه‌السلام در حق ايشان دعاي خير فرمود اسلام ايشان را قبول كرده فرمود اين طايفه را بخود واگذاريد زود است كه جزاي خود را ببينند و به سزاي خويش برسند.و لا تحسبن الذين غافلا عما يعمل الظالمون.و ما را جز تسليم و رضا چاره‌اي نيست.

واقعه ديگر در بين راه كوفه و شام

قطب راوندي از ابوالفرج از سعيد بن ابي‌رجا از سليمان بن اعمش روايت مي‌كند كه روزي مشغول طواف خانه‌ي خدا بودم كسي را ديدم كه مناجات مي‌كند و مي‌گويد اللهم اغفرلي و انا اعلم انك لا تغفر يعني خدايا مرا بيامرز هر چند مي‌دانم نخواهي آمرزيد از اين سخن لرزه بر تن من افتاد پيش رفته باو گفتم اي نامرد اين چه سخن است كه مي‌گوئي در حرم خدا و رسول خدا در ماه حرام و ايام حرام چگونه [ صفحه 874] از مغفرت خدا مأيوس گشته گفت به جهت آنكه گناهي عظيم از من صادر شده باو گفتم آيا گناه تو بزرگتر است يا كوه تهامه گفت گناه من گفتم گناه تو بزرگتر است يا كوههاي رواسي گفت گناه من هرگاه بخواهي گناه خود را بتو بازگويم گفتم بگو گفت از حرم بيرون بيا تا بگويم چون بيرون آمديم در گوشه نشست گفت اي برادر من يكي از لشگريان مشئوم پسر سعد بودم و از جمله آن چهل نفري بودم كه با آنها سر مطهر فرزند پيغمبر صلي الله عليه و آله را از كوفه به شام برديم در بين راه بر يك مرد نصراني برخورديم و كان الرأس معنا مزكورا علي رمح و معه الأحراس سر مقدس امام عليه‌السلام را بر سر نيزه زده و در پاي آن مشغول غذا خوردن بوديم در اين اثناء ديديم دستي از غيب ظاهر شد و بر ديوار دير نوشتاترجوا امة قتلت حسينا شفاعة جده يوم الحساب‌ما جماعت از آن حكايت به جزع و واهمه برآمديم يكي از ما خواست آن دست را بگيرد غائب شد ما مشغول غذا خوردن شديم باز ديديم همان دست پيدا شد و نوشتفلا و الله ليس لهم شفيع و هم يوم القيمة في العذاب‌ترس ما زياده شد و شقاوت بعضي زيادتر خواستند آن كف را بگيرند پنهان گرديد باز مشغول خوردن طعام شديم دوباره دست ظاهر شده و بر ديوار نوشتو قد قتلوا الحسين بحكم جور و خالف حكمهم حكم الكتاب‌ما دست از طعام باز داشتيم زهر مار شد بر ما در اين اثناء راهبي كه بر دير منزل داشت بر بام برآمد نگاهي به سر مطهر امام عليه‌السلام كرد فراي نورا ساطعا من فوق الرأس چشم آن راهب كه بر سر نوراني امام عليه‌السلام افتاد ديد مثل شب چهارده مي‌درخشيد از بالاي دير بزير آمد پرسيد شما لشگر از كجا مي‌آئيد و اين سر پر نور كه ضياء او عالم را منور و عطر او جهاني را معطر نموده سر كيست؟گفتند: ما از اهل عراقيم و اين سر امام آفاق حسين بن علي بن ابيطالب عليهماالسلام [ صفحه 875] است.راهب گفت: آن حسيني كه پسر فاطمه است و پسر پسر عم پيغمبر خدا محمد است؟گفتند: آري.گفت: تبالكم و الله لو كان لعيسي بن مريم ابن لحملناه علي احداقنا واي بر شما و آئين شما به ذات خدا اگر عيسي مسيح را يك پسر مي‌بود هر آينه ما طايفه نصاري فرزند عيسي عليه‌السلام را بر حدقه چشمهاي خود جاي مي‌داديم اي بي‌مروت لشگر شما پسر پيغمبر خود را كشته‌ايد و از كشتن او اظهار فرح و خوشحالي مي‌كنيد اكنون من از شما حاجتي مي‌خواهمگفتند: آن چيست؟گفت: ده هزار درهم مرا از آباء و اجداد خود ارث رسيده اين دراهم را از من بگيريد اين سر را تا زمان رفتن به من بدهيد تا مهمان من باشد.ايشان قبول كردند راهب دو هميان آورد كه در هر يك پنجهزار و پانصد درهم بود عمر سعد محك خواست پولها را وزن كرد و صرافي نموده محك زد و به خازن خود سپرد و بعد گفت سر را به راهب بسپاريد راهب نيز آن سر را مثل جان دربر گرفت فغسله و نظفه و حشاه بمسك و كافور سر را به مشگ و گلاب شست كافور بر آن سر پر نور پاشيد و در ميان حريري پيچيد و وضعه في حجره سر مطهر آقا را روي زانوي خود نهاد و نوحه و گريه بسيار نمود در همين هنگام صدائي شنيد كه مي‌گفت:طوبي لك و طوبي لمن عرف حرمته اي راهب خوشا بر احوال تو كه قدر اين سر و احترام وي را نگاهداشتي پس راهب سر را به روي دست بلند نموده عرض كرد يا رب بحق عيسي تأمر هذا الرأس بالتكلم مني اي خدا تو را بحق عيسي بن مريم كه اين سر با من حرف بزند كه ناگاه لبهاي مبارك حضرت مثل غنچه گل [ صفحه 876] گشوده شد فرمود:اي راهب اي شي تريد؟ چه مي‌خواهي؟عرض كرد: مي‌خواهم بدانم شما كيستي؟فرمود: انا بن محمد المصطفي صلي الله عليه و آله انا ابن علي المرتضي عليه‌السلام انا ابن فاطمة الزهراء عليهاالسلام انا المقتول بكربلا انا العطشان بعد ساكت شد، راهب سر را زمين نهاد و صورت به صورت امام نهاد عرض كرد:يابن رسول الله، به خدا سوگند صورت از صورتت بر نمي‌دارم تا از زبان تو بشنوم كه مرا روز قيامت شفاعت كني.سر بريده فرمود: به دين جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله بيا.راهب شهادتين بر زبان جاري كرد و مسلمان شد حضرت لب گشود و فرمود يا راهب انا شفيعك يوم القيامة، راهب خوشحال شد.و اما به روايت راوندي راهب با آن سر مشغول گريه و صحبت بود تا آنكه لشگر آمدند و مطالبه‌ي سر مطهر را كردند راهب گفت اي سر سروران عالم فدايت شوم من مالك هيچ چيز بغير از جان خود نيستم گواه باش كه من از بركت سر بريده‌ي تو مسلمان شدم اشهد ان لا اله الا الله و ان جدك محمد رسول الله آقا جان و انا مولاك و من بعد از اين غلام تو شدم و تا جان دارم براي شما اشگ مي‌بارم پس آن راهب سر را آورده گفت رئيس لشگر كيست تا با او سخني بگويم عمر سعد را نشان دادند راهب بنزد عمر سعد آمد و با كمال عجز و لابه گفت يا عمر سئلتك بالله و بحق محمد صلي الله عليه و آله ان لا تعود الي ما كنت تفعله بهذا الرأس از تو خواهش دارم و تو را به ذات اقدس الهي و به روح رسالت پناهي قسم مي‌دهم كه ديگر به اين سر بي‌احترامي مكن يعني بالاي نيزه مزن و در ميان مردم در آفتاب مگردان و در حضور خواهران و دختر و پسرش جلوه مده و از صندوق بيرون مياور كه اين سر در نزد حضرت داور قرب و منزلت دارد عمر سعد قبول كرده سر را گرفت ففعل [ صفحه 877] بالرأس مثل ما كان يفعل في الأول همينكه از دير سرازير شد دوباره آن ملعون حكم كرد سر آقاي ما را بر نيزه زدند و در مقابل زنان آورده به نزد اطفال پدر كشته جلوه دادند و اما راهب بعد از اسلام آوردن از دير بزير آمد رفت در كوفه و در آنجا مدت‌العمر بر آقاي غريب ما گريه مي‌كرد اما عمر سعد نزديك شام از خزانه‌ي دار جرامين دراهم را طلبيد ديد سر به مهر است همينكه گشود ديد سفالست سكه آنها منقلب شده در يك رو نوشته و لا تحسبن الذين غافلا عما يعمل الظالمون در روي ديگر نوشته و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون عمر سعد خيره ماند گفت خسرت الدنيا و الاخرة بيائيد اينها را در نهر بريزيد فاطرحوها في النهر.

رسيدن لشگر كفرآئين پسر زياد به شهر سرمدين

ابومخنف مي‌نويسد:سرمدين شهري معمور و كثيرالخير بوده كه مردم بسيار در آن مدينه اغلب دوستدار خانواده‌ي اطهار بودند چون شنيدند كه سلطان حجاز را عراقيان بي‌نام و ننگ كشته‌اند و حرم پادشاه عالم را با سرهاي اصحاب و انصار به شام مي‌برند غلقوا الأبواب و صعدوا علي السور و صاروا يسبونهم و يلعنونهم و يرمونهم بالحجارة اهل سرمدين دروازه‌هاي خود را تماما بستند و بر پشت بام قلعه‌هاي خود برآمدند بنا كردند لشگر ابن‌زياد و يزيد را دشنام دادن و لعنت و نفرين كردن و سنگ باريدن فرياد مي‌كردند يا قتلة الحسين عليه‌السلام و الله لا دخلتم مديتنا اي قاتلان ابي‌عبدالله الحسين بر شما لعنت باد شما را به شهر خود راه نمي‌دهيم اگر يك نفرتان قدم باين شهر بگذارد همه را مي‌كشيم و هرگاه شما هم ما را بكشيد راه عبور از شهر خود به شما نخواهيم داد زنهاي آن شهر بر اسيران نظاره مي‌كردند لباسهاي خود را از غصه پاره كردند بر سر و سينه مي‌زدند مي‌گفتند اي خواتين با احترام خدا لعنت كند آنهائي را كه شما را به اين روز انداخته عليا مكرمه ام‌كلثوم كما في المقتل المنسوب الي ابي‌مخنف اين اشعار را خواند [ صفحه 878] كم تنصبون لنا الأقتاب عارية كاننا من بنات الروم في البلداليس جدي رسول الله ويلكم هو الذي ذلكم قصدا الي الرشديعني اي بي‌مروت لشگر چرا اين قدر ما را بر سر اين شترهاي بي‌جهاز شهر به شهر مي‌بريد و چقدر اين زنان خون‌جگر را در بالاي چوب جهاز شتران مي‌نشانيد مگر ما دختران رومي هستيم مگر جد ما رسول خدا نيست مگر صاحب دين و هدايت نبود تقصير ما چيست كه از صدمه شترسواري تلف شديم.

واقعه منزل حران

يكي از منازل كاروان اسراء در راه شام منزل حران [98] است صاحب روضة الشهداء مي‌نويسد: چون لشگر ابن‌زياد به منزل حران رسيدند اهل آن بلد به استقبال برآمدند بر بلندي و پستي مشغول تماشاي اسيران شدند و در آن مكان تلي بود كه در بالاي آن خانه شخص يهودي بود كه او را يحيي يهودي حراني مي‌ناميدند و نيز اين مرد از جمله تماشائيان به تفرج آمده بود فقام علي الطريق يتصفحهم يتفرج فيهم حتي مروا عليه بالرؤس بر سر راه ايستاده تماشاي اسيران مي‌كرد تا آنكه همه گذشتند و سرها را نيز عبور دادند در ميان سرها ناگاه چشمش بر سر امام عليه‌السلام افتاد كه چون ماه تمام بر سر نيزه تر و تازه است فلما امعن النظر فيه راي ان شفتيه يتحركان و سمع كلامه عليه‌السلام درست به نظر معني نگاه كرد بر سر نوراني حضرت ديد لبهاي مباركش حركت مي‌كند پيش رفت گوش فرا داد اين كلمات به سمع او رسيد كه مي‌فرمود و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون يحيي تعجب نموده كه چگونه سر بريده حرف مي‌زند البته اين سر يا سر پيغمبر است يا وصي پيغمبر پرسيد اي مردم شما را به خدا اين سر كيست و نامش چيست؟گفتند سر حسين بن علي بن ابي‌طالب عليهماالسلام است كه مادرش دختر محمد است يحيي با خود گفت اگر دين جدش بر حق نبود اين برهاي از وي ظهور نمي‌كرد پس [ صفحه 879] به آواز بلند فرياد كرد اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و ان ابنه هذا من اولياء الله اي مردم گواه باشيد كه محمد صلي الله عليه و آله بر حق و پسر شهيد او بر حق و اهل حرم او بناحق بي‌حجاب و بي‌نقاب مانند اسيران فرنگ بر شترها سوارند ثم عمد الي عمامته پس دست برد عمامه خود را كه از جنس كتان مصري بود برداشت و او را قطعه قطعه ساخت بنزد خواتين مكرمات و بنات محترمات آورد آن قطعات را تقسيم كرد كه حجاب صورت كنند ثم عمد الي جبته پس دست آورد جبه خود را از بر بيرون آورده به دوش امام بيمار عليه‌السلام انداخت فرستاد هزار درهم زر آوردند پيش‌كش امام چهارم عليه‌السلام نموده عرض كرد فدايت شوم اين زرها را به مايحتاج خود در دار غربت و اوقات كربت صرف نمائيد لشگر ابن‌زياد چون اين محبت را از يهود ديدند بانگ بر وي زدند كه يا هذا اين چه كار است مي‌كني دشمنان والي شام را محبت و حمايت مي‌كني از گرد اين اسيران دور شو و الا سرت را جدا مي‌كنيم يحيي از اين كلام در غضب شد اخذته الغيرة و جذبته المحبة غيرت ايمان بر آن تازه مسلمان غلبه كرد جذبه محبت اهل بيت رسالت وي را جذب نمود رو كرد به جماعتي كه از نوكرها و خدام وي بودند گفت شمشير مرا بياوريد و اسلحه بر خود راست كنيد تكبيرگويان بر آن بدكيشان حمله كنيد شمشير يحيي را آوردند آن شير شكاري شمشير خونبار خود را از غلاف كشيده فسنله عن غمده و نظر الي فرنده فصاح باعلي صوت الله اكبر بزرگست خداي محمد اين بگفت و با جماعت خود حمله بر جماعت كفر كرد يحيي پنج نفر را از دم شمشير گذراند غلامان وي نيز جمعي را مقتول و برخي را مجروح نمودند فجاشوا عليه و جعلوه في مثل الحلقه لشگريان ابن‌زياد بر او حمله آوردند و آن تازه مسلمان را در ميان گرفتند فضربوه بالسيف و السنان و رشفؤه بالأحجار و النبلان از اطراف و جوانب نيزه و شمشير و سنگ و تير بر بدنش زدند غلغله در جمعيت افتاد خبر بگوش اهل بيت رسالت رسيد كه آن جوان تازه مسلمان را [ صفحه 880] لشگر ابن‌زياد در ميان گرفته‌اند دارند مي‌كشند يحيي ضربت‌هاي پياپي خورد و سلام داده بعد به دارالسلام آخرت روي نهاد يك سلام به سر مطهر امام عليه‌السلام و يكي به فرزند امام عليه‌السلام داد معين‌الدين در روضه مي‌نويسد كه مرقد پاك يحيي در دروازه حران معروف است به مقبره‌ي يحيي شهيد و يستجاب الدعاء عند ترتبه در سر قبر او هر دعائي رد نمي‌گردد و مستجاب مي‌شوددر هر دو جهان گر آبرو مي‌طلبي بگذر بسر خاك شهيدان درش

واقعه منزل اندرين

اندرين قريه‌اي است كه فاصله‌اش تا حلب بقدر يك شبانه‌روز راه رفتن مي‌باشدچون سپاه كفرآئين پسر زياد پليد اسراء و سرها را به قريه اندرين آوردند والي آن ولايت را خبر كردند تا تدارك سپاه ديده و به استقبال بيايد.كامل السقيفه مي‌نويسد:حاكم اين شهر را نصر بن عتبه نام بود از قبل يزيد بن معاويه حكومت داشت چون شنيد لشگر عراق امام آفاق را كشته‌اند و عيالش را اسير كرده با سر آن سرور به شام مي‌برند كفر و نفاق خود را آشكار كرد خرمي و سرور نمود امر بتزيين البلد و اظهار السرور و الفرح و ابعاد الهم آن ملعون امر كرد شهر را آئين بستند مردمان را گفت البسه رنگين بپوشند اظهار فرح كنند منتظر ورود كاروان اسراء باشند از آنطرف سپاه كفراثر كاروان اسراء را به شهر داخل نموده و اسيران را با آن ذلت و خواري در جائي منزل دادند و سرها را در صندوق نهادند چون شب شد اهل آن بلد بناي عيش و عشرت نهادند كه عبارت كامل اين است و باتوا ليلتهم يختمرون و يرقصون و يصبحون و يضربون الطنابير و المزامير و لهم في سكرتهم شهبق و زفير آنشب را به شرب خمر مشغول گشته و بناي رقصيدن و كف زدن و وجد و نشاط نمودن گذراندند اهل طرب به ساز و آواز اشتغال داشتند كه صداي طنبور و تار و آواز از فلك دوار درگذشت دل اسيران در گوشه زندان از اين شادي بدرد آمد [ صفحه 881] كه اي خدا مي‌پسندي محبوب تو را بكشند و اظهار سرور نمايند در اين وقت كه لشگر به عيش و عشرت مشغول بودند غضب و قهر قهاري شامل حال آنها شد باين معني كه ابري سياه بر سر آن شهر خيمه زد و رعد و برق از وي جستن نمود هر وقت كه صداي رعد بلند مي‌شد زهره‌ها را مي‌دريد و هر دم كه برق مي‌زد جائي را مي‌سوخت از هر مكاني صداي سوخت سوخت و از هر گوشه آوازهاي برق متوالي شنيده مي‌شد جمعي از لشگر و اهل شهر سوختند مستي از سر مردم بدر رفت و عشرت به مصيبت مبدل شد صبح زود بقيه لشگر اسيران را برداشته رو به راه نهادند

واقعه معرة النعمان

از جمله منازل لشگر ابن‌زياد كه اسراء را به شام مي‌بردند معرةالنعمان [99] است جهت اينكه نسبت داده‌اند معره را به نعمان براي آنستكه نعمان بن بشير انصاي باين شهر آمده و در آنجا وفات يافته در همان بلد دفن است لهذا نسبت دادند به معره‌ي نعمان، حاصل آنكه چون لشگر ابن‌زياد باين بلد رسيدند به نوشته ابي‌مخنف اهل آن بلد در دروازه‌ها را به روي لشگر گشودند استقبال كرده آب و آذوقه فراوان تقديم نمودند لشگر باقي روز را در آن بلد بسر بردند و از آنجا كوچ كردند رسيدند به شيزر [100] .

واقعه شيزر

ابي‌مخنف مي‌نويسد اهل شيزر سپاه ابن‌زياد را به بلد خود راه ندادند زيرا پيري سالخورده كامل داشتند گفت ياران اينها پسر پيغمبر آخرالزمان را كشته‌اند و اينك سر او را با عيالش به شام مي‌برند قسم ياد كنيد كه نه منزل به آنها دهيد و نه آب و آذوقه پس اهل آن قريه هم‌قسم شدند كه چنين كنند و قطعوا القنطرة و [ صفحه 882] اضرموا الينران و اخذوا السيوف و المجن جسر خندق را بريدند و آتش در خندق افكندند تمام رعيت شمشير و سپر برداشتند براي اينكه نگذارند كسي از لشگر پسر زياد به بلد ايشان درآيد همينكه سپاه پسر زياد اين بديدند خود را به كناري كشيدند از طرف شرقي آن بلد عبور كردند كاغذي به يزيد لعين نوشتند و واقعه‌ي آن بلد و هجوم عام را بالتمام درج كرده به قاصدي سريع‌السير دادند كه براي يزيد برد آن ولدالزنا غلام فرستاد ناظر آن بلده را گرفتند آنچه داشت غارت كردند ضياع و عقار اهل شهر را تاراج نمودند و كار اهل شيزر را زار كردند چون سپاه ابن‌زياد اين جرأت از اهل شيزر ديدند از آنجا رو به راه نهاده رسيدند به كفر طاب

واقعه كفر طاب

كفر طاب بفتح كاف و سكون فاء يعني پاك و طاب به معناي قريه استكفر طاب قلعه كوچكي بود كه اخيار و ابرار در آن ساكن بودند چون از آمدن لشگر ابن‌زياد ملعون مخبر شدند فغلقوا عليهم الأبواب دروازه‌هاي خود را به روي لشگر بستند بر برج و بارو نشستند اصلا آب و آذوقه به لشگر ندادند حتي از آب هم مضايقه كردند خولي بن يزيد عليه‌اللعنة نزديك حصين آمده فرياد كرد يا قوم لستم في طاعتنا مردم مگر در زير اطاعت و فرمان ما نيستيد چرا بما آب نمي‌دهيد در جواب گفتند فو الله لا نسقيكم قطرة واحدة به ذات خدا قطره‌اي آب به شما نخواهيم چشانيد و انتم منعتم الحسين عليه‌السلام و اصحابه الماء شما بوديد كه آب را به روي اولاد ساقي كوثر بستيد و ايشان را با لب تشنه شهيد كرديد اكنون به شما آب نخواهيم داد چون آن جماعت اين بديدند از آنجا رفتند فانشاء علي بن الحسين عليهماالسلامساد العلوج فما ترضي بذا العرب و صار يقدم رأس الامة الذنب‌يا للرجال و ما ياتي الزمان به من العجيب الذي ما مثله عجب‌ال الرسول علي الاقتاب عارية و ال مروان يسري تحتهم نجب [ صفحه 883] حاصل آنكه سپاه ابن‌زياد از كفر طاب آمدند به سيبور

واقعه‌ي سيبور

ابي‌مخنف مي‌نويسد در سيبور شيخ كبيري بود او نيز تمام مشايخ را از بزرگ و كوچك و پير و جوان طلبيد و گفت يا قوم هذا رأس الحسين بن علي اين سر سيد اولاد آدم و سر فرزند خاتم الانبياء صلي الله عليه و آله است اين قوم پسر پيغمبرشان را از روي ظلم كشته‌اند سر او را به شام مي‌برند اگر اين طايفه ستمگر را به بلد خود راه دهيد و رعايت نمائيد خدا از شما مؤاخذه مي‌كند آنوقت چه خواهيد كرد فقالوا و الله ما يجوزون في مدينتنا همه گفتند به ذات خدا نمي‌گذاريم از شهر ما بگذرند و قدم در بلد ما بگذارند مشايخ و پيران گفتند ياران خدا فتنه را دوست نمي‌دارد اين سر را به تمام شهرها برده‌اند و نيز اين اسيران را از همه شهرها گذرانيده‌اند حتي معارضه نكرده بگذاريد بيايند بگذرند جوانان با غيرت آن بلد به جوش و خروش برآمده گفتند و الله لا كان ذلك ابدا بخدا كه اين نخواهد شد نخواهيم گذاشت كه يكنفر از لشگر قدم باين بلد بگذارد پس جوانان دست به شمشير و سنان بردند و نيز ساير آلات طعن و ضرب برداشتند عزم را جزم كردند كه جندالكوفان و حزب‌الشيطان را به مدينه خود راه ندهند اگر چه خونها ريخته شود پيران سالخورده كه اين غيرت از جوانان خود ديدند آنها هم نيز به غيرت درآمدند با جمعيت عام از دروازه بيرون آمدند سر راه بر سپاه گرفتند بزرگ شام را دشنام دادند خولي بن يزيد ملعون با سپاه خود بر ايشان حمله كرد جمعيت سيبور آستين غيرت بالا زده و همت از شاه مردان خواستند خود را بر سپاه خولي زدند در اندك زماني ششصد نفر از اصحاب خولي را به درك واصل كردند و پنج نفر از جوانان شهيد شدند رحمهم الله تعالي و في نسخة هفتاد و شش نفر از لشگر كفار كشته شدند و هفتاد نفر از اهل بلد شهيد شدند و هذا اقرب در آن هنگامه گيرودار كه اهل سيبور به حمايت آل پيغمبر صلي الله عليه و آله درآمده بودند و او را ياري مي‌كردند عليا مكرمه [ صفحه 884] ام‌كلثوم سلام الله عليها پرسيد اين شهر را چه نام است كه مردمان او غيرت دين دارند گفتند سيبور آن مخدره در حق ايشان دعاي خير كرده فرمود اعذبهم الله تعالي شرابهم و ارخص اسعارهم و رفع ايدي الظلمة عنهم فلو ان الدنيا مملوة ظلما و جورا لمانا لهم الا قسطا و عدلا خداوند آب اين بلد را گوارا و شيرين كند وسعت و فراواني و بركت دهد دست ظلم و ظلمه را از ايشان كوتاه گرداند اگر دنيا مملو از ظلم و جور شود نرسد ايشان را مگر قسط و عدلهم عترة المختار اكرم شافع و افضل مبعوث الي خير امةبروجي بدورا منهم قد تعنيت محاسنها في كربلا اي غيبةرماها يزيد بالخسوف و طالعا بانوارها جلت دجي كل ريبةخيل لشگر از آنجا نيز حركت نمودند حتي وصلوا حماة تا رسيدند به حماة

واقعه منزل حماة

حماة بفتح حاء، شهر بزرگي است كه خيرات و بركات زياد در آن مي‌باشد، بين اين شهر و شيزر نصف روز فاصله مي‌باشدابي‌مخنف مي‌نويسد كه اهل بلد حماة نيز آن طاغيان و عاصيان را راه ندادند فغلقوا الأبواب علي وجوههم و ركبوا بسور دروازه‌ها را بر روي آن جماعت بستند و بر برج و بارو نشستند گفتند و الله لا تدخلون بلدنا هذا در بلد ما داخل نخواهيد شد اگر از اول تا آخر ما كشته شويم نخواهيم گذارد وارد اين بلد شويد سپاه روسياه چون اين بشنيدند ارتحلوا الي حمص ليكن از كلام ابن‌شهرآشوب و ديگران چنين برمي‌آيد كه سپاه ابن‌زياد شهر حماة هم رفته‌اند و الآن سنگي كه سر بريده حضرت را بر او نهاده‌اند با خون خشگيده موجود است و مشهور به مشهد الرأس است مرحوم علامه در رياض از معاصرين اصحاب خود كه تأليف كتاب در مقتل نموده‌اند نقل كرده‌اند كه آن فاضل معاصر در كتاب خود حكايت كرده كه در سفر مكه عبورم به شهر حماة افتاد در ميان باغ و بساتين آن مسجدي ديدم كه [ صفحه 885] مسمي به مسجد الحسين بود فاضل معاصر مي‌نويسد كه وارد مسجد شدم در بعضي از عمارات مسجد يك پرده كشيده شده و آن پرده به ديوار آويخته برچيدم ديدم سنگي به ديوار نصب است و بر آن خون خشگيده ديدم از خدام مسجد پرسيدم اين سنگ چيست و اين اثر و اين خون چه مي‌باشد گفتند اين سنگ سنگي است كه چون لشگر ابن‌زياد از كوفه به دمشق مي‌رفتند سرهاي شهيدان و اسيران را مي‌بردند باين شهر وارد كردند سر مطهر فرزند خيرالبشر را روي اين حجر نهادند فاثر في هذا الحجر ما تراه تاثيرا اوداج بريده در دل سنگ اين كار كرده كه مي‌بيني و من سالهاست كه خادم اين مسجدم لاينقطع از ميان مسجد صداي قرائت قرآن مي‌شنوم و كسي را نمي‌بينم و در هر سال كه شب عاشوراي حسين عليه‌السلام مي‌شود نصفه شب نوري از اين سنگ ظهور مي‌كند كه بي‌چراغ مردم در مسجد جمع مي‌شوند و دور آن سنگ گريه مي‌كنند و عزاداري مي‌نمايند و در آخرهاي عاشوراء بنا مي‌كند خون از سنگ ترشح كردن و يبقي كذلك و ينجمد همان نحو مي‌ماند و مي‌خشگد و احدي جرأت جسارت آن خون را ندارد خادم گفت آن خادمي كه قبل از من در اين مسجد خدمت مي‌كرد او هم سالهاي متمادي در خدمت بود و اين سنگ را به همين حالت با اين اثر و با اين خون منجمد با صوت قرآن و نور نصف شب عاشوراء همه را نقل مي‌كرد و مي‌گفت خدام قبل هم براي او نقل كرده بودند از مسجد كه بيرون آمدم از اهالي آن بلد نيز پرسيدم همه آنچه خادم گفته بود گفتند انتهيبعد از شهادت پسر فاطمه حسين (ع) داغ شهادتش جگر سنگ آب كردحاصل الكلام آن فرقه لئام اهل بيت خيرالأنام را از حماة حركت داده و رو به شهر حمص نهادند

واقعه شهر حمص

چون به نزديك شهر حمص رسيدند نامه به والي آن شهر نوشتند كه ما [ صفحه 886] گماشتگان اميرالمؤمنين يزيديم و از كوفه به شام مي‌رويم و ان معنا رأس الحسين عليه‌السلام سر بريده حسين عليه‌السلام را همراه داريم و اولاد و عترت پيغمبر صلي الله عليه و آله را اسير نموده و به ديار شام مي‌بريم استقبال كن تدارك لشگر ببين و شهر را آئين ببنديد امير شهر حمص برادر خالد بن نشيط بود كه در شهر جهنيه حكومت داشت يك برادر آنجا والي بود چنانچه عرضه داشتيم و نيز برادر ديگر در حمص رياست داشت چون از مضمون نامه لشگر مطلع شد امر بالاعلام فنشرت و المدينة فزينت علمهاي سرخ و زرد و كبود و بنفش به جلوه درآوردند و شهر را زينت كردند مردم به تماشا برآمدند سه ميل از شهر دور شدند تا آنكه لشگر ابن‌زياد رسيدند و آن كافركيشان هم سرها از صندوقها بدر آوردند و بر نيزه‌ها زدند و پرده‌گيان حرم امامت را با كمال ذلت رو به شهر آوردند اهل حمص بعد از تحقيق كه اينها اولاد حيدر و فرزندان پيغمبرند به غيرت درآمدند بسكه افغان طفلان و شيون زنان ويلان را شنيدند به جوش و خروش اندر شدند به همين حالت بودند تا آنكه اهل رسالت را از دروازه وارد كردند زنان شهر حمص كه حرم پيغمبر صلي الله عليه و آله را به آن خواري و زاري ديدند دست به شيون گذاشتند فازدحمت الناس فرموهم بالحجارة مردم شهر ديگر طاقت نياوردند بنا كردند سپاه ابن‌زياد را سنگباران كردن كه از ضربت سنگهاي گران بيست و شش نفر از فرسان كوفه و شام را به جهنم واصل كردند و دروازه‌ها را بستند و گفتند يا قوم لا كفر بعد الأيمان نمي‌گذاريم يكنفر از شما از اين بلد جان بدر بريد تا آنكه خولي بن يزيد حرامزاده را بكشيم و سر امام عليه‌السلام را از او بگيريم تا روز قيامت اين افتخار در شهر ما بماند و به اين نيت قسم ياد كردند و ازدحام جمعيت نزديك كنيسه قسيسي كه در جنب خالد بن نشيط بود اجتماع داشتند لشگر ابن‌زياد با آن جماعت در جنگ و جدل برآمدند و سر مردم را گرم كردند و از دروازه‌ي ديگر سرها و اسيران را برداشتند و فرار كردند از حمص آمدند به سوق‌الطعام و در آنجا هم جاي نيافتند از طرف [ صفحه 887] بحيره رفتند به كيرزا از آنجا نامه به والي بعلبك نوشتند و وي را از قدوم خود اخبار دادند

واقعه بعلبك

والي حكم كرد مردم شهر با عزت و احترام مالا كلام سپاه ابن‌زياد را وارد كنند بعد از زينت شهر و آئين‌بندي و افراشتن اعلام بند به بند رقاص و سازنده واداشت فامر بالجواري و بايديهم الدفوف و نشرت الأعلام و ضربت البوغات تا آنكه آل الله را وارد كردند بعد از نزول به منزل بس كه خوش گذشت كه صاحب مقتل مي‌نويسد باتوا بمثلين يعني بغير از خوردن شراب و خوش‌گذراني ديگر به كاري مشغول نشدند اما بر اسيران آل محمد در آن بلد بسيار بد گذشت كه عليا مكرمه ام‌كلثوم سلام الله عليها پرسيدند نام اين شهر چيست كه اينقدر مردم آن بي‌دين هستند؟گفتند بعلبك است آن مخدره نفرين كرده فرمود اباد الله تعالي خضراتهم و لا اعذب الله تعالي شربهم و لا دفع ايدي الظلمة عنهم الي آخر خداوند پوچ و پراكنده كند حاصل اين بلد را و آب شيرين به كام ايشان نرسد و دست ظلمه از اين قوم كوتاه نشود

واقعه‌ي صومعه‌ي راهب

چون لشگر ابن‌زياد به پاي صومعه راهب رسيدند در آنجا فرود آمدند سرها و اسيران را جاي دادند سرها را در جانبي از صومعه و اسراء را در طرفي بازداشتند و لشگر مشغول عشرت و سرور شدند و اهل بيت گرد هم در افغان و ناله گرديدند، در مقتل ابومخنف آمده: فلما عسعس الليل سمع الراهب دويا كدوي الرعد و تسبيحا و تقديسا يعني چون تاريكي شب عالم را فراگرفت راهب صومعه صداي تسبيح و تقديسي شنيد كه مانند رعد مي‌خروشيد و نوري پيدا شد كه عالم را روشن كرد و پرتو آن در صومعه وي شعاع افكند فاطلع الراهب رأسه من الصومعة [ صفحه 888] راهب سر خود را از صومعه بيرون آورد ديد آن نور از آن نيزه است كه سر بريده را بر او زده‌اند قد لحق النور بعنان السمآء نور آن سر منور مثل عمود سر به آسمان كشيده راهب ديد دري از آسمان گشوده شد و ملائكه بسيار از آن در بيرون آمدند و قصد زمين كردند تا رسيدند به نزديك آن سر مطهر و مي‌گفتند السلام عليك يابن رسول الله السلام عليك يا اباعبدالله راهب از ديدن آن عجائب به جزع و ناله درآمد يقين كرد كه اين سر سر حاكم زمين و آسمان است از صومعه بزير آمد پرسيد من زعيم القوم؟ بزرگ جماعت و موكل اين سر منور كيست؟ خولي بن يزيد را نشان دادند خولي را راهب ديد و پرسيد اين سر كدام بزرگوار است؟ گفت سر حسين بن علي عليه‌السلام است كه مادرش فاطمه زهرا عليهاالسلام دختر محمد مصطفي صلي الله عليه و آله پيغمبر ما است.راهب گفت تبا لكم و لما جئتم في طاعته واي بر شما پسر پيغمبر خود را كشتيد و در اطاعت نانجيب درآمديد اخيار و علماء ما راست گفته‌اند كه ما را از افعال شما خبر داده‌اند، گفته‌اند چون اين بزرگوار را مي‌كشند از آسمان خون و خاكستر مي‌بارد آنروز كه خون از آسمان مي‌باريد من ديدم و امروز دانستم كه اين مرد وصي پيغمبر است زيرا كه اين علامت نيست مگر از براي اين و اكنون از شما درخواست مي‌كنم كه يكساعت اين سر را بمن بسپاريد و در وقت رفتن بگيريد.خولي ملعون گفت نمي‌دهم مي‌خواهم اين سر را بنزد يزيد ببرم و جايزه بگيرم. راهب گفت جايزه شما بنزد يزيد چند است گفت بدره‌ي دو هزار مثقالي.راهب گفت آن بدره‌ي زر را من مي‌دهم سر را بمن بدهيد فاحضر الراهب الدرهم راهب زر را حاضر كرد سر را تسليم وي كردند و هو علي القناة يعني سر بر نيزه بود بزير آوردند راهب آن سر را مثل جان در برگرفت فقبله و يبكي شروع كرد بوسيدن و گريستن و مي‌گفت يعز و الله علي يا اباعبدالله ان لا اواسيك بنفسي [ صفحه 889] اي پسر پيغمبر خدا بخدا قسم خيلي بر من گرانست كه چرا در ركاب تو جان خود را فدايت ننمودم وليكن يا اباعبدالله چون جدت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله را ملاقات كردي حال و اخلاص مرا عرضه بدار و شهادت بده كه من شهادت دادم بر اينكه اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و ان محمدا صلي الله عليه و اله رسول الله و ان عليا ولي الله و انك الأمام بعد سر را تسليم آن لعينان كرد و خود با چشم گريان رو به صومعه نهاد آن ملاعين بعد از رفتن پولها را بين خود تقسيم كردند در دست داشتند كه پولها مبدل به سفال شده و در روي آن نوشته بود و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون حيرت بر لشگر افزوده شد خولي ملعون گفت در اين معامله را بگذاريد بروز ندهيد

