الحجة السعادة في حجة الشهادة

مشخصات كتاب

سرشناسه : اعتمادالسلطنه محمدحسن بن علي ق 1313 - 1259

عنوان و نام پديدآور : الحجه السعاده في حجه الشهاده نويسنده محمدحسن اعتمادالسلطنه به كوشش و با مقدمه فريدپور مصطفي مشخصات نشر : تهران وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي سازمان چاپ و انتشارات 1379.

مشخصات ظاهري : نه ص 186

فروست : (معارف اسلامي

شابك : 964-422-229-6 10000ريال ؛ 964-422-229-6 10000ريال وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس موضوع : واقعه كربلا، ق 61

موضوع : حسين بن علي ع ، امام سوم ق 61 - 4

شناسه افزوده : پورمصطفي فريد، گردآورنده شناسه افزوده : ايران وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي سازمان چاپ و انتشارات رده بندي كنگره : BP41/5 /‮الف 6ح 3

رده بندي ديويي : 297/9534

شماره كتابشناسي ملي : م 78-28247

مقدمه

رويداد غم انگيز و جانگداز شهادت حضرت امام حسين (ع) و يارانش در عاشوراي سال 61 پس از هجرت بسياري از نويسندگان را بر آن داشته است كه به اندازه ي وسع و بضاعت و استطاعت خويش در انتقال اين حماسه ي حسيني به نسل هاي پس از خود بكوشند. برخي كنجكاوان مي پرسند «رويدادهاي عاشورا چگونه ثبت و ماندگار شد. بي ترديد حوادث بسياري در طول تاريخ رخ داده و كم تر رويدادي درست به دست نسل هاي پسين رسيده است. حتي در عصر رسانه ها، چه بسا واقعه اي طي چند روز به گونه هايي متفاوت ثبت و ضبط مي شود.شگفت آن كه به خلاف همه تلاش هايي كه براي به فراموشي سپردن و يا مسخ و تحريف نهضت عاشورا به كار گرفته شده باز هم از همه ي رخدادها روشن و دقيق تر به نسل هاي بعدي گزارش شده. اگر از داستان هاي ساختگي سده هاي اخير كه

روي انگيزه هاي سياسي، اعتقادي و يا عاطفي به آن حادثه نسبت داده اند بگذريم، كم تر واقعه اي در تاريخ وجود دارد كه متون نخستين درباره ي مفاد اصلي آن تا اين اندازه اتفاق نظر داشته باشند. علت اين اتفاق نظر در متون نخستين را مي توان راويان صدق و واثقي دانست كه خود در حماسه ي عاشورا حضور داشته اند و مشاهدات خويش را گزارش كرده اند كه افراد زير از آن شمارند: [ صفحه چهار] الف: خاندان امام حسين، بازماندگان حادثه كربلا، آزادگان و پيام آوران عاشورا كه صحنه هاي گوناگون اين رويداد را به چشم ديده بودند، و به هنگام عبور از شهرها در مجالس و محافل گوناگون حقايق را به مردم ابلاغ مي كردند، كه از ميان آنان خواهران و فرزندان امام و از همه مهم تر حضرت علي بن الحسين - زين العابدين (ع) - از ديگران مؤثرتر بوده اند. حتي بزرگ مردي از اين خاندان به نام حسن بن حسن بن علي بن ابي طاب (ع) كه خود در صحنه نبرد با دشمن حضور داشته و متحمل زخم هاي عميقي شده، به وسيله بستگانش در لشكر دشمن از معركه بيرون كشيده شده و جان سالم به در برده است و بي ترديد مشاهدات خويش را به ديگران منتقل كرده.ب: افراد راستگو و با شهامتي همچون ضحاك بن عبدالله بن قيس مشرقي و عقبة بن سمعان كه در مراحل عمده و مهم نهضت حضور فعال داشته ولي به فيض شهادت نايل نشده و بسياري از وقايع را بازگو كرده اند.پ: مخالفاني كه پس از شهادت امام حسين عذاب وجدان آنان را ودار به اعتراف كرده و رويدادهايي كه خود آفريده و يا ناظر آن بوده اند را براي ديگران

و ثبت در تاريخ نقل كرده اند كه حميد بن مسلم ازدي به عنوان راوي بخشي از روايت ها از آن شمار است.ت: امامان شيعه كه خود فرزندان حسين (ع) و وارثان آن حضرت بوده اند، وقايع اين نهضت را براي محدثان و روايان حديث كرده اند.» [1] . [ صفحه پنج] باري، اين منابع ارزنده سبب پديد آمدن آثار گران سنگي شده است و تشنگان معارف اسلامي با انتشار هر اثر پي به زواياي ديگري از قيام اباعبدالله الحسين (ع) برده اند [2] .كتاب حجة السعادة في حجة الشهادة نيز كوششي در همين راستاست. بنابر آن چه كه در صفحه عنوان و شناسنامه ي اين اثر آمده مؤلف كتاب محمد حسن خان اعتماد السلطنه [3] 1378 ق) است.حجة السعادة في حجة الشهادة نخست در سال 1304 ق در تهران منتشر شد و بار دوم در 1310 ق در تبريز در شمارگان محدود انتشار يافت كه نسخه هاي اين دو چاپ - عمدتا - از ميان رفته اند و اكنون در بسياري از كتاب خانه هاي معتبر كشور نسخه اي از آن موجود نيست. مؤلف درباره ي انگيزه ي خود از تأليف اين كتاب در «ديباچه ي» آن نوشته است:امسال چون هلال محرم يك هزار و سي صد و چهار از خلاف غضون افق ارغوان گون چون ناخني كه غم زده آلايدش به خون آشكار گرديد و شاهنشاه جهان پناه ظل الله الممدود علي رؤس المسلمين مروج شريعة سيد الأنبياء و المرسلين [...] ناصر الدين شاه قاجار [...] به شرايط عزاداري و آداب [ صفحه شش] سوگواري اشتغال ورزيد مگر در محضر مبارك گفت و گويي رفته و اين سخن در ميان آمده بود كه آيا سالي كه اين سانحه ي عظمي

و رزيت كبري در بلاد اسلام اتفاق افتاد در ساير ممالك روي زمين چه خبر بوده است و اوضاع كليه ي عالم و ماجريات جمهور بني آدم بر چه سياق مي گذشته و در اصقاع چين مثلا كدام فغفور فرمان مي گذارده است و بر هر يك از ارباع فرنگ كدام امپراتور حكم مي رانده و در هند و سند و كرج و روم و ديگر اشباه و نظاير اين چند مرز و بوم از ملوك عظام به نام كدام سكه مي زده اند و خطبه مي خوانده اند.وقتي كه اين كم ترين چاكر درگاه گيتي پناه اعتماد السلطنه حسن المترجم بن اعتماد السلطنه علي المراغي رحمه الله شرف اندوز حضور جهان افروز گرديد خطاب مستطاب در رسيد تا در اين موضوع كتابي صحيح بسازد و تأليفي متين بپردازد پس امتثال مشيت شاهانه را در ظرف چند ماه متوالي فاضل اوقات ملازمت باب متعالي خرج تتبع و استقراء كرد و صرف تفحص و استقصاء نمود تا آن كه از روي تواريخ عتيقه ي دنيا كه بالسنة مختلفة و لغات شتي نوشته شده و نوادر نسخ عزيز الوجود آن ها از كتب خانه هاي دول متمدنه به زحمات شديد و اهتمامات خطير به دست آمده است به شرح مكشوف داشت و در اين عجاله برنگاشت كه در سال پرملال شصت و يك هجري كه حضرت سيدالشهدا ارواحنا له الفدا علي المشهور روز جمعه و يا شنبه ي دهم محرم آن در زمين موسوم به كربلا از خطه ي عراق به سعادت شهادت فايز گرديده است ساير وقايع [ صفحه هفت] مهمه ي عالم و سوانح عظيمه ي دنيا كه گفتيم روي زمين را كليتا از حالت وقفه و سكون بيرون برده همي

مضطرب و منقلب داشته است در هر جا چه بوده و بركه چه مي گذشته است بدين تفصيل و ترتيب.قسمت آسياجزيرة العرب ري و دشتبي خراسان سيستان طبرستان گرجستان ارمنستان تركستان شرقي ماوراءالنهر خوارزم افغانستان هندوستان سند ژاپن چينقسمت افريقاخطه ي افريقيه قطر مصريقسمت اروپاانگليس فرانسه آلمان روس جزاير اسكانديناو مجارستان خرواتستان رومانيا افلاق و بغدان پرتغال اسپانيا رومية الكبري ايتاليا رومية الصغريو اما مملكت امريكا و قست خامسه ي كره كه آسيايي است پس در آن تاريخ هر دو از ما پوشيده و هنوز مكشوف نگرديده بوده است.و از آن جا كه اغلب وقايع يا از سنين ماقبل شروع شده و يا دنباله ي آن به سال هاي واپس كشيده اگر آغاز و انجام كلام معلوم نگردد و مرقوم نيفتد البته مطالب مسپر و بن خواهد بود و از حيز افادت بيرون خواهد رفت لاجرم صدر و ذيل مطالب را در چنين موارد بالتبع مذكور ساخت و مسطور داشت اگر چند من [ صفحه هشت] حيث الزمان از موضوع ما خارج است.و هم چون جميع اين اخبار و آثار در حقيقت نسبت به اصل وقعه ي طف بر سبيل استطراد نگاشته مي شود و خود آن واقعه ي مقلق و سانحه ي محرق مقام تأصل دارد و اين ها سمت تطفل نخست يك دوره ي مختصر از متن آن قصه ي دراز و حادثه جانگداز از روي تواريخ عتيق و اساسات صحيح التقاط نمود و آن را فاتحه ي كلام و مقدمه ي كتاب قرار داد و اين اثر جميل و فهرس شريف را حجة السعاده في حجة الشهادة نام گذارد.و بعد ذلك كله يك هزار نسخه از آن به قالب طبع درآورد و قربة الي الله و طلبا

لمرضاته به حضرات علماء عظام و فقها فخام و جماعت راثين و محدثين و ذاكرين و مذكرين مجانا و بلاعوض اتحاف نمود.ربنا تقبل منا انك انت السميع العليم.و اميد است كه اين تلفيق فايق و تركيب رائق در خاطر عاطر نيكان و پاكان موقعي عظيم و مقامي كريم به هم رساند نه در نظر ارباب غرض الذين في قلوبهم مرضاذا رضيت عني كرام قبيلتي فلا زال غضابا علي لئامها.»باري، اين اثر اكنون پس از يك صد و يازده سال در تهران باز چاپ مي شود به آن اميد كه مورد استفاده ي علاقه مندان قرار گيرد.در اين جا لازم مي دانم كه از محقق ارجمند و بزرگوار جناب آقاي محمد گلبن كه بر اساس نسخه ي مرحمتي ايشان اين اثر چاپ مي شود، تشكر كنم. همچنين در آخر - ولي نه كم تر - از مديريت و كاركنان محترم [ صفحه نه] سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي به ويژه جناب آقاي سيد مهدي قديم زاده مدير اين سازمان سپاسگزارم كه در حقيقت به همت آنان اين اثر به پيشگاه خوانندگان گرامي تقديم مي شود.كوشش گر [ صفحه 1]

وقعه ي كربلا

معاوية بن ابي سفيان در غره ي رجب يا نيمه ي رجب يا بيست و دويم رجب از سال شصت هجري در شهر دمشق هلاك شد و او اول كسي است كه در اسلام وضع بريد نمود و جالسا خطبه خواند و ديوان خاتم ايجاد كرد و در مساجد مقصوره ساخت و براي پسر خود بيعت گرفت و پيش از عهد او اين كارها هيچ يك به ظهور نرسيده بود. يزيد بنابر قول صحيح، هنگام فوت معاويه در دمشق حضور نداشت و در حوارين بود

و خواص اصحاب معاويه نامه نوشته او را خواسته بودند و در همان روز كه بر معاويه نماز گزارده و جسد او را به خاك سپرده بودند، يزيد در رسيد ضحاك بن قيس فهري و مسلم ابن عقبه ي مري كه هر دو از سردارهاي مشهور دولت آل ابي سفيان مي باشند، وصيت معاويه را كه گفته بود: لست اخاف عليك الا من ثلث: الحسين بن علي و عبدالله بن الزبير عبدالله بن عمر، ابلاغ كردند و اين سه كس در سال پنجاه و ششم كه معاويه از كافه ي اهالي شام و عراق و يثرب و حجاز بيعت ولايت عهد براي يزيد گرفت، بيعت نكرده بودند. لاجرم يزيد در اين اول امر به هيچ تكليف آن اهتمام نداشت كه به أخذ بيعت ايشان و ايشان هر سه در دارالهجره ي مدينه مي بودند پس به وليد بن عتبه بن ابي سفيان كه والي مدينه بود، نوشت كه اما بعد فخذ حسينا و عبدالله بن عمرو ابن الزبير بالبيعة اخذا ليس فيه رخصة، و اين وليد پسر عم يزيد است و قبل از او مروان بن الحكم [ صفحه 2] حكومت مدينه داشت. يزيد او را معزول كرده و آن خطه ي شريفه را به وليد داده بود و از اين جهت ما بين وليد و مروان همي كار به خصومت مي رفت، ولي وليد چون مكتوب يزيد خواند، ديد حكم اخذ بيعت از اين جماعت در چنين موقعي كه معاويه مرده باشد و يزيد كاري از پيش نبرده، امري است عظيم و تكليفي خطير. پس ناچار مروان را احضار كرد تا به معاونت وي استظهار نمايد و با حضور او عبدالله بن عمرو

بن عثمان بن عفان را كه پسري نونهال بود، از دنبال حضرت ابوعبدالله و عبدالله بن زبير فرستاد و همين عبدالله است كه فاطمه بنت الحسين را به زني گفت و محمد بن عبدالله ديباج عثماني از آن ها در وجود آمد و منصور ابوالد وانق عباسي ديباج را نيز با برادر بطني او عبدالله محض در واقعه ي خروج محمد نفس زكيه و ابراهيم قتيل باخمري اسير گفت و در زنجير كشيد.باري عبدالله بن عمرو بن عثمان حضرت ابوعبدالله و ابن زبير را در مسجد رسول صلي الله عليه و آله يافت و گفت: اجيبا الأمير، گفتند، انصرف الأن نأتيه. آن گاه ابن زبير به حضرت ابوعبدالله گفت در چنين ساعتي بي هنگام آيا در جهت احضار ما تو را چه به نظر مي رسد؟ حضرت فرمود همانا طاغيه ي اين قوم در گذشته است و ما را طلبيده اند كه قبل از انتشار خبر بيعت گيرند. تا مبادا ما خود واقعه را بشنويم و از حضور مجلس ايشان استنكاف نماييم و سپس نتوانند بر ما ظفر يافت. عبدالله گفت ظن من هم همين است، آن گاه امام عليه السلام با حزم و استعداد تمام بر ايشان ورود نمود همين كه مروان را با سابقه ي خصومت وليد در آن مجلس ديد، فرمود: الصلة خير من القطيعة و الصلح خير من الفساد، پس وليد مكتوب ديگر يزيد را كه مشتمل بر خبر فوت معاويه و طلب بيعت جمهور مردم مدينه بود، به دست امام داد و بيعت خواست. حضرت [ صفحه 3] فرمود از مثل من به بيعت نهاني اكتفا نمي شود فردا علي رئوس الناس به وظيفه ي وقت خواهيم پرداخت. وليد پذيرفت و گفت بازكرد مروان

گفت اگر از اين جا بيرون رفت، ديگر نخواهي بروي قدرت يافت مگر بعد از كشتار بسيار او را حبس مي كن تا بيعت نمايد وگرنه گردنش بزن. حضرت از اين سخن برآشفت و از جاي برجست و فرمود: ابن الزرقا انت تقتلني ام هو كذبت و الله و لؤمت، اين بگفت و بيرون آمد و اين مجلس در شب شنبه بيست و هفتم رجب منعقد شده بود و همان شب عبدالله بن زبير بر ستوري تاتاري نژاد كه عرب آن جنس را بزدون مي خوانند، بر نشسته با برادش جعفر بلاثالث از راه عرج به ست مكه فرار كرد و حضرت فردا شب، يعني شب يك شنبه دو شب از ماه رجب مانده با پسرها و برادرها و برادرزاده ها و جمله ي اهل بيت خويش راه حجاز پيش گرفت و در حين خروج از مدينه اين كريمه ي تلاوت نمود كه: فخرج منها خائفا يترقب قال رب نجني من القوم الظالمين و چون وارد مكه ي معظمه شد اين آيه قرائت كرد كه: و لما توجه تلقاء مدين قال عسي ربي ان يهديني سواء السبيل، خط حركت حضرت ابوعبدالله از مدينه به مكه جاده ي عظمي و منهج كبير بود. برخلاف عبدالله زبير كه از بي راهه به در رفت و از اين جهت غلامي كه او را با هشتاد سوار از دنبال عبدالله فرستادند به او نرسيد و مأيوسا بازگرديد و حضرت ابوعبدالله صلوات الله و سلامه عليه در شب جمعه كه سه روز كامل از شهر شعبان گذشته بود، به شهر مكه ورود نمود و باقي شعبان و تمام رمضان و ماه شوال و ذي القعده را تا هشتم ذي

الحجه نيز در مكه اقامت فرمود و در خلال اين احوال خبر فوت معاويه و خلافت يزيد و امتناع آن بزرگوار از بيعت به سمع شيعيان كوفه رسيد و ايشان مجلسي خاص از خواص تشكيل دادند و مكتوبي مشتمل بر سب معاويه و شرح [ صفحه 4] مساوي دوران وي و اظهار عقيدت خويش و تمني زيارت مقدم حضرت ابوعبدالله نگاشتند و با عبدالله بن مسمع همداني و عبدالله بن وال به حضور پرنور امام سلام الله عليه فرستادند.باز دو روز ديگر دو كس ديگر كه هاني بن هاني سبيعي و سعيد بن عبدالله باشند گسيل ساختند با عريضه ي مشتمل بر اين عبارت كه: فان الناس ينتظرونك لا رأي لهم في غيرك فالعجل العجل ثم العجل العجل، و جماعتي ديگر كه از آن جمله است شبث بن ربعي و حجار بن ابجر و عمرو بن حجاج زبيدي لعنة الله عليهم اجمعين مكتوبي ديگر كردند به اين عبارت كه: قد اخضر الجناب و اينعت الثمار فاذا شئت فاقدم علي جندلك مجند.اين رسل در نزد حضرت ابوعبدالله همديگر را تلاقي كردند و حضرت مكاتيب ايشان را به لحاظ مبارك مشرف نمود و جوابي مشتمل به اين كلام صادر فرمود كه: قد فهمت كل الذي اقتصصتم و قد بعثت اليكم اخلي و ابن عمي و ثقتي من اهل بيتي مسلم بن عقيل و امرته ان يكتب الي بحالكم و امركم و رأيكم فان كتب الي انه قد اجتمع رأي ملائكم و ذوي الحجي منكم علي مثل ما قدمت به رسلكم اقدم عليكم و شيكا انشاء الله. پس پسر عمش مسلم بن عقيل را كه جلالت قدر و عظمت

شأن او از مقام نيابت خاص امام و مضمون مكتوب مقدس آن بزرگوار مستفاد مي گردد با اين توقيع كريم به عراق فرستاد و مسلم به مدينه بازگشته به مسجد رسول خدا درآمد و نماز گزارد و با كساني كه مي خواست، بدرود نمود و به كوفه رفت و آن جا در خانه ي مختار ابن ابوعبيده ي ثقفي نازل شد و شيعه نزد وي آمد و شد مي كردند و توقيع امام را مي خواندند و از اشتياق مي گريستند و بيعت مي نمودند وقتي كه عدد [ صفحه 5] مبايعين به هجده هزار كس رسيد، مكتوبي به اين عبارت به حضور مبارك امام معروض داشت كه: ان الرائد لا يكذب اهله و قد بايعني من اهل الكوفة الي يوم كتبت اليك هذا ثمانية عشر الف رجل فاعجل الأقبال حين تقرء كتابي هذا فان الناس كلهم موالي و حضرت ابوعبدالله نامه ي به نسخه ي واحده مشتمل بر دعوت الي كتاب الله و سنت رسوله به اشراف بصره كه از آن جمله احنف بن قيس و منذربن جارود بود صادر فرمود و دختر اين منذر در تحت عبيدالله بن زياد بود. همگان امر را مستور داشتند. الا منذر كه ترسيد آن رسول دسيس عبيدالله بن زياد باشد و بخواهد او را در دولت خواهي بني اميه بيازمايد.لاجرم مكتوب و رسول حضرت را نزد عبيدالله آورد و آن مخذول رسول را گردن زد و در اين وقت منشور ايالت كوفه نيز از جانب يزيد به نام وي رسيده بود. پس به مسجد رفت و در تهديد مردم بصره خطبه خواند و رعد و برق بسيار اظهار كرد و گفت: يا اهل البصرة ان اميرالمؤمنين قد ولاني الكوفه

و انا غاد اليها بالغداة و قد استخلفت عليكم اخي عثمان بن زياد فاياكم الخلاف و الأرجاف فوالله لئن بلغني عن رجل منكم خلاف لأقتلنه و عريفه و وليه و لأخذن الأدني بالاقصي حتي تستقيموا و لا يكون فيكم مخالف و لا مشاق و اني انا ابن زياد اشبهته من بين من وطي الحصي و بامداد آن روز با حشم و اهل بيت خويش و به روايتي با پانصد كس از بصره به سمت كوفه حركت كرد و مسلم بن عمرو باهلي حامل منشور ايالت كوفه از جانب يزيد براي عبيدالله نيز در جمع اصحاب و ملتزمان ركاب انتظام داشت و در اين وقايع مقلق و رزاياي مدهش از اهل شام و بصره احدي در كوفه نبود مگر همين مسلم بن عمرو و او پدر قتيبه سردار نامدار است كه در سمت مشرق ايران [ صفحه 6] غزوه ها پرداخته و كارها ساخته.الغرض، وقتي كه عبيدالله بن كوفه آمد، مسلم بن عقيل ظهور فرمود و دارالأماره را محاصره كرد و عاقبت اهل كوفه نقض عهد نمودند و شرط بيعت به سر نبردند و او را به دست دشمن سپردند. چون مسلم را به مجلس عبيدالله آوردند. به امارت، به وي سلام نكرد عبيدالله با او گفت يابن عقيل آمدي ميان آن مردمي كه به سخن متحدند و به عقيدت متفق، تفرقه بيفكني و جمع ايشان پريشان كني. مسلم گفت حاشا كه چنين باشد، بلكه اين مردم را اعتقاد اين است كه پدر تو نيكان ايشان بكشت و خون ها جاري ساخت و در اين ملك برخلاف سيره ي عمال خلافت رسول به آيين كسري ايران و قيصر روم حركت

كرد و ما آمديم تا مردم را به كتاب الهي و سنت رسالت پناهي بخوانيم وصيت داد و معدلت از ماه تا ماهي رسانيم. ابن زياد برآشفت و گفت تو را با رفتار كسروانه و كردار قيصرانه ي پدر من چه كار اي فاسق. نه اين است كه اين اطوار وقتي به ظهور مي رسيد كه تو در مدينه شرب خمر مي كردي؟ فرمود آيا من شرب خمر مي كردم؟ به خدا قسم كه خدا مي داند كه تو خود مي داني كه دروغ مي گويي و من بر اين صفت نيستم و از من سزاوارتر به شرب خمر كسي است كه همي خون مسلمانان مي نوشد و محض خشم و دشمني قتل هاي حرام مي كند و در آن حال به لهو و لعب مشغول است مثل اين كه كاري نكرده. عبيدالله گفت خدا مرا بكشاد اگر تو را طوري نكشم كه در اسلام احدي را آن چنان نكشته باشند. مسلم گفت تو البته بايد در اسلام كارها احداث كني كه در آن نبوده است و بدين بدعت ها از همه كس شايسته تري، پس ابن زياد مسلم و پدرش عقيل و حضرت ابوعبدالله و پدرش علي عليه السلام را دشنام داد و مسلم سخن نكرد و عبيدالله فرمان داد تا او را بر فراز قصر گردن زنند. [ صفحه 7] ابن عبد ربه مي گويد مسلم در اين وقت با عبيدالله گفت مرا واگذار تا وصيت كنم. گفت بكن مسلم در روي حاضران. ديد عمر بن سعد را از آن ميان برگزيد و با او گفت در اين جا قرشي نمي بينم مگر تو را. نزديك شو تا با تو سخن كنم و اين طعني بود در نسب عبيدالله و

اشعاري به بطلان استلحاق زياد. پس عمر نزديك شد و مسلم با او گفت آيا مي خواهي كه تا قبايل قريش هستند، تو سيد قريش بوده باشي؟ همانا حسين و كساني كه با او همراهند و ايشان نود كس از مرد و زن مي باشند، در راهند واقعه ي من بر ايشان برنگار و ايشان را هم از راه برگردان. آن گاه او را بكير بن حمران احمري در همان فراز جوسق گردن زد و كالبدش نيز از دنبال سر بيفكند.ابن اثير مي گويد اين بكير بن حمران در ميان جنگ بر مسلم حمله كرده و شمشيري به او زده و از مسلم دو ضربت پي در پي بر فرق و گردن خورده و مشرف به هلاك شده بود. از اين جهت اين زياد قتل او را به وي محول ساخت. ابن طاووس مي فرمايد چون بكير برگشت، آثار ترس بر وي پيدا بود. عبيدالله گفت هان اي بكير تو را چه مي شود؟ گفت وقتي كه مسلم را كشتم مردي سياه فام بدچهره در مقابل خود ايستاده ديدم كه به دندان انگشت خويش مي گزيد. از او چنان رعبي بر من مستولي شد كه هرگز نديده بودم. گفت همانا تو را حالت دهشتي روي داده است. مسعودي مي گويد عبيدالله از بكير پرسيد وقتي كه مسلم را بر بالاي كوشك مي بردي چه مي گفت؟ گفت همي تكبير و تسبيح و تهليل مي كرد و از خدا آمرزش مي طلبيد و همين كه او را نزديك نمودم تا تيغ برانم، گفت بار الهي، ميانه ي ما و اين قوم كه ما را فريب دادند و دروغ گفتند و ياري نكردند، حكم باش. پس من شمشير فرود آوردم و كارگر نيفتاد

چون خواستم ضربت ديگر به كار برم، گفت آيا در مقام قصاص، خراشي بر [ صفحه 8] بدن من با خون تو برابر نيست ايها العبد عبيدالله از راه شگفتي گفت: و فخرا عند الموت آن گاه به حكم عبيدالله هاني بن عروه را نيز به بازار برده گردن زدند و او سر هر دو را با مكتوبي مشتمل بر خلاصه ي ماجرا به دمشق فرستاد و يزيد اظهار تشكر كرد و در جواب نوشت كه: و قد بلغني ان الحسين قد توجه نحو العراق فضع المراصد و المسالح و احترس و احبس علي التهمة و خذ علي الظنه غيران لا تقتل الا من قاتلك و عبدالله بن زبير اسدي در شهادت مسلم و هاني اشعاري سروده كه در اغاني ابي الفرج اصفهاني و غيره ها مسطور است.ابن عبدربه مي گويد بعد از آن كه گردن مسلم را زدند، عمر بن سعد با ابن زياد گفت آيا مي داني مسلم با من چه وصيت كرد؟ ابن زياد گفت راز پسر عمت را فاش مكن. گفت كار بزرگ تر از آن است كه در پرده بماند، گفت چيست؟ گفت: گفت حسين با نود كس از مرد و زن در راه است. عبيدالله گفت حاليا كه تو به اقبالش اعلام كردي، بايد هم تو به قتالش اقدام كني و از اين جا ابن سعد مأمور اين كار گرديد.و ظهور مسلم بن عقيل در سه شنبه هشتم ماه ذيحجه كه روز ترويه است، اتفاق افتاده و قتل او و هاني در چهارشنبه نهم كه روز عرفه است، واقع شد و در همان روز خروج مسلم رضي الله عنه نيز حضرت ابوعبدالله عليه السلام از مكه به عزيمت عراق بيرون آمد

و مناسك حج به سر نتوانست بردن كه بيم بود آن حضرت را در جزم بكشند يا زنده بگيرند و نزد يزيد فرستند، چنان كه ابوعبيده ي نحوي در كتاب مقتل الحسين و غيره في غيره تصريح كرده اند. بالجمله چون خبر نهضت آن حضرت به سمع والي مكه و امير حجاز عمرو بن سعيد بن العاص ابن اميه بن عبدشمس رسيد، برادرش يحيي بن سعيد را با جماعتي مأمور ساخت تا آن حضرت [ صفحه 9] را عنفا بازگردانند و ايشان با اصحاب و خواص آن حضرت در آويختند و از دو طرف با تازيانه ها حمله بردند و لختي يكديگر را بزدند تا يحيي مغلوب گرديده مراجعت نمود و اين عمرو بن سعيد از صناديد بني اميه بود و او را از فرط فصاحت و قدرت خطابت اشدق گفتندي و او بعد از مروان بن حكم بن ابي العاص ابن اميه دعوي خلافت كرد و عبدالملك پسر مروان او را به حيله و عذر بكشت و خود در حكمراني مستقل و مستبد گرديد و يزيد در همين تاريخ كه سال شصت هجري بود پسر عمش وليد بن عتبه بن ابي سفيان را از ايالت مدينه معزول ساخته يثرب را نيز به عمرو بن سعيد واگذارد و عمرو در ماه رمضان وارد مدينه شده عمرو بن زبير ابن عوام را رئيس شرطه ي خود قرار داده و او را براي گرفتن برادرش عبدالله بن زبير به مكه فرستاد و عبدالله عمرو برادر خود را بگرفت و به كيفر كساني كه براي دولت خواهي عبدالله در مدينه از دست عمرو تازيانه خورده بودند، چندان بزد تا زير تازيانه هلاك شد و در سال ديگر

كه شصت و يكم هجري و اخبار آن سال موضوع اين رساله است يزيد قلمرو عمرو بن سعيد را ديگر باره به وليد مفوض داشت.ابوعبيده ي نحوي در كتاب مقتل الحسين مي گويد عمرو بن سعيد با لشكري انبوه در روز ترويه وارد مكه شد كه با حسين بن علي عليه السلام خود در مكه قتال كند. پس ظهور مسلم بن عقيل در كوفه و ورود عمرو بن سعيد به مكه و صدور حضرت ابي عبدالله از حرم، همه در يك روز اتفاق افتاده است و حضرت امام ابوعبدالله الحسين سلام الله عليه را از اين سفر هر كه مي دانسته و اظهار نصحي مي توانسته منع كرده و احدي امضاي اين عزيمت ننموده چه اقارب و چه اجانب ولي از حكمت رباني و اسرار آسماني كسي را آگاهي نيست، ان الله يفعل ما يشاء و يحكم ما يريد. [ صفحه 10] خلاصه، حضرت ابوعبدالله با جمعي كه از مدينه، همراه او بودند و معدودي از اهل حجاز و عراق كه در مكه به آن حضرت پيوستند بودند راه كوفه پيش گرفتند و در بيست و چهار روز مسافت ما بين مكه و كربلا را در نورديدند، چه در هشتم ذيحجه ي شصت حركت نمود و در دوم محرم شصت و يك به كربلا نزول فرمود و همانا مقارن بيرون آمدن آن حضرت از حدود حرم فرزدق شاعر مشهور شرفياب ركاب مستطاب گرديده حال اهل كوفه را بدين گونه عرضه داشت كه قلوبهم معك و اسيافهم عليك و القضاء ينزل من السماء و الله يفعل ما يشاء، آن گاه مسائلي در نذور و مناسك حج بپرسيد و بگذشت. جزري اسم محل ملاقات فرزدق

را صفاح مي نويسد و كلام ياقوت حموي نيز موافق است با او مي گويد صفاح ميان حنين و انصاب حرم افتاده و فرزدق آن جا حسين بن علي را هنگام عزيمت عراق ديده است، چنان كه خود خبر داده و گفته است كه: لقيت الحسين بن علي بالصفاح و عليه اليلامق و الدرق و هم چنين عبارت شيخ مفيد عليه الرحمه كه مي فرمايد: روي عن الفرزدق الشاعر انه قال حججت بامي في سنه ستين فبينما انا اسوق بعيرها حين دخلت الحرم اذا لقيت الحسين عليه السلام خارجا من مكه معه اسيافه و تراسه فقلت لمن هذا لقطار فقيل للحسين بن علي فاتيته.پس عبور حضرت بر تنعيم بعد از صفاح است، چنان كه در ارشاد ذكر شده، نه قبل از صفاح چنان كه در كامل مسطور است، و چون حضرت سه يا چهار ميل از مكه دور شدند، به موضعي رسيدند كه آن را تنعيم مي نامند و در آن جا به قافله ي كه از جانب بحير بن ريسان حكمران يمن اسپرك و حله براي يزيد حمل مي كردند برخوردند و بفرمود تا بارها را ضبط نمودند و از حاملين آن ها كساني كه ميل آمدن عراق نداشتند [ صفحه 11] حسب الأمر كرايه ي انعام تا تنعيم دريافته برگشتند و در همين حدود عون و محمد فرزندان عبدالله بن جعفر بن ابي طالب پسر عم آن حضرت رسيدند و مكتوبي كه عبدالله بن جعفر معروض داشته و از آن بزرگوار التماس فسخ عزيمت عراق كرده بودند رسانيدند و چون عرضه داشته بود كه: لا تعجل في السير فاني اثر كتابي، زماني نگذشت كه عبدالله نيز با نامه ي مودت علامه عمرو بن سعيد اشدق والي حرمين

شريفين و برادر او يحيي بن سعيد در رسيدند و ارجاع آن بزرگوار را ابرام تمام نمودند، ولي مفيد نيفتاد و فرمود پيغمبر صلي الله عليه و آله را به خواب ديده ام و مأمور اين مسافرت شده ام. گفتند صورت خواب خود را بيان مكن. فرمود به كسي نگفته ام و نخواهم گفت تا به ديدار خداي خود فائز شوم. پس عبدالله هر دو پسرش عن و محمد را به ملازمت ركاب آن جناب امر فرمود و خود به جهتي مراجعت نمود و حضرت از آن جا تا ذات عرق كه ميقات اهل عراق است در هيچ جا توقف نكرد و چون خبر توجه وي به عراق نزد عبيدالله بن زياد محقق شد، به موجب امر يزيد كه در مكتوب سابق الذكر اشارت رفت، بر سر راه ها از لشكر كوفه قراول ها قرار داد و در چند نقطه مسلحه و ساخلو برپا كرد حتي ارباب مقاتل بالأتفاق مي نويسند كه ابن زياد حصين نمير را كه سرهنگ شحنه ي او بود، با استعداد به قريه ي فادسيه فرستاد و از قادسيه تا خفان و از سمت ديگر قادسيه تا قطقطانه تا كوه لعلع در همه جا به ترتيب جمعيت سوار بر قرار ساخت بر آينده و رونده سر راه مي گرفتند و داخل و خارج را متعرض مي شدند.چون موكب مقدس حضرت ابي عبدالله به حاجر كه يكي از منازل حاج است، از راه باديه فرارسيد، از آن جا نامه به اهل كوفه نوشتند و از آمدن خويش ايشان را خبر دادند و نامه را به قيس بن مسهر صيداوي كه تقريبا با [ صفحه 12] يك صد و پنجاه مكتوب از كوفيان در مكه به

حضور پرنور امام مشرف شده بود داده و او را به كوفه فرستادند. وقتي كه قيس به قريه ي قادسيه رسيد گماشتگان حصين ابن نمير او را گرفته به حكم حصين نزد عبيدالله بردند و در روايت ابن طاووس چنين است كه چون قيس نزديك كوفه شد حصين متوجه وي گرديده، خواست تا او را تفتيش نمايد. قيس در حال نامه ي امام بيرون آورد و پاره كرد. وقتي كه وي را نزد عبيدالله بردند عبيدالله با وي گفت يا كساني را كه براي ايشان نامه ي حسين مي آوردي وي نام ببر يا بر فراز منبر رفته حسين را ناسزا مي گوي. قيس شق ثاني را اختيار كرده همين كه بر بالاي منبر قرار گرفت حمد و ثناي خداي به جاي آورد و گفت: ايها الناس ان هذا الحسين بن علي خير خلق الله ابن فاطمه بنت رسول الله انا رسوله اليكم و قد فارقته بالحاجر فاجيبوه آن گاه ابن زياد و زياد را زياده لعنت كرد و بر علي بن ابي طالب صلوات فرستاد، پس عبيدالله فرمان داد تا او را از بالاي كوشك درافكندند و اعضايش به اين كار درهم شكستند و حضرت بعد از حركت از منزل حاجر با عبدالله بن مطيع كه همانا خروج مختار بن ابي عبيده در ايالت او به كوفه از جانب عبدالله بن زبير واقع شد ملاقات فرمود. ابن مطيع نيز مراجعت را به آن حضرت سوگندها داد و مفيد نيفتاد. شيخ مفيد عليه الرحمه مي فرمايد عبيدالله از سمت ديگر نيز از ما بين واقصه تا جاده ي شام الي طريق بصره همه را به قراول گرفته بود و احدي را راه ورود و صدور نمي دادند در اين

وقت كه هنوز به ظاهر حال آن حضرت را از قتل مسلم و نقض عهود خبر نبود با جمعي از اعراب مصادفت فرمود و از ايشان خبر كوفه پرسيد، گفتند ما خبري نداريم الا اين كه نه ما را راه دخول است و نه خروج هم آينده را مانع اند هم رونده را، و معابر يك جا مسدود است، و حضرت از مكه ي [ صفحه 13] معظمه تا اين حدود بر هر آب از مياه عرب كه عبور مي فرمود هر قدر از عرب كه بر سر آن آب افتاده بود متابعت وي مي نمود و به موكب همايون ملحق مي گرديد و از اين جهت اردويي در ركاب مبارك تشكيل يافته بود. نقله ي تواريخ و كتبه مقاتل به لسان واحد گفته اند كه زهير بن قين از قبيله ي بحيله در اين سال به حج رفته بود و او مذهب عثمانيه و مشرب حشويه داشت ولي در مراجعت از مكه راه وي را با مواكب ابوعبدالله جمع نمود و با اين وصف برحسب اقتضاي عقيدت همي از آن حضرت كناره مي كرد و در يك منزل نمي افتاد. جماعتي از فزاره و بجيله حديث كرده اند كه در اثناي حل و ترحال يك روز با زهير بر غذا نشسته مشغول طعام بوديم ناگاه فرستاده حضرت ابوعبدالله وارد شده سلام كرد و گفت اي زهير بن القين ابوعبدالله الحسين تو را احضار كرده است. ما را از اين كلمه حالت ديگرگون گرديده هر كس لقمه در دست داشت بيفكند و به فكر فرورفت. زن زهير كه ديلم بنت عمرو بود گفت: سبحان الله پسر پيغمبر تو را مي طلبد و تو در اجابت وي درنگ

داري؟ پس زهير بن قين دل نگران برفت، في الحال شادمان برگشت. و رحل خود را نزديك اثقال و احمال ملازمان حضرت نقل نمود و با ياران خويش گفت هر كس مايل است با من باشد، باشد والا اين آخرين ديدار است و من حديثي براي شما قصه كنم نوبتي به غزاي بحر رفتيم و فتح كرديم و غنيمت آورديم و بسي خوشحال شديم. سلمان فارسي همراه ما بود گفت هر وقت سيد جوانان اهل بيت محمد را دريافتيد به جنگ در ركاب وي خوشحال تر باشيد. از اين غنيمتي كه امروز به چنگ آورديد آن گاه ديلم را طلاق گفت و به دست يكي از بني عمش سپرد كه به اقارب و اهلش برساند و چون امام به منزل ثعلبيه رسيد داستان شهادت مسلم بن عقيل و انقلاب امر عراق [ صفحه 14] واصل شد و اندوهي عظيم در خاطر مقدس آن بزرگوار و تمام يار و تبار حاصل گشت.ابن طاووس مي فرمايد راوي گفت و ارتج الموضع بالبكاء و العويل لقتل مسلم بن عقيل و سالت الدموع عليه كل مسيل پس آن سرور به گاه سحر غلامان و جوانان را بفرمود تا آب بردارند و اكثار كنند. آن گاه از ثعلبيه كوچ دادند و چون به زباله كه دهي است ما بين ثعلبيه و واقصه نزول فرمود خبر شهادت برادر رضاعي آن حضرت عبدالله بن بقطر به سمع همايون رسيد و آن بزرگوار بگريست و فرمود: اللهم اجعل لنا و لشيعتنا منزلا كريما و اجمع بيننا و بينهم في مستقر من رحمتك انك علي كل شي قدر و اين عبدالله را امام از بين راه به كوفه نزد مسلم

فرستاده بود و سواران حصين او را نيز مثل قيس بگرفتند و به حكم آن مخذول از قريه ي قادسيه نزد عبيدالله بردند و عبيدالله نيز وي را از بام قصر درافكند. گويند ابن بقطر وقتي بر زمين افتاده بود هنوز رمقي داشت، مردي كه او را عبدالملك بن عمير گفتندي وي را چون بدان حال بديد، تيغ بركشيد و او را ذبح نمود. مردم گفتند: اين چه كار ناهنجار بود؟ گفت: خواستم رنجوري را به راحت رسانم. ابن طاووس وصول خبر شهادت مسلم و ملاقات ابوفراس شاعر را در قريه ي زباله دانسته است. به هر حال حضرت در اين منزل چون غدر اهل كوفه را به تحقيق دانست اهالي اردوي خود را اعلان كرد و ايشان را دستوري تفرق و رخصت انصراف بخشيد و اين معني را محض دفع خجالت از مردم كتوبا اظهار فرمود. شيخ مفيد مي گويد توقيعي بيرون فرستاد كه بر مردم بخواندند به اين عبارت: بسم الله الرحمن الرحيم اما بعد فانه قداتانا خبر فظيع قتل مسلم بن عقيل و هاني بن عروة و عبدالله بن بقطر و قد خذلنا شيعتنا فمن احب منكم [ صفحه 15] الأنصراف فلينصرف في غير جرح ليس عليه ذمام پس مردم از هم بپاشيدند و از راست و چپ همي برفتند و فقط بستگان و معدوي از پيوستگان برجا ماندند و حكمت اين اعلان آن بود كه امام عليه السلام مي دانست كه اعراب را گمان آن است كه آن حضرت به خطه ي مطيع و مملكتي مسلم وارد خواهد شد اظهار نفس الأمر و ارائه حقيقت حال بر ايشان لازم بود ليهلك من هلك عن بينه پس سحرگاه غلامان باز

