نقش ائمه علیهم السلام در احیای دین

مشخصات کتاب

سرشناسه:عسکری، سیدمرتضی، 1293 - 1386.

Askari, Morteza

عنوان و نام پدیدآور:نقش ائمه علیهم السلام در احیای دین جلد1 /سید مرتضی عسکری.

مشخصات نشر:تهران : بنیاد بعثت ؛ قم: موسسه علمی فرهنگی علامه عسکری، 1397 -

مشخصات ظاهری: 2ج.

شابک:ج.1 978-964-309-663-2 : ؛ ج.2 978-964-309-664-9 :

وضعیت فهرست نویسی:فاپا

یادداشت:کتاب حاضر در سالهای مختلف توسط ناشران متفاوت منتشر شده است.

یادداشت:کتابنامه .

موضوع:اسلام -- مقاله ها و خطابه ها

موضوع:Islam -- Addresses, essays, lectures

موضوع:اسلام -- دفاعیه ها

موضوع:Islam -- Apologetic works

رده بندی کنگره:BP10/5/ع5ن7 1397

رده بندی دیویی:297/08

شماره کتابشناسی ملی:5267843

ص :1

جلد 1

اشاره

ص :2

نقش ائمه در احیای دین جلد1

سید مرتضی عسکری

ص :3

ص :4

بسم الله الرحمن الرحیم

ص :5

ص :6

مقدّمه

بسم اللّه الرّحمن الرّحیم.و الحمد للّه ربّ العالمین،و الصّلاة و السّلام علی محمّد و آله الطّاهرین.

در قرن ما،بیشتر از همۀ اعصار سخن از شناخت اسلام به گوش می رسد.از یک طرف خاورشناسان غربی هستند که صیت شهرتشان جهان را فرا گرفته و نوشته ها و تحقیقاتشان به زبان های گوناگون نشر می شود. (1)از سوی دیگر شاگردان شرقی ایشان هستند که کباده کشان دانش غربی در شرق بوده و استادان بنام دانشگاه های کشورهای اسلامی می باشند.و بالاخره از جانب سوم،نیمه درس خواندگان رشته های علوم اسلامی هستند که نفوذشان در جوامع دیندار،از دو دستۀ دیگر بیشتر است.

ما معتقدیم که:

دستۀ اوّل به خاطر عدم صداقت و بی نظری لازم در بحث تحقیقی،و عدم احاطه بر زبان و فرهنگ اسلام،از شناخت صحیح و دقیق اسلام محرومند. (2)دستۀ دوم،اگر چه ممکن است گاه از

ص:7


1- 1) -از مهم ترین نوشته های خاورشناسان دربارۀ اسلام،با همۀ خطاها و اغراض و کینه ورزی های موجود در آن،«دائرة المعارف اسلام»است که تاکنون-تا آنجا که ما می دانیم-به زبان های انگلیسی و فرانسوی و آلمانی و عربی و ترکی و فارسی نشر شده است.ترجمۀ فارسی این کتاب به نام«دانش نامۀ ایران و اسلام»در دست انتشار می باشد که تاکنون 10 جلد آن انتشار یافته است.خوشبختانه متصدّیان این کتاب،به نواقص آن توجّه کرده اند.
2- 2) -در واقع بیشتر خاورشناسان،یا همچون«لامانس»و«گلدزیهر»با اسلام دشمنی و کینه داشته اند،و یا مانند «تئودور نولدکه»و«لویی ماسینون»و«بلاشر»و«فیلیپ حتی»مزدور استعمار غرب بوده اند. (رجوع کنید به:الفکر الاسلامی الحدیث وصلته بالاستعمار الغربی(الدکتور محمّد البهی)؛التبشیر و الاستعمار(الدکتور عمر فروخ و الدکتور مصطفی خالدی)؛الاسلام فی وجه التّغریب(انور الجندی)؛اسلام و غرب(پروفسور خورشید احمد)؛انتاج المستشرقین و اثره فی الفکر الاسلامی الحدیث(مالک بن نبی))

صداقت بی بهره نباشند،امّا عدم احاطۀ علمی و خودباختگی در برابر استادان غربی،آنها را از درک حقیقت محروم می سازد.محرومیّت گروه سوم هم نیازمند دلیلی نیست،زیرا درس و مطالعه و تتبّع کافی نداشتن،خود دلیل وافی برای نشناختن و صاحب نظر نبودن در مسائل اسلامی است.

بنابراین،فقط عالم خبیر و محیط بر همۀ علوم اسلامی و مصادر دینی،مرد این میدان است؛ آن هم در صورتی که در وارستگی علمی دستی به تمام داشته باشد.

با توجّه به این شرایط،می بینیم که چه قدر دامنه و تعداد صاحب نظران در شناخت اسلام محدود می شود،و جز افراد اندکی درخور این صفت والا نخواهند بود.البته اگر کسانی به سبب داشتن علاقه های باطنی و شور دینی،سر تبلیغ اسلام و بحث و بررسی دربارۀ آن را دارند،ناگزیر باید آن قدر معلومات مقدّماتی کسب کنند که با آن بتوانند به مصادر صحیح تفکّر یک دست شده و تحقیق گشتۀ اسلام دست یابند،و بر اساس آن سخن گویند و بر پایۀ آن بنویسند...و راه دیگری هرگز وجود ندارد.

هیچ جای تردید نیست که در یک بحث اسلامی،آنچه بیش از همه چیز اهمّیت دارد،صحّت سخن است و تمام مسائل دیگر در جنب آن قرار می گیرد و فرعی خواهد بود.زیبایی سخن، ادیبانه بودن نوشته،حماسی بودن مطالب،جالب بودن عرضه و امثال آن،همه و همه لازم است، امّا نه اصلی.اصل اصیل و غیر قابل چشم پوشی،صحّت و اصالت مبحث طرح شده است.این ویژگی را به هیچ عنوان نمی توان از دست داد.پسند شنونده و خواننده،و جوّ فکری حاکم بر عصر و زمان،نباید آن را زیر و رو کند.مسئولیّت سخنگو و نویسنده در این مورد بسیار سنگین است،و خداوند متعال هرگز هیچ نوع تغییر و تبدیلی را-اگر چه بسیار کوچک و ناچیز باشد-در دین خویش نمی پذیرد،و عامل آن را نخواهد بخشود.

حال ببینیم که صحّت و اصالت در یک بحث اسلامی،از کجا به دست می آید،و این مرغ بلند آشیان،اسیر دام چه کسی می شود.گاه یک بحث صد در صد ضدّ اسلامی را می توان یافت که به حدیثی یا احادیثی چند مستند شده است،و یا کسی سخنی دور از حقیقت و بیگانه از اسلام را،به آیه ای از کتاب کریم استناد می دهد.این موضوع امکان دارد و بسیار هم اتّفاق افتاده است.

بنابراین،تنها به نام اسلام سخن گفتن شرط کافی نیست.تنها استناد به حدیث یا احادیثی مهجور،اسلامی بودن و صحّت یک تحقیق را تضمین نمی کند؛بلکه بررسی و دقّت کامل و نقّادانه در مجموعۀ متون دینی لازم است،که این خود نیازمند به یک رشته علوم مقدّماتی می باشد.

ص:8

حال اگر یک عالم خبیر با توجّه به مجموعۀ مصادر و متون دینی،و بررسی و بحث و کاوش در تمام نصوص اسلامی به شناخت اسلام بنشیند و به شناساندن آن دست یازد،اگر چه این کارها لازم است و به هیچ وجه بدون آن به اسلام نمی توان دست یافت،ولی اینها برای شناخت اسلام کافی نمی باشد.آنچه کاروان دانش را به پایان خط و منزلگاه حقیقت می رساند،بی نظری عالم،و دوری جستن او از پیش داوری و عدم انتساب و تمایل او به مکتبی قدیم یا جدید غیر الهی می باشد.

بنابراین،یک اسلام شناس،آن وقت این صفت را به حقیقت دارا خواهد بود که:

اوّلا با مجموعۀ مدارک و مصادر دینی(قرآن،حدیث،تفسیر،تاریخ،سیره و رجال)آشنا بوده و بر آنها محیط باشد؛و ثانیا از ذهنی خالی از تعصّب،دلی وارسته و تفکّری آزاد از مکاتب غیر دینی برخوردار باشد،تا بتواند بدون رأی و نظر از قبل انتخاب شده،و یا به اصطلاح پیش داوری،به استقبال حقایق برود. (1)

***

اسلام،بر انبوهی از معارف مبتنی است که در کتاب و سنّت گرد آمده اند.ما چون از زمان نزول کتاب و صدور روایات و متون حاوی سنّت نبوی (2)،قرنهای دراز دور شده ایم،ناگزیر برای فهم آنها به وسائطی علمی محتاج هستیم تا بتوانیم این فاصلۀ طولانی هزار و چهارصدساله را در هم نوردیم،و همچون یک عرب هم عصر پیامبر یا ائمّه،سخن ایشان را بفهمیم.با توجّه به این حقیقت باید بگوییم در اوّلین قدم برای بررسی معارف اسلام در تمام ابعاد آن،ما نیازمند به شناخت تخصّصی زبان و لغت و ادبیات عرب هستیم.لازمۀ شناخت تخصّصی زبان عرب این است که مفردات الفاظ عربی و جمله بندی های آن،مجازات و کنایات و استعارات فراوانش،وارسی و شناخته شود.دستور زبان و ادبیات عرب،در حدّ یک صاحب نظر و مجتهد فن تحقیق گردد تا شخص بتواند متون اسلامی را مانند یک عرب هم عصر و مخاطب آنها درک کند.

ما می دانیم که هر زبان در ادوار مختلف حیات خویش،تحت تأثیر عوامل گوناگون تطوّر می یابد.یک لغت بسیار زیبا و شکیل در طول زمان،زشت و مستهجن می شود.یک واژه،مفهوم

ص:9


1- 1) -این شرط همان است که در روایات ما آنگاه که از تفسیر سخن می رود در این اصرار می شود که مفسّر نباید قرآن را به رأی خویشتن تفسیر کند.(رجوع کنید به:تفسیر العیاشی 12/1-18؛تفسیر الصّافی 21/1)
2- 2) -روایات ائمّۀ اهل بیت متّخذ از پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است.(رجوع کنید به:اصول کافی 58/1 ح 21،62/1 ح 10؛بصائر الدّرجات299/-302،جزء 6،باب 14 و 15)

اصلی خود را از دست می دهد و معنایی درست ضدّ معنای اوّلیۀ خویش پیدا می کند.گاه دامنۀ مفهوم یک لفظ تنگ شده گاه وسعت می یابد و...از این جهت شناخت زبان و لغت و قواعد دستوری عربی،تا آن حد که بتواند ما را بر این تطوّرات محیط کند و قدرت درنوردیدن زمان و مکان را به ما عطا نماید،لازم است.بنابراین،اوّلین وسیله برای حرکت به سوی شناخت اسلام، آشنایی در حدّ اجتهاد و تخصّص،با زبان و لغت عرب است. (1)

چون بین ما و پیامبر و ائمّۀ اهل بیت علیهم السّلام،یک سلسلۀ عظیم از روات و مؤلّفان کتب فاصله شده اند،اسلام شناس باید در شناسایی صحابۀ پیامبر و ائمّه و انبوه روات و مؤلّفان بی شمار متون اسلامی،صاحب نظر باشد تا بتواند صحّت یا سقم روایات تاریخ و سیره و احادیث را تشخیص دهد،و این تخصّص تا حدّی باشد که بتواند اخباری همچون«اسرائیلیات»را که به متون اسلامی نفوذ کرده (2)،از غیر آنها جدا کند،و یا نفوذ فرهنگ های بیگانه را در مدارک دینی اسلامی تشخیص دهد،و بتواند متون سالم و دست نخورده را برای استنباط حقایق اسلامی یک دست نماید. (3)خیلی روشن است که برای این کار،ناگزیر،دانستن مبانی تفکّر و فلسفه و اعتقادات بیگانه نیز لزوم دارد، و تا انسان این مبانی را به طور عمیق و دقیق نشناسد،از چگونگی نفوذ آن در مکتب مورد تحقیق خود،آگاه نخواهد شد.

این علوم نیز به عنوان دوّمین مقدّمۀ لازم برای شناخت اسلام می باشد،و بدون آنها دریافت صحیح اسلام به عنوان یک متخصّص محال است.از این دو دسته از علوم مقدّماتی که می گذریم، به اصل متون می رسیم؛متونی که متخصّص پس از دانستن علوم مقدّماتی،آنها را به تحقیق می گیرد،و خطوط اصلی تفکّر و ریزه کاری ها و فروعات اسلام را از آنها استنباط می کند.

این متون را می توانیم به چند گروه تقسیم کنیم:

متن اوّلیه و اصلی اسلام،قرآن کریم:

قرآن و روایات واردۀ در ذیل آن،به عنوان تفسیر و بطن و جری و تمثیل و شأن نزول،به عنوان اوّلین و مهم ترین متن اسلام،باید مورد تحقیق دقیق

ص:10


1- 1) -در این راه دانستن صرف و نحو و معانی و بیان و بدیع و لغت،و بالاخره تاریخ تطوّر این علوم لزوم می یابد.
2- 2) -نمونه های این گونه اخبار را در تفسیر«طبری»و«الدّر المنثور»،در حوادث مربوط به ابتدای آفرینش و مسائل مربوط به مبدأ و معاد ببینید.در مباحث آینده به اینگونه روایات برخورد خواهیم کرد.
3- 3) -بر اثر توطئه ها و عملیات خصمانۀ مانویان(روشنفکران ملحد قرن دوم هجری)متون تاریخی ما چون تواریخ «طبری»و«ابن اثیر»و«ابن خلدون»،از یک سلسله دروغ های اسلام برانداز آکنده شده است.(رجوع کنید به: عبد الله بن سبا،ج 1؛خمسون و مائه صحابی مختلق،اثر القا کنندۀ این سلسله درس ها)

اسلام شناس قرار گیرد.اگر بدانیم که در یک تفسیر روایی مانند«البرهان فی تفسیر القرآن»در حدود 12000 روایت وجود دارد،وسعت این باب را خواهیم دانست. (1)

متون اعتقادی:

ما در زمینۀ اعتقادات و احتجاج در مسائل فکری،گنجینه های گران باری داریم که در ذخایر و مواریث هیچ مذهب و ملّتی نظیر ندارند،و بررسی همۀ آنها بر یک اسلام شناس،فرض و واجب است.به عنوان نمونه،تنها در یک مجلّد از اصول کافی،1437 روایت در مباحث اعتقادی وجود دارد که بخش بسیار کوچکی از معارف موجود ما در این باب را تشکیل می دهد.

اخلاق و اخلاقیات:

متون و نصوص موجود در مسائل اخلاقی و خلقیات انسانی،در اسلام بابی واسع دارند،و بدون بررسی نقّادانۀ آنها،نمی توان در پیرامون اسلام اظهار نظر کرده رأی داد.

دستورات عملی:

متونی که حاوی دستورات عملی یا برنامه و نظام زندگی انسان در بینش اسلامی هستند،گران بارترین متون ما را تشکیل می دهند.اینگونه مصادر و مدارک،یک بخش اصلی برای تحقیقات اسلام شناسان خواهند بود،و سنگین ترین و پردامنه ترین کار تحقیقی را لازم دارند.تنها کتاب«وسائل الشّیعة الی تحصیل مسائل الشّریعة»محتوی 35850 حدیث است که دربارۀ حقوق اسلام و مسائل عملی آن سخن می گویند.احادیثی هم که در همین زمینه است،امّا در وسائل الشّیعه نیامده،در کتاب«مستدرک الوسائل»جمع آوری شده اند که تعداد احادیث این کتاب،طبق تخمین صاحب نظران در حدود 23000 حدیث می باشد. (2)

ادعیه:

ذخایری که از پیامبر و ائمّه اهل بیت علیهم السّلام در این زمینه نقل شده و در دست ماست، نمونه های ممتاز معارف عالیۀ اسلام هستند.بررسی متون ادعیه،عالی ترین سطوح معارف اسلام را در زمینه های مبدأ و معاد و آفرینش و انسان شناسی و اخلاق و وظایف جمعی و فردی آشکار می سازد که اسلام شناس،از دقّت در مجموعۀ این متون،به هیچ وجه مستغنی نمی باشد. (3)

ص:11


1- 1) -در تفسیر«المیزان»قریب به پنج هزار روایت نقل و تحقیق شده است.
2- 2) -رجوع کنید به:مقدّمۀ علاّمه شیخ آقابزرگ تهرانی بر این کتاب.
3- 3) -عالی ترین و محکم ترین ذخایر دعای شیعه از نظر سند و متن،صحیفۀ سجّادیه است که روشنگر اوج تفکّر اسلام در مسائل فوق الذّکر می باشد.علمای اسلام،برای این کتاب شروح متعدّد نوشته اند.علاوه بر این متن،کتاب های معتبر و بزرگ دیگری نیز هست که از میان آن می توان:«مصباح المتهجّد»شیخ طوسی،«الاقبال بصالح الاعمال»سیّد اجل ابن طاووس، «البلد الامین و الدرع الحصین»شیخ کفعمی را نام برد.

سیره و تاریخ:

آنچه از تاریخ اسلام به متن دین ارتباط دارد،ادواری است که راهبران و رهبران اسلام در آن می زیسته اند.بنابراین،ادواری از تاریخ جاهلیّت که مقارن ظهور اسلام می باشد،و دوران زندگانی پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مکّه و مدینه و از آن پس عصر زندگی امامان اهل بیت علیهم السّلام تا پایان غیبت صغری،تکیه گاه تحقیقات اسلام شناسان خواهد بود.اوضاع سیاسی، اقتصادی،اخلاقی و فکری این دوران محتاج بررسی دقیق است تا بتوان علّت رفتارهای اجتماعی و فردی راهبران دینی را به دست آورد،و با مقایسۀ آن با اوضاع عصر هر امام و چگونگی عکس العمل آن حضرت در برابر آن حادثه،به خطوط عملی و فکری اسلام در شرایط گوناگون پی برد.لازم به گفتن است که سیرۀ پیامبر و ائمّه علیهم السّلام یک گنج ناشناخته برای استنباط طرح های اجتماعی و فردی اسلام می باشد و چگونگی بینش آن حضرت را در مسائل اساسی حقوق بین الملل و سیاست منطقه ای و جهانی و رهبری اجتماعی نشان می دهد.

گستره ای که محقّق برای استنباط مسائل این بخش ناگزیر از مراجعه بدان می باشد،تشکیل می شود از:تواریخ عمومی اسلامی (1)،سیرۀ پیامبر اکرم با مصادر بی شمار آن (2)،تاریخ علم در اسلام (3)،ملل و نحل و تاریخ تحوّل مذاهب و افکار در جامعۀ اسلامی (4)،روایات فراوان و پراکندۀ مربوط به سیرۀ امامان اهل بیت علیهم السّلام (5)،زندگانی اصحاب پیامبر و ائمّه،تاریخ خلافت رسمی با همۀ زیر و بم آن (6).

***

ص:12


1- 1) -مانند«تاریخ»یعقوبی،«تاریخ»ابن خیاط،«انساب الاشراف»بلاذری،«تاریخ»طبری و ابن اثیر و ابن کثیر،«طبقات الکبری»ابن سعد و«فتوح البلدان»بلاذری و....
2- 2) -مانند«مغازی»واقدی،«السّیرة النّبویّه»ابن هشام،«عیون الاثر»ابن سید الناس،«الاکتفاء»کلاعی،«الارشاد»مفید، «اعلام الوری»طبرسی،«دلائل النّبویة»بیهقی،«امتاع الاسماع»مقریزی و....
3- 3) -مانند«عیون الابناء فی طبقات الاطبّاء»،«اخبار الحکماء»،«الفهرست»،«طبقات المفسّرین»،«تذکرة الحفاظ»، «طبقات الاطبّاء و الحکماء»و...
4- 4) -مانند«الملل و النحل»شهرستانی،«الفصل فی الملل»،«الاهواء و النحل»،«المنیة و الامل من کتاب الملل و النحل»،«مقامات الاسلامیین»،«الفرق بین الفرق»و....
5- 5) -مجموعۀ تقریبا کامل اینگونه روایات را می توان در«بحار الانوار»مرحوم علاّمۀ مجلسی به دست آورد.
6- 6) -مانند«تاریخ الخلفاء»سیوطی،«الفخری فی الآداب السّلطانیه»،«الدول الاسلامیّة و مآثر الانافه»،«مروج الذهب» و....

این تقسیم بندی نشان دهندۀ تصویری کوچک از منظری بس عظیم بود.ما معتقدیم و تکرار می کنیم که:صفت والای«اسلام شناسی»به مفهوم جامع و وسیع آن را جز اندکی معدود،دارا نمی گردند و آنان،کسانی هستند که در همۀ این زمینه ها تحقیق کرده و صاحب نظر باشند.البته ما تعداد بسیاری متخصّص،در رشته های گوناگون از علوم اسلامی-چون فقه،اصول،کلام،تاریخ، رجال،حدیث،تفسیر و...-داریم،امّا اینگونه افراد،اگر احاطه و جامعیّت و وسعت نظر و گستردگی منظر فوق الذّکر را نداشته باشند،اسلام شناس نیستند،و در مجموعۀ اسلام نمی توانند و نباید سخن بگویند.

سلسله درس هایی که به دست دارید،سخنرانی هایی است که در طول چند سال،از طرف علاّمه«سیّد مرتضی عسکری»،در مجلس درس عدّه ای از علمای تهران،و همچنین در مجلسی عام،در مسجد«المهدی»القا گردیده است.موضوع این درس ها،یک مبحث جدید از مسائل اساسی اسلام است که تاکنون بدین شکل،مورد بررسی و تحقیق قرار نگرفته است (1):«نقش ائمّه در احیای دین».

همه می دانیم آنچه تاکنون به عنوان مباحث اصلی مورد بحث،و محلّ تأمّل و نظر در میان دو مکتب تشیّع و تسنّن مطرح بوده است،مبحث«زعامت و رهبری»اسلامی است.این مسأله که البته یکی از نقاط اصلی اختلاف این دو مکتب می باشد،در طول سالیان دراز مورد تحقیق و بررسی بوده و دانشمندان شیعه بر اساس مسئولیّت خویش،دقّت نظرهای فراوان و تتبّعات بسیاری در مورد آن کرده اند (2)-جزاهم اللّه عن الإسلام و أهله خیر الجزاء.امّا دقّت فراوان در این مسأله،گاه افراد را از بسیاری مسائل اساسی دیگر غافل کرده است،و رفته رفته کار به جایی رسیده که عموم ما فکر می کنیم تنها محلّ مبحث این دو مکتب،همین مسأله است و بس!بنابراین اگر کسی اشکال کند که:

«این اختلاف مربوط به قرون اوّلیّۀ اسلام بوده و عصر آن سپری شده و به زمان ما هیچ مربوط نمی شود،از این رو ما باید آن را فراموش کرده در اتّحاد همه جانبۀ دو مکتب بکوشیم»،ما خلع

ص:13


1- 1) -در عصر زندگانی امامان اهل بیت علیهم السّلام و شاگردان و تربیت شدگان بلافصل ایشان،این نوع مباحث،نظیر و نمونۀ فراوان دارد،امّا از دوران غیبت صغری به بعد،رفته رفته این شیوۀ بحث،به دست فراموشی سپرده شده است.
2- 2) -سه نمونۀ برجستۀ این تحقیقات،«الالفین»علاّمۀ حلّی،«عبقات الانوار»میر حامد حسین و«الغدیر»علاّمۀ امینی می باشد.

سلاح شده بی جواب خواهیم ماند.در صورتی که ما با اینکه از درگیری غیر علمی و کینه برانگیز سخت خودداری می کنیم و به وحدت اسلامی در زمینه های سیاسی،نظامی و اقتصادی پافشاری داریم،بحث و گفتگو میان این دو مکتب را در سطح علمی و استدلالی،لازم و واجب و روشنگر حقیقت می دانیم.و معتقدیم در صورتی که خواننده توفیق یابد و بتواند تمام این درس ها را به دقّت مطالعه کند،به طور ریشه ای و بنیادی دو مکتب اصلی اسلام معاصر،تشیّع و تسنّن را خواهد شناخت،و عمق و لایۀ زیرین حوادث صدر اسلام و قرون اوّلیّۀ تاریخ این دو مکتب را در خواهد یافت.

باید یادآور شویم که اینگونه مباحث،از آنجا که به جوانب و ابعاد فراوانی از اسلام و تشیّع مربوط می شوند،و مسائل فراوانی از بنیان های اعتقادی و عملی اسلام را طرح و بررسی می کنند، خود نوعی اسلام شناسی با همۀ لزوم و اهمّیت آن در عصر ما می باشند.با این تفاوت که چون اسلام را در یک بررسی مقایسه ای مورد ملاحظه قرار داده است،وجهه و بعد جدیدی از اسلام را مطرح می کند که در گذشته کمتر مورد توجّه قرار گرفته است.

مطالب ذی قیمت استاد عسکری (1)،چون به صورت سخنرانی عرضه شده بود،پس از پیاده شدن از نوار،بازنویسی شده و مصادر و مدارک آن استخراج گردیده و پس از بازبینی معظّم له و پاکنویس،به دست چاپ سپرده شده است.این درس ها،از آنجا که گاه وبیگاه،با ورود طالبان جدیدی روبرو می شده،حاوی تکرارهایی بوده که ما در تنظیم تا حدّ امکان،در مختصر کردن آنها کوشیده ایم.امّا به علّت اینکه گاه در فهم بیشتر مطالب سهل و ممتنع این مباحث کمک می کرده،از حذف کلّی تکرارها خودداری کرده ایم.

همۀ بهرۀ نویسندۀ این سطور،در این است که حتّی یک نفر قدمی به سوی اسلام راستین نزدیک شود،و یا پردۀ جهل و تعصّبی دریده گردد؛و آرزوی او اینکه خداوند مهربان،به کرم عمیم خویش،همۀ نسل جوان را از لغزش های معنوی و ظاهری نگاه دارد،و این نوشتۀ ناچیز را به دیدۀ قبول بنگرد.

و آخر دعوانا ان الحمد للّه ربّ العالمین

م.ع.جاودان

ص:14


1- 1) -ایشان علاوه بر مقام منیع یک عالم پرهیزکار دین،و دقّت ها و تحقیقات کم نظیری که در ارزیابی های تاریخی و روایی دارند،مؤسّس دانشکدۀ«اصول دین»بغداد و رئیس و استاد سابق این مؤسّسۀ معتبر علمی بوده اند.

مقدّمه ناشر

اشارة

مسألۀ امامت(پیشوایی امّت)و خلافت(جانشینی پیامبر)در میان ما شیعیان از اهمّیت ویژه ای برخوردار است که در میان سایر فرقه های اسلامی چنین نیست.راز مطلب در آن است که مفهوم امامت و خلافت و شئون و ویژگی های امام و خلیفه در نزد شیعه با مفهوم و ویژگی های آن در نزد سایرین متفاوت است.

امامت و خلافت از نظر شیعه پیشوایی مردم و جانشینی پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است در همۀ شئون آن حضرت.زیرا پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم طبق آیات شریفۀ قرآن کریم و طبق آنچه از سنّت حضرتش در دست است و نیز مطابق آنچه در خارج واقع گردیده،دارای سه شأن بوده اند:

تبلیغ و تبیین احکام الهی

قضاوت و داوری میان مردم

ریاست عامّه و زعامت سیاسی و اجتماعی.

آیات چندی بر این شئون گوناگون دلالت دارد،از جمله در مورد اوّل،قرآن کریم می فرماید:

وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الذِّکْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ إِلَیْهِمْ (1)

و در مورد دوم می فرماید:

فَلا وَ رَبِّکَ لا یُؤْمِنُونَ حَتّی یُحَکِّمُوکَ فِیما شَجَرَ بَیْنَهُمْ ثُمَّ لا یَجِدُوا فِی أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمّا قَضَیْتَ وَ یُسَلِّمُوا تَسْلِیماً (2)

ص:15


1- 1) -نحل:44.«و [1]قرآن را به سوی تو فرستادیم تا برای مردم آنچه را به سویشان نازل شده بیان کنی.»
2- 2) -نساء:65.« [2]نه،به خدا سوگند ایمان نخواهند داشت تا آنکه تو را در اختلافات خود داور کنند،آنگاه کمترین ناراحتی از

و در مورد سوم می فرماید:

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ (1)

و قطعا این اطاعت در اوامر حکومتی آن حضرت است نه اوامر و احکام شرعی،که آن تحت حکم أطیعوا اللّه مندرج است.

امّا امامت و خلافت از نظر سایر فرقه های اسلامی،در مسألۀ«حکومت و زعامت سیاسی و اجتماعی جامعه»خلاصه می شود و اگر هم در تعاریف خود از امامت گفته اند:«ریاست عامّه در امور دین و دنیاست»عملا به این تعریف پایبند نبوده و نیستند،چنان که امامان آنان در اصول و فروع و سیاست جامعه،هر کدام مستقل است.و نیز اگر امامت را از نظر دینی هم شامل بدانند امام را مستقل از پیامبر به حساب می آورند،بلکه گاه در برابر آن حضرت قرار می دهند،چنان که می بینیم اجتهاد صحابه را در برابر نصّ پیامبر قرار داده اند.

ولی باید دانست که حکومت و رهبری سیاسی و اجتماعی،یکی از شئون امامت و خلافت است نه همۀ آن،بلکه شأن تبلیغ و تبیین و حفاظت دین از تحریف و تقلیب و دستبرد دیگران، مهم ترین و حسّاس ترین شأن امام است.زیرا که اگر دین سالم نماند حاکم اسلامی با کدامین قوانین صحیح دینی می خواهد جامعه را اداره کند؟

اصولا دین و جامعۀ دینی پس از پیامبر-صرف نظر از مسألۀ حکومت-به دو دلیل نیازمند خلیفه است:

از جهت حفظ دین

از جهت تبیین دین.

از نظر شیعه،امام حافظ و مبقی دین است.چرا که دین مانند یک بنای ظاهری نیست که مهندسی طرح و ساخت آن را به عهده بگیرد و آن بنا پس از ساخته شدن از سازندۀ خود بی نیاز باشد؛تا گفته شود پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بنای دین را بالا برد و آن را تمام و کامل به دست مردم سپرد و کار پایان گرفت.بلکه وقوع خلل در بنای استوار دین بسیار مرموزانه است و عواملی وجود دارد که سیل آسا در صدد تخریب بنای دین است،و دین از سوی برخی نیروهای تازه به دین پیوسته در خطر جدّی قرار دارد.بنابر اصول روانشناسی و جامعه شناسی،یک نهضت و دین و انقلاب همین

ص:16


1- 1) -نساء:59.«ای کسانی که ایمان آورده اید،از خدا و پیامبر و صاحبان امری که از میان خودتان هستند،اطاعت کنید.»

که به پیروزی رسید و دشمن از رویارویی با آن مأیوس گشت بدون آنکه تحت تأثیر واقعی آن قرار گرفته و به روح و معنی و اهداف آن ایمان داشته باشد بلکه صرفا برای بهره برداری و سود شخصی،به آن دین می پیوندد؛شکل و قیافه و پوستۀ آن را حفظ می کند،بلکه آرایش بیشتری می دهد،امّا دست به تحریف می زند و روح و هسته و باطن آن را از میان می برد و آن را از درون پوک و پوچ می سازد؛به تعبیر امیر مؤمنان علیه السّلام:

«یکفأ فیه الإسلام کما یکفأ الإناء بما فیه.» (1)

«اسلام مانند ظرفی واژگونه،از محتوا تهی می شود.»

و به تعبیر دیگر ایشان:

«یلبس الإسلام لبس الفرو مقلوبا.» (2)

«اسلام را مانند پوستینی وارونه به تن می کنند.»

آری،خطر تحریف از بلایای بزرگی است که اگر دامنگیر هر دین و مکتبی شود خرمن اصالت آن را بر باد می دهد،چنان که دامنگیر ادیان آسمانی گذشته شده و گوشه ای از آن را قرآن کریم به نمایش گذاشته است.شعله هایی از این آتش سوزان کم و بیش به پروبال اسلام نیز اصابت کرده و بدان آسیب رسانده،ولی با اقدام به موقع امامان شیعه علیهم السّلام مواجه گردیده و این آتش خاموش شده و آن سوختنی ها ترمیم گشته است.امام صادق علیه السّلام فرموده است:

«إنّ فینا أهل البیت فی کلّ خلف عدولا ینفون عنه تحریف الغالین و انتحال المبطلین و تأویل الجاهلین.» (3)

«در میان ما خاندان پیامبر،در هر نسل و عصری،عادل مردانی هستند که تحریف افراطیان و دروغ باطل گرایان و تأویل نادانان را از چهرۀ دین می زدایند.»

تحریف که همان قلب حقایق است،انواعی دارد.گاه لفظی است که عبارتی را جابه جا کنند یا عبارات و جملاتی را کم و زیاد نمایند،و گاه معنوی است که روح یک چیز را عوض کنند و چهرۀ واقعی آن را تغییر دهند،و گاه به صورت کتمان حقایق صورت می گیرد.

بدون شک،تحریف عوامل و انگیزه هایی نیز دارد که برخی از سوی دشمنان کینه توز و برخی

ص:17


1- 1) -نهج البلاغه(صبحی صالح)،خطبۀ 103.
2- 2) -همان،خطبۀ 108. [1]
3- 3) -کافی 32/1.

از سوی دوستان نادان دلسوز صورت می گیرد.

از سوی دیگر،جامعه رو به گسترش و زمان رو به پیشرفت است و هر روز مسائل تازه ای پیدا می شود که حکم آن از نظر اسلام باید بیان شود و نیاز به کارشناسی آگاه و متخصّص و معصوم و خطاناپذیر می افتد که به بیان احکام دین پردازد.عدم وجود چنین مسئولی،دین را در معرض نابودی و قلب حقیقت آن قرار می دهد.

اینجاست که نقش امام و جانشین پیامبر به خوبی روشن می شود و حماسۀ جاویدان علمی امامان علیهم السّلام شکل می گیرد.

راستی اگر امامان شیعه و جانشینان منصوب و معصوم پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نبودند چه کسی می توانست سیل خروشان پرسش های علمی و مذهبی مسلمانان و کاوشگران حقّانیت اسلام را پاسخ دهد؟!یا چه عاملی می توانست در برابر توفان بنیادبرانداز تحریفات که با منع حدیث پیامبر و وضع احادیث ناروا و ایجاد بدعت ها و ایراد روایات اسرائیلی در معارف اسلامی،می رفت تا اسلام را از اساس ویران سازد،چون کوهی استوار بایستد و زنگ و غبار از چهرۀ دلربای اسلام بزداید؟!

امروز با گذشت چهارده قرن بر تاریخ اسلام،دین سالم و دست نخورده را چون روغن صاف و پالوده در اختیار داریم،غافل از آنکه اگر حضور مستمر و تلاش شبانه روزی و زحمات طاقت فرسای امامان شیعه در حفظ و بیان دین نبود معلوم نبود چه کالایی را به نام اسلام در دست داشتیم!

یری النّاس دهنا فی القواریر صافیا

و لم یدر ما یجری علی رأس سمسم

«مردم روغن صاف را در شیشه می بینند ولی نمی دانند چه بر سر دانۀ روغنی آمده است!»

***

این کتاب

کتاب حاضر که مجموعۀ مباحث عالمی است از تبار امامان شیعه،دانشمند محقّق،پژوهشگر، کاوشگر و منصف،حضرت علاّمۀ گرانقدر آیت اللّه سیّد مرتضی عسکری دامت برکاته،در صدد شرح و تفصیل همین مسأله است که بزرگ ترین نقش امامان شیعه حفظ دین از تحریف و دستبرد، و بیان حقایق دین برای امّت اسلامی بوده است.

ص:18

گرچه شالودۀ کتاب بر این مسأله ریخته شده،امّا مقدّماتی که در آن طرح گردیده و نتایجی که از آن به دست آمده فراتر از این مسأله است.در واقع کتاب حاضر حاوی روشی نو در سیره نگاری تحلیلی،معرّفی دقیق مکتب خلفا و مکتب اهل بیت،تبیین برخی اصطلاحات اسلامی،تصحیح عقاید دینی در باب امام شناسی،شرح تاریخ تفکّر اسلامی در قرون گذشته و بیان تحریف ها و حدیث سازی ها و فضایل بافی ها و عملکرد دشمنان نفاق پیشه است.

آنچه بیش از هر چیز توجّه خواننده را جلب می کند،پژوهش،کاوش،تلاش،انصاف و همّت بلند و ستودنی مؤلّف علاّمه است که به کتاب های اصیل و مرجع،متون روایی،کلامی،تاریخی قدیم و جدید،حتّی روزنامه ها و مجلاّت منتشرۀ اهل سنّت مراجعه نموده و نکته ای را ناگفته ننهاده است.

به حق باید گفت:کسانی که با کتاب های تحقیقی و متون اصیل اسلامی سر و کار دارند،بازهم از مشاهدۀ این مباحث دقیق و علمی به شگفت آمده خاطرۀ پاسداران حریم تشیّع و مرزبانان حماسۀ جاوید و بیدارگران اقالیم قبله،همچون مفید و طوسی و خواجه و علاّمه برایشان تازه خواهد شد و شور و شعفی دیگر خواهند یافت.

در خاتمه،این مؤسّسه نظر همۀ عزیزانی را که درصدد شناخت اسلام اصیل هستند و آب زلال را از سرچشمه می جویند و نیز می خواهند از دسیسه های دشمنان داخلی و خارجی اسلام آگاه شوند،به مطالعۀ این کتاب عزیز جلب می نماید.

ص:19

ص:20

پیش گفتار

بحث هایی که از امشب به خواست خدا آغاز می شود،به خاطر این است که بررسی کنیم و دریابیم که ائمّۀ اطهار علیهم السّلام پس از پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چه نقشی در حفظ کیان اسلام داشته اند.به عبارتی دقیق تر،در ارجاع اسلام و برگردانیدن آن به متن جامعه و برانداختن تحریف هایی که در آن ایجاد شده بود،چگونه عمل نموده اند؟و چگونه خداوند تبارک و تعالی،اسلام از میان رفته را با جهاد ائمّۀ اطهار زنده گردانید و آنچه که تحریف شده بود،آنچه که کتمان کرده بودند و آنچه که تغییر داده بودند،برای بار دیگر به جامعۀ بشری بازگردانید و در دسترس همگان قرار داد؟

اگر خداوند توفیق عنایت فرماید،در نتیجۀ این سلسله بحث ها روشن خواهد شد که حضرت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با حجّة بن الحسن علیهما السّلام،حضرت پیامبر با امام صادق علیه السّلام،حضرت پیامبر با امام رضا علیه السّلام،و بالاخره حضرت پیامبر با یکایک ائمّۀ اطهار علیهم السّلام،«وحدت عمل و وحدت هدف» داشته اند.سنخیّتی که پیامبر اکرم با امامان اهل بیت از نظر عمل و اثر اجتماعی داشته اند،هرگز با دیگران نداشته اند.

این بحث که اوّلین بار بدین شکل و تفصیل در جامعۀ ما طرح می شود،نیاز به مقدّماتی دارد که در ضمن چند درس بیان خواهد شد.

در چند درس اوّل به عنوان زیربنای آن مقدّمات،لازم است که چند اصطلاح اسلامی را به طور دقیق بررسی کنیم.(البته اصطلاحات فراوانی در اسلام وجود دارد که برای شناخت دقیق و خالی از خلل اسلام،باید آنها را با تمام ابعاد و جوانبشان بررسی کرد،و مفهوم واقعی شان را به دست آورد.) درک این چند اصطلاح،در دریافت بهتر همۀ سخنان ما در درس های بعد،کمک خوبی

ص:21

خواهد بود.

این اصطلاحات عبارتند از:«اله»،«رب»،«اللّه»،«حیّ»،«قیّوم»،«عبد»،«سجده»،«دین»، «شریعت»،«هدایت»،«اسلام»،«نسخ»،«رسالت»،«نبوّت»،«خلافت»،«وصایت»،«امامت»، «شوری»،«بیعت»،«صحابی»،«اجتهاد»و....

امّا به علّت احتیاج فعلی بحث،ما بیش از چند عدد از مهم ترین آنها را مورد ملاحظه قرار نمی دهیم،و بررسی مابقی آنها را به فرصت های بعد واگذار می نماییم.

ص:22

درس اوّل

اشارة

ص:23

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

إِنَّ رَبَّکُمُ اللّهُ الَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِی سِتَّةِ أَیّامٍ ثُمَّ اسْتَوی عَلَی الْعَرْشِ یُغْشِی اللَّیْلَ النَّهارَ یَطْلُبُهُ حَثِیثاً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومَ مُسَخَّراتٍ بِأَمْرِهِ أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ تَبارَکَ اللّهُ رَبُّ الْعالَمِینَ

اعراف:54

ص:24

اصطلاح اوّل: اله

معنی«اله»در لغت عرب

خلاصۀ گفتار لغت نامه ها دربارۀ معنی واژۀ«اله»به شرح زیر است:

«إله»بر وزن کتاب،از مادّۀ أله یأله به معنای عبد یعبد عبادة است که به دو معنای«پرستش کردن»و«اطاعت نمودن»می باشد.

اله به معنای«مألوه»(اسم مفعول)می باشد،همان طور که کتاب به معنای مکتوب است.بنابراین اله یعنی معبود یا مطاع.

نتیجه اینکه با توجه به دو معنایی که در لغت برای عبادت آمده،«اله»یعنی:

1-تذلّل و خضوع و پرستش

2-اطاعت و فرمان برداری.

«اله»به دو معنای مختلف می آید:

1-عبادت شده یا معبود

2-اطاعت شده یا مطاع.

معنی«اله»در قرآن کریم

در آیات بسیاری از قرآن کریم،صفت بارز الوهیت،«خالق بودن»می باشد.چنان که در قرآن کریم می خوانیم:

«همانا انسان را از چکیده ای که از گل گرفته شده است،آفریدیم.سپس او را نطفه ای قرار

ص:25

دادیم در جایگاه محفوظ.پس از نطفه،خون بسته شده و خون بسته شده را گوشت جویده،و گوشت جویده را استخوان آفریدیم.سپس بر استخوان،گوشت پوشانیدیم.پس از آن،او را مخلوقی دیگر آفریدیم.پس مبارک است خداوند بهترین آفریدگار.»(1)

«و به تحقیق بالای سر شما،هفت راه(آسمان)را آفریدیم و ما از مخلوقات خود غافل نیستیم.»(2)

آنگاه،بعضی از انواع مخلوق هایی را که برای انسان خلق شده است،یادآور می شود.پس از نشان دادن انواع آفرینش های اللّه،می فرماید:

«و به تحقیق ما نوح را به سوی قومش فرستادیم.پس نوح گفت:ای قوم من!اللّه را بندگی کنید که برای شما الهی جز اللّه نیست،پس آیا تقوا پیشه نمی سازید؟» (3)

سپس ابداع امم دیگر را یادآور می شود که همان آفرینش و خلق کردن ایشان است؛و جریان کفر ایشان را تا آیۀ 91 همین سوره(مؤمنون)بازگو می کند،تا آنجا که می فرماید:

«اللّه فرزندی نگرفته و اله دیگری با او نیست،اگر الهی دیگر با او می بود،هر یک با مخلوق خود می بود و بر دیگری برتری می جست(و در عالم وجود،دسته بندی رخ می داد).» (4)

در این آیات،صفت بارز الوهیت،تنها«خالق بودن»می باشد؛و بدین سبب است که در سورۀ «احقاف»،پس از آنکه می فرماید: ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَیْنَهُما إِلاّ بِالْحَقِّ... ،از مشرکان سؤال می کند:

«بگو(ای پیامبر!)آیا شریکانی را که به جای خداوند قائل هستید،نگریسته اید؟به من نشان دهید از زمین چه آفریده اند؟و آیا برای آنها در آسمان ها شرکت و دخالتی است؟اگر شما راست می گویید برای من کتابی بیاورید که پیش از این قرآن باشد،یا اثر و خطی که از علوم پیشینیان باقی مانده باشد،و دلالت بر صحّت عبادت غیر خدا داشته باشد.»(5)

ص:26


1- ( 1)- مؤمنون: 14- 12.\i وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِینٍ ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِی قَرارٍ مَکِینٍ ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَکَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ
2- ( 2)- مؤمنون: 17.\i وَ لَقَدْ خَلَقْنا فَوْقَکُمْ سَبْعَ طَرائِقَ وَ ما کُنَّا عَنِ الْخَلْقِ غافِلِینَ
3- ( 3)- مؤمنون: 23.\i وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلی قَوْمِهِ فَقالَ یا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَکُمْ مِنْ إِلهٍ غَیْرُهُ أَ فَلا تَتَّقُونَ
4- ( 4)- مؤمنون: 91.\i مَا اتَّخَذَ اللَّهُ مِنْ وَلَدٍ وَ ما کانَ مَعَهُ مِنْ إِلهٍ إِذاً لَذَهَبَ کُلُّ إِلهٍ بِما خَلَقَ وَ لَعَلا بَعْضُهُمْ عَلی بَعْضٍ ..
5- ( 5)- احقاف: 4.\i قُلْ أَ رَأَیْتُمْ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَرُونِی ما ذا خَلَقُوا مِنَ الْأَرْضِ أَمْ لَهُمْ شِرْکٌ فِی السَّماواتِ ائْتُونِی بِکِتابٍ مِنْ قَبْلِ هذا أَوْ أَثارَةٍ مِنْ عِلْمٍ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ\

و در آیۀ 40 سورۀ فاطر می فرماید:

«به من بنمایانید آنها را که خدا می دانید از زمین چه آفریده اند؟آیا برای آنها شرکت و دخالتی در امر آسمان ها نیز می باشد؟» (1)

و در آیۀ 16 از سورۀ رعد می فرماید:

«آیا برای خداوند شریکانی قرار داده اند که آنان،خلقتی چون آفرینش او دارند،به طوری که این دو خلقت برای آنها مشتبه شد و نتوانستند بین این دو خلقت فرق بگذارند(و بدین علّت اینان، آنها را شریکان خدا قرار دادند)؟!» (2)

و در آیۀ 17 سورۀ نحل می فرماید:

«پس آیا کسی که خلق می کند،مانند کسی است که خلق نمی کند؟آیا متذکّر نمی شوید؟» (3)و در آیۀ 20 سورۀ نحل،آیۀ 3 سورۀ فرقان و آیۀ 191 سورۀ اعراف نیز همین معنا را متذکّر می گردد.

نیز در آیۀ 73 سورۀ حج می فرماید:

«همانا کسانی را که جز خدا می خوانیدشان،هرگز نمی توانند مگسی را هم خلق کنند،هر چند که بر این کار مجتمع شوند!» (4)

در همۀ این آیات،در مقام تحدّی و استدلال با مشرکان،در زمینۀ توحید سخن گفته شده است؛در دو آیۀ اوّل می پرسد:

«این بت ها که آنها را اله می خوانید و عبادت می کنید،نشان دهید که در زمین چه آفریده اند؟» در آیۀ سوم می پرسد:

«آیا برای اللّه شریک گرفته اید،به این علّت که این شریکان مانند اللّه مخلوق هایی دارند؛و این مخلوق ها با مخلوق های الهی برایتان مشتبه شده است؟مسلّما می دانید که چنین نیست!»

بنابراین در آیات بعد می فرماید:

«آیا کسی که خالق می باشد،با آن که خالق نیست یکسان است؟!»

ص:27


1- 1) - ...أَرُونِی ما ذا خَلَقُوا مِنَ الْأَرْضِ أَمْ لَهُمْ شِرْکٌ فِی السَّماواتِ...
2- 2) - ...أَمْ جَعَلُوا لِلّهِ شُرَکاءَ خَلَقُوا کَخَلْقِهِ فَتَشابَهَ الْخَلْقُ عَلَیْهِمْ...
3- 3) - أَ فَمَنْ یَخْلُقُ کَمَنْ لا یَخْلُقُ أَ فَلا تَذَکَّرُونَ
4- 4) - ...إِنَّ الَّذِینَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ لَنْ یَخْلُقُوا ذُباباً وَ لَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ...

و در آیۀ اخیر می فرماید:

«اینان که جز خدا می خوانید(آلهه ای که جز خدا می خوانید)هرگز مگسی را خلق نمی کنند، اگر چه با هم در این کار همکاری کنند.»

چنان که می بینیم قرآن در مقام استدلال و مقابله با مشرکان که-جز«اللّه»-خدایان دیگری را پرستش می کنند،می فرماید:

«آفرینش خاص اللّه است و این«اله»ها آفرینشی ندارند و بدان قادر نیستند.»

از همۀ این احتجاج ها معلوم می شود که صفت بارز اله،«خالقیت»می باشد.

در آیات زیر این معنی روشن تر بیان شده است:

«این خدای شماست،پروردگارتان.الهی جز او نیست،آفرینندۀ هر چیز.پس او را پرستش کنید.» (1)

«گفت:ای قوم!اللّه را عبادت کنید،جز او الهی بر شما نیست؛او شما را از زمین آفرید.»(2)

«آیا آفریننده ای جز اللّه هست که شما را از آسمان و زمین روزی دهد؟الهی جز او نیست....»(3)

«جز اللّه،خدایانی دیگر برای خود اختیار کردند که هیچ چیزی را نمی آفرینند و خود آن خدایان آفریده شده اند.»(4)

بنابراین همۀ افعال آفرینش،از اله و خدای جهان است؛باران می فرستد،گیاه را می رویاند، زنده می کند،می میراند،شفا می دهد و مالک هر شیء اوست.

و چون چنین است،مؤثّری در عالم هستی،جز او-که به اللّه موسوم می باشد-نیست تا بتواند نیازمندی های ما را برآورد.پس باید اللّه را بپرستیم و از او حاجت بطلبیم.

آیات زیر ناظر بدین معنا می باشد:

«بگو بیندیشید که اگر اللّه،شنوایی و بینایی شما را بگیرد و بر دل های شما مهر زند(فهمیدن قلب شما را بازگیرد)،کدام الهی جز اللّه است که آنها را به شما بازگرداند؟»(5)

ص:28


1- 1) -انعام:102. [1]ذلِکُمُ اللّهُ رَبُّکُمْ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ خالِقُ کُلِّ شَیْءٍ فَاعْبُدُوهُ...
2- ( 2)- هود: 61.\i ... قالَ یا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَکُمْ مِنْ إِلهٍ غَیْرُهُ هُوَ أَنْشَأَکُمْ مِنَ الْأَرْضِ ...
3- فاطر: 3.\i ... هَلْ مِنْ خالِقٍ غَیْرُ اللَّهِ یَرْزُقُکُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ ...
4- فرقان: 3.\i وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً لا یَخْلُقُونَ شَیْئاً وَ هُمْ یُخْلَقُونَ ...
5- انعام: 46.\i قُلْ أَ رَأَیْتُمْ إِنْ أَخَذَ اللَّهُ سَمْعَکُمْ وَ أَبْصارَکُمْ وَ خَتَمَ عَلی قُلُوبِکُمْ مَنْ إِلهٌ غَیْرُ اللَّهِ یَأْتِیکُمْ بِهِ ...

«آن که ملک آسمان ها و زمین از آن اوست،الهی جز او نیست،اوست که زنده می کند و می میراند.»(1)

«کدام اله جز اللّه،برای شما روشنایی می آورد؟آیا نمی شنوید؟»(2)

«این چنین است خداوند پروردگارتان،ملک و پادشاهی از آن اوست،الهی جز او نیست،شما را به کجا می برند؟»(3)

«و فرعون گفت:ای هامان!برجی بلند برایم بساز،شاید من به اسباب(آفرینش)آسمان ها برسم،و بر اله موسی مشرف و مطّلع شوم؛و من موسی را دروغگو می پندارم.» (4)

«الهی جز او(اللّه)نیست،اوست که زنده می کند و می میراند؛پروردگار شما و پروردگار پدران پیشین شما.»(5)

«اوست اللّه،آن که الهی جز او نیست،و او بر غیب و شهود عالم است...»(6)

«اوست اللّه،آن که الهی جز او نیست،و او ملک و قدّوس و سالم است.»(7)

«این است و جز این نیست که اله شما اللّه است،آن که الهی جز او نیست،علم او هر چیز را فراگرفته است.»(8)

«بگو(ای پیامبر!)اگر خدایان دیگری با او بودند-همان طور که ایشان می گویند-آن خدایان به سوی خداوند عرش راهی را می طلبیدند و به دست می آوردند.»(9)

«جز اللّه،الهی را برای خویش اختیار کردند،تا باعث عزّت و اعتبار برای ایشان گردد.»(10)

«آیا از زمین اله هایی(خدایانی)اختیار کرده اند که آن اله ها می گسترانند(زنده می کنند و

ص:29


1- اعراف: 158.\i ... الَّذِی لَهُ مُلْکُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ یُحیِی وَ یُمِیتُ ...
2- قصص: 71.\i ... مَنْ إِلهٌ غَیْرُ اللَّهِ یَأْتِیکُمْ بِضِیاءٍ أَ فَلا تَسْمَعُونَ
3- زمر: 6.\i ... ذلِکُمُ اللَّهُ رَبُّکُمْ لَهُ الْمُلْکُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ فَأَنَّی تُصْرَفُونَ
4- غافر: 36 و 37.\i وَ قالَ فِرْعَوْنُ یا هامانُ ابْنِ لِی صَرْحاً لَعَلِّی أَبْلُغُ الْأَسْبابَ أَسْبابَ السَّماواتِ فَأَطَّلِعَ إِلی إِلهِ مُوسی وَ إِنِّی لَأَظُنُّهُ کاذِباً ...
5- دخان: 8.\i لا إِلهَ إِلَّا هُوَ یُحْیِی وَ یُمِیتُ رَبُّکُمْ وَ رَبُّ آبائِکُمُ الْأَوَّلِینَ ...
6- حشر: 22.\i هُوَ اللَّهُ الَّذِی لا إِلهَ إِلَّا هُوَ عالِمُ الْغَیْبِ وَ الشَّهادَةِ ...
7- حشر: 23.\i هُوَ اللَّهُ الَّذِی لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِکُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ ...
8- طه: 98.\i إِنَّما إِلهُکُمُ اللَّهُ الَّذِی لا إِلهَ إِلَّا هُوَ وَسِعَ کُلَّ شَیْ ءٍ عِلْماً ...
9- اسراء: 42.\i قُلْ لَوْ کانَ مَعَهُ آلِهَةٌ کَما یَقُولُونَ إِذاً لَابْتَغَوْا إِلی ذِی الْعَرْشِ سَبِیلًا
10- مریم: 81.\i وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ آلِهَةً لِیَکُونُوا لَهُمْ عِزًّا

می گسترانند).» (1)

«آیا برای ایشان اله هایی می باشد که آنها را در برابر قدرت ما حفظ می کند؟» (2)

«آیا در برابر خدا اله هایی اختیار کنم که اگر خدای رحمان ضرری برایم بخواهد،هیچ سودی از آن اله ها نصیبم نشود؟» (3)

«جز اللّه اله هایی اختیار کردند،شاید که یاری داده شوند.»(4)

«ما چیزی نمی گوییم،مگر اینکه بعضی از خدایان ما به تو زیان رسانیده اند.»(5)

«اله های ایشان که از آنها و نه از اللّه حاجت می خواهند،هیچ سودی برایشان نداشته اند.»(6)

قرآن هرگونه آفرینشی را مخصوص«اله»می داند؛از باریدن باران تا روییدن نبات و شفای بیماران،پیروزی بر دشمن،توانگری و نجات از فقر،همۀ اینها و هر قدرت و فعل دیگری در کون و مکان را فقط و فقط از اله می داند.با این دلیل،اللّه-یعنی اله حقیقی جهان-در قدرت و فعل هیچ شریکی ندارد؛او یگانه و بی مانند است: لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ و او اللّه است؛تنها اله،فقط و فقط اللّه است و بس:

«این است و جز این نیست که اللّه،اله واحد است و منزّه می باشد از آنکه او را فرزندی باشد.»(7) «به تحقیق کافر شده اند آنان که گفتند اللّه یکی از سه تا می باشد،در حالی که الهی جز اله واحد نیست.»(8)

«اللّه فرزندی اختیار نکرده است و با او الهی دیگر نیست.»(9)

«خداوند فرمود دو اله نگیرید،این است و جز این نیست که او(اللّه)اله واحد است.»(10)

ص:30


1- 1) -انبیاء:21. [1]أَمِ اتَّخَذُوا آلِهَةً مِنَ الْأَرْضِ هُمْ یُنْشِرُونَ برای این آیه تفاسیر متفاوتی مطرح گردیده است که ترجمۀ حاضر بر اساس یکی از آنان می باشد.
2- 2) -انبیاء:43. [2]أَمْ لَهُمْ آلِهَةٌ تَمْنَعُهُمْ مِنْ دُونِنا...
3- 3) -یس:23. [3]أَ أَتَّخِذُ مِنْ دُونِهِ آلِهَةً إِنْ یُرِدْنِ الرَّحْمنُ بِضُرٍّ لا تُغْنِ عَنِّی شَفاعَتُهُمْ شَیْئاً وَ لا یُنْقِذُونِ
4- یس: 74.\i وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ آلِهَةً لَعَلَّهُمْ یُنْصَرُونَ
5- هود: 54.\i إِنْ نَقُولُ إِلَّا اعْتَراکَ بَعْضُ آلِهَتِنا بِسُوءٍ ...\
6- هود: 101.\i ... فَما أَغْنَتْ عَنْهُمْ آلِهَتُهُمُ الَّتِی یَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ شَیْ ءٍ ...\
7- نساء: 171.\i ... إِنَّمَا اللَّهُ إِلهٌ واحِدٌ سُبْحانَهُ أَنْ یَکُونَ لَهُ وَلَدٌ .
8- مائده: 73.\i لَقَدْ کَفَرَ الَّذِینَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلَّا إِلهٌ واحِدٌ ..
9- مؤمنون: 91.\i مَا اتَّخَذَ اللَّهُ مِنْ وَلَدٍ وَ ما کانَ مَعَهُ مِنْ إِلهٍ ...\
10- نحل: 51.\i وَ قالَ اللَّهُ لا تَتَّخِذُوا إِلهَیْنِ اثْنَیْنِ إِنَّما هُوَ إِلهٌ واحِدٌ ...\

و به همین دلیل،پرستش(عبادت)خاص ذات اوست،و شریکی در عبادت برای او نباید گرفت:

«من هستم اللّه،که الهی جز من نیست.پس مرا پرستش کن و برای یاد من نماز برپا دار.» (1)

«هیچ پیامبری پیش از تو نفرستادیم،مگر آنکه به او وحی می فرستادیم که الهی جز من نیست، پس مرا عبادت کنید.»(2)

به این دلیل نیز هر فعلی از بنده صادر شود،باید به قصد تقرّب به اله واحد-که اللّه است-باشد و به قصد رضای او انجام گیرد.

ولی اکثر افراد بشر،برای اله واحد-اللّه-شریک قائل شده غیر او را پرستش کرده برای تقرّب به غیر او،اعمال خویش را انجام می دهند.

و گاه در بشر،کسانی مانند فرعون یافت شده اند که ادّعای الوهیت کرده اند.چنان که قرآن از آن خبر داده می فرماید:

«فرعون گفت:ای مردم!برای شما الهی جز خودم نمی دانم.» (3)

در جای دیگر نقل می فرماید که وی در خطاب به موسی علیه السّلام گفت:

«اگر الهی جز من اختیار کنی،تو را از زندانیان خواهم ساخت.»(4)

که در هر دو مورد،مقصود از اله،آن کسی است که«برای او کارگزاری و از او فرمان برداری می کنند»؛چه آنکه در آیۀ دیگر از قول قوم فرعون،نقل می فرماید که گفتند:

«آیا موسی و قوم او را رها می کنی تا در زمین فساد کنند و تو را و اله تو را رها کنند؟»(5)

از این آیه معلوم می شود که فرعون و فرعونیان را،جز فرعون،الهی دیگر بوده است،که قاعدتا آن اله را عبادت می کرده اند و از او حاجت می خواستند.بنابراین الوهیت فرعون به معنی آن بوده است که:

هر کاری را برای او و رضای او می بایست انجام می دادند.

در این آیه نیز،اله،به همین معنا می تواند باشد:

ص:31


1- 1) -طه:14. [1]إِنَّنِی أَنَا اللّهُ لا إِلهَ إِلاّ أَنَا فَاعْبُدْنِی وَ أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِکْرِی
2- انبیاء: 25.\i وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا نُوحِی إِلَیْهِ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدُونِ
3- قصص: 38.\i وَ قالَ فِرْعَوْنُ یا أَیُّهَا الْمَلَأُ ما عَلِمْتُ لَکُمْ مِنْ إِلهٍ غَیْرِی ...\
4- شعراء: 29.\i قالَ لَئِنِ اتَّخَذْتَ إِلهَاً غَیْرِی لَأَجْعَلَنَّکَ مِنَ الْمَسْجُونِینَ
5- اعراف: 127.\i ... أَ تَذَرُ مُوسی وَ قَوْمَهُ لِیُفْسِدُوا فِی الْأَرْضِ وَ یَذَرَکَ وَ آلِهَتَکَ ...

«(ای رسول!)دیدی حال آن کس که هوای نفسش را خدای خود ساخت(چگونه هلاک شد)؟آیا می توانی تو حافظ و نگهبان او(از هلاکت)باشی؟ (1)»

«(ای رسول ما!)می نگری کسی را که هوای نفسش را خدای خود قرار داده و خدا او را با وجود آگاهی اش(و پس از اتمام حجّت)گمراه ساخته است. (2)»

از این رو اله معبودی است که برایش عبادت می نماییم،و رضای او را هدف اعمال خود قرار می دهیم.یک چنین موجودی می شود«اله»و«معبود»؛و فرمانبر-عبد-او،پرستش کننده و خواهان رضای او می شود.

ص:32


1- 1) -فرقان:43. [1]أَ رَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ أَ فَأَنْتَ تَکُونُ عَلَیْهِ وَکِیلاً
2- 2) -جاثیه:23. [2]أَ فَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللّهُ عَلی عِلْمٍ...

اصطلاح دوم: رب

اشارة

«رب»مهم ترین اصطلاح اسلامی است که فهم آن در بحث ما مورد لزوم است.این اصطلاح در قرآن کریم بسیار به کار رفته،و فهم بسیاری از آیات تعیین کنندۀ قرآن کریم به روشن شدن این اصطلاح وابسته است.

ما جملۀ مبارکه و آیۀ شریفۀ اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ را در زندگی روزمره و در نمازها بسیار بیان می کنیم،ولی نزد بسیاری از افراد معنای دقیق این جمله روشن نیست.از آنجا که لفظ «رب»رکنی از عبارت فوق را تشکیل می دهد،به طور مسلّم،تا معنای«رب»روشن نشود،مفهوم دقیق و والای این عبارت،و آیات بسیاری از قرآن کریم روشن نخواهد شد.حتی اساسی بودن بعد توحیدی مفهوم این اصطلاح،شناخت خداوند و پیامبر و امام،و تمیز موحّد از مشرک نیز به درک عمیق معنای واژۀ«رب»بستگی دارد.

نخست ببینیم که این لغت در زبان عربی به چند معنا آمده است:

معنی«رب»در لغت عرب

راغب اصفهانی لغت شناس معتبر و مشهور می گوید:

«الرّب فی الاصل التربیة و هو إنشاء الشیء حالا فحالا،إلی حدّ اتمام.»

«رب در اصل مصدر است،و به معنای تربیت کردن می آید.تربیت کردن عبارت است از پرورش و رشد دادن یک چیز از حالتی به حالتی تا به حد تمامیت و کمال برسد.»

آن کسی که چیزی یا حیوان یا انسانی را از اوّلین مرحله وجود تا حد کمال و تمام،پرورش و

ص:33

رشد می دهد،آن چیز یا حیوان یا انسان را تربیت کرده است.پس رب در اصل مصدر بوده و به این معنا آمده است.راغب اضافه می کند:«عرب اینک رب را برای فاعل استعاره کرده و به عنوان اسم فاعل به کار می برد.» (1)علاوه بر جهت پرورش و رشد و کمال دادن،در کلمۀ رب،مالکیت نیز محفوظ است.به این مسأله اکثر لغویین تصریح کرده اند. (2)بنابراین می توان گفت:«رب مالک مدبّر و مربّی اشیاست». (3)

اگر کسی مرغداری داشته باشد،تخم مرغ ها را رسیدگی و مواظبت می کند تا اینکه جوجه شوند؛جوجه را دانه و غذا و آب می دهد؛با بیماری های او مبارزه می کند تا اینکه جوجه رشد کرده به مرغ تبدیل گردد.او که مالک و در ضمن پرورش دهندۀ این مرغ است،«ربّ»آن محسوب می شود.همچنین به صاحب خانه ای که خانه اش را اداره می کند و همۀ جوانب امور آن را خود به عهده دارد،«ربّ البیت»گفته می شود.

«ربّ العالمین»،یعنی خداوندگار و پروردگار جملۀ عالمیان،که هم خالق-مالک آنهاست- و هم تکامل بخش و پروندۀ ایشان؛و از اوّلین مرحلۀ وجود،مراقب احوال آنها بوده،و تا سر حدّ کمال،همو پرورششان می دهد.فرقی که بین ربوبیت حقّ متعال و ربوبیّت صاحب خانه بر خانه و...

از نظر لغت وجود دارد،این است که به خداوند به طور مطلق و بدون اضافه به چیزی،ربّ می توان گفت؛به تعبیر قرآن کریم: بَلْدَةٌ طَیِّبَةٌ وَ رَبٌّ غَفُورٌ (4)(سرزمینی پاکیزه و پروردگاری آمرزنده).

ولی به دیگران با اضافه به چیزی ربّ گفته می شود؛مثلا ربّ الدّجاج(پرورش دهنده و مالک مرغ)؛ربّ البیت(صاحب و اداره کنندۀ خانه)؛ربّ الشّجر،(پرورش دهندۀ درخت و مالک آن).

ص:34


1- 1) -مفردات،ماده رب182/،چاپ تهران.دیگر لغویین مضمونی که راغب با تفصیل نسبی آورده بود،با الفاظ و عبارت های مختصرتری آورده اند.جوهری با لفظ اصلاح و تربیت می آورد:ربّ الضّیعة ای اصلحها و اتمها و ربّ فلان ولده ای ربّاه.الصحاح 130/1. [1]قیومی با لفظ سیاست و قیام به تدبیر تعبیر کرده است:رب زید الامر ربّا من باب قتل إذا ساسه و قام بتدبیره.المصباح المنیر259/.
2- 2) -ربّ کل شیء مالکه(الصحاح،ماده رب 130/1)ربّ کلّ شیء مالکه و مستحقه أی صاحبه(القاموس 73/1).الرب: المالک(تفسیر الکشاف 53/1).و یطلق علی مالک الشیء(المصباح 259/1)؛و نیز رجوع کنید به:لسان العرب،المحیط و تاج العروس و...گاه نیز لفظ رب،در جزء معنی که مالک تنها یا مدبّر تنها باشد،استعمال می شود،و این استعمال مجازی است.
3- 3) -رجوع کنید به:تفسیر المیزان 19/1،تفسیر آیۀ 2 از سوره اوّل قرآن کریم؛مجمع البیان 21/1،تفسیر همین آیۀ شریفه؛جوامع الجامع 6/1؛تفسیر الکشاف 8/1،چ مصر،1373؛التنهیل العلوم التنزیل 33/1.
4- 4) -سبأ:15. [2]

تا اینجا به اجمال،مفهوم دقیق لغوی اصطلاح قرآنی«رب»روشن شد.اگر این مفهوم دقیق را در نظر بگیریم،می توانیم علّت درگیری ها و مبارزه های پیامبران را با طاغوت و یا زورمندان طاغی عصرشان درک کنیم و بدانیم که این درگیری ها بر سر چه موضوعی بوده است.

تاریخ شرایع آسمانی نشان می دهد،زورمندانی که در برابر پیامبران قرار می گرفتند،معمولا با ایشان بر سر«ربوبیّت»خداوند به جنگ برمی خاستند،نه بر سر خالقیّت؛زیرا اغلب یا همۀ آنها قبول داشتند که خالق همۀ موجودات«اللّه»است.اگر چه ممکن بود آنها لفظ«اللّه»را به کار نبرند و مثلا مانند یهودیان«یهوه»بنامند.اینکه آنها خدا را به چه نامی می خواندند،مورد بحث نیست، فقط می خواهیم بگوییم همین قدر قبول داشتند که خالق کلّ موجودات عالم خداوند است؛ولی در مسألۀ«ربّ»اختلاف داشتند.

برای اثبات این سخن،چند مثال از رو در رو شدن پیامبران با امّت های خویش،یا با طواغیت زمانشان از قرآن کریم می آوریم،تا بتوانیم درگیری های مشابه را در امّت اسلامی بشناسیم.

قرآن کریم بارها و بارها داستان موسای کلیم علیه السّلام و امّت او،و درگیری هایش با فرعون جبّار -طاغوت عصرش-را بازگو می کند.ما در سورۀ نازعات،گوشه ای حسّاس از این داستان را می خوانیم:

فرعون پس از برخورد با موسی علیه السّلام و مشاهدۀ آیات الهی،اجتماع عظیمی از مردم مصر تشکیل داد،و در میان آنها بانگ برداشت که:«من ربّ بالاتر و برتر شما هستم!» (1)یعنی اگر مرغ «رب»دارد و اوست مالک مرغ و پرورش دهنده اش-که قانون زیست و کمال مرغ مورد تربیتش را وضع می کند-من نیز همانند او«رب»شمایم.«رب»است که چیزهای مورد نیاز مربوب خویش را تأمین می کند،و احتیاج های او را برآورده می سازد،و راه و قانون و شرایط زیستن و کمال او را معیّن می نماید.از اینجا بود که فرعون گفت:«مگر نه این است که آنچه شما دارید،خوراکتان، آبتان،آنچه می خورید و آنچه می آشامید مال من است و از حیطۀ مالکیت من به دستتان می رسد»، (2)بنابراین،قانون را که ویژگی دوم«ربوبیّت»است،باید از من بگیرید.نیازهای شما را من تأمین می کنم،پس من نیز باید قانونگذار و فرماندۀ مطلق شما باشم.

ص:35


1- 1) -نازعات:24-21. [1]فَکَذَّبَ وَ عَصی ثُمَّ أَدْبَرَ یَسْعی فَحَشَرَ فَنادی فَقالَ أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلی
2- زخرف: 51.\i وَ نادی فِرْعَوْنُ فِی قَوْمِهِ قالَ یا قَوْمِ أَ لَیْسَ لِی مُلْکُ مِصْرَ وَ هذِهِ الْأَنْهارُ تَجْرِی مِنْ تَحْتِی أَ فَلا تُبْصِرُونَ

امپراتور مصر-فرعون-در آن روزگاران مالک تمام مصر بوده و هر کس که کار می کرده، کارگر و مزدور او محسوب می شده است؛پس لازمۀ ربوبیت را،که دادن آب و نان و غذا و تأمین احتیاج های مردم می باشد،در ظاهر داشته و مدّعی بوده است که:«اینها همه در ملک من است و من به شما می دهم؛بنابراین،قانون را نیز من باید وضع کنم،و شما بر اساس نظرها و خواسته های من باید زندگی کنید.به هر صورت،من باید قانون بگذارم و شریعت و راه و رسم زندگی را من باید تعیین کنم.اگر می گویم بنی اسرائیل باید بنده باشند،کودکان پسر آنها ذبح شوند و دخترها زنده بمانند،قطعا باید پذیرفته شود.اگر می گویم بنی اسرائیل باید پست باشند و قبطیان و مردم اصلی مصر،سرور باشند،قطعا باید عمل گردد.اگر می گویم فلان چیز چنان بشود،حتما لازم است بشود.»

ربوبیتی که فرعون ادّعا می کرده،نه به این معنا بود که او خالق آسمان ها و زمین،و آفرینندۀ انسان و سایر چیزها بوده است؛بلکه او می گفته شما باید برای اجرای منویّات من و به دست آوردن خشنودی من کار کنید،و طبق فرامین من عمل نمایید.زیرا من ربّ شما هستم؛ربّ بالاتر و برتر! موسای کلیم علیه السّلام در برابر این منطق چه می گوید،سخن او چیست،چه پیامی دارد و با فرعون چگونه درگیر می شود؟خداوند به موسی و برادرش،هارون فرمان می دهد:

«ای موسی و ای هارون!به نزد فرعون بروید و بگویید:ما از طرف کسی آمده ایم که خداوند و پروردگار توست،تو را پرورش داده و به کمال رسانیده.ای فرعون!تو که ادّعا می کنی ربّ برتر و بالاتر مردم هستی،سخت در اشتباهی،و ادّعایی واهی و دروغین داری.ما بر صدق سخنمان آیه و نشانه ای از جانب پروردگارت به همراه داریم.» (1)

البته فرعون که پروردگاری برای خویشتن نمی شناسد،و این سخن را قبول ندارد،سؤال می کند: فَمَنْ رَبُّکُما یا مُوسی (2):«شما که ربوبیّت را از من پذیرا نیستید،و می گویید ربوبیّت از آن دیگری است،و باید قانون و حکم را از دیگری بگیریم،این دیگری کیست؟» قالَ رَبُّنَا الَّذِی أَعْطی کُلَّ شَیْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدی (3):«موسی می گوید:ربّ ما آن کسی است که همه چیز را

ص:36


1- 1) -طه:47-43. [1]اِذْهَبا إِلی فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغی فَأْتِیاهُ فَقُولا إِنّا رَسُولا رَبِّکَ فَأَرْسِلْ مَعَنا بَنِی إِسْرائِیلَ وَ لا تُعَذِّبْهُمْ قَدْ جِئْنَاکَ بِآیَةٍ مِنْ رَبِّکَ...
2- 2) -طه:49. [2]
3- 3) -طه:50. [3]

آفریده و نظام زندگی و قانون زیستن برای آن چیز تعیین فرموده؛و به عبارت دیگر،او را راهنمایی کرده است.و هر مخلوقی باید به موجب قانونی که او برایش قرار داده زندگی کند.».

فرعون سخن موسی علیه السّلام را متین می بیند و می ترسد که این حرف در دل ها جا بگیرد؛لذا به ایجاد شبهه می پردازد تا اشتباه فکری به وجود آورد.فرعون می گوید:«پس مردم گذشته چه وضعی داشته اند؟آیا آنها هم ربّی داشته اند؟آیا ربّ مورد ادّعای تو بر آنها هم فرمانروایی داشته است؟»موسی جواب می دهد و در جواب خود نیز بر ربوبیّت حقّ متعال تکیه می کند:«اوضاع آنها و سرگذشتشان را پروردگار من می داند،که نه به گمراهی درمی افتد،و نه به فراموشی گرفتار می شود.» (1)

حوادث ادامه می یابد؛باز فرعون برای شکستن منطق موسی علیه السّلام به حیلتی دیگر دست می زند.

وی می خواهد احساسات مردم را علیه او بشوراند؛لذا به آن حضرت می گوید:«شما آمده اید که با سحرتان ما را از سرزمینمان بیرون کنید،و کشور و وطن ما را تسخیر نمایید.بنابراین ما هم از نیروی سحر برای نابود کردن سحر شما سود خواهیم برد.» (2)ساحران مزدور فرعون با تمام نیرو به جنگ موسی علیه السّلام می آیند؛اما قدرت ربّ العالمین آشکار شده و تمام سحر ایشان نابود می گردد.ساحران که از دیگر مردم،روشنی بیشتری در شناخت سحر دارند،در برابر قدرت ربوبی،سر تعظیم بر خاک می سایند و می گویند: آمَنّا بِرَبِّ هارُونَ وَ مُوسی (3):«ما به صاحب و پروردگار موسی و هارون ایمان آوردیم.»سپس در برابر اعتراض و تشدّد فرعون اعلام می کنند: إِنّا آمَنّا بِرَبِّنا لِیَغْفِرَ لَنا خَطایانا وَ ما أَکْرَهْتَنا عَلَیْهِ مِنَ السِّحْرِ وَ اللّهُ خَیْرٌ وَ أَبْقی (4):«ما به پروردگار و صاحبمان ایمان آوردیم،تا اشتباه های ما و گناه سحری که تو ما را بدان مجبور ساختی،ببخشد،و خداوند بهتر و پاینده تر است.»

در سراسر این داستان،نام«رب»تکرار می شود،و در هر دو طرف از«رب»سخن گفته می شود.موسی از او دم می زند؛ساحران به او ایمان می آورند و فرعون او را قبول ندارد.بنابراین به خوبی و روشنی مشاهده می کنیم که درگیری در دو جبهۀ شیطان و رحمان،دوستان خدا و

ص:37


1- 1) -طه:51 و 52. [1]قالَ فَما بالُ الْقُرُونِ الْأُولی قالَ عِلْمُها عِنْدَ رَبِّی فِی کِتابٍ لا یَضِلُّ رَبِّی وَ لا یَنْسی
2- 2) -طه:57 و 58. [2]قالَ أَ جِئْتَنا لِتُخْرِجَنا مِنْ أَرْضِنا بِسِحْرِکَ یا مُوسی فَلَنَأْتِیَنَّکَ بِسِحْرٍ مِثْلِهِ...
3- 3) -طه:70. [3]
4- 4) -طه:73. [4]

دشمنان او،پیامبران و طاغوت ها،بیشتر بر سر ربوبیّت است،و اینکه ما رأی و قانون و حکم و دستور را از چه کسی باید بپذیریم.

در زندگانی حضرت ابراهیم علیه السّلام،پیامبر بزرگ خدا نیز همین گونه درگیری و نبرد وجود دارد:

أَ لَمْ تَرَ إِلَی الَّذِی حَاجَّ إِبْراهِیمَ فِی رَبِّهِ أَنْ آتاهُ اللّهُ الْمُلْکَ (1)

ابراهیم است و نمرود؛خداوند به نمرود،ملک و سلطنت نیرومندی داده است.نیرومندی و قدرت مطلقه،او را به طغیان می کشاند و به ربوبیّت حقّ متعال کافر می شود.درگیری ابراهیم با نمرود بر سر همین مسأله است؛حضرت ابراهیم به او می گوید:«آن کس حق دارد قانون گذاری کند و چگونگی زیست بشر را تحدید و تعیین کند،که او را می آفریند و می میراند.آری ربّ همه، اوست و ربّ من هم اوست.»

نمرود،طاغوت آن عصر می گوید:«من هم زنده می کنم و می میرانم؛یک نفر را که محکوم به اعدام است از زندان بیرون آورده آزاد می کنم.این مرده محسوب می شد و من زنده اش کردم.

دیگری را که آزادانه و بی گناه در کوچه یا خیابان راه می رود اعدام می کنم.این زنده بود و باید زنده می ماند،و من بودم که او را میراندم.بنابراین،خصوصیتی که تو برای«رب»برشمردی،من هم دارم.پس من هم رب هستم.»

اینجا بود که شبهه ایجاد شد و ممکن بود که افراد نادان،سخن او را بپذیرند.حضرت ابراهیم علیه السّلام بدون درنگ،استدلال دیگری عرضه می دارد:«ربّ من که اللّه است،آفتاب را از مشرق بیرون می آورد.اگر تو رب هستی و در این ادّعا صادقی،خورشید را از مغرب بیرون بیاور!» فَبُهِتَ الَّذِی کَفَرَ (2)چه می توانست بگوید،ناچار درمانده شده در پاسخ این نکته مبهوت ماند.

این یک صحنه از درگیری قهرمان توحید است.در مبارزۀ دیگری که حضرت ابراهیم علیه السّلام با ستاره پرستان و ماه پرستان و خورشیدپرستان داشت،نظیر همین درگیری تکرار می شود.حضرت ابراهیم به اجتماع این مشرکان آمده به مجادله با آنها می پردازد.البته با زبان خودشان،و با آنچه ایشان بدان باور دارند؛به شکلی که استدلال او را فهم کنند و پردۀ جهلشان دریده شود:

شب هنگام است.ابراهیم ستاره ای روشن می بیند.به انبوه ستاره پرستان رو کرده می گوید:

ص:38


1- 1) -بقره:258.« [1]آیا ندیدی آن کس را که خداوند به او پادشاهی عطا کرده بود،با ابراهیم دربارۀ ربّش محاجّه می کرد؟»
2- 2) -بقره:258. [2]

هذا رَبِّی (1):«این ستارۀ درخشان،پروردگار من است!»

اما وقتی ستاره غروب می کند،ابراهیم علیه السّلام به ضعف و نقص آن اشاره کرده می گوید:«این نمی تواند ربّ من باشد.ربّ من نباید غروب کند و من غروب کنندگان را دوست ندارم.»

داستان در مورد ماه و خورشید نیز تکرار می گردد و در آخر کار،پس از غروب خورشید (نیرومندترین و فروزنده ترین جرم آسمانی)ابراهیم علیه السّلام می گوید:

یا قَوْمِ إِنِّی بَرِیءٌ مِمّا تُشْرِکُونَ إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنِیفاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ (2)

«ای قوم من!همانا من از همۀ چیزهایی که شما آنها را شریک ربوبیّت خداوند قرار داده اید، بیزارم.من روی دل به سوی کسی می کنم که آسمان ها و زمین را خلق فرموده و ربّ من است.»

مردم دست از ابراهیم برنمی دارند و سخن بین آنها ادامه می یابد.حضرت ابراهیم در برابر مجادله های ایشان اظهار می دارد:«پروردگار من،اللّه،مرا رهبری کرده است.من از خدایان دروغینی که شما شریک او قرار داده اید،نمی هراسم.»(3)روشن است که قوم ابراهیم علیه السّلام خدا را می شناختند،اما برای او در ربوبیّت شریک قائل بوده اند،و در این مسأله است که ابراهیم با آنها درگیر شده و به بحث و استدلال پرداخته است.

در صحنه ای دیگر،ابراهیم علیه السّلام با بت پرستان قوم خویش درگیری و نبرد دارد.او به محض ورود به صحنۀ اجتماع و برخورد با بت پرستان،بر اساس بینایی ها و روشنی های خدادادی و مبتنی بر وحی و الهام،به مخالفت با ایشان می پردازد و می گوید:«این صورتک ها چیست که شما بدانها روی کرده و بر درگاهشان سر تعظیم فرود آورده اید؟گفتند:ما پدران خویش را بر این راه یافتیم! فرمود:شما و پدرانتان سخت در گمراهی هستید.پرسیدند:تو با ما به شوخی سخن می گویی یا به جد؟ (4) فرمود: بَلْ رَبُّکُمْ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الَّذِی فَطَرَهُنَّ وَ أَنَا عَلی ذلِکُمْ مِنَ الشّاهِدِینَ(5) نه،من کاملا جدّی سخن می گویم.پروردگار شما همان پروردگار و نظام بخش

ص:39


1- 1) -انعام:76.
2- 2) -انعام:78 و 79. [1]
3- ( 3)- انعام: 80.\i وَ حاجَّهُ قَوْمُهُ قالَ أَ تُحاجُّونِّی فِی اللَّهِ وَ قَدْ هَدانِ وَ لا أَخافُ ما تُشْرِکُونَ بِهِ ...\E
4- ( 4)- انبیاء: 55- 52.\i ... ما هذِهِ التَّماثِیلُ الَّتِی أَنْتُمْ لَها عاکِفُونَ قالُوا وَجَدْنا آباءَنا لَها عابِدِینَ قالَ لَقَدْ کُنْتُمْ أَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ فِی ضَلالٍ مُبِینٍ قالُوا أَ جِئْتَنا بِالْحَقِّ أَمْ أَنْتَ مِنَ اللَّاعِبِینَ\E
5- ( 5)- انبیاء: 56.

آسمان ها و زمین است که خود،آنها را خلق فرموده است.»

در واقع،اهل بابل بدین علّت ستاره و ماه و خورشید می پرستیدند و آنها را معبود قرار داده بودند،که آنها را در زندگی خود مؤثّر می دانستند،و تعیین سرنوشت خوب یا بد را به دست آنها می دیدند.یعنی چون آنها را ربّ و مدبّر جهان خود می دانستند،روی به عبادت آنها می آوردند.

در اینجا دو گونه شرک وجود داشت:شرک در ربوبیّت،و شرک در الوهیّت.بنابراین ابراهیم علیه السّلام در اینجا با تکیه بر خالقیّت که مورد قبول همۀ مشرکان بوده،شرک در ربوبیّت و الوهیّت را ردّ و طرد می کند.

اصحاب کهف،جوانمردان خداپرست روزگاران قدیم نیز همین سخن را دارند.آنها در برابر طاغوت عصر خویش بپا می خیزند و از ربوبیّت پروردگار آسمان ها و زمین دم می زنند:

وَ رَبَطْنا عَلی قُلُوبِهِمْ إِذْ قامُوا فَقالُوا رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ... (1)

در واقع اصحاب کهف می خواستند بگویند:

«این شخص که ادّعای ربوبیّت می کند و می گوید که بشر باید از من فرمان ببرد و من باید برای او قانون بگذارم و زندگی اش را نظام بخشم،او رب نیست،او قانونگذار و نظام دهندۀ زندگی ما نیست.پروردگار ما همان ربّ آسمان و زمین است.»

در تاریخ برخورد اسلام و ایران نیز نمونه ای روشن از دخالت پادشاهان در قانون گذاری برای زندگی بشری،و تعیین حدود و مرزهای حیات انسان و تعیین نظام برای زندگی آدمی دیده می شود.در اینجا پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مقایسه برمی خیزند و نشان می دهند اینگونه قانون گذاری و تعیین نظام،خاصّ مقام منیع ربوبی است،و حتی خود ایشان هم در آن سهیم یا دخیل نبوده فرمانبر محض می باشند.

از جمله،نامۀ ایشان به خسرو پرویز،پادشاه ایران بود.خسرو پس از دریافت نامه،از سر تکبّر آن را پاره کرد و اسلام را پذیرا نشد.آنگاه به استاندار یمن-که در آن روزگاران فرستادۀ دولت ایران بود-نگاشت تا کسانی به نزد پیامبر اسلام فرستاده او را به نزد شاه ایران گسیل دارند.

دو مأمور او از یمن به طائف،و از طائف به مدینه آمده به خدمت حضرت نبوی مشرّف شدند.

هنگامی که به خدمت ایشان رسیدند،ریش خود را تراشیده و سبیل ها را رها ساخته بودند.پیامبر

ص:40


1- 1) -کهف:14. [1]

اکرم از نگاه به صورت این دو ناخشنود بود.از آنها سؤال کرد:وای بر شما!چه کسی به شما فرمان داده که بدین صورت درآیید؟گفتند:ربّ ما(پادشاه ایران)به ما چنین فرمان داده است!پیامبر اکرم فرمود:لیکن ربّ من امر فرموده است که من محاسن بازگذارم و شارب را کوتاه نمایم. (1)

چنان که مشاهده می کنیم جهان ربوبی حتی در این مسألۀ به ظاهر کوچک در سرنوشت انسان نیز دخالت کرده و در آن به وضع قانون پرداخته است؛یک عمل را به مصلحت انسان دانسته و عمل دیگر را مطابق مصالح او نشناخته است.

اینها نمونه هایی هستند از تاریخ شرایع آسمانی که انگیزۀ اصلی درگیری انبیا و پیامبران خدا را با طاغوت های عصرشان روشن می کنند،و علّت اساسی نبرد مردان خدا و حزب خدا را در برابر احزاب مخالفشان آشکار می نمایند.در یک سو مردان خدایند که می گویند جز خداوند متعال هیچ کس نمی تواند برای بشر نظام زندگی تعیین کند و ربّ انسان تنها اوست؛زیرا تنها او ربّ همۀ جهانیان می باشد.در سوی دیگر طاغوت هایند که مدّعی قانون گذاری و نظام بخشی برای زندگی انسان می باشند.

تا اینجا نمونه های متعدّدی از برخورد پیامبران و مردان خدا با طواغیت هم عصرشان در مسأله مطرح شد و مورد بحث قرار گرفت.

اینک به برخوردی که پیامبران با پیشوایان دینی در این زمینه داشته اند می پردازیم.در این مورد هم پیامبران با همان قاطعیّت و استحکام نمونه های قبل عمل می کنند.دخالت بعضی از پیشوایان دینی در احکام دین خدا،کم و زیاد کردن و تغییر آنها را تقبیح کرده اند و از اینکه آنها خویشتن را به جای رب قرار می دهند محکوم دانسته اند و پیروان اینگونه کسان را مقصّر اعلام می نمایند.

قرآن کریم اوّلین سندی است که در این مورد در اسلام وجود دارد.قرآن کریم می فرماید:اهل کتاب،احبار و راهبان خویش را به جای خداوند،«رب»خویش قرار دادند.با روشنی مفهوم رب، ما معنای این آیه را می توانیم به خوبی بفهمیم.به علاوه روایت های فراوانی که از پیامبر اکرم و اهل بیت علیهم السّلام وارد شده مسأله را وضوح بیشتری می بخشد.

در سال نهم هجری،«عدی»پسر«حاتم طایی»که مسیحی مذهب بود به خدمت پیامبر

ص:41


1- 1) -طبری 655/2-656.

اسلام صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رسید و پس از مذاکراتی اسلام را پذیرفت. (1)عدی در این دیدار،به گردنش صلیبی از طلا داشت.رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:بتی را که به گردن آویخته ای به دور انداز.«عدی»صلیب را از خود دور کرد و از محضر آن حضرت خارج شد.

در ملاقات دومی که عدی با پیامبر اکرم داشت،شنید که ایشان این آیه را قرائت می فرمایند:

اِتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللّهِ (2)

«یهود و نصاری به جای خداوند،پیشوایان دینی خویش را ربّ خود قرار دادند!»

عدی عرضه داشت:ما پیشوایان دینی خود را عبادت نمی کردیم!رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:

«آیا ایشان حلال خدا را،حرام نمی کردند و حرام او را حلال نمی کردند،و شما نیز بی چون و چرا از آنان پیروی می کردید؟» (3)

در این حادثۀ تاریخی،پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اشاره دارند به اینکه به چه شکل پیشوایان دینی در متن شریعت دخالت کرده اند و قوانین بشری بر اساس امیال و هواهای مختلف،جایگزین قوانین الهی شده است.

این حقیقت حتی امروز هم در میان مسیحیان وجود دارد.پاپ،پیشوای روحانی مسیحیّت حق دارد که مقرّرات مذهبی کاتولیک را تغییر بدهد.مسیحیان نیز بی تأمّل می پذیرند.کلیسا بر اساس انجیل موجود،مدّعی است که می تواند قانونگذار باشد و آنچه او در زمین تصویب می کند در آسمان نیز پذیرفته خواهد گشت.و دقیقا این همان سخن است که قرآن کریم در آیۀ مذکور بدان اشاره می کند.ما در انجیل متی می خوانیم:

«تویی پطرس،و برین صخره،کلیسای خود را بنا می کنم،و ابواب جهنم،بر آن استیلا نخواهد یافت،و کلیدهای ملکوت آسمان را به تو می سپارم،و آنچه بر زمین ببندی،در آسمان بسته گردد، و آنچه در زمین گشایی،در آسمان گشاده شود.» (4)

پس قرآن کریم که به احبار(دانشمندان)یهودی و راهبان(عابدان)مسیحی،عنوان«ربّ»داده است،بدین خاطر می باشد که آنها قانون گذاری می کردند،و در نظام زندگی انسان،اعمال نظر

ص:42


1- 1) -ابن هشام 578/4-581،چ مصطفی السقا و دیگران،مصر 1375.
2- 2) -توبه:31. [1]
3- 3) -مجمع البیان 23/5-24؛تفسیر البرهان 121/2؛الدّر المنثور 330/3-331.
4- 4) -انجیل متی،باب شانزدهم بند 18 و 19.

می نمودند.حلال خدا را حرام،و حرام خدا را حلال می نمودند.بنابراین درگیری انبیا بدین جهت بوده که بشر،فقط تحت ربوبیّت حقّ متعال قرار گیرد،و تنها فرمان او را بپذیرد،و حلال و حرام و ممنوع و روا را از او بگیرد.تمام روح و محتوای دین نیز جز این،چیز دیگری نمی باشد.

اگر من در سرزمینی مجبور شوم که حکمی را-بر خلاف فرمودۀ خدا-از قدرتمندی بپذیرم و عمل کنم،او را ربّ خویش قرار نداده ام؛گردن گذاری به ربوبیّت افراد،آنجاست که با اختیار خود و بر خلاف فرمان خدا،قانون او را پذیرفته بدان عمل نمایم.که در آن صورت،آن موجود را ربّ خویش قرار داده ام.مثلا پیشوای بزرگ روحانی مسیحیّت کنونی،پولس می گفت:اینک من به شما می گویم اگر مختون شوید،مسیح برای شما هیچ نفعی ندارد.

مسیحیان هم پذیرفته ختنه نکردند. (1)و یا می گفت:شراب بخورید،جایز و رواست،دین اجازه می دهد!آنها نیز می پذیرفتند.

در اینجا بود که مسألۀ رب قرار دادن پیشوایان دینی پیش آمد.

ص:43


1- 1) -رسالۀ پولس به غلاطیان.تورات ختنه را یک حکم دینی می داند(رجوع کنید به:تورات،سفر لاویان باب 12،بند 3)و مسیحیّت چیزی جز ادامۀ یهودیّت نیست.بنابراین چنین حکمی در مسیحیّت اوّلیه و تحریف ناشده وجود داشته و بعدها طبق فرمان پولس از میان رفته است(رجوع کنید به:قاموس کتاب مقدّس،مادۀ ختنه343/).

اصطلاح سوم: اللّه

برای شناخت معنی«اللّه»-که آن را لفظ جلاله گویند-ناگزیر بودیم که نخست لفظ«اله»را بشناسیم تا پس از آن بتوانیم به معرفت لفظ«اللّه»نایل آییم.

لغویّین گفته اند:لفظ«اللّه»از«اله»مشتق می باشد،و از اسم خاص خداوند،خالق جهان است (1)و در قرآن،همۀ اسماء حسنی از آن صاحب این اسم می باشد.

بنابر آنچه بیان شد،آنگاه که مسلمان می گوید:«لا إله إلاّ اللّه»می خواهد بگوید:

«جز اللّه خالقی نیست،رازقی نیست،برآورندۀ حاجاتی نیست و انجام دادن کارها برای رضای اوست.»

ص:44


1- 1) -رجوع کنید به:مفردات القرآن(راغب)،مادۀ اله.

اصطلاح چهارم: عبد

این کلمه از مادۀ«عبادت»و«عبودیت»گرفته شده است.راغب اصفهانی در مورد عبودیّت و عبادت می نویسد:

«العبودیّة إظهار التذلل،و العبادة ابلغ منها،لأنّها غایة التذلّل»:عبودیت عبارت است از اظهار کوچکی و ذلّت،و عبادت در فهماندن این مطلب رساتر است؛زیرا عبادت،عبادت می باشد در نهایت ذلّت و کوچکی.بعد اضافه می کند:عبادت دو گونه است:عبادت تسخیری و عبادت اختیاری که این نوع دوم،خاص موجودهای صاحب شعور و ادراک می باشد.

فیروزآبادی می نویسد:«عبد عبادة و عبودة و عبودیة»:عبادت کرد،یعنی اطاعت کرد.بنابراین عبادت و عبودیت یعنی فرمانبری.

پاره ای از لغویّین هر دو نظر را آورده اند؛مثلا جوهری،لغت شناس معتبر و بزرگ،و صاحب کتاب«الصحاح»می گوید:«اصل العبودیة:الخضوع و الذلّ،و العبادة:الطاعة»:عبودیت در اصل عبارت است از خضوع و ذلّت،و عبادت همان اطاعت و فرمانبری می باشد.

بنابراین عبد می تواند به معنای:

1)خضوع کننده،اظهار ذلّت و کوچکی کننده

2)اطاعت کننده،فرمانبر،

باشد.

این کلمه در معنای اوّل مقابل اله به معنای معبود قرار می گیرد،و در معنای دوم مقابل اله به معنای مطاع واقع می شود که همان معنای رب را دربردارد.یعنی مالک و قانونگذار همۀ جهان

ص:45

در دو صحنۀ تشریع و تکوین.

به همین معنای دوم از عبادت است که در حدیثی از امام صادق علیه السّلام نقل شده که فرمودند:

«من أطاع رجلا فی معصیته فقد عبده.» (1)

«هر کس،از فردی در معصیتی اطاعت کند،او را پرستش نموده است.»

و نیز در معنای دوم(عبودیّت در برابر ربوبیّت)از حضرت امام رضا علیه السّلام نقل می شود که رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمودند:

«من أصغی إلی ناطق فقد عبده؛فإن کان النّاطق عن اللّه فقد عبد اللّه،و إن کان الناطق عن إبلیس فقد عبد إبلیس.» (2)

«اگر کسی به سخن گوینده ای گوش فرادهد،او را عبادت کرده است.در صورتی که گوینده از خدا سخن بگوید،شنونده خدا را عبادت نموده،و اگر از ابلیس سخن بگوید،او ابلیس را عبادت کرده است.»

با توجّه به همین نکتۀ حسّاس،فرق میان مکتب اهل بیت(تشیّع)و مکتب خلفا(تسنّن)روشن می شود؛و آن فرق اساسی این است که هیچ یک از ائمّۀ اهل بیت علیهم السّلام از نزد خود سخن نمی گفتند، بلکه می گفتند پیامبر فرموده،یا خداوند فرموده است. (3)حضرت امیر المؤمنین یا امام صادق نمی فرمودند:من می گویم؛ (4)ولی پیشوایان دیگر مذاهب اسلام معتقد بودند که آنها می توانند اظهار نظر و رأی کنند.مثلا خلیفۀ دوم،عمر در اجتماع عموم مسلمانان گفت:

«متعتان کانتا علی عهد رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم أنا أنهی عنهما و أعاقب علیهما،متعة الحجّ و متعة النّساء (5)أو أنا أنهی عنهما و أضرب علیهما...» (6)

ص:46


1- 1) -اصول کافی 398/2.
2- 2) -عیون اخبار الرضا 303/1،ح 63؛ [1]وسائل الشیعة 92/18،ح 13. [2]
3- 3) -عن هشام بن سالم و حماد بن عیسی و غیره،قالوا:سمعنا أبا عبد اللّه علیه السّلام یقول:حدیثی حدیث أبی،و حدیث أبی حدیث جدّی،و حدیث جدّی حدیث الحسین،و حدیث الحسین حدیث الحسن،و حدیث الحسن حدیث أمیر المؤمنین علیهم السّلام،و حدیث أمیر المؤمنین،حدیث رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و حدیث رسول اللّه قول اللّه عزّ و جلّ.(اصول الکافی 53/1) [3] عن عنبسة،قال:سأل رجل أبا عبد اللّه علیه السّلام عن مسألة فاجابه فیها فقال الرجل:إن کان کذا و کذا ما کان القول فیها؟فقال له: مهما أجبتک فیه لشیء،فهو عن رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم لسنا نقول برأینا من شیء.(بصائر الدّرجات300/-301) [4]
4- 4) -رجوع کنید به:حوادث شورا،عبد اللّه بن سبا 214/1-215 در متن عربی؛و 265/1-280 در ترجمۀ فارسی.
5- 5) -بدایة المجتهد 141/2؛زاد المعاد(ابن قیم)205/2؛ [5]المغنی(ابن قدامه)527/7؛المحلی(ابن حزم)107/7.
6- 6) -احکام القرآن( [6]حصاص)279/1؛المحلی 107/7.

«دو متعه بود که در عصر نبوی روا شمرده می شد؛اما من از آنها نهی می کنم و آنها را حرام می نمایم،و عامل آنها را عقاب خواهم کرد،و تازیانه خواهم زد.»

امام صادق علیه السّلام نمی فرمود من اجتهاد می کنم،من رأی می دهم،و یا نظر شخص من چنین است؛بلکه می فرمود:قال اللّه،و قال رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم.اما ابو حنیفه می گفت من این چنین اجتهاد کرده ام،و این نظر و رأی را دارم.و قیاس-که دخالت فکر بشری در احکام خداست-بدین ترتیب در مذهب فقهی او جایز بود.علمای ما در عصرهای اوّلیه،تنها محدّث بوده اند،و از امام روایت می کرده اند،و علمایی که امروز هستند نیز نمی گویند من چنین می گویم.اینان فقیه هستند؛یعنی کسانی که حکم خدا و رسول را می فهمند و در بیان هر حکمی از احکام اسلام،به گفتار امام یا حدیث پیامبر مراجعه می کنند،و یا به کتاب خدا،قرآن نظر می افکنند.بنابراین هرچه می کنند، کوشش در فهم حکم خداست،نه اعمال نظر شخصی و ذوق و سلیقۀ فردی.پس کسی که به دنبال امام صادق علیه السّلام رفته یا از علمای مکتب او پیروی می کند،گوش به فرمان خدا داده است؛او بندۀ خداست و خدا را عبادت کرده است.اما درست بر خلاف او،کسی که گوش به سخن افرادی بدهد که می گویند من می گویم،من اجتهاد کرده ام،من رأی می دهم،من قانون می گذارم؛بندگی خدا را نکرده است.

با آشنایی به راه و روش این دو مکتب،نقش راستین ائمّۀ اهل بیت علیهم السّلام را در جوامع اسلامی خواهیم شناخت،و از این حقیقت که بدان اشاره شد،خواهیم فهمید که پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و حضرت حجّت بن الحسن علیهما السّلام یک هدف داشته به یک شکل کار می کنند.

ص:47

ص:48

درس دوّم

اشارة

ص:49

بسم اللّه الرّحمن الرّحیم

قال رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم:

«سیأتی زمان علی أمّتی لا یبقی من القرآن إلاّ رسمه،و لا

من الإسلام إلاّ اسمه،یسمّون به و هم أبعد النّاس عنه.»

پیامبر اسلام فرموده است:

«زمانی بر امّت من خواهد آمد که از قرآن جز رسمش،-که

همان خط و نوشتۀ آن است-و از اسلام نیز جز نامش نخواهد

ماند.مردمان به این نام-مسلمان-نامیده می شوند،ولی آنان

از همه کس از اسلام دورترند».

ثواب الاعمال(صدوق)301/؛بحار الانوار 190/52

ص:50

اصطلاح پنجم: هدایت

مقدّمه

آنچه در نظر است که مورد بحث و ارزیابی قرار گیرد-تا آنجا که خداوند توفیق دهد-این جمله از حدیث پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است:لا یبقی من الاسلام إلاّ اسمه،«از اسلام چیزی جز اسم آن باقی نمی ماند.»

پیامبر اسلام صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پیش بینی عجیبی فرموده است.با برخورد به این پیشگویی،سؤال هایی برای ما پیش می آید:

مگر اسلام در زمان پیامبر به چه شکل بوده است؟

این اسلام بعد چه شده؟یعنی چگونه آن را از محتوای اصلی خالی کرده اند؛آن را به چه شکل تحریف نموده و چگونه حقایقی از آن را تبدیل یا کتمان نموده اند؟

چگونه ائمّه علیهم السّلام اسلام صحیح را-که اکنون در دست ماست-به میان امّت بازگرداندند،و به همان گونه که در زمان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود،به مردم عرضه داشتند؟

با شناختن و دانستن پاسخ های این سؤال ها،خواهیم دانست که تکلیف ما در زمان کنونی مقابل اسلام چیست.

پرسش های فوق در جملۀ زیر خلاصه می شود:

«اسلام چه بوده؛چه شده؛و اکنون چه باید کرد؟»

در بحث گذشته گفته شد که از دقّت در آیات قرآن می فهمیم که«رب»،پرورش دهنده ای است

ص:51

که به موجود مورد تربیت خویش،نشو و نما می دهد تا آنجا که آن موجود به کمال برسد.تأمین نیازهای موجود مورد تربیت-مثل تدوین قانون های لازم جهت زندگانی-از شئون ربوبیّت است و نیز دانستیم که درگیری مهم پیامبران با اقوامشان،و به خصوص با طاغوت های عصر خود بر سر این بوده که ربوبیّت از آن کیست؟و به شهادت قرآن کریم،اغلب پیامبران،نزاعی بر سر خالقیّت باری تعالی با اقوامشان نداشته اند.

در قرآن کریم می خوانیم:

وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَیَقُولُنَّ اللّهُ... (1)

«اگر از ایشان بپرسی که آسمان ها و زمین را چه کسی آفریده است،حتما خواهند گفت:اللّه.» وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَیَقُولُنَّ خَلَقَهُنَّ الْعَزِیزُ الْعَلِیمُ (2)

وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَیَقُولُنَّ اللّهُ... (3)

بنابراین،بحث و درگیری با مشرکان،غالبا بر سر خالقیّت خداوند نبوده،بلکه عمدتا بر محور ربوبیّت،گفتگو و نزاع بوده است.اینجا مرکز اصلی جنگ پیامبران با طاغوت ها و امّت های جاهلشان است.پیروزی در این نبرد است که پیامبران را به اقامۀ دین موفّق می کند.

ما گفتیم«رب»متعهّد است که برای زیست موجودات مورد تربیتش قانون گذاری کند.اصولا خصیصۀ برجستۀ ربوبیّت همین است.اللّه خلق می کند و چون ربّ مخلوق خویش می باشد، چگونگی زیست او را مقدّر می کند؛به او قانون زندگی می دهد؛نظام زیستش را تعیین می کند و او را به وسایل رسیدن به کمال خود،مجهّز ساخته در این راه راهنمایی می کند.

پیامبران نیز بر سر همین خصیصۀ اساسی و اصلی-ربوبیّت-می ایستادند،و می گفتند:ای بشر! ربّ تو و پروردگار تو،همان ربّ آسمان ها و زمین است.او برای همۀ موجودات قانون وضع کرده،او به آسمان و زمین و موجوداتشان نظام بخشیده است،و همو برای شما قانون گذاشته و راه و رسم زندگی معیّن نموده است:

إِنَّ رَبَّکُمُ اللّهُ الَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِی سِتَّةِ أَیّامٍ ثُمَّ اسْتَوی عَلَی الْعَرْشِ

ص:52


1- 1) -لقمان:25. [1]
2- 2) -زخرف:9. [2]
3- 3) -زخرف:87. [3]

یُغْشِی اللَّیْلَ النَّهارَ یَطْلُبُهُ حَثِیثاً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومَ مُسَخَّراتٍ بِأَمْرِهِ أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ تَبارَکَ اللّهُ رَبُّ الْعالَمِینَ (1)

«پروردگار شما«اللّه»است که آسمان ها و زمین را در شش روز[دوره]آفرید و پس از آن بر تخت[قدرت و توانایی خویش]آرمید. (2)روز را-که با شتاب در پی شب است-با پردۀ شب پوشاند،و خورشید و ماه و ستارگان به امر او مسخّرند.[ای بندگان!]آگاه باشید که ملک آفرینش،خاص خداست و حکم نافذ،فرمان اوست که منزّه و بلند مرتبه و ربّ عالمیان است.» این آیه با کلمۀ«ربّ شما»شروع می شود،و پس از امثال آوردن از گردش جهان و پدیدار شدن شب و روز برای ربوبیّت او،وی را با صفت«ربّ العالمین»می ستاید.

هدایت از شئون اصلی ربوبیّت است.خداوند متعال چون ربّ جهان و موجودات آن است، هدایت همۀ آنها را به دست دارد:

سَبِّحِ اسْمَ رَبِّکَ الْأَعْلَی اَلَّذِی خَلَقَ فَسَوّی وَ الَّذِی قَدَّرَ فَهَدی (3)

«تسبیح و تنزیه کن اسم ربّ اعلای خویش را، (4)آن کس که همۀ موجودات را متعادل خلق فرموده و هر عضو از اعضای هر موجود را به جای خویش نهاد (5)؛آن کس که برای همۀ موجودات اندازه قرار داد و سپس بر اساس این تقدیر و اندازه،آنها را هدایت فرمود.»

حضرت موسی علیه السّلام در برابر فرعون که از او در مورد ربّش سؤال کرد،فرمود:

رَبُّنَا الَّذِی أَعْطی کُلَّ شَیْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدی (6)

«ربّ ما آن کسی است که همه چیز را خلق،و سپس هدایت فرمود.»

هدایت ناشی و زاییده از ربوبیّت است،و هدایت-چنانچه در آیات سورۀ اعلی آمده است- از ابتدای پیدایش و تکوین موجود تا پایان حیات او ادامه دارد.ربّ جهان بر اساس صفت

ص:53


1- 1) -اعراف:54. [1]
2- 2) -اشاره به آنکه ادارۀ همۀ امور را به دست قدرت خویش گرفت.
3- 3) -اعلی:1-3. [2]
4- 4) -در کنار نام مقدّس او،نام موجود دیگری را به عنوان اله و ربّ یاد مکن.(تفسیر المیزان 387/20)
5- 5) -یعنی همۀ وسایل کمال را به اندازۀ لازم،به هر موجود عطا فرمود.
6- 6) -طه:50. [3]

ربوبیّت،بعد از خلقت موجود و اعطای وسایل تحصیل کمال بدو،او را به راه کمال راهنمایی می کند.

در مباحث گذشته به تفصیل بیان کردیم که راه و رسم زندگی موجودات،یعنی راه و رسم به کمال رسیدن آنها،هر یک درخور مرحلۀ وجودی او تعیین می گردد؛و هدایت هر کدام،به فراخور ساختمان و طبیعت اوست.در مورد یک دسته از ایشان،قرآن کریم سخن از تسخیر دارد.قرآن جمادات را در زنجیر نیرومند قانون آفرینش مجبور و مسخّر می داند.اینها راه کمالشان را بدین شکل می پیمایند،و از آن ذرّه ای تخطّی نمی کنند؛زیرا دور شدن از راهی که خلقت برایشان معیّن نموده،مساوی با نابودیشان می باشد:

وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ کُلٌّ یَجْرِی لِأَجَلٍ مُسَمًّی... (1)

«و آفتاب و ماه را مسخّر گردانید،هر یک از اینها تا وقت معیّنی به حرکت خویش ادامه می دهند.»

برای دسته ای دیگر از موجودات،هدایت الهی از نوع الهام است.حیوانات تحت هدایت الهامی خداوند زندگی می کنند و راه کمال خویش را می پیمایند و به حد تمام می رسند.زندگی دقیق و ظریف و گاه بسیار پیچیدۀ حیوانات،همه از طریق الهام راهبری می شود.زندگی حیوانی از اوّلین لحظه حیات تا آخرین مرحلۀ کمال،و از آنجا تا دم مرگ،در پرتو اینگونه از هدایت،ادامه می یابد.

در قرآن کریم مثالی از زندگی حیوانی را چنین می یابیم:

وَ أَوْحی رَبُّکَ إِلَی النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِی مِنَ الْجِبالِ بُیُوتاً وَ مِنَ الشَّجَرِ وَ مِمّا یَعْرِشُونَ ثُمَّ کُلِی مِنْ کُلِّ الثَّمَراتِ فَاسْلُکِی سُبُلَ رَبِّکِ ذُلُلاً... (2)

«پروردگارت به زنبور عسل الهام فرمود که در کوه ها یا درختان و یا خانه هایی که بشر برای تو ساخته مسکن بگیر؛سپس از همۀ گل ها تغذیه کن و بر راه هایی که پروردگارت برای تو ساخته، فرمانبرانه راه برو.»

امّا در مورد انسان،برترین موجود در میان این سه دسته،هدایت از طریق وحی می رسد.

دستگاه ربوبی به کار می افتد و وحی از سرچشمۀ آن به وسیلۀ فرشتگان مقرّب و یا راه های دیگر به

ص:54


1- 1) -زمر:5.و [1]در سورۀ لقمان آیۀ 29: [2]کُلٌّ یَجْرِی إِلی أَجَلٍ مُسَمًّی
2- 2) -نحل:68 و 69. [3]

پیامبران نازل می گردد و راه و رسم زندگی انسان را تعیین می کند.زیست او را در همۀ جوانب نظام می بخشد و راه رسیدن به کمال های انسانی را به او نشان می دهد،و او را در طریق رسیدن به سعادت دو جهانی راهبری می کند.

ص:55

اصطلاح ششم: اسلام

اشارة

نظامی که خداوند برای انسان معیّن و مقدّر فرموده،در فرهنگ قرآن،«اسلام»نام دارد؛دینی که برای بشر،بر اساس فطرت و ظرفیت وجودی او،و منطبق با طبیعت انسانی او،از جانب«ربّ»او آمده و«اسلام»نام گرفته است.اسلام،اسم خاص شریعت و دین حضرت خاتم الأنبیاء صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نیست؛آنچه که همۀ انبیا-نوح،ابراهیم،موسی و عیسی علیهم السّلام-به عنوان دین آورده اند،«اسلام»نام داشته است.بر طبق قرآن کریم،ادیان قبل از حضرت نوح علیه السّلام نامگذاری نشده اند،ولی از عصر ایشان به بعد،نام همۀ شرایع خدا،اسلام می باشد.

بنابر منطق قرآن:

إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللّهِ الْإِسْلامُ وَ مَا اخْتَلَفَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ إِلاّ مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْیاً بَیْنَهُمْ (1)

«به طور قطع،دین نزد خداوند اسلام است،و اهل کتاب اختلاف نکرده اند در آن،مگر بعد از شناخت و دانایی،و البته آن هم از سر ظلم و ستم...»

بنابراین،تعریف اسلام،به این صورت خلاصه می شود:

«مجموعۀ قوانینی که پروردگار انسان،به تناسب ساختمان و مطابق طبیعت انسانی وی و جهان پیرامونش،برایش تشریع کرده است.» (2)

ص:56


1- 1) -آل عمران:19. [1]
2- 2) -این تعریف جامع و مانع نیست،بلکه تنها به جنبۀ عملی و قوانین مربوط به عمل توجّه دارد.

از این به بعد بحث ما بر سر اسلام است که این اسلام-یعنی راه و رسم زندگی و فکر و اعتقاد و اخلاق انسان-چه بوده،پس از پیامبر به چه شکل در آمده،چگونه از محتوا خالی شده است و اکنون چه بایدش کرد؟

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرموده بود:«لا یبقی من الاسلام إلاّ اسمه.»«از اسلام مگر اسمی باقی نمی ماند».این اسلام چه بوده و چگونه بی محتوا شده که تنها اسمی از آن باقی مانده است؟

با تحلیل دقیق از اسلام می توان آن را به چهار وجود گوناگون تقسیم نمود؛به عبارت دیگر اسلام در جامعۀ انسانی،می تواند چهارگونه وجود داشته باشد:

وجود اسمی

وجود مفهومی

وجود عملی یا شخصیّت اسلامی

وجود جامعۀ اسلامی.

وجود اسمی

ما در مجموعۀ احکام فردی و اجتماعی و اخلاقیات و اعتقادات اسلامی،به یک سری از اصطلاحات برمی خوریم-که همچون تمام جوانب این شریعت-از جانب خداوند وضع شده اند؛و در فرمایش پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خواندیم:زمانی خواهد آمد که از اسلام جز این اصطلاحات-که همان وجود اسمی اسلامند-چیزی باقی نخواهد ماند.پیامبر خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مبعوث می شود و حکم«صلاة»،«وضوء»،«جهاد»و...را می آورد.

«وضوء»در لغت عرب به معنای پاکیزگی،و«صلاة»به معنای نیایش،و«جهاد»گرفته شده از «جهد»،به معنای وسع و طاقت است.پیامبر این واژه ها را استخدام می کند و آنها را بر یک رشته رفتارها و اعمال-که بر اساس وحی تعیین و تنظیم شده-نامگذاری می نماید.در اینجا این واژه ها به سری الفاظی که در اسلام معنای خاصی دارند،وارد می شوند،و رنگ اسلامی می گیرند،و در شمار اصطلاحات خاص اسلام درمی آیند؛و بالاخره در کنار سایر اصطلاحات،وجود اسمی اسلام را تشکیل می دهند.

ص:57

وجود مفهومی

مفاهیم راستین اسلام در همۀ جوانب آن-یعنی زمینه های عملی،اخلاقی و اعتقادی-وجود مفهومی اصطلاحات اسلام را تشکیل می دهند.آنگاه که پیامبران مبعوث می شوند،اصطلاحات دینی را به همراه مفاهیم حقیقی آنها،با هم می آورند و آنها را به عنوان رسالت الهی تبلیغ می کنند.و می دانیم که وظیفۀ اوّلیه و اصلی همۀ پیامبران،در سراسر تاریخ تبلیغ رسالات الهی است:

فَهَلْ عَلَی الرُّسُلِ إِلاَّ الْبَلاغُ الْمُبِینُ (1)

فَإِنْ تَوَلَّیْتُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّما عَلی رَسُولِنَا الْبَلاغُ الْمُبِینُ (2)

فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما عَلَیْکَ الْبَلاغُ الْمُبِینُ (3)

در یک تجزیه و تحلیل،می توان گفت که پیامبران دارای دو شخصیت متمایز از هم هستند:در مرحلۀ اوّل،یک مسلمانند؛بلکه نخستین مسلمان امّت خویشند،چنان که قرآن کریم در این مورد اشاراتی دارد. (4)در مرحلۀ دوم،پیام آور خدایند.اینان بنابر هر یک از دو شخصیت خویش،دارای وظایفی هستند؛بنابر شخصیت اوّلیۀ خود که یک مسلمان می باشند،مأمورند نماز بخوانند،روزه بگیرند،مردم را به پاکی دعوت کنند و از فساد و تباهی بازدارند،به جهاد و حج بروند و خلاصه تمام وظایف مسلمانی را به نحو احسن انجام دهند.امّا بنابر شخصیت دوم،مأمورند تبلیغ کنند،نه چیز دیگر.

اینان چون پیامبر خدایند،باید سخن خدا را به گوش مردم برسانند و در این راه،از هیچ مانعی نهراسند و تا پای مرگ بایستند؛سنگسار بشوند،به تبعید و هجرت تن دردهند،امّا سخن خدا را -که در اصطلاحات اسلامی و مفاهیم صحیح آن خلاصه می گردد-به مردم امّتشان گوشزد کنند. (5)

ص:58


1- 1) -نحل:35. [1]در ضمن بررسی اصطلاح اسلام،به تحقیق مختصر اصطلاح رسالت نیز پرداختیم.
2- 2) -مائده:92. [2]
3- 3) -نحل:82. [3]
4- 4) -انعام:14 و 163؛اعراف:143؛زمر:12؛زخرف:81.
5- 5) -مورّخین از پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نقل کرده اند که در برابر پیشنهادهای مالی مشرکان قریش فرمود: انّ اللّه لم یبعثنی لجمع الدّنیا و الرّغبة فیها و إنّما بعثنی لا بلغ عنه و أدلّ علیه.(تاریخ یعقوبی 17/2، [4]چ نجف) و نیز در روایت دیگری می خوانیم: قال رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم:یا معشر قراء القرآن!اتّقوا اللّه عزّ و جلّ فیما حمّلکم من کتابه،فانّی مسئول و انّکم مسئولون؛انّی مسئول عن تبلیغ الرّسالة،و امّا انتم فتسألون عما حمّلتم من کتاب اللّه و سنتی.(اصول کافی 606/2) [5]

در سراسر تاریخ،پیامبران هم اسم و هم مفهوم اسلام را در جامعه عرضه می نمایند.تازه این کار اوّل آنهاست،نه تمام آن.آنگاه که در جامعه،مردم با واژه های اسلامی-مثل صلاة و وضوء و جهاد-و مفاهیم اسلامی آنها آشنا شدند،پیامبران به کوشش تازه ای دست می زنند؛آنها تکاپو می کنند که این تفکّر و این شناخت و این رسالت،به مرحلۀ فعلیّت و عمل برسد.یعنی مردمی به وجود آیند که به مفاهیم اسلامی جامۀ عمل بپوشانند.

مردم عصر تبلیغ،با مجاهدت پیامبران،وجود اسمی و مفهومی دین خدا و یکایک اعمال و رفتار و اعتقادات آن را می شناسند و فهم می کنند.هم با اصطلاح خاص اسلامی آشنا می گردند،و هم با معنایی که در پشت آن نهفته است مأنوس می شوند.ابو ذرها و أبو لهب ها،عمّارها و ابو جهل ها،همه و همۀ معاصران انبیا،مؤمنان و کافرانشان،کلّیۀ اصطلاحات و مفاهیم اسلامی را درک می کنند.پس از آن،نوبت به وجود عملی اسلام می رسد،و پیامبران مجاهدت می کنند که این مفاهیم،وجود عملی و فعلی پیدا کنند؛نمازگزار به وجود آید و به همۀ احکام و اخلاقیّات اسلامی جامۀ عمل پوشانیده شود.

وجود عملی یا شخصیّت اسلامی

در اینجاست که سومین وجود-که وجود عملی اسلام است-خودنمایی می کند و شخصیت اسلامی پیدا می شود.شخصیت اسلامی در آن فرد نمایان شده که وضو می گیرد،نماز می گزارد،به روزه تن درمی دهد،حج و جهاد می کند و به اخلاقیّات اسلام پابند است.غیر از تبلیغ،تمام کوشش پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مکّه،ساختن شخصیّت های اسلامی بود.او در این دوره،شخصیّت علی علیه السّلام، خدیجه،ابو ذر،عمّار،سمیّه،یاسر،خبّاب،بلال و...را به وجود آورد.در اواخر اقامت پیامبر در مکّه،این سه مرحله از وجود اسلام به مدینه انتقال یافت،و در غیاب پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در آنجا پا گرفت.

این مسأله خود روشن است که امکان ندارد مرحلۀ سوم از وجود اسلام-یعنی وجود فعلی یا شخصیّت اسلامی-در جایی باشد،امّا وجود اسلامی و وجود مفهومی آن در آنجا نباشد.تا پیامبر اصطلاحات اسلامی را بیان نکند و معنای صحیح آن را تبلیغ نفرماید،وجود سوم که شخصیّت اسلامی یا اسلام عملی است،به وجود نخواهد آمد؛زیرا این دو وجود بر وجود سوم سبقت دارند.

ص:59

وجود جامعۀ اسلامی

حال که وجود سوم یا شخصیّت اسلامی در جامعه شکل گرفت و به وجود آمد،پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مرحلۀ چهارم از وجود اسلامی می پردازد که ایجاد جامعۀ اسلامی است.این در زمانی است که این شخصیّت های اسلامی با پیامبر«بیعت»کرده اند تا جامعۀ اسلامی را بنیاد نهند؛جامعه ای که در آن احکام اجتماعی اسلام اقامه شود و اسلام دیوار خانه ها را شکافته به صحنۀ اقتصاد و سیاست و صلح و جنگ پای نهد.اینجاست که مفهوم و عملکرد«بیعت»را در اسلام می فهمیم و درمی یابیم که بیعت،به وچودآورندۀ جامعۀ اسلامی،یا بالاترین وجودهای اسلام می باشد.

بنابراین اسلام در زمان پیامبر ما چهار وجود یافت.هم اصطلاحات دینی اعلام شد؛هم مفاهیم عرضه و تبلیغ گشت؛هم افرادی تربیت یافتند که بار عمل به اسلام را بردارند،و بالاخره یک جامعۀ اسلامی بنیاد گرفت.

در ادوار گذشتۀ تاریخ بشر،در زمان تمام پیامبران(انبیای مرسل)،همین اصطلاحات شریعت خاتم الأنبیاء،به همراه معنای آنها وجود داشت:«صلاة»،«زکاة»،«صوم»،«جهاد»و...پیامبران سلف،به هر شکل ممکن،این اصطلاحات و مفاهیم را تبلیغ کرده بودند.اضافه بر این، شخصیّت های اسلامی نیز تربیت می شد.البته توفیق پیروزی پیامبران در این قسمت سوم،گاهی کم و گاهی زیاد بوده است.بعضی از پیامبران هم این امکان را پیدا کردند که جامعۀ اسلامی ایجاد کنند؛مانند موسی و داوود و سلیمان علیهم السّلام؛و بعضی این امکان را به دست نیاوردند.

در زمان پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اسلام با تمام وجود خویش،با تمام مراحل و ابعادش در جامعه پدید آمد.امّا بعد از آن حضرت چه شد؟شاید برای شما خیلی شگفت آور باشد که بدانید،اسلامی که در میان گروه انبوهی از مسلمانان،هم اکنون هست،جز اسم اسلام،چیز دیگری نیست،و مفهوم و معنای واقعی آن از میان رفته است.مثلا نماز صحیح شرطهایی دارد،وقتی این شروط وجود نداشته باشد،وجود حقیقی نماز از بین رفته است.همچنین روزه و جهاد و دیگر احکام اسلامی، اگر با خصوصیّات و شرایط آن همراه نباشد،حکم اسلام بر آنها جاری نخواهد بود.

سؤال را تکرار می کنیم:«وجود لفظی و معنوی اسلام،و وجود شخصیّت اسلامی و مجتمع اسلامی،در عصر پیامبر خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و عدّه ای از پیامبران پدید آمد،امّا بعد از رحلت این پیامبران، اوضاع ایشان به چه صورتی درآمد؟»

در مورد پیامبران گذشته باید بگوییم:بعد از وفات ایشان،اسلام به کلّی از متن جامعه حذف شد

ص:60

و تحریف و تبدیل و کتمان گشت.البته نه در عرض یک روز و به یک باره،بلکه در طول زمان.

اسلامی که حضرت موسی بن عمران آورد،رفته رفته از بین رفت؛اسلامی که حضرت عیسی بن مریم تبلیغ فرمود،پس از او نابود گردید و حتّی وجود اسمی و لفظی اش نیز نماند.زیرا اسم دینی که خداوند به تمام انبیاء وحی فرموده،«اسلام» (1)است؛پس اسم شریعت موسی بن عمران علیه السّلام نیز اسلام بوده و اینک به یهودیت تبدیل گشته است؛اسم شریعت عیسی علیه السّلام نیز اسلام بوده و به مسیحیت و نصرانیت تحریف شده است.این نام های جدید،از جانب خداوند نیست؛بلکه ساختۀ امّت هاست و به دست تحریفگران پیدا شده است.پس تحریف در ادوار گذشته،آن قدر پیشرفته بوده که نه تنها جامعۀ اسلامی طی آن از میان رفت-مثل جامعۀ اسلامی حضرت موسی بن عمران- بلکه شخصیّت اسلامی ساختۀ او هم زیر و رو شد،و حتّی اصطلاحات و مفاهیم اسلامی آن دین هم نابود شد.

تنها این گروه(یهودیان و مسیحیان)خود را به این دو پیامبر نسبت می دهند؛ولی آیا این اعمال و رفتار و اعتقادات موجود در میان یهودیان و مسیحیان را،موسی بن عمران یا عیسی بن مریم، آورده اند؟آیا شراب خواری،ختنه نکردن و اعتقاد به آنکه عیسی پسر خداست و خداوند متشکّل از سه«اقنوم»است،از جانب حضرت عیسی بن مریم علیه السّلام تبلیغ شده است؟بنابراین جامعۀ اسلامی، شخصیّت اسلامی،لفظ و معنای آن،همه و همه،از دست رفته؛و به عبارتی:لم یبق من الاسلام الّذی جاءت به الانبیاء قبل نبیّنا،حتّی اسمه!

حال ببینیم در شریعت خاتم الأنبیاء صلّی اللّه علیه و آله و سلّم وضع به چه صورت است؟خود آن حضرت می فرماید:«تنها اسمش می ماند».آری از اسلام فقط اسمی خواهد ماند و از قرآن رسمی(رسم الخط).

ما درصدد هستیم که این سخن را بفهمیم و پیرامون آن تعمّق و کاوش کنیم.گفتیم اسلامی که انبیای گذشته آورده اند،هیچ یک از مراحل وجودی اش باقی نمانده است؛امّا در شریعت خاتم، طبق فرمایش آن حضرت،در عصر پس از وی،از اسلام تنها اسم آن پایدار می ماند.البته به معنای دقیق کلمه.این حادثۀ ناگوار،مربوط به عصر اوّلیۀ امامت است.نقش ائمّۀ اهل بیت در جامعۀ

ص:61


1- 1) -مقصود این نیست که در زبان سریانی حضرت نوح علیه السّلام،یا عبرانی حضرت موسی و عیسی علیهم السّلام عینا کلمۀ«اسلام» -که عربی است-وجود داشته،بلکه می تواند معنای«اسلام»به آن زبان ها مطرح بوده باشد.مانند کلمۀ«فارقلیط»در انجیل یوحنّا،که به معنای احمد و محمّد می باشد.

اسلامی،این بود که اسلام مرده و از مفهوم تهی شده و از جامعه بیرون شده را احیا کرده به جامعه بازگردانند؛هم وجود مفهومی اسلام و هم وجود عملی آن را زنده نمایند.این بزرگواران هم مفاهیم اسلام را به جامعه بازگرداندند،و هم به دنبال آن،شخصیّت هایی بزرگ پروراندند.

دانشمندان بزرگ ما،آنگاه که از اجرای احکام اسلام در جامعه سخن می گویند،به این مسأله تصریح دارند که مردم مسلمان باید فقیه جامع شرایط را در اجرای احکام،در جامعۀ اسلامی یاری کنند.و این نظر مؤیّد مسأله ای است که ما در متن بدان اشاره داشتیم.اینک نظریۀ فقها:

محقّق حلّی در«شرایع الاسلام»می نویسد:

«یجوز للفقهاء العارفین إقامة الحدود فی حال غیبة الامام،کما لهم الحکم بین النّاس مع الامن من ضرر سلطان الوقت.و یجب علی النّاس مساعدتهم علی ذلک.» (1)

شهید اوّل در کتاب«الدّروس الشّرعیه»می نویسد:

«و الحدود و التّعزیرات الی الامام و نائبه و لو عموما.فیجوز فی حال الغیبة للفقیه الموصوف بما یأتی فی القضاء،إقامتها مع المکنة،و یجب علی العامّة تقویته و منع المتغلّب علیه مع الامکان.و یجب علیه الافتاء مع الامن،و علی العامّة المصیر الیه و الترافع فی الاحکام.» (2)

لازم است به خاطر داشته باشیم گروه بیعت کنندگان که تشکیل دهندگان جامعۀ اسلامی هستند، باید بدان حد برسند که بر دوش آنها ایجاد یک جامعۀ صحیح امکان داشته باشد.بنابر همین اصل است که پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مکّه،از مسلمانان بیعتی نگرفت،زیرا دیدیم بیعت زمینۀ تشکیل جامعه و نشان وفاداری و اطاعت افراد مسلمان نسبت به حکومت عادلۀ اسلامی می باشد.

در معنی بیعت گفته اند:

«اعلم انّ البیعة هی العهد علی الطّاعة،کأنّ المبایع یعاهد أمیره علی أنّه یسلم له النّظر فی أمر نفسه و امور المسلمین،و لا ینازعه فی شیء من ذلک،و یطیعه فیما یکلّفه به من الامر...» (3)

«بایع السّلطان،إذا تضمن بذل الطّاعة له بما رضخ له،و یقال لذلک بیعة و مبایعة.» (4)

ص:62


1- 1) -شرایع الاسلام 344/1،چ نجف.
2- 2) -الدروس الشّرعیه165/،چ ایران.و نیز رجوع کنید به:ایضاح الفوائد 398/1-399؛عوائد الایام(فقیه نراقی)و...
3- 3) -مقدّمۀ ابن خلدون209/، [1]چ دار التراث العربی.
4- 4) -مفردات القرآن،مادّۀ بیع67/،چ تهران. و نیز رجوع کنید به:المصباح المنیر و لسان العرب،مادّۀ بیع.

در مکّه از یک سو گروه مسلمانان بدان حد از قدرت انسانی و سیاسی و اقتصادی نرسیده بودند که در مقابل نیروی کفر-که سراسر جزیرة العرب را فراگرفته بود-به تمام و کمال بایستند،و از سوی دیگر هنوز احتیاج به تربیت اسلامی داشتند که از پرورش یافتگان جاهلیت ظلمانی عرب، شخصیت های راسخ اسلامی به وجود آیند.

اینکه در تاریخ از زبان امیر المؤمنین علیه السّلام نقل می شود که می فرماید:«اگر من چهل تن صاحب ارادۀ پولادین می یافتم با گردانندگان سقیفه برابری می کردم.» (1)،باز به همین جهت و دلیل است که حکومت اسلامی احتیاج به پشتوانه ای نیرومند از شخصیت های اسلامی یا اسلام شناختگان فعّال و عامل دارد.شاید این گروه که در عبارت منقول از امام متّقین،چهل تن تعداد شده اند،هستۀ مرکزی حکومت عادله را تشکیل می دهند،نه تمام پیروان را.به این معنی که با یک عدّۀ چهل نفری،نه یک جامعه می شود تشکیل داد و نه یک حکومت،و جامعۀ اسلامی باید افراد فراوانی داشته باشد.

البته این افراد همان عموم مردمند که معمولا پیروند،نه رهبر و متفکّر و گرداننده،و آن چهل تن کسانی هستند که مغز متفکّر مردم هستند،و گردانندۀ امور.

این مسأله هم روشن است که یک صاحب عزم و ارادۀ پولادین،چه قدر می تواند در پیشبرد یک نهضت و فکر و عقیده مؤثّر باشد،و در کنار او چندین و چند تن می توانند جمع شوند.مثلا در تاریخ زعامت و حکومت علوی،یک تن چون عمّار یاسر یا کسی چون مالک اشتر نخعی،چه قدر مؤثّر بودند،و نبودشان در شکست و توقّف ظاهری جبهۀ حق چه قدر تأثیر گذارد؟این دو بزرگ از همان کسانی بودند که امام آنها را صاحب عزم می خواند.و اینکه در تاریخ می بینیم بیش از هزار تن از صحابۀ پیامبر که در رکاب امیر المؤمنین در صفّین شرکت داشتند (2)،همه به گرد عمّار جمع بودند،و او از تپّه ای بالا نمی رفت و یا به وادی و درّه ای قدم نمی گذاشت،مگر اینکه به همراه او بالا رفته پایین می آمدند،نشان می دهد که یک تن صاحب عزم می تواند چند نفر را به گرد خویش گرد آورد و به خود جذب نماید.بنابراین،جامعۀ اسلامی در مرحلۀ اوّل بر دوش چندین تن از مردمان اسلام شناس،بصیر و جانباز و فرمانبردار،و از آن پس بر انبوه کثیر مردمان مسلمان بنیاد می گیرد.

ص:63


1- 1) -شرح نهج البلاغه 141/1،چ قدیم،47/2،تحقیق محمّد أبو الفضل ابراهیم،چ مصر.
2- 2) -یعقوبی 164/2.
تحریف،و ابعاد آن در امم گذشته

ما در یک بحث مقایسه ای و تطبیقی کوچک،چگونگی تحریف و تبدیل و کتمان را در امّت های گذشته بررسی می کنیم،تا با روشنی بیشتری،به شریعت آخرین و سرنوشت آن برسیم.

در این راه به تنها سند غیر قابل خدشه و دقیقی که از تاریخ ادیان الهی در دست داریم(قرآن کریم)، مراجعه می کنیم تا ببینیم شرایع آسمانی گذشته چگونه نابود شده اند.

کتمان

وَ إِذْ أَخَذَ اللّهُ مِیثاقَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ لَتُبَیِّنُنَّهُ لِلنّاسِ وَ لا تَکْتُمُونَهُ فَنَبَذُوهُ وَراءَ ظُهُورِهِمْ وَ اشْتَرَوْا بِهِ ثَمَناً قَلِیلاً فَبِئْسَ ما یَشْتَرُونَ (1)

«[یاد بیاور آنگاه را]که خدا از آن کسان که بدیشان کتاب داده است،پیمان گرفت که حقایق دینی را برای مردم بیان کنید و کتمان ننمایید.اینها پیمان را شکسته پشت سر انداختند و حقایق را به اندک بهایی فروختند.پس چه بدفروشی کردند.»

إِنَّ الَّذِینَ یَکْتُمُونَ ما أَنْزَلْنا مِنَ الْبَیِّناتِ وَ الْهُدی مِنْ بَعْدِ ما بَیَّنّاهُ لِلنّاسِ فِی الْکِتابِ أُولئِکَ یَلْعَنُهُمُ اللّهُ وَ یَلْعَنُهُمُ اللاّعِنُونَ (2)

«آن کسان که نشانه ها و هدایت هایی را که ما نازل کردیم،آن هم پس از اینکه آنها را برای مردم،درون کتاب آسمانی روشن ساخته ایم،کتمان می کنند از رحمت الهی دور خواهند بود،و لعنت لعنت کنندگان بر ایشان شایسته است.»

إِنَّ الَّذِینَ یَکْتُمُونَ ما أَنْزَلَ اللّهُ مِنَ الْکِتابِ وَ یَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَناً قَلِیلاً أُولئِکَ ما یَأْکُلُونَ فِی بُطُونِهِمْ إِلاَّ النّارَ وَ لا یُکَلِّمُهُمُ اللّهُ یَوْمَ الْقِیامَةِ وَ لا یُزَکِّیهِمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ (3)

«آنها که کتب آسمانی را پوشیده و پنهان می دارند،و در برابر آن بهای اندکی می گیرند،به اندرون خویش جز آتش وارد نمی کنند.و خداوند در روز رستاخیز با ایشان سخن نمی گوید و پاکشان نمی سازد،و برایشان عذابی دردناک خواهد بود.»

ص:64


1- 1) -آل عمران:187. [1]
2- 2) -بقره:159. [2]
3- 3) -بقره:174. [3]
در هم کردن حق و باطل

یا أَهْلَ الْکِتابِ لِمَ تَلْبِسُونَ الْحَقَّ بِالْباطِلِ وَ تَکْتُمُونَ الْحَقَّ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ (1)

«ای اهل کتاب!چرا دانسته و عمدا باطل را به روی حق می کشید،و حقّ و باطل را آمیخته حق را شبهه ناک می نمایید.»

وَ لا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْباطِلِ وَ تَکْتُمُوا الْحَقَّ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ (2)

«دانسته و فهمیده حق را لباس باطل نپوشانید،و آن را کتمان ننمایید،در حالی که به کار خود عالم و آگاهید.»

تحریف

أَ فَتَطْمَعُونَ أَنْ یُؤْمِنُوا لَکُمْ وَ قَدْ کانَ فَرِیقٌ مِنْهُمْ یَسْمَعُونَ کَلامَ اللّهِ ثُمَّ یُحَرِّفُونَهُ مِنْ بَعْدِ ما عَقَلُوهُ وَ هُمْ یَعْلَمُونَ (3)

«امید دارید اینها(اهل کتاب)به شما ایمان بیاورند،در صورتی که گروهی از ایشان کلام خدا را می شنیدند و بعد از اینکه آن را به خوبی فهم می کردند،دانسته به تحریفش می کشیدند؟»

...وَ مِنَ الَّذِینَ هادُوا سَمّاعُونَ لِلْکَذِبِ سَمّاعُونَ لِقَوْمٍ آخَرِینَ لَمْ یَأْتُوکَ یُحَرِّفُونَ الْکَلِمَ مِنْ بَعْدِ مَواضِعِهِ... (4)

«پاره ای از یهودیان هستند که فراوان گوش به دروغ می سپارند؛اینان کلام خدایی را از جایگاه اصلی آن خارج ساخته تحریف می کنند.»

مِنَ الَّذِینَ هادُوا یُحَرِّفُونَ الْکَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ وَ یَقُولُونَ سَمِعْنا وَ عَصَیْنا... (5)

«گروهی از یهودیانند که کلام خدا را از جایگاه اصیل آن(معنای حقیقی و مصداق واقعی)دور ساخته تحریف می کنند،و می گویند:شنیدیم و عصیان ورزیدیم.»

از دقّت در آیات گذشته،درمی یابیم که امّت ها برای زیرورو کردن حقایق آسمانی و شرایع

ص:65


1- 1) -آل عمران:71. [1]
2- 2) -بقره:42. [2]
3- 3) -بقره:75. [3]
4- 4) -مائده:41. [4]
5- 5) -نساء:46. [5]

الهی،به راه هایی مختلف رفته اند؛دسته ای از حقایق را کتمان و پنهان می کردند.در مورد گروه دیگر از حقایق،حقّ و باطل را آمیخته نموده شبهه ناک می ساختند.قسم سومی را نیز تنها تغییر مسیر داده به تحریف معنوی می کشیدند و به ظاهر و لفظ آن کاری نداشتند.خلاصه اینکه به وسیلۀ اینگونه راه ها،کتاب های آسمانی را تحریف می کردند و تا آنجا پیش می رفتند که دیگر امکان شناخت حق از باطل وجود نمی داشت.

البته انگیزۀ اصلی همۀ این خیانت ها و زیروروکردن ها،این بود که همیشه و همه جا حقایق آسمانی با پاره ای از هواها و خواسته های نفسانی بشر در جنگ و نبرد بوده است.اعتبار و ارزش اینگونه حقایق،راه اعمال و اجرای خواسته های نفسانی را به روی قدرتمندان و اهل هوی می بسته؛اینجاست که یا باید دست رد به سینۀ لذّت ها و راحتی های بی حساب زد و یا آن حقایق را از اعتبار و رسمیّت انداخت،و یا آن را تغییر ماهیّت داد.زورمندان همۀ امّت ها،غالبا راه سوم را انتخاب می کردند.از آنجا که حاضر به پذیرش راه اوّل و ترک دلخواه ها و لذّت هایشان نبودند.

همچنین راه دوم نیز شدنی نبود،زیرا انکار یک بارۀ حقایق دینی به موقعیّت آنها لطمه وارد می آورد و زندگی را برایشان مشکل می ساخت.پس بهترین روش این بود که در زیر سرپوش دین،تمام مفاهیم و حقایق آن را زیر و رو و تحریف کنند.چنین بوده است سرنوشت همۀ ادیان آسمانی؛و کلیۀ شرایع گذشته بدینسان تحریف می شدند.قرآن کریم این خیانت ها و جنایت ها را تحت کلمۀ«بغی»-به معنی سرکشی و ستم و تجاوز-جمع کرده است. (1)

در گذشته دیدیم که مقتضای ربوبیّت الهی این است که قوانین خویش را-که تنها قوانینی است که بر طبیعت انسان راست می آید-به وسیلۀ وحی بر پیامبران فروفرستاده به دست آنها بر ما تبلیغ فرماید.و نیز دانستیم که پیام آوران الهی،از آن جهت که پیام آورند،وظیفه ای جز تبلیغ ندارند.امّا هر پیامبر،پیش از اینکه پیام آور خدا باشد،یک مسلمان است.آنچه ما بنابر مسلمان بودنمان وظیفه داریم،او هم دارد؛او چون مسلمان است،باید نماز بخواند،روزه بگیرد،حج بجا آورد، جهاد کند و حکومتی بر پایۀ عدل برپا نماید.اینها همه و همه وظیفۀ مسلمانی اوست،نه وظیفۀ رسالت.ولی پیامبر از آنجا که رسول و فرستادۀ خداست،هیچ وظیفه ای جز تبلیغ ندارد.

اکنون در تکمیل بحث اصطلاح اسلام،و با توجّه به اینکه دانستیم مفهوم اصلی پیامبری چیزی جز تبلیغ اسلام نیست،به بررسی مسألۀ امامت و بحث وظیفۀ ائمّۀ اهل بیت علیهم السّلام-به عنوان حاملان و حافظان و ناشران اسلام بعد از عصر رسالت-می پردازیم.

ص:66


1- 1) -بقره:213؛آل عمران:19؛شوری:14؛جاثیه:17.
حافظان و ناشران اسلام
اشارة

در اسلام دو مکتب و دو بینش موجود است:مکتب امامت و مکتب خلافت.

در مکتب امامت،امام ویژگی هایی دارد.از جمله اینکه باید از کلیۀ گناهان و لغزش ها،معصوم باشد.دیگر اینکه تعیین او،فقط از جانب خداوند امکان دارد و پیامبر در انتخاب او نقشی ندارد.

تنها وظیفۀ پیامبر در این مورد،تبلیغ و رساندن فرمان الهی است.خداوند متعال انتخاب می کند و پیامبر خبر انتخاب الهی را برای مردم بازگو می نماید.

در این گروه از امامان-که اوّلشان حضرت امیر المؤمنین،علی علیه السّلام و آخرشان حضرت حجّة بن الحسن العسکری علیه السّلام است-آنچه برای امام اوّل می دانیم و می شناسیم،برای آخرین امام نیز قائل هستیم.آنچه برای حضرت علی علیه السّلام،مانند عصمت،تعیین الهی،الهام،شناساندن همه جانبۀ اسلام و...اثبات می شود،برای همۀ امامان وجود دارد و اثبات می گردد.

امّا در مکتب خلفا،خلیفه را مردم اختیار می کنند و به انتخاب مردم است که او حائز مقام خلافت می گردد.در اینجا نیز آنچه برای أبو بکر-خلیفه اوّل-ثابت می شود،تا پایان خلفای عثمانی اثبات شده است.خلافت أبو بکر با انتخاب و بیعت مردم اثبات گردید،بنابراین،این شیوۀ انتخاب تا به آخر دوران خلافت،پابرجا و معتبر خواهد بود.

این بحث یک پیش درآمد بسیار کوچک بود.حال بنگریم که در مکتب امامت،و بر اساس بینشی که در آن وجود دارد،حضرت امیر المؤمنین،علی علیه السّلام چگونه شناخته می شود و پیامبر در مورد وی چه فرموده است.با بررسی زندگانی پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،به خوبی روشن می شود که تبلیغ احکام الهی به وسیلۀ آن حضرت،غالبا با حوادث مکان و زمان بی ارتباط نبوده است.مثلا

ص:67

حادثه ای اتّفاق می افتاده؛به دنبال آن به حضرت مراجعه می شده و در نهایت جبرئیل حکم آن را با وحی به حضرتش نازل می نموده است.یا مثلا در مسائل اجتماعی و خانوادگی،اختلافی پیش می آمد،یا کسی سؤالی مطرح می کرد و یا از جانب دوست یا دشمن،مسأله ای به محضر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عرضه می شد؛به دنبال آن وحی فرود می آمد و حلّ اختلاف می کرد و جواب سؤال داده می شد.

در اینجا به یک حادثۀ بسیار مهمّ تاریخ اسلام اشاره می کنیم و از آن الهام می گیریم:

سال هشتم هجری،پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مکّه را فتح کرده و به مدینه بازگشته است.اینک مسلمانان،نیرومندترین قدرت در جزیرة العرب می باشند؛امّا نیروهای پراکنده ای در مناطق گوناگون عربستان وجود دارند که هنوز به زیر پرچم اسلام نیامده اند.پاره ای از قبایل مشرک عرب نیز هستند که با وفاداری به عادات عرب جاهلی به مکّه می آیند.این مشرکان در مکّه به دور خانۀ خدا طواف می کنند؛سعی بین صفا و مروه انجام می دهند؛عرفات می روند و از عرفات به مشعر می آیند؛سپس به منی رفته در آنجا ذبح و حلق و همۀ کارها را به جا می آورند.بعد از قدرت یافتن اسلام و تسخیر مکّه،همۀ این کارها در میان انبوه مسلمانان انجام می شود،و مسلمان و مشرک،این سنّت بزرگ ابراهیم علیه السّلام را عمل می کنند،و هر کدام به راه خود می روند و به دیگری کاری ندارند.

در چنین موقعیّتی بود که سورۀ برائت(توبه)،همچون فرمانی قاطع نازل شد تا آمیختگی مسلمان و مشرک را از میان بردارد:

بَراءَةٌ مِنَ اللّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَی الَّذِینَ عاهَدْتُمْ مِنَ الْمُشْرِکِینَ فَسِیحُوا فِی الْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَ اعْلَمُوا أَنَّکُمْ غَیْرُ مُعْجِزِی اللّهِ وَ أَنَّ اللّهَ مُخْزِی الْکافِرِینَ وَ أَذانٌ مِنَ اللّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَی النّاسِ یَوْمَ الْحَجِّ الْأَکْبَرِ أَنَّ اللّهَ بَرِیءٌ مِنَ الْمُشْرِکِینَ وَ رَسُولُهُ... (1)

در این آیات خداوند به مشرکان به طور صریح اعلام می فرماید:

«خدا و پیامبر او از شما بیزارند.شما دیگر حق ندارید به حج بیایید.شما که بت پرست و مشرکید،شما که با«اللّه»،ربّ دیگری قائل هستید،حق ندارید به خانۀ خدا و پایگاه توحید رفت و آمد کنید.خانۀ خدا،مال آنهاست که جز او ربّ دیگری نمی شناسند.البته آنها که با پیامبر عهد و پیمانی دارند،تا پایان عهدشان خواهند ماند.»

ص:68


1- 1) -توبه:1-3. [1]

بدین ترتیب اعلام بیزاری و نبرد با عموم مشرکان عرب داده شد.این فرمان و حکم خداست و باید به اعراب بت پرست و مشرک ابلاغ شود.پیامبر مأمور تبلیغ است.تبلیغ اوّلیّۀ قرآن و هر حکم از احکام خدا به مخاطب های آن،شأن خاص معصوم است.افراد مکلّف و مخاطبان یک حکم الهی،اوّلین بار باید آن را از زبان یک معصوم بشوند.

قرآن کریم تصریح می کند که مأمورین غیبی ما(فرشتگان)،همۀ جوانب و ابعاد صاحبان رسالت را در هنگام تبلیغ رسالات الهی نگاهبانی می کنند،تا این تبلیغ،بدون اشتباه و لغزش انجام گیرد و حقایق آسمانی در کمال درستی و سلامت به دست مردم برسد. (1)این همان اصلی است که از آن به«مصونیّت تبلیغ دست اوّل»یاد کردیم که عبارت است از این سنّت الهی که«تبلیغ بار اوّل، باید به وسیلۀ شخص معصوم انجام گیرد».

اینجا اشارۀ لازمی هست که بدون آن،مطلب چنان که باید فهمیده نمی شود.و آن اینکه مفاهیمی که باید به مردم تبلیغ شوند-بنابر یک تقسیم-به دو بخش تقسیم می شوند:

یک بخش آنهایند که لفظ و معنایشان هر دو از خداوند است،که این خاصّ قرآن کریم و سایر کتب آسمانی می باشد.دوم آنهایند که معنا و مفهوم آنها آسمانی بوده،امّا لفظش از پیامبر اکرم است،و آن حدیث و سنّت می باشد.

قرآن کریم را خداوند به پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم وحی فرموده است که هم عین الفاظ و عبارات،و هم جمیع مفاهیم و معانی آن،از جانب اوست.و البته این قرآن،شامل کلیات و رءوس مسائل اسلامی می باشد و معمولا در مسائل جزئی وارد نمی شود.امّا یک سری از احکام و معارف اسلامی هست که در ظاهر قرآن کریم از آنها یادی نشده است؛مثل اینکه نماز چند رکعت است، ذکر رکوع و سجود چیست،چگونه تشهّد بخوانیم،طواف به دور خانۀ خدا-در حج-چند بار باید انجام شود،میقات کجاست،چگونه احرام ببندیم،در چه چیزها صدقه (2)واجب است،نصاب هر چیز در صدقه چه اندازه می باشد و همۀ ریزه کاری های دیگر.پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم باید با استناد به وحی،امّا با الفاظ و عبارات خویش،به بیان این ریزه کاری ها بپردازد.در این رشته از احکام،معنا و مفهوم از خداوند،امّا لفظ از پیامبر است.

تبلیغ آنچه که لفظ و معنایش از خداوند بوده است(قرآن کریم)،تا سال آخر وفات پیامبر تمام

ص:69


1- 1) -رجوع کنید به سورۀ جن:26-28.
2- 2) -مراد از صدقه در اینجا همان است که عرفا،بدان زکات می گویند.

شد و پیامبر آن را به همۀ افراد تبلیغ فرمود.امّا آن مفاهیم و حقایق که باید در سنّت نبوی بیان شود، خود به دو قسم می شوند:

یکی آن قسمت بوده که مسلمان ها در آن عصر نیاز و حاجت داشته اند،که همۀ آنها را پیامبر تبلیغ نموده است.

قسمت دیگر که در عصر پیامبر زمان عملش نبوده و در زمان های بعد،هنگام عمل بدانها فرا می رسیده؛که بدیهی است در عصر پیامبر به تبلیغ نیاز نداشته است.

مثلا این مسأله که«اگر حاکم بر مسلمانان معصوم نباشد و پیامبر الهی یا امام بر حق نباشد، تکلیف مسلمانان چیست و با او باید چگونه رفتار کنند؟»در عصر پیامبر مورد احتیاج نبوده است.

و نیز این مسأله که«اگر بین دو گروه مسلمان،جنگی پدیدار شد،باید با گروه ستمگر چه رفتاری کرد و اموال به دست آمده از ایشان،در اسلام چه حکمی دارد؟»و نظایر این احکام،در زمان پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم موقعیّت اجرایی نداشت و بعدها در زمان امیر المؤمنین،علی علیه السّلام عینیّت یافت،و حکم اسلامی آن به وسیلۀ امام اجرا شد.

و یا این مسأله که«اگر مسلمانان در برابر حاکم معصوم،جنگ برپا نمودند،با اسیرانشان چه باید کرد و غنائم جنگی را در چه صورت می توان تصاحب نمود؟»همه و همه،مسائلی بودند که در زمان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بدانها نیازی نبود و بعدها مطرح شدند،و بدین علّت پیامبر آنها را بیان نفرمود.

همۀ این حوادث و هزارها حادثه و مسألۀ دیگر بوده است که در اسلام حکم و دستور و قانون داشته و خداوند آن را برای پیامبرش از طریق وحی بیان نموده است؛امّا چون موقعیّت اجرایی آنها پدید نیامده است،حضرت پیامبر آن را برای عموم توضیح نفرموده اند و حکم آنها برای مردم مشخّص نیست.در اینگونه مسائل،پیامبر،احکام خدا را نزد امام امیر المؤمنین علیه السّلام به ودیعت نهاده و اوست که بعد از آن حضرت وظیفه دار بیان آنها می باشد. (1)

به بیان دیگر،مسائلی که باید تبلیغ شوند،گاه بی واسطه و برای اوّلین بار تبلیغ می شده،و گاه با واسطه.

احکامی که باید به مکلّفان برسد،در مرحلۀ اوّل باید به وسیلۀ فرد معصوم و خالی از لغزش و

ص:70


1- 1) -در روایات معتبر شیعه آمده است که تمام مسائل مورد احتیاج بشر را پیامبر اکرم بر حضرت علی املا فرمودند و آن حضرت آنها را در کتابی به نام«جامعه»گرد آورده است که به صورت یک میراث علمی نزد اهل بیت پیامبر موجود است.در مصادر اهل تسنّن هم از این کتاب(جامعه)،نشانه های فراوانی وجود دارد.در آینده دربارۀ این کتاب،بیشتر بحث خواهیم داشت.

خلل،تبلیغ شود.نماز،روزه،زکات،جهاد یا هر حکم دیگر الهی،در نخستین بار باید به وسیلۀ مبلّغ معصوم به مکلّف تبلیغ شود،یا به واسطۀ کسی که از طرف خدا تعیین شده و از لغزش و اشتباه مصون است.وگرنه ممکن است حکم خدا دستخوش کم و زیاد و خطا و نسیان قرار گیرد.البته هر مسلمان،بعد از اینکه احکام را به درستی آموخت،می تواند و باید به دیگران تبلیغ نماید.یک مسلمان به دیگری می گوید:نماز را پیامبر چنین به من آموخت،و یا خصوصیّات فلان حکم را به این شکل تعلیم می کرد،و یا فلان عمل را به این صورت انجام داد.یک مسلمان معمولی غیر معصوم نمی تواند بدون اینکه از واسطه ای نقل کند،بگوید:نماز را خدا چنین بر شما لازم کرده است.نه،اصولا چنین حقّی برای غیر معصوم وجود ندارد.نکته اساسی و دقیق اینجاست.

پس آن دسته از احکام اسلامی که در عصر نبوی،به علّت نبود نیاز و موقعیّت تبلیغ نشده اند، بعد از پیامبر،به وسیلۀ چه کسی باید تبلیغ شوند؟پاسخ به این سؤال،ما را به عمل و نقش ائمّه آگاه می سازد.

مردی از من

آیات سورۀ برائت نازل شده و مخاطب مخصوص این آیات،مشرکین هستند.اینها در مکّه اند و از دسترس پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به دور.مورد تبلیغ این آیات،مردم مدینه نیستند؛زیرا روی این سخن با ایشان نیست و سخنان و دستورهایی است برای مشرکان و بس.دیدیم تبلیغ به مخاطبین از دیدگاه اسلامی-آنچنان که بعدا روشن تر می فهمیم-باید به واسطۀ معصوم انجام شود،و دلیل ما نکات روشن و برجسته ای است که در متن داستان خواهد آمد.پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم أبو بکر را خواسته آیات را بدو سپرد و فرمود:سوار شو و به مکّه برو،و این آیات را به مخاطبین آن(مشرکان)،تبلیغ کن!

اینجا وحی است از جانب خداوند؛مخاطب آن،مسلمانان ساکن مدینه نیستند تا پیامبر شخصا آن را به ایشان اعلام نماید،و تبلیغ دست اوّل به وسیلۀ معصوم انجام شده باشد.اگر روی سخن با مردم مدینه بود،البته أبو بکر که یک تن از ایشان است،می توانست به عنوان تبلیغ دست دوم،آیات را به هرجا و هرکس اعلام بدارد؛ولی دیدیم که چنین نبود.روی سخن اختصاصا با مشرکان بود و چگونگی برخورد اسلام را در آینده با ایشان اعلام می داشت.بنابراین خواندن آیات در مکّه جز به وسیلۀ مقام عصمت،جایز نبود.

ص:71

أبو بکر سوار می شود و به سوی مکه حرکت می کند.جبرئیل نازل می شود و برای پیامبر اکرم این فرمان قاطع الهی را فرود می آورد:«لا یبلغ عنک إلاّ أنت أو رجل منک.»:«تبلیغ حکم خداست،آن هم تبلیغ دست اوّل؛یا باید خودت بدان اقدام کنی،یا کسی که از خودت باشد»این اصل حادثه است.

اکنون احادیث مربوطه را رسیدگی می کنیم.لازم به تذکّر است که تمام احادیثی که می خوانیم از کتب معتبر اهل سنّت است و از مصادر شیعی استفاده نمی نماییم.اصولا نیازی به این کار نیست؛ زیرا روایات معتبر اهل سنّت تقریبا همۀ جوانب این حادثه را روشن می نماید.

ترمذی در«صحیح»،نسائی در«خصائص»،احمد بن حنبل در«مسند»و بسیاری از محدّثین مشهور دیگر این حادثه را نقل کرده اند.ما الفاظ را از صحیح ترمذی نقل می نماییم:

انس بن مالک روایت کرده است که پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم)آیات برائت را همراه أبو بکر به سوی اهل مکّه فرستاد؛امّا او را از میان راه بازخواند و فرمود:

«لا ینبغی لأحد أن یبلّغ هذا إلاّ رجل من أهلی.» (1)

«شایسته نیست این آیات را جز مردی از اهل بیت من برای مردم بازخواند .»

اهل بیت کیانند؟آنان که مشمول آیۀ شریفۀ: إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً (2)هستند و از هر نوع پلیدی به دور می باشند. (3)این گروه شرط تبلیغ دست اوّل،یعنی عصمت و مصونیّت الهی را دارا هستند.بنابراین،اینک که خود پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نمی تواند آیات را به مخاطبین آن ابلاغ کند،باید کسی که شرایط اختصاصی تبلیغ دست اوّل را دارد،بدین مهم دست یازد.لذا پیامبر اکرم،حضرت علی علیه السّلام را فراخواند،و آن آیات را به او عطا فرمود که وی این مأموریت را انجام دهد.

در این مورد روایاتی چند از خود امام امیر المؤمنین علیه السّلام موجود است.در یکی از آنها-که زید بن یثیع از حضرتش نقل می کند-چنین آمده است:

پیامبر سورۀ برائت را با أبو بکر به سوی اهل مکّه گسیل داشت.بعد از رفتن أبو بکر،آن حضرت،

ص:72


1- 1) -الجامع الصحیح(ترمذی)275/5،کتاب تفسیر القرآن،ح 3090؛المسند 283/3،چ قدیم؛الخصائص20/ و 21، چ مصر.
2- 2) -احزاب:33. [1]
3- 3) -به مصادیق«اهل بیت»در روایات اهل سنّت بنگرید:مسلم 130/7؛سنن(بیهقی)152/2؛مسند(احمد)107/4؛ المستدرک 147/3. [2]

علی را به دنبال او فرستاد و فرمود:نامه(محتوی آیات قرآن)را بگیر و آن را به مکّه برسان.امام به دنبال أبو بکر رفته نامه را از وی بازگرفت و برای انجام مأموریّت به مکّه رهسپار گردید.أبو بکر نیز با پریشانی به مدینه بازگشت.او ناراحت بود و می ترسید نکند که درباره اش از آسمان،مطالبی بر پیامبر نازل شده باشد.لذا پس از رسیدن به شهر مدینه،نزد پیامبر آمد و سؤال کرد:آیا در مورد من چیزی نازل شده است؟

پیامبر فرمود:نه،دربارۀ تو در این مورد چیزی نازل نشده؛الاّ اینکه من مأموریّت یافتم که یا خود این آیات را تبلیغ نمایم،یا یک تن از اهل بیتم را بدین کار روانه دارم. (1)

در روایت دیگر امام می فرماید که من به رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عرضه داشتم:ای پیامبر خدا!من سخنور و خطیب نیستم.پیامبر فرمود:چاره ای وجود ندارد؛به ناچار یا من باید این آیات را ببرم یا تو آنها را برسانی.من گفتم:حال که ناگزیرم و چاره ای نیست،پس من آنها را خواهم برد.پیامبر فرمود:برو!بی تردید خدای متعال زبان تو را بر حقّ و حقیقت ثابت خواهد داشت،و دل تو را هدایت خواهد فرمود.پیامبر این سخن را گفت و آنگاه دست مبارکش را بر دهان علی گذاشت. (2)

در عبارت دیگری که از آن حضرت در دست می باشد این چنین آمده است:

ده آیه از سورۀ برائت بر پیامبر اکرم نازل شد.آن حضرت،أبو بکر را به نزد خود خواند و آیات را با او همراه کرد که به مکّه برود و بر اهل آن دیار بخواند.ولی پس از زمانی مرا احضار کرد و فرمود:خودت را به أبو بکر برسان؛هرجا که به او رسیدی نامه را از وی بازگیر و آن را به مکّه ببر و بر اهل آن اعلام بدار.من أبو بکر را در«جحفه»ملاقات کردم و نامه را از وی بازگرفتم.أبو بکر نیز به نزد پیامبر بازگشت و گفت:یا رسول اللّه!دربارۀ من چیزی نازل شده است؟حضرت فرمود:نه، ولی جبرئیل به نزدم آمد و گفت:

«لن یؤدّی عنک إلاّ أنت أو رجل منک.» (3)

«جز تو یا مردی از تو،از جانب تو ادای رسالت نمی تواند بکند!»

روایت دیگر از سعد وقّاص است.این صحابی می گوید:

ص:73


1- 1) -الخصائص20/،چ مصر؛تفسیر طبری 46/10.
2- 2) -المسند 150/1،چ قدیم،319/2،ح 1286 تحقیق احمد محمد شاکر؛الدرّ المنثور 210/3؛تفسیر ابن کثیر 333/2.
3- 3) -المسند 322/2،ح 1296؛مجمع الزّوائد 29/7؛تفسیر ابن کثیر 333/2؛الدّر المنثور 209/3. [1]

پیامبر أبو بکر را با آیات برائت به سوی مکّه فرستاد.هنوز وی در راه بود که پیامبر علی را به دنبال او روانه داشت(تا آیات را از وی بازگیرد و خود به دنبال انجام مأموریّت ابلاغ برود).علی آیات را گرفته با آن به مکّه رفت.أبو بکر با دلگیری و درد و غم شدید،به نزد پیامبر بازگشت و به آن حضرت شکوه کرد.پیامبر فرمود:«لا یؤدّی عنّی إلاّ أنا أو رجل منّی.» (1)

بنابراین روایت،حضرت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تبلیغ را منحصر در خویشتن و یا مردی چون خویشتن می کنند و می گویند:من یا مردی از من باید این مأموریت تبلیغی،و ادای این رسالت الهی را انجام دهد.

ابن عبّاس مفصّل تر سخن گفته است؛وی نقل می کند:

پیامبر اکرم،أبو بکر و عمر را با هم به مکّه فرستاد؛ولی نامۀ حامل آیات را به دست أبو بکر سپرد.

این دو تن به راه افتادند و پیش رفتند.در میان راه مردی را به دنبال خویش دیدند که سوار بر شتر بود.بانگ زدند:کیست؟مرد شتر سوار گفت:من علی هستم.ای أبو بکر!نامه را(نامه ای که آیات سورۀ برائت در آن است)به من بده.أبو بکر پرسید:آیا حادثه ای اتّفاق افتاده است؟امیر المؤمنین فرمود:خیر است،حادثۀ بدی دربارۀ تو نیست.

آنگاه امیر المؤمنین نامه را از او بازگرفت و برای اعلام به مشرکان به مکّه روانه شد.عمر و أبو بکر به مدینه بازگشتند و به پیامبر عرضه داشتند:در مورد ما چه چیز تازه ای هست و چه حادثه ای واقع شده است؟پیامبر فرمود:خیر است،و لیکن:«قیل لی انّه لا یبلّغ عنک إلاّ أنت أو رجل منک.»: (2)«به من گفته شده و فرمان آمده است که جز تو یا مردی از تو،کس دیگری نباید تبلیغ رسالت الهی کند».

روایت آخرین را از شخص أبو بکر نقل می کنیم.زید بن یثیع،از أبو بکر نقل می کند که پیامبر او را با سورۀ برائت و این پیام به مکّه فرستاد:

«لا یحجّ بعد العام مشرک،و لا یطوف بالبیت عریان،و لا یدخل الجنّة إلاّ نفس مسلمة، من کان بینه و بین رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مدة،فأجله الی مدته،و اللّه بریء من المشرکین و رسوله.»

«مشرک از این سال به بعد،حج نمی گزارد؛و دیگر هیچ کس نباید عریان و بی لباس-چنان که

ص:74


1- 1) -الخصائص(نسائی)20/،چ مصر؛اشارتی به حدیث سعد در الدّر المنثور 209/3 [1] وجود دارد.
2- 2) -مستدرک الصحیحین 51/3،چ افست ریاض.

رسم جاهلیّت بود-خانۀ خدا را طواف نماید؛و جز مسلمان پای به بهشت نمی گذارد.آن کس که با پیامبر پیمانی دارد،تا پایان مدّتش برقرار و پابرجاست ؛و خداوند و پیامبرش از مشرکین بیزارند.» ابو بکر با این پیام و به همراهی آیات قرآن به دنبال مأموریت می رود؛امّا در غیاب او، پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم علی را خواست و فرمان داد:«ألحقه،فردّ علیّ أبا بکر و بلّغها أنت.»:«به طرف مکّه برو و خود را به ابو بکر برسان،و او را به سوی من بازگردان،و آیات قرآن و فرمان مرا تو تبلیغ نما».

علی فرمان پیامبر را به طور کامل انجام داد.ابو بکر نیز به مدینه بازگشت.آنگاه که به نزد پیامبر آمد، گریه کنان گفت:یا رسول اللّه!آیا در مورد من حادثه ای واقع شده است؟پیامبر فرمود:نه،خیر است و لیکن:«أمرت أن لا یبلّغه إلاّ أنا أو رجل منّی.»: (1)«من از جانب خداوند مأمور شده ام که نباید آن را جز خودم یا مردی که از من است،تبلیغ نماید».

حوادث فوق الذّکر و کلمات پیامبر در مورد امام امیر المؤمنین،در روایت راویان دیگری نیز نقل شده است که ما از نقل آن خودداری می کنیم،و پژوهشگران را به متون حدیثی و تفسیری ارجاع می دهیم.

در این حادثه پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مأمور شده بود که جز خودش یا مردی که چون اوست،به این رسالت قیام نکند.و دیدیم در آن عصر و در میان جمیع یاران و خویشاوندان پیامبر،فقط علی علیه السّلام وجود داشت که حائز این رتبه معرّفی گشت.نتیجه اینکه:«فقط علی مردی است همچون رسول خدا!»

حادثۀ دیگری در تاریخ اسلام وجود دارد که همین مفهوم و حقیقت از آن فهم می شود،و به جملۀ«رجل منّی»در داستان تبلیغ سورۀ برائت،روشنی بیشتری می بخشد،و کذب سخنان ناروایی را که به واسطۀ آن،اعتبار و ارزش کلام پیامبر را پایین آورده اند،مشخّص می شود.

در غزوۀ احد با همۀ سختی ها و ناگواری های آن،بسیاری از مسلمانان با شنیدن ندای شیطانی «محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم کشته شد»،فرار را برقرار ترجیح دادند.پیامبر زخم خورده و تنها مانده بود.جز تنی اندک از اهل اسلام بر گردش نبودند که طبق تصریح پاره ای از مورّخان،حضرت علی علیه السّلام بود و دو تن دیگر. (2)امام علیه السّلام در این جنگ،علمداران سپاه مشرکان را یکی پس از دیگری کشته بود.اینک با فرار مسلمانان و تنها ماندن پیامبر،هر لحظه به سویی می رفت و افراد فراوان دشمن و ستون های

ص:75


1- 1) -مسند(احمد)156/1،ح 4،تحقیق احمد محمد شاکر، [1]چ مصر 1368،چ قدیم 3/1.
2- 2) -یعقوبی 35/2،چ نجف.

سپاه مشرک را که به جانب پیامبر حمله می آوردند،دور می کرد.هر بار پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم این جمله را تکرار می نمود:یا علی اینها را دفع کن!

امام یک تنه با شمشیر بدیشان حمله می آورد و هجومشان را درهم می شکست،و با به خطر انداختن جان خود،خطر را از وجود مقدّس پیامبر دور می نمود.جبرئیل که در معرکه،کنار رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حاضر بود،گفت:«یا رسول اللّه!انّ هذه للمواساة.»:«ای پیامبر خدا!این از خودگذشتگی ها و فداکاریهای علی،مواسات اوست با شما!»پیامبر فرمود:«انّه منّی و أنا منه.»من از فداکاریهای علی شگفت زده نمی شوم؛زیرا«او از من است و من از اویم».جبرئیل عرضه داشت:

«و أنا منکما.»:«من هم از شمایم». (1)

در این حادثۀ تاریخی،همۀ سخن بر سر کلمات«منّی»و«منکما» (2)است.پیامبر می فرماید:علی از من است و من هم از علی هستم.جبرئیل می گوید:من هم از شمایم.پیامبر نیز سخن او را انکار نمی کند.معنای این کلمات چیست؟این که سه تن از هم هستند،به چه معناست؟و در چه چیزی مانند هم هستند؟وجه اشتراک میان ایشان چیست؟کلمۀ«من»در اینجا چه معنایی را افاده می کند؟ جبرئیل بشر نبود،و او پسر عمو یا خویشاوند نزدیک پیامبر محسوب نمی شد که«من از شمایم»را به معناهایی از این قبیل توجیه کنیم.تنها نسبت او با پیامبر،همکاری در کار تبلیغ رسالت الهی بود.او از خداوند وحی را دریافت می کرد و به پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می رساند.پیامبر نیز فرامین الهی را دریافت کرده گاهی خود و گاه به وسیلۀ علی علیه السّلام به مسلمان ها تبلیغ می فرمود.

پس جملات«إنّه منّی و أنا منه»و«أنا منکما»به این مفهوم است که ما در مقام«تبلیغ»یکسانی و شباهت داریم،و این شباهت تا آنجاست که گویی این سه تن،پاره هایی از وجود هم هستند.

کلماتی از پیامبر که در آن نشان می داد علی با او چنان قرابت و شباهت و همکاری در کار عظیم تبلیغ دارد که گویی تکه ای از وجود اوست،منحصر به حادثۀ تاریخی تبلیغ سورۀ برائت نیست.مثلا پیامبر در حجّة الوداع-که بسیاری از مهم ترین پیام ها و وصایای خود را به عموم مسلمانان فرموده است-نیز این حقیقت را یادآور می شود،و این قرابت و نزدیکی بی نظیر و نتیجه و ثمرۀ آن،یعنی

ص:76


1- 1) -تاریخ الرّسل و الملوک(طبری)514/2، [1]چ دار المعارف؛الکامل(ابن اثیر)107/2،چ دار الکتاب؛شرح النّهج 182/10، [2]چ محمد ابو الفضل ابراهیم،مصر 1386؛تذکرة الخواص38/، [3]چ نجف؛الاغانی 17/14،چ ساسی؛تاریخ مدینة دمشق،ترجمه علی بن ابی طالب 148/1-150،چ بیروت.
2- 2) -در نسخۀ اغانی به جای«منکما»کلمۀ«منکم»آمده است.

همکاری و شرکت در عمل اصلی رسالت،«تبلیغ»را با روشنی تمام تذکّر می دهد.

صحابی معروف،حبشی بن جناده می گوید:

پیامبر در حجّة الوداع فرمود:

«علیّ منّی و أنا من علیّ و لا یؤدّی عنّی إلاّ أنا أو علیّ.» (1)

«علی از من است و من از علی هستم؛و ادای رسالت نمی کند از طرف من،مگر خود من یا علی.»

در یک روایت مشهور دیگر می خوانیم:

پیامبر،امام امیر المؤمنین را به یمن فرستاد و فرماندهی لشکری را بدو سپرد.قبل از ایشان خالد بدین کار رفته بود.هنگام روانه کردن لشکرها،پیامبر پس از اینکه لشکر اوّل را تحت فرماندهی خالد و لشکر دوم را تحت فرماندهی علی علیه السّلام قرار داد،فرمود:اگر دو لشکر با هم همراه شدند و به هم رسیدند،فرماندۀ هر دوی آنها علی خواهد بود. (2)امام بدین جنگ رفته فتح نمود و بازگشت.

پاره ای از لشکریان،به تحریک خالد،پس از برگشت به مدینه،از آن حضرت به نزد پیامبر شکایت آوردند.پیامبر آن قدر از رفتار ایشان در خشم شد که در صورتش،فوران غضب دیده می شد.

آنگاه فرمود:

«از علی چه می خواهید؟از علی چه می خواهید؟از علی چه می خواهید؟علی از من است و من از او،و او ولیّ و سرپرست و صاحب اختیار هر مؤمنی است بعد از من.» (3)

در داستان دیگری که در آن حسن و حسین علیهما السّلام نیز حاضرند،همین سخن به میان می آید.

روایت در کتاب«الریاض النظرة»است.پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به علی علیه السّلام می گوید:

«به تو سه موهبت و نعمت داده شده که به هیچ کس حتّی شخص من داده نشده است؛تو مقام دامادی مرا داری،و من از این فضیلت برخوردار نیستم.تو همسری مانند«صدّیقه»دخترم داری، و من همسری چون او نداشته ام.و به تو دو فرزند چون حسن و حسین داده شده است و از صلب من چنین فرزندانی به وجود نیامده اند.امّا شما از من جدایی ندارید؛تو و حسن و حسین از من هستید،

ص:77


1- 1) -صحیح(ترمذی)636/5،ح 3719؛سنن(ابن ماجه)44/1،ح 119؛المسند 164/4؛تاریخ الخلفاء169/.
2- 2) -ابن هشام 641/4؛طبقات الکبری 169/2؛عیون الاثر 271/2،چ بیروت 1974؛البدایة و النهایه 344/7.
3- 3) -ترمذی 632/5،ح 3712؛المستدرک 110/3-111؛البدایة و النهایة 345/7؛اسد الغابه 107/4-108، چ دار الشعب مصر؛المسند 356/5.

و من از شمایم.» (1)

در مورد امامان اهل بیت علیهم السّلام این سخن به صور مختلفی گفته شده و وجود دارد.بر اساس نقل مقدام بن معدی کرب-صحابی پیامبر-آن حضرت،امام حسن را در خردسالی به دامان گرفته فرمود:

«هذا منّی.»: (2)«این از من است.»

در مورد حضرت امام حسین نیز فرمود:

«حسین منّی و أنا من حسین.»: (3)«حسین از من است و من از حسینم.»

در مورد آخرین تن از اهل بیت،آخرین امام از این خاندان،حضرت مهدی نیز فرموده است:

«المهدیّ منّی.»: (4)«مهدی از من است.»

و یا:

«المهدیّ منّا أهل البیت.»: (5)«مهدی از ما خاندان است.»

همۀ این سخنان،نشان می دهد که این گروه،همه وظیفۀ تبلیغی داشته اند.پیامبر وظیفه دار تبلیغ رسالات الهی است.ائمّۀ اهل بیت نیز به همین وظیفه مأمورند.با این فرق که علی و سایر امامان علیهم السّلام رسالات الهی را از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می گرفتند،و پیامبر از خداوند.

نتیجه اینکه:

امامان ما تا آخرین فردشان،حضرت حجّة بن الحسن علیهما السّلام،که اهل بیت پیامبر هستند،همه وظیفه دار تبلیغ دین می باشند،که این وظیفه اصلی ترین و اساسی ترین کار آنهاست؛کار و وظیفه ای که به هیچ وجه تعطیل بردار نیست،و این بزرگواران برای انجام این وظیفه،جان را به پشیزی نمی گیرند و از همه چیز می گذرند.امّا سایر کارهای امامان اهل بیت به عنوان شأنی از شئون آنهاست.مثلا اقامۀ جماعت از شئون ایشان است؛برپا داشتن و انفاذ احکام اسلامی،یکی از شئون آنها می باشد؛ایجاد جامعۀ اسلامی و حکومت عادله نیز،به همین نحو است.به این معنی که اگر کسی با آنها همراهی نکرد و یاوری نیافتند،ممکن است حکومت عادله تشکیل نشود یا احکام

ص:78


1- 1) -الریاض النظرة 268/2،چ دوم 1372،دار التألیف قاهره.
2- 2) -المسند 132/4،چ قدیم،نیز رجوع کنید به کنز العمال.
3- 3) -ترمذی 658/5-659،ح 3775؛ابن ماجه 51/1،ح 144؛المسند 172/4.
4- 4) -سنن(ابی داوود)107/4،ح 2485.
5- 5) -المسند 84/1.

به مرحلۀ اجرا درنیاید.امّا در صورت کمک یا عدم کمک دیگران،تبلیغ دین تعطیل بردار نخواهد بود.این وظیفه شرطی نیز ندارد،و مطلق است.امّا شئون دیگر که هر یک وظیفه ای واجبند، مشروط می باشند.

حال،این بزرگواران وظیفۀ اصلیشان را چگونه انجام دادند،و به چه شکل تبلیغ کردند و چه چیز را تبلیغ نمودند؟اینها موضوعات و سؤالاتی است که در مباحث آینده باید روشن شود.ایشان حاملان شریعت بودند،ایشان حافظان اسلام بودند،ایشان نگاهبانان دین بودند،و وظیفۀ حفظ و تبلیغ اسلام راستین را به کمال و خوبی انجام دادند.ما در درس های آینده این مباحث را بررسی خواهیم کرد.

شریعت حضرت ختمی مرتبت-مانند امّت های گذشته-از میان رفت،و اسلام به گفتۀ امیر المؤمنین علیه السّلام به صورت پوستین وارونه و ظرف واژگون درآمد. (1)

کوشش زورمندان با کمک چند تن عالم نمای مزدور،در سراسر تاریخ،دین خدا را به تحریف می کشانید و نابود می کرد.در این امّت نیز اسلام به همین سرنوشت مبتلا گشت.تا آنجا که از اسلام جز اسمی نماند.کوشش های توانفرسا و جانبازی های ائمّۀ اهل بیت،باعث شد که دین خاتم،دگرباره زنده شد و به جامعه بازگشت،و در ابعادی از زمان و مکان به اجرا درآمد.

خداوند این بزرگواران را برای حفظ و نگاهبانی اسلام تعیین کرده بود.اینها در مرحلۀ اوّل، حامل همۀ معارف و حقایق و احکام اسلام شدند،و در مرحلۀ دوم برای تبلیغ و راندن تحریف ها، و دور کردن تغییر و تبدیل ها مأموریت یافتند.تکرار می نماییم که وظیفۀ خاص امامان اهل بیت علیهم السّلام همانند وظیفۀ انبیا،در یک کلمه منحصر می شود و آن«تبلیغ»است.

در این امّت آنچه بشر نیازمند بود،و عصر نبوی بدان احتیاج داشت،به وسیلۀ شخص پیامبر تبلیغ گشت.و آنچه وقت عملش هنوز نرسیده بود،به حضرت علی سپرده شد تا خود و یازده فرزندش حافظ آن باشند و بیان کنندۀ نظرات اسلام در تمام اعصار گردند.

حال که بحث عصمت اهل بیت،با ذکر آیۀ تطهیر (2)در این درس مطرح شد،شایسته است کمی

ص:79


1- 1) -لبس الاسلام لبس الفرو مقلوبا(نهج البلاغه(صبحی صالح)،خطبۀ 158/108).و نیز:أیها الناس،سیأتی علیکم زمان یکفأ فیه الاسلام کما یکفأ الاناء بما فیه(نهج البلاغه150/،خطبۀ 103). [1]
2- 2) -احزاب:33.

بیشتر در مورد این آیه سخن بگوییم،و نظر مفسّران و لغویون معروف دربارۀ این آیه را نقل کنیم.

مدارک و مصادر ما در مورد تفسیر آیه،و دلالت صریح آن بر عصمت خاندان پیامبر،بسیار فراوان است.ما تنها به ذکر اندکی از آنها بسنده می کنیم:

«عن ابن عبّاس قال:قال رسول اللّه:«انّ اللّه قسم الخلق قسمین،فجعلنی فی خیرهما قسما.

فذلک قوله:و أصحاب الیمین و أصحاب الشّمال.فأنا من أصحاب الیمین و أنا خیر أصحاب الیمین....ثمّ جعل القبائل بیوتا،فجعلنی فی خیرها بیتا.فذلک قوله: إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً فأنا و أهل بیتی مطهّرون من الذنوب.»» (1)

نظر مفسّران

1. «عن قتاده فی قوله: إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ... قال:هم أهل بیت طهّرهم اللّه من السّوء و اختصّهم برحمته(برحمة منه).» (2)

2. «قال الطبری: إنّما یرید اللّه أن یذهب عنکم الرّجس أهل البیت .یقول:إنّما یرید اللّه لیذهب عنکم السّوء و الفحشاء یا أهل بیت محمّد و یطهّرکم من الدنس الّذی یکون فی اهل معاصی اللّه.» (3)

3. «قال الزمخشری:و استعار للذنوب:الرجس،و للتقوی:الطّهر؛لانّ عرض المقترف للمقبحات یتلوّث بها و یتدنّس کما یتلوّث بدنه بالأرجاس.» (4)

4. «قال الرازی:فقوله تعالی: «لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ» أی یزیل عنکم الذنوب «وَ یُطَهِّرَکُمْ» أی یلبسکم خلع الکرامة.» (5)

5. «قال البیضاوی: «إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ» الذنب المدنس لعرضکم... «وَ یُطَهِّرَکُمْ» من المعاصی«تطهیرا».و استعارة الرّجس للمعصیة و التّرشیح بالتّطهیر للتّنفیر عنها.» (6)

ص:80


1- 1) -الدّر المنثور 199/5. [1]
2- 2) -تفسیر طبری 5/22؛ [2]الدّر المنثور 199/5. [3]
3- 3) -طبری 5/22. [4]
4- 4) -کشّاف 425/3، [5]چ مصر 1953.
5- 5) -تفسیر کبیر 209/25، [6]چ افست.
6- 6) -تفسیر بیضاوی557/، [7]چ 1305.

6. «قال المراغی:إنّما یرید اللّه لیذهب عنکم السّوء و الفحشاء یا أهل بیت الرّسول و یطهّرکم من دنس الفسق و الفجور الّذی یعلق بأرباب الذّنوب و المعاصی.» (1)

نظر لغویّون

ایشان نیز در معنای«رجس»،کلماتی دارند که تطهیر از آن به عصمت منتهی خواهد بود.

راغب اصفهانی می گوید:

«رجس چیز پلید است.گفته می شود:«رجل رجس»(مردی پلید)و«رجال أرجاس»(مردانی پلید).خداوند می فرماید: «رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّیْطانِ» (پلیدیی است از عمل شیطان).پلیدی به چهار صورت ممکن است وجود داشته باشد:یا از نظر طبیعت،یا از جهت عقلانی،یا از نظر شرعی و یا از همۀ این جهات،مثل مردار.زیرا مردار هم از نظر شرعی پلید است،هم از نظر عقل و هم از نظر طبیعت انسانی.پلید از نظر شرع،چیزهایی است مثل قمار و شراب.پاره ای گفته اند که اینها از نظر قضاوت عقل هم پلید محسوب می شوند....» (2)

ابن اثیر،لغوی مشهور،در«النهایه»می نویسد:

«الرّجس:القذر،و قد یعبّر به عن الحرام و الفعل القبیح»:رجس چیز پلید است،و گاهی نیز از آن به کار حرام و عمل قبیح تعبیر شده است. (3)

علاّمه ابن منظور گفته است:

«الرّجس:القذر،و قد یعبّر به عن الحرام و الفعل القبیح و العذاب و اللّعنة و الکفر.»:رجس پلیدی است،و گاهی از حرام و کار قبیح و عذاب و لعنت و کفر،به رجس تعبیر می گردد. (4)

فیروزآبادی می گوید:

«الرّجس:القذر،و کل ما استقذر من العمل و العمل المؤدّی إلی العذاب و الشّکّ و العقاب و الغضب.»:رجس پلیدی،و هر عمل بد و آلوده و هر کار به عذاب و شک و جزای بد و خشم منتهی شود،می باشد. (5)

ص:81


1- 1) -تفسیر مراغی 7/22، [1]چ مصر 1392.
2- 2) -مفردات القرآن،مادّۀ رجس187/،چ تهران 1373.
3- 3) -النّهایة فی غریب الحدیث و الاثر 200/2، [2]چ مصر 1383.
4- 4) -لسان العرب [3]المحیط،مادّۀ رجس 1128/1،چ یوسف خیاط و ندیم مرعشلی.
5- 5) -قاموس المحیط، [4]مادّۀ رجس 227/2،چ مصر.

جوهری نوشته است:

«الرّجس:القذر،و قال الفراء فی قوله تعالی«و یجعل الرّجس علی الّذین لا یعقلون.»:انّه العقاب و الغضب» (1)

در مختار الصّحاح،بدون اندک تغییری همین معنی برای رجس ذکر شده است. (2)

فیومی گفته است:

«الرّجس:النتن و الرجس القدر،قال الفارابی:و کلّ شیء یستقذر فهو رجس.و قال النّقاش:

الرّجس:النّجس.و قال فی البارع:و ربّما قالوا:الرّجاسة و النّجاسة،أی جعلوهما بمعنی.» (3)

ابن فارس می گوید:

«الرّجس:القذر،لأنّه لطخ و خلط.» (4)

حبیش تفلیسی می گوید:

«بدان که رجس در قرآن سه وجه باشد:وجه نخستین رجس به معنای سیکی و قمار و بت و تیر و مغامری بود...و وجه دوم رجس به معنای کفر و نفاق بود...و وجه سیم رجس به معنای کردار بد بود.» (5)

ص:82


1- 1) -الصحاح، [1]مادّۀ رجس 930/2،چ مصر،تحقیق احمد عبد الغفور عطار،عبد القادر رازی.
2- 2) -مختار الصّحاح234/.
3- 3) -المصباح المنیر، [2]مادّۀ رجس 226/1.
4- 4) -معجم مقاییس اللّغة 490/20. [3]
5- 5) -وجوه قرآن110/ و 111.

درس سوّم

اشارة

ص:83

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللّهِ الْإِسْلامُ وَ مَا اخْتَلَفَ الَّذِینَ أُوتُوا

الْکِتابَ إِلاّ مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْیاً بَیْنَهُمْ وَ مَنْ یَکْفُرْ

بِآیاتِ اللّهِ فَإِنَّ اللّهَ سَرِیعُ الْحِسابِ فَإِنْ حَاجُّوکَ فَقُلْ

أَسْلَمْتُ وَجْهِیَ لِلّهِ وَ مَنِ اتَّبَعَنِ وَ قُلْ لِلَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ وَ

الْأُمِّیِّینَ أَ أَسْلَمْتُمْ فَإِنْ أَسْلَمُوا فَقَدِ اهْتَدَوْا وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما

عَلَیْکَ الْبَلاغُ وَ اللّهُ بَصِیرٌ بِالْعِبادِ

آل عمران:19 و 20

ص:84

مقدّمه(یادآوری مباحث گذشته)

اشارة

ما در بحث های مقدّماتی خویش،به بررسی چند اصطلاح مهمّ اسلامی پرداختیم:«اله»، «ربّ»،«اللّه»،«عبد»،«هدایت»و«اسلام».پس از تحقیق در مورد پنج اصطلاح اوّل،به بحث پیرامون اصطلاح اسلام رسیدیم،و در ضمن بررسی آن،حدیث مشهور پیامبر را مطرح نمودیم.

ما اصطلاح بسیار مهمّ«اسلام»را در مباحث گذشته به تفصیل مورد ارزیابی قرار داده ایم.بنابراین در اینجا به اختصار از کنار آن می گذریم.

در درس گذشته،به حدیث شریف پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم استشهاد شد که در آن فرموده بودند:

«روزگاری بر مردم می آید که از قرآن جز رسم آن-یعنی نوشته اش-باقی نماند،و از اسلام هم جز نام،چیز دیگری باقی نباشد.مردم به این اسم نامیده می شوند،ولی آنها دورترین اشخاص،از اسلام هستند...»و گفتگو بر سر این قسمت از آن داشتیم که«از اسلام جز اسم آن،چیز دیگری باقی نخواهد ماند».می خواستیم بدانیم که اسلام در زمان پیامبر،به چه شکل بوده و بعد به چه شکل درآمده است.

دیدیم که خداوند،بر اساس ربوبیّت خویش،باید مخلوقات خود را تربیت کرده نشو و نما بدهد و تا سر حد کمال برساند.ربوبیّت حقیقی نیاز دارد که احتیاج های مربوب،به طور دقیق شناخته شده باشد،و به آن اندازه که لازم است و در حدّی که از افراط و تفریط به دور باشد،تأمین گردد.قوانین غیر قابل تغییر الهی،در سرتاسر خلقت،و قوانین وضعی او در جهان انسانی،همه و همه از سرچشمۀ ربوبیّت حق جوشیده است،و راهی به سوی کمال تکوینی و تشریعی در سراسر پهندشت آفرینش می باشد.

ص:85

مشاهده کردیم که نبردها و درگیری های معمولی انبیا با طاغوت های زمان یا با امّت هایشان،بر سر پذیرش ربوبیّت خداوند بوده،و انبیا می کوشیدند که بشریت به زیر بار نظام جهان شمول الهی رفته زندگی خود را،با فرامین همه جاگیر او تطبیق دهد.به بشر می گفتند که رب و نظام بخش زندگی تو،همان رب و نظام بخش و کمال افزای آسمان ها و زمین و آفتاب و ماه و ستارگان است؛و این موجودات به هیچ وجه از زیر بار نظام الهی بیرون نمی روند.

دانستیم که نظام الهی در زندگی انسان،اسلام نام داشته و این نام،ویژۀ شریعت خاتم الأنبیاء صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نبوده است.در قرآن کریم می خوانیم:

إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللّهِ الْإِسْلامُ وَ مَا اخْتَلَفَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ إِلاّ مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْیاً بَیْنَهُمْ (1)

«همانا دین نزد خدا اسلام است؛آنان که به ایشان کتاب داده شد،مخالفت نکردند مگر آنگاه که آگاه شدند(و مخالفت کردنشان جز به خاطر ظلم و ستم نیست).»

و نیز:

شَرَعَ لَکُمْ مِنَ الدِّینِ ما وَصّی بِهِ نُوحاً وَ الَّذِی أَوْحَیْنا إِلَیْکَ وَ ما وَصَّیْنا بِهِ إِبْراهِیمَ وَ مُوسی وَ عِیسی أَنْ أَقِیمُوا الدِّینَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِیهِ... (2)

«برای شما تشریع کردیم دینی که به نوح وصیّت فرمودیم،و آنچه به تو وحی شد همان بود که به ابراهیم و موسی و عیسی توصیه نمودیم و...»

این اسلام طیّ چهار مرحله در جامعه ظهور یافته و به چهار وجود،موجود شده است:
1.وجود لفظی(اسمی):

در گذشته دیدیم که پیامبر فرموده بود از اسلام جز این شکل از وجودش چیزی باقی نمی ماند.

2.وجود مفهومی:

همان معنا و مفاهیمی است که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در برابر کلمات و اصطلاحات شرعی بیان داشته است.رسول اکرم یک سری الفاظ و کلمات به کار می برد که اکثرا

ص:86


1- 1) -آل عمران:19. [1]
2- 2) -شوری:13. [2]

شناخته شده بودند؛ (1)امّا او معانی جدیدی برای این قالب های لفظی بیان می داشت که البته با مفهوم لغوی بی ارتباط نیست.

تا اینجا هنوز نوبت مرحلۀ عمل نرسیده است و پیامبر می کوشد تا جایی که دستش می رسد این الفاظ با مفاهیم جدیدش،در میان مردم نشر گردد و تبلیغ شود.دیدیم کار اوّلیه و اصلی انبیا نیز همین تبلیغ و رسالت بود،نه چیز دیگر.

3.وجود فعلی:

سپس پیامبر کوشش می کند که این مفهوم اسلامی به مرحلۀ فعلیّت برسد و وجود عملی و فعلی پیدا کند.وقتی که مسلمانی وضو گرفت،نماز خواند،ادای زکات نمود،به جهاد پرداخت و امر به معروف کرد،اسلام وجود عملی یافته است.

تا مرحلۀ دوم-یعنی وجود لفظی و مفهومی-را مسلمان و غیر مسلمان در عصر پیامبر می فهمیدند.ابو لهب،ابو جهل و ابو سفیان در جبهۀ مخالف؛عمّار،ابو ذر و خبّاب در جبهۀ موافق، کلمۀ«صلات»و«زکات»را می شنیدند و معنایش را می فهمیدند.اینان اصطلاحات اصولی اسلام چون لفظ«ربّ»یا«اله»را با معنای درستش می شناخته اند. (2)از این رو آشنایی با لفظ و معنای این اصطلاحات،برای مسلمان و غیر مسلمان در عصر پیامبر مساوی است.از این مرحله به بعد است که مسلمان از غیر مسلمان جدا می شود.پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بعد از تبلیغ،مجاهدت و کوشش می نماید که این اصطلاحات و مفاهیم اسلامی،وجود فعلی و عملی پیدا کنند.اینجاست که شخصیت اسلامی پیدا می شود.البته امکان ندارد که وجود فعلی یا شخصیت اسلامی در جایی باشد و وجود اسمی و وجود مفهومی اسلام نباشد.بنابراین مسلمان اسلام نشناس،امکان وجود ندارد.تا پیامبر بیان اصطلاحات اسلامی نکند،تبلیغ مفهومی ننماید و اسم و معنی موجود نشود،وجود مرحلۀ سوم که

ص:87


1- 1) -برای مثال در لغت و زبان عربی«صلاة»به معنی دعا،«صوم»به معنی امساک،«حج»به معنی قصد و«زکات» به معنای نمو یا پاکیزگی بوده است.حال آنکه اصطلاح شرعی هر یک از کلمات فوق،به مجموعه ای از اعمال و رفتار خاص اطلاق می شود که بعضا بر معانی لغوی آنها کاملا منطبق نیست.
2- 2) -از اینکه می بینیم اینان در برابر دعوت پیامبر،آن حضرت را سنگباران کرده ناسزا می گویند و یا به شکل دیگر آزار می دهند،می توان استنباط کرد که به طور کامل،سخن آن حضرت و ابعاد آن را می فهمیدند،و برخورد و مخالفت این دعوت با جوانبی از منافع مادّی و یا عقاید متحجّر و خرافی خویش را درک می کردند که تا این حد به تندی با او برخورد داشته اند.(انساب الاشراف 20/1-21؛طبری 319/2؛یعقوبی 17/2-18؛الاکتفاء 279/1-285؛تاریخ الاسلام 86/2-87 و 101-102) و اگر آنان این جملات پرمفهوم را این طور که برای غالب ما خالی از محتوا شده،می دیدند و می فهمیدند،هرگز از گفتن آن باکی نداشتند.

وجود شخصیت اسلامی است،محال می باشد.

4.جامعۀ اسلامی:

بعد از اینکه وجود سوم در مکّه یا مدینه درست شد،پیامبر به تشکیل وجود چهارم(جامعۀ اسلامی)می پردازد.جامعۀ اسلامی آنگاه بنیاد می گردد که شخصیت های اسلامی با پیامبر اسلام بیعت کردند تا جامعه ای صددرصد اسلامی بنا کنند.

پیامبران گذشته نیز-که همه مأمور تبلیغ اسلام(دین خدا)بودند-به دنبال همین آرزو و امید، همّت گماشته بودند.پاره ای از ایشان-چون:موسی و داوود و سلیمان-نیز موفّق گشتند که چهار وجود اسلام را بنیاد نهاده تکمیل کنند.در زمان پیامبر خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نیز تمام وجودهای چهارگانۀ اسلام،به دست آن حضرت بنیان گرفت و فرصت ظهور یافت.

یک سنّت قطعی در سراسر تاریخ زندگانی بشر وجود داشته است.این سنّت که از آن می توانیم به یک قانون عام و جهانشمول تعبیر کنیم،در این جملات خلاصه می شود:

هر سخن درست و هر راه و رسم حقّی که با هوی و هوس ها درگیری داشته باشد،و مانع تندروی در بهره برداری از منابع انسانی و طبیعی و ثروت ها،برای افرادی معدود باشد،گروهی دشمن نیرومند برای خویش به وجود خواهد آورد که از هر گونه کارشکنی در مورد آن خودداری نخواهند کرد.امّا از آنجا که دین خدا،به ویژه آیین حضرت ختمی مآب صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،از مدد غیبی بهره ور بوده (1)و پیروزی آن در مرحلۀ اوّل،تضمین الهی را به همراه داشته است، (2)ناگزیر این دشمنان نیرومند و هوشیار،به زیر نقاب نفاق پنهان می شدند.البته با وفات پیامبران و از میان رفتن مدد غیبی،این گروه دست خویش از آستین بیرون آورده آنچه کینه در دل انباشته بودند،به منصۀ ظهور می رسانیدند.

از همین نقطۀ مرکزی،و به دست همین گروه،آیین حق و دین خدا به تحریف کشیده شد و زیر و رو گشت.این دشمنان دانا تا آنجا که می توانستند کامروایی کنند،حقایق آسمانی و دینی را تغییر دادند.البته پوسته ای از دین را نگاه داشتند و به نام آن بندگان خدا را استثمار کرده نظریات و آرای خویش را بر ایشان تحمیل نمودند.

ص:88


1- 1) - وَ لَقَدْ نَصَرَکُمُ اللّهُ بِبَدْرٍ وَ أَنْتُمْ أَذِلَّةٌ فَاتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ إِذْ تَقُولُ لِلْمُؤْمِنِینَ أَ لَنْ یَکْفِیَکُمْ أَنْ یُمِدَّکُمْ رَبُّکُمْ بِثَلاثَةِ آلافٍ مِنَ الْمَلائِکَةِ مُنْزَلِینَ* بَلی إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا وَ یَأْتُوکُمْ مِنْ فَوْرِهِمْ هذا یُمْدِدْکُمْ رَبُّکُمْ بِخَمْسَةِ آلافٍ مِنَ الْمَلائِکَةِ مُسَوِّمِینَ (آل عمران:123-125) [1]
2- 2) - إِنّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَ الَّذِینَ آمَنُوا فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ یَوْمَ یَقُومُ الْأَشْهادُ (غافر:51) [2]

با توجّه به همۀ این مقدّمات،بازهم شاید برای شما غریب و شگفت آور جلوه کند که ما معتقدیم آن نماز و روزه و زکات و...و آن تفکّرات و اعتقادات که به دست پیامبر تبلیغ شده بود، هم اکنون در میان گروه های عظیمی از مسلمانان وجود ندارد.البته وجود اسمی اش هست،آنچه از میان رفته،مفهوم و معنای صحیح آن است.به طور مثال،«سه طلاق»که یک حکم از احکام اسلام راستین است،شرطی دارد؛اگر شرطش موجود نباشد،اصل حکم،از بین رفته و نابود گشته است.

آنچه مانده اسم این حکم اسلامی می باشد.

در اعصار قدیم،در عصر پیامبران پیشین نیز بعد از پیامبر،اسلام در طول زمان به کلّی نابود شده است.آن اسلامی که موسی بن عمران علیه السّلام آورده بود و نشر کرد،همه اش از میان رفت و نابود گشت.بنابراین یک پیامبر صاحب شریعت چون حضرت عیسی علیه السّلام برانگیخته شد تا دیگربار اسلام را احیا کند.با عروج عیسی بن مریم،اسلامی که آن حضرت تبلیغ می کرد،رفته رفته به دست فراموشی گرفتار شد و بعثت دیگری لزوم یافت.

مگر نه اینکه نام دینی که خداوند بر تمام انبیای عظام نازل می فرمود،اسلام بود؟و مگر نه اینکه تحریف کنندگان در ادوار گذشته حتّی از این نام نیز نمی گذشتند و آن را نیز تحریف می کردند؟مگر نه اینکه اسم شریعت موسی اسلام بود و به یهودیت تبدیل گشت،پس آیا وجود اسمی آن هم نابود شد؟مگر نه اینکه نام آیینی که بر عیسی نازل گشت،اسلام بود و تغییر و تحریف تا آن حد پیش رفت که حتّی آن اسم هم به نصرانیت و مسیحیت بدل گردید؟ما جواب همۀ این سؤال ها را مثبت می دانیم.

مسیحیان خویشتن را به عیسی بن مریم علیه السّلام نسبت می دهند،امّا آیا آن حضرت این اعمال و این عقاید را آورده است؟آیا او شراب خواری را به عنوان وظیفه ای مذهبی آورده؟ (1)آیا او ختنه کردن را منع فرموده؟ (2)و بالاخره آیا او خداوند را متشکّل از سه اقنوم«اب»و«ابن»و«روح القدس»به

ص:89


1- 1) -تقدیس نان و شراب که آن را«عشاء ربّانی»می گویند،به یادبود نجات بنی اسرائیل از مصر،یعنی«عید فصح»انجام می شود.این سنّت یکی از مهم ترین شعائر مذهبی مسیحی است.به عقیدۀ مسیحیان،کشیش طی این تشریفات معجزه می کند،و نان و شراب را به گوشت و خون عیسی تبدیل می نماید.(انجیل متی،باب 26،بندهای 26 و 27 و 28؛لوقا،باب 22، بندهای 19 و 20)
2- 2) -دستور ختنه کردن یک حکم مسلّم تورات است:«در میان شما هر ذکوری ختنه شود.»(تکوین 11/17)و«اگر زنی حامله شده ذکوری را بزاید...در روز هشتمین،گوشت غلفه اش ختنه شود.»(لویان 3/12 و 4)امّا در مسیحیت،این حکم به

مردم معرّفی کرده است؟ (1)مسلما نه!

از شریعت عیسوی چیزی باقی نمانده است؛اسم رفته،مفهوم نابود شده است،شخصیت های اسلامی تربیت شدۀ آن حضرت از میان رفته اند.از جامعۀ اسلامی که احتمالا وی یا به هر صورت دیگر،پیامبران بنیاد نهاده اند،اثری بر جای نیست.بنابراین«از اسلامی که پیامبران گذشته آورده اند،حتّی اسمش نیز نمانده است».امّا حضرت خاتم النّبیّین صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مورد شریعت خود فرمودند:«زمانی می آید که اسلام فقط یک اسم بی محتوا می شود،و از آن جز نامی باقی نمی ماند.»آری چنین زمانی،طبق پیشگویی پیامبر آمد؛چه زود هم آمد.در سال هایی اندک،همۀ مفاهیم اسلامی زیر و رو شد و از آن فقط اسم ماند.

تحریف شریعت حضرت خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از وفات آن حضرت شروع شد.اوج تحریف در عصر حکومت طولانی معاویه بود.او و مزدورانش-که بعضی از آنها صحابی پیامبر نیز بودند-با جدّیت،به زیر و رو کردن کلیۀ ابعاد و جوانب اصیل اسلام پرداختند.اسلامی که امروزه مورد اعتقاد اکثریت مسلمانان جهان است،در این عصر بنیاد گرفت.

اکنون فکر کنیم و ببینیم که چه وظیفۀ خطیر و رنج عظیمی،برای مبارزه با این اسلام تحریف یافته،بر دوش و دل ائمّۀ اهل بیت علیهم السّلام قرار می گیرد.ایشان از یک طرف با شناخت بنیادی که نسبت به اسلام واقعی دارند،و از جانب دیگر،میراث پیامبر را در جامعۀ اسلامی به تاراج رفته می بینند،بار عظیمی از درد و رنج بر دوش می کشند.

ص:90


1- 1) -در تابستان سال 325 نزدیک به سیصد نفر از اسقف های بلاد شرق در شهر نیقیا( niqae )،در نزدیکی قسطنطنیه در ساحل بوسفور جمع آمدند،و بعد از مباحثات بسیار،یک اعتقاد نامۀ رسمی برای مسیحیت تصویب نمودند که اصول اساسی تفکّر مسیحیت را بنیاد نهاد.عبارت آن از این قرار است:«ما ایمان داریم به خدای واحد،پدر قادر مطلق،خالق همه چیزهای مرئی و غیر مرئی،و به خداوند واحد عیسای مسیح پسر خدا که از پدر بیرون آمده،فرزند یگانه و مولود از او که از ذات پدر است، خدا از خدا،نور از نور،خدای حقیقی از خدای حقیقی که مولود است نه مخلوق،از یک ذات با پدر که به وسیلۀ او همه چیز وجود یافت،آنچه در آسمان است و آنچه در زمین است،و برای خاطر ما آدمیان و برای نجات ما نزول کرد،و مجسّم شد و انسانی گردید،و رنج برد و روز سوم برخاست و به آسمان صعود کرد،و خواهد آمد تا زندگان و مردگان را داوری کند.(ما ایمان داریم)به روح القدس...» تاریخ کلیسای قدیم(و.م.میلر)244/،ترجمۀ علی نخستین،چ 1931.و نیز رجوع کنید به:تاریخ تمدن(ویل دورانت) 345/9،ترجمۀ علی اصغر سروش؛تاریخ جامع ادیان(جان ناس)425/،ترجمۀ علی اصغر حکمت،چ 1344.

در اینجاست که کارکرد و وظیفۀ عظیم و خطیر ائمّه اهل بیت علیهم السّلام را می فهمیم.ما معتقدیم-و به یاری خداوند متعال اثبات خواهیم کرد-آنها بودند که تمام چهار وجود اسلام را به جامعه بازگرداندند .

ص:91

تحریف امم

در مباحث گذشته با استناد به قرآن کریم،علل و اسباب تحریف و تبدیل و نابودی شرایع الهی را بررسی کردیم.اینک به عنوان مقدّمه برای بحث بعد،به اختصار آن را تکرار می کنیم:

1. وَ إِذْ أَخَذَ اللّهُ مِیثاقَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ لَتُبَیِّنُنَّهُ لِلنّاسِ وَ لا تَکْتُمُونَهُ فَنَبَذُوهُ وَراءَ ظُهُورِهِمْ وَ اشْتَرَوْا بِهِ ثَمَناً قَلِیلاً فَبِئْسَ ما یَشْتَرُونَ (1)

«خداوند از اهل کتاب،عهد و پیمان گرفت که آن را برای مردم بیان کنید و آن را کتمان ننمایید و پنهانش نسازید.آنان پیمان خداوندی را پشت سر انداختند و بدان وفا نکردند،و آن را به بهای اندکی فروختند.»

2. وَ مِنَ الَّذِینَ قالُوا إِنّا نَصاری أَخَذْنا مِیثاقَهُمْ فَنَسُوا حَظًّا مِمّا ذُکِّرُوا بِهِ... (2)

«ما از آنان که به خود نام نصرانی می دهند،پیمان گرفتیم.امّا ایشان پاره ای از چیزهایی که ما یادآوریشان کرده بودیم،به دست فراموشی سپردند.»

3. مِنَ الَّذِینَ هادُوا یُحَرِّفُونَ الْکَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ... (3)

«پاره ای از یهودیان،کلمات خداوندی را از جایگاه اصلی اش می گردانند،و معنای دیگری بدان می دهند.»

ص:92


1- 1) -آل عمران:187. [1]
2- 2) -مائده:14. [2]
3- 3) -نساء:46. [3]

4. یا أَهْلَ الْکِتابِ لِمَ تَلْبِسُونَ الْحَقَّ بِالْباطِلِ وَ تَکْتُمُونَ الْحَقَّ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ (1)

«ای اهل کتاب!چرا حق را به شکل باطل در می آورید و با آگاهی،حق را کتمان می کنید.» در این آیات،خداوند به چند کار آنها اشاره می کند:هم کتمان می کردند،هم باطل را چون لباسی بر روی حق می کشیدند و حق را شبهه ناک می کردند و آن دو را به هم می آمیختند.آنها دانسته به این کار دست می زدند؛نه اینکه از روی نادانی و جهل.

از این آیات و آیات فراوان دیگری که در این زمینه هست،به دست می آید که امم گذشته پس از وفات پیامبرشان،در طول زمان،مقداری از حقایق را فراموش می کردند،و پاره ای از آنها را کتمان و پنهان می نمودند؛گاهی نیز حقّ و باطل را می آمیختند و مطالب شبهه ناک به وجود می آوردند؛گاه نیز سخنانی می ساختند و به نام خدا به مردم عرضه می داشتند.آنها با این عوامل و وسایل،کتاب آسمانی خویش را تغییر می دادند،تحریف می کردند و زیر و رو می نمودند.

امّت بازپسین

در احادیث فراوانی که در کتب معتبرۀ شیعه و سنّی هست،رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می فرماید:«این امّت نیز همچون امّت های پیشین عمل می کنند،و مو به مو از آنها پیروی می نمایند.»

امام صادق علیه السّلام از پدران خویش،از رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت می کند که آن حضرت فرمودند:

«کلّ ما کان فی الامم السّالفة فانّه یکون فی هذه الامّة مثله،حذو النعل بالنعل و القذّة بالقذّة (2)(3)

«آنچه در امم گذشته اتّفاق افتاده در این امّت هم کاملا به همان ترتیب به وجود خواهد آمد.این امّت هم مانند امّت های دیگر است.»

در روایت دیگر امام صادق علیه السّلام از پدران خویش نقل می کنند که پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمودند:

«و الّذی بعثنی بالحقّ نبیّا و بشیرا لترکبنّ امّتی سنن من کان قبلها حذو النعل بالنعل

ص:93


1- 1) -آل عمران:71. [1]
2- 2) -عبارت فوق اصطلاحی است که عرب وقتی بخواهد دو کار را کاملا به هم تشبیه نماید،استعمال می کند؛چنان که در فارسی نیز تعبیر«طابق النعل بالنعل»در این گونه موارد به کار می رود.
3- 3) -اکمال الدّین(صدوق)576/، [2]چ تهران 1390؛بحار الانوار 3/8، [3]چ کمپانی.نیز رجوع کنید به:مجمع البیان 462/10؛تفسیر البرهان 444/4؛ [4]تفسیر الصافی 802/2. [5]

حتّی لو انّ حیّة من بنی اسرائیل دخلت فی جحر لدخلت فی هذه الامّة حیّة مثلها.» (1)

«سوگند به آن کس که مرا پیامبر و مبشّر فرستاده است،امّت من همان راهی که امم گذشته پیمودند،خواهد رفت.تا آنجا که اگر در بنی اسرائیل ماری به سوراخی خزید،در این امّت هم ماری در آن سوراخ خواهد رفت.»

امّا کتب معتبرۀ اهل سنّت از ابو سعید خدری نقل می کنند که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:

«لتتبعنّ من کان قبلکم شبرا بشبر و ذراعا ذراعا؛حتّی لو دخلوا جحر ضبّ تبعتموهم! قلنا:یا رسول اللّه،الیهود و النصاری؟قال:فمن؟» (2)

«شما ای امّت من!از سنّت گذشتگان پیروی می کنید.و از راه هایی که گذشتگان پیمودند، وجب به وجب و ذراع به ذراع خواهید رفت؛اگر آنها یک وجب رفتند شما هم یک وجب خواهید رفت،و اگر آنها یک ذراع رفتند شما هم یک ذراع خواهید رفت.تا آنجا که اگر کسی از ایشان در سوراخ سوسماری وارد شود،از شما هم کسی در سوراخ سوسمار داخل می گردد! اصحاب عرضه داشتند:مقصود شما از گذشتگان،یهود و نصاری هستند؟و ما مانند یهود و نصاری خواهیم شد و چون ایشان عمل خواهیم کرد؟فرمود:پس چه کسی را می گویم؟!»

بر اساس روایت دیگر این کتب-که از ابو هریره نقل شده-پیامبر می فرماید:

«لا تقوم الساعة حتّی تأخذ امّتی بأخذ القرون قبلها،شبرا بشبر،و ذراعا بذراع!فقیل:یا رسول اللّه!کفارس و الروم؟فقال:و من الناس الاّ اولئک؟» (3)

«رستاخیز بپا نخواهد شد،مگر اینکه امّت من به راه و روش امّت های سلف عمل کنند،و از آنها مو به مو و دقیقا پیروی نمایند!عرضه داشتند:یا رسول اللّه!مانند فارسیان و رومیان؟فرمود:

مگر مردم جز اینهایند؟!»

احادیث فراوان است،ولی بنای ما به نقل همۀ آنها نیست،و پژوهشگران را به کتب تفصیلی

ص:94


1- 1) -اکمال الدّین(صدوق)576، [1]چ تهران 1390؛بحار الانوار 3/8، [2]چ کمپانی.نیز رجوع کنید به:مجمع البیان 462/10؛تفسیر البرهان 444/4؛تفسیر الصافی 802/2.
2- 2) -مسند(طیالسی)ح 2178؛مسند(احمد)94/3 و 84؛ [3]صحیح(مسلم)،شرح نووی 219/16،کتاب العلم؛صحیح (بخاری)،کتاب الانبیاء 171/2؛کنز العمّال 123/11.
3- 3) -صحیح(بخاری)،شرح فتح الباری 63/17؛سنن(ابن ماجه)،ح 3994؛مسند(احمد)327/2 و 367 و 450 و [4] 511 و 527؛کنز العمّال 123/11.

رجوع می دهیم. (1)نتیجه اینکه بنا به نصوص قرآن کریم،دیدیم که امم گذشته،حقایق آسمانی را کتمان می کردند؛ناگزیر باید در این امّت هم کتمان حقایق وجود داشته باشد.دیدیم که در امّت های سلف تحریف بود و حقایقی تغییر داده شده بود؛در این امّت هم تحریف و تغییر باید وجود داشته باشد.در پیروان انبیای قبل،حقّ و باطل به هم آمیخته شده بود؛در این امّت هم باید بشود.

بررسی اینکه حوادث مذکور به چه شکل انجام گردیده،و در این امّت،حقّ و باطل چگونه آمیخته شده،و به چه صورت حقایق کتمان گشته،و چگونه احکام و عقاید تحریف شده،و تا کجا این کتمان و تحریف رسیده و چه اثری بر اسلام راستین گذاشته است،همه مباحثی است که در آینده روشن خواهد شد.

در گذشته مکرّر یادآور شدیم که هر شریعتی بعد از پیامبر آن،تحریف می شده،و تحریف تا آنجا پیش می رفته که دیگر دسترسی به حقایق و واقعیات آن ممکن نبوده است.از آن پس خداوند،پیامبری دیگر برمی انگیخته که دین از دست رفته را احیا و زنده کند.این قانون در مورد حضرت نوح و حضرت ابراهیم علیهما السّلام بوده،در مورد حضرت موسی بن عمران علیه السّلام رخ داده،در مورد حضرت عیسی بن مریم علیه السّلام نیز اتّفاق افتاده؛و آنگاه که شریعت عیسوی نابود شد-به طوری که اگر بشر هر چه نیرو به خرج می داد،دیگر بدان راه نمی یافت-پیامبر خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مبعوث گشت و اسلام را احیا،و در آخرین حدّ تکاملش به بشریت عرضه کرده است.اینک حکمت ازلی مقتضی است که این شریعت تا روز قیامت باقی بماند.زیرا برای بشر،این آخرین سخن و کامل ترین راهبری است. (2)بنابراین پس از رحلت پیامبر-که ایشان مسئول تبلیغ اسلام و حمل و حفظ و نشر و

ص:95


1- 1) -مثلا نگاه کنید به:خمسون و مائة صحابی مختلق 45/2-52.
2- 2) -در مورد شخص رسول اکرم در قرآن کریم می خوانیم: ما کانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِکُمْ وَ لکِنْ رَسُولَ اللّهِ وَ خاتَمَ النَّبِیِّینَ (احزاب:40):« [1]محمّد پدر کسی از شما نیست،بلکه رسول خداوند و ختم کنندۀ پیغمبران است». در مورد کتاب او می خوانیم: وَ نَزَّلْنا عَلَیْکَ الْکِتابَ تِبْیاناً لِکُلِّ شَیْءٍ (نحل:89):«و [2]نازل کردیم به سوی تو کتاب را،در حالی که روشن کنندۀ هر چیز است.»، وَ تَمَّتْ کَلِمَةُ رَبِّکَ صِدْقاً وَ عَدْلاً لا مُبَدِّلَ لِکَلِماتِهِ وَ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ (انعام:115): «سخن راستین و موزون پروردگارت کامل شد،کسی را توانایی تغییر دادن آنها نیست.او شنوا و داناست.»، [3]کامل [4]شد،کسی را توانایی تغییر دادن آنها نیست.او شنوا و داناست.»، وَ إِنَّهُ لَکِتابٌ عَزِیزٌ لا یَأْتِیهِ الْباطِلُ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ (فصّلت:41 و 42):« [5]تحقیقا قرآن کتابی است گرامی و از حریم خود منع کننده،که هیچ باطلی را از پس و پیش نمی پذیرد.».

ترویج معارف و احکام آن بود،و عهده دار بیان اصطلاحات و مفاهیم اسلامی محسوب می شد،و نیز می بایست شخصیت اسلامی و جامعۀ مسلمان را ایجاد کند-نیز لازم است که خداوند کسانی را در میان امّت باقی گذارد که عهده دار حفظ و نشر و ترویج و تبلیغ و بیان اصطلاحات و مفاهیم،و ایجادکنندۀ شخصیت و جامعۀ اسلامی باشند.این وظیفۀ خطیر همان است که کارکرد اصلی یکایک ائمّۀ اهل بیت علیهم السّلام را تشکیل می دهد،و ایشان تا حجّة بن الحسن علیهما السّلام این وظیفه را انجام داده اند.کوشش اینها،صلحشان،جنگشان،زندان رفتنشان،کشته شدنشان،قیامشان،قعودشان، مسموم شدنشان،زندگی کردنشان،همه در همین راه بوده است.

این امّت بعد از پیامبر خویش،مانند امّت های گذشته عمل کردند؛حقایق و احکام اسلام را تحریف کردند،تبدیل نمودند،کتمان کردند تا آنجا که در زمان معاویه از اسلام جز اسم و از قرآن جز نوشته اش چیزی باقی نماند.قیام حسینی و عاشورای خونین او،سدّی شکست ناپذیر در برابر تحریف شد.از این به بعد دیگر تحریف اصولی انجام نگرفت.احیای اسلام-اسلامی که جز اصطلاحات و اسامی آن چیزی باقی نمانده بود-از عصر امام باقر علیه السّلام شروع شد.مجاهدت و کوشش پیگیر امامان اهل بیت،مفاهیم و معانی صحیح را به جامعه بازگرداند.دیگر بار شخصیّت های اسلامی تربیت گشت،جامعۀ اسلامی بنیاد نهاده شد،و خلاصه،اسلام با تمام ابعادش به میان مردم بازگشت. (1)

ص:96


1- 1) -اثبات این سخن بر عهدۀ مباحث آینده است.

درس چهارم

اشارة

ص:97

ص:98

مقدّمه(یادآوری مباحث گذشته)

در بحث های گذشته،در مورد حدیثی از پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سخن رفت که ضمن آن می فرمایند:

«روزی بر امّت من خواهد گذشت که از اسلام جز نام،و از قرآن جز نوشته،چیزی باقی نخواهد ماند.»

و در مقدّمه ای که برای فهم این حدیث داشتیم،مشاهده کردیم که اسلام،آیین همیشگی خدا، چهار وجود دارد:

وجود اوّل، «وجود اسمی»است،که همان اصطلاحاتی می باشد که اسلام از زبان عرب،به استخدام گرفته و با مفهومی نوین در جامعه طرح کرده است.

وجود دوم، «وجود مفهومی»و ذهنی اسلام می باشد،که عبارت است از همان معانی که شارع اسلام به اصطلاحات منتخب خویش داده است.

وجود سوم، «وجود عملی»اسلام است در افراد مؤمن و پیرو آن.در اینجاست که شخصیّت اسلامی پدیدار می شود.یعنی کسی به وجود می آید که این اسم و معنی را شناخته و بدان جامۀ عمل پوشانیده است.

وجود چهارم، یا جامعۀ اسلامی که مبتنی بر وجودهای سه گانۀ قبل است،و بدون آنها امکان ظهور ندارد.این وجود آنگاه بنیاد می گیرد که پیامبر یا امام،از آن کسان که به اسلام عمل می کنند و با او عهد و پیمان وفاداری و اطاعت می بندند،جامعه ای درست کند.بیعت این گروه-یعنی پیمان وفاداری شان-از یک طرف و رهبری پیامبر و امام از طرف دیگر،جامعۀ اسلامی را بنیاد می نهد.

ص:99

تشکیل جامعۀ اسلامی و حکومت عادله،واجبی است عظیم بر گردن همۀ افراد امّت،و در رأس آنها بر پیامبر و امام.این واجب،یک واجب اختصاصی برای پیامبر یا امام نیست که در صورت عدم همراهی دیگران هم باز عهده دار آن باشند؛خیر!بر آن بزرگواران فرض و لازم است که در این راه بکوشند،و بر دیگران نیز فرض و لازم که ایشان را یاری کنند.لذا در گفتاری از امام متّقیان،امیر المؤمنین علیه السّلام می بینیم که می فرمایند:

«أما و الذی فلق الحبّة و برأ النسمة،لو لا حضور الحاضر و قیام الحجّة بوجود الناصر، و ما أخذ اللّه علی العلماء أن لا یقاروا علی کظة ظالم و لا سغب مظلوم لألقیت حبلها علی غاربها و لسقیت آخرها بکأس أوّلها.» (1)

«به خدایی که دل دانه را شکافت و انسان را خلق نمود،سوگند که اگر حضور کسان برای بیعت با من نبود،و حجّت بر من به خاطر وجود یاوران تمام نمی شد،و عهد و پیمان الهی با علما نبود که بر سیری ستمگر و گرسنگی ستم کش رضایت ندهند و قرار و آرام نگیرند، هرآینه مهار حکومت را بر کوهان آن می انداختم،و اکنون نیز چون ابتدای کار از آن روی می گرداندم.» (2)

ص:100


1- 1) -نهج البلاغه،خطبۀ سوم، [1]شرح عبده25/،چ بیروت 1307؛معانی الاخبار362/،تحقیق علی اکبر غفاری؛علل الشّرائع 151/1، [2]چ نجف 1385؛الارشاد137/-138، [3]چ ایران؛امالی شیخ 383/1، [4]چ نجف 1384.
2- 2) -دانشمندان بزرگ ما،آنگاه که از اجرای احکام اسلام در جامعه سخن می گویند،به این مسأله تصریح دارند که مردم مسلمان باید فقیه جامع شرایط را در اجرای احکام در جامعۀ اسلامی یاری کنند؛و این نظر مؤیّد مسأله ای است که ما در متن بدان اشاره داشتیم.اینک نظریۀ فقها: محقّق حلّی در کتاب«شرایع الاسلام»می نویسد: «یجوز للفقهاء العارفین إقامة الحدود فی حال غیبة الامام،کما لهم الحکم بین الناس مع الامن من ضرر سلطان الوقت.و یجب علی النّاس مساعدتهم علی ذلک.» (شرایع الاسلام 344/1،چ نجف) شهید اوّل در کتاب«الدّروس الشّرعیه»می نویسد: «و الحدود و التعزیرات الی الامام و نائبه و لو عموما.فیجوز فی حال الغیبة للفقیه الموصوف بما یأتی فی القضاء،إقامتها مع المکنة،و یجب علی العامّة تقویته و منع المتغلّب علیه مع الامکان.و یجب علیه الافتاء مع الامن،و علی العامّة المصیر الیه و الترافع فی الاحکام.» (الدّروس الشّرعیه165/،چ ایران) و نیز رجوع کنید به:ایضاح الفوائد 398/1-399؛و عوائد الایام فقیه نراقی و... لازم است به خاطر داشته باشیم گروه بیعت کنندگان که تشکیل دهندگان جامعۀ اسلامی هستند،باید بدان حد برسند که ایجاد یک جامعۀ صحیح بر دوش آنها امکان داشته باشد.بنابر همین اصل است که پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مکّه،از مسلمانان

مطلب دومی که مورد بحث قرار دادیم،این بود که پیامبر-بنابر احادیث متواتر شیعی و سنّی- فرموده اند:«آنچه در امّت های گذشته اتّفاق افتاده،در این امّت هم واقع خواهد شد.»

به دنبال آن،در آیات کریمۀ قرآن نیز خواندیم که«امّت های پیشین،شرایع آسمانی را به تحریف کشیدند.پاره ای از حقایق آن را کتمان کردند،و پاره ای را تغییر دادند.گاه نیز باطل را

ص:101

به روی حق کشیدند و آن دو را در هم آمیختند.».

ناگزیر،طبق گفتۀ پیامبر،در این امّت نیز تمام این اعمال تحقّق خواهد یافت.این ادّعا اصل و مبنای بحث کنونی ماست،و در بحث و بررسی های آینده،این مطلب را به اثبات خواهیم رساند.

ص:102

پیامبر و نشر سنّت

خداوند تبارک و تعالی،اعتقادات و اخلاقیّات و احکام اسلام را در دو مجموعه قرار داده و به بشریت تبلیغ فرموده است.

قرآن کریم رءوس مطالب و کلّیات حقایق و احکام اسلامی را دربردارد،و ناگزیر اگر ما تنها بدان اکتفا کنیم نمی توانیم اصلا مسلمان باشیم.یعنی نمی توانیم نماز بخوانیم،روزه بگیریم،به حج رویم و مناسک آن را انجام دهیم،نمی دانیم چگونه ازدواج کنیم و....اصل همۀ این احکام،در قرآن است؛ولی شرح و بیان و تفصیل آن به عهدۀ پیامبر اکرم و سایر مبلّغان دست اوّل اسلام می باشد،که از پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شروع شده به حضرت حجّة ابن الحسن العسکری-عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف-ختم می گردد.دلایل این سخن در گذشته اقامه گردید،و در بحث های آینده روشن تر خواهد گشت.

پس نتیجه اینکه اسلام در قرآن و در بیان پیامبر اکرم و اوصیای گرامی او جمع شده است؛یعنی در این دو مجموعۀ بزرگ از میراث گرانقدر اسلامی ما. (1)

اینک ببینیم آنان که خواستند پس از پیامبر،اسلام را تحریف نمایند،چه کردند؟

پاسخ دقیق به این سؤال به یک بررسی مقدّماتی نیازمند است که راه اشکال را به کلّی مسدود سازد.لذا به عصر پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رجوع می کنیم.

ص:103


1- 1) -پیامبر در خطبه روز عرفه در حجّة الوداع فرمود:«یا أیّها النّاس!إنّی قد ترکت فیکم ما إن أخذتم به لن تضلّوا:کتاب اللّه، و عترتی أهل بیتی.» (ترمذی 662/5،ح 3786 و نیز ح 3788؛مسند(احمد)،14/3 و 17 و 26 و [1] 59؛دارمی 432/2؛المستدرک 109/3.)

1. پیامبر عظیم الشّأن اسلام می فرمایند:

«نضّر اللّه عبدا سمع مقالتی فوعاها و بلّغها من لم یسمعها،فربّ حامل فقه غیر فقیه،و ربّ حامل فقه الی من هوا فقه منه.» (1)

«خداوند خرّم و شادمان بدارد آن بنده را که گفتار مرا بشنود،و آن را به دل پذیرا شده درک و حفظ کند.سپس به آنان که نشنیده اند تبلیغ کند(تکیۀ سخن روی تبلیغ گفتار پیامبر است).چه بسا کسی علم و دانش را حمل می کند،امّا آن را نمی یابد،و چه بسا حامل دانش،آن را به فهیم تر از خود می رساند.(یعنی این امانت را به کسی می رساند که از خودش بیشتر استفاده می کند.)»

2. و نیز می فرمایند:

«لیبلّغ الشاهد الغائب،فانّ الشاهد عسی ان یبلّغ من هو اوعی له منه.» (2)

«باید آن کسان که حاضرند و سخن مرا می شنوند،به آن افراد که حاضر نیستند تبلیغ کنند.زیرا امکان دارد شنونده ای سخن را به فهیم تر از خود برساند.»

3. در روایت سومی پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می فرمایند:

«من أدّی إلی أمّتی حدیثا تقام به سنّة أو تثلم به بدعة فله الجنّة.» (3)

«کسی که حامل حدیثی به سوی امّت من باشد و بدین وسیله سنّتی برپا گردد،و یا بدعتی نابود شود،بهشت پاداش او خواهد بود.»

4. و دیگر بار می فرمایند:

«من تعلم حدیثین اثنین ینفع بهما نفسه او یعلمها غیره فینتفع بهما کان خیرا من عبادة ستّین سنة.» (4)

«آن کسی که دو حدیث بیاموزد و خود از آنها سود برد،یا آنها را به دیگری تعلیم دهد و او از آنها بهره گیرد،برایش از عبادت شصت سال(که از علم و معرفت خالی باشد)بهتر است.»

ص:104


1- 1) -ابو داوود 322/3،ح 3660؛ابن ماجه 84/1-86،ح 230 و 231 و 232 و 236؛دارمی 74/1-75؛ [1]مسند(احمد) 225/3 و 80/4 و 82 و 183/5؛ [2]ترمذی 33/5-34،تحقیق ابراهیم عطوه [3]عوض؛بدایع المنن 14/1.و نیز رجوع کنید به: بحار الانوار 109/2 و 148؛مستدرک الوسائل،181/3. [4]
2- 2) -صحیح(بخاری)24/1،چ بولاق،کتاب العلم،باب قول النبی«رب مبلغ...»؛ابن ماجه 85/1،ح 233.و نیز رجوع کنید به بحار الانوار 152/2،ح 42. [5]
3- 3) -بحار الانوار 152/2،ح 43. [6]
4- 4) -بحار الانوار 152/2. [7]

5. امام امیر المؤمنین علیه السّلام نقل می کنند:

«قال رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم:اللّهم ارحم خلفائی،اللّهم ارحم خلفائی،اللّهم ارحم خلفائی.

قیل له:یا رسول اللّه و من خلفائک؟قال:الّذین یأتون من بعدی یروون حدیثی و سنّتی.» (1)«پیامبر اکرم فرمود:بار خدایا!خلفای مرا مورد مرحمت خویش قرار بده.(و این جمله را سه بار تکرار فرمودند.)عرضه داشتند:یا رسول اللّه!خلفای شما کیانند؟فرمود:آن کسان که بعد از من می آیند و احادیث و سنّت مرا نقل و بازگو می کنند.»

ص:105


1- 1) -معانی الاخبار374/-375؛عیون الاخبار 36/2، [1]چ نجف؛من لا یحضره الفقیه 420/4،تحقیق غفاری؛ بحار الانوار 145/2،ح 7. [2] در کتب مکتب خلفا:رامهرمزی در المحدث الفاضل163/،باب فضل الناقل عن رسول اللّه؛قاسمی در قواعد التحدیث، باب دوم48/،باب فضل راوی [3]الحدیث؛خطیب بغدادی در شرف اصحاب الحدیث30/،باب کون اصحاب الحدیث خلفاء الرسول؛و در جامع بیان العلم 55/1؛ابو نعیم در اخبار اصبهان 81/1؛ [4]سیوطی در فتح الکبیر 233/1،از ابو سعید؛در کنز العمال باب فضل العلماء،از ابن عبّاس و قاضی عیانی در الماع،باب شرف علم الحدیث و شرف أهله11/.

اصطلاح هفتم: خلیفه

در بحث های گذشته دیدیم که بنا به تصریح قرآن کریم،وظیفۀ خاصّ پیامبر اکرم (1)-از آن نظر که پیام آور خداست-پیام آوری،رسالت و تبلیغ شرایع الهی می باشد و بس.و در این کار است که پس از او به خلیفه نیاز است.

خلیفۀ او کسی است که چون او عمل می کند؛یعنی احکام و حقایق دینی را به مردم می رساند.

البته پیامبر تنها حاکم بر حق و سزاوار زمامداری زمان نیز هست،و این سمت را نیز به جانشین خویش می سپارد.یعنی او هم،تنها حاکم بر حق و سزاوار زمامداری عصر خود می باشد.امّا این منصب به مقام خلافت ربطی ندارد،و شأن دیگری از شئون پیامبر و وصیّ اوست.پیامبر حاکم است و خلیفۀ او نیز حاکم است،امّا نه اینکه پیامبر یعنی حاکم،و یا خلیفه یعنی حاکم جانشین او.

خلاصه اینکه حکومت از خلافت جداست.

خلافت به آن معنی که دیدیم و شناختیم،از وصیّ پیامبر جدا شدنی و سلب کردنی نیست،و او باید به هر صورت آثار و شئون خلافت را به انجام رساند،و می رساند.

ولی در حکومت،چنان که دیدیم پای دیگران نیز به میان می آید.به این معنی که در وظیفۀ واجب بنیاد کردن حکومت،دیگر مسلمانان نیز سهیم هستند،و همه باید با هم دامن همّت به کمر زده بکوشند تا جامعۀ اسلامی و حکومت عادله تشکیل گردد.

ص:106


1- 1) -نحل:35؛مائده:92؛نحل:82؛و...

در علوم اسلامی دو نوع اصطلاح وجود دارد:یکی اصطلاح شرعی،و دیگر اصطلاح متشرّعه.

اصطلاح کردن با نامگذاری هم معناست،با این فرق که یک لغت که در زبان وجود دارد،از جانب شخص یا گروهی استخدام شده معنای جدیدی که بی ربط با معنای اصلی آن نیست،بدان داده می شود.در این صورت،این نامگذاری یا اختراع اصطلاح به آن شخص یا گروه منسوب می گردد.مانند اصطلاحات پزشکی در طب،و یا اصطلاحات ریاضی در علوم ریاضی.

بنابراین اگر نامگذاری از طرف شارع-یعنی خداوند متعال یا پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم-انجام گردد، اصطلاح شرعی نامیده می شود.امّا اگر از طرف مردم مسلمان یا علمای اسلام نامگذاری شده باشد،اصطلاح متشرّعه خواهد بود.

مثلا لفظ«صلات»و«وضوء»و«حج»اصطلاحاتی شرعی هستند.این نام های خاص،از طرف شارع،برای یک رشته اعمال-که بیان شده از طرف خود او هستند-قرار داده شده است.امّا اصطلاحاتی مانند«اجتهاد» (1)و«قیاس»و«استحسان»-که در فقه اهل تسنّن وجود دارد- اصطلاحاتی هستند که مستند به شارع نیستند،و مسلمانان آنها را در معانی کنونی به کار برده اند و رفته رفته رنگ شرعی گرفته اند.

در لفظ«خلیفه»که یک اصطلاح بسیار مشهور در مباحث امامت و رهبری امّت می باشد، اشتباهی بزرگ رخ داده است.همه،حتّی در سطوح علمی،فکر می کنند لفظ خلیفه با همان معنای مشهور آن (2)یک اصطلاح شرعی اسلامی است.در صورتی که چنین نیست و پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در

ص:107


1- 1) -اصطلاح«اجتهاد»در مکتب اهل بیت هم وجود دارد؛امّا آن گونه که در مکتب خلفا معنا می دهد،نیست.زیرا آنجا عملا در اجتهاد«اعمال نظر شخصی»و«اظهار رأی خویش»نیز وجود دارد،در صورتی که در مکتب اهل بیت اجتهاد تنها کوشش برای فهم احکام خداست و بس،و مجتهد به هیچ وجه به خود اجازۀ اعمال نظر نمی دهد.البته در هنگام تعریف این اصطلاح در کتب اصولی هر دو مکتب،یک جمله به کار می رود.(کفایة الاصول 422/2؛قوانین الاصول 100/2-101، چ خوانساری؛التعریفات8/،چ فلوگل) در عمل مکتب خلفا رأی فقیه یا صحابی غیر معصوم را در احکام دخالت می دهد،و مکتب اهل بیت فقط به گفتۀ خدا و رسول اعتبار می دهد.
2- 2) -ابن خلدون می گوید:«و الخلافة...فی الحقیقة خلافة عن صاحب الشرع فی حراسة الدین و سیاسة الدنیا به.»(مقدّمه ابن خلدون191/،چ بیروت) فرید وجدی نوشته است:«الخلافة رئاسة دینیة و دنیویة ظهرت فی الاسلام هذه الوظیفة عقب وفاة رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلّم.»(دائرة المعارف القرن العشرین 745/3،چ مصر)

مورد جانشین خود-در رهبری و حکومت بر امّت-اسم خلیفه را اصطلاح نکرده است.

همچنین خلیفه ای که در قرآن هست،«خلیفة الرّسول»نیست،بلکه«خلیفة اللّه»می باشد.

بنابراین مصداق کلمۀ خلیفه در خلیفة اللّه،آدم علیه السّلام یا داوود علیه السّلام می باشند.اینکه در قرآن کریم می خوانیم: إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً (1)و یا: إِنّا جَعَلْناکَ خَلِیفَةً فِی الْأَرْضِ (2)کلمۀ خلیفه در معنای خلیفة اللّهی به کار رفته است.پرروشن است که داوود خلیفۀ پیامبری نیست،او خود پیامبر می باشد؛و یا اینکه آدم خلیفۀ پیامبر قبلی نیست،زیرا اصولا قبل از او پیامبری نبوده است.

در اصطلاح شرع اسلامی،خلیفه به معنی حاکم نیامده است.خلیفه در معنای حاکم اسلامی، اصطلاح متشرّعه است،و این نامگذاری نخست به وسیلۀ مردم انجام شده بعدها فقها و متکلّمان آن را به صورت یک اصطلاح علمی درآورده اند.

«خلیفه»در ابتدا،با اضافه شدن به کلمۀ دیگری به کار می رفته است.مثلا:«خلیفة رسول اللّه»که در برابر«خلیفة اللّه»قرآن کریم،و«خلیفة أبیه»که در جامعه استعمال می شده قرار می گرفته است.

در همۀ این استفاده ها،کلمۀ«خلیفه»به همان معنای لغوی اش مورد نظر بوده و همیشه با مضاف الیه همراه بوده است.بعدها به علّت استعمال زیاد در جامعۀ اسلامی،کلمۀ خلیفه بدون اضافه،«علم بالغلبه»در شخص حاکم و زمامدار اسلام شده است.یعنی مسلمانان نام سه کلمه ای حاکم خویش را در طول زمان به خاطر زیادی استعمال،مختصر کرده به صورت«خلیفه»و بدون اضافه به چیز دیگر درآوردند.آن هم در اثر به کار گرفته شدن فراوان،به صورت اسم خاص زمامداران جامعۀ اسلامی درآمد.

از اینجا بود که شبهه ایجاد شد،و فهمیده نشد که این نامگذاری توسّط پیامبر صورت گرفته یا تدریجا جعل شده و پس از پیامبر اکرم در طول زمان شکل گرفته است. (3)

پس هر جا در حدیث نبوی لفظ خلیفه مشاهده شد،به همان معنای لغوی که در زبان عرب داشته به کار رفته،نه به معنای دیگر.بنابراین حدیثی که می گوید:«اللّهم ارحم خلفائی»،از

ص:108


1- 1) -بقره:30. [1]
2- 2) -ص:26.
3- 3) -پاره ای از دانشمندان ما در نوشته های کلامی خود از همین اصطلاح پیروی کرده اند.به عنوان مثال رجوع کنید به: النکت الاعتقادیه(شیخ مفید)؛رسالة الامامه(خواجه نصیر طوسی)؛کشف الفوائد فی شرح قواعد العقائد(علامۀ حلّی).

جانشینان پیامبر اکرم سخن می گوید با معنای خاصّ خلافت،نه از حاکمان پس از او؛و این جانشینان و خلفا،همان کسانی هستند که حدیث و سنّت آن حضرت را به خوبی می شناسند،و برای مردم بازگو می کنند.با روشن شدن واژۀ خلیفه که در حدیث قبل به کار رفته بود به سخن اصلی بازمی گردیم.

ص:109

سنّت مکتوب

احادیثی که نقل کردیم همه گویای یک حقیقت بود،و آن اینکه پیامبر عظیم الشأن،مسلمانان را ترغیب و تحریص فرموده بودند که حدیثش را به دیگران برسانند،و گفتارش را برای دیگران نقل و بازگو نمایند.

از این دسته احادیث که بگذریم،چندین روایت نیز از آن حضرت در دست داریم که دستور به نوشتن احادیث وارد شده است؛نه تنها نقل،بلکه به نوشتن نیز فرمان داده شده است.

1. مثلا یک بار فرموده اند:«قیّدوا العلم.»:دانش را بند بگذارید و به زنجیرش کشید.«قیل:

و ما تقییده؟»:گفتند:بند گذاردن علم چگونه می شود؟فرموده است:«کتابته.»:بند گذاردن بر دانش،نوشتن آن است. (1)

2. عبد اللّه بن عمر روایت می کند که من به محضر آن حضرت عرضه داشتم:«یا رسول اللّه، اقید العلم؟»:ای پیامبر خدا!آیا دانش را پای بند بگذارم؟پیامبر در جواب فرمود:«نعم.»:بلی.

سؤال کردم:این کار را به چه شکل انجام دهم؟فرمود:«کتابته.»:راه آن،نوشتن است. (2)

3. روایتی در کتب معتبر اهل سنّت همچون صحیح بخاری و سنن ترمذی وجود دارد که در آن صحبت از مردی یمنی،به نام«ابو شاة»به میان آمده است.این مرد از سرزمین خویش به محضر آن حضرت آمده بود.پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خطبه ای خواندند.ابو شاة که سخنان پیامبر را شنید،به ایشان عرضه داشت:ای پیامبر خدا!این سخنان را برای من بنویسید.

ص:110


1- 1) -بحار الانوار 151/2-152،ح 35. [1]
2- 2) -بحار الانوار 147/2،ح 18،چاپ جدید.

آن حضرت دستور داد:«اکتبوا لأبی شاة.»:برای ابو شاة(سخنان مرا)بنویسید. (1)

بدین ترتیب می بینیم که خود آن حضرت فرمان نوشتن حدیث و گفتارش را داده است،و جای شک و شبهه ای نیست،و همه این را نقل کرده اند.

شاید پاره ای از آقایان فکر کنند این حرف ها برای چه عنوان می شود و چه معنی دارد؟حدیث پیامبر است؛پس باید نوشت و نقل کرد،فرض دیگری وجود ندارد،راه شناخت اسلام و پیامبرش جز این نیست!البته این فکر و تصوّر صحیح است.یک مسلمان که درست فکر می کند اندیشه ای جز این نخواهد داشت.ولی متأسّفانه بعدها خواهیم دید که زمامداران آن روزگاران،چگونه و با چه شدّت از نوشتن و بازگو کردن حدیث پیامبر عظیم الشّأن جلوگیری نمودند.

ما اوّل اثبات خواهیم کرد که پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دستور فرموده اند که گفتار مرا بنویسید،و آن را برای دیگران نقل کنید؛تا بعد به بررسی کارهای زمامداران پس از آن حضرت برسیم.

4. در حدیث دیگر که راوی آن عبد اللّه بن عمرو عاص است چنین آمده:«قال:قلت یا رسول اللّه،اکتب کل ما أسمع؟قال:نعم.»:من به آن حضرت عرضه داشتم:یا رسول اللّه!آیا هر چه از شما می شنوم،بنویسم؟فرمود:بلی.گفتم:«فی الرضا و الغضب؟»:در حال خشنودی و در حال خشمتان؟فرمود:«نعم،فانی لا أقول فی ذلک کلّه إلاّ الحق.»:آری،چون من در حال خشنودی و خشم،جز حق نمی گویم. (2)

ص:111


1- 1) -صحیح(بخاری)،کتاب العلم،باب کتابة العلم 33/1-34،چ بولاق؛صحیح(ترمذی)39/5،افست بیروت، ح 2667؛اسد الغابه 162/6،ترجمه 5989،چ کتاب الشعب.
2- 2) -بحار الانوار 147/2؛ [1]مسند(احمد)162/2 و 192 و 207 و 215؛دارمی 125/1.

سنّت همدوش قرآن

این نمونه ها که برایتان نقل کردیم،اندکی از یک دسته احادیث هستند که ما از بازگو کردن تمام آنها معذوریم.زیرا این بحث مختصر را به درازا می کشاند.

اینک به یک دستۀ دیگر از احادیث می پردازیم،و چند نمونه از آنها را مورد بررسی قرار می دهیم:

1. در صحیح ابو داوود،صحیح ترمذی،صحیح ابن ماجه،صحیح دارمی و مسند احمد بن حنبل حدیثی نقل شده است.ما عبارت را از صحیح ابو داوود نقل می کنیم:ناقل از یاران پیامبر و موسوم به مقدام بن معدیکرب است.او از پیامبر اکرم نقل می کند که فرمود:«ألا انّی اوتیت الکتاب و مثله معه.» (1)آگاه باشید که خداوند برای من،قرآن،کتاب خود و به همراه آن حقایق فراوان دیگری مانند آن را،فرستاده است.

ما در توضیح این فرموده می گوییم:

دو گونه بر پیامبر اکرم وحی می شده است؛در یک نوع آن،هم لفظ و هم معنی از خداوند است،و آن قرآن کریم می باشد.در این جنبه،سایر کتب آسمانی هم با قرآن شریکند،با این فرق که قرآن در حدّ معجزه،دارای فصاحت و بلاغت است؛امّا کتب آسمانی گذشته این وجه از اعجاز را ندارند.

ص:112


1- 1) -ابو داوود 255/2؛ترمذی 132/10،باب ما نهی عنه ان یقال عند حدیث النبی؛ابن ماجه،باب تعظیم حدیث رسول اللّه 6/1؛دارمی،باب السنة قاضیة علی کتاب اللّه 144/1،چ محمّد احمد دهمان؛مسند(احمد بن حنبل)132/4 و 130-131.

در نوع دوم از وحی،فقط معنی از خداوند بوده،ولی لفظ آن از شخص پیامبر می باشد.در این قسم،تمام مفهوم و معنا به طریق وحی،بر حضرت نبوی نزول می یابد،و سپس از طرف ایشان در کلماتی شکل می گیرد که عنوان حدیث و روایت دارند.

پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در این گفتار خویش می فرمایند که خداوند به من عنایت کرده و قرآن را فرو فرستاده است،و نیز به مانند قرآن و به اندازۀ آن وحی غیر قرآنی دارم.آنگاه اضافه می فرمایند:

«أ لا یوشک رجل شبعان متکی علی أریکته یقول:علیکم بهذا القرآن فما وجدتم فیه من حلال فأحلّوه و ما وجدتم فیه من حرام فحرّموه.»

«آگاه باشید،به زودی شخصی که شکمش سیر است،در حالی که به تکیه گاه خویش تکیه کرده (از سر پری شکم)می گوید:بر شما باد به قرآن،هر چه در آن حلال بیابید،حلال بدارید،و هر چه در آن حرام یافتید،حرام بدارید.»

طبق نسخۀ ترمذی،پس از آن اضافه می فرمایند:

«ان ما حرم رسول اللّه کما حرم اللّه.»

«آنچه پیامبر(در حدیث خویش)حرام کرده است،مانند همان چیزهایی است که خداوند(در قرآن)حرام نموده است.»

2. پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در روایت دیگری که در مسند احمد موجود است،سخن غریبی دارد.

به این معنی که خطاب به یاران و صحابۀ خود می فرماید:

«یوشک أحدکم أن یکذبنی و هو متکئ علی أریکته یحدّث بحدیثی،فیقول:بیننا و بینکم کتاب اللّه فما وجدنا فیه من حلال استحللناه و ما وجدنا فیه من حرام حرمناه.ألا و ان ما حرم رسول اللّه مثل ما حرم اللّه.»

«نزدیک است که یکی از شما-صحابیان من-مرا تکذیب کند!حدیث مرا برایش نقل کنند،و او در حالی که تکیه بر جایگاه خویش کرده بگوید:بین ما و شما،قرآن،کتاب خدا هست،هر چه در آن حرام باشد،حرام می داریم،و هر چه حلال باشد،حلالش خواهیم دانست!(نه،این سخن درست نیست)بدانید آنچه پیامبر حرام کرده است مانند آن است که خدا حرام کرده باشد.»

3. راوی دیگری به نام«عبید اللّه بن ابی رافع»از پدرش ابو رافع،صحابی مشهور نقل می کند که پیامبر به اصحاب خویش خطاب کرده فرمودند:

«نکند فردی در میان شما باشد،در حالی که بر جایگاه خویش تکیه زده چیزی از اوامر یا

ص:113

نواهی مرا برایش بیاورند،و آن وقت او بگوید:نه،من این را نمی دانم(و قبول ندارم)،من دستور و حکمی را که در قرآن کریم بیابم،عمل می کنم. (1)

(یا بنابر یک نسخه دیگر):من این را در کتاب خدا نمی یابم.» (2)

در عصر ما هم هستند کسانی که چنین سخنانی می گویند،و عینا همین جمله را تکرار می کنند.

آیا این تشدید و اعتراض پیامبر بر آنها صادق نیست و بر دوششان بار نمی شود؟

4. عرباض بن جاریۀ سلمی نقل می کند که ما صحابه همراه پیامبر در خیبر فرود آمدیم.

قلعه ها فتح شدند.فرماندۀ یهودی خیبر که مردی زمخت و خشن و تندخو بود،نزد پیامبر آمده با تندی گفت:ای محمّد!آیا برای شما رواست که حیوان های ما را بکشید و میوه های درختان ما را بخورید،و به زنان و نوامیس ما دست درازی کنید؟!

پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به خشم آمده به عبد الرّحمن بن عوف فرمود:«بر اسبت بنشین،و فریاد برآور که بهشت جز برای فرد مؤمن سزاوار نیست؛همه برای نماز جمع شوید.»

از نظر قوانین اسلامی نماز جماعت با پیامبر مستحبّ مؤکّد است،و نماز جمعه واجب.امّا وقتی ندای«الصّلاة جامعة»(همه برای نماز جماعت جمع شوید)برمی خاست،نماز جماعت نیز واجب می شد،و مردم می بایست گرد هم آمده نماز جماعت را با پیامبر اکرم به جای آورند.

به دنبال این ندا،مردم مسلمان جمع شدند.پیامبر نماز خواند و به منبر رفت و خطبه ای ایراد فرمود که در آن چنین می بینیم:

«آیا کسی از شما،در حالی که بر جایگاه خویش تکیه زده،فکر می کند که خداوند چیزی را بر شما حرام نکرده مگر آنکه در قرآن گفته باشد؟او گمان می کند حرام همان است که در قرآن موجود می باشد،و خارج از آن حرامی نیست؟آگاه باشید که به خدا سوگند من شما را وعظ کرده ام،امر و نهی نموده ام.آنچه من گفتم در وجوب یا در حرمت،مانند آنهاست که در قرآن می باشد.خداوند بر شما روا نمی دارد که بی اجازه به خانه های اهل کتاب وارد شوید...» (3)

5. در مسند احمد حدیث دیگری هست که در آن پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می فرمایند:

ص:114


1- 1) -ابو داوود،کتاب السنه،باب لزوم السنه 256/2؛ترمذی،کتاب العلم،باب 10،37/5،ح 2663؛ابن ماجه 6/1-7، ح 13.
2- 2) -مسند(احمد بن حنبل)8/6.
3- 3) -ابو داوود،کتاب الخراج،باب فی تعشیر اهل الذّمة 170/3،ح 3050.

«لا أعرفن أحدا منکم أتاه عنّی حدیث و هو متکئ فی أریکته،فیقول:اتل علیّ به قرآنا.» (1)

«نباشد بشنوم کسی از شما حدیثی از من برایش روایت کنند،و او در حالی که به تکیه گاه خویش تکیه کرده،بگوید:قرآن برایم بخوان.از قرآن بیاور!»

این احادیث با تمام پیشگویی هایی که از پیامبر در آن وجود داشت،به حقیقت پیوست.از آخرین لحظات عمر پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تا عصر حکومت اموی،بر اساس این طرح سیاسی عمل می شد که:«حدیث نگویید،روایت نخوانید و ننویسید،قرآن ما را کافی است».

ص:115


1- 1) -مسند 367/2،چ قدیم.

نقل حدیث پیامبر ممنوع می شود

فشردۀ آنچه تا اینجا دیدیم این بود که پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در یک دسته از احادیث،تأکید می کردند که حدیث مرا نقل کنید،حدیث مرا بنویسید و در دستۀ دیگر می فرمودند:«نکند کسی از سر پری شکم،آنگاه که حدیث مرا برایش می خوانند،بگوید از قرآن برایم بگویید.نه،این سخن درست نیست.اینگونه سخن نگویید،من جز بر اساس وحی حرف نمی زنم،من جز حق نمی گویم.»

با توجّه به این مقدّمات،می توانیم به بررسی تحریفاتی که بعد از آن حضرت به وجود آوردند، بپردازیم.از همان وقت،یاران او که مورد خطاب سخنش بودند،دقیقا به مخالفت پرداختند.و این، سرچشمه ای عظیم برای تحریف حقایق اسلام شد.

ما در مباحث آینده اثبات خواهیم کرد که پیامبر مجموعۀ احکام اسلام را بر امام امیر المؤمنین علیه السّلام املا فرموده و امام نیز آن را در کتابی به نام«جامعه»مرقوم داشته است.

اگر شنیده اید که در احادیث شیعه نام«جفر»و«جامعه»به میان می آید،جامعه همین کتاب است.این مجموعۀ گرانقدر علمی،بعد از امام علی بن ابی طالب علیه السّلام در نزد یکایک ائمّه علیهم السّلام بوده است،و آن بزرگواران گاه وبیگاه آن را به مردم عرضه می داشتند، (1)و از آن،حدیث استخراج می کردند.بر اساس مصادر معتبر موجود،این مجموعه از پوست گاو درست شده و هفتاد ذراع

ص:116


1- 1) -به عنوان نمونه رجوع کنید به:بصائر الدّرجات143/ ح 5؛و ص 144 ح 9؛و ص 145 ح 17؛و ص 165 ح 14؛کافی 113/7؛و 93/7؛و 219/6 و 220؛و 94/7-95؛و 81/7؛و 119/7؛و 125/7.

بوده است. (1)

پس پیامبر اکرم حدیث خویش را،یعنی آنچه که بر او وحی شده و بشر تا روز قیامت بدان احتیاج دارد،همه و همه را به امام امیر المؤمنین القا فرموده؛و ایشان آن را نوشته برای دیگر امامان اهل بیت علیهم السّلام باقی گذارده اند.

پیامبر اکرم آنچه از احکام اسلامی که مسلمانان در آن عصر بدان نیاز داشتند،-یعنی در آن زمان پیش آمده بود و لذا مسلمانان از آن سؤال نموده بودند،و یا لازم بود به ایشان تذکّر داده شود-به اصحاب و یاران خویش ابلاغ فرمود.امّا یک سری مسائل بود که هنوز وقت عمل به آن نرسیده بود،لذا آنها را نزد وصیّ خود،امام امیر المؤمنین علیه السّلام به ودیعت نهاد تا در زمان لازم،او یا فرزندانش،برای مردم بیان کنند.

آنچه در زمان خود پیامبر مورد احتیاج بود،دستور و حکمش را اعلام کرد.آنگاه فرمان داد که گفتارهای او را برای دیگران نقل کنند،و برای نگاهداری و به میراث نهادن،بنویسند.

اسلام در آن روز متشکّل می شد از قرآن کریم و اینگونه سخنان پیامبر،و یا بیان رفتارهای دینی آن حضرت که روی هم می شود سنّت پیامبر؛که از دو قسمت حدیث و سیره تشکیل می شود.

بعد از وفات و رحلت پیامبر چه شد؟ذهبی که از دانشمندان بزرگ اهل سنّت است،نقل می کند:

«پس از آنکه ابو بکر به حکومت رسید،مسلمانان و صحابه را جمع کرد و گفت:شما از پیامبر حدیث نقل می کنید،و البته در این مورد با یکدیگر اختلاف هایی دارید،و پیدا خواهید کرد.

به طور مسلّم بعد از شما،مردم به اختلاف های بزرگتری خواهند افتاد.بنابراین از رسول خدا هیچ چیز نقل نکنید.هر کس از شما سؤالی کرد،بگویید:در میان ما و شما،قرآن است؛حلال آن را حلال بشمارید،و حرامش را حرام بدانید!» (2)

می بینیم ابو بکر چه بهانۀ عجیبی یافته و چگونه باطل را در لباسی از حق پوشانیده است.و نیز

ص:117


1- 1) -بصائر الدّرجات144/ و 145 و 147 و 148؛اصول کافی 239/1 و 241؛الوافی جزء 135/2. برای اطّلاع کافی در مورد جامعه رجوع کنید به:مقدّمه مرآة العقول 102/2-122.
2- 2) -تذکرة الحفاظ(شمس الدّین ذهبی)2/1-3،چ هند.

می بینیم تا چه اندازه و با چه دقّتی پیشگویی های پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم صورت صدق یافت.

«قرظة بن کعب»که از طبقۀ صحابه است،حادثۀ دیگری نقل می کند.او می گوید:

آنگاه که عمر ما را برای فرمانروایی عراق می فرستاد،با ما پیاده تا صرار همراهی کرد.سپس گفت:می دانید که من چرا شما را بدرقه و مشایعت کردم؟گفتیم:خواستی ما را بدرقه و احترام و تکریم کنی!گفت:

«علاوه بر این،نظر دیگری نیز داشتم.شما به شهری می روید که طنین صدای قرآن مردمش، همچون طنین صدای زنبوران عسل در کند و به گوش می رسد.مبادا از این کار با نقل احادیث پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بازشان بدارید.برای اینها حدیث نگویید.من در ثواب این کار با شما شریکم!»

قرظه می گوید:

«پس از این سخن خلیفه،دیگر من یک حدیث هم نقل نکردم.»

اهل عراق،پیامبر اسلام را ندیده اند،تازه مسلمانند.این تازه مسلمانان که پیامبرشان را ندیده اند،خواهان و تشنه اند که دربارۀ او اطّلاعاتی کسب کنند،و گفتار و حدیثش را بشنوند،و با سنّت او آشنا شوند.بنابراین خیلی بدیهی بود که به قرظه بگویند:برای ما حدیث بگو.قرظه جواب می دهد:

«عمر ما را نهی کرده،نمی توانیم حدیث نقل کنیم.» (1)

روایت دیگری در همین زمینه هست که بسیار عجیب می باشد،و در آن معنای دقیق کتمان، دیده می شود.اگر گذشتگان،خودشان حقایق آسمانی را کتمان می کردند،اینجا نهی شدید می نمودند که دیگران کتمان،حدیث نمایند،و روایت نقل نکنند.

مورّخان می گویند:

«مدّتی قبل از اینکه عمر از دنیا برود،به نقاط مختلف جهان اسلام کس فرستاد،و چند تن از اصحاب پیامبر را به مدینه احضار نمود.افرادی از قبیل ابو ذر و عبد اللّه بن مسعود و عبد اللّه بن حذیفه و ابو درداء و عقبة بن عامر و....پس از جمع کردن اینان،گفت:این احادیث چیست که در دنیا انتشار داده اید؟!گفتند:ما را از نقل احادیث نهی می کنی؟گفت:نه،نهی تان نمی کنم،همین جا نزد من در مدینه بمانید.به خدای سوگند تا من زنده ام از نظر من دور نخواهید شد،و از این شهر بیرون

ص:118


1- 1) -دارمی 85/1؛ابن ماجه 12/1،ح 28؛تذکرة الحفاظ(ذهبی)7/1؛جامع بیان العلم 147/2؛شرف اصحاب الحدیث88/.

نمی روید.ما داناتریم و بهتر می دانیم کدام یک از احادیثی که نقل می کنید بپذیریم،و کدام یک را رد کنیم.امّا آنها(مردم دیگر)نمی دانند کدام را بپذیرند و کدام را نپذیرند.

این گروه از صحابۀ پیامبر از شهر مدینه و جوار خلیفه،تا هنگام مرگ او بیرون نرفتند،و در واقع تحت نظر بودند.» (1)

این چگونه احادیثی است که دستگاه حکومت آنها را می شناسد،و پذیرفتنی و نپذیرفتنی آن را از هم می تواند جدا کند،و دیگر مسلمانان نمی دانند و نمی توانند؟!

توجّه داریم که خلیفه،این افراد را به دروغگویی متّهم نمی کند.اصولا در میانشان مردی چون «ابو ذر»است که آسمان بر راستگوتر از او سایه نینداخته است. (2)ناگزیریم که چنین تحلیل کنیم که احادیث نپذیرفتنی،احادیثی بودند که با سیاست آن روز دستگاه حکومت موافقت نداشته است.

بنابراین باید گویندگان و نشرکنندگان چنین احادیثی،تحت نظر قرار گیرند تا نتوانند آن را نشر دهند.

پاره ای از مورّخان گفته اند:

«عمر سه تن از صحابه،ابن مسعود،ابو درداء و ابو مسعود انصاری را در مدینه حبس کرد،و گناه آنها را زیاد حدیث نقل کردن اعلام داشت و بدانها گفت:شما فراوان از پیامبر حدیث روایت کرده اید!» (3)

اینها نمونه هایی بود از سلسله مدارکی که در مورد جلوگیری از نشر حدیث وجود دارد.امّا مسأله تا این حد نیست،بالاتر هم هست.

در زمان خلیفۀ دوم،مردم نوشته هایی دارند که در آن برای خودشان حدیث جمع آوری کرده اند.این صحابی،مثلا از پیامبر پنجاه حدیث به یاد داشته،آن را در پوست یا استخوان کتف و یا امثال آن نوشته و یک رسالۀ کوچک حدیثی به وجود آورده است.دیگری سی عدد حدیث جمع کرده،و مرد سوم تعداد دیگری و همین طور...بنابراین مردم نوشته های فراوانی از حدیث های پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دارند.

روزی خلیفه در بالای منبر،مردم را قسم داد که این نوشته ها را بیاورند.خلیفه،بسیار مقتدر

ص:119


1- 1) -کنز العمّال 239/5،ح 4865،چ اول؛منتخب کنز العمّال،مطبوع در حاشیه مسند احمد 61/4؛المستدرک 110/1.
2- 2) -فرمودۀ پیامبر اکرم در فضائل ابو ذر.(ترمذی 669/5،ح 3801؛ابن ماجه 55/1،ح 156؛المسند 163/2 و 175)
3- 3) -تذکرة الحفّاظ(ذهبی)7/1؛شرف اصحاب الحدیث(خطیب بغدادی)87/.

است و هیچ کس قدرت مخالفت ندارد.دستور داده،پس ناگزیر آوردند.بعد از اینکه همه، نوشته هایشان را آوردند،فرمان داد که آنها را به آتش بکشند. (1)

این،سرنوشت حدیث و چگونگی جلوگیری از نشر آن در زمان عمر بود.البته با تکیه بر آن مدارکی که با ما یاری می کنند.

در زمان عثمان نیز وضع دگرگون نشد.عثمان در زمان حکومت خویش بر منبر اعلام کرد آن احادیثی که در زمان ابو بکر و عمر نشر نیافته،نباید روایت شود؛هرچه در زمان عمر و با اجازۀ او نقل گردیده،حالا هم می توان نقل کرد. (2)و این را نیز دانستیم که عمر گفته بود:جز در مسائل عملی و عبادی روایت نقل ننمایند. (3)

بنابراین ممنوعیّت نشر حدیث و نقل و بازگو کردن روایات نبوی،در دوران درازمدت خلافت عثمان نیز همچنان برقرار بود،و دستگاه خلافت با تمام قدرت این کار را کنترل می نمود.

در عصر معاویه نیز،وضع به همین منوال بود،بلکه شدّت بیشتری داشت.او بر منبر گفته بود:

ای مردم!از نقل احادیث پیامبر بپرهیزید،مگر حدیثی که در دوران عمر گفته شده است. (4)

البته مسأله تنها این یک بعد را نداشت،و این چنین نبود که با این نهضت بزرگ(منع از نشر حدیث)معارضه ای نشود.دسته ای بوده اند که با توجّه به عظمت این تخریب،به مبارزه هایی بی امان پرداخته اند.ما تنها به سه حادثۀ تاریخی در این زمینه اکتفا می کنیم.

ص:120


1- 1) -طبقات الکبری 140/5،چ اروپا،و چ بیروت188/؛تقیید العلم(خطیب بغدادی)52/.
2- 2) -منتخب الکنز،مطبوع در مسند احمد 64/4.
3- 3) -البدایة و النّهایة 107/8،چ افست بیروت.
4- 4) -شرف اصحاب الحدیث(خطیب بغدادی)91/،تحقیق دکتر محمّد سعید خطیب اوغلی.

در جبهۀ حقّ و حقیقت

ابو ذر غفاری

ابو ذر در ایّام حج،در جمرۀ وسطی-همانجا که حاجیان،آن ستون سنگی که رمز مجسّم شیطان است را سنگ باران می کنند-نشسته است.او صحابی پیامبر است،مردم او را می شناسند و به او احترام می گذارند.گروهی به دورش حلقه زده از وی پرسش می کنند؛البته از مسائل دینی.

ابو ذر هم جواب می گوید،نه از خودش،بلکه با تکیه به سخنان پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم.در حین صحبت مردی بالای سرش ایستاد و گفت:مگر تو را از فتوا دادن نهی نکرده اند؟!

ابو ذر سر برداشت؛به آن مرد نگریست و گفت:

«آیا تو مأمور من هستی؟اگر شمشیر را بر اینجا بگذارید(به پس گردن خود اشاره کرد)و بخواهید سر مرا ببرید،و من بدانم به خاطر نقل حدیث سرم را می برید،در صورتی که بتوانم یک کلمه از کلمات پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را در فاصله ای که شمشیر شما به حلقوم من برسد،بگویم،خواهم گفت.» (1)

این حدیث را دارمی در«سنن»خود و ابن سعد در«طبقات الکبری»آورده اند.بخاری هم این حدیث را نقل می کند،ولی آنچنان که راه و روش اوست به شکلی نقاط حسّاس آن را حذف می کند که به شخصیّت کسی(از طبقۀ خلفا و امرا)لطمه نخورد!

دستگاه حاکمه و خلفای زمان نتوانستند ابو ذر را آرام و رام کنند،بنابراین تبعیدش کردند.ابو ذر

ص:121


1- 1) -دارمی 136/1-137،چ محمّد احمد دهمان؛طبقات الکبری 354/2،چ بیروت؛بخاری 161/1،چ بولاق.

از مدینه-شهری که جسم پیامبر محبوبش را دربرداشت-به شام فرستاده شد.او در شام هم حدیث می گفت.امر به معروف و نهی از منکر می کرد و گفتار پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مورد احکام تعطیل شده را نقل می کرد.

احنف بن قیس تمیمی،رئیس بنی تمیم می گوید:

«در شام به نماز جمعه رفتم.پس از نماز،در مسجد مردی را دیدم که به هر گوشه ای از مسجد که می رود مردم از آنجا فرار می کنند.او نماز می خواند امّا سبک.به نزدش رفتم و نشستم.(احنف حادثۀ عجیبی دیده بود.پیش خود فکر می کرد این پیرمرد را چه می شود که به هر گوشه می رود همه فرار می کنند!)پرسیدم:ای بندۀ خدا!شما چه کسی هستید؟مرد گفت:تو کیستی؟گفتم:من احنف بن قیسم.مرد گفت:زود برخیز و از نزد من دور شو تا شرّ من به تو نرسد.گفتم:چه طور شرّ تو به من می رسد؟(مگر بیماری مسری در وجود توست که ممکن است شرّ تو به من برسد؟!)گفت:

این مرد(معاویه)دستور داده است که کسی با من همنشین نشود.» (1)

اینک که فرامین دستگاه حاکمه در ابو ذر اثر نمی کند،و او مأموریّت خویش را در رساندن کلمات پیامبر اسلام«فراموش شده»از دست نمی نهد،و تبعید و تهدید در وجودش مؤثّر نیست، فرمان می رسد که کسی نزد ابو ذر ننشیند و گفتار خداوند و حدیث پیامبر را نشنود.

آیا کتمان حقایق اسلام از این بیشتر امکان دارد؟

ابو ذر در شام هم فرامین صادره از دستگاه حکومت را به گوش نگرفت.در برابر،از پیامبر احادیثی نقل می کرد،و سخنانی می گفت که بر خلاف مصالح حکومت وقت،و سیاست معاویه و عثمان بود. (2)

معاویه با او آنچه می شد،کرده بود.امّا این پیرمرد نستوه و خداترس،آرام شدنی نبود.معاویه عاجز گشت.یک شب صد دینار پول برای ابو ذر فرستاد.ابو ذر همان شب تمام صد دینار را میان فقرا تقسیم نمود.صبحگاه فرستادۀ معاویه آمد و بدو گفت:من پول را به اشتباه برای تو آوردم، به دادم برس و جانم را از عذاب خلاص کن؛پول را بازپس بده.ابو ذر گفت:صبر کن!من آن را میان مستمندان پخش کرده ام،بروم آن را جمع کنم. (3)

ص:122


1- 1) -طبقات الکبری 229/4،چ بیروت.
2- 2) -انساب الاشراف 53/5،چ اورشلیم 1938؛یعقوبی 148/2-149،چ نجف.
3- 3) -سیر اعلام النبلاء 50/2،چ مصر.

نه زر و نه زور،نه تطمیع و نه تهدید،در ابو ذر اثر نکرد.بنابراین معاویه به عثمان نوشت:اگر تو را با شام کاری هست،ابو ذر را از شام طلب کن.خلیفه دستور داد که ابو ذر را به مدینه روانه سازد.

سراسر راه با زجر طی شد.مسیر دراز شام به مدینه را با فشار مأموران،از شتر بدون جهاز،پیاده نشده و یکسر در بیابان های بدون آبادانی،حرکت کرده بود.گوشت های ران پیرمرد از رنج و فشاری که در راه متحمّل شده ریخته بود. (1)او با همان حالت رنجور و بدن مجروح به دربار حکومتی عثمان وارد شد.

عبد الرّحمن بن عوف یار قدیم خلیفه،از دنیا رفته بود.انبوه طلاهای او را نزد عثمان آورده بودند که میان وارثان وی قسمت کند.طلاها را در برابر عثمان به روی زمین ریختند.آن قدر زیاد بود که شخصی که در سوی دیگر مجلس ایستاده بود دیده نمی شد.

خلیفه می خواهد طلاها را میان وارثان تقسیم نماید؛می گوید:من برای عبد الرّحمن امید خیر و سعادتمندی دارم.او صدقه می داد،و مهمان داری می کرد،و آنچه را می بینید به جای گذاشت.

کعب الاحبار جواب می دهد:درست گفتی یا امیر المؤمنین!

ابو ذر با همان حال افسرده و خسته،عصایش را بلند می کند و بر سر کعب الاحبار می زند و می گوید:ای یهودی زاده!تو دین ما را به ما یاد می دهی؟!آنگاه این آیه را می خواند:

وَ الَّذِینَ یَکْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا یُنْفِقُونَها فِی سَبِیلِ اللّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِیمٍ (2)

«آنان را که طلا و نقره گرد آورده پنهان می کنند،و آن را در راه خدا انفاق نمی کنند،به عذابی دردناک بشارت بده.» (3)

البته این گنج کردن طلا و نقره،غیر از مال داشتن است.باغ داشتن،سرمایه داشتن و امثال آن حرام نیست و ممنوع نمی باشد؛در شرع اسلامی،پول را اگر در جریان بگذارند،به بازار بیاورند و به کار بگمارند-هر اندازه که باشد-مانعی ندارد.ولی اندوخته کردن پول را خداوند دشمن می دارد.بحث کنز خود مبحثی خاص در اسلام دارد که این بحث مختصر،گنجایش بررسی مستوفای آن را ندارد. (4)

ص:123


1- 1) -یعقوبی 149/2،چ نجف:«حمله علی قتب بعیر و طاء فقدم به الی المدینة و قد ذهب لحم فخذیه.»
2- 2) -توبه:34. [1]
3- 3) -مروج الذهب 340/2،چ بیروت.
4- 4) -برای کسب اطّلاع بیشتر می توانید به تفسیر المیزان 260/9-278،چ تهران رجوع کنید.

پاره ای از مورّخان،مجلس عثمان و کعب الاحبار و نبرد ابو ذر با ایشان را به شکل دیگری تصویر کرده اند که اینک برای تکمیل سخن بدان اشاره خواهیم کرد:

«عثمان:آیا کسی که زکات مال خود را بدهد،دیگر حقّی در اموالش وجود خواهد داشت؟ کعب الاحبار:خیر یا امیر المؤمنین!

ابو ذر دست خود را به سینۀ کعب گذاشته او را پس زد و گفت:دروغ گفتی ای یهودی زاده؛ سپس این آیۀ شریفه را تلاوت نمود:

لَیْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَکُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ لکِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللّهِ ...وَ آتَی الْمالَ عَلی حُبِّهِ ... (1)

«نیکی آن نیست که روی خود را به مشرق و مغرب بگردانید،ولی آن است که...و انفاق کند مال را...»

دیگرباره عثمان پرسید:آیا مانعی دارد که ما از بیت المال مسلمانان مقداری برداریم و در کارهای خود مصرف کنیم،سپس آن را بازگردانیم؟

کعب الاحبار:اشکالی ندارد!

ابو ذر عصای خود را به سینۀ کعب گذاشته او را پس زد و گفت:چه بی پروا در دین ما اظهار نظر می کنی.» (2)

عثمان نمی توانست اینگونه سخنان تند ابو ذر را در روی خویش و با عالم دربار خود تحمّل کند.به ویژه آنگاه که این سخنان به گفتارهای مختلف پیامبر استناد می یافت. (3)لذا ابو ذر را از خانۀ هجرتش بیرون کردند و به بیابان بی آبادانی ربذه فرستادند.آنجا که کسی نباشد تا سخنان او را بشنود،او نتواند حدیث خلیلش،پیامبر را بگوید و احکام اسلام را بیان دارد-رضی اللّه عنه و ارضاه.

میثم تمّار

شهادت و مرگ میثم تمّار و رشید هجری نیز به همین انگیزه بوده است.

ص:124


1- 1) -بقره:177. [1]
2- 2) -مروج الذّهب 339/2-340،چ یوسف اسعد داغر،بیروت 1965.ظاهرا برخوردهای ابو ذر با کعب در مجلس خلیفۀ سوم چند بار اتّفاق افتاده است.
3- 3) -رجوع کنید به:مروج الذّهب 340/2 و 341.

میثم تمّار شاگرد ممتاز امیر المؤمنین،علی بن ابی طالب است.حدیث از آن حضرت روایت می کند،و اسلام را نزد او شناخته است.میثم در سال آخر حیاتش(58 یا 60 هجری)به زیارت خانۀ خدا رفت و از آنجا به مدینه آمد.در مدینه به منزل امّ سلمه-رضی اللّه عنها-می رود.امّ سلمه برای احترام او از عطر مخصوصی که غالیه نام داشت به او می دهد که محاسنش را معطّر سازد.

میثم می گوید:

«اگر اکنون محاسنم به این عطر خضاب می شود،چندان طول نخواهد کشید که در دوستی این خاندان به خون خضاب گردد.»

امّ سلمه گوید:

«و اللّه لربما سمعت رسول اللّه یذکرک و یوصی بک علیّا.» (1)

«چه بسا شنیدم که پیامبر خدا تو را یاد می کرد و سفارش تو را به علی می کرد.»

میثم از بردگان آزادشدۀ ایرانی است.او تربیت شدۀ امیر المؤمنین می باشد.تفسیر و تأویل قرآن را از آن حضرت آموخته است.

میثم پس از بیرون آمدن از نزد امّ المؤمنین،امّ سلمه-رضی اللّه عنها-به ابن عبّاس،حبر الامّه برخورد می کند،و به او که در آن روز یک شخصیّت درجۀ اوّل علمی است می گوید:ابن عبّاس کاغذ و قلم بیاور و بنشین تا برایت تفسیر قرآن بگویم.من آن را نزد امیر المؤمنین آموخته ام.

ابن عبّاس می نشیند و مشغول نوشتن می شود.البته نوع سخن معلوم است؛او از پیامبر به واسطۀ امیر المؤمنین حدیث روایت می کند،و تفسیر این دو معلّم بزرگ امّت را بازگو می نماید.

در میان سخن،میثم آیندۀ خویش را پیشگویی می کند و به ابن عبّاس می گوید:

«چگونه خواهی بود اگر مرا بر دار بینی،نهمین نفر از نه نفری که بر دار کشیده می شوند.چوبۀ دار من از همه کوتاه تر و به زمین نزدیک تر می باشد.»

اینگونه سخنان برای ابن عبّاس سخن شگفت آور بود.لذا گفت:آیا کاهن شده ای و خبر از غیب می دهی؟ابن عبّاس این بگفت و دست برد تا آن نوشته ها را-که از زبان میثم نوشته بود-پاره کند!میثم گفت:دست نگه دار،اگر آنچه من پیشگویی کرده ام به درستی و راستی انجام شد،و روشن گردید که من راست می گویم،از این نوشته ها استفاده می کنی،و اگر سخنانم دروغ بود، آن وقت آنها را پاره خواهی کرد.

ص:125


1- 1) -الکنی و الالقاب 218/3، [1]چ چهارم 1397؛سفینة البحار،ماده مثم 523/2-524؛بحار الانوار 124/42. [2]

میثم به کوفه بازگشت.عصر حکومت ابن زیاد بود با همۀ ظلم و ستم و خونخواری او.پس از دو روز مأمورین ابن زیاد میثم را دستگیر کردند و به نزد حاکم بردند.

ابن زیاد:تو میثم هستی؟

میثم:بله،من میثم هستم.

ابن زیاد:از ابو تراب برائت و بیزاری بجوی.

میثم:من ابو تراب را نمی شناسم.

ابن زیاد:از علی بن ابی طالب بیزاری بجوی.

میثم:اگر این کار را نکنم چه خواهد شد؟

ابن زیاد:تو را خواهم کشت!

میثم:امام امیر المؤمنین علیه السّلام به من گفته بود که تو به زودی مرا به دار خواهی آویخت و خواهی کشت،و زبانم را نیز خواهی برید.

ابن زیاد:من دروغ بودن پیشگویی علی را آشکار خواهم ساخت.دست و پایت را خواهم برید و سپس به دارت خواهم آویخت،امّا زبانت را باقی خواهم گذارد.

پس از آن فرمان داد تا دست و پای او را ببرند و به دار بیاویزندش.

دار یا صلیب در آن عصر،چوبی بود که دو منتهی الیه آن بر دو پایه قرار می گرفت.دست های محکوم را بر آن می بستند،و همان طور باقی می گذاردند تا به حال خود بمیرد.

میثم بر سر این دار فریاد برآورد:

«أیّها النّاس من أراد أن یسمع الحدیث المکنون عن علیّ بن أبی طالب علیه السّلام.» (1)

«ای مردم!هرکس خواهان احادیث نقل نشده از علی بن ابی طالب است بیاید،و حدیث بشنود.»

مردم جمع شدند،و او بر سر دار،احادیثی شگفت آور بر ایشان بازگو کرد.احادیثی که در سینه ها حبس شده بود و آن اندک کسانی که این احادیث را می دانستند،جرأت اظهار نداشتند،و خفقان شدید موجود در محیط،اجازۀ نشر آن را نداده بود.اینک مردم این احادیث را از زبان میثم،یار جانباز امام امیر المؤمنین علیه السّلام،بر سر دار می شنیدند.

به ابن زیاد خبر دادند اگر زبان این مرد را قطع نکنی،می ترسیم مردم کوفه را بر تو بشوراند.

ص:126


1- 1) -رجال الکشی،چ کربلا80/؛چ مشهد86/-87؛بحار الانوار 133/42. [1]

فرمان داد که یکی از مأمورین برود و زبان او را قطع کند.آن مأمور به کنار صلیب میثم آمد و گفت:

ای میثم!زبانت را بیرون بیاور،امیر مرا مأمور قطع آن کرده است.

میثم جواب داد:

«این فرزند کنیزک بدکاره می خواست مرا و مولای مرا دروغگو قلمداد کند.بیا این زبان من!» مأمور زبان او را قطع کرد.میثم ساعتی در خون خویش دست و پا زد و آنگاه جان به جان آفرین تسلیم کرد. (1)

رشید هجری

پایان زندگی رشید هجری نیز به همین شکل بود،و او هم به خاطر گفتن حدیث،زبان خویش را از دست داد و کشته شد.

آنگاه که او را به نزد ابن زیاد آوردند،گفت:از دروغ های مولای خود برای ما بگو!

رشید گفت:به خدای سوگند،نه من دروغگویم و نه او،و به راستی مرا خبر داده است که تو دست و پا و زبان مرا خواهی برید.

ابن زیاد گفت:حال که چنین است،به خدای سوگند،من دروغ او را اثبات خواهم کرد.دست و پایش ببرید و بیرونش کنید.

هنگامی که او را با آن حالت زار به خانه بردند،دخترش از او پرسید:آیا دردی احساس کردی؟گفت:نه و اللّه دخترکم،مگر مانند ناراحتی کسی که میان جمعیتی درگیر شده باشد و آن جمعیت او را در فشار گذاشته باشند.

از آن پس همسایگان و آشنایان او به خانه اش آمدند.آنها با دیدن رشید بدان حالت،به گریه افتادند.رشید گفت:

گریه نکنید،بلکه کاغذ و قلم بیاورید تا از آنچه مولایم،امیر المؤمنین علیه السّلام به من آموخته است برای شما بگویم.

آنگاه شروع کرد و احادیثی از امیر المؤمنین علیه السّلام را برای مردم بازگفت.

خبر این واقعه به ابن زیاد رسید.او مأمور حجام فرستاد تا زبان رشید را قطع کند.رشید در آن

ص:127


1- 1) -اختیار معرفة الرّجال79/-87؛الارشاد152/-154؛ [1]بحار الانوار 127/42-133.

شب دنیای فانی را وداع گفت. (1)

*** اینکه میثم و ابو ذر و رشید بر سر راه نشر حدیث،زبان و جان به قربانگاه می فرستادند،برای این بود که می دانستند که آوردگاه اصلی اینجاست،و در این نقطه است که اسلام به تاراج،و راه و رسم انسانیت بر باد فنا خواهد رفت.

آنها با شناخت عمیق و دقیقی که از اسلام راستین داشتند،می دانستند که یکی از اساسی ترین خطرها برای اسلام،و یکی از قوی ترین عوامل برای انهدام کیان اسلام،کتمان احادیث نبوی است. (2)بنابراین تا پای جان در این راه فداکاری کردند؛که در این راه جان اندک مایه ای بیش نبود.

این گروه در جبهۀ حق با نشر حدیث،حقایق اسلام را نگاهداری می کنند.جبهۀ مخالف نیز می داند که برای تحریف،باید ابتدا حدیث پیامبر نقل نشود.بنابراین دستور می دهد که کسی حدیث نگوید و کسی حدیث ننویسد.البته فرمان منع نقل حدیث،محدودیّت داشت. (3)زیرا اصولا امکان نداشت که جلوی نقل حدیث را به طور مطلق بگیرند.

امّا فرمان منع نوشتن حدیث،تا سال صدم هجری دوام داشت.در این سال،خلیفه اجازۀ نوشتن حدیث پیامبر را صادر کرد.در تمام این سال ها به هیچ وجه به طور رسمی حدیث نوشته نشد،و مجموعه و کتاب مدوّن حدیثی به وجود نیامد. (4)

فرمان نوشتن حدیث،در سری کارهای پسندیده ای است که عمر بن عبد العزیز(60-101 هجری)انجام داد.او نه تنها فدک را به خاندان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بازگردانید (5)و لعن امیر المؤمنین علیه السّلام را ممنوع نمود، (6)بلکه در دوران خلافتش فرمان نامه ای به مردم مدینه نوشت که آنچه از حدیث پیامبر می دانید بنویسید،که من می ترسم علم و دانش نابود گردد. (7)

ص:128


1- 1) -الارشاد154/؛اختیار معرفة الرّجال75/-78؛بحار الانوار 121/42-122.
2- 2) -سنّت نبوی دومین رکن اسلام است و همان طور که اشاره شد رکن اوّل آن کتاب خدا،قرآن می باشد.عترت و اهل بیت نیز نگاهدار و حافظ مجموعۀ کامل سنّت نبوی و قرین قرآن می باشند.
3- 3) -این محدودیّت را در فرامین عمر و عثمان و معاویه مشاهده کردیم.
4- 4) -البته مقصود اکثریّت پیروان مکتب خلفایند،نه اقلّیت پیروان مکتب امامت،که از تمام یا بیشتر سران اوّلیّۀ آنها،مثل سلمان و ابو رافع کتابهایی داشته اند.رجوع شود به«تأسیس الشّیعه»تألیف سیّد حسن صدر.
5- 5) -یعقوبی48/3؛معجم البلدان 239/4؛الروض المعطار438/.
6- 6) -یعقوبی 48/3؛مروج الذّهب 184/3؛الفخری176/؛تجارت السّلف79/؛تاریخ الخلفاء243/.
7- 7) -فتح الباری،باب کنایة العلم 218/1.

با این فرمان،کاری که بر مسلمانان حرام شده بود،حلال شد.البته چاره ای نبود؛فرمان،فرمان خلیفه بود.

از این پس حدیث فراوان گفته و فراوان نوشته شد.مکتوبات حدیثی عظیمی به وجود آمد و مجالس درس حدیث،با شاگردان فراوان تشکیل گشت.

نمی دانیم احادیثی که از زبان پیامبر جعل کرده بودند که حدیث مرا ننویسید،چطور شد! گویی یک مرتبه این احادیث فراموش گشت.چنان که اصلا وجود نداشته است!

آری،این حرام،حلال شد،چون خلیفه آن را حلال نمود.این ممنوع روا شد،چون خلیفه چنین می خواست.مگر نه اینکه خلیفه«اولو الامر»است و خداوند می فرماید: أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ... (1)

خلیفه ای دستور داد حدیث ننویسند،ننوشتند؛و خلیفۀ دیگری دستور داد حدیث بنویسند، نوشتند.

در نتیجه،نود سال در غیر از مکتب اهل بیت،غیر از علی علیه السّلام،غیر از امام حسن علیه السّلام،غیر از امام حسین علیه السّلام،غیر از ابو ذر و سلمان و عبید اللّه بن ابی رافع و میثم و رشید و دیگران از این مکتب، هیچ کس حدیثی ننوشت.و نقل حدیث نیز در محدودۀ مصلحت خلفا و زورمندان زمان بود و بس.تفصیل این سخن را بعد خواهیم دید.

منع نشر حدیث،زیربنای ایجاد تحریف در اسلام بوده است.دستگاه خلافت می خواهد اسلامی نشر پیدا کند که اگر معاویه در شام کاخ خضرا بسازد،کسی نگوید پیامبر این چنین گفته و این قصر بنابر فرمودۀ او نامشروع است؛و اگر یزید خلیفه شد و شراب خوار و زنباره بود،کسی نگوید پیامبر چنین بوده و رفتار و اعمالش با این خلیفه تطبیق نمی کند.

بنابراین تا حدیث پیامبر و سیره و تاریخ صحیح زندگانی اش موجود باشد،نمی توان دهان مسلمانان را بست،و هر روز ممکن است یک مسلمان خداترس فریاد بردارد و متجاوزان را رسوا کند.از اینجاست که باید حدیث پیامبر گفته نشود،به صورت نوشته در نیاید و نشر نگردد.اینکه از این زیر بنای اصلی،چه نتایجی گرفتند و چگونه حقایق را تحریف کردند،در آینده بیشتر خواهیم گفت.

ص:129


1- 1) -نساء:59. [1]

ص:130

درس پنجم

اشارة

ص:131

ص:132

مقدّمه(یادآوری مباحث گذشته)

در این بحث بودیم که چگونه امّت اسلامی،شریعت پیامبر خاتم را تحریف کرد،و دیدیم در گذشته ها زورمندان امم با همکاری احبار دنیاپرست،شریعت پیامبر خود را تحریف می کردند،و تا بدانجا می رسید که دیگر از شریعت پیامبر آن امّت،چیزی که سبب رشد و هدایت مردم باشد باقی نمی ماند.آن قدر باطل بر روی حق می کشیدند و آن قدر حقایق آسمانی را تحریف می کردند که اگر تمام بشریّت نیز مجاهدت می کرد،نمی توانست به شریعت و راه خدا دست یابد.در چنین هنگامه و عصری،خداوند با فرستادن پیامبری اولو العزم،تجدید و احیای دین می نمود.

در امّت بازپسین،حکمت بالغۀ الهی مقتضی گشت که پیامبری،به حضرت محمّد بن عبد اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ختم گردد.البته به اقتضای ربوبیّت،باید قانون تکامل بخش انسان را در دسترس او نگاهداری نماید.در این شرایط،بعد از آنکه بر اساس قوانین لا یتغیّر آفرینش،دین به دست زورمندان و طواغیت زیر و رو شد،مردم چه تکلیفی دارند؟و چه باید بکنند؟پیامبر دیگری که هرگز نخواهد آمد،و مردم هم بدون قانون تعالی دهندۀ،نمی توانند به درستی زندگی کنند،پس چه باید بکنند؟

در اینجا خداوند تبارک و تعالی،در دایرۀ همین امّت،شریعت خاتم الأنبیاء را تجدید و اعاده فرمود.

نقش اجتماعی هر کدام از ائمّۀ اهل بیت علیهم السّلام،یک قسمت از علّت تامّۀ اعادۀ اسلام صحیح به جامعه بوده است که آن را پس از بحث کتمان و تحریف،ارزیابی خواهیم کرد،و به دقّت خواهیم دید که چگونه خداوند تبارک و تعالی با صلح امام مجتبی علیه السّلام و با شهادت امام حسین علیه السّلام و با

ص:133

زندان رفتن حضرت موسی بن جعفر علیهما السّلام و با سخن گفتن امام باقر و صادق و حضرت رضا علیهم السّلام و با غیبت صغرای حضرت حجّت بن الحسن العسکری-عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف-اسلام را اعاده فرمود.

ص:134

علل منع نشر حدیث

در بحث گذشته،یک عامل تغییر اسلام را که زورمندان امّت با توسّل بدان،اسلام راستین را از جامعه دور کردند بیان نمودیم،و آن عامل عبارت بود از جلوگیری از نقل حدیث و گفتار پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم.

اکنون با طرح سؤالی دیگر،این بحث را ادامه می دهیم.

سؤال این است که به چه علّت خلفا و زورمندان امّت،از نقل گفتار پیامبر جلوگیری کردند؟

ما می پرسیم که آیا اصولا این سؤال مناسبت دارد یا نه؟آیا جوابی قانع کننده،برای پرسش بالا وجود دارد؟مگر چیزی می تواند این عمل را توجیه نماید؟فرض کنید موسی بن عمران در میان بنی اسرائیل مبعوث شده تا آنها را راهنمایی کند.او شریعت خدا را برای مردم و امّت خود بیان کرده است.حال اولاد هارون-که زمامدار مذهبی مردم بعد از موسی هستند-می توانند بگویند:

نه،سخنان و نظرهای موسی علیه السّلام را نقل نکنید!

می بینیم که این دستور هیچ گونه توجیهی نمی تواند داشته باشد.امّا با وجود این،ما عوامل این ممانعت را مورد تحقیق قرار می دهیم و عبارت هایی را که خود عاملان منع،در مورد منع نشر حدیث گفته اند،از زبان خودشان بازگو و ارزیابی می نماییم:

1. امّ المؤمنین عایشه نقل می کند:«پدرم پانصد حدیث از احادیث پیامبر را در کتابی جمع آوری کرده و آن را نزد من به امانت سپرده بود.شب هنگام مشاهده کردم که او در بسترش آرام ندارد،از این پهلو به آن پهلو می غلتد و خواب به چشمش راه نمی یابد.گفتم:چه ناراحتی یا خبر بدی تو را چنین به رنج انداخته است؟

ص:135

صبح دستور داد:دخترم آن احادیث که نزد توست بیاور.و آنگاه آتشی طلبید و آن کتاب را -که محتوای احادیث پیامبر بود-به آتش سپرد.با سوختن کتاب اضطراب و آشفتگی اش آرام شد.از او علّت را سؤال کردم،گفت:

ترسیدم در میان احادیث این کتاب،حدیثی باشد که اعتبار نداشته و من بر اساس اطمینان به کسی،آن را از او نقل کرده باشم،و آن وقت من مسئولیّت پیدا کنم.» (1)

2. مورّخان نقل می کنند:«عمر بن خطّاب در عصر خلافت خود،تصمیم گرفت که حدیث جمع آوری کند.از اصحاب پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نظرخواهی عمومی نمود؛همگان بدین کار رأی دادند.

عمر یک ماه در این مورد فکر می کرد.عاقبت تصمیم نهایی خویش را اینگونه با مردم در میان گذاشت:

من در نظر داشتم که روایات سنّت نبوی را بنویسم.امّا به یاد آوردم که اقوام قبل از شما، کتابهایی نگاشتند و سخت بدان مشغول شدند.در نتیجه کتاب آسمانی خویش را ترک کردند.

به خدای سوگند،من کتاب خدا را با چیزی مخلوط و مشوب نخواهم کرد.» (2)

ما این دو حدیث را مورد بررسی قرار می دهیم تا از آنها علّت منع و نشر و کتابت حدیث را به دست آوریم.

این دو خلیفه در مرحلۀ اوّل می خواستند کاری کنند که نقل و نشر و نوشتن حدیث پیامبر را به کنترل خویش در آورند.به این معنی که تنها احادیثی از پیامبر نقل و ضبط شود که با سیاست آن روز دستگاه خلافت و حکومت مخالفتی نداشته باشد.این مرحلۀ اوّل بود.

امّا بعد از دقّت و تفکّر زیاد-که أبو بکر را از خواب راحت بازداشت،و عمر را به یک ماه تأمّل و فکر وادار نمود-دیدند امکان نشر محدود و کنترل شدۀ حدیث وجود ندارد؛اگر بنا باشد که أبو بکر حدیث پیامبر را بنویسد و به افراد خواهان عرضه دارد،آیا می توان گفت و به مردم باوراند که فقط اینها احادیث پیامبرند و دیگر احادیث،حدیث پیامبر نیست؟

در این حال سلمان هم می گوید:«من احادیثی به خاطر دارم و آن را می نویسم.اینکه نمی شود شما بنویسید و من ننویسم.شما پیامبر را درک کردید،من هم ایشان را درک کردم.شما گفتارش را

ص:136


1- 1) -تذکرة الحفّاظ(ذهبی)5/1،چ هند.
2- 2) -جامع بیان العلم و فضله(ابن عبد البر)77/1،چ مدینه منوّره 1388.

شنیدید و رفتارش را دیدید،من هم شنیدم و دیدم.بنابراین،احادیث ما با هم فرقی نخواهد داشت.»

همانند این سخن را ابو ذر،عمّار،مقداد،خزیمۀ ذو الشّهادتین،سهل بن حنیف و امثال ایشان هم می توانستند بگویند.ایشان هم قادر به نوشتن حدیث بودند.بنابراین دیگر کسی قدرت ممانعت از حدیث نویسی را نداشت.اگر دستگاه خلافت بتواند حدیث نقل کند و بنویسد،چرا دیگران نتوانند!

بنابراین علّت اینکه در ابتدا ابو بکر به نوشتن حدیث پرداخت،و علّت اینکه عمر گفته بود:

«مردم تنها احادیث مربوط به اعمال عبادی را نقل کنند»، (1)این بود که می خواستند حدیث را کنترل کنند.

امّا آنگاه که دیدند این راه عملا ممکن نیست،ابو بکر کتاب احادیث خویش را به آتش کشید؛ عمر نیز مردم را مخاطب قرار داده گفت:«ای مردم!شنیده ام که نزد شما کتاب هایی هست.

محبوب ترین این کتب نزد خداوند آن است که بر اساس عدالت و درستی باشد.هر کس که نزدش کتابی هست برای من بیاورد تا من دربارۀ آنها اندیشه کنم.»مردم گمان بردند که او می خواهد در آنها نظر کند و به نحوی که اختلاف را از میان بردارد،اصلاحشان نماید.همۀ کتاب ها را آوردند و او همۀ آنها را با آتش سوزانید! (2)

ابو بکر گفت:«من هراس داشتم حدیثی از کسی که بدو اعتماد دارم،شنیده باشم.امّا اتّفاقا آن حدیث ناصواب باشد.من نخواستم عهده دار نشر این حدیث نادرست باشم.»

اگر واقعا این کلام حقیقت داشت،چرا خود او در جای دیگر گفت:«از پیامبر حدیث نقل نکنید.»

آیا نقل دیگران،حتّی افراد مطمئن که خود شخصا از پیامبر کلامی را به خاطر داشتند،برای خلیفه مسئولیّتی به وجود می آورد؟

او دلیل می آورد که«شما در نقل احادیث با یکدیگر اختلاف دارید؛آیندگان هم خواهند آمد و اختلافشان از شما بیشتر می شود.» (3)

ص:137


1- 1) -البدایة و النّهایة 107/8،چ بیروت.
2- 2) -تقیید العلم(خطیب بغدادی)52/،چ مصر 1974؛الطبقات الکبری 188/5،چ بیروت.
3- 3) -تذکرة الحفّاظ(ذهبی)2/1-3.

ما تا مفهوم اختلاف را نشناسیم،معنای صحیح سخن أبو بکر را در نمی یابیم.

اینکه حدیثی در لفظ با حدیث دیگر اختلاف داشته باشد،اختلاف محسوب نمی شود.این نوع اختلاف را در اصطلاح«علم الحدیث»به«نقل به معنی»نامیده اند،و هیچ گونه مانعی ندارد.

زیرا مفهوم اصلی کاملا حفظ می شود،اگر چه الفاظ و عبارات با یکدیگر اندکی فرق پیدا کنند.

از این گذشته در آیات مبارکۀ قرآن نیز تطبیق فراوان دارد.مثلا در قرآن می خوانیم: لا تَقْتُلُوا أَوْلادَکُمْ مِنْ إِمْلاقٍ (1)(فرزندانتان را به خاطر گرسنگی نکشید)و در جای دیگر: لا تَقْتُلُوا أَوْلادَکُمْ خَشْیَةَ إِمْلاقٍ (2)(فرزندانتان را از ترس گرسنگی نکشید)این دو آیه در لفظ اندکی با هم فرق دارند،ولی اصل معنایشان یکی است و مقصد واحدی را در نظر داشته اند.این اختلاف نیست،بلکه تنها در این مورد،نقل به معنی شده است.یعنی یکی مفهوم و معنی را در دو عبارت بیان کرده اند.بنابراین نقل به معنی به هیچ وجه اختلاف واقعی نخواهد بود.

حال ببینیم چگونه اختلاف لفظی-که به نقل به معنی منجر می شود-به وجود آمده است؟ اینگونه اختلاف ها دو علّت می تواند داشته باشد:

1.گاه پیامبر اکرم،حقیقتی را در زمان ها و مکان های متفاوت،به طور مکرّر بیان می داشته است،که البته این تکرار به خاطر اهمّیت زیاد آن حقیقت،یا دیگر مصالح بوده است.در چنین صورتی،هر بار که آن حضرت سخن خویش را تکرار می کرد،به زبان و لفظی خاص می فرموده است.بنابراین یک تن صحابی یکی از عبارات را نقل می کرده،و صحابی دیگر عبارت دیگر را.

اینکه می بینیم پیامبر در یک حدیث می فرماید:«علیّ ولیّکم بعدی»(علی سرپرست و صاحب اختیار شماست بعد از من)و در جای دیگر می فرماید:«علیّ ولیّ کلّ مؤمن بعدی» (علی صاحب اختیار هر مؤمنی بعد از من است)،اینها دو حدیث جدا از هم بوده اند،نه یک حدیث که به اختلاف الفاظ نقل شده باشند.لذا چنین صورتی را اختلاف احادیث نمی گویند،زیرا خود شخص پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دو بار سخن گفته بوده است.در خود عبارات حدیث نیز این سخن را می بینیم که پیامبر در مکانی-که در متن معیّن شده است-با این لفظ سخن گفته،و در حدیث دیگر،در مکانی دیگر-که آن هم معیّن می باشد-عبارت دیگری فرموده که همان حقیقت را بیان می کرده است.

ص:138


1- 1) -انعام:151. [1]
2- 2) -اسراء:31. [2]

نتیجه اینکه در دو جا،دو عبارت که یک معنای خاص را می رساند بیان گشته،و این شکل از اختلاف های لفظی را اصولا اختلاف نمی گویند.

2.گاهی حدیثی را افراد فراوانی در یک مجلس از پیامبر اکرم می شنیدند.همه معنی را می فهمیدند،ولی هنگام بازگو کردن،به خاطر اینکه عین الفاظ فرمایش ایشان را به یاد نداشتند، معنای فهمیده شده را هرکس به شکلی،در قالب الفاظ و عبارات می آورد.این شکل را هم که دیدیم اختلاف واقعی نبود و آن را در اصطلاح علم الحدیث نقل به معنی می گفتند.

پس اختلاف کجا و به چه صورت است؟

اختلاف واقعی آنجاست که تناقض به وجود آید.نفی،اثبات گردد و یا اثبات،نفی بشود.مثلا یک روایت داریم که پیامبر فرموده است:حدیث مرا بنویسد،و در روایت دیگر داریم:حدیث مرا ننویسد!این است واقع اختلاف!

امّا آنچه ابو بکر می گفت،و آن اختلاف که او نام می برد،بدین معنی و مفهوم نبوده و همان اختلاف در لفظ بوده است.

زیرا اگر مقصود او اختلاف در حدّ تناقض بود،اختلافی بیشتر از آن نمی توانست وجود داشته باشد،و در تصوّر نمی گنجد که آیندگان بیایند و اختلاف شدیدتر بشود.

و نیز اگر مقصود او اختلاف از نوع تناقض بود نه چیز دیگر،باید تنها نشر چنین احادیثی ممنوع شود،نه همۀ احادیث به طور مطلق!

و بالاخره اگر بنا شد که حدیث را-بر اساس گفتۀ ابو بکر-نقل نکنند،پس اسلام را باید از کجا بفهمند؟مگر نه اسلام را باید از پیامبر دریافت کرد؟مگر نه تفسیر و توضیح قرآن را باید از پیامبر گرفت؟ (1)مگر نه تفصیل احکام نماز و روزه و حجّ و زکات را باید از پیامبر اخذ کرد؟و خلاصه مگر نه اینکه اسلام در قرآن،سیرۀ پیامبر و حدیث آن حضرت است،و اگر از پیامبر چیزی نقل نگردد، اسلام را نمی توان شناخت؟

ص:139


1- ( 1)- در قرآن کریم می بینیم:

اینجاست که مقصد اصلی خلیفۀ اوّل،در جلوگیری از حدیث تا اندازه ای روشن می شود.

امّا در مورد سخن عمر(من کتاب خدا را با چیزی مشوب نمی سازم که امم قبل چنین کردند،و کتاب خدا را پشت سر انداختند.)سؤال می کنیم:مگر امکان نداشت که قرآن را بنویسند و بگویند:

این قرآن است،و آن را در کتابی محفوظ بدارند.حدیث را هم بنویسند و بگویند:این حدیث است،و آن را نیز در جایی مطمئن قرار دهند؟

اینان کتاب خدا،قرآن را استنساخ کردند،و بعد از این،در همۀ نقاط عالم اسلام پخش شد؛نه یک نسخه بلکه هزارها نسخه.بنابراین دیگر امکان و احتمال خلط با حدیث از میان رفت.پس چرا تا سال صد هجری از نوشتن حدیث ممانعت به عمل آمد؟چرا؟!

آیا مقامات رسمی و خلفا،خود نمی توانستند احادیث پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را جمع کنند؟ بدینسان که گروهی از یاران پیامبر را-که در اسلام پیشقدم بودند،مانند عبد اللّه بن مسعود،عمّار یاسر،خباب،ابو ذر،بلال،سهل بن حنیف و ذو الشّهادتین-جمع می کردند و برای گردآوری حدیث کمیته ای تشکیل می دادند.آنگاه به عموم صحابه-که نود و نه درصدشان در مدینه بودند- اعلام می کردند:هرکس حدیثی از پیامبر اکرم شنیده نزد این افراد بیاید و آن را عرضه بدارد.کمیتۀ مزبور نیز پس از بررسی احادیث آنها را ضبط می نمود.سپس مجموعۀ احادیث پیامبر را-که بدین ترتیب دقیقا نوشته می شد-در معرض افکار و انظار مسلمانان قرار می دادند تا نظرها دربارۀ اعتبار احادیث یکسان گردد.همچنان که با قرآن چنین کردند،و قرآن تا به امروز در دسترس بشریّت قرار دارد و در آن هیچ گونه خدشه ای نیست.با این طرح،احادیث معتبر جمع آوری می شد و با قرآن کریم نیز به هیچ وجه خلط نمی گشت.همچنان که از روزی که صحیح بخاری یا مسلم نوشته شده تا به امروز به همان حال باقی مانده است.

پس روشن است که علّت واقعی جلوگیری،آنچه گفته اند نیست.اینک به دو سند تاریخی-روایی که علّت منع نشر حدیث در آن وضوح یافته است،اشاره می کنیم:

اوّلین روایت از عبد اللّه بن عمرو بن عاص است.او می گوید:

«من هرچه از دهان پیامبر اکرم بیرون می آمد،می نوشتم.قریشیان مرا از این کار نهی کردند و گفتند:تو هرچه از زبان پیامبر می شنوی،می نویسی.رسول خدا بشری بیش نیست،و در حال خشنودی و خشم سخن می گوید.(یعنی علّت سخن گفتن آن حضرت شادمانی و خشم است،نه حقیقت و واقعیّت)

ص:140

من با شنیدن این کلام از نوشتن خودداری کردم.

روزی این برخورد را برای پیامبر بازگو نمودم،آن حضرت با دست به دهان مبارک اشاره فرمود و گفت:بنویس!سوگند به آن کسی که جان من در دست اوست،از این دهان جز حق چیزی خارج نمی شود.» (1)

برای دریافت این حدیث لازم است که گویندگان سخنان مزبور را بشناسیم.قریشیانی که عبد اللّه را از نوشتن منع کردند چه کسانی بودند؟

می دانیم که صحابۀ پیامبر در مدینه به دو دسته تقسیم می شدند:مهاجرین و انصار.مهاجرین اغلبا همان قریشیانی بودند که از مکّه به آنجا هجرت کرده بودند.انصار هم مردم بومی مدینه بودند که به یاری پیامبر و یاران مهاجرش شتافته از این جهت بدین نام موسوم شده بودند.در اصطلاح انساب و در اصطلاح خالص تاریخ،به انصار سبائی،قحطانی و به مهاجرین قریش،مضری نام می دادند.پس اینها که عبد اللّه بن عمرو عاص را از نوشتن گفتار پیامبر منع کردند از قریش،یعنی مهاجرین بودند.

در اینجا برای روشن شدن بحث لازم است که به گروه شناسی جامعۀ عربی،در حدّ این مباحث بپردازیم:

گروه هایی که در عصر نبوی با اسلام مبارزه می کردند،دو دستۀ عظیم را تشکیل می دادند:یهود و قریش.

اکثریّت جنگ هایی که علیه پیامبر انجام شد،به وسیلۀ قریش پا می گرفت.جنگ بدر به دست هزار جنگجوی قریشی انجام شد.در جنگ احد،سه هزار نفر از مردم مکّه و قریش و هم سوگندانشان به جنگ پیامبر اسلام آمدند.در جنگ خندق،رهبری با جنگجویان و سران قریش بود.

اینها بودند که در سالیان دراز زندگانی مسلمانان در مکّه،آنها را شکنجه و آزار کردند و به بیابان ها و ممالک بیگانه آواره ساختند.

اینها بودند که نقشۀ قتل پیامبر را بارها طرح کرده حتّی به اجرا نیز گذاشتند.

اینها دندان پیامبر و پیشانی مبارک او را شکستند.

اینها عموی بزرگوار او را به قتل رسانیدند.

ص:141


1- 1) -سنن(دارمی)125/1،چ محمّد احمد دهمان.

سخت ترین دشمنان اسلام و پیامبر،از مردم این قبیله بودند:ابو جهل،ابو لهب،ابو سفیان، حکم،عتبه،شیبه،عاص؛اینها با بازماندگانشان پس از پیروزی های اسلام،به زیر پردۀ نفاق رفتند.

یهودیان اگر چه دسته ای نیرومند و دشمنانی سرسخت و هوشیار بودند،در برابر قاطعیّت پیامبر و قدرت اسلام شکست خورده با فتح خیبر از صحنۀ فعّالیّت سیاسی و اجتماعی عربستان خارج شدند.

در این میان اسلام ماند و دشمنان قریشی،که گروهی از ایشان می خواستند در زیر پرده ای استتاری،نفاق خود را از چشمان تیزبین اسلام محافظت کنند.بدون اینکه دشمنی خویش را با اسلام و پیامبرش فراموش نمایند.آن همه آیات که در مورد منافقان نازل شده است و خطر عظیم آنان را گوشزد می دارد،در مورد این گروه و منافقان مدینه است.البته منافقان قریشی خطرناک ترند،زیرا پوشیده تر و ناشناخته تر می باشند.

«حکم بن ابی العاص»از مکّه به مدینه آمده و اسلام هم آورده است؛امّا گاه پشت سر پیامبر راه می رفت و به شکلی مسخره،رفتار خاص آن حضرت را تقلید می کرد.

پیامبر وقتی راه می رفتند،گویی از بلندی به زیر می آیند،و یا در زمین گل شده راه می روند.

پاهایشان را با شدّت از زمین بلند می کردند،و شانه هایشان تکان می خورد.

حکم نیز پشت سر آن حضرت همین طور خود را حرکت می داد و شکلک در می آورد.گاه نیز زبان خویش را بیرون می آورد.پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بعد از مدّتی که او بی شرمانه به رفتارش ادامه داد، رو به او کرده فرمودند:

«فکذلک فلتکن»:همان طور که هستی باش.

حکم دیگر هیچ گاه از چنگال این نفرین رهایی نیافت،و تا پایان عمر به همان شکل مسخره باقی ماند. (1)

این مرد،حکم بود؛پدر مروان،چهارمین خلیفۀ اموی و نیای تمام خلفای اموی پس از خویش:عبد الملک،ولید و...

روزی پیامبر به همراه علی در خانه نشسته است.حکم می آید و از جای کلید و روزنۀ در،چشم به درون اتاق می دوزد.پیامبر اکرم فرمود:یا علی!او را به درون بیاور.امیر المؤمنین به سرعت بیرون

ص:142


1- 1) -الاستیعاب 317/1،چ مصر؛اسد الغابه 37/2،چ دار الشعب مصر:نقل می کند«کن کذلک»؛الاصابه 345/1،چ اوّل 1328.

رفت،و حکم را همان طور که گوسفند را می کشند،کشیده به خدمت پیامبر آورد.ایشان فرمودند:

خداوندا!لعنت خویش را بر این و تمام فرزندانش،جز مؤمنین آنها که بسیار کمند،شامل بفرما.

ابو سفیان یک تن دیگر از بزرگان قریش بود.او در هنگام ریاستش بر قریش با نهایت قدرت، در برابر پیشرفت اسلام ایستاد،و به هر وسیله برای نابودی آن چنگ زد.بعد از فتح مکّه به ظاهر اسلام آورد و به مدینه آمد.

روزی شیخ و رئیس سابق قریش،ابو سفیان سوار بر الاغ بود،و یکی از پسرانش در پس،و یکی دیگر در پیش الاغ او حرکت می کردند.آنگاه که اینها از برابر پیغمبر عبور نمودند،فرمود:

«بار الها!سواره و راهنما و رانندۀ این مرکوب را لعنت کن.» (1)

می دانیم دو پسر ابو سفیان که همراه وی بودند،یکی معاویه بود-که بعدها حاکم شام و سپس زمامدار عموم مسلمانان شد-و دیگری یزید-که بعدها در عصر ابو بکر و عمر،امیر لشکر شد و در فتوحات مناطق شمالی جزیرة العرب دخالت داشت.

این دو نمونه بود.نمونه های دیگری نیز هست؛مثلا«عاص»پدر«عمرو»،مشاور معاویه و حاکم مصر،یکی از آنهاست.او هم در شمار آن کسانی است که به لعنت پیامبر گرفتار شده اند.

پیامبر اکرم از اینگونه سخنان-که دامن قریشیانی را که بعد از وی زمامدار شدند،سخت لکّه دار می نماید-بسیار دارد.

آیا سیاست درستی نبود که اینان در زمان به قدرت رسیدن،از بازگو شدن سخنان پیامبر جلوگیری کنند؟!

مگر نه این است که پس از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم قریش به روی کار آمد.معاویه و مروان بن حکم،و افراد قبل یا بعد از اینها،خلیفه و زمامدار و قدرتمند شدند.خیلی ساده است که ایشان به هر وسیله که شده از نقل اینگونه سخنان-که شخصیّت ایشان و وابستگانشان را خرد می کرد-جلوگیری کنند.اگر چه بهانۀ ممانعت این شد که باید از مشوب شدن قرآن به حدیث،جلوگیری کرد.

واقع و اصل سخن ایشان همان بود که عبد اللّه بن عمرو عاص از ایشان نقل می کرد:

«رسول اللّه بشر یتکلم فی الرضا و الغضب»:«پیامبر بشر است،و در حال ناراحتی یا شادمانی سخن می گوید!»

در تاریخ می بینیم که خلیفۀ دوم به مردم دستور داد تا فقط در زمینه های عملی حدیث نقل کنند

ص:143


1- 1) -وقعة صفّین(نصر بن مزاحم)219/،چ افست ایران:«اللّهم العن القائد و السّائق و الرّاکب.»

که البته این هم در ابتدای کار بود.بعدها این مقدار از آزادی نیز از مردم سلب شد.او می گفت تنها حدیث های مربوط به نماز و روزه و حج و امثال اینها را بازگو کنید.امّا احادیثی که مثلا می گوید:

«علی بعد از من ولیّ و سرپرست مردم است.»،

و یا«این مرد ایرانی(سلمان)از ما خاندان است.»،

و یا«ابو ذر در زهد همچون عیسی می باشد.»،

و یا«ابو سفیان چنین ملعون است.»،

و یا«حکم و معاویه و دیگران چنان هستند.»،

نباید بر مردم گفته شود.

و یا آنچه در سیرۀ پیامبر،

در مورد سخنان دو خلیفه در غزوۀ بدر نقل شده، (1)

و یا فرار ایشان در غزوه خیبر، (2)

و فرار عثمان در احد، (3)

منعکس گشته است،نباید بازگو گردد.

این آزادی اندک در نقل حدیث نیز به زودی جای خود را به منع مطلق و یکپارچه داد.

داستان دومی را که قصد نقلش را داریم،در بخش آینده به طور جداگانه،تحت عنوان«داستان قلم و دوات»خواهیم آورد.

ص:144


1- 1) -رجوع کنید به:المغازی(واقدی)48/1،تحقیق دکتر مارسدن جونز؛مسند(احمد)219/3 و 258.
2- 2) -رجوع کنید به:مستدرک(حاکم)37/3 و 38؛مجمع الزوائد(هیثمی)124/9؛کنز العمّال 274/5 و 283 و 284 و 394/6،چاپ دائرة المعارف النظامیة دکن 1312 ق.
3- 3) -رجوع کنید به:تفسیر فخر رازی در تفسیر آیه:(ان الّذین تولوا منکم...)و کتاب الاصابه در ترجمه رافع بن المعلی الانصاری و سعید بن عثمان الانصاری.

داستان قلم و دوات

در اینجا داستانی-که همه کمابیش شنیده اند-نقل می کنیم که علل و چگونگی منع نشر حدیث را دقیق تر بشناسیم.

پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در بستر مرگ بود.این آخرین لحظاتی بود که انسان ها می توانستند با آسمان ارتباط داشته باشند و از وحی بهره مند شوند.چند تن از صحابه گرد بستر آن حضرت جمع شده بودند.زنان پیامبر-که طبعا حضرت صدیقۀ طاهره علیها السّلام در میانشان بود-در پس پرده ای حاضر بودند.ناقل حادثه عمر بن خطّاب است.او آن را برای ابن عبّاس چنین نقل می کند:

«ما نزد پیامبر حضور داشتیم.بین ما و زنان پرده ای آویخته شده بود.رسول اکرم به سخن در آمد و فرمود:مرا با هفت مشگ کوچک آب بشویید(در آن زمان برای تخفیف بعضی از انواع تب ها،از آب سرد استفاده می کردند)،بعد که این دستور را اجرا نمودید،یک کاغذ و یک دوات بیاورید تا برای شما نامه ای بنویسم که با وجود آن نامه هرگز گمراه نشوید (1).

زنان پیامبر از پس پرده گفتند:خواستۀ پیامبر را برآورید.من(عمر)گفتم:ساکت باشید.شما مانند زنانی هستید که اطراف یوسف را گرفته بودند و به او چشم طمع داشتند.شما اگر پیامبر مریض شود،چشمان خود را می فشارید و اشک می ریزید،و اگر صحّت یابد،گریبانش را می گیرید و خرجی می خواهید.پیامبر فرمود:ایشان از شما بهترند.» (2)

جابر چنین روایت می کند:

ص:145


1- 1) -عبارت،لن تضلّوا می باشد که به معنای«هرگز گمراه نشوید»می باشد؛زیرا لن برای نفی ابد است.
2- 2) -الطبقات الکبری 243/2-244،چ بیروت.

«پیامبر هنگام مرگ و در آخرین ساعات عمر،صحیفه ای خواست تا برای امّتش نامه ای بنویسد که نه گمراه شوند و نه دیگران را گمراه کنند.آن کسان که اطراف بستر مبارک بودند،آن قدر سر و صدا به راه انداختند،و حرف های یاوه گفتند تا اینکه پیامبر از کار خویش دست کشید.» (1)

ابن عبّاس می گوید:

«پیامبر در مرض مرگش فرمود:کاغذ و دواتی بیاورید تا برای شما نوشته ای بنویسم که بعد از آن هرگز گمراه نشوید.عمر بن خطّاب به سخن درآمد؛سر و صدا راه انداخت و گفت:خیر،این همه شهرها فتح نشده باقی مانده است.اینها باید گشوده شود؛پس چه کسی آنها را فتح می کند؟! زینب دختر جحش،همسر پیامبر گفت:دستور پیامبر را عمل کنید؛مگر نمی شنوید که او می خواهد وصیّت کند؟!بار دیگر سر و صدا برخاست.در اینجا پیامبر فرمود:از جای برخیزید و بیرون بروید.همین که از جایشان برخاستند و اتاق را ترک کردند،پیامبر اکرم از دنیا رفت.» (2)

من از اختلاف موجود در این احادیث،و احادیثی که بعد خواهیم گفت،استنباط می کنم که پیامبر سخن خویش را مکرّر گفته و چندین مرتبه آن را تکرار فرموده است،و گروه مخالف هم برای کارشکنی هر بار چیزی گفته اند.پیامبر به لحاظ حرص و عشق شدیدی که به هدایت ایشان داشتند،اصرار می کرده است،و آنها نیز با به راه انداختن سر و صدا از پیشرفت فرمان ایشان جلوگیری می کردند.

من فکر می کنم که پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اوّلین بار از آنها خواست که کاغذ و دوات بیاورند تا وصیّت خویش را بنویسد.اطرافیان که می دانستند چه خواهد نوشت،گفتند:نه،لازم نیست.قرآن در میان ماست و برای ما کافی است!

بار دیگر که پیامبر خواستۀ خود را تکرار فرمود،گفتند:بیماری بر پیامبر چیره شده،قرآن ما را بس است و به چیز دیگر محتاج نیستیم!

بار سوم که فرمایش آن حضرت تکرار گردید،گفتند:این مرد هذیان می گوید!قرآن برای ما کفایت می کند!

در صحیح بخاری حدیثی پیرامون این حادثه از سعید بن جبیر وجود دارد.وی از ابن عبّاس نقل می کند که شاهد واقعه بوده است.

ص:146


1- 1) -همان 243/2.
2- 2) -همان 244/2-245.

«ابن عبّاس می گفت:

«روز پنج شنبه،چه روز پنجشنبه ای!»آنگاه گریه بر او غلبه کرد و آن قدر اشک ریخت که سنگریزه ها تر شد.سپس گفت:

«بیماری پیامبر،در این روز سنگین شد.فرمود:کاغذی برایم بیاورید تا نامه ای برایتان بنویسم که هرگز بعد از آن به گمراهی دچار نشوید.حاضران در محضر آن حضرت اختلاف کردند.یک دسته می گفتند:فرمان پیامبر را اجرا کنید،و دستۀ دیگر می گفتند:نه،کاغذ را نیاورید!»

(انسان اگر بخواهد در چنین شرایطی کاری انجام نگیرد،ممکن است طوری شلوغ کند و حرف و سخن به میان آورد که مطلب اصلی از میان رفته امکان عملی شدن را از دست بدهد.در اینجا نیز همین طور شد.)

اطرافیان به نزاع برخاستند؛در حالی که سزاوار نبود که در محضر رسول اکرم اینجور نزاع و سر و صدا و اختلاف از آنها سرزند.

(قرآن کریم گفته است:صدایتان را از صدای پیامبر بلندتر نکنید. (1))

اطرافیان گفتند:پیامبر هذیان می گوید(العیاذ باللّه).آن حضرت هم با دل شکستگی یک پدر مهربان و دلسوز که با تمرّد و عصیان و بی ادبی سخت فرزند خویش روبرو می شود،فرمود:مرا به حال خودم بگذارید.این درد و رنج،برای من از سختی(هتّاکانۀ )شما گواراتر است.» (2)

در روایت همین راوی در صحیح مسلم چنین می خوانیم:

«روز پنجشنبه!چه پنجشنبۀ شومی!؟آنگاه سرشک از دیدگان ابن عبّاس جاری می شد،و من اشک های او را همچون رشته هایی از لؤلؤ بر گونه هایش می دیدم.سپس می گفت:کتف گوسفند و دوات(یا لوح گلی و دوات)بیاورید تا برای شما بنویسم نوشته ای که هرگز گمراه نگردید.گفتند:

رسول خدا نامربوط سخن می گوید.» (3)

روایت دیگری در صحیح بخاری نقل شده است؛در آن ابن عبّاس می گوید:

ص:147


1- 1) -حجرات:2.... [1]لا تَرْفَعُوا أَصْواتَکُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِیِّ وَ لا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ کَجَهْرِ بَعْضِکُمْ لِبَعْضٍ أَنْ تَحْبَطَ أَعْمالُکُمْ وَ أَنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ
2- 2) -صحیح(بخاری)،باب مرض النّبی و وفاته 62/3؛کتاب المغازی 11/6،چ بولاق.
3- 3) -مسلم،باب ترک الوصیه 1259/3،تحقیق محمّد فؤاد عبد الباقی،ح 21. (هجر المریض فی کلامه هجرا:خلط و هذی:المصباح المنیر،ماده هجر 347/2.تغیر کلامه و اختلط لاجل ما به من المرض:النّهایة،مادۀ هجر 246/5.الهجر:الهذیان:الصحاح،ماده هجر 825/2)

«در آن هنگام که لحظات مرگ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نزدیک می گشت،در خانه و اتاق آن حضرت مردانی بودند که در میانشان عمر بن خطّاب نیز بود.

آن حضرت فرمود:چیزی بیاورید که برایتان نوشته ای بنویسم که هرگز بعد از آن گمراه نشوید.

عمر گفت:بر پیامبر مرض غلبه کرده،و سخن او بر اساس سلامت و شعور کافی(العیاذ باللّه)نیست.

نزد شما کتاب خدا(قرآن)هست،و کتاب خدا ما را کافی می باشد.

آن کسان که در اتاق بودند اختلاف کردند و به دو دسته تقسیم شدند.یک دسته همراه عمر،و دستۀ دیگر مخالف او.پیامبر فرمود:از نزد من برخیزید.این سر و صدا و اختلاف و درگیری در حضور من روا نیست.» (1)

می بینید در برابر پیامبر و در روی او-آنگاه که می خواست آخرین پیام خویش را بنویسد و آخرین و مهم ترین کلام هدایتی خود را برای مردم به میراث بگذارد-چه گفتند و چه کردند!

پیامبر در این هنگام چه حالی داشت؟حضرت فاطمه و علی و حسن و حسین علیهم السّلام،چه رنجی بردند؟

در حسّاس ترین لحظۀ زندگی(لحظۀ مرگ)،اگر نگذارند یک انسان،یک عالم و یک بزرگ سخن خود را بگوید و وصیّت کند،رنجی بس بزرگ است.حال اگر هدایت یک امّت،هدایت میلیون ها انسان،بلکه هدایت همۀ انسان ها تا ابد در کار باشد،اوج رنج تا کجا خواهد رسید!

در جای دیگر این سخن هست:

«آنگاه که سر و صدا و اختلاف بالا گرفت و پیامبر از کار ایشان ناراحت شد،فرمود:برخیزید.» در پاره ای از روایات،ابن عبّاس این جمله را اضافه می کند:مصیبت،همۀ مصیبت این بود که مانع شدند پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آن وصیّت نامه را بنویسد. (2)

کاملا روشن است که مصیبت و رنج پیامبران و اوصیای ایشان،در کشته شدن نیست،که افتخارشان شهادت در راه خداست.بلکه مصیبت و رنج وقتی است که پیامبر در آخرین ساعت حیاتش،بخواهد واپسین پیام خود را برای امّتش بنویسد؛پیامی که راه نجات قطعی آنها را

ص:148


1- 1) -بخاری،باب قول المریض قوموا عنی،کتاب المرضی 156/7،و باب کراهیة الخلاف 137/9،چ بولاق.
2- 2) -بخاری،باب مرض النّبی،کتاب المغازی 11/6-12،و باب کتابة العلم،کتاب العلم 39/1،و باب قول المریض قوموا عنی،کتاب الطب 156/7،و باب کراهیة الخلاف،کتاب الاعتصام بالکتاب و السّنة 137/9،چ بولاق؛مسلم 1259/3، ح 1639،تحقیق عبد الباقی؛الطبقات الکبری 244/2.

در بردارد،پیامی که از اختلافات بنیان کن احتمالی آنها جلوگیری خواهد کرد،و«یارانش!» نگذارند و مانع شوند.یعنی مانع هدایت و سدّ راه نجات گردند.

از اینجا به عظمت رنج درونی پیامبر می رسیم که می فرمود:

«هیچ پیامبری را آنچنان که من آزار شده ام،آزار نکرده اند.»

راستی یاران کدام پیامبری با پیامبر خود چنین رفتار کرده اند؟!

حال ببینیم چرا نگذاشتند؟

در روایتی می خوانیم که بعد از آخرین سخن عمر(این مرد هذیان می گوید)،به آن حضرت گفتند:لوح و قلم را بیاوریم؟فرمود:بعد از این سخن دیگر چه بیاورید!

این سخن پیامبر به چه معناست؟

شخص،در برابر پیامبر،در حالی که چشم در چشم آن حضرت دارد،در حالی که سالیان دراز مدّعی پیروی از او بوده است،می گوید:این مرد هذیان می گوید.بدیهی است که همین شخص می تواند بعدها،به ویژه اگر گروهی پشتیبان پیدا کند-که پیدا خواهد کرد-ادّعا کند که پیامبر در حالی که شعورش کاملا به کار نبود،این نامه را نوشت،و سخنان او در این نامه،همه بر اساس هذیان گویی است و بس!

با چنین وضعی،پیامبر نمی توانست وصیّت بنویسد که اگر می نوشت،می گفتند:ما در همان وقت گفتیم که پیامبر هذیان می گوید.این وصیّت هم بر اساس هذیان است.آنگاه افرادی چون ابو عبیدۀ جراح و مغیرة بن شعبه و عمرو عاص(دوستان همیشگی)نیز شهادت می دادند که بلی،ما حاضر و ناظر بودیم که حال پیامبر خوب نبود و تفکّرش منظّم نبود؛و در چنین حالتی وصیّت نامه نوشته شده است.

اگر هذیان گویی برای آن حضرت اثبات می شد،دیگر گفتار وی از اعتبار می افتاد،و به پیامبری اش لطمه وارد می آمد؛در گروهی شک به وجود می آورد،و بعدها یک لکّۀ ننگ پاک نشدنی می شد بر دامان پاک اسلام.زیرا اینان قطعا پافشاری می کردند،و برای به کرسی نشاندن و پیشبرد سخنشان،از هیچ کوششی دریغ نمی ورزیدند.

حال به سر اصل سخن بازگردیم.

آیا اینکه عمر و دوستانش مانع شدند که پیامبر وصیّت بنویسد،برای این بود که می ترسیدند این نامه با قرآن کریم آمیخته شود؟یا در آنجا که به عبد اللّه بن عمرو عاص گفتند سخنان پیامبر را

ص:149

ننویس،بدین علّت بود؟یا مسأله چیز دیگری است و علّت،چیز دیگر.

می بینیم که به روشنی ثابت می شود که اینها می ترسیدند که از پیامبر مطلبی به جای ماند،که سدّ راه منافع و خواسته های آنها شود،و آرزوها و آمال سالیان درازشان را بر باد دهد.

این گروه نیرومند،در زمان حیات پیامبر،از نوشته شدن گفتار آن حضرت مانع گشتند.بعد از آن حضرت هم کوشیدند که سخنانی که از وی در خاطره ها مانده است ثبت نشود و بازگو نگردد.

مگر نه اینکه آن کسان که بعد از پیامبر به زعامت و حکومت رسیدند،همه از قریش بودند و از مهاجرین به حساب می آمدند،و گفته های پیامبر در نکوهش و لعنت آنها و وابستگانشان بود؟!

تا اینجا سخن ما در مورد اوّلین وسیلۀ تحریف بود که عبارت بود از منع نشر حدیث رسول،و جلوگیری از رسیدن فرمایشات پیامبر به مردم بیرون از مدینه و تازه مسلمان ها-آنها که پیامبر را از نزدیک ندیده اند-تا دستگاه خلافت بتواند چنان که می خواهد بدیشان پرورش فکری بدهد،و آن طور که اراده دارد،بارشان بیاورد.

ص:150

تاریخ نظر ما را تأیید می کند

برای روشن تر شدن حوادثی که نقل کردیم،بار دیگر به تاریخ مراجعه می کنیم.

در آن لحظات که پیامبر از این جهان رحلت می فرمود،أبو بکر در منزلش که در«سنح» (1)،بیرون مدینه واقع شده بود،به سر می برد.

مورّخان و محدّثان و جغرافی نویسان،به اتّفاق گفته اند که«سنح»،منزل ابو بکر،بیرون شهر مدینه قرار داشته است،و او حتّی بعد از به حکومت رسیدن،مدّت ها در همانجا منزل داشت،و برای نماز جماعت،گاه سواره می آمد و گاهی هم نمی آمد،و عمر به جای او نماز می خواند. (2)

روشن ترین سخن در مورد خانۀ ابو بکر و جای آن،در تاریخ ابن اثیر و طبقات ابن سعد دیده می شود.ابن اثیر می نویسد:

ص:151


1- 1) -«و هی احدی محال مدینة کان بها منزل ابی بکر الصدیق رضی اللّه عنه حین تزوج ملیکه...و هی فی طرف من اطراف المدینة و هی منازل بنی الحارث بن الخزرج بعوالی المدینة،و بینها و بین منزل النبی صلی اللّه علیه و سلّم میل.»(معجم البلدان، [1]ماده سنح 365/3،چ بیروت) «السنح منازل بنی الحارث بن الخزرج بالمدینة النبویة و هواطم من آطام المدینة و به سمیت تلک الناحیة،و فی الخبران ابا بکر رضی اللّه عنه کان ساعة موت النبی صلّی اللّه علیه و سلّم فی اهله بالسنح.»(الروض المعطار فی خبر الاقطار325/، تحقیق احسان عبّاس) «فرجع ابو بکر الی اهله بالسنح.»(ابن هشام 653/2،چ دوم،مصر 1375) ابن هشام 653/2، [2]چ دوم،مصر 1375) «فما برحنا حتّی طلع ابن ابی قحافه و کان بالسنح فصلی بالناس.»(انساب الاشراف 554/1، [3]چ محمّد حمید اللّه) «و کان منزله بالسنح خارج المدینة و کانت امراته حبیبة بنت خارجه فیه.»(تاریخ الیعقوبی 106/2، [4]چ نجف؛سیرة الحلبیه 350/3) [5]
2- 2) -ابن اثیر 291/2، [6]چ دار الکتاب العربی.

«و کان منزل أبی بکر بالسنح عند زوجته حبیبة بنت خارجة،فأقام هنالک ستّة أشهر بعد ما بویع له،و کان یغدو علی رجلیه إلی المدینة،و ربما رکب فرسه فیصلی بالناس،فاذا صلّی العشاء رجع إلی السنح.و کان إذا غاب صلّی بالناس عمر...ثمّ تحول إلی المدینة بعد ستّة أشهر من خلافته.» (1)

«منزل ابو بکر در سنح،نزد زوجه اش حبیبه دختر خارجه بود.او بعد از بیعت،شش ماه در آنجا اقامت کرد،و صبحگاهان پیاده به مدینه می آمد،و گاه نیز با اسب خود،و با مردم نماز می گزارد،و پس از خواندن نماز عشا،به سنح بازمی گشت ،و اگر روزی غیبت می کرد و در نماز حاضر نمی شد، عمر با مردم نماز می خواند...پس از شش ماه به مدینه آمد و در آنجا اقامت گزید....»

مورّخان برای ابو بکر چهار همسر گفته اند؛قتیله دختر عبد العزی،امّ رومان،اسماء بنت عمیس و حبیبه دختر خارجه (2)و آنگاه گفته اند:

«و کان منزله بالسنح عند زوجه حبیبة بنت خارجة...و کان قد حجر علیه حجرة من شعر.فما زاد علی ذلک حتی تحول الی منزله بالمدینة.فأقام هناک بالسنح بعد ما بویع له ستّة اشهر یغدو علی رجلیه إلی المدینة و ربما رکب علی فرس له...فیوا فی المدینة فیصلّی الصّلوات بالناس،فاذا صلّی العشاء رجع إلی أهله بالسنح...فمکث کذلک بالسنح ستّة أشهر ثمّ نزل إلی المدینة فأقام بها...» (3)«منزل ابو بکر در سنح،نزد زوجه اش حبیبه دختر خارجه بود...و برای او حجره ای از مو ترتیب داده بود که چیزی بدان نیفزود تا منزل خود را به مدینه تغییر داد.ابو بکر در سنح بعد از بیعت و خلافتش،شش ماه اقامت کرد.صبحگاهان پیاده به مدینه می آمد و گاه نیز این کار را با اسب خود انجام می داد...او به مدینه می آمد،و نمازهای پنج گانه را با مردم به جای می آورد،و بعد از نماز عشا به نزد خانواده اش بازمی گشت...این چنین شش ماه در سنح مکث کرد،از آن پس به مدینه تغییر مکان داده در آنجا اقامت ورزید....»

بنابراین أبو بکر روز وفات پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مدینه نبود. (4)

ص:152


1- 1) -همان.
2- 2) -طبقات الکبری 169/3.
3- 3) -همان 186/3.
4- 4) -با بررسی این مدارک معتبر،چنین می فهمیم که ابو بکر در ابتدای خلافت،و در اواخر عمر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مدینه منزل نداشته است. نتیجۀ دیگری که از این گفتار به دست می آید،جعلی بودن حدیثی است که در آن پیامبر گفته است:«این درهایی که

مقدّمۀ رفتن او به خانه اش این بود که ابو بکر نماز صبح را بی اجازۀ پیامبر بر مردم امامت کرد، ولی به محض اینکه پیامبر صدایش را شنید،چشم گشود؛از دامن علی سر برداشت و فرمود:مرا بلند کنید.