واقعه عسقلان

عسقلان جوهري در صحاح اللغه مي‌گويد، عسقلان شهري است در شام و به عروس شام معروف استو فيروز آبادي مي‌نويسد: عسقلان شهري است در ساحل و كنار شامدر روضة الشهداء مسطور است كه لشگر پسر زياد آل الله و آل رسول را آوردند تا به شهر عسقلان رسانيدند والي شهر عسقلان يعقوب عسقلاني بود كه از امراء شام شمره مي‌شد و در كربلا به حرب حضرت امام حسين عليه‌السلام حاضر بود باتفاق عسگر مراجعت كرده بود چون به نزديك شهر خود رسيد حكم كرد شهر را آئين بستند و اهل شهر لباسهاي فاخر دربر كنند اظهار فرح و سرور براي فتح يزيد بنمايند فزينوا الأسواق و الشوارع و الأبواب و احضروا المطربين و اخذوا في اللهو و اللعب و اظهروا الفرح السرور و ادمنوا شرب الأبنذة و الخمور و جلسوا في الغرف و الرواشن و الاعالي من الداني و العالي كوچه‌ها و بازارها را زينت كردند دروازه‌ها را آيين‌بندي نمودند در سر چهارراه‌ها مطرب نشاندند رقاصان مشغول طرب مردمان به لهو و لعب اجامره و اوباش لباسهاي رنگارنگ دربر كردند از اعلي و ادني بر غرفه‌ها و منظره‌ها نشسته و مجالس خمر آراسته به شادي [ صفحه 890] و طرب مشغول شدند تا وقتيكه اسيران حجاز را با سوز و گداز و با ساز و آواز وارد كردند از يكطرف صداي چنگ و رباب از يكطرف ناله يتيمان از وطن آواره از طرف ديگر ناله رباب از يكطرف سكينه بسر مي‌زد و از يكطرف طبل بسينه مي‌كوبيد از يكطرف آواز طرب از يكطرف افغان زينب از يكطرف آواز تار از يكطرف ضجه بيمار و الرؤس مشاهير و المخدرات مذاعيريكطرف آمد صداي هاي هوي يكطرف افغان و سوز هاي هوي‌يكطرف ساز رباب و ني و ناي يكطرف آواز شور واي واي‌جواني پاكزاد شيعه و شيعه‌زاده غريب به آن شهر افتاد از طايفه خزاعه در سلك تجار به آن ديار آمده نام وي ضرير خزائي بود غوغاي بلد به گوش وي رسيد از منزل بيرون دويد و راي الخلايق يستبشرون و يتضاحكون و يمرون فوجا فوجا مردم را ديد مسرور و خندان مبتهج و شادان فوج فوج در كوچه و بازار مي‌روند اهل طرب ساز مي‌زنند از هر طرف آواز مباركباد مي‌گويند از كسي پرسيد كه آراستن شهر را سبب چيست و اينهمه مسرت و فرح از براي كيست؟آن كس گفت: مگر در اين شهر غريبي؟گفت: آري امروز باين شهر وارد شده‌ام.آن شخص گفت: جماعتي از مخالفان حجاز در عراق قيام كرده و بر يزيد خروج كردند، بدست امراي شام و ابطال كوفه به قتل رسيدند سپس سرهاي ايشان را بريده و زنان و كودكان آنها را اسير كرده‌اند و به شام مي‌برند و امروز به اين شهر وارد مي‌شوند و اين شادي و سرور براي فتح يزيد است.ضرير پرسيد: اينها مسلمان بوده‌اند يا مشرك؟آن كس گفت: نه مسلمان بوده‌اند ونه مشرك بلكه اهل بغي بوده‌اند و بر امام زمان خروج كردند، آن خارجي مي‌گفت من از امام زمان يزيد بهترم و يزيد مي‌گفت من از او اولي هستم او مي‌گفت: جد من پيغمبر بود، پدرم امام بود، مادرم [ صفحه 891] فاطمه دختر پيغمبر است و سلطنت و خلافت حق ما است و يزيد مي‌گفت:برادرت حسن سلطنت را با ما صلح كرد تو ديگر حقي نداري.وي مي‌گفت: برادرم حق خود را مصالحه نمود من كه صلح نكرده‌ام عاقبت او را با خواري كشتند و سرش را اكنون به شام مي‌برند.ضرير گفت: جگرم آب شد بگو نام او چه بود؟گفت: حسين بن علي بن ابيطالب عليهماالسلام.ضرير چون نام حسين بن علي عليهماالسلام را شنيد دنيا در نظرش سياه شد گريه راه گلويش را گرفت دويد بسوي دروازه كه اسرا را مي‌آوردند ديد ازدحام خلق از حد احصا گذشته ناگاه ديد اذا قبلت الرايات و ارتفعت الأصوات و جآؤا بالرؤس و السبايا علي و كاف البغال و اقطاب المطايا علمهاي افراشته پيش آمد پشت سر سرهاي شهيدان از پير و جوان ششماهه الي نود ساله مانند ماه بي‌هاله خورشيد و مشگين كلاله آمدند پشت سر آنها اسيران خسته مانند مرغان پر شكسته بر قاطرهاي بي‌پالان و ناقه‌هاي عريان نشسته يقدمهم علي بن الحسين علي بعير مغلول اليدين و الرجلين پيشاپيش آن زنان دل‌غمين امام زين العابدين عليه‌السلام مغلول اليدين پاها زير شكم شتر بسته با تن خسته سر بزير افكنده مي‌آيد ضرير پيش رفت عرض كرد آقا سلام عليك اين بگفت و مانند سيل اشگ از ديده فرو ريخت حضرت هم با چشم گريه‌آلوده جواب سلام داده و فرمود:اي جوان كيستي كه بر من غريب سلام كردي تو چرا مانند ديگران خندان نيستي؟عرض كرد: قربانت شوم من شما را نمي‌شناسم زيرا غريب اين بلدم اي كاش مرده بودم و نمي‌آمدم و شما را به اين روز و دختران فاطمه را باين حالت مشاهده نمي‌كردم يا ليت ياران و خويشان شهر و ديار من اينجا بودند لناديت بشعاركم و اخذت بثاركم اما چه كنم غريب و تنهايم چه كنم چه چاره سازم كه غريب و [ صفحه 892] دردمندمبكجا روم چه گويم كه اسير و مستمندم سر گريه دارم اكنون لب خنده گشته عريان‌به هزار غم بگريم نه به جوش دلي بخندم فعند ذلك بكي الامام السجاد عليه‌السلام و قال اني شمت منك رائحة المحبة و انست فيك سيناء من نار المحبة اي جوان من امروز ميان اين همه مردم از تو بوي آشنائي مي‌شنوم و نار محبت در سينا و سينه تو مي‌يابم.ضرير عرض كرد فدايت شوم خواهش دارم خدمتي بمن رجوع فرمائي كه از عهده‌ي آن برآيم.حضرت فرمودند برو در نزد آنكس كه موكلست بر سرها التماس كن و او را راضي كن كه سرهاي شهيدان را از جلو شتران زنان و دختران دورتر برند تا مردم به نظاره سرها مشغول شوند و اين دخترها و زنان بي‌چادر آسوده بمانند اينقدر نظاره‌ي بنات رسول نكرده دور فتيات فاطمه‌ي بتول جمع نشوند فقد اخزوهن و ايانا ايجوان اين قوم ما و حرم ما را رسوا كردند خدا لعنتشان كند.ضرير عرض كرد سمعا و طاعة آمد بنزد رئيس موكلان پنجاه دينار زر داد و گفت خواهش مي‌كنم اين زرها را بگيري و سرها را دورتر از اسيران ببري كه مردم اراذل كمتر بدختران فاطمه نظاره كنند قبول كردند ضرير برگشت خدمت امام سجاد عليه‌السلام آمده عرض كرد فدايت شوم ديگر فرمايشي هست رجوع فرمافرمود: اي جوان اگر بتواني چادر و ساتري از براي اين مخدرات بي‌حجاب بياوري خداوند تو را از حله‌هاي بهشت عطا كندضرير فورا رفت از براي هر يك از مخدرات دو جامه بياورد و نيز از براي حضرت امام زين العابدين هم جبه و عمامه بياورد و در اين اثنا خروش و فرياد از بازار برآمد ضرير نظر كرد شمر ذي الجوشن را ديد با جمعي مست شراب با [ صفحه 893] حالت خراب نعره‌زنان شادي‌كنان در رسيدند و هو سكران و من الخمور ملأن ضرير از شمر شرير بعضي ناسزاها نسبت به امام عليه‌السلام شنيد طاقت نياورده غيرت مسلماني بر وي غالب آمده پيش رفت عنان اسب شمر را گرفت و گفت اي لعين بي‌دين يا عدو الله رأس من نصبته علي السنان و بنات من سبيتها بالظلم و العدوان الي آخر اي دشمن خدا اين سر كيست كه بر نيزه كرده و اين عيال كيست كه بر شتر نشانده خدا دست‌هايت را قطع و چشمهايت را كور كندشعرشما را ديده‌ها بي‌نور بادا دل از ديدار حق مهجور باداشما را جاي جز سجين مبادا ز حق جز لعنت و نفرين مباداهمينكه شمر ملعون اين سخنان از ضرير شنيد آن بدمست شيطان پرست رو به ملازمان و غلامان خود كرد كه سزاي اين بي‌ادب را بدهيد كه به يكبار آن اشرار بر ضرير حمله آوردند مردم شهر نيز بر وي سنگ و چوب و خشت زدند و الفتي كان شديد المهراس ثابت الأساس فشد عليهم جوان از جمله شجاعان بلكه سرآمد زمان بود در شجاعت جست و شمشيري درربود حمله بر آن كفركيشان كرد غوغا و ولوله و بانگ هياهو و هلهله از مردم برآمدچه گويم كه آن يكتن پرهنر چه سازد به يكدشت پر گورخرزدندش ز اطراف بس چوب و سنگ جهان شد به ديدار وي تار و تنگ‌سر و پيكر آن جوان دلير شد از ضربت چوب همچون خميربيفتاد از پا ضرير جوان تنش زير خشت و حجر شد نهان‌مردم يقين بر هلاكت وي كردند از او درگذشتند به همان حالت افتاده در غش بود تا شطري از شب رفت بهوش آمد خود را مثل مرغ پركنده ديد افتان و خيزان برخاست روان شد در آن نزديكي مقبره‌ي جمعي از پيغمبران بود كه مردم زيارتگاه كرده بودند خود را بدانجا رسانيد ديد جماعتي با سرهاي برهنه و گريبانهاي پاره [ صفحه 894] دور هم حلقه ماتم زده و آب از ديده‌ها مي‌بارند و آتش از سينه‌ها مي‌افروزند ضرير پيش آمد از آن قوم پرسيد شما را چه مي‌شود مردم اين همه در عشرت و سرورند شما در غصه و اندوه.گفتند: وقت شادي خارجيانست و ما از دوستان اهل بيت رسالتيم اگر تو از دشمناني به ميان دشمنان رو اگر از محباني بيا با ما در غم و اندوه موافق شو اگر دردمندي دردمندان را بنواز و اگر سوخته‌اي بنشين با سوختگان بسازاي شمع بيا تا من و تو زار بگرئيم كاحوال دل سوخته دلسوخته داندضرير گفت چگونه از مخالفان باشم و حال آنكه به صد حيله خود را از دست ايشان خلاص كرده‌ام تمامي ماجراي خود را نقل كرد پس با هم ذكر مصيبت اهل بيت نموده و به گريه درآمدند.شعرآن يكي گفت فغان از سر پر خون حسين واندگر گفت فغان از دل پر خون حسين‌هر كدام وقايع آن روز را مي‌گفتند و مي‌گريستند

رسيدن سپاه كفرآئين پسر زياد مخذول به چهار فرسخي شام و خبر دادن از ورود اهل بيت به يزيد پليد

پس از آنكه سپاه كفرآئين كوفه و شام از عسقلان خارج شدند به سرعت تمام بطرف شام روانه گشته و همه جا قطع منازل و طي طريق مي‌كردند تا به چهار فرسخي شام رسيده در آنجا اقامت كردند و از اينكه به مقصد نزديك شده‌اند بسي شادمان و مسرور بودند از آنجا نامه‌اي به يزيد ملعون نوشته و در آن اظهار نمودند كه از كوفه آمده و سرها را با خيل اسيران آورده و اينك منتظر فرمان بوده كه چه روز اسراء را با سرها وارد شهر كنيم.نامه را پيچيده و به دست قاصدي داده و سفارش كردند زود جواب آنرا بياور و [ صفحه 895] خودشان در آن مكان به باده‌گساري و عيش و نوش مشغول شدند.قاصد خود را به شهر رساند و همه جا آمد تا به نزد يزيد پليد رسيد، زماني بود كه آن طاغي با اعيان از بني‌اميه مشغول صحبت بود، قاصد از در درآمد و سلام كرد و گفت:اقر الله عينيك بورود رأس الحسين عليه‌السلام، چشمت روشن و سرت سلامت، سر دشمنت وارد شد.ابومخنف در مقتل مي‌نويسد:يزيد ديد كه قاصد به صداي بلند گفت چشمت روشن باد خواست امر بر مردم مشتبه شود و اين طور به ديگران بنماياند كه از اين خبر خوشحال نيست در جواب قاصد گفت: چشم تو روشن باد.سپس فرمان داد قاصد را به زندان ببرند آنگاه كاغذ ابن‌زياد را خواند و از حركات و قبايحي كه مرتكب شده بود كاملا مطلع شد در باطن بسيار مسرور و شادمان گرديد ولي در حضور جمعيت سر انگشت به دندان گزيد طوري كه نزديك بود انگشت نحسش قطع شود، بعد گفت: انا لله و انا اليه راجعون.پس نامه را به حضار در مجلس نشان داد و گفت: ملاحظه كنيد پسر مرجانه قسي‌القلب بدون اطلاع و اذن من چه‌ها كرده، حضار نامه را خواندند و گفتند: كار خوبي نكرده البته قبل از اين نامه ابن‌زياد يك نامه ديگري براي يزيد فرستاده بود و او را از كارهاي خود مطلع ساخته بود و يزيد آن را از انظار ديگران مخفي داشته و ابراز نمي‌نمود و اساسا به حكم آن پليد ابن‌زياد مخذول اسراء و سرها را به شام فرستاد.باري پس از آنكه خبر رسيدن اهل بيت به چهار فرسخي شام به سمع يزيد رسيد امر كرد لشگريان كوفه و شام در همان منزل توقف كنند و اسراء و سرها را مراقبت نمايند تا خبر ثانوي از او به ايشان برسد. [ صفحه 896] سپس امر كرد برايش تاجي جواهرنشان ساخته و تختي مرصع به سنگ‌هاي قيمتي بسازند و سركرده‌ها و كدخدايان و بزرگان هر صنف و حرفه‌اي را فراخواند و به آنها دستور داد كه شهر را در كمال زيبائي زينت كرده و آئين ببندند و تمام اهل شهر را مؤظف و مكلف نمود كه لباس‌هاي زينتي پوشيده و خود را بيارايند و از وضيع و شريف، غني و فقير، امير، مأمور خرد و كلان، رجال و نسوان پير و جوان در كوچه‌ها و محله‌ها و خيابان‌ها بطور دسته جمعي رفت و آمد كرده و به هم تبريك و تهنيت بگويند.باري پس از آنكه شهر زينت شد و مراسم آئين‌بندي به اتمام رسيد و تاج و تخت آن پليد آماده گشت روزي را براي ورود اهل بيت و ذراري بتول اطهر سلام الله عليها تعيين كرد و دستور اكيد داد كه در آن روز خلايق به استقبال رفته و طبل و ساز و شيپور بنوازند و امر كرد كه جارچيان در سطح شهر جار بزنند جماعتي از اهل حجاز علم مخالفت با ما را برافراشتند و به قصد براندازي ما به طرف عراق حركت كردند ولي عامل و والي كوفه عبيدالله بن زياد آنها را كشته و سرهاي ايشان را با زنان و اطفالشان امروز وارد اين شهر مي‌كنند هر كس دوست ما است امروز شادي و خوشحالي بنمايد.چون كمتر كسي بود كه از واقع مطلع بوده و علم به شهادت حضرت و اسيري اهل بيت پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم داشته باشد بلكه اساسا احدي چنين احتمالي را هم نمي‌داد كه امام عليه‌السلام و اصحاب و فرزندان آن حضرت به چنين بلائي مبتلا شده باشند فقط لشگري كه از كوفه به شام مي‌آمد و خواص يزيد پليد از واقعه مطلع بودند لاجرم اهل شام جملگي اين طوري پنداشتند كه شخص خارجي و اجنبي از دين بدست عمال تبه‌كار يزيد ملعون كشته شده از اينرو با شعف دل و سرور كامل خود را براي استقبال و اظهار برائت از اسراء آماده نموده بودند لذا از هر گوشه و كنار شهر آواز طبل و نقاره و ساز و دهل بگوش مي‌رسيد بر فراز بام‌ها علم‌ها و بيرق‌هاي [ صفحه 897] رنگارنگ افراشته بودند و بر هر گذري بساط شراب پهن كرده و انواع و اقسام نغمه‌هاي مغنيان بلند بود دسته دسته، گروه، گروه و فوج، فوج از زن و مرد دست بچه‌ها و كودكان را گرفته و به تماشا آمده بودند خلاصه كلام آنكه داخل شهر و بيرون دروازه شهر شام از جمعيت مردم همچون روز محشر بود صحرا و بيابان از زن و مرد و بچه موج مي‌زد صداي همهمه مردان و زنان و اطفال با صداي دبدبه طبل‌ها و طنطنه كوس‌ها گوش فلك را كر مي‌كرد همه چشم‌ها بطرف كوفه دوخته و منتظر رسيدن كاروان اسراء بودند و ساعت بلكه ثانيه‌شماري مي‌كردند كه چه وقت آنها را خواهند ديد و شوق و اشتياق وافر و بي‌اندازه‌اي داشتند كه سرهاي بريده و بر نيزه زده شده كساني را كه خارجي به آنها معرفي كرده بودند ببينند ناگاه سر كجاوه بي‌روپوش زنان و سر برهنه اسيران پيدا شد از اطراف صداي هلهله و ولوله بلند شد جارچيان و مناديان از اطراف فرياد مي‌زدند: آوردند عيال خارجي را.اسيران دل‌شكسته و ذراري پيامبر صلي الله عليه و آله همينكه آن همه تماشاچي را با البسه فاخره و زينت‌هاي ذاخره با روي‌هاي خندان و شادان همراه با زدن سازها و نقاره‌ها ديدند سخت گريستند از طرفي مأموران و دژخيمان پسر زياد مخذول با زدن تازيانه‌ها و كعب نيزه‌ها افغان و گريه اطفال و بانوان محترمه را شدت بخشيدند مرحوم جودي ورود اهل بيت عليهم‌السلام را به شام تار اينگونه توصيف مي‌فرمايد:شعرروايت است كه چون اهل بيت شاه شهيد شدند داخل شام از جفا و جور يزيداز آن طرف همه را دست از حناء رنگين از اين طرف همه پاها ز خار ره رنگين [ صفحه 898] از آن طرف به فلك بانگ طبل و بربط و ناي از اين طرف همه در ناله حسينم واي‌از آن طرف همه طفلان سنگ در دامن از اين طرف همه فرق شكسته در شيون‌از آن طرف به كف جمله جام‌هاي شراب از اين طرف دل طفلان ز قحط آب كباب‌از آن طرف به هياهو ز پير تا برنا از اين طرف سر اكبر مقابل ليلااز آن طرف همه در عشرت و مباركباد از اين طرف به سنان رأس قاسم داماداز آن طرف همه را در بدن لباس حرير از اين طرف همگي بسته غل و زنجيراز آن طرف همه طفلان به روي دوش پدر از اين طرف به سر ني سر علي اصغراز آن طرف همه در غرفه‌ها لب خندان از اين طرف به فغان روي ناقه عريان‌از آن طرف به پس پرده اهل بيت يزيد از اين طرف سر زينب برهنه چون خورشيداز آن طرف همه بنشسته روي كرسي زر از اين طرف همه استاده فرق بي‌معجراز آن طرف سر شوم يزيد را افسر از اين طرف سر شه پر ز خاك و خاكستر [ صفحه 899] از آن طرف ز جفا چوب كين به دست يزيد از اين طرف لب و دندان خشك شاه شهيدجهان به ديده جودي سياه چون شب شد چو در خرابه بي‌سقف جاي زينب شدهنگامي كه آل الله سلام الله عليهم اجمعين را از انظار و مقابل اهل شام عبور دادند آن نادانان بنا كردند به دشنام دادن و ناسزا گفتن اهل بيت عليهم‌السلام سر بزير انداخته جواب آنها را ندادند، بعضي موهاي پريشان خود را حجاب صورت ساخته و برخي با معجر و تعدادي ديگر از آن محترمات كه معجر نداشتند با آستين و ساعد صورت خود را ستر مي‌كردند.در برخي از مقاتل نوشته‌اند كه عليا مخدره زينب خاتون سلام الله عليها فرمودند:بين كوفه تا شام كه سر برادرم بر نيزه بود چشم‌هاي آن حضرت پيوسته باز و گشاده بود و به اطفال و اهل و عيال خويش مي‌نگريست اما در شهر تار شام من نگاه به سر برادرم كردم ديدم چشم‌هاي مباركش بسته شده يعني خداوندا ديگر طاقت ندارم كه اين همه رقاص و سازنده و شارب‌الخمر را دور اهل بيت خود ببينم.حضرت امام باقر عليه‌السلام از پدر بزرگوارش زين العابدين سلام الله عليه روايت نموده كه آن حضرت فرمودند:مرا بر يك شتر لنگ و لاغري نشانده و سر پدرم را بر علمي نصب كرده، و بانوان را بر قاطرها نشانده و اراذل و اوباش اطراف ما را گرفته بودند اگر كسي از ما مي‌خواست گريه كند نيزه بر فرقش مي‌زدند پيوسته بدين منوال بوديم تا به دمشق رسيديم در آنجا جارچي جار مي‌زد يا اهل الشام هؤلاء سبايا اهل البيت الملعون.مرحوم سيد در لهوف مي‌فرمايد: [ صفحه 900] همينكه اهل بيت رسالت سلام الله عليهم آن همه جمعيت و ازدحام از اهل شام ديدند عليا مكرمه ام‌كلثوم عليهاالسلام شمر پليد را طلبيد و به او فرمود: اي شمر من امروز يك حاجت به تو دارم.شمر گفت: چه حاجتي داري؟فرمود: ما را از دروازه‌اي ببر كه جمعيت كمتر باشد و نيز دستور بده اين سرها را از ميان ما زن‌ها دورتر برده مردم به تماشاي آنها مشغول شوند و از ما منصرف گردند.آن حرامزاده خبيث مخصوصا گفت سرها را از ميان محمل‌هاي زنان عبور بدهند كه مردم بيشتر به تماشا آيند.

حكايت سهل بن سعيد شهرزوري از منتخب طريحي

مرحوم طريحي در كتاب منتخب از سهل بن سعيد شهرزوري نقل نموده كه وي گفت:از شهر زور به عزم بيت المقدس بيرون آمدم و خروج من از شهر مصادف شد با ايام قتل حضرت امام حسين عليه‌السلام، رسيدم به شهر شام روز ورودم ديدم در شام غوغاي عظيمي برپا است مشاهده كردم دروازه‌ها همه باز بوده و دكاكين را بسته‌اند و شهر را آئين بسته مردم فوج فوج با لباس‌هاي فاخر در كوچه و بازار خندان و شادمان مي‌گردند و چون به هم مي‌رسند مبارك باد مي‌گويند من از يكي پرسيدم امروز چه خبر است؟گفت: مگر غريبي؟گفتم: آري، امروز وارد شده‌ام.گفت: شادي مردم براي فاتح شدن يزيد بر خارجي است كه در عراق خروج كرده بود الحمد لله و المنة كشته شد.گفتم: آن خارجي نامش چيست؟ [ صفحه 901] گفت: حسين بن علي بن ابيطالب عليهم‌السلام.گفتم: حسيني كه مادرش فاطمه اطهر دختر پيغمبر صلي الله عليه و آله است.گفت: آري.گفتم: انا لله و انا اليه راجعون اين فرح و شادي از براي قتل پسر دختر پيغمبر است، آيا كشتن او شما را بس نبود كه اسم خارجي نيز بر او گذارده‌ايد.گفت: اي مرد از اين مقوله سخنان بر زبان مياور و بر جان خويش رحم كن زيرا اگر كسي نام حسين را بخوبي ببرد گردنش را مي‌زنند.سهل مي‌گويد: زبان بستم و دم فرو كشيدم گريان و محزون به دروازه رسيدم ديدم علم‌هاي بسيار از در دروازه وارد شد، پشت سر طبالان با كوس و كرنا و طبل شادي وارد شدند به يكديگر مي‌گفتند: الرأس يدخل من هذا الباب سر را از اين دروازه وارد مي‌كنند مردم پيش مي‌دويدند هر قدر به سر مطهر نزديك‌تر مي‌شدند فرح و سرورشان زياده‌تر مي‌شد و صدا به هلهله بلند مي‌كردند در اين اثنا ديدم سر پر نور امام حسين عليه‌السلام پيدا شد نور از لب و دهان آنحضرت ساطع بود مثل صورت نوراني پيغمبر صلي الله عليه و آله در نظر من جلوه كرد.در كامل السقيفه مي‌نويسد:سهل گفت: اول سري كه بر نيزه ديدم سر منور قمر بني‌هاشم ابوالفضل العباس عليه‌السلام بود چنان تر و تازه بود كانه لب‌هاي مباركش در خنده بود و رايت رأس الحسين عليه‌السلام في هيبة عظيمة مع نور يسطع منه سطوعا عاليا و لحيته مدورة قد خالطها الشيب و قد خضبت بالوسمة سر مطهر سلطان مظلومان امام حسين عليه‌السلام را ديدم با كمال هيبت و عظمت نور سبحاني و ضياء صمداني از صورت شعشعاني حضرت لمعان مي‌زد محاسن گردي داشت كه بعضي از موهاي محاسنش سفيد شده بود آثار خضاب رنگ بر محاسن مباركش بود ادعج العينين ازج الحاجبين واضح الجبينين اقني الأنف متبسما الي السمآء شاخصا [ صفحه 902] ببصره نحو الأفق بالمعاينة رسول خدا صلي الله عليه و آله ادعج العينين بود يعني سياهي چشمان حضرت در كمال سياهي بود گوشه چشم نظر به افق آسمان مي‌نمود گوئيا دو ستاره‌ي آسمان سرند و يا دو شمع گريان سحرند ديگر آنكه ازج‌الحاجبين بود يعني دو هلال قيرگون ابروانش از هم جدا بود پيوسته نبود بلكه پيوسته مانند هلال انگشت نماي عالمي بود واضح‌الجبين بود پيشاني كشيده داشت نمودار لوح المحفوظ اقني الأنف يعني دماغ مباركش برآمدگي در بالا و خميدگي در وسط داشت متبسما الي السمآ لب لعل درخشانش كه رشگ عقيق بدخشان بود متبسم و خندان بود و الريح يلعب بلحيته يمينا و شمالا با اين شكوه و جلال سر خامس آل عبا عليه‌السلام بر نيزه بود باد كه مي‌وزيد محاسن مبارك آقا را گاه به يمين و گاه يسار حركت مي‌داد كانه ابوه اميرالمؤمنين عليه‌السلام اميرمؤمنان عليه‌السلام هم به همين شكل و شمايل بود پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله هم به همين هيئت بود و نيزه‌دار سر مطهر آقا عمر بن منذر همداني نام داشتمرحوم طريحي در منتخب مي‌نويسد:سهل گفت: چون سر منور سلطان مظلومان را به آن وضع بر نيزه ديدم طاقت و تاب از دستم رفت نتوانستم خودداري كنم فلطمت علي وجهي و قطعت اطماري دو دستي بر صورت خود زدم و گريبان دريدم جامه بر خود پاره كردم صدا بگريه و ناله بلند كردم گفتم آه واحزناه للأبدان السليبة النازخة عن الأوطان المدفونة بلا اكفان واحزناه علي الخدا التريب و الشيب الخضيب اي آه واويلاه از اين ريش خون‌آلود آه وامصيبتاه از اين صورت غبارآلود واكرباه از آن بدنهاي در بيابان افتاده بي‌غسل و كفن مانده آه يا رسول الله كجائي سر پسرت حسين عليه‌السلام را ببيني كه يطاف في الأسواق و بناتك مشهورات اعلي النياق مشققات الذيول و الازياق ينطر اليهم شرار الفساق اي پيغمبر خدا كاش مي‌بودي و ميديدي دخترانت را چطور بر شتران و ناقه‌هاي عريان نشانده‌اند همه با لباسهاي پاره و [ صفحه 903] گريبانهاي دريده سربرهنه مردم نظاره‌گر تماشاي دخترانرا مي‌كنند اين علي ابن‌ابيطالب كجاست آن امير بدر و حنين كه پاره‌هاي جگر خود را در ميان دشمن خوار ببيند ثم بكيت و بكي لبكائي كل من سمع بعد از اين سخنان عنان گريه را رها كردم هر كه سخنان مرا شنيد بگريه افتاد و ليكن از بس كه جمعيت بود كسي بر من برنخورد همه مشغول فرح و عيش و سرور و نشاط خود بودند و صداي خود را بلند داشته.سهل گويد: بعد از رفتن و گذشت سرها ديدم قافله اسيران آمدند از جلو من گذشتند اذا بنسوة علي الأقطاب بغير و طاء و لا ستر همه بر شتران بي‌جهاز سوار بي‌ستر و چادر و قائلة منهن تقول وامحمداه يكي مي‌گفت وامحمداه ديگري مي‌گفت واعلياه يكي وااخاه يكي واسيداه يكي پدر پدر مي‌گفت ديگري مي‌گفت يا رسول الله بناتك كانهن اساري اليهود و النصاري دخترانت را مانند اسيران يهود و نصاري اسير كرده‌اند ديگري مي‌گفت اي جد بزرگوار سر از قبر بيرون آر و بر كوچك و بزرگ ما نظاره كن كه حسين عليه‌السلام تو مذبوح من القفا مهتوك الخباء عريان بلارداء مانده ديگري مي‌گفت واحزناه لما اصابنا اهل البيت يا رسول الله بفرياد ما برس رسوا شديم.سهل گويد: همينكه محمل عليا مكرمه ام‌كلثوم كبري زينب سلام الله عليها آمد بگذرد فتعلقت بقائمة المحمل من خود را به محمل آن مخدره رساندم گوشه‌ي محمل را گرفتم و گفتم السلام عليكم يا اهل بيت محمد و رحمة الله و بركاته.آن مخدره جواب سلام مرا باز داد و فرمود: يا عبدالله كيستي در اين شهر كه بر ما سلام مي‌كني كه غير از تو كسي بما سلام نكرد بلكه دشنام داد!؟ عرض كردم يا سيدتي اي خاتون منم سهل شهرزوري كه خدمت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله رسيده و ادراك صحبت آن حضرت كرده‌ام.چون عليا مكرمه دانست كه من از دوستانم فرمود يا سهل الا تري ما قد صنع بنا [ صفحه 904] مي‌بيني كه اين قوم بما چه كردند برادرم را كشتند و سبينا كالسبي العبيد و الاماء ماها را مانند كنيزان و غلامان اسير كردند به اين شتران برهنه بي‌جهاز نشانده چنانچه مي‌بيني؟من عرض كردم بخدا كه بر رسول خدا گرانست اسيري و خواري شما آيا بمن فرمايشي داري؟فرمود اشفع لنا عند صاحب المحمل از اين كجاوه‌كش درخواست كن كه محملهاي ما را عقب نگاه دارند سرها را پيش ببرند تا مردم بنظاره سرها مشغول شوند و اين پرده‌گيان را كمتر نظاره كنند فقد حزينا من كثرة النظر الينا بس كه مردم نظاره‌گر بما تماشا كردند ما رسوا شديم.من عرض كردم بچشم رفيقي همراه داشتم نصراني بود باتفاق او رفتيم بنزد نيزه‌دار از او درخواست نموديم كه چنين كن، از من نپذيرفت و مرا دشنام داد و با كعب نيزه دور كرد آن رفيق نصراني چشمش كه به سر مطهر امام افتاد چشم بصيرتش باز شد جذبه‌ي نور الهي و عنايت نامتناهي بر دل نصراني تابيد بگوش خود شنيد كه سر بريده قرائت مي‌كند و مي‌فرمايد و لا تحسبن الذين غافلا عما يعمل الظالمون الايه فادركته السعادة توفيق يار و سعادت مددكار نصراني شد و هو متقلد سيفا تحت ثيابه شمشير خونفشان در زير لباس بر كمر بسته بود همين كه مظلومي عيال و حقيقت خامس آل عبا را ديد بصوت بلند گفت اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله ثم انتضي سيفه و شد علي القوم بعد شمشير خود را برهنه كرد و با آن تيغ خونفشان بر شاميان حمله كرد با ديده‌ي گريان اشگ‌ريزان جمعي را به نيران فرستاد و نيز جماعتي را مجروح ساخت و مي‌گفت روي شما سياه باشد اين اجر رسول خدا بود و مردم بر سر وي هجوم آوردند دستگيرش كردند پس از زخم‌هاي منكر در زير پاي شتر اسيران سرش را بريدند و از براي كشته شدن او اظهار فرح مي‌كردند [ صفحه 905] چه خوش باشد كه اندر كوي دلدار فشانم جان سر اندازم بپايش‌ام‌كلثوم سلام الله عليها پرسيد چه خبر است؟عرضه داشتند: نصراني از ديدن حال زار شما و سر خونبار حضرت سيد الشهداء عليه‌السلام منقلب شده اسلام آورد بعد از كلمه‌ي شهادت در پاي شتر اسيران به شهادت رسيد دختر علي عليه‌السلام گريه كرد فرمود ان النصاري يحتشمون لدين الأسلام و امه محمد يقتلون اولاده اي بي‌مروت مردم نصرانيها حمايت از دين اسلام مي‌كنند ليكن امت محمد صلي الله عليه و آله پسر پيغمبر خود را مي‌كشند و عيال او را اسير مي‌كنند پس آن مخدره از سوز دل مي‌گفت يا رسول الله انظر الي بناتك بارزات حاسرات مرملات باكيات لاطمات نادبات يا رسول الله قتل المحامي و النصير و لا محامي لنا اي رسول مختار نصراني حال ما را ديد دلش سوخت به ياري ما جانفشاني كرد آخر ما دختران توايم كه بي‌پرده و سر و پا برهنه‌ايم دخترها يتيم شدند زنها بيوه ماندند همه بر سر زنان و سينه كوبانند ناصري ندارند مرد و مددكاري ندارند يا ليت فاطمه عليهاالسلام ما را به اين حالت مي‌ديد كه به چه مصيبت دچار و به چه بليت گرفتار شده‌ايم.