حسب الأمر آن بسيار برداشتند و موكب همايون در حركت آمد تا به بطن عقبه رسيد كه ما بين قاع و واقصه مي باشد و آن جا ماء بني عكرمه است از قبيله ي بكر بن وائل. شيخي از بني عكرمه به حضور حضرت مشرف شد مثل عبدالله بن عمرو عبدالله ابن مطيع و عبدالله بن جعفر و عبدالله بن عباس و غيرهم آن حضرت را از كوفه تخدير همي كرد و بر آيين مذكورين سوگندها داد حضرت فرمود: يا عبدالله ليس يخفي علي الرأي و لكن الله لا يغلب علي امره آن گاه از بطن عقبه تا شراف كه سرزميني است مشتمل بر چاه هاي بزرگ و آب هاي گوارا براندند و شراف را به شرف نزول و يمن حلول نايل داشتند و باز ياران و خدمتگزاران بر حسب امر هنگام سحر آب بسيار برداشتند و جاده ي كوفه پيش گرفتند و امروز كه موكب حسيني از شراف در حركت آمد روز چهارشنبه غره ي محرم سال شصت و يكم از تاريخ هجري داخل گرديد. پس همين كه خورشيد به نيمه ي روز رسيد ناگاه يكي از اصحاب گفت الله اكبر حضرت نيز گفت الله اكبر آن گاه به آن مرد توجه نمود و فرمود چرا تكبير گفتي؟ گفت نخل هاي خرما ديدم.دو كس از بني اسد در ركاب حضرت گفتند در اين محل هرگز يك اصله نخله نبوده است. امام فرمود پس آن چيست؟ گفتند به نظر ما اولين دسته ي لشكر مخالف است. فرمود به نظر من هم همان است. آن وقت با آن [ صفحه 16] دو اسدي فرمود آيا در اين حوالي جايي هست كه بتوان آن را اسقناق [4] قرار داد تا ما آن جا

را پشت بند خويش ساخته فقط از پيش روي با اين قوم تلاقي كنيم؟ گفتند اين كوه دو جسمي است به پهلوي تو، اينك از سمت چپ روي بدان سوي كن و اگر پيش از ايشان بدان جا رسيدي پناهي بر طبق اراده ي خويش خواهي ديد. پس حضرت راه به سمت يسار بگردانيد و لمحه اي نگذشت كه سواره ي خصم پيدا شد. همين كه ديدند موكب حضرت از جاده ي عظمي منحرف گرديد ايشان نيز از راه خارج شدند و همي به شتاب تمام براندند چنان كه پنداشتي سر نيزه هاي ايشان دسته زنبور است و شقه ها رايات اجنحه ي طيور، ولي موكب امام بر ايشان پيشي جسته به كوه دو جسمي واصل گرديد و خيام با احتشام برپا شد كه ايشان در رسيدند و عنان كشيدند، معلوم شد حر بن يزيد تميمي يربوعي رياحي است با هزار سوار و ايشان را به تصريح ابن اثير حصين بن نمير صاحب شرطه ي عبيدالله از قادسيه فرستاده و اين وقت شدت گرماي روز بود.پس امام فرمود تا آن جماعت را با اسب هاي ايشان آب دادند. علي بن طعان محاربي گفته است كه من آن روز با حر بودم و از دنبال فرارسيدم. همين كه حسين بن علي حالت تشنگي من و مركبم بديد فرمود راويه را بخوابان. راويه در زبان ما بني محارب از قبيله ي فهر قريش مشك آب را گفتندي، لاجرم سخن وي فهم نكردم. پس تغيير عبارت داده فرمود يابن الأخ جمل را بخوابان. پس من شتر را خوابانيدم. فرمود آب بخور. من خواستم از مشكي كه بر پشت آن جمل بود آب بنوشم اما همين كه بر دهنه ي [ صفحه

17] مشك لب مي نهادم، آب سيلان مي كرد و بر زمين مي ريخت. حسين فرمود لب مشك را بشكن. من ندانستم كه چگونه بايد شكست. آن بزرگوار خود به پاي برخاست و لب مشك را به طرف بيرون دو تا كرد و من و مركبم آب نوشيديم. باري حر همي با سواره ي خود در مقابل ايستاده بود تا وقت نماز ظهر داخل شد و حجاج بن مسروق به امر امام بانگ اذان برداشت و چون وقت اقامه رسيد حضرت از خيمه ي خاصه ي خويش بر آن جماعت بيرون آمد و حمد و ثناي الهي به جاي آورد و بر ايشان چنين خطبه كرد كه ايها الناس انها معذرة الي الله و اليكم اني لم اتكم حتي اتاني كتبكم و قدمت علي رسلكم ان اقدم علينا فانه ليس لنا امام لعل الله يجمعنا و اياكم علي الهدي و الحق فقد جئتكم فان تعطوني ما اطمئن اليه من عهودكم اقدم مصركم و ان لم تفعلوا و كنتم بمقدمي كارهين انصرفت عنكم الي المكان الذي اقبلت منه. حر و همراهان او جوابي ندادند و به سكوت گذرانيدند. امام مؤذن را فرمود كه اقامه بگو چون اقامه گفت حضرت با حر فرمود مي خواهي كه با جماعت خويش جداگانه نماز گزاري حر عرض كرد تو نماز بگزار و ما به نماز تو نماز مي گزاريم بعد از صلوة ظهر حضرت با اصحاب به خيام خويش بازگرديد و حر نيز به مكان خود مراجعت نمود و چون نماز عصر برپا شد باز حضرت بر جماعت طرفين پيشوايي كرد و بعد از نماز عصر روي مبارك به آن گروه كرده ديگر باره خطبه فرمود و امر

رسل و رسايل كوفيان اعاده نمود. حر گفت ما والله نمي دانيم اين نام ها كه تو مي گويي چيست و از كيست؟ امام عليه السلام عقبة بن سمعان را بفرمود تا دو خرج پر از مكاتيب برآورد و پيش روي ايشان بپراكند. حر گفت ما كه از نگارندگان اين نامجات نيستيم و مأموريم كه چون تو را ببينيم از تو جدا نگرديم تا در كوفه بر عبيدالله وارد [ صفحه 18] شوي. حضرت فرمود مرگ به تو از انجام اين مأموريت نزديك تر است و در وقت با اصحاب و اقارب خويش سوار شدند كه برگردند. حر به ممانعت برخاست حضرت فرمود تكلتك امك ما تريد حر گفت سوگند به خدا كه اگر ديگري از عرب، اين كلمه به زبان مي آورد و او بر حالي كه تو هستي مي بود من هم مادر او را به مرگ فرزند ياد مي كردم كائنا من كان ولي به خدا كه مرا راهي به ياد كردن مادر تو نيست مگ بر خوش ترين وجهي كه مقدور باشد امام فرمود حاليا مراد تو چيست؟ گفت آن كه تو را نزد ابن زياد برم فرمود به خدا كه نخواهم كرد حر گفت به خدا كه نخواهم گذاشت و تا سه بار اين گفتار از طرفين تكرار يافت آن گاه حر گفت مرا فرموده اند كه از تو جدا نگردم تا تو را وارد كوفه سازم و نفرموده اند كه با تو دراندازم پس يك راهي پيش گير كه نه تو را به كوفه درآورد و نه به مدينه بازگرداند تا ماجراي را من به عبيدالله برنگارم، باشد ايزد تعالي از پرده ي غيب صورتي باز نمايد كه عافيت روزي من شود

و به كار تو مبتلا نگردم پس امام عليه السلام راه بگردانيده موكب مقدس از جاده ي عذيب و قادسيه به سمت چپ انحراف جست و حر با سواران خود همراه امام بود و امام در اين اثنا خطبه ي ديگر برايشان خواند و حر پس از آن خطبه عرض كرد: يا حسين ذكرك الله في نفسك چه گواهي مي دهم كه اگر قتال كني به قتل مي رسي. امام فرمود آيا مرا به مرگ مي ترساني و آيا شما را كار از كشتن من هم خواهد تعدي داد؟ نمي دانم با تو چه بگويم. بلي همان مي گويم كه آن مرد عرب اوسي كه عزيمت نصرت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم داشت و عمزاده اش مانع وي بود و مي گفت كجا مي روي كشته مي شوي در جواب پسر عمش گفت: [ صفحه 19] سامضي و ما بالموت عار علي الفتي اذا مانوي خير او جاهد مسلماو واسي رجالا صالحين بنفسه و خالف مثبورا و فارق مجرمافان عشت لم اندم و ان مت لم الم كفي بك ذلا ان تعيش و ترغماحر چون اين جواب شنيد، از آن حضرت كناره گرفت و همي از يك جانب راه مي سپرد تا به مكاني كه آن جا را عذيب الهجانات گفتندي، رسيدند. در آن جا چهار كس ديدند بر اشتران نشسته و اسب نافع بن هلال را كه كامل نام داشت به پالهنگ بسته كوتل كرده اند و طرماح بن عدي به سمت قلاوزي همراه ايشان است و اين جماعت به ركاب امام عليه السلام پيوستند. حر گفت اين ها از اهل كوفه اند و من ايشان را بر سبيل حبس نگاه مي دارم و يا به كوفه برمي گردانم

حضرت فرمود اين ها انصار من مي باشند و به منزله ي مردمي هستند كه با من آمده اند و ايشان را چنان حمايت مي كنم كه ذات خويشتن را و اگر تو از آن چه ميانه ي ما برقرار شد بخواهي تخطي نمود. همين ساعت با تو جنگ مي كنم پس حر از تعرض آن جماعت باز ايستاد و حضرت از ايشان حالت كوفه را پرسيد. مجمع بن عبيدالله عامري كه يكي از آن نور رسيدگان بود، گفت اما رؤسا رشوه هاي بزرگ گرفتند و جوال ها پر كردند. اينك يدا واحدة به خصومت ايستاده اند و اما باقي مردم را دها بر هواي تو است و شمشيرها بر جفاي تو. حضرت فرمود از فرستاده ي من قيس بن مسهر چه خبر داريد؟ گفتند كشته گشته. پس چشم امام از گريه پر شد و اشك مبارك بريخت و گفت: فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا اللهم اجعل لنا و لهم الجنة و اجمع بيننا [ صفحه 20] و بينهم في مستقر رحمتك. ابن اثير مي گويد طرماح بن عدي عرض كرد يابن رسول الله من در ركاب تو كثرتي نمي بينم. اگر همين سواره ي حر آهنگ جنگ نمايد اين جماعت تو را كافي است و من به يك روز از آن پيش كه از كوفه برآيم بر پشت شهر گذشتم اردويي در آن جا نگريستم كه اين دو چشم من كثرتي بدان عظمت هرگز در يك زمين نديده بود و آن همه مردم را حاضر ساخته بودند كه به سوي تو سوق نمايند. خدا را اگر مي تواني به كوفه نزديك مشو هر چند به يك شبر بوده باشد و چنان چه معقلي

خواسته باشي كه خدا تو را به آن جا از هجوم خصم نگاه دارد تا صلاح وقت به دست آيد. اينك قدم رنجه دار تا تو را در اين كوه اجأكه منزل برخي از بطون قبيله ي طي است، فرود آورم و از اجأ و كوه سلمي بيست هزار مرد شمشيرزن از طائيان در ركاب تو حاضر سازم. به خدا كه هر وقت از ملوك غسان و سلاطين حمير و نعمان منذر و لشكر عرب و عجم حمله بر ما وارده آمده است، ما قبيله ي طي به همين كوه اجأ پناهنده ايم و از احدي آسيب نديده ايم. امام فرمود جزاك الله و قومك خيرا، اي طرماح ميانه ي ما و اين قوم مقاله گذشته است كه ما را از اين راه قدرت انصراف نيست و نمي دانيم كه احوال آينده ما را به چه كار مي دارد و طرماح بن عدي در آن وقت براي اهل خود آذوقه مي برد. پس حضرت را بدرود نمود و وعده كرد كه باز خويش به خانه برساند و براي نصرت امام بازگردد و چنين هم كرد. ولي وقتي كه به همين عذيب الهجانات رسيد خبر شهادت آن بزرگوار شنيد، الحاصل امام از عذيب الهجانات به قصر بني مقاتل رسيد و منزل كرد و آن جا عبيدالله بن حر جعفي را كه به قصد خلاص از آن فتنه ي عظمي از كوفه گريخته و در آن كناره خيمه افراخته بود، به نصرت خويش دعوت فرمود و آن را بي توفيق را سعادت مساعدت نكرد و حضرت [ صفحه 21] شبانه از قصر بني مقاتل حركت فرمود و پس از دميدن صبح فرود آمد و نماز گزارد و در ساعت

برنشست و دست چپ راه گرفت. حر پيش آمده آن سرور و اصحاب و ملتزمين ركاب او را از تياسر همي منع مي كرد و ايشان ممتنع نمي شدند و همي از جانب يسار راه نورديدند تا به زمين كربلا نزديك قريه ي نينوا از سواد كوفه در رسيدند و در آن جا سواري به ناگاه از سمت شهر پيدا شد. فريقين از مشاهده ي آن سوار از رفتار باز ايستاده نظرها بر وي دوختند تا كه را مي خواهد و چه خبر مي رساند. همين كه نزديد شد به حر و همراهانش سلام كرد، نه به حضرت و همراهانش و مكتوبي به حر داد وي چون مطالعه كرد روي سوي ابوعبدالله و اصحابش نمود و گفت اين رقم امير عبيدالله است. مرا مأمور داشته كه شما را خود در مكاني كه مكتوب او به من مي رسد، فرود آرم و نگاه دارم و اين مرد را بر من عين و رقيب گماشته تا كيفيت امتثال و صورت احوال را مشاهده نمايد. از قضا سرزمين كربلا كه در آن جا اين اتفاق افتاد، از آب و آبادي بركنار بوديم. لهذا گفتند ويحك پس بگذار تا ما در اين قريه ي نينوا يا قريه ي غاضريه فرود آييم. گفت با حضور اين مرد نمي توانم زهير بن قين عرضه داشت كه يابن رسول الله پس ما را به اين قريه ي ديگر كه بر كرانه ي فرات افتاده است، نازل مي فرماي كه هم خود معقلي است حصين و هم بر شاطي ء مائي است معين. فرمود نامش چيست؟ گفت عقر. فرمود: اللهم اني اعوذبك من العقر، آن گاه در همان جايگاه كه به نام كربلا موسوم بود، از مركب فرود

آمد. اين وقت آن پادشاه عالم پناه به تصريح علي بن حسين مسعودي در مروج الذهب و معادن الجوهر مقدار پانصد سوار و يك صد پياده در ركاب مستطاب داشت و آن روز پنج شنبه دوم محرم سال شصت و يكم هجري بود و فرداي آن روز عمر بن [ صفحه 22] سعد بن ابي وقاص با آن چهار هزار كس كه براي رفتن ري و دشتبي حاضر داشت از كوفه در رسيد و در قريه ي نينوا اردو زد و عروة بن قيس احمسي را گفت تا با حضرت ملاقات كند و از آمدن وي به عراق سبب پرسد و عروة بن قيس چون از كساني بود كه با آن بزرگوار مكاتيب معروض داشتند حيا كرد و استعفا نمود. ابن سعد بر رؤساي ديگر كه رسائل عرضه داشته بودند، اين معني را اظهار داشت. همه اباكردند و حيا نمودند تا كثير بن عبدالله شعبي كه در سواري و سپاهي گري مشهور بود، به پاي برخاست و گفت: انا اذهب اليه، اما اصحاب امام چون او را به فتاكي مي شناختند، بار ندادند و بازگردانيدند.پس عمر قرة بن قيس حنظلي را فرستاد. و او به امام سلام كرد و پيغام گذارد. حضرت در جواب فرمود كتب الي اهل مصركم هذا ان اقدم فاما اذكرهتموني فانا انصرف عنكم عمر نامه به عبيدالله نوشت كه حسين عليه السلام مي گويد من بر حسب دعوت اين مردم آمده ام اينك اگر كاره من هستند به محل خود عود مي كنم حسان بن قائد عبسي گفته است كه من نزد عبيدالله بودم كه اين مكتوب ابن سعد رسيد، عبيدالله چون خواند گفت:- الأن اذ علقت مخالبنا به - يرجوا النجاة

ولات حين مناص - و در جواب نوشت: اعرض علي الحسين ان يبايع ليزيد هو و جميع اصحابه فاذا هو فعل ذلك رأينا رأينا و پشت سر اين مكتوب، مكتوب ديگر فرستاد كه: حل بين الحسين و اصحابه و بين الماء فلا يذوقوا منه قطرة كما صنع بالتقي الزكي عثمان بن عفان. پس عمر در وقت عمرو بن حجاج را به پانصد سوار مأمور اين كار كرد و اين واقعه پيش از شهادت امام بود به سه روز ابن اثير جزري مي گويد چون عطش بر حسين و اصحاب حسين [ صفحه 23] شدت كرد برادرش عباس بن علي عليه السلام را بفرمود تا با پنجاه كس كه بيست پياده و سي سواره بود بر سر شريعه رفت و با سي سوار بر پانصد فارس موكل آب حمله برد و پيادگان مشك ها پر كردند و بيست مشك از آب فرات به خيام گردون احتشام حمل كرد و حضرت ابوالفضل را از اين وقت سقا همي گفتند.باري در اين مدت حضرت ابوعبدالله عليه السلام چهار يا پنج بار با عمر بن سعد بين العسكرين ملاقات كرد و سخن ها رفت. عاقبت عمر مكتوبي مشتمل بر اين عبارت به عبيدالله نوشت كه: ان الله اطفأ النائرة و جمع الكلمة و قد اعطاني الحسين ان يرجع الي المكان الذي اقبل منه اوان نسيره الي اي ثغر من الثغور شئنا اوان يأتي يزيد اميرالمؤمنين و في هذا لكم رضا و للأمة صلاح ابن زياد اين تباني را قبول كرد و گفت: هذا كتاب رجل ناصح لأميره مشفق علي قومه نعم قد قبلت شمر بن ذي الجوشن حاضر بود، گفت اين گفت و گو را

مي پذيري؟ به خدا كه اگر حسين از بلاد تو بدون بيعت كوچ دهد وي به قوت و عزت اولي است و تو به ضعف و عجز، و من شنيده ام كه عمر با حسين دوستانه رفتار مي كند و بيش تر شب را بين العسكرين با هم صحبت مي دارند. عبيدالله گفت نيكو رأي زدي، اين نوشته ي مرا بگير و نزد عمر برو و بگو با حسين بگويد كه بايد در تحت حكومت امير درآيي و با اصحاب نزد وي روي وگرنه آماده ي قتال باش و چنان چه ابن سعد اين حكم را متمشي نساخت گردنش بزن و خود امير سپاه باش و با ابن سعد نوشت: اني لم ابعثك الي الحسين لتكف عنه و لا لتقعد له عندي شافعا انظر فان نزل الحسين و اصحابه علي الحكم و استسلموا فابعث بهم الي سلما و ان ابوافارجف اليهم حتي تقتلهم و تمثل بهم فانهم لذلك مستحقون فان قتل الحسين فاوطي [ صفحه 24] الخيل صدره و ظهره فانه عاق شاق قاطع ظلوم فان انت مضيت لأمرنا جزيناك جزاء السامع المطيع و ان انت ابيت فاعتزل جندنا و خل بين شمر و بني العسكر شمر چون به كربلا آمد نامه ي عبيدالله به عمر داد عمر بر وي برآشفت و گفت همانا تو نگذاشته اي كه صوابديد و صلاح بيني من متمشي گردد و اين كار بسازش بگذرد، حسين تحكم عبيدالله را هرگز نخواهد پذيرفت. به خدا همان دل كه پدرش علي داشت در ميان دو پهلوي اوست.شمر گفت حالا چه مي كني؟ گفت سرداري سپاه را خود مباشر مي شوم پس عمر بن سعد عليه لعنة الله من قبل و من بعد آخر روز پنج شنبه

نهم محرم بر لشكر جار كشيد كه: يا خيل الله اركبي و بالجنة ابشري و با تمام سپاه به سمت خيام سپهر احتشام حركت كرد. حضرت ابوالفضل عباس بن علي به حضور امام عليه السلام عرض نمود كه يا اخي مردم آمدند. فرمود آيا خود سوار شوم؟ عرض كرد من مي روم. فرمود تو سوار شو و اين قوم را ملاقات مي كن و سبب اين هجوم معلوم مي نماي. پس ابوالفضل بيست سوار همراه برداشت و از آن جمله بود زهير بن القين و از موجب آن يورش تفتيش نمود. در جواب گفتند از امير به كذا و كذا حكم رسيده، فرمود پس شتاب مكنيد تا واقعه را به حضور ابي عبدالله عرضه دارم. مردم همان جا ايستادند و ابوالفضل تنها مراجعت نمود و آن بيست سوار در همان مقام رو به روي سپاه ايستاده بودند و با ايشان سخن مي كردند و خداي تعاي را به ياد آن مخاذيل مي آوردند. چون ابوالفضل مراتب را معروض داشت. حضرت فرمود بار ديگر اين سپاه را ملاقات مي كن و اگر توانستي تا بامداد اين كار به تأخير بينداز كه شايد امشب را براي خداي تعالي نماز بگذاريم و او را بخوانيم و آمرزش بطلبيم. خداي [ صفحه 25] خود مي داند كه من براي او اقامه ي صلوة و تلاوت قرآن و كثرت دعا و طلب مغفرت را همي دوست مي داشته ام. عباس بن علي ديگر باره مقابل لشكر آمد و فرمود: انصرفوا عنا العشية حتي ننظر في هذا الأمر فاذا اصبحنا التقينا انشاء الله فاما رضينا و اما رددنا. عمر بن سعد گفت يا شمر چه مي گويي؟ شمر گفت: تو اميري. عمر به ساير

رؤسا خطاب كرد كه چه مي گوييد؟ عمرو بن حجاج زبيدي گفت: سبحان الله اگر وي از ديلم بود اين مسألت مي نمود به خدا جاي آن داشت كه ما بپذيريم. قيس بن اشعث ابن قيس گفت مسألت او را مستجاب داريد به جان خودم كه فردا علي الطليعه به جنگ بخواهد ايستاد و حضرت مقارن داخل شدن شب عاشورا اصحاب و حاضران ركاب خود را جمع ساخت و خطبه خواند و ايشان را دستور مراجعت داد و فرمود: هذا الليل قد غشيكم فاتخذوه جملا ولي برادران و برادرزادگان و بني اعمام و خواص اصحاب هر يك در جواب سخناني كه شايسته ي شأن ايشان است معروض داشته در ميان عالميان به سعادت چنان شهادتي اختصاص يافتند محمد بن بشر حضرمي عليه الرحمه را در آن حال كسي گفت پسر تو در دهنه ي ري اسير شده گفت پاداش اسير شدن او و كشته گشتن خود هر دو را از خدا مي خواهم. حضرت همين كه اين مكالمه را شنيد فرمود رحمك الله من تو را از بيعت خويش به حل ساختم برو و در آزادي پسرت بكوش. گفت خدا مرا طعمه ي درندگان كناد اگر از تو جدايي بجويم. فرمود پس اين جام ها را به پسر ديگرت تسليم مي كن تا وي به حدود ري رفته بهاي آن ها را سرب هاي برادرش قرار دهد و رقبه ي او را منفك سازد. آن گاه پنج برد به محمد بن بشر داد كه قيمت آن ها هزار تومان بود.ابن طاوس مي فرمايد آن شب را كه ليله ي عاشورا بود، حضرت [ صفحه 26] ابوعبدالله و اصحابش همه را به ركوع و سجود و قيام و قعود به سر بردند

و صداهاي ايشان كه به تلاوت قرآن و عبادت يزدان درهم افتاده بود، مانند صداي زنبور انگبين به گوش مي رسيد و از لشكر ابن سعد گروهي سواره شرط قراولي ايشان به جاي مي آوردند و در آن شب سي و دو نفر از آن لشكر به اصحاب امام ملحق شدند و حضرت به خواهرش زينب كبري وصيت ها كرد و اهل بيت را تسلي همي داد و علي الجمله چون اثر صبح ظاهر شد امام حسين ارواحنا فداه خود بانگ نماز گفت و اصحاب همه تيمم كرده سنت به جاي آوردند و فرض به جماعت گزاردند و هنوز اوراد نخوانده بود كه فرياد كوس و ناله ي ناي از سپاه كوفه برآمد و جوق جوق از سواره و پياده مسلح و مكمل حركت كردند. سيد اهل اباء خامس آل عبا امام ابوعبدالله الحسين صلوات الله و سلامه عليه محضا لحماية دين الأسلام و حفظا لشريعة سيد الأنام با جمعي كه در ركاب مبارك داشت قدم پيش گذاشت و از طرفين صف ها آراستند و در ميمنه و ميسره سردارها برگماشتند و در شمار لشكر امام از حضرت باقر عليه السلام يك صد پياده و چهل و پنج سواره روايت شده و در مقدار سپاه كوفه از حضرت صادق عليه السلام سي هزار كس حديث رسيده و در اين باب اقوال ديگر نيز ما بين مكثر مفرط و مقل مفرط به نظر آمده است وليكن با نص معتبر از معصوم مجال هيچ گونه اجتهاد نيست و شبانه به حكم امام خندقي در پشت سر خيام قدس مقام كنده، و ني و هيزم در آن افكنده بودند.پس در اين وقت بفرمود تا خندق را آتش

زدند و به اين جهت از وراي خيام راه اقتحام بسته شد و روي پيكار به يك جانب انحصار يافت چرا كه انصار الله در پيش روي بيوت مطهره صف كشيده بودند و حضرت [ صفحه 27] ابوعبدالله اشتر سواري خود را بخواست و برنشست و اتمام حجت الهيه را بانگ خطابت برداشت و از نژاد پاك و نسب همايون خويش آن قوم را ياد آورد و از جمله ي مناقبي كه از پيغمبر صلي الله عليه و آله در حق سبطين مأثور و بر الواح قلوب غالب ايشان مسطور بود حديث هذان سيدا شباب اهل الجنة را روايت نمود و فرمود اگر در صحت اين خبر شما را شكي است اينك جابر بن عبدالله انصاري و ابوسعيد خدري و سهل ابن سعد ساعدي و زيد بن ارقم و انس بن مالك از اصحاب رسول الله هنوز زنده اند، از ايشان بپرسيد تا بگويند كه ماها خود اين منقبت را از پيغمبر خدا در حق حسنين شنيديم. آيا اين اثر صحيح و خبر صريح كافي نيست در منع شما از ريختن خون من و از اين حديث گذشته آيا در اين كه من پسر دختر پيغمبر شما هستم هم شك داريد و امروز در تمام دنيا پسر دختر پيغمبري غير من هست؟ مردم هيچ نگفتند. پس آواز به ندا بركشيد كه يا شبث بن ربعي! يا حجار بن ابجر! و يا قيس بن الأشعث! و يا يزيد بن الحارث! آيا شما به من ننوشتيد كه ميوه ها رسيده است و زمين خرم گرديده ي قيس بن اشعث گفت: ما ندري ما تقول ولكن انزل علي حكم بني عمك فانهم

لن يروك الا ما تحب فرمود: لا والله لا اعطيكم يدي اعطاء الذليل و لا اقر لكم اقرار العبيد. آن گاه راحله را بخوابانيد و با عقبة بن سمعان ملازم خود فرمود تا آن را عقال كرد و از همين عقبة بن سمعان به نص ابن اثير منقول است كه گفته من از مدينه تا مكه و از مكه تا عراق همه جا در صحبت حسين بن علي بودم و تا حين شهادت آن حضرت از وي جدا نشدم. جميع مخاطبات و مكالمات او را شنودم. به خدا قسم اين سخن را كه در ميان مردم ذكر مي شود كه حسين فرمود يا دست در دست يزيد مي نهم و يا به يكي از ثغور اسلام مي روم از وي ابدا نشنيدم. بلي مي گفت مرا [ صفحه 28] واگذاريد تا از جايي كه آمده ام بازگردم و يا در اين پهناي زمين همي دور زنم تا ببينم كار مردم به كجا مي كشد و ايشان از اين دو شق هيچ يك را نپذيرفتند.ارباب مقاتل مي نويسد چون حر بن يزيد ديد لشكر كوفه از جاي بجنبيد نزديك ابن سعد آمد و گفت: امقاتل انت هذا الرجل گفت: اي والله قتالا ايسره ان تسقط الرئوس و تطيح الأيدي. پس از همان جا جانب امام عليه السلام گرفت و كم كم نزديك مي رفت اما سخت مي لرزيد.مهاجر ابن اوس از قوم حر با وي گفت همانا حال تو عجيب است و امر تو مريب و اين بيم عظيم در هيچ موقف از تو نديده بودم. اگر از من مي پرسيدند دليرترين مردم كوفه كيست به خدا كه از تو نمي گذشتم. حر گفت به راستي كه من خويشتن را ميانه ي بهشت

و دوزخ مخير مي سازم و چيزي را بر بهشت نمي گزينم، هر چند پاره پاره شوم و سوزانيده گردم. اين بگفت و مركب بزد و با مردان خدا در پيوست و با كمال انفعال به خاك پاي مبارك معروض داشت كه: جعلني الله فداك يابن رسول الله اين منم كه بر تو سر راه گرفتم و از مراجعت بازداشتم و به خدا گمان نمي كردم كه كار به اين جا مي كشد، اينك تائبا به حضور مبارك تو آمده ام كه به جان خويش با تو مواسات كنم و در پيش روي تو شهيد گردم. آيا اين جان نثاري توبه ي آن گستاخي خواهد بود؟ امام فرمود آري ايزد تعالي توبه ي تو را خواهد پذيرفت و گناه تو خواهد آمرزيد. پس حر پيش آمد و شرحي مشبع بر سبيل احتجاج در خطاب اهل لجاج بسرود و از زبان پيكان پاسخ شنود. الحاصل چون خواندن خطابات امام و اصحاب كرام بر آن سپاه سياه دل سودي نبخشيد، به حكم عمر بن سعد غلامش دريد رايت كفر پيش كشيد و نخست آن شقي خود خدنگي در چله ي كمان گذارده به سمت سپاه امام [ صفحه 29] رها ساخت و گفت اشهدوا اني اول من رمي پس تمام آن لشكر به يك بار شست از تيرها برداشتند و پيكر جنگ بر ساق ايستاد.از لشكر ابن سعد يسار غلام زياد بن ابيه و سالم غلام عبيدالله بن زياد به ميدان آمدند و مبارز طلبيدند. عبدالله بن عمير كلبي از صف سپاه ابي عبدالله ارواحنا فداه برآمد و بر آن دو مخذول سر راه گرفت. ايشان بر عادت عرب از ابن عمير پرسيدند كه تو كيستي؟ او نام و

نژاد خود را بيان كرد. گفتند تو را نمي شناسيم. زهير بن قين به جنگ ما برآيد، و يا حبيب بن مظاهر، و يا برير بن خضير. عبدالله با يسار كه پيش روي سالم بود گفت يابن الزانيه! آيا تو را از نبرد يكي از مردم عار است و كسي بهتر از تو بايد به جنگ تو آيد؟ پس با شمشير بر وي حمله برد و از پايش درآورد، و او با يسار مشغول بود كه سالم بر وي حمله نمود. اصحاب امام عبدالله را بانگ زدند كه قدرهقك العبد ملتفت نشد تا سالم تيغ براند و انگشتان دست چپ او بپراند و او چنان ضربتي بر سالم زد كه ديگر روي سلامت نديد و از دنبال يسار تا شفيرنار بدويد، و عبدالله به جاي خود بازگرديد و اين رجز مي خواندان تنكروني فانا بن كلب انا امرء ذو مرة و عضب دلست با لخوار عند النكب و عمرو بن حجاج زبيدي با سواره ي ميمنه ي اهل كوفه حمله اي سخت آورد، وقتي كه نزديك امام رسيد، لشكر سعادت اثر بر آيين سپاهي گري به يك بار همه بر زانوها درآمدند، و نيزه ها به جانب ايشان راست كردند. لاجرم اسب ها برميد و سواره پيش آمدن نتوانست.پس همين كه آن خيل خواست تا بازگردند اصحاب امام كمان ها بكشيدند و چنان تير بر ايشان بارانيدند كه جماعتي از مركب درغلتيد و [ صفحه 30] گروهي مجروح گرديد و از اين خيل مردي كه او را ابن حوزه گفتندي فراپيش آمد و گفت يا حسين در ميان شماست؟ كسي جواب نداد. بار ديگر پرسيد پاسخي نشنيد. سوم بار گفتند آري چه مي خواهي گفت: يا حسين!

ابشر بالنار حضرت فرمود: كذبت بل ابشر برب رحيم و شفيع مطاع آن گاه فرمود تو كيستي؟ گفت ابن حوزه. امام دست ها برداشت و گفت: اللهم حزه الي النار. ابن حوزه از نفرين حضرت در غضب شد و هي بر مركب زد. نهري در ميانه بود. مركب را چون به عنف داخل نهر نمود خود از پشت زين درغلتيد و پايش از ركاب بياويخت و اسب از جاي برآمد و چندانش بر حجر و شجر زد تا برخي اوصالش از هم بگسيخت و بر اشد احوال جان بداد و جنگ درگرفت و از طرفين جماعتي به قتل رسيد.مسروق بن وائل حضرمي به اين طمع حاضر اين جنگ شده بود كه سر حضرت ابوعبدالله را براي عبيدالله او برده و نزد وي منزلتي به هم رسانيده باشد. وقتي كه ديد از دعاي امام بر ابن حوزه چه حال رفت. در ساعت به كوفه باز شد و گفت: لقد رايت من اهل هذا البيت شيئا لا اقاتلهم ابدا. قاضي زاده ي تتوي عليه الرحمه از كتاب روضة الشهدا تأليف مولانا كمال الدين حسين كاشفي صاحب التفاسير معاصر سلطان حسين ميرزاي بايقرا و وزير نحرير امير علي شير كه اين تأليف او اسبق مقاتل فارسيه است و از اوايل قرن عاشر هجري مجالس ذكر اين مصيبت عظمي فقط به خواندن كتاب روضة الشهدا انحصار داشته و از اين جهت ذاكرين خبر قيامت اثر يوم الطف را روضة الشهدا خوان مي گفته اند و اين زمان هم روضه خوان مي خوانند نقل مي نمايد و مي گويد حر بن يزيد نزديك امام آمد و گفت يابن رسول الله دوش پدر خود را به خواب ديدم كه پيش من آمد و

گفت اي حر در اين روزها كجا رفته بودي؟ گفتم سر راه حسين بن [ صفحه 31] علي. گفت واويلاه! اي پسر تو را با فرزند پيغمبر چه كار؟ يابن رسول الله اينك مي خواهم كه مرا اجازت جنگ دهي تا در پاي سپهر فرساي تو نخست من سر ببازم چنان كه بي شرمي و شوخ چشمي را نخست من درگشودم. پس امام عليه السلام او را اذن جهاد داد و او دلاوري مشهور بود و مردم وي را با هزار سوار برابر مي گرفتند. وقتي كه به ميدان آمد و مبارز خواست عمر بن سعد، صفوان بن حنظله را كه از صناديد فرسان عرب معدود بود امر نمود تا حر را استقبال كند. صفوان مركب برانگيخت، و پس از مكالمه اي كه ميان ايشان گذشت نيزه اي حواله ي سينه ي حر كرد و حر به چالاكي نيزه اي به نيزه ي او زده به يك ضربت سنانش از فراز زين درانداخت، و صفوان را سه برادر بود هر سه به يك بار بر حر حمله كردند و او كمربند يكي را بگرفت و از خانه ي زين بربود و بر زمين زد و به همان گرمي تيغي بر تارك ديگري نواخت كه تا سينه بشكافت. برادر سوم چون حال چنين ديد روي بگردانيد و از معركه مي گريخت كه حر از دنبالش بتاخت و چنان نيزه بر پشتش زد كه سنانش از سينه بيرون جست. آن گاه روي سوي امام آورد و گفت: يابن رسول الله آيا مرا به حل كردي و از من خشنود شدي؟ فرمود آري. و تو از آتش آزادي چنان كه مادرت تو را آزاد خوانده است. پس حر همي بكوشيد تا

به تصريح صاحب مناقب و محمد بن ابي طالب چهل سوار و پياده و به تحديد ابن شهرآشوب چهل و چند كس را به خاك انداخت و شهادت يافت و حر بن يزيد در ميان اصحاب امام نخستين كسي است كه در جهاد بر سبيل مبارزت شهيد شد وگرنه در جدال بر سبيل حمله جمعي به درجه ي شهادت سبقت جسته بودند. و بعد از حر بن يزيد تميمي، برير بن خضير همداني به ميدان آمد، مبارز خواست و او در علم قرائت قرآن سرآمد اقران بود. پس همي از لشكر [ صفحه 32] كوفه هماورد به جنگ او بيرون مي آمد و در خون خويش مي غلتيد تا سي مرد مقاتل. آن گاه يزيد بن معقل حليف بدالقيس از لشكر عمر جدا شد و ندا كرد كه يا برير بن خضير! آيا به عقيده ي تو خدا با تو چه كرده است؟ برير گفت به خدا كه براي من خير خواسته است و براي تو شر. گفت دروغ گفتي و تو از اين پيش مردي دروغ زن نبودي و من شهادت مي دهم كه تو اينك از گمراهاني. برير گفت بيا با هم مباهله كنيم بر اين كه خداي سبحانه از ما دو كس دروغگوي را لعنت كند و باطل جوي را به قتل آورد. آن گاه با هم بجنگيم. يزيد قبول نمود و نزديك برير آمد. پس ايشان در مرآي صفوف طرفين به رسم مباهلت دست يكديگر گرفتند و درباره ي هم نفرين كردند. آن گاه شمشيرها بكشيدند و حمله نمودند. يزيد بن معقل بر برير ضربتي زد، كارگر نيفتاد و برير تيغي براند و يزيد را مغفر بشكافت و بر فرق نشست

و تا دماغ برسيد و به خاك درغلتيد، در حالي كه شمشير برير بر تاركش بود. در اين حال ابن منقذ عبدي پيش دويد و با برير درآويخت و برير به طور مصارعت با او دست به گردن شد و ساعتي همديگر را بماليدند تا اين كه برير بر ابن منقذ غالب گرديد و او را مقهور ساخته بر سينه اش بنشست. پس مردي كه او را كعب بن جابر ازدي گفتندي از دنبال برير درآمد و نيزه اي را كه در دست داشت بر پشت او فروبرد. برير چون زخم سنان احساس كرد بيني ابن منقذ با دندان بگزيد و چشمش ببريد و برخاست و كعب بن جابر لعنة الله عليه فرصتي يافت و شمشيري بر برير زد كه به درجه ي شهادت نايل گرديد و ابن منقذ به پاي خاست و خاك ها از قبا مي فشاند. ابن اثير گويد چون كعب بن جابر مراجعت نمود. زوجه اش با وي گفت كه اعنت علي ابن فاطمه و قتلت بريرا سيد القراء لا اكلمك ابدا پس وهب بن عبدالله كلبي كه با مادر و زن [ صفحه 33] ملتزم موكب مبارك بود و به روايتي كيش ترسا داشته و به توجه امام آيين اسلام گرفته به تحريض مادر كه همي گفتي قم يا بني فانصر ابن بنت رسول الله به ميدان آمد و گفت: افعل يا اماه و لا اقصر و رجز خواند و حمله برد و جماعتي را بكشت و به نزد مادر و زنش بازگشت و گفت يا اماه آيا راضي شدي؟ گفت نه تا آن كه پيش روي حسين كشته شوي. وهب در حال بازگرديد و همي قتال كرد تا نوزده سوار

و دوازده پياده از پاي درآورد و ام وهب عمودي بگرفت و به نزديك فرزند شد و همي گفت: فداك ابي و امي در راه پاكان نيك بجنگ. وهب مادر را به جانب پردگيان بازمي گردانيد و او به جامه ي فرزند محكم چسبيده بود و نمي رفت و مي گفت هرگز نمي روم تا با تو بميرم. آن وقت امام فرمود جزيتم من اهلبيتي خيرا ارجعي الي النساء ام وهب اطاعت حكم امام را مراجعت كرد و وهب همي مي كوشيد تا هر دو دستش بيفتاد و درغلتيد. زن وهب بر سر شوي آمد و خونش از روي مي گرفت و مي گفت: هنيئا لك الجنة شمر بن ذي الجوشن كه بر ميسره بود غلامي رستم نام را گفت تا عمودي كه به دست داشت بر سر او كوفت و اين اول زني بود كه در عسكر امام به قتل رسيد.پس عمرو بن خالد ازدي و سپس پسر او خالد بن عمرو آن گاه سعد بن حنظله ي تميمي يكايك به ترتيب مبارزت كردند و كشتار بسيار نمودند تا شهيد شدند. مسلم بن عوسجه ي اسدي و نافع بن هلال بجلي چنان جنگي كردند كه سرهنگان سپاه كوفه مردم را از مبارزات و نبرد يگانه و پيكار هماوردانه منع نمودند. عمرو بن حجاج بانگ بر اهل لجاج زد كه اي بي خردان مگر بي خبريد كه با چه دليران مقابل مي شويد؟ همانا با يكه تازان اين مصر و جنگ آزمايان اين عصر كه خود جوياي مرگ و طالب هلاكند روبه رو مي گرديد و از شما احدي با ايشان در نمي اندازد مگر آن كه سر [ صفحه 34] مي بازد. همانا بايد ايشان را از دور نشان كنيد كه از اين راه مي توانيد

اين عده ي قليله را هلاك ساخت، اگر چند بر ايشان نبارانيد مگر كلوخ و سنگ تا چه رسد به پيكان و خدنگ. عمر بن سعد نيز تصديق عمرو بن حجاج كرد و گفت رأي همين است كه تو مي زني. پس كسي را مأمور نمود تا در ميان لشكر بگرديد و ايشان را سوگند همي داد كه احدي به مبارزت برنيايد و گفت: لو خرجتم اليهم وحدانا لأتوا عليكم مبارزة پس عمرو به صف سعدا ارواحنا الفدا نزديك شد و از آن جا جان نثاران يزيد را مخاطب ساخته همي گفت اي اهل كوفه از اطاعت خليفه ي وقت روي متابيد و حوزه ي مجتمعه اسلام را پريشان مسازيد. زينهار كه كشته شدن اين مشت مردم از دين به در رفته و بر امام عاصي شده شما را در شك نيندازد. حضرت ابوعبدالله فرمود: يابن حجاج آيا مردم را به قتل من تحريض مي كني و آيا ما از دين خارج شديم و شما بر دين باقي مانديد؟ به خدا وقتي كه به قابض ارواح جان سپرديد و بر همين اعمال درگذشتيد خواهيد دانست كه از ما و شما مارق من الدين كدام است. پس همين عمرو بن حجاج با ميمنه ي سپاه از سمت فرات حمله آورد و اصحاب امام عليه السلام نيز حمله بردند و ساعتي با هم درآويختند. وقتي كه گرد معركه فرونشست مسلم بن عوسجه را ديدند بر زمين افتاده است و نيم جاني دارد، حضرت با حبيب بن مظاهر به پهلوي ابن عوسجه آمد و فرمود: رحمك الله يا مسلم فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و حبيب بن مظاهر گفت: يعز علي مصرعك يا مسلم

ابشر بالجنة مسلم با صوتي ضعيف گفت: بشرك الله بخير حبيب گفت اگر من نمي دانستم كه خود نيز از دنبالم هر آينه دوست مي داشتم كه در تمام مهمات خويش بر من وصيت كني. مسلم اشاره به امام كرد و گفت: درباره ي اين بزرگوار تو را وصيت مي كنم. در راه وي قتال كن [ صفحه 35] تا قتيل شوي. جاريه ي مسلم چون مصرع وي بديد به مويه گري ناله برداشت و صيحه بركشيد كه: يا سيداه يابن عوسجتاه اصحاب عمر سعد دانستند كه مسلم كشته گشته، پس بشارت مردم را ندا همي كردند كه: قد قتلنا مسلما. شبث بن ربعي با كساني كه در گرد او بود گفت: ثكلتكم امتهاتكم خويشتن را همي به دست خود مي كشيد و بانگ نويد مي كشيد؟ آيا مسلم به قتل مسلم بن عوسجه شادماني مي كند؟ به خدا كه من در لشكر اسلام بسي مواقف عظيم و مقامات كريم از وي ديده ام. در يوم آذربيجان خود مي نگريستم كه مسلم بن عوسجه از مشركين شش كس را بكشت و هنوز خيول مسلمين صف ارايي نشده بود در اثناي اين حالات شمر بن ذي الجوشن با مردم ميسره حمله آورد و اصحاب امام با قلب قوي و جاش رابط آن گروه ضلالت پژوه را استقبال كردند و ثباتي سخت ورزيده قتال عظيم پرداختند با آن كه در اين وقت از سي و دو سوار فزون تر نبودند و ارباب مقاتل در اين مقام ايشان را چنين مي ستايند كه فلا يحملون علي جانب من اهل الكوفه الا كشفوهم و به عبارت ابن اثير جزري فلم تحمل علي جانب من خيل الكوفة الا كشفته عروة بن قيس كه آن

