صلح امام حسن (ع): پرشكوهترين نرمش قهرمانانه ى تاريخ

مشخصات کتاب

سرشناسه: آل ياسين، راضى، 1896-1953 م.

عنوان و نام پديدآور: صلح امام حسن (ع): پرشكوهترين نرمش قهرمانانه ى تاريخ / راضى آل ياسين؛ مترجم على خامنه اى.

مشخّصات نشر: تهران: انتشارات انقلاب اسلامى (وابسته به مؤسّسه ى پژوهشى فرهنگى انقلاب اسلامى)، 1397.

شابك: 5-39-8218-600-978

يادداشت: كتابنامه به صورت زيرنويس.

موضوع: حسن بن على (ع)، امام دوّم، 3-50 ق - صلح با معاويه

موضوع: حسن بن على (ع)، امام دوّم، 3-50 ق - سرگذشتنامه

موضوع: معاوية بن ابى سفيان. خليفه ى اموى، 20 قبل از هجرت - 60 ق.

شناسه ى افزوده: خامنه اى، على، رهبر جمهورى اسلامى ايران، 1318 -، مترجم

شناسه ى افزوده: مؤسّسه ى پژوهشى فرهنگى انقلاب اسلامى. دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيت الله العظمى خامنه اى (مدّ ظلّه العالى). انتشارات انقلاب اسلامى

رده بندى كنگره: BP40 / آ 7 ص 8041 1397

رده بندى ديويى: 952/297

شماره ى كتابشناسى ملّى: 5259637

ناشر: انتشارات انقلاب اسلامى

(وابسته به مؤسّسه ى پژوهشى فرهنگى انقلاب اسلامى)

شمارگان: 3000

چاپ اوّل: تابستان 1397

330000 ريال

شابك: 5-39-8218-600-978

نشانى: تهران، خيابان جمهورى اسلامى، خيابان فلسطين جنوبى، كوچه ى هلالى، شماره ى 26

تلفن: 66977268 _ 66410649 _ تلفن مركز پخش: 09195593732 _ 66483975

پست الكترونيكى: Info@Book-khamenei.ir - سامانه پيامكى: 120 20 1000 - http://Book-Khamenei.ir

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحيم

ص: 2

ص: 3

مقدّمه

براى شناخت كتاب «صلح امام حسن (عليه السّلام)؛ پرشكوه ترين نرمش قهرمانانه ى تاريخ» كه ترجمه اى است از كتاب «صلح الحسن (عليه السّلام)» اثر شيخ راضى آل ياسين (رحمة الله عليه)، بايد زمانه ى ترجمه و نشر آن يعنى سالهاى دهه ى 40 شمسى را بهتر شناخت. در آن سالها غرب زدگان و در رأس آنان طاغوت پهلوى، فرنگى سازى فرهنگ و جامعه و كشور را با سرعت بيشترى نسبت به قبل پيگيرى ميكردند كه مظهر آن، مبارزه ى عميق با دين و ترويج فساد و مظاهر پوچى غرب و وابستگى روزافزون به قدرتها بود؛ هم زمان، گروه هاى چپ ماركسيستى كه بواقع وابسته به رژيم كمونيستى شوروى بودند، بشدّت به دنبال يارگيرى از ميان جوانان بودند. واضح بود كه جذب جوانان مبارز به آن مسلك، به معناى ورود در گمراهى بزرگى بود كه پايانش در دفتر ناتمام تاريخچه ى اين گروه ها ثبت شده است و نيز برابر بود با درافتادن به دام برترى طلبى دو ابرقدرت شرق و غرب آن روزگار. از سوى ديگر در ميانه ى مبارزات امام خمينى (قدّس سرّه) و يارانش كه تماماً برگرفته از شريعت بود، تلقّى عمومى متدينين، وجود تفاوت بارز در سيره ى پيشوايان دين بود؛ به گمان آنان، امام حسين (عليه السّلام) اهل مبارزه و جهاد و امام حسن و بقيه ى امامان معصوم (عليهم السّلام) اهل صلح و مدارا بوده اند. پيامد اين نگاه، گاه نفى و انكار و يا دست كم ترديد در اصل مبارزه با رژيم طاغوت و بعضاً جذب جوانان اهل مبارزه به گروه هاى چپ بود.

با اين وضع، يك مرحله از انجام وظيفه ى دينى و انقلابى و مبارزاتى، نفى و ردّ همين تصوّر غلط بود كه با فلسفه ى امامت ائمّه ى اهل بيت (عليهم السّلام) و نيز با واقعيات قطعى

ص: 4

تاريخ اسلام و سيره ى ائمّه ى هدى (عليهم السّلام) تعارض داشت.

حضرت آيت الله العظمى خامنه اى (مدّ ظلّه العالى) در انجام آن وظيفه و تبيين اين حقيقت، تلاشى خستگى ناپذير داشتند كه بازشناسى چهره ى اسوه ى مبارزه و جهاد، سلاله ى پاك نبى (صلّى الله عليه و آله وسلّم)، امام حسن مجتبى (عليه السّلام) از راه ترجمه ى كتاب صلح الحسن (عليه السّلام) يكى از راهكارهايش بود. ايشان در اين سالها، در آستانه ى ورود به چهارمين دهه از عمر خود بودند.

از نكات قابل توجّه در باب اين كتاب، شخصيت والاى مؤلّف آن، آيت الله شيخ راضى آل ياسين (رحمة الله عليه) است كه در يكى از بيوت عالم خيز ريشه داشت و خود _ به گواه تأليف اين كتاب - از عالمان زمان شناس بود.

اين كتاب، با پيامى نو كه در بر داشت و تأثيرى كه ميگذاشت، مورد حسّاسيت رژيم بود. چاپ و انتشار آن _ كه با سختى ها و موانعى مواجه بود _ به انجام نرسيد مگر با تلاش و پيگيرى مجاهد انقلابى مرحوم آقاى حسن نيرى تهرانى كه خود از مبارزان بود و در چاپ و نشر كتب انقلابى فعّاليتى چشمگير داشت، كه با استفاده از ارتباطات گسترده و تلاش و زيركى، كار را به سامان ميرساند. وى اوّل بار كتاب را، براى چاپ به دست انتشارات آسيا سپرد كه تاكنون شانزده نوبت آن را چاپ كرده است.

دفتر نشر فرهنگ اسلامى نيز در سالهاى 78 تا 88، هشت بار آن را چاپ و عرضه نموده است.

اينك دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيت الله العظمى خامنه اى (مدّ ظلّه العالى) به دليل نياز عموم مردم مسلمان و انقلابى و نيز بر اساس وظيفه و مأموريت خود، كتاب را با اصلاحات و افزودنى هايى منتشر ميكند. امتياز اين چاپ، افزودن پاورقى هاى مفيد و منبع شناسى اثر و نيز اصلاح اشتباهات چاپى كه در نوبتهاى قبلى انتشار صورت گرفته و برخى تغييرات است.