ترتيب ورود اسراء به شام و سرهاي مطهر شهداء

در مقتل ابومخنف آمده كه سرهاي شهداء را از دروازه خيزران وارد كردند سهل مي‌گويد:من از جمله مردم بودم كه ديدم نود و نه علم از دروازه وارد شد پس از سرها اسرا وارد شدند سر آقا حسين عليه‌السلام را بر رمح بلندي زده بودند و خولي آن رمح را مي‌كشيد و به آواز بلند مي‌گفت انا صاحب الرمح الطويل انا صاحب المجد الاصيل منم آن كسي كه دشمنان يزيد را كشتم و بخون آغشتم عليا مكرمه ام‌كلثوم با چشم گريان فرمود اي دشمن خدا فخر مي‌كني به كشتن كسي كه جبرئيل گهواره‌جنبان او بوده و ميكائيل ذكر خواب گوينده و اسرافيل بدوش كشنده و اسمش در [ صفحه 906] عرش خدا نوشته جدش خاتم الانبياء بوده و مادرش فاطمه زهراء است و پدرش قاتل مشركين است خولي گفت اي ام‌كلثوم حقا كه دختر شجاع و خودت شجاعه مي‌باشي.و في نسخه اخري سهل گويد سرهاي جوانان را شماره كردم هيجده سر بود بعد از سر امام حسين عليه‌السلام سر علي اكبر عليه‌السلام را آوردند پس از او سر عباس بن علي عليه‌السلام بر نيزه بود و حامل آن سر قشعم جعفي بود بعد از او سر عون بود نيزه‌دار سنان بن انس نخعي بود همين نحو سرها را پشت سر هم مي‌كشيدند و مي‌بردند.سهل مي‌گويد: پشت سرها اسيران آمدند پيشاپيش آنها زين العابدين عليه‌السلام با تن خسته بر شتر بغير وطاء نشسته و پشت او مخدره بر ناقه سوار كه برقع از خزادكن داشت و هي ناله مي‌كرد و تنادي واابتاه وامحمداه واعلياه واحسناه واحسيناه واعباساه واحمزتاه از روز سياه خود مي‌ناليد من نگاه مي‌كردم ناگاه ديدم صيحه بر من زد چنانچه بند دلم گسيخت پيش رفتم گفتم بي‌بي براي چه بر من صيحه زدي فرمود آخر حيا نمي‌كني اينقدر به حرم پيغمبر صلي الله عليه و آله نظر مي‌نمائي من عرض كردم خاتون من چشمم بركنده باد اگر نگاه بريبه به صورت شما كرده باشم.فرمود كيستي؟عرض كردم: سهل بن سعد شهرزوري از جمله غلامان شما و دوستان شمايم.رو كردم به امام بيمار عليه‌السلام عرض كردم آقا من يكي از موالي و شيعيانم چكنم كاش در كربلا بودم و جان فدا مي‌كردم اكنون فرمايشي داريد بفرمائيد تا اطاعت كنم؟فرمود آيا پول همراه داري؟عرض كردم بلي هزار درهم موجود است.فرمود قدري از آنها را به آن حامل سر بده و بگو قدري از پيش حرم دورتر ببرد تا مردمان اينقدر بما تماشا نكنند عرض كردم بچشم رفتم پول را دادم و برگشتم [ صفحه 907] امام بيمار دعاي خير درباره‌ي من كرد و اين اشعار را با سوز و گداز مي‌فرموداقاد ذليلا في دمشق كانني من الزنج عبد غاب عنه نصيره‌و جدي رسول الله في كل مشهد و شيخي اميرالمؤمنين وزيره‌فياليت امي لم تلدني و لم اكن يراني يزيد في البلاد اسيره‌ما حصل اين كلمات اين است كه اي كاش مرده بودم و روي يزيد را نمي‌ديدم و او مرا اسير خود نمي‌ديد.

متنبه شدن پيرمرد شامي و توبه او از كردار زشتش

پيرمردي از اهل شام كه از شيوخ بود بنزد شتر امام بيمار عليه‌السلام آمده بلند گفت الحمد لله الذي قتلكم و اهلككم و قطع قرن الفتنه شكر خداي را كه شما را كشت و هلاك كرد و شاخ فتنه را بريد جهان را آسايش داد آنچه خواست از دشنام و ناسزا گفت و چيزي فروگذار نكرد همينكه آرام گرفت بيمار كربلا فرمود: اي شيخ آنچه تو گفتي من شنيدم دل خود را خالي كردي و آسوده شدي اكنون تو ساكت باش و دو كلمه حرف مرا بشنو.شيخ گفت بگو:امام فرمود: قرآن مي‌خواني؟عرض كرد: بلي.امام فرمود: اين آيه را خوانده‌اي قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة في القربي خداوند مي‌فرمايد به پيغمبر صلي الله عليه و آله كه اي حبيب من بگو به امت كه من اجر و مزد رسالت از شما نمي‌خواهم مگر مهر و محبت در حق ذي‌القربي و خويشان منپير گفت: بلي آن را خوانده‌ام.امام عليه‌السلام فرمود: اين آيه را خوانده‌اي كه خدا مي‌فرمايد:و آت ذاالقربي حقه.پير گفت: آري آن را خوانده‌ام. [ صفحه 908] فرمود: اين آيه را خوانده‌اي كه خدا مي‌فرمايد:و اعلموا انما غنمتم من شي فان لله خمسه و للرسول و لذي القربيپيرمرد شامي گفت: بلي خوانده‌ام.حضرت فرمودند: اين را خوانده‌اي كه مي‌فرمايد:انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا.پيرمرد گفت: خوانده‌ام اما اين آيات به شما چه ارتباطي دارد، زيرا همه اين آيات در حق اولاد رسول خدا صلي الله عليه و آله و ذريه فاطمه بتول سلام الله عليها مي‌باشد.امام عليه‌السلام گريست و فرمود: و الله عترت و اولاد رسول و ذرية فاطمه بتول ما هستيم.پيرمرد وقتي فهميد ايشان خارجي نيستند بلكه جملگي ذريه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم بوده و شخصي كه با او سخن مي‌گويد امام و پيشوايش مي‌باشد سر در پيش افكند سخت گريه كرد سپس بعد از ساعتي عرضه داشت: بالله انتم، هم؟ تو را بخدا شما از آن خانواده و از اهل بيت پيغمبريد؟حضرت فرمودند: بالله نحن هم؟ مائيم اهل بيت طهارت و عصمت.پيرمرد عرضه داشت: فدايت شوم، مرا معذور داريد، بخدا قسم شما را نشناختم، از شما پوزش طلبيده و طلب عفو و آمرزش مي‌كنم سپس پيرمرد سه مرتبه گفت:اللهم اني اتوب اليك، خدايا توبه كردم و از دشمنان آل محمد بيزارم.پس از آن عمامه از سر برداشته و بر زمين زد و به روايت روضة الشهداء خود را زير دست و پاي شتر امام سجاد عليه‌السلام انداخت و در خاك مي‌غلطيد و صيغه توبه را اداء مي‌نمود.امام عليه‌السلام فرمودند: اي شيخ توبه تو قبول است برخيز.عرض كرد: اگر توبه من قبول شده باشد بايد زير دست و پاي شتر شما جان [ صفحه 909] بدهم در همين اثناء شهق شهقة و فارق روحه من البدن، فريادي زد و روح از كالبد بدنش خارج گشت و به روايت لهوف مأمورين خبر براي يزيد پليد بردند و او جلادان را امر به قتل او نمود و بدين ترتيب آن پيرمرد را شهيد نمودند.

فرود آوردن اهل بيت را در خرابه

پس از آنكه سپاه كفرآئين كوفه و شام آل الله عليهم‌السلام را به شهر شام وارد كردند و آن ذوات محترم را به صحنه دلخراش و طاقت‌فرساي تماشاچيان شامي و اوباش و اراذل اين شهر تار مواجه نمودند كثرت جمعيت و ازدحام تماشائيان بقدري بود كه راه نمي‌دادند سرها و اسراء را سريع حركت دهند.صاحب روضة الشهداء مي‌نويسد:هر چه خواستند اهل بيت عليهم‌السلام را از دروازه ساعات داخل كنند انبوه جمعيت مانع شد و اين امر ممكن نگرديد لذا بالاجبار ايشان را از دروازه نودر وارد كردند، باري وقت ظهر بود كه اهل بيت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم را به مسجد جامع شهر رساندند و از آنجا به طرف دارالاماره يزيد پليد انتقال دادند.مرحوم طريحي مي‌نويسد: مقدار سه ساعت اهل بيت عليهم‌السلام را درب دارالاماره نگاهداشتند و بخاطر همين جهت آنجا را به «باب الساعات» ناميدند و همان طوريكه برخي از اهل تحقيق فرموده‌اند همان روز اهل بيت را به مجلس يزيد پليد وارد نكرده‌اند بلكه ايشان را در خرابه‌اي اسكان دادند و روز بعد آن وجودات محترمه را به بارگاه نحوست‌بار آن پليد داخل كردند.مرحوم علامه مجلسي مي‌نويسد:حلبي از حضرت امام جعفر صادق عليه‌السلام روايت مي‌كند چون حضرت امام زين العابدين عليه‌السلام را با اهل بيت عليهم‌السلام به شام بردند جعلوهم في بيت، ايشان را در خانه خرابي منزل دادند كه سقف آن شكست‌هاي عظيم داشت، اسراء به يكديگر مي‌گفتند ما را بدين منزل ويرانه جاي داده‌اند كه خانه بر سر ما فرود آيد، [ صفحه 910] پاسبانان كه رفت و آمد به آن خانه مي‌كردند به يكديگر مي‌گفتند:اينها از سقف شكسته مي‌ترسند مبادا بر سرشان خراب شود و خبر ندارند كه فردا چون به حضور امير رسند حكم به قتل ايشان مي‌نمايد.باري آن شب را اهل بيت عليهم‌السلام در آن خرابه بسر بردند ولي فقط ذات اقدس احديت از حال آن يادگاران پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم باخبر بود و دانست چه به ايشان گذشت.شعرز جوش ناله سقفش كنده از فرش بسان دود بي‌جان رفته تا عرش‌مكينش را مكان بود آن چنان تنگ كه در زندان دل زندانيان تنگ‌نه مهمان‌نوازي و نه ميزباني نه فرشي نه ظرفي نه آبي نه ناني

آراستن رجس نجس يزيد پليد بارگاه خود را و احضار نمودن اهل بيت را در آن

پس از وارد شدن اهل بيت عليهم‌السلام به شام تار و اسكان دادن ايشان را در آن خرابه روز بعد يزيد لعين ابتداء دستور داد بارگاه را آراستند، پرده‌هاي رنگارنگ آويخته و فرشهاي ملون و زربفت گستردند، تختي مرصع به جواهر هفت رنگ كه قبلا دستور تهيه‌اش را داده بود در صدر بارگاه نهادند و اطراف آن كرسي‌هاي زرين و سيمين نهاده و شال‌هاي كشميري بر آن كرسي‌ها انداختند و فرمان داد از داخل بارگاه دري به حرمش باز كرده و مقابل آن درب پرده لطيف و رقيق زنبوري سلطاني آويختند تا اهالي حرمش يعني زنهاي آل ابوسفيان از پس آن پرده صحنه بارگاه و آمدن اسراء را مشاهده كنند و سپس خود پليدش نفيس‌ترين البسه خويش را دربر كرده و زيورهاي ذي‌قيمت سلاطين را بر خود آراست تاجي مرصع به انواع جواهرات رنگارنگ بر سر نهاد و بر فراز آن تخت نشست و دستور داد انواع و اقسام شراب‌ها را در بارگاه چيده و آلات قمار و [ صفحه 911] شطرنج و نرد را حاضر كردند و هر يك از سفراء روم و ايلچيان فرنگ را كه قبلا دعوت كرده بود بر كرسي‌ها نشاند و تمام اكابر و وزراء و اعيان و رجال مملكتي در اطراف و چهارگوشه بارگاه روي كرسي‌ها و تخت‌ها قرار و آرام گرفتند و مطربان و نوازندگان را در مجلس آوردند و هر كدام به نوعي به تغني و نواختن ساز مشغول شدند سپس امر كرد اسراء را بياوريد.فراشان و غلامان ريختند در آن خانه خراب كه اهل بيت ختم مأب را به مجلس شراب ببرند چنان شيوني در مرد و زن اسيران افتاد كه ناله ايشان به آسمان رفت خواهي نخواهي با زنجير و ريسمان آل الله را بيرون آوردند همه را مانند گوسفند به يك ريسمان بسته بودند حضرت امام زين العابدين عليه‌السلام مي‌فرمايد يكسر ريسمان بگردن من بود و سر ديگر به بازوي عمه‌ام زينب هر وقت ما كوتاهي در رفتن مي‌كرديم كعب نيزه و تازيانه مي‌خورديم زيرا كه در ميان خيل اسيران هم دختران كوچك بودند و هم زنهاي بلند قامت زنها قدمها را بلند و اطفال كوچك بر مي‌داشتند زنها كه مي‌ايستادند كعب نيزه و تازيانه مي‌خوردند صداي ناله ايشان بلند مي‌شد و چون زنان و محترمات حركت مي‌كردند اطفال به روي هم مي‌ريختند و روي زمين مي‌افتادند در اين وقت سنگدلان و دژخيمان آن پليد با تازيانه و كعب نيزه بچه‌ها را از روي زمين بلند مي‌كردند و با اين وضع جانسوز و دلخراش ذراري و اهل بيت پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم را وارد مجلس آن زنديق نمودند.فرديكي به تازيانه همي زد به عابد بيمار رخ مسكين ز سيلي يكي كبود نمودمرحوم جودي عليه‌الرحمه در همين مقام فرموده:براي بردنشان سوي بارگاه يزيد چو در خرابه رسيدند ظالمان عنيد [ صفحه 912] يكي عمامه سجاد را ز فرق ربود رخ سكينه ز سيلي يكي نمود كبوديكي بسان اجل تاخت بر سر زينب ز سر كشيد يكي كهنه معجر زينب‌يكي به شانه كلثوم تازيانه زدي رقيه را دگري كعب ني به شانه زدي‌عروس را يكي اندر طناب گيسو بست تن چو موي وي آن تيره‌روي با مو بست‌گشاده ظالمي آنگاه بر تعدي دست ز كينه ده تن ايشان به يك طناب ببست‌تمام را چو به يك ريسمان ز كين بستند كشان كشان سوي بزم يزيد آوردندولي به يك كشش ريسمان بهر معبر تمامشان بفتادند روي يكديگرعمارتي كه در او بود جاي آن غدار نشانده بود در او هفت در جهنم دارز هر دري كه گذشتند آل پيغمبر زدند كعب ني و سنگ و چوبشان بر سررسيد بر در هفتم چو زينب افكار نشست روي زمين با دو ديده خونباربگفت زين عبارتش كه اي كشيده تعب چه روي داده كه جان ببينمت رسيده به لب [ صفحه 913] بگوي حالت خود با من از جان نوميد چرا به خاك افتادي چو پرتو خورشيدجواب گفت كه اي نور ديدگان ترم قسم به جان تو و روح اطهر پدرم‌ز سنگ قوم جفاپيشه سر ندارم من ز كعب نيزه عدوان كمر ندارم من‌گشاي چشم به بزم يزيد كافر بين به هر كناره بپا شور روز محشر بين‌ببين به كرسي و كرسي‌نشين اين محمل ببين به خلق تماشائي اندر اين منزل‌سر برهنه چسان من به بزم عام روم چسان مقابل اين زاده حرام روم‌چگونه روي نمايم به اين پريشاني به مجلسي كه يهود است و گبر و نصراني‌چسان روم سوي بزمي كه خلق با دل شاد به هم كنند ز قتل حسين مبارك بادچسان به بارگهي رو كنم من مضطر كه نيست بر در و بامش به جز تماشاگرجهان به ديده جودي از اين الم شب شد كه آستين به رخ آخر حجاب زينب شدباري سرهاي شهداء از پيش روي اسيران و اسراء از قفا سر و سينه‌زنان وارد بارگاه آن پليد شدند مردم تماشائي از اراذل و اجانب اطراف و جوانب اسيران را گرفته بودند كف مي‌زدند رقص مي‌كردند هلهله مي‌نمودند ناسزا مي‌گفتند زنها از [ صفحه 914] پشت بام بي‌حيائي مي‌كردند و سنگ و آجر پرتاب مي‌كردند خاك و خاكستر مي‌پاشيدند عليا مكرمه در آن ميانه با سر برادر خطاب مي‌كرد و مي‌گفت يا اخي اين صبري و مهجتي قد اذيبت بمصاب علي الجليل جليل.و في مقتل ابي‌مخنف ثم اقبلوا بالرأس الي باب يزيد فوقفوا ثلث ساعات يطلبون الأذن من يزيد فلأجل ذلك سمي باب الساعات اسيران را با سرها آوردند به دارالاماره‌ي يزيد لعين رسانيدند و در آنجا سه ساعت نگاهداشتند منتظر بودند از جانب يزيد اذن برسد و بخاطر همين آن درب، به باب‌الساعات معروف شد.و جهت آنكه اهل بيت عليهم‌السلام را سه ساعت نگاه داشتند آن بود كه هنوز مهمان‌هاي يزيد از وزراء و سفراء و ايلچيان جملگي نيامده بودند و در اين مدت توقف خيلي بر اهل بيت عليهم‌السلام سخت گذشت.سهل گويد آن زمان كه اسيران را درب دارالاماره نگاهداشته بودند پنج زن در غرفه خانه يزيد نشسته بودند تماشا مي‌كردند ميان آن زنان عجوزه و فرتوته‌اي بود مجدوبةالظهر آن عجوزه قدي خميده داشت هشتاد سال از سن نحسش گذشته بود ديد سر پر نور امام عليه‌السلام بر نيزه پاي غرفه اوست فوثبت و اخذت حجرا فضربت به راس الحسين آن سليطه جست و سنگي برداشت و آن را بطرف سر مطهر امام عليه‌السلام پرتاب كرد، سنگ آمد و به سر بريده امام عليه‌السلام خورد.در نسخه ديگر آمده:آن پيره زال سنگي برداشت و به دندانهاي امام عليه‌السلام زد.سهل گويد امام زين العابدين عليه‌السلام طاقت اين مصيبت نياورد سر بلند كرد عرض كرد اللهم عجل بهلاكها و هلاك من معها خدايا اين عجوزه را با همراهان او هلاك كن سهل گويد بخدا قسم هنوز كلام امام عليه‌السلام تمام نشده بود كه تمام غرفه بزير آمد آن پنج زن و مافيها به درك رفتند.باري در خبر است كه وقتي اسراء به دارالاماره رسيدند تمام جمعيت از فراش [ صفحه 915] و غلام و غير ايشان صداي تكبير بلند نمودند، صداي تكبير به گوش يزيد پليد رسيد پرسيد چه خبر است؟گفتند: سر حسين عليه‌السلام را آوردند.آن پليد خنديد و اظهار سرور كرد و گفت:چه خوب انتقام خود را از آل پيغمبر صلي الله عليه و آله كشيدم، به تلافي سرهاي پدر سر فرزندان پيغمبر را بريدم.مرحوم طريحي در منتخب مي‌نويسد:در اين حال كه اسراء را با سرهاي بريده در دارالاماره نگاهداشته بودند مروان حكم ملعون پيدا شد چشمش كه به سر بريده امام عليه‌السلام افتاد اظهار فرح و سرور نمود، وجدكنان، پاي طرب كوبان از روي تكبر به اطراف دامن خود نظر مي‌كرد و ناسزا مي‌گفت و مي‌رفت ولي برادرش كه مردي صالح و دوستدار خاندان نبوت بود بنام عبدالرحمن هنگامي كه آمد و چشمش به سر بريده آقا افتاد زار زار گريست و رو كرد به مردم و گفت:اي ظالمان شما كه ديگر روي پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله را نخواهيد ديد مگر آنكه گريبان شما را بگيرد و با شما مخاصمه كند، قسم به خدا ديگر در شهر نخواهم ماند و روي يزيد را نخواهم ديد.باري در كامل السقيفه آمده: ان الحجب خرجوا طالبين لاحضار الروؤس.حجاب بيرون آمده گفتند: يزيد سرهاي شهداء را خواسته.ناگاه در ميان ملاء عام در بين آن همه ازدحام سرها را از نيزه‌ها فرود آوردند و طشتي از طلا حاضر كرده و سر بريده پسر فاطمه را در ميان آن طشت نهادند و ساير سرها را در ميان طبق چيده و به حضور آن پليد بردندابومخنف مي‌نويسد: سهل گفت من هم داخل آن جماعت شدم ببينم به سر مطهر امام عليه‌السلام چه مي‌رسد سر منور آقا را از نيزه بزير آوردند در ميان طشتي از [ صفحه 916] ذهب گذاردند و تغطي بمنديل ديبقي روپوش از پرده ديبقي بر روي سر مطهر امام انداختند و حكي بعض اهل السير بعد ان غسلوه و سرحوا لحيته اول سر مطهر آقا را خوب شستند محاسنش را شانه زدند بعد رو ببارگاه نهادند امراء كوفه كه همراه سرها و اسيران آمده بودند سرها را برداشته به حضور بردند و چون وارد بارگاه شدند بعد از تعظيم سر امام عليه‌السلام را برده روي تخت مقابل يزيد نهادند و سرهاي ديگر را هم به ترتيب چيدند بعد يزيد از امراء كوفه واقعه كربلاء را پرسيد.بعضي از اهل خبر مي‌نويسند: متكلم زجر بن قيس بود و برخي ديگر گفته‌اند متكلم شمر ملعون بود و حق آن است كه همان زجر ملعون ابتداء به كلام كرد زيرا وي شخصي فصيح و بليغ بود.در كامل السقيفه مي‌نويسد: يزيد پليد بنا كرد پرسيدن از سرها، مي‌گفت اين سر كيست؟جواب مي‌دادند كه اين سر فلان پسر فلانست باسم و رسم معرفي مي‌كردند بعد يزيد رو بسر امام حسين عليه‌السلام آورد چنانچه شيخ در ارشاد مي‌فرمايد لما وضعت الرؤس بين يزيد و رأس الحسين عليه‌السلام آن ولدالزنا سر آقا را خطاب كرد و گفت:تفلق هاما من رجال اعزة علينا و هم كانوا اعق و اظلماسرهائي از مردمان عزيز را كنديم كه بر ما ظلم كرده بودند.يحيي برادر مروان حكم در مجلس حاضر بود، اين اقوال و افعال يزيد را نپسنديد و گفت:لهام بارض الطف ادني قرابة من آل زياد العبد ذي الحسب الرذل‌امية امسي نسلها عدد الحصي و بنت رسول الله ليس لها نسل‌يعني: اين سرهائي كه در زمين طف بريده شده قرابت و نزديكي كمي با ابن [ صفحه 917] زياد كنيززاده رذل و نانجيب داشتند، بني‌اميه بايد شب كنند در حالي كه اولاد آنها به عدد سنگريزه‌ها باشند ولي دختر رسول خدا را نسلي نباشد و همه را بكشند.فضرب يزيد في صدر يحيي بن الحكم و قال له اسكت، يزيد زد به سينه يحيي و به او گفت: ساكت باش و غلط مكن.صاحب كامل السقيفه مي‌نويسد: يحيي از مجلس نكبت‌بار يزيد بيرون آمد و از ميان مردم غائب شد و ديگر كسي او را نديد.

جسارت يزيد پليد به سر مطهر حضرت سيدالشهداء

مرحوم ابن‌شهرآشوب در مناقب مي‌گويد:سر امام مظلوم عليه‌السلام را در طبقي از طلا نهاده بودند و اولين سخن يزيد ناپاك با آن حضرت اين بود:كيف رايت الضرب يا حسين عليه‌السلام چگونه ديدي ضربت دست مرا؟قال المفيد ثم اقبل علي اهل مجلسه يزيد رو كرد به حضار مجلس و گفت اين مرد تا زنده بود بمن افتخار مي‌كرد و مي‌گفت پدر من بهتر از پدر يزيد است اي مردم پدرش با پدر من در باب سلطنت و خلافت مخاصمه كرد خدا پدر مرا بر پدرش ظفر داد و اما اينكه مي‌گفت مادرم بهتر از مادر يزيد بود اين راست است فلعمري ان فاطمة بنت رسول الله خير من امي و اما اينكه مي‌گفت جدم بهتر از جد يزيد است البته هر كه ايمان به خدا و اقرار به روز جزا دارد بايد پيغمبر صلي الله عليه و آله را از همه كائنات بهتر بداند و اما اينكه مي‌گفت خودم از يزيد بهترم گويا اين آيه را از قرآن نخوانده بود كه مي‌فرمايد قل اللهم مالك الملك تؤتي الملك من تشآء الي آخر.مرحوم علامه قزويني در رياض الاحزان مي‌فرمايد:آن حرامزاده استدلال كرد باين آيه خواست به مردم بفهماند كه اين خلافت من از جانب الله است همين استدلال دلالت بر كمال جهل و غباوت آن شقي دارد [ صفحه 918] زيرا اگر او و پدرش معاويه لعنة الله عليهما غاصبانه و عدوانا خلافت كردند، اين خلافت قطعا از جانب الله نبوده مثل سلطنت نمرود و شداد و بخت النصر و امثال ايشان از طواغيت چنانچه معاوية ابن ابي‌سفيان روزي همين استدلال را با امام حسن عليه‌السلام نمود حضرت فرمود الخلافة لمن عمل بكتاب الله و سنة نبيه ليست الخلافة لمن خالف كتاب الله و عطل السنة خلافت از براي كسي است كه عمل به كتاب الله و سنت رسول الله صلي الله عليه و آله كند نه آنكه مخالفت با كتاب الله كند و معطل بگذارد سنت رسول الله را آن خلافت نيست و خليفه هم خليفه نيست.در كافي حضرت صادق عليه‌السلام در اين باب مثل مي‌زند به كسي كه لباسي دربر دارد و ديگري از بر او بكند و غصب كند آيا صاحب لباس مي‌شود اينست كه شاه اولياء در خطبه‌ي شقشقيه مي‌فرمايد.اما و الله لقد تقمصها فلان و انه يعلم ان محلي منها محل القطب من الرخي ينحدر عنا السيل و لا يرقي الطير فسدلت دونها ثوبا و طويت عنها كشحا الخكي كسي ابليس را داده است بر آدم شرف كه كسي كرد اهرمن را بر سليمان اختيارتبر مذاب بعد از ذكر استدلال يزيد به آيه‌ي قل اللهم مي‌گويد از تاريخ عين‌القضاء نقل شده كه چون سر مظلوم كربلا را پيش روي يزيد نهادند و كان بيده قضبب فكشف عن شفيته و ثناياه و نكثهما بالقضيب در دست يزيد چوبدستي از جنس خيزران بود و به آن چوب دو لب قرآن‌خوان ابي‌عبدالله عليه‌السلام را از هم باز مي‌كرد و دندانهاي حضرت را بيرون مي‌انداخت بعد به لبهاي مبارك چوب مي‌زد و اشعاري مي‌خواند كه ليت اشياخي ببدر شهدوا كجايند آباء و اجداد و پيران ما كه در غزوه‌ي بدر حاضر بودند و در دست اصحاب محمد صلي الله عليه و آله كشته شدند بيايند ببينند كه چگونه تلافي به آل محمد صلي الله عليه و آله كردم سرهاي اولادش را بريدم و كفر باطني خود را ظاهر كردم مردم شامي حاضر بودند و اين كفرها را از يزيد شنيدند [ صفحه 919] رنگ رخسارشان تغيير كرد و گفتند:خود را پادشاه اسلام مي‌خواند و كفر مي‌گويد و ثقل عليهم مما شاهدوه بعلاوه چه قدر جسارت با سر بريده مي‌كند فراي يزيد تغير وجوه اهل الشام من الناس از حالت اهل مجلس يزيد را ترس گرفت گفت آيا مي‌شناسيد اين سر كيست اين سر حسين بن علي عليهماالسلام است كه افتخار مي‌كرد جد و پدر و مادرم از پدر و مادر يزيد بهترند عم من و خال من بهتر از يزيد است و خودم بهتر از يزيدم زيرا كه ديدند رسول خدا مرا بزانوي خود نشاند و در حق من فرمود حسين عليه‌السلام ريحانه باغ من و سيد شباب جنت است در نسل و اولاد من پيغمبر صلي الله عليه و آله دعا كرده من اولي‌ترم از يزيد باين امر و ليكن گويا حسين عليه‌السلام آيه‌ي قل اللهم را ملاحظه نكرده كه خدا به هر كه مي‌خواهد سلطنت بدهد مي‌دهد و از هر كه مي‌خواهد بگيرد مي‌گيرد و او را قابل ندانست نداد و مرا لايق ديد داد به همين دليل شاميان احمق رام شدند و يقين كردند همين است كه مي‌گويد و حال آنكه تاويل آيه‌ي مباركه اين نبوده و نيست باري از كلام برخي اين طور معلوم مي‌شود كه چوب خيزران در دست آن پليد بود چنانچه رسم جبابره اينست ولي مرحوم سيد در لهوف مي‌فرمايد:دعا يزيد عليه‌اللعنة بقضيب خيزرانه گفت بياوريد آن چوب خيزران مرا چون آوردند و بدست آن پليد دادند فجعل ينكث به ثنايا الحسين عليه‌السلام شروع كرد با آن چوب با دندانهاي آقا بازي كردن ابن‌شهرآشوب و طبري و بلادري و ابن‌اعثم كوفي مي‌نويسند: چون سرها را پيش روي آن ملحد نهادند با قضيب خيزران خود بر ثناياي حضرت مي‌زد و مي‌گفت يوم بيوم بدر امروز به تلافي روز بدر.جمله «جعل ينكث به ثنايا الحسين عليه‌السلام» يعني: با چوب خيزران مثل كساني كه در فكر فرو رفته‌اند با لب و دندان و سر حضرت بازي مي‌كرد، و در برخي از عبارات تعبير به قرع هم شده چنانچه در زيارت آن حضرت مي‌خواني كه السلام علي الثغر المقروع بالقضيب. [ صفحه 920] «قرع» در لغت به معناي كوبيدن است لذا «قرع الباب» يعني درب را كوبيد و «قرع ثناياه» يعني دندانهايش را كوبيد.و در پاره‌اي از عبارات به «دق» نيز تعبير شده كه آن هم به معناي كوبيدن است چنانچه در كامل السقيفه نقل كرده:ان الذي جاء بالطشت كان غشاه بغشاوة فوضعه بين يدي يزيد يعني آن نامردي كه سر آقا را به طشت نهاده بود روي سر مطهر پرده كشيده بود آورد در پيش روي يزيد ملعون نهاد و كان بيد يزيد قضيب محلي طرفاه بالذهب در دست يزيد چوبي بود كه دو سر آنرا طلا گرفته بودند فكشف بالقضيب عن الطشت و رفع الغشاوة با چوبدستي آن پرده را از روي طشت طلا برداشت چشمش به سر بريده‌ي آقا افتاد آتش حقد سينه‌اش مشتعل شد فجعل يدق ثناياه شروع كرد با آن چوب هر دو سر طلا دندانهاي حضرت را كوبيدن ابي‌مخنف در مقتل خود از قرع و نكت و دق بالاتر مي‌نويسد و مي‌گويد: فجعل يزيد ينكث ثنايا الحسين عليه‌السلام با قضيب خود شكست ثناياي حضرت را.و صاحب زبدة الرياض هم مي‌نويسد لما وضع الرأس بين يديه اخذ قضيبا فضرب بها ثنايا الحسين عليه‌السلام حتي كسرت يعني چون سر مطهر را بنزد آن كافر گذاردند قضيب خود را بدست گرفته آنقدر زد تا دندانهاي حضرت را شكست.سمرة بن جندب يكي از صحابه رسول صلي الله عليه و آله بود از جاي برخاست فرياد زد يا يزيد قطع الله يدك تضرب ثنايا ظالما رايت رسول الله يقبلها و يلثم ما بين شفتيه اي يزيد خدا دستت را قطع كند من مكرر ديدم رسول خدا ميان دو لب او را مي‌بوسد صاحب روضة الشهداء هم اين واقعه را نقل مي‌كرد كه يزيد حكم كرد سمرة بن جندب را از مجلس اخراج كردند و گفت درك صحبت رسول خدا نموده‌اي و الا گردنت را مي‌زدم سمرة گفت ولدالزنا ملاحظه صحبت مرا با رسول خدا مي‌كني آيا ملاحظه نمي‌كني كه اين پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله و پاره‌ي تن آن سرور [ صفحه 921] است.مرحوم علامه قزويني در رياض الاحزان مي‌گويد:شكستن دندان قول ضعيف و روايت نحيفي است و مرحوم مفيد قدس سره الفاظ «قرع» و «نكث» و «دق» را حكايت نفرموده است.