زیر یک بازوی آن حضرت را علی و زیر بازوی دیگر را فضل بن عبّاس گرفته بلند کردند و ایشان را به مسجد بردند.آن قدر درد و مرض آن حضرت شدّت داشت که نمی توانست پا بر زمین بگذارد.

بنا به نقل بخاری در صحیح (1)و دیگران،پاهای مبارک آن حضرت همچون دو چوب بر زمین کشیده می شد و خطی به وجود می آورد.با این حالت به سوی محراب رفت،ابو بکر را کنار زده نماز جماعت را بر هم زد، (2)و آنگاه خود نماز را آغاز کرد...

در اینجا ابو بکر با شکست روبرو شد،و برای اینکه کاملا خرد نشود و از صحنه کنار نرود،بعد از نماز به محضر آن حضرت آمد و گفت:اجازه دهید من به خانه ام بروم!پیامبر هم که خداوند شرم و حیا بود،بودن اینکه در رویش چیزی بگوید،اجازت فرمود و او به سنح رفت.بنابراین تمام حوادث قبل و مقارن با مرگ پیامبر،انجام شده و ابو بکر حضور نداشته است.

کارگردانان سیاست که در صحنه بودند،احساس خطر نمودند،و در هراس شدند که نکند بیعتی گرفته شود ابو بکر نباشد.و به ناگزیر گوی زرّین زعامت و رهبری امّت از چنگشان بیرون رود.لذا طرحی تازه درانداختند.

عمر فریاد برآورد:«پیامبر وفات نکرده است.او چون موسی به نزد پروردگارش رفته است

ص:153


1- 1) -کتاب الطب،باب 22،127/7؛کتاب المغازی،باب 83،11/6،چ بولاق؛کتاب الامامه(نسائی)،باب 40،100/2، چ بیروت؛ابن ماجه 571/1،ح 1618؛مسند(احمد)356/1-357.
2- 2) -رجوع شود به:رسالۀ تحقیقی«صلاة ابی بکر»از مؤلّف.

(موسی چهل روز از میان قوم خویش غیبت کرد،و بعد از چهل روز به میان ایشان بازگشت،امّا مردم گفته بودند او مرده است).به خدای سوگند پیامبر بازخواهد گشت،همان طور که موسی بازگشت،و دست و پای آن کسان را که فکر کردند او مرده است،خواهد برید.» (1)

در نقل دیگر:«هر کس بگوید او مرده است سرش را با این شمشیر خواهم زد.» (2)

این حرکات که با نهایت شدّت و قوّت انجام می شد،همه را به تعجّب و تردید انداخته بود.

پاره ای سؤال می کردند:آیا پیامبر سخن خاصی با تو گفته و یا وصیّت ویژه ای در مورد مرگش با تو کرده است؟و او جواب منفی داد. (3)

عمر آن قدر فریاد می زند و تهدید می نماید که دهانش کف می کند. (4)امّا در میان فریادهای او، «سالم»آزاد کردۀ ابو حذیفه-که از یاران نزدیک او و از افراد وفادار حزبشان است-به سنح می رود تا ابو بکر را بیاورد. (5)فریاد و تهدید همچنان ادامه می یابد تا ابو بکر به مرکز جمعیت می آید.

عمر به محض دیدن ابو بکر جوش و خروشش تمام شده بر زمین می نشیند. (6)

در این مدّت یک تن از صحابه،آیاتی از قرآن که بر مرگ پیامبر دلالت دارند،برای او می خواند،امّا او به گوش نگرفته اعتنا نمی کند.

عمرو بن قیس بن زائده برای او می خواند: وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلی أَعْقابِکُمْ (7)و دیگران استدلال های دیگری می آورند،امّا اثری ندارد.

دیدار ابو بکر،و سپس سخنرانی وی-با اینکه همان آیات را می خواند-عمر را آرام می کند.

در اینجا مورّخان توجیهاتی دارند:

پاره ای می گویند:«عمر از شدّت محبّت و علاقه ای که به پیامبر داشت،مرگ او را

ص:154


1- 1) -ابن هشام 655/2؛طبری 200/3،چ دار المعارف 1969؛انساب الاشراف 563/1؛طبقات الکبری 266/3-267؛ یعقوبی 95/2؛ابن اثیر 219/2،دار الکتاب العربی.
2- 2) -ابو الفداء 164/1؛سیرۀ زینی دحلان 390/3 و 388 و 387 در حاشیۀ سیرة الحلبیه.
3- 3) -الطبقات 271/2-272؛ابن کثیر 243/5؛حلبی 390/3-391.
4- 4) -انساب الاشراف 567/1؛الطبقات 267/2؛تاریخ الخمیس 185/2؛حلبی 392/3.
5- 5) -ابن کثیر 244/5؛زینی دحلان 390/3-391،مطبوع در سیرۀ حلبیه.
6- 6) -کنز العمال 53/4،ح 1092،چ حیدرآباد 1313:«جلس عمر حین رأی ابا بکر مقبلا.»
7- 7) -طبق نقل ابن سعد ج 2 [1] ق 2 ص 57،چ لیدن.

باور نمی کرد.»

پاره ای گفته اند:«او از شدّت مصیبت وارده،کنترل عقلی خود را از دست داده بود،بنابراین کارهای آن روزش بر اساس شعور کامل نبود.» (1)

امّا ما فکر می کنیم در این مورد نظریۀ علاّمۀ معتزلی،ابن ابی الحدید صحیح باشد که می گوید:

«زمانی که عمر از مرگ رسول اکرم مطّلع گردید،از شورش و انقلاب مردم در مسألۀ امامت به هراس افتاد.او می ترسید انصار یا دیگران،رشتۀ حکومت را به دست گیرند.لاجرم مصلحت در این دید که مردم را-به هر نحوی که ممکن است-ساکت و آرام کند.به خاطر همین بود که آن مطالب را گفت،و مردم را در شک و تردید نگاه داشت تا حریم دین و دولت محفوظ ماند.همۀ اینها بود تا زمانی که ابو بکر رسید.»

بدین ترتیب مشاهده می کنیم که حزب،دقیقا مشغول کار بود،و می کوشید کنترل حوادث را به دست بگیرد.اینکه از نوشته شدن فرمایشات پیامبر،در آخرین ساعت عمرش جلوگیری می کرد،تنها به خاطر هراسی بود که از تعیین قطعی و کتبی زمامدار آینده داشت.بعد از رحلت آن حضرت نیز به خوبی ادارۀ اوضاع را در دست گرفت تا از طریق بیعت این کار به انجام نرسد.

در اینجا بنا به روال بحث،با اینکه از موضوع سخن خارج است،تذکّر و نقل یک نکتۀ تاریخی ضرورت دارد.

در تاریخ طبری و دیگر مدارک معتبر می خوانیم: (2)

«آنگاه که ابو بکر در ساعات آخر حیاتش بود،عثمان را طلبید.کس دیگری در مجلس وجود نداشت.ابو بکر گفت:بنویس:بسم اللّه الرّحمن الرّحیم،این است آنچه که ابو بکر وصیّت می کند به مسلمانان...با گفتن این سخن از هوش رفت.عثمان نوشتن را ادامه داد:امّا بعد،من عمر بن خطّاب را بعد از خویش جانشین خود قرار دادم،و در این کار،خیر شما را در نظر گرفتم.در این موقع ابو بکر به هوش آمد و به عثمان گفت:آنچه نوشته ای بر من بخوان.عثمان وصیّت نامه را قرائت کرد.

ابو بکر تکبیر گفت و اضافه کرد:فکر می کنم ترسیدی اگر من در این بیهوشی جان بسپارم،مردم به اختلاف خواهند افتاد؟عثمان گفت:بلی!ابو بکر گفت:جزاک اللّه خیرا عن الاسلام و اهله.سپس

ص:155


1- 1) -سیرۀ حلبی 392/3،چ مصر 1382؛سیرۀ زینی دحلان 391/3،مطبوع در حاشیۀ کتاب سیره حلبیه.
2- 2) -طبری،چ لیدن 2138/1،چ دار المعارف 429/3-431؛ابن اثیر 292/2،دار الکتاب العربی؛تاریخ الخمیس 240/2-241؛ [1]ماثر الانافه فی معالم الخلافه(قلقشندی)48/1-49،چ کویت.

ابو بکر نوشتۀ عثمان را امضا کرد.

بعد وصیّت نامه را به مسجد آوردند.عمر در میان مردم نشسته بود و در حالی که چوبی به دست داشت،گفت:ای مردم!گوش بسپارید و اطاعت کنید گفتار خلیفۀ رسول خدا را؛او می گوید:من از خیرخواهی برای شما کوتاهی نکرده ام!»

دقّت می کنید که عمر در اینجا ابو بکر را هذیان گو نمی داند،و فکر نمی کند که درد بر او چیره شده است،و به هیچ وجه به«حسبنا کتاب اللّه»پناه نمی برد.اینها همه و همه خاص وصیّت کردن پیامبر است!

ما می پرسیم:آیا مسأله به همین سادگی ظاهر آن است یا آنها می خواستند به هر وسیلۀ ممکن، از وصیّت کردن پیامبر جلوگیری کنند؟

آیا واقعا علّت جلوگیری از نشر حدیث،این بود که می خواستند حدیث با قرآن مخلوط نشود یا اینکه می ترسیدند کسی از اخیار و پاکان صحابه-که البته چنین شخصی در بین ایشان و حزبشان وجود نداشت-معرّفی شود،و یا افرادی از اشرار و منافقان شناسانده گردند؟

مگر ما در قرآن کریم نمی خوانیم:

وَ مِنْ أَهْلِ الْمَدِینَةِ مَرَدُوا عَلَی النِّفاقِ لا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ (1)

«پاره ای از مردم مدینه هستند که چنان نفاق ورزیده اند که تو آنها را نمی شناسی،ما آنها را می شناسیم.»(تو با جنبۀ بشریّت خود،با همۀ فوق العادگی و هوش و فراستی که داری،نمی توانی ایشان را از دیگران که مؤمن هستند تمیز دهی؛ما باید از طریق وحی تو را از وجودشان آگاه کنیم.) اینگونه کسان به صریح قرآن کریم،در مدینه و میان مسلمانان وجود دارند،و چنان مرموز و زیرکند که تنها راه شناسایی آنها،تکیه بر وحی آسمانی و فرمایشات پیامبر است.بنابراین نباید کلمات پیامبر نقل شود تا نکند در لابلای آنها،پرده ها بالا رود و گروهی رسوا گردند.

بدین ترتیب از حدیث عبد اللّه بن عمرو عاص و جریان های مقارن وفات پیامبر،علل و انگیزه های جلوگیری از نشر و کتابت حدیث نبوی را شناختیم،و اسرار و خفایای این حادثۀ مهم را به دست آوردیم.

تا اینجا اوّلین وسیلۀ تحریف و تبدیل و کتمان حقایق اسلام را-که ممانعت از بیان حدیث

ص:156


1- 1) -توبه:101. [1]

پیامبر و نوشتن آن بود-بررسی کردیم،و آن را در محدودۀ این بحث های کوتاه در معرض قضاوت قرار دادیم.

حدیث تا صد سال نوشته نشد،و مسلمان ها را آن طور که می خواستند،پرورش دادند و بدانجا که می خواستند،بردند.یعنی دستگاه حاکمه مقدّرات مذهبی و سیاسی و اجتماعی مردم را به دست گرفت،و در تمامی این زمینه ها آن طور که می اندیشید به مردم فکر داد و آنها را اداره کرد.

این قدرت از آنجا به دست آمد که حدیث پیامبر،یعنی رکن دوم اسلام،از صحنۀ اجتماع و زندگانی مردم مسلمان حذف گردید،و جز آنچه که از آن زیانی به دستگاه حاکمه نمی رسید و مخالف سیاست دولت حاکم نبود،نشر نگشت.

ص:157

ص:158

درس ششم

اشارة

ص:159

أعوذ باللّه من الشّیطان الرّجیم

لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ

توبه:128

ن وَ الْقَلَمِ وَ ما یَسْطُرُونَ ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّکَ بِمَجْنُونٍ وَ إِنَّ لَکَ لَأَجْراً غَیْرَ مَمْنُونٍ وَ إِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظِیمٍ قلم:1-4 وَ النَّجْمِ إِذا هَوی ما ضَلَّ صاحِبُکُمْ وَ ما غَوی وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْیٌ یُوحی

نجم:1-4

ص:160

مقدّمه(یادآوری مباحث گذشته)

بحث اساسی در این بود که اسلام در اصل چه بوده،و بعدها به چه صورت درآمده است؟تا در نتیجه تکلیف خودمان را در این عصر و زمان بدانیم،و بفهمیم در برابر آن،چه وظیفه ای داریم و چه باید بکنیم.

در همین مسیر بود که دیدیم پیامبر فرموده است:آنچه در ادیان و ملل گذشته اتّفاق افتاده،در این امّت هم واقع خواهد شد،طابق النعل بالنعل یا«مو به مو».در ضمن بررسی گفتیم و مشاهده کردیم که ادیان گذشته،به دست زورمندان و طواغیت اعصار پیشین-که بعد از هر پیامبر صاحب شریعتی بوده اند-تحریف و زیر و رو شده است.این تحریفات تا آنجا ادامه می یافت که مجموعۀ شریعتی که پیامبر آن امّت آورده بود،دیگر اصالت خود را کاملا از دست می داد،و دست بشر با تمام کوشش ممکن،نمی توانست به حقیقت آن برسد.

همین حوادث که بر اساس سنّت الهی و ساختمان بشری است،در این امّت هم به وقوع پیوست.با این تفاوت که شریعت حضرت خاتم النّبیّین صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،آخرین پیام الهی است.از آنجا که لطف الهی ایجاب می کند که هیچ وقت بشریّت از هدایت به دور نباشد و در هر وقت و زمان بتواند با مجاهدت و کوشش لازم بدان دسترسی پیدا کند،شریعت تحریف شده و اسلام زیر و رو شده در امّت خاتم انبیا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،با جانفشانی ائمّۀ اطهار علیهم السّلام دیگر بار احیا شده به میان امّت بازگشت و در دسترس طالبان حقیقت قرار گرفت.

این طرح اصلی بحث ما بود که دیگربار تکرار کردیم.

ص:161

آنچه به طور تفصیل،در دو درس قبلی بررسی کردیم،یکی از عوامل مهمّ تحریف شریعت و دین بود که در حقیقت می توان بدان سنگ زیربنای تحریف نام داد؛و آن عبارت بود از پنهان داشتن احادیث نبوی و جلوگیری از نشر و اشاعۀ آن.اگر دربارۀ امم گذشته قرآن می فرماید:

یَکْتُمُونَ ما أَنْزَلْنا ،متصدّیان امور در این امّت،نه تنها خود کتمان حقایق دینی می کنند،بلکه نمی گذارند هواخواهان مخلص اسلام و قرآن نیز حقایق را بیان نمایند.در این راه حتّی دست نوشته های حدیثی آنها را می سوزانند.در این صورت دین چه طور به ما برسد؟!اوّلین و مهم ترین وسیلۀ تحریف در همین جا تجسّم می یابد.

اکنون در بحث و بررسی مان به دومین وسیله ای که حاکمان و قدرتمندان برای تحریف اسلام بدان دست یازیده اند،اشاره خواهیم کرد.

ص:162

دومین عامل تحریف

اشارة

این وسیله که چون دنباله ای برای عامل اوّل است،بدین صورت شکل پذیرفت که زورمندان در مرحلۀ اوّل تا توانستند از نشر رکن دوم اسلام،یعنی سنّت نبوی،جلوگیری کردند.امّا از آنجا که می دانستند همان طور که ممکن است خریدوفروش قاچاق،در هنگام کنترل شدید هم وجود داشته باشد،گمان بردند که امکان دارد که جسته و گریخته در میان مردم احادیث صحیحی انتشار یابد که با سیاست دولت مخالف باشد.لذا باید فکر خاصی در این زمینه کرد و طرحی خاص ریخت.

دیدیم که میثم تمّار بر بالای دار،برای مردم حدیث نقل کرد و مردم شنیدند و ضبط کردند.

دست و پای رشید هجری را بریدند تا بدین شکل بمیرد؛امّا او در حال جان دادن به همسایگان می گوید:بیایید به جای اینکه گریه کنید حدیث بنویسید.

ابو ذر را شهر به شهر تبعید می کنند و تحت نظر می گیرند که سخن نگوید،با این همه او بازهم حدیث روایت می کند.

با اینگونه احادیث که دولت خلفا با نشر آن مخالف بوده اند،چه باید کرد؟در یک طرح اساسی همه را علاج کردند،و این طرح و راه،دومین وسیله ای است که برای تحریف اسلام بدان دست زده شده است.

عجیب است و اللّه!دردناک و رنج آور است،به خدا!باید برای این کار گریه کرد؛چرا که این کار چون تیری سه شعبه است،به قلب اسلام.

تنی مجروح نشده،خونی ریخته نشده،امّا روح و فکر و آرمانی را کشته اند که صدها تن پاک،

ص:163

برای حفظ آن به خاک و خون در غلتیده بودند،و لازم بود ده ها نسل از پاکان جهان،دیگر بار برای بازگرداندن آن،خون ارزشمند خویش را نثار کنند.

آنها طرحی ریختند که اصولا فرمایشات پیامبر را از اعتبار ساقط کنند،تا اگر چنانچه از پیامبر حدیثی به دست شما رسید،به هیچ وجه اعتباری نداشته باشد که با آن بتوان حقیقتی را اثبات کرد،یا کاری درست از پیش برد.به عبارت دیگر نتوان با توجّه به آن اسلام را شناخت و بدان عمل کرد.

راستی آیا چنین چیزی امکان دارد؟آیا امکان دارد که در امّت موسی بن عمران علیه السّلام ملّت و امّت او اثبات کنند که کلمات و گفته ها و سخنانش،به کلّی بی اعتبار و بی ارزش است؟با اثبات این ادّعا از شریعت آن پیامبر چه می ماند؟

این کار با نهایت تأسّف،در امّت اسلامی انجام شد.حمله به این قداست و ارزش دینی از جوانب مختلفی به وقوع پیوست و کوشش فراوانی در این راه به کار رفت.می پرسیم بعد از این همه حمله و این همه کوشش،چه قیمتی در میان مسلمانان برای گفتار پیامبر باقی ماند؟آیا معقول و طبیعی نبود که آنها نسبت به احادیث آن حضرت(رکن دوم اسلام)بی اعتقاد بشوند؟

اثرات این کار خیلی بیش از آن بود که در بررسی گفتارهایشان-مثل«حسبنا کتاب اللّه»یا «بیننا و بینکم کتاب اللّه» (1)-دیدیم.در آنجا می گفتند برای ما کتاب خدا کافی و چیز دیگری لازم نیست،امّا اینجا حادثه می ساختند و دلیل جعل می کردند که فرمایشات پیامبر اکرم،اصولا قدر و ارزش و اعتبار ندارد!

اینک به عنوان نمونه سه دسته از این احادیث و حوادث جعلی و ساختگی را عرضه و بررسی می نماییم.

لعنت های بیجا

در صحیح مسلم و مسند احمد و مدارک معتبر دیگر مکتب خلفا،روایتی وجود دارد؛راوی حدیث بر اساس این نقل،امّ المؤمنین،عایشه است.با وجود راویان دیگر،من نخست حدیث را از عایشه نقل می کنم؛زیرا اعتبار حدیث او در نظر اهل سنّت از همۀ راویان بیشتر است.

روایت بر اساس نقل احمد بن حنبل در مسند چنین است:عایشه می گوید:

مردمان فراوانی از قبایل مختلف عرب،به نزد پیامبر آمده و گرد آن حضرت را گرفته بودند و از

ص:164


1- 1) -بحث و تحقیق در مورد اینگونه سخنان را که گفته اند،در سه درس گذشته دیدیم.

وی چیزهایی می خواستند.جمعیت به حدّی شده بود که آن حضرت را تحت فشار قرار داد و وی را رنجور ساخت.مهاجرین،برای کمک پیامبر از جای برخاستند و اعراب قبایل را از اطراف وی دور کرده راه را باز نمودند تا اینکه توانست بر در خانۀ عایشه بایستد.امّا ناگزیر عبای خود را در دست ایشان رها ساخت.

پیامبر بعد از اینکه به در خانه نزدیک شد،بر آن پریده فرمود:اللّهمّ العنهم:بار خدایا!اینان را لعنت کن.

عایشه می گوید:

عرضه داشتم:یا رسول اللّه!اینان هلاک شدند،شما لعنتشان کردید،لعنت شما هلاکشان می نماید!پیامبر جواب فرمود:ای دختر ابو بکر!نه و اللّه.اینها که من لعنتشان کردم هلاک نخواهند شد.(دروغ از اینجا به اوج می رسد.ملاحظه کنید ناراستی تا کجا رسیده!برای شکستن اعتبار گفتۀ پیامبر چه می گویند!)پیامبر می فرماید:من با پروردگارم شرط کردم،آن هم چنان شرطی که در آن هیچ گونه تخلّفی نیست.من به خدای خویش گفتم:بار الها!من بشری هستم مانند همۀ افراد معمولی بشر که سینه ام به تنگ می آید؛اگر در چنین حالی به مؤمنی سخنی ناشایسته و ناروا گفتم، آن سخن را برای او کفّارۀ گناهان قرار بده،و این لعنت من برای آنها کفّارۀ گناهان بشود. (1)

در روایت دیگر که صحیح مسلم از عایشه نقل می کند،می بینیم:

«دو مرد بر پیامبر وارد شدند و صحبت هایی با او کردند.من نفهمیدم که چه گفتند،امّا پیامبر اکرم از صحبت ها سخت به غضب درآمد و لعنت و ناسزا نثارشان ساخت.بعد از اینکه از محضرش بیرون رفتند،گفتم:اگر به کسی خیری برسد،به این دو تن هرگز خیری نخواهد رسید.گفت:برای چه؟مگر چه شده است؟من گفتم:از آنجا که شما این دو تن را لعنت کردید و دشنام دادید.فرمود:

نمی دانی که من با خدای خودم چه شرطی کرده ام.من شرط کرده ام و گفته ام:بار الها!من بشرم،هر مسلمانی را که دشنام دادم یا لعنت کردم،این لعنت و ناسزای مرا برای او زکات و پاکیزگی قرار بده و او را در برابر لعنت من پاک و پاکیزه بنما.» (2)

حال شما بیایید بعد از این احادیث،از معتبرترین مدارک نقل کنید که پیامبر معاویه را لعنت کرده است!این لعنت باعث پاکی او خواهد بود!شما بگویید که پیامبر ابو سفیان یا دیگری را لعن

ص:165


1- 1) -صحیح(مسلم)،کتاب 45،باب 25،24/8-27،ح 88،چ محمّد علی صبیح؛مسند(احمد)107/6.
2- 2) -صحیح(مسلم)24/8،کتاب البرّ و الصله،باب من لعنه النّبی او سبّه،چ محمّد علی صبیح.

نموده،چه اثر منفی ای خواهد داشت؛این لعنت فضیلت است،نه رذیلت!افتخار است،نه عیب و ننگ!

روایت سوم نیز از عایشه روایت شده است که می گوید:

«پیامبر اسیری را به نزد من آورد.بعد از رفتن آن حضرت،به خاطر بی توجّهی من،اسیر فرار کرد.پیامبر بازگشت و از من پرسید که اسیر چه شده؛گفتم:به صحبت کردن با زنان مشغول شدم و او فرار کرد!فرمود:چرا؟خداوند دو دست تو را قطع کند.سپس بیرون رفته در میان مردم اعلام کرد تا او را پیدا نمودند.امّا من در فکر بودم که با این نفرین پیامبر،ناگزیر دست من بریده خواهد شد.همچنان به دست هایم می نگریستم که کدام قطع خواهد گردید و در این اندیشه غرق بودم! پیامبر به خانه آمد و وضع مرا مشاهده کرد که دست هایم را زیر و رو می کنم،و بدانها نظر می نمایم.فرمود:چه شده؟مگر دیوانه شده ای که دست هایت را حرکت می دهی؟گفتم:شما مرا نفرین کردی،من دست هایم را زیر و رو می کنم و بدانها می نگرم که کدام یک از آنها قطع خواهد شد!در این هنگام پیامبر روی به آسمان نموده حمد و ثنای ربّانی گفت و آنگاه عرضه داشت:

خداوندا!من بشرم،و آنچنان که سایر مردم خشمناک می شوند،من هم غضب می کنم.اگر در چنین حالتی مؤمن یا مؤمنه ای را مورد نفرین قرار دادم،آن نفرین و لعنت را برای او پاکی و پاکیزگی قرار بده!» (1)

روایت چهارم نیز از عایشه نقل شده است.او می گوید:

«پیامبر اکرم دست به دعا برمی داشت و آن اندازه دعا می کرد که من خسته می شدم.او می فرمود:خداوندا!من بشرم،مرا به خاطر اینکه مسلمانی یا مردی را،دشنام دادم یا آزار کردم، عقوبت و پاداش بد مده!» (2)

روایت دیگر هم از عایشه نقل گشته است:

«روزی پیامبر به خانۀ من وارد شد،در حالی که بالاپوشی بر دوش و عبایی روی آن داشت.رو به قبله نشست،دست ها را به آسمان بلند کرد و گفت:بار الها!من بشری بیش نیستم،اگر بنده ای از بندگانت را زدم یا آزار دادم،از من بازخواست مکن و مرا جزای بد مده!» (3)

ص:166


1- 1) -مسند(احمد)52/6.
2- 2) -همان 225/6.
3- 3) -همان 259/6.

در جای دیگر می گوید:

«من پیامبر را دیدم در حالی که دست برداشته بود و دعا می کرد:بار الها!من بشرم،مرا عقاب و عذاب مکن.اگر مردی از مؤمنین را آزار کردم یا ناسزا گفتم،مرا بدین کار پاداش بد مده!» (1)

اینگونه روایات که اکثرا از امّ المؤمنین،عایشه نقل شده،یکی و دو تا نیست،و در مجامع مشهور حدیثی شاید بتوان از آنها نمونه های فراوان به دست آورد.

از صحابی و راوی معتبر دیگر مکتب خلفا،«ابو هریره»نیز روایاتی در مهم ترین کتب حدیثی این مکتب هست؛ما به دو نمونۀ آن اشاره می کنیم.او می گوید:

«رسول اکرم فرمود:بار الها!من با تو پیمانی همیشگی می بندم که تو هرگز آن را نخواهی شکست.من بشری بیش نیستم؛اگر مؤمنی را آزار دادم،ناسزا گفتم،لعنت کردم یا تازیانه زدم،تو آن را برای او رحمت و پاکیزگی و عامل قرب قرار بده که بدان وسیله در روز قیامت به تو تقرّب و نزدیکی جوید.» (2)

در روایت دیگر می گوید:

«پیامبر فرمود:بار الها!محمّد بشر است؛همان طور که همۀ افراد انسان خشمناک می شوند(به حق یا باطل)،او هم خشمگین می شود،و من با تو پیمانی بسته ام که هرگز آن را نخواهی شکست؛ هر مؤمنی که من آزارش بدهم،یا ناسزایش بگویم،یا تازیانه اش بزنم،این عمل مرا برای او کفّارۀ گناهان و عامل تقرّب به پیشگاهت قرار بده که بدان در روز رستاخیز به تو نزدیکی جوید.» (3)

از اینگونه روایات معتبر مکتب خلفا معلوم می شود که لعن پیامبر بر معاویه و ابو سفیان و دیگر بزرگان قریش،تنها به خاطر نزدیکی اینان به خداوند،و باعث پاکی و طهارت و کفّارۀ گناهانشان خواهد شد.بنابراین روشن است سود اینگونه روایات،در مرحلۀ اوّل به چه کسانی خواهد رسید.کسانی که بعدها سالیان دراز زمامدار مسلمانان شدند و اختیار جان و مال و دین و آیین مردم را داشتند.

باز عایشه نقل می کند که آن حضرت فرمودند:

«من با پروردگارم شرطی کرده ام که در آن خلفی نخواهد بود،و آن این است که بدو عرضه

ص:167


1- 1) -همان 258/6.
2- 2) -صحیح(مسلم)258،کتبا البرّ و الصله،باب من لعنه او سبّه،چ محمّد علی صبیح.
3- 3) -صحیح(مسلم)25/8؛این دو حدیث در چاپ محمّد عبد الفؤاد عبد الباقی،کتاب 45،باب 25،ح 90 و 91 می باشد.

داشتم:بار الها!من تنها یک بشرم،مانند آنها به خشم می آیم،و چون آنها ناراحت و رنجیده می شوم؛پس هر مسلمانی را که(بدین جهات)زدم،یا ناسزا گفتم،یا لعن کردم و یا آزار نمودم،این آزار و لعن و ناسزا و زدن را برای او آمرزش و رحمت و قرب قرار بده که بدانها به تو در رستاخیز نزدیکی جوید.» (1)

و در جای دیگر مدّعی است که از زبان پیامبر چنین شنیده است:«ای عایشه!آیا معاهدۀ من با پروردگارم را نمی دانی؟من در این معاهده عرضه داشته ام:پروردگارا!من بشرم؛و همان طور که یک بشر به غضب می آید،خشمناک می شوم،پس هر مسلمانی را که نفرین کردم،نفرین مرا برای او رحمت قرار بده.» (2)

و نیز می گوید:

«پیامبر به من گفت:آیا نمی دانی ای عایشه،که من در راز و نیازهایم با پروردگار،بدو عرضه داشته ام که من بشری بیش نیستم،و ناگزیر خشمگین خواهم شد؛اگر بر اساس خشم و غضب بر فردی از افراد ملّت یا خانواده یا همسری از همسرانم نفرین کردم،آن نفرین را مایۀ برکت و خیر و آمرزش و رحمت و پاکیزگی قرار بده.» (3)

از پیامبر اکرم در این زمینه روایت های فراوانی نقل کرده اند؛نه یکی و نه دوتا،نه یک جور،و نه دو جور.به راستی با وجود اینگونه روایت ها،دیگر حدیث پیامبر چگونه نشانگر حقیقت و بازگو کنندۀ واقعیّت خواهد بود؟و شخصیّت او به عنوان یک پیامبر و حتّی به عنوان یک مسلمان به چه شکل در خواهد آمد؟!

اوّلا موارد لعنت ها و ناسزاهای بیجا را که عایشه نشان داده است،یکی و دوتا و سه تا نبوده است.در یک جا یک گروه عرب بدوی مورد لعنت قرار گرفته اند؛یک وقت عایشه را نفرین نمود،و...ثانیا در هر بار هم می فرمود:من از خدا خواسته ام و با او قرار گذاشته ام که این لعنت ها را برای شخص مورد لعنت،برکت و رحمت و آمرزش و مایۀ قرب قرار بدهد!

ص:168


1- 1) -کنز العمّال 124/2،ح 3035.
2- 2) -همان 124/2،از خرائطی در کتاب مکارم الاخلاق.
3- 3) -همان 124/2،از شیرازی در کتاب الالقاب.
تحقیق در روایات سبّ و لعن

اینک روایات نقل شده را مورد بررسی قرار دهیم:

در صحیح بخاری و صحیح مسلم و سنن ابو داوود و مسند احمد و مسند ابو عوانه،از عبد اللّه بن مسعود این روایت نقل شده است که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:

«سباب المسلم فسوق،و قتاله کفر.» (1)

«دشنام دادن به مسلمان فسق است،و جنگ با او کفر.»

روایت دیگر از ثابت بن ضحّاک نقل شده که از اصحاب بیعت رضوان می باشد.در اینجا پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می فرمایند:

«من لعن مؤمنا،فهو کقتله.»

«کسی که مؤمنی را لعنت کند،مثل این است که او را کشته باشد.» و اضافه می فرمایند:

«و من قذف مؤمنا بکفر،فهو کقتله.» (2)«و کسی که به مؤمنی نسبت کفر بدهد،مانند این است که او را کشته باشد.»

ابو داوود نقل می کند:مردی از صحابۀ پیامبر گرفتار باد تندی شد،آنچنان که ردای او را باد از دوشش می گرفت.او باد را لعنت کرد.پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:

«باد را لعنت مکن،او مأموری از مأموران خداوند است.کسی که چیزی را لعنت کند،و آن چیز سزاوار لعنت نباشد،لعنت به لعنت کننده برمی گردد.» (3)

همو از ابو دردا(صحابی پیامبر)نقل می کند که رسول اکرم فرمود:

«اگر لعنت برای شخصی که لعنت شده،سزاوار نباشد،به سوی لعنت کننده بازمی گردد .» (4)

ابن مسعود از پیامبر نقل می کند که فرمود:

ص:169


1- 1) -بخاری،کتاب الایمان،باب 36؛و کتاب الادب،باب 44؛و [1]کتاب الفتن،باب 8؛مسلم،کتاب الایمان 57/1،ح 116، [2]چ محمّد علی صبیح و چ محمّد عبد الفؤاد؛ترمذی،کتاب البر، [3]باب 51؛و کتاب الایمان،باب 15؛نسائی،کتاب التحریم،باب 27؛ [4]ابن ماجه،کتاب الفتن،باب 4؛مقدّمۀ ابن ماجه،باب 7 و 9؛مسند(احمد)176/1 و 178 و 285 و [5] 411 و 422 و 446 و 454 و 460؛ابو عوانه 24/1-26؛کنز العمّال 121/2،چ اوّل.
2- 2) -بخاری 15/8،چ عبد الحمید؛ابو عوانه 44/1-45،لفظ از بخاری است.
3- 3) -ابو داوود 278/4،ح 4908؛کنز العمّال 122/2،چ قدیم.
4- 4) -ملخص حدیث به نقل از:ابو داوود،277/4،ح 3905،تحقیق محمّد محیی الدین عبد الحمید.

«مؤمن نه طعنه زن است،نه زیاد لعنت کننده و نه ناسزاگوی بدزبان.» (1)

از ابو دردا روایت شده است که پیامبر فرمود:

«آنهایی که بیجا بر کسی لعنت می کنند،نه شفاعت خواهند کرد و نه شاهد مردم خواهند بود.» (2)و نیز نقل کرده اند که آن حضرت به یکی از صحابه فرمود:

«تو را نهی می کنم از این که بسیار لعنت کننده باشی.» (3)

و طبق نقل ابن مسعود و عبد اللّه بن عامر،ایشان فرمودند:

«لعنت کردن مؤمن مانند کشتن اوست.» (4)

و نیز طبق نقل عبد اللّه بن عمر،آن حضرت فرمودند:

«برای مؤمن سزاوار نیست که بسیار لعنت کننده باشد.» (5)

و به نقل ابو هریره:

«نمی شود که شما بسیار لعنت کننده باشید و در شمار صدّیقان هم باشید.» (6)

و به نقل عایشه،پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به ابو بکر فرمودند:

«ای أبو بکر!بسیار لعنت کنندگان و صدّیقان؟!نه،به پروردگار کعبه سوگند نه(امکان ندارد این دو صفت در یک کس جمع شوند.)» (7)

باز از عایشه روایت شده است که گفت:

«با پیامبر همراه بودم و شتری را که در کاروان همراه من بود،لعنت کردم.پیامبر فرمود:چیزی که مورد لعنت قرار گرفته،نباید همراه ما باشد؛او را رها کنید و از کاروان خارجش سازید.» (8)

و نیز همو می گوید:

«من سوار بر شتری بودم و او را لعنت کردم.پیامبر فرمود:اکنون که شتر را لعنت کردی،دیگر

ص:170


1- 1) -مسند(احمد)405/1؛ترمذی 138/3.
2- 2) -سنن(ابو داوود)278/4،ح 4907.
3- 3) -کنز العمّال 125/2،چ اوّل.
4- 4) -همان.
5- 5) -همان.
6- 6) -همان.
7- 7) -همان.
8- 8) -مسند(احمد)72/6 و 257-258.

سوار بر آن مشو.» (1)

در صحیح مسلم این روایت آمده است:

«روزی زنی از انصار،شتر خود را لعنت کرد.پیامبر فرمود:جهاز شتر را از او برگیرید و رهایش کنید تا شتر لعنت شده با ما همراه نباشد.» (2)

با توجّه به این مجموعه احادیث،چگونه ممکن است خود پیامبر بیجا این همه مسلمانان و مؤمنان را مورد لعنت قرار دهد؟!

در مدارک بسیار معتبر تاریخ و حدیث از امّ المؤمنین،عایشه نقل شده است که پیامبر مسلمانی را لعنت نکرد که گفته شود و به یادها بماند. (3)

آیا این سخن،نشانۀ کم حافظه بودن گویندۀ آن نیست؟همان کس که آن همه لعنت بیجا از پیامبر در مورد مسلمانان نقل می کند،می گوید:پیامبر هیچ مسلمانی را لعنت نکرده است.

در همان مدارک معتبر از مکتب خلفا،باز از عایشه نقل شده است که پیامبر هیچ گاه به خاطر آزاری که به خود او می دادند،از کسی انتقام نکشید،مگر اینکه قوانین الهی مورد تجاوز قرار می گرفت.او هیچ گاه کسی را به دست خویش مورد ضرب قرار نمی داد،و تنها در راه خدا کسی را تنبیه می کرد.هیچ گاه کسی از او چیزی نخواست که او بگوید نه،مگر اینکه چیز مورد درخواست حرام بود که البته ایشان بیش از همه،از حرام به دور بودند.هرگاه بر سر دوراهی قرار می گرفت و میان دو کار مخیّر می شد،آن کار و آن راه که برای مردم آسان تر بود انتخاب می کرد.

در جای دیگر باز عایشه می گوید:

«من ندیدم که پیامبر کنیزک یا کلفت یا خادم یا غلامی را کتک زده باشد،و هرگز هیچ یک از همسران خود را مضروب نساخت.اصولا او هیچ کسی را مورد ضرب قرار نداد.البته به جز در جنگ ها و جهادها،و در راه خدا.و هیچ گاه چیزی دربارۀ او نگفتند که او انتقام بگیرد.مگر اینکه مسأله به دین و خدا مربوط می شد،و اگر چنین بود،البته عکس العمل نشان می داد.هیچ گاه دو کار بر او عرضه نشد،مگر اینکه راحت ترین آنها را برای مردم انتخاب فرمود،جز وقتی که کار آسان

ص:171


1- 1) -مسند(احمد)138/6؛دارمی 288/2.
2- 2) -صحیح(مسلم)23/3؛کنز العمّال 125/2.
3- 3) -مسند(احمد)22/6 و 114 و 116 و 182 و 223 و 229 و 232 و 281؛الطبقات الکبری(ابن سعد)/1ق 91/1،چ لیدن؛بخاری 189/4،چ عبد الحمید؛مسلم،باب مباعدته للآثام 80/7.

معصیت باشد.البته در آن هنگام او از هر کسی از گناه بیشتر به دور بود.» (1)

دیگر بار از عایشه می شنویم که:

«پیامبر هیچ وقت فحش نمی داد،و در بازار و کوچه،سر و صدا و جار و جنجال راه نمی انداخت.کار بد را با بدی پاداش نمی داد،بلکه در برابر می بخشید،و گذشت داشت،و چشم پوشی می کرد.» (2)

چند یهودی از کنار آن حضرت گذشتند،و به جای اینکه بگویند:السّلام علیکم،گفتند:السّام علیکم(مرگ بر شما باد).عایشه که-به گفتۀ خودش-در آنجا حاضر بود،اظهار داشت:مرگ بر خود شما باد،و خدا شما را لعنت کند و مورد غضب قرار دهد!پیامبر فرمود:

«آرام باش عایشه!تو باید ملایمت و نرمی پیشه کنی،و از درشتی و فحش دوری نمایی.» (3)

اینها چیزهایی است که خود امّ المؤمنین،عایشه نقل می کند،و اینها روایاتی است که از شخص پیامبر به جای مانده است.

آیات قرآن را نیز در اوّل بحث دیدیم.خداوند در قرآن کریم می فرماید:

لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ (4)

«از میان شما پیامبری به سویتان آمده است که رنج های شما بر او سخت گران می باشد،و بر شما (ایمان آوردن شما)حریص و آزمند است و با مؤمنان رءوف و رحیم می باشد.»

و نیز می فرماید:

ن وَ الْقَلَمِ وَ ما یَسْطُرُونَ ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّکَ بِمَجْنُونٍ وَ إِنَّ لَکَ لَأَجْراً غَیْرَ مَمْنُونٍ وَ إِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظِیمٍ (5)

«سوگند به قلم و آنچه می نویسند(ای پیامبر!بر خلاف گفتۀ مشرکان)به لطف پروردگارت،تو

ص:172


1- 1) -ابو داوود 250/4،چ محمّد محیی الدین؛موطا 902/2،کتاب حسن الخلق،ح 2.
2- 2) -مسند(احمد)174/6 و 236 و 246.
3- 3) -بخاری،کتاب الادب،باب لم یکن النبیّ فاحشا 38/4 و 39؛. کتاب الاستئذان،باب کیف یردّ علی اهل الذمة 61/4 و 67.
4- 4) -توبه:128. [1]
5- 5) -قلم:1-4. [2]

گرفتار جنون نیستی و(در برابر زحمات فراوانت)اجر و پاداشی بیکران در انتظار توست و تو دارندۀ اخلاقی بس بزرگ و عظیم می باشی.»

مشاهده می کنیم که خداوند دربارۀ پیامبرش چنین سخن می گوید،و او را بدین شکل توصیف می کند.ولی روایات موجود در کتب معتبر مکتب خلفا،می کوشند اثبات کنند که انگیزه و علّت اصلی کارهای پیامبر و سخنان او«هوای نفس»است.اصرار دارند که ثابت نمایند بسیاری از کلمات پیامبر به خاطر خشم یا خشنودی از افراد بوده است و از حقیقت و واقعیّت به دور می باشد.

باز به قرآن برمی گردیم:

وَ النَّجْمِ إِذا هَوی ما ضَلَّ صاحِبُکُمْ وَ ما غَوی وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْیٌ یُوحی (1)

«سوگند به ستاره،آنگاه که در هنگام غروب خویش به پایین می آید،که پیامبر شما نه گمراه شد،و نه از هدف و مقصود دور افتاد،و او از روی خواسته و هوای دل سخن نمی گوید.آنچه او می گوید تنها مبتنی بر وحی است و لا غیر.»

البته می دانیم که وحی دو گونه است؛یا قرآن است و آن وحیی می باشد که لفظ و معنی هر دو از خداوند بوده است.یا آنکه حدیث پیامبر می باشد که معنی و مفهوم به وسیلۀ وحی بر پیامبر القا شده و الفاظ و عبارات از خود پیامبر،و بنابر انتخاب او بوده است.در هر دو صورت پیامبر از روی دلخواه خود سخن نمی گوید.این بینش قرآنی بود در مورد پیامبر،و این شناخت اسلام صحیح بود از پیامبر.

علّت نشر این روایات

اینک با درک دروغین بودن دستۀ اوّل احادیث،ببینیم که چرا چنین احادیثی به وجود می آید؟ و چرا چنین نسبت هایی به پیامبر داده می شود؟

این حدیث ها می کوشیدند که تعریف ها و تکذیب های پیامبر را بی قیمت کنند و فرمایشات آن حضرت را بی قدر و اعتبار نمایند.که اگر حدیث یا احادیثی بر خلاف سیاست دولت خلفا،با وجود سانسور شدید پخش شد،دیگر نتواند از این بند رهایی یابد.

نتیجه این می شد که اگر از پیامبر تعریفی دربارۀ سلمان نقل می شد،و یا دربارۀ عمّار از قول او

ص:173


1- 1) -نجم:1-4. [1]

بازگو می کردند:«عمّار مع الحقّ»:«عمار با حق است،و از حق جدا نمی شود»،یا دربارۀ ابو ذر از زبان مبارک او شنیده شده بود:«ما أضلّت الخضراء و لا أقلّت الغبراء علی ذی لهجة أصدق من أبی ذرّ»:«راستگوتر از ابو ذر را نه زمین دربرگرفته و نه آسمان بر سرش سایه افکنده است»،دیگر ارزشی نداشت و اعتبار و قدری پیدا نمی کرد.

در بحث های گذشته دیدیم که قریش در زمان پیامبر به عبد اللّه بن عمرو بن العاص گفتند:تو هر سخنی که از پیامبر می شنوی می نویسی،در صورتی که او هم مثل همۀ ما بشر است،و در حال خشنودی و خشم سخن می گوید.گاه از کسی راضی است و خشنود،از او مدح می گوید و تعریف می کند؛و زمانی دیگر از کسی غضبناک است،به او بد می گوید و مذمّت می نماید.تو هم هر چه او بر اساس بشریّت می گوید ضبط می کنی و می نویسی.

و دیدیم که عبد اللّه با شنیدن این سخن،از نوشتن کلمات پیامبر خودداری کرد،و سرانجام سخنان قریشیان را به خود آن حضرت عرضه داشت.پیامبر فرمود:مانند گذشته حدیث مرا بنویس.سوگند به آن کس که جان من در دست قدرت اوست،از این دو لب چیزی جز حق بیرون نمی آید.سخنان من،حدیث من،در کلیۀ حالات یکسان است؛همه حق است.

با توجّه به این حدیث می توانیم علّت و سبب نشر روایات مورد بحث را بهتر دریابیم،و بفهمیم که چرا و بر چه اساسی قریشیان-که بعدها به مقام های بالای حکومتی رسیدند-لعن های پیامبر را بی ارزش کردند.

برای اینکه به درستی سخنان ما اذعان کنید،به صحیح مسلم رجوع می کنیم.مسلم یک باب خاص در کتاب صحیح خویش دارد که آن را بدین شکل نامگذاری کرده است:

«باب من لعنه النبیّ أو سبّه جعله اللّه زکاة و طهورا.»

«دربارۀ آن کس که پیامبر او را لعنت کند،یا ناسزا گوید،خداوند آن لعن و ناسزا را برای او پاکی و طهارت قرار می دهد.»

مسلم با عنوان چنین بابی در کتابش،پاره ای از روایات ابو هریره،عایشه و دیگران را-که نمونه هایش را دیدیم-می آورد.سپس در انتهای باب،داستان لعن پیامبر نسبت به معاویه را نقل می کند.داستان بدین شکل است:

پیامبر چندین بار عبد اللّه بن عباس را به دنبال معاویه فرستاد و او را احضار کرد.هر بار ابن عبّاس

ص:174

برمی گشت و می گفت:معاویه مشغول غذا خوردن است.عاقبت پیامبر فرمود:خدا شکمش را سیر نکند.و نقل کرده اند که تا آخر عمر،معاویه هر بار آن قدر غذا می خورد که می گفت:خسته شدم.

امّا سیر نمی شد.

بازدیدیم که پیامبر روزی مشاهده کرد که ابو سفیان بر مرکبی سوار است و یزید و معاویه (1)،دو پسرش به همراه او هستند؛یکی مهار شتر را دارد و یکی دیگر شتر را می راند.فرمود:

«لعن اللّه القائد و السّائق و الرّاکب.» (2)

«خداوندا!سوار،و آن کس که مرکب را می کشد،و آن کس که می راند را لعنت کن.»

مشاهده می کنید که با توجّه به احادیث مورد بحث،اینگونه لعن ها برای اشخاصی چون ابو سفیان و معاویه،چیزی جز رحمت و مغفرت و پاکی به جای نخواهد گذارد.بنابراین شما هرچه از پیامبر روایت در لعنت جنایتکاران اموی بیاورید،نه تنها از اعتبار ساقط است،بلکه مدح و ثنای والای آنها خواهد بود.

باز در گذشته دیدیم که پیامبر حکم بن عاص و تمام نسل او را لعنت کرد(جز مؤمنان نسل او،که فرمود بسیار کم هستند)،و می دانیم که اکثر خلفای اموی فرزندان همین حکم هستند:عبد الملک، سلیمان،هشام،ولید،یزید و...در این نفرین،اینها همه لعنت شده اند!فکر می کنید برای علاج اینگونه نقل ها،زورمندان و خلفای مزبور چاره ای نیندیشیدند؟!البته که چاره اندیشیدند و کوشش نمودند!

باید این گروه زورمندان روایت قاطعی را که از«عمرو بن مرة جهمی»نقل شده است،چاره بنماید.عمرو بن مره می گوید:

«حکم بن ابی العاص،عموی خلیفۀ سوم و پدر مروان (3)،و جدّ خلفای بنی امیّه،به در خانۀ پیامبر آمد و اجازه خواست تا بر آن حضرت وارد شود.پیامبر صدایش را شناخت،فرمود:

مار است که آمده!او را اجازه بدهید که بیاید،لعنت بر او و هر فرزند که از صلب او خارج شود، مگر مؤمنان آنها که البته بسیار کم خواهند بود.اینان در دنیا بزرگ می شوند،امّا در آخرت

ص:175


1- 1) -معاویه برادری به نام یزید دارد که در عصر خلافت ابو بکر فرماندار شام شد،و در عصر عمر به مرض طاعون مرد.
2- 2) -صفّین(نصر بن مزاحم)220/. [1]
3- 3) -مروان چهارمین حاکم اموی است که 9 ماه حکومت کرد.(تجارب السّلف72/-74)

نصیبی ندارند!» (1)

در این زمینه روایات و داستان های معتبر تاریخی فراوان است،و ما به همین مقدار بسنده می کنیم.زیرا برای شناسایی علّت جعل روایت های مورد بحثمان کافی است.بدین وسیله سبب جعل روایاتی که اعتبار سخن پیامبر را ساقط می نمود،می شناسیم و می فهمیم،و در می یابیم که سخنان پیامبر در مدح یک دسته از افراد،و یا در معرّفی پاره ای از اشخاص،و یا در لعنت گروهی خاص،چگونه ارزش خود را از دست داد و بی قدر شد.در حالی که این نوع فرمایشات حضرت رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چه در مدح و چه در ذم،باعث روشن شدن چهرۀ حقیقی آن افراد،و در نتیجه هدایتی برای مسلمانان بوده است.

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با امور دنیا آشنا نیست

تا اینجا یک دسته از روایات را ملاحظه کردیم که می کوشید حدیث پیامبر را از اعتبار بیندازد.

در همین زمینه و با همین نقش،دستۀ دیگری روایت وجود دارد که اینک به بررسی آن می پردازیم.

از عایشه و انس نقل می کنند که روزی پیامبر از کنار نخلستانی عبور می فرمود.مردانی بر سر درختان مشغول گرده پاشی و تلقیح نخل های ماده بودند.

می دانیم همۀ درختان از جمله نخل خرما،نر و ماده دارند،و نخل ماده است که ثمر می دهد.

درخت خرمای نر خوشه ای دارد که در زبان عربی بدان«طلع»می گویند.صاحبان نخلستان خوشه های نر را چیده روی درخت ماده ای که تازه خوشه داده می افشانند،تا گرده های موجود در خوشه های نر،روی خوشه های ماده بنشیند.بدین وسیله است که میوۀ خرما به وجود می آید، بزرگ می شود و شیرین می گردد.وگرنه خراب خواهد شد و میوۀ خرما به وجود نمی آید.این مطلب را همۀ مردمانی که در سرزمین های خرماخیز زندگی می کنند،می دانند،و چیزی نیست که بر کسی پنهان بماند.

با توجّه به این مقدّمۀ لازم،به اصل حادثه بازمی گردیم :

پیامبر از کنار گروهی که مشغول تلقیح(گرده پاشیدن)بر درخت خرما بودند گذشت و کار آنها را مشاهده کرد.به آنها رو کرد و گفت:«اگر این کار را نکنید بهتر است.اگر این عمل را انجام ندهید،

ص:176


1- 1) -مستدرک الصحیحین 481/4.

خرما بهتر خواهد شد.»

فرمان پیامبر را مسلمانان اجرا نمودند.نتیجه این شد که خرمای آن سال خراب شد.

روز دیگری پیامبر از نخلستان گذشت و خرماهای خراب شده را مشاهده کرد که به خاطر عدم گرده پاشی همه فاسد شده بودند.سؤال فرمود:«خرماهای شما چرا خراب شده است؟»عرضه داشتند:شما فرمان دادید که گرده پاشی نکنید،خرمای شما بهتر می شود.ما نیز گرده پاشی نکردیم، خرمای ما فاسد شد!فرمود:«شما کار دنیای خود را از من بهتر می دانید،شما به امور دنیای خود از من آگاه ترید!!» (1)

نتیجۀ اینگونه روایات-که در معتبرترین کتب حدیثی مکتب خلفا وجود دارد-چیست؟آیا این ثمره را به دست نمی دهد که هرچه پیامبر در مورد مسائل دنیایی-مثل تعیین حاکم و ولیّ پس از خود-گفته است چندان قیمتی ندارد؟زیرا مردم می توانند بهتر از آن حاکم را بیابند و انتخاب نمایند.زیرا خود آن حضرت گفته و با عمل خود اثبات کرده است که مردم در کارهای دنیایی خود آگاه تر و داناتر هستند! و نیز مردم می فهمند که دین آمده است نماز خواندن،روزه گرفتن،نیایش کردن و بالاخره عبادت نمودن را یاد بدهد؛امّا به کار دنیا دخالتی ندارد،و مسائل دنیایی را به خود مردم واگذار کرده،زیرا آنها در این زمینه ها داناترند!

اینگونه احادیث می خواهند بگویند:اگر پیامبر تعلیم نماز و روزه و عبادت بدهد مانعی ندارد، امّا در کار دنیا اشتباه می کند.زیرا رأی خودش را گفته و از آسمان تعلیم نگرفته است!

آیا سخن به اینجا نمی رسد که دین از سیاست جداست؟!دین از اجتماعات و مسائل مربوط به دنیای انسان ها جداست و در این زمینه ها حرف و پیام و سخنی ندارد؟!

و نیز آیا سخن به همانجا نمی رسد که مسیحیان می گویند:«کار قیصر را به قیصر واگذار،و کار خدا را به خدا»؟

من تا به امروز ندیده ام که کسی در اینگونه احادیث اشکال کند.هیچ دانشمندی در اینها خدشه نکرده است.در تمام کتاب های حدیث شناسی و تحقیق احادیث ضعیف،این روایات

ص:177


1- 1) -صحیح(مسلم)،کتاب الفضائل،باب وجوب امتثال ما قاله شرعا دون ما ذکره من معایش الدّنیا علی سبیل الرأی 95/7،ح 139-142؛مسند(احمد)162/1 و 123/3؛سنن(ابن ماجه)،کتاب الرهون،باب تلقیح النخل 825/2،ح 2470 و 2471.

مورد نقد قرار نگرفته اند.چرا؟به علّت اینکه احادیث مزبور در صحیح مسلم آمده است،و این کتاب و امثالش در مکتب خلفا جای تشکیک و خدشه ندارند و در کمال اعتبار هستند.

شما فکر کنید کسی که معتقد به صحّت اینگونه احادیث باشد،شناختش در مورد پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چگونه خواهد بود؟!و او را در چه حدّی از انسانیّت و عقل و شعور می شناسد؟!آیا اصولا او را در حدّ یک انسان عادی دارای تعقّل و تفکّر می داند؟پیامبری که قرآن کریم درباره اش با نهایت صراحت می گوید:

ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّکَ بِمَجْنُونٍ

کفّار قریش تنها نسبت جنون به پیامبر دادند،امّا اینگونه احادیث آن را عملا اثبات کردند.

شما به نقاط گرمسیر خودمان بروید؛مثلا به خوزستان.و از یک نوجوان بپرسید که یک درخت خرما را چگونه بارور می کنند.خواهید دید که کاملا مسألۀ تلقیح و گرده پاشی را می داند،و نیز می فهمد که بدون این کار درخت ثمر نخواهد داد.

امّا این روایات می گویند پیامبر که در آن وقت از پنجاه سال نیز سنّ مبارکش تجاوز می کرده، این مسألۀ ساده را نمی دانسته است.

جالب است بدانیم که خاورشناسان هم این حدیث را مورد توجّه قرار داده و در اطراف آن قلم فرسایی کرده اند. (1)در واقع خاورشناسان به خاطر وجود همین نقاط ضعف است که تمام تحقیقات خود را در مصادر و مدارک مکتب خلفا متمرکز کرده اند،و اسلام و پیامبر آن را از نظرگاه های موجود در این کتب معرّفی کرده اند.زیرا از اینجا بهتر می توانند اسلام را آماج حمله ها و انتقادات خصمانۀ خود قرار دهند.

امّا جاعلان اصلی با این روایات کوشیده اند تا شخصیّت پیامبر را از یک انسان عادی هم پایین تر بیاورند،تا اوّلا سخن او که بیان اسلام است از اعتبار ساقط شود،و ثانیا خلفای بعد با او قابل قیاس،بلکه برتر باشند،و بدین وسیله مقام خلافت ارزش و اعتبار لازم را به دست آورد.

ص:178


1- 1) -مثلا به کتاب«محمّد،پیامبری که از نو باید شناخت»،(نوشتۀ کنستانتین ویرژیل گیورگیو،ترجمۀ ذبیح اللّه منصوری) رجوع کنید.
پیامبر قرآن را فراموش می کند

دستۀ سوم از اینگونه روایات که شخصیّت پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را هدف حمله قرار می دهد، روایاتی است که می کوشد آن حضرت را مردی فراموشکار جلوه دهد.حتّی آیات قرآن کریم را که بر خودش نازل شده و خود به مردم آموزش داده،فراموش می نماید؛چنان که گویی اصلا با آن آشنا نبوده است.در روایات زیر این سخنان را می بینیم:

1. عایشه و ابو هریره طبق نقل بخاری و مسلم و دیگر محدّثان معتبر مکتب خلفا نقل می کنند:

روزی پیامبر در مسجد نشسته بود.صدای قرآن خواندن مسلمانی به گوشش رسید.فرمود:

خدای رحمتش کند،این قاری مرا به یاد آیاتی انداخت که به کلّی فراموش کرده بودم.و هنگام قرائت فلان سوره،این آیات را نمی خواندم. (1)

در این روایت از امّ المؤمنین چنین نقل شده است.حال ببینیم خداوند در قرآن کریم چه می فرماید:

سَنُقْرِئُکَ فَلا تَنْسی (2)

«ما بر تو قرآن را خواهیم خواند و تو آن را فراموش نخواهی کرد.»

مفسّران می گویند:پیامبر اکرم قبل از نزول این آیه،هنگام فرود آمدن آیات قرآن آنها را تکرار می کرد.به طوری که هنوز نزول آیات تمام نشده بود،او به قرائت آنها شروع می فرمود.امّا با نزول این آیۀ کریمه دیگر جایی برای این تکرار وجود نداشت. (3)لذا می بینیم که در آیات دیگری به آن حضرت دستور داده می شود:

لا تُحَرِّکْ بِهِ لِسانَکَ لِتَعْجَلَ بِهِ إِنَّ عَلَیْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ فَإِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ ثُمَّ إِنَّ عَلَیْنا بَیانَهُ (4)

ص:179


1- 1) -بخاری،کتاب فضائل القرآن،باب 33،193/6 و 194،چ بولاق؛مسلم،کتاب صلاة المسافرین،باب الامر بتعهد القرآن 190/2،چ محمّد علی صبیح؛مسند(احمد)62/6.
2- 2) -اعلی:6. [1]
3- 3) -مجمع البیان 475/10؛الکشّاف 589/4-590؛تفسیر المیزان 390/20؛الصافی 809/2؛تفسیر مقتنیات الدرر 127/12؛تفسیر نور الثقلین 555/5.
4- 4) -قیامت:16-19. [2]

«برای خواندن قرآن تعجیل مکن.ما آن را گرد آورده قرائت می کنیم.پس آنگاه که ما آن را قرائت کردیم،تو از قرائت ما پیروی کن.بعد ما آن را برای تو توضیح خواهیم داد و بیان خواهیم نمود.»

و باز در خود قرآن کریم این فرمان را می خوانیم:

وَ لا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ یُقْضی إِلَیْکَ وَحْیُهُ (1)

«در خواندن قرآن،قبل از اینکه وحی آن پایان پذیرد،شتاب مکن.» در روایات معتبر نیز مطالبی می یابیم که احادیث مورد بحث را به شدّت محکوم می کند.در صحیح بخاری و سنن ابن ماجه و مسند احمد بن حنبل می خوانیم که پیامبر سالی یک بار قرآن کریم را بر جبرئیل می خواند،و در سال مرگش این عمل دو بار تکرار شد. (2)یعنی پیامبر تمام قرآن را از ابتدا تا انتها می خوانده و جبرئیل هم گوش می داده است.

در جای دیگر بحث کرده و از نظر تاریخی اثبات نموده ایم که پیامبر در آموزش قرآن به مسلمانان روش خاصّی داشته است.به این شکل که هر ده آیه ای که نازل می شد و از نظر موضوع یکسان بود،بر عموم مسلمانان می خواند تا آنها حفظ کنند.آن کسان که نوشتن می دانستند آن را می نوشتند،حال یا روی سنگ یا روی استخوان یا روی چوب و یا روی پوست.بدین ترتیب همۀ مسلمان ها قرآن را می خواندند و می نوشتند و حفظ می کردند.آنگاه رسول اکرم به آنها تفسیر علمی و عملی آن آیات را می آموخت،و تا آن را همه نمی آموختند،از آن آیات نمی گذشت. (3)

انصاف باید داد که با این مکتب منظّم تعلیم و تربیت،و با این همه اهتمام که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به تعلیم قرآن به مسلمانان داشت،و با توجّه به اینکه تمام معلومات آن عصر منحصر در علم قرآن بود،آیا می توان پذیرفت که شخص پیامبر از حفظ کردن قرآن،کتاب اساسی دینش،خودداری یا سهل انگاری می کرد؟و آیاتی چند از قرآن را فراموش و اسقاط می نموده است؟

2. روایت دیگر را بخاری و مسلم از ابو هریره روایت کرده اند که او می گوید:

در یک نماز-که راوی فراموش کرده است نماز مغرب بوده یا عشا-پیامبر دو رکعت نماز با ما خواند،و قبل از اتمام نماز،در پایان دو رکعت،نماز را سلام داد.برخاست و به سوی تخته ای که در

ص:180


1- 1) -طه:114. [1]
2- 2) -بخاری،کتاب فضائل القرآن،باب هفتم 151/3-153؛ابن ماجه،کتاب الصیام 652/1.
3- 3) -تفسیر قرطبی 39/1؛بحار الانوار 106/92؛تفسیر البیان38/.

مسجد بود و همیشه در حال سخنرانی بدان تکیه می زد،رفت.در آنجا ایستاد،دست هایش را به هم کوفت؛آنچنان که انسان غضبناک می کند.او دست چپ را روی دست راست کوبید(توجّه می فرمایید که جاعل چنان دقیق روایت را نقل می کند که شما خیال نکنید دروغ است).آنهایی که عجله داشتند زود از مسجد بیرون رفتند.

ابو هریره می گوید:أبو بکر و عمر هم بودند،ولی هیبت و مهابت پیامبر همه را گرفت و نتوانستند حرف بزنند.ما گفتیم شاید وحی جدیدی آمده و نماز کوتاه شده و به صورت دو رکعتی درآمده است.

ابو هریره می گوید:ذو الیدین (1)برخاست(او مردی از صحابه است که چون دست هایش زیاده از حد بلند بود،به این نام خوانده می شد)و عرضه داشت:«یا رسول اللّه أنسیت أم قصّرت الصّلاة؟»:«یا رسول اللّه!فراموش کردی،یا اصولا نماز کم شده و دو رکعتی گشته است؟»

پیامبر فرمود:نه،فراموش کردم،و نماز کم نشده است.آنگاه از دیگران سؤال کرد:آیا مطلب آن طور است که ذو الیدین می گوید و من نماز را کم خوانده ام؟

صحابه عرضه داشتند:بلی یا رسول اللّه!شما کم خوانده اید!

پیامبر به سر جای خویش بازگشت و آن قدر که از نماز کم گزارده بود،به جای آورد.آنگاه سلام و تکبیر گفت و سجدۀ سهو به جای آورد.سپس به مکان سخنرانی خود بازگشت.

ابو هریره می گوید:پیامبر پس از شنیدن سخن صحابه به محراب بازگشت،و آنچه از نماز کم خوانده بود با جماعت به جای آورد.یعنی اگر نماز سه رکعتی بود،یک رکعت،و اگر نماز چهار رکعتی بود و دو رکعت فراموش شده بود،دو رکعت باقیمانده را با عموم مسلمانان به جماعت به جای آورد.همه نیز به او اقتدا کردند و نماز فراموش شده را به جای آوردند،بعد هم دو سجدۀ سهو را انجام دادند. (2)

دقّت می کنید که ابو هریره خود را در روایت کاملا محتاط نشان می دهد،و می گوید:نمی دانم

ص:181


1- 1) -در پنج روایت صحیح بخاری و یک روایت مسلم،به عنوان ذو الیدین آمده و در جاهای دیگر به نام ذو الشمالین؛و این دو لقب برای عبد عمرو بن نضله از قبیلۀ خزاعه می باشد.این مرد در جنگ بدر،یعنی پنج سال قبل از اسلام آوردن و به مدینه آمدن ابو هریره شهید شده است.
2- 2) -مسند(احمد)234/2؛صحیح(بخاری)،کتاب الصلاة،باب 88،66/1؛و کتاب السهو،باب 3-5،147/1-148؛و کتاب الادب،باب ما یجوز من ذکر الناس 40/4؛ابو داوود،کتاب الصلاة،باب 189؛نسائی،کتاب السهو،باب 22؛صحیح (مسلم)،کتاب المساجد و مواضع الصلاة 86/2 و 87.

نماز مغرب بود یا عشا!تا شنونده به او اطمینان پیدا کند.

ما برای بررسی این روایت،تاریخ را مورد تحقیق قرار می دهیم.تاریخ می گوید:ذو الیدین در سال دوم پس از هجرت در جنگ بدر به درجۀ شهادت رسید،و ابو هریره در سال هفتم هجری از یمن به مدینه آمد و اسلام آورد؛یعنی تقریبا پنج سال بعد از وفات ذو الیدین.و آن وقت که ذو الیدین زنده بوده و در مدینه زندگی می کرده است،اصولا ابو هریره مدینه را ندیده بوده است.

ولی آن زمان که ابو هریره این داستان را به عنوان روایت بیان می کند،نه ذو الیدین زنده بوده و نه اکثر صحابه،و نه کسی جرأت می کرد از او انتقاد کند و در این داستان تشکیک نماید.

و شاید این داستان پردازی مربوط به زمانی است که او به جای مروان بن حکم،حاکم و فرماندار مدینه شده است؛زمان حکومت معاویه که افترا و دروغ بستن بر پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خریدار دارد،و برای ساختن اینگونه احادیث مبالغ زیادی از بیت المال مسلمین پرداخت می شود! (1)

بعدها از این روایت فقهای مکتب خلافت احکام شرعی مختلفی استنباط کردند،مثلا پشت کردن به قبله در میان نماز مانعی ندارد و به خاطر آن نباید اعادۀ نماز کرد؛صحبت کردن در میان نماز مانعی ندارد و...

3. باز در صحیح بخاری و مسند احمد از ابو هریره روایت می کنند:

نماز جماعت برپا شده و صفوف مردم بسته و منظّم گشته بود،و همه پشت سر پیامبر آمادۀ نماز بودند.آن حضرت در محراب ایستاده بود تا آن جماعت را در نماز امامت کند.همه چیز و همه کس آمادۀ تکبیر امام بود.ناگاه پیامبر به یاد آورد که در حالت جنابت است!ابو هریره اضافه می کند:

پیامبر به ما فرمود:در جای خود همچنان باشید.سپس به خانه رفت،غسل کرد و آنگاه به مسجد برگشت،و در حالی که از سرش قطرات آب می چکید،به محراب رفت و نماز جماعت را امامت فرمود.ما هم با او نماز خواندیم. (2)

اگر چنین حوادثی در زندگانی رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم وجود داشته باشد،و یا به وسیلۀ کسانی که به ظاهر در شمار یاران اویند،راست یا دروغ نقل شود،دیگر چه اعتباری برای پیامبر باقی خواهد ماند؟

او آن قدر کم حافظه و سهل انگار است که نماز سه یا چهار رکعتی را دو رکعت می خواند.یا روز

ص:182


1- 1) -رجوع شود به فصل«عایشه با معاویه»از جلد سوم«نقش عایشه در تاریخ اسلام»اثر مؤلّف.
2- 2) -بخاری،کتاب الغسل،باب 17،42/1 و 83؛مسند(احمد)339/2 و 518.

دیگری جنب در محراب می ایستد و فراموش می کند در حال جنابت است.وقتی دیگر قرآن خویش را از یاد می برد،و هنگامی که مسلمانی آن را می خواند می گوید:من این آیه را از قرآن انداخته بودم،این مرد آن را به یاد من آورد،خدا رحمتش کند.

مشاهده می کنید در اثر نقل این احادیث،دیگر از پیامبر چه خواهد ماند؟و چه ارزش و اعتباری در نظر مردم مسلمان معتقد به این احادیث،خواهد یافت؟!

ما این بحث را با یک روایت دیگر از ابو هریره پایان می دهیم.این روایت نشان دهندۀ شخصیّت واقعی ابو هریره،راوی بزرگ اینگونه روایات است که متأسّفانه در معتبرترین متون حدیثی مکتب خلفا وجود دارند و نقل شده اند.

روزی ابو هریره در میان گروهی از مسلمانان گفت:قال النّبیّ:«...أفضل الصّدقة ما ترک غنیّ...»:«بهترین صدقه ها مالی است که شخص ثروتمند برای فرزندانش به جای می گذارد!»

شنونده که بعدها روایت را نیز نقل کرده،می گوید:

به او گفتم:آیا این روایت را از پیامبر شنیدی؟[گویا پاره ای از معاصران ابو هریره نیز او را می شناخته اند،و یا حدّ اقل در گفتارش و یا در بعضی احادیثی که نقل می کند،شک کرده بوده اند که در این حدیث شک کرده در این مجلس چنین سؤالی به وجود می آید.]ابو هریره که شک شنوندۀ سخنش را می بیند و یا حالت ناباوری او را مشاهده می کند،به یک حقیقت بزرگ اعتراف می کند:«لا،هذا من کیس أبی هریرة!»:«خیر،این روایت را از پیامبر نشنیده ام،بلکه در واقع آن از کیسۀ خود ابو هریره می باشد!!» (1)

این روایت صحیح بخاری،در مسند احمد با لفظ دیگری نقل می شود که جالب تر است.طبق نقل یک روایت در مسند احمد بن حنبل مردم می گویند:«قالوا:یا أبا هریرة سمعت هذا؟(یا اینکه:هذا شیء قاله رسول اللّه)أم هذا من کیسک؟»:«این جمله را از پیامبر شنیدی،این مطلب را پیامبر فرمود،یا اینکه از کیسۀ خودت بیرون آوردی؟»ابو هریره گفت:این روایت از کیسۀ خودم است! (2)

آیا می توان دانست که ابو هریره از اینگونه روایات ساختگی چه مقدار از کیسۀ خود بیرون آورده است؟آیا می توان دانست که اینگونه احادیث،تا چه اندازه چهرۀ اسلام عزیز را تغییر

ص:183


1- 1) -صحیح(بخاری)،کتاب النفقات،باب وجوب النفقة علی الأهل و العیال 63/7،چ بولاق.
2- 2) -مسند(احمد)252/2 و 292.

داده است؟

آری،به طور قطع در مجموعۀ افزون از پنج هزار حدیث ابو هریره،تعداد بسیاری ساخته های خود او وجود دارد،و یا به تعبیر مردم عصرش،از کیسۀ خود وی بیرون آمده است.

نتیجه

بحث و بررسی این درس،پیرامون دومین وسیله ای بود که با آن اسلام تحریف شده است.این روایات در کنار کوششی که در بی اعتبار کردن سخن پیامبر و پایین آوردن شخصیّت آن حضرت انجام دادند،یک بخش عظیم از اسلام راستین را از اعتبار ساقط نمود.بنابراین اگر پیامبر سرزنش یا لعنتی کرده است،و اگر پیامبر مدح و ستایش و توصیفی کرده است،هیچ مبنای درستی ندارد.او بشر است و مانند هر بشری به خشم می آید،یا خشنود می شود.و اگر در مسائل این جهانی و دنیوی سخن بگوید و راهی بنمایاند،هرچه بگوید مبنا و اعتبار ندارد و بی ارزش است.

البته بعدها اینگونه روایات را با کوشش فراوان مورد بررسی قرار دادند و سعی کردند برای آنها اساس و مبنای دینی بسازند.گفتند:اینگونه سخنان پیامبر بر اساس رأی و نظر شخصی او بوده است.او اظهار نظر و اجتهاد کرده،دیگران هم که با او در این زمینه ها مخالفت کردند-از جمله خلفا-همه اجتهاد کردند و اظهار رأی و نظر نمودند.اینگونه مخالفت ها در شمار مخالفت دو مجتهد با یکدیگر است و مانعی ندارد.بنابراین اگر پیامبر سخنی گفت و یا دربارۀ موضوعی فرمانی داد،اجتهاد کرده (1)،و خلفا هم که در برابر اجتهاد او سخنی گفته اند و مقابله کرده اند،آنها هم اجتهاد کرده اند.پیامبر اجتهاد کرده آنها هم اجتهاد کرده اند؛یک اجتهاد در برابر یک اجتهاد دیگر.

اینکه گفتیم این روایات زیربنای عقاید دینی را تشکیل می دهد،حقیقتی است آشکار؛و بالاتر اینکه اینگونه از روایات خود تحریف اسلام نیز هست.زیرا مبنای اجتهاد(به معنای اظهار رأی و نظر شخصی)می باشد،و اظهار نظر و رأی شخصی،خود مبنای عظیمی است برای زیر و رو شدن احکام اسلام.

اینگونه روایات که با آن،گفتار پیامبر را از اعتبار انداختند،تیری بود با دو هدف و دو نشان.

البته چنان که در آینده خواهیم دید تیرهایی با سه هدف و نشان هم داریم که در درس آینده مورد بررسی قرار خواهد گرفت.

ص:184


1- 1) -رجوع شود به:جلد اوّل«مقدمۀ مرأة العقول»بخش«مجتهد و مدرسة الخلفاء:أ-خاتم الانبیاء».

امّا اینکه گفتیم این روایت ها تیرهایی بود با دو هدف،از آنجا بود که اینگونه احادیث در ابتدا شخصیّت پیامبر را از اعتبار ساقط می کرد و سپس به دین صدمه می زد.زیرا می دانیم آنگاه که شخصیّت پیامبر-که بخشی از اسلام است-از ارزش و اعتبار عملی افتاد،به دین و اعتقادات مردم مسلمان نیز لطمه و صدمه وارد می آید.بنابراین هم پیامبر و هم دین او مورد حمله قرار گرفته است.

اینجاست که دومین عامل بزرگ تحریف اسلام شکل می گیرد.آنها بر خلاف گفتۀ قرآن کریم که با صراحت و قاطعیّت می فرماید: ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْیٌ یُوحی :«پیامبر بر اساس دلخواه خویش سخن نمی گوید و گفته های او تنها بر مبنای وحی الهی است»،گفتند و اصرار کردند و ظاهرا اثبات نمودند که پیامبر بر اساس دلخواه و هوای نفس صحبت می کرده است.به همین علّت ارزش گفتار پیامبر شکست و حدیث او در شمار سخن دیگران درآمد.

بنابراین اگر در گوشه ای از بلاد اسلام،به طور پنهانی حدیثی از پیامبر به دست مردم می رسید،دیگر اعتبار و ارزش لازم را نداشت.لذا صحابه یا خلفا،می توانستند با آن مخالفت بورزند و در برابر آن عرض اندام کنند.

مثلا پیامبر قوانین الهی را در مورد«متعه حج»و«متعه نساء»تبلیغ نمود،امّا خلیفه با نهایت جرأت فرمایش حضرت را تغییر داد و مردم هم پذیرفتند که:«متعتان کانتا علی عهد رسول اللّه و أنا أنهی عنهما و أعاقب علیهما.» (1)زیرا پیامبر در مورد یک مسأله از مسائل دنیوی سخنی فرموده و خلیفه هم در همان مورد سخنی بر خلاف او گفته است؛نه تنها هیچ مانعی ندارد که کاملا معتبر هم هست.بنابراین مسلمانان به دستور خلیفه عمل کردند و فرمان نبوی را ترک نمودند.این است مشخّصۀ مکتب خلفا.

علی بن ابی طالب و فرزندانش تا حجّت بن الحسن علیهم السّلام یک کلمه و یک حرف از فرمایشات پیامبر اکرم را کم و زیاد نکردند،و یک حرف از خودشان نزدند و نخواهند زد.هیچ گاه امام محمّد باقر یا امام جعفر صادق علیهما السّلام نمی فرمودند:«أنا أقول:من می گویم»،یا:«أنا احرّم:من حرام می کنم»و امثال اینها.شاگردانشان،همچون زراره و محمّد بن مسلم و هشام نیز تا به امروز،هیچ گاه از رأی و نظر شخصی دم نزده اند،بلکه می گویند:پیامبر چنین گفته،و خداوند چنین فرموده است. (2)این

ص:185


1- 1) -بدایة المجتهد 141/2؛زاد المعاد(ابن قیّم)205/2؛ [1]المغنی(ابن قدامه)527/7؛المحلی(ابن حزم)107/7.
2- 2) -به عنوان یک نمونه و نشان دهندۀ اصول تفکّر این مکتب،گفتۀ یک عالم راوی و صحابی بزرگ،عثمان بن سعید

است مشخّصۀ مکتب اهل بیت علیهم السّلام.

ص:186

درس هفتم

اشارة

ص:187

أعوذ باللّه من الشّیطان الرّجیم

ن وَ الْقَلَمِ وَ ما یَسْطُرُونَ ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّکَ بِمَجْنُونٍ وَ إِنَّ لَکَ لَأَجْراً غَیْرَ مَمْنُونٍ وَ إِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظِیمٍ

قلم:1-4

ص:188

مقدّمه(یادآوری مباحث گذشته)

در این مسأله بحث داشتیم که بعد از پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،به چه وسیله ای،برخی از ابعاد و احکام اسلامی تغییر داده شد.چنانچه به تفصیل دیدیم،اوّلین عامل این بود که نگذاشتند حدیث و گفتار پیامبر نوشته و یا گفته شود.گفتار پیامبری که شارح و مفسّر و بیان کنندۀ قرآن،و مبلّغ مجموعۀ ابعاد و احکام اسلامی می باشد؛و این مجموعه(احکام اسلامی)در ضمن گفتارها و احادیث شنیده شده از او وجود دارد.

ممانعت از نقل حدیث،سالیان دراز،و جلوگیری از نوشته شدن آن تا آخر قرن اوّل هجری (قریب صد سال)دوام یافت.در ابتدا نیز هر کس حدیث نوشته بود،جمع کردند و به آتش کشیدند.

در ضمن عدّه ای از یاران نامدار پیامبر،چون ابو ذر و ابن مسعود که در بیرون از مدینه و دور از چشم دستگاه خلافت حدیث نقل می کردند،به مدینه احضار شده تحت نظر قرار گرفتند.

نخستین عامل تحریف و تبدیل احکام و جهان بینی اسلامی همین بود؛نیرویی که نگذاشت احادیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در بین مردم انتشار یابد و به دست مسلمانان برسد.

از آنجا که مردم تازه مسلمان خواهان اسلام بودند،و می خواستند بدانند که پیامبرشان در شرایط و حوادث گوناگون چه گفته و چه کرده است،عدم نشر حدیث را ما در سری عوامل تحریف به شمار آوردیم.آنها تفسیر قرآن را طالب بودند؛آنها تکلیف دینی خود را در کارهای فردی و اجتماعی می خواستند.بنابراین اگر قدرت حاکمه جلوی نقل گفتار پیامبر و ثبت و ضبط آن را بگیرد،ناگزیر مردم به نقاط دیگر و سرچشمه های دیگر روی می آورند،و ممکن است ندانسته دست به سوی افراد ناصالح دراز کنند.در برابر این لزوم و در مقابل این جریان طبیعی،قدرتمندان

ص:189

و حکّام فکر لازم را کرده بودند.

«کعب الاحبار»یهودی،مأمور تفسیر قرآن و پاسخ به سؤالات پیرامون مبدأ و معاد شده بود.

کعب الاحبار یک اسم نیست،بلکه یک لقب است و نشان دهندۀ سمت و منصب شخص.«حبر» یعنی دانشمند،و کعب الاحبار یعنی رئیس دانشمندان دینی یهود.

او و«تمیم داری»و«وهب بن منبّه»کسانی هستند که مردم،تفسیر قرآن کریم و معارف مبدأ و معاد اسلام را از ایشان می آموختند.

کعب در مسجد می نشست،و مردم از وی مسائل تفسیری سؤال می کردند.در محضر خلیفۀ سوم،عثمان حضور به هم می رساند،و جواب مسائل پیرامون احکام عملی اسلام را می داد.

با توجّه به این حقایق،به خوبی درمی یابیم که بدین طریق یهودیت و مسیحیت تحریف شده و خرافات سالیان دراز-که در گوشه و کنار انباشته شده بود-به متن اسلام تأثیر می کند و به اندرون دین خدا راه می یابد.

بنابراین ممانعت از نشر حدیث یکی از بزرگ ترین عوامل تحریف،در ابعاد مختلف اسلام است.در آینده باز به این مسأله بازخواهیم گشت و مسائلی تازه را مورد بررسی قرار خواهیم داد.

نشر پنهانی حدیث

همچنین اشاره کردیم که همیشه بشر،مقابل سخت گیری و استبداد حکومت ها،و در برابر ممانعت حکومت های نیرومند،راه ها و چاره هایی می اندیشد و پنهانی و در خفا برای به دست آوردن مطلوب خویش می کوشد.

در مسألۀ مورد بحث ما،یعنی منع از نشر حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نیز همین مبارزه های پنهانی،و حتّی گاه آشکار مردم با حکومت وقت(دستگاه خلافت)به وجود آمد.بنابراین دور از چشم مأموران حکومتی و به طور پنهانی،حدیث پیامبر کم و بیش انتشار یافت.

عدّه ای نیز-چنان که دیدیم-بر سر دار رفتند و حدیث نقل کردند؛و یا به زیر شمشیر جلاّد نشستند و گفتار پیامبر را بازگو کردند.

بنابراین،علی رغم خواست نیروهای حاکم،مقداری از احادیث نبوی نشر شد.این حادثه اضطراب و دهشت کارگزاران اصلی حکومت خلفا را برانگیخت.در اینجا بود که برنامۀ خاصّی از نظر اجرای سیاست اصلی حکومت خلفا لزوم یافت.

ص:190

سیاست نوین

نیروی حاکمه اندیشید که برای از اعتبار انداختن احادیث نشر شده باید چاره ای اساسی بکند.

بنابراین کوشش خود را متمرکز ساخت تا اصولا حدیث و گفتار پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از اعتبار و ارزش و قداست و آسمانی بودن بیفتد.

ما این طرح و عمل را دومین عامل بزرگ تحریف اسلام دانستیم،و در درس گذشته گوشه هایی از آن را به بحث و تحقیق کشیدیم.

ص:191

کوشش برای شکستن شخصیّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

اشارة

در درس قبل دیدیم که آنچه ستایش در مورد قهرمانان و بزرگان واقعی اسلام وجود داشت،و آنچه تکذیب و تقبیح و لعن و مذمّت که در مورد دشمنان پنهان و آشکار اسلام از زبان پیامبر صادر شده بود،با نقل احادیثی از اعتبار افتاد.

گفتند که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:«من هم بشرم،و مانند همۀ آنها خشمگین و خشنود می شوم،و سخنانی در این حالات می گویم.»

همچنین مشاهده کردیم در جایی از زبان پیامبر نقل کردند که فرموده است:«شما در امور دنیای خودتان از من آگاه تر و داناترید.»نتیجه اینکه لازم نیست به اینگونه سخنان من وقعی بنهید، و یا در اینگونه امور از من پیروی کنید.بدیهی است که این روایات،بسیاری از فرمایشات و سخنان آن حضرت را از اعتبار و ارزش ساقط می کند.

امّا از همۀ اینها مهم تر و بالاتر این بود که یک سری حدیث،از معتبرترین راویان مکتب خلفا جعل شد،و در آنها کوشش به عمل آمد که مقام و موقعیّت پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را از حدّ یک انسان عادی پایین تر بیاورند.

در گذشته بارها این سخن را یادآور شدیم،امّا اینک می خواهیم عامل و انگیزه و علّت اصلی این کار را بررسی کنیم.

در این احادیث جعلی سعی شد که پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به شکلی معرّفی کنند که از حدّ یک انسان عاقل و منظّم و مسلمان معمولی هم پایین تر بیاید!

آیا واقعا چنین کاری کردند؟آیا توانستند طرح خویش را پیاده کنند؟

ص:192

جواب با نهایت تأسّف مثبت است.درد و رنج واقعی اینجاست؛مصیبت کشنده اینجاست.

شهادت برای افراد این خاندان درد نیست؛که افتخار است و آرزو.البته درد هست،امّا درد جسم و تن است،یعنی دردی اندک که در راه خدا آن را به جان می خرند.درد واقعی،درد تخریب اسلام و ریشه کن کردن روح و جان پیامبر اکرم می باشد.

این احادیث کوشیده اند که پیامبر اسلام را از شخصیّت بیندازند؛یعنی اسلام واقعی را نابود کنند.مگر نه این است که پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در متن اسلام دخیل می باشد؟و مگر نه این است که سخنان او شارح و روشنگر قرآن،و بیان کنندۀ احکام و اعتقادات اسلام می باشد؟بنابراین تحریف مقام و شخصیّت و قداست و سخنان ایشان،یعنی تخریب پایه های اسلام،و تخریب اساس دین خدا،و بالاخره زیرورو کردن راه سعادت انسان.

در اینجا لازم است حادثه ای تاریخی را به این مناسبت نقل کنیم.

هدف شوم معاویه

مأخذ این حادثۀ تاریخی،اوّلا شرح علاّمۀ ابن ابی الحدید معتزلی،بر نهج البلاغه می باشد.از او قدیمی تر«مروج الذّهب»مسعودی-مدرک بسیار معتبر تاریخ اسلام-است.و از هر دوی اینها ارزشمندتر و قدیمی تر،کتاب«الموفّقیات»زبیر بن بکّار می باشد که خود تعصّب شدیدی علیه خاندان پیامبر داشته است.از این جهت در بحث ما از اعتبار بیشتری برخوردار است.ضمنا خود از کهن ترین منابع تاریخ اسلام می باشد که احتمالا تألیف آن در حدود 1100 سال پیش است.

زبیر بن بکّار از مطرف فرزند مغیرة بن شعبه نقل می کند:

«من همراه پدرم،مغیره به مسافرت شام رفتیم و بر معاویه وارد شدیم(مغیره در آن زمان فرماندار معاویه در کوفه بود؛احتمالا دوستی این دو از عصر جاهلیّت بوده است).پدرم هر شب به مجلس شبانۀ معاویه می رفت و مدّتی با او هم صحبت بود،و شب را به شب نشینی می گذرانید.او هر شب،هنگامی که به خانه بازمی گشت ،با شگفتی فراوان از معاویه و فراست و کیاست او نقل می کرد.و با اینکه خود از داهیان بنام عرب بود،از آنچه از معاویه می دید با تعجّب فراوان یاد می کرد.امّا یک شب پس از اینکه از نزد معاویه به خانه بازگشت،از غذا خوردن امتناع ورزید،و من او را سخت پریشان و درهم دیدم.ساعتی درنگ کردم،زیرا می پنداشتم ناراحتی پدرم به خاطر اعمالی می باشد که از ما سرزده،و یا به خاطر حوادثی می باشد که در کار ما پیش آمده و

ص:193

کم وکاستی که در موقعیّت ما به وجود آمده است.بالاخره نتوانستم تحمّل کنم؛به پدرم روکرده گفتم:

چرا در این شب این قدر ناراحت و پریشان هستی؟

گفت:فرزندم!من از نزد خبیث ترین و پلیدترین مردم بازگشته ام.

گفتم:برای چه؟

(او هر شب در جلسات شب نشینی معاویه شرکت می کرد،و با دهانی پر از تعریف و ستایش از معاویه،و عقل و زیرکی و زرنگی وی به خانه بازمی گشت،امّا آن شب چنین گفت.من علّت را سؤال کردم:مگر چه شده است؟)

گفت:امشب مجلس معاویه خالی از اغیار بود،و ما با هم خیلی خصوصی و با نهایت صمیمیّت سخن می گفتیم.من بدو اظهار داشتم:ای امیر المؤمنین!تو به آرزوها و آمالت رسیده ای،حال اگر در این سن،به عدل و داد دست زنی و با دیگران به مهربانی رفتار نمایی چه قدر بجاست.اگر به خویشاوندانت(بنی هاشم)با لطف برخورد کنی،و با ایشان صلۀ رحم نمایی چه مانعی در پیش است؟به خدای سوگند،امروز اینان هیچ چیز که در تو ترس و واهمه برانگیزد،ندارند.اینها عموزاده های (1)تو هستند،با آنها نیکی و صلۀ رحم بنما،تا در روزگاران از تو نام نیکی به یادگار بماند.

معاویه جواب داد:

وای بر تو!این آرزویی سخت دور از دسترس و انجام ناشدنی است.أبو بکر به حکومت رسید و عدالت ورزید،و آن همه زحمت ها تحمّل کرد.به خدای سوگند،تا مرد نامش نیز به همراهش مرد.البته گاهی ممکن است کسی بگوید:أبو بکر!

آنگاه عمر به حکومت رسید،کوشش ها کرد و در طول ده سال رنج ها کشید،امّا چند روزی از مرگش نگذشت که هیچ چیز از او باقی نماند؛جز اینکه گاه وبیگاه گوینده ای بگوید:عمر!

سپس برادر ما عثمان به خلافت رسید.مردی از نظر نسب چون او نبود!و کرد آنچه کرد،و با او رفتار کردند آنچه کردند.امّا تا کشته شد،به خدای سوگند،نامش نیز مرد،و اعمال و رفتارش فراموش گشت!

ص:194


1- 1) -بنی هاشم از نظر نسب به هاشم بن عبد مناف می رسند،و بنی امیّه هم به عبد شمس،پسر عبد مناف،در واقع عبد مناف جدّ مشترک آنهاست،و این دو تیره عموزاده هستند. (رجوع کنید به«نسب قریش»14/ به بعد،چ لیفی بروفنسال)

در حالی که نام این مرد،فرزند ابو کبشه (1)(پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم)را هر روز پنج بار در سراسر جهان اسلام به فریاد بانگ می زنند و به بزرگی یاد می کنند:«أشهد أنّ محمّدا رسول اللّه».تو فکر می کنی چه عملی در چنین شرایطی باقی خواهد ماند؟و چه نام نیکی پایدار است،ای بی مادر؟

نه به خدای سوگند،آرام نخواهم نشست،مگر اینکه این نام را دفن کنم،و این ذکر و یاد را به خاک بسپارم!» (2)

تلاش معاویه در این راه

معاویه به سوگند خویش وفادار ماند،و نهایت کوشش خویش را در راه انجام آن به کار انداخت.لذا این احادیث-به اعتقاد ما-در عصر معاویه جعل شده است.اصولا او کارخانه های حدیث سازی و جعل روایت ایجاد نمود،و کسانی همچون ابو هریره،عمرو عاص،مغیرة بن شعبه، مالک بن انس و سمرة جندب کارگزاران او در اجرای این سیاست شوم بودند.در احادیث برخی از اینان است که پیامبر از شخصیّت و قدس و ارزش خویش ساقط می شود،و تا حدّ یک انسان عادی،بلکه از آن هم پایین تر می آید،و در مقام مقایسه از أبو بکر و عمر و عثمان و حتّی معاویه و یزید هم پایین تر معرّفی می شود.و این است آنچه که در درس قبل با عنوان تیر سه شعبه یاد کردیم؛ یک خدنگ با سه هدف.

اینها در این طرح سه هدف را دنبال کردند:احکام اسلام را تحریف کردند؛شخصیّت و قداست پیامبر را شکستند؛و کارگزاران و حاکمان پس از او را از وی بالاتر بردند و شخصیّتی عظیم تر بخشیدند!که تصدیق می فرمایید این تیری است با سه شعبه و سه هدف.

ص:195


1- 1) -در جنگ احد،پس از شکست مسلمانان،ابو سفیان به عنوان استهزا و تمسخر پیامبر را ابن ابی کبشه نامید. (رجوع کنید به:انساب الاشراف(بلاذری)91/1 و 327؛امتاع الاسماع(مقریزی)77/ و 158)
2- 2) -شرح النهج 463/1،چ قدیم؛مروج الذّهب 454/3،چ دار الاندلس بیروت؛الاخبار الموفّقیات576/،چ عراق.

نمونه ای از احادیث مجعول

احادیث و روایاتی که این مأموریت شوم را به عهده گرفتند،در صحیح بخاری و صحیح مسلم و ده ها کتاب دیگر موجود است.ولی ما به بخاری استناد می کنیم که در اعتقاد مکتب خلفا، صحیح ترین کتاب مذهبی بعد از قرآن کریم محسوب می شود.آنها معتبرترین کتب مذهبی را چنین شمار می کنند:قرآن کریم،صحیح بخاری،صحیح مسلم،سنن ابی داوود و و....این مکتب و پیروان آن،حتّی در یک کلمۀ صحیح بخاری تردید و شک روا نمی دارند.

روایت را از امّ المؤمنین عایشه نقل می کنند:

«پیامبر به اتاق و خانۀ من وارد شد،در حالی که دو کنیزک یا دو دخترک آوازه خوان،شعرهایی از عصر جاهلیّت و جنگ های آن به آواز می خواندند.پیامبر به اتاق وارد شد و بدون هیچ عکس العملی به روی بستر خود دراز کشید.

در این هنگام أبو بکر وارد شد.به محض برخورد با آوازه خوانان،با شدّت و تندی به من گفت:

ساز و آواز شیطانی در محضر پیامبر؟!

در روایت دیگر در همین کتاب أبو بکر می گوید:

ای بندگان خدا!آیا به ساز و آواز شیطان دست زده اید؟!ای بندگان خدا!آیا به ساز و آواز شیطانی دست زده اید؟!ای بندگان خدا!آیا به ساز و آواز شیطانی دست زده اید؟!

رسول اکرم به أبو بکر رو کرده فرمود:رهایشان کن و کارشان نداشته باش!هر قوم و گروهی عیدی دارند،امروز هم(عید قربان یا روز عرفه)عید ما می باشد،بگذار بخوانند!

بعد از این جریان و گفتگوها،در اوّلین فرصت که پدرم از آنها غافل شد،به ایشان اشاره کردم و

ص:196

آنها از منزل و اتاق من به سرعت بیرون رفتند.» (1)

در همان روایت از عایشه چنین نقل می گردد:

«روز عیدی بود و چند تن از مردمان سرزمین حبشه به شادمانی و رقص مشغول بودند.اینان به مسجد آمده بودند و طبق رسوم خاص خود رقص شمشیر می کردند.من از پیامبر درخواست کردم،و یا اینکه خود آن حضرت پیشنهاد کرد:آیا مایلی رقص و شادمانی اینها را مشاهده کنی؟ من اظهار تمایل کردم و جواب مثبت دادم.

پیامبر مرا به دوش گرفت!!و در حالی که صورت من به صورت او بود،مشغول تماشای داخل صحن مسجد و رقص شمشیر حبشیان شدم.آنها رقّاصی می کردند و من تماشا می نمودم.پیامبر مکرّر می فرمود:ای حبشی زادگان مشغول باشید.

این صحنه آن قدر ادامه یافت و من همچنان بر دوش پیامبر بودم تا آن هنگام که خسته و ملول شدم.پیامبر که خستگی مرا احساس کرد،گفت:آیا کافی است؟گفتم:بلی.فرمود:پس برو.» (2)

توجّه داشته باشید که این سخنان در صحیح بخاری و مسلم ثبت است،یعنی متونی که در مکتب خلفا،عالی ترین و بالاترین حدّ از اعتبار را دارند.

در یک نقل دیگر باز امّ المؤمنین،عایشه می گوید:

«روز عیدی بود و گروهی از حبشیان به مسجد پیامبر آمده بودند و سخت به رقص و پایکوبی مشغول بودند.پیامبر مرا خواست تا رقص حبشیان را تماشا کنم.من به نزدیک پیامبر رفته سرم را بر روی شانۀ پیامبر گذاردم،و از آنجا به بازی و رقص خاص ایشان چشم دوختم.آن قدر این وضع به طول انجامید تا من خسته شدم و از تماشا دست برداشتم.» (3)

در جای دیگر می گوید:

«بازیگرانی بودند،من به پیامبر عرضه داشتم:می خواهم و دوست دارم که بازی ایشان را مشاهده کنم.رسول اکرم بر در خانه،رو به مسجد ایستاد،و من هم پشت سر او ایستادم،و سرم را روی شانه اش نهاده از میان شانه و گوش او به تماشا پرداختم،آن گروه نیز در مسجد به بازی

ص:197


1- 1) -صحیح(بخاری)225/2،کتاب مناقب الانصار،باب مقدم النبی 118/1؛کتاب العیدین،ح 2 و 3؛صحیح(مسلم)، کتاب صلاة العیدین،باب الرخصة فی اللعب الذی لا معصیة له،ح 19،تحقیق محمّد عبد الفؤاد عبد الباقی.
2- 2) -صحیح(مسلم)22/3،چ محمّد علی صبیح،کتاب صلاة العیدین،باب الرخصة فی اللعب الذی لا معصیة له.
3- 3) -صحیح(مسلم)22/3-23،چ محمّد علی صبیح،و ح 20 در چاپ محمّد عبد الفؤاد.

مشغول بودند.» (1)

در ضمن حدیث دیگر می گوید:

«من سر بر شانۀ پیامبر نهادم.پیامبر شانه اش را پایین آورد،و من از فراز شانه اش به تماشا پرداختم تا آنگاه که سیر گشته از این کار خسته و روگردان شدم.» (2)

در روایت های فوق چنین نقل می شود:

«قدر و ارزش دختران نوجوان را بدانید و بشناسید که بر اساس طبیعت سنّ و سال خویش خواهان بازی و رقص و لهو و لعب هستند.شما اگر دختر جوان یا نوجوانی دارید و دلش می خواهد ساز و آواز بشنود،یا مردهای غریبه را نگاه کند،یا به رقّاصی چشم بدوزد،مانعش نشوید؛همان طور که پیامبر با من چنین رفتاری داشت،و جلودار و مانع کارهای من نمی شد.» (3)

در روایت دیگر می گوید:

«من از پشت سر آن حضرت به مسجد نگاه می کردم،در حالی که حبشیان به رقص و بازی مشغول بودند.پیامبر به آنها می فرمود:ای حبشی زادگان!بزنید و برقصید و بازی کنید،تا یهود و نصاری بدانند در دین ما آزادی هست،و اینگونه کارها روا می باشد!حبشیان که از عکس العمل پیامبر شادمان و خوش حال شده بودند،گفتند:أبو القاسم خوب!! (4)

در این هنگام عمر از در مسجد وارد شد.حبشیان از هیبت او ترسیده هر کدام به گوشه ای فرار کردند.» (5)

اینان نه تنها از پیامبر نمی ترسیدند و نترسیدند،از او تشویق و ترغیب نیز دیدند.امّا در برابر عمر یک لحظه نیز مقاومت نکردند!!

در روایت دیگر می خوانیم(متأسّفانه تمام این روایات از عایشه نقل شده است):

«پیامبر در خانه و اتاق خویش نشسته بود،از بیرون صدا و غوغای مردم را شنید.درصدد جستجوی علّت صدا برآمد.مشاهده کرد یک زن حبشی می رقصد،مردم به گرد او جمع شده و به تماشای او پرداخته اند،و سر و صدا از ایشان است.فرمود:ای عایشه!بیا و نگاه کن.من نزدیک وی

ص:198


1- 1) -صحیح(مسلم)23/3،چ محمّد علی صبیح،و ح 23 از چاپ تحقیقی جدید در همین باب.
2- 2) -همان.
3- 3) -این نتیجه گیری از مقدّماتی است که در حدیث وجود دارد،و گفتار خود امّ المؤمنین می باشد.
4- 4) -منتخب الکنز 173/6.
5- 5) -منتخب الکنز 393/4؛ترمذی 148/13،باب مناقب عمر.

رفتم،صورت خویش را بر پشت آن حضرت نهادم و از فراز شانه اش به صحنه چشم دوختم.

مدّتی بدین منوال گذشت.پیامبر سؤال کرد:عایشه سیر نشدی؟عرضه داشتم:نه!این سخن چندین بار تکرار شد و من هر بار جواب منفی را تکرار می کردم.با اینکه او خسته شده بود و پا بپا می کرد!زیرا می خواستم ارزش و منزلت خویش را نزد او بدانم!!

ناگاه عمر از در مسجد وارد شد.مردم متفرّق شدند و بچه ها هر یک به گوشه ای فرار کردند.

پیامبر فرمود:من دیدم که شیاطین انسانی و جنّی از عمر فرار می کنند!» (1)

آری،این شیاطین از حضور پیامبر در مجلس هراسان نمی شوند و فرار نمی کنند،و او از رقص و آواز لذّت می برد،و بدان گوش می سپارد و دل می دهد؛امّا عمر بن خطّاب چنان دارای هیبت و سطوت معنوی است که همۀ شیاطین از دیدن او می هراسند و فراری می شوند.او اصولا از رقص و آواز گریزان است!

می بینید که این روایات چه می کنند،و تا کجا دامنۀ تخریبشان وسعت دارد.

اینگونه روایات که دیدیم،همه و همه از جناب امّ المؤمنین،عایشه نقل شده است،و ما نمی دانیم این سخنان را خود او گفته یا دیگران به نام او-که از اعتبار برخوردار بوده-ساخته اند.

از ابو هریره هم در این زمینه روایاتی نقل شده است.گفته می شود:در آن هنگام که حبشیان در برابر پیامبر با شمشیرهایشان بازی می کردند،عمر از در مسجد وارد شد،خم شد و به سوی سنگ ریزه های کف مسجد دست برد تا به وسیلۀ آنها حبشیان را از کارشان بازدارد.پیامبر فرمود:

عمر!رهاشان ساز،بگذار بازی خود را ادامه دهند. (2)

این گونه روایات را اگر به تمامی بررسی کنیم،خواهیم دید که در آنها چه طرحی پیاده شده است:تنزّل دادن مقام و مرتبت پیامبر بزرگ اسلام،و قرار دادن شخصیّت ایشان پایین تر از افراد معمولی،به ویژه حکّام بعد از او.

حالا اگر شما بیایید و مثلا بگویید:پیامبر بارها گفته و در مصادر مختلف به دست ما رسیده است که:«علیّ منّی و أنا من علیّ»:«علی از من است،و من از علی هستم»،کسانی خواهند گفت:مگر خود پیامبر چه بوده که علی مثل و مانند پیامبر باشد؟این-مثلا-عمر است که ارزش و شخصیّتی این چنین والا دارد،و یا این خلیفه أبو بکر است که رتبتی چنین فوق العاده دارد!

ص:199


1- 1) -منتخب الکنز 393/4.
2- 2) -صحیح(مسلم)،همان باب،آخرین حدیث 23/3،چ محمّد علی صبیح.

دیگر اینکه این اعمال،همه در مسجد پیامبر اتّفاق می افتاد:رقص زن حبشی،ساز و آواز جمعشان و رقص شمشیر مردان حبشی نژاد.به این ترتیب ارزش و اعتبار دومین مسجد بزرگ اسلام،مسجدی که به دست پیامبر بنا شده است،چه مقدار خواهد بود؟!

در این سلسله از روایات،احادیثی در باب عروسی های مسلمانان وجود دارد.اعمالی که از پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در این عروسی ها سرزده است،کاملا نشان می دهد که پیامبر رقص و آواز را دوست داشته است.

در صحیح بخاری در باب«ضرب الدّف»:«تنبک زدن»،از کتاب نکاح، (1)و در باب«شهود الملائکة بدرا»از کتاب فضائل،و نیز در«طبقات الکبری»ابن سعد کاتب الواقدی،این روایت نقل شده،و ما آن را از صحیح بخاری-که در مکتب خلافت معتبرترین کتاب بعد از قرآن شمرده می شود-می آوریم.

داستان از ربیع دختر معوذ بن عفراء نقل شده است.او می گوید:

«روز عروسی من،پیامبر به خانۀ ما وارد شد،و در مکان اختصاصی من،کنارم نشست.

دخترکان حاضر در مجلس شروع به خواندن و تنبک و داریه زدن کردند.همه،شعرهای معمول در عروسی ها را می خواندند،جز یکی که این شعر را خواند:«فینا نبیّ یعلم ما فی غد»:«در میان ما پیامبری هست که حوادث روزهای آینده را می داند.»پیامبر فرمود:این سخنان را رها کن،همان شعرهایی را که می خواندی،بخوان!»

خدا می داند که مضرتر از اینگونه سخنان،و تیری کارگرتر بر قلب پیامبر و پیشوایان و امامان خاندان او،از چنین نسبت ها،نمی شناسم.البته یک قدم بالاتر هم رفته اند که در درس آینده خواهیم دید.

در این حدیث گفته می شود:پیامبر به خانۀ یک مسلمان می رود و در کنار زن تازه عروس او می نشیند،و دخترکانی که در آن مکان حضور دارند،به ساز و آواز مشغول می شوند.پیامبر هم به راحتی بدان دل می سپارد.در چنین شرایطی ما از مردم معمولی مسلمان چه انتظاری داریم؟

إذا کان ربّ البیت بالدفّ مولعا فشیمة أهل البیت کلّهم الرّقص

«اگر بزرگ یک خانواده به تنبک زدن حریص باشد،البته همۀ افراد آن خانه رقّاص خواهند شد.» اگر پیامبر اسلام صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چنین باشد،مسلمانان چه باید بکنند؟!مسلّم است که اینها را گفته اند تا

ص:200


1- 1) -جزء 19/7-20،چ بولاق.

شما به خلیفه،یزید بن معاویه و یا به پدرش،معاویه،در این زمینه ها اشکال نکنید.

در صحیح بخاری (1)و مسلم روایتی از سهل ساعدی نقل شده است.او می گوید:

«پیامبر در مجلس عروسی ابو اسید ساعدی شرکت کرد.عروس به نزد پیامبر آمد،و از شربتی که از شیرینی خرما درست کرده بود،با دست خودش به آن حضرت خورانید.و این نشانۀ احترامی بود که نسبت به پیامبر انجام دادند!»

در روایت دیگر از عایشه نقل می شود که یک زن از زنان انصار را به همسر داده بودند،و ما به مجلس عروسی او رفته بودیم.پس از بازگشت،پیامبر فرمود:«آیا ساز و آوازی به همراه نداشتید که در این مجلس مورد استفاده قرار گیرد؟!انصار از ساز و آواز مسرور و شادمان می شوند،چرا نباید آوازه خوان به همراه داشته باشید!؟» (2)

در روایت دیگر چنین نقل می گردد که پیامبر به عایشه می گوید:شما که عروس را به خانۀ شوهرش فرستادید،آیا به همراه او آوازه خوان فرستادید یا نه؟عایشه جواب می دهد:نه!پیامبر می گوید:(بد کاری کردید زیرا)انصار قومی هستند که از شعر و غزل و آوازه خوانی لذّت می برند، ای کاش چنین کاری را کرده بودید.آنگاه پیامبر شعری را که باید آوازه خوان در آوازش بخواند، تعیین می کند:«اتیناکم،اتیناکم،فحیانا و حیاکم». (3)

در صحیح بخاری و سنن ابن ماجه از انس بن مالک نقل می شود که پیامبر روزی از کوچه ای از کوچه های مدینه می گذشت.زنان و بچه هایی که از مجلس عروسی بازگشته بودند با آن حضرت برخورد کردند.آنها دست می زدند و آواز می خواندند.پیامبر به ایشان فرمود:خداوند می داند که شما محبوب ترین افراد نزد من می باشید. (4)

روایت دیگر از امّ المؤمنین،عایشه نقل شده است.او می گوید:من عروسک هایی درست کرده بودم و با آنها بازی می کردم.گاه نیز دخترکان کوچک به منزل ما می آمدند و دسته جمعی عروسک بازی می کردیم.امّا هرگاه پیامبر به منزل وارد می شد،این دختران فرار می کردند.پیامبر به دنبالشان رفته آنها را به اتاق بازمی گردانید،و می گفت:باشید و با عروسک ها بازی کنید!! (5)

ص:201


1- 1) -بخاری،کتاب النکاح،باب قیام المرأة علی الرجال فی العرس و خدمتهم بالنفس 26/7.
2- 2) -بخاری،کتاب النکاح،باب النسوة اللاتی یهدین المرأة الی زوجها 22/7،چ بولاق.
3- 3) -ابن ماجه،کتاب النکاح،باب الغنا و الدف 612/1-613،ح 1900؛مسند(احمد)78/4 و 91/3.
4- 4) -بخاری،کتاب النکاح،باب ذهاب النساء و الصبیان الی العرس 25/7؛ابن ماجه 612/1،ح 1899.
5- 5) -بخاری،کتاب الادب،باب الانبساط الی الناس 31/8،چ بولاق.

بررسی احادیث جعلی

اشارة

اکنون لازم است به بررسی و تحقیق در این احادیث بپردازیم و بر اساس موازین مذهبی،آنها را ارزیابی کنیم.البته لازم به تذکّر است که بررسی هر یک از این احادیث،خود به یک تحقیق جدا نیازمند است،ولی اکنون در حدّ یک درس،اینها را مورد بررسی قرار می دهیم.

غنا و موسیقی در اسلام

در متون معتبر حدیثی مکتب خلافت،روایات دیگری نیز وجود دارد.انس می گوید:پیامبر فرمود:

«بعثنی اللّه رحمة و هدی للعالمین و بعثنی بمحق المعارف و المزامیر.»

«خداوند مرا به جهت هدایت و رحمت برای جهانیان فرستاده،و مرا مبعوث فرموده است تا آلات لهو و لعب و موسیقی(مثل تنبک و...)را نابود کنم.» (1)

در روایت دیگر،مجاهد می گوید:

«من با عبد اللّه بن عمر همراه بودم.در میان راه صدای طبلی به گوش رسید.عبد اللّه دو انگشت خویش در گوش کرد و مدّتی راه پیمود تا از آن مکان دور شد.سپس دست را درآورد.باز صدای طبل را شنید،دیگربار دست در گوش کرد.این عمل سه بار تکرار شد.آنگاه عبد اللّه گفت:راه و رسم عملی پیامبر چنین بود.» (2)

ص:202


1- 1) -تفسیر الدّر المنثور 324/2.
2- 2) -سنن(ابن ماجه)،کتاب النکاح،باب الغنا و الدف 613/1،ح 1901؛ابو داوود 304/2.

در ذیل آیۀ کریمۀ: وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یَشْتَرِی لَهْوَ الْحَدِیثِ (1)از عایشه نقل می شود:

«پیامبر خریدوفروش کنیزک آوازه خوان(مغنیه)،و تعلیم آوازه خوانی بدو را حرام کرده است.»

از عبد اللّه بن مسعود تفسیر این آیه سؤال شد.او گفت:

«مقصود از لهو الحدیث،به خدای سوگند،غنا و آوازه خوانی است.» ابن عبّاس و دیگر مفسّران بزرگ قدیم اسلام نیز آیۀ فوق را به همین شکل تفسیر کرده اند. (2)

در تفسیر آیۀ شریفۀ وَ اسْتَفْزِزْ مَنِ اسْتَطَعْتَ مِنْهُمْ بِصَوْتِکَ (3)که خداوند خطاب به شیطان می فرماید:«هرکس را می توانی با صدای خود(به زنا یا شرب خمر یا قمار و امثال آن)تهییج کن»، عبد اللّه بن مسعود می گوید:مراد از صدای شیطان در این آیه،آوازه خوانی و موسیقی می باشد. (4)

اینها اندکی از آیات و روایاتی بود که بینش اسلام را در مورد موسیقی و آوازه خوانی نشان می داد.

مجسّمه از دیدگاه اسلامی

امّا در زمینۀ مجسّمه ها یا عروسک هایی که عایشه داشت و با آنها بازی می کرد،به بینش صحیح اسلامی مراجعه می کنیم.روایت از خود عایشه است،او می گوید:

«من بالشی خریدم که بر روی آن تصویرهایی وجود داشت و به خانه آوردم.هنگامی که پیامبر به منزل آمد،بر آستانۀ در ایستاد و به اتاق وارد نشد.عرض کردم:من از گناهی که کرده ام توبه می کنم!فرمود:این بالش چیست؟عاقبت من بالش را برداشته به صاحب آن پس دادم.» (5)

در روایات فراوانی که تعداد آنها شاید از ده عدد هم تجاوز می کند،آمده است که پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:

«شدیدترین عذاب ها در روز قیامت،شامل حال آن کسان خواهد شد که در دنیا تصویر می ساخته اند،و بدیشان گفته می شود که آنچه ساخته اید زنده کنید!»

ص:203


1- 1) -لقمان:6. [1]
2- 2) -تفسیر طبری،39/21-40؛تفسیر قرطبی 51/14-53؛ [2]ابن کثیر 441/3-443؛تفسیر سیوطی 159/5-160.
3- 3) -اسراء:64. [3]
4- 4) -تفسیر طبری 81/15؛ابن کثیر 49/3.
5- 5) -صحیح(بخاری)،کتاب اللباس،باب کره القعود علی الصورة 168/7،و باب من لم یدخل بیتا فیه صورة 169/7.

در روایت دیگر نیز آمده است:

«خداوند صورت پردازان را با همان صورت به عذاب خواهد کشید.»

نیز می فرماید:

«سازندگان این تصاویر در روز رستاخیز به عذاب خواهند افتاد.» (1)

در روایت دیگری می خوانیم که بیشترین عذاب برای فردی است که چیزهایی شبیه مخلوقات الهی ساخته است... (2)

هم نشینی با زنان بیگانه

در زمینۀ روایاتی که می گفت:«پیامبر در مجلس عروسی شرکت کرد و کنار عروس بر جایگاه او نشست،و یا از دست عروس شربت گرفت و آشامید»،نقل این روایت مشهور کاملا روشن کننده خواهد بود.امّ سلمه می گوید:

«من و میمونه،همسر دیگر رسول خدا در محضرش نشسته بودیم که از در ابن امّ مکتوم، صحابی نابینای پیامبر وارد شد.

پیامبر فرمود:خودتان را از او بپوشانید و پنهان کنید!بروید پشت پردۀ حجاب.گفتم:یا رسول اللّه!او نابیناست و ما را نمی بیند.فرمود:آیا شما دو نفر هم کور هستید و او را نمی بینید؟» (3)

اینها از کتاب های شیعی نیست،از کتب معتبر و صحاح مکتب خلفاست.آیا می توان تصوّر کرد چنین پیامبر،با این همه دقّت و عفّت،در کنار عروس بنشیند و به رقص و آواز گوش فرادهد؟!

در یک روایت دیگر،در صحیح بخاری می خوانیم:

«پیامبر فرمود:بپرهیزید که در اتاق و خانۀ زنی(غیر محرم)وارد شوید!

یک نفر انصاری عرضه می دارد:یا رسول اللّه!زنان بستگان انسان،مثل زن برادر چطور؟ پیامبر فرمود:این مرگ است،هلاکت است.(اینجاست که شیطان اغوا می کند)» (4)

در روایت بعد،از پیامبر نقل می شود که فرمود:

ص:204


1- 1) -صحیح(بخاری)،کتاب اللباس،باب عذاب المصوّرین 167/7،دو حدیث،و باب من لم یدخل بیتا فیه صورة 169/7.
2- 2) -همان.
3- 3) -ابو داوود 63/4،ح 4112؛ترمذی 102/5،ح 2778؛مسند(احمد)296/6؛الدّر المنثور 42/5.
4- 4) -صحیح(بخاری)،کتاب النکاح،باب لا یدخلون رجل بامراة الا ذو محرم و الدخول علی المغیبة،37/7.

«هیچ وقت مرد با زن نامحرم در خلوت نماند.» (1)

اینگونه احادیث کاملا روشن می کند که منقولات مورد بحث،چیزی جز دروغ نبوده است.

زیرا از یک طرف روایات مخالف آن،از راویان معتبری چون ابن عبّاس-که در دو مکتب مورد قبول هستند-نقل شده اند،و از طرف دیگر با اصول و مسلّمات قرآن و اسلام موافقت دارند.

ص:205


1- 1) -همان.

هدف از جعل این احادیث

اشارة

حال ببینیم که چرا چنین احادیثی را جعل کردند؟و از این کار چه قصدی داشتند؟

ما معتقدیم اهداف چندی در این دروغ پردازی ها و جعّالی ها وجود دارد.

یکی از اهداف مهمّی که در این کار وجود داشت،همان هدف خطرناک و اسلام برانداز معاویه است که می گفت و می خواست تا«أشهد أنّ محمّدا رسول اللّه»را دفن کند.و می بینیم که چگونه این احادیث به خوبی از عهدۀ انجام این هدف و مقصد شوم برمی آیند،و چگونه می توانند نام مبارک پیامبر اسلام را زیر انبوه دروغ های بزرگ و تهمت های ناروا مدفون سازند!

البته اگر قیام حسینی نبود،و اگر کوشش های امامان اهل بیت علیهم السّلام نبود،این طرح های خطرناک موفّقانه اجرا می گشت و به هدف خویش می رسید.امّا خون پاک شهیدان گلگون کفن کربلا،و رنج های فراوان اهل بیت پیامبر،پیامبری آن حضرت را که می رفت اصولا نابود شود،دیگربار زنده ساخت.در مباحث بعد در این زمینه ها تحقیق بیشتری خواهیم کرد.

تا اینجا فهمیدیم که معاویه می خواست نام پیامبر را مدفون سازد.او به وسیلۀ این احادیث، نقشه اش را پیاده کرد.او می خواست پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را از اعتبار بیندازد،که البته با چنین روایاتی این کار انجام شد.وهّابیت که در قرون اخیر قوّت گرفت و حکومت و قدرت یافت،از همین جا به وجود آمد،و تفکّراتش پیرامون پیامبر اسلام و آیین او،از همین احادیث ریشه گرفت.علمای شیعه و اهل تسنّن هرچه زحمت بکشند و نظریات وهّابیان را رد کنند،چه سودی دارد؟و به کجا می انجامد؟مگر اینکه درستی اینگونه احادیث مورد بررسی قرار بگیرد و ریشه های دروغ در این روایات،شناسایی شود.

ص:206

شما مقابل یک پنجره باز دسته ای کاغذ بگذارید،ناگزیر نسیمی که می وزد دستۀ کاغذ را به هم خواهد زد،و نظم و ترتیب آن را از بین خواهد برد.شما هرچه آنها را مرتّب کنید سودی ندارد،و راهی جز بستن پنجره نیست.ما در تحلیل و نقد وهّابیّت،باید از اینجا شروع کنیم،نه اینکه مستقیما به نقد نظریّات محمّد بن عبد الوهّاب یا ابن تیمیه بپردازیم.

تا اینگونه روایات جعلی وجود دارد و اعتبار و ارزش دارد،مسألۀ وهّابیت حل نخواهد داشت.

یک مشاهدۀ عینی

یاد دارم در راه بازگشت از اوّلین سفر حج،کاروان ما در شهر رماح عراق،24 ساعت توقّف کرد.چاه آبی در آن منزلگاه بود که حاجیان به سوی آن رفتند تا برای آشامیدن و برای ماشین از آن آب بردارند.نزدیک عصر بود.قافله قصد حرکت داشت.در میان حاجیان کاروان ما،جوانی بیگانه را دیدم که با شدّت و حدّت فریاد می زند،صحبت می کند و سخنانی می گوید که در میان حاجیان شیعی،ولوله انداخته است.

نزدیک رفتم.تا او مرا دید که نزدیک می شوم،گفت:«هذا مطوعهم.»:این عالمشان است، اگر دستم برسد سرش را می برم و خونش را می لیسم.

من دانستم که اینجا جای مباحثه نیست.بنابراین در جای خود ایستادم و به نظاره کردن پرداختم.او در سخنانش گفت:اینها مشرکند،اینها کافرند.آنگاه گریه کردن ما را به طور مسخره ای تقلید کرد؛دست به پیشانی می گذاشت و ادای گریه کردن درمی آورد!

یکی از زائران شیعی جلو رفت و گفت:ما مسلمانیم،ما مشرک نیستیم.اصلا چرا مشرک باشیم؟ما حجّ خدا کردیم،قبر پیامبر را زیارت کردیم،قبر علی را زیارت کرده ایم.

تا سخن زائر شیعی بدین جا رسید،آن جوان گفت:مشرک شدی!الآن قتلت واجب شد!اگر پدر ابو سعود(پادشاه عربستان در آن روز)هم بیاید،از تو حمایت نمی کند!واجب القتل شده ای! سپس جوان جمله ای بیان کرد که نقطۀ اصلی سخن ماست:«ویش محمّد،محمّد رجّال مثلی.»:«محمّد چیه؟محمّد فردی است مثل من!!»

می بینیم که اینگونه احادیث،اعتبار و ارزش پیامبر را تا آنجا پایین آورده است که یک نفر مسلمان می گوید:پیامبر مردی است مانند من!

ص:207

به دنبال این سخن،رانندۀ ما که جوانی قفقازی الاصل و شیعه بود،پیش رفت و از او سؤال کرد:

آیا محمّد مردی است مانند تو؟جوان وهّابی گفت:آری،او مردی است مانند من!او مرده است! این سؤال و جواب،و این پرسش و اقرار،سه بار تکرار شد.آنگاه رانندۀ شیعی گفت:بر محمّد قرآن نازل می شد،آیا بر تو هم قرآن نازل می شود؟!«فبهت الّذی کفر»!!

در این احادیث اثبات شده است که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم یک انسان اهل عیش و طرب و آواز و موسیقی-العیاذ باللّه-بوده است،فراموشکاری های زیادی داشته،و پیروانش از او به اخلاقیات و عفّت و تقوا بیشتر پایبند بودند و....امّا قرآن کریم در برابر می گوید:

إِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظِیمٍ (1)

«تو از اخلاقی بس بزرگ بهره مند هستی.»

طه ما أَنْزَلْنا عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لِتَشْقی (2)

«پیامبر!ما قرآن را بر تو نازل نساخته ایم که تو در عبادت،این چنین خویشتن را به رنج بیندازی!»

امّا گروهی که به اینگونه احادیث اعتقاد می ورزند و آنها را صحیح می دانند،ناگزیر تفکّرات دینی شان در مورد شخصیّت پیامبر به شکل دیگری خواهد بود.در تفکّر و اعتقاد دینی اینان، پیامبر بالاتر است یا خلیفه أبو بکر؟!ابو بکری که از وسایل موسیقی به عنوان ساز شیطان،تنفّر دارد و نمی خواهد آن را در حضور پیامبر بنوازند،در صورتی که خود پیامبر پروایی از این مسأله ندارد! در این تفکّر و اعتقاد دینی،خلیفه عمر برتر است یا پیامبر؟!عمری که شیاطین جنّ و انس از وی فرار می کنند،در صورتی که با حضور پیامبر نه تنها فرار نمی کردند،بلکه در رقص و آواز نیز شرکت می نمودند!

این همان است که ما می گوییم تیری با سه شعبه،و یا سه هدف؛که عبارتند از:

1. شکستن شخصیّت و اعتبار پیامبر

2. بالا بردن قدرتمندان و حکّام بعد از وی

3. تخریب اسلام در دو جبهۀ اعتقاد و عمل.

ص:208


1- 1) -قلم:4. [1]
2- 2) -طه:1 و 2. [2]
اوج قداست مقام خلافت

بر اساس چنین بینشی بود که حجّاج در مورد عظمت مقام خلافت،بدین شکل خطبه خواند:

«آیا خلیفه و جانشین شما در میان خانواده تان،و به عهده گیرندۀ وظایفتان در غیاب شما،برتر است یا فرستادۀ شما به سوی ایشان؟» (1)

و باز بر اساس همین زیربنای فکری بود که روز دیگری در نامه برای خلیفه،عبد الملک نوشت که امر آسمان ها و زمین،جز به واسطه و برکت خلافت برپا نمی باشد،و خلیفه(که در آن روز عبد الملک،حاکم جبّار بود)نزد خداوند افضل از ملائکه مقرّب و انبیا و مرسلین است. (2)

و نیز بر پایۀ چنین اندیشه است که وهّابیان امروز می گویند:رسول،یعنی نامه بر و پیام آور.او فقط پیام خداوند را برای بندگانش آورده است.این کار هیچ گونه افتخار خاصّی ندارد!

همۀ این تفکّرات از احادیثی که دیدیم و در آینده خواهیم دید،ریشه گرفته اند.

عثمان در ترازوی این روایات

اگر سؤال کنید که دربارۀ عثمان چه گفته اند،و آیا دربارۀ او هم چنین احادیثی وجود دارد،لازم است به حدیثی که از عایشه نقل شده است،دقّت کنید:

«من و پیامبر در زیر یک روانداز بودیم که پدرم،أبو بکر آمد،و اجازۀ ورود خواست.پیامبر بدون اینکه از جای برخیزد،به او اجازۀ ورود داد.أبو بکر وارد شد و پس از اینکه کارش را انجام داد،بیرون رفت.ما هنوز زیر همان لحاف بودیم.

پس از او عمر اجازۀ ورود خواست.پیامبر بدون اینکه وضع خود را تغییر بدهد،اجازۀ ورود داد و همچنان در بستر،کار عمر را راه انداخت،تا اینکه عمر خارج شد.

در این هنگام عثمان آمد و اجازۀ شرف یابی خواست.این بار پیامبر از جای برخاست و لباس به تن کرد و سپس بر جای خود نشست.آنگاه اجازۀ ورود داد.عثمان وارد شد و پس از انجام کارش بیرون رفت.

عایشه می گوید:عرضه داشتم یا رسول اللّه!أبو بکر آمد و اجازه خواست،اجازه اش دادی،و در همان بستر و با همان حالت کار او را انجام دادی،و به هیچ وجه وضعت را تغییر ندادی.بعد از او

ص:209


1- 1) -العقد الفرید(ابن عبد ربه)285/5 و 286،چ محمّد سعید العربان،مصر 1372 ق.
2- 2) -العقد الفرید(ابن عبد ربه)285/5 و 286،چ محمّد سعید العربان،مصر 1372 ق.

عمر آمد.باز بدون تغییر وضع،همچنان که با من در یک بستر بودی خواسته اش را برآوردی،و تا بیرون رفت،از جای خود تکان نخوردی.امّا چرا آنگاه که عثمان آمد،وضع دیگرگونه شد؛از جای برخاستی و لباس پوشیدی و بر جای خود نشستی؟!

پیامبر فرمود:عثمان مردی است بسیار با شرم و حیا.ترسیدم از شدّت حیا،حاجتش را نگوید و به مقصد نرسیده از در بیرون برود!!» (1)

در روایت دیگر،مسأله بسیار شرم آورتر و فجیع تر نقل شده است.بر اساس آن،پیامبر با عایشه در یک بستر است،و بر روی خودشان بالاپوش عایشه را کشیده اند.پیامبر فقط در هنگام ورود عثمان به عایشه می گوید:لباس خودت را به تن بپیچ و آن را دور خودت جمع کن!

عایشه می گوید:چه شد که از أبو بکر و عمر هراس نداشتی،امّا از عثمان هراسان شدی؟!پیامبر فرمود:آیا من حیا نکنم از مردی که فرشتگان الهی از او شرم می کنند!! (2)

شما فکر می کنید دیگر برای پیامبر،در ذهن مسلمان معتقد به اینگونه احادیث،چه می ماند؟ آیا عثمان موجود در این احادیث برتر است و ارزشمندتر،یا پیامبر؟

قرآن کریم در همین زمینه(شرم و حیای پیامبر بزرگ اسلام صلّی اللّه علیه و آله و سلّم)سخنی دارد که جالب است آن را ببینیم:

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُیُوتَ النَّبِیِّ إِلاّ أَنْ یُؤْذَنَ لَکُمْ إِلی طَعامٍ غَیْرَ ناظِرِینَ إِناهُ وَ لکِنْ إِذا دُعِیتُمْ فَادْخُلُوا فَإِذا طَعِمْتُمْ فَانْتَشِرُوا وَ لا مُسْتَأْنِسِینَ لِحَدِیثٍ إِنَّ ذلِکُمْ کانَ یُؤْذِی النَّبِیَّ فَیَسْتَحْیِی مِنْکُمْ وَ اللّهُ لا یَسْتَحْیِی مِنَ الْحَقِّ... (3)

«ای ایمان آورندگان!بدون اجازه به خانه های پیامبر وارد نشوید تا در آنجا غذا صرف نمایید.

ولی اگر بدین کار دعوت شدید،مانعی از ورود نیست.امّا آنگاه که غذا خوردید،دیگر برای سخن گفتن و مجلس انس ننشینید.این کار شما پیامبر را رنج می دهد،ولی از اینکه از شما بخواهد از خانه اش بیرون بروید شرم می کند،و خداوند از بیان این حقیقت حیا نمی نماید...»

پیامبر به تصدیق قرآن،آن قدر شرم و حیا دارد که از مردم نمی خواهد از خانه اش بیرون بروند.

آنها غذا خورده و نشسته اند و صحبت می کنند؛و نه تنها وقت پیامبر را بیهوده به هدر می دهند،بلکه

ص:210


1- 1) -صحیح(مسلم)116/7،چ محمّد علی صبیح.
2- 2) -همان.
3- 3) -احزاب:53. [1]

روح لطیفش را نیز آزار می نمایند.امّا وی آن قدر به قواعد ادب و اخلاق پایبند است که همۀ رنج صحبت آنها را تحمّل می کند و از ایشان نمی خواهد که خانه اش را ترک گویند.

بنابراین صحیح بوده است که در دومین سوره ای که بر وی نازل شده است،خداوند او را به اخلاق بس بزرگ و عظیم ستایش نماید: إِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظِیمٍ اینها گفتارهای بی چون و چرا و سراسر حقّ و حقیقت قرآن است،و آنها روایات صحیح بخاری و مسلم.

مطلبی که لازم است توجّه شما را بدان جلب کنم،این است که در روایت فوق الذّکر،أبو بکر و عمر و عثمان دقیقا پشت سر هم به محضر پیامبر شرفیاب می شوند،و این نظم در بسیاری از اینگونه روایات مراعات می شود.جاعلان بدین وسیله می خواستند خلافت و حکومت متوالی اینان را در ذهن ها نوعی اصالت و قداست ببخشند.

در اینگونه از روایات،این سه نفر معمولا پشت سر هم در حوادث زیادی ظاهر شده اند؛ بنابراین پشت سر هم خلیفه و حاکم می شوند.

طرح خیلی دقیق است،روی حساب طراحی شده است.اینها که چنین چیزهایی جعل می کرده اند،سخت کوشیده اند که آن آمادگی ذهنی را به وجود آورند.

پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در چنگال سحر

این داستان را نیز نقل و بررسی کنیم و آنگاه بحث را پایان دهیم.خدا می داند برای من نقل این عبارات و سخنان دشوار است.

در صحیح بخاری و مسلم،از عایشه نقل شده است(بخاری در سه جا نقل می کند و مسلم در یک جا):

«پیامبر را سحر کردند،به طوری که در اثر سحر،ادراک معمولی خود را از دست داده بود،و کاری را که نکرده بود،خیال می کرد انجام داده است.مثلا می پنداشت غذا خورده،در صورتی که نخورده بود،و خیال می کرد نماز خوانده در حالی که نماز نخوانده بود و....اثر آن سحر چنین بود.

این حالات همچنان ادامه داشت،تا اینکه یک روز به من گفت:ای عایشه!دو فرشته آمدند بالای سر و پایین پای من نشستند،و حقیقت حال را به من خبر دادند.آن فرشته که بالای سر من نشسته بود از فرشتۀ پایین پا پرسید:او را چه می شود؟فرشتۀ دیگر جواب داد:سحرش کرده اند،

ص:211

لبید بن اعصم یهودی او را سحر کرده است!پرسید:با چه سحرش کرده اند؟جواب داد:با شاخۀ درختان خرما،و چند چیز دیگر که نام برد،و گفت با مجموعۀ اینها سحر انجام گرفته است.پرسید:

کجاست؟جواب داد:در چاه ذی اروان است.

آنگاه پیامبر با اصحاب خویش بر سر آن چاه رفت و برگشت.سپس گفت:ای عایشه!آب آن چاه آن قدر از اثر آن سحر تغییر یافته بود که به رنگ حنا درآمده بود،و شاخه های درخت های خرمایی که پیرامون آن بودند،همه به صورت سر شیطان درآمده بودند.»

در روایت دیگر مسأله به صورت بدتری درمی آید،و قبح آن آشکارتر می شود.روایت می گوید:

«آن قدر سحر بر پیامبر تأثیر گذاشته بود که گاه می پنداشت با یک تن از همسرانش هم بستر شده است،در صورتی که چنین نبود!!» (1)

چه قدر می توان بی شرمی کرد؟!و تا کجا شخصیّت پیامبر را می توان پایین آورد؟!متأسّفانه همۀ اینها در کتب صحاح می باشد.

در برابر اینها به کلامی از امام امیر المؤمنین علیه السّلام استناد می کنیم.در خطبۀ 195،از امام علیه السّلام چنین نقل شده است:

«خداوند از هنگامی که آن حضرت را از شیر گرفتند،بزرگ ترین فرشتۀ خویش را با وی همراه،و به عنوان یک پاسبان با او قرین ساخت.که در شب و روز پیامبر را به راه های بزرگی و بهترین اخلاق ها راهبری کند.» (2)

این سخن امام مکتب امامت است،و آن سخنان راویان معتبر مکتب خلافت.

نتیجۀ بررسی های ما در متون مکتب خلفا،به اینجا منتهی می شود که دومین وسیلۀ تبدیل احکام اسلام،آن مجموعه احادیثی است که کوشیده شده به وسیلۀ آنها،حیثیت و ارزش و قداست پیامبر اسلام صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از بین برود.نه تنها اوج مقام یک پیامبر را نداشته باشد،که از بسیاری افراد عادی هم تنزّل نماید،تا در نتیجه نه حدیثش،و نه اوامر و نواهی اش در مسائل دنیوی اثر داشته باشد.همه

ص:212


1- 1) -بخاری،کتاب بدء الخلق،باب صفة ابلیس و جنوده 122/4،چ بولاق؛و کتاب الطلب،باب السحر،باب هل یستخرج السحر 137/7 و 138؛مسند(احمد)50/6 و 96 و 63 و 55؛الطبقات الکبری 4/2؛مسلم،کتاب السلام،ج 43؛ابن ماجه، کتاب الطب،باب السحر 1173/2،ح 3545.
2- 2) -نهج البلاغه،خطبۀ قاصعه300/،تحقیق صبحی صالح:«و [1]لقد قرن اللّه به صلّی اللّه علیه و آله و سلّم من لدن ان کان فطیما أعظم ملک من ملائکته یسلک به طریق المکارم و محاسن اخلاق العالم،لیلة و نهاره.»

بدانند که او به امور دنیوی چندان آشنایی ندارد،و یا حتّی فهمش در این زمینه از افراد معمولی هم کمتر می باشد.تا آنجا که خودش گفته است:من از کار دنیای شما خبر ندارم،و شما این امور را از من بهتر می فهمید!!

و از سوی دیگر،گفته اش در معرّفی افراد و اشخاص هیچ قیمتی نداشته باشد،و یا اصولا حافظه اش کافی نباشد،و کارهایش ناقص بماند،و عقلش هم چندان نیرومند نباشد.چنان که یک روز نیز با حالت جنابت از خانه بیرون بیاید و در محراب بایستد،و مسلمان ها نیز برای نماز برخیزند.آن وقت پیامبر حالت خویش را به یاد آورد و بگوید:صبر کنید!صبر کنید!سپس به منزل رفته غسل کند و بازگردد.

همه بدانند او قرآن را فراموش کرده بود،و با شنیدن صدای قرآن در مسجد به یاد آورد که چه قسمتی از قرآن را از یاد برده است.

در برابر چنین پیامبری است که می توان گفت:او در فلان مسألۀ اسلامی اجتهاد کرده است و فلان شخص هم(اعمّ از زورمندان و عالمان)رأی و نظرش را ابراز نموده است.بدین طریق حاکمان پس از وی نیز مجتهدند،آنها هم می توانند هرجا مصلحت بدانند،نظریات او را زیر و رو کنند و به نام اسلام در جامعه مطرح نمایند و احکام صحیح اسلامی را تعویض و تبدیل کنند!!

اگر این مسائل را ذهن های ما بپذیرد،و همۀ ابعاد آن را فهم کند،دقیقا می توانیم درک کنیم که اسلام را به چه شکل درآوردند،و با چه وسیله حقایق آن را تحریف نمودند.آن وقت زحمات اهل بیت علیهم السّلام را می توانیم بشناسیم؛خدمات امیر المؤمنین،امام باقر،امام رضا یا امام جواد علیهم السّلام در احیای اسلام واقعی را می شناسیم.می فهمیم ایشان چه عملی می بایست انجام می دادند و در عمل چه کرده اند؛در حضورشان چه می بایست می کردند و در غیبتشان چه وظایفی داشته و دارند.

تا آنها را نفهمیم و نشناسیم،اینها را نخواهیم شناخت؛چون ائمۀ اهل بیت علیهم السّلام همین خرابی ها را اصلاح کردند،و همین حقایق نابود شده را احیا کردند.

ص:213

نظری به اسلام شناسی اروپاییان

با روشن شدن مطالبی که در این درس داشتیم،حال می توانیم نکتۀ مهمّی را با هم بررسی کنیم.

نکته این است که چرا اسلام شناسان غربی برای دریافت مفاهیم اسلام،تنها به کتب و متون مکتب خلفا مراجعه می کنند،و معمولا از متون مکتب امامت بهره ای نمی گیرند؟

شاید علّت این باشد که اروپا برای بار اوّل از کتب مکتب خلفا با اسلام آشنا شده،و اصولا ارتباط و اتّصالش با آنهاست.و به خاطر دوری از ما،از متون ما بی خبر مانده است.این یک جواب برای سؤال بالاست.

در تاریخ می خوانیم که ناپلئون بناپارت در بهار سال 1798 میلادی،با 300 کشتی و در حدود 40000 سپاهی به سوی مصر حرکت کرد،تا پس از تسخیر مصر راه را به سوی تصرّف هندوستان و خارج کردن آن از چنگال انگلیسی ها هموار نماید.او در اوایل تابستان،پس از نبرد کوتاهی پیروزمندانه به قاهره وارد شد.ناپلئون تا سال 1801 در مصر ماند،و در سپتامبر این سال با فشار نیروهای انگلستان و عثمانی آنجا را تخلیه کرد.

ناپلئون به همراه خود یک هیئت علمی به مصر برده بود.این دانشمندان در تمام مدّت توقّف ارتش فرانسه در مصر،به کار تحقیق و تفحّص اشتغال داشتند.یک ثمرۀ کارهای علمی این دانشمندان،آشنایی علمای اروپایی با مشرق زمین و فرهنگ و آداب و مذاهب این سرزمین بود.

علوم خاورشناسی،باستان شناسی،زبان شناسی،مطالعۀ ادیان و مذاهب و تاریخ مشرق زمین تا

ص:214

حدود زیادی در همین زمان پایه گذاری شد و رشد یافت. (1)

و نیز می دانیم که مسیحیان لبنانی-که در شمار نخستین منادیان تجدّد فکری و ارتباط فرهنگی با غرب هستند-ارتباطدهندۀ فرهنگی میان عرب زبانان و اروپاییان بوده اند.به ویژه که در سال 1806 میلادی سپاه فرانسه،با موافقت دول بزرگ در لبنان پیاده شد و سالیان دراز در این کشور باقی ماند. (2)

این جانب در گذشته ارتباط فرانسویان و انگلیسیان با مصر،و ارتباط مسیحیان لبنانی با اروپا را مهم ترین عامل در چگونگی اسلام شناسی اروپاییان می دانستم.در این دو ارتباط و اتّصال،غرب با اسلام مکتب خلفا،و با کتب و دانشمندان این مکتب برخورد کرده بود.لذا طبیعی می دانستم که غربیان،اسلامی جز اسلام این مکتب نشناسند و رسمی ندانند.این تفکّر و شناخت گذشتۀ من بود.

در واقع من کار ایشان را«حمل به صحّت»می کردم!

امّا پس از آمدن به ایران،راز اصلی این دوری را شناختم،و به یک باره این مشکل برای من حل شد.

حقیقت مطلب این بود:اینها که به ظاهر می خواهند اسلام را بشناسند،در صدد جستجو از حقیقت نیستند،و نمی خواهند یک دین الهی و آسمانی را بررسی کنند و ابعاد مختلف آن را بیابند و بشناسند.ایشان در صدد کشف نقاط ضعفی از اسلام و شخصیّت های آن هستند.

در احادیث مکتب ما،پیامبر معصوم است و رحمة للعالمین،اشرف مخلوقات می باشد و دارندۀ برترین صفات و اخلاقیات،و....

البته روشن است چنین بینشی هدف آنها را تأمین نمی کند؛امّا متأسّفانه آنچه می خواهند به اسلام و پیامبر آن نسبت بدهند،در احادیث مکتب خلفا می یابند؛احادیثی که به گفتۀ صاحبان همان مکتب،در نهایت اعتبار نیز هست!بنابراین اکثریّت قریب به اتّفاق اسلام شناس های غربی،از مدارک و متون مکتب خلفا استفاده می کنند.

مجموعۀ کارهای خاورشناسان،آنها که در اسلام شناسی تخصّص داشته اند،خواه در فرانسه،و یا خواه در هلند و بلژیک و روسیۀ تزاری و انگلستان و اخیرا در آمریکا،همه و همه در همین خط بوده است؛اینان زحمت زیادی کشیده اند،تحقیقات وسیعی کرده اند و تمام اسلام را خوانده اند؛از

ص:215


1- 1) -تاریخ قرون معاصر(دکتر حافظ فرمانفرماییان)،اروپا در عصر انقلاب159/-160.
2- 2) -تاریخ عرب(دکتر فیلیپ حتی)939/2،ترجمۀ أبو القاسم پاینده.

حدیث و قرآن و تاریخ و فقه و کلام و و...که نشان بدهند اسلام حقیقت نداشته،اصالت نداشته و الهی و آسمانی نبوده است.مدارک سخنان خود را نیز در کتب مکتب امامت نیافته اند،تنها در مکتب خلافت مقصد و مقصود خویش را یافته اند.

اسلام شناسی که خود یهودی است-همچون اگناس گلدزیهر-و یا اینکه مسیحی متعصّبی است-مانند ماسی نیون-و جوانب مختلف را نیز می دانسته،البته تعهّد داشته است که کجا برود و از که بگیرد و چه بگوید.نوشته هایی که از اینان به فارسی ترجمه شده(مثل«محمّد پیامبری که از نو باید شناخت»:ویرژیل گیورگیو،«محمّد پیامبر و سیاستمدار»:پروفسور مونتگمری وات،«جهان اسلام»:پروفسور بر تولد اشپولر،«اسلام در ایران»:پروفسور پطروشفسکی،و از همه مهم تر «دائرة المعارف اسلامی»)برای تخریب اسلام در همۀ جوانب آن است؛و اینها مایۀ سخنان خود را در احادیث و تاریخ و تفسیر مکتب خلفا یافته اند و بس.

ایشان که می خواهند در شناخت اسلام،به اروپا رفتگان و اروپاییان روی بیاورند،مثل این است که از أبو جهل یا ابو سفیان بخواهند که پیامبر و شخصیّت والای او را توصیف و معرّفی نمایند.

کتاب هایی که از زبان های اروپایی ترجمه می شود و در مسائل اسلام شناسی تحقیق کرده است،در واقع سم هایی هستند که در پوششی از عسل پوشیده شده اند.

آخر ایشان چرا امام باقر و امام صادق علیهما السّلام را گذاشته،و به اسلام ابو هریره و انس بن مالک و امثال ایشان رو می آورند؟مگر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نفرمود:«دو چیز گرانقدر در میان شما به جای گذاردم:

قرآن و عترتم،خاندانم را»؟

با توجّه به تمام بررسی هایی که انجام دادیم،حال من شاء فلیؤمن و من شاء فلیکفر.

دردهای جانکاه علی و فاطمه این است؛درد امام مجتبی و امام حسین نیز از همین جاست.

روی آوردن به اسلام شناسی اروپایی،برباد دادن خون شهیدان جاودانۀ کربلاست.اینجاست که زحمات امام باقر و امام صادق بر باد می رود.

نتیجۀ این بحث،شناخت وظیفۀ ما در این زمان است.

ص:216

درس هشتم

اشارة

ص:217

أعوذ باللّه من الشّیطان الرّجیم

ن وَ الْقَلَمِ وَ ما یَسْطُرُونَ ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّکَ بِمَجْنُونٍ

... فَسَتُبْصِرُ وَ یُبْصِرُونَ بِأَیِّکُمُ الْمَفْتُونُ

قلم:1-2 و 5-6

هُوَ الَّذِی بَعَثَ فِی الْأُمِّیِّینَ رَسُولاً مِنْهُمْ یَتْلُوا عَلَیْهِمْ آیاتِهِ

وَ یُزَکِّیهِمْ وَ یُعَلِّمُهُمُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ وَ إِنْ کانُوا مِنْ قَبْلُ

لَفِی ضَلالٍ مُبِینٍ

جمعه:2

ص:218

مقدّمه(یادآوری مباحث گذشته)

بحث ما،در این موضوع بود که اسلام اصیل به چه شکلی بود؟و بعد به چه شکلی درآمد؟و وظیفۀ کنونی ما در برابر آن چیست؟

دیدیم بر اساس فرمایش پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،آنچه در امّت های گذشته اتّفاق افتاده بود،در این امّت هم به وجود آمد.

این امّت دقیقا به همان شکل که پیشگویی شده بود،پاره ای از ابعاد اسلام را تحریف کردند.

در دیگر امم،پس از تحریف دین خدا،پیامبر تازه ای مبعوث می گردید،و آیین آسمانی برای بار دیگر تجدید می گشت.امّا دین خاتم انبیا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آخرین پیام آسمان به بشریّت بود.در این صورت،با تحریف هایی که در اسلام انجام شد،دین آخرین به چه سرنوشتی دچار می شود؟و چه کارهای باید انجام داد؟

کار تجدید دین در این امّت به عهدۀ امامان اهل بیت علیهم السّلام قرار گرفت.

عوامل تحریف

در تحقیق شناخت عوامل تحریف اسلام،به علّت های مختلفی برخورد کردیم.اوّلین وسیله،و شاید مهم ترین آنها،این بود که قدرتمندان اعصار اوّلیه اسلام،با تمام نیرو جلوی نقل و ضبط و ثبت احادیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را-که رکن دوم اسلام بودند-گرفتند.در این راه نوشته های حدیثی فراوانی سوخته شد.افرادی تحت تعقیب قرار گرفتند،زبان ها و دهان ها بسته شد،بعضی به تبعید و حبس گرفتار شدند و....

امّا با همۀ قدرتی که اعمال شد و با همۀ سخت گیری ها،احادیثی به طور پنهانی و یا حتّی آشکارا

ص:219

با تحمّل شکنجه نشر گردید.بنابراین،نیروهای حاکم کوشیدند اصولا مسألۀ احادیث پیامبر،و ممانعتی را که می توانست در برابر خودکامگی و هواهای آنها به وجود آورد،برای همیشه حل کنند.

این کوشش ها به صورت یک سلسله احادیث جعلی،برای خرد کردن شخصیّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و قداست گفتار او درآمد.

در یک دسته از اینگونه احادیث،مجموعۀ تعریف ها و تکذیب های پیامبر،در مورد شخصیّت های مثبت و منفی اسلام علاج شد.از پیامبر نقل کردند که به درگاه خداوند متعال عرضه داشت:«بار الها!من گاه بر اساس غضب،و گاه بر اساس خشنودی،سخنی در توصیف یا مذمّت کسی می گویم!مذمّت ها و لعنت های مرا برای لعنت شدگان مایۀ پاکی و رشد و قرب به درگاهت قرار بده!!»

در دستۀ دیگر از این نوع روایات،فرامین و دستورات پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مورد اصلاح و امور دنیایی مردم،از جمله سیاست،تنظیم خانواده،مسائل اقتصادی،رهبری و امامت و امثال آن علاج می شود.بنابر یکی از این روایات جعلی،پیامبر می گوید:«شما در مسائل و امور دنیایی خود از من آگاه ترید!شما به کارهای خودتان خبره تر و واردترید!»نتیجه اینکه به چنین سخنان من اعتنا نکنید، بلکه به فکر و رأی و نقشۀ خود عمل نمایید.

در مجموعۀ سوم از اینگونه احادیث،سعی می شود شخصیّت خارق العاده پیامبر تا حدّ یک بشر عادی،بلکه پایین تر تنزّل داده شود.در ضمن این احادیث،پیامبر یک شخص فراموشکار معرّفی می شود!قرآن را از یاد می برد!به حالت جنابت به مسجد می آید و آمادۀ نماز می شود و....

در احادیث دیگری،داستان سحر شدن آن حضرت را نقل می کنند،و به حدّی سحر را قوی می دانند که در اثر آن،پیامبر عقل و درک معمولی خود را از دست می دهد.

و دست آخر روایاتی را نقل می کنند که پیامبر را به صورت مردی می بینیم که از موسیقی، آوازه خوانی،غزل سرایی طرب آور و رقص روی گردان نیست!نه تنها خود به آن دل می دهد، گوش می سپارد و چشم می دوزد،که حتّی کسانی را هم که از این اعمال ناراحت می شوند،نهی می کند!

اینها خلاصۀ مباحث گذشتۀ ما بود.تکرار آن از این نظر لزوم دارد که حسّاس ترین نقاط سرنوشت تاریخی اسلام را دربردارد و مهم ترین مواد اسلام شناسی را تشکیل می دهد.همچنین می تواند نسبت به نشان دادن نقش ائمۀ اهل بیت علیهم السّلام در احیای دین،تأثیر بسزایی داشته باشد.

ص:220

چگونگی نزول وحی در مکتب خلفا

اینک لازم است به بررسی روایاتی بپردازیم که در آن،حریم قدس وحی الهی مورد هجوم قرار گرفته است.در اینجا مصیبت اسلام به بالاترین مرحلۀ خود می رسد،و دشمنان شناخته شده یا ناشناس اسلام،به درونی ترین نقاط حرم اسلام پای تجاوز می نهند،و خطری واقعی همه چیز اسلام را تهدید می کند.

روایات مربوط به این مسأله،به چهار یا پنج شکل آمده است:

مهم ترین آنها دوتاست که یکی از امّ المؤمنین عایشه،و دیگری از عبید بن عمیر لیثی نقل می شود.در میان این دو روایت که با تفضیل بیشتری سخن می گویند،معتبرترین روایت را از عایشه نقل کرده اند.این روایت در چند جای از صحیح بخاری و مسلم و چهار نقطه از مسند احمد بن حنبل،و در سیرۀ ابن هشام،و تاریخ طبری،و تاریخ ابن اثیر،و تاریخ الاسلام ذهبی،و در امتاع الاسماع مقریزی،و عیون الاثر ابن سیّد الناس،و الطبقات الکبری ابن سعد،و در تفاسیر طبری،ابن کثیر،قرطبی و حتّی در تفسیر فی ظلال القرآن سیّد قطب وجود دارد.

1. در روایت منقول از امّ المؤمنین،حوادث نزول اوّلین وحی بر پیامبر،چنین تصوّر گشته است:

«در ابتدا،وحی به صورت رؤیاهای صادقه برای آن حضرت پدیدار می شد.این رؤیاها مانند سپیده دمان روشن بود.بعدها علاقۀ به تنهایی و عزلت و خلوت گزینی در ایشان پدیدار گردید.او

ص:221

شب های متعدّد در غار حرا (1)به عبادت می پرداخت،هر چند یک بار به خانه و خانواده می آمد تا زاد و توشۀ خلوت خویش را تهیه کند.پس از تهیۀ وسایل زندگی،دیگر بار به غار بازمی گشت.

آن حضرت بدین ترتیب زندگانی می کرد تا آن روز که ناگهان با حق برخورد کرد.جبرئیل به نزد او آمد و گفت:ای محمّد!تو رسول خدایی.

پیامبر گفت:من ایستاده بودم که در اثر این برخورد به زانو درآمدم.این دیدار در همین جا پایان یافت.بعد در حالی که تمام بدنم به لرزه درافتاده بود،حرکت کردم و به خانه،نزد خدیجه رفتم و گفتم:مرا بپوشانید!مرا بپوشانید!مرا بپوشانید!مدّتی گذشت تا ترس و اضطراب این برخورد ناگهانی برطرف شد.در این هنگام بار دیگر جبرئیل بر من پدیدار گشت و گفت:ای محمّد تو رسول خدایی.

در آن لحظات تصمیم قطعی گرفته بودم که خویشتن را از یک بلندی کوهستانی به زیر افکنم!! و درست هنگامی که چنین قصدی داشتم،جبرئیل برای بار سوم بر من پدیدار شد و گفت:ای محمّد!من جبرئیل هستم و تو رسول خدایی.آنگاه گفت:بخوان.

گفتم:چه بخوانم؟!او سه بار مرا گرفت و فشرد.آن قدر فشار سخت بود که نزدیک بود که از پای درآیم.

سپس گفت: اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ :«بخوان به نام پروردگار که خلق فرمود.»

من خواندم.با تمام شدن این دیدار،به نزد خدیجه آمدم و گفتم:من سخت بر خویشتن ترسانم.

سپس حوادث اتّفاق افتاده را برای او بازگو کردم.

خدیجه گفت:بشارت باد تو را!به خدای سوگند،خداوند تو را پست نخواهد گردانید.تو صلۀ رحم می کنی و راستگو هستی،امانت دار می باشی،بار رنج مردم را به دوش می کشی و یاور ایشان.

هستی.

پس از آن مرا به نزد ورقة بن نوفل برده بدو گفت:گوش به سخنان پسر برادرت بده.

ورقه از من پرسید:داستان چیست؟

من آنچه اتّفاق افتاده بود،بازگفتم.ورقه گفت:این ناموسی است که بر موسی بن عمران نازل

ص:222


1- 1) -«جراء»،کوهی است در شمال مکّه که سه میل تا آن فاصله دارد،و در قلّه اش غاری می باشد که اوّلین بار وحی در آن بر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نازل شده است.بدین سبب آن را«جبل النور»نام داده اند. (رجوع شود به معجم البلدان)

می شده است.ای کاش من بتوانم در این نهضت(که به دست تو بنیاد می شود)سهمی داشته باشم...» (1)

2. روایت تاریخی دوم از مردی به نام عبد الله بن شدّاد نقل شده و در آن علّت ترس پیامبر -که در روایت گذشته بدان اشاره شد-روشن می گردد.

در این روایت آمده است:

«پیامبر بعد از اوّلین وحی که در غار حرا بر او نازل شد،به نزد خدیجه بازگشت.در خانه به خدیجه گفت:یا خدیجه ما أرانی إلاّ قد عرض لی (2):«ای خدیجه!فکر می کنم که در اثر تماس جنّیان به دیوانگی دچار شده ام.»

خدیجه جواب می دهد:نه،هرگز!به خدای سوگند،هیچ گاه پروردگارت با تو چنین رفتار نمی کند.» (3)

3. در مفصّل ترین روایت،راوی،عبید بن عمیر لیثی می گوید:

«داستان وحی،با نزول جبرئیل بر پیامبر آغاز می شود.پیامبر هر سال یک ماه برای عبادت،در حرا مجاورت اختیار می کرد،و این عادت در میان قریش وجود داشت که هر سال به چنین عبادتی می پرداختند.پیامبر هر ساله در این ماه خاص به عبادت مشغول می شد،اگر فقیری به نزدش می آمد او را سیر می کرد.آنگاه که یک ماه پایان می یافت و دوران عبادت به اتمام می رسید،پیامبر به مکّه بازمی گشت.در ابتدای ورود به مسجد الحرام می رفت.هفت بار یا بیشتر طواف می کرد، سپس به سوی خانه روانه می شد.

روزگار چنین می گذشت تا آن سال که خداوند اراده فرمود او را مورد کرامت قرار داده لباس رسالت بر تن وی بپوشاند،و بدین وسیله بندگان خویش را مورد رحمت قرار دهد.

این حادثه در ماه رمضان اتّفاق افتاد.پیامبر همان طور که معمولش بود،برای مجاورت و عبادت به حرا رفته بود،و همراه وی خانواده اش نیز حضور داشتند!آن شب که خداوند اراده داشت او را مورد اکرام خویش قرار دهد و به رسالت برگزیند،جبرئیل به نزد او آمد.

پیامبر چنین نقل می کند:

ص:223


1- 1) -طبری 298/2-299؛صحیح(بخاری)7/1،باب بدء الوحی؛الطبقات 194/1-195.
2- 2) -عرض لی:اصابتی مس من الجن.رجوع کنید به:النهایة(ابن اثیر)83/3.
3- 3) -طبری 299/2 و 300.

«او به نزد من آمد و پرده ای از دیبا که در آن نوشته ای بود،به همراه داشت.من در آن لحظه خواب بودم.

به من گفت:بخوان!

گفتم:نمی توانم بخوانم!او مرا گرفت و سخت فشار داد تا آنجا که احساس مرگ کردم.آنگاه رهایم ساخت.

پس از آن گفت:بخوان!

گفتم:چه بخوانم؟!و این سخن را به خاطر آن گفتم که دیگر بار گرفتار فشار شدید و مرگ آور

نشوم.

گفت:

اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ... عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ یَعْلَمْ بعد از اینکه من خواندم،او رفت و من هم از خواب برخاستم.گویی آنچه خوانده بودم در قلبم نقش بسته بود.

من هیچ کس از مخلوقات خدا را،مثل شاعران و دیوانگان دشمن نمی داشتم،تا آنجا که نمی توانستم به اینگونه کسان نظر کنم!در آن موقع با خود گفتم یا شاعر شده ام،یا مجنون!امّا قریش نباید چیزی بفهمد.بنابراین به بالای کوهی خواهم رفت و از آنجا خویشتن را به زیر می افکنم تا بمیرم و راحت شوم!!

از غار حرا بیرون آمدم و با قصد خودکشی،تا میان راه کوهستانی پایین رفتم.صدایی از آسمان توجّهم را جلب کرد.شنیدم که می گفت:ای محمّد!تو رسول خدایی و من جبرئیلم.

سر به آسمان برداشتم.جبرئیل را به صورت مردی که در افق دور آسمان ایستاده مشاهده کردم.ایستادم تا او را بنگرم.بنابراین از خودکشی بازماندم.نه قدمی به پیش برمی داشتم و نه به پس،به هر سوی آسمان که می نگریستم،او را همچنان که در ابتدا دیده بودم،مشاهده می کردم.

او رفت و من به نزد خدیجه بازگشتم.روی ران او نشستم و او را به خود فشردم!!

خدیجه گفت:ای ابو القاسم!کجا بودی؟به خدای سوگند،فرستادگان من به دنبال شما سراسر مکّه را درنوردیدند.

گفتم:این بیچاره(اشاره به خودم)یا شاعر شده است،یا دیوانه و جن زده!

خدیجه گفت:ابو القاسم!تو را از چنین چیزهایی به خدا پناه می دهم.با آنچه من در تو از

ص:224

راست گفتاری و امانت داری و حسن اخلاق و صلۀ رحم می شناسم،خداوند چنین سرنوشت هایی برای تو مقدّر نخواهد کرد.اصولا چرا چنین سخنی می گویی؟مگر چیزی مشاهده کرده ای؟

گفتم:آری.و آنگاه حوادث را برایش بازگو کردم.

خدیجه جواب داد:بشارت باد تو را ای پسر عمو!بر این راه پایدار باش.سوگند به آن کسی که جان من به دست قدرت اوست،من امید دارم که تو پیامبر این مردم باشی.

آنگاه برخاست،لباس بر تن آراست و به نزد ورقة بن نوفل رفت،که پسر عمویش محسوب می شد.ورقه نصرانی بود و اهل دانش،و آشنا به تورات و انجیل.خدیجه هر چه از من شنیده بود، بدو خبر داد.

ورقه با هیجان به خدیجه گفته بود:قدوس است!قدوس است!ای خدیجه!سوگند به آن کس که جان ورقه در دست قدرت اوست،اگر راست بگویی،ناموس اکبر(جبرئیل)به نزد او آمده، همان کس که به نزد موسی می آمده است.من فکر می کنم که او پیامبر این امّت است.بدو پیغام مرا برسان و بگو باید در راهش استوار بماند!

خدیجه به خانه آمد و سخنان ورقة بن نوفل را به من گفت.بدین ترتیب فشار فکری من برطرف شد و دغدغۀ خاطرم از شاعر یا مجنون شدن پایان پذیرفت.»

در ملاقات بعدی پیامبر و ورقه-که در مسجد الحرام اتّفاق می افتد-ورقه از حالات پیامبر سؤال می کند و خصوصیات حوادث قبل را طالب می شود.پیامبر اکرم آنان را بازگو می کند.ورقه می گوید:سوگند بدان کس که جانم به دست اوست،تو پیامبر این امّت هستی و ناموس اکبر به نزد تو آمده،همان که به نزد موسی نیز می آمده است.تو را حتما تکذیب خواهند کرد و آزارت خواهند نمود؛از شهر و زادگاهت بیرون می نمایند و با تو به نبرد برخواهند خاست.اگر من آن روز را درک کنم،تو را چنان نصرت خواهم کرد که خدای را راضی بنماید.

آنگاه خم شد و پیشانی پیامبر را بوسید.

پیامبر در حالی که رنج هایش تسکین یافته بود،با حالت ثبات و اطمینان بیشتری به خانه بازگشت!!» (1)

4. در یک روایت دیگر که آن را عکرمه از عبد اللّه بن عبّاس نقل می کند،حادثه چنین

ص:225


1- 1) -طبری 206/2-208،چ اوّل مصر؛و 300/2-302،چ دار المعارف؛ابن هشام،236/1-239،چ مصر،1375؛ الاکتفاء 263/1-266،چ مصر.

توصیف شده است:

«پیامبر روزی در سرزمین اجیاد،نزدیک صفا به سر می برد،که ناگاه فرشته ای را دیدار کرد که در افق دوردست آسمان ظاهر شده بود،در حالی که یک پای خود بر پای دیگر نهاده و فریاد برمی آورد:ای محمّد!من جبرئیلم،ای محمّد!من جبرئیلم.

پیامبر از این برخورد و دیدار ناگهانی به هراس افتاد.او هر بار به زمین خیره می شد،امّا چون دیگر بار به آسمان می نگریست،فرشته را همچنان در افق مشاهده می کرد.بنابراین بر جای خود نماند،و با سرعت به خانه،نزد همسرش خدیجه بازگشت،و برای او خبر حادثه را بازگفت ،و اظهار داشت:ای خدیجه!من چیزی را مانند این بت ها،و کسی را مانند این کاهنان،دشمن نمی دارم،امّا حال می ترسم که خود کاهن شده باشم!

خدیجه جواب داد:نه،چنین نیست.این سخنان را نگو.خداوند هرگز با تو چنین رفتار نخواهد کرد.زیرا تو صلۀ رحم می کنی و....» (1)

5. در روایت عروة بن زبیر،کلمات پیامبر چنین نقل شده است:

«ای خدیجه!من نوری می بینم و صدایی می شنوم.اینک هراسانم که نکند کاهن شده باشم....» (2)

6. روایت دیگری که به وسیلۀ عکرمه از ابن عبّاس نقل گردیده،سخنان پیامبر را چنین بازگو می کند:

«ای خدیجه!من صدایی می شنوم و نوری می بینم،می ترسم که دیوانه شده باشم....» (3)

ص:226


1- 1) -الطبقات الکبری 194/2-195،چ بیروت 1376.
2- 2) -الطبقات الکبری 195/2. در روایت 4 و 6،موضوع ملاقات با ورقه و مسألۀ دلداری و اطمینان بخشیدن او به پیامبر نیز نقل می گردد.
3- 3) -همان.

ارزیابی روایات

اشارة

روایاتی که دیدیم،از جهات گوناگون قابل بررسی است.با بررسی کافی،ضعف و اشکال در سند،و دروغ و جعل موجود در متن آنها،روشن می شود.

بررسی سند و متن،هر کدام مقداری از عوامل ضعف و بی ارزشی روایات مزبور را نشان می دهد.

بررسی سند

در روایات گذشته،پنج راوی وجود دارند که سند این روایت ها به ایشان منتهی می شود،و یا حدّ اقل بدیشان منسوب گشته است.به عبارت دیگر،سر سلسلۀ راویان هستند.اینان عبارتند از امّ المؤمنین عایشه،عبد اللّه بن شدّاد،عبید بن عمیر،عبد اللّه بن عبّاس و عروة بن زبیر.

تاریخ گواهی می دهد که هیچ کدام از این افراد،در عصر حادثه حضور ندارند؛زیرا اصولا در آن زمان هنوز متولّد نشده بودند!زمان تولّد این پنج تن را در تاریخ چنین می بینیم:

تولّد عایشه در سال چهارم،یا پنجم و یا ششم بعد از بعثت است. (1)

عبد اللّه بن شدّاد لیثی از صحابۀ پیامبر شمرده نمی شود و از تابعین،یعنی از نسل بعد از صحابه محسوب می گردد.او در زمان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به دنیا آمده،ولی به علّت خردسالی،صحبت پیامبر را درک نکرده است.او در سال 81 هجری در کوفه کشته شده است. (2)

ص:227


1- 1) -اسد الغابه 189/7،چ جدید مصر،کتاب الشعب.
2- 2) -تقریب التهذیب 422/1،چ مدینه،المکتبة العلمیه.

عبید بن عمیر هم در اواخر زندگانی رسول اکرم تولّد یافته،لذا همچون عبد اللّه بن شدّاد او را در شمار صحابۀ آن حضرت نمی آورند. (1)

عبد اللّه بن عبّاس در سال دهم بعد از بعثت،یا سه سال قبل از هجرت تولّد یافته است. (2)و نیز کسی که از ابن عبّاس نقل کرده،عکرمه است که به شهادت رجال شناسان،مردی دروغ پرداز است که ساخته های دروغین خود را به ابن عبّاس نسبت می داده است. (3)

عروة بن زبیر در زمان حکومت عمر تولّد یافته،و از تابعین طبقۀ دوم محسوب می شود. (4)

بنابراین اوّلین ناقلان حادثه،هیچ یک در عصر وقوع آن حضور نداشته اند،و ما می دانیم که یک حادثه را جز با حضور در آن،و یا شنیدن از حاضران و شاهدان عینی آن،نمی توان نقل کرد.

در تمام روایات یاد شده،ناقل،حادثه را بدون واسطه نقل کرده است.در این میان تنها عبید بن عمیر است که از شخص پیامبر روایت می نماید.او هم آن حضرت را به طور کلّی زیارت و دیدار نکرده است،زیرا دیدیم که وی در اواخر عمر آن حضرت به دنیا آمده،و به همین جهت رجال شناسان او را از صحابیان نشمرده از تابعین محسوب می دارند.لذا چنین نقلی هم از اعتبار تاریخی و حدیثی خالی می باشد.

البته در اینجا به بررسی شخصیّت این راویان و حدود صداقتشان نپرداختیم و از آن صرف نظر نمودیم،که این کار خود به بحثی مفصّل احتیاج دارد.

قضاوت قاطع قرآن کریم

قضاوت قرآن در مورد متن و مفهوم روایات مورد بحث،قاطعیّت تمام دارد.چنان که ما با صرف نظر از بی ارزشی سند این روایات،کاملا می توانیم با تکیه بر قرآن،آنها را نقد کنیم.

با دقّت و تتبّع در کتاب آسمانی اسلام،این مسأله با روشنی روی می نماید که نبوّت رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،یک حادثۀ غیر مترقّبه و ناشناخته نبوده است،بلکه در ابعاد گوناگونی مطرح گشته و به صور مختلفی عرضه شده است.

اعتقاد به پیامبری او،از تمام پیامبران به عنوان یک«میثاق»مؤکّد خواسته شده،و برای نصرت و

ص:228


1- 1) -همان 544/1.
2- 2) -اسد الغابه 291/3.
3- 3) -میزان الاعتدال 94/3.
4- 4) -تقریب التهذیب 19/2.

یاری او،عهد و پیمان گرفته شده است.

پیامبران بزرگ،وجود و ظهور و بعثت او را بشارت داده اند.ایشان و بعضی از یارانشان،در تورات و انجیل نام و نشان داشته اند.اهل کتاب،آن حضرت را کاملا می شناخته،و با آگاهی کامل به خصائص و نام و نشان،وی را پذیرفته و یا احیانا انکار کرده اند.

اینگونه آیات را با بحث مختصری پیرامون هر یک در زیر می بینیم:

آیۀ اوّل:

وَ إِذْ أَخَذَ اللّهُ مِیثاقَ النَّبِیِّینَ لَما آتَیْتُکُمْ مِنْ کِتابٍ وَ حِکْمَةٍ ثُمَّ جاءَکُمْ رَسُولٌ مُصَدِّقٌ لِما مَعَکُمْ لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَ لَتَنْصُرُنَّهُ قالَ أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ عَلی ذلِکُمْ إِصْرِی قالُوا أَقْرَرْنا قالَ فَاشْهَدُوا وَ أَنَا مَعَکُمْ مِنَ الشّاهِدِینَ (1)

«(به یاد آر)آنگاه که خداوند از انبیا میثاق گرفت که به شما کتاب و حکمت بخشید،سپس پیامبری آمد که تصدیق کنندۀ حقایق آسمانی همراه شما بود،باید به او ایمان آورید و او را حتما یاری کنید.خداوند(پس از آن)بدیشان فرمود:آیا به این میثاق اقرار دارید و از امّت خود بر آن عهد گرفتید؟گفتند:آری،اقرار و اعتراف گرفتیم.خداوند فرمود:پس شاهد باشید و من همراه شما،در شمار شاهدان هستم.»

در اعتقاد ما،انبیا صد و بیست و چهار هزار تن هستند و از میان ایشان سیصد و اندی به رسالت و پیام رسانی برگزیده شده اند. (2)یعنی همۀ این گروه با آسمان و غیب جهان مربوط هستند،ولی تنها پیام آوران و صاحبان رسالت،مأمورند که آگاهی های خود از جهان غیب را به مردم برسانند.

در آیۀ شریفه صحبت از میثاق و عهدی است که از جمیع انبیا(مجموعۀ گروه صد و بیست و چهار هزار تنی ایشان)گرفته شده،تا نسبت به رسولانی که بعد می آیند و تصدیق کنندۀ رسالت آنها می باشند،دو وظیفه را پاس دارند:

به ایشان ایمان بیاورند:لتؤمن به.

ایشان را یاری کنند:لتنصرنّه.

در تفسیر این آیه دو نظریه وجود دارد.یک نظریه بر اساس روایات معتبری است که در دو مکتب امامت(تشیّع)و خلافت(تسنّن)وجود دارند.این روایات به وضوح و صراحت نشان

ص:229


1- 1) -آل عمران:81. [1]
2- 2) -الخصال(صدوق)604/،چ نجف؛الاختصاص(مفید)264/؛بحار الانوار 30/11 و 32 و 33.

می دهند که این میثاق،از تمام انبیا،از حضرت آدم تا آخرین ایشان علیهم السّلام گرفته شده است،که به پیامبر خاتم،حضرت محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ایمان بیاورند،و در صورتی که زمان آن حضرت را درک کردند،یاری اش نمایند.سپس فرمان داده شده که از قومتان نیز بر این مسأله عهد و پیمان بگیرید.

از حضرت علی بن ابی طالب علیه السّلام نقل می کنند که فرمود:

«خداوند هیچ پیامبری را مبعوث نفرمود(آدم و بعد از او)مگر اینکه از او در مورد محمّد، عهد و میثاق گرفت،که اگر آن پیامبر زنده بود و آن حضرت برانگیخته شد،حتما به او ایمان بیاورند و یاری اش نمایند،و بدیشان امر شد که چنین عهدی را از قوم و امّتشان نیز بگیرند.» (1)

در نقل دیگر از امام علیه السّلام با تفصیل بیشتری،چنین آمده است:

«خداوند از انبیا علیهم السّلام میثاق گرفت که بعثت پیامبر خاتم و رفعت مقام او را به امّتشان خبر و بشارت دهند،و به ایشان امر نمایند که(در صورت هم زمان شدن،)آن حضرت را تصدیق نمایند.» (2)

آیۀ دوم:

وَ إِذْ قالَ عِیسَی ابْنُ مَرْیَمَ یا بَنِی إِسْرائِیلَ إِنِّی رَسُولُ اللّهِ إِلَیْکُمْ مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ یَأْتِی مِنْ بَعْدِی اسْمُهُ أَحْمَدُ فَلَمّا جاءَهُمْ بِالْبَیِّناتِ قالُوا هذا سِحْرٌ مُبِینٌ (3)

«(به یاد بیاور)آن زمان را که عیسی،فرزند مریم گفت:ای بنی اسرائیل!من پیام آور خداوند به سوی شما هستم،و تورات را که قبل از من نازل شده است،تصدیق می کنم،و نسبت به پیامبری که بعد از من می آید و احمد نام دارد،بشارت می دهم.امّا آنگاه که(احمد،پیامبر خدا)با نشانه ها و دلایل(به نزد ایشان)آمد،گفتند:اینها سحری است آشکار.»

پیامی که در این آیه هست،در کمال صراحت می باشد.آیه با روشنی اعلام می دارد که پیامبر اسلام،با نام خاصّ خویش،در عصر بعثت عیسوی مطرح شده است،و حضرت عیسی بن مریم در بخشی از پیام خویش،وجود و رسالت ایشان را بشارت داده اند.

ص:230


1- 1) -تفسیر طبری 236/3؛تفسیر ابن کثیر 378/1؛تفسیر الدّر المنثور؛تفسیر قرطبی 125/4،چ قاهره،دار الکتاب العربی؛تفسیر الکبیر 115/8.
2- 2) -تفسیر تبیان 513/2؛ [1]تفسیر مجمع البیان 486/2؛ [2]تفسیر صافی 274/1. [3]
3- 3) -صف:6. [4]

اینکه فکر شود چنین سخنی ادعایی بیش نمی باشد،به هیچ وجه صحیح نخواهد بود.زیرا می دانیم قرآن کریم در محیطی پر از کینه و دشمنی نزول یافته است؛اگر این سخن دروغ بود، دشمنان اسلام که تا پای جان برای مبارزه با آن کوشیده اند،در برابر چنین ادعایی،یک لحظه آرام نمی نشستند.آنها که هزاران تن سپاهی و جنگجو در برابر پیروان قرآن بسیج می کردند، می توانستند با استفاده از یک اشتباه و یک ادّعای واهی،بی هیچ زحمت،اسلام را در نطفه خفه کنند.

سخنان گذشته،همه بر این فرض بود که بشارت های مزبور،در انجیل موجود در عصر ما نباشد.امّا خوشبختانه ترجمه ها و چاپ های قدیمی تر انجیل،نمونه هایی از این بشارت را به دست می دهند.مثلا در ترجمۀ فارسی انجیل یوحنا،به قلم کشیش ف.لامنه فرانسوی،و در ترجمۀ عربی همین کتاب به قلم رابنسن،کشیش انگلیسی،در فصل چهاردهم،آیات 16 و 17 و 25 و 26،و در فصل پانزدهم،آیۀ 26،و در فصل شانزدهم،آیات 7 و 12 و 13 و 14،از«فارقلیط»که همان «پریکلیتوس»یونانی و«احمد»عربی است،نام برده می شود و توصیفات و خصائص ایشان ذکر می گردد. (1)

آیۀ سوم:

اَلَّذِینَ یَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِیَّ الْأُمِّیَّ الَّذِی یَجِدُونَهُ مَکْتُوباً عِنْدَهُمْ فِی التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِیلِ یَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ یَنْهاهُمْ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ یُحِلُّ لَهُمُ الطَّیِّباتِ وَ یُحَرِّمُ عَلَیْهِمُ الْخَبائِثَ... (2)

«(پرهیزکاران)آن کسانی هستند که از پیامبر و نبی امّی(مکتب نادیده)،که در تورات و انجیل نامش را یافته اند،پیروی می کنند.آن پیامبری که ایشان را به کارهای پسندیده فرمان می دهد،و از کارهای ناستوده نهی می نماید،و پاکیزه ها را بر ایشان حلال و روا،و چیزهای ناپاک را بر ایشان تحریم می نماید...»

در آیۀ شریفۀ فوق،اضافه بر آنچه آیۀ دوم اظهار می داشت،سخن از این به میان می آید که

ص:231


1- 1) -انجیل ترجمۀ لامنه در شهر پاریس چاپ شده و در کتابخانۀ مجلس شورای ملّی به شمارۀ 1763 موجود است.و انجیل ترجمۀ رابنسن،به سال 1831 در لندن طبع گردیده است که در کتابخانۀ شخصی این جانب هست. تصویر آیات مزبور از کتب یاد شده را در پایان این فصل،به نظر خوانندگان خواهیم رسانید.
2- 2) -اعراف:157. [1]

نه تنها انجیل نام و نشان پیامبر اسلام را دارد،بلکه تورات نیز از این خصیصه بهره گرفته است؛و در گذشته دیدیم که در آن محیط پر از دشمنی،و با وجود دانشمندان یهود در جامعۀ عربی،امکان چنین ادّعایی به دروغ،به هیچ وجه وجود نداشته است.امّا افزون بر این دلیل،باز باید خوشبختانه بگوییم که در پاره ای از نسخه های قدیمی تورات،به آیه ای برخورد می کنیم که نشانه های صریحی از پیام آور اسلام را در خود دارد.

در باب سی و سوم از سفر تثنیه،در آیات 1 و 2 و 3 چنین می خوانیم:

«و این است دعای خیر،که موسی مرد خدا،قبل از مردن بر بنی اسرائیل خواند،و گفت که خداوند از سینا برآمد،و از سعیر نمودار گشت،از کوه فاران نورافشان شد،با ده هزار مقرّبان ورود نمود،و از دست راستش شریعتی آتشین برای ایشان رسید،بلکه قبائل را دوست داشت،و همگی مقدّساتش در قبضۀ تو هستند...» (1)

در این آیات،سخن از سه نقطه به میان می آید:سینا،سعیر و فاران.

«سینا»: بر اساس متون رسمی یهودی و مسیحی،سینا مکانی است که خداوند شریعت و قوانین و فرامین خود را به حضرت موسی علیه السّلام نازل فرموده است.در سفر لاویان از تورات،باب هفتم،آیات 37 و 38 می خوانیم:

«این است قانون قربانی سوختنی و...که خداوند به موسی در کوه سینا امر فرموده بود...» و نیز در همین سفر،باب بیست و پنجم،آیه 1 می خوانیم:

«و خداوند موسی را در کوه سینا خطاب کرده گفت...» سفر خروج،یعنی سومین کتاب از اسفار خمسۀ تورات،داستان رفتن موسی علیه السّلام به کوه سینا،و میقات او با خداوند را چنین بیان می کند:

«و چون موسی به فراز کوه برآمد،ابر کوه را فرا گرفت،و جلال خداوند بر کوه سینا قرار گرفت، و شش روز ابر آن را پوشانید،و روز هفتمین موسی را از میان ابر ندا در داد...و موسی چهل روز و چهل شب در کوه ماند.» (2)

محقّقان مذهبی مسیحی،سینا را چنین توصیف می کنند:کوهی است که در شبه جزیرۀ طور

ص:232


1- 1) -تورات،ترجمۀ کشیش رابنسن،از اصل عبرانی و طبع شده در چاپخانه ریچارد واطس در لندن،سال 1839 میلادی.
2- 2) -سفر خروج،باب 24،آیات 15-18.

سینا واقع است،و حضرت اقدس الهی از بالای آن شریعت خود را به قوم اسرائیل عطا فرمود.» (1)

«سعیر»یا«ساعیر»: سرزمینی است کوهستانی در جنوب فلسطین که ادوم یا ادومیه هم گفته می شود.به عقیدۀ جغرافی نویسان،در این کوه ها اوّلین بار انجیل بر حضرت مسیح،عیسی بن مریم علیهما السّلام نازل شده است (2).

«فاران»: دربارۀ این کلمه،در کتب رسمی مسیحی توضیح قطعی و نهایی وجود ندارد؛مثلا می گویند:«کوه فاران همان کوهی است که خداوند هنگام آمدن از آنجا تجلّی کرد.»و آنگاه این عبارات را اضافه می کنند:«و رأی معتبر آن است که کوه فاران،جزء جنوبی کوه هایی است در شمال شرقی دشت،که بنی اسرائیل در آن گردش می کردند...» (3)

امّا نشانه ها و قرائنی وجود دارد که جای فاران را به خوبی نشان می دهد.مثلا در سفر تکوین، فصل بیست و یکم می خوانیم:

«و ابراهیم در صبحدم...نان و مطهره آب را گرفته و به هاجر داده،به دوشش گذاشت،و هم پسرش را به او داده،وی را روانه نمود...و آبی که در مطهره بود تمام شد،و پسر را در زیر بوته ای از بوته ها گذاشت،و روانه شده در برابرش به مسافت یک تیر پرتاب نشست،و گفت که مرگ پسر را نبینم،و در برابرش نشسته،و آواز خود را بلند کرده گریست،و خدا آواز پسر را شنید،ملک خدا هاجر را از آسمان آواز داده،به او گفت:ای هاجر!تو را چه واقع شد؟مترس زیرا که خدا آواز پسر را در جای بودنش شنیده است.برخیز و پسر را بردار و او را به دستت بگیر،زیرا که او را امّت عظیمی خواهم کرد،و خدا چشمان او را گشاده کرد،و چاه آبی دید،و روانه شده و مطهره را از آب پر کرد،و به پسر نوشانید،و خدا با پسر بود که نشو و نما کرد،و در بیابان ساکن شده تیرانداز گردید،و در بیابان پاران ساکن شد...» (4)

اینجا صحبت از اسماعیل و هاجر است که همه می دانیم در بیابان های حجاز و مکّه سکونت کردند،و چاه زمزم اوّلین بار برای اسماعیل،در همین جا از زمین جوشید،و امروز نیز قبر اسماعیل

ص:233


1- 1) -قاموس کتاب مقدس(دکتر جمیز هاکس)،مادۀ سینا498/،چ اوّل.
2- 2) -رجوع کنید به:معجم البلدان،مادۀ ساعیر 171/3 و مادۀ فاران 225/4؛و نیز رجوع کنید به:قاموس کتاب مقدس، مادۀ ادومیه27/-30،و مادۀ جلیل289/-290،و مادۀ ناصره865/-867،و مادۀ یهودیه982/،و مادۀ فلسطین660/ به بعد.
3- 3) -قاموس کتاب مقدس642/.
4- 4) -تورات،سفر تکوین(پیدایش)،آیات 14-21،چ 1845،ادینبورگ.

و هاجر در«حجر اسماعیل»در مسجد الحرام و شهر مکّه مشهور و معروف است. (1)امّت عظیمی که باید از او به وجود آیند،و خداوند آن را به ابراهیم وعده کرد،همان قوم عرب و قبیلۀ قریش هستند که در عصر اسلام و بعد از آن،به صورت یکی از اقوام تاریخ ساز جهان درآمدند.

بدین ترتیب جای فاران یا پاران،که وطن و مدفن اسماعیل و هاجر بوده،به خوبی روشن می شود.

جغرافی نویسان قدیم هم به همین حقیقت تصریح می کنند. (2)

با توجّه به بحث گذشته،به خوبی روشن است که این آیه،به ظهور سه دین بزرگ به دست موسی و عیسی و پیامبر اسلام اشاره می کند،که اوّلی در سینا،دومی در ساعیر و فلسطین،و سومی در حجاز و کوفه فاران-در اطراف شهر مکّه-پدیدار شده اند.نشانه های دیگری که در آیۀ مذکور هست و کاملا با پیامبر اسلام تطبیق می کند،عبارتند از:

1. «از کوه فاران نورافشان شد،و با ده هزار مقرّبان ورود نمود.»

چنان که دیدیم در آیه صحبت از سه بار ظهور الهی بود،یعنی سه بعثت بزرگ،یا برانگیخته شدن سه پیامبر اولو العزم و صاحب شریعت.و تصریح می شود که سومین تن از این پیامبران،و سومین بعثت،از کوه فاران انجام گرفته است.و می دانیم که وحی برای بار اوّل در شریعت خاتم انبیا،در غاری از کوه حرا(فاران)،یکی از کوه های اطراف مکّه(و بیابان فاران)اتّفاق افتاده است.

نیز می دانیم هم آن حضرت بود که چند سال بعد،با ده هزار سرباز مسلمان وارد مکّه شد؛و داستان همراهی ده هزار مقرّب،تنها در زندگانی پیامبر اکرم اتّفاق افتاده است و بس.زیرا حضرت موسی علیه السّلام در ابتدای ظهور،تنها برادرش هارون را به همراه داشت،و در خروج از مصر با تمام بنی اسرائیل همراه بود که پاره ای از مورّخان معتبر مذهبی مسیحی،تعدادشان را بیش از ششصد هزار گفته اند. (3)

حضرت عیسی علیه السّلام هم تا پایان دوران تعلیمات خویش،اندکی پیرو یافت که بنا به کتاب «اعمال رسولان»در حدود صد و بیست تن بودند، (4)و از میان ایشان دوازده تن انتخاب شدند و

ص:234


1- 1) -تاریخ(یعقوبی)182/1؛ابن هشام 5/1؛طبری 314/1؛الطبقات(ابن سعد)52/1؛الاکتفاء 63/1؛معجم البلدان 211/2.
2- 2) -معجم البلدان 225/4،چ بیروت.
3- 3) -قاموس کتاب مقدس(جیمز هاکس)،مادۀ خروج349/،چ اوّل،بیروت 1928.
4- 4) -عهد جدید،اعمال رسولان،باب اوّل،آیه 16.

عنوان حواریان وی را یافتند که یاران همیشگی و همراهان دائمی و شاگردان مخصوص او بودند. (1)

مسیحیان کوشیده اند که با تحریف این آیۀ تورات،آن را با ظهور عیسوی تطبیق کنند.لذا در پاره ای از نسخ جدیدتر،به جای جملۀ مذکور،این عبارت را می خوانیم:

«و تلألأ من جبل فاران و اتی من ربوات القدس»: (2)«از کوه فاران پرتو افشان شد،و از بلندی های قدس(بیت المقدس و فلسطین)آمد.»اضافه بر این تحریف در این نسخه،اصولا صحبت از همراهان وجود ندارد.در یک ترجمۀ فارسی به جای ده هزار می نویسد:«با هزار هزاران مقدّسان ورود نمود.» (3)

2. «و از دست راستش شریعتی آتشین برای ایشان رسید.»

این تعبیر،یک نشان دقیق از اسلام است.ما می دانیم اسلام،شریعت و دینی است که در آن جهاد،به صورت یک عبادت،رکنی از دین را تشکیل می دهد،و در هیچ آیین دیگری،بدین شکل مسألۀ جهاد مطرح نشده و ابعاد مختلف نیافته است.

3. «بلکه قبایل را دوست داشت.»

و این نشانۀ دقیق دیگری از اسلام و پیامبر آن است.در قرآن کریم همین معنی چنین آمده است:

وَ ما أَرْسَلْناکَ إِلاّ رَحْمَةً لِلْعالَمِینَ (4)

«نفرستادیم تو را،جز به خاطر اینکه برای همۀ جهانیان رحمت عام باشی.»

فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللّهِ لِنْتَ لَهُمْ (5)

«و پس به خاطر رحمت خداوندی با ایشان نرمخو و مهربان هستی.»

در تورات قدیم،سخن از این است که همۀ قبایل و ملل،و همۀ مردمان و خلاصه جهانیان، به طور دسته جمعی مورد مهر و دوستی پیامبری است که از کوه فاران ظهور می کند.آیات قرآن نیز این خصوصیت را در مورد پیامبر اسلام،اعلام و تصدیق می کند.امّا بعدها در نسخه های جدیدتر

ص:235


1- 1) -تاریخ کلیسای قدیم(و.م.میلر)31/-32،ترجمۀ علی نخستین،چ آلمان.
2- 2) -تورات،ترجمۀ عربی،طبع چاپخانۀ آمریکایی بیروت،سال 1907.
3- 3) -تورات،ترجمۀ فارسی،از فاضل خان همدانی،چاپ ادینبورگ،سال 1845.
4- 4) -انبیاء:107. [1]
5- 5) -آل عمران:159. [2]

تورات،این معنی هم به تحریف دچار شده و به صورت:«به درستی که قبایل خود را دوست داشت» (1)،و یا«به درستی که قوم خود را دوست می دارد» (2)در آمده است تا بدین وسیله مسألۀ جهانی بودن محبّت و رحمت پیامبر کوه فاران،نفی شده به قوم بنی اسرائیل اختصاص پیدا کند و با حضرت عیسی بن مریم علیهما السّلام تطبیق یابد.

آیۀ چهارم:

مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ وَ الَّذِینَ مَعَهُ أَشِدّاءُ عَلَی الْکُفّارِ رُحَماءُ بَیْنَهُمْ تَراهُمْ رُکَّعاً سُجَّداً یَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللّهِ وَ رِضْواناً سِیماهُمْ فِی وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ ذلِکَ مَثَلُهُمْ فِی التَّوْراةِ وَ مَثَلُهُمْ فِی الْإِنْجِیلِ کَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوی عَلی سُوقِهِ یُعْجِبُ الزُّرّاعَ لِیَغِیظَ بِهِمُ الْکُفّارَ... (3)

«محمّد پیامبر خداست،و آن کسان که همراه او هستند،با کفّار شدّت عمل داشته،و در میان خودشان در کمال رحمت و عطوفت هستند.اینان را در حال رکوع و سجود بسیار مشاهده می کنی،در حالی که فضل و رضای خداوندی را طلب می کنند.نشانی ایشان در صورتشان،اثر سجده است.این صفت،علامت یاد شده از ایشان در تورات می باشد،و در انجیل به درختی تشبیه شده اند که در کنارش ساقۀ کوچکی از زمین روییده،و رفته رفته قوّت گرفته،و قطور شده و تنۀ اصلی را کمک کرده و زارعان آن زراعت را خوش آیند می گردد،و کافران را به خشم و غضب می آورد...»

می بینیم که نه تنها پیامبر،بلکه حتّی یاران او نیز با صفات مخصوصشان،در تورات و انجیل -قرنها قبل از ظهور اسلام-نشانه داشته و مورد بحث واقع شده اند.

آیۀ پنجم:

وَ لَمّا جاءَهُمْ کِتابٌ مِنْ عِنْدِ اللّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ وَ کانُوا مِنْ قَبْلُ یَسْتَفْتِحُونَ عَلَی الَّذِینَ کَفَرُوا فَلَمّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا کَفَرُوا بِهِ فَلَعْنَةُ اللّهِ عَلَی الْکافِرِینَ (4)

«و آنگاه که کتابی(قرآن)از نزد خداوند برای ایشان(یهودیان)آمد که آنچه را که نزد ایشان

ص:236


1- 1) -تورات فاضل خان.
2- 2) -تورات فارسی،انجمن پخش کتب مقدّسه در میان ملل.
3- 3) -فتح:29.
4- 4) -بقره:89. [1]

است(تورات)،تصدیق می نمود،در حالی که ایشان در گذشته به نام این پیامبر و به حقّ او،از خداوند نصرت و فتح(علیه کفار)درخواست می کردند،آنگاه که آنچه می شناختند به نزدشان آمد،بدان کفر ورزیدند.پس لعنت خداوند بر کافران باد.»

دین یهود از یمن به جزیرة العرب پا نهاد.یهودیانی که در مدینه و حوالی آن سکونت داشتند، به انتظار و امید دیدار آخرین پیامبر خدا،بدین سرزمین کوچ کرده بودند.آنها که در فدک بودند،و آنها که در خیبر،و آنها که در مدینه،همه به دنبال همین هدف،وطن اصلی خویش را ترک کرده بودند.یهودیان ساکن مدینه،بعدها با کوچ قبایل عربی یمن روبرو شدند.اعراب یمنی که به مدینه کوچیدند،رفته رفته گسترش یافته با نام اوس و خزرج دو قبیلۀ بزرگ تشکیل دادند. گاه وبیگاه درگیری هایی میان این دو دسته،از یک طرف یهودیان و از طرف دیگر اعراب مشرک اوس و خزرج،به وجود می آمد.

در این نبردها بود که یهودیان،چون همۀ خداپرستان،برای پیروزی دست به دعا برمی داشتند و از خداوند به نام و احترام پیامبر بزرگ آینده،پیروزی طلب می کردند،و قرآن کریم از این مطلب با عبارت: یَسْتَفْتِحُونَ عَلَی الَّذِینَ کَفَرُوا یاد می کند. (1)گاه نیز در هنگام شکست،به اوسیان و خزرجیان می گفتند:«به زودی پیامبری در این سرزمین ظهور خواهد کرد،ما به او می گرویم و از شما انتقام خواهیم گرفت.»به خاطر همین زمزمه ها،و در میان همین تهدیدها بوده است که اوس و خزرج،یعنی اعراب غیر یهودی مدینه،با نام و خصوصیات پیامبر اسلام آشنا شدند.لذا در اوّلین بار که با آن حضرت در مکّه برخورد کردند،به او گرویدند؛با اینکه تنها به این علّت به مکّه آمده بودند که از قریش کمک جنگی بگیرند. (2)

نتیجه

با توجّه به تمام مباحث گذشته،می بینیم که تعبیر قرآن در دو آیه،تا چه اندازه صحیح و زیباست.

خداوند متعال در آیۀ اوّل می فرماید:

ص:237


1- 1) -رجوع کنید به:تفسیر الکشاف 123/1،چ قاهره،1373؛تفسیر طبری 325/1-327؛تفسیر الجلالین:19؛تفسیر الدّر المنثور.
2- 2) -سیره(ابن هشام)36/2،چ حجازی قاهره.

اَلَّذِینَ آتَیْناهُمُ الْکِتابَ یَعْرِفُونَهُ کَما یَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمْ وَ إِنَّ فَرِیقاً مِنْهُمْ لَیَکْتُمُونَ الْحَقَّ وَ هُمْ یَعْلَمُونَ (1)

«آنها که بدیشان کتاب(آسمانی)داده ایم،او(پیامبر اسلام)را همچون فرزندان خویش می شناسند،(ولی)گروهی از ایشان،دانسته،حق را کتمان می کنند.»

و در آیۀ دوم:

اَلَّذِینَ آتَیْناهُمُ الْکِتابَ یَعْرِفُونَهُ کَما یَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمُ الَّذِینَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ فَهُمْ لا یُؤْمِنُونَ (2)

«آن کسان که بدیشان کتاب داده ایم،او را همچون فرزندان خود می شناسند،و ایشان کسانی هستند که به خود زیان رسانده اند،پس آنان ایمان نمی آورند.»

آنچه در مجموعۀ آیات فوق مشاهده کردیم،این بود که بر اساس قرآن کریم،و تأییدات و دلایل تورات و انجیل،و مؤیّدات تاریخی،مسألۀ پیامبری رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،با تمام صفات و نشانه ها،قبل از ظهور آن حضرت مطرح بوده است،و بسیار کسان از اهل کتاب و اعراب مشرک،با آن آشنایی قبلی داشته اند.مردم شهر و دیار او،یهودیان و مسیحیان،عالمان و دانایان و آنها که از ایشان دور بوده اند،ظهور او و زمان آن،خصائص جسمانی و روحانی و خصائص دین و کتابش را می شناختند.

آیا با توجّه به این همه،ناآشنایی شخص پیامبر با این حقایق و سرنوشت و شخصیّت خویش، بعید و محال به نظر نمی آید؟

بنابراین،روایات نزول اوّلین وحی،که در آن از تردیدها و شک ها و ناباوری های پیامبر نسبت به پیامبری خویش سخن می گفت،گذشته از اشکال های اساسی در سند آنها،از نظر متن نیز کاملا بی ارزشند؛زیرا با قاطعیّت قرآن و تورات و انجیل و تاریخ و حتّی عقل،تناقض و منافات غیر قابل حل دارند.

ص:238


1- 1) -بقره:146. [1]
2- 2) -انعام:20. [2]
شواهد یادشده از انجیل و تورات

همۀ نسخه های تورات و انجیل که در دست است،دچار تحریف گردیده اند.نمونه هایی از این تحریف ها،در بحثی که به نام«ادیان آسمانی و مسألۀ تحریف»از مؤلّف،ترجمه و نشر شده،آمده است.

با وجود همۀ این تحریفات،گاهی هم نمونه هایی از بشارت های انبیای سابق،دربارۀ بعثت پیامبر خاتم،دیده می شود؛مانند آنچه که در بعضی از نسخه های تورات و انجیل موجود در کتابخانۀ مجمع علمی اسلامی دیده می شود.که از آن جمله دو کتاب«تورات سامری»و«انجیل برنابا»می باشند.

ولی از آنجا که این دو کتاب مورد قبول همۀ مسیحیان نیست،در این باره چیزی از آن دو نقل نمی کنیم،و به نقل از سه نسخۀ دیگر اکتفا می نماییم.

1. بشارت حضرت موسی به بنی اسرائیل،در اصحاح 18 از سفر تثنیۀ تورات چنین آمده است:

سفر لثنیه 18 و خداوند بمن گفت آنچه گفتند نیکو گفتند*نبئ را برای ایشان

از میان برادران ایشان مثل تو مبعوث خواهم کرد و کلام خود را به دهانش خواهم

گذاشت و هر آنچه باو امر فرمایم بایشان خواهد گفت*و هر کسی که سخنان مرا که

و باسم من گوید نشنود من از او مطالبه خواهم کرد*

این قسمت از سفر تثنیۀ تورات را از عهدین موجود در کتابخانۀ دانشکدۀ اصول دین،به شمارۀ 1898،افست کرده ایم.صفحۀ عنوان آن در صفحۀ بعد دیده می شود.

ص:239

کتاب مقدس یعنی کتب عهد عتیق و عهد جدید که از زبانهای اصلی عبرانی و کلدانی و یونانی ترجمه شده است و بنفقۀ جماعت مشهور به بریتش و فورن یمبل سوسائیتی دار السلطنۀ لندن مطبوع گردیده فی سنۀ 1932

ص:240

2. در وصیّت حضرت موسی به بنی اسرائیل،هنگام رحلتش،در اصحاح 33 از سفر تثنیۀ تورات،چنین آمده است:

باب سی و سیوم

1 و اینست دعای خیر که موسی مرد خدا قبل از مردن بر بنی اسرائیل خواند

2 و گفت که خداوند از سینای برآمد و از سعیر نمودار گشت و از

کوه فاران نورافشان شد و با ده هزار مقرّبان ورود نمود و از دست

راستش شریعتی آتشین برای ایشان رسید

3 بلکه قبائل را دوست داشت و همگی مقدّساتش در قبضۀ تو

هستند و مقرّبان پای تو بوده تعلیم ترا خواهند پذیرفت

4 موسی ما را بشریعتی امر کرد که میراث جماعت بنی یعقوب باشد

این قسمت را از نسخۀ تورات موجود در دانشکدۀ اصول دین،به شمارۀ 2228،افست کرده ایم.صفحۀ عنوان آن در صفحۀ بعد دیده می شود.

ص:241

کتاب المقدّس و هو کتاب العهد العتیق که آن را

توما رابنسن قسّیس

از اصل عبرانی به عبارت فارسی

ترجمه نمود

جلد اول

فی مدینة لندن المحروسة

بدار الطباعة رچارد واطس

سنة 1739 المساکلة

ص:242

3. در وصیّت حضرت عیسی هنگام رحلتش،در اصحاح 14 و 15 و 16،چنین آمده است:

انجیل یوحنا*14* ان کنتم 16 تحبوننی فاحفظوا وصایای*و انا اطلب من الاب فیعطیکم فارقلیط آخر 17 لیثبت معکم الی الابد*روح الحق الذی لن یطیق العالم ان یقبله و من لا یحبّنی لیس یحفظ کلامی و کلمتی التی سمعتموها لیست لی بل للاب الذی ارسلنی 29*کلمتکم بهذا مقیما عندکم*و الفارقلیط روح القدس الذی یرسله الاب 20 باسمی هو یعلمکم کل شیء و هو یذکرکم کلما قلته لکم*

30*و الان قد قلت لکم قبل ان یکون حتّی اذا کان تؤمنوا*من الان لا 31 اکلمکم کثیرا لان ارکون هذا العالم یأتی فلما اذا جاء الفارقلیط الذی ارسله انا الیکم من 27 الاب روح الحق الذی من الاب ینبثق هو یشهد لاجلی*

الاصحاح السادس عشر *و لم اخبرکم بهذه من البدی لانی معکم و الان فانی منطلق الی من ارسلنی و لیس احد منکم یسالنی 7 الی این تذهب*بل لانی قلت لکم هذه فالکابة ملأت قلوبکم*لکنی اقول لکم الحق انه خیر لکم ان انطلق لانی ان لم انطلق لم یأتکم الفارقلیط 8 فاما ان انطلقت ارسلته الیکم*فاذا جاء ذاک فهو یوبخ العالم علی 9 خطیة و علی برّ و علی حکم*اما علی الخطیة فلأنهم لم یؤمنوا بی 10*و اما علی البر فلانی منطلق الی الاب و لستم تروننی بعد*و اما علی 12 الحکم فان ارکون هذا العالم قد دین*و ان لی کلاما کثیرا اقوله 13 لکم و لکنکم لستم تطیقون حمله الان*و اذا جاء روح الحق ذاک فهو یعلمکم جمیع الحق لانه لیس ینطق من عنده بل یتکلم بکلما یسمع 14 و یخبرکم بما سیأتی*و هو یمجدنی لانه یأخذ مما هو لی و یخبرکم 15*جمیع ما هو للاب فهو لی فمن اجل هذا قلت ان مما هو لی یأخذ 16 و یخبرکم

این بخش از انجیل یوحنا را از عهدین موجود در دانشکدۀ اصول دین،به شماره 1899،افست نموده ایم،که صفحۀ عنوان آن در صفحۀ بعد دیده می شود.

ص:243

کتاب المقدس المشتمل علی کتب العهد العتیق الموجودة فی الاصل العبرانی و ایضا کتاب العهد الجدید لربنا یسوع المسیح بعد العبد الفقیر رچارد واطس فی لندن المحروسة سنة 1831 المسیحیة علی النسخة المطبوعة فی رومیة العظمی سنة 1671 لمنفعة الکنائس الشرقیة

ص:244

ترجمۀ بشارات گذشته در(انجیل)فارسی چنین آمده است:

انجیل یوحنّا 14 اگر مرا دوست دارید احکام مرا نگاه دارید*و من از پدر سؤال میکنم و تسلی دهندۀ دیگر بشما عطا خواهد کرد تا همیشه با شما بماند*

و آنکه مرا محبّت ننماید کلام مرا حفظ نمیکند و کلامی که میشنوید از من نیست بلکه از 25 پدریست که مرا فرستاد*این سخنان را بشما گفتم وقتی که با شما بودم*لیکن تسلّی 26 دهنده یعنی روح القدس که پدر او را باسم من میفرستد او همه چیز را بشما تعلیم 27 خواهد داد و آنچه بشما گفتم بیاد شما خواهد آورد

29 و الآن قبل از وقوع بشما گفتم تا وقتی که واقع گردد ایمان آورید*بعد 30 بسیار با شما نخواهم گفت زیرا که رئیس این جهان می آید

انجیل یوحنّا 15 لیکن چون تسلّی دهنده که او را از جانب پدر نزد شما میفرستم آید یعنی روح راستی که از پدر صادر میگردد او بر من شهادت خواهد داد*

ص:245

انجیل یوحنّا 16 و من بشما راست میگویم که رفتن من برای شما مفید است زیرا اگر بروم تسلی دهنده نزد شما 8 نخواهد آمد امّا اگر بروم او را نزد شما میفرستم*و چون او آید جهان را پر کند 9 10 و عدالت و داوری ملزم خواهد نمود*امّا بر گناه زیرا که بمن ایمان نمیآورید،..

11 بر عدالت از آن سبب که نزد پدر خود میروم و دیگر مرا نخواهید دید*..

12 داوری از آن رو که بر رئیس این جهان حکم شده است*و بسیار چیزهای دیگر 13 دارم بشما بگویم لکن الآن طاقت تحمّل آنها را ندارید*و لیکن چون او..

روح راستی آید شما را بجمیع راستی هدایت خواهد کرد زیرا که از خود تکلم نمیکند بلکه بآنچه شنیده است سخن خواهد گفت و از امور آینده بشما خبر خواهد داده 14 او مرا جلال خواهد داد هرچه از آنِ پدر است از آنِ من است از این جهان گفتم ؟؟؟که 16 از آنچه آنِ من است میگیرد و بشما خبر خواهد داد*

***

این ترجمۀ انجیل یوحنا،از همان کتاب تورات گذشته که بشارت«اصحاح 18 سفر تثنیه»را از آن نقل کردیم می باشد، و صفحۀ عنوان آن دومین صفحۀ عنوان بود.

فرق بین دو نسخه:

مهمترین فرق این نسخۀ فارسی با آن نسخۀ عربی در تحریف کلمۀ«فارقلیط»است که به کلمۀ«تسلی دهنده»ترجمه شده است.

این تحریف برای آن انجام گرفته که«فارقلیط»در زبان تصویر صفحۀ عنوان این انجیل در صفحۀ 240 آمد.

ص:246

فرق بین دو نسخه

مهم ترین تفاوت این نسخۀ فارسی با آن نسخۀ عربی،در تحریف کلمۀ«فارقلیط»است،که به کلمۀ«تسلّی دهنده»ترجمه شده است.

این تحریف برای آن انجام گرفته که«فارقلیط»در زبان عبری به معنی«احمد»در زبان عربی، و به معنی«ستوده»در زبان فارسی می باشد.بنابراین در این ترجمه خواسته اند که عبارت انجیل،از تصریح به نام پیامبر خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دور گردد.

فشردۀ گفتار دو پیامبر

در اصحاح 18،سفر تثنیه،حضرت موسی بنی اسرائیل را بشارت داده که خداوند می فرماید:

پیامبری از میان برادران ایشان،مثل تو مبعوث خواهم کرد و کلام خود را به دهانش خواهم گذاشت.

فشردۀ وصیّت حضرت موسی،در اصحاح 33،سفر تثنیه،آن است که فرموده:

«خداوند از سینا برآمده و از سعیر نمودار گشت،و از کوه فاران نورافشان شد.(سپس)با ده هزار از مقرّبان(به مکّه)وارد شد و از دست راستش،شریعتی آتشین(شریعت جنگ)برای ایشان رسید.»

و خلاصۀ وصیّت حضرت عیسی،در اصحاح 14 و 15 و 16 انجیل یوحنّا،چنین آمده است:

«من از خدا درخواست می کنم پیامبر دیگری به شما عطا کند تا همیشه(شریعت او)با شما بماند.

و آنکه مرا محبّت ننماید،کلام مرا حفظ نمی کند.و کلامی که می شنوید از من نیست،بلکه از خداست که مرا فرستاد.این سخنان را وقتی که با شما بودم گفتم،ولی وقتی«فارقلیط»را خدا بفرستد،او همه چیز را به شما تعلیم می کند،و آنچه را به شما گفتم،او یاد شما خواهد آورد.الآن قبل از وقوع،به شما گفتم تا وقتی که واقع شود،ایمان آورید.بعد از این بسیار به شما نخواهم گفت، زیرا که رئیس این جهان خواهد آمد.

و چون«فارقلیط»از جانب خدا بیاید،او بر من شهادت خواهد داد.

من به حق به شما می گویم که رفتن من برای شما مفید است،زیرا اگر من نروم«فارقلیط»نزد شما نخواهد آمد،و چون من بروم او خواهد آمد.

بسیاری چیزهای دیگر نیز دارم که به شما بگویم،لکن الآن طاقت تحمّل آنها را ندارید.و

ص:247

چون او آید شما را به جمیع راستی ها هدایت خواهد کرد،زیرا که او از خود تکلّم نمی کند،بلکه آنچه را(از خدا)شنیده است خواهد گفت،و از امور آینده به شما خبر خواهد داد،و او مرا تجلیل خواهد کرد.»

مقایسه آیات قرآن با عبارت عهدین(تورات و انجیل)

اکنون به قرآن بازگردیم تا بنگریم آنچه را که مسیح پیش گویی کرده است،قرآن چگونه گواهی نموده است.

در آیۀ 6 از سورۀ صف می فرماید:

«و آنگاه که عیسی بن مریم گفت:ای بنی اسرائیل!من رسول خدایم به سوی شما،و تصدیق کنندۀ آنچه پیش از من بوده(تورات)،هستم،و بشارت دهندۀ به پیامبری می باشم که بعد از من آید،و نام او احمد است.»

و دربارۀ اینکه او«از خود تکلّم نمی کند»در آیات 3 و 4 از سورۀ نجم چنین آمده است:

وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْیٌ یُوحی

«از هوای نفس سخن نمی گوید،و نیست گفتار او مگر از وحی که بر او نازل شده است.»

و«تجلیل از عیسی»در برابر یهود بوده که نسبت های ناروا به حضرت مریم دادند.در این باره قرآن در آیۀ 42 سورۀ آل عمران چنین می فرماید:

«خدا تو را برگزیده و پاکیزه فرموده بر زنان جهان(عصر خود).»

و در آیۀ 49 می فرماید:

«و آنگاه که ملائکه گفتند:ای مریم!خداوند تو را بشارت می دهد به کلمه ای از خودش(خود به تو فرزندی می دهد)که نامش مسیح و عیسی بن مریم است،و آبرومند است در دنیا و آخرت.» و در آیۀ 91 از سورۀ انبیا می فرماید:

«و یاد کن مریم را که دامنش را پاک داشت و در آن از روح خود دمیدیم،و او را با فرزندش، معجزه و آیت بزرگ برای اهل عالم قرار دادیم.»

و در آیۀ 34 از سورۀ مریم آمده است:

«این است عیسی بن مریم،گفتار حقّی که در آن تردید می دارند.»

ص:248

اکنون جا دارد چند سؤالی را برای مسیحیان طرح کنیم و از ایشان بپرسیم:

آن نبیّی که موسی به بنی اسرائیل خبر داد خداوند از برادران بنی اسرائیل مبعوث خواهد کرد،و سخنان خود را به دهانش خواهد گذاشت،که بوده؟

آن نبی که بعد از موسی آمده،و از قوم بنی اسرائیل نبوده،چه کسی بوده است؟

و نیز بپرسیم:

خداوند پس از آنکه از سینا برآمد،و از سعیر نمودار شد،بر چه کسی در کوه فاران(مکّه) نورافشان شد؟

و آن کس که با ده هزار مقرّبان وارد(مکّه)شده،و در دست راستش شریعتی آتشین داشته،که بوده؟

و آن کسی که عیسی از آمدن او خبر داد،چه کسی بوده است؟

او چه کسی است که در همین انجیل ها وصفش از زبان حضرت عیسی چنین آمده است:

«فارقلیط را خدا می فرستد،او همه چیز را به شما تعلیم می کند،و آنچه را به شما گفتم،او یاد شما خواهد آورد.من بسیار به شما نخواهم گفت،زیرا که رئیس این جهان خواهد آمد.»

این کس این صفات که بوده؟

آن کس که بعد از مسیح آمده،و از مسیح تجلیل کرده،و بر راست گویی او شهادت داده، کیست؟

آن کسی که از خود تکلّم نکرده،بلکه آنچه از خدا شنیده گفته،کیست؟

چه کسی بوده که حضرت موسی و عیسی،هر دو درباره اش گفتند:خدا کلام خود را بر زبانش بگذارد،نه آنکه وحی بر او مانند الواح تورات موسی باشد.آن کس که بوده است؟!!

اینک به بررسی روایات و رویدادهایی در گذشتۀ زندگانی پیامبر می پردازیم،که افرادی قبل از بعثت،با ظهور و برانگیخته شدن پیامبر خاتم آشنا بوده اند،و همه به حقیقت مورد بحث،اشارت و دلالت کافی دارند،که این خود دومین برهان صادق ما بر جعلی بودن روایات نزول اوّلین وحی هست.

ص:249

در انتظار پیامبر خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
دیر بحیرای راهب

بازرگانان قریش هر سال یک بار به سوی شام،و یک بار به سوی یمن می رفتند.ابو طالب رئیس و شیخ قریش نیز گاه در این سفرهای تجارتی شرکت می کرد.پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که بعد از وفات پدربزرگ خود،عبد المطّلب،در کفالت عموی بزرگوار خویش،ابو طالب بود،در یکی از این سفرها با او همراه شد.پیامبر دوازده سال بیشتر سن نداشت که به شام سفر کرد.

کاروان قریش آمادۀ حرکت بود.برادرزاده دست از عموی خویش برنداشت،و با اصرار از او خواست که وی را نیز به همراه ببرند.رئیس بزرگوار و مهربان قریش با اینکه سختی های سفر را می دانست و از خطرات راه آگاه بود،نتوانست او را که بی نهایت دوست می داشت،ناامید کند.

کاروان به راه افتاد،امّا هنوز به مقصد خویش نرسیده بود که در بیرون شهر بصری (1)حوادثی اتّفاق افتاد که برنامۀ مسافرت ابو طالب را بر هم زد.

سالیان درازی بود که راهبی مسیحی،امّا یکتاپرست (2)،به نام«بحیرا»در سرزمین بصری صومعه ای داشت،و در آن به عبادت مشغول بود.او اطّلاعات زیادی از کتاب های مذهبی گذشته داشت.

اصولا در این صومعه نسل هایی از راهبان مسیحی زندگانی کرده بودند که هر کدام پس از

ص:250


1- 1) -شهری است در حوالی دمشق(معجم البلدان 441/1).
2- 2) -سیره(ابن هشام)196/1،چ حجازی قاهره.

مرگ،جای خود را به دیگری واگذار می کردند.کتابی نیز در میان ایشان دست به دست می گشت که به صورت میراثی گرانقدر نگهداری می شد.در واقع آگاهی های این راهبان به این کتاب وابسته بود.

کاروان قریش هر سال در کنار این دیر توقّف می کرد تا خستگی بگیرد.امّا هرگز بحیرا را نمی دیدند و با او نمی توانستند تماسی برقرار کنند.اتّفاقا امسال به محض اینکه فرود آمدند،با بحیرا برخورد کردند که از صومعۀ خویش بیرون می آمد.بحیرا با دیدن افراد کاروان،آنها را به غذا دعوت می کرد.

مردی از قریشیان سؤال کرد:ای بحیرا!به خدای سوگند،کار امروز تو شگفت آور است.ما سالیان دراز از کنار صومعۀ تو گذر می کردیم و چنین رفتاری از تو نمی دیدیم؟!

بحیرا جواب داد:آری،راست می گویی؛امّا شما مهمانید و من دوست دارم که شما را اکرام کنم و غذا برای شما تهیه نمایم.

همه بر سفرۀ او جمع شدند،و تنها پیامبر اکرم به خاطر کمی سن،کنار بارها باقی ماند.عالم و زاهد مسیحی،هنگامی که به مهمانان نگریست،در میانشان مطلوب خویش را نیافت؛گفت:ای قریشیان!نباید هیچ کس از شما از سفرۀ من دور بماند!

جواب گفتند:همه بر سر سفره حاضرند،جز جوانی خردسال که برای محافظت بارها مانده است.

گفت:نه،باید همه بیایند.

مردی از قریشیان گفت:ما سزاوار سرزنش هستیم،زیرا پسر عبد اللّه بن عبد المطّلب را بر سر این سفره ننشانده ایم.

پیامبر را بر سر سفره راهب آوردند.راهب فقط به این مهمان خردسال نگاه می کرد.او با دقّت فراوان حرکات و اعمال و قد و قامت و سیمای این نوجوان قریشی را از نظر می گذراند.بعد از پایان غذا،آنگاه که همه برخاستند و رفتند،بحیرا گفت:ای جوان!از تو به حقّ لات و عزّی می خواهم که به همۀ سؤال های من پاسخ بدهی!

پیامبر فرمود:با نام لات و عزّی چیزی از من مخواه.به خدای سوگند،من به هیچ چیز مانند اینها با بغض و کینه و دشمنی نمی نگرم!

بحیرا گفت:پس به خدای سوگند،به من خبر بده از آنچه از تو سؤال می کنم.

ص:251

پیامبر گفت:سؤال کن از هر چه می خواهی!

بحیرا سؤال هایی در مورد بیداری و خواب و حالات و زندگانی آن حضرت به عمل آورد؛ جواب هایی که شنید همه با آنچه انتظار داشت تطبیق می کرد.آنگاه به پشت شانۀ پیامبر نگاه کرد و در میان دو کتف او به جستجوی خالی-که بعدها مهر نبوّت نام گرفت-پرداخت،و آن را بدان شکل که انتظار داشت،در همانجا که می دانست،یافت.پس از این بازبینی،روی خود را به ابو طالب کرد و گفت:این جوان با تو چه نسبتی دارد؟

ابو طالب پاسخ داد:فرزند من است.

بحیرا گفت:این فرزند تو نیست؛او نباید پدری داشته باشد.

ابو طالب گفت:آری،او فرزند برادر من است.

گفت:پدرش چه شده است؟

ابو طالب پاسخ داد:پدرش در حالی که مادرش بدو حامله بوده،از دنیا رفته است.

بحیرا گفت:راست گفتی؛این برادرزاده ات را به شهر خودش بازگردان،و از نقشه ها و کینه های یهود در مورد او بترس و برحذر باش.به خدای سوگند،اگر یهودیان او را ببینند و آنچه من دانستم و شناختم،بدانند و بشناسند،وی در معرض خطر قرار خواهد گرفت.این برادرزادۀ تو در آینده شأنی عظیم خواهد یافت. (1)

دومین سفر به شام

پیامبر به سن بیست و پنج سالگی رسیده بود.او اضافه بر اینکه نوادۀ شیخ و رئیس محترم و بزرگ قبیله محسوب می شد،خود نیز به خاطر صفات برجسته و اخلاق ممتازش،اعتباری خاص کسب کرده و به لقب«امین»شهرت یافته بود.

در همین سال،روزی ابو طالب به وی گفت:فرزند برادرم!من مردی هستم از مال دنیا تهی دست؛زمانه نیز بر ما سخت گرفته و سالهای عسرت باری بر ما گذشته و می گذرد.من سرمایه ای برای تجارت ندارم که به کار اندازم و بدان،از عسرت نجات یابیم.حال که کاروان تجارتی قریش آمادۀ سفر به شام است،تو خود را به خدیجه دختر خویلد معرّفی کن،تا او این بار

ص:252


1- 1) -ابن هشام 180/1-183،چ مصطفی السقا و دیگران،مصر سال 1375؛طبری 277/2-278؛الکامل 23/2-24، چ دار الکتاب؛تاریخ الاسلام(ذهبی)28/2-30،چ دمشق؛الاکتفاء 190/1-193؛حلبی 130/1-132،چ مصر،1382.

تو را برای تجارت همراه کاروان کند.شاید گشایشی در کار ما پدید آید.

خبر این گفتگو به خدیجه رسید.او مأموری برای دعوت پیامبر بدین کار فرستاد و دست آخر، بیش از هر سال اموالی برای تجارت بدو سپرد.پیامبر به همراهی کاروان تجارتی قریش،با غلام مخصوص خدیجه،به سوی شام حرکت کرد.

طبق معمول،کاروان بر سر راه خود به بصری رسید و در این شهر توقّف کرد.پیامبر و میسره با اموالشان در بازار شهر جای گرفتند.محل فرود آمدن ایشان در جوار صومعه ای بود که در آن راهبی به نام نسطور منزل داشت.یک درخت سدر نیز در کنار این صومعه روییده بود که بسیار کهنسال بود.پس از آنکه بارها فرود آمد،پیامبر به زیر درخت سدر پناه برده بدان تکیه داد و نشست.

نسطور،راهب مسیحی سر از پنجرۀ صومعه بیرون آورد و به میسره-که از قبل او را می شناخت-گفت:ای میسره!این شخص که در زیر درخت جای گزیده است،کیست؟

میسره گفت:مردی از قریش و از اهل مکّه است.

راهب گفت:در زیر این درخت،جز یک پیامبر کسی جای نگرفته است!آنگاه سؤال کرد:آیا در چشمانش لکۀ سرخی وجود دارد؟

میسره پاسخ داد:آری،و هیچ وقت نیز این لکۀ سرخ برطرف نمی شود!

راهب گفت:او آخرین پیامبر خداست.ای کاش در آن زمان که او مبعوث می شود و فرمان اظهار رسالت می گیرد،من بودم....

روزهای بعد پیامبر به بازار بصری رفت و کالاهای خویش را در معرض فروش گذاشت.سپس به خریدن امتعۀ لازم پرداخت.البته در این خریدوفروش ،با مردی اختلاف پیدا کرد.آن مرد گفت:تو به لات و عزّی سوگند یاد کن!

پیامبر جواب داد:من هرگز به این دو سوگند یاد نکرده ام و هرگاه از کنار اینها عبور می کنم،از آنها روی می گردانم!

آن مرد جواب داد:حرف،حرف توست،و من در این اختلاف نظر،سخن تو را قبول دارم.

وقت دیگری این مرد با میسره خلوت کرد و به او گفت:میسره!به خدای سوگند،این مرد پیامبر است.سوگند بدان کس که جان من به دست قدرت اوست،این همان است که احبار و دانشمندان ما،او را در کتاب های خویش با توصیفات و نشانه های کامل و روشن یاد کرده اند.

ص:253

این گونه سخنان در ذهن و جان میسره نقش می بست و در خاطره اش تأثیر می گذاشت.او که در طول مسیر مجذوب شخصیت پیامبر شده بود،با شنیدن این سخنان علاقه اش بیشتر می شد.... (1)

دانای ایران

عبد اللّه بن عباس می گوید:سلمان فارسی داستان اسلام آوردن خویش را چنین بازگو نمود:

من مردی ایرانی نژاد و از اهل اصفهان بودم.زادگاهم قریه ای به نام«جی»بود و پدرم دهقان (مالک و رئیس)آن محسوب می شد.پدرم بسیار مرا دوست می داشت،تا آنجا که چون دختران، مرا در خانه نگاه می داشت و اجازۀ بیرون رفتن نمی داد.من در مذهب خویش(زرتشتی)آن قدر کوشا بودم که به خدمت آتش منصوب شدم.

یک روز که به دستور پدر از خانه خارج شده به سوی مزرعه اش می رفتم،به کنیسه ای از نصاری برخورد کردم.صدای مسیحیان را شنیدم که به نماز مشغول بودند.به کنیسه وارد شدم.نماز مسیحیان،مرا که برای بار اوّل آن را می دیدم،سخت مجذوب کرد.آن قدر در آنجا ماندم که شب فرا رسید،و مأموریت خویش را به کلّی فراموش کردم.پدرم پس از اطّلاع از حوادث آن روز و توجّه و علاقۀ من به مسیحیت،سخت ناراحت شد و مرا در خانه محبوس کرد.

امّا من پنهان از چشم او،با مسیحیان ارتباط برقرار کردم و از آنها خواهش کردم اگر کاروانی که به بلاد مسیحی سفر می کند،به ناحیۀ ما آمد،مرا آگاه کنند.بدین وسیله از حبس گریختم و با آن کاروان به شام سفر کردم.در آنجا با دانشمندی از دانشمندان مسیحی همنشین شده او را به عنوان مربّی و استاد خود انتخاب کردم.امّا این مرد ریاکار بود و به پاره ای از گناهان دست می یازید.

پس از مرگ او،اسقف دیگری در کنیسه جانشین او شد که آیتی از زهد و عبادت بود.من بدو دل بستم و سالیانی چند به عنوان شاگرد با او همراه ماندم.او در هنگام مرگ،مرا به عالمی در موصل (2)راهنمایی کرد.چند سال نیز به شاگردی این عالم،که چون دوستش بسیار پرهیزکار بود، به سر آوردم.هنگامی که زمان وفات او در رسید،از وی خواهان استاد دیگری شدم.این پیر، یادآور مردی دانشمند و پاکدامن در نصیبین (3)شد.

ص:254


1- 1) -الطبقات الکبری 156/1-157،چ بیروت؛ابن هشام 187/1-189،چ مصر 1375؛طبری 280/2-281،چ محمّد ابو الفضل ابراهیم؛الکامل 24/2-25؛حلبی 147/1-152.
2- 2) -موصل شهری است قدیمی در شمال عراق.(معجم البلدان 223/5-225،چ بیروت)
3- 3) -نصیبین شهری است آباد در بین النّهرین،و فاصله اش با موصل سه روز راه است.(معجم البلدان 228/5)

بعد از وفات او،به نصیبین سفر کردم و به دیدار استاد و عالمی که در این شهر بود،نائل گشتم،و تا دم مرگش از محضرش بهره گرفتم.

پس از وی،طبق سفارشی که در لحظات آخر کرده بود،به عموریه (1)رفتم،و در آنجا نمونۀ دیگری از آن پارسایان دانشمند مشاهده نمودم.مدّت ها نیز در خدمت این استاد بودم.

آنگاه که وی نیز آمادۀ رخت بستن از این جهان بود،به من گفت:

به خدای سوگند،دیگر امروز کسی را که بدانچه ما ایمان داریم،معتقد باشد و به راه و روش ما راه پوید،نمی شناسم،تا تو را به نزد وی راهنمایی کنم.امّا زمان ظهور پیامبری نزدیک شده که در سرزمین عرب،به دین ابراهیم مبعوث می گردد.محل هجرت او سرزمینی است که در آن نخل می روید،و در میان زمین هایی مملو از سنگ های آتشفشانی،از دو طرف محصور می باشد. (2)او هدیه می پذیرد،امّا از صدقه دوری می نماید،و در میان دو کتف او خاتم نبوّت(خالی بزرگ و سیاه رنگ که بر آن موی رسته است)وجود دارد.اگر می توانی به آن سرزمین برو.... (3)

ابن هیّبان شامی

چند سالی بیش به ظهور اسلام باقی نمانده بود که مردی از یهودیان شام،به نام«ابن هیّبان»به مدینه سفر کرد.آنها که او را دیده بودند،از فضائل وی تعریف ها می کردند؛می گفتند:ما هرگاه گرفتار خشکسالی بودیم و نیازمند باران،به دامان او چنگ می زدیم و از او می خواستیم که برای نزول باران دست به دعا بردارد.معمولا در این گونه مواقع ابن هیّبان می گفت:نه،من این کار را نخواهم کرد مگر اینکه شما قبل از دعا مقداری صدقه بپردازید.

ما می پرسیدیم:چه بدهیم؟

جواب می داد:برای هر نفر مقداری گندم یا جو.

دستور او را اجرا می کردیم.آنگاه همراه ما به صحرا می آمد و دست به دعا برمی داشتیم؛هنوز به خانه بازنگشته بودیم که ابرها در آسمان پدیدار می شدند و بر سرمان می باریدند.بارها این حادثه تکرار شد.بدین جهت ابن هیّبان در میان یهودیان مدینه اعتبار و نفوذ فراوان داشت.

ص:255


1- 1) -عموریه به دو شهر گفته می شود،که یکی از آن دو در نزدیکی شام قرار داشته است.
2- 2) -مدینۀ منوّره میان دو بیابان قرار دارد که سابقا در آن آتشفشان شده است،و هر یک از آن دو را«حرّه»می نامند.
3- 3) -ابن هشام 214/1-218؛تاریخ الاسلام(ذهبی)51/2-63؛الاکتفاء 236/1-244؛عیون الاثر 60/1-60؛ اسد الغابة 417/2-419،چ دار الشعب.

روزی خبردار شدیم که ابن هیّبان آخرین ساعات عمر خویش را می گذراند.یهودیان به گرد او جمع شدند و او در جمع آنها چنین گفت:ای یهودیان!فکر می کنید چه چیز مرا از سرزمین آباد و پر از نعمت شام به این کشور فقیر آورده است؟

همه گفتند:خودت بهتر می دانی.

گفت:من از شام به اینجا آمدم تا منتظر ظهور پیامبری که بعثتش نزدیک شده است،باشم؛چرا که این شهر محل هجرت اوست.امید می بردم که او را بیابم و از وی پیروی کنم،ولی متأسّفانه این امید با مرگ من نابود می شود.امّا اگر شما نام و خبری از او شنیدید،نگذارید کسی از شما نسبت به گرویدن به وی پیشی گیرد....

ابن هیّبان وصایای خود را به پایان رسانید و جان به جان آفرین تسلیم کرد.

در صبحگاهی که بنی قریظه مغلوب شدند،سه یهودی به نام ثعلبه و اسید و اسد-که در اوان جوانی بودند و هنوز عادات و رسوم در ایشان رسوخ پیدا نکرده بود-سخنان و وصایای ابن هیّبان را به یاد آورده به اقوام و خویشاوندان خویش گفتند:و اللّه،این مرد همان پیامبری است که ابن هیّبان برای ما توصیف کرده بود.از خدای بترسید و از او پیروی کنید.

یهودیان جواب دادند:نه،این او نیست.

این سه جوان بار دیگر تأکید کردند:بلی،و اللّه این مرد حتما هموست.آنگاه از قلعه و دژ خویش پایین آمده به لشکر اسلام ملحق شدند و آیین اسلام را پذیرا گشتند. (1)

دانشمندان فداکار

مخیریق عالمی از علمای یهود بود.او در مدینه می زیست و ثروتی فراوان داشت.

مورّخان می گویند:او پیامبر اسلام را می شناخت و صفات و مشخّصات وی را در میراث های علمی باقیمانده از گذشتگان دیده بود و به خاطر داشت.

هنگامی که پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از مکّه هجرت کرد،قبل از ورود به مدینه در شهر قبا فرود آمد.

در این سرزمین عبد اللّه بن سلام و مخیریق(دو عالم بزرگ یهودی)به دیدار آن حضرت آمده اسلام آوردند. (2)

ص:256


1- 1) -الطبقات الکبری 160/1،چ بیروت.
2- 2) -امتاع الاسماع(مقریزی)46/.

جنگ احد پیش آمد.این نبرد روز شنبه اتّفاق افتاد که روز تعطیل مذهبی یهودیان بود.در این روز مخیریق در میان قوم خود فریاد برداشت:ای یهودیان!به خدای سوگند،شما به طور قطع می دانید که یاری محمّد بر شما لازم و واجب است!

یهودیان جواب گفتند:آخر امروز شنبه است؛کار کردن و فعّالیت در روز شنبه حرام می باشد.

مخیریق گفت:شنبه برای شما دیگر تعطیل نیست؛این رسم نیز چون دیگر رسوم و آداب یهود،با آمدن اسلام نسخ شده است.

آنگاه شمشیر خویش را به دست گرفته از خانه و کاشانه اش بیرون آمد و در احد به محضر پیامبر اکرم شرفیاب شد.او وصیت کرد که اگر در آن جنگ کشته شد،مسئولیت اموالش با پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم باشد و در هر چه او اصلاح می داند خرج شود.مخیریق در آن روز به شهادت رسید. (1)

عالم متعصّب یهودی

زبیر بن باطا،اعلم علمای یهود بود.او قبل از ظهور پیامبر،اسم آن حضرت و صفات وی و سرزمین ظهورش را بیان می کرد.زبیر می گفت:من در خانۀ پدری کتابی می دیدم که پدرم آن را از دسترس من دور می کرد و آن را مهر می نمود تا امکان استفادۀ من از آن نباشد.امّا بعد از مرگ وی این کتاب به دست من رسید و توانستم بر اساس آن پیشگویی کنم.

زمان گذشت و پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ظهور کرد.آنگاه که خبر این بعثت به گوش زبیر بن باطا رسید، در اوّلین فرصت کتاب مذکور را از بین برد،و بعد از آن دیگر آنچه در مورد پیامبر می دانست پنهان داشت و کتمان نمود.در مقابل سؤال دیگران هم می گفت:این مرد آن پیامبر موعود نیست!! (2)

یهود بنی قریظه

در تواریخ معتبر و کهن می خوانیم:یهودیان مدینه،به ویژه بنی قریظه با نام پیامبر اسلام آشنا بودند و آن را در کتاب های دینی خویش دیده بودند.آنها به عنوان آینده ای روشن،ظهور این پیامبر را به کودکان خویش بشارت می دادند و یادآور می شدند که محلّ هجرت این پیامبر شهر مدینه،مسکن ماست.امّا آنگاه که پیامبر مبعوث شد و به این شهر هجرت فرمود،گرفتار حسد و

ص:257


1- 1) -ابن هشام 518/1؛الاکتفاء 103/2؛طبری 513/2؛الکامل 112/2؛البدایة و النهایة 36/4؛الطبقات الکبری 501/1-503،چ بیروت.
2- 2) -الطبقات الکبری 159/1،چ بیروت.

تعصّب نژادی شده اظهار داشتند که این شخص آن پیامبر مورد بحث نیست. (1)

نتیجه

با توجّه به این مدارک-که تنها اندکی است از آنچه برای ما به یادگار مانده و در کتب معتبر مکتب خلافت نقل شده-با صدق این آیۀ شریفۀ قرآن کریم بیشتر آشنا می شویم:

یَعْرِفُونَهُ کَما یَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمْ

«اهل کتاب،پیامبر را همانند فرزندان خود می شناسند.»

آنچه در این بحث نسبتا طولانی می خواستیم اثبات کنیم،این بود که بر خلاف روایات نزول اوّلین وحی-که نشانه های تردید و ناآشنایی آن حضرت را با پیامبری خویش اعلام می کرد- شخص پیامبر و اطرافیان او و افراد فراوانی از یهود و نصارای جزیرة العرب،با مسألۀ پیامبری وی آشنا بوده و آن حضرت را با صفات و خصوصیات،بلکه بالاتر به اسم و رسم و شخص می شناخته اند.

اگر ما از عالم غیب و مددهای آن درگذریم و پیامبر را قبل از بعثت یک انسان معمولی بدانیم، در تاریخ زندگانی ایشان می بینیم که اوّلین بار،او و بزرگ خاندانش،ابو طالب در سفر شام کاملا با مسألۀ پیامبری آن حضرت و نشانه های آن آشنا شده اند.تا آنجا که احتیاطات خاصی از آن به بعد در زندگی ایشان به عمل آمده است تا این ذخیرۀ آیندۀ جهان،گرفتار خطری نشود.

در سفر دوم به شام نیز همین حوادث به گونه ای دیگر تکرار شده و افراد دیگری از اطرافیان آن حضرت،با این مسأله برخورد کرده و از آن آگاهی یافته اند.

در نتیجه روایاتی که از غافلگیر شدن و تردید پیامبر در نخستین وحی سخن می گوید،کذب محض است.به ویژه که هیچ کدام از این روایات از نظر سند به زمان وقوع حادثه متّصل نبوده اند.

بنابراین این گونه روایات،به علّت اشکالات و خللی که در سند و متن دارند،از اعتبار ساقط هستند.

لذا با توجّه به شکستی که می توانند در شخصیت و پیامبری رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ایجاد کنند،به خوبی می توانیم حدس بزنیم که چگونه این روایات در همان طرح عمومی معاویه،برای نابودی پیامبر اسلام،به وجود آمده اند و چگونه به این وظیفۀ شوم تا به امروز عمل کرده اند.

ص:258


1- 1) -الطبقات الکبری 160/1،چ بیروت.
اسلام شناسان غربی،و روایات نزول اوّلین وحی

جالب توجّه این است که خاورشناسان و اسلام شناسان غربی-که با نهایت صداقت و جدّیت، در شکستن اعتبار اسلام و پیامبر آن می کوشند-از این دسته روایات چشم پوشی نکرده و از آن به بهترین وجه بهره گرفته اند.آنچه در نوشته های غربیان اضافه می شود،تحلیل علمی و روان شناسانۀ حادثه است که صحّت آن را در چشم ناآشنا قوّت بیشتری می بخشد.

ما در ابتدا به نوشتۀ پروفسور«مونتگمری وات» (1)،اسلام شناس انگلیسی،در کتاب«محمّد، پیامبر و سیاستمدار»استناد می کنیم.او می نویسد:

«برای فردی که در قرن هفتم،در شهر دور افتاده ای مانند مکّه زندگی می کرد،پیدا شدن این ایمان که از جانب خدا به پیامبری مبعوث شده است شگفت انگیز است.پس جای تعجّب نیست اگر می شنویم که محمّد را ترس و شبهه فرا گرفت...ترس دیگر او،ترس از جنون بود؛زیرا در آن زمان عرب معتقد بود که این گونه اشخاص در تصرّف ارواح یا جن هستند.عدّه ای از مردم مکّه الهام های محمّد را این گونه تعبیر می کردند.خود او نیز گاهی دچار این تردید می شد که آیا حق با مردم است یا خیر...می گویند که در روزهای نخست دریافت وحی،زن او،خدیجه و پسر عموی زنش،ورقه،او را تشویق کردند به اینکه قبول کند به پیامبری برگزیده شده است....با این همه، شهادت یک مسیحی به اینکه طرز نزول وحی برای محمّد،شباهت کامل به طرز نزول وحی برای موسی دارد،محمّد را در عقیدۀ خود تقویت کرده است.» (2)

ص:259


1- 1) - W.Montgomery Watt .
2- 2) -محمّد،پیامبر و سیاستمدار،ترجمۀ اسماعیل والی زاده26/-27،چ تهران 1344.

پروفسور مونتگمری وات،استاد اسلام شناس دانشگاه ادینبورگ،در کتاب دیگر خود،همین بحث را با نقل روایات مختلف نزول اوّلین وحی مطرح می کند و بدون هیچ گونه اظهار تردیدی در صحّتشان،آنها را مورد بررسی مفصّل و طولانی قرار می دهد،و آنگاه همین نتایج را که در بالا به طور خلاصه دیدیم،به دست می آورد. (1)

البته استفاده از چنین روایاتی،منحصر به خاورشناس انگلیسی،وات،نیست.دیگران نیز در گذشته و حال بر این راه رفته اند.چنان که در گذشته مشاهده شد،اینان به طور معمول در جستجوی نقاط ضعف در اسلام و پیامبر و سایر مقدّسات اسلام هستند؛که متأسّفانه آرزوی خویش را در پاره ای از روایات مکتب خلفا می یابند،و البته بدون هیچ تردیدی به این گونه کتب-که در رأس آنها تاریخ طبری،سیرۀ ابن هشام و صحیح بخاری است-استناد می کنند.

اوّلین نوشتۀ غربی که در این باره طبق روایات جعلی ذکر شده سخن گفته است،تاریخی می باشد که تئوفانس (2)بیزانسی،مورّخ بسیار قدیم غربی نوشته است. (3)خلاصۀ نظریۀ تئوفانس،در کتاب بزرگ و مشهور معتبر اسلام شناسی غرب،«دائرة المعارف اسلام»آمده است. (4)و نسنک (5)نویسندۀ مقالۀ«بحیرا»در این کتاب،بعد از اینکه نمونه های تاریخی آگاهی اهل کتاب از پیامبری رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را بدون هیچ دلیلی افسانه می شمارد،خلاصۀ سخنان تئوفانس را می آورد،و با اینکه این سخنان حتّی با روایات جعلی نیز تطبیق نمی کنند،از هر گونه نقد و تحقیق پیرامون آن خودداری می نماید.

از کتاب های اروپایی که با تکیه به روایات جعلی نخستین وحی،در این مورد سخن گفته اند، می توان کتاب«اسلام و عرب»نوشتۀ پروفسور روم لاندو،خاورشناس انگلیسی،و کتاب«تاریخ ملل و دول اسلامی»نوشتۀ پروفسور کارل بروکلمان،استاد زبان های سامی در دانشگاه برسلاو و استاد علوم شرقی دانشگاه هاله را نام برد. (6)

ص:260


1- 1) - M.Watt:Muhammad at Mecca.P:39-45 Oxford .
2- 2) - Theophanes .
3- 3) -ج 1 ص 513،چ کلاسن.
4- 4) -در ترجمۀ عربی این کتاب 396/3-399.
5- 5) - J.Wensinck .
6- 6) -در ترجمۀ عربی این دو کتاب به ترتیب صفحات 32 و 36.
مقایسۀ روایات مکتب خلفا با روایات موجود در مکتب اهل بیت علیهم السّلام
اشارة

یک حادثۀ تاریخی جز به وسیلۀ کسی که شاهد آن بوده است،قابل نقل نیست.این اصل یک قانون قطعی در علم تاریخ می باشد.چنان که در گذشته دیدیم،بر اساس این اصل قطعی،ما تمام روایات مربوط به نزول اوّلین وحی را ضعیف و بی ارزش دانستیم.اینک با توجّه و استناد به گفتۀ تنها کسی که شاهد حادثه بوده و ابعادی چند از آن را از شخص پیامبر شنیده است،به بررسی آن می پردازیم.

امیر المؤمنین،علی علیه السّلام-که وارث تمام حقایق اسلام است و همچنین از اوّلین ساعات تولّد اسلام شاهد آن می باشد-نخستین وحی را چنین توصیف می کند:

«...و لقد قرن اللّه به صلّی اللّه علیه و آله من لدن أن کان فطیما أعظم ملک من ملائکته یسلک به طریق المکارم و محاسن أخلاق العالم لیله و نهاره و لقد کنت أتّبعه اتّباع الفصیل أثر امّه یرفع لی فی کلّ یوم من أخلاقه علما و یأمرنی بالاقتداء به و لقد کان یجاور فی کلّ سنة بحراء فأراه و لا یراه غیری و لم یجمع بیت واحد یومئذ فی الإسلام غیر رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و خدیجه و أنا ثالثهما،أری نور الوحی و الرّسالة و أشمّ ریح النّبوّة و لقد سمعت رنّة الشّیطان حین نزل الوحی علیه صلّی اللّه علیه و آله فقلت:یا رسول اللّه ما هذه الرّنّة؟فقال:هذا الشّیطان أیس من عبادته إنّک تسمع ما أسمع و تری ما أری إلاّ أنّک لست

ص:261

بنبیّ و لکنّک وزیر و إنّک لعلی خیر.» (1)

«...و همانا خداوند بزرگ ترین فرشته از فرشتگان خویش را از اوّلین لحظه که پیامبر از شیر گرفته شد،با آن حضرت قرین و همراه ساخت،تا او را در تمام حالات و لحظات به راه های بزرگواری سلوک داده راهبری نماید،و بهترین اخلاق ها را به وی آموزش دهد،و من همسان بچۀ شتر که از مادر خویش متابعت می کند،از او پیروی می کردم،و او هر روز نمونۀ تازه ای از بزرگواری های اخلاقی را برای من متجلّی می ساخت،و مرا به پیروی از آن،امر می فرمود.او در هر سال مدّتی در کوه حرا برای عبادت،عزلت و مجاورت اختیار می کرد،من او را می دیدم و دیگران از دیدارش محروم بودند.در آن روزگاران تنها یک خانه به اسلام،آباد بود که پیامبر و خدیجه و من که سومی آنها بودم در آن می زیستند.من نور و پرتو وحی را در سیمای آن حضرت می دیدم،و بوی خوش نبوّت را از وی استشمام می کردم.بی هیچ تردید صدای نالۀ شیطان را در هنگام نزول اوّلین وحی بر آن حضرت شنیدم.عرضه داشتم یا رسول اللّه!این ناله چیست؟فرمود:

این شیطان است که از پرستیده شدن مأیوس و ناامید شده،و این چنین به ناله درآمده است.(سپس اضافه فرمود:)تو می شنوی آنچه من می شنوم،و می بینی آنچه من می بینم،الاّ اینکه تو مقام نبوّت نداری،و فقط وزیر و کمک کار من هستی،و از راه خیر جدا نمی شوی.»

ما برای نشان دادن نمونۀ دیگری از بینش مکتب امامت در مورد مسألۀ پیامبری و وحی،به روایتی از امام هادی علیه السّلام استناد می کنیم:

«هنگامی که پیامبر خدا تجارت شام را ترک گفت،آنچه از این راه به دست آورده بود،در راه خدا انفاق فرمود.از آن پس هر روز صبحگاه از کوه حرا بالا می رفت و از قلّۀ بلند آن کوه،به آثار رحمت الهی و قدرت نمایی حکمت آمیز و بدیع او در پهنۀ طبیعت،چشم می دوخت.به اکناف آسمان و گوشه و کنار زمین می نگریست؛به فکر فرو می رفت و به عبادت می پرداخت.

این حالات همچنان ادامه یافت تا اینکه سن آن حضرت به چهل رسید.خداوند دل او را برترین و خاضع ترین و خاشع ترین و مطیع ترین دل ها در برابر خویش یافت.بنابراین اجازت فرمود تا درهای آسمان و ملکوت و معنا بر روی او گشوده شود و پیامبر به حقایق موجود در آسمان ها دیده گشاید.به فرشتگان نیز اجازت فرمود تا بر او نزول یابند.به رحمت خویش نیز

ص:262


1- 1) -نهج البلاغه،خطبۀ 192(خطبة قاصعه)300/-301، [1]تحقیق صبحی صالح؛شرح عبده 182/1،چ مطبعة الاستقامه.

فرمان داد تا از ساق عرش بر سر او فرود آید،و جبرئیل را نیز بر او نازل ساخت تا بازوی او را گرفته به حرکت درآورد.

جبرئیل گفت:ای محمّد!بخوان.پیامبر فرمود:چه بخوانم؟

عرض کرد:بخوان به نام پروردگارت که خلق کرد....

اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ اِقْرَأْ وَ رَبُّکَ الْأَکْرَمُ اَلَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ یَعْلَمْ

آنگاه آنچه خداوند وحی فرستاده بود،بر او برخواند و به آسمان بازگشت.

پیامبر از کوه فرود آمد،در حالی که به خاطر عظمت و جلال خداوندی که بر او ظهور یافته بود، چون فردی مریض به تب و لرز دچار شده بود.

آنچه بر او سخت بود و از آن می ترسید،تکذیب قریشیان بود،و اینکه نکند او را مجنون بخوانند،و یا با شیطان مربوطش بدانند.در صورتی که او از ابتدای زندگانی،عاقل ترین مخلوقات خدا بود و گرامی ترین آنها نزد وی،و از همه کس بیشتر با شیطان دشمن بود.بنابراین خداوند برای تشجیع او در برابر دشمنی ها و مخالفت های فراوان که در انتظارش بود،همۀ اشیای اطراف او -سنگ ها و صخره ها-را به همراهی با وی به صدا درآورد.پیامبر به هر چیز که می رسید،این ندا را می شنید:

«السّلام علیک یا محمّد،السّلام علیک یا ولیّ اللّه،السّلام علیک یا رسول اللّه»» (1)

خلاصۀ سخن

در روایات مکتب خلفا پیرامون نخستین وحی،چنین خواندیم:

«جبرئیل سه بار پیامبر را فشرد که او احساس مرگ کرد.سپس بدو گفت:بخوان...

پیامبر پس از پایان اوّلین وحی،از اینکه حوادث به دست جنّیان انجام گرفته باشد،سخت بیمناک و هراسان شد.او احتمال می داد که دیوانه یا کاهن شده باشد؛بدین جهت تصمیم گرفت خود را از بلندی های کوه به زیر افکند تا کشته شده از این رنج آسوده گردد.

ولی جبرئیل او را مشغول داشت و نگذاشت قصد خویش را عملی کند.پیامبر با حالتی متفاوت به خانه بازگشت،و بیم خود را از دیوانگی و جن زدگی برای همسرش،خدیجه بازگو کرد.خدیجه

ص:263


1- 1) -تفسیر الامام العسکری60/-61؛ [1]بحار الانوار 205/18-206؛ [2]حلیة الابرار 37/1-38. [3]

با صبری درخور ستایش،تمام سخنان همسر بزرگوارش را که اینک ناراحت و هراسان بود،شنید.

او خود را نباخت و شوهرش را دلداری داد،و او را مطمئن ساخت که خداوند او را تنها نخواهد گذاشت.

آنگاه برای کسب آگاهی و اطمینان بیشتر به ورقه،دانشمند نصرانی مراجعه نمود.ورقه پس از شنیدن اخباری که خدیجه برایش آورده بود،به او در مورد پیامبری شوهرش اطمینان بخشید.

همچنین در ملاقات با پیامبر،با سخنان آرامش بخش خود،او را از هراس و حیرت باقیمانده بیرون آورد،و آنچه را پیامبر نمی دانست به او آموخت!»

در ارزیابی روایات مزبور دیدیم که تمامی آنها از کسانی نقل شده است که در زمان حادثه، یعنی سال سیزدهم قبل از هجرت به دنیا نیامده بودند تا بتوانند از حادثه به عنوان شاهد عینی گزارش دهند.

سپس آنها را با معتبرترین متن اسلام،یعنی قرآن کریم مقایسه کردیم.در آیات کریمۀ قرآن به این سخنان برخورد کردیم:

«از پیامبران عهد و میثاق گرفته شد تا به صاحبان رسالت بعد از خودشان،به ویژه پیامبر خاتم ایمان آورند و بعثت او را به امّت خویش مژده دهند،و از آنها بخواهند که در صورت همزمان شدن با وی،بدو ایمان آورند و یاری اش کنند.»

«عیسی بن مریم به امّت خود بشارت می دهد که بعد از من پیامبری خواهد آمد که به احمد (فارقلیط)موسوم می باشد.»

«آنگاه که قرآن از نزد خداوند آمد،و تصدیق کنندۀ کتاب ایشان(تورات)بود،به آن کفر ورزیدند؛در حالی که پیش از آن در جنگ ها به نام این پیامبر به خدا توسّل می جستند تا به پیروزی و کامیابی برسند.»

«آنان که پیروی می کنند از پیامبر امّی و درس ناخوانده که نام و وضعش را در تورات و انجیل یافته اند....»

و سرانجام قرآن کریم سخن را به آنجا می رساند که:

یَعْرِفُونَهُ کَما یَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمْ

«دانشمندان اهل کتاب،این پیامبر را همچون فرزندان خود می شناسند.»

این مسأله بسیار روشن است که با همۀ هماوردطلبی ها و مبارزه جویی های قرآن،اگر اینگونه

ص:264

سخنان پشتوانۀ محکمی از صحّت و صداقت نداشت،بر دانشمندان اهل کتاب آسان بود که تورات و انجیل را در معرض بررسی مردمان بگذارند،تا خلاف این گفتارها ثابت شود،و در نتیجه اسلام بی هیچ زحمت نابود گردد و نیاز به چهارده قرن جنگ و مبارزه برای ریشه کن کردن آن نباشد.

ولی بشارت های مزبور در کتاب های عهدین به قدری زیاد بوده که حتّی با همۀ حذف ها و تحریف ها که در این کتاب ها انجام گرفته،باز امروز در نسخه هایی از تورات می خوانیم:

«خداوند از سینا برآمد،و از ساعیر نمودار شد،و از کوه فاران نورافشان گردید،و با ده هزار مقرّبان ورود نمود،و از دست راستش شریعتی آتشین برای ایشان رسید.»

این آیۀ باقیمانده از تورات های چاپ قدیم،اشارتی است به بعثت حضرت کلیم از سینا، حضرت مسیح از ساعیر و پیامبر خاتم از غار حرا در کوه های فاران،با شریعتی که در آن قانون جنگ و جهاد با مفسدان و کافران وجود دارد.مسألۀ همراهی ده هزار نفر هم تنها در زندگی پیامبر خاتم به وقوع پیوست و مربوط به فتح مکّه در سال هشتم هجری می باشد.

و نیز در نسخه ای از انجیل یوحنّا می خوانیم که حضرت عیسی علیه السّلام در آخرین دوران حضورش میان مردم،آمدن فارقلیط(احمد)را به حواریّان بشارت داده بود.

در نتیجۀ مجموعۀ این بشارت ها بوده است که دانشمندان اهل کتاب در انتظار ظهور و بعثت پیامبر خاتم بودند،و کسانی از ایشان به امید دیدارش به مدینه و حوالی آن هجرت نمودند که نام و نشان و شرح حالشان در تواریخ وجود دارد.

از آن جمله:

«بحیرای راهب بر سر راه تجارتی قریش به شام منزل داشت و آنگاه که پیامبر در دوازده سالگی در کنار دیر او فرود آمد،آن حضرت را بر اساس نشانه ها و علامت ها شناخت و به فیض دیدارش نائل گردید.»

«شخص دیگر راهبی است که تاریخ از او به نام نسطورا یاد کرده است.او در سفر دوم پیامبر به شام که با میسره،غلام خدیجه همراه بود،با آن حضرت ملاقات کرد و دربارۀ پیامبری وی سخن گفت.»

«عالم بزرگ یهودی،ابن هیّبان برای درک محضر پیامبر از شام به مدینه هجرت کرده بود،ولی قبل از ظهور و بعثت آن حضرت وفات یافت.»

ص:265

«مخیریق عالم دیگر یهودیان است که در ابتدای هجرت پیامبر،در قبا به خدمت ایشان رسید و پذیرای اسلام شد،و بعدها در جنگ احد به شهادت رسید.»

«و بالاخره سلمان فارسی است که به دنبال آرزوی درک محضر پیامبر،به مدینه آمد.او به دیدار آن حضرت کامیاب شد و سرانجام اسلام را پذیرفت.»

یهودیان با آشنایی به اخبار ظهور آن حضرت،بعثت قریب الوقوع ایشان را به فرزندانشان مژده می دادند و می گفتند:او در سرزمین ما مبعوث می شود و به شهر ما،مدینه هجرت خواهد کرد.

اهل کتاب در آن عصر،چنان در انتظار او می زیستند و نشانه های ظهور او را برای فرزندان خود بازگو می کردند که اکنون شیعه در انتظار ظهور امام زمان-عجّل اللّه فرجه-می باشد،و علامت های ظهور او را مورد بحث و گفتگو قرار می دهد.

با آن همه داستان ها و حوادث تاریخی که پاره ای از آنها گذشت،و برخوردهایی که در آن عصر میان دانشمندان اهل کتاب با پیامبر و نزدیکان او،همچون عمویش(ابو طالب)،همسفرش (میسره غلام خدیجه)،همسرش(خدیجه)و دیگران جریان داشته،چگونه امکان دارد شخص پیامبر از این حوادث هیچ خبری نداشته باشد؟

آیا آن حوادث خارق العاده را دیگران درک می کردند،امّا شخص پیامبر-که در متن وقایع قرار داشت-نه آن حوادث را می دید و درک می کرد،و نه به وضع شخصیت غیر عادی و برجستۀ خویش پی می برد؟!

با این همه حوادثی که به خصوص از متون معتبر مکتب خلفا نقل کردیم،چگونه دانشمندان این مکتب،آن اخبار دروغین و توهین آمیز را دربارۀ نخستین وحی و اوّلین خشت بنای اسلام باور کرده اند؟!

چگونه نوشتند که پیامبر جبرئیل را که نخستین سورۀ قرآن را بر او نازل کرده بود،جن یا شیطان پنداشت و خویش را جن زده یا کاهن؟!

واقعا چه دست های مرموزی این اخبار جعلی را ساخته،و به چه قصدی در کتاب ها و متون درجۀ اوّل اسلامی مکتب خلفا وارد کرده است؟

اسلام شناسان یهودی و مسیحی که در مورد اسلام تحقیق کرده اند،از آنجا که می خواستند در زیر پوشش علم و دانش و تحقیق،اسلام را مورد حمله قرار دهند،به همین روایات جعلی نزول

ص:266

وحی روی آورده آنها را با یک سری تجزیه و تحلیل های روان شناسانه و جامعه شناسانه،در کتاب های خود عرضه کرده اند.بدین وسیله به شناخت اسلام صحیح در سطح فرهنگ شرق و غرب لطمه ای بزرگ وارد آورده اند.

استاد مونتگمری وات،اسلام شناس انگلیسی در کتاب های«محمّد،پیامبر و سیاستمدار»و «محمّد در مکّه»،و استاد روم لاندو،اسلام شناس دیگر انگلیسی در کتاب«اسلام و عرب»،و استاد کارل بروکلمان،سامی شناس و خاورشناس مشهور آلمانی در کتاب«ملل و دول اسلامی»،و شاگردان شرقی ایشان،به این دسته از روایات استناد کرده اند،و از آنها به صورت مسلّمات اسلام و روایات بلامعارض در شناساندن اسلام،بهره گرفته اند.

ولی حقیقت واقعه،آن است که امامان اهل بیت علیهم السّلام به شاگردان مکتب خود آموخته اند.

بنابراین شایسته است میان اینگونه اخبار،و روایات مورد بحث در گذشته،مقایسه ای به عمل آوریم.

هیچ یک از روایات مکتب خلفا در مورد نخستین وحی،از شاهد عینی نقل نشده بود،بلکه اصولا راویان هیچ کدام از روایات در عصر واقعه حیات نداشته اند.تنها شاهد عینی این واقعه امام امیر المؤمنین علیه السّلام است.او حادثه را در یکی از خطبه هایش چنین نقل می کند:

«خداوند بزرگ ترین فرشتۀ خود را از خردسالی همدم و همراه پیامبر ساخت.این فرشته در تمام لحظات شبانه روز با آن حضرت همراه بود،و او را به راه های بزرگواری و اخلاق شایسته و پسندیده راهبری می کرد.پیامبر هر سال مدّتی در غار حرا می ماند،و من نیز با او همراه بودم.آنگاه که بر او نخستین وحی فرود آمد،ناله ای شنیدم.از آن حضرت سؤال کردم که این ناله چیست؟ پیامبر فرمود:این نالۀ شیطان است که از فرمانبرداری شدن ناامید گشته است.»

در روایت دیگر از امام هادی علیه السّلام حادثه چنین توصیف می شود:

«خداوند در چهل سالگی،درهای آسمان و ملکوت را بر روی پیامبر گشود تا حقایق آسمان ها را مشاهده فرماید.فرشتگان را اجازه داد تا بر او نازل شوند و جبرئیل را به نزدش فرستاد.جبرئیل بازوی او را حرکت داد و گفت:بخوان.فرمود:چه بخوانم؟جبرئیل گفت: اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ... و وحی خداوند را بر او خواند و به آسمان بازگشت.

پیامبر از کوه فرود آمد،در حالی که به خاطر ظهور جلال و عظمت خداوندی،مانند مریضی به

ص:267

تب و لرز دچار شده بود.او از این می ترسید که قریشیان،وی را به جنون نسبت دهند.خداوند او را تسلّی داد.همۀ چیزهای پیرامونش با او سخن گفتند و به پیامبری بر وی سلام کردند.از همه چیز این ندا شنیده می شد:السّلام علیک یا رسول اللّه...»

چه شده است که اسلام شناسان یهودی و مسیحی اروپایی،و شاگردان شرقی ایشان،داستان نزول وحی را از خاندان پیامبر نگرفتند،در حالی که می دانیم«أهل البیت أدری بما فیه»:«اهل یک خانه با حوادث درون آن آشناترند.»چرا آنها فقط به اخبار شکننده و توهین آمیز مکتب خلفا اکتفا کردند؟!

چه شده است که شناخت اسلام،تنها بر متون و مدارک مکتب خلفا مبتنی شده،و به کلّی نظریات و روایات امامان اهل بیت،به دست فراموشی سپرده شده است و در اسلام شناسی غربی مورد توجّه قرار نمی گیرد؟

آیا اینها نشان نمی دهد که اصولا اسلام شناسی اروپایی،بر اساسی جز دشمنی و اعمال غرض بنا نشده است؟!

ص:268

درس نهم

اشارة

ص:269

ص:270

مقدّمه

بررسی جریان حساب شده ای که برای شکستن شخصیت والای پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به دست دشمنان داخلی اسلام به وجود آمده بود،در بحث گذشته خاتمه نیافت.طرّاحان سیاه اندیش،کار را به مرحله ای بالاتر نیز رسانیدند.اینان نه تنها انتشار دادند که پیامبر در وحی خود شک کرد و مدّتی فکر می کرد که گرفتار جنّیان و شیاطین شده است (1)،بلکه پای به جای خطرناک تری نیز گذارند.

اینان در یک رشته روایات که در اکثر تفاسیر روایی اهل سنّت و مکتب خلافت وجود دارد، این مسأله را نشر دادند که نه تنها پیامبر در پیامبری خود و دخالت شیاطین و جنّیان در کار نبوّتش شک کرد،بلکه واقعا شیطان در این زمینه دخالت کرد و مطابق بینش شیطانی خود،شبه آیاتی با مطالبی شرک آمیز،به عنوان آیات نازل شده از طرف خداوند به آن حضرت القا نمود.آن حضرت نیز این شبه آیات را چون وحی خداوندی پذیرا شد و از دخالت مستقیم شیطان در کارش آگاهی نیافت.

اینجا یکی از بالاترین مراحلی است که دست نابکار دشمنان اسلام در عصر اموی (2)به فعّالیت پرداخته و کوشیده است اساس شخصیت و نبوّت رسول اکرم را ریشه کن کند،و آخرین سنگر (عصمت در گرفتن و تبلیغ وحی و رسالت الهی)را نیز ویران نماید.

افسانۀ خطرناک و اسلام شکن غرانیق،در تفاسیر مهم و مشهور،تواریخ معتبر و دست اوّل و

ص:271


1- 1) -بنابراین برای هرکس که بدین مدارک معتقد باشد،ممکن است در اعتقاد به پیامبری او شک و تردید ایجاد شود.
2- 2) -در آخر بحث-ان شاء اللّه تعالی-دلیل این سخن را می آوریم.

بالاخره در نوشته های سیره نویسان مکتب خلفا انتشاری تمام دارد.

ما برای تحقیق این مطلب،به تفسیر و تاریخ امام مفسّران و مورّخان مکتب خلفا،محمّد بن جریر طبری مراجعه می کنیم.زیرا روایات او از نظر سند یکی از کهن ترین اسناد را دربردارند،و نسبت به دیگران از نظر الفاظ و عبارات مفصّل تر و تمام تر،و از جهت ایجاد شبهه و اشکال از همه قوی تر هستند.

ص:272

افسانۀ غرانیق در مکتب خلفا

اشارة

مفسّران این بحث را در تفسیر آیۀ 52 از سورۀ حج آورده اند:

وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِیٍّ إِلاّ إِذا تَمَنّی أَلْقَی الشَّیْطانُ فِی أُمْنِیَّتِهِ فَیَنْسَخُ اللّهُ ما یُلْقِی الشَّیْطانُ ثُمَّ یُحْکِمُ اللّهُ آیاتِهِ وَ اللّهُ عَلِیمٌ حَکِیمٌ

«ما قبل از تو هیچ رسول و نبی نفرستادیم مگر اینکه آنگاه که تمنّا می کرد،شیطان در آن القای وسوسه و شبهه می نمود.پس خداوند آنچه را که شیطان القا کرده نسخ و زایل می فرماید،و آیات خود را استحکام می بخشد.و خداوند دانا و حکیم است.»

طبری،امام مفسّران مکتب خلافت،احادیث و اقوالی که در تفسیر دو لفظ«تمنّی»و«امنیّه» وارد شده به دو بخش تقسیم می نماید و اینگونه نقل می کند: (1)

بخش اوّل از روایات طبری،در تفسیر«تمنّی»و«امنیّه»

طبری در این بخش،نظریات و روایاتی را می آورد که معتقدند پیامبر به خاطر شدّت علاقه به ایمان آوردن قومش،با خود چنین فکر می کرد که با آنها طبق تمایلاتشان به بت ها و خدایان سخن بگوید،و حتّی گاه وبیگاه به همین جهت،میل نداشت که از این بت ها به بدی یاد کند.آنگاه طبری در تفصیل این نظریه به مجموعۀ روایاتی که می آید استناد جسته است:

1. طبری روایت اوّل را از محمّد بن کعب قرظی و محمّد بن قیس نقل می کند.این

ص:273


1- 1) -جامع البیان فی تفسیر القرآن(طبری)131/17 به بعد،چ بولاق.

دو می گویند:

روزی رسول اکرم در مجمعی از مجامع پرجمعیت قریش حضور به هم رسانید.او در آن روز در دل تمنّا می کرد چیزی بر وی نازل نشود که باعث تنفّر و انزجار قریشیان گردد.امّا خداوند در آن حال سورۀ«نجم»را نازل فرمود.پیامبر آن را همچنان قرائت کرد تا به آیه: أَ فَرَأَیْتُمُ اللاّتَ وَ الْعُزّی وَ مَناةَ الثّالِثَةَ الْأُخْری (1)رسید.در اینجا شیطان دو کلمۀ«تلک الغرانقة العلی و إنّ شفاعتهنّ لترجی»را بدو القا نمود.او نیز آنها را بر زبان راند.سپس باقی ماندۀ سوره را قرائت فرمود.در پایان سوره،سجده کرد،و همۀ مردم حاضر نیز سر بر خاک نهاده با او سجده کردند.تنها ولید بن مغیره-به علّت پیری و عدم قدرت بر خم شدن-خاکی از زمین برداشت و پیشانی بر آن نهاد.همه به آنچه خوانده شده بود،خشنود شدند.

مشرکان قریش گفتند:ما می دانیم که خداوند زنده می کند و می میراند،و خلق و رزق به دست اوست؛ولی این خدایان ما،نزد او شفاعت می نمایند.حال که تو نیز برای اینها سهمی قرار داده ای، ما با تو همراه هستیم!

این دو راوی گفتند:شب هنگام جبرئیل به نزد آن حضرت آمد،و او سوره را بر جبرئیل عرضه داشت.چون به آن کلمه که شیطان بدو القا کرده بود رسید،جبرئیل عرض کرد:من این دو را بر تو نازل نساخته ام!

پیامبر فرمود:پس آن را من بر خداوند افترا بسته ام و چیزی به خداوند نسبت داده ام که نگفته است؟!

به همین مناسبت،خداوند به پیامبر اکرم چنین وحی فرمود:

وَ إِنْ کادُوا لَیَفْتِنُونَکَ عَنِ الَّذِی أَوْحَیْنا إِلَیْکَ لِتَفْتَرِیَ عَلَیْنا غَیْرَهُ... ثُمَّ لا تَجِدُ لَکَ عَلَیْنا نَصِیراً (2)

پیامبر اکرم همچنان از این حادثه غمزده بود،تا آنکه این آیه نزول یافت:

وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِیٍّ إِلاّ إِذا تَمَنّی أَلْقَی الشَّیْطانُ فِی أُمْنِیَّتِهِ فَیَنْسَخُ اللّهُ ما یُلْقِی الشَّیْطانُ ثُمَّ یُحْکِمُ اللّهُ آیاتِهِ وَ اللّهُ عَلِیمٌ حَکِیمٌ (3)

ص:274


1- 1) -نجم:19 و 20. [1]
2- 2) -اسراء:73 و 75. [2]
3- 3) -حج:52. [3]

راوی می گوید:مهاجران مسلمانی که به سرزمین حبشه مهاجرت کرده بودند،این شایعه را شنیدند که مردم مکّه عموما مسلمان شده اند.بنابراین حرکت کرده به سوی اقوام خود بازگشتند.

آنها می گفتند:خویشان ما برای ما بهتر و مورد علاقۀ بیشتری هستند.امّا آنگاه که به مکّه رسیدند و به میان قومشان رفتند،مشاهده کردند که با نسخ آیات مزبور،اینان دیگربار از اسلام و مسلمانان، روی گردان شده اند. (1)

2. این روایت را طبری تنها از محمّد بن کعب قرظی نقل کرده است.او می گوید:

پیامبر اکرم روی گرداندن قومش را از خود می دید.دوری آنها از فرامین الهی و آنچه از طرف خداوند نازل می گردد،سخت بر او مشقّت بار بود.بنابراین در دل آرزو و تمنّا کرد که از جانب خداوند بر او چیزی فرود بیاید که باعث نزدیکی و قرب و پیوند او و اقوامش گردد.و به خاطر علاقه ای که به ایشان داشت و حرصی که به هدایت آنان در دل او بود،می خواست تندی های وحی (در نفی و طرد فساد و کجی های قوم)به ملایمت تبدیل گردد.

آنگاه که این آرزوها در قلب او قوّت گرفت و در دل دربارۀ آنها سخن گفت،خداوند سورۀ «نجم»را بر او نازل فرمود: وَ النَّجْمِ إِذا هَوی ما ضَلَّ صاحِبُکُمْ وَ ما غَوی... و وحی بر وی همچنان ادامه یافت تا به آیات شریفۀ أَ فَرَأَیْتُمُ اللاّتَ وَ الْعُزّی وَ مَناةَ الثّالِثَةَ الْأُخْری رسید.

شیطان بر زبان آن حضرت همان چیزها که بر دلش می گذشت و دوست داشت و آرزو می کرد که برای قومش بیاورد،القا کرد.و آن این بود:«تلک الغرانقة العلی و إنّ شفاعتهنّ لترجی.»مشرکان که این عبارات را شنیدند،شادمان شدند،و از اینکه پیامبر خدایان ایشان را یاد می کرد،مسرور گشتند.به این خاطر بدان گوش دادند.

مؤمنان نیز از تصدیق پیامبر خویش چیزی نکاستند،و باور خویش را نسبت به آنچه از طرف خداوند می آورد،از دست ندادند.آنها او را به خطا یا لغزش متّهم نمی داشتند.سوره ادامه یافت و به آیۀ سجده در انتهای آن رسید و پایان پذیرفت.پیامبر سجده کرد و مؤمنان برای تصدیق پیامبرشان همراه او سجده کردند.مشرکان نیز که در مسجد حضور داشتند،به خاطر مدحی که از خدایانشان شده بود با آنها همراهی کردند.بنابراین در مسجد هیچ کس باقی از مؤمنان و مشرکان نماند،مگر اینکه سر بر خاک نهاد.تنها ولید بن مغیره بود که به علّت پیری و کهولت سن نتوانست خم شود.بدین جهت مقداری از خاک با کف دست برداشت و بر آن سجده کرد.آنگاه مردم از

ص:275


1- 1) -تاریخ طبری 338/2 به بعد.

مسجد بیرون رفته پراکنده شدند.

قریشیان شادمان از این گونه سخنان از مسجد خارج گشتند.آنها می گفتند:محمّد خدایان ما را به بهترین سخن ها یاد کرد،و در میان آنچه که تلاوت کرد این عبارت بود:

«إنّها الغرانیق العلی و إنّ شفاعتهنّ ترتضی.»

گزارش این سجدۀ عمومی به سرزمین حبشه رسید.اصحاب پیامبر که بدانجا هجرت کرده بودند،از آن آگاهی یافتند.حتّی گفته شد که قریش اسلام را پذیرا شده است.به این خاطر گروهی به سوی مکّه حرکت کردند و اندکی نیز همچنان بر جای ماندند.

جبرئیل به نزد پیامبر آمد و گفت:ای محمّد!چه کردی؟چیزی(به عنوان قرآن)برای مردم خواندی که من برای تو نیاورده بودم؟!و مطالبی گفتی که بر تو نازل نشده بود؟!

پیامبر از این سخن سخت محزون و اندیشناک شد،و هراسی عظیم از خداوند در دلش جای گرفت!

پس خداوند آیاتی بر او نازل ساخت.او دربارۀ پیامبرش مهربان بود؛تسلیتش فرمود و سنگینی حادثه را بر وی آسان ساخت.بدو خبر داد:قبل از تو نیز،هیچ نبی و پیام آوری آرزو و تمنّا نکرد و چیزی را دوست نداشت،مگر اینکه شیطان در آرزوی او دخالت ورزید،و مانند تو بر زبانش مطالبی القا نمود.البته خداوند پس از آن،القاهای شیطانی را نسخ،و آیات خویش را محکم می سازد.

خداوند چنین نازل فرمود: وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِیٍّ إِلاّ إِذا تَمَنّی أَلْقَی الشَّیْطانُ فِی أُمْنِیَّتِهِ... و بدین وسیله حزن و اندوه پیامبرش را برطرف،و هراس وی را به ایمنی بدل ساخت و القاهای شیطان(یعنی:«إنّها الغرانیق العلی و إنّ شفاعتهنّ ترتضی.»)را نسخ فرمود.

آنگاه که پیامبر نام بت های لات و عزّی و منات را به میان آورد،از آسمان اینگونه بر او وحی آمد:

وَ کَمْ مِنْ مَلَکٍ فِی السَّماواتِ لا تُغْنِی شَفاعَتُهُمْ شَیْئاً إِلاّ مِنْ بَعْدِ أَنْ یَأْذَنَ اللّهُ لِمَنْ یَشاءُ وَ یَرْضی (1)

ص:276


1- 1) -نجم:26. [1]

«چه بسیار فرشتگان در آسمان ها هستند که شفاعت کردن آنها هیچ اثری ندارد،مگر بعد از آنکه خداوند رخصت فرماید(آن هم به هر کس که مشیّتش تعلّق گیرد و بخواهد.).»

به این ترتیب چگونه شفاعت خدایان شما نزد او اثربخش خواهد بود؟!

هنگامی که نسخ القاهای شیطانی از جانب خداوند متعال نزول یافت،قریشیان گفتند:محمّد از یاد کردن منزلت این خدایان نزد خداوند متعال،نادم و پشیمان شده و سخنان دیگری مطرح نموده است.

عباراتی که شیطان بر زبان پیامبر القا کرده بود،بر سر زبان هر مشرکی جاری بود و آنها را در راه شر استوارتر می کرد. (1)

3. طبری از ابو العالیه نقل می کند:

قریشیان به پیامبر گفتند:یاران و همراهان تو،تنها بندگان و آزادشدگان هستند و از نجبا و بزرگان،کسی در میانشان نیست.امّا اگر تو از خدایان ما به خوبی یاد کنی،ما(اشراف)به نزدت خواهیم آمد.آن فقیران هم،چون بزرگان قوم را همنشین تو ببینند،البته به اسلام و تو رغبت بیشتری خواهند یافت.

پس شیطان(همین خواسته ها را)بر زبان او القا کرد.

داستان بدین شکل بود که چون آیات أَ فَرَأَیْتُمُ اللاّتَ وَ الْعُزّی وَ مَناةَ الثّالِثَةَ الْأُخْری نزول یافت،شیطان بر زبان آن حضرت چنین جاری ساخت:

«تلک الغرانیق العلی و شفاعتهنّ ترجی،مثلهنّ لا ینسی.»

پیامبر هنگام قرائت این آیات،بر خاک افتاد و سجده کرد.مسلمانان و مشرکان نیز سجده کردند.(پیامبر در آن وقت به مفهوم کلماتی که به او القا شده و او بر زبان جاری ساخته بود،آگاه نبود.)امّا آنگاه که دریافت چه چیزی بر زبانش جریان یافته است،سخت بر او گران آمد.پس خداوند(برای تسلیت و دلداری وی)این آیه را نازل فرمود:

وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِیٍّ إِلاّ إِذا تَمَنّی أَلْقَی الشَّیْطانُ فِی أُمْنِیَّتِهِ ...وَ اللّهُ عَلِیمٌ حَکِیمٌ (2)

4. طبری همین روایت را با تفصیل بیشتر و سند دیگر،باز از ابو العالیه نقل می کند.

ص:277


1- 1) -تفسیر طبری 131/17-132؛التاریخ 338/2-339،چ دوم محمّد ابو الفضل ابراهیم.
2- 2) -حج:52. [1]

قریشیان گفتند:ای محمّد!تنها فقیران و ضعیفان و مساکین با تو مجالست می کنند.اگر تو خدایان ما را به خوبی یاد کنی،ما با تو همنشین و همراه خواهیم شد.آن وقت مردم از همۀ آفاق و بلاد،به تو روی خواهند آورد.

پس آنگاه که پیامبر سورۀ نجم را قرائت می کرد،چون به این آیه رسید: أَ فَرَأَیْتُمُ اللاّتَ وَ الْعُزّی وَ مَناةَ الثّالِثَةَ الْأُخْری شیطان به زبانش چنین القا کرد:«و هی الغرانقة العلی و شفاعتهنّ ترتجی.»

چون از قرائت این کلمات فراغت یافت،او و همۀ مسلمانان و مشرکان سجده کردند،مگر ابو احیحه،سعید بن العاص که او هم کفی از خاک برداشت و بر آن سجده نمود.سپس گفت:وقت آن شده است که ابن ابی کبشه(محمّد)خدایان ما را به خوبی یاد کند.

خبر این واقعه به اصحاب رسول در حبشه رسید،و آنها دانستند که قریشیان،اسلام آوردند.امّا پیامبر از این جریان سخت ناراحت گردید و رنج می برد که شیطان توانسته است مطالبی بر زبان او جاری سازد.بدین جهت بود که خداوند این آیه را نازل فرمود:

وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِیٍّ...

5 و 6. این دو روایت را طبری از سعید بن جبیر نقل می کند و او چنین آورده است:

آنگاه که آیۀ: أَ فَرَأَیْتُمُ اللاّتَ وَ الْعُزّی ...نزول یافت،پیامبر آن را قرائت فرمود.بعد از آن گفت:«تلک الغرانیق العلی و انّ شفاعتهنّ لترتجی.»آن وقت سجده فرمود.مشرکان گفتند:قبل از این،او خدایان ما را به خیر و خوبی یاد نکرده است.پس آنها نیز با پیامبر سجده کردند.در این هنگام خداوند این آیه را نازل فرمود:

وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِیٍّ إِلاّ إِذا تَمَنّی أَلْقَی الشَّیْطانُ فِی أُمْنِیَّتِهِ... عَذابُ یَوْمٍ عَقِیمٍ

7. طبری این روایات را از ابن عبّاس نقل کرده است.

در این روایت عبد اللّه بن عبّاس شأن نزول آیۀ وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِیٍّ...

وَ اللّهُ عَلِیمٌ حَکِیمٌ را چنین بیان می نماید:

یک روز پیامبر(در مسجد الحرام)مشغول خواندن نماز بود.در این وقت،آیاتی در مورد اصنام و بت های عرب بر او نازل گشت و او به تلاوت آن آیات پرداخت.مشرکان که کلمات او را می شنیدند،با خود گفتند:می شنویم که محمّد خدایان ما را به خیر و خوبی نام می برد.بنابراین به او

ص:278

نزدیک تر شدند.او در حال تلاوت بود و می گفت: أَ فَرَأَیْتُمُ اللاّتَ وَ الْعُزّی وَ مَناةَ الثّالِثَةَ الْأُخْری در اینجا شیطان به او القا کرد که:

«تلک الغرانیق العلی منها الشّفاعة ترتجی.»

او هم کلمات مزبور را به دنبال آن قرائت کرد.سپس جبرئیل بر آن حضرت نزول یافت،این کلمات را نسخ کرد و این آیه را بر او خواند:

وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِیٍّ إِلاّ إِذا تَمَنّی... وَ اللّهُ عَلِیمٌ حَکِیمٌ

8. طبری از ضحّاک نقل می کند.او می گوید:

داستان آیۀ: وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ ...چنین بود:در آن زمان پیامبر در مکّه به سر می برد،و خداوند دربارۀ بت ها و خدایان عرب آیاتی بر او نازل ساخت.او هم به تلاوت آن آیات پرداخت، و در آن میان اسم لات و عزّی را بارها تکرار می کرد.اهل مکّه که سخنان و کلمات او را می شنیدند،و می دیدند که از خدایانشان ذکری به میان می آید،شادمان و مسرور شدند.به او نزدیک گشتند تا بدان گوش بدهند.در اینجا شیطان در تلاوت پیامبر کلماتی را القا کرد:

«تلک الغرانیق العلی منها الشّفاعة ترتجی.»

پیامبر نیز این عبارات را به همین شکل قرائت کرد.لذا خداوند این آیه را نازل فرمود:

وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِیٍّ... وَ اللّهُ عَلِیمٌ حَکِیمٌ

9. این روایت را طبری از ابو بکر بن عبد الرّحمن بن الحرث نقل می نماید.او می گوید:

پیامبر آن زمان که در مکّه به سر می برد،روزی برای مردم سورۀ«نجم»را قرائت کرد.هنگامی که به آیات: أَ فَرَأَیْتُمُ اللاّتَ وَ الْعُزّی وَ مَناةَ الثّالِثَةَ الْأُخْری رسید،گفت:«و شفاعتهنّ ترتجی.»

پیامبر در ادای این عبارت سهو و اشتباه کرده بود،امّا به دنبال این حادثه مشرکانی که در دل مرضی داشتند،بدو سلام کردند و از کلمات او و اظهار این نظر شادمان شدند.پیامبر به ایشان گفت:

این کلمات از جانب شیطان بوده است.و خداوند این آیه را نازل ساخت:

وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِیٍّ... فَیَنْسَخُ اللّهُ ما یُلْقِی الشَّیْطانُ...

طبری این احادیث را به عنوان دلایل مفسّرانی آورده است که معنای«تمنّی»و«امنیّه»را علاقه و تمایل پیامبر،برای نزدیکی و پیوند با قومش در زمینۀ بت ها دانسته اند.

ص:279

بخش دوم از روایات طبری دربارۀ معنا و تفسیر«تمنّی»و«امنیّه»

طبری در تفسیر خویش می گوید:امّا آن کسانی که گفته اند دو کلمۀ«تمنّی»و«امنیّه»در آیۀ شریفۀ مورد بحث به معنای قرائت یا تلاوت یا سخن گفتن است،دلائلشان این روایات است:

1. اوّلین روایت از«ابن عبّاس»می باشد.او در تفسیر آیۀ إِذا تَمَنّی أَلْقَی الشَّیْطانُ فِی أُمْنِیَّتِهِ می گوید:یعنی آنگاه که پیامبر سخن می گوید،شیطان در سخن او(شبهه و اشکال)القا می کند.

2. دومین نقل از«مجاهد»،مفسّر بزرگ مکتب خلافت است.او می گوید:در آیۀ شریفه، کلمۀ إذا تمنّی به معنای«زمانی که گفت»،آمده است.

3. سومین نظر از«ضحّاک»،مفسّر دیگر این مکتب می باشد.او می گوید:مقصود از«تمنّی»، «تلاوت و قرائت کرد»می باشد.و خلاصه اینکه اگر تلاوت قرآن نماید،شیطان در آن القای شبهه و اشکال می نماید.

طبری پس از نقل نظریۀ ضحّاک می گوید:این نظریه به تفسیر واقعی نزدیک تر است؛به دلیل اینکه در ادامۀ آیه می خوانیم: فَیَنْسَخُ اللّهُ ما یُلْقِی الشَّیْطانُ ثُمَّ یُحْکِمُ اللّهُ آیاتِهِ :«پس خداوند از میان برمی دارد القاهای شیطان را،و آیات خویش را محکم و پابرجا می نماید و استحکام می بخشد.»

این سخن را از آنجا گفتیم که آیاتی را که خداوند استحکام می بخشد و خبر آن را به ما می دهد، همان آیات قرآن کریم است نه چیزی دیگر.بنابراین معلوم می شود همین گونه آیات بوده اند که شیطان در مورد آنها القای شبهات می کرده است.

به عبارت دیگر،آیات قرآن است که مورد حملۀ شیطان قرار گرفته گرفتار شبهات ناشی از او می شود.و خداوند چنان که خود خبر می دهد،همین شبهات را زایل و نسخ نموده آیات قرآن خویش را استواری و استحکام عطا می کند.

لذا به عقیدۀ طبری،تفسیر کلام الهی چنین است:ما قبل از تو هیچ نبی و پیامبری نفرستادیم، مگر اینکه اگر تلاوت کتاب خدا کرد و یا خود سخنی گفت،شیطان در آن القا(شبهات و اشکالات)نمود.و البته خداوند القاهای شیطان را نسخ و زایل ساخت.در اینجا خداوند خبر می دهد که القاهای شیطان بر زبان خاتم پیامبرانش را نیز نابود خواهد نمود.

طبری پس از این سخن،برای اثبات نظر خویش،شواهدی از مفسّران گذشته در مورد معنای

ص:280

نسخ در این آیه می آورد:

از ابن عبّاس روایت شده است که آیۀ فَیَنْسَخُ اللّهُ ما یُلْقِی الشَّیْطانُ یعنی خداوند آنچه را شیطان القا کرده است،ابطال می نماید.

از ضحّاک در تفسیر این آیه نقل شده که جبرئیل به امر خداوند،آنچه را که شیطان بر زبان پیامبر افکنده بود،نسخ کرد و آیات خداوندی را استحکام بخشید.

و نیز در تفسیر ثُمَّ یُحْکِمُ اللّهُ آیاتِهِ می گوید:خداوند آیات کتابش را از باطلی که شیطان بر زبان پیامبرش انداخته بود،خالص گردانید.

از این پس طبری به تفسیر آیۀ شریفۀ: لِیَجْعَلَ ما یُلْقِی الشَّیْطانُ فِتْنَةً لِلَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْقاسِیَةِ قُلُوبُهُمْ وَ إِنَّ الظّالِمِینَ لَفِی شِقاقٍ بَعِیدٍ (1)می پردازد و می گوید:

خداوند متعال گفته است:برای اینکه آنچه که شیطان-از اباطیل-در قرائت پیامبر القا کرده است،امتحان و آزمایشی است برای آن کسان که در دل مرضی دارند....به این معنی که عبارات پیامبر(تلک الغرانیق العلی و انّ شفاعتهنّ لترتجی)،آزمایشی بوده است که به وسیلۀ آن،کسانی که در دل مرض نفاق دارند،آزمایش شده اند.و این همان شکی بود که به این دلیل،در صداقت و اصالت پیامبر خدا و پیام های او ایجاد گردید،و چنین کسانی بدان گرفتار شدند.

آنگاه طبری از«قتاده»چنین روایت می کند:

پیامبر آرزو داشت که خداوند متعال از خدایان قریش عیب جویی و بدگویی نکند؛لذا شیطان در قرائت او چنین القا کرد:

«إنّ الآلهة الّتی تدعی إنّ شفاعتها لترتجی و إنّها للغرانیق العلی.»

«امید است آن خدایانی که می خوانید،شفاعت کنند،و آنها موجوداتی بلند مرتبه هستند.»

پس خداوند متعال این عبارات شیطانی را نسخ فرمود و آیات خود را استحکام بخشید:

أَ فَرَأَیْتُمُ اللاّتَ وَ الْعُزّی وَ مَناةَ الثّالِثَةَ الْأُخْری أَ لَکُمُ الذَّکَرُ وَ لَهُ الْأُنْثی تِلْکَ إِذاً قِسْمَةٌ ضِیزی... ما أَنْزَلَ اللّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ... (2)

قتاده اضافه می کند:

هنگامی که شیطان آن مطالب را در قرائت پیامبر القا کرد،مشرکان گفتند:خداوند متعال،

ص:281


1- 1) -حج:53.( [1]تفسیر این آیه در جامع البیان فی تفسیر القرآن(طبری)134/17، [2]چ بولاق آمده است.)
2- 2) -نجم:19-23. [3]

خدایان(و بتان)ما را به خیر و خوبی نام برده است.بدین خاطر شادمان شدند.و از اینجاست که قرآن می گوید:

لِیَجْعَلَ ما یُلْقِی الشَّیْطانُ فِتْنَةً لِلَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ ...

«برای اینکه القاهای شیطان را،آزمایشی برای کسانی که در دلشان مرضی وجود دارد،قرار بدهد.»

طبری در تفسیر آیۀ 54 از سورۀ حج:

وَ لِیَعْلَمَ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّکَ فَیُؤْمِنُوا بِهِ فَتُخْبِتَ لَهُ قُلُوبُهُمْ وَ إِنَّ اللّهَ لَهادِ الَّذِینَ آمَنُوا إِلی صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ (1)

«و برای اینکه آن کسان که بدیشان دانش داده شده بدانند که قرآن حق،و از جانب پروردگار توست.پس به آن ایمان بیاورند،و دل هایشان در برابر آن تواضع و کرنش نماید.و خداوند کسانی را که ایمان می آورند،به راه راست هدایت می کند.»

همچنان به داستان غرانیق اشاره می کند و نظریۀ قتاده را چنین می آورد:

بدین جهت که اهل دانش و معرفت به خدا،بدانند که آنچه خداوند نازل کرده-یعنی آیاتش که برای رسول،آنها را استحکام بخشیده و القاهای شیطان را در آن نسخ و زایل نموده-حق است و از جانب پروردگارت می باشد.ای محمّد!پس آن را تصدیق نمایند و دل هایشان در برابر قرآن خضوع کند و به حقایقش اقرار نمایند.خداوند آن کسان که به خدا و رسولش ایمان می آورند،با نسخ کردن القاهای شیطانی در قرائت رسول،به راه راست و حقّ آشکار،ارشاد می نماید.بنابراین دیگر برای ایشان،کیدها و القاهای شیطانی و باطل هایی که بر زبان پیامبرشان انداخته است،زیانی نخواهد داشت!

آنچه تا اینجا دیدیم،همگی روایات تفسیری و نظریات مفسّران بزرگ مکتب خلافت بود.

همۀ این روایات در تفسیر کبیر طبری،امام مفسّران مکتب خلفا،جمع است.

سیوطی(متوفّای 910 هجری)،دیگر مفسّر و دانشمند بزرگ این مکتب،علاوه بر روایاتی که طبری آورده،روایات دیگری در تفسیر آیۀ 52 از سورۀ حج می آورد.

او از«سدّی»نقل می کند:

ص:282


1- 1) -تفسیر این آیه در جامع البیان فی تفسیر القرآن(طبری)134/17-135، [1]چ بولاق آمده است.

پیامبر به مسجد رفت تا نماز بگزارد.در حین نماز،وقتی سوره ای از قرآن را می خواند،به این آیه از قرآن رسید:

أَ فَرَأَیْتُمُ اللاّتَ وَ الْعُزّی وَ مَناةَ الثّالِثَةَ الْأُخْری

در اینجا شیطان کلامی به زبان او انداخت و او آن را بازگو کرد:«تلک الغرانقة العلی و إنّ شفاعتهنّ ترتجی».به دنبال آن،پیامبر سورۀ نجم را تا پایان آن ادامه داد.آنگاه به سجده رفت.

اصحاب او هم سجده نمودند و مشرکان نیز پیروی کردند؛زیرا نام خدایانشان را آورده بود.وقتی پیامبر سر از سجده برداشت،او را بر دوش گرفتند؛در اطراف شهر مکّه می دویدند و می گفتند:

پیامبر بنی عبد مناف،این است.

بعد از این حادثه،هنگامی که جبرئیل به محضر آن حضرت آمد و پیامبر قرآن را بر او عرضه کرد،وقتی آن دو عبارت را خواند،جبرئیل عرضه داشت:من به خدا پناه می برم که چنین چیزهایی بر تو خوانده باشم!!این مطلب بر پیامبر بسیار گران آمد.بنابراین خداوند آیاتی نازل فرمود تا او را دلخوشی و تسلّی دهد:

وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِیٍّ... (1)

نیشابوری(متوفّای 728 هجری)،دیگر مفسّر مشهور مکتب خلفا،در تفسیر«غرایب القرآن» از ابن عبّاس روایت دیگری نقل می کند:

شیطانی که به نام«ابیض»موسوم بود،با صورت جبرئیل بر آن حضرت ظاهر شد و عبارات مورد بحث را به وی القا کرد.بعد از آن جبرئیل نازل شد و از پیامبر خواست تا آیات را بر او عرضه کند.پیامبر از ابتدای سوره قرائت کرد تا بدان کلمات و جملات رسید.آنگاه که پیامبر کلمات را خواند،جبرئیل از جانب خدا بودن آنها را انکار کرد.پیامبر فرمود:یک موجود به صورت تو آمد و آنها را به من القا نمود. (2)

آنچه گذشت روایات و اقوالی بود که در تفاسیر معتبر مکتب خلافت وجود دارد.امّا متأسّفانه مطلب بدین جا خاتمه نمی پذیرد. سیره نویسان و مورّخان نیز در این مورد روایاتی آورده اند.در

ص:283


1- 1) -الدر المنثور 368/4،چ بولاق.
2- 2) -غرائب القرآن(نظام الدّین الحسن بن محمّد نیشابوری)110/16،چ 1385.

رأس این گروه محمّد بن اسحاق(متوفّای حدود 152 هجری)،موسی بن عقبه(متوفّای 141 هجری)و محمّد بن عمر واقدی(متوفّای 207 هجری)می باشند.

روایات محمّد بن اسحاق را طبری در تاریخ خویش آورده است.ما آنها را در ابتدای این فصل (روایات شمارۀ 1 و 2)نقل نمودیم.

روایات واقدی در کتاب«الطبقات الکبری»که نوشتۀ شاگردش،ابن سعد،است،وجود دارد.و بالاخره روایات موسی بن عقبه را سیره نویسان متأخّر،چون ذهبی و دیگران (1)نقل کرده اند.

ص:284


1- 1) -از این دسته می توان افراد زیر را نام برد: محمّد بن یوسف صالحی،صاحب«سبل الهدی و الرشاد فی سیرة خیر العباد» سلیمان بن موسی کلاعی،صاحب«الاکتفاء فی مغازی رسول اللّه و الثلاثة الخلفاء».

بررسی آیات قرآن کریم

اشارة

ما برای تحقیق روی این روایات،ابتدا به بررسی آیاتی که روایات مزبور از آن سخن می گویند،می پردازیم.

این آیات به سه دسته تقسیم می شوند و عبارتند از:

1. آیاتی از سورۀ«نجم»؛که در این روایات چنین پنداشته شده است که در میان آنها شیطان توانسته است که دو یا سه جملۀ خویش را به رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم القا کند.

2. چند آیه از سورۀ«حج».

3. دو آیه از سورۀ«بنی اسرائیل».

آیات سورۀ نجم

سورۀ«نجم»از سوره های کوچک مکّی است که یک باره نازل شده است. (1)این سوره در ایّامی فرود آمده که پیامبر در مکّه بوده اند.

آیاتی که مسألۀ القاهای شیطانی در میان آنها عنوان شده است،از آیۀ 18 شروع و به آیۀ 30 (سورۀ نجم)ختم می گردد.بنابراین لازم است که ابتدا تحقیق خویش را از بررسی آنها و فهم محتوایشان شروع کنیم؛تا بتوانیم موقعیت کلمات شیطانی را در میان آنها دریابیم.

آیات 18 تا 30 از این سوره،بحث بت های سه گانه و مشهور عرب-که به نام های لات و منات

ص:285


1- 1) -بعضی از مفسّران،تمام آیات این سوره را مکّی دانسته اند.(المیزان 25/19؛تفسیر الکبیر 277/28)؛و پاره ای دیگر، آیۀ 32 آن را مدنی گفته اند.(مجمع البیان 170/9؛التسهیل لعلوم التنزیل 75/4)

و عزّی خوانده می شدند-را دربردارد.اعراب می پنداشتند که اینان تجسّم ملائکه و فرشتگان الهی هستند.از سوی دیگر معتقد بودند که فرشتگان،دختران خداوند می باشند.قرآن نیز مکرّر از این اعتقاد سخن گفته است،و آن را انتقاد می کند.مثلا در سورۀ«صافّات»آیۀ 149 به بعد می فرماید:

فَاسْتَفْتِهِمْ أَ لِرَبِّکَ الْبَناتُ وَ لَهُمُ الْبَنُونَ أَمْ خَلَقْنَا الْمَلائِکَةَ إِناثاً وَ هُمْ شاهِدُونَ

«از این مشرکان سؤال کن آیا پروردگار تو دختر دارد و ایشان پسر؟یا اینکه ما فرشتگان را مادینه خلق کرده ایم و اینان شاهد آن بوده اند؟!»

و در سورۀ«زخرف»آیۀ 17 تا 19 چنین فرموده است:

وَ إِذا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِما ضَرَبَ لِلرَّحْمنِ مَثَلاً ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَ هُوَ کَظِیمٌ... وَ جَعَلُوا الْمَلائِکَةَ الَّذِینَ هُمْ عِبادُ الرَّحْمنِ إِناثاً ...

«هنگامی که به فردی از ایشان مژدۀ تولّد دختری داده شود،صورتش از خشم سیاه می شود،در حالی که خود به خداوند داشتن دختر را نسبت می دهند...و اینان فرشتگان را که بندگان رحمان هستند،از جنس زنان قرار می دهند....»

و در سورۀ«نحل»آیۀ 57 و 58 آمده است:

وَ یَجْعَلُونَ لِلّهِ الْبَناتِ سُبْحانَهُ وَ لَهُمْ ما یَشْتَهُونَ وَ إِذا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِالْأُنْثی ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَ هُوَ کَظِیمٌ

«و مشرکان برای خداوند دخترانی قرار می دهند،امّا برای خودشان هرچه بخواهند.او از این اعتقادات خرافی منزّه است.و اگر به فردی از ایشان فرزند دختری داده شود،از شدّت خشم، صورتش به رنگ سیاه درمی آید.»

و در سورۀ«اسراء»آیۀ 40 آمده است:

أَ فَأَصْفاکُمْ رَبُّکُمْ بِالْبَنِینَ وَ اتَّخَذَ مِنَ الْمَلائِکَةِ إِناثاً إِنَّکُمْ لَتَقُولُونَ قَوْلاً عَظِیماً

«آیا پروردگارتان شما را به داشتن پسران برگزیده و برای خویش دخترانی از ملائکه قرار داده است؟!شما سخنی بس گران می گویید.»

نبرد فکری قرآن کریم با مشرکان عرب که بدین عقیدۀ سخیف و خرافی معتقد بودند،به گونه های مختلف شکل گرفت،و هرجا به صورتی خاص و با برهانی مخصوص عرضه شد.یکی

ص:286

از این نمونه ها در سورۀ«نجم»است که محلّ بحث،و مورد نظر ماست.

خداوند متعال در این سوره می فرماید:

«آیا مشاهده نکردید لات و عزّی و منات،سومین بت را؟» (1)

و می دانیم که اینها به اعتقاد مشرکان عرب،همان تجسّم فرشتگان مؤنّث خداوند بودند.به همین جهت است که به دنبال آن می خوانیم:

«آیا برای شما فرزندان پسر،و برای خداوند فرزند دختر است؟این تقسیم کردن،ظالمانه می باشد.» (2)

سپس ریشۀ اساسی خرابی چنین تفکّراتی را بیان می نماید:

«اینگونه سخنان و اعتقادات،جز یک سری نامگذاری های بی دلیل و بی پایه نیست،که شما و پدرانتان در آن شرکت داشته و انجام داده اید.و خداوند به هیچ وجه از آن پشتیبانی نکرده و بر آن دلیلی نفرستاده است.و ایشان در این کار فقط از خیال های واهی و هواهای نفسانی پیروی کرده اند؛ در حالی که برایشان از جانب خداوند هدایت آمده است.» (3)

در اینجا خداوند مسألۀ دیگری از اعتقادات مشرکان،در مورد بت های خودشان را مطرح ساخته سپس رد می کند.و آن مسألۀ قدرت بر شفاعت و میانجیگری می باشد:«آیا انسان به هرچه تمنّا کند نائل می شود؟» (4)مسلّما نه!زیرا«دنیا و آخرت از آن خداوند است.» (5)،نه در اختیار انسان و هوی و هوس او.اصولا شفاعت دارای ضوابط دقیقی است:«و چه بسیار فرشتگانند در آسمان ها که شفاعتشان برای این مشرکان سودی دربر نخواهد داشت،مگر اینکه خداوند برای آن کسی که می خواهد و می پسندد،اذن بدهد.» (6)

پس از این بحث،بار دیگر خداوند متعال فکر و اعتقاد مشرکان را در باب فرشتگان مورد نقد قرار داده می فرماید:

«آن کسان که به آخرت ایمان ندارند،فرشتگان را به عنوان موجودات مؤنّث نام می برند.اینان

ص:287


1- 1) -نجم:19.
2- 2) -نجم:21 و 22.
3- 3) -نجم:23.
4- 4) -نجم:24.
5- 5) -نجم:25.
6- 6) -نجم:26.

در این زمینه دانشی ندارند و تنها از خیال های واهی و گمان پیروی می کنند،و گمان و خیال به هیچ وجه انسان را از حقیقت بی نیاز نمی کند.پس تو را از آن کسان که از یاد ما روی می گردانند و تنها به زندگی این جهانی و پست می گرایند،روی گردان.حدّ رشد و بلوغ علمی اینان همین مقدار است.پروردگارت به کسی که از راه او گمراه شده است،از همه کس داناترست....» (1)

مشاهده می کنید در تمام آیات فوق از سورۀ نجم،نه تنها بویی از ستایش خدایان قریش استشمام نمی شود،بلکه همه برای انتقاد و کوبیدن تفکّر مشرکانۀ ایشان است.بحث بر این است که مشرکان از سر جهل و نادانی،و به پیروی از هوی و هوس،در مورد بت ها چنین سخنانی می گویند، و بر این کارشان دلیلی ندارند.بعد هم اضافه می شود که اصولا عقل،فهم،درک،دانش و علم این مشرکان،بیشتر از این نیست،و تنها در حیطۀ دنیای مادّی به کار می آید و برتر از آن را نمی تواند بفهمد.سپس به پیامبر دستور می دهد که تو باید از اینها دوری کنی.باید از اینها روی بگردانی و راه خود را از ایشان جدا نمایی.

نمی دانیم چطور این مسأله از سازندگان این افسانه مخفی مانده است و آنها نفهمیده اند که اعراب مشرک مکّه آن قدر زبان نشناس و جاهل به عربی نبوده اند که درگیری و نبرد سورۀ نجم را با اعتقادات خویش نفهمند،و این همه سرزنش و کوبیدن و تمسخر و ریشخند را درنیابند!

همه می دانیم اعراب ساکن مکّه(قریشیان)اعرابی خالص و دست نخورده بودند،و مجموعۀ فرهنگشان چیزی جز خطابه ها و اشعار و غزل ها و قصیده ها و مدح و هجوهای احساس برانگیز نبود.آنها با یک مدح به طرب و پرواز درمی آمدند،و یک شعر هجو تا آنجا احساسشان را برمی انگیخت که به برپا کردن جنگ های خونین می انجامید،و سال ها خون فرزندان دلیرشان را بر ریگزارهای صحرای تفتیدۀ عربستان جاری می ساخت.با این همه-چنان که روایات گذشته می گفت-اینان گویی اصلا حملات و ریشخندهای این سوره را نفهمیدند و با دو جملۀ تعریفی،از ده ها جملۀ تکذیب بعد از آن،چشم پوشیدند؛و با یک سجده به صف مسلمانان پیوستند.

همچنین گویی تناقض و تضادّ آیات شیطانی را با آیات تند و کوبندۀ قرآن نفهمیدند،و تنها با دلخوش کردن به همان دو جمله به خاک افتادند.آنها که با همۀ کینه و دشمنی،ذرّه ذرّۀ آیات را به

ص:288


1- 1) -نجم:27-30.

گوش جان می شنیدند (1)و در برابر زیبایی و فصاحت و بلاغت لفظ و معنایش به تحیّر می افتادند،تا آنجا که راهی نداشتند جز اینکه آن را سحر بخوانند (2)،چطور این دگرگونی و تغییر ساختمان و تبدیل جو سخن را،آن هم با چنین سرعتی در یک سورۀ کوچک،نفهمیدند؟!نه تنها اینها نفهمیدند،که دانشمندان بزرگ و مفسّران درجۀ اوّل مکتب خلافت نیز،در بند این نافهمی و کج اندیشی گرفتار شدند.

آیا این چنین چیزها عجیب و شگفت آور نیست؟!

آیات سورۀ حج

وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِیٍّ إِلاّ إِذا تَمَنّی أَلْقَی الشَّیْطانُ فِی أُمْنِیَّتِهِ فَیَنْسَخُ اللّهُ ما یُلْقِی الشَّیْطانُ ثُمَّ یُحْکِمُ اللّهُ آیاتِهِ وَ اللّهُ عَلِیمٌ حَکِیمٌ

ما باید مفاهیم سه گانه ای را که در این آیه وارد شده است،مورد بررسی قرار دهیم،تا فهم و تفسیر آن امکان پذیر شود.این مفاهیم سه گانه عبارتند از:

1. امنیّه

2. القای شیطان

3. نسخ خداوند در مورد القاهای شیطانی،و استحکام بخشیدن آیات.

کلمۀ«امنیّه»که به صورت«امانی»جمع بسته می شود،یا به معنای«تلاوت»و«قرائت»است -چنان که پاره ای گفته اند و درگذشته صاحبان این رأی را شناختیم-و یا به معنای«رغبت»و «آرزو»ست-چنان که بسیاری دیگر گفته اند و ما نیز بدین عقیده هستیم.معنای این واژه از این دو فرض بیرون نیست.

آنگاه که به مشتقّات مختلف این مادّه در قرآن کریم رجوع می کنیم،مشاهده می کنیم که تنها فرض دوم با مجموعۀ آیاتی که مشتقّات این مادّه در آنها به کار رفته،مناسبت دارد.

«امانی»که جمع کلمۀ«امنیه»می باشد،پنج بار در قرآن کریم به کار رفته است.مثل:

وَ قالُوا لَنْ یَدْخُلَ الْجَنَّةَ إِلاّ مَنْ کانَ هُوداً أَوْ نَصاری تِلْکَ أَمانِیُّهُمْ قُلْ هاتُوا بُرْهانَکُمْ إِنْ

ص:289


1- 1) -ابن هشام 315/1-317،چ دوم مصر سال 1375؛الاکتفاء 313/1-314.
2- 2) -ابن هشام 270/1-271؛تاریخ الاسلام 90/2،چ دوم مصر.

کُنْتُمْ صادِقِینَ (1)

«اهل کتاب گفتند که جز یهود و نصاری هرگز کسی داخل بهشت نمی شود.این آرزوی ایشان است.بگو دلیلتان را بیاورید اگر راستگویید.»

لَیْسَ بِأَمانِیِّکُمْ وَ لا أَمانِیِّ أَهْلِ الْکِتابِ مَنْ یَعْمَلْ سُوءاً یُجْزَ بِهِ وَ لا یَجِدْ لَهُ مِنْ دُونِ اللّهِ وَلِیًّا وَ لا نَصِیراً (2)

«سعادت و ثواب نه بر اساس آرزوهای شماست و نه بر اساس آرزوهای اهل کتاب،بلکه هرکس که کردار زشت و بد داشته باشد،بدان کیفر می شود....»

بنابراین تحقیقات لغت شناسان«مجمع لغت عرب»صحیح است که کلمۀ مورد بحث را چنین معنی کرده اند:

«الامنیّة:ما یرغب فیه المرء و یشتهاه و أکثر ما یکون ذلک فی الآمال الباطلة کطول البقاء و عدم البعث.» (3)

«امنیه:چیزی است که شخص بدان رغبت دارد و آن را می خواهد،و البته این واژه اکثرا در مورد آرزوهای باطل و غیر صحیح و نشدنی،چون عمر دراز و برپا نشدن قیامت،به کار می رود.» کلمۀ«تمنّی»که با لغت«امنیّه»از نظر ریشه و معنی قرابت دارد،به صورت های مختلف در قرآن کریم آمده است،که به هیچ وجه معنایی جز آرزو کردن نمی تواند داشته باشد.به نمونه هایی از این آیات دقّت کنید:

وَ أَصْبَحَ الَّذِینَ تَمَنَّوْا مَکانَهُ بِالْأَمْسِ یَقُولُونَ... (4)

«و صبح کردند آن کسانی که دیروز آرزو و تمنّای جایگاه قارون را کرده بودند،در حالی که می گفتند...»

قُلْ إِنْ کانَتْ لَکُمُ الدّارُ الْآخِرَةُ عِنْدَ اللّهِ خالِصَةً مِنْ دُونِ النّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ (5)

ص:290


1- 1) -بقره:111. [1]
2- 2) -نساء:123. [2]
3- 3) -معجم الفاظ القرآن الکریم(مجمع اللغة العربیة)660/2،چ دوم 1390 مصر.
4- 4) -قصص:82. [3]
5- 5) -بقره:94. [4]

«به ایشان بگو:اگر خانۀ آخرت نزد خدا به شما اختصاص دارد،و مردم دیگر از آن بهره مند نیستند،پس مرگ تمنّا و آرزو کنید(تا بدان نعمت های ممتاز و اختصاصی برسید)،اگر راست می گویید.»

وَ لا یَتَمَنَّوْنَهُ أَبَداً بِما قَدَّمَتْ أَیْدِیهِمْ وَ اللّهُ عَلِیمٌ بِالظّالِمِینَ (1)

«به خاطر اعمالی که کرده اند هرگز مرگ را تمنّا و آرزو نخواهند کرد،و خداوند به ستمگران داناست.»

بدین ترتیب نظریۀ«مجمع لغت عرب»در مورد این کلمه نیز صائب است که آن را بدین گونه معنی کرده اند:

«تمنّی الشیء المحبوب:رغب فی أن یناله و حدّثنه نفسه بوقوعه.»

«فلان چیز مورد علاقه را تمنّا کرد،یعنی آن را آرزو کرد و به انجامش دل بست.»

سپس اضافه می کنند:

«تمنّای رسول و نبی،به معنی رغبت او در نشر دعوتش،و جای افتادن رسالتش می باشد.

شیطان نیز در مقابل،شبهات و شک و تردیدها در دل مردمی که به پذیرش این رسالت و دعوت خوانده می شوند،می اندازد،و می کوشد که این آرزو و دلخواه بزرگ رسول و نبی انجام نشود.» (2)

بر اساس مطالب گذشته«تمنّی»و«امنیّه»در سورۀ حج و آیات دیگر قرآن کریم،به معنای خواسته و آرزو استعمال شده اند.هنگامی که به موضع این آیه در سورۀ حج دقّت می کنیم، مشاهده می کنیم که آیۀ مزبور در یک مجموعه از آیات قرار گرفته است که از نظر موضوع کاملا دارای وحدت هستند.این مجموعۀ واحد از آیۀ 42 شروع شده تا آیۀ 55 ادامه می یابد.در این آیات خداوند متعال می فرماید:

«اگر تو را تکذیب می کنند،قبل از ایشان،قوم نوح و عاد و ثمود و قوم ابراهیم و قوم لوط و اهالی مدین نیز(پیامبران خویش را)تکذیب نمودند.و موسی هم تکذیب شد.پس ما به کافران مهلت و فرصت دادیم،و آنگاه آنها را به عذاب گرفتیم.پس چه بسیار شهرهای ستمگران که ما نابود ساختیم،و اینک دیوارها و سقف ها در این شهرها فروریخته،و آب چاه های آن بدون

ص:291


1- 1) -جمعه:7. [1]
2- 2) -معجم الفاظ القرآن الکریم 659/2-660.

مصرف مانده،و قصرهایش بی صاحب است.» (1)

و باز تکرار می فرماید:

«چه بسیار شهرهای ستم پیشه که ما بدانها فرصت دادیم،ولی سرانجام نابودش ساختیم،و بازگشت به سوی ماست.» (2)

آنگاه با پیامبر سخن را آغاز می کند؛او را تسلیت می دهد که از انکار و کفر اینان رنجور مباش، زیرا تو فقط پیامبری و اعلام خطر می نمایی،و در معتقد شدن و عمل کردن مردم،دیگر وظیفۀ اجباری نداری که اگر عمل نکردند تو هم مسئول باشی.

سپس می فرماید:مردم در برابر تبلیغات تو دو دسته هستند،مؤمن و کافر:

فَالَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ کَرِیمٌ وَ الَّذِینَ سَعَوْا فِی آیاتِنا مُعاجِزِینَ أُولئِکَ أَصْحابُ الْجَحِیمِ (3)

«آنها که(به قرآن)ایمان آورده عمل صالح می کنند،برایشان(در آخرت)مغفرت،و(در بهشت)رزقی کریمانه است.و آن کسان که می کوشند تا آیات ما را ابطال کنند و ناتوانی و شکست آنها را در مقام اعجاز نشان دهند،اینان اهل دوزخند.»

پس از این تقسیم بندی،بار دیگر به دلداری پیامبرش می پردازد و می فرماید:

وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِیٍّ إِلاّ إِذا تَمَنّی :«و قبل از تو نبی و پیامبری نفرستادیم،مگر اینکه اگر او تمنّا و آرزوی پیشرفت دعوتش را می کرد»، أَلْقَی الشَّیْطانُ فِی أُمْنِیَّتِهِ :«شیطان در سر راه انجام آرزوهایش اشکالات و شبهات و ایرادها ایجاد می نمود»(تا آیات الهی را ابطال کند و شکست و عجز آنها را نشان دهد)، فَیَنْسَخُ اللّهُ ما یُلْقِی الشَّیْطانُ :

«پس خداوند این شبهه ها و ایرادها و موانع شیطانی را که بر سر راه دعوت او قرار گرفته اند،نابود کرده تمام اثرات آن را از میان برمی دارد.».

در آیات دیگری از قرآن کریم این مبارزه دو جانبه نشان داده شده است که در یک سو خداوند متعال و پیامبر و آیاتش،و در سوی دیگر شیطان و شیطان صفتان و ایرادها و شبهه ها و اشکالاتشان قرار دارند،و پیروزی جبهۀ حق با صراحت اعلام می شود:

ص:292


1- 1) -حج:42-45.
2- 2) -حج:48. [1]
3- 3) -حج:51 و 52. [2]

«خداوند حق را بر باطل می کوبد،و باطل را بدین وسیله شکسته و نابود می کند.» (1)

و در جای دیگر:

«کافران به نزد تو می آیند تا با تو مجادله کنند،می گویند:این قرآن که به همراه داری،چیزی جز افسانه ها و دروغ بافی های گذشتگان نیست.اینها مردم را از(شنیدن و پذیرفتن)آن نهی می کنند و خود از آن دوری و اعراض می نمایند.ایشان جز خود چیزی را نابود نمی کنند،و نمی فهمند.» (2)

و نیز:

«همچنان که برای شما دشمن قرار دادیم،برای هر پیامبری نیز دشمنی از شیاطین انس و جن قرار دادیم،که گروهی از ایشان به پارۀ دیگر،سخنان ظاهرا آراسته و فریبنده القا می کنند.اگر مشیت خدایت تعلّق می گرفت که از این کار به جبر جلوگیری کند،نمی توانستند چنین کاری انجام دهند.ایشان را با دروغ زنی هایشان واگذار.» (3)

آنچه که در آیۀ 51 از سورۀ حج،تحت عنوان«معاجزین»دیدیم،و کوشش دو جبهۀ حقّ و باطل را برای شکست یکدیگر نشان می داد،در آیات فراوان دیگری از قرآن کریم می توان مشاهده کرد،که سه نمونه اش را در بالا آوردیم و از نقل نمونه های دیگر آن خودداری می کنیم.

ضمنا لازم به تذکّر می دانیم که از آیۀ 51 به بعد همین سوره،یعنی: وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ... ،چند آیه در توضیح و تفسیر همین کلمه و آیۀ شریفه ای که محتوی آن است آمده،و نبرد حق و باطل را نشان می دهد.از یک طرف القای شبهات و ایرادگیری حزب شیطان،و از طرف دیگر زائل ساختن آن به وسیلۀ خداوند بیان شده،و پس از آن امتحان الهی و عکس العمل مثبت و منفی مؤمنان و کافران توضیح داده می شود.

بنابر آنچه گذشت،«تمنّی»و«امنیّه»شوق و رغبت پیامبر و کوشش اوست در راه هدایت و سعادت مردم،و«القای شیطان»در این زمینه،وسوسه ها و شبهه هایی می باشد که شیطان در راه هدایت مردم ایجاد می نماید.

«نسخ»نیز زائل ساختن و از میان بردن و بی اثر ساختن این ایرادها و شبهه ها می باشد،و

ص:293


1- 1) -برداشتی از آیۀ 18 سورۀ انبیاء.
2- 2) -انعام:25 و 26.
3- 3) -انعام:112.

«إحکام»،روشن ساختن شبهه ها و نشان دادن وسوسه های شیطان به وسیلۀ آیات اعجازآمیز قرآن کریم می باشد.

این بود تفسیر آیۀ شریفۀ 52 از سوره حج،با در نظر گرفتن موقعیت آن در ضمن آیات دیگری از همین سوره که از نظر موضوع با آن وحدت دارند.البته این در زمانی است که«تمنّی»و«امنیّه» به معنای رغبت و آرزو و علاقه مندی باشد،که دیدیم قول حق نیز همین بود.

اگر این دو کلمه به معنای تلاوت و قرائت نیز گرفته شود،تفسیر همین است.ولی ترجمه و معنای آیۀ شریفه چنین می شود:

«هیچ نبی و رسولی قبل از تو فرستاده نشده مگر اینکه اگر کتاب خدا و آیات آن را(بر مردم) تلاوت می کرد،شیطان شبهه ها و ایرادها و خیالات واهی در مورد آن در دل مردم می انداخت،و به آنها می گفت:اینها سحر است یا کهانت یا افسانه های پیشینیان و به خداوند افترا بسته شده.و خداوند این اشکال ها و شبهه ها را به وسیلۀ آیات دیگری روشن می کند،و بدین وسیله آنها را بر باد می دهد....»

چنان که همین مفهوم و مضمون،در سورۀ سبأ به نحو دیگری آمده است:

وَ إِذا تُتْلی عَلَیْهِمْ آیاتُنا بَیِّناتٍ قالُوا ما هذا إِلاّ رَجُلٌ یُرِیدُ أَنْ یَصُدَّکُمْ عَمّا کانَ یَعْبُدُ آباؤُکُمْ وَ قالُوا ما هذا إِلاّ إِفْکٌ مُفْتَریً وَ قالَ الَّذِینَ کَفَرُوا لِلْحَقِّ لَمّا جاءَهُمْ إِنْ هذا إِلاّ سِحْرٌ مُبِینٌ (1)

«آنگاه که خوانده شود بر ایشان آیات روشنگر ما،گویند:این پیامبر تنها می خواهد شما را از پرستش آنچه پدرانتان می پرستیدند بازدارد .و گفتند:این کتاب دروغی است که بر خداوند افترا بسته شده،و(نیز)قرآن سراپا حق و حقیقت که بر ایشان نزول یافت،کافران گفتند:این کتاب چیزی نیست جز سحری آشکار.»

تفسیر قرآنی آیه

این مسألۀ مسلّم قرآن و تاریخ اسلام است که پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به هدایت سخت عشق می ورزید و در این راه یک لحظه آرام نداشت،رنج می کشید و بی خوابی می برد تا شاید ایشان را به راه سعادت راهبری کند.خداوند در مورد ایشان می فرماید:

ص:294


1- 1) -سبأ:43. [1]

«تو شاید از تأسّف اینکه ایشان به قرآن ایمان نمی آورند،خویشتن را هلاک سازی.» (1)

و در مقابل در میان قریشیان(قوم و قبیلۀ پیامبر)کسانی بودند چون أبو لهب و نضر بن حارث که به سایر افراد قبیله و حتّی به واردان و زائران شهر مکّه،شبهاتی القا می کردند.اینان در مورد دعوت پیامبر و آیاتی که او از کتاب خدا می خواند،اشکال ها و شبهه هایی (2)در جامعه نشر می نمودند که باعث می شد گروهی از اسلام دور شده دعوت پیامبر در آنها اثر نکند.از همین جاست که در آیات مکرّر و بسیاری،صحبت از این به میان می آید که گروهی می کوشند قرآن را ابطال نمایند،و مثلا آن را سحر می خوانند،یا اساطیرش می گویند و یا آن را نتیجۀ تعلیم بیگانه قلمداد می کنند.

القاهای شیطانی به این شکل توسّط شیطان صفتان بر زبان جاری می شد:

...قَدْ سَمِعْنا لَوْ نَشاءُ لَقُلْنا مِثْلَ هذا إِنْ هذا إِلاّ أَساطِیرُ الْأَوَّلِینَ (3)

«ما شنیدیم(کلمات و آیات قرآن را و)،اگر بخواهیم مانند آن را خواهیم گفت.اینها چیزی جز افسانه های گذشتگان نیست.»

وَ قالُوا أَساطِیرُ الْأَوَّلِینَ اکْتَتَبَها فَهِیَ تُمْلی عَلَیْهِ بُکْرَةً وَ أَصِیلاً (4)

«و گفتند:این(قرآن)افسانه های پیشینیان است که او(پیامبر)بعد از اینکه کسانی صبح و شام بر وی املا می کنند،می نویسد(و عرضه می دارد).»

و در سورۀ نحل،پاره ای از سخنان گروه های ضدّ اسلام و القاهای شیطانی آنها به مردم را چنین می خوانیم:

وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ یَقُولُونَ إِنَّما یُعَلِّمُهُ بَشَرٌ لِسانُ الَّذِی یُلْحِدُونَ إِلَیْهِ أَعْجَمِیٌّ وَ هذا لِسانٌ عَرَبِیٌّ مُبِینٌ

«مسلّما ما می دانیم که اینان(مشرکان)می گویند:قرآن را بشری به او(پیامبر)می آموزد.(در صورتی که)زبان آن کسان که(بنا به این پندار)به او تعلیم می دهند،عجمی است(و آنها زبان عربی را به خوبی نمی دانند)،و این زبان عربی روشن و آشکاری می باشد.»

ص:295


1- 1) -کهف:6.
2- 2) -انساب الاشراف(بلاذری)139/1-141؛ابن هاشم 423/1 و 300.
3- 3) -انفال:31. [1]
4- 4) -فرقان:5.و [2]نیز مراجعه کنید به: انعام:25؛نحل:24؛ [3]مؤمنون:83؛ [4]نمل:68؛ [5]احقاف:17؛ [6]قلم:15؛ [7]مطففین:13. [8]

و نیز در سورۀ مدّثّر مقدار دیگری از آنها نقل می شود:

إِنَّهُ فَکَّرَ وَ قَدَّرَ فَقُتِلَ کَیْفَ قَدَّرَ ثُمَّ قُتِلَ کَیْفَ قَدَّرَ ثُمَّ نَظَرَ ثُمَّ عَبَسَ وَ بَسَرَ ثُمَّ أَدْبَرَ وَ اسْتَکْبَرَ فَقالَ إِنْ هذا إِلاّ سِحْرٌ یُؤْثَرُ إِنْ هذا إِلاّ قَوْلُ الْبَشَرِ (1)

«و فکر کرد و نقشه کشید.خدا او را بکشد که چگونه طرح ریزی کرد.بازهم خدا او را بکشد که چگونه طرح ریزی نمود.سپس نظر کرد.و رو ترش نمود.پیشانی درهم کشید.پس پشت کرد،در حالی که استکبار می ورزید.آنگاه گفت:این قرآن سحری است که از ساحران قدیم نقل شده و به جای مانده است.این قرآن چیزی جز گفتار بشری نیست.»

و همچنین در سورۀ فصّلت این عبارت را می خوانیم:

وَ قالَ الَّذِینَ کَفَرُوا لا تَسْمَعُوا لِهذَا الْقُرْآنِ وَ الْغَوْا فِیهِ لَعَلَّکُمْ تَغْلِبُونَ (2)

«آن کسان که کفر ورزیدند،می گویند:به این قرآن گوش نکنید،و در موقع خوانده شدن آن، سر و صدا راه بیندازید،شاید بدین وسیله غلبه کنید.»

این نوع سخنان و عبارات شبیه آن،همان القاهای شیطانی در زمینۀ قرآن کریم است،و اینها همان شبهه ها و اشکال هایی است که شیطان های انسی در مورد قرآن نشر می دادند.اینها مبارزه های گوناگونی بود که برای ابطال قرآن انجام می گرفت.همۀ اینها را خداوند نسخ فرمود و نابود ساخت و در برابرش،آیات خویش را با فصاحتی معجزه آسا و مفاهیمی فوق بشری،و مبارزه طلبی برآوردن مثل و مانندش توسّط بشر،استحکام بخشید.مثلا فرمود:

«اگر در آنچه بر بندۀ خویش نازل ساخته ایم شک دارید،یک سوره مانند آن بیاورید.و برای کمک و یاری خود نیز هر کس را(که می توانید)بخوانید...اگر این کار را نتوانستید انجام دهید و هرگز هم نخواهید توانست،از آتش دوزخ(در مخالفت قرآن)بهراسید....» (3)

خداوند متعال بدین شکل آیات خود را پشتیبانی کرده استحکام می بخشید،و القاهای شیطانی را سست،و بی ارزش و اعتبار می کرد.همچنین اثرات آن را در مورد آیات قرآنی زائل می ساخت؛ همان طور که در گذشته و در امم پیشین،القاها و وساوس و کوشش های شیطانی را محو و زائل می نمود.

ص:296


1- 1) -مدّثّر:18-25. [1]
2- 2) -فصّلت:26. [2]
3- 3) -بقره:23 و 24.

بدین ترتیب القای شیطان در امنیّۀ رسول-خواه امنیّه به معنای تلاوت باشد و خواه به معانی آرزو و امید و رغبت-عبارت است از القای شبهه ها در مورد قرآن کریم که خود به دو صورت، ممکن است انجام گیرد:

1. شیطان ناپیدای جنّی،القای فکر و وسوسه و شبهه کند.یعنی شبهه ها را در دل مشرکان،که به مرض کفر گرفتارند انداخته آنها را به انتشار چنین شبهه ها و اشکال ها برانگیزد.

2. اصولا طرّاح وسوسه و شبهه و اشکال و ایراد،انسان های شیطان صفت باشند.

به این دو نوع القاهای شیطانی،قرآن کریم اشارۀ صریح دارد؛می فرماید:

وَ کَذلِکَ جَعَلْنا لِکُلِّ نَبِیٍّ عَدُوًّا شَیاطِینَ الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ یُوحِی بَعْضُهُمْ إِلی بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوراً... (1)

«همچنین برای هر پیامبری دشمنی قرار دادیم از شیطان های انسی و جنّی که پاره ای از ایشان به پارۀ دیگر سخنان ظاهرا آراسته و فریبنده القا می کنند....»

این شیاطین در مورد آیات الهی و نابودی آنها،تمام کوشش های خویش را به کار گرفته بودند؛ ولی خداوند اثرات آن را زائل می ساخت و با پیگیری و پشتیبانی کامل،به آیات خود استحکام شکسته نشدنی می بخشید.شیطان و شیطان صفتان با یکدیگر تبادل افکار می کردند؛کلمات گول زننده و فریبنده ای برای مقابله با نهضت الهی اسلام به یکدیگر القا می نمودند و در این سعی بودند تا آیات الهی را از ارزش و اعتبار بیندازند.امّا خداوند با روشن کردن وسوسه ها و ردّ شبهه ها،آیات را استحکام می بخشید.

این گونه درگیری و نبرد،تنها مربوط به پیامبر خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نبوده است؛بلکه هر نبیّ و پیامبری که در آرزوی هدایت مردم و امّت خویش بود و آیات خدا را بر ایشان می خواند،گرفتار کیدها و نقشه های خطرناک ایشان می شد.در برابر،خداوند این نقشه ها و وسوسه ها را بی ارزش و نابود می ساخت.

آیات سورۀ اسراء

در اوّلین روایاتی که از طبری نقل کردیم (2)و در آن حوادث ساختگی و دروغین اسطورۀ غرانیق

ص:297


1- 1) -انعام:112. [1]
2- 2) -روایت محمّد بن کعب قرظی و محمّد بن قیس در تاریخ طبری 340/2-341،چ محمّد ابو الفضل ابراهیم.

بازگو شده بود،سخن از آیات سورۀ اسراء به میان آمد:

وَ إِنْ کادُوا لَیَفْتِنُونَکَ عَنِ الَّذِی أَوْحَیْنا إِلَیْکَ لِتَفْتَرِیَ عَلَیْنا غَیْرَهُ وَ إِذاً لاَتَّخَذُوکَ خَلِیلاً وَ لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناکَ لَقَدْ کِدْتَ تَرْکَنُ إِلَیْهِمْ شَیْئاً قَلِیلاً (1)

معنای دقیق این آیه چنین است:

«اگر ما با عصمت و مصونیتی که به تو موهبت کرده ایم،تو را ثابت قدم نمی داشتیم،نزدیک بود که(به خاطر عوامل نیرومند زر و زور در جبهۀ مخالف)به آنها(مشرکان)میلی اندک پیدا کنی،ولی ما به تو ثبات قدم داده ایم.بنابراین به جانب ایشان،اندک میلی نیز پیدا نخواهی کرد،تا چه برسد که خواست مشرکان را اجابت نمایی.»

بنابر اساس این آیه،نه آن حضرت خواسته ها و امیال مشرکان را برمی آورند،و نه حتّی اندک میلی بدانها در خود می یافتند،و نه امکان این نزدیکی و تمایل در ایشان وجود داشت.

این آیه از نظر بیان،شباهت تام با آیۀ وارد در حقّ حضرت یوسف علیه السّلام دارد،که خداوند در مورد ایشان می فرماید:

وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأی بُرْهانَ رَبِّهِ (2)

«اگر یوسف برهان پروردگارش را مشاهده نکرده بود،بدان زن میل و قصد می کرد.»

یوسف علیه السّلام به این کار ناروا،نه میل کرد و نه قصد؛زیرا او برهان ربّ خویش را دیده بود.

نتیجه اینکه،آیۀ سورۀ اسراء صراحت تمام دارد که«امکان این نیست که پیامبر به مشرکان اندک میلی پیدا کند،و یا جواب مثبت به خواسته هایشان بدهد.».

ص:298


1- 1) -اسراء:73 و 74. [1]
2- 2) -یوسف:24. [2]

ارزیابی روایات غرانیق

اشارة

تا اینجا تفسیر آیات مورد بحث را بر اساس معنای لغوی الفاظ آیات،و بر اساس ملاحظۀ روند آیات در این سوره ها،و توجّه به ما قبل و مابعد آنها،و همچنین با در نظر گرفتن کلّ قرآن عرضه کردیم،و در این مورد از احادیثی که در ذیل این آیات در تفاسیر مکتب خلافت وارد شده، چشم پوشی کردیم.امّا اگر بخواهیم که به این روایات مراجعه کنیم،باید سند و متن آنها را مورد بررسی قرار دهیم.اوّلا سند را با تکیه بر تاریخ و علم رجال نقّادی کنیم؛ثانیا متن را با قرآن کریم در یک بحث تطبیقی ارزیابی نماییم.

روایات در برابر قرآن کریم

نمی دانیم چگونه پاره ای از عالمان اسلام چون طبری(متوفّای 310 هجری)،واحدی(متوفّای 468 هجری)،زمخشری(متوفّای 538 هجری)،بیضاوی(متوفّای 791 هجری)،سیوطی (متوفّای 911 هجری)و...این گونه احادیث را در تفاسیر یا تواریخ خودشان آورده و به عنوان نشان دهندۀ واقعیت،جمع و تدوین و عرضه کرده اند؟!

نمی دانیم اینان چگونه روایات تسلّط شیطان بر پیامبر خدا را تصدیق کرده و پذیرفته اند؛در حالی که در قرآن کریم می خوانند:

فَإِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللّهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ إِنَّهُ لَیْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَی الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَلی رَبِّهِمْ یَتَوَکَّلُونَ إِنَّما سُلْطانُهُ عَلَی الَّذِینَ یَتَوَلَّوْنَهُ وَ الَّذِینَ هُمْ بِهِ مُشْرِکُونَ (1)

ص:299


1- 1) -نحل:98-100. [1]

«آنگاه که قرآن را قرائت می کنی،از شیطان رانده شده به خداوند پناه ببر.برای شیطان هیچ گونه سلطنت و قدرتی بر مؤمنان،که به پروردگارشان توکّل می نمایند،وجود ندارد.و تنها تسلّط و قدرت او بر آن کسان است که از وی پیروی می کنند و به خداوند شرک می ورزند.»

إِنَّ عِبادِی لَیْسَ لَکَ عَلَیْهِمْ سُلْطانٌ... (1)

«بی تردید برای تو(شیطان)هیچ گونه سلطه و نفوذی بر بندگان من وجود ندارد.»

که خود شیطان می گوید:

...فَبِعِزَّتِکَ لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ إِلاّ عِبادَکَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِینَ (2)

«سوگند به عزّت تو(ای خداوند!)همه را اغوا و گمراه خواهم ساخت،جز بندگان خالص و پاک شدۀ تو را.»

این عالمان چنین روایاتی را نقل کرده بدان با دیدۀ قبول می نگرند؛در صورتی که در قرآن کریم آمده است:

...وَ إِنَّهُ لَکِتابٌ عَزِیزٌ لا یَأْتِیهِ الْباطِلُ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ تَنْزِیلٌ مِنْ حَکِیمٍ حَمِیدٍ (3)

«و همانا قرآن کتابی است مغلوب ناشدنی.و برای او باطل کننده ای در گذشته و آینده وجود ندارد،و نازل شده است از خداوندی مورد ستایش و حکیم.»

و نیز:

إِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَ إِنّا لَهُ لَحافِظُونَ (4)

«بی تردید و به طور قطع،ما خود قرآن را نازل ساخته ایم و خود مسلّما آن را حفظ خواهیم کرد.» نمی دانیم این عالمان فکر نکرده اند که صراحت آیات قرآن کریم در بیان اینکه قرآن مغلوب ناشدنی است و هیچ چیز که آن را باطل سازد در گذشته و آینده نخواهد آمد و قرآن در

ص:300


1- 1) -حجر:42؛ [1]اسراء:65. [2]
2- 2) -ص:82 و 83؛و در حجر:39 و 40 [3] همین مضمون تکرار می شود.
3- 3) -فصّلت:41 و 42. [4]
4- 4) -حجر:9. [5]

حصار حفظ و حراست قطعی خداوند است،برای محفوظ ماندن آن از بازیگری های شیطان کفایت می کند؟!

روایات مزبور همه سخن از این داشتند که پیامبر شبه آیات شیطانی را در قرآن کریم وارد ساخت.در صورتی که خداوند متعال در قرآن،خود در مورد پیامبرش چنین می گوید:

وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْیٌ یُوحی (1)

«و او سخن نمی گوید از دلخواه خود.و همۀ سخنان وی بر اساس وحی الهی است.»

و نیز:

...قُلْ ما یَکُونُ لِی أَنْ أُبَدِّلَهُ مِنْ تِلْقاءِ نَفْسِی إِنْ أَتَّبِعُ إِلاّ ما یُوحی إِلَیَّ... (2)

«بگو من نمی توانم از پیش خود قرآن را تبدیل و تغییر بدهم.من تنها از آن چه بر من وحی شده،پیروی می کنم.»

و نیز:

وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَیْنا بَعْضَ الْأَقاوِیلِ لَأَخَذْنا مِنْهُ بِالْیَمِینِ ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتِینَ فَما مِنْکُمْ مِنْ أَحَدٍ عَنْهُ حاجِزِینَ (3)

«اگر(بر فرض محال)پیامبر به ما پاره ای از سخنان را(بی اساس)نسبت بدهد،دست راست او را می گیریم،و آنگاه رگ حیات او را قطع می نماییم،و هیچ کس از شما نمی توانید مانع ما بشوید.»

بر اساس این آیات،همۀ گفته های پیامبر بر اساس وحی و الهام خداوندی است،و او نمی تواند چیزی را از پیش خود تغییر و تبدیل بنماید.اگر بر فرض محال هم چنین کاری بکند،خداوند با نیروی بیکران خویش از آن جلوگیری کرده دست وی را می گیرد و سپس رگ حیات و زندگی اش را قطع می نماید.

ولی متأسّفانه این عالمان روایت می کنند که خداوند شیطان را در چنین کاری آزاد گذاشت و پیامبر بر اساس القاهای او،شبه آیاتی را در قرآن کریم وارد ساخت و به عنوان آیات خدا ارائه داد!! با توجّه به این بحث قرآنی و با در نظر داشتن تفسیر آیات مربوطه،برای نشان دادن جعلی بودن

ص:301


1- 1) -نجم:2 و 3. [1]
2- 2) -یونس:15. [2]
3- 3) -حاقّه:44-47. [3]

و نادرستی اسطورۀ غرانیق،دیگر به سخن دیگری نیاز نداریم و برهان دیگری در این باره نمی خواهیم.امّا با وجود این،قدم دیگری در راه تحقیق برخواهیم داشت و این احادیث را از نظرگاه های دیگری مورد بررسی قرار می دهیم.

اسناد روایات در اسطورۀ غرانیق

در این بحث به خاطر اختصاری که در نظر است،اسناد روایات اسطورۀ غرانیق را تنها از یک جهت بررسی می کنیم،و آن اینکه ببینیم آیا این راویان،عصر و زمان نزول سورۀ نجم را درک کرده اند؟و آیا ناقلان شاهد حادثه بوده اند که بتوان به روایتشان از جهت اتّصال سند اطمینان پیدا کرد یا خیر؟

در این تحقیق،صرف نظر از دیگر نقاط ضعف در سند،اثبات شده است که هیچ کدام از ناقلان اوّلیۀ احادیث،زمان حادثه را درک نکرده اند،و روایات از این نظر از اعتبار خالی است.