اميد است اين اثر، گامى در معرّفى شخصيت و سيره ى ائمّه ى هدى (عليهم السّلام) و تقويت ايمان انقلابى رهروان، و راهگشاى آنان در پيروى حقيقى از رهبران الهى خود باشد.

ومن الله التّوفيق و عليه التّكلان

ص: 5

فهرست مطالب

يادداشت مترجم 1

گفتارى از امام سيد عبدالحسين شرف الدّين (ره) 5

پيشگفتار 21

بخش نخست

1. امام حسن بن على (عليه السّلام) 31

بخش دوّم: موقعيت سياسى

2. پيش از بيعت 45

3. بيعت 61

4. كوفه در روزهاى بيعت 73

1. باند اموى 78

2. خوارج 79

3. شكّاكها 80

4. الحمراء 81

5. تصميم بر جنگ 87

6. بسيج و فرماندهى 107

7. عدد سپاه 119

بحث و تحليل 123

8. عناصر سپاه 129

ص: 6

9. عبيدالله بن عبّاس 139

10. آغاز سرنوشت 147

11. قلمرو ترديد 167

12. عقيده يا حكومت؟ 179

13. فداكارى 197

14. سيماى صلح 213

بخش سوّم: صلح

15. انگيزه هاى صلح از نظر دو جبهه 251

16. قرارداد صلح 261

17. بررسى فرازهاى برجسته ى قرارداد 265

1. اظهارات طرفين 267

2. موضوع بيعت 273

3. تسليم امر 277

4. سرنوشت خلافت پس از معاويه 280

5. ديگر موادّ قرارداد 283

18. ملاقات در كوفه 285

19. در صحنه اى ديگر 293

20. وفا به شروط قرارداد 301

1. وفا به شرط اوّل (زمامدارى معاويه) 302

2. وفا به شرط دوّم (عدم تعيين جانشين) 303

3. وفا به شرط سوّم (جلوگيرى از ناسزا به على (عليه السّلام) 314

4. وفا به شرط چهارم (ماليات دارابجرد) 319

5. وفا به شرط پنجم (امنيت و زنهار) 319

21. معاويه و شيعيان على (عليه السّلام) 321

22. معاويه و سران شيعه 329

الف. شهيدانى كه بى دفاع به قتل رسيدند 332

1. حُجربن عَدى كندى 332

2. عمروبن الحَمِق خزاعى 350

3. عبدالله بن يحيى حضرمى و يارانش 353

ص: 7

4. رُشَيد هَجَرى 354

5. جُوَيرية بن مُسهِر عبدى 355

6. اوفى بن حصين 356

شكنجه هاى بدون اعدام 358

ب. كسانى كه مورد فشار و تهديد قرار گرفتند 359

1. عبدالله بن هاشم مِرقال 359

2. عَدى بن حاتِم طائى 361

3. صَعصَعة بن صوحان 365

4. عبدالله بن خليفه ى طائى 369

23. پايان ماجرا 371

آخرين گفتار

مقايسه ميان شرايط حسن و حسين (عليهما السّلام) 381

وضع خاصّ هريك ازلحاظ دوستان و ياوران 383

وضع خاصّ هريك ازلحاظ دشمن 385

تصاوير 389

نمايه ها 395

آيات 397

روايات معصومين (عليهم السّلام) 399

روايات تاريخى 405

روايات جعلى 419

اشعار 421

اشخاص 423

كتابها 435

اقوام و قبايل 437

اماكن 439

وقايع و زمانها 443

موضوعات 445

كتابنامه 459

ص: 8

يادداشت مترجم

ص: 1

ص: 2

اينك كه با فراهم آمدن ترجمه ى اين كتاب پرارزش و نامى، جامع ترين و مستدل ترين كتاب درباره ى «صلح امام حسن» در اختيار فارسى زبانان قرار ميگيرد، اين جانب يكى از آرزوهاى ديرين خود را برآورده مى يابم و جبهه ى سپاس و شكر بر آستان لطف و توفيق پروردگار ميسايم.

پيش از اينكه به ترجمه ى اين كتاب بپردازم، مدّتها در فكر تهيه ى نوشته اى در تحليل موضوع صلح امام حسن بودم و حتّى پاره اى يادداشت هاى لازم نيز گردآورده بودم، ولى سپس امتيازات فراوان اين كتاب مرا از فكر نخستين باز داشت و به ترجمه ى اين اثر ارزشمند وادار كرد.

مگر كه جامعه ى فارسى زبان نيز _ چون من _ از مطالعه ى آن بهره گيرد و هم براى اوّلين بار درباره ى اين موضوع بسى بااهمّيت، كتابى ازهمه رو جامع، در معرض افكار جويندگان و محقّقان قرار گيرد.

درباره ى كتاب و مؤلّف آن، هرچه بنويسم، به شيوايى و ارج نوشته ى سيد شرف الدّين عامِلى _ آن شرف دين و آبروى مسلمين _ نخواهد بود كه در معرّفى اين دو، به راستى و درستى و انصاف سخن رانده و بيش از آن، حدّ من نيست...

و اينك گفتار آن بزرگ در طليعه ى كتاب حاضر:

ص: 3

ص: 4

گفتارى از مرحوم آيت الله، مصلح بزرگ امام سيد عبدالحسين شرف الدين (ره)

ص: 5

ص: 6

صلح حسن (عليه السّلام) با معاويه، از دشوارترين حوادثى بود كه امامان اهل بيت پس از رسول اكرم (صلّى الله عليه و آله) از ناحيه ى اين امّت، بِدان دچار شدند.

امام حسن (عليه السّلام) با اين صلح، آن چنان محنت طاقت فرسايى كشيد كه هيچ كس، جز به كمك خدا، قادر بر تحمّل آن نيست. ليكن او اين آزمايش عظيم را با پايدارى و متانت تحمّل كرد و سربلند و پيروزمند و دست يافته به هدف خود _ يعنى مراعات حكم خدا و قرآن و پيامبر (صلّى الله عليه و آله) و صلاح مسلمانان _ از آن بيرون جست... و اين همان هدفى بود كه او براى هر گفتار و عمل، بِدان نظر داشت و عشق مى ورزيد.

آنان كه او را به راحت طلبى و عافيت انديشى متّهم كرده اند و هم آن دسته از شيعيانش كه تحت تأثير شور و احساس، آرزو برده اند كه كاش وى نيز در جهاد با معاويه پايدارى ميكرد و از راه شهادت زندگى مى يافت و به پيروزى از همان راهى كه برادرش در روز عاشورا رفت و رسيد، ميرفت و ميرسيد... اين هر دو گروه را در ميزان سنجش فكر و خرد، وزنى و مقدارى نيست.