روز سرخيل كوفيان بود چون حال چنين ديد كس به نزد عمر سعد فرستاد و پيغام داد كه الا تري ما تلقي خيلي هذا اليوم من هذه العدة اليسيرة ابعث اليهم الرجالة و الرماة عمر با شبث بن ربعي كه سركرده ي پيادگان بود گفت آيا به سمت اين جماعت حركت نمي كني؟ شبث اظهار اشمئزاز نمود و لا يزال از وي آثار كراهت قتال مشاهده مي كردند و گفت سبحان الله معمر قبائل مضر و شيخ كافه ي اهل كوفه را در جمله ي كمانكشان و جرگ تيراندازان مي انگيزي. آيا از من تواناتري و به نيرو فزون تري نيافتيد؟ پس ابن سعد حصين بن نمير را بخواند و او را با جمعي بر گستوان پوش و پانصد [ صفحه 36] كمان دار برانگيخت. اين مخاذيل همين كه نزديك اصحاب امام شدند ايشان را به باران تير گرفتند و ستوران را بر شق نبال و رمي نصال پي زدند و چيزي نگذشت كه همه ي آن شهسواران پياده ماندند ولي مردانه نبرد مي كردند و دشمن را مثل جراد منتشر و حمر مستنفر مي راندند.علي بن اثير شيباني مي گويد شديدترين قتالي كه خدا ايجاد كرده است تا نيمه ي روز از اصحاب حسين عليه السلام بروز يافت و از آن جا كه ايشان بر حسب حكم حسين عليه السلام بيوت و خرگاه ها را از سمت راست و چپ موقف شريف درهم زده و طناب ها در پيوسته بودند و خصم را احاطه ي ايشان دست نمي داد. عمر بن سعد جمعي را فرستاد كه خيام را بخوابانند و از يمين و يسار براي هجوم راه بگشايند. پس معدودي از اصحاب امام در خلال خيام داخل شده از مردم كوفه هر كه را

كه مشغول بريدن طناب و بردن اثاثه و اسباب مي يافتند، اگر نزديك بود مركبش پي مي زدند وگرنه دلش به پيكان مي دوختند. لاجرم ابن سعد فرمان داد تا آن بيوت را بسوزند و راه يورش بسازند.امام با ياران فرمود از حريق خيام بر شما هيچ باك نيست كه خود آتش خندق شما خواهد گرديد، پس دوزخيان بيوت را بسوختند ولي آتش را نتوانستند عبره نمود و چنان بود كه امام فرمود. شمر بن ذي الجوشن با همراهان حمله اي گران درانداخت و خود را به فسطاط مطهر كه سراي پردگيان حرم عصمت بود رسانيد و ندا كرد كه: علي بالنار حتي احرق هذا البيت علي اهله جواري و سراري چون اين صدا شنيدند صيحه كشيدند و بيرون دويدند. امام بر شمر بانگ زد كه: انت تحرق بيتي علي اهلي احرقك الله بالنار حميد بن مسلم آن كافر را منع نمود و او نپذيرفت و همي آتش مي طلبيد، شبث بن ربعي در رسيد و او را منصرف ساخت. [ صفحه 37] پس همين كه خواست برگردد زهير بن قين با ده دلير بر ايشان حمله كرد و از حدود بيوتشان براند. ابوثمامه ي صيداوي به خاك پاي مبارك معروض داشت كه: احب ان القي ربي و قد صليت هذه الصلوة امام در آسمان ديد و فرمود ذكرت الصلوة جعلك الله من المصلين الذاكرين نعم هذا اول وقتها آن گاه فرمود: از اين ها بخواهيد كه از ما بازايستند تا نماز بگزاريم، اصحاب درخواستند. حصين بن نمير گفت اين نماز مقبول حق نمي شود. حبيب بن مظاهر گفت آيا از آل رسول نماز مقبول نمي افتد و از تو مقبول مي افتد؟ اي حمار! حصين در

خشم شد و بر حبيب بتاخت و حبيب پيش دويد و شمشيري بر وي حواله كرد. آن ضربت بر روي بارگي برخورد و حصين را بر زمين زد، همراهانش چابكي كردند و او را درربودند، پس امام پيش ايستاد و با اصحاب صلوة خوف بگزارد و سعيد بن عبدالله حنفي خويشتن را وقايه ي وجود همايون امام و هدف سهام لئام ساخته بود. الغرض از آن شيران شرزه شجاعت هاي صادق و جلادت هاي خارق در كتب معتبره مسطور و از ثقات محدثين مأثور است كه تا دامنه ي قيامت مايه ي حيرت اهل خبرت خواهد بود. در پايان محاربه ي اصحاب زهير بن قين يك صد و بيست مرد بيفكند تا بيفتاد، و حبيب بن مظاهر شصت و دو كس بكشت تا كشته گشت.و هلال بن نافع بجلي نام نيكش بر سوفار خدنگ هاي خويش نوشته و پيكان ها را به زهر آب داده بود. پس دوازده كس را به تير بزد و جمعي را بخست و چون تركش از تير تهي ساخت دست به شمشير زد و سيزده كس از آن قوم نحس به خاك هلاك انداخت تا هر دو بازويش بشكستند و زنده بگرفتند و به نزد عمر بردند و آن جا شمر بن ذي الجوشن گردنش بزد. [ صفحه 38] ابن اثير مي گويد ابوشعثاي كندي كه او را يزيد بن ابي زياد گفتندي پيش روي امام زانو بر زمين زد و يك صد كس را به يك صد تير نشان كرد و از آن ها مگر چهار بر خطا رفت.ربيع بن تميم گفته است كه چون عابس بن شبيب شاكري به معركه ي قتال قدم نهاد من او را شناختم، چه در جنگ ها ديده بودم

كه بر همه دليران برتري داشت پس آواز برداشتم و گفتم: ايها الناس هذا اسد الأسود هذا ابن شبيب لا يخرجن اليه احد منكم و او مبارز طلبيد و به بانگ بلند همي گفت: الارجل الارجل مردم از شجاعت و بسالت وي پرهيز مي كردند و خويشتن را از او نگاه مي داشتند. ابن سعد فرمان داد كه: ارضخوه بالحجارة من كل جانب كوفيان وي را به باران سنگ گرفتند. عابس چون حال چنين ديد زره بركند و مغفر بيفكند و بر لشكر حمله برد. به خدا كه ديدم زياده از دويست كس را پيش كرده بود و به شمشير مي راند. آن گاه سر او را در دست جمعي از مردم مستعد مسلح ديدم كه هر يك دعوي قتل وي مي كردند تا آن كه عمر بن سعد گفت خصومت مكنيد كه عابس را يك تن نمي توانست كشتن. شما همگي را در قتل او شركت است و به اين سخن حسم ماده نزاع نمود.و از بعد اصحاب امام بني اعمام و فرزند و برادران و برادرزادگانش صلوات الله و سلامه عليهم يكايك بر آن قوم شمشير كشيدند و آن گونه كه شايان شرف عنصر و عزت نفس و علو ذات ايشان بود در اعلاي كلمة الله كوشيدند و به جان با خليفة الله مواسات ورزيدند.و ان الأولي بالطف من آل هاشم تأسوا فسنوا للكرام التأسياو كيفيت جهاد امام و جوانان اهل بيت نبوت و شرح شهادت ايشان را از كتبي كه علماي اسلام در اين رزيت عظمي و مصيبت كبري ساخته و [ صفحه 39] مقتل ها كه پرداخته اند مي باريد نگريست و بگريست كه خاطر را بر جمع و تلفيق آن

وقايع جانسوز و احاديث دل گداز مساعدت نيست. همين قدر از شجاعت حسينيه مي نويسم كه به روايت جميع مورخين افاضل و خداوندان مقاتل چون آن بزرگوار آهنگ جنگ نمود نخست بر سبيل مبارزت به جهاد پرداخت و از صناديد شجعان و عيون رجال كه يكايك پيش مي تاختند مقتله اي عظيم ساخت تا عمر بن سعد مردم را از مبارزت آن حضرت منع نمود و گفت الويل لكم اتدرون لمن تقاتلون هذا ابن انزع البطين هذا ابن قتال العرب فاحملوا عليه من كل جانب پس غيرة الله با تيغ بر سر آن سپاه بتاخت و بر راست و چپ حمله ها درافكند و از پهنه ي ميدان ستيز عرصه ي روز رستخيز بازنمود. تو گفتي از شمشيرش صواعق آسمان بر زمين مي ريخت و در هر هجوم از آن قوم مشئوم روان گروهي به شراره ي قهر مي سوخت حميد بن مسلم گفته است فوالله ما رأيت مكثورا قط قتل ولده و اصحابه اربط جاشا و لا امضي جنانا و لا اجراء مقدما منه ان كانت الرجاله لتشد عليه فيشد عليها بسيفه فتنكشف عن يمينه و شماله انكشاف المعزي اذ اشد فيها الذئب و لقد كان يحمل فيهم و قد تكملوا ثلثين الفا فينهزمون من بين يديه كأنهم الجراد المنتشر و چون زين جناح تهي ساخت و في المثل عرش بر زمين افتاد به پاي پياده جنگي كرد كه آن روز تركتازان تازي نژاد همه عبرت گرفتند.عزالدين علي بن اثير شيباني مي گويد و قاتل راجلا قتال الفارس الشجاع يتقي الرمية و يفترص العورة و يشد علي الخيل و هو يقول اعلي قتلي تجتمعون و غواص بحارالانوار رباني مولانا مجلسي الثاني مي نويسد ثم حمل عليهم

كالليث المغضب فجعل لا يلحق منهم احدا الا بعجه بسيفه فقتله و السهام تأخذه من كل ناحية و هو يتقيها بنحره و [ صفحه 40] صدره و يقول يا امة السوء بئسما خلفتم محمدا في عترته و آن حضرت اين كارها و اين كشتارها فقط به قدرت و قوه ي بشري و صولت و سطوه مردمي مي ساخت وگرنه از راه كرامت و خرق عادت اصلا حاجت تيغ بركشيدن نيست.خلاصه ي سخن آن كه چون حضرت ابوعبدالله الحسين به سعادت قتل في سبيل الله واصل شد و به سيادت شهداي عام نايل گرديد، عمر بن سعد در وقت كه روز جمعه يا شنبه دهم محرم از سال شصت و يك بود سر مبارك آن حضرت را به دست خولي بن يزيد اصبحي و حميد بن مسلم ازدي و ساير رئوس را بر دست ساير رؤساي قبايل به رياست شمر بن ذي الجوشن به نزد عبيدالله بن زياد فرستاد و خود تا زوال روز يازدهم به صلوة جنازات و مواراة اموات همي پرداخت. آن گاه عيال و اولاد امام را بر شترها نشانيده با خود به كوفه برد و عبيدالله ايشان را در حبس داشته ماجرا را به يزيد مكتوب كرد و در حق رئوس و اثقال و آل و عيال طلب رأي نمود. از يزيد رقم در رسيد كه سرها و اسيرها را به شام فرستاده باش. عبيدالله ايشان را با محفر بن ثعلبه و شمر بن ذي الجوشن به نزد يزيد روانه ساخت. جناب مستطاب مرتضي الأعظم، الشريف الأجل الأكرم، علم العصر و عالمه، و حافظ الحديث و حاكمه، عز الحق و الدنيا و الدين، كهف الأيمان و الأسلام و

المسلمين، المسدد المؤيد من عندالله و رسوله و الأئمة المصطفين عليهم السلام، استاد الأساتذه و نقاد الجهابذة سيدنا الأمير حامد حسين صاحب عبقات الأنوار في امامة الأئمة الأطهار كه امروز در ملك هندوستان به روشني چشم دوستان فنون شرعيه را لاسيما الحديث بشئونه و شعبه و مسانيده و كتبه رواج و رونقي از سر داده است و تصنيف در مسأله امامت از علم كلام را قانون و آييني تازه بر نهاده [ صفحه 41] در كتاب مسطور به تقريبي مذكور داشته است كه محمد بن ابراهيم بن علي صنعاني در كتاب الروض الباسم في الذب عن سنة ابي القاسم كه نسخه ي عتيقه ي آن را وقت رجوع از حج در حديده خريده ام گفته و تولي حمل الرأس اي رأس الحسين بشر بن مالك الكندي و دخل بن علي ابن زياد و هو يقولاملاء ركابي فضة و ذهبا انا قتلت الملك المحجباقتلت خير الناس اما و ابا و لقد صدق هذا القائل الفاسق في الحديث و تقريظ هذا السيد الذبيح و لقي الله بفعله القبيح و امر عبيدالله بن زياد من فور رأس الحسين حتي ينصب في الرمح فتحاماه الناس فقام طارق بن المبارك فاجابه الي ذلك و فعله و نادي في الناس و جمعهم في المسجد الجامع و صعد المنبر و خطب خطبة لا يحل ذكرها ثم دعا عبيدالله بن زياد جرير بن قيس الجعفي فسلم رأس الحسين و رئوس اهله و اصحابه فحملها حتي قدموا دمشق و خطب جرير خطبة فيها كذب و زور ثم احضر الرأس موضعه بين يدي يزيد فتكلم بكلام قبيح قد ذكره الحاكم و البيهقي و غير واحد من اشياخ اهل النقل بطريح

ضعيف و صحيح و قد ذكره اخطب الخطباء ضياء الدين ابوالمؤيد موفق بن احمد الخوارزمي في تأليفه في مقتل الحسين و هو عندي في مجلدين. ثم نقله دام ظله.و شيخ عالم عامل عماد الدين حسن بن علي الطبرسي طاب سره القدسي كه از معاصرين شيخ ابوالقاسم محقق حلي و خواجه نصير الدين طوسي و من في طبقتهما بوده است در كتاب الكامل البهائي السقيفه كه به نام خواجه بهاء الدين محمد بن الوزير شمس الدين محمد الجويني صاحب الديوان في دولة هلاكوخان ساخته مختصري از ماجريات يوم الطف را [ صفحه 42] مسطور داشته است و مخصوصا فصلي از براي سوانح بعد الحرب منعقد نموده و ما نتف مطالب و نخب مأرب آن فصل در اين اصل ايراد مي نماييم. مي فرمايد:شمر لعين سر مبارك امام عليه السلام از جانب قفا ببريد و به خولي داد. چون عمر سعد بديد بترسيد و رنگ رويش بگرديد و لشكر كه حاضر بودند جمله دست ها بر روي نهادند مگر جمعي خاص و به آخر گفتند چه فايده كه قضا برفت و هم در روز سر مبارك امام حسين به خولي و حميد داده به كوفه فرستاد و سر باقي اقرباء و اصحاب كه هفتاد و دو سر بودند به دست شمر بن ذي الجوشن و قيس بن اشعث و عمرو بن الحجاج بفرستاد و عمر بن سعد آن روز آن جا بود تا روز ديگر به وقت زوال، و جمعي معتمدان بر امام زين العابدين عليه السلام و دختران اميرالمؤمنين و ديگر زنان موكل كرد. جمله بيست زن بودند، و امام زين العابدين آن روز بيست و دو ساله بود و امام محمدباقر چهار ساله

و هر دو در كربلا حضور داشتند و حق تعالي ايشان را حراست فرمود. چون عمر بن سعد از كربلا رحلت گزيد، قومي از بني اسد كوچ كرده مي رفتند، چون به كربلا رسيدند و آن حالت را ديدند امام حسين را تنها دفن كردند و علي بن حسين را پايين پاي او و عباس را بر كنار فرات - جايي كه شهيد شده بود - و باقي را قبري بزرگ كندند و دفن كردند، و حر بن يزيد را اقرباي او در جايي كه به شهادت رسيده بود دفن نمودند و قبرهاي شهدا معين نيست كه از آن هر يك كدام است الا آن كه لاشك حاير محيط است بر جمله، و بنواسد بر قبايل عرب فخر آورند كه ما نماز بر امام حسين گزارديم و دفن امام و اصحاب نموديم، و گفته اند كه چون خيبر فتح شد رسول را، جمعي جهودان بگريختند و به عراق آمدند و نزديك كربلا منزل ساختند و بزرگ [ صفحه 43] ايشان ابراهيم نام داشت. چون كوفيان از كربلا برفتند ايشان بر بام خانه مي خفتند، نظر ايشان به كربلا افتاد. عمود نوري ديدند كه از ابدان امام و شهدا برمي تافت تا به آسمان. ابراهيم رعايا را جمع كرد روز دوم، و گفت اي مردم اين قوم بزرگند عندالله كه دوش همه شب نور نازل مي شد بر سر ايشان، بياييد تا ايشان را دفن كنيم. پس برفتند و ايشان را به خاك سپردند و روز دوم بود از قتل امام كه سر مبارك امام (ع) و رئوس شهدا به كوفه رسيد. امام و عورات اهل بيت به چهارپايان خود به شام

رفتند. لشكر مال ها را غارت كردند، اما چهارپايان را بديشان گذاشته بودند.وقتي كه سر امام را از كوفه بيرون آوردند موكلان خائف بودند از قبايل عرب كه مبادا غوغا كنند و از ايشان بازستانند، لاجرم راه شام كه به عراق است ترك كردند و از بي راهه همي رفتند، چون به نزديك قبيله رسيدندي علوفه طلب كردندي و گفتندي سرخارجي چند داريم. پس بر اين صفت مي رفتند تا به بعلبك رسيدند. قاسم بن ربيع كه والي آن جا بود بفرمود تا شهر را آيين بستند و با چند هزار دف و ناي و چنگ و طبل سر امام حسين را به شهر درآوردند. چون مردم را معلوم شد كه سر امام حسين است به يك مرتبه خروج كردند و فتنه ها پديد آمد. موكلان كه با سر امام بودند پنهاني از آن جا بيرون رفتند و ديگر از بلادي كه در اثناي راه ايشان بود و بر آن ها گذاشتند يكي اندرين است و ميافارقين و آمد و نصيبين و شيزر.اندرين نصر بن عتبه حاكم بود، از قبل يزيد. شادي ها كرد و شهر را به پيرايه ها برآراست و اهالي همه شب به رقص مشغول بودند. پس ابري پيدا شد و برقي از آن برجست و ايشان را بسوخت. شمر گفت اين مردم شوم اند و به آن شهر نرفت. و در ميافارقين رؤساي بلد با يكديگر خصومت كردند. هر كدام مي گفت اين سر را از دروازه ي من درآوريد كه هر [ صفحه 44] يكي آيين ها بسته بودند. پس ميان ايشان از اين جهت حرب افتاد و خلقي بسيار به كشتار رسيد و حمله ي رئوس مقدسه تا ده روز بر در

شهر بماندند. و در نصيبين ايشان را نخست حرمت عظيم نهادند و نثار بي شمار كردند چندان كه شرح و ضبط آن ممكن نبود، روز سوم گردي و غباري برآمد و جهان تاريك گرديد. اهالي از ايشان بدگمان شدند و گفتند اگر از اين جا نرويد شما را بكشيم. ناچار در وقت كوچ دادند و شيزريان عهد بستند كه ايشان را علوفه ندهند و احترام نكنند و اگر ضرورت شود قتال نمايند. كوفيان همين كه اين حال بدانستند از آن جا نقل كردند و مردم در عقب ايشان افتاده به لعنت و دشنام بدرقه مي نمودند و چون به چهار فرسنگي دمشق رسيدند مردم از آن جا تا به شهر همي نثار برايشان مي كردند و بر در شهر سه روز ايشان را بازگرفتند تا شهر را بيارايند و هر حلي و زيور و زينتي كه در آن بلد بود به آيين ها بستند بر صفتي كه كس چنان آرايش نديده بود. مرد و زن با دف ها و چنگ ها و رباب ها و امرا و كبرا با طبل ها و كوس ها و بوق ها بيرون آمدند، جمله دست و پا خضاب كرده و سرمه در چشم كشيده و لباس هاي فاخر پوشيده. پس روز چهارشنبه شانزدهم ربيع الأول به دمشق وارد شدند. اكز كثرت خلق گويي رستخيز بود چنان كه به گاه طلوع آفتاب سرها را به شهرها درآوردند و به وقت زوال خورشيد به در خانه ي يزيد پليد رسانيدند، و يزيد تخت مرصع نهاده بود و خانه و ايوان آراسته و كرسي هاي سيمين و زرين به دست راست و چپ نهاده. پس حجاب بيرون آمدند و اكابر اشقيا را كه با سرها

بودند پيش بردند و يزيد اخبار پرسيد گفتند به دولت اميرالمؤمنين دمار از خاندان ابوتراب برآورديم و حال ها بازگفتند. آن گاه سرها و اولاد رسول را وارد ساختند. چون سر امام حسين را در تشت زرين نزد يزيد نهادند و ديگر سرها را [ صفحه 45] عرض مي دادند يزيد يك يك را مي پرسيد، موكلان معرفي مي كردند. جمعي مؤمنان كه در ميان بودند پنهاني اشك مي ريختند. تشت دار سرپوشي بر سر مبارك نهاده بود. يزيد قضيبي در دست داشت. طرفين آن در زر گرفته با قضيب سرپوش از تشت دور كرد و ثناياي امام عليه السلام كوفتن گرفت و اين اشعار كه تصريح بر كفر او مي كند مي خواند.ليت اشياخي ببدر شهدوا جزع الخزرح من وقع الأسل لأهلوا و استهلوا فرحا ثم قالوا يا يزيد لا تشل قد قتلنا القرم من اشياخهم فعدلناه ببدر فاعتدل لست من خندف ان لم انتقم من بني احمد ما كان فعل برادر مروان حكم، يحيي بن حكم از جمله مؤمنان بود، گفت:لهام بأدني الطف ادني قرابة من ابن زياد العبد ذي الحسب الوغل سمية امسي نسلها عدد الحصي و ليس لبنت المصطفي اليوم من نسل يزيد دست بر سينه ي پر ايمان يحيي زد و گفت اسكت گويند يحيي از آن جا بيرون آمد و ديگر كسي او را نديد. آن گاه يزيد عنيد روي به امام زين العابدين كرد و گفت: يابن الحسين بوك قد قطع رحمي و جهل حقي و نازعني في سلطاني فصنع اله تعالي ما قد رأيت امام فرمود: ما اصاب من مصيبة في الأرض و لا في انفسكم الا في كتاب من قبل ان نبرأها ان ذلك علي الله يسير يزيد روي به پسر خود خالد كرد و

گفت: اردد عليه كافر بچه به غايت جاهل بود، چيزي نتوانست گفتن. تا آن كه يزيد خود در پاسخ آن حضرت اين آيت برخواند كه ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم و يعفو عن كثير پس يزيد گفت عورات اهل بيت را درآوريد چون ايشان را با چادرهاي كهنه و ناشسته بديد برنجيد و گفت:قبح الله ابن مرجانة لو كانت بينكم و بينه قرابة ما فعل هذا روات اخبار [ صفحه 46] گويند كه يزيد روز رسيدن سر مبارك بگفت تا فقاع بساختند و بياشاميدند و از آن وقت اين سنت برنهاد كه فقاع آشامند و حلال دانند. امام علي بن موسي الرضا سلام الله عليه گويد كه هر كه فقاع بيند بايد بر يزيد و متابعانش لعنت كند و بر حسين عليه السلام صلوات فرستد. انتهي المحرز من عبارته الشريفة في كامل السقيفه.در تاريخ سيستان مسطور است كه سر حسين بن علي عليهماالسلام را شمر بن ذي الجوشن جدا كرد و عبيدالله بن زياد آن سر را با زنان و كودكان خرد به شام فرستاد و اين ها را سر برهنه بر شتران نشاند و هر جا كه فرود آمدندي آن سر را از صندوق بيرون آوردندي و بر سر نيزه كردندي و نگاهبانان بر آن گماشتندي تا وقت رفتن روزي رسيدند به منزلي كه آن جا راهبي از ترسايان بود، ايشان آن سر را بر آن رسمي كه داشتند بر سر نيزه كردند، چون شب در رسيد آن راهب در صومعه ي خود به عبادت ايستاده بود، نوري ديد كه از زمين بر آسمان همي برشد چنان كه هيچ ظلمت نماند. راهب از بام آواز داد

كه شما كيستيد؟ گفتند ما اهل شاميم. گفت اين سر كيست؟ گفتند: سر حسين بن علي. گفت بد گروهي هستيد. اگر از عيسي فرزند مانده بود ما او را بر ديدگان خود جاي مي داديم. پس گفت اي قوم ده هزار دينار حلال به من ميراث رسيده اگر اين سر را به من دهيد كه تا بامداد نزد من باشد من آن زر را به شما دهم و حلال كنم. گفتند زر را بيار. بياورد. بگرفتند و قسمت كردند و سر را به او دادند. او سر را پاكيزه بشست و گلاب و مشك و كافور بسرشت و به منفذهاي آن اندر كرد و آن را ببوسيد و به كنار اندر نهاد و همي بگريست تا بامداد كه صبح بردميد با آن سر همايون گفت: اي بزرگوار مرا پادشاهي بر نفس خويش است اشهد ان لا اله الا الله و ان جدك محمدا صلي الله عليه و آله رسول الله و اسلام [ صفحه 47] آورد و بنده ي حسين شد و آن سر بديشان بازداد. ايشان اندر صندوق نهاده برفتند. چون به نزديك دمشق رسيدند به زرها كه از آن راهب گرفته بودند نگاه كردند سفال شده بودند و به جاي نقش بر رويي پديد گشته كه: و لا تحسبن الله غافلا عما يعمل الظالمون و بر روي ديگر كه: و سيلعم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون آن زرها را تماما در جوي آب ريختند و بسيار كس از ايشان بگرديد و توبه كرد و سر به كوه و بيابان نهاد (آخر كلامه) حضرت حجة الحفاظ و المحدثين ثقة الاسلام و المسلمين مؤيد الشيعة و مجدد

الشريعه سيدنا الأجل الأمير حامد حسين الهندي سدد الله رشقاته و نافح عن عبقاته در مجلد معقود از براي كلام بر حديث شريف تشبيه از مجلدات كتاب مستطاب عبقات الأنوار به تقريبي اين آيت عظمي و كرامت كبري را در جمله ي شرحي مبسوط متعلق به مسأله ي اجتماع الحسن به اميرالمؤمنين علي عليه السلام و سماعه منه نقل نموده و درج فرموده است به اين عبارت كه: هو كقول ابن حيان في كتاب الثقات في الراهب النصراني الذي تشرف باكرام رأس الأمام الحسين الشهيد فرأي منه كرامة فاسلم النصراني و صار مولي للحسين رضي الله تعالي عنه از اين جا مستفاد مي شود كه اين معجزه محقق است و در نزد اثبات محدثين مصدق.ابومخنف لوط يحيي منزلي را نيز كه اين كرامت از آن سر پرنور در آن جا به ظهور رسيده است معين ساخته چه وي از كوفه تا صومعه ي اين راهب همه جا خط حركت و نقاط حل و ترحال حمله ي رأس مطهر و موكلان اهالي سرادق عصمت را مشخص نموده به ترتيبي كه در اين ملخص مي نگاريم مع ما نحن عليه من عدم الطمأنينة الي ما تفرد لوط بروايته في مقتله هذا مي گويد: نزلوا القادسية و ساروا الي شرقي [ صفحه 48] الحصاصة ثم عبروا تكريت و اخذوا علي طريق البر ثم علي الأعمي ثم علي دير عروة ثم علي الصليب ثم علي وادي النخلة فنزلوا فيها و باتوا فسمعوا بكاء نساء الجن ثم رحلوا واخذوا علي ارمينا و ساروا حتي و صلوا الي لينا و رحلوا من لينا الي الكحيل و اتوا جهينة و انفذوا الي عامل موصل فتلقاهم علي ستة اميال و اخذوا

علي تل اعفر ثم علي جبل سنجار فوصلوا الي نصيبين و جعلوا يسيرون الي عين الورد و اتوا الي قريب دعوات و شهروا الرأس و ادخلوه من باب الأربعين و باتوا ثملين و ارتحلوا من الغداة و اتوا الي قنسرين ثم معرة النعمان فاستقبلوهم و فتحوا لهم الأبواب و قدموا لهم الأكل و الشرب و بقوا بقية يومهم و رحلوا منها و نزلوا شيزر فرحلوا منه و اتوا سيبور فقاتلهم شبانها فقتلوا من اصحاب خولي لعنه الله ست مأة فارس و قتل من الشبان خمس فوارس فدعت لهم ام كلثوم عليهاالسلام و قالت اعذب الله شرابهم و ارخص اسعارهم و رفع ايدي الظلمة عنهم ثم سارو حتي و صلوا حماة فغلقوا الأبواب في وجوههم فارتحلوا و ساروا الي حمص و اشهروا الرأس فازدحم الناس بالباب فرموهم بالحجارة فخرجوا و وقفوا عند كنيسة قسيس فبلغهم تحالف القوم علي قتل خولي و اخذ الرأس منه فرحلوا عنهم خائفين و اتوا بعلبك فتلقتهم الجواري بالدفوف و نشرت الأعلام و ضربت البوقات فدعت عليهم ام كلثوم و باتوا تلك الليلة و رحلوا منه و ادركهم المساء عند صومعة راهب و از اين جا داستان ويراني و انتقالش از ترسايي به مسلماني بر سياق مأثور مذكور داشته است همانا به اين گردانيدن سر مبارك در ديار اسلام و قلمرو شريت سيد الأنام عليه السلام و اشهارش در هر شهر اشعار است اشعاري كه يكي از قدماي نكته سنجان محروسه ي قزوين سروده و چه نغز فرموده از ابويوسف قزويني نزيل بغداد [ صفحه 49] منقول است كه گفت ابوالعلاء معري را گفتم از نتايج طبع تو آيا هيچ در حق اهل بيت رسول الله

عليهم السلام هست؟ به درستي كه برخي از سخن طرازان مملكت قزوين درباره ي ايشان شعرها مي سازند كه فصحاي تنوخ از اتيان به مثل آن عاجزند. گفت شراي قزاونه چه مي گويند؟ گفتم مي گويند:رأ ابن بنت محمد و وصيه للمسلمين علي قناة يرفع و المسلمون بمنظر و بمسمع لا جازع منهم و لا متوجع ايقظت اجفانا و كنت لها كري و انمت عينا لم تكن بك تهج كحلت بمنظرك العيون عماية واصم نعيك كل اذن تسمع ما روضة الا تمنت انها لك مضجع و لخط قبرك موضع ابوالعلاء گفت، و من مي گويم:مسح الرسول جبينه فله بريق في الخدودابواه من عليا قريش و جده خير الجدودبالجمله بعد از ورود علي بن الحسين عليه السلام و اهل بيت عصمت به شهر دمشق چيزي نگذشت كه بر يزيد به معاويه معلوم گشت كه از جهت قتل حسين بن علي عقيدت اهل اسلام در حق او ديگرگون شده و خوف خروج و خلع است. لاجرم از اين وقت سياق گفتار و كردار بگردانيد و از كشتن آن بزرگوار تبري اظهار همي كرد و همي گفت: و ما علي لو احتملت الأذي و انزلت الحسين معي في داري و حكمته فيما يريدوان كان علي في ذلك و هن في سلطاني حفظا لرسول الله صلي الله عليه و آله و رعاية لحقه و قرابته لعن الله ابن مرجانة فانه اضطره فقتله فبغضني بقتله الي المسلمين و زرع في قلوبهم العداوة فابغضني البر و الفاجر بما استعظموه من قتلي الحسين مالي و لأبن مرجانة لعنه الله و غضب عليه و عبيدالله بن زياد خود نيز همانا از كرده پيشمان شد و رقمي را كه در [ صفحه 50] خصوص قتل حسين بن

علي عليه السلام به عمر بن سعد سپرده بود استرداد همي كرد.ابن اثير در كامل مي نويسد كه ابن زياد بعد از مراجعت ابن سعد از كربلا به كوفه با وي گفت: يا عمرائتني بالكتاب الذي كتبته اليك في قتل الحسين گفت: مضيت لأمرك وضاع الكتاب: گفت: لتجئني به گفت: ضاع گفت: لتجئني به گفت: ترك و الله يقرأ علي عجائز قريش بالمدينة اعتذارا اليهن اما والله لقد نصحتك في الحسين نصيحة لو نصحتها ابي سعد بن ابي وقاص لكنت قد اديت حقه عثمان بن زياد برادر عبيدالله گفت: صدق والله لوددت انه ليس من بني زياد رجل الا و في انفه خزامة الي يوم القيمة و ان الحسين لم يقتل عبيدالله اين سخن انكار نكرد و گويي به صدق آن اذعان داشت. پس يزيد با حضرت سيد الساجدين و زين العابدين علي بن حسين صلوات الله عليه مهرباني ها اظهار كرد و دل نمودگي ها وانمود، و بر پسر مرجانه لعنت فرستاد و براي آن بازماندگان جرايات برقرار ساخت و از كسوه و حبوه مقداري لايق تقديم كرد و نعمان بن بشير صاحب رسول الله صلي الله عليه و آله را بفرمود تا برگ سفر ايشان بساخت و دسته اي از سوار به زعامت اميني صالح از مردم شام در ركاب ايشان بداشت و جمله را با احترام و اعزاز به مدينة الرسول بازگردانيد و سر مبارك را به تصريح زكريا بن محمود قزويني در كتاب آثار البلاد و اخبار العباد و ابوريحان محمد بن احمد بيروني در كتاب الآثار الباقيه من الأمم الخالية در بيستم صفر به جسد مطهر فرارسانيد و العهدة عليهما.ابن طاووس عليه الرحمة روايت مي كند كه اهل بيت عصمت سلام الله عليهم در

مراجعت از شام چون به خاك عراق رسيدند با دليل فرمودند ما را به كربلا مي بايد رفت كاروان را از آن جا عبور مي ده. پس وقتي كه به [ صفحه 51] حاير شريف در شدند جابر بن عبدالله انصاري و جماعتي از بني هاشم و رجال آل رسول صلي الله عليه و آله را بر سر آن مضجع پاك و تربت تابناك بديدند كه از براي زيارت سيدالشهداء و مشاهد مردان خدا ارواحنالهم الفداء آمده بودند. پس از اجتماع آن دو دسته زاير و زنان اعراب حوالي حاير در آن مقام كريم ماتمي عظيم تشكيل يافت و اهل البيت عليهم السلام بعد از مويه گريه ها و خون فشاني ها به سمت يثرب روي آوردند و باقي عزا در روضه ي رسول و جوار بتول به سر بردند.بودند قرين سوگواري كردند علي الدوام زاري شد رنج تمام ليكن اندوه برجاي بماند هم چنان كوه اين قصه ي غصه زاي تا چند باري لب از اين حديث بربنددر امالي حضرت شيخ الطايفه ي ابوجعفر الطوسي طاب سره القدسي مسطور است كه قاسم بن احمد بن معمر اسدي كه مردي مورخ و بر احوال سلف و ايام الناس مطلع بوده است گفته متوكل بن معتصم را آگهي دادند كه مردم سواد براي زيارت قبر حسين بن علي عليه السلام به ارض نينوا مي روند و جمعيتي بزرگ مي شوند. متوكل يكي از سران سپاه را در سال دويست و سي و هفت بفرمود تا به كربلا رفت و مردم ر از زيارت آن تربت پاك و مضجع تابناك منع همي نمود و دفع همي داد. مردم سواد بر وي بشوريدند و گفتند ما از اين جا نخواهيم پاي كشيد. اگر

چند ما را يكسره بكشيد و ايشان اين عقيدت ر از كثرت كرامات و دلايلي كه از آن مرقد مطهر و مشهد منور ديده بودند مي پنداشتند. پس خليفه بدان مرد مكتوب كرد كه از كربلا به كوفه باز شو و چنين وانماي كه ما تو را به كاري ديگر فرموده ايم، و چون ده سال بر اين منوال بگذشت باز با متوكل گفتند كه اهالي سواد و شهر كوفه را بر سر مزار حسين ازدحامي عظيم دست [ صفحه 52] مي دهد و سوقي كبير برپا مي شود پس جمعي كثير از مردم سپاهي را به سرداري مخذولي از قواد به سرزمين طفوف سوق نمود و بفرمود تا بر برائت ذمه از زاير حسين عليه السلام ندا در دادند و به نبش قبر مبارك و حرث و زرع آن وادي مقدس عزيمت برگماشتند و به ماده ي مأموريت اشتغال داشتند كه متوكل را به اذن الله تعالي دور سلطنت سپري شد و به اشارت پسرش منتصر كشته گشت. عبدالله بن رابية الطوري گفته است كه من اتفاقا در همان سال كه دويست و چهل و هفت هجري بود از حج بازگشته و از بعد زيارت مشهد اميرالمومنين عليه السلام به حاير شريف رفته حاضر بودم و به همين دو چشم در كاوهاي كاري مي ديدم كه همه جا به فرمان كشاورزان در شخم و شيار مي كوشيد تا به محاذات قبر مبارك مي رسيد، پس در حال بر راست و چپ مي چميد و البته پيش نمي رفت. فتضرب بالعصا الضرب الشديد فلا ينفع ذلك فيها و لا تطأ القبر بوجه و لا سبب و به اين سبب مرا زيارت آن قبر مطهر ميسر نشد و

با سينه ي چاك و دل اندوهناك بازگشتم و مي گفتمتالله ان كانت امية قداتت قتل ابن بنت نبيها مظلومافلقد اتاك بنو ابيه بمثلها هذا لعمرك قبره مهدومااسفوا علي ان لا يكونوا شايعوا في قتله فتتبعوه رميماچون به دارالسلام بغداد رسيدم غوغا ديدم و هياهو شنيدم گفتم چه افتاده است؟ گفتند مرغ خبربر به قصه ي قتل متوكل فرود آمده است. پس بسي بشكفتم و گفتم: الهي ليلة بليلةو در مجالس شيخنا المفيد عليه الرحمه و امالي ابن جعفر الطوسي اعلي الله مقامه روايت شده كه: اول شعر رثي به الحسين بن علي عليه السلام قول عقبة بن عمر السهمي من بني سهم بن عود بن غالب: [ صفحه 53] اذا العين قرت في الحيوة و انتم تخافون في الدنيا فاظلم نورهامررت علي قبر الحسين بكربلا ففاض عليه من دموعي غزيرها فمازلت ارثيه و ابكي لشجوه و يسعد عيني دمعها و زفيرهاو بكيت من بعد الحسين عصائبا اطافت به من جانبيه قبورهاسلام علي اهل القبور بكربلا و قل لا مني سلام يزورهاسلام بآصال العشي و بالضحي تؤديه نكباء الرياح و مورهاو لا برح الوفاد زوار قبره يفوح عليهم مسكها و عبيرهاو از نخب مراثي مأثوره اين اشعار مشهوره است كه سليمان بن قتة كه از خداوندان صرامت لسان و در عداد الذين اتبعوهم بأحسان بوده بسرودهمررت علي ابيات آل محمد فلم ارها امثالها يوم حلت فلا يبعد الله الديار و اهلها و ان اصبحت منهم بزعمي تخلت الم تر ان الشمس اضحت مريضة لفقد حسين و البلاد اقشعرت و ان قتيل الطف من آل هاشم اذل رقاب المسلمين فذلت فكانوا رجاء ثم عادوا رزية لقد عظمت تلك الرزايا و جلت و خالد بن معدان گفته

است:جاؤا برأسك يابن بنت محمد مترملا بدمائه ترميلافتلوك عطشانا و لم يترقبوا في قتلك التنزيل و التأويلاو يكبرون بان قتلت و انما قتلوا بك التكبير و التهليلاسري رفآء راست:اقام روح و ريحان علي جدث ثوي الحسين به ظمأن آميناكأن احشائنا من ذكره ابدا تطوي علي الجمر او تحشي السكاكينامهلا فما نقضوا اوتار والده و انما نقضوا في قتله الدنياو من غرر ما قيل في هذا الرزء الجليل: [ صفحه 54] لم يبق حي من الأحياء تعرفهم من ذي يمان و لا بكر و لا مضرالاوهم شركاء في دمائهم كما تشارك ايسار علي جزركم من ذراع لم بالطف بائنة و عارض بصعيد الترب منعفرامسي الحسين و مسراهم لمقتله و هم يقولون هذا سيد البشريا امة السوء ما جازيت احمد عن حسن البلاء علي التنزيل و السورخلفتموه علي الأبناء حين مضي خلافة الذئب في انقاد ذي بقرقتل و اسر و تحراق و منهبة فعل الغزاة بأسري الروم و الخزرقوم قتلتم علي الأسلام اولهم حتي اذا استمكنوا جازوا علي الكفرابناء حرب و مروان و اسرتهم بنو معيط ولاة الحقد و الوغراين اشعار به شهادت ابن شهرآشوب و شهردار بن شيرويه از شافعي است.تأوب همي و الفؤاد كئيب و ارق عيني فالرقاد غريب و مما نفي جسمي و شيب لمتي تصاريف ايام لهن خطوب فمن مبلغ عني الحسين رسالة و ان كرهتها انفس و قلوب قتيلا بلا جرم كان قميصه صبيغ بماء الأرجوان خضيب فللسيف اعوان و للرمح رنة و للخيل من بعد الصهيل نحيب تزلزلت الدنيا لأل محمد و كادت لهم صم الجبال تذوب و غارت نجوم و اقشعرت كواكب و هتك استار و شق جيوب يصلي علي المبعو من آل هاشم و يغزي بنوه

ان ذا العجيب لئن كان ذنبي حب آل محمد فذلك ذنب لست عنه اتوب و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون [ صفحه 55]

كليه ي وقايعي كه در سال شصت و يكم هجري در ممالك آسيا واقع شده حدود ممالك اسلاميه در سال شصت و يكم هجري

اشاره

در اين سال شصت و يكم حدود ممالك اسلاميه به تحديد علماي خبر و اصحاب سير از سمت شمال رود جيحون بوده و جبال طبرستان و گيلان و باب الأبواب و بعضي كوه هاي چركس و تمامي ارمنستان و گرجستان را احاطه كرده شط فرات را تا ارزنجان به منزله ي خط سرحدي قرار داده از جبال فارقه آسياي صغير به درياي سفيد منتهي مي گرديد و در غرب جزيره ي قبرس و ردس از متصرفات مسلمين بود و بحرا اين متصرفات به ساحل مملكت فارس مي رسيد و به صحراي كبير معروف افريقا مي پيوست و از سمت جنوب شرقي به ساحل بحر احمر متصل مي گشت. پس از اقليم افريقا تمام ممالك فارس و تونس و طرابلس غرب و فزان و سودان و نوبه و مصر در تحت سلطنت اسلاميه بود و باز خط سرحدي از بحر احمر به طرف باب المندب امتداد يافته مملكت سومال را كه نيز از افريقا مي باشد داخل در اين سلطنت نموده و از سمت جنوب و ساحل جزيرة العرب آن خط به درياي فارس كشيده شده شبه جزيره ي بحرين را به متصرفات اهل اسلام ضميمه ساخته از درياي فارس و عمان و هند به مصب رودخانه ي سند اتصال مي يافت و مملكت مكران و سيستان [ صفحه 56] و كابل و قسمتي از لاهور هند را احاطه مي نمود و از كوه هاي پار و پامير (هندوكش) به منبع رود جيحون مي رسيد و بايد دانست كه در اين وقت هيچ مملكتي از ممالك مجاوره

از حمله ي عساكر فاتح اسلام آسوده و ايمن نبودند مگر ممالك امپراتوري قسطنطنيه. اينك اشخاصي را كه در ممالك اسلاميه در اين سال شصت و يكم حكمران و صاحب امر و خداوند داعيه بودند برنگاريم.