روایاتی که از تفسیر طبری نقل کردیم،سلسله و زنجیرۀ راویان آن به افراد زیر منتهی می شوند:

1. سند روایت اوّل و دوم به محمّد بن کعب بن سلیم قرظی،از نسل یهودیان بنی قریظه می رسد.او در سال چهلم از هجرت،یعنی تقریبا سی سال بعد از رحلت پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به دنیا آمده،و در سال 108 یا 117 هجری وفات یافته است.محمّد بن کعب از تابعین مدینه شمرده می شود. (1)

2. محمّد بن قیس آخرین راوی در سند روایت اوّل طبری،همراه محمّد بن کعب می باشد. (2)

او سخنگوی رسمی مذهبی در عصر عمر بن عبد العزیز بوده،و در فتنه ها و آشوب های عصر ولید بن یزید بن عبد الملک،یعنی حدود سال 126 هجری وفات یافته است.رجال شناسان محمّد بن قیس را در طبقۀ تابعین به حساب آورده اند. (3)

ص:302


1- 1) -تقریب التهذیب 203/2،چ قاهره؛مشاهیر علماء الامصار(ابن حبّان)65/،شمارۀ 436،چ قاهره،تحقیق فلایشهمر.و نیز نگاه کنید به:الطبقات الکبری 370/5-371 و 501/7،و نیز الطبقات(خلیفة بن خیاط)661/2،و الجرح و التعدیل(رازی)ج 4 ق 1 ص 67.
2- 2) -چنان که دیدیم طبری در تاریخ،همین دو روایت اوّل و دوم را آورده و همین دو راوی منتهی الیه سلسله سند حدیث هستند.مراجعه کنید به:تاریخ طبری 338/2-341،چ محمّد ابو الفضل ابراهیم.
3- 3) -تهذیب،الکمال،مخطوط،مصور مجمع علمی اسلامی،جزء هفتم620/؛تهذیب التهذیب 414/9؛ [1]الطبقات (خلیفة بن خیاط)648/2؛الجرح و التعدیل ج 4 ق 1 ص 64؛میزان الاعتدال 16/4.

3. روایات سوم و چهارم به ابو العالیه رفیع بن مهران منتهی می شود.او دو سال بعد از وفات پیامبر،اسلام آورد.بنابراین از طبقۀ دوم روات و از تابعین محسوب می گردد.مرگش در سال 92 یا 93 یا 106 یا 110 گفته شده است. (1)

4. روایات پنجم و ششم از نظر سند به سعید بن جبیر منتهی می گردند.او نیز از تابعین و از طبقۀ سوم راویان محسوب می شود.حجّاج او را در سال 92 یا 94 یا 95 به قتل می رساند،در حالی که بیش از چهل و نه سال (2)سن نداشته است.

5. روایت هفتم از عبد اللّه بن عبّاس است.او تنها راوی این گونه روایات از طبقۀ صحابه شمرده می شود،و باقی روات و مفسّران که این افسانه را آورده اند،از تابعین،یعنی طبقۀ بعد از صحابه بوده اند.ابن عبّاس در سال سوم قبل از هجرت به دنیا آمده است. (3)

6. طبری روایت هشتم و تفسیر پاره ای از جملات را از ضحّاک بن مزاحم هلالی نقل می کند.

این مرد از طبقۀ پنجم راویان بوده و در سال 105 یا 106 هجری وفات یافته است. (4)

7. روایت نهم از ابو بکر بن عبد الرّحمن بن حارث نقل شده که از تابعین است و از طبقۀ سوم روات شمرده می شود.او در سال 94 هجری وفات یافته است. (5)تولّد او را در عصر حکومت عمر گفته اند. (6)

8. در تفسیر آیۀ مورد بحث(حج:52)اندکی از کلمات مجاهد نقل شده است.و او مجاهد بن جبر ابو الحجاج مکّی می باشد.وی در سال 21 هجری تولّد یافته،و در سال 103 یا 104 یا 105 وفات کرده است. (7)

ص:303


1- 1) -الطبقات الکبری 112/7-117؛الطبقات(خلیفه)482/1؛تذکرة الحفاظ 61/1؛تهذیب التهذیب 284/3؛ تقریب التهذیب 252/1؛خلاصة تذهیب الکمال101/؛طبقات الحفاظ22/.
2- 2) -الطبقات الکبری 256/6-266؛تهذیب التهذیب 11/4؛تقریب التهذیب 292/1؛تذکرة الحفاظ 76/1؛حلیة الاولیاء 272/4؛المعارف445/-446؛طبقات الحفاظ(سیوطی)31/.
3- 3) -الاستیعاب 933/3-939،تحقیق علی محمّد البجاوی؛اسد الغابة 290/30-294؛چ دار الشعب؛الاصابة 322/2-326،شرح حال شمارۀ 4781،چ سال 1358 مصر؛تذکرة الحفاظ40/1/؛طبقات الحفاظ10/.
4- 4) -المعارف457/-458،چ ثروت عکاشه؛مشاهیر علماء الامصار(ابن حبّان)194/،شمارۀ 1562؛تقریب التهذیب 273/2؛میزان الاعتدال 326/2.
5- 5) -مشاهیر علماء الامصار65/،شمارۀ 434؛تهذیب التهذیب 30/12؛تذکرة الحفاظ 63/1-64؛خلاصة تذهیب الکمال382/.
6- 6) -طبقات الحفاظ24/.
7- 7) -الطبقات الکبری 466/5-467؛تذکرة الحفاظ 92/1-93؛تهذیب التهذیب 4 [1]2/10؛تقریب التهذیب 2 [2]29/2؛

9. طبری از قتاده نیز نقل می کند.او قتادة بن دعامة بن قتاده سدوسی می باشد که در طبقۀ چهارم از روات به حساب آمده است.قتاده در سال 60 هجری متولّد شد،و در سال 118 یا 117 به مرض طاعون وفات یافت.(1)

10. سیوطی اضافه بر روایات فوق،روایتی از سدّی نقل می کند.او ابو محمّد اسماعیل بن عبد الرّحمن بن ابی ذؤیب سدّی،از طبقۀ چهارم راویان بوده و در سال 127 هجری وفات یافته است.(2)

11. نیشابوری نیز روایتی دیگر از ابن عبّاس در تفسیر خویش آورده است.

امّا اسنادی که مورّخان و سیره نویسان با تکیه بر آنها روایات خویش را نقل کرده اند،به چند دسته تقسیم می شود.آنچه طبری در تاریخ خود(3) آورده،همان دو روایت اوّل و دوم است که در گذشته متنش را دیدیم و سندش را نیز بررسی کردیم.مورّخان پیرو طبری چون ابن اثیر هم،همین روایات را مختصر کرده و آورده اند.(4)

آنچه سیره نویسان نقل می کنند،از سه طریق است:اوّل روایات ابن اسحاق می باشد که همان روایات منقول در تاریخ طبری است و قبلا مورد بررسی قرار گرفت.و دیگر چیزی است که موسی بن عقبه در سیرۀ خویش نقل می کند،و افرادی چون ذهبی در تاریخ الاسلام،و کلاعی در الاکتفاء و...آورده اند.(5) امّا روایات موسی بن عقبه(6) ،به محمّد بن مسلم زهری(7) منتهی می گردد که

ص:304


1- ( 1)- الطبقات الکبری 7/ 229- 231، چ بیروت؛ البدایة و النهایة 9/ 313- 314؛ تهذیب التهذیب 8/ 337؛ تقریب التهذیب 2/ 123؛ تذکرة الحفاظ 1/ 122- 124؛ طبقات الحفاظ 47- 48.
2- ( 2)- الطبقات الکبری 6/ 323؛ الطبقات( خلیفة بن خیاط) 1/ 376، چ دمشق 1966؛ مشاهیر علماء الامصار/ 66، شماره 846؛ المعارف/ 596؛ تاریخ الخلفاء/ 255، چ کراچی؛ الکنی و الالقاب 2/ 312- 311؛ تقریب التهذیب 1/ 72؛ میزان الاعتدال 1/ 236- 237.
3- ( 3)- تاریخ طبری 2/ 338- 341، چ دوم محمّد ابو الفضل ابراهیم.
4- ( 4)- ابن اثیر 2/ 52- 53، چ دار الکتاب العربی.
5- ( 5)- تاریخ الاسلام 2/ 112- 113، چ دوم؛ الاکتفاء فی مغازی رسول اللّه 1/ 351- 353.
6- ( 6)- در شرح حال او مراجعه کنید به: تذکرة الحفاظ 1/ 148؛ طبقات الحفاظ/ 63؛ شذرات الذهب 1/ 209- 210، چ بیروت.
7- ( 7)- الطبقات( خلیفة بن خیاط) 2/ 652- 653؛ المعارف/ 472؛ تذکرة الحفاظ 1/ 108؛ الجرح و التعدیل ج 4 ق 1 ص 71؛ تهذیب التهذیب 9/ 445؛ میزان الاعتدال 4/ 40؛ طبقات الحفاظ/ 42- 43، چ اوّل قاهره.

از راویان و محدّثان طبقۀ چهارم بوده و در سال 50 هجری متولّد شده و در 124 وفات یافته است.

امّا طریق سوم روایاتی است که ابن سعد،شاگرد واقدی در«الطبقات الکبری»می آورد.

ابن سعد روایات را از استادش محمّد بن عمر واقدی،متوفّای 207 هجری،نقل می کند. (1)

روایات واقدی مجموعا سه تاست.روایت اوّل از دو راوی به نام های محمّد بن فضاله ظفری و مطلّب بن عبد اللّه بن حنطب،و روایت دوم و سوم از ابو بکر بن عبد الرّحمن بن حارث می باشد.

ابو بکر بن عبد الرّحمن همان است که در شمارۀ هفت(صفحات قبل)مورد بررسی قرار گرفت،و دیدیم که از طبقۀ روات شمرده شده بود.

رجال شناسان،مطلّب بن عبد اللّه بن حنطب را از طبقۀ چهارم راویان دانسته اند (2).همچنین فقط از یک نفر به نام محمّد بن فضاله نام می برند،و تنها شناسایی که از او عرضه می دارند این است که از شیوخ شام است و شاگرد هشام بن عمّار سلمی می باشد (3).در شرح حال هشام بن عمّار می گویند:

وی در سال 153 تولّد،و در سال 245 وفات یافته است. (4)بنابراین شاگرد او هم باید در سال های مابین قرن دوم و سوم و چهارم زندگی می کرده باشد.

نتیجۀ بررسی اسناد این است که:مجموعۀ راویانی که سند کلّیۀ روایات موجود در اسطورۀ غرانیق به آنها منتهی می شود،جز عبد اللّه بن عبّاس،همه از تابعین بوده اند.پاره ای حتّی چند نسل از عصر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دور بوده اند.این حقیقتی است که-چنان که آشنایان با دانش تاریخ می دانند-با توجّه بدان،هر نقل تاریخی ارزش خویش را از دست می دهد.چنان که اشاره شد از صحابه،در میان این راویان،تنها یک تن وجود دارد،و او«عبد اللّه بن عبّاس بن عبد المطّلب»است.

عبد اللّه،بنابر آنچه گفتیم،سه سال قبل از هجرت نبوی به دنیا آمده و تولّد او در شهر مکّه بوده است.بنابراین هنگام وفات پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در حدود سیزده سال بیشتر سن نداشت.

سورۀ«نجم»به طور قطع و به اتّفاق نظر مفسّران در مکّه نازل شده است،یعنی در سال های قبل از هجرت.و حتّی پاره ای از مفسّران و صحابۀ اوّلیۀ پیامبر،مثل ابن مسعود معتقدند که این سوره،

ص:305


1- 1) -نگاه کنید به:الطبقات الکبری 205/1-206،چ بیروت؛شذرات الذهب 18/2؛تذکرة الحفاظ 348/1.
2- 2) -الطبقات(خلیفة بن خیاط)640/2؛تقریب التهذیب 255/1.
3- 3) -میزان الاعتدال 6/4،شمارۀ 8055.
4- 4) -میزان الاعتدال 302/4-304؛شذرات الذهب 109/2-110.

اوّلین سوره ای بوده است که آن حضرت در مکّه به طور علنی خوانده اند. (1)

نتیجه اینکه:

نزول سورۀ نجم مربوط به سال های قبل از هجرت است.

نزول این سوره در اوایل بعثت بوده است.

با توجّه به این دو نتیجه و سال تولّد ابن عبّاس،مشاهده می کنیم که اصولا عبد اللّه در این سال ها هنوز به دنیا نیامده است.حتّی اگر معتقد باشیم که این سوره در اواخر سکونت پیامبر در مکّه نازل شده،عبد اللّه بن عبّاس در آن وقت کودکی خردسال و یا حتّی شیرخواره بوده است،و نمی تواند به عنوان یک شاهد عینی،حادثه را نقل کند.بدین ترتیب روایت ابن عبّاس هم سندیت خویش را از دست داده به سرنوشت سایر روایات دچار می گردد.

با توجّه به اینکه هیچ یک از ناقلان در هنگام وقوع حادثه حضور نداشته و همه بعد از وقوع آن تولّد یافته اند،می پرسیم:چگونه این روایات را نقل کرده و در آن،حوادثی را با نقل جزئیات و تفصیلات و گستردگی کامل گزارش کرده اند؟!

ما نمی خواهیم بار گناه این دروغ و جعل و افترای بزرگ را بر دوش ایشان بگذاریم،بیشتر احتمال می دهیم که پاره ای از جعّالان بر اساس یک توطئۀ حساب شده،اینگونه روایات را ساخته و به چنین راویانی نسبت داده اند.

بحث های آینده،به فضل الهی عهده دار روشن تر کردن این مسأله خواهد بود.

تضاد و تناقض در متون روایات اسطورۀ غرانیق

در بررسی متون این روایات-صرف نظر از همۀ اشکال های دیگر-به تناقض هایی که در آن وجود دارد،و یا تضادهایی که پاره ای از آنها با پارۀ دیگر دارند،برخورد می کنیم.

ما اگر روایت اوّل و دوم را بررسی کنیم،متوجّه می شویم که روایت دوم تفصیل همان روایت اوّل است.

در ضمن روایت دوم می خوانیم:هنگامی که جبرئیل سورۀ نجم را بر پیامبر وحی می نمود،بعد از آیۀ: (وَ مَناةَ الثّالِثَةَ الْأُخْری) ،شیطان عبارت«تلک الغرانیق...»را بر زبان آن حضرت القا کرد.

او هم آن را در ضمن آیات قرآن تلاوت کرد و بقیۀ سوره را تا پایان ادامه داد.پس از آن سجده کرد

ص:306


1- 1) -الدرّ المنثور،تفسیر آیۀ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِیٍّ إِلاّ إِذا تَمَنّی» ،از سورۀ حج.

و مسلمانان و مشرکان نیز به سجده افتادند.

راوی در بخش آخر روایت می گوید:پیامبر آنگاه سجده کرد که کلمات شیطانی«تلک الغرانیق...»به پایان رسید،و بعد از آن جبرئیل نزد آن حضرت آمد و به او گفت:چه کردی؟!تو بین آیات،چیزی را تلاوت کردی که من برایت نیاورده بودم!

پیامبر از این حادثه محزون گردید.خداوند آیۀ 52 از سورۀ حج را اینجا بر وی نازل ساخت تا او را تسلّی دهد.سپس آنچه شیطان بر او القا کرده بود،نسخ نموده آیۀ کَمْ مِنْ مَلَکٍ فِی السَّماواتِ... را بر او نازل ساخت.

بنابراین مفاد و مضمون آخر روایت این است که سجده بعد از تلاوت آیات شیطانی بوده،و بعد از این سجده تتمّۀ سوره نازل شده و القاهای شیطانی نسخ گشته است.در صورتی که در ابتدای روایت،همۀ این حوادث بعد از پایان یافتن و ختم سوره انجام شده است.این چنین دروغگو گرفتار فراموشی شده و در یک روایت تناقض گویی کرده است.

علاوه بر این تناقض آشکار که در متن روایت دوم وجود داشت،در میان متون روایات مختلف،در مقایسه با یکدیگر تناقض هایی دیده می شود.

در پاره ای از این روایات می خوانیم که پیامبر در مورد خدایان قریش در دل خیال هایی داشت، و این خیال ها و افکار بر زبانش به صورت آیات مزبور جاری شد.

در دیگری می بینیم که شیطان این عبارات را بر زبان پیامبر انداخت.

در سومی چنین آمده است که شیطان به صورت موجودی سفید رنگ بر پیامبر ظاهر شد و بر او چنین وانمود ساخت که وی جبرئیل است.

در چهارمی آمده که شیطان عبارات خود را در مدّتی که پیامبر در تلاوت قرآن مکث و توقّف نموده بود،به او القا کرده است.

در روایتی نقل شده که پیامبر این سوره را در نماز تلاوت می فرمود،در حالی که در دیگر روایت گفته می شود که آن را در غیر نماز،و در جمع قومش می خوانده است.

و بالاخره در بعضی روایات آمده که شیطان کلمات خود را در حال چرت زدن،بر پیامبر القا نموده است.

ص:307

تضادّ مضامین اسطوره با حالات پیامبر

اضافه بر دلایل فراوانی که در گذشته عرضه داشتیم،در اینجا اضافه می کنیم که مفادّ روایات مربوط به اسطورۀ غرانیق،اصولا با حالات و اخلاق و رفتار پیامبر در تمام دوران حیاتش،مخالفت و تضاد دارد.

در درس گذشته دیدیم:آنگاه که بحیرای راهب،پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به«لات»و«عزّی»سوگند داد،پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به او فرمود:«با سوگند به لات و عزّی از من چیزی مخواه.قسم به خداوند، من به چیزی مانند این دو،بغض و دشمنی ندارم.»این سخن وقتی بود که از عمر آن حضرت بیش از هشت یا دوازده سال نگذشته بود. (1)

همچنین در سفر دوم پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به شام،هنگامی که در بازار مصر میان ایشان و مردی تاجر، در ضمن دادوستد اختلافی روی داد،آن مرد تاجر از ایشان درخواست کرد که به لات و عزّی سوگند بخورد.پیامبر فرمود:«من هرگز به اینها قسم نخورده ام،و هرگاه از کنارشان عبور می کنم(از سر نفرت)از آنها روی می گردانم.» (2)

به دنبال فرمان صریح خداوند برای اظهار دعوت و رسالت،پیامبر در اوّلین پیام عمومی خود، در حالی که در مکّه ایستاده بود،به مشرکان قریش چنین گفت:«من فرستادۀ خداوند به سوی شما هستم،و شما را دعوت می کنم که تنها خداوند را بپرستید و عبادت بتان را ترک گویید،که آنها نه نفع و سود می بخشند و نه ضرر،نه خلق می کنند و نه رزق می دهند،نه زنده می کنند و نه می میرانند.» (3)

و نیز تاریخ می نویسد:در ابتدای پیدایش و ظهور اسلام،و در نخستین سال ها که پیامبر مردم قومش را به اسلام می خواند،آنان از او دوری نمی کردند و طرد و ردّش نمی نمودند.امّا آنگاه که نام خدایان به میان آمد و پیامبر درصدد عیب جویی و انتقاد از آنها برآمد،قریشیان به دشمنی و مخالفت با آن حضرت برخاستند و کوشیدند به هر وسیله او را از این کار بازدارند.

از جمله به نزد ابو طالب،شیخ و رئیس قریش و بنی هاشم آمده گفتند:ای ابو طالب!تو در میان

ص:308


1- 1) -الطبقات الکبری 130/1 و 154؛ابن هشام 182/1؛النهایة 282/2؛سیرة الحلبیة 132/1؛دلائل النبوة(بیهقی) 311/1؛الخصائص الکبری(سیوطی)209/1،چ 1387 مصر؛الوفاء باحوال المصطفی 133/1،تحقیق مصطفی عبد الواحد.
2- 2) -الطبقات الکبری 156/1؛الاکتفاء 197/1؛عیون الاثر 48/1؛الخصائص الکبری 227/1.
3- 3) -تاریخ(یعقوبی)17/2،چ نجف.

ما از نظر سنّ و شرافت و منزلت ممتاز هستی.ما از تو خواستیم که از کارها و سخنان پسر برادرت جلوگیری نمایی.و اللّه ما ناسزا به پدران خویش را تحمّل نمی کنیم،و تمسخر فکر و عقل،و عیب جویی و بدگویی خدایان خویش را نخواهیم پذیرفت.یا تو جلوی او را خواهی گرفت،و یا به درگیری با ما تن در خواهی داد.

پس از پایان این مجلس،ابو طالب کسی را به دنبال پیامبر اکرم فرستاد.بعد از اینکه پیامبر به نزد عمویش آمد،ابو طالب گفت:پسر برادرم!اقوام و خویشان و قبیلۀ تو به نزد من آمدند و با من چنین و چنان گفتند.بیا و نگذار من و تو نابود شویم،و باری غیر قابل تحمّل بر دوش من مگذار.

پیامبر در جواب فرمود:ای عمو!به خدا سوگند،اگر اینان خورشید را در دست راست من بگذارند و ماه را در دست چپ من،برای اینکه من این راه و این کار را واگذارم،نخواهم کرد تا اینکه یا پیروز شوم یا در این راه کشته شوم!

پیامبر این بگفت و بگریست.سپس از جای برخاست و از مجلس عمویش خارج شد.آنگاه که پشت کرد،ابو طالب گفت:برگرد پسر برادرم!بعد اضافه کرد:برو هرچه دوست داری بگو.به خدای سوگند،تو را هیچ گاه به اینها تسلیم نخواهم کرد و تنها نخواهم گذارد. (1)

باز تاریخ شاهد است که در رمضان سال نهم هجری،اهل طائف گروهی را به عنوان نماینده به نزد پیامبر اسلام صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرستادند.اینان مدّتی در مدینه با آن حضرت مذاکره داشتند.البته در انتهای مذاکرات اسلام را پذیرفتند،ولی از پیامبر چند درخواست داشتند.آنها می خواستند:

اوّلا:بت«لات» (2)در میانشان تا سه سال باقی و محفوظ بماند و نابود نشود.ایشان قصد داشتند بدین وسیله از دست مردم عامی،و اعتراض و ناراحتی آنها در امان باشند.پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم این درخواست را نپذیرفت.آنها خواستۀ خود را تنزّل داده به دو سال راضی شدند.باز هم رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم قبول نفرمود.دیگربار یک سال تخفیف دادند.پیامبر زیر بار نرفت.عاقبت به یک ماه راضی شدند.پیامبر اسلام صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آن را نیز قبول نکرد.

ثانیا:درخواست کردند که آنها را از خواندن نماز معاف بدارد.پیامبر این نظر را نپذیرفت و فرمود:«در دینی که نماز نباشد،خیری نیست!»

ص:309


1- 1) -ابن هشام 264/1-266،چ مصر 1375؛تاریخ الاسلام(ذهبی)84/2-85،چ دوم؛طبری 322/2-326،چ دوم محمّد ابو الفضل ابراهیم؛ابن اثیر 42/2-43.
2- 2) -و اللات بالطائف و هی أحدث من مناة و کانت صخرة مربعة.(رجوع کنید به:الاصنام(ابن کلبی)16/) [1]

بعد از پایان مذاکرات،پیامبر دو نفر مأمور همراه اینان فرستاد تا این بت را نابود و منهدم سازند. (1)

با همۀ این موضع گیری ها که ما به پاره ای از آنها اشاره داشتیم،آیا می توان داستان جعلی و اسطورۀ غرانیق را باور داشت؟!

راستی نمی دانیم که صاحبان عقل سلیم،چگونه این اسطوره را می پذیرند؟!

آیا کسی باور می کند که بگویند:کارل مارکس،ولادیمیر ایلیچ لنین و یا جوزف استالین در یک مجمع و انجمن متشکّل از طرفداران اقتصاد سرمایه داری سخنرانی کرده،و در آن،حملات تند و شدیدی به کاپیتالیسم نموده است.در ضمن سخن،این جملات را نیز به زبان آورده:

«سعادت بشری با اقتصاد سرمایه داری تأمین می شود!»،«در هیچ نظام دیگری جز سرمایه داری برای رنجبران و زحمت کشان،سعادتی امکان وجود ندارد!»سخنران مزبور اصولا مفهوم و اثر سخن خود را نمی دانسته است و شنوندگان که همه از طرفداران کاپیتالیسم بودند،با این جمله شادمان شده فراموش کردند که سراسر سخنرانی در انتقاد و حمله به سرمایه داری بوده،و تنها یک جملۀ موافق با سرمایه داری در کلّ سخنرانی بوده است!!

آیا واقعا کسی که دارای فکر متعادل است،چنین داستانی را می تواند باور کند؟

پیامبر در سورۀ یوسف به مشرکان چنین با صراحت می گوید:

ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلاّ أَسْماءً سَمَّیْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ ما أَنْزَلَ اللّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ... (2)

«آن چیزها که جز خداوند می پرستید،هیچ نیستند و تنها نام هایی هستند که شما و پدرانتان بدان داده اید،و خداوند هیچ دلیل و حجّتی بر آن نازل نفرموده است...»

و در سورۀ اعراف به ایشان هشدار می دهد:

...أَ تُجادِلُونَنِی فِی أَسْماءٍ سَمَّیْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ ما نَزَّلَ اللّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ ... (3)

«...آیا با من در زمینۀ نام هایی که شما و پدرانتان(چیزهایی را بدان)نامیده اید،به جدال برمی خیزید،در حالی که خداوند هیچ دلیل و حجّتی بر آن نازل نفرموده است...»

ص:310


1- 1) -ابن هشام 538/1-540؛طبری 96/3-99؛عیون الاثر 228/2-229؛الاکتفاء 398/2-401؛الکامل 193/2-194.
2- 2) -یوسف:40. [1]
3- 3) -اعراف:71. [2]

و در همین سورۀ نجم که مورد بحث است،بعد از نام بردن از لات و عزّی و منات،به مشرکان گوشزد می شود:

إِنْ هِیَ إِلاّ أَسْماءٌ سَمَّیْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ ما أَنْزَلَ اللّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ ... (1)

«اینها چیزی نیستند جز نام هایی که شما و پدرانتان بدانها داده اید،و خداوند هیچ دلیل و حجّتی بر آن نازل نفرموده است.»

و در سورۀ انبیاء ایشان را مخاطب قرار داده،می فرماید:

إِنَّکُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ أَنْتُمْ لَها وارِدُونَ لَوْ کانَ هؤُلاءِ آلِهَةً ما وَرَدُوها وَ کُلٌّ فِیها خالِدُونَ (2)

«شما و آنچه به جای خداوند می پرستید،هیزم دوزخید،و شما بدین دوزخ وارد می شوید.

اینها اگر خدایان(حقیقی)بودند به جهنّم وارد نمی شدند،(و امّا چنین نیست و اینها مسلّما)همگان در دوزخ،جاودانه خواهند ماند.»

و در سورۀ کافرون که در اوّلین سال پس از بعثت نازل شده است،گفته می شود:

قُلْ یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُّمْ وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ لَکُمْ دِینُکُمْ وَ لِیَ دِینِ

«بگو ای کافران!من نمی پرستم آنچه شما عبادت می کنید.نه شما پرستندۀ آنچه من عبادت می کنم هستید،و نه من پرستندۀ آنچه شما عبادت می کنید هستم،و نه شما پرستندگان آنچه من عبادت می کنم هستید.دین شما برای شما،و دین من برای من.»

با وجود تمام این آیات و آیات بسیار دیگر که در سراسر قرآن کریم پراکنده است،آیا هیچ عقل سلیم باور می دارد که روایات اسطورۀ غرانیق،رنگی از درستی و صحّت داشته باشد؟!

عصمت انبیا

عالمان مکتب خلافت که این اسطوره را نقل کرده اند،اگر چه چون تربیت شدگان مکتب اهل بیت علیهم السّلام قائل به عصمت انبیا در تمام اقوال و افعالشان نیستند،حدّ اقل معتقد به مصونیت آنها در تبلیغ وحی می باشند.البته این خود مستلزم پذیرش عصمت ایشان در دریافت و حفظ وحی نیز

ص:311


1- 1) -نجم:23. [1]
2- 2) -انبیاء:98 و 99. [2]

می باشد.زیرا اگر عصمت انبیا را در دریافت و نگهداری وحی آسمانی نپذیریم،با عصمت در تبلیغ،که مورد اتّفاق همه است،برخورد و منافات خواهد داشت.

یعنی اگر پیامبر نتواند معارف آسمانی را بدون لغزش و اشتباه بیاموزد و آن طور که شایسته است حفظ کند،چطور خواهد توانست رسالت خویش را به تمام و کمال انجام دهد؟

بنابراین،اعتقاد پاره ای از علمای این مکتب به اینگونه روایات،با اعتقادشان به عصمت پیامبر در تبلیغ و قبول و حفظ وحی الهی،منافات و تضاد دارد.زیرا پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر اساس این روایات دروغین،از القاهای شیطانی در امان نمانده،و عصمت و حفظ الهی،در تبلیغ و قبول و نگهداری،شامل او نگشته است.با از میان رفتن عصمت و حفظ الهی،حتّی فقط در این زمینه، دیگر چه اطمینان و اعتمادی به قرآن کریم باقی می ماند؟!

اگر شیطان توانسته باشد که در یک جا در قرآن کریم دخالت کند،نقاط دیگر آن به چه دلیل از دست او محفوظ مانده است؟و آیا گوینده ای نمی تواند بگوید:آیۀ مربوط به نسخ القاهای شیطانی-اگر این اسطوره درست باشد-خود القایی از شیطان است تا در پناه آن بتواند سایر مطالب ضدّ اسلامی خود را به قرآن کریم وارد سازد؟!

اینجاست که می بینیم چه هدف خطرناکی از جعل چنین روایات در نظر داشته اند؛ایشان خواسته اند بدین وسیله مستحکم ترین دلیل اسلام را از اعتبار بیندازند.

در روایات دروغین و جعلی مورد بحث در درس های قبلی(قبل از اسطورۀ غرانیق)،همۀ حمله به شخصیت پیامبر اسلام،و تمام سعی در شکستن ارزش آسمانی و قداست شخصیت ایشان بود،و دیگر قرآن-دلیل و معجزۀ جاویدان اسلام-در معرض هجوم شک و تردید قرار نمی گرفت.ولی اینک یک قدم به جلو برداشتند؛نه تنها پیامبر،بلکه قرآن و وحی هم مورد حمله قرار گرفت و مصونیت بدون تردید آن،به دست تردید و شک سپرده شد.

ص:312

کشف حقیقت

تمام تحقیقاتی که تا به حال انجام شد و تمام بحث های تطبیقی که مشاهده کردیم و در آنها متن و سند این روایات از جهات مختلف مورد مداقّه قرار گرفت،همه بجا و درست بود.ولی کارآیی آن،قبل از کشف واقعیت حادثه و حقیقت اصلی واقعه بود.هنگامی که پرده از واقعیت حادثه برداشته شود،دیگر هیچ نیازی به آن بحث و تحقیق نمی ماند.اینک حقیقت واقعه:

ابن کلبی مورّخ قرن دوم و متوفّای سال 204 هجری،در کتاب«الاصنام»خویش می نویسد:

قریشیان در مکّه طواف کرده می گفتند:

و اللاّت و العزّی و مناة الثّالثة الاخری

فإنّهنّ الغرانیق العلی منها الشّفاعة ترتجی

قریشیان معتقد بودند که این بت ها دختران خدایند و نزد او شفاعت می کنند.امّا آنگاه که خداوند پیامبرش را در میان اینان مبعوث گردانید،بر او-در برابر این اعتقادهای باطل-چنین نازل فرمود:

أَ فَرَأَیْتُمُ اللاّتَ وَ الْعُزّی وَ مَناةَ الثّالِثَةَ الْأُخْری أَ لَکُمُ الذَّکَرُ وَ لَهُ الْأُنْثی تِلْکَ إِذاً قِسْمَةٌ ضِیزی إِنْ هِیَ إِلاّ أَسْماءٌ سَمَّیْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ ما أَنْزَلَ اللّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ... (1)

بنابراین گویندۀ این کلمات قریشیان بوده اند،نه پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم.و قریشیان نیز این کلمه را یک بار نگفته اند،بلکه عادتشان در هنگام طواف،گفتن این کلمات بوده است.ایشان همیشه در

ص:313


1- 1) -نجم:19-23.( [1]الاصنام(ابن کلبی)19/، [2]چ قاهره 1384)

هنگام حجّ و عمره،و در وقت طواف،این عبارات را چون ذکری بر زبان جاری ساخته تکرار می نمودند.

سورۀ نجم برای ردّ این نوع اعتقادات و افکار سخیف و جاهلانه که در کلمات مزبور بازگو می شد،نازل گشت.در ضمن،سوره دلایل پوچی گفتار و اعتقاد ایشان را دربرداشت و آنها را سرزنش و توبیخ نمود.ولی متأسّفانه روایات یاد شده و مورد بحث،حقیقت را واژگون کرده با دروغی بزرگ و افترایی ناجوانمردانه این عبارات را به پیامبر بزرگ اسلام صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نسبت دادند.

مطلبی که نه به فکر او خطور کرده و نه به هیچ وجه آن را بر زبان رانده بود.چنان که در زبان فارسی مثال می زنند،اینها در واقع نعل را وارونه زده اند!

حال که چنین است،ما باید ریشۀ به وجود آمدن چنین روایاتی را بیابیم،و در جستجوی علل و اسباب اختراع آن برآییم.

بعد از تحقیق و مراجعه های پیگیر به مصادر و مدارک دست اوّل،می بینیم که در گذشتۀ دور، پاره ای از محقّقان و علما،علّت را یافته و سبب را کشف کرده اند.از جملۀ این محقّقان،محمّد بن اسحاق بن خزیمه(متوفّای 311 هجری)می باشد.او در مورد روایات غرانیق گفته است:«این روایات به دست زنادقه و ملحدان ساخته و پرداخته شده است.» (1)این دانشمند در این زمینه کتابی هم دارد که متأسّفانه به دست ما نرسیده است،تا حدود بررسی ها و تحقیقات او را بدانیم،و با این حقیقت بیشتر آشنا شویم.

اینک برای آشنایی با دامنۀ کارهای زنادقه و حدود خرابکاری های آنها،به نوشته های صاحب نظران مراجعه می کنیم.محقّقان از علمای حدیث،در مورد چگونگی توطئه ها و خرابکاری های زنادقه و ملحدان قرون اوّلیۀ اسلام،تحقیق کرده و توضیحاتی داده اند که تا حدودی پرده از تاریکی های این اعمال برمی دارد.

ابن جوزی محقّق و حدیث شناس قرن ششم(متوفّای 597 هجری)،در توصیف آن کسان که در نقل احادیث،عمدا به دروغگویی پرداخته اند،می گوید:

«دستۀ اوّل،زنادقه هستند که نظرشان تخریب دین و شریعت،و ایجاد شک و تردید در دل عوام،و بازی با اعتقادات بوده است.از جملۀ این کسان«عبد الکریم بن ابی العوجاء»می باشد.او

ص:314


1- 1) -این عبارت را فخر رازی نقل می کند:تفسیر الکبیر 50/23،چ اوّل مصر.و نیز رجوع کنید به:حاشیۀ الصاوی علی تفسیر الجلالین 106/3،چ بیروت 1358؛فتح القدیر(شوکانی)462/3،چ قاهره 1385.

دایی معن بن زائده و فرزند خواندۀ حمّاد بن سلمه می باشد.ابن ابی العوجاء(که از زندیقان مشهور قرن دوم است)احادیثی ساختگی در کتاب های حدیثی حمّاد بن سلمه( پدرخوانده اش)وارد می ساخت.»

ابن جوزی اضافه می کند:

«حدیث شناس بزرگ،«ابو احمد بن عدی»اینچنین گفته است:

آنگاه که ابن ابی العوجاء-به خاطر زندقه و الحادش-دستگیر،و به نزد محمّد بن سلیمان بن علی آورده شد،او فرمان داد تا سر از تنش بردارند.چون ابن ابی العوجاء به کشته شدن یقین کرد،گفت:

به خدای سوگند،من در میان شما چهار هزار حدیث ساختگی و جعلی پراکندم که حلال را به حرام،و حرام را به حلال تبدیل می کند.من روز روزۀ شما را به افطار،و روز افطار شما را به روز روزه مبدّل ساختم.

و نیز از مهدی عبّاسی نقل شده است که می گفت:مردی از زنادقه نزد من اقرار کرد که او چهارصد حدیث دروغین ساخته و پرداخته است که در میان مسلمانان بازگو می شود.»

ابن جوزی می گوید:

«از جمله کسانی که حدیث دروغین جعل می کردند،«مغیرة بن سعید»و«بنان»هستند.»

و سپس این گفتۀ ابن نمیر را می آورد:

«مغیره ساحر،و بنان زندیق بود،و خالد بن عبد اللّه قسری حاکم آن دو را کشت و جسدشان را به آتش سوزانید.

در میان این زندیقان کسانی بودند که شیوخ حدیث را فریفته در کتب حدیثی ایشان احادیثی جعلی وارد ساختند.آن محدّثان نیز بعدها اینگونه احادیث را به گمان اینکه نقل خودشان است، برای دیگران بازگو می کردند.از حکم بن مبارک نقل شده است که گفت:حمّاد بن زید اظهار می داشت:زندیقان و ملحدان،دوازده هزار حدیث دروغین به پیامبر نسبت دادند...» (1)

اضافه بر این نظرات،این بندۀ کوچک خدا در کتاب های«عبد اللّه بن سبا و أساطیر اخری»در 2 مجلّد،و«خمسون و مائة صحابی مختلق»در 2 مجلّد،نتایج یک رشته خرابکاری های زندیقان آن اعصار را،در زیر و رو کردن حقایق تاریخ اسلام نشان داده است.

اینان چنان در تحریف و جعل و خلط و مزج دروغ و راست،پیش رفتند که شب تار را روز

ص:315


1- 1) -الموضوعات(ابن جوزی)37/1-38،چ اوّل،مدینۀ منوّره 1386.

روشن،و روز روشن را شب تاریک جلوه دادند.در میان این گروه فردی را معرّفی کرده ایم به نام سیف بن عمر تمیمی که به زندقه و الحاد متّهم بود.وی با نوشتن دو کتاب به نام های«الفتوح و الردّة» و«جمل و مسیر عائشة و علی»،تاریخ اسلام را از دروغ آکنده ساخت.در میان کشف هایی که در نوشته های این بنده عرضه گشت و از کار این زندیقان پرده برداری شد،صحابیان،فاتحان بزرگ، شاعران اشعار حماسی،میدان های جنگ،شهرها و سرزمین ها،رودها و کوه ها وجود داشتند که همه و همه،چیزی جز دروغ و جعل و تحریف و اختراع نبودند! (1)

از آنچه گفتیم،به خوبی روشن شد که اینگونه احادیث و روایات،به دست زندیقان و ملحدان قرنهای اوّلیۀ تاریخ اسلام،ساخته و پرداخته شده تا عقاید و افکار مسلمانان مشوّش شده شک و تردید و بی اعتقادی در میانشان رواج گیرد.به دنبال این هدف،احادیث مزبور را به محدّثان ساده و زودباور القا کرده یا در میان کتاب های حدیث وارد می ساختند؛بدون اینکه صاحبان کتاب از آن مطّلع گردند.

این بنده معتقد است که عصر و زمان ساخته شدن چنین احادیثی،اوایل قرن دوم هجری می باشد.زیرا متخصّصان فن گفته اند که ابن اسحاق(متوفّای حدود 152 هجری)،مقداری از آن را در کتاب خویش،«سیرة النبی»،آورده است. (2)

زمان این دروغ پردازی ها هر وقت باشد،فرق نمی کند؛زیرا نتیجۀ آنها در کتب تفسیری و تاریخی مکتب خلفا پراکنده شده،و نسل به نسل گشته تا به عصر اخیر رسیده؛بنابراین ذهنیت بسیاری از افراد این مکتب را شکل داده است.

ص:316


1- 1) -به چهار مجلّد«عبد اللّه بن سبا»و«خمسون و مائة صحابی مختلق»مراجعه فرمایید.
2- 2) -چنان که دیدیم طبری در تاریخ خویش دو روایت در این زمینه از ابن اسحاق آورده بود.

گفتار اسلام شناسان

اشارة

در عصر جدید،فاجعه بعد جدیدی نیز پیدا می کند.یعنی خاورشناسان اروپا و آمریکا،پای به صحنه نهاده به اینگونه منابع دست یافتند.این دانشمندان که با اغراض و اهداف استعماری به کارهای علمی و تحقیقی دست می زدند،خواسته و آرزوی خویش را در چنین کتاب ها،و در میان چنین روایاتی یافتند.بنابراین با آب و تاب خاص،و با رنگ و روغن و جلایی که از علوم عصری وام می گرفتند،آنها را در کتاب های خود وارد ساختند،و به نام«اسلام شناسی»و تحت عنوان بررسی و تحقیق در زندگانی پیامبر اسلام و قرآن،در مجامع علمی جهان انتشار دادند.

اینان با کمال تأسّف فقط به نقل جعلیات مورد بحث،بسنده نکردند؛بلکه از خیالات خویش برای پرداختن و جلای این روایات دروغین استفاده کرده آنها را به عنوان تحلیل تاریخی مسأله،و سبب شناسی اجتماعی یا فردی واقعه-البته تحت عنوان دهان پرکن تحقیق عینی و بی طرفانه- عرضه نمودند.

در سطور آینده نمونه هایی از اینگونه تحقیق ها که پیرامون افسانه و اسطورۀ غرانیق به دست خاورشناسان بزرگ انجام شده است،خواهیم دید،و حدّ و ارزش کارهای علمی و بررسی های تحقیقی این قوم را بیشتر خواهیم شناخت.

1. پروفسور مونتگمری وات،استاد اسلام شناسی و رئیس بخش عربی دانشگاه ادینبورگ اسکاتلند،در کتابی که در درس های گذشته نیز از آن نقل کردیم،یعنی«محمّد،پیامبر و سیاستمدار»،می گوید:

«یکتاپرستی در نظر مردم مکّه مبهم بود،و به آن با نظری کاملا مخالف شرک نگاه نمی کردند.

ص:317

این موضوع در داستان«آیات شیطانی»تصریح شده است.

محمّد که در اثر مخالفت اهالی مکّه،خسته و فرسوده شده بود،در انتظار وحی ای بود که اشکال های رؤسای مکّه را برطرف سازد.در این حال وحی ای آمد که از دو یا سه آیه تجاوز نمی کرد،و به بعضی از خدایان معابد اطراف مکّه اجازۀ میانجیگری می داد.پس دریافت که این آیات از جانب خدا به وی الهام نمی شود،بلکه وسوسه های شیطانی است.نخست می خواست آن را بپذیرد.این نشان می دهد که وی در این مرحله از یکتاپرستی،از ادای احترام و دعا نسبت به بعضی از موجودات فوق طبیعی،که آنها را نوعی فرشته می دانستند،امتناع نداشته است!» (1)

در جای دیگر از این کتاب می خوانیم:

«شرح جزئیات این واقعه متفاوت است؛لذا بهتر است نخست به توضیح آنچه معتبر است(!)، بپردازیم...ظاهرا زمانی بوده است که محمّد آیاتی در قرآن آورده که احتمالا شفاعت بت ها را اجازه می دهد.مضمون یکی از این آیات این است:

أَ فَرَأَیْتُمُ اللاّتَ وَ الْعُزّی وَ مَناةَ الثّالِثَةَ الْأُخْری «تلک الغرانیق العلی و إنّ شفاعتهنّ لترجی»

چندی بعد وحی دیگری بر او نازل شد که آیات بالا را نسخ کرد...آیات اوّل و دوم،هر دو در همه جا انتشار یافت.توضیح این اصلاح و نسخ این بود که شیطان،بی آنکه محمّد متوجّه شود،در آیات نخستین فرو لغزیده بود.این داستان بسیار عجیب و شگفت انگیز است.پیامبری که بزرگ ترین دین یکتاپرستی را تبلیغ می کند،خود به شرک اختیار می دهد.(!)در حقیقت،این واقعه به اندازه ای عجیب است که نشان می دهد اساس آن صحیح بوده است(!)و تصوّر نمی رود که کسی آن را اختراع کرده و قبول آن را از مسلمانان خواسته باشد....

یکی از جنبه های جالب این داستان آن است که نظر و عقیدۀ محمّد را نسبت به زمان خود بر ما آشکار می کند.هرچند محمّد ایمان داشت که گویندۀ این آیات،او نیست و به وی نازل می شود، در ابتدا متوجّه نشده بود که این آیات مخالف دینی است که او مبلّغ آن است(!)،آیا معنی این آن است که خود او در این زمان مشرک بوده است؟!...» (2)

2. پروفسور وات در کتاب دیگرش در بحث مفصّلی که تحت عنوان«آیات شیطانی،

ص:318


1- 1) -محمّد،پیامبر و سیاستمدار،ترجمۀ اسماعیل والی زاده33/.
2- 2) -همان76/-78.

علّت ها،تفسیرها»دارد،چنین می نویسد:

«علمای اسلام و فقها،که از ادراک مفهوم غربی تکامل تدریجی دور هستند،در مورد محمّد معتقدند که او از ابتدا به مضمون کامل عقیدۀ اسلامی آگاهی داشته است.بر آنها بسیار مشکل است بپذیرند که محمّد اصولا آوردن آیات شیطانی را مخالف عقیدۀ خویش نمی دانسته است.در حالی که حقیقت این است که یکتاپرستی او نیز بسان یکتاپرستی معاصران روشنفکرش،از پیچیدگی و غموض و ابهام خالی نبوده(!)،و قبول این خدایان را معارض و متضاد با توحید نمی پنداشته است،و بدون شک لات و عزّی و منات را موجوداتی آسمانی،امّا در مرتبه ای پایین تر از خداوند می دانسته است...تردیدی نیست که محمّد موفّق شده بدین وسیله بزرگان قریش را به نظرات خویش علاقه مند کند.

کوشش هایی به وقوع پیوست تا او به نوعی عبادت در معابد مجاور مکّه را مجاز بداند.او در ابتدا به علّت منافع مادّی،آمادگی پذیرش آن را داشت؛زیرا می فهمید که این کار او را در پیشبرد سهل و آسان افکارش کمک می کند.بعدها به خاطر پندهای الهی دریافت که این همراهی و همفکری با مشرکان،برای اسلام کشنده خواهد بود.بنابراین ترک شرک را اعلام کرد و چنان با الفاظ تند و شدید بدین کار پرداخت که راه هرگونه همراهی را مسدود ساخت.» (1)

3. یوسف شاخت (2)،خاورشناس و اسلام شناس هلندی،و استاد زبان عربی در دانشگاه لیدن،و نیز استاد دانشگاه های قاهره و الجزایر و اکسفورد انگلستان و فرایبورگ سویس و کولمبیا در آمریکا،در مادّۀ«اصول»از«دائرة المعارف اسلامی»،اشاره ای به داستان خرافی و مجعول غرانیق و دخالت شیطان در وحی دارد.او می گوید:

«در میان مسلمانان کسی در قطعیت قرآن و به دور ماندن آن از خطا،شک ندارد.علی رغم کوششی که شیطان ممکن است در مشوب کردن و خلط و مزج(افکار و کلمات خود)با قرآن کرده باشد.» (3)

4. ف.بوهل (4)،خاورشناس و اسلام شناس بزرگ دانمارکی(1932-1850)،و استاد دانشگاه لایپزیک،در مادّۀ«قرآن»از«دائرة المعارف اسلامی»،پس از مقدّمه چینی لازم به همین

ص:319


1- 1) - M.Wat:Muhammad at Mecca pp104-109 .
2- 2) - J.Sshacht .
3- 3) - Shorter Encyclopadia of islam p612 NEWYORK .
4- 4) - ک.Buhl .

داستان جعلی و خرافی اشاره می کند.او می گوید:

«پیامبر برای شناخت و تمیز دادن کلماتی که از ضمیر ناخودآگاهش به او القا می شد،آمادگی داشت...او وظیفه دار بود که با صداهای پنهانی شیطان به مبارزه برخیزد...امّا گاه وبیگاه قصد داشت که میان وحی و این نداهای مخفی شیطان خلط نماید.این مسأله از آیۀ 98 سورۀ نحل کاملا روشن می شود.او برای اینکه از نداهای شیطانی،خویش را محفوظ بدارد،از خداوند حفاظت خویش را درخواست می نمود.

روایت های مورد اعتماد(!)نشان می دهد که حدّ اقل او یک بار به خویشتن اجازه داد که به واسطه و به دست شیطان اغوا شود،و لات و عزّی و منات را مدح گوید.ولی او پس از آن متوجّه لغزش خویش شد،و به دنبالش به وی آیۀ 19 سورۀ نجم وحی گردید...» (1)

5 و 6. این دسته خاورشناسان علاوه بر اغراض شخصی و گاه نافهمی ها،اغلب دربند نیروهای استعمارگر غربی بوده مزدور و حقوق بگیر وزارت خارجه یا وزارت مستعمرات دول بزرگ امپریالیستی می باشند.

امّا از اینها گذشته،دسته ای دیگر به کار خاورشناسی و اسلام شناسی پرداخته اند.اینها دانشمندان کلیسا هستند که در مرحلۀ اوّل هدف مسیحی کردن جهان را دنبال می کنند،و در مرحلۀ دوم،با یک واسطه،مزدور و یاور دولت های استعمارگر هستند.این دسته گاه در تعصّب،گوی سبقت از دانشمندان دستۀ اوّل می ربایند.از نمونه های برجستۀ این گروه لامانس (2)می باشد.هشتاد مقالۀ او در چاپ اوّل دائرة المعارف اسلامی،و کتاب ها و مقالات فراوان دیگری که دارد، نشان دهندۀ اوج تعصّب و کینۀ او علیه اسلام،و خصوصا مکتب اهل بیت است.

این گروه از دانشمندان،به اسطورۀ غرانیق نیز دسته یافته از آن در نوشته هایشان علیه اسلام استفاده می کنند.از جمله نوشته ای است که ابتدای اوّل قرن بیستم در مصر،و به زبان عربی نشر شده،و به وسیلۀ جمعیتی از دانشمندان مسیحی آمریکایی بر ضدّ اسلام تدوین یافته است.نویسنده یا نویسندگان این نوشته-که به نام«الهدایة»در چهار بخش نشر گردیده-با نقل اسطورۀ غرانیق، آن را از بزرگ ترین دلایل تمایل و علاقۀ پیامبر به بت ها می دانند. (3)

ص:320


1- 1) - Shorter Encyclopadia of islam pp274-275 .
2- 2) - Pک.Lammens )1832-1937( .
3- 3) -الهدایة 61/1-65،چ دوم،مصر 1900 میلادی،زیر نظر مسیونرهای مسیحی آمریکایی.
خلاصۀ بحث

در درس قبل،از میان روایات مکتب خلفا،افسانۀ مربوط به آغاز وحی را نقد و بررسی کردیم.

این افسانه می گفت:پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در وحی باری تعالی شک کرد،و فرشتۀ حامل وحی را جن یا شیطان پنداشت-العیاذ باللّه.سپس حقیقت واقعه را از روایات مربوط به این حادثه،در مکتب اهل بیت علیهم السّلام آوردیم.

در این بحث دروغی بزرگ تر از دروغ گذشته را مورد تحقیق قرار دادیم.دروغی که در تفاسیر و تواریخ و کتاب های سیرۀ مکتب خلفا،انتشار تام داشته و آن عبارت است از افسانۀ غرانیق.

خلاصۀ این اسطوره را طبری و بسیاری از دانشمندان دیگر چنین روایت کرده اند:

هنگامی که رسول اکرم سورۀ نجم را تلاوت می فرمود و به آیۀ مبارکۀ أَ فَرَأَیْتُمُ اللاّتَ وَ الْعُزّی وَ مَناةَ الثّالِثَةَ الْأُخْری رسید،شیطان بر زبان آن حضرت جاری کرد که بگوید:«تلک الغرانیق العلی،منها الشّفاعة ترتجی» (1).پیامبر نیز این کلمات شیطان را به عنوان آیات قرآن، ضمن آیات دیگر همچنان تلاوت کرد.مشرکان از اینکه پیامبر اینچنین در توصیف اصنام و بت های آنها سخن گفت،شادمان شده همراه مسلمانان سجده کردند.ولید که یکی از بزرگان قریش بود،به خاطر سنّ زیاد نمی توانست سجده کند.برای همین کفی از خاک برداشت و بر آن سجده نمود.

گزارش این واقعه به مسلمانانی که به حبشه هجرت کرده بودند،رسید.ایشان پنداشتند که مشرکان مکّه اسلام آورده اند؛به این خاطر به وطن خود بازگشتند،ولی مشاهده کردند که مشرکان

ص:321


1- 1) -دیدیم که این عبارت منسوب به شیطان،در روایات مختلف،با اختلاف نقل شده بود.

همچنان به شرک و کفر خویش پایدار مانده اند.

جبرئیل پس از این واقعه بر پیامبر فرود آمد و بدو خبر داد که جملات مزبور از شیطان بوده است.پیامبر به تأسّف و اندوه گرفتار گردید،و خداوند متعال نیز بر آن حضرت این آیه را فرستاد تا او را تسلیت داده باشد:

وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِیٍّ إِلاّ إِذا تَمَنّی أَلْقَی الشَّیْطانُ فِی أُمْنِیَّتِهِ فَیَنْسَخُ اللّهُ ما یُلْقِی الشَّیْطانُ ثُمَّ یُحْکِمُ اللّهُ آیاتِهِ وَ اللّهُ عَلِیمٌ حَکِیمٌ

این بود خلاصۀ این دروغ بزرگ،و این اسطورۀ جعلی و خطرناک.ما در بیان نقاط فراوان ضعف و خرابی آن،این چنین گفتیم:

این اسطوره پیرامون آیاتی از سورۀ نجم و حج دور می زد.در قسمت مربوط به سورۀ نجم، آیاتی که نام بت های سه گانۀ مشهور عرب را آورده،میان یک دسته از آیات این سوره واقع است که از شمارۀ 18 تا 30 ادامه دارد.این دسته از آیات سورۀ نجم،از نظر موضوع بحث،دارای انسجام و وحدت مطلب هستند،و سخن در همۀ آنها پیرامون بت های سه گانۀ عرب دور می زند.قرآن کریم به طور مکرّر با یک سلسله استدلال های کوبنده،آنها را رد کرده و اعتقادات مشرکان را دربارۀ این بتان-که می پنداشتند آن بت ها تمثال ملائکه و دختران خدایند و در قیامت برایشان شفاعت خواهند کرد-مسخره کرده است.

این آیات سورۀ نجم نیز در پی همین هدف می فرماید:

«اینان ملائکه را دختران و زنان پنداشته و بدین نام می خوانند.»

و اضافه می فرماید:

«آیا شما دارای پسر می شوید و خداوند دارای دختر؟»

همچنان که در سورۀ صافّات نیز آمده است:

«آیا پروردگار تو دارای دختران است و خود شما دارای پسران،یا اینکه خداوند فرشتگان خویش را مادینه خلق کرده است؟» (1)

آیات سورۀ نجم در ادامۀ جنگ با این اعتقاد مشرکان،می فرماید:

«این بتان نشان دهنده و تجسّم بخشنده و تمثال فرشتگان نیستند و قدرت شفاعت ندارند.»تا

ص:322


1- 1) -صافات:149-150.

آنجا که می فرماید:«چه بسیار فرشته در آسمان هست...که شفاعتشان سودی نمی بخشد...»

قرآن کریم با این بیان،انسان را متوجّه این مطلب می سازد:در حالی که ملائکه شفاعتشان سودی ندارد،پس چه طور مجسّمۀ بی جان و شعور بتان،که می پندارند تمثال آن ملائکه هستند، بهره ای از شفاعت خواهد داشت؟

این چنین آیات قرآن کریم با مشرکان به جدال برمی خیزد،و اعتقادات ایشان را دربارۀ«لات»، «منات»و«عزّی»ریشخند می نماید.این آیات،خود از روشن ترین و صریح ترین آیات قرآن در این زمینه است،و برای کسی که لغت و زبان عربی را می فهمد،وارد ساختن این آیات شیطانی در میان چنین آیاتی،ایجاد یک ناهماهنگی کامل می نماید،که هر آشنای به زبان عربی آن را درمی یابد و از آن مشمئز می شود.این درست همانند آن است که یک تکه ذغال سیاه در ظرفی از شکر سفید انداخته شود که به هیچ وجه امکان ندارد ناهماهنگی این دو از نظر شخص بینا پوشیده ماند.

این بود نتیجۀ بررسی آیات سورۀ نجم و دروغ هایی که در تفسیر آن گفته،و افسانه هایی که در ذیل آیاتش ساخته اند.

امّا در سورۀ حج،بحث دربارۀ آیۀ وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِیٍّ إِلاّ إِذا تَمَنّی... می باشد،و همچنین افسانه هایی که به صورت تفسیر دربارۀ آن روایت کرده اند.

این آیه نیز در میان یک دسته از آیاتی نزول یافته است که دارای وحدت موضوعی و پیوند با هم هستند،که با اندک تأمّلی این پیوند درک می شود.این دسته آیات از آیۀ 42 شروع شده است؛ آنجا که خداوند می فرماید:

«اگر تو را تکذیب می کنند،قبل از تو قوم نوح و عاد و ثمود و قوم ابراهیم و لوط نیز پیامبرانشان را تکذیب می کردند.»

و سخن همچنان ادامه می یابد:

«آنها که می کوشند آیات ما را خرد و نابود و عاجز و شکسته سازند،اهل دوزخند.و ما پیش از تو هیچ پیامبر و یا نبی ای را نفرستادیم،مگر آنگاه که وی پیروزی در رسالتش را تمنّا و آرزو می کرد،شیطان در راه آن،وسوسه و شبهه القا می نمود،و خداوند آن القاها را نابود و زائل

ص:323

می ساخت،و آیات خود را استحکام می بخشید.» (1)

آیات این سوره چنین گویاست،و روال کلام همچنان تا آیۀ 57 ادامه می یابد که آن را می توانیم بدین شکل خلاصه کنیم:

ای پیامبر!تکذیب قوم نسبت به تو،و کوشش های آنها برای شکست مکتبت،به شخص و مکتب تو اختصاص ندارد.مشرکان اقوام گذشته نیز با پیامبرانشان،نوح و صالح و ابراهیم و...به همین شکل رفتار می کردند.

اینها همه کوشیدند که آیات خدا را بشکنند،و هیچ پیامبر و نبی ای نبوده است که در راه تحقّق آرمان مقدّس خود،گرفتار شبهه ها و اشکال ها و وسوسه های شیطانی نشود.شیطان در تمام اعصار می کوشیده است که نگذارد پیامبران در هدایت مردم به آرزوهایشان برسند.البته خداوند تمام کوشش های شیطان و نقشه های او را نابود ساخته آیات خود را استحکام می بخشد.

خداوند متعال همین سخنان را در جای دیگر،چنین بیان می دارد:

«و این چنین خداوند برای هر پیامبری دشمنی از شیاطین انسی و جنّی قرار داده که بعضی از آنها به بعضی دیگر کلمات پوچ و بی حقیقت،امّا خوش ظاهر و فریبنده القا می کنند...تا کسانی که به آخرت ایمان ندارند،بدان گوش فرا داده خشنود گردند.» (2)

همۀ این گونه الهام ها و القاهای شیاطین را خداوند نسخ می کند،و اثر آن را زائل می سازد.با توجّه به این آیات،راه و رسم شیاطین در برخورد با کوشش های انبیا در راه هدایت مردم،و همچنین چگونگی الطاف الهی در مورد ایشان،مشخّص می گردد.

مفاهیم آیات قرآن در این دو سوره با وضوح تمام،و بدون هیچ گونه غموض و ابهام، بدین سان بود که گذشت.این در حالی است که ما خود خالی الذّهن باشیم،و بدون هیچ نوع پیش داوری به قرآن کریم رجوع کنیم.امّا با کمال تأسّف باید بگوییم،احادیثی که در کتاب های سیره و تاریخ و تفسیر مکتب خلافت وجود دارد-چنان که دیدیم-مطالب را کاملا مخالف قرآن عرضه می نمایند.با بررسی و نقد آن روایات،حقایق ذیل آشکار می گردد:

الف- این روایات از نظر محتوا،دارای تناقض های گوناگونی است:

1. این احادیث می گویند:

ص:324


1- 1) -حج:51 و 52.
2- 2) -انعام:112 و 113.

«آنگاه که رسول اکرم در تلاوت سورۀ نجم به نام بت های مشهور عرب(لات و عزّی و منات) رسید،شیطان بر زبان آن حضرت چنین القا کرد:«تلک الغرانیق العلی...»؛پیامبر نیز ندانسته آن را تلاوت نمود.

امّا وقتی جبرئیل او را آگاه ساخت که این عبارت،وحی نیست،دچار اندوه گردید.خداوند نیز برای تسلیت وی آیۀ 52 سورۀ حج را نازل ساخت: وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِیٍّ ....»

نکته در اینجاست که سورۀ حج مدنی است،یعنی در مدینه نازل شده است؛در حالی که اسطورۀ غرانیق می گوید که این حادثه سال ها قبل در مکّه،و قبل از هجرت به مدینه،اتّفاق افتاده است.

2. پاره ای از این احادیث با پارۀ دیگر،از نظر محتوا تناقض و تضاد دارند.به خصوص بخش های مختلف دومین حدیث-که مفصّل ترین آنها نیز می باشد-دارای تضادّ واضح است.

3. محتوای همۀ اینها با عصمت انبیا علیهم السّلام،لااقل در دریافت وحی و تبلیغ آن،منافات دارد.و نیز با نصوص قطعی و مسلّم قرآن در مورد اینکه شیطان هیچ گونه سلطه ای بر مؤمنان و مخلصان ندارد،در تضاد می باشد.

4. این اسطوره با رفتار پیامبر،که به طور متواتر در تواریخ و روایات و سیره ها آمده است، متناقض می باشد.چه آنکه همۀ این مدارک می گویند که آن حضرت از خردسالی،از این بت ها به بدی یاد کرده است.

اینها نمونه هایی بود از تضادها و تناقض های موجود در متون این روایات.

ب- روایات مورد بحث از نظر سند هم گرفتار نقایص و ضعف های مختلفی است.به جز یک روایت،بقیه از نظر سند به افرادی منتهی می شوند که نه تنها عصر واقعه را درک نکرده اند، بلکه اصولا از طبقۀ بعد از صحابه،یعنی از تابعین محسوب می شوند.

فقط یک روایت از صحابۀ پیامبر نقل شده است،که راوی آن عبد اللّه بن عبّاس می باشد.وی در سال سوم قبل از هجرت تولّد یافته است.یعنی در هنگام وقوع حادثه-سال های اوّل بعثت-هنوز به دنیا نیامده،و بر فرض آنکه متولّد هم شده باشد،آن قدر خردسال بوده که نمی توانسته چنین واقعه ای را درک کند،یا در آن حضور یابد.

بنابراین این سؤال مطرح می شود:«چه طور این راویان،حادثه ای را که هیچ کدام در آن حضور

ص:325

نداشته اند،نقل می نمایند؟»

کشف حقیقت

تمام این احادیث می گویند اوّل کسی که جملۀ«تلک الغرانیق العلی،منها الشّفاعة ترتجی» را بر زبان راند،پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود،و قریشیان این عبارت را از او شنیدند و به کار بردند.امّا «ابن کلبی»،تاریخ نویس مورد اعتماد و شاگرد امام صادق علیه السّلام،از حقیقت واقعه پرده برمی دارد.

او در کتاب مشهور خویش،«الاصنام»،در این زمینه می گوید:

«قریشیان هنگامی که به گرد کعبه طواف می کردند،چنین می گفتند:

و اللاّت و العزّی و مناة الثّالثة الاخری

فإنّهنّ الغرانیق العلی منها الشفاعة ترتجی

اینان معتقد بودند که بت های مزبور،دختران خدایند و نزد او شفاعت می کنند.امّا آنگاه که پیامبر مبعوث گردید،خداوند در ابطال این عقیده،بر آن حضرت چنین نازل فرمود: أَ فَرَأَیْتُمُ اللاّتَ وَ الْعُزّی وَ مَناةَ الثّالِثَةَ الْأُخْری أَ لَکُمُ الذَّکَرُ وَ لَهُ الْأُنْثی تِلْکَ إِذاً قِسْمَةٌ ضِیزی إِنْ هِیَ إِلاّ أَسْماءٌ سَمَّیْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ ما أَنْزَلَ اللّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ ...».

بدین شکل،هشام بن محمّد کلبی،شاگرد مکتب امام صادق علیه السّلام (1)،از حقیقت واقعه پرده برمی دارد و دروغ بودن احادیث مزبور را نشان می دهد. (2)

دقّت و وسعتی که در نوشته های هشام بن محمّد بن کلبی وجود دارد،نشانه ای کوچک از دقّت علمی و وسعت نظر شاگردان مکتب امام صادق علیه السّلام است.

در اینجا ممکن است حقیقت جویی سؤال کند:پس مصدر و ریشۀ این روایات در کجاست؟و چه کسی یا کسانی آنها را ساخته اند؟

جواب این سؤال را دانشمند قدیم اسلامی،«محمّد بن اسحاق بن خزیمه»داده است.

او کتابی در این زمینه تألیف کرده و با دلایل و براهین محکم ثابت نموده است که این روایات دروغین را زنادقه و ملحدان،ساخته و پرداخته اند.

ص:326


1- 1) -الرّجال(احمد بن علی النجاشی)339/-340،چ مرکز نشر کتاب.
2- 2) -نوشته های ابن کلبی دقیق ترین نظرات تاریخی را در بردارد.چنان که منقولات وی در باب تاریخ قدیم عرب،به ویژه حیره،غالبا با حفریات و کشفیات جدید تأیید شده است.رجوع کنید به:تاریخ الادب العربی313/-30؛تاریخ عرب 495/1.

این بندۀ ضعیف خدا در مقدّمۀ جلد اوّل کتاب«عبد اللّه بن سبا»و کتاب«خمسون و مائة صحابی مختلق»،چگونگی عمل زندیقان را در ساختن احادیث،برای القای شبهه در میان مسلمانان، به تفصیل بیان کرده است.

به هر حال با کمال تأسّف،روایت شاگرد امام صادق علیه السّلام(ابن کلبی)که حقیقت را روشن می سازد،نشر نشده،و عموما روایاتی منتشر شده است که زنادقه و ملحدان و دشمنان اسلام، ساخته و پرداخته اند.جالب توجّه این است که هیچ دانشمندی از دانشمندان مکتب اهل بیت علیهم السّلام، روایت اسطورۀ غرانیق را نقل نکرده است،جز کسانی که می خواسته اند آن را به نقد و محاکمه بکشند.

سوء استفادۀ دشمنان اسلام

در عصر حاضر مبلّغان مسیحی،خاورشناسان یهودی و نصرانی و کمونیست ها بحث های فراوانی در شناخت ابعاد مختلف اسلام نوشته و نشر داده اند که مهم ترین و مفصّل ترین آنها«دائرة المعارف اسلامی»می باشد. (1)

این نوشته ها که در مورد شناخت عقاید و احکام و تاریخ ملل و نحل اسلامی،و برای آشنایی با سیر تحوّلات فکری و عقیدتی و سیاسی مسلمانان،و بررسی قرآن و تاریخ آن،و پیامبر و جوانب زندگانی او می باشد،همه یا اکثرشان یک هدف مغرضانه را تعقیب می کنند؛و آن،تخریب و نابودی اسلام می باشد.

این گونه افراد،به ویژه از اسطورۀ جعلی و خرافی غرانیق استفاده کرده اند،و علاوه بر اینکه آن را به جهانیان عرضه نموده اند،بر آن تعلیق ها زده و با تجزیه و تحلیل فراوان،آن را ساخته و پرداخته اند تا بتوانند جهت تازه ای برای هدف گیری اسلام و قرآن و پیامبر به دست آورند.

این خاورشناسان و مبلّغان مسیحی،در جستجوی حقیقت به مشرق زمین و سرزمین اسلام سفر

ص:327


1- 1) -این دائرة المعارف،که بارها از آن نام بردیم،تحت مراقبت اتّحادیه بین المللی آکادمی ها،و با کمک آکادمی سلطنتی هلند آغاز گردید.چاپ اوّل آن به زبان های انگلیسی،آلمانی و فرانسوی،تحت نظر عدّه ای از خاورشناسان معروف،مانند هوتسما،آرنولد،باسه،هارتمان،و نسینک،لوی بروونسال،در سال های 1913 تا 1936 منتشر شد.در تألیف مقاله های این چاپ،عدّه ای از خاورشناسان بسیار معروف،مثل برتولد،مارگلیوث،گولد تسیهر،هوار،نیکلسن،بروکلمان،لویی ماسنیون و مینوریسکی شرکت داشته اند.در سال 1953 ملخّصی از این کتاب انتشار یافت.اوّلین جلد از چاپ جدید این کتاب هم در سال 1960 نشر شده است.

نکرده بودند تا به شاگردان مکتب امام صادق علیه السّلام،چون هشام بن حکم یا دیگر نامداران این مکتب مراجعه کنند.آنها وقتی خواسته های استعماری خود را نزد شاگردان اهل بیت نیافتند،ناگزیر از این مکتب روگردانیده به آن سو رفتند تا بتوانند در آنجا دلیلی برای هدف های خود بیابند.

روایاتی که اسطورۀ غرانیق را در برداشت،شخصیت والای پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را در درجه ای پایین تر از یک انسان خردمند معمولی تنزّل می دهد.علاوه بر این،راه را برای تشکیک در قرآن کریم می گشاید،چنان که در عمل خاورشناسان مشاهده کردیم.

سپاس خدای را که توفیق کشف و پرده برداری از این دروغ بزرگ را عنایت فرمود.

ص:328

درس دهم

اشارة

ص:329

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

ن وَ الْقَلَمِ وَ ما یَسْطُرُونَ ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّکَ بِمَجْنُونٍ وَ إِنَّ لَکَ

لَأَجْراً غَیْرَ مَمْنُونٍ وَ إِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظِیمٍ فَسَتُبْصِرُ وَ یُبْصِرُونَ

بِأَیِّکُمُ الْمَفْتُونُ إِنَّ رَبَّکَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِیلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ

بِالْمُهْتَدِینَ

قلم:1-7

وَ النَّجْمِ إِذا هَوی ما ضَلَّ صاحِبُکُمْ وَ ما غَوی وَ ما یَنْطِقُ عَنِ

الْهَوی إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْیٌ یُوحی

نجم:1-4

فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ کُنْتَ فَظًّا غَلِیظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ

حَوْلِکَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمْ

آل عمران:159

لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ

بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ

توبه:128

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُیُوتَ النَّبِیِّ إِلاّ أَنْ یُؤْذَنَ لَکُمْ إِلی

طَعامٍ غَیْرَ ناظِرِینَ إِناهُ وَ لکِنْ إِذا دُعِیتُمْ فَادْخُلُوا فَإِذا طَعِمْتُمْ

فَانْتَشِرُوا وَ لا مُسْتَأْنِسِینَ لِحَدِیثٍ إِنَّ ذلِکُمْ کانَ یُؤْذِی النَّبِیَّ

فَیَسْتَحْیِی مِنْکُمْ وَ اللّهُ لا یَسْتَحْیِی مِنَ الْحَقِّ

احزاب:53.

ص:330

وصف پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مکتب اهل سنّت

اشارة

در این درس احادیثی را مورد بحث قرار می دهیم که در شکستن شخصیت پیامبر بزرگ اسلام صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،تأثیر زیادی داشته اند.در برخی از این احادیث،شخصیت کسانی دیگر به نوعی خاص بر آن حضرت ترجیح داده شده است؛به طوری که هر کس آنها را باور داشته باشد،آماده می شود تا رأی و نظر ایشان را بر گفتۀ پیامبر،مخصوصا هنگامی که با هم مخالف می باشند،ترجیح داده آن را بپذیرد و گفتۀ پیامبر را ترک کند.

از نمونه های برجستۀ این احادیث،سلسله احادیثی است که به نام«موافقات عمر»مشهور می باشد.

این احادیث در کتب حدیث مکتب خلافت،مانند صحاح و مسانید و سنن،وجود دارند که ما نمونه ای از صحیح بخاری و دیگر کتب معتبر مکتب خلفا نقل می کنیم. (1)

موافقت خلیفه عمر با پروردگار

روایت کرده اند که عمر گفت:

من با پروردگارم در سه مسأله موافقت کردم:

اوّل اینکه به رسول خدا گفتم:یا رسول اللّه!چه می شد ما مقام ابراهیم را جایگاه نماز(مصلّی) قرار می دادیم؟به دنبال پیشنهاد من،این آیۀ کریمه نازل شد:

ص:331


1- 1) -بخاری،کتاب الصلاة،باب ما جاء فی القبلة 809/1،چ 1313 ق؛و نیز تفسیر آیۀ اوّل در همین کتاب 20/6؛ترمذی 206/5،چ مصر؛نسائی 323/2،باب الأشربة.

...وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِیمَ مُصَلًّی... (1)

«مقام ابراهیم را مصلّی قرار دهید.»

مسألۀ دوم مربوط به حجاب بود؛من عرضه داشتم:یا رسول اللّه!باید به زنانت دستور فرمایی که در حجاب روند،زیرا اکنون همه کس از نیکان و بدان با آنها سخن می گویند.پس از این پیشنهاد بود که آیۀ حجاب (2)نازل شد.

سومین مسأله نیز دربارۀ زنان پیامبر بود:بانوان رسول خدا به سبب رشک و غیرت،علیه پیامبر اتّفاق کردند.من به آنها گفتم:اگر پیامبر شما را طلاق دهد،امید است که خداوند همسرانی بهتر از شما نصیبش فرماید.پس آیه ای به همین مضمون نازل شد: عَسی رَبُّهُ إِنْ طَلَّقَکُنَّ أَنْ یُبْدِلَهُ أَزْواجاً خَیْراً مِنْکُنَّ مُسْلِماتٍ مُؤْمِناتٍ... (3)!!

طیالسی در مسند خود،از عمر روایت می کند که گفت:من با پروردگارم در چهار چیز موافقت کردم.آنگاه پس از ذکر سه موافقتی که بیان کردیم،از قول عمر می گوید:زمانی که آیات وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِینٍ ثُمَّ ...... (4)نازل شد و خلقت انسان را به تمامی توصیف کرد،من گفتم:تبارک اللّه احسن الخالقین.پس از آن وحی آمد و این عبارت را به آیات گذشته افزود: ...فَتَبارَکَ اللّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ (5)(6).

شارحان صحیح بخاری،ابن حجر(متوفّای 852 هجری)در فتح الباری،و عینی(متوفّای 855 هجری)در عمدة القاری،حدیث مزبور را چنین شرح و تفسیر کرده اند:

«وافقت ربّی من«الموافقة»من باب المفاعلة الّتی تدلّ علی مشارکة اثنین فی فعل ینسب إلی أحدهما،متعلّقا بالآخر و المعنی فی الأصل:وافقنی ربّی،فأنزل القرآن علی وفق ما رأیت،و لکنّه راعی الأدب فأسند الموافقة إلی نفسه لا إلی الرّبّ جلّ و عزّ.» (7)

«کلمۀ«وافقت»از مصدر«موافقت»گرفته شده است و این مصدر از باب مفاعله،به معنای

ص:332


1- 1) -بقره:125. [1]
2- 2) -احزاب:59.
3- 3) -تحریم:5. [2]
4- 4) -مؤمنون:12-14. [3]
5- 5) -تحریم:14. [4]
6- 6) -مسند طیالسی 42/9،چ هند.
7- 7) -فتح الباری 51/2؛عمدة القاری 144/4.

مشارکت و همکاری دو نفر در یک کار می باشد.البته عمل به یکی از آن دو نسبت داده می شود که به آن دیگری هم وابسته هست و آن دیگری در حقیقت مفعول فعل است.معنای جملۀ منقول از خلیفه در اصل این است:پروردگار من در نظر و رأی،با من موافقت کرد و قرآن خویش را طبق رأی من نازل ساخت.

شارح می گوید:خلیفه برای مراعات ادب،موافقت را به خود نسبت داده نه به پروردگار جلّ و علا.یعنی گفته است:من با پروردگارم موافقت کردم،و نگفته است:پروردگار با من موافقت نموده است.»

آنچه از زبان عمر بن خطّاب،در مورد تعداد موافقات نقل شده بیش از چهار موافقت نیست، ولی شمارۀ این موافقات در طول اعصار فزونی یافته است.

مثلا أبو بکر بن عربی،فقیه قرن ششم(متوفّای 543 هجری)،آنها را تا یازده موافقت رسانده است. (1)

پس از ابن عربی،ابن حجر شارح بزرگ صحیح بخاری،در کتاب«فتح الباری»پا را فراتر نهاده می نویسد:بیشترین تعدادی که ما از موافقات به طور روشن و آشکار به دست آورده ایم،پانزده مورد می باشد. (2)

عدد موافقات همچنان رشد می کند تا آنکه تعدادش به بیست مورد می رسد.به این مطلب سیوطی،عالم مشهور قرن دهم(متوفّای 911 هجری)،در کتاب«تاریخ الخلفاء»تصریح کرده است. (3)

این محدّثان و عالمان در مسألۀ موافقات خلیفه،به حدیث پسرش،عبد الله بن عمر استشهاد می کنند.در آنجا که می گوید:«هیچ حادثه ای اتّفاق نیفتاد که مردم در مورد آن سخن بگویند و عمر هم در آن باره حرفی بزند،مگر اینکه قرآن در آن مورد طبق گفتۀ عمر نازل می شد.» (4)

ص:333


1- 1) -رجوع کنید به:عمدة القاری 144/4.
2- 2) -فتح الباری 51/2.
3- 3) -تاریخ الخلفاء(سیوطی)122/،چ قاهره 1371،فصل موافقات عمر.
4- 4) -تاریخ ابن عساکر 1/13 و 8 و 10،نسخۀ عکس مجمع علمی اسلامی.
متابعت قرآن از لفظ عمر

در میان موافقاتی که ذکر کرده اند،نمونه هایی را مشاهده می کنیم که در آن گفته می شود قرآن از لفظ و عبارت خلیفه عمر متابعت کرده است؛چنان که خود روایت می کند:

من گفتم:ای رسول خدا!«لو اتّخذنا من مقام إبراهیم مصلّی»(چه خوب است ما مقام ابراهیم را محلّ نماز قرار دهیم)،و به دنبال آن،این آیه نازل شد:... وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِیمَ مُصَلًّی... (مقام ابراهیم را محلّ نماز قرار دهید).

در جای دیگر گفته است:زنان پیامبر-در اثر حسادت و مجادله با یکدیگر-علیه آن حضرت شوریدند.من به آنها گفتم:«عسی ربّه إن طلّقکنّ أن یبدله أزواجا خیرا منکنّ»(امید است که اگر پیامبر،شما را طلاق گوید،خداوند زنانی بهتر از شما نصیب او نماید.)به دنبال این سخن آیۀ قرآن دقیقا به همین عبارت نازل گردید: عَسی رَبُّهُ إِنْ طَلَّقَکُنَّ أَنْ یُبْدِلَهُ أَزْواجاً خَیْراً مِنْکُنَّ...

و نیز گفته:بعد از بیان جریان خلقت انسان در قرآن کریم،من گفتم:تبارک اللّه احسن الخالقین.پس عینا با همین عبارت،آیه نازل شد: ...فَتَبارَکَ اللّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ .

در روایات دیگر آمده است:یک نفر یهودی با خلیفه عمر ملاقات کرد و گفت:این جبرئیل،که یار شما(پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم)از او یاد می کند،دشمن ماست.خلیفه به او گفت: «مَنْ کانَ عَدُوًّا لِلّهِ وَ مَلائِکَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جِبْرِیلَ وَ مِیکالَ فَإِنَّ اللّهَ عَدُوٌّ لِلْکافِرِینَ» (هر که دشمن خدا و فرشتگان خدا و پیامبران و جبرئیل و میکائیل باشد،پس خداوند دشمن کافران است).به دنبال این رویداد، قرآن کریم با عین عبارت عمر نزول یافت: مَنْ کانَ عَدُوًّا لِلّهِ وَ مَلائِکَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جِبْرِیلَ وَ مِیکالَ فَإِنَّ اللّهَ عَدُوٌّ لِلْکافِرِینَ (1)

موافقت قرآن با رأی خلیفه

همچنین در این موافقات به مواردی برخورد می کنیم که خداوند به پیامبرش دستور می دهد از نظر و رأی عمر متابعت کند.

مثلا از خلیفه روایت شده است:

من گفتم:ای رسول خدا!افراد بد و خوب با همسران تو برخورد می کنند،باید دستور دهی که

ص:334


1- 1) -بقره:98. [1]

آنها به حجاب روند.سپس این آیه نازل گردید:

یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُلْ لِأَزْواجِکَ وَ بَناتِکَ وَ نِساءِ الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِنْ جَلاَبِیبِهِنَّ ذلِکَ أَدْنی أَنْ یُعْرَفْنَ فَلا یُؤْذَیْنَ وَ کانَ اللّهُ غَفُوراً رَحِیماً (1)

همچنین هنگامی که عبد اللّه بن ابی-رئیس منافقان-از دنیا رفت،برای نماز بر او از پیامبر دعوت شد.عمر گفت:من از جای برخاسته در سینۀ آن حضرت ایستادم و گفتم:ای رسول خدا!بر ابن ابی،دشمن خدا نماز می گزاری؟آیا همو نبود که فلان روز علیه شما و اسلام چنین و چنان می گفت؟و....به خدا سوگند چیزی نگذشت که این آیه نازل شد: وَ لا تُصَلِّ عَلی أَحَدٍ مِنْهُمْ ماتَ أَبَداً وَ لا تَقُمْ عَلی قَبْرِهِ إِنَّهُمْ کَفَرُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ ماتُوا وَ هُمْ فاسِقُونَ (2)(بر هیچ یک از ایشان که مرد،نماز مخوان،و بر سر قبر او(برای طلب رحمت)نایست.ایشان به خدا و رسول او کفر ورزیده اند،و از دنیا رفته اند در حالی که فاسق می باشند.)

این بود چند نمونه از نزول آیات به موافقت رأی عمر،بنابر آنچه گفته اند!

نتایج قابل توجّه این احادیث عبارتند از:

منزلت و مقام عمر تا آنجا بالا رفته است که خداوند متعال،گاه لفظ و گاه رأی و نظر او را می پذیرد،و آیاتی از کتاب مقدّس خود را مطابق الفاظ و عبارات وی نازل می سازد!

منزلت و مقام پیامبر و جهات اخلاقی و قدرت ادراکی آن حضرت،به مرحله ای تنزّل می یابد که پایین تر از خلقیات و ادراکات عمر قرار می گیرد!

احادیث فضایل

نتیجۀ یادشده از احادیث گذشته،در باب احادیث فضایل نیز مشاهده می شود.

از جملۀ این احادیث(احادیث فضایل)،حدیث زیر می باشد که از«ابو ذر»نقل کرده اند که گفته است:

«خداوند حق را بر زبان عمر قرار داده،و او سخن بر حق می گوید.»

در پاره ای از نسخ،این حدیث چنین آمده است:«خداوند حق را بر زبان و قلب عمر قرار

ص:335


1- 1) -احزاب:59. [1]
2- 2) -توبه:84. [2]

داده است.»

این حدیث را از ابو سعید خدری با سه سند،از ابو هریره با دو سند،از عبد الله بن عمر با سیزده سند و از أبو بکر نیز با سیزده سند نقل کرده اند. (1)

و از جمله،حدیث زیر با نوزده سند از امیر المؤمنین،علی علیه السّلام نقل می شود:

«سکینه و ایمان بر زبان عمر سخن می گوید.»و در پاره ای از روایات:«بر زبان و قلب عمر» آمده است.در بعضی از آنها آمده که«ما اصحاب محمّد با همۀ کثرتی که از نظر تعداد داشتیم، انکار نمی کردیم که سکینه بر زبان عمر سخن می گوید.».

این عبارت از طارق بن شهاب و از ابو سعید خدری با دو سند،و از عبد اللّه بن عمر با سیزده سند روایت شده است.

و از جمله،در صحیح بخاری،صحیح مسلم،سنن ترمذی،مسند احمد و مسند طیالسی آمده است.ما در اینجا حدیث را از صحیح بخاری نقل می کنیم.طبق این حدیث پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می گوید:

«لقد کان فی ما مضی قبلکم من الأمم محدّثون و إن کان فی أمّتی هذه منهم فإنّه عمر.» (2)«در امّت های قبل از شما،مردمانی بودند که فرشتگان با آنان سخن می گفتند.اگر در میان امّت من کسی با این خصوصیت باشد،او عمر است.»

و از جمله نیز همان حدیث عبد اللّه بن عمر بود که می گفت:

«مردم در مورد چیزی سخن نگفتند که عمر نیز دربارۀ آن حرفی بزند،مگر اینکه قرآن به همان شکل که عمر سخن گفته بود،فرود آمد.» (3)

و از مجاهد،مفسّر مشهور قرآن در مکتب خلافت،نقل شده که می گفت:هرگاه عمر نظر و رأیی می داد،قرآن بر طبق آن نازل می شد.

و از امام امیر المؤمنین،علی علیه السّلام نقل کرده اند که فرمود:

در قرآن کریم نظر و رأی عمر وجود دارد. (4)

ص:336


1- 1) -تاریخ مدینة دمشق(ابن عساکر)7/13 و 8 و 9.
2- 2) -بخاری،کتاب الانبیاء 174/4،چ بولاق؛و کتاب فضائل اصحاب النبی 12/5؛صحیح مسلم،کتاب فضائل الصحابة 115/7،چ قاهره؛ترمذی،کتاب المناقب 622/5 ح 3663؛مسند احمد 339/2 و 55/6؛ [1]طیالسی3348/.
3- 3) -ابن عساکر 8/13 و 10.
4- 4) -تاریخ الخلفاء(سیوطی)122/،باب موافقات عمر.

و از قول بلال نقل کرده اند که گفت:رسول خدا فرمود:اگر من در میان شما به رسالت فرستاده نمی شدم،عمر بدین کار برانگیخته می شد! (1)

و از عقبة بن عامر با نه سند نقل شده است که گفت:از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شنیدم که می فرمود:اگر بعد از من پیامبری وجود می داشت،او عمر بن خطاب بود. (2)

و نزدیک به همین معنی از عبد اللّه بن عمر هم نقل شده است. (3)

احادیثی که شخصیت پیامبر را پایین می آورد

بسیاری از احادیث را می بینیم که در عین بزرگ کردن دیگران،شخصیت رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را تنزّل می دهد.از جمله از رسول خدا روایت کرده اند که فرمود:

«آفتاب بر مردی بهتر از عمر طلوع نکرده است.» (4)

از این حدیث،آشکارا چنین برمی آید که«خلیفه عمر»از همۀ پیامبران،از جمله خاتم و سرآمد آنها،بسی برتر و والاتر است!!

پیامبر ایستاده بول می کند:

از همین دسته،روایاتی است که از خلیفه و مغیره نقل شده است که گفته اند:

«پیامبر به زباله دان فلان قبیله رفت و در آنجا ایستاده بول کرد!در این حال پاهای خود را از یکدیگر دور نگاه می داشت.» (5)

در روایت دیگر آمده است:«پیامبر به زباله دانی که در پشت دیواری قرار داشت رفته در آنجا ایستاده بول کرد،آنگاه آب خواست و وضو ساخت.» (6)

در روایت دیگر راوی می گوید:«من قصد داشتم از آنجا دور شوم،امّا آن حضرت مرا به

ص:337


1- 1) -تاریخ ابن عساکر 11/13.
2- 2) -تاریخ ابن عساکر 10/13 و 11.
3- 3) -تاریخ ابن عساکر 11/13.
4- 4) -تاریخ ابن عساکر 11/13؛سنن ترمذی،باب مناقب عمر.
5- 5) -مسند(احمد)246/4.
6- 6) -صحیح(بخاری)37/1،باب البول عند صاحبه،و 48/2،باب البول عند سباطة قوم؛ابن ماجه،باب ما جاء فی البول قائما305/ و 306؛دارمی 171/1؛صحیح(مسلم)،کتاب الطهارة73/؛مسند(احمد)394/5 و 402؛نسائی،باب الرخصة فی البول قائما من کتاب الطهارة؛سنن(ابی داوود)،کتاب الطهارة 7/1؛سنن ترمذی 30/1.

نزدیک خود خواست.من هم جلو رفتم و پشت سر او قرار گرفتم.» (1)

و بالاخره در روایت چهارم آمده است:

«من و پیامبر پیاده حرکت می کردیم.آن حضرت،به زباله دانی که کنار دیواری قرار داشت رفت،و همان طوری که مردم می ایستند،ایستاد و بول کرد.من از او دوری گزیدم،امّا به من اشاره کرد تا به او نزدیک شوم.من به نزدیک آن حضرت رفتم و پشت سرش ایستادم تا از کار خود فراغت یافت.» (2)

پیامبر گوشت قربانی بت می خورد:

اینک حدیثی دیگر می آوریم که به منظور شکستن شخصیت پیامبر،و بالا بردن مقام دیگران و حتّی برتری بخشیدن آنها بر پیامبر جعل شده است.

بخاری از عبد اللّه بن عمر نقل می کند:

«رسول خدا در پایین منطقۀ«بلدح» (3)،با زید بن نفیل ملاقات کرد،و این در زمانی بود که هنوز بر آن حضرت وحی نازل نشده و به پیامبری مبعوث نگشته بود.در این هنگام پیامبر سفره ای از خوراک گوشت بگسترد،و به زید تعارف کرد تا با او هم غذا شود.زید از خوردن آن امتناع ورزید و گفت:من از آنچه شما برای بت ها ذبح می کنید نمی خورم،و جز از آنچه با نام خدا ذبح شده باشد،نخواهم خورد.» (4)

احمد بن حنبل از سعید پسر زید بن عمرو بن نفیل نقل می کند:

«روزی در شهر مکّه،زید بن عمرو بن نفیل از کنار پیامبر خدا و زید بن حارثه گذشت.آن دو که بر سر سفرۀ غذا بودند،زید را به خوردن غذا دعوت کردند.زید گفت:ای پسر برادرم!من از آنچه برای بت ها ذبح می شود،نمی خورم.سعید گفت:دیگر پس از این دیده نشد که آن حضرت از قربانی هایی که برای بت ها ذبح می شود،بخورد.» (5)

در این حدیث-چنان که دقت کنیم-دو نتیجه گرفته شده است:

منزلت انسانی و دینی زید،پسر عمّ خلیفۀ دوم،بالا برده شده است؛

ص:338


1- 1) -همان.
2- 2) -همان.
3- 3) -بلدح سرزمینی است بیرون از مکّه،در جهت مغرب این شهر.(معجم البلدان،مادّۀ«بلدح»)
4- 4) -بخاری،کتاب الذبائح72/،باب ما ذبح علی النصب و الأصنام 206/3-207،کتاب مناقب الأنصار 210/2، باب 24؛مسند(احمد)69/2 و 89 و 127.
5- 5) -مسند(احمد)189/1 ح 1648؛مجمع الزوائد 417/9.

منزلت پیامبر شکسته شده و از زید پایین تر آمده است.

در بررسی راویان این حدیث نکاتی قابل ذکر است:

عبد اللّه بن عمر بن خطاب بعد از مبعث پیامبر به دنیا آمده،و زمان قبل از بعثت را درک نکرده است.بنابراین چگونه می تواند نقل او از قبل از بعثت صحّت داشته باشد؟! (1)

زید بن عمرو بن نفیل،پدر سعید،پسر عموی عمر بن خطاب بوده و قبل از بعثت وفات کرده است.مورّخان گویند:زید پس از سفر به شام برای جستجوی دین صحیح،موفّق نشد دیگر بار به شهر و دیار خویش بازگردد و در همانجا یا بین راه،کشته یا مسموم شده است. (2)

بنابراین،چنان ملاقاتی که روایات مزبور مدّعی آن می باشند،اصولا نمی توانسته است اتّفاق افتاده باشد.

جمع واژۀ«نصب»-که در متن این حدیث به کار رفته-«انصاب»می باشد.«نصب»همان سنگ هایی است که در اطراف خانۀ خدا قرار داده می شد و برای بت ها روی آن قربانی می کردند. (3)

شکستن شخصیت پدران پیامبر

در پاره ای دیگر از این احادیث،کوشش شده است که منزلت پدران و اجداد پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نیز شکسته شود.مانند آنچه مسلم از انس بن مالک نقل می کند:

«مردی به رسول خدا عرض کرد:ای رسول خدا!پدرم(که از دنیا رفته)اینک کجاست؟پیامبر فرمود:در آتش.و آنگاه که مرد مزبور برگشت تا دور شود،آن حضرت وی را خواند و فرمود:

پدر من و پدر تو هر دو آتشند.» (4)

در برخی از این احادیث که برای شکستن مقام پیامبر ساخته شده،به اصطلاح تا حدودی جانب احتیاط رعایت شده است!یعنی میان رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و دیگران به مساوات عمل شده،

ص:339


1- 1) -تقریب التهذیب 435/1.
2- 2) -المحبر175/؛ابن هشام 232/1،چ ابراهیم الابیاری؛مسعودی؛مروج الذّهب 84/1،چ اسعد داغر؛بلوغ الارب 252/3.
3- 3) -مفردات القرآن،مادّۀ«نصب»؛المصباح المنیر و مختار الصّحاح و القاموس المحیط،مادّۀ«نصب».
4- 4) -صحیح(مسلم)133/1،چ محمّد علی صبیح و اولاده،قاهره؛ابن ماجه 501/1 ح 1573،نزدیک به مضمون حدیث قبل.

چنان که در حدیث گذشته دیدیم و در حدیث زیر نیز مشاهده می کنیم.

در سنن ابو داوود،ابن ماجه،ترمذی،دارمی و مسند احمد از عرباض بن سلیم روایت کرده اند که گفت:

«یک روز که پیامبر خدا در میان ما ایستاده سخن می گفت،ما را موعظتی بلیغ فرمود که دل شنوندگان از ترس آکنده شد،و از چشم ها اشک جاری گشت.عرضه داشتند:ای رسول خدا!گویا این آخرین موعظۀ تو می باشد،اگر چنین است ما را وصیتی بفرما.فرمود:بر شما باد به تقوا و مراقبت خداوند و شنیدن و اطاعت کردن(از اولیای امور)،اگر چه فرمانروای شما بنده ای حبشی باشد.به زودی بعد از من شاهد اختلافات شدید خواهید بود،در این صورت وظیفۀ شما پیروی از سنّت من و سنّت خلفای راشدین و مهدیین می باشد و باید تا حدّ ممکن از این سنّت ها پاسداری کنید.» (1)

اگر ما بخواهیم آن طور که مسألۀ آغاز نزول وحی و مسألۀ غرانیق را تحقیق نمودیم،این احادیث را نیز نقد و بررسی کنیم،سخن به درازا خواهد کشید.از آنجا که تمام مطالب را نمی توان یک جا بررسی نمود،ناگزیر پاره ای از مطالب مهم تر را به طور اختصار مورد مداقّه قرار خواهیم داد.

نقد و بررسی احادیث موافقات عمر
اشارة

روایات(موافقت خلیفه با خداوند،یا خداوند با خلیفه)،همه گویای آن است که خلیفه مطلبی را با پیامبر در میان می گذاشت و پیشنهاد می نمود،و یا آنکه پیامبر را از کاری نهی می کرد،سپس دربارۀ آن،وحی قرآنی بخصوصی نازل می شد و پیامبر را دستور می داد که گفتۀ خلیفه را اجرا کند.

در اینجا نخست به خود آن آیات بازمی گردیم تا بنگریم آن آیات با این مدّعا صدق می کند یا نه.

موافقت دربارۀ مقام ابراهیم

در روایت صحیح بخاری،اوّلین موردی که از موافقت های خلیفه با خدا،یا خدا با خلیفه ذکر شده،اینچنین است:

ص:340


1- 1) -ابو داوود،کتاب السنة،باب لزوم السنة 200/4؛ابن ماجه 15/1-16 ح 42؛دارمی 44/1،باب اتباع السنة؛ترمذی 44/5 ح 2676؛مسند(احمد)126/4.

خلیفه به پیامبر گفت:«لو اتّخذنا من مقام ابراهیم مصلّی؟»(چه می شد اگر مقام ابراهیم را جایگاه نماز قرار دهیم؟)

پس از این گفتار خلیفه،آیۀ قرآن با همان الفاظ خلیفه،به پیامبر چنین خطاب کرد:

... وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِیمَ مُصَلًّی ...

«مقام ابراهیم را جایگاه نماز قرار دهید.»

این جمله در آیۀ 124 سورۀ بقره آمده است.این آیات(آیات 124 تا 132)از ابراهیم گفتگو می کند و ضمن آن داستان بنای کعبه با اسماعیل،و عنایتی که خداوند دربارۀ او مبذول داشته است، بیان می دارد.مخصوصا در آیات 124 و 125 می فرماید:

«آنگاه که ابراهیم را به کلماتی چند،پروردگارش آزمایش نمود،و ابراهیم آن کلمات را به اتمام رسانید(و به خوبی از عهدۀ آن برآمد)پروردگارش به او گفت:من تو را امام مردمان خواهم کرد؛ابراهیم گفت:ذرّیۀ من چه؟پروردگار فرمود:عهد من(که امامت است)،به ظالمان نمی رسد.

و آنگاه که ما کعبه را برای مردمان،جای بازگشت(بست امان)قرار دادیم و(گفتیم)مقام ابراهیم را جایگاه نماز قرار دهید،و ابراهیم و اسماعیل را عهد کردیم و فرمودیم که پاکیزه کنید خانۀ مرا برای طواف کنندگان و آنان که در آنجا برای عبادت معتکف شوند،و برای رکوع کنندگان و سجودکنندگان.»

در این آیه،جملۀ«و مقام ابراهیم را جایگاه نماز قرار دهید»،به تنهایی نیامده است تا روایت موافقت خدا با خلیفه در این مقام صدق کند.بلکه این جمله بخشی از آیۀ 125 است و خود این آیه جزئی از آیات 124-132 می باشد؛همۀ این آیات دربارۀ سه مطلب گفتگو دارد:

1. از ابراهیم خلیل الرّحمن و ساختن کعبه توسّط او و فرزندش،اسماعیل.به خصوص در دو آیۀ 124 و 125،خداوند ابتدا از تفضّل خود بر ابراهیم سخن می گوید؛ابراهیم چون کلمات اللّه را به اتمام رسانید،خداوند او را بر مردم امام قرار داد.

2. خانۀ خود را حرم امن و پناهگاه و ملجأ مردمان قرار داده است.

3. نمازگزاران،مقام ابراهیم را مصلّی قرار دهند.

از این بیان واضح است که جملۀ«مقام ابراهیم را مصلّی قرار دهید»،به تنهایی نیامده است تا بتوان گفت که این جمله به موافقت رأی عمر نازل شده است.

و دیگر اینکه سخن از مقام ابراهیم در قرآن،منحصر به این مورد نیست،بلکه در آیات 96 و

ص:341

97 سورۀ آل عمران نیز،از آن چنین یاد شده است:

«همانا نخستین خانه ای که برای(عبادت)مردم قرار داده شده،همان کعبۀ مکّه است که مبارک می باشد و راهنمای عالمیان است.در آن خانه،آیات روشن الهی وجود دارد و مقام ابراهیم،و هر که در آن خانه درآید،در امان است.»

در این آیات نیز،نخست خداوند پیروی از ابراهیم را دستور فرموده،سپس خانۀ خدا و مبارک بودن آن را یادآوری کرده است،و اینکه در این خانه آیاتی روشن از خدا هست و از آن آیات، به خصوص نام مقام ابراهیم را برده است.

از این بررسی روشن می شود که امامت ابراهیم و حرمت خانۀ خدا و به خصوص مقام ابراهیم -با این ترتیب خاص-در دو دسته از آیات و در دو جا از قرآن یکسان آمده است؛مقام ابراهیم یک بار و در یک جمله به تنهایی نیامده است تا بتوان دربارۀ آن،چنین گفت:خداوند در اینجا از کلام خلیفه پیروی کرده است!!

موافقت دربارۀ بانوان پیامبر

باز در همان روایت از خلیفه نقل شده که گفت:

«بانوان رسول خدا به سبب رشک و غیرت،علیه او اتّفاق کردند.من به ایشان گفتم:اگر پیامبر شما را طلاق دهد،امید است که پروردگارش در عوض،زنانی نیکوتر از شما نصیبش فرماید.پس آیه هم،چنین نازل شد.»

این جمله نیز به تنهایی نازل نشده تا بتوان نتیجه گرفت که آیه به موافقت سخن خلیفه نازل شده است.بلکه این جمله بخشی از آیۀ 5 سورۀ تحریم می باشد.همۀ آیات سورۀ تحریم،به خصوص تا آیۀ ششم،دربارۀ دو بانوی پیامبر(ام المؤمنین عایشه و حفصه)نازل شده است.و روشن است که همۀ آنها دربارۀ یک مطلب نازل گردیده؛چنان که در ترجمۀ آیات نمایان است:

«ای پیامبر!برای چه آن را که خدا بر تو حلال فرمود،بر خود حرام کردی،تا زنانت را از خود خشنود سازی،خداوند آمرزنده و مهربان است.

خدا حکم کرد برای شما که سوگندهای خود را(به کفّاره)بگشایید.او مولای شما بندگان(و حکمش نافذ)است و همو به هر چیزی،عالم و دانا،و به حکمت و امور خلق آگاه است.

آنگاه که پیامبر با بعضی از زنان خود(حفصه)سخن به راز گفت و او،دیگری(عایشه)را بر سرّ

ص:342

پیامبر آگاه ساخت،و خداوند پیامبرش را از ما وقع باخبر گردانید،و او،برخی از آن مطالب را به آن زن اظهار کرد،و پاره ای از آن پوشیده داشت.آن زن(حفصه)گفت:چه کسی تو را بر این آگاه ساخته است؟پیامبر گفت:مرا خدای دانا و آگاه(از همۀ اسرار عالم)خبر داده است.

اینک،اگر هر دو نفرتان(هر دو زن)به درگاه خدا توبه کنید(که البته)دل های شما برگشته،و اگر با هم بر آزار او اتّفاق کنید(باز هرگز بر او غلبه نکنید)که خدا یار و نگهبان اوست،و جبرئیل امین و مرد صالح مؤمنین (1)و فرشتگان حق یار و مددکار اویند.

امید است که اگر پیامبر شما را طلاق دهد،خداوند زنانی بهتر از شما به همسری او درآورد، زنانی با مقام تسلیم و ایمان،اهل خضوع و طاعت و توبه و عبادت،و رهسپاران طریق معرفت،از دوشیزگان و به شوی رفتگان.»

پر واضح است که جملۀ«امید است(تا)نصیبش فرماید»،بخشی از این داستان است و نمی توان گفت این جمله به تنهایی و به موافقت با گفتۀ خلیفه نازل شده است.

موافقت در جملۀ«فتبارک اللّه أحسن الخالقین»

طیالسی در مسند خود از خلیفه روایت می کند که آیۀ وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِینٍ... چون پایان یافت و خلقت انسان را توصیف کرد،من گفتم تبارک اللّه أحسن الخالقین.

پس از این،وحی نازل شد و جملۀ مرا: فَتَبارَکَ اللّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ ،بر آن آیات افزود.

جملۀ فَتَبارَکَ اللّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ نیز بخشی از آیۀ 14 سورۀ مؤمنون است.این آیه با آیات قبل و بعدش(12-16)این مطلب را چنین بیان می فرماید:

«به تحقیق که ما انسان را آفریدیم از خلاصه ای که از گل بیرون شده،سپس نسل انسان را در نطفه ای که در جایگاهی استوار است،قرار دادیم،سپس آن نطفه را خون سرخ بسته ای گردانیدیم، سپس آن خون سرخ بسته شده را پارۀ گوشتی جویده آفریدیم،سپس آن گوشت را استخوان گردانیدیم،سپس آن استخوان را به گوشت پوشانیدیم،سپس او را خلقی دیگر آفریدیم.مبارک است خداوند،بهترین آفریدگاران،سپس شما بعد از آن می میرید،سپس در قیامت برانگیخته می شوید.»

پر واضح است که آیات مزبور از مراحل خلقت انسان سخن می راند،تا آنجا که انسان به درجۀ

ص:343


1- 1) -مراد از صالح مؤمنین،به روایت عامه و خاصه،حضرت علی علیه السّلام است.

کمال می رسد و سپس می میرد و بعد از آن در روز قیامت زنده می شود.و نیز روشن است که این آیات همانند دیگر آیاتی که گذشت،دربارۀ یک مطلب و یک موضوع سخن می راند.این آیات نیز مانند آیات قبلی،یک جا بر پیامبر نازل گردیده است،در حالی که روایت موافقت می گفت:

خداوند نخست این دسته از آیات را بدون جملۀ تبارک اللّه أحسن الخالقین،بر پیامبر نازل فرمود،و پیامبر نیز آن آیات را بدون این جمله بر مسلمانان خواند و بر ایشان تبلیغ فرمود.عمر با شنیدن این آیات،جملۀ تبارک اللّه أحسن الخالقین،را بر زبان راند.خداوند نیز پس از شنیدن سخن عمر،این جمله را پسندید و در قرآن خود وارد کرد،و توسّط امین وحی به پیامبرش نازل فرمود.

راستی نمی دانم در این باره چه بگویم!!

بررسی قرآنی موافقات خلیفه با خدا را در همین جا تمام می کنیم،و می گوییم سایر موافقات خلیفه نیز مانند همین هاست.احادیث موافقت می گویند نخست خلیفه جمله ای را بر زبان می رانده سپس خداوند آن جمله را پسندیده و در قرآن خود وارد می کرده است.ولی در بررسی ها می نگریم که آن جملات مورد بحث،جملاتی نیستند که بشود به تنهایی نازل شده باشند تا روایات موافقات عمر بر آنها صدق کند.بلکه همۀ آن جملات،جزئی از مطلبی است که ضمن چند آیه بیان شده است.

بررسی موافقات،با ملاحظۀ روایات
اشارة

برای نمونه در اینجا چند مورد از موافقات خلیفه با خدا،یا خدا با خلیفه را،از خلال روایات بررسی می نماییم.

دربارۀ حجاب بانوان پیامبر

روایت این موافقات در صحیح بخاری آمده و آیۀ مورد موافقت در سورۀ احزاب چنین است:

«ای پیامبر!به زنان و دختران خود و زنان مؤمنه بگو چادر خویش را بر رو فرود آورند.این نزدیک تر به آن است که شناخته شوند و مورد آزار قرار نگیرند.خداوند آمرزنده و مهربان است.

اگر منافقان و آنان که در دل بیماری دارند و مردمان خبرچین و فتنه انگیز در مدینه،بازنایستند (و دست از کارشان نکشند)تو را بر قتال ایشان برگماریم و دیگر ایشان همسایۀ شما در مدینه نباشند مگر اندکی از آنها.

ملعون و رانده شده از رحمت حق باشند،و هرجا که دیده شوند دستگیر و کشته شوند کشته

ص:344

شدنی(با خواری).

چنین بوده سنّت(قانون)خدا در اقوام گذشته و هرگز در سنّت الهی تبدیلی نخواهی دید.» (1)

در اوّلین آیه،به زنان پیامبر و دیگر زنان مؤمنه امر شده که در حجاب روند تا شناخته نشوند و مورد تعرّض و جسارت(هوسرانان)قرار نگیرند.سپس در آیات بعدی سخن از آزاردهندگان زنان مؤمنه می آورد و اینکه اگر آنها از آزار دست نکشند،به قتل می رسند یا نفی بلد می شوند.

بنابراین،آیۀ حجاب به مناسبت داستانی نازل شده که برای معرفت به آن باید به اخباری که مطلب را روشن می کند،رجوع کنیم:

شأن نزول آیۀ حجاب در روایات
اشارة

در این باره،روایت از ابن عبّاس و انس بن مالک و محمّد بن کعب قرظی و دیگران آمده که همه یکنواخت است و ما برای آنکه سخن به درازا نکشد،چند روایت را با حذف جملات تکرار شده، ذکر می کنیم:

گفتۀ ایشان چنان است:

«چون پیامبر به مدینه هجرت فرمود و در آنجا خانه نداشت،در خانه های اهل مدینه فرود آمد و آن خانه ها نیز کوچک و تنگ بود.زنان پیامبر و دیگر زنان مسلمان برای قضای حاجت،شب از خانه بیرون می شدند و به فضای اطراف می رفتند.بعضی از جوانان فاسق اهل مدینه چون شب می شد،بر سر راه می آمدند و به زنان تعرّض می کردند و ایشان را آزار می دادند،مگر زنی را که با چادر می دیدند.می گفتند این زن آزاده است و با وی کاری نداشتند،و زنی که بی چادر می دیدند، می گفتند این کنیزک است و به طرف او می رفتند.»

در روایت دیگر آمده است:

«مردی از منافقان به زنان مؤمنه تعرّض می کرد و ایشان را آزار می داد و آنگاه که از او بازخواست می شد،می گفت:پنداشتم کنیزک است.بدین سبب خداوند به زنان امر فرمود تا پوشش خود را با پوشش کنیزکان یکسان نکنند و روسری بر خود افکنند و رو بپوشانند مگر یک چشم،تا شناخته شوند که بانوی آزاده هستند.»

از ابن عبّاس روایت شده که گفت:

ص:345


1- 1) -احزاب:59-62.

«خدا،زنان مؤمنه را امر فرمود هرگاه از خانه برای حاجتی بیرون شوند،روی خود را با روسری بپوشانند و یک چشم را باز بگذارند.» (1)

از امّ سلمه روایت شده که گفت:

«چون این آیه نازل شد،زنان انصار از خانه بیرون می شدند،در حالی که سرهای ایشان مانند زاغ سیاه بود به سبب روسری های سیاه که بر سر داشتند.»

در روایت عایشه آمده است:

«ایشان روانداز خود را دونیم کرده بر سر کشیده در نماز جماعت پیامبر حاضر می شدند،در حالی که سرهایشان مانند زاغ سیاه بود از سیاهی روسری.»

تناسب این روایات با آن آیات روشن است و بنابر آنچه گذشت،دستور حجاب فقط برای زنان پیامبر نبوده تا بشود گفت:«خداوند به موافقت عمر به زنان پیامبر دستور حجاب داده»،بلکه نزول آیۀ حجاب در تعرّض بیماردلان و جوانان فاسق اهل مدینه بر بانوان مؤمنۀ آن روز بوده است و این تعرّض و آزار بیماردلان تا به امروز و تا قیامت باقی است.

دربارۀ رشک بردن بانوان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

در بررسی قرآنی این موافقت،ملاحظه شد آیات صراحت دارد که دو تن از بانوان پیامبر علیه او،هم پشت و هماهنگ شدند و آیات سورۀ تحریم که جمله عَسی رَبُّهُ إِنْ طَلَّقَکُنَّ جزئی از آن است،در این باره نازل شده بود و چون به روایات رجوع کنیم (2)بیش از سی روایت دیگر را می نگریم که تصریح می کنند که این دو بانو امّ المؤمنین عایشه و حفصه بوده اند.در اینجا فقط به آوردن یک روایت اکتفا می کنیم:

در صحیح بخاری،صحیح مسلم،سنن ترمذی و کتاب های دیگر،این حدیث از ابن عبّاس روایت شده که گفت:

«بسیار آرزو داشتم از خلیفه بپرسم:کیانند آن دو بانو که خدا دربارۀ شأن ایشان فرموده:«مگر شما دو تن به سوی خدا بازگردید و توبه کنید،چرا که به تحقیق دل های شما گشته است.».تا آنکه

ص:346


1- 1) -محمّد بن سیرین گوید:از عبیده معنای آیۀ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِنْ جَلاَبِیبِهِنَّ را پرسیدم.او عملا جواب داد؛رواندازی که بر او بود بر سر کشید و همۀ سر را تا ابرو با آن بپوشانید و روی خود را طوری پوشانید که چشم چپ را از سمت چپ بیرون گذاشت.
2- 2) -در بررسی شأن نزول سورۀ تحریم،سی و هفت روایت را یافتم که این چنین نام آن دو بانو را تعیین شده بود و همۀ آن روایات را می توان در تفسیر همین سوره،در درّ المنثور سیوطی یافت.

خلیفه به حج رفت و من نیز با او به حج رفتم.در راه مکّه برای قضای حاجت از جاده بیرون شد، ظرف آبی برای تطهیر برداشته در پی او رفتم.خلیفه قضای حاجت کرد و برگشت تا وضو بگیرد.

من آب بر دستش می ریختم و در این حال به او گفتم:یا امیر المؤمنین!کیانند آن دو زن از بانوان پیامبر که خدا دربارۀ ایشان فرموده:«مگر شما دو تن توبه کنید،چرا که به تحقیق دل های شما گشته است.».گفت:عجبا بر تو ای ابن عبّاس!آن دو تن عایشه و حفصه بودند....» (1)

این حدیث یا ده ها حدیث دیگر،همگی با صراحت اتّفاق دارند که این آیات دربارۀ دو نفر بانوی پیامبر،عایشه و حفصه،نازل شده است.و دیگر جای سخن باقی نمی ماند که گفته شود همۀ زنان پیامبر علیه او اجتماع کردند،و خلیفه چنین گفت و خدا به موافقت او علیه اجتماع کنندگان،آن جمله را نازل فرمود.

دربارۀ حکم تحریم خمر

در بررسی این موافقت،بیش از سایر موافقات نیازمند رجوع به روایات هستیم تا بفهمیم شأن نزول آن آیات چیست.در اینجا به ذکر چند روایت اکتفا می کنیم:

روایت کرده اند که خلیفه عمر می گوید:

آنگاه که حکم حرمت و ممنوعیت شراب نازل شد،عمر گفت:خداوندا!در مسألۀ خمر بیانی روشن نازل فرما!به دنبال این گفتار،آیه ای که در سورۀ بقره است نازل شد:

یَسْئَلُونَکَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَیْسِرِ قُلْ فِیهِما إِثْمٌ کَبِیرٌ... (2)

«از تو در مورد شراب و قمار سؤال می کنند،بگو در این دو گناهی بزرگ است....»

این آیه بر عمر قرائت گردید.امّا باز هم وی به این آیه بسنده نکرده گفت:

بار الها!در مورد خمر بیانی روشن بفرما!پس آیۀ سورۀ نساء نازل شد:

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَ أَنْتُمْ سُکاری (3)

«ای کسانی که ایمان آوردید،در حالت مستی به نماز نزدیک نشوید.»

از آن پس منادی پیامبر در اجتماع مردم برای نماز،فریاد برمی آورد:آگاه باشید!افراد مست به

ص:347


1- 1) -به تفسیر سوره در درّ المنثور سیوطی رجوع شود.
2- 2) -بقره:219. [1]
3- 3) -نساء:43. [2]

نماز نزدیک نشوند.

بازهم این آیه بر عمر قرائت گردید،امّا بار دیگر عمر عرضه داشت:خداوندا!در مورد شراب بیانی روشن و واضح نازل فرما!لذا این آیه نازل شد:

إِنَّما یُرِیدُ الشَّیْطانُ أَنْ یُوقِعَ بَیْنَکُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ فِی الْخَمْرِ وَ الْمَیْسِرِ وَ یَصُدَّکُمْ عَنْ ذِکْرِ اللّهِ وَ عَنِ الصَّلاةِ فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ (1)

«به درستی که شیطان می خواهد با شراب و قمار در میان شما عداوت و بغض و کینه ایجاد کند، آیا شما دست بردار هستید(یا نه؟!بس کنید تا به فتنۀ شیطان مبتلا نشوید.)؟!»

عمر در اینجا گفت:بس کردیم!بس کردیم! (2)

تفصیل داستان را طبری در تفسیر خویش چنین آورده است:

ابو القموص،زید بن علی گوید:خداوند سه بار در مسألۀ خمر،آیاتی نازل فرمود.اوّلین آیه چنین بود:

یَسْئَلُونَکَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَیْسِرِ قُلْ فِیهِما إِثْمٌ کَبِیرٌ وَ مَنافِعُ لِلنّاسِ وَ إِثْمُهُما أَکْبَرُ مِنْ نَفْعِهِما... (3)

«از تو در مورد شراب و قمار سؤال می کنند،بگو در این دو گناهی بزرگ است،و منفعت هایی نیز برای مردم(در دادوستد آن)دارد،ولی گناه آن دو از سودشان بیشتر است....»

بعد از نزول این آیه،بعضی از مسلمانان هنوز شراب می نوشیدند،تا اینکه دو تن از آنها در حالی که شراب خورده بودند،به نماز داخل شدند و در حال نماز کلماتی یاوه و بی مناسبت بر زبان راندند.لذا خداوند متعال بدین جهت این آیه را نازل فرمود:

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَ أَنْتُمْ سُکاری حَتّی تَعْلَمُوا ما تَقُولُونَ (4)

امّا بازهم کسانی شراب می خوردند،ولی هنگام نماز از آن پرهیز می نمودند.وضع به همین منوال بود تا اینکه طبق نقل ابو القموص،مردی شراب نوشید و در حال مستی و بی خبری برای کشتگان مشرکان در جنگ بدر،مرثیه خوانی کرد...خبر این مرثیه خوانی به پیامبر اکرم رسید.

ص:348


1- 1) -مائده:91. [1]
2- 2) -سنن(ابی داوود)،کتاب الاشربه 325/3،باب اوّل؛سنن(ترمذی)،تفسیر سورۀ مائده.
3- 3) -بقره:219. [2]
4- 4) -نساء:43. [3]

حضرت در حالی که سخت ناراحت بود و عبای وی بر زمین کشیده می شد،به نزد او رفت.آن مرد چون پیامبر را مشاهده کرد که می خواهد با آنچه در دست دارد او را تنبیه کند و بزند،گفت:از غضب خدا و رسول او به خدا پناه می برم؛به خدا سوگند،دیگر شراب نمی نوشم.از آن پس خداوند متعال حکم قطعی حرمت خمر را نازل فرمود:

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَیْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّیْطانِ فَاجْتَنِبُوهُ... فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ (1)

«ای کسانی که ایمان آورده اید،قطعا خمر و قمار و بت ها...پلید و از کار شیطان هستند،پس، از آنها اجتناب و دوری کنید...آیا شما بس می کنید؟»

عمر بن خطاب در اینجا گفت:«انتهینا!انتهینا!»:«بس کردیم،بس کردیم!» (2)

طبری می گوید:مردی شراب نوشید و بر کشتگان مشرک جنگ بدر مرثیه سرایی نمود.طبری نام او را نمی برد،ولی ابشیهی صاحب کتاب«المستطرف»نام آن مرد را آورده و در روایت خود چنین می گوید:

...پس پاره ای از مسلمانان به نوشیدن شراب ادامه دادند،و گروهی نیز آن را ترک گفتند.تا آنکه عمر رضی اللّه عنه شراب خورده استخوان دهان شتری به دست گرفت و با آن سر عبد الرّحمن را شکست.

سپس نشست و با خواندن شعر اسود بن یعفر بر کشتگان جنگ بدر به نوحه سرایی پرداخت....

این خبر به پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رسید،و آن حضرت با حالت غضب و خشم از خانه خارج گشت، در حالی که از شدّت خشم ردای وی بر زمین کشیده می شد،و با آنچه در دست داشت بر او زد.

عمر گفت:از غضب خدا و رسولش،به خداوند پناه می برم.در این هنگام خداوند چنین آیاتی نازل فرمود:

إِنَّما یُرِیدُ الشَّیْطانُ أَنْ یُوقِعَ بَیْنَکُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ فِی الْخَمْرِ وَ الْمَیْسِرِ وَ یَصُدَّکُمْ عَنْ ذِکْرِ اللّهِ وَ عَنِ الصَّلاةِ فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ (3)

پس عمر رضی اللّه عنه گفت:پایان دادیم،و بس کردیم! (4)

ص:349


1- 1) -مائده:90. [1]
2- 2) -تفسیر طبری 211/2.
3- 3) -مائده:91. [2]
4- 4) -المستظرف فی کل فن مستطرف(محمّد بن احمد ابشیهی،850 ق)260/2،چ حلبی،مصر 1371.

قرطبی گوشه ای دیگر از این جریان را در تفسیر خویش آورده و از سعید بن جبیر چنین روایت کرده است:

مردم عادات و رسوم جاهلی خویش را ادامه می دادند تا زمانی که فرمانی از جانب خداوند در جهت خودداری از آن صادر می شد.مسلمانان در ابتدای اسلام شراب می نوشیدند تا اینکه آیۀ یَسْئَلُونَکَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَیْسِرِ نازل گردید.مردم گفتند:ما شراب را به خاطر منافع آن می خوریم نه به جهت زیان آن.

وضع به همین منوال بود تا اینکه مردی شراب نوشید و بر دیگران برای نماز امامت کرد.ضمن سوره ای که می خواند گفت:«یا أیّها الّذین کفروا أعبد ما تعبدون»:«من پرستش می کنم آنچه شما می پرستید.»سپس این آیه نازل شد: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَ أَنْتُمْ سُکاری در اینجا عدّه ای از مسلمانان گفتند:ما شراب را در غیر وقت نماز خواهیم نوشید.... (1)

گوشه ای از این واقعه نیز در روایتی که حاکم نیشابوری،از امام امیر المؤمنین علیه السّلام نقل کرده، وجود دارد.

امام می فرماید:مردی از انصار،قبل از نزول حکم تحریم خمر،ما را به مهمانی خویش خوانده بود.ما دعوت او را اجابت کردیم.در منزل وی بودیم تا وقت نماز مغرب رسید،مردی از جمع ما جلو ایستاد و ما به او اقتدا کردیم.در بین نماز،چون سورۀ«کافرون»را خواند،اشتباه کرد.به همین مناسبت آیۀ شریفۀ لا تَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَ أَنْتُمْ سُکاری نازل گردید.

آنگاه حاکم نیشابوری می گوید:این حدیث،بنابر شروط صحّت نزد بخاری و مسلم،حدیثی صحیح است.ولی این دو آن را نقل نکرده اند.

بعد می افزاید:«در این حدیث فایده ای بزرگ وجود دارد،و آن اینکه خوارج این مستی و این غلط خواندن قرائت نماز را به امیر المؤمنین،علی بن ابی طالب نسبت می دهند،نه به دیگری!!»امّا خداوند متعال برائت و پاکی دامان او را به وسیلۀ این حدیث اثبات نموده است.خود امام نیز داستان را چنان که دیدیم در مورد دیگری نقل می کنند. (2)

بلی،این چنین بود داستان موافقات خلیفه عمر با پروردگارش؛ما این نمونه ها را به اختصار

ص:350


1- 1) -تفسیر قرطبی 200/5. [1]
2- 2) -المستدرک الصحیحین(حاکم نیشابوری)307/2.

آوردیم و به عنوان نمونه که از آن می توان حقیقت سایر موافقات را شناخت،بیان کردیم تا خوانندگان بدانند واقعیت این موافقات چیزی بیرون از این نمونه ها نیست.

حدیث ایستاده بول کردن پیامبر

دومین داستانی که توانستیم اندکی پیرامون آن به تحقیق بپردازیم،مسألۀ ایستاده بول کردن بود که-العیاذ باللّه-به پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم منسوب کرده اند.

ولی آنگاه که ما مصادر و کتب درجۀ اوّل را مورد مراجعه قرار می دهیم،مطالبی کاملا متناقض با آن مشاهده می کنیم.

عایشه گوید:

کسی که برای شما نقل می کند که رسول خدا ایستاده بول می کند،تکذیب کنید.آن حضرت جز به صورت نشسته این عمل را انجام نداده است. (1)

از مغیرة بن شعبه نقل شده است:

پیامبر اکرم آنگاه که برای قضای حاجت می رفت،کاملا از جمع مردمان دور می شد. (2)

عبد الرّحمن بن ابی قرّاد می گوید:

من و پیامبر اکرم،برای قضای حاجت به محل خلوت رفتیم؛هرگاه آن حضرت می خواست بدین کار رود از دیگران کاملا دور می شد. (3)

و ابو موسی از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نقل می کند که فرمود:آنگاه که کسی از شما قصد قضای حاجت دارد،جستجو کند تا جایی مناسب برای این کار بیابد. (4)

عمر می گوید:

پیامبر اکرم مرا در حالی که ایستاده بول می کردم مشاهده نمود،فرمود:ای عمر!ایستاده ادرار مکن.بعد از آن من دیگر ایستاده ادرار نکردم. (5)

ص:351


1- 1) -سنن(نسائی)،کتاب الطهارة 26/1؛ترمذی،باب هشتم؛ابن ماجه،باب چهاردهم؛مسند(احمد)192/6 و 213.
2- 2) -سنن(نسائی)،کتاب الطهارة 17/1-18،باب ابعاد الحاجة.
3- 3) -سنن(نسائی)،کتاب الطهارة،باب ابعاد الحاجة؛مسند(احمد بن حنبل)443/3 و 224/4 و 237؛سنن(ابی داوود)، باب الطهارة1/؛ترمذی،ابواب الطهارة،باب 16.
4- 4) -سنن(ترمذی)،کتاب الطهارة،باب 16؛سنن(ابن ماجه)،باب 23؛مسند(احمد)396/4 و 399 و 413.
5- 5) -سنن(ابن ماجه)،کتاب الطهارة،باب 41،112/1،فی البول قائما؛ترمذی،باب هشتم.

جابر بن عبد اللّه انصاری گفته است:

رسول خدا از اینکه کسی ایستاده بول کند،نهی فرموده است. (1)

با این همه سخن و فرمان و عمل مخالف،پس علّت نشر احادیثی که می گوید رسول خدا -العیاذ باللّه-ایستاده بول می کرد،چه چیز است؟!ما در این زمینه چیزی نمی گوییم؛خوانندۀ تیزبین جواب این سؤال را در مطالب ذیل پیدا می کند:

در سنن ابن ماجه آمده است:

بعضی از عرب ها را عادت چنین بود که ایستاده بول می کردند. (2)

مالک در موطأ،از عمرو بن میمون نقل می کند که او گفت:من مشاهده کردم که عبد اللّه بن عمر ایستاده بول می کرد. (3)

و عمر بن خطّاب،خلیفۀ دوم گفت:

ایستاده ادرار کردن بهتر پوششی است برای دبر!! (4)

خوردن گوشت قربانی بت ها

سومین حدیثی که ما می خواهیم برای بررسی آن تأمّلی کوتاه کنیم،حدیث خوردن گوشت قربانی برای بت ها،و کفر و شرک پدران پیامبر است-العیاذ باللّه.

برای شناخت وضع پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در عصر جاهلیت،شایسته ترین کار این است که به بهترین یار و نزدیک ترین شاگرد و همدم آن حضرت،یعنی امیر المؤمنین،علی علیه السّلام مراجعه کنیم تا ببینیم ایشان از سلوک و رفتار پیامبر چگونه سخن می گوید:

قال امیر المؤمنین علیه السّلام:

«و لقد قرن اللّه به صلّی اللّه علیه و آله من لدن أن کان عظیما أعظم ملک من ملائکته یسلک به طریق المکارم محاسن أخلاق العالم لیله و نهاره.» (5)

«خداوند متعال از هنگام کودکی(بعد از شیرخوارگی)،بزرگ ترین فرشته اش را به همدمی

ص:352


1- 1) -سنن(ابن ماجه)،کتاب الطهارة،باب چهاردهم.
2- 2) -همان.
3- 3) -موطأ(مالک)،کتاب الطهارة،باب چهاردهم.
4- 4) -فتح الباری 443/1؛ارشاد الساری 277/1؛شرح النووی 165/3.
5- 5) -نهج البلاغه( [1]تحقیق صبحی صالح)،خطبۀ قاصعه300/؛شرح عبده 182/1.

پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مأمور نمود،تا او را در تمام اوقات شب و روز،به راه های مکارم و بهترین عادات و رسوم اخلاقی جهان رهنمون باشد.»

امام باقر علیه السّلام نیز به همین حقیقت تصریح می کند:

«یوکّل اللّه بأنبیائه ملائکة...و وکّل بمحمّد صلّی اللّه علیه و آله ملکا عظیما منذ فصل من الرّضاع یرشده إلی الخیرات و مکارم الأخلاق و یصدّه عن الشّرّ و مساوی الأخلاق.» (1)

«خداوند متعال برای تمام انبیای خویش مأموری از فرشتگان،و برای حضرت محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پس از دوران شیرخوارگی،بزرگ ترین فرشتۀ خویش را مأمور محافظت و پاسداری فرمود،تا آن حضرت را به خوبی و مکارم اخلاق ارشاد نماید و از منش های بد اخلاقی بازدارد .»

اینک در مورد پدران و اجداد پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نیز به مکتب اهل بیت علیهم السّلام مراجعه کنیم تا ببینیم دربارۀ ایشان چگونه سخن گفته شده است.

از حضرت امام صادق،جعفر بن محمّد علیهم السّلام از پدرشان،از جدّشان،از حضرت امیر المؤمنین، از پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نقل شده است که آن حضرت در وصیت خود فرمودند:

«یا علی!إنّ عبد المطّلب کان لا یستقسم بالأزلام و لا یعبد الأصنام و لا یأکل ما ذبح علی النّصب،و یقول إنّا علی دین أبی إبراهیم.» (2)

«یا علی!عبد المطّلب(جدّم)با تیرهای موسوم به ازلام-که از آن بت ها و از وسایل قرعه کشی بودند-هیچ وقت کسب تکلیف و یا قمار نمی کرد،هیچ وقت در برابر اصنام به عبادت نمی پرداخت،و از گوشت حیواناتی که برای بت ها-بر انصاب (3)-کشته می شدند نمی خورد،و می گفت ما بر دین پدرمان،ابراهیم هستیم.»

اصبغ بن نباته می گوید:از امام امیر المؤمنین علیه السّلام شنیدم که می فرمود:

به خدا سوگند،نه پدرم،ابو طالب و نه جدّم،عبد المطّلب و نه پدر او،هاشم و نه پدرش، عبد مناف،هرگز بت را سجده نکردند.عرض شد:پس چه چیزی را عبادت می کردند؟

فرمود:به سوی خانۀ خدا،بر دین(حنیف)ابراهیم نماز می گزاردند،و به راه و رسم او متمسّک بودند.

ص:353


1- 1) -حلیة الابرار(سیّد هاشم بحرانی)18/1، [1]چ قم.
2- 2) -اکمال الدّین یا کمال الدّین104/؛بحار الانوار 144/15؛ [2]من لا یحضره الفقیه،باب النوادر.
3- 3) -انصاب جمع نصب.(نصب تخته سنگی بوده در برابر بتان که روی آن قربانی می کردند.)

این بود آنچه که نزد اهل بیت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از اجداد گرامی شان وجود داشت.و اهل البیت أدری بما فیه.

ص:354

درس یازدهم

اشارة

ص:355

ص:356

اثرات این گونه احادیث بر اعتقادات مسلمانان

اشارة

در احادیث مکتب خلافت چنین روایاتی آمده است:

روایت شده است که رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم قبل از بعثت،زید بن عمرو بن نفیل را به سفرۀ طعام خویش دعوت کرد.در این سفره غذایی از گوشت وجود داشت؛زید از خوردن امتناع ورزید و گفت:«من از آنچه شما برای بت ها قربانی می کنید نمی خورم،فقط از گوشت هایی تناول می نمایم که به نام خدا کشته شده باشد.»

از پیامبر،پس از بعثت چنین نقل کرده اند که حضرت به کسی گفت:پدر من و پدر تو در آتش دوزخند.

روایت شده که آن حضرت در حالی که ایستاده بول می کرد،حذیفه را خواند و او تا فراغت از بول،پشت وی ایستاد.

روایت شده که آن حضرت به سحر ساحران گرفتار شد و می پنداشت کاری را که انجام نداده،انجام داده است.

روایت است روز عیدی دو دخترک جوان،نزد او آواز می خواندند که ابو بکر وارد شد و گفت:ساز و آواز شیطان؟!ساز و آواز شیطان؟!

پیامبر فرمود:واگذارشان ای ابا بکر!هر قومی عیدی دارند و عید ما امروز است(عید فطر یا عید قربان).

روایت شده روز عیدی پیامبر اکرم،عایشه را به پشت برداشت،به طوری که سرش بر شانه پیامبر و گونه اش بر گونۀ وی بود تا به بازی حبشیان در مسجد پیامبر نظاره کند.عمر به مسجد آمد و

ص:357

حبشیان را از کارشان بازداشت.پیامبر فرمود:واگذارشان ای عمر!و سپس به حبشیان گفت:

حبشی زادگان!آزاد و در امان باشید.

روایت شده است که عمر از در وارد شد،مردم با مشاهدۀ او از عمل حبشیان که می رقصیدند و می خندیدند،پراکنده شدند.رسول اکرم فرمود:من شیاطین جنّ و انس را مشاهده می کنم که از عمر فرار می کنند!

روایت شده که بریده نزد رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دف می نواخت؛هنگامی که عمر وارد شد،او دف را به زیر خود نهاد و بر آن بنشست.رسول اکرم فرمود:ای عمر!شیطان از تو می ترسد!

احادیث لعن پیامبر بر مسلمانان

احادیثی که نشان می دهد رسول خدا مسلمانان را لعن می کند،فراوان است.او در جواب سؤال کسانی که از وی در این مورد می پرسیدند،می فرمود:

«من با پروردگارم شرط و عهدی کردم که من یک بشرم،شادمان می شوم همچنان که(یک بشر عادی)شاد و خرسند می شود.و به خشم می آیم،همان طور که آنها(بر اثر عوامل گوناگون مادّی)به خشم می آیند.پس خدایا!هر کسی از افراد امّتم را که نفرین کرده ام و او شایستۀ نفرین نبود،نفرین مرا برای او عامل پاکی و نزدیکی به خودت،در روز قیامت قرار بده!»

در روایت دیگر فرمود:«هر که را من آزردم و یا ناسزا گفتم یا لعن کردم و یا به تازیانه زدم، خداوندا تو این عمل مرا در مورد وی رحمت و پاکی و عامل تقرّب(و اجر)قرار بده.»

اقرار پیامبر بر عدم آگاهی اش در امور دنیوی

روایات مکتب خلفا می گویند:

آن حضرت از تلقیح نخل(گرده پاشی بر نخل ماده)نهی فرمود.آن سال نخل ها میوه و خرمای سالمی به بار نیاوردند.آن حضرت پرسید:این نخل ها چرا چنین شده است؟جواب دادند که شما چنین و چنان فرمودید(و در اثر نهی شما خرماهایمان خراب شد).

ایشان فرمود:شما در امور دنیایی خودتان از من آگاه ترید!

ص:358

فراموشی پیامبر اکرم در نماز

در روایات می خوانیم:

او یک روز در نماز مغرب و عشا،بیش از دو رکعت نماز نگزارد،سپس از جای برخاست و به چوبی که در مسجد بود،تکیه داد.مردم گفتند:آیا بقیۀ نماز را فراموش کردی یا اینکه نماز از نظر رکعات کم شده است؟فرمود:نه فراموش کردم و نه نماز کم و کوتاه شده است.

ولی آنگاه که همگان به اتّفاق،یادآور شدند که آن حضرت دو رکعت نماز بیشتر نخوانده است،به محراب بازگشت و بقیۀ نماز را با ایشان به جماعت گزارد!

نماز خواندن پیامبر در حال جنابت

روایات گفته اند:

یک روز صبح که صفوف نماز جماعت تشکیل گردید،رسول اکرم در محراب و جای نماز خویش ایستاد تا بر مردم امامت نماید.ناگاه به یاد آورد که باید غسل جنابت کند،رو به مردم کرد و گفت:در جای خود باشید تا بازگردم.سپس به خانه رفت و غسل کرد و به مسجد بازگشت؛در حالی که هنوز از موهای سرش آب غسل می چکید.پس از آن تکبیر گفت و به نماز ایستاد!

نتیجه

آنچه تا به حال دیدیم،دربارۀ شخصیت اخلاقی پیامبر اکرم بود.روایات دیگری هستند که به جنبۀ رسالت او و وحی الهی و تبلیغ آن به مردم-که اساس شخصیت رسالت آن حضرت است- مربوط می شود.

روایات گفته اند:

او آیات چندی از فلان سوره را فراموش نموده هنگام قرائت آن سوره،آنها را اسقاط می کرد.

روزی شنید که مردی مسلمان آن آیات فراموش شده را در مسجد می خواند،فرمود:خداوند او را مورد رحمت خویش قرار دهد،آنچه من از قرآن می انداختم او یادم آورد.

روایات گویند:

پیامبر در اوّلین مرتبۀ نزول وحی در غار حرا،به فرشتۀ حامل وحی شک کرد که مبادا او شیطان

ص:359

یا جن باشد و بخواهد او را به بازی بگیرد.در امر وحی نیز به تردید افتاد که مبادا کلمات وحی شده بر او مانند سجع کاهنان است که شیطان یا جن بر آنها القا می کنند و او نیز کاهن شده است.پیامبر این چنین،در وحی آسمانی و در فرستادۀ الهی شک کرد،تا آنکه دانشمند نصرانی او را از تحیّر و سرگردانی نجات داده اطمینان قلب به او بخشید و در کارش پایدار ساخت.

از این بزرگ تر،بهتان عظیمی است که در اسطورۀ غرانیق بر پیامبر اکرم زده اند که شیطان توانست پیامبر را به بازی گیرد و جملاتی در مدح بتان بر زبان او جاری سازد.تا حدّی که پیامبر نتوانست امین وحی را از شیطان،و کلام حق را از سجع شیطان،بازشناسد و جملات شیطانی را ضمن آیات قرآن،به عنوان بخشی از وحی آسمانی تلاوت کرد.

مصیبت در پاره ای از روایات تا آنجا اوج می گیرد که گفته می شود خداوند متعال به پیامبرش فرمان می دهد که در قانون گذاری از دیگری پیروی کند،و در احادیث آمده است که قرآن تابع رأی و نظر پاره ای از افراد معمولی می باشد.مثلا:

رسول اکرم قصد داشت بر جنازۀ عبد اللّه بن ابیّ منافق نماز گزارد.عمر جلوی او را گرفت و گفت:مگر خدا تو را از نماز گزاردن بر منافقان نهی نکرده است؟

رسول خدا فرمود:من بین دو کار مخیّر شده ام که خداوند فرمود:

اِسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لا تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ،إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِینَ مَرَّةً فَلَنْ یَغْفِرَ اللّهُ لَهُمْ (1)

«چه استغفار کنی برای اینان یا استغفار نکنی(مساوی است)،اگر هفتاد بار هم استغفار کنی خداوند هرگز آنها را نخواهد آمرزید.»

با وجود این،پیامبر بر جنازۀ عبد اللّه بن ابی نماز گزارد،سپس این آیه نازل شد:

وَ لا تُصَلِّ عَلی أَحَدٍ مِنْهُمْ ماتَ أَبَداً وَ لا تَقُمْ عَلی قَبْرِهِ (2)

«بر هیچ یک از ایشان که از دنیا رفته نماز نگزار،و برای طلب آمرزش سر قبر هیچ کدام نایست.»

و نیز روایت کرده اند که طبق پیشنهاد عمر،فرمان آسمانی نازل شد تا مقام ابراهیم محل نماز مسلمانان قرار گیرد.

ص:360


1- 1) -توبه:80. [1]
2- 2) -توبه:84. [2]

و نیز روایت کرده اند که آیۀ به حجاب رفتن زنان پیامبر،به همین ترتیب نازل شده است.

و نمونه های بسیار دیگری که در کتب حدیث و تفسیر و مناقب نقل شده است،که ما برای پرهیز از اطالۀ کلام از ذکر آنها صرف نظر می کنیم.

بینش خاص ناشی از این احادیث در مکتب خلافت

بر اساس احادیث گذشته،پدران و اجداد پیامبر کافر و بت پرست بودند؛در حالی که دیگران پیرو دین حنیف ابراهیم بودند.شخص پیامبر هم،مانند پدرانش عمل می کرد؛زیرا او از گوشت قربانی که برای بت ها کشته بودند،می خورد و حال آنکه حنیفیان از خوردن چنین غذاهایی پرهیز می نمودند.بنابراین چنین کسانی در عصر جاهلیت،از پیامبر برتر بودند!(العیاذ باللّه)

آنگاه که پیامبر به رسالت برگزیده شد،یک مرد نصرانی از خود پیامبر در امر رسالت آگاه تر بود و اگر این دانشمند مسیحی نبود،پیامبر مأموریت خود را درک نمی نمود.بنابراین،این نصرانی از پیامبر بصیرت و روشن بینی بیشتری داشته است.آن هم بعد از بعثت و نیل آن حضرت به مقام رسالت!

رفتار پیامبر پس از بعثت چنین است:

در برابر چشم دیگران ایستاده بول می کند،مانند دیگران سحر در وی اثر می گذارد و حالات شعوری او را تغییر می دهد،و در بعضی از حالات،دیگران از او برتر می باشند.چنان که یک یا دو رکعت نماز را فراموش می کند،امّا دیگران توجّه داشته این اشتباه را به او گوشزد می کنند.

پیامبر جنابت خود را فراموش می نماید و به عنوان امام جماعت،نماز می گزارد؛در این هنگام جنابت خویش را به یاد می آورد.

پیامبر مؤمنان را لعن می کند و بد می گوید و ناسزا و فحش می دهد،در صورتی که اکثر پیروان معتقد او،از چنین کارهایی مبرّا هستند.

پیامبر از سر خطا و اشتباه،مردم مدینه را از تلقیح(گرده پاشی)نخل ها نهی می کند و خرمای آن سال تباه می شود؛این در حالی است که حتّی بچه های سرزمین خرماخیز،از این مسأله آگاه اند.

بنابراین،اینگونه کودکان در امور دنیوی از پیامبر بیناترند.

پیامبر همسرش را در پشت خویش،به صورتی می نشاند که گونه اش بر گونۀ پیامبر قرار گیرد تا او بازی و رقص حبشیان را در مسجد تماشا کند؛حال آنکه اکثر پیروان حضرتش،از چنین کار

ص:361

زشتی پرهیز می کنند.بنابراین،عامۀ مردم مسلمان،از پیامبر برترند.

پیامبر آواز گوش می دهد و موسیقی را تأیید می کند.امّا دو صحابی بزرگوار او،أبو بکر و عمر، از این کار پرهیز می کنند!پس آن دو از پیامبر برترند.

پیامبر آیاتی از قرآن را هنگام قرائت جا می اندازد؛زیرا آنها را فراموش کرده است.تا اینکه قرائت قاریان دیگر،آن آیات را به یادش می آورد.بنابراین،حافظۀ دیگران از او بهتر،و از پیامبر افضل اند.

علّت انتشار چنین احادیث در مکتب خلافت

زندگانی مادّی و سراسر لهو و لعب و فسق و فجور و تبهکاری خلفا،و غوطه وری ایشان در کسب لذّات و شهوات،با مقام خلافتی که مدّعی آن بودند-جانشینی پیامبری معصوم و منزّه از این اعمال-منافات و تناقض تام داشته است.بدیهی است که این تناقض،لطمۀ بزرگی به کیان حکومتشان وارد می کرده است.بنابراین لازم بود در این مکتب،احادیثی به پیامبر نسبت داده شود که رفتار ایشان را در جانشینی پیامبر توجیه کرده مشروع جلوه دهد.

داستان این خلفا مانند داستان والی بغداد است که رشوه نمی گرفت.این داستان چنان که در میان مردم عراق مشهور بود،چنین است:

یکی از والیان حکومت عثمانی،که منصوب بر بغداد شده بود،مردی ساده دل و خوش قلب بود؛لذا از قبول رشوه پرهیز می کرد.بدین جهات اطرافیان و مأموران از رشوه خواری بازماندند و کسانی که به وسیلۀ رشوه می توانستند به مطامع خود برسند،از گرفتن رشوه محروم،و کار بر آنها تنگ گردید.

یکی از اطرافیان حاکم متعهّد شد که اگر به نقشۀ او عمل کنند،بار دیگر راه رشوه باز خواهد شد.لذا قرار گذاشتند طبق نقشۀ او در ملاقات صبح فردا با والی،او را بیمار معرّفی کنند و برای او دعا کنند و شفای عاجل او را از مرضی که علائمش در ظاهر وی دیده می شود،از خداوند بخواهند.صبح فردا که این نقشه را عملی ساختند،گفتارهایشان در والی اثر کرد و امر بر او مشتبه شد و در خویش احساس ناخوشی نمود تا آنجا که به بستر افتاد.

در اینجا طرّاح اصلی نقشه،یکی از مأموران دستگاه حکومتی را خواست و مقداری پول به وی داد،تا با آن چند رأس گوسفند بخرد و آنها را برای سلامت والی قربانی کرده صدقه بدهد.

ص:362

پس از آنکه این عمل هم انجام گردید،اطرافیان هر یک برای عیادت والی بر یکدیگر پیشی می گرفتند،و برطرف شدن علائم مرض را به او تهنیت می گفتند و پشت سر هم به او می گفتند:

الحمد للّه،شفایت نزدیک است،زیرا خداوند صدقات ما را قبول کرده است.

بدین ترتیب،حاکم از بستر بیماری برخاست و به مقرّ حکمرانی خویش بازآمد.

فردای آن روز طرّاح نقشه،کیسه ای پول برای حاکم آورد و گفت:این کیسه را حاجت مندی برای وی به عنوان پیشکش و رشوه آورده تا والی به نفع او رأی دهد.حاکم از قبول پول امتناع ورزید.آن مرد به والی گفت:مگر شما مشاهده نکردید که خداوند متعال،چگونه رشوۀ ما را پذیرفت و از این مرض هولناک،والی را نجات داد و شفا عنایت فرمود؟!

حاکم با این استدلال،به طمع افتاد،رشوه را پذیرفت و نیاز آن شخص را برآورده ساخت.

بدین ترتیب باب رشوه خواری برای همۀ اطرافیان والی بازگردید.

داستان خلفا نیز به همین شکل بود؛آنان می خواستند مجالس طرب داشته باشند،دف زنند و ساز بنوازند و سایر منهیات شرع را-آنچنان که در کتب تاریخ و ادب،همچون«الاغانی»أبو الفرج اصفهانی فراوان دیده می شود-بر خود مباح دارند.ضرورت حکومت ایجاب می کرد که برای توجیه افعال خلیفه و عمّال او،روایات و احادیثی ساخته شود تا مردم بدانند که از خود پیامبر نیز، قبل از این فرمانروایان خودکامه،این چنین اعمالی صادر می شده است.

بنابراین روشن شد که این چنین احادیث،چه مبنا و ضرورتی داشته اند.متأسّفانه خاورشناسان و اسلام شناسان اروپایی،بیشتر به اینگونه احادیث تکیه کرده و برای اعمال غرض و مرض خود، بدین ها چنگ زده اند.

مبشّرین مسیحی و خاخام های یهودی،در تحقیقات شرقی و اسلامی خود خواسته اند که قرآن را ساختۀ فکر و دست بشر قلمداد کنند و وحی را نفی نمایند،و اسلام را یک پدیدۀ زمینی-فنومن اجتماعی-معرّفی کنند.در پی انجام این هدف بهتر آن بود که از مدارک اسلامی دلیل بیاورند.امّا چون هدف و غرض خود را در مدارک و مصادر معتبر اهل بیت نیافتند،از آنها روی گردان شدند و به مدارک مکتب خلافت روی آوردند.البته در این مکتب هم به احادیثی تکیه کردند که به وسیلۀ آنها می توانستند به هدف خود نائل شوند و روایات صحیح مکتب خلافت را که با اهدافشان متناقض بود،به هیچ وجه مورد توجّه قرار نمی دادند.

به عنوان مثال،خاورشناسان به داستان ذیل که از امیر مؤمنان نقل شده است،توجّه نمی کنند.در

ص:363

آن روایت حضرت علی علیه السّلام حضور خویش را در آغاز نزول وحی اعلام داشته و می گوید:من در آن هنگام ناله ای شنیدم و پیامبر مرا خبر داد که این ناله،نالۀ شیطان است که از عبادتش مأیوس شده است.

اینان،از اینگونه روایات که در مکتب اهل بیت فراوان است،اعراض کرده به آنها اعتنا ننمودند و به مدارک مکتب خلافت روی آوردند.به ویژه در میان احادیث این مکتب،به آنچه که اهداف شومشان را برآورده می نمود،تکیه کردند.آن هم به روایاتی که از افرادی نقل شده است که در واقعه حضور نداشتند،تا بتوانند از آن نقل صحیحی داشته باشند.

خاورشناسان مغرض،با تکیه به این روایات نقل کرده اند:رسول اکرم در وحی و حامل آن شک کرد و پنداشت آنچه بر او وحی می شود،از کلمات سجع کاهنان است که شیطان بر او القا کرده است.بدین ترتیب پیامبر به صورت کاهنی،چون سایر کاهنان درآمده است.

امّا سایر روایات درست و خوبی را که در مکتب خلفا وجود دارد،نقل نکردند،و یا اگر نقل کردند،در آن تشکیک نمودند.مانند آنچه روایت شده است که احبار و دانشمندان یهود و نصاری،قبل از بعثت آن حضرت،به وابستگانش خبر داده بودند که هموست پیامبری که انبیای گذشته آمدنش را بشارت داده اند...

خاورشناسان از ده ها نظایر این روایات،اعراض کرده به احادیثی تمسّک جستند که تصویری کریه و زشت از حضرتش به دست می دهد،تا بتوانند در پرتو آن،سیمای آسمانی آن حضرت را لکه دار کنند.

اینان همچنین روایات افسانه آمیز غرانیق را با سر و صدا و بوق و کرنا،دست آویز قرار داده و با تحلیل های روانشناسانه و جامعه شناسانه،مورد بررسی قرار داده اند.امّا هرگز به آنچه شاگرد امام صادق علیه السّلام،هشام بن حکم کلبی،آورده است رجوع نکرده اند،و آنچه را که متناقض با روایات مکتب خلفا می باشد،از وی نگرفته اند تا بدانند که مشرکان قریش بودند که این جملات را در مدح بتان بر زبان می راندند(نه پیامبر)و سورۀ نجم در ردّ آنها نازل گشته است.

مناسب هوای نفس ایشان،این بود که گفته شده است:رسول خدا در امور دنیوی مردمان، مانند تلقیح نخل(گرده پاشی)،بر خلاف دانش ایشان دستور داد و زیان بزرگی به اقتصاد کشاورزی مدینه وارد کرد.و هنگامی که متوجّه اشتباه خود شد،گفت:شما در امور دنیای خود،

ص:364

از من داناتر و آگاه ترید.

این مقوله،موافق بینش مسیحیت و مثل مشهور ایشان است که می گویند:کار قیصر را به قیصر، و آنچه را که مربوط به خداست،به خداوند واگذار کن!

در نتیجه،مسائل مربوط به نظام های اجتماعی و اقتصادی را مسلمانان باید از شرق یا غرب بگیرند.

این مورد نیز زاییدۀ فکر مادّی ایشان است که می گویند:مذهب ناظر به فرد است و تنها روابط او با خدا را تنظیم می کند.امّا روابط اجتماعی او را،باید نظام های شرقی و یا غربی مشخص سازند.

ص:365

آثار اینگونه احادیث در اسلام شناسی

اشارة

علاوه بر آنچه گفتیم،اثرات دیگری نیز وجود دارد که ذیلا به آنها می پردازیم.

احادیث گذشته و نظایر فراوان آن در منابع و مدارک اسلامی مکتب خلافت،برای معتقدان بدان روایات،عقیده ای خاص به وجود می آورد که با خود آن روایات مناسب است.

مانند آنچه بعضی از گروه های اسلامی می گویند که پیامبر خدا هیچ مزیّتی بر دیگری ندارد؛ همان گونه که من در یکی از مسافرت هایم از زبان یکی از علمای ایشان شنیدم که می گفت:محمّد هم مثل من مردی بوده و مرده!!

این فرقه چنین معتقدند که شأن رسول خدا،از نظر حمل رسالت الهی از خدا به مردم،همانند شأن یک نامه رسان است.همچنان که یک نامه رسان مزیّتی بر فرستنده و گیرندۀ نامه ندارد و فقط وظیفۀ نامه رسانی خود را انجام می دهد،شخص پیامبر نیز حامل رسالت الهی است و هیچ مزیّتی بر دیگری ندارد.از همین جاست که این فرقه نسبت به قبر حضرت خاتم و آثارش،حرمت لازم را نگه نداشته تبرّک جستن نسبت به مزار شریف حضرتش و شفاعت خواستن از ایشان را انکار می کنند،و حتّی آن را شرک می دانند و آیات و احادیثی را که در این مورد آمده است و با هدفشان موافقت ندارد،توجیه می کنند.

انسان همچنان که در زندگی اجتماعی خود نیازمند نظامی است تا روابط و رفتارش را با دیگران تنظیم کند و چگونگی معاشرتش را با دیگر مخلوقات تعیین نماید،و از طبیعت و لذایذ آن بهره مند شود و از بدی ها و زشتی ها دوری گزیند،به همان گونه نیازمند الگو و سرمشقی است که آن نظام در آن وجود متجلّی شده باشد تا آدمی بتواند با مشاهدۀ او،راه و رسم صحیح را بشناسد.

ص:366

سپس بکوشد پا جای پای او بنهد و در پیروی رفتارش به آن درجه از نزدیکی که بخواهد برسد.

این نمونه،خواه از جانب خالق تعیین شده باشد یا از سوی مخلوق (1)،اثری بزرگ بر پیروان خود خواهد گذاشت.

این مطلب همان است که گفته اند:«النّاس علی دین ملوکهم.»:«مردم بر راه و رسم حکّام،و دین ملوک خودشان می باشند.»

ملوک و حکّام،همان زعما و رهبران اقوام هستند.بدیهی است راهبری که از جانب خداوند تعیین شده باشند،اثر بیشتری بر پیروان خود دارد،تا دیگر رهبران بر پیروانشان.

بنابراین مقدّمه اگر انسان معتقد شود که انبیای الهی-از عصر آدم تا نوح و ابراهیم و یعقوب و یوسف و ایّوب و موسی و داوود و یونس و عیسی تا خاتم انبیا،محمّد مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیهم اجمعین-همه اهل گناه بودند و برای تأیید نظر خویش به آیات متشابه قرآن تکیه کند و بر مفاهیم مبهم این آیات اصرار بورزد و حتّی گاه آیات را بر خلاف ظواهر آنها توجیه و تأویل نماید تا آنها را مطابق رأی و نظر خویش جلوه دهد،و در این زمینه به احادیثی تکیه کند که به بعضی از پیامبران خدا معصیت هایی را نسبت می دهند در صورتی که ایشان از چنان گناهانی پاک و مبرّا بوده اند-چنان که در مورد داوود علیه السّلام با همسر«اوریا» (2)یا در مورد پیامبر خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با زینب نقل کرده اند (3)-و همچنین اگر به صحبت این احادیث نیز اعتقاد بورزد،این چنین شخصی با چنین اعتقادی در مورد پیامبران-اینکه ایشان عصیانگرند و آنچه دلشان بخواهد عمل می کنند و در عین حال در آن سرای نیز عالی ترین مقامات قرب الهی را احراز می کنند-چگونه می تواند تابع هوای نفس خود نباشد و چگونه می تواند گناه نکند؟!

در برابر این مکتب،مکتب اهل بیت علیهم السّلام است که سخت اصرار می ورزد که انبیا از طفولیت در حفاظ و مرز عصمت الهی بوده اند و آیات متشابهی را که در مورد رفتار و کردار ایشان وجود دارد، به محکمات ارجاع داده معنی صحیح آنها را بیان می دارد.نه تنها در مکتب اهل بیت روایاتی در مورد معصیت هیچ یک از انبیا وجود ندارد،بلکه پیروان و علمای این مکتب به عصمت پیامبران و اوصیای آنان-از جمله ائمّۀ اطهار علیهم السّلام-معتقد می باشند.در بسیاری از روایات و در خلال کلمات

ص:367


1- 1) -در قرآن به دو گونه امام اشاره می شود:1.تعیین شده از جانب خدا،2.امامی که دعوت به آتش می کند.
2- 2) -تورات،کتاب دوم،سموئیل،باب یازدهم.
3- 3) -طبری 1460/1-1462،چ اروپا.

آن بزرگواران و رهبران آسمانی-مثل پاره ای از خطبه های امیر المؤمنین و دعاهای امام سجّاد علیهما السّلام-علوّ طبع انبیا و اوصیای ایشان و دوری از شهوات نفسانی آنها در سراسر عمرشان،و دعوت مردمان به پاکی و پاکدامنی،به طور فراوان دیده می شود.

همچنین روایات زیادی از زهد بی حدّ آنها در دنیا،و گریه های فراوانشان از خوف و خشیت خدا،و دلبستگی یکسرۀ ایشان به خدا،و مجاهداتشان در تمام ابعاد اسلام برای به دست آوردن رضای الهی،نقل شده است.به ناچار شیعیان راستین چنان رهبرانی،از زندگی سراسر پاکی و قداست آنها،و نیز سخنان پرمغز و دلنشین ایشان،درس ها خواهند گرفت و در تمام شئون زندگی خود،از آنها پیروی خواهند کرد.

بدترین تأثیر احادیث یادشده

در گذشته گفتیم این احادیث برای معتقدان به آنها،بینشی خاص در مورد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به وجود می آورد،تا آن حد که می پندارند آن حضرت بر دیگران هیچ گونه برتری و مزیّتی ندارد.

مصیبت بارتر از همه اینکه پاره ای از همان احادیث برای معتقدان به آنها،این زمینۀ فکری را به وجود می آورد که باور کنند غیر پیامبر،بر پیامبر خدا برتری دارد.از جملۀ آنها،احادیثی هستند که در باب مناقب آمده است.مانند احادیث زیر:

رسول خدا فرمود:«خورشید بر مردی بهتر از عمر طلوع نکرده است!»

بنابراین او از همۀ افراد بشر،از جمله انبیای گرامی و از همه مهم تر خاتم انبیا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برتر خواهد بود.

رسول خدا فرمود:«حق بر زبان عمر قرار داده شده،او به حق سخن می گوید و دلش نیز بر حق آگاه است.ایمان بر زبان عمر سخن می گوید.»

رسول اکرم می گوید:«در امّت های گذشته،کسانی بودند که با فرشتگان سخن می گفتند؛اگر در میان امّت من چنین کسی باشد،او عمر است.»

و نیز فرمود:«اگر من به پیامبری مبعوث نمی گشتم،عمر برانگیخته می شد!»

و نیز فرمود:«اگر بعد از من پیامبری بود،او عمر بن خطّاب بود!»

آنگاه،در موافقت عمر با خداوند،یا در واقع موافقت خداوند با عمر،موارد متعدّدی را نقل کرده اند،که در فصل پیشین بدان پرداختیم.

ص:368

و نیز روایت کرده اند که در پاره ای از موارد،میان عمر و پیامبر خدا اختلافی به وجود می آمد،و خداوند آیاتی از قرآن را در تأیید رأی و نظر عمر نازل می کرد،و پیامبر را مأمور می ساخت که از نظر خلیفه متابعت کرده آن را به کار بندد!

از همین جا بود که گفتند:مردم دربارۀ چیزی سخن نگفتند که عمر نیز در آن مورد اظهار نظر کند،مگر اینکه قرآن طبق نظر عمر و رأی او نازل می گردید.

و نیز:به درستی که در قرآن،رأی و نظری از آرای عمر وجود دارد.

آنگاه که:

پیامبر در مجلس غنا و آوازه خوانی و رقّاصی شرکت می کند،

آیاتی از قرآن را فراموش نموده از قرائت حذف می کند،

شیطان کلماتی را در مدح و ستایش بتان به زبانش می اندازد و او آنها را در شمار آیات قرآنی تلاوت می نماید،

بدون هیچ سبب و علّتی،مؤمنان را مورد لعن و ناسزا قرار می دهد،

از تلقیح و گرده پاشی نخل ها جلوگیری می نماید،در صورتی که این فرمان خطا بوده است،

و خطاهای بسیاری از این قبیل...

و آنگاه که:

عمر از شنیدن آواز و تماشای رقص دوری می نماید و شیطان از او فرار می کند،

خداوند حق را بر زبان عمر جاری می سازد،

ایمان بر زبان او سخن می گوید،

ملائکه با او هم سخن می شوند،

پیامبر عمل نهی شده توسّط عمر را انجام می دهد،سپس وحی نازل می شود و به پیامبر دستور می دهد که باید آنچه عمر نهی کرده ترک نماید،

دیگر جای تعجّب نمی ماند که مردم بگویند:

مردم دربارۀ چیزی سخن نگفتند که عمر نیز در آن مورد اظهار نظر کند،مگر اینکه قرآن طبق نظر عمر و رأی او نازل می گردید؛

در قرآن رأی و نظر عمر وجود دارد!

پس نتیجۀ این احادیث و نظایر فراوان آن،این می شود که این عقیده در نظر پاره ای از فرق

ص:369

مسلمین،بعد از رحلت پیامبر نیز ادامه یابد.مثلا اگر عمر بعد از وفات پیامبر،خلاف آنچه آن حضرت در حیاتش فرموده بود،می گفت،به رأی و گفتۀ عمر عمل می کردند و گفتۀ پیامبر و حدیث او را رها می ساختند!

تکیه گاه ایشان در گرایش بدین عقیده،روایتی است که از پیامبر نقل کرده اند:

«اگر من در میان شما مبعوث نمی شدم،عمر برانگیخته می شد!و اگر بعد از من پیامبری باشد، هرآینه عمر خواهد بود!» (1)

مسلمانان بعد از رحلت رسول خدا،در موارد متعدّدی به اجتهاد عمر در مقابل فرمایش پیامبر، عمل کردند.

داستان نهی عمر از عمرۀ تمتّع

از نمونه های عمل به اجتهاد عمر و مخالفت با سنّت پیامبر،متعۀ حج است.

رسول خدا در سفر حجّة الاسلام،به فرمان الهی وجوب عمرۀ تمتّع را به مسلمانان تبلیغ فرمود.

مسلمانان که در حدود صد هزار نفر بودند،عمرۀ تمتّع را به دستور پیامبر انجام دادند.بعدها عمر در زمان خلافتش مسلمین را از انجام این دستور نهی کرد و گفت:

«متعتان کانتا علی عهد رسول اللّه و أنا أنهی عنهما و اعاقب علیهما (2)و هما متعة الحج و متعة النّساء.»

«حکم دو متعه را که در زمان رسول خدا جاری بود،من نهی می کنم و از انجامشان جلوگیری می نمایم و هر کس آنها را انجام دهد،به شدّت مجازات خواهم نمود؛یکی عمرۀ تمتّع،و دیگری ازدواج موقّت.»

بعد از اینکه این فرمان از جانب خلیفه عمر صادر گشت،مسلمانان حج را از عمره جدا ساخته آن را بدون عمره انجام می دادند؛البته به خاطر عمل به دستور عمر!

این رسم تا عهد عثمان ادامه یافت.عثمان نیز از عمل به عمرۀ تمتّع نهی می کرد،ولی حضرت علی علیه السّلام به انجام آن فرمان می داد.

ص:370


1- 1) -نتیجۀ این طرز تفکّر،بحثی تحت عنوان«اجتهاد در برابر نص»است.
2- 2) -سنن(بیهقی)206/7؛بدایة المجتهد 346/1؛زاد المعاد 205/2؛ [1]المغنی(ابن قدامه)527/7؛المحلی(ابن حزم) 107/7؛ابن ابی الحدید 167/3، [2]چ اوّل.

در سفری برای حج،این دو همراه شدند.امیر المؤمنین علیه السّلام به عثمان فرمود:چرا از کاری که رسول خدا بدان امر فرموده و عمل کرده،نهی می کنی؟

عثمان گفت:دست از ما بردار.

امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود:من نمی توانم تو را به حال خودت واگذارم.

زمانی که حضرت،این وضعیت را مشاهده کرد،برای عمره و تمتّع یک نیّت کرد و به جا آورد و لبیک گفتن آغاز نمود. (1)

در عهد حکومت عبد الله بن زبیر،عبد الله بن عبّاس به مردم دستور می داد که عمرۀ تمتّع به جا آورند و عبد اللّه بن زبیر از این کار نهی می کرد (2)و به مردم می گفت حج را تنها و بدون عمره به جا آورید و سخن این مرد کور را رها سازید. (3)عبد الله بن عبّاس در جوابش گفت:آن را که خدا چشمش را کور کرده،تویی!چرا این مسأله را از مادرت نمی پرسی!

پس ابن زبیر کسی را نزد مادرش فرستاد و از او سؤال کرد؛مادرش جواب داد و گفت:ابن عبّاس راست گفته است.ما با پیامبر به حج آمدیم و در ابتدا عمرۀ مفرده انجام دادیم.سپس از احرام بیرون آمده از همۀ محرّمات که برای محرم است،آزاد شدیم،حتّی ممنوعیت هم بستری بین زن و شوهر (4)،و این چنین ادامه داشت تا روز احرام برای حج تمتّع.

عروة بن زبیر،برادر عبد اللّه بن زبیر،به ابن عبّاس گفت:تا کی مردم را گمراه می کنی ای فرزند عبّاس؟او جواب داد:ای عروه!مقصودت چیست؟

گفت:در ماه های حج،دستور عمره به ما می دهی و حال آنکه ابو بکر و عمر از انجام آن نهی کردند؟!

ابن عبّاس گفت:این کار را پیامبر خدا انجام داده است (5)(و من بر اساس عمل پیامبر و فرمان او این دستور را می دهم).

در روایت دیگر آمده است که ابن عبّاس گفت:از مادرت سؤال کن!عروه گفت:امّا أبو بکر و عمر این کار را انجام نداده اند!ابن عبّاس گفت:من از رسول خدا با تو می گویم و تو از أبو بکر و عمر

ص:371


1- 1) -صحیح(بخاری)190/1؛سنن(نسائی)15/2؛و بنگرید به مقدّمۀ مرآة العقول 232/1.
2- 2) -صحیح(مسلم)885/ و 145.
3- 3) -ابن زبیر،ابن عبّاس را به کوری وصف کرد،زیرا او در آخر عمر نابینا شده بود.
4- 4) -زاد المعاد 248/1؛الزوائد الثمانیة 330/1 ح 1108؛المصنف از ابن ابی شبیه.
5- 5) -مسند(احمد)252/1؛زاد المعاد 257/1،باب ما جاء فی المتعة من خلاف.

پاسخم می دهی. (1)

خیلی طبیعی بود که فتوای مطابق سنّت پیامبر خدا و مخالف سنّت عمر را اشتباه بدانند.زیرا هم اینان نقل کردند که:خداوند حق را بر زبان عمر قرار داده،و ایمان بر زبان او سخن می گوید،و خداوند رأی و نظر او را حکم شرعی قرار داده است و طبق آن قرآن نازل شده،و در آن آیات به پیامبر دستور داده که اگر با عمر اختلافی پیدا کرد،از نظر و رأی او پیروی نماید!

بسیار طبیعی بود که مسلمانان معتقد به صحّت اینگونه احادیث،به اجتهادات و نظرات عمر عمل نمایند و آن را بر احکام صادره از پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ترجیح بدهند.همان طور که در نمونۀ عمرۀ تمتّع دیدیم،یا در نمونه های دیگر چون مسألۀ حکم خمس (2)،و جلوگیری از نوشتن حدیث پیامبر (3)،و همچنین در تقسیم بیت المال بر اساس نظام طبقاتی،و در یک مجلس یک بار سه طلاق گفتن را به جای سه بار طلاق دادن،و به جماعت خواندن نماز نافله در رمضان،و نمونه های فراوان دیگری که پاره ای از آنها را امام امیر المؤمنین علیه السّلام،در آخر یکی از خطبه هایش مطرح ساخته است؛آنجا که می فرماید:

«به خدا سوگند،من به مردم فرمان دادم که در ماه رمضان تنها نماز واجب را به جماعت بخوانند،و به آنها اعلام داشتم که جماعت خواندن نماز نافله بدعت است.دیدم بعضی از لشکریانم،آنها که همراه من می جنگیدند،فریاد برآوردند:ای اهل اسلام!سنّت عمر را تغییر دادند!ما را از نماز مستحب در ماه رمضان بازمی دارند!من ترسیدم که این گروه در بخشی از سپاه من انقلابی بپاکنند ....»تا آخر خطبه.

همچنان مطابق نظرات خلفا-از جمله أبو بکر و عثمان و معاویه-عمل کردند؛به استناد آنچه که در حقّ آنها روایات فراوان نقل نمودند (4).در مورد صحابه نیز به نوعی عصمت از گناه قائل بودند،اگر چه این عصمت را عدالت نامیدند؛آنجا که می گفتند:«عدالت همۀ صحابه ثابت و مسلّم شده است»و«همۀ صحابه عادل هستند و دربارۀ آنها هیچ گونه سخنی نمی توان گفت». (5)

ص:372


1- 1) -مسند(احمد)337/1؛زاد المعاد 257/1.
2- 2) -رجوع کنید به:مقدمه مرآة العقول 76/1-99.
3- 3) -همان 27/1-42.
4- 4) -مثل روایت«اقتدوا بالّذین بعدی ابی بکر و عمر»/مسند(احمد)382/5 و 385 و 399 و 402؛ترمذی 609/5 ح 3669؛ابن ماجه 37/1 ح 97.
5- 5) -مقدّمۀ الاستیعاب و اسد الغابه.

ما در کتاب مقدّمۀ مرآة العقول،مواردی از اجتهادات صحابه خلفا را آورده ایم و نیز گفته ایم:

تنها کسی که در برابر گفتار و حدیث و سنّت رسول خدا،از او اظهار نظر و رأی(اجتهاد)نیافته ایم، امام علی،امیر المؤمنین علیه السّلام است.

امّا آرا و نظرات سایر خلفا که صحابی نبوده اند،سنّت و مقتدای آیندگان نشده است؛با اینکه مکتب خلفا با کمال قدرت کوشیده است مقام خلافت را بزرگ بدارد و در برابر،مقام نبوّت و رسالت را تحقیر نماید.چنان که در داستان های ذیل می بینیم:

روزی حجّاج در خطبه اش چنین می گفت:

گوش فرادهید و اطاعت کنید خلیفۀ خدا و برگزیدۀ او،عبد الملک بن مروان را. (1)و در حالی که مردم را مخاطب قرار داده بود،گفت:

آیا فرستادۀ شما نزد شما ارج و ارزش بیشتری دارد یا جانشین شما در میان خانواده تان؟! (2)

مقصود از این سخن،آن است که پیامبر خدا تنها فرستادۀ خداست به سوی مردم،امّا عبد الملک خلیفه و نمایندۀ خداست در میان خلق خدا،که وابستگان خدا می باشند.بنابراین پیامبر در حقیقت چون نامه بری است،امّا خلیفه چون فرزند بزرگ یک خانواده است که در غیاب پدر، ادارۀ امور خانواده را به عهده می گیرد.پس فرق میان این دو بسیار می باشد!!

حجّاج نیز به عبد الملک،حاکم اموی نامه نوشت و در آن از عظمت مقام خلافت یاد کرد،و چنین بیان داشت:

زمین و آسمان ها تنها به خاطر ارزش و اعتبار مقام خلافت و خلیفه برپاست،و خلیفه نزد خدا، از ملائکۀ مقرّب و انبیای مرسل الهی،برتر و بالاتر می باشد.زیرا خداوند آدم را به دست خویش ساخت و او را در بهشت خویش جای داد.سپس به زمینش فرستاد و او را خلیفۀ خویش قرار داد و فرشتگان را به عنوان پیامبر نزد او گسیل داشت!

عبد الملک از این نامه و استدلالات موجود در آن،در نشان دادن مقام والای خلافت،به وجد آمد و گفت:دوست می داشتم که افرادی از خوارج نزد من بودند و با آنها با مضمون این نامه، محاجّه و استدلال می کردم. (3)

ص:373


1- 1) -سنن(ابی داوود)،باب الخلفاء4645/.
2- 2) -سنن(ابی داوود)209/5؛العقد الفرید 52/5؛مروج الذهب 147/3.
3- 3) -العقد الفرید 51/5.

سالی،ولید بن عبد الملک به عبد اللّه بن خالد،حاکم مکّه فرمان داد تا در آن شهر چاه آبی حفر کند.چاه حفر گردید و آبی شیرین و گوارا از آن به دست آمد.عبد اللّه،حاکم مکّه دستور داد تا آب را از چاه بیرون آورده و در حوضی از چرم،در کنار زمزم بریزند تا برتری آب آن چاه بر آب زمزم برای مردم روشن گردد.سپس عبد اللّه،حاکم مکّه در خطبه ای که می خواند،چنین گفت:

ای مردم!کدام بزرگ تر و عظیم ترند؟نماینده و خلیفۀ یک نفر در میان خانواده اش،یا قاصد و پیام رسان او به سوی آنها؟!اگر فضیلت مقام خلافت را نمی دانید،در این حادثه دقّت کنید.ابراهیم خلیل الرّحمن از خداوند آب درخواست کرد؛خداوند آبی تلخ و شور نصیب او کرد.خلیفه از خداوند درخواست آب نمود و خداوند به او آبی گوارا و شیرین عطا فرمود.(مقصود او آب چاهی است که به دستور خلیفه حفر کرده بود در قیاس با آب زمزم)

پس از این داستان،آب آن چاه خشک شد و کسی ندانست که چه شد! (1)

هنگامی که ولید بن یزید بن عبد الملک فاسق،به خلافت و حکومت رسید،والی و حاکم ارمنستان،مروان بن محمّد،نامه ای به او نگاشت و مقام خلافت الهی او را بر خلق،تهنیت و شادباش گفت. (2)

در مجلس مهدی،خلیفۀ عبّاسی،گفته شد که ولید بن یزید،زندیق بوده است.او گفت:مقام خلافت خدا بالاتر از آن است که به زندیقی سپرده شود!

اطرافیان دستگاه خلافت،مقام خلافت را اینچنین از خلافت رسول خدا،به خلافت خود خدا ارتقا دادند.و شرط عدالت و پای بندی به احکام اسلام را ضمن احادیثی که خود روایت کردند،از خلفا برداشتند.مانند آنچه که از حذیفه در صحیح مسلم آورده شده است:

رسول خدا فرمود:بعد از من امامانی خواهند بود که به راه و رسم من نمی روند و سنّت مرا نمی پذیرند،در میان اینان مردانی هستند که دل هایشان،دل های شیاطین در بدن انسان است!

حذیفه گوید:

گفتم:ای رسول خدا!اگر آن زمان را دریابم،چه کنم؟فرمود:گوش فرا می دهی و اطاعت

ص:374


1- 1) -تاریخ طبری 67/5،حوادث سال 89؛ابن اثیر 205/4؛ابن کثیر 76/9.
2- 2) -ابن کثیر 8/10.

می کنی از امیر،حتّی اگر تو را تازیانه زند و مالت را بگیرد. (1)

و از زبان ابن عبّاس جعل کردند که رسول خدا فرمود:هر کس از امامش چیزی ببیند که کراهت داشته باشد،صبر کند.زیرا کسی که از جماعت یک قدم یا یک وجب دور گردد و بمیرد،به مرگ جاهلیت مرده است. (2)

در روایت دیگر نقل می کنند:

هیچ کس از مرزهای اطاعت از حکومت،یک قدم بیرون نمی نهد و بر آن حال بمیرد،مگر آنکه به مرگ جاهلیت مرده است. (3)

عبد اللّه بن عمر در زمان حملۀ لشکریان یزید به مدینه و کشتار و قتل مردمانش و غارت و هتک نوامیس ایشان،چنین روایتی نقل کرده است:

گفت:شنیدم رسول خدا می فرمود:کسی که از حکومت،پیوند طاعت پاره کند،خداوند را روز قیامت ملاقات می کند در حالی که هیچ حجّت و دلیلی برای کار خویش ندارد.و کسی که بمیرد و بر گردنش بیعت حاکمی نباشد،به مرگ جاهلیت مرده است. (4)

نووی امام علمای حدیث،در شرح این حدیث چنین گوید:

عموم اهل سنّت،یعنی فقها و محدّثان و متکلّمان،گفته اند:خلیفه به جرم فسق و ظلم و زیر پا گذاشتن حقوق مردم،از خلافت عزل نمی شود،و جایز نیست به خاطر اینگونه اعمال،علیه او قیام کنند،بلکه لازم است بدو پند و اندرز دهند و او را از عذاب خداوند بیم دهند.زیرا احادیث در این مورد چنین دستور می دهند. (5)

نووی در جای دیگر می گوید:

قیام علیه خلفا و جنگیدن با آنها،اگر چه فاسق و ظالم باشند،به اجماع مسلمانان حرام است.

احادیث زیادی در معنایی که گفتیم،یکدیگر را تأیید می کنند و نیز اهل تسنّن اجماع دارند که سلطان با فسق،عزل نمی گردد. (6)همچنین دربارۀ وجوب اطاعت خلیفه،به این آیه استشهاد می کنند:

ص:375


1- 1) -صحیح(مسلم)،باب الامر بلزوم الجماعة 21/6.
2- 2) -همان 20/6 و 21.
3- 3) -صحیح(مسلم)،باب الامر بلزوم الجماعة 20/6 و 21.
4- 4) -همان.
5- 5) -شرح نووی بر صحیح مسلم 229/12.
6- 6) -همان.

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ ... (1)

«ای کسانی که ایمان آورده اید،خدا و رسول خدا و اولی الامر خودتان را فرمان برید.»

یک فقیه حنفی از پیشوایان بزرگ این مذهب که در اواخر قرن سوم می زیسته،در کتابی که برای عموم نوشته است،چنین می گوید:

«مسأله هفتم آن است:پس هر امیری جابر یا عادل،نماز روا بود،زیرا که طاعت داشتن سلطان فریضه است و ترک وی عاصی شدن و معصیت است و بدعت.و هر که سلطان را اطاعت ندارد، آن هوادار باشد.زیرا که حق تعالی فرموده در کتاب خود که:

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ ...

ای مؤمنان!خدای عزّ و جل را طاعت دارید و رسول را طاعت دارید و امیران را طاعت دارید.

رسول(علیه الصّلاة و السلام)گفت که دعای بد کردن مر امیران،بدعت است،و گفت:یا رب!مر امیران را نیک گردان!و جاهلان را بر ایشان مسلّط مگردان!...و باید که چون رافضیان نباشی که ایشان بر سلطان بیرون آیند و شمشیر کشند!و به هیچ وجه بر سلطان،عاصی نباید شد.اگر عدل کند مزد و ثواب یابد،و اگر ظلم کند بزه و عذاب آن را بکشد.به همه وجه ها سلطان را طاعت باید داشت،و هر که سلطان را طاعت ندارد،آن از خوارج باشد.» (2)

نتیجۀ بحث های گذشته

نتیجۀ احادیثی که آوردیم این است که مسلمانان باید خلیفه را در تمام آنچه که فرمان می دهد، اطاعت کنند.اکنون نمونه هایی از اعتقاد مسلمانان در فرمانبرداری مطلق از خلیفه را،ضمن حوادث تاریخی زیر از نظر می گذرانیم:

مسعودی در مروج الذّهب می نویسد:

حصین بن نمیر با لشکریان شامی که تحت فرماندهی او بودند،منجنیق ها و عراده هایی بر فراز کوه های مشرف بر مکّه نصب نمودند،و گلوله هایی آتش زا(از سنگ و نفت و آتش و کتان)به خانۀ کعبه پرتاب کردند،تا قسمتی از خانۀ خدا منهدم شد،و بنیان آن به آتش کشیده شد.در

ص:376


1- 1) -نساء:59. [1]
2- 2) -السواد الاعظم(ابو القاسم،اسحاق بن محمّد حکیم سمرقندی)،ترجمه به فرمان امیر نوح سامانی،در حدود سال 370 ق،به اهتمام عبد الحی حبیبی،چ تهران 1348.

این باره اهل مکّه چنین رجز می خواندند:

فرزند نمیر بد کاری پیش گرفته،مقام ابراهیم و جایگاه نماز را به آتش کشید. (1)

یعقوبی گوید:

عبید بن عمیر لیثی،خطیب و سخنگوی حکومتی عبد اللّه بن زبیر،آنگاه که دو لشکر دست از جنگ می کشیدند،بر بام کعبه می ایستاد و با صدایی بلند می گفت:ای شامیان!اینجا حرم خداست که در جاهلیت برای هرگونه حیوان پرنده و خزنده ای،جایگاه امن بود.ای اهل شام!از خدا بترسید!شامیان در جواب او می گفتند:اطاعت...!اطاعت از فرمان خلیفه...!حمله...!حمله صبحگاهان قبل از شام...! (2)

پاره ای از لشکر شام در توجیه کار خود می گفتند:حرمت خانۀ خدا و طاعت از خلیفه،با هم برخورد کردند؛طاعت و پیروی از فرمان خلیفه بر حرمت کعبه چیره شد! (3)

در تاریخ الخمیس و تاریخ الخلفاء سیوطی می خوانیم:

بر اثر آتش هایی که شامیان با منجنیق به خانۀ خدا پرتاب می کردند،پردۀ کعبه و سقف آن آتش گرفت،و شاخ های گوسفندی که خداوند فرستاده بود تا به جای اسماعیل قربان شود و در خانۀ کعبه آویخته شده بود،به کلّی آتش گرفت و از میان رفت. (4)

طبری و دیگران نیز گفتند:

خانۀ خدا را هدف گلولۀ منجنیق قرار دادند و آن را به آتش کشیدند،و اینچنین رجزخوانی می کردند:

خطّارة مثل الفنیق المزید نرمی بها أعواد هذا المسجد

«با منجنیقی که همانند شتر مستی که کف بر دهانش آمده،چوب های این مسجد را گلوله باران می کنیم.»

رجزخوان دیگری چنین می گفت:

کیف تری صنیع أمّ فروة تأخذهم بین الصّفا و المروة

ص:377


1- 1) -مروج الذّهب(مسعودی)71/3-72،چ بیروت.
2- 2) -یعقوبی 251/2-252،چ بیروت 1379 ق.
3- 3) -همان.
4- 4) -تاریخ الخمیس 303/2؛تاریخ الخلفاء209/.

«چه سان می بینی کاربرد منجنیق را که بر کسانی که بین صفا و مروه هستند،فرو می ریزد.»

نبرد حجّاج با عبد اللّه بن زبیر:

ذهبی روایت می کند که حجّاج،فرماندۀ سپاه شام،پنج منجنیق بر فراز کوه های اطراف مکّه نصب کرده و آنها را به سوی خانۀ کعبه نشانه رفته بود،و با اصرار فراوان از هر سو،سنگ و آتش بر خانۀ خدا پرتاب می کرد،تا آنجا که پرده های کعبه آتش گرفت.در این هنگام ابری ظاهر شد و باران بارید و آتش را خاموش کرد.صاعقه ای نیز فرود آمد و منجنیق های سپاه شام،با پنجاه تن از ایشان را نابود ساخت.

حجّاج گفت:این حوادث شما را نترساند،اینجا سرزمین صاعقه ها و ابر و رعد و برق می باشد و همه به طور طبیعی اتّفاق می افتند! (1)

و آنگاه بانگ برداشت:ای اهل شام!خدا را،خدا را،یاد کنید...!و از خلیفه اطاعت نمایید. (2)

سپس اضافه کرد:وای بر شما!آیا نمی دانید که در اعصار گذشته آتش و صاعقۀ آسمانی بر امّت ها فرود می آمد و قربانی های آنها را می سوزانید،و این خود علامت قبولی قربانی های ایشان از جانب خدا بود و اگر عملتان به درگاه خدا قبول نمی شد،آتش فرود نمی آمد و ایشان را نمی سوزانید. (3)

حجّاج پس از پیروزی،سر صحابی پیامبر،عبد اللّه بن زبیر و گروهی دیگر از مسلمانان را بریده به مدینه فرستاد.سرهای بریده مدّتی در این شهر به تماشای عموم مردم قرار داده شد،سپس آنها را از آنجا به شام،نزد خلیفه عبد الملک فرستاد.خلیفه به حامل سرها پانصد دینار عطا کرد و آنگاه به علامت شکر پروردگار،موهای جلوی سر خود و فرزندانش را به رسم حاجیان در عمره کوتاه نمود. (4)

با حرم خدا و خانۀ کعبه،به فرمان خلیفه و در راه طاعت از وی،آنسان عمل کردند که بیان شد.اکنون بنگریم با حرم و قبر رسول خدا چه کردند.

طبری در این زمینه می گوید:

ص:378


1- 1) -خلاصه ای از تاریخ الاسلام(ذهبی)114/3؛ابن کثیر 329/8؛طبری 844/2-845،چ اروپا؛تاریخ الخلفاء212/.
2- 2) -تاریخ الاسلام(ذهبی)114/3.
3- 3) -تاریخ الخمیس 305/2.
4- 4) -تاریخ ابن کثیر 332/8.

یزید به فرماندۀ لشکر خود دستور داد تا قتل و غارت و هتک نوامیس در مدینه را برای لشکریانش،تا سه روز مباح دارد.او نیز این دستور را اجرا کرده سه روز شهر مدینه را برای لشکرش آزاد اعلام نمود.آنها مردم مسلمان شهر را کشتند و اموالشان را به غارت بردند و زنان را مورد تجاوز قرار دادند،تا آنجا که هزار دوشیزه را بی سیرت کردند و در اثر این حادثه،هزار زن بی شوهر،فرزند به دنیا آورد.تعداد کشته ها بی شمار بود.آنچه شمرده شده،هفتصد کشته از بزرگان مهاجرین و انصار و موالیان،و ده هزار از سایر مسلمانان بوده و در میان کشتگان هفتصد نفر حافظ قرآن در شمار آمده است.

پس از سه روز قتل و غارت،در روز چهارم فرماندۀ لشکر شام،از مردم شهر بیعت گرفت که آنها بندۀ زرخرید یزید هستند.وی به یک یک ایشان می گفت:

بیعت کن که تو سهم خاص امیر المؤمنین،یزید از غنایم جنگی هستی،و او را می رسد که در اموال و فرزندان شما آنچه بخواهد انجام دهد!

و اگر کسی از چنین بیعتی امتناع می ورزید و می گفت بیعت نمی کنم،به حکم کتاب خدا و سنّت رسول او،سرش از تن جدا می شد!

سپس سر کشته ها را به نزد یزید در شام فرستاد.آنگاه که آن سرها در برابر یزید روی زمین ریخته شد،شعر شاعر مشرکان،ابن زبعری (1)را خواند:

«ای کاش پدران من که در بدر کشته شدند،حضور داشتند،

و این بیچارگی را از خزرجیان مشاهده می کردند،

و خشنود می شدند و می گفتند:ای یزید! دست مریزاد.»

لشکر شام پس از قلع و قمع مردم مدینه،به سوی مکّه رهسپار شد تا این شهر را که بر خلیفه، یزید شوریده بود،آرام سازد.در بین راه،مسلم بن عقبه،فرماندۀ سپاه را مرگ فرا رسید.او در آخرین لحظات حیات با خدای خویش چنین به مناجات پرداخت:

بار الها!اگر بعد از فرمانبری من نسبت به خلیفه ات،یزید بن معاویه و کشتار اهل مدینه مرا عذاب کنی،من بسیار بدبخت خواهم بود.بار الها!من بعد از شهادت به وحدانیت تو و شهادت به پیامبری محمّد،عملی محبوب تر و امیدبخش تر از کشتار مردم مدینه(در راه اطاعت از خلیفه)

ص:379


1- 1) -ابن زبعری از شعرای کفّار قریش در عصر جاهلی بود.وی شعر مزبور را دربارۀ شهدای مسلمانان در احد سروده و اظهار تشفّی از کشته های اهل بدر نموده بود.

برای آخرت خویش نمی شناسم،و اگر بعد از انجام چنین عملی،من به دوزخ بروم،حقّا که بسیار بدبخت خواهم بود. (1)

حجّاج بعد از کشتن عبد اللّه بن زبیر به مدینه آمد.در آنجا سه ماه اقامت کرد و مردم این شهر را سخت آزار و اذیّت نمود و آنان را به استهزا و تمسخر گرفت.به ویژه اصحاب رسول خدا را تحقیر می کرد و گردن هایشان را با مهر بردگی داغ کرد (2)و بر دست جابر بن عبد اللّه،و گردن انس بن مالک،مهر بردگی زد و بدین وسیله می خواست آنها را خوار نماید.

سهل بن سعد را احضار کرد و گفت:چرا امیر المؤمنین،عثمان را یاری نکردی؟او جواب داد:

من این کار را کرده ام.حجّاج گفت:تو دروغ می گویی،آنگاه دستور داد تا گردن او را مهر زدند. (3)

کشتار خاندان پیامبر،و اسارت دختران او:

در راه طاعت خلیفه بود که در کربلا،آب را به روی اهل بیت بستند و آنها را قتل عام کردند.تا آنجا که به طفل شیرخوار رحم نکردند و او را نیز کشتند و با اسب هایشان بر آن اجساد محترم تاختند.خیمه هایشان را غارت کرده به آتش کشیدند.

دختران پیامبر و زنان خانوادۀ او را اسیر نمودند.سرهای فرزندان آن حضرت را از تن جدا ساخته همراه اسیران،شهر به شهر و دیار به دیار،در سرزمین های اسلامی گردانیدند،و در آخرین روزهای اسارت،ایشان را چون اسیران کفّار،در مجلس خلیفه،یزید حاضر کردند.

همۀ آنچه که گفته شد،در راه اطاعت و فرمانبرداری از یزید صورت گرفته است.شامیانی که با منجنیق به خانۀ خدا،کعبه حمله کردند،در جواب کسی که می گفت:اینجا حرم خداست،فریاد برداشتند:اطاعت!اطاعت!و نیز می گفتند:حرمت خانۀ خدا و اطاعت خلیفه،برابر هم شدند،و اطاعت از خلیفه بر حرمت خانۀ خدا چیره شد.

در زمان سرکردگی حجّاج،آنگاه که صاعقه بر سر لشکر شام فرود آمد و آنها از کوبیدن کعبه

ص:380


1- 1) -خلاصه ای از مدارک زیر: طبری 11/7-14،حوادث سال 72 ق؛ابن اثیر 164/4 و 47-49؛ابن کثیر 220/8-225؛تاریخ یعقوبی 251/2-252؛ مروج الذّهب 71/3؛التنبیه و الاشراف264/؛فتوح(ابن اعثم)300/5؛العقد الفرید 390/4؛تاریخ الاسلام(ذهبی)357/2؛ و تفصیل آن در مقدّمۀ مرآة العقول 336/2-344.
2- 2) -در حکومت خلفا،بر گردن و دست شتران صدقه با مهر سربی داغ می کردند تا علامت آن باشد که آن حیوان ملک دولت است.مهر کردن صحابه یا دست آنان به این معنی است که ایشان ملک خاص خلیفه می باشند.
3- 3) -طبری 206/7،حوادث سال 74 ق؛ابن اثیر 139/4؛یعقوبی 272/2.

دست کشیدند،حجّاج فریاد برآورد:خدا را به یاد داشته باشید،خدا را به یاد داشته باشید در اطاعت از خلیفه عبد الملک.

سرکردۀ لشکر یزید،بعد از پیروزی بر شورشیان مدینه،و قتل و کشتار و غارت و بی ناموسی ها که کردند،در حالی که می رفت تا بر سر مردم مکّه همان بلا را وارد کند،به چنگال مرگ گرفتار آمد و همچنان که گذشت،در حال احتضار چنین گفت:بار الها!اگر مرا بعد از این همه پیروی خلیفه و کشتار اهل مدینه،عذاب کنی،بدبخت خواهم بود.

عمرو بن حجّاج که از سران لشکر یزید در کربلا بود،لشکر کوفه را در روز عاشورا مخاطب ساخت و گفت:ای اهل کوفه!از اطاعت بازنمانید و از جماعت دور نشوید،و لحظه ای در قتل و کشتن کسی که از دین بیرون رفته و با امام،یزید بن معاویه،مخالفت نموده است،تردید به خود راه ندهید.

کعب بن جابر که علیه حضرت سیّد الشّهداء علیه السّلام،در کربلا جنگیده بود،در مناجات با خدایش چنین می گفت:پروردگارا!ما به به عهد خویش(با خلیفه)وفا کردیم،ما را با کسانی که به خلیفه وفا نکردند و طاعت او را نبردند،یکسان قرار مده.

قاتل حضرت سیّد الشّهداء علیه السّلام،شمر بن ذی الجوشن،پس از نماز صبح تا هوا روشن شود،دعا می کرد و در دعایش می گفت:خدایا!مرا بیامرز.می گفتند:چطور خدا تو را بیامرزد،در حالی که تو برای قتال فرزند پیامبر خدا از خانه درآمدی و در کشتن او دست داشتی؟!او در جواب می گفت:

وای بر تو!پس ما چه می بایست می کردیم.امیران ما به ما فرمان دادند و ما با ایشان مخالفت نکردیم،و اگر مخالفت می کردیم از این خران پست تر بودیم. (1)

عامل دیگر در تغییر احکام اسلام

مکتب خلفا،طاعت خلفا را به عنوان یک فریضۀ بزرگ اسلامی دانست و چنین معتقد شدند که «اولو الامر»در آیۀ یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ همان خلفای رسمی می باشند که اطاعتشان به فرمان خدا واجب است.همچنین به احادیثی جعلی که اطاعت از حکّام را در همه حال لازم و واجب می دانست،استناد کردند،و شهرت دادند که خلفای رسمی،همه خلفای خدا هستند و هر چه فرمان می دهند،اطاعت آن فرض و واجب است.

ص:381


1- 1) -تاریخ الاسلام(ذهبی)18/3-19، [1]چ اوّل.

آنچه که بیان شد عاملی مؤثّر و قوی بود در اینکه پیروان مکتب خلفا،نظریات و آرای خلفا را، اگر چه بر خلاف احکام مسلّم اسلام هم باشند،بپذیرند و بدان جامۀ عمل بپوشانند.همان گونه که با مردم بی گناه و حرم خدا،و حرم پیامبر و اهل بیت آن حضرت،و یارانش و صدها امثال آنها رفتار کردند،و روز عاشورا،روز شهادت حضرت حسین علیه السّلام را عید گرفتند.

ولی با همۀ قداستی که آرای همۀ خلفا نزد ایشان داشت،هیچ کدام به اندازۀ آرا و اجتهادات خلفای راشدین،نزد ایشان حکم شرعی و سنّتی پایدار نبود.زیرا آنچه خلفای اموی به عنوان سنّت در جامعه باقی گذاردند،اکثرا در طول زمان به دست فراموشی سپرده شد؛به ویژه بعد از پا گرفتن خلافت عبّاسی.ولی آرای خلفای راشدین،و اجتهادات ایشان در مقابل سنّت رسول خدا،از آن زمان تاکنون،به عنوان احکام دینی،مورد قبول بعضی از فرق مسلمین قرار دارد.این تنها به خاطر روایات جعلی مورد بحث در گذشته است که در آن کوشش شده بود تا مقام پیامبر تنزّل داده شود و مقام خلفای راشدین،به ویژه عمر بن خطّاب،بر آن حضرت برتری یابد.ما معتقدیم که این، دومین عامل مهم برای تحریف پاره ای از احکام اسلام گردیده است.این درست علّت اصلی سخنی است که خاورشناسان گفته اند که احکام اسلام،بعد از حیات پیامبر تکاملی تدریجی داشته است و در طول زمان بر وسعت و عمق آن افزوده شده است.مانند خاورشناس مشهور یهودی و صهیونیست،اگناس گلدزیهر که کتابی بزرگ در این زمینه به نام«تکامل اعتقادات و احکام در اسلام»نگاشته است. (1)

اثر ترک رجوع به امامان اهل بیت علیهم السّلام

همۀ آنچه در گذشته یاد کردیم،نتیجۀ یک عمل است و آن دوری مسلمانان از امامان اهل بیت علیهم السّلام و رجوع نکردن به ایشان می باشد.ائمّۀ اهل بیت کسانی هستند که در جواب سؤال کننده چنین می گفتند:

«مهما أجبتک بشیء فهی عن رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله لسنا نقول برأینا من شیء.» (2)

«من هرچه به تو جواب گفتم،تحقیقا از رسول خداست،ما به نظر و رأی خود به هیچ وجه

ص:382


1- 1) -این کتاب به زبان عربی،با نام«العقیدة و الشریعة فی الإسلام»ترجمه،و بخشی از آن نیز متأسّفانه به زبان فارسی برگردانده شده است.
2- 2) -بصائر الدّرجات( [1]محمّد حسن صفار،متوفّای 290 ق)301/،سال 1285 ق.

سخن نمی گوییم.»

و نیز فرمودند:

«سخن من،سخن پدر من و سخن پدرم،سخن جدّم و سخن جدّم،سخن حسین،و سخن حسین،سخن حسن و سخن حسن،سخن امیر المؤمنین،علی و سخن امیر المؤمنین،سخن رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سخن رسول خدا،سخن خداوند متعال می باشد.» (1)

اگر مسلمانان بعد از پیامبرشان،به امامان اهل بیت رجوع می کردند،و از ایشان عقاید و احکام دینشان را می گرفتند،و اسلام را از ایشان می آموختند،اسلام عزیز،گرفتار چنین مصیبت هایی نمی شد.در حالی که رسول خدا به امّت اسلامی خود چنین وصیت فرموده بود:

«إنّی مخلّف فیکم الثّقلین،کتاب اللّه و عترتی أهل بیتی ما إن تمسّکتم بهما لن تضلّوا بعدی،و قد أنبأنی اللّطیف الخبیر إنّهما لا یفترقان حتّی یردا علیّ الحوض.» (2)

«من دو چیز گرانمایه میان شما می گذارم:کتاب خدا و عترت و اهل بیتم را.اگر شما به آن دو تمسّک جویید،هرگز گمراه نخواهید شد.خداوند آگاه و دانا،مرا خبر داده است که این دو هرگز از هم جدا نمی شوند تا آنگاه که در حوض بر من وارد شوند.»

اولی الامر بعد از رسول،اینان می باشند،و حکّامی چون معاویه و یزید و ولید و هارون و متوکّل و خلفای عثمانی،نمی توانند اولی الامر مسلمانان باشند.همچنان که پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله در مکّه ولیّ امر مسلمانان بود،ولی حاکم نبود،امامان اهل بیت علیهم السّلام نیز مانند او،ولیّ امر مسلمانان می باشند و خداوند در آیۀ یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ فرمان داده است که از آنها پیروی شود،در حالی که اینان حاکم نبوده اند،زیرا ولایت امر از جانب خداست.اگر چه حکومت حق،خاص ایشان می باشد،تا مردم همکاری نکنند،این حق به حقدار نخواهد رسید.

ص:383


1- 1) -اصول کافی 53/1،تحقیق علی اکبر غفاری.
2- 2) -صحیح(مسلم)،باب فضائل الصحابة36/ و 37؛مسند(احمد)366/4. [1]

ص:384

درس دوازدهم

اشارة

ص:385

ص:386

وصف پیامبر در مکتب اهل بیت علیهم السّلام

اشارة

در بحثی که گذشت،بسیاری از ناروایی هایی که در مکتب خلفا به ساحت قدس پیامبر بزرگ اسلام صلّی اللّه علیه و آله و سلّم وارد و نقل کرده اند،از نظر گذراندیم.اینک شایسته است چند روایت نیز-برای حسن ختام این بحث-از کتب اهل بیت در این باره نقل شود:

شمایل آن حضرت

در کتب معتبر این مکتب،از حضرت امام حسن علیه السّلام روایت شده که فرمود:

از دایی ام،هند بن ابی هالۀ تمیمی (1)شمایل پیامبر را پرسیدم.او که بسیار نیکو،وصف حال پیامبر را بیان می کرد،چنین گفت:

«شمایل رسول خدا چشمگیر و دل انگیز بود،به طوری که تمام وجود بیننده را فرا می گرفت.

روشنی طلعتش همانند ماه کامل در شب چهارده بود،نه کوته قد و نه بلند بالا،بلکه قامتی متوسّط داشت.گیسوان سر بزرگوارش،نه پرچین و شکن بود و نه صاف و افتاده،و اگر به جانب پشت می افکند فرقی در میان سر باز می کرد،و اگر آشفته بود،از بناگوشش پایین تر نمی آمد.

چهره اش درخشان،پیشانی اش بلند،ابروانش گشاده و در میان دو ابروی مبارکش،رگی بود که

ص:387


1- 1) -هند بن ابی هاله،فرزند خدیجه از شوهر اوّلش(ابی هاله)،دایی سببی امام حسن می باشد.وی در جنگ جمل کشته شد.او در توصیف شمایل پیامبر،گفتاری ادیبانه و شیوا داشت.او چنان سخن می راند که گویی شعر می سراید.در مدح پیامبر نیز شعرگونه روایت می نمود؛به همین دلیل حضرت امام حسن علیه السّلام گفتار او را دوست می داشت.(رجوع شود به مکارم الاخلاق (طبرسی)11/-23)

به هنگام خشم پرخون و متورّم می گشت.

روی بینی کشیدۀ او،خط نوری بود که هر بیننده ای در اوّلین نظر می پنداشت که در وسط بینی برآمدگی دارد.

گردنی سیمین فام،اندامی میانه و متوسّط با عضلاتی پیچیده داشت و سینه و شکم مبارکش متعادل و یکنواخت بود و برآمدگی نداشت.درشت استخوان،پهن شانه و گشاده سینه بود.کف دستش فراخ،ساق تا آرنج او با پایی سطبر که کف آن گودی داشت.گام بلند برمی داشت،گویی که پای را از زمین برمی کند و به پیش خم شده می رود.ملایم و متین،همچون کسی که در نشیب راه می رود،روان و آرام راه می پیمود.دست او تا آرنج پرمو،ولی شکم و دو پستان او خالی از مو بود.

بالای سینه اش مو داشت و چون خطی مستقیم تا ناف کشیده می شد.همیشه چشم به پایین داشت، نگاهش به زمین بیش از نگاهش به آسمان بود،برای نگاه کردن با تمام بدن می گشت و به سمتی ملاحظه می کرد.هیچ گاه خیره نمی نگریست،بلکه ملاحظه آمیز مشاهده می کرد.با هرکس روبرو می شد،در سلام سبقت می گرفت.»

سخن گفتن آن حضرت

امام حسن علیه السّلام فرمود:از او خواستم تا سخن گفتن رسول خدا را برایم توصیف کند.

وی گفت:«مدام در اندوه و اندیشه و تأمّل بود.آرام نداشت،ولی جز به ضرورت سخن نمی گفت.سخن را از آغاز تا به انجام،از مخارج حروف در دهان و با وضوح تمام و بدون زیاد و نقصان بیان می نمود.جویده و زیر لب و نامفهوم سخن نمی گفت و حقّ سخن را ادا می کرد.از خوی ملایمش،نرم گویی بود.کلامش تند و خفّت آور نبود.

نعمت خداوند را هرچه خرد بود،بزرگ می داشت و از آن بد نمی گفت.خوراکی را برای طعم و مزه اش زیاد ستایش و یا نکوهش نمی کرد.از دنیا و آنچه از دنیا بود هیچ گاه به خشم نمی آمد،امّا در رهگذر حق،هیچ چیز در برابر غضب او پایدار نمی ماند تا آنکه حق را یاری دهد.به هنگام اشاره با تمام دست اشاره می فرمود و به گاه شگفتی،دست مبارکش را وارونه می کرد.موقع سخن گفتن دست راست را نزدیک دست چپ می برد و انگشت ابهام را بر کف دست چپ می زد،و در گاه غضب،روی را ترش کرده برمی گرداند.

در وقت سرور چشم به زیر می افکند.خنده اش بیشتر تبسّم بود و آنگاه که لب باز می کرد،

ص:388

دندان های سفیدش همچون برف نمایان می شد.»

رفتار آن حضرت در خانه

از امام حسین علیه السّلام روایت شده که فرمود:از پدرم خواستم تا سیره و رفتار پیامبر را در خانه و بیرون از خانه و در مجلس،بیان فرماید.پدرم فرمود:

«پیامبر وقت خود را در خانه سه قسمت کرده بود،یک قسمت برای خدا،یک قسمت برای خود و قسمتی برای خانواده،و آن بخش را نیز که به خود اختصاص داده بود،در اختیار خلق و رسیدگی به کار خاصّ و عام صرف می فرمود.در خانه که بود،با روی باز ارباب نیاز را می پذیرفت و چیزی از آنان دریغ نمی داشت.البته دیدار صاحبان فضیلت و حاجت را که یک حاجت و یا دو حاجت و یا بیشتر داشتند،به اندازۀ فضل و مقدار حاجتشان مقدّم می داشت و به کاری که صلاح امّت و خودشان در آن بود،وامی داشت.حال دیگر مردمان را نیز از ایشان می پرسید و بر آنچه سزاوارشان بود،آگاهشان می فرمود.به حاضرین می سپرد تا معارف اسلامی را که از من فرا می گیرید،به غایبین برسانید و همچنین نیاز مستمندان را گزارش دهید.به درستی که هرکس نیاز نیازمندی را به فرمانروایی برساند،خدای تعالی قدم های او را در سرای پسین،بر صراط پایدار داشته از لغزش نگاه می دارد.

مردم به دیدار حضرتش می شتافتند و با کسب معرفت دربارۀ امور دین و دنیای خویش،از محضر مبارکش متفرّق می گشتند.البته سخن جز اینگونه گفته نمی شد و از کسی جز اینها نمی پذیرفت.»

در بیرون از خانه

امام حسین علیه السّلام می فرماید:پرسیدم روش پیامبر در بیرون از خانه چگونه بود؟فرمود:

«سخن به ضرورت می گفت و دم فرو می بست،مگر دربارۀ کاری که داشت،تا دل های مردمان را پیوند دهد و همچنین از او و هم از خودشان رمیده نشوند.عزیز هر قومی را گرامی می داشت و همو را بر ایشان برای ریاست می گماشت.مردمان را از فتنه ها بیم می داد.در میان ایشان بود، بی آنکه خوش رویی و خوش خویی خود را از ایشان دریغ دارد و در عین حال از ایشان در پرهیز بود.از اصحاب خود دلجویی و تفقّد می فرمود و احوال مردمان را از مردم جویا می شد.

نیکویی را ستایش و تقویت می کرد و زشتی را نکوهش کرده خوار می داشت.میانه رو بود و

ص:389

رفتاری دوگونه نداشت و تفاوتی در کارش نبود.نزدیکان حضرتش از نیکان مردم بودند و والاترین آنها،خیرخواه ترین آنها برای مردم بود.بالاترین منصب و موقعیت را کسی نزدش احراز می کرد که بیشتر یار و مددکار مردم باشد.»

مجلس آن حضرت

و نیز فرماید از وضع مجلس پیامبر پرسیدم،فرمود:

«پیامبر نمی نشست و برنمی خاست،مگر با یاد خدا جلّ اسمه.جایی خاص برای نشستن خود نداشت و دیگران را نیز از اینکه جایی را برای نشستن خود اختصاص دهند،منع می کرد.به هر مجلس که وارد می شد،در جایی می نشست که دایرۀ نشستن به آنجا رسیده بود و دستور می داد در مجلس اینچنین بنشینند.به اهل مجلس توجّه یکسان داشت تا گمان تبعیض در کسی حاصل نشود.

با کسی که برای حاجتی نزد او می نشست یا می ایستاد،آن قدر صبر می کرد تا او خود برود.

هرگاه نیاز کسی به عللی برآورده نمی شد،با گشاده رویی خاص و زبان شیرین،او را خشنود می ساخت.

پدر مهربان امّت بود،همگان در برابر حق،نزدش یکسان بودند.

محضر پیامبر،محضر بردباری،شرم،صبر و امانت داری بود.مهتران را حرمت،و کهتران را رحمت عاید می شد.صدای بلند و بی حرمتی در مجلس او نبود و لغزش ها در آنجا آشکار نمی شد.

هم نشینان وی همه برابر و هم ارج بودند؛تنها میزان برتری در پرهیزکاری و فروتنی بود.امّا نیازمندان را بر خود مقدّم،و غریبان را نوازش می کرد.»

باز همان امام فرمود:از پدرم رفتار پیامبر با اهل مجلسش را سؤال کردم،در جواب فرمود:

«پیامبر در معاشرت بشّاش،نرم خو و ملایم بود.خشونت،دشنام گویی،عیب جویی یا ستایشگری در برخوردش وجود نداشت.از هر چه خوشش نمی آمد به کار دیگری می پرداخت.

آرزومند به او نومید بازنمی گشت .

سه چیز را در خود ترک فرموده بود:مجادله،پرحرفی،و از هر چه که به او مربوط نبود.سه چیز را نیز دربارۀ مردم ترک کرده بود:مذمّت،سرزنش و عیب جویی از مردمان.

ص:390

سخن نمی گفت مگر دربارۀ امری که رضای حق در آن باشد.هم نشینانش در مجلس وی ساکت بودند تا سخن وی تمام شود،آنگاه سخن می گفتند.در مجلس او با یکدیگر گفتگو و مجادله نمی کردند و گوش به صاحب سخن می دادند تا سخن او تمام شود.در خنده و شادی و شگفتی و موارد دیگر با مجلسیان هماهنگی می کردند.

ناهنجاری و کج سخنی غریبان را تحمّل می فرمود و به همین جهت بود که صحابه،غریبان را به مجلس وی می آوردند تا از حضرتش سؤال کنند.

به اصحاب می فرمود:«چون نیازمندی را دیدید،او را رعایت کنید،میزبانش شوید،یاری اش کنید و نیازش را برآورید.»

ستایشگری را نمی پذیرفت مگر در موردی که جنبۀ حق شناسی و شکرگزاری داشته باشد.

سخن کسی را قطع نمی کرد،مگر اینکه از حدّ خود تجاوز و تعدّی کند،که در آن حال از جای خود برمی خاست تا سخن وی قطع شود.»

امام فرماید:از سکوت پیامبر سؤال کردم،در جواب فرمود:

«سکوت حضرتش در چهار حالت بود:شکیبایی(حلم)،بیم(از فساد)،برای شنیدن،برای اندیشیدن و تأمّل.

در شکیبایی و بردباری آن چنان بود که هیچ چیز او را خشمگین نمی کرد.

امر نیکو را در هر کار اختیار می فرمود تا دیگران بدو اقتدا کنند.و بدی را ترک می کرد تا دیگران از آن بدی دوری کنند.سعی و کوشش او در چیزی بود که اصلاح حال امّت،و یا خیر دنیا و آخرت ایشان در آن باشد.سکوت حضرتش در حدّ لازم بود،توجّه او به اهل مجلس و سخن گفتنش با یک یک آنها یکسان بود.

سکوتش در تأمّل و تفکّر به ناپایداری دنیا و ما فیها و امور آن می گذشت،و اینکه چه باقی می ماند و چه فانی می شود.»

و باز دربارۀ خلقیات پیامبر اسلام از امیر مؤمنان روایت شده که فرمود:

«هرگز دیده نشد که رسول خدا در برابر دیگران پای خود را دراز کند.

و از آنجا که رحمة للعالمین بود،هرگز در برابر ستمی که به حضرتش می رفت،عکس العملی از خود نشان نمی داد.

امّا در برابر فعل حرام آرام نمی نشست؛قیام نیز نمی فرمود مگر آنکه غضب و قیامش در راه

ص:391

خداوند باشد.

هیچ گاه هنگام غذا خوردن،بدن خود را به جایی تکیه نمی داد.

هیچ حاجتی از او خواسته نشد که در برابر آن جواب خیر بگوید.

سخن پیامبر قاطع بود؛به گونه ای نبود که شنونده ناراحت نشود.هرکس آن را می شنید،مطلب او را می فهمید.»

پیامبر می فرمود:«بهترین شما خوش خوترین شماست.»تا آنجا که امام علی علیه السّلام می فرماید:

«هرگز چشم من همانند وی ندید.» (1)

و نیز از شخص پیامبر روایت شده که فرمود:

«من مزاح می کنم،ولی جز حق نمی گویم.»

ابن عبّاس از پیامبر روایت کرده که فرمود:

«من تربیت شدۀ پروردگارم هستم،و علی تربیت شدۀ من.پروردگارم مرا به سخاوت و نیکی فرمان داد،و از بخل و جفا(غلظت و خشونت)نهی فرمود.نزد خداوند چیزی مبغوض تر از بخل ورزیدن و بدخویی نیست.بدخویی عمل را فاسد می کند،همچنان که سرکه عسل را.»

رسول خدا در مکتب اهل بیت این چنین توصیف شده است و در مکتب خلفا آن چنان!

گاهی علمای مکتب خلفا،مطالبی را از مکتب اهل بیت روایت کرده اند.مانند«حلبی»(متوفّای 1044 هجری)که دو روایت گذشته را از امام حسن و امام حسین علیهما السّلام در کتاب مشهور خود،«سیرۀ حلبیه»نقل کرده است.امّا هیچ گاه مکتب اهل بیت،نسبت های ناروا در مکتب خلفا را-که در بحث دومین عامل تحریف،مورد بررسی قرار دادیم و در کتاب های مکتب خلفا آمده است-در کتاب های خود نقل نکرده اند.

آیا به راستی پیامبر آن چنان بود که در کتاب های معتبر مکتب خلفا توصیف شده است؟!آیا پیامبر،مؤمنان را لعنت می فرمود؟!دشنام می داد؟!آزار می کرد؟!و در برابر از خدا می خواست تا لعنت او را برای فرد لعنت شده،برکت و رحمت و پاکیزگی قرار دهد؟!

آیا پیامبر چنین بوده است؟!

و آیا به راستی نباید پیامبر خدا این چنین باشد که مکتب اهل بیت روایت کرده اند:«در معاشرت

ص:392


1- 1) -مکارم الاخلاق(طبرسی)11/-23. [1]

ملایم و خوش خو و بردبار بود،هیچ چیز او را خشمگین نمی کرد،جز حق چیزی نمی گفت، به خاطر خود غضب نمی کرد،ناسزاگو و عیب جو نبود،هیچ گاه به کسی چیزی که از آن کراهت داشت نمی گفت،تا چه رسد به آنکه مؤمنی را بی جهت دشنام دهد و لعنت کند.»

آیا پیامبر ایستاده بول می کرد و کسی را می خواند که پشت سر او بایستد-چنان که در مکتب خلفا آمده-یا اینکه در برابر کسی پا دراز نمی کرد-چنان که مکتب اهل بیت آورده اند؟!

آیا در محضر پیامبر غنا و آوازه خوانی می شد و ایشان رقص تماشا می کرد-چنان که مکتب خلفا گفتند-یا آنکه نمی نشست و برنمی خاست مگر با یاد خدا-همچنان که در کتاب های مکتب اهل بیت آمده است؟!

حال چه شده که مسلمانان،مجموعۀ معارف اسلامی را از اهل بیت نمی گیرند تا این اختلافات رفع شود و اتّحاد حقیقی مسلمانان و اعتصام بحبل اللّه محقّق شود؟!

قُلْ هذِهِ سَبِیلِی أَدْعُوا إِلَی اللّهِ عَلی بَصِیرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِی وَ سُبْحانَ اللّهِ وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ (1)

ص:393


1- 1) -یوسف:108. [1]

ص:394

درس سیزدهم

اشارة

ص:395

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

یا أَیُّهَا النَّبِیُّ إِنّا أَرْسَلْناکَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِیراً وَ

داعِیاً إِلَی اللّهِ بِإِذْنِهِ وَ سِراجاً مُنِیراً

احزاب:45 و 46

لَقَدْ مَنَّ اللّهُ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ إِذْ بَعَثَ فِیهِمْ رَسُولاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ

یَتْلُوا عَلَیْهِمْ آیاتِهِ وَ یُزَکِّیهِمْ وَ یُعَلِّمُهُمُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ وَ

إِنْ کانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِی ضَلالٍ مُبِینٍ

آل عمران:164

إِنّا أَوْحَیْنا إِلَیْکَ کَما أَوْحَیْنا إِلی نُوحٍ وَ النَّبِیِّینَ مِنْ بَعْدِهِ وَ

أَوْحَیْنا إِلی إِبْراهِیمَ وَ إِسْماعِیلَ...... رُسُلاً مُبَشِّرِینَ وَ

مُنْذِرِینَ لِئَلاّ یَکُونَ لِلنّاسِ عَلَی اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ...

نساء:163 و 165

ص:396

مقدّمه

بنا بود که در این بحث،سومین وسیلۀ تحریف اسلام،یعنی جعل حدیث را بررسی کنیم.ولی مطالب مهمّ گذشته،تتمّه ای دارد که شاید بدون آن،عمق مطلب-آن طور که لازم است-روشن نمی شود.

آیات کریمه ای که در صدر درس دیدید،از پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سخن دارد و می گوید:

«ای پیامبر!ما تو را فرستادیم که بر مردم شاهد(کسی شاهد می شود که خود آن چنان باشد که خداوند می خواهد،و شاهد یعنی کسی که از جانب خداوند شاهد همۀ اعمال خوب و بد مردم باشد)،و مژده دهنده در برابر کارهای پسندیده،و اعلام خطرکننده و بیم دهنده به خاطر کارهای ناپسند،و دعوت کننده به سوی خداوند و چراغ هدایت برای روشنایی راه گم گشتگان باشی.» (1)

و نیز:

«همانا خداوند بر ایمان آورندگان منّت گذارده است که در میان آنها،رسولی از خودشان برانگیخته که بر ایشان آیات خداوند را تلاوت کند،و آنها را تزکیه و تهذیب نماید،و به آنها کتاب و حکمت بیاموزد.به راستی که آنان قبل از بعثت پیامبر،در گمراهی آشکار بودند.» (2)

و نیز:

«ما به تو ای پیامبر وحی فرستادیم،همچنان که به نوح و سایر پیامبران وحی نمودیم،و به ابراهیم و اسماعیل و...وحی کردیم...پیامبرانی که بشارت دهنده و بیم رسان هستند،تا با بعثت آن

ص:397


1- 1) -احزاب:45 و 46.
2- 2) -آل عمران:164.

پیامبران که به میان مردم می آیند،حجّت بر ایشان تمام گردد.» (1)

این طرح جهان آفرینش است،و این هدف و غرض ربّ العالمین از بعثت انبیا می باشد.امّا چنان که در گذشته نیز گفتیم،آن کسان که هوی و هوسشان با این تعلیمات آسمانی توافق نداشت -به ویژه قدرتمندان و مترفین که طغیان هوس و سرکشی شهوت و غضبشان،به مدد زور و زرشان قابل اجرا بود،و میل نداشتند که به زیر بار محدودیت قوانین دینی بروند-به مخالفت با این قوانین و تعلیمات برخاستند.

ص:398


1- 1) -نساء:163 و 165.

عوامل تحریف ادیان

اشارة

یکی از راه های مبارزه و مخالفت این بود که از نشر این تعلیمات و دستورات،جلوگیری نمایند.بنابراین جلوی نقل و نشر کلمات و احادیث پیامبر اکرم را گرفتند.ولی از آنجا که نمی شد از نشر تمام سخنان پیامبر اکرم جلوگیری به عمل آورد،و جسته و گریخته و از گوشه و کنار،احادیثی از پیامبر نقل می شد و به گوش مردم مسلمان می رسید-که ممکن بود شکنندۀ سیاست و راه و رسم دست اندکاران باشد،و آنها را در میان مردمی که به حکومتشان تن در داده بودند،بی اعتبار کند- ناچار بودند که اصولا احادیث پیامبر را از ارزش و قداست و اعتبار آسمانی ساقط کنند،تا دیگر امکان تکیه به آنها وجود نداشته باشد.

در گذشته،هر دو بحث به حدّ کفایت انجام گرفت.تتمّه ای که می خواستیم اینجا بیان کنیم،این بود که بنا به فرمودۀ خود پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آنچه در امم گذشته اتّفاق افتاده است،در این امّت هم واقع خواهد شد.بنابراین،این سؤال پیش می آید که آیا در گذشته نیز چنین حوادثی اتّفاق افتاده و امّت ها به پیامبرانشان چنین ستم هایی روا داشته اند،یا نه؟

جواب این است که:آری،متأسّفانه در امّت های پیشین نیز،این گونه دروغ ها و تهمت ها وجود داشته است.

البته تفصیل این بحث آنگاه خواهد آمد که به بررسی چگونگی و ابعاد تحریف،در اسلام بپردازیم-ان شاء اللّه.ولی اینک با ذکر یک حادثه به عنوان مثال،نشان می دهیم که این گونه اعمال، چرا و به چه شکل به وقوع پیوسته است.

در دین مجوس،همانند تمام ادیان آسمانی،نکاح با محارم جایز نبوده است.امّا در آنچه

ص:399

امروز به نام دین مجوس است،قرنهاست که ازدواج با محارم،همچون مادر و خواهر روا شمرده می شود. (1)

مسلّما پیامبر مجوس،از پیامبران آسمانی بوده است؛چنان که تحقیقا از سیرۀ پیامبر اکرم و رفتاری که با اهل کتاب و مجوسیان داشته اند،این مطلب برای ما ثابت می شود.

در روایتی از امام امیر المؤمنین علیه السّلام چنین نقل شده است:

پادشاهی از اهل دین مجوس،در گذشته های بسیار دور،شبی در حال مستی دامان دختر خویش را می آلاید.حادثه در میان مردم شایع می شود و همه به گرد کاخ او جمع می شوند،و می گویند:تو ای پادشاه!دین ما را از بین بردی.از کاخت بیرون بیا تا تو را با اجرای حد پاک کنیم.

پادشاه می گوید:همه جمع شوید و گوش بدارید تا سخنم را بشنوید.اگر آنچه گفتم قانع کننده بود که هیچ،وگرنه هر چه خواستید بکنید!مردم جمع شدند.او گفت:آیا می دانید که خداوند مخلوقی گرامی تر از پدر همۀ ما،آدم علیه السّلام و مادرمان،حوّا خلق نکرده است؟گفتند:راست می گویی.او گفت:آیا حضرت آدم علیه السّلام دخترانش را به پسران،و پسرانش را به دخترانش به همسری نداد؟! گفتند:راست می گویی،حقیقتا این عمل بر طبق دین است.همه بر این عمل پیمان بستند و آنچه از علم و احکام شریعت خویش می دانستند،فراموش نمودند. (2)

بدین شکل،نکاح با محارم وارد کیش مجوس شد،و دین آسمانی دستخوش تحریف قرار گرفت.این شکل از تحریف،همیشه و حتّی در این امّت وجود داشته است،که قدرتمندان رفتار و گفتار پیامبران را به شکلی عرضه بدارند که با هوس هایشان توافق داشته باشد.

در گذشته نیز،داستان آن حاکم عثمانی را که مأموریت بغداد داشت و از رشوه گرفتن،سخت ابا و امتناع می کرد،برای شما نقل کردیم،و دیدید که چگونه رندان رشوه خوار،صورت حق به جانبی برای رشوه خواری ساختند و آن را عملی مورد پسند خداوند نمایش دادند،تا اینکه حاکم ساده لوح هم به دام نیرنگشان درافتاد و راه رشوه خواری برای اطرافیان بازشد .

خلاصه اینکه زورمندان و صاحبان قدرت و نفوذ،می خواهند بر خلاف مسلّمات اسلام،رشوه

ص:400


1- 1) -البته در قرون اخیر،به خاطر اینکه زرتشتیان در جوامع اسلامی زندگی می کرده اند،رفته رفته از این عمل دست برداشته و آن را زشت شمرده و انکار کرده اند.رجوع کنید به:تاریخ اجتماعی ایران(سعید نفیسی)35/2؛ایران در زمان ساسانیان(کریستن سن)،ترجمۀ رشید یاسمی348/، [1]چ دوم.
2- 2) -وسائل الشیعة 98/11،ح 7؛سفینة البحار 527/2.

بگیرند؛فساد کنند؛شراب بخورند؛ساز و آواز گوش بدهند؛سگ بازی و میمون بازی و قمار بنمایند و اموال مردم را به راحتی ببرند و بخورند،امّا آب هم از آب تکان نخورد.بنابراین لازم است که برای اینگونه کارها مستمسکی داشته باشند،و آن را به رنگ قانون و شرع اسلام درآورند.اینجاست که حدیث پردازان به کمک می آیند و جاعلان مزدور چنین رفتارهایی را به صورت احادیثی به پیامبران نسبت می دهند،و شخصیت آسمانی آن بزرگواران را تا حدّ افراد معمولی،بلکه پایین تر می آورند.تا یک نفر سگ باز و قمارباز و شراب خواره و زناکار،مانند یزید و ولید،بتواند بدون هیچ گونه ممانعتی به عنوان خلیفۀ پیامبر بر مسلمانان حکومت کند.این بود وسیلۀ دوم تحریف در اسلام.

جعل حدیث

سومین وسیلۀ تحریف اسلام،جعل حدیث است.در حقیقت،همۀ تحریف از اینجاست و بدین وسیله انجام می شود.زیرا می دانیم قرآن کریم با حفظ و حراست الهی،از هرگونه خطر و حمله ای مصون می ماند.امّا جایی که ممکن است مورد حمله قرار گیرد و حمله در آن تأثیر بخشد، بیان و توضیح و تفسیر قرآن،یعنی احادیث و سنّت پیامبر اکرم می باشد.این را نیز می دانیم که اسلام دو رکن اساسی دارد و آن قرآن و سنّت است.بنابراین حمله به سنّت یا حدیث،در واقع حمله به اسلام می باشد،و تحریف در آن تحریف در اسلام.لذا اساسی ترین سخن ما در اینجاست.اگر چه در تقسیم بندی علمی از آن به عنوان سومین عامل-بعد از عامل جلوگیری از نقل و نوشتن و نشر حدیث،و عامل شکستن شخصیت پیامبر-نام بردیم.بدین ترتیب،عامل سوم جعل حدیث است که به وسیلۀ آن،هدف نهایی دشمنان اسلام پیاده شده ملحدان و زنادقه توانستند اسلام را تحریف نمایند.هرچند دین خدا به دست امامان اهل بیت احیا شد و به جامعۀ بشری برگشت،و این چیزی جز لطف خدا نبود.ما در آینده این مسأله را-ان شاء اللّه-به تفصیل خواهیم دید،امّا اینک شکل و ریشۀ آن را در چند قسمت باید مورد بررسی قرار دهیم.

چرا حدیث جعل کردند

ابو جعفر منصور،دومین حاکم عبّاسی،پسرش محمّد را به لقب مهدی خواند.برای اینکه وانمود کند آن مهدی که پیامبر از ظهورش،در آینده خبر داده است،همین فرزند من،محمّد مهدی می باشد.در مجلسی که برای مهدی بیعت گرفته می شد تا او ولیعهد رسمی منصور گردد،

ص:401

شعرا شعرها می خواندند،و هر کس به هر وسیله می کوشید تا خود را به خلیفۀ عبّاسی نزدیک نماید و نظر او را به خود جلب کند.یکی از حاشیه نشینان دربار،به نام مطیع بن ایاس نیز حدیثی جعل و عرضه نمود:

پیامبر فرمودند:

«المهدیّ منّا،محمّد بن عبد اللّه و أمّه من غیرنا یملأها عدلا کما ملئت جورا.»

«مهدی از ماست،و او محمّد پسر عبد اللّه می باشد،و مادرش از غیر خانوادۀ ماست.زمین را پر از عدل خواهد کرد،همان طور که از جور پر شده است.»

او کوشیده بود که تمام نشانی های مهدی عبّاسی را در حدیث بگنجاند.بعد از نقل حدیث،به برادر خلیفۀ عبّاسی که در آنجا بود،اشاره کرد و گفت:ایشان هم از این حدیث اطّلاع دارند، درستی آن را می دانند!وی نیز از سر اجبار گفت:آری،راست می گوید.بعد به نزدیکانش گفت:

ببینید چطور ما را گرفتار کرد،مجبور ساخت دروغ او را تصدیق کنیم. (1)

این یک نمونه بود از اینکه رضای خلیفۀ قدرتمند زمان،چگونه در ساختن و پرداختن و جعل حدیث،مؤثّر بوده است.

در طرح خاصّی که در سیاست عبّاسیان وجود داشت،می بایست که مهدی عبّاسی با مردم بسیار خوش رفتاری کرده به عدالت و عطوفت عمل نماید.مثلا ابو جعفر منصور،اموال زیادی را از مردم مصادره کرده بود،امّا نه برای استفادۀ شخصی یا دولتی،بلکه آنها را در خزانۀ دولتی با نام و نشان صاحبانش ودیعت نهاده بود که بعد از او آنگاه که پسرش،مهدی،زمام امور را به دست می گیرد،این پول ها را به تمام و کمال به صاحبانش پس بدهد،و توجّه و رضایت عموم را بدین وسیله جلب نماید،و نشان بدهد که اوست آن کسی که عدالت را در زمین می گستراند و همه بدانند و بفهمند که او همان مهدی موعود اسلام می باشد.در اجرای همین طرح بود که مهدی کاملا می کوشید که ظاهری آراسته،به کار خود بدهد تا همه کس او را به تدیّن و نیکی بشناسند.امّا با همۀ این احوال،او به نگهداری کبوتر و بازی با آن علاقه مند و معتاد بود،و نمی توانست آن را ترک کند!

روزی محدّث وابسته به دربار،به نام عتاب بن ابراهیم نخعی،به محضر خلیفۀ عبّاسی وارد می شود،و او را مشاهده می نماید که مشغول تماشا یا بازی با کبوترهاست.البته چنین وضعی چندان مطلوب نبود،به خصوص برای کسی که می خواهد مهدی موعود این امّت جلوه کند.در

ص:402


1- 1) -الاغانی 287/13-288،چ بیروت 1958،و 81/12،چ ساسی.

چنین وضعیتی،عتاب برای جلب رضای خلیفه یا برطرف شدن ناراحتی او،روایتی چنین نقل کرد:

«حدّثنا فلان،عن فلان،عن أبی هریرة،انّ النّبیّ قال:لا سبق إلاّ فی خفّ أو نعل أو حافر.»

«فلان از فلان از ابو هریره مرا حدیث کردند که رسول خدا فرمود:مسابقه روا نیست مگر در تیراندازی و اسب دوانی و شتردوانی.و آنگاه خود نیز بدان افزود:«أو جناح»و در کبوترپرانی!»

عتاب بن ابراهیم محدّث،چرا این کار را کرد؟!خلیفه که به او نگفته بود و او چنین دستوری از حاکم عبّاسی نداشت؟!ولی او چون وضع را دانست،برای تنزیه مقام خلافت و مشروع نشان دادن رفتار خلیفه،و خوشایند وی،بر یک حدیث که اصلی صحیح داشت،قسمتی افزود.خلیفه،مهدی عبّاسی دستور داد به او ده هزار درهم بدهند.آنگاه که این محدّث برخاست و از مجلس بیرون رفت،مهدی عبّاسی به اطرافیانش گفت:به خدا سوگند،من می دانم که عتاب بر رسول خدا دروغ بست. (1)

البته علّت اینکه حاکم عبّاسی این سخن را می گفت،آن بود که او بدین حدیث ساختگی حاجت مبرمی نداشت.او می خواست بدین وسیله از خود تدیّن بیشتری نشان دهد.

در این دو حدیث،مطیع بن ایاس و عتاب بن ابراهیم برای جلب رضای دو خلیفۀ عبّاسی، منصور و فرزندش مهدی،به جعل حدیث دست زدند.کار ایشان در این جعل،آن بود که حدیثی را که از پیامبر روایت شده و مشهور بود،دست کاری نمایند.

اوّلی چنان وانمود کرد که مصداق احادیث فراوان پیامبر در زمینۀ مهدی موعود،همان مهدی عبّاسی،ولیعهد منصور است،و از حاضران نیز شاهدی بر گفتۀ خود گرفت.

دومی بر حدیث پیامبر،دربارۀ سبق و رمایه(اسب دوانی و تیراندازی)یک کلمه(جناح)افزود تا کبوتربازی خلیفه،در شمار اسب دوانی و تیراندازی به حساب آید،و ارزش اسلامی پیدا کند.

بنابراین معلوم شد در کار جعل حدیث،گاه از احادیث مشهور پیامبر استفاده می کرده اند و با کم و زیاد کردن بر آن حدیث،به هدف خود می رسیده اند.

از این دو نمونه به روشنی فهمیدیم که احادیث و روایاتی که جعل می شد،اغلب در راه خوشایند خلفا و قدرتمندان دستگاه حکومت ساخته می شد.با اینکه گاهی خود خلیفه هم دستور خاصّی در این زمینه نداده بود.البته واضح است که اگر خلیفه دستور می داد و پیگیری می کرد،چه

ص:403


1- 1) -البدایة و النهایة 153/10؛الموضوعات 78/3؛لئالی المصنوعه 468/2.

حوادثی به وجود می آمد،و کار وضع و جعل حدیث تا کجا می کشید.

فرمان رسمی جعل حدیث

مدائنی (1)که از مورّخان بسیار معتبر قدیم است،در کتاب«الاحداث»خویش نقل می کند:

معاویه در سال عام الجماعة (2)فرمانی عمومی برای کارگزارانش که در تمام اطراف بلاد اسلام -از هند تا آفریقا-حکومت می کردند،نوشت و ارسال داشت.که در آن آمده بود:هر کس که چیزی در فضیلت«ابو تراب»و خاندانش روایت کند،خونش هدر است،مالش حرمت ندارد،و از حوزۀ حفاظت حکومت بیرون خواهد بود.پس از صدور این اعلامیه،مردم کوفه،یعنی دوستداران خاندان علوی،بیش از دیگران زجر و بلا کشیدند.این مردم کسانی بودند که در مکتب امیر المؤمنین،علی علیه السّلام پرورش یافته و با محبّت آن حضرت آشنا بودند.در میان مردم این شهر، میثم تمّارها،صعصعة بن صوحان ها،حجر بن عدی ها و عدی بن حاتم ها زندگی کرده بودند؛کسانی که با ولای امیر المؤمنین زیستند و با ولای او نیز از دنیا رفتند.بنابراین سختی و شدّت این اعلامیه را آنها به دوش می کشیدند،و زندان و شکنجه و قتل و غارت را به تن می خریدند.

فرمان شدّت می گیرد

بار دوم،معاویه به تمام کارگزارانش فرمانی صادر کرد که شهادت هیچ یک از شیعیان علی و خاندانش را نپذیرند.(تا همین ایّام نیز،در بعضی از کشورها شهادت افراد شیعه پذیرفته نمی شد.

اینها در نظر حکومت،از عدالت ساقط بودند و اگر کسی از آنها در محکمه و دادگاه شهادت می داد،قبول نمی شد.)

معاویه نوشت:آنچه از دوستداران عثمان و علاقه مندان وی،و آن کسان که روایاتی در فضیلت او نقل می کنند،در سرزمین تحت فرمانروایی شما زندگی می نمایند،شناسایی کرده به خود نزدیک سازید،اکرامشان نمایید و آنچه را که ایشان در فضیلت عثمان نقل می کنند،برای من

ص:404


1- 1) -وی در سال 224 یا 225 در سنّ 93 سالگی وفات کرده است.(میزان الاعتدال 153/3؛الفهرست(ابن ندیم)113/، چ تهران)
2- 2) -مقصود از عام الجماعة،سال 40 هجری است که معاویه بر تمام عالم اسلام حکومت یافت.از آن رو این سال را عام الجماعة نام نهاده اند که در آن،کسی با معاویه مخالفت نکرد.اینکه به پیروان مکتب خلفا،اهل سنّت و جماعت می گویند، به خاطر این است که ایشان در پیروی از خلفا،اتّفاق و اجماع دارند و با ایشان مخالفت نمی کنند.

بنویسید،و اسم گوینده و نام پدر و خاندانش را ثبت نمایید.بدین سبب هر کس روایتی از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در فضایل عثمان نقل می کرد،به صورت یک سند دولتی درمی آمد و به دربار خلافت اموی ارسال می شد.آنچنان این فرمان اجرا گشت که فضایل عثمان و روایاتی که متضمّن فضایل او بود،فراوانی یافت.زیرا معاویه پول و خلعت و جایزه و املاک و زمین و آنچه در دست داشت، بی دریغ و با سخاوت تمام،در این راه به کار می گرفت و آن را میان اعراب و موالی پخش می نمود.

بنابراین جعل روایت در هر شهر از شهرهای کشور اسلام بالا گرفت،و دنیاپرستان برای به دست آوردن آن،به مسابقه با یکدیگر پرداختند.هیچ فرد طردشده و دورافتاده ای نبود که به مأموری دولتی و حاکمی از حکّام معاویه نزدیک شود و روایتی در فضایل و مناقب عثمان نقل کند،مگر آنکه نامش نوشته می شد و به دستگاه قدرت نزدیک می گردید،و شفاعت او در مورد دیگران پذیرفته می شد و ارج و مقام اجتماعی می یافت.مدّتی بدین ترتیب گذشت.

صدور فرمان سوّم
اشارة

بعد از این اعلامیه،فرمان دیگری از دستگاه مرکزی خلافت صادر شد که:حدیث در مورد عثمان زیاد شده،و در تمام شهرها و نواحی بلاد اسلام نشر گردیده است.هنگامی که نامۀ من به دست شما رسید،مردم را دعوت کنید تا در فضایل صحابه و خلفای اوّلیه،نقل حدیث نمایند و هیچ روایت که مردم در مورد ابو تراب نقل کرده اند،نگذارید،مگر اینکه نقیض آن را در مورد صحابه برای من بیاورید.زیرا این کار بیشتر چشم مرا روشن می کند و برای من محبوب تر می باشد، و دلایل ابو تراب و شیعیانش را بیشتر می شکند،و از مناقب عثمان و فضایل وی،برای آنها سخت تر است.

فرمان معاویه بر مردم خوانده شد و به دنبال آن،اخباری فراوان در مناقب صحابه،به دروغ و جعل نقل شد.مردم در این زمینه جدّیت فراوان کردند،تا آنگاه که این روایات به منابر بلاد اسلام نیز راه یافت،و به معلّمان مکتب خانه ها نیز رسید و آنها به بچه های خردسال و نوجوانان آموختند.

تا آنجا که این روایات جعلی را چون قرآن کریم پذیرا شدند،و از آنجا به میان زنان و دختران در خانه و خدمتکاران و غلامان رفت.این احادیث را مرد خانه از منابر رسمی و در خطبه های نماز جمعه می شنید و به خانه می رفت و برای زن و دختر و فرزندان و خدمتکارانش بازگو می کرد.

سالیان دراز وضع بدین منوال بود.معاویه از سال 40 تا سال 60 هجری،حکومت و خلافت

ص:405

داشت.مردمان دنیاپرست در این مدّت دراز،در ساختن احادیث دروغین با یکدیگر رقابت می کردند و بر هم سبقت می گرفتند.بدین ترتیب احادیث بسیار پیدا شد و دروغ های فراوان نشر گردید.فقها و قاضیان و والیان،همه گرفتار این مسأله شدند و همه بدین راه رفتند.کسانی که بیشتر از همه گرفتار بودند،قاریان ریاکار و ضعیف الایمان بودند که به ظاهر،خود را اهل عبادت و خشوع نشان می دادند.اینان حدیث می ساختند تا اینکه نزد والیان،حظّ و بهره ای داشته باشند،و به دستگاه قدرت تقرّب یابند،و از اموال و املاک و منازل استفاده کنند.وضع بدین منوال ادامه یافت،تا اینکه چنین اخبار و احادیث دروغین،به دست دینداران و کسانی که از دروغ پرهیز داشتند،رسید.اینگونه کسان به گمان راستی و درستی،احادیث مزبور را نقل کردند.اگر آنها می دانستند که دروغ است،هرگز آن را بازگو نمی نمودند و بدان اعتقاد نمی ورزیدند. (1)

آنچه من در گذشته می گفتم-مبنی بر اینکه بیشتر چیزهایی که به عنوان دین و اسلام،در مکتب خلفا وجود دارد،در عصر معاویه ساخته شده است-بر اساس اینگونه اسناد تاریخی بود.

ابو عبد اللّه،ابراهیم بن محمّد (2)،معروف به نفطویه،مورّخ قرن چهارم،در تاریخ خویش مطالبی را ذکر می کند که از جهت مضمون،با گفتۀ مدائنی یکی می باشد.او نوشته است:

«بیشتر احادیث دروغین که فضایل صحابه را بازگو می کنند،در ایّام بنی امیّه ساخته و جعل شده اند.گوینده و جاعل اینگونه احادیث،می خواست بدین وسیله به دستگاه خلافت تقرّب جوید و مورد توجّه و علاقۀ دستگاه قدرت اموی قرار گیرد.امویان هم می خواستند با این کارشان، دماغ بنی هاشم را به خاک بسایند.» (3)

اینک چند نمونه از اینگونه احادیث را بررسی می کنیم تا صدق سخن مدائنی و نفطویه را بیشتر لمس کنیم.

حدیث یوم الدّار

هنگامی که آیۀ شریفۀ وَ أَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ (4)نازل شد،پیامبر اکرم مأموریت یافت که خویشاوندان نزدیکش-فرزندان عبد المطّلب-را به سوی خدا دعوت کند و آنها را بیم دهد و

ص:406


1- 1) -بنا به نقل شرح نهج البلاغه(ابن ابی الحدید)15/3-16،چ قدیم و 44/11-45،چ محمّد أبو الفضل ابراهیم.
2- 2) -رجوع کنید به شرح حال او در:الفهرست(ابن ندیم)90/، [1]چ تهران.
3- 3) -بنا به نقل از شرح نهج البلاغه(ابن ابی الحدید)15/3 به بعد،چ قدیم و 46/11،چ محمّد ابو الفضل ابراهیم.
4- 4) -شعرا:214. [2]

انذار نماید.این نخستین بار بود که پیامبر اکرم دعوت را از خانۀ شخصی خویش به بیرون می برد.تا آن روز،یعنی مدّت سه سالی که از بعثت می گذشت،رسالت وی در خانه اش محصور بود،و تنها علی علیه السّلام و خدیجه به او گرویده بودند. (1)آیه نازل شد و پیامبر دستور یافت که دعوتش را بیشتر منتشر کند.مفصّل این داستان را در درس های گذشته نقل کرده ایم.حضرت علی بن ابی طالب در خانۀ پیامبر به سر می برد.از پنج سالگی وی،یعنی وقتی که قحطی شده بود،پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، علی علیه السّلام را از پدرش گرفته تحت تکفّل داشت.پیامبر به علی که در آن وقت نوجوانی در حدود 13 تا 15 ساله بود،دستور داد که یک ران گوسفند بپزد و یک کاسۀ بزرگ دوغ تهیه کند.بنی هاشم دعوت شدند.اینان تقریبا چهل نفر بودند.پیامبر به آنها گفت:

خداوند مرا به این رسالت فرستاده که او را به یکتایی و مرا به پیامبری بشناسید.آنگاه افزود:

کدام یک از شما مرا در این کار یاری می کند تا آنکه برادر من،و وصیّ من،و خلیفۀ من در میان شما باشد؟حاضران همه روی گرداندند.تنها در آن میان،امام امیر المؤمنین که از همه از نظر سن کوچک تر بود،برخاست و گفت:یا رسول اللّه!من کمک کار تو در این راه خواهم بود.پس از اینکه این کار سه بار تکرار شد،پیامبر خدا فرمود:این برادر من و وصیّ من و خلیفۀ من در میان شماست، فرمان او را بشنوید و دستورش را اطاعت کنید. (2)

این روایت در کتب معتبر تاریخ و حدیث مکتب خلفا،با سند صحیح و معتبر آمده است.امّا چنان که دیدیم،معاویه دستور داده بود که هیچ فضیلتی دربارۀ ابو تراب و اهل بیتش روایت نشود، مگر اینکه نقیض آن را جعل نمایند.لذا این روایت-که یکی از روشن ترین دلایل سبقت گرفتن حضرت امیر به اسلام بود و در آن نصّ صریح و فرمان قطعی و رسمی پیامبر،بر وصایت و خلافت او آمده بود-باید شکسته می شد و نقیض آن جعل می گردید.

نقیض این روایت

در کتب درجۀ اوّل مکتب خلفا،از راویان طراز اوّل،نقیض هایی برای این روایت آورده اند:

از زبان عایشه:

روایتی از زبان عایشه نقل شده و به او نسبت داده اند.ما واقعیت را

ص:407


1- 1) -و شاید زید،چون وی نیز در همین خانه زندگی می کرده و جزء اهل همین خانه به شمار می آمد.
2- 2) -تاریخ طبری 1172/3-1173،چ لیدن و 319/2-321،چ محمّد أبو الفضل ابراهیم؛تفسیر طبری 74/19-75؛ البدایة و النهایة 39/3-40؛ابن اثیر 41/2-42،چ دار الکتاب العربی؛مسند(احمد)352/2،ح 1371،چ احمد محمّد شاکر؛ الدر المنثور 97/5.

نمی دانیم،که آیا خود آن را گفته است و یا به دروغ به او نسبت داده اند.

روایت چنین است:

هنگامی که آیۀ وَ أَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ نازل گردید،پیامبر اکرم فرزندان عبد المطّلب را جمع کرد و چنین فرمود:ای فرزندان عبد المطّلب!ای خویشاوندان من!ای صفیه دختر عبد المطّلب!ای فاطمه دختر محمّد!از خدا بترسید و او را بندگی کنید؛من برای شما کاری نمی توانم انجام دهم،من مالک هیچ چیز از طرف خدا نسبت به شما نیستم! (1)

این دو روایت با هم نقیض هستند.حال باید ببینیم کدام یک درست و راست هستند و کدام جعلی،و ما چه دلیلی برای درستی اوّلی و نادرستی دومی داریم.

در مکتب خلفا،آن قدر امّ المؤمنین،عایشه را بالا برده اند،که بعد از پیامبر،و بالاتر از أبو بکر و عمر قرار گرفته است.یک علّت این کار،این بوده است که می خواسته اند با روایاتی که به نام او و از او نقل می کنند،و اعتبار غیر قابل خدشه ای که از نام وی کسب می نمایند،مطالب لازم را به خورد مسلمانان بدهند.بنابراین،روایتی که به نام ام المؤمنین،عایشه نقل شده و به نقیض با روایت منقول از امیر المؤمنین است،در مکتب خلفا مقدّم خواهد بود،و روایت حاوی فضیلت امیر المؤمنین علیه السّلام، بدین جهت از ارزش و اعتبار افتاده است.

ما دو حدیث را از نظر قواعد حدیث شناسی،مورد ارزیابی قرار می دهیم.نکاتی که در اینجا قابل دقّت هستند،عبارتند از:

آیۀ مورد بحث،به اتّفاق و اجماع همۀ علمای اسلام،در سال سوم بعثت نازل شده است. (2)

ناقل حدیث دوم،امّ المؤمنین،عایشه،در سال چهارم بعد از بعثت به دنیا آمده، (3)و نمی توانسته شاهد جریانی که در حدیث آمده است،باشد.لذا حدیث منقول از عایشه،حدیثی مرسل بوده و بی اعتبار است.در صورتی که روایت منقول از امیر المؤمنین،از نظر سند صحیح (4)و خالی از هرگونه خدشه بوده است.خود ایشان در هنگام وقوع جریان،در حدود پانزده سال

ص:408


1- 1) -صحیح(مسلم)133/1،چ محمّد علی صبیح و اولاده.
2- 2) -تاریخ طبری69/-1174،حوادث سال سوم،چ اروپا و 319/2،چ مصر تحقیق محمّد ابو الفضل ابراهیم؛تاریخ ابن اثیر 41/2؛تاریخ ابن کثیر 37/3؛تاریخ الخمیس 287/1؛الطبقات الکبری 199/1 به بعد؛انساب الاشراف 15/1 به بعد؛الاکتفاء 279/1-281،چ مصر.
3- 3) -الطبقات الکبری 58/8،چ بیروت؛اسد الغابة 188/6-192،ترجمۀ 7085.
4- 4) -رجوع کنید به:تحقیق مسند احمد،به وسیله احمد محمّد شاکر 352/2،ح 1371.

داشته اند.

حضرت فاطمه علیها السّلام که نامشان در متن حدیث دوم می آید،بنا به قول صحیح،در سال پنجم بعد از بعثت نبیّ اکرم به دنیا آمده اند. (1)و حتّی اگر قول دیگران را-که سخت در اختلافند-بپذیریم، ایشان در آن هنگام،در سال های قبل از بلوغ بوده و حدّ اکثر هشت سال داشته اند،و نمی توانسته اند به طور معمول،مخاطب به یک خطاب رسمی دینی باشند.به ویژه که سه تن از خواهران بزرگ تر ایشان در آن وقت بوده اند و حتّی همسر نیز داشته اند،و می بایست در صورت لزوم،آنها مورد خطاب قرار گیرند،نه کوچک ترینشان که اگر در آن وقت فرضا به دنیا هم آمده باشد،نمی تواند بیش از هشت سال داشته باشد.

از زبان ابو هریره:

از ابو هریره در این مورد دو روایت مفصّل آمده است.در اوّلین روایت، ابو هریره می گوید:

آنگاه که آیۀ وَ أَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ نزول یافت،پیامبر،قریش را به نزد خود دعوت کرد.همۀ آنها گرد آمدند.پیامبر ایشان را مورد خطاب قرار داده فرمود:

ای فرزندان کعب بن لؤی!خویشتن را از آتش جهنّم نجات دهید.ای فرزندان مرة بن کعب! خود را از آتش دوزخ خلاص کنید.ای فرزندان عبد مناف!خود را از آتش نجات دهید.ای بنی هاشم!خویشتن را از آتش نجات دهید.ای فرزندان عبد المطّلب!خود را از دوزخ و آتش آن نجات دهید.

تا اینجا در حدیث ابو هریره،پیامبر به طور عام سخن می گوید،ولی بعد از آن،خطاب خصوصی می شود و ایشان نام افراد خاص را برده آنها را مورد خطاب قرار می دهند.آن حضرت در ادامۀ سخن می فرمایند:

ای فاطمه!خود را از آتش جهنّم خلاص کن.من نمی توانم برای شما کاری انجام دهم.من برای شما چیزی در نزد خداوند مالک نیستم.شما خود را از آتش خلاص کنید.البته شما با من خویشاوند و رحم هستید،و من با شما صلۀ رحم خواهم کرد. (2)

ص:409


1- 1) -اصول کافی 457/1 و 458؛تاریخ الأئمّه(ابن ابی الثلج)6/،مجموعه نفیسه؛تاج الموالید(طبرسی)97/،مجموعۀ نفیسه؛المستدرک علی الصحیحین 156/3.
2- 2) -صحیح(مسلم)133/1،کتاب الایمان،ح 348؛سنن(نسائی)248/6-250،کتاب الوصایا،باب اذا اوصی لعشیرته الاقربین؛مسند(احمد)333/2.

البته در این سخن،مقصود این است که من برای شما شفاعت نمی توانم کرد و به نجات شما از عذاب الهی قادر نیستم.

و نیز در حدیث دیگری که از این صحابی،در کتب معتبر مکتب خلفا آمده است،چنین می خوانیم:

وقتی آیۀ وَ أَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ نازل گردید،پیامبر فرمود:ای قریشیان!خویشتن را از خداوند خود بازخرید کنید،من برای شما در درگاه خداوند کاری نمی توانم کرد.ای فرزندان عبد المطّلب!من برای شما کاری نمی توانم کرد.ای عبّاس بن عبد المطّلب!من برای تو کاری نمی توانم کرد.ای صفیّه(عمۀ پیامبر خدا)!من کاری برای تو نمی توانم کرد.ای فاطمه!دختر محمّد،هرچه می خواهی از من بخواه،امّا من در نزد خداوند برای تو کاری نمی توانم کرد. (1)

در این دو روایت،اضافه بر آنچه در روایت منسوب به امّ المؤمنین،عایشه گفتیم-که در سال نزول آیه،حضرت فاطمه هنوز به دنیا پا ننهاده اند که مورد خطاب پیامبر قرار گیرند-مطلب دیگری نیز هست که بزرگ ترین اشکال در صحّت آن می باشد.و آن اینکه در سال سوم از بعثت، ابو هریره،راوی اوّلیۀ روایت،خود کجا بوده که حادثه را ببیند و نقل کند؟او بعد از فتح خیبر،با گروه اشعثی ها و دوسی های یمن،به مدینه آمده است. (2)بنابراین،او هرچه را از قبل از این زمان نقل می کند،باید بگوید از چه کسی نقل می کند.نتیجه اینکه دو روایت وی،همچون روایت امّ المؤمنین،به اشکال و عیب مرسل بودن،یعنی عدم پیوستگی سند،گرفتار شده از اعتبار می افتد.

روایت مسلم:

سومین روایتی که مورد بررسی قرار می دهیم،روایتی است که مسلم،آن را از ابو عثمان نهدی روایت کرده است.

ابو عثمان می گوید:قبیصة بن مخارق و زهیر بن عمرو،این روایت را برای من نقل کرده اند،که در وقت نزول آیۀ مذکور،پیامبر بر بالای انبوهی از سنگ های نزدیک یک کوه برآمد و فریاد برآورد:ای فرزندان عبد مناف!من برای شما بیم دهنده هستم.مثال من با شما،همانند مردی است که دشمن را از دور مشاهده کرد و خواست که به نزدیک آنان برود،و خیر بیشتری برای قوم و قبیله اش بیاورد.امّا ترسید که نتواند و دشمن زودتر از او،خود را به قبیله اش برساند.بنابراین از بیم،

ص:410


1- 1) -مسلم 133/1،چ محمّد علی صبیح و اولاده،ح 350 از چ محمّد عبد الفؤاد عبد الباقی.
2- 2) -الطبقات الکبری 78/1؛امتاع الاسماع 326/1؛سیر اعلام النبلاء 436/2؛فتح الباری 31/6 و 391/7؛الاصابه 287/3؛المعارف278/.

فریاد برآورده و خویشان و قبیلۀ خود را هشدار داده است.من هم،چون آن مرد برای شما احساس خطر می نمایم،و شما را انذار می کنم و از آتش،بیم می دهم. (1)

این روایت را ابو عثمان از دو نفر نقل می کند:قبیصة بن مخارق،زهیر بن عمرو.

از زهیر بن عمرو تنها در همین روایت نام برده شده و در هیچ جای دیگری نام و نشانی از وی وجود ندارد.محقّقان احوال صحابه و رجال می گویند:اوّلین بار که زهیر در تاریخ شناخته شده است،در بصره می باشد و قبل از آن،از او نام و نشانی نیست.او در این شهر که در سال 14 بنا شد، خانه ای داشته است.تنها نشانه ای که برای صحابی بودن او موجود می باشد،همین روایت است و اصولا رجالیون می گویند:ما برای او حدیثی جز این نمی شناسیم.بخاری چون این حدیث را صحیح ندانسته آن را در کتاب خویش نیاورده است.او می گوید:دلیل بر عدم صحّت این روایت و اینکه زهیر از صحابه نیست،این است که او در حدیث،یادآور نمی شود که آن را از پیامبر شنیده است. (2)نتیجه اینکه اگر کسی زهیر را به عنوان صحابی نام داده،از این حدیث استفاده کرده و بدان استناد نموده است.این خبر،نه تنها دلیل ملاقات او با پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نیست،بلکه طبق استنباط صاحب نظران،خود مایۀ شک در ملاقات وی با پیامبر بوده،و از صحّت و اعتبار برخوردار نیست.

قبیصة بن مخارق از قبیلۀ بنی هلال است.او در زمانی که مسلمانان در مکّه بوده اند،پیامبر اکرم را ندیده است و بعد از هجرت،برای اوّلین بار به همراه وفد قبیله اش (3)در مدینه به حضور ایشان شرفیاب گشته و اسلام آورده و پس از آن به سرزمین خویش بازگشته است. (4)بنابراین قبیصه هم،در وقت نزول این آیه حاضر نبوده و به طور عیان حوادث را مشاهده نکرده است،تا بتواند آن را بی واسطه و سند نقل کند.

خلاصه اینکه هیچ گونه خبر معتبری از ملاقات زهیر بن عمرو با پیامبر نداریم،و قبیصه هم هیچ گونه ملاقات و آشنایی با رسول اکرم،در هنگام نزول آیه(سال سوم)نداشته است.

روایت اعمش از ابن عبّاس:

این حادثه در روایت دیگری نیز نقل شده که اعمش از

ص:411


1- 1) -مسند(احمد)476/3 و 60/5.
2- 2) -الاصابه 536/1،ترجمۀ 2835؛تهذیب التهذیب 347/3.
3- 3) -وفد عبارت است از دسته ای که از هر قبیله انتخاب می شدند و به نزد پیامبر می آمدند تا اسلام خود را به ایشان عرضه کنند.برای بررسی زندگانی او رجوع کنید به:الاصابه 215/3.
4- 4) -الاصابه 215/3،ترجمۀ 7063؛و نیز رجوع کنید به:الطبقات 309/1-310؛اسد الغابه 383/4-384،ترجمۀ شمارۀ 4259.

عمرو بن مرة از سعید بن جبیر از ابن عبّاس آن را نقل نموده است.ابن عبّاس در این روایت آیه را چنین قرائت می کند: و أنذر عشیرتک الاقربین و رهطک منهم المخلصین ،و می گوید:چون این آیه نزول یافت،پیامبر بیرون آمد و بر کوه صفا بالا رفت و فریاد هشدار دهندۀ«یا صباحاه» برآورد.مردم گفتند:این کیست که چنین بانگ می زند و هشدار خطر می دهد؟گفته شد:محمّد است؛و به گرد او جمع شدند.پیامبر گفت:یا بنی فلان!و یا بنی فلان!و یا بنی عبد مناف!و یا بنی عبد المطّلب!اگر من به شما اطّلاع بدهم که سوارانی از دشمن،در پشت این کوه پنهان شده قصد حمله به شما را دارند،آیا مرا تصدیق می کنید؟گفتند:ما در سراسر زندگی ات،از تو دروغی نشنیده ایم.پیامبر فرمود:«إنّی نذیر لکم بین یدی عذاب شدید»:«من شما را از عذاب شدید آینده انذار می کنم.»ابو لهب گفت:«تبّا لک أ لهذا جمعتنا؟!»:«مرگ بر تو باد،آیا برای چنین سخنی ما را در اینجا گرد آورده ای؟!»به همین مناسبت آیۀ تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ وَ تَبَّ نازل شد. (1)

مهم ترین شاهد دروغین بودن این حدیث،آیۀ وَ أَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ «و رهطک منهم المخلصین»است،که این حدیث در ذیل آن نقل می شود.زیرا چنین آیه ای با چنین شکلی در قرآن کریم وجود ندارد.

اضافه بر اینکه روایت از ابن عبّاس نقل شده،در حالی که به تصریح رجال شناسان،او در شعب متولّد شده و این درست سه سال قبل از هجرت بوده است؛ (2)یعنی هفت سال بعد از نزول آیۀ شریفه.بنابراین حدیث ابن عبّاس هم،ارسال دارد و سند آن پیوسته نیست.

تا اینجا احادیثی که بررسی شد،احادیثی بودند که در صحاح و مسند احمد وجود داشتند.از اینها که بگذریم،به کتب تفسیر می رسیم.در میان کتب تفسیری مکتب خلفا،معتبرترین و مفصّل ترین تفاسیر روایی،تفسیر طبری و تفسیر الدرّ المنثور سیوطی می باشد.

روایات طبری و سیوطی:

پنجمین روایت مورد تحقیق ما،روایتی است که طبری از ابو موسی اشعری نقل می کند.

ابو موسی می گوید:آنگاه که آیۀ وَ أَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ نزول یافت،پیامبر دست خویش در گوش ها فرو برد و فریاد برآورد:یا بنی عبد المطّلب!یا صباحاه!«ای فرزندان عبد المطّلب!اعلام خطر می کنم....»

ص:412


1- 1) -مسند(احمد)281/1 و 307؛ [1]صحیح(مسلم)134/1.
2- 2) -الاصابه 322/2،ترجمۀ 4781.

این روایت را سیوطی در الدرّ المنثور از ابن جریر طبری و ترمذی و دیگران نقل می کند. (1)

امّا متأسّفانه این خبر هم،به همان سرنوشت سایر روایات مبتلاست.زیرا راوی اوّلیه،ابو موسی به همراه ابو هریره،در سال هفتم از هجرت به مدینه آمده است؛این روایت را هم بی واسطه نقل کرده است.نتیجه اینکه روایت او نیز گرفتار ارسال است و ارزش روایی ندارد.

سیوطی روایت دیگری،در تفسیر این آیه از انس بن مالک آورده است،که از نظر متن، کاملا شبیه روایت ابو هریره است.امّا از نظر سند،این روایت هم بی اعتبار می باشد.زیرا انس در مدینه تولّد یافته است.وی قبل از ورود پیامبر به مدینه و هجرت،به مکّه نیامده و پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را ملاقات نکرده بود.او در عصر حادثه،یعنی سال سوم،تازه متولّد شده بود؛زیرا هنگام هجرت پیامبر-که درست ده سال بعد اتّفاق افتاده-او ده ساله بوده است. (2)

بنابراین انس درست در سال نزول آیه،در مدینه تولّد یافته و در مکّه نبوده است.و اگر بوده، نمی توانسته در شمار ناظران و شاهدان حادثه بوده باشد.

و نیز سیوطی روایتی در این زمینه،از براء بن عازب نقل می نماید.براء بن عازب از قبیلۀ اوس و از طوایف انصار شهر مدینه است.او در سال دوم هجرت در جنگ بدر شرکت کرد،امّا پیامبر به خاطر کوچکی سن،وی را نپذیرفت.یعنی او در آن وقت پانزده سال نداشته است که بالغ باشد و بتواند در جنگ و جهاد شرکت کند.لذا او در عصر نزول آیه،در حدود دو سال سن داشته و در مدینه زندگی می کرده،و نمی توانسته از شاهدان و ناقلان بی واسطۀ حادثه باشد. (3)

این سه روایت،یعنی روایت ابو هریره و انس و براء بن عازب،به یک لفظ هستند،و هر سه راوی نیز در هنگام وقوع حادثه در محل نبوده اند.لذا این یکسانی لفظ روایت،می تواند به بخشنامۀ رسمی حکومت اموی برای ساختن احادیث،مستند باشد؛خواه راویان اوّلیه برای اطاعت از دستور امویان این کار را کرده باشند،و خواه دیگران جعل خبر کرده و به نام اینان عرضه

ص:413


1- 1) -الدرّ المنثور 95/5-97،به نقل از طبری،جزء 72/19 به بعد؛سنن(ترمذی)338/5-340،ح 3184 و 3185 و 3186،چ ابراهیم عطوه عوض.
2- 2) -الاصابه 84/1-85،ترجمۀ 277؛و به نقل دیگر،او در سال هجرت، هشت ساله بوده،بنابراین در وقت نزول آیه، هنوز تولّد نیافته بوده است.رجوع کنید به:المعارف308/-309.
3- 3) -رجوع کنید به:الاصابه 146/1 و 147،ترجمۀ 618؛اسد الغابه 205/1،ترجمۀ 389؛الاستیعاب 153/1-155، ترجمۀ 172،تحقیق علی محمّد البجاوی؛الطبقات(خلیفة بن خیاط)186/1،ترجمۀ 522 و ص 303،ترجمۀ 923 و ص 449،ترجمۀ 1500.

کرده باشند.

در تفسیر طبری و الدّر المنثور،روایت های دیگری نیز هست که به افرادی از قبیل محمّد بن شهاب زهری و قتاده منسوب است. (1)

چنان که در گذشته دیده ایم،این دو،بسیار از عصر پیامبر دور بوده اند،و از طبقۀ تابعین محسوب می شوند.لذا روایاتشان را دیگر مورد نقد قرار نمی دهیم،زیرا بی سند بودن و ارسال آنها خیلی واضح و روشن است.

سیوطی روایات دیگری را نیز،از صحابی پیغمبر،چون زبیر نقل می کند.امّا سند او تا زبیر پیوسته نیست.یعنی سیوطی که در قرن دهم زندگی می کرده،با وساطت یک یا دو تن،از زبیر روایت می کند و روشن است که نه قرن فاصلۀ میان زبیر بن عوام صحابی با سیوطی،به وسیلۀ یک یا دو نفر پر نمی شود،و این مدّت حدّ اقل افزون از بیست نسل،درازا دارد.لذا این احادیث هم اعتبار نداشته ما نمی توانیم سخن زبیر در این روایت را به عنوان شخص او ارزیابی کنیم.زیرا به احتمال بسیار قوی این خبر را نقل نکرده و دیگران به نام او جعل نموده اند.ما تا سند روایت را به طور پیوسته تا به اوّلین راوی نشناسیم،نمی توانیم روایت را به او نسبت بدهیم.پس این روایت از دسترس تحقیق و بررسی به دور بوده و از اعتبار خالی است.

دو تذکّر

در اینجا،دو مطلب لازم به تذکّر است:

اوّل اینکه روایتی که به ابن عبّاس نسبت داده شده بود و در آن عبارت«و رهطک منهم المخلصین» (2)به عنوان بخشی از آیۀ قرآن کریم وجود داشت،و می خواست بگوید که ابن عبّاس این بخش را از قرآن می دانسته،جای شک بزرگی را در خود باز می کند.زیرا در آن به تحریف قرآن اشاره دارد.من احتمال می دهم که این روایت،ساختۀ اوایل قرن دوم هجری است؛زیرا در بررسی های تاریخ اسلام،به این نتیجه رسیده ام که عمدۀ کوشش های زنادقه در تخریب تفکّر و اعتقادات اسلام،در اوایل این قرن انجام گرفته است.حال روایت را به سعید بن جبیر و بعد از او به

ص:414


1- 1) -تفسیر طبری 73/19 و 75،به ترتیب از ابن شهاب و ضحّاک و قتاده،هر کدام یک روایت وجود دارد که به ترتیب متوفّای 124 و 105 و 117 هجری هستند.اینان از تابعین می باشند و عصر پیامبر را درک نکرده اند.
2- 2) -جامع البیان فی تفسیر القرآن(طبری)جزء 74/19، [1]احادیث دیگری از ابن عبّاس در این زمینه نقل شده است(سه عدد)که همه بدون این زیادی هستند.

ابن عبّاس نسبت بدهند یا به دیگری،فرقی نمی کند،و همه در پیروی از یک خط به وجود آمده اند،که همان خط مبارزه با اسلام می باشد.

مطلب دومی که باید یادآور شد،این است که آنچه این بنده از این روایات جعلی درمی یابد، این است که جز حدیث بالا سایر روایات موجود،همه در عصر معاویه ساخته و پرداخته شده اند.

مثلا ابو عثمان نهدی که از دو نفر روایت را نقل می کرد،در زمان معاویه و فرمان حدیث سازی او حضور داشته است. (1)سایر روایات هم به کسانی می رسید که در همان زمان بوده اند؛خواه کسانی که در شمار صحابه بوده اند،خواه کسانی که از تابعین بوده اند.ولی به طور عمد یا سهو به صحابی بودن نسبت داده شده اند.

یک دروغ شاخدار

یک دروغ بزرگ و شاخدار را نیز سیوطی در تفسیر این آیه،از طبرانی و ابن مردویه از ابو امامه باهلی نقل می کند،که او گفته است:

چون این آیه نزول یافت،پیامبر اکرم خویشاوندان و اهل بیت و خانوادۀ خویش را جمع کرد.

ابتدا به بنی هاشم رو کرد و به آنها فرمود:جان خود را از آتش بازخرید ...من برای شما نزد خداوند کاری نمی توانم کرد.سپس رو به اهل بیت خود نمود و گفت:ای عایشه،دختر أبو بکر!ای حفصه،دختر عمر!ای امّ سلمه و ای فاطمه!...جان خود را از خداوند بخرید و بکوشید تا خود را از آتش رها سازید.من کاری برای شما نمی توانم کرد و....عایشه گریه کرد و گفت:آیا چنین روزی خواهد بود.... (2)

به یاد داریم که آیه در سال سوم بعثت پیامبر نازل شده بود،و ابو امامه که همان اسعد بن زراره است،از انصار و اهل مدینه است.او از اوّلین افراد مدینه است که اسلام آورده،یعنی قریب به عصر هجرت،پیامبر را دیدار کرده و اسلام آورده است.بنابراین در وقت نزول آیه حضور نداشته است.

از این بدتر،آنکه حفصه و عایشه،در سال های بعد از هجرت به همسری پیامبر درآمده اند و

ص:415


1- 1) -رجوع کنید به:المعارف(ابن قتیبه)426/،تحقیق ثروت عکاشه؛طبقات الحفاظ25/،ترجمۀ 54؛تذکرة الحفاظ 65/1؛تهذیب التهذیب 277/6.
2- 2) -الدّر المنثور(سیوطی)96/5،حدیث دوازدهم در ذیل آیۀ مزبور.

عایشه در وقت نزول آیه،نه تنها همسر پیامبر نبوده-که در خانۀ پیامبر و در شمار همسران آن حضرت باشد-بلکه در سال سوم بعثت هنوز متولّد نشده بوده است.

و باز از این بدتر،اینکه ابو امامه،اسعد بن زراره،در ماه شوّال سال اوّل هجری وفات یافته است.

بنابراین در هنگامی که عایشه و حفصه،همسر پیامبر و اهل خانۀ آن حضرت شده اند،نبوده که بتواند چنین حادثه ای را حاضر و ناظر باشد. (1)

نتیجه اینکه ما با اطمینان می توانیم بگوییم:ابو امامه و ابن عبّاس و بسیاری از دیگر راویان،خود این احادیث را نقل نکرده اند.اینگونه اخبار به دنبال فرمان معاویه برای جعل حدیث،در حدود سال 50 هجری به وجود آمده اند.بر اساس این فرمان رسمی،جاعلان اصلی برای بی اعتبار کردن روایات فضایل اهل بیت پیامبر،این احادیث را ساخته و به راویان معتبر یا غیر معتبر نسبت داده اند.

البته اصل صعود پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به بالای کوه صفا یا بر مجموعه ای سنگ،و فریاد برداشتن برای انذار قریشیان،ممکن است صحّت داشته باشد،ولی اینکه چنین حادثه ای به دنبال نزول آیۀ وَ أَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ اتّفاق افتاده باشد،مورد انکار است،و نمی تواند به هیچ وجه صحیح باشد.بهترین دلیل نیز متن آیۀ کریمه است؛زیرا این آیه به صراحت به پیامبر مأموریت می دهد که خویشاوندان بسیار نزدیک خود را انذار کند،نه افراد قبیله و قومش را.قریشیان اگر چه با پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خویشاوندند،بسیار بسیار دور می باشند،که با او تنها در عنوان قریشی بودن شرکت دارند،و شاید در اجداد خیلی دور وحدت داشته باشند.

بر بالای کوه صفا

در گذشته اشاره شد که دعوت پیامبر،ابتدا در خانۀ خودش محصور بود.امیر المؤمنین علیه السّلام که با ایشان در غار حرا همراه بود،با بوی خوش و پرتو آسمانی وحی،در همان لحظات اوّلیۀ بعثت آشنایی یافت.بعد از بازگشت پیامبر به خانه،حضرت خدیجه نیز به ایشان پیوست.تا اینجا جمع مسلمانان به سه تن بالغ گردید.مدارک معتبر گزارش می دهند که مدّت های مدید،اسلام از این سه تن تجاوز نکرده است. (2)بعدها زید بن حارثه و جعفر بن ابی طالب به این جمع پیوستند،امّا زمان

ص:416


1- 1) -اسد الغابة 86/1-87،ترجمۀ 98؛الاصابه 50/1،ترجمۀ 111؛الاستیعاب 80/1-82،ترجمۀ 30؛المعارف (ابن قتیبه)309/.
2- 2) -طبری 311/2-312،سه حدیث،چ دوم مصر،تحقیق محمّد ابو الفضل ابراهیم؛الاستیعاب علی هامش الاصابة 163/3؛الاصابه 480/2؛اسد الغابه 49/4،ترجمۀ 3696.

اسلام آوردن این دو تن را دقیقا نمی دانیم.پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،پس از سه سال اختفای دعوت،در سال سوم بعثت مأموریت یافت که خویشاوندان بسیار نزدیک خود را به اسلام بخواند.آیۀ 214 سورۀ شعرا،حاوی این فرمان بود.داستان چگونگی این دعوت را در گذشته از زبان امام امیر المؤمنین علیه السّلام دیده ایم.به دنبال همین فرمان آسمانی بود که پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خویشان نزدیک خود را به میهمانی دعوت،و در خانه اش ایشان را انذار و تبلیغ فرمود.بعد از این،دعوت به اسلام عمومیت یافت و رفته رفته کسانی از طبقات مختلف،به اسلام گرویدند،و جمعیت مسلمانان فزونی یافت.

امّا تا پیامبر در مکّه بود،امکان چنین خطاب عامی به قریش وجود نداشت.زیرا قریشیان -به جز اندکی-به او ایمان نیاورده بودند،تا امکان داشته باشد آنها را از عذاب دوزخ بترساند و از شفاعت کردن یا نکردن خود سخن بگوید.اینگونه سخنان وقتی می توانست درست باشد که قریشیان-اگر چه به ظاهر-او را به پیامبری قبول کرده و اعتقادات اسلامی را گردن نهاده باشند.در محیطی که پیامبر شب و روز با قریشیان مترف و قدرتمند و اتباع آنها درگیر بود،و او را مسخره می کردند و احیانا شکمبۀ شتر بر سر او می انداختند،و یا خاکستر بر سرش می ریختند،و یا سنگش می زدند،سخن گفتن از عدم قدرت بر شفاعت و اینکه من برای شما کاری نمی توانم بکنم،و شما باید خود،با عملتان از آتش دوزخ نجات یابید، (1)هیچ معقول به نظر نمی رسد.اگر چنین انذار عامی وجود داشته باشد،باید در وقتی باشد که همۀ آنها به ظاهر مسلمان شده و او را به پیامبری قبول کرده باشند.روایات موجود در مکتب اهل بیت بدین شکل آمده اند:

اوّلا همۀ روایاتی که حاوی آیۀ انذار هستند،بدون استثنا از انذار خویشان نزدیک در خانۀ پیامبر سخن می گویند،نه از چیز دیگر. (2)

ثانیا مسألۀ صعود به کوه صفا و سخنرانی عام پیامبر،به بعد از فتح مکّه موکول می شود.

داستان اصلی چیست

ما در روایات موجود در مکتب اهل بیت،اصل داستان را می یابیم.امام صادق علیه السّلام می فرمایند:

آنگاه که پیامبر خدا مکّه را فتح کرد،بر کوه صفا ایستاد و فرمود:ای بنی هاشم و ای فرزندان

ص:417


1- 1) -مراجعه کنید به روایات مربوطه در صحیح مسلم 133/1 به بعد،به ویژه حدیث اوّل آن.
2- 2) -رجوع کنید به:تفسیر البرهان 189/3-192،که ده حدیث در ذیل این آیه،بدین مضمون آورده است.

عبد المطّلب!من مهربان و دلسوز شما هستم،نگویید محمّد از ماست.به خدا سوگند،وابستگان به من از شما و غیر شما،جز متّقیان و پرهیزکاران نیستند.نباشد که شما روز قیامت بیایید و دنیا را بر گردن خودتان بار کرده باشید،امّا دیگران بیایند و آخرت را به همراه داشته باشند.بدانید که من عذری میان خود و شما،و میان خداوند و شما باقی نگذاشتم،و عمل من مال من،و عمل شما مال شماست. (1)

پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در این سخنرانی بسیار بجا،نظرشان این بود:حال که او بر مکّه پیروز شده و در واقع حاکم بر جزیرة العرب گردیده،نباید خویشاوندانش با تکیه بر قدرت ایشان،به دنیا روی بیاورند،و باید بدانند که پیوستگی و نزدیکی به پیامبر،مبتنی بر تقواست و لاغیر،و آن با دنیاپرستی و چپاول اموال مردم سازگار نیست،و مانند هر حکومت دنیایی دیگر،فکر نکنند حال که یکی از خویشانشان،رهبری و زعامت ملّت و سرزمینی را به دست آورده،پس ما می توانیم به قدرت و ثروت و راحت برسیم،و در دنیا و آخرت،سیادت و آقایی داشته باشیم.

در پایان،دیگر بار می گوییم که ممکن است این روایت به بعضی از راویان،نسبت داده شده باشد،امّا خود او از این نسبت بی خبر باشد.مثل روایتی که ابو عثمان نهدی از زهیر بن عمرو و قبیصة بن مخارق نقل می کرد،که دیدیم حدیث شناسان می گفتند:تنها او این روایت را از آن دو نقل کرده،یعنی هیچ کس دیگری آن را از این دو نشنیده بوده است.یا روایتی که از ابن عبّاس نقل شده بود یا از ابو امامه و براء بن عازب و مانند ایشان.این کسان ممکن است که چنین سخنانی نگفته باشند،و حتّی می توان احتمال قریب به یقین داد که نگفته اند،امّا وقتی بخشنامۀ رسمی معاویه صادر گردید،و تمام نیرو و توان حکومت اموی به کار افتاد که چنین احادیثی ساخته و جعل شود، می توان به خوبی تصوّر نمود که عروة بن زبیر به نقل از امّ المؤمنین عایشه،یا محمّد بن شهاب زهری به نقل از ابو هریره، (2)جاعلان اصلی روایت بوده و آنها این روایات را به افرادی چون عایشه و ابو هریره و ابن عبّاس نسبت داده اند.راه ها و شهرهای دور،به ویژه با وسایل آن عصر،فرصت تحقیق را از طالبان حدیث می گرفت.اگر حدیثی به کسی منسوب می گشت،کمتر ممکن بود که انسان به او دسترسی یافته صحّت آن را از وی پرسش نماید.لذا احادیث-اگر چه جعلی بودند-در دست ها و بر زبان ها باقی می ماندند و بعدها به کتب معتبر و غیر معتبر انتقال می یافتند،و بخشی از

ص:418


1- 1) -صفات الشّیعه،حدیث هشتم،ص 165 از علی و الشیعة،چ 1958 نجف.
2- 2) -رجوع کنید به:صحیح(مسلم)133/1 و 134،چ محمّد علی صبیح و اولاده،قاهره.

معارف و احکام اسلام رسمی دستگاه خلافت را می ساختند.

نتیجه ای که از تمام بحث می گیریم،این است که در مجموعۀ روایات مورد بحث،یک دسته که سند متّصل داشتند،به کسانی منتهی می شدند که عصر حادثه را درک نکرده بودند،مثل روایات نقل شده از امّ المؤمنین،عایشه و ابن عبّاس و ابو هریره.و یک دسته که راوی اوّلیه در عصر حادثه می توانست حضور داشته باشد،ولی سند صاحب کتاب تا او پیوستگی نداشت،مثل روایت منقول از زبیر بن عوام.پس در این مجموعه،هیچ یک از روایات از بوتۀ نقد به سلامت بیرون نمی آمدند، و هیچ کدام طبق موازین حدیث شناسی،حدیث صحیح و مسند نبودند.

در این میان،تنها یک روایت از سلامت سند برخوردار بود،و آن روایتی بود که مصادر مکتب اهل بیت،به اتّفاق آن را نقل کرده بودند،و ما آن را با سندی که به امام امیر المؤمنین علیه السّلام منتهی می شد،برای شما به تفصیل آوردیم.سلامت سند این حدیث،از آنجا بود که اوّلا سند آن به اعتراف حدیث شناسان مکتب خلفا،تا به امام صحیح و پیوسته بود، (1)و ثانیا راوی اوّلیه،یعنی امیر المؤمنین علیه السّلام،در عصر حادثه حضور داشته و قریب پانزده سال از عمرشان می گذشت. (2)

بنابراین:

با این همه حدیث،که از صحابیان مهاجر،چون عایشه و زبیر و ابن عبّاس و ابو هریره،و از صحابیان انصاری،چون انس بن مالک و براء بن عازب و ابو امامه،و از کسانی که بی جا در شمار صحابه درآمدند،چون قبیصه و زهیر،و از تابعین نام آوری چون زهری و قتاده در کتب صحاح و مسانید و تفاسیر مکتب خلافت،به تواتر روایت گردیده،موردی برای شک و تردید در این حادثه باقی نمی ماند.ولی با بررسی اندکی دیدیم که آیه در سال سوم بعثت نازل شده،و در زمان این واقعه هیچ کدام از این راویان در مکّه نبوده اند تا این واقعه را مشاهده کرده از آن خبر دهند.پاره ای در آن وقت متولّد نشده بودند،و عدّه ای در مکّه زندگی نمی کردند.تنها زبیر بن عوام است که در آن عصر حضور داشته و در مکّه زندگی می کرده،امّا روایت سیوطی در قرن دهم از وی منقطع است،و سیوطی نمی گوید که این خبر را با چه سلسله سندی از او روایت می کند.بدین ترتیب همۀ اینگونه احادیث از اعتبار ساقط بودند.

و:

ص:419


1- 1) -نگاه کنید به تحقیقات احمد محمّد شاکر در پاورقی مسند(احمد)352/2،ح 1371.
2- 2) -طبری 319/2،تحقیق محمّد ابو الفضل ابراهیم؛ابن اثیر 41/2،چ دار الکتاب العربی.

در روایت امّ المؤمنین،عایشه و ابو هریره،به حضرت فاطمۀ زهرا علیها السّلام خطاب شده بود،در حالی که ایشان در آن وقت به دنیا نیامده یا طفل خردسالی بوده و نمی توانسته مورد این خطاب باشد،و شایسته بود که خطاب به دختران دیگر پیامبر-که از فاطمه بزرگ تر بودند-می شد.

در حدیث ابن عبّاس،جملۀ«و رهطک منهم المخلصین»بر آیۀ شریفۀ قرآن،اضافه شد،که خود بزرگ ترین دلیل بر ساختگی بودن حدیث است.

روایت ابو امامه،بر خلاف روایت های گذشته،می رساند که داستان در مدینه اتّفاق افتاده و طرف سخن،بانوان پیامبر،حفصه و عایشه بوده اند.در صورتی که ابو امامه پیش از آنکه این دو نفر به عنوان همسر به خانۀ پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیایند،وفات کرده بوده است.

گذشته از همۀ این دلایل،متن احادیث مزبور می رساند که پیامبر اکرم،خویشاوندان نزدیک خود یعنی بنی هاشم،و فامیل های دورتر یعنی بنی عبد مناف،و سایر قبایل قریش را مخاطب ساخته و ایشان را از اتّکال و تکیه بر خویشی با پیامبر و ترک عمل صالح بیم داده است.در حالی که چنین سخنی تناسب با سال سوم بعثت ندارد،چه در آن وقت همۀ بطون قبیلۀ قریش،بنی هاشم و غیر بنی هاشم،پیامبر را در دعوت به توحید استهزاء می کردند.همچنین وقوع این حادثه در مدینه،غیر ممکن است،زیرا قبیلۀ قریش در مدینه سکونت نداشته که به ایشان خطاب شود.

آنان که این روایت ها را ساخته اند،دو خبر زیر را دست کاری کرده از آن،یک داستان ساخته و روایت کرده اند:

الف-خبر مربوط به نزول آیۀ وَ أَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ و انذار خویشان بسیار نزدیک.

ب-خبر ندا در دادن پیامبر اکرم پس از فتح مکّه،که در آن از افراد مخصوصی نام برده نشده،و قریش مورد خطاب قرار گرفته و از ایشان خواسته شده که بر خویشی پیامبر اتّکال نکنند.

جاعلان از ترکیب این دو خبر-که هرکدام به جای خود درست بوده-روایاتی ساختند که با آنها،روایت اصلی که متضمّن فضایل امیر المؤمنین علیه السّلام بود،به دست فراموشی سپرده شود.

زمان ساختن این روایت ها
اشارة

بیشتر این روایات،در زمان معاویه،به منظور تقرّب به دستگاه خلافت اموی ساخته شده است.

مگر روایت ابن عبّاس که به دو دلیل زمان ساختن آن،مناسب با اوایل خلافت بنی عبّاس

ص:420

به نظر می آید:

در روایت منسوب به ابن عبّاس،یک جمله بر آیۀ قرآن افزوده شده،که تناسب با حدیث سازی زنادقه در اوایل خلافت عبّاسیان دارد.چنان که در جزء اوّل کتاب«خمسون و مائة صحابی مختلق»در این مورد بحث کرده ایم.

ساختن و جعل روایت و نسبت دادن آن به ابن عبّاس،با اوایل خلافت عبّاسیان تناسب دارد.

زیرا جاعلان می خواستند اوّلا با نام جدّ خلفای عبّاسی،روایت خود را ترویج دهند،و ثانیا بدین وسیله به آنها تقرّب جویند.بیشتر روایاتی که به نام ابن عبّاس ساخته اند،با چنین زمانی مناسبت دارد.

دو روایت جعلی دیگر

پس از بررسی این حدیث شبه متواتر،ولی ساختگی،دو حدیث جعلی دیگر را ارزیابی می کنیم.این دو نیز چون حدیث گذشته گرفتار جعّالی عصر معاویه گردیده و فضائلی که از امام امیر المؤمنین در آنها آمده،به نقیض گرفتار شده است.

اوّلین حدیث،حدیث مشهوری است در فضایل امام امیر المؤمنین علیه السّلام.پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در این حدیث می فرمایند:

«أنا مدینة العلم و علیّ بابها فمن أراد المدینة فلیأت الباب.» (1)

«من شهر دانش هستم،و علی در آن شهر می باشد.پس آن کس که ارادۀ این شهر را دارد،باید از در آن بیاید.»

این روایت مشهور با عبارات دیگری نیز نقل شده است:

«أنا مدینة العلم و علیّ بابها فمن أراد المدینة فلیأتها من بابها.» (2)

«أنا دار الحکمة و علیّ بابها.» (3)

ص:421


1- 1) -مستدرک الصحیحین 126/3؛تاریخ بغداد 348/4 و 172/7 و 48/11 و 49؛ [1]مجمع الزوائد 114/9؛تهذیب التهذیب 320/6 و 427/7؛ [2]اسد الغابه 22/4 [3] چ قدیم و 100/4 چ جدید؛الجامع الصغیر 108/1،چ مصر 1373؛منتخب کنز العمال علی هامش المسند 30/5؛الصواعق المحرقه122/، [4]چ عبد الوهّاب عبد اللّطیف؛تاریخ الخلفاء170/،چ کراچی.
2- 2) -مستدرک الصحیحین 127/3.
3- 3) -ترمذی 637/5؛الجامع الصغیر 108/1؛منتخب الکنز 30/5.

«أنا مدینة الحکمة و علیّ بابها فمن أراد الحکمة فلیأت الباب.» (1)

این حدیث معتبر و مشهور را با حدیثی دروغین علاج کردند.حدیث با این عبارت ساختند:

«أنا مدینة العلم و أبو بکر أساسها و عمر حیطانها و عثمان سقفها و علیّ بابها.» (2)

«من شهر دانش هستم،و أبو بکر اساس و پایۀ آن است،و عمر دیوارهای آن و عثمان سقف آن،و علی در آن می باشد.»

در نقد متن این حدیث،همین قدر می گوییم که یک شهر می تواند دیوار و در داشته باشد،امّا سقف داشتن آن امری غیر معقول است!

روایت دیگری که به چنگ جعّالان عصر معاویه گرفتار شد و این گروه نقیض آن را ساخته اند، حدیث مشهور و معتبری از پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در فضیلت حضرت حسن و حسین علیهما السّلام می باشد:

«الحسن و الحسین سیّدا شباب أهل الجنّة.» (3)

«حسن و حسین،آقای جوانان اهل بهشت هستند.»

جاعلان عصر اموی،برای شکستن اعتبار این حدیث،از زبان امیر المؤمنین چنین آورده اند:

«قال رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم:أبو بکر و عمر سیّد کهول أهل الجنّة و الآخرین إلاّ النّبیّین و المرسلین.» (4)

«أبو بکر و عمر،آقای پیرمردان بهشت هستند،از اوّلین و آخرین.مگر انبیا و مرسلین.»

در دروغ و جعلی بودن این حدیث،همین بس که خلیفه أبو بکر و عمر،آقای پیرمردان بهشت شمرده شده اند،در صورتی که اصولا در بهشت پیری و کهولت وجود ندارد.

خلاصه

در این بحث مشاهده کردیم:

ص:422


1- 1) -تاریخ بغداد 204/11. [1]
2- 2) -الصواعق المحرقه34/، [2]چ دوم 1358.
3- 3) -ترمذی 656/5و 661،ح 3768 و 3781؛مسند(احمد)3/3 و 62 و 64 و 82 و 391/5 و 392؛حلیة الاولیاء 139/4 و 190 و 58/5 و 71؛تاریخ بغداد 140/1 و 372/6 و 231/9 و 232 و 90/10 و 230؛ [3]تهذیب التهذیب،ترجمۀ زیاد بن جبیر و سوید بن سعید؛الخصائص(نسائی)36/؛اسد الغابة 574/5، [4]چ قدیم؛المستدرک 381/3 و 167؛ابن ماجه 44/1،ح 118.
4- 4) -ابن ماجه 36/1،ح 95؛ترمذی 610/5-611،ح 3364 و 3365 و 3366.

در کسب رضای خلیفه و جلب خشنودی خاطر وی،بر حدیث پیامبر در مورد سبق و رمایه، جملۀ«لا جناح»را اضافه کردند و خبر ظهور حضرت مهدی را دست کاری نمودند.

طبق فرمان خلیفه،احادیثی در برابر حدیث یوم الانذار جعل کردند.

و در روایت«انا مدینة العلم»جمله های«و أبو بکر اساسها و عمر حیطانها و عثمان سقفها»را افزودند.

و در برابر روایت«الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنة»جملۀ«أبو بکر و عمر سیدا کهول اهل الجنة»را ساختند.

و با این جعلیات و تحریف ها،اختلافات و ضدّ و نقیض های فراوان،در احادیثی که از پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نقل شده،ایجاد کردند که شناخت اسلام صحیح را بر همه دشوار ساختند.

این چند نمونه،برای شناخت حوادث مصیبت باری که در عصر اموی،بر حدیث پیامبر رفته است،کافی می باشد.در این دوران،آن قدر احادیث-که رکن دوم اسلام و بیان و توضیح قرآن کریم است-را زیرورو کردند که تمام شئون اعتقادی و اخلاقی و عملی اسلام،گرفتار تحریف گردیده به صورتی مسخ شده درآمد.این مطلب را-ان شاء اللّه-در آینده به تفصیل خواهیم دید.

بنابر بحث های گذشته،سومین وسیلۀ تحریف و زیرورو کردن اسلام،جعل حدیث است.در گذشته نیز دیدیم که جعل حدیث،به یکی از دو علّت زیر انجام گرفته است:

برای تقرّب به مرکز قدرت در جامعۀ اسلامی؛یعنی دستگاه خلافت و بهره برداری از حطام دنیوی.

برای دشمنی با اسلام.

البته گاهی هر دو سبب و هر دو عامل در یک جا جمع شده اند.

ص:423

ص:424

درس چهاردهم

اشارة

ص:425

بسم اللّه الرّحمن الرّحیم

إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللّهِ الْإِسْلامُ وَ مَا اخْتَلَفَ الَّذِینَ أُوتُوا

الْکِتابَ إِلاّ مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْیاً بَیْنَهُمْ...

آل عمران:19

ص:426

جعل اخبار نادرست دربارۀ امیر المؤمنین علیه السّلام

مقدّمه

سومین وسیلۀ تحریف-که خود هم عامل تحریف بود و هم اصل تحریف-جعل حدیث بود.

جعل حدیث،بیشتر پس از وفات پیامبر شروع شد، (1)امّا فرمان رسمی و عمومی در مورد جعل حدیث صادر نگشته بود.در عصر معاویه،مسألۀ جعل و ساخت روایات،به صورت یک دستور رسمی و دولتی از مقام خلافت صادر شد.کار از این مرحله هم بالاتر رفت،زیرا دستگاه خلافت در برابر این کار،پاداش و مزد سنگین نیز پرداخت کرد.لذا اسلام رسمی-که دربار خلافت نمایندۀ آن بود-در حقیقت،در عصر اموی،به ویژه عصر معاویه،شکل گرفت.

ابن ابی الحدید دانشمند معتزلی شافعی،از استاد خویش ابو جعفر اسکافی نقل می کند:

معاویه گروهی عظیم از صحابه و تابعین(شاگردان صحابه در علم حدیث)را استخدام کرد تا اخبار و روایاتی نادرست و قبیح،در مورد علی علیه السّلام جعل کنند،که مایۀ شکست و طعن آن حضرت باشد،و مردم را به برائت از وی بکشاند.برای این کار نیز مزدهای کلان قرار داد تا رغبت ها را برانگیزد و دنیاپرستان بدان شائق شوند.اینگونه کسان نیز آنچه او می خواست و می پسندید، ساختند.از جملۀ این افراد در میان صحابه،ابو هریره و عمرو عاص و مغیرة بن شعبه،و از تابعین،

ص:427


1- 1) -جعل حدیث به صورت دروغ بستن به پیامبر،در زمان خود آن حضرت شروع شده و کار تا آنجا بالا گرفته که ایشان با کلماتی بس تهدیدآمیز،از این عمل سخن گفته و در برابر آن وعدۀ آتش داده اند.رجوع کنید به:ترمذی 634/5،ح 3715؛ ابن ماجه 13/1-15،چ محمّد فؤاد عبد الباقی.

عروة بن زبیر را می توان نام برد.

حدیث اوّل

محمّد بن شهاب زهری روایت می کند که عروة بن زبیر برای او حدیثی از عایشه بازگفت،که طبق آن عایشه می گوید:

«کنت عند رسول اللّه إذ أقبل العبّاس و علیّ.فقال:یا عائشة!انّ هذین یموتان علی غیر ملّتی(أو قال دینی).»

«من نزد رسول خدا بودم که عبّاس و علی از دور پیدا شده به سوی ما آمدند.پیامبر اکرم به من فرمود:ای عایشه!این دو تن بر غیر ملّت من یا دین من از دنیا می روند.»

عبد الرّزاق از معمّر نقل می کند که نزد زهری دو حدیث بود،که به وسیلۀ عروه از عایشه نقل می شد.این دو حدیث در مورد علی علیه السّلام بود.من روزی از زهری دربارۀ آن دو تن(عروه و عایشه) سؤال کردم.او جواب داد که تو را با آن دو و حدیثشان چه کار؟!خدای متعال به حال آنها آگاه تر است.آنها نزد من در زمینۀ بنی هاشم(به بغض و کینه و دروغگویی)متّهم هستند.

حدیث دوم

حدیث دوم که به وسیلۀ عروه از عایشه نقل شده،چنین است:

«قالت:کنت عند النّبیّ إذ أقبل العبّاس و علیّ،فقال:یا عائشه!ان سرّک أن تنظری إلی رجلین من أهل النّار،فانظری إلی هذین قد طلعا،فنظرت فاذا العبّاس و علی.»

«او می گوید:من نزد پیامبر بودم که علی و عبّاس آمدند.رسول اکرم فرمود:ای عایشه!اگر دوست داری که دو مرد از اهل آتش دوزخ را مشاهده کنی،به این دو که به سوی ما می آیند،نظر نما.سر برداشتم و نگریستم.ناگاه عبّاس و علی را مشاهده کردم.» (1)

ما نمی دانیم که در جعل این روایت،چه کسی دست داشته است.آیا عروة بن زبیر دست بدین کار زده یا دیگری؟در هر صورت،در اجرای سیاست شوم معاویه،چنین احادیثی ساخته و منتشر شده اند.

ص:428


1- 1) -شرح نهج البلاغة(ابن ابی الحدید)258/1،چ اوّل مصر.
حدیث سوم

امّا از احادیثی که عمرو عاص ساخته است،روایتی می باشد که متأسّفانه بخاری و مسلم در کتاب های خویش از وی نقل کرده اند.او می گوید:از رسول خدا شنیدم که می فرمود:آل ابی طالب از دوستان من نیستند،بلکه دوستان من خداوند و مؤمنین صالح و نیکوکار می باشند.

ما در این زمینه به صحیح بخاری و مسلم مراجعه می کنیم،و می بینیم که این حدیث در این دو کتاب چنین نقل شده است:

«عن عمرو بن العاص قال:سمعت رسول اللّه جهارا غیر سرّ یقول:ألا انّ آل أبی فلان لیسوا بأولیائی انّما ولیّی اللّه و صالح المؤمنین.» (1)

«عمرو عاص می گوید:از پیامبر اکرم شنیدم که با صدای رسا می فرمود:آل ابی فلان(ابی طالب) دوستان من نیستند،دوستان من تنها خداوند و مؤمنین صالح می باشند.»

بخاری،در روایت دیگری بدین حدیث اضافتی دارد که طبق نقل عمرو عاص،پیامبر به دنبال این سخن فرمود:لیکن اینها با من خویشاوندی دارند،و من با آنها صلۀ رحم می کنم. (2)

اینک ببینیم که آل ابو طالب چه کسانی هستند.آل،در زبان عربی به خویشاوندان و خانوادۀ شخص گفته می شود. (3)بنابراین فرزندان یک شخص،اوّلین کسانی هستند که مصداق کلمۀ آل هستند.فرزندان ابو طالب عبارتند از:طالب،عقیل،جعفر و علی علیه السّلام،و دختری به نام فاخته امّ هانی. (4)

ولی در واقع همۀ افراد این گروه،به خاطر حضرت علی علیه السّلام گرفتار این حدیث جعلی گردیده اند، وگرنه دشمن اموی کاری با طالب و عقیل و جعفر نداشته است.حتّی اینکه گفته اند حضرت ابو طالب کافر بوده و تا دم آخر هم ایمان نیاورده نیز،به خاطر نقصانی است که این سخن بر

ص:429


1- 1) -صحیح(بخاری)،کتاب الادب 6/8،چ بولاق؛صحیح(مسلم)،کتاب الایمان 136/1 چ مصر؛مسند(احمد) 203/4؛ [1]مسند(ابی عوانه)96/1،چ هند.
2- 2) -بخاری،کتاب الادب،باب یبل الرحم ببلالها 6/8،چ بولاق و 34/3 چ مصر.
3- 3) -صاحب مفردات القرآن می گوید:«الآل قیل مقلوب عن الاهل و یصغّر علی اهیل...و یستعمل فیمن یختصّ بالانسان اختصاصا ذاتیا إمّا بقرابة قریبة أو بموالاة...و قیل آل النبی علیه الصلاة و السلام أقاربه و قیل المختصّون به.»(در واژه آل) و جوهری در الصحاح و رازی در مختار الصحاح می گویند:«و آل الرجل:أهله و عیاله.»(در واژه أول) و فیومی در المصباح المنیر [2]گفته است:«و الآل:اهل الشخص و هم ذوو قرابته و قد أطلق علی اهل بیته.»(در واژۀ أول) و فیروزآبادی در القاموس المحیط می گوید:«و الآل أهل الرجل و أتباعه و اولیائه و لا یستعمل إلاّ فیما فیه شرف غالبا.»(در مادۀ آل)
4- 4) -اعلام الوری باعلام الهدی151/. [3]

امیر المؤمنین،علی علیه السّلام وارد می کند،نه چیز دیگر.

عثمان به امیر المؤمنین می گفت:من چه کنم،قریش شما را دوست نمی دارد،شما در جنگ بدر بیش از سی نفر از اینان را به قتل رساندی،آن هم کسانی که صورت هایشان چون صفحه هایی از طلا می درخشید.امیر المؤمنین علیه السّلام واقعا به تارهای نیرومند دشمنی و کینۀ قریشیان،یعنی نیرومندترین جبهه در جزیرة العرب گرفتار بود.او در جنگ بدر،ارزشمندترین سران جاهلیت قریشی را به خاک و خون کشیده بود.اضافه اینکه گروه های بر سر کار از قریش،اگر از آن حضرت خونی هم طلب کار نبودند،نمی توانستند او را بر کرسی قدرت ببینند.حتّی تصریح کرده بودند که دوست نداشته اند که نبوّت و خلافت را در یک جا،و در یک خاندان در کنار هم بینند. (1)امام نیز بارها از اینان شکایت می کند،و شکوه ها از ایشان به درگاه ربوبی می برد. (2)

ارزیابی احادیث گذشته

اکنون بنگریم که این حدیث چه می خواسته بکند و در پی چه هدفی جعل شده است.مگر ندیدیم که معاویه دستور می داد که هرگونه فضیلت که برای ابو تراب،امیر المؤمنین علیه السّلام وجود دارد،نقیض آن را برای وی بیاورند؟این حدیث،یک سخن کلّی دارد،که با آن تمام فضائلی که در مورد امیر المؤمنین علیه السّلام از پیامبر نقل می شود،بی ارزش می گردد،و معلوم می شود همۀ آنها به خاطر صلۀ رحم و دلخوش کردن پسر عمویش،علی گفته شده و اصل و ریشه ای نداشته است.

مگر نه این بود که پیامبر در حدیث مشهور و بسیار معتبری فرموده بود:«من کنت مولاه فهذا علیّ مولاه اللّهمّ وال من والاه و عاد من عاداه.» (3)؛آیا با وجود حدیث مورد بحث،دیگر از مفهوم بلند این حدیث چیزی به جای می ماند؟!اگر کسی احاطه بر کتب روایی مکتب خلافت داشته باشد،می بیند که چگونه تمام دستورات معاویه،مو به مو اجرا شده است.

از زمان معاویه تا زمان عمر بن عبد العزیز،مسلمانان با تربیت اموی،در حقد و کینه و دشمنی امام امیر المؤمنین پرورش می یافتند.احادیث جعلی فراوان در مذمّت و منقصت آن حضرت در دست مردم بود،و به ویژه دورافتادگان از مراکز اصلی اسلام،چون مدینه و مکّه،در زیر بار عظیمی

ص:430


1- 1) -تاریخ طبری 222/4،تحقیق محمّد ابو الفضل ابراهیم،سخنان عمر بن خطّاب به ابن عبّاس.
2- 2) -نهج البلاغه،خطبۀ 172 و 217 و 33 صص 246 و 336 و 77،تحقیق صبحی صالح.
3- 3) -ترمذی 633/5،ح 3713؛ابن ماجه 43/1،ح 116؛مستدرک الصحیحین 109/3 و 110 و 116؛مسند(احمد) 281/4؛ [1]تذکرة الاولیاء،مناقب امیر المؤمنین؛صفة الصفوة 313/1.

از این جعلیات قرار داشتند.مکرّر شنیده اید که در تمام منابر اسلام،و در همۀ مساجد مسلمانان،در خطبه های نماز جمعه به عنوان جزئی از واجب،امام امیر المؤمنین را لعن می کردند،و این سیاست رسمی دولت اسلامی اموی بود.تا جایی که می گویند روزی خطیبی در خطبۀ نماز جمعه این لعن را فراموش نمود.در بین راه،در حالی که سواره به منزل می رفت،به یاد آورد که در خطبه لعن نکرده است؛ایستاد و به کفّارۀ فراموشی،هزار بار بر آن حضرت لعن کرد.این محل،تقدّس و تبرّک یافت و در آن مسجدی بنا شد که به نام«مسجد اللّعن»موسوم گردید.

جوّ عالم اسلامی در روزگار اموی این چنین بود و در این جو،احادیثی نقل شده و نشر یافته است.البته بعدها در اثر مجاهدات شبانه روزی ائمّه اهل بیت علیهم السّلام و اصحاب ایشان و علمای بعد از عصر غیبت،حقیقت تا حدودی از زیر آوارهای عصر حکومت اموی بیرون آمد.ولی متأسّفانه دیگر بار هجوم بی امان فرهنگ غرب،کوشش پیگیر اسلام شناسان یهودی و مسیحی و کمونیست،حقایق را به زیر خاک و آوار جهل،و به درون ظلمت شبهات فرو می برد.

بعد از عمر بن عبد العزیز،به ویژه با روی کار آمدن عبّاسیان،آن هم به نام آل محمّد (1)و با زحمات ائمّه و اصحاب فداکارشان،دیگر نمی شد نسبت به امیر المؤمنین،چنان که در ابتدای عصر اموی امکان داشت،سخن گفت.لذا در تمام نسخ موجود از این حدیث،از صحیح بخاری و مسلم گرفته تا مسند احمد و ابی عوانه،حدیث بدین شکل آمده است:«انّ آل أبی فلان لیسوا بأولیائی...»:«آل ابی فلان،اولیا و دوستان من نیستند...»،ولی در شرح صحیح بخاری که به وسیلۀ یکی از اعاظم محدّثین مکتب خلفا نوشته شده،آمده است که آل ابو فلان،آل ابو طالب می باشد. (2)

و البته عذر می آورد که مقصود پیامبر از آل ابو طالب،کافران آنهاست،مشرکانی که در میان خانواده و فرزندان ابو طالب بوده اند.می پرسیم این کافران و مشرکان کیانند؟علی است که اوّل مؤمن و اوّلین تصدیق کنندۀ پیامبر می باشد؟!جعفر است که از شهدای بزرگ اسلام و مفتخر به لقب ذو الجناحین می باشد؟!و بالاخره عقیل است یا طالب یا حسن و حسین و عبد اللّه بن جعفر و مسلم و محمّد بن حنفیه و امثال ایشان؟!آیا تاریخ،در فرزندان ابو طالب یک نفر مشرک و کافر سراغ دارد؟!یا اغلب،صدرنشین فداکاری در راه اسلام بوده اند؟!و اقلیتی که چنین نیستند،حدّ اقل

ص:431


1- 1) -یعقوبی 89/3 و 81،چ بیروت و نجف؛التنبیه و الاشراف(مسعودی)293/؛ابن اثیر 301/4،حوادث سال 129 ق،و ص 310،حوادث سال 130 ق.
2- 2) -فتح الباری 453/4،چ مصر.

مسلمان صادقی می باشند!

این بود روایتی که از عمرو عاص نقل شده،و متأسّفانه به کتب صحاح و مسانید مکتب خلافت نیز پای نهاده است.

حدیث چهارم

حال به روایتی که از ابو هریره به جای مانده،نظر کنیم.اعمش روایت می کند و می گوید:

هنگامی که ابو هریره همراه معاویه،در«عام الجماعة» (1)به عراق آمد،به مسجد کوفه وارد شد.او چون کثرت استقبال کنندگان خویش را مشاهده کرد،بر روی زانوی خویش نشست،و پس از اینکه چندین بار بر سر بی موی خود نواخت،گفت:ای اهل عراق!آیا می پندارید که من بر خدا و رسول او دروغ می بندم و خویشتن را به آتش دوزخ می سوزانم؟!به خدا سوگند،از رسول خدا شنیدم که می فرمود:برای هر پیامبری حرمی است،و حرم من در مدینه مابین کوه عیر تا کوه ثور است.

آن کس که در حرم من حوادثی به وجود آورد و فتنه کند،لعنت خدا و ملائکه و همۀ مردم بر او باد.

عراق مرکز شیعیان امیر المؤمنین بوده و مردم کوفه تربیت شدگان و علاقه مندان وی هستند.

ابو هریره در میان این چنین کسان سخن می گوید.گویی خود او می داند کسانی هستند که در سخنش تردید دارند،و شاید به همین جهت است که می گوید:شما فکر می کنید من دروغ گفته خود را به آتش دوزخ گرفتار می کنم؟!آنگاه قسم می خورد که خود از پیامبر شنیده است.پس از این اضافه می کند:و من خداوند را شاهد می گیرم که علی در این سرزمین فتنه و آشوب بپاکرده است!

وقتی خبر این سخنرانی و بیان این حدیث به معاویه رسید،او در برابر چنین خدمت بزرگی، ابو هریره را مورد اکرام قرار داد.و علاوه بر پولی که برایش فرستاد،به حکومت مدینه منصوبش نمود. (2)

ارزیابی حدیث چهارم

در این حدیث،ابو هریره می گوید که پیامبر اکرم فرموده است:مدینه حرم من است،و حدود آن از کوه عیر تا کوه ثور می باشد.امّا آنچه از تاریخ و سیره و کتب جغرافیایی عرب به دست

ص:432


1- 1) -در توضیح این اصطلاح،به درس گذشته مراجعه کنید.
2- 2) -شرح ابن ابی الحدید 359/1،چ اوّل مصر.

می آید،این است که کوه ثور،اصولا در مدینه و اطراف آن نیست.کوهی بدین نام در اطراف شهر مکّه است،و آن همان کوهی است که پیامبر اکرم هنگام هجرت در آن پنهان گشت. (1)

دانشمندان فراوانی از جغرافی دانان در این زمینه سخنانی دارند که دروغ بودن حدیث را آشکار می کند.

یعقوبی در کتاب«البلدان»می گوید:

«مکّه بین کوه های بزرگی قرار دارد...کوه هایی که به شهر مکّه احاطه دارند،عبارتند از ابو قبیس...و قعیقعان و فاضح و محصب و ثور نزد صفا و حرا و بشیر...» (2)و نیز می گوید:«مدینه دو کوه دارد که عبارتند از احد و عیر.» (3)

مقدّسی که یکی از بهترین جغرافی دانان اسلام است،در کتاب خود،«احسن التقاسیم» می نویسد:

«غار ثور در فاصلۀ یک فرسخی مکّه و کوه حرا قرار دارد و در جانب منی واقع است.» (4)

یاقوت حموی،نویسندۀ بزرگ ترین دائرة المعارف جغرافیایی اسلام،می گوید:

«ثور اسم کوهی در مکّه است و در آن غاری است که پیامبر در آن مخفی گردید.» (5)

محمّد بن عبد المنعم حمیری در فرهنگ جغرافیایی خویش تصریح می کند:

«ثور که به آن ثور اطحل می گویند،یکی از کوه های مکّه است در قسمت جنوبی شهر،و فاصلۀ آن از مکّه دو میل می باشد.» (6)

هر کس از لغویین مشهور عرب،در واژۀ ثور سخن گفته است،تصریح می کند که ثور کوهی در اطراف مکّه است؛مانند:

ابن اثیر متوفّای سال 606،در کتاب«النهایة فی غریب الحدیث و الاثر»،

ص:433


1- 1) -طبری 378/2،چ دار المعارف مصر؛ابن هشام 485/1،ابراهیم الابیاری و دیگران،چ دوم؛انساب الاشراف 260/1،چ محمّد حمید اللّه؛ابن اثیر 73/2،چ دار الکتاب؛الطبقات الکبری 228/1،چ بیروت؛عیون الاثر 184/1،چ بیروت؛ الوفاء باحوال المصطفی 236/1.
2- 2) -البلدان78/، [1]چ نجف.
3- 3) -البلدان77/.
4- 4) -احسن التقاسیم فی معرفة الاقالیم102/،چ بریل 1885.
5- 5) -معجم البلدان 86/2-87، [2]چ بیروت.
6- 6) -الروض المعطار فی خبر الاقطار151/،و نیز در مادّۀ غار از همین کتاب425/،تحقیق دکتر احسان عبّاس.

فیومی متوفّای سال 770،در کتاب«المصباح المنیر»،در مادّۀ ثور، علاّمه ابن منظور،لغت دان بزرگ عرب و متوفّای سال 711،در کتاب کبیر«لسان العرب المحیط»، در مادّۀ ثور، فیروزآبادی متوفّای 817،در کتاب«القاموس المحیط»،در مادّۀ ثور، و زبیدی متوفّای سال 1205،در کتاب بزرگ«تاج العروس»که در شرح«القاموس المحیط»نوشته است.

این تحقیق نشان می دهد که گویندۀ این روایت،ابو هریره،گرفتار کم حافظگی و فراموشی شده،و کوه ثور در اطراف مکّه را برای مدینه نام برده است.علمای متعدّدی از مکتب خلافت،در مورد این حدیث سخن گفته اند،و سعی کرده اند این خطا را به گونه ای توجیه کنند.

می گویند:

شاید پیامبر اکرم،کوهی از کوه های مدینه را به نام ثور نام گذاری کرده است.

شاید مقصود پیامبر،تعیین حدود حرم مدینه بوده و این حد را به فاصلۀ دو کوهی که در مکّه می باشد،تشبیه کرده است.

راوی به خطا و اشتباه،نام کوه ثور را برده است،زیرا باید بگوید کوه احد.

چهارمی جای نام کوه ثور را در روایت خالی گذاشته،یا به صورت مبهم(کذا)آورده است،تا به این اشکالات گرفتار نشود.

این تلاش ها به صورت هایی که دیدیم و به انواع دیگر،ادامه داشته است،تا اینکه راه حل نهایی،یعنی اکتشاف کوهی به نام ثور در مدینه،به وسیلۀ عبد السلام بن محمّد،محدّث حنبلی بصری،متوفّای سال 669 انجام می گیرد.این اوّلین بار است که از وجود این کوه خبری می شنویم.

قرنها همۀ دانشمندانی که به جهتی در این مسأله خبرگی داشتند،گفتند:چنین کوهی در اطراف شهر مدینه نیست،و نیز گفتند:این حدیث را اهل عراق روایت کرده اند،که با اوضاع جغرافیایی مدینه آشنایی نداشته اند.حال ناگهان مردی از علمای عراق و بصره به میان آمده می گوید:در جنب کوه احد،کوهی کوچک وجود دارد به نام ثور،و اضافه می کند که همۀ اهل مدینه آن را می شناسند.

مطلب به همین جا ختم نشده و در قرن بعد شاهد دوم یافت می شود.او مردی است به نام عبد اللّه مطری،متوفّای سال 765،و از پدر مرحوم خود محمّد مطری وجود این کوه را نقل می کند

ص:434

و اضافه می نماید:اهل مدینه،پشت در پشت،در کنار کوه احد،کوهی به نام ثور می شناسند که کوهی کوچک و سرخ رنگ می باشد.

در عصر ما دانشمندان معاصر،برای رفع نادرستی های این خبر،به شکل دیگری همّت کردند.

استاد عبد القدوس،مؤلّف کتاب«آثار المدینه»،در صفحۀ 139 کتابش،نقشۀ کوه را ترسیم می کند،و دکتر محمّد حسنین هیکل،نویسندۀ کتاب مشهور«حیاة محمّد»،در کتاب دیگرش موسوم به«منزل الوحی»،در صفحۀ 512،همین نقشۀ جغرافیایی را می آورد،و در صفحۀ 440 از این کتاب،می گوید که مطلب را از نوشتۀ عبد القدوس،یعنی«آثار المدینه»،استفاده کرده است. (1)

امّا استاد هیکل در کتاب«حیاة محمّد»،مانند همۀ مورّخان و جغرافی نویسان،غار ثور و کوه ثور را در بیرون مکّه نام می برد،و آن را به عنوان محلّ اختفای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،در سفر هجرت مورد بحث قرار می دهد. (2)

حدیث سازی سمرة بن جندب

ابو جعفر اسکافی معتزلی،استاد ابن ابی الحدید،در دنبال سخن خود،داستان سمرة بن جندب

را مطرح می سازد.او می گوید:معاویه صد هزار درهم برای سمره فرستاد تا او روایتی از پیامبر نقل کند که آیۀ شریفۀ:

وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یُعْجِبُکَ قَوْلُهُ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ یُشْهِدُ اللّهَ عَلی ما فِی قَلْبِهِ وَ هُوَ أَلَدُّ الْخِصامِ وَ إِذا تَوَلّی سَعی فِی الْأَرْضِ لِیُفْسِدَ فِیها وَ یُهْلِکَ الْحَرْثَ وَ النَّسْلَ وَ اللّهُ لا یُحِبُّ الْفَسادَ (3)

«و از مردم کسی است که گفتارش در دنیا برای تو خوشایند است و خداوند را به آنچه در قلب او می باشد،گواه می گیرد و او سخت ترین دشمنان می باشد.و هنگامی که ریاست و حکومتی به دست آورد،در زمین،تنها به پاشیدن بذر فساد می کوشد،و کشتزارها و نسل های انسانی را نابود می سازد،و خداوند فساد را دوست نمی دارد.»

دربارۀ امیر المؤمنین،علی علیه السّلام نازل شده و او به گفتۀ نبیّ اکرم در شمار دشمنان دین خداست.و

ص:435


1- 1) -همۀ این مباحث از شرح صحیح مسلم،تحقیق محمّد فؤاد عبد الباقی995/-998،چ لبنان،استفاده شده است.
2- 2) -رجوع کنید به:حیاة محمّد176/-177،چ اوّل.
3- 3) -بقره:204 و 205. [1]

همچنین آیۀ: وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ (1):«پاره ای از مردمند که برای طلب رضای خدا،جان خویش را در طبق اخلاص می نهند.»

دربارۀ عبد الرّحمن بن ملجم مرادی،قاتل امام امیر المؤمنین علیه السّلام نازل شده است!سمره این مقدار پول را نپذیرفت.مبلغ به چهارصد هزار درهم رسید.اینجا سمرة بن جندب صحابی قبول کرد،و خواستۀ معاویه را به صورت روایتی دروغین از پیامبر،برای مردم بازگو نمود. (2)

این روایت زشت منتشر شد و در جامعۀ اسلامی عصر اموی،تأثیری بزرگ گذاشت.تا آنجا که به خاطر آن،خوارج را«شراة»،یعنی کسانی که خود را در راه خدا فدا کردند و به خدا فروختند، می نامیدند.زیرا در این روایت جعلی،ابن ملجم،مصداق آیۀ 207 سورۀ بقره و در شمار کسانی که خود را به خدا می فروشند و فدای راه او می کنند،شده بود.این اوّلین اثر منفی حدیث جعلی سمره بود.

و امّا دومین اثر:آن چنان آیۀ 204 و 205 بقره،در مورد امیر المؤمنین علیه السّلام شهرت یافت،که هنگام دفن حضرت مجتبی علیه السّلام در کنار جدّ بزرگوارش خاتم انبیا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،وقتی که عایشه برای جلوگیری از این کار آمد،و گفت اینجا خانۀ من و اتاق من است،و عبد اللّه بن عبّاس با او به بحث پرداخت که تو یکی از نه زن پیامبری،که مجموع ارثشان از آن حضرت یک هشتم است و این،چه مقدار می تواند باشد،گفت:«إنّکم قوم خصمون»:«شما اهل جدال و مخاصمه هستید»،که اشاره است به آیات فوق الذّکر که در حدیث جعلی آمده و با امام متّقین،تطبیق داده شده است.

بت ها باید شکسته شوند

بارها علما و نویسندگان و دانشمندان در همۀ طبقات،از این بنده می پرسیدند:مگر حدیثی که در باب غدیر خم هست،در مکتب خلافت در مدارک معتبر و فراوان وجود ندارد؟!مگر حدیث یوم الدّار و روز انذار را-یعنی همین حدیثی که در سابق ذیل آیۀ أَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ ،نقل شده بود،و در آن پیامبر سه اصل اساسی اسلام،توحید و نبوّت و امامت و خلافت را تبلیغ فرمود- دانشمندان آن مکتب ندیده اند؟!

ص:436


1- 1) -بقره:207. [1]
2- 2) -شرح النهج 358/1-361، [2]چ قدیم.

من چه می توانستم بگویم؟آری،اینها را دیده اند،امّا چه می شود کرد؟در برابر حدیث یوم الدّار و انذار خویشان،به چندین شکل و چندین سند،روایات مناقض آن-اگر چه در تحقیق، جعلی شناخته می شود-وجود دارد.آری،در برابر هر حدیث فضایل امام امیر المؤمنین و اهل بیت،احادیث فراوانی برای شکستن و خرد کردن اعتبار آن وجود دارد.بنابراین،حقایق بدین شیوه،در زیر انبوهی از دروغ و جعل دفن می شود.حقیقت جو در تاریخ اسلام نیازمند چیزی چون باستان شناسی است،یا به عبارت دیگر،او گرفتار بت های فراوان است که تمام ذهن و فکر و چشم وی را پر کرده است.تا این بت ها شکسته نشود،امکان دریافت حقیقت نیست.آنچه این بنده می کند،در راه شکستن بت های دروغ و جعل و تحریف است،که به دست جنایت کاران ساخته و پرداخته شده،و به دست نادانان پرورش یافته است.تا آنجا که از بزرگ ترین بت های تاریخ بشریت نیز بزرگ تر،و از همۀ رویین تنان، صدمه ناپذیرتر شده اند.

بارها کسانی از بزرگان و دانشمندان،به این بنده گفته اند:چرا یک سیرۀ تحقیقی از پیامبر اکرم نمی نگاری تا بتوان بر آن اعتماد کرد و از آن استنباط احکام اسلام نمود؟من در برابر چه می توانستم بگویم؟امّا اینک بعد از این بحث نسبتا طولانی و آشنایی شما با این مقدّمات،می توانم سخن اصلی را ابراز کنم،و آن اینکه اصولا امکان ندارد که من با این احادیث مجعوله و با این متون ظاهرا بسیار معتبر،امّا در واقع پر از دروغ و تحریف،سیرۀ پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را بنویسم.با این همه موانع،چگونه ممکن است که سیرۀ پیامبر،یعنی بخش عظیمی از اسلام مجسّم را به روی کاغذ آورد؟

مگر نه این است که امروز همۀ کسانی که می خواهند زندگانی پیامبر را بررسی کنند،از اروپایی مسیحی و یهودی تا مسلمان مصری و ایرانی،نخستین بار به سیرۀ ابن هشام مراجعه می کنند؟امّا با کمال تأسّف،باید بگویم که من پس از سالیان دراز تحقیق و بررسی معتقدم،و این اعتقاد را بر زبان می آورم تا بماند که:هنوز سیره نویسی،حقیقت پوش تر از ابن هشام (1)نیامده است! (2)مگر نه این است که امروز هر کس بخواهد تاریخ اسلام را ببیند یا تحقیق کند،به تاریخ طبری (3)رجوع می نماید،و بسیاری از بزرگان علمای مکتب خلافت،او را امام المورّخین می دانند؟امّا من معتقدم

ص:437


1- 1) -ابو محمّد عبد الملک بن هشام معافری،متوفّای 213 یا 218 ق.
2- 2) -دلیل تفصیلی این سخن،در کتاب«من تاریخ الحدیث»از همین بنده آمده است.
3- 3) -محمّد بن جریر طبری،متولّد 224 و متوفّای 310 ق.

که او در ترویج مجعولات،گوی سبقت از همۀ مورّخان ربوده است.

اگر چنین کتاب هایی،مصادر و مدارک دست اوّل تاریخ اسلام و زندگانی پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم باشند،چگونه ممکن است اسلام فهمیده شود؟نه،این بت ها که عظیم ترین سدّ راه فهم اسلامند، باید شکسته شوند.از قلم این بنده،تاکنون چهار جلد کتاب طبع شده،و در آنها تاریخ طبری مورد نقد و بررسی قرار گرفته است.از این مرحمت خداوند منّان،شاکرم،که به دست این بندۀ ضعیف خودش،این بت بزرگ را شکسته است.با این کتاب ها،یعنی دو جلد«عبد اللّه بن سبا»و دو جلد «خمسون و مائة صحابی مختلق»،طبری در نظر حقیقت جوی بی طرف،شکسته شده است.

ما باید اوّل باطل را بشناسیم و ترک کنیم،تا بتوانیم حق را بشناسیم.گفته اند و خوب گفته اند که:

«تعرف الاشیاء باضدادها»:«هر چیز با ضدّش شناخته می شود.»اگر شب نبود،روز شناخته نمی شد.اگر تاریکی نبود،روشنایی قابل درک نبود.ما اوّل باید کسانی چون ابو هریره،انس بن مالک،معاویه و عمرو عاص را بشناسیم،تا امکان شناخت پیامبر اکرم اسلام و امام امیر المؤمنین و حوادثی چون جنگ صفّین و جمل و امثال آن،به وجود آید.ما تا معاویه و یزید را نشناسیم، قدرت درک حوادثی چون صلح امام مجتبی علیه السّلام و قیام حضرت امام حسین علیه السّلام را نخواهیم داشت.

از اینها گذشته،ما تا بدآموزان تاریخ اسلام و جعّالان و تحریف کنندگان را تشخیص ندهیم و تا طبری و ابن هشام و پیروانشان را معتبر بدانیم،نه شخصیّت های مثبت اسلام را خواهیم شناخت و نه شخصیت های منفی آن را.تا این مجعولات در صحنۀ حدیث معتبر اسلام و تاریخ آن جای دارند، نه خدای اسلام قابل شناخت است،نه پیامبر اسلام،نه علی اسلام،نه خلافت و امامت و وصایت، و نه معاد اسلام.بنابراین ما راهی برای شناخت خداوند و اسلام و حقیقت نداریم،جز این راه که در این بحث ها دنبال می شود.ائمّه برای خواصّ شیعیان خودشان،همین راه را می پیمودند.البته آنها نیاز نداشتند که به قدر ما زحمت بکشند.امام صادق علیه السّلام با یک جملۀ کوتاه،راه پیروانش را معیّن می فرمود.او وقتی به شاگردانش می فرمود:«ثلاثة کانوا یکذبون علی رسول اللّه،أبو هریرة و أنس بن مالک و امرأة.» (1)،آنها راه دریافت حدیث صحیح و سقیم را می آموختند.امّا امروز ما برای اثبات این مسأله،نیازمند به نوشتن کتاب های متعدّد و تحقیقات مفصّل هستیم،و باید سالیان دراز تتبّع و تحقیق در پشت سر داشته باشیم،که سخن امام صادق علیه السّلام را درک کنیم.

ص:438


1- 1) -الخصال(صدوق)190،چ بیروت:«سه نفر بودند که بر رسول خدا دروغ بستند،ابو هریره،انس بن مالک و زنی.»

امّا اگر ما به وصیّت مسلّم پیامبر گوش فرادهیم،و آن را به حقیقت بپذیریم-که بارها به صور مختلف تکرار می فرمود:«من در میان شما دو چیز گرانقدر به جای می گذارم،و مادامی که شما بدان ها چنگ زنید و از آنها پیروی کنید،هرگز گمراه نمی شوید.»-و به این راه برویم،از همۀ گمراهی های ممکن و از خطر همۀ چاه های هلاکت،رهایی می یابیم.خداوند متعال به ما توفیق بدهد که این راه را تا آخر برویم.

ص:439

ص:440

درس پانزدهم

اشارة

ص:441

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

أَ فَتَطْمَعُونَ أَنْ یُؤْمِنُوا لَکُمْ وَ قَدْ کانَ فَرِیقٌ مِنْهُمْ یَسْمَعُونَ

کَلامَ اللّهِ ثُمَّ یُحَرِّفُونَهُ مِنْ بَعْدِ ما عَقَلُوهُ وَ هُمْ یَعْلَمُونَ

بقره:75

ص:442

مقدّمه

برای این بنده،خواندن اینگونه احادیث جعلی و دروغین و تحریف شده،یک ریاضت روحی است.در مقابل،آن قدر از خواندن احادیث صحیح پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و اهل بیت علیهم السّلام لذّت می برم که نمی توانم آن را توصیف کنم.ای کاش می توانستیم عمر را تنها صرف بررسی احادیث درست و صحیح کنیم.امّا چه کنیم که تا بت شکسته نشود،خداوند پرستیده نخواهد شد،و تا احادیث جعلی شناخته نشود،احادیث صحیح بازشناسی نمی شود.

در نظر داشتم که بحث را کوتاه کنم تا زودتر به اصل مطلب برسیم.امّا باز می بینم روشنایی لازم،هنوز حاصل نشده و نیاز به ادامۀ بحث وجود دارد.شاید بتوان با این مثال،مطلب را مجسّم کرد:ما اگر بخواهیم به شهری باستانی برسیم و حدود و ثغور آن را بدانیم و خصوصیاتش را دریابیم،با وجود آوار قرنهای متمادی بر بالای آن،امکان ندارد،و راهی نیست جز اینکه آن را از زیر این همه آوار و خاک و لایه که در طول قرون،رویش را پوشانیده است،بیرون آوریم.و البته این کار،رنجی طاقت فرسا و خبرگی و اطّلاعی فراوان می خواهد.

اسلامی که پیامبر آورده بود،زیر آوار احادیث جعلی و دروغین دفن شده است،و ما برای شناخت اسلام نیز یک نوع باستان شناسی لازم داریم.ما در اینجا از هر دسته و نوع حدیث جعلی، یک نمونه می آوریم تا با ابعاد گوناگون این جنایت بزرگ آشنا شویم.پس احادیثی را که تا به حال ارزیابی کردیم،همۀ آنچه در این زمینه وجود دارد،نیست،بلکه بر حسب مطالعات،از هر نوع حدیثی،یکی را به عنوان نمونه از خروار عرضه کردیم،تا بدانیم که بر حقّ مظلوم چه آمده و به چه سرنوشتی دچار شده است.در نتیجه،راهمان را برای شناخت اسلامی که پیامبر آورده است و تا قیامت باید بماند،و می ماند،بشناسیم.

ص:443

آیات تیمّم

مقریزی در جریان جنگ و غزوۀ مریسیع می نویسد:

«حدیث افک در این غزوه به وقوع پیوست،زیرا رسول اکرم در منزلی فرود آمده بود و به همراه خویش آب نداشت.در آنجا گردنبند عایشه از گردنش بازشده به زمین افتاد و گم شد.

پیامبر اکرم برای یافتن گردنبند تا صبحگاهان در آن منزل ماند.مردم از بی آبی در آن صحرا سخت به زحمت و ناراحتی افتادند،و گفتند:این عایشه است که ما را در این سرزمین بی آب و علف،نگاه داشته است.أبو بکر از سخن مسلمانان رنجیده خاطر شد و دخترش را سرزنش سختی کرد.در این وقت آیۀ تیمّم نزول یافت....

مسلمانان سپس از اینجا حرکت کرده در سرزمینی که چراگاهی سرسبز و پر از درخت اراک بود،فرود آمدند.پیامبر خدا فرمود:عایشه!حاضری با من در دویدن مسابقه بدهی؟!عایشه عرضه داشت:بلی.پس از آن،لباس خود را جمع نمود،و پیامبر خدا نیز چنین کرد.سپس به دویدن پرداختند.پیامبر از عایشه پیشی گرفت.پس از آن فرمود:این مرتبه پیشی گرفتن من،در برابر آن مرتبه که تو بر من پیشی گرفتی!داستان این بود که رسول اکرم به منزل أبو بکر آمده بود.عایشه نیز در آنجا بود و در دست خود چیزی داشت.پیامبر فرمود:آن چیز را به من بده!عایشه امتناع کرد،و دوید و دور شد.پیامبر نیز به دنبال او دوید،امّا عایشه سرعت بیشتری داشت،و از آن حضرت پیشی گرفت...در این سفر(غزوۀ مریسیع)عایشه بر هودجی که بر شتر نهاده شده بود،سوار شده و

ص:444

ابو مویهبه،غلام آزادشدۀ پیامبر،و مردی دیگر او را حرکت می دادند....» (1)

سپس داستان و حدیث افک را بیان می کند.

آنچه مقریزی و دیگران در این قصّه های سه گانه آورده اند،از طریق امّ المؤمنین عایشه نقل شده است.اوّلین داستان،داستان مسابقه است:

مسابقۀ پیامبر و همسرش

احمد بن حنبل در مسند خویش،از هشام فرزند عروة بن زبیر،و او از پدرش عروه،و او از امّ المؤمنین عایشه نقل می کند که عایشه می گوید:

«من با پیامبر اکرم در یکی از سفرهایش همراه شدم.در آن هنگام،من دختری کم سن و لاغراندام بودم و هنوز چاق نشده بودم.در ضمن سفر،روزی آن حضرت به یارانش فرمود:پیش بروید!آنها پیش رفتند.سپس فرمود:جلو بیا،با هم در دویدن مسابقه بدهیم!من با وی مسابقه دادم و از ایشان سبقت گرفتم.پیامبر چیزی نگفت.زمان گذشت،تا آنگاه که من چاق شدم و جریان مسابقۀ گذشته را نیز فراموش کردم.در سفر دیگری به همراه آن حضرت رفتم.در ضمن سفر به مردم فرمود:جلو بروید!آنها جلو رفتند.بعد فرمود:پیش بیا تا با تو مسابقه بدهم!من با او در دویدن مسابقه دادم،و او از من پیشی گرفت.آنگاه خندید و فرمود:این به آن!» (2)

در این کتاب،همین روایت از ابو سلمه (3)،و از هشام بن عروه به نقل از پدرش چیزی قریب به آن (4)،و از قاسم بن محمّد،نوادۀ أبو بکر از عایشه (5)،مختصر آن روایت نقل شده است.

این حدیث مسابقه است،و ما در آن،از زمان مسابقه نشانه ای نمی یابیم.امّا در مورد مکان مسابقه،تصریح می شود که در«بیداء»اتّفاق افتاده است.امّا حدیث تیمّم و افک،طبق گفتۀ ابن سعد کاتب واقدی در غزوۀ مریسیع اتّفاق افتاده است.او می گوید:

«و در این غزوه،گردنبند عایشه افتاد و گم شد،و به خاطر آن،از حرکت سربازان جلوگیری به عمل آمد.پس آیۀ تیمّم نزول یافت و أسید بن حضیر گفت:این اوّلین برکت شما نیست ای

ص:445


1- 1) -امتاع الاسماع(مقریزی)206/-207،چ دمشق؛کتاب المغازی 426/2-427،چ مصر.
2- 2) -مسند(احمد)264/6 و 39 و 182 و 280 و 129؛منتخب کنز العمال 173/6؛عیون الاخبار(ابن قتیبه)315/1.
3- 3) -همان.
4- 4) -همان.
5- 5) -همان.

آل ابی بکر!و در همین غزوه بود که جریان عایشه و سخنانی که اهل افک گفتند،اتّفاق افتاد،و خداوند آیاتی در تأیید پاکدامنی او نازل فرمود.» (1)

امّا حدیث تیمّم،در کتب صحاح مکتب خلفا بدین شکل آمده است:

حدیث تیمّم

بخاری در کتاب تیمّم،از عبد الرّحمن بن قاسم،از پدرش و او از امّ المؤمنین عایشه،همسر رسول خدا نقل می کند که گفت:

ما همراه پیامبر در یکی از سفرهایش بودیم،تا اینکه به بیداء یا ذات الجیش رسیدیم. (2)در آنجا گردنبند من گسیخته شد.پیامبر و مردم همراه آن حضرت در آن صحرا ماندند،تا آن را بیابند.این منزلگاه فاقد آب بود،و سربازان مسلمان که در مضیقۀ بی آبی گرفتار شده بودند،به نزد أبو بکر آمده گفتند:مشاهده نمی کنی که عایشه چه می کند؟!پیامبر و مردم را در سرزمینی که آب ندارد، نگاه داشته است!أبو بکر به نزد من آمد،در حالی که رسول خدا سر خویش را روی زانوی من نهاده و به خواب رفته بود.گفت:پیامبر خدا و مردم را از حرکت بازداشته ای،در حالی که نه در این سرزمین آب پیدا می شود،و نه مردم به همراه خویش آب دارند.عایشه گفت:أبو بکر مرا سرزنش و عتاب کرد و چیزها گفت،و در ضمن به پهلوی من می کوبید و من نمی توانستم از جای حرکت کنم،زیرا پیامبر بر روی زانوی من سر نهاده بود.مدّتی بعد رسول خدا از خواب برخاست،و چون برای انجام وظایف مذهبی مردم،آبی وجود نداشت،خداوند آیۀ تیمّم را نازل ساخت.مردم تیمّم کردند.اسید بن حضیر که از سران انصار است،گفت:این اوّلین برکت شما نبوده است ای آل أبو بکر!عایشه گفت:هنگامی که شتر مرا حرکت دادند،گردنبند را در زیر او یافتیم. (3)

در مسند احمد،از عبد اللّه بن زبیر نقل می شود که عایشه گفت:

«در یکی از سفرها همراه پیامبر بودم.در ضمن حرکت و سفر به سرزمینی رسیدیم موسوم به «تربان» (4)،که در فاصلۀ چند میلی شهر مدینه قرار داشت.این سرزمین از آب محروم بود....»در

ص:446


1- 1) -الطبقات 65/2،چ بیروت.
2- 2) -بخاری 48/1-49 و 194/2 و 48/3 و 122/4.ذات الجیش در یک منزلی مدینه بوده است.
3- 3) -بخاری،کتاب التیمّم 48/1-49،و باب مناقب ابی بکر 194/2،و تفسیر سورۀ مائده 48/3 و 122/4؛مسلم،باب التیمّم 191/1-192؛نسائی 163/1،چ 1348؛موطا(مالک)53/1-54،ح 89؛مسند(احمد)179/6؛ابو عوانه 302/1.
4- 4) -تربان سرزمینی است میان ذات الجیش و ملل و سیاله بر سر راه،و در آن آب های فراوان وجود دارد که پرقوّت نیز

پایان حدیث آمده که أبو بکر به عایشه می گوید:«دخترکم!من تو را چنین پربرکت نمی دانستم.