كساني كه در مجلس يزيد پليد شفاعت سر مطهر امام را كردند كه مورد جسارت واقع نشود

چند نفر بودند كه در مجلس يزيد پليد زبان به شفاعت گشودند تا آن ناپاك جسارت به سر مطهر امام عليه‌السلام نكند و اغلب آنها را يزيد به قتل رساند.ابومخنف در مقتل خود نقل مي‌كند: از جمله حضار مجلس يزيد رأس الجالوت بود، وي از بزرگان و اكابر علماء يهود محسوب مي‌شد و وقتي كلمات و مزخرفات يزيد را شنيد و افعال و حركات قبيح و ناپسند او را ديد طاقتش طاق شد و گفت:اي يزيد: سؤالي دارم و جوابش را مي‌خواهم بشنوم.يزيد گفت: بپرس.رأس الجالوت گفت: تو را به خدا سوگند مي‌دهم كه اين سر بريده كيست و گناهش چيست؟يزيد گفت: هذا رأس الحسين بن علي بن ابيطالب اين سر حسين است كه پدرش علي بن ابيطالب و مادرش فاطمه دختر محمد بن عبدالله پيغمبر ما بود.رأس الجالوت پرسيد: به چه جهت پسر دختر پيغمبر خود را مستحق كشتن دانستيد و او را به قتل رسانيديد؟يزيد گفت: اهل عراق و كوفيان از كوفه نامه‌ها به وي نوشتند و او را به شهر خود دعوت نمودند كه بيايد و خليفه و رهبر و مقتداء و سرور ايشان باشد، او گول اهل كوفه را خورد با عيال و اطفال و جوانان و پيران به كوفه آمد، عامل من ابن‌زياد [ صفحه 922] سر راه بر او گرفت و در صحراي كربلا او و همراهانش را كشت و سرهاي آنها را براي من فرستاد.رأس الجالوت گفت: البته جائي كه پسر دختر پيغمبر صلي الله عليه و آله باشد او اولي و احق به خلافت است از ديگران چقدر كارهاي شما عجيب است اي يزيد ميان من و حضرت داود عليه‌السلام سي و سه پشت و به روايت مرحوم سيد در لهوف هفتاد پشت مي‌گذرد و هنوز يهود مرا تعظيم و تكريم مي‌نمايند و خاك قدم مرا به عنوان تبرك بر مي‌دارند و به سر و صورت خود مي‌مالند و بي‌حضور من تزويج نكرده و بدون حضور من امري را صحيح نمي‌دانند اما شما امت بي‌مروت ديروز پيغمبر شما از ميانتان غائب شده پسر او را كشتيد و الله انتم شر امة به خدا سوگند شما بدترين امت‌هاي عالم مي‌باشيد.يزيد از سخنان رأس الجالوت در غضب شده گفت: اگر نه آن بود كه پيغمبر ما فرمود: من اذي معاهدا كنت خصمه يوم القيامة يعني كسي كه اذيت كند نامسلماني را كه در پناه اسلام است و عهدي كرده و بر سر عهد خود مانده خصم او در قيامت خواهم بود هر آينه تو را مي‌كشتم.رأس الجالوت گفت: اي يزيد اين سخن را به خود بگو، اين جواب بر ضرر تو است زيرا پيغمبري كه خصم كسي باشد كه معاهد را اذيت كند آيا خصم تو كه اولاد او را اذيت كرده‌اي نخواهد بود، قربان همچو پيغمبري، پس رأس الجالوت رو كرد به سر بريده امام عليه‌السلام و عرضه داشت.يا اباعبدالله اشهد لي عنه جدك اني اشهد ان لا اله الا الله و ان جدك محمدا رسول الله.اي اباعبدالله در نزد جدت شهادت بده كه من از جمله گروندگان به او بوده و به وحدانيت خدا و رسالت جدت پيغمبر شهادت مي‌دهم.يزيد گفت از دين خود خارج و داخل در دين اسلام شده و من هم پادشاه [ صفحه 923] اسلامم و همچو مسلماني را لازم ندارم كه حمايت از دشمن مي‌كند.فقد برئنا من ذمتك، جلاد بيا اين يهود مردود را گردن بزن جلاد بحكم آن نمرود آن تازه مسلمان را گردن زد.در مقتل ابومخنف آمده:از جمله كساني كه در بارگاه يزيد پليد از سر مطهر امام عليه‌السلام شفاعت فرمود جاثليق [101] نصاري بود، زماني كه يزيد پليد چوب خيزران بر دندانهاي حضرت مي‌زد جاثليق با آن شوكت از در مجلس وارد شد آمد به نزديك تخت ايستاد في يده عكاز يتوكاء عليه عصائي در دست داشت كه تكيه بر او مي‌كرد و كان شيخا كبيرا و عليه ثياب سود و علي راسه برنسة [102] يعني جاثليق نصاري مرد پيري بود كه لباس سياه دربر كرده بود برنسي بر سر داشت در پاي تخت ساعتي ايستاد نگاهي به سر بريده پادشاه مسلمانان كرد ديد ماهي رخشان كه نوراني‌تر از مهر درخشانست در طشت طلا افتاده يزيد در كمال حقد و كينه چوب به دندانهاي لطيف و لبهاي شريف وي مي‌زند جاثليق گفت يا يزيد هذا رأس من اين سر بريده از كيست؟گفت: سر يك خارجي است كه در زمين عراق بر ما خروج كرده كشته شد.پرسيد: نامش چيست؟گفت: حسين بن علي.پرسيد مادرش كيست؟گفت: فاطمه زهراء دختر پيغمبر صلي الله عليه و آله.پرسيد: براي چه پسر دختر پيغمبر شما مستوجب قتل شده؟ [ صفحه 924] يزيد پليد گفت: اهل عراق نامه‌ها به وي نوشته و او را طلبيدند تا خليفه و امام زمان خود سازند عامل من ابن‌زياد وي را كشت سر او را براي من فرستاد.جاثليق گفت پس تقصيرش چه بوده اهل عراق او را خواستند و تكليف پسر پيغمبر كه كارش هدايت است آمدن بود وي را بي‌گناه كشته‌ايد اكنون يا يزيد ارفعه من يديك و الا اهلك الله اين سر را حالا از جلوي روي خود بردار و جسارت باين سر مطهر مكن و الا خدا تو را هلاك خواهد نمود زيرا الآن در ميان عبادتگاه خود بودم كه صداي رجفه شديدي شنيدم نگاه به آسمان كردم ديدم مردي با صورت رخشان احسن من الشمس از آفتاب درخشانتر بزير آمد و مردمان نوراني صورت همراه او بسيار بودند كه بزير آمدند من از يكي از آنها پرسيدم كه اين بزرگوار كيست گفت خاتم پيغمبران و مهتر بهتر رسولان و اين مردان نوراني پيغمبرانند از آدم صفي الله گرفته تا عيسي روح الله بجهت تعزيت پيغمبر خاتم آمده‌اند.يزيد از اين سخنان جاثليق به غضب درآمد و گفت: ويلك جئت تخبرني باحلامك واي بر تو آمده‌اي مرا از اضغاث و احلام خود خبر دهي و الله لا ضربن بطنك و ظهرك بخدا اينقدر به شكم و پشتت مي‌زنم تا بميري.جاثليق گفت: چقدر بي‌حيائي، من آمده‌ام به تو بگويم با پسر پيغمبر خود ظلم مكن، تو مرا تهديد مي‌كني؟!يزيد رو كرد به غلامان خود و گفت:بگيريد اين پير ترسا را غلامان آمدند گريبان جاثليق را گرفتند و جعلوا يضربونه بالسياط شروع كردند با تازيانه بر سر و صورت آن بيچاره زدن بقدري كه زار و ناتوان شد پس جاثليق رو كرد به سر بريده‌ي امام حسين عليه‌السلام گفت يا اباعبدالله در نزد جدت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله شهادت بده كه من شهادت دادم به وحدانيت خدا و اقرار كردم به رسالت جدت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و شهادت مي‌دهم كه [ صفحه 925] پدرت علي عليه‌السلام اميرمؤمنان بود.يزيد از اين كلام جاثليق كه گفت:پدرت علي اميرالمؤمنين بود به غضب درآمد و گفت بزنيد دوباره شروع كردند آن بيچاره را تازيانه زدن كه تمام اعضايش را درهم شكستند پس جاثليق رو كرد به يزيد و گفت بزن بخدا قسم كه مي‌بينم رسول خدا را پيش روي من ايستاده پيراهني از نور و تاجي از طلا مرصع در دست دارد مي‌فرمايد اين قميص نور و اين تاج زرين مال تست كه بيائي و بپوشي و در بهشت رفيق من باشي بجهت آنكه به اهل بيت من محبت كردي و در راه پسرم زجر كشيدي ساعتي نگذشت كه جاثليق تازه مسلمان جان داد و از آلام راحت شدشعرروي دل در حديقه جان كرد منزل اندر فضاي جانان كرداز جمله كساني كه در مجلس شوم يزيد پليد شفاعت از سر مطهر امام عليه‌السلام نمود و آن ناپاك را از اهانت به سر مقدس حضرت عليه‌السلام باز داشت و وي را توبيخ كرد سفير ملك روم بود كه حكايتش را ذيلا مي‌نگاريم.

حكايت عبدالوهاب سفير روم

شيخ طريحي عليه‌الرحمه از ثقات روات در كتاب منتخب المراثي نقل مي‌كند كه چون يزيد پليد مجلس خود را به اصناف خلايق و اختلاف طرايق آراست از سفراء و ايلچيان روم و فرنگ و وزراء دول خارج را در مجلس خواست تا شأن و شوكت او را ببينند و در بلاد خود تعريف كنند از جمله آنها سفير و رسول ملك روم بود كه در مجلس حضور داشت و چون سرها را با سر مطهر جناب سيد الشهداء آوردند و در پيش يزيد نهادند و آن ظالم غدار از گفتار و كردار هر چه مي‌خواست بگويد گفت و آنچه دلش خواست كرد فلما راي النصراني رأس الحسين عليه‌السلام بكي و صاح و ناح چون سفير نصراني چشمش به سر بريده‌ي امام عالم [ صفحه 926] امكان افتاد بناي گريه و زاري و صيحه و نوحه نهاد و آنقدر گريست كه ريش وي از اشگ تر شد يزيد پرسيد اي سفير روم گريه‌ي تو در همچو مجلسي كه عيش و سرور ماست براي چيست؟سفير روم گفت:بدانكه من در زمان پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله به رسم تجارت وارد مدينه شدم خواستم هديه و تحفه‌اي خدمت رسول خدا صلي الله عليه و آله برده باشم از يكي از اصحاب پرسيدم كه پيغمبر صلي الله عليه و آله چه نوع از هدايا را دوست مي‌دارد آن مرد گفت دو بسته مشگ و عطريات در نزد پيغمبر صلي الله عليه و آله از همه چيز محبوبتر است من آمدم دو بسته مشگ با قدري عنبر اشهب برداشتم روانه‌ي خانه پيغمبر صلي الله عليه و آله شدم و آنروز در خانه ام‌سلمه تشريف داشت اذن گرفتم داخل شدم فلما شاهدت جماله ازداد عيني من لقائه نورا ساطعا و زادني منه سرورا و قد تعلق قلبي بمحبته يعني چون چشمم بر غره غراي احمدي و جمال دل‌آراي محمدي صلي الله عليه و آله افتاد ديدم نور چشمانم زياد و روشني ديده‌ام افزون گشت في‌الواقع ماه شب چهارده اقتباس نور از لمعه‌ي رخسارش مي‌نمود و چراغ جهان‌افروز آفتاب با پرتو شمع جمالش تاب مقاومت نداشت وجد و سروري در دل و محبت آن حضرت در قلبم جاي‌گير شد بعد از سلام و تحيت عطر را در حضور مهر ظهورش نهادم بزبان شيرين فرمود:ما هذا؟ اين چيست؟عرضه داشتم هديه محقري است كه به خدمت آورده‌ام اميدوارم قبول فرمائي:حضرت فرمود: نام تو چيست؟عرض كردم: عبدالشمس يعني بنده‌ي آفتاب.فرمود: نام خود را تبديل كن، من اسم تو را عبدالوهاب گذاردم، اگر اين نام را قبول مي‌كني من نيز هديه تو را مي‌پذيرم، و در غير اين صورت هديه را قبول نخواهم نمود. [ صفحه 927] پس من ساعتي انديشيدم ديدم حالات و كردار وي همان است كه عيسي بما خبر داده لذا همان ساعت اسلام اختيار كردم و كلمه شهادت گفتم حضرت خيلي بمن ملاطفت فرموده چند روزي كه در مدينه بودم همه روزه خدمت رسول خدا مي‌رسيدم و از فرمايشات او شرايع و حدود و احكام آموختم و از آنجا برگشتم اقبال مرا يار شد وزير پادشاه روم شدم و كسي را از اسلام خود خبر ندادم و در اين مدت صاحب پنج پسر و چهار دخترم و اينكه تو ديدي امروز در مجلس عيش تو گريه كردم و صيحه و نوحه نمودم براي اين بود بدان اي يزيد روزي از روزها در مدينه خدمت صاحب‌الوقار و السكينه مشرف شدم باز در خانه ام‌سلمه خاتون بود شرفياب حضرت ختمي مآب صلي الله عليه و آله گشتم رايت هذا العزيز الذي رأسه بين يديك مهينا حقيرا قد دخل علي جده در اثناي صحبت ديدم همين عزيزي كه تو سر او را بريده‌اي و خوار و حقير در طشت نهاده و چوب ميزني از در حجره بر پيغمبر صلي الله عليه و آله وارد شد با يك جهان شوكت و يك دنيا شكوه تا چشم پيغمبر صلي الله عليه و آله به جمال اين عزيز افتاد بغل گشود و فرمود:مرحبا بك يا حبيبي بيا كه خوش آمدي.اين بزرگوار آمد روي زانوي پيغمبر صلي الله عليه و آله نشست و جعل رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يقبل شفتيه و ثناياه پيغمبر شروع كرد لب و دندان‌هاي اين بزرگوار را بوسيدن و شنيدم كه فرمود:بعد عن رحمة الله من قتلك و اعان علي قتلك يا حسين.نور ديده از رحمت خداوند دور باد كسي كه تو را بكشد و اعانت در كشتن تو نمايد سپس رو به جانب يزيد پليد نمود و گفت:اي يزيد تو با چه جرئت همچو عزيزي را كه عزيز خدا و رسول و عزيزكرده فاطمه بتول است چوب به لب و دندانش مي‌زني اف لك و لدينك اف بر تو و ديني كه داري. [ صفحه 928] سپس عبدالوهاب با جگر سوخته و چشم گريان از جا برخاست نزد سر مطهر امام عليه‌السلام آمد و آن سر مبارك را در بغل گرفت و شروع به بوسيدن نمود و در حالي كه سخت مي‌گريست عرض كرد:يابن رسول الله شاهد باش كه من آنچه بايد بگويم گفتم.ابومخنف در مقتل ذكري از كشته شدن عبدالوهاب بميان نياورده ولي مصنف كامل السقيفه نوشته كه يزيد پليد آن بي‌گناه را نيز كشت.

سخنان حضرت امام زين العابدين در بارگاه رجس نجس يزيد پليد

حضرت امام زين العابدين عليه‌السلام فرمودند:چون ما را وارد بارگاه يزيد كردند دوازده مرد بوديم مقيد و مغلول چون در نزد تخت يزيد ايستاديم من به يزيد گفتم يا يزيد انشدك بالله ما ظنك برسول الله صلي الله عليه و آله لورانا علي هذه الحالة تر به خدا قسم چه گمان داري بر رسول خدا اگر ما را باين حالت ببيند بر او چه مي‌گذرد و تو جواب چه خواهي گفتيا آنكه ما ز گبر و يهوديم اي يزيد از بهر چيست پرده‌ي ما را دريده‌اي‌اين ظلم‌ها روا نبود بالله اي يزيد ظالم مگر تو آل علي را خريده‌اي‌ابن‌نما مي‌نويسد كه حضرت امام زين العابدين عليه‌السلام فرمود كه يزيد بر تخت مرصع نشسته بود علي رأسه تاج مكلل بالدر تاجي مكلل به جواهر بر سر نهاده بود اطراف و جوانب وي گروهي از مشايخ قريش نشسته بودند كه همه خويش و اقوام بودند و هو علي سرير مملكته في غاية الغرور و نهاية السرور از گوشه چشم از روي خشم نظر به امام زين العابدين عليه‌السلام مي‌كرد پرسيد من هذا اين جوان كيست؟گفتند: علي بن الحسين عليهماالسلام.آن پليد شنيده بود كه فرزند امام عليه‌السلام بنام علي بن الحسين عليهماالسلام در كربلاء شهيد [ صفحه 929] شده بود لذا از روي تعجب گفت:مي‌گويند علي بن الحسين در كربلاء كشته شد پس شما كيستي؟امام زين العابدين با چشم گريان فرمود: او برادر عزيزم بود كه مردم تو وي را كشتند.ابن‌شهرآشوب مي‌نويسد:يزيد گفت: عجب دارم از پدرت كه پسرهايش را همه علي نام نهاده.حضرت فرمود: چون پدرش را بسيار دوست مي‌داشت اولادش را بنام پدر مي‌خوانديزيد گفت تو آن كسي هستي كه پدرت دعوي سلطنت و خلافت مي‌كرد الحمد لله كه نصيب وي نشد و خداوند مرا بر او ظفر داد سرش را بريدم و بستگان او را اسيروار خوار و زار شهرها كردم كه همه دور و نزديك ديدند و شما را يار و هوادار نبود كه نجات بدهد.حضرت فرمود:كيست در عالم كه سزاوارتر از پدرم به خلافت باشد چونكه فرزند پيغمبر شما بوده استجزا دهد هر كه باشد سزاي تاج و سرير كه بود حضرت او معني جلال و جمال‌روان عقل و هنر كيمياي هوش و خرد جهان شوكت و فر آسمان قدر جلال‌صحيفه ادب و فر مجد و دفتر علم سفينه كرم و كنز جود و گنج نوال‌نزول رحمت خلاق را دلش جبريل قبول قسمت ارز اقرا كفش ميكال [ صفحه 930] كليم را چه ضرر گر حشر كند فرعون مسيح را چه خطر گر سيه شود دجال‌يزيد گفت حالا كه شكر مي‌كنم خداي را كه پدرت كشته و شر او را از سر من رفع كرد.امام عليه‌السلام فرمود: مردم تو او را كشتند.يزيد گفت: خدا كشت.حضرت فرمود: خداوند لعنت كند كسي را كه پدرم را كشت، آيا من خدا را لعنت مي‌كنم!؟مرحوم مفيد در ارشاد مي‌نويسد: يزيد گفت:يا علي پدرت حسين عليه‌السلام با من بد كرد قطع رحم و خويشي نمود و حق مرا مي‌خواست ضايع كند در سلطنت با من منازعه كرد خدا هم آنچه بايد درباره‌ي او بكند كرد.حضرت زين العابدين عليه‌السلام اين آيه را تلاوت فرمود ما اصاب من مصيبته في الارض و لا في انفسكم الا في كتاب من قبل ان نبراها ان ذلك علي الله يسيريزيد پليد رو كرد به پسرش خالد و گفت جواب وي را بده آن كافربچه نتوانست چه جواب بگويد پس يزيد پليد خود اين آيه را در جواب خواند و ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم و يعفوا عن كثير في البحارامام عليه‌السلام فرمود: آنچه گفته جوابش را شنيدي اكنون اذن مي‌دهي كه من سخني دارم بگويم؟يزيد پليد گفت: قل و لا تقل هجرا يعني بگو اما هذيان مگو.حضرت فرمود: سخنم اينست كه ما ظنك برسول الله لورآني في الغل.و در روايت ديگر بجاي «في الغل» بهذه الصفة وارد شده يعني:چه گمان مي‌بري به رسول خدا صلي الله عليه و آله اگر مرا با اين حالت و با اين ضعف در زير [ صفحه 931] زنجير گران ببيند.يزيد ملعون دلش سوخت و گفت بيائيد ريسمان‌هاي ايشان را بريده و غل و زنجير آنها را باز كنيد.مرحوم علامه مجلسي در بحار روايت ديگري در باب باز كردن غل و زنجير نقل كرده كه شرح آن چنين است:از امام صادق عليه‌السلام منقول است كه فرمودند:چون جد اسير مرا به حضور يزيد بردند كان مقيدا مغلولا دست و گردن و بازو همه را در غل بسته بودند يزيد لعين گفت يا علي شكر خداي را كه پدرت را كشت.حضرت امام زين العابدين عليه‌السلام فرمود خدا لعنت كند كسي كه پدر مرا كشت يعني تو كشته و خدا تو را لعنت كند.يزيد در غضب شد و امر بضرب عنقه حكم كرد بيائيد اين بيمار را گردن بزنيد.امام زين العابدين عليه‌السلام فرمود فاذا قتلتني فبنات رسول الله من يردهم الي منازلهم و ليس لهم محرم غيري اي بي‌مروت اگر يكنفر باقيمانده را بكشي پس اين دخترهاي رسول و ذراري بتول را به منازل و اوطانشان كه بر مي‌گرداند يزيد دلش سوخت و گفت تو آنها را برمي‌گرداني بياوريد اين بيمار را نزد من تا زنجير را از گردنش بردارم.حضرت را نزديكش بردند.يزيد هر چه سعي نمود نتوانست زنجير را باز كند لاعلاج سوهان طلبيد و تأكيد نمود يك سوهان به من بدهيد تا خود زنجير را بگشايم، سوهاني آورده و به دستش دادند يزيد خود با دست خويش با سوهان زنجير را سائيد و آنرا باز نمود سپس گفت:هيچ مي‌داني چرا من خود متصدي اين كار شدم؟ [ صفحه 932] امام عليه‌السلام فرمود: لئلا يكون علي منة غيرك براي اينكه غير از تو كس را بر من منت نباشد.يزيد از اين كلام هم به ترحم آمده و گفت:ما اصابكم من مصيبته فبما كسبت ايديكم ما حصل استدلال يزيد به اين آيه آنست كه اين كارهائي است كه خودتان به دست خود كرديد.امام زين العابدين عليه‌السلام فرمود: اي عجب با يزيد اين آيه در حق ما نازل شده تو از براي ما مي‌خواني، پس حضرت فرمود اين آيه را خوانده‌اي ما اصاب من مصيبته في الارض و لا في انفسكم الا في كتاب من قبل ان نبراها ان ذلك علي الله يسير لكيلا تاسوا علي ما فاتكم و لا تفرحوا بما اتيكم و الله لا يحب كل مختال فخوردر روايت ديگر چنين وارد شده:يزيد خواست غل را از گردن آن بزرگوار بلند كند خون مثل شير پستان جوشيد.در كتاب دعوات راوندي مذكور است كه:يزيد قصد كشتن زين العابدين عليه‌السلام را بر خود مصمم كرده بود ليكن با او حرف مي‌زد و استنطاق مي‌نمود كه شايد حرفي بزند كه مستوجب قتل شود و بي‌جهت نگويند وي را كشت يزيد هر سخني كه مي‌گفت جوابهاي كافي مي‌شنيد تا اينكه ديد در دست زين العابدين عليه‌السلام سبحه صغيره‌ايست كه به سر انگشتان مباركش مي‌گردد خوب بهانه بدست آمد گفت يا علي من دارم با تو حرف مي‌زنم تو داري با من جواب مي‌گوئي با سبحه بازي مي‌كني يعني چطور در حضور سلاطين جايز است اين جرأت تو؟امام عليه‌السلام فرمود خبر داد مرا پدرم از جدش رسول الله كه فرمود چون كسي نماز صبح بجاي آورد بعد از نماز حرف نزده سبحه بدست بگيرد و بگويد اللهم اني [ صفحه 933] اصبحت اسبحك و امجدك و احمدك و اهللك بعدد ما ادير بعد سبحه را بدست بگيرد و بگرداند با هر كه مي‌خواهد حرف بزند فرمودند تا وقت خواب ذكر آن تسبيح در نامه عمل او ثبت مي‌شود و نيز در وقت خواب يكمرتبه بخواند و تسبيح را در زير فراش بگذارد ليكن بجاي اصبحت اسبحك امسيت اسبحك بگويد تا فردا صبح آن وقت محسوب خواهد بود من اين كار را اقتداء به رسول مختار كردم.يزيد پليد گفت: سبحان الله هر چه مي‌گويم جواب مرا حاضر و آماده دارد پس از قتل حضرت منصرف شد و امر باطلاقه گفت رها كنيد و زنجير از گردنش برداريد.

سخن امام با خالد پسر يزيد پليد

جماعتي از مخالفين مثل طبري و بلادري و جمعي از مؤلفين برآنند كه يزيد پليد به امام زين العابدين عليه‌السلام گفت اتصارع مع ابني خالد با پسرم خالد كشتي مي‌گيري؟حضرت فرمود مرا با او چكار است يك كاردي بمن بده و يك كارد به او تا با هم مقاتله كنيم.يزيد گفت: اشهد انك ابن علي بن ابيطالب عليه‌السلام حقا كه تو پسر علي بن ابيطالبي شنشنة اعرفها من اخزم هل تلد الحية الا الحيةروضة الشهداء مي‌نويسد در اين اثنا صداي نقاره و طبل نوبت سلطنت يزيد پليد شد خالد رو كرد به امام زين العابدين عليه‌السلام گفت ببين صداي طبل نوبت پدر منست پس كو صداي طبل نوبت پدر تو؟حضرت فرمود صبر كن تا خبر كنم همين كه صداي مؤذن در مناره به اذان بلند شد امام بيمار عليه‌السلام فرمود اي سگ‌بچه اينك صداي نوبت پدر منست بشنو و مغرور به سلطنت پنج روزه پدرت مباش هر كسي پنج روزه نوبت اوست اما اين [ صفحه 934] نوبت تا قيامت هست يزيد از اين جواب متعجب شد.

ورود بانوان محترمه و اطفال به مجلس رجس نجس يزيد بن معاويه

مرحوم شيخ مفيد در ارشاد مي‌نويسد:ثم دعي بالنساء و الصبيان فاجلسوا بين يديه فرأي هيئة قبيحة الخ يعني: سپس يزيد پليد بانوان محترمه و كودكان را طلبيد، ايشان آمدند و در مقابل آن ناپاك نشستند.يزيد منظره ناپسند و هيئت نامناسبي را مشاهده كرد.. تا آخر عبارتمرحوم صدر قزويني در حدائق الانس مي‌نويسد:از عبارت شيخ عليه‌الرحمه اين طور استفاده مي‌شود كه يزيد ابتداء امام سجاد عليه‌السلام را احضار نموده و با وي مكالمه كرده و بعد به احضار اسيران از زنان و دختران دستور داده.مؤلف گويد:از ظاهر كلمه «ثم» همين معنا مستفاد است و به نظر مي‌آيد كه آنچه در خارج واقع شده همين طور باشد، باري همين كه يزيد اسيران را با آن حالت خواري و زاري ديد كه هيچ اسيري از اسراي ترك و ديلم را به آن وضع و حالت نديده بود دل وي به درد آمد و گفت خدا سياه كند روي پسر مرجانه را كه اگر با شما خويش بود هر آينه شما را باين روز نمي‌انداخت و اينطور در نزد من نمي‌فرستاد.صاحب روضة الواعظين مي‌نويسد:ثم ادخل نساء الحسين عليه‌السلام علي يزيد چون عيال ويلان امام حسين وارد بارگاه يزيد گرديدند زنان يزيد در پشت پرده‌هاي زنبوري نشسته بودند تماشاي مجلس مي‌كردند و همين كه چشمشان بر اسيران خسته و دختران موپريشان دست‌بسته افتاد همه به ضجه و ناله درآمدند فصحن نساء اهل يزيد و بنات معوية و اهله [ صفحه 935] فولولن و اقمن الماتم يعني صداي صيحه و ضجه و ناله زنان يزيد و دختران پرده‌نشين معاويه لعين بلند شد ولوله و غلغله در پشت پرده بلند شد.و مرحوم مجلسي در بحار مي‌فرمايد:از هاشميات افرادي پشت پرده بودند همين كه اسيران آل محمد صلي الله عليه و آله را به آنحال ديدند ناله از دل بركشيدند و گفتند واحسيناه واسيدا اهل بيتاه يابن محمداه يا ربيع الأرامل و اليتامي يا قتيل اولاد الادعياء هر كه صداي آن زنان را شنيد به گريه درآمد.و نيز در بحار فرموده:در آنوقت كه اسيران را به حضور آوردند فاطمه دختر امام حسين عليه‌السلام از ميان زنان فرمود يا يزيد بنات رسول الله سبايا اي ظالم دختران پيغمبر را تا امروز كي اسير كرده كه تو كرده‌اي از كلام فاطمه تمام اهل مجلس بگريه درآمدند فبكي الناس و بكي اهل داره حتي علت الأصوات ضجه مردم با شيون زنان پشت پرده با ناله و افغان اسيران يكمرتبه بلند شد مجلس يك بقعه‌ي پر از گريه شدصاحب روضة الشهداء مي‌نويسد كه يزيد پليد حكم كرد عيال الله را بردند در غرفه‌اي از غرفه‌هاي مجلس همه را جمع نشاندند و گفت پرده هم ميان ايشان و حاضران مجلس كشيدند.مرحوم سيد در لهوف مي‌فرمايد:ثم وضع رأس الحسين عليه‌السلام بين يديه و اجلس النساء خلفه لئلا ينظرن اليه يعني سر را يزيد پيش روي خود نهاد و عيال امام حسين عليه‌السلام را در پشت تخت جاي داده تا آنكه سر مطهر را نبينند و ندانند كه با آن سر منور چه مي‌كند در اين اثنا چشم عليا مكرمه به سر برادر افتاد طاقت نياورد لما راته اهوت الي جيبها فشقته دست برد گريبان خود را دريد و فريادي برآورد كه تمام از ناله آن مظلومه به فزع درآمدند و مي‌گفت يا حسيناه يا حبيب رسول الله يابن مكة و مني يابن فاطمة [ صفحه 936] الزهراء سيدة النساء يابن بنت المصطفي باز از ناله‌ي آن مخدره تمام اهل مجلس به گريه درآمدند اما يزيد ساكت بود مرتبه‌ي ديگر كه شيون از مرد و زن برآمد آنوقت بود كه صاحب فصول المهمه نقل مي‌كند: فجعلت فاطمة و سكينة تتطاولان لتنظر الي الرأس و جعل يزيد تستره عنهما يعني فاطمه و سكينه هر دو گردن كشيده بودند تا سر بريده‌ي پدر را نظاره كنند يزيد آن سر را از ايشان مستور مي‌كرد ناگهان چشم آن دو يتيم بر سر بريده پدر افتاد صدا به ضجه و فرياد بلند كردند فبكي لبكائهن نساء يزيد و بنات معوية فولولن و اعولن از گريه آن دو يتيم زنان پشت پرده يزيد و دختران معاويه به گريه درآمدند و ناله بلند كردند.

مواجه شدن اهل بيت با يزيد پليد طبق روايت انوار نعمانيه و منتخب

مطابق روايت انوار نعمانيه و منتخب بانوان محترمه و اطفال را به يك ريسمان بسته بودند و سر ريسمان در دست زجر بن قيس ناپاك بود، وي ايشان را كشان كشان آورد تا پاي تخت يزيد، يزيد چشمش كه به ايشان افتاد از يك يك سؤال مي‌كرد و مي‌گفت: من هذه؟ اين بانو كيست؟ و به او معرفي مي‌كردند حتي اقبلت امراة تستر وجهها بزندها لانه لم يكن لها خرقة تستر بها وجهها تا آنكه زني پيش آمد كه روي خود را با بند دست خود گرفته بود زيرا چيزي نداشت از لباس كه صورت خود را ستر كند همچو معلوم مي‌شود آستين هم نداشته يزيد پرسيد من هذه التي لها ستر اين زن كيست كه صورت خود را به بند دست خود گرفته؟گفتند: هذه سكينه بنت الحسين عليه‌السلام، اين سكينه خاتون دختر نازپرورده سيد الشهداء است.يزيد گفت: انت سكينه؟ توئي سكينه؟مخدره از اين معرفي چنان گريان شد كه گريه راه گلويش را گرفت اختناق نموده و مثل باران شروع كرد اشگ ريختن حتي كادت روحها تقلع نزديك بود كه [ صفحه 937] روح از بدنش پرواز كند.يزيد پرسيد: چرا اين قدر گريه مي‌كني، چه چيز تو را به گريه آورد؟فرمود: كيف لا تبكي من ليس لها ستر چگونه نگريد دختري كه برهنه ميان نامحرمان باشد و ساتر نداشته باشد تا روي خود را از تو و از جلسا محضر تو بپوشاند فبكي يزيد لعنه‌الله و اهل مجلسه در اينوقت يزيد با اين قساوت قلب گريه كرد و نيز تمام جالسين مجلس هم به گريه درآمدند پس گفت به خدا قبيح كند روي پسر مرجانه را ما اقسي قلبه علي آل الرسول چه قدر اين ظالم با آل رسول دل سختي كرده.در منتخب و مقتل ابي‌مخنف هر دو نوشته‌اند كه يزيد بسكينه خاتون عرض كرد يا سكينة ابوك الذي كفر حقي و قطع رحمي و نازعني في ملكي پدرت همانكه در حق من كافر شد و رحم مرا قطع كرد در سلطنت با من نزاع كرد ديدي بر سرش چه آمد؟از اين سرزنش و شماتت دل‌خون شده فرمود اي يزيد به كشته شدن پدرم خوشحالي مكن كه لا تفرح بقتل ابي فانه كان مطيعا لله و لرسوله دعاه الله و اجابه پدرم بنده‌ي خاص مقرب خدا بود تا بود مطيع امر الله و تابع فرمان رسول الله بود خدا وي را دعوت كرد او داعي حق را لبيك اجابت گفت و رفت و فائز شد اما تو را در نزد خدا واميدارند و سؤال از كرده‌هاي زشت و عمل‌هاي نامشروع تو مي‌كنند مستعد جواب باش چه جواب خواهي گفت؟يزيد گفت ساكت باش كه پدرت با من حق نداشت اينكارها بكند پس مردي از طايفه لخم برخاست و گفت امير هب لي هذه الجارية من الغنيمة لتكون خادمة عندي اين جاريه را به من ببخش خدمتكار من باشد و اشاره به سكينه كرد دختر امام حسين عليه‌السلام تا اين سخن شنيد به عمه‌اش ام‌كلثوم چسبيد و با چشم گريان عرض كرد يا عمتاه اتريد نسل رسول الله صلي الله عليه و آله يكونون مماليكا للأدعياء عمه جان [ صفحه 938] آيا ديده و شنيده‌اي كه اولاد پيغمبر كنيز اولاد زنا شوند؟ام‌كلثوم دختر امير عرب از روي غضب رو كرد به آن مرد لخمي و فرمود اسكت يا لكع الرجال قطع الله لسانك و اعمي عينيك و ايبس يديك اي پست‌ترين مردمان ساكت شو خدا زبان تو را قطع و چشمت را كور سازد تا به چشم بد به اولاد محمد ننگري و به زبان خواهش كنيزي و بدست اشاره ننمائي.راوي گفت: فو الله ما استتم كلامها حتي اجاب الله دعائها بذات خدا هنوز كلام آن مظلومه تمام نشده بود كه حق جل ذكره دعوتش را مستجاب فرموده.در مقتل آمده: فما استتم كلام الطاهرة هنوز دعاي آن معصومه طاهره تمام نشده بود كه آن ملعون صرخه كشيد و زبان خود را به دندان گاز زده قطع شد و دستهايش بگردنش غل گرديد و چشمهايش كور شد عليا مخدره گفت الحمد لله الذي عجل عليك العقوبة في الدنيا قبل الأخرة اينست جزاي كسي كه متعرض دختران پيغمبر شود.