شگفت آنكه مردم تاكنون، هنوز درباره ى اين صلح، دچار اشتباه و كج بينى اند و يكى نيست كه با بررسى كامل و با استناد به دلايل و شواهد عقلى و نقلى، سيماى اين صلح را روشن سازد.

من بارها در اين صدد بوده ام، ولى مشيت حكيمانه ى خداى عزّوجلّ بر اين قرار گرفت كه بدين مهم، كسى را كه ازهمه رو سزاوارتر و شايسته تر است، برانگيزد... و او فراهم آورنده ى

ص: 7

اين كتاب مبتكرانه ى «صلح الحسن» است كه بحق در موضوع خود، سخن آخرين است و گزارنده ى قضاوت راستين و نماينده ى مرز حق و باطل.

بر فصول درخشنده اى چند از آن _ كه نمايشگر فضل مؤلّف بزرگوار نيكوكارش بود _ واقف آمدم و آن را به راستى در كاوشگرى و باريك بينى و ميانه روى و هم در قاطعيت بيان و استدلال، و ريزه كارى و تتبّع و پرهيز و احتياط در نقل گفتارها و رادمنشى در مجادله و احاطه بر چيزهاى مناسب موضوع، در عين روانى اسلوب و انسجام سخن و رسايى در آنجا كه سخن به ايجاز گفته و زيبايى و گيرايى در آنجا كه سخن را به درازا كشانده... درست همانند مؤلّف بزرگوارش يافتم.

كتاب، فراهم آمده ى فكرى منظّم، مبتكر و قوى است. هماهنگى و پيوستگى اش آن را به صورت جويبارى سرشار و لبريز از اندوخته هاى عقلى و نقلى درآورده و به واحدهايى به هم پيوسته و به نهايت غنى و كامل _ از همه ى جهاتى كه با موضوع متناسب است و موجب ارزش تمام _ همانند ساخته است. پيراستگى اش همراه با جامعيت و روشنى اش همراه با عمق و نقد تحليلى اش، نقطه ى مركزى اين مميزات است.

و امّا مؤلّف (اعلى الله مقامه)... خواننده ميتواند خصال برگزيده اش را در زيبايى هاى اين كتاب مشاهده كند؛ و من اگر او را نديده بودم، بى گمان ميتوانستم چهره ى او را با الهام از مطالب كتاب ترسيم كنم. اينك اين اثر او است كه او را با چهره اى باز، سيمايى درخشنده، سخنى شيرين، طبعى هموار و آرام، سينه اى گشاده، خويى نرم، ذهنى سرشار، فهم و دانشى فراوان، اطّلاعى وسيع، انشائى زيبا، نكته سنجى اى شيرين، كنايه پردازى اى لطيف، استعاره اى نغز... با گفتارى حكمت آموز و منطق و رفتارى دانش آفرين... اخلاقى به نهايت بزرگوارانه و فطرتى به نهايت سليم، درياى موّاجى از دانش آل محمّد (عليهم السّلام)، دانشمندى محقّق... داناى اسرار اهل بيت و روشنگر معضلات و شناساى سره از ناسره ى آن... با اين صفات بارز و صفات و سِماتى(1) ديگر به خواننده بازميشناساند.

اگر كسى در مطالب اين كتاب به دقّت بنگرد و حالات حسن (عليه السّلام) و معاويه را بررسى كند، خواهد دانست صحنه ى پيكار ميان آن دو، يك صحنه ى تازه به وجودآمده نبود، بلكه هريك در جبهه ى خود جايگزين و جانشين و ميراث بر دو خُلق و خوى متناقض

ص: 8


1- . ويژگى هايى «ناشر»

و متضاد بودند. خوى حسن (عليه السّلام)، خوى كتاب و سنّت بود؛ يا بگو خوى محمّد و على (عليهما السّلام)؛ و خوى معاويه، خوى «بنى اميه» بود؛ يا بگو خوى ابوسفيان و هند... درست نقطه ى مقابل يكديگر.

و آن كس كه تاريخ اين دو دودمان و سيره ى قهرمانان هريك را، چه زن و چه مرد، به طور كامل بررسى كرده باشد، اين مطلب را با همه ى وجود حس ميكند.

ولى چون اسلام پديد آمد و خدا براى بنده و پيامبرش آن پيروزى و گشايش درخشان را فراهم آورد، شعله ى شرارت و فساد «باند اموى» فرو نشست و تمايلات ابوسفيان و يارانش منكوب و مقهور گشت و به بركت فرقان حكيم و صراط مستقيم و هم شمشير بُرّاى محمّد (صلّى الله عليه و آله) كه هر مقاومتى را درهم ميشكست، حجاب بطلان از چهره ى حقيقتى كه پيامبر از جانب خداوند آورده بود، كنار رفت.

اينجا بود كه ابوسفيان و فرزندان و يارانش چاره اى به جز تسليم نديدند؛ چه بدين وسيله ميتوانستند جان خود را، كه در صورت مقاومت بر باد ميرفت، حفظ كنند. اين بود كه به ظاهر ايمان آوردند، ولى دلشان از دشمنى محمّد (صلّى الله عليه و آله) مالامال و سينه شان از آتش كين وى جوشان بود و پيوسته دسيسه ها و كينه ها بر ضدّ او فراهم مى آوردند. پيامبر خدا (صلّى الله عليه و آله) بااينكه از دشمنى نهان آنان بى خبر نبود، با كمكهاى مالى فراوان و گفتار و كردار محبّت آميز در جلب دوستى ايشان ميكوشيد و بدين اميد كه شايد اصلاح و هدايت شوند، هميشه با سينه اى باز و چهره اى گشاده با آنها روبرو ميشد. عيناً همان روشى كه با ديگر منافقان و بدخواهانش داشت.

اين گونه رفتار پيامبر (صلّى الله عليه و آله) موجب شده بود كه ايشان به ناچار، دشمنى خود را با وى نهان بدارند و از ترس يا طمع، پوششى از تظاهر به دوستى، بر اين كين و بدخواهى بيفكنند. و اين وضع موجب گشت كه مردم تدريجاً «باند اموى» را حتّى در زادگاه و موطن كوچكش _ مكّه _ به دست فراموشى بسپرند.

در ميدانهاى فتح و پيروزى پس از رحلت پيامبر (صلّى الله عليه و آله) امويان فقط به اين شناخته شدند كه از خاندان پيامبر و صحابه ى او هستند.