جزيرة العرب

چون روز چهارشنبه غره ي شهر محرم سال شصت و يكم هجري در رسيد امام مفترض الطاعة و خليفة الله في الأرضين به عقيده شيعه حضرت ابوعبدالله الحسين بن اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف بود تا روز دهم همين ماه كه به شرف شهادت فايز گرديد. پس از آن به عقيده ي غير كيسانيه از شيعه امام ابوالحسن علي بن الحسين زين العابدين و سيدالساجدين سلام الله عليه بود و به اعتقاد كيسانيه از شعب شيعه حضرت محمد بن علي عليهماالسلام العروف بابن الحنفيه كه مختار بن ابي عبيده بعد از فوت يزيد در سال شصت و چهارم مردم را به وي دعوت مي نمود امام بود، و ظهور مختار و ابراهيم بن اشتر و قتل رؤساي لشكر عبيدالله كه در واقعه ي طف حاضر بودند و همه مبتني بر امامت ابن الحنفيه است.و به زعم حشويه در اين سال شصت و يكم خليفه ي مسلمين و اميرمؤمنين يزيد بن معاوية بن ابي سفيان، صخر بن حرب بن امية بن عبدشمس بن عبدمناف است كه بعد از پنج پدر نژادش با پيغمبر متصل مي شود و از عمر او در اين سال بر اصح روايات سي و پنج سال گذشته [ صفحه 57] بود، چه وي در خلافت عثمان بن عفان در سال بيست و ششم هجري متولد شده و مادرش ميسون دختر بحدل كلبي است و اين كه شيخ ابوالحسن كيا در

جواب استفتاي از جواز لعن او نوشته است لم يكن من الصحابة لأنه ولد في ايام عمر بن الخطاب خطا است و ميسون مادر يزيد چون بدويه بود فصاحتي به كمال داشت و شعر نيكو مي گفت و اين ابيات ميسون كه در اظهار ملالت از دمشق و قصور عاليه ي معاويه و لذايذ و تنعمات اهل حضر و آرزوي باديه ي بني كلب و هوس مسكن و ملبس و مركب مردم بيابان گرد و قبايل صحرانورد به نظم آورده در كتب ادب و مجاميع سير مسطور است و بسيار مشهور مي گويد:للبس عبائة و تقر عيني احب الي من لبس الشفوف و بيت تخفق الأرياح فيه احب الي من قصر منيف و بكر تتبع الأظعان صعب احب الي من بغل زفوف و كلب تنبح الأضياف دوني احب الي من هر الوف و خرق من بني عمي فقير احب الي من علج عنيف گويند چون معاويه اين اشعار بشنيد گفت اين دختر بحدل به چيزي راضي نشدي جز اين كه مرا عجل عنيف خواني. آن گاه وي را رخصت داد تا به قبيله ي خويش در پيوندد و او فرزندش يزيد را نيز همراه برد و يزيد در ميان بني كلب نمايش كرد و در باديه بزرگ شد و ميسون مادر يزيد را تجربه اي بوده كه از عجايب شمرده مي شود و آن اين است كه معاويه از قبيله ي او زني گرفت و به او گفت در اين زن نظر كن و شمايل او را معروض دار. ميسون نزد آن زن كه نائله نام داشت رفت و در سيما و اندام وي تأمل نموده بازگشت و گفت نائله نهايت جميله است اما خالي در زير ناف دارد و هر زن

كه چنين باشد سر شوي را بريده در كنار خويش مي بيند. معاويه [ صفحه 58] چون اين بشنيد نائله را طلاق گفت و او را حبيب بن مسلمه ي فهري گرفت و زماني نگذشت كه كشته گشت. آن گاه در حباله ي نعمان بن بشير درآمد و سر او را نيز بريدند و در كنار نائله نهادند و شرح آن در كتب تواريخ مسطور است. و معاويه از ميسون دختري داشت امة رب المشارق بود و يزيد غير او خواهر اعياني نداشت قاضي زاده ي تتوي گويد امة رب المشارق به كودكي درگذشت گويند چون يزيد در باديه و ميان قبايل و طوايف عرباء از عرب برآمده بود در فصاحت و حسن بيان در بلاغت و ذلاقت لسان حظي وافر داشت و شعر را در كمال عذوبت و لطافت مي سرود. قاضي شمس الدين احمد بن خلكان اربلي گويد: ابوعبدالله محمد كاتب مرزباني كه در عقايد به مذهب شيعه مي رفت اول كسي است كه ديوان يزيد بن معاويه را فراهم كرد و اشعار او را در سه جزو مدون ساخت و بعد از مرزباني جماعتي شعر يزيد را به ضبط آورده اند ولي در تميز خبط كرده اند و با اشعار ديگران خلط نموده اند و من در سال شش صد و سي و سه كه به دمشق بودم از فرط ميل و شدت شوقي كه به شعر يزيد داشتم تمام ديوان او را از بر كرده بودم و از اطائب اشعار يزيد اين ابيات عينيه است كه مي گويد:تقول نساء الحي تطمع ان تري محاسن ليلي مت بدأ المطامع و كيف تري ليلي بعين تري بها سواها و ما طهرتها با لمدامع يزيد به روايت

خواجه حمدالله مستوفي سيزده پسر داشت از آن جمله است معاويه كه چندي به جاي پدر حكم راند. آن گاه خويشتن را از خلافت خلع نمود و درگذشت و ديگر خالد كه مردي حكمت پيشه و فلسفي انديشه بود و در فن كيمياي آن عهد مهارت داشت و كتاب فردوس او در اين فن معروف است. غالب مطالب صنعت را به نظم آورده است. [ صفحه 59] معتقدين وجود اكسير او را دارا دانسته اند. ديگر ابوسفيان، اين سه پسر از يك مادر بوده و مادر ايشان را بعد از يزيد مروان حكم به زني گرفت و مروان را همين زن كشت و اسم او ام هاشم بود. دختر عتبة بن ربيعه و ديگر عبدالله كه مي گويند در تيراندازي اول رجل عرب محسوب مي گرديد. مادر وي ام كلثوم دختر عبدالله بن عامر بن كريز سردار مشهور است و در آن دو شعري كه يزيد به دير مروان گفته و ام كلثوم را نام برده مقصود اين ام كلثوم است و ديگر عبدالله اصغر و عمرو و ابوبكر و عتبه و حرب و عبدالرحمن و محمد و غيرهم.و در اين سال شصت و يكم به عقيده ي ساير مسلمين امام واجب الأطاعه عبدالله بن زبير بن عوام است. چون خبر شهادت رسيد سيدالشهدا عليه السلام به مكه رسيد عبدالله مردم را جمع كرد و به پاي خاست و از شهادت آن بزرگوار خبر داد و قتل آن حضرت را بسي عظيم شمرد و اهل عراق را عامة و كوفيان را خاصة تقبيح نمود و در حق يزيد تعريضات فاحش به زبان آورد و خطبه اي كه عبدالله در اين مقام خوانده در كامل ابن اثير مسطور

است.خلاصه وي از اين وقت در نهاني از مردم بيعت مي گرفت و امر خويش را آشكارا نمي ساخت و خود را بستي مكه و پناهيده ي كعبه مي خواند. مسلمانان كه از فسق و فجور يزيد و جور و تعدي او باخبر بودند و عبدالله بن زبير را مواظب عبادت و مراقب طاعت مي ديدند به خلوص تمام با او بيعت مي كردند و قلوب غالب اهل اسلام با عبدالله بود اگر چه به ظاهر در تحت حكومت يزيد بودند تا آن كه در چهاردهم ربيع الأول سال شصت و چهارم هجري يزيد وفات يافت و از آن وقت عبدالله به خلافت صوري و سلطنت ظاهري نيز نايل گشت و ولاة و حكام به اطراف بلاد [ صفحه 60] اسلام فرستاد و تا نه سال بالأستقلال حكمراني كرد.و در اين سال شصت و يكم حكمران حجاز و يثرب وليد بن عتبه پسر عم يزيد بن معاويه بود و سابقا از جانب يزيد عمرو بن سعيد كه او را اشدق مي گفتند اين ولايت مي داشت. چون عزيمت عبدالله بن زبير در باب خروج بر بني اميه نزد يزيد محقق شد، يزيد سوگند ياد كرد كه او را در زنجير بكشد و هم چنان مزنجرا به دمشق آورد پس به مقتضاي قسم سلسله اي از نقره به دست ابن عطاي اشعري داد تا عبدالله را با آن سلسله به دمشق بكشاند. عبدالله اين حكم را اطاعت ننمود و اظهار خلافت كرد وقتي كه اين سخن به دمشق رسيد وليد بن عتبه و جماعتي از امويه كه نزد يزيد بودند گفتند اشدق در باب گرفتن عبدالله كوتاهي كرده است و اگر مي خواست البته او را در سلسله مي كشيد.

يزيد بر ابن سعيد خشم گرفته او را از مدينه و مكه معزول و وليد را منصوب ساخت.و در اين سال شصت و يكم حكمران مملكت يمن بحير بن ريسان حميري بود و او از جانب يزيد بن معاويه در اين ملك حكومت داشت. وقتي كه حضرت ابوعبدالله الحسين صلواة الله عليه از حجاز به عراق مي آمد در منزل تنعيم كه ميان كوه نعيم و جبل ناعم و وادي نعمان واقع است به كارواني برخورد كه اين بحير از يمن براي يزيد فرستاده بود و بار آن كاروان را نوشته اند كه همه حله ي يمن و گياه اسپرك بود. پس به حكم امام عليه السلام تمامت بارهاي آن قافله گرفته شد و آن حضرت با مكاريان و صاحبان اشتر فرمود از شما هركس كه ميل دارد با ما تا عراق بيايد كرايه ي وي را تا به آنجا مي دهيم و در حق او احسان مي كنيم و هركس برمي گردد حق او را تا همين منزل حساب كرده مي پردازيم. بنابراين جمعي از منزل تنعيم مزد چهارپايان بستدند و بازگشتند و گروهي شتران [ صفحه 61] را زير بار كشيده تا به جايي كه منظور بود حمل دادند و كرايه گرفته از جانب آن جناب مخلع گرديدند و پيش نيز بدين واقعه اشاره كرده ايم.

عراقين

و در اين سال شصت و يكم امير و خراج دار عراقين كه بصره و كوفه و مضافات باشد عبيدالله بن زياد پسر عم يزيد بود به قول معاوية بن ابي سفيان و سبط عبيد غلام حارث بن كلده به قول محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله و سلم و اين عبيدالله كه پدرش را قبل از داستان

استلحاق زياد بن ابيه و زياد بن امه و زياد بن سميه و زياد بن عبيد گفتندي در سال پنجاه و سه از هجرت پدرش زياد در كوفه وفات يافت و خود در پنجاه و چهار هجري نزد معاويه رفت و در آن وقت بيست و پنج سال از عمر وي گذشته بود و معاويه او را حكمران خراسان ساخت. چون عبيدالله به خراسان رسيد با لشكر عرب از جيحون گذشته تا كوهسار بخارا براند و نخشب و بيكند و رامني را فتح نمود و اين اول ورود عرب به جبال بخارا بود.خلاصه عبيدالله در آن حدود به جنود ترك برخورده نبردي مردانه كرد و آن ها را شكستي فاحش داد و در اين جنگ خاتون تركان با شوي خويش همراه بود. وقتي كه عبيدالله ايشان را به شكست چنان هراس بر ترك مستولي گرديد كه ملكه را فرصت پوشيدن هر دو پاي افزار نبود يكي در زمين ماند و در جزو غنايم به دست آمد و به دويست هزار درم مقوم گرديد و اين فتح عبيدالله بن زياد از يورش هاي مشهور خراسان بود و در جمله ي مغازي عظيمه ي عرب مذكور مي گرديد. عبيدالله تا دو سال در مملكت خراسان بود و در سال پنجاه و شش معاويه سعيد بن عثمان بن [ صفحه 62] عفان را به جاي او ايالت خراسان داد و عبيدالله را به بصره فرستاد و در سال پنجاه و نه از هجرت معاويه او را بر حسب اشارت احنف بن قيس كه از مردان نامي اسلام است و به حلم او مثل مي زنند از بصر معزول و ديگر باره به تصديق احنف

منصوب ساخت، و چون سال شصت از هجرت درآمد و معاويه درگذشت و حضرت ابوعبدالله الحسين عليه السلام از حجاز آهنگ عراق فرمود و مسلم بن عقيل از جانب آن جناب وارد كوفه گرديد و از هيجده هزار كس بيعت گرفت، نعمان بن بشير حاكم كوفه بود و سلامت نفس و حب موادعت بر وي غلبه داشت. جمعي از مردم كوفه مثل عبدالله بن مسلم حضرمي حليف بني اميه و عمر بن سعد بن ابي وقاص و عمارة بن وليد بن عقبه به يزيد نامه ها فرستادند و از ورود مسلم او را خبر دادند و نوشتند كه ان كان لك في الكوفة حاجة فابعث اليها رجلا قويا ينفذ امرك و يعمل مثل عملك في عدوك فان النعمان رجل ضعيف او هو يتضعف چون يزيد نامه ها بنگريست سرجون غلام معاويه را بخواند و با او به مشورت پرداخت و يزيد عبيدالله را دوست نمي داشت سرجون گفت يا اميرالمؤمنين اگر معاويه زنده شود و در اين مسأله راي زند خواهي پذيرفت؟ گفت آري. سرجون منشوري كه معاويه چندي قبل از موت در باب حكومت كوفه به نام عبيدالله نوشته بود بيرون آورد و به دست يزيد داد و يزيد در حال كوفه را نيز ضميمه ي قلمرو عبيدالله كرد و عهدنامه ي عراقين را به دست مسلم بن عمرو باهلي پدر قتيبه فاتح اقصي بلاد ممالك مشرق زمين داده نزد عبيدالله فرستاد و عبيدالله حسب الحكم به كوفه رفت و در اين سال كه شصت و يكم هجري بود هم بصره را داشت و هم كوفه را و جميع ممالك واقعه ي در دو خطي كه آن وقت سمت تبعيت اين دو سواد

[ صفحه 63] اعظم داشت نيز به رسم معتاد در تحت اختيار عبيدالله بن زياد بود.و در اين سال شصت و يكم امير مفترض الطاعه و نافد الحكم به زعم خوارج ابوبلال مرداس بن اديه است و او در ميان اين فرقه مردي عابد و صاحب رأي و عظيم الشأن بلكه مرتاض و مجتهد ايشان بود و ابوبلال در جنگ صفين به ملازمت ركاب مبارك اميرالمؤمين عليه السلام تشرف داشت. وقتي كه مسأله ي تحكيم نتيجه بخشيد وي به شدت منكر شد و با ساير كساني كه اين كار را انكار همي نمودند بر امام عصر خروج كرد. يكي از معتقدين اين مقاله نام او را در عداد ائمه ي قوم و كبراي امراي ايشان منظوم داشته و گفته است:يا رب هب لي التقي و الصدق في يثبت واكف المهم فانت الرازق الكافي حتي ابيع التي تفني باخرة تبقي علي دين مرداس و طواف و كهمس و ابي الشعثاء اذ نفروا الي الأله ذوي اخباب زحاف عروة بن اديه برادر اين مرداس نيز از رؤساي خوارج به شمار مي آيد و او را عبيدالله بن زياد در حكومت بصره صبرا به قتل رسانيد. ائمه ي تاريخ سبب قتل عروه را چنين گفته اند كه عبيدالله بن زياد براي رهان (اسب دواني) بيرون رفته بود و جمع كثيري از مردم شهر و مقربان او حضور داشتند، وقتي كه نشسته بود و انتظار خيل مي كشيد خاصگان و معارف گرد وي جمع شدند. عروة بن اديه كه نيز در آن جمله بود چون بر حسب گمان خويش موقعي مناسب پند و نصيحت بديد اندرز آغاز كرده عبيدالله را از متابعت هوا نهي همي نمود و در سياق

سخن اين كريمه را بر سبيل اقتباس بر زبان آورد كه: ابتنون بكل ريع آية تعبثون و تتخذون مصانع لعلكم تخلدون و اذا بطشتم بطشتم جبارين.عبيدالله از دليري عروه گمان كرد كه البته جمعي با او متفقند كه اين [ صفحه 64] چنين قوي قلب و رابط الجاش تحذير و موعظه مي نمايد لهذا ترك رهان گفته همان وقت برنشست و به دارالأماره بازگشت.مردم با عروه گفتند تو را عبيدالله خواهد كشت. عروه از بيم پنهان شد. ابن زياد به شدت او را طلب همي كرد تا به دست آورد و هر دو پاي و دستش قطع نمود و مرداس برادر عروه در اين وقت در حبس عبيدالله بود اما زندانبان به جهت صلاح و زهد و عبادتي كه از مرداس مي ديد هر شب او را اذن مي داد كه به خانه ي خود برود و مرداس علي الصباح بازمي گشت. حتي شبي كه عبيدالله در قتل محبوسين خوارج اظهار عزم نمود. يكي از حضار مجلس با مرداس دوست بود و او را از اين خبر آگاه ساخت و زندانبان كه عادتا مرداس را مرخص نموده بود آن شب را در كمال اضطراب به سر برد و احتمال نمي داد كه مرداس مراجعت كند. مع هذا مرداس در وقت معهود به حبس عود نمود. زندانبان گفت مگر خبر نداري كه امير چه عزيمت كرده است. گفت چرا گفت پس چرا باز آمدي گفت به أحساني كه تو درباره ي من كردي جزاي تو آن نيست كه فردا به عقاب عبيدالله گرفتار گردي. فردا آن جماعت را چون يكايك گردن مي زدند همين كه نوبت به مرداس رسيد زندانبان پيش دويد و در حق

او شفاعت كرد و قصه ي وي بازنمود. عبيدالله درخواست وي پذيرفت چه وي پدر رضاعي عبيدالله بود و اين واقعه در سال پنجاه و هشتم هجري اتفاق افتاد و مرداس پس از استخلاص ديگر جايز نديد كه در بصره بماند، ناچار با چهل كس از يار و تبار به اهواز گريخت و از آن جا هر وقت مال بيت المال را مي گذرانيدند سر راه مي گرفت و سهم مقرر خود و اصحابش برمي داشت و باقي را مسترد مي ساخت. چون عبيدالله را حال و سيرت او معلوم گرديد، اسلم بن زرعه ي كلابي را در سال شصتم هجري با دو هزار [ صفحه 65] نفر بر سر او فرستاد در موضعي كه آن جا را اسك مي گفتند. تلاقي اتفاق افتاد و مرداس با همان چهل كس آن دو هزار را بشكست. عبيدالله اسلم را ملامت كرده گفت: هزمك اربعون و انت في الفين اسلم گفت لأن تلومني و انا حي خير من ان تثني علي و اناميت. از آن وقت باز اسلم به هر جا كه مي گذشت كودكان بصره بانگ بر وي زدندي كه اينك مرداس در رسيد تا آن كه نزد عبيدالله شكايت برد و او اهالي بصره را نهي نمود و ايشان از آن طعنه بازايستادند و يكي از شعراي خوارج در غلبه ي چهل نفر برد و هزار نفر گفته است:أالفا مؤمن منكم زعمتم و يقتلهم باسك اربعوناكذبتم ليس ذاك كما زعمتم ولكن الخوارج مؤمنوناپس ابوبلال مرداس بن اديه همي بر امارت خوارج و ترويج مذهب و تصويب عقيدت و تسديد رأي ايشان باقي بود تا سال شصت و يكم داخل شد و عبيدالله عباد بن اخضر

تميمي را در بعضي از شهور اين سال با سه هزار مرد شمشيرزن به دفع مرداس مأمور ساخت و ابن اخضر به حليه بر سر اصحاب مرداس حمله برد و جمله را بكشته سر مرداس را به بصره آورد.

ايران

در اين سال شصت و يكم حكمران ري و دشتبي عمر بن سعد بن ابي وقاص است سعد پدر عمر از اجله ي صحابه ي رسول صلي الله عليه و آله و اعاظم امراي مسلمين بود كتب خبر و سير به فتوح و حروب سعد بن ابي وقاص مشحون است و عمر بن الخطاب سعد را در حين احتضار از مستعدين خلافت حضرت رسول صلي الله عليه و آله و مستحقين امارت [ صفحه 66] مؤمنين قرار داد و هم علي و عثمان و الزبير و طلحه و سعد و عبدالرحمن.وقتي كه خبر توجه حضرت ابوعبدالله الحسين عليه السلام به سمت عراق شايع گشت و مسلم بن عقيل به نيابت آن بزرگوار از اهل كوفه بيعت مي گرفت عمر بن سعد از كساني بود كه خبر اضطراب امر عراق را به يزيد برنوشتند و چون مسلم بن عقيل را به مجلس عبيدالله آوردند و معلوم او گرديد كه البته كشته خواهد شد، عمر بن سعد را از ميان حاضرين وصي خود قرار داد و در باب اداي دين و دفن جسد خويش و عرضه داشتن ماجرا به حضور پرنور امام عليه السلام با وي وصيت كرد و او وصاياي مسلم را با آن كه نهاني فرموده بود فاش ساخت. عبيدالله گفت لايخونك الأمين ولكن قد يؤتمن الخائن. و در كتب توايخ و اخبار مسطور است كه چون عبيدالله بن زياد به كوفه آمد عمر

بن سعد را با چهار هزار كس به سمت بلوك دشتبي مأمور ساخت، چه خبر آورده بودند كه ديلمان بر دشتبي تاخته و بر اهالي آن ملك چيره شده اند و در آن عصر بلوك دشتبي بر دو قسمت بود: يك قست آن بر نود قريه اشتمال داشت از اعمال مملكت ري محسوب مي شد و خراج و ماليات آن جا را عملداران ري دريافت مي كردند و قسمت ديگر كه كم تر بود از توابع همدان به شمار مي آمد. قسمت اولي را دشتبي الري مي گفتند و قسمت ديگر را دشتبي همدان، تا بعد از مدتي طويل آن جا به موجبي كه در كتب جغرافي آورده اند ضميمه ي قزوين شد. الغرض عبيدالله براي اخراج ديلم و ازعاج ايشان از دشتبي فرمان حكمراني مملكت ري را به اسم عمر بن سعد نوشته بود و عمر منشور مسطور را دريافت نموده، به عزيمت دشتبي و ري در حمام اعين كه به نام اعين غلام سعد است اردو زده بود كه خبر رسيدن حضرت ابوعبدالله سلام الله عليه به عراق بر عبيدالله محقق گرديد [ صفحه 67] پس در حال عمر بن سعد را طلب كرد و گفت بايد نخست به مقابل حسين بن علي روي. آن گاه به سمت ري و دشتبي ابن سعد از اين مأموريت استقبال حضرت ابوعبدالله استعفا كرد. عبيدالله گفت تو را معاف مي دارم ولي بايد فرمان ما را در باب حكومت ري نيز به ما رد نمايي. ابن سعد چون اين سخن شنيد گفت پس امير امروز مرا مهلت دهد تا در اين باب تأملي بسزا نمايم. سپس با ناصحان خويش استشاره كرد. همه او را از اقدام به تعرض حسين بن

علي عليه السلام نهي نمودند و مخصوصا حمزه پسر مغيرة بن شعبه كه خواهرزاده ي ابن سعد بود گفت: اندشك الله يا خالي ان لا تسير الي الحسين فتأثم و تقطع رحمك فوالله لأن تخرج من دنياك و مالك و سلطان الأرض لكان لك خيرا من ان تلقي الل تعالي بدم الحسين ابن سعد رأي ايشان بپسنديد و گفت فسخ عزيمت كردم و ترك حكومت گفتم. آن گاه تمام شب را متفكر بود و اين اشعار مي خواند:ااترك ملك الري و الري رغبته ام ارجع مذموما بقتل حسين و في قتله النار التي ليس دونها حجاب و ملك الري قرة عيني يقولون ان الله خالق جنة و نار و تعذيب و عقل يدين فان صدقوا فيما يقولون انني اتوب الي الرحمن من سنتين و ان كذبوا فزنابدنيا عظيمة و ما عاقل باع الوجود بدين شهاب الدين ياقوت حموي گويد آن گاه حب دنيا و رياست بر وي غالب آمد و مرتكب آن مأموريت گرديد و مشهور است كه عمر بن سعد به نفرين امام عليه السلام از مملكت ري و محصول آن به چيزي نايل نگرديد مگر به لعن دائم و عذاب شديد ان في ذلك لذكري لمن كان له قلب او القي السمع و هو شهيد.و در اين سال شصت و يكم حكمران خراسان و سيستان سلم بن زياد [ صفحه 68] برادر عبيدالله بود و پيش از آن عباد بن زياد و عبدالرحمن بن زياد حكمران اين دو مملكت بودند عباد به خراسان و عبدالرحمن به سيستان.در اين سال چون سلم بن زياد نزد يزيد رفت يزيد گفت يا اباحرب! مي خواهي تا كار برادرانت عباد و عبدالرحمن را به تو واگذارم؟ سلم گفت هر چه

اميرالمومنين بخواهد. پس يزيد خراسان و سيستان را به سلم داد و سلم برادرش يزيد بن زياد را به سيستان و حارث بن معاويه ي حارثي را به خراسان نيابت خويش داد و عبيدالله بن زياد به برادرش عباد بن زياد مكتوب نوشت كه عمل تو را به برادرت سلم داده اند بايد تو آن مملكت را به گماشتگان او واگذاري و خود متوجه دارالملك شوي چون اين نامه به عباد رسيد در ساعت آن چه در بيت المال بود به غلامان خويش قسمت نمود و از راه كرمان متوجه عراق شد و در ركاب سلم جمعي از مشاهير قبايل و اشراف عرب بودند مثل مهلب بن ابي صفره و عبدالله بن حازم و طلحة بن عبدالله خزاعي معروف به طلحة الطلحات كه هر سه از امراي اسلام و سرداران مشهور مي باشند. وقتي كه سلم به خراسان رسيد از جيحون عبور كرد و در ماوراء النهر به غزاة مشغول شد و مملكت خوارزم در اين يورش به دست مهلب صلحا مفتوح گرديد.صاحب تاريخ سيستان گويد چون در اين سال شصت و يكم خبر شهادت حسين بن علي عليهماالسلام به سيستان رسيد مردم سيستان گفتند يزيد نه نيكو طريقتي برگرفت كه با فرزندان رسول صلي الله عليه و آله چنين كرد و پاره اي شورش اندر گرفتند.و در اين سال شصت و يكم گيل بن گيلان شاه پادشاه مازندران و طبرستان و ديلم وفات نمود. تبيين آن كه پادشاه مذكور به تعيين سيد ظهيرالدين مرعشي صاحب تاريخ مازندران و رويان و طبرستان نسب به [ صفحه 69] سلاطين ساساني مي رسانيد و در گيلان حكومت داشت محض استحضار از حالت مازندران و

طبرستان لباس خود را تغيير داده در جامه ي دهقانان رفت و چند گاو بار كرده به سمت مازندران آمد و اندك اندك آن جا استقلالي يافت و او را گاو باره ناميدند و يزدجرد آخرين پادشاه ساساني حكومت او را امضا و تصديق كرد و گاوباره در تمام بلاد مازندران و گيلان تسلط و استيلا حاصل نمود و از گيلان تا گرگان قلعه ها بساخت و طرح آبادي ها بينداخت تا در سال پنجاه از تاريخ يزدجردي كه به سال شمسي است مقارن سال شصت و يك هجري درگذشت و دو پسرش دابويه و بادوسبان در گيلان و مازندران حكمران شدند و بادوسبان جد سلاطين استنداريه ي مازندران است كه تا زمان صفويه احفاد آن ها در رويان حكومت داشتند و صفويه آن ها را منقرض ساختند.ببايد دانست كه بعد از ظهور اسلام تا ديرگاهي ملوك مازندران از تبعيت و قبول دين مبين ابا داشتند و اول دست اندازي عرب به مازندران در زمان فرخان بن دابويه بود يعني مصقلة بن هبيره ي شيباني به طبرستان آمد اما كاري نكرد و حجاج با فرخان در زمان عبدالملك اموي به مدارا مي گذرانيد. در عهد سليمان بن عبدالملك يزيد بن مهلب به مازندران حمله نمود و با آن كه ساري را بگشود باز شكست خورده با خذلان راه خراسان پيش گفت. مورخين مازندران را عقيده اين است كه تا انقراض سلطنت بني اميه عرب چندان تسلطي به مازندران نداشت و اين فقره خالي از صحتي نيست اما نزد نگارنده مسكوك نقره اي موجود است كه از سكه هاي اسفهبد خورزاد است، در يك طرف آن صورت اسفهبد خورزاد را رسم كرده و اسم او را نوشته،

و در پهلوي همان صورت اسم سليمان نگاشته شده، و بر طرف ديگر سكه صورت مجمري است كه در [ صفحه 70] طرفين آن دو ملك است و به خط پهلوي فقط لفظ (اپ تسرات) و (فرشواد) نوشته و از اين روي معلوم مي شود كه اگر خلفاي اموي تصرف حقيقي در مازندران نداشته اند. حكام مازندران به طور جزيه خراجي به دمشق مي فرستاده اند تا دوران خلافت منصور عباسي در رسيد و مهدي پسر منصور كه حكومت ري داشت به خيال تسخير مازندران افتاد و چون شرح آن از ما نحن فيه خارج است از نگارش آن بگذشتيم.بلاذري در فتوح البلدان گويد: طبرستان در خلافت عثمان بن عفان به دست سعيد ابن عاص اموي پدر عمرو اشدق مفتوح گرديد و به قولي حسنين عليهماالسلام با سعيد همراه بوده اند. سردار مذكور بدون حكم خليفه به اين كار مبادرت و اقدام كرد و بعضي از بلاد جلگه ي مازندران را فتح نمود و قرار خراجي گذاشت يعني سالي سيصد هزار درهم مقرر نمود كه گاهي به سهولت و زماني به زحمت دريافت مي شد. در خلافت معاويه مصقله بيست هزار قشون به مازندران آورد و تماما كشته شدند و اعراب اين واقعه را ضرب المثل كرده هر كه را مي خواستند بگويند از سفر برنخواهد گشت، يا به فلان مطلب نايل نخواهد شد، مي گفتند وقتي مي آيد يا به مطلب مي رسد كه مصقله از طبرستان برگردد.در زمان يزيد، محمد بن اشعث بن قيس مأمور شد كه با مرزبانان مازندران صلح كند و مصالحه ي ظاهري منعقد گرديد اما در مراجعت او نقض عهد كردند و پسرش ابوبكر را كشتند و او را به بدترين

وجهي از مازندران راندند. بعد از آن اعراب جرأت داخل شدن به مازندران نداشتند. پس يزيد بن مهلب پسر خود خالد را با برادر خويش عيينه به جنگ اسپهبد فرستاد اسپهبد ايشان را شكست داد، ناچار يزيد حيان نام غلام مصقله را كه ديلمي نژاد بود، به رسالت نزد اسفهبد فرستاد و او با [ صفحه 71] اسفهبد گفت: من اصلا از جنس تو مي باشم و فعلا ايلچي اين درگاهم اگر چه تباين عقيده و مذهب ما از هم جدا و دور دارد، اما به اقتضاي هم جنسي دولت خواه توام و از دولت خواهي چيزي فروگذار نمي نمايم. صلاح تو در اين است كه با عرب ترك خلاف و خصومت نمايي. چه بيم است از جانب اميرالمؤمنين، لشكر كوفه و شام و خراسان به استيصال تو مأمور شوند و تو از عهده ي آن ها برنيايي و من يزيد را راضي به صلح مي نمايم. خلاصه ازا ين در چندان با اسفهبد سخن گفت كه او را راضي به مصالحه نمود و صلح شد و از آن وقت طبرستان بين السلم و الحرب بود، گاه خراج مي داد، گاه به خلاف مي ايستاد تا در عهد مروان حمار يك باره طغيان كردند و در زمان منصور عباسي ابتدا صلح و ثانيا نقض عهد نمودند تا به حيله اين مملكت مفتوح شد و فتح كامل آن در واقع در خلافت معتصم بود كه مازيار اسير شد و او را در سامره كه آن وقت پايتخت بود، در پهلوي بابك خرمي به دار كشيدند و الكاي طبرستان از جلگه ي و كوهسار به تصرف عبدالله بن طاهر درآمد.

گرجستان

در اين سال شصت و يكم

گرجستان را لشكر اسلام فتح كردند. توضيح آن كه در اواخر عمر معاوية بن ابي سفيان اعراب دستي به گرجستان دراز كرده بودند. اما مورخين گرجي فتح گرجستان را از سال شصت و يكم هجري كه اوايل خلافت يزيد است تا سال شصت و پنج كه آغاز خلافت عبدالملك مي باشد، نوشته و گفته اند در سال شش صد و هشتاد و يك ميلادي موافق سال شصت و دوم هجري تمام گرجستان مفتوح عساكر اسلام گرديد، به سرداري مسلمة بن عبدالملك. [ صفحه 72]

ارمنستان

در اين سال شصت و يكم در مملكت ارمنستان سلطنت مستقلي نبود چه دويست و پنجاه سال مي گذشت كه ارمن تابه و جزو دولت ايران گرديده پادشاهان عجم از جانب خود ولاة به آن ناحيت مي فرستادند يا يكي از نجبا و بزرگان ارامنه را به حكومت آن ايالت تعيين مي كردند و حال بدين منوال بود تا استيلاي عرب بر عجم. پس در آن هنگامه هيجده هزار نفر از عساكر اسلام به سرداري عبدالرحمن به ارمنستان تاختند و اين مملكت را ضميمه ي متصرفات خود ساختند و در زمان خلفاي بني عباس شهر دوين اقامتگاه حكامي بود كه خلفا به آن سرزمين روانه مي نمودند.شهر دوين در سمت يسار رود آزاد در جنوب ايروان و در مسافت پنج ساعت از آن شهر واقع بوده حالا به كلي خراب و در جاي آن شهر بزرگ فقط قريه اي است كوچك، موسوم به همين اسم.شهر دوين را دردات پسر خسرو پادشاه ارمن بنا كرده و به فارسي دوين ناميده شده و دوين به معني تپه است چون شهر بر بالاي تپه اي واقع بوده اين نام يافته است. شهر دوين در

جنگ هاي ارامنه با يونان خراب شد چون اعراب ارمنستان را تصرف كردند باز آن جا آباد و پايتخت آن مملكت گرديد.

تركستان

ببايد دانست كه در سوالف ايام تركستان منقسم به دو قسمت بوده: تركستان شرقي، و تركستان غربي. اما تركستان شرقي: عبارت از مملكت سيبري و ايالت كولچه و ختا و كاشغر و خوقند بوده و اما سمرقند و بخارا [ صفحه 73] و خوارزم و باديه هاي تركمن نشين را تركستان غربي گفته اند و همين تركستان است كه در تواريخ ما مردم ايران توران ناميده مي شود و در معني توران مورخين اسلام پيروي خيال موبدان فارسي را كرده اند ولي از مسطورات مولفين ساير ملل چنين مستفاد مي گردد كه توران مخفف ترك ايران است و در زمان سلاطين ساساني ممالك ترك ايران را آن ايران يا آنيران مي ناميده اند و به تحقيق و تدقيق معلوم شده كه هر پادشاهي از پادشاهان ساساني بر خوانين تركستان غربي غلبه مي نمود در سكه اسم خود را (ملكا ملكا ايران منوچتري آنيران) رسم مي كرد يعني پادشاه پادشاهان ايران منوچتر و توران.اما در باب وجه تسميه قبايل ساكنه ي تركستان غربي و شرقي به اسم ترك اگر چه مشهور است كه چون از اولاد ترك بن يافث بوده اند به اين اسم موسوم شده اما مورخين چين گويند اتراك يكي از طوايف قوم هون (هياطله) مي باشند و ابتداي جمعيت آن ها تقريبا پانصد خانوار بوده. تاتارها كه نيز از سلسله ي هون و طايفه ي پرجمعيتي بودند با ترك ها جنگيده آن ها را متفرق ساختند. اتراك ناچار به كوه آلتاي (آلطاغ) يعني قزل تاغ كه معني آن كوه طلا يا كوه سرخ است پناه بردند و در دامنه ي

يكي از قلل اين كوه يورت گرفتند و چون آن قله مخروطي بود و در يورت اتراك هركس به آن قله نظر مي كرد آن را شبيه به كلاه خودي مي ديد به اين مناسبت ترك ها آن قله را توراك ناميدند، چه در زبان هون كلاه خود را توراك مي گويند و سكنه ي اين يورت معروف به قبيله ي ساكنه در دامنه ي توراك گرديدند و رفته رفته توراك ترك و اسم آن طايفه شد و چون تمامي طوايف و اويماقات ترك ذريه ي آن پانصد خانوار ساكن در دامنه ي توراك مي باشند همه با هم ترك موسوم و ممالك آن ها را تركستان گفته اند. [ صفحه 74] ابوالغازي بهادرخان از خوانين خوارزم كه از آل يادگار است و مصنف تاريخ خوارزم موسوم به اوشال گويد: لفظ ترك مشتق از توركاك است و توركاك در زبان ترك قديم به معني تك قراول مي باشد. به هر حال طوايف ترك كه عبارت از قبايل مغول و جغتايي و قرقيز و تاتار و خزر و صقلاب و قزاق و غيره باشند وقتي سلطنت مستقلي در تمام تركستان به هم رسانيده زياده از چهارصد سال از درياي منجمد شمالي تا بحر خزر را در تحت فرمان خود داشتند و نهايت تهديد را به خواقين چين مي نمودند بلكه آن ها را مقهور ساخته و با سلاطين ساساني خاصه انوشيروان نيز زد و خورد مي كردند و بنابر تقسيم فوق ما وقايع منظوره ي هر يك از تركستان شرقي و غربي را تحت عنوان علي حده خواهيم نگاشت.

تركستان شرقي

در اين سال شصت و يكم سيصد هزار قشون چيني به قصد مقابله با تانچو ميشوفوخان حكمران و خان تركستان شرقي حركت كرد. تبيين

اين مقال آن كه چندي قبل از تاريخ مذكور خاقان چين لئانغ به جد و كوشش بسيار خوانين تركستان را مقهور و سلب قدرت و حكومت از آن ها نمود، چنان كه در سال شش صد و شصت و چهار ميلادي كه تقريبا مقارن سال چهل و پنج هجري مي باشد از سواحل بحر حزر و كناره ي رود آمو ماليات به چين مي فرستادند. در اين اوان سيصد آلاچيق از خان زادگان ترك كه در داخله ي ديوار چين با ذلت و مسكنتي تمام به سر مي بردند غفلتا رايت خودسري برافراشته از مملكت چين خارج و به سرزمين مغولان و ناحيه ي تاتارستان داخل شدند. قبايل مغول و تاتار و غيره كه در آن اراضي وسيعه متفرق بودند دور اين سيصد آلاچيق و خان زادگان را گرفته آن ها را به [ صفحه 75] بزرگي پذيرفتند و براي رتق و فتق امور مملكت و مهام سلطنت تانچو ميشوفوخان نام را از آن ميانه انتخاب و اختيار كردند و او نواده ي يكي از خوانين معتبر و از خانواده هاي قديم ترك بود. بعد از آن كه تانچوميشوفوخان به خاني برقرار شد اردويي كه عبارت از سيصد هزار سوار باشد در تحت امر و فرمان او قرار گرفت كه با دولت چين جنگ كند و قدرت سابقه ي ترك را تجديد و احيا نمايد و اين در سال شش صد و هفتاد و نه ميلادي بود كه با سال شصت هجري مطابق است و در اين سال چند دسته قشون خاقان چين براي دفع طغيان تركان به تركستان فرستاد و همه بعد از شكست فاحش به مملكت چين بازگشتند. بنابراين مقدمات در سال شصت و يك هجري

خاقان چين سيصد هزار نفر سپاهي به محاربه و دفع تانچوميشوفوخان گسيل ساخت و آن ها نيز مغلوب سپاه ترك شده هزيمت يافتند و به چين گريختند و در اين جنگ برف نيز تركان را مدد كرد و خان ترك ناحيه ي پيچيلي از نواحي چين را بگرفت و قلعه ي تانكچو نيز به واسطه ي خيانت كوتوال چيني به تصرف عساكر تانچو درآمد. كائوتانك خاقان چين مجددا لشكر به دفع اتراك مأمور نمود. سردار چيني دانست كه قشون ابواب جمعي او مرد ميدان تركان نيستند. رأيي زد و حيله اي به كار برد و آن اين بود كه سيصد عراده آذوقه همراه داشت، در هر عراده زير بارهاي آذوقه يك نفر از دليران لشكر را پنهان ساخت و عراده ها را طوري حركت داد كه در بين راه تمامي به دست اتراك افتاده به اردوي خود بردند چون شب رسيد و هوا به كلي تاريك گرديد. آن سيصد نفر دلير از عراده ها بيرون آمده شمشير كشيدند و در اردوي تركان افتادند. هياهو بلند شد. سردار چيني دانست كه وقت كار است. عساكر چين را امر به شبيخون نمود. هنگامه درگرفت و اردوي تانچو به هم خورد و راه [ صفحه 76] هزيمت و گريز پيش گفت و سردار چيني فراريان را تا كوه هيشان كه به معني قره تاغ است تعاقب نمود. تركان اين شكست را از شئامت خان خود دانسته سر او را بريدند و نزد سردار چين بردند.