حكايت زهير عراقي

حسن بن محمد بن علي الطبري در كتاب الكامل في السقيفه مي‌نويسد:در آن روز كه يزيد بارگاه خود را جهت ورود اسيران آل محمد عليهم‌السلام آراست و اركان شهر را دعوت نمود با سر مطهر آنچه خواست گفت و آنچه خواست كرد در اين اثناء زهير عراقي كه مردي مسخره‌چي بود از در بارگاه وارد شد يك نگاهي به اسيران آل محمد عليهم‌السلام نمود، چشمش به ام‌كلثوم افتاد، رو كرد به يزيد و گفت: يا اميرالمؤمنين هب لي هذه الجارية اين جارية به من ببخش و اشاره به ام‌كلثوم نمود و خواست گوشه‌ي جامه‌ي آن مخدره را بگيرد كه آن مخدره مجلله از روي غضب فرمود اقصر يدك عنا قطعها الله كوتاه كن دستت را از ما خدا ببرد دستت را از سطوت اين عتاب و خطاب لرزه بر اعضاي زهير افتاد به حيرت اندر شد از حاضرين مجلس پرسيد كه اين اسيران از طايفه عربند كه بعربي [ صفحه 939] تكلم مي‌كنند من گمان كردم اينها از اسراي كفار يا از ترك و ديلم و تتارند.امام سجاد عليه‌السلام فرمود اي مرد اينها بنات رسول خدا هستند، دختران فاطمه زهراء عليهاالسلام مي‌باشند كه امير شما آنها را اسير كرده و به مجلس نامحرم آورده.چون آن شخص عراقي از چگونگي احوال مطلع شد از مجلس بيرون آمد گريه‌كنان كاردي گرفت هماندستي كه بجانب ام‌كلثوم دراز كرده بود قطع كرد و دست بريده را بدست چپ گرفت و خون از دست او مي‌ريخت آمد وارد بارگاه شد خدمت حجت خدا امام زين العابدين عليه‌السلام رسيد عرض كرد: يابن رسول الله از شما عذر مي‌خواهم معذرت مرا به كرم خود بپذير بخدا كه من شما را نمي‌شناختم از جرم من در گذر خطيئه مرا عفو فرما و قد اجاب الله دعاء عمتك علي خدا دعاي عمه تو را در حق من مستجاب كرد البته ايشان خانواده‌ي كرمند چون نشناخته بود بخشيدند زهير از مجلس با چشم گريان استغفر الله استغفر الله گويان بيرون رفت ديگر كسي اثري از او نيافت

بي حيايي‌هاي يزيد پليد نسبت به اهل بيت

مرحوم شيخ در امالي از فاطمه خاتون دختر علي عليه‌السلام روايت مي‌كند كه آن مخدره فرمود:چون ما را در مجلس يزيد پيش روي آن ملعون نشانيدند او بحال ما رقت كرده بناي ملاطفت و مهرباني گذارد پس از اينها مردي از اهل شام احمقانه بپاي خواست و گفت يا اميرالمؤمنين هب لي هذه الجارية و كنت جارية و ضيئه و من آنروز زني رشيده بودم باضوء از خواهش وي ترسيدم فارعبت و فزعت لرزيدم و ترسيدم كه يزيد اين كار را خواهد كرد فاخذت بثياب اختي و هي اكبر مني و اعقل دامن خواهر خود را گرفتم زيرا از من بزرگتر بود و نيز كفايتش بيشتر خواهر رو كرد به آن شامي فرمود كذبت و الله و لعنت ما ذاك لك و لا له دروغ گفتي به خدا و ملعون شدي باين آرزو و براي تو ممكن نخواهد شد و يزيد هم نمي‌تواند اينكار [ صفحه 940] را بكنديزيد از اين سخن به غضب درآمده بخواهرم گفت بل كذبت و لعنت اگر بخواهم كنيزي بدهم مي‌دهم چرا نمي‌توانمخواهرم فرمود: لا و الله خدا قرار نداده كه بتواني اين كار درباره‌ي عترت اطهار بكني مگر آنكه از دين و ملت ما بيرون رفته باشي.باز يزيد در غضب شد و بي‌حيائي را به انتها رساند و گفت: انما خرج من الدين ابوك و اخوك.خواهرم فرمود: به دين برادر و پدر و جدم تو هدايت شده‌اي.يزيد گفت: كذبت يا عدو الله، اي دشمن خدا دروغ مي‌گوئي.چون دشنام داد خواهرم ديد چاره‌اي ندارد فرمود امير تشتم ظالما و تقهر سلطانا چه كنم امروز تو اميري ما اسيريم و دشنام مي‌دهي و ظلم مي‌كني به سلطنت خود داني يعني مختاري هر چه مي‌گوئي بگو فاطمه فرمود فكانه لعنه الله استحي فسكت فهميدم كه يزيد ملعون حيا كرد خجالت كشيد ساكت شد باز شامي آغاز مطلب و اعاده خواهش نمود كه اميرالمؤمنين اين جاريه را ببخش به من يزيد بر وي آشفت و گفت اغرب وهب الله حتفا قاضيا گم شو دور شو خدا مرگ ناگهانت بدهد.همين واقعه را شيخ مفيد در ارشاد نقل مي‌كند ليكن از فاطمه دختر امام حسين روايت مي‌نمايد و بجاي اخذت بثياب اختي و هي اكبر مني مي‌فرمايد و اخذت بثياب عمتي و كانت تعلم ان ذلك لا تكون و مرحوم سيد هم متابعت شيخ مفيد نموده نسبت حكايت را به فاطمه بنت الحسين عليه‌السلام مي‌دهد.مرحوم سيد در لهوف مي‌نويسد:فنظر رجل من اهل الشام الي فاطمة بنت الحسين عليه‌السلام فقال يا اميرالمؤمنين هب لي هذه الجارية يكي از اهل شام نظر بسوي فاطمه بنت امام حسين عليه‌السلام نمود و [ صفحه 941] گفت اي امير اين جاريه را به من ببخش فاطمه رو كرد به عمه‌اش و گفت يا عمتاه اوتمت و استخدم يتيمي مرا بس نبود مرا به كنيزي طلب مي‌كند عليا مكرمه فرمود نور ديده اين فاسق همچو كرامتي ندارد كه بتواند اين خواهش را بكند آن مرد شامي پرسيد مگر اين جاريه كيست؟يزيد گفت اين فاطمه دختر امام حسين عليه‌السلام و او زينب دختر علي بن ابيطالب مي‌باشد.شامي گفت همان حسين عليه‌السلام پسر فاطمه دختر پيغمبر صلي الله عليه و آله است؟يزيد گفت آري.شامي گفت لعنك الله يا يزيد تقتل عترة نبيك و تسبي ذريته خدا تو را لعنت كند اي يزيد عترت پيغمبر خود را مي‌كشي و ذريه او را اسير مي‌كني و الله ما توهمت الا انهم سبي الروم بخدا من هرگز گمان نمي‌بردم اينها اولاد رسول و ذراري فاطمه‌ي بتول باشند مي‌گفتم اسيران روم و فرنگند.يزيد گفت: تو را هم به ايشان ملحق مي‌كنم، پس صدا زد جلاد بيا و گردن اين شخص را بزن جلاد گردن آن عاقبت بخير را زد.

خطبه خواندن حضرت زينب در مجلس يزيد پليد

مرحوم صدوق در امالي مي‌نويسد:سكينه خاتون فرمود:به ذات خدا در عالم سخت دل‌تر از يزيد كسي را نديدم و نيز هيچ كافر و مشركي شريرتر از يزيد و جفاكارتر از او نديدم زيرا در حضور ما زن و بچه داشت چوب خيزران بر ثناياي پدرم مي‌زد و اين اشعار را مي‌خواندليت اشياخي ببدر شهدوا جزع الخزرج من وقع الاسل‌لا هلوا و استهلوا فرحا ثم قالو يا يزيد لا تشل‌ليكن طاقت زينب دختر علي عليه‌السلام طاق شد و ماه صبرش در محاق آمد از جاي [ صفحه 942] برخاست و در محضر عام يك خطبه فصيحه مشعر بر توبيخ و تقريع و تشنيع افعال يزيد كه دلالت بر جلالت و شأن اهل بيت داشت انشاء فرمود ما آن خطبه را از لهوف نقل مي‌نمائيم.قال الروي فقامت زينب بنت علي بن ابيطالب عليه‌السلام فقالت الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي رسوله و آله اجمعين صدق الله كذلك يقول ثم كان عاقبة الذين اساؤا السواي ان كذبوا بايات الله و كانوا بها يستهزؤن اظننت يا يزيد حيث اخذت علينا اقطار الارض و آفاق السماء فاصبحنا نساق كما تساق الاسراء ان بنا هو انا علي الله و بك عليه كرامة و ان ذلك لعظم خطرك عنده فشمخت بانفك و نظرت في عطفك جذلان مسرورا حين رايت الدنيا لك مستوثقة و الامور متسقة و حين صفا لك ملكنا و سلطاننا فمهلا مهلا انسيت قول الله تعالي و لا يحسبن الذين كفروا انما نملي لهم خير لأنفسهم انما نملي لهم ليزداودا اثما و لهم عذاب مهين امن العدل يابن الطلقا تخديرك حرائرك و امائك و سوقك بنات رسول الله سبايا اي يزيد تو كه خود را پادشاه و سلطان مي‌داني آيا اين از عدالتست كه كنيزان خود را در پشت پرده بنشاني ليكن دختران رسول الله را سر و پاي برهنه در مجلس نامحرم بياوري قد انتهكت ستورهن و ابديت وجوههن تحدو بهن الاعداء من بلد الي بلد و يستشرفهن اهل المناهل و المناقل و يتصفح وجوههن القريب و البعيد و الدني و الشريف ليس معهن من رجالهن ولي لامن حماتهن حمي اي ظالم پرده‌ي حرمت آل رسول را دريدي صورت‌هاي ايشان را ظاهر ساختي و بدست نامحرمان انداختي تا ايشان را از شهر به شهري ببرند اهل شهر به تماشا بيايند غريب و بومي شهري و بياباني دني و شريف صفحه‌ي صورت عيال الله را ببينند از دور و نزديك نظاره كنند چه زناني و چه كساني كه ديگر مردي و مددي ندارند كه طلب خون شهيدان كنند و زنان ويلان را حمايت نمايند و كيف يرتجي مراقبة من لفظ فوه اكباد الأزكياء و نبت لحمه بدمآء الشهداء چگونه اميد مي‌توان [ صفحه 943] داشت اعانت پسر كسي كه دور انداخت دهان او بعد از جائيدن جگرهاي برگزيدگان را كه هند ملعونه باشد و او جده يزيد بود جگر حمزه سيد الشهداء را به دندان گرفت و خدا آن جگر را از سنگ نمود كه دندانش كارگر نشد آن ملعونه بدور انداخت و چگونه چشم توقع از پسر كسي داشت كه گوشت و پوستش از ريختن خون شهيدان روئيده شده و كيف يستبطاء في بغضنا اهل البيت من نظر الينا بالشنف و الشنآن و الأحن و الاضغان چگونه آرام مي‌گيرد از بغض اهل بيت كسي كه هميشه بما نظر بغض و كينه و عداوت داشته ثم تقول غير متأثم و لا مستعظم.و اهلوا و استهلوا فرحا ثم قالوا يا يزيد لا تشل منحنياعلي ثنايا ابي‌عبدالله سيد شباب اهل الجنة تنكثها بمحصرتك پس از روي جرأت و جسارت بگويد كانه هيچ گناهي نكرده و عمل خود را عظيم نشمرده ايكاش مشايخ من كه در جنگ بدر كشته شدند امروز حاضر بودند و ميديدند چگونه از آل علي و آل رسول انتقام كشيدم هر آينه صداي خود را بشادي و مرحبا بلند مي‌كردند و مي‌گفتند اي يزيد شل نشوي دست مريزاد كه خوب انتقام ما را از بني‌احمد كشيدي بعد خم مي‌شوي و قصد لب و دندان برادرم ابي‌عبدالله كه آقاي جوانان بهشت است نموده و آن دندانهاي شريف را به چوبي كه در دست داري مي‌زني و تكيه بر او مي‌كني و كيف لا تقول ذلك و قد نكأت القرحة و استأصلت الشأفة باراقتك دماء ذرية محمد صلي الله عليه و آله و نجوم الارض من آل عبدالمطلب و چگونه نگوئي اين كلام را و حال آنكه شق جراحت نمودي و زخم را از هم پراكنده كردي به ريختن خونهاي ذريه پيغمبر خدا و ستارگان زمين كه از آل و اولاد عبدالمطلب هستند و تهتف باشياخك زعمت انك تناديهم فلتردن و شيكا موردهم و لتودن انك شللت و بكمت و لم تكن قلت ما قلت و فعلت ما فعلت و ندا مي‌كني مشايخ خود را گمان مي‌كني كه آنها نداي تو را مي‌شنوند زود است كه تو هم به آنها ملحق [ صفحه 944] شوي و در مكاني كه هستند جاي گرفته و آنوقت آرزو خواهي نمود كه اي كاش دست تو شل مي‌بود و نمي‌كردي آنچه كردي و زبان تو لال مي‌بود و نمي‌گفتي آنچه گفتي پس آن مخدره مظلومه دست بدعاء و لب به نفرين بگشوده عرض كرد اللهم خذ بحقنا و انتقم ممن ظلمنا و احلل غضبك في حق من سفك لنا دمائنا و قتل حماتنا اي خداي كريم و الصمد واجب التعظيم اي ملك بسزا و اي مالك روز جزا اي لطيف شفابخش دل هر خسته و اي خداي زينب حق ما را بگير و انتقام ما را بكش از كسانيكه در حق ما ظلم كرده و روا دار غضب خود را درباره‌ي آن اشخاص كه خون مردان ما را ريخته و جوانان ما را كشته‌اند باز آن مخدره رو كرد به يزيد و فرمود فو الله ما فريت الا جلدك و لا جرزت الا لحمك و لتردن علي رسول الله بما تحملت من سفك دماء ذرية و انتهكت من حرمته في عترته و لحمته حيث يجمع الله شملهم و يلم شعثهم و يأخذلهم بحقهم اي يزيد به ذات اقدس الهي گمان نكني تنها ظلم در حق ما كردي و الله پاره ننمودي مگر پوست خود را و نبريدي مگر گوشت خود را و هر آينه البته وارد خواهي شد بر رسول خدا با آنچه متحمل شدي از ريختن خون ذريه او و دريدن پرده حرمت عترت او و سوختن پاره‌هاي جگر رسول خدا پراكندگي ما را جمع خواهي كرد و صورتهاي غبارآلود ما را به آستين مرحمت خواهد سترد و انتقام ما را خواهد كشيد تو فكر خود باش كه خانه خود را خراب كردياي ز جفا كرده دل خلق ريش پيشه آزار گرفته به پيش‌غافل از آندر كه عتابيت هست فارغ از آن غم كه حسابيت هست‌روز قيامت كه بود داوري شرم نداري كه چه عذر آوري‌چند غبار ستم انگيختن آب خود و خون كسان ريختن‌آه كسان خرد نبايد شمرد آتش سوزان چه بزرگ و چه خردتير ضعيفان چه گذشت از كمان بگذرد از نه سپهر آسمان [ صفحه 945] و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون مبادا گمان كني كه شهداء في سبيل الله مرده‌اند لا و الله بلكه زنده‌اند و در نزد خداي خودشان روزي مي‌خورند و حسبك بالله حاكما و بمحمد خصيما و جبرئيل ظهيرا و سيعلم من سول لك و مكنك في رقاب المسلمين بئس للظالمين بدلا و ايكم شر مكانا و اضعف جندا بس است براي تو حكم كننده‌اي مثل خدا و كفايت مي‌كند تو را مخاصمه پيغمبر در روز جزا كه جبرئيل يار اوست زود باشد به سزاي خود برسد آن كسي كه اين اساس را براي تو تأسيس نمود و تو را بر گردن مسلمانان سوار كرد كه معاويه خبيث باشد و او سگ‌بچه‌ي خود را وليعهد ساخت و طوق اطاعت اين كافربچه را به اعناق خلايق انداخت.سپس فرمود: و لئن جرت علي الدواهي مخاطبتك اني لاستصغر قدرك و استعظم تقريعك و استكثر توبيخك اي بي‌مروت اگر گردش روزگار كار مرا به اينجا رسانيد كه در همچو مجلسي بايستم با تو مخاطبه كنم ليكن من البته قدر تو را مي‌شكنم و كوچك مي‌كنم شوكت تو را و سرزنش بزرگ مي‌نمايم و افعال تو را توبيخ مي‌كنم هر چند دانم موعظه من در تو اثر نمي‌كند ليكن چه چاره سازم از تعديهاي تو كه چشم‌ها هنوز گريان و سينه‌ها سوزان است كه انسان را بي‌طاقت مي‌كند در سخن گفتن الا فالعجب كل العجب لقتل حزب الله الأتقياء الشرفاء النجباء بحزب الشيطان الطلقاء پس زهي عجب و منتهاي عجب است از كشته شدن لشگر خدا كه از جمله‌ي اتقياء عالم و شرفاء اولاد آدم و نجبا روزگار بودند در دست لشگر شيطان سير كه آزاد شدگان و رانده شدگانند فهذه الايدي تنطف من دمائنا و الافواه تتحلب من لحومنا و تلك الجثث الطواهر الزواكي تنتابها العواسل و تعفرها امهات الفواعل پس هنوز از اين دست‌ها خونهاي شهيدان ما مي‌چكد و از اين دهانها گوشتها مي‌ريزد از ظالم نه آنست كه آن بدنهاي پاك و پاكيزه‌ي جوانان ما كه روي خاك مانده و عرضه گرگان و درندگان بيابان ساخته و لئن اتخذتنا مغنما لتجدنا و [ صفحه 946] شيكا مغرما حين لا تجد الا ما قدمت يداك و ما ربك بظلام للعبيد و الي الله المشتكي و عليه المعول اي يزيد اگر حالا ما دختران رسول و ذراري فاطمه بتول را غنيمت خود مي‌شماري زود باشد كه بيابي ما را منشأ غرامت خود در وقتي كه نيابي مگر آنچه را كه بدست خود پيش فرستاده‌اي و نيست خداي تو ستم كننده بر بندگان و من شكايت باو مي‌كنم و اعتمادم به ذات پاك اوستعقده‌گشاي دل هر غمكش اوست شادكن سينه‌ي هر ناخوش اوست‌شمع نه زاويه‌ي بي‌كسان روزي رساننده روزي رسان‌فكد كيدك و اسع سعيك و ناصب جهدك فو الله لا تمحو ذكرنا و لا تميت وحينا و لا تدرك امدنا و لا ترحض عنك عارها يزيد هر مكري كه داري بكن و هر سعي كه داري بعمل آر جد و جهد خود را بانتها برسان هر چه بكني به ذات اقدس و به عزت و جلال جهان پادشاهي قسم كه نمي‌تواني نام ما را از صفحه‌ي روزگار براندازي و ذكر ما را محو سازي و نيز نمي‌تواني نام زنده را بميراني درك فضيلت ما را نمي‌تواني نمود و اين عار كردار و ننگ اعمال زشت خود را از خود نمي‌تواني دور نمود و هل رأيك الا فندو ايامك الا عدد و جمعك الا بدر يوم ينادي المناد الا لعنة الله علي الظالمين اي يزيد نيست رأي تو مگر ضعيف و نيست ايام تو مگر معدود و نيست جمعيت تو مگر پاشيدهاي شده مغرور به مشتي خيال جلوه‌كنان در تتق ماه و سال‌اي كه به گرمابه خوشي با سرود تا نكني رقص كه افتي فرودكيست كه اول فلكش بركشد كش به نهايت نه به خنجر كشدسهل مدان بازي چرخ بلند شعبده بشناس و ببازي مخندهر كه از اين شيشه مي كرده نوش خون وي از ديده برآورد جوش‌و الحمد لله الذي ختم لأولنا بالسعادة و المغفرة و لأخرنا بالشهادة و الرحمة و نسئل الله ان يكمل لهم الثواب و يوجب لهم المزيد و يحسن علينا الخلافة انه [ صفحه 947] رحيم ودود و حسبنا الله و نعم الوكيل حمد و شكر خداوندي كه اول سلسله‌ي ما را ختم به سعادت و مغفرت نمود و آخر ما را به شهادت و رحمت و از دهنده مسئلت مي‌نمايم كه كامل نمايد ثواب گذشتگان و نيكو فرمايد خلافت ماندگان را بدرستي كه اوست رحيم ودود و اوست كريم چاره‌ساز.پس از آنكه يزيد پليد خطبه عليا مخدره سلام الله عليها را استماع كرد اين بيت را خواند.يا صيحة تحمد من صوائح ما اهون الموت علي النوائح‌يعني چه بسيار پسنديده است صيحه‌ي از صيحه زننده‌ي داغدار و چه بسيار آسانست مرگ در پيش عزادار ثم استشار مع اهل الشام با مردمي كه در محضر وي بودند مشورت كرد گفت ديديد و شنيديد اين داغديده زن با من چه گفت چه بايد كرد؟آن لعينان از كافر بدتر در جواب محض خوش‌آمد يزيد گفتند لا تتخذ من كلب سؤجروا مثلي است ميان عرب يعني سگ‌بچه را از سگ به ديگر مقصودشان آن بود كه تمام اين زنان اسير را از صغير و كبير به قتل برسان تا آسوده شوي ليكن نعمان بن بشير از جا برخاست و گفت ايها الأمير انظر ما كان الرسول يصنعه بهم فاصنعه بهم ببين پيغمبر صلي الله عليه و آله و رسول خدا با ايشان چگونه سلوك مي‌كرد تو هم همان نحو رفتار كن.در مقتل ابي‌مخنف مذكور است بعد از آنكه عليا مخدره زينب عليهاالسلام به يزيد اعتراضات نمود از جمله آنكه فرمود يا ويلك يا ملعون هذا امائك و نسائك ورأ الستور عليهن الخدود و بنات رسول الله علي الاقتاب بغير وطأ ينظر اليهن البر و الفاجر و تصدق عليهن اليهود و النصاري يعني واي بر تو اي ملعون تو كنيزان خود را در عقب پرده‌ها مستور داشته دختران رسول خدا را بر قبه‌هاي شتران برهنه سوار كردي كه بر ايشان بر و فاجر نظر مي‌كنند و يهود و نصاري صدقه مي‌دهند [ صفحه 948] فنظر اليها شزرا يزيد پليد نگاهي از روي غضب به دختر امير عرب زينب عليهاالسلام نمود كه اهل مجلس يقين كردند الان آن مخدره را بقتل مي‌رساند عبدالله پسر عمروعاص مطلب را دريافت كه الان يزيد حكم به قتل زينب مي‌كند از جا برخاست نزد تخت رفت و سرير شرير يزيد را بوسيد گفت ان الذي كلمتك ليس شي‌ء تأخذ به فسكن غضبه يعني اين سخناني كه اين زن اسير بتو گفت از آنها نيست كه بخواهي مؤاخذه كني يعني داغديده است دلسوخته است هر چه مي‌گويد جگرش سوخته كه مي‌گويد غضب يزيد ساكت شد

مكالمات امام سجاد با يزيد پليد

مرحوم ابن‌شهرآشوب در مناقب مي‌نويسد:چون اسراء آل محمد صلي الله عليه و آله را به مجلس يزيد آوردند ثم ان يزيد قال لزينب تكلمني فقالت هو المتكلم يزيد پليد رو كرد به عليا مكرمه زينب عليهاالسلام خاتون و گفت اي دختر علي عليه‌السلام با من حرف بزن عليا مخدره فرمود مرد حرف‌زن ما آن بزرگوار است يعني زين العابدين عليه‌السلام و امام بيمار اين اشعار را انشا فرمودلا تطمعوا ان يهينونا فنكرمكم و ان نكف الاذي عنكم و تؤذوناو الله يعلم انا لا نحبكم و لا تلومكم الا تحبوناماحصل كلام حضرت آنست كه طمع مداريد از ما كه شما ما را خوار و خفيف كنيد و ما شما را اعزاز و اكرام نمائيم اگر شما را اذيت نكنيم شما ما را اذيت مي‌كنيد اما به ذات خدا خدا مي‌داند كه شما را دوست نمي‌داريم و شما را هم ملامت نمي‌كنيم كه شما ما را دوست نداريد.يزيد گفت صدقت يا غلام راست گفتي اي جوان اما چون جد و پدرت آرزوي سلطنت داشتند ليكن الحمد لله الذي قتلهما و سفك دمائهما شكر خداي را كه خدا هر دو آنها را كشت و خون آنها را ريخت.امام زين العابدين عليه‌السلام فرمود اي يزيد لم يزل النبوة و الامرة لابائي و اجدادي [ صفحه 949] من قبل ان تولد هميشه نبوت و سلطنت در خاندان ما بوده پيش از آنكه تو از مادر متولد شوي.به روايت ابي‌مخنف حضرت در جواب گفت اي يزيد آيا پدر من سزاوارتر بود بخلافت تو و حال آنكه آن جناب پسر دختر پيغمبر شما بود و اين آيه را تلاوت نمود كه ما اصاب من مصيبة في الأرض... تا و الله لا يحب كل مختال فخور بجاه و جلال و اثاث و به زيور و سلطنت و لباس افتخار مكن و تكبر منما كه خداوند متكبران را دوست نمي‌داردروزي كه اندرون جگر از هول خونشود حكام را لواي عمل سرنگون شوداي از براي زيور دون دين دهي بباد انديشه كن كه حال تو آنروز چونشوديزيد پليد از اين سخنان در غضب شده جلاد را گفت بيا گردنش را بزن جلاد با شمشير آتشبار وارد شد دست امام عليه‌السلام را گرفت و ضجه اهل بيت رسالت بلند شد فبكي علي بن الحسين عليه‌السلام امام زين العابدين به گريه افتاد پس رو به جد بزرگوار خود كرد و از سوز دل خطاب نموداناديك يا جداه يا خير مرسل حسينك مقتول و نسلك ضايع‌و آلك امسوا كالاماء بذلة تشاع لهم بين الانام فحايع‌يروعهم بالسب من لا يروعه سباب و لا راع النبيين ذايع‌و ذايع املاك و املاك اصبحوا لجور يزيد بن الدعي و ذايع‌فليتك يا جداه تنظر حالنا نسام و نسري كالأماء ينابع‌اي جد بزرگوار و اي رسول تاجدار تو را مي‌خوانم بفرياد برس كه حسين عليه‌السلام را كشتند و نسل تو را از پاي درآوردند عيال تو را مثل كنيزان با نهايت ذلت و خواري در ميان مردم آوردند. [ صفحه 950] اقاد ذليلا في دمشق مكبلا و مالي من بين الخلايق شافع‌اي جد عاليمقدار من بيمار را با حالت ناتواني و نهايت ذلت مقيد و مغلول بشام درآوردند اكنون قصد كشتن مرا هم دارند و كسي نيست شفاعت كند قال و جعلت عماته و اخواته يتصارخن و يبكين حوله تمام اسيران از عمه و خواهران در گرد شمع امامت حلقه زدند صدا به ناله و صيحه بلند كردند ام‌كلثوم سلام الله عليها رو كرد به يزيد و فرمود يا يزيد الملعون لقدا رويت الارض من دماء اهل البيت و لم يبق غير هذا الصبي الصغير اي بي‌مروت تو كه زمين را از خون اهل بيت رسالت رنگين كردي غير از اين جوان بيمار كسي باقي نماندهاين غم رسيده را بمن مبتلا ببخش بر ما نگه مكن برسول خدا ببخش‌بر ما ستم‌كشان به جز اين محرمي نماند محزونيش ببين و بخيرالنساء ببخش‌خوني در او نمانده كه ريزي ز پيكرش ما را بخون ناحق او خون‌بها ببخش‌بيمار و نوجوان و پدر كشته و اسير بر حرف او نظر مكن مدعا ببخش‌هر چند دل ز سنگ بود سخت‌تر ترا اي سنگدل بر اين دل مجروح ما ببخش‌داني كه ما نبيره‌ي سالار محشريم ما را ز بيم پرسش روز جزا ببخش‌ثم تعلقت النساء به جميعا تعلق الشفقي يعني شصت و چهار زن و بچه اسير به دامن بيمار درآويختند و وي را مثل جان دربر گرفتند و هن يندبن و اقلة رجالا همه به فرياد و فغان مي‌گفتند امان از بي‌كسي بزرگان مردان ما را كشتند زنان را [ صفحه 951] اسير كردند شمشير از كوچكهاي ما بر نمي‌دارند واغوثاه ثم واغوثاه يا جبار السماء يا باسط البطحاء از استغاثه و زاري آن يك مشت زن و بچه لرزه بر اعضاي يزيد افتاد حالت جلساء مجلس دگرگون شد اغلب به گريه درآمدند فخشي يزيد ان تاخذ الناس الشفقة عليهم يزيد پليد ترسيد كه مبادا به شورش درآيند و بحال آن زنان پريشان شفقت كنند و فتنه حادث شود لهذا يزيد از سر قتل امام بيمار عليه‌السلام درگذشت.و در نسخه‌اي ديگر از كتاب مناقب نوشته شده است: چون يزيد امر به قتل سيد سجاد كرد آن حضرت بگريه درآمد فرمود يا يزيد ان كان بينك و بين هؤلاء النساء قرابة فابعث معهن من تثق به حتي يبلغهن بالمدينة يعني اگر تو را با اسيران دربدر و زنان خون‌جگر خويشي و قرابتي هست پس از كشتن من شخص امين موثقي را همراه اين اسيران روانه كن تا آنها را به مدينه برساند چون اين كلام از امام بيمار عليه‌السلام سرزد تمام مردم به گريه درافتادند فانتحب الناس و ضجوا بالبكاء و العويل صداي ضجه از مجلس بلند شد يزيد ترسيد و از سر قتل حضرت درگذشت و گفت لا يبلغهن غيرك غير از تو كسي ايشان را ديگر به مدينه نمي‌رساند.در تفسير علي بن ابراهيم مسطور است كه چون آل الله را به مجلس مشئوم يزيد شوم درآوردند يزيد پليد رو كرد به حضرت امام زين العابدين عليه‌السلام و گفت يا علي بن الحسين الحمد لله الذي قتل اباك اي پسر حسين عليه‌السلام شكر خداي را كه پدرت را كشت.امام بيمار عليه‌السلام فرمود خدا لعنت كند كسي را كه پدر مرا كشت يعني تو كشتي و خدا تو را لعنت كند يزيد از اين سخن غضبناك شد امر به قتل حضرت سجاد عليه‌السلام نمود آن بزرگوار كه از كشته شدن باك نداشت فرمودتهديد ما چرا به شهادت كند كسي حقا كه آرزوي دل ما شهادتست [ صفحه 952] ليكن از براي عيال و اطفال صغير و كبير كه همه غريب و اسير بودند آزرده‌خاطر بود كه فرمود يا يزيد فاذا قتلتني فبنات رسول الله من يردهم الي منازلهم اگر مي‌خواهي مرا بكشي پس اين زنان بي‌كس و دختران نورس كه دختران رسول الله‌اند به اوطان خود كه برساند اينها كه بغير از من محرمي ندارند يزيد پليد ترحم نموده گفت انت تردهم الي منازلهم

برگشتن آل الله از مجلس يزيد به خرابه

پس از انقضاء مجلس يزيد پليد و منصرف شدن آن مايه فساد از قتل امام سجاد عليه‌السلام دستور داد غل‌ها از گردن مردان و ريسمان‌ها از بازوي زنان گشودند سپس حكم كرد آنها را منزل بدهيد تا من رأي خود را بعدا درباره ايشان اعلام كنم.باري به روايت مرحوم مجلسي در بحار كه از ابن‌نما نقل مي‌كند مردان اهل بيت دوازده نفر بودند كه در مجلس آن رجس نجس يعني يزيد پليد جملگي با غل و زنجير بودند و چون از مجلس بيرون آمدند غل‌ها و زنجيرها از ايشان گشوده شده بود.مؤلف گويد:اسامي اين دوازده تن در كتب ضبط و ثبت نشده تنها نام امام زين العابدين و حضرت امام باقر عليه‌السلام كه چهار ساله بودند و عمر بن الحسين و حسن بن حسن و عمر بن حسن به نظر رسيده است.بهر صورت به نوشته مرحوم قزويني در رياض الاحزان پس از آنكه آل الله از بيم قتل نجات يافته و از واهمه كشته شدن آسوده گشتند دوباره به آن خرابه بي‌سقف برگشته و تمام بانوان و محترمات به ياد جوانان و كشتگان افتادند هر سه چهار زن در گوشه نشستند و بر جگرگوشه‌هاي خود بناي ناله و نوحه نهادند و نيز طفلان يتيم سر بزانوي ماتم نهادند و آه دمادم از دل مي‌كشيدند و زنان سينه‌زنان از آتش فراق جوانان سوزان و باران اشگ از ديدگان مانند سيل ريزان همه خسته [ صفحه 953] همه درمانده از راه رسيده رنج سفر ديده رنگها پريده و صورت‌ها زرد و بدنها لاغر شده از بسياري تازيانه كبود گرديده و از كثرت بي‌خوابي و گرسنگي توانائي از همه رفته دلها از زندگي سير و از عمر به اين سختي دلگير شده آرزوي موت مي‌كردند و بخدا مناجات مي‌نمودند

شب اول خرابه و پريشاني آل الله در آنجا

چون شب فرارسيد و جهان لباس عباسيان به تن نمود تمام غم‌ها در دل اهل بيت عليهم‌السلام جاي گرفت از يك طرف وحشت شكاف‌هاي خرابه و از طرف ديگر وحشت تاريكي شب كه مثل پر كلاغ تيره و تار بود اطفال خردسال را به ترس و لرزه انداخته بود، نه فرشي داشتند كه روي آن بنشينند و نه چراغي كه بيفروزند نه آبي و نه غذائي لا طعام لهم و اف و لا شراب لهم كاف لا فراش ياؤون اليه و لا سراج يستضيئون لديه و لا انيس يستأنسونن به و لا مسلل يتسللون منه غريبانه بگرد هم جمع شدند بعد از طاعت و عبادت و نماز سر اطفال را به دامن گرفتند با سوز و گداز نوحه آغاز نمودند با اين همه محنت اغلبي در وحشت و اضطراب بودند كه مبادا ديوار يا سقف آن ويرانه خراب شود و زن و بچه را بزير بگيرد خلاصه كلام آنكه فقط خدا آگاه است كه در آن شب اهل بيت عليهم‌السلام چگونه بسر بردند غصه‌ي همه زنان و اسيران را عليا مكرمه حضرت زينب سلام الله عليها مي‌خورد و همچنين ساير زنان ناله‌كنان بر سينه‌زنان بودند و قرار و آرام از همه رفته بوديكي بنهاده سر بر بستر خاك يكي آهش كشيده سر بر افلاك‌يكي مي‌گفت آه اي نور عينم بيا اي شاه بي‌لشگر حسينم‌يكي مي‌گفت عباس جوانم بيا بر باد بنگر خانمانم‌يكي كرده حوادث پايمالش علي اكبر علي اكبر مقالش‌نوحه حضرت ام‌كلثوم در خرابه [ صفحه 954] كم سيدلي بكربلا فديته السيد الغريب‌كم سيدلي بكربلا للموت في صدره و حبيب‌كم سيدلي بكربلا عسكره بالعري نهيب‌كم سيدلي بكربلا يسمع صوتي و لا يجيب‌كم سيدلي بكربلا يقرع في ثغره قضيب‌حاصل آن مخدرات سوخته‌دل آنشب را به نوحه و زاري بسر بردند اندكي كام دل از گريه حاصل كردند براي آنكه سپاهيان كوفه و شام نمي‌گذاشتند كه اهل بيت رسالت به فراغت بنشينند از براي كشته‌هاي خود بگريند امام زين العابدين عليه‌السلام مي‌فرمايد هر وقت صداي يكي از ما به ناله و ندبه بلند مي‌شد پاسبانان تازيانه و سرنيزه بر سر ما مي‌كوبيدند و نمي‌گذاشتند گريه كنيم تا در آن خرابه كه نگهبانان نبودند مادران خون‌جگر و خواهران بي‌برادر به عزاداري مشغول شدند و مرثيه خوانشان عليا مكرمه زينب خاتون عليهاالسلام بود كه آن مخدره مي‌خواند و سايرين مي‌گريستند چنانچه علامه مجلسي در بحار اين مرثيه را از حضرت زينب عليهاالسلام نقل مي‌نمايد كه چون به شام آمد اين مرثيه را خواند و آن اينستاما شجاك يا سكن قتل الحسين و الحسن‌ظمأن من طول الحزن و كل و غدنا هل‌يقول يا قوم ابي علي البر الوصي‌و فاطم امي التي لها التقي و النائل‌يعني اي زنها برادرم روز عاشوراء غريب و تنها با لب عطشان در ميان ميدان ايستاده بود و ميفرمود اي قوم پدرم حيدر وصي پيغمبر صلي الله عليه و آله و مادرم فاطمه‌ي شفيعه‌ي محشر است امروز من كه حسينم و ميوه‌ي دل پيغمبرم صلي الله عليه و آله يك خواهشي از شما دارممنوا علي ابن المصطفي بشربة تحيي بها [ صفحه 955] اطفالنا من الظمأء حيث الفرات سائل‌يعني منت بر پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله بگذاريد و يك شربت آب به اطفال جگركباب من برسانيد كه از تشنگي مرده‌اند زنده شوندقالوا له لا ماء لنا الا السيوف و القنافانزل بحكم الادعياء فقال بل اقاتل‌در جواب برادرم گفتند حسين عليه‌السلام تو در نزد ما آب نداري بلكه جواب تو نيزه و شمشير است مگر آنكه سر به حكم يزيد و ابن‌زياد آوري تا آب بخوري.برادرم فرمود سر به حكم حرامزاده نخواهم آورد جنگ مي‌كنم تا كشته شوم اي زنها برادرم آنقدر جنگ كرد تا آنكهحتي اتاه مشقص رماه وعد ابرص‌من سقر لا يخلص رجس دعي و اغل‌تيري سه پهلو ملعوني رجس و ابرص بطرف او رها كرد همان تير كار برادرم حسين عليه‌السلام را ساخت و لشگر اظهار فرح كردند