خداوند متعال به خاطر اینکه مردم مسلمان را از حرکت بازداشتی و در این بیابان نگاهشان داشتی، چه قدر برکت و راحتی برایشان مقرّر نمود،و حکم تیمّم را بر آنها نازل فرمود.» (1)

بررسی و تحقیق در حدیث

ما در حدیث تیمّم دیدیم که پیامبر،مردم را در بیابان و فلات بی آب،آن هم در حالی که به همراهشان آب ندارند،نگاه می دارد.همۀ سربازان اسلام و حیوانات همراهشان به زحمت می افتند،و تا صبحگاهان رنج بی آبی را تحمّل می کنند.اینها،همه در راه به دست آوردن و یافتن گردنبند عایشه،همسرش،که از سنگ های جزع ساخته شده بود،انجام گرفت.پیامبر،سربازانش را در بیابان خشک نگاه می دارد،تا گردنبند همسرش را که گم شده است،بیابد.مسلمانان نیز شکایت سختی حال و ناراحتی خودشان را به أبو بکر می برند.

أبو بکر به نزد دخترش رفته او را به سبب این کار،سخت مورد عتاب و خطاب قرار می دهد و به او می گوید که:مسلمانان در هر سفر از تو رنج و ناراحتی فراوان می بینند.امّا آنگاه که مسلمانان در مسألۀ نماز خود حیران می شوند،خداوند متعال آیۀ تیمّم را نازل می فرماید.پس مسلمانان برای اوّلین بار تیمّم می کنند و با آن نماز می خوانند.پدر عایشه در اینجا به دخترش می گوید:دخترکم! من نمی دانستم که تو چنین مبارک و پر از خیر و برکت هستی!خداوند،به خاطر اینکه تو مسلمانان را از حرکت بازداشتی و باعث ماندن آنها در اینجا شدی،بر آنها خیری نازل فرمود.همچنین أسید بن حضیر می گوید:این اوّلین خیر و برکت شما نیست،ای آل أبو بکر!بعد از این هم پروردگار مهربان و رءوف نمی گذارد که گردنبند از میان برود و ضایع گردد،بلکه صبحگاهان در زیر خوابگاه شتر پیدا می شود.

این حادثه،نشان دهندۀ محبّت فراوان و عشق پیامبر،نسبت به همسرش،عایشه است تا آنجا که خدای اسلام نیز جانب این محبّت و علاقه را نگاه می دارد،و به خاطر آن،برکات قانونی برای مسلمانان نازل می نماید.

یک بررسی کوتاه در مورد جوانب مختلف این حادثه نشان می دهد که این حدیث با حالات و

ص:447


1- 1) -مسند(احمد)272/6-273،چ بولاق.

شرایط جنگ و غزوه مریسیع یا بنی مصطلق تطبیق نمی کند.زیرا در این جنگ،پیامبر به خاطر اختلافاتی که در میان مسلمانان انصار و مهاجر،بر سر آب به وجود آمده بود،و سخنان خطرناکی که عبد اللّه بن ابی سلول منافق به مناسبت آن گفته بود و احتمال یک جنگ خانگی وجود داشت، فرمان حرکت سریع به سوی مدینه صادر کرد؛به طوری که جنگجویان،تنها برای خوابی اندک و غذا و نماز،وقت فرود آمدن داشتند و در تمام مدّت به تاخت به سوی مدینه می آمدند.

اضافه بر این،چنان که در حدیث نقل شده از زبان امّ المؤمنین،یا ساخته شده به نام او،آمده است،حکم تیمّم باید مشهورتر از آن باشد که بر کسی مخفی بماند.زیرا همۀ لشکر اسلام در این جنگ گرفتار بی آبی شده نیازمند تیمّم گشتند.آیۀ تیمّم نیز به همین مناسبت نازل شده و همۀ سربازان بدان عمل کردند،و آن را به صورت یک خیر و برکت و سهولت منزل از آسمان،با شادمانی پذیرفتند،و به کسانی که باعث به وجود آمدن این برکت و سهولت شده بودند،تبریک و تهنیت گفته از آنها تشکّر کردند.با توجّه به شکل نزول حکم و آیۀ تیمّم و عمومیت آن،نباید مسألۀ تیمّم،بر کسی چون خلیفۀ دوم،عمر بن خطّاب،مخفی مانده باشد،و شخصی چون او مسألۀ عمومی را که در حضور خودش اتّفاق افتاده،نداند!همه بدانند و دیده باشند،امّا او نداند و ندیده باشد،چنان که در روایت زیر،طبق نقل صحیح مسلم آمده است:

«مردی به نزد عمر(در عصر حکومت وی)آمد و گفت:من جنب شدم و آب نیافتم،چه بایستی می کردم؟عمر گفت:نماز نخوان!عمّار که در آنجا حضور داشت،گفت:یا امیر المؤمنین! آیا به یاد نمی آوری آنگاه که من و تو در یک سفر جنگی جنب شدیم و آب نیافتیم.در روز تو نماز نخواندی،ولی من در خاک غلتی زده نماز خواندم،و هنگامی که به نزد پیامبر خدا آمدیم، مطلب را به خدمت ایشان عرضه داشتیم،فرمودند:امّا تو ای عمر!سزاوار نبود که نماز را رها سازی و نخوانی،و تو ای عمّار!نباید در خاک غلت بزنی،چنان که حیوانات می کنند.برای تو کافی بود که فقط این کار را بکنی-دست ها را به زمین زده بر آن دمید و بدان،صورت و دست ها را تا مفصل، مسح کرد-....» (1)

و چطور این حکم عام که در منظر و دید عموم مسلمانان،نزول یافت،از دیگر صحابه پنهان مانده،چنان که عمران بن حصین نقل می کند:

ص:448


1- 1) -مسند(طیالسی)،ح 638؛مسند(احمد)265/4 و 319؛مسلم 193/1؛نسائی 170/1؛کنز العمال 142/5، ح 2926؛مسند(ابو عوانه)306/1؛ابو داوود 88/1،چ محمّد محیی الدین عبد الحمید،مصر.

پیامبر خدا،مردی از صحابه را مشاهده کرد که از دیگران جدایی گرفته و نماز نمی خواند.

فرمود:فلانی چرا با سایر مردم نماز نمی خوانی؟عرضه داشت:ای رسول خدا!من گرفتار جنابت شده ام و آب نیافته ام.فرمود:بر تو باد به خاک،زیرا همان برای تو کافی است. (1)

و نیز ما چطور می توانیم بین حدیث سابق و حدیثی که عروه از امّ المؤمنین عایشه،نقل می کند و نسائی آن را آورده است،جمع کنیم؟او می گوید:

«پیامبر،اسید بن حضیر و گروهی را به جستجوی گردنبند عایشه فرستاد که آن را امّ المؤمنین در یکی از منازل سر راه،به جای گذاشته بود.مأموریت این افراد به طول انجامید و وقت نماز دررسید.اتّفاقا آنها وضو نداشتند و برای وضو ساختن نیز آب نیافتند.ناگزیر بی وضو نماز را به جا آوردند.بعد حادثه را به خدمت پیامبر اکرم عرضه داشتند،و به همین جهت خداوند آیۀ تیمّم را نازل فرمود.اسید بن حضیر گفت:خدا جزای خیر بدهد تو را ای عایشه!به خدا سوگند،هیچ گاه حادثه ای برای تو پیش نیامده که آن را کراهت داشته باشی،مگر اینکه خداوند برای تو و مسلمانان،در آن خیر و برکت قرار دهد.» (2)

در صحیح بخاری این حدیث به این صورت آمده است:«پیامبر مردی را روانه ساخت...»

ما چگونه می توانیم هم این حدیث عایشه و هم حدیث اوّل او را بپذیریم،در حالی که اختلاف زیادی در میان دو حدیث وجود دارد؟!حدیث اوّل می گوید که پیامبر در منزلی از سفر جنگی خویش،در سرزمین بی آبی فرود آمد.مسلمانان نیز آبی به همراه نداشتند.بنابراین از مشکلی که برایشان پیش آمده بود به أبو بکر شکوه کردند.صبحگاهان نیز بعد از نزول آیه،همه تیمّم ساختند و برای اوّلین بار،با تیمّم نماز خواندند.هنگام حرکت،گردنبند عایشه،از زیر شتر او پیدا شد.امّا حدیث دوم می گوید:پیامبر یک یا چند نفر از مسلمانان را به جستجوی گردنبند همسرش فرستاد، که وی آن را در طیّ سفرش،در یکی از منازل به جای گذاشته بود.فرستادگان پیامبر خدا در این سفر آب نیافتند و بی وضو نماز خواندند.زیرا آیۀ تیمّم نازل نشده بود و ایشان از حکم این مسأله، مطّلع نبودند.بعد از این،هنگامی که به مدینه بازگشتند و حادثه را برای پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بازگو کردند،آیۀ تیمّم نازل گشت.

ما نمی دانیم اگر بخواهیم به صحّت مجموعۀ روایات موجود در صحاح شش گانه معتقد باشیم،

ص:449


1- 1) -نسائی 171/1. [1]
2- 2) -نسائی 172/1، [2]چ اوّل 1348؛بخاری 49/1 و 205/2 و 169/3؛مسلم 192/1؛مسند(احمد)57/6.

چطور می توانیم هر دو حدیث فوق را بپذیریم.

و نیز چگونه ممکن است بین دو حدیث مورد بحث،و بین آنچه ابن سعد در طبقات،در شرح حال میمون بن سنباذ اسلع نقل می کند،جمع کنیم که راوی حدیث ربیع می گوید:

حدیث کرد مرا پدرم از جدّم،که مردی مسلمان که به او اسلع می گفتند،نقل کرد که من به پیامبر خدمت می کردم،و برای ایشان وسایل سواری مهیّا می ساختم.شبی پیامبر خدا فرمود:ای اسلع! برخیز و مرکب مرا مهیّا ساز.عرضه داشتم:ای پیامبر خدا!من گرفتار جنابت شده ام.لحظاتی سکوت کرد.سپس جبرئیل نازل شد و آیۀ صعید را(یعنی آیۀ تیمّم که در آن لفظ صعید(خاک) آمده است) (1)آورد.آنگاه پیامبر مرا خواند و به من نشان داد که چگونه مسح کنم(و تیمّم بسازم).

این کار را کردم،و بعد برای وی مرکبش را آماده ساختم....وقتی که به آب رسیدیم،به من فرمود:ای اسلع!برخیز و غسل کن. (2)

همچنین ما به چه شکل می توانیم میان احادیث امّ المؤمنین و حدیثی که ابن جریر طبری در تفسیر آیۀ وَ لا جُنُباً إِلاّ عابِرِی سَبِیلٍ (3)می آورد،جمع نماییم؟ابن جریر از یزید بن ابی خبیب نقل می کند که خانۀ چند تن از افراد انصار،در به مسجد داشت.گاهی از اوقات که اینان گرفتار جنابت می شدند و می خواستند برای به دست آوردن آب و غسل کردن به بیرون از منزل بیایند، درمانده می شدند.زیرا از مسجد النّبی با حالت جنابت نمی توانستند عبور کنند و راه دیگری نیز نداشتند.بنابراین خداوند آیۀ تیمّم را نازل فرمود. (4)

و همچنین ابن منذر و ابن ابی حاتم از مجاهد نقل می کنند که او در تفسیر وَ إِنْ کُنْتُمْ مَرْضی أَوْ عَلی سَفَرٍ... (5)گفته است که این آیه در مورد مردی از انصار نزول یافت که مریض بود و قدرت نداشت تا برخیزد و وضو بگیرد.خدمتگزاری هم نداشت که وسایل وضوی او را آماده سازد.این مرد به خدمت پیامبر رسید و شرایط و خصوصیات خویش را برای آن حضرت بازگفت.خداوند

ص:450


1- 1) -نساء:43... [1]فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَیَمَّمُوا صَعِیداً طَیِّباً فَامْسَحُوا بِوُجُوهِکُمْ وَ أَیْدِیکُمْ إِنَّ اللّهَ کانَ عَفُوًّا غَفُوراً
2- 2) -طبقات الکبری 65/7-66،چ بیروت. در استیعاب و اسد الغابه و الاصابه،این داستان با اندک اختلافی در الفاظ،در شرح حال اسلع آمده است،و نیز آن را متقی،در کنز العمال 145/5 ح 2961،آورده است.
3- 3) -نساء:43. [2]
4- 4) -الدّر المنثور 166/2. [3]
5- 5) -نساء:43. [4]

نیز آیۀ تیمم را بدین مناسبت نازل فرمود. (1)

و همچنین ابن جریر از ابراهیم نخعی نقل می کند که او گفت:اصحاب پیامبر در جنگی زخمی شدند.زخمیان زیاد بودند.بعد هم پاره ای از ایشان به جنابت مبتلا گشتند.حادثه را به پیامبر اکرم شکایت بردند.پس آیۀ مبارکۀ وَ إِنْ کُنْتُمْ مَرْضی أَوْ عَلی سَفَرٍ... ،به تمامی نازل گردید.

راستی چگونه می توان بین این همه روایت مختلف و متفاوت،ارتباط برقرار کرد و همه را درست و راست دانست؟!

با کمال تأسّف،باید بگوییم روایاتی که به امّ المؤمنین عایشه منسوب است و داستان نزول آیۀ تیمّم را دربردارد،انتشار تمام یافته و حتّی خاورشناسان و اسلام شناسان اروپا و غرب نیز بدان توجّه کرده اند،و در مادّۀ تیمّم کتاب بزرگ«دائرة المعارف اسلام»بدان استناد نموده اند. (2)

واقعیت مسأله

ما اگر طبیعت و ساختمان اراضی حجاز را در نظر بگیریم،و کم آبی شدید آن را بدانیم-چنان که در سفرهای متعدّدی که این بنده به این سرزمین مقدّس داشته،مشاهده کرده است-و نیز بدانیم که نماز بلافاصله بعد از بعثت نبوی واجب شده،به این نتیجه خواهیم رسید که امکان ندارد تشریع قانون تیمّم،این مدّت دراز(حدود هجده سال)به تأخیر افتد،و مثلا حکم آن در سال پنجم یا ششم هجری نزول یابد.مسلمانان به ناچار نیازمند چیزی به عنوان جایگزین آب بوده اند که در صورت نیافتن آب برای وضو یا غسل،از آن استفاده کنند.این نیاز،از ابتدای نزول اسلام تا سال ششم،حتما و مسلّما صدها و هزارها بار اتّفاق افتاده و هر بار که مسلمانی گرفتار به محضر پیامبر آمده،پیامبر قانون خدا را برای وی بیان کرده است.این ساختمان طبیعی مسأله بود.امّا اگر تنها به قرآن کریم رجوع کنیم،داستان را به شکل دیگری،غیر از آنچه روایات مورد بحث می گفتند، خواهیم دید.در قرآن کریم حکم تیمّم،در کنار وضو و غسل،به عنوان جایگزین آن دو می آید.

در سورۀ نساء:

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَ أَنْتُمْ سُکاری حَتّی تَعْلَمُوا ما تَقُولُونَ وَ لا جُنُباً إِلاّ

ص:451


1- 1) -الدّر المنثور 166/2،تفسیر آیۀ 43 سورۀ نساء.
2- 2) - shorter encyclopedia of islam pp 588-589؛دائرة المعارف الاسلامیة(ترجمۀ عربی)،مادۀ «تیمّم»158/5،چ مصر.

عابِرِی سَبِیلٍ حَتَّی تَغْتَسِلُوا وَ إِنْ کُنْتُمْ مَرْضی أَوْ عَلی سَفَرٍ أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْکُمْ مِنَ الْغائِطِ أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَیَمَّمُوا صَعِیداً طَیِّباً فَامْسَحُوا بِوُجُوهِکُمْ وَ أَیْدِیکُمْ إِنَّ اللَّهَ کانَ عَفُوًّا غَفُوراً (1)

«ای کسانی که ایمان آورده اید، در حالت مستی به نماز نزدیک نشوید، تا وقتی که بفهمید چه می گویید. و در حالت جنابت، برای نماز وارد مسجد نشوید، مگر اینکه به عنوان عبور و مگر اینکه غسل کرده باشید. و اگر مریض بودید یا در سفر به سر می بردید و یا یکی از شما از موضع قضای حاجت بازگشت و یا با همسرانتان تماس پیدا کردید، و آب نیافتید، پس با خاکی پاک تیمّم کنید و صورت ها و دست هایتان را به آن مسح کنید، خداوند عفوکننده و بخشنده است.»

در سوره مائده:

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَی الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ إِلَی الْمَرافِقِ وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِکُمْ وَ أَرْجُلَکُمْ إِلَی الْکَعْبَیْنِ وَ إِنْ کُنْتُمْ جُنُباً فَاطَّهَّرُوا وَ إِنْ کُنْتُمْ مَرْضی أَوْ عَلی سَفَرٍ أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْکُمْ مِنَ الْغائِطِ أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَیَمَّمُوا صَعِیداً طَیِّباً فَامْسَحُوا بِوُجُوهِکُمْ وَ أَیْدِیکُمْ مِنْهُ ...(2)

«ای کسانی که ایمان آورده اید، اگر به نماز ایستادید صورت ها و دست هایتان را تا مرفق بشویید، و سرها و پاهایتان را تا مچ آن مسح نمایید، و اگر جنب بودید خود را تطهیر کنید، و اگر مریض بودید یا در سفر و یا یکی از شما از موضع قضای حاجت بازگشت و یا با زنان تماس پیدا کردید و آب نیز نیافتید، پس با خاکی پاک تیمّم کنید و صورت ها و دست هایتان را به آن مسح نمایید ....»

مفهوم آیات بالا این است که وضو و جایگزینی تیمّم برای آن، و غسل و جایگزینی تیمّم برای آن، یک بار تشریع شده، و حکم آن به صورتی پیوسته در یک آیه در کنار هم نازل شده است؛ و این ناگزیر باید خیلی قبل از آنچه عایشه گفته است و حتّی خیلی قبل از ازدواج او با پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بوده باشد. حکمت نیز مقتضی چنین وضعی بوده است؛ زیرا نماز، درست در ابتدای بعثت و رسالت پیامبر تشریع شده و به همراه آن، جبرئیل تعلیم وضو نموده است(3). بنابراین غسل و

ص:452


1- ( 1)- نساء: 43.
2- ( 2)- مائده: 6.
3- ( 3)- رجوع کنید به: اعلام الوری/ 47، تحقیق علی اکبر غفاری؛ بحار الانوار 18/ 179 ح 10، و/ 184 ح 14، و/ 194 ح 30، و/ 196 ح 30.

تیمّم نیز باید به دنبال آن تشریع شده باشد.

البته می توان گفت شاید این سه حکم،دور از منظر عموم مسلمانان نازل شده؛زیرا اصولا در آن روزها جز دو یا سه تن مسلمان وجود نداشته است.لذا هیچ گونه مانعی ندارد که بسیاری از ایشان از پیوستگی تیمّم با وضو و غسل مطّلع نبوده و آیۀ مزبور را نشنیده باشند،و هر وقت یک نفر از ایشان گرفتار بی آبی می شده یا مسأله ای دیگر پیش می آمده،به خدمت پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شرفیاب می شده و وضع خود را بیان می داشته،پیامبر اکرم نیز یا به او عملا تیمّم را یاد می داده و یا آیۀ شریفه را بر وی می خوانده است.بدین شکل بوده که حقیقت مسأله بر افرادی پنهان مانده،یا اینکه کسانی آن را فراموش کرده اند.

این تحلیل،راه حلّی است که ما می فهمیم.امّا اینکه چنین حکم بسیار مورد لزومی،تا سال پنجم یا ششم از هجرت هنوز نزول نیافته و وقت تشریع آن هنگامی باشد که پیامبر خدا با لشکرش در بیابانی خشک مدّتی دراز می ماند تا گردن بند کم قیمت همسرش را بیابد،به نظر بر خلاف طبیعت و معمول می آید،و خلقیات عالی پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مناسبت ندارد.

نتیجۀ انتشار این مجعولات در متون اسلامی

در نتیجۀ انتشار این مجعولات در مصادر و متون اسلامی،شخصیت والای رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و بندۀ برگزیدۀ او،در نظر معتقدان به صحّت اینگونه احادیث،از سطح یک انسان عادی پایین تر می آید.اضافه اینکه جای اعتراض و ایراد به زمامداران و خلفای هواپرست و شهوت رانی مانند یزید بن معاویه باقی نمی ماند.در واقع،دو نتیجه از جعل این احادیث به دست آمده است:

اوّل اینکه پیامبر اکرم حتّی از سطح یک بشر معمولی هم پایین تر آمده،و دیگر اینکه اعمال زمامداران بی بندوبار و خلفای بی تقوا توجیه شده است.

تاریخ،از زندگانی حکّام اسلام،داستان ها به یاد دارد که بازگو کردنش نیز شرم آور است.

مورّخان گفته اند:

«آنگاه که معاویه خواست تا برای فرزندش،یزید از مردم مسلمان بیعت بگیرد،نامه ای در این باره به زیاد بن أبیه،والی بصره نگاشت.زیاد به او جواب داد:

با وجود اینکه یزید سگ بازی و میمون بازی می کند،و لباس های رنگارنگ می پوشد،و دائما

ص:453

مشروب می نوشد، و همراه با دف می رقصد، مردم در برابر این پیشنهاد به ما چه خواهند گفت؟

اضافه اینکه در میان مردم، کسانی مانند حسین بن علی و عبد اللّه بن عبّاس و عبد اللّه بن زبیر و عبد اللّه بن عمر هستند. بنابراین به او دستور بده که یک یا دو سال به راه و رسم آنان تظاهر کند، شاید ما بتوانیم مردم را در این زمینه اغفال نماییم.

معاویه به دنبال این نامه دستور داد که فرزندش، یزید، همراه با جنگجویان مسلمان در جنگ تابستانی(1) ، به جهاد با رومیان برود. امّا یزید خود را ناخوش و مریض نشان داد، و در ضمن راه به عنوان استراحت به دیر مرّان رفت و با محبوبه اش، امّ کلثوم، به باده گساری پرداخت. لشکر اسلام در این غزوه، به مرض آبله مبتلا گردید. وقتی که خبر ناگوار مزبور به یزید در دیر مرّان(2) رسید، این دو بیت شعر را سرود:

«آنگاه که در دیر مرّان، بر مفرش های نرم تکیه زده و امّ کلثوم در کنارم باشد و شراب صبحگاهی بنوشم، دیگر باکی نخواهم داشت که لشکر در «قدقدونه» به تب و آبله گرفتار گردد.»(3) اگر این داستان و اخباری امثال آن، از یزید یا پدرش در میان مسلمانان نشر شود، کار معاویه یکسره، و نقشه اش (بیعت گرفتن برای یزید) با شکست مواجه خواهد شد، و امویان در تاریخ اسلام نخواهند ماند. آیا می توان علاجی برای پیشرفت مقصود معاویه یافت؟ آیا راهی وجود دارد که یزید و امثال او به عنوان خلافت پیامبر به حکومت دست یابند؟ این راه را معاویه یافته بود.

اگر یزید در سفر جنگی، محبوبه اش را به همراه می برد و در دیر مرّان فارغ از همه چیز با او به عیش می پردازد، نظیر این مطلب از پیامبر بازگو و نقل می شود. آری، پیامبر اسلام نیز همسرش را در یک سفر جنگی به همراه می برد و در میان راه، لشکریان را به پیش می فرستد تا با او به مسابقه و تفریح بپردازد. یا به خاطر جستجوی گردن بند بانوی حرمش، لشکر اسلام را در زمین بی آب و آبادانی منزل می دهد، و خود بی خیال سر بر دامن او گذارده به خواب می رود. خداوند نه تنها او را سرزنش نمی کند، بلکه برای مراعات جانب او و بانوی حرمش و علاقه او به این بانو، آیه شریفه

ص:454


1- ( 1)- لشکریان مسلمان، سال های متمادی در تابستان به رومیان حمله می کردند. لذا این جنگ ها را صایفه گفته اند.
2- ( 2)- دیرهای مسیحی نشین در اطراف بلاد اسلام، مرکز بدترین و قبیح ترین فسق و فجور و شراب خواری ها بوده است. همه روشنفکران عصر اموی و عبّاسی، برای استفاده از وسایل لهو و لعب به این مکان ها- که در اصل برای عبادت بوده است- روی می آوردند. یزید نیز به همین جهت به دیر مرّان که مرکزی سرسبز و خرّم و آماده برای فسق و فجور بوده، پناه برده است. ( رجوع کنید به:« الدیارات» شابشتی و« معجم البلدان» یاقوت حموی)
3- ( 3)- معجم البلدان 2/ 534، مادّه دیر مرّان.

تیمّم را نازل می کند!

پس بنابر فرض صحّت اینگونه احادیث، جای هیچ گونه اشکالی بر خلیفه این پیامبر نمی ماند که او هم لشکر اسلام را واگذارده خود بی خیال در دیر مرّان با محبوبه اش به شرب و عیش بنشیند.

* زمان جعل اینگونه احادیث

به خاطر مجموعه این دلایل است که ما زمان معاویه را مناسب با جعل و نشر اینگونه احادیث می دانیم. اضافه اینکه در گذشته دیدیم که معاویه قسم یاد کرد که نام مقدّس پیامبر اسلام را دفن کند. بنابراین، دشمنی او با بنی هاشم و شخص پیامبر اسلام صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از یک طرف، و نقشه ها و طرح های او برای ادامه حکومت اموی و خلافت یزید از طرف دیگر، عواملی بودند که او را به جعل اینگونه اکاذیب به وسیله دستیارانش وامی داشت.

اسلام شناسان و خاورشناسان یهود و نصاری نیز، خواسته های ضدّ اسلامی خود را در اینگونه روایات- که متأسّفانه در مصادر مکتب خلفا فراوان است- یافتند. لذا این روایات را به عنوان معرّف شخصیت پیامبر اسلام، با روکشی از تجزیه و تحلیل در کتب و تحقیقات خود آورده اند، و به عنوان معرّفی اسلام و پیامبر آن و احکام و دستوراتش عرضه کرده اند. البته با کمال تأسّف باید بگوییم که به هدف خود نیز به خوبی رسیده اند.

یکی از خاورشناسان و اسلام شناسان بزرگ انگلیسی اعتراف می کند:

«نویسندگان غربی اساسا مستعد و آماده بودند که بدترین اعتقادات را نسبت به پیامبر داشته باشند. هرجا که یک تفسیر و تعبیر قابل اعتراض از یک عمل ممکن بود، آن را به عنوان حقیقت و واقعیت می پذیرفتند.»(1)

اسلام شناسان اروپایی، چون اینگونه اخبار و روایات را در مصادر اسلامی مکتب اهل بیت نمی یافتند، اسلام را فقط و فقط از مدارک و مصادر مکتب خلفا تحصیل کرده و همان را عرضه داشته اند.(2) شاگردان شرقی ایشان نیز دانسته یا ندانسته، به همین راه رفته و از ایشان پیروی کرده اند.

ص:455


1- ( 1)-m .watt :muhammad at mecca p 53
2- ( 2)- همین دانشمند انگلیسی برای نوشتن زندگانی پیامبر، تنها به تاریخ طبری و سیره ابن هشام و مغازی واقدی و طبقات ابن سعد و صحیح بخاری و مسند احمد و اسد الغابة و الاصابه، یعنی فقط مصادر مکتب خلفا مراجعه کرده و حتّی به یک مصدر و مدرک از مصادر مکتب اهل بیت رجوع نمی کند.

اثر این اخبار در اندیشۀ معتقدان

در پایان بار دیگر تکرار می کنیم که اینگونه اخبار،بینش خاصّی به معتقدان به درستی و صحّت آنها می دهد.لذا جای نشر مکتب های انحرافی چون وهّابیت را در میان مسلمانان باز می کند،و از این بدتر اینکه همۀ گروه های ضدّ اسلامی چون بهائیان و نظایرشان،خواسته های خویش را در چنین مصادر و متون می یابند.لذا می بینیم که اینان،اسلام را با اخبار و روایات موجود در مکتب خلفا معرّفی می کنند. (1)

گذشته از این دو دسته،گروه روشنفکران دانشگاهی و اسلام شناسان شرقی-که بر همان راه و رسم اساتید و پیشروان غربی خود می روند-نیز بر سر همین چشمه آب می نوشند.اینان با همۀ داعیۀ تحقیق و بی نظری،در شناخت اسلام،اکثرا یا به طور صد در صد،به مصادر و متون مکتب خلفا رو آورده به آبشخور زلال مکتب اهل بیت توجّه نمی کنند،و در شناخت و عرضۀ اسلام،از روایات و اخبار امامان خاندان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بهره نمی گیرند.در صورتی که پیامبر اکرم به طور مکرّر دستور فرموده است که آن کسان که خواهان اسلام هستند،بعد از وفات او به عترت و خاندان او تمسّک جویند.

ایشان در روز غدیر خم فرمود:

«أنا تارک فیکم ثقلین أوّلهما کتاب اللّه فیه الهدی و النّور فخذوا بکتاب اللّه و استمسکوا به-فحثّ علی کتاب اللّه و رغّب فیه ثمّ قال-و اهل بیتی،اذکّرکم اللّه فی أهل بیتی،اذکّرکم اللّه فی أهل بیتی،اذکّرکم اللّه فی أهل بیتی.» (2)

و در حجّة الوداع،در روز عرفه در ضمن خطبه ای فرمود:

«یا ایّها النّاس،إنّی قد ترکت فیکم ما إن أخذتم به لن تضلّوا:کتاب اللّه،و عترتی أهل بیتی.» (3)

و طبق نقل ابو سعید خدری،فرمود:

ص:456


1- 1) -از جمله رجوع کنید به:بیان حقایق(سید عباس علوی)220/-221،که در توجیه توبه نامۀ باب،روایات غرانیق را مستند قرار می دهد.
2- 2) -صحیح(مسلم)122/7-123،چ محمّد علی صبیح و اولاده،قاهره؛سنن(دارمی)432/2؛ [1]المستدرک علی الصّحیحین 109/3؛مسند(احمد بن حنبل)366/4 و 371.
3- 3) -صحیح(ترمذی)662/5،ح 3786.

«إنّی اوشک ان ادعی فاجیب و انّی تارک فیکم الثّقلین کتاب اللّه عزّ و جلّ و عترتی،کتاب اللّه حبل ممدود من السّماء إلی الارض و عترتی أهل بیتی و إنّ اللّطیف الخبیر اخبرنی انّهما لن یفترقا حتّی یردا علیّ الحوض فانظرونی بم تخلفونی فیهما.» (1)

اسلام شناسان شرقی،از مدارک تاریخ و تفسیر و روایت مکتب اهل بیت،تنها به آنها توجّه و اعتنا می کنند که غربیان بدان توجّه کرده اند.مثلا در میان تواریخ اسلام که به دست دانشمندان شیعی تألیف یافته،آنچه به وسیلۀ اروپاییان مورد نظر قرار گرفته-مانند تاریخ یعقوبی و وقعۀ صفّین-در مجامع علمی شرق اسلامی مورد توجّه قرار می گیرد،و روشن است که با این متون اندک،نمی توان تمام جوانب اسلام ناب و خالص و گرفته شده از مکتب اهل بیت را شناخت و عرضه کرد.اینان کتب و متون تاریخی و حدیثی نوشته شده به وسیلۀ شیخ مفید و سیّد مرتضی و شیخ طوسی و امثال ایشان را بسیار کم به عنوان مصدر شناخت اسلام و تاریخ و احکام آن مورد استفاده قرار می دهند.با اینکه هر یک از اینان در عصر خویش دارای عالی ترین مدارج علمی در کلّ جامعۀ اسلامی بوده اند،و از این گذشته نوشته های آنها در حدود ده قرن قدمت دارد.بنابراین،این دانشمندان بزرگ به خاطر پیروی از مکتب اهل بیت،مورد بی مهری مجامع خاورشناسی غرب قرار گرفته و به خاطر بی توجّهی اروپاییان،بیرون از حوزه های علمی دینی در شرق اسلامی،هنوز ناشناخته مانده اند.

عصارۀ سخن اینکه دوری از معارف امامان اهل بیت و پیروان ایشان،عامل مهمّی برای تحریف اسلام در نوشته های همۀ اسلام شناسان شرق و غرب شده است.

ص:457


1- 1) -مسند(احمد بن حنبل)17/3 و 14 و 26 و 59.

درس شانزدهم

اشارة

ص:458

ص:459

ص:460

مقدّمه

در تشریح و توضیح عواملی که با آن،اسلام به دست زورمندان تاریخ تحریف گشت،به چند عامل بزرگ و اساسی برخورد کردیم که عبارت بودند از:

جلوگیری از نشر و نوشتن احادیث پیامبر

شکستن شخصیت پیامبر به عنوان مبیّن قرآن

حدیث سازی در ابعاد گوناگون اسلام.

سومین عامل،یعنی حدیث سازی که آخرین بخش و در واقع قوی ترین عامل تحریف به شمار می رفت،به اشکال گوناگونی درآمد.در گذشته،نمونه هایی از آن دیدیم،و مشاهده شد که عدّه ای با عنوان صحابی پیامبر،در ابتدای عصر اموی به جعّالی و حدیث سازی دست زدند،و دولت به ظاهر اسلامی اموی نیز بانی و عامل این جریان بود.

ص:461

حضور علمای اهل کتاب در متن جریان حدیث سازی

اشارة

اینک به بخش دیگری از این عامل تحریف می پردازیم که عبارت است از حضور علمای اهل کتاب در متن جریان حدیث سازی،و کوشش در توضیح و تشریح اسلام با فرهنگ تحریف شده و پر از جعل و دروغ یهودیت و مسیحیت.

در جزیرة العرب،یعنی جامعه ای که پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در آن مبعوث شد،سطح فرهنگ و دانش و معرفت بسیار پایین بود.تعبیراتی که قرآن کریم دربارۀ این جامعه دارد،نشان دهندۀ این مطلب می باشد.قرآن در یک جا جامعۀ عربی عصر جاهلی را با«گمراهی آشکار» 1توصیف می کند،و در جای دیگر می فرماید:«اعراب(صحرانشینان)از نظر کفر و نفاق از همه کس سخت ترند.» 2مجموعۀ فرهنگ و دانش موجود در این جامعه،چیزی جز شعر و خطبه و علم نسب،تاریخ جنگ ها و خونریزی ها و قتل و غارت ها و فخر بدانها نبود.

یک روز در مسجد پیامبر،مردم به گرد کسی جمع شده بودند.پیامبر که به مسجد وارد شد و این اجتماع را مشاهده کرد،پرسید:این کیست که مردم به دورش اجتماع کرده اند؟گفتند:علاّمه است.پیامبر پرسید:علاّمه چه کسی است؟عرض کردند:

«اعلم النّاس بأنساب العرب و وقایعها و ایّام الجاهلیّة و الأشعار العربیّة.»:داناترین افراد مردم است به انساب عرب و وقایع تاریخی آن و جنگ های عصر جاهلیت و اشعار شاعران آن.

پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:«این علمی است که جاهل نسبت به آن،ضرری نمی بیند و دانای آن

ص:462

هم نفعی نمی برد.» (1)

آنچه در این حدیث آمده،مجموعۀ اصلی دانش عرب را نشان می دهد:«علم انساب،آشنایی با وقایع تاریخی و جنگ ها،شعر و ادب».در علم نسب،حتّی به نسب حیوانات نیز(به ویژه اسب ها)توجّه می شد.چنان که در مورد این علم بعدها کتاب ها نوشته شد.از جمله هشام کلبی، رساله ای به نام«انساب الخیل»دارد.در شعر نیز،انواعی از آن مورد توجّه بود.از جمله:غزل، قصیده،اشعار رزمی و بزمی،تفاخر و هجو.

با آمدن اسلام و ارتباط جامعۀ اسلامی با پیشرفته ترین تمدّن های عصر،یعنی تمدّن رومی-مسیحی و تمدّن ایرانی و بعدها هندی،جوّ جامعه عوض شد.مدینه که در گذشته یک شهر عربی یا حدّ اکثر پایتخت جزیرة العرب بود،به یکی از مهم ترین شهرهای جهان آن روز تبدیل شد.

دانشمندان و نمایندگان سیاسی از بزرگ ترین شهرهای جهان به این شهر می آمدند،و از این شهر والی و حاکم و قاضی به اقصی نقاط ایران و شام و آفریقای مسلمان می رفت.بدین ترتیب،اختلاط و آمیزش میان اعراب و رومیان،و اعراب و ایرانیان به وجود آمده بود.حتّی گاه وبیگاه میان این اقوام ازدواج هایی صورت می گرفت.در واقع،قوم عرب که به دور از تاریخ عمومی جهان و جریان های فرهنگی حاکم بر جهان متمدّن آن روز بود،یک باره پا به تاریخ نهاد.و بر اقوام متمدّن عالم سیادت یافت.امّا اختلاف سطح فرهنگی میان عرب و روم و ایران،یک مسألۀ واقعی بود که به هیچ وجه نمی شد از آن چشم پوشی کرد.

سؤالاتی که برای شهرنشین ها پیش می آید،برای صحرانشین کمتر مطرح خواهد بود،و اصولا تمام جهش فکری عرب صحرانشین،این است که نام های متعدّدی بر شترش بنهد،یا از شمشیر به عناوین مختلف نام برد،یا شعری در وصف جنگ و خرابه های دیار یار بگوید.حدّ نهایی توسعه و گسترۀ فکری او این است.امّا شهرنشین،به ویژه شهرنشین متمدّن شام و ایران آن روز،مسائل فراوان دیگری داشت که اصولا در فرهنگ جاهلی عرب مطرح نگشته و حلّی برای آن اندیشیده نمی شد.

شهرنشین می پرسید:این آسمان چگونه برپاست؟زمین چگونه آفریده شده؟آیا این جهان ابتدا و انتهایی دارد؟ما،بعد از مرگ چه خواهیم شد؟و چه خواهیم دید؟اگر چنین شخصی مسلمان گردد،در قرآن و اسلام سؤالات دیگری مطرح خواهد کرد:این آیه معنایش چیست؟

ص:463


1- 1) -اصول کافی 32/1،ح 1؛ [1]منتخب الکنز 55/4.

کشتی نوح چه بوده و کجا بوده و بالاخره کجا فرود آمده؟قوم عاد کیانند؟ابراهیم و موسی و عیسی چه کسانی هستند؟حالاتشان و زندگی شان به چه شکل بوده؟و صدها سؤال و مطلب دیگر.

این نیاز به شدّت لمس می شد و تماس روزافزون،سؤالات و اشکالات را بیش از پیش می کرد.امّا راهی برای حلّ مشکل نبود.زیرا پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در جامعه حضور ندارند و سخنان ایشان نیز نقل نمی شود.صحابۀ ممتاز و اسلام آموخته ای چون سلمان،ابو ذر،عمّار،مقداد و ابن مسعود کنار رفته اند.خاندان پیامبر نیز از مسئولیت های رسمی به دور هستند و علی که باب مدینۀ علم نبی است-و پیامبر درباره اش فرموده:«أنا مدینة العلم و علیّ بابها.» (1)-خانه نشین است یا در صحرا به احداث نخلستان و کار در مزرعه می پردازد.

در این بین،فردی چون ابو هریره-که بعضا از جعل حدیث نیز پروا ندارد،و آنگاه که از او می پرسند:این حدیث را از کجا آورده ای،می گوید:از کیسۀ خودم (2)-نیز آن قدر صاحب دانش نیست که بتواند اشکالات را به صورتی آبرومند حل کند.مثلا او گفته است-و این گفته در معتبرترین کتاب ها نیز نقل شده-که اگر مگس در غذا افتاد،و غذا به یک بال آن آلوده شد،مگس را در غذا فرو برید.زیرا یک بال مگس درد و یک بال آن شفاست! (3)یا در سخنی دیگر می گوید:

خداوند جبرئیل را به نزد پیامبر فرستاد و به او پیغام داد که به ابو بکر بگو ما از او راضی هستیم،آیا او از ما راضی است؟ (4)

اینگونه سخنان،اندیشمندان را اقناع نمی کند و مسائل می ماند.دولتی که از جوابگویی مسائل مطرح شده از جانب مخالفان یا موافقان عاجز مانده است،نخواهد توانست بر سر پای بماند.

بنابراین،راه حلّی اندیشیده شد و بابی تازه بازگشت که متأسّفانه تا به امروز نیز باز است.یعنی علما و دانشمندان یهود و نصاری،به طور رسمی برای حلّ مشکلات علمی و تفسیر قرآن و بازگشت احکام استخدام شدند.عالمان یهودی و مسیحی تازه مسلمان شده،در کادر رهبری علمی جامعۀ اسلامی جای گرفتند،در مسند فتوا نشستند،به سخنرانی عمومی قبل از خطبه های نماز جمعه مأمور شدند،به تفسیر قرآن پرداختند،شاگردانی تربیت کردند و....

ص:464


1- 1) -المستدرک 127/3؛تاریخ بغداد 377/2 و 48/11-50.
2- 2) -بخاری،کتاب نفقات،باب 2؛مسند(احمد)257/2 و 299.
3- 3) -بخاری،کتاب بدء الحق،باب 17 و کتاب الطّب،باب 48؛مسند(احمد)203/2 و 246 و 263 و 340 و 355.
4- 4) -تاریخ بغداد 106/2.
قصّاصون( قصّه گویان)

اصطلاح«قصّاص»(قصّه گو)،یک اصطلاح مربوط به علم حدیث است،با بار علمی خاص.

در نقل حدیث،برای اینکه نقلی معتبر داشته باشیم،لازم است راوی یا ناقل حدیث،سلسلۀ سند روایتی را که نقل می کند،به طور دقیق و روشن و مشخّص بیان کند.مثلا بگوید:«حدّثنی سعید بن جبیر قال:حدّثنی عبد اللّه بن عبّاس قال رسول اللّه»،یا اینکه بگوید:«حدّثنی سوید بن غفلة عن علیّ بن أبی طالب عن رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم»و یا:«حدّثنی سوید بن غفلة عن علیّ بن أبی طالب عن النّبیّ صلّی اللّه علیه و آله و سلّم».یعنی فلان،از فلان،و او از علی بن ابی طالب علیه السّلام،و ایشان از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برای من حدیث نقل کرد.این راه و رسم،در علم حدیث معمول است.در راه تشخیص صحیح از سقیم، علاوه بر بررسی متن،بررسی سندی است که راوی و ناقل برای حدیث خویش ارائه می دهد.امّا در حوادث گذشته که در قرآن کریم نقل می شود،نقل سند لزومی ندارد.سند این داستان ها،خود قرآن است.قرآن می گوید:

نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ (1)

إِنَّ هذا لَهُوَ الْقَصَصُ الْحَقُّ (2)

به همین دلیل،کسانی که از حوادث گذشته و تاریخ انبیا و خلقت و امثال آن،بدون طرح سند متّصل به پیامبر اکرم سخن می گفتند،و سخنشان در ظاهر به داستان های قرآن کریم شباهت داشت، به«قصّاص»مشهور شدند.البته در عرف کنونی ما،«قصّه گو»مفهومی نظیر«افسانه گو»دارد و نام خوبی نیست،امّا در عرف آن روز اسلام به این معنی بود که این شخص،همچون قرآن کریم،از تواریخ انبیا و امثال آن،بدون نقل سند سخن می گوید.

ص:465


1- 1) -یوسف:3. [1]
2- 2) -آل عمران:62. [2]

تمیم داری،عالم مسیحی،سخنگوی جهان اسلام

اشارة

اوّلین کسی که در جهان اسلام،قصّه گویی را بنیان نهاده است،تمیم داری می باشد.مدارک معتبر می گویند:

«لم یکن یقصّ علی عهد رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلّم و لا أبی بکر و کان اوّل من قصّ تمیما الدّاری،استأذن عمر بن الخطّاب أن یقصّ علی النّاس قائما،فأذن له عمر.» (1)

«در عهد پیامبر،قصّه گویی وجود نداشت،و در عهد ابو بکر نیز.اوّلین کسی که بدین کار پرداخت،تمیم داری بود.او از عمر بن خطّاب اجازه خواست تا بر مردم ایستاده قصّه بگوید،و عمر بدو اذن داد.»

سابقۀ پیش از اسلام

تمیم داری،یعنی تمیم بن اوس بن خارجه با کنیۀ ابو رقیه،بنا به تصریح کسانی که شرح حال صحابۀ پیامبر را نوشته اند،نصرانی بوده است:«کان نصرانیّا و قدم المدینة فأسلم.» (2)و در سال نهم از هجرت،یعنی در آخرین سال عمر پیامبر،به مدینه آمده و مسلمان شده است.البته وی یک نصرانی عادی نبوده،بلکه گفته اند که او راهب اهل فلسطین و عابد مردم آنجا بوده است:«کان

ص:466


1- 1) -مسند(احمد)449/3، [1]حدیث سائب بن یزید؛منتخب الکنز 55/4 و 56؛تاریخ ابن عساکر 480/1؛ [2]الاصابه 186/1،شماره 837؛ [3]اسد الغابه 256/1،شماره 515. [4]
2- 2) -صحیح(مسلم)204/8؛الاصابة 186/1،شماره 837؛ [5]اسد الغابة 256/1،شمارۀ 515. [6]

راهب أهل فلسطین و عابد أهل فلسطین.» (1)یعنی در کیش نصرانیت،فردی عادی نبوده،و اضافه بر این می گویند که او از علما و دانایان تورات و انجیل بوده است:«من علماء أهل الکتابین.» (2)

و در عصر جاهلیت،علاوه بر اینکه راهب بود،به تجارت هم می پرداخت.بخاری در صحیح نقل می کند که تمیم داری و عدی بن بدّاء-که خویشاوند عمرو عاص است-با مردی از طایفۀ بنی سهم به مسافرت تجارتی رفتند.این مرد در بین راه،در سرزمینی که در آن مسلمانی وجود نداشته،از دنیا می رود.اموال او به دست تمیم و عدی می افتد،که بعد از برگشت به بازماندگان او می دهند.مرد سهمی در ساعات آخر عمرش،صورت اموال خود را نوشته و در میان آنها می گذارد و این کار از چشم دو شریک مخفی می ماند.در اموال مرد سهمی،قدحی از نقره وجود داشت که طلاکاری شده و بزرگ ترین و ارزشمندترین قسمت اموال صاحبش بود.البته نام و نشان آن در لیست اموال ثبت بود.تمیم و عدی این جام را فروختند و هر کدام نیمی از پول آن را که پانصد درهم می شد،تصاحب کردند،و باقی مال التجاره را به خانوادۀ شریک مسلمان و متوفّای خود رد کردند.

بازماندگان در میان اموال پدر خویش،سیاهۀ کلّ دارایی وی را یافتند،که در آن صحبت از جام مطلاّ و قیمت آن وجود داشت.بازماندگان به دو شریک پدرشان مراجعه کرده از آنها جام موجود در اموال پدرشان را مطالبه نمودند.آن دو انکار کرده گفتند:ما از وجود چنین چیزی مطّلع نیستیم.

اختلاف به نزد پیامبر برده شد.آن حضرت دستور داد که این دو بعد از نماز،کنار منبر مسجد،به خداوند سوگند بخورند که ما خیانت نکرده ایم و هر چه بوده است،آورده ایم.آن دو قسم خوردند.بعدها جام نزد کسی یافت شد و اقرار کرد که این را از تمیم خریده است.از تمیم سؤال شد.وی گفت:آری،درست است.ولی ما آن را از آن مرد سهمی خریده بودیم،امّا در آن وقت فراموش کردیم که واقعه را برای شما بازگو کنیم.

در اینجا آیات شریفۀ زیر نازل شد:

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا شَهادَةُ بَیْنِکُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَکُمُ الْمَوْتُ حِینَ الْوَصِیَّةِ اثْنانِ ذَوا عَدْلٍ مِنْکُمْ أَوْ آخَرانِ مِنْ غَیْرِکُمْ إِنْ أَنْتُمْ ضَرَبْتُمْ فِی الْأَرْضِ فَأَصابَتْکُمْ مُصِیبَةُ الْمَوْتِ تَحْبِسُونَهُما

ص:467


1- 1) -الاصابة فی تمییز الصحابة(ابن حجر عسقلانی)186/1، [1]ترجمۀ شماره 837.
2- 2) -تهذیب التهذیب(ابن حجر)511/1، [2]چ اوّل حیدرآباد.

مِنْ بَعْدِ الصَّلاةِ فَیُقْسِمانِ بِاللّهِ إِنِ ارْتَبْتُمْ لا نَشْتَرِی بِهِ ثَمَناً وَ لَوْ کانَ ذا قُرْبی وَ لا نَکْتُمُ شَهادَةَ اللّهِ إِنّا إِذاً لَمِنَ الْآثِمِینَ فَإِنْ عُثِرَ عَلی أَنَّهُمَا اسْتَحَقّا إِثْماً فَآخَرانِ یَقُومانِ مَقامَهُما مِنَ الَّذِینَ اسْتَحَقَّ عَلَیْهِمُ الْأَوْلَیانِ فَیُقْسِمانِ بِاللّهِ لَشَهادَتُنا أَحَقُّ مِنْ شَهادَتِهِما وَ مَا اعْتَدَیْنا إِنّا إِذاً لَمِنَ الظّالِمِینَ (1)

«ای کسانی که ایمان آورده اید،هنگامی که برای فردی از شما مرگ فرامی رسد و می خواهید وصیت کنید،برای شهادت،دو تن مسلمان عادل کفایت می کند،و اگر در سفر بودید و مرگ گریبان شما را گرفت(و مسلمانی در آنجا وجود نداشت که بتواند شهادت بدهد)،دو تن غیر مسلمان این کار را به عهده بگیرند،و اگر شما در شهادت ایشان شک بردید،بعد از نماز نگاهشان بدارید،تا بر درستی کارشان سوگند یاد کنند....

اگر بعدا آگاهی به دست آمد که آن دو شاهد غیر مسلمان در ادای شهادت معصیت کرده اند، دو تن دیگر(از خویشاوندان میت)جانشین آنها بشوند،و سوگند یاد کنند که شهادت ما راست است و ما خلاف نکرده ایم.سپس میراث را تصاحب کنند.»

طبق دستور این آیات،دو تن از بازماندگان و وابستگان مرد سهمی،در پای منبر پیامبر سوگند یاد کردند که ما راست می گوییم و جام در ضمن میراث قرار داشته و این دو تن دروغ می گویند.

پیامبر بدین ترتیب حکم کرد که جام یا پول آن را به ورثۀ مرد سهمی بازگردانند. (2)

سابقۀ پاکدامنی تمیم داری در عصر نصرانیت وی،چنین است.زندگی او در این کلمات خلاصه می شود:

«عالم تورات و انجیل،راهب مسیحی،تاجر بزرگ در دریاها»

که البته در ضمن تجارت،گاهی نیز دچار گناه سرقت شده است.

بعد از این حادثه،پیامبر به تمیم نصرانی فرمود:اسلام بیاور؛زیرا اسلام تمام گناهان گذشته را می پوشاند.یعنی همین که شخص مسلمان شد،پذیرش اسلام تمام آلودگی های قبلی را محو می کند.بنابراین تمیم بدین شکل در سال نهم،اسلام را پذیرا گشت.

ص:468


1- 1) -مائده:106 و 107. [1]
2- 2) -صحیح(بخاری)،کتاب الوصایا13/4 و 14،چ عبد الحمید؛فتح الباری 338/6-340؛ترمذی 258/5-259، ح 3059 و 3060؛ابو داوود 307/3،ح 3606؛تاریخ ابن عساکر 470/10-473؛تهذیب(ابن عساکر)357/3-358.
در عصر خلیفه دوم

در عصر خلافت عمر بن خطّاب،خلیفۀ دوم،تمیم داری،عالم نصرانی سابق که یک سال بیشتر از عصر نبوّت را درک نکرده است،اجازه یافت تا برای اصحاب پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و مسلمانان -مانند سلمان و ابو ذر و مقداد و عمّار و حذیفه و خزیمه و دیگران-سخنرانی کند.او در هفته یک روز به عنوان خطیب و سخنران قبل از نماز جمعه،برای عموم مسلمانان مدینه به سخنرانی می پرداخت،و البته مسلمانان می نشستند و سخنان او را گوش می دادند.در عصر حکومت عثمان، وی مأموریت یافت هفته ای دو روز بدین کار بپردازد. (1)

خلیفۀ دوم،با تمیم بسیار با احترام برخورد می کرد و از او با عبارت«خیر اهل المدینة» (2)(بهترین فرد مدینه)یاد می کرد.

این درست در هنگامی است که افرادی چون امام امیر المؤمنین علیه السّلام و بزرگان صحابه وجود داشته اند.بعدها وقتی که به فرمان خلیفۀ دوم،مردم به طبقات گوناگون تقسیم شدند،تمیم در کنار اهل بدر قرار گرفت که در شمار محترم ترین یاران پیامبر بودند و از همه بیشتر حقوق می گرفتند.

در این تقسیم بندی بدریان در رأس قرار داشتند که مهاجرین آنها پنج هزار درهم و انصاریانشان چهار هزار درهم دریافت می کردند.دستۀ بعد کسانی بودند که در جنگ احد شرکت داشتند،سپس اهل خندق،بعد از ایشان اهل جنگ خیبر و بعد صلح حدیبیه.آخرین گروه افرادی بودند که بعد از پیامبر مسلمان شده بودند که از بیت المال دویست درهم دریافت می کردند.

بنابراین،خلیفه،تمیم داری را به اهل بدر ملحق ساخت.بدین ترتیب وی کنار طبقۀ پیشقدمان و بزرگان اسلام قرار می گرفت و از بیت المال پنج هزار درهم حقوق دریافت می کرد. (3)همچنین هنگامی که عمر دستور داد تا نمازهای نافله و مستحبّ ماه رمضان،به جماعت خوانده شود(سال چهاردهم هجری)،دو نفر را به امامت جماعت منصوب داشت که یکی از آنها تمیم داری-راهب و عالم نصرانی سابق-بود.او با لباسی که به هزار درهم خریده بود،با نهایت جلال در نماز جماعت

ص:469


1- 1) -تهذیب تاریخ ابن عساکر 360/3؛سیر اعلام النبلاء(ذهبی)448/2،چ لبنان.
2- 2) -الاصابه 473/3،چ قاهره 1358،و در روایت ذهبی،«خیر المؤمنین»آمده است.(رجوع کنید به:سیر اعلام النبلاء 446/2،چ بیروت 1401)
3- 3) -فتوح البلدان556/،چ مصر،تحقیق دکتر صلاح الدّین المنجد.

حاضر می شد و بر مسلمانان امامت می کرد. (1)تمیم تا پایان خلافت و حکومت عثمان،در مدینه بود.ولی بعد از کشته شدن وی به شام فرار کرد و تا سال چهلم هجری،یعنی سال شهادت امام امیر المؤمنین علیه السّلام،در آنجا ساکن بود.مورّخان گفته اند:تمیم در شام از دنیا رفت و قبرش در بیت جبرین از بلاد فلسطین واقع است.

نفوذ در مکتب خلفا

این عالم و راهب نصرانی تازه مسلمان شده،از فرهنگ تورات و انجیل تحریف شده سیراب بوده است،و آن قدر تحت تربیت اسلام و پیامبر نبوده که بتواند تغییر فرهنگ بدهد.برای اینکه حدود و نفوذ چنین شخصی را در جامعۀ اسلامی آن روز و در اسلام رسمی بدانیم،توجّه به این نکته لازم است که رجال شناسان گفته اند:

افرادی چون:ابو هریره-که در صحاح و مسانید و مصادر روایی مکتب خلافت،5374 حدیث دارد-و انس بن مالک-که 2286 حدیث دارد-و عبد اللّه بن عبّاس-که 1660 حدیث نقل کرده-و بسیاری از تابعین،در شمار شاگردان وی بوده و از او نقل حدیث کرده اند.

حدیث جسّاسه و دجّال

(2)

مشهورترین حدیثی که از تمیم داری نقل شده،نشانگر فرهنگی می باشد که او حامل آن است و می کوشد در جامعۀ تازه بنیادشدۀ اسلامی،آن را نشر دهد.این حدیث در مورد دجّال است و به حدیث«جسّاسه»مشهور است.

«فاطمه بنت قیس می گوید:

صدای منادی پیامبر به گوش رسید که ندا درمی داد:«الصلاة جامعة»(به نماز جماعت بیایید) پس از شنیدن این صدا به مسجد رفتم و همراه پیامبر نماز خواندم.من در صف جلوی زنان نشسته بودم.پیامبر بعد از نماز،در حالی که خندان بود،بر منبر نشست و فرمود:هر کس بر جای خود بماند.سپس اضافه کرد:آیا می دانید چرا شما را به اجتماع خواندم؟مردم گفتند:خدا و رسولش بهتر می دانند.فرمود:برای این شما را جمع کردم که تمیم داری که مردی نصرانی بوده

ص:470


1- 1) -تاریخ ابن عساکر 479/10؛تهذیب ابن عساکر 360/3؛الثقات(ابن حبان)40/3،چ حیدرآباد دکن؛سیر اعلام النبلاء 447/2.
2- 2) -جسّاسه یعنی کسی که بسیار جاسوسی می کند.

است،آمده و بیعت کرده و اسلام آورده است.همچنین برای من حدیثی نقل کرده که با آنچه من برای شما می گفتم،موافقت دارد،و این حدیث در مورد مسیح دجّال است.او برای من نقل کرده است که:

«من با سی تن از قبایل لخم و جذام بر یک کشتی سوار شدیم.دریا طوفانی شد.یک ماه گرفتار امواج بودیم.پس از آن،امواج ما را به جزیره ای راهنمایی کرد.ما در ساحل آن پیاده شدیم.در جزیره حیوانی عجیب مشاهده کردیم که بسیار پرمو بود؛به حدّی که از زیادتی مو،سر او از دمش شناخته نمی شد.ما از آن حیوان پرسیدیم:تو چه هستی؟جواب داد:من جسّاسه هستم.ما گفتیم:

جسّاسه چیست؟گفت:از من چیزی نپرسید و به این دیر بروید.زیرا مردی که در آن دیر است، مشتاق دیدار شماست،و می خواهد از اخبار شما اطّلاع یابد.

ما از این سخنان ترسان شدیم،و فکر کردیم نکند او شیطانی باشد که به این صورت درآمده است.به سرعت حرکت کرده به سوی دیر روانه شدیم.در دیر مردی را دیدیم که از او بزرگ تر مشاهده نکرده بودیم.امّا دست و پایش در زنجیر قرار داشت.پرسیدیم:تو کیستی؟گفت:خبر مرا خواهید شنید،اوّل شما بگویید چه کسانی هستید.ما به او گفتیم که عرب هستیم و داستان کشتی و سرنوشت خود را برای او بازگفتیم.سپس سؤالاتی از ما کرد.پرسید:نخل بیسان (1)در چه حال است؟دریاچۀ طبریّه (2)آب دارد یا خیر؟چشمۀ زغر (3)چطور است؟...

سپس گفت:به من از پیامبر امّیان خبر دهید.گفتیم:او در مکّه ظهور کرده و اینک در یثرب (مدینه)ساکن است.گفت:آیا عرب ها با او جنگ کردند؟گفتیم:بله.گفت:این جنگ ها به چه شکل بوده است؟گفتیم:گاهی او غالب است و گاهی آنها غالبند.گفت:امّا برای آنها مصلحت و خیر این است که از او اطاعت کنند.سپس گفت:اینک من خود را معرّفی می کنم.من مسیح (دجّال)هستم و نزدیک است که به من اجازۀ خروج داده شود.من در زمین راه می افتم و همه جا را می پیمایم جز مکّه و طیبه(مدینه)،تنها در چهل روز.این دو شهر بر من حرام می باشند.بر سر راهی که بدان منتهی می شود،فرشته ای هست با شمشیر که مانع از ورود من بدانجا می شود.»

بعد پیامبر در حالی که با عصای خویش به منبر می کوبید سه بار فرمود:اینجا طیبه است.بعد

ص:471


1- 1) -قریه ای در شام.
2- 2) -دریاچه ای کوچک در شام.
3- 3) -سرزمینی در شام.

اضافه کرد:آیا من این سخن را برای شما نگفته بودم؟مردم جواب دادند:بله.بعد فرمود:از این جهت حدیث تمیم برای من جالب و شگفت آور بود که با آنچه قبلا خودم برایتان گفته بودم، موافقت و مطابقت داشت.» (1)

بررسی حدیث

ما در این بحث نمی کنیم که یک دریاچه چطور می تواند یک ماه به طور پیوسته گرفتار طوفان باشد؟!اصولا این دریا،چه دریایی به جز مدیترانه بوده است؟!و آیا این دریا که هزاران سال است بشر در آن رفت و آمد کرده،چه جزیرۀ ناشناخته ای داشته که دجّال در آن محبوس،و جسّاسه در آن به کسب اخبار مشغول بوده است؟!اگر آن روز ممکن بود کسانی باور کنند که چنین جزیرۀ ناشناخته ای وجود دارد،در قرون اخیر چطور؟آیا امروز هم این سخن غیر معقول را می پذیرند؟! و نیز حیوانی که سر و دم آن از هم قابل تشخیص نباشد،و ضمنا به زبان عربی فصیح صحبت و استدلال بنماید،با نام جسّاسه کجا پیدا می شود؟!آیا اصلا چنین چیزی معقول است یا خیر؟و نیز دجّال گرفتار در زنجیر که اجازۀ خروج گرفته بوده،چرا در طول این هزار و چهارصد سال به این کار دست نزده است؟

جواب این پرسش ها و سؤالاتی از این قبیل را به درایت خواننده واگذار می کنیم.تنها می پرسیم:اینکه در روایت گفته می شود پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم این قصّه را از تمیم داری با سمع قبول می شنوند،و بعد با شادمانی در یک اجتماع بزرگ و رسمی برای مسلمانان بازگو می کنند،چه آشفتگی و بدفهمی در اسلام می تواند به وجود آورد؟یک مسلمان مطّلع و فهیم و درس خوانده، چه نظری به پیامبرش پیدا خواهد کرد؟بیگانگانی که دربارۀ اسلام مطالعه می کنند،چه خواهند گفت؟و به پیامبری که این خرافات و دروغ را نقل می کند،چگونه ممکن است معتقد شوند؟

سؤال دیگری که داریم،این است که در طول این قرنها،آیا هیچ مسلمانی پیدا نشده که در صحّت این حدیث و اینکه پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چنین سخنی بر بالای منبر گفته باشد،شک کند؟ جواب این است که:خیر.

ص:472


1- 1) -صحیح(مسلم)203/8-205،چ قدیم مصر،کتاب الفتن،باب 24 ح 119،و چ جدید 2261/4-2264؛مسند (طیالسی)228/-229،ح 1646؛مسند(احمد)373/6-374 و 412-413 و 416-417؛ترمذی،کتاب الفتن،باب 66؛ ابن ماجه،ح 4074.

زیرا این حدیث در صحیح مسلم نقل شده و هر چه در صحیح مسلم و بخاری نقل شوند،جای تردید و شک ندارند.امّا در هر صورت،در خرافی،دروغ و جعلی بودن متن حدیث،جای شک نیست.پس خرابی از کجا پیدا شده و یا آن را در کجا بیابیم؟«سیّد محمّد رشید رضا»،عالم و مصلح بزرگ مصری (1)،در این زمینه تحقیق می کند و راهی برای حل مسأله پیشنهاد می نماید.او نمی گوید که فاطمه بنت قیس،راوی حدیث،خطا کرده یا به راستی سخن نگفته یا گرفتار خیالات واهی شده،زیرا او صحابی پیامبر است و صحابی،شایستۀ همه گونه احترام است.راویان صحیح مسلم و خود مسلم هم که دروغ و خطا نمی گویند.بنابراین حتما این حدیث به پیامبر می رسد و در این نقل، خطا یا گناهی از جانب راویان اتّفاق نیفتاده است.امّا حدیث هم در هر صورت قابل قبول دانش عصر و اطّلاعات زمان ما نیست.رشید رضا راه حل را در این می داند که پیامبر،در نقل سخن تمیم گرفتار خطا شده؛یعنی ندانسته گرفتار چنگال خرافات پردازی و قصّۀ دروغ تمیم گشته،و آن را بدون اینکه به خطایش پی برده باشد،برای مردم بازگو کرده است.عبارت رشید رضا چنین است:

«النّبیّ ما کان یعلم الغیب فهو کسائر البشر یحمل کلام النّاس علی الصّدق إذا لم تخفّ به شبهة.» (2)

«پیامبر غیب نمی داند.او مانند سایر افراد بشر است و سخن مردم را اگر شبهه ای در آن وجود نداشته باشد،به راستی و درستی حمل می کند و باور می نماید.»

در واقع پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گول سخنان تمیم داری را خورده،و بدون اینکه به خرافی بودن آن پی ببرد،با شادمانی آن را برای مردم بازگو کرده و به ایشان آموخته است.

اکنون این سؤال مطرح می شود که چرا اصولا احادیثی اینچنین به کتاب های حدیثی راه یافته است؟ما نمی خواهیم به تمیم داری اشکال کنیم که چرا چنین قصّۀ پر از خرافه ای را نقل کرده،و اصولا چرا این سخنان را گفته است؟بلکه می خواهیم بگوییم که این قصّه چرا در قصّه نامه ها نرفته و به کتاب«جامع احادیث صحیح»راه یافته است؟

کسانی که مباحث گذشته را به یاد دارند،می دانند که طبق دستور مقامات حکومتی،تا صد سال بعد از هجرت،حدیث نوشته نمی شد،و اوّلین بار در عصر عمر بن عبد العزیز،روایات به صورت

ص:473


1- 1) -شاگرد مشهور محمّد عبده و متوفّای سال 1254،بنیانگذار مجلّۀ المنار،و نویسندۀ تفسیر المنار.در شرح حال او رجوع کنید به:الاعلام(زرکلی)360/6-361،چ سوم.
2- 2) -مجلّه المنار 99/19،چ مصر.

کتبی درآمدند.ممکن است تمیم داری چنین داستانی که برای مردم آن عصر می توانست جالب و هیجان انگیز هم باشد،نقل کرده و مسلمانان هم آن را شنیده باشند.بعد بعضی از مسلمانان در طول زمان به خلط و اشتباه گرفتار شده،و فکر کرده اند که داستان را به صورت حدیث از پیامبر اکرم شنیده اند.شاید بدین ترتیب این حدیث به وسیلۀ فاطمه بنت قیس یا عامر شعبی نقل گشته و به کتب حدیث راه یافته است،و در واقع امر،پیامبر اکرم چنین سخنی نفرموده و چنین اجتماعی هم در مسجد برای شنیدن سخنرانی ایشان به وجود نیامده است.

در علم الحدیث یا علم درایة الحدیث،یکی از انواع گوناگون روایت،«روایة الکبار عن الصّغار»می باشد که عبارت است از اینکه بزرگ تر از کوچک تر روایت نقل کند.مثلا وقتی که یک تن صحابی از یک نفر از تابعین حدیث نقل نماید،چون صحابی به مناسبت مصاحبت با پیامبر و همچنین جلوتر بودن در سلسله و زنجیرۀ راویان،بزرگ تر از تابعی محسوب می شود،نقل او «روایت کردن بزرگ تر از کوچک تر»محسوب می شود.در مورد این حدیث هم گفته اند:چون پیامبر اکرم از یک تن صحابی،یعنی تمیم داری،حدیث نقل کرده،بنابراین«روایة الکبار عن الصغار»است. (1)

اسلام شناسان غرب و حدیث جسّاسه

در طول تاریخ مبارزات مسیحیت کلیسا با اسلام،یکی از تهمت های بسیار رایج مسیحیان این بوده است که پیامبر سخنان خویش،و اصولا معارف و احکام اسلام را از مسیحیان و یهودیان گرفته است.ابتدا نیروهای کلیسایی با استناد به شباهت هایی که میان پاره ای مطالب تورات و انجیل کنونی و قرآن کریم وجود دارد،در طول قرون این تهمت را تکرار کردند.بعدها،آنگاه که به علّت ضرورت های استعماری،لزوم علمی به عنوان خاورشناسی و اسلام شناسی در ممالک استعمارگر اروپایی احساس شد،و این علم با همۀ دامنۀ وسیعش به وجود آمد،این سخن یکی از رایج ترین تهمت های نوشته های اسلام شناسی غربیان به اسلام بود،و اسلام شناسان مزدور وزارت های مستعمرات انگلیس و فرانسه و هلند و...تحت عنوان تحقیق،هر روز به شکلی این تهمت را تکرار کردند.

با توجّه به این مقدّمات،روشن است که حدیث تمیم چه دلیل کاملی برای اینگونه

ص:474


1- 1) -رجوع کنید به:شرح نووی بر صحیح مسلم در شرح همین حدیث.

دروغ پراکنی ها و تهمت زدن ها خواهد شد.متأسّفانه،اسلام شناسان غرب در مهم ترین کتاب این رشته،یعنی«دائرة المعارف اسلامی»،به مناسبت بحث از دجّال و در شرح حال تمیم،به این حدیث اشاره دارند،و نیز تصریح می کنند که او توانست عبادات مسیحیان شام را برای پیامبر بازگو کند.در بین اینگونه آگاهی ها که تمیم داری در مسائل دینی به پیامبر اسلام می داد(!)،داستان دجّال و آخر الزّمان و جسّاسه نیز قرار داشت.پیامبر اکرم نیز این سخنان را به سمع قبول شنید و آن را چون تحفه ای علمی به مسلمانان آموخت و در میانشان انتشار داد. (1)

پروفسور لیفی دلاویدا،استاد زبان عربی و لغات سامی و متخصّص تاریخ اسلام،در مادّۀ «تمیم داری»در دائرة المعارف اسلامی می نویسد:

«تمیم نصرانی بود،همان طور که غالب اعراب شامی بودند.بنابراین او توانست آن حضرت را از عبادات شامیان آگاه سازد،که از جملۀ آن روشن کردن چراغ در مسجد می باشد.گفته می شود که تمیم اوّلین کسی است که قصّه های دینی را نقل کرده است،و قصّه های قیام ساعت(قیامت)و پیدایش دجّال و جسّاسه از همین گونه قصّه ها بود.تمیم این قصّه ها را برای پیامبر بازگو کرد و پیامبر آنها را میان مردم انتشار داد.» (2)

در گذشته دیدیم چگونه در عصر اموی،با کوششی عظیم به شکستن شخصیت پیامبر دست زدند.متأسّفانه ثمرات این کوشش که به صورت احادیثی به کتب معتبر مکتب خلفا راه یافت، باعث شد که محقّق نواندیش معاصر،رشید رضا،راه حلّ مسأله را در این بیابد که پیامبر خطا کرده است.(العیاذ باللّه)

در راه شناخت بیشتر تمیم داری

روح بن زنباع می گوید:

به نزد تمیم داری رفتم.مشاهده کردم که جو پاک می کند تا به اسبش بدهد؛با اینکه در اطرافش خدمتگزاران و غلامانی هستند.من گفتم:تو بدین کار نیاز نداری،غلامان و خدمتگزاران تو هستند.مگر در میانشان کسی نیست که بتواند این کار را انجام بدهد؟تمیم گفت:بله،هست.امّا من

ص:475


1- 1) -رجوع کنید به:مادّۀ دجّال نوشته و نسنگ و مادّۀ تمیم داری،نوشته لیفی دلاویدا در دائرة المعارف اسلامی،چاپ اوّل، و در مادّۀ دجّال در خلاصۀ دائرة المعارف: shorter encyclopedia of islam p 67.
2- 2) -رجوع کنید به:ترجمۀ عربی دائرة المعارف 481/5.

شنیدم از پیامبر خدا که می فرمود:

«ما من امرئ مسلم ینقّی لفرسه شعیرا ثمّ یعلّقه علیه الاّ کتب له بکلّ حبّة حسنة.» (1)

«هیچ مسلمانی برای اسبش جو پاک نمی کند و به گردن اسبش آویزان نمی کند،مگر اینکه برای او به تعداد آن جوها،حسنه نوشته می شود.»

این حدیث جعلی،نمونه ای از روایات نقل شده از تمیم است که در آن،گفتار پیامبر و معارف اسلام تا این حد تنزّل می یابد که برای جو دادن به اسب،یعنی در هر حبّۀ جو،یک حسنه ثواب تعیین می شود.

یکی دیگر از کارهای زیرکانۀ تمیم داری که در تاریخ ثبت شده و به جای مانده،این است که در عصر معاویه نامه ای از پیامبر عرضه کرد که پیامبر در آن نامه،چند قریه و ده آبادان شام را به عنوان اقطاع و تیول به او داده بود.این قریه ها عبارت بودند از:بیت عینون،حبرون،مرطوم و بیت ابراهیم.

متن نامه ای که تمیم از پیامبر در این زمینه عرضه داشت،چنین بود:

«هذا ما أعطی محمّد رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلّم لتمیم الدّاری و أصحابه،إنّی أعطیتکم بیت عینون و حبرون و المرطوم و بیت إبراهیم بذمّتهم و جمیع ما فیهم عطیة بتّ و نفذت و سلّمت ذلک لهم و لأعقابهم بعدهم أبد الآبدین فمن آذاهم فیه آذی اللّه،شهد أبو بکر بن أبی قحافة و عمر و عثمان و علیّ بن أبی طالب.» (2)

«این است آنچه که محمّد،رسول خدا صلّی اللّه علیه و سلّم،به تمیم داری و یارانش عطا کرده است.من بیت عینون،حبرون،مرطوم،و بیت ابراهیم را با آنچه در این قریه ها هست،به شما عطا کردم،از درخت و حیوان و انسان.این عطیه،عطیه ای قطعی است و قابل فسخ نیست.من آن را به خودشان و بازماندگان و فرزندانشان،برای همیشه تنفیذ و تسلیم نمودم.أبو بکر و عمر و عثمان و علی بن ابی طالب،شاهد بر این مطلب هستند.»

دلایل دروغ بودن این نامه زیاد است.از آن جمله اینکه پیامبر در نامه هایی که خود می نوشت، یعنی می نویسانید،هیچ گاه بعد از نام خویش،صلوات و سلام بر خودش قرار نمی داد.البته اگر

ص:476


1- 1) -مسند(احمد)103/4. [1]
2- 2) -ابن عساکر 469/10؛ [2]معجم البلدان 212/2-213؛ [3]تهذیب تاریخ ابن عساکر 354/3-355،چ بیروت 1399؛سیر اعلام النبلاء 317/2،چ مصر.

دیگران چیزی می نوشتند،بعد از نام مبارک ایشان صلوات و سلام می گذاردند.

دیگر اینکه پیامبر مکان های آباد را بدین شکل،یعنی با همۀ انسان ها و حیوان های موجود در آن،به عنوان تیول به کسی نمی داد.بلکه زمین های بایر و موات را می بخشید تا آن را آباد کنند،یا چراگاه تا در آن حشم داری و پرورش دام بشود.

دلیل دیگر اینکه پیامبر همه چیز این قریه ها را با محتوایشان(انسان ها،حیوانات و همۀ اموال موجود در آنها)به تمیم و یارانش بخشیده است.یعنی مردم این نقاط را به غلامی و کنیزی ایشان درآورده،آن هم برای همیشه و تا روز قیامت.سپس فرموده است هرکس اینان-یعنی تمیم داری و خویشان و فرزندان و اعقابشان-را اذیت کند،خدا را اذیت کرده است.

و دیگر اینکه شاهدهای این بخشش عبارتند از کسانی که بعدها به ترتیب به حکومت رسیدند.

یعنی دقیقا با همان ترتیب حکومت،در زیر این نامه امضا کرده اند.این ترتیب،خود نشانی روشن از ساختگی و جعلی بودن نامه است.زیرا هیچ نمونه ای از شهادت ها که در ذیل نامه های فراوان در عهدنامه های پیامبر است،چنین ترتیبی را مراعات نمی کند.به همین دلیل است که ما می گوییم این نامه در عصر معاویه جعل شده است.تمیم به وسیلۀ این نامه،نقاط آباد مزبور را که اطراف بیت المقدس و در شام و فلسطین بود،از حکومت معاویه گرفت و تا آخرین روزهای عمر در آنجا زندگی کرد و پس از مرگ در همانجا نیز مدفون گشت.

خلاصه

تمیم داری،با آن گذشتۀ پیش از اسلام و با این رفتار و گفتار بعد از اسلام،سخنران رسمی دولت اسلامی بود.او در عصر خلیفۀ دوم و سوم،چنان که دیدم،رسما به سخنرانی قبل از نماز جمعه مأمور بود،و در آن به قصّه گویی می پرداخت.

هنگامی که امام امیر المؤمنین علیه السّلام حکومت را به دست گرفت،یکی از اوّلین کارهایش،اخراج قصّاصین از مسجدها بود. (1)

البته اینان،مثل بسیاری دیگر از فراریان از حکومت عدل امام امیر المؤمنین،به معاویه پناهنده شدند.بدین ترتیب،داستان قصّاصون-البته نه برای همیشه-پایان پذیرفت،و این فصل برای

ص:477


1- 1) -منتخب کنز العمال 56/4؛تهذیب التهذیب 157/10-158؛فروع کافی 263/7؛وسائل الشیعة 515/3؛الوافی 74/3؛فجر الاسلام192/.

اوّلین بار به طور موقّت به دست امام امیر المؤمنین علیه السّلام از تاریخ اسلام زدوده شد.اگر چه در عصر زمامداران بعد،بار دیگر رسمیت و حیات یافت.

اوّلین دورۀ حیات قصّاصون در این عصر پایان یافت.امّا با احیای دیگربارۀ کار اینان،نفوذشان در تفکّر اسلامی باقی ماند.چنان که در گذشته نفوذ روایات پرداختۀ خیال تمیم را دیدیم.در شرح حال او می گویند:پیامبر از او روایت نقل کرده و ابن عبّاس و انس بن مالک و ابو هریره و عبد اللّه بن عمر و بسیاری از تابعین،از او حدیث آموخته و نقل کرده اند. (1)

با بیان این جمله که پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از تمیم حدیث نقل کرده باشد-که نمونۀ این مطلب را نیز در گذشته دیدیم-به طور قطع و یقین می توان به دروغ بودن آن،حکم کرد.امّا افرادی از صحابه که از نظر معرفت و اسلام شناسی چندان مایه ای نداشتند-همچون ابو هریره و انس و عبد اللّه بن عمر- و نیز تابعین که می خواستند اسلام را از زبان تمیم ها بیاموزند،سخنان این عالم و راهب نصرانی تازه مسلمان را گرفتند و به صورت روایت برای نسل های بعد نقل کردند.بدینسان،سلسلۀ روایاتی که در علم حدیث شناسی بدان«اسرائیلیات»گفته می شود-یعنی داستان های بنی اسرائیل و آنچه در تورات و انجیل و تلمود و اینگونه کتب تحریف شدۀ عهد عتیق بوده است-به عالم اسلامی پا نهاد و عنوان تفسیر و حدیث و تاریخ اسلامی یافت.

مگر نه این است که در تورات بارها از خدایی سخن می رود که راه می رود و دیده می شود و مثلا با آدم سخن می گوید و یا با یعقوب از ابتدای شب تا صبحگاهان کشتی می گیرد؟!و مگر نه این است که در تورات از پیامبران سخن می رود که با انواع گناهان آشنایی دارند،و دامانشان از شراب خوارگی و زنا و دیگر معاصی پاک نیست؟!آری،تمام اینگونه سخنان که در واقع تحریف حقایق آسمانی موجود در تورات و انجیل راستین بوده است،به وسیلۀ اینگونه کسان،به اسلام پا نهاد و کتب مختلف مکتب خلفا را مشحون ساخت.

بدین ترتیب،یکی از راه ها و عواملی که بدان،اسلام تحریف یافت،اینگونه کسان بودند.

متأسّفانه باید بگوییم گفته های تمیم داری،وهب بن منبّه،و از همه مهم تر کعب الاحبار (2)،نه تنها در مصادر تاریخی و حدیثی و تفسیری مکتب خلافت نفوذ کرده،بلکه از آنجا به پاره ای از مصادر علمی حدیثی و تاریخی و تفسیری مکتب اهل بیت نیز پا نهاده،و زلال علوم اهل بیت پیامبر

ص:478


1- 1) -سیر اعلام النبلاء 443/2،چ بیروت؛تهذیب تاریخ ابن عساکر 347/3،چ بیروت.
2- 2) -بررسی زندگانی و کارکرد عظیم تخریبی کعب،در درس بعد می آید.

بدین وسیله در پاره ای از کتاب ها آلوده شده است.در مکتب اهل بیت،اصل و بنای اوّلیه بر تحقیق است.لذا در احادیث فقهی تحقیقات دقیق همه جانبه می شود،امّا این تحقیق در روایات تاریخی یا اخلاقی یا تفسیری به اندازۀ کافی انجام نمی پذیرد.لذا گاه وبیگاه در گوشه و کنار چنین کتبی،از این جعلیات دشمنان اسلام نشانه ای دیده می شود.

ما برای رسیدن به اسلام حقیقی،یعنی اسلامی که پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آورده،راهی نداریم جز اینکه صد در صد به در خانۀ آن حضرت برویم،و از علوم آن حضرت و اهل بیت وی علیهم السّلام که میراث بر دانش بی کرانۀ او هستند،بهره بگیریم.خود آن حضرت بارها به صور مختلف می فرمود:

«إنّی تارک فیکم الثّقلین کتاب اللّه و عترتی ما إن تمسّکتم بهما لن تضلّوا بعدی أبدا.» (1)

«من دو چیز گرانقدر در میان شما به جای می گذارم:کتاب خدا و خانواده ام را.اگر به این دو چیز چنگ زنید،هرگز بعد از من گمراه نمی شوید.»

ص:479


1- 1) -مسند(احمد)14/3 و 17 و 26 و [1] 59؛دارمی،کتاب فضائل القرآن 432/2؛ [2]المستدرک 109/3؛ [3]شرح الجامع الصغیر (مناوی)15/3؛ترمذی 662/5-663،ح 3786 و 3788.

ص:480

درس هفدهم

اشارة

ص:481

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النّاسِ عَداوَةً لِلَّذِینَ آمَنُوا الْیَهُودَ ...

مائده:82

وَ لَنْ تَرْضی عَنْکَ الْیَهُودُ وَ لاَ النَّصاری حَتّی تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ ...

بقره:120

ص:482

کعب الاحبار،عالم یهودی،مفسّر قرآن

اشارة

این مرد که نامش«کعب بن ماتع»و کنیه اش«ابو اسحاق»بود،«کعب الاحبار»لقب داشت.البته گاه به او«کعب الحبر»هم گفته اند،و مشهورترین نام او همین لقب وی،یعنی«کعب الاحبار»، می باشد.

«احبار»جمع«حبر»است و حبر،عالم یهود را می گویند،و گاه به عالم مسیحی نیز گفته می شود.

یهودیان از آن جهت به او کعب الاحبار می گفتند که کتب مقدّس که باید در دست دانشمندانشان باشد،همه در نزد او بود،و یا اینکه او بزرگ ترین و یا حدّ اقل یکی از بزرگ ترین دانشمندان ایشان به حساب می آمده است.

مورّخان،در شرح احوال کعب گفته اند که او از بزرگان علمای اهل کتاب بوده است، (1)و نیز گفته اند که وی از احبار یهود سرزمین یمن بوده و در عصر أبو بکر اسلام را پذیرا شده بوده و در زمان حکومت عمر به مدینه آمده است. (2)

از روایات موجود به دست می آید که کعب الاحبار به مدینه آمده بود تا از آنجا به بیت المقدّس برود،و در آنجا سکونت نماید.مسیحیان در طول تاریخ اقتدار خویش،یهودیان را شکنجه و آزار می کردند.بدین جهت،یهودیان در بیت المقدّس-که برای ایشان نیز سرزمینی مقدّس بود- نمی توانستند به راحتی زندگی کنند.امّا با آمدن اسلام و خارج شدن این سرزمین از دست حکومت مسیحی،کعب الاحبار می خواست به سرزمین موعود یهود،یعنی شام و بیت المقدّس برود و در

ص:483


1- 1) -ابن سعد 156/7 ق 2؛تذکرة الحفاظ 52/1 چ هند.
2- 2) -ابن سعد 156/7 ق 2؛تهذیب التهذیب 438/8؛الاصابه 298/2.

آنجا بماند.

ابن عساکر،نویسندۀ تاریخ بزرگ دمشق،می گوید:عمر بن خطّاب به کعب گفت:اینک که اسلام آورده ای،چرا در مدینه نمی مانی که محلّ هجرت پیامبر خدا و محلّ قبر اوست؟کعب در جواب گفت:من در کتاب نازل شدۀ خدا دیده ام که شام را گنج خداوند در زمین نامیده که در آن گنج،بندگانش جمع هستند.

کعب همیشه از تورات با عنوان«کتاب خدا»نام می برد-با اینکه در آن روز تورات تحریف شده و دیگر کتاب آسمانی خالص نبود.و هر وقت به طور مطلق از کتاب خدا یاد می کرد-که این مسأله در روایات منقول از او بسیار است-مقصودش تورات بود.

خلیفۀ دوم اصرار ورزید تا کعب در مدینه بماند.کعب هم تا زمان عثمان در مدینه سکونت ورزید.عثمان دوازده سال حکومت کرد.در شش سال اوّل،اوضاع را نسبت به دو حکومت قبلی، چندان دگرگون نساخت.بنابراین،ناراضیانی به وجود نیامدند.امّا از نیمۀ دوم خلافتش،با دخالت دادن بنی امیّه و خویشان خود در تمام کارها،اوضاع را دگرگون کرد.در این زمان،کعب از مدینه هجرت کرده به شام رفت و به معاویه پیوست.او در همین عصر،در سنّ 104 سالگی وفات یافت.

مورّخان،سال وفات او را سال سی و پنجم هجری گفته اند. (1)

کعب الاحبار،کوششی تمام داشت که اخبار یهود را در میان مسلمانان نشر نماید.بیشتر آنچه که از اخبار یهود و مدح و ثنای اهل کتاب و قبلۀ آنها بیت المقدّس،در کتب اسلامی هست،توسّط وی نشر شده است.اخباری که از کعب در کتب تفسیر و حدیث و سیره و تاریخ اسلامی وجود دارد، شاهد صدقی بر این مدّعاست.

ابن عساکر در تاریخ خویش از کعب الاحبار نقل می کند که گفت:

«أحبّ البلاد إلی اللّه الشّام و أحبّ الشّام إلی اللّه القدس.» (2)

«محبوب ترین سرزمین ها در پهنۀ زمین نزد خداوند شام است،و محبوب ترین نقطۀ شام نزد خداوند،قدس می باشد.»

نتیجه اینکه شام و قدس از مکّه و مدینه نزد خداوند ارزشمندتر و محبوب ترند.

و نیز گفته است:

ص:484


1- 1) -شذرات الذهب 40/1،چ دوم بیروت.
2- 2) -تاریخ مدینة دمشق(ابن عساکر)110/1، [1]چ دمشق.

«تسعة أعشار الخیر بالشّام و جزئه فی سائر الأرضین.» (1)

«خداوند نه دهم از خیر و برکت را در شام قرار داده و یک جزء باقیماندۀ آن را در تمام نقاط زمین تقسیم کرده است.»

و نیز گفته است:

«خمس مدائن من مدن الجنّة:بیت المقدس و حمص و دمشق و حبرین و ظفار الیمن.» (2)

«پنج شهر است که از شهرهای بهشت می باشد:بیت المقدّس،حمص،دمشق،حبرین(یک آبادی در نزدیکی بیت المقدّس می باشد)،ظفار الیمن(سرزمینی است که کعب قبل از هجرت به مدینه و رفتن به شام در آن زندگی می کرده است).»

و نیز می گوید:

«أربعة اجبل:جبل الخلیل و لبنان و الطّور و الجودیّ،یکون کلّ واحد منهم یوم القیامة لؤلؤة بیضاء ما بین السّماء و الأرض یرجعن إلی بیت المقدس حتّی یجعل فی زوایاه و یضع الجبّار جلّ جلاله علیها کرسیّه حتّی یقضی بین اهل الجنّة و النّار، وَ تَرَی الْمَلائِکَةَ حَافِّینَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ یُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ قُضِیَ بَیْنَهُمْ بِالْحَقِّ وَ قِیلَ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ (3)» (4)

«چهار کوه جبل الخلیل(که نزدیک بیت المقدّس می باشد و در آن قبر حضرت ابراهیم خلیل الرّحمن قرار دارد)و جبل لبنان و جبل طور و جبل جودی،در روز قیامت هرکدام مانند لؤلؤی درخشان،در میان آسمان و زمین هستند.این چهار کوه در آن روز به سوی بیت المقدّس بازمی گردند،و در چهارگوشۀ آن قرار داده می شوند،و خداوند جبّار کرسیّ خویش را بر آن می نهد تا در آنجا میان اهل بهشت و اهل دوزخ قضاوت و حکم نماید.»آنگاه آیۀ شریفۀ قرآن را در پایان گفته اش،به عنوان دلیل سخن می آورد:

«و مشاهده می کنی فرشتگان را که در حول عرش طواف می کنند،و ربّ خویش را حمد و

ص:485


1- 1) -همان 147/1. [1]
2- 2) -همان 211/1-212. [2]
3- 3) -زمر:75. [3]
4- 4) -ابن عساکر 122/2؛ [4]الدّر المنثور 344/5. [5]

تسبیح می نمایند،و در میان ایشان به حق،حکم می شود،و گفته می شود الحمد للّه ربّ العالمین.» یعنی در واقع می خواهد بگوید که تفسیر این آیۀ شریفه،مطالبی است که در گفتار او آمده است.

اینکه می گوییم این مطالب به مصادر معتبر اسلام نفوذ کرد،در همین حدیث دیده می شود که هم در تاریخ بزرگ ابن عساکر و هم در تفسیر مشهور«الدّر المنثور»وجود دارد.

اینها نمونه هایی است که در آن به خوبی مشاهده می شود که به چه شکل،مطالبی راجع به اهل کتاب،به ویژه یهودیان،در میان مسلمانان توسّط کعب رواج یافته است:

بیت المقدّس احترام دارد،خداوند عرش یا کرسی خویش را-که جسمانی هم هستند-در آنجا می نهد.چهار کوه که بیشتر در میان یهودیان قداست دارند و سرزمین بیت المقدّس،پایه ها و جایگاه کرسیّ خداوند هستند.

و نیز می گوید:

روز قیامت به اهل شام خطاب می شود که خداوند از شما مواظبت خواهد کرد،آنچنان که یک مرد جنگجو تیرهای موجود در تیردانش را مواظبت و مراقبت می کند.زیرا شام محبوب ترین سرزمین ها نزد او،و ساکنان آن،محبوب ترین مخلوقات او می باشند. (1)

و اضافه می کند:هر کس به شام وارد شود،مورد مرحمت و رحمت خداوندی خواهد بود،و هر کس از آن خارج شود،مغبون و بازنده می باشد.

و همچنین:

پناهگاه مسلمانان از فتنه ها و خطرات،شهر دمشق است،و جای نجات از دجّال،نهر ابو فطرس (مکانی است نزدیک رملۀ فلسطین)،و پناهگاه از یأجوج و مأجوج،کوه طور می باشد. (2)

کعب در روایتی دیگر می گوید:

«إنّ الکعبة تسجد لبیت المقدس فی کلّ غداة.» (3)

«خانۀ کعبه هر روز صبحگاهان برای بیت المقدّس سجده می کند.»

جالب است بگوییم که این روایت را برای امام باقر علیه السّلام خواندند و گفتند:کعب راست گفته

ص:486


1- 1) -تاریخ ابن عساکر 110/1.
2- 2) -همان 232/1.
3- 3) -تفسیر الدّر المنثور 136/1.

است.امام فرمود:دروغ گفتی،و کعب نیز چون تو دروغ گفت. (1)

در روایت دیگر کعب گفته است:

«لا تقوم السّاعة حتّی یزفّ البیت الحرام إلی البیت المقدس.» (2)

«قیامت برپا نخواهد شد،مگر اینکه بیت الحرام را به نزد بیت المقدّس ببرند.آنگاه این دو خانۀ مقدّس را با اهل آنها به بهشت وارد نمایند،و حساب خلایق و رسیدگی اعمال در روز قیامت در بیت المقدّس انجام می گیرد.»

مشاهده می کنید که در همۀ این عبارات،سخن از این است که مقدّسات اسلام از جمله کعبه، برای مقدّسات یهود،مثلا بیت المقدّس،سجده می کند،و سر خضوع به خاک می نهد،یا به سوی آن می رود تا به بهشت درآید.آیا این گونه کلمات،تلقین و تبلیغ این فکر نبود که اسلام بالاخره در برابر یهودیت خضوع می کند؟بر اساس این اخبار است که ما معتقدیم که کعب در بین کلمات خود،یهودیت و فرهنگ آن را در میان مسلمانان نشر کرده و ارزش های آن را به جای ارزش های والای اسلامی قرار می داده است.

شاگردان کعب

کعب الاحبار اضافه بر اینکه می کوشید تا در ضمن کلمات خود،فرهنگ تحریف یافتۀ یهود را در جامعۀ اسلامی انتشار دهد،به پرورش شاگردانی که در انتشار یهودیت او را یاری دهند نیز دست زد.این یهودی مزوّر،علاوه بر تربیت فکری این گونه افراد،به معرّفی آنان در جامعه به عنوان عالم و دانشمند همّت گماشت.او به عناوین مختلف،برای شهرت شاگردان خود می کوشید.

از جمله شاگردان کعب،عبد اللّه بن عمرو بن عاص است.یک روز کعب از وی سؤالی کرد و عبد اللّه آن را جواب داد.کعب به او گفت:«أنت أفقه العرب.»:«تو از همۀ عرب،عالم تر و فهمیده تر هستی.»

در شهر مکّه از وی سؤالی کردند،گفت بروید از عبد اللّه پسر عمرو عاص بپرسید.وقتی از عبد اللّه پرسیدند و او جواب داد،کعب گفت:«صدق الرّجل،عالم و اللّه.»:«راست گفته است،به

ص:487


1- 1) -فروع کافی،کتاب الحج،باب فضل النظر الی الکعبة 240/4،ح 1.
2- 2) -تفسیر الدّر المنثور 136/1-137. [1]

خدا سوگند،او مردی عالم است.» (1)

از دیگر شاگردان کعب الاحبار،ابو هریره دوسی،راوی مشهور و بسیار پرروایت مکتب خلافت است.

کعب می کوشید به این مرد که از عصر معاویه به بعد اهمیت یافت،تعلیمات خاصّی بدهد،و او را با بینش یهودی سیراب نماید.طبری در سه روایت،نشان می دهد که کعب در تعلیمات خود به ابو هریره،چگونه فرهنگ یهود را به او می آموخته است. (2)

علاوه بر روایات فراوانی که ابو هریره بی ذکر نام،از کعب الاحبار نقل می کند،روایات زیادی نیز وجود دارد که در آن ابو هریره نام مأخذ اصلی اطّلاعات خود را که کعب بوده است،به وضوح به میان می آورد. (3)از همین جاست که رجال شناسان،ابو هریره را از شاگردان و علم آموختگان کعب الاحبار یهود می دانند. (4)

در ضمن،همان طور که در مورد عبد اللّه پسر عمرو عاص دیدیم،در مورد ابو هریره هم کعب الاحبار می کوشید تا وی شهرت و اعتبار علمی پیدا کند.روزی کعب پس از اینکه مدّتی با ابو هریره صحبت کرد،دربارۀ وی گفت:

«ما رأیت أحدا لم یقرأ التّوراة أعلم بما فیها من أبی هریرة.» (5)

«من ندیدم کسی تورات را نخوانده باشد،امّا مطالب آن را چون ابو هریره بداند.»

نفوذ کعب در مقامات رسمی

این دانشمند یهودی برای پیشبرد اهداف خود می کشید تا آنجا که می تواند در دل قدرتمندان و خلفا نفوذ یابد.او با زرنگی خاصّی به این کار دست می یازید.کعب حتّی در اینجا هم در ترویج فرهنگ یهودیت تحریف یافته کوشش می کرد.یعنی در واقع هم به تبلیغ فرهنگ مورد علاقۀ خود دست می زد،و هم به نفوذ در دستگاه خلافت و جلب نظر خلیفه می پرداخت.

ص:488


1- 1) -تاریخ طبری 402/1، [1]چ دوم،تحقیق محمّد ابو الفضل ابراهیم.
2- 2) -تاریخ طبری 265/1 و 266؛تفسیر طبری 55/23،چ بولاق.
3- 3) -از جمله رجوع کنید به:تاریخ طبری 115/1؛الاصابه 299/3.
4- 4) -الاصابه 298/3؛تهذیب التهذیب،جلد آخر در ترجمۀ احوال ابو هریره؛البدایة و النهایة 103/8.
5- 5) -تذکرة الحفاظ(ذهبی)36/1؛الاصابه 206/4، [2]ترجمۀ ابو هریره شمارۀ 1190،باب الکنی.

او در یک ملاقات به خلیفه،عمر بن خطّاب گفت:

«انّا لنجدک فی کتاب اللّه علی باب من أبواب جهنّم تمنع النّاس ان یقعوا فیها فإذا متّ لم یزالوا یقتحمون فیها إلی یوم القیامة.» (1)

«ما نام شما را در کتاب خدا می یافتیم(که البته مقصود او از کتاب خدا،تورات بود)که تو بر درهای جهنّم قرار می گیری و مردم را از وارد شدن به آن بازمی داری ،امّا آنگاه که از دنیا بروی،تا روز قیامت دائما مردم به دوزخ وارد خواهند شد.»

گویی پیامبر نیز دارای چنین فضیلتی نبوده که تا زنده است،بر در دوزخ ایستاده باشد و مانع ورود مردم بدان گردد.ابو بکر نیز به همین شکل،و بعد از عمر هم کسی این فضیلت را نداشته است،و تنها اوست که سدّ راه مردمی است که با کارهای بد می خواهند به جهنّم وارد شوند،و با مرگ عمر بن خطّاب دیگر در برابر جهنّم،سدّی باقی نمی ماند.

و همچنین کعب،آنگاه که عمر بن خطّاب به دست ابو لؤلؤ زخمی شد،گفت:

«لئن سأل عمر ربّه لیبقینّه اللّه.» (2)

«اگر عمر از خداوند بخواهد که او را باقی بدارد،به طور حتم خداوند به او طول عمر خواهد داد،و او را باقی نگاه خواهد داشت.»

البته طبق معمول در اینجا هم کعب گریزی به تورات زده و از آن داستانی نقل می کند.

از روایات،گاه به نظر می رسد که دستگاه حاکمه نیز می خواست که کعب در میان مسلمانان شناخته شود،و اعتبار یابد،و مردم به او اعتقاد پیدا کرده به وی رجوع نمایند.

در تفاسیر معتبر کتب خلفا آمده است که عمر بن خطّاب از کعب سؤال می کند که مقصود از عدن در این آیه چیست که خداوند می فرماید:

رَبَّنا وَ أَدْخِلْهُمْ جَنّاتِ عَدْنٍ الَّتِی وَعَدْتَهُمْ وَ مَنْ صَلَحَ مِنْ آبائِهِمْ وَ أَزْواجِهِ مْ وَ ذُرِّیّاتِهِمْ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ وَ قِهِمُ السَّیِّئاتِ... (3)

کعب الاحبار نیز بلافاصله در جواب خلیفه گفت:

«قصور من ذهب فی الجنّة یسکنها النّبیّون و الصّدّیقون و أئمّة العدل.»

ص:489


1- 1) -الطبقات الکبری 240/3، [1]چ اروپا و 332/3،چ بیروت.
2- 2) -الطبقات الکبری 257/3،چ اروپا و 354/3،چ بیروت.
3- 3) -غافر:8 و 9. [2]

«قصرها و کاخ هایی از طلا در بهشت است که محلّ سکونت پیامبران و صدّیقان و پیشوایان عادل می باشد.»

بعد از آن،به تفسیر آیۀ قِهِمُ السَّیِّئاتِ پرداخت،و گفت مقصود از سیّئات در این آیه، عذاب است که خداوند این گونه کسان را از عذاب حفظ می فرماید. (1)

البته چنان که توجّه دارید،کلمات این دانشمند یهودی به صورت تفسیر قرآن کریم،به تفاسیر مکتب خلافت راه یافته است،و از جمله در تفسیر سیوطی و قرطبی به عنوان تفسیر آیات هشتم و نهم از سورۀ غافر آمده است.

در جای دیگر خلیفۀ دوم از کعب سؤال می کند که اصل خانۀ خدا کعبه،از چیست؟و او هم در بیانی مفصّل به شرح و توضیح این سؤال می پردازد و می گوید:«کعبه در اصل یاقوتی سرخ بوده است که حضرت آدم به همراه خویش آورده بوده وسط آن مجوّف و خالی بوده و....» (2)

در محضر عمر بود که از شعرگویی های اعراب،ذکری به میان آمد.خلیفه پرسید:آیا تو از شعر در تورات نشانی و یادی نیافتی؟کعب جواب داد:چرا،در تورات دیده ام که گروهی از فرزندان اسماعیل،انجیلشان در سینه هایشان است،و به حکمت سخن می گویند،و مثال ها می زنند که من فکر نمی کنم این کسان جز اعراب،کس دیگری باشند. (3)

کعب الاحبار آن قدر از تورات به عنوان کتاب خدا یاد کرده بود که جامعۀ اسلامی آن روز نیز در برخورد با وی،از تورات به عنوان کتاب خدا نام می برد.

روزی معاویه از وی پرسید:آیا از رود نیل در کتاب خدا چیزی یافته ای؟

کعب جواب داد:بلی،سوگند به آن کسی که دریا را برای موسی شکافت،من در کتاب خدا دیده ام که خداوند هر سال دو بار به نیل وحی می کند که:خداوند به تو فرمان می دهد که جریان یابی.پس او به دنبال این فرمان جریان می یابد.بعد به او وحی می شود که بازگرد،و نیل بازمی گردد . (4)

ابن عبّاس نقل می کند و می گوید:

ص:490


1- 1) -تفسیر قرطبی 295/15؛تفسیر الدّر المنثور 347/5.
2- 2) -الدّر المنثور 132/1.
3- 3) -العمدة(ابن رشیق)25/،چ مصر.
4- 4) -النجوم الزاهرة فی ملوک مصر و قاهره 33/1.

روزی نزد معاویه بودم.او آیۀ 86 از سورۀ کهف را به شکلی خاص خواند،و من بدو اعتراض کردم.معاویه آیه را از عبد اللّه بن عمرو عاص سؤال نمود.او نظر معاویه را تأیید کرد.من در جواب گفتم:قرآن در خانۀ ما نازل شده است.(یعنی ما سزاواریم که دربارۀ آن سخن بگوییم،نه کسانی چون عبد اللّه بن عمرو عاص.)نتیجه این شد که برای حلّ مسأله،معاویه که در آن روز حکومت جهان اسلام را به دست داشت،کسی به نزد کعب فرستاد تا با تکیه بر نظر او اختلاف برطرف شود. (1)

و نیز معاویه در تمجید کعب می گفت:

«ألا انّ کعب الأحبار أحد العلماء.» (2)

«بدانید که کعب الاحبار،یکی از دانشمندان است.»

و اهمیت این سخن آن وقت بود که در کنار کعب،فقط دو تن دیگر نام برده می شدند.

با تکیه بر این مقدّمات بود که کعب الاحبار،چشمۀ بزرگ معارف در عصر خلافت عمر بن خطّاب و بعد از او شده بود.او با طرح خاصّ خویش،مسلمانان را به فرهنگ یهودی نزدیک می ساخت،و از طریق وی فرهنگ تحریف یافتۀ یهودیت با معارف پاک و خالص اسلام خلط می گشت،و به کتب تفسیر و تاریخ و سیره و حدیث اسلام پای می نهاد،و بینش اسلامی و جهان بینی صحیح مسلمان ها را تغییر می داد،و آن را مشوب به خرافات موجود در یهودیت می ساخت.

آنچه بیشتر مایۀ تأسّف است،این است که این خرافات یهودی به کتب معتبر حدیث پا نهاده و از همه بیشتر و مهم تر،تفسیر و تاریخ طبری و تفسیر الدّر المنثور و ابن کثیر و امثال آن را مشحون ساخته است.از این بدتر آن است که فرهنگ یهودی کعب الاحباری،از کتب تفسیر مکتب خلفا به پاره ای از کتب تفسیری موجود در مکتب اهل بیت (3)نیز نفوذ کرده است،و تا همین حد که به این گونه مصادر نفوذ کرده،معارف اهل بیت را کنار زده است.

ص:491


1- 1) -الدّر المنثور 248/4.
2- 2) -الطبقات الکبری 358/2،چ بیروت.
3- 3) -البته تفاسیری همچون تفسیر ابو الفتوح رازی و تفسیر گازر،پاره ای از احادیث کعب الاحبار را آورده اند که با اصول اسلام منافاتی نداشته است.
حافظان اسلام در برابر کعب الاحبار

در اینجا لازم است که این نکته را بررسی کنیم که حافظان و حاملان اسلام،همچون امام امیر المؤمنین علیه السّلام،در برابر کعب چه موضعی اتّخاذ می فرموده اند،و چگونه با این مرد که ناشر فرهنگ یهودی در میان مسلمانان تشنۀ معارف بود،به مقابله برمی خاستند.حادثه ای که در زیر نقل می کنیم،نشان دهندۀ موضع امام و چگونگی برخورد و مقابله ایشان با تحریفات کعب الاحبار می باشد.

در عصر حکومت خلیفه عمر بن خطّاب،روزی مجلسی در محضر خلیفه تشکیل شده بود که در آن امام امیر المؤمنین علیه السّلام نیز حضور داشتند.کعب یکی از حاضران آن مجلس بود.خلیفه از او سؤال کرد:ای کعب!آیا تو حافظ همۀ تورات هستی؟کعب در جواب گفت:نه،امّا بسیاری از آن را حفظ دارم.مردی به خلیفه گفت:یا امیر المؤمنین!از او سؤال کنید خدا قبل از اینکه عرشش را خلق کند،کجا بوده است؟و نیز آب را که بعدا عرش خود را بر روی آن نهاد،از چه چیز خلق نمود؟ عمر گفت:ای کعب!آیا از این مطالب خبری داری؟

کعب جواب داد:بلی یا امیر المؤمنین!من در اصل حکیم (1)یافته ام که خداوند قبل از خلقت عرش،قدیم و ازلی بوده است،و بر صخرۀ بیت المقدّس قرار داشته و این صخره نیز روی هوا بوده است.آنگاه که خداوند ارادۀ خلقت عرش را نمود،آب دهان انداخت و از آن آب دهان، دریاهای ژرف و امواج خروشان خلق شدند.در این موقع،خداوند عرش خویش را از مقداری از صخرۀ بیت المقدّس که در زیر او بود،خلق فرمود،و بر آن نشست،و از باقیماندۀ صخره نیز معبد بیت المقدّس را خلق کرد....

امام امیر المؤمنین علیه السّلام در حالی که لباس خویش را تکان می داد و کلماتی که دلالت بر بزرگی حقّ متعال می کرد،چون«جلّ الخالق»یا«جلّ اللّه»یا«اللّه اکبر»بر زبان می راند،از جای برخاست که به عنوان اعتراض از مجلس خارج شود.این یک رسم عربی است که هنگامی که بخواهند بیزاری خویش را از چیزی بیان بدارند،لباس خود را تکان می دهند.گویی می خواهند بگویند به من چیزی از این حرف ها نمی چسبد.

خلیفه عمر بن خطّاب که این وضع را مشاهده کرد،امام را قسم داد که به جای خویش بازگردد،

ص:492


1- 1) -مقصود کعب از اصل حکیم،تورات است،و این صفت،از صفات قرآن کریم می باشد که کعب،آن را در مورد تورات تحریف شده به کار می برد.

و در مسألۀ مورد بحث غور کند. (1)امام به جای خود بازگشت و روی به کعب کرد و فرمود:

اصحاب تو به غلط رفتند،و کتاب های خدا را تحریف کردند،و به خداوند دروغ بستند.ای کعب!وای بر تو،اگر بنا باشد که صخره و هوا با خداوند باشند،آنها هم چون حقّ متعال قدیم و ازلی می شوند.پس سه موجود قدیم خواهیم داشت.گذشته از این،خداوند متعال برتر از این است که مکانی داشته باشد که بتوان بدان اشاره کرد،و خداوند آن طور که ملحدان می گویند و جاهلان گمان می برند،نیست.وای بر تو کعب!آن کس که به قول تو از آب دهانش این دریاهای عظیم به وجود می آید،بزرگ تر از آن است که بر صخرۀ بیت المقدّس جای بگیرد و.... (2)

حدیث مفصّل است،و همین مقدار از حدیث نشان می دهد که امام در برابر این جریانات انحرافی و تحریفات و بدعت ها مقابله می کرده اند.امّا اینکه شنیده اید که امام نخل کاری می کرده، در واقع برای این بوده است که اگر در جامعه می ماند و حضور او در میان مسلمانان دیده می شد، جانش در خطر قرار می گرفت،و بدون اینکه نفعی به حال اسلام داشته باشد،ممکن بود کشته شود.

چرا کعب الاحبار مورد توجّه قرار می گرفت

اینک لازم است که این مسأله را بررسی کنیم که چرا و به چه علّت،خلفایی مثل معاویه می کوشیدند که کعب الاحبار در جامعۀ اسلامی مطرح شود و در سطح بالای علمی در جامعۀ اسلامی قرار گیرد.

اوّلین کسی که کعب الاحبار را مورد توجّه قرار داد و او را مجبور ساخت تا در مدینه بماند،و از او به عنوان یک عالم بزرگ و مرجع علمی سؤال کرد،خلیفۀ دوم بود.اینکه وی چرا بدین کار دست زده،به خوبی روشن نیست.امّا با بررسی سیرۀ او به نظر می آید که او با یهودیت و تورات،در گذشته آشنایی و انس داشته،و این کتاب،اعجاب او را برمی انگیخته است.

جابر نقل می کند روزی عمر بن خطّاب با کتاب کوچکی که بخشی از تورات را حاوی بود، به نزد پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد.پیامبر نشسته بود.عمر گفت:یا رسول اللّه!این کتابچه از تورات است و من از تورات برایتان آورده ام.پیامبر اکرم در برابر او سکوت کرد.عمر سخن خود را ادامه داد و خواست تا تورات را بخواند.او شادمان بود که به دانش،دست یافته است،و می خواست با این

ص:493


1- 1) -فعظّم علیّ ربّه و قام علی قدمیه و نفض ثیابه فاقسم علیه عمر أن یعود الی مجلسه و یقوص فی الحدیث.
2- 2) -نزهة الناظر و تنبیه الخاطر(مشهور به مجموعۀ ورام)235/-236.

حالت اعجاب و شادمانی،آن را برای پیامبر بخواند،و در واقع از پیامبر تصدیق و تشویق طلب می نمود.امّا برعکس،پیامبر ناراحت شده هر لحظه رنگش برافروخته تر می گشت.امّا عمر متوجّه نبود؛او تورات را به دست داشت و بی توجّه به بیرون از خودش،می خواست آن را در محضر پیامبر بخواند.أبو بکر آنجا حضور داشت و جریان را متوجّه بود.ترسید نکند آیه ای در مذمّت و یا عذابی نازل گردد.بنابراین به عمر تشدد کرد و گفت:

«ثکلتک الثواکل ما تری بوجه رسول اللّه.»

«به عزایت بنشینند!نگاه نمی کنی صورت پیامبر از شدّت غضب و ناراحتی به چه رنگی درآمده است؟!»

عمر تازه در اینجا سر برداشت و پیامبر را نگریست.شدّت ناراحتی که در سیمای مبارک ایشان وجود داشت،او را به هراس افکند و گفت:

«أعوذ باللّه من غضب اللّه و رسوله.»

«من به خدا پناه می برم از غضب خدا و رسولش.»

پیامبر فرمود:ای فرزند خطّاب!مگر شما در دین خود شک و تردید و حیرت دارید؟بعد اضافه فرمود:

«و الّذی نفسی بیده لقد جئتکم بها بیضاء نقیّة!لا نسألوهم عن شیء فانّهم لن یهدوکم و قد ضلّوا...فإنّه لو کان موسی حیّا بین أظهرکم ما حلّ له إلاّ أن یتّبعنی.»

«سوگند به آن کس که جانم به دست قدرت اوست،من شریعتی آورده ام پاک و روشن.از اهل کتاب چیزی سؤال نکنید(مسائل دینتان را از آنها پرسش ننمایید).آنها هرگز شما را هدایت نمی کنند،زیرا خودشان گمراه هستند.اگر موسی زنده بود و در میان شما زندگی می کرد،برایش جایز نبود جز اینکه از من متابعت کند.» (1)

از این حدیث که به طرق مختلف در کتب معتبر آمده است،چه می فهمیم؟آیا جز این است که نشان می دهد خلیفه نسبت به تورات علاقه داشته و آن را به اعجاب می نگریسته است؟بنابراین، بی مناسبت نیست که در عصر قدرت بی رقیب خود،به سوی علمای یهود و معارف توراتی روی کند.این حقیقت،تا آنجا که این بندۀ ضعیف می فهمد،یکی از علل مهمّ بزرگ کردن کعب الاحبار و مطرح ساختن او در جامعۀ اسلامی است.امّا مطلب در اینجا خاتمه نمی یابد؛علل دیگری نیز در

ص:494


1- 1) -سنن(دارمی)115/1،چ دمشق؛مسند(احمد)387/3 و 470.

این زمینه در کار بوده است.

از جمله اینکه دست اندرکاران حکومت بعد از پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،در شناخت مبدأ و معاد و جهان و ابتدا و انتهای آن،چندان ورود و خبرگی نداشته اند.آشنای با این مسائل،یعنی باب مدینۀ علم نبی،امیر المؤمنین علیه السّلام هم مجبور بود تا دور از اجتماع،نخل کاری کند.راه حل،این بود که افرادی چون تمیم داری و کعب الاحبار که مغز و روحشان از نصرانیت و یهودیت سیراب بود،و لااقل می توانستند از دانسته های تحریف یافته و خرافی خود پاسخی به خواسته های طالبان دانش بدهند،و ضمنا مطرح ساختن آنها خطری برای قدرت خلافت به وجود نمی آورد،در جامعه طرح شوند،و به عنوان عضوی از اعضای دستگاه قدرت،مورد پذیرش مردم قرار گیرند.

حادثۀ تاریخی که در زیر نقل می کنیم،دلیل سخن ماست.

مردی به نام صبیغ تمیمی،در اجناد مسلمین،یعنی در مراکز استان ها که ضمنا لشکرگاه اسلام نیز بود،راه افتاده و از هر دری سؤال می کرد.سؤالات او در زمینۀ قرآن کریم بود.این مرد در شام یا اسکندریه یا کوفه می گشت،و به دنبال مسلمانانی که در مدینه زندگی کرده و پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را دیده بودند،می گشت تا پرسش های خویش را جواب بشنود.او به مصر رفت.صبیغ پیامبر را ندیده و گفتارهای ایشان را به گوش نشنیده بود.

حال به دنبال شناخت قرآن و برای شنیدن تفسیر آن،شهر به شهر رفته تا به مصر رسیده بود.

داستان او به حاکم و استاندار مصر،عمرو بن عاص،گزارش شد.عمرو عاص او را به پایتخت اسلام،یعنی مدینه،فرستاد،و مطالب را در نامه ای به خلیفه عمر بن خطّاب نوشت.صبیغ به مدینه رسید.قاصد به همراه نامۀ عمرو عاص نیز به خدمت عمر آمد و نامۀ عمرو را به خلیفه داد.عمر پس از اطّلاع از مضمون نامه،از قاصد پرسید:این مرد کجاست؟قاصد گفت:در رحل است.عمر گفت:اگر رفته باشد،تو کیفری دردآور به خاطر او از من خواهی دید.

طبق روایت دیگری،مردی به نزد خلیفه می آید،و به او اطّلاع می دهد که من به مردی برخورد کردم که از مشکلات قرآن سؤال می کرد.عمر می گوید:بار الها!مرا بر او مسلّط بنما.

به هر صورت،صبیغ تمیمی به نزد خلیفه می آید.وقتی وارد محضر خلیفه شد،او قرآن را به دست داشت.مرد که خلیفۀ مسلمین را دید،و ناگزیر او را مرکز علمی اسلامی پنداشت،بدون توجّه به مسائلی که اتّفاق افتاده بود،سؤال کرد:ای امیر المؤمنین!«و الذّاریات ذروا»چیست؟

عمر پرسید:تو کیستی؟

ص:495

مرد در جواب گفت:من بندۀ خدا،صبیغ هستم.عمر گفت:من هم بندۀ خدا،عمر هستم.و بعد آستین های خود را بالا زد و با چوب های خوشۀ خرما که به فرمان وی آورده بودند،شروع به زدن آن مرد کرد.تا آنجا بر سر او زد که خون آلود گشت،و یا طبق روایت دیگر،به حدّی با چوب های تازه به پشت وی نواخت که پشت مرد تمیمی پاره پاره شد و پوستش شکاف برداشت.پس از آن وی را رها ساخت.مرد زخمی و خون آلود آزاد شد،و مدّتی گذشت تا زخم ها مداوا گردید.دیگر بار عمر او را خواست،و همان حادثه تکرار گردید.هنگامی که بار سوم او را به محضر خلیفه آوردند تا بازهم تنبیه شود،گفت:اگر ارادۀ کشتن مرا داری،یک بار بکش و راحتم کن و اگر می خواهی مرا مداوا کنی،به خدا قسم شفا یافتم،و دیگر از اینگونه سخنان نمی گویم.

خلیفه فرمان داد که او را بی پالکی و کجاوه روی تخته بدون روپوش بر شتر سوار کرده به بصره نزد ابو موسی اشعری تبعید نمایند.و در فرمانی برای ابو موسی،حاکم بصره،نوشت که ممنوع است کسی با این مرد سخن بگوید و مجالست نماید.همچنین حقوق و مقرّری سالیانه که همۀ مسلمانان از آن بهره مند بودند،از او بازداشتند.

ابو عثمان نهدی می گوید:هرگاه این مرد به نزد ما می آمد،ما اگر صد نفر هم بودیم، برمی خاستیم و از ترس فرمان عمر،فرار می کردیم.

بالاخره کار بر این مرد سخت شد و زندگی بر وی تنگ گردید.ناگزیر روزی به نزد ابو موسی آمد و دست به دامن وی گردید.ابو موسی به عمر نوشت که این مرد توبه کرده و توبه اش نیز بسیار نیکو شده است.عمر در جواب نوشت:پس حالا اجازه دهید که مردم با او نشست و برخاست کنند.

در تاریخ می نویسند این مرد که از بزرگان قوم خود بود،بعد از این دیگر خوار شد و ارزش و اعتبار خویش را از دست داد. (1)

حادثه ای درست مقابل آنچه در بالا دیدیم،در تاریخ اسلام وجود دارد.این حادثه مربوط به دوران حکومت امام امیر المؤمنین علیه السّلام است.روزی امام به منبر می روند و در ضمن خطبه می فرمایند:

«سلونی،فو اللّه لا تسألونی عن شیء یکون الی یوم القیامة الاّ حدّثتکم به،و سلونی عن کتاب اللّه،فو اللّه ما من آیة....»

ص:496


1- 1) -سنن(دارمی)54/1 و 55؛تفسیر ابن کثیر 232/4؛اتقان 4/2؛تفسیر قرطبی 29/18،چ قاهره 1387؛تاریخ ابن عساکر،مخطوط،ج 8 ق 1 ورقه 117و 118.

«از من سؤال کنید،و به خدای سوگند،از حوادثی که تا روز قیامت اتّفاق می افتد از من پرسش نمی کنید،مگر اینکه برای شما بازگو خواهم کرد.و در مورد قرآن،کتاب خدا از من سؤال کنید،و به خدای سوگند،هیچ آیه ای نیست،مگر اینکه من می دانم در شب نازل شده یا در روز،در کوه نازل شده یا در صحرا و....»

راوی می گوید:ابن الکوّاء پشت سر من نشسته بود.برخاست و گفت:یا امیر المؤمنین!ذاریات چیست؟این مرد،یعنی ابن الکوّاء،از سران خوارج و از دشمنان امیر المؤمنین علیه السّلام بود.ابن عبّاس که در مجلس حاضر بوده است،می گوید:ابن الکوّاء می خواست از همانچه صبیغ از عمر بن خطّاب پرسش کرده بود،سؤال نماید.این مرد فکر می کرد با این سؤال خواهد توانست امام امیر المؤمنین را بی اعتبار کند.

امام فرمودند:

«وای بر تو،برای فهمیدن سؤال کن،نه برای به زحمت انداختن و آزار دادن،و از راه تکبّر و تجبّر.»بعد فرمودند:

«ذاریات بادهایی هستند که گندم و جو را در وقت درو بدان باد می دهند.»بلافاصله ابن الکوّاء پرسید:«الجاریات یسرا»چیست؟امام فرمودند:

«کشتی هایی است که بر روی آب راه می روند.»باز سؤال کرد:«المقسمات امرا»چیست؟ حضرت فرمود:«ملائکه هستند....» (1)

وقتی بنا بود امیر المؤمنین،علی علیه السّلام،که با همه چیز قرآن آشناست،در جامعه نباشد و در مزارع بیرون مدینه نخل بکارد،و نخلستان آباد کند،و قنات حفر نماید،و صحابۀ پیامبر نیز از حدیث گفتن ممنوع باشند،و دست اندرکاران و زمامداران،خود از نظر علمی چندان پایۀ راسخی نداشته باشند،ناگزیر باید امثال کعب الاحبار و تمیم داری و وهب بن منبه به میدان بیایند.

خلاصه

عواملی که باعث شد تا علمای یهود و نصاری و اهل کتاب در جامعۀ اسلامی مطرح شوند و شهرت یابند،چند عامل بودند:

ص:497


1- 1) -فتح الباری 221/10،چ مصر؛تفسیر ابن کثیر 231/4،چ مصر؛کنز العمال 357/2،ح 1858،چ هند؛تفسیر طبری 116/26،چ مصر،افست بیروت.

اوّل اینکه عاملان طرح شدن کعب و امثال او،با فرهنگ اهل کتاب آشنا و مأنوس بودند،و بدان با اعجاب و شگفتی می نگریستند.اصولا اعراب قبل از اسلام،نسبت به یهود و نصاری به دیدۀ احترام نگاه می کردند،و آنها را اهل کتاب و تمدّن و فرهنگ می دانستند.باقی ماندن این روحیه در پاره ای از زمامداران،باعث می شد تمیم داری و کعب الاحبار،به همان دیدۀ احترام و عظمت نگریسته شوند،و به عنوان دانشمند و مرجع علمی،مورد توجّه قرار گیرند.

دوم اینکه مصلحت دستگاه قدرت در این بود که علوم پیامبر که در دست صحابۀ آن حضرت به جای مانده،و یا شخصیتی چون امام امیر المؤمنین علیه السّلام حامل مجموع آنها بود،مطرح نگردند تا امکان ادامه یافتن حکومت و قدرت آنها باشد.

سوم اینکه صاحبان قدرت،خود بهرۀ چندانی از علم نداشته و نمی توانستند جوابگوی تمام مسائلی باشند که بعد از پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مطرح می گشت.

به خاطر این دلایل و عوامل بود که کعب و تمیم و وهب و امثال ایشان،به صحنۀ جامعۀ اسلامی پا نهادند،و حضور اینگونه کسان به صورت یکی از عوامل بزرگ تحریف اسلام درآمد.اینها در تخریب اسلام راستین در ابعاد گوناگون،و عرضۀ یک دین آکنده از جعلیات و خرافات موفّق شدند.اینگونه افراد که در تاریخ اسلام به«قصّاصین»مشهور شده اند،جزء عوامل ناشناختۀ تحریف اسلام می باشند.این بندۀ خدا،به ده ها مجلّد تاریخ و تفسیر و سیره و کتب رجالی مراجعه کرده،تا اندکی از کارکرد و عمل تخریبی اینان را شناسایی نموده است.تاریخ و تفسیر اسلام، به ویژه از نتیجۀ کارهای کعب الاحبار آکنده گشته،او از همه چیز-از خدا،قیامت،حشر،نشر، خلقت آسمان،زمین،عرش،کعبه،بیت المقدّس،سلیمان،داوود،پیامبران و فرشتگان-سخن گفته و اینگونه سخنان،به صورت تفسیر و تاریخ و سیرۀ اسلام درآمده است.

بنابراین،اسلامی که از خانۀ اهل بیت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نیامده باشد،از چنین مآخذ و مصادری اخذ شده است.در عصر کنونی نیز اسلام شناسان یهودی و مسیحی و مارکسیست،از چنین منابعی به دریافت و شناخت اسلام پرداخته و می پردازند.آنها اگر غرضی نداشته باشند-که به ویژه در گذشته داشته اند-نمی توانند با چنین منابعی به اسلام برسند.بلکه درست به ضدّ اسلام،به اسلام تحریف شده و تخریب گشته می رسند.ما اگر برای شناخت دین و آیین و راه و رسم خودمان به منابع اروپایی و غربی روی آوریم،به چه چیز رسیده ایم؟آیا به چیزی جز ثمرات افکار و سخنان کعب و امثال او دست یافته ایم؟!مسلّما خیر.البته ما خداوند را شکر می گوییم که به ما توفیق عنایت فرموده تا به دو منبع اساسی و اصیل هدایت،یعنی قرآن و اهل بیت،راه پیدا کرده ایم.

ص:498

درس هجدهم

اشارة

ص:499

ص:500

مقدّمه

در بحث های گذشته،روایت های یک صنف از عناصر نفوذی خطرناک در مکتب خلفا را بررسی کردیم.این روایت ها را که اثر بسزایی در مکتب خلفا گذارده اند،اهل کتاب-یهودیان و مسیحیان به ظاهر مسلمان شده-نقل کرده اند.

اکنون به بررسی روایت های یک عنصر نفوذی خطرناک دیگر می پردازیم و آن خراب کاری صنف زنادقه در کتاب های مکتب خلفا می باشد.نمونه ای بارز از ایشان،«عبد الکریم ابن ابی العوجاء»ست.مناظرات امام صادق علیه السّلام و روش برخورد امام با وی، (1)او را به اصحاب و شیعیان امام صادق کاملا معرّفی،و عقاید او را مفتضح نمود.و بدین شکل از خراب کاری وی در مکتب اهل بیت علیهم السّلام جلوگیری به عمل آمد.امّا سخن وی در زمان مرگ(اعدام)،نشان از برخورد این صنف با مکتب خلفا دارد.وی در این خطاب به والی کوفه(منصوب از جانب خلیفه)گفته است:

«شما مرا اعدام می کنید،در حالی که من چهار هزار حدیث در کتب حدیث شما وارد کرده ام.» (2)

در مقدّمۀ جلد اوّل کتاب«یک صد و پنجاه صحابی ساختگی»،به چند تن از همکاران این زندیق،و خراب کاری هایشان در مکتب خلفا اشاره شده است.

ص:501


1- 1) -رجوع کنید به:اصول کافی 74/1-78؛توحید(صدوق)296/-297؛احتجاج(طبرسی)74/2-76،چ نجف؛ بحار الانوار 46/3.
2- 2) -تاریخ طبری 376/3،چ اروپا؛البدایة و النهایة 113/10؛تاریخ کامل(ابن اثیر)38/5-39،حوادث سال 155 ق،چ دار الکتب.

نمونۀ خطرناک دیگری از زنادقه،سیف بن عمر تمیمی می باشد.از وی دربارۀ حوادث اواخر عصر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،سقیفه،جنگ های ردّه(ارتداد)،فتوحات اسلامی در فارس و روم تا جنگ جمل،روایت های بسیاری در کتب مکتب خلفا انتشار یافته است.

ساختن صحابه،تابعین،راویان حدیث،جنگ ها،سرزمین ها،قصیده ها و شعرها،نامه ها و روایت هایی که اصلا وجود نداشته،نمونه هایی از خراب کاری های او می باشد. (1)در بحث های آینده،بحوله تعالی،آمار ساخته های دروغین سیف را به ترتیب بیان می نماییم.نخست آمار انسان های ساختۀ سیف را که در تاریخ اسلام تا به امروز انتشار یافته،در پنج بخش ذیل بیان می نماییم:

صحابیان ساختۀ سیف

عبد اللّه بن سبا و سبائیان

راویان حدیث ساختۀ سیف

فرماندهان لشکر کافران ساختۀ سیف

شاعران ساختۀ سیف.

ص:502


1- 1) -خراب کاری های او را ضمن خراب کاری های همفکران دیگرش،در کتاب«یک صد و پنجاه صحابی ساختگی»/1 59 به بعد مشاهده فرمایید.

شماری از صحابیان ساختۀ خیال سیف

اشارة

در این بخش نخست آمار صحابیانی را که سیف از قبیلۀ خود،«قبیلۀ تمیم»ساخته است،بیان می نماییم:

1.قعقاع بن عمرو بن مالک تمیمی.سیف این نام را به عنوان یک تن از شیعیان امام امیر المؤمنین،علی بن ابی طالب علیه السّلام معرّفی کرده است.

2.عاصم بن عمرو بن مالک تمیمی.

3.اسود بن قطبة بن مالک.

4.ابو مفزّر تمیمی.

5.نافع بن اسود تمیمی.

6.عفیف بن منذر تمیمی.

7.زیاد بن حنظلۀ تمیمی.به عنوان یک تن از شیعیان امام امیر المؤمنین علیه السّلام.

8.حرملة بن مریطۀ تمیمی.

9.حرملة بن سلمی تمیمی.

10.ربیع بن مطر بن ثلج تمیمی.

11.ربعی بن افکل تمیمی.

12.اطّ بن ابی اطّ تمیمی.

13.سعیر بن خفاف تمیمی.

14.عوف بن علاء جشمی تمیمی.

ص:503

15.اوس بن جذیمه تمیمی.

16.سهل بن منجاب تمیمی.

17.وکیع بن مالک تمیمی.

18.حصین بن نیار حنظلی تمیمی.

19.حارث بن ابی هالۀ تمیمی.به عنوان ناپسری رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و فرزند امّ المؤمنین خدیجه.

20.زبیر بن ابی هالۀ تمیمی.به عنوان ناپسری رسول اکرم و فرزند امّ المؤمنین خدیجه.

21.طاهر بن ابی هالۀ تمیمی.به عنوان ناپسری رسول اکرم و فرزند امّ المؤمنین خدیجه.

22.زرّ بن عبد اللّه فقیمی تمیمی.

23.اسود بن ربیعۀ تمیمی.

سیف تا اینجا،همۀ این صحابه را از قبیلۀ خود،تمیم،با افتخارات بسیار زیادی ساخته است،که شرح حالشان در جلد اوّل متن عربی«خمسون و مائة صحابی مختلق»بررسی شده است.

مابقی ایشان را از قبایل دیگر عرب ساخته و غالبا آنها را زیردست و پیرو تمیمیان نامبرده در بالا قرار داده است.نام های ایشان که شرح حالشان در جلد دوم کتاب فوق آمده،به قرار ذیل می باشد:

نمایندگان قبایل عرب که به دیدار پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمدند

24.عبدة بن قرط تمیمی عنبری.

25.عبد اللّه بن حکیم ضبّی.

26.حارث بن حکیم ضبّی.

27.حلیس بن زید ضبّی.

28.حرّ بن خضرامه یا حارث بن خضرامه ضبّی.

29.کبیس بن هوذۀ سدوسی.

والیان و کارگزارانی که از جانب پیامبر یا أبو بکر تعیین شده اند

30.عبید بن صخر بن لوذان انصاری.

31.صخر بن لوذان انصاری.

32.عکاشة بن ثور غوثی.

ص:504

33.عبد اللّه بن ثور غوثی.

34.عبید اللّه بن ثور غوثی.

قاصدانی از جانب پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و ابو بکر

35.وبرة بن یحنس خزاعی.

36.اقرع بن عبد اللّه حمیری.

37.جریر بن عبد اللّه حمیری.

38.صلصل بن شرحبیل.

39.عمرو بن محجوب عامری.

40.عمرو بن خفاجی عامری.

41.عوف ورکانی.

42.عویف زرقانی.

43.قحیف بن سلیک حالکی.

44.عمرو بن حکم قضاعی قینی.

45.امرؤ القیس از بنی عبد اللّه.

صحابیان هم نام

سیف،برخی از صحابۀ ساختۀ خیال خود را با بعضی از صحابۀ حقیقی پیامبر،هم نام کرده که ما ایشان را«صحابیان هم نام»نامیده ایم:

46.خزیمة بن ثابت انصاری.غیر از خزیمة بن ثابت انصاری(ذو الشهادتین).

47.سماک بن خرشۀ انصاری.غیر از ابو دجانۀ انصاری.

صحابیانی از انصار

48.ابو بصیرۀ انصاری.

49.حاجب بن زید یا یزید انصاری اشهلی.

50.سهل بن مالک،برادر کعب بن مالک انصاری خزرجی.

51.اسعد بن یربوع انصاری.

ص:505

صحابیانی از قبایل مختلف

52.عبد اللّه بن حفص بن غانم قرشی.

53.ابو حبیش بن ذو لحیه عامری کلابی.

54.حارث بن مرّۀ جهنی.

55.سلمی دختر حذیفۀ فزاریه.

فرماندهانی برای سپاه اسلام

56.بشر بن عبد اللّه هلالی.

57.مالک بن ربیعة بن خالد تیمی-تیم رباب.

58.هزهاز بن عمرو عجلی.

59.حمیضة بن نعمان بن حمیصۀ بارقی.

60.جابر اسدی.

61.عثمان بن ربیعۀ ثقفی.

62.سواد بن مالک تمیمی.

63.عمرو بن وبره،رئیس قبیلۀ قضاعه.

64.حمّال بن مالک بن حمّال اسدی.

65.ربّیل بن عمرو بن ربیعۀ اسدی ربیال بن عمرو.

66.طلیحة بن بلال قرشی عبدری.

67.خلید بن منذر بن ساوی عبدی تمیمی.

صحابیان که زمان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را درک کرده اند

68.قرقره یا قرفة بن زاهر تیمی وائلی.

69.ابو نباته،نائل بن جعشم تمیمی اعرجی.

70.سعید بن عمیلۀ فزاری.

ص:506

از فرماندهان ارتش عراق

71.قریب بن ظفر عبدی.

72.عامر بن عبد الاسد یا عبد الاسود.

73.حارث بن یزید عامری-دیگر.

از فرماندهان ارتش اسلام در جنگ های ارتداد

74.عبد الرحمن بن ابی عاص ثقفی.

75.عبیدة بن سعد.

76.خصفه تیمی.

77.یزید بن قینان از بنی مالک بن سعد بن زید مناة بن تمیم.

78.صیحان بن صوحان عبدی.

79.عباد الناجی.

80.شخریت از بنی شخرات.

صحابی بودن به دلیل دیدار با أبو بکر یا نامه نوشتن أبو بکر به وی

81.شریک فزاری.از جانب قوم خود نزد أبو بکر رفته است.

82.مسور بن عمرو.به دلیل آنکه در امان نامۀ أبو بکر گواهی داده است.

83.معاویه عذری.به دلیل آنکه أبو بکر به او نامه نوشته است.

84.ذویناق یا شهر ذویناق.به دلیل نامه نوشتن أبو بکر به وی.

85.معاویه ثقفی.سیف گفته که وی از هم پیمانان بوده و بر یک ارتش سرکرده بوده است.

صحابی بودن به دلیل شرکت در جنگ های زمان أبو بکر

86.سیف بن نعمان لخمی.

87.ثمامة بن اوس بن ثابت بن لام طائی.

88.مهلهل بن زید خیل طائی.

89.غزال همدانی.

90.معاویة بن انس سلمی.

ص:507

91.جراد بن مالک بن نویره تمیمی.

صحابی بودن به دلیل کمک رسانی به ارتش ابو بکر

92.عبد بن غوث حمیری.

تاکنون شرح حال این نود و دو صحابی ساختگی سیف،در دو جلد متن عربی کتاب«خمسون و مائه صحابی مختلق»بررسی شده و افسانه هایی که سیف دربارۀ هر یک ساخته،در شرح حالش ثبت و بررسی گردیده است.متن عربی کتاب در بغداد و بیروت به چاپ رسیده است.خوشبختانه ترجمۀ فارسی آن نیز در دو مجلّد موجود می باشد.بحث دربارۀ صحابیان ساختگی سیف بدین جا پایان نمی پذیرد،بلکه ادامه دارد و باید مابقی ایشان در مجلّدات بعدی-ان شاء اللّه تعالی-نشر گردد.

بیش از هزار سال است که این نام ها به عنوان صحابی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در کتاب های معتبر مکتب خلفا مانند تاریخ طبری،تاریخ ابن اثیر،تاریخ ابن خلدون،و ترجمه نویسان صحابه همانند استیعاب و اصابه ثبت و ضبط گردیده است،و از ایشان در کتاب های وزین مکتب خلفا،فتوحات و معجزات و شعر و حدیث نقل شد که همه و همۀ آنها ساختۀ خیال«سیف بن عمر»زندیق دروغ پرداز بوده است.دلیل این مطلب،در فصل«بحوث تمهیدیه»جلد دوم«خمسون و مائة صحابی مختلق» (1)بررسی شده است و شرح حال هر یک جداگانه در متن کتاب ضبط گردیده است.سزاوار است اهل بحث و تحقیق،آن بحث را نخست ببینند،سپس شرح حال هر یک را جداگانه بخوانند.

عبد اللّه بن سبا و سبائیان

سیف،به جز صنف نامبرده-که ایشان را صحابه خوانده است و تذکره نویسان برایشان در شمار صحابه شرح حال ها نوشته اند-اشخاص بسیار دیگری ساخته و برایشان نیز داستان ها پرداخته است.یک نمونه از آنها افسانۀ«عبد اللّه بن سبا»و«سبائیان»می باشد.سیف،در خیال خود، عبد اللّه بن سبا را ساخته و پیروانی نیز برایش جعل کرده،و در پیرامون او و پیروانش داستان ها ساخته،که در کتاب های فرهنگ و تاریخ اسلامی،بیش از هزار سال است ثبت و ضبط گردیده

ص:508


1- 1) -رجوع کنید به:27/2-41،چ بیروت 1400 ق.

است.خلاصۀ گفتار سیف دربارۀ عبد اللّه بن سبا و سبائیان از این قرار است:

««عبد اللّه بن سبا»مردی یهودی و از اهل یمن بود.در زمان عثمان،به ظاهر اسلام آورد،ولی در پنهان میان مسلمانان مکر و حیله به کار می برد.در شهرهای بزرگ اسلامی،مانند شام و کوفه و بصره و مصر گردش می کرد،و مردم را تبلیغ می نمود بر آنکه:برای پیامبر اسلام نیز مانند عیسی بن مریم علیه السّلام رجعتی است،و همچنان که هر پیامبری وصیّی داشت،وصیّ محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هم علی است.او خاتم اوصیاست،همچنان که محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خاتم انبیا بود.عثمان حقّ این وصی را غصب کرده و دربارۀ وی ستم نموده است،پس باید قیام کرد و حق را به اهلش بازگردانید.»

سیف می گوید:«نتیجۀ این تبلیغات،آن شد که عدّه ای از مسلمانان به این تحریفات برانگیخته شده به سوی مدینه رهسپار گردیدند و عثمان را در خانه اش محاصره نمودند،و در نهایت کار به کشته شدن وی انجامید.همۀ این کارها،به رهبری و مباشرت«سبائیان»(پیروان عبد اللّه بن سبا) صورت گرفت.»

و نیز می گوید:«پس از آنکه مسلمانان با علی علیه السّلام بیعت کردند و طلحه و زبیر برای خونخواهی عثمان به بصره رفتند،بیرون بصره بین علی و آن دو که سرکردۀ سپاه جنگ جمل بودند، مصالحه ای شکل گرفت.«سبائیان»دیدند اگر این تفاهم صورت بگیرد،مسبّب اصلی قتل عثمان که خود سبائیان بودند،مشخّص گشته گرفتار خواهند شد.لذا شبانه تصمیم گرفتند به هر وسیله و دسیسه ای که شده،آتش جنگ را برافروزند.پیرو این تصمیم،بنا گذاردند دسته ای از ایشان به حالت استتار میان سپاه علی علیه السّلام،و دسته ای دیگر میان لشکر طلحه و زبیر رفته شب هنگام از تاریکی استفاده نموده این دو لشکر را علیه یکدیگر بشورانند و نگذارند کسی از این راز آگاه شود.»

سیف می گوید:«این نقشۀ خطرناک را با موفقیت انجام دادند،به این ترتیب که در دل شب، هنگامی که هر دو لشکر به امید صلح در خواب بودند،آن عدّه از ایشان که در سپاه علی علیه السّلام بودند به لشکر مقابل تیراندازی کردند،و عدّه ای دیگر که در سپاه مقابل بودند،به لشکر علی علیه السّلام تیراندازی نمودند.در نتیجه،ترس و حسّ بدبینی در دو لشکر نسبت به یکدیگر پیدا شد؛بنابراین جنگ برپا گردید.»

و گوید:«جنگ بصره که معروف به جنگ جمل است،این چنین صورت گرفت،هرچند که هیچ یک از فرماندهان دو لشکر،تصمیم به جنگ نداشتند و ندانستند مسبّب اصلی جنگ کیست.»

ص:509

این افسانه سرا،داستان سبائیان را به همین جا پایان می دهد،و دیگر از سرنوشت آنان سخنی به میان نمی آورد.نام برخی از بزرگانی را که سیف دروغ پرداز،جزء«سبائیّه»شمرده،به قرار زیر می باشد:

ابو ذر

عمّار بن یاسر

عبد الرّحمن بن عدیس

صعصعة بن صوحان

محمّد بن ابی حذیفه

محمّد بن ابی بکر(فرزند خلیفۀ اوّل)

مالک اشتر.

سیف می پندارد این بزرگان و بزرگانی دیگر همانند ایشان،عقیده به وصایت علی علیه السّلام را همگی از«ابن سبا»گرفته اند.و این بزرگان نیز از علی جویا نشدند که آیا دعوت ابن سبا-که دربارۀ شما چنین می پندارد و ما را به آن دعوت می کند-صحیح است یا باطل.سیف می گوید:صدها، بلکه هزاران نفر از مسلمانان آن عصر،دعوت ابن سبا را پذیرفتند و بدین سان،یک فرقه در اسلام به نام«سبائیّه» (1)تشکیل شد.

در بررسی این افسانه،تا به حال دو جلد کتاب به نام«عبد اللّه بن سبا و اساطیر اخری»به زبان عربی تألیف گردیده،و به زبان های فارسی و اردو و ترکی و انگلیسی نیز چاپ و نشر گردیده است.

ولی بحث هنوز به پایان نرسیده است.سزاوار است کسانی که این نوشته را می خوانند، مجلّدات کتاب«عبد اللّه بن سبا»را-که در بررسی این افسانۀ دروغ نوشته شده-نیز بخوانند تا به حقیقت ساختۀ سیف در افسانۀ ابن سبا و فرقۀ سبائیّه پی ببرند.

راویان(حدیث)ساختۀ خیال سیف

سیف،اضافه بر جعل صحابیانی که برخی از آنها را نام بردیم،و جعل فرقۀ سبائیّه که بدان اشاره نمودیم،دستۀ دیگری نیز ساخته و حدیث های جعلی خود را از قول ایشان روایت نموده است.

ص:510


1- 1) -در حالی که خود علی علیه السّلام از این مطلب اصلا آگاه نبود.

ما در اینجا،به ذکر نام راویان(حدیث)ساختۀ خیال سیف-که تاکنون در بعضی کتاب ها آنها را معرّفی کرده ایم،-اکتفا می کنیم.و در برابر نام هر یک،صفحۀ کتابی که در آنجا آن راوی بررسی شده،ثبت می نماییم:

نام راویان(حدیث)ساختۀ خیال سیفشمارۀ روایت هاییکتاب عبد اللّه بن سباکتاب خمسون و مائة

که در تاریخ طبری ازصحابی مختلق

راوی روایت شده

1.محمد بن عبد اللّه بن سواد بن نویره216117693/1

2.سهل بن یوسف12695/1

3.مهلّب بن عقبه67 یا 76120393/1

4.زیاد بن سرجس احمری53195/1141/1

5.نضر بن سرّی29 یا 24203/1139/1 و 211/2 و 314

6.رفیل و پسرش20139/1

7.مستنیر بن یزید18166/2141/1

8.ابن رفیل از پدرش18203/1

9.سعید بن ثابت بن جذع انصاری1619/2

10.عبد اللّه بن سعید بن ثابت1695/1 و 187/2

11.مبشّر بن فضیل1578/1220/1

12.خالد(مجهول)16122/1

13.عباده(مجهول)16122/1

14.رفیل14203/1

15.غصن بن قاسم13201/1107/1

16.ابو عثمان(مجهول)10181/1

17.صعب بن عطیّه9155/193/1

18.ابو عثمان یزید بن اسید عسّانی9104/1

19.عبد بن رحمن بن سیاه احمری7417/298/1

20.عبید اللّه بن محفز6118/1 و 141/1 و 297/2

21.عروة بن غزیه دثینی6165/6131/2 و 147/1

ص:511

نام راویان(حدیث)ساختۀ خیال سیفشمارۀ روایت هاییکتاب عبد اللّه بن سباکتاب خمسون و مائة

که در تاریخ طبری ازصحابی مختلق

راوی روایت شده

22.عمرو بن ریّان6187/1132/1

23.ابو سفیان طلحة بن عبد الرحمن5177/1

24.ابو زهرا قشیری5154/2

25.مردی از بنو کنانه5

26.طاهر بن ابو هاله\377/1

27.ضحّاک بن قیس4232/1

28.حلحال بن ذری4232/1

29.انس بن حلیس4230/1

30.مخلّد بن قیس4268/1

31.سماک بن فلان هجیمی3230/1

32.قیس بن زید نخعی3162/1

33.قیس بن یزید3232/1

34.ظفر بن دهی3111/1

35.مقطع بن هیثم بن فجیع\

36.عامری بکائی398/1

37.ابن محراق3195/1132/1

38.بحر بن فرات عجلی2417/2221/1

39.مردی از کنانه2\

40.عثمان بن سوید2155/1345/1

41.حنظلة بن زیاد298/1

42.حماد بن فلاح برجمی2141/1

43.جریر بن اشرس2162/1

44.مردی از بکر بن وائل2191/1

45.عامر2234/1

46.خزیمة بن شجرۀ عقفانی2345/1

47.عبد بن صخر بن لوذان2378/1

ص:512

نام راویان(حدیث)ساختۀ خیال سیفشمارۀ روایت هاییکتاب عبد اللّه بن سباکتاب خمسون و مائة

که در تاریخ طبری ازصحابی مختلق

راوی روایت شده

48.ورقاء بن عبد الرحمن حنظلی2401/1

49.حبیب بن ربیعۀ اسدی126/1

50.عمار بن فلان اسدی2417/2

51.ابن شهید1

52.عمرو بن تمام178/1

53.مردی از طیّ1132/1

54.عبد اللّه بن مسلم عکلی1199/1197/1

55.کرب بن ابو کرب عکلی1197/1

56.ابن ابو مکنف193/1

57.بکر بن وائل1118/1

58.حمید بن ابو شجار1132/1

59.عصمت وائلی1132/1

60.عصمت بن حارث1132/1

61.مردی از بنی حارث1139/1

62.بطان بن بشر1141/1

63.عروة بن ولید1148/1

64.ابو معبد عبسی1148/1

65.ابن صعصعه یا صعصعه1162/1

66.مخلد بن کثیر1162/1

67.فلان هیجمی1230/1

68.کلیب بن حلحال1232/1

69.جریر بن یزید جعفی1232/1

70.حریث بن معلی1168/2

71.بنت کیسان ضبیه298/2

راویان ساختگی نامبرده در بالا و شمارۀ روایت های ساختگی آنها،شمّه ای بود از خراب کاری سیف زندیق،در کتب معتبر مکتب خلفا.

ص:513

فرماندهان لشکر کافران

سیف زندیق،اضافه بر ساختن صحابیانی نامی برای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و راویان اخبار برای روایت های سیره و تاریخ اسلام،و فرقه ای در صحابه و تابعین به نام سبائیان،برای لشکر ایران در جنگ های صدر اسلام نیز،فرماندهان ارتش ساخته است.مانند:

فرماندهان لشکر کافران ساختۀ خیال سیفکتاب«خمسون و مائة صحابی مختلق»

1.قارن بن قریانس149/1

2.فیرزان137/1

3.انوشجان(قباد)276/1

4.قارن بن قریانس102/2

5.روزبه و روزمهر108/2

شاعران ساختۀ خیال سیف

سیف زندیق،از همه صنفی،مردان بزرگ و نامی ساخته است و در کتب معتبر خلفا نام و داستان های ایشان نشر گردیده است.از جمله،شاعران و قصیده های منسوب به ایشان.مانند:

شاعران ساختۀ خیال سیفکتاب عبد اللّه بن سباکتاب خمسون و مائة صحابی مختلق

1.خطّیل(شاعر عربی)47/2

2.عمرو بن قاسم(شاعر عربی)330/1

تابعین ساختۀ خیال سیف

سیف زندیق،مردانی از تابعین نیز ساخته است.مانند:

تابعین ساختۀ خیال سیفکتاب عبد اللّه بن سباکتاب خمسون و مائة صحابی مختلق

1.معن شیبانی،برادر مثنی قائد لشکر اسلامی102/2

تابعین ساختۀ خیال سیفکتاب عبد اللّه بن سباکتاب خمسون و مائة صحابی مختلق

2.ابو لیلی فدکی158/1

3.اطّ بن سوید231/1

4.بنده ای به نام مکنف393/1

5.فرزندی برای هرمزان به نام قماذبان294/196/2

ص:514

همچنان که گفتیم،سیف برای هر یک از این نام ها،داستانی شگفت انگیز ساخته که در کتاب های معتبر خلفا نشر گردیده است.

تا به اینجا،آماری از نام انسان هایی که سیف ساخته بود،آوردیم.در بحث آینده،بحوله تعالی،آماری از خراب کاری های دیگر سیف را بیان می نماییم.

ص:515

ص:516

درس نوزدهم

اشارة

ص:517

بسم اللّه الرّحمن الرّحیم

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا أَنْ تُصِیبُوا

قَوْماً بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلی ما فَعَلْتُمْ نادِمِینَ

حجرات:6

ص:518

در بحث گذشته،نگاهی کوتاه به آمار اشخاصی که سیف بن عمر زندیق،به دروغ ساخته،و نام ها و افسانه هایشان در کتب معتبر مکتب خلفا انتشار یافته است،داشتیم.

در این بحث،بحوله تعالی،آماری از خراب کاری های دیگر سیف را بیان می نماییم:

سرزمین ها و شهرهایی که سیف به دروغ ساخته است.

روزهای تاریخی که برای هر یک،داستان و افسانه ای جداگانه ساخته است.(در زبان عرب آن را«یوم»و جمع آن را«ایّام»می نامند.)

جنگ ها و لشکرکشی هایی که به نام جنگ های ردّه و فتوح ساخته است.

خرافاتی که سیف همانند معجزه ساخته است.

تحریف های سیف در زمان وقوع حوادث تاریخی.

تحریف در نام های اشخاص مشهور اسلام.

ص:519

سرزمین ها و شهرهایی که سیف به دروغ ساخته است

اشارة

سیف سرزمین هایی در حجاز،عراق،ایران و یمن،به نام هایی که در ذیل آمده،ساخته است:

در حجاز

کتاب«عبد اللّه بن سبا»کتاب«خمسون و مائة صحابی مختلق»

1.ابرق الرّبذه16/2 و 47 و 48

2.اخابث75/2

3.اعلاب35/2

4.قردوده303/1

در عراق

کتاب«عبد اللّه بن سبا»کتاب«خمسون و مائة صحابی مختلق»

1.امغیشیا (1)98/2

2.انطاق\326/1

3.بشر\222/1

کتاب«عبد اللّه بن سبا»کتاب«خمسون و مائة صحابی مختلق»

4.الثنی\149/1 و 222

5.حصید\154/1

ص:520


1- 1) -شهری بزرگ که به قول سیف،خالد آن را با خاک یکسان کرد.

6.زمیل108/2

7.دومة الجندل\276/1

8.قدیس303/1

9.مرج مسلّح298/2

10.مصیّخ بهراء\118/1

11.مصیّخ بنی برشاء\158/1

12.مقر\276/1

13.نهراطّ\331/1

14.ولجه227/1

15.هوافی\289/1

در شام

کتاب«عبد اللّه بن سبا»کتاب«خمسون و مائة صحابی مختلق»

1.حمقتان303/1 و 19/2

در ایران

کتاب«عبد اللّه بن سبا»کتاب«خمسون و مائة صحابی مختلق»

1.افریدون\231/1

2.ثنیة الرکاب227/1

3.ثنیة عسل\219/1

4.دلوث\351/1

5.طاووس\302/1

6.وایه خرد\219/1

در یمن

کتاب«عبد اللّه بن سبا»کتاب«خمسون و مائة صحابی مختلق»

1.جیروت418/2356/2

2.ریاضه418/2356/2

3.ذات خبم418/2356/2

ص:521

4.صبرات418/2356/2

5.ظهر الشحر418/2356/2

6.اللبان418/2356/2

7.مرّ418/2356/2

8.ینعب418/2356/2

این اماکن را سیف ساخته،و برای هر یک از آنها داستانی پرداخته است.نام این اماکن در کتاب های جغرافیایی وزین مکتب خلفا،مانند«معجم البلدان»،«مراصد الاطلاع»و«الروض المطار»آمده است.مؤلّفان این کتب،با استناد به روایت های ساختگی سیف،آن شهرها و سرزمین ها و رودها را در شمار سایر اماکن اسلامی نوشته و شرح آن را نیز از روایات سیف گرفته اند.

ایّام ساختگی سیف

در زبان عرب،وقایع مهمّ تاریخ را«یوم»می گویند؛گرچه زمان واقعه بیش از یک روز باشد.

مانند«یوم الجمل»،«یوم صفّین»برای جنگ«جمل»و«صفّین».

سیف زندیق،روزهای تاریخی زیادی ساخته و در کتب تاریخ معتبر مکتب خلفا ثبت گردیده است.مانند«یوم الاباقر»،«یوم ارماث»،«یوم اغواث»،«یوم عماس»،«یوم الجراثیم»،«یوم النحیب».

ما در اینجا،افسانۀ یک روز ساختگی سیف را بیان می کنیم.

سیف در روایتی که ساخته است،چنین می گوید که در جنگ قادسیه،سعد وقّاص،عاصم بن عمرو را برای تحصیل آذوقه به پایین نهر فرات فرستاد.عاصم در مرغزارها و کشتزارها به جستجو پرداخت،و در کنار بیشه ای به مردی برخورد کرد.از او خواست تا او را به محلّ گاوها و گوسفندها راهنمایی کند.آن مرد سوگند یاد کرد و گفت:جایی را سراغ ندارم،در حالی که آن مرد،خود چوپان گلّه ای بود که در همان بیشه پناه داده بود.در این هنگام،ناگهان گاوی از مرغزار بانگ برآورد و به زبان عربی فصیح گفت:«کذب و اللّه،و ها نحن اولاء»:«به خدا قسم،این مرد دروغ می گوید و اینک ما اینجا هستیم.»عاصم با شنیدن این ندا وارد بیشه شد و گلّۀ گاوها را جلو انداخته

ص:522

به لشکرگاه برد.سعد وقّاص،آن گاوها را میان لشکریان تقسیم کرد و آن روز در تاریخ به نام«یوم الاباقر»(روز گاوها)مشهور گردید.

چند روز افسانه ای سیف را در کتاب«عبد اللّه بن سبا»جلد اوّل،صفحات 295-310 بررسی نمودیم. (1)به خصوص افسانۀ«روز گاوها»را که سیف از راویان ساختۀ خود روایت کرده است.

عاصم قهرمان افسانه نیز از صحابیان ساختۀ خیال سیف می باشد که در جزء اوّل کتاب«صد و پنجاه صحابی ساختگی»،افسانه بودن او را بررسی کرده ایم.

جنگ ها و لشکرکشی های ساختۀ سیف در ردّه و فتوح

اشارة

یک نمونۀ دیگر از ساخته های سیف،ساختن جنگ هایی است که هرگز در اسلام واقع نشده است.سیف با ساخت آن جنگ ها-که با نام جنگ های ارتداد از اسلام،و جنگ های فتوح اسلام نامیده-چنان وانمود کرده است که اسلام با ضرب شمشیر و کشتارهای وحشیانه منتشر شده است.

سیف در صدها افسانه،خونریزی های بی رحمانه ای ساخته که همین مطالب،بزرگ ترین حربه را به دست دشمنان اسلام-که خود را به نام اسلام شناس و خاورشناس معرّفی کرده اند-داده است.

نگرشی کوتاه به آن افسانه ها

سیف برای آماده کردن ذهن ها جهت پذیرفتن جنگ های ساختگی ارتداد پس از وفات پیامبر،چنین گفته است:

پس از رحلت پیامبر اسلام،سرزمین حجاز به کفر و الحاد گرایید،و تمام عشایر و قبایل از عوام و خوّاص آنان،همگی مرتد شدند و از دین اسلام برگشتند،جز قبیلۀ قریش و ثقیف.

سپس جنگ ها و لشکرکشی هایی برای مرتدّین ساخته،که از آن جمله،جنگ ها و لشکرکشی های زیر می باشد:

1.جنگ ابرق

2.لشکرکشی به ذی القصه

3.ارتداد و جنگ قبیلۀ طی

4.ارتداد و جنگ ام زمل

ص:523


1- 1) -چاپ سپهر،تهران،سال 1401 ق.

5.ارتداد مردم مهره

6.ارتداد مردم عمان

7.نخستین جنگ یمن

8.ارتداد و جنگ اخابث

9.دومین جنگ یمن

برخی از جنگ هایی که به نام جنگ های فتوح اسلامی ساخته:

1.جنگ سلاسل یا فتح ابله

2.جنگ مدار

3.فتح ولجه

4.فتح أ لیس

5.فتح امغیشیا

6.فتح فرات بادقلی

7.جنگ حصید

8.جنگ مصیخ

9.جنگ ثنی

10.جنگ زمیل

11.جنگ فراض

نگرشی کوتاه به جنگ اخابث

اکنون نظری بر یکی از جنگ های ساختگی سیف،جنگ اخابث،می افکنیم.سیف در روایت های خود که دربارۀ جنگ های ارتداد ساخته،چنین می گوید:

«اوّلین شورشی که پس از وفات پیامبر در تهامه از جانب مرتدّین روی داد،شورش مرتدّین دو قبیلۀ عک و اشعریین در سرزمینی به نام«اعلاب»بود.آنان در راه ساحل دریا تجمّع کردند.

طاهر بن ابی هاله که از زمان پیامبر حکومت آن منطقه را به عهده داشت،با ارتشی از مسلمانان آن قبایل که مرتد نشده بودند،به سوی مرتدّان همان قبیله حرکت کرد و با آنان جنگ سختی کرد.

مرتدّان آن قبیله شکست خوردند.طاهر همۀ آنها را از دم شمشیر گذراند و آن قدر از آنها کشت که

ص:524

لاشۀ کشته شدگان،صحرا و جاده ها را پوشانید و عفونت منطقه را فراگرفت.بدین سبب آن منطقه را اخابث (1)گفتند.طاهر در این باره شعری سروده و به ابو بکر نامه نوشته است.»

این خلاصۀ جنگ اخابث بود.سیف،طاهر بن ابی هاله را فرزند امّ المؤمنین خدیجه و ناپسری رسول اللّه،و از والیان منصوب از جانب پیامبر معرّفی کرده است.

لذا تذکره نویسان،طاهر را از صحابه شمرده و برایش شرح حال نوشته اند؛جغرافی نویسان، سرزمین«اخابث»را در شمار سرزمین های اسلامی دانسته اند؛تاریخ نگاران اسلام،مانند طبری و ابن اثیر،ارتداد اخابث و این جنگ را در شمار جنگ های ارتداد ثبت کرده اند؛در حالی که نه طاهر بن ابی هاله ناپسری پیامبر بوده،و نه سرزمینی به نام اخابث،و نه ارتداد و جنگی به نام اخابث، و نه راویانی که سیف اخبار طاهر را از آنها روایت کرده،وجود داشتند.

این یک نمونه از جنگ های ساختگی سیف در ارتداد بود.نمونۀ دیگر را از جنگ های فتوح سیف،بررسی می نماییم.

جنگ الیس و فتح امغیشیا

سیف روایت می کند:

خالد در جنگ الیس با خدا عهد کرد که اگر پیروز گردید،یک تن از دشمن باقی نگذارد و نهرشان را از خون ایشان جاری سازد.چون پیروز گردید،دستور داد افراد دشمن را نکشند و اسیر کنند.لشکر اسلام از لشکر کفّار،دسته دسته اسیر می گرفتند و می آوردند.خالد دستور داد مسیر آب نهر آن زمین را گردانیدند،و گروهی از لشکر اسلام را مأمور کرد که اسیران را در کنار آن نهر بزرگ آب گردن زنند تا سوگند خالد عملی گردد و خون آنان را در نهرشان جاری گرداند.این کار، تا سه روز ادامه داشت و لشکر اسلام،از راه دور و از هر سوی مردم را می آوردند و در کنار نهر گردن می زدند،ولی نهر از خون جاری نشد.قعقاع و یارانش گفتند:ای خالد!اگر تمام مردم زمین را گردن بزنی،نهر از خون ایشان جاری نمی شود و خون خشک می شود.آب نهر را به مسیرش برگردان،تا نهرشان از خونشان جاری گردد.چنین کردند و سه روز آب خونین در نهر جاری شد و اینگونه سوگند خالد عملی شد.

در این معرکه،بیشتر کشته شدگان از اهل امغیشیا بودند.شمار کشته ها به هفتاد هزار تن رسید.

ص:525


1- 1) -جمع خبیث:پلیدها.

پس از این،خالد به شهر امغیشیا حمله کرد و دستور داد شهر امغیشیا را خراب کنند.سیف می گوید که امغیشیا شهری بزرگ بوده که الیس و حیره در اطراف آن بوده اند.

این افسانه را سیف ساخته و در کتب وزین تاریخ خلفا نشر شده،ولی هرگز نه شهری به نام امغیشیا بوده،و نه صحابی به نام قعقاع و نه سوگند خالد و نه آن کشتار بی رحمانۀ ارتش اسلام. (1)

با این داستان ها سیف،اسلام را دین کشتار بی رحمانه نشان داده است.از کشتارهایی که در این جنگ ها به دروغ ساخته،می توان کشتارهای زیر را نام برد:

1.سی هزار کشته در جنگ الثنی

2.هفتاد هزار کشته در جنگ الیس

3.صد هزار کشته در جنگ فراض(غیر از آنهایی که غرق شدند)

4.هفتاد هزار کشته در جنگ فحل

5.صد هزار کشته در جنگ جلولاء

6.صد هزار کشته در جنگ نهاوند.

و همانند اینها،در جنگ های دیگر صدها هزار کشته ذکر کرده است که همۀ آنها ساختۀ خیال سیف دروغ پرداز بوده و هیچ کدام حقیقت نداشته است.

ما چند نمونه از آن جنگ ها را به طور اختصار،در بخش یکم از جلد دوم عبد اللّه بن سبا(ترجمۀ فارسی)بررسی کرده ایم.

خرافاتی که سیف همانند معجزه ساخته است

نوعی دیگر از ساخته های سیف،ساختن خرافاتی به نام معجزات و کرامات است،که در تاریخ اسلام راه یافته است.مانند آنکه در فتح شوش می گوید:

«مسلمانان،شهر شوش را محاصره کرده چندین بار جنگیدند،و هر بار اهل شوش بر مسلمانان صدمه ای وارد می آورند.در آخر راهبان و کشیشان،بر برج شهر برآمدند و با صدای بلند گفتند:

ای گروه اعراب!از علما دربارۀ فتح شوش به ما خبر رسیده که این شهر به دست دجّال فتح می شود.

مسلمانان به این سخن اعتنا نکردند.باز حمله کردند و شکست خوردند.بازهم راهبان به ایشان

ص:526


1- 1) -رجوع شود به بخش«فتح الیس و امغیشیا»در کتاب«عبد اللّه بن سبا»96/2-99،متن فارسی.

تذکّر دادند.در آخر،صاف بن صیاد (1)از میان لشکر مسلمان درآمد،تا به دروازۀ شهر رسید و با لگد به دروازه کوبید و به صورت دشنام گفت:«انفتح بظار!»:ای قفل و بندهای در که همانند آلت جنسی ماده حیواناتی،بازشو !ناگاه زنجیرهای دروازه از هم گسیخته شد و قفل ها درهم شکست و به زمین افتاد و در بازشد و مردم شهر تسلیم شدند.» (2)

و در فتح«حمص»،با تکبیر مسلمانان در و دیوار شهر خراب شد و فروریخت،و شهر را مسلمانان بدینسان فتح کردند.

و در فتح«حیره»،خالد سمّ کشنده ای را سرکشید و در او اثر نکرد.

و در فتح«دارابجرد»ایران،خلیفه عمر از مدینه به«ساریه»،سرکردۀ لشکر مسلمانان،ندا کرد:

«پناه به کوه ببرید!»ایشان ندای خلیفه را شنیدند و به کوه پناه بردند و از محاصرۀ دشمن رهایی یافتند.

و در جنگ«قادسیه»،گاو به زبان عربی با عاصم سخن گفت.

و دیگر افسانه ها،که شمّه ای از آن را در بخش داستان های خرافی سیف،در جلد دوم «عبد اللّه بن سبا»(ترجمۀ فارسی)آورده ایم.

سیف با این داستان ها،اعتقادات اسلامی را با خرافات آمیخته است.

تحریف سیف،در زمان وقوع حوادث تاریخی

دستۀ دیگری از خراب کاری های سیف،تحریف در زمان وقوع حوادث تاریخ اسلامی می باشد.مانند:

تاریخ فتح«ابلّه»در زمان خلافت عمر بوده است؛سیف آن را در زمان ابو بکر گفته است.

زمان جنگ«یرموک»در سال 15 هجری بوده است؛سیف آن را در سال 13 هجری گفته است.

تاریخ فتح جزیره در سال 19 هجری بوده است؛سیف آن را در سال 17 هجری گفته است.

جنگ خراسان در سال 22 هجری بوده است؛سیف آن را در سال 18 هجری گفته است.

و دیگر حوادث که شمّه ای از آن را در کتاب«عبد اللّه بن سبا»،جلد اوّل صفحۀ 319،در بخش

ص:527


1- 1) -صاف بن صیاد،در کتاب های حدیث مکتب خلفا،به عنوان دجّال معرّفی شده است.
2- 2) -عبد اللّه بن سبا 156/2.

«بازیگری های سیف در زمان وقوع حوادث تاریخی»بیان نموده ایم.این خراب کاری نه از راه اشتباه در نوشتن یا خواندن زمان حادثه تاریخی می باشد،بلکه تعمّدا به منظور خراب کاری می باشد.مثلا در داستان فتح ابلّه،نه تنها زمان وقوع حادثه را تحریف کرده،بلکه اصل داستان را نیز تحریف نموده؛چنان که گفته است:

«مشرکان در ابلّه سر آب اردو زده بودند و لشکر خالد در زمین بی آب فرود آمد.خداوند ابری فرستاد و آن ابر پشت لشکر خالد بارید.خالد پس از پیروزی،خمس غنائم جنگ که فیلی نیز در آن بود،با نامه ای به مدینه نزد ابو بکر فرستاد.وقتی زن های اهل مدینه فیل را دیدند،تعجّب کردند و گفتند:آیا این مخلوق خداست؟»

سیف چنین روایت کرده،در صورتی که فتح ابلّه در زمان خلیفه عمر بوده و امیر لشکر،عتبة بن غزوان بوده است.همۀ افسانه هایی که سیف در این باره گفته است،دروغ محض می باشد.

تحریف در اسامی

تحریف در اسامی را در چهار قسم بررسی می نماییم:

از خراب کاری های سیف زندیق،تبدیل نام های اشخاص مشهور در تاریخ اسلام است.

مانند:

نام عبد الرّحمن بن ملجم،قاتل حضرت امیر را به خالد بن ملجم تبدیل کرده است.

نام معاویة بن ابو سفیان را به معاویة بن رافع تبدیل کرده است.

نام عمرو بن عاص را به عمرو بن رفاعه تبدیل کرده است.

این تحریف نیز،از راه اشتباه نیست،بلکه تعمّد در کار بوده است.چنان که اسم معاویة بن ابو سفیان و عمرو بن عاص در حدیثی آمده بود و پیامبر آن دو را نفرین فرموده بودند.سیف، معاویة بن ابو سفیان و عمرو بن عاص را در آن حدیث،به«معاویة بن رافع»و«عمرو بن رفاعه» تبدیل کرد،تا نفرین پیامبر،شامل حال معاویة بن ابو سفیان و عمرو بن عاص نگردد،و شامل حال معاویة بن رافع و عمرو بن رفاعه شود،که اصلا چنین کسانی در تاریخ وجود نداشته اند،و این دو نام در غیر از حدیث سیف نیامده است.

یک نوع از ساخته های سیف،آن است که اشخاصی را در خیال خود ساخته و نام آنها را هم نام با اشخاص مشهور گذارده است.مانند:

ص:528

خزیمة بن ثابت دیگری را هم نام با خزیمة بن ثابت-ملقّب به ذو الشّهادتین-ساخته است.

سماک بن خرشۀ دیگر هم نام با سماک بن خرشه-معروف به ابو دجانه-ساخته است.

مرادف با وبرة بن یحنس کلبی،وبرة بن یحنس خزاعی ساخته است.

و برای هر یک از این نام ها،داستانی ساخته که ما آن داستان ها را بررسی کرده ایم. (1)

نوعی دیگر از تحریف های سیف،وارونه گری در نام ها می باشد؛مانند اینکه پدر را به نام پسر نامید و برعکس.مانند:

عبد المسیح بن عمرو را عمرو بن عبد المسیح نامیده است.

باذان بن شهر را،شهر بن باذان نامیده است.

گاه نیز برای یک شخص معروف در اسلام،فرزند یا برادر و وابسته ای ساخته است.مانند:

برای امّ المؤمنین خدیجه،سه فرزند ساخته و آنها را ناپسری پیامبر معرّفی کرده است:

طاهر بن ابی هاله

زبیر بن ابی هاله

حارث بن ابی هاله

که خود شناخت و تشخیص آنها بسیار مشکل بود.

آنچه تا به اینجا از هر یک از انواع خراب کاری های سیف نگاشتیم،مثالی بوده است از آن نوع خرابکاری.در بحث آینده،نگرشی خواهیم داشت به اینکه روایت های این زندیق خراب کار،تا چه حد انتشار یافته و چگونه در کتب مکتب خلفا راه پیدا کرده است.

ص:529


1- 1) -رجوع کنید به:عبد اللّه بن سبا 203/2-205،ترجمۀ فارسی؛و نیز شرح حال آنها در جلد دوم خمسون و مائة صحابی مختلق،متن عربی.

ص:530

درس بیستم

اشارة

ص:531

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا أَنْ تُصِیبُوا

قَوْماً بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلی ما فَعَلْتُمْ نادِمِینَ

حجرات:6

ص:532

در بخش اوّل این بحث،نخست آمار کتاب های وزین مکتب خلفا که روایت های سیف زندیق،بدان راه یافته بیان می کنیم.سپس در بخش دوّم،علّت انتشار آن روایت ها را در کتاب های مکتب خلفا بررسی می نماییم.

روایت های سیف در کتب وزین مکتب خلفا

(1)

با وجود آنچه که از دروغ پردازی و افسانه سازی و انواع تحریف در احادیث سیف دیده ایم،و سیف نیز به این صفت ها مشهور بوده است،احادیث او در متون اسلامی مکتب خلفا جای وسیعی برای خود باز نموده و در مدارک معتبر مکتب خلفا راه یافته است،و علمای بزرگ،افسانه ها و احادیث او را با همۀ ریزه کاری هایش در کتب خود آورده اند.

ما در این قسمت از بحث،برای آشکار نمودن این حقیقت تلخ و شگفت انگیز،فهرست علمایی را که از سیف حدیث گرفته اند و کتبی را که احادیث وی در آنها راه یافته،می آوریم:

علما و دانشمندانی که برای صحابۀ پیامبر شرح حال نوشته اند و اصحاب ساختۀ خیال سیف را جزء صحابۀ حقیقی پیامبر خدا نام برده اند.مانند:

ص:533


1- 1) -رجوع کنید به:یکصد و پنجاه صحابی ساختگی100/-104 و 345-347. [1]

مؤلّفسال وفاتنام کتاب

1.البغوی317 قمعجم الصحابة

2.ابن قانع351 قمعجم الصحابة

3.ابن علی بن السکن353 قحروف الصحابة

4.ابن شاهین385 قمعجم الصحابة

5.ابن منده395 قاسماء الصحابة

6.ابو نعیم430 قمعرفة الصحابة

7.ابن عبد البر463 قالاستیعاب فی معرفة الاصحاب

8.عبد الرحمن بن منده470 قالتاریخ

9.ابن فتحون519 قالتذییل علی الاستیعاب

10.ابو موسی581 قالتذییل علی اسماء الاصحاب

11.ابن اثیر630 قاسد الغابة فی معرفة الصحابة

12.الصاغانی650 قدر الصحابة فی بیان مواضع وفیات الحاجة

13.الذهبی748 قتجرید اسماء الصحابة

14.ابن حجر852 قالاصابة فی تمییز الصحابة

علمای زیر نیز بر قهرمانان خیالی و افسانه ای سیف،جزء فرماندهان سپاه و کشورگشایان حقیقی،شرح حال نوشته اند:

15.ابو زکریا334 قطبقات اهل موصل

16.ابو الشیخ369 قتاریخ اصبهان

17.حمزة بن یوسف427 قتاریخ جرجان

18.ابو نعیم430 قتاریخ اصبهان

19.ابو بکر خطیب463 قتاریخ بغداد

20.ابن عساکر571 قتاریخ مدینة دمشق

21.ابن بدران1346 قتهذیب تاریخ دمشق

شعرای مخلوق سیف،در کتاب زیر معرّفی گردیده اند:

22.مرزبانی384 قمعجم الشعراء

ص:534

نام قهرمانان مخلوق تخیّلات سیف،در کتاب هایی که برای رفع اشتباه در تلفّظ اسامی تألیف شده است،به شرح زیر آمده است:

23. دارقطنی385 قالمختلف

24.ابو بکر خطیب463 قالموضح

25.ابن ماکولا487 قالاکمال

26.رشاطی542 قالمؤتلف

27.ابن الدباغ546 قمشتبه الاسماء

نسب نامۀ بعضی از مخلوقات سیف،آنچنان که خود او ساخته و تصوّر نموده است،در کتاب های زیر آمده است:

28.ابن حزم456 قالجمهرة فی النسب

29.سمعانی562 قالانساب

30.مقدسی620 قالاستبصار

31.ابن اثیر630 قاللباب

شرح حال بعضی از راویان خیالی و ساختۀ سیف را در کتاب های زیر می توان یافت:

32.رازی327 قالجرح و التعدیل

33.ذهبی748 قمیزان الاعتدال

34.ابن حجر852 قلسان المیزان

شرح بر اماکن خیالی سیف،در کتاب های زیر آمده است:

35.ابن الفقیه340 قالبلدان

36.حموی626 قمعجم البلدان

37.حموی626 قالمشترک لفظا و المفترق صقعا

38.عبد المؤمن739 قمراصد الاطلاع

39.حمیری (1)900 قالروض المعطار

ص:535


1- 1) -نسخۀ خطی این کتاب،در کتابخانۀ شیخ الاسلام مدینۀ منوّره،مورد استفادۀ مؤلّف قرار گرفته و اخیرا این کتاب به چاپ رسیده است.

کتاب فتوح و ردّه سیف که سراسر افسانه است،در کتاب های وزین و معتبر تاریخی زیر، سند واقع شده و منعکس گردیده است:

40.ابن خیاط240 قتاریخ خلیفه

41.بلاذری279 قفتوح البلدان

42.طبری310 قتاریخ طبری

43.ابن اثیر630 قتاریخ ابن اثیر

44.ذهبی748 قتاریخ الاسلام

45.ابن کثیر771 قتاریخ ابن کثیر

46.ابن خلدون808 قتاریخ ابن خلدون

47.سیوطی911 قتاریخ الخلفاء

افسانه های سیف که بسته به موارد خاصی بوده،در کتاب هایی که دربارۀ آن موضوع به خصوص تألیف شده است،راه یافته است.مانند:

48.ابن کلبی204 قانساب الخیل

49.ابن اعرابی231 قاسماء الخیل

50.العسکری395 قالاوائل

51.غندجانی428 قاسماء خیل العرب

52.ابو نعیم430 قدلائل النبوة

53.بلقینی805 قامر الخیل

54.قلقشندی821 قنهایة الارب

کتاب های ادبیات زبان عرب،از آن افسانه ها سهم وافری برده اند،همچون:

55.اصبهانی356 قالاغانی

56.ابن بدرون560 قشرح بر قصیدۀ ابن عبدون

57.ابن ابی الحدید655 قشرح نهج البلاغه

58.المقریزی848 قالخطط

کتاب های لغت نیز،از افسانه های سیف بی بهره نمانده اند.مانند:

59.ابن منظور711 قلسان العرب

60.زبیدی1205 قتاج العروس

ص:536

و بالاخره به هرکجا که بنگری،اثری از این روباه مکّار را می بینی؛حتّی در کتاب های حدیث.مانند:

61.ترمذی279 قسنن ترمذی مشهور به صحیح ترمذی

62.ابن منده427 قالتاریخ المستخرج من کتب الناس فی الحدیث

63.النجیرمی451 قاصول مسموعات

64.الیحصبیّ544 قالالماع

65.متقی هندی975 قکنز العمال

66.ابن حجر852 قفتح الباری

و بعد از این همه،طبیعی است که گاهی از اوقات،نام سیف در زمرۀ دروغ پردازان و روایت سازان،در کتاب هایی که برای شناسایی این قبیل اشخاص تألیف گردیده است،بیاید.مانند:

67.عقیلی322 قالضعفاء

68.ابن جوزی597 قالموضوعات

69.سیوطی911 قاللئالی المصنوعة

علّت انتشار دروغ های سیف در کتب معتبر مکتب خلفا

اکنون پس از بیان آماری از کتاب های وزین مکتب خلفا که روایت های سیف بدان راه یافته، بنگریم انتشار شگفت انگیز روایت های این زندیق دروغ پرداز در کتب معتبر مکتب خلفا به چه دلیل بوده است؟

در اینجا به سخن دو دانشمند بزرگ مکتب خلفا گوش فرا می دهیم:

فقیه عالیقدر،امام مفسّران و مورّخان مکتب خلفا،«ابن جریر طبری»،در کتاب تاریخ خویش-که مهم ترین مدرک تاریخ اسلام شناخته شده است-در ذکر حوادث سال 30 هجری چنین می گوید:

«در این سال آنچه میان ابو ذر و معاویه اتّفاق افتاد؛(چنین بود که)معاویه،او را از شام به مدینه فرستاد.در این باره،مطالب بسیاری روایت کرده اند که من نقل بیشتر آن روایت ها را خوش ندارم.

ولی کسانی که خواسته اند برای معاویه در این کار عذری بیاورند،در این باره داستانی نقل کرده اند

ص:537

که آن را«سری» (1)برای من نوشته؛می گوید که شعیب آن را از سیف روایت کرده که....»

سپس طبری،باقی روایت سیف را-که دربارۀ داستان ابو ذر و معاویه نقل کرده-در تاریخ خود ثبت می کند.

خلاصۀ روایتش این است که:

«ابن السوداء(عبد اللّه بن سبا)ابو ذر را تحریک کرد تا علیه معاویه و عثمان شورش کند.سیف، در این روایت و روایت های دیگر خود،ابو ذر،آن صحابی بزرگوار را از اتباع ابن سبا،و از گروه سبائیه می نمایاند.»

بنابراین طبری در اینجا،بسیاری از روایت هایی که رویداد مابین معاویه و ابو ذر را بیان کرده، به سبب اینکه از آنها خوشش نمی آمده در تاریخ خود نیاورده است.در عین حال،از آوردن همۀ روایت ها به کلّی صرف نظر نکرده،بلکه از میان همۀ آنها روایت سیف را برگزیده،که دستاویز عذرخواهان از جانب معاویه بوده و توجیه کنندگان کار وی،آن را روایت کرده اند.با اینکه در این روایت،سیف به صحابی بزرگوار پیامبر،ابو ذر،اهانت کرده،مقام او را پایین آورده،بر دین داری او طعنه زده،او را بی عقل و خرف نشان داده،تهمت های ناروایی بر او زده،و ابو ذر را از پیروان عبد اللّه بن سبا یهودی معرّفی کرده است.

علّت روایت چنین خبری این است که حق به جانب معاویه داده شده و عذرش موجّه نشان داده شده است.پیشوای تاریخ نویسان،طبری،اینچنین شخصیت و احترام صحابی تهی دست رسول خدا را در راه نگهداری حرمت معاویه(خلیفه،فرمانده و ثروتمند)قربانی می کند و نادیده می گیرد.

دانشمند بزرگ و شهیر دیگر مکتب خلفا،ابن اثیر،در تاریخ«الکامل»خود چنین می گوید:

«در این سال(سال 30 هجری)بود که داستان ابو ذر و بیرون کردن وی توسّط معاویه از شام و حوادث بعدی تا مدینه اتّفاق افتاد.دربارۀ علّت این رفتار،مطالب بسیاری نوشته اند.از جمله آنکه:

معاویه به او ناسزا گفت و او را تهدید به قتل نمود و از شام تا مدینه او را بر شتری بی کجاوه و محمل سوار کرد،و تبعید او از مدینه به حالتی ناگوار و زننده-که نقل آن شایسته نیست-صورت گرفت!» ابن اثیر،گرچه در اینجا از امام مورّخان خود پیروی نموده و داستان برخورد میان معاویه و ابو ذر را نگفته و همان افسانۀ دروغ سیف را بازگو کرده،ولی باز هم از طبری با انصاف تر بوده؛چرا

ص:538


1- 1) -طبری بیشتر روایت های سیف را از«سری»نقل می کند.

که وی به کیفیت بردن ابو ذر از شام به مدینه،و نیز تبعید ابو ذر از مدینه اشاره ای کرده است.مورّخان دیگر نیز همانند ایشان،از طبری پیروی کرده و دروغ های ساختۀ سیف زندیق را در کتاب های مشهور خود آورده اند.

و چون سیف روایت هایی ساخته،که در آن از حوادث پس از وفات پیامبر تا داستان جنگ جمل(از اوایل سال 11 تا سال 37 هجری)سخن گفته،و در این بین از جنگ های ارتداد گرفته تا فتوح اسلامی و داستان های دستگاه خلافت و برخوردهای صحابه و تابعین و سایر مسلمانان را در روایت های خود بر خلاف حقیقت نشان داده است،در نتیجه روایت های این زندیق،بینش خاصّ مکتب خلفا را در حوادث این مدّت تاریخی تشکیل می دهد.

روایت راویان دیگر نیز-مانند تمیم داری(نصرانی الاصل)و کعب الاحبار(یهودی الاصل) که قبلا بدان اشاره نمودیم (1)-بینش های مکتب خلفا را تشکیل می دهند و لازم است برای درک اهمیت مطالب،بحث های گذشته را خلاصه کنیم،که در بحث آینده خواهد آمد.ان شاء اللّه تعالی.

ص:539


1- 1) -درس شانزدهم و هفدهم.

ص:540

درس بیست و یکم

اشارة

ص:541

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا أَنْ تُصِیبُوا

قَوْماً بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلی ما فَعَلْتُمْ نادِمِینَ

حجرات:6

ص:542

تا اینجا،شمّه ای از روایت هایی را که برای دربار خلفا ساخته شده و در اسلام وارد شده بود، آوردیم.با ساختن آن روایت ها،مکتب خلفا و مذهب تسنّن در اسلام ایجاد شد.

گاهی نیز بر اثر اعتماد علمای مکتب اهل بیت علیهم السّلام به آن کتاب ها،اینگونه روایت ها در کتاب های وزین مدرسۀ اهل بیت نیز راه یافته و موجب تشویش گردیده است.اینک چند نمونه از آنها را در اینجا می آوریم:

روایات مکتب خلفا در کتب وزین مکتب اهل بیت علیهم السّلام

اوّلین اسمی که نگارنده در کتاب«صد و پنجاه صحابی ساختگی»،بیش از هفتاد صفحه دربارۀ او بحث کرده،نام«قعقاع بن عمرو تمیمی»است که سیف بن عمر زندیق(شاید به همراهی زنادقۀ دیگر)،او را ساخته است.

به هر حال،سازندگان این نام و افسانه های وابسته،او را جزء صحابه ای که پس از پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به گرد امام علی علیه السّلام درآمده و از شیعیان خاص او شده است،معرّفی کرده اند؛تا بدآموزی هایی را که می خواهند نسبت به امام و خواصّ اصحاب او انتشار دهند-و در افسانه ها، زیر همین نام آورده اند-نشر کنند.

مانند آنکه امام علی علیه السّلام را فریب دادند،تا جنگ جمل بپا شد؛و پس از آن،حضرتش از آن جنگ و خون هایی که در آن جنگ ریخته شد،پشیمان گشته و اظهار ندامت هم فرموده است.

و نیز در زیر این نام،نسبت های ناروایی به مالک اشتر و دیگر اصحاب امام دادند و دروغ هایی

ص:543

به آنها بستند.

این مطالب،بیشتر از دوازده قرن در مصادر تاریخ اسلامی مکتب خلفا،نشر شد و تا آنجا مشهور گشت که شیخ طوسی،نام او را در«رجال»خود،در شمار اصحاب امام علی علیه السّلام ذکر نمود و دیگر علمای رجال بعد از ایشان-مانند:اردبیلی در«جامع الرواة»و قهپایی در«مجمع الرّجال»- همان فرمایش شیخ طوسی را در مؤلّفات خود نقل کرده اند و مامقانی در ترجمۀ او در کتاب خود، «تنقیح المقال»،پس از نقل فرمایش شیخ طوسی می فرماید:

در اسد الغابة آمده:«برای این قعقاع در قتال با فرس در قادسیه و غیر آن،اثری عظیم بود.وی از شجاع ترین مردم بود و عظیم ترین اثر را داشت.در جنگ های امام علی در جمل و غیره،با وی بود.امام علی،او را نزد طلحه و زبیر فرستاد.وی با ایشان کلامی نیکو گفت که مردم به صلح نزدیک شدند.وی در کوفه سکنا گزید و هموست که ابو بکر درباره اش گفته:صدای قعقاع در لشکری بیش از هزار مرد جنگی است.»

تا اینجا مامقانی از«اسد الغابه»نقل کرده و علاّمۀ شوشتری نیز در«قاموس الرّجال»،آن خبرها را از«اسد الغابه»آورده است.چون به«اسد الغابه»رجوع می کنیم،می نگریم که وی از«استیعاب» ابن عبد البر نقل کرده و چون به«استیعاب»رجوع می کنیم،می نگریم وی از سیف بن عمر نقل کرده است.بنابراین دانشمندان علم رجال،در ترجمۀ قعقاع،هیچ مدرکی جز روایت های همان سیف بن عمر زندیق-که در بحث جنگ های ساختۀ سیف نگریستیم-نیافته اند.

شیخ طوسی در تفسیر آیات افک در«تبیان»،افسانه ای را که از امّ المؤمنین عایشه روایت شده،آورده است.

علمای بعدی نیز-مانند شیخ طوسی در«مجمع البیان»و ابو الفتوح رازی در تفسیر«روض الجنان»-این مطلب را از آن بزرگوار نقل نموده اند.گازر نیز از«روض الجنان»در تفسیر«جلاء الاذهان»آورده و بعد از ایشان ملا فتح اللّه کاشانی در تفسیر«منهج الصادقین»،این مطلب را از تفسیر گازر و سایر نامبردگان نقل فرموده است.

در حالی که آیات،دربارۀ«ماریۀ قبطیه»و تبرئۀ او از نسبت افک وارد شده و تفصیل آن را نگارنده در جلد دوم«احادیث امّ المؤمنین عائشة»بیان نموده است.در تفسیر«البرهان»،تألیف سیّد هاشم بحرانی(متوفّای 1107 یا 1109 ق)نیز اشاره به هر دو خبر شده است.

خلاصه آنکه،شیخ طوسی و علمای بعد از ایشان،معیارهایی که برای پذیرش حدیث فقهی

ص:544

به کار می برده اند،در پذیرش این دو خبر اخیر به کار نبرده اند،و بدون هیچ قید و شرطی،خبر را قبول و در کتاب های خود ثبت و ضبط فرموده و در دسترس خوانندگان قرار داده اند.متأسّفانه هیچ اشاره ای نیز به داستان«ماریه»-که آیات در تبرئۀ او نازل شده-نفرموده اند.

در«معراج السعادة»،ملاّ احمد نراقی دربارۀ پیامبر چنین آورده است:

«چندان آتش شوق و محبّت خدا در کانون سینۀ او افروخته بود که اگر گاهگاهی آبی برو نریختی،دل او آتش گرفتی و از آنجا سرایت به جسم مبارکش کردی و اجزای وجود مسعودش را از هم پاشیدی.و جنبۀ تجرّدش چندان غالب بود که اگر گاهی خار و خس مادّیات به دامن او نیاویختی،یک باره از عالم مادّیات گریختی و طایر روحش به اوج عالم قدس پرواز نمودی.

به این جهت آن جناب،زنان متعدّده خواسته اند،و نفس خود را به ایشان مشغول ساختند که فی الجمله التفات به دنیا از برای او همیشه باشد.و از کثرت استغراق لجّۀ بحر شوق الهی،منجر به مفارقت روح مقدّسش نگردد.و به این جهت بود که هرگاه غشیه استغراق او را فرو گرفتی و از بادۀ انس سرشار گشتی،دست مبارک بر ران عایشه می زد و می فرمود:«کلّمینی یا حمیرا،اشغلینی یا حمیرا!»(ای عایشه!با من سخن گوی و مرا مشغول دنیا کن)و به این سبب بود که بعضی از زوجات آن جناب که به تقدیر ربّ الارباب به تزویج آن حضرت آمده بودند،در نهایت شقاوت بودند تا به جهت کثرت شقاوت،دنیویت آنها غالب باشد و توانند فی الجمله مقاومت با جنبۀ قدسیۀ آن حضرت نمایند.و چون ایشان آن سیّد انس و جان را مشغول ساختندی،فی الجمله آن حضرت به این عالم التفات می کرد.» (1)

و ایشان این مطلب را از«جامع السعادات»پدر بزرگوارش،مولا مهدی نراقی(متوفّای 1209 ق)نقل فرموده است. (2)

و مولا مهدی نراقی،این مطلب را از«احیاء علوم الدّین»غزالی(متوفّای 505 ق)نقل فرموده است.

ص:545


1- 1) -معراج السعادة240/،انتشارات علمیه [1]اسلامیه،تهران 1348 ش.
2- 2) -جامع السعادات 11/2،فصل الشهوة الجنسیة،تحقیق شیخ مظفر،چ نجف. و مرحوم حاج محمّد حسن حاج محمّد معصوم،که معاصر مؤلّف«جامع السعادات»بوده،از کتاب«جامع السعادات»استفاده نموده و کتاب خود را«کشف الغطاء عن وجوه مراسم الاهتداء»نامیده است. (رجوع کنید به:«الذّریعة»45/18) [2]

غزالی در باب«شهوة الفرج»چنین گوید:

«و قد کان استغراقه بحبّ اللّه تعالی بحیث کان یجد احتراقه فیه الی حد کان یخشی منه فی بعض الاحوال ان یسری ذلک الی قالبه فیهدمه،فلذلک کان یضرب بیده علی فخذ عائشة احیانا و یقول:

کلّمینی...» (1)

برای شناخت«غزالی»،بس است که این دو جمله را از وی نقل نماییم:

در باب«النهی عن اللعن»گوید:

«اگر گفته شود:آیا جایز است لعن یزید،به سبب آنکه قاتل حسین بوده یا اینکه امر به قتل او نموده؟می گوییم:اصلا چنین امری ثابت نشده است و جایز نیست که گفته شود:یزید او را کشت یا امر به کشتن او نمود.در حالی که چنین امری ثابت نشده است تا چه رسد به لعنت کردن بر یزید...» تا آنجا که گوید:

«اگر سؤال شود:آیا جایز است که گفته شود قاتل حسین را خدای لعنتش کند،یا آنکه بگوییم:

آن کس که به قتل حسین امر کرده،خدا لعنتش کند؟در جواب می گوییم:صحیح آن است که گفته شود:قاتل حسین را اگر بی توبه مرده است،خدا لعنت کند.چه آنکه احتمال دارد قاتل حسین بعد از توبه کردن مرده باشد...» (2)

این است معرفت امام اهل عرفان،در مکتب خلفا.

سیّد علی بن طاووس در کتاب«المجتنی من الدّعاء المجتبی»: (3)

این فصل،مشتمل است بر دعا و حدیث شریفی که ابن اثیر در جزء سوم تاریخش،در داستان ارتداد اهل بحرین آورده:

در آن جنگ،راهبی از اهل هجر با مسلمانان بود و اسلام آورد.از سبب اسلام آوردنش پرسیدند؛گفت:چون سه چیز را مشاهده کردم،ترسیدم اگر پس از آن ایمان نیاورم،خداوند مرا به صورت حیوان مسخ کند:

1.پدید آمدن آب در کویر(برای لشکر مسلمانان)

2.رهوار شدن امواج دریا(برای لشکر مسلمانان،تا آنکه بر روی امواج دریا راه افتند)

ص:546


1- 1) -احیاء علوم الدین 101/3، [1]در کتاب کسر الشهوتین،نشر دار المعرفه،بیروت.
2- 2) -احیاء علوم الدّین 125/3.
3- 3) -المجتنی در ذیل مهج الدّعوات39/،چاپ سنگی، [2]ایران 1332 ق.

3.سحر در هوا شنیدم(ملائکه)این دعا را می خوانند:

«اللّهم انت ارحم الراحمین،لا اله غیرک و البدیع لیس قبلک شیء و الدائم غیر الغافل و الحیّ لا یموت و خالق ما یری و ما لا یری...»

ابن اثیر این قسمت از تاریخ خود را از تاریخ طبری نقل کرده است و طبری این افسانه را از همان سیف بن عمر زندیق روایت می کند.

سیف در این افسانه،چند معجزه برای لشکریان خلیفه ساخته است.مانند آنکه برای لشکر در زمین کویر،غدیر آب نمایان شد،و پس از آنکه نیازمندیشان از آب رفع شد،دیگر آن آب را نیافتند.چون به دریا رسیدند،با همۀ چهارپایان خود،روی آب روان شدند،و امواج دریا زیر پاهایشان مانند شن نرم گردید.راهب دعای ملائکه را در آسمان شنید،که به یاری لشکر گماشته شده بودند. (1)

در مثال های گذشته دیدیم که علمای بزرگ مکتب اهل بیت علیهم السّلام،به سبب اعتمادی که بر کتاب های سیره و تاریخ مکتب خلفا کرده اند،چه افسانه هایی از کتب ایشان به کتب علمی وزین خود،وارد نموده اند.چه بسا اشکال هایی که گاهی بر نوشته های ایشان شده بدین سبب بوده،و کسی ندانسته که آن افسانه ها که سبب اشکال است،از کتب مکتب خلفا نقل شده است.این حقیقت در مثال اخیر که ذیلا می نگاریم،آشکار می گردد.

بر«بحار الانوار»مجلسی کبیر،انتقاد بسیار کرده اند.از جمله بر افسانه هایی که در 264 صفحه از سیرۀ پیامبر(در چاپ اخیر جلد 26/15-104 و 299-329 و 371-384،و 20/16-77)آمده و همانند افسانه های هزار و یک شب می باشد.

از جمله،افسانه ای است که به مناسبت ذکر آغاز آفرینش پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،در جلد 15 صفحۀ 30،آمده و نصّ آن چنین است:

«آنگاه خداوند،فرشته ای را که از نظر نیرومندی همانندی نداشت،بیافرید.و آن فرشته زیر زمین قرار گرفته،در حالی که پاهای او بر چیزی تکیه نداشت.

پس خداوند،صخرۀ بزرگی را آفرید و آن را در زیر پاهای آن فرشته قرار داد.امّا آن صخره

ص:547


1- 1) -رجوع کنید به:عبد اللّه بن سبا 226/1،فصل داستان علاء حضرمی و یا ارتداد مردم بحرین،نشر کوکب،تهران 1402 ق.

روی چیزی نبود.پس گاو نر بسیار بزرگی را بیافرید،که از نظر عظمت و بزرگی جثّه و درخشش چشمانش،کسی را توانایی دیدار آن نبود،تا آنجا که اگر دریاها در یکی از سوراخ های بینی اش قرار می گرفت-در مقام مقایسه-چون دانۀ ریزی در پهنۀ بیابانی می نمود.آن گاو،تن به زیر بار آن صخره داد،و آن را بر پشت و دو شاخش برداشت.نام این گاو،«لهوتا»ست.امّا پاهای گاو بر چیزی واقع نبود،پس خداوند ماهی عظیمی را به نام«بهموت»خلق فرمود.ماهی،خود را به زیر چهار دست و پای گاو کشید و گاو بر پشت ماهی آرام گرفت.

به این ترتیب،همۀ زمین بر دوش فرشته،و آن فرشته بر صخره،و آن صخره بر پشت گاو،و آن گاو بر پشت ماهی،و آن ماهی بر آب،و آب بر بال های هوا،و هوا بر-هیولای-ظلمت و تاریکی قرار دارد.»

این افسانه ها را مرحوم مجلسی از کجا آورده است؟این افسانه ها را یک جا،از هفت جزء کتاب«الانوار فی مولد النبی المختار»،تألیف«ابو الحسن احمد بن عبد اللّه البکری الاشعری»نقل فرموده است.

وی را«البکری»گفته اند،چون از نسل خلیفۀ اوّل،ابو بکر بوده است. (1)

مرحوم شیخ حرّ عاملی،این کتاب را به خطّ خود استنساخ و ملحق به آخر کتاب«عیون المعجزات»شیخ حسین بن عبد الوهّاب نموده است. (2)

مرحوم مجلسی در سیرۀ امیر المؤمنین علیه السّلام نیز،از«مقتل»ابو الحسن البکری(259/42 و 300) مطالبی آورده است. (3)در سیرۀ حضرت زهرا علیها السّلام نیز،از«مصباح الانوار»البکری (4)،در جلد 43 کتاب خود(چاپ اخیر)مطالبی نقل نموده است. (5)

مرحوم مجلسی در ابواب سیرۀ«بحار»،از نظایر این کتاب های مکتب خلفا،فراوان نقل فرموده

ص:548


1- 1) -رجوع کنید به:الذّریعة 409/2-411،در ترجمۀ«الانوار فی مولد النبی المختار»؛و ص 440،در ترجمۀ«الانوار المحمدیه»،و 276/23،در ترجمۀ«مولد النبی»؛کشف الظنون 167/1؛و نوشتۀ مرحوم ربّانی شیرازی،در پاورقی الذّریعة 26/15.
2- 2) -رجوع کنید به:الذّریعة 383/15-385، [1]در ترجمۀ«عیون المعجزات».
3- 3) -رجوع کنید به:الذریعة 30/22، [2]در ترجمه«مقتل امیر المؤمنین»تألیف ابو الحسن البکری.
4- 4) -رجوع کنید به:الذریعة 102/21، [3]در ترجمۀ«مصباح الانوار».
5- 5) -دو کتاب«مقتل امیر المؤمنین»و«مصباح الانوار»،اگر چه تألیف ابو الحسن البکری،از نسل خلیفۀ اوّل است،ولی چون اسلوب این دو کتاب با اسلوب کتاب اوّل تفاوت دارد،گویا مؤلّف هر سه کتاب،یک نفر نباشد.

و بسیاری از افسانه های بی اصل را به سبب اعتماد بر سیره و تاریخ مکتب خلفا آورده است.همین، سبب انتقادهای بسیاری گردیده؛در حالی که در ابواب فقه(بحار الانوار)،مانند همۀ عالمان بزرگ شیعه،از کتب معتبر مکتب اهل بیت علیهم السّلام نقل حدیث فرموده،و بدین سبب،آن ابواب مورد اشکال نیست.

آنان که اینگونه افسانه ها را به باد انتقاد گرفته اند،هیچ گاه ندانسته اند که این افسانه ها از کتب مکتب خلفا نقل شده است.با آنچه تا بدین جا بیان شد،خردمندان بر ما خرده نگیرند.

شما در امر امامت،بحث و تحقیق می کنید و در مباحث خود،به روایت هایی که در همان کتاب های پیروان مکتب خلفا آمده است،استدلال می کنید.چرا که مقام مناظره ایجاب می کند به چیزی استدلال شود که طرف مقابل به آن اقرار و اعتماد داشته باشد.این ممکن نیست،مگر وقتی که به کتاب های طرف مخالف مراجعه،و محتویات آنها را به عنوان گواه ارائه دهید.

این مسأله در تمام کتاب های مناظرات اهل بحث و تحقیق به چشم می خورد.آنها به کتاب های دسته ای که با رأی و باور ایشان مخالفند،مراجعه کرده آن قسمت از باورهای ایشان را که مورد قبول آنهاست و در کتاب هایشان آمده است،نقل می نمایند.امّا چیزی که بسیار اهمّیت دارد،این است که شخص مناظر،به صحّت و درستی آنچه که به عنوان سند،از کتاب های طرف مقابل نقل می کند،کاملا اطمینان داشته باشد.

برای نمونه،ما می بینیم که شیخ مفید در کتاب«جمل»خود،چند روایت از سیف بن عمر نقل کرده است که نخستین آن،چنین است:

«از سیف بن عمر،از محمّد بن عبد اللّه بن سواد از...روایت شده است که پس از کشته شدن عثمان،مدّت پنج روز شهر مدینه را فرماندار و سرپرستی جز غافقی بن حرب عکی نبود.مردم در بدو امر،به دنبال کسی می گشتند که پیشنهاد خلافت ایشان را بپذیرد.ولی کسی را نمی یافتند.

مصری ها سراغ علی را گرفتند.علی،خود را از ایشان پنهان کرد و به پشت دیوارهای مدینه پناه برد.سرانجام او را یافتند و پیشنهاد خود را-دایر به قبول مسئولیّت خلافت-با او در میان گذاشتند.

امّا او زیر بار نرفت و آن را نپذیرفت.» (1)

ص:549


1- 1) -الجمل47/-48،چ حیدریه،نجف اشرف 1368 ق.روایات مزبور،در تاریخ طبری 103/5 و 155 و 156،چ اوّل مصر،آمده است.

این روایت،شامل موارد زیر است:

سند این روایت،محمّد بن عبد اللّه بن سواد بن نویره است که با دلیل و مدرک در کتاب«رواة مختلقون»،ثابت کرده ایم چنین آدمی وجود نداشته و از راویان ساختگی خیال سیف می باشد.

از حکومت پنج روزۀ شخصی به نام«غافقی بن حرب عکی»،بر شهر مدینه سخن می گوید.

ما به دنبال شناسایی این غافقی به تکاپو افتادیم،تا اینکه سرانجام نام و نشانش را در پنج روایت از روایت های سیف،ضمن نام اشخاصی که از مصر برای مقابله با عثمان آمده بودند،در تاریخ طبری یافتیم. (1)گویا غافقی ریاست آنها را بر عهده داشته است.نام و نشان او را در خبر و روایتی، به جز روایت های سیف در تاریخ طبری ندیدیم.روی این اصل،ما او را از جمله امرا و فرماندهان ساختگی به حساب آورده ایم.

در آن روایت آمده است که پنج روز،سرپرست و حاکمی جز غافقی مذکور برای شهر مدینه نبوده است.

بطلان چنین سخنی،با توجّه به اینکه نامی از«غافقی»در غیر روایات سیف دروغگوی حدیث ساز نیامده است،ثابت می شود.با وجود این،برای هر چه بیشتر روشن شدن قضیه،به کتب تاریخ و غیره مراجعه کردیم تا ببینیم که ایشان دربارۀ شهر مدینه،پس از کشته شدن عثمان چه می گویند.

اینان در این مورد چنین آورده اند:

در همان روز که عثمان کشته شد،با علی بن ابی طالب بیعت به عمل آمد. (2)تفصیل این مطلب در تاریخ طبری،و روایات غیر سیف آمده است.

طبری،همچنین زیر عنوان«اخباری از خلافت امیر المؤمنین علی بن ابی طالب،و آنان که با او بیعت کردند،و زمان بیعت ایشان»چنین می نویسد:

از محمّد بن حنفیه روایت شده است که گفت:آن هنگام که عثمان کشته شد،من در کنار پدرم، علی بودم.پدرم برخاست و به خانه درآمد.اصحاب رسول خدا به خدمت او رسیدند و به او گفتند:

این مرد(عثمان)کشته شده،و مردم ناگزیر از داشتن امام و رهبری هستند.ما امروز هیچ کسی را

ص:550


1- 1) -تاریخ طبری 2954/1 و 2962 و 3017 و 3073،چ اروپا.
2- 2) -مروج الذهب(مسعودی)349/2،در«بیان خلافت امیر المؤمنین علی بن ابن ابی طالب کرم اللّه وجهه»،چ دار الاندلس، بیروت 1385 ق.

به امامت و رهبری این امّت،از تو سزاوارتر سراغ نداریم.نه از نظر سابقه در اسلام،و نه از نظر نزدیکی و خویشاوندی با رسول خدا،از تو دست برنمی داریم،مگر وقتی که با تو بیعت کنیم.پدرم جواب داد:

این کار باید در مسجد انجام گیرد،زیرا بیعت با من نباید پنهانی صورت پذیرد.

محمّد بن حنفیه می گوید:پدرم داخل مسجد(مسجد پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مدینه)شد،و به دنبالش مهاجرین و انصار وارد شدند و با او بیعت کردند.پس از آنها،عموم مردم با پدرم بیعت نمودند.

طبری از«ابو بشیر عابدی»نیز آورده است که گفت:

من هنگام کشتن عثمان در مدینه بودم که مهاجرین و انصار-که در میانشان طلحه و زبیر نیز دیده می شدند-به خدمت علی آمده گفتند:آمده ایم تا با تو بیعت کنیم...تا آخر.

طبری در روایت سوم می نویسد:

عثمان در روز شنبه،هجدهم ماه ذی حجّه کشته شد و مردم برای انجام بیعت،پیرامون علی جمع شدند...تا آخر.

نتیجۀ این مقایسه اینکه:

در سند خبر سیف،نام محمّد بن عبد اللّه بن سواد بن نویره آمده است که از مخلوقات خیالی اوست.

در همین خبر،حکومت پنج روزۀ شخصی به نام«غافقی بن حرب عکی»بر مدینه آمده است،که از جمله امرا و فرمانروایان ساختگی سیف می باشد.

پس از کشته شدن عثمان،نه پنج روز،بلکه حتّی یک ساعت هم کسی دیگر،جز امام علی بر مدینه حکومت نکرده است.

مهاجرین و انصار،دست از امام برنداشتند،مگر اینکه در همان روز کشته شدن عثمان،با وی بیعت کردند.

این موضوع که مهاجرین و انصار دست از امام برنداشتند تا با او بیعت کنند،و اینکه مدینه حتّی یک ساعت پس از کشته شدن عثمان،حاکمی به جز امام علی نداشته است،بر دانشمند بزرگواری چون شیخ مفید پوشیده نبوده است.لیکن چون از زمان معاویه تا عصر شیخ بزرگوار،در جامعه های اسلامی مشهور کرده بودند که علی قاتل عثمان بوده و با زور و ارعاب از مردم بیعت گرفته(و به همین دلیل،معاویه،لعن امام را در خطبه های نماز جمعه واجب کرده بود)،شیخ

ص:551

بزرگوار خواسته تا از روایت های مکتب خلفا دلیل بیاورد که امام با زور و ارعاب از مردم بیعت نگرفته است.بدین سبب،این روایت را از طبری آورده،تا با آنها که این روایت را قبول دارند، احتجاج کند که امام،شریک در قتل عثمان نبوده و چند روز نیز قبول نمی فرموده،با او برای خلافت بیعت کنند.

از این چند مثال که تا اینجا آوردیم،واضح گردید که علمای مکتب اهل بیت علیهم السّلام آن دقّت کامل را که در بحث های فقهی برای نقل حدیث به کار می برند،در دیگر بحث ها عمل نمی کنند و در نتیجۀ آن،بر بعضی کتب مکتب خلفا اعتماد کرده چیزهایی را از آن نقل می فرمایند که سبب آشفتگی و ایراد و اشکال بر اینگونه منقولات می گردد.از جمله،پاره ای حدیث ها و داستان هاست که از زنادقه به کتاب های مکتب خلفا راه یافته و در گذشته مورد بحث قرار گرفت.

البته راه علاج این آشفتگی،آن است که دانشمندان و محقّقان حوزه های علمیه،به سایر علوم اسلامی همان مقدار اهمّیت بدهند که تا به امروز به علم فقه داده اند.چنان که در اعصار گذشته، بزرگان حوزه های علمیه در رشته های مختلف تألیف و تدریس داشته اند.مثلا شیخ مفید کتاب «الجمل»،سیّد مرتضی کتاب«تنزیه الانبیاء»،شیخ طوسی کتاب«تلخیص الشافی»و علاّمۀ حلّی بیست و یک کتاب در علم امامت تألیف فرموده اند.

واضح است وقتی که مرجع عصر و رئیس حوزۀ علمیه،توجّه به سایر علوم اسلامی داشته باشد و در این رشته تألیف و تدریس کند،تحرّک حوزه نیز همان گونه خواهد شد.

حوزه های علمیه ما باید امروزه مانند سابق،جامعیت داشته باشد و از تمرکز نیروهای فکری عظیم،در راه یک علم دوری کند،و در هر حوزه گروه هایی از دانشمندان برای بررسی احادیث غیر فقهی تشکیل شود و همچنان که در این کتاب به بعضی حدیث ها اشاره شد،به طور مفصّل به آن حدیث ها رسیدگی فرمایند و نتیجۀ بررسی هر یک از آن روایت ها،در دسترس دانشمندان حوزه های علمیه قرار گیرد تا دیگر دانشمندان نیز دربارۀ آن نظر دهند.آنچنان که دربارۀ احادیث احکام عمل می شود،دربارۀ احادیث غیر فقهی نیز کتاب هایی،امثال کتاب جواهر و جامع احادیث شیعه تألیف گردد.

امّا آنکه به عنوان بررسی و تحقیق در احادیث،کتابی به نام صحیح کافی نوشته شود و در مقدّمه

ص:552

بگویند:«عبد الکریم بن ابی العوجاء (1)زندیق و ملحد،در وقت اعدامش گفت:به خدا قسم مرا می کشید،ولی این را بدانید که من چهار هزار حدیث از خود جعل کرده میان شما پراکنده ام که حلال را حرام و حرام را حلال جلوه داده است.به خدا سوگند وادارتان کرده ام تا آن روز که باید روزه بدارید،افطار کنید و آن روز را که باید افطار کنید،روزه بدارید.»و بعد اضافه کنند تعداد این احادیث در کتب حدیثی شیعه،مثل کافی و کتاب های ابن بابویه و ابن طاووس،از نمونه های آن در کتب اهل تسنّن بیشتر است. (2)

ابن ابی العوجاء این سخن را در مناظرات با امام صادق نگفت تا در مقدّمۀ کتاب شیعیان به آن استشهاد شود،بلکه به والی خلیفه گفت و مقصود او کتاب های حدیث مکتب خلفا بوده،و کتابی را که در آن دست برده است،علمای مکتب خلفا نشان داده اند.ابن الجوزی در کتاب«الموضوعات» دربارۀ ابن ابی العوجاء گفته است:وی ربیب(پسر همسر)حماد بن سلمه بود و در کتاب های او حدیث جعلی وارد می کرد. (3)

و همین مطلب را ذهبی در«میزان الاعتدال»و ابن حجر در«تهذیب»،در شرح حال وی آورده اند،و حماد بن سلمه را چنین معرّفی کرده اند:

حماد بن سلمة بن دینار الامام العلم ابو سلمه البصری،و گفته اند یکی از شاگردانش از وی ده هزار حدیث روایت کرده و دیگری بیشتر و در سال 167 هجری وفات نموده است. (4)

آیا شایسته است در صورتی که ابن ابی العوجاء در کتاب حماد،محدّث بزرگ مکتب خلفا، دست برده است،نام وی را اینگونه در مقدّمۀ کتابی که به نام«صحیح کافی»نامیده شده،بیاورند و سخنی چنین کلّی گفته شود که روایت های زنادقه ای مانند وی در کتاب کافی و کتاب های ابن بابویه و ابن طاووس راه یافته و اعتبار این کتاب ها را در نظر غیر متخصّصان چنین ساقط کنند.

ص:553


1- 1) -برای شناخت بیشتر ابن ابی العوجاء،به کتاب یکصد و پنجاه صحابی ساختگی 59/1-63، [1]چ دوم 1361،مراجعه شود.
2- 2) -رجوع کنید به:مقدّمۀ صحیح الکافی،صفحه(د)به بعد،چ بیروت 1401 ق.
3- 3) -«و ربیب حماد بن سلمه کان یدس الاحادیث فی کتب حماد».الموضوعات37/،چ مدینۀ منوّره،المکتبة السلفیه 1386 ق.
4- 4) -میزان الاعتدال 590/1-595،شمارۀ ترجمه 2251؛تهذیب التهذیب 11/3-16، [2]شمارۀ ترجمه 14.

ص:554

درس بیست و دوم

اشارة

ص:555

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ مِنْهُ آیاتٌ مُحْکَماتٌ هُنَّ أُمُّ

الْکِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ زَیْغٌ

فَیَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْوِیلِهِ وَ ما یَعْلَمُ

تَأْوِیلَهُ إِلاَّ اللّهُ وَ الرّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ یَقُولُونَ آمَنّا بِهِ کُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا وَ ما یَذَّکَّرُ إِلاّ أُولُوا الْأَلْبابِ

آل عمران:7

... وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الذِّکْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ إِلَیْهِمْ...

نحل:44

ص:556

در این بحث،دو مطلب را بررسی می نماییم:

شرط رجوع به منابع اوّلیۀ اسلام

شرط رجوع به قرآن

شرط رجوع به منابع اوّلیۀ اسلام

با توجّه به آنچه در بحث های گذشته بیان شد،می توان با قاطعیت گفت که رجوع به منابع اوّلیۀ اسلام،یعنی کتاب های حدیث و تفسیر و سیره،برای نوشتن تفسیر،یا سیرۀ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و ائمه علیهم السّلام،یا قصص پیامبران و اظهار نظر کردن در آنها یا در مبدأ و معاد و سایر عقاید اسلامی، همانند مراجعه به همان کتب برای دریافت یک حکم شرعی است که باید رجوع کننده دارای تخصّص در زبان عرب عصر قرآن،و تخصّص در شناخت حدیث معصومین و علم رجال و درایه و اصول فقه باشد،و سپس مدّتی زیر نظر یک فقیه جامع الشرائط کیفیت استفاده از قرآن و سنّت را در استنباط حکم شرعی با توجّه به علوم نام برده کار کرده باشد،یعنی مدّتی در درس خارج فقها، در حوزه های علمیه حاضر شده باشد.

همچنان که یک نفر بی تخصّص در علوم نامبردۀ بالا،بی آنکه زیر نظر فقیهی کار کرده باشد، نمی تواند از منابع اوّلیۀ اسلام استخراج حکم فقهی کند و فتوا بدهد،یک نفر بی تخصّص در علوم مذکور و بدون کارآموزی زیر نظر یک فقیه نیز،نمی تواند استخراج معلوماتی دربارۀ عقاید اسلام و تفسیر قرآن و سیرۀ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و ائمّۀ هدی علیهم السّلام نموده به جامعۀ اسلامی تحویل دهد.

ص:557

این کار،بدان ماند که مهندسی یا دکتری در فیزیک یا شیمی یا ترمودینامیک نمی تواند به کتاب های طب،که در دانشکدۀ پزشکی تدریس می شود،رجوع کند،و بخواهد با مراجعه به آن کتاب ها،خود را یا بیماران را معالجه کند.چنین کاری را همۀ دانشمندان و عقلا و مجامع علمی دنیا، خطر مرگ آور می شناسند.رجوع غیر متخصّص،به منابع اسلامی و نوشتن چیزی و اظهار نظر کردن وی نیز،خطر مرگ آور بر عقیدۀ مسلمانان خواهد داشت.

شرط رجوع به منابع اوّلیۀ اسلام،این چنین بود.شرط رجوع به قرآن،به قرار ذیل می باشد.

شرط رجوع به قرآن کریم

اشارة

آیات قرآن کریم به دو بخش محکم و متشابه تقسیم می گردد.آیات محکمه در باب اصول عقاید و احکام و معارف اسلامی می باشد.

در قسمت اصول عقاید اسلامی،آیاتی با موضوعات زیر دیده می شود:

آیاتی دربارۀ توحید خالق و توحید پروردگار قانون گذار

آیاتی دربارۀ معاد و حشر و حساب و ثواب و عقاب

آیاتی دربارۀ ارسال رسل،و وجوب طاعت از آنها از آدم تا خاتم.

همۀ این اصول عقاید،با آیاتی چنان محکم و روشن بیان شده،که هرکس اندک آشنایی با زبان عربی داشته باشد و بخواهد مطلب را درک کند،به خوبی و آسانی مطلب را درک می کند.

اینک چند نمونه از آیات در توحید را بیان می کنیم:

اَللّهُ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ... (1)

مَا اتَّخَذَ اللّهُ مِنْ وَلَدٍ وَ ما کانَ مَعَهُ مِنْ إِلهٍ إِذاً لَذَهَبَ کُلُّ إِلهٍ بِما خَلَقَ وَ لَعَلا بَعْضُهُمْ عَلی بَعْضٍ سُبْحانَ اللّهِ عَمّا یَصِفُونَ (2)

لَوْ کانَ فِیهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتا... (3)

قُلْ أَ رَأَیْتُمْ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ أَرُونِی ما ذا خَلَقُوا مِنَ الْأَرْضِ أَمْ لَهُمْ شِرْکٌ فِی

ص:558


1- 1) -بقره:255. [1]
2- 2) -مؤمنون:91. [2]
3- 3) -انبیاء:22. [3]

اَلسَّماواتِ ائْتُونِی بِکِتابٍ مِنْ قَبْلِ هذا أَوْ أَثارَةٍ مِنْ عِلْمٍ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ (1)

...أَمْ جَعَلُوا لِلّهِ شُرَکاءَ خَلَقُوا کَخَلْقِهِ فَتَشابَهَ الْخَلْقُ عَلَیْهِمْ قُلِ اللّهُ خالِقُ کُلِّ شَیْءٍ وَ هُوَ الْواحِدُ الْقَهّارُ (2)

وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً لا یَخْلُقُونَ شَیْئاً وَ هُمْ یُخْلَقُونَ ... (3)

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ (4)

...رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ... (5)

از این آیات و صدها آیۀ دیگر،توحید در الوهیت و ربوبیت را هر آشنایی با زبان عربی، به خوبی درک می کند.حال چند نمونه از آیات معاد را ذکر می نماییم:

وَ إِنْ کُلٌّ لَمّا جَمِیعٌ لَدَیْنا مُحْضَرُونَ (6)

وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَ نَسِیَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ یُحْیِ الْعِظامَ وَ هِیَ رَمِیمٌ قُلْ یُحْیِیهَا الَّذِی أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِکُلِّ خَلْقٍ عَلِیمٌ (7)

إِنَّ السّاعَةَ آتِیَةٌ أَکادُ أُخْفِیها لِتُجْزی کُلُّ نَفْسٍ بِما تَسْعی (8)

...وَ لِتُجْزی کُلُّ نَفْسٍ بِما کَسَبَتْ وَ هُمْ لا یُظْلَمُونَ (9)

از آیات گذشته و صدها آیۀ دیگر دربارۀ حشر و حساب و ثواب،مطلب،محکم و روشن و واضح مفهوم می گردد.همچنین دربارۀ پیامبران،که می فرماید:

...فَبَعَثَ اللّهُ النَّبِیِّینَ مُبَشِّرِینَ وَ مُنْذِرِینَ... (10)

ص:559


1- 1) -احقاف:4. [1]
2- 2) -رعد:16. [2]
3- 3) -فرقان:3. [3]
4- 4) -فاتحه:2. [4]
5- 5) -کهف:14. [5]
6- 6) -یس:32. [6]
7- 7) -یس:78-79. [7]
8- 8) -طه:15. [8]
9- 9) -جاثیه:22. [9]
10- 10) -بقره:213. [10]

وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلاّ لِیُطاعَ بِإِذْنِ اللّهِ... (1)

و دربارۀ خاتم پیامبران،حضرت محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،که می فرماید:

وَ ما أَرْسَلْناکَ إِلاّ کَافَّةً لِلنّاسِ بَشِیراً وَ نَذِیراً ... (2)

و دربارۀ اطاعت از او،که می فرماید:

...ما آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا... (3)

وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْیٌ یُوحی (4)

وَ ما کانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَی اللّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ یَکُونَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَنْ یَعْصِ اللّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُبِیناً (5)

از مجموعۀ این آیات،مطلب،به روشنی فهمیده می شود.

اینگونه آیات که دربارۀ اصول عقاید اسلامی آمده است،آیات محکمه می باشد،و هرکس با زبان عربی آشنا باشد،از آن استفاده تام و تمام می نماید.

اضافه بر آیات گذشته،آیات محکمۀ بسیار دیگری نیز دربارۀ احکام و اخلاق و معارف اسلامی آمده است.مانند آیاتی که با لفظ«أمر»و مشتقّات آن دستورهایی فرموده است:

...أَمَرَ رَبِّی بِالْقِسْطِ... (6)

إِنَّ اللّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إِیتاءِ ذِی الْقُرْبی... (7)

یا با لفظ«کتب»و مشتقّات آن:

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقِصاصُ... (8)

ص:560


1- 1) -نساء:64. [1]
2- 2) -سبأ:28. [2]
3- 3) -حشر:7. [3]
4- 4) -نجم:3 و 4. [4]
5- 5) -احزاب:36. [5]
6- 6) -اعراف:29. [6]
7- 7) -نحل:90. [7]
8- 8) -بقره:178. [8]

...وَ لْیَکْتُبْ بَیْنَکُمْ کاتِبٌ بِالْعَدْلِ... (1)

و بسیاری با صیغۀ فعل امر دستور می فرماید:

وَ أَقِیمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّکاةَ وَ ارْکَعُوا مَعَ الرّاکِعِینَ (2)

یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ... (3)

...وَ أَوْفُوا الْکَیْلَ وَ الْمِیزانَ بِالْقِسْطِ... (4)

و نیز آیاتی که با لفظ«حرّم»و«نهی»و مشتقّات آنها،از اعمال و افعالی نهی فرموده،از آیات محکمه می باشد.مانند:

قُلْ إِنَّما حَرَّمَ رَبِّیَ الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ... (5)

حُرِّمَتْ عَلَیْکُمْ أُمَّهاتُکُمْ وَ بَناتُکُمْ... (6)

...ما آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا... (7)

و گاه با«لا»ی ناهیه و صیغۀ نهی،دستور نهی صادر فرموده است.مانند: لا یَغْتَبْ بَعْضُکُمْ بَعْضاً و «لا تُسْرِفُوا» و «لا یَزْنِینَ» و «لا تأکلوا الرّبا».

اینها همراه با آیات بسیار دیگر،از آیات محکمه،در باب احکام و سایر معارف اسلامی می باشند.

لیکن این گونه آیات محکمۀ قرآنی که دربارۀ حلال و حرام و مباح و مستحبّ و مکروه از احکام است،کلّی حکم را بیان فرموده،مانند آنکه اقامۀ نماز بکنید،زکات بدهید،در ماه رمضان روزه بگیرید و غیبت نکنید.اینها و بسیاری از احکام و آداب اسلامی که دستور کلّی آن در قرآن آمده،شرایط و چگونگی آن بیان نشده است.خداوند در این باره فرموده است:

ص:561


1- 1) -بقره:282. [1]
2- 2) -بقره:43. [2]
3- 3) -مائده:1. [3]
4- 4) -انعام:152. [4]
5- 5) -اعراف:33. [5]
6- 6) -نساء:23. [6]
7- 7) -حشر:7. [7]

...وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الذِّکْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ إِلَیْهِمْ... (1)

«و ما بر تو ذکر(قرآن)را وحی نمودیم تا تو برای مردم آنچه را که بر ایشان فروفرستاده شده، بیان کنی.»

بنابراین برای عمل کردن به این دسته از آیات محکمه،باید به پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رجوع کنیم.چرا که او از جانب خدا مأمور بوده است تا تفصیل احکام قرآن را برای ما بیان فرماید.برای فرا گرفتن تفصیل آن احکام از پیامبر نیز،ناچاریم به همان منابع اوّلیۀ اسلام رجوع بنماییم،و برای رجوع به منابع اوّلیۀ اسلام،همان شرایطی که در گذشته بیان کردیم،لازم است.

تا اینجا،دو صنف از آیات محکمۀ قرآن را بیان کردیم.غیر از این دو صنف آیات محکمه در قرآن،آیات متشابهی نیز می باشد.و واضح است برای فهم آن آیات متشابه،باید به متخصّصان در علم قرآن و سنّت رجوع کرد.وگرنه مشمول قول خداوند می شود که فرمود:

فَأَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ زَیْغٌ فَیَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْوِیلِهِ (2)

بنابر آنچه بیان شد،رجوع به آیات محکمۀ قرآن کریم دربارۀ توحید خالق،و پروردگار قانونگذار،و معرفت به روز قیامت و حساب و ثواب و عقاب،و اطاعت از پیامبران تا پیامبر خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،و وجوب گرفتن نظام اسلام از پیامبران،بر هر عرب زبانی میسّر و روشن است.

لیکن برای عمل به آیات محکمه ای که کلیّات احکام را بیان نموده،لازم است تفصیل و چگونگی آن احکام را از پیامبر بیاموزیم،تا بتوانیم عمل را انجام بدهیم.همچنین در عقاید، تفصیل صفات ربوبی و صفات انبیا و ائمّه،تفصیل چگونگی حشر و بهشت و جهنّم و شفاعت و حوض کوثر،و دیگر معارف اسلامی مانند کیفیت خلق آسمان ها و زمین و ملائکه و جنّ و انس،را باید از پیامبر اکرم آموخت.یعنی باید به منابع اوّلیۀ اسلامی(کتاب های حدیث و سیره)رجوع کرد،که رجوع کردن به آن منابع،مستلزم همان شرایط ذکر شده در اوّل بحث می باشد.

شرط مهمّ دیگر در رجوع به قرآن کریم،آن است که رجوع کننده،به راستی بخواهد از قرآن کریم علمی و مطلبی را بیاموزد،نه آنکه خود مطلبی را معتقد باشد و به قرآن کریم و دیگر منابع اوّلیۀ اسلامی رجوع کند،تا دلیلی بر مدّعای خود اقامه کند.چنین شخصی قرآن کریم و حدیث را

ص:562


1- 1) -نحل:44. [1]
2- 2) -آل عمران:7. [2]

تأویل برأی خود می کند،مانند کسی که به دموکراسی سرمایه داری ایمان آورده یا به مکتب سوسیالیستی یا نظریۀ داروین یا فروید و سارتر و امثالهم سخت معتقد گردیده،و در پی شاهد آوردن بر مدّعای خود به قرآن و حدیث رجوع کند.سپس بعضی آیات و احادیث را برأی خود تأویل نماید.چنین شخصی نخواسته است از قرآن و حدیث،مطلبی را فراگیرد،بلکه خواسته است رأی خود را بر قرآن و حدیث بار کند،که این کار از دانشمندان،«تفسیر برأی»می نامند.

اینک،برای فهمیدن زیان این عمل،چند حدیث در مذمّت و نهی از«تفسیر برأی»کردن قرآن می آوریم.

چند روایت در نهی از تفسیر برأی کردن

حضرت امام رضا علیه السّلام از پدرانش،از امیر المؤمنین علیه السّلام،از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت می فرماید که خداوند جلّ جلاله فرموده است:

«ایمان به من نیاورده است آن کس که کلام مرا به رأی خود تفسیر کند.» (1)

ترمذی از پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت می کند که فرمود:

«آن کس که در قرآن به رأی خودش بگوید،جایگاه خودش در آتش گزیند.» (2)

و نیز در بحار و صحیح ترمذی و سنن ابو داوود از پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده اند که فرمود:

«هر که در کتاب خدا،به رأی خود چیزی بگوید و درست گفته باشد،خطا کرده است.» (3)

و در بحار نیز،از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام روایت می کند که فرمود:

«دوری کن از تفسیر قرآن به رأی خودت،تا آن را از علما بفهمی.» (4)

ص:563


1- 1) -بحار الانوار،کتاب القرآن،باب تفسیر القرآن بالرأی 107/92؛ [1]عیون الاخبار 116/1؛ [2]توحید(صدوق)،باب اوّل37/. صدوق در امالی صفحۀ 5، [3]چنین روایت کرده است:«عن الرضا عن آبائه عن امیر المؤمنین علیهم السّلام قال:قال رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم: قال اللّه جلّ جلاله:ما آمن بی من فسر برأیه کلامی...»
2- 2) -صحیح(ترمذی)،کتاب تفسیر،باب ما جاء فی الذی یفسر القرآن برأیه 67/11.«قال رسول اللّه:من قال فی القرآن برأیه فلیتبوأ مقعده من النار.»
3- 3) -صحیح(ترمذی)،کتاب تفسیر،باب ما جاء فی الذی یفسر القرآن برأیه 68/11؛سنن(ابو داوود)،کتاب العلم،باب الکلام فی کتاب اللّه بغیر علم 320/3؛بحار الانوار 111/92،به نقل از کتاب منیة المرید:«قال رسول اللّه:من قال فی کتاب اللّه عزّ و جلّ برأیه فاصاب فقد اخطأ.»
4- 4) -بحار الانوار 107/92 [4] از توحید(صدوق)،باب 36،چنین روایت کرده است:«قال امیر المؤمنین علیه السّلام ایّاک ان تفسر القرآن برأیک حتی تفقهه عن العلماء.»

و از پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت شده که فرمود:

«پس از خود،بر امّتم از سه خصلت بیمناکم:اینکه قرآن را بر غیر تأویلش تأویل کنند،و جویای لغزش عالم باشند،و آن قدر مال در بینشان زیاد شود،که طغیانگر و سرکش شوند.من راه نجات را به شما می آموزم:امّا قرآن،پس به محکم آن عمل کنید و به متشابه آن ایمان آورید.و دنبال لغزش عالم نباشید،و در انتظار بازگشتش از لغزش باشید.و راه نجات از مال،شکر نعمت و ادای حقّ آن است.» (1)

و نیز پیامبر فرموده است:

«بیشترین چیز که پس از خود بر امّتم بیمناکم،از مردی است که قرآن را در غیر معنایش تأویل می کند.» (2)

و در روایت دیگر،یکی از سه چیزی که فرموده است شدیدا بر امّتم بیم دارم:«استدلال کردن منافق،در مجادله اش با قرآن»است. (3)

و به خصوص دربارۀ تأویل کردن غیر عالمان قرآن،می فرماید:

«هر کس در قرآن قولی بگوید بی علم ،جایگاه خود را در آتش آماده ساخته است.» (4)

در روایت دیگر می فرماید :

«هر کس در قرآن بی علم چیزی بگوید،روز قیامت بیاید،در حالی که لجامی از آتش به دهانش زده اند.» (5)

ص:564


1- 1) -«قال رسول اللّه:انما اتخوف علی امّتی من بعدی ثلاث خلال:ان یتأولوا القرآن علی غیر تأویله،و یتبعوا زلة العالم،أو یظهر فیهم المال حتی یطغوا و یبطروا،و سأنبئکم المخرج من ذلک.امّا القرآن فاعملوا بمحکمه و آمنوا بمتشابهه،و امّا العالم فانتظروا فئته و لا تتبعوا زلته،و امّا المال فان المخرج منه شکر النعمة و اداء حقه.» بحار،کتاب القرآن،باب تفسیر القرآن بالرأی و تغییره،108/92؛ [1]امالی(صدوق)78/1.
2- 2) -بحار الانوار،کتاب القرآن،باب تفسیر القرآن بالرأی و تغییره 122/92، [2]به نقل از منیة المرید:«قال رسول اللّه:اکثر ما اخاف علی امّتی من بعدی رجل یتأول القرآن یضعه فی غیر مواضعه.»
3- 3) -بحار الانوار،کتاب القرآن،باب تفسیر القرآن بالرأی و تغییره 108/92، [3]ح 4،از خصال(صدوق)78/1:« [4]قال رسول اللّه:اشدّ ما یتخوف علی امّتی ثلاث:زلة علم او جدال منافق بالقرآن....»
4- 4) -سنن(ترمذی)،کتاب تفسیر،باب ما جاء فی الذی یفسر القرآن برأیه 67/11؛مسند(احمد)233/1 و 269؛ بحار الانوار،کتاب القرآن،باب تفسیر القرآن بالرأی و تغییره 111/92:«قال رسول اللّه:من قال فی القرآن بغیر علم فلیتبوأ مقعده من النار.»
5- 5) -بحار الانوار،کتاب القرآن،باب تفسیر القرآن بالرأی و تغییره 112/92،به نقل از منیة المرید:«قال رسول اللّه:من قال فی القرآن بغیر علم جاء یوم القیامة ملجما بلجام من نار.»

درس بیست و سوم

اشارة

ص:565

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

...قُلْ هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَ الَّذِینَ لا یَعْلَمُونَ إِنَّما

یَتَذَکَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ

زمر:9

.. وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِی عِلْماً

طه:114

ص:566

نمونه هایی از تفسیر اشتباه قرآن

اشارة

در بحث گذشته،شرط رجوع به منابع اوّلیۀ اسلام را بیان کردیم،و نیز بیان کردیم قرآن دارای آیات محکم و متشابه می باشد،و آنچه دربارۀ اثبات صانع و توحید و معاد و ارسال رسل و وجوب طاعتشان فرموده،از آیات محکمه ای هستند که هر عرب زبان آن را به خوبی درک می کند.و نیز نفس احکام،از نماز و روزه و زکات و ربا و مانند آن،غالبا از آیات محکمه است.ولی عمل کردن به آن،نیاز به بیان تفصیلی آن احکام دارد،که در منابع اوّلیۀ اسلام-یعنی سیره و حدیث پیامبر- بیان شده است.و نیز سایر عقاید و معارف اسلامی-از صفات ربوبی و تفصیل خلق آسمان ها و زمین و ملائکه و جنّ و انس-را باید از همان منابع اوّلیه دریافت.همچنین تأویل آیات متشابه را باید از وحی به وسیلۀ همان منابع اوّلیه استنباط کرد.

پس همان شروطی که در مراجعه به سایر منابع اوّلیۀ اسلام لازم است،در رجوع به قرآن نیز لازم است.همچنین باید رجوع کننده به قرآن و منابع اوّلیۀ اسلام،دارای طرز تفکّر و عقیده ای نباشد که برای جستجوی دلیلی بر مدّعای خود رجوع کند،که در این صورت قرآن را تفسیر برأی می کند.به هر حال، رجوع کننده باید با زبان عربی آشنا باشد،وگرنه گاهی آیات قرآن را تفسیرهایی خنده آور می کند.

اینک چند نمونه از تفسیر برأی نمودن و تفسیر کردن افراد ناآشنا به زبان عربی،در ذیل می آوریم:

ص:567

کسی که خود را«اندیشۀ قرن»معرّفی می کرد،آیۀ وَ لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ (1)را«و لا تقف ما لیس لک به علم»می خواند و معنی می کرد:«هر جا که علم نداری باز نایست،برو طلب علم کن.»

مفسّری دیگر را شنیده ام در تفسیر وَ اتَّقُوا اللّهَ الَّذِی تَسائَلُونَ بِهِ وَ الْأَرْحامَ (2)می گفت:

بنگرید در اسلام،مقام زن چه قدر والاست که خداوند در قرآن نام رحم زن ها-آنجایی که درّ گرانبهای انسانیت را می گذارند-با نام خود قرین ساخته و فرموده است:«خدا را و رحم زن ها را».

مفسّر شهیر دیگری را شنیده ام می گفت:اگر ما در تفسیر قرآن،معنایی را درک کردیم که پیشینیان نگفته بودند،از ما پذیرفته نمی شود.پس از بیان این مقدّمه با تفصیلی خاص گفت:

حضرت علی در تفسیر وَ الذّارِیاتِ ذَرْواً (3)رأیی داشته است،لیکن رأی من آن است که خداوند در این آیه،از عالم ذرّ(اتم)خبر داده است فَالْحامِلاتِ وِقْراً نیز بیان حمل بار الکتریسیته می باشد....

مفسّر شهیر دیگری نوشته است: (4)

«در این زمینه که قرآن،نه تنها به طور ضمنی عامل وحدت بشریت و با تأثیر غیر مستقیم، تشکیل دولت جهانی و تمدّن و فرهنگ انسانی را می خواهد،بلکه عنایت و اصرار خاص در مبارزه با اختلاف و تفرقه و تخاصم ملّت ها دارد.نه محقّقان اخیر شرقی و غربی تا عمق مطلب جلو رفتند و نه مفسّران قرآن...» (5)

«به پیغمبر و به مسلمان ها گوشزد می کند که اگر کسانی باشند که آیین خود را جدای از دیگران بگیرند و دسته و شعبه بسازند،شماها به هیچ وجه از آنها نیستید.» (6)

«اهل کتاب یعنی یهود و نصاری را نه تحقیر و نه تکفیر می کند که شما احمقان بر باطل و اهل جهنّم هستید،و نه آنها را برای محو و مغلوب شدن به مبارزه می طلبد.بالعکس پیغمبر آخر الزّمان

ص:568


1- 1) -اسراء:36. [1]این فرمایش را در یکی از سخنرانی هایش ایراد کرد که رادیو تهران آن را نقل نمود.
2- 2) -نساء:4. [2]این فرموده را از نواری که از درس تفسیر ایشان ضبط شده بود،شنیدم.
3- 3) -این گفته را در درس تفسیری فرمودند که رادیوی ایران آن را به جهان پخش می کرد.
4- 4) -مقدّمۀ«نقش پیامبران در تمدّن جهان»26/-31،چ دوم.
5- 5) -همان26/.
6- 6) -مقدّمۀ«نقش پیامبران در تمدّن جهان»29/.این مطلب را از آیۀ 159 سورۀ انعام و آیۀ 31 و 32 سورۀ روم،که دربارۀ مشرکان نازل شده،خواسته است استفاده کند.

را فرستاده بر همۀ مردم،و از جمله بر اهل کتاب،و تصدیق کننده و نگاه دارندۀ کتب آنها(مصدّقا لما...)معرّفی نموده است.ضمن ایرادگیری و میل به اصلاح انحراف ها و سوء نیّت های آنها،به یک رنگی و هماهنگی دعوت می نماید.سپس از همۀ اشکالات و اختلافات چشم پوشیده به یک مطلب و اصل اساسی قانع می شود.می گوید:بیایید دور یک کلمه یا شعاری که بین ما و شما مشترک است،«و با توجه به آن تمام عوامل اختلافات حل خواهد شد»،حلقه زده و عهد کنیم که جز خدا کسی را بنده نباشیم و همدیگر را ارباب و سرور یکدیگر نگیریم.» (1)

«به اهل کتاب می گوید:اگر ایرادی به شما هست،بر این است که به کتاب خودتان عمل نمی نمایید و اگر به آن عمل کنید،فراوانی و نعمت خدا از آسمان و زمین به شما رو خواهد آورد.» (2)

«اگر قرآن اهل کتاب را به جمع شدن دور پرچم توحید دعوت می نماید،به مسلمان ها نیز توصیه می نماید که اصرار نداشته باشید آنها جزء امّت شما و تسلیم به شما باشند.بلکه خداوند برای هر امّت،راه و رسمی قرار داده و اگر می خواست،همۀ شما را به صورت امّت واحد در می آورد،و لیکن می خواهد هر کدام را در آنچه داده است،بیازماید.پس اگر راست می گویید،با هم در خدمات و خیرات مسابقه بگذارید و راجع به اختلافات فیما بین،خداوند در روزی که نزد او جمع شدید،حکم خواهد کرد.» (3)

«داعیۀ انحصارطلبی و بی جهت عزیز بودن اهل کتاب یا مسلمان ها را که خیال می کنند اختصاص به خدا و مصونیت از عذاب او دارند،سخت کوبیده صریحا اعلام می دارد که خدا و بهشت،به دلخواه کسی نیست.هر کس کار بد بکند،بدی خواهد دید،بدون آنکه در برابر خدا کسی پشتیبان پیدا کند.و مرد و زنی که کار شایسته انجام دهد و مؤمن باشد،وارد بهشت خواهد شد.» (4)

همین مطلب را دوباره تکرار نموده و گفته است:

«نکتۀ دقیقی که در اینجاست و می ارزد روی آن برگشته تکرار کنیم،آن است که پیامبر اسلام

ص:569


1- 1) -همان29/.در اینجا استشهاد به آیۀ 64 سورۀ آل عمران نموده است.
2- 2) -همان30/.استشهاد به آیۀ 72 سورۀ مائده کرده است.
3- 3) -مقدّمۀ«نقش پیامبران در تمدّن جهان»31/.
4- 4) -همان31/.مطلب آخر ترجمۀ آیۀ 122 سورۀ نساء است.

نگفت:ایّها الناس و ای اهل کتاب زیر بلیط و بیرق من بیایید.فرمود:زیر پرچم خدا جمع شوید و او را بندگی کنید؛از طریق هر پیامبری که دلتان بخواهد.فقط کلمۀ واحد پیامبران را متفرّق و اختصاصی نکنید.نشانۀ عظمت و حقّانیت مکتب هم همین جاست.و الاّ پیامبر اسلام هم،مثل خیلی مدّعیان دیگر می شد.بسیارند کسانی که در دنیا دعوت به یکپارچگی و وحدت کرده اند،یا قدم در راه تشکیل دولت جهانی برداشته اند.» (1)

ایشان بیش از این نیز فرموده و گفته است:

«در نظر قرآن،غیر اهل کتاب نیز،اگر خداپرست و معتقد به آخرت باشند و قدم در راه صحیح بردارند،نباید نگرانی به خود راه دهند.» (2)

بررسی این تفسیرها

چه شده است که آن سخنران،«لا تقف»-که در قرآن با سکون«قاف»و ضمّ«فاء»آمده و فعل ماضی آن(قفا)به معنی«پیروی کرد»می باشد-را«لا تقف»-به کسر«قاف»و سکون«فاء»که ماضی آن«وقف»می باشد و به معنی«ایستاد»می باشد-خوانده است؟علّت این امر چیزی جز بیگانه بودن با زبان عربی است؟

آن مفسّر دیگر نیز،چون فارسی زبان بوده و«ارحام»در فارسی،بیشتر در رحم زن ها استفاده می شود و به معنی«خویش»کمتر استعمال می گردد،«ارحام»را در آیه به معنی رحم زن ها دانسته است.

آن مفسّر شهیر نیز،به خاطر عدم تسلّط بر زبان عربی،توجّه نکرده که«ذره»به معنی اتم از ریشۀ «ذرر»می باشد،و«الذّاریات»در آیۀ شریفه از ریشۀ«ذرو»می باشد،که در خود آیه نیز فرموده:

وَ الذّارِیاتِ ذَرْواً .همچنین اگر فارسی زبان نبود،می فهمید تفسیر حضرت علی علیه السّلام(بادهای پراکنده کننده)در خود قرآن نیز،در آیۀ 45 سورۀ کهف آمده است:

فَأَصْبَحَ هَشِیماً تَذْرُوهُ الرِّیاحُ

«در هم می شکند و بادها او را می پراکنند.»

مفسّر شهیر اخیر نیز،به علّت فارسی زبان بودن و تأویل متشابهات قرآن بر وفق رأی خود،

ص:570


1- 1) -همان38/.
2- 2) -همان31/ و 32.این مطلب ترجمۀ آیۀ 123 سورۀ نساء و 53 سورۀ مائده می باشد.

آن چنان دچار اشتباه گردیده،و اگر عرب زبان بود و به محکمات قرآن رجوع می کرد،دچار چنان اشتباهی نمی شد که بگوید:

«اهل کتاب یعنی یهود و نصاری را نه تحقیر و نه تکفیر می کند،که شما احمقان بر باطل و اهل جهنّم هستید،و نه آنها را برای محو و مغلوب شدن به مبارزه می طلبد.»

چنان که ما در آیات محکمۀ قرآن می خوانیم و می نگریم که به خصوص نصاری را برای محو و مغلوب شدن به مبارزه طلبیده و فرموده است:

فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَی الْکاذِبِینَ (1)

و همین نصاری را تکفیر کرده و سبب کفرشان را چنین بیان نموده است:

لَقَدْ کَفَرَ الَّذِینَ قالُوا إِنَّ اللّهَ هُوَ الْمَسِیحُ ابْنُ مَرْیَمَ (2)

و در آیۀ 72 نیز،همین تکفیر را مکرّر فرموده،و این عقیده که در نظر قرآن سبب کفر آنهاست، تا امروزه در همۀ ایشان موجود است.

و در آیۀ دیگر می فرماید:

وَ قالَتِ النَّصاری الْمَسِیحُ ابْنُ اللّهِ ذلِکَ قَوْلُهُمْ بِأَفْواهِهِمْ یُضاهِؤُنَ قَوْلَ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ قَبْلُ قاتَلَهُمُ اللّهُ أَنّی یُؤْفَکُونَ اِتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللّهِ وَ الْمَسِیحَ ابْنَ مَرْیَمَ ... (3)

و فرموده است:

لَقَدْ کَفَرَ الَّذِینَ قالُوا إِنَّ اللّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلاّ إِلهٌ واحِدٌ... (4)

و در آیۀ دیگر می فرماید:

یا أَیُّهَا الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ آمِنُوا بِما نَزَّلْنا مُصَدِّقاً لِما مَعَکُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَطْمِسَ وُجُوهاً فَنَرُدَّها عَلی أَدْبارِها أَوْ نَلْعَنَهُمْ کَما لَعَنّا أَصْحابَ السَّبْتِ... (5)

ص:571


1- 1) -آل عمران:61. [1]
2- 2) -مائده:17. [2]
3- 3) -توبه:30 و 31. [3]
4- 4) -مائده:73. [4]
5- 5) -نساء:47. [5]

«ای اهل کتاب!ایمان بیاورید به آنچه فرو فرستادیم(قرآن)،در حالی که آنچه با شماست (انجیل)را تصدیق می کند،پیش از آنکه روی های شما را به عقب برگردانیم و شما را لعنت کنیم، همچنان که اصحاب سبت(شنبه)را لعنت کردیم.»

اینک این آیات سورۀ نساء،مطلب را پرواضح می نماید؛آنجا که می فرماید:

إِنَّ الَّذِینَ یَکْفُرُونَ بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ وَ یُرِیدُونَ أَنْ یُفَرِّقُوا بَیْنَ اللّهِ وَ رُسُلِهِ وَ یَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَکْفُرُ بِبَعْضٍ وَ یُرِیدُونَ أَنْ یَتَّخِذُوا بَیْنَ ذلِکَ سَبِیلاً أُولئِکَ هُمُ الْکافِرُونَ حَقًّا وَ أَعْتَدْنا لِلْکافِرِینَ عَذاباً مُهِیناً وَ الَّذِینَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ وَ لَمْ یُفَرِّقُوا بَیْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ أُولئِکَ سَوْفَ یُؤْتِیهِمْ أُجُورَهُمْ وَ کانَ اللّهُ غَفُوراً رَحِیماً یَسْئَلُکَ أَهْلُ الْکِتابِ أَنْ تُنَزِّلَ عَلَیْهِمْ کِتاباً مِنَ السَّماءِ... (1)

فَبِما نَقْضِهِمْ مِیثاقَهُمْ وَ کُفْرِهِمْ بِآیاتِ اللّهِ... وَ بِکُفْرِهِمْ وَ قَوْلِهِمْ عَلی مَرْیَمَ بُهْتاناً عَظِیماً وَ قَوْلِهِمْ إِنّا قَتَلْنَا الْمَسِیحَ عِیسَی ابْنَ مَرْیَمَ رَسُولَ اللّهِ ... (2)

لکِنِ الرّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ مِنْهُمْ وَ الْمُؤْمِنُونَ یُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ وَ الْمُقِیمِینَ الصَّلاةَ وَ الْمُؤْتُونَ الزَّکاةَ وَ الْمُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ أُولئِکَ سَنُؤْتِیهِمْ أَجْراً عَظِیماً إِنّا أَوْحَیْنا إِلَیْکَ کَما أَوْحَیْنا إِلی نُوحٍ وَ النَّبِیِّینَ مِنْ بَعْدِهِ ... (3)

رُسُلاً مُبَشِّرِینَ وَ مُنْذِرِینَ... لکِنِ اللّهُ یَشْهَدُ بِما أَنْزَلَ إِلَیْکَ أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ وَ الْمَلائِکَةُ یَشْهَدُونَ وَ کَفی بِاللّهِ شَهِیداً إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِیلِ اللّهِ قَدْ ضَلُّوا ضَلالاً بَعِیداً إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا وَ ظَلَمُوا لَمْ یَکُنِ اللّهُ لِیَغْفِرَ لَهُمْ وَ لا لِیَهْدِیَهُمْ طَرِیقاً إِلاّ طَرِیقَ جَهَنَّمَ خالِدِینَ فِیها أَبَداً وَ کانَ ذلِکَ عَلَی اللّهِ یَسِیراً یا أَیُّهَا النّاسُ قَدْ جاءَکُمُ الرَّسُولُ بِالْحَقِّ مِنْ رَبِّکُمْ فَآمِنُوا خَیْراً لَکُمْ وَ إِنْ تَکْفُرُوا فَإِنَّ لِلّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ کانَ اللّهُ عَلِیماً حَکِیماً یا أَهْلَ الْکِتابِ لا تَغْلُوا فِی دِینِکُمْ وَ لا تَقُولُوا عَلَی اللّهِ إِلاَّ الْحَقَّ إِنَّمَا الْمَسِیحُ عِیسَی ابْنُ مَرْیَمَ رَسُولُ اللّهِ وَ کَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلی مَرْیَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ فَآمِنُوا بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ وَ لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ... (4)

فَأَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ فَیُوَفِّیهِمْ أُجُورَهُمْ وَ یَزِیدُهُمْ مِنْ فَضْلِهِ... یا أَیُّهَا

ص:572


1- 1) -نساء:150-153. [1]
2- 2) -نساء:155-157. [2]
3- 3) -نساء:162 و 163. [3]
4- 4) -نساء:165-171. [4]

اَلنّاسُ قَدْ جاءَکُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّکُمْ وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکُمْ نُوراً مُبِیناً فَأَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ اعْتَصَمُوا بِهِ فَسَیُدْخِلُهُمْ فِی رَحْمَةٍ مِنْهُ وَ فَضْلٍ وَ یَهْدِیهِمْ إِلَیْهِ صِراطاً مُسْتَقِیماً (1)

«آنان که به خدا و پیامبران خدا،کفر می ورزند و می خواهند خدا را از پیامبرانش جدا سازند،و می گویند ایمان می آوریم به بعضی از پیامبران و کافر می شویم به بعض دیگر،و می خواهند میان این دوراهی را برگزینند،اینان خود حقّا کافرانند،و ما برای کافران عذابی خوارکننده آماده کرده ایم.و آنان که ایمان آوردند به خدا و پیامبرانش،و میان ایشان(در ایمان آوردن)جدایی قائل نشدند،پاداش آنان را خداوند عطا خواهد فرمود،و خداوند آمرزنده و مهربان است.اهل کتاب از شما(ای پیامبر)می خواهند برایشان کتابی از آسمان نازل فرمایی....»

«به سبب شکستن پیمانشان،و کافر شدن به آیات خدا...و به سبب کفرشان و بهتان زدنشان بر مریم و گفتن اینکه ما عیسی بن مریم،رسول خدا را کشتیم....»

«لیکن راسخان ایشان در علم و مؤمنان ایشان،ایمان می آورند به آنچه بر تو نازل شده و آنچه پیش از تو نازل شده(از کتاب های آسمانی)و آنان که نماز اقامه می نمایند و زکات می دهند و ایمان به خدا و روز قیامت می آورند،ایشانند که به آنها اجر عظیم عطا می کنیم.ما به تو وحی کردیم، همچنان که به نوح و پیامبران دیگر وحی نمودیم....»

«پیامبرانی مژده دهنده و بیم دهنده.لیکن خدا گواهی می دهد به آنچه بر تو نازل فرموده.آن را به علم خودش نازل فرموده و ملائکه نیز گواهی می دهند،و گواهی خدا به تنهایی کفایت می کند.

آنان که کافر شدند(به تو)و راه به سوی خدا را بستند،گمراه شدند،گمراهی دوری.آنان که کافر شدند و ظلم کردند،خداوند ایشان را نمی آمرزد و ایشان را به راهی هدایت نمی کند،مگر به راه جهنّم که همیشه در آن مخلّد باشند.و این بر خدا آسان است.ای مردم!پیامبری از جانب پروردگارتان به سوی شما به حق آمده،پس بهتر است برای شما ایمان بیاورید.و اگر کفر ورزید، آنچه در آسمان ها و زمین است،از آن خداست،و خداوند دانا و حکیم است.

ای اهل کتاب!در دین خود غلوّ نکنید و بر خدا جز حق نگویید.همانا مسیح،عیسی بن مریم پیامبر خدا و کلمۀ اوست که بر مریم القا کرد و روحی است از او.پس به خدا و پیامبران او ایمان بیاورید و نگویید سه تا هستند....»

«امّا آنها که ایمان آوردند و عمل صالح انجام دادند،پس اجر ایشان را کامل عطا می فرماید و

ص:573


1- 1) -نساء:173-175. [1]

زیادت بر آن از فضل خود.ای مردم!از جانب پروردگارتان برهان آمده(پیامبر خاتم)و بر شما نور روشنگر(قرآن را)فرستادیم.پس آنان که به خدا ایمان آورده اند و به او تمسّک جستند،آنها را داخل رحمت و فضل خود می نماید و ایشان را به راه راست هدایت می کند.»

در همۀ این آیات،تصریح به آن شده است که مؤمن کسی می باشد که به خدا و همۀ انبیای الهی ایمان آورده باشد،و چنین کسی را قرآن،مؤمن می نامد و می فرماید:اگر مؤمن به خدا و همۀ پیامبران و روز قیامت،عمل صالح انجام دهد،پاداش او از جانب خدا،بهشت است.بنابر آنچه در این آیات است،اگر کسی به یک نفر از انبیای الهی ایمان نیاورد،اگر چه به بقیۀ انبیا،از آدم تا خاتم ایشان،محمّد بن عبد اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ایمان آورده باشد،قرآن او را کافر می نامد و طبق آیات شریفه،او مسلمان نیست و مؤمن نمی باشد.بنابراین آیه ای که در همین سوره،پیش از این آمده: ...وَ مَنْ یَعْمَلْ مِنَ الصّالِحاتِ مِنْ ذَکَرٍ أَوْ أُنْثی وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِکَ یَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ... (1)و مفسّر اخیر به آن استدلال فرموده،مقصود از مؤمن در آن،همان مؤمن به خدا و همۀ پیامبران می باشد،که در آیات بعد از آن آیه،به آن تصریح شده است،و چنین مؤمنی،اگر عمل صالح انجام دهد،پاداش او بهشت است.

آیات گذشته،همه در سورۀ نساء بود.آیات بسیار دیگری در قرآن نیز،اهل کتاب را به سبب آنکه به پیامبر خاتم ایمان نیاورده اند،لعنت فرموده،مانند:

وَ لَمّا جاءَهُمْ کِتابٌ مِنْ عِنْدِ اللّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ وَ کانُوا مِنْ قَبْلُ یَسْتَفْتِحُونَ عَلَی الَّذِینَ کَفَرُوا فَلَمّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا کَفَرُوا بِهِ فَلَعْنَةُ اللّهِ عَلَی الْکافِرِینَ بِئْسَمَا اشْتَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُمْ أَنْ یَکْفُرُوا بِما أَنْزَلَ اللّهُ بَغْیاً أَنْ یُنَزِّلَ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ عَلی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ فَباؤُ بِغَضَبٍ عَلی غَضَبٍ وَ لِلْکافِرِینَ عَذابٌ مُهِینٌ وَ إِذا قِیلَ لَهُمْ آمِنُوا بِما أَنْزَلَ اللّهُ قالُوا نُؤْمِنُ بِما أُنْزِلَ عَلَیْنا وَ یَکْفُرُونَ بِما وَراءَهُ وَ هُوَ الْحَقُّ مُصَدِّقاً لِما مَعَهُمْ... (2)

إِنَّ الَّذِینَ یَکْتُمُونَ ما أَنْزَلْنا مِنَ الْبَیِّناتِ وَ الْهُدی مِنْ بَعْدِ ما بَیَّنّاهُ لِلنّاسِ فِی الْکِتابِ أُولئِکَ یَلْعَنُهُمُ اللّهُ وَ یَلْعَنُهُمُ اللاّعِنُونَ إِلاَّ الَّذِینَ تابُوا وَ أَصْلَحُوا وَ بَیَّنُوا فَأُولئِکَ أَتُوبُ

ص:574


1- 1) -نساء:124. [1]
2- 2) -بقره:89-91. [2]

عَلَیْهِمْ وَ أَنَا التَّوّابُ الرَّحِیمُ إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا وَ ماتُوا وَ هُمْ کُفّارٌ أُولئِکَ عَلَیْهِمْ لَعْنَةُ اللّهِ وَ الْمَلائِکَةِ وَ النّاسِ أَجْمَعِینَ (1)

إِنَّ الَّذِینَ یَکْتُمُونَ ما أَنْزَلَ اللّهُ مِنَ الْکِتابِ وَ یَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَناً قَلِیلاً أُولئِکَ ما یَأْکُلُونَ فِی بُطُونِهِمْ إِلاَّ النّارَ وَ لا یُکَلِّمُهُمُ اللّهُ یَوْمَ الْقِیامَةِ وَ لا یُزَکِّیهِمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ أُولئِکَ الَّذِینَ اشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالْهُدی وَ الْعَذابَ بِالْمَغْفِرَةِ فَما أَصْبَرَهُمْ عَلَی النّارِ (2)

پس از اینکه این همه لعنت ها را از خداوند بر اهل کتاب-که به پیامبر خاتم ایمان نیاورده بودند-خواندیم،و نگریستیم که قرآن هرکس را که به پیامبر خاتم ایمان نیاورده-چه از اهل کتاب باشد،یا از غیر اهل کتاب-کافر می خواند و مؤمن نمی داند،می توانیم به معنی آیه ای که مفسّر از سورۀ مائده به آن استناد نموده بود،برسیم.در آنجا که می فرماید:

إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ الَّذِینَ هادُوا وَ الصّابِئُونَ وَ النَّصاری مَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ وَ عَمِلَ صالِحاً فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ (3)

بدین مضمون،آیه ای دیگر نیز در سورۀ بقره آمده است:

إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ الَّذِینَ هادُوا وَ النَّصاری وَ الصّابِئِینَ مَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ وَ عَمِلَ صالِحاً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ (4)

خداوند در این دو آیه چگونه می فرماید: «إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا... مَنْ آمَنَ بِاللّهِ» ؟!مقصود از این فرمودۀ خدا:«آنان که ایمان آورده اند...هرکه از ایشان به خدا ایمان بیاورد»،چیست؟

شرح آن از این قرار است که«ایمان»در قرآن به دو معنی آمده است:

ایمان مترادف با اسلام،که در این مورد،ایمان آوردن به معنی اسلام آوردن می باشد.

اینگونه ایمان،شامل بر مؤمن و منافق می گردد.

ایمان در مقابل نفاق،که قسمتی از مسلمانان دارای این ایمان می باشند.

پس از بیان این شرح می گوییم:ایمان در«إنّ الّذین آمنوا»،در ابتدای هر دو آیه،به معنی اوّل آمده است،یعنی آنان که اسلام آورده اند.و مقصود از ایمان در«من آمن منهم»،در آخر هر دو

ص:575


1- 1) -بقره:159-161. [1]
2- 2) -بقره:174 و 175. [2]
3- 3) -مائده:69. [3]
4- 4) -بقره:62. [4]

آیه،ایمان در مقابل نفاق می باشد.بنابراین معنی دو آیه چنین است:

«آنان که اسلام آورده اند و آنان که یهود و نصاری و صابئی می باشند،هرکس از آنها به خدا و روز قیامت ایمان بیاورد و عمل صالح انجام دهد،پاداش او با خداست...»

ما در سابق فهمیدیم که قرآن،لازمۀ ایمان آوردن به خدا را ایمان آوردن به همۀ انبیا تا خاتم پیامبران می داند،و به چنین مؤمنی می گوید اگر عمل صالح انجام دهد،بیم و اندوهی ندارد و پاداشش نزد پروردگار است.

بنابراین،مقصود در دو آیه آن است که:«آن کس که مسلمان شده یا یهودی و نصرانی یا صابئی می باشد،هر یک به خدا و همۀ پیامبران و روز قیامت ایمان بیاورد و عمل صالح انجام دهد،بیمی بر او نیست و پاداشش نزد خداست.»

و این سخن بدین معنی است که در دین،ملّی گرایی نیست،و چنین نیست که کسی که ظاهرا مسلمان است و در عمل نفاق دارد،به بهشت برود؛و کسی که از قوم یهود یا نصاری یا صابئی باشد، به بهشت نرود.

چنین نیست؛بلکه هر کسی از این قوم ها به خدا و انبیا و قیامت ایمان آورده عمل صالح انجام دهد،بیمی بر او نیست و خداوند پاداش او را عنایت خواهد فرمود.

ای کاش آن کس که خود را اندیشۀ قرن می پنداشت،اندکی فروتنی می کرد و می فهمید عرب زبان نیست و با آشنا نبودنش به زبان عربی،نباید به قرآن رجوع کند،و نفهمیده از قرآن، شاهدی بر گفتۀ خود بیاورد.اگر فروتنی داشت و به یک نفر اهل علم از حوزه رجوع می کرد، آیاتی صریح از قرآن در این باره به وی می آموخت.مانند: وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِی عِلْماً .یا از حدیث پیامبر:«اطلب العلم من المهد إلی اللّحد.»را بدو می آموخت.هرچند وی تحصیل کردۀ پاریس است،در این باره باید به تحصیل کردۀ حوزۀ علمیه رجوع کند.

ای کاش آن مفسّر دیگر-که ناآشنا به زبان عرب بود-فروتنی می کرد،و نخست نزد استادان تفسیر قرآن در حوزۀ علمیه،تفسیر قرآن می آموخت.تا معنی وَ اتَّقُوا اللّهَ الَّذِی تَسائَلُونَ بِهِ وَ الْأَرْحامَ را می فهمید،سپس برای دانشجویان درس تفسیر می گفت.

ای کاش آن مفسّر شهیر دیگر،فروتنی می کرد-و در حالی که میان«ذرّه»(که حرف«را»در آن تشدید دارد و اصلش«ذرر»می باشد و حرف سومش«را»است)و«الذاریات»(که از«ذرو»

ص:576

می باشد و حرف سومش«واو»است)فرق نمی گذارد (1)و تا این اندازه با زبان عرب ناآشناست-و نمی گفت:«حضرت علی در تفسیر این آیه رأیی داشت،لیکن رأی من چنین است.»و در ادامه، رأی و تفسیر خود را در رادیو و بر جهان پخش نمی کرد.اگر این مفسّر شهیر،حضرت علی علیه السّلام را امام معصوم منصوب از جانب خدا نمی دانسته،این را می دانسته که امام علی،یک نفر از صحابۀ پیامبر و از عرب اهل عصر قرآن بوده است،که همین موجب پذیرش سخن حضرت علی می باشد.ای کاش توجّه به این حقیقت کرده فروتنی می نمود و رأی و فهم خود را برتر یا برابر رأی امام علی علیه السّلام نمی پنداشت.

ای کاش آن نویسندۀ دینی شهیر اخیر فروتنی می کرد و نمی نوشت:

«در این زمینه که قرآن،نه تنها به طور ضمنی عامل وحدت بشریت است و با تأثیر غیر مستقیم تشکیل دولت جهانی و تمدّن و فرهنگ انسانی را می خواهد،بلکه عنایت و اصرار خاص در مبارزه با اختلاف و تفرقه و تخاصم ملّت ها دارد،نه محقّقان اخیر شرقی و غربی تا عمق مطلب جلو رفتند و نه مفسّران قرآن توجّه درستی از دریچه های اجتماعی و انسانی مسأله کرده اند.» (2)

نمی دانم این نویسنده،مقصودش از مفسّران قرآن که به نظر او توجّه نداشته اند،شامل امیر المؤمنین علیه السّلام هم می شود-همچنان که آن مفسّر شهیر می پنداشت-یا فقط شامل مفسّرانی مانند شیخ طوسی و طبرسی می باشد و فقط اینگونه مفسّران را می پندارد درک وی را نداشته اند.

نمی دانم!

ای کاش این نویسنده،چنانچه به دموکراسی ایمان دارد،و بدین سبب معتقد است بشر باید در انتخاب معتقدات خود آزاد باشد،در این باره قرآن را تفسیر به رأی خود نمی فرمود و نمی گفت:

لزومی ندارد یهود و نصاری و صابئین به دین اسلام درآیند،به دین خود بمانند و به تورات و انجیل و کتاب صابئی که در دست دارند عمل کنند،به بهشت می روند.

و همچنین نمی گفت:«در نظر قرآن،غیر اهل کتاب نیز،اگر خداپرست و معتقد به آخرت بوده قدم در راه صحیح بردارند،نباید نگرانی به خود راه دهند.» (3)

ای کاش ایشان فروتنی می کرد و می گفت:نظر دموکراسی چنین است،و نمی گفت:نظر قرآن

ص:577


1- 1) -در این نوشتار،نمی توان با اصطلاحات علمی مطلب را بیان کرد.چه،از فهم عموم خوانندگان دور می شود.
2- 2) -مقدّمۀ«نقش پیامبران در تمدّن جهان»26/.
3- 3) -مقدّمۀ«نقش پیامبران در تمدّن جهان»31/ و 32.

چنین است.

ای کاش این نویسندۀ دینی شهیر،فروتنی می کرد و در تخصّص خود که در اروپا آموخته است،کتاب می نوشت و سخنرانی می کرد،و نوشتن و گفتن دربارۀ علومی را که در تخصّص حوزه های علمیه است،برای اهلش می گذاشت.

ای کاش مردم،همچنان که در هر امری به متخصّص آن امر رجوع می نمایند(در ساختمان به مهندس معمار و در معالجۀ بیماران به پزشک متخصّص)در تفسیر قرآن و عقاید اسلام و احکام آن نیز به متخصّصان آن،که در حوزه های علمیه اسلامی تحصیل کرده اند،رجوع بنمایند؛نه به تحصیل کرده های پاریس و لندن و واشنگتن و مسکو.

تاکنون،انواع جعل حدیث و تحریف و تأویل قرآن به رأی را نگریستیم که در نتیجه، بدعت هایی در شرع اسلام پدید آورد و در جامعه نشر داد.نیز،انتشار شگفت انگیز آن ساخته ها را در هر عصر نگریستیم.

...وَ قَدْ کانَ فَرِیقٌ مِنْهُمْ یَسْمَعُونَ کَلامَ اللّهِ ثُمَّ یُحَرِّفُونَهُ مِنْ بَعْدِ ما عَقَلُوهُ وَ هُمْ یَعْلَمُونَ (1)

اکنون سخن در وضع خود ما می باشد،که هیچ گونه نقد و خرده گیری بر آن تحریف ها و تأویل ها نمی توان کرد.اگر یکی از بندگان خدا بخواهد اشتباهات عمدی یا سهوی آن آقایان را نشان دهد،از همه طرف مورد حملۀ بی رحمانه قرار می گیرد.راستی این همه آزادی یک جانبه، چرا و به چه سبب داده می شود؟!

اینک در مقام عذرخواهی از آقایانی که بر این جانب،در نقد آن تحریف ها خرده می گیرند،دو دلیل تقدیم می کنم:

دو روایت از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از روایت های بسیار در این باره نقل می نماییم:

«قال رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم:إذا ظهرت البدع فی أمّتی فعلی العالم ان یظهر علمه و إلاّ فعلیه لعنة اللّه و الملائکة و النّاس أجمعین.»

«هنگامی که بدعت ها در امّت من ظاهر شود،بر عالم واجب است که علمش را ظاهر نماید

ص:578


1- 1) -بقره:75. [1]

(بدعت ها را روشن کند).اگر چنین نکند،لعنت خدا و ملائکه و مردم بر او باد.»

«قال رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم:إذا رأیتم اهل الرّیب و البدع من بعدی فأظهروا البراءة منهم و اکثروا من سبّهم و القول فیهم و الوقیعة و باهتوهم کی لا یطمعوا فی الفساد فی الاسلام و یحذرهم النّاس و لا یتعلّمون من بدعهم،یکتب اللّه لکم بذلک الحسنات و یرفع لکم به الدّرجات فی الآخرة.» (1)

«هرگاه شک اندازان و شبهه سازان و بدعت گذاران در دین را دیدید،در تبرّی از ایشان تظاهر کنید و بسیار دشنامشان دهید و علیه ایشان سخن بگویید و غافلگیرشان کنید،تا در ایجاد فساد در دین اسلام طمع نکنند و مردم از ایشان پرهیز کنند و بدعت هایشان را نیاموزند.خداوند،از این کار برای شما حسنات می نویسد،و درجات شما را در آخرت،عالی می گرداند.»

در نتیجۀ سکوت برابر تحریف هایی که در معانی آیات قرآن و معارف اسلامی شد،کتبی در ده ها هزار نسخه چاپ و نشر گشت.و تعریف اسلامی که از اروپا به سوغات آمده بود،در تیراژ بالا چاپ،و بین جوانان مسلمان منتشر شد.

و در نتیجۀ کوبیدن بر دهان آنهایی که می خواستند این تحریف ها را نشان دهند و برچسب و تهمت و افترا زدن بر آنها و ترور شخصیت ایشان-تا آن حد که گفتار آن بندگان خدا و نوشتارشان در جامعه بی اعتبار و نزد جوانان مردود گردد-از کتاب«توحید»آشوری،در یک هفته،در یک شهر،پنج هزار نسخه به فروش می رسد.

در نتیجۀ این انتشارات و آن سکوت ها و آن ترور شخصیت ها،گروه هایی مانند فرقان و مجاهدین خلق،توانستند با تحریف آیات قرآن و نشر بدعت ها در اسلام،جوانان بی اطّلاع مسلمان را فریب دهند،و بدعت های خود را به نام اسلام ناب،به ذهن ایشان وارد کنند و ایشان را بدان معتقد سازند.و تا آنجا فریبشان دهند،که علمای مسلمان را با صدها مسلمان پیر و جوان و کودک دیگر،در مساجد و محراب ها شهید کنند.

این جانب در گفتگو با بعضی از تائبین ایشان،چگونگی فریب خوردنشان را بررسی کردم.

معلوم شد نخست به آنها کتبی-که به اسم بحث های اسلامی از همان قبیل عقاید نشر شده بود- می داده اند.سپس ایشان را به تشکیلات خود وارد می کردند.

این دو دلیل را فعلا به آقایان معترضین تقدیم می دارم و می گویم:«انّما اشکو بثی و

ص:579


1- 1) -سفینة البحار، [1]مادّۀ«بدع».

حزنی إلی اللّه.»

دردی دیگر

به مصداق فرمودۀ«قصم ظهری اثنان:عالم متهتّک و جاهل متنسّک.»،جامعۀ امروز ما،به درد دیگری نیز مبتلاست.نابسامانی های موجود سبب می شود بعضی به خیال خدمت به مکتب اهل بیت علیهم السّلام به کارهای زیانباری اقدام نمایند.مانند آنکه هزاران نسخه از کتاب«مشارق انوار الیقین،فی حقائق کشف اسرار امیر المؤمنین»-که مملو از جعلیات و احادیث غلو می باشد و هیچ گونه سند روایتی نیز ندارد-با حرصی شدید،چاپ و نشر می گردد.مرحوم مجلسی دربارۀ آن فرموده است:

«لا اعتماد علی ما تفرّد به لاشتماله علی ما یوهم الخلط و الخبط.» (1)

«بر روایت هایی که فقط در این کتاب نقل شده،اعتمادی نیست.چه،این کتاب مشتمل است بر مطالبی که خلط و خبط را می رساند.»

شیخ حرّ عاملی نیز چنین فرموده است:

«انّ فیه افراط و ربّما نسب إلی الغلو.» (2)

«در این کتاب،افراط هست و نسبت غلو داده شده.»

و نیز خطبه ای جعلی و مملو از غلط و غلو و بی سند،به نام خطبة البیان-که ظاهرا سازندۀ آن، همان سازندۀ خطبۀ طتنجّیه ای است که دست مایۀ سیّد کاظم رشتی و مکتب او می باشد-به امام علی بن ابی طالب علیه السّلام نسبت داده شده است.

چندی قبل،این خطبه را به فارسی ترجمه و مکرّرا چاپ و نشر نمودند.دانشمندان توجّه دارند که اینچنین نشریات،چه زیان هایی برای تشیّع دارد.چه،آنکه از طرفی سبب بدآموزی و نشر عقیدۀ غلو در جوانان کم اطّلاع می شود،و از طرفی دلیلی است برای آنهایی که می خواهند شیعه را تکفیر کنند.

دربارۀ این خطبه،از این جانب سؤال شد؛در جواب نوشتم:

ص:580


1- 1) -الذریعة 34/21، [1]ترجمۀ مشارق انوار الیقین؛و ترجمۀ حافظ رجوع به:رجب برسی در الکنی و الالقاب قمی و امل الآمل.
2- 2) -همان.

«با نیّت خیری که ناشر در خدمت به مکتب اهل بیت داشته،مناسب بود در چاپ اینگونه مطالب،قبلا به دانشمندان در قم یا تهران یا خراسان رجوع می کرد،تا ایشان دربارۀ چاپ آن نظر بدهند.نسبت دادن این خطبه به حضرت امیر علیه السّلام صحیح نیست».

این جواب سبب هیاهو گشت.

همچنین دربارۀ اعمال ناشایست دیگر اظهار نظر نمودم.همین باعث شد که گفتند:فلانی شیعه نیست.حقیقتا نمی دانم چرا علما،این حافظان اسلام و مکتب تشیّع،در مقابل چنین کارها و چنان تحریف ها و بدعت ها ساکتند!

ص:581

ص:582

درس بیست و چهارم

اشارة

ص:583

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

... فَبَشِّرْ عِبادِ اَلَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ

أُولئِکَ الَّذِینَ هَداهُمُ اللّهُ وَ أُولئِکَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ

زمر:17 و 18

ص:584

مقدّمه

در بحث های گذشته،دیدیم که خداوند به مقتضای ربوبیّتش،زیست وجودی همۀ مخلوقاتش را مناسب با فطرت و طبیعتشان مقرّر و مقدّر فرموده،و همۀ مخلوقات را راهنمایی نموده است تا بر وفق آن،نظام مقرّر زیست وجودی خویش را ادامه دهند،تا به درجۀ کمال وجودی خود برسند.

این هدایت در بعضی مخلوقات،تسخیری می باشد؛مانند ستاره ها،کهکشان ها و اتم.و بعضی دیگر را هدایت الهامی کرده است؛مانند حیوانات،که نام هدایت آنها را غریزۀ حیوانی می نامند.

امّا قسمت سوم از مخلوقات(انسان)را به وسیلۀ وحی بر انبیا هدایت فرموده،و انبیا به وسیلۀ گفتار و کردار خود،انسان ها را رهبری می نمایند.

ولی پس از وفات هر پیامبری،زورمندان امّت همان پیامبر،هرچه از شریعت پیامبر خود را که مخالف با هوای نفس خود ببینند،تدریجا تحریف و کتمان می کنند،تا آنجا که بشر،دیگر دسترسی به نظام الهی نداشته باشد.در این حال،خداوند تبارک و تعالی،با فرستادن پیامبری جدید شریعت را تجدید می فرماید،تا آنگاه که نوبت به خاتم انبیا،رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رسید.

حکمت،مقتضی شد که شریعت او تا ابد در دسترس بشر بماند و خاتم الشّرائع باشد.امّا طبیعت بشر تغییرپذیر نمی باشد.چنان که پیامبر فرموده است:«آنچه در امم گذشته واقع شده،در این امّت نیز واقع می شود،تا آنجا که اگر کسی در امّت های گذشته در سوراخ سوسماری رفته باشد،در این امّت نیز،چنان خواهد شد.»

بنابراین،در این امّت نیز زورمندانی،به کار تحریف شریعت پیامبر خود و کتمان آن دست زده اند.با این حال،پروردگار،این شریعت را تا ابد در دسترس بشر قرار داده است،بدین صورت

ص:585

که:

در امم گذشته،شرح و تفصیل احکام،در کتاب آسمانی شان آمده بود.لذا زورمندان امّت، هر چه را که از کتاب آسمانی شان با هواهای نفسانی شان مخالف بوده،تحریف و کتمان می کرده اند،و پس از آن،چیزی در دست بشر نمی مانده است.

دیگر آنکه اوصیای انبیا،مدّت زمان زیادی در میان مردم نمی ماندند،و پس از ایشان،بشر دیگر دسترسی به شریعت پیامبر در گذشته را نداشته است.ولی در این امّت،پروردگار در کتاب خود(قرآن)،تفصیل احکام را بیان نفرموده و بیان کرده است: وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الذِّکْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ إِلَیْهِمْ .

بنابراین،بیان و تفصیل احکام اسلام و عقاید آن،بر عهدۀ پیامبر بوده و پیامبر،آن را در سیره و حدیث خود(کردار و گفتارش)بیان فرموده است.

با این حکمت،خداوند قرآن را از تحریف و کتمان حفظ فرموده،و در قرآن چنین فرموده است: إِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَ إِنّا لَهُ لَحافِظُونَ

در این باره،زورمندان این امّت،آنچه را از نصّ قرآن مخالف هوای نفسشان بوده،بر وفق هوای خود تأویل کرده اند و تحریف و کتمان را در سیره و حدیث پیامبر به کار برده اند.با این تفاوت که در این امّت،اوصیای پیامبر،تا آخر دنیا مسئولیت حفظ شریعت را خواهند داشت،و هرچه از سیره و حدیث پیامبر را زورمندان تحریف و کتمان کرده اند،ایشان سیرۀ صحیح پیامبر را و حدیث تحریف نشده را میان امّت نشر فرموده اند.بدینسان،پروردگار،شریعت خاتم الانبیاء را تا ابد در دسترس بشر قرار داده است.و به همین سبب بوده که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرموده است:

«إنّی تارک فیکم الثّقلین کتاب اللّه و أهل بیتی ما إن تمسّکتم بهما لن تضلّوا بعدی و قد انبأنی اللّطیف الخبیر انّهما لا یفترقان حتّی یردا علیّ الحوض.»

آنچه در امم گذشته از تحریف و کتمان شریعت اتفاق افتاده،در این امّت با سه وسیله انجام شده است،که هر وسیله را در یک بخش بیان می نماییم.

بخش اول:منع نشر حدیث و سیرۀ پیامبر

در مقدّمه گفتیم که در شریعت خاتم الانبیاء،شرح و تفصیل احکام و عقاید اسلام،در کردار و گفتار پیامبر بیان شده است.زورمندان این امّت،نخستین کاری که کردند،آن بود که صحابه را از

ص:586

نشر حدیث پیامبر منع کردند.

فهرست شمّه ای از کار زورمندان این امّت در کتمان حدیث و سیرۀ پیامبر،به شرح زیر است:

گفتند هر چه پیامبر می گوید،ننویسید؛چرا که پیامبر،همچون همۀ افراد بشر خشنودی و غضب دارد و در این دو حال سخن می گوید.

نگذاشتند پیامبر در بستر مرگ،وصیت خود را بنویسد؛آن وصیتی را که فرمود:«با نوشتن آن،هرگز امّت من گمراه نخواهد شد.»

بعضی از صحابه مخالفت کردند و در خارج مدینه،از پیامبر،حدیث روایت کردند.خلیفۀ دوم دستور داد ایشان را به مدینه آورده تحت نظر قرار دهند.مانند صحابیان بزرگواری چون:

ابو ذر،عبد اللّه بن مسعود،عبد اللّه بن حذیفه،ابو الدرداء،عقبة بن عامر و....

جمعی از صحابه،برای خود احادیثی از پیامبر نوشته بودند.خلیفۀ دوم بر منبر رفت و قسم داد هرکس از پیامبر حدیثی نوشته است،بیاورد.و چون همه آوردند،دستور داد همۀ آن احادیث را در آتش سوزانیدند.

منع نشر حدیث و روایت،تا زمان خلیفۀ سوم پابرجا بود.وی بر منبر اعلام کرد:هر حدیثی که در زمان ابو بکر و عمر روایت نشده،نباید روایت شود.

در زمان خلیفۀ سوم،کسانی با وی مخالفت کردند.مانند ابو ذر که از مدینه به شام،و سپس به ربذه نفی بلد شد،و در صحرای غربت جان سپرد.

عمّار و ابن مسعود،سخت مورد ضرب و شتم قرار گرفتند.

در زمان معاویه،میثم را زبان بریدند و رشید هجری را دست و پا قطع کردند.

نهی نوشتن حدیث،در مکتب خلفا پابرجا بود،تا در اواخر قرن اوّل هجری،عمر بن عبد العزیز دستور داد حدیث پیامبر را بنویسند.

بخش دوم:شکستن شخصیت پیامبر

اشارة

زورمندان در مکتب خلفا،برای تحریف شریعت پیامبر،به وسیلۀ دیگری نیز دست یازیدند، و آن عبارت است از برتر نشان دادن شخصیت دیگران بر پیامبر،و پایین آوردن شخصیت پیامبر از یک انسان عادی.

اینک به چند نمونه از روایت هایی که شخصیت پیامبر را از یک انسان عادی پایین تر نشان

ص:587

می دهد،می نگریم:

از چندین راوی مانند عایشه و ابو هریره روایت کرده اند که پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مکرّر مؤمنان را لعن می کرده،ولی می فرموده:من از خدا خواسته ام هرگاه مؤمنی را لعن و سبّ کردم،خداوند لعنت مرا برای او برکت و پاکیزگی و رحمت قرار دهد.

از انس و عایشه روایت کرده اند که پیامبر از کنار نخلستانی عبور فرمود که مردانی مشغول گرده پاشی و تلقیح نخل های خرمای بار دهنده بودند.پیامبر به ایشان فرمود:اگر این کار را نکنید، خرما بهتر می شود.مسلمانان،دستور پیامبر را اجرا کردند،ولی نتیجه این شد که خرمای شهر مدینه فاسد شد.چون این خبر را به پیامبر دادند،فرمود:شما به کارهای دنیوی خود،از من داناترید.

از امّ المؤمنین عایشه و صحابی شهیر،ابو هریره روایت کرده اند که روزی پیامبر در مسجد، قرآن خواندن مسلمانی را شنید؛فرمود:خدا رحمتش کند.آیاتی را به یاد من آورد که به کلّی آن را فراموش کرده بودم،و از فلان سورۀ قرآن،آن را اسقاط کرده بودم.

از ابو هریره روایت کرده اند که پیامبر در محراب مسجد برای نماز،در حال جنابت ایستاد.به ناگاه به یادش آمد که در حال جنابت است.به مأمومین دستور داد همچنان باشند و به خانه تشریف برد و غسل جنابت کرده بازگشت و به امامت جماعت قیام فرمود.

روایت کرده اند که پیامبر در کنار دیواری،ایستاده بول کرد.صحابی همراه آن حضرت، خواست دور شود.پیامبر او را طلبید تا پشت سر آن حضرت بایستد،تا بولش تمام شود. (1)

از دختر معوذ بن عفراء روایت کرده اند که گفت:در مجلس عروسی من،پیامبر تشریف آوردند،و در جای اختصاصی من و در کنارم نشستند(معاذ اللّه)و به خوانندگی دخترکان که تنبک می زدند،گوش دادند.یکی از آنها شعری در مدح پیامبر خواند؛پیامبر فرمود:همان شعری را که می خواندی،بخوان.

در خبر دیگر،روایت کرده اند که عروس در مجلس عروسی،با دست خود،به پیامبر شربت تقدیم کرد(معاذ اللّه).

ص:588


1- 1) -ما در گذشته دربارۀ دروغ بودن این روایات،سخن گفته ایم،و در اینجا در تکذیب این خبر،روایت ابن اسحاق را اضافه می کنیم.وی در روایت خود گوید: «پیامبر،پیش از بعثتش برای قضای حاجت از خانه ها دور می شد،و در درّۀ کوه ها،در پناهی می رفت.»(رجوع کنید به: سیره(ابن هشام)253/2)

از امّ المؤمنین عایشه روایت کردند که گفت:با پیامبر،زیر یک روانداز بودیم که ابو بکر وارد شد و با پیامبر گفتگو کرد و رفت.سپس عمر همچنان آمد و رفت.سپس عثمان خواست بیاید.

پیامبر برخاست و لباس پوشید و به او اجازۀ ورود داد.در روایت دیگر گوید:به من دستور داد لباس خود را بپوشم،سپس به او اجازۀ ورود داد.من پس از رفتن او،حکمت رفتار مختلف پیامبر را با ایشان پرسیدم؛فرمود:آیا من حیا نکنم از مردی که ملائکه از او حیا می کنند؟!

از عایشه روایت کرده اند که پیامبر را یهود سحر کردند،و سحر ایشان چنان در او اثر کرده بود که می پنداشت با یک تن از بانوانش هم بستر شده،در حالی که چنان امری واقع نشده بود.

تا اینجا،روایاتی را خواندیم که شخص پیامبر را از سطح یک انسان عادی پایین تر می آورد.از این پس،روایاتی را بررسی می کنیم که زیان آن به ساحت قرآن کریم و وحی خداوندی نیز می رسد.

در روایات متعدّد و در کتب معتبر حدیث و تفسیر و سیره و تاریخ مکتب خلفا،از امّ المؤمنین عایشه و دیگران روایت کرده اند:

هنگام نزول اوّلین وحی در غار حرا،جبرئیل به پیامبر گفت:بخوان!پیامبر جواب گفت:

نمی توانم بخوانم.جبرئیل چنان پیامبر را فشرد که احساس مرگ کرد و دوباره گفت:بخوان!جواب گفت:نمی توانم بخوانم.باز چنانش فشرد و گفت:بخوان!تا آنجا که روایت کرده اند پیامبر تصوّر کرد کاهن شده،و جبرئیل شیطانی است که با او سخن می راند،و خواست تا خود را از کوه به زیر افکند و خود را هلاک کند.خدیجه او را دلداری داد و به ورقة بن نوفل نصرانی،خبر نزول وحی را گفت:ورقه او را اطمینان داد و مژده داد که این رسالت است،نه کهانت.

افسانۀ غرانیق

از این زشت تر،افسانۀ غرانیق است که در روایات متعدّد،در کتب تفسیر و سیره و تاریخ معتبر خلفا آمده است که:

پیامبر،از مبارزه با قریش به ستوه آمده بود و آرزو می کرد آیه ای بر او نازل شود که سبب نزدیکی ایشان به او شود و هدایت شوند.در زمان نزول سورۀ نجم،چون به آیۀ: أَ فَرَأَیْتُمُ اللاّتَ وَ الْعُزّی وَ مَناةَ الثّالِثَةَ الْأُخْری رسید،شیطان عبارت«تلک الغرانیق العلی،و ان شفاعتهنّ لترجی»را به او القا کرد،و پیامبر ضمن خواندن آیات سوره،آن دو جمله را نیز خواند.سپس

ص:589

سجده کرد و مسلمانان برای نام خدا سجده کردند و مشرکان برای نام بتان سجده نمودند.خبر به مسلمانان مهاجر به حبشه رسید که مشرکان مسلمان شده اند.جمعی از ایشان به مکّه بازگشتند.

جبرئیل بر پیامبر نازل شد و از جریان آگاهش ساخت.پیامبر محزون گردید.خداوند با آیۀ کریمۀ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِیٍّ إِلاّ إِذا تَمَنّی أَلْقَی الشَّیْطانُ فِی أُمْنِیَّتِهِ او را تسلّی داد.

آنچه تا اینجا نقل کردیم،روایاتی بود که شخصیت پیامبر اکرم را در نظر معتقدان به صحّت آن احادیث می شکست.پس از این،روایاتی بررسی می شود که ضمن شکستن شخصیت پیامبر، شخصیت دیگران را بالاتر می برد:

از امّ المؤمنین عایشه روایت می کنند که گفت:دو دخترک آواز می خواندند،و پیامبر بر بسترش دراز کشیده بود.أبو بکر وارد شد و گفت:ساز و آواز شیطانی در محضر پیامبر؟!پیامبر فرمود:کارشان نداشته باش،این روز عید آنهاست.

باز روایت می کنند در روز عید،چند تن از حبشیان در مسجد پیامبر می رقصیدند.پیامبر به من(عایشه)فرمود:میل داری تماشای رقص ایشان را بنمایی؟مرا به دوش گرفت و من گونه ام را بر گونۀ پیامبر گذاردم.پیامبر به ایشان گفت:مشغول باشید؛تا خسته شدم.

و در روایت دیگر،می گوید:پیامبر خسته شده بود و پا به پا می کرد و می فرمود:عایشه!سیر نشدی؟من می گفتم:نه.می خواستم قدر و منزلت خود را نزد پیامبر بدانم.در این هنگام،عمر وارد مسجد شد.حبشیان از بیم او،هر یک به جایی فرار کردند.

و در روایت دیگر می گوید:چون فرار کردند،پیامبر فرمود:من دیدم شیاطین انس و جن از عمر فرار کردند.

روایت کردند در عصر جاهلیت،پیامبر سفره ای گسترانید که در آن گوشت بود و به زید بن نفیل(خویشاوند عمر)تعارف کرد.زید گفت:من از گوشتی که برای بت ها ذبح می کنند، نمی خورم.

از روایاتی که شخصیت پیامبر را پایین می آورد و شخصیت دیگران را بر او ترجیح می دهد، روایات«موافقات خلیفه عمر با خدا»یا«اتّفاق خلیفه با خدا در رأی»می باشد.خلیفه می گوید:

من در چندین مورد با پروردگارم موافقت کردم:

پیامبر بر جنازۀ ابن ابی منافق نماز گزارد.من برخاستم و برابر سینۀ او ایستادم و گفتم:آیا او

ص:590

کسی نبود که در روز فلان،چنین و چنان گفت؟!به خدا قسم چیزی نگذشت که بر پیامبر،آیۀ وَ لا تُصَلِّ عَلی أَحَدٍ مِنْهُمْ ماتَ أَبَداً... (1)نازل شد.

من به پیامبر گفتم:دستور بده بانوان تو در حجاب روند؛آیه نازل شد: یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُلْ لِأَزْواجِکَ وَ بَناتِکَ وَ نِساءِ الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِنْ جَلاَبِیبِهِنَّ (2)

من به پیامبر گفتم:«لو اتّخذنا من مقام ابراهیم مصلّی.»؛آیه نازل شد: وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِیمَ مُصَلًّی (3)

به زنان پیامبر گفتم:«عسی ربّه ان طلقکن ان یبدله ازواجا خیرا منکن.»؛آیه نازل شد:

عَسی رَبُّهُ إِنْ طَلَّقَکُنَّ أَنْ یُبْدِلَهُ أَزْواجاً خَیْراً مِنْکُنَّ... (4)

روایات گذشته،دلالت دارد بر آنکه هرجا میان پیامبر و عمر اختلافی پیش می آمد،خداوند آیه نازل می فرمود و پیامبر را مأمور می کرد تا به گفتۀ عمر عمل نماید.سپس همان گفتار عمر، حکم خدا می شد.قسمتی از این روایات،صرفا جنبۀ نشر مناقب خلیفه عمر را دارد.مانند آنکه از عمر روایت کردند که فرمود:

چون در سورۀ مؤمنین این آیات نازل شد: وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِینٍ... (5)

من گفتم:«فتبارک اللّه أحسن الخالقین».وحی نازل شد و این جمله را بر آیات گذشته اضافه کرد:

فَتَبارَکَ اللّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ (6)

احادیث در فضایل خلفا بسیار است؛از جمله آنکه روایت کرده اند:

خداوند حق را بر زبان عمر قرار داده،و او سخن بر حق می گوید.

مردم دربارۀ چیزی سخن نگفتند که عمر نیز دربارۀ آن سخن بگوید،مگر آنکه قرآن به همان شکل که عمر سخن گفته بود،فرود آمد.

یا آنکه هرگاه عمر،نظر و رأی می داد،قرآن بر طبق رأی عمر نازل می شد.

این اخبار،در ده ها روایت از ابو بکر و ابو ذر و ابو سعید خدری و ابو هریره و دیگر صحابه آمده

ص:591


1- 1) -توبه:84. [1]
2- 2) -احزاب:59. [2]
3- 3) -بقره:125. [3]
4- 4) -تحریم:5. [4]
5- 5) -مؤمنون:12. [5]
6- 6) -مؤمنون:14. [6]

و به خصوص از امیر المؤمنین،علی علیه السّلام،روایت کردند که فرمود:«در قرآن نظر و رأی عمر هست.» و اینکه فرمود:«سکینه و ایمان،بر زبان عمر سخن می گوید.»و در روایتی:«سکینه و ایمان،بر زبان و قلب عمر نازل شده است.»یا آنکه فرمود:«ما اصحاب محمّد،با همۀ کثرتی که داشتیم،انکار نداشتیم که سکینه بر زبان عمر سخن می گوید.»

بعضی از این احادیث،در کتب معتبر مکتب خلفا وارد شده،از جمله اینکه از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده اند که فرمود:

«در امم گذشته کسانی بوده اند که ملائکه با ایشان سخن می گفتند.در این امّت،اگر کسی چنین باشد،او عمر است.»

و فرمود:«اگر من در میان شما به رسالت مبعوث نمی شدم،عمر مبعوث می شد.»

و فرمود:«اگر پس از من پیامبری بود،او عمر بن خطّاب بود.»

و فرمود:«آفتاب،بر مردی بهتر از عمر طلوع نکرده است.»حدیث اخیر،عمر را برتر از همۀ انبیا معرّفی نموده است.

این احادیث،برای چه ساخته شده است؟!

آنگاه که معاویه در سال چهل هجری بر مسند خلافت تکیه زد،و پس از چندی که ارکان حکومت خود را مستقر ساخت،در فکر آن شد که خلافت را در اعقاب خود به وراثت پایدار کند.

اوّلین کسی که در این باره مدّ نظر داشت،یزید،فرزند دلبندش بود،که در تب و تاب بیعت گرفتن از مسلمانان برای او می سوخت.یگانه مانع برای رسیدن به این هدف،شهرت یزید به اخلاق ضدّ اسلامی اش بود.می بینیم که حضرت ابا عبد اللّه الحسین علیه السّلام در این باره می فرماید:«ما،خاندان نبوّت هستیم و یزید مردی شراب خوار است؛کسی همچون من با مثل او بیعت نمی کند (1)

مردان نامی دیگر از مسلمانان آن روز،مانند عبد الرّحمن بن ابی بکر و عبد اللّه بن عمر و عبد اللّه بن زبیر و سعد وقّاص،نظیر این گفتارها را داشتند.بدین سبب،برای علاج این درماندگی، معاویه برنامۀ حساب شدۀ دقیقی پیاده کرد.و آن،این بود که دربارۀ هر موضوعی که مسلمانان بر یزید یا خود معاویه خرده می گرفتند،روایاتی ساخته شود و همانند آن کردارها را در شخص پیامبر اکرم ثابت کند؛تا با آن روایات ساخته شده،دیگر جای هیچ انتقادی بر یزید و معاویه نماند.

معاویه با همدستی والیان دست نشاندۀ خود،مانند عمرو عاص و زیاد بن أبیه و مغیرة بن شعبه و

ص:592


1- 1) -مثلی لا یبایع مثله.

مروان بن حکم و ولید و دیگر والیان بنی امیّه،-که خود نیز کم و بیش به همان درد یزید بن معاویه مبتلا بودند-تمام نیروهای حکومتی را به کار گرفت و جماعتی را بسیج کرد تا آن روایات را ساختند،و همۀ توانایی و مکر و حیله های خود را به کار برد و آن روایات را در همۀ کشورهای اسلامی منتشر کرد؛از دورترین نقطۀ بلاد مسلمانان در ایران،تا دورترین نقطۀ بلاد آفریقا و یمن و شامات و عراق.این کار به آسانی پیش می رفت،چرا که در حکومت خلفا،از نقل حدیث پیامبر جلوگیری شده بود،مگر آنچه را سیاست حکومت صلاح می دانست.در زمان حکومت معاویه، وضع بدتر شده بود.زیرا روایات ساخته شده،آن خلأ عجیب را در کشورهای اسلامی پر می کرد.

دلیل دیگر آسانی نشر آن احادیث،این بود که مخالفان سیاست دولت،همگی در شهر مدینه مستقر بودند و دسترسی به دیگر شهرهای کشورهای اسلامی نداشتند،و تنها دستگاه حاکمه بود که در همۀ شهرها و روستاهای کشورهای اسلامی،بی هیچ رقیبی،برنامۀ خود را پیاده می کرد.

بدین سبب بود که دستگاه حاکمه،توانست به هدف هایی بالاتر از هدف ابتدایی خود برسد:

مقام خلافت را از مقام رسالت بالاتر بنمایاند

مسلمانان،دین را در اطاعت از خلیفه بدانند.

دستگاه حاکمه در زمان معاویه،در رسیدن به این دو هدف،بسیار موفّق شدند؛چه،پس از زمان معاویه بود که حکومت یزید توانست کعبه را با دست مسلمانانی که رو به آن نماز می گزاردند، به توپ(منجنیق)ببندد و بسوزاند و مدینۀ پیامبر را سه روز-با تمام آنچه در آن وجود داشت-بر لشکر خلافت مباح سازد،و فرزندان پیامبر را در کربلا قتل عام کند،و دختران پیامبر را به عنوان اسیر با سرهای بریدۀ فرزندان پیامبر،به شهرهای مسلمانان ببرد.

همۀ این کارها را به عنوان اینکه امر خلیفه و اطاعت خلیفه،دین است،انجام دادند.امویان برای رسیدن به دو هدف اخیر،چاره ای نداشتند،مگر آنکه از دو خلیفۀ اوّل و دوم کار را شروع کنند، سپس این اندیشه را دربارۀ خلفای بعدی جاری سازند.یعنی شخصیت آن دو خلیفه را برتر از شخصیت پیامبر نشان دهند،و کردار ایشان را بالاتر از کردار پیامبر،و در نتیجه،عمل کردن به گفتار ایشان را دین جلوه دهند.مشکل ایشان در این کار،حکومت امیر المؤمنین علیه السّلام بود،که معاویه و همکارانش توانستند علاج آن را چنین کنند که حکومت او،بر خلاف حکومت خلفا بود و خود او،کشندۀ عثمان بود و نمی توانست خلیفۀ برحقّ مسلمانان باشد.لذا علیه او،امّ المؤمنین عایشه و معاویه قیام کردند و صحابیان پیامبر،مانند طلحه و زبیر نیز با ایشان همکاری نمودند.در این راه نیز،

ص:593

روایات بسیاری ساختند و در میان مسلمانان نشر دادند.

در نتیجه،این مطلب روشن شد که امویان در زمان معاویه،با جعل حدیث به همۀ اهداف خود رسیدند.بنابراین،جعل حدیث را سومین عامل در تغییر احکام و عقاید اسلام می شماریم.

بخش سوم جعل حدیث

اشارة

سومین وسیله،جعل حدیث می باشد.در گذشته بیان شد بیشتر آن روایات زیان بار،در زمان حکومت معاویه ساخته شده است.این گفته،بنابر حدس و تخمین نمی باشد،بلکه در کتب ثبت و ضبط شده است.«مدائنی»چند دلیل در کتاب«الاحداث»خود به شرح ذیل ثبت کرده است:

معاویه در سال اوّل خلافتش-که آن را«عام الجماعة»نامیدند-فرمانی به همۀ کارگزارانش، در تمام بلاد اسلامی صادر کرد،که هر کس در فضیلت ابو تراب و خاندانش روایت کند،خونش هدر،مالش مباح،و از چتر حفاظت حکومت خارج است.

بار دوم به تمام کارگزارانش فرمانی صادر کرد،که شهادت شیعیان علی علیه السّلام و خاندانش را نپذیرند؛دوستداران عثمان و آنان که روایاتی در فضیلت وی نقل می کنند،و در سرزمینی تحت فرمانروایی شما زندگی می کنند،شناسایی کنید و به خود نزدیک سازید،و اکرامشان بنمایید،و آنچه را که ایشان در فضیلت عثمان نقل می کنند،برای من بنویسید،و اسم گوینده و نام پدر و خاندانش را ثبت کنید.

بدین سبب،هرکس روایتی از پیامبر در فضایل عثمان نقل می کرد،به صورت یک سند دولتی درمی آمد،و به دربار خلافت اموی ارسال می شد.آنچنان این فرمان اجرا گشت که فضایل عثمان و روایاتی که متضمّن فضایل وی بود،فراوانی یافت.زیرا معاویه پول و خلعت و جایزه و املاک و زمین و آنچه در دست داشت،بی دریغ و با سخاوت تمام،در این راه به کار می گرفت،و آن را میان اعراب و موالی پخش می نمود.بنابراین،جعل روایت در هر شهر از بلاد اسلامی بالا گرفت،و دنیاپرستان به مسابقه با یکدیگر پرداختند.هیچ فرد طرد شده و دورافتاده ای نبود که به نزدیک مأمور دولتی و حاکمی از حکّام معاویه رفته و روایتی در فضایل و مناقب عثمان نقل کند،مگر آنکه نامش نوشته می شد و به دستگاه قدرت نزدیک می گردید،و شفاعت او در مورد دیگران نیز پذیرفته می شد،و ارج و مقام اجتماعی می یافت.مدّتی بدین ترتیب گذشت.

بعد از این اعلامیه،فرمان دیگری از دستگاه مرکزی خلافت صادر شد که حدیث در مورد

ص:594

عثمان زیاد شده،و در تمام شهرها و نواحی بلاد اسلام نشر گردیده است.هنگامی که نامۀ من به دست شما رسید،مردم را دعوت کنید تا در فضایل صحابه و خلفای اوّلیه نقل حدیث نمایند.هیچ روایتی که مردم در مورد ابو تراب نقل کرده اند،نگذارید،مگر اینکه نقیض آن را در مورد صحابه برای من بیاورید.زیرا این کار بیشتر چشم مرا روشن می کند،و برای من محبوب تر می باشد،و دلایل ابو تراب و شیعیانش را بیشتر می شکند،و از مناقب عثمان و فضایل وی،برای آنها سخت تر است.

نامۀ معاویه بر مردم خوانده شد و به دنبال آن،اخباری فراوان در مناقب صحابه،به دروغ،جعل و نقل شد.مردم در این زمینه جدّیت فراوان کردند،تا آنگاه که این روایات به منابر بلاد اسلام نیز راه یافت،و به معلّمان مکتب خانه ها نیز رسید و آنها به بچه های خردسال و نوجوانان آموختند،و بسیار تکرار کردند،تا آنجا که مردم این روایات جعلی را چون قرآن کریم پذیرا شدند.از آنجا به میان زنان و دختران در خانه و خدمتکاران و غلامان رفت.این احادیث را مرد خانه از منابر رسمی و در خطبه های نماز جمعه می شنید و در خانه برای اهل خانه(زن و دختر و فرزندان و خدمتکاران)بازگو می کرد.

سالیان دراز،وضع بدین منوال بود.معاویه از سال چهل تا سال شصت هجری،حکومت و خلافت داشت.مردم دنیاپرست،در این مدّت دراز،در ساخت احادیث دروغین،با یکدیگر رقابت می کردند و برهم سبقت می گرفتند.بدین ترتیب،احادیث بسیار پیدا شد و دروغ های فراوان نشر گردید.فقها و قاضیان و والیان،همه گرفتار این مسأله شدند و همه به این راه رفتند.

کسانی که بیشتر از همه گرفتار بودند،قاریان ریاکار و ضعیف الایمان بودند که به ظاهر،خود را اهل عبادت و خشوع نشان می دادند.اینان حدیث می ساختند تا اینکه نزد والیان حظّ و بهره ای داشته باشند،و به دستگاه قدرت تقرّب یابند،و از اموال و املاک و منازل استفاده کنند.وضع بدین منوال ادامه یافت تا اینکه چنین اخبار و احادیث دروغین،به دست دینداران و کسانی که از دروغ پرهیز داشتند،رسید.اینگونه کسان به گمان راستی و درستی،احادیث مزبور را نقل کردند.امّا اگر می دانستند که دروغ است،هرگز آن را بازگو نمی نمودند و بدان اعتقاد نمی ورزیدند.

«ابن نفطویه»،مورّخ قرن چهارم هجری،در تأیید نقل«مدائنی»چنین می گوید:

«بیشتر احادیث دروغین که فضایل صحابه را بازگو می کند،در ایّام بنی امیّه ساخته و جعل شده اند.گوینده و جاعل اینگونه احادیث،می خواست بدین وسیله به دستگاه خلافت تقرّب

ص:595

جوید،و مورد توجّه و علاقۀ دستگاه قدرت اموی قرار گیرد.امویان هم می خواستند با این کار، دماغ بنی هاشم را به خاک بسایند.» (1)

چند نمونه از این احادیث

چون آیۀ وَ أَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ نازل شد،پیامبر،بنی هاشم را به خانۀ خود دعوت فرمود و اسلام را بر ایشان عرضه فرمود.سپس فرمود:«ایّکم یؤازرنی علی هذا الأمر فیکون أخی و وزیری و خلیفتی.»همۀ ایشان از ایمان و کمک به پیامبر سر سرباززدند،و فقط علی علیه السّلام پذیرفت.پیامبر فرمود:

«هذا أخی و وزیری....»

در نقض این حقیقت،از امّ المؤمنین عایشه روایت کرده اند که گفت:

«هنگامی که این آیه نازل شد،پیامبر بنی عبد المطّلب را جمع کرد و گفت:ای خویشان من!ای صفیه دختر عبد المطّلب!ای فاطمه دختر محمّد!خدا را بندگی کنید.من برای شما نمی توانم کاری انجام دهم.»

و از ابو هریره روایت کرده اند:«چون این آیه نازل شد،پیامبر،قریش را دعوت کرد و یک یک تیره های آنها را مخاطب ساخت و فرمود:خود را از آتش جهنّم نجات دهید....»

و از دیگری روایت کرده اند:«پیامبر،بر انبوهی از سنگ برآمد و گفت:من شما را از آتش،بیم می دهم....»

و بدینسان،روایاتی در نقض آن روایت صحیح جعل نمودند.

در روایتی مشهور،پیامبر فرمود:«أنا مدینة العلم و علیّ بابها.»

نقیض این را چنین روایت کرده اند که پیامبر فرمود:«أنا مدینة العلم و أبو بکر أساسها و عمر حیطانها و عثمان سقفها و علیّ بابها.»

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:«الحسن و الحسین سیّدا شباب اهل الجنّة.»

نقیض این را چنین روایت کرده اند که پیامبر فرمود:

«أبو بکر و عمر سیّدا کهول اهل الجنّة.»

روایات در فضل امّ المؤمنین عایشه:شاید روایاتی که در فضل امّ المؤمنین عایشه روایت

ص:596


1- 1) -شرح نهج البلاغه(ابن ابی الحدید)15/3 به بعد،چاپ قدیم.و چاپ قاهره تصحیح محمّد ابو الفضل ابراهیم 46/11.

شده است نیز،از اینگونه باشد،و در برابر احادیثی باشد که محبّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به دخترش، فاطمه علیها السّلام بیان می دارد.مانند:

«پیامبر هرگاه از مدینه به سفر تشریف می بردند،آخرین انسانی را که از خانواده دیدار می فرمودند،فاطمه بود.» (1)

«و هرگاه از سفر بازمی گشتند ،به دیدار اوّلین کسی که می رفتند،فاطمه بود.» (2)

«پس از آنکه دو رکعت نماز در مسجد می گزاردند،فاطمه را دیدار می فرمودند،سپس سایر بانوان خود را.» (3)

«فاطمه،پارۀ تن من است.هرکس او را خشمگین کند،مرا خشمگین کرده است.» (4)

«خداوند غضب می کند به سبب غضب فاطمه،و خشنود می شود به خشنودی فاطمه.» (5)

در برابری با این احادیث و احادیث بسیار دیگر در ارجمندی دختر پیامبر نزد خدا و رسول، احادیثی دربارۀ امّ المؤمنین عایشه روایت می شود.مانند:

«پیامبر اکرم در یکی از غزوات،لشکر اسلام را در بیابانی بی آب برای جستجوی گردنبند عایشه نگاه داشت.لشکر اسلام برای تطهیر و وضو در آن صحرای بی آب،آب لازم داشتند.در حالی که سر پیامبر بر زانوی عایشه بود،خداوند آیۀ تیمّم را نازل فرمود.مسلمانان گفتند:

«ما هی اوّل برکتکم یا آل ابی بکر!»:«ای خاندان ابو بکر!این برکت از شما اوّلین برکت نیست.»،و ابو بکر گفت:«ما کنت اعرف کم أنت مبارکة یا بنیة!»:«ای دخترکم!نمی دانستم تا چه اندازه،تو با برکت هستی.»»

این روایت و روایاتی که در گذشته بررسی شد(پیامبر عایشه را بر دوش داشته تا پایکوبی حبشیان را در مسجد تماشا کند...)،همگی متناسب با روایات فضایل فاطمه علیها السّلام جعل شده اند.

تا اینجا،روایاتی را یادآور شدیم که با بخش نامه های رسمی و علنی خلیفۀ وقت،معاویه،

ص:597


1- 1) -مسند(احمد)275/5؛سنن(بیهقی)26/1؛مستدرک صحیحین 489/1.
2- 2) -مستدرک صحیحین 156/3.
3- 3) -همان.
4- 4) -صحیح(بخاری)،باب قول النّبی:«فاطمة بضعة منّی فمن اغضبها فقد اغضبنی»،از کتاب بدء الخلق 205/2،و کتاب النّکاح،باب ذب الرّجل عن ابنته 177/3؛مسند(احمد)328/4؛صحیح(مسلم)،کتاب فضائل الصحابة،باب فضائل فاطمة.
5- 5) -مستدرک صحیحین 153/3؛اسد الغابة 522/5؛اصابه 159/4.

تناسب داشت-اینکه دستور داده بود در برابر فضایل خاندان ابو تراب،فضائلی برای مکتب خلفا بیاورند.

امّا آن دسته از روایات که فضیلتی برای سران مکتب خلفا در آن نیست،و در عین حال شکست شخصیت پیامبر و خاندانش را دربردارد،به چه سبب روایت شده است؟!

در این باره،اضافه بر آنچه در سابق از اهداف مکتب خلفا برشمردیم،اینک به دیگر هدف خطرناک معاویه-که تاریخ آن را از زبان خود معاویه ثبت کرده است-می نگریم:

زبیر بن بکار،در کتاب خویش،«الموفّقیات»از مطرف فرزند مغیرة بن شعبه نقل می کند: (1)

«من همراه پدرم،مغیره،به مسافرت شام رفته و بر معاویه وارد شده بودیم.پدرم هر روز به نزد معاویه می رفت و مدّتی با او سخن می گفت.هنگامی که به خانه بازمی گشت،با شگفتی فراوان از معاویه و فراست و کیاست او نقل می کرد،و از آنچه از وی دیده بود،با تعجّب یاد می نمود.امّا یک شب،پس از اینکه او را سخت دژم دیدم،ساعتی درنگ کردم.زیرا می پنداشتم ناراحتی پدرم به خاطر اعمالی می باشد که از ما سرزده،یا به خاطر حوادثی است که در کار ما پیش آمده است.

هنگامی که سبب ناراحتی او را پرسیدم،گفت:فرزندم!من از نزد خبیث ترین و کافرترین مردم بازگشته ام.

گفتم:برای چه؟!

گفت:مجلس معاویه،خالی از اغیار بود.بدو اظهار داشتم:ای امیر المؤمنین!تو به آرزوها و آمالت رسیده ای،حال اگر با این کهولت سن به عدل و داد دست زنی،و با دیگران به مهربانی رفتار نمایی،چه قدر نیکو است.اگر نظر لطفی به خویشاوندانت،بنی هاشم کنی و با ایشان صلۀ رحم نمایی،نام نیکی از خود به یادگار خواهی گذاشت.به خدا سوگند،امروز اینان هیچ چیز که ترس و هراس تو را برانگیزد،ندارند.(یعنی بنی هاشم دیگر از خلافت دور شده اند)

معاویه پاسخ داد:دور است،دور است آنچه می گویی!ابو بکر به حکومت رسید و عدالت ورزید و آن همه زحمت ها را تحمّل کرد.به خدا سوگند،تا مرد،نامش نیز به همراهش مرد،مگر

ص:598


1- 1) -زبیر بن بکار،از نسل عبد اللّه بن زبیر بود و در سال 256 ق در مکّه وفات کرد.کتاب«موفّقیات»را به نام«الموفق باللّه»، فرزند متوکّل عبّاسی تألیف کرد.این کتاب در سال 1392 ق،در بغداد در چاپخانه«العانی»به چاپ رسیده،و این خبر در صفحۀ 576 آن آمده و مسعودی در مروج الذهب از وی نقل کرده است.در حاشیۀ تاریخ ابن اثیر(49/9)و در شرح ابن ابی الحدید بر نهج البلاغه(463/1،چ اوّل)نیز آمده است.

آنکه گوینده ای روزی بگوید:ابو بکر!

آنگاه عمر به حکومت رسید؛کوشش ها کرد و در طول ده سال رنج ها کشید.چند روزی بیش از مرگش نگذشت که هیچ چیز از او باقی نماند،جز اینکه گاه وبیگاه،گوینده ای بگوید:عمر! سپس برادر ما،عثمان به خلافت رسید.مردی از نظر نسب چون او وجود نداشت.و کرد آنچه کرد،و با او کردند آنچه کردند.امّا تا کشته شد،به خدا سوگند،نامش نیز مرد،و اعمال و رفتارش نیز فراموش گشت.

در حالی که نام این مرد هاشمی(پیامبر)را هر روز پنج بار،در سراسر جهان اسلام به فریاد برمی دارند و به بزرگی یاد می کنند:«أشهد أنّ محمّدا رسول اللّه.»

تو فکر می کنی چه عملی با این حال باقی خواهد ماند و چه نام نیکی پایدار است،ای بی مادر! نه،به خدا سوگند،آرام نخواهم نشست،مگر اینکه این نام را مدفون سازم.» (1)

سینۀ معاویه،از شهرت عام نام پیامبر-که برادر و دایی و جدّ و دیگر خویشانش را در جنگ بدر به خاک هلاکت انداخته بود-چون کانونی از آتش شعله ور بود.او می خواست این نام را دفن کند.برای رسیدن به این مقصود،دو برنامه داشت:

طرح اوّل معاویه،در این جمله خلاصه می گشت:«حتّی یک تن هم از بنی هاشم نباید زنده بماند.»

این مسأله تنها استنباط ما نیست،بلکه امام امیر المؤمنین،علی علیه السّلام نیز،بدان تصریح فرموده اند:

«به خدا سوگند،معاویه خواهان است که حتّی یک نفر هم از بنی هاشم زنده نماند.او بدین وسیله می خواهد نور خدا را خاموش سازد.امّا خداوند،جز به اتمام نور خویش راضی نمی شود،اگر چه کافران هم از خواست او خشنود نباشند.»

و طرح دوم،ساخت آن دسته از روایاتی بود که در گذشته بررسی شد،و در آن شخصیت پیامبر شکسته می شد و فضیلتی برای سران مکتب خلفا در آن نبود.مانند:

پیامبر با حالت جنابت،در محراب مسجد برای نماز ایستاد.یا آنکه سحر یهود،در پیامبر اثر کرد.

روایاتی در ذمّ امیر المؤمنین نیز که در گذشته بررسی شد،از همین گونه است.

ص:599


1- 1) -«فأیّ عمل یبقی مع هذا؟لا امّ لک!لا و اللّه الاّ دفنا دفنا.»و در روایتی دیگر آمده است که معاویه،این عبارت را به زبان جاری ساخت:«و ان ابن ابی کبشه لیصاح به یوما خمس مرّات،لا و اللّه الاّ دفنا دفنا.»

ولی آنچه از همه بیشتر معاویه را برای رسیدن به هدفش کمک می کند،این دسته از روایتهاست که افسانۀ زیر را نقل کرده اند:

خداوند به وسیله جبرئیل،سورۀ علق را بر پیامبرش نازل فرمود.پیامبر اکرم،در آن حال شک کرد که آیا آورنده،جنّ است یا شیطان؟!و دربارۀ آیات سورۀ علق نیز،شک کرد آیا آن آیات از قبیل سجع کاهنان است که آنها از جنّیان می آموزند؟!و دربارۀ خود نیز شک کرد که نکند کاهن شده باشد.بدین سبب،بسیار ناراحت شد،تا آنجا که خواست خود را از کوه بیفکند تا هلاک شود و کاهن نشود.بالاخره با کمک ورقة بن نوفل نصرانی،مطمئن شد!

اینگونه روایات،برای معاویه و یزید و منافقان دیگر بسیار کارساز بوده است.یزیدی که گفت:

«لعبت هاشم بالملک فلا،خبر جاء و لا وحی نزل» (1)و منافقانی که قرآن از ایشان خبر داده و فرموده است: مِنْ أَهْلِ الْمَدِینَةِ مَرَدُوا عَلَی النِّفاقِ لا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ (2):«هستند از اهل مدینه که در نفاق،بسیار کهنه کارند.تو آنها را نمی شناسی،ما آنها را می شناسیم.»

خراب کاری عناصر نفوذی در روایات

در عصر جاهلی و قبل از اسلام،اندیشۀ مردمان ساکن مکّه و مدینه و قبایل صحرانشین عرب-که در تجمّعات خود در ایّام حج و بازارهای عکاظ و ذی المجاز و مانند آن سخن می گفتند-همه و همه گرد مفاخر قبیله ای،و جنگ ها و تاراج ها،و شتر و اسب و شمشیر و نیزه و گاه نیز از محبوبه و دیارش می بود؛بت می پرستیدند و از کاهن دانش می آموختند.امّا در جامعۀ اسلامی،وضع به کلّی تغییر کرد.قرآن،ایشان را واداشت تا در آغاز و انجام خلقت و حکمت آن، آسمان ها و ستاره ها،داستان های عبرت انگیز امم گذشته،و هزاران حقیقت دیگر فکر کنند.نفوس ایشان را در هر بار خواندن قرآن،تشنۀ فراگرفتن اینگونه معارف می کرد.از سوی دیگر،در نتیجۀ فتوحات و سروری بر امّت هایی مانند روم و فارس و قبط،به خاطر اندیشۀ بالای این اقوام،هزاران پرسش بی پاسخ مطرح شد.به خصوص که دستگاه خلافت،دهان آنان که اینگونه معارف را از پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرا گرفته بودند،بسته بود و منع اکید از نشر حدیث پیامبر نموده بود؛با آنکه خود نیز از جواب اینگونه پرسش ها وامانده بود.همچنان که در داستان صبیغ تمیمی دیدیم،در جواب

ص:600


1- 1) -«هاشمیان(پیامبر و قبیلۀ بنی هاشم)به ملک و سلطنت دست یازیدند.نه خبری آمده بود و نه وحی نازل شده بود.»
2- 2) -توبه:101. [1]

سؤال او(معرّفی«ذاریات»)،شلاّق و زندان و تبعید،بدو ارزانی شد.تا آنکه امیر المؤمنین،در زمان خلافت خود،این سؤال را جواب داد.بنابراین،دستگاه خلافت،می بایست این درماندگی را علاج بنماید.

دستگاه خلافت،این درماندگی را علاج کرد و چه عجیب علاجی!برای علاج این درماندگی، از بعضی دانشمندان اهل کتاب استفاده کرد؛همان ها که به ظاهر اسلام آورده بودند.مانند تمیم داری که در اصل راهب نصرانی بود و در اثر دزدی که کرده بود،اسلام آورد تا از عقوبت گناهش در امان باشد.او،در زمان خلیفۀ دوم،سخنران قبل از خطبۀ نماز جمعه در مسجد پیامبر گردید،و در زمان عثمان،روزی دیگر نیز بر آن اضافه شد.نمونه ای از اندیشه های وی(افسانۀ جسّاسه:

حیوان پشم آلوی دجّال)،در کتب صحاح مکتب خلفا وجود دارد.

دانشمند دیگر اهل کتاب که دستگاه خلافت از وجود او استفادۀ شایانی کرده است، کعب الاحبار یهودی بود.او در زمان خلیفۀ دوم،اسلام آورد و با اصرار خلیفه در مدینه ماند و تا خلافت عثمان،عالم رسمی دربار خلافت گردید،و همواره از او جویای حقایق می شدند.از جمله روایاتی که از او مانده است،این است که:«خانۀ کعبه،هر روز صبح برای بیت المقدّس سجده می کند.»

خلیفۀ دوم از وی پرسید:خداوند،قبل از آنکه عرشش را بیافریند،کجا بوده است؟و آب را که بعدا عرش خود را بر روی آن نهاده،از چه خلق فرموده؟کعب الاحبار گفت:«در اصل حکیم (یعنی تورات)یافته ام که خداوند بر صخرۀ بیت المقدّس قرار داشت و صخره در هوا بود،خداوند آب دهان انداخت و از آن دریاها را آفرید و عرش خود را از مقداری از صخرۀ بیت المقدّس خلق فرمود و بر آن نشست.از باقی ماندۀ صخره،بیت المقدّس را آفرید.»

حضرت امیر علیه السّلام در آنجا حاضر بود و دروغ او را آشکار ساخت.

این دانشمند،شاگردانی مانند ابو هریره،عبد اللّه بن عمر و عمرو عاص را در صحابه و تابعین پرورش داد.بدین ترتیب،روایات اهل کتاب،در کتب معتبر مکتب خلفا،انتشار عجیبی یافت.

در اواخر قرن اوّل هجری و اوایل قرن دوم،خلیفۀ وقت،اجازۀ نگارش حدیث پیامبر را صادر کرد.در آن اوان،یک صنف عنصر نفوذی خطرناک دیگر،به نام زنادقه برای خراب کاری دامنه داری در همه گونه اندیشه های اسلامی قیام کردند،که مهم تر از همۀ خراب کاری هایشان، حدیث سازی بود.خراب کاری یکی از ایشان به نام سیف بن عمر تمیمی را بررسی کردیم.

ص:601

وی جعلیات فراوانی را در تاریخ اسلام وارد نمود.از جمله:

نام بیست و هشت سرزمین و شهر ساختگی در عراق و یمن و حجاز و شام و ایران

9 داستان در مورد افسانۀ جنگ های ارتداد،که هرگز روی نداده بود

11 جنگ در فتوح اسلامی که هرگز واقع نشده بود

صدها هزار کشته در جنگ های اسلامی،که هرگز واقع نگردیده بود.

اینها همه برای آن بود که نشان دهد پیشرفت اسلام با ضرب و شمشیر و خون ریزی بوده است.

و صدها خراب کاری دیگر،مانند آنکه نیکان صحابه،همچون ابو ذر و عمّار را آشوبگر معرّفی کرده است.صدها افسانه های خرافی به نام معجزه ساخته،و ده ها تاریخ را واژگونه نشان داده است،که در بررسی قبلی دیدیم این خراب کاری ها،به هفتاد و دو کتاب معتبر مکتب خلفا از حدیث و تاریخ و سیره و جغرافیا،راه یافته است.

خاتمه

رجوع به منابع اوّلیۀ اسلام،مستلزم تخصّص هایی است که اهمّ آنها عبارتند از:

تخصّص در شناخت زبان عربی عصر نزول قرآن

تخصّص در شناخت راویان حدیث

تخصّص در علم اصول فقه

کار کردن در موارد فوق،تحت نظر فقها و اساتید فن.به عبارت دیگر،دیدن یک دوره درس خارج حوزه.

برای درک موارد زیر از قرآن،آشنایی با زبان عربی کافی است:

وجود صانع و توحید او

نبوّت انبیا از آدم تا خاتم و وجوب اطاعت از ایشان

قیامت و ثواب و عقاب

شناخت کلّی احکام اسلام.

و امّا معرفت به صفات ربوبی و صفات انبیا و تفصیل روز قیامت و خلق آسمان ها و زمین، همچنین چگونگی عمل به احکام اسلام را باید از پیامبر،به وسیلۀ همان منابع اوّلیه(حدیث و سیره)آموخت،که در این صورت،مستلزم دارا بودن تخصّص های ذکر شده در بالا می باشد.

ص:602

مهم ترین شرط رجوع به قرآن و منابع اوّلیه اسلام،آن است که فرد از خودرأیی پیش ساخته نداشته باشد که بخواهد از قرآن و حدیث،دلیلی بر ادّعای خود اقامه کند.که در این صورت،تفسیر به رأی نموده و مستوجب عذاب الهی می گردد.

علاوه بر آنچه قبلا گفتیم،ما در عصر خود به مشکلاتی دیگر مبتلا می باشیم،که عبارتند از:

تفسیر به رأی خنده آور ناآشنایان به زبان عربی،و رجوع غیر متخصّصین به قرآن و تفسیر به رأی کردن و سکوت علما،همچنین تشجیع ایشان توسّط دیگران،و ترور شخصیت آن عده ای که خواستند بدعت ها را روشن سازند.

جملگی این موارد سبب شد که این کار رسمیت پیدا کند.به طوری که گروهک هایی منحرف، مانند فرقان و مجاهدین خلق توانستند ابتدا جوانان را با اسلام سوغات اروپا آشنا سازند،سپس قرآن را تفسیر به رأی کنند و بعد آنها را به تشکیلات خود وارد سازند،و هرکه را خواستند به دست آن فریب خوردگان به شهادت برسانند.

از طرف دیگر،مقابلۀ بعضی از غیر متخصّصین با این بدعت ها،چاپ و نشر نوشته های مجعول و خرافی همراه با غلو بود،که در نتیجه،بهانه به دست کسانی داد که می خواستند شیعه را تکفیر کنند.

آیا این دردها را علاجی هست؟!آری،علاج همۀ دردهای جوامع اسلامی،آن است که به دستور العمل پیامبرشان عمل کنند که فرمود:

«إنّی تارک فیکم ما إن تمسّکتم به لن تضلّوا بعدی،احدهما أعظم من الآخر،کتاب اللّه حبل ممدود من السّماء إلی الأرض و عترتی اهل بیتی،و لن یتفرقا حتّی یردا علیّ الحوض، فانظروا کیف تخلفونی فیهما.» (1)

در بحث های آینده،به بررسی احادیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در این باره،و سپس به اصل مطلب،نقش ائمّه در احیای دین،می پردازیم.

ص:603


1- 1) -صحیح(ترمذی)201/13؛اسد الغابه، [1]در شرح حال امام حسن علیه السّلام؛درّ المنثور( [2]سیوطی)،در تفسیر آیۀ«مودّت»از سورۀ شوری.همچنین در حدیثی دیگر با همین مضامین در مستدرک الصحیحین 109/3؛خصائص(نسائی)30/؛مسند (احمد)17/3؛ [3]طبقات(ابن سعد)(2/2)؛مجمع الزوائد(هیثمی)163/9؛کنز العمال 47/1 و 48 و 97.

ص:604

ص:605

ص:606

فهرست مندرجات

مقدّمه 7

مقدّمۀ ناشر 15

پیش گفتار 21

درس یک اصطلاح اوّل:اله 25

معنی«اله»در لغت عرب 25

معنی«اله»در قرآن کریم 25

اصطلاح دوم:رب 33

معنی«رب»در لغت عرب 33

اصطلاح سوم:اللّه 44

اصطلاح چهارم:عبد 45

درس دو اصطلاح پنجم:هدایت 51

اصطلاح ششم:اسلام 56

وجود اسمی 57

وجود مفهومی 58

وجود عملی یا شخصیّت اسلامی 59

وجود جامعۀ اسلامی 60

تحریف،و ابعاد آن در امم گذشته 64

کتمان 64

در هم کردن حق و باطل 65

تحریف 65

ص:607

حافظان و ناشران اسلام 67

مردی از من 71

نظر مفسّران 80

نظر لغویّون 81

درس سه مقدّمه(یادآوری مباحث گذشته) 85

تحریف امم 92

امّت بازپسین 93

درس چهارم مقدّمه(یادآوری مباحث گذشته) 99

پیامبر و نشر سنّت 103

اصطلاح هفتم:خلیفه 106

سنّت مکتوب 110

سنّت همدوش قرآن 112

نقل حدیث پیامبر ممنوع می شود 116

در جبهۀ حقّ و حقیقت 121

ابو ذر غفاری 121

میثم تمّار 124

رشید هجری 127

درس پنجم مقدّمه(یادآوری مباحث گذشته) 133

علل منع نشر حدیث 135

داستان قلم و دوات 145

تاریخ نظر ما را تأیید می کند 151

درس شش مقدّمه(یادآوری مباحث گذشته) 161

دومین عامل تحریف 163

لعنت های بیجا 164

تحقیق در روایات سبّ و لعن 169

علّت نشر این روایات 173

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با امور دنیا آشنا نیست 176

پیامبر قرآن را فراموش می کند 179

نتیجه 184

ص:608

درس هفت مقدّمه(یادآوری مباحث گذشته) 189

نشر پنهانی حدیث 190

سیاست نوین 191

کوشش برای شکستن شخصیّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم 193

تلاش معاویه در این راه 195

نمونه ای از احادیث مجعول 196

بررسی احادیث جعلی 202

غنا و موسیقی در اسلام 202

مجسّمه از دیدگاه اسلامی 203

هم نشینی با زنان بیگانه 204

هدف از جعل این احادیث 206

یک مشاهدۀ عینی 207

اوج قداست مقام خلافت 209

عثمان در ترازوی این روایات 209

پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در چنگال سحر 211

نظری به اسلام شناسی اروپاییان 214

درس هشت مقدّمه(یادآوری مباحث گذشته)219

عوامل تحریف 219

چگونگی نزول وحی در مکتب خلفا 221

ارزیابی روایات 227

بررسی سند 227

قضاوت قاطع قرآن کریم 228

نتیجه 237

شواهد یاد شده از انجیل و تورات 239

فرق بین دو نسخه 247

فشردۀ گفتار دو پیامبر 247

مقایسه آیات قرآن با عبارات عهدین(تورات و انجیل)248

در انتظار پیامبر خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم 250

دیر بحیرای راهب 250

دومین سفر به شام 252

دانای ایران 254

ابن هیّبان شامی 255

ص:609

دانشمندان فداکار 256

عالم متعصّب یهودی 257

یهود بنی قریظه 257

نتیجه 258

اسلام شناسان غربی،و روایات نزول اوّلین وحی 259

مقایسۀ روایات مکتب خلفا با روایات موجود در مکتب اهل بیت علیهم السّلام 261

خلاصۀ سخن 263

درس نه مقدّمه 271

افسانۀ غرانیق در مکتب خلفا 273

بخش اوّل از روایات طبری،در تفسیر«تمنّی»و«امنیّه»273

بخش دوم از روایات طبری دربارۀ معنا و تفسیر«تمنّی»و«امنیّه»280

بررسی آیات قرآن کریم 285

آیات سورۀ نجم 285

آیات سورۀ حج 289

تفسیر قرآنی آیه 294

آیات سورۀ اسراء 297

ارزیابی روایات غرانیق 299

روایات در برابر قرآن کریم 299

اسناد روایات در اسطورۀ غرانیق 302

تضاد و تناقض در متون روایات اسطورۀ غرانیق 306

تضادّ مضامین اسطوره با حالات پیامبر 308

عصمت انبیا 311

کشف حقیقت 313

گفتار اسلام شناسان 317

خلاصۀ بحث 321

کشف حقیقت 326

سوء استفادۀ دشمنان اسلام 327

درس ده وصف پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مکتب اهل سنّت 331

موافقت خلیفه عمر با پروردگار 331

متابعت قرآن از لفظ عمر 334

موافقت قرآن با رأی خلیفه 334

احادیث فضایل 335

ص:610

احادیثی که شخصیت پیامبر را پایین می آورد 337

شکستن شخصیت پدران پیامبر 339

نقد و بررسی احادیث موافقات عمر 340

موافقت دربارۀ مقام ابراهیم 340

موافقت دربارۀ بانوان پیامبر 342

موافقت در جملۀ«فتبارک اللّه أحسن الخالقین»343

بررسی موافقات،با ملاحظۀ روایات 344

دربارۀ حجاب بانوان پیامبر 344

شأن نزول آیۀ حجاب در روایات 345

دربارۀ رشک بردن بانوان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم 346

دربارۀ حکم تحریم خمر 347

حدیث ایستاده بول کردن پیامبر 351

خوردن گوشت قربانی بت ها 352

درس یازده اثرات اینگونه احادیث بر اعتقادات مسلمانان 357

احادیث لعن پیامبر بر مسلمانان 358

اقرار پیامبر بر عدم آگاهی اش در امور دنیوی 358

فراموشی پیامبر اکرم در نماز 359

نماز خواندن پیامبر در حال جنابت 359

نتیجه 359

بینش خاص ناشی از این احادیث در مکتب خلافت 361

علّت انتشار چنین احادیث در مکتب خلافت 362

آثار اینگونه احادیث در اسلام شناسی 366

بدترین تأثیر احادیث یادشده 368

داستان نهی عمر از عمرۀ تمتّع 370

نتیجۀ بحث های گذشته 376

عامل دیگر در تغییر احکام اسلام 381

اثر ترک رجوع به امامان اهل بیت علیهم السّلام 382

درس دوازده وصف پیامبر در مکتب اهل بیت علیهم السّلام 387

شمایل آن حضرت 387

سخن گفتن آن حضرت 388

رفتار آن حضرت در خانه 389

در بیرون از خانه 389

ص:611

مجلس آن حضرت 390

درس سیزده مقدّمه 397

عوامل تحریف ادیان 399

جعل حدیث 401

چرا حدیث جعل کردند 401

فرمان رسمی جعل حدیث 404

فرمان شدّت می گیرد 404

صدور فرمان سوم 405

حدیث یوم الدّار 406

نقیض این روایت 407

دو تذکّر 414

یک دروغ شاخدار 415

بر بالای کوه صفا 416

داستان اصلی چیست 417

زمان ساختن این روایت ها 420

دو روایت جعلی دیگر 421

خلاصه 422

درس چهارده جعل اخبار نادرست دربارۀ امیر المؤمنین علیه السّلام 427

مقدّمه 427

حدیث اوّل 428

حدیث دوم 428

حدیث سوم 429

ارزیابی احادیث گذشته 430

حدیث چهارم 432

ارزیابی حدیث چهارم 432

حدیث سازی سمرة بن جندب 435

بت ها باید شکسته شوند 436

درس پانزده مقدّمه 443

آیات تیمّم 444

مسابقۀ پیامبر و همسرش 445

ص:612

حدیث تیمّم 446

بررسی و تحقیق در حدیث 447

واقعیت مسأله 451

نتیجۀ انتشار این مجعولات در متون اسلامی 453

زمان جعل اینگونه احادیث 455

اثر این اخبار در اندیشۀ معتقدان 456

درس شانزده مقدّمه 461

حضور علمای اهل کتاب در متن جریان حدیث سازی 462

قصّاصون(قصّه گویان)465

تمیم داری،عالم مسیحی،سخنگوی جهان اسلام 466

سابقۀ پیش از اسلام 466

در عصر خلیفۀ دوم 469

نفوذ در مکتب خلفا 470

حدیث جسّاسه و دجّال 470

بررسی حدیث 472

اسلام شناسان غرب و حدیث جسّاسه 474

در راه شناخت بیشتر تمیم داری 475

خلاصه 477

درس هفده کعب الاحبار،عالم یهودی،مفسّر قرآن 483

شاگردان کعب 487

نفوذ کعب در مقامات رسمی 488

حافظان اسلام در برابر کعب الاحبار 492

چرا کعب الاحبار مورد توجّه قرار می گرفت 493

خلاصه 497

درس هجده مقدّمه 501

شماری از صحابیان ساختۀ خیال سیف 503

نمایندگان قبایل عرب که به دیدار پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمدند 504

والیان و کارگزارانی که از جانب پیامبر یا ابو بکر تعیین شده اند 504

قاصدانی از جانب پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و أبو بکر 505

صحابیان هم نام 505

ص:613

صحابیانی از انصار 505

صحابیانی از قبایل مختلف 506

فرماندهانی برای سپاه اسلام 506

صحابیان که زمان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را درک کرده اند 506

از فرماندهان ارتش عراق 507

از فرماندهان ارتش اسلام در جنگ های ارتداد 507

صحابی بودن به دلیل دیدار با أبو بکر یا نامه نوشتن أبو بکر به وی 507

صحابی بودن به دلیل شرکت در جنگ های زمان أبو بکر 507

صحابی بودن به دلیل کمک رسانی به ارتش أبو بکر 508

عبد اللّه بن سبا و سبائیان 508

راویان(حدیث)ساختۀ خیال سیف 510

فرماندهان لشکر کافران 514

شاعران ساختۀ خیال سیف 514

تابعین ساختۀ خیال سیف 514

درس نوزده سرزمین ها و شهرهایی که سیف به دروغ ساخته است 520

در حجاز 520

در عراق 520

در شام 521

در ایران 521

در یمن 521

ایّام ساختگی سیف 522

جنگ ها و لشکرکشی های ساختۀ سیف در ردّه و فتوح 523

نگرشی کوتاه به آن افسانه ها 523

نگرشی کوتاه به جنگ اخابث 524

جنگ الیس و فتح امغیشیا 525

خرافاتی که سیف همانند معجزه ساخته است 526

تحریف سیف،در زمان وقوع حوادث تاریخی 527

تحریف در اسامی 528

درس بیست روایت های سیف در کتب وزین مکتب خلفا 533

علّت انتشار دروغ های سیف در کتب معتبر مکتب خلفا 537

ص:614

درس بیست و یک روایات مکتب خلفا در کتب وزین مکتب اهل بیت علیهم السّلام 543

درس بیست و دو شرط رجوع به منابع اوّلیۀ اسلام 557

شرط رجوع به قرآن کریم 558

چند روایت در نهی از تفسیر برأی کردن 563

درس بیست و سه نمونه هایی از تفسیر اشتباه قرآن 567

بررسی این تفسیرها 570

دردی دیگر 580

درس بیست و چهار مقدّمه 585

بخش اوّل:منع نشر حدیث و سیرۀ پیامبر 586

بخش دوم:شکستن شخصیت پیامبر 587

افسانۀ غرانیق 589

بخش سوم:جعل حدیث 594

چند نمونه از این احادیث 596

خراب کاری عناصر نفوذی در روایات 600

خاتمه 602

ص:615

جلد 2

مشخصات کتاب

سرشناسه:عسکری، سیدمرتضی، 1293 - 1386.