تركستان غربي يا تركستان ايران يا ماوراءالنهر

و در اين سال شصت و يكم شاهزاده انوشيروان بن فيروز بن يزدجرد در تركستان غربي مقتول شد و شرح اين واقعه و ساير سوانح اين مملكت از قرار ذيل است:

پوشيده نباشد كه تركان تركستان مغربي هم از همان قبايل اتراك تركستان مشرقي بوده اند اما هر قدر به توالي ايام و مرور دهور و اعوام خوانين تركستان شرقي ضعيف مي شدند. تركاني كه در تركستان ايران واقع بين النهرين تا ساحل شرقي درياي خزر جاي داشتند قوت مي گرفتند و طوايف باديه و شهرنشين اويغور نيز گاهي با آن ها متق مي گرديدند و در اوايل مائه هفتم عيسوي مقارن ظهور اسلام در مملكت توران سلطنت بسيار معتبري تشكيل يافته بود و سلطان آن خاقان ناميده مي شد اما چون ممالك تركستان مغربي في مابين ايران و تركستان مشرقي كه آن را تركستان چين هم مي گويند واقع شده گاه گاه از يكي از دو دولت ايران و چين صدمه به سلطنت توران وارد مي آمد و بعضي از اوقات مقهور يكي از دولتين مذكورتين مي گرديد و خراج مي داد، و باز چون قوت مي گرفت به راه تمرد مي رفت بلكه بر دولت مجاور حمله كرده به غارتگري مي پرداخت و بايد دانست كه پايتخت سلطنت توران شهر آق سو بود، بر رود آق سو واقع في مابين خوقند و كاشغر.در سلطنت انوشيروان مقارن سال پانصد و هفتاد و نه ميلادي لشكر ايران قشون توران را مغلوب ساخته خاقان ترك قبول خراج كرد و عساكر [ صفحه 77] انوشيروان از آن مملكت مراجعت نمودند اما بعد از فوت انوشيروان تركان از اداي خراج سرپيچيده ماليات نمي دادند تا بهرام چوبينه به امر پادشاه ايران لشكر به تركستان كشيد و اتراك را گوشمال داده خراج عقب افتاده را بگرفت و به ايران آمد.چون زمان فترت ساسانيان شد يكي از خواقين ترك موسوم به سوم شيوخان كه ظاهرا همان ساوه شاه مورخين

عرب و عجم ست سيبري را مفتوح و بعد از آن سمرقند را مسخر كرد و به بلاد خراسان راند و تا هرات عنان نكشيد لكن از آن جا كه از حسد و رشك خاقان چين ايمن نبود از سمرقند نامه و هدايا به دربار دولت چين ارسال داشت.بعد از قتل خسرو پرويز در سلطنت شيرويه كه مورخين چين اسم او را شيلي ضبط كرده اند ديگر دولت عجم را در ماوراءالنهر اقتداري نماند بلكه خان توران سفرا نزد شيرويه فرستاده به او تكليف تبعيت و اطاعت خان نمودند. شيرويه سفراي خان را مسموم ساخت و شهرت داد كه آن ها چون ييلاقي بودند با گرمي و خشكي هواي ايران مقاومت نمودند، و قصد شيرويه اين بود كه خان توران از هواي ايران خائف شود و عزم اين مملكت ننمايد و شايد كه اين تدبير هم مؤثر افتاده باشد اما غدر شيرويه در تواريخ ثبت شد و بدنامي اين عمل براي او بماند. بالجمله از سوانح مزبوره چيزي نگذشت كه در ميان قبايل تركان تركستان غربي نفاق افتاد و هر ايل بيگي خود را ايلخان خواند و خاقان چين كه بر اين حال واقف بود آتش منافقت و رقابت آن ها را دامن مي زد تا خلاف و اختلاف قوت خوانين را يك باره به ضعف مبدل نمود و رؤساي قبايل هر يك دم از استقلال زدند و تكيه بر سلطنت چين كردند و هر ساله خراج به دربار آن دولت فرستادند و با اين اختلال باز به جاي خود ننشسته در عهد يزدجرد [ صفحه 78] به ايران حمله مي نمودند لهذا يزدجرد كه چيني ها او را سيزي مي نامند

ايلچي و هديه نزد خاقان فرستاد كه بلكه دست تطاول تركان را از ايران كوتاه كند و كمكي نيز بفرستد كه لشكر ايران با وجود آن بتواند عساكر عرب را جواب دهد اما اتراك مغربي سفراي ايران را در حوالي كاشغر بكشتند و هدايا را به غارت ببردند. چون اين خبر محقق شد مورخين چين حسب الحكم واقعه را ثبت تواريخ خود كردند و در سال شش صد و چهل و هشت ميلادي كه تقريبا مطابق سنه ي بيست و شش هجري مي باشد في مابين تركان و قشون چين جنگ عظيمي درگرفت و جهت اين بود كه خوانين هر دو تركستان با وجود استقلال، هر وقت مي خواستند به تخت خاني جلوس كنند مي بايست حتما از دربار دولت چين براي آن ها طبل و علم فرستاده شود. چون از اين رسم استنكاف به هم رسانيده مي خواستند اين عادت را متروك دارند جنگ درگرفت و چيني ها غالب آمده طوري تركان را متفرق ساختند كه بعد از جنگ نتوانستند در يك جاي جمع شوند و هفت صد شهر و قصب و قريه در نواحي كاشغر و خوقند و آق سو و خجند و حوالي سيحون به تصرف قشون چين درآمد و اقتدار خاقان چين به درجه اي رسيد كه در سال سي هجري در تمام تركستان جز اسم خاقان چين برده نمي شد و نام احدي از خوانين ترك در ميان نبود و در همان اوان انقلابي در هندوستان روي داد كه براي رفع آن علم دولت چين در سال رود گنگ افراشته شد، پس از آن باز تركان دست و پايي كرده بعضي ممالك خود را از دست چيني ها گرفتند و خاني

براي خويش انتهاب كردند. در سال سي و هفتم هجري باز قشون چين حمله بر تركستان مغربي نمود و در ابتداي جنگ سيصد هزار نفر از تركان را كشتند و در شهر و حوالي فاراب قشلاق نشين شده بلده ي چاچ (شاش را) [ صفحه 79] نيز مسخر كردند و تركان را اسير كرده مغلولا به چين بردند و سلطنت تركستان مغربي را مستأصل ساختند و تمامي ممالك آن را كه در ماوراءالنهر و آق سو و كاشغر و خوقند و غيره بود به امر خاقان چين در ميان سرداران چيني قسمت كردند اما باز تركان دست از كار نكشيده جمع شدند و توشي خان نامي از خان زاده هاي تركستان را به خاني برداشته و با خان ختن متفق گرديده بر دولت چين شوريدند. خاقان چين به ظاهر اعتنايي ننمود و تاجي با طبل و علم كه پرچم آن دم گاو بود به شاهزاده انوشيروان ابن فيروز بن يزدجرد كه در دربار چين اقامت داشت داد و پنجاه هزار نفر با شاهزاده همراه كرد كه ممالك ايران را از عرب مسترد و به شاهزاده مفوض دارند، اما اين ظاهر مسئله بود. در باطن خاقان به سردار لشكر خود حكم نمود چون به تركستان رسد شاهزاده ي ايراني را رها سازد و غفلتا بر سر تركان تازد پس در همين سال شصت و يك هجري بود كه قشون چين با انوشيروان شاهزاده ي ايران از چين به طرف سيحون حركت كرد. خان تركستان با جمعي از اولاد و اقارب خود بدون سلاح آسوده و بي خيال بر بالاي تلي كه مشرف بر راه عبور قشون چين بوده ايستاده تماشا مي نمود، چون سردار

چيني به دامنه ي آن تل رسيد حكم كرد لشكر چين خان تركستان و همراهان او را اسير كردند و سر شاهزاده ي ايران را نيز بريدند و به چين بازگشتند.در تاريخ هون مسطور است كه چون طوايف تركستان در سال سي و يكم هجري باز خاني براي خود انتخاب كردند و برخي از ممالك خويش را از تصرف فغفور چين انتزاع نمودند. يزدجرد پادشاه ايران به تركستان پناه برد و خاقان ترك به يكي از ترخان ها پنجاه هزار سوار داد كه با يزدجرد به ايران آيد و مملكت موروثي او را از عرب مسترد و به او [ صفحه 80] مفوض دارد و پس از مستقل ساختن، يزدجرد به تركستان مراجعت كند. چون قشون توران با يزدجرد از رود سيحون عبور نمود با عساكر منصوره ي اسلام تلاقي كرد و بعد از جنگ سخت شكست خورده رو به فرار نهاد. در اثناي گريز لشكر تركستان اين شكست را به شئامت يزدجرد نسبت داده قتل او را از ترخان طلبيدند و ترخان او را بشكست. نگارنده گويد اگر چه اكثر از مورخين قتل يزدجرد را از حوادث سال سي و يكم هجرت دانسته اند اما اين واقعه كه نقل از تاريخ هون شد به نظر مستبعد مي آيد چه پادشاهي كه تازه منتخب شود و سلطنت او هنوز به يك سال نرسيده باشد با وجود دشمني قوي مثل دولت چين آيا چگونه پنجاه هزار نفر به امداد يزدجرد مي تواند داد و اين قدر قشون از مملكت خويش بيرون مي تواند نمود و هم چه بايد كرد با قول مشهور كه گفته اند يزدجرد در مرو در خانه ي آسياباني كشته شد و راهبي

ترسا او را دفن كرد. پس اگر احتمالي ضعيف در صحت اين قول تاريخ هون بدهيم بايد بگوييم ترخان قاتل يزدجرد محض ستر و پنهان كردن بي رحمي و نامردمي خود واقعه ي خانه ي آسيابان را شهرت داده و در تاريخ كشته شدن يزدجرد آن چه به تحقيق پيوسته در ظرف سنوات مابين شش صد و پنجاه و يك ميلادي و شش صد و پنجاه و هفت اتفاق افتاده و تركان به كسي ترخان مي گفته اند كه در جنگي منتهاي شجاعت را به ظهور رسانيده باشد و ترخان به معني خان زاده است و مملكتي را كه شخص دليري مي گفت و به لقب ترخاني نايل مي گرديد حكومت آن را به او مي دادند و بعد از فوت او اولاد و نواده اش صاحب و مالك آن مملكت بودند. همين قدر در وقت جنگ داراي چنين مملكتي بايد فلان قدر سواره و پياده با لوازم آن ها در ميدان حرب حاضر سازد و اين رسم تا صد سال قبل در مملكت عثماني معمول بود. [ صفحه 81] اما طايفه ي ايغور كه از قبايل ترك بوده و آن ها را هوينكار هم مي گفته اند و در سوانح سابقه مختصر اشاره بديشان شد در مائه پنجم ميلادي از آسيا به اروپا رفتند. اين طايفه خود را مجيار مي خواندند و اعراب آن ها را كلار مي گفتند و پس از رفتن به فرنگ مملكت هنكري و مجارستان حاليه را براي محل سكناي خود اختيار كردند و به قدري وحشي بودند كه مردم آن ها را غول فرض مي كردند و در قصص ديو و پري كه هم اكنون براي اطفال مي نويسند ذكر اكر كه به معني غول است بسيار مي شود و اكر همان

مصحف ايغور است و اشاره به اين طايفه مي باشد.عطا ملك جويني در جهان گشا به تقريبي از وجه تسميه ي ايغور سخن مي كند و مي گويد از بزرگان و پيران اين طايفه شنيدم كه مي گفتند آبا و اجداد ما از ساحل رود اركن (ارغون) كه سرچشمه ي آن در جبال قراقرم است به تركستان مهاجرت كرده اند پس ممكن است طايفه ي اركن رفته رفته ايغور شده باشد. باز از عقايد اين طايفه اين است كه پانصد سال بعد از مهاجرت پادشاهي از اين طايفه بيرون آمد موسوم به بكوخان و اين همان افراسياب ترك مشهور است.نيز مي گويند وقتي كه اغوزخان بن قراخان بن ديب باكويي بن النجه خان بن يافث بن نوح با اقوام خود در منازعه بود و براي اختلاف در عقايد ديني جنگ مي نمود جمعي از نزديكان او به او كمك كردند و بر خصم غالب آمد پس به آن ها كه ممد او شده بودند لقب ايغوري داد و ايغور به معني حامي و معاون است و طايفه ي قيچاق و خلج از قبايل ايغور مي باشند. در حبيب السير مسطور است كه اغوزخان ترك وقتي كه با اعمام و ساير اقربا در جنگ بود. به جمعي كه با او همدست و معاونتش مي نمودند ايغور لقب داد چه ايغور در زبان ترك چنان كه در مقدمه ي ظفرنامه مسطور [ صفحه 82] است به معني به هم پيوستن و با يكديگر عهد بستن است. پس اياغره بنابراين وجه به معني حلفاء است و بنابر وجه سابق به معني انصار.

خوارزم

و در اين سال شصت و يكم مملكت خوارزم به دست لشكر اسلام مفتوح شد و اول دخول عساكر اسلاميه به اين

خطه در سال هفتم خلافت عثمان بن عفان مقارن سنه احدي و ثلثين هجري اتفاق افتاد اما كاري از پيش نرفت و اين مملكت مفتوح نگرديد و مسلمين كوس رحيل زده مراجعت كردند.تفصيل اين اجمال آن كه عبدالله بن عامر بن كريز بعد از آن كه بر هرات مستولي شد ماهويه بن آذرمهر كه مرزبان مرو بود كس به نزد وي فرستاد و امان طلبيد و بر مبلغ دو هزار درهم نقد صلح كرد، و اهل مرو ملتزم شدند كه هر ساله سيصد هزار درهم به بيت المال برسانند و بعد از فتح هرات صلحا و فتح مرو سلما عبدالله بن عامر احنف بن قيس را با لشكري عظيم به جانب طخارستان فرستاد و تا جرجان و طالقان و فارياب را فتح كرد و متوجه بلخ گرديد و با مردم بلخ مصالحه نمود كه چهارصد هزار درهم نقد بدهند و هر ساله مبلغ صد هزار درم و مقداري معين از غله تسليم مسلمانان كنند. آن گاه از بلخ بر سر خوارزم سوق عسكر كرد و مدتي به محاصره ي خوارزم مشغول بود اما فتح ميسر نمي شد و كار بر مردم تنگ گرديد و عيش ايشان منغص گشت.احنف بن قيس چون حال بدين منوال ديد با اعيان لشكر خويش به مشاوره نشست.حصين بن المنذر كه يكي از امرا بود گفت عمرو بن معديكرب شعري [ صفحه 83] گفته است كه تكليف چنين وقتي را از مضمون آن مي توان دانست و آن بيت اين است.اذالم تستطع امرا فدعه و جاوزه الي ما تستطيع يعني چون كاري را نتواني پيش برد و آن را بگذار و كاري كه مي تواني پيش برد پيش

بگير، و سرداران ديگر نيز رأي حصين بن المنذر را پسنديدند و از دور خوارزم برخاستند و راه بلخ پيش گفتند و در اين سال كه سي و يكم هجرت بود فتح خوارزم رخ ننمود و تا سي سال ديگر از بلاد كفر و ديار حرب به قلم مي آمد، در اين سال كه سنه ي شصت و يك هجري بود و يزيد به جاي معاويه خلافت مي نمود پسر عم ظاهري خود سلم بن زياد برادر عبيدالله را چنان كه اشارت شد به ايالت خراسان و سيستان برقرار ساخت و پيش از ايالت سلم برادرش عباد بن زياد در سيستان مشغول محاربه بود. عبيدالله بن زياد از بصره كه مستقر حكمراني اوست مكتوب به عباد بن زياد نوشت كه يزيد قلمرو و سرحد تو را به برادرت سلم داده بايد ولايت را به گماشتگان سلم تسليم كني. عباد حسب المقرر مراجعت كرد و سلم بن زياد قبل از حركت خود برادرش يزيد بن زياد را به سيستان و حارث بن معاويه ي حارثي را به خراسان فرستاد و خود با شش هزار سوار گزيده از وجوه عرب بعد از ايشان به مملكت خراسان درآمد و قبل از ايالت سلم بن زياد در حدود ممالك شرقيه رسم امراي اسلام به خراسان آن بود كه در تابستان از آب آمويه مي گذشتند و با ملوك خراسان جنگ مي كردند و چون زمستان مي رسيد مرو شاهيجان را قشلاق مي ساختند و مدت سورت سرماي اين فصل را در آن لحظه به سر مي بردند و امرا و ملوك خراسان در مملكت خوارزم جمع مي شدند و در باب مرافعه مسلمين با يكديگر عهد مي بستند و با

ايشان جنگ [ صفحه 84] درمي پيوستند اما چون سلم بن زياد با لشكر جرار به خراسان آمد اين رسم برانداخت و در حال متوجه آن جا شد كه ملوك و امراي خراسان با هم اجتماع كرده بودند و مشاوره و معاهده مي نمودند و در ميان ايشان محاربات عظيم واقع شد. وقتي كه فصل زمستان دررسيد امرا و ملوك خراسان گمان كردند كه لشكر اسلام در ركاب سلم به رسم معتاد به مرو خواهند بازگرديد اما لشكر سلم اصلا از جاي خود حركت نكرد و در عين سورت زمستان به حرب اشتغال ورزيد و مهلب بن ابي صفره را با شش هزار كس تعيين كرد كه در اين زمستان دست از اهل خراسان برندارد و تا بالكليه خاطر از جانب ايشان مطمئن نسازد بازنگردد پس مهلب امراي خراسان را در حوالي خوارزم محاصره كرد و كار بر ايشان چنان تنگ گرفت كه ايشان از روي عجز تمام طلب صلح نمودند و مهلب به مبلغ بيست و پنج هزار دينار با ايشان عقد مصالحه بست. ملوك و امراي خراسان چون اين مبلغ را زر نقد تسليم نمي توانستند كرد شرط نمودند كه در وجه مال المصالحه متاع و ضياع بدهند و چون صلح برقرار شد مهلب هر چيز را به نصف بها از ايشان گرفت و مخصوصا نوشته اند اين بيست و پنج هزار دينار درست پنجاه هزار دينار براي خراساني ها تمام شد و از اين جهت مهلب بن ابي صفره در نزد سلم بن زياد كمال عزت و تقرب را به هم رسانيد. پس سلم بن زياد از كالا و امتعه ي ملوك خراسان و مرزبانان آن سامان آن چه پسنديد

و به نظر او خوش آمد براي خود نگاه داشت و باقي را براي يزيد بن معاوية ابن ابي سفيان روانه ساخت و بعد از اين وقايع لشكر اسلام به سمت سمرقند در حركت آمد و زن سلم بن زياد كه دختر عبدالله بن عثمان بن ابي العاص ثقفي بود در اين يورش با شوي خويش همراه مي بود و در ركاب سلم از آب آمويه عبور كرد و او اول عربيه اي [ صفحه 85] است كه از جيحون بگذشت و چون به سغد سمرقند رسيدند سلم را از اين زن پسري به وجود آمد كه نام او را سغدي نهادند.

افغانستان

و در اين سال شصت و يكم مقدمة الجيش عساكر اسلام كه افاغنه را تعاقب مي نمود از كابل به ملتان راندند ولي در آن جا ثبات نكرده اسير بسيار بگرفتند و غنايم بي شمار به چنگ آورده به كابل مراجعت نمودند.افاغنه كه پشتانه ناميده مي شدند و هندوها آن ها را باتان مي گفتند آن وقت آتش پرست بودند و به زبان پشتو كه مخصوص به اين طايفه بود تكلم مي نمودند و ابتداي ظهور اسلام در اين مملكت از سال چهل و چهار هجري است و از سمت ايران لشكر اسلام به اين نواحي ورود كرده آن ها را به مسلماني دليل گرديده اند. هم در اين سال شصت و يكم عده اي از افاغنه به طرف پنجاب حركت نمودند و راجه ي لاهور با آن ها صلح كرد و متقبل شد كه مبلغي به آن ها كارسازي كند تا از پنجاب پيش تر نروند.

هندوستان

و در اين سال شصت و يكم سلطنت هندوستان با خانواده ي كيلي تي بوده.تبيين آن كه در آن اوان چيني ها مملكت هندوستان را تين چو يا چين تو مي ناميدند يعني مملكت برهمن، و كليه ي هندوستان را منقسم به پنج قسمت دانسته اند اول قسمت مركزي كه متصل به درياي هند و منتهي به دماغه كمر يعني كوه نور مي شد و ايالت مليبار و ساير سواحل را حاوي بود. ثاني قسمت شمالي واقع در دامنه ي كوه فاصل مابين تبت و [ صفحه 86] هندوستان. ثالث قسمت شرقي كه مملكت كرومانديل و محدود به دريا مي بود و اين مملكت به سمت شرقي هند امتداد يافته و قسمت جنوبي خليج بنگاله را احاطه كرده و شهر مدرس در اين محوطه واقع است. رابع هندوستان غربي كه محدود به ايران

و عبارت از افغانستان بوده. خامس آكره و بنارس و غيره.و نيز چيني ها مملكت جيپور را موكياتو و شهر جيپور را كه در ساحل رود گنگ واقع است چاپوهولوچنگ مي ناميدند و هم آن ها گويند هولومي تن تو نامي از خانواده ي كيلي تي كه در مملكت موكياتو چند سال سلطنت داشتند در سال شش صد و چهل و دو ميلاد مطابق سنه بيست و دو هجري لشكر به ساير ممالك هندوستان كشيده همه را در تحت تصرف خود درآورد و خويش را مهواد يني مهاراج ناميد و مهاراج بزرگ پادشاهان را گويند و اين پادشاه و اولاد و نواده ي او مدتي سلطنت مي كردند و تا سرحد ايران در تحت حكم ايشان بود و بايد دانست كه بعضي از مورخين چين ممالك هندوستان را من حيث المجموع مهاچينتان ناميده اند يعني ممالك پادشاه بزرگ.

سند

و در اين سال شصت و يكم سردار ثغرسند منذر بن جارود بن بشر عبدي پدر زن عبيدالله بن زياد بن سميه بود و در نزد عبيدالله حظوتي كامل و تقربي وافر داشت و امارت جنگ اين دهنه از حدود ممالك حربيه بعد از سنان بن سلمة بن محبق الهذلي بر منذر بن جارود قرار گرفت. چنان كه علي كوفي در تاريخ فتوح سند تصريح كرده است و امارت سنان بن سلمه بعد از راشد بن عمرو جديدي از قبيله ي ازد بود. [ صفحه 87] مورخ مذكور چنين مي نگارد كه راشد بن عمرو مردي شريف بود و همتي بزرگ داشت. معاوية بن ابي سفيان در خلافت خويش او را پيش خواند و بر تخت نشاند و تا ديري با وي مشاوره كرد. آن گاه بزرگان را گفت كه راشد

مردي است شريف، او را مطاوعت كنيد و در حروب و مغازي وي را تنها نگذاريد. و راشد را به سمت سند فرستاد و چون راشد به مكران رسيد با بزرگان و اعيان عرب نزد سنان بن سلمه رفتند و او برحسب وصيت امير سابق آن ثغر عبدالله بن سوار عبدي كه كشته شده بود رياست لشكر و حراست سرحد مي كرد، راشد بن عمرو سنان بن سلمه را مردي قوي رأي و كامل عيار ديد و گفت: به خدا كه سنان مردي است بزرگ و سرداري سترگ سزاوار مهتري، و شايان لشكركشي، و معاويه سنان را مقرر داشته بود كه بر سر راه بوده باشد و از احوال سند و هند پيوسته اعلام كند.باري چون راشد و سنان رازها بگفتند و احوال سند به تقرير سنان بر راشد معلوم گرديد به محل مأموريت خود حركت كرد و چون به ناحيت سند رسيد و مال كوهپايه تحصيل نمود و قيقان رفت و مال گذشته و حال دريافت كرد و غنايم برده ي بسيار به چنگ آورد و پس از يك سال از آن جا بازگشت و از راه سيستان روان شد. وقتي كه به كوه ميد رسيد از مردم آن كوه قريب پنجاه هزار مرد بر وي حمله آوردند و از نماز بامداد تا نماز ديگر جنگ برپا بود تا راشد كشته شد و ديگر باره ولايت به سنان بن سلمه مستحكم گرديد و اين سنان چنان كه سابقا اشارت شد به جاي عبدالله بن سوار عبدي بعد از مقتول شدن وي امارت اين حدود داشت و عبدالله بن سوار عبدي را عبدالله بن عامر در زمان

معاوية بن ابي سفيان از جانب خود امر جنگ اين سرحد ساخته بود و به روايتي خود معاوية بن ابي سفيان از [ صفحه 88] جانب خويش ابن سوار را بر سر سند و هند فرستاد و او قيقان را فتح كرد و اهل سند را بشكست و با غنايم بسيار كه از آن جمله اسب هاي كيكاني بود به شام رفت و زماني نزد معاويه بماند و ديگر باره مأمور حرب اين حدود و سنور گرديد و در همين دفعه ي ثاني تركان او را كشتند و سنان بن سلمه كه به زبان سردار مقتول مذكور نامزد حفظ اين سرحد و حرب اين ثغر شده بود مردم را نگاه داري نمود تا راشد بن عمرو جديدي در رسيد و بعد از كشته شدن او سنان مستقلا در خاك سند مشغول محاربات و فتوح گرديد و به روايت امام ابوالعباس احمد بن يحيي بن جابر بلاذري تا دو سال سنان در مملكت سند مقيم بود تا به غدر مقتول گرديد و پس از قتل سنان ولايت به منذر بن جارود بن بشر عبدي كه در اين سال شصت و يكم به سرحدداري سند و سر عسكري محاربين ثغر هند رسيد حوالت افتاد و امارت او از جانب دامادش عبيدالله بن زياد بود در چچ نامه مسطور است كه چون در تاريخ سنه ي احدي و ستين منذر تشريف امارت پوشيد و روان شد. جامه ي او در چوب بالا آويخت و بدريد. عبيدالله بن زياد غمگين شد و گفت حال منذر نيكو نيست. او را وداع كرد و بازگشت و بگريست و گفت منذر از اين سفر بازنگردد و هلاك شود. عبدالعزيز بن

زياد گفت كه مال تلف مي شود و كسي را زحمت نمي رسد. عبيدالله گفت منذر بن جارود بن بشر را فرستادم كه هيچ كس در محاربت و شجاعت با وي مقابل نتواند بود و اگر بختش ياري كند البته با حصول غرض و نيل مقصد معاودت مي نمايد. بلاذري گويد چون منذر كه او را به كنيت ابوالأشعث مي گفتند به مملكت دشمن رسيد در ثغر هند به جنگ ايستاد و از بوقان و قيقان غنايم و الجه ي بسيار به چنگ مسلمين آمد و منذر سراياي اسلام را از هر جانب بر بلاد سند منتشر ساخت و قصدار را مفتوح نمود اگر چه آن جا را سنان [ صفحه 89] گشوده بوده ولي ثانيا ارتداد جسته انتقاض ورزيده بودند و منذر خود در همان قصدار رنجور شد و جان به حق تسليم كرد و پسرش حكم بن منذر به كرمان بود. عبيدالله او را بخواند و سيصد هزار درهم به وي بخشيد و حدود هند و ممالك مفتوحه ي سند را و حروب و مغازي آن مملكت و اقليم را همان طور كه با پدرش منذر بود با وي تفويض نمود و تشريف پوشانيد، و حكم مردي دلاور و شجاع بود و تا چندي در اين كار برقرار ماند.ابن اثير جزري نيز به فوت منذر بن جارود بن عبدي در همين سال شصت و يكم هجري تصريح نموده است و يكي از شعرا در فوت منذر مذكور به قصدار گفته است.لله قصدار و اعنابها اي فتي دنيا اجنت و دين حل بقصد ارفاضحي بها في القبر لم يقفل مع القافلين و در اين سال شصت و يكم كائو تانغ نامي از سلسله ي

تانغ به خاقاني و سلطنت مملكت چين برقرار بوده است.توضيح آن كه در مائه هفتم ميلادي خانواده ي تانغ در چين سلطنت داشته و سرسلسله ي آن ها لئانغ بوده و اين همان خاقاني است كه دست تغلب و تطاول تركان را از چين كوتاه كرد و در سال شش صد و هيجده ميلادي تمام خطه ي چين او را مصفي و مخصوص گرديد و اولاد و نواده او سيصد سال در كمال اقتدار و استقلال در اين مملكت حكم راني نمودند و بعضي حالات كه في مابين خواقين چين و خوانين ترك در اين سنين رفته در ذيل تركستان شرح داده شد.و در اين سال شصت و يك يكي از شاهزاده هاي ايران موسوم به فيروز بن يزدجرد در چين وفات يافت.خلاصه تفصيل آن كه بعد از استيلاي عرب بر عجم چون شاهزادگان [ صفحه 90] و صدرابهاي ايران كه در مازندران و ممالك مجاوره ي تركستان حكومت داشتند، دانستند كه تاب مقاومت عساكر اسلام را ندارند و هر يك به طرفي گريختند، از جمله شاهزاده فيروز نام پسر يزدجرد بود كه به تركستان فرار نمود و به دلالت نايب السلطنه خاقان كه حكومت ختن داشت به دربار دولت چين رفته به خاقان ملتجي شد و خاقان چين او را به منصب سرداري قراول خاصه برقرار كرد، و اين شاهزاده مي خواست خاقان به او لشكري بدهد و او براي استرداد ممالك موروثه خود به سمت ايران حركت كند اما دربار دولت چين مماطله در اسعاف مطلوب او نمود تا در اين سال شصت و يكم اميد او به يأس مبدل گرديد و زندگاني را بدرود گفت.

ژاپن

و در اين سال شصت

و يكم پادشاه مملكت ژاپن كه تيموتيپو نام داشت و او را چهلم پادشاه اين سرزمين مي دانستند مقر سلطنت خود را تغيير داده شهر كيومي باره را پايتخت ژاپن قرار داد و هم در اين سال اول معدن نقره در مملكت ژاپن در جزيره ي اتسوسهما پيدا شد و سنگ معدن نقره اي را كه به دست آورده بودند به پادشاه پيش كش كردند. مع ذلك هر چه مسكوك نقره در ژاپن بود جمع شد و پول مس رواج گرفت و هم در اين سال اول رصدخانه ي مملكت ژاپن را بنياد نهادند و در اين سال وزارت جنگ در اين دولت برقرار شد و پادشاه اهالي را از روي بصاعت سه فرقه كرد: اعلي و اوسط و ادني، و فرمان در تعيين تكاليف حكام ولايات و ترقي در مناصب نظامي صادر شد، و مقرر گرديد شاهزادگان خانواده ي سلطنت و اعيان مملكت مجلسي منعقد نمايند و در آن قوانين سالفه را [ صفحه 91] جرح و تعديل كنند، و پادشاه دو نفر از اعمام خود را كه شاهزاده كاواسهما و شاهزاده اوساكاپ نام داشتند مثال داد كه تاريخ قديم ژاپن را مدون سازند، و نيز قرار دادند كه البسه ي هر طبقه از مردم چه رنگ باشد، و اهالي ژاپن كه تا آن وقت موهاي سر خود را به حالت طبيعي رها مي كردند مقرر شد رسم تعظيم و سجده كردن به پادشاه كه تا آن زمان در كار بود متروك باشد، و مردم در جاي خود بي حركت بايستند، و القاب معموله از قبيل شمشير دولت و سپر شهريار و دلاور سلطنت و اسب خاصه ي پادشاه و معاون سلطان و دست

راست يا چشم چپ مملكت و چراغ كشور و روشنايي لشكر و كليد ملك و غيره كه زياد شده بود منسوخ باشد و شماره ي اين القاب را كليتا به چهل و هشت محدود ساختند. نيز در اين سال طبل و علم، خاص پادشاه شد و حال آن كه تا آن وقت همه روساي قبايل طبل و علم داشتند.هم در اين سال حكم شد در تمامي بلاد و قصبات و قري كه از صد خانوار سكنه بيش تر دارد مأمور ديوان اقامت نمايد و وقايع واقعه ي در آن جا را روز به روز براي پايتخت بنويسد. به علاوه حدود اراضي و مزارع را معلوم نمايد. هم در اين سال اهالي مملكت كره تابع سلطنت ژاپن شدند و از اداي ماليات ده ساله معاف گرديدند. و فرمان صادر شد كه از اهالي كره هرگز بي گاري طلب ننمايند. [ صفحه 92]

كليه ي وقايعي كه در سال شصت و يكم هجري در افريقا واقع شده (افريقيه)

اشاره

پوشيده نباشد كه علماي جغرافي عرب پيش از اين ها مصر را جزو افريقيه نمي دانستند و آن را همه جا به عنواني جداگانه ذكر مي كردند و از طرابلس غرب به آن طرف را افريقيه يا مغرب مي ناميدند و ما نيز چون اخبار آن اوان را مي نويسيم به همان سياق افريقيه را در تحت عنواني علي حده و مصر را در ذيل عنواني ديگر مي نگاريم. بنابراين گوييم:در اين سال شصت و يكم حكم راني و ايالت افريقيه به مسلمة بن مخلد انصاري تعلق داشت و معاوية بن ابي سفيان اين ايالت را به او مفوض نمود و او غلام خود ابوالمهاجر را نيابت خويش داد و امر غزاة و خراج به دست ابوالمهاجر متمشي مي گرديد و ببايد دانست كه در سال

پنجاه هجري معاوية بن ابي سفيان، عقبة بن نافع فهري را به فتح افريقيه مأمور كرد. او بيزاسن را كه تونس حاليه باشد مسخر نمود و بسياري از عيسويان را بكشت و هشتاد هزار اسير به مصر فرستاد و شهر قيروان را در همان سال بنا كرد و مورخين يونان ابتداي بنا اين شهر را در روز بيست و هشتم ماه ژانويه سال شش صد و هفتاد ملادي ضبط كرده اند و اين هما سال پنجاه هجري مي باشد و شهر قيروان بعد از پنج سال تمام شد. مغاربه [ صفحه 93] مي گويند: معاوية بن ابي سفيان در سال پنجاه از هجرت معاوية بن حديج سكوني را كه در مصر و مغرب حكم راني داشت فقط از مغرب معزول ساخت و آن جا را به عقبة بن نافع فهري داد و عقبه از عهد عمرو بن العاص برقه و زويله را فتح كرده بود و مجاهدات و فتوح وي در آن حدود اشتهار داشت و در برقه و زويله مي نشست. در سال پنجاه هجري كه به جاي معاوية بن حديج حكم ران افريقيه شد با ده هزار نفر مسلم مجاهد وارد اين مملكت گرديد و مسلمين بربر هم به او ملحق گرديدند و اردويي عظيم و استعدادي خطير به هم رسانيد. لاجرم بر اهالي افريقيه شمشير كشيد و جنگ ها كرد و شهر قيروان را به قصد ساخلو بودن بنياد نهاد و جامعي در آن جا ايجاد نمود و ديگران نيز مسجدها ساختند و قيروان در مغرب زمين جاي اقامت اردو و معسكر لشكر اسلام شد. همان طور كه كوفه در سمت مشرق اين حالت را داشت. و از اين وقت كار مسلمين

در مغرب پايدار گرديد و عقبه تا سال پنجاه و پنج كه قيروان تمام شد در آن مملكت بود آن گاه معاويه او را معزول و مسلمة بن مخلد انصاري را منصوب ساخت و مسلمه ابوالمهاجر را به جاي خود بر افريقيه گماشت و به قيروان فرستاد، و او تا اين سال كه شصت و يكم هجري بود در اين مملكت حكومت مي نمود، و در سال شصت و دوم ديگر باره عقبة بن نافع از جانب يزيد به حكم راني افريقيه رفت.مورخين مشرق اين واقعه را طور ديگر نوشته اند ولي چون اهل مغرب به اخبار و احوال اقليم خود داناترند ترتيب ايشان را نگاشتيم و مقصود اين است كه معين كنيم در سال شصت و يك حكم ران افريقيه كه بوده، و فريقين هر دو ابوالمهاجر را نوشته اند كه به نيابت مسلمة بن مخلد انصاري حكومت مي نموده است. [ صفحه 94] مورخين فرنگ مي نويسند: چون شهر قيروان تمام شد مسلمة بن مخلد كه از جانب معاويه حكم ران مصر بود و بلاد مفتوحه اي در افريقيه را جزو و ضميمه ي قلمرو او كرده بودند عقبه را از حكم راني افريقيه عزل و غلام خود ابوالمهاجر را به جاي او نصب نمود، و ابوالمهاجر شهر ديگر بساخت و سكنه ي قيروان را كوچانيده در آن شهر جاي داد. بعد از فوت معاويه در ماه رجب سال شصتم هجري مطابق هفتم آوريل شش صد و هشتاد ميلادي عقبة بن نافع از جانب يزيد مجددا به حكم راني افريقيه برقرار شد و ابوالمهاجر را مغلول و محبوس نمود و در سال شصت و يك هجري عساكر عقبه با قشون قسطنطين معروف به پوكونات در حوالي شهر

مليك يا مليش واقع در مملكت نوميدي كه الجزاير باشد جنگ سختي كردند و آن قسمت افريقيه تماما از متصرفات امپراتور قسطنطين بود. لشكر عقبه بدون اين كه شهر الجزاير را مفتوح سازد به طرف زاب رفت كه ايالات بسكره و قسطنطنيه ي الجزاير را مسخر نمايد و بعد از تسخير آن ايالات به سمت طنجه راند. ژولين نامي كه اعراب او را الياس مي گويند و كوتوال قلعه ي طنجه بود تمكين نمود. هدايا داد و قبول خراج كرد و به عقبه گفت: طرف مغرب طنجه مردماني وحشي هستند كه ديانت و قانوني ندارند. عقبه از كوه اطلس عبور نمود و خلقي ديد جنگي و مسلح، پايتخت آن ها را كه خود ناروران و اعراب سوس مي گفتند بگرفت و غنايم زياد به دست آورد و مخصوصا از نسوان آن ها كه در نهايت صباحت بودند و در افريقيه به حسن و جمال نظير نداشتند اسير بسيار به گرفت و به مصر و شام فرستاد. گويند در بازار شام يا مصر يكي از آن زن ها را به هزار دينار طلا كه معادل هزار و چهارصد تومان باشد ابتياع كردند. خلاصه بعد از اين فتوحات عقبة بن نافع كنار دريا آمده اسب خود را در [ صفحه 95] ميان آب راند و شمشير خويش را از نيام بيرون آورد و سر به آسمان كرده گفت: خدايا اگر اين سد سديد در ميانه نبود، دين پيغمبر تو را به آن طرف آب برده رواج مي دادم.مورخين فرنگ و نويسنده هاي يهود مي نويسند: در اين سال شصت و يك هجري سفاين اعراب به سواحل اسپانيا رفته شكست فاحش خوردند و در ذيل اسپانيا آن واقعه

مسطور مي شود.خلاصه عقبة بن نافع بعد از فتح و غلبه از همان راهي كه رفته بود مراجعت نموده به قيروان آمد، و متصرفات او كلا در خط اياب و ذهاب مي بود و همه جا اهالي را كه ديانت نصاري داشتند به دين اسلام داخل مي كرد. اما در سواحل و در داخله ي افريقيه هنوز قلاع و بلاد بسياري، عساكر امپراتور در تحت تصرف داشتند و اگر چه عساكر اسلام و عقبه را بر آن ها استيلا و تسلطي حاصل نشده بود ليكن خوفي شديد و هراسي عظيم داشتند. عقبه بعد از ورود به قيروان از فرط غرور عساكر خود را متفرق ساخت و به سمت مصر معاودت داد و زياده از پنج هزار نفر با خود نگاه داشت. قشون امپراتور كه در قلاع و حصون حصينه بودند خواستند حمله به قيروان برند و تاختي بر سر عساكر اسلام آورند اما سرداري قابل و سركرده پر دل نداشتند. لهذا به يكي از رؤساي طوايف بومي كه كتزيناس نام داشت متوسل شدند. بعضي اسم اين رئيس را كوسيله و برخي كوسشيلا نوشته اند ولي به موجب ضبط مورخين يوناني و رومي موسوم به همان كتزيناس بوده و بنابر مسطورات مصنفين عرب و يونان و روم كتزيناس ابتدا در دين اسلام داخل شد اما توقعي كه از مسلمين در اين تغيير دين داشت به عمل نيامد و مأيوس شد، لهذا به راه ارتداد رفته مجددا نصراني گرديد و درخواست قشون امپراتور را قبول [ صفحه 96] كرده رياست و سرداري آن ها را متقبل گرديد و با صد هزار نفر لشكر يوناني و رومي و بربري به طرف قيروان حركت كرد. عقبه

آن وقت دانست كه مترق ساختن قشون كاري خبط بوده محض چاره جويي و مشاوره ابوالمهاجر غلام مسلمة بن مخلد را از حبس بيرون آورده سانحه را به او باز نمود، بلكه او را مرخص كرد تا از قيروان بيرون رفته به بلاد اسلامي شتابد و كمكي براي اهالي قيروان آورد. ابوالمهاجر گفت من با خداي خود عهد كرده بودم در جايي كه تو باشي نمانم و زندگاني ننمايم ولي عهد نكرده بودم كه با تو در يك جا نميرم. امروز وجود يك نفر مرد شمشير زن براي تو بهتر از صد هزار نفر است در روز ديگر. آيا در چنين روزي تو را چگونه تنها گذارم؟ هرگز نخواهم رفت و البته با تو خواهم ماند تا به اتفاق به سعادت شهادت فايز گرديم، بالجمله فريقين تلاقي كردند، عقبه و ابوالمهاجر غلاف شمشيرهاي خود را شكستند و ساير مسلمين هم تقليد آن ها نمودند و به جهاد پرداختند و تمام لشكر عقبه كه پنج هزار نفر بودند كشته شدند و عقبه و ابوالمهاجر نيز مقتول گشتند و قشون امپراتور وارد قيروان گرديد و آن جا را به حيطه ي تصرف درآورد اما بعد از چند وقت مسلمين باز افريقيه را فتح كرده تلافي مافات نمودند.