بعدها كه براى مردمى از غير خاندان پيامبر (صلّى الله عليه و آله)، اين فرصت پيش آمد كه مسندنشين و جانشين او شوند، معاويه توانست در سايه ى ايشان، به چهره ى يكى از

ص: 9

بزرگ ترين استانداران اسلام تغيير شكل يابد و همچون يكى از شايسته ترين اُمراى مسلمان از حيث گفتار و عمل معروف گردد.

معاويه با هوش و شيطنت فراوان خود توانست از اسلام، همچون راهى به سوى سلطنت استفاده كند و همان طور كه رسول اكرم (صلّى الله عليه و آله) خبر داده بود:(1) دين خدا را مايه ى فريبكارى و بندگان خدا را بردگانى حلقه به گوش و مال خدا را ملك اختصاصى خويش سازد... و اين سخن خود از نشانه هاى رسالت محمّد (صلّى الله عليه و آله) است.

معاويه در پناه حكومت بيست ساله اش بر شام در دوران خليفه ى دوّم و سوّم با فعّاليتى مجدّانه توانست پايگاهى مستقر براى خويش فراهم آورد و مردم آن سامان را با خود همراه و به عطاى خود اميدوار سازد. ازاين رو مردم شام همه طرف دار و كمك كار او بودند و بدين ترتيب، موقعيت او در جهان اسلام بسى بالا رفت و در ديگر اقطار قلمرو اسلام به اينكه از قريش _ يعنى خاندان رسول اكرم (صلّى الله عليه و آله) _ و از صحابه ى او است، شناخته شد؛ تا آنجا كه در اين خصوص از بسيارى از مسلمانان باسابقه و پيشاهنگ همچون ابوذر، عمّار، مقداد و... _ كه خدا از آنان خشنود بود و آنان از خدا _ مشهورتر گشت. بدين ترتيب، بار ديگر «باند اموى» رشد كرد و به نام «بنى هاشم» آشكارا با دودمان بنى هاشم پنجه درافكند و در نهان نيز همان دسيسه ها و دشمنى هاى ديرين را تعقيب نمود و تدريجاً با گذشت زمان توانست توده ى مردم را با روشهاى شيطنت آميز بفريبد و خواص را با بذل و بخشش هاى بى حساب از اموال بيت المال عمومى و با سپردن پستهايى _ كه خدا بر خيانت پيشگانى از آن رديف، حرام ساخته _ به خود جلب كند و براى موفّقيت در اين روشها، از پيروزى هايى كه براى مسلمانان در آن حدود پيش مى آمد و هم از جلب رضايت خلفا، بهره بردارى كند.

هنگامى كه با هوش شيطنت آميز معاويه، كار امويان سامان يافت، اهريمن وار، دست به سوى احكام دين دراز كردند و آن را دستخوش تحريف و تباهى قرار دادند و كاروان زندگى مردم را به سوى جاهليت و لاابالى گرى و دين ناباورى منحرف ساختند و به تعقيب منظور اصلى خود يعنى جلب سود مادّى و حفظ امتيازات طبقاتى پرداختند.

ص: 10


1- . اميرالمؤمنين (عليه السّلام) در نامه ى خود به معاويه حديثى از پيامبر اكرم (صلّى الله عليه و آله) را به ياد او آوردند كه فرمودند: هنگامى كه فرزندان ابى العاص به سى نفر برسند، كتاب خدا را مايه ى فريب مردم، بندگان خدا را بنده ى خود و مال خدا را ثروت بين خود قرار ميدهند. (بحارالانوار، ج 33، ص 157) «ناشر»

توده ى مردم از اين همه بى خبر بودند؛ چه، اصل كلّى و معروف اسلامى «اسلام، گذشته را پاك ميكند.»(1) بر سوابق ننگين بنى اميه پوششى ضخيم مى افكند؛ بخصوص كه رسول اكرم (صلّى الله عليه و آله) نيز آنان را عفو كرده و در جلب محبّتشان كوشيده بود و پس از آن حضرت نيز خلفا، كسانى از اين دودمان پليد را به خود نزديك ساخته و به حكومت و امارت بر مسلمانان و امتيازات فوق العاده سرافراز ساخته بودند؛ لذا باند اموى توانست مدّت بيست سال با استقلال و بى آنكه مورد مؤاخذه قرار گيرد _ يا خود كسى را از بدى ها منع كند _ به زندگى موفّقيت آميز خود ادامه دهد.

خليفه ى دوّم در مراقبت و كنترل كارگزاران ولايات، سخت گير و به دقّت حسابگر بود و در اين مورد هيچ چيزى مانع او نميتوانست شد:

نوبتى بدو خبر رسيد كه خالدبن وليد كارگزار «قِنَّسرين» ده هزار به اشعث داده است. به شدّت بر خالد خشم گرفت و به بلال حبشى دستور داد كه او را با عمّامه اش ببندد و سروپابرهنه در برابر عموم رجال دولت و وجوه ملّت در مسجد جامع حمص بر سر يك پا بدارد و از او بپرسد: اين پول را از مال خود داده است يا از بيت المال؟ چه، اگر از مال خود داده، اسراف كرده و خدا اسرافكاران را دوست نميدارد و اگر از مال ملّت بخشيده، خيانت ورزيده و خدا از خيانت پيشگان بيزار است. و پس از آن، خليفه وى را معزول ساخت و تا آخر عمر به او منصبى نسپرد.(2)

نوبتى ديگر ابوهريره را فراخواند و به او گفت: «آن روز كه من تو را به كارگزارى بحرين فرستادم، كفش به پا نداشتى! اينك شنيده ام هزاروششصد دينار اسب فروخته اى!».

ابوهريره پاسخ داد: «تعدادى اسب داشتيم كه زادووَلد كردند، تعدادى هم هدايايى بود كه مردم آورده بودند.».

گفت: «مخارج زندگى تو را سنجيده ايم، اينها زيادى بوده است و بايد به بيت المال برگردد.».

ابوهريره گفت: «حق ندارى مال مرا بگيرى.».

خليفه گفت: «چرا، و پشت تو را با تازيانه به درد خواهم آورد.».

ص: 11


1- . تفسير قمّى، ج 1، ص 148 «ناشر»
2- . السيرة الحلبية، ج 3، ص 213 «ناشر»

سپس برخاست و آن قدر با تازيانه بر پيكر او نواخت كه بدنش را خون آلود كرد و گفت: «اكنون برو پولها را بياور.».

ابوهريره (كه چاره اى جز اطاعت نداشت) گفت: «باشد، با خدا حساب ميكنم.».