Askari, Morteza

عنوان و نام پدیدآور:نقش ائمه در احیای دین جلد2 /سید مرتضی عسکری.

مشخصات نشر:تهران : بنیاد بعثت ؛ قم: موسسه علمی فرهنگی علامه عسکری، 1397 -

مشخصات ظاهری: 2ج.

شابک:ج.1 978-964-309-663-2 : ؛ ج.2 978-964-309-664-9 :

وضعیت فهرست نویسی:فاپا

یادداشت:کتاب حاضر در سالهای مختلف توسط ناشران متفاوت منتشر شده است.

یادداشت:کتابنامه .

موضوع:اسلام -- مقاله ها و خطابه ها

موضوع:Islam -- Addresses, essays, lectures

موضوع:اسلام -- دفاعیه ها

موضوع:Islam -- Apologetic works

رده بندی کنگره:BP10/5/ع5ن7 1397

رده بندی دیویی:297/08

شماره کتابشناسی ملی:5267843

ص :1

اشاره

ص :2

نقش ائمه در احیای دین جلد2

سید مرتضی عسکری

ص :3

ص :4

بسم الله الرحمن الرحیم

ص :5

ص :6

ص :7

درس بیست و پنجم

اشارة

هُوَ الَّذِی بَعَثَ فِی الْأُمِّیِّینَ رَسُولاً مِنْهُمْ یَتْلُوا عَلَیْهِمْ آیاتِهِ وَ یُزَکِّیهِمْ وَ یُعَلِّمُهُمُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ وَ إِنْ کانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِی ضَلالٍ مُبِینٍ

«اوست خدایی که در میان عرب امّی،پیامبری از خود آنها برانگیخت تا آیات کتاب او را برایشان تلاوت کند و از پلیدی های اخلاقی پاکشان سازد و کتاب الهی و حکمت را به ایشان بیاموزد.»

جمعه:2

هُوَ الَّذِی أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدی وَ دِینِ الْحَقِّ لِیُظْهِرَهُ عَلَی الدِّینِ کُلِّهِ وَ لَوْ کَرِهَ الْمُشْرِکُونَ

«اوست که رسولش را به رهنمونی و راه راست و کیش درست بفرستاد تا او را بر تمامی کیش ها و آیین های عالم،غالب گرداند؛گرچه مشرکان را ناخوش آید.»

صف:9

مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ وَ الَّذِینَ مَعَهُ أَشِدّاءُ عَلَی الْکُفّارِ رُحَماءُ بَیْنَهُمْ تَراهُمْ رُکَّعاً سُجَّداً یَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللّهِ وَ رِضْواناً سِیماهُمْ فِی وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ ذلِکَ مَثَلُهُمْ فِی التَّوْراةِ وَ مَثَلُهُمْ فِی الْإِنْجِیلِ کَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوی عَلی سُوقِهِ یُعْجِبُ الزُّرّاعَ لِیَغِیظَ بِهِمُ الْکُفّارَ وَعَدَ اللّهُ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِیماً

«محمّد[صلّی اللّه علیه و آله و سلّم]رسول خداست،و آنان که با اویند،بر کافران بسیار خشن و سخت دل و میان خودشان مهربان و نرم دلند.آنان را بینی که در رکوع و سجودند و فضل و رحمت خدا و خشنودی او را جویند.نشانۀ سجود بر روی و رخسارشان پدیدار و آشکار است.این وصف حال ایشان است در کتاب تورات و نیز در انجیل.مثل حال آنان به دانه ای ماند که نخستین جوانۀ آن سر از خاک برآرد،سپس نیرو گیرد تا ستبر گردد و بر پای خود راست و استوار ایستد و برزگران را به شگفتی آرد و خوش آید.همچنین است حال رسول خدا و یاران او که از ضعف و نیرومندی رسند تا خدا آنان را مایۀ خشم کافران قرار دهد.

خدا آنان را که ایمان آورند و اعمال شایسته کنند،آمرزش و مغفرت و پاداشی عظیم وعده فرموده است.»

فتح:29

ص:8

پیش گفتار

در بحث های گذشته آشفتگی های بسیاری را در اخبار سیره و روایات حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و تفسیر قرآن،مشاهده نمودیم،و دیدیم چگونه به سبب آن آشفتگی ها،سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دستخوش تحریف گردیده و در نتیجه در جوامع اسلامی افکاری تحریف شده به نام اندیشه و فکر اسلامی و اسلام اصیل شناخته شده بود.

اکنون در صدد آن هستیم تا بررسی نماییم چگونه دوازده وصیّ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آن همه آشفتگی را علاج فرموده و سامان داده اند.این بررسی در ضمن پنج بحث ذیل انجام می پذیرد:

بررسی آن بخش از سیرۀ پیامبر که در شناسایی عوامل انتشار اسلام و بقای آن ضرورت دارد،و در نتیجۀ آن بحث عوامل انتشار سنّت پیامبر و بقای آن شناسایی می شود.

بررسی برخورد چهار خلیفه با سنّت پیامبر و چگونگی پیدایش فرقه های مختلف در مکتب خلفا.

بررسی برخورد خلفا از معاویه تا مأمون با سنّت پیامبر.

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سنّت خود را به اوصیای خود می سپارد.

بررسی چگونگی جهاد اوصیای پیامبر در راه احیای سنّت پیامبر،و نقش آنها در احیای دین و شناخت حقیقت تشیّع.

ص:9

مقدّمه

در ادامۀ بحث(بررسی فشردۀ سیرۀ پیامبر)،دو مسألۀ مهم را برای زمینه سازی بحث های آینده،بررسی خواهیم نمود:

غرایز انسانی و ریشه های نیاز بشر به دین

جهان عرب در عصر بعثت و قبل از ظهور اسلام

نیروهای انسانی و غرایز او

انسان مجموعه ای است از نیروهای مادّی جسدی،و نفسانی معنوی.او دارای غرایزی حیوانی،و غرایزی انسانی و مافوق حیوانی می باشد.هر دسته از آن نیروها را نیازمندی هایی به تناسب حالشان،و آن غرایز را نیز خواسته هایی به تناسب همان غرایز می باشد،و پروردگار هر چه مورد نیاز این انسان است،بر روی زمین آفریده و فرموده است:

وَ سَخَّرَ لَکُمْ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً... (1)

«خداوند برای شما همۀ آنچه در آسمان ها و در زمین هست،آماده و مسخّر گردانید.»

با توجّه به آنچه اشاره نمودیم،روشن می گردد که این انسان،نیازمند رهنمودهایی است تا بداند چگونه از آنچه برایش آفریده شده،بهره برداری صحیح نماید.مانند آنکه راهنمایی شود:

چگونه نیازمندی های معده را از خوردنی ها و آشامیدنی های سالم و نافع،رفع نماید،نه از

ص:10


1- 1) -جاثیه:13. [1]

آشامیدنی ها و خوردنی های زیان آور.

و چگونه غریزۀ جنسی را از راه آمیزش پاک و سالم اشباع بنماید،نه از راه پلید هم جنس بازی مهلک.

و چگونه از غریزۀ خودخواهی استفادۀ صحیح نماید،نه تا حدّ زیان رسانیدن به دیگران.

انسان در همۀ این کارها باید راهنمایی شود که چگونه رعایت میانه روی و اعتدال کرده از افراط و تفریط پرهیز کند تا سیر رشد وجودی اش به سر حدّ کمال انسانی برسد.به همین سبب پروردگار انسان،او را توسّط پیامبران به دین«اسلام»رهبری فرمود و اسلام را برای انسان با فرستادن خاتم پیامبران صلّی اللّه علیه و آله و سلّم کامل کرد و فرمود:

...اَلْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ... (1)

«امروز دین شما را برای شما کامل نمودم.»

در بحث های آینده بررسی می نماییم خداوند تبارک و تعالی چه وسایلی را برای پیامبرش آماده فرموده بود تا بتواند اسلام را به مردم تبلیغ نماید،و نیز تا آخرین روز عمر دنیا،اسلام در دست مردم باقی بماند.همچنین بررسی می نماییم پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به دستور خداوند چه مجاهدت هایی را در این راه انجام داد.

برای آماده شدن زمینۀ این پژوهش ها،بررسی وضع جامعۀ عرب قبل از اسلام نیز ضرورت دارد.

ص:11


1- 1) -مائده:3. [1]

وضع جامعۀ عرب قبل از اسلام

اشارة

برای شناسایی وضع جامعۀ عرب قبل از اسلام،بررسی سه امر لازم است:

اصل و نژاد عرب

وضع دینی،فرهنگی،اقتصادی و اجتماعی عرب قبل از اسلام

وضع مکّه و مدینه قبل از بعثت و هجرت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

اصل و نژاد عرب
اشارة

گویند اعراب از نژاد سام،فرزند نوح پیامبر هستند.همۀ اعراب در اصل به دو سلسلۀ نسل عدنان و نسل قحطان تقسیم می شوند.شرح این دو نسل به قرار ذیل است:

نسل عدنان:

:از سلالۀ اسماعیل،فرزند ابراهیم می باشند.آنها در اصل در مکّه،و سپس در زمین های نجد،و پس از آن در همۀ جزیرة العرب مسکن داشتند.آنهایی که قبل از بعثت در مکّه بودند،قبایل قریش بودند.

نسل قحطان:

سلالۀ یعرب بن قحطان می باشند.محلّ سکونت آنها در اصل در زمین های یمن بود.سپس ده قبیله از آنها به شام و عراق و مدینه هجرت کردند.آنها که به مدینه آمدند،دو قبیلۀ اوس و خزرج بودند. (1)

ص:12


1- 1) -رجوع کنید به:مختصر جمهرة انساب العرب(ابن کلبی)؛انساب(ابن حزم).برای شناسایی مساکن عرب نیز به:قبایل العرب(عمر رضا کحّاله)مراجعه شود.
وضع دینی،فرهنگی،اقتصادی و اجتماعی عرب قبل از اسلام
وضع دینی در جزیرة العرب
اشارة

در جزیرة العرب و اطراف آن،سه شریعت از جانب پروردگار برای هدایت مردم آمده بود که پیروان آنها قبل از بعثت پیامبر خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هر سه شریعت را تحریف کرده بودند:

شریعت ابراهیم،خلیل الرّحمن علیه السّلام

نام پیروان این شریعت در قرآن و حدیث پیامبر،«حنیف»و جمعش«احناف»و«حنفاء» می باشد.«حنف»در لغت عرب به معنای روگردانیدن از باطل به سوی حق می باشد (1)،و«حنیف» یعنی روگردانیده از باطل به سوی حق.این نام با لفظ«مسلم»با هم در قرآن آمده است:

ما کانَ إِبْراهِیمُ یَهُودِیًّا وَ لا نَصْرانِیًّا وَ لکِنْ کانَ حَنِیفاً مُسْلِماً (2)

«ابراهیم،یهودی و نصرانی نبود،بلکه حنیف بود و مسلمان.»

پس از ابراهیم،فرزندش اسماعیل،و سپس فرزندان اسماعیل بر شریعت ابراهیم بودند و جزء «حنفاء»به شمار می آمدند.اوّلین کسی که شریعت حضرت ابراهیم را تغییر داد،«عمرو بن لحی»، از نسل اسماعیل بود.

وی در سفری به شام،به شهر«مآب»از سرزمین«بلقاء» (3)رسید.در آنجا قوم عمالقه بت می پرستیدند.عمرو از آنها پرسید:اینها چیست که شما می پرستید؟گفتند:اینها بت هستند.ما از این بت ها طلب باران می نماییم،باران برای ما می بارند؛یاری بر دشمن می خواهیم،ما را یاری می دهند!

عمرو گفت:یکی از این بت ها را به من بدهید.آنها به او بت«هبل»را دادند،و او هبل را به مکّه برد و برپا داشت،و مردم را به عبادت و تعظیم هبل واداشت،و بدعت های دیگر نیز در دین ابراهیم پدید آورد. (4)

ص:13


1- 1) -«حنف»در لغت عرب در برابر«جنف»است که به معنای روگردانیدن از حق به سوی باطل می باشد.رجوع کنید به: مفردات راغب.
2- 2) -آل عمران:67. [1]
3- 3) -بلقاء بین شام و وادی القری(نزدیک مدینه)بوده است.رجوع شود به،شرح«بلقاء»و«مآب»در معجم البلدان.
4- 4) -رجوع کنید به:سیره(ابن هشام)81/1-82،قصۀ عمرو بن لحی و عبادة الاصنام.

پس از آن،بت پرستیدن در میان قریش و دیگر قبایل نسل اسماعیل منتشر شد.در حالی که آنها فرزندان ابراهیم،بزرگ ترین بت شکن تاریخ بودند.

بدین ترتیب،پیروان ابراهیم-که از نسل فرزندش اسماعیل بودند و در مکّه سکنا داشتند- به گرد همان خانۀ کعبه که بزرگ ترین بت شکن تاریخ بشر،آن را برای پرستش خدای یکتا بنا کرده بود،مشهورترین بت های عرب را نصب کرده به گردش طواف می کردند،و از بت ها حاجت می طلبیدند.

با این حال،قریش خود را وارث شریعت ابراهیم،و کلیددار خانۀ کعبه،و میزبان حجّاج بیت اللّه می دانستند.و بدین سبب خود را برگزیدۀ نسل آدم می پنداشتند.

سایر قبایل عرب نیز بت پرست بودند-جز اندکی از آنها که به یهود و نصاری گرویده بودند-و همۀ ایشان( بت پرستان)،حجّ بیت اللّه را به جا می آوردند.لیکن مراسم حج را نیز از آنچه ابراهیم خلیل آورده بود،تحریف کرده بودند.

آنان چهار ماه را ماه حرام می نامیدند و در آن جنگ نمی کردند.آن چهار ماه عبارت بود از:سه ماه«ذی القعده و ذی الحجّه و محرّم»که در آنها به حج می رفتند و بازمی گشتند ،و ماه«رجب»که در آن به عمره می رفتند.

در این چهار ماه مردم سرزمین جزیرة العرب در حال امن می زیستند،و اگر فردی در آن چهار ماه حتّی قاتل پدر خود را می دید،دست تعدّی به او دراز نمی کرد.در ضمن از این چهار ماه برای بازرگانی نیز استفاده می کردند،و در بازارهای خود برای خریدوفروش حاضر می شدند.

قبایل قریش و دیگر قبیله های بت پرست عرب،هیچ توجّهی نداشتند که شریعت حنیف ابراهیم تحریف گشته است؛تا اینکه در یک موسم بت پرستی،چهار تن از آنها،به قرار ذیل،به این تحریف پی بردند:

قبل از بعثت پیامبر،چهار تن از اهل مکّه به نام های:ورقة بن نوفل،عبید اللّه بن جحش،عثمان بن حویرث و زید بن عمرو بن نفیل،با یکدیگر گفتند:«قوم ما گمراه شده اند،و بر دین پدرمان،ابراهیم نیستند.این سنگ ها چیست که به گرد آنها طواف می کنند و از آنها حاجت می طلبند،با آنکه آنها بینا و شنوا نیستند؟!بیایید تا در جستجوی دین حنیف ابراهیم در شهرها بگردیم.»

در نتیجه از این چهار تن،ورقه و عثمان به مسیحیت گرویدند،و عبید اللّه اسلام آورد و سپس مرتد شد و مسیحی گشت،و زید بن عمرو بن نفیل، بت پرستی و دیگر بدعت های قریش را ترک

ص:14

گفت و در خانۀ کعبه بانگ برآورد و به قریش گفت:شما بر دین ابراهیم نیستید. (1)

کار این چند تن یک روشنگری بود برای قریش،و آماده کردن ذهن آنها برای بعثت خاتم پیامبران صلّی اللّه علیه و آله و سلّم.

شریعت موسی بن عمران علیه السّلام

شریعت موسی بن عمران گرچه در آغاز در طور سینا بر او نازل شد،لیکن قوم مخاطب آن (بنی اسرائیل)در حال مسافرت به بیت المقدّس بودند،و قبله و مرکز دینی آنها بیت المقدّس،در شام بود.

قوم یهود،بنی اسرائیل،که وارثان این شریعت بودند،پس از جنگ ها و زدوخوردها با امم دیگر،اندکی از آنها پیش از بعثت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،در سرزمین یمن با گمنامی می زیستند،و اندکی دیگر در بعضی شهرهای شام با خواری به سر می بردند،و بیشتر آنها در مدینه و اطراف مدینه،در آبادی های خیبر و وادی القری و تیما(در نزدیکی شام)زندگی می کردند.

همان گونه که شریعت ابراهیم علیه السّلام دچار تحریف گشته بود،شریعت موسی علیه السّلام و کتاب آسمانی او،«تورات»نیز دستخوش تحریف واقع شده بود.گذشته از این،همان تورات تحریف شده نیز در دسترس توده های یهود نبود،بلکه نوشته هایی بود در دست رهبران دینی آنها که از نسل هارون بودند،و بدین سبب قسمتی از آن را نیز کتمان می کردند.ایشان از شریعت موسی بیشتر به شعارهایی پایبند بودند.مانند قبله بودن بیت المقدّس،تعطیلی شنبه و روحانیت فرزندان هارون.

در کتبی که در دست این رهبران دینی بود،بشارت هایی که در آنها انبیای بنی اسرائیل از بعثت پیامبر خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم-با تعیین صفات مشخّصۀ او-خبر داده بودند،سالم و دست نخورده مانده بود.

چه آنکه آن بشارت ها با مصالح روزمرّۀ آنها-تا قبل از بعثت پیامبر-تضادّی نداشت.به همین دلیل علمای یهود ساکن مدینه،از بعثت پیامبر خاتم و مسکن او در مدینه بسیار گفتگو می کردند،و از آن به عنوان پیشگویی های عالمانه به مردم اوس و خزرج خبر می دادند.

شریعت عیسی بن مریم علیه السّلام

عیسی بن مریم پس از موسی در بیت المقدّس مبعوث شده بود،و خودش از بنی اسرائیل بود.

ص:15


1- 1) -شرح حال زید در سیره(ابن هشام)242/1-247،به تفصیل آمده است.

پس از عروج حضرتش به آسمان،شریعت ایشان نیز مانند دو شریعت دیگر دچار تحریف های شدید شد.تا آنجا که پیروان آن قائل به خداوند سه گانه:پدر،پسر(عیسی)و روح القدس شدند،و تعطیل شنبه را به یکشنبه تغییر دادند....بدین ترتیب از مسیحیت نیز جز چند شعار،مانند قبله و برداشتن صلیب که معتقدند بودند مسیح بر آن دار زده شده،چیزی نمانده بود.

امّا با این همه،بشارت هایی که پیامبران قبل از حضرت مسیح و خود حضرت مسیح دربارۀ پیامبر خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم داده بودند،به دلیل آنکه با مصالح روزمرّۀ آنها تضادّی نداشت،در کتب دینی نصاری و در دست علمای آنها از تحریف مصون مانده بود،و علمای نصاری هر جا که بودند از بعثت پیامبر خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به عنوان پیشگویی خبر می دادند.

مسیحیان جزیرة العرب بیشتر در شام بودند،و تنها اندکی از آنان در یمن و عراق می زیستند.

چند دیر راهبان آنها نیز در راه شام به مکّه بود که گاه با کاروان های تجارتی تماس می گرفتند و از بعثت پیامبر خاتم سخن می گفتند.

برخورد اهل ادیان سه گانه با یکدیگر

یهود و نصاری با یکدیگر دشمنی و کینه توزی دیرینه داشتند.قرآن کریم در حکایت قول آنها دربارۀ یکدیگر می فرماید:

وَ قالَتِ الْیَهُودُ لَیْسَتِ النَّصاری عَلی شَیْءٍ وَ قالَتِ النَّصاری لَیْسَتِ الْیَهُودُ عَلی شَیْءٍ وَ هُمْ یَتْلُونَ الْکِتابَ... (1)

«یهودیان گفتند:نصاری بر حق نیستند،و نصاری گفتند:یهودیان بر حق نیستند.در حالی که هر دو گروه[اهل کتاب هستند و]کتاب آسمانی را می خوانند[شاید مقصود آن باشد که به آن عمل نمی کنند].»

بت پرستان،هم خود را بر حق می دانستند،و هم اهل کتاب را،ولی یهود را بیشتر احترام می نهادند و آنها را اهل کتاب اوّل می نامیدند.

ص:16


1- 1) -بقره:113. [1]
عقیده به معاد و روز قیامت

در روزگار قبل از بعثت خاتم الانبیاء صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هیچ گروهی از اهل ادیان،نه صابئی و مجوس،و نه یهود و نصاری،عقیدۀ روشنی دربارۀ معاد و قیامت نداشتند. بت پرستان عرب نیز منکر بعث و قیامت بودند،و چنانچه قرآن کریم می فرماید،می گفتند:

إِنْ هِیَ إِلاّ حَیاتُنَا الدُّنْیا نَمُوتُ وَ نَحْیا وَ ما نَحْنُ بِمَبْعُوثِینَ (1)

«چیزی جز این زندگانی دنیای ما نیست.زنده می شویم و می میریم،و دیگر از خاک برانگیخته نخواهیم شد.»

و عقیدۀ آنان در مورد خدا و بت هایی که شریک خدا می پنداشتند نیز در این حد بود که هر چه حاجت دنیایی داشتند،از آنها طلب می کردند.مانند آنکه از او می خواستند دشمنانشان را خوار و ذلیل کند،باران بر ایشان ببارد،بیماریشان را شفا دهد،شتر و گوسفندشان را شیرده کند و....

بنابراین هیچ بیمی از انجام اعمال پلید و ناروا،از قبیل کشتن،غارت کردن،آزار دادن،دشنام دادن و ناسزا گفتن نداشتند؛مگر آنچه که در زندگی دنیا پی آمد ناخوشایندی برای آنها داشت.

نظیر آنکه چون می دانستند اگر کسی را بکشند،افراد قبیلۀ مقتول به خونخواهی او یک نفر از قبیلۀ قاتل را خواهند کشت،از این کار خودداری می ورزیدند.و یا کارهایی را که مردم،ناشایسته می دانستند و انجام آن در صورت آگاهی دیگران،باعث سرزنش و بدنامی بین مردم می گشت، ترک می کردند.

فرهنگ عرب
اشارة

فرهنگ عرب در آن زمان،دو شعبۀ مهم داشت:

علم انساب

عرب در عصر جاهلیت،در امر حفظ نسب نژاد خود(سلسله اسامی نیاکان)آن قدر مبالغه می ورزید که تا قرن دوم هجری،هر فرد عرب اگر از نسل عدنان بود،به زعم خود نام نیاکان خود را تا به اسماعیل و ابراهیم در حفظ داشت،و اگر از نسل قحطان بود،تا یعرب بن قحطان.

اینان در حفظ انساب تا به آن اندازه مبالغه می ورزیدند که نسب اسبان عربی اصیل خود را در

ص:17


1- 1) -مؤمنون:37. [1]

حفظ داشتند،و در عصر ما کتاب«انساب الخیل»هشام بن محمّد بن کلبی (1)در دست است.امّا با این همه،آنچه از انساب قبایل عرب در کتب انساب در دسترس ماست،به چندین دلیل،آن نوشته ها مورد شک و تردید است.

به عنوان مثال گاهی تیره ای از قبیله ای جدا گشته به قبیله ای دیگر ملحق می شد.در این باره ابن کلبی کتابی دارد به نام«النواقل» (2)یعنی آن تیره ها از قبیله های عرب که نسب خود را از قبیلۀ خود به قبیلۀ دیگری منتقل کرده اند.در نتیجه این تیره ها در کتب علم انساب به قبیله ای که خود را به آن منتقل ساخته اند،نسبت داده شده اند.

گذشته از آن،بسیاری از اعراب اولاد غیر خود را به فرزندی می پذیرفتند،و پس از آن در علم انساب آن شخص به پدر صلبی خود نسبت داده نمی شد،بلکه به پدری که او را به فرزندی پذیرفته بود،منسوب می گشت.

همچنین در انساب عرب در عصر جاهلیت،نمونه های دیگری نیز هست که صحّت نسب های مذکور در این گونه کتب را مخدوش می سازد.چنان که یکی از آنها را در داستان آینده می نگریم.

ابن ابی الحدید از«ربیع الابرار»زمخشری نقل می کند که:مادر عمرو عاص کنیزکی بدکاره در مکّه و به نام«نابغه»آزاد کردۀ عبد اللّه بن جدعان بود.پنج تن با آن زن در یک طهر(طهر مدّت پاکی زن بین دو حیض است)هم بستر شدند:

1.ابو لهب فرزند عبد المطّلب

2.امیّة بن خلف

3.هشام بن مغیره

4.ابو سفیان بن حرب

5.عاص بن وائل

و پس از آن،نابغه،عمرو را زایید،و با آنکه به ابو سفیان شباهت داشت،آن پنج تن هر یک ادّعا کرد فرزند،از آن اوست.سرانجام خود نابغه،مادر عمرو را حکم قرار دادند.وی گفت:عمرو فرزند عاص بن وائل است.پس از آن عمرو را فرزند عاص بن وائل خواندند و به قبیله و نسب او

ص:18


1- 1) -نسخۀ عکسی این کتاب در کتابخانۀ دانشکدۀ اصول دین موجود است.
2- 2) -رجوع کنید به:هدیة العارفین،شرح حال هشام بن ابی النصر 509/2.

ملحق شد.دلیل نابغه آن بود که عاص بر او انفاق می کند. (1)

در نتیجه،در کتب انساب عرب تا به امروز،عمرو فرزند عاص بن وائل نوشته شده است.

نظیر این داستان در انساب قریش بسیار است. (2)و پس از قریش قبیلۀ ثقیف نیز که در طائف و در دوازده فرسخی مکّه بودند،در این باره داستان هایی دارند.لیکن علمای انساب دربارۀ قبایل اوس و خزرج در مدینه،و قبایل همدان در یمن،و دیگر قبایل قحطان در جزیرة العرب چیزی نگفته اند.

در قرن اوّل و دوم هجری در عرب،علمای انساب وجود داشتند که این داستان ها را می دانستند و مردم از آنها فرا می گرفتند؛مانند خلیفه ابو بکر و عقیل بن ابی طالب که از صحابۀ پیامبر بوده اند.

شعر بلیغ

یعقوبی گوید: (3)

عرب،شعر را به جای علم حکمت و بسیاری دیگر از علوم می پنداشت،و هرگاه در قبیله شاعر ماهری بود که معانی زیبا را بیان می کرد،آن شاعر را در بازارهای خود-که در زمان مخصوصی در سال برپا می شد-و در زمان حجّ خانۀ خدا،به همراه می آوردند،تا هنگامی که قبایل عرب در آن اماکن گرد آمدند،شعر او را بشنوند.و این کار را برای خود مایۀ شرف و فخر می دانستند.

آنان هیچ فرهنگ و جاذبه ای در کارهای خود جز شعر نداشتند.گاه شعر شاعر،آنها را به خصومت و دشمنی وامی داشت ،و گاهی به دوستی و اتّحاد.در سخنان خود به شعر مثال می آوردند؛آنها با شعر بر یکدیگر برتری می جستند،و خوبی ها و بدی ها را بین خود تقسیم می کردند،و قبیله ای با قبیله ای دیگر می جنگید،و مدیحه سرایی می کردند،و یکدیگر را مذمّت می کردند.

عرب،شعر را در چهار معنی انشا می کرد:

1.در وصف دلاوریهای افراد قبیله در جنگ ها،و در وصف ابزارهای جنگی آنها:شمشیر و نیزه و تیر و کمان و اسب سواری.شعر آنها در این باره همانند شعرهای فردوسی دربارۀ رستم و

ص:19


1- 1) -شرح ابن ابی الحدید،نسب عمرو عاص 283/6،شرح خطبۀ 83 نهج البلاغه.
2- 2) -رجوع کنید به:شرح ابن ابی الحدید،شرح نسب معاویه و زیاد 336/1،و 187/16.همچنین داستان ذکوان بندۀ امیّه، که او را به فرزندی اختیار کرد و کنیه اش ابو عمر شد،و«ولید بن عقبة بن ابی معیط بن ابی عمر»نوادۀ اوست که برادر مادری عثمان بود.(رجوع کنید به:اغانی 24/1)و نیز داستان ولید در نقش عایشه در تاریخ اسلام 152/1. [1]
3- 3) -تاریخ یعقوبی 262/1:شعراء العرب.

اسب رستم و سلاح جنگی رستم می باشد،و چیزی که شعرهای عرب بر آن اضافه دارد،وصف شترهای رهوار عربی است.

2.وصف جود و بخشش خود و قبیلۀ خود،به ویژه در اطعام میهمانان،که این چنین شعر در فارسی مرسوم نیست.

3.وصف محبوبه و خانۀ محبوبه و آنچه وابسته به محبوبۀ شاعر است.این نوع شعر در همۀ زبان ها هست.گاه در غزلسرایی های آنها در این باره،شعرهایی مبتذل،مانند شعرهای عبید زاکانی، دیده می شود.

4.وصف افتخارات قبیله،که در این زمینه در هیچ قومی نظیر آنچه در عرب هست،یافت نمی شود.البته به ندرت در بعضی از قصیده های شعرای عرب،بیت هایی از شعر در حکمت عملی،یعنی اخلاق پسندیده نیز دیده می شود.و گاه نیز خطبه هایی بلیغ در دعوت به اخلاق حمیده در بازارهای عرب که پس از این ذکر آن می آید،سروده می گشت.

بزرگ ترین شعرای مکّه قبل از اسلام«ابو طالب»،و مشهورترین شعرای مدینه«حسّان بن ثابت»بود.

وضع اقتصادی عرب قبل از اسلام

آن دسته از قبایل عرب که در شهرهای یمن،مدینه،عراق و شام بودند،به کار زراعت و باغداری و دامداری می پرداختند.مردم شهر مکّه که قبایل قریش بودند،کار تجارت می کردند.

کاروان های تجارتی ایشان در زمستان از شام و ایران و عراق،به مکّه،و در تابستان از مکّه به یمن و حبشه در آفریقا،در رفت و آمد بود.خداوند متعال در قرآن در این باره می فرماید:

لِإِیلافِ قُرَیْشٍ* إِیلافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتاءِ وَ الصَّیْفِ فَلْیَعْبُدُوا رَبَّ هذَا الْبَیْتِ اَلَّذِی أَطْعَمَهُمْ مِنْ جُوعٍ وَ آمَنَهُمْ مِنْ خَوْفٍ (1)

«برای پیمان قریش با قبایل دیگر،پیمانی که در سفرهای[تجارتی]زمستانی و تابستانی داشتند،باید خدای کعبه را بپرستند؛آنکه آنها را از گرسنگی رهانید و طعام داد،و از بیم و خطر ایمن داشت.»

آری،قریشیان به سبب آن سفرهای تجارتی،ثروت های کلانی گرد آورده بودند که در عرب

ص:20


1- 1) -قریش:1-4. [1]

چنان ثروتی مانند نداشت.

چنین بود وضع اقتصادی این چند دسته از قبایل عرب،و جز اینها سایر قبایل که اکثریت مردم جزیرة العرب را تشکیل می دادند،همگی صحرانشین و دچار تنگدستی بوده در زمین های خشک و کم آب و علف می زیستند.

دارایی اصلی و عمدۀ این قبایل،شتر بود که تحمّل تشنگی را بیش از دیگر چهار پایان دارد.

گاهی نیز مردان رزم آور قبیله،چند اسب سواری برای جنگ و گریز و صید حیوان های صحرایی داشتند.

عرب های صحرایی همانند اروپاییان عصر حاضر که هر حیوان و حشره ای را می خوردند،هر حیوان صحرایی را صید می کردند و می خوردند.

گاهی هم قبیله ای از ایشان بر قبیلۀ دیگر یورش می برد،و پس از آنکه مردان جنگی دو قبیله در حدّ توان،یکدیگر را می کشتند و یک قبیله شکست می خورد،قبیلۀ غالب هر چه می توانست از دارایی قبیلۀ مغلوب،و گاه هر چه می توانست از زنان و دختران و فرزندان قبیلۀ مغلوب به اسارت می برد.برخی اوقات نیز اسیران خود را به دیگر قبایل عرب می فروختند.

در تمام این احوال،چه در شکار حیوان صحرا یا به چرا بردن شترها و خصوصا در جنگ ها، دخترها و زن ها بار سنگینی بر دوش مردان بودند و آنان را در آن زندگی سراسر دشواری، هیچ گونه مشارکتی با مردان نداشتند.بدین سبب بود که گاه پدران،دختران نوزاد خود را زنده به گور می کردند.قرآن کریم در این باره می فرماید:

...وَ لا تَقْتُلُوا أَوْلادَکُمْ مِنْ إِمْلاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُکُمْ وَ إِیّاهُمْ... (1)

«فرزندان خود را از بیم فقر و تنگدستی به قتل نرسانید.ما شما و آنها را روزی می دهیم.»

بنابر آنچه بیان شد،یکی از منابع درآمد عرب،برده داری بود،و در آن حال از سود کار کنیز یا غلام استفاده می کردند.گاه نیز برای تحصیل درآمد،کنیزان خود را به کار زنا وامی داشتند ،و چنانچه کنیزشان در آن حال باردار می شد،نوزادش بردۀ صاحب کنیز می شد،و این خود سود دیگری بود برای مالک کنیز. (2)

اگر کنیز آزاد می شد و به کار زنا ادامه می داد و فرزندی از زنا می زاد،پدر نوزاد را مادر تعیین

ص:21


1- 1) -انعام:151. [1]
2- 2) -رجوع شود به داستان عبد اللّه بن ابی،در بحث آینده در مورد وضع طائف.

می کرد و آن نوزاد از افراد قبیلۀ او محسوب می گشت. (1)

گاهی نیز آن زنان بدکاره بالای در خانۀ خود یک علم نصب می کردند که نشانۀ آمادگی زن آن خانه برای بدکاری بود. (2)

آنچه بیان شد،اشاره ای بود به وضع اقتصادی جامعۀ عرب آن روز.در آن عصر،همۀ قبایل عرب را بازارهایی در موسم های خاصّی به شرح ذیل بود:

اعراب بازارهایی در زمان های خاصّی از سال داشتند که از همۀ اطراف جزیرة العرب در آن جمع می شدند،و در آن اوقات جان و مالشان در امنیت بود.مهم تر از همۀ آنها بازار عکاظ(سوق عکاظ)در بالای نجد بود که فاصلۀ آن تا طائف یک روز،و تا مکّه سه روز راه بود.

در ماه ذی القعده،قریش و دیگر قبایل عرب در این بازار جمع می شدند.آنجا علاوه بر محلّ خریدوفروش کالا،جای نمایش افتخارهای قبیلگی و شنیدن شعرهای شعرا و خطبه های بلغا بود.

همچنین در آنجا بین قبایل پیمان هایی بسته می شد.

سپس از آنجا به بازار«مجنّه»-که بین آن تا مکّه یک روز راه بود-می رفتند،و تا آخر ذی القعده در آن بازار اقامت می کردند.سپس به بازار«مجاز»(سوق ذی المجاز)می رفتند که یک فرسخ تا عرفه فاصله داشت،و تا هشتم ذی الحجّه در آنجا می ماندند.آنگاه در روز نهم برای ادای مناسک حج به عرفه رهسپار می شدند. (3)

وضع اجتماعی و سیاسی عرب قبل از اسلام

نظام جوامع بشری،یا الهی است یا بشری.در آن حال که در جامعه ای نظام الهی برقرار باشد، افراد آن جامعه معارف و جهان بینی و احکام زندگانی را توسّط پیامبران از پروردگار خویش،ربّ العالمین،می آموزند.در این گونه جوامع،مردم هر کاری را برای رضای خدا انجام می دهند و خداپرست هستند.

و امّا در جامعه ای که نظام آن بشری باشد،افراد آن جامعه هر کاری را به دلیل خواستۀ خود و با در نظر گرفتن سود و زیان خود انجام می دهند.البته از آنجا که بشر احساس می کند سود و زیان

ص:22


1- 1) -رجوع شود به داستان نسب عمرو عاص در بحث فرهنگ عرب.
2- 2) -رجوع کنید به:المحبر340/.این گونه خانه ها،در مکّه و طائف وجود داشته است.
3- 3) -رجوع کنید به:تاریخ عرب قبل از اسلام در تاریخ یعقوبی و طبری و مروج الذهب و سیرۀ ابن هشام.

جامعه ای که در آن زندگی می کند،سود و زیان اوست،گاه کاری را به سود جامعه انجام می دهد، گرچه به زیان شخصی او بینجامد.

جامعه ای که نظامش بشری است،یا بر اساس نژاد برپاست-مانند جامعۀ آلمان نازی در گذشته،و جامعۀ صهیونیستی یهود در عصر ما-و یا بر اساس هم میهنی برپاست که همان ملّی گرایی است،و آن را میهن پرستی نیز می نامند.

در هر دو صورت مذکور،گاه انسان در این گونه جوامع کار را برای مصلحت جامعۀ خود انجام می دهد،حتّی با زیان رسانیدن به جوامع دیگر و تجاوز به حقوق دیگران.ولی در جوامعی که انسان در آنها خداپرست است و کار را برای رضای خدا انجام می دهد،کار را برای سود شخصی یا سود جامعۀ خود انجام می دهد،امّا تا مرز تجاوز به حقوق دیگران و جوامع دیگر.بدین صورت است که چنین انسانی خودپرست، نژادپرست و یا میهن پرست نیست،بلکه خداپرست است.

عرب در عصر جاهلیت، خودپرست و قبیله پرست بود،یعنی کار را به سود خود و به سود قبیلۀ خود،تا حدّ زیان رسانیدن به دیگران و جامعه های انسانی دیگر انجام می داد.

پایه های نظام قبیله ای عرب قبل از اسلام
اشارة

نظام قبیله ای عرب در عصر جاهلیت،بر اساس چهار پایه و چهار نیرو استوار بود:

شیخ قبیله

شاعر قبیله

قهرمانان و دلاوران قبیله

درآمد قبیله.

نیروی شیخ قبیله

شیخ قبیله در جامعۀ عرب آن روز،به منزلۀ حاکم و فرمانروا در جوامع بشر بود و همۀ افراد قبیله،فرمانبردار شیخ قبیله بودند.فرمانروایی شیخ بر افراد،بر اساس محبّت،احترام و بیم، بنیان گذاری شده بود.

ص:23

مدافع حقوق قبیله،و حمایت کننده از افراد قبیله بود.

در مکّه اجداد پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شیخ قبایل مکّه بودند،تا آنکه این ریاست به«هاشم»رسید و سپس به فرزندش«عبد المطّلب».پس از او«ابو طالب»شیخ مکّه گردید.

در مدینه نیز تیره های دو قبیلۀ اوس و خزرج را در هر عصر شیخ هایی بوده است.

نیروی شعر و شاعری

شعر در جامعۀ عرب،یگانه هنر زیبا و فرهنگ مورد احترام بوده است.شاعر قبیله،سخنگوی رسمی و ناشر افتخارات قبیله و حافظ منافع و مدافع شرف قبیله بود.همچنان که در گذشته گفتیم، گاه با یک قصیده یا چند بیت شعر از شاعر قبیله،خصم،سرشکسته و بی آبرو می گردید.و گاه نیز با یک قصیده یا چند بیت شعر،میان دو قبیله جنگ بپاگشته خون ها ریخته می شد.و گاه یک قصیده، سبب آشتی و دوستی دو قبیله می شد.

اشعار نغز در اجتماعات قبایل در حج و بازارهای موسمی عرب سروده می شد،و پس از آن در همۀ قبایل عرب،دهان به دهان منتقل می گشت.بدین گونه شعر یگانه وسیلۀ نشر افکار و اندیشه های خوب و بد در جوامع عرب بود.بدین سبب می توان نیروی شعر را در آن جامعه،برتر و بالاتر از نیروی مال و شمشیر به حساب آورد.

نیروی بدنی و قهرمانی در جنگ ها

در جامعه های ابتدایی بشر و صحرانشینی آنها،قهرمانی و نیروی بدنی،تأثیر بسزایی دارد.

ارزش قهرمانی در جامعۀ عرب صحرانشین آن روز،از بسیاری جوامع صحرانشین مشابه آن بیشتر بود.در مکّه قبل از اسلام«حمزة بن عبد المطّلب»و«عمرو بن عبد ود»مشهورترین قهرمانان قریش بودند.

نیروی سرمایه

دارایی و سرمایه،همیشه در جامعه های انسانی مؤثّر بوده است،ولی دارایی در جامعۀ آن روز عرب،از بسیاری از جوامع دیگر انسانی مؤثّرتر بود.چه آنکه آنها ارزش های معنوی را بی حقیقت و بی ارج می پنداشتند،و می گفتند:

ص:24

...ما هِیَ إِلاّ حَیاتُنَا الدُّنْیا... وَ ما یُهْلِکُنا إِلاَّ الدَّهْرُ... (1)

«چیزی جز این حیات مادّی جسمانی دنیوی نیست...و این دهر و زمانه است که ما را می میراند.»

در آن زندگانی سراسر درندگی و جهالت و بداندیشی،یک نقطۀ مثبت و روشن وجود داشت که کمتر در جامعه های بشری دیگر مانند آن دیده شده است؛به ویژه در جوامع بشری امروز.و آن نقطۀ مثبت،پایبندی به قول و قرارداد بوده است.

اهمّیت و اعتبار قول و قرارداد در جامعۀ عرب قبل از اسلام

جریان کارهای اجتماعی در جوامع انسانی،بر اساس پایبندی به قول و قراردادهای بین افراد جامعه می باشد.خریدوفروش کالا،ملک و همۀ مایحتاج زندگانی بشر،شرکت بین افراد برای انجام کارها،عقد ازدواج،و قرار فسخ آنها،همه و همه بر اساس اعتماد بر قول ها و قراردادها می باشد.امروزه در شهرها قول ها و قراردادها نوشته می شود،و غالبا به تصدیق دستگاه های دولتی می رسد،و در آن صورت دستگاه های دولتی ضامن اجرای آن هستند.ولی در جوامع قبیله ای عرب قبل از اسلام،قول ها و قراردادها بر اساس احترام اشخاص به قول و قرارداد خود بود و اشخاص،خود در اجرای قول و قرارداد خویش کمال جدّیت و صداقت را نشان می دادند.

عمل به قول و قرارداد خویش در جوامع عرب آن روز،دلیل بر شرافت و بزرگواری شخص بود،و تمام افراد قبیله نیز قول و قرار او را محترم شمرده همگی در اجرای قرارداد افراد قبیلۀ خود کوشا بودند.

در آن جوامع با گفتن یک کلمۀ«تو فرزند من هستی»به مرد اجنبی و از قبیله ای دیگر-هر چند در نسب و نژاد و شهر و مسکن و آیین از مرد گوینده دور بود-آن مرد اجنبی فرزند گوینده و همسر او،و برادر فرزندانشان می شد،و در نسب یک تن از افراد قبیلۀ او به شمار می آمد.پس از وفات نیز از یکدیگر ارث می بردند.علمای گردآورندۀ انساب عرب نیز آن مرد را در کتب انساب تا به امروز،فرزند گوینده ثبت نموده و از افراد قبیلۀ وی به شمار آورده اند.

چنانچه دو قبیله با هم پیمان دوستی و پشتیبانی می بستند،در این حال هر یک از افراد آن دو قبیله در صلح و جنگ و دفاع از حیثیت و شرف افراد قبیلۀ هم پیمان خود،تا حدّ جانبازی فداکاری

ص:25


1- 1) -جاثیه:24. [1]

می کردند.

و نیز چنانچه فردی از قبیله ای اعلام می کرد:«فلان مرد از فلان قبیله در حمایت من است»،همۀ فرزندان و خویشان و وابستگانش در راه حمایت مرد تحت الحمایه جانفشانی می کردند،و سایر افراد قبیله اش نیز هر یک به نوبۀ خود از آن مرد حمایت می کردند.

همچنین اگر فردی با دیگری به عنوان همکاری در امری دست می داد-که در اصطلاح آن را «بیعت»می نامیدند-آن فرد در راه رسیدن بیعت گیرنده به مقصود،جانفشانی می کرد.

و نیز چنانچه دو مرد جنگی با آرایش تمام و دارای اسب و جنگ افزار در صحرا-آنجا که هیچ قانونی حکومت ندارد-روبرو می شدند،اگر یکی به دیگری می گفت:«تو در امانی»،هر دو می توانستند با آرامش خاطر از اسب فرود آیند و سلاح رزم از تن به در آورده با کمال اطمینان در کنار هم بخوابند.

هر اندازه قبیله ای و فردی برای شرافت و حیثیت و انسانیت خود احترام قائل بود،به همان اندازه بر قول و پیمان خود استواری نشان می داد.

این اخلاق و سلوک در آن جامعۀ جاهلیت،نقطۀ روشن و مثبتی برای زیست در آن جامعه بود که در عصر ما در هیچ جامعه ای مانند آن را نمی توان یافت. (1)

*** آنچه بیان داشتیم نه به آن معنی است که بین اعراب جز در حال جنگ-که زور شمشیر در آن حال حکومت داشت- هیچ گاه اختلافی پدید نمی آمد،بلکه قبایل عرب و افراد آن قبایل را نیز مانند سایر بشر اختلاف ها و نزاع هایی بوده است که کار آن به محاکمه کشیده می شد.در این حال برای حلّ نزاع در میان عرب،حاکم هایی وجود داشته اند که شرح آن خواهد آمد.

حکّام عرب

در جوامع بشری،همیشه برای رفع اختلاف ها،داورها و حاکم هایی وجود دارند که مردم برای فصل خصومت ها به آنها رجوع می کنند.جامعۀ عرب قبل از اسلام نیز از این قاعده مستثنی نبود،و برای رفع نزاع ها در هر زمان،یک فرد یا بیشتر-که در میان عرب به درایت و فرزانگی،به علاوه استقامت و درست کاری مشهور بود-وجود داشت که همۀ افراد قبایل عرب آنها را به حکومت و

ص:26


1- 1) -رجوع کنید به:تاریخ عرب قبل از اسلام در تاریخ یعقوبی و طبری و مروج الذّهب و سیرۀ ابن هشام.

فصل دعاوی می پذیرفتند.

این اشخاص«حاکم»نامیده می شدند.در هر جای جزیرة العرب مشکلی بین دو قبیله یا دو فرد پیش می آمد که نیازمند محاکمه بود،از راه دور و نزدیک نزد آن حکّام برای محاکمه می رفتند.

در مکّه«عبد المطّلب»و سپس فرزند او«ابو طالب»،هر یک در عصر خود از حکّام عرب بودند. (1)

وضع مکّه و مدینه قبل از اسلام
فرهنگ در مکّه و مدینه
فرهنگ اهل مکّه

اهل مکّه در اثر سفرهای تجارتی به شام و ایران و عراق و حبشه،بیش از همۀ عرب با فرهنگ های ملّت های متمدّن عصر خود آشنایی داشتند،و در اثر معاشرت با اهل کتاب(یهود و نصاری)عادات و رسوم آنها را می دانستند.

همچنین در اثر آمدن قبایل عرب به مکّه برای حج و عمره،و مجاور بودن با بازارهای عرب در اطراف مکّه،به خصوص سوق عکاظ که جولانگاه شعرا و خطبای عرب بود،زبان و لهجۀ قبیلۀ قریش فصیح ترین لهجه در میان قبایل عرب بود.

پیش از اسلام هفده نفر از اهل مکّه خواندن و نوشتن آموخته بودند. (2)

فرهنگ اهل مدینه

اهل مدینه در اثر تماس نزدیک با قوم یهود و علمای یهود،بیشتر اطّلاعات فرهنگی شان همان بود که از آنها می شنیدند.

قبل از اسلام یازده نفر در اوس و خزرج خواندن و نوشتن آموخته بودند.هفت تن از این افراد را«کامل»می نامیدند.به دلیل آنکه علاوه بر خواندن و نوشتن،شنا و تیراندازی نیز آموخته بودند.

ص:27


1- 1) -تاریخ یعقوبی 258/1:حکّام العرب.
2- 2) -فتوح البلدان(بلاذری)،بخش«امر الخطّ»580/ و 583.

هر کس این سه فن را آموخته بود،از این لقب(کامل)برخوردار می شد. (1)

وضع سیاسی و اجتماعی اهل مکّه و مدینه
اشارة

وضع سیاسی در مکّه و مدینه همانند همۀ قبایل صحرانشین جزیرة العرب(حکم فرما بودن نظام قبیله ای)بود.ولی نظام اجتماعی آن دو،چنان که ملاحظه خواهیم نمود،با یکدیگر تفاوت بسیار داشت.

وضع سیاسی و اجتماعی مکّه

در مکّه قبایل قریش از لحاظ نسب،خود را از فرزندان اسماعیل و ابراهیم می شناختند و این، خود سبب گردن فرازی آنها بر سایر قبایل عرب گردیده بود.همچنین مجاورت با خانۀ خدا نیز که همۀ قبایل عرب-به جز اندکی از آنها که یهود و نصاری بودند-برای زیارت به آنجا می آمدند، مایۀ اضافه شدن فخر و مباهات اهل مکّه گردیده بود.

همچنین قریش به هلاکت رسیدن لشکر«ابرهه»را که به قصد خراب کردن خانۀ خدا آمده بود، به خود منسوب کرده به نوعی خود را در بین قبایل عرب عزیزتر می دانستند.

از طرف دیگر به سبب تجارت آنها از ایران و شام و عراق به یمن و حبشه و بالعکس،و دارا شدن ثروت های کلان که در عرب بی سابقه بود،انواع فحشا و منکرات،همچون رباخواری و قمار و زنا و تکبّر و طغیان،در میان آنها رواج یافته بود و از این جهت،در آن عصر در جزیرة العرب بی نظیر بودند.آنان مصداق این آیۀ کریمه گشته بودند:

إِنَّ الْإِنْسانَ لَیَطْغی أَنْ رَآهُ اسْتَغْنی (2)

«انسان طغیان می کند آنگاه که خود را توانگر می بیند.»

تباهی و فساد اخلاقی که در آن عصر در مکّه وجود داشت،در هیچ کجای جزیرة العرب همانند آن نبوده است.این امر نتیجۀ عوامل متعدّدی بوده که می توان از جمله این موارد را یاد کرد:

به خاطر اینکه منکر بعث و روز قیامت بودند،در ایّام فراغت از تجارت و به هنگام اقامت در مکّه،آنچه از فسق و فجور و شهوترانی که در دسترسشان بود،انجام می دادند.

ص:28


1- 1) -فتوح البلدان(بلاذری)580/ و 583.
2- 2) -علق:6 و 7. [1]

از آنجا که در تمام سال دسته ای از مردان قریش برای سفر تجارت،به مناطق دیگر می رفتند،مدّت های طولانی همسران آنها بی مرد بودند،و به خاطر نبودن حجاب در جامعۀ آن روز عرب،مانعی برای آمیزش مردان شهوتران با آن زنان نبوده است.

در اثر فراوانی غلام و کنیزهای ازدواج نکرده در خاندان های اشراف قریش،همه گونه آمیزش های جنسی در دسترس مردان و زنانشان بوده است.

مسائل یاد شده عوامل مؤثّری بودند در انتشار بیشتر انواع فحشا و منکر در مکّه نسبت به دیگر جوامع عرب.برای شناسایی بهتر وضع اهل مکّه،به ذکر این داستان از کتاب«اغانی»اکتفا می نماییم:

«ابو لهب فرزند عبد المطّلب با عاص فرزند هشام بر صد شتر قمار کردند.کار قمار آنها چنان بود که به اندازۀ سنگی یا گردویی زمین را گود می کردند.سپس از آن دور می شدند و آن سنگ یا گردو را به سوی آن گودال می انداختند؛چنان که در گودال جا می گرفت،صاحبش برده بود.در این قمار ابو لهب صد شتر از عاص برد.

دوباره بر صد شتر دیگر قمار کردند.باز ابو لهب برد.

بار سوم قمار کردند.بازهم ابو لهب برد و عاص آنچه داشت در این قمار باخت.

عاص به ابو لهب گفت:ای فرزند عبد المطّلب!می بینم سنگ قمار با تو دوست شده است.بیا این بار قمار کنیم که بازنده بندۀ دیگری شود.ابو لهب گفت:می پذیرم.

باز سنگ قمار افکندند و این بار نیز ابو لهب برد و عاص بندۀ او شد.

پس از آن،عاص به ابو لهب خراج می داد.تا آنکه در جنگ بدر،هنگامی که قریش مقرّر داشتند همه کس باید در آن جنگ شرکت کند یا آنکه کسی را به جای خود بفرستد،ابو لهب عاص را به جای خود فرستاد،و شرط کرد پس از بازگشت،وی را آزاد سازد.ولی او در جنگ بدر کشته شد.» (1)

وضع طائف،شهر ییلاقی مکّه

انتشار فحشا و منکر در مکّه،بر طائف (2)نیز اثر گذارده بود.در آن زمان بیشتر اهل طائف از قبیلۀ

ص:29


1- 1) -اغانی 179/4،در ذکر غزوۀ بدر از شرح حال حسّان بن ثابت. فرد مذکور در این داستان(عاص)پسر هشام بن مغیرة بن اسد و کنیه اش ابو البختری است.رجوع کنید به:سیره(ابن هشام) 281/2-283.
2- 2) -شهر ییلاقی مکّه که در دوازده فرسخی آن قرار داشت.

ثقیف بودند،و گروهی از ثروتمندان قریش نیز در آنجا سکنا داشتند.شاید به همین سبب،پس از اهل مکّه،اهل طائف بیشترین شهرت را در زنا و رباخواری داشتند. (1)اکنون برای روشن شدن اثر قریش بر طائف و ثقیف،داستان زیر را که مورّخان نقل کرده اند،عرضه می داریم:

«حارث بن کلدۀ ثقفی در طائف کنیزکی داشت به نام«سمیّه»که او را به ازدواج غلام رومی خود درآورده بود و از کسب زنای او خراج می گرفت.در آن اوان ابو سفیان در حال بازگشت از سفری،به طائف رسید.پس از خوردن و نوشیدن شراب،نزد ابو مریم سلولی می فروش رفته به او گفت:سفرم به درازا کشید.آیا زن بدکاره ای دم دست داری؟ابو مریم او را به سمیّه رسانید.

پس از این واقعه،سمیّه«زیاد»را به دنیا آورد،و آن تاریخ سال اوّل هجری بود.

زیاد را در ابتدا فرزند عبید رومی(غلامی که شوهر سمیّه بود)می خواندند.تا آنکه در سال 41 یا 42 هجری«معاویه»به دلیل همان زنای ابو سفیان با سمیّه،زیاد را فرزند ابو سفیان و برادر خود خواند و تا پایان حکومت بنی امیّه زیاد را فرزند ابو سفیان می خواندند.پس از آن در زمان بنی عبّاس به او«زیاد بن أبیه»می گفتند.» (2)

از این داستان می توان به دو نکته پی برد:

1. همچنان که گفتیم ثروتمندان قریش،شهر طائف و قبیلۀ ثقیف را به اخلاق خود آلوده کرده بودند.

2. قریش نه فقط در شهر خود و در حال فراغت میگساری و بدکاری داشتند،بلکه در حال سفر و در شهرهای دیگر نیز دست از اخلاق و روش نکوهیدۀ خود برنمی داشتند.شاید بتوان داستان زیر را نیز شاهدی دیگر برای این امر به حساب آورد:

«بعد از جنگ بدر،قریب هفتاد تن از قریش اسیر مسلمانان گشتند که در میان آنها جمعی از ثروتمندان و بزرگان قریش نیز بودند.

«عبد اللّه بن ابیّ»منافق خواست تا یکی از دو کنیز خود را وادارد تا با یکی از اسرای ثروتمند قریش هم بستر شود،به امید آنکه در نتیجۀ آن عمل پلید،کنیزک او حامله شود و فرزندی بزاید،و آن مرد قریشی پس از آزاد شدن و بازگشت به مکّه،به عبد اللّه بن ابیّ پول کلانی داده فرزند زنازادۀ خود را که در عرف عرب ملک عبد اللّه بن ابیّ می شد،از او بخرد و آزاد کند و به مکّه ببرد.

ص:30


1- 1) -رجوع کنید به:معجم البلدان،شرح طائف 10/6-16.
2- 2) -رجوع کنید به:تاریخ ابن اثیر،حوادث سال 44 هجری 223/3-225؛استیعاب 548/1-555؛اصابه 563/1.

آن دو کنیزک هیچ کدام تن به این کار پلید نمی دادند و سرانجام به نزد پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شکایت کردند.خداوند در این باره آیۀ مبارکۀ زیر را نازل فرمود:

...وَ لا تُکْرِهُوا فَتَیاتِکُمْ عَلَی الْبِغاءِ إِنْ أَرَدْنَ تَحَصُّناً لِتَبْتَغُوا عَرَضَ الْحَیاةِ الدُّنْیا... (1)

«کنیزکان خود را که می خواهند عفّت خود را حفظ کنند،به طمع مال دنیا،مجبور به زنا می کنید....»» (2)

این داستان دلالت دارد بر آنکه آن مرد ثروتمند قریشی از عبد اللّه بن ابیّ چنین درخواستی کرده بود،و به این دلیل وی از کنیزکان می خواست تا با او هم بستر شوند.

*** در خاتمۀ این بحث داستانی را که بیانگر اهتمام شایان توجّه ثقیف در دوران جاهلیت به میگساری و ارتکاب فحشا می باشد،یادآور می گردیم:

«در سال نهم هجری،گروهی از قبیلۀ ثقیف از طائف به مدینه آمدند تا با شرطهایی اسلام را بپذیرند.در آن وقت در مورد ترک زنا و شرب خمر،بین خود مشورت کردند و گفتند:«ثقیف نمی تواند صبر کند و شراب نخورد و زنا نکند!»و در نهایت چون پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شرط آنها را نپذیرفت،به ناچار قبول کردند که این دو کار پلید را ترک کنند.» (3)

وضع سیاسی و اجتماعی مدینه

پیش از هجرت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مدینه،یهودیان در مدینه و خارج مدینه سکنا داشتند،و همۀ آنها دارای دژهای مستحکم و مجهّز به بهترین ابزارهای جنگی آن روز با مردان کارآزموده برای جنگ بودند.آنان در چند آبادی با پیشرفته ترین روش ها به باغداری و زراعت و دامداری، مشغول بودند،و همۀ آنها-به خصوص ساکنان مدینه-تجارت و رباخواری نیز داشتند.

یهود بر حسب آنچه در کتب دینی آنها آمده،می پندارند خداوند آنها را قومی ممتاز و برای آقایی بر سایر بشر،و متقابلا سایر بشر را برای بهره کشی یهود از آنها آفریده است.

ص:31


1- 1) -نور:33. [1]
2- 2) -تفسیر درّ المنثور(سیوطی)47/5. سیوطی در همین صفحه روایات دیگری نیز در شأن نزول این آیه روایت کرده است.ولی ما روایاتی را که در آنها داستان بالا را نقل کرده صحیح دانستیم و به طور خلاصه در متن آوردیم.
3- 3) -رجوع کنید به:امتاع الاسماع(مقریزی)492/،در خبر آمدن گروه ثقیف به مدینه.

بدین سبب یهود در هر جامعه ای که باشند،طبیعتی سلطه جو داشته در پی گردنفرازی بر سایر اقشار می باشند.همچنین با خلق و خوی زراندوزی و تموّل جویی که در خویش دارند،برای تصاحب ثروت های اقوام دیگر-با هر وسیله ای که باشد-تلاشی شگفت دارند.

آنان برای رسیدن به این دو هدف(تسلّط بر سایر اقوام و تصاحب ثروت ایشان)در همۀ زمان ها و در هر جامعه ای که بوده اند به هر وسیله ای که در دسترس آنها بوده تمسّک می جسته اند.

همچنین از آنجا که یهود در جامعه ای که اخلاقی استوار داشته باشد به اهداف خود نمی رسند،در هر جامعه ای که باشند،منشأ اشاعۀ بی بندوباری و همه گونه فساد،و آتش آور فتنه انگیزی در آن جامعه می گردند.

با توجّه به این خصیصه های یهود،آنان در جامعۀ آن روز عرب،مردمی ثروتمند و گردنفراز بودند.خواندن و نوشتن در میان آنها رایج بود،و خود را از نسل اسرائیل و برگزیدۀ بشر،و اهل شریعت و اوّلین کتاب آسمانی می دانستند.همین اندیشه ها را نیز در میان تودۀ مردم جزیرة العرب انتشار داده بودند.

آنان برای اظهار فضیلت کردن،پیشگویی های تورات را در مورد بعثت خاتم الانبیاء صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برای اهل مدینه نقل می کردند و علامات ظهور آن حضرت را بیان می داشتند و می گفتند:مبعوث شدن آن پیامبر نزدیک است،و جایگاه او مدینه خواهد بود.

این پیشگویی ها سبب شد«ابو عامر»که نامش عبد عمرو و از قبیلۀ اوس بود،به امید آنکه آن پیامبر موعود شود،قبل از هجرت پیامبر به مدینه،رو به عبادت خدا آورد. (1)او لباس پشمین و مندرس می پوشید و...تا آنجا که او را ابو عامر راهب نامیدند.همو آنگاه که پیامبر به مدینه هجرت فرمود و دید که خودش پیامبر نشد،بنابر کارشکنی گذاشت. (2)

*** یهود در مدینه به خاطر خوی همیشگی شان،بین دو قبیلۀ اوس و خزرج فتنه انگیزی می کردند، و آن دو قبیله را به جنگ وامی داشتند .تا آنجا که گاه جنگ هایی خونین بین آن دو قبیله برپا می شد.

هر یک از دو قبیلۀ اوس و خزرج با یکی از قبیله های یهود،پیمان دوستی و همیاری داشت،و در حال جنگ،از قبیلۀ هم پیمان یهودی خود سلاح جنگ اجاره می کرد.از این راه سودی کلان

ص:32


1- 1) -انساب الاشراف(بلاذری)340/1.
2- 2) -سیره(ابن هشام)234/2 و 235؛مغازی(واقدی)،در ذکر غزوۀ احد.

عاید آن قبیلۀ یهودی می شد و بیچارگی و درماندگی عاید قبیلۀ اوس یا خزرج.درست مانند کار روس و آمریکا در عصر ما،با هم پیمانان خود در جهان سوم!

با مقایسۀ حال دو قبیلۀ اوس و خزرج با حال قبایل اهل مکّه و یمن که در همان عصر در هم زیستی مسالمت آمیز به سر می بردند،روشن می گردد که آن جنگ ها بر اثر فتنه انگیزی قبایل یهود بوده است.

*** مردم اهل مدینه در چنین حالی زیست می کردند تا آنکه دو قبیلۀ اوس و خزرج،قبل از برخورد با پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و هجرت آن حضرت به مدینه،در صدد علاج بیچارگی خود شدند،و علاج را در آن دیدند که همگی متّفق گشته برای خود شاهی انتخاب کنند که همه فرمانبردار او باشند،تا دیگر جنگ بین آنها برپا نشود.

برای این کار یکی از بزرگان اهل مدینه،یعنی«عبد اللّه بن ابیّ»را انتخاب کردند،و در کار ساختن تاج شاهی برای او و خریدن گوهرهایی از یهود برای این کار بودند که در مکّه با پیامبر روبرو شدند،و دانستند پیامبری که یهودیان از بعثت او خبر می دادند،هموست.از این رو به آن حضرت ایمان آوردند و وی را با یارانش به مدینه دعوت نمودند.

پس از آمدن پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مدینه،به راهنمایی و دستور آن حضرت بین همۀ اهل مدینه (قبایل یهود و اوس و خزرج)پیمانی نوشته و امضا شد،که در نتیجۀ آن پیمان،هیچ کس از اهل مدینه بر دیگری تعدّی نمی نمود و چنانچه کسی تعدّی می کرد،پیامبر در مورد آن قضاوت می کرد.همچنین همۀ اهل مدینه در برابر تجاوزی که از طرف کسی از خارج مدینه بر آنها می شد، پشتیبان هم بودند. (1)

و نتیجۀ پیمان اخوّت و برادری بین مسلمانان و معاهده با قبایل یهود ساکن مدینه،با توجّه به عادات و خلق و خوی عرب آن روز،آشکار و روشن می گردد.

با توجّه به آنچه از وضع عرب قبل از اسلام بیان شد،اکنون می توانیم نظری کوتاه به سیرۀ پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بنماییم.

ص:33


1- 1) -سیره(ابن هشام)234/2 و 147؛عیون الاثر 197/1.

ص:34

درس بیست و ششم

اشارة

ص:35

ص:36

نگاهی کوتاه به سیرۀ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

پیش از بعثت
اجداد پیامبر
اشارة

همۀ اجداد پیامبر تا آنجا که عرب می شناختند و خبر داشتند،شیخ و رئیس قبیلۀ قریش در مکّه بودند.و از آنجا که مهمانان مردم مکّه حجّاج بیت اللّه الحرام بودند،اجداد پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اطعام حجّاج و رسانیدن آب در آن کوه ها و درّه های سوزان را به عهده داشتند.تا آنکه این ریاست به «عبد مناف»رسید.عبد مناف را چهار فرزند بود به نام های:هاشم،عبد شمس،نوفل و مطّلب. (1)

ریاست هاشم

پس از وفات عبد مناف،میان«هاشم»و«عبد شمس»دربارۀ ریاست بر قریش خصومت و درگیری شدید بپا شد.هاشم در آن درگیری پیروز شد و در روزگار خود نام آورتر از پدران خود گردید.هاشم اوّلین کسی بود که دو سفر تجارتی تابستان و زمستان را برای قریش بنیان گذارد.در تابستان کاروان تجارتی شان به شام می رفت که آن سفر را«رحلة الصّیف»می نامیدند،و در زمستان از راه یمن به حبشه و افریقا می رفتند که آن را«رحلة الشّتاء»می نامیدند.

در آن زمان که هیچ فرد یا قبیله ای از بیم غارتگری در امان نبود،هاشم نخست از قیصر،پادشاه روم که در شام بود،امان نامه ای برای کاروان های تجارتی قریش در قلمرو حکومت قیصر گرفت.

ص:37


1- 1) -رجوع کنید به:سیره(ابن هشام)111/1؛و شرح حال قبیلۀ فهر در کتاب انساب ابن حزم.

سپس در بازگشت از شام به مکّه،از هر یک از قبایل عرب نیز که در سر راه قافلۀ بازرگانی بودند، پیمان گرفت که قافلۀ بازرگانی قریش در حال عبور از زمین های آنان،در امان باشند.بدین گونه امنیت آن قافله ها در مسیر تجارتی تأمین گردید.نام پیمان های قریش با قبایل عرب که در گذشته نیز بدان اشاره رفت و در قرآن کریم هم یاد شده است، (1)«ایلاف»بود.

هاشم در سال های قحطی،اهل مکّه را اطعام می کرد تا آنکه قحطی برطرف می شد.

وی در سفری به شام،در شهر مدینه فرود آمد،و با«سلمی»دختر زید از قبیلۀ خزرج ازدواج کرد.سلمی در مدینه ماند و هاشم به سفر تجارت خود ادامه داد.در نتیجۀ این ازدواج،سلمی فرزندی به نام«شیبه»(عبد المطّلب)بزاد.

آنگاه که هاشم وفات کرد،قبایل قریش بر خود هراسیدند که مبادا قبایل عرب بر آنها چیره شوند و بدین سبب نتوانند کاروان های بازرگانی خود را حرکت دهند.بنابراین دو برادر هاشم،عبد شمس و نوفل،با نجاشی پادشاه حبشه و کسری پادشاه ایران تجدید عهد و پیمان کردند.

چندی بعد،آن دو نیز وفات کردند،و ریاست مکّه به برادرشان«مطّلب»،فرزند عبد مناف رسید.

مطّلب به مدینه رفت و فرزند برادر خود،هاشم،یعنی عبد المطّلب را به مکّه آورد.ریاست قریش پس از وفات مطّلب به برادرزاده اش منتقل گردید.

ریاست عبد المطّلب

چندین امر سبب شد که ریاست عبد المطّلب بیش از نیاکانش در قبایل قریش و صحراهای حجاز گسترده شود:

نخست آنکه وی از سلاله و نژاد هر دو تیرۀ بزرگ عرب،عدنان و قحطان بود.

و مسألۀ دیگر کارهای شایسته ای بود که عبد المطّلب انجام داد.مانند کندن چاه زمزم در خانۀ خدا که از زمان اسماعیل مورد استفادۀ اهل مکّه و حجّاج بیت اللّه الحرام بود،و به خاطر عواملی چند در زیر خاک مدفون شده بود و کسی محلّ آن را نمی دانست.

عبد المطّلب پس از کشمکش هایی با قریش،به همراه یگانه فرزندش،حارث آن چاه را از زیر توده های خاک بیرون آورد،و سپس آب آن را بر هر نوشنده ای سبیل کرد.

ص:38


1- 1) -سورۀ قریش.

عبد المطّلب را در کندن این چاه،جز یگانه فرزندش،حارث یاوری نبود.در آن حال نذر کرد اگر خداوند ده پسر به او عنایت کند،یک پسر را در راه خدا قربانی کند.و آنگاه که دارای ده پسر شد،قرعۀ قربانی به نام کوچک ترین فرزندش،«عبد اللّه»بیرون آمد.

عبد المطّلب خواست فرزندش عبد اللّه را در برابر خانۀ خدا قربانی کند.بزرگان قریش که در آنجا گرد آمده بودند،پیش آمدند و گفتند:این کار شما پیشینه ای می شود برای دیگران از قریش، و پدرانی دیگر نیز فرزندان خود را مانند شما قربانی خواهند کرد.

در نتیجۀ این گفتگوها،قرار بر آن شد که عبد المطّلب از بین صد شتر و عبد اللّه،برای قربانی کردن یک قرعه بکشد.اگر قرعه به نام صد شتر درآمد،صد شتر را قربانی کند،و چنانچه به نام عبد اللّه درآمد،او را قربانی سازد.چون قرعه کشیدند قرعه به نام صد شتر بیرون آمد.عبد المطّلب نپذیرفت،تا آنکه سه بار قرعه کشیدند و هر سه بار به نام صد شتر درآمد.

عبد المطّلب صد شتر را قربانی ساخت و گوشتش را اطعام کرد.و بدین سان عبد اللّه از قربانی شدن رهایی یافت.

این عمل عبد المطّلب با فرزند خود،کار ابراهیم را با فرزندش،اسماعیل،در خاطره ها زنده کرد.بدین سبب عبد المطّلب را«ابراهیم ثانی»نامیدند.

عبد المطّلب«آمنة بنت وهب»را برای همسری فرزندش،عبد اللّه انتخاب کرد.در نتیجۀ این ازدواج،فرزندی به نام«محمّد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب»(پیامبر خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم)به دنیا آمد. (1)

عام الفیل

پیامبر در شکم مادر بود که پدرش،عبد اللّه وفات کرد.در سال ولادت پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم «ابرهه»،فرمانروای حبشی،با لشکری انبوه و فیل های جنگی برای خراب کردن خانۀ خدا از یمن به سوی مکّه آمد.

عبد المطّلب بر فراز کوه های مکّه رفت و دست به دعا برداشت و گریست.خداوند دعای او را مستجاب نمود و پرندگان«ابابیل»را بر جیش ابرهه فرستاد و همۀ آنها را هلاک ساخت.

این داستان ها در قبایل جزیرة العرب مشهور گردید،و سبب پیدایش احترامی خاص برای عبد المطّلب شد.

ص:39


1- 1) -رجوع کنید به:تاریخ یعقوبی 242/1-252. [1]

عرب این سال را«عام الفیل»نامید و چنانچه گذشت پیامبر خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در همین سال به دنیا آمد.

آن حضرت نخست تحت کفالت جدّش،عبد المطّلب بود.هنوز خردسال بود که مادرش آمنه وفات کرد و آنگاه که به سن هشت سالگی رسید،جدّش نیز بیمار شد و کفالت نوۀ خود، محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به فرزند برومندش،«ابو طالب»واگذارد و سپس وفات کرد.

ریاست ابو طالب

پس از عبد المطّلب ریاست قبایل قریش به فرزندش،ابو طالب منتقل گردید.ابو طالب در همان سال مانند سایر قریش برای تجارت به سفر شام رفت و برادرزادۀ خود،محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را نیز به همراه برد.

در این سفر راهبان نصاری اوصاف پیامبر خاتم را در محمّد باز شناختند و ابو طالب را از آن داستان باخبر ساختند.همچنین او را از گزند یهود به برادرزاده اش بیم دادند و اصرار ورزیدند هر چه زودتر به مکّه بازگشته برادرزاده اش را از قوم و قبیلۀ خود بیرون نبرد،و در حراست او بکوشد.ابو طالب به مکّه بازگشت و در حراست پیامبر سعی بلیغ داشت.

پس از آنکه پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به سن بیست و پنج سالگی رسید،با ثروتمندترین زن قریش، «خدیجه»ازدواج کرد و دارای خانواده ای ثروتمند گردید.

در سالی که در مکّه قحطی شدید پیش آمد،پیامبر از عمویش،ابو طالب خواست تا فرزندش علی را به او بسپارد تا به خانۀ خود برد،و تحت کفالت و پرورش خاصّ خود درآورد.ابو طالب خواستۀ برادرزاده را اجابت فرمود (1)و علیّ خردسال،تحت تکفّل پیامبر و در خانۀ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پرورش یافت.

نصب«حجر الاسود»

خانۀ کعبه را دیواری کوتاه و کمی بلندتر از یک قامت،و بی سقف بود.درون آن چاهی بود که گنجینۀ کعبه در آن قرار داشت.در سال سی و پنجم عمر شریف پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دزدان به آن گنجینه دستبرد زدند.قریشیان بر آن شدند که خانۀ کعبه را تجدید بنا کنند.ساختن کعبه را بر قبایل

ص:40


1- 1) -تاریخ طبری 1163/3،چ اروپا.

خود تقسیم کردند.آنگاه که نوبت به نصب«حجر الاسود»رسید،بر سر قرار دادن آن در جای خود،بین قبایل قریش درگیری پدید آمد.(هر قبیله در پی بی آن بود که خود این امتیاز را کسب کند.)

سرانجام قبایل آمادۀ رزم شدند،تا هر قبیله ای که در جنگ غالب شد،او حجر الاسود را نصب کند.

در این هنگام سالمندترین مرد قریش،مغیرة بن عبد اللّه مخزومی،به قریش که در مسجد الحرام گرد آمده بودند،گفت:ای قبایل قریش!هر کس اکنون از در مسجد وارد شود،او را حکم قرار دهید و هر چه او گفت عمل کنید.همه این پیشنهاد را پذیرفتند.

چشم ها به در مسجد دوخته شده بود که نوادۀ عبد المطّلب،محمّد بن عبد اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم وارد مسجد شد.همه آواز دادند:

«هذا الأمین رضینا.هذا محمّد.»

«این محمّد امین است به حکمیّت او راضی هستیم.»

چون پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نزد ایشان آمد و از داستان باخبر شد،فرمود:پارچه ای بیاورید.پارچه ای آوردند.پیامبر با دست خود حجر الاسود را در آن پارچه گذارد.سپس فرمود هر قبیله ای قسمتی از این پارچه را در دست گیرد و سنگ را بلند کند و به جایگاه حجر الاسود برساند.چون چنان کردند، پیامبر با دست خود سنگ را برداشت و در جایش گذاشت و روی آن را ساخت،و آن غائله را این چنین با حکمت،به نیکی پایان بخشید. (1)

اهل کتاب در انتظار پیامبر خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

خداوند تبارک و تعالی همۀ اوصاف پیامبر خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به پیامبرانش خبر داده بود:محلّ تولّد او،مسکن او،علامت های زمان بعثت و هجرت،نشانه هایی که در اندام داشت، خصیصه هایی که در سلوک داشت و امتیازهایی که در شریعت او بود...همه را بیان نموده و به پیامبران امر فرموده بود همۀ آن صفات را برای امّت های خود بازگو کنند،و از امّت های خود عهد و پیمان بگیرند که هرگاه آن پیامبر با آن خصیصه ها و آن صفات مبعوث شد،به او ایمان آورند.

پیامبران همۀ آن صفات و مشخّصات را به امّت ها و اوصیای خود تبلیغ فرموده بودند.همچنین در کتب آسمانی و کتاب هایی که اوصیای پیامبران در شرح کتب آسمانی نوشته بودند،این امور با

ص:41


1- 1) -سیره(ابن هشام)204/1-210،حدیث بنیان الکعبة.

تفصیل تمام ثبت و ضبط گردیده بود.

از آنجا که این اطّلاعات و مطالب از جمله اموری بود که به زندگانی دنیوی آنان که کتب آسمانی را تحریف می کردند،زیانی نمی رسانید،همۀ آن مطالب در آن کتب سالم مانده و دستخوش تحریف نگردیده بود،و در دست علمای یهود و نصاری موجود بود.

علمای یهود و نصاری هر جا که بودند آن اخبار را با تفصیل بیان می کردند و شرح می دادند.از آن جمله بود اخباری که آنها برای عبد المطّلب و ابو طالب،جد و عموی پیامبر شرح داده بودند.

علمای یهود نیز آن اخبار را در مدینه منتشر ساخته و خبر داده بودند که آن پیامبر به این شهر هجرت خواهد کرد.به همین سبب بود که ابو طالب این امر را مکرّر در اشعار خود بعد از بعثت پیامبر بیان می کرد.و همچنین اهل مدینه هنگام برخورد با پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مکّه،دانستند که او همان پیامبر است که یهودیان از او خبر می دادند و به او ایمان آوردند.

ص:42

بعثت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
اشارة

پیامبر قبل از آنکه سنّش به چهل برسد،در هر سال مدّتی را در غار«حراء»عزلت می گزید و به عبادت پروردگار خود مشغول می گردید.در این عزلت،پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،علی علیه السّلام را نیز به همراه خود می برد.

آنگاه که سنّ پیامبر به چهل رسید،در همان غار حراء نخستین بار وحی بر پیامبر نازل شد،و علی نیز که با او بود،شاهد اوّلین نوبت نزول وحی گردید. (1)

پس از نزول وحی،علی علیه السّلام و خدیجه اوّلین کسانی بودند که به پیامبر ایمان آوردند،و در اوّلین روز پس از نزول وحی،با پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نماز جماعت گزاردند.تا چندین سال جز این سه نفر، کسی به اسلام نگرویده بود.در این باره طبری و دیگر مورّخان از«عفیف کندی»روایت کرده اند که گفت:

«در عصر جاهلیت به مکّه رفتم و مهمان«عبّاس بن عبد المطّلب»بودم.روزی به کعبه نظر افکنده بودم.جوانی را دیدم که آمد و به آسمان نگریست.سپس رو به کعبه ایستاد.

چیزی نگذشت که جوان خردسالی را دیدم که آمد و سمت راست او ایستاد.

سپس زنی آمد و پشت سر آنها ایستاد.

آنگاه آن مرد جوان به رکوع رفت.آن جوان خردسال و آن زن نیز رکوع رفتند.آن مرد جوان برپا ایستاد.آن جوان خردسال و آن زن نیز چنان کردند.آن مرد جوان به سجده رفت.آن دو نیز

ص:43


1- 1) -رجوع کنید به:بحث های گذشتۀ کتاب.

چنان کردند.

گفتم:ای عبّاس!امری است عظیم.

عبّاس نیز گفت:امری است عظیم.آیا می دانی این مرد جوان کیست؟

گفتم:نمی دانم.

گفت:این پسر برادرم،محمّد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب است.

بازگفت :می دانی این که با اوست کیست؟

گفتم:نمی دانم.

گفت:این برادرزاده ام،علیّ بن ابی طالب بن عبد المطّلب است.این برادرزاده ام به من گفت:

پروردگار من،پروردگار آسمان و زمین،آنها را به آنچه بر آن هستند امر فرموده است.

به خدا سوگند،من کسی را روی زمین بر این دین،جز این سه نفر نمی شناسم.» (1)

آغاز دعوت عمومی

تا زمانی که پیامبر خارج از منزل خود کسی را به دین اسلام دعوت نکرده بود،کسی را با او کاری نبود.تا اینکه در سال سوم بعثت آیۀ وَ أَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ (2)بر او نازل شد،و پیامبر خویشان خود،بنی عبد المطّلب،را به منزلش دعوت نمود.آنگاه پس از صرف غذا،ایشان را به دین اسلام دعوت کرد و فرمود:چه کسی از شما مرا در این کار یاری می کند تا خلیفه و وزیر و وصیّ من باشد؟

همه امتناع ورزیدند و علی،آن جوان خردسال گفت:یا رسول اللّه!من شما را در این کار یاری می کنم.

پس از سه بار تکرار دعوت پیامبر و امتناع همه جز علی علیه السّلام،پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گردن علی را گرفت و گفت:تو خلیفه و وزیر و وصیّ من هستی.

ابو لهب سخت ابو طالب را مسخره کرد و از خانه بیرون شدند. (3)

پس از این،«زید»،آزاد کردۀ پیامبر،و عموزاده اش،«جعفر بن ابی طالب»اسلام آوردند.پس

ص:44


1- 1) -تاریخ طبری 1161/3،چ اروپا.
2- 2) -شعراء:214. [1]
3- 3) -رجوع کنید به:تاریخ طبری 1171/1 و 1172؛عیون الاثر 98/1-100.

از آنها«ابو ذر»و چند تن دیگر.و دهمین کس«فاطمه»،همسر ابو طالب و مادر علیّ بن ابی طالب بود. (1)

عکس العمل قریش و حمایت شیخ آنها از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
اشارة

اسلام در مکّه گسترش پیدا کرد و از بعضی قبیله های قریش،افرادی مسلمانان شدند.ولی کفّار قریش تا آن زمان که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و پیروان او به عبادت پروردگارشان مشغول بودند و به بت پرستی آنها تعرّضی نداشتند،جز حالت شگفت زدگی،برخورد دیگری نداشتند.تا آنکه پیامبر از جانب پروردگار مأمور بیم دادن بت پرستان و بیان بی خردانه بودن بت پرستی شد.

در این هنگام مشرکان قریش نزد شیخ خود ابو طالب رفته گفتند:شما شیخ ما و آقای بزرگوار ما هستی.برادرزاده ات خدایان ما را دشنام داده آنها را به زشتی یاد می کند.دستور بده دست از دشنام دادن به خدایان ما بردارد،و آنها را به زشتی نام نبرد.ما نیز او را با خدای خودش وامی گذاریم .

ابو طالب پیامبر را در مجلس حاضر داشت و خطاب به او گفت:اینان بزرگان و سران قوم شما هستند،و از شما چنین خواسته ای دارند.

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:ای عمو!آیا آنها را به بهتر از آن دعوت نکنم؟!

ابو طالب گفت:آنها را به چه دعوت می کنی؟

پیامبر فرمود:آنها را دعوت می کنم به گفتن کلمه ای که با گفتن آن،عرب خاضع ایشان گردد،و بر عجم(غیر عرب)حکم فرما گردند.

ابو جهل گفت:آن یک کلمه چیست؟!بگو که ده برابر آن را خواهیم گفت.

پیامبر گفت:

آن یک کلمه آن است که بگویید:«لا اله الاّ اللّه»:خدایی جز اللّه نیست.

آنها خشمگین شده از جای برخاستند و گفتند:به خدا تو را و خدای تو را که چنین دستور به تو می دهد،دشنام می دهیم. (2)

ص:45


1- 1) -رجوع کنید به:تاریخ یعقوبی 23/2 و 28.
2- 2) -آیۀ وَ انْطَلَقَ الْمَلَأُ مِنْهُمْ أَنِ امْشُوا وَ اصْبِرُوا عَلی آلِهَتِکُمْ إِنَّ هذا لَشَیْءٌ یُرادُ (ص:6)به این داستان اشاره دارد.
پیشنهادهای قریش

کفّار قریش،بار دیگر به پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پیشنهاد کردند که یک سال آنان،خدای او را بپرستند،و یک سال او خدایان آنها را بپرستد.در جواب آنها سورۀ مبارکه کافرون نازل شد:

قُلْ یا أَیُّهَا الْکافِرُونَ* لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ* وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ*... لَکُمْ دِینُکُمْ وَ لِیَ دِینِ

«بگو ای کافران!من آنچه را شما می پرستید نمی پرستم.شما نیز آنچه را من می پرستم نمی پرستید...شما را دینی و مرا دینی دیگر است.»

*** پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم کار خود را ادامه داد.مشرکان قریش بار دیگر به نزد شیخ خود رفتند.آنان خوش اندام ترین جوان قریش و زیرک ترین آنها را به نام«عماره»با خود بردند و به ابو طالب گفتند:

«این بهترین جوان قریش به جای محمّد از آن شما باشد،و شما محمّد را به ما تسلیم کن تا او را بکشیم،و این نگرانی از قبیلۀ قریش رفع شود.»

ابو طالب در پاسخ پیشنهاد ابلهانۀ آنها گفت:«فرزندم را به شما بدهم بکشید؟!و به جای او فرزند شما را نگهداری کنم؟!»و با پرخاش شدید به هم پیمانان خود،آنها را راند.

در اینجا کفّار قریش چاره را در آزار دادن پیروان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دیدند.بنابراین سران هر قبیله، شکنجه دادن و آزار مسلمانان قبیلۀ خود را آغاز کرد.

آنگاه که آزار و شکنجۀ کفّار قریش بر مسلمانان فزونی یافت،پیامبر دستور داد مسلمانان از مکّه به حبشه هجرت کنند و سپس«جعفر بن ابی طالب»را به سرپرستی آنها گماشت.

کفّار قریش عمرو بن عاص و عماره را با هدایایی به نزد«نجاشی»،پادشاه حبشه گسیل داشتند، و از او خواستند تا مسلمانان را به مکّه برگرداند.ولی نجاشی به خواست آنها اعتنا نکرد و به احترام و بزرگداشت جعفر و همراهانش ادامه داد.

ابو طالب وقتی چنین رفتار را از نجاشی شنید،این اشعار را برای او سرود و وی را به اسلام دعوت کرد:

تعلم خیار النّاس أنّ محمّدا وزیر لموسی و المسیح بن مریم

أتی بهدی مثل الّذی أتیا به و کلّ بأمر اللّه یهدی و یعصم

و أنّکم تتلونه فی کتابکم بصدق حدیث لا حدیث التّرجّم

ص:46

و أنّک ما یأتیک منّا عصابة لفضلک إلاّ ارجعوا بالتّکرّم

(1)«هان ای که از بهترین مردمانی!بدان محمّد،یاری کنندۀ موسی و عیسی فرزند مریم است.

او هدایتی مانند آنچه آن دو آوردند،آورده است.و هر یک از این سه پیامبر به امر خدا هدایت می کند،و[مردم را از بدی]حفظ می کند.

و شما[نصاری]خبر او را در کتاب خود[انجیل]در سخن راست می خوانید؛نه در گفتار برخاسته از گمان و تخمین.

و به درستی هر گروهی که از ما[مسلمانان]به سوی تو پناه می آورند،به سبب فضیلت و بزرگواری تو،با احترام و تکریم بر می گردند.»

نجاشی عمرو عاص و مسلمانان به سرکردگی جعفر را گرد هم آورد.جعفر عمرو را جواب گفت و نجاشی عمرو را با خواری رد کرد.

نجاشی اسلام را به رسمیت شناخت و مانند شریعت موسی و عیسی معرّفی کرد.شمارۀ مهاجران به حبشه بیش از هشتاد تن شد.این خبر بین قبایل جزیرة العرب پخش شد،و اسلام از مرز مکّه بیرون رفت و افرادی از قبایل عرب مانند«ابو ذر غفاری»اسلام آوردند.

ابو طالب نیز در اشعار خود،ضمن اظهار حمایت از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به اسلام دعوت می کرد:

منعنا الرّسول الملیک ببیض تلألأ کلمع البروق

أذبّ و أحمی رسول الملیک حمایة حام علیه شفیق (2)

«از پیامبر مالک الملک با شمشیری که مانند برق می درخشد،دفاع و حمایت کردیم.

پیامبر مالک الملک را،حمایت کردن حمایت کننده ای که بر او شفیق و دلسوز است،دفاع و حمایت می کنم.»

و نیز در شعری دیگر می گوید:

و اللّه لن یصلوا إلیه بجمعهم حتّی أوسّد فی التّراب دفینا

و عرضت دینا قد عرفت بأنّه من خیر أدیان البریّة دینا (3)

«به خدا سوگند،دست ایشان به او نمی رسد،مگر آنکه من در خاک سپرده شوم.

ص:47


1- 1) -سیره(ابن اسحاق)222/.
2- 2) -سیره(ابن اسحاق)149/.
3- 3) -تاریخ یعقوبی 31/2. [1]

تو دینی را عرضه داشتی که دانستم بهترین دین مردمان است.»

و در شعری دیگر گوید:

أ لم تعلموا أنّا وجدنا محمّدا نبیّا کموسی خطّ فی أوّل الکتب (1)

«آیا ندانستید که ما یافتیم محمّد را پیامبری مانند موسی که در اوّلین کتاب(تورات)نام او نوشته شده است.»

*** بار دیگر پیشنهاد کردند که چنانچه پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خواستار مال دنیاست،از اموال خود آن قدر به حضرتش بدهند که از همۀ اهل مکّه ثروتمندتر شود؛اگر خواهان پادشاهی است،او را به پادشاهی خود اختیار کنند.پیامبر در جواب گفت:

«به خدا سوگند،اگر آفتاب را در دست راست،و ماه را در دست چپم بگذارند،از دعوت دست نمی کشم.»

در این گفتگوها و پیشنهادها بین قریش و ابو طالب و پیامبر،ابو طالب به پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اظهار ناتوانی کرد و گفت:ای پسر برادرم!قوم تو چنین و چنان گفتند.در کار من و خودت بیندیش،و آنچه را که توانایی آن را ندارم از من مخواه.

در اینجا پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به گریه افتاد و به عمو پشت کرد و به راه افتاد.ابو طالب برادرزاده را خواند.چون پیامبر ایستاد و رو به عمو کرد،ابو طالب گفت:

ای پسر برادرم!برو و هر چه می خواهی بگو؛که در هیچ حالی تو را وانمی گذارم . (2)

درگیری حمزه،عموی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،با ابو جهل

روزی ابو جهل پیامبر را در کوه صفا تنها یافت.او را بسی دشنام داد و دین اسلام را به زشتی یاد کرد و پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را آزرد.کنیزکی آن حال را مشاهده کرد.

در آن زمان،حمزه که سرآمد مردان نامی قریش در شهامت و مردانگی بود،برای شکار از مکّه بیرون رفته بود.او را چنان رسم بود که چون از شکار بازمی گشت ،نخست به مسجد الحرام می شتافت و طواف خانۀ کعبه به جا می آورد.سپس به خانه می رفت.آنگاه که به مسجد می رفت،

ص:48


1- 1) -سیره(ابن اسحاق)157/؛سیره(ابن هشام)373/1. [1]
2- 2) -سیره(ابن هشام)278/1.

به نزد هر دسته از قبیله های قریش که در مسجد گرد هم نشسته بودند،می رفت و می ایستاد و بر آنها سلام می کرد.

این بار که از شکار بازمی گشت ،آن کنیزک داستان ابو جهل را با پیامبر به او بازگو کرد.حمزه چهره اش برافروخت و در خشم شد و شتابان به مسجد رفت.ولی این بار نزد هیچ گروهی نایستاد و یکسره به سوی گروهی که ابو جهل در آنها بود شتافت.

وقتی به آنان رسید،بالای سر ابو جهل ایستاد و کمان خود را بلند کرده بر سر ابو جهل کوبید و سر او را شکافت.آنگاه به او گفت:به برادرزاده ام دشنام می دهی،در حالی که من بر دین اویم و سخن او را می گویم؟!اگر می توانی مرا رد کن!

مردانی از بنی مخزوم(فامیل ابو جهل)به یاری ابو جهل برخاستند.ابو جهل از عاقبت کار ترسید و به خویشان خود گفت:ابو عماره(حمزه)را واگذارید ؛چه من برادرزاده اش را ناسزایی زشت گفتم.

*** شیخ قبایل قریش در این اوان در راه حمایت از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مبارزه ای سخت با کفّار قریش بپا کرد.در این مبارزه قصاید غرّای خود را همانند صاعقه های آسمانی بر سر آنها می بارید.او در این رزم،کسان خود و هم پیمانانش را نیز تشجیع می کرد و به یاری می طلبید،و در قصایدی که می سرود،مانند این معانی را گوشزد می نمود:

«نه،به خدا قسم دست کسی به برادرزادۀ من نمی رسد،و در این راه شیر مردان بنی هاشم شمشیرها از نیام می کشند،و مانند شیرهایی که به شکار خود حمله می کنند،دشمنان را در هم می درند،زن ها در این راه بی شوهر می شوند.»

ابو طالب قصاید بسیاری در این معانی سروده که یکی از آنها دارای نود و چهار بیت می باشد. (1)

انقلاب علیه شیخ مکّه

کفّار قریش در برابر حمایت همه جانبۀ ابو طالب،شیخ مکّه از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و دین اسلام و مسلمانان،بیچاره شدند.لذا در سال ششم پس از بعثت برای چاره اندیشی گرد هم آمدند،و با هم پیمان بستند که علیه شیخ خود و قبیلۀ بنی هاشم و بنی المطّلب که از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حمایت می کنند،

ص:49


1- 1) -رجوع کنید به:سیره(ابن هشام)286/1-298.

قیام کنند. (1)

بدین منظور نامه ای نوشتند و طبق آن همگی متعهّد گشتند که با حامیان پیامبر قطع همه گونه روابط کنند،با آنها ازدواج نکنند،از آنها چیزی نخرند و چیزی به آنها نفروشند و با آنها در یک جلسه ننشینند.این عهدنامه را پس از امضا کردن داخل خانۀ کعبه آویختند.

در این هنگام دو تیرۀ بنی هاشم و بنی المطّلب-جز ابو لهب-خانه های خود را در مکّه ترک کردند و همگی با شیخ خود،ابو طالب به درّه ای به نام«شعب ابو طالب»پناه بردند و با هم در آنجا سکنا گزیدند.

در این زمان ابو طالب در قصیده ای غرّا به قریش خطاب کرد و گفت:

«هان!از جانب من پیغام دهید قبیلۀ لؤی،و به ویژه قبیله های کعب (2)را:

آیا ندانستید ما محمّد را پیامبری یافتیم مانند موسی که در اوّلین کتاب(تورات)نام او نوشته شده است؟!

و خداوند محبّت او را در دل بندگان گذارده است.و از آن کس که خدا محبّت او را در دل ها گذارد،کسی بهتر نیست.

و آنچه در نامۀ خود نگاشتید،بر شما شوم خواهد بود.همچنان که صدای شتر بچه ناقۀ صالح [پس از پی شدن مادرش]برای آن قوم شوم بود.[یعنی به سبب این کارتان عذاب بر شما نازل می گردد.]

بیدار شوید!بیدار شوید!پیش از آنکه خاک گورتان کنده شود،و بی گناه مانند گناهکار[در عذاب،شریک]گردد.

دنباله روی سخن چینان نشوید،و پس از دوستی و قرابت قطع رحم نکنید.

و جنگ بسیار طولانی را پیش نیاورید.چه بسا جنگ بر آن کس که جنگ افروزی کند،سخت و ناگوار باشد.

به خدای کعبه سوگند،هرگز ما احمد را در سختی های روزگار وانمی گذاریم .

ص:50


1- 1) -تاریخ یعقوبی 31/2، [1]چ بیروت 1379.
2- 2) -لؤی بن غالب جدّ اعلای قبیلۀ قریش و فرزندانش کعب و عامر می باشند.قبیله های قریش نسبشان به همین کعب بن لؤی می رسد که طرف خطاب شیخشان ابو طالب می باشد.رجوع کنید به:انساب(ابن حزم)،شرح حال قبایل بنی لؤی. (مصادر این قصیده در پاورقی شعر گذشته ذکر شد.)

پیش از آنکه از ما و شما،دست و صورت ها با شمشیرهای برّان جدا نشود؛

در میدان کارزاری که در آن شکسته های نیزه ریخته شده،و دسته های لاشخوران سیاه بر خوردن کشته ها گرد آیند؛

جولانگاه اسب ها در هر گوشه و کنار،و نعره های رزمندگان،صحنۀ کارزار را پر کرده باشد.

مگر نه پدر ما،هاشم کمر بست و فرزندان خود را به نیزه زدن و شمشیر زدن وصیّت کرد؟!

ما بنی هاشم از جنگ خسته و ملول نمی شویم تا جنگ از ما خسته شود،و هیچ شکایتی از پیش آمدهای آن نداریم.

ولی ما مردان رزم و مردان خرد هستیم،در آن هنگام که جان قهرمانان از ترس به لب رسد.»

*** قصیده های ابو طالب اثر بسزایی بر قریش داشت.از بیم همین گونه تهدیدها،پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و دیگر بنی هاشم از گزند شمشیر و هر سلاح قریش در امان بودند.ولی محاصرۀ اقتصادی بر آنها تأثیری سخت داشت و سه سال به طول انجامید.در این سه سال ثروتمندترین زن قریش،خدیجه، اموال خود را بر محاصره شدگان اتفاق کرد. (1)

در این مدّت خواربار به طور قاچاق به ایشان می رسید.ابو طالب فرزندش،علی را در تاریکی شب،برای آوردن آذوقه به مکّه می فرستاد.ابن ابی الحدید در این باره چنین نقل می کند:

«علی شب از درّۀ کوه،مانند دزدان بیرون می آمد و خود را از دیدگان پنهان می داشت.آنگاه به آنجا که ابو طالب او را فرستاده بود،می رفت و بارهای آرد و گندم را بر دوش می کشید و می آورد.» (2)

در آن مدّت کسی از آنها از درّۀ کوه بیرون نمی آمد،و کسی نیز نزد ایشان نمی رفت. (3)

ابو طالب شبانگاه پیامبر را در جایی می خوابانید که دیده شود.سپس چون پاسی از شب می گذشت،او را از جای خود به جای دیگر می برد،و علی علیه السّلام را در جای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می خوابانید.تا اگر کسی جای پیامبر را برای به قتل رسانیدن وی مشخّص کرده بود،فرزندش،علی

ص:51


1- 1) -سیره(ابن هشام)373/1-376.
2- 2) -شرح نهج البلاغه(ابن ابی الحدید)254/13،چ مصر،در شرح خطبۀ قاصعه،فصل فی القول فی اسلام ابی بکر و علی.
3- 3) -همان 58/14.

را به جای پیامبر به قتل برساند. (1)

محاصره شدگان دچار فقر و فاقۀ شدید شده بودند.خداوند موریانه را مأمور کرد تا نوشته های عهدنامه را بخورد.پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ابو طالب را از حادثه خبر داد.ابو طالب در مسجد الحرام نزد قریش رفت و داستان را بازگو کرد و گفت:نامه را بنگرید.اگر چنان است که برادرزاده ام گفته،محاصره را برطرف کنید.و چنانچه خبر او صحّت نداشت،برادرزاده ام را به شما تسلیم می کنم تا او را بکشید.

قریش شادمان شدند.نامه را آوردند و دیدند همۀ نوشته ها نابود شده جز«باسمک اللّهمّ».

گفتند:«این چیزی جز سحر نیست!»در این زمان گروهی اسلام آوردند. (2)

آنگاه پنج تن از وابستگان بنی هاشم و خدیجه هم پیمان شدند و صحیفه را در برابر قریش دریدند. (3)

پس از آن بنی هاشم و بنی المطّلب از درّه بیرون آمده به خانه های خود در مکّه بازگشتند.

وفات خدیجه

اسلام از مرز مکّه بیرون رفت و در قبایل عرب منتشر گردید.بیش از هشتاد مسلمان به قارّۀ افریقا رفتند و یکتاپرستی را تا به حبشه بردند.در همۀ این مناطق قرآن خوانده می شد و خدا به یگانگی پرستیده می گشت.به این ترتیب،دیگر قریش نمی توانست مانند سال های اوّل بعثت، اسلام را در نطفه خفه کند.

از سوی دیگر،ابو طالب نیز پس از هشتاد و چهار سال عمر،و نبرد سخت با قریش،پیرمردی فرتوت گردیده بود.خدیجه هم پس از شصت و پنج سال عمر،و صرف همۀ دارایی خویش در راه اسلام،تهی دست و شکسته احوال گشته بود.این دو یاور،آنچه توانایی داشتند در راه یاری پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در طبق اخلاص نهادند.سرانجام خدیجه در ماه رمضان،سه سال قبل از هجرت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مدینه وفات کرد. (4)

ص:52


1- 1) -شرح نهج البلاغه 64/14؛عیون الاثر 127/1.
2- 2) -تاریخ یعقوبی 31/2-32. [1]
3- 3) -سیره(ابن هشام)400/1؛تاریخ طبری 1196/1-1199.
4- 4) -تاریخ یعقوبی 35/2.
ابو طالب در آخرین ساعات زندگی

ابو طالب در آخرین ساعات زندگی و در بستر بیماری،آخرین کوشش خود را در راه اسلام و نگاهداری پیامبرش انجام داد.او در آن حال پیامبر را خطاب کرد و گفت:

«ای پسر برادرم!پس از مرگ من به سوی دایی های خود،تیرۀ بنی النجّار[از قبیلۀ خزرج در مدینه]هجرت کن.چه آنکه این قبیله بیش از هر مردمی در حفاظت و حمایت از خاندان خود کوشا هستند.» (1)

سپس ابو طالب در حال احتضار و جان سپردن شد.در این هنگام برادرش،عبّاس و پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر بالینش بودند.ابو طالب با صدایی ضعیف سخن می گفت.عبّاس گوش فراداد؛شنید ابو طالب می گوید:«لا إله إلاّ اللّه»:«هیچ معبودی و خدایی،جز«اللّه»نیست.» (2)

ابو طالب در آخرین دم زندگانی همان کلمه ای را گفت که عمر خود را در راه ترویج و تبلیغ آن گذرانیده بود و همان طور که نام«اللّه»بر زبانش بود،جان به جان آفرین سپرد.

هیچ کس مانند ابو طالب به اسلام و پیامبر اسلام و کلمۀ«لا إله إلاّ اللّه»خدمت نکرد.فقط به سبب آنکه پدر علی بود و با علی علیه السّلام دشمنی داشتند،این چنین مسلمانی را کافر خواندند.

یعقوبی گوید:

پیامبر بر سر جنازۀ عمو گفت:

«یا عمّ!ربّیت صغیرا،و کفلت یتیما،و نصرت کبیرا.فجزاک اللّه عنّی خیرا.»و مشی بین یدی سریره و جعل یعرّفه و یقول:«وصلتک رحم و جزیت خیرا.»

«ای عمو!در خردسالی پرورشم دادی،و در یتیمی کفالتم کردی،و در بزرگی یاری ام نمودی.

خدایت پاداش خیر به تو دهد.»و در پیشاپیش تابوت ابو طالب راه می رفت و همی برمی گشت و در جلو تابوت می ایستاد و می گفت:«پاداش صلۀ رحم به تو برسد،و پاداش خوبی هم به تو رسید.» (3)

پیامبر اسلام صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چنین گفت،ولی مسلمانان گفتند:«ابو طالب در آتش جهنّم می سوزد.»و این کلام را از همین پیامبر روایت کردند!

به نظر ما این چنین روایات را در زمان«معاویه»ساخته اند و به دروغ به پیامبر نسبت داده اند.

ص:53


1- 1) -تاریخ الاسلام(ذهبی)138/1،فصل ثمّ توفّی ابو طالب.
2- 2) -سیره(ابن اسحاق)،باب وفاة ابی طالب238/؛سیره(ابن هشام)95/2.
3- 3) -تاریخ یعقوبی 35/2.

سپس همۀ خلفا آن را تأیید و تقویت کرده اند.به ویژه خلفای بنی عبّاس که دچار شورش های امامزادگان از نسل ابو طالب بودند.

آنان با بهره گیری از این روایات می خواستند برای مسلمانان اثبات کنند که چون خود از نسل عبّاس،عموی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم-که مسلمان بوده-هستند،بدین سبب وارث شرعی پیامبر در همۀ شئون-چه مادّی و چه معنوی-می باشند.ولی امامزاده ها از نسل ابو طالب،عموی دیگر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم-که به زعم آنها کافر بوده-می باشند،و در شرع اسلام کافر و مسلمان از هم ارث نمی برند.

ولی حتّی یک دلیل بر مسلمان نبودن ابو طالب وجود ندارند،و در آنچه از اشعار و گفتارهای ابو طالب در کتب سیره و تاریخ در دسترس ماست،یک مورد یافت نمی شود که ابو طالب از بت های اهل مکّه و کفّار عرب-مانند لات و هبل و عزّی-نام برده باشد.

او در همه جا نام«اللّه»و«ربّ الکعبه»و دیگر نام های خدا را برده،و به آن اسامی سوگند یاد کرده،و آن نام ها ورد زبان او بوده است.با وجود آنکه در آنچه از مشرکان عرب به ما رسیده، نام های آن بت ها بسیار آمده است. (1)

ابو طالب سه روز پس از خدیجه،و به قولی پیش از خدیجه،وفات کرد (2)،و خداوند فرزندش، علی علیه السّلام را به یاری پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برگماشت.

جوانمرد اسلام رویاروی قریش
اشارة

پس از وفات ابو طالب،لازم بود از جانب بنی هاشم نهیبی بر سر کفّار قریش زده شود تا نپندارند پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به کلّی بی یاور مانده و بنی هاشم پس از شیخ خود،پیامبر را تنها می گذارند.

این کار را علی علیه السّلام فرزند شیخ قریش به بهترین وجه انجام داد.در جامعۀ آن روز عرب،

ص:54


1- 1) -شایان ذکر است که دربارۀ ایمان حضرت ابو طالب کتب بسیاری نوشته شده که برخی از آنها در کتاب الذّریعة 510/2-514، [1]ذکر شده است.از آن جمله است: بغیة الطالب لایمان أبی طالب و حسن خاتمته(سیوطی) أسنی المطالب فی نجاة أبی طالب(مفتی شافعی مکّه،سیّد احمد بن زینی دحلان) و از کتاب هایی که اخیرا تجدید چاپ شده،کتب زیر را می توان نام برد: ایمان أبی طالب(شمس الدّین ابی علی فخار بن معد الموسوی) ابو طالب،مظلوم تاریخ(علاّمۀ امینی)که ترجمۀ قسمتی از«الغدیر»است.
2- 2) -رجوع کنید به:سیره(ابن اسحاق)،خبر وفاة ابو طالب236/؛سیره(ابن هشام)و تاریخ یعقوبی.

بهترین وسیله همان قصیده سرایی بود.علی در قصیده ای غرّا پس از درگذشت پدر،به کفّار قریش چنین هشدار داد:

«در شب بیدار ماندم در اثر خبر وفات ابو طالب،پناه بینوایان که با جود و بخشش است.

آقایی با حلم که نه تندخو و خشن بود و نه وامانده.خبر مرگ شیخ به من دادند؛آن رئیس بزرگوار را.

فریادرس مسکینان که هر جا پیش آمدی روی می داد،آن را چاره می کرد؛حافظ بنی هاشم و مدافع آنها از ستم و دست درازی ها بود.

قریش شادمان شدند از رفتن او؛ولی من هیچ فرد زنده ای را جاودانه نمی بینم.

قصد کارهایی را داشتند که هوای نفس آنها آن کارها را در نظرشان نیکو جلوه داده بود و بالاخره روزی می رسد که آنها را به گمراهی می رساند.

آرزو داشتند پیامبر را دروغگو جلوه دهند و او را به قتل رسانند،و به دروغ به او افترا زنند و انکار کار او کنند.

دروغ پنداشتید!نه،به خانۀ خدا سوگند،تا آنکه به شما سرنیزه ها و شمشیرهای برّنده را بچشانیم.

و تا از ما منظرۀ سخت و دشوار را بر خود نبینید،آنگاه که آهن و فولاد بر تن آراییم.

و تا آنگاه که یا شما ما را نابود سازید یا ما شما را نابود کنیم.یا آنکه مسالمت کردن با افراد قبیلۀ خود را بهتر بدانید.

وگرنه این قبیله در پیش و جلودار محمّد هستند.بنی هاشم را می گویم؛همان ها که بهترین جنگجویان هستند.

پیامبری که برای ما وحی آورده است،و پروردگار من او را در کتاب آسمانی«محمّد»نامیده است.

همانند خورشید،رخسار او نورانی است،روشنایی صورتش ابرها را از پیش صورتش به دور کرده است.

امین است بر آنچه خداوند در قلبش به ودیعت گذارده است،و هر چه بگوید رستگار است.» (1)

علی علیه السّلام در این قصیده،کفّار قریش را هشدار می دهد تا نپندارند که وقتی ابو طالب،شیخ

ص:55


1- 1) -سیره(ابن اسحاق)239-240.

قریش وفات کرد،بنی هاشم خوار و زبون می شوند.

علی علیه السّلام همانند پدرش،ابو طالب،در شعر خود پیامبری محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را از جانب خداوند اعلام می کند،و کفّار قریش را از خداوند بیم می دهد؛و آنها را چنانچه از خدا نترسند-که نمی ترسند-از نیزه های درنده و شمشیرهای برّندۀ بنی هاشم-در حالی که غرق آهن و فولاد هستند-می ترساند....

و به آنها هشدار می دهد در راه نگاهداری از پیامبر،چنان جنگی برپا می شود که در آن یا بنی هاشم نابود می شوند یا کفّار قریش؛مگر آنکه قریشیان با بنی اعمام خود،بنی هاشم،راه آشتی پیشه گیرند؛که در اینجا نیز علی علیه السّلام همانند پدرش کوشش دارد تا عاطفۀ رحم پرستی را در بنی اعمام خود از قبایل قریش زنده سازد.

علی در این قصیده گویا پدرش،ابو طالب است که با کفّار قریش عتاب و خطاب می کند.عرب در این باره چه زیبا می گوید:«الشّبل من ذاک الأسد.»آری،این شیربچه،فرزند همان شیر است.

اثر این قصیده

برای روشن شدن اثر این قصیده،داستان زیر را ملاحظه نمایید:

«پس از اتمام جنگ جمل در بصره،امیر المؤمنین به کوفه تشریف بردند،و در خطبه ای در مسجد شهر،مردم را برای رفتن به جنگ معاویه در شام،فرا خواندند.

در این هنگام مردی از میان مردم برخاست و رو به آن حضرت کرده گفت:می خواهی ما را به شام بفرستی تا برادران خود را بکشیم؟!همچنان که ما را وادار کردی برادران خود را در بصره بکشیم!نه،به خدا قسم چنین کاری نخواهیم کرد.

این سخن بر روحیۀ مردم بسیار مؤثّر بود،ولی رادمرد پیرو علی،«مالک اشتر»،برخاست و گفت:چه کسی جواب این شخص را می دهد؟

آن مرد پا به فرار گذاشت.مردم در پی او هجوم آوردند و در بازار استرفروش ها به او رسیدند.

او را زیر پا گرفتند و با دست و غلاف شمشیر آن قدر زدند که هلاک شد.امیر المؤمنین علیه السّلام دیۀ او را از بیت المال به خاندانش داد و فرمود:کشندۀ او مجهول است و دیه اش بر عهدۀ بیت المال مسلمان ها است.» (1)

ص:56


1- 1) -وقعة صفّین(نصر بن مزاحم)94/،چ المدنی مصر.(داستان به طور اختصار نقل شد.)

در اینجا اگر مالک اشتر برنمی خاست و چنان نمی گفت،هم فکران این مرد،سخن او را تأیید می کردند و امیر المؤمنین شکست می خورد.ولی وقتی مالک اشتر،شیخ قبیلۀ همدان،چنان گفت، افراد قبیله اش برخاستند و دیگران نیز در پی ایشان،آن مرد را هلاک کردند.بدین سان نفس های مخالفان در سینه ها حبس شد.

در داستان مکّه نیز موقعیّت بسیار دقیق و خطرناک بود.بنی هاشم شیخ و رئیس خود را از دست داده بودند،و یک حملۀ قریش آنها را از پا درمی آورد.این قصیده از پسر شیخ قریش،دو اثر مثبت در آن جامعه باقی گذارد:

بر قبیلۀ بنی هاشم و سایر مؤمنان:

بنی هاشم نیازمند یک میاندار قوی دل بودند که ایشان را دلگرم کرده امید دهد و از پراکندگی و بیم برهاند.قصیدۀ علی علیه السّلام نه تنها این نیاز را برآورده ساخت،بلکه دیگر مسلمانان مستضعف را نیز امیدوار و قوی دل ساخت.

بر قریش:

چنانچه در آن حال یک تن از کفّار قریش به سوی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حمله ور می گشت،صدها تن به دنبال او به سوی پیامبر حمله ور می شدند،و حملۀ عمومی بر پیامبر و بنی هاشم و مستضعفان مسلمانان برپا می شد.

خداوند علی علیه السّلام را برگماشت،و با این قصیده وضع مکّه را به سود پیامبر و اسلام و مسلمانان دگرگون ساخت.همچنان که با یک گفتار مالک اشتر،وضع را در کوفه به سود امیر المؤمنین علیه السّلام دگرگون فرمود.

آزار کفّار قریش فزونی می گیرد
اشارة

گرچه کفّار قریش می دانستند پس از ابو طالب سایر بنی هاشم پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را تنها نمی گذارند، آزارهایی را به پیامبر روا داشتند که هیچ گاه در زمان حیات ابو طالب جرأت چنان جسارت هایی را نداشتند. (1)

اینک دو تن از آزاردهندگان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را در طول اقامت حضرتش در مکّه نام می بریم،و چند نمونه از کارشکنی های آنها را بیان می نماییم:

ص:57


1- 1) -رجوع کنید به:سیرۀ ابن اسحاق و ابن هشام و عیون الاثر،اخبار پس از وفات ابو طالب.
ابو لهب و همسرش امّ جمیل

ابو لهب فرزند عبد المطّلب و عموی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود.«لهب»به معنی شعلۀ آتش است و او را به دلیل زیبایی رخسارش ابو لهب می خواندند.یعنی کسی که رخسارش مانند شعلۀ آتش روشنایی می دهد.

آزار و کارشکنی های ابو لهب از روزی که پیامبر بنی عبد المطّلب را در خانۀ خود دعوت فرمود،شروع شد،و تا پس از غزوۀ بدر-که به مرضی مسری که آن را«عدسه»می نامیدند و شبیه به مرض طاعون بود،هلاک گشت-ادامه داشت.از جمله آزار و کارشکنی های او آنکه:

در آغاز دعوت عمومی،روزی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر کوه صفا برآمد و بانگ برآورد:«وا صباحاه!» که این بانگ در عرب برای خواندن مردم به جهت بیم دادن آنها از روی دادن امری هولناک استعمال می گردد.

پس از این ندا،قریش بر پیامبر انبوه شدند.پیامبر فرمود:چنانچه به شما خبر دهم ارتش سواره ای از دامنۀ این کوه می آید،آیا مرا تصدیق می کنید؟

گفتند:ما هیچ گاه از شما دروغی نشنیده ایم[تا به خاطر آن،گفتۀ شما را باور نکنیم].

در این هنگام پیامبر فرمود:من شما را از عذابی سخت بیم می دهم.

از همۀ آن گروه عموی پیامبر،ابو لهب،به سخن آمد و به پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گفت:«تبّا لک!أ لهذا جمعتنا؟!»:«هلاک و نابود شوی!آیا برای این سخن ما را گرد آورده ای؟!» (1)

ابو لهب می گفت:این محمّد به ما چیزها می گوید و وعده هایی از عالم پس از مرگ می دهد و ادّعاهایی در این باره دارد.من که گمان ندارم پس از مرگ خبری باشد.و از راه تمسخر دو دست خود را باز کرده در آنها می دمید و می گفت:«تبّا لکما!»:«بریده باد!من که از گفته های محمّد چیزی در دست نمی بینم.» (2)

همسر ابو لهب،«امّ جمیل»(خواهر ابو سفیان و عمّۀ معاویه که از خاندان بنی امیّه بود)نیز از آزاردهندگان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود.وی بر سر راه پیامبر خار می افکند و علیه آن حضرت فتنه انگیزی می نمود.دربارۀ ابو لهب و همسرش سورۀ مبارکۀ«مسد»نازل شد:

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ* تَبَّتْ یَدا أَبِی لَهَبٍ وَ تَبَّ* ما أَغْنی عَنْهُ مالُهُ وَ ما کَسَبَ*

ص:58


1- 1) -رجوع کنید به:تفسیر سورۀ مسد در تفاسیر و صحیح بخاری.
2- 2) -سیره(ابن هشام)372/1.

سَیَصْلی ناراً ذاتَ لَهَبٍ* وَ امْرَأَتُهُ حَمّالَةَ الْحَطَبِ* فِی جِیدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ «تباه و بریده و نابود باد کارهای ابو لهب!و او تباه و بریده و نابود گردیده است.برای او مال و فرزندش هیچ سودی نداد.به زودی در جهنّم به آتشی شعله ور بسوزد،و زن او که هیزم بر آتش [فتنه]می باشد و در گردنش طنابی از لیف کتان است.» (1)

دو فرزند ابو لهب،«عتبه»و«عتیبه»،با دو دختر پیامبر ازدواج کرده بودند.و«عاص بن وائل سهمی»با دختر دیگر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم.قریش به آنان گفتند:دختران پیامبر را طلاق دهید تا گرفتار معیشت آنها گردد و از دعوت به اسلام بازماند،و در برابر،هر دختر از قریش را که بخواهید به همسری شما در می آوریم.

عاص بن وائل نپذیرفت و دختر پیامبر را طلاق نداد.ولی دو پسر ابو لهب،دو دختر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را طلاق دادند.چه آنکه مادرشان،امّ جمیل،پس از نزول سورۀ مسد به آنها گفت:

اگر دختران محمّد را طلاق ندهید،کلامی با شما سخن نخواهم گفت!

امّ جمیل در دشمنی با پیامبر به این هم اکتفا نکرد.زمانی در حالی که شعری در هجو پیامبر می خواند،سنگ پاره ای برداشت و به خانۀ خدا رفت تا آن سنگ را به پیامبر بزند.ولی با اینکه در برابر پیامبر ایستاده بود،آن حضرت را ندید و بازگشت. (2)

*** کارشکنی های ابو لهب از همۀ قریش بر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مؤثّرتر بود.

چنانچه یادآوری شد پس از نوشته شدن عهدنامۀ کفّار قریش،پیامبر با یارانش(دو تیرۀ بنی هاشم و بنی المطّلب)در شعب ابو طالب و در حصار کفّار قریش بودند،و قریش خریدوفروش با آنها را تحریم کرده بودند،و آنها در تنگی و گرسنگی به سر می بردند.

در آن زمان هرگاه قافلۀ بازرگانی به مکّه می آمد،فردی از یاران پیامبر می رفت تا از آنها آذوقه خریداری کند.در این هنگام دشمن خدا،ابو لهب، بپا می ایستاد و می گفت:ای گروه بازرگانان! قیمت کالاهایتان را برای یاران محمّد افزون کنید تا نتوانند از شما چیزی به دست آورند.شما که از پول و ثروتم باخبر هستید و از عمل کردن به قول و پیمانم آگاه هستید.من به شما ضمانت می دهم که زیان و خسارتی به شما نرسد.

ص:59


1- 1) -سیره(ابن هشام)376/1؛و تفسیر سورۀ مسد در تفسیر سیوطی و دیگر تفسیرها.
2- 2) -رجوع کنید به:سیره(ابن هشام)378/1-379.

آنگاه بازرگانان قیمت کالاها را آن قدر بالا می بردند که هر یک از یاران پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که می خواست از آنها متاعی بخرد،از خرید عاجز مانده دست خالی به سوی فرزندان خود برمی گشت؛در حالی که کودکان او از گرسنگی ناله و زاری می کردند و او چیزی در دست نداشت که به آنها بخوراند.

و در آخر ابو لهب سود خوبی برای آنچه بازرگانان از خوراک و لباس به یاران پیامبر نفروخته بودند،به آنها می داد.بدین سبب مسلمانان از گرسنگی و برهنگی به رنج و سختی روزگار می گذراندند. (1)

ص:60


1- 1) -السیرة النبویّة 17/2.
هجرت به مدینه
اشارة

پیش از آنکه پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مدینه هجرت نماید،در موسم حج که اعراب به حج می آمدند،از قبایل عرب کمک می طلبید تا بتواند رسالت خود را تبلیغ کند.در این هنگام به گروهی از قبیلۀ خزرج که از مدینه به حج آمده بودند،برخورد کرد،و آنها را به اسلام دعوت فرمود.آنها که از یهود پیشگویی ظهور پیامبر آخر الزّمان را شنیده بودند،پیامبر را شناختند و اسلام آوردند،و در بازگشت به مدینه،خبر پیامبر را به اهل مدینه دادند.بدین گونه اسلام در مدینه منتشر شد.

در سال دیگر گروهی از اهل مدینه به حج آمدند و با پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر اسلام بیعت کردند.پیامبر، «مصعب بن عمیر»از مسلمانان اهل مکّه را به همراه ایشان فرستاد،تا به آنان که از اهل مدینه مسلمان شده اند،اسلام و قرآن را یاد بدهد و با ایشان نماز جماعت گزارد.

پس از این،اسلام در مدینه بیش از پیش منتشر شد.تا آنکه در سال سوم،هفتاد و چند تن از اهالی آن به قصد حج به مکّه آمدند.در این سفر با پیامبر بیعت کردند تا آن حضرت به مدینه تشریف ببرند و اقامۀ دولت اسلامی نمایند.هنگامی که این گروه به مدینه بازگشتند،با مصعب اقامۀ نماز جماعت کردند و اسلام در مدینه دین رسمی شناخته شد.

در این هنگام پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مسلمانان ساکن مکّه دستور فرمود تا به طور پنهانی به مدینه هجرت کنند.در نهایت از مسلمانان در مکّه کسی نماند جز علی علیه السّلام و چند مسلمان دیگر که پدر و مادر و خویشانشان آنها را زندانی کرده بودند.

از طرف دیگر،کفّار قریش که از تجمّع مسلمانان در مدینه بیمناک بودند،گرد آمدند و شور کردند و قرار گذاردند از هر قبیله ای مردی برای کشتن پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آماده شود و شبانگاه آن

ص:61

حضرت را در منزلش به قتل رسانند.تا به خیال خود اسلام را ریشه کن سازند.جبرئیل پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را از قصد آنها باخبر کرد و از جانب خدا به حضرتش دستور هجرت به مدینه رسید.

پیامبر،علی را به انجام چهار کار مکلّف فرمود:

مرکوب برای این مسافرت مهیّا سازد.

آن شب را در بستر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بخوابد تا قاتلان گمان برند پیامبر در رختخواب خود آرمیده است،و آن حضرت بتواند به سلامت از مکّه خارج شود.

امانت های قریش را که نزد پیامبر سپرده شده بود،به صاحبانش برگرداند.

خاندان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را با خود به مدینه ببرد.

پس از آن،پیامبر شبانگاه با ابو بکر از مکّه بیرون رفتند و در غار کوه ثور،بیرون مکّه پنهان شدند.

علی علیه السّلام در بستر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آرمید.مردان قریش که ابو لهب،عموی پیامبر نیز با آنها بود، به قصد قتل پیامبر،شمشیر به دست،گرد خانه را گرفتند.آنان از پس دیوار خانه-که در آن زمان کوتاه بود-رختخواب پیامبر را زیر نظر داشتند،تا فجر شود و پیامبر را به قتل رسانند.و چون علی را در بستر پیامبر می دیدند،می پنداشتند پیامبر خودشان در بستر است.امّا آنگاه که صبح علی از بستر بیرون آمد،آنها دانستند که شب را تا به صبح در اشتباه بوده اند.

پس از آنکه کفّار قریش از خطای خود آگاه شدند،در جست و جوی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تا نزدیک غار کوه ثور رفتند. (1)در آن هنگام ابو بکر هراسان شد.پیامبر به او فرمود:«اندوهناک مباش!خدا با ماست.» (2)

افراد قریش از غار بازگشتند.علی علیه السّلام شتری برای سواری پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خرید (3)،و شتری با عامر بن فهیره،غلام برادر مادری عایشه،برای ابو بکر آوردند (4)،و راهنمایی به نام عبد اللّه بن اریقط از قبیلۀ بنی الدیل (5)گرفتند که مسلمان نبود.

پیامبر با آن سه همراه،از مکّه هجرت نمود تا به درّۀ قبا،در دو میلی خارج مدینه،رسید.آن

ص:62


1- 1) -سیره(ابن هشام)127/2.
2- 2) -اشاره است به آیۀ کریمۀ: إِذْ یَقُولُ لِصاحِبِهِ لا تَحْزَنْ إِنَّ اللّهَ مَعَنا
3- 3) -مروج الذهب(مسعودی)،باب ذکر هجرته.
4- 4) -عیون الاثر 181/1.
5- 5) -عیون الاثر 184/1؛مروج الذهب(مسعودی)،باب ذکر هجرته 279/2. [1]

حضرت در قبا ماند تا علی علیه السّلام امانت های قریش را که نزد پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود به صاحبانش رسانید و با خاندان آن حضرت،در قبا به پیامبر ملحق شد.

این خبر به مسلمانان مدینه رسید.به دنبال آن،مسلمانان هر صبح از مدینه بیرون می آمدند و در انتظار پیامبر بودند تا روز بالا می آمد و بازمی گشتند .تا اینکه روز دوشنبه،هشتم یا دوازدهم ربیع الاوّل،پیامبر از قبا با همراهان به مدینه وارد شدند.

شتر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در زمینی وسط مدینه فرود آمد.پیامبر آنجا را خرید و مسجد مدینه را در آنجا با خشت و گل ساخت،و سقف آن را با شاخه های درخت خرما پوشانید.در انتهای مسجد، دکّه ای به نام«جنحه»آماده فرمود و مهاجران بینوا را در آنجا سکنا داد.

همچنین در کنار مسجد برای هر یک از همسران خود خانه ای همانند ساختمان مسجد ساخت.

و پس از گذشت هفت ماه از هجرت،عایشه را به خانه آورد.پس از آن دخترش،فاطمه علیها السّلام، یادگار خدیجه را به پسر عمویش،علی علیه السّلام،یادگار ابو طالب تزویج نمود،و خانه ای در کنار خانۀ خود و مانند خانۀ خود،برای دخترش،فاطمه ساخت.

بنیانگذاری جامعۀ اسلامی

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اوّلین جامعۀ اسلامی را چنین بنیانگذاری فرمود؛هر دو تن از مهاجران را با یکدیگر برادر ساخت؛مانند ابو بکر و عمر.و نیز هر یک از مهاجران را با یک انصاری برادر ساخت؛مانند ابو بکر با خارجة بن زبیر انصاری،و عمر بن خطّاب با عتبان بن مالک انصاری.

و در هر نوبت علی علیه السّلام را برادر خود خواند،و به او فرمود:

«أنت أخی فی الدّنیا و الآخرة.» (1)

«تو در دنیا و آخرت برادر من هستی.»

همچنین برای حفظ امنیّت آن جامعۀ کوچک،با قبایل یهود ساکن مدینه که ثروتمند بودند، پیمان هم زیستی مسالمت آمیز و پشتیبانی از هم،در برابر کسانی که به مدینه حمله کنند،منعقد ساخت.به ویژه با قبیله های بنی قینقاع که تاجر پیشه و رباخوار بودند و دو قبیلۀ بنی نضیر و بنی قریظه که باغدار و زراعت پیشه و گلّه دار بودند.در این پیمان،به طور ضمنی حاکمیّت و حکمیّت به

ص:63


1- 1) -رجوع کنید به:عیون الاثر 200/1-201،باب ذکر المؤاخاة. [1]

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سپرده شده بود. (1)

پیامبر پس از انعقاد این پیمان ها و اطمینان از امنیت داخلی،متوجّه قریش،دشمنان اسلام در مکّه شد.در حالی که در آن جامعۀ کوچک،صدها خانوادۀ مهاجر فراری از قریش وجود داشتند که همۀ دارایی خود را در مکّه تحت تصرّف و یغماگری قریش گذارده بودند،و با کمال تنگدستی و با کمک انصار،به سختی زندگی می گذرانیدند.

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برای چارۀ این کار،دسته هایی از مردان جنگی را به سراغ قافله های تجاری قریش که در راه شام به مکّه،از نزدیکی مدینه می گذشتند،می فرستاد.یک بار آنها بر قافلۀ کوچک تجارتی قریش دست یافتند و پیامبر آن غنائم را در میان تنگدستان تقسیم نمود.

غزوۀ بدر
اشارة

وضع بدین گونه بود تا در ماه رمضان سال دوم هجرت به پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گزارش دادند که قافلۀ تجارتی عظیمی از قریش،از شام به مکّه بر می گردد.پیامبر مسلمانان را ترغیب کرد تا در پی بی آن قافله از مدینه بیرون روند،و با سیصد و سیزده تن به این قصد از مدینه خارج شدند و نزدیک سرزمین«بدر»فرود آمدند.بدر در هفت منزلی مدینه،و در راه مدینه به مکّه است.

قافلۀ بزرگ تجارتی قریش که به ریاست«ابو سفیان»بود،از این پیش آمد باخبر شد.ابو سفیان اهل مکّه را آگاه ساخت،ولی خود و کاروان تجارتی را از آن گیر و دار دور کرد.

قریش با هزار مرد مسلّح برای برخورد با پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از مکّه بیرون آمدند.چند تن از بنی هاشم نیز به اجبار،با آن لشکر همراه گشته بودند که از جملۀ آنها عبّاس،عموی پیامبر و طالب،برادر علی بود.اینان مورد سرزنش قریش بودند.از میان آنان طالب توانست در بین راه از لشکر بگریزد و به مکّه بازگردد.

پیامبر از واقعه باخبر شد.بیشتر افراد ارتش اسلام از انصار بودند.آنها شرط یاری کردن پیامبر را در بیعت خود،رسیدن پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مدینه قرار داده بودند.پیامبر با توجّه به این موضوع و اینکه اکنون در خارج از مدینه هستند و به قصد جنگ نیز از مدینه بیرون نیامده اند،جویا شد که آیا انصار در اینجا و در این حال نیز خود را عهده دار یاری ایشان می دانند یا نه.

بدین سبب به عنوان مشورت،لشکر را گرد آورد و آنها را از فرار قافلۀ تجارتی و بیرون آمدن

ص:64


1- 1) -رجوع کنید به:عیون الاثر 197/1،باب ذکر الموادعة بین المسلمین و الیهود.

لشکر جنگی باخبر ساخت،و به ایشان فرمود:«أشیروا علیّ.»:«نظر خود را به من بگویید!چه باید کرد؟!»

در این هنگام ابو بکر و عمر چنین گفتند:

«ای پیامبر خدا!به خدا سوگند،اینها قریشند که با همۀ قدرت و شوکت خود رو آورده اند؛ به خدا سوگند،قریش از آنگاه که با قدرت و شوکت شده اند،تا به امروز خوار و زبون نگردیده اند؛

به خدا سوگند،از آن روز که قریش کافر شده اند،ایمان نیاورده اند؛

به خدا سوگند،قریش هرگز قدرت و شوکت خود را از دست نمی دهند،و با تو می جنگند.پس آمادۀ کارزار باش.»

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از آن دو و سخنان ترس آورشان روگردانید. (1)

«مقداد»پس از آن دو برخاست و گفت:

«ای پیامبر خدا!به فرمان خدا عمل کن،که ما با تو هستیم.

ما به شما گفتار بنی اسرائیل را نمی گوییم که به پیامبرشان گفتند:تو با خدای خود برو و جنگ کن،ما در اینجا می مانیم!

بلکه ما می گوییم:شما با خدای خود با آنان جنگ کن،و ما با شماییم و با آنها می جنگیم.

قسم به آنکه تو را به حق فرستاد،اگر تا ساحل دریا بروید،ما در رکاب می آییم.»

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم او را دعای خیر گفت و دوباره سخن خود را تکرار کرد و فرمود:«أشیروا علیّ.»:

«مردم نظر خود را به من بگویید.»

انصار دانستند که پیامبر از آنها پاسخ می خواهد.«سعد بن معاذ»از سران انصار برخاست و گفت:یا رسول اللّه!گویا پاسخ ما را می خواهید؟!

پیامبر فرمود:آری.

سعد گفت:من از جانب انصار پاسخ می دهم و می گویم:

«ای پیامبر!شاید به قصد کاری از مدینه بیرون آمدی و اکنون از خدا فرمان کار دیگری به شما رسیده است.

ای پیامبر!ما به شما ایمان آوردیم و شما را تصدیق کردیم،و با شما عهد و پیمان فرمانبرداری

ص:65


1- 1) -صحیح مسلم،کتاب الجهاد و السیر،باب غزوة بدر.

بستیم.کاری را که دستور داری اجرا کن.

قسم به آن کس که تو را به حق فرستد،اگر به دریا بزنید،ما با شما به دریا می زنیم،اگر چه یک تن از ما باقی مانده باشد.

پیوند کن با هر که خواهی و قطع کن از هر که خواهی.و از اموال ما بگیر هر چه که خواهی.آنچه که از مال ما بگیری،برای ما خوشایندتر است از آنچه نگیری.»-تا آخر گفتارش.

سخن سعد که تمام شد،پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:

«به راه افتید با برکت خدا،که او نوید پیروزی ام داده است.اکنون گویا کشته شدن کافران را می نگرم.»

آنگاه قتلگاه یکایک از بزرگان قریش را به آنها نشان داد. (1)

لشکر پیامبر در بدر فرود آمد.برای پیامبر سایبانی ساختند و از آن پاسداری می نمودند.

ابو بکر در آن جای امن رفت و تا آخر جنگ در آنجا ماند. (2)

بعد از اینکه لشکر قریش با خودآرایی و خودنمایی تمام از راه رسید،در 17 ماه رمضان،غزوۀ «بدر»بین کفّار و مسلمانان بپا شد.

از لشکر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیش از همه علی علیه السّلام و حمزه دلاوری کردند و سران و قهرمانان کفّار را کشتند. (3)از انصار نیز دلاورانی از خود گذشته سخت جنگیدند.چند تن از بنی هاشم نیز که با اکراه در لشکر قریش به سرزمین بدر آمده بودند،علیه مسلمانان جنگ نکردند.

آن جنگ با پیروزی مسلمانان پایان یافت.از مسلمانان چهارده نفر به شهادت رسیدند:شش نفر از مهاجران و هشت نفر از انصار.از مشرکان نیز هفتاد تن کشته شدند و هفتاد تن اسیر گشتند.

از جمله کشته شدگان،«عتبه»و«شیبه»و«حنظله»،پدر و برادر و فرزند«هند»،همسر«ابو سفیان» و مادر«معاویه»بودند که به دست حمزه و علی علیه السّلام کشته شدند. (4)

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در روز بدر،بنی هاشم و چند تن دیگر را نام برد و از کشتن آنها نهی فرمود.این اشخاص کسانی بودند که یا با اکراه با ارتش قریش آمده بودند،مانند بنی هاشم و چند تن دیگر،و یا

ص:66


1- 1) -رجوع کنید به:مغازی(واقدی)،اخبار غزوۀ بدر 48/1-49،چ اکسفورد؛امتاع الاسماع(مقریزی)74/1-75.
2- 2) -رجوع کنید به:سیره(ابن هشام)267/2.
3- 3) -رجوع کنید به:سیرۀ ابن هشام،اخبار غزوۀ بدر.(در این کتاب هفده بار نام علی در جملۀ قاتلان کفّار قریش آمده است.)
4- 4) -رجوع کنید به:سیره(ابن هشام)365/2.

آنکه در زمان اقامت پیامبر در مکّه،خدمتی به اسلام و دفاعی از پیامبر داشتند،مانند«ابو البختری» که در ضمن چند تنی بود که همکاری کردند و عهدنامۀ قریش علیه مسلمانان را دریدند.

پیامبر به خصوص نام«عبّاس»را برد و گفت:او را به قتل نرسانید،چه او را قریش با اکراه با خود آورده اند.

در این هنگام ابو حذیفه پسر عتبه گفت:ما پدران و فرزندان و برادران و کسان خود را به قتل برسانیم و عبّاس را نکشیم؟!به خدا اگر او را ببینم،شمشیرم را در بدنش فرو می برم!

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رو به عمر کرد و فرمود:آیا بر روی عمّ پیامبر شمشیر می زنند؟!

عمر گفت:ای پیامبر!بگذار گردنش را با شمشیر بزنم.به خدا سوگند،نفاق خود را آشکار کرد. (1)

پیامبر به عمر چنین اجازه ای نداد.

اختلاف در تقسیم غنائم

آنگاه که لشکر قریش شکست خورد و به میدان جنگ پشت کرد،گروهی از لشکر اسلام آنها را در صحرا دنبال کردند و به هر که دست یافتند،کشتند و یا اسیر ساختند.دسته ای دیگر به خیمه های دشمن یورش بردند و دارایی آنها را با خود آوردند.عدّه ای نیز به گرد جایگاه پیامبر به پاسداری پرداختند،تا مبادا در آن حال که لشکر اسلام از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دور شده اند،دشمن فرصت یابد و به جایگاه پیامبر حمله کند.

پس از ختم جنگ،میان این سه گروه بر سر غنائم اختلاف شد.آن دسته که غنائم را با خود آورده بودند،خود را مالک آن می دانستند و حقّی برای دیگران قائل نبودند.

آن دسته که دشمن را دنبال کرده بودند،می گفتند:به خدا سوگند،شما سزاوارتر از ما به غنائم نیستید؛زیرا چنانچه ما دشمن را دنبال نمی کردیم و مشغول نمی ساختیم،آنها نمی گذاشتند اموالشان را شما به غنیمت برید.

و آنان که به پاسداری پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پرداخته بودند،گفتند:ما آنگاه که اموال دشمن را بی محافظ دیدیم،بیم آن کردیم که اگر برویم آن غنائم را جمع آوری کنیم،دشمن جایگاه پیامبر را خالی از محافظ ببیند و بازگردد و به پیامبر حمله کند.بنابراین بر پاسداری پیامبر باقی ماندیم.پس شما

ص:67


1- 1) -رجوع کنید به:معجم البلدان،مادّۀ«سیر»؛سیره(ابن هشام)281/2.

سزاوارتر از ما بر اخذ غنائم نیستید.

در این حال،وحی بر پیامبر نازل شد و آن اموال را از آن خدا و رسول قرار داد.پیامبر دستور داد هر کس چیزی به غنیمت برده بازگرداند.و یک تن از انصار را مأمور جمع آوری و نگاهداری غنائم فرمود.آنگاه از زمین بدر به سوی مدینه به راه افتاد تا به سرزمینی به نام«سیر»در نزدیکی مدینه رسید.در آنجا فرود آمد و دستور داد آن غنائم را بر همه یکسان تقسیم نمودند. (1)

اثر جنگ بدر بر مردمان جزیرة العرب

محترمان قبایل جزیرة العرب و ثروتمندترین آنها،«قبایل قریش»در مکّه بودند،و هیبت آنها در دل های همۀ آن مردمان بود.در برابر آنها بینواترین مردم جزیرة العرب،«مسلمانان»آن زمان بودند که گروهی از آنها از بیم آزار و شکنجۀ قریش به حبشه گریخته،و دیگران پراکنده و شبانه و مخفیانه به مدینه پناه برده بودند.

از این گروه بینوا،«سیصد و سیزده»تن بی ساز و برگ جنگی،به قصد دستبرد به قافلۀ تجارتی قریش،از مدینه بیرون شدند و در برابر از قبایل قریش،«هزار مرد جنگی»با ساز و برگ نبرد،برای سرکوبی آنها از مکّه بیرون شدند.

این دو گروه،با آن همه اختلاف در نیرو،در سرزمین بدر با هم سخت جنگیدند و در نتیجه از قریش هفتاد تن-که در آنها سران قریش بودند-کشته شدند و هفتاد تن اسیر گشتند،و خیمه و اسب و شتر و افزار جنگی و دیگر دارایی آنها را،مسلمانان با خود به مدینه بردند.و مابقی قریش، با پروبال شکسته از میدان معرکه گریخته خود را به مکّه رساندند.

این پدیدۀ شگفت انگیز،دل های سخت آن مردم را تکان داد و ارزیابی آنها از اسلام و مسلمانان دگرگون شد.

در مدینه«عبد اللّه بن ابیّ»که پیش از هجرت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مدینه کاندید پادشاهی مدینه بود،با هجرت پیامبر به مدینه و امضای عهدنامۀ امنیت بین قبایل انصار و قبایل یهود،تمامی آرزوهایش را بر باد رفته می دید.او پیش از جنگ بدر در آرزوی شکست خوردن پیامبر بود.امّا پس از جنگ بدر،به ناچار سر تسلیم فرود آورد و با همۀ یاران خود اسلام آورد.

از طرف دیگر«قبایل یهود»که آن تازه واردهای بینوای شهر مدینه را در حساب نمی آوردند،

ص:68


1- 1) -رجوع کنید به:معجم البلدان،مادّۀ«سیر».

پس از جنگ بدر به خطای خود پی بردند.آنها با پیشروی اسلام در مدینه،عوامل پیشروی و برتری و آقایی خود را از دست می دادند.چه آنکه یهودیان همیشه در جامعه های بی بندوبار و بی هدف و آشفته،رشد می کنند و به رباخواری و زراندوزی می پردازند.با آمدن اسلام به شهر مدینه،بی بندوباری در این شهر به کلّی از بین رفته بود،و قبایل اوس و خزرج که جدال های بی حاصل آنان منتهی به جنگ های خونین می شد-که در آن هر قبیله ای از قبیله ای از یهود جنگ افزار اجاره می کرد و دچار معامله های رباخواری آنان می شد-اکنون همه با هم صیغۀ برادری خوانده بودند،و در جامعه ای مالامال از صلح و صفا و پاکی و استواری می زیستند که هیچ بیگانه ای در آن کوچک ترین نفوذی نداشت.

یهود پس از جنگ بدر،به خود آمدند و در پی کارشکنی در امر اسلام و ایجاد کینه توزی بین مسلمانان برآمدند.در این کارشکنی،از همه گردن فرازتر قبیلۀ«بنی قینقاع»بود.ابن هشام روایت می کند:

«پیامبر آنها را در بازار بنی قینقاع گرد آورد و به آنها فرمود:

«ای گروه یهود!از خدا بترسید تا مانند قریش بر شما وارد نشود.و اسلام بیاورید.شما می دانید من پیامبر خدایم.پیامبری من در کتاب های شما آمده،و خدا از شما بر پیامبری من پیمان گرفته است.»

یهود گفتند:

ای محمّد!تو می پنداری ما مانند قوم تو(قریش)هستیم؟!مغرورت نگرداند اینکه برخورد کردی با قومی که علم جنگ کردن نداشتند،و فرصتی به دستت آمد.به خدا قسم،اگر با تو بجنگیم، خواهی دانست که ما خودمان هستیم!»

نخستین درگیری با یهود

یهود همچنان در کارشکنی بودند تا آنکه روزی همسر یکی از انصار (1)در بازارهای بنی قینقاع، به دکّان زرگری رفت.به او اصرار ورزیدند روی خود را بگشاید و حجاب از چهره برگیرد.

نپذیرفت و امتناع ورزید.مرد زرگر دامن پیراهن او را از پشت با وسیله ای به بالای کمرش آویخت.

آنگاه که آن زن از جا برخاست،عورتش نمایان شد.یهودیان بر او خندیدند.آن بانو بانگ

ص:69


1- 1) -انصاری بودن آن زن را واقدی نقل کرده است.

برآورد؛مردی از مسلمانان برخاست و آن زرگر را کشت.

مردم بنی قینقاع گرد آمدند و آن مرد مسلمان را کشتند و پیمان خود را با پیامبر شکستند،و در قلعه ها و حصارهای خود جمع شدند و آمادۀ جنگ گشتند.

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آنها را پانزده روز-از پانزدهم شوّال سال سوم هجری تا اوّل ذی القعده-محاصره کرد که بالاخره تسلیم پیامبر شدند. (1)

در میان آنها هفتصد مرد جنگی بود.پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم همۀ آنها را به زمین اذرعات شام راند،و اموال آنها را به غنیمت گرفت.دارایی آنها زراعت و نخلستان نبود.آنها تاجر پیشه بودند و جنگ افزاری بسیار و ابزار زرگری داشتند.خمس غنیمت را پیامبر برداشت،و مابقی را بین مسلمانان تقسیم فرمود. (2)

پس از جنگ بدر،مردم مکّه یک سال در سوگ کشتگان خود و تحصیل آمادگی برای گرفتن انتقام خون آنان بودند.سرانجام با سه هزار مرد جنگی و سه هزار شتر و دویست اسب،و لشکری سازمان یافته،رو به مدینه کردند.

غزوۀ احد
اشارة

«احد»نام کوهی در یک میلی خارج مدینه است.کفّار قریش در سال سوم هجری،به سرکردگی ابو سفیان،با لشکری مجهّز رو به مدینه آوردند،و در چهارشنبه دوازدهم شوّال آن سال،در نزدیکی کوه احد فرود آمدند.

«ابو سفیان»دو بت قریش،«لات»و«عزّی»را با آن ارتش آورده بود.و نیز پانزده زن سران قریش را به سرکردگی همسر خود،«هند»برای تشجیع جنگاوران،همراه لشکر ساخته بود.

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با مهاجر و انصار شور کرد که آیا در مدینه بمانند و مردان در کوچه های مدینه که جای جولان لشکریان قریش نیست،رو در رو با آنها بجنگند،و زنان و بچه ها از پشت بام ها با سنگ با آنها بجنگند،یا آنکه لشکر از مدینه بیرون رود و در صحرا بجنگد.

پیامبر از نظر سوق الجیشی چنان می دید که در مدینه بمانند و در مدینه بجنگند،و عبد اللّه بن ابیّ منافق،رئیس قبیلۀ اوس را نیز همین رأی بود.ولی اکثریّت جنگجویان-که حمزه نیز با آنها بود-

ص:70


1- 1) -التنبیه و الاشراف(مسعودی).
2- 2) -رجوع کنید به:مغازی(واقدی)176/1-180؛سیره(ابن هشام)426/2-428.

می گفتند این شکست ماست که در برابر لشکر قریش بیرون نرویم.

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حکمت را در آن دید که رأی رزمندگان پرشور اسلام را بپذیرد و از مدینه بیرون رود و در صحرا با قریش بجنگد.چه آنکه در صورت ماندن در مدینه،با آن حالت پرشور و هیجان رزمندگان اسلام،روحیّۀ شهادت طلبی آنها تضعیف می شد.

پیامبر با هزار مرد جنگی که عبد اللّه بن ابیّ و پیروانش نیز در آن لشکر بودند،از مدینه بیرون شد.عبد اللّه بن ابیّ در بین راه به افراد تحت فرمان خود گفت:«پیامبر به رأی جوانان عمل کرد و رأی مرا شکست!»و با سیصد تن از پیروان خود به مدینه بازگشت.

پیامبر با هفتصد رزمنده به نزدیک کوه احد رسید و در برابر لشکر قریش فرود آمد.در روز شنبه نیمۀ شوّال جنگ آغاز شد و همان روز نیز جنگ به پایان رسید.

صف آرایی دو لشکر

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هفتصد رزمندۀ اسلام را در برابر کوه احد صف آرایی کرد،و کوه احد را پشت سر قرار داد.پنجاه تیرانداز را به سرکردگی عبد اللّه بن جبیر،در پشت سرلشکر به پاسداری از دامنۀ کوه احد گمارد،تا چنانچه سواران قریش بخواهند از دامنه بالا روند و از پشت بر لشکر حمله کنند، تیراندازان،آنها را با تیرهای خود از آنجا برانند.

ابو سفیان،«خالد بن ولید»را به سرکردگی دویست سوار لشکر قریش برگماشت،و درفش لشکر را به یلان قبیلۀ بنی عبد الدّار واگذارد .هند با زنان همراه خود،در پشت صف های مشرکان راه می رفتند و دف می زدند،و با رجزخوانی،لشکریان را تشجیع می کردند.آنگاه که به پشت سر یلان عبد الدّار و علمداران قریش رسیدند،دف زنان خواندند:

«ویها بنی عبد الدّار،ویها حماة الأدبار،ضربا بکلّ بتّار.»

«هان ای مردان بنی عبد الدّار!هان ای یلان پشتیبان لشکر و حافظان پشت سر لشکر!با شمشیرهای برّان ضربت وارد آورید.»

در لشکر قریش،غلامی سیاه و بی باک به نام«وحشی»بود که با حربه ای برنده از دور یلان را نشان می گرفت و ضربتی کاری بر آنها وارد می ساخت.هند به او گفت:چنانچه در کارزار یکی از این سه تن را بکشی،از بندگی آزاد می شوی:محمّد،حمزه یا علی.

وحشی گفت:محمّد و علی را نمی توانم از پای درآورم.چه آنکه محمّد را گروهی از لشکر

ص:71

پاسداری می کنند،و علی نیز در حال جنگ چون شیر حمله می کند و در همان حال چپ و راست و هر سمت خود را مراقبت می کند.ولی حمزه را می توانم از پا درآورم؛چرا که مانند شیر غرّان به پیش رو حمله می برد،و توجّه به چپ و راست خویش ندارد.

آغاز جنگ

علمدار مشرکان،طلحه فرزند عثمان که او را«کبش الکتیبه»(کنایه از قهرمان لشکر) می نامیدند،جنگ را آغاز کرد و بانگ برآورد:

«های ای اصحاب محمّد!شما می پندارید خداوند ما را با شمشیرهای شما به جهنّم می فرستد، و با شمشیرهای ما شما را به بهشت می فرستد!آیا در شما کسی هست که شمشیر او مرا به جهنّم بفرستد،یا شمشیر من او را به بهشت بفرستد؟!»

علی علیه السّلام به سوی او آمد و گفت:

«قسم به آنکه جان من در قبضۀ اوست،از تو جدا نمی شوم تا آنکه یا تو با شمشیر من به جهنّم روی،یا من با شمشیر تو به بهشت روم.»و در همان دم علی شمشیری به او زد و یک پایش قطع شد و بر زمین افتاد و عورتش مکشوف شد.

در آن هنگام طلحه به علی گفت:ای پسر عم!تو را به خدا و خویشاوندی قسم می دهم مرا واگذار!علی او را رها کرد.پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بانگ برآورد:«اللّه اکبر!»

چون علی علیه السّلام به جای خود بازگشت،اصحاب به او گفتند:چرا او را نکشتی؟!علی گفت:

پسر عمویم آنگاه که عورتش مکشوف شد،مرا به خویشاوندی خواند؛از او شرمم آمد.

در این زمان جنگ بین دو لشکر آغاز شد.علی علیه السّلام همچنان همّت گماشت تا علمداران قریش را از پا درآورد.هر یک را به قتل می رسانید،دیگری علم را بر دوش می گرفت.کارزار همچنان ادامه داشت تا ده تن از آنها کشته شدند.پس از آن،آزاد کردۀ آنها علم را بر دوش گرفت.علی او را نیز به قتل رسانید.در این زمان علم قریش بر زمین افتاد.

لشکر قریش وقتی چنان دیدند،پا به فرار گذاشتند.حمزه و ابو دجانه انصاری و دیگر دلاوران مهاجر و انصار نیز دلاوریها کردند.لشکر مسلمانان،لشکر قریش را دنبال کردند تا به خیمه های آنها رسیدند.لشکر قریش از خیمه های خود نیز به سمت بیابان فرار کردند.لشکر پیامبر به خیمه های قریش رسیدند و درون خیمه ها سرگرم جمع آوری غنائم شدند.

ص:72

مردانی که دامنۀ کوه احد را پاسداری می کردند،چون چنان دیدند،جنگ را پایان یافته پنداشتند،و چهل تن از آنها با دستور سرکردۀ خود مخالفت ورزیده منطقۀ استحفاظی خود را ترک کردند و به دیگر لشکریان اسلام در خیمه های قریش پیوستند.

خالد بن ولید که این صحنه را مشاهده می کرد،از فرصت استفاده کرد و با دویست سوار تحت فرمان خود از پشت کوه درآمد و عبد اللّه بن جبیر و چند تن از یارانش را شهید کرد.آنگاه از فراز کوه پشت سر لشکر پیامبر حمله برد و به میدان نبرد وارد شد،در حالی که لشکر پیامبر در خیمه های مشرکان متفرّق بودند.

در این حال مردی از قریش درفش قریش را از زمین برداشت و بر دوش گرفت.لشکر قریش چون حال را چنان دیدند و علم خود را برافراشته مشاهده کردند،از بیابان بازگشتند و از سمت دیگر بر لشکر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حمله بردند.دو دسته لشکر قریش،لشکر پیامبر را از دو سو در میان گرفتند و جنگی سخت درگرفت.

در این هنگام،وحشی فرصت یافت و قلب حمزه را آماج ضربۀ خود ساخت.حمزه بر زمین افتاد و شهید شد.گروهی دیگر نیز از لشکر اسلام شهید شدند.

مشرکان از هر سو به پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حمله کردند.نسیبه مازنیه،زنی از انصار که برای آب دادن به مجروحان در معرکه حاضر شده بود (1)،چون کار را چنان دید به دفاع از پیامبر پرداخت،و جراحت ها برداشت و از جنگ و دفاع ناتوان گشت.

خبر به اهل مدینه رسید.مردانی از انصار که در مدینه بودند به صحنۀ کارزار آمدند و شهید شدند.در این حال مشرکی با سنگ،صورت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را هدف قرار داد.پیشانی مبارک پیامبر و دندانش شکست.بینی مبارکش نیز جراحت برداشت و خون از صورتش جاری گشت.

در این وقت یلان قریش به قصد قتل پیامبر دسته ای پس از دستۀ دیگر از هر سمت به پیامبر

ص:73


1- 1) -کسی که خون زیاد از بدنش می رود،سخت تشنه می شود.در گذشته کسانی را در جنگ ها مأمور آب رسانی به مجروحان و پانسمان آنان تا حدّ میسور می کردند.نسیبه در جنگ احد این مأموریت را انجام می داده است.آنان که شرکت نسیبه را در جنگ،دلیل بر جواز شرکت زن در چنین اجتماعات می شمارند،باید توجّه فرمایند: این جنگ در یک میلی مدینه برپا شده بود و مسافرتی در کار نبود. نسیبه برای آب دادن به مجروحان در معرکه حاضر شده بود،و آنگاه که حملۀ مشرکان را برای شهید کردن پیامبر مشاهده کرد،به دفاع از جان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اقدام کرد،و دفاع از جان پیامبر بر هر مسلمانی واجب است. بنابراین این امر را نمی توان دلیل بر جواز شرکت زن در کارهای دیگر دانست.

حمله می بردند.پیامبر به علی می فرمود:یا علی!این دسته را دفع کن.

در این وقت جبرئیل به پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گفت:

«یا رسول اللّه!إنّ هذا للمواساة.»

«یا رسول خدا!این است فداکاری.»

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:«علی از من است و من از علی.»

جبرئیل گفت:و من از شما دو تن هستم.

در آنگاه صدایی شنیدند که می گفت:

«لا سیف إلاّ ذو الفقار!لا فتی إلاّ علیّ!»

«شمشیری جز ذو الفقار[شمشیر علی]نیست!و جوانمردی نیست جز علی!»

در این حال مشرکی،مصعب بن عمیر از اصحاب پیامبر را شهید ساخت و پنداشت پیامبر را شهید کرده.پس بانگ برآورد:محمّد را کشتم!

این ندا در دو لشکر پیچید و اثر گذاشت.لشکر اسلام از میدان جنگ به هر سو گریختند.

یعقوبی می گوید:با پیامبر جز علی و طلحه و زبیر کسی نماند.

گروهی از فراریان لشکر اسلام که بر کوه احد بالا رفته بودند،گرد آمدند و گفتند:ای کاش کسی می رفت و از عبد اللّه بن ابیّ می خواست تا برود و از قریش برای ما امان بگیرد.

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چند تن از فراریان را مشاهده فرمود.آنها را یکایک به نام ندا کرد.بعضی از آنها بازگشتند تا پانزده تن گشتند و گرد پیامبر جمع شدند.در آن زمان پیامبر را از کوه احد بالا بردند.

علی علیه السّلام در سپر خود آب آورد و خون از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شست.

میدان جنگ از رزمندگان اسلام خالی شد.«هند»زنان همراه خود را به میدان آورد و خود دماغ و بینی حمزه و دیگر شهیدان را برید،و از آنها گردنبند و خلخال ساخت و بر تن آراست.

گردنبند و خلخال خود را نیز به وحشی بخشید.زنان همراه او نیز چنان کردند.هند شکم حمزه را درید و جگر او را برید و درآورد و در دهان گذارد تا بخورد؛امّا نتوانست و از دهان بیرون افکند.

«ابو سفیان»بر سر جنازۀ حمزه آمد و با سرنیزۀ خود به صورت حمزه می زد و می گفت:بچش که قطع رحم کردی.

حلیس،رئیس قبیلۀ احابیش از هم پیمانان قریش،آن حالت را مشاهده کرد؛بانگ برآورد:ای قبیلۀ ما!بنگرید رئیس قریش با جنازۀ بی روح پسر عمویش چه می کند!ابو سفیان به او گفت:لغزشی

ص:74

بود،بر من بپوش.

در این وقت ابو سفیان ندا کرد:آیا محمّد زنده است؟پاسخش گفتند:آری.

ابو سفیان بانگ برآورد و شعار داد:«اعل هبل!اعل هبل!»:«والاتر و برتر باش ای بت هبل! والاتر و برتر باش ای بت هبل!»

پیامبر فرمود تا در پاسخش بگویند:

«اللّه أعلی و أجلّ!»:«خداوند والاتر و برتر و با جلالت است.»

ابو سفیان ندا در داد:«لنا العزّی و لا عزّی لکم!»:«ما بت عزّی داریم و شما بت عزّی ندارید!» پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود تا در پاسخش بگویند:

«اللّه مولانا و لا مولی لکم!»:«مولا و آقا و سرپرست ما خداست،و شما آقا و سرپرست ندارید!»

*** جنگ احد با کشته شدن شصت و هشت تن از رزمندگان اسلام پایان یافت.پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دستور داد شهدا را در همان دامنۀ کوه احد دفن کردند و در همان روز به مدینه بازگشتند.

مقایسه ای کوتاه

در این جنگ رفتار«علی»با علمدار قریش،در مقایسه با رفتار ابو سفیان و هند(پدر و مادر معاویه)با جسد حمزه سیّد الشهدا،شایان توجّه است.

همچنین رفتار«نسیبه»،یک زن انصاری،در محبّت و از خودگذشتگی در برابر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و رفتار هند،یک زن قریش،در کینه توزی بر مسلمانان.

غزوۀ حمراء الاسد

قریش در راه بازگشت به مکّه،با هم به شور نشستند و گفتند:پس از شکست لشکر محمّد چه شد که ما به مدینه حمله نبردیم تا کار محمّد را تمام کنیم؟!

این خبر در اوّلین شبی که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از احد به مدینه بازگشته بود،به آن حضرت رسید.پیامبر فردای آن روز،یکشنبه هشتم شوّال،دستور داد برای تعقیب دشمن لشکری از مدینه بیرون آید،و جز همانان که در جنگ احد زخم برداشته اند،در آن لشکر شرکت نکنند.این خود سرزنشی سخت و شکننده بود برای آنها که در جنگ احد گریخته بودند.

ص:75

افراد زخمی حاضر در لشکر،همان روز از مدینه بیرون شدند و تا حمراء الاسد،هشت میلی مدینه،پیش رفتند.در آنجا لشکر فرود آمد و دو نفر برای دریافت خبر به سمت لشکر قریش رفتند.خبر این واقعه را مردی از قبیلۀ خزاعه که با بنی هاشم هم پیمان بود،به ابو سفیان رسانید و قریش را ضمن شعری نغز،از هیبت لشکر پیامبر بیم داد.

ابو سفیان هراسان لشکر قریش را به سوی مکّه کوچ داد و کس فرستاد تا پیامبر را از تعقیب قریش بیم دهد.پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پس از آنکه سه روز در حمراء الاسد ماند و از رفتن لشکر قریش به مکّه باخبر شد،به مدینه بازگشت. (1)

ص:76


1- 1) -مغازی(واقدی)،غزوۀ حمراء الاسد 334/1؛سیره(ابن هشام)52/3.

درس بیست و هفتم

اشارة

ص:77

لَقَدْ کانَ لَکُمْ فِی رَسُولِ اللّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ کانَ یَرْجُوا اللّهَ وَ الْیَوْمَ الْآخِرَ وَ ذَکَرَ اللّهَ کَثِیراً

«البته از برای شما در رسول خدا جای پیروی و اقتداست، برای هر آن کس که از خدای و روز رستاخیز می ترسد و خدای را فراوان یاد می کند.»

احزاب:21

وَ ما آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا وَ اتَّقُوا اللّهَ إِنَّ اللّهَ شَدِیدُ الْعِقابِ

«و آنچه رسول خدا برای شما آورد،بگیرید.و از هر چه نهی کرد،دست بدارید و از خدا بترسید؛که همانا خداوند به سختی مجازات می کند.»

حشر:7

ص:78

پیش گفتار

پیامبر اسلام صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در غار حرا مبعوث شد.

با بعثت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،صد و چهارده سورۀ قرآن برای هدایت مردم نازل شد.

با بعثت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،سنّت پیامبر برای راهیابی ما ارائه گشت (1).

با بعثت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،عمل شد آنچه عمل شد تا به امروز،و آنچه عمل خواهد شد تا روز قیامت.

در راه تبلیغ اسلام،از مردان،شیخ مکّه ابو طالب،عموی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آن حضرت را یاری کرد،و از زنان خدیجه همسر ایشان.

و اوّلین کسی که از مردان به پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ایمان آورد،علی فرزند ابو طالب بود،و از زنان خدیجه،همسر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم.

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم علی را پیش از آن،از خردسالی به خانۀ خود برده و لقمه در دهانش می نهاد و بدن علی علیه السّلام را به بدن مبارکش می چسبانید و بوی خوشش را به مشام وی می رسانید.

و علی علیه السّلام در حین نزول وحی،در غار حرا با پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود (2).

در روز دعوت بنی هاشم به اسلام و یارخواهی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از ایشان برای نصرت اسلام،از میان همۀ آنها علی علیه السّلام در این راه با پیامبر بیعت کرد.

در سال دهم بعثت،ابو طالب و خدیجه،دو ناصر و یاور پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در تبلیغ اسلام،وفات

ص:79


1- 1) -رجوع کنید به:ادیان آسمانی و مسألۀ تحریف15/-20.
2- 2) -رجوع کنید به:نهج البلاغه،خطبۀ قاصعه.

یافتند،و پیامبر آن سال را عام الحزن نامید.

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مدینه هجرت کرد.

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مدینه ابو طالب و خدیجه را یاد می کرد و آنگاه که گوسفندی قربانی می نمود، در میان دوستان خدیجه تقسیم می کرد.

پس از ابو طالب،فرزندش،علی علیه السّلام ناصر و یار خاصّ پیامبر شد.

علی علیه السّلام در جنگ بدر بیش از همۀ مسلمانان مشرکان قریش را کشت و اسیر کرد.

علی علیه السّلام در جنگ احد،در پیش روی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شمشیر می زد و با قریش می جنگید و دیگران فرار می کردند.

علی علیه السّلام در جنگ خندق عمرو،پهلوان قریش را کشت و مشرکان فرار کردند.

علی علیه السّلام در جنگ خیبر،قلعۀ خیبر را فتح کرد.

علی علیه السّلام برای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم یادگار ابو طالب بود،و فاطمه علیها السّلام،یادگار خدیجه.پیامبر در مدینه فاطمه را به علی تزویج فرمود.

از علی و فاطمه،حسن و حسین زاده شدند.

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پس از نزول آیۀ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَی الْکاذِبِینَ (1)،برای مباهله با نصارای نجران،حسنین، علی و فاطمه را به همراه داشت.

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در هنگام نزول آیۀ تطهیر: إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً (2)،حسین را به روی دو زانو،فاطمه را پیش رو،و علی را پشت سر خود نشانید و ردای خویش را به روی خود و ایشان کشیده چنین گفت:

«ربّ هؤلاء أهل بیتی.»

«پروردگارا!اینها اهل بیت من هستند.»

و بدین سبب آن پنج تن را«اصحاب کسا»نامیدند.

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پس از نزول این آیه،روزی پنج نوبت در اوقات نمازهای پنج گانه،اوّل به در خانۀ دخترش،فاطمه می رفت.

ص:80


1- 1) -آل عمران:61. [1]
2- 2) -احزاب:33. [2]

در خانۀ فاطمه علیها السّلام به مسجد باز می شد و در دیگری نداشت.پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در برابر چشم همۀ نمازگزاران که در صفوف نماز جماعت در انتظار مقدمش بودند،بر آستان آن خانه می ایستاد و می فرمود:

«السّلام علیکم یا أهل البیت! إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً الصّلاة!الصّلاة!»

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پس از خواندن این زیارت نامه،به محراب خود تشریف می برد و با مأمومین خود نماز جماعت می گزارد.

و با نزول آیۀ قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبی (1)،علی و فاطمه و حسن و حسین،به عنوان ذوی القربای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شناخته شدند.

و با نزول آیۀ وَ آتِ ذَا الْقُرْبی حَقَّهُ (2)پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فدک را به فاطمه عنایت فرمود.

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پس از نزول آیۀ یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ (3)،در غدیر خم،پنجه در پنجۀ علی کرد و او را بلند نمود و فرمود:«من کنت مولاه فهذا علیّ مولاه....»

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم علی علیه السّلام را به روشنی وصیّ پس از خود معرّفی کرد.

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیمار شد و در روز دوشنبه سر بر سینۀ علی علیه السّلام گذاشت و وفات کرد.

علی علیه السّلام به حکم وظیفه با چند تن از خویشانش به غسل دادن و کفن کردن پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مشغول شدند.

انصار در آن حال در سقیفۀ بنی ساعده گرد آمدند که با سعد بن عباده بیعت کنند و او را خلیفۀ پیامبر سازند.

مهاجران قریش به سقیفه رفتند و گفتند:پیامبر از قبیلۀ قریش است.عرب نمی پذیرد خلیفه اش از غیر قریش باشد.

مهاجران قریشی با جنگ و جدال مقصود خود را پیش بردند و با ابو بکر قریشی بیعت کردند.

مهاجران قریشی می اندیشیدند:اگر از خاندان پیامبر کسی خلیفۀ پیامبر شود،تا ابد جز ایشان،

ص:81


1- 1) -شوری:23. [1]
2- 2) -اسراء:26. [2]
3- 3) -مائده:67. [3]

کسی دیگر به خلافت نخواهد رسید.خلافت را در خاندان های قریش بگردانید تا به همۀ تیره های قریش برسد.

آن گروه که با ابو بکر بیعت کردند،او را تا شب در کوچه های مدینه می گرداندند و هر کس را می دیدند،نزد ابو بکر می کشاندند و او را وادار می کردند تا بیعت کند.

روز دوشنبه بدین حال سپری شد.

روز سه شنبه ابو بکر را به مسجد پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بردند و بر منبر پیامبر نشاندند و دیگر بار با وی بیعت کردند.

ابو بکر و عمر خطبه خواندند و پس از آن با ابو بکر نماز جماعت گزاردند.و بدین سان بیعت با ابو بکر در روز سه شنبه به پایان رسید.

در تمام این اوقات،بنی هاشم در خانۀ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بودند و تنی چند از آنها با علی علیه السّلام به غسل و تکفین پیامبر مشغول بودند.پس از آن بر بدن نازنینش نماز گزاردند.

پس از ایشان تمام روز دوشنبه و سه شنبه،مسلمانان مدینه دسته دسته به حجرۀ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می آمدند و به طور فرادی بر جنازۀ مبارک پیامبر نماز می خواندند.

این کار تا شام روز سه شنبه به اتمام رسید.شب چهارشنبه علی علیه السّلام با چند تن دیگر،بدن مطهّر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را دفن کردند.

در تمام این دو روز،باند خلافت در پی به پایان رسانیدن بیعت ابو بکر بودند.تا آنکه کار بیعت ابو بکر به انجام رسید.

با همان بیعت آنچنانی ابو بکر خلیفه شد؛

با همان بیعت،عمر خلیفه شد؛

با همان بیعت،عثمان خلیفه شد؛

با همان بیعت،معاویه خلیفه شد؛

با همان بیعت،یزید خلیفه شد؛

با همان بیعت،بنی امیّه و بنی عبّاس و عثمانی ها خلیفه شدند؛

با همان بیعت شد آنچه ابو بکر انجام داد؛

با همان بیعت شد آنچه عمر انجام داد؛

با همان بیعت شد آنچه بنی امیّه و عثمان و معاویه و یزید انجام دادند؛

ص:82

با همان بیعت شد آنچه بنی عبّاس و خلفای عثمانی انجام دادند؛

با همان بیعت شد آنچه در اسلام،از آن روز تا قیام قائم آل محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم انجام می شود.

*** در این درس و درس آینده،سیاست چهار خلیفۀ اوّل(ابو بکر،عمر،عثمان و علی علیه السّلام)را که بر سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اثر گذاشته اند،بررسی می نماییم.

ص:83

سنّت در عصر ابو بکر

ابو بکر،خلیفه ای از قریش

ابو بکر پس از وفات پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و در ربیع الاوّل سال یازده هجری به خلافت رسید و در ماه جمادی الثّانی سال سیزده هجری وفات کرد.مدّت حکومت ابو بکر دو سال و اندی بود.

موافقان بیعت ابو بکر،افراد قبیلۀ قریش غیر از تیرۀ بنی هاشم بودند،و مخالفان او در مدینه،تیرۀ بنی هاشم از قریش و افرادی از قبایل انصار بودند،و در خارج مدینه بعضی از قبایل عرب.

سیاست ابو بکر با موافقان و مخالفان بیعتش
اشارة

موافقان بیعت ابو بکر،مهاجران قریشی بودند.قریش بر آن بود که خلیفه از قبیلۀ قریش و از غیر تیرۀ بنی هاشم باشد.در این باره در گذشته گفتیم که مهاجران به انصار گفتند:«پیامبر از قریش است، و عرب نمی پذیرد خلیفۀ پیامبر از غیر قبیلۀ قریش باشد.»و در عمل نیز کاندید خلافت را ابو بکر یا عمر یا ابو عبیدۀ قریشی معرّفی کردند،و هیچ نامی از علی علیه السّلام یا عبّاس،عموی پیامبر نبردند.و در نهایت به دلیل قریشی بودن ابو بکر،با او بیعت کردند.

عمر در عصر خلافتش،در گفتگویش با«ابن عبّاس»به این مطلب تصریح کرد و چنین گفت:

ای ابن عبّاس!پدر تو عموی پیامبر است و تو پسر عمّ پیامبر.چه شد که قوم و قبیلۀ شما از شما روی گرداندند؟!(چه شد که شما را برای خلافت انتخاب نکردند؟!)

ابن عبّاس گفت:نمی دانم.

ص:84

عمر گفت:من می دانم؛آنها کراهت داشتند شما بر آنها حکومت کنید.

ابن عبّاس گفت:چرا چنین است در حالی که ما برای آنها خیر و نیکی هستیم!

عمر گفت:خدایا بیامرز!کراهت دارند هم پیامبری و هم خلافت در خاندان شما باشد،تا سبب فخر و مباهات شما گردد.شاید تو بگویی ابو بکر این کار را کرد.نه به خدا قسم،ولی ابو بکر عاقلانه ترین کاری را که به دستش رسید انجام داد. (1)

در روایتی دیگر عمر،خطاب به ابن عبّاس چنین گفت:ای ابن عبّاس!می دانی پس از پیامبر چرا قوم شما(قریش)از شما روی گرداندند؟!

ابن عبّاس می گوید:نخواستم پاسخ این پرسش را بدهم،بنابراین گفتم:اگر سبب آن را ندانم، امیر المؤمنین(عمر)مرا آگاه می سازد.

عمر گفت:آنها کراهت داشتند در خاندان شما(بنی هاشم)خلافت را با نبوّت جمع کنند(یعنی آنکه هم نبوّت در خاندان شما باشد و هم خلافت)و آنگاه شما بر قوم و قبیلۀ خود فخر و مباهات کنید.بدین سبب قریش برای خود خلیفه انتخاب کرد،و در انتخاب خود راه راست پیمود و موفّق شد.

ابن عبّاس می گوید:گفتم:یا امیر المؤمنین!اگر اجازه می دهی و بر من غضب نمی کنی،سخن بگویم.

عمر گفت:ابن عبّاس سخن بگو.ابن عبّاس گوید:

«ای امیر المؤمنین!امّا اینکه گفتی قریش برای خود خلیفه اختیار کرد و در انتخاب خود راه راست پیمود و موفّق شد،[در جواب می گویم:]چنان که قریش برای خود همان کس را که خدای عزّ و جلّ برای این کار برگزیده بود،انتخاب می کرد،راه راست را پیموده بود و موفّق شده بود.

و اینکه گفتی:قریش کراهت داشت خلافت با نبوّت در خاندان ما جمع شود،خداوند دربارۀ قومی که کراهت داشتند چنین می فرماید: ذلِکَ بِأَنَّهُمْ کَرِهُوا ما أَنْزَلَ اللّهُ فَأَحْبَطَ أَعْمالَهُمْ (2):

(به سبب آنکه کراهت داشتند و نپسندیدند آنچه را که خدا نازل فرمود،خداوند عمل آنها را محو و نابود کرد.)».

ص:85


1- 1) -تفصیل این روایت،در تاریخ طبری 2768/5،چ اروپا،آمده است.
2- 2) -محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم:9. [1]

عمر گفت:ای ابن عبّاس!به خدا قسم گفتارهایی از تو به من رسید که کراهت داشتم آن گفتارها را تصدیق کنم؛نباشد منزلت تو نزد من کاسته شود.

گفتم:ای امیر المؤمنین!آن گفتارها چیست؟اگر حق باشد که نباید منزلت مرا نزد تو بکاهد.و اگر باطل باشد،مانند من باطل را از خود دور می کند.

عمر گفت:به من خبر رسیده که تو می گویی:به ما ظلم کردند و حسد ورزیدند و بدین سبب خلافت را از ما دور کردند!

گفتم:ای امیر المؤمنین!اینکه به ما ظلم شده است را هر دانا و نادانی فهمیده است.و اینکه به ما حسد ورزیده شد،ابلیس به آدم حسد ورزید،و ما نیز فرزندان همان آدم هستیم.

عمر گفت:هیهات ای بنی هاشم!دل های شما پر از حسدی است که هرگز زایل نمی شود،و پر از کینه و غشّی است که هرگز زدوده نمی شود!

گفتم:آرام باش ای امیر المؤمنین!مگو قلب هایی که خداوند پلیدی را از آنها زدوده و پاک ساخته (1)،حسد و غلّ و غش دارند؛چه آنکه قلب پیامبر نیز از جمله قلب ما،بنی هاشم است.

عمر گفت:دور شو!

گفتم:دور می شوم.

و چون خواستم برخیزم،از من شرم زده شد و گفت:ابن عبّاس!بایست.به خدا قسم،من حقّ تو را مراعات می کنم،و آنچه تو را خشنود می کند،دوست می دارم.

گفتم:ای امیر المؤمنین!من بر تو و بر هر مسلمانی حق دارم(به دلیل آنکه عموزادۀ پیامبر هستم).هر کس آن حق را رعایت کند،راه صواب پیموده،و هر کس حقّ مرا ضایع سازد،پشت پا به بخت خود زده است.

پس از این گفتگو عمر برخاست و رفت. (2)

*** در این باره،حضرت علی علیه السّلام نیز در داستان شورای شش نفری برای تعیین خلیفه پس از کشته شدن عمر،چنین فرمود:

«مردم به قریش می نگرند و در انتظار کار آنها هستند.و قبیلۀ قریش در کار خود می اندیشد و

ص:86


1- 1) -اشاره است به آیۀ تطهیر: إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً
2- 2) -تاریخ طبری 2770/5-2771،چ اروپا.

می گوید:اگر بنی هاشم به خلافت برسند، هیچ گاه خلافت از آنها بیرون نخواهد رفت،و چنانچه خلافت و حکومت به غیر بنی هاشم از خاندان های قریش برسد،بین همۀ آن خاندان ها می گردد و به همۀ آنها می رسد.» (1)

ارزیابی این گفتارها

سه گویندۀ مزبور،سه شاهد عینی آن حوادث بودند.دو تن از آنها،دو رهبر دو جناح متخاصم، و عمر رهبر حادثه آفرین سقیفه بود.حقیقت آن حوادث را بهتر از آنها،چه کسی می تواند بداند؟

عمر در این گفتگوها می خواست به وسیلۀ ابن عبّاس کم سال،از اسرار درونی بنی هاشم آگاه شود و به طور مکرّر ابن عبّاس را تهییج می کرد و او را به سخن گویی وامی داشت .او به ابن عبّاس می گوید:قوم شما(قریش)کراهت داشتند پیامبری با خلافت در خاندان شما(بنی هاشم)جمع شود و بدین سبب بر آنها فخر و مباهات کنید.بدین جهت قریش برای خود خلیفه انتخاب کرد و در کار خود موفّق شد.

«ابن عبّاس»پس از کسب اجازه و قول گرفتن از خلیفه که در غضب نشود،می گوید:قریش اگر برای خلافت همان کسی را انتخاب می کرد که خدا برای این کار برگزیده بود،در کار خود موفّق بود،و اینکه گفتی آنها کراهت داشتند نبوّت و خلافت در خاندان ما باشد،خداوند در این باره می فرماید:«آنها کراهت داشتند آنچه را خدا نازل فرموده بود؛پس خدا عمل آنها را محو و نابود کرد.»

عمر گفت:به من خبر رسیده که تو می گویی به ما ظلم کردند و حسد ورزیدند و بدین سبب خلافت را از ما دور کردند.

ابن عبّاس گفت:ظلم کردن بر ما را که هر دانا و نادانی فهمیده است.و نیز ابلیس بر آدم حسد برد،و ما نیز فرزندان اوییم که مورد حسد واقع شده ایم.

در این گفتارها هر سه گوینده اتّفاق داشتند که در کار خلافت،هر چه شده از جانب قریش بوده است.

از بین آنها«عمر»علّت کار قریش را چنین بیان کرد که آنها کراهت داشتند خلافت و نبوّت در بنی هاشم جمع شود و سپس موجب فخر و مباهات آنان بر سایر تیره های قریش شود.

ص:87


1- 1) -تاریخ طبری 2787/5.

و علی علیه السّلام بر آن اضافه کرد که:قریش بیم داشت خلافت در بنی هاشم به گردش آید و به دیگر خاندان های قریش نرسد،پس خواستند خلافت در سایر خاندان های قریش به گردش آید.

بدین سبب خلافت را از بنی هاشم دور کردند.

ابن عبّاس علّت کار آنها را حسد فامیل های قریش بر بنی هاشم دانست و مدّعی شد که آنان بر بنی هاشم در این باره ظلم کرده و نیز خلافت را از آنجایی که خدا برای آن برگزیده بود،دور ساخته اند.

عمر جوابی نداشت به ابن عبّاس بدهد،جز آنکه به او دشنام گوید.

*** از آنچه بیان شد،روشن می شود که انتخاب خلیفه در عهد سه خلیفۀ اوّل بر اساس آن بود که خلافت در خاندان های قریش به جز خاندان«بنی هاشم»به گردش درآید.و در اجرای این سیاست،قریشیان اوّل«ابو بکر»را از تیرۀ تیم،سپس«عمر»را از تیرۀ عدی،و پس از او«عثمان»را از تیرۀ بنی امیّه برای خلافت انتخاب کردند.

نتیجۀ کار مخالفان بیعت ابو بکر
اشارة

با بیعت ابو بکر،سه دسته از مسلمانان مخالفت کردند.انصار و بنی هاشم در داخل مدینه،و قبایل مسلمان عرب در خارج مدینه.

انصار

پس از وفات پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اوّلین دسته ای که جنازۀ پیامبر را واگذاشتید و گرد هم آمدند تا به خلافت پیامبر دست یابند،انصار بودند.خداوند نیز تا ابد آنها را از رسیدن به خلافت محروم ساخت،و پس از شکستشان از قریش در سقیفۀ بنی ساعده،حکومت خلفای قریشی آنها را از صحنۀ سیاست دور کرد.

بنی هاشم

کاندید بنی هاشم برای خلافت،همان وصیّ پیامبر،علیّ بن ابی طالب علیه السّلام بود.علیّ بن ابی طالب پس از دفن پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به خانه اش رفت.خانۀ علی همان خانۀ فاطمه،دختر پیامبر بود.بدین سبب در تاریخ،آن خانه را«خانۀ فاطمه»می نامیدند.همچنان که خانه های پیامبر را نیز به نام بانوانش

ص:88

می نامیدند و می گفتند:خانۀ عایشه و خانۀ امّ سلمه.ما نیز در ذکر نام آن خانه،از ایشان پیروی می نماییم.

بنی هاشم و چند تن از یاران علی علیه السّلام که با ابو بکر بیعت نکرده بودند،در خانۀ فاطمه علیها السّلام،به گرد علی جمع شده در کار بیعت مذاکره داشتند. (1)

ابو بکر جوهری روایت می کند:

«در آن زمان،علی شبانگاه فاطمه را بر درازگوشی سوار می نمود و به در خانه های انصار می رفت.

[در روایت شیعه آمده است که حسنین علیهما السّلام را نیز به همراه خود می برد و دو دستشان در دو دست پدرشان،علی علیه السّلام بود.]

علی از ایشان[در کار بیعت خود]یاری می طلبید.فاطمه نیز از ایشان کمک می خواست.

انصار می گفتند:ای دختر پیامبر![این کار گذشت]ما با این مرد(ابو بکر)بیعت کردیم.اگر پسر عموی شما پیش از این بیعت،از ما بیعت می خواست،ما به جز او با دیگری بیعت نمی کردیم.

علی در جواب آنها می گفت:آیا می بایست من جنازۀ پیامبر را در خانه اش وامی گذاردم و به کار غسل دادن و کفن کردن و نماز گزاردن و دفن جسد مبارکش نمی پرداختم و از خانه بیرون می آمدم و با مردم در کار حکومت پیامبر به کشمکش مشغول می شدم؟!

و فاطمه می فرمود:ابو الحسن(حضرت علی علیه السّلام)نکرد جز آنچه سزاوار او بود.و آنها کردند آنچه را که خداوند حساب آنها را می رسد.» (2)

این گفتار دختر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شامل حال انصار نیز می شد.

واکنش دستگاه خلافت در برابر خانۀ فاطمه علیها السّلام و بست نشینان آن خانه

دستگاه خلافت به قصد تفرقه اندازی بین بنی هاشم،به خانۀ عبّاس،عموی پیامبر رفتند.ابو بکر گفت:ما می خواهیم در این کار(خلافت)سهمی برای تو قرار دهیم.عبّاس جواب منفی داد و آنها با ناامیدی برگشتند.

در نتیجه دستگاه خلافت که کار خود را با آن وضع ناتمام می دید،چاره را در آن دید که به خانۀ

ص:89


1- 1) -تفصیل آن را در بخش اخبار سقیفه در کتب«عبد اللّه بن سبا»(جزء یکم)و«معالم المدرستین»ملاحظه فرمایید.
2- 2) -رجوع کنید به:شرح نهج البلاغه(ابن ابی الحدید)،خطبۀ 66،13/6،چ مصر،در اخبار یوم السّقیفه.

فاطمه علیها السّلام یورش برند.آنها به در خانۀ فاطمه حمله بردند...در خانه باز نشد...پس گروه مهاجم در خانۀ فاطمه،دختر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را آتش زدند...همان در که دیده بودند پیامبر تا آخرین روزی که برای نماز به مسجد تشریف می برد،روزی پنج نوبت در وقت نماز و پیش از رفتن به محراب،بر در آن خانه می ایستاد و می فرمود:«السّلام علیکم یا أهل البیت.»

همان اصحاب پیامبر که آنچنان بزرگداشت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را دیده بودند،به در همان خانه آتش بردند و کردند آنچه کردند؛داخل خانه شدند و علی علیه السّلام را که از جانب پیامبر مأمور به خویشتن داری بود،برای بیعت به مسجد بردند.

حضرت علی در آنجا سخن گفت.انصار چون سخن او را شنیدند،گفتند:

یا علی!اگر انصار سخن تو را پیش از بیعت کردن با ابو بکر شنیده بودند،دو نفر[از ایشان]هم از بیعت تو تخلّف نمی کردند.ولی کار گذشت. (1)

علی علیه السّلام در اینجا بیعت نکرد.دستگاه خلافت هم دست از او کشید و علی به خانۀ فاطمه علیها السّلام بازگشت.

دستگاه خلافت پس از این،با وصیّ پیامبر و دختر پیامبر جنگ اقتصادی شدیدی را آغاز کرد.

برای همین حقّ آنان را از خمس اسقاط کرد.این کار در حالی انجام شد که صدقه-که امروز آن را زکات می نامند-بر آنها حرام بود و از آن نمی توانستند استفاده کنند.

همچنین یگانه وارث پیامبر،فاطمه دخت پیامبر را از ارثش محروم کردند و«فدک»را که پیامبر به دخترش داده بود،از او گرفتند.در حالی که باغ ها و مزارع دیگری را که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به دیگران بخشیده بود،از آنها پس نگرفتند. (2)

با توجّه به آنکه در آن زمان علی و سایر اهل بیت هیچ گونه درآمد دیگری نداشتند،می توانیم اثر این جنگ اقتصادی را بر خاندان پیامبر درک نماییم.در نتیجۀ این جنگ اقتصادی،دیگر اطراف آن خاندان هیچ گونه تجمّعی صورت نمی پذیرفت.

در این جنگ اقتصادی،بین آنها و دختر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نزاع و جدالی سخت برپا شد.دختر پیامبر آن مجادله و مناظره را بر ملا ساخت و به مسجد پیامبر کشانید و از انصار کمک خواست.

ص:90


1- 1) -شرح نهج البلاغه(ابن ابی الحدید)12/6.
2- 2) -رجوع کنید به:معالم المدرستین،جلد 2، [1]بحث اجتهاد الخلیفتین فی الخمس.

آنها سکوت کردند. (1)دختر پیامبر با دلی پردرد به خانه بازگشت؛و طولی نکشید که به پدر بزرگوارش ملحق شد و وفات کرد.

پس از وفات دختر پیامبر،علی علیه السّلام تنها ماند و مردم از او روی گرداندند؛و شد آنچه ما در بحث سقیفه در کتاب«عبد اللّه بن سبا»،جلد یکم آوردیم،و کار این دسته از مخالفان بیعت ابو بکر اینچنین به پایان رسید.

دور نگه داشتن انصار و بنی هاشم از میدان سیاست
اشارة

حکومت خلفا پس از این،انصار و بنی هاشم را از صحنۀ سیاست دور نگاه داشت و به هیچ وجه ریاست ارتش در فتوحات و حکومت شهرهای اسلامی را به انصار و بنی هاشم واگذار نکرد.

چنین بود جریان کار دستگاه خلافت با این دو دستۀ معارض در داخل مدینه.

قبایل عرب خارج مدینه

حکومت خلفا آن دسته از قبایل مسلمان عرب را که در خارج مدینه سکنا داشتند،مرتدّ از اسلام خواند و با آنها جنگ کرد تا شکست خوردند.سپس مردان جنگی آنها را کشت و اموال آنها را به غنیمت گرفت و زنان و کودکان و مردان سالخوردۀ آنان را اسیر کرد و به شهر مدینه آورد.

بعضی از آنها که وسیله ای داشتند،آزاد شدند و دیگران در قید بندگی درآمدند.

در میان قبایل،در سه قبیلۀ عرب،سه نفر ادّعای پیامبری کردند.حکومت خلفا با آنها نیز جنگ کرد و بر آنها غالب شد و مردان جنگی آنها را کشت و اموالشان را به غنیمت گرفت،و بازماندگانشان را به بردگی برد.عمر در اوایل دوران خلافت خویش،هر مرد یا زن عربی را که در بندگی بود،آزاد کرد.

سیاست حکومت ابو بکر نسبت به سنّت و حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
اشارة

با در نظر گرفتن سیاست کلّی حکومت خلافت در عصر ابو بکر،می توان سیاست آن حکومت را نسبت به سنّت و حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بررسی نمود.

ص:91


1- 1) -شمّه ای از این جریان را در بحث سیاست ابو بکر نسبت به حدیث و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیان می نماییم.
روایت حدیث در تأیید سیاست حکومت ابو بکر

پس از وفات پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم انصار در«سقیفۀ بنی ساعده»گرد آمدند تا با«سعد بن عباده»به عنوان جانشین پیامبر بیعت کنند.آنان برای این کار خود،هیچ دلیلی از قرآن و سنّت پیامبر نداشتند،بلکه تعصّب قبیله ای آنها را بر این کار واداشت.

مهاجران قریشی چون این خبر را شنیدند،به آن سقیفه شتافتند و در محاجّه با انصار گفتند:

«پیامبر از قبیلۀ قریش است و عرب نمی پذیرد جانشین او از غیر قبیلۀ او باشد.»و به این دلیل با ابو بکر بیعت کردند.در حالی که بنی هاشم دو روز مشغول غسل و کفن و نماز گزاردن بر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بودند و میدان از حضور آنان خالی بود.بیعت ابو بکر تمام شد و ابو بکر خلیفه گشت.

امّا طرفین نزاع(انصار و قریش)هیچ دلیلی از قرآن و سنّت پیامبر نداشتند.پس از آن:

حقّ خاندان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و عموم بنی هاشم را از خمس اسقاط کردند؛در حالی که هیچ دلیلی از قرآن و سنّت پیامبر نداشتند و ضمن آیۀ خمس 1این حق ثابت بود و در سنّت پیامبر نیز عمل آن حضرت بر آن بود.

«فدک»را که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به دخترش«فاطمه»داده بود،از او گرفتند و بر آنکه پیامبر فدک را به او واگذاشته است،از او شاهد خواستند.در حالی که باغ ها و زمین های زراعتی دیگری که پیامبر به دیگران داده بود،از ایشان نگرفتند و از آنها نخواستند شاهد اقامه کنند.

دختر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را از ارث پیامبر محروم کردند.و از آنجا که ارث بردن فرزند از پدر،جزء احکام بدیهی اسلام بود و همۀ مسلمانان آن را در قرآن خوانده بودند و در زمان پیامبر به آن عمل کرده بودند،در این باره دستگاه خلافت چاره ای نداشت جز آنکه حدیثی از پیامبر روایت کند که پیامبر این مورد به خصوص را از ارث بردن استثنا کرده باشد.

و چنین بود که ابو بکر روایت کرد که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:«از ما پیامبران کسی ارث نمی برد.

هر چه مستملکات از ما باقی می ماند،صدقه است.»و با توجّه به اینکه صدقه بر خاندان پیامبر حرام است،حدیث اینچنین روایت شد.

این حدیث در مناظره بین دختر پیامبر و ابو بکر روایت شد.پس از این وقایع،دختر پیامبر صلاح امر را در آن دانست که این معرکه را بین خود و دستگاه خلافت بر ملا کند،تا همۀ صحابه و

ص:92

سایر مسلمانان از آن باخبر شوند و دلایل طرفین را بشنوند.سپس آنها را در مسئولیّت عمل نشدن به این احکام،با دستگاه خلافت شریک کند.

برای این کار با دسته ای از زنان وابسته به خود،به مسجد پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تشریف برد.برای دختر پیامبر و همراهانش در مسجد پیامبر پرده ای زدند.دختر پیامبر با همراهان،در پس آن پرده قرار گرفت،و جمع صحابه و سایر مسلمانان و دستگاه حاکمه در آن سوی پرده.

دختر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آهی کشید که حاضران از آن آه به گریه آمدند.سپس حمد و ثنای الهی را به جای آورد.پس از آن فرمود:«من فاطمه هستم دختر محمّد....»و گفت آنچه گفت،تا آنکه فرمود:

«ای پسر ابو قحافه!تو از پدرت ارث می بری و من از پدرم ارث نمی برم؟!»

سپس به انصار خطاب کرد و آنها را مورد عتاب قرار داد.چون خطبۀ آن حضرت تمام شد، ابو بکر خطبه خواند و در گفتارش،پیامبر را احترام کرد و خطاب به دختر پیامبر کرد و بر او ثنا گفت.

سپس گفت:

«ای دختر پیامبر!من خود از پیامبر شنیدم که فرمود:«از ما گروه انبیا،کسی ارث نمی برد.هر چه از ما باقی بماند،صدقه است.»و من به فرمان او عمل کردم.»

فاطمه علیها السّلام در جواب گفت:

«آیا با تعمّد کتاب خدا را پشت سر گذاشتید و ترک کردید؟!خداوند می فرماید: وَ وَرِثَ سُلَیْمانُ داوُدَ (1)(سلیمان پیامبر،از داوود پیامبر ارث برد.)»

و سپس چند آیۀ دیگر را نیز تلاوت فرمود و ابو بکر را در حدیثی که از پیامبر روایت کرد،در ملأ عام و در حضور همۀ همکارانش از مهاجران قریشی و انصار،تکذیب کرد.حتّی یک نفر از آن جمع نیز در تصدیق ابو بکر نگفت:ای دختر پیامبر!من نیز این حدیث را از پیامبر شنیدم.

با توجّه به آنچه بیان شد،سیاست حکومت در عصر ابو بکر نیازمند روایت حدیث در تأیید کار خود بود،که این کار انجام شد.این خود اوّلین بار بود که به طور رسمی،حدیث از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر خلاف نصّ قرآن روایت شد،و پس از آن مانند آن را در کار سیاست خلفا بسیار می یابیم.

ص:93


1- 1) -نمل:16. [1]
علّت سکوت اصحاب پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در برابر دستگاه خلافت

در اینجا یک امر جلب نظر می کند و آن اینکه:چه شد اصحاب پیامبر آن همه شدّت عمل دستگاه خلافت با خاندان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و روایت حدیث بر خلاف نصّ قرآن و کشتار مخالفان بیعت ابو بکر(مانند مالک بن نویره)و کارهایی مانند آن را دیدند و در برابر آن سکوت اختیار کردند؟!

برای درک حقیقت امر،شناخت وضع عمومی مردم جزیرة العرب،به خصوص اصحاب پیامبر ضرورت دارد.دربارۀ عدالت اصحاب پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در بخش دوم کتاب در راه وحدت، توضیح کافی ارائه شده است؛و در زمینۀ وضع عمومی مردم جزیرة العرب،آنچه را در مقدّمۀ بحث گذشته(بررسی سیرۀ پیامبر)عرضه داشتیم،یادآور می شویم.

اهمیّت قول و قرارداد در نظر اعراب جزیرة العرب

مردم جزیرة العرب که خواندن و نوشتن نمی دانستند،جریان کار آنها بر قول و قرار لفظی بود.

بدان سان که با یک جملۀ«این فرزند من است»،مردی بیگانه از شخص و قوم و قبیلۀ گوینده،فرزند او می شد و فرزندانش برادر و خواهر او می شدند و سایر افراد قبیله،او را یک تن از خود می شمردند.

به همین صورت بود کار طرد مرد شروری از قبیله که با گفتن جملۀ«این مرد از ما نیست»،آن مرد از خویش و قبیله بریده می شد.همچنین بود کار در خریدوفروش و هبۀ اموال و املاک،و نیز پیمان بستن دو قبیله در کار جنگ و صلح و پناه دادن به کسی.

گاه نیز در قراردادهای مثبت،دست به یکدیگر می دادند که در این صورت،آن قرارداد را «بیعت»می نامیدند.

در آن عصر،بزرگواری و شرافتمندی در پایبندی به آن قراردادها بود.و در این پایبندی،مردم عرب بر هم پیشی می گرفتند و در راه آن جان می سپردند.

شریعت اسلام پایبند بودن به قراردادهای صحیح را محکم تر ساخت.پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم جامعۀ اسلام را بر بیعت گرفتن بنیان گذاری کرد،و در مقابل،قراردادهای باطل را الغا نمود.مانند قرارداد پسرخواندگی.

با توجّه به نکتۀ بیان شده،می توان به علّت سکوت صحابه و تسلیم آنها در مقابل اقدامات

ص:94

ناروای حکومت ابو بکر پی برد.

انصار چون گفتگوی امیر المؤمنین علیه السّلام را در مسجد پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با ابو بکر و عمر شنیدند،به حضرت علی گفتند:«اگر انصار این سخن تو را پیش از بیعت کردن با ابو بکر می شنیدند،با کسی جز تو بیعت نمی نمودند.»و در جواب دختر پیامبر،در حالی که برای یاری خواستن به در خانۀ آنها تشریف می برد،می گفتند:«ما با این مرد بیعت کردیم و کار از کار گذشت.»و نیز همین گونه بود، زمانی که دختر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با ابو بکر در مسجد در حقّ میراث خود از پدر،مناظره فرمود.

در همۀ این احوال دیدیم که انصار خود را پایبند بیعت با ابو بکر می دانستند و خلاف کردن در قول و قرار خود با ابو بکر را بر خود ننگ می شمردند.آنان گرچه حق را با ابو بکر نمی دیدند،در هر حال خلاف قرارداد عمل کردن نیز در جامعۀ عرب ننگ آور بود.با اینکه شرع اسلام،قرارداد باطل را قابل اجرا نمی دانست.

در شرع اسلام اگر چند نفر با هم قرار بگذارند و بیعت کنند که مال کسی را به ناحق از او بگیرند، اصل بیعت باطل است و قابل اجرا نیست.ولی این معنی برای کسی می تواند مورد پذیرش باشد که بتواند از نکوهش و سرزنش جامعۀ عرب آن روز چشم پوشی کند.حال اکثریت صحابه،نشان می دهد که آنها چون با خلیفه بیعت کرده بودند،خود را ملزم می دانستند در همۀ احوال فرمانبردار خلیفه باشند و اوامر او را اجرا کنند.

عملکرد حکومت ابو بکر با حدیث و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

با توجّه به آنچه بیان شد،می توان خلاصۀ کار حکومت ابو بکر را در مورد حدیث و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به قرار ذیل بیان داشت:

انصار که بر خلاف آداب و رسوم اسلامی،جنازۀ پیامبر را در خانه اش واگذاشتند و در سقیفۀ بنی ساعده گرد آمدند تا منصب حکومت بر مسلمانان را از آن خود گردانند،به هیچ وجه در فکر سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نبودند،بلکه به«رأی خود»عمل کردند و از سنّت پیامبر چشم پوشیدند و به سنّت او،حتّی در امر تجهیز(غسل دادن و کفن کردن و نماز گزاردن و دفن کردن)جسد مبارک خود آن حضرت،پشت کردند.انصار در همۀ این احوال صلاح کار دنیای خود را در نظر گرفتند و به رأی خود عمل نمودند.

و با این کار انصار،اوّلین بار بود که در اسلام پس از وفات پیامبر،مسلمانان به رأی خود و

ص:95

بر خلاف سنّت پیامبر عمل کردند.

پس از آنها همین کار را مهاجران قریشی نیز انجام دادند.کار مهاجران قریشی در این باره هیچ تفاوتی با کار انصار نداشت.آنها نیز صلاح کار قبیلۀ قریش را در آن دیدند که جنازۀ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را وانهند و در آن سقیفه گرد آیند و خلافت را از آن خود سازند.اینها نیز در این باره،عمل به رأی خود را بر عمل کردن به سنّت پیامبر مقدّم داشتند.

در این باره فقط بنی هاشم و در رأس آنان علی علیه السّلام بود که به سنّت پیامبر عمل کرد و تا اتمام تجهیز جسد مبارک پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،هیچ اعتنایی به آن همه غوغا نکرد.

پس از آن واقعۀ مهم در اسلام،«عمل کردن به رأی»در برابر سنّت پیامبر راه و روش مکتب خلفا شد و در جنگ اقتصادی با اهل بیت نیز به رأی خود عمل کردند.ولی در این زمینه چاره ای ندیدند مگر آنکه برای تأیید رأی خود از سوی پیامبر،حدیثی بر خلاف نصّ قرآن روایت کنند.و این کار را نیز چنان که دیدیم،انجام دادند.

دلیل ما بر اینکه آن حدیث بر خلاف نصّ قرآن کریم است،همان بود که دختر پیامبر در مسجد برملا فرمود.

و دلیل دیگر آن است که هیچ یک از همکاران قریشی خلیفه،نتوانستند خلیفه را در این مناظره یاری دهند و بگویند:ای دختر پیامبر!این حدیث را غیر از ابو بکر،فلان صحابی نیز از پیامبر روایت می کند.

دختر خلیفه،«عایشه»نیز به این حقیقت تصریح کرده است؛آنجا که می گوید:

آنگاه که پیامبر وفات کرد...در میراث پیامبر اختلاف کردند.علم این حکم را نزد هیچ کس نیافتیم جز نزد او!ابو بکر گفت:من از پیامبر شنیدم که فرمود:«از ما گروه انبیا ارث برده نمی شود.

هر چه از ما بازماند،صدقه است.» (1)

با این حدیث که منحصرا خلیفه آن را از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرد،دختر پیامبر را از ارث پدر محروم نمود.

در حدیث دیگر که از پیامبر روایت کرد،مورد مصرف میراث آن حضرت را چنین تعیین کرد:

«خدای عزّ و جلّ اگر چیزی به پیامبری عنایت کند،آن عنایت شده پس از پیامبر از آن کسی

ص:96


1- 1) -رجوع کنید به:تاریخ الخلفاء(سیوطی)73/،فصل«ما وقع فی خلافته»از شرح حال ابو بکر.

خواهد بود که پس از او قیام کند.» (1)

بنابراین حدیث،میراث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پس از ایشان به ابو بکر می رسید،و ابو بکر با این دلیل میراث پیامبر را به دختر آن حضرت نداد و خود تصرّف کرد.

به این سبب بود که دختر پیامبر به ابو بکر گفت:اگر تو بمیری چه کسی از تو ارث می برد؟!

ابو بکر گفت:فرزندانم و خاندانم.

فاطمه علیها السّلام فرمود:

پس چه شد که تو به جای ما از پیامبر ارث بردی؟!... (2)

در گفتۀ عایشه که علم به حدیث پیامبر دربارۀ ارث نبردن از پیامبران را مخصوص به ابو بکر دانست،جالب این است که پیامبر این حکم را به فاطمه که وارث پیامبر بود،تبلیغ نفرموده است!در حالی که یگانه وارث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،فاطمه علیها السّلام بود که باید تکلیف خود را در ارث نبردن از پیامبر بداند.

و نتیجۀ این گفتار عایشه،این است که پیامبر در تبلیغ این حکم-نعوذ باللّه-تقصیر کرده است.

*** این یک نوع روایت حدیث در تأیید سیاست حکومت بود که در عصر همان حکومت و از طرف حاکم بود.نوع دیگر این عمل،روایت حدیث در تأیید سیاست حکومت بعد از عصر آن حکومت و از طرف غیر حاکم می باشد.مانند روایتی که در صحیح بخاری و دیگر کتب حدیث از «ابو هریره»روایت کرده اند که گفت:

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:«از میراث من به اندازۀ یک دینار هم تقسیم نشود.هر چه به ارث بگذارم، پس از نفقه دادن به زن ها و مصرف کارمندانم،صدقه است.» (3)

دلیل ما بر اینکه ابو هریره این حدیث را پس از عصر ابو بکر روایت کرده،همان گفتار عایشه است که گفت:

پس از وفات پیامبر در میراث او اختلاف کردند.علم این حکم را نزد هیچ کس نیافتیم،جز نزد

ص:97


1- 1) -سنن(ابو داوود)144/3،باب فی صفایا رسول اللّه،ح 2973؛مسند(احمد)4/1.
2- 2) -معالم المدرستین 144/2، [1]چ اوّل.
3- 3) -صحیح(بخاری)،کتاب الفرائض 110/4،باب«قول النّبیّ لا نورّث ما ترکنا صدقة»،(در همان صفحه،از عایشه نیز در تأیید پدرش حدیث روایت شده است.)و کتاب الخمس 126/2؛صحیح(مسلم)،کتاب الجهاد ح 55؛سنن(ابو داوود) 144/3،باب صفایا رسول اللّه؛مسند(احمد)242/2 و 276.

ابو بکر.ابو بکر گفت:پیامبر فرمود:«از ما گروه انبیا ارث برده نمی شود.»

چنانچه ابو هریره در آن زمان این حدیث را روایت می کرد،جای این گفتار عایشه نبود.

روایت ابو هریره نسبت به روایت ابو بکر،در تأیید سیاست حکومت ابو بکر،همچون کاسۀ داغ تر از آش است!چرا که ابو بکر گفته بود:«از پیامبران ارث برده نمی شود.هر چه از ایشان بازماند صدقه است.»ولی ابو هریره گفت:پیامبر فرمود:«از من حتّی یک دینار ارث برده نمی شود.هر چه پس از نفقۀ زنانم و مصرف کارمندانم بماند،صدقه است.»و با تخصیص حکم در پیامبر خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و تعیین اندازۀ یک دینار،کار را محکم تر کرد.همچنین با تعیین مصرف آن در«نفقۀ زنان و مزد کارمندان»اضافه بر محروم کردن دختر پیامبر،استفاده از آن را برای زنان پیامبر و کارمندان حکومت-به عنوان کارمندان پیامبر-صحیح جلوه داد.

*** روایتی که از ابو بکر در تأیید سیاست حکومتش آوردیم،به عنوان نمونه بود.روایات دیگری نیز مانند آن وجود دارد که در شرح حال وی در«تاریخ الخلفاء»سیوطی،یک جا جمع آوری شده است.و روایت هایی نظیر آن را نیز به هنگام بررسی سیاست سایر خلفا نسبت به امر حدیث و سنّت،پس از این خواهیم آورد.

همچنین روایاتی مانند روایت ابو هریره که در تأیید سیاست حکومت خلفا،پس از دوران خلافت آنان پدید آمده،در مکتب خلفا بسیار است.مواردی از آنها را در جلد دوم کتاب«معالم المدرستین»در پایان بحث«متعة الحجّ»نشان داده ایم.بدین ترتیب روشن است که شناخت حدیث صحیح از حدیث های غیر صحیح،در کتب مکتب خلفا،بر غیر متخصّص این فن ممکن نیست.

جلوگیری از روایت حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

حدیث یادشدۀ ابو بکر،روشنگر یک بخش از سیاست حکومتش نسبت به حدیث و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است.بخش دیگر سیاست وی در این زمینه،نهی کردن و ممانعت از روایت حدیث پیامبر می باشد.ذهبی در این باره چنین روایت می کند:

«ابو بکر پس از وفات پیامبر مردم را جمع کرد و گفت:شما از پیامبر احادیثی روایت می کنید و در آن اختلاف می کنید.و آنها که پس از شما می آیند،اختلافشان بیشتر خواهد شد.از پیامبر هیچ حدیثی روایت نکنید!هر کس از شما سؤالی کرد،بگویید:قرآن در بین ما هست.آنچه قرآن حلال

ص:98

فرموده،حلال دانید،و آنچه قرآن حرام کرده،حرام دانید.» (1)

این فرمایش ابو بکر مخالف با نصّ صریح قرآن است که می فرماید:

...وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الذِّکْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ إِلَیْهِمْ... (2)

«و بر تو قرآن را نازل کردیم تا برای مردم آنچه بر ایشان فرو فرستاده شده بیان کنی.»

همۀ احکام قرآن،حلال و حرام قرآن،شرح و بیانش در حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و تجسّمش در سیرۀ آن حضرت می باشد؛و دسترسی به این هر دو،روایت حدیث از پیامبر را لازم دارد.یک رکعت نماز از احکام قرآن را نمی توان بدون رجوع به حدیث پیامبر بجای آورد.پس این بخش از گفتار خلیفه صحیح نیست.

امّا آن بخش از سخنش که گفته است:«در آن اختلاف می کنید»،صحیح است.چه آنکه مجاز بودن روایت حدیث از پیامبر سبب می شود احادیثی از پیامبر روایت شود که مخالف با سیاست حکومت باشد،و در آن حال گروهی از مسلمانان از حدیث و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پیروی خواهند کرد و گروهی به رأی خلفا عمل می کنند؛و در نتیجۀ آن،اختلاف بین مسلمانان شدید خواهد شد.

*** چنین بود مخالفت این گفتار و رأی ابو بکر با این آیۀ قرآن و ده ها آیۀ دیگر که دستور به پیروی از گفتار و کردار پیامبر می دهد و عمل به آنها روایت حدیث از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را لازم می شمارد.

از این گذشته،این سخن ابو بکر مخالف با سایر احادیث پیامبر است که در آنها روایت کردن حدیث حضرتش را دستور فرموده و بر آن تأکید نموده است. (3)

به هر حال این دو گونه سیاست خلیفه نسبت به حدیث و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مطلع کار خلفا در این باره بود و خلفای پس از او همین روش را با شدّت هر چه تمام تر در مورد حدیث و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم انجام دادند.و خود این گفتۀ خلیفه،مانند کارهای دیگرش که به بعضی از آن در گذشته اشاره داشتیم،فقط یک دلیل داشت و آن«رأی شخص خلیفه»بود!خلیفه در آخر عمرش نیز به«رأی خود»عمل نمود و عمر را به جانشینی خود و حکومت بر مسلمانان تعیین کرد.

در تاریخ طبری و دیگر تواریخ چنین روایت کرده اند:

ص:99


1- 1) -تذکرة الحفّاظ 2/1 و 3،در شرح حال ابو بکر.
2- 2) -نحل:44. [1]
3- 3) -رجوع کنید به:معالم المدرستین 55/2-58. [2]

«ابو بکر در مرض وفاتش عثمان را به تنهایی خواست و به او گفت:بنویس: «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. این است عهد ابو بکر به مسلمانان.امّا بعد...»

در این حال بیهوش شد.عثمان باقی عهدنامه را اینچنین نوشت:«من عمر بن خطّاب را خلیفۀ خود بر شما قرار دادم.و خیر شما را در این خواستم.»

در این حال ابو بکر به هوش آمد و به عثمان گفت:بر من بخوان چه نوشتی؟

عثمان نوشته را بر او خواند.ابو بکر گفت:اللّه اکبر.همانا ترسیدی اگر در این بیهوشی بمیرم، مردم اختلاف کنند؟

عثمان گفت:آری.

ابو بکر گفت:خدا تو را جزای خیر دهد.و همان نوشته را پذیرفت.

نامه را«شدید»،آزاد کردۀ ابو بکر با عمر آورد.در مسجد عمر به مردم می گفت:

ایّها النّاس!گفتار خلیفۀ پیامبر را گوش دهید و فرمان برید.او می گوید:خیر شما را خواسته ام.» (1)

در نتیجۀ آن نوشته،با عمر بیعت کردند و عمر خلیفۀ مسلمانان شد.

ص:100


1- 1) -تاریخ طبری 2138/4،چ اروپا.

درس بیست و هشتم

اشارة

ص:101

ص:102

سنّت در عصر عمر

عمر خلیفه ای از قریش

عمر بن خطّاب در جمادی الثانی سال 13 هجری،پس از ابو بکر خلیفه شد،و در 26 ذی الحجّه سال 23 هجری کشته شد.مدّت خلافت او ده سال و شش ماه بود. (1)

سیاست حکومت در عصر عمر
اشارة

در این بحث پنج نمونه از سیاست های حکومت عمر را که بر حدیث و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اثر گذاشت،به ترتیب ذیل بررسی می نماییم:

1. سیاست برتری جویی برای قبیلۀ قریش

2. سیاست برتری جویی برای نژاد عرب

3. سیاست ایجاد نظام طبقاتی در جامعۀ اسلامی

4. سیاست حبس صحابه در مدینه

5. سیاست ساختن ذوی القربی و اهل بیت برای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

ص:103


1- 1) -التنبیه و الاشراف(مسعودی)؛دول الاسلام(ذهبی)19/.
سیاست برتری جویی برای قبیلۀ قریش

سیاست برتری جویی قبیله ای در عصر عمر،همان سیاست قبیله ای در جامعۀ عرب قبل از اسلام بود.جامعۀ عرب در عصر جاهلیت،بر اساس نظام قبیله ای و برتری خواهی نژاد عرب بنیان گذاری شده بود.

در آن نظام،اساس هر بینش و روش،قبیله بود و هم پیمانان قبیله (1)،شیخ قبیله،شاعر قبیله،آب قبیله و زمین قبیله.در آن نظام اگر فردی از یک قبیله به دست فردی از قبیلۀ دیگر کشته می شد،همۀ افراد قبیلۀ مقتول از همۀ قبیلۀ قاتل خونخواهی می کردند.و چنانچه در این راه فردی از افراد قبیلۀ قاتل کشته می شد،خونخواهی انجام گرفته بود.

همچنین در پیروی از اصل برتری خواهی نژاد عرب،یک عرب صحرانشین،دختر خویش را به شریف ترین مرد غیر عرب شوهر نمی داد.

جامعۀ عرب در عصر جاهلیت چنین بود و پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آن جامعه را با سخن و عمل در هم شکست.در این باره آیۀ زیر از جانب خداوند بر آن حضرت نازل شد:

یا أَیُّهَا النّاسُ إِنّا خَلَقْناکُمْ مِنْ ذَکَرٍ وَ أُنْثی وَ جَعَلْناکُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاکُمْ (2)

«ای مردم!ما همۀ شما را از یک مرد و یک زن آفریدیم.و آنگاه شما را شعبه شعبه و قبیله قبیله قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید.گرامی ترین شما نزد خداوند،باتقواترین شماست.»

و پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در سال آخر عمر مبارکش،در حجّة الوداع فرمود:

«ای مردم!پروردگار شما یکی است.پدر شما یکی است.آگاه باشید!هیچ عربی را برتری نیست بر غیر عرب؛و نه غیر عرب را بر عرب؛و نه سرخ پوست را بر سیاه پوست؛و نه سیاه پوست را بر سرخ پوست؛مگر به تقوا.آیا به شما تبلیغ کردم؟»

گفتند:آری ای پیامبر خدا!تبلیغ کردی. (3)

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عملا نیز جامعۀ اسلامی را بر اساس یکسان بودن نژاد بشر بنیان گذاری فرمود.بلال حبشی را مؤذّن جامعۀ اسلامی قرار داد و....

ص:104


1- 1) -آزاد کردۀ قبیله نیز از هم پیمانان قبیله به حساب می آمد.
2- 2) -حجرات:13. [1]
3- 3) -مسند(احمد)411/5.

چنین بود حال جامعۀ اسلامی در عصر پیامبر.امّا در عصر عمر،سیاست حکومت در این باره به طوری طرّاحی شد که جامعۀ اسلامی را به روش و بینش عرب در عصر جاهلیت بازگرداند.و اینک بیان این ماجرا:

پس از وفات پیامبر،مبارزه در سقیفۀ بنی ساعده برای تعیین خلیفه با شعار قبیله ای برپا شد.

انصار که سعد بن عباده را برای خلافت به آنجا آورده بودند،به آن دلیل نبود که وی بر دیگر صحابه فضیلتی داشت،بلکه دلیل آنها همان بود که گفتند:«خلیفه باید از قبیلۀ ما باشد.»

مهاجران در جواب ایشان گفتند:«پیامبر از قبیلۀ ما،قریش بود و خلافت باید در قریش بماند.

عرب خلافت پیامبر را در غیر قریش نمی پذیرد.»و به همین دلیل در سقیفه با ابو بکر بیعت شد.پس از آن ابو بکر سرگرم سرکوب مخالفان و تحکیم اساس خلافت بود.ولی پس از ابو بکر و در عصر عمر،قریشی بودن دستگاه خلافت،چنان که بیان می نماییم،آشکار شد.

چگونگی حکومت قبیلۀ قریش بر مسلمانان

در عصر خلافت عمر بن خطّاب،حکومت از آن قبیلۀ قریش و هم پیمانان قریش بود.ریاست ارتش مسلمانان و فرمانداری شهرهای بزرگ اسلامی در دست افراد قبیلۀ قریش و هم پیمانانش، به جز بنی هاشم،بود.در این باره خلاصه ای از آنچه مسعودی نقل کرده است،می آوریم:

«فرماندار حمص وفات کرد.حمص شهری بزرگ در شام و یکی از مراکز ارتش اسلام بود.در این زمان عمر،«ابن عبّاس»را خواست و به او گفت:فرماندار حمص وفات کرد و مردی نیک بود.

و مرد نیک بسیار کم است.امیدوارم تو از آنها باشی.ولی در قلب من از تو چیزی هست،گرچه دلیلی بر آن ندیدم و در جستجوی آن در تو خسته شدم.اکنون در مورد فرماندار شهر حمص شدن چه می گویی؟

ابن عبّاس گفت:تا آنچه را از من در دل داری نگویی،نمی پذیرم.

عمر گفت:برای چه می خواهی بدانی؟!

ابن عبّاس گفت:می خواهم بدانم تا چنانچه جای بیم داشتن باشد،من هم از آن چیز بر خود بیمناک شوم؛و چنانچه بی گناهم بدانم بی گناهم و فرمانداری را بپذیرم.

عمر گفت:ای پسر عبّاس!بیم دارم مرگ من فرا رسد و تو فرماندار باشی و مردم را به سوی

ص:105

خودتان بخوانی.نه،مردم نباید به سوی شما بیایند و دیگران را ترک کنند....» (1)

مقصود عمر این بود که مبادا وی بمیرد و در آن حال ابن عبّاس فرماندار حمص،یکی از مراکز قشون اسلام،باشد و با پشتوانۀ فرمانداری بر آن قشون،مردم را به خلافت بنی هاشم-یعنی خلافت علی علیه السّلام-دعوت کند.لذا گفت:خیر،نباید در کار خلافت،مردم رو به بنی هاشم آورند و قریشیان دیگر را ترک کنند.

بنابر آنچه شرح دادیم،عمر دربارۀ تعیین ابن عبّاس در پست فرمانداری شهر حمص،مدّت ها اندیشیده بود و با وجود اطمینان به لیاقت ابن عبّاس در آن پست،بیم آن داشت که مبادا مرگ او در رسد و ابن عبّاس از ارتش زیر دست خود به سود کاندیدای بنی هاشم برای خلافت،یعنی علی علیه السّلام،استفاده نماید.وی در این گفتگو در پی بی آن بود که از این جهت مطمئن شود.ولی ابن عبّاس به او این قول را نداد و فرماندار حمص نشد.

از این گفتگو دو امر برای ما روشن می شود:

یکی آنکه به چه سبب عمر بنی هاشم را در پست های حسّاس نمی گمارد.

دوم آنکه عمر در فکر تعیین خلیفۀ قریشی از غیر بنی هاشم برای بعد از خود بوده است.

سیاست دیگر خلافت قریشیان،بر دور نگاه داشتن انصار از خلافت و پست های حسّاس بود.

مگر در جایی که هیچ فردی از افراد قریش و هم پیمانانش برای آن پست نبود.این سیاست تا آخرین روز این حکومت ادامه داشت.چنان که در شورای فرمایشی شش نفری برای تعیین خلیفه، عمر یک نفر از انصار را نیز قرار نداد.

اینچنین بود بنیان گذاری حکومت قبیلۀ قریش بر مسلمانان در عصر عمر که آثار آن قرنها بر جامعۀ اسلامی به جا ماند،و اثر آن بر حدیث و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،تا عصر ما نیز باقی مانده است.

سیاست برتری جویی برای نژاد عرب

از سیاست برتری جویی برای نژاد عرب در عصر عمر،چهار نمونۀ زیر را بیان می نماییم:

مرد عجم(غیر عرب)از عرب دختر نگیرد و مرد عرب غیر قریشی از قریش دختر نگیرد. (2)

فرزندی که مادرش عجم باشد،از پدر ارث نمی برد.مگر آنکه در سرزمین عرب

ص:106


1- 1) -مروج الذهب(مسعودی)321/2.
2- 2) -رجوع کنید به:معالم المدرستین 352/2-356.

به دنیا آید. (1)

نظیر این قانون در عصر ما در انگلستان رایج است:هرگاه برای مرد انگلیسی از زن غیر انگلیسی در خود انگلستان فرزندی متولّد شود،آن فرزند حق دارد شناسنامۀ انگلیسی بگیرد،در غیر این صورت خیر.

از نصارای عرب مانند نصارای غیر عجم به نام جزیه مالیات نگیرند،بلکه مانند مسلمانان از آنها به نام زکات مالیات بگیرند. (2)

غیر عرب در شهر مدینه سکنا نکند،جز آنها که از زمان پیامبر در مدینه سکونت داشتند.

مانند سلمان و بلال.

از این قانون دو نفر مستثنی شدند:یکی«هرمزان»که در اصل فرمانروای شوشتر بود و خلیفه برای مشورت های جنگی در فتوحات ایران به او نیازمند بود (3).دوم«ابو لؤلؤه»که کارگر ماهری بود و مردم مدینه نیازمند به کار او بودند. (4)

مسعودی در این باره چنین می گوید:

«و کان عمر لا یترک أحدا من العجم یدخل المدینة.فکتب إلیه المغیرة بن شعبة أنّ عندی غلاما نقّاشا نجّارا حدّادا فیه منافع لأهل المدینة.فإن رأیت أن تأذن لی فی الإرسال به، فعلت.فأذن له.» (5)

«عمر نمی گذاشت کسی از غیر عجم به شهر مدینه آید.مغیرة بن شعبه به او نوشت:من غلامی دارم که نقّاش است و نجّار و آهنگر،و برای اهل مدینه مفید.اگر اجازه فرمایی،او را به مدینه فرستم.عمر به او اجازه داد.»

وی به مدینه آمد و او همان«ابو لؤلؤه»بود.

دربارۀ مشورت کردن عمر با هرمزان،به ذکر یک نمونه اکتفا می نماییم.مسعودی گوید:

عمر دربارۀ جنگ فارس و اصفهان و آذربایجان با هرمزان مشورت کرد.

ص:107


1- 1) -این جمله در موطأ(مالک)60/2،چ مصر 1343 ق،چنین آمده است:«أبی عمر بن الخطّاب أن یورث أحدا الأعاجم إلاّ ولد فی أرض العرب.»نویسنده،از این جمله همان معنی را که در متن آمده،استنباط می کند.
2- 2) -رجوع کنید به:معالم المدرستین 352/2-356.
3- 3) -رجوع کنید به:مروج الذهب(مسعودی)322/2.
4- 4) -رجوع کنید به:تاریخ الخلفاء(سیوطی)133/، [1]شرح حال عمر.
5- 5) -رجوع کنید به:مروج الذهب(مسعودی)322/2. [2]

هرمزان گفت:[در ایران]فارس به منزلۀ سر می باشد و اصفهان و آذربایجان به منزلۀ دو بال.

چنانچه یک بال را قطع کنید،سر،بال دیگر را نگاه می دارد،ولی اگر سر را ببری،دو بال می افتند.

بنابراین کار سر را آغاز کن. (1)

سیاست بنیان گذاری نظام طبقاتی در جامعۀ مسلمانان

در عصر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم غنائم جنگی،پس از آنکه خمس آن را پیامبر برمی داشت،میان لشکریان اسلام که در آن جنگ شرکت داشتند،تقسیم می شد.این کار پس از پیامبر نیز در تمام عصر خلافت ابو بکر و همچنین در اوایل خلافت عمر بن خطّاب معمول بود.

پس از آنکه فتوحات زیاد شد و بخشی از کشور ایران فتح شد و غنائم انبوه گشت،خلیفه دربارۀ تقسیم غنائم با مسلمانان شور نمود.حضرت علی علیه السّلام به او فرمود:هر ساله آنچه از مال نزدت جمع می شود،تقسیم کن و چیزی از آن نزد خود نگاه مدار.دیگران نیز پیشنهادهایی داشتند.یکی از آنها گفت:ملوک شام را دیدم که دفتر نام ها دارند و همچنین ارتش نظامی برای جنگ ها.شما نیز چنان کن.خلیفه گفتۀ او را پذیرفت و دستور داد نام های مردم را بر حسب قبایل آنها نوشتند. (2)

در فتوح البلدان،بلاذری کیفیت تقسیم بیت المال بین افراد را چنین ذکر کرده است:

«به هر یک از بانوان پیامبر،سالیانه ده هزار درهم دادند و به«عایشه»دوازده هزار درهم.به آنان که در جنگ بدر شرکت داشتند،هر یک پنج هزار درهم.به آنها که در بدر نبودند و در احد حضور داشتند،سالیانه چهار هزار درهم.و همچنان سالیانه ها کم می شد تا آنجا که به بعضی از مسلمانان، سالیانه دویست درهم می دادند.و نام های مسلمانان در دفاتر چنین ثبت شد.» (3)

خلیفه با این کار،امتیازهای طبقاتی را در اسلام پدید آورد و جامعۀ مسلمانان به آن خو گرفت و تودۀ مردم آن را جزئی از بینش های اسلامی پنداشتند.

عمر نظام طبقاتی را با گفتارها و کردارهای دیگر خود نیز مستحکم کرد.مانند آنکه گفت:«این امر(خلافت)منحصر در اهل بدر است،تا وقتی که یکی از ایشان باشد.آنگاه که کسی از ایشان

ص:108


1- 1) -تاریخ الخلفاء(سیوطی)143/-144.
2- 2) -مروج الذهب(مسعودی)322/2.
3- 3) -شرح نهج البلاغه(ابن ابی الحدید)214/12؛فتوح البلدان549/.رجوع کنید به:معالم المدرستین 85/2-87. [1]

نبود،در اهل احد می باشد.و پس از ایشان در...»و همچنان جنگ های پیامبر را نام برد.سپس گفت:«خلافت به آنها که پس از فتح مکّه مسلمان شدند،نمی رسد.» (1)

همچنین در شورای فرمایشی شش نفره برای انتخاب خلیفۀ بعد از خودش،همه را از اهل بدر قرار داد.

خلیفه را در این کار حکمتی ظریف در امر سیاست بود.وی با این روش سردمداران صحابه را از خود خشنود کرد و آنها را سرگرم مال اندوزی و افزون طلبی و دوری از فکر سیاسی نمود و به گردآوری اموال گزاف از طریق گلّه داری گاو و گوسفند و شتر و اسب و کشت و زراعت،مشغول ساخت.

این کار خلیفه،از طرفی در جامعۀ اسلامی طبقات اشرافی مرفّه و مترف پدید آورد و از طرف دیگر طبقات مستضعف و درمانده.و نیز زیان های دیگری به بار آورد که این رساله گنجایش بررسی آنها را ندارد.

سیاست حبس صحابه در مدینه

سیاست حکومت عمر بر آن بود که آن دسته از صحابه که بیم آن داشت که دور از چشم او حدیث از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کنند،در مدینه حبس شوند.در این باره عبد اللّه بن عمر می گوید:

«زبیر مردی شجاع و با مهابت بود.وی نزد عمر آمد،و عمر به سبب آنچه از او سر زده بود (آماده داشتن شمشیر برای بیعت گرفتن برای علی علیه السّلام)از او بیم داشت.

زبیر به عمر گفت:اجازه ده بروم در راه خدا جهاد کنم.

عمر گفت:تو را کافی است جهادی که با پیامبر کردی.

زبیر رفت در حالی که با ناراحتی با خود زمزمه می کرد.

عمر گفت:چه کسی عذر مرا با اصحاب محمّد می فهمد؟!اگر من دهانۀ این فتنه را نبندم،امّت محمّد را هلاک می کند.» (2)

در روایت دیگر می گوید:

«من در این درّه(درّۀ مدینه)را گرفتم که مبادا اصحاب محمّد میان مردم رفته مردم را

ص:109


1- 1) -تاریخ الخلفاء(سیوطی)144/.
2- 2) -تاریخ بغداد(خطیب بغدادی)453/7.

گمراه کنند.» (1)

و عبد الرّحمن بن عوف روایت می کند:

«عمر پیش از مردن،اصحاب پیامبر را از نقاط مختلف در مدینه گرد آورد؛ابو ذر و....به آنها گفت:این احادیث چیست که از پیامبر در جهان پراکنده کرده اید؟!

گفتند:ما را[از روایت حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم]نهی می کنی؟!

گفت:نزد من بمانید.به خدا سوگند تا من زنده ام،از من جدا نخواهید شد.ما بهتر می دانیم کدامین حدیث را از شما بپذیرم و کدام را رد کنیم.

و ایشان در مدینه نزد عمر بودند تا عمر مرد.» (2)

و نیز به همین دلیل،عمر بانوان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را از سفر حجّ و عمره منع کرد. (3)چرا که در میان آنان بانویی مانند«امّ سلمه»بود که عمر نمی توانست او را کنترل کند که حدیث مخالف سیاست حکومت،از پیامبر روایت نکند.

این منع همچنان در زمان حکومت عمر جاری بود تا اینکه در آخرین سال حکومتش آنها را تحت نظارت عثمان و عبد الرّحمن بن عوف،با خود به حج برد.آن دو نمی گذاشتند کسی نزدیک آنها بشود. (4)

سیاست ساختن ذوی القربی و اهل بیت برای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

با فتوحات بسیار در عصر عمر،مردمان هزاران شهر که با پدیده ای تازه به نام اسلام مواجه شدند،با ولع و اشتیاق فراوان،خواهان شناسایی دین اسلام و تاریخ اسلام بودند.

دستگاه خلافت برای شناسایی اسلام،تلاوت قرآن و آنچه از سنّت پیامبر را که با سیاست حکومت موافق بود و آنچه را خود خلفا مقرّر داشته بودند،معرّفی می کرد.ولی برای شناسایی تاریخ اسلام با مشکلی سخت مواجه بود.

این مشکل از آنجا ناشی می شد که تازه مسلمانان برای شناخت تاریخ اسلام،خواهان شناسایی زندگانی پیامبر اسلام بودند و اینکه این اسلام چگونه اینچنین پیش رفته،و چه کسانی در پیشروی

ص:110


1- 1) -شرح نهج البلاغه(ابن ابی الحدید).
2- 2) -منتخب کنز العمّال 61/4.
3- 3) -طبقات(ابن سعد)208/8-209.
4- 4) -تفصیل این امر را در فصل«عایشه به حج می رود»در جلد اوّل«نقش عایشه در تاریخ اسلام»،مطالعه فرمایید.

اسلام به پیامبر اسلام کمک کردند،و چه کسانی کارشکنی کردند،و چه کسانی نزد پیامبر اسلام مقرّب بودند،و اینکه بازماندگان و افراد خاندان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم کیانند.

علاوه بر این خواسته های طبیعی،آن تازه مسلمانان در آیاتی از قرآن می خواندند:

قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبی (1)

فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ... (2)

چنانچه آن تازه مسلمانان می فهمیدند:

اوّلین مرد ناصر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،«ابو طالب»،عموی پیامبر و پدر علی علیه السّلام بود؛

اوّلین زن ناصر پیامبر،«خدیجه»،مادرزن علی بود؛

اوّلین زن مسلمان،همان«خدیجه»و اوّلین مرد مسلمان،«علی»بود؛

بزرگ ترین ناصر پیامبر در جنگ ها«علی»بود؛

و در تفسیر آیات و نیز صدها حدیث پیامبر،اهل بیت پیامبر و ذوی القربای او را«علی» می شناختند و از زنان،فاطمه همسر«علی»را،و از جوانان،حسن و حسین دو فرزند«علی»را؛

در این صورت در بینش آنان،همۀ زیبایی ها و فضیلت های اسلام،خلاصه می شد در علی و پدر علی و مادرزن علی و همسر علی و دو فرزند علی.همان علی که شش ماه با خلیفۀ اوّل بیعت نکرد و می گفت:من وصیّ پیامبر و جانشین پیامبر هستم.

اینها جملگی سبب نابسامانی حکومت خلفا می گشت.دستگاه خلافت این نابسامانی ها را با ظرافتی خاص،به روش های زیر علاج کرد:

معرّفی عبّاس و فرزندش به عنوان ذوی القربی و اهل بیت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

در گذشته در داستان بیعت گرفتن برای ابو بکر دیدیم:

ابو بکر و عمر و همراهانش به قصد جدا کردن عبّاس از علی علیه السّلام به منزل وی رفتند و به او پیشنهاد کردند در این راه از خلافت به او سهمی بدهند.او نپذیرفت.

در عصر عمر علاوه بر ادامۀ این سیاست،حکومت نیازمند آن بود که کسانی جز علی علیه السّلام را به عنوان ذوی القربای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم معرّفی کند.

ص:111


1- 1) -شوری:23. [1]
2- 2) -آل عمران:61. [2]

عمر در اجرای این دو سیاست،«عبّاس»را که در جنگ های بدر و احد و خندق و خیبر و تبوک با پیامبر نبود و در جنگ بدر در لشکر مشرکان بود و اسیر مسلمانان شد،نه تنها مقدّم بر بدری ها و احدی ها و...قرار داد،بلکه در رأس آن نظام طبقاتی قرار داد و مقرّری او را سالیانه دوازده هزار درهم تعیین کرد. (1)

در سال 18 هجری که در مدینه خشکسالی شد،عبّاس عموی پیامبر را در نماز طلب باران به عنوان شفیع به درگاه خدا برد. (2)

از سوی دیگر عمر فرزند او،«عبد اللّه»را به عنوان عموزادۀ پیامبر به دنبال خود می برد و با او در برابر بزرگان صحابه مشورت می کرد و از او تفسیر آیات قرآن را می پرسید.عبد اللّه نیز که از اشعار عرب بسیار در حفظ داشت،از عهدۀ تفسیر لغوی آیات قرآن بر می آمد. (3)

خلیفه با مانند این کارها،عبّاس و فرزندش عبد اللّه را در جامعۀ آن روز سرشناس ساخت و به عنوان ذوی القربای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم معرّفی نمود.در گذشته نیز دیدیم که خلیفه میل داشت ابن عبّاس را فرماندار حمص نماید،به شرط آنکه یقین کند او از مقام خودش برای خلافت علی علیه السّلام پس از وفات عمر،استفاده نکند.

اثر این سیاست با توجّه به حکمت دستور الهی در معرّفی اهل بیت روشن می گردد.

حکمت دستور الهی در معرّفی اهل البیت علیهم السّلام

پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اهل بیت علیهم السّلام را بنا به دستور الهی،به مسلمانان معرّفی نمود تا آنکه مسلمانان پس از پیامبر عقاید و احکام اسلام را از ایشان فرا بگیرند،حدیث و سنّت پیامبر را از آنها تعلیم یابند،گرد آنها جمع شوند،با آنها بیعت کنند و حکومت اسلامی تشکیل دهند،و این کارها را امّت اسلام با معرفت به مقام آنها انجام دهند و با محبّت و شیفتگی،پیروی از آنها کنند.

و آنگاه که دستگاه خلافت به جای آنها دیگران را معرّفی کرد،عکس آن آثار اینچنین به وجود آمد:

تازه مسلمانان در عصر خلفای سه گانه،عبّاس و فرزندانش را مصداق آیات و احادیثی

ص:112


1- 1) -شرح نهج البلاغه(ابن ابی الحدید)214/12.
2- 2) -رجوع کنید به:صحیح(بخاری)،کتاب الاستسقاء،باب سؤال النّاس الامام الاستسقاء إذا قحطوا 124/1،و کتاب فضائل النّبی،باب مناقب العبّاس بن عبد المطّلب 200/2؛طبقات(ابن سعد)ج 3 ق 1 ص 232،و ج 4 ق 1 ص 18،چ اروپا.
3- 3) -طبقات(ابن سعد)ج 2 ق 2 ص 120؛شرح نهج البلاغه(ابن ابی الحدید).

پنداشتند که دربارۀ اهل بیت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم وجود داشت و نظر آنها از وصیّ پیامبر به سوی آنها معطوف گشت.

و اثر آن در درازمدت این شد که وقتی مسلمانان از ظلم بنی امیّه به ستوه آمدند و آمادۀ قیام علیه بنی امیّه و تشکیل حکومت اسلامی به رهبری اهل بیت شدند،بنی عبّاس توانستند در شهرهای خراسان(به دور از مدینه که مرکز اهل بیت،و به دور از کوفه که مرکز شیعیان آنها بود)خود را به نام اهل بیت معرّفی نمایند و از آنجا لشکرکشی کنند و حکومت بنی امیّه را منقرض سازند.

آنان بدین طریق توانستند به نام خلافت،و به این عنوان که بنی عمّ پیامبر و اهل بیت هستند، حکومتی تشکیل دهند که همانند حکومت بنی امیّه ستمگر باشد و همان شیوۀ بنی امیّه را در پیروی از حدیث و سنّت روایت شده در مکتب خلفا پیش گیرد.حکومت خودکامۀ آنها صدها سال مسلمانان را در آزار داشت،بدان سان که شرح آن نیازمند کتاب ها می باشد.

معرّفی ابو بکر و عمر به عنوان دو یار برتر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

دستگاه خلافت،ابو بکر و عمر را در مکّه و مدینه،دو یار و همنشین و وزیر و مشیر پیامبر و شخص دوم و سوم اسلام معرّفی کرد.همچنین در احادیثی،آن دو را پرهیزکارتر از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و فهمیده تر از آن حضرت وانمود ساخت.همچنین ابو بکر را به عنوان اوّلین فردی که اسلام آورده، به جای علی علیه السّلام معرّفی نمود،و عمر را دل سوخته تر از پیامبر بر اسلام و مسلمانان-دایۀ دلسوزتر از مادر!-و ارائه دهندۀ بینش صحیح به پیامبر جلوه داد.لذا در آن عصر که هیچ یک از صحابه اجازه نداشتند حدیثی از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کنند،مگر آنکه خلیفه از آنها سؤال کند،عمر و عایشه هر چه را می خواستند از پیامبر روایت می کردند.

در نتیجۀ این سیاست،علاوه بر اینکه«عمر»قهرمان اسلام و مقدّم بر علی علیه السّلام شناخته شد،آثار تغییردهنده ای نیز بر سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نهاده شد که تا به امروز نیز باقی مانده است.ما در آینده آنها را بررسی خواهیم نمود.

معرّفی عایشه در مقام بانوی نمونۀ اسلام

دستگاه خلافت،عایشه را به عنوان محبوب ترین انسان نزد پیامبر و مقرّب درگاه پروردگار معرّفی نمود.همچنین امتیازات دیگری نیز در آن عصر به او عطا کرد.علاوه بر آن،او را مصداق مشخّص اهل بیت شناساند و شخصیّت خدیجه و فاطمه علیهما السّلام را در جامعۀ آن روز به دست

ص:113

فراموشی سپرد.

و از آنجا که خلفا از او استفتا می کردند و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را از او می پرسیدند،عایشه اوّلین مرجع شناسایی سنّت پیامبر معرّفی شد و روایات او آثاری سوء در شناسایی سیره و سنّت پیامبر و تقویت و تثبیت سیرۀ ابو بکر و عمر و عثمان به جا نهاد که تا ظهور مهدی اهل بیت علیهم السّلام نیز باقی خواهد ماند. (1)

اینک با توجّه به آنچه بیان داشتیم،می توانیم بررسی کوتاهی از سیاست حکومت عمر دربارۀ حدیث داشته باشیم.

سیاست حکومت عمر نسبت به حدیث و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
اشارة

در عصر حکومت عمر،چهار روش خطرناک نسبت به سنّت و حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به شرحی که بیان می شود،تثبیت و بنیان گذاری شد:

نهی از نشر حدیث پیامبر (2)

صدور اجازۀ رسمی از مقام خلافت بر نشر افکار بنی اسرائیل بین مسلمانان (3)

عمل کردن خلیفه به رأی خود و بر خلاف نصّ صریح کتاب خدا و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم (4)

روایت کردن حدیث در تأیید سیاست حکومت و به ناروا به پیامبر نسبت دادن.

سیاست جلوگیری از انتشار حدیث و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

در این مورد خلیفه از هر گونه نقل سنّت و حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نهی اکید نمود،چه از طریق گفتن باشد و چه از راه نوشتن.همچنین دستور داد هر کس سنّت پیامبر را نوشته،بیاورد.آنگاه که همۀ نوشته ها را آوردند،یک جا همه را سوزانید.

و نیز برای اینکه مبادا صحابۀ پیامبر در شهرهای دیگر و دور از چشم خلیفه سنّت و حدیث

ص:114


1- 1) -رجوع کنید به:نقش عایشه در تاریخ اسلام؛المعجم المفهرس لألفاظ الحدیث النبوی،مادّۀ عایشه؛و بحث«عوامل تحریف»در اجزاء گذشتۀ همین کتاب.
2- 2) -در بحث های گذشته،چگونگی این اجتهاد خلیفه و اقدامات او را در منع از نشر حدیث و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیان داشتیم.
3- 3) -در بحث های گذشته اشاره ای به این مطلب نیز داشته ایم.
4- 4) -در بحث موارد اجتهاد ابو بکر و عمر در جلد دوم معالم المدرستین،تفصیل این داستان آمده است.

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را نقل کنند،بعضی از صحابه را از بیرون رفتن از مدینه منع کرد. (1)

همچنین زنان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را از سفر به خارج مدینه،حتّی سفر حج،منع کرد.جز یک بار، آن هم تحت کنترل شدید عثمان و عبد الرّحمن بن عوف،چنان که در گذشته بیان داشتیم.

اینک سه نمونه از اثر این شدّت عمل در جلوگیری از روایت حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را بیان می نماییم:

سعد وقّاص در سفر حج از مدینه به مکّه و به هنگام بازگشت از مکّه به مدینه،حتّی یک حدیث هم از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت نکرد. (2)

با توجّه به آنکه در سفر حج ضرورت دارد که سنّت پیامبر در اعمال حج بیان گردد،روشن می شود سیاست عمر در نهی از روایت حدیث تا چه اندازه در اصحاب پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اثر کرده بود.

عبد اللّه بن عمر در مدّت یک سال،برای شخص همراه خود،یک حدیث هم از پیامبر روایت نکرد. (3)

عمر آنگاه که قرظة بن کعب انصاری را برای انجام کاری به کوفه فرستاد،به او سفارش کرد از پیامبر حدیث روایت نکند.و هرگاه از او می خواستند از پیامبر چیزی روایت کند،می گفت:«عمر ما را از روایت حدیث نهی کرده است.» (4)

*** عمر به جای نشر حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،دستور می داد«قرآن»بخوانند؛ولی در مورد قرآن نیز، از اینکه دربارۀ معنی و تفسیر آن پرسش شود،شدیدا نهی و جلوگیری می کرد.

زمانی یک نفر از اشراف قبیلۀ تمیم،به نام صبیغ بن عسل تمیمی،از معنای«و الذّاریات ذروا...»سؤال کرد.عمر او را به مدینه طلبید و آن قدر با چوب خرما به سرش زد که خون از دامن پیراهنش چکید،و سپس او را زندانی کرد.پس از مدّتی دوباره او را طلبید و صد ضربه چوب بر کمرش زد و کمر وی را مجروح ساخت.سرانجام او را به بصره تبعید کرد و دستور داد کسی با او سخن نگوید،تا آنکه ابو موسی اشعری پس از مدّتی او را شفاعت کرد و عمر او را آزاد ساخت.

ص:115


1- 1) -رجوع کنید به:معالم المدرستین 44/2-48،باب منع کتابة [1]الحدیث.
2- 2) -سنن(دارمی)،باب من هاب الفتیا 84/1 و 85.
3- 3) -همان.
4- 4) -سنن(دارمی)85/1؛جامع بیان العلم(ابن عبد البرّ)147/2؛تذکرة الحفّاظ(ذهبی)4/1 و 5.
علّت نهی عمر از روایت حدیث و پرسش از تفسیر قرآن

در بیان سیاست ابو بکر در مورد حدیث و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اشارۀ کوتاهی به علّت جلوگیری از نشر حدیث پیامبر داشتیم.اکنون آن مجمل را مفصّل تر بیان می نماییم:

قریش از آغاز بعثت در مکّه،نسبت به پیامبر و مسلمانان،کارشکنی ها و آزارهای بی شماری روا داشت.پس از هجرت به مدینه نیز در جنگ های بدر و احد و خندق و داستان حدیبیّه،دشمنی خود را نسبت به مسلمانان نشان داد.در برابر آنها،اوّلین مسلمان«علی»بود،حامی اصلی اسلام پدرش،«ابو طالب»بود،یاور فداکار پیامبر«خدیجه»،مادر«فاطمه»بود.همچنین در جنگ های با قریش،قهرمان مسلمان«علی»بود و ارتش فداکار اسلام،«انصار»بودند که تفصیل آن در سیرۀ پیامبر بیان شد.

و نیز مصداق آیۀ إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ... (1)،پیامبر و علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السّلام بودند.

و مصداق آیۀ مباهله: فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ... (2)،علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السّلام بودند.

و در آیۀ وَ آتِ ذَا الْقُرْبی حَقَّهُ (3)،دستور اعطای فدک به فاطمه،دختر پیامبر وجود داشت و....

بدین سبب دستگاه خلافت می بایست از نشر حدیث و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم جلوگیری نماید و همچنین از سؤال از تفسیر قرآن منع کند و بزند و خونین کند و زندانی سازد،تا حقیقت مخالفان علی و غصب کنندگان خلافت او و معارضان خاندان پیامبر،و نیز فداکاریهای انصار،بر مسلمانان خارج از مدینه روشن نگردد.از سوی دیگر برای دستگاه خلافت لازم بود تا روایت هایی در تأیید سیاست خلفا ساخته شود که بخش کوچکی از آن را در گذشته دیدیم و در آینده نیز خواهیم دید.

این کار در عصر خلافت ابو بکر بنیان گذاری شد و در عصر خلافت عمر شدّت یافت.

دستگاه خلافت به جای سنّت و حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در جامعۀ اسلام بدل هایی برای آن آوردند که در بحث بعدی ملاحظه خواهید فرمود.

ص:116


1- 1) -احزاب:33. [1]
2- 2) -آل عمران:61. [2]
3- 3) -اسراء:26. [3]
نشر اخبار بنی اسرائیلی

دستگاه خلافت از زمان عمر،به جای حدیث و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که از انتشار آن به شدّت جلوگیری می کرد،کارگزارانی داشت که«اخبار بنی اسرائیلی»را میان مسلمانان نشر می دادند.

یکی از این عمّال دستگاه خلافت«کعب الاحبار»،حبر و عالم بزرگ یهود بود که در زمان عمر به ظاهر اسلام آورد و تا زمان عثمان عالم دربار خلافت بود.

نمونۀ دیگر«تمیم داری»،راهب نصاری بود که او نیز به ظاهر اسلام آورده بود و به دستور عمر پیش از نماز جمعه در مسجد پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سخنرانی می نمود.

ما در بررسی پیامد کار این افراد،به آنچه در گذشته بیان داشته ایم اکتفا می نماییم،و اثر تخریبی آن را در بحث های آینده مانند بحث احیای عقیده توحید بررسی خواهیم کرد.

تعیین احکام و قوانین توسّط خلیفه

خلیفۀ دوم بسیاری از احکام اسلام را که در قرآن و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیان شده است،تغییر داد.

ما چند مورد آن را در گذشته کتاب بیان داشتیم،و چند مورد دیگر را به تفصیل در جزء دوم معالم المدرستین،در بحث اجتهادهای خلفا آورده ایم.امّا بررسی همۀ آنها،نیازمند نوشتن چندین جلد کتاب است.

این گونه قانون گذاری ها را مکتب خلفا در قرن دوم هجری،«اجتهاد»می نامیدند و می گفتند:

خلیفه در این مورد چنین اجتهاد کرده است.

روایت حدیث در تأیید سیاست خلیفه

در گذشته مواردی را دربارۀ جلوگیری سخت و شدید خلیفه از نشر حدیث و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نقل نمودیم.در آن عصر دو نفر از آن منع مستثنی بودند.

یکی از این دو تن،امّ المؤمنین«عایشه»بود که در عصر سه خلیفه سخنگوی رسمی دستگاه خلافت بود.خلفا هر آنچه نیاز داشتند از او سؤال می کردند و او در تأیید سیاست آنها حدیث از پیامبر روایت می کرد.ما چند حدیث از او در تأیید سیاست ابو بکر و عمر را،در کتاب«نقش عایشه در تاریخ اسلام» (1)آورده ایم.

ص:117


1- 1) -نقش عایشه در تاریخ اسلام،بحث«احادیث عایشه در پشتیبانی از دستگاه خلافت»119/1.

فرد دیگری که از منع روایت کردن حدیث از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مستثنی بود،شخص خلیفه«عمر بن خطّاب»بود.اینک نمونه ای از روایات عمر را در تأیید سیاست خودش بیان می نماییم.

نمونه ای از روایت حدیث در تأیید سیاست عمر

در گذشته دانستیم در عصر خلیفۀ دوم،سیاست حکومت بر اساس اجتهاد خلیفه در احکام اسلام،در برابر کتاب خدا و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بنیان گذاری شده بود. (1)موارد اجتهاد خلیفۀ دوم چنان بود که نمی شد حدیثی از پیامبر در تأیید آن-مانند موارد اجتهاد خلیفۀ اوّل-روایت شود.

این مشکل با تدبیری فرید و بی نظیر در تاریخ چنین حل شد:

روایت هایی در فضیلت خلیفۀ دوم نقل شد که اجتهاد خلیفه را بر سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مقدّم می داشت.مانند روایات«موافقات عمر»که در آنها چنین روایت شده بود که عمر خود گفت:«من با پروردگارم در چند امر موافقت کردم...»و در حدیثی آمده که گفت:«پروردگارم با من در چند امر موافقت کرد!»و در شرح مواردی که خلیفه با پروردگار خود موافقت کرده-یا آنکه پروردگار با بندۀ خود موافقت کرده-چنین گفته است:

من در فلان مسأله به پیامبر پیشنهاد کردم که چنین باید کرد.پس از آن پروردگار آیه ای بر پیامبر نازل فرمود و همان پیشنهاد مرا به او دستور داد و آن کار بر وفق پیشنهاد من بر همه واجب شد.

و در روایتی گوید:من پیامبر را از فلان کار نهی کردم و پیامبر نپذیرفت.آنگاه پروردگار آیه ای بر او نازل فرمود و او را از آن کار نهی کرد و آن کار بر همۀ مسلمانان حرام شد.

و در تمامی این گونه روایات،چنین بیان شده که آیه با همان لفظ عمر بر پیامبر نازل می شد.

در روایتی دیگر می گوید:

آنگاه که دربارۀ خلق انسان آیه های وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِینٍ*...*... ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ (2)نازل شد،من پس از آن گفتم:«فتبارک اللّه أحسن الخالقین.»و خداوند این گفتۀ مرا پس از«أنشأناه خلقا آخر»در قرآن وارد کرد و آیه چنین شد: ...أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَکَ اللّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ

به همین دلیل بود که دانشمندان مکتب خلفا گفتند:در قرآن از کلام عمر آمده است.

ص:118


1- 1) -رجوع شود به:معالم المدرستین،بحث«تطوّر مدلول الاجتهاد بمدرسة الخلفاء»61/2-64.
2- 2) -مؤمنون:12-14. [1]
بینشی که این گونه روایت ها پدید آورد

بنابراین دسته روایات،جناب عمر بن خطّاب در زمان حیات پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به آن حضرت کاری را پیشنهاد می کرد و خداوند آن کار را بر وفق پیشنهاد عمر،بر پیامبر و همۀ مسلمانان تا روز قیامت واجب می کرد و با لفظ عمر آن را در آیات قرآن وارد می نمود.همچنین در مواردی پیامبر کاری را انجام می داد و سنّت پیامبر می شد و عمر،پیامبر را از آن کار نهی می کرد و به مجادله برمی خاست،پس از آن،آیه ای بر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نازل می شد که کاری را که انجام می داد ترک کند و بر وفق دستور عمر عمل نماید.

بدین ترتیب از دیدگاه کسی که به صحّت این گونه روایات معتقد است،چنانچه عمر پس از وفات پیامبر نیز از عمل به موردی از سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نهی کند،باید به دستور عمر عمل شود.چه آنکه تا زمانی که وحی نازل می شد،وحی،عمر را در مخالفتش با سنّت پیامبر تأیید می کرد.

این بینش با احادیث دیگری نیز مستحکم شد.مانند آنکه روایت کردند ملائکه با عمر سخن می گفتند. (1)

و اینکه پیامبر فرمود:خداوند حق را بر زبان و در قلب عمر قرار داد.

و فرمود:اگر بعد از من پیامبری باشد،عمر خواهد بود. (2)

*** از این دسته احادیث،حدیث های«موافقات عمر»در زمان خود عمر ساخته شده است،زیرا راوی آن،شخص خلیفه می باشد.و روایت هایی که روایات موافقات را محکم کاری می کند،باید ساخته شدۀ بعد از عصر عمر باشد.

در اینجا این سؤال مطرح می شود:

چگونه صحابۀ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم راضی شدند روایاتی مانند روایات«موافقات عمر با پروردگار» نقل شود که در آنها به برتری عمر بر پیامبر تصریح شود و به مقام شامخ پیامبر توهین گردد؟!از آن بالاتر به قرآن کریم و پروردگار جلّ شأنه توهین شود؟!و خلیفه در محضر آنان بگوید جملۀ «فتبارک اللّه أحسن الخالقین»را پروردگار از قول من گرفت و در قرآن داخل کرد؟!

ص:119


1- 1) -صحیح(مسلم)،کتاب الفضائل،باب فضائل عمر ح 23؛مسند(احمد)339/2 و 55/6؛مسند(طیالسی)ح 2348.
2- 2) -رجوع کنید به:احادیث فضائل عمر در شرح حال عمر در تاریخ ذهبی،تاریخ ابن کثیر،تاریخ ابن عساکر و تاریخ الخلفاء سیوطی.

آیا صحابۀ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را چه شد که در برابر چنین توهین ها سکوت کردند؟!

پاسخ این سؤال با اندکی توجّه به وضعیت آن صحابه قبل از اسلام و سپس در عصر عمر روشن می گردد. (1)

آن صحابه قبل از اسلام غالبا از صحرانشینان جزیرة العرب بودند.یعنی کسانی که در آرزوی نوشیدن یک جرعۀ آب شیرین و سیر شدن شکم از نان،عمر را به پایان می رسانیدند.همین صحابه در زمان عمر،با یک فرمان او،شاه و شاهنشاه بهترین شهرها و کشورهای آباد آن روز می شدند؛شهرهایی با نهرها و چشمه سارها و کشتزارها و باغ های میوه،و زنان زیبا و مردان با فرهنگ ایران و روم و مصر آن روز.

بنابراین برای رسیدن به این همه لذّات دنیوی،جلب رضای خلیفه ضرورت داشت.

مگر نه آنکه«عمر سعد»برای رسیدن به ملک ری،راضی شد امیر لشکر ابن زیاد شود و ذرّیۀ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را در کربلا قتل عام کند و بر اجساد مبارکشان اسب تازد و سرهایشان را از بدن جدا ساخته به همراه دختران پیامبر به پیشگاه ابن زیاد ببرد؟!

پس شگفتی ندارد پدران آن نسل،یعنی سعد وقّاص و عمرو عاص ها و مغیرة بن شعبه ها و دیگر صحابه ای که درک صحبت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را کرده بودند،برای رسیدن به لذّات دنیوی،در کسب رضای خلیفه بر یکدیگر سبقت جویند.

در این مورد سبط پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،حضرت سیّد الشّهداء علیه السّلام چه زیبا فرموده است:

«إنّ النّاس عبید الدّنیا و الدّین لعق علی ألسنتهم،یحوطونه ما درّت معایشهم،فإذا محّصوا بالبلاء قلّ الدّیّانون.»

«مردم بندگان دنیایند،و دین مزۀ زبان ایشان است(یعنی چیزی است که بر زبان می رانند).تا آنجا که زندگی شان خوش می گذرد،به گرد دین می روند؛و آنگاه که با بلاها امتحان شوند، دینداران کم می شوند.»

*** سران صحابه پس از گسترش فتوحات اسلام،در راه کسب رضای خلیفه،بر یکدیگر پیشی می گرفتند و با رضایت اکثریت صحابه،روایاتی مانند روایت های موافقات عمر و احکام اجتهادی

ص:120


1- 1) -حضرت زهرا علیها السّلام،دختر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حال آنها را قبل از اسلام در مسجد پیامبر پس از وفات آن حضرت بیان فرموده است.رجوع کنید به:شرح نهج البلاغه(ابن ابی الحدید)79/4-87،چ اوّل مصر؛بلاغات النساء12/-15.

عمر در مکّه و مدینه منتشر شد و از آن دو شهر به شهرهای بسیار دیگر نیز که مردمشان پس از آن جنگ ها اسلام آورده بودند،منتقل شد.

بازگشت به بحث سیاست عمر

چهار روش سیاست حکومت عمر دربارۀ حدیث و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پیامدهای ذیل را در اسلام و مسلمانان داشت:

نهی از نشر حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیش از هفتاد سال و تا آخر خلافت بنی امیّه-به جز چهار سال و اندی مدّت حکومت امیر المؤمنین علیه السّلام و دو سال و اندی حکومت عمر بن عبد العزیز-ادامه داشت.

در عصر تدوین حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،افکار و عقاید بنی اسرائیلی با حدیث و سنّت پیامبر درآمیخت و در کتب حدیث تدوین شد.این موضوع تا زمان ما انحرافات اعتقادی عمیقی را در مسلمانان پدید آورده است که در بحث های معانی اسماء و صفات باری تعالی،در بحث های بعدی مورد بررسی قرار خواهد گرفت.

در بسیاری از موارد،خلیفۀ دوم حکم اسلام را که در قرآن و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیان شده بود،تغییر می داد که شرح آن نیازمند نوشتن چندین کتاب است.حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام در یکی از خطبه های خود به بیش از بیست و پنج مورد آن اشاره فرموده است و ما در جلد دوم کتاب «معالم المدرستین»آن را شرح کرده ایم. (1)

در اواخر عمر خلیفۀ دوم،آن اجتهادها تا آن اندازه زیاد شد که دیگر اسلام به دو نوع تقسیم می شد:

1. اسلام عصر پیامبر که در قرآن و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم باقی مانده بود.

2. اسلام دستگاه خلافت که اکثر مسلمانان گذشته و تازه مسلمانان بر آن بودند و بسیاری از احکام آن با قرآن و سنّت پیامبر مغایر بود.

ص:121


1- 1) -رجوع کنید به:معالم المدرستین 352/2-356. [1]
پایان خلافت عمر و تعیین شورای شش نفری
اشارة

عمر پس از ضربت خوردن از«ابو لؤلؤه»شورایی شش نفری مرکّب از علی علیه السّلام،عثمان از بنی عبد مناف،عبد الرّحمن و سعد از بنی زهره،زبیر از بنی اسد و طلحة بن عبید اللّه از بنی تیم،تعیین کرد و دستور داد عبد اللّه بن عمر برای حکمیّت بین آنها،در جمع آنان حاضر باشد.

همچنین ابو طلحۀ انصاری را به سرکردگی پنجاه مرد شمشیر زن از انصار برگماشت و به وی دستور داد:

اگر پنج تن یکی را برگزیدند و ششمی مخالفت کرد،گردن او را بزنید.و اگر چهار نفر یکی را برگزیدند و دو تن مخالفت کردند،آن دو تن را گردن بزنید.و اگر سه نفر بر یک رأی و سه دیگر بر یک رأی بودند،عبد اللّه بن عمر حکم باشد.و اگر رأی او را نپذیرفتند،رأی آن سه نفر اجرا شود که «عبد الرّحمن»با آنهاست و اگر سه نفر دیگر مخالفت کردند،گردن آنها را بزنید.

عمر گفت:گمان می برم که یکی از دو مرد،علی یا عثمان،خلیفه شود.و آنگاه که از نزد عمر بیرون شدند،علی علیه السّلام به بنی هاشم گفت:خلافت از ما دور شد.

گفتند:به چه دلیل چنین می گویی؟

علی گفت:سعد عموزادۀ عبد الرّحمن است و عبد الرّحمن داماد عثمان؛و این سه نفر اتّحاد خواهند کرد.اگر آن دو نفر دیگر هم با من باشند،بی نتیجه است؛چه آنکه عبد الرّحمن در آن سه نفر است. (1)

مؤلّف گوید:

عمر با این فرمان خود«عبد الرّحمن»را گردانندۀ صحنۀ شورای خلافت کرد.از گفتار عمر معلوم می شود راز نهفتۀ صحنه،نزد عبد الرّحمن بن عوف بود.اکنون بنگریم عبد الرّحمن چه کرد تا آن راز نهفته را بشناسیم.عبد الرّحمن در مدّت سه روز چنین صحنه سازی کرد که مهاجران و انصار و دیگر مسلمانان را در مسجد پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گرد آورد و خطاب به پنج نفر عضو شورا کرد و گفت:

من خود و سعد را از خلافت برکنار می کنم تا انتخاب خلیفه از میان چهار تن به عهدۀ من باشد.

اوّلین کسی که این کار را پذیرفت،عثمان بود.سپس جز علی دیگران نیز پذیرفتند.

ابو طلحه سرکردۀ پنجاه تن شمشیر زن به علی علیه السّلام گفت:چرا نمی پذیری؟!عبد الرّحمن مورد

ص:122


1- 1) -تاریخ طبری 2777/5-2781،چ اروپا؛انساب الاشراف 15/5-18.

اطمینان مسلمانان است!

علی علیه السّلام به ناچار موافقت کرد و پس از سوگند خوردن عبد الرّحمن که به هوای نفس عمل نکند و به حق عمل کند،کار را به او واگذار کرد.

عبد الرّحمن پس از آن تظاهر کرد که عثمان و علی را برای خلافت کاندید می کند و از مردم نظر خواهی کرد.در این وقت یاران آن دو به تلاش افتادند و هر دو دسته برای پیروزی کاندید خود سخت کوشیدند.

عمّار گفت:اگر می خواهی مردم با هم اختلاف نکنند،با علی بیعت کن.

مقداد گفت:عمّار راست می گوید.

عبد اللّه بن سعد بن ابی سرح، دایی زادۀ عثمان گفت:اگر می خواهی قریش در اختلاف نیفتند،با عثمان بیعت کن.

عبد اللّه بن ابی ربیعۀ مخزومی گفت:عبد اللّه بن سعد بن ابی سرح راست می گوید؛اگر با عثمان بیعت کنید،اطاعت می کنیم و بیعت می کنیم.

عمّار به عبد اللّه بن سعد بن ابی سرح خطاب کرد و گفت:از کی تو برای اسلام خیر خواه بوده ای؟!

در این وقت بنی هاشم و بنی امیّه سخن گفتند.عمّار برخاست و گفت:مردم!خدا شما را به پیامبر خود گرامی داشت و به دین خود عزّت بخشید.تا کی این امر را از خاندان پیامبرتان دور می کنید؟!

مردی از قریش از تیرۀ مخزوم گفت:ای پسر سمیّه!پا از گلیمت درازتر بردی.تو را چه می رسد در کار قریش برای تعیین حاکم بر خودش دخالت کنی؟! (1)

سعد به عبد الرّحمن گفت:کار را تمام کن پیش از آنکه فتنه برپا شود.

عبد الرّحمن که ماهرانه آن صحنه سازی ها را فراهم کرده بود و مردم را زیرکانه به جان هم انداخته بود،پس از سه روز معطّلی و ظاهرسازی های فریبنده،رو به علی علیه السّلام کرد و گفت:با تو بیعت می کنم که با ما(امّت پیامبر)به کتاب خدا و سنّت پیامبر و سیرۀ ابو بکر و عمر عمل کنی.

علی علیه السّلام گفت:با شما عمل می کنم به کتاب خدا و سیرۀ پیامبر به اندازۀ استطاعتم.

عبد الرّحمن رو به عثمان کرد و گفت:با تو بیعت می کنم که با ما به کتاب خدا و سنّت پیامبر و سیرۀ ابو بکر و عمر عمل کنی.

ص:123


1- 1) -تاریخ طبری 2776/5-2787،چ اروپا؛شرح نهج البلاغه(ابن ابی الحدید)،در شرح خطبۀ شقشقیه 193/1.

عثمان گفت:با شما به کتاب خدا و سنّت پیامبر و سیرۀ ابو بکر و عمر عمل می کنم.

عبد الرّحمن دوباره رو به علی علیه السّلام کرد و همان گفتۀ اوّل را تکرار نمود.علی نیز در جواب، همان گفتۀ خود را تکرار کرد.عبد الرّحمن سپس رو به عثمان کرد و سخن خود را مجدّد گفت.

عثمان در جواب او گفتۀ پیشین خود را تکرار نمود.

عبد الرّحمن برای سومین بار رو به علی کرد و گفتۀ خود را تکرار نمود.علی علیه السّلام این بار در جواب گفت:با عمل کردن به کتاب خدا و سنّت پیامبر،عمل کردن به روش و سیرۀ دیگری لزوم ندارد.تو کوشش داری این امر را از من دور سازی!

عبد الرّحمن باز رو به عثمان کرد و گفتۀ خود را تکرار کرد و عثمان جواب گذشته را تکرار نمود.

عبد الرّحمن دست دراز کرد و با شرط بیان شده با عثمان به خلافت بر مسلمانان بیعت کرد. (1)

این بود راز شورای فرمایشی خلیفه عمر که نزد«عبد الرّحمن»نهفته بود،و او توانست با زیرکی خاصّی آن را اجرا کند.

جریانات پس از بیعت

علی علیه السّلام پس از بیعت عبد الرّحمن با عثمان،خشمگین از جای برخاست و رفت.عبد الرّحمن که شمشیر در دست داشت و کسی را از آن گروه جز او شمشیر نبود،به علی گفت:بیعت کن و الاّ گردنت را می زنم!اصحاب شورا جملگی به دنبال علی علیه السّلام رفتند و به او گفتند:بیعت کن وگرنه با تو می جنگیم!علی بازگشت و بیعت کرد. (2)

ارزیابی شورا و بیعت عثمان

شورا از شش نفر از قریش تعیین گشته بود.طرح شورا چنان ریخته شده بود که عبد الرّحمن کاندید عمر را برای خلافت،در زیر پوشش آن شورای شش نفره به خلافت برساند.و با توجّه به آنکه عثمان همان کسی بود که مورد اطمینان خلیفۀ اوّل،ابو بکر بود و در نوشتن عهدنامۀ تعیین خلیفه در حال بیهوشی ابو بکر نام عمر را نوشت،وفاداری خلیفۀ دوم به او نیز بر ایمان

ص:124


1- 1) -رجوع کنید به:تاریخ طبری 2794/5،چ اروپا؛تاریخ یعقوبی 162/1؛انساب الاشراف(بلاذری)19/5-21؛العقد الفرید 74/3-76.و تفصیل آن را در فصل«الشّوری و بیعة عثمان»در معالم المدرستین 135/1، [1]چ دوم،مطالعه فرمایید.
2- 2) -انساب الاشراف(بلاذری)21/5.

روشن می شود.

علی علیه السّلام را نمی شد در آن شورا داخل نکرد؛ولی برای چارۀ امر،عمر در پنهانی با عبد الرّحمن قرار گذاشته بود که شرط بیعت را عمل به«سیرۀ دو خلیفه»و کتاب خدا و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم قرار دهد.زیرا برای او روشن بود که علی با آن شرط قبول بیعت نخواهد کرد.و همچنان هم شد.

تعیین پنجاه شمشیر زن برای کشتن هر کسی از آن شش تن که نتیجۀ کار را نپذیرد، زمینه سازی برای از میان برداشتن علی علیه السّلام بود.زیرا این روشن بود که هیچ کدام از آن پنج تن دیگر با بیعت مخالفت نخواهد ورزید.از سوی دیگر علی علیه السّلام همان کسی بود که با بیعت اوّلین خلیفه نیز مخالفت کرد و زبیر برای یاری او شمشیر آماده کرده بود؛و شاید این بار نیز زبیر علی را یاری می کرد.بنابراین نتیجۀ آن نقشه کشی نیز روشن بود.

شرط عمل کردن به سیرۀ دو خلیفه،سه اثر مهم بر سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گذاشت:

احکامی چند که خلیفۀ اوّل به اجتهاد خود جایگزین احکام اسلام نموده بود و در تأیید آن حدیث از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده بود،و همچنین احکام بسیاری که خلیفۀ دوم در برابر احکام کتاب خدا و سنّت پیامبر قانون گذاری کرده بود،همه و همه با آن بیعت،در جامعۀ اسلامی به رسمیت شناخته شد و عمل کردن به آن،از عصر دو خلیفه تا قیام مهدی موعود علیه السّلام در میان هزاران مسلمان پایدار ماند و احکامی که در برابر آن در کتاب خدا و سنّت پیامبر آمده بود،بین آن مسلمان ها نسخ شد.

با آن بیعت،سیرۀ دو خلیفه در مکتب خلفا،در شمار کتاب خدا و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،مدرک احکام اسلام قرار گرفت.

با آن اجتهاد و تکمیل آن با آن بیعت،باب اجتهاد به روی آیندگان در مکتب خلفا بازشد .

یعنی دو دسته در مکتب خلفا به رأی خود در برابر کتاب خدا و سنّت پیامبر عمل کردند:زمامداران مکتب خلفا و علمای این مکتب.

اجتهاد کردن علمای مکتب خلفا را در بحث پیدایش فرقه های مختلف در مکتب خلفا در آینده بررسی خواهیم کرد.

دربارۀ اجتهاد کردن خلفا در احکام اسلام در برابر کتاب خدا و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به جلد دوم کتاب«معالم المدرستین»،بحث«مجتهد و مدرسة الخلفاء»مراجعه فرمایید.در اینجا به آوردن

ص:125

یک شاهد اکتفا می نماییم.

سیوطی در تاریخ الخلفاء گوید:

لفظ بیعت با خلیفۀ عبّاسی،الظاهر بامر اللّه،فرزند الناصر لدین اللّه چنین بود:

«بیعت می کنم با سیّد و مولایم،امام مفترض الطّاعه بر همۀ مردم،ابو نصر محمّد،الظاهر بامر اللّه،بر کتاب خدا و سنّت پیامبر و اجتهاد امیر المؤمنین و اینکه خلیفه ای جز او نیست.» (1)

این بیعت در سال ششصد و بیست و سه هجری واقع شد.معنی این بیعت آن است که مسلمانان با خلیفه بیعت کردند بر اینکه خلیفه حکومت کند به مقتضای آنچه در کتاب خدا و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمده و نیز آنچه خلیفه خود در برابر احکام کتاب خدا و سنّت پیامبر اجتهاد کند؛یعنی آنچه به رأی خود عمل نماید.

نتیجۀ بحث

بنابر آنچه بیان شد،در زمان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مدرک احکام اسلام تنها کتاب خدا و سنّت پیامبر بود و همۀ احکام اسلام نازل شد و کامل شد و خداوند آیۀ اکمال را نازل فرمود: اَلْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ و این،اسلام عصر محمّدی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود.

پس از رحلت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بخشی از احکام عصر پیامبر به واسطۀ خلفا و علمای مکتب خلفا تغییر پیدا کرد و در برابر اسلام عصر پیامبر به رسمیّت شناخته شد.همین سبب شد که دشمنان اسلام بگویند:«احکام و عقاید اسلام به تدریج کامل شده است.»چنان که در این زمینه خاورشناس یهودی، گلدزیهر،کتاب«تطوّر العقیدة و الشّریعة فی الاسلام»را نوشته است.

همۀ اینها در نتیجۀ آن اجتهادها و آن بیعت شد.اکنون به بررسی وضع سنّت و حدیث در عصر عثمان می پردازیم.

ص:126


1- 1) -تاریخ الخلفاء(سیوطی)26/، [1]چ مصر 1371 ق.

سنّت در عصر عثمان

عثمان خلیفۀ اموی

عثمان در اوّل محرّم سال 24 هجری به خلافت رسید و در ذی الحجّۀ سال 35 هجری کشته شد.

مدّت خلافت وی دوازده سال بود.

سیاست حکومت عثمان
اشارة

عثمان زمانی به حکومت رسید که جادّۀ خلافت با کوشش های خلیفۀ دوم هموار گشته بود و مردم با بیعتی که با عثمان به شرط«عمل کردن به کتاب خدا و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و سیرۀ شیخین» کردند،هیچ مورد اعتراضی بر ایشان نبود.

حکومت عثمان به دو دورۀ شش ساله تقسیم می شود:

دورۀ شش سالۀ اوّل

در این دوره عثمان دنباله رو سیاست حکومت عمر و مجری اجتهادهای او بود؛ولی با مردم روشی ملایم داشت.از جمله اقدامات ملایمت آمیز او الغای منع سکونت غیر عرب در مدینه و منع خروج صحابه از مدینه به شهرهای دیگر بود.بدین سبب این دوره با آرامش و تفاهم کامل بین دستگاه خلافت و مردم به پایان رسید.

ص:127

دورۀ شش سالۀ دوم

در این دوره عثمان چند اجتهاد تازه داشت (1)که مهم تر از همۀ آنها اجتهاد او دربارۀ خویشانش «بنی امیّه»بود.

خلیفه عمر حکومت شهرها را به افراد قریش و هم پیمانان قریش اختصاص می داد،مگر در جایی که کسی از آنها شایستۀ آن پست پیدا نمی شد.وی برای صحابه به عنوان بدری و احدی و...

بودن و نیز برای فرزندان آنها به عنوان فرزندان اهل بدر و اهل احد و...امتیازات مالی گزافی قرار می داد.

امّا عثمان در این مورد اجتهاد تازه ای داشت و به مقتضای آن اجتهاد،فرمانروایی شهرها را به جای افراد سرشناس قریش،به افراد قبیلۀ خود،«بنی امیّه»اختصاص داد.وی حکومت کوفه را از سعد وقّاص،فاتح عراق و ایران گرفت و به برادر شراب خوار خود،ولید عنایت فرمود؛حکومت مصر را از فاتح مصر،عمرو عاص گرفت و به برادر رضاعی خود سعد بن ابی سرح داد.و همچنین بود کار در شهرهای دیگر.

و نیز به عنوان صلۀ رحم،در بیت المال مسلمانان را به روی خویشان و منسوبانش گشود و همچنان تا آخر خلافتش بازگذاشت.

بنی امیّه در این شش ساله به مسلمانان ستم ها روا داشتند و هر چند ستمدیدگان به خلیفه شکایت می بردند،خلیفه آنها را علیه افراد فامیلش نمی پذیرفت و شکایت کنندگان را با ضرب و شتم سرکوب می نمود.

در این شش سال،عثمان خلافت و دولت بنی امیّه را بنیان گذاری کرد و بدین سان اوّلین خلیفۀ سلسلۀ اموی،عثمان شد.

سیاست حکومت عثمان نسبت به حدیث و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
اشارة

در این عصر،عثمان به«تمیم داری»که در اصل راهب نصاری بود و در عصر عمر اجازه یافت در مسجد پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پیش از نماز جمعه سخنرانی کند،اجازه داد در هفته دو روز سخنرانی کند؛و «کعب الاحبار»رسما عالم دربار شد.

در دورۀ دوم حکومت عثمان،بعضی از صحابه مانند ابو ذر و عمّار جرأت نشر و بیان حدیث و

ص:128


1- 1) -رجوع کنید به:معالم المدرستین 152/2-157،بحث موارد اجتهاد عثمان،چ دوم.

سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را یافتند و به طور سرّی در مواردی بیان می کردند و با شدّت عمل دستگاه خلافت روبرو می شدند.ابو ذر از مدینه به شام،و از شام به مدینه،و سپس به صحرای ربذه فرستاده شد و در آن صحرا وفات کرد (1)؛و عمّار شکنجه شد. (2)

خلیفه را در شش سالۀ اوّل،هیچ حاجتی به یاری جستن از حدیث برای تأیید سیاست خود نبود،و در شش سالۀ دوم کار دستگاه حاکمه به اندازه ای آشفته شد که هیچ توانایی برای انجام این کار نداشت.مدّت حکومت عثمان بدین سان به پایان رسید.

چگونه خلافت عثمان به پایان رسید

در اثر ستمگری های حکّام بنی امیّه،مسلمانان در شهرهای کوفه و مصر و مدینه شورش کردند و افرادی سرشناس از تیره های قریش،مانند عایشه،طلحه و زبیر،شورشیان را رهبری کردند.

کشمکش بین بنی امیّه و مسلمانان شورشی و رهبران قریشی آنها چند سال ادامه یافت.

در این مدّت حدیث هایی از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مذّمت افرادی از بنی امیّه مانند حکم بن ابی العاص،عموی عثمان و برادرش،ولید شراب خوار و سعد بن ابی سرح منتشر شد.

در آن کشمکش ها،چند بار با وساطت امام علی علیه السّلام بین شورشیان و خلیفه،صلح برقرار شد؛ ولی در هر بار خلیفه خلاف تعهّدات خود عمل می کرد و شورشیان به مدینه بازمی گشتند و از خلیفه دادخواهی می کردند.در این کشمکش ها بنی هاشم به رهبری سرورشان،امام علی علیه السّلام بی طرف بودند و تا اندازه ای عثمان را از گزند شورشیان محافظت می نمودند.

در پایان این دوره،مسلمانان از بند و بست هایی که مدّت بیست و پنج سال بر دست و دهانشان زده شده بود،آزاد شدند.بعضی از صحابه توانستند سوابق امام علی را به یاد مردم آورند و احادیثی از پیامبر در فضایل او نقل کنند و به گوش آنها که درک صحبت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را نکرده بودند،برسانند.در نتیجۀ این تلاش ها،چشم ها به علی علیه السّلام دوخته شد و نامش زبانزد مسلمانان دور و نزدیک شد و به عنوان یگانه مرد منجی امّت شناخته شد.

شورشیان برای آخرین بار خانۀ عثمان را محاصره کردند.علی علیه السّلام دو فرزند خود،دو سبط پیامبر،حسنین علیهما السّلام را بر در خانۀ عثمان گذاشت تا نگذارند شورشیان به آن خانه حمله برند و

ص:129


1- 1) -رجوع کنید به:نقش عایشه در تاریخ اسلام،بخش«عایشه در دوران حکومت عثمان»،بحث«عمّار یاسر»
2- 2) -نقش عایشه در تاریخ اسلام 196/1-198.

عثمان را بکشند.در این درگیری صورت امام حسن علیه السّلام جراحت برداشت و خونین شد.

سرانجام محمّد بن ابی بکر با چند تن از شورشیان از خانۀ همسایه به خانۀ عثمان درآمدند و عثمان را کشتند.

در آن حال که مسلمانان از همۀ قید و بندهای دستگاه خلافت آزاد شدند و هیچ بیعتی بر گردنشان نبود و زمامدار اختیار خود بودند،همگی علی علی گویان رو به علی علیه السّلام آوردند و با او بیعت کردند،و بدین سان خلافت آن حضرت برپا شد؛چنان که بیان می نماییم.

ص:130

سنّت در عصر علی علیه السّلام

علیّ بن ابی طالب علیه السّلام،وصیّ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

در ذی الحجّۀ سال 35 هجری،پس از کشته شدن عثمان،مردم با علی علیه السّلام بیعت کردند،و در ماه رمضان سال چهلم هجری علی علیه السّلام در مسجد کوفه شهید شد.مدّت خلافت وی چهار سال و هشت ماه و اندی بود.

بیعت با امام علی علیه السّلام

پس از کشته شدن عثمان،توده های مردم بر حضرت علی فشار آوردند تا با او بیعت کنند،ولی آن حضرت نمی پذیرفت.سرانجام پس از گفتگوهای بسیار و قرار دادن شروطی،حضرتش بیعت آنان را پذیرفت.از جمله شروط آن حضرت در پذیرفتن بیعت،این دو مورد بود:

آنها را به پیروی از حق و عدالت و عمل به سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم راه برد.

علی علیه السّلام درهمی از بیت المال بدون اطّلاع مسلمانان،برندارد.

آن حضرت با این شرط راه را بر سردمداران که طمع برداشت بیش از دیگران را داشتند، مسدود ساخت.

با شروطی که امیر المؤمنین علیه السّلام مقرّر فرمود،همۀ صحابه و تابعین و سایر سکنۀ مدینه با حضرتش بیعت کردند جز بنی امیّه و عزیزان بنی امیّه،مانند حسّان بن ثابت که شاعر خلیفۀ اموی، عثمان شده بود و زید بن ثابت که کاتب خلفا در نوشتن نسخه های قرآن بود و سعد وقّاص و

ص:131

اسامة بن زید که گفتند:پس از این در جامعه اختلاف پدید می آید.

سیاست حکومت امام علی علیه السّلام
اشارة

امیر المؤمنین علیه السّلام یک روز پس از بیعت،دستور داد بیت المال را بین مسلمانان بالسّویه تقسیم کنند و به هر نفر سه دینار بدهند و بین بدری و احدی و خندقی و مهاجری و انصاری و آزادشدۀ آنها از غیر عرب،هیچ گونه فرقی نگذاشت.خود نیز با قنبر یکسان برداشت.

این کار امیر المؤمنین علیه السّلام زنگ خطر را برای قشرهای امتیازیافتۀ جامعۀ آن روز،به صدا در آورد و همگی برآشفتند و قیامت برپا کردند.

سردمداران در مسجد پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم علیه امام تجمّع کردند و به آن حضرت گفتند:یا علی!در کارت عدالت را رعایت نکردی.شما کسانی را که با شمشیر ما تسلیم شدند و اسلام آوردند و بندۀ ما بودند و ما آنها را در راه رضای خدا آزاد کردیم،با ما یکسان کردی و سابقۀ ما را در اسلام در نظر نگرفتی.

آن حضرت در جواب فرمود:سابقه در اسلام و فضیلت در اسلام را خداوند در قیامت پاداش عطا می فرماید.ما و شما دیدیم پیامبر در تقسیم مال بین بندگان خدا اینچنین عمل می فرمود.(یعنی سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چنین بود.)

در این هنگام بنی امیّه ظاهر شدند و در مسجد پیامبر به این گروه پیوستند.سپس نزد امام آمدند و در برابر حضرتش نشسته خون هایی که آن حضرت از ایشان در جنگ ها ریخته بود،برشمردند و گفتند:اکنون ما با تو بیعت می کنیم به شرط آنکه آنچه از ما سر زده نادیده گرفته شود و آنچه در دست ماست[از مال دنیا] برایمان بماند و قاتلان عثمان را بکشی.

آن حضرت در غضب شد و فرمود:

«خون های شما را حق ریخت نه من!و آنچه از مال خدا و مال مسلمانان نزد شما هست،عدالت شامل حال شما می شود.و اگر کشتن قاتلان عثمان لازم آید،باید با آنها جنگید. (1)ولی این شرط برای شما هست که شما را بر کتاب خدا و سنّت پیامبر راه برم.و هر کس که حق بر او تنگ آید،

ص:132


1- 1) -شرح فرمایش آن حضرت این است که: عایشه و طلحه و زبیر و جمعی از انصار و مهاجر،و مردم اهل مصر و کوفه در آن شریک بودند.پس اگر کشتن آنها لازم باشد،باید با همۀ اینها جنگید.

باطل بر او تنگ تر است.شما اگر چنین بیعتی را نمی پذیرید،بروید هر جا که می خواهید،برای شما امن است.»

آنها گفتند:نه،چنین نمی کنیم!بلکه بیعت می کنیم و با تو می مانیم. (1)

تقسیم حکومت بر شهرها

امیر المؤمنین علیه السّلام فرمانداران شهرها را بر حسب کفایت و درایت تعیین فرمود و محرومیت بنی هاشم و غیر قریش را رفع کرد.از انصار قیس بن سعد بن عباده را والی مصر،و عثمان بن حنیف را والی بصره،و سهل بن حنیف را والی مدینه فرمود.از بنی هاشم قثم بن عبّاس را والی مکّه،و عبید اللّه بن عبّاس را والی صنعاء یمن،و پس از جنگ جمل عبد اللّه بن عبّاس را والی بصره نمود.و همچنین دیگران را در شهرهای دیگر.

نتیجۀ این سیاست

همان گونه که سیاست حکومت پیش می رفت،همۀ امتیازات قشرهای ممتاز در جامعۀ مسلمانان نابود می شد.امّ المؤمنین عایشه که سالی دوازده هزار درهم می گرفت،می بایست با بندۀ آزادشده اش که سالی دویست درهم می گرفت،یکسان شود.و همچنین طلحه و زبیر و دیگر سردمداران صحابه.

این عدالت و مساوات بر صحابۀ قریشی گران آمد؛ولی بر انصار خیر.چه آنها پس از بیست و پنج سال،برای اوّلین بار با برادران مهاجر خود که از قریش بودند،یکسان می شدند.بدین سبب مهاجران قریشی که همۀ امتیازات خود را از دست داده بودند،یکدیگر را هشدار دادند و در پی چاره برآمدند.عمرو عاص به معاویه نوشت:

«امّا بعد؛آماده باش تا هر چه داری علی از تو بگیرد و تو را مانند چوب درختی سازد که برگ های آن را بریزند.» (2)

در این باره قریش نمی توانست به مردم بگوید علی امتیازات ما را لغو کرد،بیایید با او بجنگیم.

لذا چاره در آن دید که بانگ برآورد:

ص:133


1- 1) -رجوع کنید به:شرح نهج البلاغه(ابن ابی الحدید)170/2-173،چ اوّل مصر.
2- 2) -مروج الذّهب 354/2.

«ای مسلمانان!خلیفه و امام مسلمانان،عثمان،مظلوم کشته شد.در پی خونخواهی اش قیام کنید.»

قریش پس از آنکه مسلمانان را تهییج کرد،امام را قاتل عثمان معرّفی نمود،و اوّلین کسی که چنین شعار داد،امّ المؤمنین«عایشه»بود.

حکومت خلفا،چنان که بیان داشتیم،از خانۀ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عایشه را برگزید و او را در جامعه ممتازترین فرد در خانه پیامبر معرّفی کرد.و سخت کوشید تا او را مورد احترام خاصّ جامعه گرداند،تا بدین وسیله از پرتو شخصیّت فاطمه علیها السّلام،یگانه دخت پیامبر در جامعه بکاهد،آن را کم فروغ سازد و مبارزۀ سخت فاطمه علیها السّلام با دستگاه خلافت را بی اثر کند.

در اثر پیشرفت این سیاست،عایشه توانست در زمان عثمان علیه او قیام کند و تا آنجا پیش رود که مردم عثمان را بکشند.

پس از عثمان،عایشه در برابر علی علیه السّلام قیام کرد و برای گردآوری مسلمانان،خونخواهی عثمان را شعار داد.عایشه در خانۀ خدا خیمه زد و بانگ برآورد:

«عثمان مظلوم کشته شد و قاتلش علی است.برای خونخواهی عثمان قیام کنید.یک روز عثمان از همۀ عمر علی بهتر است!و....»

این خبر به قریش رسید و از مدینه و دیگر شهرها به مکّه گرد آمدند.بنی امیّه نیز با تیره های دیگر قریش هماهنگ شدند.خونیان دیروز هم رزمان امروز گردیدند و به سرکردگی عایشه به بصره روانه شدند.

علی علیه السّلام به دنبالشان رفت.دو لشکر روبرو شدند.در لشکر عایشه تیره های قریش بودند و در لشکر علی انصار و اندکی از قریش.عایشه شکست خورد و جنگ به نفع امیر المؤمنین علیه السّلام تمام شد و حضرت از بصره به کوفه رفت.

سپس قریش به گرد«معاویه»جمع شدند؛و معاویه پس از آن توانست به نام خونخواهی عثمان،صد هزار مرد شمشیر زن به جنگ علی ببرد و جنگ صفّین را بپا کند.در این جنگ دو تن از انصار با معاویه،و سایرین با علی علیه السّلام بودند.این جنگ با قرار رجوع به حکمیّت متوقّف شد.

ولی قیام قریش علیه علی ادامه یافت.حضرت علی از این بابت چنین به خدا شکوه می برد:

«اللّهمّ إنّی أستعدیک من قریش...» (1)

ص:134


1- 1) -نهج البلاغه،خطبۀ 215. [1]

«خدایا به تو از قریش شکایت می آورم.قریش ظرف مرا واژگون ساخت و اجماع بر مبارزه با من کرد و...»

قریش در عصر پیامبر علیه او قیام کرد و با او جنگ های بسیاری بپا کرد؛و انصار در همۀ جنگ ها در رکاب پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با آنها جنگیدند.

در عصر حضرت علی نیز قریش علیه وصیّ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم قیام کرد و با او جنگید؛و انصار در رکاب علی علیه السّلام با قریش جنگیدند.

علی علیه السّلام به«کوفه»بازگشت و آنجا را مرکز حکومت خود قرار داد.

کوفه مرکز حکومت ایران بود(به جز قسمت جنوب ایران)و تازه مسلمانان ایرانی که آنها را موالی( آزادکردگان)و الحمراء (1)می نامیدند،در این شهر تجمّع داشتند.در جامعۀ طبقاتی آن روز مسلمان ها،«موالی»پایین ترین قشر جامعه را تشکیل می دادند و از نظام اسلامی چیزی جز آن نمی دانستند.و آنگاه که آن حاکم جدید،علی وصیّ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم کوفه را پایتخت قرار داد،آن نظام را به کلّی درهم شکست،و در هیچ امری بین عجم و سران قریش و شیوخ قبایل عرب و نامداران صحابه فرق نگذاشت.

ایرانیان تازه مسلمان،عدالت اسلامی را در کارهای این حاکم و این رهبر لمس کردند و پروانه وار به گرد شمع وجودش تجمّع کردند.این کار بر تمام قشرهای نژاد عرب بسیار گران آمد.

چند نمونه از مقابلۀ امام علی علیه السّلام با نژادپرستی

روزی دو زن،یکی از عرب و دیگری از موالی،نزد امام آمدند و درخواست کمک کردند.

امام به هر یک چند درهم و مقداری طعام عنایت فرمود و هر دو را یکسان داد.

یکی از آن دو زن به امام گفت:من از نژاد عرب هستم و این زن از نژاد عجم!

امام فرمود:به خدا سوگند،در کار این اموال فرقی بین فرزندان اسماعیل و فرزندان اسحاق نمی بینم. (2)

اسماعیل و اسحاق علیهما السّلام دو فرزند ابراهیم خلیل علیه السّلام بودند.«اسماعیل»در زمین عرب و در مکّه زندگی کرد و فرزندان او در شمار قبایل عرب آمدند،و به خصوص قبیلۀ قریش از نسل اسماعیل

ص:135


1- 1) -الحمراء:العجم؛لأنّ الشقرة تغلب علیهم،و ابن الأمة.
2- 2) -شرح نهج البلاغه(ابن ابی الحدید)،در شرح خطبۀ 34،باب مناقب علیّ و ذکر طرف من أخباره فی عدله و زهده.

می باشند.«اسحاق»در سرزمین غیر عرب ساکن شد و فرزندان او عجم(یعنی غیر عرب)به شمار آمدند.

روزی امیر المؤمنین علیه السّلام در مسجد کوفه نشسته بود و همین موالی عجم به گردش انبوه شده بودند.اشعث بن قیس که در عصر جاهلیت از ملوک کنده در یمن (1)بود،به مسجد وارد شد.جایی برای خود نزدیک امام ندید.گفت:«یا امیر المؤمنین!این حمراء بین ما و تو فاصله شده اند!»و قدم را میان انبوه جمعیّت گذارد و به طرف آن حضرت رفت تا تازه مسلمانان را پس زند و خود نزدیک امام علیه السّلام بنشیند.امام بانگ زد:«من یعذرنی من هؤلاء الضّیاطرة؟»:«چه کسی عذر مرا با این کت و گنده های بی خاصیّت می فهمد؟!»

با این جملۀ تند و شکننده،امام شخصیّت اشعث را که از عصر جاهلی برایش مانده بود،در هم شکست.

این روش امام با موالی و عرب،گاه بیش از این به سود موالی و به زیان فرهنگ جاهلیت عرب بود و امام در مواردی موالی را بر عرب ترجیح می داد.مانند سلوک آن حضرت با میثم تمّار چنان که بیان می نماییم.

میثم تمّار بندۀ زنی از قبیلۀ بنی اسد بود.امیر المؤمنین علیه السّلام او را خرید و آزاد کرد.وی در شهر کوفه دکّان خرمافروشی داشت و امام به دکّۀ او تشریف می برد،و یک بار حضرتش به جای او خرما فروخت.

میثم از خواصّ اصحاب امیر المؤمنین علیه السّلام و از اصحاب سرّ آن حضرت شده بود.هنگامی که میثم در سال شصت هجری سفر حج کرد،در مدینه امّ سلمه به میثم گفت:«یک شب شنیدم پیامبر نام تو را به علی فرمود و سفارش تو را به او فرمود.»سپس دستور داد محاسن او را با مشک خوشبو کنند.

میثم گفت:اگر امروز این محاسن را با مشک خوشبو می کنید،به همین زودی در راه دوستی اهل بیت به خون آغشته می گردد.

سپس از نزد امّ سلمه به دیدار عبد اللّه بن عبّاس رفت و گفت:هر چه می خواهی از تفسیر قرآن از من سؤال کن.امیر المؤمنین تأویل و شأن نزول قرآن را به من تعلیم فرمود.

ص:136


1- 1) -اعلام زرکلی 333/1.

ابن عبّاس دوات و کاغذ خواست و بیانات میثم را نوشت.در آن حال میثم به وی گفت:چگونه خواهی بود آنگاه که بشنوی مرا دار زده اند؟و من نهمین کسی باشم که بر چوبۀ دار بالا برند.و چوبۀ دار من کوتاه تر از دیگران باشد.

ابن عبّاس از سخن او برآشفت و به او گفت:کاهن شده ای و پیشگویی می کنی؟!و کاغذهای تفسیر را درید.میثم به او گفت:چنین مکن،آرام باش.نوشته ها را نگاه دار.چنانچه دیدی آنچه گفتم واقع نشد،آن زمان نوشته ها را پاره کن.

ابن عبّاس گفت:چنین است.و نوشته ها را در انتظار نتیجۀ پیشگویی نگاه داشت.

میثم پس از حج به کوفه بازگشت.ابن زیاد دستور داد میثم را-چنان که پیشگویی کرده بود-به دار کشیدند.میثم چوبۀ دار را منبر قرار داد، (1)و برای مردمی که در پای چوبۀ دار گرد آمده بودند، حدیث های پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را در فضایل اهل بیت علیهم السّلام بیان می کرد.

ابن زیاد دستور داد حربه ای بر پهلویش زدند.خون از دهان و دماغش بر محاسنش فرود آمد.

او ده روز قبل از رسیدن سیّد الشّهداء علیه السّلام به عراق،شهید شد. (2)

ص:137


1- 1) -در آن زمان کسی را که دار می زدند،به چوبۀ دار می بستند تا بمیرد،و مانند دار زدن در عصر ما نبود که طناب به گردنش آویزند تا خفه شود.
2- 2) -بحار الانوار 121/42-133.

ص:138

درس بیست و نهم

اشارة

ص:139

ص:140

ص:141

مقدّمه

اشارة

پس از رحلت پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،مسلمانان به دو فرقه تقسیم شدند.یک گروه گفتند:پیامبر به فرمان خداوند متعال،علی علیه السّلام را به عنوان وصی و خلیفه و امام پس از خود،معرّفی و معیّن فرموده است.

و فرقۀ دیگر گفتند:خدا و پیامبرش در مورد زمامدار و پیشوای مسلمانان پس از رحلت رسول خدا،دستوری نداده اند و کار را به خود مسلمانان واگذارده اند.

خلاصۀ آنچه پس از رحلت پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در جامعۀ مسلمانان گذشت،به قرار ذیل است:

در سقیفه،ابو بکر با بیعت تنی چند از حاضران به خلافت رسید.پس از او عمر با تعیین ابو بکر خلیفه شد.پس از ضربت خوردن عمر،وی در ظاهر تعیین خلیفه را در شورای شش نفره از مهاجران قرار داد.در نتیجه با کوشش عبد الرّحمن بن عوف،عثمان به خلافت رسید.

پس از قتل عثمان،عموم صحابه از مهاجران و انصار و تابعین،در مدینه با علی علیه السّلام بیعت کردند.طلحه و زبیر بعد از آنکه با حضرت علی بیعت کردند،به سرکردگی عایشه در بصره،به بهانۀ خونخواهی عثمان،بر حضرتش شوریدند و مغلوب شدند.از سوی دیگر معاویه هم که با علی علیه السّلام بیعت نکرده بود،به نام خونخواهی عثمان قیام کرد و با حضرت در صفّین جنگید.

هنگامی که جنگ به سود امام در حال اتمام بود،در نتیجۀ نیرنگ معاویه در دعوت رزمندگان به قبول حکمیّت قرآن،برخی از سپاهیان علی علیه السّلام آن حضرت را به پذیرش حکمیّت و انتخاب ابو موسی اشعری به عنوان حکم مجبور کردند.معاویه نیز عمرو عاص را از جانب خود به عنوان حکم تعیین نمود.این دو حکم اجتماع نمودند و ابو موسی با فریب عمرو عاص،حکم کرد که علی و معاویه از حکومت عزل شوند.پس از سخن ابو موسی،عمرو سخن گفت و علی را عزل و معاویه را به خلافت نصب نمود.

بر اثر این واقعه،دسته ای از لشکر امام و اهل کوفه که در عقیده پیرو مکتب خلفا بودند و خلافت را انتخابی می دانستند،از مسلمانان جدا شدند و آنها را کافر خواندند،و بر علی علیه السّلام خروج کردند.حضرت با این افراد جنگید و بیشتر آنان را در نهروان از بین برد.از آن عدّه که در نهروان باقی ماندند،یک نفر امام علی علیه السّلام را در محراب مسجد کوفه شهید کرد.

پس از آن،مسلمانان با سبط پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،حسن بن علی بیعت کردند.هنگامی که معاویه به جنگ آن حضرت آمد،اهل کوفه به امام خود خیانت کردند.در نتیجه امام حسن علیه السّلام در سال

ص:142

چهلم هجری،مجبور به صلح با معاویه شد.مکتب خلفا آن سال را«عام الجماعة»نامیدند؛به دلیل اینکه همه بر خلافت معاویه اجتماع کردند.

*** معاویه بیست سال خلافت کرد.در این بیست سال به دستور معاویه احادیث بسیاری در تأیید و بنا به مصلحت دستگاه خلافت-که خود در رأس آن قرار داشت-جعل کردند و به رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نسبت دادند.در مکتب خلفا این گونه احادیث و احادیث تحریف شدۀ دیگری که در بحث های گذشته بدانها اشاره شد،سنّت پیامبر نامیده شده که به چهار دسته قابل تقسیم است:

روایت هایی که در اصل از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بوده،ولی در اثر گذشت زمان و نقل راویان مختلف،آن قدر دستخوش تغییر و تبدیل شده که گاهی حقیقت گفتار پیامبر به دشواری مشخّص می گردد.

روایت هایی که در اصل از علمای اهل کتاب یا از شاگردان ایشان بوده،ولی با احادیث پیامبر اکرم آنچنان در آمیخته که گاه از هم تشخیص داده نمی شوند.

عقیدۀ تجسیم خداوند و تشبیه او به مخلوقش،از این دسته روایات ناشی شده است.

روایت هایی که در اصل از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بوده،ولی به سود دستگاه حاکمه دست کاری شده است.

روایت هایی که به سود دستگاه خلافت جعل و ساخته شده است.این روایات خود به چند دسته تقسیم می شوند:

1. دسته ای که در مدح آنان ساخته شده است.

2. دسته ای که در ذمّ مخالفان ایشان ساخته شده است.

3. دسته ای که در تأیید سیاست خلفا و تأیید رأی و اجتهاداتشان ساخته شده است.

از همین گروه است روایاتی که طبق آنها،پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از خروج بر سلطان جائر نهی اکید کرده و فرموده است:«اطاعت حاکم در هر حال واجب است،اگر چه متظاهر به فسق و ظلم باشد.

حکومت او خواست خداست؛چه آنکه خیر و شر همه اش فعل خداست.»و گفته اند:«الخیر کلّه و الشّرّ کلّه من اللّه.»و انسان را در فعل خود هیچ اختیاری نیست.

این دسته اخبار،سبب پیدایش اختلاف فکری و عقیدتی و تشکیل فرقه هایی مانند جبریه و غیره در مکتب خلفا گردیده است.

ص:143

این چهار دسته از احادیث و نیز اقوال صحابه و اجتهاداتشان در احکام،و همچنین آرای تابعینشان-که بعضی از آنها خلاف نصّ قرآن و سنّت پیامبر است،ولی در مکتب خلفا در عرض احادیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم قرار داده شده-سبب بروز اختلاف در احکام و پیدایش مذاهب فقهی متعدّد در مکتب خلفا،مانند مکتب اهل رأی و اجتهاد و مکتب سلفی ها و...گردیده است.

اجازۀ تدوین حدیث در مکتب خلفا

آنگاه که عمر بن عبد العزیز در حدود سال صد هجری،حرمت نوشتن سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را رفع کرد،پیروان مکتب خلفا کوشش های بسزایی در جمع آوری احادیث پیامبر نمودند.محدّثان برای جمع آوری حدیث و نقل آن،از شهری به شهر دیگر می رفتند و از محدّث هر شهر حدیث می گرفتند،و خود نیز برای محدّثان آن شهر حدیث نقل می کردند.

بدین سان احادیثی که در بین افراد معدودی از اهل مدینه و کوفه و بصره و دمشق بود،در تمام کشورهای اسلامی آن روز منتشر شد.نشر این احادیث سبب بروز اختلاف های شدیدی در مکتب خلفا گردید که در آینده کیفیت آن را بیان خواهیم کرد.

انتشار احادیث اهل بیت علیهم السّلام در زمان درگیری بین سران مکتب خلفا

پس از دستور عمر بن عبد العزیز،محبّان اهل بیت علیهم السّلام نیز توانستند خود را به امام باقر علیه السّلام برسانند و احادیث پیامبر را از حضرتش بیاموزند.تا آنکه هشام در سال 105 هجری به خلافت رسید،و در آزار اهل بیت و دوستدارانشان بیفزود و در سال 117 هجری،بنابر قولی،امام باقر علیه السّلام را مسموم کرد،و در سال 121 هجری نیز زید بن علی را شهید کرد.

هشام در سال 125 هجری وفات کرد.پس از او ولید بن یزید بن عبد الملک به خلافت رسید.

در این زمان دعوت بنی عبّاس در خطّۀ خراسان شروع شد.در ابتدای همین سال،گروهی از دعات و مبلّغان بنی عبّاس که در بین آنها ابو مسلم خراسانی نیز بود،همراه با هدایایی از خراسان به دیدار محمّد بن علی،نوادۀ عبد اللّه بن عبّاس آمدند.وی ابو مسلم خراسانی را بر آنان امیر کرد.

محمّد در همان سال وفات کرد.پس از او فرزندش،ابراهیم،ابو مسلم را در منصبش تثبیت نمود.ابراهیم را مروان حمار،آخرین خلیفۀ بنی امیّه به قتل رسانید.پیروان بنی عبّاس پس از وی،با برادرش،عبد اللّه که معروف به سفّاح شد،بیعت کردند و سفّاح به سال 132 هجری به خلافت رسید.

ص:144

از سال 125 تا 132 هجری،بنی امیّه از طرفی سخت مشغول جنگ با بنی عبّاس بودند،و از طرفی دیگر درگیر شورش های خوارج.در اوایل همین رویدادها،بین خود بنی امیّه نیز جنگ و کشتار درگرفت.

ولید بن یزید از خاندان بنی امیّه،پس از یزید بن معاویه به فسق و فجور مشهور و زبانزد بود.تا جایی که قصد داشت بر بام کعبه ساختمانی بسازد و در آنجا به میگساری بپردازد.وی برای این کار،مهندسی نیز به مکّه فرستاده بود. (1)در اثر ظلم و فساد وی در شهرها آشوب شد.عموزاده اش، یزید بن ولید بن عبد الملک،گروهی از سران بنی امیّه را با خود همدست کرد و با وی جنگید.

سرانجام در سال 126 هجری بر او دست یافت و او را کشت و خود به خلافت نشست.

در این اوان،طلاّب علوم اسلامی و حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،پروانه وار گرد شمع هدایت آن زمان، امام جعفر صادق علیه السّلام،جمع می شدند و از حضرتش سنّت پیامبر و تفسیر قرآن و دیگر علوم اسلامی را می آموختند.به خصوص در ایّام حج،در مدینه و مکّه و عرفات و منی،گروه گروه از شهرهای دور و نزدیک می آمدند و از حضرتش استفاده می نمودند.داستان مناظرات آن حضرت با زنادقه و دیگر پیروان ملل و نحل گوناگون،مشهور است.

این وضع از سال 125 هجری تا اوایل خلافت منصور عبّاسی ادامه داشت.مسلمانان بیش از دوازده سال،از شهرهای خطّۀ خراسان تا ری و قم و کوفه و دیگر شهرها،به حج می آمدند و از حضرتش توشه هایی از سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علوم اسلامی گرفته به شهرهای خود هدیه می بردند.

تا جایی که راویان حدیث که از حضرتش حدیث پیامبر آموخته بودند،به سه هزار یا بیشتر رسید.

هزاران محدّث می گفتند:«حدّثنی ابو عبد اللّه جعفر بن محمّد الصّادق عن أبیه،عن جدّه،عن أبیه،عن رسول اللّه،عن جبرئیل،عن الباری...»و گاه می گفتند:«حدّثنی ابو جعفر محمّد الباقر عن أبیه،عن جدّه،عن رسول اللّه...»

در این زمان تعداد کتب حدیثی کوچکی که در علم حدیث اهل بیت علیهم السّلام تألیف شده بود و آنها را اصل می نامیدند،به چهارصد رساله رسید.

ص:145


1- 1) -رجوع کنید به:تاریخ یعقوبی 333/2؛تاریخ ابن کثیر 8/10.
بازگشت به کار تدوین حدیث در مکتب خلفا

مدّت حکومت عمر بن عبد العزیز که دستور نوشتن سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را صادر کرد،کوتاه بود.

وی در رجب سال 99 هجری به خلافت رسید و در صفر سال 101 هجری از دنیا رفت یا خود بنی امیّه او را مسموم کردند.سایر خلفای بنی امیّه،کارهای او را روا نداشتند.گویند زهری(متوفّای 124 هجری)کتابی نوشت،ولی به زمان عمر بن عبد العزیز نرسید. (1)

پس از انقراض حکومت بنی امیّه،خلفای بنی عبّاس که در سال 132 هجری بر سر کار آمدند، در ابتدا درگیر از بین بردن آثار بنی امیّه و طرفدارانشان بودند.منصور دوانیقی در سال 136 به خلافت رسید و با قیام خونین دو برادر،«محمّد»و«ابراهیم»(متوفّای سال 145 هجری)،روبرو گردید که هر دو از نسل امام حسن علیه السّلام بودند و مردم را دعوت به حکومت اهل بیت پیامبر می نمودند.

پس از ایشان نیز بنی عبّاس با قیام های پیاپی امامزادگان از نسل علی و فاطمه علیهما السّلام که مردم را به حکومت«الرّضا من آل محمّد»(برگزیده از خاندان پیامبر)دعوت می کردند،روبرو شدند.در این هنگام انتشار حدیث از مکتب اهل بیت علیهم السّلام و شاگردان امام باقر و امام صادق علیهما السّلام به اوج خود رسیده بود و هزاران محدّث در شهرهای اسلامی،«حدّثنی الباقر و حدّثنی الصّادق»می گفتند.

حکومت بنی عبّاس در برابر دو خطر قرار گرفته بودند:یکی خطر شورش های امامزاده ها از فرزندان علی و فاطمه علیهما السّلام که با شمشیر می جنگیدند؛و دیگری خطر انتشار فکر اسلامی صحیح به واسطۀ احادیثی که محدّثان از اوصیای پیامبر روایت می کردند.

این احادیث،مسلمانان را بیدار می ساخت و دستگاه خلافت را حکومت جور معرّفی می کرد و احکامی را که خلفا اجرا می کردند،احکامی ضدّ اسلام می شناساند.

همان قیام های پیاپی آل علی نیز از همین روشنگری ها سرچشمه می گرفت.چه آنکه مسلمانان آنگاه که به واسطۀ شنیدن حدیث اهل بیت علیهم السّلام،مخالفت احکام خلفا با احکام اسلام را درک می کردند،خلفا را مصداق اولو الامر و واجب الاطاعه نمی دانستند و برای رفع ظلم و ستم آنان،گرد امامزاده ها جمع شده علیه خلفا شورش می کردند.

خلفای بنی عبّاس شورش های امامزادگان را با لشکر و شمشیر چاره کردند.و برای مقابله با آنها

ص:146


1- 1) -رجوع کنید به:قواعد الحدیث(محمّد جمال الدّین القاسمی،متوفّای 1332 ق)46/-47،چ قاهره 1380 ق؛تدریب الراوی(سیوطی،متوفّای 911 ق)41/،چاپ سال 1392 ق؛الحدیث النبوی الشریف(محمّد الصّبّاغ)43/،چ دمشق 1397 ق.

که بین مسلمانان حدیث هایی روایت می کردند که آن نوع حکومت را باطل معرّفی می نمود و گرفتن مالیات و سایر احکام دستگاه خلافت را ظالمانه و ضدّ اسلامی و ضدّ سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم معرّفی می کرد،چاره ای دیگر اندیشیدند؛و آن عبارت بود از نشر همان احادیثی که در گذشته بیان کردیم.

بدین سبب سیاست حکومت بنی عبّاس از زمان ابو جعفر منصور به بعد،بر ترویج حدیث مکتب خلفا بنیان گذاری شد و محدّثان مکتب خلفا را در دربار بنی عبّاس،احترامی خاص بود.

محدّثان از بلخ و بخارا و سمرقند،به نیشابور و ری و کوفه و بصره و بغداد و دمشق و مکّه و مدینه و اسکندریه و اندلس،و گاه بالعکس،برای فرا گرفتن حدیث و نیز تعلیم حدیثی که خود آموخته بودند،سفر می کردند.

و در همین عصر بود که حدیث مکتب خلفا تدوین شد و مالک بن انس(متوفّای 179 هجری) کتاب خود«موطأ»را تألیف کرد و در آن احادیثی را که از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت شده بود،با اجتهادات صحابه و تابعین یکجا جمع آوری نمود.

مؤلّفان پس از مالک نیز از همان چهار دسته احادیث یاد شده،در کتاب های خود احادیثی را جمع آوری نمودند.مانند:دارمی(متوفّای 255 هجری)،ابن ماجه(متوفّای 273 هجری)، ابو داوود(متوفّای 275 هجری)،ترمذی(متوفّای 279 هجری)و نسائی(متوفّای 303 هجری).

اینان کتب خود را«سنن»(جمع سنّت)نام گذاردند؛یعنی سنّت های پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم.و سنن چهار محدّث اخیر از جمله کتب حدیث صحیح مکتب خلفا به شمار می آید.

بخاری(متوفّای 256 هجری)و مسلم(متوفّای 261 هجری)نیز از همان احادیث در دو کتاب خود به نام«جامع صحیح»،وارد نمودند که مکتب خلفا،همۀ احادیث آن دو را همانند آیات قرآن کریم،صحیح می دانند و نمی پذیرند کسی در صحّت احادیث این دو کتاب شک یا تردید کند،و آن را شک و تردید در اصل سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به حساب می آورند.

پس از انتشار این احادیث در شهرهای مسلمانان و تدوین آنها در کتب حدیث،در بین پیروان مکتب خلفا در مورد احکام و عقاید اسلام،اختلاف های بسیاری پدیدار شد که در ادامه به بررسی آن خواهیم پرداخت.

ص:147

اختلاف و فرقه گرایی در مکتب خلفا

اشارة

به دنبال نشر احادیث یاد شده به وسیلۀ سفرهای محدّثان به شهرهای مسلمانان،و نیز به وسیلۀ تدوین آنها در کتب حدیث،میان پیروان مکتب خلفا در دو زمینه اختلاف ایجاد شد:

در احکام اسلام

در عقاید اسلام

ما اکنون تا آن اندازه که برای فهم بحث های آیندۀ این سلسله مباحث لازم است،اشاره ای به آنها می نماییم.

اختلاف در احکام اسلام
اشارة

مهم ترین سبب پدید آمدن اختلاف فرقه ای در مکتب خلفا،پذیرش و عدم پذیرش احادیث پیامبر می باشد.در این زمینه مشهورترین کسی که نپذیرفتن احادیثی از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را که مخالف رأی او بود،صریحا اعلام کرد،«ابو حنیفه»(متوفّای 150 هجری)بود.ما تفصیل کار او را در فصل «الاجتهاد فی القرن الثّانی»در کتاب معالم المدرستین ذکر کرده ایم و چندین مثال از احکامی که ابو حنیفه بر خلاف سنّت پیامبر(حدیث پیامبر)فتوا داده بود،آورده ایم.

ابو حنیفه و پیروان مکتب او چندین قاعده برای استخراج احکام تعیین نموده اند به نام های «قیاس»و«استحسان»و«مصالح مرسله»،که حقیقت آنها عمل کردن به رأی انسان است.آنان این قواعد را مانند کتاب خدا و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مدرک قرار داده اند و آن کس را که استخراج احکام می کند،«مجتهد»و کار او را«اجتهاد»می نامند.

ص:148

شایسته است یادآور شویم که در مکتب خلفا اجتهاد یا عمل کردن به رأی خود در مقابل احکامی که در کتاب خدا و سنّت پیامبر آمده،از زمان صحابه و سه خلیفۀ اوّل بنیان گذاری شد که تفصیل این بحث را در جزء قبل و نیز در فصل«موقف المدرستین من الفقه و الاجتهاد»در جلد دوم معالم المدرستین آورده ایم.

پس از صحابه،اوّلین کسی که اجتهادات صحابه و تابعین را در ردیف سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم یکجا جمع آوری نمود و همه را مدرک احکام اسلام قرار داد،مالک بن انس بود که این کار را در کتاب «موطأ»خود انجام داد.ولی ابو حنیفه از مالک در این باره پیشروتر بود و قوانینی برای عمل کردن به رأی در احکام ابداع کرد.

پس از ابو حنیفه،شاگردان مکتب او کار تغییر احکام را به جایی رسانیدند که بسیاری از محرّمات اسلام را حلال کردند و نام آن را«الحیل الشّرعیه»گذاردند، (1)به خصوص کسانی از ایشان که علمای دربار خلافت بودند؛مانند ابو یوسف قاضی القضات هارون الرّشید.

البته مالک این گستاخی را از ابو حنیفه و شاگردانش نمی پذیرفت.از مالک نقل کرده اند که می گفت:

«در اسلام،شوم تر از ابو حنیفه متولّد نشده است.پیامبر پس از آنکه اسلام تمام و کامل شد، وفات کرد؛شایسته و سزاوار است که پیروی نماییم از احادیث پیامبر و اصحاب پیامبر و از رأی پیروی ننماییم...»

در برابر انتشار مذهب ابو حنیفه و قیام بعضی از شاگردانش به تغییر احکام اسلام تحت عنوان حیله های شرعی،مکتب هایی مخالف ایشان پدیدار شد.مشهورترین مذهب فکری مخالف با مکتب ابو حنیفه را«احمد بن حنبل»(متوفّای 241 هجری)تأسیس کرد.وی مؤلّف کتاب بزرگ حدیث به نام«مسند»بود.

شعار مکتب احمد بن حنبل،رجوع به عصر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و صحابه بود که ایشان را«سلف صالح»خود می گفتند.یعنی«پیشینیان اهل صلاح».این اختلاف بین دو مکتب شدید شد و دو فرقه یکدیگر را فاسق و گاهی دور از اسلام می خواندند.تاریخ خطیب،این شعر را از مخالفان ابو حنیفه نقل می کند:

إذا ذو الرأی خاصم فی قیاس و جاء ببدعة هنة سخیفة

ص:149


1- 1) -رجوع شود به:المحلّی(ابن حزم)251/11-257.

أتیناهم بقول اللّه فیها و آثار مبرّزة شریفة

فکم من فرج محصنة عفیفة احلّ حرامها بأبی حنیفة (1)

«اگر شخصی از اهل رأی با استفاده از دلیل و قیاس،یک بدعت پوچ و زشت بیاورد، ما در آن مسأله از قول خدا و احادیث شریفه دلیل می آوریم.

چه بسیار شده که با فتوای ابو حنیفه،نکاح بانوی شوهردار با عفّتی بر مرد اجنبی حلال شده است.»

روش سیاسی ابو حنیفه و شاگردانش

بنابر نقل خطیب بغدادی،ابو حنیفه را با منصور،خلیفۀ عبّاسی،دو گونه رفتار متفاوت بوده است.وی در آغاز در خدمت منصور بوده،چنان که در تاریخ بغداد گوید:

«در بنای حصار بغداد(حدود سال 142 هجری)،ابو حنیفه سر کار خشت زدن و شمارش آن بود و شمارش آنها را با چوب نی مشخّص می کرد. (2)او اوّلین کسی بود که این روش را در شماره کردن خشت به کار برد.» (3)

ولی در پایان عمر،به مخالفت با خلیفه برخاست.چنان که خطیب و دیگران روایت می کنند که ابو حنیفه در زمان شورش ابراهیم در بصره علیه ابو جعفر منصور،بر خروج بر خلیفه و یاری ابراهیم فتوا می داد. (4)

و نیز گفته اند منصور به همین خاطر ابو حنیفه را در بغداد حبس کرد و وی در حبس مرد.

پس از ابو حنیفه،شاگردان او در زمرۀ علمای دربار خلافت بوده اند.مانند ابو یوسف که قاضی القضات عصر هارون الرّشید بود.و چون در این باره از ابو یوسف سؤال کردند،گفت:ما نزد ابو حنیفه می رفتیم و درس فقه می خواندیم،ولی در امر دین از او تقلید نمی کردیم. (5)

به هر حال،خلفا غالبا مذهب فقهی ابو حنیفه را ترویج می کردند و در زمان خلافت عثمانی ها، مذهب رسمی دربار خلافت،حنفی بود.

ص:150


1- 1) -تاریخ بغداد 408/13. [1]
2- 2) -یعنی در آخر هر صد عدد خشت یا هر هزار عدد،یک چوب نی می گذارد و سپس آن چوب نی ها را می شمرد.
3- 3) -تاریخ بغداد 71/1.
4- 4) -تاریخ بغداد 284/13-286،باب ذکر ما حکی عن أبی حنیفة من رأیه فی الخروج علی السّلطان.
5- 5) -تاریخ بغداد 386/13 و 375.

این نمونه ای بود از اختلاف دو مذهب فقهی مکتب خلفا به سبب عمل کردن به احادیث یا ترک آن.اکنون نمونه هایی دیگر از اختلاف مکتب خلفا را در عقاید بیان می نماییم.

اختلاف در عقاید
اشارة

پیروان مکتب خلفا گذشته از اختلاف در فقه و احکام اسلام،اختلافی شدیدتر در عقاید به شرح ذیل داشتند:

یک فرقه گفتند:دست و پا و چشم و مکان داشتن از صفات باری تعالی است،و آنها که می گویند خدا اعضا و جوارح و مکان ندارد،صفات خدا را تعطیل کرده اند.و آنان را«معطّلة الصّفات»نامیدند.

فرقۀ دیگر گفتند:داشتن اعضا و جوارح از صفات اجسام و مخلوقات خدا می باشد،و آنها را که این گونه اعتقاد داشتند،مجسّمه و مشبّهه نامیدند.یعنی کسانی که خداوند را جسم دانسته و تشبیه به مخلوق نموده اند.

همان فرقۀ اوّل گفتند:خدا قدیم است و صفات او نیز قدیم.و قرآن که کلام خداست،از صفات خداست.بنابراین قرآن نیز قدیم است و مخلوق نیست.

و فرقۀ دوم گفتند:خداوند قدیم است و قرآن،کلام خدا می باشد و قدیم نیست.هر کس بگوید قرآن قدیم است،معتقد شده که قرآن مانند خدا قدیم است و قائل به دو قدیم،مشرک است.

مؤلّف گوید:نمی دانم این بندگان خدا را چه شده است که تا این اندازه توجّه نکرده اند به فرمودۀ خدا در قرآن؛آنجا که می فرماید: یَسْئَلُونَکَ عَنِ الْأَنْفالِ... (1):«ای پیامبر!دربارۀ تقسیم انفال از تو سؤال می کنند...»

آن دسته از صحابه که بر سر تقسیم انفال(یک قسم غنایم جنگی)درگیر شدند و از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دربارۀ آن سؤال کردند،آیا این درگیری و سؤال ایشان برای رفع اختلاف،قبل از آن بوده که ایشان به دنیا بیایند و از ازل بوده که قرآن از آن خبر داده است تا بشود گفت قرآن قدیم است؟!

و همچنین است چهارده مورد دیگر که لفظ«یسألونک»در قرآن آمده،و نیز در دو مورد دیگر که لفظ«یستفتونک»(از تو می پرسند و فتوا می خواهند)آمده و موردهای دیگر مانند: قَدْ

ص:151


1- 1) -انفال:1. [1]

سَمِعَ اللّهُ قَوْلَ الَّتِی تُجادِلُکَ فِی زَوْجِها وَ تَشْتَکِی... (1)که در آنها پس از درگیری بین مردم آن زمان و مراجعه به پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و کسب تکلیف از ایشان،قرآن خبر از وقوع آن حوادث می دهد.

آیا در این صورت می توان قرآن را قدیم خواند؟!یا اینکه این حوادث از ازل واقع شده بوده و مردم از ازل و قبل از زمان پیامبر کسب تکلیف کرده اند و قرآن از آنچه در ازل بوده خبر می دهد؟! راستی چه باید گفت؟!

یک فرقه گفتند:همۀ افعال بندگان از خداست و بنده را در آن اختیار نیست. (2)

فرقۀ دیگر گفتند:افعال انسان از خود اوست.و خلاف عدل خداوند است کسی را عذاب کند بر انجام کاری که در انجام دادن آن مجبور باشد. (3)

فرقۀ دوم فرقۀ اوّل را«جبریه»و خود را«عدلیه»نامیدند.

اکثریت پیروان مکتب خلفا،بر وجوب طاعت خلفا و حرمت قیام علیه آنها،اگر چه ظالم و معصیت کار باشند،اتّفاق دارند.گاهی نیز گروه های کوچکی از آنان،در مدّتی کوتاه به جواز قیام علیه خلیفۀ ظالم و معصیت کار قائل بودند که دستگاه خلافت آنان را نابود می ساخت و سپس در تاریخ از آنان به بدنامی یاد می کرد.

منشأ اختلاف های مذکور،همان چند دسته حدیث مکتب خلفا بود که در سابق نام بردیم.

و اینک معرّفی فرقه هایی که دربارۀ این عقاید اختلاف شدید داشتند.

فرقۀ جهمیّه
اشارة

جهمی یا جهمیّه پیروان«جهم بن صفوان»می باشند. (4)

آرای جهم و جهمیّه

در مقدّمۀ این بحث لازم است متذکّر شویم مدارکی که امروزه دربارۀ آرای جهم و فرقۀ جهمیّه در دسترس ماست،به دو دسته تقسیم می شود:

الف-آنچه مخالفینشان در ردّ معتقدات ایشان نوشته اند و تا به امروز مانده است.

ص:152


1- 1) -مجادله:1. [1]
2- 2) -الملل و النحل(شهرستانی)85/1،الفصل الثّانی(الجبریّة).
3- 3) -الملل و النحل 43/1،الفصل الاوّل(المعتزلة).
4- 4) -انساب(سمعانی)،ذیل«جهمی».

ب-آنچه نویسندگان کتب ملل و نحل در معرّفی این فرقه نوشته اند.

در این باره شایسته است توجّه داشته باشیم که در بحث های علمی با نوشته های این هر دو دسته باید با احتیاط کامل برخورد کرد.چه آنکه دربارۀ نوشته های مخالفین،باید گفت:تنها به قاضی رفته اند،و دلیلی بر صحّت مطالبی که مخالفان و دشمنان جهمیّه به آنان نسبت داده اند،نیست.

و نوشته های نویسندگان آرای ملل و نحل را نیز در بحث های علمی خود دربارۀ وجود فرقه هایی در زمان گذشته-همچون سبائیّه و ناووسیّه-و معتقدات آن فرقه ها دیدیم،و دانستیم که غالبا بدون تحقیق می نویسند و مدرکشان در آنچه به آن فرقه ها نسبت می دهند،گاه همان است که مخالفان آن فرق به آنها نسبت داده اند.و گاه مطالبی است که بین مردم زمان خود آن نویسندگان دربارۀ آن فرقه ها مشهور بوده است.

بنابراین پر واضح است که در بحث های علمی،هیچ یک از این دو دسته مدارک قابل اعتماد مطلق نیست.بدین سبب ما با آنچه که به جهمیّه نسبت داده اند،با احتیاط کامل برخورد می کنیم و با مقیّد بودن به این احتیاط،آنچه از جهم و جهمیّه در فهم بحث های آینده لازم است،بیان می کنیم:

الف-جهم و جهمیّه اعضا و جوارح داشتن خدا را منکر بوده اند. (1)

ب-قائل بوده اند قرآن قدیم نیست و مخلوق است.

ج-قائل بوده اند افعال بشر را خدا خلق کرده و بشر مجبور به افعال خود می باشد. (2)

د-و نیز گفته اند جهم،شرط امامت را دانایی به کتاب خدا و سنّت پیامبر و اجماع مسلمانان بر انتخاب او می دانسته است. (3)

زندگانی جهم

جهم آزاد کردۀ قبیلۀ ازد و از اهل بلخ،و کنیه اش ابو محرز بوده است. (4)

ص:153


1- 1) -کتاب جهم بن صفوان71/،الفصل الثّالث(نفی الصّفات عن اللّه تعالی).
2- 2) -رجوع کنید به:الردّ علی الجهمیّة و الزّنادقة(احمد بن حنبل)،چ قاهره؛الردّ علی الجهمیّة(عثمان بن سعید دارمی، متوفّای 280 هجری)،چ لیدن 1960 میلادی؛جهم بن صفوان(حامد العلی)،چ بغداد 1965 میلادی.کتاب اخیر اثری است جامع در احوال جهم.
3- 3) -رجوع کنید به:فرق الشیعة145/. [1]
4- 4) -انساب(سمعانی).

جهم زمانی به کوفه رفته و با ابو حنیفه مناظراتی داشته (1)و دیگر بار به بلخ بازگشته و با مقاتل بن سلیمان که در تجسیم خدا غلو داشته (2)مناظراتی داشته است که به سبب آن،مقاتل از حاکم بلخ خواسته تا جهم را به ترمذ تبعید نماید. (3)

در ترمذ سمنیّه بسیار بوده اند.گویند سمنیّه در اصل بودایی بودند و غیر اجسام مادّی،به وجودی دیگر ایمان نداشتند. (4)

گفته اند در اوان فتح اسلامی در ترمذ،هزار راهب بودایی در آنجا بوده و دوازده معبد داشته اند. (5)

جهم با مناظره با سمنیّه توانسته است آنان را مسلمان کند. (6)

گفته اند جهم با معتزله نیز مکاتبه و مناظره داشته است. (7)

تحرّک سیاسی جهم

در زمان جهم که اواخر دوران حکومت بنی امیّه بود،توده های مردم از ستم دستگاه های حکومت به ستوه آمده بودند و در کشورهای اسلامی شورش هایی برپا می شد.

یکی از آن شورش ها به سرکردگی حارث بن سریج تمیمی برپا شد.وی در سال 116 هجری قیام کرد و مردم را به عمل به کتاب خدا و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و خلع خلیفۀ اموی،هشام بن عبد الملک،دعوت نمود.

گویند شمار لشکر او به شصت هزار نفر رسید،و شهرهای بلخ و جوزجان و طالقان را فتح کرد.

سپس در جنگ شهر مرو شکست خورد و به ترکستان فرار نمود و دوازده سال در آنجا زیست.

گاهی با کمک ترک ها با لشکر بنی امیّه می جنگید.

در سال 118 هجری لشکر بنی امیّه قلعه ای را که در آن بستگان حارث بودند،فتح کرد و همگی

ص:154


1- 1) -رجوع کنید به:مناقب ابی حنیفه(موفق بن احمد مکی)145/1-148،چ حیدرآباد 1321 ق.
2- 2) -شرح حال مقاتل را در بحث«اثر اندیشه های اهل کتاب»،در درس های بعدی خواهیم دید.
3- 3) -تاریخ ابن کثیر 350/9؛تاریخ الاسلام 56/5.
4- 4) -طبقات المعتزله(احمد بن یحیی بن المرتضی،متوفّای 840 هجری)34/،چ بیروت 1961 میلادی.
5- 5) -دائرة المعارف اسلامی،مادّۀ«ترمذ».
6- 6) -طبقات المعتزله34/؛الردّ علی الجهمیّه15/.
7- 7) -طبقات المعتزله32/.

آنان را قتل عام نمود و بقیّه را از بزرگ و کوچک اسیر کرده در بازار بلخ به بردگی فروخت.

نصر بن سیّار،والی خراسان،در سال 126 هجری از خلیفۀ اموی،یزید بن ولید بن عبد الملک، برای حارث امان گرفت و نزد وی فرستاد.حارث به مرو بازگشت.والی اموی به حارث پیشنهاد همیاری نمود و اینکه به حارث حکومت یک استان و صد هزار دینار بدهد.

حارث نپذیرفت و به والی پیغام فرستاد:«من برای انکار منکر و دفع ظلم،سیزده سال از این شهر دور شدم.من طالب دنیا و لذّات آن نیستم.تو اکنون مرا به آن دعوت می کنی؟!من از تو می خواهم به کتاب خدا و سنّت پیامبر عمل کنی و والیان نیک سیرت بر مردم بگماری.اگر چنین کردی،من در لشکرت آمده با دشمنان تو جنگ می کنم.»

نصر بن سیّار خواستۀ او را نپذیرفت.حارث دیگر باره دعوت خود را برای عمل کردن به کتاب خدا و سنّت پیامبر تجدید کرد و لشکری فراهم آورد.در این زمان جهم بن صفوان با او همدست شد.حارث در سال 128 هجری شکست خورد و کشته شد.پس از او جهم بن صفوان را نیز اسیر کردند و کشتند. (1)

*** جهم مردی پرخروش و پرتحرّک،و مجاهدی نستوه در راه نشر عقیدۀ خود بوده است.

اختلاف او با محدّثان مکتب خلفا،بیش از هر چیز در ردّ عقیدۀ آنان در مورد تجسیم و تشبیه خدا و نیز قدیم بودن قرآن و مخلوق نبودن آن بود.

جهم را پیروانی بسیار بوده است (2)و محدّثان مکتب خلفا ردهای بسیاری بر او نوشته اند که شاید قدیمی ترین آنها«الرّدّ علی الجهمیّة و الزّنادقة»،تألیف احمد بن حنبل باشد.

جهم با مؤسّسان مذهب اعتزال معاصر بوده است و در بعضی عقاید،آرایشان مشابه یکدیگر است.در اینکه کدام یک از دیگری فرا گرفته،اختلاف است. (3)ما معتقدیم هر دو بعضی از عقاید را -مانند نفی تجسیم باری تعالی-از شاگردان مکتب اهل بیت علیهم السّلام فرا گرفته اند؛اگر چه آن عقاید را نیز به طور آشفته بیان کرده اند.

ص:155


1- 1) -رجوع کنید به:تاریخ ابن اثیر 136/5-261،ذکر حوادث 116-128 هجری،چ اروپا. بعضی از آن حوادث،در ذکر حوادث سال 116-128،در تاریخ طبری به تفصیل ذکر شده و در تاریخ ابن کثیر به اختصار آمده است.
2- 2) -انساب(سمعانی).
3- 3) -رجوع کنید به:جهم بن صفوان161/،الفصل السّادس.
فرقۀ معتزله
اشارة

(1)

گویند اوّلین کسی که مذهب اعتزال را بنا نهاد،و اصل بن عطاء غزّال(متوفّای 131 هجری)بوده است.کنیه اش ابو حذیفه و آزاد کردۀ قبیلۀ عرب«ضبّه»یا«مخزوم»بود.او در بصره سکنا داشت و در حوزۀ درس حسن بن یسار بصری(متوفّای 110 هجری)حاضر می شد.بعدها بر اثر اختلاف نظر در بعضی مسائل اعتقادی،از درس او کناره گیری کرد.در زبان عربی، کناره گیری را«اعتزال» گویند،و عزلت کننده را«معتزل».بدین سبب اهل این مذهب را«معتزله»و مذهب ایشان را مذهب «اعتزال»نام نهاده اند.

و اصل بن عطاء برای نشر مذهب اعتزال،مبلّغانی به دیار مغرب(اسکندریه تا اندلس)فرستاد، و همچنین به خطّۀ خراسان و یمن و کوفه و دیگر شهرهای اسلامی. (2)

از جمله کسانی که از او پیروی نمود،«عمرو بن عبید»بود.عمرو بن عبید(متوفّای 142 هجری) آزاد کردۀ قبیلۀ تیم و ساکن بصره بود و در درس حسن بصری حاضر می شد.ولی بر اثر دعوت واصل بن عطاء،درس حسن بصری را ترک کرد و به مذهب اعتزال گرایید. (3)

آرای معتزله

معتزله مانند جهمیّه،منکر اعضا و جوارح داشتن خدا بودند.و نیز مانند جهمیّه می گفتند قرآن قدیم نیست و مخلوق است.آنان در عقیدۀ جبر مخالف جهمیّه بودند و می گفتند افعال بندگان خدا از بندگان می باشد نه از خداوند. (4)

این فرقه تا زمان متوکّل،خلیفۀ عبّاسی،در نمو بود،ولی متوکّل با آن مخالفت شدید نمود و در زمان او در فشار قرار گرفت. (5)پس از دوران متوکّل،بین پیروان معتزله و مکتب اشعری و اهل

ص:156


1- 1) -از این پس در بحث فرقه های مسلمان،مدارک قابل اعتماد در دسترس هست.مانند نوشته های خود آن فرقه ها یا نوشته های دانشمندان مورد اعتماد معاصر با آن فرقه ها،مانند مسعودی و دیگران.
2- 2) -وفیات الاعیان(ابن خلّکان)60/5،شرح حال واصل؛تاریخ الاسلام(ذهبی)311/5؛مروج الذّهب(مسعودی) 22/4؛انساب(سمعانی)،ذیل«معتزلی».
3- 3) -تاریخ بغداد 166/12،شرح حال عمرو بن عبید؛وفیات الاعیان 130/3؛تاریخ ابن کثیر 10/10،در ذکر حوادث سال 142.
4- 4) -الفرق بین الفرق114/،الفصل الثّالث(مقالات القدریة و المعتزلة).
5- 5) -رجوع کنید به:تاریخ الخلفاء(سیوطی)و تاریخ طبری و تاریخ ابن اثیر،شرح حال متوکّل.