مصر

در اين سال شصت و يكم والي مملكت مصر مسلمة بن مخلد بود كه ايالت مغرب را نيز داشت، و او نخستين كسي است كه امراي مسلمين كه مصر و مغرب را معا در تحت تصرف او دادند. مولي جلال الدين عبدالرحمن بن ابي بكر سيوطي مي گويد: مسلمة بن مخلد و معاوية بن حديج دو رئيس عثمانيه ي مملكت مصر بودند. معاوية بن ابي سفيان به

[ صفحه 97] ايشان مكتوب فرستاد كه من عن قريب لشكري به استظهار شما به مصر مي فرستم كه آن جا را از دست محمد بن ابي بكر بگيريد و محمد از جانب اميرالمؤمنين علي عليه السلام والي بود و مسلمة بن مخلد و معاوية بن حديج دعوت او را اجابت نمودند پس معاوية عمرو بن العاص را با شش هزار كس به ديار مصر فرستاد و عثمانيه ك ده هزار نفر بودند با ايشان درپيوستند و عمرو به محمد پيغام داد كه تنح عني بدمك فاني لا احب ان يصيبك مني ظفر محمد در جواب درشتي كرد و با دو هزار مصري سوار شد. مردم شام پيش آمدند و دور او را چون نگين بگرفتند. مصري ها محمد را تنها گذاشتند و او به دست دشمن افتاد و معاوية بن حديج نخست او را گردن زد. آن گاه جسد او را در ميان مردار حماري نهاده بسوخت. معاويه ايالت مصر را به عمرو بن العاص مسلم داشتند و چون او در سال چهل و سيم به قول مشهور بمرد و در جبل مقطم در محلي كه نزديك معبر مردم به سوي حجاز بود مدفون گرديد معاويه آن ملك را به پسرش عبدالله ابن عمرو بن العاص تفويض نمود و او به قول واقدي تا دو سال عامل معاويه بود بر قطر مصري و به قول غير واقدي تا چند ماه. به هر تقدير معاويه او را معزول و برادرش عتبة بن ابي سفيان را اولا و عقبة بن عامر را ثانيا منصوب ساخت، و عقبه تا سال چهل و هفتم برقرار بود. آن گاه معاويه او را نيز معزول نمود و

معاوية بن حديج را منصوب ساخت، و ابن حديج تا سال پنجاهم هجري حكومت داشت، بعد معزول شد و معاويه مسلمه را نصب نمود و مصر را ضميمه ي مغرب كرده هر دو مملكت را به مسلمه داد و مسلمه تا سال پنجاه و نهم امير مصر و مغرب بوده پس معاوية بن ابي سفيان خواهرزاده اش عبدالرحمن بن عبدالله بن عثمان بن ربيعه ي ثقفي را كه به ابن ام الحكم مشهور مي باشد و اهل كوفه او [ صفحه 98] را كه والي ايشان بود نظر به سوء سيرتي كه داشت از كوفه اخراج كرده بودند به مملكت مصر فرستاد كه به جاي مسلمة بن مخلد امارت مصر نمايد. همين كه ابن ام الحكم نزديك مصر رسيد معاويه بن حديج او را در دو منزلي استقبال كرد و گفت از همين مكان به جانب خال خود معاوية بن ابي سفيان بازگردد به جان خودم كه آن رفتار كوه تو نزد ما پيش نمي رود. عبدالرحمن مراجعت كرد و بر مسلمة بن مخلد كماكان ايالت مصر برقرار ماند، و تا سال شصت و دو از هجرت والي قطر مصري بود، و در شصت و دو كه خلافت به يزيد تعلق داشت مسلمه درگذشت، و يزيد سعيد بن يزيد بن علقمه ازدي را به جاي مسلمة بن مخلد به كشور مصر برگماشت. پس در سال شصت و يكم هجري كه موضوع اين تأليف است حكمران ديار مصريه و فرمان گزار آن اقليم عظيم چنان كه در عنوان نگاشته شد مسلمة بن مخلد بوده است. [ صفحه 99]

كليه ي وقايعي كه در سال شصت و يكم هجري در ممالك اروپا واقع شده (انگليس)

اشاره

در اين سال شصت و يكم هجري شاعر مشهور انگليس معروف به سيد موئد درگذشت و اين شاعر

در ديوان خود از خلقت و ايجاد گفت و گو مي نمايد و هم اكنون نسخ عديده از ديوان او به دست است.اما وضع مملكت انگليس و حكم راني آن در اوان از قراري است كه نگاشته مي شود. پوشيده نباشد كه جزيره ي انگلند را كه لندن پايتخت حاليه ي انگليس در آن است و بالنسبه مملكت جنوبي محسوب مي شود از آن جهت به اين اسم موسوم ساخته اند كه محل سكناي طايفه انگل مي باشد و معني تحت اللفظي انگلند اراضي انگل نشين است و ايرلند به معني چمن زار سبز و اسكتلند يعني ناحيه ي اسكت نشين و اين سه مملكت ممالك اصلي انگليس است و در مائه هفتم عيسوي طوايف ساكسون كه از قبايل ژرمن بودند در مملكت انگليس استيلا و تسلط داشتند و حكومت آن ها مثل حكومت ساير ممالك فرنگ به وضع ملوك الطوايف بود و منقسم به هفت حكومت مي شد و آن را هفت آرشي ساكسوني مي گفتند يعني حكومت هفت گانه ي طوايف ساكسن و اسامي آن هفت حكومت و شرح آن از قرار ذيل است: [ صفحه 100] اول حكومت كنت كه در سال چهارصد و پنجاه و پنج ميلادي به مباشرت هنجي است نامي از امرا تشكيل يافت و در ناحيه ي كنت حاليه اين حكومت برقرار بود تا در سنه ي شش صد و شانزده ميلادي در زمان حكم راني آدبالد منقرض و جزو حكومت مرسي گشت.ثاني: حكومت سوسكس كه در سال چهارصد و نود ميلادي اوئيللا نام كه از رؤسا بود آن را تشكيل داد و خانواده اوئيللا در نواحي سوترري و سوسكس حكم راني مي كردند اما حكام آن ها گمنام و مجهول الحال مانده اسم و رسمي از ايشان در تواريخ نيست.

همين قدر معلوم است كه سوسكس در اواخر مائه هشتم عيسوي منقرض و جزو سلطنت ويس سكس شده است.ثالث: حكومت اس سكس است كه در سال پانصد و سي ميلادي اركن دن نام او را ترتيب داده و ايالت اس سكس و ميدل سكس جزو اين حكومت و پايتخت آن، شهر لندن بوده، اسامي حكمرانان اس سكس نيز مثل حكام سوسكس غير معروف است. اين حكومت هم در مائه هفتم عيسوي زوال يافته و جزو حكومت مرسي گرديده است.رابع: حكومت است آنگلي بوده كه اوفا نامي از امرا تأسيس نموده ايالات كامبريج و ساوث فلك و نرث فلك جزو اين حكومت بوده و آناس نام آخر حكم ران اين ناحيه تا سال شش صد و پنجاه و پنج ميلادي حكم راني داشته، بعد اين حكومت نيز به هم خورده، جزو حكومت مرسي گشت.خامس: حكومت ويس سكس بود كه در پانصد و نوزده ميلادي سرديك نامي آن را باقي ساخت و اين حكومت نواحي هامب و ورسيت و ويلت ويورك را شامل بود و در سال شصت و يك هجري سانت ون [ صفحه 101] نامي در اين ناحيه حكم راني داشت و اكبرت كه آخرين پادشاه حكومتي اين ايالات بود در سال هشت صد و بيست و هشت ميلادي بر هر هفت حكومت استيلا يافته آن ها را سلطنت واحده كرد.سادس: حكومت نرث هامبرلند كه در سال پانصد و چهل و هفت ميلادي ايدا نام به تأسيس آن پرداخت و اسكتلند و نرث هامبرلند و مرسي را اين حكومت حاوي بود و در سال شصت و يك هجري الفريد نامي در اين ناحيت حكومت داشت.سابع: حكومت مرسي بود كه يكي از امرا موسوم به كريدرا در سال

پانصد و هشتاد و پنج ميلادي به تشكيل آن اقدام نمود و ايالت لانكشير جزو اين حكومت مي بود و در سال شصت و يك هجري ايتلبار نامي در اين ناحيه حكم راني مي كرد اما جزيره ي ايرلند را در مائه ششم عيسوي دانماركي ها تصرف كرده تا مائه دوازدهم در آن به طور ملوك الطوايف حكومت مي كردند و انگليس ها اگر چه در مائه نهم دستي بر روي اين جزيره انداختند اما در سال هزار و صد و چهل ميلادي كه اوان سلطنت هانري دوم بود در ايرلند به درستي مستقل گرديدند.

فرانسه

در اين سال شصت و يكم هجري مملكت فرانسه را وضع مرتب و منظمي نبود، چه تا عهد شارلمان ممالك فرانسه و آلمان و ايتاليا و هولاند و اسپانيايي حاليه مسكن و مأواي طوايف وحشيه يا نيم وحشي آلمان و ژرمن و آوار و بلغار و هون و واندال و كوت و ويسكوت و گل و فرانك و لمبارد و غيره بود و آن نواحي بعد از سلطنت شارلمان از هم تفكيك و تاريخ حقيقي آن طوايف از هم جدا و ممتاز گرديد مع ذلك ما همان [ صفحه 102] وضعي را كه مملكت فرانسه در سال شصت و يك هجري داشته مي نگاريم، با مقدمه اي كه اسباب ايضاح مطالب است. بنابراين گوييم:بعد از جنگ هاي زياد طايفه ي فرانك در فرانسه جاي گرفتند و به دلالت كلوويس كه پادشاه آن ها بود در سال چهارصد و نود و شش ميلادي قبول دين عيسوي نمودند و بدين واسطه بر ساير طوايف غالب آمده ممالك كوت و ويسكوت را متصرف شدند. بعد از فوت كلوويس در سال پانصد و يازده چهار نفر پسر

او مملكت پدر را چهار قسمت نمودند. يكي از آن چهار پسر كه شيلدبر نام داشت پادشاه پاريس شد و شمال غربي فرانسه را كه عبارت از ايالت پواتيه و سن و بردو باشد تصرف نمود.پسر ديگرش كلتر نيز سواسون وليمژ و ساير بلاد جنوبي فرانسه را متصرف گرديد. كلود و مير پسر سوم كلوويس شهر ارلئان و ايالت برك و ساير ممالك مشرق مايل به جنوب را مالك شد. تيري پسر چهارم ايالت كاهرورن و ساير محال واقعه در شمال شرقي را صاحب آمد. چون در سال پانصد و بيست و چهار ميلادي كلود و مير در جنگ بوركينا مقتول شد برادرش كلوتر مملكت او را با شيلدبر قسمت نمود. بعد از آن ميان برادر و برادرزاده جنگ درگرفت و پس از زد و خورد بسيار در سال پانصد و پنجاه و هشت ميلادي كلوتر بر همه غالب آمد و تمامي مملكت فرانسه را در تحت حكم راني خود درآورد و در سال پانصد و شصت و يك درگذشت، و چهار پسر از او ماند، و باز اين چهار پسر به حكم قرعه مملكت فرانسه را چهار قسمت كردند. ايالت سواسون قسمت شيلپريك شد و ناحيه ي اوسترازي كه قسمت مشرقي است به سيژبر رسيد و ايالت بوركينا به كنتران و پاريس به كاريبر افتاد و كاريبر در پانصد و شصت و هفت ميلادي درگذشت. چون فرزندي نداشت، مملكتش را سه برادر [ صفحه 103] ديگر قسمت كردند. كنتران كه حكمران اورلئان بود گاه به حالت صلح و گاه در جنگ هاي فاتحانه مي گذرانيد تا در سال پانصد و نود و سه زندگاني را به سر رسانيد

و بنابر وصيت او برادرزاده اش شيلدبر حكم ران اورلئان و مالك نصف ممالك فرانسه گشت و شيلدبر پسر سيژبر حكمران اوسترازي بود كه پدرش را در سال پانصد و هفتاد و پنج ميلادي اهالي مس كشته بودند و در حمايت عمش كنتران مي زيست و بعد از آن كه نصف ممالك فرانسه او را شد فردكند نام كه زني فاحشه و محبوبه ي عم وي شيلپريك بود او را مسموم نمود و شيلپريك كه به اغواي همان فاحشه روزي هزار خلاف مرتكب مي شد آخرالأمر در سال پانصد و هشتاد و چهار ميلادي به دست مظلومي يا به اقدام فاسقي از مهرورزان فردكند مقتول گرديد و پسرش كلوتر دوم كه از بطن آن فاحشه به وجود آمده بود در چهار ماهگي در تحت حمايت مادر به تخت پدر نشست و رفته رفته تمامي فرانسه را به حيطه ي تصرف درآورد و در سال شش صد و بيست و هشت ميلادي درگذشت و مملكت فرانسه في مابين دو پسرش داكبر و كاريبر قسمت شد اما بعد از زماني كاريبر مرد و پسرش شليپريك دوم را عمش داكبر كشت و تمامي مملكت را ضبط كرد و او هم چون فوت شد ممالك فرانسه را دو پسرش شيژبر و كلوويس قسمت كردند وي سيژبر به زودي درگذشت و مملكت او نيز به كلوويس رسيد، و كلوويس هم دو ماه بعد از فوت برادر در سال شش صد و پنجاه و پنج ميلادي بدرود زندگاني گفت، و او سه پسر داشت. كلوتر سوم شيلدريك دوم و تيري. كلوتر سوم پادشاه نستري يعني ناحيه ي مغربي گرديد و مملكت او از طرف مغرب محدود بود به

محيط آتلانتيك و از جنوب به رودخانه ي لوار و از مشرق به شهر نانت و شهر رنس و از شمال به رودخانه ي من، و آن ناحيه ي ايالت [ صفحه 104] نرماندي و بريتاني حاليه ي فرانسه مي باشد و شيلدريك دوم پادشاهي استرازي يعني ناحيه ي مشرقي كه مملكت متس باشد يافت، و قلمرو او محدود بود از طرف مشرق به رودخانه ي رن و از مغرب به سلسله ي جبال وژ كه دو رودخانه ي مزل و مز از اين مملكت مي گذشت و يك قسمت عمده ي بلژيك حاليه داخل در اين مملكت بود و از اين دو پادشاه آن كه سال عمرش بيش تر بود نهايت چهار پنج سال داشت و تيري كه پسر سوم كلوويس بود هنوز در قنداق و گاهواره مي زيست بنابراين مهام و امور ملكي به دست اتابيك هايي بود كه آن ها را مردوپاله مي ناميدند. كلوتر سوم بعد از پانزده سالگي چهار سال حكومت نمود و در نوزده سالگي در سنه ي شش صد و هفتاد ميلادي وفات كرد و در زمان حيات اتابيكي داشت موسوم به ابران كه معتقد به سلطنت مشروطه بود و از سلطنت مستقله ي خاص نجباي مملكت بيزاري داشت و مي خواست امرا و اعيان اوسترازي را مضمحل و نابود سازد اما شخصا ظالم و غدار بود. خلاصه اين شخص بعد از كلوتر قصد داشت تيري را به جاي او جلوس دهد بلكه مصمم بود كه به زور سلاح اين مقصود را مجري دارد اما از آن جا كه مردم از تعدي او به ستوه آمده بودند و شيلدريك هم وعده و نويدها به امرا و اعيان مملكت مي داد تيري به جاي كلوتر پذيرفته نشد و شيلدريك

به سلطنت نستري نايل گرديد و سنت لز كه يكي از مقدسين بود به وزارت شيلدريك منصوب شد و اين پادشاه به نسترازي آمده تيري سوم و وزير او ابران ظالم را بگرفت و در ديري محبوس ساخت و عنفا لباس رهباني به آن ها پوشانيد اما بعد از متصرف شدن نسترازي شيلدريك بر خلاف رأي وزير عاقل خود به وعده هايي كه به امرا و اعيان مملكت كرده بود وفا ننمود لهذا جمعي با او دشمن شده و روزي او را در شكارگاهي به چنگ آورده [ صفحه 105] كشتند، و اين در شش صد و هفتاد و سه ميلادي بود. چون اين واقعه به ابران رسيد فورا تيري سوم را از دير و لباس رهباني بيرون آورده به تخت سلطنت نشانيد و كار وزارت را خود متقلد گرديد و از آن ها كه سبب عزل و حبس او گرديده بودند انتقام كشيد و ظلم را چون از حد گذرانيد امراي اوسترازي به تنگ آمده داكبر دوم پسر سيژبر را كه در ارلند فراري و متواري بود طلبيدند كه به پادشاهي اختيار كنند اما قبل از جلوس شخصي او را به قتل رسانيد. ناچار امراي اوسترازي رسم سلطنت را منسوخ داشته از براي حكومت دو رئيس جمهوري انتخاب كردند و آن دو رئيس پپن و مارتن نام داشتند، و پپن پسر آنستريز و پدر شارل مارتل است. خلاصه اين دو رئيس در محل موسوم به لكفاء كه حالا شهر لائن در آن جاست با ابران و تيري پادشاه نستري مصاف داده شكست خوردند و قشون ابران بسياري از لشكر اوسترازي را بكشت. مارتن به شهر لائن گريخت و پپن

به اوسترازي فرار كرد و ابران به فرانسه بازگشت، مارتن را احضار كرد كه حضورا و شفاها با تيري گفت و گو و مصالحه نمايد و مأموري كه به احضار مارتن رفته بود محض اطمينان و تأمين او به صندوقي كه اشياء مقدسه در آن مي گذاشتند قسم خورد. نهايت حيله اي كه كرد اين بود كه پيش از وقت گفت آن اشيا را از صندوق بيرون آوردند. مارتن بدين وضع فريب خورده نزد پادشاه آمد و به جاي بستن عهد با همراهان خود مقتول شد. بعد از اين غدر ابران سنت لژ را كه پيش از اين وزير شيلدريك بود نيز بنا حق بكشت اما چند روزي كه گذشت او هم به سزاي خود رسيد و هرمان فروا نامي او را به ديار عدم فرستاد، و قاتل گريخته نزد پپن رفت، و اين وقايع كه در آخر ذكر شد همه در سنه ي شش صد و هشتاد ميلادي مطابق سال شصت و يكم هجري واقع شده است. [ صفحه 106]

آلمان

در اين سال شصت و يكم و سنوات قبل و بعد بلكه از وقتي كه تاريخ خبر مي دهد ممالك آلمان تابع دولت فرانك بوده چه از زمان داكبر اول سر سلسله ي خانواده ي سلاطين فرانك موسوم به مرونژين كه در سال چهارصد و بيست و هفت ميلادي استقلال يافتند تا ظهور اقتدار سلسله ي كارل و نژين كه ابتداي استقلال آن ها از سال هفتصد و پنجاه و دو ميلادي بوده معين است كه سلاطين فرانسه گاهي منفردا و مستقلا و زماني به معاونت و وساطت اقوام و بني اعمام و وزراي مستقل در آلمان نيز سلطنت داشته اند و گاه

هم دوك ها و كنت ها و بارون ها و شواليه ها كه عبارت از ولاة و حكام و ايل بيگي ها و سرحددارها و بزرگان طوايف بودند در نقاط مختلفه دم از خودسري مي زدند و ابواب جنگ و جدل بازمي كردند اما اسما در تحت سلطنت پادشاه مرونژين بودند و شارلمان معروف پادشاه تمامي فرانك كه معاصر هارون الرشيد خليفه ي عباسي بود تمام آن ها را منقاد و مطيع سلطنت خود كرد و بعد از شارلمان آلمان منقسم شد به ايالات تورنژ، سواب، باوير، اطريش، ساكس و قبايل وحشي صقلاب و آوار و مراوي و بهم در شرقي اين ممالك تا رود دانوب جاي داشتند. پوشيده نباشد كه آلمان و آلما و آلامان را يك معني است و اين هر سه كلمه مركب است از آل كه افاده ي معني جمعي مي كند و از مان و ماكه به معني مردم است و مركبا مفهوم آن مردان است و كنايه از مردمان جنگي مي باشد و اهالي آلمان را ژرمن و كرمن هم مي گويند و ژر و كر به معني جنگ و من به معني مردم است يعني مردمان جنگي و در سوالف ايام اسم اين مملكت ژرمني يا كرمني بوده است. [ صفحه 107]

روس

در اين سال شصت و يكم طايفه خزر در ممالكي كه حالا به اسم روس موسوم است استيلا و حكم راني داشتند و آن وقت اسم روس در ميان نبود و اين اسم در مائه يازدهم يا دوازدهم عيسوي به ممالك روس داده شده و بعضي را عقيده اين است كه كلمه ي روس از روسن لاژن كه اسم يكي از ايالات سود بوده مشتق شده. برخي گويند: اشتقاق روس

از روستا مي باشد و روستا اسمي بوده است كه پروسها به ايالت كورشلهاف داده اند. در هر حال تا مائه يازدهم و دوازدهم عيسوي در آن ممالك نه حكومت مستقلي وجود داشت و نه ملت متمدني ساكن بود و شرح طوايف ساكنه در آن نواحي از اين قرار است از سكنه ي اين مملكت اول طايفه ك شناخته شده قوم سيت مي باشد و آن ها در ممالك واقعه في مابين درياي بالتيك و خزر و بحراسود سكني داشتند. يكي شعبه از قوم سيت هم كه معروف به سارماتي بودند در اروپاي روس در اراضي واقعه مابين رود ويستول و كوه اورال و درياي خزر و بالتيك جاي گرفته بودند و قبايل روكسولان و لزگي و آكاتيرس و هيپومولك و مؤت و غيره از اين شعبه اند. طايفه ي اسلاو كه قبيله اي از قبايل هند و كرمن هستند و هيچ نسبت و خويشي ميانه ي آن ها و طوايف سيت و سارماتي نبوده در ميان سيتها يعني در اراضي واقعه في مابين رودخانه هاي اورال و ولگا باديه پيمايي مي كردند و قبيله اي از اسلاو سلسله واند مي باشد كه اهالي وانديك و خروات ها يا كرواس ها از آن سلسله اند.سلاسل مسطوره در فوق تا مائه چهارم عيسوي با يكديگر مشغول جنگ و جدل بودند و گاهي متاركه و صلح مي نمودند. زماني اين غالب و اواني آن مغلوب تا عاقبت اسلاوها بر تمامي قبايل غلبه كردند اما [ صفحه 108] طايفه اي از كرمن يا ژرمن كه در حوالي مصب رود ويستول بودند با اسلاوها زد و خورد مي نمودند و آخرالأمر بر آن ها فايق شده سلطنت كوت را تشكيل دادند و از رود دانوب عبور كرده حكومت بسفر

را مقهور ساخته تا نواحي آناطولي و آسياي صغير رانده در آن نواحي منتشر شدند. ليكن قوم هون كه از اهالي قديمه ي شمال شرقي چين و از جنس مغول بودند و از ساحل شرقي رود ولگا شوكت و اقتدار كوت ها را تماشا مي نمودند طغيان كرده بناي محاربه را با كوت ها گذاشتند و بعد از جنگهاي سخت دولت كوت را مضمحل و تمام ممالك اروپايي روس را متصرف شدند و باز به اين فتوحات اكتفا نكرده از رود دانوب عبور نموده به قسطنطنيه تهديد مي كردند تا آن كه قيصر روم شرقي را راضي به دادن خراج نمودند تئودوس قيصر روم شرقي ابتدا با طايفه ي هون جنگيد كه بلكه تحمل ننگ خراج گذاري ننمايد اما كاري از پيش او نرفته ناچار متحمل آن عار گرديد.آتيلا (آتلي سردار) پادشاه هون بعد از فتوحات بسيار در اروپا در چهارصد و پنجاه و سه ميلادي درگذشت و بعد از او سه پسر او ممالك مفتوحه ي پدر را به سه حكومت موسومه به كپيت و كوت و آوار قسمت كردند و فرزندان اين سه پسر بعدها باز ممالك پدران خود را تقسيم نموده اين دولت عظيمه قطعه قطعه و منحل و مضمحل گرديد اما شاهزاده اي از آن ها كه نيكيچك نام داشت حكومت هون كاري را در مجارستان تشكيل داد و شاهزاده ي ديگر موسوم به ارناك جمع كثيري از هون ها را برداشته به آسيا معاودت نمود و جماعت ديگر از اين طايفه كه در اراضي واقعه مابين رود دن و دانوب و درياي سياه منتشر بودند يكي از شاهزادگاه خود را به اسم هونيكار به پادشاهي برداشتند و بعضي نيز جمع شده سه

حكومت [ صفحه 109] كوچك كه موسوم به سيداريت و كوتريكور و اوتوركور بود با [هم] يك حكومت بزرگ خازار يا خزر را تشكيل دادند.اهالي سه حكومت صغيره در وسط ممالك اروپايي روس سكني داشتند و حكومت خزر حاوي اراضي واقعه مابين رودخانه هاي پروت و ولگا و درياي خزر بود و حكومت هاي ثلاثه ي صغيره تبعيت حكومت خزر داشتند و چون حكومت آوار رقيب آن ها بود جنگ ها كردند تا آن را منقرض ساختند و ممالك آن ها را متصرف شدند و شهر خازاريا را در ايالت خيرسون (كرسن) نزديك شبه جزيره ي قرم بنا كردند و اين طايفه تا اسلامبول مي تاختند و اغلب بر يوناني ها غالب مي شدند و قيصرها را خراج گذار خود مي نمودند و گاهي مغلوب آن ها مي گرديدند تا بعد از چندي حكومت خزر با قياصره ي روميه الصغري يعني پادشاهان قسطنطنيه رابطه دوستي و يگانگي به هم رسانيد و بناي مودت دائمي را گذاشته از جنگ و جدل درگذشتند بلكه به اتفاق هراكليوس (هرقل) به دولت ايران اعلان جنگ نمودند و ژوستن ثاني هم بعد از خلع ملتجي به حكومت خزر شد و طايفه ي خزر طوري به وحشي گري و همسايه آزاري معروف بودند كه امپراتورهاي قسطنطنيه مقصرين را به خيرسون مي فرستادند مثل اين كه دولت روس حالا مجرمين را به سيبري مي فرستد و از همين راه بود كه در سال ششصد و پنجاه و پنج ميلاد كنتان اول قيصر قسطنطنيه مارتن اول پاپ رم را مغلولا و پياده به خيرسون فرستاد و از فرط رنج مارتن در آن جا هلاك شد. خلاصه حكومت خزر مستقل بود تا در سال هشتصد و شصت و دو ميلادي خانواده ي رودريك آن را

مضمحل ساخت. [ صفحه 110]

جزاير اسكانديناو

دانمارك، سوئد، نروژدر اين سال شصت و يكم ردلف كراف پادشاه دانمارك و سوئد و نروژ به دست داماد خود كشته شد.پوشيده نباشد كه اول پادشاه دانمارك شخصي بود موسوم به دان نيكلاتي كه در سال دويست و هفتاد ميلادي در اين مملكت با نهايت استقلال سلطنت داشته و لفظ دانمارك از اسم او مشتق شده است. در سنه پانصد و نود و چهار دو نفر كه يكي هلژ و ديگري رو نام داشت مملكت دانمارك را قسمت نمودند و در آن وقت زني حكمران سوئد بود هلژ لشكر به سوئد كشيد و اين مملكت را بگرفت و زني را كه حكم راني مي كرد اسير نمود و او را عنفا متصرف شد و از او ردلف كراف به وجود آمد و جواني شد بلند قامت و قوي جثه جنگي و با تدبير و حكومات ثلاثه ممالك دانمارك و نروژ و سوئد را سلطنت واحده كرد و اين همان است كه گفتيم در سال شصت و يك هجري به دست دامادش مقتول گرديد و بعد از او باز مملكت دچار بي نظمي شد تا در هفت صد و سي و پنج ميلادي ايوارنامي به نظم آن پرداخت.اهالي جزاير اسكانديناو معروف به نرث من بوده اند يعني مردم شمالي و دين آن ها دين اودن بوده و آلمان ها اودن را وودن مي گفته اند. به عقيده ي اهالي اسكانديناو اودن نسبت به تمامي ارباب انواع سمت ابوت داشته و لقبش الفاذر كه معني آن پدر همه است بوده معاشقه و مجادله را او تقدير مي كرد. در قصر ولهالايا و الهولي كه در آسمان است جاي داشت ارواح عشاق

و مردمان رشيد پس از انتقال از اين عالم در قصر او مأوا مي نمودند. تاج بخش سلاطين و استاد شعرا و مهيج عشاق و رباينده ي دل [ صفحه 111] معشوق او بود و به اعتقاد مورخين و اهل تحقيق اودن اسم رئيس طايفه اي است از طوايف آسيا كه تابعين خود را به مملكت اسكانديناو دلالت نموده و هفتاد سال قبل از ميلاد مسيح به اين ساحت آورده مجسمه ي اودن را هميشه سواره مي ساختند و هشت پاي براي اسب او قرار مي دادند و نيزه در دست آن مجسمه داده با دو كلاغ كه در دو شانه ي او علامت جواسيس او بود اهالي اسكانديناو دين مسيح را قبول نكردند تا سال هشت صد و بيست و شش ميلاد و آن وقت هم اولاد اودن در گوشه و كنار مردم را به دين قديم مي خواندند و هميشه حكومت هاي اين مملكت مجزا و موضع رياست شيخ المشايخي اعراب بوده است.

مجارستان و خرواتستان

در اين سال شصت و يكم سامسون نامي در مجارستان و خرواتستان سلطنت داشت و اصلا از طايفه ي فرانك بود و پيش از سامسون در اين دو مملكت طوايف هون و اسقلاوون و بلغار سكني داشتند. در سال شش صد و پنجاه ميلادي ميان اين طوايف و طايفه آوار جنگ درگرفت. مقارن اين حال سامسون مذكور به مملكت آن ها رفت و قصد او تجارت بود اما در جنگ با آن ها همراهي نمود و شجاعت و مردانگي زياد از او به ظهور رسيد و آوارها را منهزم ساخت. اهالي اين دو مملكت در ازاي خدمات لايقه ي او وي را به پادشاهي خود انتخاب كردند و سي و پنج سال در آن

مملكت سلطنت نمود.

بلغارستان

در اين سال شصت و يكم اسپاروك اول هرسك و بسنه و ناحيه ي [ صفحه 112] بلغارستان حاليه را تصرف نموده مملكت با قدرت بلغارستان را تشكيل داد. توضيح آن كه در سال شش صد و سي و پنج ميلادي ايل بيگي بلغار موسوم به كورات از تبعيت خوانين ترك خارج شده در كنار درياي آزف وضع سلطنتي براي خود مرتب ساخت و چون درگذشت فرزندان او مملكت پدر را قسمت كردند و اتوايل كه ارشد اولاد بود در ساحل رودخانه ي دن ماند و پسر دوم موسوم به كتزاك آن طرف رودخانه ي مذكور را متصرف گشت. پسر سوم اسپاروك چنان كه ذكر شد ترتيب سلطنت بلغارستان داد و در ساحل رودخانه ي دني استر و دانوب جاي گرفت. پسر چهارم مجارستان و خرواتستان را مالك شد. پسر پنجم با پنج هزار مرد جنگي به طرف ايتاليا رفت. خلاصه چون اسپاروك را شوكتي حاصل گشت با امپراتورهاي قسطنطنيه در انداخت و سكنه قديم بلغارستان كه طايفه ي اسلاو بودند به خاك روس فرار كردند و ملت روس ازا ين فراريان وجود يافته.

رومانيا

افلاق، بغداندر اين سال شصت و يكم اين دو مملكت موسوم به داچيا يا داسيا بود و در سنه ي پنجاه و نه هجري تا شصت و دو طايفه ي بلغار از سواحل رود ولگا به طور هجوم وارد اين مملكت شدند و اهالي علاوه بر اين كه به جلوگيري آن ها نپرداخته در كمال خوبي آن ها را پذيرفتند و قريب دويست سال طايفه ي بلغار در ساحل رود دانوب با تسلط تمام حكم راني داشتند. [ صفحه 113]

پرتوغال

در اين سال شصت و يكم طايفه ي ويسكوت (ويزي كت) در مملكت پرتوغال تسلط و حكم راني داشتند و در اين وقت اين ممالك موسوم به لوزيتاني بود.پيش از طايفه ي ويسكوت طايفه ي سيئو كه يكي از طوايف ژرمن باشد در اين نواحي سكني داشتند و غالبا تابع ملوك اسپانيا بودند. چند سالي قبل از هجرت لوويژلد رئيس طايفه ي ويسكوت بر طايفه ي سيئو غالب آمد و بر اين ساحت مسلط گرديد و طايفه ي ويسكوت با آن كه عيسوي بودند پيروي مذهب آريوس مي نمودند.

اسپانيا

در اين سال شصت و يكم وامبا نامي از پادشاهان طايفه ي ويسكوت در اين مملكت سلطنت داشت. جلوس وامبا در سال شش صد و هفتاد و دو ميلادي بود و تا آخر شش صد و هشتاد سلطنت نمود و در آخر سال مذكور ارويژ نامي از خواص وي او را خلع كرد و سر او را تراشيده به عبد طريقه ي آرياني فرستاده داخل در رهبانان نمود. وقتي كه مي خواست سر او را بتراشد دوايي در غذا به خورد او داد كه مدهوش شد.اما طريقه آرماني مذهبي بود كه آريوس نامي از رؤساي روحاني عيسوي در اسكندريه مصر ايجاد كرده و آريوس حضرت عيسي را خدا بلكه پيغمبر هم نمي دانست و آن حواريين پطرس و پاولوس را از عيسي عليه السلام بزرگ تر مي دانست. اين بود كه رؤساي آيين او را تكفير كرده و كفر او را به پادشاه عرضه داشته پادشاه او را جلاي وطن داد. خلاصه در اواخر سلطنت وامبا بود كه اعراب افريقا با سفاين جنگي به ساحل اسپانيا [ صفحه 114] آمده مي خواستند به غارت پردازند و اين اول ورود سفاين اسلام به

آن سواحل بود. وامبا چون واقعه را شنيد با قشون به جنگ اعراب رفت و بعد از مقاتله ي شديد دويست و هفتاد و دو فروند كشتي آن ها را غرق نمود در اين قتال سردار قشون اعراب عقبة ابن نافع قهري بود كه قبايل مور را كه از اهالي الجزاير و مراكش بود داخل در دين اسلام نمود.

رومية الكبري

در اين سال شصت و يكم پاپ رئيس طايفه ي كاتوليك در رم آكاتون معروف بود و اين پاپ هشتاد و يكم است و در همين سال مجلس شوراي مذهبي در اسلامبول منعقد گرديد و پاپ پيروان مذهب مونوتوليت را ملعون خواند و فرقه ي مونوتوليت را عقيده اين كه حضرت عيسي عليه السلام طبيعت واحد داشته و آن طبيعت خدايي بوده و عقل واحد داشته و آن اراده ي خدايي بوده و بنابراين عقيده تكميل عالم انساني حضرت عيسي را رد نموده اند و به زعم آن ها حضرت عيسي انسان كامل نبوده و اعتقاد ساير عيسوي ها اين است كه حضرت عيسي خدا بوده و با وجود خدايي قبول طبيعت انساني نموده و در عالم انساني نيز او را كامل دانسته اند و مونوتوليت مركب است از دو لفظ يوناني كه مونو به معني وحدت و توليت به معني اراده باشد و موجد مذهب مونوتوليت سرژيوس خليفه ي اسلامبول بوده و هراكليوس قيصر از او حمايت مي نمود.و هم در اين سال شصت و يكم آكاتون پاپ درگذشت و لئون دوم به جاي او نشست و هم در اين سال شصت و يكم طاعون شديدي در رم و بعضي از بلاد ايتاليا بروز كرد و همين ناخوشي سبب فوت پاپ گرديد چون خود از مبتلا شدگان

اين مرض مراقبت داشت. خلاصه پاپ و جمع [ صفحه 115] كثيري را در اين سال طاعون هلاك كرد و در اواسط تابستان همين سال رعد و برق در حوالي شهر رم بسياري را نابود نمود و طغيان آب ها نيز خرابي زياد به اين شهر وارد آورد.

ايتاليا

در اين سال شصت و يكم تمامي ممالك ايتاليا به دو قسمت منقسم بود. قسمت غربي كه آن را ايتالياي غربي و ايتالياي وحشي نيز مي ناميدند و قسمت شرقي كه به ايتالياي متمدن معروف بود.ايتالياي شرقي كه عبارت از شهر رم و سيسيل و ناپل و فلورانس و غيره بود تبعيت امپراتورهاي قسطنطنيه را داشت و از جانب آن ها ولات به عنوان اكزارك به شهر رم فرستاده مي شد و در ايتالياي شرقي حكومت مي كردند و ايتالياي غربي كه عبارت از فريبول و تورن و پاري و تسكان و ميلان بود به لمباردها افتاده و طايفه ي لمبارد اصلا از اهالي اسكانديناو مي باشند و وجه اين كه به اين اسم موسوم شده اند يا اين است كه ريش هاي دراز داشته اند چه لنگ به معني دراز است و بارب به معني ريش و لنگ بارب در تلفظ و استعمال لمبارد شده و ظاهرا اين صحيح باشد و يمكن كه المبارد به معني دراز نيزه باشد چه بارد به معني زلق است. در هر حال طايفه ي لمبارد تا زمان سلطنت شارلمان ريش هاي خود را بلند نگاه مي داشتند و پادشاه لمبارد در اين سال شصت و يكم پرت هارت بود كه در قسمت غربي ايتاليا حكومت مي نمود و پدر او كه آري برت نام داشت چون در شش صد و شصت و يك ميلادي درگذشت مملكتش

ميان دو پسرش قسمت شد اما قسمت پرت هارت را كريموالد غاصب سلطنت غصب نمود و پرت هارت را به فرانسه دوانيد. در سنه ي [ صفحه 116] شش صد و هفتاد و يك غاصب بمرد و پرت هارت از فرانسه بازگشت و سلطنت موروثي خود را متصرف شد و شهر ميلان را پايتخت قرار داد و پانزده سال سلطنت كرد. كرنيل شاعر معروف فرانسه منظومه اي مخصوص در حق او دارد.

رومية الصغري

در اين سال شصت و يكم قسطنطين چهارم قيصر رومية الصغري بود و مي توان گفت قياصره ي اين مملكت در آن اوان بر تمام سلاطين اروپا و آسيا و افريقا مقدم و داراي رتبه ي شاهنشاهي بوده اند و سلطنت آن ها را امپراتوري مشرقي و سلطنت يونان و بيزانتين و امپراتوري قسطنطنيه و امپراتوري بازآمپير مي گفته اند و بازآمپير يعني مملكت سفلي چه آن را طرف مقابل امپراتوري عليا كه امپراتوري رومية الكبري باشد قرار داده بودند و پايتخت اين سلطنت و دولت شهر قسطنطنيه كه اسلامبول حاليه باشد بوده و مقصود از روم در كريمه ي الم غلبت الروم همين رومية الصغري مي باشد و براي توضيح بعضي وقايع كه از نگارش آن گزير نيست وضع تشكيل اين دولت و شمه اي از تواريخ آن را به طور ايجاز و اختصار ذكر مي نماييم تا مقصود چنان كه بايد حاصل آيد. بنابراين گوييم: امپراتوري رومية الكبري كه پايتخت آن شهر رم واقع در ايتاليا بود قبل از قسطنطين تقريبا مثل رياست جمهوري اين زمان يا شبيه به سلطنت مشروطه بود، اگر چه امپراتورها گاهي حسب الوراثه به پادشاهي نايل مي شدند اما اغلب اين مقام منيع را سردارها به زور شمشير يا به انتخاب مجلس اعيان

دارا مي گرديدند چنان كه بعد از ديولكتين ممالك امپراتوري في مابين كالر و كستانس قسمت شد. بلاد يونان و تمامي اقطاع شرقي به كالر رسيد [ صفحه 117] و ساير اقطار كه فرنك حاليه باشد قست كستانس شد و چون او درگذشت پسرش قسطنطين كه معروف و ملقب به قسطنطين كبير است مالك ممالك پدر گرديد و او در سال دويست و هفتاد و چهار ميلادي از بطن زني هلن نام كه مذهب عيسوي داشت متولد شده و شهر نسا كه مشرف به بوغاز داردانل و حالا معروف به آته لردنكزي و در ساحل اروپا واقع است مسقط الرأس قسطنطين كبير بود و در سال سيصد و شش ميلاد به جاي پدر جلوس نمود و بعد از نظم مملكت و ترتيب قشون به دفع طايفه ي گل پرداخت و با مكسانس كه بر ايتاليا و افريقا تسلط جسته بود جنگ كرد اما وقتي كه به جنگ اين دلاور مي رفت قلبي مضطرب و خيالي مشوش داشت در عرض راه گويا صورت چليپايي ديد كه در دور آن به خطي از نور مسطور بود كه به اين علامت بر دشمن غلبه خواهي كرد. قسطنطين فورا علم خود را كه موسوم به لاباروم يعني رايت بود به اين علامت معلم نمود و در تورين با خصم مصاف داده او را منهزم ساخت و عساكر او را تا ساحل رودخانه ي تيبر براند و در آن جا به آب غرق كرد و به ممالك ايتاليا و افريقا رفت و پس از اين فتح در سال سيصد و دوازده ميلادي دين حضرت مسيح اختيار نمود و در سال بعد در ميلان رسما قرار

داد كه دين دولتي مذهب عيسوي باشد و پس از غلبه بر تمام اروپا و ورود به شهر رم به واسطه ي انقلابي كه بعد از فوت كالر در مشرق روي داده وليسينيوس در شرق مسلط گرديده بود باز مملكت قياصره به دو قسمت منقسم شد: يكي مغربي و ديگري مشرقي. مغربي در تصرف قسطنطين ماند و مشرقي آن ليسينيوس شد، ولي چون دو پادشاه در اقليمي نگنجد قسطنطين بهانه به دست آورده با معدودي از عساكر خود حركت كرد كه بر سر ليسينيوس تازد و بعد از طي مسافتي در پاندوني كه اطريش سفلي و [ صفحه 118] خرواتستان حاليه باشد فريقين تلاقي كردند و جنگ سختي نمودند و ليسينيوس امپراتور مشرق شكست خورد و چون مصالحه كردند ممالك يونان و دالماسي و خرواتستان و مقدونيه به قسطنطين واگذار شد و نه سال اين مصالحه دوام يافت و بعد باز بي جهت ليسينيوس به نقض عهد پرداخت و با صد و پنجاه هزار پياده و پانزده هزار سوار در حوالي ادونه با قسطنطين مصاف داد و با كثرت عدد باز مغلوب و منهزم گرديد و فرارا خود را به بيزانس رسانيد و اسلامبول حاليه در محل بيزانس واقع شده. خلاصه قسطنطين ليسينيوس را تعاقب رد و در بيزانس محاصره نمود. ليسينيوس طوري خود را از تنگناي محاصره خلاص ساخت و به آسيا گريخت و شصت هزار قشون ترتيب داده باز به طرف قسطنطين آمد. قسطنطين از اسكدار عبور كرده با ليسينيوس روبرو شد و با او جنگيده لشكر او را بشكست پس از اين وقايع زوجه ي ليسينيوس كه خواه قسطنطين بود آن ها را به صلح متقاعد

نمود. قسطنطين ايالت كوچكي به سيورغال به ليسينيوس داد و خطاب امپراتوري را از او گرفت و بعدها ظاهرا ليسينيوس به تحريك قسطنطين مسموم و هلاك گرديد و مملكت با وسعت امپراتوري روم كه در ظرف چهل سال به دو قسمت مشرقي و مغربي منقسم بود سلطنت واحده مستقله گرديد و قسطنطين براي استقرار سلطنت خود لازم ديد كه پايتخت مملكت را كه از قديم شهر رم بوده تغيير دهد و به جايي برد كه مركز تمامي ايالات شرقي و غربي باشد و قرينه ي رومية الكبري رومية الصغرايي بنياد نمايد. بنابراين شهر قسطنطنيه را در جاي قلعه ي كوچك بيزانس بساخت و به اسم خود منسوب داشت و اين واقعه به تفصيل در تواريخ مسطور است و نوشته اند كه اول قصد قسطنطين اين بود كه شهر قديم تروا را آباد سازد و برج و باروي آن [ صفحه 119] را نيز مرمت نمود، بعد از اين عزيمت افتاد و بيزانس را مناسب ديد و خود نيزه به دست گرفته خط حصار را معين كرد و به ساختن آن پرداختند و تاريخ بناي اين شهر در سال سيصد و بيست و پنج ميلادي است و در حقيقت قسطنطنيه در اندك زماني مثل شهر رم بزرگ و آباد گشت و چند سالي نگذشت كه به واسطه ي نزديكي به يونان زبان و عادات و رسوم اين مملكت در قسطنطنيه معمول شد و زبان لاتين كه رومي ها به آن تكلم مي كردند متروك گرديد. پس قياصره ي رومية الصغري كه اصلا رمن و لاتين بودند بعد از چندي يوناني شدند.بالجمله قسطنطين در سال سيصد و سي و پنج ميلادي مصمم شد كه

با دولت ايران جنگ كند. چون ضعفي در بنيه و حالت خود مشاهده مي نمود به آب هاي معدني بروسه رفت و در آن جا درگذشت. عمر او شصت و چهار سال و مدت سلطنتش سي سال و دو ماه بود.قسطنطين در زمان حيات خود مقرر كرده بود كه هر مملكتي از ممالك او ملك فلان شاهزاده باشد و هنگام فوت او پسر دومش كنستانس دوم كه حسب المقرر بايستي به تخت امپراتوري بلاد شرقيه جلوس نمايد در اطريش سفلي با دو برادرش كه قسطنطين (كنستانتين) دوم و كنستان باشند جمع شده ممالك وسيعه ي پدر را قسمت كردند. ممالك گل و انگليس و اسپانيا به ولد ارشد كه قسطنطين (كنستانتين) بود رسيد. پسر دوم كه همين كنستانس بود امپراتوري مشرق و يونان يافت پسر سوم كه كنستان باشد پادشاه رم و ايتاليا و افريقا و قسمتي از مجارستان و افلاق و بغدان گرديد و بعد از اين تقسيم كنستانس امپراتور مشرق و يونان به سواحل فرات شتافت و با شاپور ذوالأكتاف كه به طرف ارمنستان حمله آورده بود به جنگ پرداخت و او را مغلوب ساخت و ارمنستان را نيز [ صفحه 120] متصرف شد و در تمام مدت سلطنت كه ابتداي آن از سال سيصد و سي و هفت ميلادي بود تا سيصد و شصت در كمال آسايش سلطنت نمود اما در مغرب قسطنطين كه راضي به قسمت خود نبود در سيصد و چهل ميلادي به ايتاليا حمله نمود اما مقصود خود را حاصل نكرده هلاك شد و كنستان مالك تمام بلاد مغربي گرديده خود را امپراتور مغرب خواند و در سال سيصد و پنجاه ميلادي