خليفه گفت: «اين در صورتى بود كه آن را از حلال به دست آورده بودى و با ميل و رغبت ميدادى! گويا در بحرين اموال را براى تو جمع آورى ميكنند، نه براى خدا و بيت المال! مادرت تو را فقط براى الاغ چرانى پس انداخته است.».(1)

و خود ابوهريره، جريان را اين طور نقل ميكند: «وقتى عمر مرا از حكومت بحرين معزول ساخت، به من گفت: «اى دشمن خدا و قرآن! مال خدا را دزديدى؟!».

گفتم: «من دشمن خدا و قرآن نيستم. دشمن دشمنان تواَم و مال خدا را هم ندزديده ام.».

گفت: «پس از كجا ده هزار درهم جمع آوردى؟».

گفتم: «اسبهايى داشتيم كه زادووَلد كردند، هدايايى هم پيوسته ميرسيد، سهميه هاى پى درپى خودم هم بود. با اين حال همه را از من گرفت.».(2)

ازاين قبيل ماجرا ميان عمر و كارگزاران ولايات، زياد اتّفاق مى افتاد كه اگر كسى اهل مطالعه باشد در كتابها ميبيند. ابوموسى اشعرى، قدامة بن مظعون و حارث بن وهب _ از قبيله ى بنى ليث بن بكر _ را عزل كرد و همه ى اموالشان را گرفت.(3)

اين گونه بود مراقبت عمر نسبت به واليان و كارگزاران كه هرگز با آنان به مدارا و نرمى رفتار نميكرد، ولى با اين همه معاويه، برگزيده و دوست نزديك او بود. با وجود تناقضى كه ميان روش آن دو وجود داشت، هرگز دست او را از كارى كوتاه نكرد و حسابى از او نكشيد و حتّى گاه به او ميگفت: «من به تو امر و نهى نميكنم.» يعنى هر كارى را به رأى و اراده ى او واگذار ميكرد.

اين وضع موجب سركشى و طغيان معاويه شد و تصميم او را بر اجراى توطئه هاى باند اموى راسخ كرد و حسن بن على و برادرش حسين (عليهما السّلام)، را دسيسه ى شيطنت آميز معاويه در برابر خطرى مهيب قرار داد كه اسلام را به نام اسلام تهديد ميكرد و خاموش

ص: 12


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 42 «ناشر»
2- . همان، ج 16، ص 165 «ناشر»
3- . اينها را زبيربن بكّار در كتاب الموفّقيات آورده و ابن حجر در بخش اوّل الاصابة در شرح حال حارث بن وهب از او نقل كرده است. (الاصابة، ج 1، ص 700)

ساختن نور حقيقت را _ به نام حقيقت _ كمر مى بست. آن دو امام بزرگوار براى دفع اين خطر دو راه بيش نداشتند: مقاومت يا مسالمت. آنها ديدند كه مقاومت در نوبت حسن بن على (عليه السّلام) به نابودى جبهه ى مدافع دين و راهنما به خدا و راه راست، منتهى ميگردد.

چه، اگر در آن روز حسن بن على (عليه السّلام)، خود و بنى هاشم و ياوران ايشان را به خطر مى افكند و آنان را با قواى نيرومند و مجهّز معاويه(1) روبرو ميساخت و همچون برادرش حسين (عليه السّلام) در عاشورا بر فداكارى و جانبازى همّت ميگماشت، بى شك جنگ با نابودى تمامى افراد اين جبهه پايان مى يافت و باند اموى بدين وسيله به پيروزى درخشانى _ كه بدون اين در دسترس نبود و فكرش را هم نميكرد _ نائل ميگشت. چه پس از نابودى اين جبهه، ميدان براى معاويه خالى و بى رقيب ميماند و امكان همه گونه تُرك تازى و جولان مى يافت و درنتيجه امام حسن (عليه السّلام) به همان سرانجامى كه سخت از آن پرهيز داشت دچار ميگشت و فداكارى و جانبازى او نيز در آراء عمومى به جز اعتراض و ايراد، اثرى به جاى نميگذاشت.(2)

اين بود كه امام حسن (عليه السّلام) احساس كرد بايد معاويه را در گردنكشى و گستاخى اش آزاد بگذارد و او را به وسيله ى قدرتى كه به دستش افتاده در معرض آزمايش عموم بگذارد.

ص: 13


1- . به شرحى كه مؤلّف بزرگوار در كتاب توضيح داده است.
2- . زيرا معاويه با اصرار تمام بِدو پيشنهاد صلح ميكرد و براى قبول هر شرطى، براى خدا و به نفع امّت، خود را آماده نشان ميداد و حفظ جان امّت را به يادش مى آورد. اين پيشنهاد به طور علنى به اطّلاع هر دو جبهه رسيد و همه از آن آگاه شدند؛ درحالى كه همه ميدانستند _ هم امام حسن (عليه السّلام) و هم معاويه و هم هر دو سپاه _ كه اگر جنگ ادامه يابد پيروزى از آنِ معاويه خواهد بود. در اين صورت اگر امام حسن (عليه السّلام) بر ادامه ى جنگ اصرار مى ورزيد و سپس به آن سرانجام دچار ميشد هركسى به خود حق ميداد كه او را توبيخ كند و درباره ى او از هرگونه سرزنش خوددارى نورزد. و اگر در آن روز امام حسن (عليه السّلام) براى جنگ به اين عذر متشبّث ميشد كه معاويه به شرايط صلح عمل نخواهد كرد يا اينكه او نميتواند امين بر جان و دين ملّت باشد، كسى اين عذر را از او نمى شنيد، چه، اظهار آمادگى معاويه براى قبول هر قيد و شرط همه را فريب داده بود. در آن روز هنوز چهره ى زشت امويان آن چنان بى پرده و آشكار نبود كه بتواند به قبول نظر امام حسن (عليه السّلام) كمك كند يا معاويه را منكوب سازد. زيرا همان طور كه گفتيم، عامّه ى مردم به او به نظر يك مسلمان باسابقه مينگريستند و در اين خصوص سخت تحت تأثير تبليغات دستگاه معاويه بودند. ولى در روزگار سيدالشهداء (عليه السّلام) اين پرده ى فريب از هم دريده بود و بدين جهت فداكارى و جانبازى او ميتوانست در زمينه ى يارى حقيقت و اهل حقيقت، آثار جاويدى بگذارد، و گذارد و خدا را سپاس... در اين باره به فصل چهاردهم همين كتاب رجوع كنيد.