بي تابي نمودن فاطمه دختر سيد الشهداء براي پدر و از دنيا رفتنش در خرابه شام

زينب (ع) چه در خرابه ويران نزول كرد مي‌گفت با نسيم سحرگه زبانحال‌كاي باد اگر بسوي شهيدان گذر كني برگوي با حسين (ع) شهيدم كه كيف حال‌برگو خرابه منزل اهل و عيال شد يا مونسي تعالي الي الأبل و العيال‌چون اولاد رسول و ذراري فاطمه‌ي بتول را در خرابه شام منزل دادند آن غريبان ستمديده و آن اسيران داغديده صبح و شام براي جوانان شهيدان خود در ناله و [ صفحه 956] نوحه بودند و نيز ساعتي آسوده نبودند عصرها كه مي‌شد آن اطفال خردسال يتيم درب خرابه صف مي‌كشيدند مي‌ديدند كه مردم شامي خرم و خوشحال دست اطفال خود را گرفته آب و نان تحصيل كرده بخانه‌هاي خود مي‌روند آن اطفال خسته مانند مرغان پر شكسته دامن عمه را مي‌گرفتند كه اي عمه مگر ما خانه نداريم مگر ما بابا نداريم عليا مكرمه مي‌فرمود چرا نور ديدگان خانه‌هاي شما در مدينه و باباي شما به سفر رفته آن طفلان ويلان مي‌گفتند عمه جانشعرمگر كسيكه سفر رفت بر نمي‌گردد مگر كه شام غريبان سحر نمي‌گردددر ميان آن خانم كوچكها دختركي بود از امام عليه‌السلام فاطمه نام درد هجران كشيده و زهر فراق دوران چشيده گرسنگي‌ها و تشنگي‌ها خورده رنج سفر و داغ پدر و برادر ديده بر بالاي شتر برهنه كعب نيزه و تازيانه‌ها خورده دل از دنيا سير و از عمر و زندگي بيزار گشته يتيمي و دربدري بر آن دختر صغيره‌ي مظلومه خيلي اثر كرده گرد يتيمي بر سر و صورتش نشسته در شبي از شبها حزن و غم و اندوه اين طفل فزوني يافت به شدت او را مضطرب نمود و بي‌اختيار به ياد پدر افتاد و آرزوي جمال آن حضرت را كرد اين دختر اگر چه بر حسب ظاهر صغيره بود اما عقلش كامل و در حد بالغين قرار داشت، حضرت سيد الشهداء او را خيلي دوست مي‌داشت.فالسبط بها حبا فما زالت لديه يشمها كالورد يعني محبت اين دختر در دل امام عليه‌السلام منزل گرفته بود هميشه در كنار پدر مي‌نشست و دم به دم امام عالم آن دختر شيرين زبان را مانند دسته گل در بغل مي‌گرفت مي‌بوسيد و مي‌بوئيد و شبها هم در بغل امام عليه‌السلام مي‌خوابيد از كجا معلوم مي‌شود از آنجائي كه چون بر سر نعش پدر آمد و فرق خود را از خون گلوي پدر رنگين نمود عرض كرد يا ابه اذا اظلم الليل فمن يحمي حماي بابا جان حالا كه شب مي‌شود در بغل كه من بخوابم، [ صفحه 957] باري شرح حال پر اختلال اين دختر چنين است:در روز عاشوراء بعد از شهادت اقارب و احباب امام مستضام ميان خيام آمد به جهت وداع مخدرات با احترام و كان للحسين عليه‌السلام بنت عمرها ثلث سنوات فجعل يقبلها و قد نشفت شفتاها من العطش مي‌فرمايد در ميان آن خيل پردگيان حضرت را دختري بود سه ساله پيش آمد ديد پدر را اراده‌ي سفر دارد دامن پدر گرفت و حضرت وي را دربر گرفت شروع كرد صورت از گل نازكتر آن دختر را بوسيدن و لبهائي كه از تشنگي مثل غنچه بي‌آب پژمرده بود مكيدن و در دامن نشانيدن تسلي ميداد و آن دختر مظلومه رو به پدر كرده گفت يا ابتاه العطش العطش فان الظماء قد احرق بابا تشنه‌ام خيلي تشنه‌ام كه عطش جگر مرا آتش زده حضرت وي را تسلي ميداد و لباس جهاد در بر مي‌كرد بعد از پوشيدن اسلحه‌ي جنگ و وصايا و سفارش زين العابدين عليه‌السلام خواست از خيمه بيرون آيد آن طفلك باز دامن پدر گرفت و گريه آغاز كرده گفت يا ابه اين تمضي عنا فرمود اجلسي عند الخيمة لعلي اتيك بالماء نور ديده همين در خيمه بنشين شايد بروم براي تو آب بياورم اين بفرمود و عازم ميدان شد حتي دني نحو القوم و كشفهم عن المشرعة خود را به لشگر زد مردم را مثل جراد منتشر از كنار شريعه دور كرد خود را به آب رسانيد لشگر فرياد كردند يا حسين عليه‌السلام تو آب مياشامي اعراب به خيمه عيالت ريختند حضرت با آنكه ميدانست آن خبر حقيقت ندارد معهذا آب نخورده بلكه بجاي آب تير به دهان خورده مركب تاخت روي به خيام آورد آن دختر ديد پدر از دور مركب مي‌تازد مي‌آيد ز جا جست و پيش دويد دو دست زير بغل گرفت و با زبان عرض كرد يا ابه هل اتيتني بالماء بابا جان آب از براي من آوردي؟امام فرمود نه نور ديده صبر كن شايد بار ديگر بياورم و دو مرتبه روي به معركه آورد ديگر آن دختر روي پدر نديد ليكن وقتي خيل اسيران و جمله‌ي زنان از بزرگ و كوچك به قتلگاه شهيدان آمدند و كنار گودي قتلگاه كشته امام عليه‌السلام را در خون [ صفحه 958] غلطان ديدند فرأين جثة بلا رأس فسقطن عليه و يكثرن بالبكاء و العويل ديدند كه بدني بي‌سر افتاده همه خود را به روي نعش آقا انداختند سكينه خاتون خون از گلوي پدر مي‌گرفت و موي پريشان خود را رنگين مي‌كرد همچنين عليا مكرمه زينب عليهاالسلام كه با حسرت قطرات عبرات از ديده مي‌باريد فاخذت البنت الي حضنها و جعلت تغطي وجهها بفاضل ردنها لئلا تري اباها مخضبا بالدماء يعني عليا مكرمه زينب آن دختر صغيره را در دامن گرفته بود با آستين پيراهن صورت دختر را گرفته بود كه مبادا چشم آن معصومه به كشته به خون آغشته پدر بيفتد آن حالت ببيند و آن دختر از آن عقل و شعوري كه داشت مي‌دانست كه چه خبر شده و براي چه جلو چشم او را مي‌گيرند فرمود دعوني اقبله و اطلب منه ما وعدني به يعني واگذاريد مرا تا بوسه‌اي از جمال پدر بردارم و بمن وعده كه داده مطالبه كنم زنها مي‌گفتند نور ديده لاتراه الأن و غدا ياتي و معه ما تطلبين يعني حالا پدر را نمي‌بيني رفته فردا خواهد آمد آب از براي تو مي‌آورد حاصل الكلام آنروز گذشت ليكن پيوسته احوال پدر مي‌پرسيد و زار زار مي‌گريست كه اين ابي و والدي و المحامي عني كجاست پدر من تاج سر من پناهگاه من بهر نحوي كه بود زنها او را آرام مي‌كردند تا آنكه از كربلا به كوفه و از كوفه به شام بردند در بين راه از رنج شترسواري بسيار آه و زاري داشت و گاهگاه به خواهرش سكينه خاتون مي‌گفت ايا اخت قد ذابت من السير مهجتي خواهر اين شتر بس كه مرا حركت داده دل و جگرم آب شده آخر از اين ساربان بيرحم درخواست كن ساعتي شترها را نگاهدارد و يا آهسته راه ببرد كه ما مرديم از ساربان بپرس كه ما كي به منزل مي‌رسيم.چون به شام خراب رسيدند مجلس يزيد ديدند و ويرانه منزل كردند دل نازك آن دختر در خرابه به تنگ آمد ديد نه فرشي نه چراغي نه آبي و نه غذائي روز برابر آفتاب شب زنان در گريه و زاري و آني آسوده نيستند در يك شبي شور ديدن پدر [ صفحه 959] بسرش افتاد در كنج خرابه زانو بغل گرفت سر بي‌كسي بر زانو نهاد از هجران پدر اشگ مي‌ريخت و مي‌گفتبابا در اين خرابه سازم به بينوائي چشم براه مانده شايد ز در درآئي‌اي باب مهربانم شد آب استخوانم بر لب رسيده جانم نزدم چرا نيائي‌بازار شام ديدم دشنامها شنيدم دشوارتر نديدم از اين خرابه جائي‌روز اندر آفتابم شب روي خاك خوابم غم نان و گريه آبم نه فرش و متكائي‌اين دختران شامي پر زير سر گذارند بالين من شده خشت غافل چرا ز مائي‌بودي هميشه جايم در روي دامن تو از تو نديده بودم اينگونه بي‌وفائي‌از اين مقوله با خيال پدر گفتگو داشت سر روي خاك غمناك نهاد آنقدر گريه كرد كه زمين از اشگ چشمش گل شد در اين اثنا وي را خواب درربود در عالم واقعه ديد سر پدر ميان طشت طلا در پيش روي يزيد است و با چوب خود بر لب و دندان پدر مي‌زند و الرأس يستغيث الي رب السمآء و مي‌بيند سر پدر در زير چوب استغاثه به درگاه خدا مي‌كند آن صغيره مظلومه از ديدن سر پدر و خوردن چوب به فزع و جزع درآمد با وحشت از خواب بيدار شد تبكي و تقول واابتاه واقرة عيناه واحسيناه چنان صيحه كشيد كه خرابه نشينان پريشان شدند فرياد مي‌كرد آه واابتاه واقرة عيناه اي پدر غريب من اي طبيب دردهاي من عمه و خواهر به گرد وي حلقه زدند و سبب ضجه و اضطراب وي را پرسيدند آن صغيره [ صفحه 960] مي‌گفت ايتوني بوالدي و قرة عيني الان پدر مرا بياوريد نور چشم مرا حاضر كنيد تا توشه از جمالش بردارم لأني رايت رأسه بين يدي يزيد و هو ينكثه عمه الان در خواب ديدم كه سر بريده‌ي پدرم در حضور يزيد است دارد چوب بر لبان وي مي‌زند و آن سر با خدا مي‌نالد من سر بابايم را مي‌خواهم آن اسيران هر چه خواستند او را ساكت كنند ممكن نشد بلكه ناله‌اش دم به دم بيش‌تر و زاريش زيادتر مي‌شد چون زنان نتوانستند وي را ساكت كنند امام زين العابدين عليه‌السلام پيش آمد و خواهر را دربر گرفت و به سينه خود چسبانيد و تسلي مي‌داد كه نور ديده صبر كن و از گريه دل ما را مسوزان آن مظلومه آرام نمي‌گرفت و نوحه مي‌كردخداي جان تو بابا برس بفريادم دمي بديدن رويت نماي دلشادم‌تغافل از من خونين‌جگر مكن بابا مرا بچشم يتيمي نظر مكن بابامگر نه دختر سردار عالمين من مگر نه دختر سلطان مشرقينم من‌غريب و زار بمردم ز درد بي‌پدري گرسنه جان سپردم فغان ز دربه‌دري‌در اين سياهي شب جان رود از اعضايم دگر محال كه بينم جمال بابايم‌خوش آنزمان كه ز راه وفا بشام و سحر بدي همي بسرم سايه جناب پدردوباره گر بشوم روبرو به حضرت باب از او نه خواهش نان مي‌كنم نه خواهش آب [ صفحه 961] اين الحسين ابي و غاية مطلبي و مدللي و مقبلي و مسكني‌كو پدر تاجدارم كو باباي بزرگوارم كو آن كسي كه هميشه مرا در آغوش مي‌گرفت و مي‌بوسيدز بابم بيوفائي كي گمان بود پدر با من بغايت مهربان بودمگر عمه ز من رنجيده بابم كه كرد از آتش فرقت كبابم‌اگر زنده است باب تاجدارم چرا زد شمر سيلي بر عذارم‌تو گوئي در سفر رفته است بابت كند امروز و فردا كاميابت‌كجا ما را اميد وصل باشد گمانم اين سخن بي‌اصل باشدآنقدر گريه كرد روي دامن امام زين العابدين عليه‌السلام حتي غشي عليها و انقطع نفسها تا آنكه غش كرد و نفس وي قطع شد امام عليه‌السلام به گريه درآمد اهل بيت رسالت به شيون درآمدند فضجوا بالبكاء و جددوا الأحزان و حشوا علي رؤسهم التراب و لطموا الخدود و شقوا الجيوب و قام الصياح آن ويرانه از ناله‌ي اسيران يك بقعه گريه شد دختر بيهوش افتاده مخدرات در خروش بر سر مي‌زدند و سينه مي‌كوبيدند خاك بسر مي‌كردند و گريبان مي‌دريدند كه صداي ايشان در بارگاه به سمع يزيد رسيد طاهر بن عبدالله دمشقي گويد سر يزيد روي زانوي من بود بر او نقل مي‌گفتم سر پسر فاطمه هم ميان طشت بود همينكه شيون از خرابه بلند شد ديدم سرپوشي از سر طبق بكنار رفت سر بلند شد تا نزديك بام قصر بصوت بلند فرمود اختي سكتي ابنتي همشيره‌ي من زينب دخترم را ساكت كن طاهر گويد پس ديدم آن سر برگشت رو به يزيد كرد فرمود يا يزيد من با تو چه كرده بودم كه مرا كشتي و عيالم را اسير كردي يزيد از اين ندا و از آن صدا سر برداشت پرسيد طاهر چه خبر است گفتم ظالم نمي‌دانم در خرابه اسيران را چه اتفاق افتاده كه در جوش و خروشند و ديدم سر مبارك حسين را كه از طشت بلند شد و چنين و چنان گفت [ صفحه 962] يزيد غلامي فرستاد برو خبري بياور غلام آمد احوال‌پرسي كرد گفتند دختري صغيره از امام عليه‌السلام در خواب جمال پدر ديده آرام ندارد بس كه گريه كرده غلام آمد و واقعه را به جهت يزيد نقل كرد آن پليد گفت ارفعوا راس ابيها اليها بيائيد سر پدرش را براي او ببريد تا آرام گيرد پس آن سر مطهر را در ميان طشت نهادند و رو به خرابه آوردند كه اي گروه اسيران سر حسين عليه‌السلام آمد فاتوا بها الطشت يلمع نوره كالشمس بل هو فوقها في البهجةشعرمژده زينب كه شب هجر بپايان آمد بخرابه سر سالار شهيدان آمدچشم بگشا دمي اي عابد بيمار ز هم كه ترا بهر عيادت شه خوبان آمداي سكينه به نثار سر باب آور جان كز فلك بانگ غم و ناله و افغان آمدفجاؤا بالرأس الشريف و هو مغطي بمنديل ديبقي فكشف الغطاء عنه سر مطهر را گرفتند آوردند در حضور آن مظلومه نهادند در حالتيكه پرده‌اي به روي آن سر مطهر بود پرده را برداشتند آن معصومه پرسيد: ما هذا الرأس اين سر كيست؟گفتند اين سر بابت حسين عليه‌السلام است فانكبت عليه تقبله و تبكي و تضرب علي راسها و وجهها حتي امتلاء فمها بالدم يعني خود را بر آن سر مطهر انداخت شروع كرد صورت پدر را بوسيدن و بر سر و سينه زدن آنقدر با دستهاي كوچك خود بدهانش زد كه مملو از خون شدمرحوم طريحي در منتخب مي‌نويسد:دخترك چشمش كه به سر بريده پدر افتاد، گفت:يا ابتاه من ذاالذي خضبك بدمائك يا ابتاه من ذاالذي قطع وريديك بابا جان [ صفحه 963] تو را بخون كه خضاب كرد بابا جان رگهاي گلويت را كي بريد يا ابتاه من ذاالذي ائتمني علي صغر سني يا ابتاه من لليتيمة حتي تكبر پدر جان كدام ظالم مرا در كوچكي يتيم كرد بابا جان بعد از تو يتيمان تو را كه پرستاري كند تا بزرگ شوند يا ابتاه من للنساء الحاسرات يا ابتاه من للأرامل المسبيات پدر جان اين زنان سر برهنه كجا بروند و اين زنان بيوه را كه توجه نمايد يا ابتاه من للعيون الباكيات يا ابتاه من للشعور المنشورات يا ابتاه من بعدك واخيبتاه من بعدك واغربتاه بابا جان اين چشمهاي گريان و اين جسمهاي عريان و اين غريبان از وطن دور افتاده با موهاي پريشان چه كنند اي پدر جان بعد از تو داد از غريبي و نااميدي من يا ابتاه ليتني كنت لك الفداء ليتني كنت قبل هذا اليوم عمياء يا ابتاه ليتني و سدت الثري و لا اري شيبك مخضبا بالدماء، بابا جان كاشكي من فداي تو مي‌شدم پدر جان كاش كور مي‌بودم اي كاش در زير گل فرو مي‌رفتم و ريش تو را غرق خون نمي‌ديدمشعرمن بودم و لطف تو صد گونه عزيزي چون شد كه ترا دختر تو از نظر افتاداز غصه سرم بر سر زانوست همه روز در شام ز بس عشق پدر بر سرم افتادپيوسته آن نازدانه نوحه‌گري مي‌كرد و اشگ مي‌ريخت تا آنكه نفسش به شماره افتاده گريه راه گلويش را گرفت مثل مرغ سركنده گاهي سر را به يمين مي‌نهاد مي‌بوسيد بر سر مي‌زد و زماني بر يسار مي‌گذارد مي‌بوسيد ناله مي‌كرد دم به دم ريش پر خون پدر را مي‌گرفت و پاك مي‌كرد بس كه آن سر تر و تازه بود گويا تازه بريده‌اند كلما مسحت الدم من شيبه احمر الشيب كما كان اولا هر چه خون گلو را پاك مي‌كرد دوباره رنگين مي‌شد مي‌گفت يا ابه من جز رأسك يا ابي و من ارتقي من فوق صدرك قابضا لحيتك زنها اطراف آن دختر را گرفته بودند همه پي بهانه [ صفحه 964] مي‌گشتند كه براي آقا گريه كنند بهانه بهتر از آن دختر نبود همينكه آن معصومه‌ي صغيره مي‌گفت يا ابتاه من للنساء الثاكلات بابا جان اين زنان جوان مرده چه كنند شيون از همه بلند مي‌شد آه واويلاه ثم انها وضعت فمها علي فمه الشريف و بكت طويلا پس آن صغيره لب بر لب پدر نهاد در زمان طويلي از سخن افتاد و گريست فناداها الرأس بنته الي الي هلمي فانا لك بالأنتظار صدائي از آن سر مطهر بگوش آن دختر رسيد كه نور ديده بيا بيا بسوي ما كه در انتظار توام چون اين صداي هوش‌ربا به سمع آن مخدره رسيد فغشي عليها غشوة لم تفق بعدها غشي بر آن ضعيفه‌ي نحيفه طاري شد كه از نفس درافتاد و ديگر بهوش نيامد فحركوها فاذا هي قد فارقت و روحها الدنيا همينكه او را حركت دادند ديدند مرده صداي شيون از اهل بيت رسالت بلند شدزينب ز روي سينه‌ي آن طفل سينه چاك ديد اوفتاد آن سر انور بروي خاك‌دست الم بهم زد و معجر ز سر كشيد چون رعد ناله از دل پردرد بركشيدگفت اي غريب مرده عزيز برادرم گشتم عجب معين تو اي خاك بر سرم‌اي بلبل حرم ز چه خاموش گشته‌اي ديدي كدام جلوه كه مدهوش گشته‌اي‌اي طفل ياد از رخ اصغر (ع) نموده‌اي يا ياد گيسوي علي اكبر (ع) نموده‌اي‌ياد آورم ز پاي پياده دويدنت يا سوزم از جراحت زنجير گردنت‌اسيران در آن خرابه‌ي ويران چنان شيون و افغان نمودند كه تمام همسايگان خبر شدند و رو به خرابه آوردند كه ببينند بر سر ايشان چه آمده همه با دختران فاطمه عليهاالسلام بگريه درآمدند مثل روز قتل امام حسين عليه‌السلام عزا بر سرپا نمودند محض خاطر خدا غساله آوردند و كافور و كفن حاضر نمودند چراغ آوردند تخته آوردند آن معصومه را برهنه كردند و روي تخته گذاردند تا غسلش دهند [ صفحه 965]

زبان حال عليا مخدره حضرت زينب با زن غساله در خرابه

آن معصومه را برهنه كرده روي تخته انداختند زبانحال عليا مخدره به غسالهشعربيا تو اي زن غساله از طريق وفا باين صغيره بده غسل از براي خدامكن خيال كه او از اهل روم تاتار است كه غسل دادن او سخت بر تو دشوار است‌سرور سينه‌ي سلطان عالمين است اين صغيره فاطمه مظلومه‌ي حسين عليه‌السلام است اين‌مگو كه از چه رخ او چه كهربا باشد ز داغ تشنگي دشت كربلا باشدمگو كه زخم به پايش برون بود از حد به روي خار مغيلان دويده او بي‌حدمگو چه شد كه به خواري سپرده جان اين طفل شبي به شام سيري نخورده نان اين طفل‌رخ چه ماه منيرش اگر بود نيلي به راه شام بسي خورده از جفا سيلي‌اگر شكسته سر اين نديده كام بود ز ضرب سنگ سر كوچه‌هاي شام بودجراحتي كه خود اين طفل را به شانه بود ز ضرب كعب ني و چوب و تازيانه بودغساله مشغول غسل دادن و زنان به سر و سينه زدن بعد از غسل در همان [ صفحه 966] پيراهن پاره كفن كردند و در همان خرابه به خاك سپردند روزيكه اهل بيت از شام مراجعت كردند زينب تا به در خرابه رسيد سر از محمل بيرون آورد رو به زنان شاميه فرمود يك امانتي از ما در اين خرابه مانده جان شما و جان اين امانت گاه گاهي سر قبرش بيائيد و آبي بر مزارش بپاشيد و چراغي روشن كنيدبا دل خونين و چشم پربكاء اي اهل شام مي‌روم امروز از شهر شما اي اهل شام‌خانه آبادان كه بنموديد خوب از دوستي ميهمانداري بر آل مصطفي اي اهل شام‌غير اشگ ديده و خوناب دل ديگر چه بود در شب و روز از براي ما غذا اي اهل شام‌بيوفائي شما اين بس پس از قتل حسين (ع) دست و پا رنگين نموديد از حنا اي اهل شام‌بانواني را كه دربان بود جبريل امين از جفا داديد در ويرانه جا اي اهل شام‌اندر اين مدت كه ما را در خرابه جاي بود خاك بستر خشت بودي متكا اي اهل شام‌مي‌رويم اينك بچشم اشگبار اما بود يك وصيت آوريد او را بجاي اي اهل شام‌بر سر قبر صغير ما كه در غربت بمرد گاه بگذاريد شمعي از وفا اي اهل شام [ صفحه 967]

خطبه خواندن خطيب شامي در مسجد جامع و ذم شاه اولياء و به منبر رفتن حضرت سجاد و مفتضح نمودن آن حضرت رجس نجس يعني يزيد پليد را

از جمله مصائب اهل بيت سلام الله عليهم در شهر شام تار اين بود كه در اين شهر به حكم يزيد ناپاك خطيب شامي در مسجد جامع به منبر رفت و در حضور حجت خدا و ازدحام مردم مدح آباء و اجداد يزيد پليد و مذمت از شاه اولياء نمود.حكايت منبر رفتن خطيب و خطبه مشتمل بر مذمت شاه اولياء را ارباب مقاتل و مورخين در كتب خود به اجمال و تفصيل نقل كرده‌اند و در اينكه اين قضيه اتفاق افتاده و چنين خطبه‌اي خوانده شده اختلافي نيست منتهي بعضي معتقدند خطبه در مجلس شوم يزيد و در بارگاه آن پليد خوانده شده چنانچه مرحوم سيد در لهوف و برخي ديگر اين طور فرموده‌اند و بعضي مي‌گويند در مسجد جامع دمشق و در مقابل ازدحام مردم صورت گرفته، ما قبلا به خواندن خطبه در مجلس يزيد اشاره كرده و آنرا نقل نموديم و اينك خطبه‌اي كه آن شامي شوم در مسجد جامع دمشق ايراد كرده است را در اينجا مي‌آوريممرحوم شيخ طبرسي در احتجاج و ابومخنف در مقتل و ابن‌شهرآشوب در مناقب اين خطبه را نقل كرده‌اند و مرحوم علامه مجلسي در بحار اين واقعه را از مناقب نقل كرده و مبسوطتر از ديگران به شرح آن پرداخته است و بيان آن چنين مي‌باشد:يزيد امر كرد جار زدند و مردم را خبردار كردند در مسجد جامع خطيبي اشدق و زبان‌آور را گفت تا به منبر رود و خطبه كه مشتمل بر ذم شاه اولياء باشد بخواند فصعد الخطيب المنبر خطيب از سعادت بي‌نصيب از جاي برخاست اول حمد و ثناي الهي نمود ثم اكثر الوقيعة في علي و الحسين عليهماالسلام پس در حق شاه اولياء و سيد الشهداء زبان وقيعت آخت و لسان قباحت پرداخت و در تعريف معاويه و [ صفحه 968] توصيف يزيد فصلي چند ذكر كرد صفات جميله از براي ايشان ثابت كرد و اولويت يزيد و معاويه را بر خلافت و سلطنت نقل كرد امام زين العابدين عليه‌السلام بي‌طاقت شده فرمود ويلك ايها الخاطب اشتريت مرضات المخلوق بسخط الخالق واي بر تو اي خطيب رضاي مخلوق را به سخط خالق خريدي چه بد خطيبي بوديشعرپيروزي نفس و هواي مي‌كني راه حق اين نيست خطا مي‌كني‌در حق اخيار نگوئي سخن مدحت اشرار چرا مي‌كني‌آل عبا از همه فاضل‌ترند ذم چنين قوم چرا مي‌كني‌پس آن حضرت از جاي برخاست و در نزد سجاده يزيد ملعون بنشست و فرمود اي يزيد ايذن لي حتي اصعد هذه الاعواد اذن بده تا بر اين منبر بروم و خطبه‌اي كه رضاي خدا و رسول در آن باشد بخوانم و كلماتي كه مستمعان از او مأجور و مثاب شوند باز گويم يزيد پليد گفت رفتن تو به منبر حاجت نيست اركان و امراء شام گفتند يا اميرالمؤمنين چه شود كه اذن دهي اين جوان هاشمي‌نسب حجازي زبان منبر رود شايد سخني از او بشنويم و الفاظ و عبارات او را بسنجيم تا فصاحت و بلاغت حجاز با شام تا چه مرتبه است يزيد عليه‌العنه گفت اي شاميان اين طايفه افصح قبايلند بخدا منبر نمي‌رود و به زير نمي‌آيد الا آنكه مرا و تمام آل ابوسفيان را مفتضح و رسوا مي‌سازد و بني‌اميه را ناسزا مي‌گويد فانه من اهل بيت زقوا العلم زقاقا اركان دولت گفتند اي امير اصلحك الله اين جوان خردسال كجا تواند در همچو مجلسي كه مشحون به صنوف خلايق است سخن گويد هوس ما آنست كه از جد خود پيغمبر صلي الله عليه و آله حديثي نقل كند كه در آن ما را موعظه و تسكين باشد يزيد نتوانست التماس بزرگان را رد كند ناچار اجازت داد پس امام چهارم عليه‌السلام مانند روح پاك از روي زمين برخاست و قامت طوبي مثال را به سمت [ صفحه 969] منبر روانه ساختمكبر گر ببيند قد و قامت به قد قامت بماند تا قيامت‌پا به پله اول و دويم منبر نهاد و چون لمعه‌ي نوري بر عرشه قرار گرفت مردم از دور و نزديك آمدند ببينند كه اين شخص غريب كيست كه با روي انور بر منبر رفته به‌بهاندر فراز منبر هر كس بديد گفتا به‌به طلوع كرده بر منبر آفتابي‌پس درج درر و گنج گوهر گشود فحمد الله و اثني عليه حمد الهي و نعت جدش حضرت رسالت پناهي بيان فرمود حمدي كه تا آنروز احدي چنين حمدي نشنيده بودحمدي كه به دل خلعت جان پوشاند شكري كه بجان جام طرب نوشاندحمدي كه ره وصال جانان داند تا كام دل مراد جان بستاندثم خطب خطبة بكي منها العيون و اوجل منها القلوب پس خطبه‌اي خواند كه همه چشم‌ها را گريان و دلها را لرزان نمود و بعد فرمود اعطينا ستا و فضلنا بسبع خدا بما شش چيز عطا كرد و هفت چيز فضيلت داد اما آن شش چيز كه عطا فرموده علم و حلم و سماحة و فصاحت و شجاعت و محبت در قلوب اهل ايمانست يعني هر كه مؤمنست البته ما را دوست مي‌دارد و آن هفت چيزي كه فضيلت داده آنست نبي مختار از ماست صديق حيدر كرار از ماست و جعفر طيار از ماست و حمزه‌ي اسد الله و اسد الرسول از ماست حسن عليه‌السلام و حسين عليه‌السلام از ماست اي مردم هر كه مرا مي‌شناسد كه مي‌شناسد و هر كه مرا نمي‌شناسد من او را آگاه نمايم به حسب و نسب خود شمر كه پدرم را كشته مرا مي‌شناسد كه نيزه به گلو و پهلوي پدرم زده يزيد هم مرا مي‌شناسد كه امر به قتل پدرم كرده ليكن شما مردم مرا نمي‌شناسيد و نيز ما را خارجي مي‌دانيد چنين نيست بشنويد تا بگويم و حسب خود را انا ابن مكة و مني انا ابن زمزم و الصفاء انا ابن من حمل الركن [ صفحه 970] باطراف الرداء انا ابن خير من انتعل و احتفي انا ابن خير من طاف و سعي انا ابن خير من حج و لبي انا ابن من حمل علي البراق في الهواء انا ابن من اسري به من المسجد الحرام الي المسجد الاقصي انا ابن من بلغ به جبرئيل الي سدرة المنتهي انا ابن من دني فتدلي فكان قاب قوسين او ادني انا بن من صلي بملئكة السمآء انا ابن من اوحي اليه الجليل ما اوحي مردم همه متعجب شدند كه اين همه صفات و خصايص پيغمبر آخرالزمانست كه مي‌گويد و خود را نسبت به او مي‌دهد و يزيد شهرت داده كه اينها خارجي هستند مردم صحن مسجد را خبر كردند همه از دور و نزديك آمدند همينكه آن حضرت فرمود انا بن محمد المصطفي صلي الله عليه و آله دانستند كه او فرزند رسول مختار است بناي گريه گذاشتند فرمود نام پدر ديگر مرا بشنويد انا ابن من ضرب خراطيم الخلق حتي قالوا لا اله الا الله انا ابن من ضرب بين يدي رسول الله بسيفين و طعن برمحين و هاجر الهجرتين و بايع البيعتين و قاتل ببدر و حنين و لم يكفر بالله طرفة عين انا ابن صالح المؤمنين و وارث النبيين و قامع الملحدين و يعسوب المسلمين و نور المجاهدين و زين العابدين و تاج البكائين و اصبر الصابرين و افضل القائمين من آل يس رسول رب العالمين انا ابن المؤيد بجبرئيل المنصور بميكائيل، انا بن المحامي عن حرم المسلمين و قاتل المارقين و الناكثين و القاسطين و المجاهد اعدء الله و افخر من مشي من قريش اجمعين و اول من اجاب و استجاب لله و لرسوله من المؤمنين و اول السابقين و قاصم المعتدين و مبيد المشركين و سهم من مرامي الله علي المنافقين و لسان حكمة العابدين و ناصر دين الله و ولي امر الله و بستان حكمة الله و عيبة علمه سمح سخي بهلول زكي ابطحي رضي مقدام همام صابر صوام مهذب، قوام قاطع الاصلاب مفرق الأحزاب اربطهم عنانا و اثبتهم جنانا و امضاهم عزيمة و اشدهم شكيمة اسد باسل يطحنهم في الحروب اذا ازدلفت الاسنة و قربت الا عنه طحن الرحاويذ روهم فيها ذر و الريح الهشيم ليث الحجاز كبش العراق مكي مدني [ صفحه 971] خيفي عقبي بدري احدي شجري مهاجري من العرب سيدها و من الوغي ليثها وارث المشعرين ابوالسبطين الحسن عليه‌السلام و الحسين عليه‌السلام ذاك جدي علي بن ابيطالب عليه‌السلاماي مردم اين يك جد ديگر بود كه صفات و القاب و سمات او را گفتم اما جده‌ام انا بن فاطمة الزهراء انا بن سيدة النساء دختر بهترين خلق خداعصمتش سر به آسمان برده سايه بر آفتاب گسترده‌روز محشر پناه خلق جهان دوستان را مقام امن و امان‌فلم يزل يقول انا انا حتي ضج الناس بالبكاء و النحيب لا ينقطع معرفي خود مي‌كرد و متصل اشگ مردم جاري و ضجه‌ها بگريه و ناله بلند بود