به دست يكي از سرداران كشته شد و آن سردار خود متقلد اعمال سلطنتي گرديد و ايلچي و هدايا نزد امپراتور مشرق فرستاد و تكليف كرد كه امپراتور خواهر خود را با وي به زني دهد و او هم خواهر خود را در حباله ي مزاوجت امپراتور در آورد و مملكت را بالسيه قسمت كنند. كنستانس امپراتور مشرق قبول نكرد و در ساحل رود دراو در اطريش حاليه با آن سردار مصاف داد و پنجاه هزار نفر از طرفين كشته شدند و كنستانس تا رم بتاخت. ژولين كه از طرف كنستانس عم خود سردار و والي مملكت گل بود بر عم خود طغيان نمود. خلاصه در اواخر زندگاني امپراتور كنستانس نظمي چندان در كار نبود تا او در اوايل سيصد و شصت و يك ميلادي درگذشت و سلطنت به ژولين رسيد و او دو سال سلطنت كرد اما در اين مدت قليل حوادث مهمه حادث گرديد. به عقيده ي ژولين مذهب خاج پرستي امري نبود كه بايد مردم را به آن مكلف و مجبور نمود و بنابراين رؤساي مذهب عيسوي از او رنجيده ملعون و كافرش خواندند و از وقايع بزرگ آن ايام آن كه ژولين با لشكري جزار كه اعراب هم جزو آن بودند از قسطنطنيه به ساحل فرات آمد تا با شاپور جنگ كند و شهر تيسفون از بلاد ايران را كه حصني حصين داشت محاصره نمود اما كاري از پيش نبرد و حصار را رها كرده با جمعيت زياد داخل ايران شد و فقط آذوقه ي بيست روز همراه داشت و گمان مي كرد از بلاد معمور و آباد [ صفحه 121] مي گذرد و انواع ارزاق

براي او موجود است. شاپور عمدا با او مقابل نشد ولي راه عبور وي را در داخله ي ايران از سكنه خالي ساخت و هر چه ارزاق در آن راه بود بسوزانيد. امپراتور چون چند منزلي در داخله ي ايران طي كرد و به حوالي شهر ري يا مابين ري و همدان رسيد عساكر او از عدم آذوقه دچار سختي شدند، آن گاه سوارهاي ايران از اطراف بر آن ها تاختند. امپراتور ناچار راه فرار پيش گفت. شاپور با فيل هايي كه از هندوستان خواسته بود در رسيده امپراتور را تعاقب نمود. در هر منزلي جمعي از قشون امپراتور كشته مي شدند، عاقبت خود او نيز در منزلي به قتل رسيد و بعضي را عقيده اين كه از سردارهاي خود امپراتور يكي زخمي بر او زد. به هر حال در خاك ايران هلاك شد و بقية السيف لشكر روم به بدترين وجهي به مملكت خود رسيدند. فوت ژولين در بيست و ششم ماه ژوئن سيصد و شصت و سه ميلادي اتفاق افتاد و چون وليعهدي تعيين نكرده بود امرا و سران سپاه ژووين نامي را كه حاجب امپراتور بود به امپراتوري برداشتند، چه از خانواده ي قسطنطين احدي در مشرق و مغرب وجود نداشت. در اين وقت مصالحه ي سي ساله مابين ايران و رم منعقد گرديد و روميان از حقوقي كه در ارمنستان و سواحل فرات داشتند چشم پوشيدند و شهر نصيبين را هم به شاپور واگذاشتند. سلطنت ژووين نيز دوامي نكرد و بعد از چند ماه امپراتوري در سال سيصد و شصت و چهار ميلادي به ناخوشي سكته درگذشت و بعد از او والانتين را كه نيز از امرا بود به

امپراتوري انتخاب كردند و او هم در سال سيصد و هفتاد و پنج در ساحل رود دانوب درگذشت و كراتين پسر بزرگ او جاي پدر بنشست.در زمان اين امپراتور در وقتي كه عم او در قسطنطنيه بود طايفه ويسكوت از رود دانوب عبور كرده به سمت بالخان آمدند و به واسطه ي [ صفحه 122] نقاري كه في مابين روميان و رؤساي قبايل وحشيه حاصل شده بود آتش جدال اشتعال يافته طايفه ي كوت قسطنطنيه را محاصره نموده سواره ي طايفه ي عرب كه اجير امپراتور بودند كوت ها را از اطراف قسطنطنيه دور نمودند.كراتين امپراتور كه در مغرب يعني در رم بود تئودس نامي را به سمت جانشيني ممالك مشرقي به قسطنطنيه فرستاد و در اين ايام زلزله هاي سخت ممالك مشرقي امپراتور روم ضرر و خسارت كلي وارد آورد و جانشين ممالك مشرقي خدمات به مملكت و ملت نمود كه او را امپراتور ممالك مشرق خواندند و او طوايف وحشي كوت را به وعد و وعيد و نويد و تهديد ايل [مايل؟] نمود و در قشون كشي از وجود آن ها فوايد عايد او گرديد پس از آن كراتين امپراتور مغرب در شهر ليون مقتول گشت و ماكسيم نامي كه بر او عاصي شده بود تاج امپراتوري مغرب را بر سر نهاد و سفيري نزد تئودس فرستاد و بعضي مطاب اظهار نمود. تئودس از در گرفتن جنگ داخلي تشويش نموده در سال سيصد و هشتاد و سه عهدي با ماكسيم بست، به شرط اين كه والانتين دوم در ايتاليا و افريقا به سمت حكومت بماند.تا چهار سال اين معاهده برقرار بود. بعد از آن ماكسيم به والانتين حمله نمود. تئودس

چون اين واقعه را شنيد. لشكري از قسطنطنيه به جنگ ماكسيم حركت داد و او را منهزم ساخت و امپراتوري مغرب را ضميمه ي امپراتوري مشرق كرد و در هر دو ناحيه به حكم راني پرداخت. عاقبت در سال سيصد و نود و پنج ميلادي در شهر ميلان درگذشت و حسب الوصيه ولد ارشدش آركاديوس امپراتور مشرق يعني قسطنطنيه گشت و امپراتوري مغرب به پسر دومش هونوريوس رسيد. آركاديوس چند سال در بي تسلطي بلكه به ذلت سلطنت كرد و در سال چهارصد و [ صفحه 123] هشت وفات نمود. تخت غير مستقل خود را براي پسر هفت ساله ي خويش به ميراث گذاشت و قبل از بدرود زندگاني نامه اي به يزدجرد اول پادشاه عجم نوشت و درخواست كرد كه قيم طفل او باشد و يزدجرد اين درخواست را قبول نمود و به همين جهة تا آن طفل سلطنت مي كرد. يزدجرد قشون به رم نكشيد علاوه بر اين از اثر نفوذ پادشاه ايران احدي قدرت نداشت كه در يونان سري بلند كند و فسادي برپا نمايد.طفلي كه در حمايت پادشاه عجم در روم شرقي سلطنت مي نمود به تئودس موسوم بود و خواهرش اكوستا كه ترك دنيا كرده و رهبانيت داشت به تكفل امور امپراتور مشغول و با كمال تسلط به اسم اين طفل سلطنت مي نمود ليكن از آن جا كه نفوذ پادشاه ايران حال را بر اين منوال داشت مي بايد گفت ايران در روم سلطنت مي كرد.هونوريوس برادر تئودس در مغرب سلطنت غير مستقلي داشت و غالب اوقات را به عيش مي گذرانيد و طوايف وحشي و اندال و غيره بر او مسلط بودند و چون او فوت كرد پسرش والانتين

سوم به جاي او نشست و در عهد والانتين سوم طوايف ترك موسوم به هون (هياطله) به سرداري آتيلا يعني آتلي سردار از سواحل بحر خزر به طرف اروپا حركت كردند و اولا به مملكت مشرق حمله برده هفتاد شهر بزرگ از ساحل بحراسود تا درياي آدرياتيك ر قتل و نهب نمودند. امپراتور مشرق تئودس براي آن كه تركان حمله به پاي تخت او ننمايند هفت صد هزار مثقال طلا نقد به آن ها داد و متقبل اداي خراج ساليانه گرديد و چندين دختر بكر كه همه از نجبا بودند به اردوي آتلي سردار فرستاد و در چهارصد و بيست و هشت ميلادي نسطوريوس كشيش بزرگ قسطنطنيه ايجاد طريقه كرد برخلاف طريق و مذاهب معموله ي عيسوي، و اين اول اختلافي بود كه در آيين [ صفحه 124] عيسوي ظاهر شد و بعدها ساير شعب را احداث كردند.در چهارصد و پنجاه ميلادي تئودس دوم از اسب افتاده هلاك شد و او پنجاه سال عمر داشت و چهل و دو سال سلطنت كرده بود و در اين مدت دولت ايران بنابر قولي كه داده بود با روم جنگ نكرد.خلاصه از تئودس جز يك دختر كه زوجه ي والانتين سوم امپراتور مغرب بود چون فرزندي وجود نداشت. خواهر تئودس كه اكوستا نام او بود امپراتريس شده به جاي وي جلوس نمود و اين اول زني است كه بر تخت قياصره قسطنطنيه به سلطنت نشسته و اكوستا مارسئن نامي را به شوهري قبول كرد به شرط اين كه با او نزديكي ننمايد و چون چهار سال گذشت و امپراتريس و شوهرش درگذشتند سلطنت سلسله ي تئودورين قسطنطنيه منقرض گرديد و نوبت به

خانواده ي اتراس رسيد يعني چون ديدند از نسل تئودس احدي در مشرق و مغرب نمانده مجلس سناي قسطنطنيه مجبور به تعيين امپراتوري گرديد و لئون نام اتراسي را كه از صاحب منصبان پست قشون بود به امپراتوري اختيار نمود و اين اول امپراتوري است كه كشيش اعظم تاج بر سر او گذاشته و امپراتور مغرب را هم لئون تعيين كرد و آنتمئوس نامي را به اين سمت مأمور ايتاليا نمودند. در سنه چهارصد و هفتاد و چهار ميلادي لئون بمرد و سلطنت به نواده ي دختري او لئون دوم كه طفل بود رسيد. روز تاج گذاري طفل به اشاره ي مادر تاج را از سر خود برداشت و بر فرق پدر خويش زنون نهاد. اهالي قسطنطنيه چون اين عمل را ناشايسته دانسته و به آن راضي نبودند شورش نمودند و بازيلسكوس نامي را به امپراتوري برداشتند. زنون به كوهستان آسياي صغير فرار كرد و بازيلسكوس دو سال سلطنت نمود چون معايب اين امپراتور بيش از زنون بود مردم پشيمان شده در سنه ي [ صفحه 125] چهارصد و هفتاد و شش مجددا زنون را سلطنت دادند و بعد از آن امپراتوري براي مغرب معين نشد قبايلي كه در بلاد فرنگ سكني داشتند مجزي شده هر يك براي خود رئيس معين نمودند و از آن جمله اوريك بود، در اسپانيا و كلوريس در فرانسه و آلمان. بالجمله زنون بعد از پانزده سال سلطنت در قسطنطنيه به واسطه ي ادمان و افراط در شرب خمر درگذشت و آناستاس نام كه يكي از حجاب پست بود چون آريادن امپراتريس ميلي به او داشت به سلطنت منتخب گرديد و اين در سال چهارصد و

نود و يك ميلادي بود و آناستاس چهل روز بعد از جلوس امپراتريس را در حباله ي نكاح خود درآورد و حال آن كه زني شصت ساله بود و بيست و هفت سال در نهايت قدرت سلطنت نمود.در زمان اين امپراتور روميان با دولت ايران و با اعراب چند جنگ كردند. در پانصد و هيجده ميلادي برق اجل خرمن زندگاني آناستاس را بسوخت و در آن حال هفتاد و هشت سال از عمر او گذشته بود و فرزندي نداشت لهذا ژوستن نام سردار قراول خاصه ي او را كه از درجه ي پست شباني به سرداري رسيده بود به سلطنت منتخب نمودند و ژوستن از صنعت علم و كتابت به قدري بي بهره بود كه كلمه ي لژي را كه حكم (صح) داشت و امپراتورها در ذيل فرامين مي نوشتند نمي توانست بنويسد. اين امپراتور شصت و هفت ساله بود كه در پانصد و هيجده ميلاد جلوس نمود و در پانصد و بيست و هفت درگذشت و ژوستن اول برادرزاده ي او به جاي او منصوب شد و اين يكي از امپراتورهاي بزرگ مشرق مي باشد. قباد پادشاه ساساني به جهت ميل مفرطي كه [به] پسر سوم خود خسرو انوشيروان داشت سفرا به قسطنطنيه فرستاد و از امپراتور خواهش نمود كه اين پسر را فرزند خود خواند. كشيش هاي عيسوي راضي نشدند و [ صفحه 126] گفتند اگر امپراتور خسرو انوشيروان را فرزند خود خواند و انقلابي در دولت رو دهد ممكن است خسرو مدعي سلطنت قسطنطنيه شود. چون قباد به آن جهان رفت و دو سال از جلوس انوشيروان گذشت جنگ في مابين ايران و يونان درگرفت و اين در سال پانصد و سي

و سه عيسوي بود و ذيل اين منازعه وسعت يافته انوشيروان فلسطين و انطاكيه را از تصرف ژوستن خارج ساخت و تا ساحل درياي سفيد (مديترانه) بتاخت و براي تخويف امپراتور پادشاه ايران در بحر ابيض استحمام نمود.خلاصه جنگ ايران و يونان بيست سال طول كشيد تا در سنه ي پانصد و شصت و دو متاركه ي پنجاه ساله في مابين برقرار گرديد و مقرر شد كه دولت ايران از ارمنستان و لازستان صرف نظر نمايد و از آن طرف سالي سي هزار سكه ي طلا از قسطنطنيه به ايران فرستاده شود.ژوستن بعد از سي و هشت سال سلطنت در پانصد و شصت و پنج ميلادي درگذشت و فرزندي از او نماند كه جاي پدر گيرد، لهذا چند نفر برادرزاده و بني اعمام او آرزومند سلطنت شدند و اين وضع اسباب فتنه و فساد بود. اجزاي مجلس سنا يعني مجلس اعيان براي دفع شر در پانزدهم ماه نوامبر سال پانصد و شصت و پنج شبانه به خانه ي ژوستين دوم رفته او را از خواب بيدار كرده به سلطنت برداشتند.در عهد اين امپراتور طايفه ي لمبارد به محلي كه حالا در ايتاليا معروف به لمباردي است حمله برده آن جا را متصرف شدند مورخين آن زمان اوان سلطنت اين امپراتور را شوم دانسته اند چه ايتاليا و افريقيه دايما در شورش بوده و زد و خورد مي نموده اند و عساكر ايران با وجود معاهده از حدود تخطي مي كرده و ايالات بعيده و قريبه حتي پايتخت از تعدي حكام در صدمه بودند. امپراتور خود مردي خوش نيت بود. اما علت مزاج او را [ صفحه 127] از كار بازمي داشت. پسري جوان از او بمرد و فرزند

او منحصر شد به يك دختر و او را به زني به ناظر خود كه بادوئر نام داشت و مقصود او اين بود كه بادوئر را وليعهد نمايد و اقوام نزديك را از تخت و تاج دور كند زوجه ي او امپراطريس چون به تيبر سرهنگ قراولان خاصه عاشق بود شوهر را مجبور نمود كه تيبر را وليعهد نمايد.در سال پانصد و هفتاد و چهار ژوستين دوم پورت يعني جبه سلطنت را به تيبر پوشانيد و خود از امپراتوري استعفا نمود. بعد از فوت امپراتور، امپراطريس زوجه ي او يقين داشت كه تيبر او را تزويج خواهد كرد ولي تيبر به اين عمل اقدام ننمود و پس از وفات ژوستين تيبر چهار سال سلطنت كرد و در سال پانصد و هشتاد و دو ميلادي درگذشت و داماد او موريس كه ولايت عهد داشت به سلطنت نشست و بيست سال سلطنت نمود.در عهد سلطنت تيبر پاپ هاي رم علاوه بر رياست روحاني يك نوع حكومت ظاهري هم در رم و اطراف آن به هم رسانيدند و در زمان موريس امپراتورهاي قسطنطنيه كه معروف به قياصره ي رم بودند به واسطه ي استقلال پاپ ها به امپراتور يونان موسوم گرديدند و كتب قوانين و مراسلات رسميه كه به زبان لاتين بود يوناني شد و مورخين موريس را اول امپراتور يونان مي نامند و از كارها كه تيبر كرد اين بود كه مالياتي كه بايد به ايران بدهد نداد لهذا انوشيروان با وجود كبر سن لشكر به قلعه ي دارا كشيده آن جا را محاصره نمود و دارا بلده اي بود مابين نصيبين و ماردين و از بلاد جزيره به شمار مي آيد و باغ هاي خرم و آب هاي

جاري داشته گياه موسوم به محلب كه اعراب خود را با آن خوشبو مي كنند در نواحي دارا به دست مي آيد.معسكر دارابن دارابن قباد در اين موضع بوده و در همين مكان با [ صفحه 128] اسكندر كبير تلاقي نموده، و بعد از كشته شدن دارا اسكندر در جاي اردوي او اين شهر را بنا كرد و به نام او موسوم ساخت و شاعر اين شهر را قصد كرده و گفته است كه:و لقد قلت لرجلي بين حران و دارا اصبري يا رجل حتي يرزق الله حما راو حمزه ي اصفهاني گويد اكنون همان جا را داريا مي گويند.خلاصه انوشيروان بعد از محاصره قلعه ي دارا را فتح كرد و طلايه ي قشون ايران به نواحي شام بتاخت اما شكست فاحشي از لشكر يونان ديد و انوشيروان سوار فيل شده فرارا از فرات عبور نمود و ژوستين سردار عساكر يونان تا محاذي مداين براند و در برابر قصر انوشيروان اردو زد و انوشيروان از غصه جان بداد و قبل از تسليم روح با اخلاف خود وصيت كرد تا انتقام اين ننگ را از يونانيان بكشند و بعضي از مورخين در زمان اين واقعه اختلاف كرده اند اما حق اين است كه واقعه ي مزبوره در زمان تيبر واقع شده چه پادشاه معاصر موريس هرمز بوده و هرمز از وقت جلوس تا سه سال با كمال عدل پادشاهي مي كرد. بعد از آن متملقين او را مغشوش كردند و اين تغيير حال اسباب شورش حكام بلاد و بي نظمي ممالك شد. لشكر يونان و قشون خاقان ترك بر نواحي ايران حمله ور گشتند و بهرام چو بينه اتراك را از خاك ايران دور ساخت و خود

را بر عساكر قيصر كه در ساحل رود ارس اردو داشتند بزد يعني از آن جا كه مرد دليري بود چون در كنار ارس مقام نمود به سردار قيصر پيغام داد كه پس فردا آماده ي كار و مهياي كارزار باش و از دو شق يكي را اختيار كن يا تو از آب بگذر و اقدام به جنگ نما يا به حالت دفاع همان جا بايست تا ما از آب عبور كنيم و به اشتعال نايره ي قتال پردازيم.سردار قيصر چون مردي آزموده بود و پيروي تهور و غرور نمي نمود [ صفحه 129] شق اخير را قبول كرد و شكست عظيمي به بهرام داد. هرمز بر سردار خود متغير شد و براي او چرخ پنبه ريسي و لباس زنانه فرستاد و اين سبب شورش و فتنه بزرگ گرديد كه شرح آن در تواريخ ثبت است.در تواريخ فرنگ مسطور است كه اول پادشاهي از پادشاهان عجم كه تبعه و رعاياي او وي را براي استنطاق در محضر قضاة حاضر كردند هرمز بود. اين پادشاه ايستاده بود و تمامي قضاة و مؤبدان نشسته قبايح اعمال او را فقره به فقره بر او ثابت مي نمودند و چون معترف شد او را از حيله ي بينايي عاطل ساختند و پسرش خسرو دوم ملقب به پرويز را به جاي او نشاندند. بهرام كه از پايتخت دور بود چون خود داعيه ي سلطنت داشت پادشاهي پرويز را پسند ننمود و به فرستاده ي او وقعي ننهاد بلكه به مطالبه ي تاج پادشاهي پرداخت خسرو ناچار پناه به قيصر برد و با سي نفر از خواص و چند تن از اهل حرم به قلعه ي سيراسيون كه در حدود

واقع و كوتوال قيصر در آن جا بود رفت و اين همان شهر قرقيساست كه در تورات كارشيمست نوشته شده و از بلاد جزيره مي باشد و در موضعي است كه رودخانه ي شابر از داخل فرات مي شود.ديوكليتن قيصر در آن جا قلعه اي بساخت و آن يكي از حصنهاي حصين سرحدي قياصره بود در حدود عجم. خلاصه پرويز از آن جا به هيراپليس فرستاده شده و هيراپليس به معني شهر مقدس است چون معبدي وقف آپلن داشته به اين اسم موسوم گرديده و كراسوس پنجاه ساهل قبل از ميلاد مسيح عليه السلام آن جا را غارت كرد و اين شهر بنابر جغرافياي حاليه يكي از شهرهاي ولايت قونيه و در آسياي صغير واقع است. چون خسرو پرويز به اين شهر آمد امپراتور موريس تاج شاهي براي او فرستاد و عساكر شام و ارمنستان را به سردار قابلي كه اصلا ايراني و در [ صفحه 130] خدمت قياصره بود سپرد و قسم خورد كه دست از جنگ ندارد تا پسر هرمز را به تخت نياكان نشاند. بهرام دوبار با قشون امپراتور تلاقي نمود و شكست خورد، آخرالأمر به طرف جيحون گريخت و در آن جا خود را به واسطه ي اضطرار مسموم و هلاك ساخت. خسروپرويز بعد از آن به رعيت خود نهايت سخت مي گرفت و در ازاي اين محبتي كه امپراتور موريس به او كرده بود قلعه ي دارا را كه نوشيروان از روميان منتزع ساخته بود به امپراتور مسترد نمود و مباني مودت از دو طرف مستحكم گرديد اما عاقبت كار موريس به بدبختي كشيد. تبيين آن كه امپراتور مشاراليه را اردويي در كنار رود دانوب بود. اين اردو

به طغيان برخاست و فوكاس نامي كه منصب يوز باشيگري داشت در اين اردو به امپراتوري منتخب شد و به سمت قسطنطنيه حركت كردند. موريس با زوجه ي خود و نه نفر از فرزندان در قايقي نشسته از قسطنطنيه فرار نمود و پسر خود را به دربار خسروپرويز فرستاد تا واقعه را به او معلوم كند و خسرو به تلافي خدمتي كه موريس به او كرده بود برخيزد و كمكي براي او فرستد.فوكاس بعد از ورود به قسطنطنيه چند نفر مير غضب از عقب موريس فرستاد و او به كليسايي پناه برده بود. مير غضب ها به آن كليسا آمدند و اول اولاد موريس را فردا فرد در حضور او بكشتند، بعد خود او را نيز هلاك كردند و پسر بزرگ موريس كه به ايران مي رفت در بين راه گرفتار و مقتول گرديد. مدت سلطنت موريس بيست سال و سنين عمرش شصت و سه بوده است اما سلطنت فوكاس دوامي به هم نرسانيد كه هيراكليوس (هرقل) حكم ران افريقيه تمكين سلطنت او ننمود و پسر خود را كه نيز هيراكليوس نام داشت مأمور قسطنطنيه كرد. اهالي قسطنطنيه چون باطنا با فوكاس عداوت داشتند سفاين هيراكليوس را كه در بوغاز ديدند فوكاس [ صفحه 131] را گرفته مغلولا نزد او بردند و به حكم هيراكليوس سرش از بدن جدا و تنش طعمه ي آتش گرديد و هيراكليوس كه اعراب او را هرقل مي گويند در شش صد و ده ميلادي جلوس كرد و در اين ايام كه اوان فترت سلطنت قياصره ي قسطنطنيه بود خسرو پرويز به بهانه ي خون خواهي موريس قلاع ماردين و دارا و آمد كه حالا به ديار بكر معروف

است و ادس (شهر اورفه) را بگرفت و همه حصنهاي آن ها را خراب كرد و شهر انطاكيه را محاصره نمود و در ابتداي جلوس هراكليوس انطاكيه و قيصريه فتح شد و در شش صد و چهارده يا پانزده ميلادي بيت المقدس را عساكر خسرو مفتوح ساختند و سرداري كه فتح بيت المقدس نمود از قراري كه مورخين يونان ضبط كرده اند شاهار باز (شهرباز) نام داشت و هشتاد هزار عيسوي در اين واقعه مقتول شده اند و صليب حقيقي كه حضرت عيسي عليه السلام را بدان مصلوب ساخته بودند به تصرف قشون خسرو درآمد يعني آن را از كليسا بيرون آورده در تابوتي نهاده سر تابوت را كشيش بزرگ موسوم به زكريا مهر كرده در جزو غنايم به دربار خسرو آوردند. در سال شش صد و شانزده لشكر خسروپرويز مصر را استيلا نمودند و در شش صد و هفده قشون ايران تا ساحل بوغاز قره دنگيز آمد و اهالي قسطنطنيه تا ده سال اردوي ايران را در آن طرف بوغاز مي ديدند خسرو پرويز چون مي دانست ملت عيسوي به رضا تبعيت او را قبول نمي نمايند تمام بلادي را كه متصرف شده بود غارت و چپاول نمود و آن چه از نفايس در آن ها يافته بود به قصر شيرين فرستاد و صنعت گران قابل يوناني و رومي را به ايران روانه ساخت و در اين مدت هراكليوس طوري مستأصل شده بود كه مي خواست به افريقيه فرار كند و مركز دولت را در شهر كارتاژ (قرطاجه) كه در ايالت تونس حاليه است قرار دهد و نقل مكان نمايد. [ صفحه 132] كشيش بزرگ قسطنطنيه او را از اين عمل منع كرد. هيراكليوس

كه خود را دچار استيصال بديد ناچار به اردوي ايران آمد و به سردار ايراني ملتجي شد. سردار با كمال عزت و احترام مقدم او را پذيرفت و چند نفر ايلچي با هداياي قيصر به دربار خسرو فرستاد. خسرو نامه اي مبتني بر ملامت و توبيخ به سردار نوشت و در آن درج كرد كه من مي خواستم خود هيراكليوس را مغلولا به پايتخت من آري، تو ايلچيان او را مي فرستي. امپراتور رم مرا با خود در عالم صلح نخواهد ديد مگر آن كه دست از پرستش صليب كشد و آفتاب پرست گردد. اين بگفت و سفرا را به حبس فرستاد و پس از گفتگوها امپراتور و خسرو صلح كردند به شرط اين كه هر سال از قسطنطنيه هزار تالان طلا و هزار تالان نقره كه كلا معادل نوزده كرور و دويست و هفتاد و پنج هزار تومان حاليه مي باشد هزار قباي ديبا و هزار سر اسب و هزار نفر دختر به دربار خسروپرويز فرستاده شود. هيراكليوس طوري بي مكنت شده بود كه قناديل طلا و نقره ي كليساها را سكه زده به ايران مي فرستاد. آخرالأمر مجبورا با طوايف آوار معاهده بست و خود لباس تأبيني [5] سربازي دربر كرد و كشيش قسطنطنيه را در اين بلد جانشين خود نمود و به ايران آمد. در شش صد و بيست و دو ميلادي كه سال اول هجرت است هيراكليوس در كشتي نشسته به سواحل شام فرود آمد.در ساحل ايسوس كه حالا معروف به اياش و در ولايت اطنه واقع است هيراكليوس به قصد تيمن در جايي اردو زد كه اسكندر كبير وقتي در آن جا اردو زده بود و صفوف خود

را در اين محل آراسته بعد از آن در دو [ صفحه 133] سه تلاقي بر قشون ايران غالب آمد، ناگاه از قسطنطنيه خبر رسيد كه طايفه ي آوار پايتخت او را محاصره نمودند ناچار به اسلامبول مراجعت كرد و با پنج هزار نفر لشكر زبده در سال شش صد و بيست و سه ميلادي مطابق سال دوم هجري به طرابزون آمد. ارامنه چون هم مذهب بودند به او كمك نمودند و جسري بر رود ارس بستند و او را از جسر عبور داده وارد تبريز كردند و تبريز در اين وقت موسوم به قانزاك ياكند ساك بوده، هيراكليوس زمستان را در مغان قشلاميشي نمود و از قرار معروف طلايه ي عسكر او به قزوين بلكه به اصفهان رسيد. خسروپرويز لشكر خود را با تعجيل از كنار نيل و ساحل بوغاز به ايران خواست و جنگ سختي با هيراكليوس كرد اما شكست خورد و قشون هيراكليوس شهر ساليان را كه از بلاد داخله ي ايران است غفلتا محاصره كرده فتح نمودند.در سال شش صد و بيست و پنج ميلادي مطابق سال چهارم هجري در فصل بهار هيراكليوس از كوهستان كردستان عبورك كرد و به محاصره ي خطه ي آمد (ديار بكر) پرداخت و تا سيواس بتاخت. اين جنگ سه سال طول كشيد. خسرو شهرباز نامي را سردار لشكر كرد و با پنجاه هزار نفر به قسطنطنيه فرستاد و با طايفه ي اتراك آوار مصالحه نمود. خاقان ترك از طايفه ي آوار در چهارم سرطان سال شش صد و بيست و شش ميلادي (پنج هجري) با عساكر بسيار به اردوي ايران ملحق گرديد و شهر كالسدون را كه امروز معروف به قاضي كويي

و در جنب اسلامبول است شروع به محاصره كردند. هيراكليوس كه در اين وقت در گرجستان بود با طايفه ي خزر كه در ساحل بحر خزر سكني داشتند عهد وفاتي بست و به خاقان خزر كه زيه بل نام داشت وعده ي مصاهرت داد و چهل هزار سوار جرار به كمك از آن ها گرفت. در اين حال بعضي از مفسدين سردار ايران را نزد [ صفحه 134] خسرو متهم كردند و خسرو فرماني خطاب به سردار دوم ايران صادر كرد كه سر سردار اول را بريده به پايتخت فرستد. حامل فرمان خبط كرده فرمان را به سردار كل داد. سردار كل چون از مضمون باخبر شد اسم چهارصد نفر از امراي عسكريه را بر اسم خود افزود. آن گاه مجلس آراست و آن چهارصد نفر را خواست و فرمان خسرو را به آن ها نشان داد. امرا چون اين بديدند از خسرو برنجيدند و كراهتي از خدمت خسرو به هم رسانيده از قاضي كويي عقب نشستند و از آن طرف در موصل در محل شهر قديم نينوا در كنار زاب بزرگ في مابين عساكر ايران و يونان جنگ سختي درگرفت و طول زمان محاربه به بيست و چهار ساعت رسيد و قشون ايران به كلي مغلوب شد و اين در ماه قوس سال شش صد و بيست و هفت ميلادي مطابق سنه ي شش هجري بود. بعد از اين شكست دستجرد يا دستگرد كه يكي از قصور سلطنتي خسروپرويز بود و يوناني ها آن را آرتميتا مي گفتند به تصرف يوناني ها درآمد و اين قصر همان قصر شيرين معروف است واقع در كنار رود دياله كه آن وقت وراز رود يعني كرار

رود نام داشته و خسروپرويز را چون منجمين گفته بودند تو را در تيسفون يا در مداين قراني است و اگر اين جا بماني به زودي خواهي مرد بنابراين آن پادشاه قصر شيرين را بساخت و به نفايسي كه معادل آن هرگز در يك جا جمع نشده بينباشت و بيست و دو سال به روايتي بيست و چهار سال تمام اين قصر مقر سلطنت و محل اقامت خسروپرويز بود. گويند هر چه خسرو از يوناني ها مي گرفت در اين قصر مي گذاشت و آن جمله به دست هيراكليوس افتاد و از جمله ي چيزها كه در اين قصر به چنگ آورد سيصد بيرق بود كه سلاطين ساساني به مرور از يوناني ها گرفته بودند به علاوه ي خروارها طلا و نره و انواع عطريات و پارچه هاي حرير و خيام زربفت و [ صفحه 135] اواني و ظروف مرصع و نفايس ديگر از مجسمه ها چند كه هيكل پرويز را از فلزات به انواع مختلف ساخته بودند و سراپرده ي مخصوص خسرو كه به تارهاي زربافته و به احجار كريمه تصريع يافته بود نيز به هيراكليوس رسيد و از حسد و رشك آن را بسوزانيد اما باغ قصر شيرين پر بود از طاووس و قرقاول و دراج و ساير طيور خوش الحان و آهو و شوكا و مرال و گراز كه همه به حالت طبيعي مي چريدند و حيوانات درنده از قبيل ببر و شير و پلنگ در قفس ها بسيار بودند كه خسرو با آن ها در باغ شكار مي كرد و در غرفات قصر دختران جوان ماه منظر ايراني و يوناني و رومي جاي داشتند و اسباب عيش و عشرت خسرو بودند و مصنفين معتبر

در بناي قصر شيرين و وسعت و عظمت آن چيزها نوشته اند از جمله شهاب الدين ياقوت حموي در معجم البلدان مي گويد قصر شيرين نزديك كرمانشاه و مابين همدان و حلوان است و خرابه هاي آن اسباب تعجب و دليل شوكت و اقتدار باني مي باشد. محمد بن احمد همداني از ديگران نقل كرده مي نويسد خسروپرويز كه در كرمانشاهان منزل داشت حكم كرد در اين محل كه قصر شيرين است باغ وسيعي بسازند كه دو فرسخ مربع وسعت آن باشد و از هر جنس حيوان يك زوج در آن گذارند تا زاد و ولد كنند و زياد شوند هزار نفر عمله مأمور اين كار شدند و به هر يك روزي پنج قرص نان و دو رطل گوشت و يك مشك شراب مي دادند. مدت هفت سال طول كشيد تا باغ ساخته و حيوانات جمع آوري شد. آن گاه به پهلبد (باربد) مطرب خسرو اظهار داشتند كه پادشاه را از اتمام عمل آگاه سازد او نغمه اي در وصف باغ و نخجيرهاي آن بساخت و در حضور پادشاه بخواند خسرو بي نهايت مسرور شده پهلبد را خلعت داد و كارگرها را نيز مشمول انعام و احسان نمود. روزي پرويز در اين باغ سرخوش بود، به [ صفحه 136] شيرين گفت: هر چه از من بخواهي تو را مبذول دارم. شيرين گفت: دو رودخانه مي خواهم در باغ جاري كنند كه از كوه بيرون آيد و در ميان باغ قصري براي من بسازند كه در قصور دولتي نظير آن نباشد. خسرو انجام مقصد او را وعده داد اما چون به هوش آمد آن را فراموش كرده بود. شيرين ياراي آن نداشت كه ديگر باره يادآوري

كند به پهلبد گفت اگر آن وعده را به خاطر پادشاه بياوري آن چه اراضي و املاك در اصفهان دارم به تو مي بخشم. پهلبد شرح وعده را نظم كرد و به سمع خسرو رسانيد. خسرو خشنود شد و به ساختن قصر فرمان داد و شيرين هم به وعده وفا كرد و هنوز نژاد و تخمه ي باربد در آن املاك اند. از خطه ي اسپهان و ساير مصنفين نيز در باب قصر شيرين چيزها نوشته اند كه نقل آن به طول مي انجامد. خلاصه ي مطلب اين است كه چون اين قصر به دست عساكر هيراكليوس افتاد و ذخاير و نفايس آن به غارت رفت، آن را آتش زدند و خسرو كه در اين حوالي بود با معشوقه ي خود سيرا (شيرين) فرار كرد و تا مداين عنان نكشيد و اين، آن غلبه ي موعود است كه در قرآن كريم قبل از وقوع و بعد از مغلوبيت سابقه در حق روم خبر داده شده كه:الم غلبت الروم في ادني الارض و هم من بعد غلبهم سيغلبون.اين آيه ي شريفه پنج سال قبل از هجرت نازل شد و آن وقت حضرت رسول صلي الله عليه و آله در مكه ي معظمه بودند. ابوبكر در خانه ي كعبه مضمون آيه را به رؤساي قريش گفت. آن ها استهزا نمودند و يكي از آن ها كه ابي بن خلف نام داشت با ابوبكر قرار داد كه اگر تا سه سال ديگر عجم مغلوب روم شود چند شتر به او دهد والا بگيرد. ابوبكر ماجرا را به عرض حضرت رسالت پناهي رسانيد. فرمودند سه سال كم است هفت سال قرار ده. ابوبكر به خانه ي كعبه بازگشت و هفت ساله به صد شتر

نذر بست و [ صفحه 137] در سال دوم هجرت روم بر عجم غلبه نمود. هيراكليوس با اين فتح و غلبه مايل به صلح بود، اما خسرو تن درنداد و بزرگان ايران اين اباي او را ناپسند شمردند و نزديك بود شورش عظيم و غوغاي خطير برپا شود. خسرو ملتفت شده خواست از سلطنت استعفا كند و از شاهپوران و ملك زادگان پسر عزيز خود مرداس را كه معروف به مردان شاه بود و از بطن شيرين به عمل آمده به جاي خود به پادشاهي نشاند. پسر بزرگ او شيرويه كه با امراي شاكي متحد شده بود در ماه دلو شش صد و بيست و هشت ميلادي مطابق سنه ي هفت هجري علم طغيان برافراشت و تاج سلطنت بر سر نهاد. خسرو چون اين بديد مهياي فرار شد اما شيرويه او را به چنگ آورده حبس كرد و او در زندان از گرسنگي درگذشت، و سلطنت خاص شيرويه گرديد و سفرا نزد هيراكليوس فرستاده او را از فوت خسرو و جلوس خود خبر داد و عهد صلح في مابين بسته شد و راياتي كه از روميان به چنگ عساكر ايران افتاده بود با صليبي كه در زمان خسرو از بيت المقدس آورده بودند به امپراتور تسليم نمودند و تمامي اسراي رومي كه در ايران مي زيستند آزاد گرديدند و معاهده ي شيرويه و هيراكليوس در بهار سال شش صد و بيست و هشت ميلادي مطابق سنه ي هفت هجري بوده و اين بنابر مسطورات تواريخ فرنگ است كه با كمال دقت نگاشته اند و مورخين عرب كه تاريخ اين معاهده را سيزدهم جمادي الأولي سنه ي هفتم هجري مطابق هفدهم سپتامبر سال شش صد

و بيست و هشت ميلادي دانسته اند سهو كرده اند. ابوالفدا و صاحب معجم التواريخ سلطنت خسروپرويز را سي و هشت سال نوشته اند ولي از قرار تحقيق سي و هفت سال و چند ماه بوده و در فصل بهار مخلوع و مقتول گرديده و نه در پاييز كه مورخين عرب نوشته اند. [ صفحه 138] خلاصه بعد از هلاك خسرو بازان كه از جانب اين پادشاه حكمران يمن بود قبول دين اسلام نمود و يمن به استثناي يمامه كه آن را مسيلمه در تصرف داشت جزو ممالك اسلاميه گرديد.مورخين يونان مي نويسند: حضرت رسول صلي الله عليه و آله به نفس مبارك در شهر امس (حمص) با هيراكليوس ملاقات فرموده اند و اين در وقتي بود كه امپراتور براي اداي شكر از فتح عجم به بيت المقدس مي رفت و عهد مودت و تجارتي في مابين آن حضرت و امپراتور در اين ملاقات منعقد گرديد و در اين معاهده امپراتور يك قسمت از عربي پطري يعني ممالك واقعه در طرف طور سينا را به آن حضرت واگذار كرد و مشايخ اين قسمت عربستان در نزاع خسرو و هيراكليوس طرف ايران را گرفته بودند و حال آن كه پيش از آن تابع و طرفدار بودند و نيز شهر دومة الجندل كه در آن وقت در تحت حكومت شيخي بود موسوم به اكيدر بن عبدالملك كندي در اين معاهده به حضرت رسالت پناهي واگذار شد و حال آن كه اين شهر در پنج منزلي دمشق و پانزده منزلي مدينه واقع بود و اهالي آن عيسوي بودند و در معاهده ي مزبوره مقرر شد كه همين دومة الجندل سرحد متصرفات اسلام و امپراتور باشد ليكن اكيدر

تمكين به واگذاردن دومة الجندل ننمود تا خالد آن جا را عنوة فتح كرد و مورخين يونان قول نويسنده هاي عرب را كه مي گويند حضرت رسول صلي الله عليه و آله نامه اي به واسطه ي دحية بن خليفه ي كلبي به هيراكليوس نوشته اند تصديق مي نمايند اما مسلمان شدن او را در باطن انكار مي كنند و دحيه در ظاهر به عنوان تجارت و در باطن براي سفرت به قسطنطنيه رفت و هداياي زيادي دريافت كرده مراجعت نمود، همچنين مورخين يونان در باب نيكوس كه در تواريخ ما به اسم نجاشي مسطور است و نام او [ صفحه 139] اشهمة بن ابهر بوده معتقد به قبول دين اسلام نيستند. اين پادشاه و سلسله ي او در ايتيوپي كه نوبه و حبشه و كردفان و مصر عليا باشد سلطنت مي كرده اند و مذهب عيسوي داشته اند چنان كه هنوز هم در حبشه دارند.در سال شش صد و بيست و نه ميلادي، در ماه سپتامبر مطابق ماه جمادي الأولي از سنه ي هشتم هجري جنگ عرب با روم شروع شد و اين جنگ هشت صد سال طول كشيد تا قسطنطنيه مفتوح سلطان محمد فاتح گرديد و كار به اتمام رسيد و از اين اشارات واضح مي شود كه پيش از عرب دولت يونان سلطنت ايران را متزلزل داشته و براي اضمحلال آن از پيشرفت كار عرب در اين مملكت اغماض مي كرده و اعراب كه ايران را متصرف و سلطنت ساساني را منقرض ساختند به تخريب كار يونانيان پرداختند و مجرب است كه چون دو قوي به خرابي هم جد كنند ضعيفي در ميانه پيدا شود و هر دو را نابود سازد. خلاصه اول حمله ي جيش عرب بر