با اين حال در قرارداد صلح از او تعهّد گرفت كه در روش خود و ياران و هوادارانش از كتاب خدا و سنّت تخطّى نكند، شيعيان را در شمار امويان به گناهى نگيرد، شيعيان از همه ى مزايا و حقوقى كه ديگران از آن بهره مندند، برخوردار باشند... و شروط ديگرى كه امام حسن (عليه السّلام) خود ميدانست معاويه به هيچ يك از آنها وفا نخواهد كرد و خلاف آن را به جاى خواهد آورد.(1)

اين زمينه اى بود كه امام حسن (عليه السّلام) براى برداشتن نقاب از چهره ى زشت امويان و زدودن لعاب رنگينى كه معاويه بر روى خود كشيده بود، فراهم ساخت و كارى كرد كه معاويه و ديگر قهرمانان باند اموى با همان واقعيت جاهلى و با همان دلهاى بيگانه از روح اسلام و سينه هاى پركينه اى كه لطفها و محبّتهاى اسلام، سر مويى از كينهاى بدر و حنين را از آن نزدوده بود، به مردم معرّفى شوند.

بارى، روش امام حسن (عليه السّلام) به حقيقت، انقلابى كوبنده بود در پوشش مسالمتى اجتناب ناپذير و فراهم آمده ى شرايطى خاص؛ يعنى درهم آميخته شدن حق و باطل و مسلّح شدن باطل به حربه اى خطرناك و قدرتى عظيم.

امام حسن (عليه السّلام) نخستين پديدآورنده ى اين خطّمشى نبود؛ همچنان كه به كار بستن اين روش به او هم ختم نشد. او اين روش را از گذشتگان خود گرفت و براى بازماندگان خويش به ارث گذاشت؛ چه، او نيز همچون ديگر امامان خاندان رسول (عليهم السّلام)، در هر پيشروى يا عقب نشينى، از مبدأ رسالت، الهام و ارشاد مى يافت. او بدين روش، آزمايش شد و بدين آزمايش با بردبارى و متانت گردن نهاد و پيروز و سربلند و پاك دامن از آن بيرون جست. پليدى هاى جاهليت هرگز او را نيالود و جامه ى سياه و ناپاك خود را بر قامت او نياراست.

او اين روش را از صلح حديبيه(2) - كه سياستى بود يادگار جدّش، رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) _

ص: 14


1- . مطالب مربوط به متن عهدنامه و شرايط آن و ميزان حرمتى را كه معاويه نسبت به هر شرط نگاه داشت (!) در فصول بعدى اين كتاب مطالعه كنيد.
2- . در سال ششم هجرى، پيغمبر به عزم زيارت خانه ى خدا با هزاروچهارصد تن مسلمان روانه ى مكّه شد. در محلّى به نام حديبيه، قريش راه بر پيغمبر گرفتند و از ورود مسلمانان به مكّه جلوگيرى كردند. پيغمبر قاصدى به مكّه فرستاد تا با قريش در اين باره گفت وگو كند و چون قاصدِ او را محبوس ساختند و شايعه ى كشته شدنش به پيغمبر رسيد، آن حضرت عزم جنگ كرد و از مسلمانان، ميثاق و بيعت بر جانبازى گرفت. (اين بيعت را بيعة الرّضوان ناميده اند.) قريش به اعتذار برخاستند و نگهدارى قاصد پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) را كار سفيهان قوم شمردند و سپس ميان رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) و قرشيان پيمان صلحى بسته شد كه يكى از موادّش مراجعت مسلمانان به مدينه بود. پيغمبر دستور قربانى كردن و سر تراشيدن داد (كه به معناى تمام شدن احرام و خاتمه ى كار حج يا عمره است) مسلمانان از صلح سخت برآشفتند و حتّى اين دستور را نخست اطاعت نكردند و يكى از مسلمانان صريحاً به پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) درباره ى صلح اعتراض كرد ولى پس از مراجعت به مدينه، كم كم نتايج درخشان اين صلح پديدار شد و مصلحت بزرگى كه بر آن مترتّب بود ظاهر گشت. اين مصلحت، آزادى مسلمانان در نشر اسلام و امكان آشنا ساختن كفّار با اسلام بود. گفته اند كه تا دو سال پس از قرارداد حديبيه عدّه ى كسانى كه اسلام آوردند از همه ى كسانى كه ظرف سالهاى پيش، اسلام آورده بودند بيشتر بود. «مترجم»

آموخت و آن را همچون سرمشقى نيك آموز به كار برد. در حديبيه نيز بعضى از ياران نزديك پيامبر، او را بر اين صلح نكوهش كردند؛ همچنان كه در ساباط، ياران و دوستان نزديك امام حسن (عليه السّلام). ولى تصميم راسخ او از اين نكوهش سستى نگرفت و سينه اش تنگ نشد.

و پس از خود نيز اين خطّمشى را همچون نمونه اى براى امامان نُه گانه _ پس از دو سرور جوانان بهشت _ به يادگار گذاشت و آنان با الهام از اين نمونه، سياست حكيمانه و مدبّرانه ى خود را كه در هنگامه ى شرارتها با آرامش و متانت رهبرى ميشد، انتخاب كردند. در حقيقت اين روش، گوشه اى از سياست هاشمى خاندان پيامبر (صلّى الله عليه و آله) است كه مبناى آن هميشه بر پيروزى حق بوده نه پيروزى شخص.

امام حسن (عليه السّلام) با اين صلح توانست در سر راه معاويه، دشمن نهانى از خود او بسازد و به دست خود او وسايل سقوطش را فراهم كند و امكان يافت كه دژ آهنين بنى اميه را با سوهانى از خود ايشان، قابل نفوذ سازد و درنتيجه پيروزى ايشان را بى اثر و بيهوده گرداند.

طولى نكشيد كه نخستين مادّه ى قابل انفجارى كه به وسيله ى امام حسن (عليه السّلام) در شرايط صلح كار گذارده شده بود، به دست خود معاويه منفجر شد. آن روزى كه قواى عراق در نخيله به سپاه معاويه پيوست، وى درحالى كه مست باده ى پيروزى بود، به خطبه برخاست:

«اى اهل عراق! به خدا سوگند كه من به خاطر نماز و روزه و زكات و حج با شما نجنگيدم؛ جنگ من با شما فقط براى حكومت بود و خدا مرا به مقصودم رسانيد

ص: 15

با آنكه شما نميخواستيد! اينك بدانيد تمام امتيازاتى كه به حسن بن على داده ام از هم اكنون زير پاى من است!»(1)

چون كار بيعت به پايان رسيد، دوباره خطبه اى خواند و در آن از على (عليه السّلام) ياد كرد و به او و امام حسن (عليه السّلام) ناسزا گفت. حسين بن على (عليه السّلام) برخاست تا به او پاسخ گويد. امام حسن (عليه السّلام) به او گفت: «درنگ كن برادرم!» و سپس از جا برخاست و گفت:

«اى كه نام على را بردى! من حسنم و پدرم على است و تو معاويه اى و پدرت صخر است. مادر من فاطمه است و مادر تو هند. نياى من پيامبر است و نياى تو عُتبه. جدّه ى من خديجه است و جدّه ى تو فتيله. خدا لعنت كند از ما دو نفر آن را كه نام و نشانش پست تر و اصل و تبارش ننگين تر و گذشته اش شرارت بارتر و سابقه ى كفر و نفاقش بيشتر است!»