فقرات زائد خطبه امام سجاد طبق روايت ابومخنف در مقتل

در مقتل ابومخنف برخي از فقرات زائد را اينطور نقل كرده كه امام فرمودند:انا ابن صريع كربلا ابن من راحت انصاره تحت الثري انا ابن من ذبحت اطفاله من غير سوي انا ابن من اضرم الأعداء في خيمته لظي انا ابن من اضحي صريعا بالتقي انا ابن من لا له غسل و لا كفن يري انا ابن من رفعوا رأسه علي القنا انا ابن من هتك حريمه از اين مقوله فرمايشات كرد و اشگ مي‌ريخت فلما سمعوا الناس كلامه ضجوا بالبكاء و النحيب و علت الاصوات في الجامع مردم كه اين عبارت دلسوز جگرگداز حضرت را شنيدند ضجه و ناله آغاز نمودند صدا به گريه بلند كردند مسجد جامع پر از غلغله شد فخاف يزيد الفتنة يزيد پليد ترسيد كه مبادا فتنه و آشوب بپا شود رو كرد به مؤذن و گفت برخيز اذان بگو و قطع كلام اين غلام بنما مؤذن برخاست و گفت الله اكبرامام عليه‌السلام فرمود: كبرت تكبيرا و عظمت عظيما و قلت حقا اي مؤذن خدا را به بزرگي ياد كردي و حق گفتي. [ صفحه 972] در مناقب فرموده: لا شي اكبر من الله زيرا هيچ شي‌ء از خدا بزرگتر نيست.ابي‌مخنف مي‌نويسد: مؤذن كه گفت اشهد ان لا اله الا الله حضرت فرمود اشهد بها مع كل شاهدوا حتملها مع كل جاهد.در مناقب فرموده: شهد بها شعري و بشري و لحمي و دمي شهادت مي‌دهد موي من و بشره‌ي من و گوشت و پوست و خون من به وحدانيت خدا يعني مردم بدانيد كه ما مسلمانيم و خارجي نيستيم.ابومخنف مي‌نويسد: همينكه مؤذن گفت اشهد ان محمدا رسول الله علي بن الحسين عليه‌السلام بنا كرد زار زار گريستن مردم هم از گريه حضرت به گريه درآمدندو در نسخه‌ي خطي ابومخنف آمده است: ثم بكي و رمي العمامة من رأسه و رمي بها الي المؤذن حضرت عمامه خود را از سر برداشت و بجانب مؤذن انداخت فرمود اي مؤذن تو را به ذات خدا قسم مي‌دهم چند دقيقه صبر كن مؤذن آرام گرفت زين العابدين عليه‌السلام رو كرد به يزيد و فرمود يا يزيد محمد صلي الله عليه و آله جد منست يا جد تو اگر جد خود بداني دروغ گفته‌اي و همه تكذيب تو مي‌كنند اگر جد منست و پيغمبر توست پس چرا پسر پيغمبر خود را كشتي و مرا يتيم نمودي يزيد جواب باز نداد و گفت لا حاجة لي في الصلوة من محتاج به نماز نيستم نماز نخوانده برخاست از مسجد بيرون آمد مسجد بهم خورد امام عليه‌السلام از منبر بزير آمد مردم به گرد حضرت جمع شده معذرت مي‌خواستند كه منهال بن عمرو كوفي در ميان آن جمعيت بود برخاست خدمت حضرت آمد عرض كرد آقا جان احوال شما چونست كيف اصبحت يابن رسول الله صبح و شام شما چگونه است حضرت در جواب فرمود كيف حال من اصبح و قد قتل ابوه و قتل ناصره چگونه مي‌خواهي باشد حال كسي كه پدر كشته و غريب و بي‌ياور مانده حريم و پردگيانش را در انظار خلايق شهرها و ديارها و كوچه‌ها و بازارها ببرند قد فقد و الستر و الغطاء و قد اعدموا الكافل و الحمي نه پرده و نه حجابي نه پرستاري و نه انصاري اي منهال [ صفحه 973] نمي‌بيني مرا كه به چه روز افتاده‌ام فما تراني الا اسيرا ذليلا خوار و غريب با يك عده مرد و زن محنت نصيب در اين شهر مانده نه دوستي و نه آشنائي قد كسيت انا و اهل بيتي بثياب الاسي و قد حرمت علينا جديد العري يعني اي منهال دست روزگار بر تن من و اهل بيت من لباس عزا پوشانيده و به عوض قوت و غذا زهر مصيبت دمادم نوشانده و حال مرا ببين و حال آنها را هم به اين وضع تصور نما كه انگشت‌نماي خلايق شده‌ام و شماتت و دشنام از مردم مي‌شنوم و شب و روز مترصد و منتظر پيك اجل مي‌باشم اي منهال تا بود عرب بر عجم فخر مي‌نمود كه محمد صلي الله عليه و آله از ماست طايفه قريش بر ساير اعراب افتخار مي‌نمودند كه محمد صلي الله عليه و آله از قبيله‌ي ماست ما اولاد همان محمديم كه مفخر خلايق بوديم اكنون سلسله ما برچيده شد خانه‌هاي ما خراب ريشه‌ي ما كنده شد مقتولين مظلومين رزايا و بلايا مثل غيث باطل بر ما ريخته زنان ما بدست نامحرمان گرفتار شدند سرهاي سروران عالم را شهر به شهر هديه مي‌برند كان حسينا من اسقط العرب و ارذل الحسب گويا پدر عاليمقدار و باب كامكارم سلطان السلاطين غيب و شهادت امام حسين عليه‌السلام را اصلا حسبي و نسبي نيست و در اصالت و نجابت فرومايه است كان لم يكن علي هام المجد رقينا و علي بساط الجليل سعينا و حال آنكهنه فلك را از ازل مهر درخشان مائيم خلق را در دو جهان صاحب سلطان مائيم‌لؤلؤ بحر پيمبر (ص) در درياي علي (ع) صدف فاطمه (ع) را گوهر غلطان مائيم‌اكنون در اين شهر اسير يزيد شده‌ايم كه مانند اماء و عبيد فريد و وحيد مانده‌ايم منهال پرسيد آقا منزل كجاست كه خدمت برسم اشگ حضرت جاري شده فرمود منهال ما خرابه‌نشينيم در اين غربت خانه نداريم [ صفحه 974]

واقعه هنده همسر يزيد پليد

از جمله‌ي صدمات و مصيبات كه در شام غم‌انجام از يزيد طاغيه بر اهل بيت طاهره رسيد اين بود كه پس از آنكه آن ولدالزناء عيال الله را در خرابه آنقدر مقام داد حتي تقشرت وجوههم و تغيرت الوانهم و اقترحت اجفانهم و اذيبت لحومهم و نحلت جسومهم صورت‌هاي همچون ماه از كثرت تابش آفتاب پوست انداخت و رنگ رخسار مهر آثارشان از سرما و گرما تغيير كرد و چشم‌ها از شدت گريه مجروح گوشت بدنها آب و جسم لطيفشان ضعيف و نحيف گشت چون يزيد پليد باين كامها رسيد خواست زياده بر اينها دل اولاد علي عليه‌السلام را بسوزاند حكم كرد عيال الله را چند روز از خرابه به حرم خود بياورند و از حرمخانه توبيخ و سرزنش از اهل حرم بشنوند واويلاه لهف نفسي علي ما اصابهم من هذا الظلم الجديد و الرغم الشديد به روايتي بنابر استدعاي هند دختر عبدالله بن عامر زوجه‌ي يزيد كه سابقا در خدمت حضرت امام حسين عليه‌السلام بود و بني‌هاشم را دوستدار و آل علي را بجان هوادار بود از يزيد خواهش كرد كه اذن بده چند صباحي دختر پادشاه حجاز را من به حرم بياورم و از وي پذيرائي كنم بس كه يزيد وي را دوست مي‌داشت و كان يزيد مشعوفا بها اجازت داد تفصيل اين اجمال آنكه شيخ در منتخب روايت مي‌كند هنده گفت شبي در رختخواب در فكر عيال بي‌سامان امام حسين عليه‌السلام كه در خرابه مقام داشتند بودم در اين اثنا مرا خواب درربود ديدم درهاي آسمان باز شد و ملائكه ملأ اعلي صف در صف بزير آمدند و وارد آن اطاقي شدند كه سر بريده‌ي امام عالم امكان حسين عليه‌السلام بن اميرمؤمنان عليه‌السلامه بود و دسته به دسته پيش مي‌رفتند و مي‌گفتند السلام عليك يابن رسول الله السلام عليك يا اباعبدالله در اين حال ديدم ابري سفيد از آسمان بزير آمد در ميان آن ابر مردمان زيبا صورت سرو قامت بودند در ميان ايشان بزرگواري عاليمقدار نور از صورت شعشعانيش رخشان دري اللون قمري الوجه از ميان ابر گريان بيرون آمد و آمد تا [ صفحه 975] به نزديك سر منور امام عليه‌السلام رسيد خود را به روي آن سر انداخت و لب بر لب و دندانهاي آن مظلوم نهاد و شروع كرد به بوسيدن و اشگ ريختن و فرمود تو را كشتند و قدر تو را نشناختند يا ولدي قتلوك اتراهم ما عرفوك و من شرب المآء منعوك از آب هم مضايقه كردند پسر جان من جدت پيغمبر خدايم و او پدرت علي مرتضي است و او برادرت حسن مجتبي عليه‌السلام است اين جعفر و آن عقيل اين حمزه و آن عباس است يكان يكان از اهل بيت خود شمرد هند گويد من از ترس و واهمه از خواب جستم از رختخواب برخاسته به طلب يزيد آمدم او را نيافتم تا آنكه صداي ناله‌ي يزيد را در خانه تاريكي شنيدم پيش رفتم ديدم در ميان حجره نشسته صورت خود را به ديوار كرده دم به دم مي‌گويد مالي و للحسين عليه‌السلام مرا با حسين بن علي عليهماالسلام چكار يزيد چون مرا ديد احوال پرسيد كه اي هند براي چه اينجا آمدي من واقعه را براي يزيد نقل كردم او اظهار ندامت كرد پس هند درخواست كرد اكنون اگر از فعل خود پشيماني اذن بده عيال ويلان حسين بن علي عليهماالسلام را كه خرابه نشينند چند صباحي من وارد حرم خود كنم و از ايشان پذيرائي نمايم آخر دختر پادشاه حجاز تا كي خرابه‌نشين باشد يزيد اجازت داد فلما اصبح يزيد استدعي بحرم رسول الله چون صبح طالع گرديد يزيد فرستاد اهل بيت را از خرابه بخانه آوردند

مقاله مرحوم صدر قزويني در حدائق الانس

مرحوم صدر قزويني در حدائق مي‌نويسد:حق آنست كه يزيد حرم شاه شهيدان را نه از براي رأفت به حرم خود به رسم ميهماني آورد بلكه مي‌خواست تجملات خود را به آن اسيران خسته و مخدرات دلشكسته نشان بدهد و داغي بر بالاي داغهاي دلشان نهد زيرا هرگاه از ملاحظه‌ي مهرباني بود چرا در وقت ورود اهل بيت رسالت به حرم حكم كرد سر امام عالم امكان را به درب حرم خود بياويزند تا آن شكسته‌دلان سر مطهر آقا را به درب [ صفحه 976] حرم آويزان ببينند جگرهاشان آب و دلهاشان كباب شود چنانچه علامه در بحار از مناقب و ابومخنف و غيره روايت مي‌كند ان يزيد امر بان يصلب الرأس علي باب داره و امر باهل بيت الحسين عليه‌السلام ان يدخلوا داره يعني: يزيد حكم كرد سر سردار شهيدان را درب حرم آويختند بعد امر كرد اهل بيت سيد مظلومان را از خرابه وارد حرم خود نمودند اي شيعه تصور كن ببين چه گذشته بر حال آن اسيران شكسته بال و اطفال خردسال كه سر عزيز پيغمبر را به دار آويخته ديدند هيچ تصور كرده‌اي كه اين سر مطهر را از كجا آويخته بودند مناسب دو موضوع است يكي از محاسن و يكي از گيسوان واويلاه اهل و عيال چون آن سر مقدس را آويخته ديدند چنان صيحه بركشيدند كه زلزله در زمين و زمان افتاد هند از اين واقعه آگاه شد روي به مجلس يزيد آورد و هي حاسرة سر و پاي برهنه به بارگاه آمد و گفت يا يزيد ارأس ابن فاطمة بنت رسول الله مصلوب علي فنا بابي اي ظالم اين چه بيداد است سر پسر فاطمه دختر رسول الله را بر در حرم من آويخته‌اي؟گفت نعم بلي تو چرا سر برهنه به مجلس عام آمدي يزيد از جاي جست و سر هند را از نامحرم پوشيد و گفت فاعولي عليه يا هند و ابكي علي بنت رسول الله صريخة قريش يعني اي هند بر حسين عليه‌السلام گريه كن ناله نما كه خوب مردي بود صريخه‌ي قريش يعني فريادرس قريش بود و حيف كه ابن‌زياد عجله كرد در كشتن حسين عليه‌السلام ثم ان يزيد انزلهم في داره المخصوص با آن حالت زار اسيران را وارد حرم خاص يزيد كردند

نقل مرحوم مجلسي در كتاب بحارالانوار

فلما دخلت النسوة دار يزيد لم يبق من آل معوية و لا ابي‌سفيان احد الا استقبلهن بالبكاء و الصراخ و النياحة علي الحسين عليه‌السلام چون آن مصيبت زدگان وارد حرم شدند تمام زنان معاويه و ابي‌سفيان آن اسيران را استقبال كردند ليكن همه لباسهاي فاخر ملوكانه در بر داشتند خود را به حلل آراسته بودند همين كه [ صفحه 977] مخدرات را به آن حالت با لباسهاي كهنه و صورت‌هاي پوست انداخته و بدنهاي كبود شده ديدند همگي رقت كرده بناي گريه و نوحه نمودند و القين ما عليهن من الثياب و الحلي و اقمن الماتم عليه ثلثة ايام و آنچه زر و زيور و لباس فاخر داشتند همه را ريختند و بر غريبي و مظلومي ايشان ناله كردند سه روز در حرم يزيد اقامت ماتم بود ليكن ارباب مقاتل مي‌نويسند كه هر چند هند خواست عليا مكرمه را وارد اطاق و ايوان مفروش بنمايد آن مخدره قبول نكرد و مي‌فرمود چگونه روي فرش و زير سايه بنشينم و حال آنكه با چشم خود ديدم بدن چاك چاك برادرم روي خاك مقابل آفتاب افتاده همان در صحن خانه نشست اسيران در گرد وي جمع شدند فرمود سر مطهر برادرم را بياوريد آوردند پس آن مخدره مقنعه از سر كشيد گيسو پريشان كرد يك دست سر برادر و با يك دست بر سر و سينه ميزد و نوحه مي‌نمود و مي‌فرمود اي زنها اين برادرم بود كه ظهر روز عاشوراء ميان ميدان كربلا غريب و تنها ايستاده بود و مي‌فرموديقول يا قوم ابي علي البر الوصي و فاطم امي التي لها التقي و الناقل‌منوا علي ابن المصطفي بشربة تحيي بها اطفالنا من الظما حيث الفرات سائل‌قالوا له لا ماء لنا الا السيوف و القنا فانزل بحكم الادعياء فقال بل اقاتل

اظهار ندامت نمودن يزيد پليد از كردار زشت خود و تعيين منزل براي عزاداري نمودن اهل بيت در شام

مرحوم طريحي در منتخب مي‌نويسد:چون يزيد به حسب ظاهر از كردار زشت خود دست كشيد در آشكار و خلوت اظهار ندامت مي‌كرد و مي‌گفت: مالي و للحسين مرا با حسين چكار بود [ صفحه 978] همينكه صبح شد اسيران را از خرابه به منزل خويش طلبيد اظهار ندامت نمود و معذرت خواست و گفت اكنون بگوئيد ببينم كدام يك از اين دو در نزد شما پسنديده است ماندن در شام يا مراجعت به مدينه اينجا بمانيد كمال مواظبت را درباره‌ي شما خواهم نمود به مدينه برويد عطا و جايزه‌ي گرانبها به شما خواهم داد و عيال ويلان سلطان شهيدان به گريه درآمدند عليا مكرمه زينب خاتون عليهاالسلام كه از بزرگ حرم بود فرمود اي يزيد خواهش ما يك مشت زن اسير آنست كه اولا اذن بدهي تا چند روز براي سيد و آقاي خود گريه و ناله كنيم زيرا ما را نگذاشته كه براي شهيدان خود گريه كنيم و عزاي آنها را بر سرپا نمائيم اين داغ در دل خواهرها و مادرها و دخترها مانده نحب اولا ان ننوح علي الحسين عليه‌السلام يزيد قبول كرد و اجازت داد ثم اخليت لهن الحجر و البيوت في دمشق پس يزيد حكم كرد خانه‌ها و حجره‌ها از براي ايشان خالي كردند آن برادر كشته‌ها و جوان مرده‌ها را منزل دادند و نيز اسباب عزاداري فراهم كردند زنان هاشمي و قريشي كه در شام بودند شنيدند كه اهل بيت به عزاداري مشغولند و يزيد ممانعت ندارد لهذا آنچه زن از محبان بود لباسهاي سياه پوشيدند به هيئت اجتماع به منزل آن عزاداران غريب مي‌آمدند و نوحه‌گري مي‌نمودند و لم يبق هاشمية و لا قريشية الا و لبست السواد علي الحسين و ندبوه علي ما نقل سبعة ايام مدت هفت روز در شام عزاي امام عليه‌السلام برپا بود و مرثيه‌خوان عليا مكرمه زينب خاتون و ام‌كلثوم سلام الله عليها و سكينه خاتون عليهاالسلام بود چنانچه مرحوم مجلسي عليه‌الرحمه در بحار مرثيه عليا مكرمه را كه در شام خوانده بود نقل مي‌نمايد

چاره جويي يزيد پليد از امام سجاد براي كاري كه بدتر از كفر بود و مرتكب آن شد

علامه مجلسي در بحار مي‌فرمايد ثم انزلهم يزيد داره الخاصة فما كان يتغذي و لا يتعشي حتي يحضر علي بن الحسين عليه‌السلام يعني عيال حضرت را يزيد به حرم [ صفحه 979] خاص خود منزل داد امام چهارم علي بن الحسين عليه‌السلام را اغلب در نزد خود مي‌خواند به مرتبه‌اي كه شام و نهار بي‌وجود امام زين العابدين عليه‌السلام نمي‌خورد حضرت را در سر سفره حاضر مي‌كرد آنوقت دست به سفره دراز مي‌نمود انتهي كلام آن علامه روزي از روزها كه يزيد پليد حضرت را خواسته و مشغول صحبت بود اظهار ندامت از كرده‌هاي خود مي‌كرد كه حب رياست و سلطنت چشم مرا كور كرد كه قطع رحم كردم و با پدرت حسين عليه‌السلام نهايت خصومت بجاي آوردم و بد كردم خطا كردم يا علي اكنون راه نجاتي از براي من هست هرگاه استغفار كنم خداوند از سر تقصير من مي‌گذرد يا نه امام چهارم عليه‌السلام فرمود اي يزيد ريختن خون امام كه جگرگوشه‌ي حضرت خيرالأنام بود سهل‌كاري نبود كه بتوان در صدد علاج آن برآمد اگر به فرض من از تو بگذرم جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله از تو نخواهد گذشت پدرم علي مرتضي و جده‌ام فاطمه زهراء سلام الله عليهما از تو نخواهند گذشت خداوند و ملائكه ملاء اعلي به تو نفرين مي‌كنند.اي يزيد اگر اندكي بيانديشي و در كارهاي زشت خود تفكر نمائي هر آينه به كوهها فرار كرده و سر به بيابان‌ها مي‌گذاري.اي ظالم اين چه ظلمي است كه بعد از كشتن پدر و برادر و اعمام و بني اعمام من و اسيري حرم پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله و اين همه خواري‌ها كه بر سر ما آوردي به اينها اكتفاء نكرده اكنون سر نازنين پدرم حسين عليه‌السلام را بر دروازه شهر آويخته‌اي و هيچ نمي‌گوئي كه اين امانت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم است، مژده باد تو را به ندامت و پشيماني كه در روز جزا در نظر خلائق در محضر خالق بكشي و سزاي خود ببيني.يزيد آب حسرت از ديده ريخت و آه ندامت بركشيد عاقبت حضرت نماز غفيله را تعليم او نمودند كه جهت آمرزش گناهانش به خواندن آن مبادرت نمايد ولي آن پليد موفق به خواندن آن نماز نشد و به همان حالت كفر و زندقه و ارتداد و الحاد روي به درك نهاد. [ صفحه 980]

طلبيدن يزيد اهل بيت رسالت را و معذرت خواستن

چون مدت اقامت اهل بيت رسالت در شام به طول انجاميد و تمام اهل شام معرفت به حال اهل بيت رسالت بهم رسانيدند و دانستند كه آنها خارجي نبوده بلكه اولاد رسول و ذراري فاطمه بتول بوده‌اند در آشكار و پنهان زبان به طعن و ملامت يزيد گشودند كه اين حركات ناشايسته چرا از يزيد بروز كرد در كوچه و بازار از شناعت اين كردار سخن بود يزيد خواست كه مردم را از اين گفتارها باز دارد و اظهار داشت كه كشتن امام حسين عليه‌السلام بدون اذن من بوده ابن‌زياد در قتل وي شتاب نمود خدا لعنت كند او را پس حكم كرد قرآنها را مجزا كردند و به اهل سوق دادند كه مشغول خواندن قرآن شوند و از بدگوئي و شناعت زبان ببندند از اين جهت قرآن را از آن روز سي پاره نمودند و به تلاوت قرآن مشغول شدند و اهل بيت را در حرم خاصه و يا در منزلي عليحده و يا در قصر خود جاي داد به روايت روضة الشهداء ام‌كلثوم خاتون درخواست نمود كه منزلي معين كنند تا به مراسم عزاداري خامس آل عبا مشغول شوند يزيد اجازت داد در خارج كوشگ منزلي جهت ماتم‌داري مقرر شد مخدرات تشريف بردند اسباب عزاداري فراهم كردند زنهاي اكابر و اعيان از قرشيات و هاشميات با لباسهاي ماتم حاضر شدند و سرسلامتي به اهل بيت مي‌دادند و مرثيه‌خوان زينب و ام‌كلثوم سلام الله عليها بودند كه نوحه‌گري مي‌نمودند و زنان مي‌گريستند اين بود حالت زنها و اما حالت امام زين العابدين عليه‌السلام اغلب به حكم يزيد صبح و شام با يزيد هم‌غذا بود تا اينكه يزيد ديد كه ماندن اهل بيت در شام اسباب رسوائي او است و روز به روز قبح كار يزيد آشكار و مظلومي آل اطهار مكشوف مي‌گردد اين بود كه فرمان داد اهل بيت را كلا و طرا اناثا و ذكورا حاضر كردند در مجلسي خاص كه آراسته بود چنانچه مجلسي عليه‌الرحمه در جلاء العيون فارسي نقل مي‌كند پس از احضار آل اطهار زبان به معذرت گشود و اظهار ندامت از فعل خود نمود مال و اموال و لباس [ صفحه 981] حاضر كرد پس رو كرد به ام‌كلثوم و گفت اي دختر علي عليه‌السلام اين پولها را بردار عوض خون برادرت حسين عليه‌السلام و از من راضي شو صداي ناله‌ي ام‌كلثوم و مخدرات مغموم بلند شد ام‌كلثوم فرمود اي يزيد چه بسيار كم‌حيائي برادران مرا كشتي كه تمام دنيا برابر يك موي ايشان نمي‌شود الحال مي‌گوئي اين احسانها عوض آنچه كرده‌اي!!مرحوم سيد در لهوف مي‌نويسد:يزيد رو كرد به امام زين العابدين عليه‌السلام و گفت اذكر حاجتك الثلات التي وعدتك بقضائهن بخواه از من آن سه حاجتي كه وعده داده بودم از تو برآورم امام چهارم عليه‌السلام فرمود حاجت من آنست ان تريني وجه سيدي و مولاي و ابي اول آنكه سر پدرم را كه سرور شهيدان است بمن بنمائي كه من او را ببينم و توشه از جمالش بردارم و الثانية ان ترد علينا ما اخذ منا حاجت دوم آنكه آنچه از ما بغارت برده‌اند رد كني حاجت سوم من آنكه اگر خيال كشتن مرا داري پس شخص اميني را تعيين كن كه حرم پيغمبر صلي الله عليه و آله را به مدينه برگردانديزيد گفت اما وجه ابيك فلن تراه ابدا اما جمال پدر هرگز نخواهي ديد اما از كشتن تو نيز درگذشتم و اين حرم رسالت را غير از تو كسي به حرم رسالت عودت نمي‌دهد و اما آنچه از شما برده‌اند من به اضعاف آنها عوض مي‌دهم حضرت سيد الساجدين عليه‌السلام در جواب فرمود اما مالك فلا نريد و هو موفر عليك مال تو را ما نمي‌خواهيم ارزاني خودت باد اينكه غارتي‌هاي مال خود را از اسباب و لباس خواستم جهت آن بود لان فيه مغزل فاطمة بنت رسول الله صلي الله عليه و آله كه در ميان آنها البسه‌هائي بود كه جده‌ام فاطمه دختر رسول خدا تار و پود آنها را رشته و بافته بود و از جمله مقنعه‌ها و قلاده‌ها و قميصها يعني مقنعه‌ي فاطمه زهرا عليهاالسلام و قلاده آن مخدره و پيراهن آن معصومه در ميان آن لباسهاي غارتي بوده شايسته نيست لباس و معجر و قلاده دختر پيغمبر صلي الله عليه و آله بدست نامحرم بيفتد فامر يزيد برد ذلك و زاد [ صفحه 982] فيه من عنده مأتي دينار پس يزيد امر كرد هر كه هر چه در كربلا به غارت برده و موجود است بياورد آوردند و در كتاب معتبري برنخوردم كه چه آوردند ليكن مشهور در بعضي از كتب متاخره مسطور آنكه از جمله‌ي اسبابهاي غارتي ساروق بسته بود كه آوردند و در حضور يزيد نهادند چون سر ساروق گشودند در آن پيراهني بود عتيق خون تازه در وي مانند عقيق سرخ رنگين ليكن سوراخ سوراخ يزيد از روي تأمل بر آن پيراهن نگريست پرسيد كه اين چيست؟گفتند هذا قميص الحسين عليه‌السلام اخذه اخنس بن مرتد اي يزيد اين پيراهن سلطان مظلومان حسين عليه‌السلام است كه اخنس بن مرتد ملعون حرامزاده از بدن حضرت بيرون آورده.يزيد گفت: نبايد چنين باشد زيرا حسين عليه‌السلام دعوي سلطنت مي‌كرد البسه‌ي فاخر قيمتي مي‌پوشيد او را به اين پيراهن كهنه چكار!!؟گفتند امير حسين عليه‌السلام اين پيراهن كهنه را در بر كرده براي اينكه كسي رغبت نكند از بدنش بيرون آورد و بجاي كفن بماند ليكن چنان مجرد و عريان ساختند بدن او را كه گرد و غبار كفن او شديزيد پرسيد اين چاكها و سوراخها چيست؟گفتند:اين چاكها كه بدين جامه اندر است جاي سنان و نيزه و شمشير و خنجر است‌اما چون چشم اهالي حرم و خواتين محترم بر پيراهن پرخون امام امم افتاد ضجه و ناله از دل بر آوردند و فرياد واحسيناه و واحبيبا از جگر بركشيدند عليا مكرمه زينب خاتون آن پيراهن را چون جان شيرين در بر گرفت و همراه خود به مدينه آورد همينكه سر قبر فاطمه زهراء عليه‌السلام رسيد خروشي از دل برآورد كه مادر جان حسينت را بردم و نياوردم ليكن يك نشانه آورده‌ام پس دست در زير [ صفحه 983] چادر برده و آن پيراهن پاره پاره را روي قبر مادر نهاد قبر شكافته شده دست فاطمه بيرون آمد پيراهن را در ميان قبر برده هر كه از سادات و غيره فاطمه زهرا را در خواب ديده همين نحو است تا روز قيامت كه سر از قبر بردارد و وارد عرصه محشر شود و بيده قميص الحسين عليه‌السلام در وسط محشر بالاي منبر مي‌ايستد و آن پيراهن آغشته بخون را بر سر مي‌گذارد و عرض مي‌كند الهي اهذا قميص الحسين عليه‌السلام اي خداوند عادل و حكيم آيا اين پيراهن پسر منست يعني رواست اين همه زخم نيزه و شمشير بر وي زده باشند. [ صفحه 984]

بازگشت اهل بيت به مدينه طيبه

اشاره

همينكه يزيد پليد بر حسب ظاهر از كرده‌ي خود پشيمان گرديد و از ملامت مردم ترسيد جاي آن نديد كه آل الله را در شام نگاهدارد پس مجلسي آراست اسيران آل محمد صلي الله عليه و آله را خواست و عذرخواهي نمود و به عوض مال و اموال ايشان كه در كربلا غارت كرده بودند مال و افزار و لباسهاي فاخر به آنها بخشيد.ابومخنف در مقتل خود مي‌نويسد قال الراوي فاعطاهم مالا كثيرا و اخلعت علي كل واحد منهن و زاد عليهم من الثياب و الحلي و الاثاث به عوض ما اخذ منهن به غير از مال و اموال و اسباب و اثاث و زيور به عوض آنچه از ايشان غارت كرده بودند داد و بعد فرمان داد شتران خوش رفتاري آوردند كجاوه‌ها و محملها حاضر نمودند پوششهاي نيكو روپوش كجاوه‌ها نمودند رئيسي از رؤسا لشگر خويش را طلبيد با پانصد نفر همراه ايشان كرده و گفت اين مصيبت زدگان را به عزت و احترام به مدينه خيرالأنام برسانيد مشهور آنست كه قائد و رئيس نعمان بن بشير انصاري بود و صاحب كامل در كامل السقيفه مي‌نويسد كه رئيس عمرو بن خالد قرشي بود حاصل آنكه يزيد به نعمان سفارش بسيار درباره امام عليه‌السلام نمود كه بايد اين آقا را صحيحا با مخدرات محترمات به مدينه برساني شب ايشان را راه ببر و روز آرام بگير كه آفتاب صدمه به آنها نزند وقتي كه ايشان را فرود آوردي خود و تابعان در كناري منزل كنيد كه مبادا چشم احدي از نامحرمان بر ايشان بيفتد كمال دقت را در حفظ و حراست ايشان بنما و نيز آنچه بگويند و بخواهند اطاعت و اجابت كن.مرحوم مفيد در ارشاد مي‌نويسد: [ صفحه 985] چون يزيد از تهيه و تدارك سفر اهل بيت رسالت فارغ گرديد در اوان حركت زين العابدين عليه‌السلام را طلبيد و با آنحضرت خلوت كرد اولا از عبيدالله بن زياد بسيار بد گفت و لعنت نمود لعن الله ابن‌مرجانة والله لو اني صاحب ابيك ما سئلني حضلة ابدا الا اعطيته اياها يعني خدا لعنت كند پسر مرجانه را بخدا سوگند اگر من بجاي او بودم هر چه پدرت درخواست مي‌كرد اجابت مي‌كردم و مقاصدش را برمي‌آوردم و نمي‌گذاشتم حال پدرت به كشته شدن برسد و لدفعت الحتف عنه اما چه كنم خدا نخواست شد آنچه شد اكنون استدعا دارم كه هر فرمايشي داشته باشي فكاتبني من المدينه از مدينه بمن بنويسي تا من حوائج تو را برآورم نعمان بن بشير همراه شماست و سفارش بليغ در حق شما كرده‌ام يزيد حرف مي‌زد امام زين العابدين عليه‌السلام مي‌گريست.باري همينكه كجاوه‌ها و محمل‌ها را بستند بانوان محترمه و اطفال آزرده در محمل‌ها نشستند و زنان قرشي كه خويشي داشتند و از نسوان كه دوستان خانواده‌ي رسالت بودند به بدرقه‌ي آل الله زنان ساميه باز بالاي بامها به تماشا برآمدند بعضي گريان و بعضي خندان تا آنكه قافله از كنار خرابه‌اي كه منزل داشتند عبور كرد عليا مخدره زينب سر از محمل بيرون آورد و با چشم گريان فرمود اي زنان شامي من يك امانتي در اين خرابه گذاشته‌ام جان شما و جان اين امانت

رجوع حضرت امام سجاد با بانوان محترمه و اطفال به مدينه منوره

ارباب خبر و اصحاب حديث برآنند كه چون يزيد شقاوت نهاد از ظلم و فساد خود كام حاصل كرد ماندن اهل بيت خيرالأنام را در شام صلاح نديد لهذا تدارك سفر و تجهيز رفتن اهل بيت را به وطن اصلاح كرد مايحتاج ايشان را از محمل و كجاوه و غيره فراهم نمود با يكي از رؤسا كه بعضي نام وي را نعمان بن بشير و به قولي عمرو بن خالد القرشي گفته‌اند روانه كرد و پانصد نفر از خدم و حشم با وي [ صفحه 986] نيز منظم نمود سفارش تام و اعزاز مالاكلام درباره‌ي ايشان نمود چنانچه شرح داديم اما همينكه قافله بيوه‌زنان يتيم‌دار و جوان مرده‌هاي بيقرار روي به وطن نهادند بناي گريه و زاري را مجدد آغاز نمودند حق داشتند زيرا وقت بيرون آمدن از مدينه را بخاطر مي‌آوردند كه به چه عزت و جلال بودند اكنون كه مراجعت مي‌كنند به چه ذلت و نكال رجعن بقية آل طه و يس مع الحسرة و الانين مع الايدي الخالية و العيون الباكية و الانفاس الطويلة و الاحزان الجليلة با آنكه هر كس كه به غربت برود هميشه آرزوي وطن خويش مي‌برد لا سيما كسي كه در غربت رنج و مشقت ديده باشد ليكن اين غريبان آواره از خانمان اصلا ميل رفتن به وطن خويش نداشتند لا ينقطع آه سرد از دل پردرد مي‌كشيدند اين خود از براي غريبان مصيبتي بود بعد از مصيبات و حسرتي بود عقب حسرات هر وقت بخاطر مي‌آوردند كه در وقت خروج از مدينه در موكب همايون امام عليه‌السلام به چه عزت و جلال و شوكت و اقبال همه در پشت پرده‌ي امامت پرورده و در وراء استور نبوت و ولايت نشو و نما كرده و صورت‌هاشان را آفتاب و ماه نديده و صوتشان را اصلا نامحرم نشنيده، با آن عزت و احترام و شوكت آمدند، اكنون مي‌خواهند مراجعت كنند از آتش فراق احباب كباب ديده‌ها از مرگ جوانان پر آب چقدر ذلت ديده و خفت كشيده پرده‌ي حرمشان دريده رنگ رخسارشان پريده مثل عبيد و اماء در بلاد و امصار گرديده دشنام و ناسزا شنيده صحرا و بيابان گرديده كوچه و بازار و مجالس نامحرمان رفته خرابه‌ها منزل كرده ويرانه‌ها مقام گزيده حاصل به هر نحو بود از شام بيرون آمدند و روي به راه نهادند.مرحوم طريحي در منتخب مي‌نويسد:رئيس قافله كه همان بشير و يا عمرو بن خالد بود اهل بيت خيرالأنام را به عزت و احترام حركت مي‌داد هر جا مي‌خواستند منزل مي‌كردند و هر چه اشاره مي‌كردند اطاعت مي‌نمود ليكن خود با جمعيتي كه همراه بودند پيرامون محمل‌ها [ صفحه 987] و كجاوه‌هاي اهل بيت رسالت نمي‌گرديدند يا از پيشاپيش و يا از عقب سر ايشان مي‌آمدند تا اينكه منزل بمنزل طي مراحل كردند بجائي رسيدند كه يك ره به كربلاي حسين مي‌رفت و راه ديگر به مدينه طيبه مخدرات محزون و مستورات دلخون را شوق زيارت كربلا و آرزوي ديدن قبور شهيدان بسر افتاد بناي نوحه و گريه كردند پس نعمان را طلبيده التماس و تمنا نمودند و قالت النساء بحق الله عليك الا ما عرجت بنا علي طريق بكربلا قسم مي‌دهم ما را از راه كربلا ببر كه قبور شهداء را زيارت كنيم و نيز آنچه در اين سفر بر سر ما آمده را به قبر امام عليه‌السلام خود بازگوئيم نعمان استدعاي ايشان را پذيرفت نعمان به فرموده ايشان عمل كرده روي به كربلا نهادند دم به دم اشتياق زيارت قبور شهداء در دلشان زيادتر و آتش شوقشان شعله‌ور مي‌شد تا اينكه بوي تربت سيد الشهداء به مشام خواهران و دختران رسيد مانند بلبلي كه بوي گل بشنود به خروش آمدند زبانحال سكينه خاتون استشعرشميم جانفزاي كوي بابم مرا اندر مشام جان درآيدگمانم كربلا شد عمه نزديك كه بوي مشگ ناب و عنبر آيدمهار ناقه را يكدم نگهدار كه استقبال ليلي اكبر (ع) آيدمران اي ساربان يكدم كه داماد سر راه عروس مضطر آيدولي اي عمه دارم التماسي قبول خاطر زارت گر آيدكه چون اندر سر قبر شهيدان ترا از گريه كام دل برآيددر اين صحرا مكن منزل كه ترسم دوباره شمر دون با خنجر آيد