حدیث تا چند قرن مبارزۀ فکری دایر بود.اخیرا در عصر خلافت عثمانی ها در ترکیه،اشعری ها و اهل حدیث با پشتیبانی دستگاه خلافت،توانستند معتزله را منقرض سازند.

اهل حدیث

در گذشته اشاره ای داشتیم به بی حرمتی شدید ابو حنیفه به حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و اینکه ابو حنیفه در برابر احادیث احکام که از پیامبر روایت شده بود،برای استخراج احکام قواعدی تأسیس کرده بود به نام قیاس و استحسان و مصالح مرسله.

همچنین اشاره ای داشتیم به اینکه جهمیّه و معتزله،همۀ روایاتی که اهل حدیث آنها را احادیث صفات خدا می دانند و در آن به اعضا و جوارح داشتن خدا و انتقال خداوند از مکانی به مکانی دیگر تصریح شده است،آنچنان که محدّثان معنای ظاهری این احادیث را می پذیرفتند، نمی پذیرند.

در نتیجه بین محدّثان و آن فرقه ها درگیری های فکری ایجاد شد و تدریجا طرفداران حدیث در برابر آن فرقه ها جبهه گیری نمودند و فرقه ای جدید به نام«اهل حدیث»تأسیس شد.

مشهورترین فرد در جبهۀ اهل حدیث احمد بن حنبل می باشد.وی کتابی پرمحتوا در حدیث تألیف نموده که مسند نام دارد.وی کتاب های دیگری نیز دارد که از جملۀ آنها کتاب«الرّدّ علی الجهمیّة»و«فضائل علیّ بن ابی طالب»می باشد. (1)

سبب شهرت احمد بن حنبل،مقاومت او در ردّ عقیدۀ مخلوق بودن قرآن می باشد که در دوران مأمون عبّاسی(متوفّای 218 هجری)به اوج خود رسید.در آن زمان علما را با شکنجه وادار می کردند تا به مخلوق بودن قرآن رأی دهند.پس از مأمون،معتصم(متوفّای 227 هجری)، احمد بن حنبل را به سبب همین عقیده مدّتی زندانی کرد.و در زمان واثق(متوفّای 232 هجری) گشایشی برای او شد.تا اینکه زمان متوکّل فرا رسید و متوکّل قائل به قدیم بودن قرآن شد و احمد بن حنبل را گرامی داشت.بدین سبب خلقی بسیار رهبری او را پذیرا شدند. (2)

ص:157


1- 1) -رجوع کنید به:تاریخ بغداد 412/4؛و [1]تاریخ ابن کثیر 325/10-343،شرح حال احمد بن حنبل.
2- 2) -برای شناسایی اثر اختلافات فرقه ای در مکتب خلفا،شایسته است خلاصۀ گفتار امام الائمّه ابن خزیمه را در دفاع از ابو هریره،که در مستدرک حاکم 513/3 آمده است،بیان کنیم.ابن خزیمه گوید: «آنان که دربارۀ اخبار ابو هریره سخن می گویند،یا از فرقۀ جهمیّه می باشند که صفات خدا را تعطیل کرده اند و اخبار

پس از احمد بن حنبل،جنگ بین اهل حدیث و معتزله شدّت گرفت و اهل حدیث نام اهل سنّت و جماعت بودن را به خود اختصاص دادند و فرقه ای مشخّص و جداگانه شدند.

در همین اوان،به سبب ترجمۀ فلسفۀ یونانی و انتشار آن به دستور خلفا،روش فکری فلاسفه و روش استدلال ایشان بین مسلمانان شایع شد و اثر نمایانی بر مناظرات و احتجاج های کتبی و شفاهی معتزله گذارد و خود منشأ تأسیس علم کلام در حوزه های علمیّۀ مسلمانان گردید.و می توان گفت انتشار این روش،بیش از پیش سبب فرقه گرایی محدّثان شد،و در همین دوران بود که فرقۀ اشعری در مکتب خلفا ایجاد شد.

فرقۀ اشعری

فرقۀ اشعری پیروان ابو الحسن علی بن اسماعیل اشعری(متوفّای 324 هجری)می باشند.وی از نسل ابو موسی اشعری بود و تا چهل سالگی ساکن بصره و شاگرد جبّائی معتزلی(متوفّای 303 هجری)بود. (1)سپس همانند دو مؤسّس مذهب معتزله،و اصل بن عطاء و عمرو بن عبید،که از شاگردان حسن بصری بودند و سپس از او کناره گیری کردند و مذهب معتزله را تأسیس نمودند، اشعری نیز از شاگردی استاد معتزلی خود کناره گیری کرد (2)و مانند محدّثان دعوت به رجوع به حدیث کرد.

پس از آن اشعری به بغداد رفت و در ردّ معتزله کوشا بود.ولی برای مناظراتش،همچنان که از حدیث محدّثان بهره می برد،از علم کلام معتزله نیز توشه برمی داشت، (3)و در مواردی عقایدش با ظاهر احادیث وفق نمی کرد.لذا با اینکه او خود را مروّج مکتب احمد بن حنبل می دانست،همگی محدّثان،و خصوصا پیروان مکتب احمد بن حنبل،او را نپذیرفتند.ولی در اثر حضور او در درس ابو اسحاق مروزی فقیه شافعی،گروهی از دانشمندانی که در فقه از شافعی پیروی می کردند،در

ص:158


1- 1) -دائرة المعارف الاسلامیّه 218/2.
2- 2) -رجوع کنید به:وفیات الاعیان 398/3،شرح حال اشعری.
3- 3) -با مراجعه به آثار اشعری ها،این امر واضح می شود.

عقیده،اشعری گردیدند،در حالی که گروهی دیگر از آنان در عقاید پیرو معتزله بودند.

بدین گونه پیروان مکتب خلفا در عقاید به دو مذهب بزرگ تقسیم شدند:مذهب معتزله و مذهب اشعری.و در فقه پیرو مذهب حنفی و مالکی و شافعی و مذاهب فقهی دیگر شدند.با مرور زمان،مکتب احمد بن حنبل نیز در زمرۀ مذاهب فقهی مکتب خلفا به شمار آمد.

از قرن چهارم هجری به بعد،مناظرات فرقه های مختلف مسلمانان به روش علم کلام بود.این امر که در مناظرات اشاعره و معتزله نمایان بود،سبب دور شدن اهل حدیث از این دو فرقه گردید.

در این اوان،مذاهب فقهی متعدّدی در مکتب خلفا منتشر شد.تا اینکه در سال 665 هجری، ملک ظاهر بیبرس بندقداری از«حکّام ممالیک» (1)در مذهب چهار مذهب فقهی حنفی و مالکی و شافعی و حنبلی را به رسمیّت شناخت،و در عقاید نیز مذهب اشعری را.این حکم تا به امروز در پیروان مکتب خلفا رایج است. (2)

فرقۀ سلفیّه

در اواخر قرن هفتم هجری،ابن تیمیّه(متوفّای 728 هجری)از مکتب احمد بن حنبل،علیه همۀ فرقه های مسلمان قیام کرد.او با اینکه مکتب خلفا باب اجتهاد را مسدود اعلام کرده بود،خود را مجتهد می دانست. (3)

وی در عقیده به تجسیم غلو داشت.تا آنجا که روزی از بالای منبر یک پله و دو پله پایین آمد و گفت:خداوند اینچنین از آسمان اوّل به آسمان پایین می آید. (4)وی توسّل و استغاثه به پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و گفتن«یا محمّد»را حرام دانست. (5)

ابن تیمیّه فضایل علی علیه السّلام را نیز رد می کرد.تا آنجا که علمای مکتب خلفا انکار او را به دلیل دشمنی او با امام دانستند و گفتند:به دلیل آنکه پیامبر به امام علی فرموده:«لا یبغضک إلاّ منافق» ابن تیمیّه منافق می باشد. (6)

ص:159


1- 1) -حکّام ممالیک در مصر آن حکّامی بودند که در اصل بنده بودند و سپس آزاد شده بودند.
2- 2) -رجوع کنید به:خطط(مقریزی)161/6،چ قاهره 1326 ق.
3- 3) -الدر الکامنة فی أعیان المائة الثامنة(ابن حجر عسقلانی،متوفّای 852 هجری)163/،چ قاهره 1385 ق.
4- 4) -همان164/.
5- 5) -همان158/.
6- 6) -همان166/.

علمای مکتب خلفا در دمشق و قاهره و اسکندریه،چندین بار با او مناظره نمودند و فتوا به حبس او دادند.گاهی نیز او را از عقاید خود توبه می داده اند. (1)

پس از ابن تیمیّه،پیروانش او را«شیخ الاسلام»لقب دادند و خود را«سلفیّه»نامیدند.یعنی فرقه ای که پیروی از سلف(پیشینیان)می نمایند.و مقصود آنان از سلف،صحابه و تابعین و بعضی از محدّثان قرن اوّل و دوم و سوم هجری،مانند احمد بن حنبل می باشند.

فرقۀ سلفیّه با سایر مسلمانان رفتاری خشن دارند؛ایشان خود را مؤمن و پاکدامن،و همۀ مسلمانان دیگر را پس از سه قرن اوّل تا به امروز،گمراه و بدعت گذار می دانند. (2)

فرقۀ وهّابیّه
اشارة

از فرقۀ سلفیّه در قرن دوازده هجری،محمّد بن عبد الوهّاب(متوفّای 1207 هجری)علیه مسلمانان قیام کرد،و دعوت ابن تیمیّه را شدیدتر از خود ابن تیمیّه،تجدید کرد.فرقۀ پیرو او را «وهّابیّه»می نامند.

محمّد بن عبد الوهّاب زیارت قبور را بدعت،و طلب شفاعت از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را پس از وفاتش ضلالت،و گفتن«یا محمّد»در استغاثه و توسّل به پیامبر را شرک می داند؛و همۀ مسلمانان پس از قرن سوم تا به امروز را جز پیروان ابن تیمیّه،مشرک می خواند؛و می گوید:«شرک مشرکان زمان ما (یعنی همۀ مسلمان ها)شدیدتر از شرک مشرکان زمان جاهلیّت می باشد.» (3)

فرقۀ وهّابیه با فرقۀ سلفیّه از سه جهت فرق دارند:

بی حرمتی شدید نسبت به پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

واجب دانستن قتل همۀ مسلمان ها تا وهّابیت را بپذیرند؛یا به قول ایشان:از شرک دست بردارند و یکتاپرست شوند.به همین دلیل بلاد مسلمانان را،بلاد مشرکان،و بلاد وهّابی ها را بلاد اسلام و بلاد اهل توحید می دانند.

معتقدند خداوند همۀ گناهان ایشان را که اهل شرک نیستند،می بخشد و همۀ وهّابی ها را با هر گناهی که داشته باشند،به بهشت می برد.

ص:160


1- 1) -همان150/-170.
2- 2) -رجوع کنید به:آثار ابن تیمیّه مانند«منهاج السّنة»و رسائل خطی ابن تیمیّه مجموعۀ 91 از نسخه های عکسی مجمع علمی اسلامی.
3- 3) -رجوع کنید به:معالم المدرستین 62/1. [1]

این سه امر را بنده در ده سفر تشرّف به حج و معاشرت با همۀ طبقات وهّابی ها و مباحثه و مناظره با آنان،در رفتار و گفتار ایشان مشاهده نموده و از آنان شنیده ام.و در پی جویی سبب به این نتیجه رسیده ام که دلیل اینان بر این بینش ها به قرار ذیل است:

1. در مورد بی حرمتی شدید ایشان به رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،نمونه ای از مشاهدات خود را در بحث های گذشته بیان نموده ام.آنان جسد مبارک پیامبر را پس از وفات،مانند اجساد سایر بشر پوسیده و خاک شده می پندارند.و هیچ احترام و امتیازی برای قبر مبارک آن حضرت بر دیگر قبرهای بشر قائل نیستند.

دلیل این بینش در احادیثی می باشد که شخصیت پیامبر را حتّی از یک انسان عادی نیز پایین تر می نمایاند. (1)و همچنین در روایات دروغی است که به پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نسبت داده اند که فرمود:«اللّهمّ لا تجعل قبری و ثنا...»:«خدایا!قبر مرا بت قرار مده.خداوند لعنت کند قومی را که قبور پیامبران خود را مساجد قرار داده اند.»

ما مجعول بودن این حدیث را در باب«الخلاف حول البناء علی قبور الانبیاء»در جلد اوّل معالم المدرستین بیان داشته ایم.

2. در مورد واجب دانستن قتل همۀ مسلمان ها،قبلا به دلیل این بینش اشاره نمودیم،و در گفتار و نوشتار و کردارهایشان روشن است.

3. معتقدند خداوند همۀ گناهان ایشان را می آمرزد و به جهنّم نمی روند.در این مورد نمونه ای را که خود شنیده و دیده ام بیان می دارم:

از حجّاج بیت اللّه الحرام شنیده بودم که ارتکاب فحشا را از وهّابی ها در دو حرم محترم نقل می کردند.در اوّلین بار که بعضی وقایع را شنیدم،لرزه بر اندامم افتاد.این جانب نیز لاابالی گری ایشان را در ارتکاب اعمالی که نزد خودشان معصیت شمرده می شود،دیده بودم و همیشه در شگفت بودم و در پی فهم سبب انتشار فحشا در آنها به سر می بردم.

تا آنکه در سفری در مسجد خیف،بین نماز مغرب و عشا،پای وعظ یک خطیب سعودی نشستم.خطیب بر منبر ایستاده بود و در امر شرک سخن می گفت.وی پس از آنکه انواع شرک را که غیر وهّابی ها مرتکب آن هستند،برشمرد(مانند گفتن یا رسول اللّه!و نذر کردن برای اهل قبور)،

ص:161


1- 1) -رجوع کنید به:معالم المدرستین 39/1، [1]بحث«منشأ الخلاف فی صفات رسول اللّه»،چ دوم.

در آخر با حال وجد و شعفی خاص،همچنان که ایستاده بود گفت:پیامبر فرموده:خداوند می گوید:بندۀ من!هر چه می خواهی گناه کن،دنیا را پر از گناه کن،امّا مشرک نباش،من همۀ گناهان تو را می آمرزم،«و لاابالی».یعنی هیچ اهمیّتی نمی دهم؛فقط مشرک نباش! (1)

حالت خطیب را در هنگام نقل حدیث چنان دیدم که گویا بعضی معصیت ها را در نظر می آورد و همان بالای منبر شیرین کام شده و احساس لذّت می کند!

محمّد بن عبد الوهّاب و سعودی ها

در نیمۀ دوم قرن دوازده هجری،محمّد بن سعود،امیر درعیه نجد از محمّد بن عبد الوهّاب پیروی نمود.پس از او پسرش،سعود و پیروانش به قبایل مسلمانان حمله می کردند و قتل نفوس مسلمانان و سلب اموال و هتک اعراض ایشان را،به عنوان جهاد فی سبیل اللّه مرتکب می شدند.از آن زمان تا به امروز آن قدر از مسلمانان را کشته و سلب اموال کرده اند که صفحات تاریخ را سیاه نموده اند.و آخرین آن قتل عام بیش از چهارصد نفر از حجّاج بیت اللّه الحرام در مراسم حج سال 1407 هجری بود.

ص:162


1- 1) -خطیب این حدیث را از صحیح بخاری نقل می کرد.ولی مؤلّف این حدیث را در مسند احمد 167/5 چنین دیده است که از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده که فرمود: «...خداوند می فرماید:ای فرزند آدم!چنانچه تو مرا بخوانی و از من خواهش کنی،همانا من تو را می آمرزم با هر چه که در تو باشد.اگر مرا روز قیامت در حالی که به اندازۀ زمین گناه کرده باشی،ملاقات کنی،من هم تو را ملاقات می کنم با آمرزشی به اندازۀ زمین.اگر گناهانی داشته باشی که تا به آسمان رسیده باشد،به شرط آنکه شریکی برای من قائل نباشی و از من آمرزش بخواهی،تو را می آمرزم و اهمّیتی نمی دهم.» و در صحیح بخاری 150/1،کتاب الجنائز،باب فی الجنائز،مختصر این حدیث آمده است. احادیث بسیار دیگری در این باره در کتب معتبر ایشان هست که بعضی از آنها را در درس های بعدی،بحث«رؤیت»، بررسی خواهیم کرد.

درس سی ام

اشارة

ص:163

ص:164

وحدت در مکتب اهل بیت علیهم السّلام

مقدّمه

در این بحث ضرورت دارد نخست به پنج موضوع ذیل توجّه نماییم:

تعیین اوصیای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

کتمان حدیث

قیام های پیروان مکتب اهل بیت علیهم السّلام علیه حکومت های ستم پیشه

اثر تعیین اوصیای پیامبر و اثر کتمان حدیث

شناخت شیعه و تشیّع.

تعیین اوصیای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

1. وظیفۀ تبلیغی انبیا و اوصیا آن است که تکلیف شرعی مردم عصر خود را برای آن مردم بیان کنند.از آنجا که مسلمانان حاضر در عصر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نیازمند آن بودند که امام پس از پیامبر خود را بشناسند،پیامبر در اوّلین روز دعوت به اسلام،که بنی هاشم را در خانۀ خود به اسلام دعوت کرد،علی علیه السّلام را وصیّ خود معرّفی کرد.

این امر ادامه داشت تا آنکه در روز غدیر خم،پیامبر در برابر ده ها هزار مسلمان حاضر،علی را به عنوان ولیّ امر تعیین شده از جانب خداوند بعد از خود معرّفی فرمود.

2. پیامبران باید تکلیف شرعی مردم بعد از خود را به طرقی به آنان تبلیغ نمایند.پیامبر

ص:165

اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نیز در امر تعیین اوصیای خود و اولو الامر مردم پس از علی بن ابی طالب علیه السّلام تا روز قیامت،بر حسب اهمیّت چنین تبلیغ فرمود:

به ظهور مهدی موعود علیه السّلام و اینکه او آخرین امام مردم می باشد،بشارت داد.

تعداد ایشان را که دوازده امام می باشند،بیان فرمود.

امام حسن و امام حسین علیهما السّلام را دو امام پس از امام اوّل معرّفی نمود.

نام های دوازده امام را به وسیلۀ خواصّی از صحابه،مانند جابر بن عبد اللّه انصاری بیان فرمود.

نیز در نوشته هایی که به اوّلین وصیّ خود،علی بن ابی طالب تسلیم فرمود،نام های امامان و پیشگویی هایی از احوالشان وجود داشت.

این تبلیغ،عمومی و همگانی نبوده و پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در این مورد به نحو خصوصی تبلیغ فرموده است.حکمت این نوع تبلیغ را در آینده بیان خواهیم کرد.

پس از پیامبر هر یک از امامان نیز برای آن دسته از شیعیان که امامت ایشان را پذیرفته و نیازمند شناخت امام بعدی بودند،امام بعد از خود را معرّفی نموده همچنین به ظهور مهدی موعود علیه السّلام بشارت می دادند و برای بعضی از اصحاب خود از باقی دوازده امام نیز سخن می گفتند.

کتمان حدیث
در مکتب خلفا:

در بحث های گذشته معلوم شد خلفا تا آخر قرن اوّل هجری،از نوشتن حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم جلوگیری کردند.اضافه بر آن،دانشمندان این مکتب نیز تا آخر قرن هفتم هجری،حدیث پیامبر را به صور گوناگون کتمان می کردند. (1)

ص:166


1- 1) -در انتهای بحث«الوصیّة»در جلد اوّل«معالم المدرستین»، [1]ده نوع کتمان را به تفصیل شرح نموده ایم: حذف بخشی از حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و تبدیل آن به جمله ای مبهم حذف همۀ خبر از سیرۀ صحابه با اشاره به حذف آن تأویل معنای روایت پیامبر بر خلاف حقیقت آن حذف بعضی از اقوال صحابه حذف تمام یک روایت از سنّت پیامبر نهی از نوشتن سنّت پیامبر کوشش در تضعیف روایات و راویان و کتبی که به زیان دستگاه حاکمه می باشد سوزانیدن کتاب ها و کتابخانه ها
در مکتب اهل بیت علیهم السّلام:

در اثر اعمال کشتار و شکنجه و حبس نسبت به اهل بیت علیهم السّلام و پیروانشان،این مکتب جز مدّت کوتاهی در اواخر عصر حضرت باقر و ابتدای عصر حضرت صادق علیهما السّلام،همیشه دچار تقیۀ شدید بوده و نتوانسته سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را که نزد ایشان به ودیعت نهاده شده بود،به طور کامل نشر کند.

قیام های پیروان مکتب اهل بیت علیهم السّلام

در عصر ائمّه علیهم السّلام در مکتب اهل بیت و پیروانشان دو گونه قیام علیه حکومت های ظالم صورت می گرفت:

1. قیام برای امر به معروف و نهی از منکر

2. قیام به نام مهدویت.

سرسلسلۀ قیام های دستۀ اوّل در مکتب اهل بیت قیام حضرت سیّد الشّهداء امام حسین علیه السّلام بوده است.حضرتش سبب قیام خود را در وصیّت نامۀ خود که به محمّد بن حنفیه تسلیم نمود،چنین بیان فرمود:

«إنّما خرجت لطلب الإصلاح فی أمّة جدّی.أرید أن آمر بالمعروف و أنهی عن المنکر.» «این است و جز این نیست که در پی اصلاح کار امّت جدّم خروج کردم.می خواهم امر به معروف و نهی از منکر کنم.»

حضرتش هیچ گاه مردم را دعوت نکرد که با او بیعت کنند تا برای رسیدن به خلافت و تشکیل حکومت قیام کند.و این اوّلین و بارزترین قیام از نوع اوّل بود.

نمونۀ دوم،قیام محمّد بن عبد اللّه از نسل امام حسن علیه السّلام با برادرش ابراهیم بود.نوع این قیام از گفتار امام جعفر صادق علیه السّلام به عبد اللّه پدر محمّد،آنگاه که از امام خواست با پسرش بیعت کند، آشکار می شود.در آن هنگام حضرت در جواب فرمود:

«إن کنت تری أنّ ابنک هذا هو المهدیّ،فلیس به.و لا هذا أوانه.و إن کنت إنّما ترید أن تخرجه غضبا للّه و لیأمر بالمعروف و ینهی عن المنکر،فإنّا و اللّه لا ندعک و أنت شیخنا و

ص:167

نبایع ابنک بهذا الأمر.» (1)

«اگر می پنداری که این فرزندت همان مهدی می باشد،نه،او مهدی نیست.و نه این زمان،زمان مهدی می باشد.و چنانچه می خواهی خروج کند در راه غضب برای خدا و اینکه امر به معروف و نهی از منکر کند،به خدا سوگند ما تو را که پیرمرد و بزرگ ما هستی وانمی گذاریم و با فرزندت برای این کار بیعت می کنیم.» (2)

این قیام یک نمونه از قیام امامزاده ها به نام مهدی موعود بوده است.

از فرمایش حضرت سیّد الشّهداء در امر قیام خود،و فرمایش امام جعفر صادق علیه السّلام در امر قیام محمّد که او را مهدی می پنداشتند،معلوم می شود اوصیای پیامبر فقط قیام برای امر به معروف را صحیح و موافق رضای خدا می دانسته اند.

اثر تعیین اوصیای پیامبر و کتمان حدیث

در اثر تبلیغ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،همۀ اهل مدینه و همۀ صحابه،امام علی علیه السّلام و امام حسن و امام حسین علیهما السّلام را دقیقا می شناختند.پس از قیام امام حسین علیه خلیفه یزید و شهادت او به دست خلیفه،همچنین خراب شدن کعبه توسّط یزید،همه می توانستند بطلان صحّت تعیین خلیفه و امام به وسیلۀ بیعت مردم را دریابند و این امر بسیار روشن بود.بنابراین پس از شهادت حضرت سیّد الشّهداء علیه السّلام برای مسلمانان جز عقیده به سلسلۀ امامت راهی نمانده بود.

امام حسین علیه السّلام هنگام رفتن به مکّه و عراق با تسلیم نمودن مواریث امامت به امّ سلمه،و با تحویل دادن آن امانات توسّط امّ سلمه به حضرت سجّاد علیه السّلام پس از بازگشت ایشان به مدینه، هر کس از اهل مدینه که می خواست،می توانست امام زمان خود را بشناسد. (3)

*** اکنون که شمّه ای از اثر تعیین اوصیای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیان کردیم،به اثر سوء کتمان حدیث پیامبر اشاره ای می نماییم:

ص:168


1- 1) -اعلام الوری272/. [1]
2- 2) -بیعت در اسلام چند گونه است که یک مورد آن بیعت بر قیام برای امر به معروف و نهی از منکر است.در اینجا همین گونه بیعت مورد سخن است.
3- 3) -رجوع کنید به:معالم المدرستین 320/2، [2]بحث«کیف تداول الائمّه علیهم السّلام کتب العلم»،باب«الامام علیّ بن الحسین علیهما السّلام خاصّة».

جلوگیری خلفا از نشر احادیث پیامبر،به ویژه جلوگیری از گسترش احادیثی که دربارۀ اوصیای پیامبر و ظهور مهدی موعود علیه السّلام بود و بشارت می داد که وی زمین را پر از عدل و داد می کند پس از آنکه پر از ظلم و جور بشود،به اندازه ای بود که در مدینه امامزاده ها و عموزاده های پیامبر (بنی عبّاس)در جلسه ای مشترک جمع شده بودند تا با محمّد بن عبد اللّه،به عنوان مهدی موعود بیعت کنند.تا آنکه امام جعفر صادق علیه السّلام آنان را از خطا در اندیشه شان باخبر ساخت.

شناختن اوصیای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم یکی پس از دیگری همچنان که پیامبر از جانب خدا خبر داده بود،اگر چه بر بعضی از خواص روشن بوده،ولی برای عموم مردم پس از عصر حضرت امام باقر علیه السّلام آسان نبوده است.

شناخت شیعه و تشیّع

برای شناخت تشیّع،نخست شناخت اسلام لازم است.اسلام ایمان داشتن به توحید(الوهیت و ربوبیت)و سپس ایمان داشتن به همۀ انبیا تا خاتمشان،و ایمان داشتن به احکام ضروری اسلام،با نیّت عمل کردن به آنها و به سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،و ایمان داشتن به معاد جسمانی و حساب و ثواب و عقاب در روز قیامت می باشد. (1)

و تشیّع آن است که پس از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم این عقاید و احکام را به وسیلۀ ائمّۀ اهل بیت علیهم السّلام از پیامبر بپذیرد و از پیامبر و ائمّه پیروی کند.و شرط پذیرفتن از ائمّۀ اهل بیت علیهم السّلام و پیروی کردن از ایشان،در عصر امام حسین علیه السّلام آن است که سه امام را بشناسد و از ایشان پذیرا باشد؛و در عصر حضرت صادق علیه السّلام آن است که شش امام را بشناسد و از ایشان پذیرا باشد.

و همچنین است این امر تا عصر مهدی موعود-عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف-که در زمان حضرتش شیعه آن است که دوازده امام را بشناسد و از همۀ آنان پذیرا باشد و نیّت پیروی از همۀ آنان را به همراه پیروی از جدّشان داشته باشد.

اکنون چند مثال برای شناخت چگونگی معرّفی اوصیای پیامبر توسّط خود ایشان،و توسّط اوصیای بعد از ایشان می آوریم.همچنین اثر این دو گونه معرّفی را بررسی می نماییم.

معرّفی امام باقر علیه السّلام از جانب پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم:امام باقر را پیامبر معرّفی فرموده بود؛چنان که

ص:169


1- 1) -در اسلام فرق مؤمن و منافق در آن است که منافق با تظاهر به عمل کردن به ضروریات،اسلام را قبول می کند،در حالی که قلبا اسلام را نپذیرفته است.

در دو خبر چنین می بینیم:

الف- جابر بن عبد اللّه انصاری عمامه بر سر می گذاشته (1)و در مسجد پیامبر می نشسته و ندا می کرده است:«یا باقر (2)!یا باقر!»با این کار،جابر که یگانه بازماندۀ صحابۀ پیامبر بود،توجّه زائران حرم پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را که از راه های دور برای حج آمده بودند،به خود جلب می کرد.

مردم می گفتند:جابر هذیان می گوید!یعنی از پیری خرف شده است.جابر می گفت:نه به خدا قسم،هذیان نمی گویم؛ولی از پیامبر شنیدم که فرمود:

«إنّک ستدرک رجلا منّی.اسمه اسمی.و شمائله شمائلی.یبقر العلم بقرا.»

«تو مردی از من را درک می کنی.نامش نام من است.و شمایل او شمایل من می باشد.علم را باز می کند و پرده از روی آن برمی دارد.»

این بود سبب آنچه شنیدید که می گفتم. (3)

نکتۀ دیگر که در این حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دربارۀ حضرت باقر می باشد،آن است که پیامبر دربارۀ امام باقر فرموده است:«رجل منّی»:«مردی از من».و ما در گذشته این لفظ پیامبر را معنی کردیم و حاصل آن این شد که یعنی کار او در تبلیغ اسلام کار من می باشد.

ب- جابر در کوچه های مدینه نیز راه می رفت و«یا باقر!یا باقر!»ندا می کرد؛و باز همان سخن ها بین او و اهل مدینه گفته می شد. (4)

معرّفی امام باقر علیه السّلام از جانب امام سجّاد علیه السّلام:حضرت سجّاد علیه السّلام کتاب های امام علی علیه السّلام و سلاح پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را در بیماری وفات خود به حضرت باقر داد.و بعد از وفات حضرت سجّاد، برادران حضرت باقر از حضرتش خواستند که ایشان را در کتب و سلاح ها شرکت دهد؛و این گفتگو در مدینه شهرت پیدا کرد.در نتیجۀ این گفتگو همۀ اهل مدینه دانستند کتاب هایی که به خط امام علی علیه السّلام بوده،نزد حضرت باقر علیه السّلام می باشد.

ص:170


1- 1) -در آن زمان در ملاقات های رسمی عمامه بر سر می گذاشتند.پیامبر نیز در ملاقات های رسمی و در نماز عید،عمامه بر سر می گذاشت.رجوع کنید به:عبد اللّه بن سبا،جلد 2،فصل«جاء علی فی السّحاب».
2- 2) -«بقر الحدیث»:اوضحه و کشفه:پرده از روی حدیث برداشت.«بقر العلم»:پرده از روی علم برداشت و روشن کرد. «باقر العلم»:پرده از روی علم بردارنده.
3- 3) -رجوع کنید به:کافی(کلینی)469/1؛ [1]بحار الانوار 225/46-228.
4- 4) -الفرق بین الفرق(اسفراینی،متوفّای 429 هجری)60/،چ قاهره؛تاریخ یعقوبی 61/2،در ذکر وفات حضرت باقر علیه السّلام به طور مختصر آن را آورده است.

بنابر آنچه بیان شد،پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و سپس ائمّۀ اهل بیت علیهم السّلام امر وصایت را تا امام باقر علیه السّلام با حکمت به همۀ اصحاب و همۀ اهل مدینه تبلیغ فرمودند.ولی این امر دربارۀ سایر ائمّه تا مهدی موعود-عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف-به نحوی دیگر بوده است که سبب آن از خبر آینده روشن می شود:

«آنگاه که خبر وفات امام صادق علیه السّلام به خلیفه منصور رسید،به والی مدینه نوشت:هر کس را وصی قرار داده گردن بزن.والی مدینه در جواب نوشت:این پنج نفر را وصی قرار داده است:1- خلیفه 2-والی مدینه 3 و 4-دو فرزندش عبد اللّه و موسی 5-حمیده،مادر موسی.

خلیفه گفت:ایشان را نمی توان کشت.» (1)

از این خبر معلوم می شود:

از زمان امام صادق علیه السّلام اگر در وقت وفات امام،امام بعد از او را می شناختند،وی را شهید می ساختند و وظیفه ای که از جانب خداوند در هدایت مردم و حفظ اسلام به او محوّل شده بود، انجام نمی شد.

و امّا نحوۀ دیگر تعیین امر امامت پس از امام باقر علیه السّلام،چنین بوده است که امام در حال حیات خود،امام بعد از خود را به خواصّ شیعیان معرّفی می نمود. (2)سپس به هنگام حاجت مردم به شناسایی امام عصر خود،خداوند سبب سازی می فرمود تا امام عصر نزد دوست و دشمن معروف و مشهور گردد.دلیل بر این گفتۀ ما همان رفتار حکّام زمان با هر یک از ائمّه می باشد.توجّه فرمایید:

هارون الرّشید،امام کاظم علیه السّلام را از مدینه به بغداد می آورد و زندانی می کند.مأمون،امام رضا علیه السّلام را از مدینه به خراسان برده به عنوان ولایت عهدی زیر نظر می گیرد.همچنین امام جواد علیه السّلام را به بغداد،و امام هادی و امام حسن عسکری علیهما السّلام را به سامرّاء می برند.و خلاصه هر یک از این ائمّه تا آخر عمر زیر نظر و مراقبت شدید خلفا می باشند.

خلفا چه دلیلی برای چنین رفتاری با این ائمّه داشتند؟آیا جز آن بود که می دانستند آنان امام شیعیان عصر خود هستند؟

این امر برای اهل مدینه و اهل پایتخت خلیفه،که امام در آنجا زندانی یا تحت نظر بود،روشن بوده است.به خصوص با جلسات مناظرات امام و مشاهدۀ سیرۀ امام.

ص:171


1- 1) -کافی 310/1؛بحار الانوار 3/47.
2- 2) -رجوع کنید به:بحار الانوار(علاّمه مجلسی)،شرح زندگانی هر یک از ائمّه علیهم السّلام.

و امّا اهالی شهرهای دور؛ (1)آنان نیز می توانستند با تحقیق از اهل مدینه و بازماندگان اصحاب پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و تابعین ایشان،این امر را به روشنی درک کنند.

*** وصیّت حضرت صادق علیه السّلام در عین حال که امر امامت را از نظر دستگاه خلافت پنهان کرد و آنان را دچار سردرگمی ساخت،برای شیعیان نه تنها هیچ گونه شبهه ای ایجاد نکرد،بلکه امر امامت را روشن تر ساخت.توجّه فرمایید:

آنگاه که خبر وفات امام صادق علیه السّلام در کوفه به شیعیان رسید،ابو حمزه ثمالی از مخبر پرسید:

آیا امام صادق کسی را وصی قرار داد؟گفت:آری،دو فرزندش عبد اللّه و موسی و خلیفه منصور.تا سخن مخبر بدین جا رسید،ابو حمزه خندید و گفت:حمد خدا را که راه هدایت را به ما نشان داد؛ امام از حال پسر بزرگ خود ما را آگاه ساخت و به فرزند کوچک(موسی بن جعفر)راهنمایی کرد و امر عظیم را مخفی داشت.

از معنای گفتار ابو حمزه سؤال کردند.گفت:با نام بردن پسر کوچک خود،موسی،همراه با ذکر نام پسر بزرگ خود،عبد اللّه،به ما فهمانید که پسر بزرگ شایستۀ امامت نیست.و با ذکر نام پسر کوچک به ما فهمانید که او امام است.و با نام بردن خلیفه،وصیّ خود را از او پنهان داشت.حال اگر منصور بپرسد:وصیّ امام صادق کیست،به او می گویند:شما وصیّ او هستید. (2)

باید توجّه داشت که امر امامت حضرت موسی بن جعفر علیهما السّلام بر خواصّ شیعیان،به وسیلۀ تعیین حضرت صادق علیه السّلام در حال حیاتش،روشن بود (3)و چنین موضوعی بر شخصی مانند ابو حمزه پنهان نبوده است؛و در اینجا ابو حمزه خواسته است با بیان خود از امر وصایت امام کاظم علیه السّلام دفع شبهه نماید.و چه زیبا نیز قصد امام صادق را از نوشتن آن وصیّت بیان داشته و از رفتار منصور خبر داده است.

با توجّه به اموری که تا اینجا بیان داشتیم،می توان به حقیقت موضوع اختلاف پیروان مکتب اهل بیت دست یافت.

ص:172


1- 1) -فاصلۀ بعضی از شهرها تا مدینه،در آن زمان یک سال یا بیشتر راه بود؛ولی همه ساله از آن شهرها برای حج به مدینه می رفتند.
2- 2) -بحار الانوار 4/47،ح 11،به نقل از مناقب(ابن شهر آشوب)434/3.
3- 3) -رجوع کنید به:بحار الانوار 12/48-28.

اختلاف در مکتب اهل بیت علیهم السّلام

اشارة

اختلاف هایی که به پیروان اهل بیت علیهم السّلام نسبت داده اند،اندکی صحّت دارد و بیشتر آن دروغ است.

برای بررسی این مطلب،نخست فرقه هایی را که در عصر حضور ائمّه علیهم السّلام مدّعی شده اند، یادآور می شویم.سپس اختلافاتی را که در عصر غیبت کبری پدید آمده،بررسی می نماییم.

سبائیّه

اوّلین فرقه ای که به شیعه نسبت داده اند،سبائیّه نامیده اند.ما در سه جلد کتاب«عبد اللّه بن سبا» ثابت کرده ایم چنین فرقه ای در خارج وجود نداشته،بلکه تنها در مخیّلۀ نویسندگان کتاب هایی که دربارۀ ملل و نحل نوشته اند،وجود خیالی داشته و پس از آن در نوشته هایشان وجود کتبی یافته است.

کیسانیّه
اشارة

کیسانیّه را نسبت داده اند به کیسان.و کیسان بنابر قول گروهی از نویسندگان اهل ملل و نحل، آزاد کردۀ امام علی علیه السّلام بوده است. (1)

و به قول گروهی دیگر:کیسان مختار ثقفی می باشد،و کیسانیّه منسوب به او می باشند. (2)

ص:173


1- 1) -ملل و نحل(شهرستانی)،شرح الکیسانیه 147/1.
2- 2) -الفرق بین الفرق(عبد القاهر اسفراینی)،باب ذکر الکیسانیّه38/،چ قاهره.

و بنابر قولی:کیسان نام خود محمّد بن حنفیه بوده و کیسانیّه منسوب به اویند. (1)

عقیدۀ کیسانیّه

دربارۀ عقیدۀ ایشان سخنان ضدّ و نقیض بسیار گفته اند.خلاصۀ آن گفتارها چنین است که:

ایشان پیروان محمّد بن حنفیه(متوفّای 81 هجری)بوده اند و او را مهدی موعود می دانسته اند.و مختار ثقفی(متوفّای 67 هجری)از پیروان او بوده و ادّعای نبوّت کرده است.

و گفته اند:کیسانیّه پس از وفات محمّد بن حنفیه،قائل شده اند به اینکه امامت به فرزندش ابو هاشم(متوفّای 98 یا 99 هجری)منتقل شده و ابو هاشم نیز امامت را به محمّد بن علی بن عبد اللّه بن عبّاس(متوفّای 124 یا 125 هجری)منتقل نموده و او را وصیّ خود قرار داده است.و امامت پس از محمّد،به فرزندش،ابراهیم،و پس از او به دو خلیفۀ عبّاسی،سفّاح و منصور منتقل شده است. (2)و آن دو،خلافت بنی عبّاس را تشکیل داده اند.

بنابراین قول،کیسانیّه فرقه ای از شیعه بوده اند که یک خلافت سنّی را تأسیس کرده اند که پانصد سال دوام داشته است!

این گفتارها سؤال های زیر را مطرح می سازد:

سرانجام،کیسان کدام یک از آن سه نفر بوده است؟!

آیا جز نویسندگان ملل و نحل،کسان دیگر آزاد کرده ای برای حضرت علی علیه السّلام به نام کیسان ذکر کرده اند؟!

محمّد بن حنفیه،فرزند برومند حضرت امیر،مشهور است و شرح حالش در همۀ کتب رجال و حدیث و سیره نوشته شده است.آیا در جایی،جز در کتب ملل و نحل،کسی گفته است لقب محمّد بن حنفیه کیسان بوده است؟!نسبت دادن کیسان به مختار نیز چنین است.

چنانچه این دانشمندان مکتب خلفا،کیسان مؤسّس کیسانیّه را مردی از جن می خواندند،از این گفتارها بر ایشان آسان تر بود.چرا که هیچ انسانی را نمی رسد وجود چنین مخلوق جنّی را منکر شود.همچنان که قتل سعد بن عباده را به مخلوق جنّی نسبت دادند و گفتند:«قتله الجنّ.»:«جن

ص:174


1- 1) -مقالات الاسلامیّین(علی بن اسماعیل اشعری)21/.
2- 2) -الفرق بین الفرق40/؛ملل و نحل(شهرستانی)147/1 و 150-151.

سعد را کشته اند و کشنده های او از جن بوده اند،نه از آدمی!» (1)

بنابر آنچه بیان شد،فرقۀ کیسانیّه همچون فرقۀ سبائیّه،ساختۀ خیال نویسندگان کتب ملل و نحل می باشد.

حقیقت این داستان

پس از شهادت حضرت سیّد الشّهداء علیه السّلام گروهی از محبّان اهل بیت در کوفه اجتماع کردند و به خونخواهی آن حضرت قیام کردند و خود را«توّابین»نامیدند.آنان در سال 65 هجری با لشکر شام به سرکردگی ابن زیاد جنگ کردند و همگی شهید شدند.

پس از ایشان،مختار بن عبید ثقفی در سال 66 هجری به نام خونخواهی آن حضرت،در کوفه قیام کرد و با عبید اللّه بن زیاد جنگ کرد و بر وی غالب شد و او را کشت.در این جنگ هفتاد هزار تن از لشکریان شام کشته شدند (2)و مختار سایر قاتلان آن حضرت،مانند عمر بن سعد و شمر و دیگران را نیز کشت و سر آنها را به مدینه،خدمت امام سجّاد علیه السّلام فرستاد. (3)

در همین اوان،عبد اللّه بن زبیر در مکّه ادّعای خلافت کرد و از مردم بیعت گرفت.محمّد بن حنفیه با او بیعت نکرد.عبد اللّه،محمّد بن حنفیه و بستگانش را در درّۀ کوهی در مکّه به نام شعب عارم زندانی کرد و هیزمی بسیار در برابر درّه انباشت و مدّتی را تعیین کرد تا اگر در آن مدّت بیعت نکند،در آن هیزم ها آتش افروزد و همه را بسوزاند.محمّد به کوفه کس فرستاد و از مختار کمک خواست.او نیز چهارصد نفر فرستاد و محمّد و بستگانش را از آن زندان رهایی داد. (4)

پس از آن،عبد اللّه برادر خود،مصعب بن زبیر را در سال 67 هجری با لشکری به جنگ مختار فرستاد و مختار شکست خورد و کشته شد.

به جهت کشتارهایی که مختار از لشکریان بنی امیّه کرد و همچنین کشتار او از سران و عزیزان قبایل عرب کوفه-که در لشکر ابن زیاد در کربلا نسل پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را قتل عام کرده بودند-پس از قتل مختار،بازماندگان کشتارهای مختار که حکومت و قلم به دست ایشان بود،هر چه خواستند علیه مختار گفتند و نوشتند،و در کتب تاریخ و ملل و نحل ثبت شد.

ص:175


1- 1) -رجوع کنید به:عبد اللّه بن سبا،جلد اوّل،داستان کشته شدن سعد بن عباده،باب سقیفه.
2- 2) -الفرق بین الفرق46/.
3- 3) -رجوع کنید به:تاریخ ابن اثیر،حوادث سال 66 و 67 هجری.
4- 4) -رجوع کنید به:تاریخ ابن اثیر،حوادث سال 66 هجری.

و امّا راجع به محمّد بن حنفیه؛حقیقت این است که محمّد وفات کرد در حالی که خود را امام نمی دانست تا امامت را به فرزندش،ابو هاشم،منتقل کند و او به دیگران.و آنچه در این باره می توان باور داشت آن است که به سبب منع نشر حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم امر مهدویت در آن روزگار مانند امروز روشن نبوده است و چنان که دیدیم بر بنی هاشم نیز که جمع شده بودند با محمّد بن عبد اللّه بیعت کنند،امر مهدویّت روشن نبوده است.تا آنکه امام جعفر صادق علیه السّلام آنان را در این باره آگاه ساخت.

بنابراین ممکن است پس از حضرت سیّد الشّهداء علیه السّلام تعدادی چند صباحی شخصی را مهدی موعود پنداشته باشند،تا آنکه به یکی از ائمّه برخورد کرده آن امام عدم صحّت این پندار را بر ایشان روشن فرموده باشد.

و دربارۀ مختار،آنچه می توان باور داشت آن است که شاید ضرورت های جنگ،او را بر سخن هایی توریه آمیز واداشته باشد و نامی از محمّد بن حنفیه یا حضرت سجّاد علیه السّلام برده باشد.و یا اینکه آنچه را در باب خروج خود بر بنی امیّه و قتل عام قتلۀ حضرت سیّد الشّهداء علیه السّلام می دانسته و اخبار آن از ائمّه به او رسیده بوده،گاهی به نام پیشگویی گفته باشد.

پس در هیچ حال،نه آن پندارهای عدّه ای اندک دربارۀ محمّد بن حنفیه به اندازه ای بوده است که بتوان بر آنان نام یک فرقه را گذارد،و نه گفتارهای مختار را-اگر هم چیزی گفته باشد-می توان پندارهای فرقه ای در اسلام و تشیّع دانست.

بنابراین،هیچ فرقه ای در تاریخ به نام کیسانیّه وجود نداشته است.

غرابیّه

در شرح فرقۀ غرابیّه گفته اند:

«غرابیّه گروهی هستند که گمان دارند خداوند جبرئیل را به سوی علی فرستاد،ولی جبرئیل در راه به خطا رفت و به سوی محمّد رفت و وحی را به او داد.زیرا محمّد شبیه علی بود.و گفته اند که محمّد و علی از دو کلاغ و دو مگس به هم شبیه تر بودند و همچنین پنداشته اند که علی رسول خداست،و فرزندان علی پیامبرانند.این گروه به پیروان خود می گویند:آن موجود پردار را لعنت کنید.و مقصودشان از پردار،جبرئیل است.

کفر این گروه زیادتر از کفر یهود می باشد.یهودیان به رسول خدا گفتند:چه کسی برایت از

ص:176

خدای تعالی وحی می آورد؟پیامبر فرمود:جبرئیل.گفتند:ما جبرئیل را دوست نداریم؛چه آنکه او عذاب می آورد.و گفتند:اگر میکائیل که جز رحمت را نازل نمی کند،وحی برای تو می آورد، هرآینه به تو ایمان می آوردیم.

پس یهود با اینکه به پیامبر کفر ورزیدند و با جبرئیل دشمن بودند،جبرئیل را لعنت نمی کردند و فقط گمانشان این بود که جبرئیل ملک عذاب است نه رحمت.

ولی گروه غرابیّه از طایفۀ رافضه،جبرئیل و محمّد را لعنت می کنند.و خداوند متعال فرموده است:«هر کس دشمن خدا و فرشتگان و رسولان خدا و جبرئیل و میکائیل باشد، هرآینه خداوند دشمن کافران است.» (1)

در این آیه کافر به کسی که بغض و دشمنی بعضی از فرشتگان را داشته باشد،گفته شده است.و کسانی را که خداوند کافرشان خوانده،نمی شود از زمرۀ مسلمانان دانست.» (2)

این گونه یاوه سرایی ها را بحث علمی می نامند!و نویسندگان ملل و نحل از این گونه فرقه های خیالی،موارد بسیار دیگری را نیز به مکتب اهل بیت علیهم السّلام به دروغ نسبت داده اند که با مقایسه بین آنها و بین فرقه هایی که در مکتب خلفا بوده و می باشد،مطلب روشن می شود.

ص:177


1- 1) -بقره:98. [1]مَنْ کانَ عَدُوًّا لِلّهِ وَ مَلائِکَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جِبْرِیلَ وَ مِیکالَ فَإِنَّ اللّهَ عَدُوٌّ لِلْکافِرِینَ
2- 2) -نصّ عربی این کلام را از«الفرق بین الفرق»250/-251، [2]می آوریم: «الغرابیّة قوم زعموا أنّ اللّه عزّ و جلّ أرسل جبریل إلی علی،فغلط فی طریقه فذهب إلی محمّد؛لأنّه کان یشبهه.و قالوا:کان أشبه به من الغراب بالغراب،و الذّباب بالذّباب.و زعموا أنّ علیّا کان الرّسول و أولاده بعده هم الرّسل.و هذه الفرقة [3]تقول لأتباعها: العنوا صاحب الرّیش!یعنون جبریل. و کفر هذه الفرقة [4]أکثر من کفر الیهود الّذین قالوا لرسول اللّه:من یأتیک بالوحی من اللّه تعالی؟فقال:جبریل.فقالوا:إنّا لا نحبّ جبریل؛لأنّه ینزل بالعذاب.و قالوا:لو أتاک بالوحی میکائیل الّذی لا ینزل إلاّ بالرّحمة،لآمنّا بک. فالیهود-مع کفرهم بالنّبی و مع عداوتهم لجبریل-لا یلعنون جبریل،و إنّما یزعمون أنّه من ملائکة العذاب دون الرّحمة.و الغرابیّة من الرّافضة یلعنون جبریل و محمّدا و قد قال اللّه تعالی: مَنْ کانَ عَدُوًّا لِلّهِ وَ مَلائِکَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جِبْرِیلَ وَ مِیکالَ فَإِنَّ اللّهَ عَدُوٌّ لِلْکافِرِینَ . و فی هذا تحقیق اسم الکافر لمبغض بعض الملائکة،و لا یجوز إدخال من سمّاهم اللّه کافرین فی جملة فرق المسلمین.» همچنین دربارۀ این فرقۀ خیالی،رجوع کنید به:التبصیر فی الدّین و [5]تمییز الفرقة النّاجیة من الفرق [6]الهالکین(ابو المظفّر محمّد بن طاهر اسفراینی،متوفّای 471 هجری)75/،چ قاهره 1374 ق.

مقایسه بین فرقه هایی که برای مکتب اهل بیت علیهم السّلام جعل کرده اند

اشارة

و فرقه های مکتب خلفا

در مکتب خلفا فرقۀ اشعری و معتزله و سلفی در عقاید،و حنفی و مالکی و شافعی و حنبلی در فقه،بوده و هست.آرای هر فرقه ای را در عقاید و احکام،دانشمندان همان فرقه ثبت و ضبط نموده و با مباهات،بر صحّت آن استدلال کرده اند.تاریخ تأسیس آن فرقه و اصلش و طبقات دانشمندان آن را نیز،دانشمندان خود آن فرقه به تفصیل نوشته اند. (1)

مثلا تاریخ تأسیس فرقۀ اشاعره و مؤسّس آن معلوم است.همچنین تاریخ تولّد و وفاتش ثبت شده و آرای او به قلم خودش نوشته شده و در دسترس همه می باشد.این مطلب مورد اتّفاق همۀ دانشمندان این فن می باشد.

و پس از مؤسّس،دانشمندان بعدی فرقۀ اشعریه نیز مانند مؤسّس آن فرقه،نسب و وفات و آرا و نوشتارهایشان معلوم و مضبوط است و در دسترس هر خواننده ای می باشد.و با مراجعه به آن نوشتارها،می توان همۀ خصوصیات اشاعره را شناخت.در بحث های علمی،روش صحیح همین است که برای شناخت هر فرقه ای به نوشتارهای خود آن فرقه رجوع شود و به وسیلۀ آن نوشتارها تفکّرات آن فرقه معرّفی و نقد شود.

اکنون بنگریم حال آن فرقه هایی که مکتب خلفا به مکتب اهل بیت به دروغ نسبت داده اند، چگونه بوده است:

فرقۀ سبائیّه:

گفتند:عبد اللّه بن سبا مؤسّس این فرقه است.

در این مورد این سؤال ها مطرح می شود:

آیا سبا،پدر عبد اللّه از آسمان فرو افتاده،یا پدری داشته است؟!و اگر پدری داشته نام او چیست؟و نسب او چگونه است؟

آیا از عبد اللّه بن سبا نوشته ای در دست هست؟!

آیا صحابه ای مانند ابو ذر و عمّار و یا تابعین صحابه مانند مالک اشتر و محمّد بن ابو بکر که از فرقۀ سبائیّه معرّفی شده اند،خودشان گفته اند ما سبائی هستیم؟!

آیا نوشتارهایی از پیروان این فرقه،همچون عمّار و ابو ذر و حجر بن عدی و صعصعة بن

ص:178


1- 1) -مانند:طبقات الشّافعیه(تاج الدّین سبکی،متوفّای 771 هجری)؛طبقات الحنابله(ابو یعلی محمّد بن حسین)؛طبقات المعتزله(احمد بن یحیی).

صوحان عبدی در دست هست؟!یا آنکه هر چه در دست هست،همان است که دشمنانشان بعد از آنان نوشته اند و آن بندگان صالح خدا هیچ خبری از وجود چنین فرقه ای نداشته اند؟!

کیسانیّه:

آیا کیسان که کیسانیّه به او نسبت داده می شوند،محمّد بن حنفیه بوده؟!آیا مختار بوده؟!یا آزاد کردۀ حضرت علی علیه السّلام؟!و اگر کیسان همان آزادشدۀ حضرت علی است،نامش چه بوده است؟

کیسانیّه کیانند؟و چه کسی گفته است من کیسانی هستم؟!

آیا نوشتارهایی در این باره جز نوشته های دشمنان مختار در دست هست؟!

غرابیّه:

مؤسّس فرقۀ غرابیّه که بوده است؟و در کدام شهر و در چه عصری می زیسته؟و چه کسی گفته است من از غرابیّه هستم؟!و چه کسی ادّعا کرده پیروان غرابیّه را دیده است؟!

آیا این گروه جز در مخیّلۀ تذکره نویسان و مورّخانی که از آنها گرفته اند وجود داشته است؟!

*** اینچنین بود فرق بین فرقه هایی که به شیعه به دروغ نسبت داده اند و فرقه هایی که در مکتب خلفا بوده و هست.

از آنچه به شیعه نسبت داده اند،فقط دو فرقۀ اسماعیلیه و زیدیه وجود خارجی داشته اند که آنها را در ادامۀ این بحث بررسی می نماییم.

زیدیّه

زیدیّه فرقه ای از مسلمانان است که خود را پیرو زید بن علیّ بن الحسین می دانند.داستان زید و خروج او چنین است:

در سال 121 یا 122 هجری،زید بن علی به شام رفت و در مجلس خلیفۀ اموی،هشام بن عبد الملک(متوفّای 125 هجری)،و سپس از والی او در کوفه،بی حرمتی به خود و جسارت به اهل بیت علیهم السّلام شنید.پس از آن بعضی از اهل کوفه با وی بیعت کردند و زید با والی کوفه جنگ کرد و شهید شد. (1)

ص:179


1- 1) -رجوع کنید به:بحار الانوار(مجلسی)170/46-188؛مقاتل الطّالبین127/-151،چ قاهره 1368 ق.ابن اثیر نیز در تاریخ خود،الکامل،در ذکر حوادث سال 121 هجری،ظلم هایی را که بر زید وارد شده است،بیان کرده و شهادت او را در حوادث سال 122 ذکر کرده است.

پس از وی فرزندش،یحیی،در سال 125 هجری در خراسان علیه والی اموی خروج کرد و در شهر جوزجان شهید شد. (1)

خروج این دو،از نوع خروج برای امر به معروف و نهی از منکر بوده است. (2)

پس از شهادت زید و یحیی،گروهی پدید آمدند که خود را پیرو زید به حساب می آوردند و به فرقۀ زیدیّه مشهور شدند.این فرقه مانند شیعه معتقد نیست که امامان امّت اسلام را پروردگار عالم تعیین نموده و پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به امر پروردگار این موضوع را به مسلمانان تبلیغ فرموده؛بلکه عقیده دارند پس از امام علی علیه السّلام هر کس از اولاد علی و فاطمه علیها السّلام با شمشیر قیام کند،او امام مسلمانان می شود. (3)

زیدیّه در این عقیده همانند اهل سنّت می باشند که می گویند خداوند برای مسلمانان امام تعیین نفرموده است.آنان در احکام نیز از ابو حنیفه تقلید می نمایند که امام یکی از مذاهب فقهی مکتب خلفا می باشد.تقلید ایشان از ابو حنیفه به دلیل آن است که ابو حنیفه در قیام محمّد و ابراهیم علیه خلیفۀ عبّاسی،منصور،به صحّت قیام ایشان و اینکه مسلمانان باید آن دو را یاری کنند،فتوا داد.

با داشتن این دو عقیده،این سؤال ها در مورد آنان مطرح می شود:

اگر خروج با شمشیر و حکومت کردن،شرط امامت است،دربارۀ امام علی و امام حسن و امام حسین علیهم السّلام،آنگاه که در خانه نشسته بودند،چه می گویند؟!آیا امام حسن علیه السّلام پس از صلح با معاویه امام نبوده و امامت از او سلب شد؟!

همچنین دربارۀ حضرت سجّاد و حضرت باقر علیهما السّلام که هیچ گاه علیه خلفا قیام نکردند و حکومت نکردند،چه می گویند؟!

چگونه از ابو حنیفه تقلید می کنند و او را امام خود در فقه و احکام می دانند،در حالی که وی اصل آنان را در امامت قبول نداشته است و ائمّه ای را که زیدیّه امام می دانند(امام علی و دو فرزندش امام حسن و امام حسین علیهم السّلام)امام نمی دانسته و خلافت خلفای سه گانه را صحیح می پنداشته و در مذهب فقهی نیز مخالف عقیدۀ زید و پدران زید بوده و عمل به اجتهاد و رأی

ص:180


1- 1) -رجوع کنید به:مقاتل الطّالبین152/-158؛تاریخ ابن اثیر،در ذکر حوادث سال 125 ق.
2- 2) -رجوع کنید به:تاریخ ابن اثیر،در ذکر شهادت زید و یحیی.
3- 3) -این موضوع را مؤلّف در برخوردها و بحث های علمی خود با زیدیّه درک کرده است.همچنین رجوع کنید به:ملل و نحل(شهرستانی)154/1،الزّیدیّة.

خود می کرده است؟!

زید اگر آنان را می دید،به ایشان چه می گفت؟!

به هر حال زیدیّه بخشی از عقیدۀ اهل سنّت،و اندکی از عقیدۀ شیعه را پذیرفته اند،و از خود مقداری بر آن افزودند.

بنابراین آنان نه سنّی هستند و نه شیعه؛بلکه فرقۀ سومی را به نام زیدیّه تشکیل داده اند.البته عقاید آنان و عملشان با عقاید و عمل زید،فرزند امام سجّاد علیه السّلام،و سایر پیروان مکتب اهل بیت علیهم السّلام اختلاف های اساسی دارد،و به پیروان مکتب خلفا نزدیک تر می باشد.

فطحیّه

فطحیّه منسوب به عبد اللّه،فرزند امام جعفر صادق علیه السّلام،می باشند که افطح (1)لقب داشته است.

وی پس از امام صادق بزرگ ترین فرزند بازماندۀ امام بوده،و هموست که نامش در وصیّت امام صادق علیه السّلام در کنار دیگران آمده است.

وی پس از وفات امام صادق،در خانۀ خود را گشود و آب و جارو کرد و دربان بر آن نهاد و بر صدر خانۀ خود نشسته بر مسندی تکیه داد و ادّعای امامت نمود. (2)

بعضی از شیعیان نزد او رفته مسائلی از احکام را از او سؤال کردند و او جواب غیر صحیح داد.

آنان دانستند که عالم به احکام نیست.پس راه خود را بازیافتید و در امامت به حضرت موسی بن جعفر علیهما السّلام رجوع کردند. (3)

عبد اللّه پس از وفات پدر،هفتاد روز عمر کرد. (4)حال باید پرسید در این زمان کوتاه،چگونه او می توانسته فرقه ای تشکیل دهد؟!

اسماعیلیّه

اسماعیلیّه فرقه ای هستند که در آغاز تشکیل خود به امامت امامان تا امام ششم،امام جعفر

ص:181


1- 1) -آن کس را افطح گویند که سر یا پای او بیش از حدّ متعارف پهن باشد.
2- 2) -بحار الانوار 252/47-253.
3- 3) -بحار الانوار 252/47-253؛المقالات و الفرق(سعد بن عبد اللّه اشعری،متوفّای 301 ق)86/،چ تهران 1382 ق، 1963 م.
4- 4) -المقالات و الفرق86/؛ملل و نحل(شهرستانی)167/1،الافطحیّة.

صادق علیه السّلام،اظهار اعتقاد می کردند و می گفتند پس از امام صادق،امامت به فرزندش،اسماعیل، منتقل شده است. (1)بدین سبب ایشان را شش امامی می نامند. (2)سپس به فرقه های مختلف با عقاید گوناگون تقسیم شدند.

اینک اشاره ای گذرا به تاریخ این فرقه و عقایدشان می نماییم:

اسماعیل که این فرقه،خود را به او نسبت می دادند،در زمان پدر بزرگوارش،امام صادق علیه السّلام، وفات نمود.امام صادق پس از وفات اسماعیل،کارهایی انجام داد که در زندگانی سایر ائمّه بی مانند است.از جمله آنکه:چون اسماعیل وفات نمود،امام سی تن از شیعیان را در منزل خود حاضر گردانید.سپس به یکی از اصحابش به نام داوود فرمود:ای داوود!روی او را بگشای.سپس به هر یک از سی نفر دستور داد با دقّت صورت اسماعیل را بنگرند و از هر یک پرسید:آیا اسماعیل زنده است یا وفات کرده؟یکایک آنان گفتند:وفات کرده است.سپس فرمود:خداوندا شاهد و گواه باش.

سپس دستور داد او را غسل داده کفن کردند.سپس به مفضّل فرمود:ای مفضّل!کفن را از روی صورتش باز کن.بعد به ایشان فرمود:همگی او را بنگرید و دقّت کنید؛اسماعیل مرده است؟! همگی گفتند:ای آقای ما!او مرده است.و از کار امام صادق علیه السّلام شگفت زده شدند.سپس فرمود:

خداوندا شاهد و گواه باش.

و چون اسماعیل را در لحد گذاردند،فرمود:ای مفضّل!صورت او را باز کن.چون صورت او را باز کرد،به ایشان فرمود:نگاه کنید.آیا او زنده است یا وفات کرده؟!گفتند:او وفات کرده است ای ولیّ خدا!امام علیه السّلام فرمود:خداوندا شاهد و گواه باش.همانا اهل باطل در مرگ اسماعیل شک و تردید خواهند کرد.

چون خاک بر روی جسد وی ریختند و دفن تمام شد،دیگر باره فرمود:این مردۀ کفن شدۀ دفن شده در این لحد کیست؟همه گفتند:اسماعیل فرزند شماست.فرمود:خداوندا شاهد باش.

سپس دست فرزندش،موسی را گرفت و فرمود:این با حق می باشد و حق با اوست. (3)

و در روایات دیگر آمده است که حضرت صادق علیه السّلام دستور داد بر حاشیۀ کفن اسماعیل

ص:182


1- 1) -رجوع کنید به:ملل و نحل(شهرستانی)167/1.
2- 2) -در عصر ما غالبا شیعیان آنان را چنین نام گذاری کرده اند.
3- 3) -بحار الانوار 254/47، [1]به نقل از مناقب(ابن شهر آشوب)228/1.

بنویسند:«إسماعیل یشهد أن لا إله إلاّ اللّه» (1)و دستور داد او را غسل دهند و کفن کنند،و پس از آنکه او را در کفن پیچیدند،چندین بار امر کرد رویش را بگشایند و پیشانی و چانه و گلویش را بوسه زد. (2)

و در حال تشییع جنازۀ او،چندین بار دستور داد جنازه را بر زمین بگذارند و کفن از روی اسماعیل پس می زد و به صورت او نظر می کرد،تا مردم در وفات اسماعیل شک نکنند. (3)

و در چندین روایت آمده است که حضرت صادق علیه السّلام بعضی از شیعیان را به نیابت از اسماعیل به حج فرستاد. (4)

توجّه فرمایید:

امام صادق علیه السّلام پس از وفات فرزندش،اسماعیل،سی نفر از بزرگان شیعیان را احضار می فرماید و دستور می دهد روی اسماعیل را بگشایند و از یکایک ایشان می پرسد:آیا اسماعیل فوت شده یا زنده است؟!

همگی می گویند:وفات کرده است.

سپس دستور می دهد او را غسل داده کفن کنند و بر کفن او می نویسند:«إسماعیل یشهد أن لا إله إلاّ اللّه»و این کار برای تأکید بر آن بوده که این کفن،کفن اسماعیل است.

بعد از کفن کردن نیز دستور می دهد بندهای کفن را باز کنند.دوباره از یکایک ایشان می خواهد با تحقیق تمام بنگرند.سپس از ایشان سؤال می کند:این جسد کیست؟

همگی می گویند:این فرزند شما اسماعیل است که مرده است.

سپس در تشییع جنازۀ او،که در آن قاعدتا جمعیّتی بیش از آن سی نفر حاضر بوده اند،چندین بار در برابر همۀ تشییع کنندگان دستور می دهد جنازه را بر زمین بگذارند و هر بار کفن را باز می کند و صورت او را می نگرد،و با این کار،نظر همۀ تشییع کنندگان را جلب می فرماید.

و پس از آنکه اسماعیل را در لحد می گذارند،بازهم از حاضران می پرسد:این جسد کیست؟

ص:183


1- 1) -بحار الانوار 248/47،ح 11،به نقل از:کمال الدّین(صدوق)160/1؛تهذیب(شیخ طوسی)298/1؛بحار الانوار 255/47،به نقل از مناقب 299/1.
2- 2) -کمال الدّین(صدوق)160/1.
3- 3) -بحار الانوار 242/47،به نقل از:ارشاد(شیخ مفید)304/. [1]
4- 4) -بحار الانوار 254/47،به نقل از:مناقب(ابن شهر آشوب)228/1؛بحار الانوار 255/47،به نقل از مناقب (ابن شهر آشوب)230/1.

همه می گویند:جسد اسماعیل است.

پس از اتمام دفن،باز از حاضران سؤال می فرماید:

این که غسل داده شده و کفن شده و دفن شده کیست؟

می گویند:اسماعیل فرزند شما می باشد.

و پس از مدّتی شخصی از شیعیان را برای اسماعیل اجیر می کند تا به نیابت از اسماعیل به حج برود.

با همۀ این روشنگری های امام صادق علیه السّلام در امر وفات اسماعیل،و با این همه محکم کاری ها، گروهی که امام صادق را درک کرده بودند،می گویند:چنین نیست که امام صادق فرموده؛اسماعیل نمرده است!و او پس از امام صادق زنده بوده است و او امام پس از امام صادق می باشد.

این گروه را به دلیل آنکه می گفتند امامت را تا امام صادق علیه السّلام که ششمین امام است قبول داریم، شش امامی نامیده اند.ولی چنین نیست!اسماعیلی ها شش امامی نیستند،بلکه هیچ امامی هستند!چه آنکه آنان امامان پیش از اسماعیل را به عنوان امام نمی شناختند و اقوال هیچ یک از ائمّۀ شش گانه را نپذیرفتند و گفتند:اسماعیل پس از امام صادق زنده بوده و امامت به او منتقل شده است.و بعضی از آنان گفتند:امامت پس از اسماعیل به فرزندش،محمّد،منتقل شد.

این فرقه که نامشان اسماعیلی یا اسماعیلیّه می باشد،به مرور زمان تفاوتشان با شیعیان و ائمّۀ شیعیان زیاد شد،تا به آنجا که انحراف آنان از تشیّع به صد و هشتاد درجه رسید و به فرقه های مختلف تقسیم شدند.

و از آنانند گروه قرامطه که در مکّه کشتارها کردند و چند سال حجر الاسود را از خانۀ کعبه کندند تا سرانجام به اجبار خلیفۀ فاطمی در مصر،آن را بازگردانیدند. (1)

همچنین از آنانند پیروان حسن صبّاح که در قلعه های الموت بوده اند...و فرقه هایی دیگر که امروزه از آنان فرقۀ دروز در لبنان و فلسطین و فرقۀ آقاخانی در برخی از بلاد دنیا موجود می باشند.

بنابر آنچه بیان شد،فرقۀ اسماعیلیّه در بدو تأسیس،شیعه نبودند.به دلیل آنکه با امام صادق علیه السّلام مخالفت کردند.سپس به تدریج از اسلام نیز خارج،و حتّی ضدّ اسلام و ضدّ تشیّع شدند.

برای روشن شدن امر اسماعیلیّه،مثالی در این خصوص می آوریم و می گوییم:مثل اسماعیلیّه در این باره،همان مثل بنی حنیفه و مسیلمۀ کذّاب می باشد که داستانشان از این قرار است:

ص:184


1- 1) -رجوع کنید به:تاریخ ابن اثیر،حوادث سال 339 ق.

داستان مسیلمۀ کذّاب و بنی حنیفه

اشارة

در زمان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم قبایل عربی که اسلام می آوردند،چند نفر از قبیله را به نمایندگی خود، خدمت پیامبر می فرستادند تا اسلامشان را بر پیامبر عرضه دارند و با ایشان بیعت کنند.پیامبر نیز اسلامشان را می پذیرفت و با ایشان بیعت می کرد و به هر یک جایزه ای می داد.آن فرستادگان را در زبان عربی اصطلاحا«وفد»می نامند.

قبیلۀ بنی حنیفه که ساکن یمامه (1)بودند،در سال آخر زندگانی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم وفدی از جانب خود فرستادند تا اسلام قبیله را بر پیامبر عرضه دارند.در بین وفد قبیلۀ بنی حنیفه،مسیلمۀ کذّاب نیز وجود داشت.

در روایت آمده است:آنگاه که افراد بنی حنیفه به حضور پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مشرّف شدند،مسیلمه برای نگاهداری اثاث وفد در منزل ماند.هنگامی که وفد بنی حنیفه به حضور پیامبر شرفیاب شدند، پیامبر به هر یک جایزه ای انعام فرمود و برای مسیلمۀ کذّاب نیز جایزه ای فرستاد و فرمود:مسیلمه بدتر از شما نیست.

هنگامی که وفد به یمامه بازگشتند،مسیلمه مرتد شد و ادّعای پیامبری کرد و گفت:پیامبر دربارۀ من گفت:من بدتر از همۀ شما نیستم.بنابراین خداوند مرا در پیامبری با او شریک کرده است.

سپس در اسلامی که بر بنی حنیفه عرضه داشت،فریضۀ نماز را ساقط کرد و زنا و شراب را حلال ساخت.

اسلامی که مسیلمه بر قبیلۀ خود عرضه کرد،مانند اسلام اسلام شناسان غرب و شاگردان غرب زده شان در حال حاضر،اسلامی موافق خواسته های مردم آن مرز و بوم بود.

بنی حنیفه پیامبری مسیلمۀ کذّاب را که مردی از افراد قبیلۀ خودشان بود،پذیرفتند.در این هنگام مسیلمۀ کذّاب به حضور پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چنین نامه ای فرستاد:

«از مسیلمه رسول اللّه،به محمّد رسول اللّه.سلام بر تو.

امّا بعد،مرا با تو در امر پیامبری شریک کردند.نیمی از زمین از آن ما(بنی حنیفه)است و نیمی از آن قریش(قبیلۀ پیامبر).ولی قریش تعدّی می کنند.»

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در جوابش نوشت:

ص:185


1- 1) -یمامه از سرزمین های نجد است.همانجا که در سابق گفتیم وهّابی ها در قرن دوازدهم از آنجا به مسلمانان حمله نمودند و کشتارها کردند.

«از محمّد رسول اللّه،به مسیلمۀ کذّاب.سلام بر آن کس که پیرو هدایت باشد.

امّا بعد،زمین از آن خداست.مشیّتش به هر کس تعلّق گرفت،او را وارث زمین می فرماید.» (1)

پس از وفات پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم لشکری از مسلمانان به بنی حنیفه در یمامه حمله بردند و در جنگی سخت که در آن چند هزار تن از دو طرف کشته شدند،مسیلمۀ کذّاب کشته شد و افراد قبیلۀ بنی حنیفه بعضی کشته و بعضی تسلیم شدند. (2)

در این داستان،پیامبر حکم اسلام را بر وفد بنی حنیفه و قبیلۀ بنی حنیفه جاری ساخت،و اسلام وفد قبیله را پذیرفت و به هر یک از افراد وفد جایزه ای عطا فرمود.حتّی بر مسیلمه نیز که در آن حال یک فرد از آنان بود،پیامبر حکم اسلام را جاری ساخت و اسلام او را پذیرفت،و به او نیز مانند دیگر افراد وفد جایزه ای عنایت فرمود.

رفتار پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با مسیلمۀ کذّاب،مانند رفتارش با سایر منافقان-همچون عبد اللّه بن ابیّ که سورۀ منافقون درباره اش نازل شده است-بود.آنچه پیامبر دربارۀ مسلمیه فرمود که:«او بدتر از شما نیست.»،شاید مقصودش آن بوده است که او اکنون اسلام آورده و همانند شماست که اکنون اسلام آورده اید و بعدا همگی مرتد خواهید شد.

شاهد ما در این مثال آن است که:

مسیلمه جزء بنی حنیفه بود که اسلام آورده بودند و همگی از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم جایزه دریافت کردند.همۀ آنان در آن حال مسلمان بودند و جزء امّت اسلام محسوب می شدند.ولی پس از آنکه مسیلمه ادّعای پیامبری کرد و بنی حنیفه از او پیروی کردند،همگی مرتد گشتند و از اسلام خارج شدند.بنابراین بعد از آن،نمی توان آنان را به دلیل آنکه در سابق خدمت پیامبر رسیده اند و پیامبر اسلامشان را پذیرفته و جایزه به ایشان عنایت فرموده،فرقه ای از مسلمانان به حساب آورد.

همچنین نمی توان ایشان را چنین نام گذاری کرد:فرقۀ مسیلمه یا فرقۀ بنی حنیفه.و سپس در وصف ایشان گفت:این فرقه،خدا و رسول و همۀ احکام اسلام را پذیرا بودند،و فرق آنان با سایر مسلمانان این بود که مسیلمه را با پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در پیامبری شریک می دانستند و در نماز و روزه و زنا با سایر مسلمانان اختلاف داشتند.

همچنان که کسی چنین سخنی نگفته و نباید بگوید.سخن حق آن است که:مسیلمه خارج از

ص:186


1- 1) -رجوع کنید به:سیره(ابن هشام)243/4-245 و 272؛تاریخ طبری1737/-1739 و 1748-1749،چ اروپا.
2- 2) -رجوع کنید به:تاریخ طبری1943/؛سیره(ابن هشام)5/2.

اسلام و کذّاب بوده و به دروغ خود را پیامبر خوانده است؛خود او و همۀ افراد قبیلۀ بنی حنیفه، آنگاه که از او پیروی می کردند،کافر شده بودند.

آری،اسماعیلیّه که می گفتند ما تا امام ششم را به امامت قبول داریم و بعد از امام صادق، اسماعیل و سپس فرزندش،محمّد و سپس دیگران امام هستند،همانند بنی حنیفه می باشند که با آنکه پیامبری خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و پیامبران قبل از او را پذیرفته بودند،همین که گفتند مسیلمه نیز پیامبر است،از اسلام خارج شدند و نمی توان آنان را مسلمان نامید.

بنابراین اسماعیلیّه نیز همین که گفتند:اسماعیل امام است و بعد از او...امام هستند،از تشیّع خارج شدند و نمی توان آنان را شیعه گفت،یا فرقه ای از شیعه خواند.و از آنجا که ائمّه علیهم السّلام دور شدند و به تدریج برای خود احکامی در برابر احکام ضروری اسلام قانون گذاری کردند،به تدریج از اسلام نیز خارج شدند.پس نه می توان آنان را مسلمان گفت و فرقه ای از اسلام،و نه فرقه ای از شیعه پنداشت.

غلات

گروه های کوچکی در عصر ائمّه علیهم السّلام پدیدار می شدند و ادّعاهایی داشتند و مردم را به خود دعوت می کردند.و از آنجا که ائمّه آنها را لعنت می کردند و ایشان را به همۀ مردم معرّفی می نمودند،هیچ شبهه ای بر مردم مسلمان شیعه و سنّی در شناخت آنان باقی نمی ماند،و غالبا پس از چند صباحی نابود می شدند.چنان که شهرستانی،دانشمند مشهور مکتب خلفا که در عقاید مقلّد اشعری و در فقه مقلّد شافعی بوده است، (1)در باب«الغالیه»از کتاب خود،پس از آنکه فرقه های غلات را معرّفی کرده مبارزۀ ائمّه علیهم السّلام را با آنان بیان می کند،در آخر بحث می گوید:

«و تبرّأ من هؤلاء کلّهم جعفر بن محمّد الصّادق و طردهم و لعنهم....» (2)

«جعفر بن محمّد(امام صادق)از تمامی فرقه های نامبرده تبرّی کرد و بیزاری جست،و آنان را از خود راند و لعنت کرد.»

ص:187


1- 1) -رجوع کنید به:مقدّمۀ ملل و نحل(شهرستانی).
2- 2) -ملل و نحل(شهرستانی)173/1-181. [1]

علل به وجود آمدن فرقه های دینی

اشارة

در خاتمۀ این بحث،لازم است در مورد علل مهم و اساسی به وجود آمدن فرقه های شبیه به دینداران در جوامع بشری بررسی کوتاهی بنماییم.این بررسی در ذیل چند بحث انجام می شود:

مهم ترین انگیزه و سبب تحرّک و فعّالیت بشر،«خودخواهی»است.بشر غالبا بدین سبب، برای رسیدن به هواهای نفسانی خود،مجاهدت می کند.و شاید نیرومندترین کشش های نفسانی بشر، ریاست جویی،و پس از آن آزادی در رسیدن به اهوا و امیال خود باشد.

انسان غالبا برای ارضای این دو نوع شهوت،نیازمند گردآوری مال دنیا می باشد.در ضمن از آنجا که خودخواه است،خوش نامی در جامعه نیز جزء هواهای نفسانی اوست.

با توجّه به آنچه گفته شد،آدمی هر نظام اجتماعی را که در جامعه او را به هواهای نفسانی اش برساند،تأیید کرده از آن پیروی می کند.

از سنن باری تعالی در خلقت انسان،آن است که بشر دو نوع آفریده شده است:بشر رهبر، بشر پیرو.

بشر رهبر،خود به دو نوع تقسیم می شوند.چنان که خداوند می فرماید:

1. أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا (1)

«رهبرانی که به امر ما هدایت می کنند.»

2. أَئِمَّةً یَدْعُونَ إِلَی النّارِ (2)

«رهبرانی که مردم را به سوخته شدن در آتش دعوت می کنند.»

بشر پیرو نیز به دو دسته تقسیم می شوند:

1. کسانی که با بینش صحیح،دنبال رهبرانی می روند که آنان را برای رسیدن به کمال انسانیت رهبری می کنند که همان رهبران نوع اوّل می باشند.

2. کسانی که مولای متّقیان علیه السّلام دربارۀ آنان می فرماید:

«همج رعاع،أتباع کلّ ناعق یمیلون مع کلّ ریح.» (3)

ص:188


1- 1) -انبیاء:73، [1]سجده:24. [2]
2- 2) -قصص:41. [3]
3- 3) -نهج البلاغۀ صبحی صالح496/. [4]

«بی خردانی بی اراده،پیروان هر صدا برآورنده( دعوت کننده)،که با وزش هر بادی به سمتی می روند.»

رشد دانش و بینش صحیح در جوامع بشری و همچنین عکس آن که بی فرهنگی و نادانی افرادی از بشر یا گروه هایی متشکّل از بشر می باشد،در به وجود آمدن این فرقه ها و یا بالعکس، تأثیر آشکاری دارد.

با توجّه به این شناخت ها از طبیعت بشری،می توانیم سبب وجود تفرقه های اجتماعی را در سرزمین های اسلامی،تحت عنوان دین بشناسیم.

در تمام دسته های نامبرده،اشخاصی بوده اند که«حبّ ریاست»داشته اند و برای رسیدن به جاه و منصب،از«عدم رشد فکری»عدّه ای استفاده کرده تحت عنوان منصبی که در زمان و مکان ایشان پذیرفته می شده،فعّالیت می کردند.

اینان به کسانی که مانند خودشان حبّ ریاست داشتند،نوید منصب و ریاست می دادند،و به توده های مردم که رشد فکری نداشتند،دین عرضه می داشتند که خواسته های نفسانی آنها را به نام آن دین،قانونی می کرده است.بدین ترتیب گروهی را گرد خود جمع کرده فرقه ای در آن دین و مذهب ایجاد می کردند.پس از آن،دوام آن فرقه و عدم دوام آن،بسته به وجود عوامل داخلی و خارجی بوده است.

به عنوان مثال در فرقۀ بهائیّه،در آغاز«حسین علی بهاء»از پشتیبانی حکومت قیصریه روسیه استفاده می برد.پس از انقلاب در روسیه و نابودی حکومت قیصری،خود و فرزندش،عبّاس افندی از پشتیبانی انگلیس استفاده بردند،و اکنون بازماندگان این فرقه از پشتیبانی آمریکا بهره می برند.یعنی در هر زمان،رهبری این فرقه برای حکومت استعماری نیرومند وقت،جاسوسی می کرده است که اگر سازش آنها با این قدرت های استعماری نبود،این فرقه تا به حال باقی نمی ماند.

اکنون با توجّه به آنچه بیان شد،می توانیم سبب وجود فرقه های اجتماعی نامبرده را که به نام فرقه های دینی ایجاد شده بودند،بررسی نماییم.سپس به سبب دوام بعضی از آن فرقه ها و نابودی بعضی دیگر پی ببریم.

مسیلمۀ کذّاب و بنی حنیفه

انتشار اسلام در جزیرة العرب،سبب گرایش بنی حنیفه به اسلام شد.در این قبیلۀ دور افتاده در

ص:189

نجد که رشد فکری نداشتند،پس از آنکه به اسلام گرویدند،مردی از آنان ادّعای پیامبری کرد و چند جملۀ عربی مسجّع و مقفّا به نام وحی بر ایشان خواند و گفت:خداوند مرا که از قبیلۀ شما هستم،در نبوّت با محمّد قریشی شریک ساخت و نیمی از زمین را به قریش و نیمی دیگر را به شما عنایت کرد.و تکلیف نماز را از شما ساقط کرد و شراب و زنا را حلال ساخت.

بدین ترتیب برای آنان دینی آورد که در آن،ریاست و مالکیت نیمی از زمین را عرضه می داشت و موافق هوای نفس ایشان،زنا و شراب را حلال می کرد و زحمت نماز را از آنان برمی داشت.لذا همۀ افراد قبیله از دین او پیروی کردند.قوی ترین دلیل پیروی آنان از این دین و جانفشانی در راهش تا حدّ نابودی،همین برآورده شدن هواهای نفسانی آنان بود.

اسماعیلیّه

در فرقۀ اسماعیلیّه نیز بعضی که هوای ریاست در سر داشتند،وفات اسماعیل را انکار کردند و در بین گروهی که رشد فکری نداشتند،به نام نیابت از اسماعیل به ریاست رسیدند.سپس با دور نگاه داشتن پیروان خود از ائمّه علیهم السّلام توانستند عدم رشد فکری را در آنان و اعقابشان با دوام نگاه دارند.و نیز احکام اسلام را در هر زمان و مکان به تناسب هواهای نفسانی پیروان خود تغییر دهند؛ تا جایی که ضدّ اسلام شدند.اینان خود را در زمان ما،مانند بهائیان،با قدرت های استعماری جهان پیوند زده اند.

غلات
اشارة

داستان غلات نیز همانند فرقۀ اسماعیلیّه می باشد.بدین گونه که حبّ ریاست،بعضی معاصران ائمّه را بر آن می داشت که مانند مسیلمۀ کذّاب،از یک رفت و آمدی با ائمّه علیهم السّلام استفاده نموده خود را در آغاز نمایندۀ یکی از ائمّه معرّفی کنند.سپس برای آنکه خود را پیامبر نشان دهند،برای امام صفات ربوبی توصیف می کردند.گاه نیز هوای نفس ایشان از این هم بالاتر بود و خود را خدا معرّفی می نمودند.

ولی در بیشتر موارد،با مجاهدت های مدام ائمّه علیهم السّلام،مردم آنان را می شناختند و بساط امامت و نبوّت و ربوبیّت ایشان برچیده می شد و اکثرا به قتل می رسیدند.

*** در مورد فرقه هایی که به مکتب اهل بیت نسبت داده شده اند،دو موضوع را مجدّدا

ص:190

یادآور می شویم:

قیام امامزادگان:

ما در گذشته قیام های سلالۀ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به دو گونه تقسیم کردیم:قیام برای امر به معروف،و قیام به نام مهدویت.

در قیام حضرت سیّد الشّهداء علیه السّلام که سر سلسلۀ قیام ها برای امر به معروف بوده،آن حضرت هیچ گونه توریه ای نفرموده و در همۀ احوال شعار حضرتش مضمون همان نامه ای بوده که برای بنی هاشم نوشت:

«...من لحق بی منکم استشهد.و من تخلّف،لم یبلغ الفتح.»

«هر کس از شما به من ملحق شود،شهید می شود.و هر کس از پیروی من تخلّف کند،به پیروزی نمی رسد.»

در همه جا و همه حال،این سخن شعار حضرتش بوده،در حالی که امامزاده هایی که برای امر به معروف قیام می کردند-همانند زید-با مردم سخن صریح نمی گفتند و توریه می کردند.مختار نیز که برای خونخواهی حضرت سیّد الشّهداء علیه السّلام قیام کرد،همین روش توریه را در گفتار داشت.

در نتیجۀ آن گفتارهای توریه آمیز،در جوامع اسلامی آن روز که احادیث پیامبر در زمینۀ امامت و مهدویّت-به سبب جلوگیری حکومت از نشر حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم-به آنان نرسیده بود، یک نوع آشفتگی ذهنی در این باره ایجاد شده بود.بدین سبب هر امامزاده ای که در جای دور دستی قیام می کرد،یک دسته از مسلمان هایی که از ظلم حکّام خود به ستوه آمده بودند،به گرد او جمع می شدند.همچنان که به گرد حارث که در ترمذ قیام کرد نیز جمع شدند.

در همۀ این قیام ها،پس از شکست سرکرده،مردم به حال اوّل بازگشته اند و در پی بی آن هیچ گونه فرقه ای ایجاد نشده است.مگر در مورد زید که فرقۀ زیدیّه-آن هم مدّت ها پس از شهادت زید- به نام او ایجاد شد.

افرادی که مدّتی در شناخت امام زمان خود دچار سردرگمی می شدند:

گاهی پس از وفات یکی از ائمّه علیهم السّلام،به سبب همان آشفتگی ها که در بالا بیان کردیم،چند تن از شیعیان ناآگاه و یا دور از مرکز امام بعدی،وفات امام قبلی را باور نمی کردند و در این موضوع توقّف می نمودند تا امر برایشان روشن می شد و وفات امام قبلی را باور می کردند و از امام بعدی پیروی می نمودند.

در این حال، تذکره نویسان ملل و نحل،این دسته ای را که چند روزی مثلا وفات حضرت موسی بن جعفر علیهما السّلام برایشان ثابت نشده بود و در زمان امامت حضرت رضا علیه السّلام آن چند روز را بر

ص:191

اعتقاد به امامت حضرت موسی بن جعفر باقی مانده بودند،یک فرقه از شیعه به حساب می آوردند و به تفصیل شرح حال برایشان می نوشتند.و مثلا آنان را سبعیه(هفت امامی)یا واقفیه می نامیدند و بازگشت ایشان را از این اعتقاد به حساب نمی آوردند.

همچنین از این قبیل بوده کار تذکره نویسان در مورد بعضی از امامزادگانی که چند روزی ادّعای امامت می کردند-هر چند مانند عبد اللّه افطح مدّت ادّعای ایشان هفتاد روز طول کشیده باشد و یا کمتر-و در این مدّت کوتاه برای بعضی از شیعیان شبهه پیدا می شد. تذکره نویسان کار آن چند نفر را در چند روز،به حساب فرقه ای از شیعه ثبت می کردند.چنان که گویا اگر کلاغی یک وقت بر لب دیوار امامزاده ای قارقار می کرد،می نوشتند:فرقۀ کلاغیه؛و سپس برای آن شرح می نوشتند!

حقیقت امر

حقیقت امر آن است که در زمان ائمّه علیهم السّلام هر ادّعایی به نام امامت شیعه و امام اهل بیت می شد، با مجاهدت های امام آن زمان در نطفه خفه می شد و رشد نمی کرد و نابود می گشت.با این همه،در زمان ولایت عهدی حضرت امام رضا علیه السّلام،با توجّه به مناظرات حضرت با اهل ملل و نحل در مجلس خلافت، تاروپود هر بافته ای در این باره از هم پاشید.

و از آن پس،امامان بعدی که به ابن الرّضا معروف شدند،بین همۀ مسلمانان به امامت شیعیان مشهور بودند و رفتار خلفای عصر ایشان و آوردنشان از مدینه به پایتخت خلافت در بغداد و سامرّاء،بیش از پیش امر امامت ایشان را بر همۀ مسلمانان واضح و روشن می ساخت.

امر تعیین وکلای خاصّه نیز از زمان امام هادی علیه السّلام،با تعیین عثمان بن سعید شروع شد که وی در زمان امامت امام حسن عسکری علیه السّلام نیز تحت عنوان نیابت خاصّه مرجع همۀ شیعیان بود.

پس از امام حسن عسکری علیه السّلام،در زمان حضرت ولیّ عصر علیه السّلام نیز نخست همو به عنوان نایب خاص حضرتش مرجع شیعیان بود.عثمان بن سعید قبل از وفاتش،محمّد بن عثمان بن سعید را به امر امام زمان علیه السّلام به عنوان نایب ایشان به شیعیان معرّفی کرد.سپس تا دو نایب دیگر امام زمان، حسین بن روح و علیّ بن محمّد سمری،کار نیابت ادامه داشت.

در نتیجه در عصر ائمّه علیهم السّلام هیچ فرقه ای جز اسماعیلیّه که شیعه نبودند و مخالف با ائمّه،و سپس مخالف اسلام شدند،هیچ فرقه ای از شیعه جدا نشده است.زیدیّه نیز پس از شهادت زید متشکّل شد و تحقیقا معلوم نیست این تشکّل ایشان از کی آغاز شده است.آنان نیز فرقه ای از مسلمانان

ص:192

هستند،نه فرقه ای از شیعه.

همچنین از آنجا که از عصر ائمّه کار تألیف اصول-که چهارصد اصل یا بیشتر بوده-به پایان رسید و سپس کتب متعدّد دیگر تألیف شد،دوازده وصیّ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،بینش و دانش اسلامی را چنان در بین شیعیان آشکار ساختند که همه پیرو دوازده امام بودند و به غیبت ولیّ عصر علیه السّلام ایمان داشتند و سنّت پیامبر را از آنان می گرفتند.

*** این گونه بود موضوع اختلاف های فکری در عصر حضور ائمّه.و اینک بیان اختلاف های فکری در مکتب اهل بیت علیهم السّلام در عصر غیبت کبری.

اختلاف های فکری در مکتب اهل بیت علیهم السّلام،در دوران غیبت کبری

از آنچه در گذشته بیان کردیم،روشن شد که در عصر حضور ائمّه علیهم السّلام،امامان از پریشانی فکری شیعیان خود جلوگیری می فرمودند.و در اثر مجاهدت های ائمّه و پرورده شدگان مکتب ایشان،در عصر غیبت کبرای امام دوازدهم،دو امر در تشیّع بر همۀ مسلمانان روشن بود:

دوازده امام شیعه به شخص و نام و نسب معلوم شناخته شده بودند. (1)

اندیشه های تشیّع یا اسلام ناب،در زمینۀ قرآن و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و دیگر علوم اسلامی که دوازده وصیّ پیامبر بیان فرموده بودند،توسّط شاگردان ایشان تا آخر عصر غیبت صغرای امام دوازدهم علیه السّلام در کتب کوچک و بزرگ ثبت و ضبط شده و در دسترس همۀ مسلمانان بود.

با توجّه به این دو امر،از ابتدای عصر غیبت امام دوازدهم تا ظهور ولیّ عصر علیه السّلام هیچ گونه امکان فرقه گرایی در تشیّع نبوده و نخواهد بود،مگر وقوع اختلاف نظرهایی در فهم احادیث اهل بیت.همین امر در گذشته سبب پیدایش دو نظریۀ متقابل،به نام اخباری و اصولی به شرح زیر گردیده است:

اخباری ها و اصولی ها

منشأ اختلاف اخباری ها با اصولی ها آن است که علمای اصول برخی از اصطلاحات اصول را از مکتب خلفا گرفته اند.این کار سبب شده که بعضی از محدّثان اهل بیت علیهم السّلام به علم اصول بدبین

ص:193


1- 1) -در کتب اهل سنّت:تذکرة خواص الأئمّه(سبط ابن الجوزی حنفی)؛ملل و نحل(شهرستانی)173/1.

شوند و کلّیۀ مسائل آن را ناقل بینش های مکتب خلفا پندارند.در حالی که چنین نبوده و در بعضی موارد،نقل اصطلاحی از مکتب خلفا برای معنای صحیحی بوده است.

مثلا اصطلاح«مجتهد»در مکتب خلفا بر کسانی نام گذاری شده که به خود اجازه داده اند به رأی و نظر خود احکامی را در برابر حکم خدا و رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم قانون گذاری کنند؛ولی در علم اصول مکتب اهل بیت علیهم السّلام این اصطلاح بر کسانی اطلاق شده که متخصّص در استخراج احکام شرعی از کتاب خدا و سنّت رسولش باشند.به عبارت دیگر فقیه را که یک اصطلاح اسلامی می باشد،مجتهد نامیده اند.

از سوی دیگر در برابر کار علمای اصول،محدّثان ما نیز،مانند محدّثان مکتب خلفا که همۀ احادیث بعضی از کتب حدیث خود را صحیح خوانده اند،همۀ احادیث کتب اربعه(کافی،من لا یحضره الفقیه،تهذیب و استبصار)را صحیح دانسته اند. (1)

روش محدّثان ما چنین بوده است؛در حالی که روش صحیح آن است که اصطلاح های اصول را یک به یک تجزیه و تحلیل نموده مواردی را که طبق دلایل متقن با بینش های مکتب اهل بیت علیهم السّلام سازش ندارد،ترک کنند و باقی را بپذیرند.

و نیز روش صحیح دربارۀ کتب حدیث آن است که سند و متن یکایک احادیث را بررسی نموده هر چه را با قواعدی که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و اوصیای پیامبر برای شناخت حدیث صحیح تعلیم داده اند،موافق دیدند،صحیح بدانند و غیر آن را ترک کنند.

این،دو نمونه بود از منشأ اختلاف بین اخباری ها و اصولی ها.گاه نیز موارد نادری در آرای برخی از دانشمندان طرفین بوده که منشأ آن تکراری بوده است و نمی توان آن را رأی عامه اخباری ها یا اصولی ها دانست.

بنابر آنچه بیان داشتیم،اخباری ها و اصولی ها دو فرقه نیستند،بلکه هر دو پیرو یک مکتب می باشند و اختلافشان،اختلاف نظر در کیفیت استخراج احکام از کتاب و سنّت می باشد.گذشته از آنکه این اختلاف نیز در زمان گذشته بوده است و اکنون گروهی یا جماعتی جداگانه به نام اخباری ها در جایی وجود ندارد،بلکه ایشان را جماعت محدّثان می نامند.

ص:194


1- 1) -رجوع کنید به:معالم المدرستین،جلد سوم، [1]بحث«رأی المدرستین فی تقییم الحدیث».

خلاصۀ بحث

پس از وفات پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مسلمانان به دو گروه،مکتب خلفا و مکتب اهل بیت،تقسیم شدند.

مکتب خلفا می گوید:خدا و رسولش کار رهبری امّت را پس از پیامبر به خود امّت واگذاردند تا برای خود رهبر اختیار کنند.این مکتب،حکومت خلفا را تا آخرین خلیفۀ عثمانی(متوفّای 1336 هجری)موافق شرع اسلام می داند،و مدارک شریعت اسلام را قرآن و سنّت پیامبر و اجتهادات صحابه،و علی الخصوص اجتهادات خلفای سه گانه،می پندارند.ایشان سنّت پیامبر را پس از پیامبر،از هر کس که صحابی نامیده شده باشد،دریافت می کنند.

مکتب اهل بیت علیهم السّلام معتقد است:خداوند پس از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دوازده وصیّ پیامبر را رهبر امّت اسلامی تعیین فرموده،و پیامبر این امر را به طور روشن و قاطع به امّتش تبلیغ فرموده است.این مکتب،مدارک اسلام را قرآن و سنّت پیامبر می داند،و سنّت پیامبر را پس از پیامبر،از دوازده وصیّ او دریافت می کند.و چنانچه از صحابۀ مؤمن پیامبر حدیثی روایت شود،آن را نیز می پذیرد.

گذشته از این دو مکتب،در اواخر دهۀ چهارم قرن اوّل هجری،جماعتی از هر دو مکتب جدا شدند و همۀ مسلمانان را کافر و مشرک خواندند و شمشیر به روی همۀ مسلمانان کشیدند.این فرقه را«خوارج»می نامند.

مکتب خلفا به تدریج به فرقه های مختلفی تقسیم شدند که مشهورترین آنها در عقاید، فرقه های معتزله و اشاعره و سلفیه می باشند که از فرقۀ سلفیّه،فرقۀ وهّابیه پدید آمده است.و مشهورترین فرقه های مکتب خلفا در احکام،فرقه های مالکیه و حنفیه و شافعیه و حنابله می باشند.

امّا در مکتب اهل بیت،موضوع اختلاف و تفرقه میان پیروانشان،به زمان حضور ائمّه علیهم السّلام و

ص:195

عصر غیبت کبری تقسیم می شود.

در زمان حضور ائمّه گاهی بعضی از شیعیان پس از وفات یکی از امامان،به سبب دوری از امام بعدی و کاستی معرفتشان نسبت به حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و اوصیایش،دچار سردرگمی می شدند؛تا آنکه دانایانشان به حضور امام بعدی می رسیدند و امر برایشان روشن می شد.و نیز همیشه ائمّه علیهم السّلام،شیعیان را در معرفت به عقاید اسلامی و احکام اسلامی روشن و بینا می ساختند.

بدین سبب هیچ گونه فرقه گرایی در میان پیروان مکتب اهل بیت علیهم السّلام در عصر حضور امامان پدیدار نشد.و زمانی که عصر دوازدهمین وصیّ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رسید،همۀ فرقه های مسلمان دوازده وصیّ پیامبر را به شخص و نام و نسب می شناختند،و همۀ علوم اسلامی را شاگردان مکتب اهل بیت در کتب کوچک و بزرگ ثبت و ضبط نموده و در دسترس همۀ انسان ها تا آخرین روز عمر دنیا قرار داده بودند.بدین گونه کار تبلیغی ائمّه علیهم السّلام به پایان رسید و عصر غیبت کبری آغاز شد.

بنابر آنچه بیان شد،در عصر حضور ائمّه به سبب اهتمام ایشان،اختلافات فرقه ای در میان پیروانشان ایجاد نشد.

و امّا فرقۀ زیدیّه:آنان اندکی از عقاید مکتب اهل بیت علیهم السّلام را فرا گرفته اند و بسیاری از عقاید و احکام مکتب خلفا را؛آنها را با هم جمع کرده فرقۀ زیدیّه را تشکیل داده اند.پس اینان نه سنّی هستند نه شیعه،بلکه خود فرقۀ سومی از مسلمانان را تشکیل داده اند.

و امّا اسماعیلیّه:این فرقه همانند بنی حنیفه و اتباع مسیلمۀ کذّاب هستند.بنی حنیفه در اصل مسلمان بودند،ولی آنگاه که معتقد شدند مسیلمه مانند محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پیامبر شده،مرتد گشته از اسلام خارج شدند.پس دیگر نمی توان بنی حنیفه را فرقه ای از مسلمانان شمرد که به پیامبری مسیلمه معتقد هستند.

اسماعیلیّه نیز پس از پذیرفتن امامت اسماعیل فوت شده،از تشیّع خارج شدند،و با مرور زمان، به سبب قانون گذاری شان در مقابل احکام اسلام،از اسلام نیز خارج شدند.پس آنها را نمی توان فرقه ای از مسلمانان به شمار آورد.

و مانند ایشان است کار غلات که آنها را نمی توان مسلمان نامید.

و امّا فرقه های خیالی مانند سبائیّه و کیسانیّه و غرابیّه:نویسندگان کتب ملل و نحل،وجود آنها را در مکتب اهل بیت علیهم السّلام به دروغ مدّعی شده اند و هیچ گاه چنین فرقه هایی در تاریخ وجود خارجی

ص:196

نداشته اند.در این باره می گوییم:به قول معروف«من یخلق ما یقول،فحیلتی فیه ضعیفة.»:

«آن کس که از خود می سازد،هر چه مرا می گوید،در برابر دروغ پردازی او ناتوان هستم.»

داستان اختلاف در میان پیروان مکتب اهل بیت در عصر حضور ائمّه علیهم السّلام،چنان بود که بیان داشتیم.پس از غیبت کبرای امام دوازدهم علیه السّلام،دوازده امام شیعه نزد همۀ فرق مسلمان آنچنان معروف و مشهور بودند که هیچ کس نمی توانست در بین شیعه ادّعای امامت کند.بلکه هر کس هوای ریاست داشت،ادّعای نیابت از دوازدهمین امام می کرد که خاتمۀ نیابت را نیز حضرت ولی عصر علیه السّلام پس از چهارمین نایب خاصّ خود اعلام فرموده بود.با این حال،آنهایی که از مدّعی نیابت پیروی می کردند،از تشیّع و اسلام خارج می شدند؛مانند فرقۀ بهائیّه در شیعه،و فرقۀ قادیانیّه در اهل سنّت.

امر معرفت به دوازده وصیّ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چنان بود که بیان داشتیم.کار بینش اسلامی پیروان مکتب اهل بیت علیهم السّلام با انتشار صدها نوشتۀ کوچک و بزرگ و کتب حدیث روایت شده از طریق دوازده وصی،به جایی رسیده بود که دیگر هیچ گونه فرقه گرایی نمی توانست بپا شود،مگر اختلاف نظری که در برخورد با روایات،بین بعضی از فقهای شیعه پدید آمده که بدان سبب بعضی را اخباری و بعضی را اصولی نامیدند.ولی اکنون همۀ فقهای شیعه اصولی هستند و در جایی جماعتی جداگانه به نام اخباری وجود ندارد.

*** پس از اتمام این بحث،در بحث های آینده خواهیم دید که به چه دلیل پیروان مکتب اهل بیت علیهم السّلام پس از پیامبر،سنّت پیامبر و عقاید و احکام اسلام را از دوازده وصیّ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اخذ می نمایند.

ص:197

ص:198

درس سی و یکم

اشارة

ص:199

ص:200

مقام اهل بیت علیهم السّلام در کلام خدا

إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً (1)

«جز این نیست که خداوند می خواهد هر گونه پلیدی و گناه را از شما اهل بیت دور کند و شما را کاملا پاک و منزّه گرداند.»

قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبی (2)

«بگو[ای پیامبر]،من هیچ پاداشی بر رسالتم از شما درخواست نمی کنم،جز مودّت و محبّت در حقّ خاندانم.»

مقام اهل بیت در سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

إِنَّ اللّهَ وَ مَلائِکَ تَهُ یُصَلُّونَ عَلَی النَّبِیِّ یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَیْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِیماً (3)

«همانا خداوند و فرشتگانش بر پیامبر درود می فرستند.شما نیز ای اهل ایمان،بر پیامبر صلوات فرستید و بر او سلام کنید سلام کردنی.»

در تفسیر قرطبی و تفاسیر دیگر،و در صحیح مسلم و دیگر کتب حدیث،در ذیل آیۀ کریمۀ فوق از ابو مسعود انصاری روایت کرده اند که گفت:

«در حالی که ما در مجلس سعد بن عباده بودیم،پیامبر نزد ما آمد.بشیر بن سعد به حضرتش

ص:201


1- 1) -احزاب:33. [1]
2- 2) -شوری:23. [2]
3- 3) -احزاب:56. [3]

عرض کرد:

خداوند به ما دستور داده است که بر تو صلوات بفرستیم؛چگونه باید بر تو صلوات فرستاد؟

پیامبر به قدری سکوت نمود که ما آرزو کردیم ای کاش چنین سؤالی از حضرتش نمی شد.

پس از آن،رسول اکرم فرمود:بگویید:

«اللّهمّ صلّ علی محمّد و علی آل محمّد کما صلّیت علی آل إبراهیم.و بارک علی محمّد و علی آل محمّد کما بارکت علی آل إبراهیم فی العالمین.انّک حمید مجید.»

و در سلام نیز همان گونه که آموختید بگویید.» (1)

ترمذی در سنن گوید:

در این باره از صحابۀ دیگر،مانند علی،ابو حمید،کعب بن عجره،طلحة بن عبید اللّه،ابو سعید، زید بن حارثه و بریده نیز احادیثی روایت شده است.

ترمذی می افزاید:این حدیث حسن و صحیح است.

و نیز در«الصواعق المحرقه»تألیف ابن حجر هیثمی(متوفّای 974 هجری)و«جواهر العقدین» اثر سمهودی شافعی(متوفّای 911 هجری)از پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت شده است که فرمودند:

«بر من صلوات ناقص مفرستید.»

عرضه داشتند:ای رسول خدا!صلوات ناقص چگونه است.

فرمود:

«اینکه بگویید:«اللّهمّ صلّ علی محمّد»و پس از آن سکوت کنید.[اینچنین نکنید]بلکه بگویید:

«اللّهمّ صلّ علی محمّد و علی آل محمّد.»»

ص:202


1- 1) -رجوع کنید به:صحیح بخاری،کتاب الانبیاء،باب یزفون النسلان فی المشی 159/3 و 160،کتاب الدّعوات،باب الصّلاة علی النّبی،و باب هل یصلّی علی غیر النّبی 72/4؛صحیح مسلم،کتاب الصّلاة،باب الصّلاة علی النّبی بعد التّشهد/ 305-306،ح 65 و 66 و 69؛سنن ابو داوود،کتاب الصّلاة،باب الصّلاة علی النّبی بعد التّشهد 257/1-258؛سنن نسائی، کتاب السّهو،باب الامر بالصّلاة علی النّبی 45/3،و باب کیف الصّلاة علی النّبی 47/3-49،چ بیروت؛سنن ابن ماجه،کتاب اقامة الصّلاة،باب الصّلاة علی النّبی 292/1-294،ح 903-906؛سنن ترمذی،کتاب الوتر،باب ما جاء فی صفة الصّلاة علی النّبی 179/1-180،کتاب التّفسیر،تفسیر سورة الاحزاب الآیة 56،95/12؛سنن دارمی،کتاب الصّلاة،باب الصّلاة علی النّبی 309/1-310؛موطأ(مالک)،کتاب السّفر،باب ما جاء فی الصّلاة علی النّبی 179/1-180؛مسند(احمد)162/1، 47/3،118/4 و 119 و 241 و 243 و 244 و 424،274/5.

بنابراین ذکر«آل محمّد»در پی صلوات و درود فرستادن بر رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم یک سنّت نبوی است که پاره ای از مسلمانان آن را ترک کرده اند و بدان عمل نمی نمایند.

ص:203

پیش گفتار

در دروس گذشته نحوۀ برخورد خلفا با سنّت پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را بررسی نمودیم.در بحث های آینده،عملکرد و روش اوصیای پیامبر را در راه احیای سنّت آن حضرت (1)مورد بررسی قرار خواهیم داد.این بررسی ها در چهار زمینۀ زیر خلاصه می شود:

پیامبر اکرم به امر پروردگار عالم برای هدایت انسان ها تا آخرین روز دنیا،تفسیر قرآن کریم و مجموعۀ سنّت خود و همۀ علوم و معارفی را که بشر برای رسیدن به درجۀ کمال انسانی خود لازم دارد،به حضرت علی علیه السّلام،و توسّط او به یازده فرزندش،یکی پس از دیگری تعلیم داده و در اختیارشان گذارده است.برای رسیدن به این هدف،پیامبر اکرم حضرت علی را در همۀ عمر تحت تعلیم خاصّ خود قرار داده بود.

ربّ العالمین برای حفظ و حراست و تبلیغ اسلام تا دامنۀ قیامت،حضرت علی و یازده فرزندش را به عنوان اوصیای پیامبر معیّن فرمود،و پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به امر ربّ العالمین برای آنکه همۀ انسان ها تا آخرین روز عمر دنیا راهنمایان خود در امر هدایت را بشناسند و بدانند داروی تمامی دردها و آشفتگی ها نزد کیست،آن دوازده بزرگوار را برای امامت و رهبری مردم با بیانی صریح و قاطع و روشن به امّت اسلامی معرّفی فرمود،و با این کار تبلیغ دین کامل شد و نعمت خدا

ص:204


1- 1) -سنّت،مجموعۀ گفتار و کردار پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است.این مفهوم در مکتب خلفا دارای معنای عمومی تری می باشد.ایشان کردار سه خلیفۀ اوّل را نیز مانند عملکرد پیامبر می دانند و بعضی از ایشان،مانند امام مالکیه(مالک بن انس)،کردار صحابه را نیز مانند کردار پیامبر می دانند و مدرک احکام اسلامی قرار می دهند.در مقابل در مکتب اهل بیت علیهم السّلام،گفتار و کردار دوازده امام که اوصیای پیامبر می باشند،بیان کنندۀ سنّت پیامبر می دانند.

بر مردم تمامیّت یافت.

پس از رحلت پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اوصیای آن حضرت بپاخاستند و پردۀ تحریف و کتمان را از تفسیر قرآن کریم و سنّت پیامبر و عقاید و احکام اسلام برگرفتند و با تلاش و جهاد پیگیر و دائمی در طول سه قرن متوالی با تأییدات پروردگار متعال توانستند تفسیر صحیح قرآن کریم و مجموعۀ اصیل سنن اسلامی و علوم و معارف الهی را در دسترس جهانیان قرار دهند.

یکایک ائمّۀ اطهار علیهم السّلام در راه حفظ اسلام و در دسترس بشر ماندن آن تا آخرین روز دنیا کوشیدند و اعمال و برنامه های هر یک از این بزرگواران در شرایط خاصّ خود برای حفظ اسلام ضرورت قطعی داشت.

اکنون با عنایت و خواست خدای سبحان در بحث های آینده به شرح و توضیح این چهار امر بسیار مهم خواهیم پرداخت.

ص:205

پیامبر تفسیر آیات قرآن و سنّتش را به امر پروردگار نزد دوازده وصیّ اش به ودیعت نهاد

مقدّمه

آنان که پس از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مکتب خلفا را بنیاد نهادند،در زمان حیات آن حضرت گفتند:

«حدیث پیامبر را ننویسید،که او هم بشر است و در حال خشنودی و خشم سخن از دهانش بیرون می آید!»

و در آخرین ساعات زندگی اش نگذاردند برای امّتش وصیّتی بنویسد که پس از نوشتن آن هرگز گمراه نشوند،و گفتند:

«پیامبر بیمار است و هذیان می گوید!کتاب خدا ما را بس است!»

پس از وفات پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نیز نوشتن حدیث را-تا پایان قرن اوّل هجری-ممنوع کردند.البته در ربع اوّل این قرن حتّی بازگو کردن حدیث پیامبر نیز جرم محسوب می شد.لذا با عدّه ای از صحابۀ پیامبر و تابعین که حدیث آن حضرت را روایت می نمودند،کردند آنچه کردند.

آری حدیث پیامبر که رکن اساسی سنّت آن حضرت بود،در مکتب خلفا سرنوشتی اینچنین داشت.امّا در مکتب اهل بیت-چنان که خواهیم دید-از همان آغاز درست بر خلاف مکتب خلفا،حفظ و ضبط و نشر حدیث و به طور کلّی سنّت رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مشاهده می گردد.

لازم به یادآوری است که برای مطالب مورد بحث ما در فصول آینده مصادر و مدارک

ص:206

بسیاری در مکتب خلفا وجود دارد. (1)ولی روش صحیح علمی،ما را ملزم می سازد که در برخورد مکتب اهل بیت علیهم السّلام با سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مبنا را مراجعه به مصادر مکتب اهل بیت قرار دهیم.

همچنان که در گذشته نیز آنچه در مورد مکتب خلفا بیان کردیم با استناد به کتب معتبر خود آنان بود.

سرگذشت حدیث در مکتب اهل بیت
اشارة

دوران تاریخی نشر و روایت حدیث در مکتب اهل بیت از زمان حیات پیامبر گرامی اسلام آغاز می گردد.

چنان که از مباحث گذشته روشن شد اصل و ریشۀ حقایق و احکام اسلام در قرآن کریم است، و شرح و بیان و تفصیل آن بر عهدۀ پیامبر اکرم و سایر مبلّغان دست اوّل اسلام قرار داده شده است.

پیامبر گرامی اسلام حدیث خویش،یعنی آنچه به ایشان وحی شده و بشر تا روز قیامت بدان احتیاج دارد،همه و همه را به پسر عمّ خویش،علی علیه السّلام املا می فرمود و آن حضرت این تعالیم را تدوین می نمود.

انتقال تعالیم پیامبر به حضرت علی،در مجالس گوناگونی صورت می گرفت که ذیلا به شرح آنها می پردازیم.

مجالس تعلیم منظّم

مجالس تعلیم و دیدارهای منظّم امیر المؤمنین علیه السّلام با پسر عمویش،رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،برای فراگیری دانش از آن حضرت به تفصیل نقل شده است.برای نمونه در این مورد به کتاب«کافی» مراجعه می کنیم و از قول امام چنین می خوانیم:

«من هر روز یک بار و هر شب یک بار نزد رسول خدا می رفتم و آن حضرت در آن هنگام با من خلوت می فرمود؛هر جا که آن حضرت تشریف می برد،من نیز در خدمت ایشان بودم.

همۀ اصحاب آن حضرت این را می دانستند که پیامبر خدا جز با شخص من با هیچ کس دیگر چنین دیدارهایی ندارد.

ص:207


1- 1) -این روایات در کتاب دیگر مؤلّف،«معالم المدرستین»آمده است.البته در کتاب حاضر نیز پس از ذکر مدارک روایات از مصادر مکتب اهل بیت علیهم السّلام،مدارک روایات مؤیّد آنها را از مصادر مکتب خلفا نیز یادآور خواهیم شد.

این دیدارها غالبا در خانۀ من صورت می گرفت،و آن حضرت به خانۀ من تشریف می آورد.

اگر من برای دیدار آن حضرت به یکی از خانه های او وارد می شدم،همسرانش را از اتاق بیرون می فرستاد و با من خلوت می کرد،به طوری که جز شخص من کسی دیگر در خدمت آن حضرت نبود.

امّا هرگاه رسول خدا به خانۀ من تشریف می آورد،به خاطر آنکه با من به تنهایی سخن گوید،نه فاطمه از کنار ما برمی خاست و نه هیچ یک از فرزندانم.

در چنین دیدارهایی،من هر چه را که از حضرتش می پرسیدم جواب کافی دریافت می کردم،و چون خاموش می شدم و سؤالاتم پایان می پذیرفت،آن حضرت خود آغاز سخن می کرد.

هیچ آیه ای از قرآن بر رسول خدا نازل نشد،مگر اینکه برای من خواند و تقریر فرمود تا آن را به خطّ خود نوشتم.و حضرتش تأویل و تفسیر،ناسخ و منسوخ،محکم و متشابه و خاصّ و عامّ آن را به من بیاموخت،و از خدای درخواست کرد که قدرت فهم و حفظ آن را به من مرحمت فرماید.

من پس از آن دعایی که حضرتش در حقّ من فرمود،هیچ آیه ای از کتاب خدا و نیز هیچ یک از مطالبی را که ایشان املا کرده و من نوشته بودم،از خاطر نبرده فراموش نکردم.

رسول خدا همۀ اوامر و نواهی و حلال ها و حرام های الهی،خواه مربوط به مسائل زمان حال و خواه مربوط به مسائل آینده،و نیز آنچه در کتب آسمانی بر پیامبران گذشته نازل شده و از طاعت و معصیت خدا آگاهشان ساخته بود،همه و همه را به من تعلیم فرمود،و من هم تمام آنها را به خاطر سپردم،و حتّی یک حرف آن را نیز فراموش نکردم.

سپس دستش را بر سینه ام نهاد،و از خدا خواست تا قلبم را از دانش و فهم و حکمت و نور لبریز سازد.» (1)

در اینجا مناسب است حدیث دیگری را یادآور شویم.در این حدیث ایرادی که بسا به ذهن برخی از خوانندگان نیز خطور نماید،از سوی زید بن علی بن الحسین(متوفّای 120 هجری)پاسخ داده شده است.روایت بدین شرح است:

ص:208


1- 1) -کافی 62/1-63؛وسائل الشّیعه 394/3 ح 1،چ قدیم؛مستدرک الوسائل 393/1؛احتجاج(طبرسی)134/؛ تحف العقول131/-132؛ [1]وافی 63/1؛ [2]مرات العقول 210/1. در طبقات ابن سعد-از مصادر مکتب خلفا-در قسمت شرح حال امام علی علیه السّلام(101/2/2،چ اروپا)سه حدیث در تأیید این روایت نقل شده است که یکی از آنها در کتابی از احمد بن حنبل به نام«فضائل علیّ بن أبی طالب»روایت شده است.

زید بن علی گفت:امیر المؤمنین علیه السّلام فرموده است:

«خواب به چشمانم راه نمی یافت مگر اینکه رسول خدا آنچه را که جبرئیل در آن روز از موارد حلال و حرام و سنّت،یا هر گونه امر و نهی،و آنکه اینها دربارۀ چه چیزی و یا چه کسی نازل شده است،به من تعلیم می فرمود.»

به زید گفته شد:وقتی که این دو از یکدیگر دور می افتادند و فاصلۀ مکانی مانع دیدارشان می گردید،چگونه چنین امری امکان داشت؟زید پاسخ داد:

«پیامبر،روزهایی را که دیدار حاصل نمی گردید به خاطر می سپرد و هنگامی که امام به حضورش می رسید،می فرمود:«ای علی!در فلان روز،فلان مطلب آمد،و در فلان روز چنین مطالبی بر من نازل شده است.»و بدین سان ادامه می داد تا به روزی می رسید که امام به زیارتش نائل شده بود.» (1)

مجالس تعلیم و دیدارهای نامنظّم امام با رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

طیّ مطالبی که گذشت،دیدارهای مرتّب و از پیش معیّن شدۀ امام با رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را که در کتب معتبر هر دو مکتب به ثبت رسیده،آوردیم.

اینک با نقل حدیث زیر که در«سنن ترمذی»و دیگر مصادر معتبر مکتب خلفا آمده است،به بررسی دیدارهای نامنظّم امام با رسول خدا می پردازیم.

ترمذی می نویسد:از جابر بن عبد اللّه انصاری (2)روایت شده است که گفت:

«در جنگ طائف،رسول خدا علی را به حضور طلبید و با او به نجوا نشست.مردم[از راه خرده گیری]گفتند:در گوشی صحبت کردنش با پسر عمویش،علی،چه طولانی شد!

چون این سخن به گوش رسول خدا رسید فرمود:

ص:209


1- 1) -بصائر الدّرجات 197/4. در تأیید این حدیث سه روایت در مصادر مکتب خلفا نقل شده است.رجوع کنید به:سنن(نسائی)178/1،باب التنحنح فی الصّلاة؛سنن(ابن ماجه)،کتاب الادب،باب الاستئذان،ح 3708؛مسند(احمد)85/1 ح 647،107/1 ح 845،80/1 ح 608؛تاریخ بخاری 121/2/4.
2- 2) -جابر بن عبد اللّه بن عمر انصاری،از اصحاب رسول خداست که امام باقر علیه السّلام را نیز درک کرده است.وفات جابر بعد از سال هفتادم هجرت در مدینه اتّفاق افتاده است.(تقریب التّهذیب 122/1)

«من از پیش خود با او به نجوا ننشستم،بلکه خداوند است که با او نجوا می کند.»» (1)

ترمذی در توضیح این حدیث گفته است:«نجوای خداوند»یعنی خداوند به پیامبرش امر کرده تا با وی به نجوا بنشیند.

حال ببینیم واقعا مسأله چه بوده است که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بنا به امر پروردگار با پسر عمویش، آن هم در جنگ طائف به نجوا نشسته است؟!

آیا این در گوشی صحبت کردن،مشورت جنگی بوده است؟!در حالی که پیامبر در مشورت هایش در جنگ ها همه را شرکت می داد و با فرد خاصّی به مشورت نمی نشست.همچنان که در مورد جنگ های بدر و احد و خندق این مطلب در تاریخ ثبت شده است.

پس ناگزیر باید پذیرفت که این دیدارها و دیدارهای نامرتّب مانند آن (2)در ردیف همان دیدارهای منظّم روزانۀ ایشان بوده است.یا جا دارد که بگوییم این دیدارها ممکن است از همان دیدارهایی باشد که«زید بن علی بن الحسین»از آن یاد کرده که اگر بین رسول خدا و پسر عمویش جدایی می افتاد و چند روزی یکدیگر را نمی دیدند،در نخستین برخورد،رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با امام خلوت می کرد و می فرمود:ای علی!در فلان روز،فلان چیز،و در آن روز فلان موضوع بر من نازل شد....و بدین ترتیب علّت طولانی شدن نجوای رسول خدا با علی علیه السّلام نیز آشکار می گردد.

از آنچه تا کنون گفتیم،این نتیجه حاصل می شود که دست آورد آن همه دیدارهای مرتّب یا نامرتّب رسول خدا با پسر عمویش،علی بن ابی طالب،سپردن همۀ علوم و دانش های اسلامی از عقاید و احکام و غیره به شخص امام بوده است.

دستور کتابت علوم توسّط اوّلین وصی برای دیگر اوصیا

در امالی شیخ طوسی،و بصائر الدّرجات،و ینابیع المودّه آمده است:احمد بن محمّد بن علی فرزند امام باقر علیه السّلام از پدران بزرگوار خود روایت کرده است:

ص:210


1- 1) -صحیح(ترمذی)،کتاب المناقب،باب مناقب علیّ بن ابی طالب 173/13؛تاریخ بغداد 402/7. همین مضمون از جابر بن عبد اللّه در:تاریخ ابن عساکر 310/2 و 311؛تاریخ ابن کثیر 356/7؛اسد الغابه 27/4،نیز نقل شده است.شبیه آن از جندب بن ناجیه(یا ناجیة بن جندب)در:کنز العمال 399/6،چ حیدرآباد 1312 ق،و 200/12 ح 1122، چ دوم؛الریاض النّضرة 265/2،نیز روایت شده است.
2- 2) -از جمله موارد مشابه،دیدارهایی است که حضرتش با رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مدینه داشته است و در تفاسیر در ذیل آیۀ نجوا(مجادله:12 و 13)بدانها اشاره شده است.برای تحقیق رجوع کنید به:معالم المدرستین 322/1.

رسول خدا به حضرت علی فرمود:

«آنچه که می گویم بنویس.»

علی علیه السّلام پرسید:ای رسول خدا!از آن می ترسی که فراموش کنم؟

فرمود:

«فراموش نمی کنی و از این جهت بر تو بیمی ندارم.من از خدا خواسته ام که این علوم را در حافظه ات حفظ نماید و دچار فراموشی ات نفرماید.بلکه برای شرکایت[در امر امامت] بنویس.»

علی پرسید:ای پیامبر خدا!شرکای من چه کسانی هستند؟

رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم جواب داد:

«امامانی از نسل تو هستند که به برکت آنها باران رحمت بر امّتم می بارد،و به واسطۀ آنان دعایشان مستجاب می شود و به یمن وجود آنهاست که خدا بلاها و آفات را از امّتم برطرف می گرداند.و به خاطر آنها رحمت الهی از آسمان بر ایشان نازل می شود.»

آنگاه با انگشت مبارک به امام حسن اشاره نمود و چنین فرمود:

«این نخستین آنان است.»

و سپس اشاره به حسین کرد و گفت:

«امامان از نسل او می باشند.» (1)

*** آنچه خداوند به پیامبر خود وحی می فرمود،از نظر نحوۀ ابلاغ،به دو دسته تقسیم شده است:

دستۀ اوّل شامل مواردی بوده که زمان مقتضی برای ابلاغ آنها فرا رسیده و شرایط مناسب برای بیان آنها وجود داشته است.این موارد توسّط خود آن حضرت و بدون واسطه به حاضران محضر شریفش ابلاغ می گشت.

دستۀ دوم شامل مواردی بوده که زمان عمل کردن به آن پس از عصر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بوده است.اینها را حضرتش فقط به حضرت علی تعلیم می فرمود،و ایشان هر دو دستۀ مطالبی را که توسّط رسول خدا تبلیغ و بیان می شد،در کتاب هایی جداگانه به خط خود می نوشت.

ص:211


1- 1) -امالی(طوسی)56/2،چ نعمان،نجف 1384 ق؛بصائر الدّرجات167/؛ینابیع المودّة(قندوزی)20/، [1]چ دار الخلافة العثمانیه 1302 ق.

این برنامه همچنان ادامه داشت تا اینکه زمان وداع وصی با پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرا رسید.در این آخرین ساعات حیات،پیامبر اکرم در یک جلسۀ بسیار مهم و اختصاصی،آخرین تعلیمات الهی را به امام علیه السّلام انتقال داد.

آخرین جلسۀ تعلیم

عبد اللّه بن عمرو عاص می گوید:

«رسول خدا به هنگام آخرین بیماری خود فرمود:

«برادرم را نزد من بخوانید.»

علی نزد آن حضرت حاضر شد.آنگاه پیامبر جامۀ خود را بر وی افکند و او را پوشاند و خود را کاملا بدو نزدیک نموده به آهستگی با وی سخن گفت.» (1)

امّ سلمه نیز همین داستان را به گونۀ زیر نقل کرده است:

«قسم به آن کس که به او سوگند یاد می کنیم،همانا علی آخرین کسی بود که با پیامبر خدا گفتگو نمود.

صبحگاهی از آن حضرت عیادت نمودیم.ایشان کرارا می پرسید:«آیا علی آمد؟آیا علی آمد؟»

فاطمه گفت:گویا او را در پی کاری فرستاده بودید؟!

مدّتی بعد علی آمد.من دانستم که آن حضرت با علی کاری دارد،لذا به همراه دیگران از حجره بیرون آمده در درگاه آن نشستیم.من از دیگران به در اتاق نزدیک تر بودم.

رسول خدا خود را کاملا به علی نزدیک فرمود و به نجوا کردن و راز نمودن با وی پرداخت.

آن حضرت در همین روز وفات یافت.بنابراین آخرین کسی که با وی گفتگو نمود، علی بود.» (2)

ص:212


1- 1) -تاریخ ابن عساکر،ترجمة الامام علی 484/2،چ بیروت 1395 ق؛تاریخ ابن کثیر 359/7؛کنز العمال 392/6، چ اوّل.
2- 2) -این حدیث در مستدرک(حاکم)و تلخیص(ذهبی)139/3،صحیح توصیف شده است.و نیز در مستدرک(حاکم)/3 14-17،باب کان أقرب النّاس عهدا برسول اللّه،از شرح حال حضرت علی به چند سند روایت گشته است.در مصنف (ابن ابی شیبه)348/6؛مجمع الزّوائد 112/9؛کنز العمال 128/15 ح 374،باب فضائل علی بن ابی طالب،چ دوم؛تذکرة خواصّ الامّه،باب حدیث النجوی و الوصیه،از کتاب«فضائل»احمد بن حنبل نقل شده است.

و سرانجام سخن خود امام علیه السّلام را در این باره ملاحظه می نماییم:

«پیامبر خدا در آخرین بیماری خود فرمود:«برادرم را بگویید نزد من بیاید.»

آنگاه فرمود:«به من نزدیک شو.»

نزدیک حضرتش شدم.آنگاه خود را به من تکیه داد و در همین حالت قرار داشت و با من سخن می گفت-به گونه ای که گاهی قدری از آب دهان مبارکش به من می رسید-تا اینکه سرانجام زمان رحلت رسول خدا فرا رسید و در بر من وفات یافت....» (1)

جامعه یا کتاب امام علی علیه السّلام

از احادیث بسیار چنین بر می آید که امام علیّ بن ابی طالب علیه السّلام چندین کتاب داشته که حاوی مجموعۀ احکام و معارف دین اسلام بوده است.در اینجا به بررسی پیرامون یکی از این کتب که تحت عنوان«جامعه»مطرح شده است،اکتفا می نماییم.این کتاب به املای رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و خط حضرت علی علیه السّلام تدوین شده است،و ظاهرا مقصود از«کتاب علی علیه السّلام»در پاره ای روایات، همین کتاب می باشد.

در کتاب اصول کافی و بصائر الدّرجات از قول ابو بصیر (2)روایتی نقل شده است که ما آن را عینا از«کافی» (3)نقل می کنیم.ابو بصیر گفته است:

«خدمت امام جعفر صادق رسیدم و گفتم:

فدایت شوم،سؤالی دارم؛آیا اینجا کسی هست که سخنان مرا بشنود؟

امام پرده ای را که بین آن اتاق و اتاق مجاور آویخته شده بود،کنار زد و در آنجا سر کشید و سپس به من فرمود:«ای ابو محمّد!هر چه می خواهی بپرس.»

گفتم:فدایت شوم،شیعیان تو طیّ احادیثی مدّعی اند که رسول خدا بابی از علم به روی

ص:213


1- 1) -طبقات(ابن سعد)،باب من قال توفی رسول اللّه فی حجر علیّ بن ابی طالب،ج 2 ق 51/2،چ اروپا.
2- 2) -دو نفر به«ابو بصیر»معروف می باشند که یکی از آنها یحیی پسر ابو القاسم،مکنّی به«ابو محمّد»و از جمله اصحاب حضرت امام محمّد باقر و امام جعفر صادق علیهما السّلام بوده و مطلقا به او«ابو بصیر»می گفتند.در اینجا مراد همین ابو بصیر است.رجوع کنید به:قاموس الرّجال.
3- 3) -کافی 239/1؛بصائر الدّرجات151/-152؛وافی 135/2. [1]البته این روایت طولانی است و ما به قدر حاجت از آن برگزیده ایم.حدیثی دیگر نیز از ابو بصیر روایت شده که با حدیث مزبور در لفظ قدری اختلاف دارد.رجوع کنید به:بصائر الدّرجات 49/ ح 14،و154/ ح 7،و142/ ح 1؛وافی 135/2. [2]

[امیر المؤمنین]علی گشوده است که از آن هزار باب دیگر گشوده می شود.

تا آنجا که امام در پاسخ وی می فرماید:

«ای ابو محمّد!ما جامعه داریم و آنها چه می دانند که جامعه چیست.»

پرسیدم:فدای تو گردم،جامعه چیست؟امام فرمود:

«صحیفه ای است به درازای هفتاد ذراع به ذراع رسول خدا و املای آن حضرت که همۀ مطالب آن یک به یک از دو لب مبارک ایشان بیرون آمده و[امیر المؤمنین]علی آن را به خط خود نوشته است.در آن صحیفه از هر حلال و حرامی،و از هر آنچه که مردم به آن نیاز داشته و دارند،سخن رفته است،حتّی دیۀ یک خراش سطحی پوست بدن.»

آنگاه دست خود را به شانه ام زد و فرمود:

«اجازه می دهی ای ابو محمّد؟»

جواب دادم:فدای تو گردم،تمام وجود من در اختیار شماست،هر چه می خواهی انجام بده.

پس آن حضرت با دست خود فشاری بر شانه ام وارد کرد و فرمود:

«حتّی دیۀ این را!»و این مطلب را قدری غضب آلود فرمود.

من گفتم:به خدا سوگند که این خود علم است و....»

سخن پیرامون«جامعه»و کتاب امام علی علیه السّلام در روایات متعدّدی آمده است.در اینجا ما به ذکر همین یک روایت بسنده می کنیم.

حال به این سخن می پردازیم که امامان بعد از امیر المؤمنین علی علیه السّلام کتاب های ایشان،به ویژه جامعه را چگونه پس از سپری شدن ایّام خویش به امام پس از خود به ودیعت می سپردند.

کتاب های امام علی علیه السّلام در دست ائمّه اهل بیت علیهم السّلام
امام حسن،امام حسین و امام سجّاد علیهم السّلام

شیخ کلینی در کتاب اصول کافی از قول سلیم بن قیس (1)چنین آورده است:

من شاهد وصیّت امیر المؤمنین علیه السّلام به فرزندش امام حسن علیه السّلام بودم.آن حضرت سپس امام

ص:214


1- 1) -سلیم بن قیس ابو صادق الهلالی العامری از جمله اصحاب امیر المؤمنین علیه السّلام بوده است که سایر ائمّه تا حضرت سجّاد علیه السّلام را نیز درک کرده است.(قاموس الرّجال 445/4)

حسین علیه السّلام و محمّد حنفیه و دیگر پسرها و بزرگان شیعیان و خانواده اش را بر آن وصیّت گواه گرفت.آنگاه کتاب و سلاح خود را به فرزندش،امام حسن علیه السّلام تحویل داد و گفت:

«پسرم!رسول خدا به من امر فرموده است که تو را وصیّ خود گردانم و کتاب ها و اسلحه ام را به تو تحویل دهم،همان طور که رسول خدا مرا وصیّ خود قرار داد و کتاب ها و اسلحه اش را به من سپرد.

و نیز فرمان داده است تا به تو دستور دهم که چون مرگت فرا رسد،آنها را به برادرت،حسین تحویل دهی.»

سپس امیر المؤمنین علیه السّلام روی به جانب حسین علیه السّلام کرد و به او فرمود:

«و رسول خدا تو را نیز فرمان داده است که آنها را به این پسرت[علیّ بن الحسین]تحویل دهی.»

سپس دست علیّ بن الحسین را گرفت و فرمود:

«و رسول خدا تو را نیز فرمان داده است تا آنها را به پسرت،محمّد تحویل دهی.و از جانب رسول خدا و من به او سلام برسان.» (1)

همچنین در کتاب کافی و بصائر الدّرجات چنین آمده است:

حمران (2)می گوید:از ابو جعفر،امام باقر علیه السّلام در مورد صحیفۀ مهروموم شده ای که نزد«امّ سلمه» به ودیعت نهاده شده بود و مردم دربارۀ آن سخن می گفتند،سؤال نمودم.امام باقر علیه السّلام فرمود:

«رسول خدا را چون اجل فرا رسید،علی علم و اسلحه آن حضرت و هر چه را نزد او بود[از مواریث امامت]به ارث برد.

[این علوم و معارف و سلاح رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم همچنان نزد امیر المؤمنین علیه السّلام بود]تا اینکه به حسن و پس از او به حسین رسید.در این موقع چون ما از غلبۀ دشمنان بیم داشتیم،آنها را[جدّم حسین]نزد«امّ سلمه»به امانت سپرد و بعد از آن علیّ بن الحسین آنها را از امّ سلمه بازستاند.»

من گفتم:[بنابراین]بعد از آن به پدرتان رسید،و بعد از آن به شما رسیده است؟!

ص:215


1- 1) -کافی 297/1-298؛وافی 79/2.
2- 2) -ابو حمزه یا ابو الحسن،حمران بن اعین شیبانی،مردی تابعی و مورد قبول و اطمینان بوده است و از امام باقر و امام صادق علیهما السّلام روایت کرده است.رجوع کنید به:قاموس الرّجال 413/4.

امام باقر علیه السّلام پاسخ دادند:آری،همین طور است. (1)

و نیز از عمر بن ابان (2)روایت شده است (3)که گفت:از حضرت امام جعفر صادق در مورد صحیفۀ سر به مهری که نزد«امّ المؤمنین امّ سلمه»به امانت نهاده شده بود و مردم از آن سخن می گفتند،جویا شدم.امام در پاسخ فرمود:

«هنگامی که رسول خدا درگذشت،[امیر المؤمنین]علی دانش و سلاح و هر آنچه را نزد آن حضرت[از مواریث امامت]بود،از او به ارث برد و همچنان نزدش بود تا اینکه به فرزندش، حسن،و بعد از او به حسین رسید.»

[در اینجا من صبر نکرده به دنبال سخنان امام]عرض کردم:بعد از امام حسین آنها به علی بن الحسین،و از آن امام به فرزندش،و از ایشان هم به شما منتقل شده است؟

امام صادق علیه السّلام فرمود:آری همین طور است.

در کتاب غیبت شیخ طوسی،و مناقب ابن شهر آشوب،و بحار الانوار مجلسی،از قول فضیل (4)چنین آمده است:ابو جعفر،امام محمّد باقر علیه السّلام به من فرمود:

«در همان هنگام که امام حسین به سوی عراق عازم بود،وصیّت نامۀ پیامبر و کتب و دیگر اشیای آن حضرت را به امانت نزد امّ سلمه گذاشت و به او فرمود:وقتی که پسر بزرگ ترم به تو مراجعه کرد،آنچه را که به تو سپرده ام،به او تسلیم کن.

پس از اینکه امام حسین به شهادت رسید،علیّ بن الحسین نزد امّ سلمه رفت و آن بانو هم تمامی اشیائی را که امام حسین به امانت نزدش نهاده بود،به امام سجّاد تحویل داد.» (5)

و نیز در کتاب کافی،اعلام الوری،مناقب ابن شهر آشوب و بحار الانوار از ابو بکر حضرمی (6)روایت شده است(لفظ از کافی است)که امام صادق علیه السّلام فرمود:

ص:216


1- 1) -کافی 235/1؛بصائر الدرجات177/ و 186 و 188؛وافی 132/2.
2- 2) -ابو حفص،عمر بن ابان کلبی کوفی از جمله اصحاب امام جعفر صادق علیه السّلام بوده است.معجم رجال الحدیث 12/13.
3- 3) -کافی 236/1؛بصائر الدّرجات184/ و 177؛وافی 133/2.
4- 4) -ابو القاسم فضیل بن یسار،آزاد کردۀ«بنی نهد»از اصحاب امام باقر و امام صادق علیهما السّلام بوده است.(قاموس الرّجال 343/7)
5- 5) -الغیبة(شیخ طوسی)128/،چ تبریز 1323 ق؛مناقب ابن شهر آشوب 172/4؛بحار الانوار 18/46 ح 3.
6- 6) -ابو بکر حضرمی،عبد اللّه بن محمّد نام دارد و از امام صادق علیه السّلام احادیث بسیاری روایت کرده است.(قاموس الرّجال 15/16)

«امام حسین در آن هنگام که به سوی عراق عزیمت می فرمود،کتب و وصیّت نامه را نزد امّ سلمه به امانت نهاد.[اینها همچنان نزد آن بانو بود]تا اینکه علیّ بن الحسین بازگشت و[امّ سلمه]همۀ آنها را به وی تحویل داد.» (1)

البته اینها به غیر از آن وصیّتی است که امام در کربلا به همراه آنچه که امامی از امام دیگر به ارث می برد،به دخترش فاطمه سپرد و او بعدها به علیّ بن الحسین علیه السّلام تحویل داد.لازم به ذکر است که در آن ایّام امام سجّاد علیه السّلام به شدّت بیمار بود.

امام محمّد باقر علیه السّلام

در کافی،اعلام الوری،بصائر الدّرجات و بحار الانوار از قول عیسی بن عبد اللّه (2)،از پدرش،از جدّش چنین آمده است:

«در بستر مرگ،امام سجّاد علیّ بن الحسین علیه السّلام به فرزندانش که پیرامون او گرد آمده بودند، نظری افکند.سپس چشم به فرزندش محمّد بن علی(امام باقر علیه السّلام)انداخت و فرمود:«محمّد!این صندوق را بگیر و به خانۀ خود ببر.»

سپس امام به سخن خود ادامه داد و فرمود:

«در این صندوق به هیچ عنوان دینار و درهمی وجود ندارد،بلکه آکنده از علوم است.»» (3)

همچنین در بصائر الدّرجات و بحار الانوار،از همین عیسی بن عبد اللّه روایت شده است که امام صادق علیه السّلام فرمود:

«پیش از آنکه علیّ بن الحسین بدرود حیات گوید سبد یا صندوق را حاضر کرده به فرزندش فرمود:محمّد!این صندوق را ببر.او نیز صندوق را توسّط چهار نفر حمل نمود و برد.

چون امام سجّاد درگذشت،عموهایم برای گرفتن سهم خود از محتویات آن صندوق به پدرم مراجعه کرده گفتند:بهرۀ ما را از آن صندوق بپرداز.

امام باقر در پاسخ آنها فرمود:به خدا قسم که شما را نصیبی در آن نیست.اگر شما را بهره ای در آن می بود،آن را[پدرم]به من تحویل نمی داد.

ص:217


1- 1) -کافی 304/1؛اعلام الوری152/؛بحار الانوار 19/46؛مناقب ابن شهر آشوب 172/4.
2- 2) -عیسی بن عبد اللّه بن عمر بن علیّ بن ابی طالب که به او هاشمی می گفتند،از اصحاب امام صادق علیه السّلام بوده و احادیث بسیاری از آن حضرت روایت کرده است.(قاموس الرّجال 275/7-276)
3- 3) -کافی 305/1 ح 2؛اعلام الوری260/؛بصائر الدّرجات44/؛بحار الانوار 229/46؛ [1]وافی 83/2.

[سپس امام صادق علیه السّلام اضافه کرده می فرماید:]

در آن صندوق سلاح رسول خدا و کتاب های او قرار داشت.» (1)

امام صادق علیه السّلام

در بصائر الدّرجات از قول زراره (2)آمده است که امام صادق علیه السّلام فرمود:

«هنوز امام باقر حیات داشت که آن مواریث و کتب به من منتقل شد.» (3)

امام موسی بن جعفر علیهما السّلام

در کتاب غیبت نعمانی و بحار الانوار از قول حماد صائغ آمده است که گفت:

در آن مجلسی که مفضّل بن عمر مسائلی را از ابو عبد اللّه،امام صادق علیه السّلام می پرسید،حاضر بودم...

در این هنگام امام کاظم علیه السّلام وارد شد.امام صادق علیه السّلام رو به مفضّل کرده پرسید:

«دوست داری که مالک کتاب علی[بعد از من]را ببینی؟»

مفضّل پاسخ داد:چه از این بالاتر و بهتر!

امام به امام کاظم اشاره کرده فرمود:«این وارث و مالک کتاب علی است.» (4)

امام رضا علیه السّلام

در کافی،ارشاد مفید،غیبت شیخ طوسی و بحار الانوار از امام کاظم علیه السّلام روایت می کنند که فرمود:

«فرزندم علی بزرگ ترین فرزند من،و نیک ترین آنان در نظر من،و محبوب ترین ایشان برای من می باشد.او در کنار من به کتاب جفر نگاه می کند که هیچ کس جز پیامبر یا وصیّ پیامبر بدان نظر نکرده است.» (5)

ص:218


1- 1) -کافی 305/1 ح 1؛وافی 82/2؛بصائر الدّرجات165/؛اعلام الوری260/؛بحار الانوار 229/46.
2- 2) -زراره ابو الحسن و نام او عبد ربه،فرزند اعین،آزاد کردۀ بنی شیبان کوفی بوده و از امام صادق علیه السّلام حدیث روایت کرده است.وی در سال 150 ق وفات نموده است.(قاموس الرّجال 154/4)
3- 3) -بصائر الدّرجات158/ و 180 و 181 و 186.
4- 4) -الغیبة(نعمانی)177/؛بحار الانوار 22/48 ح 34.
5- 5) -اصول کافی 311/1؛ [1]ارشاد(مفید)285؛ [2]غیبت(شیخ طوسی)28/؛وافی 83/2.و [3]نیز رجوع کنید به:بصائر
مراجعۀ امامان مکتب اهل بیت علیهم السّلام به«جامعه»

نخستین امامی که به کتاب امیر المؤمنین علیه السّلام اشاره کرده و از آن سخن گفته است،امام علیّ بن الحسین زین العابدین علیه السّلام می باشد.این مطلب در کتب کافی،من لا یحضره الفقیه،تهذیب،معانی الاخبار و وسائل آمده است.ما آن را از کتاب کافی نقل می کنیم.

از ابان بن تغلب (1)روایت شده که گفت:

از علیّ بن الحسین علیهما السّلام در مورد کسی سؤال شد که دربارۀ مقداری از مال خود وصیّت کرده بود.(یعنی به طور مبهم وصیّت کرده بود که قدری از مال مرا به فلان مصرف برسانید،ولی مقدار آن را مشخص نکرده و عبارتی مانند«شیء من مالی»به کار برده بود.)

آن حضرت در پاسخ فرمود:

«شیء»در کتاب امام علی یک ششم محسوب می شود.» (2)

و نیز در کتاب های خصال،عقاب الاعمال و وسائل الشّیعه،از امام باقر علیه السّلام روایت شده است که فرمود:

«در کتاب علی آمده است:سه خصلت است که دارندۀ آن نمی میرد مگر اینکه وبال و زیان آنها را در ایّام حیات خود ببیند.آنها عبارتند از:

سرکشی،بریدن از بستگان و خویشاوندان و سوگند دروغ.» (3)

امام صادق علیه السّلام نیز در مورد اثبات اوّل ماه با رؤیت هلال به کتاب امیر المؤمنین اشاره فرموده است. (4)

به جز مواردی که ذکر شد،ما سی و نه مورد دیگر از روایت هایی که در آنها دو امام بزرگوار،

ص:219


1- 1) -ابان بن تغلب بن ریاح،ابو سعید بکری از موالی بنی جریر است که از امامانی چون حضرت سجّاد و حضرت باقر و حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است.او به کسانی که در مورد روایت احادیث امام صادق علیه السّلام،وی را سرزنش می کردند گفته است:چه طور به خود اجازه می دهید مرا از روایت احادیث مردی سرزنش کنید که از او سؤالی نکردم مگر اینکه در پاسخ فرمود: رسول خدا فرمود....
2- 2) -کافی 40/7 ح 1؛من لا یحضره الفقیه 151/4؛معانی الاخبار217/؛تهذیب 211/9 ح 835؛وسائل الشّیعه 450/13 ح 1.
3- 3) -خصال(شیخ صدوق)124/؛عقاب الاعمال(شیخ صدوق)261/؛وسائل الشّیعه 119/16.
4- 4) -استبصار(شیخ طوسی)64/3؛وسائل الشّیعه 184/7.

امام باقر و امام صادق علیهما السّلام،از کتاب امیر المؤمنین علی علیه السّلام سخن گفته اند،به دست آورده ایم. (1)

گذشته از اینها مواردی نیز بوده است که همین دو امام بزرگوار عین کتاب امیر المؤمنین را بیرون آورده متن آن را برای برخی از اصحاب خود چون زراره،محمّد بن مسلم (2)،عمر بن اذینه (3)، ابو بصیر،ابن بکیر (4)،عبد الملک بن اعین (5)و معتب (6)خوانده اند. (7)

گاهی نیز دیده شده است که امام باقر و امام صادق علیهما السّلام کتاب امیر المؤمنین را در برابر پیروان مکتب خلفا گشوده و مطالبی از آن را به ایشان نشان داده اند.حدیث زیر مبیّن همین مطلب است.

نجاشی روایت کرده است:

«عذافر صیرفی (8)در معیّت حکم بن عتیبه (9)به خدمت امام باقر علیه السّلام رسیدند.حکم آغاز سخن کرد و مسائلی را مطرح ساخت و امام با اینکه دیدار حکم را خوش نداشت،او را پاسخ می داد تا اینکه در مسأله ای بینشان اختلاف نظر افتاد[و حکم پاسخ امام را نپذیرفت].در این هنگام امام باقر رو به فرزند خود کرده فرمود:«پسرم برخیز و آن کتاب[علی علیه السّلام]را بیاور.»

فرزند امام فرمان برد و کتابی بزرگ که طوماروار روی هم پیچیده شده بود،پیش روی آن حضرت نهاد.امام آن را گشود و به جستجوی مسألۀ مورد بحث پرداخت تا آن را یافت.سپس

ص:220


1- 1) -رجوع کنید به:معالم المدرستین 336/2-339. [1]
2- 2) -ابو جعفر اوقص،محمّد بن مسلم بن ریاح طحان،از امام باقر علیه السّلام روایت کرده و مؤلّف کتاب«اربع مائة مسألة فی ابواب الحلال و الحرام»بوده است.وفاتش در سال 150 هجری است.(قاموس الرّجال 378/8)
3- 3) -می گویند نامش محمّد بن عمر بن اذینه بوده که نام پدرش بر نام خودش پیشی گرفته است.وی از اصحاب امام صادق علیه السّلام بوده است.(معجم رجال الحدیث 21/13)
4- 4) -ابن بکیر،ابو علی عبد اللّه بن بکیر بن اعین شیبانی است.از ثقات می باشد و از امام صادق علیه السّلام روایت کرده است. (قاموس الرّجال 399/5)
5- 5) -عبد الملک بن اعین،ابو فراس شیبانی است که از امام باقر و امام صادق علیهما السّلام روایت کرده و در زمان امام صادق از دنیا رفته است.(قاموس الرّجال 181/6)
6- 6) -معتب آزاد کردۀ امام صادق علیه السّلام است.منصور دوانیقی،خلیفۀ عبّاسی فرمان داد تا او را هزار تازیانه بزنند که بر اثر آن درگذشت.(قاموس الرّجال 47/9)
7- 7) -برای ملاحظۀ روایات مربوطه رجوع کنید به:معالم المدرستین 339/2-343. [2]
8- 8) -عذافر بن عیسی خزاعی صیرفی است که از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است.(قاموس الرّجال 295/6)
9- 9) -حکم بن عتیبه کوفی است که از امام باقر و امام صادق علیهما السّلام روایت نقل کرده است.حکم به سال 113 یا 114 یا 115 در سنّ شصت و چند سالگی درگذشت.اصحاب صحاح در مکتب خلفا احادیث او را آورده اند.(قاموس الرّجال 375/3؛تهذیب 292/1)

فرمود:«این املای رسول خدا و خطّ علی است.»

سپس رو به حکم کرده فرمود:

«ای ابو احمد!تو و سلمه (1)و ابو المقدام (2)،به هر طرف که می خواهید،به شرق و به غرب بروید، که به خدا سوگند علمی از این مطمئن تر که نزد ما خانواده است و جبرئیل بر ما فرود آورده،نزد هیچ کس دیگر نخواهید یافت.»» (3)

دوازده امام اهل بیت علیهم السّلام گاه می شد که حکم مسأله ای را از کتاب امام علیّ بن ابی طالب علیه السّلام می گفتند و به کتاب امام تصریح می کردند و گاه نیز همان حکم را بدون اینکه نامی از این کتاب ببرند،بیان می داشتند که ما این مطلب را در کتاب«معالم المدرستین» (4)شرح داده ایم.

از همین روست که تمامی احادیث ائمّه علیهم السّلام را سندی واحد است،و احادیث آنها با هم از یک ریشه برخاسته،و از یگانگی کامل با هم برخوردارند.

هشام بن سالم (5)،حماد بن عثمان (6)و دیگران روایت کرده اند که ابو عبد اللّه امام صادق علیه السّلام فرمود:

«حدیث من،حدیث پدرم می باشد؛و حدیث پدرم،حدیث جدّم؛و حدیث جدّم،همان حدیث حسین است.و حدیث حسین،حدیث حسن است؛و حدیث حسن،حدیث امیر المؤمنین؛و حدیث امیر المؤمنین،حدیث رسول خدا؛و حدیث رسول خدا،سخن خدای عزّ و جلّ می باشد.» (7)

به همین جهت بود که امام باقر علیه السّلام در پاسخ جابر بن عبد اللّه-که به حضرتش گفته بود:هر وقت

ص:221


1- 1) -سلمة بن کهیل،ابو یحیی حضرمی کوفی است.امام باقر و امام صادق علیهما السّلام را درک کرده است.(قاموس الرّجال 439/4)
2- 2) -ابو المقدام،ثابت بن هرمز آهنگر پارسی است.امام باقر و امام صادق علیهما السّلام را درک کرده است.او و سلمه از«بتریه» بودند که مردم را به ولایت علی علیه السّلام دعوت می کردند،در حالی که امامت ابو بکر و عمر را نیز قبول داشتند و عثمان و طلحه و زبیر و عایشه را دشمن می داشتند.اینها معتقد به خروج با اولاد علیّ بن ابی طالب علیه السّلام بودند و در این راه امر به معروف و نهی از منکر هم می کردند،و هر کدام از اولاد علی علیه السّلام را که بر حاکم زمان می شورید و خروج می کرد،امام می دانستند.(قاموس الرّجال 287/2-289)
3- 3) -رجال(نجاشی)279/.
4- 4) -معالم المدرستین 344/2. [1]
5- 5) -هشام بن سالم،ابو محمّد جوالیقی کوفی است.از امام صادق علیه السّلام روایت کرده و کتابی نیز تألیف نموده است.(قاموس الرّجال 357/9)
6- 6) -حماد بن عثمان فزاری از امام صادق و امام کاظم و امام رضا علیهم السّلام روایت کرده است.(قاموس الرّجال 397/3)
7- 7) -کافی 53/1؛ارشاد(مفید)257/. [2]

برایم حدیثی بیان می فرمایید،اسناد آن را هم برایم بگویید-فرمود:

«پدرم،از جدّم،از رسول خدا،از جبرئیل،از جانب خدای عزّ و جلّ برایم چنین حدیث کرد.و هر حدیثی که من برای تو می گویم،دارای همین اسناد است.» (1)

از همین روی بود که ابو عبد اللّه امام صادق علیه السّلام به«حفص بن بختری» (2)فرمود:

«آنچه از من شنیده ای می توانی آن را از جانب پدرم روایت کنی.و آنچه را که از من شنیده ای مجازی از جانب رسول خدا روایت کنی.» (3)

شاعر در همین زمینه چه نیکو سروده است:

فوال أناسا قولهم و حدیثهم

روی جدّنا عن جبرئیل عن الباری

«پس دوستی و پیروی کسانی را پیشه کن که گفتار و حدیث آنان چنین است:جدّ ما،از جبرئیل، از خداوند متعال روایت کرده است.»

تا اینجا مشخّص ساختیم که ائمّۀ اهل بیت علیهم السّلام عملا چگونه امّت اسلامی را آگاه می ساختند که ایشان وارثان پیامبر در علوم و معارف اسلامی هستند،و این علوم را حضرت علی علیه السّلام به خطّ خود و املای رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در کتابی ویژه مدوّن ساخته است.

سرگذشت حدیث در مکتب خلفا
اشارة

در برابر این همه محکم کاری ها در مکتب اهل بیت علیهم السّلام،مسألۀ مدارک حدیث پیامبر در مکتب خلفا به قرار ذیل است:

در مکتب خلفا نوشتن حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تا زمان عمر بن عبد العزیز ممنوع بود،امّا به دستور این خلیفه این امر حرام،حلال شد.بنابراین در ابتدای قرن دوم هجری پیروان مکتب خلفا تدوین حدیث را شروع کردند.

پس آنچه به نام حدیث پیامبر در آغاز قرن دوم هجری نزد پیروان مکتب خلفا وجود داشت، احادیثی بود که با چند واسطه از پیامبر به ایشان رسیده بود.

ص:222


1- 1) -امالی(مفید)26/. [1]
2- 2) -حفص بن بختری بغدادی،در اصل کوفی،از جمله اشخاصی است که از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است و دارای کتابی نیز می باشد.(قاموس الرّجال 355/3)
3- 3) -وسائل الشّیعه 380/3 ح 86.

بنابر نظر محدّثان،حدیث در مدّت یک قرن توسّط چهار طبقه از روات روایت می شود.مثلا چنانچه در آن زمان که عمر بن عبد العزیز دستور نوشتن حدیث را صادر کرد،محدّثی در کتاب خود از شخص عمر بن عبد العزیز-که در سال 101 هجری وفات کرده-حدیثی را از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کند،در این مورد،سلسلۀ سند حدیث می توانست چنین باشد:

1.عمر می توانست آن حدیث را از پدرش عبد العزیز بن مروان روایت کند.

2.عبد العزیز بن مروان می توانست حدیث را از پدرش مروان بن حکم روایت کند.

3.مروان بن حکم که در زمان پیامبر طفلی شیرخوار بوده،می توانست آن حدیث را از پدرش حکم بن ابی العاص روایت کند.

4.حکم بن ابی العاص که حضور پیامبر را در بزرگسالی درک کرده بود می توانست حدیث را از پیامبر روایت نماید.

بنابراین در مثال مذکور،آن حدیث با چهار واسطه از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت شده است.

در این صورت،حدیثی که در طول صد سال با چهار واسطه از زبانی به گوشی برسد،تا چه اندازه ای قابل اعتماد است!؟

اینک دلیلی روشن از مکتب خلفا بر گفتۀ خود می آوریم:

ذهبی و ابن کثیر از بشیر بن سعد روایت می کنند که می گفت:

«از خدا بترسید و خوددار باشید در روایت کردن حدیث!به خدا قسم،من خود کسانی را دیدم که با هم در مجلس ابو هریره می نشستیم و ابو هریره از پیامبر و همچنین کعب الاحبار حدیث روایت می کرد،سپس برمی خاست.من خود می شنیدم از بعضی کسانی که با ما در مجلس ابو هریره بودند، روایت هایی را که ابو هریره از پیامبر روایت کرده بود،به کعب نسبت داده آن روایت را از کعب روایت می کردند،و روایاتی را که ابو هریره از کعب روایت کرده بود،به پیامبر نسبت داده از او روایت می کردند.» (1)

ناگفته نماند آنچه تا بدین جا بیان شد،دربارۀ احادیثی می باشد که در زمان معاویه جعل نشده،و یا آنکه به سود خلفا دست کاری نگشته است؛چنان که در کتاب«نقش عایشه در تاریخ اسلام» به خصوص فصل«با معاویه»و نیز در دروس گذشته به آن اشاره شد.

ص:223


1- 1) -سیر اعلام النبلاء 436/2؛تاریخ ابن کثیر 109/8،شرح حال ابو هریره.الفاظ این حدیث مطابق نقل ابن کثیر می باشد.رجوع کنید به:تفسیر ابن کثیر 104/3-105.
سخن آخر

اگر هیچ دلیلی جز آنچه در این بحث بیان شد-که پیامبر همۀ علوم و معارف اسلامی را به دوازده وصیّ خود کتبا تسلیم نموده است-در دست نداشته باشیم،بازهم مسلمانان و به طور کلّی همۀ کسانی که بخواهند تفسیر قرآن و سنّت،یعنی عقاید و احکام اسلام را از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیاموزند، چاره ای ندارند جز آنکه به دوازده وصیّ آن حضرت مراجعه کنند و عقاید و احکام اسلامی را در مکتب آنان فراگیرند.

ولی با وجود این-چنان که در درس آینده آشکار می شود-پیامبر اکرم به فرمان خداوند عزّ و جلّ به مسلمانان به صراحت اعلام فرموده که پس از وی امام و رهبر انسان ها دوازده وصیّ او می باشند.

ص:224

درس سی و دوم

اشارة

ص:225

ص:226

خداوند حافظان اسلام پس از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را تعیین فرموده و پیامبر این امر را به امّت تبلیغ نموده است

مقدّمه
اشارة

در آغاز این بحث،شایسته است نخست اساس تفکّرات مکتب خلفا و مکتب اهل بیت را در امر امامت بررسی نماییم.

اساس تفکّرات دو مکتب در امر امامت
اشارة

پس از وفات پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تا به امروز،دو مکتب در عالم اسلام وجود داشته است:مکتب امامت،مکتب خلافت

مکتب خلافت می گوید:پیشوا و زمامدار انتخابی است.

امّا مکتب امامت می گوید:پیشوا و زمامدار امّت،همان اوصیای پیامبر می باشند؛و این امر انتصابی است،نه انتخابی.

آن گروه که می گویند تعیین پیشوا بر اساس انتخاب می باشد،معتقدند که این انتخاب به دست مردم انجام می گیرد،و بعد از پیامبر این مردمند که زمامدار را انتخاب می نمایند.

امّا مکتب امامت می گوید که تعیین پیشوا(اوصیای پیامبر)از طریق انتصاب می باشد،و این انتصاب از طرف خداست،نه از جانب پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و نه از جانب مردم.خداوند متعال پیشوا را نصب می کند،و پیامبر تعیین و انتصاب الهی را به مردم تبلیغ می نماید.

ص:227

اینک پیش از آغاز بررسی تفصیلی نظریّات دو مکتب،لازم است دو نکته را در این مقدّمه یادآور گردیم:

دانشمندان مکتب خلافت،کتبی دارند که در آن قانون و راه و روش تشکیل حکومت، واجبات این کار،وظایف حاکم،حقوق دولت اسلامی بر مردم،و حقوق مردم بر دولت اسلامی و اینکه والی و وزیر را به چه شکل باید انتخاب کرد،امام جمعه و قاضی چگونه تعیین می شود، مالیات به چه نحو گرفته می شود،زکات و خراج و جزیه چه اندازه است،و چه کسی باید بگیرد،و چگونه بگیرد،و امثال اینها را بیان کرده اند.این کتاب ها،نوشته های رسمی علمای معتبر و مشهور و مورد اعتماد مکتب خلفا می باشد که ما نظریّات مکتب خلفا در مورد تعیین زمامدار مسلمانان و چگونگی انتخاب او را،از این گونه کتب استخراج کرده و ارزیابی می کنیم.

نکتۀ دیگری که لازم است در این مقدّمه یادآور شویم،اصطلاح«خلیفه»است که در بحث های گذشته نیز در مورد آن سخن گفته بودیم.اینک به طور مبسوطتر آن را توضیح می دهیم.

معنای لغوی خلیفه

ابن اثیر گوید:خلیفه به کسی گفته می شود که نیابت و جانشینی غیر را بر عهده بگیرد. (1)

و نیز راغب اصفهانی گوید:خلافت نیابت از غیر است. (2)

در برخی از آیات قرآن کریم،الفاظ«خلائف»و«خلفاء»که جمع«خلیفه»می باشند،به همین معنای لغوی استعمال شده است.چنان که در آیۀ 69 از سورۀ اعراف فرموده است:

جَعَلَکُمْ خُلَفاءَ مِنْ بَعْدِ قَوْمِ نُوحٍ

«شما را پس از قوم نوح جانشینان ایشان قرار داد.»

در بعضی از فرمایشات پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نیز استعمال لفظ خلیفه در همان معنای لغوی خود مشاهده می شود.مانند اینکه می فرماید:

«اللّهمّ ارحم خلفائی،اللّهمّ ارحم خلفائی،اللّهمّ ارحم خلفائی.»

«بار خدایا!خلفای مرا مورد رحمت خویش قرار ده.(این عبارت را سه بار تکرار فرمودند)» عرضه داشتند:ای رسول خدا!خلفای شما کیانند؟فرمود:

ص:228


1- 1) -نهایة اللّغة،مادّۀ«خلف».
2- 2) -مفردات راغب،مادّۀ«خلف».

«الّذین یأتون بعدی،یروون حدیثی و سنّتی...» (1)

«آن کسانی که بعد از من می آیند و حدیث و سنّت مرا بازگو می نمایند...»

خلیفه در اصطلاح مسلمانان

در گذشته یادآور شدیم که ما در اسلام نامگذاری هایی داریم که در زمان خود پیامبر انجام شده است.این نام ها را یا شخص پیامبر انتخاب کرده،و یا از جانب خداوند نامگذاری شده و پیامبر آن را تبلیغ نموده است.این گونه نامگذاری ها را«مصطلحات اسلامی»و«مصطلحات شرعی» (2)نامیده اند.یعنی اصطلاحات یا نام هایی که به وسیلۀ شرع و شارع انتخاب شده است.امّا یک دسته از نام ها می باشند که مسلمان ها یا علمای اسلام وضع کرده اند که آنها را«مصطلحات متشرّعه»و یا«مصطلحات مسلمین»نامیده اند.

خلیفه در مفهوم کنونی آن(حاکم و زمامدار مسلمانان)یک نامگذاری شرعی نیست.یعنی این لفظ در زمان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر این معنی قرار داده نشده است؛هر چه هست از مسلمانان می باشد،و پیروان خلفا هستند که چنین نامگذاری کرده اند.اینان در ابتدای امر کسی را که پس از پیامبر اکرم برای زمامداری انتخاب کردند«خلیفة الرّسول»و بعدها به اختصار«خلیفه»نامیدند.گاهی نیز برخی از پیروان مکتب خلفا از حاکم و سلطان وقت،به«خلیفة اللّه»تعبیر نموده اصطلاح خلیفه را مختصرشدۀ آن قلمداد می کردند.

خلیفه در اصطلاح اسلامی

چنان که از موارد کاربرد لفظ خلیفه در برخی از آیات قرآن و روایات اسلامی استفاده

ص:229


1- 1) -معانی الاخبار374/ و 375؛عیون الاخبار 36/2، [1]چ نجف؛من لا یحضره الفقیه 420/4،تحقیق علی اکبر غفّاری؛ بحار الانوار 152/2 ح 7. و از مصادر مکتب خلفا رجوع کنید به:المحدّث الفاصل(رامهرمزی)،باب فضل الناقل عن رسول اللّه163/؛ [2]قواعد التحدیث(قاسمی)،باب فضل راوی الحدیث48/،چ دوم؛شرف أصحاب الحدیث(خطیب بغدادی)،باب کون أصحاب الحدیث الخلفاء الرسول30/؛جامع بیان العلم(ابن عبد البرّ)55/1؛أخبار اصبهان(ابو نعیم)81/1؛الفتح الکبیر(سیوطی)، به نقل از ابو سعید 233/10؛کنز العمال(متقی هندی)،کتاب العلم،باب آداب العلم،فصل روایة الحدیث و آداب الکتابة،به نقل از امیر المؤمنین علی علیه السّلام و ابن عبّاس 128/10 و 133 ح 1086 و 1127،و 181/10 ح 1407،چ دوم؛الالماع(قاضی عیاض)، باب شرف علم الحدیث و شرف أهله11/.
2- 2) -آنچه که در علم اصول فقه«حقیقت شرعی»نام می گیرد.

می شود،«خلیفة اللّه»در اصطلاح اسلامی کسی است که خدای متعال او را معیّن فرموده تا«اسلام» را به اهل زمان خویش تبلیغ نماید؛اعمّ از اینکه این شخص پیامبر باشد یا وصیّ پیامبر.

بنابراین مقصود از خلیفه در آیاتی مانند آیۀ 26 از سورۀ ص (1)و نیز آیۀ 30 از سورۀ بقره (2)، «خلیفة اللّه»به معنای مذکور می باشد.

خلاصه آنکه«خلیفة اللّه»امام زمان هر عصری است که وظیفۀ تبلیغ و حفظ و حراست دین خدا و احکام الهی را بر عهده دارد و بر مردم است که خلیفۀ منصوب از جانب خداوند را بشناسند و او را مرجع و پناه خود قرار دهند. (3)

ص:230


1- 1) - یا داوُدُ إِنّا جَعَلْناکَ خَلِیفَةً فِی الْأَرْضِ فَاحْکُمْ بَیْنَ النّاسِ بِالْحَقِّ
2- 2) - إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً
3- 3) -در جلد اوّل معالم المدرستین،باب«مصطلحات بحث الامامة و الخلافة»بحث مشروح تری پیرامون اصطلاح خلیفه آمده است.
امامت در مکتب خلفا
اشارة

طرح و دلیل نظریۀ مکتب خلافت را از کتاب هایی که در ابتدای بحث بدانها اشاره داشتیم و به «الاحکام السّلطانیّه»موسوم است،نقل می کنیم.

قاضی ماوردی(متوفّای 450 هجری)و قاضی ابو یعلی(متوفّای 458 هجری)که هر دو در عصر خویش قاضی القضات بوده اند،در کتب خویش که هر دو به همین نام است،مسأله را بدین شکل مطرح می کنند:

امامت که همان خلافت بعد از رسول است به سه شکل منعقد می گردد:

1. خلیفه ای جانشین خویش،یعنی خلیفۀ بعد از خود را تعیین کند.به این معنی که اگر هارون الرّشید گفت:بعد از من امین و مأمون خلیفه اند،مسلمانان مجبور به پذیرش هستند،و این خلیفه،خلیفۀ شرعی و اسلامی است،و پذیرش او وجوب دینی دارد.این دو دانشمند می گویند:

«در این زمینه هیچ گونه اختلافی نیست،و پذیرش خلیفه بدین شکل مورد اجماع و اتّفاق است.»

استدلال این دو در مورد این گونه منعقد شدن امامت،و اصالت و صحّت آن به این است که ابو بکر بعد از خودش،عمر را به زمامداری مردم تعیین نمود و کسی هم با این نظریه مخالفت نکرد.

پذیرش عموم مسلمانان نشان می دهد که این راه و روش را صحیح دانسته اند.لذا این نوع از انتخاب خلیفه که به دست خلیفۀ قبل انجام می گیرد،به دلیل عمل ابو بکر و عدم اعتراض مردم، صحیح است و در اصالت و صحّت این روش در مکتب خلفا اختلافی وجود ندارد. (1)

ص:231


1- 1) -«و أمّا انعقاد الامامة بعهد من قبله،فهو ممّا انعقد الاجماع علی جوازه و وقع الاتفاق علی صحّته،لأمرین عمل

2. خلیفه به انتخاب مردم تعیین می شود.

در این نوع از تعیین خلیفه صاحب نظران مکتب خلفا اختلاف دارند.ماوردی می گوید:«اکثریت دانشمندان بر آنند که خلیفه به وسیلۀ پنج تن از اهل حلّ و عقد،یعنی بزرگان و عقلای قوم انتخاب می شود،یا اینکه یک تن انتخاب می نماید و چهار نفر دیگر موافقت می کنند.» (1)

دلیلی که ایشان برای این نظریه نقل می کنند،این است که در خلافت ابو بکر،پنج تن با وی بیعت کردند،و این بیعت رسمیت یافت و پذیرفته شد.پنج تن مزبور عبارت بودند از:عمر بن خطّاب،ابو عبیدۀ جراح،سالم آزاد کردۀ ابو حذیفه،نعمان بن بشیر و اسید بن حضیر.بدین شکل بیعت در سقیفه انجام گرفت و ابو بکر به مقام خلافت رسید.آنگاه خلیفۀ منتخب در سقیفه،به مردم عرضه شد.مردم نیز خواه یا ناخواه او را پذیرفتند. (2)

پس به این دلیل-یعنی عمل این چند تن-انتخاب خلیفه با بیعت و رضای پنج تن از اهل حلّ و عقد تمامیت می پذیرد و انجام می یابد.

دلیل دیگر این نظریه این است که عمر بن خطّاب در شورایی که برای تعیین خلیفۀ پس از خویش معیّن نمود،گفت:اگر پنج تن از این شش نفر یکی را به خلافت پذیرفتند،او خلیفه خواهد بود.

بیشتر دانشمندان این مکتب در این عقیده اتّفاق نظر دارند.

گروه دیگری از دانشمندان مکتب خلافت می گویند:

خلافت همانند عقد ازدواج است.همان طور که در عقد نکاح،یک عاقد لازم است و دو شاهد،در خلافت هم یک نفر بیعت می کند،و دو نفر اعلام رضایت می نمایند.و همین تعداد از اهل حلّ و عقد برای تعیین خلیفه و زمامدار کافی است. (3)

ص:232


1- 1) -«أقلّ من تنعقد به منهم الامامة،خمسة یجتمعون علی عقدها،او یعقدها أحدهم برضا الاربعة.» (ماوردی7/؛ابو یعلی23/:اصل انتخاب مردم را یاد می کند،امّا اقوال مختلف را ذکر نمی نماید.و نیز رجوع کنید به:سلوک الملوک43/ و 44)
2- 2) -ماوردی7/.برای اطّلاع بیشتر در مورد سقیفه و حوادث آن رجوع کنید به:عبد اللّه بن سبا 78/1-139،چ چهارم تهران.
3- 3) -ماوردی7/.

دستۀ سوم معتقدند:

تنها اگر یک نفر با خلیفه بیعت کند کافی می باشد.انتخاب یک نفر و بیعت همان یک نفر، خلیفۀ امّت بزرگ اسلامی را مشخّص می سازد.

دلیل اینها این است که می گویند:

عبّاس بن عبد المطّلب به علی گفت:«امدد یدک أبایعک فیقول النّاس:عمّ رسول اللّه بایع ابن عمّه،فلا یختلف علیک اثنان.» (1):«دست خویش را دراز کن تا با تو بیعت کنم.مردم خواهند گفت:عموی پیامبر خدا با پسر عموی وی بیعت کرده است.و دیگر پس از آن،دو نفر هم در کار شما مخالفت نخواهند کرد.»

دلیل دوم این است که بیعت مانند حکم و فرمان حاکم شرع است،و حکم و فرمان یک حاکم شرع،نافذ می باشد و مخالفت با آن جایز نیست.

بنابراین دو دلیل،اگر حتّی یک نفر با کسی به عنوان خلافت بیعت کرد،خلافت وی برپا می شود و رسمیت و شرعیّت پیدا می کند. (2)

3. خلیفه با زور شمشیر و پیروزی نظامی خلافت را به دست می آورد.بر اساس این نظر اگر حکومت بر مسلمانان به وسیلۀ زور و غلبۀ نظامی به دست آمد،شخص حاکم،خلیفۀ بر حق است و خلافت او رسمی و اسلامی می باشد.و طبق نقل قاضی ابو یعلی:

«آن کسی که با شمشیر و زور بر جامعۀ اسلامی غلبه یافت و خلیفه گشت و امیر المؤمنین نامیده شد،دیگر برای هر کسی که ایمان به خدا و روز قیامت دارد جایز و روا نیست که شبی را به روز آورد در حالی که او را امام نداند؛خواه خلیفه آدمی جنایتکار باشد،و خواه پاکدامن.» (3)

فضل اللّه بن روزبهان،فقیه معتبر مکتب خلفا،در کتاب سلوک الملوک در مورد این قسم از تشکیل خلافت می نویسد:

«طریق چهارم از اسباب انعقاد پادشاهی و امامت،شوکت و استیلاست.علما گفته اند که چون امام وفات کند و شخصی متصدّی امامت گردد بی بیعتی و بی آنکه کسی او را خلیفه ساخته باشد،و

ص:233


1- 1) -طبقات الکبری ج 2 ق 2 ص 38؛مسعودی 200/2؛ [1]الامامة و السّیاسة 4/1. [2]
2- 2) -همۀ این اقوال را در:ماوردی7/،چ مصر 1393 ق،ببینید.
3- 3) -«و من غلب علیهم بالسّیف حتّی صار خلیفة و سمّی أمیر المؤمنین،فلا یحلّ لأحد یؤمن باللّه و الیوم الآخر أن یبیت و لا یراه اماما،برّا کان أو جائرا.»(ابو یعلی23/)

مردمان را قهر کند به شوکت و لشکر،امامت او منعقد می گردد بی بیعت.خواه قریشی باشد و خواه نه،خواه عرب باشد یا عجم یا ترک،خواه مستجمع شرایط باشد و خواه فاسق و جاهل...و امام و خلیفه بر او اطلاق توان کرد.» (1)

خلیفه و مسلمانان

اگر کسی به یکی از راه های گفته شده به خلافت رسید،به زور،یا با بیعت یک تن یا سه تن یا پنج تن،یا با انتخاب خلیفۀ قبلی،بر عموم مسلمانان واجب است که او را به شخص و نام بشناسند و به خلافت بپذیرند.همان طور که واجب است خدا و پیامبرش را بشناسند.

این خود یک نظر است،امّا اکثریت معتقدند به همین اندازه که مردم بدانند چه کسی خلیفه است،کافی است و شناسایی تفصیلی احتیاج نیست و شناخت اجمالی کافی می باشد. (2)

پیروان مکتب خلافت یک دسته روایت در معتبرترین کتب خویش از برجسته ترین راویان نقل می کنند،و بر اساس آن می گویند امام و خلیفۀ مسلمانان هر کاری را مجاز است انجام بدهد.و هر نوع ظلم و جور و اجحاف و فسق را هم مرتکب شود،جایز نیست بر روی او شمشیر کشید و با او مخالفت نمود و بر او خروج کرد.اینک نمونه هایی از این روایات:

1. حذیفه از پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت می کند:

«یکون بعدی أئمّة لا یهتدون بهدای و لا یستنّون بسنّتی فیهم رجال قلوبهم کقلوب الشّیاطین فی جثمان إنس.»

قال:قلت:کیف اصنع یا رسول اللّه ان ادرکت ذلک؟

قال:

«تسمع و تطیع للأمیر،و ان ضرب ظهرک و أخذ مالک،فاسمع و أطع.» (3)

«پس از من پیشوایانی خواهند آمد که به راه من نمی روند و به روش من عمل نمی کنند.پاره ای از ایشان دل هایی همچون دل شیاطین دارند اگر چه به ظاهر انسانند.»

حذیفه می گوید:گفتم:یا رسول اللّه!اگر من آن زمان را دریابم چه عکس العملی نشان دهم؟

ص:234


1- 1) -سلوک الملوک،دستور حکومت اسلامی47/،چ حیدرآباد دکن.
2- 2) -ماوردی15/.
3- 3) -صحیح(مسلم)20/6-22،باب الامر بلزوم الجماعة،چ محمّد علی صبیح بمیدان الازهر قاهره.

فرمود:

«شنوایی صد در صد و اطاعت مطلق از امیر کن.حتّی اگر بر پشتت بکوبد و مالت را ببرد،تو باید فرمان ببری و گوش به دستورش بسپاری.»

2. ابن عبّاس از پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت می نماید:

«من رأی من إمامه شیئا یکرهه فلیصبر فإنّه من فارق الجماعة شبرا فمات،مات میتة جاهلیّة.» (1)

«اگر کسی از پیشوا و زمامدار خویش چیز ناخوش آیندی مشاهده کرد،باید که صبر کند؛زیرا اگر کسی از دستگاه خلافت و مسلمانان پیرو آنها،یک وجب دور شود و بر آن بمیرد،مانند مردگان جاهلیّت مرده است.»

3. در روایت دیگر ابن عبّاس،از آن حضرت چنین نقل شده است:

«لیس أحد من النّاس خرج من السّلطان شبرا فمات علیه،إلاّ مات میتة جاهلیّة.» (2)

«هیچ کس را نرسد که بر پادشاه و امام زمان خود قیام کند،و حتّی وجبی از حکومت او سرپیچی نماید.اگر چنان کند و بمیرد،بر سنّت جاهلیّت مرده باشد.»

یکی از دانشمندان بزرگ مکتب خلفا در ذیل این احادیث،در بابی به عنوان«لزوم طاعة الامراء»می گوید:

«عموم اهل سنّت یعنی فقها و محدّثان و متکلّمان می گویند که حاکم با فسق و ظلم و زیر پا گذاشتن حقوق مردم،معزول نمی شود و نمی توان او را خلع نمود.و اصولا جایز و روا نیست که علیه او قیام شود،بلکه واجب است که او را پند و اندرز دهند،و او را از خداوند و قیامت بترسانند.

زیرا در این زمینه احادیثی از پیامبر به دست ما رسیده است که ما را از خروج علیه زمامدار بازمی دارد .»

خلاصۀ سخن اینکه قیام بر ضدّ پیشوایان و زمامداران به اجماع همۀ مسلمانان حرام است؛ اگر چه فاسق و ستمگر هم باشند.

بنابراین عقیده،خروج بر یزید بن معاویۀ شراب خوار و سگ باز و قاتل و جانی،و قیام علیه عبد الملک بن مروان که سربازانش خانۀ کعبه را با منجنیق خراب کردند،و جنگ بر ضدّ ولید که

ص:235


1- 1) -مسلم،باب الامر بلزوم الجماعة 22/6-60،چ مصر 1334 ق.
2- 2) -همان.

قرآن کریم را هدف تیر قرار داد،جایز نیست و حرام می باشد!

«نووی»شارح دانشمند صحیح مسلم،به دنبال سخنان بالا می گوید:

«روایات فراوان پشت در پشت هم داده گفتار بالا را اثبات می کنند،و از آن گذشته اهل سنّت اجماع کرده اند که زمامدار با فسق و فجور از امامت عزل نمی گردد.» (1)

این دانشمند در اینجا به آیۀ شریفۀ أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ (2)استناد کرده و گفته است که چون زمامداران،اولیای امورند،از ایشان باید اطاعت کرد.

ص:236


1- 1) -شرح نووی بر مسلم،باب الامر بلزوم الجماعة 229/12.و نیز رجوع کنید به:سنن بیهقی 158/8 و 159؛منتخب کنز العمال 146/2 و 147 و 148 و 149 و بعد؛مسند احمد 93/2 و 306 و 381 و [1] 488،و 114/3،و 126/4 و 202؛ابو داوود 242/4 و 241 ح 4759 و 4758 و 4762؛ترمذی 488/4 ح 2199. [2]
2- 2) -نساء:59. [3]
امامت در مکتب اهل بیت علیهم السّلام
اشارة

در مکتب اهل بیت علیهم السّلام مسألۀ امامت به صورت دیگری مطرح می شود،و چنان که دیدیم امامت بر اساس انتصاب الهی شکل می گیرد.پیشوایان این مکتب و دانشمندان آن به این آیه از قرآن کریم استناد می کنند:

وَ إِذِ ابْتَلی إِبْراهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّی جاعِلُکَ لِلنّاسِ إِماماً (1)

«خداوند ابراهیم را با کلماتی امتحان کرد.او با کمک الهی از امتحان با سرافرازی بیرون آمد.

در نتیجه خداوند فرمود:من تو را امام مردم قرار دادم.»

کلماتی که با آن،خداوند متعال ابراهیم خلیل علیه السّلام را امتحان فرمود در چه زمینه ای بوده است؟ آیا در آن از کشتن فرزند دلبندش،اسماعیل،سخن رفته بوده؟و یا جنگ با طاغوت بزرگ زمان، نمرود؟و یا در مورد رفتن به آتش نمرود،و سوختن با نهایت خشنودی فرمان رسیده است؟یا همۀ اینها بوده است؟از متن آیه دقیقا روشن نیست؛هر چه بوده حادثه یا حوادثی بس عظیم بوده که برای ابراهیم خلیل امتحانی بزرگ محسوب شده است.

در هر حال آنگاه که این پیامبر بزرگ از پیچ و خم این امتحانات به سلامت گذشت،و مانند همیشۀ عمرش سر بندگی و اخلاص به درگاه ربوبی سایید،به مقام والای امامت نائل شد.مقام امامت،آن هم پس از نیل به نبوّت و رتبۀ اولو العزمی و خلّت(دوستی خداوند)چه مقامی می تواند باشد که نیل بدان،ابراهیم علیه السّلام را آنچنان به وجد می آورد که آن را برای فرزندانش نیز

ص:237


1- 1) -بقره:124. [1]

درخواست می کند!

ابراهیم با شنیدن این پیام الهی و رسیدن به این مرتبت عظمی،به اقتضای بشریت از خدای خویش تقاضا می کند که این مرتبت در فرزندان وی هم باقی بماند.او به مناسبت طبیعت بشری، دوستدار فرزندان خویش است و می خواهد که آنها هم به این سرفرازی باطنی برسند.لذا عرضه می دارد: وَ مِنْ ذُرِّیَّتِی :«آیا از ذرّیۀ من نیز؟»

خداوند متعال جواب می فرماید: لا یَنالُ عَهْدِی الظّالِمِینَ (1)«امامت عهد خاصّ من است با بنده ام،و این عهد،به اشخاص ستمکار و ظالم نمی رسد.»

ظالم کیست؟در عرف و فرهنگ قرآن،گاهی به کسی که به خودش ظلم می کند،ستمکار گفته می شود.مثلا کسی که بت می پرستد یا خودکشی می نماید،به خود ستم کرده،بنابراین اسلام بدو ظالم می گوید.و گاهی به کسی که دیگران را مورد ستم قرار می دهد و به حقوقشان تجاوز می کند، ستمکار گفته می شود.مانند کسی که مال مردم را می برد یا از ایشان ربا می گیرد و یا به ناموسی تجاوز می کند.

بنابراین به طور کلّی هر کسی که به هر عنوان خدای متعال را نافرمانی بکند،در بینش قرآن و اسلام ظالم خواهد بود.(2) آن کسی که لحظه ای در ستم به خود و دیگران به سر برده است،بر اساس موازین دقیق نظام ربوبی،ظالم است و سزاوار عهد خدایی(امامت)نیست.

بنابراین بر اساس این استدلال قرآن،امام باید معصوم باشد.

گذشته از این آیۀ کریمه،در جاهای دیگری از قرآن کریم نیز از امامت سخن رفته و در آنها امام بر اساس جعل و قرارداد الهی معرّفی شده است.مانند:

وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِمْ فِعْلَ الْخَیْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إِیتاءَ الزَّکاةِ وَ کانُوا لَنا عابِدِینَ(3)

«ایشان را امامان و پیشوایانی قرار دادیم که به امر ما هدایت می کردند،و به ایشان مجموعۀ کارهای خوب،به ویژه برپا داشتن نماز و ادای زکات را وحی فرمودیم و ایشان برای ما بندگانی مطیع بودند.»

ص:238


1- 1) -بقره:124. [1]
2- ( 2)- طلاق: 1.\i وَ مَنْ یَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ
3- ( 3)- انبیاء: 73.

وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمّا صَبَرُوا وَ کانُوا بِآیاتِنا یُوقِنُونَ (1)

«برخی از ایشان(بنی اسرائیل)را امامانی قرار دادیم که به امر ما هدایت می کردند؛آنگاه که صبر و خویشتن داری کردند و در یقین به آیات ما پابرجا بودند.»

بنابراین بر اساس قرآن کریم،مسألۀ امامت در مکتب اهل بیت تنها بر اساس تعیین و جعل و قرارداد الهی امکان پذیر است و بس.

مسألۀ بعدی که در امامت مطرح است،مسألۀ عصمت امام می باشد که در آیۀ 124 از سورۀ بقره(به هنگام سخن گفتن دربارۀ امامت ابراهیم علیه السّلام)بدان تصریح شده است و ما آن را به اختصار مورد بحث قرار دادیم.

اینک اگر باز به قرآن رجوع کنیم،این آیۀ شریفه را ملاحظه خواهیم نمود:

إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً (2)

«جز این نیست که خداوند می خواهد هر گونه پلیدی و گناه را از شما اهل بیت دور کند،و شما را کاملا پاک و منزّه گرداند.»

کلمۀ«اهل البیت»که در این آیه به کار رفته است،از اصطلاحات شرعی است که به وسیلۀ قرآن کریم وضع شده است.پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نیز با قاطعیّت تمام افراد این گروه را تعیین فرموده است. (3)

پیامبر،علی و فاطمه و حسن و حسین را زیر کسای خویش جمع فرمود و این آیه را که دربارۀ ایشان نازل گشته بود،قرائت فرمود.و بدین وسیله دقیقا معیّن کرد که زنان وی در شمار اهل بیت نیستند. (4)لذا«اهل البیت»نام خاصّ این گروه شد و هر جا در اسلام سخن از اهل بیت گفته شود، مقصود اینان هستند و همین ها معصوم می باشند.این دومین شرط امامت بود.

*** مدارک و مصادر ما در مورد تفسیر آیه و دلالت صریح آن بر عصمت خاندان پیامبر،بسیار فراوان است.ما تنها به اندکی از آنها بسنده می کنیم.در ابتدا روایتی را نقل می کنیم:

ص:239


1- 1) -سجده:24. [1]
2- 2) -احزاب:33. [2]
3- 3) -این افراد همان چهارده معصوم می باشند که عبارتند از:پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،دختر گرامی اش،فاطمۀ زهرا علیها السّلام و دوازده امام علیهم السّلام.
4- 4) -رجوع کنید به:رسالۀ«حدیث کساء»اثر مؤلّف.

عن ابن عبّاس قال:قال رسول اللّه:

«إنّ اللّه قسم الخلق قسمین،فجعلنی فی خیرهما قسما؛فذلک قوله:و أصحاب الیمین و أصحاب الشّمال.فأنا من أصحاب الیمین،و أنا خیر أصحاب الیمین...ثمّ جعل القبائل بیوتا،فجعلنی فی خیرها بیتا؛فذلک قوله: إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً فأنا و أهل بیتی مطهّرون من الذّنوب.» (1)

نظریۀ مفسّران در مورد تفسیر این آیه

«عن قتاده رضی اللّه عنه فی قوله: إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً قال:هم أهل بیت طهّرهم اللّه من السّوء و اختصّهم برحمته(برحمة منه).» (2)

«قال الطبری:إنّما یرید اللّه لیذهب عنکم الرّجس أهل البیت،یقول:إنّما یرید اللّه لیذهب عنکم السّوء و الفحشاء یا أهل بیت محمّد،و یطهّرکم من الدنس الّذی یکون فی أهل معاصی اللّه.» (3)

«قال الزمخشری:و استعار للذّنوب:الرّجس،و للتّقوی:الطّهر،لأنّ عرض المقترف للمقبّحات یتلوث بها و یتدنّس کما یتلوّث بدنه بالأرجاس.» (4)

«قال الرّازی:فقوله تعالی: «لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ» :أی یزیل عنکم الذّنوب«و یطهّرکم»أی یلبسکم خلع الکرامة.» (5)

«قال البیضاوی: «إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ» الذنب المدنس لعرضکم... «وَ یُطَهِّرَکُمْ» من المعاصی «تَطْهِیراً» .و استعارة الرّجس للمعصیة و الترشیح بالتّطهیر للتنفیر عنها.» (6)

«قال المراغی:إنّما یرید اللّه لیذهب عنکم السّوء و الفحشاء یا أهل بیت الرّسول،و یطهّرکم من دنس الفسق و الفجور الّذی یعلق بأرباب الذّنوب و المعاصی.» (7)

لغویّون نیز در معانی«رجس»کلماتی دارند که تطهیر از آن به عصمت منتهی خواهد بود:

ص:240


1- 1) -الدرّ المنثور 199/5. [1]
2- 2) -تفسیر طبری 5/22؛ [2]الدّر المنثور 199/5. [3]
3- 3) -طبری 5/22. [4]
4- 4) -الکشّاف 425/3، [5]چ مصر 1953 م.
5- 5) -تفسیر الکبیر 209/25. [6]
6- 6) -تفسیر البیضاوی557/، [7]چ 1305 ق.
7- 7) -تفسیر المراغی 7/22، [8]چ مصر.

راغب اصفهانی می گوید:«رجس چیز پلید است.گفته می شود:«رجل رجس»:«مردی پلید»، و«رجال أرجاس»:«مردانی پلید».خداوند می فرماید:«رجس من عمل الشّیطان»:«پلیدی ای است از عمل شیطان.»و پلیدی به چهار صورت ممکن است وجود داشته باشد:یا از نظر طبیعت،یا از جهت عقلانی،یا از نظر شرعی و یا از همۀ این جهات مثل مردار.زیرا مردار هم از نظر شرع پلید است،هم از نظر عقل و هم از نظر طبیعت انسانی.پلید از نظر شرع چیزهایی است مثل قمار و شراب.برخی گفته اند که اینها از نظر قضاوت عقل هم پلید محسوب می شوند....» (1)

ابن اثیر،لغوی مشهور در النّهایه می نویسد:«الرجس:القذر.و قد یعبّر به عن الحرام و الفعل القبیح»:«رجس چیز پلید است،و گاهی نیز گفته شده مقصود از آن،کار حرام و عمل قبیح است.» (2)

علاّمه ابن منظور گفته است:«الرجس:القذر.و قد یعبّر به عن الحرام و الفعل القبیح و العذاب و اللّعنة و الکفر.»:«رجس پلیدی است.و گاهی از حرام و کار قبیح و عذاب و لعنت و کفر به رجس تعبیر می گردد.» (3)

فیروزآبادی می گوید:«الرجس:القذر و کلّ ما استقذر من العمل،و العمل المؤدّی إلی العذاب،و الشّکّ و العقاب و الغضب.»:«رجس پلیدی و هر عمل بد و آلوده و هر کار که به عذاب و شک و جزای بد و خشم منتهی شود،می باشد.» (4)

جوهری نوشته است:«الرجس:القذر،و قال الفراء فی قوله تعالی: «وَ یَجْعَلُ الرِّجْسَ عَلَی الَّذِینَ لا یَعْقِلُونَ» إنّه العقاب و الغضب.» (5)

عبد القادر رازی نیز در مختار الصحاح،بدون اندک تغییری همین معنی را برای رجس ذکر کرده است. (6)

فیومی گفته است:«الرجس:النتن،و الرجس:القذر.قال الفارابی:و کلّ شیء یستقذر فهو رجس.و قال النقاش:الرجس:النجس.و قال فی البارع:و ربّما قالوا:الرجاسة و النّجاسة،أی

ص:241


1- 1) -مفردات القرآن،مادّۀ«رجس»187/،چ تهران 1373 ق.
2- 2) -النّهایة فی غریب الحدیث و الأثر 200/2، [1]چ مصر 1383 ق.
3- 3) -لسان العرب [2]المحیط،مادّۀ«رجس»1128/1،چ یوسف خیاط و ندیم مرعشی.
4- 4) -القاموس المحیط، [3]مادّۀ«رجس»227/2،چ مصر.
5- 5) -الصحاح، [4]مادّۀ«رجس»930/2،چ مصر،تحقیق احمد عبد الغفور عطّار.
6- 6) -مختار الصحاح234/.

جعلوهما بمعنی.» (1)

ابن فارس می گوید:«الرجس:القذر لانّه لطخ و خلط.» (2)

حبیش تفلیسی:«بدان که رجس در قرآن سه وجه باشد.وجه نخستین رجس به معنای سیکی و قمار و بت و تیر مقامری بود...و وجه دوم رجس به معنای کفر و نفاق بود...و وجه سیم رجس به معنای کردار بد بود.» (3)

بررسی شرط انتصابی بودن

در مکتب اهل بیت چنان که دیدیم امامت انتصابی است،و این انتصاب باید از جانب خداوند باشد،و پیامبر فقط وظیفه دارد که آن را تبلیغ کند،نه اینکه صاحب مقام امامت را تعیین و یا زمامداری او را توصیه کند.

همچنان که پیامبر اکرم نماز را تبلیغ می نماید و در این کار فقط فرمانبردار خدا و پیام آور اوست،و حج را تبلیغ می کند و آن هم به دستور خداست و...در مسألۀ امامت نیز به همین شکل است.او امامت را از جانب خداوند تبلیغ می کند و نصب و تعیین از سوی ربّ العالمین است.پس آنچه که حضرت رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دربارۀ امامت بیان می کند،مانند همان هایی است که دربارۀ نماز و حجّ و زکات و جهاد می گوید و بیان می کند و توضیح می دهد.

او دربارۀ نماز می گوید:نماز را چنین بخوانید،در ابتدا این گونه وضو بگیرید،سورۀ حمد را در رکعت اوّل و دوم بخوانید،در رکوع چنین کنید و در سجده چنان.و می گوید که نماز را چند رکعت بخوانید،و یا مقارنات و مقدّمات آن را چگونه بجا آورید.

همان گونه که این موارد را پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از سوی خودش نمی گوید و از جانب خداوند بیان می کند و سخن او را تبلیغ می نماید،آنچه که در مورد مسألۀ امامت نیز گفته است از جانب حق تعالی می باشد؛ وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی* إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْیٌ یُوحی (4)

اینک برخی از احادیث و سخنانی را که از آن حضرت در مسألۀ امامت در دست داریم،به دو دستۀ متمایز تقسیم نموده در دو فصل آینده به طور مختصر بررسی می نماییم.

ص:242


1- 1) -المصباح المنیر، [1]مادّۀ«رجس»266/1.
2- 2) -معجم مقائیس اللّغة 490/2. [2]
3- 3) -وجوه قرآن110/ و 111.
4- 4) -نجم:3 و 4. [3]
اثبات امامت عموم اهل بیت علیهم السّلام
اشارة

در این دسته از احادیث،نام خاصّ هیچ یک از امامان وجود ندارد،ولی امامت عموم اهل بیت علیهم السّلام در آنها مطرح شده است.ما در اینجا دو نمونه از این گروه از احادیث را ارزیابی می کنیم:

حدیث ثقلین

روایت اوّل را از صحیح مسلم (1)نقل می کنیم که البته در ده ها کتاب معتبر دیگر از مکتب خلفا، چون مسند احمد و سنن دارمی و سنن بیهقی و مستدرک الصّحیحین (2)،نیز وجود دارد:

زید بن ارقم می گوید:در بین راه مکّه و مدینه(در سفر بازگشت از حجّة الوداع)در کنار آبگیری که«خم»نام داشت،پیامبر در میان مردم چنین خطبه خواند:

«ای مردم!آگاه باشید من نیز بشری هستم.نزدیک است مرا[به عالم بقا]بخوانند،و من اجابت دعوت حق کنم.

من دو چیز گرانمایه در میان شما به میراث می گذارم:

«کتاب خدا»که در آن هدایت و نور می باشد.آن را رها نکنید و بدان چنگ زنید؛و«خاندانم».

شما را در مورد اهل بیتم یادآور خدا می شوم.»

[و بنا به نسخۀ مستدرک،اضافه می فرماید:]

ص:243


1- 1) -مسلم 122/7 و 123،چ مصر 1334 ق.
2- 2) -المستدرک 109/3 و 148.برای دست یابی به بقیۀ مدارک،رجوع کنید به:المعجم المفهرس لألفاظ الحدیث النّبوی.

«هوشیار باشید که شما پس از من با این دو بازمانده چگونه رفتار می کنید.این دو هرگز از هم جدا نخواهند شد تا در حوض کوثر بر من وارد شوند.»

با تکیه بر این جملۀ اخیر از گفتار پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است که ما معتقدیم یکی از امامان اهل بیت-که تعدادشان نیز در روایات معتبر دیگر تعیین شده است-باید چنان عمری دراز داشته باشد که تا پایان جهان زنده بماند،و در نتیجه همدوش و قرین کتاب خدا برای همیشه در جامعۀ بشری موجود باشد و فرمودۀ پیامبر در مورد عدم جدایی این دو راست آید.

شبیه به همین سخن را جابر از خطبۀ عرفۀ پیامبر نقل می کند.می گوید:

من پیامبر را در ایّام حج در عرفه مشاهده کردم.آن حضرت بر ناقۀ خویش به نام«عضباء»سوار بود و برای مردم چنین خطبه می خواند:

«...ای مردم!من در میان شما چیزی گذاردم که اگر بدان چنگ زنید و از آن دست برندارید هرگز گمراه نمی شوید؛کتاب خدا و عترتم که اهل بیت من می باشند.»

ترمذی پس از نقل این سخن اضافه می کند که این حدیث از ابو ذر،ابو سعید خدری،زید بن ثابت و حذیفة بن اسید نیز نقل شده است. (1)

در این روایت،پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اهل بیت خویش را در کنار قرآن قرار داده هدایت را به دست ایشان و قرآن می داند،و چنگ زدن به دامان ایشان را موجب نجات قطعی از گمراهی و ضلالت بیان می کند.و می فرماید که هوشیار باشید و دقّت کنید که چگونه بعد از من با این دو رفتار خواهید کرد،و بدانید که این دو هیچ وقت از هم جدایی ندارند و در حوض کوثر(محلّ ورود نجات یافتگان رستاخیز)بر من وارد خواهند شد.

اینکه کتب آسمانی امام مردمند و پیشوای فکر و اعتقاد و اخلاق و عمل مردم از وجهۀ نظری هستند،یک مسألۀ مسلّم قرآنی است.(2) با توجّه و تکیه بر همین اصل،در کنار قرآن قرار گرفتن اهل بیت پیامبر،امامت ایشان را نیز اثبات می نماید.

به بیانی دیگر،اسلام از جنبۀ نظری در قرآن کریم تصویر و طرح شده،و در وجهۀ عملی و تجسّم خارجی در اهل بیت علیهم السّلام خودنمایی می کند.بنابراین ما وقتی که امامت قرآن را در وجهۀ نظری پذیرا شدیم،امامت اهل بیت را در وجهۀ عملی نیز باید بپذیریم.

ص:244


1- 1) -ترمذی 662/5 ح 3786.
2- ( 2)- احقاف: 12.\i وَ مِنْ قَبْلِهِ کِتابُ مُوسی إِماماً وَ رَحْمَةً ...\

علاوه بر این از آنجا که به گفتۀ پیامبر هدایت منحصر در این دو میراث گرانقدر اوست،و می دانیم هدایت قرآن در کلّیات مسائل اعتقادی،اخلاقی و عملی اسلام است،پس ناگزیر توضیح و تبیین اسلام قرآنی،وظیفه و کارکرد اهل بیت علیهم السّلام خواهد بود تا هدایت اتمام پذیرد و کامل گردد.

ناگفته نماند که این روایت آن قدر به صورت های مختلف و به وسیلۀ افراد متفاوت نقل شده که بازگویی و بررسی همۀ آنها محتاج مجالی خاص است.ما در اینجا فقط در صدد آن بودیم که با تکیه بر این حدیث،روشن سازیم که رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به فرمان الهی امامت را منحصر در اهل بیت خویش کرده و آنها را قرین و همدوش قرآن قرار داده است.

روایات تعداد ائمّه

در گروه دیگری از روایات،تعداد ائمّه و خلفا و زمامداران بعد از آن حضرت تعیین شده،ولی نامی از افراد ایشان به میان نیامده است.این روایات را تا به حال من از چهار نفر از صحابۀ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم یافته ام که جابر بن سمره یک تن از ایشان است.روایات او را در صحیح مسلم و بخاری،سنن ابو داوود،سنن ترمذی،مسند طیالسی،مسند احمد و...می توان یافت.

در اینجا روایات جابر را از نسخۀ صحیح مسلم نقل می نماییم. (1)او می گوید:من با پدرم به محضر رسول اکرم رفته بودیم.آن بزرگوار فرمود:

«همیشه و همیشه دین باقی خواهد ماند تا هنگام برپا شدن رستاخیز؛تا وقتی که بر شما دوازده خلیفه باشند که همۀ ایشان از قریشند.»

در این روایت بیش از این نقل نشده است،ولی امیر المؤمنین علی علیه السّلام در نهج البلاغه قسمتی را که از آن حذف شده است،چنین بیان فرموده اند:

«امامان از قریشند که درخت آن را در خاندان هاشم کشته اند،و این مقام جز برای ایشان صلاحیّت ندارد،و والیان و زمامدارانی غیر از ایشان برای مردم سزاوار نیستند.» (2)

ص:245


1- 1) -مسلم 2/6-4،کتاب الامارة،باب النّاس تبع لقریش؛بخاری 81/9،کتاب الاحکام،باب الاستخلاف؛ترمذی 45/2،چ هند،و 501/4 ح 2225،چ مصر؛ابو داوود 106/4 و 107،چ محمّد محیی الدّین عبد الحمید؛مسند احمد 86/5 و 87 و 88 و 89 و 90 و 92 و 93 و 94 و 95 و 96 و 97 و 98 و 99 و 100 و 101 و 106 و 107 و 108.
2- 2) -«انّ الائمّة من قریش،غرسوا فی هذا البطن من هاشم،لا تصلح علی سواهم و لا تصلح الولاة من غیرهم.» (نهج البلاغه201/،خطبۀ 144،تحقیق صبحی صالح) [1]

در روایت دیگر که در مسند احمد و مستدرک حاکم و...نقل شده است،مردی به نام مسروق که راوی روایت است می گوید:

ما در کوفه نزد عبد اللّه بن مسعود نشسته بودیم و او به ما قرآن درس می داد.مردی از وی سؤال کرد:ای ابو عبد الرّحمن!آیا شما از پیامبر نپرسیدید که این امّت چند خلیفه خواهد داشت؟

عبد اللّه در جواب این مرد گفت:از آن هنگام که من به عراق آمده ام،کسی جز تو از من این سؤال را نکرده است.آنگاه افزود:آری ما از پیامبر از این مسأله سؤال کردیم و آن حضرت فرمود:

«اثنی عشر کعدّة نقباء بنی إسرائیل.»

«دوازده تن،به تعداد نقیبان بنی اسرائیل.» (1)

این روایت از انس بن مالک و عبد اللّه بن عمرو بن العاص نیز نقل شده است.البته هر کدام از این روایات را افراد متعدّدی نقل کرده اند که در نتیجه،روایتشان به حدّ تواتر می رسد و کاملا مورد اطمینان است.

تفسیر حدیث و سرگردانی شارحان

در این گونه احادیث،شارحان و صاحب نظران اهل سنّت سخت به بن بست رسیده اند،و نتوانسته اند معنایی در خور عقاید مقبول در مکتب خلفا برای آن بیابند و دقیقا معیّن کنند که:این دوازده تن کیانند؟چگونه یک گروه دوازده نفری که پشت سر هم می آیند تا روز قیامت دوام می آورند و باقی می مانند؟آیا این گروه که عزّت و سربلندی اسلام با آنها پیوند دارد،چه ویژگی هایی می توانند داشته باشند؟آیا هر کس با هر گونه شخصیّت،می تواند حائز این مقام باشد یا حتما لازم است خلیفه ای عادل باشد؟

فقیه مشهور،ابن العربی در شرح سنن ترمذی می گوید:

«ما خلفای پس از رسول خدا را می شماریم.اینان را چنین می یابیم:

1.ابو بکر 2.عمر 3.عثمان 4.علی 5.حسن 6.معاویه 7.یزید بن معاویه 8.معاویة بن یزید 9.مروان 10.عبد الملک بن مروان 11.ولید 12.سلیمان 13.عمر بن عبد العزیز

ص:246


1- 1) -مسند احمد 398/1 و 406؛مستدرک الصّحیحین 501/4؛کنز العمال 26/3 و 27؛منتخب الکنز 312/5 در هامش المسند؛الصواعق المحرقه20/،چ دوم 1385 ق؛مجمع الزّوائد 190/5؛الجامع الصّغیر 75/1؛تاریخ الخلفاء10/،چ پاکستان.

14.یزید بن عبد الملک 15.مروان بن محمّد بن مروان 16.سفّاح 17.منصور...»

او همین طور شمارش خلفا را ادامه می دهد و بیست و هفت تن دیگر از ایشان را تا عصر خویش(سال 543 ق)می شمرد.آنگاه می گوید:

«اگر ما دوازده تن از ایشان را از ابتدای خلافت بشماریم و آن کسانی را که به ظاهر خلافت نبوی را داشته اند در نظر گرفته باشیم،می بینیم که تا سلیمان بن عبد الملک دوازده تن می شوند.امّا اگر آنها را که در واقع خلافت نبوی را دارا بوده اند(یعنی عدالت داشته اند)بشماریم،پنج تن بیشتر از این گروه را نخواهیم داشت که عبارتند از خلفای چهارگانۀ نخستین و عمر بن عبد العزیز.بنابراین من معنایی برای این حدیث نمی دانم.» (1)

قاضی عیاض،محدّث نامدار مکتب خلفا،در جواب این سؤال که:بیش از دوازده تن به خلافت رسیده اند؟!می گوید:

«این سخن اعتراضی است باطل؛زیرا پیامبر نفرموده است که:غیر از دوازده تن خلافت نخواهند کرد.بلکه او گفته است که چنین تعدادی خواهند بود که البته بوده اند و این سخن حضرت مانع از آن نیست که خلفا از این تعداد نیز بیشتر باشند.» (2)

دانشمند دیگری گفته است:

«مراد پیامبر این است که دوازده خلیفه در تمام دوران حیات اسلام تا دامنۀ قیامت خواهند بود که به حق عمل خواهند کرد،و در این گروه توالی و پشت سر هم بودن شرط نیست...بنابراین مقصود آن حضرت از جملۀ«پس از آن هرج و مرج خواهد بود»مقدّمات قیامت و فتنه ها و آشوب های پیش از آن،همانند خروج دجّال می باشد.»

او می گوید:«منظور از دوازده خلیفه،خلفای چهارگانه و حسن و معاویه و عبد اللّه بن زبیر (3)و عمر بن عبد العزیز می باشند(که مجموعا هشت تن می شوند)و می شود که مهدی عبّاسی(127- 169 ق)را نیز به آنها اضافه نمود؛زیرا او در میان عبّاسیان مثل عمر بن عبد العزیز در امویان است و نیز ظاهر(یکی دیگر از خلفای عبّاسی)را می توان افزود به خاطر عدالت و انصافی که داشته.و در

ص:247


1- 1) -شرح سنن ترمذی 68/9-69.
2- 2) -شرح نووی بر مسلم 201/12؛فتح الباری فی شرح صحیح البخاری 339/16 و 341.
3- 3) -این مرد در چهل خطبۀ جمعه صلوات بر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نفرستاد و خود به خاندان آن حضرت می گفت:من چهل سال است که بغض و دشمنی شما را در دل می پرورانم.(مروج الذهب 79/3 و 80)

نتیجه دو تن باقی می مانند که یکی از ایشان مهدی(موعود آخر الزّمان)است که او از اهل بیت می باشد.» (1)(و دیگری معلوم نیست چه کسی باشد؟!)

و نیز گفته اند:

«منظور پیامبر در این حدیث این است که دوازده تن خلیفه در عصر عزّت و شوکت خلافت و قدرت اسلام و انتظام امور آن خواهند بود.بنابراین،خلفای مورد بحث پیامبر کسانی هستند که اسلام در زمانشان عزیز است و همۀ مسلمانان در مورد شخص آنان اتّفاق نظر دارند.» (2)

بیهقی،محدّث و شارح نامدار مکتب خلفا،پس از توضیحی در زمینۀ این نظر می گوید:

«این تعداد با دارا بودن صفات مذکور،تا عصر ولید بن یزید بن عبد الملک تکمیل شده اند،و از آن پس هرج و مرج و آشوب های بزرگ به وجود آمده است.سپس عبّاسیان به حکومت رسیده اند.البته اگر صفات یاد شده را کنار بگذاریم،از تعداد دوازده تن بیشتر خواهیم داشت.و نیز همچنین است اگر خلفای بعد از آشوب ها را در نظر بگیریم.» (3)

در توضیح بیشتر این نظریّه گفته اند:

«از آن کسانی که در به خلافت رسیدن مورد اتّفاق بوده اند،در ابتدا خلفای سه گانه را می شناسیم.پس از ایشان علی است تا آن زمان که مسألۀ حکمیت در جنگ صفّین پیش آمد.از آن روز به بعد معاویه بر خود نام خلیفه نهاد(و اتّفاق در مورد خلافت علی از میان رفت.از آن پس نیز وضع به همین منوال بود تا اینکه)بعد از صلح امام حسن همه بر شخص معاویه اتّفاق کردند و بعد از او در مورد فرزندش،یزید،اختلافی به وجود نیامد.کار حسین و خلافتش نیز انتظام نیافت،بلکه به زودی کشته شد.پس از مرگ یزید نیز دوباره اختلاف کردند که چه شخصی خلیفه باشد.تا اینکه نوبت به خلافت عبد الملک بن مروان رسید.در مورد او اتّفاق عام به وجود آمد.البته می دانیم که این اتّفاق بعد از کشته شدن عبد اللّه بن یزید(سال 73 ق)پدیدار شده است.بعد از عبد الملک در مورد چهار فرزندش در خلافت اختلافی نشد.این چهار تن عبارتند از:ولید،سلیمان،یزید و هشام.

ما بین سلیمان و یزید بنا به وصیّت سلیمان،عمر بن عبد العزیز خلافت یافت.دوازدهمین کس از این گروه که مردم بر ایشان اتّفاق کردند،ولید بن عبد الملک است که چهار سال حکومت کرد.»

ص:248


1- 1) -الصواعق المحرقه19/،چ مصر؛تاریخ الخلفاء16/،چ پاکستان.
2- 2) -فتح الباری 338/16 و 341؛شرح مسلم(نووی)202/12-202؛تاریخ الخلفاء12/.
3- 3) -البدایة و النّهایة(ابن کثیر)249/6.

ابن حجر،محدّث بزرگ و فقیه مشهور شافعی مذهب می گوید:

«این توجیه،بهترین توجیه برای احادیث یاد شده است.» (1)

ابن کثیر،مورّخ و محدّث و مفسّر نامدار قرن هشتم می نویسد:

«راهی که بیهقی رفته و گروهی با او موافقت کرده اند(که مقصود از حدیث،خلفایی هستند که به طور متوالی تا عصر ولید بن یزید بن عبد الملک فاسق آمده اند)راهی است که در مورد آن تأمّل فراوان است.بیان این مطلب اینکه خلفا تا عصر ولید بر هر فرض که حساب کنیم،از این تعداد بیشتر هستند.دلیل ما این است که خلفای چهارگانه،یعنی ابو بکر و عمر و عثمان و علی،خلافتشان مورد اتّفاق و مسلّم است...بعد از ایشان هم حسن بن علی است،زیرا علی در مورد او و خلافتش وصیّت کرد و اهل عراق نیز با او بیعت نمودند...تا زمانی که او و معاویه صلح کردند.بعد از معاویه هم یزید،و پس از او هم معاویة بن یزید،سپس مروان،بعد عبد الملک بن مروان،بعد عمر بن عبد العزیز،بعد یزید بن عبد الملک،بعد هشام بن عبد الملک،زمامدار و خلیفه شدند.پس این گروه پانزده تن می شوند.تازه بعد از اینها ولید بن یزید بن عبد الملک(که در عبارت بیهقی دوازدهمین تن شمرده شده است)می باشد.و اگر حکومت عبد اللّه بن زبیر را قبل از عبد الملک به حساب بیاوریم به شانزده تن بالغ می شوند.

با همۀ این اشکالات،در میان این دوازده تن خلیفۀ مورد پسند پیامبر(بر حسب شمارش از ابتدای خلافت)،یزید بن معاویه وارد می شود،و کسی مانند عمر بن عبد العزیز که همۀ بزرگان او را مدح و ستایش کرده اند،خارج خواهد شد.با اینکه او کسی است که وی را در شمار خلفای راشدین نام برده اند و همه در عدالت او اتّفاق دارند و معتقدند که عصر او از عادلانه ترین اعصار در اسلام بوده است.حتّی شیعیان نیز بدین مسأله اعتراف دارند.

اگر کسی بگوید که ما فقط آن کسانی را در نظر می گیریم که امّت بر ایشان اجتماع بکنند،به این بن بست دچار خواهیم شد که علیّ بن ابی طالب و فرزندش را در شمار خلفا نیاوریم؛زیرا مردم در مورد خلافت ایشان اتّفاق نکردند و هیچ کس از اهل شام با این دو تن بر خلافت بیعت ننمودند.»

ابن کثیر به دنبال این سخن اضافه می کند:

«یکی از دانشمندان در شمار خلفای دوازده گانه،معاویه و یزید و معاویة بن یزید را به حساب آورده مروان و عبد اللّه بن زبیر را محسوب نمی دارد؛زیرا امّت بر هیچ یک از ایشان اتّفاق

ص:249


1- 1) -فتح الباری 341/16.

نکرده اند.من می گویم:اگر این مسلک را در شمارش خلفا بپذیریم،باید ایشان را چنین تعداد کنیم:

ابو بکر،عمر،عثمان،معاویه،یزید،عبد الملک،ولید بن سلیمان،عمر بن عبد العزیز،یزید و سپس هشام،که اینها ده تن می شوند.پس از ایشان ولید بن یزید بن عبد الملک فاسق است.ولی این راه اصولا ممکن نیست که مورد قبول واقع شود؛زیرا بدین ترتیب لازم می آید که علی و فرزندش، حسن را از این دوازده تن خارج سازیم،و این خلاف تصریحات علمای اهل سنّت و شیعه است.

همچنین خلاف روایتی می باشد که«سفینه»از پیامبر نقل کرده است که:خلافت پس از من سی سال است،و بعد از آن پادشاهی گزنده خواهد بود.» (1)

ابن جوزی در کتاب خویش موسوم به«کشف المشکل»دو وجه در حلّ این احادیث آورده است:

«اوّل:پیامبر اکرم در حدیث خویش به حوادثی که بعد از او و اصحابش اتّفاق می افتاد،اشاره فرموده است،و در واقع اصحاب آن حضرت با خود او در این زمینه پیوند دارند و یکسان هستند.

پیامبر از حکومت هایی که بعد از خودشان وجود دارد خبر می دهند،و با این سخنان به عدد خلفای موجود در این حکومت ها اشاره می فرمایند.شاید مقصود از کلمۀ«لا یزال الدّین...» (2)این باشد که همیشه حکومت برپا و برقرار و عزیز و قدرتمند است تا آنگاه که دوازده تن خلیفه به وجود آیند،و بعد از آن به شکل دیگری درمی آید که اوضاع و احوال آن بسیار مشکل تر خواهد شد.

اوّلین فرد از گروه خلفای پیامبر از بنی امیّه،یزید بن معاویه می باشد و آخرین فرد ایشان مروان حمار،و تعداد ایشان سیزده تن است.در این شمارش عثمان و معاویه و عبد اللّه بن زبیر به حساب نمی آیند؛زیرا اینان از صحابه می باشند.پس اگر از آن تعداد مروان بن حکم را حذف کنیم-زیرا در صحابه بودن او تردید وجود دارد-(و یا بدین جهت که خلافت را با زور و غلبه کسب کرده و مردم عصر او با رضایت خاطر با عبد اللّه بن زبیر بیعت کرده بودند)تعداد دوازده تن تکمیل می شود (و پیشگویی پیامبر بدین ترتیب به صدق می پیوندد.).

و آنگاه که خلافت از بنی امیّه بیرون رفت،فتنه ها و آشوب های بزرگ به وجود آمد و خطرات

ص:250


1- 1) -البدایة و النّهایة 250/6،چ افست بیروت.
2- 2) -مسلم 4/6،چ مصر 1334 ق.یعنی:«همیشه دین برپا خواهد ماند تا دوازده تن خلیفه باشند و...»در واقع کلمۀ دین که در متن روایت است تغییر معنی داده و به حکومت و زمامداری تفسیر گشته است.

و حوادث عظیم پدیدار شد،و تا زمانی ادامه یافت که خلافت بر بنی عبّاس استقرار یافت.پس از آن هم اوضاع و احوال خلافت تغییراتی آشکار و روشن یافت.» (1)

ابن حجر در کتاب«فتح الباری»پس از نقل این سخن به ردّ آن می پردازد و اشکالات آن را بر می شمارد. (2)

ابن جوزی در بیان وجه دوم برای این احادیث می گوید:

«دوم:احتمال دارد که این خلافت،با دوازده تن عهده دار آن،مربوط به زمان پس از مهدی باشد که در آخر الزّمان خروج می کند.من در کتاب دانیال چنین یافته ام:آنگاه که مهدی از دنیا برود،بعد از او پنج تن از فرزندان سبط اکبر(حضرت امام حسن)به زمامداری می رسند.سپس پنج تن از فرزندان سبط اصغر(حضرت امام حسین)بدین مقام نائل می شوند.آخرین تن از این دسته وصیّت می کند که یکی از فرزندان سبط اکبر،جانشین او شود و خلافت کند.پس از او نیز فرزندش خلافت را به عهده می گیرد.بدین ترتیب دوازده تن زمامدار مزبور کامل می شوند،و هر کدام از ایشان امامی هدایت یافته(مهدی)می باشند.»

ابن جوزی پس از این سخن اضافه می کند:

«روایتی هم وجود دارد که بعد از او(مهدی)دوازده مرد به حکومت خواهند رسید؛شش تن از فرزندان حسن،پنج تن از فرزندان حسین و یک تن از دیگران.آنگاه او می میرد و زمانه فاسد می شود.» (3)

ابن حجر هیثمی در تعلیقی که بر این حدیث دارد،می گوید:

«این روایت،جدّا روایتی است واهی.پس بر آن تکیه نمی توان کرد.» (4)

گروهی دیگر از دانشمندان گفته اند:

«به نظر چنین می رسد که آن حضرت در این حدیث از عجایب بعد از خویش خبر داده،و آشوب ها و نابسامانی های آن اعصار را پیشگویی کرده است؛زمان هایی که در آن مردم در یک زمان به گرد دوازده تن امیر جمع خواهند شد.اگر پیامبر غیر از این معنی چیزی دیگر اراده فرموده

ص:251


1- 1) -فتح الباری 340/16،به نقل از«کشف المشکل».
2- 2) -رجوع کنید به:فتح الباری 340/16.
3- 3) -فتح الباری 341/16،چ اوّل مصر.
4- 4) -الصواعق المحرقه21/،چ دوم مصر.

بود،مسلّما می فرمود:دوازده امیر خواهند بود که هر کدام چنین و چنان کارهایی خواهند کرد.حال آنکه دربارۀ این افراد هیچ گونه خبری نداده است.از اینجا می فهمیم که مقصود ایشان این بوده است که همۀ این خلفا در یک زمان بوده اند.»

و گفته اند:

«این پیشگویی-با مفهوم سابق الذّکر-در قرن پنجم اتّفاق افتاده است.زیرا در آن عصر در اندلس تنها شش نفر می زیستند که هر کدام بر خویشتن نام خلیفه گذارده بودند،و اضافه بر این شش خلیفه،زمامدار مصر(خلیفۀ فاطمی)و خلیفۀ عبّاسی در بغداد نیز بوده اند(که مجموعا هشت تن می شوند).همچنین کسانی که مدّعی خلافت بوده اند نیز به حساب می آیند که عبارتند از خوارج و علویّانی که در این عصر خروج کرده و از اطاعت خلفای عبّاسی سرباز زده و خواستار حکومت و خلافت شده اند.»

ابن حجر عسقلانی پس از نقل این گفتار می گوید: (1)

«این سخن،خاصّ کسانی است که تنها بر روایت مختصرشدۀ بخاری مطّلع شده اند،و طرق دیگر حدیث را(که توضیحات فراوانی در مورد خلفای دوازده گانه دارد)ندیده اند.تازه،وجود این گروه فراوان از خلفا،خود مایۀ اصلی افتراق و جدایی است،پس نمی تواند که مقصود و مراد آن حضرت قرار گیرد.»

مفهوم حقیقی این روایات

اینک بازگردیم و به مجموعۀ روایات نظر کنیم و مفهوم حقیقی آنها را به دست آوریم تا بتوانیم به نادرستی تمام این توجیهات که هیچ کدام با یکدیگر همسانی ندارند،آشکارا پی ببریم.

آنچه با نظر دقیق از این احادیث می توان استفاده کرد به قرار زیر است:

1. «تعداد خلفای پیامبر و پیشوایان اسلام از دوازده تن تجاوز نمی کند و همگی از قریشند.»

دلیل ما بر این مدّعا الفاظ روشن و صریحی است که در پاره ای از این گونه احادیث وجود دارد.مثلا:

«و یکون لهذه الأمّة اثنا عشر قیّما کلّهم من قریش.» (2)

ص:252


1- 1) -فتح الباری 338/16 و 339؛شرح نووی 202/12.
2- 2) -کنز العمال 27/13 ح 164 و 165 و 166.

«برای این امّت دوازده سرپرست است که همه از قریشند.»

«یملک هذه الأمّة اثنا عشر خلیفة....» (1)

«برای این امّت دوازده خلیفه خواهد بود.»

«یکون بعدی اثنا عشر خلیفة کلّهم من قریش.» (2)

«بعد از من دوازده خلیفه خواهند بود که همه از قریش هستند.»

جملات«بعد از من دوازده خلیفه می باشد»و«برای این امّت دوازده خلیفه خواهد بود»و امثال آن،دقیقا انحصار تعداد خلفا و سرپرستان امّت را در دوازده تن بیان می کند.

2. «این پیشوایان و خلفا به طور پیوسته تا روز قیامت در میان امّت خواهند بود.»

برای اثبات این سخن نیز به روایات موجود مراجعه می کنیم.مسلم در کتاب صحیح خود از پیامبر نقل می کند:

«امر خلافت مادامی که در جهان حتّی دو تن باقی مانده باشند،در قریش خواهد بود.» (3)

این حدیث که در معتبرترین مصادر حدیثی اهل سنّت آمده،دقیقا پیوستگی خلفا را تا پایان جهان اعلام می دارد.

حال حدیثی را که در گذشته نقل کردیم،تکرار می نماییم:

«پیوسته این دین تا وقتی که دوازده تن خلیفه بر شما حکومت کنند،تا قیامت باقی خواهد ماند.» (4)

این حدیث به روشنی برپایی دین را تا قیامت نوید می دهد و همدوش آن،خلافت دوازده تن خلیفه را اعلام می دارد.به این معنی که پیامبر تصریح می فرماید که دین من تا قیامت می ماند،و این مدّت عصر خلافت دوازده تن خلیفه است که ناگزیر باید حدّ اقل،عمر یک تن از این خلفا آنچنان دراز و طولانی باشد که عصر خلافت او امکان همدوشی با این زمان دراز را داشته باشد.

ص:253


1- 1) -همان.
2- 2) -همان.
3- 3) -صحیح مسلم 3/6،چ مصر.
4- 4) -مسلم 4/6؛کنز العمال 27/13 ح 162.
چگونه و چرا این حدیث از تحریف مصون مانده است

حال توجّه به این نکتۀ حسّاس نیز لازم است که ببینیم چه طور این گونه احادیث نقل شده،و به عبارت دیگر از چنگال سانسور شدید و خفقان بی حساب دستگاه خلافت-به ویژه اموی ها-رها شده است.

من تصوّر می کنم آن وقت که اوّلین بار صحابۀ پیامبر این حدیث را برای دیگران نقل می کردند،تعداد خلفا هنوز اندک بود،و پرواضح است که در آن زمان دستگاه حاکمه نمی توانست پیش بینی کند که بعدها به چه مشکلی برای توجیه و تفسیر آن دچار خواهد شد.اگر آن هنگام به چنین بن بستی در آینده پی برده بودند،بدون شک این حدیث در معتبرترین متون مکتب خلفا به دست ما نمی رسید،و یا لااقل به شکلی دست کاری می شد که دیگر ایجاد مشکلی نکند و بی اثر شود.همان طور که بسیاری از احادیث معتبر و روشنگر نبوی،به واسطۀ تحریفات دانشمندان و روات مکتب خلفا دست کاری و خنثی شده است.

بنابراین علّت انتشار حدیث مزبور این است که در هنگام نقل،عدد خلفا هنوز به دوازده تن نرسیده بود.به این معنی که نقل این حدیث در عصر حکومت معاویه یا یزید بن معاویه بود،و تا آن زمان خلفای رسمی شش و یا هفت تن بیشتر نبوده اند.بنابراین دستگاه خلافت از نشر آن احساس خطر نمی کرده است.و زمانی که عدد خلفا از دوازده تن گذشت،دیگر امکان جلوگیری از نشر این احادیث و یا تغییر و تحریف آنها وجود نداشت.

*** با توجّه به فروض مختلف و دور از حقیقت که در توجیه حدیث مذکور گفته اند،دیدیم تنها طرح مکتب اهل بیت علیهم السّلام،یعنی دوازده امام معصوم است که قابل تطبیق با حدیث مزبور می باشد.

در خاتمه یادآور می شویم اهمیّت این حدیث،بیشتر از آنجاست که در تمام صحاح و سنن و مسانید و مصنّفات حدیثی مکتب خلفا وجود دارد،و همگان صحّت و اعتبار آن را قبول دارند.

ص:254

تصریح روایات بر نام امام و خلیفۀ پس از پیامبر
اشارة

در احادیث یاد شده،چنان که دیدیم از فرد فرد خلفا نام برده نشده است.اینک به احادیثی می پردازیم که به نام خلیفه و زمامدار بعد از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تصریح دارد و با بررسی آنها دامنۀ سخن را جمع می کنیم.

جانشین آیندۀ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،در اوّلین دعوت علنی

اوّلین متن مورد استناد ما در این زمینه،حدیث انذار یا یوم الدّار است که مربوط به اوّلین تبلیغ آشکار پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بوده است.این حدیث در بسیاری از مصادر و مدارک تاریخی و روایی معتبر مکتب خلفا،چون تاریخ طبری،تاریخ ابن اثیر و ابو الفداء،مسند احمد،کنز العمّال،تاریخ ابن الوردی،دلائل النّبوه بیهقی و...وجود دارد که البته از نظر اجمال و تفصیل با هم اندک فرقی دارند.ما حادثۀ مزبور را از تاریخ طبری نقل می کنیم که از قدیمی ترین مصادر ما در این زمینه،و در شمار معتبرترین متون تاریخی مکتب خلفا می باشد:

امام امیر المؤمنین علیه السّلام می گوید:آنگاه که آیۀ کریمۀ أَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ (1)نازل شد، رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مرا احضار کرده فرمود:

«ای علی!خداوند به من فرمان داده است که خویشان و عشیرۀ نزدیک خود را به سوی خداوند دعوت کنم،و آنها را انذار نمایم.من توان این کار را نداشتم و می دانستم که هرگاه آغاز آن نمایم،با

ص:255


1- 1) -شعراء:214. [1]

آنچه آن را ناخوش دارم(انکار و ستیزۀ نزدیکان)روبرو می گردم.در نتیجه[هنوز]اقدامی نکرده بودم.تا اینکه جبرئیل بر من نازل شد و گفت:ای محمّد!اگر آنچه را بدان فرمان داده شده ای عمل ننمایی[و بازهم به تأخیر بیندازی]پروردگارت تو را عقاب خواهد نمود.بنابراین[ای علی!دیگر جای درنگ نیست،برخیز و]اندکی طعام آماده ساز...و سپس فرزندان عبد المطّلب (بنی هاشم)را گرد آور تا من با آنان سخن گویم و آنچه را بدان مأمور شده ام،ابلاغ نمایم.» (1)

امام علی علیه السّلام می گوید:

«آنچه را حضرتش فرموده بود انجام دادم و سپس آنان را به میهمانی فرا خواندم.آنان در آن زمان چهل تن-یک تن بیشتر یا کمتر-بودند.هنگامی که همگی نزد آن حضرت گرد آمدند، ایشان طعامی را که آماده ساخته بود،طلبید.چون آن را بیاوردم و بر زمین نهادم،رسول خدا قطعه ای از گوشت را برداشت و آن را با دندان خویش تکّه تکّه نمود و در اطراف ظرف غذا بیفکند.سپس فرمود:به نام خدا بردارید و شروع کنید.

حاضران بخوردند تا سیر شدند....قسم به خدایی که جان علی به دست اوست،آنان چنان بودند که یک نفرشان به تنهایی[باید]تمامی آنچه را که من برای همه آورده بودم،می خورد[تا سیر گردد].

پس از آن پیامبر به من فرمود:ایشان را سیراب ساز.من نیز دوغی را که آماده کرده بودم،بهر آنان بیاوردم و ایشان از آن بیاشامیدند تا اینکه همگی سیراب شدند.قسم به خداوند که[باید] یک نفر از آنان همۀ آن دوغ را می نوشید[تا سیراب می شد].

وقتی رسول خدا خواست با آنان سخن گوید،ابو لهب بر آن حضرت پیشدستی نمود و گفت:

او سخت شما را سحر کرده است!

وقتی ابو لهب چنین گفت،حاضران بدون اینکه رسول خدا با آنان سخن گفته باشد،پراکنده شدند و رفتند.»

در اینجا پیامبر سکوت فرمود و چیزی نگفت.او مأمور به دعوت بود،و بدین منظور نیز آنان را

ص:256


1- 1) -این اوّلین باری است که پیامبر دعوت را از خانۀ خویش که خود آن حضرت و علی و خدیجه در آن زندگی می کردند، بیرون برده است.تا این روز،در سال سوم بعد از بعثت،اسلام در خانۀ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بوده و تنها مسلمانان روی زمین،افراد این خانه بوده اند.

جمع کرده بود.ولی در مجلسی که بر کار او نام«سحر»نهاده شد،دیگر سخن گفتن صحیح نبود. (1)

بنابراین مجلس پایان یافت و همه به خانه هایشان رفتند.

روز دیگر نیز امام مأمور به دعوت شد،و مجلس مهمانی با همان شرایط و افراد تکرار شد.

البته این بار پیامبر اجازۀ سخن به ابو لهب نداد و جمع خویشانش را مخاطب قرار داده فرمود:

«ای فرزندان عبد المطّلب!سوگند به خداوند،من جوانی را در عرب سراغ ندارم که چیزی برای قوم خود آورده باشد،بهتر از آنچه من برای شما به ارمغان آورده ام.من برای شما خیر دنیا و آخرت را آورده ام.خداوند تعالی به من امر فرموده است که شما را به سوی او دعوت کنم.اینک کدام یک از شما شریک رنج های من و کمک کار در ادای رسالت من می شود تا او برادر و وصیّ و خلیفۀ من در میان شما باشد؟»

امام می فرماید:

«همۀ افراد سکوت کردند و کسی ندای پیامبر را پاسخ مثبت نداد.امّا من که کوچک ترینشان بودم...گفتم:

«أنا یا نبیّ اللّه أکون و زیرک علیه.»:«من ای پیامبر خدا وزیر و مددکار تو می شوم در تحمّل بار رسالت.»(2)

پیامبر گردن مرا گرفت و فرمود:

«إنّ هذا أخی و وصیّی و خلیفتی فیکم.فاسمعوا له و أطیعوا.»:«این،برادر و وصی و خلیفۀ من در میان شماست.از او فرمان برید و به گفته و دستورش گوش فرا دهید.»

پیر مردان بنی هاشم و بزرگان قوم از جای برخاستند،و در حالی که از سر تمسخر و استهزا می خندیدند،به ابو طالب گفتند:این برادرزاده ات به تو امر می کند که از کودک خردسالت فرمان بری!(با این که تو شیخ و رئیس قریش هستی!)»(3)

ص:257


1- 1) -معقول است که در چنین زمانی که پیش از سخن گفتن پیامبر کسی او را تکذیب کرده و اثر کلام او را خنثی نموده است،وی نباید چیزی بگوید.لذاست که می بینیم همان حضرت در برابر سخن عمر نیز که گفت:«إنّ الرّجل لیهجر.»:«این مرد هذیان می گوید.»،سکوت می کند.
2- همچنان که هارون وزیر موسی بود. طه: 29- 33:\i وَ اجْعَلْ لِی وَزِیراً مِنْ أَهْلِی* هارُونَ أَخِی* اشْدُدْ بِهِ أَزْرِی* وَ أَشْرِکْهُ فِی أَمْرِی فرقان: 35:\i وَ لَقَدْ آتَیْنا مُوسَی الْکِتابَ وَ جَعَلْنا مَعَهُ أَخاهُ هارُونَ وَزِیراً\
3- تاریخ الرسل و الملوک( طبری) 2/ 319 و 321، چ دار المعارف مصر 1968 م؛ تفسیر طبری 19/ 74- 75؛ الکامل فی التاریخ( ابن اثیر) 2/ 41- 42، چ دار الکتاب العربی.

این اوّلین روزی است که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم علی علیه السّلام را به عنوان امامت بر امّت مشخّص می کند.در این روز که نخستین روز دعوت رسمی و علنی اسلام و پیامبر می باشد،آن حضرت به سه چیز اساسی دعوت می کند:

1.خداوندی حق تعالی

2.پیامبری آن حضرت

3.وزارت و خلافت و وصایت علیّ بن ابی طالب؛که اوّلین عنوان(وزارت)مربوط به دوران حیات آن حضرت است،و دومین و سومین عنوان(وصایت و خلافت)مربوط به بعد از رحلت وی می باشند.

«وزارت»،همکاری علی علیه السّلام با پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در تحمّل مشقّت های تبلیغ در عصر حیات او را می فهماند.و«وصایت و خلافت»،به مفهوم به تنهایی عهده دار شدن تحمّل این بار گران بعد از رحلت آن حضرت می باشد.

این حقیقت را گفته بودیم که خلیفۀ هر کس،همان کاری را می کند که او کرده است.خلیفۀ پیامبر کار پیامبر را به عهده دارد؛شریک پیامبر است در کار خاصّ او،یعنی تبلیغ؛و بعد از وی ادامه دهندۀ راه اوست،نه اینکه حکومت کند.البته حکومت و رهبری از شئون جدایی ناپذیر پیامبری است 1نه تمام آن.بنابراین حکومت هم از شئون خلیفۀ پیامبر است نه تمام شخصیّت خلیفه.پیامبر باید حاکم باشد و در عصر او حاکم بر حق وجود ندارد و حکومت دیگری صحیح و مشروع نیست؛ولی پیامبر نیامده است که حاکم باشد،که اگر حکومت نیافت،به پیامبری او لطمه و ضرری وارد گردد و نقض غرض شود.عیسی علیه السّلام در تمام دوران پیامبری اش حکومت و قدرت مادّی نیافت،امّا سراسر عمر خویش را به تبلیغ رسالات الهی گذرانید.آیا در پیامبری او خللی وارد آمد؟!

پیامبر خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مکّه به مدّت سیزده سال پیش از هجرت حاکم نبود و قدرت حکومتی نداشت،امّا به پیامبری وی کمترین نقص و خدشه و خللی وارد نیامده است.

ص:258

بنابراین علی علیه السّلام،آن روز که زعیم امّت و زمامدار و حاکم است،و یا آن وقت که نیست،در خلافت او فرقی نمی کند و به اساس امامت او صدمه ای وارد نمی آید.

اینکه پیامبر در اینجا امیر المؤمنین را به خلافت خویش معرّفی نمود،چه معنایی در نظر داشت؟آیا می خواست آن حضرت را به زمامداری و زعامت جامعۀ اسلامی معرّفی کند،و حکومت او را پس از خویش تثبیت نماید؟خیر،او فقط حاکم تعیین نکرد،بلکه بالاتر و برتر از حاکم را معیّن نمود.او وصیّ و وزیر پیامبر و مبلّغ رسالت الهی پس از خود را معرّفی کرد.

خلافت پیامبر با این مفهوم-که مقامی بس بلند را نشان می دهد-هم شامل حفظ و نشر اسلام دست ناخورده و خالص است،و هم شامل حکومت عدل اسلامی،و هم شامل منصب بزرگ قضاوت،و هم شامل امامت جمعه و جماعت.امّا مساوی با هیچ کدام به تنهایی و منهای بقیّه نمی باشد.

سرپرست بعد از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
اشارة

در یک روایت دیگر که در گذشته بدان اشاره داشتیم،دیدیم که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دو دسته سرباز به یمن فرستاد؛یکی به سرکردگی امام علیه السّلام و دیگری به فرماندهی خالد بن ولید.و فرمود که اگر دو لشکر به هم رسیدند،فرماندهی با علی خواهد بود.خالد که عادات و خصایل جاهلی را کامل داشت،از این سخن ناراحت شد.لذا پس از پایان مأموریّت،چند نفر را نزد پیامبر فرستاد تا شکایت نامه ای از امام به نزد پیامبر برند.

بریده،صحابی حامل نامه،می گوید:من نامه ای را که به همراهم بود،به محضر پیامبر تقدیم داشتم.نامه را برای وی خواندند.آن حضرت چنان خشمگین شد که من اثرات آن را در سیمای مبارکش مشاهده کردم.در اینجا بود که عرضه داشتم:یا رسول اللّه!من به تو پناه می آورم.نامه را خالد فرستاده و به من دستور رسانیدن آن را به محضرتان داده است.من اطاعت او را کرده ام که فرماندۀ من بوده است.

پیامبر فرمود:

«از علی بدگویی نکن!او از من است و من از اویم.او ولیّ و سرپرست و صاحب اختیار شماست پس از من.» (1)

ص:259


1- 1) -مسند احمد 356/5؛خصائص(نسائی)24/؛مجمع الزّوائد 127/9؛کنز العمال 207/12 و 212.

در یکی از متون حدیثی،علاوه بر حدیث بالا،اضافه ای وجود دارد:

بریده پس از اینکه رفتار پیامبر و خشم شدید او را می بیند،گویا در اسلام خویش شک می کند.

بنابراین عرض می کند:یا رسول اللّه!شما را به حقوق هم صحبتی که در میان ماست،سوگند می دهم [که چون من شما را به خشم آورده ام]دوباره شما دست مبارک را دراز کنید تا من دیگر بار با شما بر اسلام بیعت کنم،و گناهم آمرزیده شود. (1)

بر اساس این روایت،امام علی علیه السّلام سرپرست و صاحب اختیار و ولیّ مسلمانان پس از پیامبر است.یعنی به طور دقیق جانشین آن حضرت می باشد در مقام ولایتی که بر جان و مال مردم دارد، که البته این نیرو و اختیار را در همۀ جوانب به مصلحت دینی و دنیایی ایشان به کار می برد.

در روایت دیگر از ابن عبّاس می خوانیم که پیامبر به امام امیر المؤمنین فرمود:

«أنت ولیّ مؤمن بعدی.»

«تو ولیّ و سرپرست و صاحب اختیار هر مؤمن پس از من هستی.» (2)

در روایتی دیگر می بینیم که چون راوی از امام به نزد پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شکایت می برد،آن حضرت می فرماید:

«نه،این گونه در مورد علی سخن نگو!او بعد از من،از همه کس بر مردم،ولایت و نفوذ حکم و ارادۀ بیشتری دارد.» (3)

بر اساس روایاتی که تا کنون دیدیم،پیامبر مقدّماتی مانند خلافت و وزارت و وصایت خویش را دربارۀ آن حضرت بیان و تصریح می کند،و او را بدان درجات و مراتب معرّفی می نماید.و نیز می فرماید:«علی ولیّ همه مؤمنان پس از من است.»

در داستان انگشتری و بخشیدن آن به سائل در مسجد و نزول آیۀ شریفۀ إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَ یُؤْتُونَ الزَّکاةَ وَ هُمْ راکِعُونَ (4)نیز به ولایت عامّۀ امام تصریح شده،و در روایات فراوان از کتب مکتب خلفا بدین مطلب اشاره گشته است.

اینها همه روایاتی بود از مصادر معتبر مکتب خلفا،و نشان می داد چگونه پیامبر در زمان های

ص:260


1- 1) -مجمع الزّوائد 128/9.
2- 2) -مسند طیالسی 360/11.در عبارت دیگری:«إنّک ولیّ المؤمنین بعدی.»
3- 3) -اسد الغابه 94/5؛مجمع الزّوائد 109/9.
4- 4) -مائده:55. [1]

گوناگون وصیّت کرده است.در گذشته ملاحظه کردید که در آخرین بیماری پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،داستان وصیّت کردن آن حضرت به کجا منتهی شد.آن حضرت در آن لحظات خطیر،می خواست آخرین سخنان خویش را که در مورد خلیفه و وصیّ و زعیم مردم بود،بنویسد و بر آن شاهد بگیرد.

هرگاه پیامبر می خواست نامه ای بنویسد،یکی از اصحاب بنا به فرمان آن حضرت نامه را می نوشت و حضرتش آن را مهر می کرد و بر آن شاهد می گرفت.آنگاه برای قبایل عرب یا سران غیر عرب می فرستاد.

آن حضرت در آخرین ساعات عمرش نیز چنین قصدی داشت و می خواست وصیّت نامه ای بنویسد که مانع گمراهی مردم در آینده شود.امّا نگذاشتند؛و چنان با او سخن گفتند که اساس پذیرش پیامبری او در جامعه در معرض خطر قرار گرفت.و در اینجا بود که آن حضرت سکوت را ترجیح داد.

آری،چنان که مشاهده کردیم،مسألۀ جانشینی،تنها در چنین لحظه ای مطرح نشده بود،بلکه در سراسر عمر آن حضرت و در تمام لحظات حسّاس،جنگ ها،صلح ها و ساعات خطیر از حیات اسلام،این مسأله در تمام ابعادش اعلام گشته بود.تا آنجا که با همۀ اختناق دوران بعد از وفات پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و با همۀ قتل و غارت های امویان و عبّاسیان،و با همۀ جنایت ها و دست و پا بریدن ها -برای اینکه این میراث ها نقل نشود-بازهم می بینیم امروز این نصوص معتبر از مصادر درجۀ اوّل مکتب خلفا به دست ما رسیده است.

*** برای اینکه این بحث«ختامه مسک»شود،در اینجا دو حدیث از مکتب خلفا دربارۀ وصی و وصیّت پیامبر نقل می نماییم:

حدیث اوّل

طبرانی و دیگر محدّثان بزرگ مکتب خلفا،از سلمان،صحابی بزرگوار پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،روایت کرده اند که گفت:

«به پیامبر عرض کردم:یا رسول اللّه!هر پیامبری را وصیّ ای می باشد.پس وصیّ شما کیست؟ پیامبر در جواب من سکوت فرمود؛تا اینکه بعد از آن مرا ملاقات کرد و مرا خواند و فرمود:

ص:261

«ای سلمان!»

من به سرعت به سوی او شتافتم و گفتم:لبّیک!فرمود:

«می دانی وصیّ موسی که بود؟»

گفتم:آری،یوشع بن نون بود.فرمود:

«به چه سبب او-وصیّ موسی-بود؟»

گفتم:برای آنکه در آن زمان او(یوشع)اعلم ایشان بود.

پیامبر فرمود:

«پس وصیّ من،و محلّ اسرار من،و بهترین کسی که بعد از خود باقی می گذارم،کسی که وعده های مرا وفا می کند،و دین مرا ادا می کند،علیّ بن ابی طالب است.»»

بررسی حدیث

سائل از پیامبر در این حدیث،«سلمان»،صحابی بزرگوار پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،می باشد.

سلمان پیش از آنکه صحبت پیامبر را درک بنماید،نخست در«جی»اصفهان زندگی می کرده و فرزند یک نفر از بزرگان مجوس بوده است.سپس طیّ برخورد با قافله ای از نصاری،به دین نصرانیّت رغبت می نماید و از خانۀ پدر گریخته همراه با آن قافله از ایران خارج می شود.

پس از آن،سالیان دراز در دیرهای راهبان نصاری در شام و عراق درک صحبت بزرگان علمای نصاری نموده نزد ایشان کتب انبیای گذشته-مانند تورات و انجیل و زبور-و سیره و روش پیامبران و اوصیا و امم ایشان را می آموزد،و به راهنمایی ایشان رهسپار مدینه می شود تا خدمت پیامبر خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برسد. (1)

پس از درک این فیض عظیم،و اسلام آوردن،و قرار گرفتن در زمرۀ نزدیک ترین صحابۀ پیامبر،از حضرتش چنین سؤال می کند:

«هر پیامبری را وصیّ ای می باشد،وصیّ شما کیست؟»

پیامبر جواب سؤال او را نمی دهد.

آیا سکوت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در اینجا بدین سبب بوده است که تعیین وصی بر جماعتی از اصحاب بسی گران بوده،و پیامبر از ایشان نگرانی داشته است؟!و شاید سلمان در حضور ایشان سؤال

ص:262


1- 1) -رجوع کنید به شرح حال سلمان در:الاستیعاب،اسد الغابه و الاصابه.

نموده باشد؟!

ما در سیرۀ پیامبر مواردی از این گونه نگرانی ها را دیده ایم.مانند داستان نکاح آن حضرت با زینب دختر جحش،مطلّقۀ زید(پسر خواندۀ پیامبر)که خداوند در این باره به حضرتش چنین می فرماید:«و در نفس خود پنهان می داری آنچه را که خدا آشکار می سازد،و از مردم بیم داری.»(1)

سکوت پیامبر در جواب سلمان،می تواند مانند داستان نکاح زینب باشد.

به هر حال پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پس از آن،سلمان را ملاقات نموده به او می گوید:«می دانی وصیّ موسی که بود؟»

سلمان می گوید:گفتم:آری،یوشع بن نون.

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دوباره از سلمان می پرسد:«چرا یوشع وصیّ موسی بود؟»

سلمان در جواب می گوید:یوشع آن روز اعلم ایشان(بنی اسرائیل)بود.

در این هنگام پیامبر می فرماید:

«پس وصیّ من،و نگاهدارندۀ سرّ من،و بهترین بازماندۀ بعد از من،و آنکه وعده های مرا وفا می نماید و دین مرا ادا می کند،علیّ بن ابی طالب است.»

در این گونه جواب گویی پیامبر چند حکمت است:

از سلمان-که به فرمودۀ امیر المؤمنین:«علم اوّل و علم آخر را آموخته بود»(علم کتب گذشته و علم سیره و سنّت پیامبران گذشته را از علمای اهل کتاب آموخته بود و از پیامبر خاتم علم قرآن و سنّت را فرا گرفته بود)-می پرسد:

«وصیّ موسی که بود؟»

پس از آنکه سلمان گفت:«یوشع»،از او می پرسد:

«چرا یوشع وصیّ موسی بود؟»

دوباره سلمان جواب می گوید:به سبب آنکه او اعلم ایشان(امّت موسی)بود.

پیامبر پس از یادآوری سلمان به سبب وصایت یوشع،و اینکه چون او اعلم اهل زمانش بود وصیّ موسی گردید،فرمود:

«پس علی وصیّ من است.»

ص:263


1- ( 1)- احزاب: 37.\i ... وَ تُخْفِی فِی نَفْسِکَ مَا اللَّهُ مُبْدِیهِ وَ تَخْشَی النَّاسَ ...

یعنی بنابر آنچه گفتی-که به سبب اعلم بودن یوشع،او وصیّ موسی شد-علی نیز بدین سبب وصیّ من می باشد.

در این پرسش و پاسخ بین پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و سلمان،مقصود اصلی آگاه کردن مسلمانان است که:

-وصایت علی از پیامبر نه به سبب آن بوده که خویشاوند پیامبر و عموزاده اش بوده؛چه عبّاس نیز عموی او بوده است.

-و نه به سبب دامادی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بوده؛که شاید در آن روز پیامبر داماد دیگری نیز داشته است.

-و نه به سبب فداکاریهای او در جنگ با مشرکان بوده؛گرچه مانند او کسی در جنگ ها فداکاری مؤثّر نداشته است.

-و نه به سبب پیشی گرفتن او در اسلام آوردن بوده است.

-و نه به سبب اینکه او-بر خلاف بقیّۀ صحابه-هرگز بت نپرسیده است....

همۀ آنها و غیر آنها که در حضرتش بوده،در حساب اسلام فضیلت است،ولی وصیّ پیامبر در درجۀ اوّل مسئول حفظ شریعت آن پیامبر است.پس باید اعلم ایشان به شریعت پیامبر باشد،و حضرت علی علیه السّلام اعلم صحابه به اسلام بوده است.

در گفتار سلمان شهادت است بر آنکه پیامبران گذشته را نیز وصی بوده است،و چنین شهادتی از سلمان برای بعضی از مسلمانان از قبیل«بلی و لکن لیطمئنّ قلبی»می باشد،و برای بعضی از مسلمانان که از منافقان بوده اند،روشنگرتر از فرمایش شخص پیامبر است.

حدیث دوم

صحابی دیگر پیامبر،بریده (1)نیز چنین روایت می کند و می گوید:پیامبر فرمود:

«هر پیامبری را وصیّ ای می باشد،و علی وصیّ من و وارث من می باشد.» (2)

ص:264


1- 1) -کنیۀ بریدة بن عبد اللّه اسلمی،ابو عبد اللّه است.وی پس از غزوۀ احد به مدینه هجرت نمود و سایر غزوات پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را درک کرد و در زمان بنای شهر بصره به آنجا هجرت نمود.سپس در غزوۀ خراسان شرکت نمود و در مرو وفات یافت. (اسد الغابه 175/1)
2- 2) -اسناد دو حدیث سلمان و بریده و احادیث دیگر در مورد وصایت امام علی علیه السّلام به همراه اشعار و احتجاجاتی که در این باره در طول چند قرن شده است،در جزء اوّل«معالم المدرستین»آمده است.
اهمیّت تعیین امام علی علیه السّلام به عنوان وصیّ بلافصل پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

دانشمندان مکتب خلفا در طول قرنهای گذشته،کوشش های فراوانی داشته اند تا آنچه نصّ حدیث از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دربارۀ امامت حضرت علی علیه السّلام روایت شده است-مانند حدیث غدیر و حدیث منزلت:«أنت منّی بمنزلة هارون من موسی»-تأویل نموده در دلالت آن بر امامت حضرتش خدشه وارد آورند،و این نصوص را به معنای فضیلت آن حضرت تأویل نمایند.

سپس در برابر این احادیث،دربارۀ دیگر خلفا،احادیثی بسیار برتر و بالاتر،آن قدر ساخته و پرداخته و روایت کرده اند که احادیث فضایل امام علی در برابر آن،بسیار ناچیز می نماید. (1)

از آنجا که احادیث وصایت امام علی علیه السّلام و اخبار آن بر تعیین ایشان توسّط پیامبر به جانشینی پس از خود دلالت قاطع دارد،

و نیز دلالت همۀ احادیث دیگر را بر امامت آن حضرت مشخّص و آشکار می سازد،مکتب خلفا از زمان أمّ المؤمنین عایشه تا هفت صد سال بعد از او،در تحریف و کتمان الفاظ احادیث وصایت امام علی علیه السّلام کوشش فراوانی داشته اند،که ده نوع از فعالیّت های ایشان را،در بیش از هشتاد صفحه از جزء اوّل«معالم المدرستین»بررسی نموده ایم.

در اینجا به بررسی چند نمونه از مهم ترین اقدامات آنان،یعنی کتمان و حذف الفاظ احادیثی که پیامبر در آنها صفت«وصی»را دربارۀ امیر المؤمنین علیه السّلام به کار برده است،اکتفا می نماییم:

طبری در تفسیر خود (2)و ابن کثیر در البدایة و النّهایة (3)کلمۀ وصی را از حدیث پیامبر در یوم الدّار:«فأیّکم یؤازرنی هذا الأمر و أن یکون أخی و وصیّی و خلیفتی فیکم»حذف کرده و به جای آن کلمۀ«کذا و کذا»گذارده اند.

محمّد حسنین هیکل،همین حدیث را به طور کامل در چاپ اوّل از کتاب خود،«حیاة محمّد»،صفحۀ 104 آورده،ولی در چاپ دوم همان کتاب در سال 1354 هجری قمری،صفحۀ 139،حدیث را کاملا حذف کرده است. (4)

ابن هشام که سیرۀ خود را از سیرۀ ابن اسحاق اقتباس کرده است،در مقدّمۀ کتاب خود

ص:265


1- 1) -رجوع کنید به:بحث های گذشته،مانند احادیث غنا و موسیقی و حیا و شرم عثمان و موافقات عمر.
2- 2) .-72/19-75. [1]
3- 3) .-40/3.
4- 4) .-به نقل از الغدیر(مرحوم امینی)288/2-289؛چ تهران 1372 ق.

می گوید:«من بعضی از مطالب سیرۀ ابن اسحاق را که مردم آن مطالب را ناخوش دارند،نیاوردم.»!

از جملۀ آن مطالب،همین حدیث یوم الدّار است که در سیرۀ ابن اسحاق آمده،ولی ابن هشام آن را حذف نموده است.به همین علّت است که سیرۀ ابن اسحاق متروک مانده،حتّی نسخه هایی از آن مفقود شده است،ولی سیرۀ ابن هشام به عنوان مشهورترین و مهم ترین سیره ارائه گشته است.

در نتیجۀ کوشش های مکتب خلفا لقب«الوصی»که مشهورترین لقب آن حضرت بوده است، اکنون فراموش شده است.

*** اینک پس از بحث هایی که گذشت،نمونه هایی از احادیثی را که تحریف یا جعل گشته و به دروغ به پیامبر اسلام صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نسبت داده شده است،بررسی می نماییم.در نتیجۀ نشر این گونه احادیث،بینش ها و اعتقادات غلط و باطلی در صفات ربوبی و سیرۀ انبیای عظام و احکام اسلام، در میان گروه های بسیاری از مسلمانان پدیدار گشته،و عقاید و احکام اسلامی تحریف و دگرگون شده است.

پس از طرح این نمونه ها کوشش های ائمّۀ اهل بیت علیهم السّلام را در راه ارائۀ سیره و حدیث صحیح پیامبر،و بازگردانیدن سنّت راستین نبوی به جامعۀ اسلامی،مورد بررسی قرار می دهیم.

ص:266

درس سی و سوم

اشارة

ص:267

ص:268

پیش گفتار

در جزء پیش گذشت که پیامبر اسلام صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،تفسیر قرآن،احکام و معارف الهی را نزد دوازده وصیّ خود،به ودیعت نهاد.اوّلین وصی،حضرت علی بن ابی طالب علیه السّلام،در مجالس متعدّد خصوصی و عمومی،آن علوم را از حضرتش آموخت،و به دیگر اوصیا منتقل نمود.

رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مردم فرمود که در معالم دین به آنان مراجعه کنند و تفسیر قرآن را از ایشان بخواهند.ولی بعد از رحلت آن حضرت،وضع به گونه ای دیگر شد:خلفا نشر حدیث را ممنوع ساختند و نگذاشتند که مسلمانان به معارف حقیقی دین دست یابند.

اینان برای آنکه جای خالی حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را پر کنند،فرهنگ اهل کتاب را گسترش دادند،و به جای علوم پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،معارف تورات و گفته های احبار یهود را بر مسلمانان تحمیل کردند.بدیهی است که این کوشش ها،پیامدهایی نامطلوب در فرهنگ اسلام داشت.

این جزء که به نظر خوانندگان ارجمند می رسد،تأثیر اقدامات مکتب خلفا،در جایگزینی معارف اهل کتاب به جای حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و دیگر فعّالیت های آنان را آشکار می سازد.

ص:269

اثر اندیشه های اهل کتاب بر فرهنگ مسلمانان

اشارة

اندیشه های اهل کتاب،و خصوصا فرهنگ بنی اسرائیل،با دو وسیله بین مسلمانان منتشر شد:

توسّط خود اهل کتاب

توسّط برخی از مسلمانان.

و اینک شرح و تفصیل این دو امر:

نشر فرهنگ اهل کتاب بین مسلمانان،توسّط خود اهل کتاب
اشارة

در بحث های گذشته،حضور علمای اهل کتاب را در متن جریان حدیث سازی بررسی نمودیم،و دانستیم که خلفا در مقابل منع نشر حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،به علمای اهل کتاب-که اسلام آورده بودند-اجازه دادند تا فرهنگ اهل کتاب را بین مسلمانان نشر دهند.

به عنوان مثال«تمیم داری»-که قبل از اسلام آوردنش راهب نصرانی بود-به دستور خلیفه عمر قبل از خطبۀ نماز جمعه،در مسجد پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سخنرانی می کرد.در زمان عثمان و به دستور او، این سخنرانی هفته ای دو بار شد.

همچنین«کعب الاحبار»را-که نامش ماتع بود-دیدیم.او پیش از مسلمان شدن،عالم و حبر بزرگ یهود بوده است و بدین سبب،او را کعب الحبر یا کعب الاحبار می گفتند. (1)

همین کعب الاحبار در زمان خلیفۀ دوم،عالم دربار خلافت شد،و تا زمان عثمان دربار خلافت

ص:270


1- 1) -«حبر»در لغت عرب،به معنای عالم صالح می باشد.

و پیروان مکتب ایشان،از او دربارۀ علوم اسلامی،به ویژه عقاید و تفسیر قرآن سؤال می کردند. (1)

کعب همواره می کوشید تا اندیشه های تورات تحریف شده،و دیگر اندیشه های بنی اسرائیل را بین مسلمانان نشر دهد.این کار نزد شاگردان مکتب اهل بیت علیهم السّلام در عصر کعب،روشن بوده است.چنان که این موضوع از گفتار ابن عبّاس در داستان زیر روشن می گردد.

طبری در تاریخ خود چنین روایت می کند:

به ابن عبّاس گفتند:کعب می گوید:«روز قیامت ماه و خورشید مانند دو گاو نر پی شده(دست و پا بریده)آورده می شوند و در آتش جهنّم افکنده می گردند.»

ابن عبّاس خشمگین شد و گفت:

دروغ گفته کعب!دروغ گفته کعب!دروغ گفته کعب!بلکه این اندیشه های یهود است که کعب می خواهد به دین اسلام وارد کند.خداوند پاک و منزّه است از اینکه به پاداش طاعت،کسی را عذاب کند.آیا کلام خدای تبارک و تعالی را که می فرماید: وَ سَخَّرَ لَکُمُ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ دائِبَیْنِ (2):«خداوند آفتاب و ماه را مدام برای نفع شما مسخّر فرموده است.»،نشنیده ای؟!

ابن عبّاس گفت: «دائِبَیْنِ» یعنی مدام در فرمانبرداری خدا هستند.

آنگاه گفت:چگونه خداوند دو فرمانبرداری را که خود در مدحشان گفته است:«آن دو همیشه در حال طاعتند»،عذاب می کند؟!خداوندا این دانشمند یهود را بکش!و دانش یهودیگری وی را زشت سازد!چه قدر نسبت به خدا بی باک است(که بر او تهمت و افترا زده)!و چه بزرگ است توهین و نسبت ناروای او به آن دو فرمانبردار امر خداوند.

سپس چندین بار گفت:إنّا للّه و إنّا إلیه راجعون.

پس از آن،ابن عبّاس روایتی را از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دربارۀ ماه و خورشید نقل می کند که خلاصۀ قسمتی از آن،چنین است:

خداوند دو نور افکن آفرید.آن را که خورشید بود به بزرگی دنیا،و دارای مشرق ها و مغرب ها قرار داد،و آن را که ماه آفرید،در بزرگی کوچک تر از خورشید قرار داد.لیکن به سبب آنکه در آسمان می باشند و بسیار دور هستند،کوچک دیده می شوند. (3)

ص:271


1- 1) -تفسیر ابن کثیر 17/4.
2- 2) -ابراهیم:33. [1]
3- 3) -ما این حدیث را به طور اختصار ترجمه کردیم،و تمام حدیث در تاریخ طبری(62/1-63،چ اروپا)،چنین آمده است:
بررسی حدیث

پیرامون گفتار ابن عبّاس و حدیثی که از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت نموده-که ما آن را حدیث«دو گاو نر پی شده»می نامیم-چند مطلب را بیان می نماییم:

1. ابن عبّاس در ردّ حدیث کعب که گفته بود:«خورشید و ماه را به جهنّم می افکنند»به قرآن استدلال کرد؛آنجا که می فرماید:

«خورشید و ماه مدام در فرمانبرداری پروردگار هستند.»

سپس ابن عبّاس گفت:

خداوند دو فرمانبردار خود را که به خاطر طاعتشان از خود،ثنا گفته،چگونه عذاب می فرماید؟!

2. در ردّ گفتار کعب که گفته بود:«خورشید و ماه را مانند دو گاو نر پی شده می آورند.»، دربارۀ بزرگی خورشید و ماه-بر خلاف گفتۀ کعب-به حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم استدلال نمود،

ص:272

که فرموده است:

«خورشید و ماه آن چنان که به چشم می آیند کوچک نیستند،آن دو مانند زمین بزرگ هستند و مشرق ها و مغرب ها دارند.»

ابن عبّاس در زمان خود از حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،آن استفاده را در بزرگی خورشید و ماه نمود که استفادۀ او و استدلال او صحیح بود.ما امروزه علاوه بر استفادۀ ابن عبّاس،از حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چنین برداشت می نماییم:

3. از گفتار آن حضرت که فرموده:«آن دو را مانند زمین،مشرق و مغرب هست.»،استفاده می شود که بعضی از این سه،باید گرد بعضی دیگر در گردش باشند تا برای هر یک مشرق و مغرب ایجاد شود.

4. از آنجا که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،مشرق و مغرب آن سه را به لفظ جمع آورده و فرموده:«مشرق ها و مغرب ها دارند»،استفاده می نماییم که هر سۀ آنها باید کروی باشند؛چرا که اگر مسطّح باشند، هر یک را یک مشرق و یک مغرب بیش نمی باشد.

5. از برخورد ابن عبّاس با حدیث کعب،و سخنان وی دربارۀ کعب،روشن می شود که چنین شخصی،از کعب روایات بنی اسرائیلی نمی آموزد و برای مردم روایت نمی کند.

بنابراین بعضی اخبار بنی اسرائیلی که محدّثان آورده اند و گفته اند ابن عبّاس از کعب روایت کرده است،دروغ است و صحّت ندارد.آن روایت ها همانند روایت هایی است که به دروغ به پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نسبت داده اند.

سبب جعل این گونه احادیث آن بوده است که در زمان بنی عبّاس،روایتی که محدّثان از ابن عبّاس،«جدّ خلفای بنی عبّاس»،روایت می کردند،اعتبار خاصی داشته است.گذشته از آن، محدّثان با روایت کردن از ابن عبّاس،به دستگاه خلافت تقرّب می جستند.این دو جهت،سبب شده است تا روایت های بسیاری به دروغ به ابن عبّاس نسبت داده شود.

*** «ابن عبّاس»از این حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در زمان خویش چنان استفاده کرد،ما نیز در زمان خود از فرمایش آن حضرت چنین استفاده بردیم.چه بسا که پس از ما و در اعصار آینده،از این حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیش از ما استفاده کنند.امّا از حدیث«کعب»در تمام عصرها،جز نشر خرافات بنی اسرائیلی بین مسلمانان،هیچ نتیجۀ دیگری به دست نمی آید.

ص:273

در فرازهای آینده،اثر نشر این یک اندیشۀ بنی اسرائیلی کعب را ادامه می دهیم تا بنگریم به کجاها رسیده و با چه وسایلی بین مسلمانان نشر شده است.

6. با وجود شدّت برخورد ابن عبّاس با حدیث«دو گاو نر پی شده»،بازهم این حدیث ساختگی کعب را می نگریم که توسّط روایت های ابو هریره و دیگر اصحاب،در مدارک اسلامی راه یافته است.

در تفسیر ابن کثیر به تفصیل،و در کنز العمّال به اختصار،از«ابو هریره»روایت شده است که گفت:

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:«خورشید و ماه در روز قیامت،دو گاو نر پی شده در جهنّم می باشند.»

یکی از حاضران به ابو هریره گفت:مگر خورشید و ماه چه گناهی کرده اند؟!

ابو هریره گفت:من از پیامبر برای تو روایت می کنم،تو می گویی خورشید و ماه چه گناهی کرده اند؟!

و نیز ابن کثیر با سندی ضعیف از«انس»،صحابی دیگر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،روایت می کند که پیامبر فرمود:

«الشّمس و القمر ثوران عقیران فی النّار.» (1)

«خورشید و ماه دو گاو نر پی شده در جهنّم می باشند.»

بررسی روایت ابو هریره و انس

روایت ابو هریره،و روایت منسوب به انس-که به پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نسبت داده اند-هر دو همان روایت«کعب الاحبار»می باشند.دلایل ما بر این مدّعا عبارتند از:

اوّلا انتساب این اندیشه به پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،دروغ است؛چرا که با نصّ قرآن و نصّ حدیث پیامبر مخالف است.بنابراین،روایت به دروغ به پیامبر نسبت داده شده است.

ثانیا وقتی که ثابت شد انتساب این دو روایت به پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دروغ است،و ما اصل این دو روایت را در حدیث کعب یافتیم،و دانستیم که ابن عبّاس این مطلب را از اندیشه های بنی اسرائیلی دانسته و گفته است که کعب می خواهد آن را بین مسلمانان نشر دهد و...،در این هنگام،دیگر

ص:274


1- 1) -حدیث ابو هریره و انس،هر دو را ابن کثیر در اوّل تاریخ خود،و در تفسیر آیۀ إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ در کتاب تفسیرش آورده،و در منتخب کنز العمّال 101/6،حدیث ابو هریره به طور اختصار آمده،و به حدیث انس نیز اشاره شده است.

برای ما شکّی در صحّت انتساب این اندیشه به«کعب الاحبار»باقی نمی ماند.این مطلب با توجّه به بحث گذشته و نیز بحث های آینده،بیشتر روشن می شود.

آنچه شایسته است اهل بحث و تحقیق به آن توجّه فرمایند،این است که:ما اوّلین کسانی نبودیم که دریافتیم«کعب الاحبار»با قصد و تعمّد«خرافات بنی اسرائیلی»را بین مسلمانان منتشر می ساخته است؛بلکه از جمله کسانی که در همان آغاز به این هدف شوم کعب پی برده اند،ابن عبّاس، پسر عموی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و شاگرد مکتب وصیّ پیامبر،می باشد.پیش از او نیز،وصیّ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مجلس خلیفه عمر،به آن اشاره فرموده است.

با توجّه به مطالب گذشته،روشن شد که روایت ابو هریره و روایت منسوب به انس،هر دو همان روایت«کعب الاحبار»می باشند.فرق بین روایت کعب و روایت ابو هریره این است که:

کعب چون صحبت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را درک نکرده بود،اندیشۀ بنی اسرائیلی خود را نمی توانست به پیامبر نسبت دهد و از پیامبر روایت کند؛لیکن این کار برای ابو هریره و صحابیانی دیگر همانند او میسّر بوده است.زیرا اینان چندی صحبت پیامبر را درک کرده بودند.بدین سبب نشر اندیشه های بنی اسرائیلی بین مسلمانان،توسّط این گونه صحابه،محکم تر و مستند به خود پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شده است.

در علم درایة الحدیث( حدیث شناسی)این قاعده مقرّر است که حدیث ضعیفی چون روایت منسوب به انس،در کنار روایتی مانند روایت ابو هریره در آن مورد،تقویت می شود.بنابراین، این گونه روایت ها نیز با وجود ضعف سند،بی اثر نخواهد بود.

امّا آنچه ما از انتساب این روایت با سند ضعیف،به انس برداشت کرده ایم،این است که:

محدّثان بعد از صحابه-که درک صحبت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را نکرده بودند-نیز به نشر اندیشه های بنی اسرائیلی قادر بوده اند.بدین ترتیب که با منسوب ساختن دروغین مطلب مورد نظر خود به یکی از صحابه،و اینکه آن صحابی آن روایت را از پیامبر نقل کرده است،کار خود را انجام می دادند.

در مرحلۀ بعد،دانشمندان مکتب خلفا هم-دانسته یا ندانسته-هر دو صنف را به عنوان حدیث پیامبر و سنّت پیامبر معرّفی می کردند.به این صورت،برای کمتر کسی توان مخالفت و ردّ آن روایت های جعلی،وجود داشت.

این داستان ها توسّط خود علمای اهل کتاب و صحابه و تابعین صحابه،قوی ترین وسیله،برای نشر اندیشه های بنی اسرائیلی بین مسلمانان بودند.

ص:275

نشر فرهنگ اهل کتاب بین مسلمانان،توسّط بعضی از مسلمانان
اشارة

از مسلمانانی که وسیلۀ نشر فرهنگ بنی اسرائیل،بین مسلمانان گردیده اند،دو نمونه از صحابۀ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و یک نمونه از مفسّران مکتب خلفا را معرّفی می کنیم:

ابو هریره ،از صحابۀ پیامبر
اشارة

(1)

«ابو هریره»کنیۀ این صحابی است.در نام وی اختلاف است و تا سی اسم برای او نقل کرده اند.

نسبتش به قبیلۀ«دوس»،از اعراب یمن می رسد. (2)او تا سی سالگی را در آنجا گذرانیده است.پس از فتح خیبر به مدینه آمده و تا وفات پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،سه سال صحبت آن حضرت را درک نموده است. (3)در مدینه نیز،در صفّۀ مسجد پیامبر (4)-که مسکن فقرای مسلمانان بود-سکنا داشته است. (5)

پس از آنکه معاویه«بسر»را فرستاد،و از شام تا یمن سی هزار مسلمان را کشت، (6)«بسر»، ابو هریره را والی و حاکم مدینه کرد. (7)

در زمان خلافت معاویه نیز،ابو هریره زمانی چند،حاکم مدینه بوده است. (8)این مدّت،زمان مناسبی برای نشر روایت های ابو هریره می باشد.

برخی از اصحاب،خواندن و نوشتن را آموخته و بعضی نیز آن را فرا نگرفته بودند.ابو هریره از

ص:276


1- 1) -ابو هریره در زبان عربی به معنی صاحب بچّه گربه می باشد.هر کس به خدمت پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شرفیاب می شد و مسلمان بود،یا آنکه همان گاه که اسلام می آورد و نامش زیبا نبود،نام او را به نامی زیبا تبدیل می فرمود.با توجّه به این،چه شده است که ایشان نام ابو هریره را به نامی زیبا تبدیل نفرموده است؟!این امر با توجّه به آنکه تمام رفتار پیامبر با حکمت بود،سزاوار تأمّل و اندیشیدن است.
2- 2) -در کتاب الاصابه،در شرح حال ابو هریره،از خود او روایت کرده است.
3- 3) -صحیح بخاری،کتاب بدء الخلق،باب علامات النبوة فی الاسلام185/؛طبقات ابن سعد،شرح حال ابو هریره /4ق 76/2 و 77،چ اروپا؛الاصابه 200/4. ابو هریره خود چنین گفته است،لیکن از آنجا که در سال هشتم هجری در لشکر علاء حضرمی به بحرین رفته است،مدّت بقایش در محضر پیامبر در مدینه،کمتر از این بوده است.
4- 4) -صفّۀ مسجد پیامبر،سایبانی بوده است در آخر مسجد و سمت شمالی آن،که فقرای مسلمان آن روزگار،در آن سکنا داشته اند.
5- 5) -رجوع کنید به واژۀ«صفّه»در نهایة اللّغة(ابن اثیر)؛و حلیة الاولیاء(ابو نعیم)376/1.
6- 6) -رجوع شود به نقش عایشه در تاریخ اسلام،داستان جنگ جمل.
7- 7) -الغارات(ثقفی)607/2؛ [1]شرح نهج البلاغه(ابن ابی الحدید معتزلی)128/1.
8- 8) -مسند احمد 430/2.

دسته ای بود که سواد خواندن نیاموخته بودند. (1)

وی از شاگردان نامدار کعب الاحبار بوده است.کعب دربارۀ وی گوید:

«ندیدم کسی را که تورات نخوانده،از ابو هریره به تورات آشناتر باشد.» (2)

یعنی بعد از احبار یهود که تورات را خوانده اند،داناتر از ابو هریره به تورات ندیدم.

ابن کثیر روایت می کند که گفته اند:

«کان أبو هریرة یدلّس؛أی:یروی ما سمعه من کعب و ما سمعه من رسول اللّه و لا یمیز هذا من هذا.» (3)

«ابو هریره در روایت کردن تدلیس (4)می کرد.بدین صورت که آنچه را از کعب شنیده بود و آنچه را از پیامبر شنیده بود،همه را برای مردم روایت می کرد،و روایت کعب را از روایت پیامبر جدا نمی ساخت و معلوم نمی کرد.»

و نیز نقل می کند که گفته اند:

«کان أصحابنا یدعون من حدیث أبی هریرة.» (5)

«همکاران ما(دانشمندان)بعضی روایت های ابو هریره را ترک می کردند.»

و نیز می گوید:

«ما کانوا یأخذون بکلّ حدیث أبی هریرة.» (6)

«همۀ حدیث های ابو هریره را نمی پذیرفتند.»

دردناک تر از هر دردی این است که ابو هریره دو روایت مخالف یکدیگر از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

ص:277


1- 1) -ابو هریره خود گوید:«عبد اللّه بن عمرو عاص نویسنده بود و من نمی نوشتم.» رجوع کنید به:صحیح بخاری،کتاب العلم،باب کنایة العلم 22/1؛المحدّث الفاضل(رامهرمزی)368/؛تقیید العلم (خطیب بغدادی)82/.
2- 2) -تذکرة الحفّاظ(ذهبی)39/1.
3- 3) -تاریخ ابن کثیر 109/8.
4- 4) -در علم درایة الحدیث،در شرح تدلیس گفته اند:«و دلّس المحدّث فی الاسناد:تعمّد الخطاء و الخلط».بنابراین «تدلیس»آن است که:راوی حدیثی را از کسی که در عصرش بوده روایت کند،در حالی که آن روایت را از او نشنیده باشد.(رجوع کنید به:التهذیب(نووی)8/)
5- 5) -تاریخ ابن کثیر 109/8.ذهبی نیز این کلام را مختصرا در ترجمۀ ابو هریره آورده است.رجوع کنید به:سیر أعلام النبلاء 436/2.
6- 6) -تاریخ ابن کثیر 109/8.

روایت کرده،چنان که تفصیل آن در صحیح بخاری آمده است و مختصر آن داستان چنین است:

«ابو هریره گوید:پیامبر فرمود:«واگیری در بیماری نیست.»

در آن حال یک مرد اعرابی به آن حضرت عرضه داشت:پس چه شده که شترانی در صحرا مانند آهو(یعنی خوش سیما)می باشند،و چون یک شتر مبتلا به بیماری خوره میانشان می رود، همه را مبتلا به بیماری خوره می کند؟

حضرت در جوابش فرمود:«پس واگیری اوّلین شتر بیمار از کجا شده است؟»»

بخاری پس از این روایت،روایت دیگری را بدین شرح نقل نموده است:

«ابو هریره گفت:پیامبر فرمود:«بیمار نزد سالم نرود.»

پسر عموی ابو هریره(ابو سلمه)به وی گفت:آیا از پیامبر روایت نکردی که فرمود:«واگیری در بیماری نیست؟!»ابو هریره در جواب این اعتراض به زبان اهل حبشه سخنانی به او گفت!»

پسر عموی ابو هریره در اینجا از ابو هریره دفاع کرده می گوید:«در غیر از این مورد ندیدم ابو هریره روایتی را فراموش کند.» (1)

مقصود ابو سلمه این است که،فقط همین یک بار بوده که ابو هریره روایت اوّل را فراموش کرده و نقیض آن را روایت کرده است!

عموزادۀ ابو هریره،از ابو هریره چنین دفاع کرده،لیکن مشهور است:کسی که مانند ابو هریره (دروغگو)است،فراموش کار می شود!

اعتراف ناگوار ابو هریره

ابو هریره،خود اعتراف نموده احادیثی از پیامبر روایت کرده که آن حدیث ها را از پیامبر نشنیده است.چنان که«احمد بن حنبل»،امام حنابله،در مسند خود روایت کرده است:

«ابو هریره حدیثی را روایت کرد.حاضران به او گفتند:این را که نقل کردی،از پیامبر است،یا از کیسۀ خودت می باشد؟ابو هریره گفت:این را که نقل کردم،از کیسۀ خودم می باشد.» (2)

بخاری در صحیح خود داستان را چنین نقل می کند:

«به ابو هریره گفتند:این حدیث را از پیامبر شنیده ای؟ابو هریره گفت:نه،این حدیث از کیسۀ

ص:278


1- 1) -صحیح بخاری،کتاب الطّب 15/4؛و نیز بخاری در صفحۀ 13،یکی از دو حدیث را آورده است.
2- 2) -مسند احمد 252/2.

خودم می باشد!» (1)

و بازهم احمد در مسندش نقل می کند:

«ابو هریره حدیثی روایت کرد به این عنوان که آن را از پیامبر شنیده است.لیکن در آخر حدیث گفت:این حدیث از کیسۀ خود من است!» (2)

عبد اللّه بن عمرو عاص

عبد اللّه بن عمرو عاص،متوفّای به سال 65 هجری،از صحابۀ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به شمار می رود.

عبد اللّه از پدر خود،عمرو عاص،گنج هایی از طلاهای مصری به ارث برده بود.بدین سبب او را از جمله پادشاهان صحابۀ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،به شمار می آوردند. (3)

«عبد اللّه بن عمرو عاص»زبان سریانی را که زبان اصلی تورات است،آموخته بود (4)و در فتح یرموک،علمدار پدرش بود.در آن واقعه،دو بار شتر کتاب های اهل کتاب را به دست آورده بود. (5)

ذهبی گوید:

«عبد اللّه از اهل کتاب روایت کرده است.او مدام کتاب های ایشان را مطالعه می کرد و توجّه خاصّی به این کار داشت.» (6)

ابن حجر،در شرح صحیح بخاری می گوید:

«عبد اللّه در فتح شام،یک بار شتر از کتاب های اهل کتاب را به غنیمت گرفت،و آنها را مطالعه می نمود و از آن کتاب ها(برای مسلمانان)روایت می کرد.بدین سبب پیشوایان طبقۀ تابعین،از نقل حدیث او پرهیز می کردند.» (7)

در«مسند»احمد روایت شده است:

مردی نزد عبد اللّه آمد و به او گفت:

ص:279


1- 1) -صحیح بخاری،کتاب النفقات،باب وجوب النفقة علی الاهل و العیال 191/3.
2- 2) -مسند احمد 299/2.
3- 3) -رجوع کنید به:سیر اعلام النبلاء(ذهبی)،شرح حال عبد اللّه بن عمرو عاص،چ بیروت 1401 ق.
4- 4) -طبقات(ابن سعد)261/4.
5- 5) -اسد الغابه 234/3؛فتح الباری 166/1.
6- 6) -سیر اعلام النبلاء 81/3.و در شرح حال او در تذکرة الحفّاظ(ذهبی)27/1،چنین آمده است:«أصاب جملة من کتب أهل الکتاب،و أدمن النّظر فیها و رأی فیها عجائب.»
7- 7) -فتح الباری بشرح صحیح البخاری 217/11.

«حدّثنی ما سمعت من رسول اللّه و لا تحدّثنی عن التّوراة و الإنجیل!»

«از آنچه از پیامبر شنیدی برای من روایت کن،نه از تورات و انجیل!»

در روایتی دیگر به او گفته شد:

«از آنچه از پیامبر شنیدی برای من روایت کن،نه از آن بار شتری که در فتح یرموک به دست آوردی!»

در لفظ روایت دیگر«نه از آن دو بار شتر»آمده است. (1)

علمای حدیث،روایاتی را که از فرهنگ بنی اسرائیل(یعنی قوم یهود)وارد فرهنگ اسلام شده است،«اخبار بنی اسرائیلی»یا«اسرائیلیات»می نامند؛خواه از تورات باشد،یا از دیگر کتب ایشان.

روایات تجسیم و تشبیه در کتب مکتب خلفا،از همان دسته روایات بنی اسرائیلی می باشد.در آن روایات،از علمای اهل کتاب،نام«کعب الاحبار»،و از صحابۀ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،نام«ابو هریره» بسیار آمده است؛چنان که در بحث های آینده-بحوله تعالی-بیان خواهیم نمود.

مقاتل بن سلیمان بلخی
اشارة

کنیۀ مقاتل«ابو الحسن»و آزاد کردۀ قبیلۀ«ازد»و از اهل بلخ بوده است.وی به بصره و بغداد رفته حدیث روایت می کرد،و از پیشگامان مکتب خلفا در تألیف-به خصوص در علم قرآن-می باشد.

او در بصره به سال 150 هجری،وفات کرده است.

از جمله تألیفات او،کتب زیر را نام برده اند:

1. تفسیر کبیر (2)

2. نوادر التفسیر

3. الآیات المتشابهات

4. الناسخ و المنسوخ

5. القراءات

ص:280


1- 1) -این روایت ها در مسند احمد 195/2 و 202 و 203 و 209،آمده است.همچنین در این باره رجوع کنید به:تفسیر ابن کثیر 102/3.
2- 2) -یک نسخۀ خطّی از تفسیر مقاتل،و نیز یک نسخه از«الاشباه و النظائر فی القرآن الکریم»در معهد المخطوطات جامعة الدول العربیّه در مصر موجود است.

6. الأشباه و النظائر فی القرآن الکریم

7. الجوابات فی القرآن (1)

ابن خلّکان در شرح حال مقاتل،از«ابن حبّان»نقل می کند که گفت:

«وی علم قرآن را از یهود و نصاری می گرفت،و آنها قرآن را موافق با آنچه در کتاب هایشان بود،برای او تفسیر می کردند!»

و نیز گفته است:

«مقاتل از مشبّهه بود و پروردگار را به مخلوقین تشبیه می کرد.علاوه بر این،در روایت حدیث دروغ می گفت.» (2)

مقاتل می گفت:خداوند جسمی محسوس در چهرۀ انسان،و دارای موی سر و گوشت و خون و مو و استخوان و دست و پا و سر و دو چشم می باشد. (3)

خطیب بغدادی در تاریخ بغداد نقل می کند:

«روزی«محمّد بن سائب کلبی»(متوفّای سال 146 ق)بر«مقاتل»می گذشت.شنید که مقاتل حدیثی از او روایت می کند.به مقاتل گفت:من محمّد بن سائب کلبی هستم.این حدیث را که از من روایت کردی، هیچ گاه روایت نکرده ام!

مقاتل گفت:ساکت باش! زینت بخش حدیث ما،نام راویان حدیث است! (4)»

معنی سخن مقاتل این است که:ما سخنان خودمان را با نام راویان حدیث زینت می دهیم.

و نیز از محمّد بن سائب کلبی روایت می کنند که می گفت:

«کذب علیّ مقاتل فی تفسیره.» (5)

«مقاتل در تفسیر خود،حدیث هایی را از من روایت کرده که من آن حدیث ها را روایت نکرده ام،و او به دروغ آن حدیث ها را به من نسبت داده است.»

و نیز خطیب بغدادی در شرح حال مقاتل،از دو راوی روایت می کند که گفتند:

ص:281


1- 1) -رجوع کنید به:هدیة العارفین 470/2،و [1]الأشباه و النظائر80/،چ مصر 1395 ق.
2- 2) -وفیات الاعیان 343/4،چ مصر 1367 ق؛تاریخ ابن اثیر،در ذکر حوادث سال 150 هجری.و نیز رجوع کنید به شرح حال او در تهذیب التهذیب 279/10؛میزان الاعتدال 173/4؛تاریخ بغداد(خطیب بغدادی)169/13.
3- 3) -رجوع کنید به مقالات الاسلامیّین(تألیف اشعری)214/،چ مصر 1950 م.
4- 4) -تاریخ بغداد،ترجمۀ مقاتل 164/13.
5- 5) -این خبر را زرکلی در پاورقی ترجمۀ مقاتل در الاعلام 206/8،از نسخۀ خطّی قبول الاخبار بلخی نقل کرده است.

«ما در مورد حدیثی که مقاتل روایت کرده بود،از او سؤال کردیم:این حدیث را از چه کسی روایت می کنی؟مقاتل گفت:این حدیث را از ضحّاک شنیدم.

پس از چند روز،دوباره همان سؤال را تکرار کردیم.گفت:این حدیث را از عطا شنیدم.

پس از چند روز دیگر باز از او همان سؤال را پرسیدیم.در جواب گفت:از عیسی شنیدم.»

پس از این داستان،باز خطیب بغدادی روایت می کند:

«به مقاتل گفته شد:تو از ضحّاک روایت می کنی،در حالی که او را ندیده ای؟!گفت:آری،بین من و او دری بسته بود!» (1)

سپس روایت می کند که مقصود مقاتل از«در بسته»در مدینه بوده است؛چرا که ضحّاک ساکن مدینه بوده و مقاتل به مدینه نرفته است.

و این در حالی است که ابن خلّکان می گوید:

«ضحّاک بن مزاحم،که مقاتل از او روایت می کند،چهار سال قبل از تولّد مقاتل مرده،و در گورستان مدینه دفن شده بود!»

و نیز می گوید:

«مقاتل از«مجاهد»حدیث روایت می کند،در حالی که مجاهد را ندیده است.» (2)

باز خطیب بغدادی به دنبال همان مطلب روایت می کند:

«کسی به مقاتل گفت:از من سؤال کردند پوست سگ اصحاب کهف چه رنگی بوده است؛ ندانستم چه بگویم.

مقاتل به او گفت:بگو«ابقع» (3)بوده است.اگر چنین بگویی،کسی تو را رد نمی کند!»

و نیز در شرح حال مقاتل از خلیفۀ عبّاسی،منصور،و فرزندش مهدی عبّاسی،نقل می کند که گفتند:

«مقاتل به ما پیشنهاد کرد و گفت:اگر می خواهید برای شما حدیثی در فضیلت جدّ شما،عبّاس، روایت کنم.ما گفتیم:نمی خواهیم.» (4)

ص:282


1- 1) -تاریخ بغداد 165/13؛وفیات الاعیان 342/4.
2- 2) -وفیات الاعیان 342/4.
3- 3) -سگ دو رنگ سیاه و سفید را«ابقع»گویند.(لسان العرب)
4- 4) -تاریخ بغداد 167/13.

دربارۀ دروغگویی مقاتل،از این گونه سخن ها در کتاب ها بسیار است.خلاصۀ آنچه از شرح حال مقاتل نقل کردیم این است که:

مقاتل از غلات مشبّهه بوده است.وی علم تفسیر قرآن را از اهل کتاب می آموخته،و آنان تفسیر آیات را برای او موافق کتاب های خود نقل می کرده اند.وی بعضی از آن اخبار را،به صورت حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت می کرده،و برای آن خبرها سند جعل می کرده است.او چندین کتاب به این گونه در تفسیر و دیگر علوم قرآن تألیف نموده است.

با وجود همۀ آنچه نقل کردیم،میزان پذیرش تفسیر او در مکتب خلفا،به قدری است که در شرح حال او نقل کرده و گفته اند:

«النّاس کلّهم عیال علی ثلاثه:علی مقاتل بن سلیمان فی التفسیر و....» (1)

«مردم همه در تفسیر قرآن کریم،جیره خوار نعمت مقاتل می باشند.» (2)

نمونه ای از روایت های جعلی مقاتل در تأیید خلفا

خطیب بغدادی در تاریخ بغداد،با سند متّصل،چنین روایت می کند:

«مقاتل گفت:ضحّاک برایم از ابن عبّاس روایت کرد که به پیامبر گفتند:یا رسول اللّه!کسی را به جانشینی بعد از خودت،برای ما تعیین کن تا او را بشناسیم،و در کارهایمان به او رجوع کنیم.چه آنکه ما نمی دانیم بعد از شما چه می شود.

آن حضرت فرمود:چنان که شخصی را برای شما معیّن کنم و آن شخص به شما فرمان به اطاعت از خدا دهد و شما از او نافرمانی کنید،نافرمانی از من کرده اید،و نافرمانی من،معصیت خداوند است.و چنانچه به شما فرمان دهد که معصیت خدا را بکنید و شما از او فرمانبرداری کنید، برای شما حجّتی می شود علیه من در روز قیامت.نه،چنین کاری نمی کنم و شما را به خدا وامی گذارم .» (3)

ص:283


1- 1) -تاریخ بغداد،شرح حال مقاتل 161/13؛وفیات الاعیان 341/4؛ [1]تاریخ ابن کثیر 107/10؛میزان الاعتدال 173/4.
2- 2) -برای شناسایی ارزش تفسیر مقاتل،به تفسیر مقاتل و آنچه مفسّران از تفسیر او نقل کرده اند،رجوع شود.
3- 3) -تاریخ بغداد 165/13.
بررسی حدیث

این حدیث را مقاتل در تأیید خلفا جعل کرده است؛چه آنکه آنها ادّعا دارند پیامبر کسی را بعد از خود به عنوان جانشین تعیین نکرده است،و خود مسلمان ها،خلفا را برای حکومت بر خود انتخاب کرده اند.

خطیب این روایت را در ترجمۀ«مقاتل»،در تاریخ بغداد آورده است تا نشان دهد چگونه مقاتل به دروغ از ضحّاک روایت کرده و می گوید:«ضحّاک برای من روایت کرد.»در حالی که ضحّاک در مدینه وفات کرده،و مقاتل در خراسان بوده و از آنجا هیچ گاه به مدینه سفر نکرده است.و دیگر آنکه ضحّاک چهار سال قبل از ولادت مقاتل وفات کرده است!

*** پس از بیان سه نمونه از عوامل انتشار اندیشه های بنی اسرائیلی در فرهنگ اسلامی،ذیلا دو داستان از تورات را به طور اختصار نقل می نماییم.چرا که در بحث های آینده باید اثر آنها را در عقاید مکتب خلفا،در صفات ربوبی بررسی نماییم.

داستان آفرینش آدم

در باب اوّل-اصحاح اوّل-از سفر پیدایش(تکوین)شمارۀ 27 از تورات (1)،چنین آمده است:

«پس خدا آدم را به صورت خود آفرید.آدم را به صورت خدا آفرید.ایشان را نر و مادّه آفرید.»

و خلاصۀ داستان آفرینش آدم در تورات چنین است:

«خداوند صورت آدم را مانند صورت خود آفرید،و او را با حوّا در بهشت مسکن داد،و به او به دروغ گفت:از درخت معرفت نیک و بد مخور،که اگر از آن بخوری خواهی مرد.

امّا مار،که بسیار فهمیده بود،به ایشان گفت:اگر از درخت معرفت نیک و بد بخورید،نخواهید مرد؛بلکه خداوند می داند روزی که از آن درخت بخورید،چشمان شما باز می شود و مانند خدا عارف نیک و بد می شوید.بدین سبب خدا شما را از خوردن آن نهی کرده است.

در این هنگام،آدم و حوّا از آن درخت خوردند،و چشمان ایشان بازشد ،و عارف نیک و بد شدند و دریافتند که برهنه اند!و صدای پای خدا را شنیدند که در بهشت می خرامید.

ص:284


1- 1) -تورات،چ لندن 1932 م.

چون برهنه بودند،خود را از خدا در میان درختان پنهان کردند،و به سبب پنهان شدنشان،خدا آنان را ندید.بنابراین آدم را ندا کرد:کجا هستی؟آدم گفت:چون آواز تو را شنیدم و عریانم،از تو پنهان شدم.

خدا به آدم گفت:چه کسی تو را آگاه کرد که عریانی؟آیا از درخت معرفت خوردی؟

آدم داستان خوردن خود را از درخت معرفت بازگو کرد.

خداوند به سزای نافرمانی آدم و حوّا و مار،هر یک از ایشان و هم نوعانشان را مادام العمر به رنجی در زندگی دچار گردانید.

و خداوند با خود گفت:همانا انسان مانند یکی از ما (1)عارف نیک و بد شده.مبادا از درخت حیات نیز بخورد و تا ابد زنده بماند.

و بدین سبب آدم را از باغ بیرون کرد،و پاسدارانی برای محافظت از درخت حیات برگماشت.»

داستان کشتی گرفتن یعقوب با خداوند

در باب سی و دوم از سفر پیدایش،چنین آمده است:

«شبی خداوند از اوّل شب تا طلوع فجر،با یعقوب کشتی گرفت،و خداوند بر یعقوب غالب نشد.

پس خدا به یعقوب گفت:مرا رها کن،زیرا که فجر می شکافد.

یعقوب گفت:تا مرا برکت ندهی تو را رها نمی کنم.

خداوند به یعقوب گفت:از این پس،نام تو یعقوب خوانده نشود؛بلکه اسرائیل.زیرا با خدا و انسان مجاهدت کردی و نصرت یافتی.

و یعقوب نام آن مکان را فنوئیل نامید؛زیرا با خدا روبرو شد.»

بینش حاصل این گونه گفتارها

خدای بنی اسرائیل در تورات،بینشی کوتاه دارد و مانند یک انسان مادّی،حیله گر و دروغگوست!خدا به دروغ به آدم گفت:از درخت معرفت نخور،وگرنه خواهی مرد.لیکن مار

ص:285


1- 1) -عبارت«یکی از ما»تعدّد خدا را می رساند.

دروغ بودن این گفتار را به آدم فهمانید،و آدم از آن درخت خورد و مانند خدا نیک و بد را فهمید.

برهنگی خود را تشخیص داد و از خدا پنهان شد.«خداوند خدا» (1)نیز مار و آدم و حوّا را به انتقام مخالفت با خواسته اش،با همۀ افراد هم نوعشان،در همۀ عمر،دچار رنج و عذاب فرمود!

خدا در تورات دارای جسم است،و از مکانی به مکان دیگر نقل مکان می کند...کشتی می گیرد...و کسی که از او پنهان می شود،نمی بیند!

داستان های تورات اینچنین بی خردانه،و در واقع افسانه سرایی محض است.افسانه هایی از قبیل:فهمیدن مار آنچه را که خدا به دروغ به آدم گفته بود،سخن گفتن او با حوّا،فهمانیدن حقیقتی را به وی که خدا از ایشان پنهان داشته بود و...

اثر تورات بر فرهنگ بشری
اشارة

جامعۀ بشری را در برخورد با فرهنگ حاصل از تعلیمات تورات کنونی،می توان به شکل زیر گروه بندی نمود:

قسمتی از بشر که معتقد شدند تورات و انجیل که دو پیامبر بزرگ،موسی و عیسی علیهما السّلام،آنها را آورده اند،این گونه پر از افسانه های مخالف با علوم تجربی،و به دور از اخلاق عالیۀ انسانی می باشند.به همین خاطر،از دین روگردان شده همۀ ادیان آسمانی را ترک گفتند و پیرو مکاتب مادّی بشری گردیدند.

قسمتی دیگر از بشر که این فرهنگ،بین آنان منتشر شده و بر دین خود ثابت مانده اند.این گروه به سه دسته تقسیم می شوند:

یهود:

تورات-که قوم یهود بیشتر آن را ساخته و پرداخته است-برای این قوم نشانگر بینش و فرهنگ آنهاست،و همۀ نسل های خود را با این فرهنگ تربیت می کنند.یعنی آنها را به دروغ زنی و حیله گری و مکر با دیگران خو می دهند.

و از همه مهم تر آنکه این چنین به آنان بینش می دهند که یهود از سلالۀ اسرائیل است،و او کسی است که با خدا و مردم جنگید و بر آنان نصرت یافت!

این بینش،همیشه قوم بنی اسرائیل را در نظر یهودیان برتر از همۀ بشر می نمایاند و به ایشان اجازه می دهد در راه رسیدن به این هدف،به هر مکر و حیله و دروغی تمسّک جویند،و به کشتار

ص:286


1- 1) -در لفظ تورات چنین آمده است.

افراد بشر،به هر مقدار و با هر وسیله که بخواهند،دست یازند.چرا که پیامبران ایشان نیز-بنابر گفتۀ تورات-با همه گونه مکر و حیله،مخالفان خود را با کشتارهای عجیب،قتل عام می کرده اند. (1)

نصاری:

می توان اعتقاد نصاری به پدر بودن خدا و اینکه او پسر دارد را از اثر فرهنگ جسم بودن خدا و همانند انسان بودنش،به شمار آورد.

همچنین می توان پیدایش و شیوع مکاتب مادّی در میان مردم اروپا را-که همگی مسیحی و کتاب اوّل دینی آنان همین تورات است-ناشی از انتشار همین فرهنگ،بین ایشان دانست.

مسلمانان:

سبب انتشار عقیدۀ تجسیم و تشبیه،و توصیف باری تعالی به صفات انسانی،در مکتب خلفا نیز،نشر همین فرهنگ بنی اسرائیلی در بین آنان می باشد.که-ان شاء اللّه تعالی-در بحث های آینده به بررسی آن می پردازیم.

سبب آنکه در مکتب خلفا فرهنگ جسم بودن خدا منتشر گردیده،این است که بخشی از آیات قرآن را بر وفق اندیشه های برخاسته از کتب آسمانی تحریف شده،تفسیر و تأویل کرده اند.

*** پیش از ورود به مباحث اصلی خود،لازم است در مقدّمه ای دیگر به معنای«حقیقی و مجازی» در کلام توجّهی داشته باشیم.

ص:287


1- 1) -رجوع کنید به:تورات،سفر تکوین32/،سفر تثنیه،اصحاح 2 و 3 و 20؛و صحیفۀ یوشع،اصحاح 7 و 8 و 11.

نقش شناسایی کاربرد الفاظ،در فهم گفتار

حقیقت و مجاز

(1)

چنانچه در گفتار،لفظی در معنایی که برای آن وضع شده است،به کار برده شود،می گویند این لفظ در معنای حقیقی خود استعمال شده است.مانند به کار بردن لفظ«ید»(یعنی دست)در جملۀ:

«قطعت ید السّارق»:«دست دزد بریده شد.».

در این مثال،«ید»در جملۀ عربی و«دست»در جملۀ فارسی،در معنای حقیقی به کار برده شده اند،که این کاربرد را«استعمال حقیقی»می نامند.

امّا چنانچه لفظی در جمله ای در غیر معنای وضعی خودش به کار رود،یعنی در معنایی به کار رود که با معنای حقیقی خودش تناسبی داشته باشد،این کاربرد را«استعمال مجازی»می نامند.

مانند استعمال«دست»به معنای«نیرو».چنانچه گفته می شود:«دست بالای دست بسیار است.»

در اینجا دست به معنای عضو بدن نیامده،بلکه مقصود آن است که:«برتر از هر نیرویی،نیرویی وجود دارد.».در عربی هم،چنین جمله ای می بینیم:«فوق کلّ ذی ید ید»می باشد.

این گونه استعمال،در همۀ زبان های بشر آمده است؛به خصوص در نظم و نثر ادبای اقوام و

ص:288


1- 1) -مقصود از«مجاز»در این بحث و مثال هایی که برای مجاز آورده می شود،همۀ انواع مجاز و استعاره و کنایه که در مقابل«استعمال حقیقی»است،می باشد.ما همۀ این موارد را«استعمال مجازی»می نامیم؛چرا که تشخیص دقیق انواع آن، نیازمند بحث های مفصّلی است،که جای آن در علم بلاغت است و مقصود از این بحث،شناخت عمومی استعمال حقیقی و استعمال غیر حقیقی می باشد.

ملل،که این مجازگویی ها، زیبایی بخش گفتارهایشان می گردد.

در قرآن کریم نیز که بالاترین گفتار ادبی زبان عرب است،این گونه کاربرد الفاظ،بسیار آمده است.مانند:

وَ لا تَجْعَلْ یَدَکَ مَغْلُولَةً إِلی عُنُقِکَ وَ لا تَبْسُطْها کُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُوراً (1)

ترجمۀ این آیه با توجّه به معنای حقیقی الفاظ آن،چنین است:

«نه دست خود را با غل و زنجیر به گردن ببند و نه آن را بسیار دراز کن....»

امّا بسیار روشن است که در اینجا معنای حقیقی عبارات-که آن را«معنای لغوی» (2)می گوییم- منظور نیست،بلکه مقصود این است که:

«در جود و بخشش،نه خودداری و بخل ورز،و نه هر چه که داری،انفاق کن و بی چیز بمان،که در نتیجه نکوهش شده و حسرت زده بر جای خود می مانی.»

مثال دیگر:معنای حقیقی و لغوی«صراط»در زبان عربی،«جاده و راه زمینی»می باشد.امّا این کلمه در سورۀ حمد،در معنای حقیقی خود استعمال نشده؛در آنجا که می فرماید:

اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ* صِراطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَ لاَ الضّالِّینَ (3)

اگر بگوییم«صراط»در این آیه به معنای حقیقی و لغوی خود استعمال شده،ترجمۀ آیه چنین می شود:

«خدایا ما را به جادۀ زمینی راست،راهنمایی کن؛جاده و راه زمینی کسانی که به ایشان نعمت دادی،نه راه زمینی آنان که بر ایشان خشم گرفتی،و نه راه زمینی گم گشتگان.»

بنابراین پرواضح است که مراد از«صراط»در این آیه،معنای مذکور نیست؛بلکه مراد«راه راست انبیا به سوی خدا»می باشد که همان راه راست اسلام است،و همۀ پیامبران،از آدم تا خاتم ایشان،بر آن راه رفته اند،نه راه آنان که خداوند بر ایشان خشم گرفته و نه راه گمراهان.

خلاصۀ سخن اینکه:

بر هیچ عرب زبانی پوشیده نیست که مقصود از«بسط ید»در آیۀ مورد

ص:289


1- 1) -اسراء:29. [1]
2- 2) -از آنجا که تعبیر«معنای حقیقی»در عرف عمومی فرهنگ فارسی،به معنای اصطلاحی مذکور استعمال نمی شود و گاهی«معنای مجازی»را می رساند،برای مشتبه نشدن مطلب در مباحث آینده،تعبیر«معنای لغوی»را برگزیدیم.
3- 3) -حمد:6 و 7. [2]

بحث،باز کردن دست-به معنی عضو بدن-نیست؛بلکه مقصود«باز کردن دست معنوی»است که بذل و بخشش می باشد.

و مقصود از«صراط»در آیۀ دوم،راه زمینی و جادۀ خاکی نیست؛بلکه مقصود«راه معنوی» است که راه انبیا و راه اسلام باشد.بنابراین،هر دو استعمال مجازی می باشد،نه حقیقی.

همۀ دانشمندان مکتب خلفا و مفسّران ایشان نیز،این گونه برداشت را صحیح دانسته اند و با ما در تفسیر امثال این آیات متّفق هستند.مگر در مواردی که الفاظ مربوط به اعضای بدن،مانند«ید» و«عین»و«ساق»،دربارۀ باری تعالی ذکر شده باشد.در چنین مواردی پیروان مکتب خلفا می گویند این الفاظ در معنی حقیقی و لغوی خود استعمال شده،و مقصود از«ید»و«عین»و «ساق»،عضوی از بدن می باشند.

در برابر آنان،پیروان مکتب اهل بیت علیهم السّلام قرار دارند که کاربرد این گونه الفاظ را در موارد مذکور نیز،از نوع«استعمال مجازی»می دانند.

برای بررسی این دو بینش،ضرورت دارد احادیثی را که هر یک از دو مکتب در این باره روایت کرده و به آن استناد نموده اند،و نیز آیاتی را که به آن استدلال کرده اند،با یکدیگر مقایسه نماییم تا شناخت ما در مورد صفات ربوبی کامل شود.

مقایسه دو کتاب توحید،در دو مکتب
اشارة

در مقایسۀ روایات مکتب خلفا با مکتب اهل بیت علیهم السّلام در صفات ربوبی،دو کتاب«توحید ابن خزیمه»از مکتب خلفا،و«توحید شیخ صدوق»از مکتب اهل بیت علیهم السّلام را اصل قرار می دهیم.

هر دو مؤلّف،کتاب خود را«توحید»نامیده اند،یعنی کتابی که«یکتاپرستی»را معرّفی می کند.

در ابتدا بهتر است آشنایی کوتاهی با دو مؤلّف مورد نظر،و مقام و موقعیت آن دو از دیدگاه پیروان مکتب خود،به دست آوریم.

«ابن خزیمه»در مکتب خلفا

دانشمندان مکتب خلفا،او را با چنین تعابیری یاد کرده اند:

«امام الأئمّة،الحافظ الکبیر و المجتهد المطلق،بحر العلوم،رأس المحدّثین و حبر العلماء العاملین،کعبة العلماء،محمّد بن اسحاق بن خزیمة النیشابوری.»

وی در سال 213 ق به دنیا آمده و در سال 311 درگذشته است.علمایی که از ابن خزیمه حدیث

ص:290

روایت کرده اند،بسیارند.از جملۀ آنان،صاحب کتاب صحیح بخاری و صاحب کتاب صحیح مسلم می باشند.خود ابن خزیمه نیز از این هر دو حدیث روایت کرده است.

ابن خزیمه علاوه بر رساله هایی که در جواب سؤال ها نوشته،بیش از یک صد و چهل کتاب تألیف نموده است.از تألیفات او کتاب صحیح ابن خزیمه می باشد که بعضی از ائمّۀ علم حدیث مکتب خلفا،کتاب صحیح او را برتر از دو کتاب صحیح بخاری و صحیح مسلم وصف کرده اند.

ابن خزیمه در عقیده،«سلفی»و در فقه،پیرو مذهب شافعی بوده است. (1)

در این بحث به کتاب توحید او-به تصحیح«محمّد خلیل هراس»،استاد دانشکدۀ اصول الدین از هر قاهره،چاپ کتابخانه الکلّیات الازهریه،سال 1378 ق-رجوع نموده ایم.

شیخ صدوق در مکتب اهل بیت علیهم السّلام

«صدوق»لقب ابو جعفر محمّد بن علیّ بن حسین بن بابویه قمی می باشد که در سال 381 ق درگذشته است.شیخ صدوق بی نیاز از تعریف است.او بیش از دویست کتاب در حدیث،تألیف نموده است.

در این بحث به کتاب توحید ایشان-چاپ تهران 1381 ق،به تصحیح آقای«سیّد هاشم حسینی تهرانی»-رجوع کرده ایم.

به جز این دو کتاب که آنها را اصل قرار داده ایم،در بحث های آینده به دیگر مصادر حدیثی مشهور دو مکتب نیز-مانند کتاب توحید از صحیح بخاری و کتاب ایمان از صحیح مسلم از مکتب خلفا،و کتاب توحید از بحار الانوار مجلسی از مکتب اهل بیت علیهم السّلام-مراجعه خواهیم کرد؛تا بدین ترتیب،آن گونه که شایسته است،بتوانیم عقاید دو مکتب را در باب توحید با یکدیگر مقایسه کنیم.

ص:291


1- 1) -آنچه دربارۀ ابن خزیمه گفته شد،از شرح حال وی در مقدّمۀ کتابش(التوحید،صفحات ا-غ)استفاده شده است.

ص:292

درس سی و چهارم

اشارة

ص:293

ص:294

بحث اوّل : صورت خدا در دو مکتب

صورت خدا در روایات مکتب خلفا

(1)

در این باره دو روایات از مکتب خلفا می آوریم:

در توحید ابن خزیمه و صحیح بخاری و صحیح مسلم و دیگر کتب حدیث مکتب خلفا، چنین روایتی را می بینیم:

«ابو هریره از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده که فرمود:خداوند آدم را به صورت خود،با طول قامت شصت ذراع بیافرید.سپس به وی فرمود:برو و به آن گروه از ملائکه که نشسته اند،سلام کن،و به آنچه در جواب تو گویند،گوش فرا ده؛که جواب ایشان همان درود بر تو و ذرّیۀ تو می باشد.

آدم چنین کرد و به ایشان گفت:السّلام علیکم.ملائکه در جوابش گفتند:«السّلام علیک و رحمة اللّه».و در جواب او«و رحمة اللّه»را اضافه کردند.پس هر آن کس که وارد بهشت شود،به صورت آدم خواهد بود.آدمیان از آن زمان به بعد،روز به روز کوچک شدند تا به امروز[که به صورت کنونی درآمدند].» (2)

ص:295


1- 1) -مقصود از«صورت»در اینجا،چهره و رخسار نمی باشد،بلکه مفهوم کلّی کلمه منظور است که هیئت و شکل مادّی را می رساند.
2- 2) -«عن ابی هریرة عن النبیّ صلّی اللّه علیه و آله و سلّم قال:خلق اللّه آدم علی صورته،طوله ستّون ذراعا.فلمّا خلقه اللّه،قال:اذهب فسلّم علی اولئک النفر من الملائکة جلوس فاستمع ما یحیّونک؛فإنّها تحیّتک و تحیّة ذرّیّتک.فقال:السّلام علیکم.فقالوا:السّلام علیک

«ابو هریره روایت می کند که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:هرگاه یکی از شما با برادرش زد و خورد کند،از زدن بر چهره خودداری کند؛چه آنکه خداوند آدم را به صورت خود آفریده است.»(1)

حال با رجوع به احادیث اهل بیت علیهم السّلام،و مقایسۀ احادیث ایشان با دو حدیث روایت شده از ابو هریره،حقیقت داستان را جویا می شویم.

کشف حقیقت در روایات اهل بیت علیهم السّلام

امامان اهل بیت علیهم السّلام حقیقت این داستان را چنین بیان می فرمایند:

«حسین بن خالد روایت کرده که به حضرت رضا علیه السّلام گفتم:یا بن رسول اللّه!مردم روایت می کنند که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:«خداوند آدم را به صورت خود آفریده است.»

حضرت رضا علیه السّلام فرمود:خدا بکشد آنان را که اوّل این حدیث را حذف کرده اند![سپس امام علیه السّلام واقعیت ماجرا را چنین بیان می فرماید:]پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر دو مرد که به یکدیگر دشنام می دادند،گذشت.در آن حال شنید یکی به دیگری می گفت:زشت دارد خدا روی تو را و روی آن کس را که شبیه تو باشد!

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به گوینده فرمود:بندۀ خدا!به برادرت چنین مگوی؛چه آنکه خداوند عزّ و جلّ، آدم را به صورت او آفریده است.[یعنی چهرۀ حضرت آدم مانند روی او بوده است.](2)»

اصل این خبر را در روایتی دیگر نیز چنین می یابیم:

ص:296


1- )-« عن ابی هریرة، عن النبیّ صلّی اللّه علیه و آله و سلّم: إذا قاتل احدکم اخاه، فلیجتنب الوجه. فإنّ اللّه خلق آدم علی صورته.» در یک روایت« فلیتّق الوجه»، و در روایت دیگر،« فلا یلطمنّ الوجه» آمده است. صحیح مسلم، کتاب البرّ و الصلة و الآداب، باب النهی عن ضرب الوجه/ 2016- 2017، ح 112- 116. و نیز رجوع کنید به: مسند احمد 2/ 244 و 251 و 315 و 323 و 434 و 463 و 519.
2- « عن الحسین بن خالد: قلت للرّضا علیه السّلام: یا بن رسول اللّه! إنّ النّاس یروون أنّ رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم قال: إنّ اللّه خلق آدم علی صورته. فقال: قاتلهم اللّه! لقد حذفوا اوّل الحدیث. إنّ رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مرّ برجلین یتسابّان، فسمع أحدهما یقول لصاحبه: قبّح اللّه وجهک، و وجه من یشبهک! فقال صلّی اللّه علیه و آله و سلّم: یا عبد اللّه! لا تقل هذا لأخیک، فإنّ اللّه عزّ و جلّ خلق آدم علی صورته.» توحید صدوق/ 153، چ تهران 1381 ق؛ بحار الانوار( مجلسی)، کتاب التوحید، باب دوم 4/ 11، چ جدید تهران.

«ابو الورد بن ثمامه از امیر المؤمنین،علی بن ابی طالب علیه السّلام،روایت کرده است که فرمود:

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شنید که مردی به دیگری می گفت:زشت دارد خدا روی تو را،و روی آن کس را که شبیه تو می باشد!

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:ساکت!چنین مگوی!چه آنکه خداوند آدم را نیز به صورت او آفریده است.» (1)

گذشته از این،در برخی از روایات اهل بیت علیهم السّلام،صورت داشتن خدای تعالی به طور کلّی مورد نفی و انکار قرار گرفته است.مانند:

«راوی گوید:به امام موسی بن جعفر علیهما السّلام نامه نوشتم و در مورد جسم و صورت[خدای سبحان]از ایشان پرسش نمودم.حضرتش در پاسخ چنین مرقوم داشت:

«سبحان من لیس کمثله شیء؛لا جسم و لا صورة.» (2)

«منزّه است آن خدایی که هیچ چیز مانند او نیست؛نه جسم است و نه صورت(نه او را جسم است و نه صورت).»

بررسی و مقایسۀ بین احادیث
اشارة

در بررسی و مقایسۀ دو حدیث ابو هریره با دو حدیث اهل بیت علیهم السّلام،آشکار می شود که احادیث ابو هریره،دو اضافه و یک حذف دارد.

حذف ابتدای حدیث

در روایت ابو هریره،این قسمت از ابتدای حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حذف شده است:

«پیامبر دو نفر را دید که با هم نزاع می کردند و به یکدیگر دشنام می دادند.در آن حال یکی از ایشان به دیگری گفت:خداوند زشت دارد روی تو را و روی آن کس را که مانند تو باشد.پیامبر به

ص:297


1- 1) -«عن ابی الورد بن ثمامة،عن علیّ علیه السّلام،قال:سمع النبیّ صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رجلا یقول لرجل:قبّح اللّه وجهک،و وجه من یشبهک! فقال صلّی اللّه علیه و آله و سلّم:مه!لا تقل هذا؛فإنّ اللّه خلق آدم علی صورته.» توحید صدوق152/؛و [1]بحار الانوار 12/14. [2] ابو الورد بن ثمامة بن خزن قشیری بصری،از طبقۀ هفتم راویان حدیث بوده است.رجوع کنید به:تقریب التهذیب (ابن حجر)486/2.
2- 2) -توحید صدوق،باب انّه عزّ و جلّ لیس بجسم و لا صورة101/،ح 16. [3]

او فرمود:به برادرت چنین مگوی...»

تمام این چند جملۀ مهم،از ابتدای حدیث حذف شده و تنها از آخر خبر،این جمله روایت شده است:«پیامبر فرمود:خداوند آدم را به صورت او آفریده است.»

با این حذف،چنین توهّم می شود که مرجع ضمیر در«صورته»کلمۀ«اللّه»است.لذا معنای «صورته»به جای«صورت او»،«صورتش»یا«صورت خود»فهمیده می شود و شنونده چنین می پندارد که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرموده:«خدا آدم را به صورت خود-یعنی خدا-آفریده است.»؛در این صورت معنای روایت،عین معنای عبارت تورات می شود که در آن چنین آمده بود:«خدا آدم را به صورت خود آفرید.او را به صورت خدا آفرید.»

این حذف مفصّل از حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،می تواند سه سبب داشته باشد:

ابو هریره حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را با اتّکا بر حافظه اش نقل کرده است.زیرا وی امّی بود (1)و خواندن و نوشتن نیاموخته بود،و همچنین خلفا نوشتن حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را تا آخر قرن اوّل هجری تحریم کرده بودند.

ابو هریره اندیشه های تحریف شدۀ تورات را در مدّتی قریب بیست سال پس از زمانی که حدیث را از پیامبر شنیده بود،از کعب الاحبار فرا گرفته است.طبیعی است که بدین ترتیب،حدیث کعب بهتر از حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در حافظۀ ابو هریره مانده است.بنابراین،حدیث کعب را که در حافظه اش بوده،به جای حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و به نام حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نقل کرده است.

و نیز می توان گفت:این اشتباه از آن محدّثانی می باشد که از ابو هریره حدیث نقل کرده اند، نه از خود ابو هریره.ولی در هر حال نتیجه تغییری نمی کند.

دو اضافه در حدیث

در ابتدای حدیث دوم،بر حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چنین اضافه شده که آن حضرت فرمود:

«هرگاه یکی از شما با برادرش زد و خورد کند،از زدن بر چهره خودداری کند...»

شاید این جمله،تعبیر تحریف شده ای از همان قسمت روایت باشد که به حذف آن اشاره کردیم.

ابو هریره در انتهای روایت اوّل،از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نقل کرده که فرمود:

ص:298


1- 1) -سند این مطلب را در ابتدای درس گذشته،در ذیل عنوان«ابو هریره،از صحابۀ پیامبر»،عرضه داشتیم.

«خداوند طول قامت آدم را شصت ذراع آفرید...»

در صورتی که این گفتار،با نتایج تحقیقات علمی امروز و واقعیت منافات دارد.

در این بخش از حدیث ابو هریره،اثر افسانه های تورات در آغاز خلقت دیده می شود؛همان افسانه هایی که ابو هریره از آن بسیار برخوردار بود.

بنابر آنچه بیان شد-که ابو هریره با حذف بخشی از حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حدیث را با معنای عبارت تورات نقل کرده،و نیز با اضافۀ افسانه ای از خود بر حدیث،آن را همانند افسانه های تورات دربارۀ آغاز خلقت روایت کرده است-دو روایت ابو هریره را می توان از جملۀ اسرائیلیات و اخبار بنی اسرائیلی به شمار آورد که از فرهنگ بنی اسرائیل به فرهنگ مسلمانان منتقل گردیده است.

و از آنجا که این حدیث را صحابی شهیری چون ابو هریره روایت نموده،پیروان مکتب خلفا به آن تمسّک جسته و پنداشته اند که خداوند دارای شکل و اعضایی همانند انسان می باشد.بدین دلیل هر جا که در قرآن نیز لفظ«وجه»به باری تعالی اضافه شده-مانند«وجه ربّک»-وجه را به همان معنای لغوی(چهره و رخسار)،که عضوی در بدن انسان و حیوان می باشد،دانسته اند؛ همچنان که در بحث آینده-بحوله تعالی-خواهیم دید.

ص:299

بحث دوّم : وجه اللّه در دو مکتب

وجه اللّه در مکتب خلفا

ابن خزیمه در کتاب توحید(صفحۀ 10)گوید:

باب ثابت کردن رخسار برای خدا؛رخساری که خدا آن را به جلالت و اکرام توصیف نموده و در قرآن فرموده است:

وَ یَبْقی وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِکْرامِ (1)

«و باقی می ماند رخسار پروردگار تو،که دارای جلالت و عظمت می باشد.»

و هلاکت و نابودی را از آن برطرف فرموده...خدای جلّ و علا فرموده است:

کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلاّ وَجْهَهُ (2)

«همه چیز نابود شونده است،مگر رخسار او.»

سپس ابن خزیمه با استشهاد به چند آیۀ دیگر،می گوید:

«پس خداوند برای خویش رخساری را ثابت کرده است،و وجه خود را به جلالت و گرامی بودن،توصیف فرموده و برای رخسار خود حکم به بقا فرموده و هلاکت و نابودی را از آن نفی نموده است.»

ص:300


1- 1) -رحمن:27. [1]
2- 2) -قصص:88. [2]

و در نتیجه می گوید:«ما نیز هر چه را خدا برای خود اثبات فرموده،برای او اثبات می نماییم.

لیکن رخسار او را شبیه رخسار مخلوقش نمی دانیم!»

سپس(در صفحات 11-18 کتاب)در باب«بیان روایات پیامبر که داشتن وجه برای خدا را اثبات می کند»،چهارده حدیث می آورد که مانند همان آیات،در آنها ذکر«وجه اللّه»شده است.

مثلا در حدیث اوّل،پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرموده است:«أعوذ بوجهک الکریم.»که«ابن خزیمه» می پندارد معنای آن چنین است:«پناه می برم به رخسار تو،ای خدای کریم!»

بنابراین،در همۀ آیات و روایاتی که ابن خزیمه به آن استدلال کرده است،لفظ«وجه اللّه»یا «وجه الرّبّ»آمده است،و او«وجه»را در آنها رخسار و عضوی از اندام پنداشته است.

وجه اللّه در مکتب اهل بیت علیهم السّلام
اشارة

در مقدّمه،یک حدیث از وصیّ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السّلام،نقل می نماییم که در آن،دو قانون علمی برای شناخت صفات ربوبی و فهم آیات قرآن به ما تعلیم فرموده است.

در این روایت طولانی،فرد سؤال کننده،بسیاری از آیات قرآن کریم را مطرح کرده مورد تشکیک قرار می دهد.از آن جمله این دو آیه است:

وَ جاءَ رَبُّکَ وَ الْمَلَکُ صَفًّا صَفًّا (1)

هَلْ یَنْظُرُونَ إِلاّ أَنْ تَأْتِیَهُمُ الْمَلائِکَةُ أَوْ یَأْتِیَ رَبُّکَ أَوْ یَأْتِیَ بَعْضُ آیاتِ رَبِّکَ... (2)

ترجمه و معنای لغوی این دو آیه چنین است:

«و بیاید پروردگار تو با فرشتگان،صف در صف[به عرصۀ محشر].»

«آیا[منکران]انتظاری دارند جز آنکه فرشتگان[عذاب]بر آنها درآیند،یا پروردگار تو بیاید،یا بعضی از آیات[غضب و عذاب]پروردگار تو بر آنها برسد؟!»

اشکال مطرح شده توسّط سؤال کننده در این دو آیه،به ترتیب در جملات«بیاید پروردگار تو» و«یا پروردگار تو بیاید»می باشد که در هر دو مورد«آمدن پروردگار»ذکر شده است.

وصیّ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در این باره،بعد از ذکر دو آیه چنین می فرماید:

ص:301


1- 1) -فجر:22. [1]
2- 2) -انعام:158. [2]

«این امر،همان گونه که خدای عزّ و جلّ فرموده است،حقّ و راست است.امّا[دقّت داشته باش که]خدا را آمدنی همچون آمدن مخلوقات نمی باشد.و تو را آگاه نموده ام[در ضمن توضیح آیات قبل]که بسا چیزی از کتاب خدا(کلمات و جملاتی از قرآن کریم)وجود دارد که تأویل آن غیر از تنزیلش می باشد و[کلام خدا]شبیه کلام بشر نیست.و فعل خدا نیز مانند فعل بشر نمی باشد.

اینک تو را بر برخی از این موارد،آگاه می سازم تا ان شاء اللّه[برای فهم حقیقت مطلب]بدان بسنده نمایی.از آن جمله این گفتار ابراهیم علیه السّلام است: إِنِّی ذاهِبٌ إِلی رَبِّی سَیَهْدِینِ (1):«من به سوی پروردگار می روم.»

در اینجا«رفتن ابراهیم به سوی پروردگارش»توجّه و روی آوردن اوست به سوی خدای عزّ و جلّ،از راه عبادت و تلاش در بندگی و تقرّب جستن به آستان مقدّس او[و مقصود از«رفتن»، حرکت بدنی و راه رفتن با اندام و اعضا نیست].آیا نمی بینی که تأویل این کلام[و آنچه واقعا مقصود و مراد از آن است]با تنزیل آن[و معنای لغوی آن در زبان عرب]یکی نمی باشد؟!»

سپس در توضیح معنای«انزال»،از دو آیۀ دیگر استفاده می کنند.آن دو آیه،آیات زیر می باشند:

أَنْزَلَ لَکُمْ مِنَ الْأَنْعامِ ثَمانِیَةَ أَزْواجٍ (2)

وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِیدَ فِیهِ بَأْسٌ شَدِیدٌ (3)

معنای لغوی این آیات چنین است:

«برای شما هشت قسم از چهارپایان را فرو فرستاد.»

«آهن را که در آن سختی شدید[در کار جنگ]می باشد،فرو فرستادیم.»

در این دو آیه،الفاظ«أنزل»و«أنزلنا»به معنای«فرو فرستاد»و«فرو فرستادیم»می باشد.با توجّه به معنای لغوی،معنی دو آیه چنین می شود:«خداوند هشت قسم از چهارپایان و آهن را از آسمان فرو فرستاد!»

وصیّ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پس از ذکر دو آیه می فرماید:

ص:302


1- 1) -صافّات:99. [1]
2- 2) -زمر:6. [2]
3- 3) -حدید:25. [3]

«بنابراین مقصود از«انزال»(فرو فرستادن)خلق کردن و آفریدن می باشد.» (1)

بدین ترتیب معنی دو آیه چنین می شود:«خداوند هشت نوع از چهار پایان را برای شما آفرید...و آهن را آفرید...»

*** وصیّ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در این حدیث،دو قانون علمی به ما آموخته است:

قانون اوّل برای شناخت صفات پروردگار

در این قانون می فرماید:

«افعال خدا،مانند افعال مخلوق خدا نیست.»

برای شرح این قاعده چند مثال می آوریم:

1. خداوند در قرآن می فرماید:«خداوند شنید.» (2)

دربارۀ انسان و حیوان نیز می گویند:«شنید.»

شنیدن مخلوق خدا(انسان یا حیوان)با گوش که عضو بدن ایشان است،می باشد.لیکن شنیدن خداوند چنین نیست.

2. خداوند در قرآن می فرماید:«با دو دست خود آفریدم.» (3)

دربارۀ انسان نیز گفته می شود:«با دو دست خود،کاری کرد.»

در اینجا مجال توضیح لازم،پیرامون عنایاتی که می تواند در تعبیر«دو دست»باشد،وجود ندارد.ولی آنچه مسلّم است،مقصود کار کردن با دو دستی که عضو بدن می باشد،نیست. (4)

3. خداوند در قرآن به حضرت موسی می فرماید:«من با شما دو نفر هستم.می شنوم و می بینم.»(5)

دربارۀ انسان نیز گفته می شود:«فلانی با ایشان است.می شنود و می بیند.»

ص:303


1- 1) -توحید صدوق،باب الرّدّ علی الثّنویّة و الزنادقة265/ و 266،ح 5؛تفسیر نور الثقلین،ذیل آیۀ«و جاء ربّک...» 574/5.(قسمت اخیر روایت و قسمتی از عبارات قبلی،از این تفسیر آورده شده است.)
2- 2) -مجادله:1. [1]قَدْ سَمِعَ اللّهُ قَوْلَ...
3- 3) -ص:75. ...خَلَقْتُ بِیَدَیَّ...
4- 4) -در بحث«ید اللّه»،توضیح مختصری در این زمینه خواهد آمد.
5- ( 5)- طه: 46.\i ... إِنَّنِی مَعَکُما أَسْمَعُ وَ أَری

انسان،مخلوق خدا،ممکن است که با همۀ بدن خود با آن دو نفر باشد.لیکن هیچ گاه بودن خدا با بندگانش چنین نیست.

قانون دوم برای فهم جمله های قرآن

در این قاعده،وصیّ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می فرماید:

«چه بسا چیزی(کلمه ای یا جمله ای)در قرآن باشد که تأویل آن غیر از تنزیلش(معنای لغوی آن)باشد.»

آن حضرت برای توضیح این قاعده دو مثال آورده است:

1. مفهوم کلمۀ«ذاهب»در داستان حضرت ابراهیم.

2. مفهوم«انزال»در دو آیۀ فرو فرستادن چهار پایان و آهن.

بنابراین،مواردی در قرآن هست که معنای آیات قرآن،همان معنای حقیقی لغوی نمی باشد و مفاهیم مجازی مورد نظر هستند.در این گونه آیات،اگر همان استعمال حقیقی در نظر گرفته شود، مسلّما کاری غلط و نادرست است،و موجب برداشت های غلط و پیدایش انحرافات اعتقادی عمیق می گردد.

*** این دو قانون علمی را اوصیای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در همۀ بحث های صفات پروردگار،و تأویل آیات قرآن به کار برده اند؛همچنان که در بحث های آینده ملاحظه خواهیم نمود.

اکنون فرمایشات ائمّه علیهم السّلام را دربارۀ فهم معنای«وجه خدا»نقل می نماییم.

1. «ابو حمزه»گوید:

به ابو جعفر-امام باقر علیه السّلام-گفتم:چه می فرمایید در قول خداوند عزّ و جلّ: کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلاّ وَجْهَهُ (1)؟فرمود:

«آیا[پنداشته اند مقصود از«وجه»رخسار است و]همه چیز می میرد و نابود می گردد،ولی وجه(رخسار خدا)می ماند؟!خداوند عزّ و جلّ بزرگ تر از آن است که توصیف شود به دارا بودن رخسار!لیکن معنی این آیه چنین است:«هر چیزی نابود می شود،مگر دین خدا و آن سمتی که از

ص:304


1- 1) -قصص:88. [1]

آن سمت و جهت(راه)به سوی خدا می روند.» (1)

2. در روایتی دیگر،امام صادق علیه السّلام در معنی آیه می فرماید:

«هر چیز به هلاکت می رسد،مگر آن کس که راه حق را در پیش گرفته است.» (2)

به نظر ما،هر دو حدیث یک معنی را می رساند.چرا که راه حق همان«دین خدا»می باشد،و دین خدا نمایندۀ همان راه و جهتی است که توسّط پیمودن آن به سوی خدا می توان تقرّب جست.

در مکتب اهل بیت علیهم السّلام معنی«وجه اللّه»به مسلمانان این گونه فهمانیده شده است.

بررسی و مقایسه

نخست معنای«وجه»را در زبان عربی بررسی می نماییم:

«وجه»انسان در زبان عرب،همان چهره و رخسار انسان می باشد.ولی گذشته از این معنا، «وجه»در زبان عرب به معانی دیگری نیز آمده است.مانند:

به معنای اوّل هر چیز.چنان که گویند:«وجه النّهار» (3)؛یعنی:اوّل روز.

به معنای حقیقت امر.چنان که گویند:«اصاب وجه المسألة»؛یعنی:به حقیقت مسأله پی برد.

به معنای جهت،سوی،قصد.چنان که گویند:«اتّجه للتّجارة»؛یعنی:قصد تجارت کرد، به سوی تجارت رفت. (4)

ص:305


1- 1) -عن ابی حمزة،قال:قلت لأبی جعفر علیه السّلام:قول اللّه عزّ و جلّ: کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلاّ وَجْهَهُ ؟قال:«فیهلک کلّ شیء و یبقی الوجه؟!إنّ اللّه عزّ و جلّ اعظم من أن یوصف بالوجه،و لکن معناه:کلّ شیء هالک إلاّ دینه،و الوجه الذی یؤتی منه.» (توحید صدوق،باب تفسیر قول اللّه عزّ و جلّ: [1]کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلاّ وَجْهَهُ 149/،ح 1)
2- 2) -عن ابی بصیر،عن الحارث بن المغیرة النصری،قال: سألت ابا عبد اللّه علیه السّلام عن قول اللّه عزّ و جلّ: کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلاّ وَجْهَهُ قال:کلّ شیء هالک إلاّ من اخذ طریق الحقّ. (توحید صدوق،باب تفسیر قول اللّه عزّ و جلّ: [2]کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلاّ وَجْهَهُ 149/،ح 2)
3- 3) -قرآن از مکر یهودیان در مدینه حکایت می فرماید که با یکدیگر می گفتند: ...آمِنُوا بِالَّذِی أُنْزِلَ عَلَی الَّذِینَ آمَنُوا وَجْهَ النَّهارِ وَ اکْفُرُوا آخِرَهُ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ (آل عمران:72): «گفتند به دین و قرآنی که برای مسلمانان نازل شده است،اوّل روز،به خدعه ایمان آورید و آخر روز کافر شوید.شاید ایشان نیز(بدین حیله)از دین خود برگردند.»
4- 4) -این معانی برای«وجه»،در«مفردات القرآن»راغب آمده است.و نیز در«معجم الفاظ القرآن الکریم»(تألیف الهیئة المصریة العامّة للتّألیف و النشر،چاپ سال 1390 ق)در لغت«الوجه»چنین آمده است:

علمای مکتب خلفا«وجه»را در عبارات«وجه الرّب»و«وجه اللّه»،به همان معنای رخساری که انسان دارد،پنداشته اند.نتیجۀ آن نیز چنین می شود که طبق فرمودۀ قرآن کریم،خدا دارای رخساری مانند رخسار انسان می باشد.

ولی در مکتب اهل بیت علیهم السّلام،معنای«وجه»را متفاوت از این دیدیم:

مولای متّقیان،علی علیه السّلام،در یکی از کلماتش،دو قانون علمی به ما تعلیم فرمود:

نمی توان افعال و صفات خداوند را با افعال و صفات بندگان و مخلوقاتش قیاس نمود و همچون افعال و اوصاف آنان پنداشت.

گاهی تأویل آیات قرآن،موافق تنزیل(معنای لغوی)آنها نمی باشد.این قاعدۀ علمی،تا حدودی همان است که در علم بلاغت آن را«استعمال مجازی»می نامند.در بحث های قبلی، تحت عنوان«نقش شناسایی کاربرد الفاظ،در فهم گفتار»،مطالبی را به اشاره بیان داشتیم.

امام باقر و امام صادق علیهما السّلام،بنا به دستور جدّشان،آیۀ 88 از سورۀ قصص را چنین معنا فرمودند:

«هر چیز هلاک می شود،مگر دین خدا و آن کس که راه حق را گرفته است.»

نتیجۀ بحث

بنابر بحث گذشته،دو امر برای ما روشن می شود:

«وجه»در زبان عرب،به چندین معنی استعمال شده است که یکی از آن معانی،رخسار انسان و حیوان می باشد.بنابراین پیروان مکتب خلفا،هیچ دلیلی ندارند که«وجه»در عبارات«وجه اللّه»یا«وجه الرّب»،به معنای صورت انسان و حیوان می باشد.سبب اصلی این عمل آنان، روایت هایی است که در کتب حدیث ایشان آمده(از قبیل روایت گذشتۀ ابو هریره)و ذهن ایشان را آشفته ساخته است.لذا«وجه اللّه»و«وجه الرّب»را چنان معنی کرده اند که دیدیم.

خطّ فکری دو مکتب،در شناسایی صفات ربوبی و نیز در تأویل و تفسیر آیات قرآن، بدین گونه روشن گردید:

ص:306

در شناسایی صفات ربوبی و نسبت افعال به ذات مقدّسش،پیروان مکتب خلفا معتقدند که معنای صفات یا فعل پروردگار،همان معنا و مفهوم صفت یا فعل در بندگان و مخلوقات است.

در مقابل،پیروان مکتب اهل بیت علیهم السّلام در این باره معتقدند که صفات و افعال ربوبی را نمی توان با توجّه به معنای آن صفات در بندگان خدا،تفسیر و تأویل نمود.

همچنین اعتقاد پیروان مکتب اهل بیت در تفسیر و تأویل آیات قرآن،آن گونه است که عبارت قرآن را ممکن است تأویلی باشد غیر از تنزیل و معنای لغوی آن.

شاید این گونه آیات،همان آیات«متشابه»می باشند که خدا دربارۀ آنها فرموده است:

...مِنْهُ آیاتٌ مُحْکَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْکِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ زَیْغٌ فَیَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْوِیلِهِ وَ ما یَعْلَمُ تَأْوِیلَهُ إِلاَّ اللّهُ... (1)

«بخشی از قرآن،آیاتی محکم می باشد[که احتمال اشتباهی در آن آیات راه ندارد]و آن آیه ها اصل و مرجع آیات دیگر قرآن است.و بخشی از آیات قرآن،آیات متشابه می باشد که معنای آن به آسانی درک نمی شود.[مردم نیز در برخورد با این آیات دو دسته اند:]و امّا گروهی که در دل هایشان میل به باطل هست،از پی آیات متشابه می روند تا با تأویل آن آیات،ایجاد شبهه کرده فتنه گری نمایند.در حالی که تأویل آن آیات را کسی جز خدا نداند....»