نصراني ها مأموريت حارث بن عميره ازدي بود به بصري كه حضرت رسول صلي الله عليه و آله او را بدان جا فرستادند.شهر بصري در نهايت صحراي عربستان و در اول معموره ي مملكت شام واقع است. والي بصري عرب نصراني و از جانب هيراكليوس در آن جا حكومت مي كرد. حارث بن عمير چون به شهر موته من محال بلقا رسيد. عمرو بن شرحبيل غساني به حكم حاكم بصري او را بكشت. همين كه اين خبر به مدينه رسيد سه هزار نفر لشكر زبده به سرداري زيد بن حارث غلام حضرت رسول صلي الله عليه و آله مأمور شد كه به جنگ و تدمير حاكم بصري رود. در حوالي شهر موته قشون امپراتور و عساكر عرب تلاقي كردند و به زد و خورد مشغول گرديدند. زيد و عبدالله بن رواحه و جعفر بن ابي طالب شهيد شدند و خالد كه سردار چهارم بود و [ صفحه 140] رايت را در دست داشت فراريان عرب را جمع كرد و به روميان حمله ور شد و با آن كه فئه ي كثيره بودند بر آن ها غالب آمد و غنايم بسيار از اردوي لشكر قيصر به چنگ او افتاد و به مدينه بازگشت. سردار قشون روم تئودور نامي بود و يكي از قريش موسوم به كتابه كه عنادي با اسلام داشت و از اردوي مسلمين فرار كرده دو روز پيش به تئودور خبر داده بود كه: مهيا باش كه عساكر اسلام آمدند وگرنه مسلمانان غفلتا به موته ورود مي نمودند. به موجب مسطورات مورخين يونان، حفظ حدود و ثغور عربستان و سوريه به عهده ي اعراب نصراني بود و هر سال مواجب آن ها از قسطنطنيه

فرستاده مي شد. در اين سال كه رجال دولت هيراكليوس بايستي به نظم حدود و احوال حافظين آن توجهي زياده نمايند يكي از خواجه سرايان عمارت سلطنتي قسطنطنيه به دادن مبلغي پيشكش به تحويلداري و اداي مواجب و مرسوم اعراب سرحددار برقرار شد و به بصري آمد و چون عرب هاي برهنه را بديد به طمع افتاد و مواجب و مقرري آن ها را نصف داد. آن ها شكايت كردند، به دشنام آن ها پرداخت و گفت امپرتور به مثل شما سگ ها مبروص محتاج نيست. اعراب به محض شنيدن اين سخن خواجه سرا را بي محابا در همان جا كشتند و به دين اسلام داخل شدند و اين در اوايل سال نهم هجرت بود.و در بيست و يكم رمضان مطابق هشتم ژانويه سال شش صد و سي ميلادي حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم مكه ي معظمه را فتح كردند و در سال نهم هجرت قشون امپراتور به بلقا آمد لهذا عساكر اسلام كه سي هزار نفر و در ركاب مبارك خود حضرت سيد الأنام بودند به زحمت زياد به تبوك كه مابين مدينه و شام است رسيدند و يوحنا بن رباح كه پادشاه ايله بود و مملكتش در منتهاي خليج عربستان [!؟] قبول تبعيت [ صفحه 141] اسلام و خراج كرد كه سالي سه هزار دينار طلا كه هر دينار آن معادل پانزده هزار پول اين زمان است بدهد و به دين نصرانيت باقي ماند و حضرت رسول خرقه مبارك خود را به يوحنا خلعت دادند و آن خرقه را سلطان مراد خان ثالث عثماني به خزانه ي آن دولت داخل كرد و اهالي دو شهر از شهرهاي شام داخل

در تبعيت شدند و هر شهري دوست دينار قبول خراج كردند و بدون اين كه جنگي واقع شود حضرت نبوي به مدينه بازگشتند و در سال شش صد و سي و دو ميلادي در هفتم ماه ژوئن مطابق سنه ي يازدهم هجرت حضرت رسول صلي الله عليه و آله انتقال فرمودند و چون مقصود ما نگارش تاريخ فتوح اسلام نيست و فقط منظور تعرفه اي از سلاطين رومية الصغري مي باشد به ذكر اسامي بلاد مفتوحه اكتفا مي نماييم و به اصل مطلب مي پردازيم بنابراين گوييم:در زمان سلطنت هيراكليوس عرب تمام سوريه يعني ممالك شام و بيت المقدس و حلب و انطاكيه و قيصريه و مصر و اسكندريه را كه از ممالك يونان بود فتح كردند.و در ماه فوريه سال شش صد و چهل و يك ميلادي هيراكليوس از غصه ي اين كه بيش تر از بلاد او به تصرف اعراب درآمد و به واسطه ي عارضه ي تب شديد درگذشت و مدت سلطنتش سي سال و چهار ماه بود و از اين امپراتور دو پسر ماند، پسر بزرگ او كنستانتين نام داشت و در جنگ هايي كه قشون رومي با عساكر اسلام مي نمودند، غالبا او سردار بود. پس از هيراكليوس كنستانتين به تخت امپراتوري جلوس كرد اما بعد از صد و سه روز سلطنت زوجه ي هيراكليوس او را مسموم و معدوم ساخت و مقصود اين زن آن بود كه پسر خويش امپراتور شود اما مردم قسطنطنيه كنستانتين پسر كنستانتين نواده ي هيراكليوس را به سلطنت برداشتند. در عهد اين [ صفحه 142] امپراتور اعراب كه اسكندريه ي مصر را محاصره كرده بودند اين شهر را مسخر نموده كتاب خانه ي آن را بسوختند و ايلچي و هدايا از

جانب اين امپراتور به دربار خاقان چين رفت و در همين عهد اعراب داخل افريقية شده جزيره ي قبرس را بگرفتند و به طرف نوبه رانده وارد سيسيل شدند و تمام ارمنستان را متصرف گشتند و رودسر را نيز بگشودند. وقتي كه معاويه مي خواست به جنگ صفين رود از بيم آن كه امپراتور كنستان از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام طرفداري نمايد و از طرف بنادر شام حمله به دمشق آورد قرار خراجي براي امپراتور داد كه هر ساله ادا نمايد.كنستان برادر خود را بكشت و بد از آن مبتلا به نوعي از جنون گشت و نتوانست در پايتخت خود بماند لهذا به طرف ايتاليا رفت و مدت ها سرير سلطنت خود را در آن جا قرار داد و بعد از بيست و هشت سال حكم راني در سنه ي شش صد و شصت و هشت ميلادي مطابق سال چهل و هفت هجري تقريبا در حمام مقتول گرديد و پسرش كنستانتين معروف به پوكونات در قسطنطنيه به جاي پدر نشست و علت معروف شدن او به پوكانات اين است كه به قصد خونخواهي پدر به ايتاليا رفت و تا هنگام مراجعت از آن جا ريش خود را اصلاح ننمود.در سال شش صد و شصت و نه ميلادي مطابق چهل و هشت هجري تقريبا كه اوان خلافت معاويه بود سفاين اعراب بعد از فتح اسكندريه ي مصر به طرف سيسيل آمده داخل بندر سيراكس شده هر چه در آن شهر و نواحي بود غارت كردند چون سال شش صد و هفتاد و سه ميلادي مطابق پنجاه و دو هجري تقريبا در رسيد آثار نكبتي در سلطنت روميان و يونانيان پديد آمد به اين

معني كه اولا در بهار اين سال قوس و قزح عجيبي در آسمان نمايان گرديد و اهالي قسطنطنيه آن را از آيات شئامت پنداشتند، [ صفحه 143] ثانيا ناخوشي طاعون و ساير امراض رديه ي مسريه در اغلب نقاط بروز كرد و اين ها نيز اسباب وحشت اهالي قسطنطنيه گرديد اما معاويه كه از اين خيالات بر كنار بود امر نمود سفاين جنگي زياد از بندر اسكندريه ي مصر با تهيه و سلاح به طرف قسطنطنيه حركت كنند، و آن جهازات روانه شدند، و راهنماي آن ها دو نفر تازه مسلمان بود كه پيش از اين دين عيسوي داشتند و بعد از قبول اسلام يكي را محمد مي ناميدند و ديگري را قيس، و آن سفاين اغلب جزاير و بنادر آرشيپل را با سواحل آسياي صغري قتل و غارت نمودند اما زمستان در رسيده هوا سرد شد و آن ها را مانع از وصول به مقصود گرديد. لهذا ايام برودت را در خليج ازمير بماندند. امپراتور هم در قسطنطنيه به تدارك دفاع مشغول بود و مي دانست كه اعراب به زودي قسطنطنيه را محاصره خواهند نمود و از براي اين پايتخت در اين موقع اتفاقي خوش افتاد و آن اين است كه شخصي موسوم به كالينوكوس وارد اين شهر شد و داراي صنعتي بود كه براي مدافعه نهايت مفيد و اهميت زيادي داشت. كالينوكوس اهل بعلبك شام و عيسوي بود و به ضرب شمشير او را مسلمان كرده بودند. در اين وقت فرار نموده خود را به قسطنطنيه رسانيد و يك نوع صنعتي اظهار كرد كه در سفرهاي سابق خود در ايران و تركستان و سرحدات چين فراگرفته بود و آن به

كار بردن ماده ي محترقي بود كه از امتزاج نفت و كبريت به درجه ي معين به عمل مي آمد و شايد اجزاي ديگر هم از قبيل شوره و غيره ضميمه مي نمود. در هر حال آن ماده حالت باروتي به هم مي رسانيد و يمكن كه قسمي از باروت چه باروت اختراعي است كه چيني ها در قديم نموده و چندين قرن قبل از ميلاد مسيح آن را به كار برده اند و از آن ها به اهالي توران و ايران نشر كرده و قبل از اسكندر كبير باروت را استعمال مي كرده اند و آن را دارو [ صفحه 144] مي گفته اند و توپ و خمپاره داشته اند و ديگ مي ناميده اند و مرحوم استاد اجل افخم الأمرا اميرالشعرا رضا قلي خان متخلص به هدايت طاب ثراه در فرهنگ انجمن آراي ناصري در لغت ديگ مي فرمايد. ديگ معروف است كه از مس سازند و در آن طعام پزند و در حمام ها براي گرم كردن آب در خزينه ها نصب كنند و به معني توپ بزرگ نيز آمده است كه در قديم الزمان در قلاع و حصار براي حفظ داشته و مي گذاشته اند و با داروهاي آتشين انباشته به جانب خصم مي افكندند، بعضي درازتر چنان كه هست و بعضي كوتاه تر به تركيبي كه اكنون خمپاره مي نامند كه به پاره ي خم ماند كه زبر او شكسته و زير او قدري باقي است و گلوله ي آن را سنگ و غيره مي كرده اند چنان كه حكيم علي اسدي در گرشاسب نامه در سانحه ي قتل نريمان در پاي كوه سپند در سيستان گفته:يكي ديگ منجر در آن قلعه بود كه تيرش بد از سنگ صدمن فرودبه دارو مران رعد انباشتند همه روزه تا شب

نگه داشتنداز آن برج آن سنگ آمد رها بدان آتش دود چون اژدهازباره چو آن رعد انداختند جهان از نريمان بپرداختندو آن ديگ را ديگ رخشنده مي گفته اند كه از آتش مي درخشيده هم حكيم اسدي طوسي گفته است:به هر گوشه عراده اي ساختند همه ديگ رخشنده انداختند

انتهي

اشاره

و هم اكنون اهل خراسان خمپاره را ديگ و باروت را دارو مي نامند پس كالينوكوس چيزي را كه در ايران يا تركستان يا حدود چين فراگرفته باروت يا ماده ي محترقي شبيه به آن بوده كه آن هم نوعي از باروت مي شود. [ صفحه 145] در هر حال چون كالينوكوس عرض هنر خود را در قسطنطنيه نمود و داروي او را امتحان كردند وجود او را غنيمت شمردند و همين كه عساكر و سفاين عرب قسطنطنيه را محاصره نمود آن ماده ي محترق را به وضع هاي مختلف به كار مي بردند و به سفاين محاصرين خسارت وارد مي آوردند و آلت استعمال اين ماده يك نوع كماني بود كه آن را اربالت مي گفتند و تيري به طول دو ذرع تقريبا و به قطر دو گره ترتيب داده پارچه يا پنبه را به ماده ي مزبوره آلوده كرده بدان بسته و در وقت رمي آتش زده به طرف دشمن مي انداختند و تير را به واسطه ي چرخ به زه مي گذاشتند و كمان را مي پيچانيدند كه زه به خوبي جمع مي شد و قبل از استعمال باروت به وضع حاليه اين اسباب و ماده بهترين آلت مدافعه بوده چنان كه اهالي قسطنطنيه عساكر بري و بحري عرب را با همين آلت از دخول به شهر مانع بودند و خبط و سهو عظيم اعراب اين بود كه در بهار و

تابستان به قسطنطنيه حمله مي نمودند و همين كه پاييز مي شد مراجعت مي كردند و منتظر بهار مي شدند و به همين جهت اعراب جنگ با روميان را صائفه مي گفتند.ابوالفرج مورخ كه از اعراب عيسوي و از اهالي شام است در تاريخ خود مي نويسد اعراب قبل از پيدا شدن اين ماده ي محترق كه معروف به آتش كرژوا مي باشد هميشه بر روميان غلبه مي كردند اما بعد از شيوع اين ماده روميان بر اعراب غالب شدند. طبراني از ابوزرعه ي دمشقي روايت كرده است كه گفته ابومشهر را شنيدم كه گفتي: يزيد بن معاويه به دير مران بود كه شنود لشكر اسلام را در روم چشم زخمي سخت افتاده است و اسر و قتلي در ايشان روي داده پس اين دو شعر بخواند: [ صفحه 146] و ما ابالي بمالاقت جموعهم بالغد قدونة من حمي و من موم اذا اتكأت علي الأنماط مرتفقا بدير مران عندي ام كلثوم و اين ام كلثوم كه نزد يزيد حاضر بزم خلوت بوده زن اوست كه دختر عبدالله بن عامر بن كريز بود و همين ام كلثوم هند نام داشته و ام كلثوم كنيت اوست و اين همان هند زن يزيد است كه در حين ورود خبر قتل حضرت ابوعبدالله عليه السلام به مجلس يزيد آمد، به دليل آن كه ياقوت حموي در ذيل اين دو بيت تصريح مي كند و مي گويد كه ام كلثوم هي بنت عبدالله بن عامر بن كريز زوجته و ابن اثير جزري در آن واقعه تصريح مي كند و مي گويد كه فوضعوا الرأس بين يديه و حدثوه فسمعت الحديث، هند بنت عبدالله بن عامر بن كريز و كانت تحت يزيد الخ پس محقق مي شود كه اين ام كلثوم همان هند است و

آن هند همين ام كلثوم يك جا به اسم ها مذكور شده و جاي ديگر به كنيت ها الا آن كه كسي بگويد هند و ام كلثوم خواهر بوده اند و يزيد هر دو دختر عبدالله عامر را داشته در تاريخ اين جنگ صائفه كه اين شعرها را گفته ام كلثوم دختر ابن عامر را داشته و در تاريخ اوايل سال شصت و يك خواهر او هند دختر ابن عامر را و اين بعيد است و اگر بگوييم هر دو خواهر را با هم داشته، بعيدتر است؛ اگر چه فاضل متبحر محقق المحدثين ميرزا محمد اخباري نيشابوري مقتول در ترجمه ي يزيد مي نويسد كه و جمع بين الأختين و كيفما كان چون معاويه شنيد كه وقت استماع اين خبر يزيد اين شعرها فروخوانده گفت حالي كه بي اندوهي از حادثه ي مسلمين اظهار كرده ي ناچار خود به شخصه بايد به لشكر مقيم دهنه ي روم كه مورد چنين سانحه شده اند، ملحق شوي تا بدان چه ايشان را برخورده است، برخوري وگرنه از ولايت عهدت معزول مي كنم. يزيد لاعلاج بسيج سفر ثغر روم كرد و اين دو شعر به معاويه [ صفحه 147] نوشت كه:تجني لاتزال تعد ذنبا لتقطع حبل وصلك من حبالي فيوشك ان يريحك من بلائي نزول في المهالك و ارتحالي خلاصه هفت سال متوالي عساكر اسلام در ماه آوريل كه اول بهار است به غزاي قسطنطنيه آمده و در ماه سپتامبر كه اوايل پاييز باشد معاودت مي نمودند و حديث مأثور از حضرت سيد كاينات صلي الله عليه و آله كه فرموده بودند هركس در فتح و حصار پايتخت قيصر حاضر شود گناهان او آمرزيده است مسلمانان را به اين اقدام تحريض مي نمود و ابوايوب انصاري و دو

نفر ديگر از صحابه ي كبار در اوان محاصره ي قسطنطنيه وفات كردند و تواريخ عرب در نگارش شرح اين هفت سال محاصره خبر صريحي نمي دهد و از غالب و مغلوب شدن مطلقا اظهاري نمي نمايد و از وقايعي كه معين است اين است كه فتح جزيره ي كريت به سرداري عبدالله ابن قيس در اين اوان شد.در سال شش صد و هفتاد و نه ميلادي مطابق سنه ي شصت هجري چند ماه قبل از فوت معاويه كليساي بزرگ شهر ادس كه حالا معروف به اورفه و داخل در ولايت حلب است به واسطه ي آسيب زلزله بر سر جمعي از عيسويان خراب شد. معاويه با نقود بيت المال مجددا آن را عمارت و آباد نمود هم در اين سال در ولايات شام و عراقين ملخ خوارگي شد و اسباب قحطي گرديد و چند ماهي به فوت معاويه مانده بود كه مسلمين در دور قسطنطنيه شكست خورده فرار نمودند و سي هزار نفر از عساكر عرب كه سفيان بن عوف بر آن ها سردار بود، به دست روميان كشته شدند. معاويه بعد از اين شكست به واسطه ي ضعف مزاج و كبر سن و تحليل قوا و يقين به مرگ با امپراتور كنستانتين قرار صلح داد و چند نفر از اعراب نصراني [ صفحه 148] را با هداياي بسيار به قسطنطنيه روانه كرد و آن هدايا عبارت از غنايمي بود كه اعراب از بلاد ايران و تركستان و حدود چين آورده بودند بعد از ورود سفراي معاويه به قسطنطنيه و گفت و گوي مصالحه امپراتور پتزيكودس نام را كه ملقب به پتريس يعني شخص اول دولت بود، با سفراي معاويه به دمشق فرستاد و

بعضي از مورخين عيسوي كه ابوالفرج شامي از آن جمله است اسم سفير امپراتور را ژان كه به معني يحيي است نوشته اند، در هر حال مصالحه في مابين معاويه و امپراتور منعقد و عهد صلح مشتمل بر چهار فصل و فصول آن از قرار ذيل بود فصل اول اين مصالحه كه به منزله ي متاركه ي سي ساله است مابين امپراتور كنستانتين پادشاه تمام بلاد و ممالك مشرقي و مغربي فرنگ و پادشاه روم و يونان و مغرب و غيره و معاوية بن ابي سفيان خليفه و پادشاه تمام بلاد عرب و ايران و توران و ماوراي سيحون و ميانه ولاة عهد و سرداران طرفين برقرار خواهد بود.فصل دوم معاويه و اخلاف او همه ساله بدون استثنا سي هزار عدد مسكوك طلا و هشتصد نفر از اسراي عيسوي و هشتصد رأس اسب عربي به قسطنطنيه ارسال خواهند داشت.فصل سيم امپراتور و اخلاف او متعهد مي شوند كه در اين مدت سي سال وجها من الوجوه به متصرفات حاليه ي عرب تاخت و دست اندازي ننمايند.فصل چهارم معاوية بن ابي سفيان مبلغ و مسطورات فوق را به اسم خراج به دربار امپراتور خواهد فرستاد.مورخين يوناني و ابوالفرج شامي اظهار تعجب مي نمايند كه اعراب با آن قدرتي كه آن وقت داشتند، بعد از شكست قسطنطنيه چگونه بر خود [ صفحه 149] هموار كردند كه باج گزار نصراني ها شوند، اما به عقيده ي نگارنده جاي تعجب نيست، چه معاويه مي دانست كه عن قريب مي ميرد و بعد از او اغتشاش داخله اي لابد به ظهور خواهد رسيد و سلطنت يزيد را آن استعداد نخواهد بود كه هم رفع اغتشاش داخله را نمايد و هم با روميان زد و

خورد كند متوسل شد به همان تدبيري كه در وقت جنگ صفين نمود يعني با امپراتور مصالحه كرد تا با فارغ دلي با اميرالمؤمنين علي عليه السلام جنگ كند. خلاصه يزيد اين خراج را با چيزي علاوه مي پرداخت و اين باج داده مي شود تا زمان وليد بن عبدالملك اين خليفه از اداي آن امتناع نمود و بر روميان غلبه كرد، اما پتزيكودس سفير امپراتور كه از كملين رجال دولت امپراتوري و از پيران قوم بود آن قدر در دمشق توقف داشت تا معاويه درگذشت و يزيد به جاي او بنشست.

تنبيه و توجيه

بيايد دانست كه اين اول سفر پتزيكودس به مركز اسلاميت و پايتخت خلافت نبود، بلكه در ايام خليفه ي ثاني نيز سفري به مدينه رفته و عقد مرصعي از جانب امپراطريس زن هيراكليوس امپراتور روم براي ام كلثوم دختر حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام كه در خانه ي خليفه ي ثاني بود، برده و تفصيل آن از اين قرار است كه سيروس كشيش بزرگ مصر كه در اسكندريه بود و با اعراب سازش داشت و بدين واسطه با عمروعاص فاتح مصر راهي پيدا كرده بود به هيراكليوس نوشت اگر امپراتور دختر خود، اودوس را به عمر به زني دهد، من طوري مي كنم كه مصر باز در تحت تصرف امپراتور باشد و اصلاح ذات البين مي نمايم. هيراكليوس جواب داد كه عمر زني مثل ام كلثوم دارد، چگونه راضي به مصاهرت من [ صفحه 150] خواهد شد؟ چون اين خبر در مدينه اشتهار يافت، خليفه براي اين كه به قيصر معلوم كند كه حرمي بسيار نجيب و محترم دارد و ممكن نيست دختر امپراتور را به زني بخواهد، ام كلثوم را بگفت كه بعضي هدايا از جانب

خود براي دختر و زن امپراتور فرستاده باش و چون هدايا واصل شد، زوجه ي هيراكليوس نيز عقد مرصعي مصحوب همين پتزيكودس براي ام كلثوم فرستاد شيخ عزالدين علي بن ابي الكرم بن اثير جزري در ذيل وقايع مهمه ي سال بيست و هشتم هجري از كتاب الكامل في التاريخ به فتح جزيره ي قبرس المام نموده، مي گويد پادشاه روم جنگ را واگذاشت و از در آشنايي و دوست داري با عمر بن الخطاب كتاب برنگاشت و دل نمودگي كرد و نزديكي ورزيد و ام كلثوم دختر اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب عليه السلام كه در خانه ي عمر بود از عطريات و برخي اشيا و اسباب زنانه لختي با بريد براي زن قيصر انفاذ رمود و آن زن هم در ازاي ين تحفه هديتي لايق تقديم نمود و از جمله عقدي فاخر بود كه بهاي گران داشت. وقتي كه بريد آن ها را رسانيد، عمر به مسجد شد و احضار مردم را صلاي عام درداد. چون وجوه مهاجر و اعيان انصار همه حاضر آمدند، داستان مهادات بگفت و پرسيد كه اينك هديه ي زن قيصر از آن كيست؟ مردم همه گفتند حضرت ام كلثوم را مي رسد به دليل اين كه اين اشيا عوض و مقابل اشياي وي واقع شده و زن قيصر فقط فرستنده ي عطر و ضمايم آن را به نظر آورده است و به جز او احدي را منظور نساخته تا به قدر ملاحظه حقي در اين ها به هم رساند حتي تو را چه آن زن از اهالي دارالحرب است و ذميه نيست تا بخواهد با تو نيز ضمنا خصوصيت ورزيده باشد و بعضي بر همين دعوي اختصاص هدايا به حضرت ام كلثوم وجه ديگر تقرير كردند

و گفتند ما خود همواره به يكديگر هدايا مي فرستيم به قصد اين كه عوض [ صفحه 151] بستانيم و به جزاؤما بالأزاء فرارسيم پس به حقيقت از نخست بر سبيل معاوضه و به قصد داد و ستد هديه فرستاده مي شود عمر بن خطاب هر دو تقرير را ناصواب دانسته گفت لكن الرسول رسول المسلمين و البريد بريدهم و المسلمون عظموها في صدرها و بفرمود تا هديه ي زن قيصر را به خزانه بردند و به مال المسلمين اضافه نمودند و ام كلثوم را به قدر قيمت عادله و خرج و نفقه آن طيب و اشيائي كه فرستاده بود عطا نمود، بالجمله هنگامي كه اسراي اهل بيت حضرت سيدالشهدا عليه السلام را به شام بردند و به مجلس يزيد حاضر كردند، پتزيكودس چنان كه در ضمن مسأله معاهده و مصالحه ي مابين معاويه و امپراتور اشارت گرديد در دمشق حضور داشت و در مجلس يزيد بود و مشاهده مي نمود كه هر دسته اي را به طنابي بسته اند و گرفتاران جمله در حالت انكسار و از رنج بسيار مهزول و نزار از اين حال بسي متأثر گرديد و يزيد را دو وزير بود. يكي سرژيوس رومي و ديگري عبدالله بن اوس پتزيكودس. سفير از سرژيوس وزير پرسيد كه اين بي چاره ها از چه طايفه اند؟ گفت از عرب. گفت از كدام قبيله؟ گفت بني هاشم. گفت آن سر بريده كه بروساده ي يزيد است، از كيست؟ گفت از رئيس اين اسراست و نامش حسين پسر علي و او بود كه بر خليفه ياغي شد. سفير گفت كدام علي؟ گفت علي داماد پيغمبر ما صلي الله عليه و آله. گفت يكي از دختران علي زن عمر بود؟ گفت

آري. يزيد خود با پتزيكودس توجه نمود و پرسيد كه مگر تو زن عمر بن الخطاب كه دختر علي بن ابي طالب بود، مي شناسي؟ گفت بلي، آن وقت كه من او را ديدم از امپراطريس ما با شأن تر بود. يزيد گفت برادر همان زن عمر دختر علي در عراق بر ما طغيان كرد و حاكم عراق او را به قتل رسانيد و اهل بيتش را اسير كرده به شام فرستاده است. سفير گفت والله اگر از [ صفحه 152] حضرت عيسي عليه السلام فرزندي مانده بود، ما او را مي پرستيديم اين قطعه ي چوبي را كه مي گويند صليب آن حضرت است هيراكليوس امپراتور ما سال ها با دولت ايران جنگ كرد تا آن را باز به چنگ آورد. تا پس نگرفت دست نكشيد. شما با نوادگان و نباير پيغمبر خود چگونه اين طور رفتار مي كنيد؟ سلمنا مردي از اين قوم طغيان كرده بود، مي گوييد صلاح در قتل او بود. اين اطفال صغير و زنان بي چاره چه تقصير كرده اند؟ من چگونه به عهد شما مطمئن باشم و حال آن كه مي بينم شما به خدا و پيغمبر خود اعتقاد نداريد؟ اسراي شما را وقتي كه به قسطنطنيه مي آورند، اگر چه مثل برده خريد و فروش مي نمايند، اما نهايت مهرباني را به آن ها مي كنند. باري شما كه بايد باجي به حضرت امپراتور بدهيد و هشت صد نفر از اسراي عيسوي را امسال به قسطنطنيه روانه داريد. اين اسرا را به جاي آن اسرا به من تسليم كنيد تا ايشان را به قسطنطنيه ببرم و از اين رنج ها آسوده دارم. يزيد را اين خطابه خوش نيامد و از فرط غرور به ايلچي بد

گفت و خواست تا عهدنامه را باطل سازد بلكه سفير را هلاك كند. ضحاك بن قيس و مسلم مسرف و ساير امرا لاسيما بعضي كه خود اصلا از اهالي مملكت شام بودند و هنوز در باطن كيش عيسوي داشتند و در حق قياصره دولت خواهي مي كردند، شفاعت نمودند و يزيد را بترسانيدند و گفتند كه تو خود در حوالي قسطنطنيه بوده اي و قدرت و جلالت قياصره را ديده اي حالا كه اوايل سلطنت است و عراق و خراسان و سيستان بلكه غير از شام تمام ممالك بي نظم و خطه ي مقدسه ي حجاز به واسطه ي طغيان عبدالله بن زبير متزلزل و طايفه ي مارونيت لبنان به تحريك امپراتور يا به تعصب ديني در حوالي دمشق تاخت و تاز مي كنند، مصلحت نيست كه امپراتور را از خود مكدر سازي و معين است كه چون امپراتور [ صفحه 153] برنجيد، قشون او به بنادر سوريه ورود مي نمايد. يزيد نصايح امراي خود را قبول كرد و از سفير عذرخواهي نمود و بعد از چند روز با كمال احترام او را به قسطنطنيه فرستاد. همين سفير گفته است كلام من قسمي به يزيد اثر كرد كه سرها را به قبرستان دمشق فرستاده دفن كردند و اسرا را خوراك و لباس داده آزاد نمودند و چند روز پيش از آن كه از شام بيرون آيم، در دو سه مجلس مردي را كه با آن اسرا بود، ديدم با يزيد ملاقات مي كرد. روزي در مسجدي كه در جنب خانه ي يزيد و ديوان خانه ي او بود، آن مرد را بر روي و ساده اي كه يزيد خود بر آن جلوس كرده بود، نشسته يافتم اما رنج سفر و

فرط مشقت و محرومي از هر گونه لوازم آسايش به حدي او را ضعيف و منحول ساخته بود و استقامت مزاج را از او دور كرده كه گمان نمي كنم بعد از من حياتي و بقايي به هم رسانيده باشد.پوشيده نماند كه ام كلثوم بنت اميرالمؤمنين علي بن ابي طاب صلوات الله عليه كه پتزيكودس رسو ملك روم گفت من او را در زوجيت عمر بن الخطاب ديده بودم و از جانب امپراطريس ملكه ي دارالسلطنه ي كنستانتينپل راي وي حمل هدايا نمودم در اين وقت حاضر مجلس يزيد نبود و او از بطن مطهر حضرت صديقه كبري فاطمه ي زهرا صلوات الله عليهاست و عمر اين خويشاوندي را از قراري كه در داستان اين وصلت و ازدواج تصريح كرده اند فقط براي بقاي پيوند رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم سرانجام داد چه از پيغمبر صلي الله عليه و آله شنيده بود كه مي فرمود هر پيوند و خويشاوندي روز رستخيز منقطع است مگر پيوند و خويشاوندي من و نقله ي حديث و خبر از طرق متين و معتبر نقل نموده اند كه ام كلثوم بنت علي عليه السلام زوجه ي عمر بن الخطاب مادر زيد بن عمر و رقيه بنت عمر در حيات حضرت امام ابومحمد حسن بن علي صلوات الله عليهما بدار [ صفحه 154] الهجره ي مدينه وفات يافت و رحلت او و فرزندش زيد در يك روز اتفاق افتاد و تقدم و تأخر موت احدهما معلوم نگرديد تا حكم توارث ايشان مشخص بوده باشد و در جنازه ي آن مخدره ي عظمي حسنان صلوات الله و سلامه عليهما هر دو شرف حضور داشتند با جماعتي از مشاهير مشايخ عصر، مانند عبدالله بن عباس

و عبدالله بن عمر و ابوهريره ي دوسي و حضرت امام ابومحمد حسن عليه السلام عبدالله پسر عمر خطاب را براي نماز مقدم داشت و در حين نماز جنازه ي زيد را به سمت امام و جنازه ي ام كلثوم عليهاالسلام را به جانب زيد نهادند و گفتند سنت جاريه بر اين گونه است كه ذكور بر اناث مقدم باشد و فقها به اين خبر عمل كرده اند و از روي آن فتوي داده اند. شيخ اجل علامه متأخري المحدثين محمد الحر در كتاب مستطاب حاوي حافل المترجم بالوسائل في دلائل المسائل خبر مأثور مذكور را چنين مروي و مسطور ساخته است كه اخرجت جنازة ام كلثوم بنت علي عليه السلام و ابنها زيد بن عمر و في الجنازة الحسن عليه السلام و الحسين عليه السلام و عبدالله بن عمر و عبدالله بن عباس و ابوهريره فوضعوا جنازة الغلام ممايلي الأمام و المرأة ورائه و قالوا هذا هولسنته و اخبار و آثار در اين معني بسيار است و ام كلثوم بنت علي عليه السلام كه نامش در واقعه طفوف همه جا مذكور مي افتد و خطبه و شعرها با وي منسوب مي گردد، ام كلثوم ديگري است از ديگر زنان حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام چه علي القول الصحيح اميرالمؤمنين علي صلوات الله عليه را از بنات دو زينب بود و دو ام كلثوم زينب كبري زوج عبدالله جعفر و ام كلثوم كبري زوج عمر خطاب از بطن صديقه مطهره عليهاالسلام بودند و زينب صغري و ام كلثوم صغري از ديگر امهات فرزندان اميرالمؤمنين عليه الصلوة و السلام در وجود آمده اند و در باب [ صفحه 155] انكار اين ازدواج و مصاهرت كه اشارت شد از طرق شيعه حديثي روايت گرديده است كه نقل و تصحيح و

انتقاد و توجيه آن را اين مقام متحمل نيست.آورده اند كه معاهده ي يزيد و پدرش كنستانتين طوري او را در بلاد فرنگ معتبر نموده بود كه سلاطين آن اقطار تمام به دوستي او مباهات مي نمودند بلكه بعضي خراج گزار او شدند.و هم در اين سال شصت و يكم حادثه در جبل اللبنان حادث شد اولا پوشيده نماند كه لبنان كلمه اي است كه اصل آن عبري بوده و لاتين ها او را ليبانوس نموده اند و معني آن سفيد است پس جبل اللبنان به معني كوه سفيد است چون قلل اين كوه غالبا مستور در برف است به اين اسم موسوم شده ثانيا شرح آن حادثه اين است كه طايفه اي در جبل اللبنان ساكن بوده و هستند كه معروف به مارونيت مي باشند و غالبا به طغيان برخاسته و فتنه هاي عظيم برپا كرده اسباب زحمت بزرگ حكومت شام مي شوند و مي توان گفت يكي از جهات مصالحه ي معاويه با امپراتور قسطنطنيه فتنه ي همين طايفه بوده و صدمه ي مارونيت ها براي اعراب از صدمه ي روميان گذشته و آن ها انتقام صدمات اعراب را به عيسويان كشيده اند و با قلت عدد به منزله ي چوبي سبك وزن بوده اند، در محيط انقلابات عرب ها و رومي ها كه بر روي آب مانده غرق نشده اند و از آن زمان الي الان هزار و دويست و چهل و پنج سال مي گذرد و هنوز به حال خود باقي هستند و ابتداي ظهور آن ها در سنه ي ششصد و سي و چهار ميلادي مطابق سال سيزدهم هجري بود. توضيح آن كه چند سال قبل از آن خسروپرويز بر بلاد شام غلبه كند و آن حدود را به حيطه ي تصرف درآورد در نزديكي طرابلس شام مابين

دريا و كوه و قلعه ي احداث كرد و ساخلو [ صفحه 156] در آن جا قرار داد و در قليل زماني اين قلعه و نواحي موسوم به خسروان شد يكي از اهالي خسروان كه يوسف نام داشت و مرد دلير رشيدي بود بدون اجازه ي امپراتور با جمعي از ابطال نصاري به شهر بيبلوس كه حالا به جبيل معروف است حمله برده آن جا را متصرف شدند بعد از يوسف ژوب نامي رئيس قوم خود گرديد و تا حوالي بيت المقدس او را مسلم گشت بلكه قيصريه را هم فتح كرد. هيراكليوس كه آن وقت امپراتور بود خيلي ميل داشت كه اين نواحي به دست يكي از عيسويان باشد، اگر چه نسبت به امپراتور به حالت طغيان بوده باشد و آن جا را در تصرف ايران نمي خواست و حال آن كه آن وقت دولت ايران با او دوست و مواق بود، بنابراين سكوت داشت و هيچ نمي گفت اليا كه بعد از يوسف حكمران شد معدودي از عيسويان تبعه ي خود را كه در اورفه با اعراب جنگ مي كردند از آن مخمصه بيرون آورد و خود كشته شد. يوسف ديگر به جاي او حكمران گرديد و با آن كه عساكر عرب تمام ممالك شام و مصر را متصرف بودند اين شخص در شهر بيبلوس خود را نگاه داري كرد و جبل لبنان را معقل قرار داد يحيي نام بعد از اين يوسف رئيس طايفه شده چهل هزار نفر عيسوي دور خود جمع كرد كه بيت المقدس را از اعراب منتزع نمايد اما كوشش او بي فايده شد. در زمان سلطنت معاويه عساكر عرب يكي از قلاع آن ها را كه هادج نام

داشت، محاصره كردند و هفت سال تمام با آن ها زد و خورد داشتند تا قلعه را مفتوح و قلعه كيان را مغلوب و منكوب ساختند. بعد از اين واقعه قدري از قدرت و شوكت اين طايفه كاست، اما باز سالم نامي بر آن ها رئيس شده غالبا با اعراب در جدال بود و تبعه ي او تا حوالي دمشق تاخت مي آوردند و معاويه را به ستوه داشتند.در همين سال شصت و يك هجري باز اين طايفه قوتي حاصل كرده از [ صفحه 157] پشت ديوار دمشق كه پايتخت يزيد بود، اسير مي گرفتند و اموال مردم را به غارت مي بردند. اين بود كه يزيد به دادن خراج گزاف به امپراتور قسطنطنيه و برقرار بودن مصالحه تن درداد تا از شر اين طايفه محفوظ ماند و شوكت و قدرت مارونيت ها به حال خود بود تا نوبت سلطنت به عبدالملك بن مروان رسيد. عبدالملك علاوه بر خراجي كه معاويه و يزيد براي امپراتور قسطنطنيه قرار داده بودند، متقبل شد ماليات جزيره ي قبرس را هم به امپراتور واگذار كند به شرط آن كه او را از تطاول مارونيت ها ايمن سازد و به قلع و قمع آن ها پردازد و در اين وقت ژولين دوم امپراتور قسطنطنيه بود. امپراتو لئونس سردار را به ظاهر به معاونت يحيي رئيس طايفه ي مارونيت و در باطن به دفع او مأمور ساخت لئونس با دوازده هزار نفر قشون حركت كرده بعد از ورود به ميان طايفه ي مارونيت يحيي را به حيله هلاك نمود و عساكر عرب كه از عقب مي آمدند با لشكر امپراتور هم دست شده جمعي از مارونيت ها را بكشتند و جمعيت زيادي از آن ها را به

ارمسنستان و ساير اماكن كوچانيدند و معدودي از آن ها كه زارع و بي چاره بودند، ماندند و بعد از چند سال مجددا طايفه ي مارونيت را تشكيل دادند. اما وجه تسميه ي اين طايفه به اسم مارونيت به عقيده ي بعضي اين است كه چون اصلا از ناحيه ي مارونيا كه در حوالي دمشق بوده، حركت كرده اند آن ها را مارونيت گفته اند. زمره ي ديگر گويند چون اين طايفه معتقد به طريقه ي مارون كه يكي از رؤساي دين معتزله ي نصاري است بوده اند، معروف به مارونيت شده اند. اما اقرب به صواب و اختيار ارباب تحقيق آن است كه چون در زمان صلح امپراتورهاي قسطنطنيه با خلفاي بني اميه اين طايفه به واسطه ي اعتماد و اطمينان به معاقل و استحكامات خود مطلقا ملاحظه ي مصالحه و متاركه نكرده با اعراب زد و خورد مي نمودند لهذا [ صفحه 158] آن ها را ماردين مي گفتند و مارد به معني سركش است پس مارونيت مصحف ماردين مي باشد.و هم در اين سال شصت و يك هجري كنستانتين دو برادر خود هيراكليوس و تيبر را كه بر او ياغي شده بودند، گرفته گوش و دماغ بريد.واپسين امپراتور بيزانس با بارآپير يا رومية الصغري كه چون اسلاف خود در قسطنطنيه پايتخت داشت كنستانتين چهاردهم ملقب به دوكاس از سلسله ي پالئو بود كه در سال هزار و چهارصد و پنجاه و سه ميلادي مطابق هشت صد و پنجاه و هفت هجري كه سلطان محمد دوم معروف به فاتح قسطنطنيه را محاصره كرد در اوان محاصره امپراتور مذكور مقتول شد و سلطان محمد قسطنطنيه را بگرفت و پايتخت قرار داد و آن را اسلامبول ناميد و تاريخ فتح اين شهر (بلده ي طيبه) مي باشد و مدت

سلطنت امپراتورهاي قسطنطنيه از زماني كه سلطنت مشرقي و مغربي در اروپا از هم تفكيك شد و سلاطين مذكوره در قسطنطنيه مستقلا حكمران و امپراتور بوده اند تا سلطنت كنستانتين چهاردهم كه آخرين شخص آن ها بوده هزار و پنجاه و هشت سال است و قسمت سوم از سه قسمت كليه ي تواريخ عالم كه اصح اقسام ثلثه است از فتح قسطنطنيه شروع مي شود و اعراب كنستانتين را قسطنطين و كنستان را قنسطان گفته اند.تمت الكتاب بعون الملك الوهاب و الحمدلله رب العالمين اولا و آخرا و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين كتبه العبد المذنب محمد باقر المنشي التبريزي في ثالث و العشرين من شهر ربيع الثاني سنة 1310 عشر و ثلث مائة بعد الف من الهجرة النبوية عليه و آله آلاف التحية در دار السلطنه ي تبريز در دارالطباعه ي عاليجاه عزت و سعادت همراه مشهدي اسد. آقا سمت انطباع پذيرفت. لوي ئيل [ صفحه 159] هوالله تعالي شانهكتاب حجة السعادة في حجةالشهادة كه محتوي است بر ابهات حوادثو مهمات وقايع سال ملالت اشتمال شصت و يكهجري علي الخصوص متن اخبار مقتل حضرت ابوالأئمة و كهف الأمة سيدنا ابوعبدالله الحسين روحنا و ارواح العالمين فداه موافق آن چه در كتب تواريخ صحيحه و مقاتل معتبره است چون سابقا با حروف قديمه ي غير مفرده به طبع رسيده في الحقيقه ردائت خط از مزاياي اصل اين تصنيف منيف مبالغي كاسته و از همه جانب و هر ضلع اهالي ممالك محروسه درصدد مطالبه ي نسخه ي متعدد و طبع جديد بودند محض سلامت وجود بندگان اعلي حضرت اقدس همايون شاهنشاه اسلام پناه خلدالله سلطانه و تقرب به آستان مطهر حضرت سيدالشهدا ارواحناله الفدا در

هذه السنه ي 1310 هجريه هفتصد نسخه به خط خوش و خوانا در دارالسلطنه ي تبريز به طبع رسانيده تمام آن را مجانا و بلاعوض دنيوي اهداي محضر علماي عظام و اهالي منبر و ساير مسلمين داشت و انا الفقير مصنف الكتاب حسن بن علي المراغي اعتماد السلطنه.

پاورقي

[1] «مقتل و مقتل نگاران» محمد جواد صاحبي، كيهان فرهنگي، س 11، ش 4، تير 1373، ص 31.

[2] براي آگاهي از آثار درباره ي سيدالشهداء بنگريد به: «كتاب نامه امام حسين (ع).» رضا استادي، كيهان انديشه، ش 1366 ، 13، صص 117 - 104. و نيز ساير فهرست ها و كتاب شناسي هايي كه در اين زمينه پديد آمده اند.

[3] براي آگاهي از شرح احوال و آثار مؤلف بنگريد به: مشاهير مطبوعات ايران؛ جلد اول: محمد حسن اعتماد السلطنه، تأليف سيد فريد قاسمي، تهران: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي؛ سازمان چاپ و انتشارات، 1313 - 1259).

[4] اختيار (تركي)، فرهنگ معين.

[5] تأبين: سربازي كه درجه ندارد. فرهنگ معين.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109