زبان حال عليا مكرمه زينب خاتون

پس از تو جان برادر چه رنجها كه كشيدم چه شهرها كه نگشتم چه كوچه‌ها كه نديدم [ صفحه 988] بسخت جاني خود اينقدر نبوده گمانم كه بي‌تو زنده ز دشت بلا بشام رسيدم‌برون نمود در آندم چو شمر پيرهنت را بتن ز پنجه‌ي غم جامه هر زمان بدريدم‌زدم بچوبه‌ي محمل سر آنزمان كه سر ني به نوك نيزه خولي سر چو ماه تو ديدم‌ميان كوچه و بازار شام پاي برهنه سر از خجالت نامحرمان بجيب كشيدم‌شدم چو وارد بزم يزيد بازوي بسته هزا مرتبه مرگ خود از خدا طلبيدم‌ولي باين همه شادمانم اي شه خوبان كه نقد جان بجهان دادم و غم تو خريدم

زبان حال عليا مكرمه جناب سكينه خاتون

پدر فداي تو گردم ببين به چشم ترم چه گويم آنكه چه آمد در اين سفر بسرم‌كدام داغ دل خويش را نظاره كنم كدام درد دل خويش را شماره كنم‌براه شام نبودي رمق در اعضايم ز بس كه خار مغيلان خليد در پايم‌شبي بناقه بي‌محمل سوار شدم سرت بديدم و در ناله چون هزار شدم‌به پشت ناقه چه شد صوت من بناله بلند مر از پشت شتر ظالمي بزير افكند [ صفحه 989] در آنزمان من محزون بصد هزار خروش چه از شتر بزمين آمدم شدم مدهوش‌ز بعد ساعتي آمد چو هوش بر سر من بروي خاك بديدم فتاده پيكر من‌دگر ز قافله آنجا نمانده بود كسي در آن سياهي شب بهر من نه دادرسي‌به سوزن مژه درهاي ديده مي‌سفتم ز سوز سينه همه دم بخويش مي‌گفتم‌كه اي سكينه مخور غم كه خواهي امشب مرد دگر طپانچه ز شمر لعين نخواهي خورداگر كه طعمه اين وحشيان شود تن تو خلاص گشت ز زنجير ظلم گردن تواگر كه جان رود از بي‌كسي ز پيكر تو دگر كسي نزند سنگ كينه بر سر تواگر در اين دل شب آيدت اجل بر سر روي بخلد و ببيني تن علي اكبر (ع)من ستم‌زده بودم بكار خود حيران كه شد ز دور هويدا زني بصد افغان‌ز ره رسيد و بزانو مرا ز لطف نشاند ز مهر بر رخ زردم گلاب و مشگ افشاندبگريه گفت كه اي نور ديده‌ي مادر سكينه دخترك غم رسيده‌ي مادرشد از وجود تو بر شاميان مگر ره تنگ كه از شتر بزمينت زدند بر سر سنگ [ صفحه 990] كه ناگهان بصد آه و فغان در آندل شب بگوشم آمد آواز عمه‌ام زينب (ع)كه اي يتيم من و اي سرور سينه من كجا فتاده‌اي اي خسته‌جان سكينه من‌گشاي چشم و نظر كن به آه و زاري من كه خاك بر سر من بر يتيم‌داري من‌غرض چو زينب محزونه كرد جا ببرم بديدم آنكه بزانو گرفته است سرم‌بگفت با چه كسي اي كه با دل غمناك سر سكينه گرفتي بزانو از سر خاك‌جواب داد بزينب كه اي اسير جفا منم ستم‌كش ايام مادرت زهرابهر كجا كه دهد چرخ سفله جاي شما من ستم‌زده مي‌آيم از قفاي شما

ملاقات حضرت سجاد با جابر بن عبدالله انصاري در كربلاي معلي

جابر بن عبدالله انصاري رحمة الله عليه مي‌فرمايد چون اولاد رسول و ذراري فاطمه بتول عليهاالسلام حرم امام حسين عليه‌السلام از شام غم‌انجام مراجعت كردند و روي به وطن نهادند منزل بمنزل آمدند تا به عراق رسيدند بدليل راه فرمودند ما را از كربلا ببر تا به قبور شهداء زيارت كنيم دليل بفرموده ايشان عمل نمود اهل بيت رسالت را آوردند تا به كربلا آنجا كه حضرت از اسب بزمين افتاده بود رسانيد چون آل الرسول به قتلگاه شهداء رسيدند جابر بن عبدالله انصاري را سر قبر امام حسين ديدند كه او با جماعتي از آل رسول از مدينه به زيارت قبر سيدالشهداء عليه‌السلام [ صفحه 991] آمده بودند قريب بهمين مضمون هم شيخ طريحي عليه‌الرحمه در منتخب نقل مي‌نمايد و لي ذكر نفرموده‌اند كه ورود اهل بيت به مصرع امام حسين عليه‌السلام همانروز وصول جابر بن عبدالله بود كه روز بيستم ماه صفر سنه شهادت كه سال 61 هجرت بوده و يا روز ديگر اين ملاقات اتفاق افتاده است آنچه مسلم و قطعي بوده آنستكه آل الله سلام الله عليهم در مراجعت به مدينه از كربلاء عبور كرده و امام شهيدان عليه‌السلام را زيارت كرده‌اند و اين قضيه كه بين ايشان و جابر ملاقات واقع شده نيز قطعي و اتفاقي است و در اينكه جابر اولين اربعين به زيارت سيدالشهداء عليه‌السلام آمده نيز اختلافي نمي‌باشد تنها مطلبي كه محل صحبت و اختلاف بين ارباب تاريخ واقع شده اينستكه آيا آمدن اهل بيت عليهم‌السلام به كربلاء در اربعين اول بوده يا در اربعين سال بعد واقع شده و اگر هم در همان سال 61 صورت گرفته باشد در روز ديگر از همان سال بوده.تحقيق در اطراف اين قضيه محتاج به يك رساله‌اي عليحده است كه در اينجا از شرح و توضيح و بيان مختار خود صرف نظر مي‌كنيم

رسيدن اهل بيت به مدينه منوره

چون اهل بيت خيرالأنام از شام غم‌انجام مراجعت نمودند به عراق رسيدند و از عراق به كربلا آمدند چند روز به كربلا اقامه عزا نمودند زنان باديه با ايشان در عزاداري ياري مي‌كردند و بعد از آن بزمين محنت قرين كربلا آمدند و از كربلا روي به مدينه نهادند روزي كه اهل بيت رسالت و پوشيده رويان حرم جلالت با كمال حسرت و ملامت وارد مدينه شدند از در دروازه‌ي مدينه تا سر قبر پيغمبر زمين از اشگ عزاداران گل شده بود مردم مدينه در گرد زين العابدين و زنان اطراف دختران فاطمه به گريه و ناله مشغول بودند يكسره از راه رسيده وارد مسجد رسول خدا شدنداهل بيت شكايت از ظلم ظالمين نمودند از آنجا بر سر قبر فاطمه‌ي زهراء آمدند [ صفحه 992] معلوم است دختر هر چه در دل دارد به مادر مي‌گويد چشم زينب كه به قبر مادرش فاطمه افتاد نعره از جگر برآورد كه مادر جان حسين عليه‌السلام را بردم و نياوردم اما يك نشانه از حسينت آوردم دست برد زير چادر پيراهن خون‌آلود برادر را بيرون آورد سر قبر گذارد عرض كرد اين نشانه حسين تست اما اگر بخواهي بداني بر سر ما چه آمده ما را مانند اسيران ترك شهرها بردند خرابه‌ها منزل دادندصاحب مخزن البكاء مي‌نويسد در اين اثنا كه مخدرات گرم گريه و ماتم بودند ديدند ام‌سلمه زوجه‌ي رسول خدا يك دست شيشه‌ي خوني بدست گرفته و دست ديگر فاطمه‌ي عليله را گرفته مي‌آيد اما چه فاطمه رنگ از صورت پريده بدن مانند بيد ميلرزيد اشگ مثل باران مي‌ريخت چون چشم اسيران به فاطمه و چشم فاطمه به عمه و خواهران افتاد يك مرتبه ضجه و صيحه كشيدند فاطمه عليله مدهوش افتاد سكينه آمد او را بهوش آورد ولي خود از هوش رفت زنان ديگر افغان به كيوان رسانيدند باري از يكديگر احوالپرسي كردند فاطمه از سكينه خاتون سؤال سفر محنت‌اثر را مي‌كرد سكينه خاتون مي‌گفتشعردور اگر از تو من اي خواهر نالان بودم روز و شب از غم تو زار و پريشان بودم‌حالت روز و شبم اين سفر از من پرسي روز در ماتم و شب گوشه‌ي ويران بودم‌به لب شط فرات از غم يك جرعه آب سينه‌سوزان من لب تشنه عطشان بودم‌مي‌كشيدند چو بر حنجر بابم خنجر مو كنان مويه كنان من بصد افغان بودم [ صفحه 993] سر بابم به سر نيزه چهل منزل راه پاي آن نيزه ز غم سر بگريبان بودم‌چون بزد بر لب تابم ز جفا چوب يزيد بسر و سينه‌زنان با دل بريان بودم

فاطمه عليله مي‌پرسيد

خواهر بخدا باب من زار چه مي‌گفت در دشت بلا با صف اشرار چه مي‌گفت‌قربان زبان تو شوم در دم آخر برگو علي اكبر به من زار چه مي‌گفت‌روزي كه شدي وارد شام الم آنروز زينب بسر كوچه و بازار چه مي‌گفت‌آنشب كه تو بودي بفغان كنج خرابه با تو سر باب از سر ديوار چه مي‌گفت‌در طشت چو بنهاد يزيد آن سر انور وقت زدن چوب به حضار چه مي‌گفت

ملاقات محمد حنفيه

در كتاب مخزن مسطور است چون اهل بيت خيرالانام از شام غم‌انجام مراجعت كردند به نزديكي مدينه رسولخدا رسيدند بشير جذلم بفرموده امام چهارم وارد مدينه شد و خبر آمدن اهل بيت رسالت را به مردم مدينه داد از هر طرف ضجات واحسيناه واغريباه واشهيداه بلند شد مرد و زن صغير و كبير وضيع و شريف با سر و پاي برهنه روي به دروازه‌ي مدينه نهادند لا سيما خويشان و اقارب حضرت از بني‌هاشم و هاشميات به شور و غلغله درافتادند چون خبر به محمد حنفيه فرزند اميرالمؤمنين عليه‌السلام برادر حضرت امام حسين عليه‌السلام رسيد في‌الفور از جا [ صفحه 994] برخاست و بر مركب خود سوار شد بسرعت تمام روي به دروازه نهاد ديد مردم خاك بر سر كنان حسين حسين گويان مي‌روند جناب محمد نيز اشگ مي‌ريخت و روان شد تا به منزلگاه قافله اشگ و آه رسيد چشمش بر علمهاي سياه و خيام بي‌صاحب برادرش افتاد از اسب بروي خاك درغلطيد و از هوش رفت خبر به امام عباد سيد سجاد دادند كه اينك عموي شما از غم بخاك افتاده و از هوش رفته بيمار كربلا از خيمه بيرون آمد و خود را ببالين عمو رسانيد سر او را بكنار گرفت تا آنكه بهوش آمد چشم گشود برادرزاده يتيم خود را بالاي سر ديد ناله‌اي از دل پردرد كشيد و گفت اه يابن اخي اين اخي اي پسر برادر كو برادرم كو تاج سرم اين قرة عيني و ثمرة فؤادي اين خليفة ابي اين الحسين كو نور عينم كو فخر عالمينم كو خليفه‌ي پدرم كو حسين برادرم امام زين العابدين با چشم پراشگ فرمود يا عم اتيتك يتيما عمو جان با پدر رفتم يتيم آمدم به روايت ابي‌مخنف آنچه در واقعه طف از مصائب و نوائب بر سر ايشان آمده همه را بيان فرمود براي عمو يعني عمو جان نبودي در كربلا كه چه‌ها بر سر ما آمد گرداگرد ما را چون نگين انگشتر محاصره كردند اول آب را به روي ما بستند و پس بناي جنگ با ما نهادند از صبح تا بعد از ظهر اصحاب و انصار پدرم را شهيد كردند بيست و هشت جوان ما كه همراه بودند يكان يكان به ميدان رفتند از دم شمشير و تير و نوك خنجر و سنان بدنهاي نوخط جوانان گل عذار كه در روي زمين شبيه نداشتند پاره پاره نمودندشعركاش مي‌بودي زمين كربلا كاش ميديدي شهيد كربلاآنزمان كز پشت زين افتاده بود تن بزير پاي چكمه داده بودهر زمان مي‌گفت يا رب العطش از عطش مي‌كرد هر دم شاه غش‌از اين مقوله مصائب از شام و كوفه را بيان مي‌فرمود و محمد حنفيه بر سر و سينه مي‌زد و مي‌گفت يعز علي يا اباعبدالله يا اخي كيف طلبت ناصرا فلم تنصرو [ صفحه 995] معينا فلم تعن برادر حسين جان اين مصائب تو همه يكطرف اما آنچه دل ما را بيش‌تر از همه مي‌سوزاند آنستكه تو در كربلا يار خواستي و هل من ناصر فرمودي و كسي تو را ياري نكرده اي كاش دستم از قوت نرفته بود و كربلا بودم جان فداي برادر مي‌كردم يا اخي مضيت غريبا و صرت قتيلا بلا معين لعن الله قاتلك پس محمد حنفيه خدمت خواهران آمد شور قيامت آن زنان برپا شد كه چشم محمد بر زينب غم‌ديده افتاد او را نشناخت زيرا بسيار صدمه و محنت و مصيبت كشيده بود گفت انت اختي تو خواهر من زينبي خواهر جان كو برادرم برادرم را بردي چرا نياوردياگر تو زينبي پس كو حسينت اگر تو زينبي كو نور عينت‌جوابحسين (ع) را در غريبي سر بريدند تن پاكش بخاك و خون كشيدندحاصل الكلام محمد حنفيه بمنزل برگشت در را به روي خود بست سه روز از خانه بيرون نيامد روز سوم از خانه بدر آمد بر اسب خود سوار شد و سر به بيابان نهاد تا وقت خروج مختار الا لعنة الله علي القوم الظالمين

معذرت خواستن از نعمان قافله سالار

نقله اخبار برآنند كه چون اهل بيت رسالت از اسيري مراجعت نمودند وارد مدينه شدند سه شبانه روز مجالس عزا و محافل ماتم‌سرا در خانه‌ها براي حضرت سيد الشهداء برپا بود تا مردم از شور افتادند ليكن اهل بيت امام حسين عليه‌السلام نه روز قرار و نه شب آرام داشتند متصل در گريه و لا ينقطع در ناله بودند قوت و غذاشان آه و اشگ بود تا هفت سال دود از مطبخ خانه آل رسول بلند نبود نه خضاب كردند و نه حمام رفتند حاصل پس از آنكه اهل بيت رسالت در منز خود قرين ناله و آه شدند صاحب مخزن مي‌نويسد نعمان بن بشير كه قائد و رئيس قافله اهل بيت از شام تا به مدينه زحمت اهل بيت كشيده بود قصد مراجعت نمود از خدمت [ صفحه 996] اهل بيت رسالت اذن مرخصي خواست به روايت اخبارالدول آنكه فاطمه دختر اميرالمؤمنين عليه‌السلام خدمت زينب خاتون عرض كرد كه نعمان در اين سفر زحمت كشيده اكنون مي‌خواهد برود آيا صلاح مي‌داني كه در حق وي احساني شود فصول المهمه مي‌نويسد كه عليا مكرمه زينب فرمود بخدا سوگند كه با ما چيزي باقي نمانده كه بتوانيم به نعمان احسان كنيم مگر قليلي از زيور پس دو دست برنجن و دو بازوبند و خلخال پا به كنيز دادند كه به جهت نعمان ببرد به روايتي بعضي از رخوت نيز بر آنها افزودند و عذرخواهي نمودند كه اگر بيش از اينها مالك بوديم هر آينه مضايقه نمي‌نموديم تو از براي خاطر جد ما بر ما بگير به روايت فصول نعمان قبول ننموده عرض كرد اي خواتين حرم رسالت محض رضاي خدا و خوشنودي مصطفي خدمت بشما مي‌كردم و چشمم به زخارف دنيا نبوده خواهش دارم در عوض از براي من طلب آمرزش بنمائيد و در قيامت مرا فراموش ننمائيد

اقوال اهل خبر و سير در باب دفن سر مطهر امام

ميان اهل خبر و سير در باب دفن سر مقدس حضرت سيد الشهداء اختلاف است برخي معتقدند پس از آنكه يزيد پليد چند روز سر مطهر را در درب دروازه شام آويخت حكم كرد آن سر را در خزانه نهادند و همچنان سر در خزانه بني‌اميه بود تا زمان سليمان عبدالملك، او سر را خواست و آوردند، هنوز معطر و منور بود دستور داد صندوق كوچكي ساختند و آن سر را در آن نهادند طيب و عطر بر آن افشانده، كفن كردند و نماز بر آن خوانده و در مقبره مسلمين دفن كردند و در زمان عمر بن عبدالعزيز وي احوال آن سر منور را پرسيد گفتند در مقبره مسلمانان دفن شده حكم كرد قبر را نبش كردند و سر را بيرون آورده به كربلا فرستاد و در آنجا دفن كردند.ابوريحان بيروني در كتاب آثار الباقيه مي‌گويد: [ صفحه 997] در بيستم ماه صفر سر مطهر امام حسين عليه‌السلام به بدن شريفش ملحق شد.از منصور بن جمهور نقل شده كه گفت داخل خزينه يزيد بن معاويه شدم سر مطهر امام حسين عليه‌السلام را در آنجا ديدم كه معطر و منور بود به غلام خود گفتم پارچه‌اي بياور، آورد سر را كفن كردم و در نزد باب‌الفراديس نزديك برج سوم در جانب شرقي دفن نمودم.پاره‌اي مي‌گويند: آن سر مطهر در نزد قبر اميرالمؤمنين عليه‌السلام مدفون است و اعتقاد اماميه بر آن است كه سر مطهر بالاخره به بدن شريف ملحق شد و الله العالم.تمام شد كتاب شريف از مدينه تا مدينه مشتمل بر شرح احوالات خامس آل عبا سلام الله تعالي عليه در شب دوم ماه ذيقعدة الحرام سنه 1420 هجري قمري به دست ناتوان بنده كمترين سيد محمد جواد ذهني تهراني نزيل قم المشرفه و از خداوند منان درخواست مي‌كنم كه اين خدمت ناچيز و ناقابل را از بنده كمترين به شايستگي قبول فرموده و آن را ذخيره براي يوم‌المعاد منظور نمايدبه محمد و آله الطاهرين آمين يا رب العالمين

پاورقي

[1] ترجمه كامل الزيارات طبع پيام حق ص (203 و 204) .
[2] بحارالانوار ج (44) ص ( 189) .
[3] بحارالانوار ج(44) ص(194) .
[4] بحارالانوار (44) ص (196) .
[5] بحارالانوار ج(44) ص (189 (.
[6] فاخته دختر قرظة بن عبد بن عمرو بن نوفل بن عبد مناف است كه همسر معاويه و نامادري يزيد است زيرا مادر يزيد ميسون دختر بحدل كلبي است و آن زني بدوي و بياباني بود.
[7] سوره احقاف آيه (17) يعني: و چقدر ناخلف است فرزندي كه به پدر و مادرش گفت: اف بر شما باد، به من وعده مي‌دهيد كه پس از مرگ مرا زنده كرده و از قبر بيرون مي‌آورند در صورتي كه قبل از من گروه و طوائف بسيار رفته و يكي باز نيامده.
[8] مقصود روضة الصفاء است.
[9] زيادتر.
[10] اين گفتار از نظر اماميه مردود است، زيرا ايشان معتقدند كه پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم حضرت مولي الموحدين اميرالمؤمنين عليه‌السلام را به امر خدا جانشين خود قرار دادند.
[11] يعني چانه زنم كنايه است از اينكه سخن گويم.
[12] يعني پاسبانان.
[13] يعني داروغه و پاسبان شهر.
[14] به نظر مي‌رسد ذكر نام پسر ابوبكر در اين وصيت اشتباها آمده زيرا هنگامي كه معاويه اين سخنان را به عنوان وصيت به يزيد مي‌گفت سنه 60 هجرت بوده كه وقت مردن معاويه مي‌باشد در حاليكه پسر ابوبكر طبق آنچه در تواريخ معتبر ضبط شده در سال 55 هجرت از دنيا رفته است.
[15] آيه (26) از سوره الرحمن.
[16] يعني احمد بن محمد بن علي موسوم به اعثم كوفي.
[17] چنانچه ملاحظه مي‌شود در اين نامه، اسمي از عبدالرحمن بن ابي‌بكر برده نشده و به نظر مي‌آيد كه اصح همين است چه آنكه در تواريخ معتبر همچون كامل ابن‌اثير و تقريب ابن‌هجر فوت وي سال پنجاه و سه يا پنجاه و پنج هجرت ضبط شده بنابراين عبدالرحمن بن ابي‌بكر در زمان حيات معاويه از دنيا رفته.
[18] اين كلام بخاطر آن بود كه وقتي وليد امارت مدينه را يافت مروان از مجلس وي پا كشيد زيرا اولين بار كه مروان به مجلس وليد آمد از روي كراهت بود و وليد آن را دانست لذا او را مورد شتم و ناسزا قرار داد اين مقالات به گوش مروان رسيد و ترك مراودت كرد تا زماني كه وليد جهت استشاره او را دعوت نمود.
[19] سوره هود آيه(8) .
[20] آيه (78) از سوره نساء.
[21] آيه (154) از سوره آل عمران.
[22] آيه (39) و (40) از سوره حج.
[23] آيه (21) از سوره قصص.
[24] آيه (22) از سوره قصص.
[25] سوره روم آيه (60) .
[26] وي غلامي رومي بود كه نزد معاويه بسيار معزز و محترم بود و پس از معاويه از مقربان يزيد گرديد.
[27] سوره ابراهيم آيه (15) .
[28] آيه (164) از سوره انعام.
[29] به فتح ميم و غين و راء و با سكون غين نيز وارد شده عبارت است از گلي سرخ رنگ.
[30] همسر هاني رويحه دختر حجاج و به روايتي روعه خواهر او بوده است.
[31] صفه به ضم صاد يعني ايوان.
[32] فرش چرمي كه سابقا افراد محكوم به اعدام را روي آن مي‌نشانده و سرشان را مي‌بريدند.
[33] كوشك يعني قصر
[34] زنهار يعني پناه.
[35] دو چوبي است كه مقصر را بر آنها به دار مي‌كشيدند يا بر آنها بسته چوب مي‌زدند.
[36] يعني آغاز دشنام دادن نمود.
[37] طلايه يعني مقدمه لشگر
[38] مؤلف گويد: استشهاد اخير به نظر تمام و صحيح نمي‌آيد زيرا اولاد عبدالله بن جعفر از حضرت عليا مخدره زينب كبري را مي‌توان ذريه پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله حساب كرد اما فرزندان خود جعفر را يقينا نمي‌توان ذريه پيامبر دانست و عجب است از مرحوم واعظ قزويني كه چطور اطلاق ذريه پيغمبر را به فرزندان جعفر صحيح مي‌داند ولي اين اطلاق را نسبت به اولاد مسلم بن عقيل روا ندانسته و حكم به صحتش نكرده است.
[39] پرويزن يعني غربال.
[40] يعني بار و بنه.
[41] موضعي است در چهار ميلي مكه.
[42] بكسر صاد مكاني است بين حنين و آنجا كه نشانه‌هاي حرم را نصب كرده‌اند.
[43] به ضم عين و سكون سين گفته‌اند موضعي است بين جحفه و مكه و برخي ديگر گفته‌اند: جائي است بين مسجدين و در هشت فرسخي مكه مي‌باشد و بعضي ديگر گفته‌اند مكاني است كه سي و شش ميل با مكه فاصله دارد.
[44] «جمع «شق» منزلي است در طريق مكه بعد از واقصه
[45] به ضم زاء مكاني است معروف در راه مكه بين واقصه و ثعلبيه قرار دارد
[46] مكاني است در هشت فرسخي مكه و آن ابتداء خاك تهامه و آخر وادي عقيق مي‌باشد.
[47] يقطر خادم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بود و همسرش ميمونه در منزل اميرالمؤمنين عليه‌السلام خدمتكار بود و عبدالله فرزند وي سه روز جلوتر از امام حسين عليه‌السلام بدنيا آمد و چون مادرش حضانت امام حسين عليه‌السلام را مينمود وي را برادر رضاعي حضرت خوانده‌اند.
[48] با ذال نام كوهي است در راه مكه معظمه.
[49] خاموش.
[50] در قمقام زخار مي‌نويسد: عبدالله بن سليم و منذر بن المشمعل الاسدي گفتند: هرگز در اين مكان نخلستاني نديده‌ايم.
[51] كلمه «راويه» به لغت اهل حجاز يعني شتر و به لغت اهل عراق يعني مشگ و چون علي بن طعان عراقي بود نفهميد مراد حضرت از «راويه» شتر مي‌باشد.
[52] برخي فرموده‌اند امام عليه‌السلام به حضرت علي اكبر سلام الله عليه امر فرمودند اذان بگويد.
[53] يعني ساز و برگ كامل.
[54] آيه (41) از سوره قصص.
[55] اين لغت از تركي اخذ شده يعني رهبري و هدايت.
[56] مؤلف گويد: مرحوم مفيد در ارشاد اين فقره از واقعه را چنين نقل فرموده: حضرت علي بن الحسين عليه‌السلام حديث فرمود كه در آن شبي كه پدرم در صبح آن شهيد شدند من به حالت مرض نشسته بودم و عمه‌ام عليا مخدره حضرت زينب سلام الله عليها از من پرستاري مي‌نمود كه ناگاه ديدم پدرم كناره گرفت و به خيمه خود رفت و جوين آزاد كرده ابوذر با آن حضرت بود و شمشير آن جناب را اصلاح مي‌نمود. (غلام ابوذر به نقل كامل بهائي در كار سلاح دستي تمام داشت)
[57] سوره جن آيه) 26 و 27) .
[58] كلمه «ختلي» به فتح خاء و سكون تاء منسوب است به ختل كه ناحيه‌اي است از بدخشان و اسبهاي خوبي داشته شاعر مي‌گويد: ما كه با نام و داغ سلطانيم ختلي به كه خوشترك رانيم
[59] آيه) 42) از سوره انفال.
[60] كاغذ اول عمر سعد اين بود: اي امير چون به امر تو وارد نينوا شدم نوشتم به حسين بن فاطمه براي چه به اين ديار آمدي چه باعث شد كه روي به كوفه آوردي؟ جواب داد كتب و عرايض اهل كوفه مرا به اينجا آورده. پسر فاطمه به رسم مهماني روي به اين ديار آورده و بوي وفا از اهل كوفه استشمام كرده قريب هشتاد نفر از زن و بچه همراه دارد اگر بناي جنگ و هواي سلطنت داشت البته حرم همراه نمي‌آورد و حالا هم مي‌گويد اگر اهل كوفه نمي‌خواهند برمي‌گردم، امير زمان چه مي‌فرمايد؟ ابن‌زياد در جواب اين نامه نوشته بود: الآن اذ علقت مخالبنا به و يرجو النجاة ولات حين مناص.
[61] مرحوم محدث قمي در منتهي الآمال مي‌نويسد: اهل سير و تواريخ از عقبة بن سمعان غلام مخدره رباب زوجه امام حسين عليه‌السلام نقل كرده‌اند كه گفت من با امام حسين بودم از مدينه تا مكه و از مكه تا عراق و از او مفارقت نكردم تا وقتي كه به درجه شهادت رسيد و هر فرمايشي كه در هر جا فرمود اگر چه يك كلمه باشد خواه در مدينه يا در مكه يا در راه عراق يا روز شهادتش تمام را حاضر بودم و شنيدم اين كلمه را كه مردم مي‌گويند آن حضرت فرمود دست خود را در دست يزيد بن معاويه مي‌گذارم ابدا نفرمود.
[62] سوره بقره آيه (14) .
[63] مرحوم سيد در لهوف نام اين بزرگوار را محمد بن بشير الحضرمي ضبط كرده است.
[64] يعني شتر بسيار تندرو و تيزدو.
[65] سوره احزاب آيه(23) .
[66] مرحوم سماوي در ابصار العين مي‌فرمايد: در ضبط اسم اين بزرگوار و نام پدرش اختلاف است، در كتب اهل رجال نام او و پدرش را يزيد به حصين ضبط كرده‌اند و ابن‌اثير گفته است: برير بن خضير با باء مضموم و دو راء بي نقطه كه بين آن دو ياء مي‌باشد و خضير نيز با خاء مضموم و ضاد مفتوح است.
[67] يعني پاره چيزي بي‌ارزش همچون پاره كاغذي.
[68] يعني دست دراز كردن.
[69] مرحوم تنكابني در كتاب اكليل المصائب مي‌گويد: ابن‌ادريس كه از مشاهير علماء شيعه است علي شهيد را علي اكبر مي‌داند و علي اوسط را امام زين العابدين دانسته است و در اين باب اصراري دارد و به بسياري از كلام اهل تواريخ و غير آن استشهاد كرده. و شهيد اول نيز در مزار دروس همين را اختيار كرده ليكن مشهور از علماء بر آن رفته‌اند كه علي اكبر امام زين العابدين عليه‌السلام است و علي اوسط علي مقتول و قول مشهور را اقوي و منصور مي‌دانيم چنانكه شيخ مفيد و اكثري از ارباب مقاتل به قول مشهور مايلند.
[70] مرحوم صدر قزويني در حدائق الانس مي‌فرمايد: در اين روايت و ساير روايات كه عباس بن علي عليهماالسلام را اكبر الاخوان و يا اكبر الاخوه مي‌شمارند مطلقا معلوم است كه قائل بر آن نيستند كه عباس را بزرگتر از امام حسين دانسته باشند بلكه از ساير برادرهاي خود بزرگتر مي‌دانند. بلي، اختلاف است در ميان عباس بن علي عليهماالسلام و برادرش عمر بن علي كه كدام يك بزرگ‌تر هستند. البته شاه اولياء دو پسر به نام عمر داشتند يكي عمر الاصغر كه در كربلاء شهيد شد و ديگري عمر الاكبر كه در مدينه بود و عمر طولاني كرد و اين همان عمر است كه مورد اختلاف مي‌باشد.
[71] صلا بفتح صاد يعني خواندن و دعوت كردن.
[72] در ميان عرب رسم است كه در وقت پريشاني هر كس از ايشان سه حاجت بخواهد حتما يكي را برآورند چنانچه در غزوه احزاب كه آنرا جنگ خندقش نيز خوانند شاه اولياء در هنگام مقاتله با عمرو بن عبدود سه حاجت خواست عمرو يكي را قبول كرد و عمرو نيز متقابلا سه حاجت از آن جناب درخواست كرد شاه اولياء هر سه حاجتش را روا نمود، باري در ميان عرب ننگ است كه يكي از سه حاجت سائل را برنياورند.
[73] اكثر ارباب مقاتل قضيه خواستن جامه كهنه را نقل كرده‌اند از جمله: مرحوم شيخ مفيد مي‌فرمايد: ثم انه عليه‌السلام جاء الي قرب الخيام و دعي بسراويل مرحوم سيد بن طاووس و ابن‌شهرآشوب نوشته‌اند: حضرت فرمودند: ايتني بثوب عتيق لا يرغب فيه، فاني مقتول، مسلوب.
[74] يعني مبارزه و مقاتله.
[75] بحارالانوار (101 (ص(322) سطر(15) .
[76] بحارالانوار ج(101) ص(103) سطر(2) .
[77] بحارالانوار ج(45) ص(59) سطر (6) .
[78] بحارالانوار ج(45) ص(60) سطر (13) .
[79] كلمه «مهر» با ميم مضموم يعني بچه اسب كه از مادرش جدا نشود و هر چه آن را بزنند باز بسمت مادر گرايد و چون اين حيوان از امام عليه‌السلام به هيچ وجه جدا نمي‌شد از اينرو به «مهر» تشبيه شد.
[80] اصول كافي ج(1) طبع آخوندي ص(465) حديث(8) .
[81] بحارالانوار ج (45) ص(59) .
[82] بحارالانوار ج(45) ص(2)
[83] بحارالانوار ج(45) ص(91) .
[84] مقصود از «راوي» حميد بن مسلم است.
[85] بكسر همزه و تشديد جيم يعني تغار و پياله.
[86] به فتح «زا» گلگونه و سرخابي كه زنان به گونه‌هاي خود مي‌مالند.
[87] حذام - خ ل.
[88] في الاحتجاج هكذا - خطبة زينب بنت علي بن ابيطالب بحضرت اهل الكوفة في ذلك اليوم تقريعا و تانيبا عن حذام بن ستير قال لما اتي علي بن الحسين زين العابدين عليه‌السلام بالنسوة من كربلا و كان مريضا و اذا نساء اهل الكوفة ينتدبن مشققات الجيوب و الرجال معهن يبكون فقال زين العابدين بصورت ضئيل و قد نهكته العلة ان هؤلاء يبكون فمن قتلنا غيرهم فاومت زينب بنت علي بن ابيطالب عليه‌السلام الي الناس بالسكوت قال حذام (جذلم) الاسدي: لم ارو الله خفرة قط انطق منها كانها الخ احتجاج ص 158.
[89] سلمكم خ - ل.
[90] مقاتلتكم خ - ل.
[91] فرثتم خ - ل.
[92] باهل بيتي و ولدي بعد مفتقدي - ج.
[93] احتجاج ص 158.
[94] احتجاج ص 159
[95] احتجاج ص 157.
[96] الشقة بالكسر شظية من لوح كما في القاموس معني عبارت مسلم جصاص كه مي‌گويد اذا قبلت نحو اربعين شقة يعني پيش آمد قريب چهل هزار شقه بيان شقه را مخصوصا فيروزآبادي در قاموس اللغة مي‌نويسد كه شقه بكسر شين پاره چوبست و شظية كل حلقة من شي‌ء.
[97] به فتح ميم و تشديد ياء اسم شهري است كه زني آنرا ساخت و نامش ميارفارقين بود.
[98] حران بر وزن شداد چنانچه در قاموس آمده شهري است در شام
[99] به فتح ميم و عين و تشديد راء شهري است ميان حلب و حماة. [
[100] در قاموس آمده كه «شيزر» بر وزن حيدر شهري است نزديكي حماة.
[101] فيروزآبادي در قاموس مي‌گويد: جاثليق به فتح ثا يعني رئيس نصاري و مرتبه بعد از او بطريق و بعد از بطريق، مطران و بعد از آن اسفت و پس از آن قسيس و بالاخره بعد از آن شماس مي‌باشد.
[102] برنس به ضم باء و نون يعني كلاه دراز.

درباره مركز تحقيقات رايانه‌اي قائميه اصفهان

بسم الله الرحمن الرحیم
جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد حضرت رضا (عليه السّلام): خدا رحم نماید بنده‌اى كه امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را ياد گيرد و به مردم ياد دهد، زيرا مردم اگر سخنان نيكوى ما را (بى آنكه چيزى از آن كاسته و يا بر آن بيافزايند) بدانند هر آينه از ما پيروى (و طبق آن عمل) مى كنند
بنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159
بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.
مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.
اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.
از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :
الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانی
ب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراه
ج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازيهاي رايانه اي و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...
د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رايگان نرم افزار هاي تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگر
ه)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای
و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)
ز)طراحی سيستم هاي حسابداري ، رسانه ساز ، موبايل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...
ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...
ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسه
ی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سال
دفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگي مذهبي قائميه اصفهان
تاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026
وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.com
تلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)
نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.
شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خيابان مسجد سید
ارزش کار فکری و عقیدتی
الاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او می‌فرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمت‌ها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».
التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوست‌تر می‌داری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش می‌رَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچه‌ای [از علم] را بر او می‌گشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه می‌دارد و با حجّت‌های خدای متعال، خصم خویش را ساکت می‌سازد و او را می‌شکند؟».
[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بی‌گمان، خدای متعال می‌فرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».
مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».