خدای متعال وظیفۀ بیان معنای آیات قرآن را بر عهدۀ پیامبرش گذاشته است؛آنجا که می فرماید:

...وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الذِّکْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ إِلَیْهِمْ... (2)

«قرآن را بر تو نازل فرمودیم تا برای مردم آنچه را که برای[هدایت]آنان نازل شده است، بیان نمایی.»

و پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آنچه را که مسلمانان در عصر حضرتش برای هدایت،نیازمند فهم آن بودند،در دسترس عموم قرار داد.سپس آن مطالب را بر وصیّ اش،حضرت علی علیه السّلام،املا فرمود.او نیز آن بیانات را در کتاب«جامعه»ثبت و ضبط نمود.

گذشته از این بیانات،شرح آنچه از آیات قرآن را که مسلمانان در آینده نیازمند فهم آن بودند،

ص:307


1- 1) -آل عمران:7. [1]
2- 2) -نحل:44. [2]

به طور خصوصی بر علی علیه السّلام املا فرمود،و آن حضرت،آنها را نیز در کتاب«جامعه»مکتوب ساخت.

بدین گونه بود که پس از رحلت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،هر چه مسلمانان دربارۀ تأویل آیات قرآن از حضرت علی علیه السّلام سؤال می نمودند،پاسخ کافی آن را بیان و ایراد می فرمود.

پس از وصیّ اوّل پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،کتاب«جامعه»نزد فرزندان او-که یازده امام معصوم هستند- دست به دست گردید و آنها نیز از آن،نقل می فرمودند. (1)

با این توضیحات،چگونگی تأویل آیات قرآن در مکتب اهل بیت علیهم السّلام،مشخّص شد.

و امّا در مکتب خلفا،تأویل آیات،با اعتماد بر آرا و اجتهادات شخصی مفسّران و برداشت های ایشان از اخبار روایت شده در کتاب هایشان،انجام می گیرد.چنان که در بحث گذشته شاهد آن بودیم،و در بحث های آینده نیز شاهد روش هر دو مکتب در این باره خواهیم بود.

ص:308


1- 1) -این مطلب در درس های گذشته،بررسی شد.

بحث سوم : عین اللّه در دو مکتب

عین اللّه در مکتب خلفا

در کتب حدیث و تفسیر و عقاید مکتب خلفا،از«ابو هریره»روایت کرده اند که گفت:

«پیامبر را مشاهده کردم،آنگاه که این آیه را می خواند:

إِنَّ اللّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلی أَهْلِها... سَمِیعاً بَصِیراً (1)

چون به «سَمِیعاً بَصِیراً» می رسید،انگشت شصت را بر گوش می گذاشت و انگشت کنار آن را بر چشم.»

ابو هریره خود برای نشان دادن کار پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آیه را می خواند،و آنگاه که به «سَمِیعاً بَصِیراً» می رسید،دو انگشت خود را بر چشم و گوش خود می گذاشت و می گفت:پیامبر چنین می کرد.

ابو هریره با این کار می خواست این طور القا کند که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برای تأکید بر آنکه خداوند با گوش می شنود و با چشم می بیند،یک انگشت را بر گوش خود می گذاشت و انگشت دیگر را بر چشم!

ابو داوود در سنن خود گوید:

«این روایت ردّی است بر جهمیّه[که اعضا و جوارح داشتن خدا را انکار می کنند].» (2)

ص:309


1- 1) -نساء:58. [1]
2- 2) -عن أبی [2]یونس،عن أبی هریرة أنه قال فی هذه الآیة:

این روایت ابو هریره،سبب شده است که هر جا در قرآن لفظ«عین»به باری تعالی نسبت داده شده،پیروان این روایت،«عین»را به معنای چشم(عضو بدن)بدانند و بنابراین معتقد شوند که خداوند دارای چشم می باشد!

چنان که ابن خزیمه،امام الائمّۀ مکتب خلفا،در کتاب توحید خود،باب«ذکر اثبات العین للّه جلّ و علا»می گوید:

«اثبات چشم برای خدا؛بنابر آنچه خالق برای خود در کتاب منزلش اثبات کرده و از زبان پیامبر برگزیده اش،آن فرموده ها شرح و بیان شده است.»

سپس از قرآن کریم به این آیات استشهاد نموده است:

وَ اصْنَعِ الْفُلْکَ بِأَعْیُنِنا (1)

تَجْرِی بِأَعْیُنِنا (2)

در این دو آیه،خطاب خداوند به حضرت نوح می باشد.

وَ أَلْقَیْتُ عَلَیْکَ مَحَبَّةً مِنِّی وَ لِتُصْنَعَ عَلی عَیْنِی (3)

ص:310


1- 1) -هود:37. [1]
2- 2) -قمر:14 [2].
3- 3) -طه:48.

این آیه دربارۀ حضرت موسی است.

وَ اصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعْیُنِنا (1)

این آیه خطاب به پیامبر خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است.

آنگاه می گوید:

«بنابر آنچه در قرآن آمده (2)،بر هر مؤمنی واجب است برای خالق و آفریدگار خود اثبات کند آنچه را که خالق برای خود برداشتن چشم،اثبات کرده است.» (3)

و نیز می گوید:

«ایمان نیاورده است به خدا،آن کس که نفی کند از خدای تبارک و تعالی هر آنچه را که او در کتاب منزلش برای خود اثبات نموده است.و معنای آن در بیان پیامبر که خدا او را مبیّن قرآن قرار داده،بیان شده است.خداوند در حقّ او فرموده است:

وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الذِّکْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ إِلَیْهِمْ (4)

«ما قرآن را بر تو نازل کردیم تا برای مردم آنچه را بر ایشان فرو فرستاده شده است،بیان کنی.» (5)

و می گوید:

«پیامبر در مقام بیان قرآن،فرموده که خدا دو چشم دارد.بنابراین،سخن پیامبر با نصّ محکم و متقن قرآن موافقت دارد؛همان قرآنی که بین دو جلد نوشته شده و در محراب مسجدها و مکتب ها آن را می خوانند.» (6)

پس از گفتار گذشته،ابن خزیمه به چند حدیث و روایت از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم استشهاد می نماید؛از جمله همان روایت گذشتۀ ابو هریره.

و در حدیثی دیگر،از«عبد اللّه بن عمر»چنین روایت کرده است:

«پیامبر فرمود:خدا اعور(یک چشم)نیست،و مسیح دجّال چشم راستش نابیناست،گویا

ص:311


1- 1) -طور:48. [1]
2- 2) -مقصود ابن خزیمه از آنچه در قرآن آمده،لفظ«عینی»و«اعیننا»می باشد.
3- 3) -توحید ابن خزیمه42/.
4- 4) -نحل:44. [2]
5- 5) -توحید ابن خزیمه42/.
6- 6) -همان.

چشمش دانۀ انگوری است که بر روی آب افتاده باشد.(از حدقه بیرون افتاده است)» (1)

عین اللّه در مکتب اهل بیت علیهم السّلام

در پاسخ به روایت های مکتب خلفا دربارۀ«عین اللّه»و تفسیرهای غلط ایشان بر آیات قرآن کریم،از اوصیای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیاناتی علمی رسیده است که نیاز به شرح و تفصیل دارد.همچنین در پاسخ های ایشان در بحث رؤیت،جواب این کج فهمی آمده است.

مؤلّف که خود یکی از پیروان مکتب اهل بیت علیهم السّلام می باشد،جواب تأویل های ناروای دانشمندان مکتب خلفا را که از احادیث کلّی اهل بیت علیهم السّلام به دست آورده است،در بررسی این بحث بیان می نماید.

بررسی اقوال و احادیث مکتب خلفا دربارۀ«عین اللّه»
اشارة

ابن خزیمه به دو عبارت«عینی»و«اعیننا»که در قرآن آمده و در این عبارات،کلمۀ«عین»و جمع آن«اعین»،به خدای تعالی نسبت داده شده است،استدلال نموده و پنداشته است که«عین» در این موارد به معنی عضوی است که انسان و حیوان دارند.به این دلیل،معتقد شده که خدا دارای چشم است.

در پاسخ می گوییم:

لفظ«عین»و مشتقّات آن در زبان عرب،در ده ها معنای حقیقی و مجازی استعمال شده است (2)و فقط یک معنای آن«چشم»،عضو بدن انسان و حیوان می باشد.

ص:312


1- 1) -عن نافع،قال عبد اللّه بن عمر: ذکر النبیّ یوما بین ظهرانی الناس المسیح الدّجال فقال:إنّ اللّه لیس بأعور،ألا انّ المسیح الدّجّال أعور العین الیمنی،کأنّ عینه عنبة طافیة. رجوع کنید به:توحید ابن خزیمه43/-44؛ [1]صحیح بخاری،کتاب الانبیاء،باب«و اذکر فی الکتاب مریم»170/2،و کتاب المغازی،باب حجّة الوداع 57/3؛صحیح مسلم،کتاب الایمان،باب ذکر المسیح بن مریم و المسیح الدجّال155/،ح 274( [2]ما لفظ مسلم را آورده ایم) همین روایت به لفظ دیگری در مصادر ذیل نیز آمده است: صحیح بخاری،کتاب الفتن،باب ذکر الدجّال 154/4،و کتاب التوحید،باب قول اللّه تعالی: وَ لِتُصْنَعَ عَلی عَیْنِی /4 185؛صحیح مسلم،کتاب الفتن و اشراط الساعة،باب ذکر الدجّال و صفته2247/ و 2248،ح 100.
2- 2) -رجوع کنید به شرح معانی«عین»در لسان العرب.

این کلمه در قرآن کریم،هم در معنای حقیقی و هم در معنای مجازی استعمال شده است.از آن جمله،در 21 مورد«عین»و«عینان»و«عیون»به لفظ مفرد و تثنیه و جمع،به معنی چشمۀ آب و نهر آمده است. (1)

کلمات«عین»و«اعین»که مورد استشهاد ابن خزیمه قرار گرفته است،در قرآن کریم در معنای حقیقی لغوی استعمال نشده است،بلکه در معنای مجازی به کار رفته است.

در زبان فارسی وقتی گفته می شود:«فلانی به شما چشم امید دارد»یا«فلانی زیر نظر فلانی است»،در هیچ یک از دو جمله،مقصود از«چشم»و«نظر»،عضو بدن و نگاه کردن با چشم عضو بدن نیست؛بلکه در جملۀ اوّل مقصود آن است که فلانی به شما امید دارد،و در جملۀ دوم مقصود آن است که شخص اوّل در حمایت و پشتیبانی و رسیدگی شخص دوم زندگی می کند،و یا تحت رعایت و مراقبت اوست.

«عین»و«اعین»مورد بحث(در قرآن کریم)نیز در معنای مجازی استعمال شده است.چنان که در این باره«مجمع اللّغة العربیّة»مصر،پس از ذکر«عین»و مشتقّات آن-مانند:«اعین»و«عیون»و «اعیننا»-می گویند:

«ممکن است ریشۀ این کلمات،واژۀ«عین»،یعنی عضو بینایی در بدن باشد،که جمع آن «اعین»و«عیون»است و به طور مجازی برای مفاهیمی چون حفظ و نگاه داری و غبطه و خوش حالی نیز استعمال می گردد.»

پس از آن می گویند:«در قرآن در این معانی استعمال شده است.»و سپس موارد استعمال آن را ذکر می نمایند.در ضمن می گویند:

«معنای«عین»در«قرّة عین لی و لک»و«قرّی عینا»،چشم است،ولی به طور مجازی،در معنای سرور و شادی استعمال شده است.» (2)

ص:313


1- 1) -مانند:«عین حمئة»(کهف:86):به معنی چشمۀ آب گرم «فیهما عینان تجریان»(رحمن:50):به معنی دو چشمۀ آب جاری «فی جنّات و عیون»(حجر:45):به معنی چشمه ها و نهرها در بهشت.
2- 2) -دانشمن [1]دان مصری درباره واژۀ«عین»چنین گفته اند:

اینک برای روشن تر شدن مطلب،دو عبارت اخیر را در قرآن،مورد بررسی بیشتر قرار می دهیم:

وَ قالَتِ امْرَأَتُ فِرْعَوْنَ قُرَّتُ عَیْنٍ لِی وَ لَکَ لا تَقْتُلُوهُ عَسی أَنْ یَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ (1)

این آیه دربارۀ به آب انداختن حضرت موسی علیه السّلام در زمان تولّد،و از آب گرفته شدن وی توسّط خاندان فرعون نازل شده است.

معنی این آیه بنابر قول گذشته چنین می شود:

«زن فرعون به او گفت:[این کودک]مایۀ سرور من و توست.او را مکشید؛امید است برای ما سودمند باشد،و یا او را به فرزندی خود بپذیریم...»

بنابر گفتار دانشمندان مصری،معنای حقیقی و لغوی لفظ«عین»،چشم و عضو بدن می باشد، ولی در اینجا در معنای حقیقی خود استعمال نشده،بلکه در معنای مجازی آن،که سرور و خوش حالی باشد،به کار رفته است.

فَکُلِی وَ اشْرَبِی وَ قَرِّی عَیْناً (2)

این آیه در بیان داستان حضرت مریم علیها السّلام نازل شده،و اینکه چون حضرت عیسی علیه السّلام را زایید،چگونه پریشان شد.در آن حال به او چنین خطاب آمد:

«اندوهناک مباش...*...*پس تناول کن[از رطب]و بنوش[از چشمۀ آب]و[به عیسی]دلخوش و مسرور شو...»

*** دانشمندان مصری،به استعمال«عین»در معنای مجازی خود در این دو آیه اشاره کرده اند، ولی در بعضی موارد دیگر که«عین»در قرآن کریم،در معانی مجازی استعمال شده،سکوت کرده

ص:314


1- ( 1)- قصص: 9.
2- ( 2)- مریم: 26.

و چیزی نگفته اند.از آن جمله آیاتی است که ابن خزیمه به آنها استدلال نموده و استعمال«عین»را در آنها حقیقی پنداشته است.در حالی که این کلمه در این آیات هم به معنای مجازی به کار رفته؛ همچنان که راغب اصفهانی (1)به این مطلب تصریح کرده و چنین گفته است:

«می گویی:«فلان بعینی»،یعنی:او را حفظ می کنم و سرپرستی می نمایم.مانند آنکه می گویی:

«فلان بمرأی منّی و مسمع»،یعنی:فلانی زیر نظر من و صدایش در گوش رس من می باشد.

و خدا فرموده: فَإِنَّکَ بِأَعْیُنِنا و نیز: تَجْرِی بِأَعْیُنِنا و وَ اصْنَعِ الْفُلْکَ بِأَعْیُنِنا ،یعنی:

به گونه ای که می بینیم و حفظ می کنیم.

و فرموده: وَ لِتُصْنَعَ عَلی عَیْنِی ،یعنی:در حفظ و حراست من.

و از این قبیل است:«عین اللّه علیک»،یعنی:در حفظ و حراست خدا باشی.»

بنابراین«راغب اصفهانی»،دانشمند بزرگ اسلامی و عالم مشهور ادبیات زبان عرب،و مترجم و مفسّر قرآن کریم-که ترجمه و تفسیر او از لغات قرآن نزد همۀ دانشمندان جهان اسلام پذیرفته است-این چهار مورد را-که«ابن خزیمه»در آن،لفظ«عین»و«اعین»را دربارۀ خدا به معنای حقیقی آن،که عضو دیدن در بدن می باشد،دانسته بود-در معنای مجازی آن،که حفظ و حراست باشد،دانسته است.

بنابراین،تفصیل معنی آیات چنین است:

آیۀ اوّل در خطاب به پیامبر خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نازل شده و پس از ذکر آزارهای کفّار به آن حضرت،چنین می فرماید:

وَ اصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعْیُنِنا (2)

«ای پیامبر!بر حکم پروردگارت صبر کن که تو منظور نظر ما هستی و تو را حفظ می نماییم.»

آیات دوّم و سوّم مربوط به حکایت کشتی حضرت نوح علیه السّلام می باشد.

در آیۀ دوم خطاب به وی فرموده است:

ص:315


1- 1) -در شرح حال راغب اصفهانی نوشته اند: الحسن بن مفضل،الامام ابو القاسم،المعروف ب«الراغب الاصفهانی»،نزیل بغداد(در گذشتۀ 502 [1] ق). (رجوع شود به:معجم المؤلّفین 211/1)
2- 2) -طور:48. [2]

وَ اصْنَعِ الْفُلْکَ بِأَعْیُنِنا (1)

شبیه به همین آیه،در جای دیگر نیز فرموده است:

أَنِ اصْنَعِ الْفُلْکَ بِأَعْیُنِنا وَ وَحْیِنا (2)

«با حفظ و حراست ما کشتی را بساز،همان گونه که به تو وحی کردیم.»

و در آیۀ سوم در مورد کشتی آن حضرت می فرماید:

تَجْرِی بِأَعْیُنِنا (3)

«آن کشتی با حفظ و حراست ما،بر روی آب روان بود.»

آیۀ چهارم در ضمن داستان حضرت موسی علیه السّلام می باشد و در خطاب به او می فرماید:

...وَ أَلْقَیْتُ عَلَیْکَ مَحَبَّةً مِنِّی وَ لِتُصْنَعَ عَلی عَیْنِی (4)

«...و از تو بر دل ها محبّتی از جانب خویش افکندم،و تا پرورش تو با عنایت و حفظ من انجام پذیرد.»

*** پس از بررسی استدلال ابن خزیمه به آیات کریمه،دو حدیث مورد استدلال او را نیز بررسی می نماییم:

روایت عبد اللّه بن عمر بن خطّاب،دربارۀ«دجّال»

در این روایت،وی از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت می کند که فرمود:

«دجّال یک چشم است و خداوند یک چشم نیست.»

در پاسخ به این استدلال،می گوییم:

بر فرض صحّت این روایت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،این حدیث بر این دلالت می کند که خدا مانند «دجّال»نیست و یک چشم نیست،ولی مستقیما دلالتی ندارد بر اینکه خداوند دارای دو چشم

ص:316


1- 1) -هود:37. [1]
2- 2) -مؤمنون:27. [2]
3- 3) -قمر:14. [3]
4- 4) -طه:48. [4]

باشد.آری با فرض صحّت روایت ابو هریره در این باره،می توان این حدیث را به عنوان مؤیّد در کنار آن قرار داد؛ولی در غیر آن صورت،به طور کلّی این حدیث بر معنای روشنی دلالت ندارد.

روایت ابو هریره

روایت ابو هریره صریحا می گوید که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با اشاره به چشم و گوش خود،مشخّص فرمود که مقصود آیه از اینکه«خدا بینا و شنوا می باشد»،این است که خدا با چشم عضو بدن و گوش عضو بدن می بیند و می شنود.در واقع همین روایت ابو هریره است که سبب کج فهمی «ابن خزیمه»و دیگر دانشمندان مکتب خلفا و پیروان ایشان تا به امروز گردیده است.

ما در گذشته،میزان ارزش و اعتبار روایات ابو هریره و نقاط ضعف او را بررسی کردیم و با ذکر دلایل و شواهد،یادآور شدیم که روایت های ابو هریره از اندیشه های بنی اسرائیل در تورات منشأ گرفته است؛لذا به هیچ روی نمی توان برای دریافت عقاید اسلامی به احادیث او اتّکا نمود.

ص:317

ص:318

درس سی و پنجم

اشاره

ص:319

ص:320

بحث اوّل : ید اللّه در دو مکتب

ید اللّه در مکتب خلفا
اشارة

در منابع حدیثی و اعتقادی مکتب خلفا،چند روایت از ابو هریره نقل شده که در آنها از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده که فرموده اند:

«آدم ابو البشر و موسی با یکدیگر مجادله کردند.حضرت موسی به حضرت آدم گفت:خدا تو را با دست خود خلق کرد...و تو با گناه خود،مردم را از بهشت به زمین آوردی.

حضرت آدم در جواب گفت:ای موسی!خداوند تو را برگزید و با تو مکالمه فرمود،و تورات را با دست خود برای تو نوشت.» (1)

و در روایت دیگری از ابو هریره چنین آمده است:

«خداوند به آسمان اوّل فرود می آید و دو دست خود را باز می کند و می گوید... (2)»

ص:321


1- 1) -مضمون دو روایت است در: صحیح مسلم،کتاب القدر،باب حجاج آدم و موسی2042/-2043،ح 13 و 14 و 15؛صحیح بخاری،کتاب القدر،باب تحاجّ آدم و موسی عند اللّه عزّ و جلّ98/،و کتاب التوحید،باب قوله«و کلّم اللّه موسی تکلیما»199/؛سنن ابی داوود،کتاب السنة باب فی القدر 222/4؛توحید ابن خزیمه54/-57.
2- 2) -تمامی این حدیث و تحقیق پیرامون آن،در بحث مکان خواهد آمد.
انگشتان خدا در روایات مکتب خلفا

در باب انگشتان خدا،آیه ای در قرآن نبوده است که ابن خزیمه به آن استدلال نماید.

بدین سبب به ذکر احادیثی که از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده اند،اکتفا کرده است.از آن جمله یک حدیث را در اینجا می آوریم.

در توحید ابن خزیمه،صحیح بخاری،صحیح مسلم،سنن ترمذی،سنن ابن ماجه،و تفسیرهای طبری،ابن کثیر،سیوطی و دیگران،آمده است:

از«عبد اللّه»روایت شده که گفت:

یکی از علمای یهود نزد پیامبر آمد و عرضه داشت:

یا محمّد!در تورات می خوانیم که خداوند آسمان ها را روی یک انگشت خود می گذارد،و زمین ها را روی یک انگشت،و درخت ها را روی یک انگشت،و آب را روی یک انگشت،و خاک را روی یک انگشت و مخلوقات دیگر را روی یک انگشت.سپس می گوید:منم مالک و سلطان[موجودات].

پیامبر در تصدیق گفتار او خندید،به قدری که دندان هایش نمایان شد.

سپس در تأیید گفتار آن عالم یهودی،این آیه را قرائت فرمود:

وَ ما قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ وَ الْأَرْضُ جَمِیعاً قَبْضَتُهُ یَوْمَ الْقِیامَةِ وَ السَّماواتُ مَطْوِیّاتٌ بِیَمِینِهِ (1)

ترجمه و معنای لغوی آیه چنین است:

«خدای را آنچنان که شایستۀ عظمت اوست،نشناختند.زمین،روز قیامت همه اش در مشت اوست،و آسمان ها پیچیده در دست راست او می باشد.» (2)

ص:322


1- 1) -زمر:67. [1]
2- 2) -عن عبد اللّه،قال:جاء حبر من الأحبار إلی رسول اللّه فقال: یا محمّد!إنّا نجد أنّ اللّه یجعل السّماوات علی إصبع،و الشجر علی إصبع،و الماء علی إصبع و الثّری علی إصبع و سائر الخلائق علی إصبع؛فیقول:أنا الملک. فضحک النبیّ حتّی بدت نواجذه،تصدیقا لقول الحبر. ثم قرأ رسول اللّه: وَ ما قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ وَ الْأَرْضُ جَمِیعاً قَبْضَتُهُ یَوْمَ الْقِیامَةِ وَ السَّماواتُ مَطْوِیّاتٌ بِیَمِینِهِ (توحید ابن خزیمه،باب ذکر اثبات الید للخالق الباری جلّ و علا53/-75،و باب ذکر إمساک اللّه تبارک و تعالی اسمه و جل [2]ّ

روایت های ذکر شده و همانند آنها،سبب شده است که دانشمندان مکتب خلفا هرکجا در قرآن«ید اللّه»آمده است،آن را به عضو بدن تأویل نمایند؛چنان که ابن خزیمه در کتاب توحید خود گوید:

«باب إثبات الید للخالق البارئ جلّ و علا:

إنّ اللّه تعالی له یدان کما أعلمنا فی محکم تنزیله...» (1):

«باب اثبات وجود دو دست برای خالق باری جلّ و علا:

خداوند تعالی دو دست دارد؛همچنان که در آیات محکم قرآن به ما اعلام نموده است...»

سپس ابن خزیمه به چند آیۀ دیگر استدلال نموده که از جمله،این آیات است:

وَ قالَتِ الْیَهُودُ یَدُ اللّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَیْدِیهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا بَلْ یَداهُ مَبْسُوطَتانِ یُنْفِقُ کَیْفَ یَشاءُ... (2)

معنی لغوی:«یهود گفتند:دست خدا بسته است.دستشان به سبب آنچه گفتند،بسته باد و به لعنت خدا گرفتار شوند!بلکه دو دست خدا گشاده است و هر گونه بخواهد انفاق می کند.»

فَسُبْحانَ الَّذِی بِیَدِهِ مَلَکُوتُ کُلِّ شَیْءٍ وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ(3)

معنی لغوی:«پاک و منزّه است آن خدایی که در دست اوست زمام هستی و سیطره بر همۀ چیز.»

...تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِیَدِکَ الْخَیْرُ إِنَّکَ عَلی کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ(4)

«[بار الها!]تو هر که را بخواهی عزّت و اقتدار بخشی.و هر که را بخواهی خوار و ذلیل گردانی.

ص:323


1- 1) -توحید ابن [1] خزیمه53/.
2- 2) -مائده: [2]64.
3- ( 3)- یس: 83.
4- ( 4)- آل عمران: 26.

در دست توست هر خیر و نیکی.تو بر هر چیز و هر کار توانایی.»

*** چنین بود استدلال مکتب خلفا در اثبات پندار ایشان که خداوند دارای دو دست می باشد.

اینک پاسخ اوصیای پیامبر:

پاسخ اهل بیت علیهم السّلام
حدیث اوّل:بیان معنی«ید اللّه»در قرآن

راوی از امام باقر علیه السّلام می پرسد:

آیۀ یا إِبْلِیسُ ما مَنَعَکَ أَنْ تَسْجُدَ لِما خَلَقْتُ بِیَدَیَّ (1)(ای ابلیس!چه چیز تو را بازداشت ، از اینکه برای آنچه به دو دست خود آفریدم،سجده نمایی؟)چه معنایی دارد؟

امام باقر علیه السّلام در جواب او می فرماید:

««ید»در زبان عرب به معنی«نیرومندی و نعمت دادن»آمده است.» (2)

سپس آن حضرت چند مورد از استعمال«ید»را در قرآن و کلام عرب یادآور می شوند که ذیلا فقرات کلام آن حضرت و سپس ترجمۀ آنها را عرضه می داریم:

وَ اذْکُرْ عَبْدَنا داوُدَ ذَا الْأَیْدِ (3)

«[ای پیامبر!]به یادآور بندۀ ما داوود،دارندۀ دست ها را.»

طبق فرمایش امام علیه السّلام،«اید»که جمع«ید»می باشد،در این آیه به طور مجازی استعمال شده و به معنی نیروها و توانایی ها می باشد.قرآن کریم پس از این آیه،چند نوع از این نیروها که به حضرت داوود عنایت شده،برشمرده شده است.

ص:324


1- 1) -ص:75.
2- 2) -عن محمّد بن مسلم قال: سألت أبا جعفر علیه السّلام فقلت:قوله عزّ و جلّ: یا إِبْلِیسُ ما مَنَعَکَ أَنْ تَسْجُدَ لِما خَلَقْتُ بِیَدَیَّ ؟ فقال:الید فی کلام العرب:القوّة و النّعمة.... (توحید صدوق،باب تفسیر قول اللّه عزّ و جلّ:« [1]یا إبلیس ما منعک أن تسجد لما خلقت بیدیّ»153/،ح 1.)
3- 3) -ص:17.

وَ السَّماءَ بَنَیْناها بِأَیْدٍ (1)أی بقوّة.

«آسمان را با دست ها بنا کردیم.»یعنی با قوّت و نیرو.

وَ أَیَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ (2)أی قوّاهم.

«و آنها را توسّط روحی از جانب خود دستگیری کرده است.»یعنی آنها را تقویت نموده و نیرو بخشیده است.

یقال:«لفلان عندی أیادی کثیرة.»أی فواضل و إحسان.

(در کلام عرب)گفته می شود:«فلانی نزد من دست های بسیاری دارد.»یعنی انعام های بسیار و احسان های فراوانی بر من نموده است.

«له عندی ید بیضاء.»أی نعمة.

«فلانی نزد من دستی سفید دارد.»یعنی بر من انعام نموده است.

حدیث دوم

راوی گوید:

از حضرت رضا علیه السّلام دربارۀ معنی فرمودۀ خدای عزّ و جلّ به ابلیس یا إِبْلِیسُ ما مَنَعَکَ أَنْ تَسْجُدَ لِما خَلَقْتُ بِیَدَیَّ أَسْتَکْبَرْتَ پرسیدم.

حضرت فرمود:

«منظور[از بیدیّ:به دو دست خودم]این است:«به قدرت و قوّت خودم.»» (3)

حدیث سوم:بیان معنی«قبضته»در قرآن کریم

راوی از امام صادق علیه السّلام می پرسد:

ص:325


1- 1) -ذاریات:47. [1]
2- 2) -مجادله:22. [2]
3- 3) -عن محمّد بن عبیدة،قال: سألت الرضا علیه السّلام عن قول اللّه عزّ و جلّ: یا إِبْلِیسُ ما مَنَعَکَ أَنْ تَسْجُدَ لِما خَلَقْتُ بِیَدَیَّ أَسْتَکْبَرْتَ قال:یعنی بقدرتی و قوّتی. (توحید صدوق، [3]باب«یا إبلیس ما منعک أن تسجد لما خلقت بیدیّ»153/-154،ح 2)

آیۀ وَ الْأَرْضُ جَمِیعاً قَبْضَتُهُ یَوْمَ الْقِیامَةِ (1)(تمامی زمین روز قیامت به چنگ و مشت اوست.)چه معنایی دارد؟

امام می فرماید:

«یعنی همۀ زمین در ملک اوست[به چنگ قدرت اوست]،هیچ مالک دیگری ندارد...»

سپس راوی در مورد ادامۀ آیه،یعنی وَ السَّماواتُ مَطْوِیّاتٌ بِیَمِینِهِ سؤال می کند،و حضرتش در پاسخ چنین می فرماید:

««یمین»،همان«ید»(دست)است،و«ید»قدرت و نیروست.خدای عزّ و جلّ می فرماید:

آسمان ها در هم پیچیده به قدرت و قوّت اوست.» (2)

بنابراین طبق فرمایش امام صادق علیه السّلام،در آیۀ 67 سورۀ زمر-که در ضمن روایت سوم منقول از مصادر مکتب خلفا در ابتدای این بحث،آمده است-کلمات«قبضه»و«یمین»به طور مجازی استعمال شده و مقصود از آنها قدرت و سیطره است.

امام صادق علیه السّلام پس از عبارتی که ذکر شد،قسمت آخر همین آیه را تلاوت می فرماید که در حقیقت تنزیه خدای متعال،از دارا بودن دست عضو بدن و امثال این گونه پندارهای باطل می باشد:

سُبْحانَهُ وَ تَعالی عَمّا یُشْرِکُونَ

«منزّه است خدا و برتر است از آنچه شرک می ورزند.»

بررسی و مقایسۀ روایات و تأویل آیات دربارۀ«ید اللّه»

آنچه اوصیای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در معنی«ید»فرموده اند،از علومی نبوده است که ایشان به وسیلۀ کتاب«جامعه»یا توسّط روایت از پدران بزرگوارشان از پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نقل کرده باشند،بلکه دانشی بوده است که هر عرب زبانی از آن بهره مند است.

در این باره راغب اصفهانی در«مفردات القرآن»و دانشمندان مصری در«معجم الفاظ القرآن

ص:326


1- 1) -زمر:67. [1]
2- 2) -عن سلیمان بن مهران،قال: سألت أبا عبد اللّه علیه السّلام عن قول اللّه عزّ و جلّ: وَ الْأَرْضُ جَمِیعاً قَبْضَتُهُ یَوْمَ الْقِیامَةِ فقال:یعنی ملکه لا یملکها معه أحد...قلت:فقوله عزّ و جلّ: وَ السَّماواتُ مَطْوِیّاتٌ بِیَمِینِهِ قال:الیمین الید.و الید القدرة و القوّة.یقول عزّ و جلّ:و السّماوات مطویّات بقدرته و قوّته سُبْحانَهُ وَ تَعالی عَمّا یُشْرِکُونَ (توحید صدوق،باب تفسیر قوله عزّ و جلّ«و [2]الأرض جمیعا قبضته یوم القیامة»160/-161.

الکریم»گفته اند: (1)

««ید»به معنی دست عضو بدن است که در معانی دیگری نیز به کار برده شده است.مانند آنکه اگر چیزی در تصرّف کسی باشد،می گویند:«در دست اوست»و همچنین اگر در ملک او یا در تحت امر او و در اختیار او باشد.»

پس از آن دانشمندان مصری نه معنی مجازی برای«ید»ذکر کرده اند.

از جمله مواردی که مثال آورده اند که«ید»در معنی غیر عضو بدن آمده است،«ید»در همان سه آیۀ گذشته می باشد.و بنابر گفتۀ ایشان:«ید»در آیۀ کریمۀ بِیَدِهِ مَلَکُوتُ کُلِّ شَیْءٍ یعنی «در دست اوست زمام هستی و سلطنت بر همه چیز.»

و همچنین است در بِیَدِکَ الْخَیْرُ یعنی«خیر،در تحت اختیار توست.».

و در یَدُ اللّهِ مَغْلُولَةٌ (در گفتۀ یهود)،یعنی«دست خدا بسته است و نمی تواند انفاق کند.»و «مبسوطة»یعنی«دست او باز است و می تواند انفاق کند.»«ید»در این مورد مانند«یدک مغلولة»در آیه ای است که دربارۀ پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمده است.(2)

به راستی که روش پیروان مکتب خلفا شگفت آور است!اینان در وَ لا تَجْعَلْ یَدَکَ مَغْلُولَةً که در شأن پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمده است،«ید»را به معنی عضو بدن نمی گیرند،(3) ولی در یَدُ اللّهِ مَغْلُولَةٌ که دربارۀ خدا آمده است،در معنی عضو بدن می دانند!

سبب این کج فهمی دانشمندان مکتب خلفا چه می تواند باشد؟

پس از بررسی،روشن می شود که سبب اصلی تأویل و تفسیر غلط آنان از آیات کریمه ای که در آن«ید»به خدا اضافه شده است،وجود احادیثی است که در مکتب خلفا از صحابۀ رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در این مورد روایت شده است.البته اوصیای پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،معنای«ید»و«قبضه» و...را در زبان عرب به ایشان یادآور شدند،ولی آنها نپذیرفتند و به گمراهی خویش ادامه دادند.

ص:327


1- 1) -رجوع کنید به واژۀ«ید»در دو کتاب یاد شده.
2- ( 2)- اسراء: 29.\i وَ لا تَجْعَلْ یَدَکَ مَغْلُولَةً إِلی عُنُقِکَ وَ لا تَبْسُطْها ...
3- ( 3)- رجوع کنید به بحث« حقیقت و مجاز».

بحث دوم : پا و ساق خدا در دو مکتب

پا و ساق خدا در مکتب خلفا
پا و قدم خدا،در روایت های مکتب خلفا:

در کتاب توحید،«ابن خزیمه»در این باره چند روایت آورده که مفصّل تر از همه،روایت ابو هریره می باشد.این روایت در صحیح بخاری و صحیح مسلم و سنن ترمذی و مسند احمد و تفسیرهای طبری و ابن کثیر و سیوطی و...نیز آمده است.

ابو هریره از پیامبر روایت کرده که فرمود:

«بهشت با جهنّم در مجادله شدند و بر یکدیگر مباهات کردند.جهنّم گفت:مرا برتری دادند به وجود مستکبران و جبّاران.بهشت گفت:چه شده است که داخل من نمی شود مگر مردمان ضعیف و بی ارج(غیر قابل توجّه)و ابلهان؟!

خداوند به بهشت گفت:تو رحمت من می باشی و به واسطۀ تو بر هر کدام از بندگانم که بخواهم، رحمت می نمایم.و به جهنّم گفت:تو عذاب من می باشی و به واسطۀ تو هر کدام از بندگانم را که بخواهم،عذاب می کنم،و هر دو شما را پر می کنم.

ولی جهنّم پر نمی شود تا خداوند تبارک و تعالی پای خود را[در آن]می گذارد![آنگاه جهنّم]می گوید:بس است!بس است!

در این هنگام جهنّم پر می شود.یعنی[خدا با گذاشتن پای خود در جهنّم،جهنّم پر می شود و] در هم جمع می شود.و خداوند به کسی از خلق خویش ظلم نمی کند.

ص:328

امّا بهشت؛پس خداوند خلق هایی را می آفریند تا به بهشت درآیند.» (1)

ساق خدا در روایت های مکتب خلفا:

در صحیح بخاری و مستدرک حاکم و تفسیرهای طبری و ابن کثیر و سیوطی در تفسیر آیۀ یَوْمَ یُکْشَفُ عَنْ ساقٍ وَ یُدْعَوْنَ إِلَی السُّجُودِ فَلا یَسْتَطِیعُونَ (2)(روزی که ساق نمایان کرده می شود و به سجده کردن فرا خوانده می شوند،آنگاه قادر بر آن نیستند.)از«ابو سعید»صحابی روایت کرده اند که گفت:شنیدم پیامبر می فرمود:

«پروردگار ما ساق را می نمایاند.پس هر مرد و زن مؤمنی برای خدا سجده می کند.و می ماند آنکه در دنیا به ریا و سمعه برای خدا سجده می کرده،که کمرش راست می ماند و نمی تواند سجده کند.» (3)

این روایت تفصیلی دارد که بخاری تمام آن را در کتاب التوحید از صحیح خود آورده است که خلاصۀ آن،چنین است:

«روز قیامت ندا می شود:هر کس به دنبال آنچه می پرستیده،برود!

هر کس به دنبال آنچه می پرستیده،به راه افتاده می رود.آنان که خداپرست بوده اند،در جای خود،به انتظار پروردگار جبّار می مانند.و آنگاه که پروردگار می آید،از ایشان می پرسد:آیا بین شما و پروردگار،نشانه ای هست که پروردگار را به آن نشانه بشناسید؟در جواب می گویند:ساق.

خداوند ساق خود را می نمایاند.آنگاه همۀ مؤمنان برای او سجده می کنند...و به دنبال او به راه می افتند و به بهشت می روند....» (4)

حدیث مزبور،این پرسش ها را مطرح می سازد که شایسته است پیروان مکتب خلفا جواب آن

ص:329


1- 1) -صحیح مسلم،کتاب الجنّة و صفة نعیمها،باب النار یدخلها الجبّارون2186/ و 2187 و 2188،ح 35 و 36 و 38؛ صحیح بخاری،کتاب التفسیر،تفسیر سوره ق،باب قوله: «وَ تَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِیدٍ» 128/3،و کتاب التوحید،باب قوله تعالی: «وَ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ سُبْحانَ رَبِّکَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمّا یَصِفُونَ» 182/4-183؛سنن ترمذی،کتاب الجنّة،باب ما جاء فی خلود اهل الجنّة و اهل النّار 692/4؛توحید ابن خزیمه،باب اثبات الرّجل للّه عزّ و جلّ92/-98؛مسند احمد 276/2 و 314 و 507 و 13/3 و 141 و 230؛تفسیر طبری 105/26؛تفسیر ابن کثیر 226/4-228؛تفسیر سیوطی 106/6.
2- 2) -قلم:42. [1]
3- 3) -صحیح بخاری،کتاب التفسیر،تفسیر سورة القلم«یوم یکشف عن ساق»139/3(حدیث را به طور اختصار آورده است)؛صحیح مسلم،کتاب الایمان،باب معرفة طریق الرؤیة167/-168،ح 302؛سنن ابی داوود،کتاب الرقائق،باب فی سجود المؤمنین یوم القیامة 326/2؛مسند احمد 17/3؛تفسیر طبری 24/29؛تفسیر ابن کثیر 407/4؛تفسیر سیوطی 254/6 و 256.
4- 4) -صحیح بخاری،کتاب التوحید،باب قوله تعالی «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلی رَبِّها ناظِرَةٌ» 189/4.

را عنایت فرمایند:

پای خدا-معاذ اللّه!که در روایات مکتب خلفا نشانه ای است بین خدا و مؤمنان،از این دنیا تا آن دنیا،چگونه می باشد؟!

مؤمنان مکتب خلفا،ساق پای خدا را کی و چگونه دیده اند؟!

ساق خدا در این دنیا به چه شکل بوده است؟!

ساق پای خدا که دیده اند،چه اندازه بوده است؟!

تفسیر«یکشف عن ساق»در احادیث اهل بیت علیهم السّلام

«عبید بن زراره»روایت می کند:از امام جعفر صادق علیه السّلام دربارۀ آیۀ یُکْشَفُ عَنْ ساقٍ پرسش نمودم.

آن حضرت با دستی دامان پیراهن از ساق پای خود کنار زد،و در حالی که دست دیگر خود را بر سر گذاشته بود،فرمود:

«سبحان ربّی الأعلی.»

«منزّه است پروردگار والایم.» (1)

مقصود آن حضرت از ادای عبارات فوق،این است که خداوند منزّه است از اینکه مانند بشر، این گونه ساق پا داشته باشد.چنان که شیخ صدوق نیز پس از نقل این روایت همین مطلب را یادآوری نموده است.ضمنا دست بر سر گذاشتن آن حضرت،کنایه از بزرگ شمردن این سخن نارواست.

راوی دیگر،محمّد بن علی حلبی،چنین نقل کرده است:

امام صادق علیه السّلام دربارۀ قول خدای عزّ و جلّ یُکْشَفُ عَنْ ساقٍ فرمود:

«تبارک الجبّار!»

«خدای جبّار،منزّه و متعالی است.»

ص:330


1- 1) -عن عبید بن زرارة،عن أبی عبد اللّه علیه السّلام،قال: سألته عن قول اللّه عزّ و جلّ یُکْشَفُ عَنْ ساقٍ . قال:کشف إزاره عن ساقه و یده علی رأسه،فقال:سبحان ربّی الأعلی. قال الصدوق:معنی قوله«سبحان ربّی الأعلی»تنزیه للّه عزّ و جلّ أن یکون له ساق. (توحید صدوق،باب تفسیر قوله تعالی« [1]یوم یکشف عن ساق»155/،ح 3؛بحار الانوار 7/4،ح 16. [2]

و آنگاه اشاره به ساق پای خود فرمود و دامان پیراهن خویش از آن برگرفت.

شیخ صدوق پس از نقل تمامی روایت،در مورد این فقرۀ آن،چنین گفته است:

«اینکه آن حضرت علیه السّلام فرموده است:«تبارک الجبّار»و سپس به ساق پای خویش اشاره نموده و دامان پیراهن از آن برگرفته است،این معنی را می دهد که:خدای جبّار،متعالی و منزّه است از اینکه به داشتن ساقی این چنین،توصیف شود.»

در ادامۀ این روایت،برای اینکه مفهوم عبارت-که اوج گرفتن سختی شرایط و شدّت کار را می رساند-روشن تر گردد،حضرتش بقیّۀ آیه را تلاوت فرموده فضای تصویر شده در آن را چنین بیان می فرمایند:

وَ یُدْعَوْنَ إِلَی السُّجُودِ فَلا یَسْتَطِیعُونَ

«[آن روز که کار شدّت یابد]به سجده کردن خوانده می شوند،امّا قادر به آن نیستند.»

مردم ساکت شده[حجّت بر آنان تمام می شود]و دیگر سخنی برای گفتن ندارند.دلهره و هراس[ناشی از هیبت و عظمت آن روز]به درونشان راه یافته،دیدگان،خیره و مات گشته برهم نمی خورد و دل ها به گلوها رسیده است[بیانگر شدّت اضطراب و ترس است].

خاشِعَةً أَبْصارُهُمْ تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ وَ قَدْ کانُوا یُدْعَوْنَ إِلَی السُّجُودِ وَ هُمْ سالِمُ ونَ (1)

«در حالی که دیدگانشان فرو افتاده است،ذلّت و خواری،آنان را در خود گیرد.اینان[در دنیا] در حالت سلامت[و توانایی]،به سجده[و خضوع در پیشگاه حق]فراخوانده می شدند[ولی از آن سر می تافتند].»(2)

به آوردن این دو روایت،دربارۀ«ساق»بسنده نموده در ارزیابی آن می گوییم:

تکرار سؤال راویان از این آیه،شهرت تفسیر مورد سؤال-یعنی برداشت پیروان مکتب

ص:331


1- 1) -قلم:43. [1]
2- عن محمّد بن علی الحلبی، عن أبی عبد اللّه علیه السّلام فی قوله عزّ و جلّ« یوم یکشف عن ساق» قال: تبارک الجبّار. ثمّ أشار إلی ساقه، فکشف عنها الإزار. قال:\i وَ یُدْعَوْنَ إِلَی السُّجُودِ فَلا یَسْتَطِیعُونَ\ قال: أفحم القوم، و دخلتهم الهیبة و شخصت الأبصار، و بلغت القلوب الحناجر\i خاشِعَةً أَبْصارُهُمْ تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ وَ قَدْ کانُوا یُدْعَوْنَ إِلَی السُّجُودِ وَ هُمْ سالِمُونَ\ قال الصّدوق: قوله علیه السّلام:« تبارک الجبّار» و أشار إلی ساقه، فکشف عنها الإزار، یعنی به: تبارک الجبّار أن یوصف بالسّاق الّذی هذا صفته. ( توحید صدوق، باب تفسیر قوله تعالی:\i« یَوْمَ یُکْشَفُ عَنْ ساقٍ»/ 154 و 155، ح 2؛ بحار الانوار، کتاب التّوحید، باب تأویل قوله تعالی: خلقت بیدیّ، و جنب اللّه، و وجه اللّه، و یوم یکشف عن ساق 4/ 7، ح 15)

خلفا از این آیه-را می رساند.

امام صادق علیه السّلام با نشان دادن ساق پای خود،در جواب هر دو پرسش،معنای مورد سؤال را محسوس فرموده و نشان داده است که اعتقاد شایع و رایج چنین بوده که مراد از آیه آن است که خدا ساق پا دارد و ساق پای خود را در روز قیامت چنین نشان می دهد.

و راویان با سکوت خود تصدیق می کرده اند که آنچه برای آنان،موجب سؤال شده،همین تفسیر است.

آن حضرت در پاسخ به راوی اوّل فرموده است:«خدا منزّه است از داشتن ساق پا.»و با گذاشتن دست بر سر خویش،بزرگ دانستن این اعتقاد و سخن ناروا را مجسّم کرده است.

امام علیه السّلام در جواب راوی دوم،پاسخ علمی می دهد،ولی در پاسخ راوی اوّل به انکار برداشت رایج،اکتفا نموده است.

از اینجا معلوم می شود که مجلس اوّل علمی نبوده است-چه به مناسبت خود راوی باشد،یا به مناسبت حاضران دیگر.ولی مجلس دوم جای طرح بحث علمی بوده است،بدین سبب آن حضرت جواب علمی بیان فرموده است که شرح آن را در بررسی احادیث کشف ساق بیان می نماییم.

بررسی حدیث کشف ساق

در ابتدا لازم به تذکّر است که در زبان عرب،«کشف ساق»کنایه از شدّت امر می باشد.

عبد اللّه بن عبّاس (1)، عموزادۀ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،در این باره می گوید:

هرگاه تعبیری در قرآن کریم بر شما روشن نبود،روشنگری آن را در اشعار عرب بجویید؛چرا که اشعار عرب،کتاب لغت ایشان است.آیا نشنیده اید شاعر عرب می گوید:

«و قامت الحرب بنا علی ساق»:«شدّت و دشواری جنگ بپاشد .»

سپس ابن عبّاس می گوید:

«یکشف عن ساق»در آیه،بدین معنی است که روز قیامت از امر شدید و هول عظیم،پرده

ص:332


1- 1) -عبد اللّه،فرزند عموی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،عبّاس بن عبد المطّلب،ده سال پس از بعثت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و سه سال قبل از هجرت به مدینه،متولّد شده و در سال 68 هجری در شهر طائف وفات نموده است.مکتب خلفا او را«حبر الامّه»(دانشمند امّت اسلام)لقب داده اند.شاید از آنجا که خلفای بنی عبّاس از نژاد او بوده اند،اینچنین او را احترام می نمایند.

برداشته می شود. (1)

راغب اصفهانی نیز در کتاب خود،«مفردات القرآن»،آیه را همانند ابن عبّاس و شاگردان او تفسیر کرده است. (2)

و دانشمندان مصری در عصر ما نیز در«معجم الفاظ القرآن الکریم»چنین می گویند:

«یوم یکشف عن ساق»:کشف از ساق در اینجا کنایه از شدّت و سختی کار است. (3)

و چنان که دیدیم،امام صادق علیه السّلام نیز در جواب علمی خود،همین معنا را شرح فرموده و روشن ساخته است.

بنابراین،با بررسی گفتارها در تفسیر این آیۀ کریمه،از عصر صحابه تا به امروز،روشن می گردد که این معنی همیشه نزد عرب مشهور بوده است.

در فارسی نیز شبیه به این تعبیر هست؛در آنجا که می گویند:«جنگ بپاشد .»در اینجا نمی خواهند بگویند:جنگ بر روی پایی مانند پای انسان ایستاده است،بلکه معنی آن این است که:درگیری سختی آغاز شد.

امّا در برابر معنای مشهور جملۀ«یکشف عن ساق»در طول چهارده قرن نزد عرب، روایت های ابو هریره و دیگر صحابۀ هم فکر او در کتب تفسیر و حدیث به چشم می خورد که طبق آنها پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در تفسیر آیه چنین فرموده است:

«خداوند ساق پای خود را می نمایاند،و آنگاه مؤمنان برای او سجده می کنند.»!

و پیروان مکتب خلفا از آن،چنین فهمیده اند که خداوند دارای پا و ساق پا می باشد-نعوذ باللّه من هذا القول.

اینان توجّه نکرده اند که این روایت،با لفظ«یکشف»که در قرآن آمده،سازگار نیست.زیرا «یکشف»یعنی«نمایان کرده می شود».ولی بنابر روایت ایشان،باید در قرآن«یکشف»،یعنی «نمایان می کند»،آمده باشد،تا روایت بالا صحیح و درست باشد.

به هر حال،این روایت و روایت های دیگر همانند آن،زیان های ذیل را به بار آورده است:

قرآن را غلط تفسیر کرده است؛

ص:333


1- 1) -تفسیر سیوطی 254/6.
2- 2) -مفردات القرآن(راغب اصفهانی)،واژۀ«سوق».
3- 3) -معجم الفاظ القرآن الکریم،واژۀ«سوق».

یک رکن از سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را که حدیث باشد،تخریب و تحریف کرده است؛

عقیدۀ تجسیم و تشبیه را در میان مسلمانان نشر کرده است؛

اختلاف شدید بین مسلمانان ایجاد کرده است.

ولی پس از همۀ این آشفتگی ها،دوازده وصیّ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در طول سه قرن،مجاهدت ها نموده و تفسیر صحیح این آیه و مانند آن را،و سنّت صحیح پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را در این باره و در مواردی دیگر،به جامعۀ مسلمانان بازگردانیده اند .

ص:334

بحث سوم : عرش و کرسی در دو مکتب

اشارة

خدایی که در روایت های مکتب خلفا دارای دست و پا و دیگر اعضا می باشد،جا و مکان نیز باید داشته باشد!

در این باره امام مجسّمه در عصر خود،«محمّد بن عثمان دارمی»(متوفّای 280 ق)در کتابش (1)می گوید:

«إنّ للّه عرشا معلوما موصوفا فوق السّماء السّابعة،تحمله الملائکة.و اللّه فوق کما وصف نفسه بائن من خلقه.»

«خداوند را عرش مشخّص و معلومی،بالای آسمان هفتم می باشد که ملائکه آن را حمل می کنند و خداوند بالای آن قرار دارد،همان گونه که خودش را وصف کرده جدای از خلقش می باشد.»

و همو بابی به نام«قرار داشتن پروردگار تبارک و تعالی بر فراز عرش،و بالا بودن او در آسمان ها،و جدا بودنش از خلق» (2)در کتاب خود (3)آورده است.

«ابن خزیمه»نیز در کتاب خود (4)،بابی با نام«قرار گرفتن خالق علیّ اعلای ما،که هر کاری که مشیّتش قرار گیرد انجام می دهد،بر عرش خویش،و بودنش بالای عرش و بالای هر چیز در

ص:335


1- 1) -الرّد علی الجهمیّه9/. [1]
2- 2) -استواء الرّب تبارک و تعالی علی العرش،و ارتفاعه إلی السماء،و بینونته من الخلق.
3- 3) -الرّد علی الجهمیّه13/.
4- 4) -التوحید101/. [2]

بلندی» (1)دارد.

دارمی از پیامبر روایت می کند که فرمود: (2)

«منی پس از آنکه چهل شب در رحم ماند،فرشتۀ مسئول نفوس بنی آدم،آن منی را به معراج نزد پروردگار بالا می برد و می گوید:پروردگارا!این بندۀ تو مرد است یا زن؟...»

دارمی پس از نقل این روایت،خطاب به جهمیّه می گوید:

«چنانچه خداوند بنابر دروغ شما در رحم زن و در شکم با همان منی می باشد،پس این فرشته منی را به کجا بالا می برد؟»

و نیز می گوید:

«خداوند ملک قدّوس که از خلقش جدا زیست می کند،چه سبب می شود که جا و مکان گزیند در اماکن کثیف،و در شکم انسان ها و مرغان و حیوانات،و اینکه در هر گوشه ای جزئی از ذاتش قرار گیرد؟!» (3)

یعنی بنابر گفتۀ مخالفان مجسّمه که می گویند:«خداوند در همه جا هست»،باید در هر جا و گوشه ای،جزئی از اندام خداوند باشد.در این صورت چه سبب می شود که خداوند جای خود را از بالای عرش تغییر دهد،و اجزایی از ذات مقدّسش در جاهای کثیف قرار گیرد؟!

«دارمی»،«ابن خزیمه»و دانشمندانی دیگر از مکتب خلفا،دربارۀ مدّعای خود در مورد عرش و کرسی،به چندین آیه و چندین حدیث استدلال کرده اند که اکنون ما چند نمونه از آنها را بررسی می نماییم.

عرش و کرسی در مکتب خلفا
عرش خدا قبل از خلق مخلوقات:

در صحیح بخاری،سنن ترمذی،سنن ابن ماجه،مسند احمد،و تفسیرهای طبری و ابن کثیر و سیوطی و دیگران،آمده است:

«از پیامبر سؤال شد:خداوند پیش از آنکه موجودات عالم را خلق کند،در کجا بود؟فرمود:در میان ابری بود که نه در زیر آن ابر،هوا بود،و نه در بالایش و نه در عالم هیچ موجودی نبود،و عرش

ص:336


1- 1) -باب استواء خالقنا العلیّ الأعلی الفعّال لما یشاء علی عرشه فکان فوقه و فوق کلّ شیء عالیا.
2- 2) -الردّ علی الجهمیّه25/.
3- 3) -الردّ علی الجهمیّه19/.

خداوند بر روی آب قرار گرفته بود.» (1)

دانشمندان مکتب خلفا با این حدیث،آیۀ وَ کانَ عَرْشُهُ عَلَی الْماءِ (2)را تفسیر کرده و گفته اند:عرش باری تعالی،پیش از خلق مخلوقات،بر آب قرار داشته است.آنگاه دربارۀ عرش چنین روایت کرده اند:

عرش خدا بر پشت بزهای کوهی:

ابو داوود،ابن ماجه و احمد بن حنبل روایت کرده اند:

«رسول خدا فرمود:فاصلۀ زمین تا آسمان هفتاد و یک،و یا هفتاد و دو،و یا هفتاد و سه سال است.فاصلۀ آسمان دوم نیز تا آسمان سوم همان اندازه است.»

و همچنان تا هفت آسمان را شمرد.سپس فرمود:

«در بالای آسمان هفتم دریایی قرار گرفته که عمق آن به اندازۀ فاصلۀ دو آسمان است،و در بالای آن هشت بز کوهی قرار گرفته است،که فاصلۀ سم آنها تا زانویشان،به اندازۀ دو آسمان می باشد.و عرش بر پشت آن بزهای کوهی قرار گرفته است.فاصلۀ سطح پایین و بالای عرش، به اندازه فاصلۀ میان دو آسمان است.»

بعد فرمود:«و خداوند در بالای آن عرش قرار گرفته است.» (3)

ص:337


1- 1) -در صحیح بخاری،کتاب بدء الخلق،از عمران بن حصین در ضمن روایت مفصّلی آمده است. همچنین رجوع کنید به:سنن ترمذی،کتاب التفسیر،باب تفسیر سوره هود 288/5؛سنن ابن ماجه،المقدّمه،باب فیما أنکرت الجهمیه 64/1-65،ح 182. متن حدیث چنین است: عن أبی رزین قال:قلت:یا رسول اللّه!أین کان ربّنا قبل أن یخلق خلقه؟ قال:کان فی عماء،ما تحته هواء و ما فوقه هواء و ما ثمّ خلق،عرشه علی الماء. تفسیر طبری 4/12؛ [1]تفسیر ابن کثیر 437/2؛ [2]تفسیر سیوطی 322/3؛ [3]تفسیر لباب التأویل فی معانی التنزیل(خازن) 321/2-322؛ [4]تفسیر روح المعانی(آلوسی)5/12، [5]در تفسیر آیه هفتم از سورۀ هود. و نیز رجوع کنید به:واژه«عما»در نهایة اللّغة(ابن اثیر)130/3؛ [6]مسند احمد 11/4 و 12. [7]
2- 2) -هود:7. [8]
3- 3) -سنن ابو داوود،کتاب السنّة،باب فی الجهمیة 231/4،ح 4723؛الردّ علی الجهمیّه(دارمی)،باب استواء الرّبّ تبارک و تعالی علی العرش...19/؛ [9]سنن ابن ماجه،المقدّمة،باب فیما أنکرت الجهمیة 69/1،ح 193؛مسند احمد 207/1. [10] حدیثی که از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده اند چنین است که فرمود: هل تدرون ما بین السّماء و الارض؟قالوا:لا ندری.قال:بعد ما بینهما،إمّا واحدة أو اثنتان أو ثلاث و سبعون سنة.و السّماء فوقها کذلک-حتّی عدّد سبع سماوات-ثمّ فوق السّابعة بحر بین أسفله و أعلاه مثل ما بین سماء إلی سماء.ثمّ فوق ذلک ثمانیة
سنگینی خدا بر عرش و کرسی یا«حدیث اطیط»:

ابن خزیمه و ابو داوود و دارمی،و ابن اثیر در نهایة اللّغة،و آلوسی در تفسیرش،روایت کرده اند:

«رسول خدا با انگشت های خود شبیه قبّه ای تشکیل داد.سپس فرمود:عرش خدا در بالای آسمان ها،مانند این دست من است.و عرش[در اثر سنگینی خدا که بر آن قرار دارد]مانند جهاز شتر می ماند که وقتی کسی سوار آن می شود،صدای غژغژ می کند.»

ابو داوود صاحب سنن می گوید:ابن بشّار این حدیث را چنین نقل نموده است:

«خداوند در بالای عرش،و عرش او در بالای آسمان ها قرار گرفته،و عرش در زیر خداوند صدا می کند؛مانند صدای جهاز شتر از سنگینی کسی که بر او سوار شده است.» (1)

و نیز در تفسیرهای طبری،ابن کثیر و سیوطی،از عمر روایت کرده اند:

«زنی به خدمت پیامبر رسید،و از حضرتش رفتن به بهشت را درخواست کرد.پیامبر در جواب او پس از گرامی داشتن باری تعالی فرمود:کرسی خدا به پهنای زمین و آسمان ها وسعت دارد،و دارای صدای غژغژی می باشد،مانند صدای غژغژ جهاز نوی شتر که از سنگینی خدا غژغژ می کند،و[خدا]چهار انگشت از هر سمت[کرسی]بیشتر است.» (2)

یعنی اینکه نشیمنگاه خدا-العیاذ باللّه-از هر طرف چهار انگشت بزرگ تر از پهنای کرسی می باشد!همچنین معلوم می شود خداوند بسی سنگین و عظیم الجثّة می باشد!معاذ اللّه من هذا القول.

ص:338


1- 1) -سنن ابو داوود،ک [1]تاب السنّة،باب فی الج [2]همیة 232/4،ح 4726؛سنن دا [3]رمی،کتاب الرقائق،باب فی شأن الساعة /2 325؛الردّ علی الجهمیه(دارمی)19/؛توحید ابن خزیمه101/-110؛نهایة اللغه(ابن اثیر)،واژۀ«اطّ»؛تفسیر آلوسی 154/16. حدیث در سنن ابو داوود چنین است: إنّ عرشه علی سماواته کهکذا-و قال بأصابعه مثل القبّة علیه-و إنّه لیئطّ أطیط الرحل بالراکب. قال ابن بشار فی حدیثه:انّ اللّه فوق عرشه،و عرشه فوق سماواته-و ساق الحدیث.
2- 2) -تفسیر طبری 8/3؛تفسیر ابن کثیر 310/1؛تفسیر سیوطی 328/1 و 329. متن حدیث چنین است: عن عمر أنّ امرأة أتت النبیّ فقالت:ادع اللّه أن یدخلنی الجنّة.فعظّم الربّ تبارک و تعالی و قال:إنّ کرسیّه وسع السّماوات و الأرض و إنّ له أطیطا کأطیط الرحل الجدید إذا رکب من ثقله ما یفضل منه أربع أصابع.

اینک بنگریم این روایت ها که آنها را«حدیث اطیط»نام گذاردیم،از کجا آمده است و اصل آن چیست.

«حدیث اطیط»در روایت کعب الاحبار یهود:

کعب گوید:

«إنّ اللّه خلق سبع سماوات و من الأرض مثلهنّ.ثمّ جعل ما بین کلّ سمائین کما بین السّماء الدّنیا و الأرض و کثفهنّ مثل ذلک.ثمّ رفع العرش فاستوی علیه.فما فی السّماوات سماء إلاّ و لها أطیط کأطیط الرّحل العلافیّ أوّل ما یرتحل من ثقل الجبّار فوقهنّ.» (1)

«خداوند،هفت آسمان،و مانند آن از زمین آفرید.سپس بین آسمانی تا آسمان دیگر، فاصله ای به اندازۀ فاصلۀ آسمان دنیا تا زمین قرار داد.و ضخامت هر آسمانی را به اندازۀ فاصله بین آسمان ها قرار داد.سپس عرش را برافراشت و بر آن برآمد.آنگاه هیچ آسمانی نبود مگر آنکه به سبب سنگینی خدای جبّار بر فراز آن صدای غژغژی داشت؛مانند صدای غژغژ جهاز شتر که تازه بر آن سوار شده باشند.»

به نظر می رسد،اصل روایت های اطیط،همین روایت کعب الاحبار می باشد.

روایتی دربارۀ کرسی و حاملان کرسی:

«مقاتل»در تفسیر آیۀ وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ (2)،چنین روایت کرده است:

«کرسی را چهار فرشته حمل می کنند...

فرشته ای چهره اش مانند انسان است که او سرآمد شکل ها باشد.آن فرشته از خدا برای آدمیان روزی می طلبد.

و فرشته ای چهره اش بر شکل سرآمد چارپایان،یعنی گاو نر،می باشد.آن فرشته از برای چارپایان روزی طلب می کند.

و فرشته ای چهره اش بر مثال سرآمد پرندگان است،و او از خدا برای پرندگان روزی می خواهد که سرآمد پرندگان،عقاب می باشد.

و فرشته ای به شکل سرآمد درندگان است که آن شیر باشد،و آن فرشته از برای درندگان روزی سؤال می کند.» (3)

ص:339


1- 1) -رجوع کنید به:الردّ علی الجهمیّه [1](عثمان بن سعید دارمی)23/. [2]
2- 2) -بقره:255. [3]
3- 3) -تفسیر مقاتل 122/1؛بنابر نقل مؤلّف:کتاب الاسرائیلیّات223/.

روایات دربارۀ عرش و کرسی،در مکتب خلفا بسیار است.برخی از آنها را به مناسبت اعتقاد به رؤیت باری تعالی در بهشت،در بحث رؤیت بیان می نماییم.

*** این روایت ها سبب شده است که دانشمندان مکتب خلفا،«عرش»و«کرسی»را در قرآن به معنای یک جسم مادّی تأویل کنند که خداوند بالای آن دو قرار گرفته است.

در این باره ابن خزیمه،در کتاب توحید خود چنین گوید:

«باب ذکر اینکه خالق علیّ اعلا،بالای عرش قرار دارد و بالای هر چیزی می باشد.همچنان که خود به ما خبر داده است؛در آنجا که می فرماید:

اَلرَّحْمنُ عَلَی الْعَرْشِ اسْتَوی (1)

سپس ابن خزیمه چند آیۀ دیگر را ذکر نموده به آنها استشهاد می کند.از آن جمله این دو آیه است:

ثُمَّ اسْتَوی عَلَی الْعَرْشِ الرَّحْمنُ (2)

وَ هُوَ الَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِی سِتَّةِ أَیّامٍ وَ کانَ عَرْشُهُ عَلَی الْماءِ... (3)

در این باره،دیگر دانشمندان مکتب خلفا نیز به این آیات استدلال نموده و گفته اند:خداوند بالای عرش جا دارد. (4)

و امّا دربارۀ کرسی،یک آیه در قرآن کریم آمده است:

وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ (5)

«کرسی خدا،آسمان ها و زمین را فرا گرفته است.»

«کرسی»در زبان عربی،چهار پایه ای را گویند که شاهان،آنگاه که بر عرش جلوس می کنند، پاهای خود را روی آن می گذارند.

گروهی از دانشمندان مکتب خلفا،کرسی را در آیۀ کریمۀ وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّماواتِ وَ

ص:340


1- 1) -طه:5. [1]
2- 2) -فرقان:59. [2]
3- 3) -هود:7. [3]
4- 4) -رجوع کنید به:العلو العال للعلیّ الغفّار(ذهبی)15/؛الردّ علی الجهمیّه(دارمی)13/.
5- 5) -بقره:255. [4]

اَلْأَرْضِ به همین معنی دانسته اند. (1)

و بعضی دیگر کرسی را در این آیه،همان عرش دانسته اند. (2)

خلاصه آنکه دانشمندان مشهور مکتب خلفا،عرش و کرسی را یک جسم مادّی پنداشته اند،و گمان برده اند که باری تعالی خود نیز همانند یک جسم مادّی،بالای عرش قرار دارد.به این ترتیب،آیات گذشته و آیات دیگر همانند آنها را،طبق پنداشت خود تأویل می نمایند. (3)

عرش و کرسی در مکتب اهل بیت علیهم السّلام
چند روایت در معنای کرسی:

در توحید صدوق نقل شده است:

«راوی از امام جعفر صادق علیه السّلام سؤال کرد: وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ چه معنی دارد؟

آن حضرت در جواب فرمود:«کرسی»علم خدا است.»

طبق این فرمایش حضرت صادق علیه السّلام،معنی آیه چنین است:

«علم خدا آسمان و زمین را فرا گرفته است.»

در چهار روایت دیگر نیز شیخ صدوق مطالبی را از امام صادق علیه السّلام روایت کرده که می توان همین معنی را از آنها نیز فهمید.مانند:

«آسمان و زمین و همه چیز در«کرسی»می باشد.» (4)

یعنی علم خدا به آسمان و زمین و همه چیز احاطه دارد.

دو روایت دربارۀ عرش:

«راوی از حضرت صادق علیه السّلام سؤال کرد:«کان عرشه علی الماء» (5)(عرش او بر آب بود)به چه معنی است؟

فرمود:چه می گویند در معنی آن؟

ص:341


1- 1) -رجوع کنید به:تفسیر طبری 9/3-11؛ [1]تفسیر ابن کثیر 549/1. [2]
2- 2) -رجوع کنید به:تفسیر طبری 15/3؛تفسیر ابن کثیر 551/1.
3- 3) -توحید ابن خزیمه101/؛الردّ علی الجهمیه(دارمی)،باب استواء الرّبّ علی العرش و ارتفاعه إلی السّماء و بینونته من الخلق13/.
4- 4) -توحید صدوق،باب معنی قول اللّه عزّ و جلّ: «وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ» 327/ و 328.
5- 5) -هود:7. [3]

راوی گفت:می گویند عرش بر روی آب بود و پروردگار بالای آن قرار داشت.

حضرت فرمود:دروغ گفته اند.هر کس چنین پندارد،خدا را«حمل شده»قرار داده[و گمان کرده است که خدا را چیزی حمل می کند]و صفت مخلوقات را به خدا نسبت داده است.چنین شخصی باید بپذیرد آن چیز دیگر که خدا را حمل نموده،از خدا نیرومندتر است.

راوی گوید:عرض کردم:فدایت شوم،شما برایم بیان فرمایید...» (1)

از جواب مفصّل آن حضرت معلوم می شود که آب اوّلین مخلوق خدا بوده است.

صدوق روایت می کند که مأمون از حضرت رضا علیه السّلام در مورد آیۀ ذیل سؤال نمود:

وَ هُوَ الَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِی سِتَّةِ أَیّامٍ وَ کانَ عَرْشُهُ عَلَی الْماءِ لِیَبْلُوَکُمْ أَیُّکُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً (2)

«و اوست خدایی که آسمان ها و زمین را در شش روز[شش مرحله]آفرید،و عرش او بر آب بود،تا بیازمایدتان که کدامین نیکوکردارترید.»

آن حضرت در جواب فرمود:

«خداوند تبارک و تعالی،عرش و آب و ملائکه را قبل از آفرینش آسمان ها و زمین آفرید...» (3)

یک روایت دربارۀ عرش و کرسی:

راوی از حضرت صادق علیه السّلام از عرش و کرسی سؤال نمود.آن حضرت فرمود:

«از برای عرش،صفات متعدّد و گوناگون هست،و هر مورد آن در قرآن،صفتی[معنایی] جداگانه دارد:

در آنجا که خداوند می فرماید: رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ (4)منظور این است که خدا ملک عظیم دارد.

و آنجا که می فرماید: اَلرَّحْمنُ عَلَی الْعَرْشِ اسْتَوی (5)منظور این است که قدرت او بر ملک

ص:342


1- 1) -توحید صدوق،باب معنی قوله:«و [1]کان عرشه علی الماء»319/،ح 1.
2- 2) -هود:7. [2]
3- 3) -توحید صدوق،باب معنی قوله:«و [3]کان عرشه علی الماء»320/،ح 2.
4- 4) -توبه:129. [4]
5- 5) -طه:5. [5]

احاطه دارد...» (1)

مقایسۀ روایات و بررسی تأویل آیات در دو مکتب
عرش و کرسی در مکتب خلفا:

«عرش خدا»در قرآن کریم،در بیست مورد ذکر شده است.

مانند: اَلرَّحْمنُ عَلَی الْعَرْشِ اسْتَوی و یک بار«کرسیّه»آمده است.

ابن خزیمه و دانشمندانی دیگر از مکتب خلفا در همۀ این موارد،عرش و کرسی را یک جسم مادّی پنداشته اند که خداوند بالای آن قرار دارد و به هفت آیه از قرآن که لفظ«عرش»با«استوی» با هم ذکر شده است،استدلال کرده اند و در این موارد«استوی»را بالای عرش قرار گرفتن و روی آن بودن معنی کرده اند.

و نیز چنین پنداشته اند که معنای آیۀ وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ این است که کرسی خدا به اندازه ای بزرگ است که آسمان ها و زمین را فرا می گیرد.

پس از بررسی،سبب تأویل این چنینی آیات را روایت های مکتب خلفا به شرح زیر یافتیم:

از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده اند که خداوند قبل از خلق موجودات،در میان ابری بود،و عرش خدا بر روی آب قرار گرفته بود.

روایت کرده اند که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:زمین زیر آسمان اوّل،و آسمان اوّل زیر آسمان دوم،و همچنین است تا هفت آسمان.و بالای آسمان هفتم دریایی هست که بالای آن هشت بز کوهی،و بالای آن بزها عرش خدا،و بالای عرش،خداوند قرار گرفته است.

روایت کرده اند که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:عرش خدا بالای آسمان هاست،و عرش در زیر خداوند،از سنگینی او،صدای غژغژ می کند.مانند جهاز شتر که از سنگینی سوار بر آن،صدای غژغژ دارد.

روایت کرده اند که خداوند بالای کرسی قرار گرفته،و اندام او از هر سمت کرسی،چهار انگشت بزرگ تر است،و کرسی از سنگینی خداوند صدای غژغژ دارد.

اکنون بجاست تا از راوی این روایات بپرسیم:

1. آیا خدایی که آنها توصیف می کنند جثّۀ او از هر سمت کرسی،چهار انگشت بزرگ تر است،پنداشته اند که خدا دارای جسم چهار گوشه می باشد؟!چه آنکه کرسی چهار گوشه می باشد.

ص:343


1- 1) -توحید صدوق،باب العرش و صفاته321/-324. [1]

2. آیا خدایی که توصیف کرده اند جثّۀ او از هر سمت کرسی،به اندازۀ چهار انگشت بزرگ تر است،به اندازۀ چهار انگشت بندگان خدا بزرگ تر است،یا به اندازۀ چهار انگشت خود خدایی که توصیف کرده اند؟!تعالی اللّه عمّا یقوله الجاهلون.

3. همۀ روایات مکتب خلفا می گویند:عرش بالای آسمان هفتم قرار دارد،و آسمان هفتم، بالای آسمان ششم و همچنین تا آسمان اوّل که بالای زمین قرار دارد.و بالای همۀ آنها و بر فراز عرش،خدا مکان دارد.

همۀ این روایات با اندیشۀ هیئت قدیم درست درمی آید که جهان را مانند ساختمان هفت یا هشت طبقه می پنداشتند،و زمین را در طبقۀ زیرین آن،و آسمان ها را در بالای آن قرار می دادند.

امّا بنابر هیئت جدید که در آن زمین یکی از کواکب است که دور خورشید می چرخد،و خورشید یکی از میلیون ها ستاره ای است که در کهکشان ما وجود دارد،و این کهکشان نیز یکی از میلیون ها کهکشان دیگر می باشد،این احادیث را چگونه باید معنی کرد؟!

معنی عرش و کرسی در روایات اهل بیت علیهم السّلام:
اشارة

روایت هایی که نقل کردیم و امثال آنها، سبب شده است که دانشمندانی در مکتب خلفا،عرش و کرسی خدا را در قرآن مجید یک جسم مادّی بپندارند.

ولی امامان اهل بیت علیهم السّلام فرموده اند:دروغ می گویند،و هر کس چنین گوید،پنداشته است که چیزی خدا را حمل کرده که در این صورت خدا را مانند مخلوقات پنداشته است.دیگر آنکه:طبق این عقیده آنچه خدا را حمل کرده،باید از خدا نیرومندتر باشد.

همچنین فرموده اند:عرش صفت های متعدّدی دارد،یعنی به چندین معنی آمده است.در آنجا که می فرماید: رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ معنی آیه این است که:خداوند ملک عظیم دارد و...

همچنین: وَ کانَ عَرْشُهُ عَلَی الْماءِ یعنی آب را قبل از آسمان و زمین آفریده است و پیش از همه،تحت فرمان خدا بوده است.نتیجۀ فرمایش ایشان این است که:قبل از خلق آسمان و زمین، آب تحت حکومت و سلطنت و قدرت خداوند بوده است.

و فرموده اند:«کرسی خدا»به معنی علم خداست.بنابراین آیۀ وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ یعنی علم خدا زمین و آسمان را فرا گرفته است.

حال در اینجا لازم است با استعانت از فرهنگ زبان عرب،احادیث اهل بیت علیهم السّلام را بررسی نماییم.

ص:344

عرش در زبان عربی:

در لغت عرب،عرش در اصل به معنای جایی است که سقف دارد.

سپس در معانی دیگر نیز آمده که از آن جمله است«عرش سلطان»که به جایگاه سلطان اطلاق می شود.در بیشتر موارد،استعمال عرش در لغت،کنایه از مملکت و سلطنت و حکومت کردن می باشد. (1)

معنی استوی:

در قرآن کریم شش بار عبارت«استوی علی العرش»آمده، (2)و یک بار اَلرَّحْمنُ عَلَی الْعَرْشِ اسْتَوی (3)آمده است.

راغب در شرح معنی«استوی»در مفردات القرآن گوید:

«متی عدّی بعلی اقتضی معنی الاستیلاء؛کقوله: «الرَّحْمنُ عَلَی الْعَرْشِ اسْتَوی»

«هرگاه«استوی»با«علی»بیاید،به معنی استیلا می باشد.»

بنابراین معنای آیه چنین می شود:

«رحمان بر عرش مستولی و مسلّط شد.»

و همین معنی در شعر عرب آمده است؛همچنان که شاعر در مدح«بشر»،امیر عراق، (4)گفته است:

قد استوی بشر علی العراق

من غیر سیف و دم مهراق

«بشر،بی شمشیر زدن و خونریزی کردن،بر عراق مسلّط گردید.»

کرسی:

کرسی در لغت عرب،به معنای چهار پایه ای است که زیر پای شاهان گذارده

ص:345


1- 1) -مفردات القرآن(راغب اصفهانی)،واژۀ«عرش».و نیز رجوع کنید به:الزینة فی الکلمات الاسلامیة العربیة(ابو هاشم، احمد بن حمدان رازی،متوفّای 322 ق)155/2 و 158،چ قاهره 1957 م؛لسان العرب،واژۀ«عرش»؛صحاح اللّغة(جوهری)، واژۀ«عرش».
2- 2) -اعراف:54؛ [1]یونس:3؛ [2]رعد:2؛ [3]فرقان:59؛ [4]سجده:4؛ [5]حدید:4. [6]
3- 3) -طه:5. [7]
4- 4) -بشر بن مروان،برادر خلیفۀ اموی،عبد الملک بن مروان،و والی از قبل او بر عراق در سال 74 هجری بوده،و در بصره وفات نموده است. رجوع کنید به:تاریخ مدینة دمشق(ابن عساکر)،شرح حال او بشر بن مروان. این شعر را قاضی عبد الجبّار(متوفّای 415 ق)در کتاب تنزیه القرآن157/ و 159، [8]چ قاهره 1329 ق،آورده است. عبد الرحمن بن احمد،مشهور به«ایجی»(متوفّای 756 ق)در کتاب:المواقف297/، [9]چ قاهره 1357 ق،نیز آورده و به جای «بشر»،«عمرو»آمده است.

می شود.همچنین به علم نیز گفته می شود. (1)و دفتری را که در آن علم نوشته شده باشد،«کرّاسه» گویند،و علما را نیز«کراسی»گویند؛همان طور که شاعر گوید:

تحفّ بهم بیض الوجوه و عصبة

کراسیّ بالأحداث حین تنوب (2)

«گروهی گرد ایشان را گرفته اند که صورت هایشان سفید می باشد و گروهی که از حوادث، آنگاه که روی آورد،با علم و اطّلاع هستند.»

شاهد در این بیت،عبارت«کراسی بالأحداث»می باشد که معنای«کراسی»در آن،گروهی با علم می باشد.

بنابراین معنای عبارت وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ در آیۀ 255 از سورۀ بقره،این است که:علم او آسمان ها و زمین را فرا گرفته است.

و این معنی در چند آیۀ دیگر نیز آمده است؛چنان که از قول حضرت ابراهیم علیه السّلام نقل می فرماید که به قوم خود گفت:

وَسِعَ رَبِّی کُلَّ شَیْءٍ عِلْماً (3)

«علم پروردگار من،به همه چیز احاطه دارد.»

همچنین از قول حضرت شعیب نقل می فرماید که به قوم خود گفت:

وَسِعَ رَبُّنا کُلَّ شَیْءٍ عِلْماً (4)

«پروردگار ما علمش به همۀ اشیا احاطه دارد.»

و از قول ملائکۀ حاملان عرش نقل می فرماید که می گویند:

رَبَّنا وَسِعْتَ کُلَّ شَیْءٍ رَحْمَةً وَ عِلْماً (5)

«پروردگارا!علم و رحمت تو همۀ اشیا را فرا گرفته است.»

و از قول حضرت موسی علیه السّلام نقل می فرماید که به قوم خود گفت:

ص:346


1- 1) -رجوع کنید به:الزینه 151/2؛اساس البلاغه،شرح لغت«کرسی».
2- 2) -تفسیر طبری 9/3-11. [1]
3- 3) -انعام:80. [2]
4- 4) -اعراف:89. [3]
5- 5) -غافر:7. [4]

إِنَّما إِلهُکُمُ اللّهُ الَّذِی لا إِلهَ إِلاّ هُوَ وَسِعَ کُلَّ شَیْءٍ عِلْماً (1)

«همانا خدای شما،اللّه است که خدایی جز او نیست،و علمش محیط به همۀ اشیاست.»

در همۀ این آیات «وَسِعَ کُلَّ شَیْءٍ عِلْماً» آمده است؛یعنی علم خدا همه چیز را فرا گرفته است.پس معنای وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ نیز این است که:«علم خداوند،آسمان ها و زمین را فرا گرفته است.»

اکنون برای درک کامل معنای این عبارت،مجدّدا آن را بررسی می نماییم:

وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ خود یک جمله از آیۀ 255 سوره بقره است که نباید آن را از باقی آیه جدا نمود و تنها معنی کرد.بنابراین از ابتدا،آیه را می خوانیم:

اَللّهُ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ... یَعْلَمُ ما بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ وَ لا یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلاّ بِما شاءَ وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ...

در این آیه،دربارۀ چند مطلب سخن رفته است که یکی از آنها علم خداست.در این باره چنین می فرماید:

«خداوند عالم است به آنچه پیش از مخلوقات بوده و آنچه پس از ایشان می آید،و آنان را دسترسی به علم خدا نیست،مگر آن مقداری که خدا بخواهد،و علم خدا بر آسمان ها و زمین احاطه دارد.»

و در جملۀ اخیر،به جای لفظ«علم خدا بر آسمان ها و زمین احاطه دارد»،«کرسی خدا احاطه دارد»آمده،که«کرسی»در اینجا به معنای علم است.زیرا همان طور که دیدیم،در زبان عرب به علم،کرسی نیز می گویند.

نتیجۀ بحث

«عرش»در زبان عرب به معنای تخت شاهی آمده،و در بیشتر موارد در معنای سلطنت و حکومت کردن استعمال شده است.مراد از«عرش خدا»در قرآن کریم نیز،قدرت و حکومت او بر همۀ مخلوقات است.

همچنین ملاحظه کردیم که اگر«استوی»با«علی»استفاده گردد،به معنای«مستولی شد»و «تسلّط یافت»می باشد.

ص:347


1- 1) -طه:98. [1]

و«رحمن»در اصطلاح اسلامی،نام خاصّ خداوند است که صفت رحمت او همه چیز را فرا گرفته است؛چنان که می فرماید:

رَبَّنا وَسِعْتَ کُلَّ شَیْءٍ رَحْمَةً وَ عِلْماً (1)

«پروردگارا!رحمت و علم تو همه چیز را فرا گرفته است.»

در عالم دنیا،رحمت او مانند علمش،همۀ خلق را فرا گرفته است؛به فرعون روزی می دهد، همچنان که به موسی عنایت می فرماید.

بنابراین معنای اَلرَّحْمنُ عَلَی الْعَرْشِ اسْتَوی این است که:

«رحمانیّت خداوند،هر چه در تحت حکومت اوست،فرا گرفته است.»

و معنای اَلَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَیْنَهُما فِی سِتَّةِ أَیّامٍ ثُمَّ اسْتَوی عَلَی الْعَرْشِ الرَّحْمنُ... (2)چنین است:

«خدایی که آسمان ها و زمین را در شش مرحله آفریده،سپس با صفت رحمانیّت خود بر همه حکومت فرموده است.»

بنابر آنچه بیان شد:

اوّلا «عرش»یک اصطلاح اسلامی است و معنای آن«قدرت و سلطنت و حکومت خداوند بر همۀ مخلوقات»می باشد.

«رحمن»نیز یک اصطلاح اسلامی است و معنای آن«خدایی که رحمتش همۀ مخلوقات را در این عالم فرا گرفته»می باشد.

«استوی علی»در لغت عرب به معنای«مسلّط شد»می باشد،و«کرسی»در زبان عرب، به معنای علم نیز آمده است.در قرآن کریم این عبارات،در همین معنی استعمال شده اند.

ثانیا کرسی خدا که علم خدا باشد،به یک اعتبار،جزئی از عرش خداوند است؛یعنی جزئی از قدرت خداوند است،و جزئی دیگر از عرش خداوند(مثلا)،خلق کردن اوست.

عرش خدا که قدرت او باشد،جزئی از علم خداست.و جزئی دیگر از علم خدا(مثلا)،علم او به ستمگری بعضی انسان ها می باشد که آن را نباید جزئی از فعل خدا به حساب آورد. (3)

ص:348


1- 1) -غافر:7. [1]
2- 2) -فرقان:59. [2]
3- 3) -در اصطلاح علمی گفته می شود:بینهما عموم و خصوص من وجه.

با این بیان،می توان معنای بعضی از احادیث اهل بیت علیهم السّلام را دربارۀ عرش و کرسی درک نمود.ولی به سبب اینکه فهم آن نیاز به توضیح و بحث علمی مفصّل داشت،ما آن احادیث را در این بحث نقل ننمودیم.

ثالثا معنای«عرش»و«کرسی»و«استوی»،آنچنان که نقل کردیم،بر هر کسی که به فرهنگ و زبان عرب آشنا باشد،واضح و آشکار است.ولی دانشمندان مکتب خلفا،به سبب آنکه روایاتی خاص-که چند نمونه از آنها را نقل کردیم-در ذهنشان جای گرفته است،از این معناهای مشهور رو گردانیده و آیات قرآن را بر وفق آن روایات تأویل نموده اند،و کوشیده اند تا این فرهنگ بین مسلمانان منتشر شود.

بعد از رایج شدن تأویلات علمای مکتب خلفا،ائمۀ اهل بیت علیهم السّلام مجاهدت فرمودند و معنای صحیح این آیات و عبارات قرآنی را بیان داشتند.با مجاهدات ائمّه علیهم السّلام بود که معنای صحیح آنها دوباره در جامعۀ اسلامی منتشر گردید.

ص:349

ص:350

درس سی و ششم

اشارة

ص:351

ص:352

بحث اوّل : مکان خدا در دو مکتب

اشارة

در آغاز این بحث،لازم است عقیدۀ فرقۀ مجسّمه و مشبّهه را که امروزه سلفی ها و وهّابی ها بدان اعتقاد دارند،روشن تر بیان کنیم.سپس ادلّۀ آنها و احادیث اوصیای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را در ردّ آن عرضه می نماییم.

اقوال گروه مجسّمه و مشبّهه

فرقۀ مجسّمه و مشبّهه،در اثر ایمان به صحّت روایت های گذشته،می پندارند خدا را ظاهری چون آدمی است؛دارای رخساری مانند رخسار انسان،چشم و گوش،و جسمی با دست و پا و...

می باشد.

همچنین می پندارند که کمال معرفت به ذات مقدّس الهی در این است که انسان معتقد شود که خدای متعال در بالای همۀ مخلوقات و بر روی عرش و کرسی قرار گرفته است.

به همین دلیل است که در مورد مخالفان خود اشتباه می اندیشند.آنجا که آنها می گویند:

«خداوند جا و مکان خاص ندارد و در همه جا هست»،پیروان مجسّمه و مشبّهه می پندارند که مراد همان جسم مادّی مورد پذیرش ایشان می باشد؛در حالی که مخالفان آنها می گویند:خداوند جسم نیست که در جایی باشد.

*** فراتر از احادیثی که در بحث گذشته آوردیم،روایات دیگری نیز در مصادر مکتب خلفا وجود دارد که نقل و انتقال باری تعالی را از جایی به جایی اثبات می کند.به خصوص روایت هایی که از

ص:353

ابو هریره در این باره نقل شده است.مانند مواردی که اکنون نقل می نماییم.

روایات مکتب خلفا در مکان داشتن باری تعالی و نقل و انتقال او
فرود آمدن خدا از عرش به آسمان:

در صحاح مکتب خلفا،از ابو هریره چنین روایت کرده اند که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:

«در جزئی از شب،یا ثلث آخر شب،خداوند به آسمان دنیا(آسمان اوّل)فرود می آید و می گوید:کیست که مرا بخواند تا دعای او را قبول کنم؟یا از من بخواهد تا آنچه می خواهد به او عطا کنم؟!

سپس می گوید:کیست که بر شخص ثروتمند و مستغنی،که خود هیچ ظلم هم نمی کند،قرض بدهد؟»

در آخر روایت دیگر آمده است:

«خداوند دست های خود را باز می کند،سپس می گوید:کیست که به خدای غنی و عادل قرض بدهد؟» (1)

حدیث نزول خداوند از عرش به آسمان اوّل،با اختلاف در متن آن،از ابو هریره نقل گردیده است. (2)

ص:354


1- 1) -این حدیث را ما از صحیح مسلم آوردیم.نصّ حدیث چنین است: سمعت أبا هریرة یقول:قال رسول اللّه:ینزل اللّه فی السّماء الدّنیا لشطر اللّیل أو لثلث اللّیل الآخر فیقول:من یدعونی فأستجیب له،أو یسألنی فأعطیه؟ثمّ یقول:من یقرض غیر عدیم و لا ظلوم. حدّثنا هارون بن سعید بهذا الإسناد...و زاد: ثمّ یبسط یدیه تبارک و تعالی و یقول:من یقرض غیر عدوم و لا ظلوم. (صحیح مسلم،کتاب صلاة المسافرین و قصرها،باب الترغیب فی الدّعاء و الذّکر فی آخر اللّیل و الإجابة فیه522/، ح 171)
2- 2) -صحیح بخاری،کتاب التّهجّد،باب الدعاء و الصلاة من آخر اللّیل 139/1،و کتاب الدّعوات،باب الدّعاء نصف اللّیل 69/4،و کتاب التّوحید،باب قوله تعالی«یریدون أن یبدّلوا کلام اللّه»196/4؛صحیح مسلم،کتاب صلاة المسافرین،باب التّرغیب فی الدّعاء و الذّکر فی آخر اللّیل521/-523؛سنن ابی داوود،کتاب السّنّة،باب فی الردّ علی الجهمیة 234/4، ح 4732؛سنن ابن ماجه،کتاب اقامة الصّلاة،باب ما جاء فی أی ساعات اللّیل أفضل 435/1،ح 1366،و باب ما جاء فی لیلة النّصف من شعبان 444/1،ح 1388 و 1389؛سنن ترمذی،کتاب الصّلاة،باب ما جاء فی نزول الرّبّ عزّ و جلّ إلی السّماء الدّنیا کلّ لیلة 233/2،و کتاب الصّوم،بال ما جاء فی لیلة النّصف من شعبان 275/3،و کتاب الزّهد،باب ما جاء فی الرّیاء و السّمعة

در بعضی از این حدیث ها،نزول خداوند در ثلث آخر شب گفته شده است،و در بعضی دیگر یک سوم از شب گذشته،و در بعضی دیگر دو سوم از شب گذشته.نیز در بعضی دیگر،قسمتی از شب گذشته تعیین گردیده است.

نیز در ذیل حدیث،تعبیرات مختلف و گوناگون دارد که از نقل آنها و بررسی تناقضاتشان، صرف نظر می نماییم.همچنین برای رعایت اختصار،از نقل حدیث های دیگر در این باره-مانند حدیث نزول خداوند در روز عرفه-خودداری می کنیم.

*** روایت های گذشته که از ابو هریره نقل گشته،سبب شده است که دانشمندان مکتب خلفا، روایت های دیگر او و غیر از او را به معنای جا و مکان داشتن خدا تصوّر کنند؛مانند روایت هایی که ذیلا نقل خواهیم نمود.

رفت و آمد ملائکه نزد خداوند:

دارمی و ابن خزیمه از«ابو هریره»روایت کرده اند که گفت:

رسول خدا فرمود:

«ملائکۀ شب و روز در نماز صبح و نماز عصر جمع می شوند.ملائکۀ شب بالا می روند و ملائکۀ روز می مانند.

آنگاه خداوند از ایشان(ملائکۀ شب)سؤال می فرماید:بندگانم،آنگاه که از ایشان جدا شدید، در چه حال بودند؟ملائکه در جواب گویند:بر ایشان فرود آمدیم،در حالی که نماز می خواندند، و از ایشان جدا شدیم،در حالی که نماز می خواندند.»

سپس ابن خزیمه می گوید:

«از این خبر،ظاهر و ثابت می گردد و صحّت این مطلب معلوم می شود که:خداوند در آسمان می باشد،و ملائکه از دنیا به سوی او بالا می روند،و آنچنان که جهمیّه-که صفات خدا را باطل کرده اند-می گویند:«خداوند در آسمان است و در زمین است»،نیست.اگر چنین بود،باید ملائکه در زمین نزد خدا بروند،یا در زیر طبقات زمین نزد خداوند بروند.بر جهمیّه لعنت های پیاپی خداوند باد!»

ص:355

«دارمی»نیز پس از آنکه به چندین آیه-که در آنها دربارۀ قرآن،لفظ«نزول»(نازل شد،فرود آمد)به کار رفته-استشهاد می کند،می گوید:

«این آیات و مانند آن زیاد است،و همۀ آنها دلالت دارد بر آنکه خداوند عزّ و جلّ قرآن را از نزد خود و از آسمان فرستاده است.اگر چنان بود که این گمراهان ادّعا می کنند که او(باری تعالی) زیر زمین و بالای زمین می باشد،همچنان که بر فراز عرش و بالای آسمان هفتم قرار دارد،در این صورت خداوند می فرمود:قرآن را از پایین به بالا آوردیم،یا قرآن را برای تو درآوردیم،یا بالا آوردیم و مانند این تعبیرها.

بنابراین،ظاهر قرآن و باطن قرآن،بر آنچه گفتیم دلالت دارد و نیازی به تفسیر کردن ندارد.

عوام و خواصّ مردم همگی آن را می فهمند و جای هیچ گونه تأویل در این باره نیست.» (1)

خبر معراج:

دارمی می گوید:

«پیامبر در خبر معراج بیان فرموده که او را از آسمانی به آسمانی بالا بردند تا به سدرة المنتهی، بالای هفت آسمان رسید.اگر خداوند در همه جا بود-چنان که اینان پنداشته اند-اسراء(سیر دادن شبانه)و براق و معراج معنی نداشت!پیامبر را نزد چه کسی به آسمان می بردند،در حالی که به گمان دروغ شما خدا با او و در خانه اش بود،و هیچ حجابی بینشان نبود؟!» (2)

سپس دارمی خبر معراج را به روایت ابو ذر،از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نقل می کند.

*** روایت های گذشته سبب شده است تا دانشمندان مکتب خلفا،آیاتی از قرآن را بر وفق عقیدۀ تجسیم،تأویل نمایند؛همچنان که دارمی در«باب النّزول»از کتابش،همین روش را داشته می گوید:

«از جمله آیاتی که به آن،علیه کسانی که منکر نزول خداوند می باشند،استدلال می شود و حجّت برای آنها آورده می شود،قول خداوند تبارک و تعالی می باشد که فرمود:

ص:356


1- 1) -توحید ابن خزیمه380/-381؛الردّ علی الجهمیّه(دارمی)24/ و 26 و 27.
2- 2) -نصّ سخن دارمی چنین است: ذکر رسول اللّه من قصّته حین أسری به فعرج به إلی السّماء بعد سماء،حتّی انتهی به إلی سدرة المنتهی الّتی ینتهی إلیها علم الخلائق فوق سبع سماوات.و لو کان فی کلّ مکان،کما یزعم هؤلاء،ما کان للإسراء و البراق و المعراج إذا من معنی،و إلی من یعرج به إلی السّماء؛و هو بزعمکم الکاذب معه فی بیته فی الارض لیس بینه و بینه ستر؟! (الردّ علی الجهمیّه28/؛و [1]نظیر این روایت:توحید ابن خزیمه119/)

هَلْ یَنْظُرُونَ إِلاّ أَنْ یَأْتِیَهُمُ اللّهُ فِی ظُلَلٍ مِنَ الْغَمامِ وَ الْمَلائِکَةُ (1)

و اینکه فرموده است:

وَ جاءَ رَبُّکَ وَ الْمَلَکُ صَفًّا صَفًّا (2)

و این داستان،در روز قیامت است؛آنگاه که خداوند پایین آید تا بین بندگان حکم فرماید....

آن کس که قدرت دارد روز قیامت از آسمان ها پایین آید تا بین بندگانش قضاوت کند، می تواند هر شب از آسمانی به آسمان دیگر نزول فرماید....» (3)

روایات اوصیای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،در نفی مکان و نقل و انتقال باری تعالی
اشارة

دربارۀ نفی مکان و انتقال باری تعالی،و بیان تأویل آیات متشابهۀ آن،و نیز پاسخ به برداشت های نادرست بعضی احادیث،روایات بسیاری از اوصیای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمده است.

بعضی از این روایت ها،علمی و نیازمند به شرح و بیان مفصّل می باشد،و در بعضی دیگر،متن روایت مفصّل است.

با توجّه به اینکه این رسالۀ کوچک،گنجایش این دو دسته از روایات را ندارد،به ناچار بعضی از آن روایات را نقل،و بعضی را ترک می نماییم.و از بعضی دیگر جزئی از روایت را نقل خواهیم نمود.

تأویل آیۀ «وَ جاءَ رَبُّکَ...» :

راوی می گوید:«از حضرت رضا علیه السّلام،دربارۀ معنی قول خداوند وَ جاءَ رَبُّکَ وَ الْمَلَکُ صَفًّا صَفًّا (4)سؤال نمودم.

آن حضرت فرمود:

خدای عزّ و جلّ به آمدن و رفتن وصف کرده نمی شود.او از انتقال(از مکانی به مکان دیگر) منزّه است.جز این نیست که مقصود از این آیه این است که:«و جاء أمر ربّک و الملک صفّا صفّا».» 5

بنابراین،معنای این آیه با توجّه به آیۀ قبل از آن و توضیح امام رضا علیه السّلام،چنین است:

ص:357


1- 1) -بقره:210. [1]
2- 2) -فجر:22. [2]
3- 3) -الردّ علی الجهمیّه(دارمی)31/.
4- 4) -فجر:22. [3]

«آن زمان که...و فرمان پروردگارت،به همراه فرشتگان صف اندر صف،فرا رسد.»

کشف حقیقت در حدیث نزول خدا به آسمان اوّل:

راوی می گوید:به حضرت رضا علیه السّلام عرض کردم:دربارۀ حدیثی که مردم از پیامبر روایت می کنند که فرمود:«خداوند تبارک و تعالی هر شب به آسمان دنیا(آسمان اوّل)فرود می آید»،شما چه می فرمایید؟

حضرت فرمود:

«خدا لعنت کند تحریف کنندگان کلام از جای خود را!به خدا قسم،رسول خدا اینچنین نگفته است.آن حضرت فرمود:

«خداوند تبارک و تعالی،ملکی را به آسمان دنیا فرو می فرستد،در ثلث آخر هر شب،و در اوّل هر شب جمعه،و دستور می دهد به او که ندا کند:آیا سائلی هست تا به او عطا کنم؟آیا تائبی هست تا توبۀ او را قبول کنم؟آیا آمرزش طلبی هست تا او را بیامرزم؟ای طالب خیر، روی آور[بر کار خود و فراتر آی].ای پویای شر،کوتاه کن[و از بدی دست بدار].

آن ملک همچنان ندا می کند تا فجر آن شب طلوع کند.و چون فجر طالع شود،به جایگاه خود در ملکوت آسمان بازگردد .»

اینچنین برایم روایت کرد پدرم،از جدّم،از رسول خدا.» (1)

خبر عروج پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم:

راوی گوید:به امام موسی کاظم علیه السّلام عرض کردم:

به چه علّت خداوند پیامبرش را به آسمان بالا برد،و از آنجا به سدرة المنتهی انتقال داد،و از آنجا به حجاب های نور برد،و[آنگاه پس از طیّ این مراحل]در آنجا او را مخاطب قرار داده با او مناجات فرمود؛و حال آنکه خداوند را به جا و مکان نتوان توصیف کرد؟!

ص:358


1- 1) -عن عبد العظیم بن عبد اللّه الحسنی،عن ابراهیم بن أبی محمود،قال: قلت للرضا علیه السّلام:یا ابن رسول اللّه!ما تقول فی الحدیث الّذی یرویه النّاس عن رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم أنّه قال:«انّ اللّه تبارک و تعالی ینزل کلّ لیلة إلی السّماء الدّنیا»؟ فقال علیه السّلام:لعن اللّه المحرّفین الکلم عن مواضعه.و اللّه ما قال رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم کذلک.إنّما قال صلّی اللّه علیه و آله و سلّم:«إن اللّه تبارک و تعالی ینزل ملکا إلی السّماء الدّنیا کلّ لیلة فی الثّلث الأخیر،و لیلة الجمعة فی أوّل اللّیل،فیأمره فینادی:هل من سائل فأعطیه؟هل من تائب فأتوب علیه؟هل من مستغفر فأغفر له؟یا طالب الخیر أقبل،یا طالب الشرّ اقصر.فلا یزال ینادی بهذا،حتّی یطلع الفجر.فإذا طلع الفجر،عاد إلی محلّه من ملکوت السّماء.حدّثنی بذلک أبی،عن جدّی،عن رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم. (توحید صدوق،باب نفی المکان و...176/،ح 7) [1] گاه از ترجمۀ حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و اوصیای او علیهم السّلام به فارسی ناتوان هستیم،و آنچه را از حدیث درک می کنیم،نمی توانیم به فارسی برگردانیم.یکی از آن موارد ترجمۀ این حدیث است.

آن حضرت در جواب فرمود:

«خداوند متعال،هرگز به جا و مکان توصیف نمی گردد،و زمان بر او جاری نمی گردد.ولی خواسته است، آسمان نشینان و فرشتگانش را به دیدار پیامبرش شرفیاب و گرامی بدارد.و نیز خواسته است که شگفتی های عظمت خداوندی را به پیامبرش نشان دهد تا پس از فرود آمدن،از آنچه دیده خبر دهد.

و این مطلب(معراج)آن گونه که تشبیه کنندگان می گویند نیست.خداوند از آنچه بدو شرک می ورزند،منزّه و متعالی است.» (1)

رفع شبهه در خبر معراج:

در برخی از روایات،پیرامون معراج آمده است که حضرت موسای کلیم علیه السّلام به پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عرضه داشت:

«ارجع إلی ربّک...»

«به سوی پروردگارت بازگرد و کاهش نماز را[که خداوند متعال پنجاه رکعت فرمان داده بود] از او درخواست نما.»

این مطلب در روایتی از زید بن علی بن الحسین علیهما السّلام نقل شده است.او پس از طرح آن برای پدر بزرگوارش،از امام زین العابدین علیه السّلام در مورد معنای آن توضیح می خواهد.

وی در مورد عبارت«ارجع إلی ربّک»چنین سؤال نموده است:

«عرض کردم:ای پدر!آیا این چنین نیست که خداوند تعالی را نمی توان به جا و مکان توصیف نمود؟

حضرت فرمود:بله.خدا منزّه و والاتر از آن است.

گفتم:پس معنی گفتۀ حضرت موسی علیه السّلام به پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم:«ارجع إلی ربّک»(به سوی پروردگارت برگرد)چه می باشد؟

ص:359


1- 1) -عن یونس بن عبد الرّحمن،قال: قلت لأبی الحسن،موسی بن جعفر علیهما السّلام:لأیّ علّة عرج اللّه بنبیّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم إلی السّماء،و منها إلی سدرة المنتهی،و منها إلی حجب النّور،و خاطبه و ناجاه هناک؛و اللّه لا یوصف بمکان؟! فقال علیه السّلام:إن اللّه تبارک و تعالی لا یوصف بمکان.و لا یجری علیه زمان.و لکنّه عزّ و جلّ أراد أن یشرّف به ملائکته و سکّان سماواته،و یکرمهم بمشاهدته،و یریه من عجائب عظمته ما یخبر به بعد هبوطه.و لیس ذلک علی ما یقول المشبّهون.سبحان اللّه و تعالی عمّا یشرکون. (توحید صدوق،باب نفی المکان و...175/،ح 5) [1]

حضرت فرمود:معنای آن،همان معنای گفتۀ حضرت ابراهیم علیه السّلام است:

إِنِّی ذاهِبٌ إِلی رَبِّی سَیَهْدِینِ (1)

«من به سوی پروردگارم می روم،او مرا هدایت خواهد کرد.»

و نیز همان معنای گفتۀ حضرت موسی علیه السّلام است:

عَجِلْتُ إِلَیْکَ رَبِّ لِتَرْضی (2)

«پروردگارا!به سوی تو شتافتم تا راضی باشی.»

و نیز همان معنای فرمایش خدای عزّ و جلّ است:

فَفِرُّوا إِلَی اللّهِ (3)

«به سوی خدا بگریزید.»

این آیه،بدین معنی می باشد که آهنگ خانۀ خدا کنید.(به حجّ بیت اللّه بروید)

ای پسرکم!همانا کعبه،خانۀ خداست.پس هر کس به سوی کعبه حج کند[یعنی آن را قصد کند و به سوی آن رود]مانند این است که به سوی خدا قصد و حرکت کرده است.

و نیز همانا مساجد،خانه های خدایند.پس هر کس به سوی آنها رود،مانند این است که به سوی خدا رفته و خدا را قصد کرده است.

و نمازگزار تا هنگامی که در حال نماز است،همواره در پیشگاه خدای جلّ و علا ایستاده است.

و آن کسانی که در عرفات،به دعا و نیایش ایستاده اند،مانند آن است که در پیشگاه خدای عزّ و جلّ ایستاده اند.

خداوند تبارک و تعالی در آسمان هایش جاهایی دارد که هر کس به آن جاها عروج کند، همانند آن است که به سوی خدا عروج کرده باشد.مگر نشنیده ای که خداوند عزّ و جلّ می فرماید:

تَعْرُجُ الْمَلائِکَةُ وَ الرُّوحُ إِلَیْهِ (4)

«فرشتگان و روح الامین،به سوی او عروج می کنند.»

ص:360


1- 1) -صافّات:99. [1]
2- 2) -طه:84. [2]
3- 3) -ذاریات:50. [3]
4- 4) -معارج:4. [4]

و نیز می فرماید:

إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَ الْعَمَلُ الصّالِحُ یَرْفَعُهُ (1)

«به سوی او سخن نیک بالا می رود و کردار شایسته آن را بالا می برد.» (2)

جواب کلّی در شبهۀ مکان داشتن خداوند:

امام صادق علیه السّلام فرموده است:

«خداوند تبارک و تعالی،نه به زمان توصیف می شود،نه به مکان،نه به حرکت،نه به سکون،و نه به نقل و انتقال و جا به جا شدن.بلکه او آفرینندۀ زمان و مکان و حرکت و سکون است.خدا والاتر و برتر است از آنچه می گویند،به برتری بزرگ.» (3)

پس از نقل چند نمونه از روایات و تأویل آیات مکتب خلفا در اثبات مکان داشتن باری تعالی، و نیز نقل چند نمونه از روشنگری های اوصیای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در نفی آن،اکنون به بررسی و مقایسۀ بین عقیدۀ دو مکتب می پردازیم.

ص:361


1- 1) -فاطر:10. [1]
2- 2) -عن زید بن علیّ قال:سألت أبی،سیّد العابدین علیه السّلام،فقلت له:یا أبه!أخبرنی عن جدّنا رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم لمّا عرج به إلی السّماء و.... فقلت له:یا أبه!أ لیس اللّه تعالی ذکره لا یوصف بمکان؟ فقال:بلی،تعالی اللّه عن ذلک. فقلت:فما معنی قول موسی علیه السّلام:«ارجع إلی ربّک». فقال:معناه معنی قول إبراهیم علیه السّلام: إِنِّی ذاهِبٌ إِلی رَبِّی سَیَهْدِینِ و معنی قول موسی علیه السّلام: وَ عَجِلْتُ إِلَیْکَ رَبِّ لِتَرْضی و معنی قوله عزّ و جلّ فَفِرُّوا إِلَی اللّهِ یعنی:حجّوا إلی بیت اللّه. یا بنیّ!إنّ الکعبة بیت اللّه،فمن حجّ بیت اللّه فقد قصد إلی اللّه.و المساجد بیوت اللّه،فمن سعی إلیها،فقد سعی إلی اللّه و قصد إلیه.و المصلّی مادام فی صلاته فهو واقف بین یدی اللّه جلّ جلاله.و أهل موقف عرفات وقوف بین یدی اللّه عزّ و جلّ. و إن للّه تبارک و تعالی بقاعا فی سماواته.فمن عرج به إلیها،فقد عرج به إلیه.أ لا تسمع اللّه عزّ و جلّ یقول: تَعْرُجُ الْمَلائِکَةُ وَ الرُّوحُ إِلَیْهِ و یقول عزّ و جلّ: إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَ الْعَمَلُ الصّالِحُ یَرْفَعُهُ . (توحید صدوق،باب نفی المکان و...176/-177،ح 8) [2]
3- 3) -عن أبی بصیر،عن الصادق علیه السّلام قال: إنّ اللّه تبارک و تعالی لا یوصف بزمان و لا مکان و لا حرکة و لا انتقال و لا سکون؛بل هو خالق الزّمان و المکان و الحرکة و السّکون.تعالی اللّه عمّا یقولون علوّا کبیرا. (توحید صدوق،باب نفی المکان و...183/-184،ح 20) [3]
بررسی و مقایسه

پیروان مکتب خلفا-به خصوص سلفی ها و وهّابی ها-در اثر اعتماد به روایاتی که در بحث های گذشته نقل شد،باری تعالی را یک جسم مادّی پنداشته اند که در بالای عرش و کرسی قرار گرفته است،و گمان می کنند که مخالفان آنها می پندارند آن جسم مادّی در همه جا هست.

و نیز در اثر روایت هایی که نمونه هایی از آنها در این بحث ملاحظه شد،چنین می پندارند که خداوند گاهی نقل مکان فرموده،جابه جا می شود.تعالی اللّه عمّا یقولون.به خصوص در روایاتی از ابو هریره،به صورت های گوناگون،این مضمون ها را روایت کرده اند که پیامبر فرمود:

باری تعالی در جزئی از شب،یا در ثلث آخر شب،به آسمان اوّل فرود می آید،و دو دست خود را باز می کند و به بندگان خود خطاب ها می کند...یا در روز عرفه نزول می فرماید و...

این روایت ها سبب شده است که دانشمندانی همچون«ابن خزیمه»،روایت دیگر ابو هریره را که می گوید:«فرشتگان روزان و شبان،نماز نمازگزاران را نزد خداوند بالا می برند»،دلیل بر مکان داشتن باری تعالی در بالا بپندارند؛و یا مانند«دارمی»معراج پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به آسمان،دلیل بر مکان داشتن باری تعالی در آسمان بدانند.

و نیز همین روایت های ابو هریره،سبب شده تا دانشمندان مکتب خلفا،عباراتی از آیات قرآن کریم-همچون«و جاء ربّک»و«یأتیهم اللّه»و...-را چنان تأویل کنند که گویی باری تعالی آمد و رفت دارد.

امّا در مکتب اهل بیت علیهم السّلام،در روشنگری های اوصیای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دیدیم:

امام رضا علیه السّلام می فرماید:

««و جاء ربّک»به معنی«و جاء أمر ربّک»می باشد.یعنی امر پروردگار،فرمان پروردگار،زمان حکم پروردگار فرا رسد.»

حضرت رضا علیه السّلام دربارۀ روایت های نزول خداوند به آسمان اوّل فرمود:

«حدیث را تحریف کرده اند؛پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:خداوند فرشته ای به آسمان اوّل می فرستد تا آن مطالب را به بندگان خود برساند.»

راوی از امام کاظم علیه السّلام سؤال کرد:خداوند به جا و مکان داشتن وصف نمی شود،پس به چه سبب پیامبرش صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به سدرة المنتهی به معراج برد؟!

آن حضرت فرمود:

ص:362

«خداوند پیامبرش را به آسمان برد تا ملائکه به دیدار پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شرفیاب شوند،و نیز آن حضرت شگفتی های عظمت خداوند را بنگرد و آن را در زمین برای بندگان خدا وصف نماید.»

زید از پدر بزرگوارش،امام زین العابدین علیه السّلام،سؤال کرد:با آنکه خداوند را نمی توان توصیف کرد،پس سخن موسای کلیم علیه السّلام به پیامبر خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم:«به سوی پروردگارت بازگرد...»، چه معنا دارد؟

آن حضرت در جواب فرمود:

«همان معنای قول موسی علیه السّلام را دارد که در مناجات به پروردگار خود عرض کرد:«به سوی تو شتافتم،برای درک رضای تو»و...

پسرکم!کعبه،خانۀ خداست،و مسجدها نیز خانه های پروردگارند.پس هر کس قصد خانۀ خدا کند،قصد خدا کرده و به سوی او رفته است.

و نیز نمازگزار و آنکه در عرفات به دعا ایستاده،در پیشگاه پروردگار ایستاده است.

و خداوند را در آسمان ها جاهایی هست که هر کس به آنجا عروج کند،مانند این است که به سوی خدا عروج کرده باشد.و این است معنای عروج کردن ملائکه به سوی او،و بالا رفتن سخن نیک به سوی او.»

امام صادق علیه السّلام فرمود:

«خداوند به زمان و مکان و حرکت و سکون و نقل و انتقال از جایی به جایی دیگر،توصیف نمی شود.بلکه خداوند آفرینندۀ زمان و مکان و حرکت و سکون می باشد.»

اینک از میان حدیث های گذشته،فرمایش امام رضا علیه السّلام را دربارۀ«و جاء ربّک»شرح می دهیم:

یکی از دو قانون علمی که در بحث«وجه اللّه»،از وصیّ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نقل نمودیم،آن بود که گاهی تأویل قرآن،موافق با معنای لفظ نازل شده نیست.

در اینجا معنای لغوی«جاء ربّک»،«پروردگار تو بیاید»می باشد،ولی امام رضا علیه السّلام فرمود:مراد از این عبارت،«و جاء أمر ربّک»(امر پروردگار تو بیاید)می باشد،نه اینکه خدا بیاید.

بنابراین،در اینجا لفظ«امر»در تقدیر می باشد.

شاهد بر فرمایش امام رضا علیه السّلام این است که در سورۀ هود-آنجا که در نقل داستان فرستادن ملائکۀ عذاب بر قوم لوط می فرماید:«ابراهیم خلیل در رفع عذاب از قوم لوط با ما گفتگو کرد»-

ص:363

خداوند متعال در جواب به ابراهیم می فرماید:

یا إِبْراهِیمُ أَعْرِضْ عَنْ هذا إِنَّهُ قَدْ جاءَ أَمْرُ رَبِّکَ وَ إِنَّهُمْ آتِیهِمْ عَذابٌ غَیْرُ مَرْدُودٍ (1)

«ای ابراهیم!از این خواهش درگذر،که امر پروردگارت در عذاب قوم لوط صادر شده،و عذابی به قوم لوط خواهد رسید که بازگشت ندارد.»

گذشته از این،در آیاتی دیگر از همین سوره،دربارۀ نزول عذاب خدا بر اقوام پیامبران که طغیان کرده بودند،لفظ«امر»به کار رفته است.از جمله دربارۀ قوم نوح می فرماید:

...جاءَ أَمْرُنا وَ فارَ التَّنُّورُ... (2)

«آنگاه که امر ما[دربارۀ عذاب قوم]آمد و از تنور آتش،آب جوشید....»

جوشیدن آب از تنور،علامت نزول عذاب بر قوم نوح بوده است.شاهد ما در اینجا لفظ «أمرنا»(امر ما)،می باشد که«امر خدا»همان نزول عذاب بر قوم نوح بوده است.

و نیز همین معنی دربارۀ قوم هود،چنین آمده است:

وَ لَمّا جاءَ أَمْرُنا نَجَّیْنا هُوداً وَ الَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ (3)

«آنگاه که امر ما[به عذاب]رسید،هود و آنان را که به او ایمان آورده بودند،از آن عذاب نجات بخشیدیم.»

و به همین عبارت،دربارۀ قوم صالح و قوم شعیب فرموده است:

فَلَمّا جاءَ أَمْرُنا نَجَّیْنا صالِحاً وَ الَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ (4)

وَ لَمّا جاءَ أَمْرُنا نَجَّیْنا شُعَیْباً وَ الَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ (5)

و نیز پس از یادآوری داستان های نزول عذاب بر اقوام طغیانگر گذشته،می فرماید:

وَ ما ظَلَمْناهُمْ وَ لکِنْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ فَما أَغْنَتْ عَنْهُمْ آلِهَتُهُمُ الَّتِی یَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ مِنْ شَیْءٍ لَمّا جاءَ أَمْرُ رَبِّکَ... (6)

ص:364


1- 1) -هود:76. [1]
2- 2) -هود:40. [2]
3- 3) -هود:58. [3]
4- 4) -هود:66. [4]
5- 5) -هود:94. [5]
6- 6) -هود:101. [6]

«و[اینکه آنها به هلاکت رسیدند]ما بر آنها ستم نکردیم،بلکه خود آن قوم ها بر خود ظلم کردند.و هنگامی که فرمان پروردگارت[به عذاب]فرا رسید،آن خدایانی که آنها غیر از اللّه می پرستیدند،هیچ کاری برایشان نکردند و رفع عذاب از آنها ننمودند.»

همان گونه که در این سوره،رسیدن عذاب در دنیا با لفظ«جاء أمر ربّک»آمده است،در آیۀ مورد سؤال: وَ جاءَ رَبُّکَ وَ الْمَلَکُ صَفًّا صَفًّا* وَ جِیءَ یَوْمَئِذٍ بِجَهَنَّمَ... (1)-که گویای بعضی از مراحل برپایی قیامت و یادآور زمان حساب و عقاب است-نیز لفظ«امر»در تقدیر است.و لذا معنای آیه چنین می شود:

«آن زمان که...و امر پروردگارت(دربارۀ حساب رسی اعمال بندگان و کیفر بدکاران و...)با ملائکۀ صف در صف فرا رسد،و در آن روز جهنّم آورده شود...»

این تقدیر را«حذف مضاف»می نامند؛مانند آنکه در سورۀ یوسف،از قول برادران یوسف به پدرشان،فرموده است:

وَ سْئَلِ الْقَرْیَةَ الَّتِی کُنّا فِیها... (2)

معنای لغوی این آیه چنین می شود:

«و از آن ده که در آن بودیم،سؤال کن.»

امّا در اینجا لفظ«اهل»در تقدیر است،لذا باید به این صورت،معنا شود:

«از اهل آن ده که در آن بودیم،سؤال کن.»

از این قبیل حذف و تقدیر در قرآن بسیار است.در این باره«زرکشی»در کتاب«البرهان» می گوید:

«...و گفته اند قریب به هزار مورد در قرآن مضاف حذف شده،و مضاف الیه به جای آن آمده است...و این را دانشمندان،یکی از انواع مجاز در کلام به حساب آورده اند.» (3)

ص:365


1- 1) -فجر:22 و 23. [1]
2- 2) -یوسف:82. [2]
3- 3) -حذف المضاف و إقامة المضاف إلیه مقامه...و فی القرآن منه زهاء ألف موضع...و حذف المضاف مجاز. (البرهان فی علوم القرآن(بدر الدّین محمّد بن عبد اللّه زرکشی)146/3،چ مصر 1377)

بحث دوم : در پس پرده بودن خدا

در تأویل آیات و روایات مکتب خلفا

«دارمی»در باب الاحتجاب،سه روایت از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت می کند: (1)

از«جابر انصاری»روایت کرده است که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:

«ما کلّم اللّه أحدا قطّ إلاّ من وراء حجاب.»

«هرگز خداوند با کسی مکالمه نفرموده،مگر از پس پردۀ حجاب.»

در این جمله به آیۀ کریمۀ زیر اشاره شده است:

وَ ما کانَ لِبَشَرٍ أَنْ یُکَلِّمَهُ اللّهُ إِلاّ وَحْیاً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ... (2)

معنای لغوی آیه چنین است:

«هیچ بشری را نمی رسد که خداوند با او مکالمه کند،مگر به وسیلۀ وحی یا از پس پردۀ حجاب.»

از«ابو موسی اشعری»روایت می کند که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:

«آتش،حجاب پروردگار است.»

ص:366


1- 1) -الرّدّ علی الجهمیّة30/. حدیث دوم را بیهقی در:الأسماء و الصّفات،باب«ما جاء فی إثبات البصر»181/،آورده است.در لفظ حدیث بیهقی، به جای«حجاب آتش»،«حجاب نور»آمده است.
2- 2) -شوری:51. [1]

از«زرارة بن اوفی»روایت کرده است:

«پیامبر از جبرئیل پرسید:آیا پروردگار خود را دیده ای؟

جبرئیل گفت:ای محمّد!بین من و او هفتاد حجاب از نور هست که اگر به اوّلین حجاب او نزدیک شوم،خواهم سوخت.»

گذشته از این احادیث،از«عبد اللّه بن عمر»نیز نقل می کند که گفت:

«خداوند از بندگانش در پس حجاب آتش و ظلمت و نور پنهان است.»

و اقوالی دیگر از صحابه در این باره نقل کرده؛سپس می گوید:

«روایت خبر جبرئیل دلالت دارد بر اینکه خداوند در پس پردۀ حجاب قرار داشته،و از مخلوقاتش جدا می باشد.و چنانچه خداوند با مردم در همه جا بود،در پس حجاب بودن وی معنی نداشت.»

ضمنا از جمله آیاتی که دانشمندان مکتب خلفا به آنها استدلال کرده اند،این آیه است:

کَلاّ إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ یَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ (1)

معنای لغوی این آیه چنین است:

«چنین نیست که می پندارند؛بلکه آنها از پروردگارشان محجوب می باشند.»

در این باره«فخر رازی»در تفسیر این آیه می گوید:

«واجب است این آیه را چنین معنی کنیم:کفّار از رؤیت پروردگار محجوب هستند.»

و از«مقاتل»نقل می کند که گفت:

«معنای این آیه چنین است:بعد از محشر و حساب،کفّار خدا را نمی بینند و مؤمنان پروردگار را می بینند.» (2)

و از«مالک بن انس»،امام مالکی ها،نقل کرده است که گفت:

«چون خداوند از دشمنانش در حجاب می شود،برای دوستانش تجلّی می نماید تا او را ببینند.»

و از«محمّد بن ادریس»،امام شافعی ها،نقل کرده که در تفسیر آیه گفته است:

«اینکه خداوند از راه غضب از دشمنانش در حجاب می باشد،دلالت بر این دارد که از راه

ص:367


1- 1) -مطفّفین:15. [1]
2- 2) -ابن کثیر نیز این تفسیر را از حسن بصری نقل می کند.

رضامندی،دوستانش او را می بینند.» (1)

«ابن کثیر»نیز در تفسیر آیه،همین معنی را اختیار کرده و استدلال شافعی را در معنای آیه تحسین کرده است. (2)

چنین بود سخن دانشمندان مکتب خلفا،در استدلال بر حجاب داشتن خدا،و به خصوص استدلال به آیۀ کَلاّ إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ یَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ .

روشنگری اوصیای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

یک داستان زیبا از امیر المؤمنین،علی بن ابی طالب علیه السّلام:«حارث»روایت می کند:

«امیر المؤمنین علیه السّلام به بازار کوفه وارد شد و از مردی که پشتش به جانب آن حضرت بود،شنید که می گفت:نه،قسم به آن خدایی که در پس هفت آسمان حجاب گزیده است...

آن حضرت به پشت آن مرد زد و فرمود:کیست آنکه در پس هفت آسمان در حجاب است؟ مرد در جواب گفت:خداوند است،ای امیر المؤمنین!

حضرت فرمودند:مادرت به عزایت بنشیند؛به خطا رفته ای.بین خداوند عزّ و جلّ و مخلوقاتش حجاب نیست.او با آنهاست در هرکجا که باشند.

مرد گفت:کفّارۀ گفتارم چیست؟

امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود:کفّاره اش آن است که بدانی خدا با توست،هر جا که باشی.

مرد گفت:اطعام مساکین کنم؟

آن حضرت فرمود:نه،جز این نیست که قسم به غیر پروردگارت خوردی.» (3)

ص:368


1- 1) -تفسیر کبیر(فخر رازی)96/31،چ مصر(اوّل).
2- 2) -تفسیر ابن کثیر 241/7،چ بیروت 1385 ق.
3- 3) -عن الحارث الأعور،عن علیّ بن أبی [1]طالب علیه السّلام أنّه دخل السّوق فإذا هو برجل مولّیه ظهره یقول:لا،و الّذی احتجب بالسّبع! فضرب علیّ علیه السّلام ظهره،ثمّ قال:من الّذی احتجب بالسّبع؟ br />قال:اللّه،یا أمیر ال [2]مؤمنین! قال علیّ علیه السّلام:أخطأت،ثکلتک أمّک،إنّ اللّه عزّ و جلّ لیس بینه و بین خلقه حجاب؛لأنّه معهم أینما کانوا. قال:ما کفّارة ما قلت،یا أمیر المؤمنین؟ قال علیّ علیه السّلام:أن تعلم أنّ اللّه معک حیث کنت.

چنان که ملاحظه می کنید،در این روایت امام علیه السّلام به فردی که قسم خورده است،چنین می آموزد که باید برای جبران عمل نادرستی که از او سرزده،اعتقاد خود را تصحیح نماید و بداند که خدای متعال،در پس هفت آسمان محجوب نگشته و در آن سوی آنها قرار ندارد.زیرا ذات الهی برتر از مکان،و محیط بر آن است؛لذا در همه جا و با همه هست،و مکان او را محدود نمی سازد.

از سوی دیگر،آن مرد می پندارد که شاید لازم باشد برای جبران سوگند ناروای خویش،اطعام مسکین نیز بکند.ولی حضرتش یادآور می شود:خیر،چنین کاری لازم نیست.زیرا تو بر فرض آنکه نخواهی به قسم خود نیز عمل نمایی،کفّاره ای بر تو لازم نیست.چرا که وجوب کفّاره در زمانی مطرح می شود که شخص به نام های پروردگار متعال،سوگند یاد کند،ولی تو به موجودی پنداری،غیر از خدای عزّ و جلّ،قسم یاد کرده ای.

راوی می گوید:از امام رضا علیه السّلام سؤال کردم از معنای قول خداوند: کَلاّ إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ یَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ .

در جواب فرمود:

«خداوند تبارک و تعالی توصیف نمی شود به داشتن مکانی که در آن آنجا گرفته باشد و به این خاطر از بندگانش در پس حجاب باشد.بلکه معنی آیه آن است که:آنها از ثواب پروردگار، محجوب هستند[و به آن دسترسی ندارند].» (1)

و در مورد تفسیر آیۀ هَلْ یَنْظُرُونَ إِلاّ أَنْ یَأْتِیَهُمُ اللّهُ فِی ظُلَلٍ مِنَ الْغَمامِ وَ الْمَلائِکَةُ... (2)از امام سؤال نمودند.آن حضرت در جواب فرمود:

«...ینزل أمر اللّه فی ظلل من الغمام....»

«امر خداوند(عذاب خداوند)در تاریکی ابرها فرود آید.» (3)

ص:369


1- 1) -توحید صدو [1]ق،باب تفسیر قوله تعالی: کَلاّ إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ یَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ 162/؛تفسیر برهان 442/4؛تفسیر نور الثّقلین 532/5،در تفسیر آیۀ پانزدهم از سورۀ مطفّفین.
2- 2) -بقره:210.
3- 3) -تفسیر برهان 209/1؛تفسیر نور الثّقلین 173/1،در تفسیر آیۀ 210 از سورۀ بقره.
بررسی و مقایسه

استدلال مکتب خلفا بر اینکه خداوند از مخلوقاتش در پس پردۀ حجاب است،بر دو پایه است:

آیۀ کریمۀ کَلاّ إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ یَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ .

روایت های نقل شده.

ولی حقیقت امر آن است که احادیثی که پس از این در باب رؤیت بررسی می نماییم،سبب به وجود آمدن این پندار آنها شده است.

و در روشنگری خطا بودن این پندار،وصیّ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:

«بین باری تعالی و خلقش حجاب نیست،زیرا او با آنهاست، هرکجا که باشند.»

این فرمایش آن حضرت،تفسیر دو آیۀ کریمه است:

آیۀ اوّل: یَسْتَخْفُونَ مِنَ النّاسِ وَ لا یَسْتَخْفُونَ مِنَ اللّهِ وَ هُوَ مَعَهُمْ إِذْ یُبَیِّتُونَ ما لا یَرْضی مِنَ الْقَوْلِ... (1)

«از مردم پنهان می دارند و از خداوند پنهان نمی دارند و خداوند با ایشان است،آنگاه که شبانگاه سخن و قراری می گذارند که خداوند به آن رضایت ندارد.»

آیۀ دوم: ما یَکُونُ مِنْ نَجْوی ثَلاثَةٍ إِلاّ هُوَ رابِعُهُمْ وَ لا خَمْسَةٍ إِلاّ هُوَ سادِسُهُمْ وَ لا أَدْنی مِنْ ذلِکَ وَ لا أَکْثَرَ إِلاّ هُوَ مَعَهُمْ أَیْنَ ما کانُوا... (2)

«هیچ رازی را سه نفری با هم نگویند،جز آنکه خداوند چهارم آنهاست.و نه پنج نفری،جز آنکه او ششم آنهاست.و نه کمتر از آن،و نه بیشتر،جز آنکه خداوند هرکجا باشند با ایشان است...»

مقصود از آنکه خدا با آنهاست،این است که چیزی از خدا پنهان نیست؛چنان که در آخر آیۀ اوّل می فرماید:

وَ کانَ اللّهُ بِما یَعْمَلُونَ مُحِیطاً

«خداوند به کاری که می کنند احاطه دارد.[یعنی دانش خدا آن را فرا گرفته است و بر او

ص:370


1- 1) -نساء:108. [1]
2- 2) -مجادله:7. [2]

پوشیده نیست.]»

و در اوّل آیۀ دوم آمده است:

أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللّهَ یَعْلَمُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ

«آیا نمی بینی[و نمی دانی]که خداوند به آنچه که در آسمان ها و زمین است،دانا و آگاه می باشد؟!»

و اوصیای پیامبر در پاسخ به استشهادشان به آیۀ إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ یَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ فرمودند:کلمۀ«ثواب»در تقدیر است.بنابراین،تفسیر آیه چنین می شود:«إنّهم عن ثواب ربّهم لمحجوبون»،یعنی:ایشان از ثواب پروردگارشان ممنوع هستند.

دربارۀ این نوع تقدیر(حذف مضاف)در بحث گذشته،شرح مفصّلی بیان داشته ایم.

به هر حال،محدّثان و مفسّران و امامان مذاهب فقهی مکتب خلفا،قائل بودند که خداوند از بندگان کافر در پس پردۀ حجاب است؛ولی برای بندگان مؤمن خود،در قیامت،خودنمایی می کند؛که تفصیل گفتارشان در بحث آینده نقل و بررسی می شود.

ص:371

ص:372

درس سی و هفتم

اشارة

ص:373

ص:374

بحث اوّل: رؤیت خدا در دو مکتب

رؤیت خدا در مکتب خلفا
اشارة

سخن دربارۀ رؤیت باری تعالی-عزّ اسمه-توسّط بندگان،به سه بخش تقسیم می شود:

بخش اوّل:رؤیت شدن خداوند متعال در این دنیا توسّط پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

بخش دوم:رؤیت شدن باری تعالی توسّط امّت پیامبر،در قیامت پیش از ورود به بهشت.

بخش سوم:رؤیت شدن خدای سبحان توسّط امّت پیامبر در بهشت.

دو بخش نخست را در بحث حاضر،و بخش سوم را در بحث بعدی بررسی خواهیم نمود.

رؤیت شدن باری تعالی توسّط پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در دنیا

روایات مربوط به این بخش را«ابن خزیمه»از«ابن عبّاس»و«ابو ذر»و«انس»روایت کرده است. (1)

در حدیث ابن عبّاس آمده که خداوند به ابراهیم،خلیلی(دوستی با خدا)،به موسی تکلّم با خدا،و به محمّد رؤیت خدا را مرحمت فرمود.

در بیشتر اسناد این روایت،نام«عکرمه»،آزاد کردۀ ابن عبّاس،آمده و او کسی است که روایات بسیاری،به دروغ از ابن عبّاس نقل کرده است.

از طرف دیگر،ابن عبّاس پیرو و شاگرد پسر عمویش،امیر المؤمنین علیه السّلام،بوده است؛لذا هر

ص:375


1- 1) -توحید ابن خزیمه221/-228.

روایتی مانند این روایت که مخالف با فرمایشات امیر المؤمنین از او نقل شده است،به دروغ به ابن عبّاس نسبت داده اند.

اصل این اندیشه را ابن خزیمه از«کعب الاحبار»چنین روایت کرده که گفته است:

«خداوند تقسیم کرد کلام خود و رؤیت خود را بین موسی و محمّد.محمّد دو بار باری تعالی را رؤیت کرد و موسی دو بار با خداوند تکلّم فرمود.» (1)

البته بیشتر پیروان مکتب خلفا انکار می نمایند که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،خداوند را در این دنیا دیدار کرده باشد.در رأس ایشان نیز امّ المؤمنین عایشه است که آن را رد می کند.ولی«ابن خزیمه»،از کسانی است که آن را اثبات می نماید و سخن عایشه را رد می کند. (2)

به هر حال،از آنجا که بیشتر دانشمندان مکتب خلفا،مسألۀ دیدار خداوند را در این دنیا رد کرده اند،در بررسی این بخش از رؤیت،به مطالبی که در ادامۀ بحث خواهد آمد،بسنده می نماییم.

رؤیت شدن خداوند توسّط امّت پیامبر خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در قیامت

خدایی که در مکتب خلفا دارای اعضا و جوارح و مکان است،از جایی به جایی دیگر می رود و در پس پردۀ حجاب می باشد،در زمان هایی نیز رؤیت می شود!

در این باره بخاری،مسلم،ابو داوود،ابن ماجه،ترمذی،احمد بن حنبل و سیوطی،از ابو هریره چنین روایت کرده اند که گفت:

«عدّه ای از رسول خدا سؤال نمودند:آیا خدا را در روز قیامت خواهیم دید؟

رسول اکرم در جواب آنان فرمود:آیا در دیدن آفتاب که ابری مانع آن نباشد،شک می کنید؟

عرضه داشتند:نه،یا رسول اللّه!

آنگاه حضرت رسول سؤال نمود:در دیدن ماه چهارده شبه که ابری جلوی آن نباشد،تردید دارید؟

عرضه داشتند:نه،یا رسول اللّه!

فرمود:پس[بدانید که]شما خدا را مانند دیدن آفتاب و ماه،بدون تردید خواهید دید.

ص:376


1- 1) -توحید ابن خزیمه202/. [1] عن کعب قال:إنّ اللّه قسم رؤیته و کلامه بین موسی و محمّد.فرآه محمّد مرّتین،و کلّم موسی مرّتین.
2- 2) -توحید ابن خزیمه202/.

خدا مردم را گرد می آورد و می گوید:هر کس هر چیزی را می پرستیده،به دنبال آن برود.

عدّه ای از مردم در پی آفتاب می روند و عدّه ای هم از ماه پیروی می کنند.طایفۀ سوم پشت سر طاغوت ها به راه می افتند.تنها امّت من،با افراد منافق که در میان آنهاست می مانند.پس خداوند در غیر آن قیافه و شکلی که او را می شناخته اند،به میان آنان می آید و می گوید:من خدای شما هستم.

می گویند:از تو به خداوند پناه می بریم!در اینجا می مانیم و هیچ حرکت نمی کنیم،تا خدای ما بیاید.

و اگر خدای ما به میان ما آمد،او را به خوبی می شناسیم.

سپس خداوند به قیافۀ دیگری که او را می شناسند،به میانشان می آید و می گوید:من خدای شما هستم.می گویند:آری،تو خدای ما هستی.آنگاه در پشت سر خداوند به راه می افتند.سپس پل جهنّم کشیده می شود.»

پس از این،ابو هریره به تفصیل از جهنّم و چگونگی نجات خداپرستان سخن رانده،سپس می گوید:

«از اهل محشر،مردی می ماند که رویش به طرف آتش است.عرضه می دارد:خدایا!عفونت جهنّم مرا مسموم کرده و شعله هایش مرا سوزانده است.رویم را از آتش برگردان!و همچنان دعا می کند و تقاضای خود را تکرار می نماید.

خداوند می گوید:اگر خواستۀ تو را بدهم،شاید چیز دیگری نیز تقاضا کنی.عرضه می دارد:نه، قسم به عزّتت،غیر از این تقاضا،خواستۀ دیگری ندارم.

خداوند روی او را از آتش برمی گرداند.بعد از آن عرضه می دارد:خدایا!مرا به در بهشت نزدیک بگردان!

خداوند در جواب وی می گوید:آیا تو نبودی که می گفتی جز یک حاجت،خواست دیگری ندارم و چیز دیگری سؤال نخواهم نمود؟!وای بر تو ای پسر آدم!چه قدر نیرنگ بازی!

آن مرد پیوسته بر تقاضایش اصرار می ورزد.خداوند می گوید:اگر این خواستۀ تو را بدهم،بازهم شاید چیز دیگری از من بخواهی.

عرضه می دارد:نه،به عزّتت قسم،دیگر غیر از این تقاضا،حاجتی ندارم.

خداوند با وی پیمان های محکمی می بندد که دیگر چیزی سؤال نکند.سپس او را به در بهشت نزدیک می کند.

وقتی آنچه که در بهشت است می بیند،مدّتی سکوت می کند.سپس عرضه می دارد:خدایا!مرا

ص:377

داخل بهشت کن!

خداوند می فرماید:آیا تو نبودی که می گفتی دیگر تقاضایی ندارم؟!وای بر تو ای پسر آدم! چقدر پرمکری!

عرضه می دارد:خدایا!مرا محروم ترین بندگانت قرار مده!و آن قدر در خواسته اش پافشاری می کند که خداوند از او به خنده می افتد.

وقتی خداوند از وی خنده اش گرفت،اجازۀ داخل شدن به بهشت را به او می دهد.

وقتی داخل بهشت شد،به او گفته می شود:آنچه دلت می خواهد از ما بخواه!پس آنچه که دلش می خواهد،تقاضا می کند.باز به وی گفته می شود:آنچه می خواهی از ما بخواه!بازهم آنچه دلش می خواهد،سؤال می کند.تا آنکه خواسته هایش به اتمام می رسد.خداوند به او می فرماید:

دو برابر آنچه را که می خواهی به تو می دهم.

ابو هریره گفت:و او آخرین کسی می باشد که به بهشت وارد می شود.» (1)

ص:378


1- 1) -عن أبی هریرة،قال:قال أناس:یا رسول اللّه!هل نری ربّنا یوم القیامة؟ فقال:هل تضارّون فی الشّمس لیس دونها سحاب؟! قالوا:لا،یا رسول اللّه! قال:هل تضارون فی القمر لیلة البدر لیس دونه سحاب؟! قالوا:لا،یا رسول اللّه! قال:فإنّکم ترونه یوم القیامة کذلک.یجمع اللّه النّاس،فیقول:من کان یعبد شیئا فلیتّبعه.فیتّبع من کان یعبد الشّمس و یتّبع من کان یعبد القمر و یتّبع من کان یعبد الطّواغیت و تبقی هذه الأمّة فیها منافقوها.فیأتیهم اللّه فی غیر الصّورة الّتی یعرفون؛ فیقول:أنا ربّکم! فیقولون:نعوذ باللّه منک!هذا مکاننا حتّی یأتینا ربّنا.فإذا أتانا ربّنا،عرفناه. فیأتیهم اللّه فی الصّورة الّتی یعرفون؛فیقول:أنا ربّکم!فیقولون:أنت ربّنا.فیتّبعونه،و یضرب جسر جهنّم. ثمّ أفاض أبو هریرة فی روایته عن جهنّم و کیف ینجی اللّه الموحّدین من عذابها.ثمّ قال:و یبقی رجل مقبل بوجهه علی النّار،فیقول:یا ربّ،قد قشبنی ریحها،و أحرقنی ذکاؤها؛فاصرف وجهی عن النار!فلا یزال یدعو اللّه.فیقول:لعلّک إن أعطیتک أن تسألنی غیره!فیقول:لا و عزّتک لا أسألک غیره.فیصرف وجهه عن النّار ثمّ یقول بعد ذلک:یا ربّ،قرّبنی إلی باب الجنّة! فیقول:أ لیس قد زعمت أن لا تسألنی غیره؟ویلک ابن آدم!ما أغدرک!فلا یزال یدعو. فیقول:لعلّی إن اعطیتک ذلک،تسألنی غیره؟ فیقول:لا و عزّتک لا أسألک غیره.فیعطی اللّه من عهود و مواثیق أن لا یسأله غیره. فیقرّبه إلی باب الجنّة.فإذا رأی ما فیها،سکت ما شاء اللّه ان یسکت ثمّ یقول:ربّ،أدخلنی الجنّة! [1] ثمّ یقول:أو لیس قد زعمت أن لا تسألنی غیره؟ویلک یا ابن آدم!ما أغدرک!
نفی رؤیت در مکتب اهل بیت صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

اوصیای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در نفی و ردّ رؤیت باری تعالی،به دو شیوه روشنگری فرموده اند:یکی در نفی کلّی رؤیت،و دیگر در پاسخ به استدلال های غلط مکتب خلفا.ما در اینجا از هر کدام یک نمونه نقل می نماییم:

امام صادق علیه السّلام می فرماید:

«یک حبر(عالم اهل کتاب)به حضور امیر المؤمنین،علی علیه السّلام،شرفیاب گردید و گفت:ای امیر المؤمنین!آیا پروردگارت را هنگامی که او را عبادت و اطاعت می کنی،دیده ای؟

آن حضرت فرمود:وای بر تو!پروردگاری را که ندیده باشم،اطاعت و عبادت نمی کنم.

حبر گفت:چگونه او را دیده ای؟

حضرت فرمود:وای بر تو!چشم ها با مردمک چشم او را نمی بینند،لیکن قلب ها او را به حقایق ایمان دیده اند.» (1)

ص:379


1- 1) -توحید صدوق،باب ما جاء فی الرّؤیة109/،ح 6.

«صفوان بن یحیی»نقل کرده است:

««ابو قرّه»(از راویان مکتب خلفا)پس از کسب اجازه،نزد حضرت رضا علیه السّلام آمد و از ایشان در مورد مسائل حلال و حرام و احکام سؤال نمود،تا آنکه بحث به توحید رسید:

ابو قرّه گفت:ما در روایت داریم که خداوند سخن گفتن خود و دیدار خود را میان دو نفر تقسیم نموده:به موسی مکالمۀ با خود را عنایت فرموده و به محمّد،دیدار خود را.

حضرت فرمود:پس چه کسی از جانب خداوند عزّ و جلّ به جنّ و انس[این حقایق را]تبلیغ فرموده است:

لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ (1)

«دیدگان او را درک نمی کنند،و او دیدگان را درک می کند.»

لا یُحِیطُونَ بِهِ عِلْماً (2)

«مخلوق از درک او عاجز می باشد.» (3)

لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ (4)

«هیچ چیز مانند او نیست.»

آیا محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نبوده[که این آیه ها را به خلق،تبلیغ فرموده]است؟!

ابو قرّه گفت:آری؛[همو بوده است.]

حضرت فرمود:

«پس چگونه می شود شخصی بیاید و به همۀ خلق بگوید:من از جانب خدا فرستاده شده ام و شما را به دستور خود او،به سوی او دعوت می کنم.و بگوید:«دیدگان او را نمی بینند،و او دیدگان را درک می کند»و«علم خلق،به او احاطه پیدا نمی کند»و«چیزی مانند او نیست»؛آنگاه همو بگوید:«من به چشم خود،خدا را دیده ام،و به او احاطۀ علمی یافته ام،و صورت او مانند صورت انسان است (5)»؟!

ص:380


1- 1) -انعام:103. [1]
2- 2) -طه:110. [2]
3- 3) -آنچه را از این آیه می فهمیم،از بیانش عاجزیم.
4- 4) -شوری:11. [3]
5- 5) -پیروان مکتب خلفا روایت کرده اند که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خدا را در صورت جوانی دیده است.

آیا شرم و حیا نمی کنید[که این گونه سخنان را به پیامبر نسبت می دهید]؟!

زنادقه نتوانستند چنین افترا و تهمتی به پیامبر بزنند که بگویند:پیامبر از طرفی از جانب خدا سخنی را تبلیغ کرده،و از طرف دیگر خود او،خلاف آن را گفته است!»

ابو قرّه گفت:پس چگونه است که خداوند می فرماید:

وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْری (1)

«بار دیگر هم پیامبر او را دید.» (2)

امام رضا علیه السّلام فرمود:

«پس از این آیه،آیۀ دیگری وجود دارد که نشان می دهد آنچه آن حضرت در این آیه و آیۀ قبل،که می فرماید: ما کَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأی (3)(قلب پیامبر در آنچه دید خطا نکرد)،دیده،چه بوده است.»

پس از این عبارت،امام علیه السّلام معنای آیۀ فوق(نجم:11)را چنین بیان می فرماید:

«ما کذب فؤاد محمّد ما رأت عیناه.»

«قلب محمّد،آنچه را دو چشم او دیده بود،دروغ نپنداشت و انکار نکرد.»

آنگاه حضرتش آیۀ بعدی را که معلوم می کند مقصود از«ما رأی»(آنچه پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دید)، چه بوده است،چنین مطرح می فرماید:

«سپس خداوند متعال از آنچه که پیامبر دیده بود،خبر داده و می فرماید:

لَقَدْ رَأی مِنْ آیاتِ رَبِّهِ الْکُبْری (4)

«پیامبر آیت های بزرگ خدا را دید.»

و آیت های خدای عزّ و جلّ[که پیامبر دیده است]غیر از خود خداوند می باشد.

و نیز خداوند فرموده است:«علم ایشان به او احاطه پیدا نمی کند»؛در صورتی که چنانچه چشم ها او را ببیند،علم ایشان به او احاطه پیدا کرده و شناخت[ذات خدا]تحقّق یافته است.»

ص:381


1- 1) -نجم:13. [1]
2- 2) -پیروان مکتب خلفا،ضمیر را در«رآه»(او را دید)به خداوند متعال برمی گردانند و این عبارت را«خدا را دید»معنا می کنند.لذاست که ابو قرّه این آیه را به عنوان اشکال مطرح کرده است.
3- 3) -نجم:11. [2]
4- 4) -نجم:18. [3]

ابو قرّه گفت:پس روایت ها را تکذیب می کنی؟!(آیا روایت های بسیاری که دربارۀ دیدار خدا،از پیامبر روایت شده،تکذیب می کنی؟!)

آن حضرت فرمود:

«چنانچه روایات،مخالف با قرآن باشد،آنها را تکذیب می کنم.» (1)

بررسی و مقایسه

در این بحث از دو نوع رؤیت بحث می شود:

رؤیت شدن خداوند،توسّط پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در دنیا

رؤیت شدن خداوند،توسّط امّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در روز قیامت.

دربارۀ رؤیت باری تعالی توسّط پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،روایات مکتب خلفا و اندیشه های آنان مختلف است.یک روایت از کعب الاحبار بود با این مضمون که:خداوند رؤیت و کلامش را بین دو پیامبرش تقسیم کرده؛به موسی علیه السّلام مکالمه با خود را عنایت فرموده،و به محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دیدار خود را.

ص:382


1- 1) -قال الرّاوی:سألنی ابو قرّة المحدّث أن أدخله علی أبی الحسن الرضا علیه السّلام.فاستأذنته فی ذلک.فأذن لی.فدخل علیه، فسأله عن الحلال و الحرام و الأحکام حتّی بلغ سؤاله التّوحید. [1] فقال ابو قرّة:إنّا روینا أنّ اللّه عزّ و جلّ قسّم الرّؤیة و الکلام بین اثنین،فقسّم لموسی الکلام و لمحمّد الرّؤیة. فقال أبو الحسن علیه السّلام:فمن المبلّغ عن اللّه عزّ و جلّ إلی الجنّ و الإنس: لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ ،و لا یُحِیطُونَ بِهِ عِلْماً ،و لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ أ لیس محمّدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم؟! قال:بلی. قال علیه السّلام:فکیف یجیء رجل إلی الخلق جمیعا،فیخبرهم أنّه جاء من عند اللّه و أنّه یدعوهم إلی اللّه بأمر اللّه و یقول: لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ ،و لا یُحِیطُونَ بِهِ عِلْماً ،و لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ ثمّ یقول:أنا رأیته بعینی،و أحطت به علما،و هو علی صورة البشر؟! أما تسحیون؟!ما قدرت الزّنادقة أن ترمیه بهذا أن یکون یأتی عن اللّه بشیء ثمّ یأتی بخلافه من وجه آخر.قال ابو قرّة:فإنّه یقول: وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْری فقال أبو الحسن علیه السّلام:إنّ بعد هذه الآیة ما یدلّ علی ما رأی حیث قال: ما کَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأی یقول:ما کذب فؤاد محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ما رأت عیناه. ثمّ أخبر بما رأی،فقال: لَقَدْ رَأی مِنْ آیاتِ رَبِّهِ الْکُبْری فآیات اللّه عزّ و جلّ غیر اللّه. و قد قال: وَ لا یُحِیطُونَ بِهِ عِلْماً فإذا رأته الأبصار،فقد أحاطت به العلم و وقعت المعرفة. فقال ابو قرّة:أ تکذّب بالرّوایات؟! فقال أبو الحسن علیه السّلام:إذا کانت الرّوایات مخالفة للقرآن،کذّبت بها. (توحید صدوق،باب ما جاء فی الرّؤیة110/-112،ح 9) [2]

و دربارۀ دیدار خداوند توسّط مؤمنان در روز قیامت،به نقل یک حدیث صحیح و معتبر از صحاح مکتب خلفا بسنده کردیم.

در آن روایت،ابو هریره از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده بود که:

«همچنان که در این دنیا قرص خورشید و ماه را،در حالی که در پس ابر نباشند،می بینید،خدا را در روز قیامت رؤیت خواهید کرد.

در آن روز هر کس،هر چه را می پرستیده به دنبال او به راه می افتد و به جهنّم می رود.و امّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می مانند که در آن هنگام،خداوند در غیر قیافه ای که او را می شناختند،به میان ایشان می آید و می گوید:من خدای شما هستم.

این امّت می گویند:از تو به خداوند پناه می بریم!ما در اینجا هستیم و هیچ حرکت نمی کنیم تا خدای ما بیاید.و ما او را خوب می شناسیم.

آنگاه خداوند در قیافه ای که او را می شناختند،به میانشان می آید.ایشان می گویند:آری،تو خدای ما هستی!و به دنبال او به راه می افتند و به بهشت می روند.»

و در آخر روایت آمده است:

«یک مرد در محشر می ماند که صورتش رو به آتش است،که او هم با تقدیم خواسته های فراوان،خداوند را فریب می دهد تا به در بهشت می رسد.

در آنجا خدا را می خنداند.وقتی خدا خنده اش گرفت،به او اجازه می دهد وارد بهشت شود.

و در بهشت به او می گوید:هر چه دلت می خواهد سؤال کن.او آنچه دلش می خواهد،سؤال می کند.وقتی خواسته هایش تمام شد،خداوند دو برابر خواسته هایش را به او می بخشد.»

جا دارد برای آنان که این روایات را صحیح می دانند،سؤال های زیر را مطرح کنیم:

در این روایت،ابو هریره می گوید:

«خدا قیافه عوض می کند.»

مگر خدا بازیگر نمایشخانه است که برای هر قسمت از بازی قیافه عوض می کند؟!

در این روایت،ابو هریره می گوید:

«سپس خداوند با قیافه ای در میان مسلمانان می آید که او را با آن قیافه می شناسند.»

این سخن دلالت بر آن دارد که مسلمان ها پیش از این،خدا را در آن قیافه دیده اند.بنابراین،آن قیافه ای که مؤمنان اهل سنّت،خدا را در آن قیافه دیده و می شناسند،چگونه قیافه ای است؟و در

ص:383

چه زمانی دیده اند؟در خردسالی یا بزرگسالی؟در شب یا در روز؟در خانه یا در مسجد؟!...و سؤال های دیگر مانند آن.

مگر خدا مانند انسان جسم دارد و دارای قیافه ای مخصوص است و راه می پیماید و...که این گونه مؤمنان،به دنبال او به راه می افتند؟!

مگر خدا مانند انسان ها می خندد،که به سبب خنده اش معصیت های مرد معصیت کار را می بخشد و به او بهشت عطا می کند؟!

پس حساب روز قیامت چیست؟!و ثواب اعمال و عقاب آن کجاست و چه معنایی دارد؟!

به حقیقت حق،نظیر این افسانه ها را در دو کتاب تحریف شدۀ«تورات و انجیل»،که پر از خرافات است،ندیده ام!

این روایات،همانند افسانه هایی است که پیرزنان در شب های دراز زمستان برای بچه های خردسال خود نقل می کنند؛با این فرق که قهرمان افسانه های ایشان،«خدا»نیست،و قهرمان این روایات خداست!

این درد بس بزرگی است که علمای حدیث مکتب خلفا،چنین روایاتی را در کتاب های «ایمان»و«توحید»خود آورده اند.

به سبب اعتقاد به صحّت همین روایت هاست که سلفی ها و وهّابی ها،خدا را دارای جسم می دانند.

امّا روایات اوصیای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که در این باره نقل کردیم:

اوّلین روشنگری را از اوّلین وصیّ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آوردیم.آن حضرت رؤیت خدا را به وسیلۀ قلب ثابت فرموده،و دیدن با چشم عضو بدن را نفی کرده است.بدین وسیله به ما فهمانیده که هر جا در مدارک اسلامی«رؤیت خدا»ذکر شده است،مقصود رؤیت با قلب به حقایق ایمان است،نه رؤیت با چشم عضو بدن.

اینک با الهام از روایتی که شیخ صدوق (1)از حضرت رضا علیه السّلام آورده است،می گوییم:

رؤیت شدن،خاصّ اجسام مادّی است و موجوداتی که جسم نیستند-مانند روح و نیروی برق-دیده نمی شوند،بلکه آثار آنها دیده می شود.مانند اثر برق که در چراغ برق،به صورت روشنایی می باشد،و در جایی دیگر به حرکت درآوردن ماشین هاست.

ص:384


1- 1) -توحید صدوق،باب ما جاء فی الرّؤیة109/،ح 7.

همین طور اثر روح در انسان و حیوان،وجود حرکت در آنهاست.

خداوند-جلّت عظمته-جسم مادّی نیست که با چشم دیده شود،بلکه آثار او از قدرت و علم و حکمت و سایر آثار صفات ربوبی،در معرض دید ماست.

همچنین در روایت دیگری که از حضرت رضا علیه السّلام آوردیم،آن حضرت در جواب سائل که از حضرتش دربارۀ این روایت که«خداوند مسألۀ سخن گفتن و رؤیت خودش را بین موسای کلیم علیه السّلام و پیامبر خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تقسیم کرده است»،پرسش نموده،در تکذیب آن روایت،از وی می پرسد:

پس چه کسی از جانب خداوند به جنّ و انس این آیات را تبلیغ فرموده است:

دیده ها او را(خدا را)درک نمی کنند و او دیدگان را درک می کند(درمی یابد،می بیند).

مخلوق از درک ذات مقدّسش عاجز است.

هیچ چیز مانند او نیست[و هیچ مانندی ندارد].

آیا پیامبر نبود که این آیات را به خلق تبلیغ نمود؟!

چگونه ممکن است پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بگوید:من پیامبر خدایم و از جانب خدا به شما می گویم:

«چشم ها او را نمی بینند،علم خلق به او احاطه پیدا نمی کند و چیزی مانند او نیست»و سپس بگوید:

من به چشم خود خدا را دیدم،صورت او مانند صورت انسان است؟!

زنادقه نتوانسته اند چنین افترا و تهمتی به پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بزنند و بگویند از طرفی از جانب خدا سخن حق را تبلیغ کرده،و از طرفی خلاف آن را گفته است!

و چون راوی گفت:پس روایات را تکذیب می کنی؟!(روایاتی که دربارۀ دیدار خدا از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت شده است،رد می نمایی)،حضرت فرمود:چنانچه روایات با قرآن مخالف باشد،آنها را تکذیب می نمایم.

*** این حدیث یک کتاب شرح لازم دارد،ولی ما در اینجا به چند نکته اکتفا می کنیم:

هر چیزی را ترازویی هست که کم و زیاد و یا صحّت و سقم آن چیز را با آن می سنجند.مانند اجسام که سنگینی و سبکی آنها را با ترازو و سنگ آن اندازه می گیرند و طول و عرض آنها را با متر و ذرع.گرمای بدن و درجۀ حرارت اشیا را نیز با دماسنج می سنجند و شعر را با«تفعیله»های مخصوص ابواب عروضی موازنه می کنند.

ص:385

هرگاه ترازو شکسته شود،سقیم به جای صحیح به کار می رود،و جامعه دچار آشفتگی های مرگ آور می شود.

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از جانب خداوند،قرآن و اهل بیت خود را ترازوی شناخت اسلام قرار داد.عترت را گروهی ترازوی شناخت اسلام ندانستند،ولی قرآن را همۀ مسلمانان،ترازوی شناخت اسلام می دانند.

با این حال در تمام بحث های گذشته دیدیم که دانشمندان مکتب خلفا،قرآن را بر وفق روایاتی که نقل کرده اند تأویل می کنند،و به این نمی اندیشند که آیا اساس مطلب،طبق آیات قرآن کریم قابل پذیرش هست یا نه.

اینان احادیثی را که از امثال«ابو هریره»نقل شده است و نمی توان اصولا آنها را قابل اعتماد دانست،ترازو قرار داده و آن را«سنّت نبوی»و خود را اهل سنّت نام نهاده اند!آنگاه آیات روشن و محکم کتاب خدا را با اعتماد به روایاتی آنچنانی،از ظواهر خود منحرف کرده و صراحت آنها را در بیان معارف الهی نادیده گرفته اند،و با این شیوۀ ناستوده و ضلالت بار،ترازو بودن قرآن را در هم شکسته و تنها روایات را میزان قرار داده اند. (1)

حضرت رضا علیه السّلام در این سؤال و جواب،به طور قاطع ترازو بودن قرآن را مطرح ساخته است و یادآور می شود:در صورتی که روایتی با آیات کتاب الهی ناسازگار باشد،اساسا قابل پذیرش نیست؛تا چه رسد به اینکه بخواهیم آیۀ قرآن را طبق آن تحریف،و از معنای راستین خود دور سازیم.

و نیز همگان را متوجّه ساخته اند:در صورتی که ابهام و تشابهی نیز در آیات قرآنی وجود داشته باشد،باید برای رفع اشکال به ترازوی دیگر که«اهل بیت و عترت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم»می باشند روی آورد،تا از راسخان در علم،پرده از حقیقت برگیرند.

چنان که در همین روایت،توضیح امام علیه السّلام در مورد آیۀ سورۀ نجم،حقیقت را آشکار می سازد و نشان می دهد که حاملین علوم قرآن چه کسانی هستند.

امام علیه السّلام فرد سؤال کننده را متوجّه ساخته که آنها با این شیوۀ خود،نه تنها پیامبر و سنّت پیامبر

ص:386


1- 1) -در زمان گذشته گاهی دیده شده است که برخی از محدّثان شیعه-که آنها را«اخباری»می نامند-مانند دانشمندان مکتب خلفا،احادیثی را ترازو قرار داده اند.ولی امروزه با کوشش های علمی علمای اصول،دیگر از ایشان در جامعه های علمی خبری نیست.

را ترویج نکرده اند،بلکه شخصیت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را هم شکسته اند،و او را فردی تناقض گو معرّفی کرده اند.

پیروان مکتب خلفا را متوجّه نموده است که با نشر روایات دروغ،بیش از زنادقه و دیگر دشمنان اسلام،به پیامبر اسلام صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ضرر زده اند.

با آن بیان قاطع و صریح،همۀ روایت های رؤیت را تهمت و افترا به پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم معرفی کرده است.

ناگفته نماند که اینچنین برخورد سختی با فرهنگ مکتب خلفا،جز از این وصیّ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که ولی عهد خلافت ایشان بود،پذیرفته نبود.

چنان که حضرت صادق علیه السّلام در جواب بعضی از این سؤال ها،دست بر سر می گذاشت،و گاه سجده می کرد و«سبحان اللّه»می گفت؛یعنی خدا منزّه است از آنچه می گویید.

*** پس از بررسی این دو نمونه حدیث از مکتب خلفا،روایات رؤیت و هم نشینی خدا را با اهل بهشت که بخش سوم مبحث رؤیت را تشکیل می دهد،در بحث آینده بررسی می نماییم.

ص:387

بحث دوم : هم نشینی با خدا در دو مکتب

هم نشینی با خدا و رؤیت او در مکتب خلفا

دربارۀ رؤیت باری تعالی توسّط مؤمنان در بهشت،روایات بسیاری در مصادر مکتب خلفا آمده است.اکنون چند نمونه از آن را در اینجا نقل می کنیم:

ابن ماجه و ترمذی در سنن خود،روایت کرده اند:

«ابو هریره به سعید بن المسیّب گفت:

از خدا می خواهم من و تو را در بازار بهشت گرد هم آورد.

سعید گفت:آیا در بهشت بازاری هست؟

ابو هریره گفت:آری،رسول خدا مرا خبر داده که اهل بهشت چون به بهشت درآیند،به تناسب عمل خویش،منزل یابند.سپس به آنها اجازه داده می شود،به مدّت روزهای جمعۀ دنیا،پروردگار خود را زیارت می کنند،و پروردگار عرش خود را برای ایشان ظاهر می سازد،و خود در یکی از باغ های بهشت ظاهر می گردد،و برای ایشان منبرهایی از نور و درّ و یاقوت و...نهاده می شود.و فروپایه ترین آنان...بر تل هایی از مشک و کافور می نشینند....

ابو هریره گفت:گفتم:یا رسول اللّه!آیا ما پروردگارمان را می بینیم؟

فرمود:آری.آیا برای شما در دیدن خورشید و ماه شب چهارده،مانعی هست؟!

گفتیم:نه.

فرمود:به همین صورت در رؤیت پروردگارتان،مانعی وجود ندارد.در آن مجلس کسی

ص:388

نمی ماند،مگر خدا با او-روبرو و-هم نشین گردد و صحبت کند.تا آنجا که در آن هم نشینی به شخصی از شما می گوید:

ای فلانی!آن روز را به خاطر می آوری که چنین و چنان کردی؟!و برخی از کردارهای ناشایست او را یادآور می شود.

آن شخص در جواب می گوید:پروردگارا!مگر مرا نیامرزیده ای؟!

خدا می گوید:بلی،آمرزیده ام.گستردگی رحمت من بود که تو را بدین منزلت رسانید.

ابو هریره پس از آن،تفصیلی از تفضّل های پروردگار را در آن روز بیان می کند.سپس می گوید:

آنگاه وارد بازاری در بهشت می شویم که ملائکه دور آن را گرفته اند...در آن بازار دادوستد انجام نمی گیرد...و اهل بهشت یکدیگر را در آن بازار ملاقات می کنند...پس از آن به خانه های خود بازمی گردیم ،و زنان ما پیشواز آمده می گویند:مرحبا،بازگشتی در حالی که رویت زیباتر از وقت رفتن تو می باشد.

آنگاه در پاسخ می گوییم:ما با پروردگار جبّار خود هم نشین شدیم و شایسته است که چنین بازگردیم.» (1)

ص:389


1- 1) -حدّثنی سعید بن المسیّب أنّه لقی أبا هریرة.فقال أبو هریرة:أسأل اللّه أن یجمع بینی و بینک فی سوق الجنّة. قال سعید:أو فیها سوق؟! قال:نعم.أخبرنی رسول اللّه: انّ أهل الجنّة إذا دخلوها،نزلوا فیها بفضل أعمالهم.فیؤذن لهم فی مقدار یوم الجمعة من أیّام الدّنیا.فیزورون اللّه عزّ و جلّ و یبرز لهم عرشه و یتبدی لهم فی روضة من ریاض الجنّة.فتو [1]ضع لهم منابر من نور،و منابر من لؤلؤ،و منابر من یاقوت،و منابر من زبرجد،و منابر من ذهب،و منابر من فضّة و یجلس أدناهم-و ما فیهم دنی-علی کثبان المسک و الکافور؛ما یرون أنّ أصحاب الکراسیّ بأفضل منهم مجلسا. قال أبو هریرة:قلت:یا رسول اللّه!هل نری ربّنا؟ قال:نعم،هل تتمارون فی رؤیة الشّمس و القمر لیلة البدر؟! قلنا:لا. قال:کذلک لا تتمارون فی رؤیة ربّکم عزّ و جلّ،و لا یبقی فی ذلک المجلس أحد إلاّ حاضره اللّه عزّ و جلّ محاضرة؛حتّی أنّه یقول للرّجل منکم:أ لا تذکر-یا فلان!-یوم عملت کذا و کذا؟(یذکّره بعض غدراته فی الدّنیا.)فیقول:یا ربّ،أ فلم تغفر لی؟! فیقول:بلی.فبسعة مغفرتی بلغت منزلتک هذه.فبینما هم کذلک،غشیتهم سحابة من فوقهم.فأمطرت علیهم طیبا لم یجدوا مثل ریحه شیئا قط.ثمّ یقول:قوموا إلی ما أعددت لکم من الکرامة.فخذوا ما اشتهیتم.

اصل این روایت،در حدیث«کعب الاحبار»چنین آمده است:

«خداوند نظر نمی افکند بر بهشت،مگر آنکه به او خطاب می فرماید:برای بهشتیان خوشبو شو!پس برای اهل بهشت بهتر از آنچه بود،می شود.

و نمی گذرد بر آنها روزی که در دنیا برایشان روز عید بود،مگر آنکه به اندازۀ آن روز به باغ های بهشت می روند.

و خداوند بر ایشان ظاهر می شود و آنها به او نگاه می کنند.و بر آنها باد می وزد،با بوی خوش و بوی مشک.

در آن زمان چیزی را از خداوند خواهش نمی کنند،مگر آنکه خداوند به آنها عنایت می فرماید.

سپس بازمی گردند به نزد خانواده هایشان،در حالی که حسن و جمالشان هفتاد برابر شده است.» (1)

این حدیث کعب،با خیال پردازی ابو هریره،فزونی یافته و آنچنان روایت شده است که ملاحظه نمودیم.

*** اضافه بر این گونه روایات در مکتب خلفا،روایاتی نیز در این باره،در تفسیر آیاتی از قرآن وجود دارد.مانند مواردی که می آید.

ص:390


1- 1) -عن کعب قال:ما نظر اللّه عزّ و جلّ إلی الجنّة،إلاّ قال:طیبی لأهلک.فزادت طیبا علی ما کانت.و ما مرّ یوم کان لهم عیدا فی الدّنیا،إلاّ یخرجون فی مقداره فی ریاض الجنّة.یبرز لهم الرّبّ ینظرون إلیه.و تسفی علیهم الرّیح بالطّیب و المسک، فلا یسألون ربّهم شیئا إلاّ أعطاهم.فیرجعون إلی أهلیهم و قد ازدادوا علی ما کانوا علیه من الحسن و الجمال سبعین ضعفا. (الردّ علی الجهمیّه(دارمی)53/)

از جمله آیاتی که دانشمندان و مفسّران مکتب خلفا،آن را به دیدار مؤمنان با خداوند در بهشت تفسیر کرده اند،این آیۀ کریمه می باشد:

لِلَّذِینَ أَحْسَنُوا الْحُسْنی وَ زِیادَةٌ وَ لا یَرْهَقُ وُجُوهَهُمْ قَتَرٌ وَ لا ذِلَّةٌ أُولئِکَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمْ فِیها خالِدُونَ (1)

«برای آنان که نیکوکاری کرده اند،[در آخرت]پاداش نیک داده می شود،و«فزونی»بر آن داده می شود.و هرگز بر رخسارشان گرد ذلّت و خجلت ننشیند.آنها اهل بهشت می باشند و در بهشت مخلّد می باشند.»

مفسّران مکتب خلفا،عبارت«زیادة»(آن«فزونی»که در بهشت داده می شود)را چنین تفسیر کرده اند:به اهل بهشت دیدار خداوند،به عنوان نعمت افزون داده می شود.

چنان که در تفسیر این آیه،طبری از چهار صحابی،و سیوطی از نه صحابی روایت کرده اند که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:

«مقصود از«زیادة»،رؤیت باری تعالی توسّط اهل بهشت می باشد.» (2)

از این بین،ما فقط به نقل دو روایت اکتفا می نماییم:

«ابو موسی اشعری»از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده است که فرمود:

«خداوند روز قیامت منادی می فرستد و اهل بهشت را ندا می کند؛به صدایی که اوّل تا به آخرشان می شنوند.و می گوید:«إنّ اللّه وعدکم الحسنی و زیادة»(خدا به شما وعدۀ پاداش نیکو و افزون بر آن را داده است.)پاداش نیکو برای شما،بهشت می باشد و افزون بر آن،نگاه کردن به رخسارۀ رحمان است.» (3)

طیالسی و احمد در مسند،مسلم در صحیح،ترمذی و ابن ماجه در سنن،طبری و سیوطی در تفاسیر خویش،و دیگر مفسّران و محدّثان در مکتب خلفا،از«صهیب»روایت کرده اند:

«پیامبر آیۀ لِلَّذِینَ أَحْسَنُوا الْحُسْنی وَ زِیادَةٌ... را تلاوت نمود و فرمود:آنگاه که اهل بهشت به بهشت درآیند و اهل جهنّم به جهنّم،منادی ندا کند:ای اهل بهشت!شما را نزد خداوند و عده ای باقی مانده که می خواهد به آن وفا کند.

ص:391


1- 1) -یونس:26. [1]
2- 2) -تفسیر طبری 73/11-76؛تفسیر سیوطی 305/3-306.
3- 3) -تفسیر طبری 74/11؛ [2]تفسیر سیوطی 305/3؛ [3]تفسیر ابن کثیر 497/3.

اهل بهشت می گویند:آن وعده چیست؟مگر ترازوی ما را سنگین نفرمودی،و چهره های ما را سفید نکردی،و ما را به بهشت نبردی و جهنّم را از ما دور نفرمودی؟!

در این هنگام،حجاب را پس می زند و چشمشان به خدا می افتد.به خدا سوگند،خداوند به ایشان چیزی عطا نفرموده که محبوب تر از نظر افکندن به روی خود او(باری تعالی)باشد و فرح انگیزتر از آن.» (1)

ابن کثیر در تفسیر این آیه گوید:

«برتر و بالاتر از آنچه در بهشت به مؤمنان می دهند،نظر کردن به روی پروردگار است.و این تفسیر را از ابو بکر صدّیق و...نقل کرده اند.»

آنگاه نام پانزده نفر از صحابه و تابعین و دانشمندان را ذکر می کند که آیه را چنین تفسیر کرده اند.سپس به دو حدیث گذشته و روایت های دیگر استدلال می نماید. (2)

فخر رازی نیز در تفسیر این آیه همین رأی را اختیار کرده است. (3)

چندین روایت نیز در تفسیر آیۀ وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ* إِلی رَبِّها ناظِرَةٌ (4)،از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نقل کرده اند که از آن جمله،روایات ذیل می باشد:

از انس بن مالک روایت کرده اند که پیامبر فرمود:

«روز قیامت،مردان مؤمن هر جمعه خدا را می بینند،و زنان مؤمنه هر عید فطر و عید قربان.»

و نیز از انس بن مالک روایت کرده اند که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آیۀ وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ... را بر من تلاوت نمود.سپس فرمود:

«به خدا قسم این آیه نسخ نشده است.پروردگار تبارک و تعالی را زیارت می کنند،آنها را خوراک و نوشیدنی می دهند،و بوی خوش و زیور می دهند،و بین ایشان و باری تعالی حجاب برداشته می شود.ایشان خدا را می نگرند و خداوند ایشان را می نگرد.و این است معنای وَ لَهُمْ

ص:392


1- 1) -تفسیر طبری 75/11؛تفسیر ابن کثیر 171/7،در تفسیر آیۀ «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلی رَبِّها ناظِرَةٌ» ؛تفسیر سیوطی 305/3؛الردّ علی الجهمیة(دارمی)46؛صحیح مسلم،کتاب الایمان،باب إثبات رؤیة المؤمنین فی الآخرة ربّهم سبحانه و تعالی163/،ح 297 و 298؛سنن ابن ماجه،المقدّمة،باب فی ما أنکرت الجهمیّة 67/1،ح 187؛مسند احمد 332/4 و 333، و 15/6-16؛الأسماء و الصفات(بیهقی)307/.
2- 2) -تفسیر ابن کثیر 414/2.
3- 3) -تفسیر کبیر(فخر رازی)78/17-79. [1]چنین می گوید:«قد بیّنّا أن لفظ هذه الآیة یدلّ علی أنّ الزّیادة هی الرّؤیة.»
4- 4) -قیامت:22 و 23. [2]

رِزْقُهُمْ فِیها بُکْرَةً وَ عَشِیًّا (1)(ایشان در بهشت،صبح و شام روزی دارند.).»

از«جابر»روایت کرده اند که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:

«خداوند خودنمایی عمومی می کند برای همۀ مردم،و برای ابو بکر صدّیق خصوصی خودنمایی می کند.» (2)

از«عبد اللّه بن عمر»روایت کردند که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:

«پایین ترین درجۀ مؤمن در بهشت آن است که به خدم و حشم و نعمت های خدا بر خودش، به درازای هزار سال راه می نگرد.و گرامی ترین ایشان آن است که روی خدا را صبح و شام می بیند.» (3)

طبری در تفسیر آیۀ وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ... ،به واسطۀ چهار صحابی،و سیوطی به واسطۀ شش صحابی،از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده اند که آیۀ إِلی رَبِّها ناظِرَةٌ را چنین تفسیر فرمود:

«مؤمنان در بهشت خدا را می نگرند.»

و نیز از بسیاری از تابعین،این معنی را نقل کرده اند. (4)

فخر رازی در تفسیر کبیر،در این باره گوید:

«این آیه،معنایی جز رؤیت ندارد.» (5)

و ابن کثیر می گوید:

«إِلی رَبِّها ناظِرَةٌ أی تراه عینا...و قد ثبتت رؤیة المؤمنین للّه عزّ و جلّ فی الدّار الآخرة فی الأحادیث الصّحاح.»

«تفسیر آیه آن است که خدا را به چشم می بینند،و رؤیت خدا توسّط مؤمنان،در احادیث صحیحۀ پیامبر ثابت شده است.» (6)

خلاصۀ سخن آنکه مفسّران مکتب خلفا،از«مقاتل»(متوفّای 150 ق)تا«سیّد قطب» (7)

ص:393


1- 1) -مریم:62. [1]
2- 2) -هر سه حدیث در الدرّ المنثور(سیوطی)292/6،آمده و حدیث سوم در صفحۀ 291 نیز دیده می شود.
3- 3) -الدرّ المنثور(سیوطی)290/6.
4- 4) -تفسیر طبری 119/18؛الدرّ المنثور 290/6-294.
5- 5) -تفسیر کبیر 228/29:«و [2]الّذی ندعیه:أنّ النّظر المقرون بحرف«إلی»المعدّی إلی الوجوه لیس إلاّ بمعنی الرّؤیة.»
6- 6) -تفسیر ابن کثیر 170/7-171.
7- 7) -سیّد قطب،رئیس حزب اخوان المسلمین در مصر بود که داعیۀ برپا داشتن حکومت اسلامی را داشتند.جمال

(متوفّای 1386 ق)،آیه را چنین معنی کرده اند.

اینک گفتار سیّد قطب را در تفسیر این آیه می آوریم.او پس از عنوان آیۀ مورد بحث،چنین گوید:

«این آیات به وضعی خاص از حالات روز قیامت اشاره دارد،و حالتی از حالات روز قیامت را بیان می کند که درک آن بر انسان بسی دشوار است:

حالتی که هیچ مانند ندارد،و نعمت های رنگارنگ بهشتی،در برابر آن ناچیز و کوچک است.

حالتی که روی مؤمنان،خوش و خرّم و شاداب است؛شادابی از آن رو که به سوی پروردگار نظر می کنند.آری،نظر کردن به سوی ذات باری تعالی.

وه چه زیبا!چه خوش حالتی!چه سعادتی!چه درجۀ والایی است که مؤمنان در روز قیامت از آن برخوردارند.

هنگامی که آدمی به بعضی از زیبایی های آفرینش الهی مانند ماه شب چهارده،درخشش ستارگان در دل تاریک شب،قلّه های کوه و مانند اینها می نگرد،وجودش مالامال از نشاط می شود و سرمست از زیبایی،انگشت حیرت به دهان می برد.

انسان با دیدن آثار زیبایی از آفرینش،چنین به وجد می آید؛تا چه رسد به آن هنگام که چشمش به جمال ذات باری تعالی افتد.

آری،چرا خوش و خرّم نباشد،و حال آنکه دیدگانش به جمال ذات اقدس الهی روشن شده است.

در این باره خداوند می فرماید:

وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ* إِلی رَبِّها ناظِرَةٌ

این فرموده،خود حکایت و اشاره به آن حالت است.

ذات انسانی به آن مقام والا نرسد،مگر آنکه نفس وی از هر عیب و نقصی پاک و منزّه باشد.

چه آنکه عیب و نقص،مانع از رسیدن به آن درجه و مقام است.

راستی چه شده است بعضی مردمان را که نمی خواهند این حقیقت را باور کنند؟!نمی خواهند روانشان با این حقیقت آشنا گردد،و خود را از نور جمال خدا محروم می دارند،و به جنگ و جدال

ص:394

دربارۀ وجود مطلق مشغول می سازند؛وجودی که نیروهای فکری و عقلی از درک آن عاجز است.

انسان باید خویش را متوجّه آن عالم،و ذهن را به تصوّر آن حالت مشغول دارد.که این توجّه، خود نعمتی است که جز نگاه کردن به رخسار ذات باری تعالی،نعمتی از آن بالاتر نیست.» (1)

روشنگری بحث رؤیت،در مکتب اهل بیت علیهم السّلام
اشارة

در این باره،نخست یک روایت مفصّل از امام رضا علیه السّلام می آوریم که از چند شبهۀ مکتب خلفا روشنگری فرموده،سپس چند روایت دیگر در تفسیر دو آیه خواهیم آورد:

پاسخ به احادیث رؤیت مؤمنان در بهشت

«ابو الصلت هروی»می گوید:

به علی بن موسی الرّضا علیهما السّلام عرض کردم:یا ابن رسول اللّه!چه می گویی دربارۀ حدیثی که اهل حدیث(محدّثان مکتب خلفا)آن را روایت می کنند که مؤمنان در حالی که در منزل های خود در بهشت می باشند خدا را زیارت می کنند؟

ص:395


1- 1) -إن هذا النصّ لیشیر إشارة سریعة إلی حالة تعجز الکلمات عن تصویرها،کما یعجز الإدراک عن تصوّرها بکلّ حقیقتها. ذلک حین بعد الموعودین السعداء بحالة من السّعادة لا تشبهها حالة.حتّی لتتضاءل إلی جوارها الجنّة بکلّ ما فیها من ألوان النعیم.هذه الوجوه الناضرة...نضرها أنّها إلی ربّها ناظرة،إلی ربّها...فأیّ مستوی من الرّفعة هذا؟أیّ مستوی من السّعادة؟ إنّ روح الإنسان لتستمتع أحیانا بلمحة من جمال الابداع الإلهیّ فی الکون أو النّفس،تراها فی اللّیلة القمراء،أو اللّیل السّاجی،أو الفجر الولید،أو...فتغمرها النّشوة و نقیض بالسّعادة... فکیف؟کیف بها و هی تنظر لا إلی جمال صنع اللّه،و لکن إلی جمال ذات اللّه... وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ* إِلی رَبِّها ناظِرَةٌ و ما لها لا تتنضّر،و هی إلی جمال ربّها تنظر؟... فما تبلغ الکینونة الإنسانیّة ذلک المقام،إلاّ و قد خلصت من کلّ شائبة تصدّها عن بلوغ ذلک المرتقی الّذی یعزّ علی الخیال کلّ شائبة لا فیما حولها فقط،و لکن فیها هی ذاتها من دواعی النّقص و الحاجة إلی شیء ما سوی النّظر إلی اللّه... فما بال أناس یحرمون أرواحهم أن تعانق هذا النّور الفائض بالفرح و السّعادة،و یشغلونها بالجدل حول مطلق لا تدرکه العقول المقیّدة بمألوفات العقل و مقرّراته... فلنتطلع إلی فیض السّعادة الغامر الهادی،و فیض الفرح المقدّس الطّهور،الّذی ینطلق من مجرّد تصوّرنا لحقیقة الموقف علی قدر ما نملک.و لنشغل أرواحنا بالتّطلّع إلی هذا الفیض.فهذا التّطلّع ذاته نعمة لا تفوقها الاّ نعمة النّظر إلی وجهه الکریم. (تفسیر فی ظلال القرآن(سیّد قطب)208/29-210،چاپ اوّل [1]قاهره)

آن حضرت فرمود:

«خداوند تبارک و تعالی پیامبرش،محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را بر همۀ انبیا و فرشتگانی که آفریده برتری داده،و فرمانبرداری از او را فرمانبرداری از خود،و پیروی از او را پیروی از خود،و زیارت و دیدار آن حضرت در دنیا و آخرت را،به منزلۀ زیارت خود قرار داده است.لذاست که فرموده است:

مَنْ یُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللّهَ (1)

«هر کس از پیامبر فرمان برد،از خدا فرمان برده است.»

و نیز فرموده:

إِنَّ الَّذِینَ یُبایِعُونَکَ إِنَّما یُبایِعُونَ اللّهَ یَدُ اللّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ (2)

«آنان که با تو بیعت می کنند،جز این نیست که با خدا بیعت می کنند.[در حال بیعت]دست خدا بالای دست ایشان است.»

همچنین خود پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرموده است:هر کس در حال حیات یا پس از وفات من،مرا زیارت کند،خداوند را زیارت کرده است.

[این امر از این روست که]درجۀ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در بهشت،بالاترین درجۀ بهشت می باشد،و هر کس پیامبر را در آن درجه زیارت کند،خداوند تبارک و تعالی را زیارت کرده است.»

ابو الصلت گوید:عرض کردم:یا ابن رسول اللّه!پس آنچه روایت کرده اند که ثواب گفتن«لا إله إلاّ اللّه»نگاه کردن به وجه خداست،چه معنی دارد؟

آن حضرت فرمود:

«ای ابا الصلت!هر کس خدا را به اینکه وجهی مانند دیگر وجه ها دارد،وصف کند،کافر شده است.بلکه«وجه اللّه»(روی خدا)انبیای خدا و رسولان او و حجج او هستند؛صلوات اللّه علیهم.

آنها هستند که[به راهنمایی و دستگیری ایشان]به سوی خدا و دین و معرفت او توجّه می شود [و راه پیموده می شود و تقرّب حاصل می گردد].

خداوند عزّ و جلّ می فرماید:

کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ وَ یَبْقی وَجْهُ رَبِّکَ (3)

ص:396


1- 1) -نساء:80. [1]
2- 2) -فتح:10.
3- 3) -رحمن:26 و 27. [2]

«هر چه بر روی زمین است نابود می شود؛و فقط راه به سوی پروردگارت باقی می ماند.»

و نیز فرموده است:

کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلاّ وَجْهَهُ (1)

«همه چیز نابود می شود،مگر راه به سوی او.»

بنابراین در روز قیامت،نگاه کردن به انبیا و رسولان و حجج خدا در جایگاه ایشان،ثوابی عظیم برای مؤمنان می باشد.

و[غیر مؤمنان از آن بی بهره اند،چنان که]پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرموده است:

«هر کس دشمن بدارد عترت و اهل بیت مرا،هرگز مرا روز قیامت نمی بیند،و هرگز من او را نمی بینم.»

و نیز[خطاب به صحابه]فرمود:

«در بین شما کسانی هستند که پس از مفارقت از من[در این دنیا]،مرا نخواهند دید.»

ای ابا صلت!خداوند تبارک و تعالی به داشتن جا و مکان توصیف نمی شود[و لذا در بهشت نیز امکان ندارد که خدای سبحان،در میان مؤمنان ظاهر گردد و آنان او را ببینند و او با ایشان هم نشینی نماید]و دیدگان و اوهام و اندیشه ها،او را درک نمی کنند و در نمی یابند.» (2)

ص:397


1- 1) -قصص:88. [1]
2- 2) -عن عبد السّلام بن صالح،أبی الصلت الهروی،قال: قلت لعلیّ بن موسی علیهما السّلام:یا ابن رسول اللّه،ما تقول فی الحدیث الّذی یرویه أهل الحدیث أنّ المؤمنین یزورون ربّهم من منازلهم فی الجنّة؟ [2] فقال علیه السّلام:یا أبا الصلت،إنّ اللّه تبارک و تعالی فضّل نبیّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم علی جمیع خلقه من النّبیّین و الملائکة،و جعل طاعته طاعته،و متابعته متابعته،و زیارته [3]فی الدّنیا و الآخرة زیارته. [4] فقال عزّ و جلّ: مَنْ یُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللّهَ و قال: إِنَّ الَّذِینَ یُبایِعُونَکَ إِنَّما یُبایِعُونَ اللّهَ یَدُ اللّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ و قال النّبی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم:«من زارنی فی حیاتی،أو بعد موتی،فقد زار اللّه.» درجة النّبی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فی الجنّة [5]أرفع الدّرجات.فمن زاره إلی درجته فی الجنّة [6]من منزله فقد زار اللّه تبارک و تعالی. قال:فقلت له:یا ابن رسول اللّه،فما معنی الخبر الّذی رووه أنّ ثواب«لا إله إلاّ اللّه»النّظر إلی وجه اللّه؟ فقال علیه السّلام:یا أبا الصلت،من وصف اللّه بوجه کالوجوه،فقد کفر؛و لکن وجه اللّه،أنبیاؤه و رسله و حججه-صلوات اللّه علیهم. هم الّذین بهم یتوجّه إلی اللّه و إلی دینه و معرفته. و قال عزّ و جلّ: کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ* وَ یَبْقی وَجْهُ رَبِّکَ

امام رضا علیه السّلام در تفسیر آیۀ وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ* إِلی رَبِّها ناظِرَةٌ فرموده است:

«مقصود این است که روهای ایشان،درخشان است،و در انتظار ثواب پروردگار خود هستند.»(1)

اوصیای پیامبر در تفسیر آیۀ لِلَّذِینَ أَحْسَنُوا الْحُسْنی وَ زِیادَةٌ در سه روایت متّفقا یک معنی را بیان فرموده اند:

1. امیر المؤمنین،علی بن ابی طالب علیه السّلام فرموده است:

«الحسنی هی الجنّة،و الزّیادة هی الدّنیا.»(2)

«منظور از«حسنی»بهشت است،و«زیادة»،فزونی در دنیاست.»

با این بیان،معنای این آیه چنین می شود:

«از برای آنان که نیکویی کنند،پاداش بهشت است،و اضافه بر آن،در دنیا نیز پاداش داده می شوند.»

2. حضرت باقر علیه السّلام فرموده است:

«الزیادة،هی ما أعطاهم اللّه فی الدّنیا،و لم یحاسبهم فی الآخرة عن الزّیادة.»(3)

«پاداش«فزونی»آن است که خدا به آنها در دنیا عطا فرموده،و در آخرت پاداش«فزونی»را با

ص:398


1- عن ابراهیم بن أبی محمود، قال: قال علی بن موسی الرّضا علیهما السّلام فی قوله اللّه عزّ و جلّ:\i وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ* إِلی رَبِّها ناظِرَةٌ\ یعنی: مشرقة تنتظر ثواب ربّها. ( توحید صدوق، باب ما جاء فی الرّؤیة/ 116، ح 19)
2- در ضمن عهدنامه امیر المؤمنین علیه السّلام به محمّد بن ابی بکر آمده است؛ آنگاه که محمّد را به حکومت مصر فرستاد. رجوع کنید به: الغارات( ثقفی، متوفّای 282 ق) 1/ 235، چ تهران 1395؛ امالی( شیخ طوسی) 1/ 25، چ نجف 1384؛ و تفسیر آیه در: تفسیر برهان 2/ 183؛ تفسیر نور الثّقلین 2/ 301.
3- تفسیر آیه در: تفسیر نور الثّقلین 2/ 301، به نقل از تفسیر علی بن ابراهیم؛ تفسیر برهان 2/ 183، به نقل از تفسیر طبرسی.

آنها حساب نخواهد فرمود.»

یعنی پاداش عمل آنها در قیامت،محفوظ است و از آن به جهت این پاداش دنیایی،کاسته نخواهد شد.

3. امام جعفر صادق علیه السّلام فرموده است:

«الزّیادة فی الدّنیا،ما أعطاهم اللّه فیها،و لم یحاسبهم فی الآخرة،و یجمع لهم اللّه ثواب الدّنیا و الآخرة،و یثیبهم بأحسن أعمالهم فی الدّنیا و الآخرة.» (1)

«زیادی در دنیا همان است که خداوند به ایشان در دنیا عطا فرموده،و در آخرت آن را در حساب ایشان نمی آورد.و خداوند برای آنها پاداش دنیا و آخرت را جمع می کند،و به ایشان پاداش بهترین اعمالشان را در دنیا و آخرت عنایت می فرماید.»

بررسی و مقایسه

در کتب معتبر حدیث و تفسیر مکتب خلفا،از ابو هریره و دیگر صحابه روایات مفصّلی از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده اند که به موجب آنها:«پروردگار در بهشت با مؤمنان روبرو شده در جلسه ای مشترک،با یکایک آنها به گفتگو می نشیند.پس از آن،مؤمنان با روی خوش و بوی خوش به خانه های خود بازمی گردند ،و همسرانشان از خوش رویی و خوشبویی آنها در شگفت می شوند،و مؤمنان داستان هم نشینی خود را با خدا به همسران خود بازگو می نمایند.»

و نیز اصل این حدیث،در روایت کعب الاحبار یهودی ملاحظه شد.

در اینجا شایسته است برای آنها که به صحّت روایت ابو هریره معتقدند،این چند سؤال مطرح شود:

این جلسۀ خداوند با مؤمنان،در چه زمان هایی تشکیل می شود؟همه روزه است؟یا هفتگی است؟یا ماهیانه می باشد؟یا در زمان های دیگر؟

به چه سبب دو راوی این روایت،ابو هریره و کعب الاحبار،زنان مؤمنه را از فیض هم نشینی با خداوند محروم ساخته اند؟!

خدایی که عظمت و بزرگی جثّه اش،به اندازه ای می باشد که در روایت های عرش و کرسی او را چنین توصیف کردند:

ص:399


1- 1) -رجوع کنید به تفسیر آیه در:تفسیر برهان 183/2. [1]

«بین زمین تا آسمان اوّل،هفتاد و چند سال فاصله است،و بین آسمان اوّل تا به آسمان دوم نیز همین فاصله وجود دارد و همچنین است فاصلۀ بین آسمان ها تا آسمان هفتم.بالای آسمان هفتم، دریایی هست به همان فاصله ها،و بالای آن،بزهای کوهی هستند که بین سم آنها تا زانوی آنها همان فاصله است.بالای آنها عرش خداوند است.ضخامت عرش به اندازۀ فاصلۀ بین دو آسمان است،و عرش و آسمان ها از سنگینی جثّۀ خداوند،صدای«غژغژ»می کند،و اندام خداوند از هر سمت کرسی چهار انگشت بزرگ تر است!»

این خدا با چنین توصیفی،چگونه می تواند با یکایک مردهای یک متر و نیم طول،هم نشین شود؟!

این نمونه ای بود از دلایل مکتب خلفا،دایر بر دیدار مؤمنان با خداوند در بهشت.

نمونۀ دیگر از دلایل ایشان،تأویلی است که ایشان از بعضی آیات و روایات نموده اند.مانند آیۀ کریمۀ وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ* إِلی رَبِّها ناظِرَةٌ که جملۀ«إلی ربّها ناظرة»را در مکتب خلفا چنین تأویل کرده بودند که:«مؤمن در بهشت به روی پروردگار خود نظر می کند.»

امّا امام اوّل و امام هشتم علیهما السّلام فرمودند:معنای آیه این است که:«مؤمن در انتظار ثواب پروردگار خود می باشد.»

شرح فرمایش ایشان چنین است:

اوّلا«ناظرة»در زبان عربی به چندین معنی آمده است.مانند:

نگاه کننده

انتظاربرنده (1)

در داستان بلقیس با حضرت سلیمان علیه السّلام در قرآن کریم،«ناظرة»به معنای« انتظاربرنده» استعمال شده است؛در آنجا که از قول بلقیس نقل می فرماید که گفت:

وَ إِنِّی مُرْسِلَةٌ إِلَیْهِمْ بِهَدِیَّةٍ فَناظِرَةٌ بِمَ یَرْجِعُ الْمُرْسَلُونَ (2)

«من هدیه ای[برای سلیمان]می فرستم و در انتظار بازگشت فرستادگانم می مانم که چه پاسخ می آورند.»

ثانیا در جملۀ«إلی ربّها ناظرة»لفظ«ثواب»مقدّر است که با ذکر آن می شود:«إلی ثواب ربّها ناظرة»یعنی«در انتظار ثواب پروردگار خود هستند.»ما قانون این تقدیر را در زبان عرب و در

ص:400


1- 1) -رجوع کنید به:المعجم الوسیط،واژۀ«نظر»؛مفردات القرآن(راغب)واژۀ«نظر».
2- 2) -نمل:35. [1]

قرآن،در بحث های گذشته به تفصیل بیان داشتیم.

پیروان مکتب خلفا،تفسیر«زیادة»در آیۀ لِلَّذِینَ أَحْسَنُوا الْحُسْنی وَ زِیادَةٌ را«بهرۀ دیدار مؤمنان از خدا در بهشت»پنداشته اند؛دلیلشان هم همان روایت هایی است که خود نقل کرده اند.

در این باره،وصیّ اوّل و پنجم و ششم پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرموده اند:

«زیادت و فزونی بر بهشت،پاداش هایی است که خداوند برای عمل نیک مؤمنان در دنیا به آنها عنایت می فرماید.»

در آیۀ دیگری از قرآن کریم،این تفسیر اوصیای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تصریح شده است.در اینجا ما دو آیه را برابر هم می آوریم تا تفسیر ائمّه علیهم السّلام روشن شود:

یکم-در آیۀ مورد بحث خداوند می فرماید:

لِلَّذِینَ أَحْسَنُوا الْحُسْنی وَ زِیادَةٌ

لِلَّذِینَ أَحْسَنُوا فِی هذِهِ الدُّنْیا حَسَنَةٌ وَ لَدارُ الْآخِرَةِ خَیْرٌ وَ لَنِعْمَ دارُ الْمُتَّقِینَ (1)

«برای آنان که نیکوکاری کنند،در دنیا نیکو پاداشی هست و در آخرت بهتر از آن.و چه نیکوست سرای تقواپیشگان.»

بنابراین در هر دو آیه،پاداش نیکوکاری در دنیا و آخرت مطرح شده است.

برای روشن تر شدن معنای«زیادة»و تفسیر آن نزد ائمّه علیهم السّلام می گوییم:

پاداش نیکوکاری مؤمنان در دنیا،بهشت است که با لفظ«الحسنی»آمده،و این تفسیر در روایات دو مکتب به اتّفاق آمده است.خداوند علاوه بر این پاداش،در دنیا نیز جزای نیک می دهد.

به عنوان مثال می توان مسألۀ«صلۀ رحم»را مطرح نمود؛پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرموده است:

«صلۀ رحم،حساب روز قیامت را آسان می کند.» (2)

این پاداش مربوط به آخرت است.امّا اضافه بر آن،خداوند به آن کس که صلۀ رحم کند،در دنیا طول عمر و برکت در مال عنایت می فرماید،و این زیادت و فزونی بر پاداش عمل صالح در بهشت می باشد.

***

ص:401


1- 1) -نحل:30. [1]
2- 2) -رجوع کنید به:سفینة البحار،واژۀ«رحم»؛صحیح مسلم،کتاب البرّ و الصلة،باب صلة الرّحم1982/،ح 20 و 21.

کمال روشنگری در این بحث،فرمایش امام رضا علیه السّلام می باشد.ایشان می فرمایند:

«در صفات خدا گفته نمی شود که او مکان دارد و دیدگان سر و اندیشه ها او را در می یابند.روی خدا،انبیا و رسولان و حجج او می باشند که به راهنمایی ایشان به سوی خدا راه پیموده می شود.

هر چه روی زمین است نابود می شود،مگر راه به سوی پروردگار.

خداوند می فرماید:هر کس با پیامبر بیعت کند،با خدا بیعت کرده و دست خدا بر روی دست ایشان می باشد.

و هر کس در حال حیات،پیامبر را زیارت کند،خدا را زیارت کرده است.و هر کس پیامبر را در بهشت زیارت کند،به زیارت خدا نائل شده است.

و پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرموده است:هر کس دشمن بدارد عترت و اهل بیت مرا،هرگز مرا روز قیامت نمی بیند.»

ص:402

بحث سوّم : خلاصۀ سخن دو مکتب در توحید

احیای عقیده به توحید توسّط اوصیای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

در اعتقادات پیروان مکتب خلفا پیرامون توحید،روایاتی با مضامین زیر دیدیم:

خدا را رخساری است مانند انسان؛همچنین او دارای ساق و پا و دست و انگشتان می باشد!

او بر فراز عرش و کرسی قرار گرفته؛جثّۀ او از هر سمت کرسی چهار انگشت بزرگ تر است!

آن کرسی بر پشت هشت بز کوهی که بر روی دریایی بر فراز آسمان هفتم ایستاده اند،قرار دارد!

فاصلۀ بین زمین و آسمان اوّل،هفتاد و یک یا دو یا سه سال است.فاصلۀ بین هر یک از آسمان ها نیز همین مقدار می باشد.عمق دریا و فاصلۀ بین سم بزها تا زانوهایشان نیز به همان اندازه است!

کرسی از سنگینی جثّۀ خداوند،صدای«غژغژ»می کند؛مانند تختۀ جهاز شتری که از سنگینی سوارش صدای«غژغژ»می کند!

گاهی خداوند به آسمان اوّل فرود می آید و بندگانش را ندا می کند تا از او حاجت بخواهند!

در روز محشر ندا می شود:هر کس به دنبال معبودش برود.پس آنهایی که غیر از خدا را می پرستیده اند،به دنبال معبودهای خود به راه افتاده به جهنّم می روند.سرانجام تنها مسلمانان در صحرای محشر باقی می مانند.آنگاه خداوند نزد ایشان به غیر شکلی که او را می شناخته اند، می آید و آنها را می خواند تا دنبال او به راه افتاده بروند.ایشان نمی پذیرند و می گویند:ما در اینجا

ص:403

می مانیم تا پروردگار ما بیاید و به دنبال او برویم.خداوند از آنها می پرسد:آیا نشانه ای بین شما و پروردگارتان هست؟می گویند:آری،ساق پا!

در این هنگام،خداوند ساق پایش را به ایشان نشان می دهد.ایشان با دیدن آن نشانه،پروردگار را می شناسند و می گویند:تو پروردگار ما هستی!

سپس پروردگار پیشاپیش ایشان به راه می افتد،و ایشان هم به دنبال او به بهشت می روند.در بهشت در اوقاتی خاص،پروردگار نزد ایشان می آید و با هر یک از ایشان می نشیند و گفتگو می کند!

*** در مکتب خلفا از این گونه روایات بسیار نقل شده که آنها را«روایات توحید و ایمان!»نام نهاده اند.

ابن خزیمه که یکی از سرشناسان بزرگ این مکتب است،این روایات را در کتابی ویژه گرد آورده و آن را«کتاب التّوحید»نامیده است.

بخاری و مسلم نیز در کتب خود(صحیح)،این روایات را در یک فصل جداگانه جمع آوری کرده و آن فصل را«کتاب التّوحید»و«کتاب الایمان»نام نهاده اند.

این دسته از روایت ها بیش از هر کس دیگر،از«ابو هریره»و استادش«کعب الاحبار»یهودی روایت شده است.بدین سبب و به علّت اینکه این روایات همانند اخباری است که در تورات پیرامون صفات ربوبی بیان شده است،ما آن روایات را«اخبار بنی اسرائیلی»می نامیم.

بینش و عقیدۀ تجسیم پروردگار،به سبب این روایات در مکتب خلفا منتشر شده است.بر اثر این بینش،دانشمندان مکتب خلفا،آیات بسیاری از قرآن و نیز احادیثی از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را که در آن ذکر«وجه اللّه»و«ید اللّه»و امثال آنها آمده،به غلط تأویل نموده اند و این کلمات را که در معانی مجازی استعمال شده است،حقیقی گرفته و به معنای اعضای بدن دانسته اند،و با اتّکا به آنها مدّعی هستند که خداوند چون آدمیان دارای اعضا و اندام است.

در نتیجه،عقیدۀ توحید رسمی دربار خلافت اسلامی که در بحث های گذشته بیان داشتیم و اکثریت مسلمانان در صفات ربوبی جز این عقیده را نمی شناسند،به وجود آمده است.

***

ص:404

در برابر چنین پنداری،در مکتب اهل بیت،اوصیای پیامبر از وصیّ اوّل تا وصیّ هشتم (1)را دیدیم که بسیار مجاهدت کردند تا احادیث تحریف شده را به مردم نشان دهند و صحیح آن را بیان نمایند.

مانند اینکه از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده بودند:«خدا به آسمان اوّل فرود می آید و مردم را ندا می کند...»در این مورد،اوصیای پیامبر فرمودند:این حدیث تحریف شده است و صحیح آن، این است که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:«خداوند ملکی را به آسمان اوّل می فرستد تا مردم را آنچنان خطاب کند.»

همچنین دروغ بودن دسته ای دیگر از آن احادیث را روشن کردند و معنی صحیح آیات را بر وفق قواعد زبان عرب شرح دادند.

در اثر مجاهدت های ایشان،این روایات غلط تصحیح شد و آیات قرآن-که به شیوه ای نادرست و انحرافی تفسیر شده بود-بر طبق قواعد زبان عرب تفسیر،و بین دسته ای از مسلمانان نشر شد.

و در پی بی آن مجاهدت ها و کوشش های پیگیر و مستمر،معتقدان و پیروان مکتب اهل بیت علیهم السّلام پدید آمدند.دانشمندان این مکتب،این احادیث تصحیح شده و تفسیر صحیح آیات را در کتاب های خود،به نام کتاب توحید و صفات ربّ تعالی ثبت نمودند؛مانند شیخ صدوق در کتاب «التوحید»و مجلسی در باب توحید کتاب«بحار الانوار».

بدین ترتیب،در نتیجۀ مجاهدت های امامان اهل بیت علیهم السّلام و کوشش های اصحاب ایشان و سپس دانشمندان مکتبشان،بار دیگر عقیدۀ صحیح توحید ربّ العالمین،در دسترس هر انسانی که بخواهد به آن معرفت دست یابد،قرار گرفت.

*** بنابر آنچه گفته شد،اوصیای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عقیدۀ توحید را اینچنین احیا کردند،و ما به فضل باری تعالی،توحید صحیح ربّ العالمین را از ایشان آموخته ایم.

گذشته از اینها،به طوری که در بحث های گذشته دیدیم،امامان اهل بیت علیهم السّلام در ضمن آن

ص:405


1- 1) -پس از وصیّ هشتم،اوصیای پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم همگی در پایتخت خلفا تحت نظر بودند و کوچک ترین کارهای ایشان از نظر مأموران حکومتی وقت،پنهان نمی مانده است.به ویژه عسکریّین علیهما السّلام که در شهر سامرّاء و در پادگان نظامی آنجا،در حقیقت زندانی بودند و حکومت از تماسّ علمی ایشان با مسلمانان به شدّت جلوگیری می کرد.

تعلیمات،چندین قانون علمی نیز به ما آموخته اند که خود ترازویی برای معرفت صفات باری تعالی و شناخت مقام انبیا و اوصیای آنها می باشد.همچنین قواعد علمی دیگری به ما یاد دادند که خود ترازویی برای شناخت حقایق آیات قرآن کریم و دستیابی به معانی صحیح آنها،و بررسی و شناسایی حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می باشد.

از مجموعۀ این تعالیم،مکتبی بین مسلمانان پدیدار آمد که در شناخت صفات باری تعالی، مقام انبیا و اوصیای انبیا،و نیز فهم آیات قرآن و حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بینش روشنی دارد.ما این مکتب را«مکتب اهل بیت علیهم السّلام»،و پیروانش را«پیروان مکتب اهل بیت علیهم السّلام»می نامیم.بینش خلاف این بینش را نیز-که شمّه ای از آن را در مباحث گذشته بیان داشتیم-بینش«مکتب خلفا»،و پیروان چنان مکتبی را«پیروان مکتب خلفا»می نامیم.

با توجّه به آنچه گفته شد،بسیار بجاست که این چند جملۀ زیبا از زیارت جامعه را بخوانیم:

«السّلام علیکم یا أهل بیت النّبوّة...و خزّان العلم...السّلام علی أئمّة الهدی و مصابیح الدّجی...السّلام علی محالّ معرفة اللّه...السّلام علی الدّعاة إلی اللّه...و المخلصین فی توحید اللّه...و رضیکم...أنصارا لدینه...و تراجمة لوحیه و أرکانا لتوحیده...

و دعوتم إلی سبیله بالحکمة و الموعظة الحسنة...

فثبّتنی اللّه أبدا ما حییت علی موالاتکم و محبّتکم و دینکم...و جعلنی ممّن یقتصّ آثارکم و یسلک سبیلکم و یهتدی بهداکم.»

«سلام بر شما ای خاندان نبوّت و گنجینه های علم و دانش.سلام بر رهبران راه هدایت و چراغ های روشن کنندۀ تاریکی ها.سلام بر[دل های]جایگاه معرفت خدا.سلام بر آنان که مردمان را به سوی خدا فراخوانند،و خود در توحید خداوند اخلاص دارند.خداوند شما را برای یاری دینش،و ترجمان وحی خود،و پایه و اساس مقرّرات یکتاپرستی خویش،پسندید.

و شما مردم را با حکمت و اندرز نیکو به راه خدا دعوت نمودید.

خدا مرا تا زنده ام،در موالات و محبّت و دین شما،ثابت قدم بدارد.و مرا از جملۀ کسانی قرار دهد که راه شما را می پیمایند و رفتار شما را دنبال می کنند و به راه شما می روند و به هدایت شما راهنمایی می شوند.»

ص:406

درس سی و هشتم

اشارة

ص:407

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

إِنَّ هذِهِ تَذْکِرَةٌ فَمَنْ شاءَ اتَّخَذَ إِلی رَبِّهِ سَبِیلاً

مزّمّل:19

...إِنَّ اللّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتّی یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ...

رعد:11

وَ أَنْ لَیْسَ لِلْإِنْسانِ إِلاّ ما سَعی* وَ أَنَّ سَعْیَهُ سَوْفَ یُری

نجم:39 و 40

فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ* وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ

زلزله:7 و 8

ص:408

بحث پیرامون قرآن؛قدیم،مخلوق یا هیچ یک

در مکتب خلفا
اشارة

در مکتب خلفا،به جز اختلافی که دربارۀ صفات خداوند،از لحاظ داشتن یا نداشتن اعضا دیده می شود،اختلاف دیگری نیز به چشم می خورد.به این معنی که آن فرقه که در صفات خداوند، قائل به وجود اعضا و جوارح،چون چشم و دست و پا برای ذات مقدّسش هستند،کلام خدا را نیز جزء صفات حضرتش به حساب آورده مدّعی اند همچنان که خداوند و صفاتش قدیم است، قرآن که کلام باری تعالی است،مانند ذاتش قدیم می باشد و هر کس که بگوید قرآن مخلوق است، یکی از صفات خدا را مخلوق دانسته و کافر شده است.

فرقه ای دیگر گوید:جزء ذات خداوند قدیم نیست و قرآن مخلوق خداست و هر کس بگوید قرآن قدیم است،قائل به وجود دو قدیم شده؛یکی خداوند و دیگری کلام خداوند.به این ترتیب برای خدا شریک قائل شده و به خدا شرک آورده است.

فرقۀ اوّل همان مجسّمه و مشبّهه بودند،و فرقۀ دوم جهمیه و پس از ایشان معتزله،و از هر دو فرقه،فرقه های متعدّد پدید آمد. (1)

اینک بیان تاریخ این داستان:

نخستین درگیری معروف بین این دو طرز تفکّر،بین مقاتل بن سلیمان(متوفّای 150 ق)از

ص:409


1- 1) -در این باره رجوع کنید به:الفرق بین الفرق(اسفراینی)114/-184 و 211-228؛ملل و نحل(شهرستانی) 43/1-103.

حشویه اهل حدیث،و جهم(متوفّای 128 ق)و فرقۀ او که پیشگامان اهل کلام بودند،صورت گرفته و از آن پس،درگیری های طولانی دیگری بین فرقه های معتزله با فرقه های اشعریه و اهل حدیث بپاشد ؛چنان که در باب شناسایی فرقه های مسلمانان اشاره ای بدان داشتیم.

اوّلین درگیری رسمی و خونین را بین این دو گروه،مأمون،خلیفۀ عبّاسی(متوفّای 218 ق) آغاز نمود و سپس آن را در طول سی سال مدّت حکومت معتصم(متوفّای 227 ق)،برادر مأمون و واثق(متوفّای 232 ق)و متوکّل(متوفّای 247 ق)،دو فرزند معتصم به شرح ذیل بپاداشتند .

خلیفۀ عبّاسی،مأمون،در سال 211 هجری در دستوری مدح معاویه را منع کرد و اعلام داشت که پس از پیامبر،علی افضل و برتر از دیگران است و هر کس معاویه را مدح کند،خونش هدر است. (1)

و در سال 212 هجری اعلام داشت که قرآن مخلوق خداست و علی افضل از ابو بکر و عمر و عثمان است.از این اعلامیه پیروان مکتب خلفا ناراحت شدند و نزدیک بود فتنه بپا شود.

بدین سبب خلیفه در آن سال سکوت اختیار کرد.سپس در سال 218 هجری،قول خود را دربارۀ قرآن تجدید کرد (2)و در حالی که در شهر رقّه شام بود،در نامۀ مفصّلی به والی بغداد نوشت:

«گروهی بی خردان می پندارند که قرآن را خدا خلق نکرده و قدیم است»،و پس از استشهاد به چند آیه از قرآن که دلالت دارد بر آنکه قرآن قدیم نیست و آفریدۀ خداست (3)،نوشت:

«آنها خود را از اهل سنّت و جماعت می شمارند و مخالفان خود را کافر و بر باطل می دانند،در حالی که آنها خود در ایمان به توحید خداوند نقص دارند.به آنها در مشاغل دینی نباید اعتماد کرد و نباید شهادت آنها را پذیرفت.چه آنکه دروغگوترین مردم،آن کسی می باشد که دربارۀ وحی خداوند دروغ گوید.بنابراین قضات را گرد آور و آنها را در قول به خلق قرآن امتحان کرده به آنها اعلام کن:من در کارهایم(مأموریت های دولتی)کسی را نمی گمارم که به دین داری اش اطمینانی

ص:410


1- 1) -تاریخ خلفا(سیوطی)،ترجمه مأمون308/،چ مصر 1371 ق. و فی سنة إحدی عشرة أمر المأمون بأن ینادی:برئت الذّمّة ممّن ذکر معاویة بخیر،و أن أفضل الخلق بعد رسول اللّه، علی بن ابی طالب.
2- 2) -تاریخ خلفا(سیوطی)،ترجمه مأمون308/. و فی سنة اثنتی عشرة أظهر المأمون القول بخلق القرآن مضافا إلی تفضیل علیّ علی أبی بکر و عمر؛فاشمأزت النّفوس منه،و کاد البلد یفتتن،و لم یلتئم له من ذلک ما أراد،فکف عنه إلی سنة ثمان عشرة.
3- 3) -این استدلال را پس از این می آوریم.

نباشد.از آنها در برابر گواهان،دربارۀ قولشان در امر قرآن سؤال و بازجویی کن،و نیز این دستور را به همه جا صادر کن و نتیجه را از کارگزاران خود گرفته به ما بنویس.» (1)

والی بغداد به دستور خلیفه،علمای مکتب خلافت را احضار کرد و گفتارهای مفصّلی با آنها داشت که تفصیل آن را طبری و ابن اثیر و ابن کثیر،در تاریخ های خود آورده اند.

پس از آن،والی بغداد در نامه ای جریان را به مأمون نوشت.مأمون دوباره به والی نامه نوشت و دستور داد تا چند نفر از کسانی را که قائل به خلق قرآن نشدند به دلیل آنکه مشرک هستند،گردن بزند و چند تن را نزد خلیفه بفرستد تا خود با آنها مناظره کند و هر کس نپذیرفت،او را بکشند.والی آنها را دوباره احضار کرد و دستور خلیفه را به ایشان ابلاغ داشت.همه اعلام داشتند قران مخلوق است،مگر احمد بن حنبل و یک تن دیگر.والی آن دو را نزد خلیفه روانه کرد،لیکن مأمون پیش از آنکه با آنها روبرو شود،در همان سال وفات کرد. (2)

ص:411


1- 1) -تاریخ خلفا(سیوطی)،ترجمه مأمون308/-309. و فی سنة ثمان عشرة امتحن النّاس بالقول بخلق القرآن؛فکتب إلی نائبه علی بغداد،إسحاق بن إبراهیم الخزاعی بن عم طاهر بن الحسین،فی امتحان العلماء کتابا یقول(هذا الکتاب فی تاریخ الطّبری 284/10)فیه: و قد عرف أمیر المؤمنین أن الجمهور الأعظم و السواد الأکبر من حشوة الرعیة و سفلة العامّة ممّن لا نظر له و لا رؤیة و لا استضاءة بنور العلم و برهانه أهل جهالة باللّه و عمی عنه،و ضلالة عن حقیقة دینه،و قصور أن یقدروا اللّه حقّ قدره،و یعرفوه کنه معرفته،و یفرقوا بینه و بین خلقه،و ذلک أنهم ساووا بین اللّه و بین ما أنزل من القرآن؛فأطبقوا علی أنّه قدیم لم یخلقه اللّه و یخترعه،و قد قال اللّه تعالی: إِنّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِیًّا فکلّ ما جعله اللّه فقد خلقه کما قال اللّه تعالی: مِنَ الظُّلُماتِ إِلَی النُّورِ و قال: کَذلِکَ نَقُصُّ عَلَیْکَ مِنْ أَنْباءِ ما قَدْ سَبَقَ فأخبر أنّه قصص لأمور أحدثه بعدها،و قال: أُحْکِمَتْ آیاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ و اللّه محکم کتابه و مفصله فهو خالقه و مبتدعه،ثمّ انتسبوا إلی السّنة و أظهروا أنّهم أهل الحقّ و الجماعة،و أن من سواهم أهل الباطل و الکفر؛فاستطالوا بذلک و غروا به الجهال،حتّی مال قوم من أهل السّمت الکاذب و التخشع لغیر اللّه إلی موافقتهم،فترکوا الحقّ إلی باطلهم،و اتّخذوا دون اللّه ولیجة إلی ضلالهم،إلی أن قال:فرأی أمیر المؤمنین أن أولئک شر الأمة المنقوصون من التّوحید حظا و أوعیة الجهالة و أعلام الکذب و لسان إبلیس النّاطق فی أولیائه و الهائل علی أعدائه من أهل دین اللّه،و أحقّ من یتّهم فی صدقه و تطرح شهادته و لا یوثق به من عمی عن رشده و حظه من الإیمان[باللّه و]بالتّوحید،و کان عمّا سوی ذلک أعمی و أضلّ سبیلا،و لعمر أمیر المؤمنین إن أکذب النّاس من کذب علی اللّه و وحیه،و تخرص الباطل و لم یعرف اللّه حقّ معرفته،فاجمع من بحضرتک من القضاة فاقرأ علیهم کتابنا،و امتحنهم فیما یقولون،و اکشفهم عمّا یعتقدون فی خلقه و إحداثه،و أعلمهم أنّی غیر مستعین فی عملی،و لا واثق بمن لا یوثق بدینه،فإذا أقروا بذلک و وافقوا فمرهم بنصّ من بحضرتهم من الشّهود و مسألتهم عن علمهم فی القرآن و ترک شهادة من لم یقرأنّه مخلوق،و اکتب إلینا بما یأتیک عن قضاة أهل عملک فی مسألتهم و الأمر لهم بمثل ذلک.
2- 2) -تاریخ خلفا(سیوطی)،ترجمه مأمون306/-312.
آتش افروز این معرکه

آتش افروز این معرکه در مکتب خلفا،احمد بن ابی دؤاد(متوفّای 240 ق)بود. (1)وی در زمان مأمون مورد مشورت وی بود.مأمون در حال احتضار،به خلیفۀ بعد از خود،معتصم،چنین وصیت کرد:

« هیچ گاه احمد بن ابی دؤاد از تو جدا نشود و با طرف مشورت قرار دادن او،وی را در همۀ کارهایت شرکت ده که اهلیت این کار را دارد،و پس از من برای خود هیچ وزیر به کار نگیر.» (2)

بدین سبب احمد بن ابی دؤاد،یگانه مرد طرف شور خلیفه معتصم گردید و خلیفه،او را منصب قاضی القضاتی داد و هیچ کاری را در آشکارا و پنهان،بدون مشورت وی انجام نمی داد. (3)

معتصم در سال 218 هجری،در نامه ای از استاندارانش خواست تا مسلمانان را در قول مخلوق بودن قرآن امتحان کنند و دستور داد معلّمان به شاگردان این عقیده را تعلیم دهند.او گروهی از علما را به سبب مخالفت با این عقیده به قتل رسانید.(4)

ص:412


1- 1) -وفیات الاعیان، [1]ترجمه احمد بن ابی دؤاد 67/1؛تاریخ خلفاء(سیوطی)،ترجمه واثق341/؛تاریخ بغداد 142/1.
2- 2) -وفیات الاعیان، [2]ترجمه احمد بن أبی دؤاد 67/1. فاختار خمسة فیهم ابن أبی دؤاد،و اتصل أمره،و أسند المأمون وصیته عند الموت إلی أخیه المعتصم،و قال فیها:و أبو عبد اللّه أحمد بن أبی دؤاد لا یفارقک الشرکة فی المشورة فی کلّ أمرک،فانّه موضع ذلک،و لا تتخذن بعدی وزیرا.
3- 3) -وفیات الاعیان،ترجمه احمد بن أبی دؤاد 67/1. و لما ولی المعتصم الخلافة جعل ابن أبی دؤاد قاضی القضاة،و عزل یحیی بن أکثم،و خصّ به أحمد،حتّی کان لا یفعل فعلا باطنا و لا ظاهرا إلاّ برأیه.
4- تاریخ خلفا( سیوطی)، ترجمه معتصم/ 335. بویع له بالخلافة بعد المأمون، فی شهر رجب سنة ثمان عشرة و مائتین، فسلک ما کان المأمون علیه و ختم به عمره من امتحان النّاس بخلق القرآن، فکتب الی البلاد بذلک، و أمر المعلّمین أن یعلموا الصبیان ذلک، و قاسی النّاس منه مشقة فی ذلک و قتل علیه خلقا من العلماء.

ابن ابی دؤاد در سال 220 هجری،احمد بن حنبل را احضار کرد و با ضرب تازیانه مجبورش نمود که بگوید قرآن مخلوق است.(1)

وقتی معتصم در سال 227 هجری وفات کرد و فرزندش،واثق به جای او بر مسند خلافت تکیه زد،اعتماد واثق بر ابن ابی دؤاد بیشتر شد. (2)

واثق در سال 231 هجری،نامه ای به والی بصره نوشت و به وی دستور داد که ائمّۀ جماعت و مؤذّنان را در عقیده به مخلوق بودن قرآن امتحان کند.(3)

در همین سال،احمد بن نصر خزاعی از اهل حدیث را با غل و زنجیر از بغداد به سامرّاء و به محضر واثق آوردند.

از وی دربارۀ قرآن سؤال شد.احمد گفت:قرآن مخلوق نیست.

واثق پرسید:در مورد رؤیت خداوند در روز قیامت چه می گویی؟

احمد گفت:در روایت چنین آمده است؛سپس روایت را خواند.

واثق گفت:دروغ می گویی!

ص:413


1- تاریخ خلفا( سیوطی)، ترجمه معتصم: و ضرب الإمام أحمد بن حنبل، و کان ضربه فی سنة عشرین. وفیات الاعیان، ترجمه احمد بن أبی دؤاد 1/ 67، و ترجمه احمد بن حنبل 1/ 48: و امتحن ابن أبی دؤاد الامام احمد بن حنبل، و ألزمه القول بخلق القرآن الکریم، و ذلک فی شهر رمضان سنة عشرین و مائتین. تاریخ بغداد، ترجمه احمد بن حنبل 4/ 422- 423: أخبرنا علی بن أحمد بن عمر المقری أخبرنا أبو بکر بن محمّد بن عبد اللّه الشافعی حدثنا أبو غالب ابن بنت معاویة حدثنا أبو عبد اللّه أحمد بن محمّد بن حنبل الشیبانی و ولد سنة أربع و ستّین و مائه، و ضرب بالسیاط فی اللّه، فقام مقام الصدیقین فی عشر الأواخر من شهر رمضان سنة عشرین و مائتین.
2- وفیات الاعیان، ترجمه ابن أبی دؤاد 1/ 67؛ تاریخ خلفا( سیوطی)، ترجمه واثق/ 341. و لما مات المعتصم و تولی بعده ولده الواثق باللّه، حسنت حال ابن أبی دؤاد عنده.
3- تاریخ خلفا( سیوطی)، ترجمه واثق/ 340. و فی سنة إحدی و ثلاثین ورد کتابه إلی أمیر البصرة یأمره أن یمتحن الأئمّة و المؤذّنین بخلق القرآن، و کان قد تبع أباه فی ذلک، ثمّ رجع فی آخر أمره.

احمد جواب داد:چنین نیست،تو دروغ می گویی!

واثق:وای بر تو!خدا دیده می شود چنان که جسم محدود دیده می شود،و مکان او را فرا می گیرد و بیننده او را در جایی بخصوص می بیند؟!

گروهی از دانشمندان معتزله که در مجلس حاضر بودند،گفتند:زدن گردنش حلال است.

واثق شمشیر طلب کرد و به حاضران گفت:هنگامی که برای زدن گردنش برمی خیزم،کسی به کمک من برنخیزد.من گام های خود را که برای کشتن این کافر برمی دارم،در پیشگاه خداوند ذخیره می کنم.کافری که پروردگاری را می پرستد که ما نمی پرستیم و به آن صفات که او می گوید، وصف نمی کنیم.

سپس دستور داد نطع (1)را بگسترانند.

احمد را با غل و زنجیر بر روی نطع نشاندند.خلیفه با شمشیر به سوی او رفت و گردن او را زد و دستور داد سر او را به بغداد برده بر چوبۀ دار بیاویزند.سپس نوشته ای از گوش آن سر بریده آویختند که در آن نوشته بود:

این سر احمد است که امام(واثق)او را خواند تا قبول کند که قرآن مخلوق است،و نفی کند تشبیه خدا را به مخلوق.او نپذیرفت و خدا او را به سزایش رسانید.

آن سر شش سال بر دار بود تا زمانی که واثق مرد و متوکّل به خلافت رسید.او دستور داد سر را پایین آوردند و دفن کردند.

در همین سال(231 ق)هزار و ششصد اسیر مسلمان را از روم بازگرفتند و آزاد کردند.

در این باره احمد بن ابی دؤاد دستور داد تا اسیران مسلمان را در قول مخلوق بودن قرآن امتحان کنند.هر اسیری که پذیرفت چنین بگوید(که قرآن مخلوق است)،او را از دست رومیان بازگیرند و آزاد کنند و دو دینار به او بدهند.و هر کس نپذیرفت،او را در حال اسیری واگذارند. (2)

ص:414


1- 1) -بساطی از پوست چهار پایان بود که در وقت گردن زدن،بر روی فرش ها می گسترانیدند تا فرش ها به خون آلوده نشود.
2- 2) -تاریخ خلفا(سیوطی)،ترجمه واثق340/-342؛تاریخ بغداد 141/4-156. و فی هذه السّنة قتل أحمد بن نصر الخزاعی،و کان من أهل الحدیث،قائما بالأمر بالمعروف و النّهی عن المنکر،أحضره من بغداد إلی سامرّاء مقیّدا و سأله عن القرآن،فقال:لیس بمخلوق،و عن الرّؤیة فی القیامة،فقال:کذا جاءت الرّوایة،و روی له الحدیث،فقال الواثق له:تکذب،فقال للواثق:بل تکذب أنت،فقال:ویحک!یری کما یری المحدود المتجسم و یحویه مکان و یحصره الناظر؟إنّما کفرت بربّ صفته ما تقولون فیه؟فقال جماعة من فقهاء المعتزلة الّذین حوله:هو حلال الضّرب،فدعا

واثق در سال 232 هجری وفات کرد و پس از او برادرش،متوکّل خلیفه شد.

متوکّل در همۀ اندیشه ها و کارهایش بر خلاف سه خلیفۀ قبل،مأمون و معتصم و واثق،عمل می کرد.وی پیرو حشویه اهل حدیث بود و معتقدان به قدیم بودن قرآن را اعزاز و اکرام می نمود و معتقدان به مخلوق بودن قرآن را مخذول و منکوب می داشت.همچنین مانند حشویه اهل حدیث، دشمنی خود را با امیر المؤمنین،علی علیه السّلام و خاندانش اظهار می کرد تا آنجا که قبر حضرت سیّد الشّهداء علیه السّلام را آب بست تا اثری از آن نماند.

به همین سبب احمد بن حنبل در زمان متوکّل احترامی کم نظیر داشت،و چون در سال 241 هجری در بغداد وفات کرد،صدها هزار نفر در تشییع جنازه اش شرکت کردند.تا آنجا که گفته اند تعداد مردان به هشت صد هزار و تعداد زنان به شصت هزار نفر رسید.قبرش پس از مرگ،مزار مردم گردید. (1)

متوکّل در سال 247 هجری وفات کرد و پس از او،دستگاه خلافت در قول به قدیم یا مخلوق بودن قرآن،هیچ گونه دخالت یا تظاهری نداشت.این مبارزه پس از آن مردمی شد و رهبری آن را دانشمندان مکتب خلفا در دو طرف به عهده داشتند و تا قرنها بعد از آن،یکدیگر را در این باره امتحان و توهین و تحقیر و آزار می کردند.

*** چنین بود کار دو فرقه در برخورد با هم در عقیده خلق قرآن.اینک نمونه ای از دلایل هر دو گروه را ذکر می کنیم:

ص:415


1- 1) -تاریخ بغداد(خطیب بغدادی)422/4. عن البغوی أن بنان بن احمد القصبانی أخبرهم أنّه حضر جنازة أحمد بن حنبل مع من حضر،قال فکانت الصفوف من المیدان إلی قنطرة ربع القطیعة،و حزر من حضرها من الرّجال ثمان مائة ألف،و من النّساء ستّین ألف امرأة.و کان دفنه یوم جمعة،قال و صلّی علیه محمّد بن عبد اللّه بن طاهر.

مأمون،خلیفۀ عبّاسی،در نامه اش به والی بغداد،قوی ترین و روشن ترین دلیل خود بر قدیم نبودن قرآن را چنین آورده است:

اینان خدا را با قرآن-که او آن را نازل فرمود-مساوی دانستند (1)،و گفتند قرآن قدیم است و خدا او را خلق نکرده و ایجاد نکرده.در حالی که خدا می فرماید:

إِنّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِیًّا (2)

«ما آن را به صورت قرآنی عربی قرار دادیم.»

و هر چه را خدا«جعل»کرده،همان است که«خلق»کرده؛چنان که می فرماید:

وَ جَعَلَ الظُّلُماتِ وَ النُّورَ (3)

«و قرار داد ظلمات و نور را.»

و نیز فرمود:

کَذلِکَ نَقُصُّ عَلَیْکَ مِنْ أَنْباءِ ما قَدْ سَبَقَ (4)

«ما بر تو از اخبار گذشتگان حکایت می کنیم.»

در این آیه از کارهایی که در گذشته واقع شده،خبر داده است.بنابراین،این آیه بعد از آن حوادث نازل شده و قدیم نیست.همچنین فرمود:

أُحْکِمَتْ آیاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ (5)

«آیات قرآن محکم قرار داده شد،سپس شرح و تفضیل داده شد.»

و خداوند است که کتاب خود را محکم فرموده و مفصّل بیان داشته است.بنابراین،خداوند خالق قرآن و ایجاد کنندۀ آن است.

محکم ترین دلیل بر مخلوق نبودن قرآن را در مکتب خلفا،احمد بن حنبل آورده است.چنان که در تاریخ بغداد می بینیم:

از احمد بن حنبل،از حال کسی که بگوید قرآن مخلوق است،سؤال کردند؟

ص:416


1- 1) -قرآن را مانند خدا قدیم دانستند.
2- 2) -زخرف:3. [1]
3- 3) -انعام:1. [2]
4- 4) -طه:99. [3]
5- 5) -هود:1. [4]

احمد گفت:کافر است.

سائل گفت:پس ابن ابی دؤاد چه حالی دارد؟

احمد پاسخ داد:به خدای عظیم،کافر است.

سائل پرسید:به چه کافر شده است؟

احمد گفت:به قول خداوند،آنجا که می فرماید:

وَ لَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْواءَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ (1)

پس قرآن از علم خداست و هر کس بپندارد که علم خدا مخلوق است،به خداوند عظیم کافر شده است. (2)

در مکتب اهل بیت علیهم السّلام

امیر المؤمنین،علی بن ابی طالب علیه السّلام،آنگاه که با خوارج روبرو شد،ایشان را موعظه فرمود و خدا را به یادشان آورد و از جنگ کردن بر حذر داشت.سپس به ایشان فرمود:

بر من چه ایرادی دارید؟من نخستین کسی هستم که به خدا و پیامبرش ایمان آوردم.

خوارج گفتند:تو آنچه گفتی هستی،امّا ابو موسی را در دین خدا حکم قرار دادی!

آن حضرت فرمود:

«به خدا قسم من هیچ مخلوقی را حکم قرار ندادم،بلکه قرآن را حکم قرار دادم.به خدا قسم اگر نه این بود که من در کارم مغلوب شدم و با رأی من مخالفت کردند،هرگز راضی نمی شدم که جنگ بین من و محاربان خدا فرو نشیند تا آنکه فرمان خدا برتر شود و دین خدا را یاری کنم، اگر چه این کار،کافران و جاهلان را بد آید.» (3)

ص:417


1- 1) -بقره:145. [1]
2- 2) -تاریخ بغداد، [2]ترجمه ابن ابی دؤاد 153/4. حدّثنا الحسن بن ثواب.قال:سألت احمد بن حنبل عمّن یقول القرآن مخلوق؟قال:کافر.قلت:فابن أبی دؤاد؟قال:کافر باللّه العظیم.قلت:بما ذا کفر؟قال:بکتاب اللّه تعالی،قال اللّه تعالی: وَ لَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْواءَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ فالقرآن من علم اللّه،فمن زعم ان علم اللّه مخلوق فهو کافر باللّه العظیم.
3- 3) -توحید صدوق،باب القرآن ما هو225/،ح 6. [3] عن الأصبغ بن نباتة،قال:لما وقف أمیر المؤمنین علیّ بن ابی طالب علیه السّلام علی الخوارج و وعظهم و ذکّرهم و حذّرهم القتال قال لهم:ما تنقمون منّی؟ألا إنّی اوّل من آمن باللّه و رسوله.فقالوا:أنت کذلک،و لکنّک حکمت فی دین اللّه أبا موسی الأشعری.

شاهد ما در این حدیث،فرمایش آن حضرت است که فرمود:

«من هیچ«مخلوقی»را حکم قرار ندادم،لیکن قرآن را حکم قرار دادم.»بنابراین به قرآن، مخلوق گفته نمی شود.

از امام جعفر صادق علیه السّلام سؤال نمودند:قرآن خالق است یا مخلوق؟

آن حضرت در جواب فرمود:

«قرآن نه خالق است و نه مخلوق،قرآن کلام خداست.» (1)

ضمن نامۀ مفصّلی،امام صادق علیه السّلام نوشت:

«القرآن کلام اللّه محدث غیر مخلوق و غیر ازلی مع اللّه تعالی ذکره.»

و نیز نوشت:

«أنزل من عند اللّه علی محمّد رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم.» (2)

یعنی قرآن کلام خداست و قدیم و مخلوق نیست و از ازل با خدا نبوده؛از نزد خدا بر پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نازل شده است.

راوی از حضرت موسی بن جعفر علیهما السّلام سؤال کرد و گفت:

ای پسر پیامبر!چه می فرمایی دربارۀ قرآن؛چرا که مردم دربارۀ آن اختلاف دارند.گروهی گویند قرآن مخلوق است و گروهی گویند قرآن مخلوق نیست.

آن حضرت فرمود:«امّا من در شأن قرآن نمی گویم آنچه آنها می گویند،لیکن من می گویم قرآن کلام خداست.» (3)

ص:418


1- 1) -الردّ علی الجهمیه88/؛توحید صدوق،باب القرآن ما هو224 [1]/،ح 3.«عمّار قال:قیل لجعفر بن محمّد:القرآن خالق أو مخلوق؟قال:لیس بخالق و لا مخلوق و لکنّه کلام اللّه.»
2- 2) -توحید صدوق،باب القرآن ما هو227/،ح 7. و سألت رحمک اللّه عن القرآن و اختلاف النّاس قبلکم،فإنّ القرآن کلام اللّه،محدث غیر مخلوق و غیر أزلی مع اللّه تعالی ذکره،و تعالی عن ذلک علوّا کبیرا،کان اللّه عزّ و جلّ و لا شیء غیر اللّه معروف و لا مجهول،کان عزّ و جلّ و لا متکلم و لا مرید و لا متحرّک و لا فاعل جلّ و عزّ ربّنا،فجمیع هذه الصّفات محدثة عند حدوث الفعل منه،جلّ و عزّ ربّنا،و القرآن کلام اللّه غیر مخلوق، فیه خبر من کان قبلکم و خبر ما یکون بعدکم أنزل من عند اللّه علی محمّد رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم.
3- 3) -توحید صدوق،باب القرآن ما هو224/،ح 5. [2]

راوی می گوید:به امام رضا علیه السّلام گفتم:

ای پسر پیامبر!مرا از حقیقت قرآن خبر ده؛قرآن خالق است یا مخلوق؟

آن حضرت فرمود:

«نه خالق است و نه مخلوق،لیکن کلام خداوند عزّ و جلّ می باشد.»(1)

راوی دیگر می گوید:به امام رضا علیه السّلام گفتم:

دربارۀ قرآن چه می گویی؟

فرمود:«کلام اللّه است،بیش از این مگوی و هدایت را از غیر قرآن مجوی که گمراه می شوی.»(2)

راوی گوید:امام علی النّقی علیه السّلام به یکی از شیعیان در بغداد نوشت:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم.خداوند،ما و تو را از فتنه حفظ فرماید.اگر چنان فرماید چه عظیم عنایتی فرموده.و اگر حفظ نفرماید،خود آن هلاکت می باشد.رأی ما این است که مجادله کردن دربارۀ قرآن،بدعت است و آن کس که سؤال کند و آن کس که پاسخ دهد،هر دو در بدعت گذاری شرکت کرده اند.سائل به کاری پرداخته که کار او نیست و پاسخ دهنده،خود را به کاری واداشته که کار او نیست.خالقی جز خدای عزّ و جلّ نیست و غیر از او همه مخلوق می باشند.

قرآن«کلام اللّه»است،بر قرآن نامی از پیش خود مگذار که اگر نامی بگذاری،از گمراهان می شوی.خداوند،ما و تو را از کسانی قرار دهد که از پروردگارشان خشیت دارند و از(ساعت) مرگ و قیامت بیمناک هستند.»(3)

ص:419


1- توحید صدوق، باب القرآن ما هو/ 223، ح 1. حدّثنا أحمد بن زیاد بن جعفر الهمدانی رضی اللّه عنه، قال: حدّثنا علی بن إبراهیم، عن أبیه إبراهیم بن هاشم، عن علیّ بن معبد، عن الحسین بن خالد، قال: قلت للرّضا علی بن موسی علیهما السّلام: یا بن رسول اللّه، أخبرنی عن القرآن أ خالق أو مخلوق؟ فقال: لیس بخالق و لا مخلوق، و لکنّه کلام اللّه عزّ و جلّ.
2- توحید صدوق، باب القرآن ما هو/ 223- 224، ح 2. حدّثنا جعفر بن محمّد بن مسرور رضی اللّه عنه، قال: حدّثنا محمّد بن عبد اللّه بن جعفر الحمیری، عن أبیه، عن إبراهیم بن هاشم، عن الرّیّان بن الصلت، قال: قلت للرّضا علیه السّلام: ما تقول فی القرآن؟ فقال: کلام اللّه لا تتجاوزوه، و لا تطلبوا الهدی فی غیره فتضلّوا.
3- توحید صدوق، باب القرآن ما هو/ 224، ح 4؛ بحار الانوار 92/ 118، به نقل از توحید صدوق. حدّثنا أبی رحمه اللّه، قال: حدّثنا سعد بن عبد اللّه، قال: حدّثنا محمّد بن عیسی بن عبید الیقطینی، قال: کتب علیّ بن محمّد بن علیّ بن موسی الرّضا علیهم السّلام إلی بعض شیعته ببغداد: بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. عصمنا اللّه و إیّاک من الفتنة، فإن یفعل فقد أعظم بها نعمة و إن لا یفعل فهی الهلکة، نحن نری أنّ الجدال فی القرآن بدعة، اشترک فیها السّائل و المجیب، فیتعاطی السائل ما لیس له، و یتکلّف المجیب ما لیس علیه، و لیس الخالق إلّا اللّه عزّ و جلّ، و ما سواه مخلوق، و القرآن کلام اللّه، لا تجعل له اسما من عندک فتکون من الضّالّین، جعلنا اللّه و إیّاک من الّذین یخشون ربّهم بالغیب و هم من السّاعة مشفقون.

راوی،داستان این نامه را بیان نکرده و نگفته امام به چه مناسبت،این نامه را نگاشته و کدام یک از شیعیان مخاطب بوده است.و نکتۀ دیگر آنکه لحن این نامه خصمانه و با کنایه هایی چند مانند «فتنه»،«بدعت»و«گمراهان»آمده و چنین لحنی تناسب با مخاطب شیعه ندارد.همیشه ائمّه در خطاب به شیعیان خود،لحن محبّت آمیز و مهربانی داشته اند.این دو مشکل را ابن خلّکان در ترجمۀ احمد بن ابی دؤاد در وفیات الاعیان حل کرده و چنین آورده است:

ابن ابی دؤاد به مردی از اهالی مدینه-که به گمان خطیب بغدادی،عبد اللّه فرزند موسی بن جعفر بوده است-نوشت:

اگر با امیر المؤمنین در قولش(که قرآن مخلوق است)بیعت کردی،سزاوار پاداش نیکوی او می شوی و اگر امتناع ورزیدی،از کید او در امان نیستی.(آن مرد)در جواب نوشت:

خداوند ما و تو را از فتنه حفظ کند.... (1)

در اینجا ابن خلّکان،داستان نوشتن این نامه و سبب آن را در روایت خود نیکو شرح داده،چه آنکه احمد بن ابی دؤاد،قاضی القضات وقت،سعی بلیغ در دعوت مردم به عقیدۀ خلق قرآن داشته،و نوشتن چنین نامه ای از او به مدینه،تناسب با روش او دارد.لیکن نام مخاطب در مدینه را که راوی تعیین نکرده،خطیب بغدادی پنداشته است عبد اللّه بن موسی بن جعفر می باشد.این گمان خطیب بغدادی صحیح نیست،به دلیل آنکه ابن ابی دؤاد،قاضی القضات در آن زمان،پس از خلیفۀ وقت اوّلین شخص در دستگاه خلافت بود و عبد اللّه بن موسی بن جعفر یکی از هجده فرزند پسر امام کاظم علیه السّلام یا یکی از بیست و سه فرزندزادگان آن حضرت بوده و هیچ امتیازی بر برادران و

ص:420


1- 1) -تاریخ بغداد،ترجمه ابن أبی دؤاد 151/4. حدّثنی محمّد بن علی الصوری،أخبرنا محمّد بن احمد بن جمیع الغسّانی،أخبرنا أبو روق الهزانی،قال حکی لی ابن ثعلبة الحنفی عن أحمد بن المعدل،انّه قال:کتب ابن أبی دؤاد إلی رجل من أهل المدینة-یتوهم انّه عبد اللّه بن موسی بن جعفر بن محمّد-:إن بایعت أمیر المؤمنین فی مقالته استوجبت منه حسن المکافاة،و ان امتنعت لم تأمن مکروهه.فکتب إلیه:عصمنا اللّه و إیّاک من کتاب بلیغ الفتنة.

دیگر عموزاده های خود نداشته است تا قاضی القضات وقت از میان همۀ آنها،او را به این خطاب مخاطب سازد.و دیگر آنکه در نامه جواب آمده است:«ما،کلام در قرآن را بدعت می دانیم»این سخن تناسب دارد با کسی که دارای منزلتی در امر دین باشد.

با این دلایل می توان مطمئن شد مخاطب ابن ابی دؤاد و نویسندۀ این نامه در جواب او همان امام هادی علیه السّلام می باشد.چه آنکه امام جواد علیه السّلام در سال 219 یا 220 هجری،به سعایت همین قاضی القضات نزد خلیفه معتصم،مسموم شد و به شهادت رسید. (1)

پس از شهادت امام جواد،امام هادی امامت امّت اسلامی را بر عهده گرفت.دستگاه خلافت، اوصیای پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را کاملا می شناخت.به همین خاطر بود که مأمون،حضرت امام رضا علیه السّلام را به خراسان طلبید و مسموم و شهید کرد؛معتصم نیز امام جواد علیه السّلام را در بغداد به شهادت رسانید؛ متوکّل هم امام هادی علیه السّلام را به سامرّاء طلبید و زندانی و شهید نمود.بنابراین،شخص مناسب این خطاب،همان امام هادی علیه السّلام می باشد،و وقت مناسب آن نامه،همان حدود سال 220 هجری بوده که هنوز معتصم در بغداد بود.

نوشتن آن جواب نیز مناسب با دهمین وصیّ پیامبر،امام هادی علیه السّلام است و آن امام است که می تواند چنین جواب محکم و دندان شکن به قاضی القضات بدهد.

بنابراین،ما از روایت توحید شیخ صدوق،نویسندۀ نامه را شناختیم و از روایت خطیب بغدادی در وفیات الأعیان،مخاطب نامه را شناختیم.

در آخر همین بحث،اثر این نامه را بررسی می نماییم.

بررسی و مقایسه
اشارة

فرقه هایی در مکتب خلفا،قرآن را«قدیم»پنداشتند،و فرقه هایی دیگر قرآن را«مخلوق» توصیف کردند.به سبب این اختلاف،یکدیگر را شکنجه ها و زندان ها و کشتارهای بسیار نمودند.

در برابر آنها،اوصیای پیامبر گفتند:قرآن را نه قدیم و نه مخلوق می توان نام گذارد،قرآن را باید«کلام اللّه»نام نهاد.و فرمودند:اگر قرآن را از پیش خود نام گذاری،از گمراهان می شوی،و اینکه مجادله دربارۀ این نام گذاری،از دو طرف بدعت گذاری در دین است.

اینک به شرح و بیان این سه گفتار اوصیای پیامبر و تأثیر آنها در احیای سنّت پیامبر

ص:421


1- 1) -رجوع شود به احوال امام جواد و امام هادی علیهما السّلام در بحار الانوار(مرحوم مجلسی)6/50-7.

خدا می پردازیم.

چرا نمی توان قرآن را«قدیم»نامید

فرقه هایی که در مکتب خلفا،قرآن را قدیم نامیدند،می پندارند که قرآن مانند خدا از ازل بوده و این پندار به دو دلیل،باطل است:

1.اگر بگویند قرآن از ازل بوده،قائل به وجود دو موجود ازلی شده اند:خداوند و قرآن.

2.آیاتی در قرآن دلالت دارد بر بطلان عقیده به قدیم بودن قرآن.مانند قول خداوند در آیۀ اوّل سورۀ انفال؛آنجا که می فرماید:

یَسْئَلُونَکَ عَنِ الْأَنْفالِ

«ای پیامبر!دربارۀ تقسیم انفال،از تو سؤال می کنند...»

این آیه دربارۀ گروهی از صحابه نازل شد که پس از پیروزی در جنگ بدر،بر سر غنایم جنگی اختلاف داشتند و از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در این باره سؤال کردند.در جواب آیه فوق نازل شد.

بنابراین،این آیه پس از وقوع نزاع بین صحابه بر سر انفال در غزوۀ بدر نازل شد،و در جواب سؤال ایشان و کسب تکلیف کردن از پیامبر دربارۀ غنایم.در این صورت نمی توان گفت:این آیه از قدیم بوده است و به طور کلّی نتیجه گرفت که قرآن قدیم می باشد.

همچنین است چهارده آیۀ دیگر که در آن،لفظ«یسألونک»آمده است.یعنی ای پیامبر!از تو می پرسند و فتوا می خواهند که در همۀ این پانزده آیه،پس از سؤال صحابه از پیامبر،جواب ایشان از جانب پروردگار بر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم وحی شده است.همچنین آیه ای که در آن می فرماید:

قَدْ سَمِعَ اللّهُ قَوْلَ الَّتِی تُجادِلُکَ فِی زَوْجِها وَ تَشْتَکِی... (1)

«خداوند سخن آن زن را شنید که دربارۀ شوهرش مجادله می کرد و از شوهر خود شکایت می نمود.»

این چند آیه از اوّل سورۀ مجادله،دربارۀ خوله،زن اوس بن صامت صحابی نازل شد؛آنگاه که از شوهر خود به پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شکایت آورد.این آیات و صدها آیۀ دیگر همانند آنها،همگی پس از وقوع حوادثی در عصر پیامبر نازل شده اند،و نزول آنها پس از وقوع آن حوادث بوده است.

ص:422


1- 1) -مجادله:1. [1]

در این صورت نمی توان گفت:قرآن قدیم است،مگر آنکه بگویند:آن حوادث در ازل واقع شده و در ازل آن صحابه از پیامبر کسب تکلیف کرده اند و خداوند پاسخ آنها را در همان ازل داده است!

چرا نمی توان قرآن را«مخلوق»نامید

«خلق»و آنچه از این ریشه ساخته شده،در زبان عرب چند معنی دارد که از جمله دو معنای مشهوری می باشد که بیان می نماییم:

1.«خلق اللّه»یعنی خداوند آفرید (1)،چنان که خداوند در سیزده آیه می فرماید:

«خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» .یعنی آسمان و زمین را آفرید.و«خلق اللّه و مخلوقه»یعنی آفریده شدۀ خداوند.

2.«خلق الکلام و کلام مخلوق».در زبان عرب هرگاه کلام به«مخلوق بودن»توصیف شود، مقصود از آن دروغ بوده و جعلی و ساختگی بودن آن کلام است.آنگاه که گویند«قصیده مخلوقه» یعنی قصیدۀ ساختگی که به دروغ به کسی نسبت داده باشند.و وقتی گویند«اختلق حدیثا»، (2)یعنی حدیثی را جعل کرد و به پیامبر نسبت داد.

از این دسته است قول باری تعالی:

وَ تَخْلُقُونَ إِفْکاً (3)

«سخن دروغ ساختید.»

إِنْ هذا إِلاَّ اخْتِلاقٌ (4)

«این سخن،جز بافندگی و دروغ چیزی نیست.»

بنابر آنچه بیان شد،نمی توان قرآن را قدیم گفت به دلیل آنکه خداوند ازلی می باشد و ازلی دیگری وجود ندارد.و اینکه آیات قرآن خود دلالت دارند بر قدیم نبودن قرآن.

ص:423


1- 1) -در تمام این تعریف ها،برای آنکه همه فهم باشد،از تعبیرهای علمی و دقّت در ترجمه دوری شد.
2- 2) -رجوع کنید به ترجمه«خلق»در:مفردات القرآن راغب؛محاضرات راغب؛المعجم الوسیط؛اقرب الموارد.که گفته اند: ان الکلام متی وصف بالخلق،فهو مکذوب و قصیدة مخلوقة یعنی انها کذب.
3- 3) -عنکبوت:17. [1]
4- 4) -ص:7.

همچنین نمی توان قرآن را«مخلوق»نامید.برای آنکه لفظ مخلوق جایی به کار می رود که حکایت از جعل و ساختگی بودن آن کند و به گوینده ای به دروغ نسبت دهند.العیاذ باللّه از چنین قولی دربارۀ قرآن.

چرا نمی توان قرآن را از پیش خود نام گذاری کرد

نام گذاری را در لسان علمی«اصطلاح»می نامند.هر مکتب فکری برای اندیشه های خود اصطلاحاتی دارد که افکار و اندیشه های آن مکتب را روشن و مشخّص می سازد.هر علمی نیز مصطلحات خاصّ خود را دارد.اگر اندیشه های آن مکتب را با اصطلاحات دیگر بیان کنیم، اندیشه و افکار آن مکتب روشن و مشخّص نمی گردد؛بلکه سبب کج فهمی می شود.مکتب اسلام نیز احکامی برای انسان مقرّر داشته و برای آن احکام نام هایی انتخاب کرده است.مانند«صلاة»، «حج»،«سجود»و«رکوع».احکام آنها را خداوند تشریح و مقرّر فرموده و نام های آنها را نیز خداوند خود قرار داده و پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آن احکام را با نام هایشان با هم تبلیغ فرموده است.

اسلام جهان بینی خاصّ خود را دارد و به تناسب آن نوع جهان بینی،برای وجودهای جهانی نام گذاری نموده است.همچنین برای انواع وجودهای عالم آخرت،به تناسب واقعیت ها و حقایق عالم آخرت، نام گذاری های خاصّ خود را دارد که هر یک از آن وجودها را اگر با نام غیر اسلامی آن بیان کنیم،سبب آشفتگی فکری و نفهمیدن آن حقیقت می گردد.همچنین است امر نام گذاری قرآن.

قرآن نامش«کلام اللّه»است،یعنی در لسان شرع«کلام اللّه»خوانده شده؛خداوند می فرماید:

وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِکِینَ اسْتَجارَکَ فَأَجِرْهُ حَتّی یَسْمَعَ کَلامَ اللّهِ (1)

«و هرگاه یکی از مشرکان از تو پناه خواست،او را پناه ده تا«کلام اللّه»(قرآن)را بشنود.»

امّا برخی قرآن را به جای کلام اللّه،مخلوق یا قدیم گفتند که همین سبب آن همه آشفتگی های فکری و اختلافات فرقه ای و تکفیرها و شکنجه ها شد.چنان که اوصیای پیامبر فرمودند این نام گذاری ها و جدال ها بر سر آن،بدعت است.این نکوهش شامل نام های دیگری نیز می شود.

مانند اینکه عالم دین اسلام را در جوامع شیعه،«روحانی»می نامند.این نام گذاری از آن مکتب فکری مسیحیت می باشد؛از آنجا که آنها قائل به رهبانیت هستند و پاپ و کشیش های آنها باید به

ص:424


1- 1) -توبه:6. [1]

کارهای دنیوی نپردازند،زن و فرزند و خانه نداشته باشند،در سیاست و زراعت و امثال آن شرکت نکنند و به دعا خواندن و نماز و روزه به جا آوردن اکتفا نمایند.بنابراین، نام گذاری سبب کج فهمی هایی در جامعه اسلامی شده است.

مثال دیگر«غنی»را«سرمایه دار»نام گذاردن است.برای غنی در اسلام،احکامی تشریع شده و به تناسب،برای او قانون گذاری گردیده است.با تبدیل این رسم،آشفتگی در بینش آن احکام می شود.

همچنین اصطلاحات اسلامی را نمی توان در غیر معنای خود به کار برد.مانند اصطلاح «رسالت»که در شرع اسلام به معنای پیامبری است.ولی متأسّفانه امروزه در جامعۀ اسلامی،در معنای«ادای وظیفه»به کار برده می شود.مثلا می گویند فلان روزنامه نگار،رسالت خود را ادا کرد.

روشن کردن زیان های این کار،نیازمند نوشتن بحثی مفصّل است.

چرا مجادله در مخلوق یا قدیم بودن قرآن بدعت است

بدعت یک اصطلاح اسلامی است و معنای آن«نوآوری در دین»است.جای بحث در این باره،بحث در ربوبیت و ابتدای این کتاب است.امّا اینکه به چه دلیل این مجادله بدعت و نوآوری در دین است،ما از قول رهبر مجادله گران در امر خلق قرآن،گواهی بر این امر می آوریم.

احمد بن ابی دؤاد گواهی می دهد؛«و شهد شاهد من أهلها.»

خطیب بغدادی در ترجمۀ احمد بن ابی دؤاد،از مهتدی پسر واثق،خلیفۀ عبّاسی نقل می کند که گفت:

پدرم هرگاه می خواست کسی را گردن بزند،ما را در آن مجلس حاضر می کرد.روزی شیخ پیری را با محاسنی که با حنا خضاب کرده بود،آوردند.پدرم گفت:به احمد بن ابی دؤاد و یارانش، اجازۀ حضور بدهید.سپس آن شیخ را حاضر کردند.شیخ گفت:السلام علیک یا امیر المؤمنین.

پدرم گفت:خداوند بر تو سلام نفرستد.شیخ گفت:مربّی شما،شما را بد تربیت کرده؛خداوند فرموده است:

وَ إِذا حُیِّیتُمْ بِتَحِیَّةٍ فَحَیُّوا بِأَحْسَنَ مِنْها أَوْ رُدُّوها (1)

«هرگاه شما را سلامی(تحیّتی)گویند،شما بهتر از آن پاسخ دهید و یا همان سلام به وی

ص:425


1- 1) -نساء:86. [1]

بازگردانید.»

به خدا سوگند،نه به سلامم پاسخ دادی و نه بهتر از آن گفتی.

ابن ابی دؤاد گفت:یا امیر المؤمنین!این مرد از متکلّمان(اهل علم کلام)است.

خلیفه گفت:تو با او سخن بگو.

ابن ابی دؤاد به او گفت:ای شیخ!دربارۀ قرآن چه می گویی؟

شیخ گفت:انصاف نکردی(یعنی من باید از تو سؤال کنم).

ابن ابی دؤاد گفت:سؤال کن.

شیخ پرسید:دربارۀ قرآن چه می گویی؟

ابن ابی دؤاد پاسخ داد:مخلوق است.

شیخ پرسید:این مطلب را پیامبر و ابو بکر و عمر و عثمان و علی و دیگر خلفای راشدین می دانستند یا نمی دانستند؟

ابن ابی دؤاد گفت:نمی دانستند.

شیخ ادامه داد:سبحان اللّه!چیزی را که پیامبر و ابو بکر و عمر و علی و دیگر خلفای راشدین نمی دانستند،تو دانسته ای؟!

ابن ابی دؤاد خجلت زده شد و گفت:از این جواب بگذر،ولی سؤال هنوز به حال خود باقی است.

شیخ گفت:باشد.و سؤال را تکرار کرد و گفت:دربارۀ قرآن چه می گویی؟

ابن ابی دؤاد در جواب گفت:قرآن مخلوق است.

شیخ دوباره پرسید:آیا این امر را پیامبر و ابو بکر و عمر و عثمان و علی و دیگر خلفای راشدین می دانستند یا نمی دانستند؟

ابن ابی دؤاد پاسخ داد:می دانستند،ولی کسی را به این اعتقاد دعوت نکردند.

شیخ با شنیدن این جواب،گفت:آنها را می رسیده که مردم را به این امر دعوت نکنند،ولی تو را نمی رسد که مرا به آن دعوت نکنی؟!

پسر خلیفه گفت:پدرم در این هنگام برخاست و به خلوت رفت؛بر پشت خوابید در حالی که می گفت:امری را که پیامبر و ابو بکر و عمر و عثمان و علی و خلفای راشدین ندانستند،تو دانستی؟! سبحان اللّه!امری را آنها دانستند و مردم را به آن دعوت نکردند،ولی تو از این دعوت

ص:426

در نمی گذری؟!

سپس دربان خود را طلبید و دستور داد غل و زنجیر از شیخ بردارد و چهارصد دینار به او عطا کند و به او اجازۀ بازگشت به وطن دهد.پس از این مجلس،احمد بن ابی دؤاد از نظر پدرم افتاد. (1)

در این مناظره،سه امر جلب نظر می کند:

1. اعتراف ابن ابی دؤاد به اینکه دعوت کردن مردم به عقیدۀ خلق قرآن،نوآوری در دین است و نوآوری در دین در اصطلاح اسلامی همان بدعت است که امام هادی علیه السّلام به آن تصریح فرمود.

2. اثر این مناظره بر دستگاه خلافت تا آنجا بود که آن مرد که در نظر خلیفه،کافر و برای گردن زدن و اعدام احضار شده بود-و در گذشته نظیر آن را شخص خلیفه خود تقرّبا إلی اللّه گردن زده بود-پس از این گفتگو،مورد عفو و اکرام قرار گرفت و قاضی القضات مقرّب خلیفه از نظر خلیفه ساقط شد.

3. پس از این،در تمام مدّت شکنجه و زندان و کشتار،این گونه مناظره از دانشمندان مکتب

ص:427


1- 1) -تاریخ بغداد 151/4-152؛ [1]تاریخ خلفا(سیوطی)،ترجمه واثق341/-342.نام شیخ ابو عبد الرّحمن عبد اللّه بن محمّد اذرمی،استاد ابو داوود و نسائی(مؤلّفان کتب سنن)بود. سمعت طاهر بن خلف یقول:سمعت محمّد بن الواثق-الّذی یقال له المهتدی باللّه-یقول:کان أبی إذا أراد أن یقتل رجلا، أحضرنا ذلک المجلس،فأتی بشیخ مخضوب مقید.فقال أبی:ائذنوا لأبی عبد اللّه و أصحابه یعنی ابن ابی دؤاد.قال فأدخل الشیخ [و الواثق]فی مصلاه،فقال:السّلام علیک یا أمیر المؤمنین.فقال له:لا سلم اللّه علیک.فقال:یا أمیر المؤمنین،بئس ما أدبک مؤدبک.قال اللّه تعالی: وَ إِذا حُیِّیتُمْ بِتَحِیَّةٍ فَحَیُّوا بِأَحْسَنَ مِنْها أَوْ رُدُّوها و اللّه ما حییتنی بها و لا بأحسن منها.فقال ابن أبی دؤاد:یا أمیر المؤمنین،الرجل متکلّم.فقال له:کلمه.فقال:یا شیخ،ما تقول فی القرآن؟قال الشّیخ:لم تنصفنی-یعنی ولی السؤال-فقال له:سل.فقال له الشیخ:ما تقول فی القرآن؟فقال:مخلوق.فقال:هذا شیء علمه النّبی،و أبو بکر،و عمر،و عثمان،و علی،و الخلفاء الرّاشدون،أم شیء لم یعلموه؟فقال:شیء لم یعلموه.فقال:سبحان اللّه!شیء لم یعلمه النبی و لا أبو بکر و لا عمر و لا عثمان و لا علی و لا الخلفاء الرّاشدون علمته أنت؟قال:فخجل.فقال:اقلنی و المسألة بحالها.قال:نعم.قال:ما تقول فی القرآن؟ فقال:مخلوق.فقال:هذا شیء علمه النبی و أبو بکر و عمر و عثمان و علی و الخلفاء الرّاشدون أم لم یعلموه؟فقال:علموه،و لم یدعوا النّاس إلیه.قال:أ فلا وسعک ما وسعهم؟ قال:ثمّ قام أبی،فدخل مجلس الخلوة و استلقی علی قفاه و وضع احدی رجلیه علی الأخری.و هو یقول:هذا شیء لم یعلمه النّبی و لا أبو بکر و لا عمر و لا عثمان و لا علی و لا الخلفا الرّاشدون،علمته أنت؟سبحان اللّه!شیء علمه النّبی و أبو بکر و عمر و عثمان و علی و الخلفا الرّاشدون و لم یدعوا النّاس الیه؛أ فلا وسعک ما وسعهم؟ ثمّ دعا عمّار الحاجب،فأمر أن یرفع عنه القیود و یعطیه أربع مائة دینار و یأذن له فی الرّجوع،و سقط من عینه ابن ابی دؤاد.

خلفا شنیده نشد.بلکه این سخن اوصیای پیامبر بود که در احادیث آنها مکرّرا ذکر شده بود؛ به خصوص در جواب امام هادی علیه السّلام به ابن ابی دؤاد.او توانسته بود جواب امام را از نظر خلیفه پنهان دارد و در اینجا گوشه ای از فرمایشات ائمّه،در این مناظره منعکس شد و چنین اثر گذاشت.

تأثیر اوصیای پیامبر،در تصحیح این بینش غلط

مکتب خلفا در این بینش،به دو گروه متخاصم تقسیم شدند.تا آن حد که به کشتار یکدیگر پرداختند.هر دو گروه در خطا بودند و مجادلۀ آنها بدعت گذاری در دین بود.اوصیای پیامبر توانستند بینش صحیح را در این باره بین مسلمانان نشر کنند و بدعت گذاری را نشان دهند.آن دسته از مسلمانان که پیرو مکتب آنها بودند،بینش صحیح را آموختند و از بدعت گذاری در دین دور شده از همۀ اختلاف ها و کشتارها در امان ماندند.

در این مورد،صدق پیشگویی پیامبر روشن می گردد؛در آنجا که فرمود:

«مثل اهل بیت من،همانند کشتی نوح است؛هر کس به آن کشتی درآید،نجات یابد و هر کس از آن عقب ماند هلاک شود.» (1)

چنانچه همۀ مسلمانان به دستور پیامبر عمل می کردند و به قرآن و اهل بیت پیامبر تمسّک می جستند،هیچ گونه نادانی در امر دین،و اختلافی میانشان پدید نمی آمد.امروزه نیز یگانه راه وحدت مسلمانان،منحصرا در به کار بستن تعلیمات اهل بیت پیامبر در امر اسلام است و بس.

ص:428


1- 1) -رجوع کنید به:معالم المدرستین 507/1-508. [1] روی من الصّحابة و أهل البیت کلّ من الإمام علی و أبی ذرّ و أبی سعید الخدری و ابن عبّاس و أنس بن مالک: أنّ رسول اللّه قال: «مثل اهل بیتی کسفینة نوح،من رکبها نجا و من تخلّف عنها غرق.» و فی ألفاظ بعضهم: «و مثل باب حطّة فی بنی إسرائیل.»

درس سی و نهم

اشارة

ص:429

ص:430

جبر و تفویض

اشارة

از بحث هایی که به صفات ربوبی تعلّق دارد،بحث جبر و تفویض است که بین فرق مسلمانان، دربارۀ آن اختلاف نظر هست.غیر مسلمانان نیز در این باره بحث هایی دارند.فلاسفه و متکلّمان و اهل حدیث هر دسته به نحوی در این مسأله استدلال هایی دارند.ما در این بحث،مانند بحث های گذشته،به ذکر چند حدیث از دو مکتب،سپس مقایسه و بررسی آن و ریشه یابی منشأ اختلاف اکتفا می نماییم.

در این مسأله،سه عقیده به شرح ذیل می باشد:

1. هر وجودی در جهان آفریده شده،باری تعالی می باشد.از آن جمله،افعال و کارهای بندگان خداست.این عقیده را مکتب خلفا ایمان به«قدر»می نامند.

یعنی ایمان داشتن به اینکه هر خیر و شرّی کار خداوند است و خداوند آن را همچنان که واقع می شود،مقدّر فرموده است.در نتیجه این عقیده،ایمان به جبر است.

2. خداوند کارها را به بعضی از اولیای خود تفویض نموده است،و به عقیدۀ دیگر کارها را به بندگان خود تفویض نموده و بندگان خدا،کارها را مستقلاّ و بی دخالت پروردگار انجام می دهند.

3. بندگان خدا نه چنان است که بر انجام کارها مجبور باشند،و نه چنان است که هیچ تقدیری از جانب خدا نباشد.بلکه حقیقت کار بندگان،میان این دو امر است.

در علم کلام و حدیث،عقیدۀ اوّل را عقیده به«جبر»می نامند،که عقیدۀ بیشتر پیروان مکتب خلفا موافق با آن است.

ص:431

عقیدۀ دوم را«تفویض»می نامند و در زمان های گذشته،عقیدۀ گروهی اندک از پیروان مکتب خلفا بوده است.

عقیدۀ سوم را اوصیای پیامبر فرموده اند؛«لا جبر و لا تفویض،بل أمر بین الأمرین».یعنی نه جبر است و نه تفویض،بلکه حقیقت کار انسان،بین این دو می باشد.اکنون شرح و بیان این سه عقیده را به حول و قوّۀ الهی پی می گیریم.

عقیده به جبر در مکتب خلفا

در ریشه یابی این عقیده،به این حقیقت پی می بریم که حکومت های مکتب خلافت، به خصوص بنی امیّه،مروّج آن بوده اند.اینک یک شاهد بر این مدّعا:

آنگاه که ذراری پیامبر را در بند اسیری به دار الامارۀ کوفه،نزد ابن زیاد بردند،ابن زیاد در خطابش به حضرت زینب گفت:

حمد خدا را که شما را کشت و دروغ شما را ظاهر ساخت.

حضرت زینب در جوابش فرمود:

حمد خدا را که ما را به محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گرامی داشت و ما را مطهّر فرمود[اشاره به آیۀ إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً (1)]،و آنچنان که تو می گویی، نیست...

ابن زیاد گفت:کار خدا را به خاندان خود چگونه دیدی؟

زینب فرمود:خداوند شهادت را بر ایشان مقرّر فرموده بود.ایشان نیز به شهادتگاه خود رفتند.

و خداوند تو را با ایشان برای محاکمه جمع خواهد کرد. (2)

در همان مجلس،ابن زیاد از حضرت سجّاد علیه السّلام پرسید:چه نام داری؟

ص:432


1- 1) -احزاب:33. [1]
2- 2) -معالم المدرستین 186/3-189. [2] قال:فلمّا دخل برأس حسین و صبیانه و أخواته و نسائه علی عبید اللّه بن زیاد لبست زینب ابنة فاطمة أرذل ثیابها،و تنکرت، و حفّت بها إماؤها،فلمّا دخلت جلست،فقال عبید اللّه بن زیاد:من هذه الجالسة؟فلم تکلمه؛فقال ذلک ثلاثا،کلّ ذلک لا تکلّمه، فقال بعض إمائها:هذه زینب ابنة فاطمة؛قال:فقال لها عبید اللّه:الحمد للّه الّذی فضحکم و قتلکم و أکذب أحدوثتکم!فقالت: الحمد للّه الّذی أکرمنا بمحمّد صلّی اللّه علیه و سلّم و طهّرنا تطهیرا،لا کما تقول أنت،إنّما یفتضح الفاسق،و یکذّب الفاجر؛قال: فکیف رأیت صنع اللّه بأهل بیتک!قالت:کتب علیهم القتل؛فبرزوا إلی مضاجعهم،و سیجمع اللّه بینک و بینهم.

آن حضرت فرمود:علیّ بن الحسین.

ابن زیاد گفت:مگر خدا علیّ بن الحسین را نکشت؟!

حضرت در جوابش فرمود:برادری داشتم که نام او نیز علی بود؛مردم او را کشتند.

ابن زیاد گفت:چنین نیست،خدا او را کشت.

حضرت سجّاد آیات زیر را تلاوت فرمود:

اَللّهُ یَتَوَفَّی الْأَنْفُسَ حِینَ مَوْتِها (1)و وَ ما کانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلاّ بِإِذْنِ اللّهِ (2)

«خداوند جان ها را به هنگام مرگ آنها می گیرد.»و«و هیچ کس جز به اذن الهی نمی میرد.» (3)

و پس از آن،ابن زیاد در مسجد کوفه خطبه ای خواند و در آن گفت:خداوند حسین بن علی و یارانش را کشت. (4)

و نیز یزید در مجلس خلافت به حضرت سجّاد علیه السّلام گفت:

پدرت حقّ مرا ندانست و در حکومت با من منازعه کرد.خدا هم به او کرد آنچه را که دیدی.

حضرت سجّاد نیز با همان آیۀ قرآن او را پاسخ گفت. (5)

ص:433


1- 1) -زمر:42. [1]
2- 2) -آل عمران:145. [2]
3- 3) -معالم المدرستین 186/3-189. [3] إنّی لقائم عند ابن زیاد حین عرض علیه علیّ بن حسین فقال له:ما اسمک؟قال:أنا علیّ بن الحسین.قال:أو لم یقتل اللّه علیّ بن حسین؟!فسکت،فقال له ابن زیاد:ما لک لا تتکلّم؟!قال:قد کان لی أخ یقال له أیضا علیّ،فقتله النّاس.قال:إنّ اللّه قد قتله.فسکت علیّ.فقال له:ما لک لا تتکلّم؟!قال: اَللّهُ یَتَوَفَّی الْأَنْفُسَ حِینَ مَوْتِها وَ ما کانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلاّ بِإِذْنِ اللّهِ قال:أنت و اللّه منهم.
4- 4) -معالم المدرستین 186/3-189. [4] قال حمید بن مسلم:لمّا دخل عبید اللّه القصر و دخل النّاس نودی الصّلاة جامعة؛فاجتمع النّاس فی المسجد الأعظم فصعد المنبر ابن زیاد فقال:الحمد للّه الّذی أظهر الحقّ و أهله،و نصر أمیر المؤمنین یزید بن معاویة و حزبه،و قتل الکذّاب الحسین بن علیّ و شیعته.
5- 5) -تاریخ طبری 461/5، [5]چ اروپا 377/2. قال و لمّا جلس یزید بن معاویة دعا أشراف أهل الشام فأجلسهم حوله،ثمّ دعا بعلیّ بن الحسین و صبیان الحسین و نسائه، فأدخلوا علیه و النّاس ینظرون،فقال یزید لعلیّ:یا علیّ،أبوک الّذی قطع رحمی،و جهل حقّی،و نازعنی سلطانی،فصنع اللّه به ما قد رأیت!قال:فقال علیّ: ما أَصابَ مِنْ مُصِیبَةٍ فِی الْأَرْضِ وَ لا فِی أَنْفُسِکُمْ إِلاّ فِی کِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها ،فقال یزید لابنه خالد:اردد علیه؛قال:فما دری خالد ما یردّ علیه!فقال له یزید:قل: وَ ما أَصابَکُمْ مِنْ مُصِیبَةٍ فَبِما کَسَبَتْ أَیْدِیکُمْ وَ یَعْفُوا عَنْ کَثِیرٍ

در این گفتگو،ابن زیاد کشتار ذرّیه پیامبر را به خدا نسبت می دهد و حضرت زینب علیها السّلام و حضرت سجّاد علیه السّلام،آن کشتار را به بندگان خدا نسبت می دهند.

محدّثان مکتب خلفا نیز در تأیید این پندار،احادیثی از پیامبر روایت کرده اند.از آن جمله روایتی است که از عبد اللّه بن عمر روایت کرده اند:

به عبد اللّه بن عمر گفتند:قاریان قرآنی هستند کوشا در طلب علم،و می پندارند که هیچ تقدیری از سوی خدا در کار نیست؛بلکه هر چه که هست،همه را مردم خود انجام می دهند.عبد اللّه در پاسخ گفت:من از آنها بیزارم.

آنگاه از پدرش،حدیثی از قول پیامبر نقل کرد که در آخر آن آمده است:«به قدر خیر و شر، ایمان داشته باشید.»یعنی هر چه که از جانب بندگان خدا انجام می شود،چه خیر و چه شر،همه را خداوند مقدّر فرموده است. (1)

مختصرتر این حدیث را ابو هریره نیز روایت کرده است. (2)

خلاصۀ نه حدیث اوّل کتاب القدر در صحیح مسلم،این است که:

آنگاه که جنین در شکم مادر است،خداوند به ملائکه دستور می دهد روزی و اخلاق و سیمای او را بنویسند،و نیز بنویسند از اهل سعادت است یا شقاوت.هیچ انسانی نیست،مگر آنکه

ص:434


1- 1) -صحیح مسلم،کتاب الایمان،ح 1؛سنن ابی داوود،کتاب السنّة،باب 16؛سنن ترمذی،کتاب الایمان،باب 4.ما حدیث را از صحیح مسلم نقل می نماییم. أبا عبد الرّحمن!إنه قد ظهر قبلنا ناس یقرءون القرآن و یتقفرون العلم.و ذکر من شأنهم و أنهم یزعمون أن لا قدر.و أن الأمر أنف.قال:فإذا لقیت اولئک فأخبرهم أنی بریء منهم،و أنهم براء منّی.و الّذی یحلف به عبد اللّه بن عمر لو أنّ لأحدهم مثل أحد ذهبا فأنفقه،ما قبل اللّه منه حتّی یؤمن بالقدر.ثمّ قال:حدّثنی أبی،عمر بن الخطّاب،قال:بینما نحن عند رسول اللّه ذات یوم،إذ طلع علینا رجل شدید بیاض الثّیاب.شدید سواد الشعر.لا یری علیه أثر السّفر.و لا یعرفه منّا أحد.حتّی جلس إلی النّبی،فأسند رکبتیه إلی رکبتیه و وضع کفیه علی فخذیه.و قال:یا محمّد،أخبرنی عن الإسلام.فقال رسول اللّه«الاسلام أن تشهد أن لا إله الاّ اللّه و أنّ محمّدا رسول اللّه.و تقیم الصّلاة.و تؤتی الزّکاة.و تصوم رمضان.و تحجّ البیت،إن استطعت إلیه سبیلا.»قال: صدقت.قال فعجبنا له.یسأله و یصدقه.قال:فأخبرنی عن الإیمان.قال:«أن تؤمن باللّه،و ملائکته،و کتبه،و رسله،و الیوم الآخر. و تؤمن بالقدر خیره و شرّه.»قال:صدقت.
2- 2) -صحیح مسلم،کتاب الایمان،ح 7. حدّثنی زهیر بن حرب.حدّثنا جریر،عن عمارة(و هو ابن القعقاع)،عن أبی زرعة،عن أبی هریرة،قال:قال رسول اللّه: «سلونی!»فهابوه أن یسألوه.فجاء رجل فجلس عند رکبتیه.فقال:یا رسول اللّه،ما الإسلام؟قال:«لا تشرک باللّه شیئا،و تقیم الصّلاة،و تؤتی الزّکاة،و تصوم رمضان.»قال:صدقت.قال:یا رسول اللّه،ما الإیمان؟قال:«أن تؤمن باللّه،و کتابه،و لقائه،و رسله، و تؤمن بالبعث،و تؤمن بالقدر کلّه.»قال:صدقت.

در شکم مادر،جای او در بهشت یا جهنّم مشخّص می گردد.همچنین آنچه خداوند در آن هنگام برای بنی آدم نوشت، تغییرناپذیر است.یعنی از همان رحم مادر،جهنّمی و یا بهشتی بودن فرزند آدم معیّن می شود و قابل تغییر و تبدیل هم نمی باشد. (1)

جبر و تفویض،در روایات اوصیای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

1. در روایات زیادی از اوصیای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم این عبارت را می بینیم:

«لا جبر و لا تفویض،بل أمر بین أمرین.» (2)

«نه جبر است و نه تفویض،بلکه امری بین این دو می باشد.»

2. مردم در عقیده به قدر،بر سه دسته اند.در شرح این گفتار امام صادق علیه السّلام چنین می فرماید:

«کسی که می پندارد خدا مردم را بر معصیت کردن اجبار فرموده است؛چنین کسی به خدا ظلم کرده و کافر شده است.

کسی که می پندارد همۀ کارها به بندگان واگذار شده است؛چنین کسی خدا را در فرمانروایی اش توهین کرده و کافر شده است.

کسی که می گوید خدای عزّ و جلّ بندگان را بر کارهایی تکلیف کرده است که توان انجام آنها را دارند و بر کارهایی که توانایی انجام آنها را ندارند،تکلیف نفرموده است؛چنین کسی اگر کارها را به نیکی انجام دهد،خداوند را حمد می کند و اگر بدی کند،از خداوند آمرزش می طلبد.چنین

ص:435


1- 1) -صحیح مسلم،کتاب القدر2036/-2039،ح 1-9. و رجوع کنید به:سنن ترمذی،کتاب القدر،باب 10،و کتاب الایمان،باب 4؛صحیح نسائی،کتاب الایمان،باب 5 و 6؛سنن ابن ماجه،مقدّمه 9 و 10؛مسند احمد 27/1 و 28 و 52 و [1] 97 و 133 و 319،و 107/2 و 181 و 212،و 129/4 و 164،و /5 185 و 317. حدّثنا أبو بکر بن أبی شیبة.حدّثنا أبو معاویة و وکیع.حدّثنا محمّد بن عبد اللّه بن نمیر الهمدانی(و اللّفظ له).حدّثنا أبی و أبو معاویة و وکیع.قالوا:حدّثنا الأعمش عن زید بن وهب،عن عبد اللّه قال:حدّثنا رسول اللّه و هو الصّادق المصدوق:«إنّ أحدکم یجمع خلقه فی بطن أمه أربعین یوما.ثمّ یکون فی ذلک علقة مثل ذلک.ثمّ یکون فی ذلک مضغة مثل ذلک.ثمّ یرسل الملک فینفخ فیه الرّوح.و یؤمر بأربع کلمات:بکتب رزقه،و أجله،و عمله،و شقیّا أو سعیدا.فو الّذی لا إله غیره!إنّ أحدکم لیعمل بعمل أهل الجنّة حتّی ما یکون بینه و بینها إلاّ ذراع.فیسبق عملیة الکتاب.فیعمل بعمل أهل النّار.فیدخلها.و إن أحدکم لیعمل بعمل أهل النّار.حتّی ما یکون بینه و بینها إلاّ ذراع.فیسبق علیه الکتاب.فیعمل بعمل أهل الجنّة.فیدخلها.»
2- 2) -رجوع کنید به:توحید صدوق،باب نفی الجبر و التفویض359/-363؛ [2]بحار الانوار،باب نفی الظّلم و الجور عنه تعالی و ابطال الجبر و التفویض 2/5-67. عن أبی عبد اللّه علیه السّلام،قال:لا جبر و لا تفویض،و لکن أمر بین أمرین.

مردی مسلمان است.» (1)

3. روزی ابو حنیفه،در حالی که به خانۀ امام صادق علیه السّلام وارد می شد،با امام موسی کاظم علیه السّلام، فرزند خردسال آن حضرت روبرو شد.ابو حنیفه آن کودک را دست کم گرفت؛پس،از راه استخفاف از او پرسید:

ای کودک!معصیت از کیست؟

امام کاظم علیه السّلام فرمود:

«ای شیخ!این امر از سه حال خارج نیست.

یا آن است که از خدا می باشد و از بنده در آن هیچ دخالتی نیست.در این صورت خدای حکیم را نمی رسد از بنده برای کاری که آن بنده انجام نداده است،بازخواست کند.

و یا آنکه بنده با خداوند در انجام آن معصیت شرکت کرده است.در این صورت خداوند شریک قوی تر در معصیت می باشد و شریک بزرگ را نمی رسد از شریک کوچک خود در معصیت مؤاخذه نماید.

و یا آن است که معصیت از بندۀ خداست و به هیچ وجه از خدا نیست.در این صورت اگر مشیت خدا بر عقاب بندۀ معصیت کار قرار گرفته باشد،او را عقاب می کند و اگر مشیت باری تعالی بر آمرزش گنهکار تعلّق بگیرد،از او درمی گذرد و او را می آمرزد.»

ابو حنیفه پس از شنیدن این پاسخ،خاموش شد؛گویی به دهانش سنگ افکندند. (2)

ص:436


1- 1) -فروع کافی 6/1؛تهذیب الاحکام 9/1؛توحید صدوق360/-361،ح 5؛ [1]بحار الانوار 9/5-10،ح 14. [2] حدّثنا علی بن عبد اللّه الوراق رحمه اللّه،قال:حدّثنا محمّد بن جعفر بن بطّة،قال:حدّثنا محمّد بن الحسن الصفار و محمّد بن علی بن محبوب و محمّد بن الحسین بن عبد العزیز،عن احمد بن محمّد بن عیسی،عن الحسین بن سعید،عن حمّاد بن عیسی الجهنی،عن حریز بن عبد اللّه،عن ابی عبد اللّه علیه السّلام،قال:إنّ النّاس فی القدر علی ثلاثة أوجه:رجل یزعم أنّ اللّه عزّ و جلّ أجبر النّاس علی المعاصی،فهذا قد ظلم اللّه فی حکمه فهو کافر.و رجل یزعم أنّ الأمر مفوّض إلیهم،فهذا قد أوهن اللّه فی سلطانه فهو کافر.و رجل یزعم أنّ اللّه کلّف العباد ما یطیقون و لم یکلّفهم ما لا یطیقون و إذا أحسن حمد اللّه و إذا أساء استغفر اللّه فهذا مسلم بالغ.
2- 2) -بحار الانوار 4/5 و 27، [3]به تفصیل از احتجاج طبرسی نقل نموده و به اختصار در صفحۀ 4 از صدوق در کتاب توحید و عیون اخبار الرّضا و امالی نقل کرده است. السنانیّ،عن الأسدیّ،عن سهل،عن عبد العظیم الحسنیّ،عن الإمام علیّ بن محمّد،عن أبیه محمّد بن علیّ،عن أبیه الرضا علیّ بن موسی علیه السّلام،قال:خرج أبو حنیفة ذات یوم من عند الصادق علیه السّلام،فاستقبله موسی بن جعفر علیهما السّلام فقال له:یا غلام، ممّن المعصیة؟فقال علیه السّلام:لا تخلو من ثلاثة:إمّا أن تکون من اللّه عزّ و جلّ و لیست منه،فلا ینبغی للکریم أن یعذّب عبده بما

4. امام رضا علیه السّلام در این باره می فرماید:

«کسی از راه جبر و اکراه،خدا را فرمانبرداری نمی کند،و کسی خداوند را از راه چیرگی بر حضرتش،معصیت نمی کند.خداوند بندگانش را در جهان هستی به خود واننهاده،و آنچه را که به بندگان خویش عطا کرده،خود مالک اصلی آن است،و قدرتش بر هر نیرویی که به بندگانش بخشیده،فزونی دارد.

اگر بندگانش به آنچه فرمان داده است عمل کنند،آنها را از عمل کردن منع نمی کند،و چنانچه عمل به معصیت او کنند و مشیت او تعلّق گیرد از آنها جلوگیری کند،جلوگیری می نماید.و چنانچه جلوگیری نکرد و بندگان معصیت کردند،خداوند ایشان را به آن معصیت وادار نکرده است.» (1)

5. امام صادق علیه السّلام می فرماید:

«مثل آن چنان است که شما کسی را می بینید که گناه می کند.شما هم او را از آن گناه نهی می کنید،ولی او نمی پذیرد.پس شما هم او را رها می کنید و او آن معصیت را انجام می دهد.حالا که او حرف شما را نپذیرفته و شما هم او را رها کرده اید،این طور نیست که شما او را به انجام آن گناه فرمان داده باشید.» (2)

6. آغاز همۀ این مناظرات و سؤال ها و پاسخ ها را می توان فرمایش اوّلین وصی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در این باره دانست.در آن زمان که حضرتش از جنگ صفّین به کوفه بازمی گشت ،یک تن از یارانش این سؤال را طرح کرد:

ص:437


1- 1) -بحار الانوار 16/5، [1]به نقل از توحید صدوق [2]و عیون اخبار الرّضا. أبی عن سعد،عن البرقیّ،عن أبیه،عن الجعفری،عن أبی الحسن الرضا علیه السّلام قال:ذکر عنده الجبر و التفویض،فقال:أ لا أعطیکم فی هذا أصلا لا تختلفون فیه و لا یخاصمکم علیه أحد إلاّ کسرتموه؟قلنا:إن رأیت ذلک؛فقال:إنّ اللّه عزّ و جلّ لم یطع بإکراه،و لم یعص بغلبة،و لم یهمل العباد فی ملکه،هو المالک لما ملّکهم،و القادر علی ما أقدرهم علیه،فإن ائتمر العباد بطاعته، لم یکن اللّه عنها صادا،و لا منها مانعا،و إن ائتمروا بمعصیة فشاء أن یحول بینهم و بین ذلک فعل،و إن لم یحل و فعلوه فلیس هو الّذی أدخلهم فیه.ثمّ قال علیه السّلام:من یضبط حدود هذا الکلام،فقد خصم من خالفه.
2- 2) -بحار الانوار 17/5،به نقل از توحید صدوق. حدّثنا علیّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدّفاق رحمه اللّه،قال:حدّثنا محمّد بن أبی عبد اللّه الکوفیّ،عن خنیس بن محمّد، عن محمّد بن یحیی الخزّار،عن المفضّل بن عمر،عن أبی عبد اللّه علیه السّلام،قال:لا جبر و لا تفویض و لکن أمر بین أمرین،قال:قلت: و ما أمر بین أمرین؟قال:مثل ذلک رجل رأیته علی معصیة فنهیته فلم ینته فترکته ففعل تلک المعصیة،فلیس حیث لم یقبل منک فترکته أنت الّذی أمرته بالمعصیة.

ای امیر المؤمنین!ما را خبر ده از جنگ ما با این گروه(معاویه و اهل شام)؛آیا به موجب قضا و قدر خداوند بود؟

آن حضرت در جوابش فرمود:آری،از هیچ بلندی بالا نرفتید و در هیچ وادی سرازیر نشدید، مگر به موجب قضا و قدر خداوند.

مرد گفت:رنجی که بردم از خدا پاداش می خواهم-بنابراین هیچ اجری برای خود نمی بینم.

آن حضرت فرمود:چرا-چنین می پنداری؟

آن مرد گفت:اگر قضا و قدر ما را بر انجام این کار واداشته باشد،چگونه بر طاعت،ثواب و بر گناه،عقاب خواهد بود؟!

امیر مؤمنان علیه السّلام فرمود:

«آیا گمان برده ای که در کار قضا و قدر،حتم و الزام وجود دارد؟چنین مپندار که عقیدۀ بت پرستان و حزب شیطان و دشمنان خدا و قدری ها و مجوس (1)این امّت می باشد.خداوند جلّ جلاله،در حالی که در کار خود صاحب اختیار هستیم،اوامر و دستورهایی را صادر فرموده،و نهی هایی را مقرّر داشته،و تکلیف را بر ما آسان گرفته،تا آنجا که اگر کسی او را فرمانی برده اطاعت کند،خداوند را به اجبار و الزام اطاعت نکرده،و اگر او را معصیت و نافرمانی کند،به چنان عصیان و گناهی،مجبور و ناگزیر نبوده است.خداوند آسمان و زمین را بیهوده نیافریده،این گمان آنهاست که کافر شده اند...»

آن مرد گفت:ای امیر المؤمنین!پس قضا و قدر که فرمودی چیست؟

فرمود:

«(قضا و قدر)آن است که خداوند فرمان به اطاعت کردن داده است و نهی از معصیت کردن (2)، و توانایی داده است بر کار نیکو کردن و ترک کردن کارهای پلید و زشت،و یاری می دهد(بندگان را)بر کارهایی که با آن به او تقرّب جویند،و به خود وامی گذارد کسی را که معصیت او را می کند،و نوید و بیم داده است و ترغیب فرموده و تخویف نموده است. (3)همۀ اینها قضای خداست در افعال

ص:438


1- 1) -شاید تشبیه قدری ها به مجوس،به دلیل آن است که مجوسیان دین خدا را تحریف کردند تا آنجا که نکاح با محارم را جایز دانستند.
2- 2) -این معنای«قضا»ست،یعنی چنین حکم فرموده است.
3- 3) -این معنای«قدر»است،یعنی چنین مقدّر فرموده است.

ما،و تقدیر اوست در اعمال ما.غیر از این را مپندار،چرا که اگر غیر از این پنداشتی،اعمال نیک تو نابود می شود.»(1)

آن مرد گفت:اندوه مرا زدودی،خدا اندوه تو را بزداید.

سپس چند بیتی در مدح آن حضرت انشا کرد. (2)

در روایت دیگر،آن حضرت به وی فرمود:خداوند شما را در رفت و بازگشتتان،بزرگ مقرّر داشته است.شما در هیچ کاری مجبور به انجام آن نبودید.

مرد گفت:چگونه در کارمان مجبور نبودیم،در حالی که قضا و قدر،ما را به آن کارها واداشته؟! آنگاه آن حضرت در جوابش،آنچه که گذشت فرمود.(3)

ص:439


1- )- همچنان که خداوند در قرآن می فرماید: مائده: 5:\i وَ مَنْ یَکْفُرْ بِالْإِیمانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ ...\E « و هر کس به ایمان کفر ورزد، عمل خود را تباه کرده است.»
2- )- بحار الانوار 5/ 125، ح 74، باب قضاء و قدر، به نقل از ارشاد شیخ مفید. روی الحسن بن أبی الحسن البصری، قال: جاء رجل إلی أمیر المؤمنین علیه السّلام بعد انصرافه من حرب صفّین فقال له: یا أمیر المؤمنین، خبرنی عمّا کان بیننا و بین هؤلاء القوم من الحرب، أ کان بقضاء من اللّه و قدر؟ فقال له أمیر المؤمنین علیه السّلام: ما علوتم تلعة و لا هبطتم وادیا إلّا و للّه فیه قضاء و قدر، فقال الرّجل: فعند اللّه احتسب عنائی یا أمیر المؤمنین. فقال له: و لمّ؟ قال: إذا کان القضاء و القدر ساقانا إلی العمل فما الثّواب لنا علی الطّاعة؟ و ما وجه العقاب علی المعصیة؟ فقال له أمیر المؤمنین علیه السّلام: أو ظننت یا رجل أنّه قضاء حتم و قدر لازم؟ لا تظنّ ذلک فإنّ القول به مقالة عبدة الأوثان و حزب الشّیطان و خصماء الرّحمن و قدریّة هذه الأمّة و مجوسها، إنّ اللّه جلّ جلاله أمر تخییرا و نهی تحذیرا، و کلّف یسیرا، و لم یطع مکرها، و لم یعص مغلوبا، و لم یخلق السّماوات و الأرض و ما بینهما باطلا، ذلک ظنّ الّذین کفروا فویل للّذین کفروا من النّار، فقال الرّجل: فما القضاء و القدر الّذی ذکرته یا أمیر المؤمنین؟ قال: الأمر بالطّاعة، و النّهی عن المعصیة، و التمکین من فعل الحسنة و ترک السیئة، و المعونة علی القربة إلیه، و الخذلان لمن عصاه، و الوعد و الوعید و التّرغیب و التّرهیب. کلّ ذلک قضاء اللّه فی أفعالنا و قدره لأعمالنا. فأمّا غیر ذلک فلا تظنّه فإنّ الظّن له محبط للأعمال. فقال الرّجل: فرّجت عنّی یا أمیر المؤمنین، فرّج اللّه عنک، و أنشأ یقول: أنت الإمام الّذی نرجو بطاعته إلی آخر البیتین.
3- این روایت را مجلسی در بحار الانوار با اندک اختلافی در 5/ 125، از احتجاج طبرسی نقل فرموده و نظیر حدیث اوّل را با 4 سند در کتاب العدل 7/ 12- 15، ح 19، از عیون اخبار الرّضا نقل فرموده است.

بیش از هفتاد روایت از اوصیای پیامبر،مانند آنچه آوردیم،از کتب حدیث مکتب اهل بیت می توان جمع آوری کرد.در برابر آنها،چند حدیثی مانند آنچه در مکتب خلفا روایت شده،به اوصیای پیامبر نسبت داده شده و از ایشان روایت شده است که ما آنها را از روایات مکتب خلفا می دانیم که به کتب حدیث مکتب اهل بیت راه یافته است.ما همانند این روایات را در بحث های گذشته بررسی نمودیم،بنابراین از بررسی مجدّد آنها صرف نظر می نماییم.فقط برای روشنگری در این باره و پاسخ به تهمت ها،به نقل یک روایت اکتفا می نماییم.

7. راوی گوید به امام رضا علیه السّلام عرض کردم:

ای پسر پیامبر!مردم به ما(شیعیان)،به سبب اخباری که از پدران شما در این باره روایت شده است،عقیده به جبر و تشبیه باری تعالی به بندگانش را نسبت می دهند.

آن حضرت فرمود:

آیا اخباری که از پیامبر دربارۀ جبر و تشبیه روایت می کنند بیشتر است،یا اخباری که در این باره از پدران من روایت می کنند؟

راوی گوید:عرض کردم:

آنچه از پیامبر در این باره روایت می کنند،بیشتر است.

آن حضرت فرمود:

بنابراین به آنها بگویند:پیامبر خدا قائل به جبر و تشبیه باری تعالی به بندگانش بوده است!

راوی گوید:عرضه داشتم:

آنها می گویند:پیامبر هیچ یک از آن روایات را نفرموده،بلکه آن روایات را[به دروغ]به پیامبر نسبت داده اند.

آن حضرت فرمود:

«دربارۀ پدران من نیز بگویند:هیچ یک از این روایت ها از ایشان نیست،بلکه به دروغ به آنها نسبت داده شده است.»سپس فرمود:

«هر کس قائل باشد باری تعالی به بندگانش شبیه می باشد و بندگان را بر افعالشان مجبور کرده

ص:440

است،چنین کسی کافر و مشرک به خدا می باشد و ما از او در دنیا و آخرت بیزاریم.همانا غلات، این اخبار را در تشبیه و جبر،جعل کرده و به ما نسبت داده اند.آنان بزرگی خدا را کوچک داشتند.

هر کس آنها را دوست دارد،ما را دشمن داشته،و هر کس آنها را دشمن دارد،ما را دوست داشته است.هر کس با ایشان دوستی کند،با ما دشمنی کرده است و هر کس با آنها دشمنی کند،با ما دوستی کرده است.هر کس به آنها بپیوندد،از ما بریده و هر کس از آنها برید،به ما پیوسته است.

هر کس به آنها جفا کند،به ما احسان نموده و هر کس به آنها احسان کند،به ما جفا نموده است.

هر کس به آنها اهانت کند،ما را گرامی داشته و هر کس آنها را گرامی دارد،به ما اهانت کرده است.

هر کس آنها را قبول نماید،ما را رد کرده است و هر کس آنها را رد کند،ما را پذیرفته است.هر کس به آنها نیکی نماید،به ما بدی کرده و هر کس به آنها بدی کند،به ما احسان نموده است.هر کس آنها را تصدیق کند،ما را تکذیب کرده و هر کس آنها را تکذیب نماید،ما را تصدیق کرده است.هر کس به آنها بخشش کند،ما را محروم ساخته و هر کس آنها را محروم سازد،به ما بخشش نموده است.

ای پسر خالد!هر کس از شیعیان ما باشد،از آنها یار و یاور نگیرد.» (1)

ص:441


1- 1) -این حدیث را مجلسی در بحار الانوار 52/7، [1]در کتاب العدل،شمارۀ 88،از عیون اخبار الرّضا و [2]توحید صدوق/ 363-364، [3]به تفصیل نقل کرده است،و مختصر آن را در کتاب التوحید،باب نفی الجسم 294/3، [4]از دو کتاب مذکور و از کتاب احتجاج طبرسی نقل کرده است. حدّثنا احمد بن هارون الفامی رضی اللّه عنه،قال:حدّثنا محمّد بن عبد اللّه بن جعفر الحمیری،عن أبیه،قال:حدّثنا إبراهیم بن هاشم،عن علی بن معبد،عن الحسین بن خالد،عن أبی الحسن علی بن موسی الرّضا علیه السّلام،قال:قلت له:یا ابن رسول اللّه،إنّ النّاس ینسبوننا إلی القول بالتشبیه و الجبر لما روی من الأخبار فی ذلک عن آبائک الأئمّة علیهم السّلام. فقال:یا ابن خالد،أخبرنی عن الأخبار الّتی رویت عن آبائی الأئمّة علیهم السّلام فی التّشبیه و الجبر أکثر أم الأخبار الّتی رویت عن النّبی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فی ذلک؟! فقلت:بل ما روی عن النّبی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فی ذلک أکثر. قال:فیقولوا:إنّ رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم کان یقول بالتّشبیه و الجبر إذا. فقلت له:إنّهم یقولون:إنّ رسول اللّه لم یقل من ذلک شیئا و إنّما روی علیه. قال:فلیقولوا فی آبائی علیهم السّلام:إنّهم لم یقولوا من ذلک شیئا و إنّما روی علیهم.ثمّ قال علیه السّلام: من قال بالتّشبیه و الجبر فهو کافر مشرک و نحن منه براء فی الدّنیا و الآخرة یا ابن خالد،إنّما وضع الأخبار عنّا فی التّشبیه و الجبر الغلاة الّذین صغروا عظمة اللّه،فمن أحبّهم فقد أبغضنا،و من أبغضهم فقد أحبّنا،و من والاهم فقد عادانا،و من عاداهم فقد والانا،و من وصلهم فقد قطعنا،و من قطعهم فقد وصلنا،و من جفاهم فقد برنا،و من برهم فقد جفانا،و من أکرمهم فقد أهاننا،و من أهانهم فقد أکرمنا،و من قبلهم فقد ردّنا،و من ردّهم فقد قبلنا،و من أحسن إلیهم فقد أساء إلینا،و من أساء إلیهم فقد أحسن إلینا،و من صدّقهم فقد کذبنا،و من کذّبهم فقد صدّقنا،و من أعطاهم فقد حرمنا،و من حرمهم فقد أعطانا،یا ابن خالد،من کان من شیعتنا فلا یتخذنّ منهم ولیّا و لا نصیرا.
بررسی و مقایسه

برای بررسی آیات و احادیثی که در امر جبر و تفویض وارد شده،به دو بحث نیازمند هستیم:

چگونه انسان از جملۀ نیکان(سعدا)یا بدان(اشقیا)می گردد.

شناسایی الفاظ و اصطلاحاتی که در این باره،در آیات و روایات استعمال شده است.

ص:442

سعادت و شقاوت آدمی

اشارة

سعادت و شقاوت آدمی را در سه عالم،به شرح زیر مورد مطالعه قرار می دهیم:

عالم نطفه و جنین

عالم دنیا

عالم آخرت.

عالم نطفه یا جنین

چنانچه طبیعت انسان ها را از لحاظ صفات جسمی و روانی،اخلاق و سلوک و رفتار،توانایی ها و ناتوانایی های فطری و بیماری های روانی و جسمی،مورد مطالعه قرار دهیم،معلوم می شود که اغلب افراد آدمی،زیرکی و یا عقب ماندگی های ذهنی،نرمش و تندخویی و دیگر صفات نفسانی، و نیز صفات جسمی مانند برخی از بیماری های پوستی و رنگ و اختلالات عصبی و غیره را از پدر و یا مادر،و یا نزدیکان این دو به ارث می برند.همۀ اینها آثاری هستند که از طریق نطفۀ پدر و مادر به فرزند منتقل می شوند.

اضافه بر اینها،خوراکی که پدر و مادر تناول می کنند،در نطفه اثر می گذارد.همچنین حالات نفسانی پدر و مادر در حین انعقاد نطفه،در نفس فرزند اثر می گذارد و پس از آنکه نطفه در رحم مادر مستقر شد،حالات نفسانی مادر و تغذیۀ وی،در جنین اثرگذار است.

اثر غذا بر نطفه قبل از رحم مادر و بر جنین در رحم مادر،چنان است که اگر غذای پدر و مادر سالم و کافی باشد،سبب می شود نطفه و جنین نیز سالم گردد و رشد کامل داشته باشد.در این

ص:443

صورت فرزند با سلامتی و رشد بدنی صحیح متولّد می شود و اگر نقصی در غذاها باشد،عکس آن را نتیجه می دهد.

و نیز همچنان که غذای پدر و مادر بر نطفه و غذای مادر بر جنین در رشد و سلامتی بدنی یا نقص بدنی فرزند اثر می گذارد،بعضی خوراک ها نیز اثر نفسانی بر نطفه و جنین می گذارند.مانند شراب و یا هر مسکر دیگری که بر فرزند اثر روانی می گذارد و خوردن گوشت خوک که کودک را بی غیرت می کند. (1)در مقابل،خوراک هایی که شرع اسلام حلال کرده است و آن را«طیّبات»نام گذارده است، (2)در سلامت روانی کودک مؤثّر است.

همچنین وضعیت روانی پدر و مادر در حال انعقاد نطفه،اثر روانی بر کودک دارد.مرد و زنی که برای فعل زنا پنهان از جامعه هم بستر می شوند،حالت نفسانی خاص آن مرد و زن در حال انعقاد نطفه-که خود را در حال خیانت به جامعه می دانند و توجّه دارند که اگر دیگران بر کار آنها آگاه شوند آنها را مجرم شناخته دشمن می دارند-به جنین منتقل می شود.کودکی که از این آمیزش متولّد می شود،به بیماری روانی مبتلا می گردد و نیک نامان جامعه را دشمن می دارد و آزار دادن آنها را دوست دارد؛آرامش روانش در پایمال کردن نام نیک آنها و ذلّت و خواری دادن به آنها می باشد و این حالت در زنازاده نسبت به نیک نامان هر چه نیک نام تر باشند،شدیدتر است.بدین سبب زنازاده ای مانند زیاد بن أبیه نمونۀ همۀ نیکی ها و برتری های انسانیت،یعنی علی بن ابی طالب علیه السّلام را دشمن می دارد و هر کس علی علیه السّلام را که در تمام خوبی های انسانیت سر و سرور بوده دشمن بدارد،هیچ انگیزه ای نمی تواند داشته باشد،جز ناپاکی نطفه اش.

نیز آرامش روانی زنازاده ای چون عبید اللّه بن زیاد،در آن است که ذرّیۀ پیامبر و شریف ترین مردمان عصر را بدان شکل فجیع،شهید کند و دستور دهد بر بدن های آن کشتگان اسب تازند و زینب کبری،شریف ترین بانوی عصر را آنچنان توهین کند.

عالم دنیا

نوزادی که از شکم مادر به دنیا می آید،خصیصه های جسمانی و نفسانی خود را از پدر و اجداد پدری و مادر و اجداد مادری اش به ارث می برد.در حقیقت همۀ خصیصه های بدنی و روانی

ص:444


1- 1) -خوک علاوه بر خوردن کثافت و مدفوع انسان،با مادّه خودش حالت بی غیرتی را دارد و نیز لواط می کند.
2- 2) -در آیۀ 157 سورۀ اعراف [1]می فرماید: وَ یُحِلُّ لَهُمُ الطَّیِّباتِ وَ یُحَرِّمُ عَلَیْهِمُ الْخَبائِثَ

نوزاد،در شکم مادر ساخته می شود،همچنان که این امر در علم ژنتیک(علم وراثت)ثابت و محقّق گشته است.بنابراین،انسان ها در این موارد خارج از محدودۀ اختیار هستند:

1. نوزادی که نقص های بدنی،مانند کوری و کری مادرزادی دارد و لنگ و لال به دنیا آمده است.همچنین آنان که بر اثر بلاهای آسمانی مانند زلزله و سیل و...همۀ هستی خود را از دست می دهند.در همین شرایط گاهی طفلی تمام خویشان خود را از دست می دهد و بی سرپرست می ماند.

2. نوزادی که با نقص های روانی مانند عقب ماندگی ها،عقده ها و بیماری های روانی به دنیا می آید.

آیا در مورد صنف اوّل که عمر خود را باید با نقص های بدنی به پایان رسانند در مقایسه با انسان هایی که از سلامتی کامل بدنی برخوردارند،ستم نشده؟!همچنین است نوزادی که همۀ کسان خود را با همۀ دارایی آنها در زلزله و مانند آن از دست داده است.

و افراد صنف دوم که به سبب عقده های روانی،انگیزه های شرارت و کینه توزی از خلق در فطرتشان وجود دارد،در مقایسه با نوزادی که با روانی سالم و سرشار از شادابی و مهرانگیزی نسبت به خلق به دنیا آمده،چگونه در محکمۀ عدل الهی به سبب کردارهای ناشایسته که در اثر آن عقده های روانی و بدون اختیار او در فطرتش به وجود آمده است،محکوم باشد؟!

همانند صنف دوم کسانی هستند که در جامعه ای فاسد به دنیا آمده به سبب پرورش در جامعۀ فاسد،با بینش ناسالم رشد می یابند؛کج اندیش گردیده،ستمگری را نیکو و پسندیده پنداشته، ستمگر و مردم آزار می شوند و متّصف به صفات رذیله می گردند.چگونه می توان چنین کسی را در مقایسه با آنکه در محیطی سالم به دنیا آمده و جز نیکی و پاکی به گرد خویش چیزی ندیده و کردار ناپسند را نیاموخته است و در اثر تربیت سالم،بینش سالم و کرداری پسندیده دارد،به جرم کردار ناشایسته محکوم کرد؟در حالی که وی به سبب پرورش در محیط فاسد و پرورش ناسالم که خود در آن نقش نداشته،گرفتار کردارهای زشت خود گردیده است.

در جواب پرسش نخست می گوییم:

این سؤال ممکن است برای انسان مسلمان در حالت عدم توجّه و غفلت از بعد سوم انسان در جهان ابدی آخرت،و در نظر داشتن تنها دو بعد گذاری وجود دنیوی وی،پیش آید.ولی با ایمان به جهان ابدی آخرت،جواب این گونه پرسش ها در چند آیه و روایت زیر است.

ص:445

عالم آخرت

آغاز عالم آخرت،سکرات موت یا حالت جان دادن می باشد.آدمی در جهان دنیا،عالم آخرت خود را می سازد؛چنان که در آیات و روایات گذشته خوانده ایم.در عالم آخرت به کسانی که در این دنیا با ایمان بوده و بر بلاها و کمبودهایی که بی اختیار خود دچار آن شده اند،صبر کرده باشند،پاداش های نیک داده می شود.در حقیقت هر انسانی در عالم دنیا،عالم آخرت خود را می سازد و عالم آخرت،عالم تجسّم اعمالی می باشد که انسان در این دنیا انجام داده است.

چنان که باری تعالی در سورۀ زلزله می فرماید:

فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ* وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ (1)

«هر کس به اندازۀ سر سوزنی کار نیک کند،نیکی می بیند و هر کس به اندازۀ سر سوزنی کار بد کند،بدی می بیند.»

در سورۀ طور و تحریم می فرماید:

إِنَّما تُجْزَوْنَ ما کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (2)

«همانا پاداش داده می شوید به آنچه عمل کرده اید.»

در سورۀ یس می فرماید:

وَ لا تُجْزَوْنَ إِلاّ ما کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ (3)

«و پاداش داده نمی شوید،مگر برای آنچه عمل کرده اید.»

همچنین می فرماید:

وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ الصّابِرِینَ* اَلَّذِینَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِیبَةٌ قالُوا إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ* أُولئِکَ عَلَیْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ أُولئِکَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ (4)

ص:446


1- 1) -زلزله:7 و 8. [1]
2- 2) -طور:16، [2]تحریم:7. [3]
3- 3) -یس:54.و [4]مانند آن است در: یونس:52،نحل:96،صافّات:39، [5]جاثیه:28. [6]
4- 4) -بقره:155-157. [7]

«و البته شما را به سختی ها،چون ترس و گرسنگی و نقصان اموال و نفوس و آفت در ذرع و کشت بیازماییم و بشارت و مژده ده صابران را.کسانی که چون مصیبتی به آنان رسد،گویند:ما از خداییم و به خدا بازمی گردیم .بر اینان درود پروردگارشان و رحمت او باد و ایشانند که هدایت یافته اند.»

در روایت از امام صادق علیه السّلام آمده است:

«رسول خدا فرمود:در روز قیامت که نامه های اعمال[مردمان]بازشود و ترازوهای سنجش کارها[یشان]نصب شوند،برای آسیب دیده ها،نه ترازویی نصب شود و نه نامۀ عملی بازشود .

آنگاه این آیه را تلاوت فرمود:

إِنَّما یُوَفَّی الصّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَیْرِ حِسابٍ (1)

«خداوند پاداش صابران را بی حساب عطا فرماید.»» (2)

از امام باقر علیه السّلام روایت شده است که فرمود:

«هر نابینایی که در دنیا در راه خدا صبر کند،در قیامت به لقاء اللّه برسد در حالی که هیچ حساب و کتابی بر او نباشد.» (3)

از آیات و روایات گذشته معلوم می شود که آدمی در چهار وقت و هنگام،پاداش عمل خود را دریافت می نماید:

هنگام جان دادن،در قبر،در روز قیامت،در بهشت و جهنّم.

همچنان که در روایات چنین بیان شده است:

از امام صادق علیه السّلام روایت شده است که فرمود:

«هر کس[در دنیا]مؤمنی را شاد و مسرور کند،خدای عزّ و جلّ از آن سرور و شادی،مخلوقی می آفریند که هنگام مرگ نزد او می آید و به وی بشارت می دهد و می گوید:ای ولی خدا!خدا تو

ص:447


1- 1) -زمر:10. [1]
2- 2) -بحار الانوار 145/82، [2]به نقل از جوامع الجوامع. عن الصّادق علیه السّلام:قال:قال رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم إذا نشرت الدواوین و نصبت الموازین،لم ینصب لأهل البلاء میزان،و لم ینشر لهم دیوان،و تلا هذه الآیة: إِنَّما یُوَفَّی الصّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَیْرِ حِسابٍ .
3- 3) -ثواب الأعمال،باب ثواب من لقی اللّه مکفوفا محتسبا61/. عن الامام الباقر علیه السّلام:من لقی اللّه مکفوفا محتسبا موالیا لآل محمّد لقی اللّه و لا حساب علیه.(مکفوفا:کفّ بصره و کفّ ذهب فهو مکفوف)

را بزرگوار و مورد رضایت خود قرار داده است.

و آن مخلوق همواره با اوست تا هنگامی که او را در قبر بگذارند که دوباره همان گفته را برایش بازگو می کند.

و هنگامی که در روز قیامت از قبر زنده می شود نیز همان گفته را به او می گوید.همچنین هنگامی که هر ترس و وحشتی او را فراگیرد،همان گفته را تکرار می کند.پس او از آن مخلوق می پرسد:تو کیستی؟خدا تو را بیامرزد!

در جواب[آن مخلوق]می گوید:من همان سرور و شادی هستم که بر دل آن مؤمن در دنیا وارد کردی.» (1)

نیز از حضرت صادق علیه السّلام روایت شده است که:

«متکبّران[در روز حشر]مانند مور کوچکی محشور می شوند و مردم آنها را پایمال می کنند تا خداوند کار حساب را به پایان رساند.» (2)

باری تعالی دربارۀ کسانی که حقّ خدا را از زر و نقره نمی دهند،می فرماید:

...وَ الَّذِینَ یَکْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا یُنْفِقُونَها فِی سَبِیلِ اللّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِیمٍ* یَوْمَ یُحْمی عَلَیْها فِی نارِ جَهَنَّمَ فَتُکْوی بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ هذا ما کَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِکُمْ فَذُوقُوا ما کُنْتُمْ تَکْنِزُونَ (3)

«و کسانی که زر و سیم می اندوزند و در راه خدا انفاق نمی کنند،آنها را به عذاب دردناک بشارت ده.روزی که[آن طلا و نقره]در آتش دوزخ گداخته شود و پیشانی و پشت و پهلوی آنها را به آن داغ کنند،[فرشتگان عذاب به آنها گویند]این همان است که برای خود ذخیره کردید، اکنون بچشید عذاب سیم و زری که اندوخته می کردید.»

ص:448


1- 1) -اصول کافی 192/2. عن أبی عبد اللّه علیه السّلام قال:من أدخل علی مؤمن سرورا خلق اللّه عزّ و جلّ من ذلک السّرور خلقا فیلقاه عند موته،فیقول له: أبشر یا ولیّ اللّه بکرامة من اللّه و رضوان،ثمّ لا یزال معه حتّی یدخله قبره[یلقاه]،فیقول له مثل ذلک،فإذا بعث یلقاه فیقول له مثل ذلک،ثمّ لا یزال معه عند کلّ هول یبشره و یقول له مثل ذلک،فیقول له:من أنت رحمک اللّه؟فیقول:أنا السّرور الّذی أدخلته علی فلان.
2- 2) -ثواب الاعمال(صدوق)502/. عن أبی عبد اللّه علیه السّلام انّ المتکبّرین یجعلون فی صورة الذرّ یتوطأهم النّاس حتّی یفرغ اللّه من الحساب.
3- 3) -توبه:34 و 35. [1]

از آیات و روایات گذشته و ده ها آیه و روایت دیگر،دو امر ثابت و معلوم می شود:

1. هر انسانی آیندۀ خود را از هنگام مرگ تا روز قیامت،خود می سازد.

2. در آخرت،اعمال انسان برای او مجسّم می شود؛چه نیک و چه بد.این بحث را به تفصیل در کتاب«عقاید الاسلام من القرآن الکریم»بیان داشته ایم.

شناسایی الفاظ و اصطلاحات

اشارة

مهم ترین الفاظ و اصطلاحاتی که در بحث جبر و تفویض استعمال شده است،عبارتند از:

القضاء

القدر

الفتنة

القضاء

امام علی علیه السّلام فرمود:

قضا در کتاب خدا به چهار معنی آمده است:

اوّل،قضا به معنی«خلق،آفرینش»،در قول باری تعالی:

فَقَضاهُنَّ سَبْعَ سَماواتٍ فِی یَوْمَیْنِ (1)

«آنها را هفت آسمان خلق کرد و در دو روز بیافرید.»

دوم،قضا به معنی«حکم کرد»،در قول باری تعالی:

وَ قُضِیَ بَیْنَهُمْ بِالْحَقِّ (2)

«میان ایشان حکم به حق فرمود.»

سوم،قضا به معنای«امر کرد»،در قول خداوند:

وَ قَضی رَبُّکَ أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاّ إِیّاهُ (3)

«امر فرمود پروردگار تو که جز او را فرمان نبرید(پرستش نکنید).»

ص:449


1- 1) -فصّلت:12. [1]
2- 2) -زمر:69 و 75. [2]
3- 3) -اسراء:23. [3]

چهارم،قضا به معنای«آگاه»،در قول خداوند:

وَ قَضَیْنا إِلی بَنِی إِسْرائِیلَ فِی الْکِتابِ لَتُفْسِدُنَّ فِی الْأَرْضِ مَرَّتَیْنِ (1)

«بنی اسرائیل را آگاه ساختیم که دو بار در زمین فساد می کنند.» (2)

شیخ صدوق تا ده معنی برای قضا نقل فرموده که بازگشت آن معانی به همین چهار معنی می باشد. (3)

ص:450


1- 1) -اسراء:4. [1]
2- 2) -بحار الانوار،باب القضاء و القدر 124/5-125،ح 73، [2]به نقل از فقه الرّضا. و در روایت دیگر به حضرت لوط می فرماید: وَ قَضَیْنا إِلَیْهِ ذلِکَ الْأَمْرَ أَنَّ دابِرَ هؤُلاءِ مَقْطُوعٌ مُصْبِحِینَ :«لوط را آگاه ساختیم که قومش صبحگاه هلاک می شوند.»(حجر:66) و القضاء علی أربعة أوجه فی الکتاب اللّه جلّ و عزّ الناطق علی لسان سفیره الصادق صلّی اللّه علیه و آله و سلّم. منها قضاء الخلق و هو قوله تعالی: فَقَضاهُنَّ سَبْعَ سَماواتٍ فِی یَوْمَیْنِ معناه خلقهن. و الثّانی قضاء الحکم و هو قوله: وَ قُضِیَ بَیْنَهُمْ بِالْحَقِّ معناه حکم. و الثّالث قضاء الحکم و هو قوله: وَ قَضی رَبُّکَ أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاّ إِیّاهُ معناه أمر ربّک. و الرّابع قضاء العلم و هو قوله: وَ قَضَیْنا إِلی بَنِی إِسْرائِیلَ فِی الْکِتابِ لَتُفْسِدُنَّ فِی الْأَرْضِ مَرَّتَیْنِ معناه علمنا من بنی إسرائیل،قد شاء اللّه من عباده المعصیة و ما أراد و شاء الطاعة و أراد منهم لأنّ المشیّة مشیّة الأمر و مشیّة العلم،و إرادته إرادة الرّضا و إرادة الأمر،أمر بالطّاعة و رضی بها،و شاء المعصیة یعنی علم من عباده المعصیة و لم یأمرهم بها،فهذا من عدل اللّه تبارک و تعالی فی عباده جلّ جلاله و عظم شأنه. أقول:کانت النّسخة سقیمة فأوردناه کما وجدناه. قوله علیه السّلام:إذا أخطأ القضاء یمکن أن یقرأ بغیر همز:و المعنی إذا جاوز أمر من الأمور الّتی شرع فی تهیئة أسباب وجوده القضاء و لم یصر مقضیّا فلا یتجاوز عن القدر،و لا محالة یدخل فی التّقدیر،و إنّما یکون البداء بعد التّقدیر.و إذا لم یخطّ من المضاعف بمعنی الکتابة أی إذا لم یکتب شیء فی لوح القدر لا یکتب فی لوح القضاء إذ هو بعد القدر.و إنّما الخلق من القضاء أی إذا لو حظت علل الخلق و الإیجاد ففی التّرتیب الصّعودی یتجاوز من القضاء إلی القدر،و التّخطی و البداء إنّما یکون بعد القدر قبل القضاء،و الأظهر أنّه کان و إذا أخطأ القدر مکان«و إذا لم یخط القدر»و یکون من الخطأ لا من الخطّ،فالمعنی أنّ کل ما یوجد من الأمور إمّا موافق للوح القضاء،أو للوح القدر علی سبیل منع الخلو،فإذا وقع البداء فی أمر و لم یقع علی ما أثبت فی القدر یکون موافقا للقضاء،و لعلّ ظاهر هذا الخبر تقدّم القضاء علی القدر،و یحتمل أن یکون القضاء فی الأولی بمعنی الأمر،و فی الثانیة بمعنی الحتم فیستقیم ما فی الرّوایة من النّفی.
3- 3) -توحید صدوق385/-386. و سمعت بعض أهل العلم یقول:إنّ القضاء علی عشرة أوجه: فأوّل وجه منها العلم و هو قول اللّه عزّ و جلّ: إِلاّ حاجَةً فِی نَفْسِ یَعْقُوبَ قَضاها (یوسف:68) [3]یعنی علمها. و الثّانی الإعلام و هو قوله عزّ و جلّ: وَ قَضَیْنا إِلی بَنِی إِسْرائِیلَ فِی الْکِتابِ (اسراء:4)و [4]قوله عزّ و جلّ: وَ قَضَیْنا إِلَیْهِ ذلِکَ الْأَمْرَ (حجر:66) [5]أی أعلمناه.
قدر

قدر نیز در زبان عربی به چند معنی آمده است:

اوّل،«تنگی روزی»چنان که خداوند فرمود: قُدِرَ عَلَیْهِ رِزْقُهُ(1):«روزی بر او تنگ گردیده.»

دوم،«نشناختن قدر و حرمت»چنان که خداوند فرمود: وَ ما قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ(2):«خدا را آنچنان که شایسته حضرتش می باشد،نشناختند و تعظیم نکردند.»

سوم،«توانایی بر کاری»چنان که خداوند فرمود: مِنْ قَبْلِ أَنْ تَقْدِرُوا عَلَیْهِمْ(3):«پیش از آنکه بر ایشان توانا شوند و دست یابند.»

چهارم،«اندازه گیری کرد،مقدّر کرد»چنان که خداوند فرمود: فَقَدَرْنا فَنِعْمَ الْقادِرُونَ(4):

«در رحم اندازه گیری کردیم و نیکو تقدیر کنندۀ حکم هستیم.»

پنجم،«اندیشیدن در انجام دادن کاری»چنان که خداوند دربارۀ ولید کافر می فرماید: إِنَّهُ فَکَّرَ وَ قَدَّرَ (5):«[ولید]دربارۀ قرآن اندیشید که چه بگوید.»

ص:451


1- ( 1)- طلاق: 7.
2- ( 2)- انعام: 91.
3- ( 3)- مائده: 34.
4- ( 4)- مرسلات: 23.
5- ( 5)- مدّثّر: 18.
فتنة

فتنه در زبان عرب به چند معنی آمده است:

یکم،«امتحان کردن»چنان که خداوند می فرماید: أَ حَسِبَ النّاسُ أَنْ یُتْرَکُوا أَنْ یَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا یُفْتَنُونَ (1):«آیا مردم گمان می برند با گفتن اینکه ایمان آوردیم،واگذار می شوند و امتحان نمی شوند؟»

دوم،«در آتش سوزانیدن»چنان که خداوند می فرماید: یَوْمَ هُمْ عَلَی النّارِ یُفْتَنُونَ (2):

«روزی که در آتش سوزانده شوند.»

سوم،«گمراه کردن»چنان که خداوند می فرماید: وَ قاتِلُوهُمْ حَتّی لا تَکُونَ فِتْنَةٌ (3):«با آنها جنگ کنید تا آنکه گمراهی نماند.»

شیخ صدوق ده معنی برای فتنه نقل فرموده است. (4)

ص:452


1- 1) -عنکبوت:2. [1]
2- 2) -ذاریات:13. [2]
3- 3) -انفال:39. [3]
4- 4) -توحید صدوق386/-387؛و [4]راغب اصفهانی در مفردات القرآن، [5]برای هر سه لفظ معانی دقیقی بیان نموده است. و الفتنة علی عشرة أوجه،فوجه منها الضّلال. و الثانی الاختبار و هو قول اللّه عزّ و جلّ: وَ فَتَنّاکَ فُتُوناً (طه:40) [6]یعنی اختبرناک اختبارا،و قوله عزّ و جلّ: أَ حَسِبَ النّاسُ أَنْ یُتْرَکُوا أَنْ یَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا یُفْتَنُونَ (عنکبوت:2) [7]أی لا یختبرون. و الثّالث الحجّة و هو قوله عزّ و جلّ: ثُمَّ لَمْ تَکُنْ فِتْنَتُهُمْ إِلاّ أَنْ قالُوا وَ اللّهِ رَبِّنا ما کُنّا مُشْرِکِینَ (انعام:23) و الرّابع الشرک و هو قوله عزّ و جلّ: وَ الْفِتْنَةُ أَشَدُّ مِنَ الْقَتْلِ (بقره:191) و الخامس الکفر و هو قوله عزّ و جلّ: أَلا فِی الْفِتْنَةِ سَقَطُوا (توبه:49) [8]یعنی فی الکفر. و السّادس الإحراق بالنّار و هو قوله عزّ و جلّ: إِنَّ الَّذِینَ فَتَنُوا الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِناتِ (بروج:10) [9]یعنی أحرقوا. و السّابع العذاب و هو قوله عزّ و جلّ: یَوْمَ هُمْ عَلَی النّارِ یُفْتَنُونَ (ذاریات:13) [10]یعنی یعذبون،و قوله عزّ و جلّ: ذُوقُوا فِتْنَتَکُمْ هذَا الَّذِی کُنْتُمْ بِهِ تَسْتَعْجِلُونَ (ذاریات:14) [11]یعنی عذابکم،و قوله عزّ و جلّ: وَ مَنْ یُرِدِ اللّهُ فِتْنَتَهُ فَلَنْ تَمْلِکَ لَهُ مِنَ اللّهِ شَیْئاً (مائده:41) [12]یعنی عذابه. و الثّامن القتل و هو قوله عزّ و جلّ: إِنْ خِفْتُمْ أَنْ یَفْتِنَکُمُ الَّذِینَ کَفَرُوا (نساء:101) [13]یعنی إن خفتم أن یقتلوکم،و قوله عزّ و جلّ: فَما آمَنَ لِمُوسی إِلاّ ذُرِّیَّةٌ مِنْ قَوْمِهِ عَلی خَوْفٍ مِنْ فِرْعَوْنَ وَ مَلاَئِهِمْ أَنْ یَفْتِنَهُمْ (یونس:83) [14]یعنی أن یقتلهم. و التّاسع الصدّ و هو قوله عزّ و جلّ: وَ إِنْ کادُوا لَیَفْتِنُونَکَ عَنِ الَّذِی أَوْحَیْنا إِلَیْکَ (اسراء:73) [15]یعنی لیصدونک. و العاشر شدّة المحنة و هو قوله عزّ و جلّ: رَبَّنا لا تَجْعَلْنا فِتْنَةً لِلَّذِینَ کَفَرُوا (ممتحنه:5)و [16]قوله عزّ و جلّ: رَبَّنا لا تَجْعَلْنا فِتْنَةً لِلْقَوْمِ الظّالِمِینَ (یونس:85) [17]أی محنة فیفتنوا بذلک و یقولوا فی أنفسهم:لم یقتلهم إلاّ دینهم الباطل و دیننا الحقّ فیکون ذلک داعیا لهم إلی النّار علی ما هم علیه من الکفر و الظّلم.

لفظی که مانند سه لفظ ذکر شده دارای چند معنی باشد و در قرآن کریم بیاید،گاهی سبب می شود که آن آیه از متشابهات قرآن گردد و در این صورت خداوند می فرماید: ما یَعْلَمُ تَأْوِیلَهُ إِلاَّ اللّهُ (1)بازگشت آیه یا معنی آیه را جز خداوند کسی نمی داند و باید تأویل و تفسیر آن را از اَلرّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ آموخت که خود تفسیر و تأویل آن را از باری تعالی دریافت کرده اند.این در صورتی است که روایاتی غیر صحیح در آن باره نقل نشده باشد.وگرنه نخست باید آن روایات را بررسی کرد،سپس از راسخون فی العلم معنای آیه را دریافت نمود.ما در مورد این بحث در گذشته چند حدیث را از مکتب خلفا نقل نمودیم که خلاصه اش چنین می شد:

«خداوند هر انسانی را در شکم مادر،سعید یا شقی قرار می دهد و جای او را در بهشت یا جهنّم معیّن می فرماید و این امر قابل تغییر نیست.»

برای بررسی این احادیث،باید به کتب حدیث دو مکتب مراجعه کرد.

ص:453


1- 1) -آل عمران:7. [1]

ص:454

درس چهلم

اشارة

ص:455

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَ یُؤْتُونَ الزَّکاةَ وَ هُمْ راکِعُونَ

مائده:55

«علیّ مع الحقّ و الحقّ مع علیّ یدور معه حیث ما دار.»

پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

ص:456

چند اصطلاح مهم

اشارة

در آغاز،برای فهم صحیح مطالب آینده،راجع به چند اصطلاح اسلامی توضیحی مختصر و ساده بیان می شود:

نبی

انسان برگزیدۀ خداوند است که از جانب خداوند به او وحی می شود.

رسول

آن نبی ای است که از جانب خداوند مأمور هدایت مردم،و تبلیغ وحی الهی به آنان می باشد.

وصیّ پیامبر

کسی است که خداوند او را از میان مردم برگزیده تا شریعت پیامبر زمان خود را در جامعه نگهداری،و مردم را به وسیلۀ آن هدایت کند.مانند حضرت یوشع بن نون و داوود و سلیمان علیهم السّلام که وصیّ پیامبر صاحب شریعت زمان خود،یعنی حضرت موسی علیه السّلام بوده اند.و مانند حضرت علی بن ابی طالب و یازده فرزند آن حضرت علیهم السّلام که اوصیا و جانشینان پیامبر خاتم،حضرت محمّد بن عبد اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می باشند.

فرق رسول و وصی آن است که رسول،شریعت را از خداوند به واسطۀ وحی می گیرد،ولی وصی همان شریعت را تبلیغ می کند.

ص:457

امام

رسول یا وصی می باشد که خداوند او را رهبر و اسوۀ مردم قرار داده است و چون او اسلام و دین الهی را در عمل پیاده می نماید،گفتار و کردار او برای مردم حجّت است.

از میان پیامبران و اوصیا و جانشینان آنان،بعضی به مقام امامت رسیده اند،مانند حضرت ابراهیم(1) و اسحاق و یعقوب(2)علیهم السّلام یا پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که علاوه بر داشتن مقام نبوّت و رسالت،امام هم بوده اند و نیز مانند دوازده امام علیهم السّلام که علاوه بر منصب وصایت خاتم الانبیاء،مقام امامت را نیز داشته اند.

خلیفة اللّه

امامی است که خداوند او را پیشوای مردم قرار داده تا در میان مردم حکومت کند.(3)

اهل بیت

آن نیز اصطلاحی اسلامی است و مقصود،چهارده معصوم،یعنی پیامبر و حضرت فاطمه و دوازده امام علیهم السّلام می باشند.چنان که اهل بیت نبی یا اهل بیت رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گفته شود،مقصود معصومین دیگر غیر از پیامبرند.(4) بدین ترتیب منظور از اهل بیت در آیۀ: إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً (5)،چهارده معصوم است.

با توجّه به توضیحی که برای این اصطلاحات بیان گردید،معلوم می شود که منصب نبوّت، رسالت،وصایت،امامت و خلافت و جانشینی خدا از جانب خداوند تعیین می شود و بدین خاطر

ص:458


1- ( 1)- بقره: 124.\i وَ إِذِ ابْتَلی إِبْراهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّی جاعِلُکَ لِلنَّاسِ إِماماً\ « و هنگامی که پروردگار، ابراهیم را به چندین مورد امتحان فرمود و مورد آزمایش و ابتلا قرار داد و او همه را به جای آورد و از آزمایش الهی بیرون آمد، حضرت حق فرمود: من تو را به عنوان امام و پیشوای مردم برمی گزینم.»
2- )- انبیاء: 72 و 73.\i وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ نافِلَةً وَ کُلًّا جَعَلْنا صالِحِینَ* وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا\E « و به او[ ابراهیم] اسحاق و یعقوب را همراه با کثرت و فزونی بخشیدیم و همگی ایشان را صالح و شایسته[ مقام نبوّت] گردانیدیم و آنان را امامان و پیشوایانی به منظور هدایت[ مردم] به سوی حاکمیت خودمان قرار دادیم و منصوب نمودیم.»
3- )- رجوع کنید به: معالم المدرستین، جلد اوّل، بحث خلیفة اللّه؛ و نیز نقش ائمّه در احیای دین، بحث های گذشته.
4- رجوع کنید به: رساله حدیث کسا، نوشته نگارنده.
5- احزاب: 33.« به درستی که خداوند اراده کرده است که شما اهل بیت را از آلودگی بری کند و دور نگه دارد و پاکی و طهارت در خور[ مقام والای شما] نصیبتان نماید.»

قابل غصب توسّط دیگری نیست.یعنی نمی توان نبوّت نبی،رسالت رسول،وصایت وصی، امامت امام و خلافت خلیفة اللّه را غصب نمود.ممکن است ایشان کشته یا زندانی شوند،امّا منصبشان را نمی توان غصب کرد.پس اینکه می گویند:غصب خلافت،اشتباه است،بلکه باید گفت:غصب حکومت؛چون همان طور که گفتیم خلافت،اصطلاحی اسلامی می باشد و معنای حکومت ندارد.

محدودۀ سیرۀ ائمّه علیهم السّلام

در زندگانی ائمّه علیهم السّلام آنچه لازم است مورد تحقیق قرار گیرد،دوران خلیفة اللّهی و وصایت ایشان است.یعنی باید سیرۀ هر یک از آن بزرگواران را از زمان انتقال مسئولیت امامت و رهبری به آنان که ایشان خلیفة اللّه و وصیّ رسول بوده اند،بررسی نمود.بنابراین زندگی آنها از ولادت تا پیش از امامت مورد بحث ما نخواهد بود.لذا سیرۀ حضرت علی علیه السّلام را از رحلت پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تا شهادت در محراب مسجد کوفه مورد بررسی قرار می دهیم،زیرا در این مدّت ایشان مسئول حفظ و تبلیغ اسلام بوده و زندگی شان اسوه و واجب الاتّباع می باشد. (1)

نقش اصلی ائمّه علیهم السّلام

همچنان که می دانیم اسلام دو منبع و مأخذ دارد:قرآن کریم و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم.قرآن را خداوند متعال خود از تغییر و تحریف حفظ فرموده است؛چنان که می فرماید:

إِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَ إِنّا لَهُ لَحافِظُونَ (2)

«ما قرآن را فرستادیم و ما آن را حفظ می کنیم.»

امّا سنّت یعنی حدیث و سیرۀ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که شرح و بیان قرآن در آن است.عقاید و احکام بعد از پیامبر تحریف شد،ولی دوازده امام که اوصیای پیامبر خاتم،یعنی مسئول حفظ و تبلیغ شریعت

ص:459


1- 1) -اگر چه در غیر این زمان نیز سجایای اخلاقی ایشان و دیگر معصومین علیهم السّلام،چه در گفتار و چه در کردار،بهترین راهنما و هادی بشر جویای نور در همۀ اعصار می باشد،که کتب تواریخ و احادیث پر از این نور افشانی می باشد:صداقت در امانت و گفتار حضرت پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که از ابتدا معروف به«محمّد امین»بوده اند و فضایل اخلاقی امیر المؤمنین علیه السّلام از اوان کودکی، زهرای مرضیه علیها السّلام،حسنین علیهما السّلام و...و درخشش انوار ایشان حتّی قبل از انتقال مقام امامت،چیزی نیست که قابل چشم پوشی و اغماض باشد.ولی همان طور که بیان شد،منظور اصلی بحث،همانا امامت و دوران مربوطه می باشد.
2- 2) -حجر:9. [1]

پیامبر در جامعه برای هدایت مردم بودند،با مجاهدت های خود آن را احیا کردند و به جامعه برگرداندند.اگر بخواهیم مثالی بزنیم،می توانیم بگوییم که اسلام همانند یک کشتی است که بر امواج خروشان دریا قرار گرفته و با زنجیری به ساحل بسته شده است.این زنجیر دوازده حلقه دارد.اگر یکی از این حلقه ها بریده شود،کشتی از ساحل جدا گشته در اثر امواج دریا غرق می شود.

درست به همین شکل،اگر هر یک از ائمّه علیهم السّلام نبودند،اسلام باقی نمی ماند.یعنی اگر مجاهدت های حضرت امیر علیه السّلام در راه حفظ و تبلیغ اسلام نبود،امام حسن و سایر ائمّه علیهم السّلام نمی توانستند اسلام را نگه دارند و اگر مجاهدت های حضرت امیر و امام حسن و امام حسین علیهم السّلام در این راه نبود،حضرت سجّاد و بقیۀ ائمّه علیهم السّلام نمی توانستند اسلام را حفظ کنند.همچنین اگر مجاهدت های سایر ائمّه علیهم السّلام که هر یک در زمان خود نشان می دادند نبود،اسلام امروزه در جامعۀ بشری وجود نداشت.

در اینجا مناسب است بخشی از زیارت جامعه را که بهترین معرّف اهل بیت و مجموعۀ مناسبی در امام شناسی است،بیاوریم تا نقش اصلی ائمّه علیهم السّلام را از زبان دعا بشنویم:

«السّلام علیکم یا أهل بیت النّبوّة...أشهد أنّکم...جاهدتم فی اللّه حقّ جهاده حتّی أعلنتم دعوته و بیّنتم فرائضه و أقمتم حدوده و نشرتم شرایع أحکامه و سننتم سنّته و صرتم فی ذلک منه إلی الرّضا...فالرّاغب عنکم ما رق و اللاّزم لکم لا حقّ....» (1)

«سلام بر شما اهل بیت نبوّت...شهادت می دهم که شما...آنچنان که شایستۀ مجاهدت در راه خدا بود،جهاد کردید تا دعوت خدا را آشکار نمودید و احکام واجب خدا را برای مردم بیان کردید و حدود دین را بپاداشتید و احکام الهی را نشر نموده سنّت ها را استوار کردید و به جامعه برگردانیدید تا آنجا که در نشر و تبلیغ اسلام به رضای خدا رسیدید...پس هر کس از شما روی گرداند،از دین خارج شد و آن کس که با شما بود و اسلام را از شما فرا گرفت،رستگار شد.»