و گروه هايى از اهل مسجد فرياد برآوردند: «آمين...».(2)

ازآن پس نيز سياست معاويه پى درپى با دست زدن به كارهاى مخالف كتاب و سنّت و انجام منكرات دينى شكل واقعى خود را آشكار ساخت. نمونه اى از خلافكارى هاى او عبارت است از: اعدام نيك مردان، به باد دادن نواميس، مصادره ى اموال، به زندان انداختن آزادگان، تبعيد اصلاح طلبان، حمايت از عناصر فاسدى كه رجال دولت او را تشكيل ميدادند، از قبيل عمروبن عاص، مغيرة بن شعبه، خالدبن سعيد، بسربن ارطاة، سمرة بن جندب، ابن السمط، مروان بن حكم، ابن مرجانه، ابن عقبه، زيادبن سميه و ديگران... و زيادبن سميه همان است كه معاويه نسبت او را با پدر شرعى اش عبيد، نفى كرد و وى را به ابوسفيان، پدر خود _ كه با مادر زياد، روابط نامشروع داشت _ منتسب كرد تا بتواند به او عنوان برادرى خود را بدهد و او را بر شيعه ى عراق مسلّط ساخت و به دست او آن چنان آتشى در عراق برافروخت كه نميتوان به وصف درآورد؛ جوانانشان را كشت، زنهايشان را به بردگى و بيگارى گرفت، آنان را همچون رمه ى بى شبان در هر سو پراكنده ساخت، خانه هايشان را آتش زد، اموالشان را تصرّف كرد و خلاصه به هرطور و از هر راه كه توانست از ظلم و اجحاف به آنان خوددارى ننمود.

آخرين جرمى كه معاويه مرتكب شد اين بود كه فرزند رسوا و بى آبرويش را بر گردن

ص: 16


1- . ارشاد شيخ مفيد، ج 2، ص 14 «ناشر»
2- . همان، ص 15 «ناشر»

مسلمانان سوار كرد و دست او را در بازى با دين و دنياى مردم باز گذارد و از اين خلف پليد، جناياتى همچون واقعه ى عاشورا و قتل عام حرّه و سنگ باران كعبه سر زد!

اين آخرين جرم و جنايت معاويه بود كه با سرآغاز جرائم دوران حكومتش تناسبى به تمام داشت. در فاصله ى ميان آن سرآغاز و اين سرانجام، به قدرى شرارتها و جنايتها و جرمهاى وى متراكم و فشرده بود كه آدمى به شگفت مى آيد كه چگونه اين دوران چندساله توانست آن را در خود بگنجاند و چگونه اجتماع توانست آن را تحمّل كند؟! اين فشار و شكنجه اگر بر عمر جهان و ميان همه ى جهانيان تقسيم ميشد، باز طاقت فرسا بود و ميتوانست دنيا را به جهنّمى سوزان تبديل سازد.

به هرحال، مهم اين است كه حوادث بعدى تماماً خطّمشى امام حسن (عليه السّلام) را تفسير و روشن كرد. مهم ترين هدف امام حسن (عليه السّلام) آن بود كه نقاب از چهره ى اين طاغوتهاى زمان بردارد و از تعبير شدن خوابى كه براى رسالت جدّش پيامبر (صلّى الله عليه و آله)، ديده بودند، جلوگيرى كند. و اين منظور به طور كامل برآورده شد؛ ماسك از صورت دزدان افتاد و كوس رسوايى بنى اميه بر سر بازارها زده شد و خدا را بر اين نعمت سپاس. به بركت اين تدبير بود كه برادرش سيدالشهداء (عليه السّلام) توانست آن انقلاب بزرگ را، كه روشنگر حقيقت و عبرت بخش خردمندان بود، به وجود آورد.

اين هر دو برادر _ درود بر آنان _ دو روى يك رسالت بودند كه وظيفه و كار هريك در جاى خود و در اوضاع و احوال خاصّ خود از نظر اهمّيت و هم از نظر فداكارى و ازخودگذشتگى، درستْ معادل و هم وزن ديگرى بود.

حسن (عليه السّلام) از جان خود دريغ نداشت و حسين (عليه السّلام) در راه خدا از او باگذشت تر نبود. او جان خود را براى جهادى صامت و آرام نگاه داشت و چون فرصت و وقت موعود فرارسيد، شهادت كربلا پيش از آنكه حسينى باشد، حسنى بود.

از نظر خردمندان صاحب نظر، روز ساباط امام حسن (عليه السّلام) به مفهوم فداكارى بسى آميخته تر است تا روز عاشوراى امام حسين (عليه السّلام)؛ زيرا امام حسن (عليه السّلام) در آن روز در صحنه ى فداكارى، نقش يك قهرمان نستوه و پايدار را در چهره ى مظلومانه ى يك ازپانشسته ى مغلوب، ايفا كرد.

شهادت عاشورا به اين دليل در مرتبه ى نخست، حسنى بود و سپس حسينى، كه

ص: 17

حسن (عليه السّلام) شالوده ى آن را ريخته و وسايل آن را فراهم آورده بود.

پيروزى قاطع امام حسن (عليه السّلام) متوقّف بود بر اينكه با صبر و پايدارى حكيمانه اش حقيقت را بى پرده آشكار كند و در پرتوى اين روشنى بود كه امام حسين (عليه السّلام) توانست به آن نصرت و پيروزى پرشكوه ابدى نائل آيد. تو گويى آن دو گوهر پاك بر اين خطّمشى هم داستان شده بودند كه نقش صبر و پايدارى حكيمانه از آنِ حسن (عليه السّلام) باشد و نقش شورشگرى و قيام مردانه از آنِ حسين (عليه السّلام)... تا از اين دو نقش، يك تاكتيك كامل با هدف و منظور واحدى به وجود آيد.

پس از اين دو حادثه _ حادثه ى ساباط و حادثه ى عاشورا _ مردم وقتى به قضايا نظر افكندند در گروه امويان، عصبيت جاهلى زشت و پليدى مشاهده كردند، آن چنان كه اگر همه ى عصبيتهاى فرومايه و ظالمانه به هم آيند، از نظر ايجاد مخاطره براى اسلام و مسلمانان از آن كمتر باشند.