این جملات خطاب به تمامی ائمّه علیهم السّلام است،زیرا همگی آنان از حضرت امیر تا حضرت مهدی علیهم السّلام به وظیفۀ خود در حفظ و تبلیغ اسلام عمل نمودند و خدمت خود را در این راه به خوبی به انجام رسانیدند.اگر مجاهدت های ائمّه پس از وفات پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نبود،نه اسلام مکتب اهل بیت بود و نه اسلام مکتب خلفا،نه احادیث«کافی»و«من لا یحضر الفقیه»و«استبصار»و«تهذیب» (2)بود

ص:460


1- 1) -مفاتیح الجنان( [1]حاج شیخ عباس قمّی)،باب سوم:باب زیارات.
2- 2) -کتب چهارگانۀ معتبر شیعه(کتب اربعه)؛تألیف(به ترتیب):ثقة الاسلام کلینی،شیخ صدوق(ابن بابویه)و شیخ طوسی

و نه احادیث«صحیح بخاری»و«مسلم»و احادیث مسندها و سنن ها. (1)

ائمّه علیهم السّلام دو نوع وظیفه و خدمت به عهده گرفته اند؛یکی مقطعی و موقّت برای زمان خاصّ خودشان،و دیگری ممتد و درازمدت برای حفظ اسلام تا آخر الزّمان.هر چند که ممکن است بعضی کارهایشان هم اثر مقطعی داشته باشد و هم اثر ممتد و درازمدت .

فهرست خدمات حضرت امیر علیه السّلام

اشارة

در اینجا به فهرست بعضی از خدمات حضرت امیر المؤمنین،علی علیه السّلام که در راستای مسئولیت اصلی ائمّه،یعنی حفظ اسلام بوده است،اشاره می نماییم و در فصل های آینده،در ضمن سیرۀ ایشان به توضیح آنها می پردازیم.

جمع آوری قرآن

حضرت امیر علیه السّلام بعد از دفن پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم قرآن را به صورت منظّم،به همان ترتیب که پیامبر فرموده بودند،جمع آوری نمودند.

راهنمایی خلفا خصوصا در احکام قضاوت

موارد زیادی در تاریخ نقل شده که خلفا احکامی را خلاف حق صادر می کردند و حضرت امیر علیه السّلام آنها را به اشتباهشان واقف می نمودند.

پاسخ به سؤالات علمای اهل کتاب

پس از انتشار اسلام در بیرون جزیرة العرب و ورود اسلام به روم شرقی و ایران،دانشمندانی از یهود و نصاری برای تحقیق به مدینه می آمدند و در پی شناسایی پیامبر و اوصیای او بودند،و چون دست اندرکاران حکومت،تخصّصی در معارف اسلامی نداشتند و در پاسخ سؤالات علمی آنان می ماندند،ناگزیر به علی علیه السّلام متوسّل می شدند و آن حضرت به سؤالات،پاسخ می دادند و مشکلات علمی آنان را حل می کردند.

ص:461


1- 1) -کتب صحیح و مسند-همچون مسند احمد بن حنبل و سنن ابو داوود-از کتب معتبر مذاهب عامّه است.
فعالیت های اقتصادی

بعد از وفات پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،حکومت نقشه ای برای تحریم اقتصادی علیه بنی هاشم و اهل بیت طرح ریزی،و آنها را از حقوق مالی شان محروم کرد.حضرت امیر علیه السّلام در مقابل این نقشۀ زیان آور،یک سلسله فعالیت های اقتصادی انجام داد و آن توطئه را خنثی نمود.

شکستن نظام طبقاتی

خلفای سه گانه بر خلاف دستور قرآن و سنّت پیامبر در تقسیم اموال بیت المال و مناصب اجتماعی،نظام طبقاتی ایجاد کردند و قریش را بر سایر عرب،و عرب را بر عجم برتری دادند.

امیر المؤمنین،علی علیه السّلام پس از قبول حکومت،این نظام طبقاتی را در هم شکست و با برخورد عادلانه،امتیازات نابجا را از بین برد.

تبلیغ اسلام صحیح

خلفا با منع صحابه از نقل حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و تغییر احکام الهی از جانب خود،باعث تحریف سنّت پیامبر،و در نتیجه احکام اسلام شدند.حضرت علی علیه السّلام پس از قبول حکومت با بیان عقاید و احکام صحیح در ضمن خطبه هایش برای مردم،و با آزاد گذاشتن صحابه در نقل حدیث،معارف اسلام واقعی را به جامعه بازگرداندند .

نفی حجّیت سیرۀ خلفا

مدرک احکام اسلامی،قرآن و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است.امّا با تدبیر خلیفۀ دوم در بیعت گرفتن برای خلیفۀ سوم،سیرۀ شیخین،یعنی سیرۀ ابو بکر و عمر به آن اضافه شد.به طوری که مسلمانان به احکامی که خلفا در مقابل نصّ قرآن و سنّت قطعی پیامبر،بر حسب اجتهاد خود عمل کرده بودند، پای بند شده آنها را جزء دین به حساب می آوردند.حضرت امیر علیه السّلام با نپذیرفتن حکومت به شرط عمل به سیرۀ شیخین،و سپس عمل نکردن به سیرۀ آنها در دوران حکومت خود،سیرۀ خلفا را از حجّیت انداخته نشان دادند که تنها قرآن و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مدرک احکام الهی است،نه سیرۀ خلفا.

در اینجا سیرۀ آن بزرگوار را در سه بخش بررسی می نماییم:

زندگانی حضرت امیر علیه السّلام در زمان خلفای سه گانه

زندگانی حضرت امیر علیه السّلام در زمان حکومت

کوشش ها و خدمات حضرت امیر علیه السّلام در بازگرداندن اسلام به جامعه.

ص:462

زندگانی حضرت امیر علیه السّلام در زمان خلفای سه گانه

جریان سقیفه

برای شناخت نقش حضرت علی علیه السّلام و خدمات ایشان به اسلام،لازم است ماجرای سقیفه را عمیقا مطالعه کنیم. (1)

طرح به حکومت رسیدن خلفا در زمان حیات پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ریخته شده بود.در تاریخ آمده است که عمر در زمان جاهلیت،در سفری به شام به دیر راهبی پناهنده شد.راهب بر مبنای مدارک و اطّلاعاتی که داشت،به او گفت شما به حکومت می رسی،و از او خواست که وقتی حاکم شد،آن دیر و حوالی آن را خراب نکند و به همان حالت باقی بگذارد. (2)شاعر معروف،ازری نیز در شعر زیبایی این داستان را نقل می کند و می گوید:او به سبب آنچه از راهبی شنیده بود،اسلام آورد.

مؤیّد دیگر این قضیه،واقعه ای است که در قرآن به آن اشاره شده است.در سورۀ تحریم چنین می خوانیم:

وَ إِذْ أَسَرَّ النَّبِیُّ إِلی بَعْضِ أَزْواجِهِ حَدِیثاً فَلَمّا نَبَّأَتْ بِهِ وَ أَظْهَرَهُ اللّهُ عَلَیْهِ عَرَّفَ بَعْضَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ فَلَمّا نَبَّأَها بِهِ قالَتْ مَنْ أَنْبَأَکَ هذا قالَ نَبَّأَنِیَ الْعَلِیمُ الْخَبِیرُ* إِنْ تَتُوبا إِلَی اللّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکُما وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَیْهِ فَإِنَّ اللّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْرِیلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمَلائِکَةُ بَعْدَ ذلِکَ ظَهِیرٌ (3)

ص:463


1- 1) -بحث کامل در معالم المدرستین 144/1.
2- 2) -سفینة البحار 269/2.
3- 3) -تحریم:3 و 4. [1]

«آنگاه که پیامبر رازی را با بعضی از زنان خویش در میان گذاشت،وی آن راز را به دیگری خبر داد و راز را نگه نداشت.پس خداوند پیامبر را بر این جریان آگاه ساخت.پیامبر نیز بعضی از آن را مطرح نمود و بعضی را بیان نکرد.زن از پیامبر سؤال کرد:چه کسی شما را آگاه ساخت؟ پیامبر فرمود:خداوند دانا مرا خبر داد.اگر شما هر دو به سوی خدا توبه کنید[کار شایسته ای کرده اید]که دل شما از حق برگشته است و اگر بر پیامبر چیرگی جویید،همانا خدا و جبرئیل و مؤمنان شایسته و فرشتگان،دوست و پشتیبان او هستند.»

آیه در مقام تهدید است.تظاهر یعنی پشت به پشت هم دادن برای قیام و توطئه علیه کسی.

موضوع از چه قرار بوده است که خداوند این چنین تهدید می کند؟این جریان نمی تواند یک امر عادی باشد.

موضوع چنین بود که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به حفصه،دختر عمر فرموده بودند:پدر تو با پدر عایشه (ابو بکر)برای گرفتن حکومت پس از من قیام خواهند کرد.این حرف را پیامبر به عنوان رازی بیان داشته بود.این راز را حفصه با عایشه در میان گذارد،عایشه هم آن را به پدرش،ابو بکر گفت.

پدرش هم آن را با عمر در میان گذاشت.عمر از حفصه سؤال کرد:داستان چیست؟بگو تا آماده شویم.او هم راز پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به پدرش،عمر گفت.پیامبر مقداری از جریان را(اینکه آن دو زن سرّ او را افشا کرده بودند)بیان نمود و از بعض دیگر اعراض کرد.این راز جز آمادگی پدران آنها برای گرفتن حکومت پس از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چه می توانست باشد؟

ابن عبّاس از شأن نزول سورۀ تحریم آگاه بود.ولی برای آنکه از خلیفۀ دوم شأن نزول سوره را روایت کند،با زیرکی به او گفت:من یک سال است می خواهم از شما سؤالی کنم،ولی هیبت شما مرا گرفته است.عمر گفت:چیست؟گفت:سؤال از آیۀ قرآن است.خلیفه گفت:ابن عبّاس!تو می دانی علم قرآن پیش من است و از من سؤال نمی کنی؟!در اینجا ابن عبّاس از او پرسید:سورۀ تحریم دربارۀ چه کسی نازل شده است؟عمر گفت:دربارۀ عایشه و حفصه.

این روایت را طبری و سیوطی نقل کرده اند. (1)

ابو بکر و عمر برای رسیدن به حکومت نقشه کشیدند؛نقشه ای برای زمان حیات پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و نقشه ای برای بعد از ایشان.و آنچه فعلا مربوط به بحث ماست،نقشۀ آنان برای بعد از حیات پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می باشد که خود زیربنای سقیفه شده است.و آن نقشه چنان بود که ابو بکر،عمر،

ص:464


1- 1) -تفسیر طبری و درّ المنثور(سیوطی)،در تفسیر سورۀ تحریم.

ابو عبیدۀ جراح،سالم(مولای ابو حذیفه)و عثمان جمع شدند و برای رسیدن به حکومت بعد از پیامبر هم سوگند شدند و این قرار را در نامه ای نوشتند و آن را نزد ابو عبیدۀ جراح گذاشتند.لذا عمر می گفت:ابو عبیده امین این امّت است.بر اساس این قرار بود که خلیفۀ دوم بارها می گفت:اگر ابو عبیده یا سالم(مولای ابو حذیفه)زنده بودند،خلافت را به ایشان واگذار می کردم.این دو نفر در زمان عمر مردند و از آن پنج تن تنها عثمان بعد از عمر باقی ماند.

در هنگام تعیین خلیفۀ دوم هم این جریان خودش را نشان می دهد.ابو بکر هنگام مرگش، عثمان را طلبید و گفت:بنویس بسم اللّه الرّحمن الرّحیم.این،آن چیزی است که ابو بکر بن ابی قحافه به مسلمانان وصیت می کند.امّا بعد،...در اینجا ابو بکر غش کرد.عثمان نوشت:امّا بعد،من بر شما عمر بن خطّاب را خلیفه قرار دادم و از خیرخواهی شما کوتاهی نکردم.هنگامی که ابو بکر به هوش آمد،گفت:بخوان!عثمان نوشته را خواند.ابو بکر گفت:اللّه اکبر!ترسیدی مسلمانان بعد از من گرفتار اختلاف شوند.بله،من همین را می خواستم بگویم. (1)

عثمان از کجا خبر داشت که ابو بکر چه کسی را می خواهد بعد از خود برای خلافت تعیین کند؟!از اینجا معلوم می شود قراری در کار آنها بوده است که به ترتیب ابو بکر،عمر،سالم،ابو عبیده و عثمان خلیفه شوند.و چون سالم و ابو عبیده در زمان عمر از دنیا رفتند،عمر شورای خلافت را طوری ترتیب داد که عثمان برای خلیفه شدن رأی بیاورد.

جریان شورای تعیین خلافت را از دیدگاه علی علیه السّلام چنین می خوانیم:

عمر هنگام مرگ،شش نفر را برای شورا تعیین کرد.آنها عبارت بودند از:علی علیه السّلام،طلحه، زبیر،عبد الرّحمن بن عوف،عثمان و سعد بن ابی وقّاص.حضرت امیر علیه السّلام به عمویش،عبّاس شکایت برد و فرمود:مرا با این اشخاص قرین کرده است و به خدا قسم کار خلافت از ما بنی هاشم بیرون رفت.عبّاس گفت:ای برادرزاده!به چه دلیل چنین حرفی می زنی؟حضرت فرمود:سعد بن ابی وقّاص با عبد الرّحمن بن عوف مخالفت نمی کند.چون پسر عموی یکدیگرند و هر دو از یک فامیل هستند و یک رأی دارند و عبد الرّحمن نیز داماد عثمان است (2).اینها با هم متّفق هستند و می شوند سه رأی،حال اگر طلحه و زبیر هم به من رأی دهند باز فایده ای ندارد،چون عمر گفته

ص:465


1- 1) -تاریخ طبری 2138/1.
2- 2) -عبد الرّحمن شوهر امّ کلثوم،دختر عقبة بن ابی معیط بود و امّ کلثوم خواهر[مادری]عثمان بود.

است:اگر مساوی شدند رأی گروهی که عبد الرّحمن در آن باشد،ترجیح دارد. (1)

به اضافه اینکه طلحه هم تمیمی بود و به عثمان بیشتر تمایل داشت.در هر حال پیش بینی حضرت امیر علیه السّلام صحیح بود و همان طور که عمر می خواست،از این شورا عثمان بیرون آمد،چون عبد الرّحمن طرفدار او بود.از جریان زیر نیز روشن می گردد که در زمان حیات عمر،خلیفۀ سوم تعیین شده بود.

ابن سعد از سعید بن عاص اموی نقل می کند که وی از خلیفۀ دوم زمینی کنار خانۀ خود خواست تا خانه اش را وسعت دهد،چون عمر در مورد بعضی ها از این بخشش ها می کرد.خلیفه به او گفت:

بعد از نماز صبح بیا تا کارت را انجام دهم.سعید به دستور خلیفه پس از نماز صبح نزد او رفت و با او به زمین مطلوب رفتند.خلیفه با پای خود روی زمین خطی کشید و گفت:این هم مال تو.سعید بن عاص می گوید:گفتم:یا امیر المؤمنین!من عیال دارم،قدری بیشتر بده.عمر گفت:این زمین تو را بس است،ولی سرّی به تو می گویم،پیش خود نگه دار.بعد از من کسی روی کار می آید که با تو صلۀ رحم می کند و حاجتت را برآورده می سازد.سعید می گوید:در طول خلافت عمر بن خطّاب صبر کردم تا عثمان به حکومت رسید و او همچنان که عمر گفته بود،با من صلۀ رحم کرد و خواسته ام را برآورد. (2)

از این روایت روشن می شود خلیفۀ دوم با نقشه ای که برای زمان بعد از خود کشیده بود می دانست خویش سعید اموی،یعنی عثمان اموی به خلافت می رسد.

خلیفۀ دوم در نظر داشت بعد از عثمان،عبد الرّحمن بن عوف و سپس معاویه به حکومت برسند.دلیل بر صحّت این مطلب آن است که در سالی که به عام الرّعاف معروف گردید،عثمان پس از آنکه به بیماری خون دماغ مبتلا گردید و مشرف به مرگ شد،پنهانی طیّ نامه ای عبد الرّحمن بن عوف را برای خلافت پس از خودش تعیین کرد.عبد الرّحمن خیلی ناراحت شد و گفت:من او را در میان مردم و آشکارا خلیفه کردم و حال او پنهانی خلافت مرا می نویسد؟!لذا بین ایشان عداوت شدید ایجاد شد و نفرین حضرت امیر علیه السّلام دربارۀ آنها مستجاب شد که فرموده بود:

خداوند بین شما اختلاف بیندازد.عثمان از آن بیماری شفا یافت و عبد الرّحمن در زمان خلافت عثمان وفات کرد.از این رویداد معلوم می شود که عثمان می دانست بعد از ابو بکر،عمر باید خلیفه

ص:466


1- 1) -انساب الاشراف 19/5.
2- 2) -طبقات ابن سعد 20/5-22.

شود،و عمر نیز می دانست بعد از او عثمان باید به خلافت برسد.کوشش عبد الرّحمن در تعیین عثمان،همانند تلاش عثمان در نوشتن نام عمر در وصیت ابو بکر بوده است.

عمر برای خلافت،معاویه را نیز در ذهن داشت.تمایل عمر به معاویه را از جریان زیر می فهمیم:عمر والیانش را می طلبید و کار آنها را بررسی می کرد.یکی از والی ها را که دستگاه شاهانه برپا کرده بود احضار و یک پیراهن پشمی بر تنش کرد و یک چوب به دستش داد و گفت:

برو بیرون مدینه گوسفند چرانی کن.چند روزی والی مذکور به آن کار ادامه داد.پس نزد خلیفه آمد و توبه کرد و عمر او را سر کارش برگرداند.ولی دربارۀ معاویه چنین نبود،در سفری که عمر به شام رفته بود معاویه با جلال و جبروت و ابّهت پادشاهان به استقبال او آمد.عمر به اطرافیان گفت:

این مرد کسرای عرب است. (1)با این حال او را عزل نکرد.

اصولا عمر می خواست خلافت در قریش باشد،امّا به بنی هاشم نرسد.به عنوان نمونه این مورد ذکر می گردد:

عمر دنبال ابن عبّاس فرستاد و به او گفت:والی حمص (2)مرد.آدم خوبی بود.اهل خیر هم کم هستند.امیدوارم تو هم از اهل خیر باشی.ولی چیزی از تو در دل دارم که مرا خسته کرده است.نظر تو دربارۀ اینکه از طرف من والی آنجا بشوی،چیست؟ابن عبّاس گفت:والی نمی شوم تا آنچه در دلت هست،به من بگویی.عمر گفت:چرا می خواهی بدانی؟ابن عبّاس گفت:می خواهم بدانم تا اگر واقعا عیبی در من هست،آن را اصلاح کنم و اگر از آن بری بودم،از خود دفاع کنم.چرا که تا به حال ندیده ام شما چیزی را بخواهی مگر اینکه آن کار را به انجام رسانی.عمر گفت:ابن عبّاس!من می ترسم آنچه در آینده منتظر همگان است(مرگ)،به من برسد و تو در آنجا والی باشی و به مردم بگویی:به طرف ما بنی هاشم بیایید.نه،به سوی شما،بنی هاشم نباید بیایند.من دیدم رسول خدا مردم را به کار می گرفت و شما را کنار می گذاشت.بدین ترتیب ابن عبّاس نظر تو چیست؟ابن عبّاس گفت:نظرم این است که از طرف تو والی نشوم.گفت:چرا؟گفت:اگر والی بشوم و در دلت این گمان باشد،همواره چون خاری در چشم تو هستم.عمر هم او را منصوب نکرد. (3)

ص:467


1- 1) -استیعاب 253/1؛اصابه 413/3؛ابن کثیر 120/8.
2- 2) -حمص مانند شام،کوفه،بصره و اسکندریه دارای پادگان نظامی بود.به این جهت والی این شهرها که امیر لشکر هم بوده است،می توانسته ارتش آن ناحیه را برای رسیدن به حکومت بعد از خلیفه بسیج کند؛چنان که معاویه پس از عثمان، در برابر حکومت حضرت امیر علیه السّلام انجام داد.
3- 3) -مروج الذّهب 321/2-322.

معلوم می شود اینها نه تنها در زمان خودشان،بلکه بعد از خودشان هم نمی خواستند بنی هاشم به حکومت برسند.

امّا اینکه عمر بین مسلمانان پخش کرده بود که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم کسی از بنی هاشم را والی و امیر لشکر نمی کرد،نسبتی غیر صحیح و ناروا به پیامبر است.چون در بسیاری موارد،پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حضرت امیر علیه السّلام را امیر لشکر و حاکم قرار می دادند که در کتب سیره و تاریخ مکتب خلفا نیز آمده است.مثلا حضرت علی علیه السّلام را به غزوه طیّ فرستادند که آن حضرت جنگید و پیروز شد و اسیرانی گرفت و به مدینه آورد.یا ایشان را در سال دهم والی یمن قرار دادند که هم والی بود هم امیر لشکر و هم قاضی.حضرت،خمس و مالیات یمن را می گرفت و برای پیامبر به مدینه می فرستاد.

همچنین در غزوۀ تبوک حضرت امیر علیه السّلام را به جای خود والی مدینه قرار داد. (1)این گونه موارد در سیرۀ پیامبر دیده می شود.همچنین پیامبر،حمزه و جعفر را امیر لشکر قرار می داد.حضرت جعفر در غزوۀ موته در حالی که امیر لشکر بود،شهید شد.اینها از مسلّمات تاریخ است،پس این حرف که پیامبر کسی از بنی هاشم را امیر قرار نمی داد،صحّت ندارد.

پس از این مقدمه بازگردیم به بحث سقیفه؛پس از فوت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،وقتی که حضرت امیر علیه السّلام مشغول غسل و تجهیز پیامبر بود،آن پنج نفر اهل صحیفه،یعنی ابو بکر،عمر،عثمان، ابو عبیده و سالم،جمع شدند و در این فکر بودند که چگونه نقشۀ خود را برای رسیدن به حکومت پیاده کنند.در این حال به ایشان خبر رسید که انصار در سقیفۀ بنی ساعده جمع شده اند.اینها هم به سقیفه رفتند.در آنجا همۀ شعارها قبیله ای بود.کودتای قبیله ای برپا شده بود.یکی می گفت:امیر باید از انصار باشد؛از اوس یا خزرج.دیگری می گفت:باید از قریش یا بنی هاشم،یعنی از مهاجرین باشد.همۀ حاضران شعار قبیله ای می دادند؛همان شعارهای جاهلیت.و این است معنی آیۀ:

وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلی أَعْقابِکُمْ (2)

«محمّد نیست مگر پیامبری که پیش از او پیامبرانی درگذشته اند،آیا چنان که وی وفات کند یا کشته شود،به گذشتۀ خویش(به عصر جاهلیت)بازمی گردید ؟»

ص:468


1- 1) -مسند احمد 177/1.
2- 2) -آل عمران:144. [1]

در شعار قبیله ای توجّهی به حرف خدا و پیغمبر نیست.انصار که گرد سعد بن عباده جمع شده بودند،نمی گفتند:خدا و پیامبر دربارۀ سعد بن عباده چه فرموده اند،بلکه می گفتند:امیر باید از قبیلۀ ما باشد.مهاجرین هم می گفتند:حاکم و والی باید از قریش و از قبیلۀ ما باشد.به قول ابن ابی الحدید قریشی ها شعار دادند:حکومت را در قبایل قریش بگردانید همه را فرا می گیرد و به همه می رسد، ولی اگر به خاندان بنی هاشم برسد از آن خانواده بیرون نمی آید. (1)چون آنها صاحبان اصلی حکومتند،اگر حاکم شوند مردم دیگر به حکومت غیر آنان سر نمی سپرند و دیگران را برای حکومت لایق نمی بینند.

و درست هم می گفتند.عمر بعدها به ابن عبّاس گفت:قریش نخواست هم پیامبری،و هم حکومت پس از پیامبر در بنی هاشم باشد.ابن عبّاس هم جوابش را داد.در این حال قریش به کمک ابو بکر و عمر آمدند و اوسی ها که قبل از هجرت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مدینه با خزرج در جنگ بودند، به خاطر آنکه لااقل خلافت به خزرج نرسد،پیش افتادند و با ابو بکر بیعت کردند.همچنین پایه گذاران سقیفه نزد قبیلۀ اسلم که در آن وقت برای تهیۀ آذوقه از خارج مدینه به شهر آمده بودند و کوچه های مدینه در اشغال ایشان بود،رفتند و به آنها گفتند:شما بیایید کمک کنید تا از مردم برای خلافت ابو بکر بیعت بگیریم،ما هم در عوض به شما خواروبار مجانی می دهیم.اینها هم عباهای عربی خود را به کمر بستند و دامن ها را بالا زدند و به دنبال ابو بکر راه افتادند.به هر کس می رسیدند، دستش را می گرفتند و به دست ابو بکر می مالیدند و بیعت می گرفتند.کار بیعت ابو بکر در آن روز این گونه تمام شد.فردا در مسجد جمع شدند و دوباره با ابو بکر بیعت کردند.

برای همین بود که عمر گفت:«ما هو الاّ أن رأیت اسلم فأیقنت بالنّصر.» (2)

امّا اینکه نوشته اند حضرت امیر علیه السّلام و سلمان و ابو ذر و بعضی اصحاب در مسجد پیامبر به حکومت ابو بکر اعتراض کردند و آن را نامشروع خواندند،ظاهرا صحّت ندارد.زیرا کودتای سقیفه علیه قانون بود.مثل اینکه پس از کودتای عبد الکریم قاسم در عراق کسی بگوید:حرکت شما بر خلاف قانون اساسی است.او خواهد گفت:ما کودتا کردیم تا قانون اساسی و حکومت پادشاهی را از بین ببریم و دولت انقلابی برپا کنیم.در این گونه موارد که علیه قانونی قیام می شود،

ص:469


1- 1) -شرح نهج البلاغه(ابن ابی الحدید)18/2.
2- 2) -طبری 458/2.« [1]یقینی به پیروزی خود نداشتم،مگر آن زمان که(قبیلۀ)اسلم را دیدم(که چگونه به نفع ما وارد گود شدند).»

نمی توان گفت کاری خلاف قانون شده است.و آنگاه که حضرت امیر علیه السّلام را به مسجد آوردند، آن حضرت بیعت نکرد و به خانه بازگشت و پس از آن نیز تا حضرت زهرا علیها السّلام زنده بود،حضرت امیر و بنی هاشم و بعضی صحابه بیعت نکردند (1)،چون حضرت زهرا که یگانه فرزند بازماندۀ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود،نزد مسلمانان محترم و عزیز بود.

لذا حمله و آتش بردن به خانۀ حضرت زهرا و او را تحت فشار قرار دادن به طوری که فرزندی را که در رحم داشت سقط نمود،جز شکست برای دستگاه خلافت چیزی دیگر نداشت و آنان نتوانستند به مقصود خود که همانا بیعت گرفتن از حضرت امیر علیه السّلام بود،برسند و مورد نفرت مردم قرار گرفتند.به طوری که انصار از بیعت با ابو بکر پشیمان شدند و لذا ابو بکر و عمر مجبور شدند از حضرت زهرا علیها السّلام عیادت و عذرخواهی کنند.

برای این منظور از حضرت امیر اجازه خواستند که برای احوال پرسی فاطمه علیها السّلام به خانه اش بیایند.حضرت امیر علیه السّلام ابتدا راضی نشد،ولی بعد با اصرار آنها نزد حضرت زهرا آمد و اجازۀ آمدن آن دو را خواست.حضرت زهرا قبول نکرد.حضرت امیر اصرار کرد و به ایشان گفت:من آوردن آن دو را ضمانت کرده ام.حضرت زهرا علیها السّلام پاسخ داد:اگر شما ضمانت کرده اید پس خانه خانۀ شما،و همسر همسر شماست.یعنی شما اختیار خانه و بانوی خانه را دارید؛هر چه می خواهید،انجام دهید.حضرت امیر علیه السّلام به آن دو اجازه داد به خانه اش وارد شوند.در این حال دختر پیامبر پشت به آنها و روی به دیوار کرده فرمود:یا علی!از اینها بپرس آیا از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شنیدند که فرمود:«فاطمه پارۀ تن من است،هر کس او را اذیت کند،مرا آزار داده و هر کس مرا آزار دهد،خدا را اذیت کرده است؟!» (2)

گفتند:آری.آنگاه حضرت علیها السّلام فرمود:خدا را شاهد می گیرم که شما مرا اذیت کردید و به خدا قسم دیگر با شما حرف نمی زنم تا خدا را ملاقات کرده شکایت شما را به او بکنم. (3)

آنها نیز بلند شدند و رفتند.بدین وسیله می خواستند بین مردم شایع کنند که آن حضرت را راضی کرده اند.حضرت زهرا علیها السّلام بین مسلمانان محبوبیت داشت و وقتی حرف می زد،قلب ها را

ص:470


1- 1) -عبد اللّه بن سبا 125/1-136.
2- 2) -شرح نهج البلاغه(ابن ابی الحدید)273/16.« [1]فاطمة بضعة منّی،من آذاها فقد آذانی و من آذانی فقد آذی اللّه عزّ و جلّ.»
3- 3) -الامامة و السیاسة 14/1؛أعلام النساء 1214/3.

تکان می داد.همچنین لازم بود آن حضرت مظلومیت خاندان اهل بیت را نشان دهد و روشن کند که مأمور به صبر نبوده است.ولی حضرت امیر علیه السّلام مأمور به صبر بود (1)و هیچ واکنش و حرکتی برای گرفتن خلافت از خود نشان نداد.ولی حضرت زهرا نسبت به آنچه که مصلحت می دانست، اقدام کرد.

مثلا هنگامی که فدک را از او گرفتند،به مسجد پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رفت و پشت پرده با ابو بکر به محاجّه پرداخت و آن خطبۀ معروف را انشا کرد.یا با حسن و حسین و حضرت امیر علیهم السّلام به خانۀ انصار می رفت و از آنها طلب کمک می کرد و آنها با شرمندگی می گفتند:ما چون با ابو بکر بیعت کرده ایم،نمی توانیم بیعت خود را بشکنیم.زیرا عرب اگر حرفی می زد پای حرفش می ایستاد، حتّی اگر کشته می شد،چه گفته اش حق بود و چه باطل.مثلا اگر کسی را پسر خود می نامید(تبنّی) پسرش می شد.این قاعده در عرب بود.در این مورد هم،چون با ابو بکر بیعت کرده بودند،با اینکه پشیمان بودند،به حساب خودشان دیگر جای برگشت نداشتند.

خلاصه آنکه حضرت زهرا از حضرت امیر دفاع می کرد و این تلاش و کوشش حضرت زهرا علیها السّلام همانند مجاهدات ائمّه در امر سالم رسیدن اسلام به زمان های پس از ایشان مؤثّر بوده است.در این زمان حضرت امیر علیه السّلام مأمور بود از خود هیچ دفاعی نکند.لذا وقتی او را به زور از منزل به مسجد کشاندند،آن حضرت عکس العملی از خود نشان نداد.آیا نمی توانست شمشیر بکشد و عدّه ای از آنها را بکشد،همچنان که بیست و پنج سال بعد طیّ جنگ های جمل و صفّین و نهروان با هزاران نفر جنگید؟این صبر در آن روز،بزرگ تر و مهم تر از جنگ با عمرو بن عبد ود و مانند او بود.

به هر حال مقابلۀ حضرت زهرا علیها السّلام با دستگاه خلافت،بنیان خلافت را متزلزل ساخت، به طوری که ابو بکر در مرض وفاتش می گفت:ای کاش در خانۀ فاطمه را باز نمی کردم و مردان را به آن وارد نمی ساختم،حتّی اگر آن در برای جنگ با من بسته شده بود. (2)

دستگاه خلافت با حمله به خانۀ حضرت زهرا علیها السّلام و بردن حضرت علی علیه السّلام به مسجد، نتوانست از آن حضرت و اطرافیان وی بیعت بگیرد و با شکست مواجه شد.

با شهادت حضرت زهرا علیها السّلام،امیر المؤمنین علیه السّلام پشتوانۀ خود را از دست داد و مجبور شد برای

ص:471


1- 1) -مأموریتی که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در زمان حیات خود،برای حفظ دین به آن حضرت ابلاغ فرمود.
2- 2) -طبری 619/2.

حفظ اسلام و دفع غائلۀ مرتدّین با ابو بکر بیعت کند.زیرا در خارج مدینه چند نفر ادّعای پیامبری کرده بودند.مانند مسیلمه که از زمان پیامبر ادّعای پیامبری داشت و بعد از ایشان عشیره و فامیلش دورش جمع شدند.او سجع هایی ساخته بود و می گفت:از قبیلۀ ما پیامبری و از قریش پیامبری،و چهل هزار مرد جنگی آماده کرده بود که به مدینه حمله برده آنجا را با خاک یکسان کند.و اگر به مدینه می رسید،اوّل کسی را که می کشت،علی و حسنین علیهم السّلام بودند و همچنین قبر و آثار پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به طور کامل نابود می کرد.

دیگری زنی بود از بنی تمیم به نام سجاح که او هم ادّعای پیامبری داشت و عدّه ای را دور خود جمع کرده بود.عدّه ای دیگر نیز مرتد شده ادّعای پادشاهی می کردند مثل نعمان بن منذر ساوی تمیمی که در بحرین تاجگذاری کرده بود یا لقیط بن مالک از بنی ناجیه در عمّان که او را ذو التاج می گفتند.در این حال عثمان خدمت حضرت امیر رسید و گفت:ای پسر عمو!وضع را می بینی؛اگر بیعت نکنی،اسلام با خطر روبروست.و حضرت امیر علیه السّلام برای حفظ اسلام بیعت کرد.خود ایشان می فرماید:

پس دست کشیدم تا اینکه دیدم جمعی از مردم از اسلام برگشتند و به نابودی دین پیامبر دعوت می کردند.در آن هنگام ترسیدم چنانچه اسلام و مسلمانان را یاری نکنم،لطمه و شکستی در اسلام واقع شود که مصیبت آن برای من،نسبت به از دست دادن حکومت چند روزه بر شما بزرگ تر است. (1)

بعد از بیعت آن حضرت بود که ابو بکر توانست از مدینه به اطراف لشکر اعزام کند،چون تا آن روز دستگاه حکومت نتوانسته بود حتّی یک لشکر از مدینه اعزام کند.در هر حال برای حفظ مرکز اسلام،بیعت حضرت امیر لازم بود و اگر ایشان بیعت نمی کرد،اسلام نمی ماند.پس این عمل آن حضرت در حفظ اسلام و رسیدن آن به ما مؤثّر بوده است.

ص:472


1- 1) -نهج البلاغه،نامۀ 62.« [1]فامسکت یدی حتّی رأیت راجعة النّاس قد رجعت عن الإسلام یدعون إلی محق دین محمّد فخشیت ان لم أنصر الاسلام و أهله ان اری فیه ثلما أو هدما تکون المصیبة به علیّ أعظم من فوت ولایتکم الّتی انّما هی متاع ایّام قلائل....»
اقدامات خلفا و برخورد حضرت امیر علیه السّلام
اشارة

در اینجا لازم است مختصرا به کارهایی که در زمان خلفا،نسبت به تغییر و تحریف عقاید و احکام اسلامی انجام گرفت،اشاره ای داشته باشیم و برخورد حضرت امیر علیه السّلام را در مقابل آنها بیان کنیم تا گمان نشود حضرت در مدّت بیست و پنج سالی که خانه نشین بوده،به کارهای فردی اشتغال داشته و نتوانسته است به اسلام و مسلمانان خدمت کند.نه،چنین نیست،بلکه در همان مدّت نیز آن حضرت به وظیفۀ وصایت خود،یعنی حفظ اسلام و نشر آن عمل نموده است.

برخورد با مخالفان داخل مدینه

همان طور که گذشت تا زمانی که حضرت زهرا علیها السّلام در حیات بود،حضرت امیر علیه السّلام و بنی هاشم و عدّه ای از مسلمانان با ابو بکر بیعت نکرده در خانۀ حضرت زهرا جمع می شدند.در اینجا حکومت برای متفرّق کردن مردم،یک نقشۀ اقتصادی علیه خاندان بنی هاشم عموما،و اهل بیت خصوصا طرح ریزی کرد:

اوّل اینکه فدک را که پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در زمان حیاتش به حضرت زهرا علیها السّلام بخشیده بود، به زور از آن حضرت گرفتند.در حالی که املاکی که پیامبر از سهم خودش به امّ المؤمنین عایشه و امّ المؤمنین حفصه و ابو بکر و عمر و بعضی از صحابه داده بود،نگرفتند و از آنها حتّی شاهد هم نخواستند.امّا از حضرت زهرا علیها السّلام،با اینکه فدک ملک ایشان بود و سه سال توسّط کارگزاران ایشان اداره می شد،شاهد خواستند و دلایل آن حضرت را که در ضمن خطبه ای غرّا در مسجد النّبی بیان کرده بودند،نادیده گرفتند.

ص:473

دوم اینکه حضرت فاطمه را از ارث پیامبر اکرم محروم،و حدیثی دربارۀ ارث نگذاشتن پیامبران از پیش خود جعل و روایت کردند.

سوم اینکه خمس را که حق اهل بیت است،به کلّی از احکام اسلامی حذف کردند. (1)

بدین ترتیب این خاندان با مشکلات اقتصادی حادّی مواجه گردید.

حضرت امیر علیه السّلام در طول بیست و چهار سال و اندی خلافت خلفای سه گانه،به مقابله با این نقشه قیام کرد و یک سلسله کارهای اقتصادی انجام داد.زمین های مدینه نوعا حاصلخیز،و آب های زیرزمینی آن در سطح بالا قرار دارد.امیر المؤمنین با استفاده از این موهبت،چاه هایی حفر و زمین هایی را احیا کرد.و چندین نخلستان بزرگ احداث نمود و آنها را وقف علویّون و اهل بیت علیهم السّلام قرار داد. (2)بعدها ائمّه از درآمد این مزارع و نخلستان ها،در راه تبلیغ اسلام و رفع نیاز مستمندان و کمک به موالی خود استفاده می کردند.امام بدین وسیله تا حدود زیادی این نقشۀ شوم را خنثی نمود.

برخورد با مخالفان خارج مدینه

از همان ابتدا،افرادی زیر بار خلافت ابو بکر نرفتند.مثلا مالک بن نویره،عامل جمع آوری صدقات از جانب پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،پس از وفات آن حضرت به مدینه آمد تا وصیّ او را ببیند.وقتی دید ابو بکر بر سر کار آمده،با توجّه به جریان غدیر و علاقه به حضرت امیر علیه السّلام به حکومت ابو بکر اعتراض کرد و زکات برای او نفرستاد.ابو بکر هم لشکری به سرکردگی خالد بن ولید به منطقۀ او اعزام کرد و خالد با امان دادن فریبکارانه به او،مردان قبیله اش را کشت و با زنش همان شب هم بستر شد،سر مالک بن نویره را زیر دیگ آتش گذاشت و زن ها را اسیر کرده با غنایم به مدینه آورد. (3)

یا در یمن عامل ابو بکر در جمع آوری صدقات،شتر بچه یک جوان را به عنوان صدقه گرفت.

آن جوان گفت:من به این شتر بچه علاقه دارم،به جای آن یک شتر دیگر از من قبول کن.عامل نپذیرفت و آن مرد جریان را به رئیس قبیله اش گفت.او واسطه شد،باز نپذیرفت.رئیس قبیله رفت و بچه شتر را از میان شترهای صدقات(زکات)بیرون آورد و به صاحبش برگرداند.عامل،ماجرا را

ص:474


1- 1) -معالم المدرستین 130/2-167. [1]
2- 2) -از جملۀ آنها نخلستان هایی بوده است به نام«عین ابی نیزر»و«عین بغیبغه»که مجموع آنها را صدقات علی می نامیدند.همچنین در زمین عقیق(وادی)نخلستانی احداث نمودند.
3- 3) -رجوع کنید به:عبد اللّه بن سبا 199/1-207.

به ابو بکر نوشت و او هم لشکری به آنجا فرستاد.مردم شورش کردند و قبایل یمن به مقابله برخاستند.اهل شهر«دبا»وقتی فهمیدند قبیله کنده در حال جنگ است،شورش کرده والی ابو بکر را از شهر خود بیرون نمودند.ابو بکر به امیر لشکری که فرستاده بود،نامه ای نوشت و به او دستور داد که به آنجا برود و با آنها بجنگد.او آنها را محاصره کرد و بر آنها سخت گرفت.مردم آنجا به والی ابو بکر گفتند:ما صلح می کنیم و آنچه زکات بر عهدۀ ماست،می پردازیم.والی گفت:

نمی پذیریم،مگر آنکه اقرار کنید ما برحقّیم و شما بر باطل،و کشتۀ ما در بهشت است و کشتۀ شما در جهنّم،و نیز هر حکمی دربارۀ شما صادر کردیم،بپذیرید.آنها ناگزیر پذیرفتند.پس به ایشان فرمان داد:از شهرتان بدون سلاح خارج شوید.آنها چنان کردند.لشکریان وارد شهر شدند و بزرگانشان را یک یک گردن زده زنان و کودکان را به اسارت،و اموالشان را به غنیمت گرفتند و به مدینه پیش ابو بکر فرستادند.

پس از آن لشکریان به کنده حمله بردند و در آنجا اشراف آنها را سر بریدند و باقی را به مدینه فرستادند.امثال این وقایع در زمان حکومت ابو بکر زیاد است. (1)

خلاصه حکومت دربارۀ مخالفان فرقی بین مسلمان و مرتد نمی گذاشت و با همه به یک روش عمل می کرد.یعنی همان روش اعراب جاهلی که وقتی جنگ می کردند و غالب می شدند،مردان را به غلامی،زن ها را به کنیزی و اموالشان را به غنیمت می گرفتند.به این ترتیب وقتی که حکومت، مخالفان و به حساب خودش مرتدّین را سرکوب کرد،به جنگ با غیر مسلمانان پرداخت و با همان شیوه به شهرها حمله برد،عدّه ای را کشته باقی را همراه زنان و فرزندان به بندگی گرفت و اموال آنها و گنجینه های پادشاهان را تملّک کرد.به این ترتیب،ثروت های هنگفتی در مرکز حکومت، مدینه،گرد آمد.این روش علاوه بر آنکه با احکام اسلام تطابق نداشت،اسلام را نیز در نظرها بد جلوه می داد؛به طوری که مردم فکر می کردند این گونه جنگ و قتل و غارت و اسیر گرفتن،منطبق با دستورهای اسلام است.این روش در پیدایش این تهمت که اسلام دین شمشیر می باشد و با زور پیشرفت کرده،بسیار مؤثّر بوده است.

در بحث جنگ جمل،نقش حضرت علی علیه السّلام را در دفع این تهمت و ارائۀ حکم واقعی اسلام دربارۀ جهاد و غنیمت و اسیر گرفتن خواهیم دید.

ص:475


1- 1) -برای شرح بیشتر رجوع کنید به:عبد اللّه بن سبا 185/1-237 و 51/2-77.
منع نقل حدیث از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

یکی دیگر از کارهای خلفا،جلوگیری از نوشتن و روایت کردن حدیث پیامبر بود. (1)ما می دانیم که اصول اسلام در قرآن آمده،ولی شرح و بیان آن در سنّت پیامبر،یعنی حدیث و سیرۀ آن حضرت،می باشد.در این باره خداوند به پیامبر می فرماید:

وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الذِّکْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ إِلَیْهِمْ (2)

«قرآن را بر تو فرو فرستادیم تا برای مردم بیان کنی آنچه را که برای ایشان فرستاده شده است.»

احکامی مانند نماز،روزه،حج،خمس،زکات،نکاح،طلاق،ارث،وصیت و...کلیاتش در قرآن ذکر شده،امّا تفصیل و جزئیات آنها به وسیلۀ پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برای مردم بیان شده بود و چون سیاست حکومت خلفا در مواردی مخالف با احکام اسلام و سنّت پیامبر بود،می خواستند کسی با این احکام آشنا نباشد تا مورد اعتراض مردم قرار نگیرند.لذا نقل حدیث از پیامبر را ممنوع کردند.

در اینجا مواردی از این عمل را ذکر می کنیم:

ابو بکر به اصحاب پیامبر گفت:شما از پیامبر خدا احادیثی را نقل می کنید که در آن اختلاف دارید و مردم بعد از شما بیشتر اختلاف می کنند،پس،از پیامبر خدا چیزی روایت نکنید و اگر کسی از شما چیزی پرسید،بگویید بین ما و شما قرآن هست و قرآن ما را کافی است؛حلال آن را حلال، و حرامش را حرام شمارید. (3)

عمر پا را از این فراتر گذاشت:نوشته های احادیث اصحاب را جمع آوری نمود و دستور داد آتش زدند.در طبقات ابن سعد آمده است:

«احادیث در زمان عمر زیاد شده بود،پس مردم را قسم داد که احادیث نوشته شده را بیاورند و آنها-به خیال اینکه می خواهد استفاده کند-آوردند.بعد از آن عمر دستور داد همه را سوزاندند.» (4)و نیز آن دسته از اصحاب پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که در شهرهای مختلف برای مسلمانان حدیث

ص:476


1- 1) -معالم المدرستین 41/2-47؛و [1]نیز در بحث های قبلی به طور کامل بیان شده است.
2- 2) -نحل:44. [2]
3- 3) -تذکرة الحفاظ(ذهبی)2/1-3.«انّکم تحدثون عن رسول اللّه احادیث تختلفون فیها و النّاس بعدکم اشدّ اختلافا فلا تحدثوا عن رسول اللّه شیئا فمن سألکم فقولوا بیننا و بینکم کتاب اللّه،فاستحلّوا حلاله و حرّموا حرامه.»
4- 4) -طبقات ابن سعد 140/5.« [3]انّ الاحادیث کثرت علی عهد عمر بن الخطّاب فأنشد النّاس ان یأتوه بها فلمّا أتوه امر

از پیامبر روایت می کردند،مانند عبد اللّه بن حذیفه،ابو درداء،ابو ذر و عقبة بن عامر را به مدینه احضار کرد و به ایشان گفت:

این حدیث هایی که از پیامبر در شهرها پخش کردید،چیست؟گفتند:ما را از روایت حدیث نهی می کنی؟گفت:نه،ولی باید نزد من بمانید،و تا زنده ام از من جدا نشوید.ما می دانیم چه احادیثی را از شما بگیریم و کدام را نپذیریم و رد کنیم.آنها هم تا پایان زندگی عمر در مدینه بودند. (1)

همچنین ابن مسعود،ابو درداء و ابو مسعود انصاری را حبس کرد و گفت:زیاد از پیامبر (حدیث)روایت می کنید. (2)

برخورد عثمان با نقل روایت همین گونه بود.لذا وقتی که خلیفه شد،گفت:هیچ حدیثی نباید روایت شود،مگر آنچه در زمان ابو بکر و عمر روایت شده است.

برای تأیید این مطلب جریان زیر را نقل می کنیم:

در زمان خلافت عثمان،در ایّام حج گروهی به دور ابو ذر حلقه زده از او پرسش می کردند و او هم پاسخ می داد.در حین صحبت مردی بالای سرش ایستاد و گفت:مگر تو را از فتوا دادن نهی نکرده اند؟

ابو ذر سر برداشت و به او گفت:اگر شمشیر بر گردن من بگذارید،از گفتن حدیث پیامبر دست بر نخواهم داشت. (3)

به همین جهت عثمان او را به شام تبعید کرد.ولی او در آنجا نیز احادیث پیامبر را نقل می کرد.

لذا معاویه مردم را از همنشینی با او منع نمود،امّا ابو ذر با نادیده گرفتن دستور او،همچنان روایات مخالف دستگاه حکومت عثمان و معاویه را نشر می داد.بالاخره معاویه نتوانست حق گویی او را تحمّل کند و او را به مدینه نزد عثمان برگرداند،و بعد از گفتگوهای تندی که بین ابو ذر و عثمان ردّ و بدل شد،عثمان او را به ربذه تبعید کرد و ابو ذر در همانجا وفات نمود.

یکی دیگر از علل جلوگیری خلفا از نشر حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،جلوگیری از انتشار فضایل و

ص:477


1- 1) -کنز العمال 239/5.«ما هذه الاحادیث الّتی افشیتم عن رسول اللّه فی الآفاق؟قالوا:تنهانا؟قال:لا،اقیموا عندی لا و اللّه لا تفارقونی ما عشت فنحن أعلم ما نأخذ منکم و نردّ علیکم.فما فارقوه حتّی مات.»
2- 2) -تذکرة الحفاظ 7/1.«اکثرتم الحدیث عن رسول اللّه.»
3- 3) -سنن دارمی 136/1-137؛طبقات ابن سعد 354/2؛صحیح بخاری 161/1.

مناقب امیر المؤمنین،علی علیه السّلام بود.چرا که آن حضرت بسیاری از سران قریش را در جنگ های صدر اسلام کشته بود و یک فرد عرب قریشی نمی توانست در این امر بی تفاوت باشد.همچنین به خاطر آنکه نقل احادیث پیامبر در فضایل علی،مانع به حکومت رسیدن قریش بود؛چه احادیثی که ضمن آن پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آن حضرت را ولیّ امر و خلیفه و وصیّ خود معرّفی نموده بود،و چه احادیثی که طیّ آن پیامبر تأویل و شأن نزول آیاتی از قرآن کریم را در مورد علی علیه السّلام بیان فرموده بود.

در نتیجه وضع بدانجا کشید که شخصی می گوید:با سعد وقّاص به مکّه رفتم و برگشتم و در تمام این مدّت حتّی یک حدیث هم از پیامبر برای ما نقل نکرد. (1)

دیگری می گوید:با عبد اللّه بن عمر یک سال بودم،یک حدیث هم از پیامبر برای ما نخواند. (2)

یا ابو هریره می گوید:در زمان عمر نمی توانستیم بگوییم:قال رسول اللّه. (3)

به این ترتیب آنچه از حدیث پیامبر نزد صحابه در مدینه بود،در سینه هایشان می ماند و چون اینها می مردند،آن احادیث از بین می رفت.در زمان معاویه برای توجیه این کار خلفا،احادیثی جعل کردند که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرموده است:از من چیزی ننویسید،و هر که از من غیر از قرآن چیزی نوشته باشد،محوش کند. (4)یا روایت شده است که از پیامبر اجازه خواستند تا از او حدیث بنویسند؛ پیامبر اجازه نداد. (5)مسند احمد از زید بن ثابت روایت می کند که پیامبر نهی کرد که چیزی از حدیثش نوشته شود. (6)

در مسند احمد و سنن ابی داوود از ابو هریره روایت شده است که گفت:نشسته بودیم و آنچه از پیامبر شنیده بودیم،می نوشتیم.در آن حال پیامبر بر ما وارد شد و گفت:چه می نویسید؟گفتیم:

آنچه از شما شنیده ایم.پس فرمود:آیا به همراه کتاب خدا کتابی دیگر؟!تنها قرآن را بنویسید.ما نیز

ص:478


1- 1) -سنن دارمی 84/1 و 85.
2- 2) -همان.
3- 3) -تاریخ ابن کثیر 107/8.
4- 4) -صحیح مسلم 97/4؛سنن ابی داوود 119/1؛مسند احمد 12/3 و 39 و 56.«لا تکتبوا عنّی و من کتب عنّی غیر القرآن فلیمحه.»
5- 5) -سنن دارمی،مقدّمه باب 42.«استأذنوا النّبی فی ان یکتبوا عنه،فلم یأذن لهم.»
6- 6) -مسند احمد 12/3-13.«انّ رسول اللّه نهی ان یکتب شیئا من حدیثه.»

آنچه نوشته بودیم،در محوّطه ای جمع کردیم و سوزاندیم. (1)دلیل جعلی بودن این حدیث آن است که اصلا ابو هریره بی سواد بوده و نوشتن نمی دانسته است.

به این ترتیب خلفا توانستند سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را در مدینه،و آن هم در سینه ها محصور کنند،و مردم خارج از مدینه را از سنّت پیامبر دور نگه دارند،مگر آنچه خلیفه و دست نشانده های او صلاح می دیدند که بیان آن برای دستگاه حکومت اشکال ندارد.اگر وضع این چنین ادامه می یافت،چیزی از عقاید و احکام واقعی اسلام باقی نمی ماند،ولی در مقابل این روش،حضرت امیر و ائمّه اطهار علیهم السّلام با نشر احادیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،اسلام را حفظ و تبلیغ نمودند.

جداسازی قرآن از شرح و تفسیر پیامبر

هر چه از قرآن بر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نازل می شد،حضرتش برای مردم می خواند و معانی آن را بیان می فرمود.یکی از صحابه می گوید:پیامبر در مسجد مدینه ده آیه ده آیه به ما یاد می داد و از آن ده آیه نمی گذشتیم تا آنچه احکام و بیان در آن آیات بود،می آموختیم. (2)یعنی آنچه از علوم قرآن لازم بود،پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برای مردم بیان می کردند.البته این بیان هم از خداوند بود که به واسطۀ جبرئیل بر پیامبر نازل می شد.به این ترتیب،صدها نفر قرآن را با معنا و تفسیر فرا گرفته حفظ می کردند که به آنها قاریان قرآن می گفتند و کسانی از اینها که نوشتن بلد بودند،آنچه یاد می گرفتند روی چرم،تخته،استخوان کتف گوسفند و غیره می نوشتند؛چه آیۀ قرآن،و چه بیان پیامبر در معنای لغوی و شأن نزول و احکام آن آیات.این مجموعه ها را مصحف می گفتند.پس آموزش و نگارش قرآن در زمان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،همراه با بیان و تفسیر آن حضرت بوده و نوشتن قرآن به تنهایی مرسوم نبوده است. (3)

در اینجا چند نمونه از شأن نزول آیات را که در این مصحف ها بوده،می آوریم:

در بیان إِنَّ شانِئَکَ هُوَ الْأَبْتَرُ (4)آمده بود که دشمن عیب جوی پیامبر،عاص بن وائل،پدر

ص:479


1- 1) -مسند احمد 182/5؛ [1]سنن ابی داوود 319/3.«کنّا قعودا نکتب ما نسمع من النّبی،فخرج علینا،فقال:ما هذا تکتبون؟ فقلنا ما نسمع منک.فقال:أ کتاب مع کتاب اللّه...اکتبوا کتاب اللّه امحضوا کتاب اللّه.فقال:فجمعنا ما کتبنا فی صعید واحد ثمّ احرقناه بالنّار.»
2- 2) -مسند احمد 410/5.
3- 3) -رجوع کنید به:القرآن الکریم و روایات المدرستین،جلد 1،بحث مصطلحات قرآنیه.
4- 4) -کوثر:3. [2]

عمرو عاص است و در تفسیر إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ (1)آمده بود که آن فاسق،ولید است.و در تفسیر وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِی الْقُرْآنِ (2)آمده بود که شجرۀ ملعونه،بنی امیّه اند.

این آیات و ده ها آیۀ دیگر،دربارۀ قریش و در مقام تعریض به آنها بوده که در این مصحف ها به صورت بیان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نوشته شده بود.همان افرادی که خود یا فرزندانشان در زمان خلفا فرماندۀ لشکر یا والی شده بودند.عبد اللّه بن عمرو عاص می گوید:«من در زمان پیامبر احادیث پیامبر را می نوشتم،قریش(صحابۀ پیامبر)مرا نهی کردند:هر چه پیامبر می گوید،می نویسی؟! پیامبر بشر است،هم در حال غضب سخن می گوید و هم در حال خشنودی.(یعنی همچنان که بشر به سبب خشنودی از کسی،از او تعریف می کند و در حال غضب بدگویی می کند،پیامبر نیز چنین است.)

عبد اللّه بن عمرو عاص می گوید:بعد از آن،نوشتن حدیث پیامبر را ترک کردم و داستان را به پیامبر گفتم.پیامبر فرمود:سخن مرا بنویس.قسم به آنکه جانم در دست اوست،جز کلام حق از دهانم بیرون نمی آید. (3)

این واقعه نشان می دهد که قریش از همان زمان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،نمی خواستند حدیثی که به ضررشان است،نوشته شود.زمان فوت پیامبر هم شعار«حسبنا کتاب اللّه»را مطرح کردند و آنگاه که قریشیان خلافت را به دست گرفتند،به فکر افتادند قرآن را از تفسیر جدا کنند و آن را بدون شرح و تفسیر بنویسند.چون در مصحف هایی که دست مردم بود،در بیان آیۀ یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ (4)نوشته شده بود:«فی علیّ».و این تفسیر با سیاست دستگاه خلافت ناسازگار بود.لذا از زمان ابو بکر کار تجرید(جدا کردن)قرآن از بیان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شروع شد و عمر در زمان حکومتش دستور داد قرآن را تنها بنویسند و قرآنی که امروز در دست ماست،نوشته شد و آن را نزد دخترش،حفصه به امانت سپرد تا در فرصت مناسب آن را جایگزین مصاحف موجود در دست مسلمانان کند.پس این قرآن همان قرآن زمان پیامبر است،بدون بیان و تفسیر آن حضرت.

ص:480


1- 1) -حجرات:6. [1]
2- 2) -اسراء:60. [2]
3- 3) -سنن دارمی 125/1؛سنن ابی داوود 126/2؛مسند احمد 162/2 و 207 و 216؛مستدرک حاکم 105/1-106.
4- 4) -مائده:67.« [3]ای پیامبر!آنچه را که از پروردگارت بر تو نازل شده است[خلافت و جانشینی حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام]،ابلاغ کن.»

همچنین عمر به والیان خود دستور می داد:مردم را به قرآن مشغول دارید و از حدیث پیامبر منصرف کنید.

قرظة بن کعب از اصحاب پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می گوید:«عمر مرا والی کوفه کرد،وقتی عازم کوفه شدیم به بدرقۀ ما آمد تا مسافتی از مدینه دور شدیم.گفت:می دانید برای چه به بدرقۀ شما آمدم؟ گفتیم:برای اینکه ما صحابی پیامبر هستیم و تو خواسته ای ما را اکرام کنی.گفت:آری،ولی غیر از آن،چیز دیگری هم هست و آن اینکه شما به شهری می روید که مردمش خیلی قرآن می خوانند، مثل زنبورها که صدایشان در هم می پیچد.شما آنها را از خواندن قرآن به شنیدن حدیث پیامبر مشغول نکنید.قرظه می گوید:من پس از آن از ترس خلیفه حدیثی از پیامبر نقل نکردم.» (1)ابو موسی اشعری نیز می گوید:«عمر مرا والی بصره کرد و سفارش نمود تنها قرائت قرآن را در میان مردم ترویج کنم.» (2)

کار به جایی رسید که خود عمر معنای آیه ای را نمی دانست.بالای منبر گفت: وَ فاکِهَةً وَ أَبًّا (3)یعنی چه؟بعد خود گفت:خوب ندانی عمر،آنچه از قرآن می دانید عمل کنید؛حلالش را حلال دارید و حرامش را حرام. (4)در این موارد تفسیر آیات را گاهی از کعب الاحبار یهودی و گاهی از ابن عبّاس می پرسید،آن هم آنچه مصلحت حکومت خود می دانست.در نتیجۀ این عمل، کار در شهرهای مسلمین بدانجا کشید که مردم فقط قرآن می خواندند و صاحبان مصاحف که در آنها قرآن همراه تفسیر بود،حق نداشتند تفسیر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را بیان کنند.واقعۀ زیر وضع آن زمان را نشان می دهد:

صبیغ بن عسل تمیمی از اشراف بنی تمیم و شیخ قبیله بود و علاقه به فهم قرآن داشت.به این جهت به شهرهای مختلف که صحابۀ پیامبر در آنجا بودند،مثل کوفه،بصره،دمشق،حمص و اسکندریه می رفت و از معانی آیات قرآن از ایشان سؤال می کرد.عمرو عاص به عمر نوشت:کسی در اینجا هست که از تفسیر قرآن می پرسد.عمر در جواب نوشت:روانۀ مدینه اش کنید.او را به مدینه فرستادند.این بنده خدا نمی دانست خلیفه او را برای چه احضار کرده است،لذا زمانی که بر

ص:481


1- 1) -تذکرة الحفاظ 4/1-5؛سنن دارمی 85/1.
2- 2) -تاریخ ابن کثیر 107/8.
3- 3) -عبس:31. [1]
4- 4) -درّ المنثور 317/6؛مستدرک حاکم 514/2؛تفسیر طبری 138/30؛تاریخ ابن کثیر 473/4؛الاتقان(سیوطی) 115/1.

خلیفه وارد شد،پرسید:یا امیر المؤمنین! وَ الذّارِیاتِ ذَرْواً (1)یعنی چه؟عمر گفت:پس تو همان شخص هستی؟!بیا جلو.بعد با خوشۀ خرما که خرمایش را کنده بودند،صد ضربه به سرش زد.

گفت:یا امیر المؤمنین!آنچه در سرم بود،بیرون رفت.خلیفه گفت:ببریدش زندان.آنگاه که از زمین بلند شد،خون از پیراهنش می چکید.چون بهبود یافت،خلیفه دستور داد دوباره او را آوردند.این دفعه صد ضربه به کمرش زد که در کمرش شیاری ایجاد شد.سپس گفت:ببریدش به زندان.و در بار سوم که او را نزد خلیفه آوردند،گفت:یا امیر المؤمنین!اگر می خواهی مرا بکشی، راحت بکش و خلاصم کن.عمر او را به بصره تبعید کرد و به والی بصره،ابو موسی اشعری،دستور داد که کسی با این شخص نشست و برخاست نکند و سخن نگوید و به اصطلاح بایکوت شود.این شخص نماز جماعت می رفت،ولی کسی با او حرف نمی زد.پس از مدّت زمانی نزد ابو موسی آمد و با التماس از او خواست تا نزد خلیفه برای او شفاعت کند.ابو موسی برای عمر نوشت:این شخص توبه کرده است،اجازه بدهید مردم با او نشست و برخاست کنند و با او رفتار عادی داشته باشند.

آنگاه عمر اجازه داد مردم با او معاشرت کنند.در تاریخ نوشته اند که او از اشراف بود و پس از این واقعه از اشرافیت افتاد. (2)

وضع جامعۀ مسلمین به خاطر سیاست خلافت قریشی چنین شده بود.چون در آیات قرآن به ستیزه جویی قریشیان در مکّه با پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و کینه توزی و دشمنی آنها با مسلمانان اشاره شده و همچنین در حدیث پیامبر،آن داستان ها و نام آن اشخاص بیان شده بود.و این احادیث برای بازماندگان آنها که از مهاجرین قریش بودند و دستگاه خلافت از آنها بود،موجب سرشکستگی و مذمّت بود.لذا دستگاه خلافت،نقل بیان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را دربارۀ قرآن منع کرد.

اوضاع چنین بود تا نوبت به عثمان رسید.ناراحتی مردم از کارهای عثمان و کارگزاران او چون ولید و سعید و عبد اللّه بن ابی سرح و معاویه زیاد شد.کم کم مردم هوشیار شدند و از نیمۀ دوم حکومت عثمان اعتراضات آنها فزونی گرفت.زیرا آنها همین تفاسیر را نسبت به بنی امیّه و دستگاه خلافت که در مصحف هایشان نوشته بود،می خواندند.در این زمان عثمان قرآنی را که در زمان عمر بدون تفسیر نوشته شده و نزد حفصه بود،از او گرفت و دستور داد از روی آن شش نسخه نوشتند و به هر یک از شهرهای مکّه،شام،کوفه،بصره،حمص و اسکندریه،یک نسخه فرستاد تا

ص:482


1- 1) -ذاریات:1. [1]
2- 2) -سنن دارمی 54/1-55؛تفسیر ابن کثیر 232/4؛الاتقان(سیوطی)4/2؛تفسیر قرطبی 29/18.

فقط از روی آنها تکثیر و قرائت شود.یک نسخه را نیز در مدینه نگاه داشت.بعد مصاحف صحابه را که همراه تفسیر بود،جمع کرد و همه را سوزاند. (1)لذا در دست مسلمان ها تنها همین قرآن بی تفسیر ماند.فقط عبد اللّه بن مسعود مصحفش را نداد،برای همین بود که به او تهمت ها زدند.مثلا گفتند:او قرآنش را نمی دهد چون فلان سوره را ندارد یا فلان چیز را زیادی دارد.این بود سرگذشت قرآن در زمان خلفای ثلاثه.

در دروس آینده خواهیم دید که چگونه حضرت امیر علیه السّلام در زمان خلافتش،با آزاد کردن نقل حدیث از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،در کنار فرمایشات خودش،تفسیر قرآن را به جامعه برگرداند.

در اینجا لازم است به کار اسف بارتری که در زمان خلفا نسبت به قرآن و معارف آن انجام گرفت،اشاره کنیم:گفتیم که خلیفۀ دوم صحابۀ پیامبر را از حدیث گفتن منع کرد.در مقابل به دو نفر اجازه داد که هر چه می خواستند در تفسیر قرآن و معارف اسلامی بیان کنند؛یکی کعب الاحبار و دیگری تمیم داری.کعب الاحبار بزرگ علمای یهود بود که در زمان عمر به ظاهر اسلام آورد و مقرّب دستگاه خلافت و سخنگوی رسمی شد.خلیفه از او از آیات قرآن سؤال می کرد.گاهی هم می پرسید:فلان مسأله در تورات چگونه است؟به واقعۀ ذیل توجّه فرمایید:

پس از وفات عبد الرّحمن بن عوف،اموالش را نزد خلیفه عثمان آوردند تا آنها را تقسیم کند.

آن قدر طلا جمع شد که از این طرف مجلس،آن طرف دیده نمی شد.این جریان اتّفاقا مصادف بود با زمانی که ابو ذر را از شام آورده بودند و با ران های مجروح در آنجا نشسته بود.عثمان از کعب الاحبار پرسید:اگر کسی این اندازه طلا به ارث بگذارد،مشکلی برایش پیش می آید؟گفت:

نه.ابو ذر در آن حال با عصایی که دستش بود،به سر کعب الاحبار کوبید و گفت:ای یهودی زاده!تو دین ما را به خود ما می آموزی؟! (2)سپس این آیه را خواند:

وَ الَّذِینَ یَکْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا یُنْفِقُونَها فِی سَبِیلِ اللّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِیمٍ* یَوْمَ یُحْمی عَلَیْها فِی نارِ جَهَنَّمَ فَتُکْوی بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ هذا ما کَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِکُمْ فَذُوقُوا ما کُنْتُمْ تَکْنِزُونَ (3)

«کسانی که طلا و نقره را گنجینه و ذخیره کرده اند و در راه خدا انفاق نمی کنند،به عذاب

ص:483


1- 1) -القرآن الکریم و روایات المدرستین،جلد 1،بحث من تاریخ القرآن.
2- 2) -مروج الذهب(مسعودی)339/2-340.
3- 3) -توبه:34-35. [1]

دردناک خبرشان ده.روزی که آن طلا و نقره را در آتش جهنّم بگدازند و بر پیشانی و پهلوها و پشت هایشان داغ نهند و گویند:این همان است که برای خود ذخیره کردید،پس بچشید آنچه را که می اندوختید.»

امّا تمیم داری راهب نصرانی بود.در زمان پیامبر در امانت خیانت کرد.پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به او گفت:

اسلام بیاور که اسلام گناهان گذشته را محو می کند.او به ظاهر اسلام آورد و در زمان عمر با اجازه و دستور او روز جمعه قبل از خطبۀ نماز،منبر می رفت و برای مردم صحبت می کرد.در زمان عثمان این سخنرانی به دو روز در هفته افزایش یافت. (1)از آنجا که افرادی همچون تمیم داری از پیامبر چیزی نشنیده بودند،آن تفاسیری را که به بنی امیّه و دستگاه حکومت برخورد داشت،نمی دانستند و نمی گفتند و به جای آن قصص و حکایات و عقاید تحریف شدۀ تورات و انجیل را در شرح قرآن برای مردم بیان می کردند.بدین سان عقاید باطل در بین مسلمانان رواج یافت و عقاید قرآنی صحیح تحریف گشت.صفات خدا همان شد که وهّابی های امروز می پندارند؛برای خدا قائل به دست و پا و سر و چشم و گوش شدند و در واقع خدای قرآن همانند خدای تورات تفسیر شد.به این ترتیب قرآن که ظاهرش به خواست خداوند از تحریف و تغییر محفوظ بود و هست،معنایش تحریف گشت و با این تحریفات،معنویات عقایدی که پیامبر آورده بود،از قرآن فهمیده نمی شد.

این است معنی حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که فرمود:«به زودی بر امّت من زمانی آید که از اسلام جز اسمش،و از قرآن جز خطش چیزی نمی ماند.» (2)

حال باید ببینیم حضرت امیر علیه السّلام چگونه اسلام حقیقی و عقاید صحیح را به جامعه برگرداند و به این وسیله وظیفۀ وصایت خود،یعنی حفظ و تبلیغ اسلام را به خوبی ایفا نمود.

تغییر احکام
اشارة

یکی دیگر از کارهای خلفا،خصوصا خلیفۀ دوم تغییر احکام بود،به این معنا که در مقابل دستور خدا و پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از پیش خود اظهار نظر می کردند و مردم را به تبعیت از آن وامی داشتند .

این کار در واقع تحریف اسلام و تبدیل احکام الهی بود و اصالت و ارزش و کارآیی دین را

ص:484


1- 1) -در درس های گذشته مفصّلا توضیح داده شد.
2- 2) -ثواب الاعمال(صدوق)301/؛بحار الانوار 190/52؛ [1]منتخب الاثر427/.« [2]سیأتی علی امّتی زمان لا یبقی من الاسلام الاّ اسمه و لا من القرآن الاّ رسمه.»

مخدوش می ساخت.چرا که تعبّد به دین زمانی ضامن سعادت بشر است که از جانب پروردگار حکیم،و به وسیلۀ پیامبر معصوم از هر گونه خطا و اشتباه،به انسان برسد و اگر قرار شد فکر ناقص و محدود بشر،خصوصا قدرتمندان و هواپرستان در آن دخالت نموده چیزهایی را کم یا زیاد نماید، نه فقط انسان را به کمال و رستگاری نخواهد رساند،بلکه باعث گمراهی او نیز خواهد شد.یکی از اساسی ترین اختلافات مکتب اهل بیت و مکتب خلفا نیز در همین جاست که مکتب اهل بیت معتقد است مدرک احکام الهی و دین آسمانی تنها قرآن و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است.پیامبری که جز حق نمی گوید و فراموشی و اشتباه ندارد و از هر گونه گناه و لغزش مصون است:

وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی* إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْیٌ یُوحی (1)،و پس از پیامبر،دوازده امام که آنها نیز معصومند،معالم دین را که به ترتیب از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر ایشان القا شده،به مردم می رسانند.ولی مکتب خلفا در کنار قرآن و سنّت پیامبر،سیرۀ خلفا،خصوصا شیخین(ابو بکر و عمر)را نیز به عنوان مدرک احکام می پذیرد.حتّی در مواردی که خلیفه بر خلاف حکم صریح خدا و پیامبر حکم نمود و به اصطلاح در مقابل نص،اجتهاد کرد،اطاعت از او را واجب می شمارند.تاریخ خلفا چنین مواردی را نشان می دهد. (2)در اینجا برای نمونه یک مورد را ذکر می کنیم و آن،نهی کردن خلیفۀ دوم،عمر،از عمرۀ تمتّع است.

عمرۀ تمتّع در عصر پیامبر:

در اسلام یک عمرۀ مفرده داریم و یک حج که خود آن سه قسم است:حج قران،حج افراد و حج تمتّع.

عمرۀ مفرده آن است که در طول سال می توان آن را به جا آورد و اعمال آن عبارت است از:

احرام در میقات،طواف خانۀ خدا،نماز طواف،سعی بین صفا و مروه،تقصیر،طواف نساء و نماز آن.

حج افراد برای اهالی مکّه تا دوازده میل اطراف آن است که در ماه های حج از خانه های خود احرام می بندند و به عرفات و مشعر و منی می روند و پس از انجام مناسک آنجا،به مکّه بازمی گردند ،طواف و نماز و سعی می کنند و سپس عمرۀ مفرده به جا می آورند.

حج تمتّع برای مسلمانان شهرهای دور در ماه های حج است که شامل عمره و حج می باشد.

آنها در میقات احرام عمرۀ حج تمتّع می بندند و به مکّه می روند،طواف خانۀ خدا،نماز طواف و

ص:485


1- 1) -نجم:3 و 4. [1]
2- 2) -مرحوم سیّد شرف الدّین این موارد را در کتابی تحت عنوان«اجتهاد در مقابل نص»گرد آورده است و ما در جلد دوم «معالم المدرستین»،برخی از آنها را ذکر کرده ایم.

سعی صفا و مروه به جا می آورند،در پایان تقصیر می کنند و از احرام بیرون می آیند و محلّ می شوند و تا روز هشتم ذی الحجّه در مکّه می مانند و در آن روز احرام حج می بندند،به عرفات و مشعر و منی می روند و پس از مناسک آنجا،دوباره به مکّه آمده طواف حج و نماز و سعی و طواف نساء و نماز آن را به جا می آورند.و از آن جهت که بین این عمره و حج تمام آنچه بر محرم حرام شده بود،حتّی هم بستری با همسر خود،حلال می شود،آن را حج تمتّع می گویند.

امّا حجّ قران برای کسانی است که قربانی را از میقات همراه خود می آورند و اعمال آن مانند حج افراد است.

از آنجا که اهل مکّه در زمان جاهلیت تاجر پیشه بودند،به مردم می گفتند:سالی دو بار بیایید مکّه،یک بار برای عمرۀ مفرده و یک بار برای حج در ذی الحجّه و حج را با عمره جمع نکنید.

ابن عبّاس از مشرکان زمان جاهلیت خبر می دهد که آنها عمره در ماه های حج را بالاترین فسق و گناه در زمین می دانستند و می گفتند:هنگامی که جراحت پشت شترها خوب شد و اثر جای پاها در راه ها از بین رفت و ماه صفر سپری شد،به جا آوردن عمره جایز است. (1)

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بعد از هجرت به مدینه،چند بار عمرۀ مفرده به جا آوردند.ولی در سال دهم به اهل مدینه و قبایلی از خارج مدینه که مسلمان شده بودند،اعلام فرمودند که برای رفتن به حج و یاد گرفتن مناسک آن آماده شوند.هر کس می توانست حاضر شد.آماری که نوشته اند از 70 تا 130 هزار نفر است.اقلّش را هم بگیریم،70 هزار نفر،جمعیت زیادی می شود که همۀ آنها اطراف پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را گرفته به او نگاه می کردند تا مناسک حج را از او بیاموزند و مانند او حج به جا آورند.

در بیرون مدینه(آبار علی)کسانی که مانند خود پیامبر قربانی همراه آورده بودند،نیّت حج قران،و بقیه نیّت حج افراد کردند.وقتی به وادی عقیق که بین مکّه و مدینه است رسیدند،پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به عمر بن خطّاب فرمود:«از جانب پروردگار بر من وحی شد که بگو عمره همراه حج است و من تا روز قیامت عمره را در حج داخل کردم.» (2)

این اوّلین باری است که از جانب خداوند دستور نازل می شود که برای اهالی دور از مکّه حج

ص:486


1- 1) -بخاری،کتاب الحج؛فتح الباری 168/4-169؛مسند احمد 249/1 و 252 و 332 و [1] 339؛سنن بیهقی 345/4. «کانوا یرون العمرة فی اشهر الحج من افجر الفجور فی الارض...و یقولون اذا برء الدبر و عفا الأثر و انسلخ صفر،حلّت العمرة لمن اعتمر.»
2- 2) -صحیح بخاری 186/1؛سنن ابی داوود 159/2؛سنن بیهقی 13/5-14.«اتانی آت من ربّی فقال...و قل عمرة فی حجّة فقد دخلت العمرة فی الحج إلی یوم القیامة.»

مفرد نیست و عمره به همراه حج است.به اوّلین کسی هم که ابلاغ می شود،عمر است(این نکته ای دارد که بعد روشن خواهد شد).در عسفان،سراقه به پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می گوید:حکم حج را چنان بیان کن که گویا ما امروز به دنیا آمده ایم.یعنی ما کاری نداریم به اینکه حج در سابق چگونه بوده؛الآن چه کار باید بکنیم؟پیامبر فرمودند:خداوند در این حجّتان عمره را داخل کرد.پس وقتی وارد مکّه شدید و طواف خانه و سعی صفا و مروه را انجام دادید و تقصیر کردید،از احرام بیرون می روید. (1)

عایشه می گوید:در بین اصحاب بعضی دستور پیامبر را اجرا کردند و بعضی ترک نمودند. (2)

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم وقتی در بطحاء مکّه پیاده شدند،این حکم را دوباره تبلیغ کردند و فرمودند:هر کس خواست احرام آمدن به مکّه را احرام برای عمره قرار دهد،قرار دهد. (3)

باید توجّه داشت که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم احکامی را که پذیرش آن برای مردم گران بوده است،به تدریج بیان می فرمودند.لذا چون یکی شدن حج و عمره برای مهاجرین قریش سنگین بود،اوّل آن را به عمر و بعد به سراقه بیان نمودند.سپس در ابتدای ورود به مکّه به همۀ حجّاج اعلام کردند:

هر کس قربانی همراه نیاورده،می تواند نیّت حج را به عمره بدل کند.در اینجا نفرمودند که واجب است،ولی بعد از طواف و سعی صفا و مروه،جبرئیل نازل شد و حکم جزم بر پیامبر آورد.پیامبر در آخرین سعی مروه به اصحاب فرمودند:هر کس قربانی همراه ندارد،باید نیّت احرام این حج را به احرام عمره بدل کند و پس از تقصیر از احرام درآید.سراقه دوباره از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پرسید:این کار برای همین امسال است که ما عمره و حج را در یک سفر با هم جمع می کنیم یا این حکم همیشگی و ابدی است؟پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمودند:نه،این حکم برای همیشه،و ابدی است.و انگشتان دو دست را در هم برده دو بار فرمودند:عمره در حج داخل شد. (4)تمام آنهایی که با حضرتش آمده بودند،این کار پیامبر را دیدند و این حکم را از زبان ایشان شنیدند.البته خود پیامبر چون قربانی همراه آورده بودند و حجّشان قران بود،در احرام باقی ماندند.

ص:487


1- 1) -سنن ابی داوود 159/1.«انّ اللّه قد ادخل علیکم فی حجّکم هذا عمرة فإذا قدمتم فمن تطوف بالبیت و بین الصّفا و المروة فقد حلّ.»
2- 2) -صحیح بخاری 189/1؛صحیح مسلم875/؛سنن بیهقی 356/4.
3- 3) -سنن بیهقی 4/5.«من شاء ان یجعلها عمرة فلیجعلها.»
4- 4) -صحیح مسلم886/-888؛سنن ابی داوود 182/2؛سنن ابن ماجه1022/؛مسند احمد 32/3؛سنن دارمی /2 44؛سنن بیهقی 7/5؛صحیح بخاری 166/4.«فشبک رسول اللّه اصابعه واحدة فی الاخری و قال:«دخلت العمرة فی الحجّ» مرّتین،«لا،بل لا بد ابد.»

بعضی مهاجرین قریش که عمره را در ماه های حج حرام می دانستند،این امر در نظرشان بزرگ آمد و دلتنگ شده به پیامبر گفتند:اگر الآن از احرام درآییم،چه چیزی بر ما حلال می شود؟ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمودند:این عمرۀ تمتّع است،هر کس قربانی همراه ندارد،از احرام بیرون رود و همه چیز بر او حلال می شود.از این پس عمره در حج داخل شد تا روز قیامت. (1)

در روایت دیگری از جابر چنین آمده است که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمودند:از احرامتان درآیید.پس طواف خانۀ خدا و سعی صفا و مروه کرده تقصیر نمایید و در مکّه محلّ باقی بمانید تا روز ترویه (هشتم ذی الحجّه).پس احرام حج ببندید و این عمل را که جلوتر آوردید،عمرۀ حج تمتّع قرار دهید.

کسانی از ایشان گفتند:ما آن وقتی که در میقات لبیک گفتیم،لبیک به حج گفتیم.چگونه آن را عمره قرار دهیم؟پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمودند:آنچه دستور می دهم،انجام دهید. (2)

در روایت دیگر آمده است که پیامبر فرمودند:از احرام درآیید و با زنان خود هم بستر شوید.

بعضی به اعتراض گفتند:تا روز عرفه پنج روز مانده است؛پیامبر می گوید از احرام درآیید.آن حضرت ایستادند و فرمودند:به من گزارش رسیده که عدّه ای چنین و چنان می گویند.قسم به خدا من از آنها نیکوکارتر و پرهیزکارترم. (3)آنها گفتند:ای پیامبر خدا!آیا یکی از ما به منی رود در حالی که از او منی می چکد؟(یعنی با همسرش هم بستر شده است؟)پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمودند:آری. (4)

چنین بود واقعۀ تبلیغ عمرۀ تمتّع توسّط پیامبر و ظاهرا هیچ حکمی به این مقدار بین پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و اصحابش بحث نشده است.با این توضیحات این حکم طوری مطرح شد که نمی شد کسی از یادش برود.

عمره تمتع پس از عصر پیامبر:

زمان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گذشت و ابو بکر در زمان خلافتش،پس از

ص:488


1- 1) -صحیح مسلم911/؛سنن ابی داوود 156/2؛سنن بیهقی 18/5.«هذه عمرة استمتعنا بها فمن لم یکن عنده الهدی فلیحل الحل کله فان العمرة قد دخلت فی الحجّ إلی یوم القیامة.»
2- 2) -صحیح بخاری 190/1؛صحیح مسلم884/.«احلوا من احرامکم فطوفوا بالبیت و بین الصّفا و المروة و قصروا و اقیموا حلالا حتّی إذا کان یوم الترویة فاهلّوا بالحجّ و اجعلوا الّتی قدمتم متعة.قالوا کیف نجعلها متعة و قد سمینا الحج؟قال افعلوا ما امرکم.»
3- 3) -فتح الباری 108/17-109؛صحیح مسلم883/؛سنن بیهقی 338/4؛مسند احمد 356/3؛صحیح بخاری /2 52.«بلغنی أن اقواما یقولون کذا و کذا،و اللّه لانا ابرّ و اتقی للّه منهم.»
4- 4) -صحیح مسلم884/؛سنن بیهقی 356/4.«قالوا:یا رسول اللّه!أ یروح إلی منی و ذکره یقطر منیا؟قال:نعم.»

وفات پیامبر،به جای حج تمتّع،حج مفرد به جا آورد.یعنی همانند قریش در عصر جاهلیت،حج بدون عمرۀ تمتّع به جا آورد.لیکن با دیگران کاری نداشت.پس از او عمر خلیفه شد.او نیز حج مفرد به جا آورد.امّا وقتی قدرت و نفوذش زیاد شد،دستور داد مسلمان ها در ماه های حج،تنها حج مفرد به جا آورند و عمره را در غیر ماه های حج انجام دهند.

ابو موسی اشعری که از جانب عمر والی بصره بود،با اهالی بصره برای حج به مکّه آمده بود.

ابو موسی خود داستان را چنین روایت کرده است:

زمانی که کنار حجر الاسود و مقام ابراهیم برای مردم احکام حج را بیان می کردم،مردی آمد و آهسته گفت:فتوا نده.خلیفه عمر تغییری در مناسک حج داده است.به مردم گفتم:به هر کس فتوا دادم،دست نگه دارد.امیر المؤمنین بر شما وارد می شود،مطلب را از او می پرسید و از او پیروی می کنید.چون عمر آمد،گفتم:ای امیر المؤمنین!چه تغییری در مناسک حج داده ای؟عمر خشمگین شد و گفت:اگر بخواهیم به قرآن عمل کنیم،قرآن امر به اتمام حج می کند(اشاره به آیۀ وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلّهِ ) (1)پس شما حج و عمره را جدا سازید،حج را در ماه های حج و عمره را در غیر این ماه ها به جا آورید.قریش بهاری ندارند.بهارشان این است که مردم از اطراف،سالی دو بار به مکّه بروند تا زندگانی آنها سامان گیرد و راه بیفتد.حضرت امیر علیه السّلام گفت:پیامبر حج و عمره را با هم جمع کرد.خلیفه دید این حرف منطقی است و جواب ندارد،الآن دیگران هم اعتراض می کنند و همین حرف را می زنند،لذا ناچار شد شدّت عمل به خرج دهد و دستور دهد:

دو حکم متعۀ نساء و عمرۀ حج تمتّع در زمان رسول خدا بود،امّا من از آن دو نهی می کنم و هر کسی عمل کند،او را عقاب می کنم. (2)

از این گفتار عمر،مجعول بودن احادیثی که مکتب خلفا برای تصحیح رأی او روایت کرده اند (پیامبر دستور داد حج مفرد به جا آورید)معلوم می شود.در این مورد حضرت امیر علیه السّلام با یک جملۀ کوتاه روشنگری کرد و نشان داد حکم واقعی اسلام چیزی است و اجتهاد خلیفه چیز دیگر.

در عین حال چون خلیفه خشن و سختگیر بود،کسی جرأت نداشت در مقابل او حرفی بزند و بر خلاف دستور او عمل کند.لذا حج تمتّعی که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرموده بود،از بین رفت و هر کس از

ص:489


1- 1) -بقره:196. [1]
2- 2) -بدایة المجتهد 346/1؛زاد المعاد 205/2؛ [2]شرح نهج البلاغه 167/3؛مغنی(ابن قدامه)527/7؛محلی(ابن حزم) 107/7.«متعتان کانتا علی عهد رسول اللّه و أنا انهی عنهما و اعاقب علیهما:متعة الحج و متعة النّساء.»

آن به بعد حج می رفت،حج مفرد به جا می آورد و عمرۀ حج تمتّع را انجام نمی داد.

زمان عمر گذشت و عثمان خلیفه شد.چون با او بیعت کرده بودند به این شرط که به سیرۀ شیخین(ابو بکر و عمر)عمل کند،همان روش را در پیش گرفت.امّا چون سختی و خشونت خلیفۀ دوم را نداشت،خصوصا در نیمۀ دوم خلافتش که مخالفت ها علیه او زیاد شده بود،زمینه برای اعتراض پیدا شد.حضرت امیر علیه السّلام از این موقعیت استفاده کرد و در چند مورد با او در حکم عمرۀ حج تمتّع به جدل پرداخت.عبد اللّه بن زبیر می گوید:در ایّام حج،عثمان و گروهی از اهل شام در جحفه بودند که سخن از عمرۀ تمتّع به میان آمد.عثمان گفت:عمره را در ماه های حج انجام ندهید.

اگر عمره را عقب بیندازید تا خانۀ خدا را دو بار در سال زیارت کنید،بهتر است.حضرت امیر علیه السّلام در این موقع در بیابان شترانش را علف می داد که خبر این حرف خلیفه به او رسید.آمد تا مقابل خلیفه ایستاد و گفت:«آیا از سنّتی که رسول خدا گذاشت و عبادتی که خداوند برای بندگان در قرآن اجازه داد،نهی می کنی؟»سپس حضرت امیر همانجا در مقابل همه،احرام عمرۀ حج تمتّع بست و به حج و عمره با هم لبیک گفت؛همچنان که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دستور داده بود.عثمان شکست خورد و رو به مردم کرده گفت:من که نهی نکردم،من نظری دادم،هر کس خواست عمل کند و هر کس خواست ترک کند. (1)

در روایت دیگر چنین آمده است که حضرت امیر علیه السّلام به شترهایش کاه و جو می داد.مقداد بر او داخل شد و گفت:عثمان از جمع بین حج و عمره نهی می کند.آن حضرت با همان دست های آلوده به کاه و جو آمد و بر عثمان داخل شد و فرمود:تو نهی می کنی که بین حج و عمره جمع شود؟!عثمان گفت:این نظر من است.علی علیه السّلام غضبناک بیرون آمد در حالی که به حج و عمره تلبیه می گفت. (2)

در روایت دیگر وارد شده:علی علیه السّلام و عثمان حج به جا آوردند.در بین راه عثمان از تمتّع نهی کرد.حضرت فرمود:وقتی می بینید عثمان سوار می شود،شما هم سوار شوید.پس حضرت امیر علیه السّلام آمد و در مقابل آنها به عمره تلبیه گفت.اصحاب او نیز چنین کردند.عثمان آنها را منع نکرد،حضرت به عثمان گفت:شنیده ام که تو از عمرۀ تمتّع منع می کنی؟عثمان گفت:آری.

ص:490


1- 1) -مسند احمد 92/1.
2- 2) -موطأ(مالک)336/؛تاریخ ابن کثیر 129/5.

حضرت فرمود:آیا نشنیدی پیامبر خدا به عمرۀ تمتّع لبیک گفت؟عثمان گفت:بله شنیدم. (1)

در روایت دیگر آمده است که عثمان در جریان اختلاف بر سر عمرۀ تمتّع با حضرت علی،به آن حضرت کلمه ای گفت که آن را ننوشته اند.پس علی علیه السّلام فرمود:تو دانستی که ما با رسول خدا حج تمتّع به جا آوردیم.عثمان گفت:آری،ولی ما می ترسیدیم. (2)(معلوم نیست با وجود حدّ اقل هفتاد هزار نفر در رکاب پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و راهنمایی ایشان در مناسک حج،چه ترسی برای آنها وجود داشته است؟!)

و نیز در بین روایات می بینیم که حضرت علی علیه السّلام و عثمان در عسفان برخورد کردند و عثمان از عمرۀ تمتّع منع می کرد.حضرت امیر فرمود:آیا از کاری که رسول خدا انجام داده،نهی می کنی؟! عثمان گفت:ما را رها کن.حضرت فرمود:نمی توانم تو را رها کنم.سپس به حج و عمره با هم تلبیه گفت. (3)

به این شکل حضرت امیر علیه السّلام،این حکم اسلامی را به جامعه برگرداند و حکم تحریف شده را برای مسلمان ها آشکار ساخت.پس از آن در زمان خلافت خودش با دست باز و بدون مانع، همین گونه عمل می کرد و هنگامی که امیر الحاج می فرستاد،عمرۀ حج تمتّع به جا می آورده است.

امّا پس از شهادت ایشان،معاویه که در شام خود را خلیفه می خواند،از آنجا که بسیار سعی داشت سیرۀ سه خلیفه را در مقابل سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم زنده کند،در این مسأله هم می خواست حج را از عمره جدا سازد.امّا روشنگری های حضرت امیر علیه السّلام باعث شده بود افراد جرأت یابند که در مقابل معاویه و کارگزاران او،حکم اسلامی و سنّت نبوی را بیان کنند و در مقابل سیرۀ شیخین از آن دفاع نمایند.برای نمونه سعد بن وقّاص عمرۀ تمتّع را با حج به جا آورد.ضحّاک بن قیس،رئیس شرطه معاویه گفت:کسی حج و عمره را جمع نمی کند،مگر حکم خدا را نداند.سعد گفت:پسر برادر!بد گفتی.ضحّاک گفت:عمر بن خطّاب از آن نهی کرد.سعد گفت:پیامبر چنین کرد و ما با او حج و عمره را با هم به جا آوردیم، (4)در حالی که این(معاویه)در آن روز کافر بود. (5)

نکتۀ جالب این است که سعد وقّاص که در مقابل معاویه این چنین با جرأت و جسارت حکم

ص:491


1- 1) -سنن نسائی 15/2؛مسند احمد 57/1؛تاریخ ابن کثیر 126/5.
2- 2) -صحیح مسلم896/؛مسند احمد 97/1؛سنن بیهقی 22/5.
3- 3) -صحیح مسلم897/؛صحیح بخاری 190/1؛مسند احمد 136/1؛سنن بیهقی 22/5؛مسند طیالسی 16/1.
4- 4) -موطأ(مالک)344/1؛سنن نسائی 15/2؛سنن ترمذی 38/4؛سنن بیهقی 17/5.
5- 5) -صحیح مسلم898/؛تاریخ ابن کثیر 127/5 و 135.

خدا را بازگو می کند،همان سعد وقّاص است که قبلا خواندیم در زمان عمر از مدینه برای حج به مکّه رفت و برگشت و حتّی یک حدیث از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نقل نکرد.این جرأت او در نتیجۀ موضعگیری های حضرت امیر علیه السّلام بود.اگر حضرت امیر در مقابل عمر،سنّت پیامبر را نمی گفت و عمر مجبور نمی شد بگوید:پیامبر بین حج و عمره جمع می کرد،ولی من نهی می کنم،و اگر پس از او در مقابل عثمان جبهه گیری نمی کرد و به حج و عمره تلبیه نمی گفت،چه کسی جرأت داشت در مقابل خلفا حکم خدا و پیامبرش را بیان کند؟و در نتیجۀ همین روشنگری های آن حضرت،چنان شد که زمانی که معاویه خواست از اصحاب پیامبر اقرار بگیرد که حج را باید از عمره جدا نمود،رو به آنان کرد و از آنها پرسید:آیا شما شهادت نمی دهید که پیامبر از اینکه عمره را به جای حج به جا آورند،نهی کرد؟ایشان گفتند:نه،چنین نبوده است.

البته در کتب مکتب خلفا،حدیث هایی در این مورد جعل شده؛مثلا حضرت امیر به فرزندش فرمود:«بنیّ افرد الحج.»:«فرزندم حج مفرد به جا آور.»یعنی عمره را با حج در یک سفر به جا نیاور.دلیل بر کذب این روایت،همان روایات متعدّدی است که به تفصیل بیان می کرد چگونه حضرت امیر علیه السّلام در این مسأله با عثمان درگیر شده که سه موردش را از کتب حدیث مکتب خلفا آوردیم.پس از بررسی واقعۀ جمع برگزار کردن عمره با حج تمتّع،برای ما روشن می گردد که آن دسته از احادیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در این مورد که در کتب مکتب خلفا آمده است و به سبب آن احادیث تا به امروز فرقه ای از پیروان مکتب خلفا-به خصوص وهّابیان-که بین عمره و حج جمع می کنند،به واسطۀ موضع گیری های حضرت امیر علیه السّلام در این باره و به حکومت رسیدن ایشان است.

حضرت امیر علیه السّلام علاوه بر روشنگری راجع به حکم حج تمتّع،در موارد دیگری که خلفا حکمی را بر خلاف حق صادر می کردند،آنها را راهنمایی و به اشتباهشان واقف می نمود.به عنوان نمونه دو مورد را در اینجا ذکر می کنیم:

یک بار زن زناکاری را که باردار بود،به دستور خلیفه عمر برای اجرای حد می بردند.در راه به حضرت امیر علیه السّلام برخورد کردند.حضرت فرمودند:او را برگردانید.و چون پیش عمر آمدند، فرمودند:«این حق است که بر این زن حد جاری کنی،امّا جنینی که در شکم اوست،چه گناهی دارد؟بگذار تا وضع حمل کند،پس حد بر او جاری کن.» (1)

ص:492


1- 1) -الریاض النضره 196/2؛مطالب السئول13/.

بار دیگر زن زناکاری را که دیوانه بود،به دستور خلیفه عمر برای سنگسار کردن می بردند.

حضرت امیر در برخورد با آنها از حال او پرسیدند و چون از جریان مطّلع شدند،آنان را نزد خلیفه برگردانیده به او گفتند:

«آیا فرمایش رسول خدا را به یاد نداری که فرمود:حکمی بر دیوانه نیست تا به عقل آید،و بر انسان خواب تا بیدار شود،و بر خردسال تا به سنّ بلوغ برسد؟»

خلیفه گفت:آری.و دستور داد تا زن را آزاد کنند. (1)

از این وقایع در زمان خلفای سه گانه،زیاد اتّفاق افتاده است.به طوری که بیش از چند بار از عمر نقل شده که پس از ارشاد و راهنمایی حضرت امیر علیه السّلام گفته است:

«لو لا علیّ لهلک عمر.»:«اگر علی نبود،عمر هلاک می شد.»

مدرک قرار دادن سیرۀ شیخین،کنار قرآن و سنّت پیامبر
اشارة

در قسمت قبل خواندیم که یکی از کارهای خلفا تغییر و تبدیل احکام الهی بود که بنا به اجتهاد و رأی خود،احکام شرع اسلام را تغییر می دادند و مسلمانان مجبور بودند به اجتهاد و رأی ایشان عمل کنند و چون قدرت و امکانات در اختیار آنها بود،مردم به خاطر زور یا مال و مقام،از اوامر آنها پیروی می کردند.

ساکنان مدینه-صحابه و غیر صحابه-به خصوص آنها که از قبایل انصار نبودند،قبل از عصر اسلام،گوشت و گندم جزء خوراک آنها نبود؛آب آشامیدنی آنها غالبا آب شیرین نبود و با سختی و تنگدستی امرار معاش می کردند.بعضی از همین افراد در زمان خلیفۀ دوم و سوم با یک فرمان، حکمران کشوری چون مصر،شام،عراق و یا ایران می شدند.افرادی مانند ابو هریره،ابو موسی اشعری و عمرو عاص،گنج های کسری و قیصر در اختیارشان قرار می گرفت؛خلیفه حاتم بخشی می کرد و هر قدر که می خواست به آنها می بخشید و آنها را سیر می کرد.به طوری که بعضی به قدری پولدار و خوش گذران شدند که تصوّر آن برای بعضی سنگین است.عدّه ای هم از روی ترس و تهدید مجبور به اطاعت از خلیفه بودند.لذا بالای حرف خلیفه حرفی نبود.حتّی حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در برابر سخن خلفا اثری نداشت.

همان طور که در بحث قبل خواندیم با اینکه حدّ اقل هفتاد هزار نفر با پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عمرۀ حج

ص:493


1- 1) -مسند احمد 140/1 و 154؛مستدرک حاکم 389/4؛سنن ابی داوود 139/4-140.

تمتّع به جا آوردند،خلیفۀ دوم جلوی آن را گرفت و تا به امروز بخش بزرگی از پیروان مکتب خلفا، عمره را با حج به جا نمی آورند.شخصیت خلیفۀ دوم به جایی رسیده بود که گفت:امروز غیر از خدا کسی بالاتر از من نیست. (1)لذا هر چه او می گفت،قانون اسلام و سنّت می شد،و به همین جهت در شورای شش نفری انتخاب خلیفه،پس از او با کسی بیعت شد که در کنار قرآن و سنّت پیامبر،به سیرۀ شیخین عمل کند.ضرر این امر برای اسلام بیشتر از ضرر خود تحریف است،چون ممکن است حاکمی بر خلاف سنّت پیامبر حکمی صادر کند و مردم به اجبار آن را بپذیرند،ولی در دل بدانند که آن حکم باطل و خلاف شرع است.در چنین حالی پس از آن حاکم،ممکن است حکم او از جامعه زایل شود و حکم واقعی اسلام به جامعه بازگردد.امّا اگر چنین حکمی جزء دین شد و سنّت شرعی به حساب آمد،در این صورت حکم شرع به کلّی فراموش می شود و حکم حاکم، جزء دین به حساب می آید.همچنان که احکامی که خلفای ثلاثه با اجتهاد خود تغییر داده بودند، چنین شد و از این شدیدتر آن بود که خلفای بعد از خلفای ثلاثه،اعمال خلفای قبلی را تأیید می کردند و سنّت های آنها را تثبیت می نمودند.مثلا حدیثی از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در زمان معاویه جعل شد با این مضمون که:«بر شما باد به سنّت من و سنّت خلفای راشدین بعد از من.» (2)با این روایت مدارک شرع اسلام،قرآن و سنّت پیامبر و سنّت خلفای ثلاثه گردید.نظیر این حدیث مجعول، حدیث مجعول دیگری است که از پیامبر روایت کردند:«اصحاب من مانند ستارگان هستند؛از هر کدام پیروی کنید،هدایت می شوید.» (3)

با این مقدّمات اعمال خلفا جزء سنّت شد که حتّی در مقابل سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم لازم الاجرا بود.

این بینش در مکتب خلفا با فتح باب اجتهاد،جزء عقاید به حساب آمد.یعنی برداشت کلّی جمعی از مسلمانان این شد که خلفای ثلاثه و بعد از آنها صحابه پیامبر مشرّع و قانونگذار باشند.به این وسیله احکامی که با اجتهاد خلفا و صحابه تغییر یافته بود،به جای احکام اسلامی شناخته و پذیرفته شد و بسیاری از آنها هنوز باقی است.حضرت امیر علیه السّلام و سایر ائمّه،هر چند توانستند با روشنگری های خود،اسلام صحیح را به جامعه عرضه کنند،امّا نتوانستند همۀ مردم را به اجرای آن وادار سازند و بخش عظیمی از مسلمین تا امروز،به احکامی که خلفا بنابر رأی و اجتهاد خود

ص:494


1- 1) -طبری 2764/1،در سیرۀ عمر.
2- 2) -مسند احمد 126/4 و 127؛سنن دارمی 44/1-45.«علیکم بسنّتی و سنّة الخلفاء الرّاشدین المهدیین.»
3- 3) -میزان الاعتدال 413/1 و 607؛لسان المیزان 588/2.«مثل اصحابی کالنّجوم،بایّهم اقتدیتم اهتدیتم.»

تغییر داده اند،پایبندند.حضرت امیر علیه السّلام خطبه ای در شکایت از تغییر احکام به دست خلفای قبل از خود دارد و از اینکه خود خلیفه شده است ولی به تصحیح و بازگرداندن آن احکام قادر نیست، گله و شکایت می کند.از جملۀ احکام تبدیل شده موارد ذیل است:

تغییر مقام ابراهیم:

حضرت ابراهیم هنگام ساختن خانۀ خدا،وقتی دیوار کعبه بالا آمد، روی سنگی ایستاد تا بالای دیوار را بسازد.جای پای ایشان در آن سنگ تا به امروز به جای مانده است.در زمان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم این سنگ نزدیک خانۀ کعبه بود.در قرآن می خوانیم:

وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِیمَ مُصَلًّی (1)

«در مراسم حج پس از طواف در مقام ابراهیم نماز گزارید.»

اگر این سنگ همانجا بود،ما تا امروز می فهمیدیم این جای پای حضرت ابراهیم است که بر آن سنگ بالا رفته و بر آن پا نهاده و دیوار خانۀ خدا را ساخته است.ولی عمر دستور داد از جایش برداشتند و چند متر عقب تر و در جای فعلی گذاشتند و تا کنون در جایی که عمر آن را گذارده،باقی مانده است.

غصب فدک:

خلاصۀ بحث آن در قسمت«برخورد با مخالفان داخل مدینه»گذشت.بحث مفصّل آن در کتاب«معالم المدرستین»،جلد دوم،آمده است.

تغییر صاع پیامبر:

برای زکات،پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پیمانۀ معیّنی داشت که خلفا آن را عوض کردند.

تصرّف خانۀ جعفر،پسر عموی پیامبر و انضمام آن به مسجد النّبی:

خانۀ جعفر را به زور از ورثۀ جعفر گرفته به مسجد پیامبر ضمیمه کردند.

قضاوت های غیر عادلانه:

خلفا منصب قضاوت را هم تصرّف کردند و چون به احکام الهی آشنا نبودند،در بسیاری از موارد خلاف حق قضاوت می کردند.هر چند حضرت امیر علیه السّلام در بعضی موارد دخالت می نمود و با بیان حکم الهی،آنها را به اشتباهشان واقف می کرد و از ظلم به بی گناهی جلوگیری به عمل می آورد،امّا در بسیاری موارد که آن حضرت حضور نداشت،احکام ظالمانه صادر می گشت.

ازدواج های باطل:

در قسمت«برخورد با مخالفان خارج مدینه»خواندیم که بعضی از قبایل

ص:495


1- 1) -بقره:125. [1]

مسلمین،خلافت ابو بکر را نپذیرفته بودند.دستگاه خلافت آنان را مرتد معرّفی کرد و با آنها جنگید و بسیاری از مردان آنها را گردن زده زنانشان را اسیر کرد و به مسلمین فروخت یا بخشید.در حالی که بعضی از این زن ها شوهر داشتند.در نتیجه ازدواج های باطل انجام شد و فرزندان نامشروع به وجود آمدند.

تغییر سهم بیت المال:

پیامبر هر چه غنیمت برای مسلمان ها فراهم می شد،همان وقت به طور مساوی بین آنها تقسیم می کرد.عمر در تقسیم بیت المال طبقه بندی ایجاد کرد و مقدار آن سالیانه از 200 درهم تا 12000 درهم متغیّر بود.تفصیل این بحث در قسمت بعد،تحت عنوان «طبقاتی کردن جامعه»خواهد آمد.

تغییر مسجد پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم:

مسجد رسول خدا را تغییر داده و قسمت هایی به آن اضافه کردند.درهایی را که زمان پیامبر به مسجد باز بود،بسته و درهایی را که پیامبر بسته بود،باز کردند.

مسح بر خفّین:

خلیفۀ دوم در حضر تا یک روز و در سفر تا سه روز،مسح بر موزه یا کفش چرمی را در وضو تشریع کرد.

برداشتن حدّ نوعی شراب:

آن را نبیذ می نامیدند؛با این توجیه که نوشیدن خمر حدّ شرعی دارد،نه نبیذ.

حرام کردن متعۀ نساء و متعۀ حج:

بحث آن در قسمت«تغییر احکام»گذشت.

کم کردن تکبیر نماز میّت:

در سنّت پیامبر،در نماز میّت پنج بار تکبیر آمده است؛ایشان آن را چهار بار مقرّر کردند.

بلند نخواندن «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ» :

پیروان مکتب خلفا در قرائت نماز، «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ» را آهسته می خوانند و بعضی آن را اصلا نمی خوانند،در حالی که جز در سورۀ توبه، «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ» آیۀ اوّل هر سوره می باشد.امّا چون معاویه در نماز جماعتی که با صحابه در مسجد پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اقامه کرد،در حمد و سوره «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ» را نخواند، این سنّت تا امروز در میان پیروان مکتب خلفا بر جای مانده است.

تغییر حکم طلاق:

زن در شرع اسلام،پس از سه طلاق بر شوهر حرام می شود.این سه بار طلاق دادن باید در سه مجلس و پس از دو بار رجوع مرد به زن خود و نزدیکی باشد و در یک مجلس سه بار طلاق گفتن،تنها یک طلاق به حساب می آید.خلفا این حکم را تغییر دادند و با گفتن

ص:496

«طلقتک ثلاثا»:«تو را سه طلاقه کردم.»در یک مجلس،زن را بر شوهر خود حرام می دانند.

تغییر در حکم صدقات:

خلفا در غیر از موارد نه گانۀ زکات،از چیزهای دیگری مانند اسب زکات می گرفتند.

نماز مستحب با جماعت به جا آوردن:

حضرت علی علیه السّلام در خطبه ای که برای خواصّ اصحاب خود ایراد کرده،می فرماید:

«اگر حکم واقعی را اظهار می کردم و تحریف ها را کنار می زدم، هرآینه از گرد من متفرّق می شدند.قسم به خدا،به مردم گفتم که در ماه رمضان جز برای نماز واجب به جماعت حاضر نشوند و اعلام کردم که جماعت در نمازهای مستحب بدعت است.پس بعضی از لشکریانم که همراهم می جنگیدند،بانگ برداشتند:ای اهل اسلام!سنّت عمر تغییر یافت.علی ما را از نماز مستحب در ماه رمضان بازمی دارد .همانا ترسیدم در گوشه ای از لشکرم شورش بپا شود.» (1)

آری درد علی علیه السّلام آن است که علاوه بر تحریف احکام الهی توسّط خلفا،سیرۀ آنها در عرض قرآن و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،مدرک و مأخذ احکام اسلامی قرار گرفت و این به معنی تحریف احکام،و در نتیجه نابودی اسلام است.

حال چگونه حضرت امیر علیه السّلام اسلام را از این نابودی نجات داد و سیرۀ شیخین را لااقل برای بخشی از مسلمانان از حجّیت و مدرک بودن انداخت،بحثی است که در قسمت های بعدی خواهد آمد.

ص:497


1- 1) -روضه کافی58/-63؛تاریخ الخلفاء(سیوطی)136/. «أ رأیتم لو امرت بمقام ابراهیم فرددته إلی الموضع الّذی وضعه فیه رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و رددت فدک إلی ورثة فدک [1]إلی ورثة فاطمة و رددت صاع رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله کما کان...و رددت دار جعفر إلی ورثته و هدمتها من المسجد و رددت قضایا من الجور قضی بها و نزعت نساء تحت رجال بغیر حق و رددتهن إلی ازواجهن...و محوت دواوین العطایا و اعطیت کما کان رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله یعطی بالسّویة و لم اجعلها دولة بین الاغنیاء...و رددت مسجد رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله إلی ما کان علیه و سددت ما فتح فیه من الأبواب و فتحت ما سدّ منه و حرمت المسح علی الخفّین و حددت علی النّبیذ و امرت باحلال المتعتین و امرت بالتّکبیر علی الجنائز خمس تکبیرات و الزمت النّاس الجهر ببسم اللّه الرّحمن الرّحیم...و حملت النّاس علی حکم القرآن و علی الطّلاق علی السّنة و اخذت الصّدقات علی اصنافها و حدودها...اذا لتفرّقوا عنّی و اللّه لقد امرت النّاس ان لا یجتمعوا فی شهر رمضان الاّ فی فریضة و اعلمتهم ان اجتماعهم فی النّوافل بدعة فتنادی بعض اهل عسکری ممّن یقاتل معی:یا اهل الاسلام!غیّرت سنّة عمر ینهانا عن الصّلاة [2]فی شهر رمضان تطوّعا و لقد خفت ان یثوروا فی ناحیة جانب عسکری....»
طبقاتی کردن جامعه

بر خلاف دستور قرآن و پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مبنی بر تساوی حقوق مسلمانان و عدالت اجتماعی و اقتصادی،عمر بر مبنای ذهنیات سابق خود که از عادات جاهلی بود،جامعۀ اسلامی را طبقاتی نمود.یعنی یک هرم طبقاتی ساخت که غیر عرب پایین هرم بود و عرب فوق آنها و قریش از میان عرب در رأس هرم طبقاتی قرار داشت.بر این مبنا،دستور داده بود غیر عرب در مدینه نباشد،جز ابو لؤلوه که کارگر فنّی بود و چند نفر دیگر همانند هرمزان پادشاه سابق شوش و شوشتر که اسلام آورده بود و عمر در نقشۀ جنگی فتوحات ایران،به او نیازمند بود و سلمان و بلال که از زمان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مدینه بودند.جز اینان هیچ مسلمان غیر عرب در مدینۀ پیامبر حقّ سکونت نداشت.

عمر همچنین دستور داد غیر عرب نباید از عرب زن بگیرد و عرب نباید از قریش دختر بگیرد.او امرای ارتش را از قریش انتخاب می کرد و تمام اعضای شورای شش نفری تعیین خلیفه بعد از خودش را از قریش تعیین نمود.

به این ترتیب جامعۀ اسلامی طبقاتی شد،همانند جامعۀ ایرانی و رومی که دارای طبقات مختلف بودند:شاهزادگان،منشی ها،ارتشی ها،کارگرها و برزگرها.وقتی ایرانی ها و رومی ها اسلام می آوردند،اسلام را در عمل مسلمانان و روش حکومت خلفا می دیدند و فکر می کردند جامعۀ اسلامی هم مثل جامعۀ خودشان طبقاتی است.

پس از فتوحات آغاز اسلام،عمر دستور داد که بصره و کوفه،و شهری دیگر نزدیک اسکندریه ساختند و قبایل عرب را در آن شهرها اسکان داد.ولی قریش را در مدینه نگاه داشت و زمین های مدینه را بین آنها تقسیم کرد و صحابی همچون سعد وقّاص،عمرو عاص،عبد اللّه بن عمر و عبد اللّه بن عثمان را نمی گذاشت از مدینه بیرون بروند، (1)مگر بعضی از افراد مطمئن را که به عنوان حاکم به ولایات می فرستاد.

در قسمت های بعدی خواهیم دید چگونه حضرت امیر علیه السّلام این نظام طبقاتی را شکست و هرم طبقاتی را واژگون کرد؛هر چند این امر باعث برپایی جنگ های جمل و صفّین شد.در عین حال آن حضرت توانست عدالت اسلامی را نشان دهد و سیادت دروغین قریش را در هم بشکند.

ص:498


1- 1) -معالم المدرستین 45/2-46؛ [1]کنز العمال 239/5،ح 4865.
روی کار آوردن و اختیار دادن به بنی امیّه

خلیفۀ اوّل و دوم تا حدودی ظواهر را حفظ می کردند:زندگی تجمّلی نداشتند،افراد ظاهر الصّلاح را به حکومت می گماشتند و از تشکیل دستگاه طاغوتی و اشرافی توسّط کارگزاران خود جلوگیری می کردند(جز در مورد شخص معاویه که قبلا اشاره شد.).امّا عثمان خویشانی از خود(بنی امیّه)را روی کار آورد که اشخاصی فاسد و مترف بودند و علنا گناه می کردند.به این ترتیب خلافتی که در زمان ابو بکر و عمر قریشی شده بود،در زمان عثمان اموی شد.در اینجا مواردی از انتصابات عثمان را از نظر می گذرانیم:عثمان،مروان بن حکم،را نخست وزیر خود کرده بود که به مردم بسیار آزار می رساند.و نیز حارث بن حکم،دامادش را بر بازار مدینه مسلّط کرده بود که به زور برای خودش از کسبۀ بازار مدینه مالیات می گرفت.همچنین معاویه را که ابو بکر و عمر بر منطقۀ شام(سوریه،لبنان،اردن و فلسطین)حکمران کرده بودند،ابقا نمود،در حالی که مردم از دستش شکایت داشتند.

همچنین عبد اللّه بن ابی سرح را والی مصر قرار داده بود.عبد اللّه کسی بود که در زمان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به ظاهر اسلام آورد و بعد مرتد شد و به مکّه فرار کرد و به دروغ گفت:من هر چه می گفتم پیامبر موافقت می کرد و در قرآن می نوشت.

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در فتح مکّه خون او را هدر کرد و فرمود:اگر به پردۀ کعبه هم خود را آویخته باشد، او را بکشید.عثمان او را خدمت پیامبر آورد و برایش امان گرفت.او دوباره به ظاهر اسلام آورد.

والی دیگر عثمان،برادر مادری اش،ولید بود که او را به جای سعد وقّاص به حکومت کوفه منصوب کرد.ولید همان کسی است که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم او را برای جمع آوری زکات قبیلۀ بنی مصطلق فرستاد،آنها جمع شده به استقبالش آمدند،او ترسید و خیال کرد می خواهند او را بکشند.خدمت پیامبر برگشت و عرض کرد:اینها مرتد شده و خروج کرده اند.این آیه نازل شد:

إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا أَنْ تُصِیبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلی ما فَعَلْتُمْ نادِمِینَ (1)«اگر(مرد)فاسقی برای شما خبری آورد،آن خبر را تفحّص کنید.نکند به قومی از راه بی خبری آسیبی برسانید و در آخر از کار خود پشیمان شوید.»

این آیه که به اعتراف تمام مفسّران دربارۀ ولید نازل شده است،او را فاسق معرّفی می کند.ولید

ص:499


1- 1) -حجرات:6. [1]

در زمان حکومتش بر کوفه،مردی یهودی به نام«بطرونی»را که در شعبده و سحر و جادو دست داشت،به کوفه آورد تا تردستی ها و شیرین کاری های خود را در مسجد کوفه اجرا کند و هنر خویش را در معرض تماشای ولید و اطرافیانش قرار دهد.او چند چشمه از نمایش های خود را نشان داد و در پایان،یکی از تماشاچیان را پیش کشید و با شمشیر سر از تنش جدا کرد.سپس در مقابل چشم های حیرت زدۀ حاضران،شمشیر را به او کشید و کشته،سالم از زمین برخاست.یکی از مسلمانان به نام جندب که این صحنه ها را می دید و از شیطان به خدا پناه می برد و می دانست که شعبده بازی در اسلام شدیدا نهی شده است،بیش از این درنگ را جایز ندانست و شمشیر برکشید و سر از تن یهودی جدا کرد.

ولید از این عمل جندب سخت خشمگین شد و فرمان داد او را به قتل برسانند.امّا فامیل او به حمایتش برخاستند.ناچار ولید فرمان داد او را حبس کنند. (1)

یکی دیگر از جریان های ولید این بود که صد هزار درهم از بیت المال برداشت.ابن مسعود که خزانه دار بیت المال بود،از او خواست که آن مبلغ را به بیت المال برگرداند و او برنگرداند.

ابن مسعود جریان را به عثمان گزارش داد.عثمان به او نوشت:تو خزانه دار ما هستی،اگر پولی از بیت المال برداشتیم نباید حرفی بزنی.ابن مسعود هم در مسجد کوفه در مقابل مسلمانان گفت:

«من فکر می کردم خازن شمایم،نمی دانستم خادم بنی امیّه هستم.»

آنگاه کلیدهای بیت المال را انداخت.در نتیجه ولید او را به مدینه فرستاد و عثمان دستور داد او را تنبیه کنند.غلامش،یحموم،او را بلند کرد و محکم به زمین زد.در نتیجۀ این کار،ابن مسعود مریض و زمینگیر شد و دو سال در خانه ماند تا مرد.در این دو سال عثمان سهم ابن مسعود را از بیت المال قطع کرد. (2)

یکی دیگر از کارهای ولید این بود که ندیمی نصرانی به نام«ابو زبید»داشت که ولید او را در خانه ای که ملک عقیل بن ابی طالب بود،منزل داد و آن را به وی بخشید.ابو زبید شب ها با ولید میگساری می نمود و در حال مستی از مسجد عبور می کرد.مردم به میگساری ولید پی بردند.او یک روز صبح با حال مستی به مسجد آمد و در نماز جماعت به جای دو رکعت،چهار رکعت و به جای حمد و سوره،این شعر را خواند:

ص:500


1- 1) -اسد الغابه 303/5-306؛اغانی 183/4-184؛مروج الذهب 338/2-339.
2- 2) -انساب الاشراف 36/5؛کنز العمال 54/7؛تاریخ یعقوبی 147/2؛مستدرک 13/3.

علق القلب الربابا بعد ان شابت و شابا

مردم انگشترش را که مهر حکومتی بود،از انگشت دستش درآوردند و او چنان مست بود که خبری از خود نداشت و متوجّه نشد.سپس ایشان آن انگشتر را به عنوان نشانه و مدرک،نزد عثمان بردند و به شراب خواری ولید شهادت دادند.عثمان که از کوره دررفته بود،آنها را تهدید کرد و با دست به سینۀ آنان زد و آنها را از خود براند.آنها نزد عایشه رفتند.عایشه که خود با عثمان اختلاف پیدا کرده بود،سر و صدایش درآمد و از حجره اش سر به مسجد پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نمود و بر عثمان بانگ زد:

«حدود شرعی را بلا اجرا گذارده و گواهان را مورد اهانت قرار داده ای؟!»

در عین حال کسی اقدامی نکرد.تنها حضرت امیر علیه السّلام به عثمان فشار آورد تا ولید را حدّ شرب خمر بزند.عثمان مجبور شد ولید را احضار کند.لباس پشمی کلفتی مثل نمد تنش کرد(تا تازیانه بدنش را نیازارد)،و با تهدید گفت:هر کس می خواهد،برود و او را حد بزند.

هر کس جلو می رفت،ولید به او می گفت:خلیفه را بر خود خشمناک مکن.

در نتیجه کسی حاضر نشد حد را بر او جاری کند.حضرت امیر علیه السّلام جلو رفت و تازیانه را کشید.

ولید این طرف و آن طرف فرار می کرد.حضرت امیر بلندش کرد،بر زمین زد و حد را بر او جاری ساخت و فرمود:«بگذار قریش مرا جلاّد خود حساب کند.» (1)

عثمان بعد از ولید،سعید اموی را به حکومت کوفه فرستاد.

ص:501


1- 1) -اغانی 178/4؛انساب الاشراف 33/5؛مروج الذهب 336/2.
شورش علیه عثمان،و برخورد حضرت امیر علیه السّلام

ظلم و فساد دستگاه عثمان،باعث تحریک مردم شد و زبان مردم را به شکایت علیه او گشود.

به طوری که اصحاب پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،خصوصا طلحه و زبیر،جمع شدند و به شهرهای اطراف نامه نوشتند که کجا می روید؟!جهاد در مدینه است،بیایید با عثمان جهاد کنید.

مسلمان هایی که به ستوه آمده بودند،از مصر و کوفه و بصره،چند صد نفر در مراسم حج شرکت کردند و در آنجا با هم قرار گذاشتند که سال آینده به عنوان حج بیایند و عثمان را یا عزل کنند یا بکشند.سال بعد آمدند و مدینه را محاصره کردند.عثمان،مغیرة بن شعبه را فرستاد تا آنها را آرام کند و پراکنده سازد.زمانی که مغیره به آنها رسید،گفتند:

«ای یک چشم!برگرد.ای فاجر!برگرد.ای فاسق!برگرد.» (1)

عثمان،عمرو عاص را فرستاد و گفت:

«به آنها بگو که هر چه کتاب خدا دستور می دهد،عمل می کنم و از بدرفتاری با آنها پوزش می خواهم و جبران می کنم.»

هنگامی که عمرو عاص نزدیک آنها شد،سلام کرد.گفتند:

«خداوند بر تو سلامت نفرستد.برگرد ای دشمن خدا!برگرد ای پسر نابغه! (2)که تو در نزد ما امین و مأمون نیستی.»

ص:502


1- 1) -چون مغیرة بن شعبه یک چشمش کور بود و زمان حکومتش در بصره زنا کرده بود.
2- 2) -نابغه،مادر او از روسپی های بنام در مکّه بوده است.

او هم برگشت.اطرافیان عثمان گفتند:چارۀ این کار دست علی بن ابی طالب است.عثمان به دنبال حضرت امیر علیه السّلام فرستاد و به او گفت:

«نزد این قوم برو و آنان را به کتاب خدا و سنّت پیامبر بخوان.»یعنی بگو ما به کتاب خدا و سنّت پیامبر عمل می کنیم.

حضرت فرمود:

«به شرطی که با خداوند عهد و پیمان بندی که آنچه از جانب تو به نفع آنان ضمانت کنم،به آن وفا کنی.»

عثمان گفت:«آری[عهد می بندم].»

پس علی علیه السّلام عهد و پیمانی محکم از او گرفت و به سوی شورشیان رفت.وقتی به آنها رسید، گفتند:«بر گرد.»

حضرت فرمود:

«نه،برنمی گردم و پیش می آیم.آنچه در کتاب خداست،به شما داده می شود و آنچه از آن ناراضی هستید،جبران خواهد شد.»

گفتند:«آیا تو ضمانت می کنی؟»فرمود:«آری.»گفتند:«راضی شدیم.»

سپس بزرگان آنها با علی علیه السّلام پیش عثمان آمدند و با او قرارهایی گذاشتند و آن را نوشته به سوی مصر بازگشتند.در بین راه دیدند غلام عثمان بر شتر عثمان سوار است و به طرف مصر می رود.او را تفتیش کرده از میان مشک آب،نامه ای را از داخل شیشه ای بیرون آوردند.این نامه به مهر و امضای عثمان،خطاب به والی مصر،عبد اللّه بن ابی سرح،بود و چنین نوشته بود:«وقتی این مخالفان به مصر رسیدند،دستگیر کن و محمّد بن ابی بکر و عدّه ای از آنها را گردن بزن.»

چون مخالفان این نامه را دیدند،آن را دلیل بر پیمان شکنی عثمان دانستند و به مدینه بازگشتند و خانۀ عثمان را به محاصره درآوردند.در حالی که عایشه و طلحه و زبیر تبلیغات زیادی علیه عثمان و تشویق به قتل او می کردند،حضرت امیر علیه السّلام حسنین را به نگهداری خانۀ عثمان گماشت.

به طوری که قاتلان عثمان از دیوار پشت خانه بالا رفتند و او را کشتند.عثمان در زمان محاصره بالای دیوار خانه اش آمد و گفت:کسی نیست برود به علی بگوید به ما آب برساند؟

حضرت امیر علیه السّلام به وسیلۀ حسنین و موالی شان برای او آب فرستاد.برخورد خیرخواهانۀ حضرت امیر با عثمان این گونه بود.در مقابل کسانی بودند که از نارضایتی مردم برای به قدرت

ص:503

رسیدن خود استفاده می کردند و در رأس آنها طلحه بود.او در زمان محاصرۀ منزل عثمان نمی گذاشت آب به وی برسد.همچنین کلیدهای بیت المال را تصرّف کرده بود و مردم نیز در خانه اش جمع شده بودند تا سهم خود را از بیت المال بگیرند.حضرت امیر علیه السّلام در باغ های خارج مدینه بود.عثمان به آن حضرت نوشت:

«من و تو از قبیلۀ عبد مناف هستیم؛زشت است تو باشی و کسی از قبیلۀ تیم(طلحه)بیاید با من چنین کند.»و این شعر را نوشت:

ان کنت مأکولا فکن خیر آکل و الاّ فادرکنی و لمّا امزّق

حضرت امیر علیه السّلام نزد طلحه آمد و فرمود:«این چه کاری است که کرده ای؟»

گفت:یا ابا الحسن!سیل بالا آمده و کار تمام شده است.

حضرت هیچ نگفت.رفت در بیت المال را شکست و شروع به تقسیم آن بین مردم کرد.

هر کس می آمد و سهم خود را می گرفت.خبر به خانۀ طلحه رسید.آنها هم طلحه را گذاشتند و یکی یکی آمدند که سهم خود را بگیرند.طلحه تنها ماند،نزد عثمان آمد و عذرخواهی کرد.

عثمان نپذیرفت.طلحه گفت:کار علی بن ابی طالب بوده است.

یکی دیگر از مخالفان عثمان،عایشه بود که در اواسط خلافت عثمان روابطش با عثمان تیره شد و در صف مخالفان سرسخت او قرار گرفت.عایشه در اواخر،فعّالیت زیادی علیه عثمان انجام می داد تا او برکنار شود و طلحه که پسر عمویش بود،به خلافت برسد.عثمان در زمانی که در محاصره بود،ابن عبّاس را امیر الحاج کرد.عایشه به ملاقات ابن عبّاس آمد و گفت:

«خداوند به تو زبان روان و نافذی داده؛مردم دور طلحه جمع شده اند و او به خلافت می رسد.

اگر خلیفه شود به سیرۀ پسر عمویش،ابو بکر،عمل می کند.نکند مردم را از حمله به عثمان بازداری،بگذار کار تمام شود.»

ابن عبّاس خندید و گفت:

«مادر!اگر عثمان برکنار شود کسی غیر از پسر عموی من(علی بن ابی طالب)روی کار نمی آید.»

عایشه گفت:«من نمی توانم با تو مجادله کنم،خواست من همین است.»

بعد از آن عایشه هر جا می رفت،مردم را علیه عثمان تحریک می کرد و می گفت:«عثمان مردم

ص:504

را کشت،عثمان این طور کرد...بکشید نعثل را که کافر شد.» (1)

پس از پایان حج هم گفت:«زود به مدینه برگردیم،گویا می بینم که مردم در حال بیعت با طلحه اند.»

در راه به کسی برخورد کردند که از مدینه می آمد.عایشه پرسید:چه خبر؟

گفت:عثمان کشته شد.

گفت:خوب شد،بعد چه شد؟

گفت:مردم با علی بیعت کردند.

عایشه بسیار در هم رفت و با ناراحتی گفت:

«مرا برگردانید،مرا برگردانید.یک روز عثمان از عمر علی بهتر است.»

آن شخص گفت:

چه خبر است؟!تو خود به کشتن عثمان دستور می دادی و او را کافر می خواندی؛حال مردم او را کشتند و با علی بیعت کردند.طوری نشده است!

عایشه به مکّه برگشت و به توطئه علیه حکومت حضرت امیر علیه السّلام مشغول شد و جنگ جمل را به راه انداخت.

ص:505


1- 1) -تاریخ طبری 477/4؛تاریخ ابن اعثم 155/1؛ابن اثیر 87/3؛شرح نهج البلاغه 77/2.

ص:506

درس چهل و یکم

اشارة

ص:507

ص:508

زندگانی حضرت امیر علیه السّلام در زمان حکومت

بیعت مردم با حضرت،و اهمّیت حکومت ایشان

چنانچه به تفصیل بیان شد،مردم از حکومت عثمان به ستوه آمده بودند و ظلم و فساد او و کارگزارانش،باعث شورش مردم و منجر به قتل او شد.در ضمن این جریانات،مردم فهمیده بودند کسی که به کتاب خدا و سنّت پیامبر عمل می کند و طرفدار عدالت و به فکر مردم است،تنها علی بن ابی طالب علیه السّلام می باشد.لذا پس از قتل عثمان همه با طیب خاطر به خانۀ حضرت امیر هجوم آوردند و به اصرار با او بیعت نمودند و نقشه های طلحه و زبیر و عایشه را در هم ریختند.در طول خلافت اسلامی پس از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم این تنها موردی بود که مسلمانان با رضای خودشان بیعت می کردند.

چون در خلافت ابو بکر فقط چند نفر پیشقدم شدند و از بقیه با وعده و وعید بیعت گرفتند.عمر هم با وصیت ابو بکر به خلافت رسید.عثمان نیز با شورایی که عمر تعیین کرده بود،خلیفه شد و خلافت های بنی امیّه و بنی عبّاس هم بعدا انتصابی و موروثی شد.نکتۀ بسیار مهمّی که در اینجا باید بیان کرد،این است که به حکومت رسیدن حضرت امیر علیه السّلام نقش اساسی برای حفظ اسلام داشته است.هر چند که در نظر پیروان مکتب اهل بیت،ائمّه علیهم السّلام اگر به حکومت هم نرسند،امام و خلیفة اللّه و وصیّ پیامبر و مبیّن احکام و مبلّغ شریعت الهی و واجب الاطاعه می باشند.

امّا در مکتب خلفا تنها کسانی اطاعت از آنها لازم است که به خلافت و حکومت برسند و آیۀ

ص:509

أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ (1)شامل آنها شود.اگر حضرت امیر خلیفه نشده بود،به عقیدۀ آنها هیچ فرقی با دیگر صحابه نداشت و کارهایش نیز دارای ارزش و اعتبار نبود و گفتارش مؤثّر واقع نمی شد.حضرت امیر علیه السّلام بعد از قبول خلافت ظاهری در نزد تمام مسلمان های آن روز ولیّ امر و از جملۀ خلفای راشدین محسوب گشت(در حالی که خلفای بعد مانند یزید و مروان و عبد الملک و ولید،چون تظاهر به فسق می کردند و از شراب خواری و زنا و سگ بازی ابا نداشتند،از خلفای راشدین به حساب نمی آمدند).

از طرف دیگر چون مکتب خلفا برای صحابۀ پیامبر ارزش خاصّی قائلند و حضرت امیر علیه السّلام از از صحابۀ خاص پیامبر بودند،حجّیت کارهای ایشان از ارزش و اعتبار بیشتری برخوردار شد و به این طریق توانست خدمات بزرگی به اسلام انجام دهد که در بحث آینده خواهیم دید.

از اینجا معلوم می شود چرا حضرت امیر با آنکه می دانست پس از عمر به خلافت نمی رسد، در شورای انتصابی خلافت شرکت نمود.چون همان طور که گذشت مصلحت اسلام و بقای آن منوط به حکومت رسیدن آن حضرت بود.اگر ایشان در شورای خلافت شرکت نمی کرد،(نزد مردم)داوطلب مقام خلافت محسوب نمی شد.خصوصا با مخالفت هایی که دستگاه حکومت برای حذف و طرد آن حضرت از مرکزیت حکومت داشت،مردم توجّه و آمادگی برای پذیرش خلافت ایشان پیدا نمی کردند.بنابراین حضرت امیر علیه السّلام با اینکه می دانست خلیفه نمی شود و به نزدیکانش هم این مطلب را اظهار کرده بود،در شورای شش نفری وارد شد تا بین مسلمانان داوطلب خلافت شود.اگر چه عثمان خلیفه شد،طلحه،زبیر،سعد ابی وقّاص،عبد الرّحمن بن عوف و حضرت امیر علیه السّلام برای احراز خلافت در بین مردم مطرح شدند.اگر آن حضرت در شورا وارد نمی شد بعد از عثمان مردم با او بیعت نمی کردند.علاوه آنکه حضرت با شرکت در این شورا، سنّت خود عمر،مبنی بر کنار گذاشتن بنی هاشم را نقض کرد.

همچنین حضرت امیر علیه السّلام زمان قتل عثمان از مدینه بیرون نرفت تا معاویه نتواند به اسم خونخواهی عثمان لشکرکشی کند و جنگ صفّین را بر حضرت تحمیل نماید.چون اگر حضرت امیر در آن زمان در مدینه نبود،مردم با طلحه که او هم داوطلب خلافت بود و در رأس مخالفان عثمان،خود را قلمداد کرده بود و عایشه هم از او طرفداری می کرد،بیعت می کردند و اگر طلحه خلیفه می شد قطعا معاویه به عنوان خونخواهی عثمان به مدینه که ارتش و آذوقه نداشت و

ص:510


1- 1) -نساء:59. [1]

آسیب پذیر بود،لشکرکشی می کرد (1)و طلحه را که واقعا در قتل عثمان مؤثّر بود،با بقیه صحابه می کشت و خود خلیفه می شد.بنابراین اگر حضرت امیر در زمان قتل عثمان در مدینه نبود،به حکومت نمی رسید و در نتیجه اسلام واقعی در جامعه باقی نمی ماند.

ص:511


1- 1) -همان طور که پس از حدود سی سال یزید لشکر کوچکی به مدینه فرستاد و آنجا را قتل عام کرد.
مخالفان حضرت امیر علیه السّلام
اشارة

حضرت امیر علیه السّلام پس از بیست و پنج سال کنار بودن از حکومت،با اصرار مردم خلافت ظاهری را قبول کرد و چون مردم با او بیعت کردند،حضرت در ضمن خطبه ای سیره و روش حکومتی خود را که منطبق با قرآن و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود،بیان نمود و عملا از همان آغاز مطابق آنچه گفته بود،عمل کرد.صراحت و عدالت حضرت امیر هر چند تودۀ مردم مسلمان را از مظالم و ستم های حکّام قبل و بی عدالتی های گذشته رهانید و رضایت و آرامش آنان را فراهم ساخت،در مقابل،موجب جبهه گیری ثروتمندان و قدرت طلبان شد.آنان که در گذشته به واسطۀ نزدیک بودن به دستگاه خلافت از ثروت بی دریغ و ریاست برخوردار بودند،با تساوی حقوق آنها با دیگران و کنار گذاشتن از قدرت،از حضرت امیر علیه السّلام فاصله گرفتند.به این ترتیب در زمانی کمتر از پنج سال (طول خلافت حضرت)سه گروه عمده در مقابل آن حضرت قرار گرفتند و صف آرایی کردند.

این سه گروه ناکثین،قاسطین و مارقین بودند که جنگ های جمل،صفّین و نهروان را برپا کردند.در اینجا توضیح مختصری نسبت به این سه گروه ذکر کرده ریشۀ مخالفت ها و برخورد حضرت با آنها را بیان می کنیم:

جنگ جمل به رهبری عایشه،طلحه و زبیر

جنگ جمل جنگ طبقاتی قریش در مقابل حضرت امیر علیه السّلام بود.برای ریشه یابی این جنگ لازم است خصوصیات قریش را بررسی کنیم.

قریش خود را اولاد حضرت ابراهیم علیه السّلام می دانستند و کلیددار خانۀ خدا.خصوصا بعد از واقعۀ

ص:512

عام الفیل و حمله به خانۀ کعبه و نابودی سپاهیان ابرهه به امر خداوند،قریش این واقعه را به خود گرفته بی جهت خود را عزیز می دانستند و امتیاز خاصی برای خود نسبت به تمامی عرب قائل بودند و اعراب هم آنان را احترام می کردند.لیکن قریش در عمل بسیار فاسد بودند.مثلا در قماربازی کارشان به جایی می رسید که خود را می باختند و بردۀ طرف مقابل می شدند،یا در فساد جنسی ذوات الرایات داشتند. (1)غیر از بنی هاشم که نسلشان پاک بود،افراد صحیح النسب بین آنها کم بود.

از جهت اقتصادی هم اکثر قریشیان مترف و خوش گذران بودند.اینها سالی دو بار به سفر تجارت می رفتند.تابستان به ایران یا روم و زمستان به یمن و حبشه کاروان های تجارتی می بردند و از این راه ثروت های کلانی به دست آورده بودند؛مانند طلا،نقره،عود،بخور،ابریشم،غلام و کنیز.ایشان همان هایی بودند که از آغاز بعثت،مقابل پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم جبهه گرفتند و آن همه آزار و شکنجه و توهین به پیامبر اکرم و مسلمانان صدر اوّل در مکّه وارد ساختند.به طوری که بعضی از مسلمانان مجبور به هجرت به حبشه شدند و پیامبر و نزدیکان و یارانش سه سال اندی در سخت ترین محاصرۀ اقتصادی در شعب ابو طالب محصور گشتند و بالاخره مجبور شدند به مدینه هجرت نمایند.در مدینه نیز قریش آن حضرت را آسوده نگذاشت و جنگ های زیادی را چون بدر،احد، خندق و...علیه مسلمانان برپا کردند و قبایل یهود را که هم پیمان مسلمان ها بودند،علیه آنها تحریک نمودند.آزار قریش به حدّی بود که پیامبر دو بار آنها را لعنت نمود:

یک بار زمانی که عقبه،شکمبۀ گاو یا گوسفندی را بر سر آن حضرت که در حال سجده بودند، ریخت.حضرت فاطمه علیها السّلام به گریه افتاد و آن آلودگی ها را از سر و بدن پیامبر پاک کرد.پیامبر سر بلند کردند و سه مرتبه فرمودند:«اللّهمّ علیک بقریش.»

و در مورد دیگری هم فرمودند:«اللّهمّ علیک الملأ من قریش.»

البته مکتب خلفا این روایت را بدین گونه توجیه نمود که منظور پیامبر از قریش در این موارد همان سران قریش بودند که در جنگ ها توسّط مسلمانان کشته شدند. (2)

بالاخره اسلام با امدادهای الهی پیش رفت و سرانجام مکّه به دست پیامبر فتح شد و سران قریش به ناچار اظهار اسلام کردند.ولی هنوز روحیۀ برتری طلبی در آنها وجود داشت.واقعۀ زیر این مطلب را تأیید می کند:

ص:513


1- 1) -زنان روسپی برای مشخّص بودن خانه هایشان،پرچمی بر در منزل نصب کرده بودند.
2- 2) -صحیح مسلم1418/-1419؛مفتاح کنوز السنة،مادۀ قریش.

روزی سلمان و بلال و صهیب نشسته بودند.ابو سفیان بر ایشان گذشت.ایشان چون او را دیدند،با هم گفتند:

شمشیرهای خدا گردن این دشمن بزرگ خدا را نزد.

ابو بکر که سخنان ایشان را می شنید،با ناراحتی گفت:

آیا بر ضدّ شیخ قریش این گونه سخن می گویید؟!

آنگاه از گفتار نابجای خود هراسناک شد و به شتاب نزد پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و حادثه را بازگفت .رسول اکرم فرمود:

«شاید تو برادران مسلمان خود را ناراحت کرده باشی.اگر اینان از تو ناراضی باشند،خدا بر تو غضب می کند.»

ابو بکر نزد سلمان و یارانش آمد و از آنها عذر خواهی کرد. (1)

پس از رحلت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هم،همین قریش در سقیفه گفتند:

«پیامبر از قریش بوده است و غیر قریش برای حکومت و امارت صلاحیت ندارد.»

و به این ترتیب خلافت را-به طوری که در بحث سقیفه خواندیم-به دست گرفتند و حکومت قریشی برپا کردند.خصوصا در زمان حکومت عمر که وی قبایل عرب را در شهرهای نوبنیاد بصره و کوفه اسکان داد و قریش را در مدینه نگاه داشت و زمین های مدینه را بین آنها تقسیم کرد،و با ایجاد نظام طبقاتی،دوباره ثروت ها در دست قریش انباشته شد و ایشان صاحب باغ،زراعت،خانه و برده شدند و به جای شاهان و کسری ها و قیصرها و مقوقس ها،افرادی از قریش حکومت شهرها و امارت لشکرها را به دست گرفتند.بدین ترتیب گنجینۀ پادشاهان به مدینه منتقل شد و بین اطرافیان دستگاه خلافت که غالبا از قریش بودند،تقسیم گشت.

قریش با این ثروت،برده ها خریده آنها را به کار مجانی واداشتند و زمین های اطراف مدینه و شهرهای دیگر را که در اختیار آنها بود،آباد کردند.

مثلا عثمان در خیبر،وادی القری و جاهای دیگر ملک داشت.طلحه و زبیر نیز در بصره،کوفه و مصر املاک زیادی داشتند.

مروان خانه اش در مدینه به قدری بزرگ بود که وقتی مردم در زمان یزید علیه بنی امیّه قیام کردند،بنی امیّه با اطرافیان خود که هزار نفر بودند،در خانۀ او گرد آمدند.و نیز عبد الرّحمن بن

ص:514


1- 1) -صحیح مسلم1947/.

عوف آن قدر ثروت جمع کرده بود که وقتی پس از مرگش طلا و نقره هایش را برای تقسیم بین ورثه نزد عثمان آوردند،کسی که یک طرف مجلس نشسته بود،فرد طرف مقابل را نمی دید.

همچنین عمرو عاص با استفاده از قدرت خود،به اسم جزیه و مالیات،ثروت کلانی جمع کرده بود.

مثلا وقتی در آفریقا منطقه ای را فتح کرد،جزیه و مالیاتی سنگین بر آنان مقرّر نمود و در عهدنامه نوشت:

«اگر از درآمد سالیانه تان نتوانستید مالیات را بپردازید باید زن و فرزندتان را بفروشید و این مبلغ را بدهید.» (1)

قریش با تصاحب قدرت و ثروت،دیگر مسلمان ها را کنار زدند.در نتیجه انصار به فقر و تنگدستی مبتلا گشتند.پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم این واقعه را پیشگویی نموده قبلا فرموده بود:

«به زودی بعد از من کنار زده می شوید و دیگران خود را بر شما مقدّم داشته از غنایم جنگی و ریاست و حکومت محرومتان می کنند.صبر کنید تا در روز قیامت کنار حوض کوثر بر من وارد شوید.» (2)

واقعۀ زیر فقر انصار را نشان می دهد:

معاویه در زمان خلافتش،از شام به مدینه آمد.مردم با اسب به استقبالش رفتند جز انصار که از تنگدستی مرکبی نداشتند.تنها ابو قتاده مسافت کمی پیاده رفته بود.وقتی معاویه به او رسید،گفت:

همۀ مردم به استقبال من آمدند،غیر از شما گروه انصار!

ابو قتاده گفت:ما وسیلۀ سواری نداشتیم که بیاییم.

معاویه با طعنه پرسید:

پس شترهای آبکشتان چه شد؟!(چون اهل مدینه برای آبیاری زراعت،با شتر از چاه آب می کشیدند)ابو قتاده جواب زیبایی داد و گفت:

در جنگ بدر وقتی که در رکاب پیامبر با شما(قریش)می جنگیدیم،آن شترها را از دست دادیم.و پیامبر فرمود:«بعد از من عدّه ای خود را در مال و مقام بر شما مقدّم می دارند.»

معاویه پرسید:پیامبر به شما چه دستور داد؟

ابو قتاده گفت:دستور داد صبر کنیم.

ص:515


1- 1) -فتوح(ابن عبد الحکم)34/.
2- 2) -صحیح بخاری 207/2؛صحیح مسلم1474/.«ستلقون اثرة من بعدی.اصبروا حتّی تردوا علیّ الحوض.»

معاویه گفت:پس صبر کنید.

بعد که وارد مدینه شد،به همه جوایزی بخشید؛امّا به انصار هیچ نداد. (1)

خلاصه همان قریش که در مکّه علی رغم بت پرستی،خود را صاحب کعبه و اولاد ابراهیم می دانستند،و آن قدر با پیامبر مخالفت می کردند و وی را آزار می دادند،پس از پیروزی اسلام، ظاهرا اسلام آورده به مدینه آمدند و در آنجا تشکّل یافتند و خود را نماینده و صاحب اسلام معرّفی کردند.کار به جایی رسید که پس از مرگ عمر و هنگام بیعت گرفتن برای عثمان،عمّار یاسر به سخن ایستاد و گفت:

ای مردم!خداوند ما را به پیامبرش گرامی و به دینش معزّز داشت،این امر(حکومت)را از خاندان پیامبرتان کجا می گردانید؟!

در اینجا مردی از قبیلۀ بنی مخزوم قریش که پدر عمّار آزاد کردۀ آنها و مادرش سمیّه،کنیزشان بود،گفت:

ای پسر سمیّه!از حدّ خود تجاوز کردی.تو را چه رسد که در کار قریش که می خواهد برای خود حاکم تعیین کند،دخالت کنی؟! (2)

خودخواهی قریش به اینجا ختم نشد،آنها برای سیادت خود دست به جعل احادیثی زدند و آنها را به پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نسبت دادند.به چند مورد از این احادیث اشاره می کنیم:

بعد از این(فتح مکّه)تا روز قیامت فردی از قریش را نمی شود کشت. (3)

هر که به قریش توهین کند،خدا او را پست کند. (4)

مردم در امر حکومت تابع قریشند(آقایی مال قریش است)؛مسلمان این امّت،تابع مسلمان قریش و کافرشان تابع کافر قریش است. (5)

ص:516


1- 1) -تاریخ یعقوبی 223/2.
2- 2) -تاریخ طبری 37/6.« [1]أیّها النّاس ان اللّه عزّ و جلّ اکرمنا بنبیّه و اعزّنا بدینه،فانّی تصرفون هذا الأمر عن أهل بیت نبیّکم؟فقال رجل من بنی مخزوم:لقد عدوت طورک یا ابن سمیّة و ما أنت و تأمیر قریش لانفسها!»
3- 3) -صحیح مسلم1409/؛سنن دارمی 198/2؛ [2]مسند احمد 412/3 و 213/4.«لا یقتل قرشی صبرا بعد هذا الیوم إلی یوم القیامة.»
4- 4) -مسند احمد 64/1،171،176 و 183؛مسند طیالسی/ح 209.«من أهان قریشا اهانه اللّه.»
5- 5) -صحیح بخاری 176/2؛صحیح مسلم1415/؛مسند احمد 101/1 و 243/2،261،319،395 و 433؛ [3]مسند طیالسی313/،ح 2380.«الناس تبع لقریش فی هذا الشّأن مسلمهم تبع لمسلمهم و کافرهم تبع لکافرهم.»

حکومت از آن قریش است،حتّی اگر دو نفر روی زمین باشند قریش باید بر آنها حکومت کند. (1)

امر قریش را فرمان برید و کاری به کارهایشان نداشته باشید. (2)

با نقل این گونه روایات،سیادت قریش را مشروع جلوه دادند و خون آنها را تا قیامت حفظ کردند و حکومت را مخصوص آنها نمودند.حکومت آفریقا به دست عمرو عاص،حکومت ایران به دست سعد وقّاص و حکومت شام به دست معاویه افتاد.پادشاهان ممالک اسلامی همه از قریش شدند.بینشی که از این احادیث نتیجه می شود،همانند عقایدی است که بنی اسرائیل و یهود برای آقایی خود بر سایر بشر،به دروغ قائل هستند.

وقتی حضرت امیر علیه السّلام به حکومت رسید،این هرم طبقاتی را در هم شکست و بیت المال را بالسّویه بین مردم تقسیم کرد و همچون پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرقی بین قریشی و غیر قریشی نگذاشت.

سهم خودش هم مانند دیگر مسلمانان بود؛خلیفۀ مسلمانان سه دینار،قنبر غلام ایشان هم سه دینار.

در انتصابات هم از افراد غیر قریشی استفاده کرد و انصار را به امارت ولایات منصوب نمود.مثلا عثمان بن حنیف را والی بصره،برادرش را والی مدینه،قیس بن سعد بن عباده و پس از او مالک اشتر را والی مصر و دیگری را والی اسکندریه کرد.در مقابل معاویه را از حکومت شام عزل نمود و درخواست طلحه و زبیر را برای احراز مقام رد کرد.البته یکی دو نفر از قریش را نیز به حکومت گماشت،ولی انحصار حکومت را در قریش از بین برد.

اینها که بعد از عثمان خیال می کردند با یک قریشی(حضرت امیر علیه السّلام)بیعت کرده اند،از همان آغاز خلافت حضرت امیر،متوجّه شدند که سیادت و بزرگی دروغین آنها با ضربت وصیّ حقیقی پیامبر در هم شکست.به طوری که عمرو عاص پس از بیعت با حضرت امیر،به قصد تحریک معاویه علیه آن حضرت در نامه ای به او نوشت:

«چه خواهی کرد آنگاه که هر چه داری،از تو گرفته شود.مانند درختی که پوست آن را از تنه اش جدا کرده لختش کنند.آنچه می توانی بکن.» (3)

ص:517


1- 1) -صحیح بخاری 155/4؛مسند احمد 29/2،93 و 128؛صحیح مسلم1452/؛مسند طیالسی264/،ح 1956. «لا یزال هذا الأمر فی قریش ما بقی فی النّاس اثنان.»
2- 2) -مسند احمد 260/4؛مسند طیالسی/ح 1185.«خذوا بقول قریش و دعوا فعلهم.»
3- 3) -مروج الذهب(مسعودی)354/2.

اینجا بود که قریش مقابل آن حضرت جبهه گیری کردند.طلحه و زبیر و دیگرانی که با حضرت امیر علیه السّلام بیعت کرده بودند،به مخالفان آن حضرت پیوستند و خون عثمان را بهانه کرده با ملحق شدن به عایشه،وجهه ای برای خود کسب نمودند.چرا که دستگاه خلافت،خصوصا ابو بکر و عمر،عایشه را بسیار بزرگ جلوه داده بودند،همچنان که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مقام حضرت زهرا علیها السّلام را بزرگ معرّفی کرده بود؛و همان طور که این آیات بیانگر فضیلت حضرت زهرا می باشد:

إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً (1)

«به درستی که خداوند اراده فرموده است که هر گونه آلودگی را از شما دور کند و شما را پاک و مطهّر گرداند.»

فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ (2)

«بگو بیایید بخوانیم فرزندان ما و فرزندان شما را و زنان ما را و زنان شما را و ما خود و شما خویش را.»

در هر صورت موقعیت عایشه (3)در جامعۀ اسلامی آن روز به قدری با اهمّیت مطرح شده بود که توانست فتوا به قتل خلیفه دهد و بگوید:

عثمان را بکشید که کافر شده است.

خلاصه مخالفان به سرکردگی طلحه و زبیر و مروان دور عایشه گرد آمدند و به بصره رفته مقابل عثمان بن حنیف والی حضرت امیر علیه السّلام در بصره جبهه گیری کردند.عثمان بن حنیف به ایشان گفت:

شما خود فتوا به قتل عثمان دادید؛قصاص را از خودتان آغاز کنید.

به هر حال با او جنگیدند،ولی پیش نبردند و مجبور به صلح شدند و صلح نامه ای نوشتند مبنی بر اینکه«عثمان بن حنیف سر کارش باشد و اینها نیز در بصره باشند تا حضرت امیر برسد و مسائل را با ایشان حلّ و فصل کنند.»

ولی طلحه و زبیر عهدشکنی کردند و شبی به دار الحکومه شبیخون زده عثمان بن حنیف را در

ص:518


1- 1) -احزاب:33. [1]
2- 2) -آل عمران:61. [2]
3- 3) -برای اینکه عایشه بانوی صدر اسلام به خوبی شناخته شود،به کتاب«نقش عایشه در تاریخ اسلام»و«نقش عایشه در احادیث اسلام»مراجعه فرمایید.

بند کشیدند و حدود 70 نفر از محافظان بیت المال را کشتند و باقی را اسیر کرده بعد گردن زدند.و چون خواستند عثمان بن حنیف را بکشند،گفت:

اگر مرا بکشید،برادرم که والی مدینه است خانه هایتان را با خاک یکسان می کند.

لذا از کشتن او صرف نظر کردند،ولی تمام موی سر و رویش و مژگان و ابروان او را کندند و به این حال رهایش کردند.او به طرف حضرت امیر علیه السّلام رفت و بین مدینه و بصره خدمت آن حضرت رسید.بعد از او دوباره جماعتی از اهل بصره با شورشیان به مقابله برخاستند.شورشیان آنها را نیز کشتند و بصره را متصرّف شدند. (1)

حضرت امیر با لشکریانی از صحابه،از مدینه به طرف بصره حرکت نمود و میان راه برای آنها این خطبه را ایراد فرمود:

«آگاه باشید،سوگند به خدا من از کسانی بودم که مردم را به راه هدایت و درستکاری سوق می دادند تا لشکر کفر نابود شد.من عجز و ترس به خود راه ندادم و این رفتن من به جنگ جمل مانند جنگ هایی است که همراه پیامبر با کفّار قریش می کردم.پس(الآن هم عاجز نبوده)باطل را می شکافم تا حق از پهلوی آن بیرون آید.مرا با قریش چه کار است؟!سوگند به خدا وقتی کافر بودند(در جنگ بدر و احد و خندق در رکاب پیامبر)با آنها جنگیدم و اکنون نیز که فتنه و فساد پیش گرفته،با آنها می جنگم.» (2)

حضرت امیر علیه السّلام همچنین طیّ نامه ای به برادرش،عقیل،از قریش درد دل می کند و می فرماید:

«قریش را در گمراهی و سرکشی شان واگذار.همانا آنان قبل از من به جنگ با پیامبر اجتماع کردند.من نیز از آنان بریدم،چرا که با من قطع رحم کردند.» (3)

در جایی دیگر حضرت امیر علیه السّلام از دست قریش به خدا شکایت می کند و می فرماید:

«خدایا!از دست قریش و یارانشان به تو پناه می برم و از تو یاری می جویم.آنان با من قطع رحم کردند و کاسۀ مرا واژگون نمودند و برای جنگ علیه من همدست شدند.» (4)

ص:519


1- 1) -نقش عایشه در تاریخ اسلام 115/2-130.
2- 2) -نهج البلاغه،خطبۀ 33. [1]
3- 3) -نهج البلاغه محمّد عبده،نامۀ 36.« [2]فدع عنک قریشا و ترکاضهم فی الضّلال و تجوالهم فی الشقاق و جماحهم فی التیه فانهم قد اجمعوا علی حربی کاجماعهم علی حرب رسول اللّه قبلی،فجزت قریشا عنی الجوازی فقد قطعوا رحمی.»
4- 4) -نهج البلاغه،خطبۀ 217.« [3]اللّهمّ انّی استعدیک علی قریش و من اعانهم فانّهم قد قطعوا رحمی و اکفؤوا انائی و اجمعوا علی منازعتی حقّا کنت اولی به من غیری.»

حضرت امیر علیه السّلام با اصحاب خود به بصره رسیدند و مقابل عایشه،طلحه و زبیر و مروان قرار گرفتند.ابتدا حضرت امیر از راه نصیحت و خیرخواهی خواستند آنها را آرام کنند.لذا زبیر را پیش خود خواندند و با او سخن گفتند و از او پرسیدند:

«آیا به یاد داری که رسول خدا به تو فرمودند:«زبیر!تو روزی به ناحق با علی خواهی جنگید؟!»»

زبیر گفت:این مطلب را فراموش کرده بودم و اگر به یاد داشتم هرگز به جنگ تو نمی آمدم.

در اینجا زبیر از ادامۀ جنگ پشیمان و نادم شد و خواست از میدان کناره گیری کند.امّا به تحریک فرزندش،عبد اللّه،عهد خود را شکست و حمله ای به لشکر حضرت علی نمود.بعد راه بیابان را پیش گرفت و در آنجا توسّط مردی به نام ابن جرموز به قتل رسید. (1)

لشکریان عایشه در حالی که اطراف شتر او را گرفته بودند،جنگ را آغاز کردند و عدّه ای از لشکریان امام را با تیراندازی به شهادت رساندند.حضرت در اینجا ناچار به مقابله شدند. (2)طلحه نیز از پا درآمد و قبایل بصره که با حماسه دور شتر امّ المؤمنین عایشه جانفشانی می کردند و هرگاه یکی کشته می شد افسار شتر را دیگری می گرفت،سرانجام با پی شدن شتر عایشه و سرنگون شدن او فرار نمودند و جمعی از آنها اسیر شدند.حضرت امیر علیه السّلام پس از پیروزی بیانیه ای به این مضمون صادر فرمودند تا در میان لشکر خوانده شود:

«کسانی را که مجروح شده اند،نکشید.کسانی را که فرار کرده اند،دنبال نکنید.آنهایی که تسلیم شوند و سلاحشان را زمین بگذارند یا در خانه شان بمانند،در امان هستند؛نه اموالشان برای شما حلال است و نه زنان و فرزندانشان اسیر شما می شوند.فقط مرکب و وسایل جنگی که در میدان جنگ آورده اند،غنیمت شماست و دیگر اموالشان متعلّق به ورثۀ آنهاست.بندگانی که بیرون لشکرگاه دارند،به بندگی نمی توانید بگیرید.اگر در لشکری کنیزی آورده اند که از آقایش بچه دار شده،او را نمی توانید به کنیزی بگیرید.زنی که شوهرش کشته شده،چهار ماه و ده روز باید عدّه بگیرد،بعد می تواند شوهر کند(چون اینها مسلمان هستند).»

این دستورات برای بسیاری از لشکریان حضرت امیر علیه السّلام قابل پذیرش نبود و موجب اعتراض و شورش گردید.عمّار یاسر که از نزدیکان حضرت بود،به ایشان عرضه داشت:

ص:520


1- 1) -طبری 199/5؛کنز العمال 82/6-85؛یعقوبی 158/2.
2- 2) -تفصیل جریان جنگ جمل را در کتاب نقش عایشه در تاریخ اسلام 21/2-266، [1]مطالعه نمایید.

مردم حرف از فیء و غنایم می زنند و گمان می کنند کسانی که با ما جنگیده اند،خودشان و زن و فرزند و اموالشان،بنده و ملک ما می شوند.

حضرت برای سپاهیان خطابه ای ایراد فرمود.برخی به اعتراض برخاستند و گفتند:

یا امیر المؤمنین!چگونه خون آنها بر ما حلال است،ولی زنان آنها اسیر ما نمی باشند؟!

حضرت فرمود:

«سیرۀ پیامبر و حکم اسلام در اهل قبله و مسلمین چنین است.»

لشکریان این حکم را قبول نکردند و سر و صدا بلند شد.فردی از قبیله بکر بن وائل که درشت اندام و قوی لهجه بود،گفت:

یا امیر المؤمنین!به خدا قسم به تساوی تقسیم نکردی و بین رعیت به عدالت رفتار ننمودی.

علی علیه السّلام فرمود:

«وای بر تو!چرا به عدالت رفتار نکردم؟!»

گفت:چون شما اموالی را که آنها در میدان جنگ داشتند،بین ما تقسیم کردی،ولی اموال و زنان و فرزندانی را که در بصره دارند،به ما ندادی.چه طور خون و مالشان در اینجا بر ما حلال است،ولی اموال و بستگانشان در شهر بر ما حرام است؟!

حضرت امیر علیه السّلام فرمود:

«ای مرد بکری!تو سست فکری.آیا نمی دانی ما خردسالان را به گناه بزرگسالان نمی گیریم؟! اموالی که در بصره دارند،ملک آنها بوده و ازدواج آنان نیز مطابق دستور اسلام بوده است و فرزندانشان مسلمان هستند.شما تنها آنچه در لشکرگاه است غنیمت می برید و صاحب می شوید، امّا آنچه در خانه هایشان هست ارث بازماندگان آنهاست.اگر یکی از آنها علیه ما تجاوز و قیام کرد، او را به گناهش می گیریم،امّا اگر کاری به ما نداشت گناه پدر یا شوهر یا برادرش را بر او بار نمی کنیم.من دربارۀ آنها مانند رسول خدا دربارۀ اهل مکّه حکم نمودم که آنچه در لشکر بود، تقسیم کرد و متعرّض غیر آن نشد.من نیز قدم جای پای او گذاشتم.آیا نمی دانی آنچه در جبهۀ کفر است،بر جنگجویان مسلمان حلال است امّا اگر دو طایفۀ مسلمان با هم جنگیدند اموال طایفۀ مغلوب بر آنهایی که غالب شدند،حرام می باشد؟!پس آرام بگیرید.خدا شما را بیامرزد.»

در اینجا تذکّر این نکته لازم است که این اعتراض ها به جهت سنّت خلیفۀ اوّل بود.در بحث اقدامات خلفا(برخورد با مخالفان خارج مدینه)خواندیم که در جنگ های موسوم به ارتداد در

ص:521

زمان ابو بکر،دستگاه خلافت با مخالفان به منزلۀ کفّار برخورد می کردند.آنها را می کشتند، اموالشان را به غارت می بردند و زنان و فرزندانشان را اسیر و برده گرفته آنها را بین خود خریدوفروش می نمودند.مانند زمان جاهلیت یا همچون رفتار رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با کفّار حربی.و چون این کار به دستور و تأیید خلیفه صادر می شد،آن را مشروع می دانستند.حال که اوّلین جنگ علیه حضرت امیر برپا شده بود و حضرت در برخورد با اهل بصره که مسلمان بودند بر خلاف روش و سیرۀ شیخین عمل می کرد،برای بسیاری از صحابه و سپاهیان او قابل قبول نبود.لذا حضرت امیر علیه السّلام هر چه گفت نپذیرفتند.در اینجا حضرت از اهرمی استفاده کرد که همگی قانع و مجاب شدند و آن عایشه بود.آن حضرت فرمود:

«اگر حرف مرا قبول نمی کنید تیرهایتان را بیاورید و بر عایشه قرعه بزنید،تا ببینید کدام یک از شما مادرش عایشه را در سهمش برمی دارد و به کنیزی می گیرد.»

اینجا همگی مسلمان ها متوجّه شدند و گفتند:

نه،هیچ یک از ما چنین کاری نمی کند.شما درست می گفتی و ما خطا می کردیم،شما می دانستی و ما جاهل بودیم،از خدا طلب آمرزش می کنیم تا خدا به واسطۀ تو ما را به راه راست برساند. (1)

آری،حضرت امیر علیه السّلام به اسلام عمل نمود و حکم اسلام را زنده کرد.یکی از فقهای مدرسۀ خلفا نوشته است:

«اگر حضرت امیر چنین رفتاری در جنگ جمل نمی کرد،ما حکم شرعی را در جنگ با اهل قبله نمی دانستیم و نمی فهمیدیم اگر دو طایفۀ مسلمان با هم جنگیدند،تا چه حد غنیمت و اسیر از طرف مقابل می توانند بگیرند.»

اگر حضرت امیر علیه السّلام به حکومت نمی رسید،این اقدام او اثر نداشت و حکم اسلام واقعی به ما نمی رسید.ارزش و اثر عمل حضرت از اینجا معلوم می شود که اگر این سنّت به وسیلۀ ایشان تثبیت نمی شد،در جنگی که به دستور یزید با عبد اللّه بن زبیر در مکّه شد،سربازانش تمام زن و بچه اهل مکّه را اسیر کرده به بردگی به شام می بردند.یا در قتل عامی که به دستور او در مدینه واقع شد،زن و بچه اهل مدینه را اسیر می نمودند،و تا امروز این سنّت باقی می ماند که اگر دو طایفۀ مسلمان با هم بجنگند،گروه فاتح می تواند زن و بچۀ طرف مقابل را به اسارت گیرد و اموالشان را به غارت ببرد.

ص:522


1- 1) -تاریخ یعقوبی 83/6-85؛کنز العمال 215/8-217؛شرح نهج البلاغه 63/1.

حضرت امیر علیه السّلام با تثبیت این سنّت،از کشته شدن بسیاری از مسلمانان و اسارت زنان و فرزندانشان جلوگیری کرده و جامعۀ مسلمان ها را از آلوده شدن به فساد نگه داشته است.آری،«بموالاتکم علّمنا اللّه معالم دیننا و اصلح ما کان فسد من دنیانا» (1).

جنگ صفّین به رهبری معاویه

حضرت امیر علیه السّلام در آغاز حکومتش،معاویه را عزل کرد.این کار باعث شد معاویه مقابل ایشان جبهه گیری کند و جنگ صفّین را علیه آن حضرت برپا نماید.به نظر بعضی چون ابن عبّاس و مغیرة بن شعبه،عزل معاویه در آن وقت صلاح نبود.آنها از روی مصلحت جویی می گفتند:

بگذارید حکومت شما ریشه بگیرد و محکم شود بعد معاویه را عزل کنید!

برای روشن شدن حکمت کار حضرت امیر علیه السّلام باید ابتدا گوشه هایی از زندگی معاویه را بررسی نماییم تا بفهمیم هم از نظر شرعی و الهی،و هم از نظر سیاسی برخورد حضرت امیر درست بوده است.

پس از فتح مکّه توسّط پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در سال هشتم هجری،همۀ قریش حتّی ابو سفیان-پدر معاویه-اسلام آوردند.تنها معاویه و یک نفر دیگر از مکّه فرار کردند و مدّتی در اطراف بودند.

معاویه از آنجا چند بیت شعر برای پدرش ابو سفیان فرستاد:

«تو چطور اسلام آوردی در حالی که جدّ و دایی و برادر من در جنگ بدر به دست مسلمانان کشته شدند؟» (2)

بعد که فهمید دیگر جایی در جزیرة العرب نمانده که مردمش اسلام نیاورده باشند،نزد پیامبر آمد و اظهار اسلام کرد.امّا حقیقت اسلام او را از واقعۀ زیر می فهمیم:

طبری می نویسد که معاویه مغیرة بن شعبه را به حکومت کوفه منصوب داشت.امّا پیش از اینکه وی به طرف مرکز حکومت خویش حرکت کند،وی را به حضور طلبیده گفت:

من می خواستم سفارش های فراوان و وصایای زیادی با تو در میان بگذارم که به خاطر بینش و درک زیاد تو از آن خودداری می کنم،و عمل آن را به فهم خودت واگذار می نمایم.امّا هرگز سفارش به یک چیز را فراموش نمی کنم:«تو در مرحلۀ اوّل،هرگز نکوهش و بدگویی علی را

ص:523


1- 1) -زیارت جامعۀ کبیره.
2- 2) -شرح نهج البلاغه 102/2؛تذکرة الخواص115/.

فراموش نکن،و همیشه برای عثمان از خداوند رحمت بخواه و طلب مغفرت کن.در مرحلۀ دوم، از عیب جویی اصحاب و یاران علی و سخت گیری دربارۀ ایشان به هیچ وجه روی گردان مباش،و در مقابل،دوستداران عثمان را به خود نزدیک نما،و بدیشان مهربانی کن.»

مغیره گفت:

من امتحان خویش را داده ام و در این زمینه تجربه ها دارم.قبل از تو برای دیگران مأموریت ها انجام داده ام و کسی مرا نکوهش نکرده است.تو نیز امتحان خواهی کرد،یا می پسندی و ستایش می کنی،و یا کار من برایت ناپسند جلوه می کند و مرا مذمّت خواهی کرد.

معاویه پاسخ داد:نه،ان شاء اللّه تو را ستایش خواهم کرد.

مدائنی در کتاب«احداث»می نویسد:معاویه پس از به دست آوردن خلافت،فرمانی به همۀ عمّال و کارگزاران خویش نگاشت:

«هر کس چیزی در فضل ابو تراب و خاندانش بازگوید،حرمتی برای خون و مالش نیست (یعنی خونش هدر خواهد بود).»

در این میان مردم کوفه،دوستداران خاندان علوی بیش از دیگران زجر و بلا کشیدند.

دیگر بار معاویه به کارگزاران خویش در تمام بلاد فرمانی نوشت که شهادت هیچ یک از شیعیان علی و خاندانش را نپذیرند.

و نیز فرمان داد:

«دوستداران و علاقه مندان عثمان و راویان فضایل او را که در سرزمین تحت فرمانروایی شما زندگی می کنند،شناسایی و به خود نزدیک کنید و اکرام و بزرگشان بدارید.آنگاه آنچه را که این گونه افراد در فضیلت عثمان روایت می کنند،برای من بنویسید،و اسم گوینده و نام پدر و خاندانش را یادآور شوید.»

این فرمان اجرا گشت،و آنچنان خود فروختگان و هوسرانان به خاطر رسیدن به حطام دنیوی، حدیث جعل کردند که فضایل عثمان فراوانی گرفت.زیرا معاویه پول و خلعت و املاک و آنچه در دست داشت،بی دریغ در این راه به کار گرفته بود.هر شخص ناشناخته و بی ارزش که نزد کارگزاران معاویه می رفت و چیزی را به عنوان حدیث منقبت و فضیلت برای عثمان نقل می کرد،مورد توجّه قرار می گرفت؛نامش را می نوشتند و مقام و منزلتی در دستگاه حکومت می یافت.

پس از مدّتی فرمان دیگر معاویه صادر شد که به کارگزاران خویش دستور داده بود:

ص:524

«اینک روایات فضایل و مناقب عثمان فراوان شده است و در همۀ شهرها به گوش می رسد.

آنگاه که نامۀ من به شما رسید،مردم را دعوت کنید که فضایل صحابه و خلفای اوّلیه را روایت کنند و حدیثی در فضیلت ابو تراب نباشد مگر اینکه روایتی همانند آن را در فضل خلفای نخستین و صحابه برای من بیاورید،یا ضدّ آن را روایت کنند.این کار نزد من محبوب تر است و مرا بیش از پیش شادمان می کند.چه،آنکه برای شکستن دلایل و براهین ابو تراب و شیعیان وی،این، وسیله ای قوی تر و برّنده تر خواهد بود.و برای آنها دشوارتر از روایاتی است که در مناقب عثمان نقل گردیده،و کوبندگی بیشتری خواهد داشت.»

فرمان معاویه بر مردم خوانده شد،و به دنبال آن روایت های دروغین فراوانی در فضایل صحابه به وجود آمد که به هیچ وجه بویی از حقیقت نداشت.مردم ساده دل نیز این احادیث را پذیرفتند و چنان رفته رفته شهرت یافت که بر منابر بازگو می کردند.همچنین این احادیث را به دست معلّمان مکاتب دادند تا کودکان بر طبق آن آموزش یافتند.جوانان با آن،خو گرفتند تا آنجا که همان طور که قرآن را می آموختند،این احادیث دروغین را حفظ می کردند.آنگاه از مجامع مردان نیز در گذشت و به مکاتب و مجامع درسی زنان رسید و معلّمان،آنها را به دختران و زنان مسلمان آموزش دادند،و همچنین میان غلامان و خادمان خود نشر دادند.جامعۀ اسلامی بدین گونه که گفتیم سالیان درازی از حیات خویش را گذرانید،و بدین سبب احادیث دروغین و ساختگی فراوان برای نسل های بعد به یادگار ماند که فقها و دانشمندان و قضات و فرمانداران،همه و همه آنها را فرا گرفتند و باور داشتند.

ابن عرفه معروف به نفطویه که از بزرگان محدّثین و نامداران علم حدیث می باشد،در تاریخ خویش مطالبی را ذکر می کند که از نظر معنی با گفتۀ مدائنی مطابقت دارد.او می نویسد:

«بیشتر احادیث دروغین که فضایل صحابه را بازگو می کنند،در ایّام بنی امیّه ساخته و پرداخته شده اند،آن هم به خاطر اینکه گوینده و سازندۀ آن،به دستگاه خلافت تقرّب یابد،و مورد توجّه و علاقۀ بنی امیّه قرار گیرد.امویان هم می خواستند بدین وسیله دماغ بنی هاشم را به خاک سایند.» (1)

آنچه معاویه در این باره انجام داد،تا امروز روشن نشده است.یکی از مکرهای معاویه این بود که کسی را به دهات شام فرستاده بود.او مردم را جمع می کرد و می گفت:

«علی بن ابی طالب یکی از منافقان بود و می خواست شتر پیامبر را در شب عقبه رم دهد،او را

ص:525


1- 1) -شرح نهج البلاغه 15/3-16؛نقش عایشه در تاریخ اسلام 266/3 تا 268. [1]

لعنت کنید.»آنها هم لعنت می کردند. (1)

چون منافقان در بازگشت از یکی از جنگ ها در گردنۀ کوهی پنهان شده بودند و می خواستند شتر پیامبر را رم دهند تا پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیفتد و شهید شود و این جریان بین مسلمانان مشهور بود. (2)

معاویه لعن و سبّ علی علیه السّلام را در شام رواج داده بود و خطبای جمعه را در تمام بلاد اسلامی وادار کرده بود تا حضرت علی را در خطبه های نماز جمعه لعن کنند. (3)مردم نیز این چنین تربیت می شدند و بغض حضرت امیر علیه السّلام را در دل می گرفتند.

ریاست طلبی معاویه

قبلا اشاره شد که خلیفۀ دوم برنامه ریزی کرده بود تا معاویه بعد از عثمان و عبد الرّحمن بن عوف خلیفه شود.به همین جهت به معاویه میدان می داد و او را کسرای عرب می نامید.در نتیجه معاویه در زمان عمر و عثمان با داشتن حکومت شام،قدرت و شوکت فراوانی به هم زده بود و در فکر اشغال پست خلافت بود.جریان ذیل قدرت طلبی او را نشان می دهد:

عثمان در زمانی که محاصره شده بود،نامه ای به چند نفر از والیان خود که لشکر در اختیار داشتند ارسال کرد.از آن جمله به معاویه نوشت:

برای حفظ جان و کمک من لشکری به مدینه بفرستید.

معاویه لشکری فرستاد و دستور داد:

در ذا خشب،یک منزلی مدینه بمانید تا فرمان من به شما برسد،و نگویید حاضر چیزی می بیند که غایب نمی بیند!خیر،من حاضرم و شما غایب.

آن لشکر هم در ذا خشب ماند تا عثمان کشته شد و بعد به شام بازگشت. (4)

معاویه این چنین عمل کرد،چون می خواست عثمان کشته شود تا بتواند به بهانۀ خونخواهی عثمان به خلافت برسد.قبلا گفتیم اگر طلحه نیز روی کار می آمد،معاویه باز به خونخواهی عثمان به مدینه لشکرکشی می کرد و او و صحابۀ دیگر را می کشت و خلافت را در دست می گرفت.امّا چون مردم دور حضرت علی علیه السّلام را گرفتند و با او بیعت کردند،معاویه،طلحه و زبیر را تحریک

ص:526


1- 1) -الغارات(ثقفی)397/. [1]
2- 2) -معجم البلدان،ماد عقبه هرشی.
3- 3) -معالم المدرستین 358/1-371،چاپ چهارم. [2]
4- 4) -نقش عایشه در تاریخ اسلام 90/3. [3]

کرد تا ایشان با حضرت امیر بجنگند.به این ترتیب هر طرف که شکست می خورد،طرف دیگر ضعیف شده معاویه می توانست در امارت شام باقی بماند.معاویه با این نقشه می خواست اوّل علی علیه السّلام را کنار بزند و بعد در زمان مناسب طلحه و زبیر را از پیش پای خود بردارد و به خلافت کلّ ممالک اسلامی برسد.برای این مقصود به طلحه و زبیر،جداگانه نامه ای نوشت:

«من برای خلافت شما بیعت می گیرم.شما کار خود را انجام دهید و علیه علی قیام نمایید.»

حضرت امیر علیه السّلام در آغاز خلافت خود،جریر را به شام فرستاد تا از معاویه بیعت بگیرد.معاویه به جریر گفت:

به صاحب خود(حضرت امیر علیه السّلام)بنویس که شام و مصر را تیول من قرار دهد و مالیات اینها برای من باشد و هنگام وفات خود بیعتی از کسی بر گردن من قرار ندهد.اگر چنین کند به خلافت او گردن می نهیم.

جریر این مطلب را به حضرت علی علیه السّلام نوشت.

حضرت در پاسخ او نوشتند:

«معاویه می خواهد از من بیعتی بر گردن نداشته باشد و آنچه دوست دارد انجام دهد.او می خواهد تو را آن قدر معطّل کند تا افکار مردم شام را به دست گیرد.این پیشنهاد را مغیره در مدینه به من گفته بود و من قبول نکردم.زیرا دوست نداشتم خداوند مرا یاور گمراهانی چون معاویه ببیند.

اگر این مرد بیعت مرا پذیرفت،بسیار خوب وگرنه نزد ما بازگرد.» (1)

با توجّه به خصوصیات معاویه که در بالا ذکر شد،نه تنها ابقای معاویه در حکومت شام از جهت شرعی صحیح نبود-و اگر این کار را حضرت علی علیه السّلام انجام می داد برای همیشه نصب والیان جور و حکّام ظالم،شرعیت پیدا می کرد و حضرت امیر علیه السّلام که محور حق بود حاضر نبود باطلی را تصویب کند-بلکه از لحاظ سیاسی هم مصلحت نبود حضرت امیر علیه السّلام معاویه را در امارت شام ابقا کند.چه آنکه معاویه در این صورت به مردم می گفت:

من از جانب عمر و عثمان امیر بودم و علی نیز مرا ابقا کرد.ولی من او را قبول ندارم.

خصوصا با توجّه به وضعیت منطقۀ شام که لشکرگاه بود و نیز عمدۀ آذوقۀ مکّه و مدینه از آنجا تأمین می شد، (2)احتمال قیام والی آنجا علیه حکومت مرکزی وجود داشته،چنان که توسّط معاویه

ص:527


1- 1) -وقعة صفّین(نصر بن مزاحم)58/؛شرح نهج البلاغه 250/1.
2- 2) -دمشق،حمص،کوفه،بصره و اسکندریه دارای پادگان نظامی و از جهت آذوقه بر خلاف مکّه و مدینه خودکفا بوده اند.

بالاخره انجام شد.

در هر صورت معاویه حاضر به بیعت نشد و حضرت امیر علیه السّلام او را عزل کرد.چند نامۀ شدید اللّحن بین آن حضرت و معاویه ردّ و بدل شد و در پایان،قدرت طلبی معاویه او را بر آن داشت که جنگ صفّین را علیه آن حضرت به راه اندازد.

خلاصه ای از جنگ صفّین

معاویه در اوّل صفر سال 37 هجری،لشکری مرکّب از سیصد هزار نفر برای جنگ با حضرت علی علیه السّلام به راه انداخت و امیر المؤمنین نیز با لشکری قریب به یکصد و بیست هزار نفر از کوفه حرکت کردند.دو لشکر در منطقه ای به نام صفّین با یکدیگر برخورد نمودند.این جنگ 4 ماه طول کشید و اواخر که لشکر حضرت امیر علیه السّلام پیش برد و مالک اشتر،فرماندۀ شجاع علی، به شدّت می جنگید و به نزدیکی خیمۀ معاویه رسیده بود،عمرو عاص،وزیر معاویه،حیله ای اندیشید و دستور داد قرآن ها را سر نیزه کنند و بانگ برآورند:

میان ما و شما قرآن حکم کند. (1)

این حیله کارگر شد و عدّه ای از سربازان علی علیه السّلام گفتند:

یا علی!ما در مقابل قرآن نمی جنگیم،جنگ را متوقّف کن.

هر چه حضرت امیر علیه السّلام آنها را نصیحت نمود و فریب کاری معاویه و عمرو عاص را به آنها خاطر نشان کرد،فایده نبخشید تا بالاخره این دوستان نادان،حضرت را تهدید کردند و گفتند:

چنان که حکمیت قرآن را نپذیری،همان طور که عثمان را کشتیم تو را هم می کشیم.

آن حضرت برای مالک اشتر پیغام فرستاد:

«از جنگ دست نگه دار و برگرد.»

مالک که سخت مشغول کارزار بود و پیروزی را نزدیک می دید،پیغام داد:«اگر یک ساعت دیگر مهلت دهی،معاویه را خواهم کشت.»

بر اثر تهدید مجدّد همان دوستان نادان،حضرت امیر به مالک خبر داد:«اگر دست از جنگ نکشی مرا خواهند کشت.»

ناچار مالک برگشت و جنگ متوقّف شد.پس قرار گذاشتند یک حکم از جانب حضرت

ص:528


1- 1) -مروج الذهب 390/2.

امیر علیه السّلام و یک حکم از جانب معاویه تعیین شوند و نسبت به سرانجام جنگ و نزاع طرفین تصمیم بگیرند.از طرف معاویه،عمرو عاص مکّار و حیله گر تعیین شد.از جانب حضرت علی نیز ابتدا ابن عبّاس برای حکمیت پیشنهاد شد.ولی اطرافیان تندرو نپذیرفتند و آن حضرت را مجبور کردند ابو موسی اشعری ساده لوح را به عنوان حکم بفرستد.

در نتیجه عمرو عاص و ابو موسی سه روز به شور نشستند و قرار گذاشتند معاویه و حضرت امیر، هر دو را از خلافت خلع کنند تا مردم شخص دیگری را برگزینند.امّا عمرو عاص باز حیله ای به کار برد؛از ابو موسی درخواست کرد او ابتدا سخن بگوید و نظرش را ابراز کند.ابو موسی هم پس از مقدّمه ای انگشتر دستش را درآورد و گفت:

«همان گونه که این انگشتر را از انگشتم درآوردم،علی را از خلافت خلع کردم!»

سپس عمرو عاص به منبر رفت و پس از مقدّمه ای گفت:

«ابو موسی علی را خلع کرد.»

و در حالی که انگشترش را از انگشت خود در می آورد،گفت:

«من نیز همچنان که انگشتر را از انگشتم درآوردم،علی را از خلافت خلع کردم.»

سپس انگشتر را به انگشت کرد و گفت:

«و همان گونه که این انگشتر را در دست کردم،معاویه را به خلافت نصب نمودم.» (1)

در اینجا از لشکر علی علیه السّلام فریاد برخاست و فهمیدند که فریب خورده اند.بعضی از ایشان نزد حضرت امیر رفته گفتند:

یا علی!تو و ما به خاطر قبول حکمیت گناه کرده ایم و کافر شده ایم.ما از معصیت خود توبه می کنیم،تو نیز باید توبه کنی.

حضرت علی به بیان های مختلف با آنان سخن گفت.عدّه ای متقاعد شدند،ولی جمعی بر عقیدۀ باطل خود ایستادگی کردند و مقابل حضرت امیر علیه السّلام جبهه گیری نمودند و جنگ نهروان را برپا کردند.این گروه به خوارج معروف شدند.اینک توضیح مختصری را از جنگ نهروان در ذیل می خوانیم.

ص:529


1- 1) -صفّین490/-492؛سیر اعلام النبلاء 282/2؛نقش عایشه در تاریخ اسلام 94/3-101. [1]
جنگ نهروان با خوارج

برای شناخت بهتر خوارج،لازم است خصوصیات و سابقۀ آنها را مطالعه کنیم.

اصولا در برخورد با هر عقیده ای،گروهی راه افراط و عدّه ای دیگر راه تفریط را در پیش می گیرند.انسان با کمک عقل باید راه اعتدال و میانه روی را بپیماید.در امور زندگی نیز برخی جانب افراط و بعضی تفریط را می گیرند.دین اسلام دین میانه روی و راه راست است.خداوند می فرماید:

وَ کَذلِکَ جَعَلْناکُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَکُونُوا شُهَداءَ عَلَی النّاسِ (1)

«این چنین شما را امّت میانه رو و معتدل قرار دادیم تا گواه بر سایر مردمان باشید.»

این دین پابرجا و مستقیم نه به راست گرایش دارد و نه به چپ،چنانچه حضرت علی علیه السّلام می فرماید:

«چپ روی و راست روی موجب گمراهی است.تنها راه صحیح میانه روی است.» (2)

در امور زندگی هم انسان باید معتدل عمل نماید.در خوردن،خوابیدن،ورزش،تفریح، مطالعه،کار،معاشرت و حتّی عبادت،جانب افراط و تفریط هر دو مضر و گاهی خطرناک است.

حضرت علی علیه السّلام فرموده اند:

«نادان یا زیاده روی می کند یا کم روی.» (3)

در برخورد با اسلام نیز عدّه ای از آغاز تا امروز دچار این افراط و تفریط شده اند که خوارج از آنهایند.بسیاری از آنها قاری و حافظ قرآن بودند،با ذکر این نکته که قاری قرآن در آن زمان متخصّص همۀ علوم اسلامی بود.چون غیر از قرآن و علم قرآن،علم دیگری نبود و قاریان آن روز مثل فقهای امروز بودند. (4)

و با توجّه به اینکه در زمان حکومت خلفا نقل حدیث پیامبر ممنوع شده بود و قرآن های همراه تفسیر(مصاحف)جمع آوری و سوزانده شده بودند،اینان تنها ظواهر قرآن را می فهمیدند و از

ص:530


1- 1) -بقره:143. [1]
2- 2) -نهج البلاغه،خطبۀ 16.« [2]الیمین و الشّمال مضلة و الطریق الوسطی هی الجادة.»
3- 3) -نهج البلاغه،حکمت 70.«لا تری الجاهل إلاّ مفرطا أو مفرّطا.»
4- 4) -مثلا عبد الرّحمن بن ملجم که از طرف خلیفۀ دوم به عنوان قاری و معلّم قرآن اسکندریه تعیین شده بود،در زمرۀ خوارج قرار گرفت و آخر الامر حضرت امیر علیه السّلام را به شهادت رساند.

معانی آن بی اطّلاع بودند و به جای رجوع به مفسّر واقعی قرآن،حضرت امیر علیه السّلام،با اعتماد نابجا بر فهم خود،تفسیر برأی می کردند.

از خصوصیات دیگر خوارج این بود که بیش از اندازه به ظواهر دین و انجام عبادات پرداخته از اصل و هدف دین دور بودند و روح آن را نادیده می گرفتند.بعضی از آنها به قدری نماز خوانده و سجده کرده بودند که پیشانی و سر زانوهایشان از سجده پینه بسته بود.اینها عاقبت معاویه را رها کرده با علی علیه السّلام جنگیدند. (1)

در مورد تفسیر برأی نیز نکته ای قابل ذکر است،و آن اینکه پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمودند:

«هر کس قرآن را به رأی خود تفسیر کند،جایگاه خود را آتش جهنّم قرار داده است.» (2)

امّا بعضی بدون داشتن تخصّص و رجوع به متخصّص،تنها با خواندن کمی ادبیات عربی،قرآن را به رأی خود تأویل و تفسیر می کنند.اینها خودبینی و غرور دارند و به فهم خود اعتماد می نمایند.

شاید چنین کسانی یک صفحه متن عربی را درست نتوانند بخوانند.

این مشکل در ایران بیش از همۀ کشورهای اسلامی است.تعدادی از تحصیل کرده های اروپا، به جای آنکه اسلام را از روحانیون عالی مقام و فضلای حوزه های علمیه بیاموزند،از خود تفسیر قرآن و حدیث می گویند و درس اسلام شناسی می دهند و به قدری خود را بزرگ می دانند که نظر همۀ علما را نادیده می گیرند و آنها را تخطئه می کنند.حتّی فکر ناقص خود را در عرض نظر معصوم قرار می دهند.یکی از اینان در تفسیر آیه ای از قرآن می گفت:

حضرت امیر در این مورد رأیی داشت،امّا رأی من این است.

ص:531


1- 1) -در اینجا بد نیست چند نمونه از اعمال و تفکّرات شبیه به کارها و عقاید خوارج را که در زمان ما وجود دارد،ذکر کنیم. یکی زیاده روی وهّابی ها در امر توحید است.اینها زیارت،شفاعت و بوسیدن قبور اولیای خدا را شرک می دانند و تا حال بسیاری از سنّی ها و شیعیان را به این خاطر کشته اند.وهّابی ها با کفّار می سازند ولی با اهل اسلام می جنگند. مورد دیگر زیاده روی بعضی ها در طهارت و نجاست است.پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرموده اند:«من برای شما شریعت سهل و آسان آورده ام.»رجوع کنید به:تفسیر قرطبی 39/19؛ابن کثیر 312/1.«بعثت بالحنیفیة السهلة السمحة.» ولی بعضی چنان در امر طهارت و نجاست وسواس دارند که اگر در زمان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مدینه بودند العیاذ باللّه پیامبر را پاک نمی دانستند.چون در آن زمان تنها با آب قلیل که از چاه می کشیدند،بدن و لباس نجس خود را تطهیر نموده وضو گرفته غسل می کردند.این طهارت و نجاستی که بعضی وسواسی ها به آن معتقدند،مطابق حکم اسلام نیست و گاهی سبب خروج از دین می شود.افراد وسواسی خود را طاهر و دیگران را نجس می دانند؛مانند خوارج که خود را مؤمن و مسلمانان دیگر را کافر می دانستند.
2- 2) -المغنی عن حمل الاسفار عراقی 38/1.«من فسّر القرآن برأیه فلیتبوأ مقعده من النّار.»

این نحوه تفکّر مانند تفکر آن ملاّی وهّابی است که به من گفت:

محمّد مردی مثل من بود،مرد(نعوذ باللّه).

تفکّر خوارج هم این گونه بوده است.لذا زیر بار امام زمانشان نمی رفتند.این غرور و استکبار همان خصیصۀ شیطان است که برای امام زمانش،حضرت آدم،سر فرود نیاورد و این جریان شیطان همیشه در تاریخ ادامه داشته و دارد.

پیشگویی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نسبت به خوارج

در زمان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شخصی بود به نام حرقوص بن زهیر تمیمی که او را ذو الخویصره یا ذو الثدیّه (1)می گفتند.روزی پیامبر مشغول تقسیم صدقاتی بود که حضرت امیر از یمن به مدینه فرستاده بود.آن حضرت گاهی به عنوان تألیف قلوب به بعضی سهم بیشتری می داد.ذو الخویصره پیش آمد و به پیامبر گفت:

ای محمّد!از خدا بترس و به عدالت عمل کن.

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:

«اگر من خدا را معصیت کنم،چه کسی از او فرمان می برد؟!خداوند مرا امین وحی خود در روی زمین قرار داده،شما مرا امین نمی دانید؟!»

بعد پیامبر به اصحاب فرمود:

«همانا از صنف این مرد گروهی هستند که قرآن می خوانند،ولی قرآن از گلوهایشان نمی گذرد (و به دلشان نمی رسد).از اسلام بیرون می روند همچنان که تیر از نشانه می گذرد.با مسلمانان می جنگند و آنها را می کشند.ولی متعرّض کفّار نمی شوند.او را یارانی است که شما نماز و روزه و اعمال خود را مقابل نماز و روزه و اعمال آنها کوچک می شمرید.در زمانی که مسلمانان دو دسته شوند(اشاره به جنگ صفّین)اینها خروج می کنند.وسط سرشان را می تراشند.اینان بدترین مردمند و گروهی که از آن دو دسته بر حق هستند،اینها را می کشند.تعمّق(زیاده روی و وسواس) در دین دارند.» (2)

پیشگویی دیگر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دربارۀ خوارج این بود که به اصحابشان فرموده بودند:

ص:532


1- 1) -چون به جای دست چپ،برآمدگی پستان مانندی داشته که در سر آن هفت موی دراز روییده بود.
2- 2) -تاریخ ابن کثیر 289/7-306،در ذکر واقعۀ نهروان از مسند احمد و صحیح بخاری و دیگران نقل کرده است.

شما با سه طایفه می جنگید.

ابو سعید خدری می گوید:

پیامبر ما را به جنگ ناکثین و قاسطین و مارقین فرمان داد.

پرسیدم:

ای رسول خدا!در رکاب چه کسی؟پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمودند:

«در رکاب علی بن ابی طالب که عمّار یاسر هم همراه اوست.» (1)

ابو ایّوب انصاری (2)در جنگ صفّین حاضر بود.پس از توقّف جنگ به کوفه رفت.علقمه و اسود او را ملاقات کردند و به او گفتند:

خداوند تو را به نزول پیامبر به خانه ات گرامی داشته،حالا شمشیرت را آورده ای و اهل لا اله الاّ اللّه(مسلمان ها)را می کشی؟!

ابو ایّوب انصاری گفت:

پیشرو به اهلش دروغ نمی گوید. (3)پیامبر ما را فرمان داد با سه گروه در رکاب علی بجنگیم؛ ناکثین،قاسطین و مارقین.ناکثین(کسانی که پس از بیعت با حضرت امیر پیمان و عهد خود را شکستند)اهل جمل بودند که با آنها جنگیدیم.قاسطین(ستمکاران)اهل صفّین بودند که از جنگ با آنها آمده ام و امّا مارقین(از دین خارج شوندگان)اهل طرفات و سعفات و نخیلات و نهروان هستند که نمی دانم اینها کیانند و کجایند.ولی حتما با آنها می جنگیم ان شاء اللّه. (4)

پیشگویی دیگر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم این بود که:روزی اصحاب از عبادت و دین داری ذو الثدیه در حضور آن حضرت تعریف می کردند.در همین موقع او به طرف آنها آمد.اصحاب گفتند:

این است آنکه از او تعریف می کردیم.

پیامبر فرمودند:

«شما از کسی تعریف می کنید که در چهره اش علامتی از شیطان است.»

ص:533


1- 1) -تاریخ ابن کثیر 289/7-306.
2- 2) -کسی است که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در آغاز ورود به مدینه به منزل او نزول اجلال فرمودند و در اکثر جنگ ها در رکاب آن حضرت حضور داشته است.
3- 3) -مثلی است در عرب؛چون سابقا کاروان ها فردی را جلوتر می فرستادند تا راه را بررسی کند که دزد نباشد و محلّ مناسب آب و علفزار را جستجو کند و برای اهل کاروان خبر آورد.چنین شخصی امین بوده و به اهل کاروان دروغ نمی گفته است.
4- 4) -تاریخ ابن کثیر 289/7-306.

آن مرد از جایی که پیامبر و اصحاب نشسته بودند،گذشت و سلام نکرد.پیامبر او را ندا کرده از او پرسیدند:

تو را به خدا قسم وقتی بر جمع ما می گذشتی،در دل نگفتی در این جمع بهتر از من نیست؟! گفت:آری.

سپس او رفت نماز بخواند.پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمودند:

چه کسی این مرد را(که خود را از پیامبر بهتر می داند و بدین سبب کافر شده است)می کشد؟ ابو بکر گفت:من.و به قصد کشتن وی روانه شد.هنگامی که به او رسید،او را دید نماز می خواند.گفت:سبحان اللّه!کسی را که نماز می خواند،بکشم؟!در حالی که پیامبر از کشتن نمازگزاران نهی کرده است.

برگشت.پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمودند:چه کردی؟

ابو بکر گفت:دوست نداشتم او را در حال نماز بکشم و شما از کشتن نمازگزاران نهی کرده اید.

پیامبر دوباره به اصحاب فرمودند:چه کسی این مرد را می کشد؟

عمر گفت:من.و به این قصد روانه شد،دید در حال سجده است.گفت:ابو بکر از من بهتر می دانست و او را نکشت؛من هم او را نمی کشم.

برگشت.پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمودند:چه کردی؟

عمر گفت:او را دیدم که پیشانی اش را برای خدا بر زمین نهاده بود.دوست نداشتم او را بکشم.

پیامبر باز فرمودند:چه کسی آن مرد را می کشد؟

علی علیه السّلام عرضه داشت:من.

پیامبر فرمودند:اگر به او برسی تو او را می کشی.

علی رفت.وقتی به آنجا رسید،مرد رفته بود.حضرت برگشت.پیامبر پرسیدند:چه کردی؟ عرض کرد:رفته بود.

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمودند:اگر کشته می شد در امّت من اختلاف نمی افکند. (1)

چون ذو الثدیه از جمله کسانی بود که در مقابل حضرت امیر علیه السّلام جبهه گیری کرده جنگ نهروان را علیه آن حضرت برپا نمودند.

حال با توجّه به خصوصیات خوارج،برخورد آنها را با حضرت علی علیه السّلام مطالعه می کنیم.چنان

ص:534


1- 1) -تاریخ ابن کثیر 289/7-306؛اصابه(ابن حجر)،ترجمه ذو الثدیّه.

که خواندیم لشکر معاویه در جنگ صفّین برای جلوگیری از پیروزی لشکر امیر المؤمنین به حیلۀ عمرو عاص،قرآن ها را سر نیزه کردند.

عدّه ای ظاهربین که بعدها از خوارج شدند،فریب خورده دست از جنگ کشیدند و حضرت را به قبول حکمیّت وادار ساختند.پس از شکست حکمیت به خاطر اعتماد به فهم خود از آیۀ إِنِ الْحُکْمُ إِلاّ لِلّهِ (1)،چنین برداشت کردند که تنها خدا حاکم است و هیچ کس حقّ حکم کردن بین مردم را ندارد.لذا تعیین حکم را گناه و گناه را موجب کفر پنداشتند و خود از این گناه توبه کردند و حضرت امیر و دیگر مسلمانان را نیز گناهکار و کافر دانسته از ایشان خواستند توبه کنند.

ذو الثدیّه و جرئة بن برج طائی به حضرت علی علیه السّلام گفتند:«لا حکم إلاّ للّه.»

ایشان نیز گفت:«لا حکم إلاّ للّه.»

ذو الثدیّه گفت:

از گناهت توبه کن و ما را ببر با دشمنمان(معاویه)بجنگیم تا خدا را ملاقات کنیم.

امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود:

«من که به شما گفتم(قرآن سر نیزه کردن آنها فریبی از معاویه است؛به جنگ ادامه دهید)،شما خودتان نپذیرفتید.حال ما تا تعیین نتیجۀ حکمیت با آنها قرارداد متارکۀ جنگ نوشته ایم و خداوند فرموده است: وَ أَوْفُوا بِعَهْدِ اللّهِ إِذا عاهَدْتُمْ (2):«به عهد خود وفا کنید.»»

ذو الثدیّه گفت:

حکم قرار دادن گناه بود،باید از آن توبه کنی!

حضرت فرمود:

«این کار گناه نیست،سست فکری[خودتان]است که از آن نهیتان کردم.»

جرئه گفت:

قسم به خدا اگر تعیین حکم را گناه ندانی با تو می جنگم و به این قتال رحمت و خشنودی خدا را طلب می کنم.

علی علیه السّلام فرمود:

«وای بر تو!چه قدر بدبختی،گویا می بینم کشته شده ای و باد بر روی تو خاک می افشاند.»

ص:535


1- 1) -انعام:57 و [1]یوسف:40 و 67. [2]
2- 2) -نحل:91. [3]

جرئه گفت:

دوست دارم چنین شود!

حضرت امیر علیه السّلام فرمود:

«ولی شیطان شما را به کفر کشانده است.»

پس از گفتگو،آن دو از نزد حضرت خارج شدند و عقیدۀ باطل خود را میان مردم کوفه نشر دادند.عدّه ای با آنها هم عقیده و همدست شدند و به جسارت به امیر المؤمنین علیه السّلام مشغول شدند؛ به طوری که در حال نماز آن حضرت یکی از آنها این آیه را خواند:

وَ لَقَدْ أُوحِیَ إِلَیْکَ وَ إِلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکَ لَئِنْ أَشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عَمَلُکَ وَ لَتَکُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِینَ (1)

با این آیه به حضرت علی علیه السّلام کنایه زدند که مشرک شدی و آنچه پیش از این به اسلام خدمت کردی،نابود شد.حضرت هم در پاسخ این آیه را تلاوت نمود:

فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللّهِ حَقٌّ وَ لا یَسْتَخِفَّنَّکَ الَّذِینَ لا یُوقِنُونَ (2)

«ای پیامبر![بر آزار ایشان]صبر کن.وعدۀ خدا[به یاری تو]راست و درست است و رفتار کسانی که به معاد یقین ندارند،تو را سبک نسازد(بزرگی و وقارت را به سبکی و خفّت نکشاند).»

از آنجا که خوارج از آیۀ إِنِ الْحُکْمُ إِلاّ لِلّهِ استفاده می کردند و نتیجه می گرفتند که کسی نمی تواند بین مردم حکم شود و انتخاب حکم از آن خداست،بر این اساس حضرت امیر علیه السّلام آنها را در خانه ای جمع کرد.قرآنی آورد در میان گذارد و به آن خطاب کرد:

«ای قرآن حکومت کن!»

گفتند:قرآن که حرف نمی زند.

حضرت فرمود:

«پس چه باید کرد جز اینکه کسی بر مبنای حکم قرآن بین مردم حکومت کند؟مگر خود قرآن نمی فرماید:

ص:536


1- 1) -زمر:65.« [1]به تو ای پیامبر و پیامبران گذشته وحی نمودیم که اگر شرک ورزی عملت از بین می رود و از زیانکاران می شوی.»
2- 2) -روم:60. [2]

وَ إِنْ خِفْتُمْ شِقاقَ بَیْنِهِما فَابْعَثُوا حَکَماً مِنْ أَهْلِهِ وَ حَکَماً مِنْ أَهْلِها (1)

خدا که نمی آید بین زن و مرد حکومت کند،باید آدم حکومت نماید.»

حضرت امیر علیه السّلام در جای دیگر فرمودند:

«لا حکم إلاّ للّه گفتار حقّی است که از آن باطل اراده شده است.بله،حکم جز برای خدا نیست در حالی که مردم ناگزیرند از امیری نیکوکار یا بدکار،که در حکومت آن حاکم،مؤمن عمل شایسته به جا آورد و کافر بهرۀ خود برد.» (2)

و نیز آن حضرت در خطبۀ دیگری فرمودند:

«ما مردان را حکم قرار ندادیم،بلکه قرآن را حکم قرار دادیم و این قرآن نوشته ای است که سخن نمی گوید و باید کسی آن را تفسیر کند و مردان بر مبنای آن سخن گویند و چون طرف مقابل، ما را به حکمیت قرآن فراخواند ما گروهی نبودیم که از کتاب خدا روگردان باشیم.خداوند فرموده است:

فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِی شَیْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَی اللّهِ وَ الرَّسُولِ (3)

«اگر در چیزی[در امور دین]اختلاف پیدا کردید آن را به خدا و پیامبر بازگردانید.»

و بازگرداندن به خدا این است که طبق کتابش(قرآن)حکم کنیم و رد به رسول این است که طبق سنّتش عمل نماییم.پس اگر به راستی طبق کتاب خدا و سنّت پیامبر حکم شود،ما سزاوارترین مردم به آن هستیم.» (4)

حضرت امیر علیه السّلام بعدها طیّ نامه ای به معاویه چنین نگاشتند:

ص:537


1- 1) -نساء:35.« [1]اگر از اختلاف زن و شوهر نگران بودید،حکمی از بستگان شوهر و حکمی از بستگان زن بفرستید تا میان آن دو را اصلاح دهند.»
2- 2) -نهج البلاغه،خطبۀ 40.« [2]کلمة حقّ یراد بها باطل.نعم،انّه لا حکم الاّ للّه و لکن هؤلاء یقولون:لا امرة الاّ للّه و انّه لا بدّ للنّاس من امیر برّ أو فاجر یعمل فی امرته المؤمن و یستمتع فیها الکافر...»
3- 3) -نساء:59. [3]
4- 4) -نهج البلاغه،خطبۀ 125. «انّا لم نحکم الرّجال و انّما حکمنا القرآن.و هذا القرآن انّما هو خطّ مستور بین الدفّتین لا ینطق بلسان و لا بدّ له من ترجمان. و انّما ینطق عنه الرّجال.و لمّا دعانا القوم إلی ان نحکم بیننا القرآن لم نکن الفریق المتولی عن کتاب اللّه سبحانه و تعالی.و قد قال اللّه سبحانه فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِی شَیْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَی اللّهِ وَ الرَّسُولِ فردّه الی اللّه ان نحکم بکتابه و رده الی الرسول ان نأخذ بسنته فاذا حکم بالصّدق فی کتاب اللّه فنحن احق النّاس به و ان حکم بسنة رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله فنحن احقّ النّاس و اولاهم بها....»

« هرآینه تو ما را به حکم قرآن فراخواندی در حالی که اهل قرآن نبودی و ما تو را اجابت نکردیم،بلکه داوری قرآن را گردن نهادیم.» (1)

خوارج به آنچه با فهم ناقص خود از ظاهر قرآن درک می کردند،اعتماد نموده برای امام زمان خود(حضرت امیر علیه السّلام)سر فرود نمی آوردند.لذا سخنان آن حضرت را نپذیرفتند و گفتند:

حکم تعیین کردن معصیت بوده و معصیت موجب کفر است.ما مرتکب گناه شدیم و اکنون توبه نمودیم.تو نیز باید به کافر شدنت اعتراف کنی و سپس توبه نمایی؛وگرنه با تو نیز می جنگیم.

حضرت فرمود:

«آیا بعد از ایمانم به خدا و جهادم با کفّار همراه رسول خدا بر کفر خود شهادت دهم؟!«در این صورت گمراه خواهم بود و از هدایت یافتگان نیستم.» (2)» (3)

«پس اگر نمی پذیرید جز آنکه گمان برید من خطا کردم و گمراه شدم،چرا همۀ امّت محمّد را به خاطر گمراهی من گمراه می دانید و آنان را به خطای من می گیرید و به گناهان من تکفیر می کنید؟!شمشیرها را بر دوش گرفته آن را بر خوب و بد فرود می آورید و گناهکار و بی گناه را مخلوط می سازید؟!...این دو حکم قرار شد آنچه قرآن زنده کرده،زنده کنند و آنچه قرآن از بین برده،از میان بردارند...اگر قرآن ما را به آنها(معاویه و اصحابش)بکشاند آنها را تبعیت کنیم و اگر آنها را به سوی ما بکشاند آنها از ما تبعیت کنند.پس من کار زشتی نکرده ام و شما را نفریفته ام و به اشتباه نینداخته ام.همانا رأی همگی شما بر اختیار حکمیت دو نفر قرار گرفت و ما از آن دو پیمان گرفتیم که از قرآن تجاوز ننمایند.ولی آن دو از قرآن کناره گرفتند و حق را با آنکه می دیدند،ترک گفتند و بر خواستۀ انحرافی خود سیر کردند.» (4)

این سخنان نیز مؤثّر نیفتاد و در نتیجه خوارج از لشکر حضرت امیر علیه السّلام جدا شدند و مقابل

ص:538


1- 1) -نهج البلاغه،نامۀ 48.«و [1]قد دعوتنا إلی حکم القرآن و لست من أهله و لسنا ایّاک اجبنا و لکنا اجبنا القرآن فی حکمه.»
2- 2) -انعام:56.
3- 3) -نهج البلاغه،خطبۀ 58.« [2]أبعد ایمانی باللّه و جهادی مع رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله اشهد علی نفسی بالکفر؟! قَدْ ضَلَلْتُ إِذاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُهْتَدِینَ .»
4- 4) -نهج البلاغه،خطبۀ 127.« [3]فان أبیتم إلاّ أن تزعموا أنّی اخطأت و ضللت فلم تضللون عامّة أمّة محمّد صلّی اللّه علیه و آله بضلالی و تأخذونهم بخطئی و تکفرونهم بذنوبی.سیوفکم علی عواتقکم تضعونها مواضع البرء و السّقم و تخلطون من اذنب بمن لم یذنب...و انّما حکم الحکمان لیحییا ما أحیا القرآن و یمیتا ما امات القرآن...فان جرّنا القرآن إلیهم اتبعناهم و ان جرهم إلینا اتبعونا فلم آت-لا أبا لکم-بجر أو لاختلتکم عن امرکم و لا لبّسته علیکم.انّما اجتمع رأی ملإکم علی اختیار [4]رجلین اخذنا علیهما إلاّ یتعدیا القرآن فتاها عنه و ترکا الحقّ و هما یبصرانه و کان الجور هواهما فمضیا علیه....»

ایشان جبهه گیری نموده شروع به جمع آوری سلاح کردند.زمانی که این گزارش را به حضرت امیر دادند،آن جناب فرمودند:

«تا فتنه ای نکرده و خونی نریخته اند،به آنها کاری نداریم و مستمرّی آنها را از بیت المال قطع نمی کنیم.»

خوارج در منزل عبد اللّه بن وهب راسبی جمع شدند و سخنرانی کردند.یکی از افرادی که خطابه خواند،ذو الثدیّه بود.با هم قرار گذاشتند قیام کنند و با حضرت علی علیه السّلام بجنگند.چند نفر را به عنوان رئیس خود پیشنهاد کردند،مانند ذو الثدیّه.ولی ایشان پست ریاست را قبول نکردند.تنها عبد اللّه بن وهب راسبی قبول کرد.خوارج با او بیعت کردند و بر فعّالیت خود افزودند و به دوستان خود در بصره و جاهای دیگر نامه نوشتند تا به آنها بپیوندند و در قریه ای به نام جوخاء،نزدیک نهروان جمع شدند.

در آنجا چند مسلمان بی گناه را کشتند.یکی از آنها عبد للّه بن خبّاب بن ارت (1)بود که حضرت علی علیه السّلام او را والی جایی قرار داده بود.خوارج او و زن باردارش را اسیر کردند.وقتی او را می بردند،یکی از خوارج به خوکی که متعلّق به اهل ذمّه بود با شمشیر ضربتی وارد آورد.دیگری به او گفت:

چرا چنین کردی؟این مال اهل ذمّه است.برو و از آن ذمّی حلالیت بطلب و او را از خود راضی نما.

باز همین طور که می رفتند،دانۀ خرمایی از درخت بر زمین افتاد.یکی از خوارج آن را برداشت و در دهانش گذاشت.دیگری به آن اعتراض کرد:

چرا بدون اجازۀ صاحبش یا بدون دادن قیمت آن را برداشتی؟!

او هم آن خرما را از دهان درآورد و بیرون انداخت.عبد اللّه بن خبّاب وقتی برخوردها را دید، گفت:

شما که این قدر متدیّن هستید،نگرانی بر ما نیست(یعنی به ما ظلم نمی کنید)!

وقتی او را آوردند،پرسیدند:نظر تو دربارۀ ابو بکر و عمر چیست؟چون خوارج از پیروان آن دو بودند.عبد اللّه از روی تقیه آن دو را تمجید کرد.از او خواستند تا حضرت امیر علیه السّلام را که به گمان آنها به خاطر قبول حکمیت و تعیین حکم کافر شده،تکفیر کند.عبد اللّه امتناع ورزید.ایشان او را

ص:539


1- 1) -پدر او خبّاب،از اوّلین گروندگان به پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مکّه بود که کفّار قریش او را شکنجه می کردند.

کنار نهر آورده مثل گوسفند سر بریدند.بعد شکم زن حامله اش را دریدند و بچه اش را درآورده سر بریدند.

حضرت امیر که پس از جدا شدن خوارج،لشکر خود را به خیانت حکمین آگاه نموده و آنها را برای ادامۀ جنگ با معاویه آماده ساخته بود،با شصت هزار نفر به طرف صفّین حرکت نمود.اهل کوفه و لشکریان گفتند:

خوارج پشت سر ما کشتار می کنند؛خوب است اوّل به جنگ آنها برویم.بعدا با معاویه خواهیم جنگید.

با اصرار اینها حضرت به طرف خوارج حرکت کرد.ابتدا نامه ای به آنها نوشت.آنها این چنین جواب نوشتند:

اگر اعتراف کردی که کافر شده ای و توبه نمودی ما در مورد همکاری با شما و جنگ علیه معاویه فکری می کنیم.وگرنه با شما می جنگیم.خدا خیانتکاران را دوست نمی دارد.

حضرت امیر علیه السّلام ابن عبّاس را برای مذاکره فرستاد.اثری نداشت و تسلیم نشدند.

بالاخره خود حضرت در برابرشان آمد و با آنها صحبت کرد.جماعتی از آنان قانع شده از خوارج برگشتند و به لشکر حضرت پیوستند.پس از آن حضرت به بقیه فرمود:

«ما با شما کاری نداریم،تنها کسانی که عبد اللّه بن خبّاب را سر بریدند و زن حامله اش را شکم دریدند و نیز چند نفر از برادران ما را کشتند،تحویل ما دهید تا در مقابل جنایتشان قصاص کنیم.»

گفتند:ما همگی قاتلین برادران شماییم و خون آنها و شما را حلال می دانیم.

حضرت آنها را موعظه نمود و از عذاب الهی ترسانید و از مخالفت و جبهه گیری مقابل مسلمانان برحذر داشت و فرمود:

« هرآینه نفس های شما،کار زشتی را در نظرتان زینت داده است؛مسلمان ها را می کشید.قسم به خدا اگر مرغی را-بی گناه-می کشتید نزد خداوند،بزرگ بود؛چگونه خون مسلمان ها را ریختید؟!»

جوابی نداشتند مگر آنکه بین خود ندا دادند:

با اینها حرف نزنید و جوابشان را ندهید.برای ملاقات پروردگار آماده گردید و به سوی بهشت بشتابید.برای جهاد صف بندی کنید و آمادۀ نبرد شوید.

آن حضرت به لشکرگاه خود بازگشت.قبل از آغاز جنگ به حضرت امیر علیه السّلام خبر دادند

ص:540

خوارج از نهر عبور کردند و به طرف ما آمدند.حضرت فرمود:

«نه،چنین نیست،آنها از نهر به سمت ما عبور نکرده اند.»

سپس دیگری آمد و گفت:

خوارج از نهر عبور کرده به سمت ما آمدند.

حضرت فرمود:

«مرگ آنها آن سوی نهر است.»

همچنان چند نفر آمدند و همان گفته را تکرار کردند.حضرت فرمود:

«محل کشته شدن اینها پیش از نهر است؛اینها قبل از نهر کشته می شوند و به سمت ما عبور نمی کنند.قسم به خدا از آنها کمتر از ده نفر نجات می یابند(و فرار می کنند)و از شما کمتر از ده نفر کشته می شوند.» (1)

در آخر حضرت امیر علیه السّلام مقابل آنها لشکرآرایی نمود و میمنه و میسره قرار داد.سپس جایی را مشخّص کرد و پرچمی به ابو ایّوب انصاری داد و دستور داد تا فریاد برآورند:«هر کس از خوارج زیر این پرچم گرد آید،در امان است.»

در این موقع جمعی از لشکر خوارج جدا شده زیر آن پرچم رفتند و تنها چهار هزار نفر یا کمتر به رهبری عبد اللّه بن وهب راسبی ماندند.جنگ شروع شد و طبق پیشگویی حضرت امیر علیه السّلام،همۀ آنها کشته شدند جز کمتر از ده نفر که فرار کردند.حضرت به اصحاب فرمود:

«بروید جنازۀ ذو الثدیّه را پیدا کنید.»

رفتند و برگشتند و گفتند:جنازۀ او را نیافتیم.

آن حضرت فرمود:

«جنازۀ او هست،بروید بگردید.»

رفتند و گشتند و جنازۀ او را نیافتند.حضرت پرسید:

«اسم اینجا چیست؟»

عرض کردند:نهروان.

فرمود:

ص:541


1- 1) -نهج البلاغه،خطبۀ 59.« [1]مصارعهم دون النطفة و اللّه لا یفلت منهم عشرة و لا یهلک منکم عشرة.قال الرّضی:یعنی بالنطفة ماء النهر.»

«به خدا قسم نه من دروغ گفتم و نه پیامبر به من دروغ گفت.ذو الثدیّه در میان کشته هاست.

بروید بگردید.»

خود حضرت هم کنار نهر آمدند.جسدهای پنجاه نفر یا بیشتر از خوارج روی هم افتاده بود، آنها را کنار زدند.جسد ذو الثدیّه را که زیر همۀ کشته ها در گل فرو رفته بود،بیرون آوردند.در آن وقت حضرت صدا به تکبیر بلند کرده به سجده افتاد و سجدۀ طولانی کرد.سپس فرمود:

«اگر نبود که تنها بر وعدۀ پیامبر اتّکال کنید و دست از اعمال نیک بردارید،به شما می گفتم که پیامبر چه مژده ای برای مبارزین با خوارج داده است.» (1)

در روایت دیگر راوی گوید:با مولایم علی بن ابی طالب علیه السّلام در نهروان بودم.گویا مردم از کشتن خوارج در دل احساس شک و تردید کردند؛چرا که بسیاری از آنها قاری قرآن بودند.

حضرت فرمود:

«ای مردم!پیامبر به ما خبر دادند که با چند گروه می جنگیم.یک دستۀ آنها از دین بیرون می روند و به دین بازنمی گردند ،و نشانۀ آن این است که میان آنها کسی است که یک دست ندارد و بر کتف او گوشتی مانند پستان هست که سر آن برجستگی دارد و دور آن هفت تار مو روییده،پس بگردید او را در کشته ها پیدا کنید.»

مردم گشتند و او را کنار نهر زیر کشته ها یافتند.جسدش را بیرون آوردند.علی علیه السّلام تکبیر گفت و فرمود:

«خدا و پیامبرش راست گفتند.»

مردم نیز چون ذو الثدیّه را دیدند،تکبیر گفتند و به هم بشارت دادند و سجده کردند. (2)

این واقعه و صحّت پیشگویی پیامبر در بین صحابه به قدری مشهور و مهم بود که عمرو عاص جنگ با ایشان را به خود نسبت می داد.او در نامه ای به امّ المؤمنین عایشه نوشت:

من ذو الثدیّه و گروهش را نزدیک رود نیل(در مصر)کشتم.

عایشه از مسروق-که از اهل کوفه بود-پرسید:

هیچ خبر داری از اینکه علی ذو الثدیّه را با اهل حروراء(نهروان)کشته باشد؟

گفت:نه.

ص:542


1- 1) -تاریخ ابن کثیر 289/7-306.
2- 2) -تاریخ ابن کثیر 289/7-306.

عایشه گفت:

شهادت کسانی را که دیده اند ذو الثدیّه در حروراء کشته شده،بنویس و برایم بفرست.

مسروق می گوید:به کوفه بازگشتم.در آن زمان هفت قبیله در کوفه بودند.از هر قبیله ای ده را نفر که جریان را دیده بودند،شاهد گرفتم.آنها در گواهی نامه نوشتند:

ما دیدیم که علی علیه السّلام ذو الثدیّه را همراه دیگر خوارج در نهروان(حروراء)کشت.

و ذیل آن را امضا کردند.این گواهی نامه را که شهادت هفتاد نفر در آن ثبت شده بود،نزد عایشه بردم و بر او خواندم.گفت:

همۀ اینها با چشم خود دیدند که ذو الثدیّه توسّط علی کشته شده است؟

گفتم:از آنها سؤال کردم و به من خبر دادند که همگی آن را به چشم خود دیده اند.

عایشه گفت:

لعنت خدا بر عمرو عاص که به من نوشت او با خوارج در کنار رود نیل جنگیده و آنها را کشته است.

این کار عمرو عاص بدان جهت بود که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در خبرهایی که از حوادث بعد از خود داده بود،فرموده بودند که بعد از من مسلمان ها دو دسته می شوند و با هم می جنگند(اشاره به جنگ صفّین)و سزاوارترین آن دو طایفه به حق خوارج را می کشند و فردی با خصوصیات ذو الثدیّه در میان کشته های ایشان است.عمرو عاص می خواست با این ادّعا که گروهی را نزدیک رود نیل کشته و در میان آنها ذو الثدیّه بوده است،خود و معاویه را که مقابل حضرت امیر علیه السّلام در صفّین جنگیده بودند،حق جلوه دهد.

عایشه با دیدن آن گواهی نامه اشکش جاری شد.سپس گفت:

خدا علی را رحمت کند.او بر حق بود.من با علی همچنان که زن با قوم و خویشان شوهرش بد می شود،بد شدم. (1)

ص:543


1- 1) -همان مدرک 304/7.این جریان در اواخر عمر عایشه واقع شده که با معاویه به خاطر کشتن برادرش،محمّد بن ابو بکر،مخالف شده بود.برای توضیح بیشتر به کتاب«نقش عایشه در تاریخ اسلام»مراجعه نمایید.
نتایج جنگ های حضرت امیر علیه السّلام
رفع فتنۀ قریش

همچنان که گفتیم قریش با خودخواهی خود،قدرت را در دست گرفته و حکومت قریشی برپا کرده و مال و ثروت را در خاندان خود متمرکز ساخته و ریاست و امارت شهرها و لشکرها را به خود اختصاص داده بودند.علاوه بر آن،احادیثی بر سیادت و برتری خود جعل نمودند.بدین شکل،مسیر اسلام به کلّی منحرف شده بود و یک حکومت قبیله ای و موروثی که تنها نام اسلام داشت،بر مسلمانان حکومت می کرد.به این ترتیب از اسلام جز نامی باقی نمی ماند.

خطر نشناختن حقیقت اسلام به حدّی بود که عدّه ای با دیدن عایشه و طلحه و زبیر در جنگ جمل،به شبهه افتادند و نتوانستند حقّ و باطل را تشخیص دهند.کسی از لشکریان حضرت امیر علیه السّلام در جنگ جمل خدمت آن حضرت رسید و عرض کرد:

یا امیر المؤمنین!این عایشه امّ المؤمنین،بانوی پیامبر است و این طلحه و زبیر از بزرگان مهاجرین هستند؛چه طور با آنها بجنگیم؟!

آن حضرت فرمودند:

«اشتباه کرده ای،حق را بشناس تا بفهمی چه کسی بر حق است و باطل را بشناس تا بدانی چه کسی بر باطل است.» (1)

ص:544


1- 1) -تاریخ یعقوبی 210/2.« [1]انّه ملبوس علیک،و ان الحق و الباطل لا یعرفان بالنّاس و لکن اعرف الحق تعرف اهله و اعرف الباطل تعرف من اتاه.»

تقدیر و حکمت الهی در این بود که با به حکومت رسیدن حضرت امیر علیه السّلام و جنگ او با قریش،این فتنه از میان برود و اسلام دوباره زنده گردد و تنها آن حضرت می توانست چنین فتنه ای را برطرف کند.این توانایی به خاطر وجود سه عامل در آن حضرت بود:

یکی فضایل و کمالات نفسانی آن حضرت؛دوم سوابق طولانی در خدمت به اسلام؛و سوم بودن صحابه ای مشهور در رکاب آن حضرت.

دستگاه خلافت چون از قریش بودند،برای تثبیت حکومت خود در مقابل انصار احادیثی در فضیلت قریش جعل کرده بودند.حضرت امیر خود از قریش و فرزند ابو طالب و نوۀ عبد المطّلب (1)و هاشم بود و بالاترین شخصیت قریشی را داشت و خلفا در شرافت نسب به آن درجه نمی رسیدند.همچنین دستگاه خلافت از آنجا که از صحابه بودند،برای صحابۀ پیامبر امتیازاتی قائل شده و در فضایل آنها روایات بسیاری روایت نموده بودند.حضرت امیر نیز از صحابه بود، بلکه کسی بیشتر از آن حضرت با پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مصاحبت نداشت.او پسر عمو و داماد پیامبر و اوّلین مسلمان بود.همچنین پیامبر اکرم در مناسبت های زیادی فضایل آن حضرت را بیان کرده بودند.

هر چند دستگاه خلافت سعی بر کتمان آنها داشت.

سوابق و کارنامۀ درخشان آن حضرت در خدمت به اسلام نیز از عواملی بود که در رفع فتنۀ قریش مؤثّر واقع شد.آن حضرت در جنگ ها با رشادت و شجاعت خود کفّار و مخالفان اسلام را از پا درآورده بود.سران قریش را در بدر و پرچمداران آنها را در احد و شجاع ترین مرد عرب، عمرو بن عبد ود را در خندق،و شجاع ترین مرد یهود،مرحب را در خیبر کشته بود.و در جنگ حنین که دیگران فرار کرده بودند،آن حضرت تا آخرین لحظه از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دفاع نموده،و بیشتر پیروزی های لشکر اسلام به دست آن حضرت انجام گرفته بود.

سومین عامل توانایی آن حضرت در شکست شخصیت هایی مانند طلحه و زبیر از صحابه و قاریان خوشنام خوارج،همراهی صحابه ای مشهور در رکاب آن حضرت بود که در رأس همۀ آنها دو تن از نسل پیامبر یعنی امام حسن و امام حسین قرار داشتند.همچنین 1500 نفر از بزرگان صحابه،در جنگ جمل همراه آن حضرت بودند (2)و در جنگ صفّین هفتاد نفر از صحابه ای که در

ص:545


1- 1) -دربارۀ عبد المطّلب می گفتند که زندگانی او شبیه پیامبران بوده و کسی در عرب به فضیلت او نرسیده است.
2- 2) -بحار الانوار 196/32.

جنگ بدر شرکت داشتند و هفتصد نفر از صحابه ای که در بیعت شجره (1)بودند و چهارصد نفر از مهاجرین و انصار،و خلاصه دو هزار و هشتصد نفر از صحابۀ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در رکاب آن حضرت بودند. (2)

در حالی که در لشکر معاویه تنها دو نفر از صحابه وجود داشت:یکی نعمان بن بشیر و دیگر مسلمه که چندان سابقه ای در اسلام نداشتند. (3)

خصوصا یکی از همراهان آن حضرت،عمّار یاسر بود که پیامبر او را ملاک حق معرّفی کرده و به او فرموده بودند:

«گروه ستمکار تو را می کشند و تو در آن زمان با حقّی و حق با توست.ای عمّار یاسر!اگر دیدی علی در راهی می رود و مردم در راه دیگر،پس با علی همگام شو.» (4)

ص:546


1- 1) -پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در سال هفتم هجری به قصد عمره با هزار و چهارصد نفر از مدینه به مکّه روانه شدند تا به حدیبیه رسیدند.در آن زمان رسم قریش در مکّه چنین بود که کسی را از حج و عمره منع نمی کردند اگر چه بینشان پدرکشتگی باشد.ولی چون خبردار شدند پیامبر و مسلمانان به عمره می آیند،آمادۀ جنگ شدند تا نگذارند آنها به عمره آیند.بنابراین فرستادۀ پیامبر را در مکّه حبس کردند.پیامبر از همراهان خود برای جنگ با قریش بیعت گرفت و در حال بیعت گرفتن به درختی تکیه داده بود. از جمله صحابه که در آن بیعت شرکت داشتند،عبد اللّه بن ابیّ،سرکردۀ منافقان مدینه بود که سورۀ منافقین درباره اش نازل شده بود.پس از اتمام بیعت،این آیه بر پیامبر وحی شد: لَقَدْ رَضِیَ اللّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِینَ إِذْ یُبایِعُونَکَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ ما فِی قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ السَّکِینَةَ عَلَیْهِمْ وَ أَثابَهُمْ فَتْحاً قَرِیباً (فتح:18) «خداوند از مؤمنانی که با تو در زیر درخت بیعت کردند،خشنود شد و خدا آنچه در دل های ایشان است،می داند.پس سکینه و آرامش بر ایشان فرو فرستاد و پیروزی نزدیک(فتح خیبر)به آنان پاداش داد.» از آنجا که این بیعت زیر درخت واقع شد،آن را«بیعة الشجره»و صحابه ای که در این بیعت بودند،«اصحاب بیعة الشجره» نامیدند و چون خدا از آنان اظهار رضایت و خشنودی نمود،این امر باعث افتخار و مباهات ایشان بود.ولی باید توجّه داشت که رضایت خداوند شامل حال مؤمنان اهل بیعت شجره می شود،همچنان که در آیه تصریح شده: رَضِیَ اللّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِینَ إِذْ یُبایِعُونَکَ و شامل حال منافقینی چون عبد اللّه بن ابیّ که در آن بیعت شرکت داشتند،نمی گردد.چرا که اینها منافق بودند نه مؤمن تا مورد مدح در آیه قرار گیرند. اینکه سیره نویسان روایت کرده اند که هفتصد نفر از اهل بیعت شجره در رکاب حضرت امیر علیه السّلام در جنگ صفّین حضور داشتند،بدین معناست که نیمی از هزار و چهارصد نفر صحابه ای که در بیعت شجره با پیامبر برای جنگ بیعت کرده بودند و آیه دربارۀ آنها نازل شده بود،زیر لوای آن حضرت بودند در حالی که در رکاب معاویه کسی از این صحابه نبود.
2- 2) -تاریخ یعقوبی 188/2.
3- 3) -همان مدرک.
4- 4) -اسد الغابه،ترجمۀ عمّار.«عن ابی ایّوب الأنصاری قال سمعت رسول اللّه یقول لعمّار:یا عمّار!تقتلک الفئة الباغیة و أنت مذ ذاک مع الحق و الحقّ معک،یا عمّار بن یاسر!ان رأیت علیّا قد سلک وادیا و سلک النّاس غیره فاسلک مع علی.»

و چون عمّار غیر قریشی و مادرش کنیز بود و مانند انصار یا بنی هاشم مانع به حکومت رسیدن قریش نبود،دستگاه خلافت قریش،داعی بر کتمان فضیلت او را نداشت.بدین خاطر،این ویژگی عمّار که همراه گروه حق است و در مقابل گروه باطلی قرار می گیرد که او را می کشند،در یاد صحابه بود و بدین سبب همراهی عمّار با حضرت امیر علیه السّلام در جنگ جمل و صفّین،در روشنگری مردم و توجّه دادن آنها به حقّانیت حضرت امیر-به شرح زیر-مؤثّر افتاد:

در جنگ جمل مرد شمارۀ یک زبیر و مرد شمارۀ دو طلحه و فرمانده لشکر امّ المؤمنین عایشه بود.سران لشکر گرد زبیر نشسته بودند.کسی آمد خبر داد:

علی بن ابی طالب به طرف ما می آید و عمّار یاسر در لشکر اوست.

زبیر گفت:

چنین نیست.این طور نمی شود که عمّار با او باشد.

آن مرد گفت:من خود او را دیدم.

زبیر گفت:نمی شود.

کسی را فرستادند تحقیق کند.آن فرستاده برای تحقیق رفت و برگشت و گفت:

آری،عمّار را با علی دیدم.

در این وقت لرزه بر اندام زبیر افتاد و حرف پیامبر به یادش آمد:

«عمّار با حق است و گروه باغی او را می کشند.»

مردی از اطرافیان زبیر وقتی اضطراب او را دید،با خود گفت:

وای بر من!من با کسی آمده بودم که می پنداشتم او بر حق است.حال که او در کار خود شک دارد،من به طرف حق(لشکر علی)می روم. (1)

مسعودی نقل می کند:در جنگ جمل عمّار یاسر با هزار نفر از صحابه از مهاجرین و انصار و فرزندان ایشان به بصره وارد شدند. (2)

در جنگ صفّین مردی از لشکر حضرت امیر به خدمت ایشان رسید و عرض کرد:

من از کوفه با بصیرت و اعتقاد در رکاب شما حرکت کردم.امروز می بینم ما اذان گفتیم آنها (لشکر معاویه)نیز اذان گفتند؛ما نماز خواندیم آنها نیز نماز خواندند؛اکنون در شک افتادم.

ص:547


1- 1) -نقش عایشه در تاریخ اسلام 78/2-80؛تاریخ طبری 250/5.
2- 2) -مروج الذهب(مسعودی)360/2.

حضرت به او فرمود:

«عمّار را ملاقات کرده ای؟»

گفت:نه.

حضرت فرمود:

«عمّار را ملاقات کن و هر چه گوید عمل نما.»

وی نزد عمّار رفت و شک و تردید خود را بیان داشت.عمّار به او گفت:

این پرچمی که در برابر ما برافراشته است،می نگری؟!این پرچم عمرو عاص است.من در رکاب پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سه بار با این پرچم جنگیده ام.به خدا قسم این بار از آن سه بار بهتر نیست.بلکه بدتر و فاجرتر است.آیا جنگ بدر و احد و حنین را خود یا پدرت دیده اید؟

مرد گفت:نه.

عمّار گفت:

جایگاه ما در این جنگ مانند جایگاه ما با پیامبر،و جایگاه دشمنان ما مانند جایگاه آنها با مشرکان آن جنگهاست.اگر در جنگ ما را عقب برانند تا به نزدیکی های خلیج و بحرین برسیم، باز یقین دارم که ما بر حق و ایشان باطل هستند. (1)

داستان این پرچم چنین بود که هرگاه پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می خواست لشکری را به جنگ بفرستد،در مسجد خود پرچمی به دست رئیس آن لشکر می داد.یک بار پرچم سیاهی را بست و آن را تکان داد و فرمود:

«این پرچم را چه کسی می گیرد و حقّش را رعایت می کند؟»

پرسیدند:حقّش چیست؟

فرمود:

«آنکه از کفّار فرار نکند و در جنگ در برابر مسلمانان آن را نیفرازد وگرنه لعنت خدا بر او باد.» عمرو عاص آن را با آن شرط از پیامبر گرفت و پیامبر ابو بکر و عمر را در زیر پرچم او به جنگ فرستاد.عمرو عاص این پرچم را نگه داشته بود و آن را در جنگ صفّین در مقابل علی علیه السّلام برافراشت.در این وقت در دو لشکر غلغله افتاد و گفتند:

این همان پرچمی است که پیامبر برای عمرو عاص بسته بود.

ص:548


1- 1) -صفّین(نصر بن مزاحم)321-341.

عمّار یاسر در اینجا گفت:

آری،ولی او مستحقّ لعنت خدا و پیامبر شد.چون پیامبر فرموده بود:لعنت بر کسی که این پرچم را در مقابل مسلمانان برافرازد. (1)

عمرو عاص در این حیله شکست خورد.خواست به گونه ای دیگر اهل شام را تحریک کند.از عمّار پرسید:

دربارۀ عثمان چه می گویی؟

گفت:اوّلین کسی که در فتنه را بر روی شما گشود،عثمان بود. (2)

خلاصه بر اساس شناختی که اصحاب پیامبر از عمّار داشتند،در صفّین در کنار او بودند و به دنبال او حرکت می کردند و با دشمن می جنگیدند. (3)در یکی از روزهای جنگ که عمّار زخمی شده بود،آبی طلب کرد.برایش دوغ آوردند.گفت:

پیامبر به من فرمود:آخرین بهرۀ تو از دنیا جرعه ای از دوغ است.بدهید بنوشم.

وقتی آن را نوشید،حمله کرد و این رجز را خواند:

امروز یارانم،پیامبر و حزبش را ملاقات می کنم. (4)

آنگاه جنگید تا کشته شد.دو نفر از لشکر معاویه بر سر اینکه کدام یک عمّار را کشته اند،منازعه کردند.عمرو عاص گفت:

سر چه دعوا می کنید،سر آتش جهنم؟!

معاویه به عمرو عاص پرخاش کرد و گفت:

چرا این حرف را می زنی؟

در این وقت غلغله در لشکر شام افتاد دربارۀ بر حق بودن لشکر علی و باطل بودن خودشان.

معاویه با فریبکاری گفت:

مگر ما عمّار را کشتیم؟!آن کس که او را به جنگ آورده(علی علیه السّلام)او را کشته و حرف پیامبر دربارۀ او ثابت می شود که گروهی باغی او را می کشند.

ص:549


1- 1) -صفّین(نصر بن مزاحم)321-341.
2- 2) -همان مدرک137/.
3- 3) -تاریخ طبری 37/6؛اسد الغابه 46/4،ترجمه عمّار.
4- 4) -«الیوم القی الاحبّة محمّدا و حزبه.»

آری،تنها علی علیه السّلام با داشتن آن فضایل و سوابق و این چنین همراهان می توانست با قریش بجنگد و ناکثین را در جنگ جمل ذلیل کند و کسی دیگر این ویژگی ها را نداشت که بتواند در مقابل طلحه و زبیر و امّ المؤمنین عایشه قیام کند و آنها را شکست دهد.

بطلان خوارج

خوارج عموما غیر قریشی بودند و سیادت و ریاست قریش را نمی پذیرفتند و شورش آنها خود عکس العمل کارهای قریش بود.آنان اهل عبادت ظاهری و زهد از دنیا بودند و به ثروت اندوزی و طغیان قریش اعتراض داشتند و در زیر لوای طلحه و زبیر و امّ المؤمنین عایشه، علیه عثمان قیام کردند و سپس به حضرت امیر پیوستند و در جنگ جمل در کنار آن حضرت بودند و چنان دل پری از قریش داشتند که یک بار وقتی با فردی از بکر بن وائل بیعت کردند و پشت سر او نماز خواندند،شاعرشان،شبیل بن عزره این شعر را سرود:

أ لم تر انّ اللّه عزّز دینه

و صلّت قریش خلف بکر بن وائل (1)

«آیا ندیدی که خدا دینش را عزّت بخشید و قریش پشت سر[مردی از قبیلۀ]بکر بن وائل نماز خواند؟!»

به همین جهت وقتی در جنگ صفّین در جریان تعیین حکمیت،معاویه عمرو عاص را و علی علیه السّلام ابن عبّاس را برای حکمیت انتخاب کردند،خوارج گفتند:

دو نفر قریشی نمی شود بر ما حکومت کنند.

لذا حکمیت ابن عبّاس را نپذیرفتند و حضرت امیر را مجبور کردند ابو موسی اشعری غیر قریشی را حکم قرار دهد.

حضرت امیر علیه السّلام با رعایت عدالت در تقسیم بیت المال و والی قرار دادن افراد غیر قریشی و جنگ با قریش در جمل و صفّین،دلیلی برای اعتراض آنها نگذاشت و در مقابل کج اندیشی خوارج نیز قیام نمود و چون با نصیحت و موعظه به راه حق نیامدند،ناچار در نهروان با آنان جنگید.

چنان که به جای حضرت امیر معاویه با آنها می جنگید،انحراف خوارج با مسلمانان آشکار

ص:550


1- 1) -تاریخ طبری 64/9، [1]در ذکر حوادث سال 127.

نمی شد و اگر حضرت امیر با اینها نمی جنگید همۀ مسلمان های متدیّن،پیرو مرام خوارج می شدند و در این حال نه اسلام تشیّع می ماند نه اسلام تسنّن.به همین جهت بود که حضرت امیر علیه السّلام بعد از جنگ نهروان در خطبه ای،پس از حمد و ثنای الهی فرمود:

«ای مردم!من چشم فتنه را کور کردم و کسی غیر از من جرأت این کار را نداشت و اگر من نبودم،کسی نمی توانست با اصحاب جمل و نهروان بجنگد.» (1)

این کار حتّی از امام حسن و امام حسین علیهما السّلام ساخته نبود.حضرت امیر علیه السّلام راه حق را نشان داد و به مردم دنیا تا به امروز فهماند که غیر از اسلام قریش و اسلام خوارج،اسلام واقعی کدام است.

ص:551


1- 1) -نهج البلاغه،خطبۀ 93.« [1]امّا بعد حمد اللّه و الثّناء علیه،ایّها النّاس!فإنّی فقأت عین الفتنة و لم یکن لیجترئ أحد غیری.»

ص:552

درس چهل و دوم

اشارة

ص:553

ص:554

خدمات حضرت امیر علیه السّلام در زمان حکومت

شکست نظام طبقاتی و ایجاد عدالت اجتماعی

اسلام همۀ بشر را در برابر خدا و قانون اسلام یکسان می داند و برتری را فقط به اهل تقوا می دهد.در قرآن می خوانیم:

یا أَیُّهَا النّاسُ إِنّا خَلَقْناکُمْ مِنْ ذَکَرٍ وَ أُنْثی وَ جَعَلْناکُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاکُمْ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ خَبِیرٌ (1)

«ای مردم!ما شما را از مرد و زنی آفریدیم و شما را قبیله قبیله قرار دادیم تا همدیگر را(نسبت به شهر و قبیله)بشناسید.همانا گرامی ترین شما در نزد خداوند پرهیزکارترین شماست.همانا خدا دانا و آگاه است.»

پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به این جهت بین عرب و غیر عرب فرقی نمی گذاشت و بیت المال را به طور مساوی بین همۀ مسلمان ها تقسیم می نمود.امّا خلفای سه گانه بر خلاف این سنّت پیامبر عمل نمودند.مثلا خلیفۀ اوّل بزرگان انصار را در فتوحات به سرکردگی لشکر نگماشت تا آنجا که صدای انصار به اعتراض بلند شد و او به اجبار تنها ثابت بن قیس از انصار را به سرکردگی لشکر تعیین کرد. (2)ولی غیر از این مورد،امارت لشکرها و ولایت شهرها را تنها به قریش داده بود.

ص:555


1- 1) -حجرات:13. [1]
2- 2) -تاریخ یعقوبی 29/2؛غارات(ثقفی)32/.

خلیفۀ دوم نیز همین روش را در پیش گرفت تا آنجا که شش نفر اعضای شورای تعیین خلیفه بعد از خودش را همگی از قریش قرار داد.در حالی که در میان انصار کسانی بهتر از طلحه و زبیر و عبد الرّحمن بن عوف وجود داشتند.علاوه بر این،خلیفۀ دوم قریش را بر عرب،و عرب را بر غیر عرب ترجیح داد،به طوری که غیر قریش از قریش،و غیر عرب از عرب حق نداشت دختر بگیرد.او جامعه را به صورت طبقاتی درآورد.در تقسیم اموال به کسانی که در بدر شرکت کرده بودند،5 هزار درهم و به کسانی که در احد شرکت کرده بودند،4 هزار درهم و به آنان که در خندق جنگیده بودند،3 هزار درهم تا 200 درهم و به زنان پیامبر،10 هزار درهم و به عایشه استثنائا 12 هزار درهم مقرّری می داد.

خلیفۀ سوم نیز همین رویه را در پیش گرفت.خصوصا فامیل خود از بنی امیّه را بر سایر قریش مقدّم می داشت.در نتیجه،در زمان این سه خلیفه حکومت قریشی شده و ثروت های فراوان در دست قریش قرار گرفت و جامعۀ اسلامی آن روز به صورت طبقاتی درآمده بود و کسانی که از آفریقا و ایران و روم اسلام می آوردند،اسلام را یک نظام طبقاتی می دیدند.

پس از قتل عثمان و بیعت مردم با حضرت امیر علیه السّلام آن حضرت به اسلام،یعنی سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عمل نمود و بین مهاجر و انصار،عرب و عجم،قریشی و غیر قریشی فرقی نگذاشت و پس از آنکه بیعت با او به پایان رسید،دستور فرمود تا بیت المال را بین مسلمانان حاضر به طور مساوی تقسیم نموده و به هر کسی سه دینار بدهند.خود نیز سه دینار برداشت و به آزادکرده اش، قنبر هم سه دینار داد.آن حضرت بر خلاف خلفای قبلی،انصار را به حکومت شهرها و امارت لشکرها گماشت.مثلا قیس بن سعد بن عباده را والی مصر و سهل بن حنیف را والی بصره و عثمان بن حنیف را والی مدینه تعیین فرمود و از غیر قریش،مالک اشتر را والی مصر قرار داد.البته از قریش و به خصوص بنی هاشم هم استفاده می کرد.

حضرت امیر علیه السّلام در شکستن نظام طبقاتی چنان سعی می کرد که روزی اشعث بن قیس،رئیس قبیلۀ بزرگ یمن،دید دور آن حضرت موالی غیر عرب نشسته اند.خدمت حضرت رفت و با ناراحتی گفت:

ای امیر مؤمنان!این سرخ پوست ها (1)بین ما و تو فاصله شده اند.

ص:556


1- 1) -اعراب آن زمان چون غالبا صحرانشین بودند،در اثر آفتاب بدنشان تیره رنگ بود و به ایرانیان که بیشتر شهرنشین و در هوای ملایم بودند و بدنشان غالبا سرخ و سفید بود،به طعنه حمرا(سرخ پوست)می گفتند.

حضرت غضب کرد و فرمود:

«چه کسی مرا بر این آدم های چاق و کلفت یاری می دهد؟!»

حضرت قبول نکرد آن موالی غیر عرب را در جامعۀ اسلامی مانند خلفای قبل کنار بگذارد و اشعث بن قیس ها و بزرگان را دور خود جمع کند. (1)

این روش بر سران قبایل عرب گران آمد.کسانی که در حکومت های قبل امتیازات فراوان داشتند،ناراضی شدند.طلحه و زبیر،دو صحابی مشهور،در ابتدای حکومت آن حضرت قصد قیام و مخالفت با ایشان را نداشتند،امّا چون دیدند حضرت آنها را از امتیازاتی که خلفای قبل به آنها داده بودند محروم می کند،از او کناره گرفتند.اینها در مسجد پیامبر می آمدند و گوشه ای می نشستند و بنی امیّه هم که کینۀ دیرینه با علی علیه السّلام داشتند و پی بهانه می گشتند،دور آنها جمع می شدند و نوای مخالفت را سر می دادند و به حضرت علی می گفتند:

آیا این عدالت است که ما مهاجرین اوّلین با آنهایی که به شمشیر ما مسلمان شده یا بندۀ ما بوده و بعد ما آزادشان کرده ایم و اینک مسلمان شده اند،در امتیازات یکسان باشیم؟!

حضرت در جواب آنها می فرمود:

برادران من!ما و شما دیدیم که پیامبر چه طور رفتار می کرد و بیت المال را چگونه تقسیم می نمود.

در اینجا روش حضرت امیر علیه السّلام در مورد بیت المال را در ضمن چند روایت می خوانیم.

آن حضرت می فرمود:

«پیامبر خدا آنچه در بیت المال بود،تقسیم می کرد و چیزی برای فردا نمی گذاشت و ابو بکر نیز چنین کرد.امّا عمر بن خطّاب در این مورد روش دیگری در پیش گرفت و دفتر و دیوان درست کرد.بیت المال را سالیانه تقسیم می کرد،یعنی اموالی در بیت المال تا سال آینده می ماند.امّا من همچنان که پیامبر خدا رفتار می کرد،عمل می کنم.» (2)

در روایت دیگر آمده است:

حضرت امیر علیه السّلام هر جمعه تمام بیت المال را تقسیم می کرد و کف آن را جارو می زد و آب می پاشید.سپس در آنجا دو رکعت نماز می خواند و به بیت المال خطاب کرده می فرمود:

ص:557


1- 1) -غارات(ثقفی)341/.«من یعذرنی من هؤلاء الضیاطرة»(تاج العروس،الضیطر:الضخم المکتنز)
2- 2) -غارات(ثقفی)32/. [1]

«در قیامت شهادت دهید که من مال مسلمانان را در تو حبس نکردم.» (1)

یک بار اموالی را از اصفهان نزد آن حضرت به کوفه آوردند.روی آنها نانی بود.حضرت آن اموال و آن نان را هفت قسمت کردند چون در کوفه هفت قبیله بودند و قرعه کشیدند و به هر قبیله یک هفتم از آن اموال و یک جزء از آن نان را دادند. (2)

در مورد دیگر،پول هایی برای حضرت آورده بودند.سران هفت قبیله را جمع کرد و دور پول ها را طناب کشید و فرمود:

کسی از این طناب ها عبور نکند.

راوی می گوید ما پشت طناب ها نشستیم.حضرت داخل شد و فرمود:

رؤسای قبایل کجایند؟

ایشان آمدند و کیسه هایی آوردند.حضرت در هر یک از آن کیسه ها سهم قبیله شان را می ریخت تا با خود ببرند و بین افراد قبیله شان تقسیم کنند. (3)

شعبی می گوید:

به جلوی مسجد کوفه رسیدم،دیدم امیر المؤمنین بر دو تلّ از طلا و نقره ایستاده و با چوبدستی مردم را دور می کند(تا بتواند آنها را تقسیم نماید).سپس آن همه طلا و نقره را مشت مشت بین رؤسای قبایل کوفه تقسیم کرد تا هیچ چیز باقی نماند و خود به خانه اش رفت در حالی که از آن پول ها هیچ با خود نبرد.

راوی می گوید:من بچه بودم،پیش پدرم آمدم و گفتم:

امروز بهترین مردم یا احمق ترین مردم را دیدم.

پدرم پرسید:چه کسی؟

گفتم:امیر المؤمنین،علی را.

و جریانی را که دیده بودم،برای پدرم نقل کردم.پدرم گریست و گفت:

تو بهترین مردم را دیده ای. (4)

ص:558


1- 1) -همان31/ و 33. [1]
2- 2) -همان34/ و 35. [2]
3- 3) -غارات34/ و 35. [3]
4- 4) -همان36/. [4]

راوی نقل می کند روزی حضرت امیر علیه السّلام شمشیرش را به بازار آورد و فرمود:

چه کسی این شمشیر را می خرد؟اگر پول یک پیراهن را داشتم آن را نمی فروختم.

یک نفر گفت:

من به شما قرض می دهم.

حضرت شمشیر را نفروخت و با آن پول قرضی یک پیراهن خرید. (1)

یکی از زنان کوفه می گوید:

علی خواربار را که در بیت المال جمع شده بود،کیسه کیسه بین ما تقسیم می کرد. (2)

روزی هنگام تقسیم بیت المال،دو زن خدمت حضرت آمدند،یکی عرب بود و دیگری از غیر عرب.حضرت به هر یک 25 درهم و یک کر طعام (3)داد.زن عرب گفت:

من عرب هستم و این زن عجم است!

علی علیه السّلام فرمود:

«من برای فرزندان اسماعیل در این اموال برتری نسبت به فرزندان اسحاق نمی بینم.» (4)

چون عرب ها خود را از فرزندان اسماعیل می دانستند و ایرانی ها را فرزندان اسحاق.

روزی حضرت امیر علیه السّلام به مالک اشتر گله کرد:مردم از من فرار می کنند و به طرف معاویه می روند.مالک عرض کرد:

ای امیر المؤمنین!با لشکری از اهل کوفه با اهل بصره جنگیدیم در حالی که با آنها هم عقیده بودیم،ولی بعد اختلاف پیدا کردند و با یکدیگر دشمنی نمودند و نیّت ها ضعیف شد و طرفداران حقیقی تو کم شدند.چون شما به عدل میان آنها رفتار می کنی و به حق عمل می نمایی و بین شریف و وضیع به انصاف برخورد می کنی و برای شریف نزد تو برتری نسبت به وضیع نیست.پس گروهی از کسانی که با تو بودند،از این عدالت دلگیر شدند.در حالی که معاویه به ثروتمندان و افراد رسیدگی می کند(و آنها را سیر نگه می دارد)و دل مردم به سوی دنیا اشتیاق دارد و کسی که به دنیا بی اعتنا باشد،کم است.پس اگر تو هم از این اموال بذل و بخشش کنی،مردم به سوی تو میل

ص:559


1- 1) -همان40/. [1]
2- 2) -غارات38/. [2]
3- 3) -هر کر 60 قفیز و هر قفیز 8 کیل و هر کیل 1/5 صاع و هر صاع 4 مد است.
4- 4) -همان46/.

می کنند و خیرخواه تو می شوند و دوستی شان مخصوص تو می گردد.خداوند آنچه خیر توست، پیش آورد و دشمنت را ذلیل کند و مکر و فریب آنها را بی اثر گرداند و کارشان را پراکنده سازد.

خدا به آنچه می کنند،آگاه است.

حضرت پس از حمد و ثنای الهی فرمود:

امّا آنچه از روش عادلانۀ ما گفتی،خداوند می گوید:

مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ أَساءَ فَعَلَیْها وَ ما رَبُّکَ بِظَلاّمٍ لِلْعَبِیدِ (1)

می ترسم در آنچه گفتی،کوتاهی کرده باشم.و امّا آنچه گفتی که حق بر مردم سنگین است و به این جهت ما را ترک می کنند،خدا می داند که آنها به خاطر ظلم و ستم ما را رها نکردند و دنبال چیزی نرفتند،جز دنیایی که از میان رفتنی است.امّا آنچه از بخشش اموال و رسیدگی به شخصیت ها گفتی،ما نمی توانیم به کسی از بیت المال بیش از حقّش بدهیم. (2)

در روایت دیگر آمده است:

جماعتی از اصحاب حضرت امیر علیه السّلام خدمت آن حضرت رفتند و گفتند:

ای امیر مؤمنان!از این اموال به اشراف عرب و قریش بیش از موالی و عجم بده و به آنها که از مخالفت و فرارشان می ترسی.

این سخن را به این جهت گفتند که معاویه چنین رفتاری داشت.پس حضرت به آنها فرمود:

آیا مرا وادار می کنید که پیروزی را با ستم به دست آورم؟قسم به خدا تا خورشیدی طلوع کند یا ستاره ای در آسمان ظاهر شود،چنین نخواهم کرد.قسم به خدا اگر این اموال بیت المال،مال خود

ص:560


1- 1) -فصّلت:46.« [1]هر کس عمل صالح انجام دهد،برای خود کرده و هر که بدی نماید،به ضرر خود اوست و پروردگار تو به بندگان هیچ ظلمی روا نمی دارد.»
2- 2) -غارات(ثقفی)46/.«قال یا أمیر المؤمنین انا قاتلنا أهل البصرة بأهل الکوفة و الرأی واحد و قد اختلفوا بعد و تعادوا و ضعفت النیة و قلّ العدد و انت تأخذهم بالعدل و تعمل فیهم بالحقّ و تنصف الوضیع من الشّریف و لیس للشّریف عندک فضل منزلة علی الوضیع فضجّت طائفة ممّن معک من الحق اذا عموا به و اغتموا من العدل اذ صاروا فیه و صارت صنایع معاویة عند أهل الغنی و الشّرف فتاقت انفس الناس إلی الدّنیا و قل من النّاس من لیس للدّنیا بصاحب....فإن تبذل المال یا أمیر المؤمنین تمل الیک اعناق النّاس و تصف نصیحتهم و تستخلص ودّهم صنع اللّه لک یا أمیر المؤمنین و کبت عدوک و فضّ جمعهم و اوهن کیدهم و شتّت أمورهم.انه بما یعملون خبیر.فحمد اللّه و اثنی علیه و قال:امّا ما ذکرت من عملنا و سیرتنا بالعدل فإنّ اللّه یقول مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ أَساءَ فَعَلَیْها وَ ما رَبُّکَ بِظَلاّمٍ لِلْعَبِیدِ و انا من ان اکون مقصرا فیما ذکرت:«اخوف و امّا ما ذکرت من ان الحق ثقل علیهم ففارقونا لذلک فقد علم اللّه انهم لا یفارقونا من جور و لم یلتمسوا الا دنیا زائلة عنهم کأن قد فارقوها،امّا ما ذکرت من بذل الأموال و اصطناع الرّجال فانا لا یسعنا ان تعطی امرؤ من الفیء أکثر من حقّه.»

من بود،بینشان به عدالت تقسیم می کردم و حال آنکه مال خودشان است. (1)

در روایت دیگر آمده است که در یک سال حضرت امیر علیه السّلام سه بار بیت المال را تقسیم کرد.

سپس خراج اصفهان برای آن حضرت آمد.پس در میان مردم گفت:

ای مردم!فردا بیایید سهمتان را بگیرید.قسم به خدا من خزانه دار شما نیستم.

پس از تقسیم،بیت المال را جارو کرد و در آنجا نماز گزارد. (2)

این کارها را حضرت امیر در مدینه نمی توانست انجام دهد،چون بیشتر آنان از قریش بودند.

ولی در کوفه بیشتر غیر عرب و غیر قریش بودند.

جریان زیر نیز عدالتخواهی حضرت امیر را روشن می کند:

پیرمرد کوری در حالی که از مردم سؤال می کرد،گذشت.امیر المؤمنین فرمودند:این کیست؟ گفتند:یا امیر المؤمنین!او مردی نصرانی است.

حضرت فرمود:

تا قدرت و نیرو داشت از او کار کشیدید،و چون ناتوان شد رهایش کردید؟!مخارج او را از بیت المال بپردازید. (3)

به این ترتیب،آن حضرت نظام طبقاتی را شکست و امتیازات باطل قریش را از میان برداشت و عدالت اجتماعی را ایجاد نمود.اگر آن حضرت این خدمت را انجام نمی داد،مردم خیال می کردند اسلام،حکومت قریشی است.

ص:561


1- 1) -غارات(ثقفی)48/.«یا امیر المؤمنین!اعط هذه الأموال و فضل هؤلاء الاشراف من العرب و قریش علی الموالی و العجم و من تخاف خلافه من الناس و فراره.و انّما قالوا له ذلک للذی کان معاویة یصنع بمن اتاه...فقال لهم علیّ علیه السّلام: أ تأمرونی ان اطلب النصر بالجور؟!و اللّه لا افعل ما طلعت شمس و ما لاح فی السّماء نجم و اللّه لو کان ما لهم لی لواسیت بینهم فکیف و انّما هی اموالهم.»
2- 2) -غارات(ثقفی)54/.« [1]اعطی علی علیه السّلام فی عام واحد ثلاثة اعطیة ثمّ قدم علیه خراج اصفهان.فقال:ایّها النّاس اغدوا فخذوا!فو اللّه ما انا لکم بخازن.»
3- 3) -وسائل الشیعة 49/11.« [2]مرّ شیخ مکفوف کبیر یسأل.فقال امیر المؤمنین علیه السّلام:ما هذا؟قالوا:یا امیر المؤمنین نصرانی. فقال امیر المؤمنین علیه السّلام:استعملتموه حتّی اذا کبر و عجز منعتموه.انفقوا علیه من بیت المال.»
نشر معارف اسلام
اشارة

همان طور که در مقدّمه بیان داشتیم،مسئولیت و وظیفۀ اصلی ائمّه علیهم السّلام به عنوان وصی پیامبر، حفظ و تبلیغ دین الهی است.لذا مهم ترین خدمت حضرت امیر علیه السّلام که پس از حکومت خود آن را به خوبی ایفا فرمود،نشر عقاید و اخلاق و احکام اسلام بود.

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مکّه به واسطۀ آزار و اذیت قریش نتوانست اسلام را کاملا تبلیغ نماید و حکومت اسلامی تشکیل بدهد.آنگاه که خواستند آن حضرت را شهید کنند،به ناچار به مدینه هجرت نمودند و اصحاب و یارانش تدریجا به او ملحق شدند.آن حضرت در مدینه که خارج از نفوذ قریش بود،حکومت اسلامی تشکیل داد و اسلام را به جزیرة العرب و اکثر بلاد آن روز رسانید و به این ترتیب وظیفۀ رسالت آن حضرت با وفاتش پایان یافت.اگر پیامبر از مکّه به مدینه هجرت نمی کرد،شریعتش از بین می رفت و در جهان باقی نمی ماند.

پس از وفات پیامبر همان قریش که در مکّه دشمنان سرسخت اسلام بودند،در مدینه وارث پیامبر و شریعت او شدند و در سقیفه گفتند:

چه کسی با ما در سلطنت محمّد منازعه می کند؟در حالی که ما از قریشیم و پیامبر هم از قریش بود. (1)

قریش با به دست گرفتن حکومت و تصاحب غنایم جنگی،مال و ثروت فراوانی گرد آورد و زمین های مدینه را بین خود تقسیم کرده برای آبادی آن،انصار را که از یاران صدیق پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

ص:562


1- 1) -طبری 456/2؛معالم المدرستین 148/1. [1]

بودند،به کارگری خود گماشتند و چنان که در مکّه مانع نشر رسالت پیامبر بودند،بعد از او از نشر سنّت(حدیث و سیره)آن حضرت جلوگیری کردند و قرآن را از شرح و تفسیر پیامبر جدا ساخته احکامی را تغییر دادند.جامعۀ اسلامی را طبقاتی نمودند و خاندان خود را روی کار آورده مخالفان خود،یعنی انصار را سرکوب کردند.

پس از قتل عثمان،مسلمان ها برای اوّلین بار در تاریخ اسلام سرنوشت خود را به دست گرفته با آزادی کامل با علی بن ابی طالب بیعت نمودند.بدین سبب،این بیعت پس از بیعت با پیامبر تنها بیعت صحیح در اسلام بود که بدون اجبار و اکراه انجام گرفته بود.و آنگاه که حضرت علی علیه السّلام روی کار آمد و خواست بین مردم به عدالت رفتار کند و افراد لایقی از انصار را والی ولایات قرار دهد،همان قریش علیه او شورش کردند و به رهبری امّ المؤمنین عایشه و طلحه و زبیر،جنگ جمل را برپا نمودند. (1)

بنابراین،آن حضرت در مدینه که پایتخت خلفا و مرکز حکومت قریش شده بود،نمی توانست اصلاحات خود را انجام دهد.لذا مرکز حکومت خود را به کوفه منتقل ساخت.چون در کوفه بیشتر اعراب از قبایل غیر قریش بودند و بقیه ایرانی هایی بودند که تازه مسلمان شده و آمادگی پذیرش اسلام راستین را بیشتر داشتند.

آن حضرت طی حدودا 4 سال خلافت خود،برای نشر اسلام از سه راه اقدام نمود:

تبلیغ مردم به وسیلۀ بیانات خود

تربیت شاگردان شایسته

آزادی دادن به صحابه در نقل حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم.

تبلیغ مردم

حضرت امیر علیه السّلام اسلامی را که از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تلقّی کرده بود،در طول زمان حکومت خود در کوفه به مردم تبلیغ نمود و احکام قرآن و سنّت پیامبر را به جامعۀ اسلامی بازگرداند.

خدمات حضرت به قرآن کریم و سنّت پیامبر را جداگانه و به شرحی که ذیلا می آید،بررسی خواهیم کرد.

ص:563


1- 1) -تفصیل این مطلب را در کتاب نقش عایشه در تاریخ اسلام 205/1-272 و 21/2-231 [1] مطالعه فرمایید.
قرآن کریم

حضرت امیر از کودکی در دامان پیامبر اکرم تربیت شده اکثر اوقات همراه آن حضرت بود و معارف دین را مستقیما از آن حضرت فرا می گرفت.اوّلین باری که قرآن به صورت وحی الهی بر پیامبر اکرم نازل شد،حضرت امیر حضور داشت و صدای فرشته و نالۀ شیطان را شنید.

خود آن حضرت در خطبۀ قاصعه بعد از آنکه به مصاحبت طولانی خود با پیامبر از کودکی اشاره می کند،می فرماید:

«نور وحی و رسالت را می دیدم و بوی خوش نبوّت را استشمام می کردم و هنگامی که وحی بر آن حضرت نازل شد،نالۀ شیطان را شنیدم و از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پرسیدم:این ناله چیست؟پیامبر فرمود:

شیطان است،از اینکه مردم پیروی اش کنند،ناامید شده است.همانا آنچه من می شنوم،تو می شنوی و آنچه من می بینم،تو می بینی،جز آنکه پیامبر نیستی.لکن وزیر هستی و بر راه خیر و هدایت. (1)

آن حضرت دربارۀ استفادۀ علمی خود از پیامبر اکرم می فرماید:

«برای من منزلتی نزد رسول خدا بود که برای هیچ کس نبود.هر روز صبح زود به خانۀ آن حضرت می رفتم و از پشت در به آن حضرت سلام می کردم.اگر پیامبر آمادگی نداشت اعلام می فرمود و من به خانۀ خود بازمی گشتم وگرنه داخل حجرۀ حضرت می شدم.» (2)

حضرت امیر علیه السّلام خصوصا شرح و بیان و تفسیر و شأن نزول آیات قرآن را از پیامبر به طور کامل فرا می گرفت و آنها را می نوشت.خود حضرت در این باره می فرماید:

«قسم به خدا،آیه ای نازل نشد مگر آنکه دانستم دربارۀ چه و کجا نازل شده است.همانا پروردگارم قلبی فراگیر معانی به من عنایت فرموده است.» (3)

ص:564


1- 1) -نهج البلاغه،خطبۀ 192.« [1]اری نور الوحی و الرّسالة و اشم ریح النّبوة و لقد سمعت رنة الشّیطان حین نزل الوحی علیه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم.فقلت:یا رسول اللّه!ما هذه الرنة؟فقال:هذا الشّیطان أیس من عبادته.انک تسمع ما اسمع و تری ما اری الاّ انک لست بنبیّ و لکنّک لوزیر و انک لعلی خیر.»
2- 2) -سنن نسائی 178/1؛مسند احمد 85/1 و 107 و 80.« [2]کانت لی منزلة من رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم لم تکن لأحد من الخلائق. فکنت آتیه کل سحر و اقول السلام علیک یا نبی اللّه!فان تنحنح انصرفت الی اهلی و الاّ دخلت علیه.»
3- 3) -معالم المدرستین [3]304/2،از طبقات ابن سعد.«و [4]اللّه ما نزلت آیة الاّ و قد علمت فیما نزلت و این نزلت و علی من نزلت.ان ربّی وهب لی قلبا عقولا و لسانا ناطقا.» روایات دیگری در این باره در بحث های گذشته دیدیم.

در سنن ابن ماجه روایت شده است که حضرت امیر علیه السّلام روزی دو بار بر پیامبر وارد می شد:

یکی اوّل شب،یکی آخر صبح. (1)خود آن حضرت می فرماید:

«اگر از پیامبر سؤال می کردم،پاسخم می داد و چون سؤالم تمام می شد،پیامبر ابتدا به سخن می کرد[و مطالبی برایم بیان می فرمود].پس آیه ای در شب یا روز دربارۀ آسمان و زمین و دنیا و آخرت و بهشت و جهنّم و دشت و کوه و روشنی و تاریکی بر پیامبر نازل نشد مگر آنکه آن را بر من می خواند و املا می کرد و من با دستم می نوشتم و پیامبر تأویل و تفسیر محکم و متشابه،خاص و عام آن را به من می آموخت.» (2)

استفاده علمی و معنوی حضرت امیر علیه السّلام از پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تا آخرین لحظات زندگی پیامبر ادامه داشت،به طوری که هنگام وفات،سر مقدّس پیامبر بر زانو و سینۀ حضرت امیر بود و در آخرین لحظات عمر،مدّتی با او نجوا نمود و آخرین تعالیم الهی را به آن حضرت منتقل ساخت.

به این ترتیب حضرت امیر علیه السّلام هر چه از قرآن بر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نازل شده بود،همراه تفسیر و بیانش از پیامبر آموخته و نوشته بودند و چون پیامبر در هنگام وفات به آن حضرت دستور دادند:

«پس از من از خانه بیرون نرو تا قرآن را یک جا جمع کنی.»،آن حضرت پس از دفن پیامبر قرآنی را که در منزل ایشان بر روی پوست و استخوان و امثال آن نوشته شده بود،به همان ترتیبی که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در ترتیب سوره ها دستور داده بودند،همراه تفسیر و شأن نزول آیات جمع آوری و منظّم کردند.سپس آن را به حکومت وقت عرضه داشتند.امّا این قرآن به خاطر تفسیرها و شأن نزول هایی که با قریش و نزدیکان حکومت برخورد داشت،مورد پذیرش قرار نگرفت.لذا حضرتش آن مصحف را به خانه برده پیش خود نگاه داشتند.

این مصحف بعد از ایشان در اختیار ائمّه علیهم السّلام قرار می گرفت و آنها از شرح و تفسیری که در آن بود،برای مردم روایت می نمودند.اکنون این مصحف در دست حضرت حجّت-عجّل اللّه تعالی فرجه-است که پس از ظهور،آن را آشکار ساخته دستور می فرماید تا از روی آن تدریس نمایند. (3)

ص:565


1- 1) -معالم المدرستین 305/2؛ [1]سنن ابن ماجه،ح 3708.
2- 2) -معالم المدرستین 304/2؛ [2]بصائر الدرجات198/.« [3]اذا سألت رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اجابنی و ان فنیت مسائلی ابتدأنی فما نزلت علیه آیة فی لیل و لا نهار و لا سماء و لا أرض و لا دنیا و لا آخرة و لا جنّة و لا نار و لا سهل و لا جبل و لا ضیاء و لا ظلمة،إلاّ اقرأنیها و املاها علیّ و کتبتها بیدی و علّمنی تأویلها و تفسیرها و محکمها و متشابهها و خاصّها و عامّها....»
3- 3) -برای توضیح بیشتر دربارۀ تاریخ قرآن و بینش مکتب اهل بیت و مکتب خلفا دربارۀ آن،به کتاب«القرآن الکریم و روایات المدرستین»رجوع فرمایید.

حضرت امیر علیه السّلام در زمان حکومت خود تفسیر قرآن را که از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرا گرفته بود،در ضمن خطبه هایش برای مردم بیان کرد و تابعین از اهل کوفه این تفاسیر را از آن حضرت شنیده و بعد برای دیگران روایت نمودند.بیشتر تفسیرهای شیعه و سنّی که مشتمل بر بیانات پیامبر است،از این طریق نشأت گرفته است.اگر خلافت حضرت امیر و هجرت ایشان از مدینه به کوفه و بیانات آن حضرت نبود،اکنون هیچ تفسیری وجود نداشت.پس آن حضرت تفسیر قرآن را که در زمان خلفای قبل ممنوع شده بود به جامعه بازگرداند.لذا تعبیر«حملة کتاب اللّه»که در زیارت جامعۀ کبیره در شأن ائمّه علیهم السّلام وارد شده،در حقّ حضرت امیر علیه السّلام به نحو کامل صادق است.

آن حضرت در مسجد کوفه فرمود:

«قبل از آنکه از میان شما بروم،از من سؤال کنید.قسم به خدا من به راه های آسمان از راه های زمین آگاه ترم.هیچ آیه ای نیست مگر آنکه می دانم در کوه نازل شده یا در صحرا،در شب نازل شده یا در روز....»

البته بعضی افراد نادان و مغرض از این پیشنهاد حضرت سوء استفاده کرده و برای مسخره یا عاجز کردن حضرت سؤالات بی مورد یا به گمان خود مشکل مطرح می کردند که حضرت پاسخ مناسب را می دادند.به طور مثال انس برخاست و پرسید:

در سر و صورت من چند تار مو وجود دارد؟

حضرت فرمود:

«پیامبر مرا از این سؤال تو خبر داد و فرمود:زیر هر تار موی تو شیطانی هست که تو را گمراه می کند و شاهد بر این مطلب این است که در خانۀ تو بزغاله ای(فرزندی)هست که فرزندم،حسین را به شهادت می رساند.» (1)

یا مثلا ابن الکوّاء-که بعد به خوارج پیوست-خیال کرد علی هم مانند عمر که از او معنای آیه وَ الذّارِیاتِ ذَرْواً (2)را پرسیدند و ندانست،او هم معنای این آیه را نمی داند.وی پس از فرمایش آن حضرت برای شکست ایشان در مسجد کوفه برخاست و پرسید:

وَ الذّارِیاتِ ذَرْواً یعنی چه؟

ص:566


1- 1) -معالم المدرستین 135/3. [1]سنان ابن انس به همراه شمر بن ذی الجوشن،حضرت سیّد الشهداء را روز عاشورا در کربلا شهید کردند.
2- 2) -ذاریات:1. [2]

حضرت فرمودند:به قصد فهمیدن،سؤال کن نه برای ایراد گرفتن!سپس فرمودند:

«وَ الذّارِیاتِ» بادهاست.پرسید: فَالْحامِلاتِ وِقْراً (1)چیست؟حضرت فرمود:ابرهاست-که بارهای سنگین باران دارد.پرسید: فَالْجارِیاتِ یُسْراً (2)چیست؟حضرت فرمود:کشتی هاست -که به آسانی می روند و سیر می کنند.پرسید: فَالْمُقَسِّماتِ أَمْراً (3)چیست؟حضرت فرمودند:

فرشتگان اند.

پرسید:منظور از آیۀ ...اَلَّذِینَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللّهِ کُفْراً وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دارَ الْبَوارِ (4)(آن کسانی که نعمت خدا را ناسپاسی کردند و قوم خود را به نابودی کشاندند)چه کسانی اند؟حضرت فرمود:

منظور،منافقان قریش اند. (5)

این یک نمونه بود از چگونگی نشر تفسیر قرآن توسّط حضرت امیر در بین اهل کوفه که در نتیجه سبب شد تا بعضی از صحابه روایاتی که در تفسیر قرآن از پیامبر شنیده بودند،در جامعه بیان کنند.

حضرت امیر در زمان حکومت خود دو خدمت دیگر به قرآن کریم نمود:

1. حفظ لفظ قرآن از تحریف

2. تعلیم علم نحو برای فهم معنای قرآن.

برای روشن شدن این خدمات بیان مقدّمۀ زیر لازم است:

زبان عرب مانند هر زبان دیگر قواعدی دارد که آن را علم نحو می نامند.

علم نحو در حفظ لغت از آشفتگی و تحریف،و نیز در معنای کلام عربی اهمّیتی بسیار دارد.تا آنجا که گاهی با تبدیل کسره به فتحه معنای یک کلمه تغییر می کند که در بعضی موارد مستلزم کفر است. (6)

قواعد زبان عرب تا عصر خلافت حضرت امیر،کشف و تنظیم نشده بود و نوشتن کلام عربی

ص:567


1- 1) -ذاریات:2. [1]
2- 2) -ذاریات:3. [2]
3- 3) -ذاریات:4. [3]
4- 4) -ابراهیم:28. [4]
5- 5) -فتح الباری 221/10؛تفسیر ابن کثیر 231/4؛ [5]کنز العمال 357/2.
6- 6) -نظیر این اثر در تغییر حرکات یک کلمه در زبان فارسی نیز هست،مانند آنکه با تبدیل ضمّه به فتحه در دو کلمۀ«کرد» و«ترک»معنی عوض می شود:کرد،ترک.البته این تأثیر در زبان عرب گسترده تر است.

بدون اعراب گذاری انجام می گرفت.قرآن و سایر نوشته ها و نامه ها بدون اعراب بود و مردم قانون اعراب گذاری را نمی دانستند.امّا کار آموختن قواعد زبان عرب،برای ساکنان جزیرة العرب که با غیر عرب آمیزش نداشتند،به طور طبیعی انجام می گرفت.یعنی یک طفل عرب با آموختن سخن گفتن،آن قواعد ساده را به آسانی می آموخت.به خصوص آنکه فرهنگ عرب قبل از اسلام بسیار بسیط و حول یک زندگانی ساده دور می زد که عبارت بود از:آب،نان،گوشت،شتر،صحرا، شمشیر،نسب،جنگ قبیله ای و مانند آن.

پس از نزول قرآن کریم،فرهنگ عرب به فرهنگ اسلام با ابعاد گوناگون آن-از صفات ربوبی و شناخت انبیا و احوال قیامت و اخلاق و احکام-تبدیل یافت و لغت عرب آن را فرا گرفت.ولی پس از فتوحات مسلمانان و آمیزش آنان با افراد غیر عرب،مانند ایرانیان ساکن شهر کوفه که ایشان را حمراء می نامیدند و اهل سند و هند در بصره که ایشان را سبابجه و زط (1)می نامیدند و اقباط در اسکندریه،و هجرت مسلمان های عرب به کشورهای آفریقا و هند و سند و بلخ و بخارا،در لغت عرب آشفتگی پیدا شد؛به طوری که کودکان عرب به واسطۀ معاشرت با همسالان غیر عرب، به جای آنکه زبان فصیح عرب را از قوم و قبیلۀ عرب خود بیاموزند،از کودکان و معاشرین غیر عرب می آموختند.علاوه بر آنکه گاهی مادران این اطفال زنانی بودند که در فتوحات از اقوام قبط و فرس و روم اسیر شده بودند و این کودکان سخن گفتن را از مادر غیر عرب یا کلفت و نوکر غیر عرب در خانه می آموختند.

در نتیجۀ این عوامل،چنان آشفتگی در زبان نسل جدید عرب پدید آمد که نزدیک بود به تدریج لغت عرب مانند زبان بعضی ملل قدیمه از بین برود.تا آنجا که جز معدودی متخصّصین در هر عصر نتوانند آن زبان را بفهمند و در نتیجه باعث می شد که خواندن و فهمیدن قرآن و سنّت پیامبر جز برای معدودی امکان نداشته باشد.این آشفتگی در زبان عربی نیمۀ اوّل قرن اوّل هجری بود.

پس از بیان این مقدّمه،خدمت حضرت امیر علیه السّلام را در امر حفظ قرآن به وسیلۀ تنظیم علم نحو یا قانون اعراب گذاری،بیان می نماییم.

ابو الاسود دئلی که یکی از اصحاب و شاگردان حضرت امیر بود،داستان تأسیس علم نحو یا قانون اعراب گذاری در زبان عربی را چنین حکایت می کند:

روزی بر حضرت امیر وارد شدم،دیدم آن حضرت در حال فکر و اندیشه است.به من فرمود:

ص:568


1- 1) -رجوع کنید به:تاج العروس،ترجمۀ کلمۀ«سبج»و«زط».

در شهر شما(کوفه)قرآن را غلط می خوانند. (1)می خواهم کاری کنم تا لغت عرب از این آشفتگی بیرون آید.گفتم:یا امیر المؤمنین!اگر این کار را بکنید،لغت عرب را زنده کرده اید.

بعد از چند روز خدمت آن حضرت رسیدم،نوشته ای به من داد که در آن زیر بنای علم نحو را نوشته بود و از تقسیم کلمه به اسم و فعل و حرف و تعریف آنها شروع می شد.بعد حضرت به من فرمود:«انح نحوه.»:«به این نحو پیش برو.» (2)ابو الاسود می گوید:آن را گرفته به منزل رفتم و یک دوره قواعد نحو را طبق راهنمایی و طرح حضرت نگاشتم و بعد آن را به حضرت نشان دادم و ایشان اشکالاتش را رفع کرد.مثلا در مورد اسماء مشبّهة بالفعل فرمود:چرا کأنّ را ننوشتی؟گفتم:

نمی دانستم از آنهاست.فرمودند:از جملۀ آنهاست.

این قواعد نزد ابو الاسود بود و به سبب بخلی که داشت،آن را به کسی نشان نمی داد و از آنجا که عالم به ادبیات عرب بود،والیان پس از حضرت امیر علیه السّلام او را احترام می کردند.از جملۀ این والیان،زیاد بن أبیه بود که از جانب معاویه ولایت عراق را در دست داشت.زیاد فرزندش ابن زیاد را به شام نزد معاویه فرستاد.ابن زیاد در سخن گفتن به زبان عربی ناتوان بود و غلط تلفّظ می کرد.

چرا که مادرش سمیّه از غیر عرب بود و حتّی پدرش زیاد هم غلط گفتن او را درک نکرده بود.

معاویه که در مکّه بزرگ شده و از قبیلۀ قریش که فصیح ترین قبایل عرب بود،اشتباه او را تشخیص داد (3)و به زیاد نوشت:

به پسرت سخن گفتن به زبان عربی را تعلیم بده.او غلط حرف می زند. (4)

زیاد ابو الاسود را احضار کرد و از او خواست قواعد زبان عرب را که حضرت امیر علیه السّلام به او آموخته،برای فرزندش در اختیار او بگذارد.ابو الاسود نپذیرفت.زیاد حیله ای به کار برد؛کسی را واداشت تا در مسیر ابو الاسود قران را غلط بخواند.او هم آیۀ سوم سورۀ برائت را این طور خواند:

ص:569


1- 1) -سبب آن،همچنان که گفتیم،دور بودن شهر کوفه از مرکز قبایل عرب و اختلاط اهالی آن با ایرانیان تازه مسلمان بود که به شهر کوفه مهاجرت کرده بودند.هر چند خلیفۀ دوم ابن مسعود،صحابی پیامبر را برای تعلیم قرآن به کوفه فرستاد،چون آنها عرب اصیل نبودند،قرآن را غلط می خواندند.علاوه بر اینکه نسل دوم تازه مسلمان های غیر عرب،قرآن را از غیر صحابی می آموختند.در نتیجه اشتباه های بیشتری داشتند.
2- 2) -و بدین سبب علم اعراب گذاری را علم نحو می نامند.
3- 3) -همچنان که حضرت امیر علیه السّلام که فصیح ترین مرد عرب بود،در دهۀ چهارم،غلط خواندن قرآن در شهر کوفه را تشخیص داده و در صدد چارۀ آن برآمده بود.
4- 4) -وقتی امیرزاده ای که پدرش در تعلّم او کوشا بوده زبان عربی را غلط تلفّظ کند،حال همسالان او در شهرهای کوفه و بصره،و نیز سخن گفتن نسل فاتحان عرب که ساکن شهرهای آفریقا و ایران بودند،چگونه بوده است؟!

«انّ اللّه برئ من المشرکین و رسوله»و«رسوله»را به کسر لام خواند که صحیح آن«رسوله»به ضمّ لام است.معنی آیه با تلفّظ صحیح این است:«خدا و رسولش از مشرکان بیزارند.»امّا با تلفّظ غلط چنین معنا می دهد:«خدا از مشرکان و رسولش بیزار است.» (1)

ابو الاسود پس از شنیدن این غلطخوانی و تحریف قرآن،حالش دگرگون شد و تصمیم گرفت تا نحو را برای حفظ قرآن از تغییر و تبدیل به مردم تعلیم دهد.برای رسیدن به این هدف به دو طریق اقدام کرد:

اعراب گذاری قرآن بر طبق قواعد نحو تا عموم مردم قرآن را صحیح بخوانند.

تعلیم نحو یا اعراب گذاری به عموم مردم،خصوصا به ادبای لغت عرب.

برای انجام کار اوّل،نزد زیاد برگشت و گفت:ده نفر نویسندۀ زبردست از قبیلۀ عبد القیس برای من انتخاب کن تا کار را انجام دهم.زیاد خواستۀ او را برآورد.ابو الاسود به آنان گفت:

قرآن را از اوّل تا آخر بنویسید.بعد من یک بار قرآن را با دقّت می خوانم.شما در آخر کلمات به دهانم نگاه کنید؛هر جا دهانم را باز می کنم،یک نقطه روی حرف بگذارید(فتحه)و هر جا لبم را پایین می آورم،یک نقطه زیر آن حرف بگذارید(کسره)و هر جا دهانم را جمع می کنم،یک نقطه برابر آخر حرف بگذارید(ضمّه).

ابو الاسود پس از آنکه آن ده تن نوشتن قرآن را به پایان رساندند،خود از اوّل قرآن شروع به خواندن کرد و آنان مطابق دستور او قرآن را اعراب گذاری کردند.

ابو الاسود علم نحو را که از استاد خود حضرت امیر آموخته بود،به این ترتیب بر قرآن پیاده کرد و باعث شد که همه،قرآن را وفق قواعد زبان عرب و بدون تحریف و به طور صحیح بخوانند.

از طبقۀ سوم شاگردان او در علم نحو خلیل بن احمد فراهیدی بود که او نقطۀ بالا و پایین حروف را کشیده و نقطۀ برابر کلمه را به صورت«واو»کوچک نوشت و فتحه و کسره و ضمّه را به صورت فعلی(أَ إِ أُ)درآورد.پس از خلیل تا امروز همۀ قرآن ها این چنین اعراب گذاری می شود.

در مورد کار دوم،ابو الاسود علم نحو را به جمعی تعلیم نمود که از جملۀ آنها دانشمندان ذیل می باشند:

سه فرزندش عطاء،ابو الحارث و ابو حرب؛و نیز عنبسة بن معدان مشهور به الفیل،و میمون بن الاقرن و عبد الرّحمن بن هرمز و یحیی بن یعمر و نصر بن عاصم که از طبقۀ اوّل علمای نحو

ص:570


1- 1) -در زبان عرب این چنین با تغییر ضمّه و کسره و فتحه معنا تغییر می کند.

می باشند.

از طبقۀ دوم،عبد اللّه بن اسحاق الحضرمی و عیسی بن عمر الثقفی و ابو عمرو بن العلاء الحارثی بوده اند که علم نحو را از یحیی بن یعمر فرا گرفتند.همچنین خلیل بن احمد فراهیدی از طبقۀ سوم بوده است.در جدول صفحۀ بعد انتشار علم نحو و اعراب گذاری قرآن مشخّص شده است.

قواعد علم نحو که وصیّ پیامبر،حضرت امیر علیه السّلام تنظیم و تعلیم فرمود،این چنین منتشر شد و در نتیجه هر کس علم نحو را می آموخت،قرآن و دیگر متون را می توانست بدون اعراب گذاری هم صحیح بخواند.

اگر این خدمت حضرت امیر نبود چگونه می شد از قرآن و حدیث پیامبر معارف اسلام را استفاده کرد.خداوند به مقتضای ربوبیّتش وصیّ پیامبر،علی علیه السّلام،را برانگیخت تا در وقت مناسب (دهۀ چهارم از هجرت)علم نحو را تنظیم و تعلیم نماید و به شاگرد خود،ابو الاسود بیاموزد و از آنجا که نشر این علم در کشور پهناور اسلام جز با نیروی حکومت امکان پذیر نبود،پروردگار عالم چنین اراده فرمود که زیاد از ابو الاسود بخواهد علم نحو را که او از استادش،حضرت علی، فرا گرفته بود،به دیگران تعلیم دهد.بدین شکل این علم به واسطۀ دستگاه حکومتی که با حضرت علی دشمن بود،در کشور پهناور اسلام منتشر شد.

این خواست خداوند متعال بود که بدین وسیله فهم لغت عرب عصر پیامبر برای همه آسان گردد و امروزه میلیون ها مسلمان قرآن را آن چنان که بر پیامبر نازل شده است،بخوانند و نه تنها ساکنان جزیرة العرب زبان اصلی خود را فراموش نکردند،بلکه این زبان،زبان ملل آفریقا و دیگر ملّت ها نیز شد.بنابراین پروردگار عالم که اسلام و قرآن را به وسیلۀ پیامبر خاتم به مردم رسانید،با این خدمت وصیّ او،آنها را تا ابد در بین بشر حفظ فرمود.چنانچه آن حضرت این کار را انجام نمی داد،در عصرهای بعد این کار شدنی نبود و سایر اوصیا و ائمّه نمی توانستند قرآن و سنّت پیامبر را تفسیر کنند و معارف اسلام را بین مردم عصر خود نشر دهند.

ص:571

جدول تأسیس و تعلیم و انتشار علم نحو

مؤسس علم نحو،وصیّ پیامبر،علی بن ابی طالب(متوفّای 40 ق)

اوّلین متعلّم از وصیّ پیامبر،ابو الاسود دئلی(متوفّای 69 ق)

ابو الاسود علم نحو را دو گونه به شاگردان خود تعلیم نمود

تعلیم علمی و نظری/تعلیم عملی با اعراب گذاری قرآن طبقۀ اوّل/طبقۀ اوّل (1)نصر بن عاصم(م:89 ق) عبد الرحمن بن هرمز(م:117 ق) یحیی بن یعمر(م:129 ق) میمون بن الاقرن عنبسة بن معدان(الفیل) سه فرزند ابو الاسود،عطاء و ابو الحارث و ابو حرب/ده نفر از فرزانگان قبیلۀ عبد القیس طبقۀ دوم/طبقۀ دوم عبد اللّه بن اسحاق الحضرمی(م:117 ق) عیسی بن عمر الثقفی(م:149 ق) ابو عمرو بن العلاء الحارثی(م:154 ق)/کسانی که قرآن را تا عصر خلیل نوشتند طبقۀ سوم/طبقۀ سوم خلیل بن احمد(م:175 ق) (2)/خلیل بن احمد(م:175 ق)(نقطه های علامت /کسره و فتحه را تبدیل به خط کوتاه و /ضمّه را تبدیل به واو کوچک نمود.) طبقۀ چهارم/طبقۀ چهارم همۀ علماء علم نحو زبان عرب تا به امروز/همۀ نویسندگان قرآن در همۀ قرون تا به /امروز و بعضی نویسندگان متون عربی و /متون زبان های غیر عربی در ضبط کلمات.

ص:572


1- 1) -این طبقه بندی به حساب نوع اعراب گذاری است نه به حساب طبقات افراد.
2- 2) -در ترتیب طبقات نحویین ذکر شده در بعضی مصادر اختلاف است.رجوع شود به ترجمه ایشان در کتاب طبقات النحویین زبیدی.
سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
اشارة

چنان که گفتیم حضرت امیر علیه السّلام از کودکی در دامان پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تربیت شد و اکثر اوقات همراه آن حضرت بود و با اخلاق و رفتار آن حضرت ساخته شد.حضرت علی خود می فرماید:

«من مانند بچه شتری که از مادر خود متابعت کند،از پیامبر پیروی می کردم و او هر روز نمونۀ تازه ای از بزرگواری های اخلاقی را نشانم می داد و مرا به پیروی از آن امر می فرمود.» (1)

پس از بعثت پیامبر نیز حضرت امیر اوّلین مردی بود که به پیامبر ایمان آورد و تا پایان زندگی همراه و یاور آن حضرت بود.

حضرت امیر علاوه بر خدمت به قرآن و نشر تفسیر آن،احکام الهی را به املای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در طوماری به نام«جامعه»نوشته بود و پیامبر آنچه را که از طریق وحی دریافت کرده بود،به حضرت امیر آموخته بود.

حضرت امیر علیه السّلام پس از حکومت،علاوه بر آنکه سنّت پیامبر را در عمل اجرا نمود،آن را در ضمن خطبه هایش برای مردم بیان کرد.مردم این خطبه ها را که بیانگر سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،یعنی روشنگر عقاید،اخلاق و احکام واقعی اسلام بود،حفظ می کردند که بعدها مقداری از آنها توسّط دانشمندان جمع آوری و تألیف شد.

مسعودی در«مروج الذّهب»،در آخر ترجمۀ حضرت امیر می نویسد:«و آنچه مردم از سخنان حضرت امیر در حفظ دارند،چهارصد و هشتاد و چند خطبه است.» (2)

پس آنچه سیّد رضی در نهج البلاغه جمع آوری نموده(که با حذف مکرّرات حدود 236 خطبه می شود)خطبه های انتخاب شدۀ آن حضرت بوده که به نظر سیّد رضی بلاغت و زیبایی آن برجستگی داشته است.با اینکه بعضی دانشمندان مقداری از آنچه را که سیّد رضی در نهج البلاغه نیاورده،جمع آوری کرده اند،متأسّفانه بسیاری از خطبه ها و فرمایشات آن حضرت از دست رفته است.

چنانچه کتاب ارزشمند نهج البلاغه را بررسی کنیم،خواهیم دید معارف اسلام از توحید و

ص:573


1- 1) -نهج البلاغه،خطبۀ 192.«و [1]لقد کنت اتبعه اتباع الفصیل اثر امّه یرفع لی فی کلّ یوم من اخلاقه علما و یأمرنی بالاقتداء به.»
2- 2) -مروج الذّهب 419/2.

صفات خدا و نبوّت و امامت و معاد و آداب اسلامی (1)در این گنجینه یافت می شود.

اگر حضرت امیر علیه السّلام به حکومت نمی رسید و این خطبه ها را ایراد نمی فرمود،عقاید ما مانند بعضی از پیروان مکتب خلفا بود که برای خدا جسم(دست و پا و ساق و انگشت و چشم)قائلند.

چون تنها روایات کعب الاحبارها و تمیم داری ها که از عقاید تحریف شدۀ تورات و انجیل گرفته شده بود (2)،در جامعۀ اسلامی باقی می ماند.

آن بینش صحیحی هم که فرقۀ معتزله از سنّی ها در مقابل مجسّمه داشتند،نتیجۀ همین بیانات حضرت امیر بود.چون آن حضرت را خلیفۀ چهارم می دانستند و فرمایشات ایشان را در این باره می پذیرفتند.پس حضرت امیر علیه السّلام در عصر خلافت خود،عقاید صحیح و توحید قرآنی را به جامعه برگرداند. (3)

همچنین در احکام دیات،مجموعه ای به نام«اصل (4)ظریف»از حضرت امیر به ما رسیده که آن حضرت آن را از کتاب جامعه که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به ایشان املا کرده بودند،برای والیان و امرای لشکر خود نوشته تا بر مبنای آن،حدود و دیات را اجرا کنند.

در این مجموعه،دیۀ تمام اعضای بدن(انگشت،دست،پا،چشم،نطفه،علقه،مضغه و...) به تفصیل ذکر شده که جز در فقه مکتب اهل بیت،در فقه هیچ یک از مذاهب دیگر وجود ندارد.

این اصل را خدمت حضرت صادق علیه السّلام عرضه داشتند،ایشان فرمودند:بله این فتوای امیر المؤمنین است. (5)

تربیت شاگردان

حضرت امیر علیه السّلام شاگردانی را پرورش داد و معارف اسلامی را به آنها آموخت.از جمله ابن عبّاس،کمیل بن زیاد،مالک اشتر،میثم تمّار،ابو الاسود دئلی،رشید هجری،حجر بن عدی

ص:574


1- 1) -تنها عهدنامۀ مالک اشتر که در نهج البلاغه آمده است،متضمّن احکام فراوانی خصوصا در مسائل اجتماعی،اقتصادی و حکومتی است.
2- 2) -در دروس گذشته توضیح داده شد.
3- 3) -برای توضیح بیشتر روشنگری ائمه علیهم السّلام در عقاید،به درس های سی و سه تا سی و هشت مراجعه فرمایید.
4- 4) -اصول مجموعه های روایتی کوچکی بوده که شاگردان ائمّه آنها را مباشرة از امام شنیده و جمع آوری کرده بودند.بعدها علمای حدیث این اصول را جمع آوری کرده به صورت کتب اربعه و کتاب های حدیث دیگر تنظیم و تبویب نمودند.
5- 5) -برای توضیح بیشتر،به معالم المدرستین 207/3-223، [1]مراجعه نمایید.

و...بعضی از اینان،به طور خصوصی از حضرت استفاده می کردند (1)و بعضی به ولایاتی منصوب می شدند و در حدّ خود این آموخته ها را به مردم تبلیغ می نمودند.ایشان سنگ زیربنای فرهنگ تشیّع شدند.

تشویق صحابه به نقل حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

در بحث جنگ جمل خواندیم که بیش از 1500 نفر از صحابه با حضرت امیر برای جنگ جمل به بصره آمدند.پس از پایان جنگ،حضرت آنها را همراه خود به کوفه آورد و آنجا را مرکز حکومت خود قرار داد و بر خلاف خلفای قبلی که از نقل حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به شدّت جلوگیری می کردند،آن حضرت همه را تشویق نمود تا احادیثی را که از پیامبر شنیده بودند،برای مردم روایت کنند.

مثلا روزی در رحبۀ مسجد کوفه،صحابه را قسم داد که هر کس در حجّة الوداع همراه پیامبر بوده و حدیث غدیر را از او شنیده،برخیزد و روایت کند.عدّه ای در آنجا برخاستند و خطبۀ غدیر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را روایت کردند. (2)

به این ترتیب بیش از هزار صحابی،روایاتی را که در ذهن داشتند و از ترس حکومت های قبلی آنها را کتمان می کردند،در زمان خلافت حضرت امیر علیه السّلام با آزادی آنها را روایت کردند.کم کم کوفه به صورت دانشگاه اسلامی و مرکز دوستداران و شیعیان حضرت امیر علیه السّلام درآمد و خط تشیّع از کوفه به ایران و جاهای دیگر امتداد یافت.

معجم البلدان حموی در مادّۀ قم می نویسد:

«قم که همگی آن شیعۀ امامیه هستند،در زمان حجّاج سال 83 هجری به صورت شهر درآمد.

اوّلین کسانی که به قم آمدند،چند برادر شیعه،یعنی عبد اللّه و عبد الرّحمن و اسحاق و نعیم فرزندان سعد بن مالک بن عامر اشعری اهل یمن بودند که قم را فتح کرده در آن ساکن شدند.بعد عموزادگان ایشان به آنها پیوستند و آنجا که هفت قریه بود،به صورت هفت محله یک شهر درآمد و به نام یکی از آنها که کمندان بود،نامیده شد؛به این ترتیب که بعضی حروف آن را انداخته آن را

ص:575


1- 1) -خطبۀ کمیل در نهج البلاغه شاهد این مدّعاست که حضرت برخی معارف و حقایق را در تنهایی به کمیل تعلیم داده است.
2- 2) -معالم المدرستین 420/1؛ [1]تاریخ ابن کثیر 211/5 و 212؛مسند احمد 118/1 و 119 و 370/4.

معرّب کرده قم نامیدند.

بزرگ ترین فرزند سعد که به قم آمد،عبد اللّه بود که او در کوفه تربیت شده و همو بود که تشیّع را از کوفه به قم انتقال داد.از آن زمان تا کنون(زمان تألیف معجم البلدان)هرگز سنّی در قم دیده نشده است.» (1)

قم از آن زمان تا کنون مرکز تشیّع بوده و محدّثان کثیری را در خود پرورانده است.بدین جهت مورد علاقۀ اهل بیت علیهم السّلام بوده به طوری که وقتی حضرت فاطمۀ معصومه،دختر امام کاظم علیه السّلام،در حدود سال 200 از مدینه به طرف خراسان می آمدند و در ساوه مریض شدند،از همراهان خود خواستند که ایشان را به قم آورند(چون مردم ساوه سنّی های متعصّب بودند (2)).وقتی به قم رسیدند،مورد استقبال مردم قرار گرفتند و پس از چندی در این شهر وفات نمودند.

بعد تشیّع از قم به کاشان و دیگر شهرهای ایران منتشر شد.به طوری که زمان بنی عبّاس که سادات را دستگیر و اعدام می کردند،آنها به ایران فرار می کردند و به شیعیان این دیار پناه آورده در میان آنها پنهان می شدند.تا آنکه امام رضا علیه السّلام به ایران آمدند و با آمدن ایشان تشیّع در ایران تکمیل گردید.

در هر صورت حضرت امیر علیه السّلام بود که کوفه را مرکز تشیّع قرار داد.به طوری که اوایل خلافت بنی عبّاس که امام صادق علیه السّلام تا مدّتی آزادی داشتند،در همین مسجد کوفه می نشستند و برای مردم حدیث می گفتند و هزارها نفر برای استفاده از امام جمع می شدند.شخصی می گوید:سه روز رفتم خدمت امام صادق برسم از ازدحام جمعیت نتوانستم. (3)

به این شکل کوفه از آن زمان تا به امروز مرکز علوی ها(شیعیان)،و شام مرکز اموی ها،و مکّه و مدینه مرکز بکری و عمری هاست.به طوری که بنیانگذار خلافت بنی عبّاس وقتی که افرادی را به اطراف برای دعوت به خلافت بنی عبّاس می فرستاد،به آنها می گفت:

به خراسان و جاهای دور بروید و دعوت را از آنجاها نشر کنید.چون شام،اموی،مکّه و مدینه، بکری و عمری،و کوفه علوی هستند.

ص:576


1- 1) -معجم البلدان،لفظ قم.
2- 2) -ساوه در زمان صفویه شیعه شد.به این ترتیب که یکی از سلاطین صفویه عالمی از سبزوار را شیخ الاسلام ساوه قرار داد و او با کمک عالمی دیگر،تشیّع را در این شهر رواج داد.
3- 3) -بحار الانوار 93/47-94.

همین اهل کوفه بودند که برای امام حسین علیه السّلام نامه نوشتند و با مسلم بن عقیل،نمایندۀ آن حضرت بیعت کردند.در این بین ابن زیاد با زور نگذاشت آنها حضرت سیّد الشّهداء را یاری کنند، ولی بعد از جریان کربلا،توّابین از همین کوفه قیام نمودند و هزاران نفر سر قبر حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام رفته از اینکه آن حضرت را یاری نکرده بودند،توبه نمودند و با ابن زیاد و اهل شام جنگیدند تا کشته شدند-رضوان اللّه تعالی علیهم.

مختار هم از کوفه قیام کرد و قاتلان حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام را جز یک نفر که از دستش فرار کرد،همه را کشت.زید بن علی بن الحسین هم از کوفه قیام کرد.

پس حضرت امیر علیه السّلام با هجرتش از مدینه به کوفه به وسیلۀ بیانات و خطبه های خود و با تربیت شاگردان خصوصی و اعزام آنها به مناطق دیگر و آزادی دادن به صحابه در نقل حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،قرآن و سنّت پیامبر را به جامعۀ اسلامی بازگرداند.در نتیجه محدّثان فراوانی به گردآوری روایات در کتب حدیث مکتب اهل بیت و مکتب خلفا مشغول شدند و کتب اربعۀ شیعه و صحاح ستّه تدوین گشت.البته بعضی از روایات جعلی هم که در زمان معاویه و دیگر خلفا در میان مردم نشر شده بود،در این کتاب ها وارد شد.امّا روایات صحیح فراوانی که حتّی در کتب حدیث مکتب خلفا یافت می شود،به برکت حکومت و خدمت حضرت امیر علیه السّلام است.

پس بقا و نشر فرهنگ اسلام که امروزه در دست مسلمانان،اعم از شیعه و سنّی هست،نتیجۀ به حکومت رسیدن حضرت امیر و هجرت ایشان از مدینه به کوفه و خدمات آن حضرت می باشد.

هدف از رسیدن به حکومت در نظر انبیا و اوصیای آنان،کشورگشایی نیست،بلکه حفظ و نشر دین الهی است.آری،هجرت آن حضرت مانند هجرت پیامبر اکرم در حفظ اسلام مؤثّر بود و ایشان همان کار پیامبر را کرد.چرا که نفس پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود.

ص:577

نفی حجّیت سیرۀ خلفا و پایه گذاری مکتب تشیّع

وظیفۀ پیامبران الهی بیان دین خدا و تعلیم عقاید و احکام،همراه با روشنگری و شکستن باطل است.

حضرت آدم علیه السّلام،اوّلین پیامبر خدا،توحید را تبلیغ نمود؛امّا تا زمان نوح علیه السّلام نسل او بت پرست شدند و حضرت نوح تنها عدّۀ کمی را توانست به توحید راهنمایی کند و بقیه با عذاب الهی نابود شدند.باز در نسل مؤمنینی که باقی مانده بودند، بت پرستی رواج یافت تا حضرت ابراهیم علیه السّلام به پیامبری رسید و بت ها را شکست و خانۀ توحید را با اسماعیل تجدید بنا کرد.ولی نسل او نیز به بت پرستی رو آوردند و در همین خانۀ کعبه،خانۀ توحید،بت ها آویختند.به طوری که مشرکان وقتی به حجّ خانۀ خدا می آمدند،می گفتند:

«لبّیک اللّهم لبّیک لا شریک لک الاّ شریک هو لک تملکه و ما ملک.»

«خدایا تو را اجابت می گوییم.شریک نداری جز آن شریک که برای توست و مالک او و ما یملک او هستی.»

تا اینکه پیامبر رحمت،حضرت محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به پیامبری مبعوث شد و در فتح مکّه بت ها را شکست.

پس برای تبلیغ اسلام، بت شکنی و کنار زدن باطل از روی حق لازم است.چرا که توحید با شرک،و حق با باطل جمع نمی شوند.

اوصیای پیامبران همچنان که مسئول تبلیغ رسالت پیامبران هستند،مسئول بت شکنی و افشاگری باطل ها نیز می باشند.

ص:578

حضرت امیر علیه السّلام هم علاوه بر آنکه اسلام واقعی و قرآن و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به جامعه برگرداند،روش های باطل والیان قبلی را برای مردم بیان نمود و نشان داد که مدرک احکام دین خدا و اسلام تنها قرآن و سنّت پیامبر است و در کنار آن به سیرۀ هیچ کس نیازی نیست.خصوصا مواردی که سیرۀ آنها مخالف قرآن و سنّت پیامبر باشد.

اکنون ما روشنگری آن حضرت را در دو مورد بیان می نماییم.

هنگام بیعت گرفتن برای خلیفۀ سوم در شورای شش نفری،وقتی که عبد الرّحمن بن عوف به آن حضرت گفت:«دستت را بده که با تو بیعت کنم در عمل کردن به کتاب خدا و سنّت پیامبر و سیرۀ شیخین،ابو بکر و عمر.»،حضرت فرمود:

«همانا کتاب خدا و سنّت پیامبر،به روش و سیرۀ کسی احتیاج ندارند.»

عبد الرّحمن دستش را به طرف عثمان برد و همان جمله را تکرار کرد.عثمان قبول نمود.سپس عبد الرّحمن دوباره دستش را به طرف حضرت امیر علیه السّلام دراز کرد و آن جمله را بازگو کرد.حضرت نیز سخن اوّل خود را بازگفت.دفعۀ سوم حضرت فرمود:«عثمان که قبول کرد،چرا معطّلی؟!»و برخاست که برود.بر آن حضرت بانگ زدند:تو را با شمشیر می کشیم!-چون خلیفۀ دوم پنجاه نفر را موظّف کرده بود تا هر کس از بیعت با منتخب شورا امتناع ورزد،گردنش را بزنند-آن حضرت نیز به اجبار بیعت کرد. (1)

در هر صورت حضرت امیر علیه السّلام خلافت به شرط عمل به سیرۀ شیخین(ابو بکر و عمر)را نپذیرفت،و با مخالفت با بیعت بر عمل کردن به سیرۀ شیخین،عملا روشن ساخت سیرۀ شیخین همانند کتاب خدا و سنّت پیامبر مدرک احکام نیست.

حضرت در زمان حکومت خود،نه تنها بر مبنای قرآن و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عمل نمود،بلکه در ضمن بیاناتش به روشنگری حق پرداخت و از باطل پرده برداشت.برای نمونه دو خطبۀ حضرت را در این مورد می آوریم.

در خطبۀ شقشقیه می فرماید:

«أما و اللّه لقد تقمّصها فلان(ابن أبی قحافة)و إنّه لیعلم أنّ محلّی منها محلّ القطب من الرّحی.ینحدر عنّی السّیل و لا یرقی إلیّ الطّیر.فسدلت دونها ثوبا....فصبرت و فی العین

ص:579


1- 1) -انساب الاشراف 16/5-18؛معالم المدرستین 173/1-180. [1]

قذی و فی الحلق شجا.أری تراثی نهبا،حتّی مضی الأوّل لسبیله فأدلی بها إلی فلان (ابن الخطّاب)بعده....

فیا عجبا بینا هو یستقیلها فی حیاته إذ عقدها لآخر بعد وفاته.لشدّ ما تشطّرا ضرعیها.

فصیّرها فی حوزة خشناء،یغلظ کلمها و یخشن مسّها.و یکثر العثار فیها....

فصبرت علی طول المدّة و شدّة المحنة.حتّی إذا مضی لسبیله.جعلها فی جماعة زعم أنّی أحدهم.فیا للّه و للشّوری متی أعترض الرّیب فیّ مع الأوّل منهم حتّی صرت أقرن إلی هذه النّظائر....إلی أن قام ثالث القوم...و قام معه بنو أبیه یخضمون مال اللّه خضمة الإبل نبتة الرّبیع إلی أن انتکث فتله.و أجهز علیه عمله و کبّت به بطنته.فما راعنی إلاّ و النّاس...

ینثالون علیّ من کلّ جانب.حتّی لقد وطئ الحسنان و شقّ عطفای مجتمعین حولی کربیضة الغنم فلمّا نهضت بالأمر نکثت طائفة و مرقت أخری و قسط آخرون....» (1)

«قسم به خدا،ابن ابی قحافه(ابو بکر)جامۀ خلافت را بر خود آراست در حالی که می دانست شأن من نسبت به خلافت،چون محور آسیاب است(حکومت اسلامی بدون من در لغزشی تباه کننده است). (2)سیل معارف از من سرازیر می شود و هیچ بلند پروازی،به اوج علم و فضل من نتواند رسید.پس جامۀ خلافت را رها کردم....و صبر نمودم در حالی که خاشاک در چشم و استخوان در گلو داشتم و میراث خود را تاراج رفته می دیدم.تا اینکه اوّلی(ابو بکر)راه خود را به پایان رساند و خلافت را بعد از خود به آغوش ابن خطّاب(عمر)انداخت....

شگفتا کسی که در زندگی می خواست خلافت را واگذارد، (3)چون اجلش رسید کوشید تا آن را به عقد دیگری درآورد.چه قدر محکم این دو،پستان خلافت را بین خود تقسیم کردند.پس خلافت را در فردی درشت خوی و ناهموار قرار داد که تندسخن و خشن و پرلغزش بود....

من در این مدّت طولانی و سختی محنت بار،شکیبایی نمودم تا او نیز به راه خود رفت و امر خلافت را در جمعی قرار داد و مرا هم،هم تراز آنها پنداشت.خدایا چه شورایی!من از نخستین آنها(ابو بکر)چه کم داشتم که مرا در پایۀ او نپنداشتند و در صف اینان(اهل شورا)قرار دادند؟!

ص:580


1- 1) -نهج البلاغه،خطبۀ 3. [1]
2- 2) -«قطب رحاها»مثل است برای آن کس که در امری همه کاره باشد.
3- 3) -و می گفت:«اقیلونی!فلست بخیرکم و علیّ فیکم.»:مرا معاف بدارید!من بهترین شما نیستم در حالی که علی بین شماست.

تا اینکه سومین نفر(عثمان)به خلافت برخاست...و اولاد پدرانش با او هم دست شدند.مال خدا را چون شتر که گیاه بهاری را می جود،خوردند تا اینکه ریسمانش بازشد و رفتارش موجب قتلش شد و پرخوری اش او را به رو انداخت.پس...مردم از هر سو به سوی من هجوم آوردند، به طوری که حسن و حسین زیر دست و پا شدند و دو طرف جامه ام پاره شد و چون گلۀ گوسفند اطراف مرا گرفتند.پس هنگامی که امر خلافت را به عهده گرفتم،جمعی بیعت مرا شکستند(طلحه و زبیر)و گروهی از فرمانم خارج شدند(خوارج)و بعضی راه ستم در پیش گرفتند(معاویه).»

آن حضرت در خطبۀ دیگری که قسمت اوّلش در نهج البلاغه و تمامی اش در روضۀ کافی است،می فرماید:

«همانا منشأ فتنه و فسادها پیروی از خواسته های نفسانی و احکام بدعت آمیز است که در آنها با حکم خدا مخالفت می شود و گروهی در این خواسته ها و حکم های خلاف دین،دیگران را پیروی می کنند.اگر حق خالص و آشکار بود،اختلافی پیش نمی آمد و یا اگر باطل خالص بود، ترسی بر گمراهی انسان هوشمند وجود نداشت.ولی قسمتی از حق و قسمتی از باطل را گرفته در هم می آمیزند و همدیگر را می پوشانند و در اینجا شیطان بر دوستان و پیروان خود تسلّط می یابد و تنها کسانی که لطف خدا شامل حالشان گردیده-از گمراهی-نجات می یابند....»

سپس نگاه کرد و گرد او عدّه ای از خاندان و خواص و شیعیانش بودند و-چون دید مجلس خصوصی است-فرمود:

«والیان قبل از من کارهایی انجام دادند که در آنها با پیامبر خدا مخالفت کردند در حالی که بر این مخالفت تعمّد داشتند و عهد او را شکستند و سنّت او را تغییر دادند و اگر مردم را بر ترک آن احکام وادار می ساختم و بر وضع نخستین و آن طور که در زمان پیامبر خدا بود،برمی گرداندم، لشکریانم از گردم پراکنده می شدند تا اینکه تنها می ماندم یا اندکی از شیعیانم که برتری و وجوب امامت مرا از کتاب خدای عزّ و جلّ و سنّت پیامبر خدا شناخته بودند کنارم باقی می ماندند.»

در اینجا حضرت حدود 25 مورد از احکامی که خلفای قبلی تغییر داده بودند،بیان می کند که 16 مورد آن را در فصل اوّل خواندیم.بعد می فرماید:

«چون به مردم اعلام کردم که جماعت در نمازهای مستحبّی بدعت است،بعضی از لشکریانم که همراهم می جنگیدند،بانگ برآوردند:ای اهل اسلام!سنّت عمر تغییر یافت.علی ما را از نماز مستحب در ماه رمضان بازمی دارد .همانا ترسیدم در گوشه ای از لشکرم شورش کنند.از تفرقۀ این

ص:581

امّت و اطاعت پیشوایان گمراهی چه کشیدم؟!» (1)

حضرت امیر علیه السّلام با این بیانات،روشنگری و بت شکنی نمود و مکتب تشیّع و اسلام راستین را ترسیم کرد و نشان داد که تشیّع،اخذ معارف و معالم دین الهی از قرآن کریم و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از طریق اوصیای آن حضرت،یعنی دوازده امام می باشد و سیرۀ خلفا حجّیت ندارد و مدرک احکام اسلامی نیست.

حضرت امیر با خطبۀ اخیرش روشن کرد که تولّای اهل بیت علیهم السّلام به خاطر دستیابی به اسلام واقعی و تبرّی از مخالفان،به جهت مخالفت عمدی آنها با احکام اسلام و تغییر سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بوده است.نکتۀ دیگری که از این خطبه در مرزبندی بین مکتب خلفا و مکتب اهل بیت استفاده می شود،این است که پیروان مکتب خلفا وجوب اطاعت خلفا و از جمله حضرت امیر علیه السّلام را به دلیل بیعت با آنها می دانند،ولی شیعه،وجوب اطاعت ائمّه را از کتاب خدا و سنّت پیامبر گرفته است و بیعت و عدم بیعت مردم را در آن مورد مؤثّر نمی داند.

اگر حضرت امیر علیه السّلام با این خطبه ها روشنگری نمی کرد و پرده از روی باطل کنار نمی زد،حتّی اگر خود بر خلاف خلفای قبلی به عدالت و حق رفتار می نمود،رفتارش اجتهاد خلیفۀ چهارم به حساب می آمد که مخالف اجتهاد خلفای قبلی بوده؛چنان که در بعضی موارد اجتهاد خلیفۀ سوم بر خلاف دو خلیفۀ اوّل و اجتهاد خلیفۀ دوم بر خلاف خلیفۀ اوّل و اجتهاد خلیفۀ اوّل بر خلاف سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بوده است.در بینش مکتب خلفا اجتهاد هر یک را می توان اخذ و به آن عمل نمود.به این ترتیب چه چیز از اسلام باقی می ماند؟!

امّا اکنون با روشنگری آن حضرت،پیروان مکتب اهل بیت می فهمند که تنها مدرک اسلام، قرآن و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است و پیامبر هم که شارح و مبیّن قرآن است،از خود هیچ نمی گوید و

ص:582


1- 1) -روضۀ کافی58/-63.«و انّما بدء وقوع الفتن من اهواء تتبع و احکام تبتدع یخالف فیها حکم اللّه،یتولی فیها رجال رجالا،الا انّ الحق لو خلص لم یکن اختلاف و لو ان الباطل خلص لم یخف علی ذی حجّی،لکنّه یؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث فیمزجان فیجلّلان معا فهنالک یستولی الشّیطان علی اولیائه و نجا الّذین سبقت لهم من اللّه الحسنی...ثمّ اقبل بوجهه و حوله ناس من اهل بیته و خاصته و شیعته،فقال:قد عملت الولاة قبلی أعمالا خالفوا فیها رسول اللّه متعمّدین لخلافه ناقضین لعهده مغیرین لسنّته و لو حملت النّاس علی ترکها و حوّلتها إلی مواضعها و إلی ما کانت فی عهد رسول اللّه لتفرق عنّی جندی حتّی ابقی و حدی او قلیل من شیعتی الّذین عرفوا فضلی و فرض امامتی من کتاب اللّه عزّ و جلّ و سنّة رسول اللّه...و اعلمتهم ان اجتماعهم فی النّوافل بدعة فتنادی بعض أهل عسکری ممّن یقاتل معی:یا اهل الاسلام غیرت سنّة عمر ینهانا عن الصّلاة فی شهر رمضان تطوعا و لقد خفت ان یثوروا فی ناحیة جانب عسکری،ما لقیت من هذه الامّة من الفرقة و طاعة أئمّة الضّلالة و الدّعاة إلی النّار.»

آنچه می گوید،وحی الهی است: ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْیٌ یُوحی (1)و پس از پیامبر اکرم،دوازده امام علیهم السّلام اوصیای آن حضرت اند که خداوند آنها را برگزیده و پیامبر آنها را به مردم معرّفی نموده تا دین الهی را در جامعه حفظ،و سنّت پیامبر را در میان مردم نشر دهند و اسلام را از تحریف و نابودی نگاه دارند.

در خاتمه مناسب است با شناختی که در بحث های گذشته از مقام والای حضرت امیر علیه السّلام در امر احیای اسلام پیدا کردیم،با بخشی از زیارت جامعۀ کبیره،سلام خود را به آن بزرگوار تقدیم داریم:

«السّلام علیکم یا أهل بیت النّبوّة...و مهبط الوحی...و خزّان العلم...و حملة کتاب اللّه و أوصیاء نبیّ اللّه...و الأدلاّء علی مرضات اللّه...و المظهرین لأمر اللّه و نهیه....

رضیکم خلفاء فی أرضه و حججا علی بریّته و أنصارا لدینه...و خزنة لعلمه و مستودعا لحکمته و تراجمة لوحیه...و أعلاما لعباده....

و جاهدتم فی اللّه حقّ جهاده حتّی أعلنتم دعوته و بیّنتم فرائضه و أقمتم حدوده و نشرتم شرایع أحکامه و سننتم سنّته و صرتم فی ذلک منه إلی الرّضا....

فالرّاغب عنکم مارق و اللاّزم لکم لاحق...من والاکم فقد والی اللّه و من عاداکم فقد عادی اللّه...من أتاکم نجی و من لم یأتکم هلک.

إلی اللّه تدعون و علیه تدلّون و به تؤمنون و له تسلّمون و بأمره تعملون و إلی سبیله ترشدون و بقوله تحکمون...و عندکم ما نزلت به رسله و هبطت به ملائکته و إلی أخیک بعث الرّوح الامین....

بموالاتکم علّمنا اللّه معالم دیننا و أصلح ما کان فسد من دنیانا...» (2)

«درود بر شما ای خاندان نبوّت...و جایگاه فرود آمدن وحی الهی...و گنجوران دانش...و حاملان کتاب خدا و جانشینان رسولش...و راهنمایان به سوی موجبات خشنودی خدا...و آشکار کنندگان امر و نهی او...!

خداوند شما را برای جانشینی در زمینش پسندید تا که حجّت های او باشید بر

ص:583


1- 1) -نجم:3 و 4. [1]
2- 2) -مفاتیح الجنان،باب سوم. [2]

مخلوقاتش،و یاورانی برای دینش...و گنجورانی برای دانشش و امانتداران حکمتش...و نشانه هایی برای بندگانش....

در راه خداوند آن طور که باید جهاد کردید تا دعوت حق آشکار گردید،و واجبات او را بیان داشتید،و حدود و مقرّراتش را برپا نمودید،و دستورات و احکامش را منتشر ساختید و سنّت و روش او را مقرّر داشتید.و در آن در راه رضای او قدم برداشتید....

پس آن کس که از شما روی گرداند از دین خارج شود،و آنکه با شما همراه شود به حق رسد...هر کس که شما را دوست بدارد،خدا را دوست داشته،و هر کسی که شما را دشمن بدارد،خدا را دشمن داشته است...هر کس که به خدمت شما رسد نجات یابد،و آن کس که نیاید هلاک شود.

شما مردم را به سوی خدا می خوانید و به او راهنمایی می کنید،و به او ایمان دارید، و تسلیم او هستید،و به دستوراتش عمل می کنید،و مردم را به راه او ارشاد می کنید،و به گفتۀ او حکم می کنید...و در نزد شماست آنچه که بر پیامبرانش فرود آمده و فرشتگانش به زمین آورده،و بر برادرت(پیامبر خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم)روح الامین نازل گردید.

با دوستی شما خداوند دستورات دینمان را به ما یاد داد،و آنچه را که از دنیای ما تباه شده بود،اصلاح فرمود....»

ص:584

ص:585

ص:586

فهرست مندرجات

درس بیست و هفت پیش گفتار 9

مقدّمه 10

نیروهای انسانی و غرایز او 10

وضع جامعۀ عرب قبل از اسلام 10

اصل و نژاد عرب 12

وضع دینی،فرهنگی،اقتصادی و اجتماعی عرب قبل از اسلام 13

وضع دینی در جزیرة العرب 13

شریعت ابراهیم،خلیل الرّحمن علیه السّلام 13

شریعت موسی بن عمران علیه السّلام 15

شریعت عیسی بن مریم علیهما السّلام 15

برخورد اهل ادیان سه گانه با یکدیگر 16

عقیده به معاد و روز قیامت 17

فرهنگ عرب 17

علم انساب 17

شعر بلیغ 19

وضع اقتصادی عرب قبل از اسلام 20

وضع اجتماعی و سیاسی عرب قبل از اسلام 22

پایه های نظام قبیله ای عرب قبل از اسلام 23

نیروی شیخ قبیله 23

نیروی شعر و شاعری 24

ص:587

نیروی بدنی و قهرمانی در جنگ ها 24

نیروی سرمایه 24

اهمّیت و اعتبار قول و قرارداد در جامعۀ عرب قبل از اسلام 25

حکّام عرب 26

وضع مکّه و مدینه قبل از اسلام 27

فرهنگ در مکّه و مدینه 27

فرهنگ اهل مکّه 27

فرهنگ اهل مدینه 27

وضع سیاسی و اجتماعی اهل مکّه و مدینه 28

وضع سیاسی و اجتماعی مکّه 28

وضع طائف،شهر ییلاقی مکّه 29

وضع سیاسی و اجتماعی مدینه 31

درس بیست و هشت نگاهی کوتاه به سیرۀ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم 37

پیش از بعثت 37

اجداد پیامبر 37

ریاست هاشم 37

ریاست عبد المطّلب 38

عام الفیل 39

ریاست ابو طالب 40

نصب«حجر الاسود»40

اهل کتاب در انتظار پیامبر خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم 41

بعثت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم 43

آغاز دعوت عمومی 44

عکس العمل قریش و حمایت شیخ آنها از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم 45

پیشنهادهای قریش 46

درگیری حمزه،عموی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،با ابو جهل 48

انقلاب علیه شیخ مکّه 49

وفات خدیجه 52

ابو طالب در آخرین ساعات زندگی 53

جوانمرد اسلام رویاروی قریش 54

اثر این قصیده 56

آزار کفّار قریش فزونی می گیرد 57

ص:588

ابو لهب و همسرش امّ جمیل 58

هجرت به مدینه 61

بنیانگذاری جامعۀ اسلامی 63

غزوۀ بدر 64

اختلاف در تقسیم غنائم 67

اثر جنگ بدر بر مردمان جزیرة العرب 68

نخستین درگیری با یهود 69

غزوۀ احد 70

صف آرایی دو لشکر 71

آغاز جنگ 72

مقایسه ای کوتاه 75

غزوۀ حمراء الاسد 75

درس بیست و نه پیش گفتار 79

سنّت در عصر ابو بکر 84

ابو بکر،خلیفه ای از قریش 84

سیاست ابو بکر با موافقان و مخالفان بیعتش 84

ارزیابی این گفتارها 87

نتیجۀ کار مخالفان بیعت ابو بکر 88

انصار 88

بنی هاشم 88

واکنش دستگاه خلافت در برابر خانۀ فاطمه علیها السّلام و بست نشینان آن خانه 89

دور نگه داشتن انصار و بنی هاشم از میدان سیاست 91

قبایل عرب خارج مدینه 91

سیاست حکومت ابو بکر نسبت به سنّت و حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم 91

روایت حدیث در تأیید سیاست حکومت ابو بکر 92

علّت سکوت اصحاب پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در برابر دستگاه خلافت 94

اهمّیت قول و قرارداد در نظر اعراب جزیرة العرب 94

عملکرد حکومت ابو بکر با حدیث و سنّت پیامبر 95

جلوگیری از روایت حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم 98

درس سی سنّت در عصر عمر 103

عمر خلیفه ای از قریش 103

سیاست حکومت در عصر عمر 103

ص:589

سیاست برتری جویی برای قبیلۀ قریش 104

چگونگی حکومت قبیلۀ قریش بر مسلمانان 105

سیاست برتری جویی برای نژاد عرب 106

سیاست بنیان گذاری نظام طبقاتی در جامعۀ مسلمانان 108

سیاست حبس صحابه در مدینه 109

سیاست ساختن ذوی القربی و اهل بیت برای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم 110

معرّفی عبّاس و فرزندش به عنوان ذوی القربی و اهل بیت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم 111

حکمت دستور الهی در معرّفی اهل البیت علیهم السّلام 112

معرّفی ابو بکر و عمر به عنوان دو یار برتر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم 113

معرّفی عایشه در مقام بانوی نمونۀ اسلام 113

سیاست حکومت عمر نسبت به حدیث و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم 114

سیاست جلوگیری از انتشار حدیث و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم 114

علّت نهی عمر از روایت حدیث و پرسش از تفسیر قرآن 116

نشر اخبار بنی اسرائیلی 117

تعیین احکام و قوانین توسّط خلیفه 117

روایت حدیث در تأیید سیاست خلیفه 117

نمونه ای از روایت حدیث در تأیید سیاست عمر 118

بینشی که این گونه روایت ها پدید آورد 119

بازگشت به بحث سیاست عمر 121

پایان خلافت عمر و تعیین شورای شش نفری 122

جریانات پس از بیعت 124

ارزیابی شورا و بیعت عثمان 124

نتیجۀ بحث 126

سنّت در عصر عثمان 127

عثمان خلیفۀ اموی 127

سیاست حکومت عثمان 127

دورۀ شش سالۀ اوّل 127

دورۀ شش سالۀ دوم 128

سیاست حکومت عثمان نسبت به حدیث و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم 128

چگونه خلافت عثمان به پایان رسید 129

سنّت در عصر علی علیه السّلام 131

علیّ بن ابی طالب علیه السّلام،وصیّ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم 131

بیعت با امام علی علیه السّلام 131

سیاست حکومت امام علی علیه السّلام 132

ص:590

تقسیم حکومت بر شهرها 133

نتیجۀ این سیاست 133

چند نمونه از مقابلۀ امام علی علیه السّلام با نژادپرستی 135

درس سی و یک پیش گفتار 141

مقدّمه 142

اجازۀ تدوین حدیث در مکتب خلفا 144

انتشار احادیث اهل بیت علیهم السّلام در زمان درگیری بین سران مکتب خلفا 144

بازگشت به کار تدوین حدیث در مکتب خلفا 146

اختلاف و فرقه گرایی در مکتب خلفا 148

اختلاف در احکام اسلام 148

روش سیاسی ابو حنیفه و شاگردانش 150

اختلاف در عقاید 151

فرقۀ جهمیّه 152

آرای جهم و جهمیّه 152

زندگانی جهم 153

تحرّک سیاسی جهم 154

فرقۀ معتزله 156

آرای معتزله 156

اهل حدیث 157

فرقۀ اشعری 158

فرقۀ سلفیّه 159

فرقۀ وهّابیّه 160

محمّد بن عبد الوهّاب و سعودی ها 162

درس سی و دو وحدت در مکتب اهل بیت علیهم السّلام 165

مقدّمه 165

تعیین اوصیای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم 165

کتمان حدیث 166

قیام های پیروان مکتب اهل بیت علیهم السّلام 167

اثر تعیین اوصیای پیامبر و کتمان حدیث 168

شناخت شیعه و تشیّع 169

اختلاف در مکتب اهل بیت علیهم السّلام 173

سبائیّه 173

ص:591

کیسانیّه 173

عقیدۀ کیسانیّه 174

حقیقت این داستان 175

غرابیّه 176

مقایسه بین فرقه هایی که برای مکتب اهل بیت علیهم السّلام جعل کرده اند و فرقه هایی مکتب خلفا 178

زیدیّه 179

فطحیّه 181

اسماعیلیّه 181

داستان مسیلمۀ کذّاب و بنی حنیفه 185

غلات 187

علل به وجود آمدن فرقه های دینی 188

مسیلمۀ کذّاب و بنی حنیفه 189

اسماعیلیّه 190

غلات 190

حقیقت امر 192

اختلاف های فکری در مکتب اهل بیت علیهم السّلام،در دوران غیبت کبری 193

اخباری ها و اصولی ها 193

خلاصۀ بحث 195

درس سی و سه مقام اهل بیت علیهم السّلام در کلام خدا 201

مقام اهل بیت در سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم 201

پیش گفتار 204

به ودیعت نهادن تفسیر قرآن و سنّت به امر پروردگار نزد دوازده وصیّ پیامبر 206

مقدّمه 206

سرگذشت حدیث در مکتب اهل بیت 207

مجالس تعلیم منظّم 207

مجالس تعلیم و دیدارهای نامنظّم امام با رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم 209

دستور کتابت علوم توسّط اوّلین وصی برای دیگر اوصیا 210

آخرین جلسۀ تعلیم 212

جامعه یا کتاب امام علی علیه السّلام 213

کتاب های امام علی علیه السّلام در دست ائمّه اهل بیت علیهم السّلام 214

امام حسن،امام حسین و امام سجّاد علیهم السّلام 214

امام محمّد باقر علیه السّلام 217

امام صادق علیه السّلام 218

ص:592

امام موسی بن جعفر علیهما السّلام 218

امام رضا علیه السّلام 218

مراجعۀ امامان مکتب اهل بیت علیهم السّلام به«جامعه»219

سرگذشت حدیث در مکتب خلفا 222

سخن آخر 224

درس سی و چهار تعیین حافظان اسلام پس از پیامبر و تبلیغ این امر توسّط پیامبر 227

مقدّمه 227

اساس تفکّرات دو مکتب در امر امامت 227

معنای لغوی خلیفه 228

خلیفه در اصطلاح مسلمانان 229

خلیفه در اصطلاح اسلامی 229

امامت در مکتب خلفا 231

خلیفه و مسلمانان 234

امامت در مکتب اهل بیت علیهم السّلام 237

نظریۀ مفسّران در مورد تفسیر این آیه 240

بررسی شرط انتصابی بودن 242

اثبات امامت عموم اهل بیت علیهم السّلام 243

حدیث ثقلین 243

روایات تعداد ائمّه 245

تفسیر حدیث و سرگردانی شارحان 246

مفهوم حقیقی این روایات 252

چگونه و چرا این حدیث از تحریف مصون مانده است 254

تصریح روایات بر نام امام و خلیفۀ پس از پیامبر 255

جانشین آیندۀ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،در اوّلین دعوت علنی 255

سرپرست بعد از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم 259

حدیث اوّل 261

بررسی حدیث 262

حدیث دوم 264

اهمیّت تعیین امام علی علیه السّلام به عنوان وصیّ بلافصل پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم 265

درس سی و پنج

پیش گفتار 269

اثر اندیشه های اهل کتاب بر فرهنگ مسلمانان 270

نشر فرهنگ اهل کتاب بین مسلمانان،توسّط خود اهل کتاب 270

ص:593

بررسی حدیث 272

بررسی روایت ابو هریره و انس 274

نشر فرهنگ اهل کتاب بین مسلمانان،توسّط بعضی از مسلمانان 276

ابو هریره،از صحابۀ پیامبر 276

اعتراف ناگوار ابو هریره 278

عبد اللّه بن عمرو عاص 279

مقاتل بن سلیمان بلخی 280

نمونه ای از روایت های جعلی مقاتل در تأیید خلفا 283

بررسی حدیث 284

داستان آفرینش آدم 284

داستان کشتی گرفتن یعقوب با خداوند 285

بینش حاصل این گونه گفتارها 285

اثر تورات بر فرهنگ بشری 286

نقش شناسایی کاربرد الفاظ،در فهم گفتار 288

حقیقت و مجاز 288

مقایسه دو کتاب توحید،در دو مکتب 290

«ابن خزیمه»در مکتب خلفا 290

شیخ صدوق در مکتب اهل بیت علیهم السّلام 291

درس سی و شش صورت خدا در دو مکتب 295

صورت خدا در روایات مکتب خلفا 295

کشف حقیقت در روایات اهل بیت علیهم السّلام 296

بررسی و مقایسۀ بین احادیث 297

حذف ابتدای حدیث 297

دو اضافه در حدیث 298

وجه اللّه در دو مکتب 300

وجه اللّه در مکتب خلفا 300

وجه اللّه در مکتب اهل بیت علیهم السّلام 301

قانون اوّل برای شناخت صفات پروردگار 303

قانون دوم برای فهم جمله های قرآن 304

بررسی و مقایسه 305

نتیجۀ بحث 306

عین اللّه در دو مکتب 309

عین اللّه در مکتب خلفا 309

ص:594

عین اللّه در مکتب اهل بیت علیهم السّلام 312

بررسی اقوال و احادیث مکتب خلفا دربارۀ«عین اللّه»312

روایت عبد اللّه بن عمر بن خطّاب،دربارۀ«دجّال»316

روایت ابو هریره 317

درس سی و هفت ید اللّه در دو مکتب 321

ید اللّه در مکتب خلفا 321

انگشتان خدا در روایات مکتب خلفا 322

پاسخ اهل بیت علیهم السّلام 324

حدیث اوّل:بیان معنی«ید اللّه»در قرآن 324

حدیث دوم 325

حدیث سوم:بیان معنی«قبضته»در قرآن کریم 325

بررسی و مقایسۀ روایات و تأویل آیات دربارۀ«ید اللّه»326

پا و ساق خدا در دو مکتب 328

پا و ساق خدا در مکتب خلفا 328

تفسیر«یکشف عن ساق»در احادیث اهل بیت علیهم السّلام 330

بررسی حدیث کشف ساق 332

عرش و کرسی در دو مکتب 335

عرش و کرسی در مکتب خلفا 336

عرش و کرسی در مکتب اهل بیت علیهم السّلام 341

مقایسۀ روایات و بررسی تأویل آیات در دو مکتب 343

نتیجۀ بحث 347

درس سی و هشت مکان خدا در دو مکتب 353

اقوال گروه مجسّمه و مشبّهه 353

روایات مکتب خلفا در مکان داشتن باری تعالی و نقل و انتقال او 354

روایات اوصیای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم،در نفی مکان و نقل و انتقال باری تعالی 357

بررسی و مقایسه 362

در پس پرده بودن خدا 366

در تأویل آیات و روایات مکتب خلفا 366

روشنگری اوصیای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم 368

بررسی و مقایسه 370

ص:595

درس سی و نه رؤیت خدا در دو مکتب 375

رؤیت خدا در مکتب خلفا 375

رؤیت شدن باری تعالی توسّط پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در دنیا 375

رؤیت شدن خداوند توسّط امّت پیامبر خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در قیامت 376

نفی رؤیت در مکتب اهل بیت علیهم السّلام 379

بررسی و مقایسه 382

هم نشینی با خدا در دو مکتب 388

هم نشینی با خدا و رؤیت او در مکتب خلفا 388

روشنگری بحث رؤیت،در مکتب اهل بیت علیهم السّلام 395

پاسخ به احادیث رؤیت مؤمنان در بهشت 395

بررسی و مقایسه 399

خلاصۀ سخن دو مکتب در توحید 403

احیای عقیده به توحید توسّط اوصیای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم 403

درس چهل بحث پیرامون قرآن؛قدیم،مخلوق یا هیچ یک 409

در مکتب خلفا 409

در مکتب اهل بیت علیهم السّلام 417

بررسی و مقایسه 421

چرا نمی توان قرآن را«قدیم»نامید 422

چرا نمی توان قرآن را«مخلوق»نامید 423

چرا نمی توان قرآن را از پیش خود نام گذاری کرد 424

چرا مجادله در مخلوق یا قدیم بودن قرآن بدعت است 425

تأثیر اوصیای پیامبر،در تصحیح این بینش غلط 428

درس چهل و یک جبر و تفویض 431

عقیده به جبر در مکتب خلفا 432

جبر و تفویض،در روایات اوصیای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم 435

بررسی و مقایسه 442

سعادت و شقاوت آدمی 443

عالم نطفه یا جنین 443

عالم دنیا 444

عالم آخرت 446

شناسایی الفاظ و اصطلاحات 449

ص:596

القضاء 449

قدر 451

فتنة 452

درس چهل و دو چند اصطلاح مهم 457

نبی 457

رسول 457

وصیّ پیامبر 457

امام 458

خلیفة اللّه 458

اهل بیت 458

محدودۀ سیرۀ ائمّه علیهم السّلام 459

نقش اصلی ائمّه علیهم السّلام 459

فهرست خدمات حضرت امیر علیه السّلام 461

جمع آوری قرآن 461

راهنمایی خلفا خصوصا در احکام قضاوت 461

پاسخ به سؤالات علمای اهل کتاب 461

فعالیت های اقتصادی 462

شکستن نظام طبقاتی 462

تبلیغ اسلام صحیح 462

نفی حجّیت سیرۀ خلفا 462

زندگانی حضرت امیر علیه السّلام در زمان خلفای سه گانه 463

جریان سقیفه 463

اقدامات خلفا و برخورد حضرت امیر علیه السّلام 473

برخورد با مخالفان داخل مدینه 473

برخورد با مخالفان خارج مدینه 474

منع نقل حدیث از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم 476

جداسازی قرآن از شرح و تفسیر پیامبر 479

تغییر احکام 484

مدرک قرار دادن سیرۀ شیخین،کنار قرآن و سنّت پیامبر 493

طبقاتی کردن جامعه 498

روی کار آوردن و اختیار دادن به بنی امیّه 499

شورش علیه عثمان،و برخورد حضرت امیر علیه السّلام 502

ص:597

درس چهل و سه زندگانی حضرت امیر علیه السّلام در زمان حکومت 509

بیعت مردم با حضرت،و اهمّیت حکومت ایشان 509

مخالفان حضرت امیر علیه السّلام 512

جنگ جمل به رهبری عایشه،طلحه و زبیر 512

جنگ صفّین به رهبری معاویه 523

ریاست طلبی معاویه 526

خلاصه ای از جنگ صفّین 528

جنگ نهروان با خوارج 530

پیشگویی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نسبت به خوارج 532

نتایج جنگ های حضرت امیر علیه السّلام 544

رفع فتنۀ قریش 544

بطلان خوارج 550

درس چهل و چهار خدمات حضرت امیر علیه السّلام در زمان حکومت 555

شکست نظام طبقاتی و ایجاد عدالت اجتماعی 555

نشر معارف اسلام 562

تبلیغ مردم 563

قرآن کریم 564

سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم 573

تربیت شاگردان 574

تشویق صحابه به نقل حدیث پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم 575

نفی حجّیت سیرۀ خلفا و پایه گذاری مکتب تشیّع 578

ص:598

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109