مردم، امويان را همچون بوزينگانى يافتند كه بر منبر رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) بالا ميروند و با امّت اسلامى با دندانى چون غول و با پنجه اى چون گرگ و با سيرتى چون عقرب روبرو ميشوند.

در آنان، همان چهره ى كريه موروثى را ديدند كه تربيت اسلام از شرارت آن سر مويى نكاسته و مكارم محمّدى (صلّى الله عليه و آله) از پستى و لئامت آن ذرّه اى نپيراسته است. همان جگرخوارگى روز اُحد است كه كينه هاى ننگين اموى آن را به جلّاد وحشيانه ى روز عاشورا تبديل ميكند و به جايى ميرسد كه به كشتن حسين (عليه السّلام) قانع نميشود تا بدن او را نيز پايمال سمّ ستوران ميسازد. و بدين نيز اكتفا نميكند تا بدن او را برهنه در بيابان سوزان، در گذرگاه وحوش زمين و مرغان آسمان مى افكند و سر او و ياران و مردان خاندانش را بر سر نيزه تا شام ميبرد... و باز بدين همه راضى نميشود تا آزادگان وحى، يعنى دختران پيامبر مكرّم (صلّى الله عليه و آله) را همچون اسيران در شهرها ميگرداند!

مردم ديدند كه حسن (عليه السّلام) مسالمت كرد، ولى اين مسالمت نتوانست او را از دستبرد آن وحشيگرى پست و پليد در امان بدارد و عاقبت معاويه از روى دشمنى و رذالت، او را مسموم ساخت. حسين (عليه السّلام) در آن هنگام كه زمينه را براى هشيار كردن و برانگيختن روح آزادگى امّت مهيا ديد، قيام كرد، ولى قيام وى نيز وحشيگرى اموى را از

ص: 18

جرائمى كه از آنان سر ميزد بازنداشت و اين وحشيگرى تا دورترين مرز ممكن پيش رفت.

طبيعى است كه آراء عمومى در پرتوى اين آتش سوزنده، زوايا و اسرار تاريخ را بشكافد و از اينجا و آنجا، با امعان نظر و هشيارى و واقع يابى، موجبات انحراف از خاندان محمّد (عليهم السّلام) را بيابد و با چشم دل آن را ببيند و با گوش هوش، نجواى آن را در صدر اوّل بشنود و فعّاليت نهان و آشكار اين ستم پيشه ى اموى را در راه خاموش كردن فروغ آل محمّد (صلّى الله عليه و آله) يا پوشيده داشتن آن از ديده ى امّت اسلامى بشناسد.

آرى، به بركت حسن و حسين (عليهما السّلام) و به سرپنجه ى تدبير حكيمانه ى اين دو برادر، همه ى نقطه هاى پوشيده و نهان بساط امويان و ياورانشان در ديدگاه افكار عمومى قرار گرفت.

مردم دريافتند كه رابطه ى ميان باند اموى و اسلام، رابطه ى يك عداوت آشتى ناپذير است. چه، اگر منظور و مقصود معاويه فقط حكومت بود نه دشمنى با اسلام، با كناره گيرى حسن (عليه السّلام) به مقصود خود نائل شده بود؛ ديگر مسموم كردن حسن (عليه السّلام) چرا؟ و وارد آوردن انواع ظلم و بيداد بر او و بر آزادمردان و دوستان وى و كمر بستن به قلع وقمع آنان به چه دليل؟!

و اگر قدرت و سلطنت، تنها هدف بنى اميه بود، با واقعه ى عاشورا حسين (عليه السّلام) كه از سر راه اين هدف برداشته شد و يزيد به آنچه ميخواست نائل گشت، پس چرا از ادامه ى مظالم و جناياتش دست برنداشت و با قساوتى بى نظير و سخت بى باكانه، مهيب ترين قتل عامى را كه از وحشى ها و جلّادهاى تاريخ سراغ داريم، با مردمى بى پناه مرتكب شد؟!

به دست آوردن و بيان نتايج منطقى اين محاكمه را واگذار ميكنيم به عهده ى آشنايان به گنجينه هاى قيمتى تاريخ و باخبران از سرچشمه هاى نور و دانش... و ما در مقدّمه ى كتاب «المجالس الفاخرة فى مآتم العترة الطّاهرة» آن نتايج را با همه ى دلايل و شواهدش آورده ايم _ رجوع كنيد _ و در اينجا اكتفا ميكنيم به اشاره اى ديگر به آنچه درمورد هماهنگى ميان صلح حسن (عليه السّلام) و قيام حسين (عليه السّلام) و همكارى ميان اين دو پديده در برانداختن نقاب از چهره ى زشت و كريه بنى اميه قبلاً بيان كرديم و بار ديگر ميگوييم: شهادت عاشورا در مرتبه ى نخست حسنى بود و در مرتبه ى بعد حسينى... از نظر ژرف بينان و انصاف گرايان، روز ساباط با مفهوم فداكارى و جانبازى آميخته تر بود از

ص: 19

روز عاشورا. و امتياز كشف اين حقيقت، از آنِ مولا و پيشواى ما، مهتر امّت و داناى اسرار امامان اهل بيت، نماينده ى دين و راهبر مسلمين، استاد شيخ راضى آل ياسين است كه مقام و مرتبه اش برتر باد.

چه اينكه هيچ يك از بزرگان دين، درمورد اين موضوع مهم كوششى را كه او در فراهم آوردن اين كتاب منحصربه فرد و بى نظير مبذول داشت، به كار نبرده است. و اينك كتاب او است با اين اوج و سطح بلند كه در كتابخانه ى اسلام خلأيى را كه امّت اسلامى سخت نيازمند پر شدن آن بود، پر ميكند. خداى بزرگ از جانب اين امّت و امامانش و به پاس گره هايى كه گشوده و نهفته هايى كه نمايانده و حقايقى كه برملا ساخته، بدو پاداشى _ از بهترين پاداشهاى نيكوكاران _ عطا كناد و در برترين جايگاه هاى قربش مسكن دهاد. (با آنان كه تشريف نعمت يافته ى اويند از پيامبران و صدّيقان و شهيدان و شايستگان، و چه نيكو رفيقانند ايشان.)

صور (جبل عامل)

پانزدهم رجب سال هزار و سيصد و هفتاد و دو هجرى

عبدالحسين شرف الدّين الموسوى العاملى

ص: 20

پيشگفتار

ص: 21

ص: 22

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

سپاس و ستايش خداى را، پروردگار جهانيان. و درود و رحمت او بر محمّد و خاندان و يارانش باد.

آنچه در برابر خواننده ى عزيز قرار دارد خلاصه اى است از يك رشته بحثهايى كه مطالب آن از واقعيتهاى تاريخى الهام گرفته شده؛ نه ترديدپذير است و نه تحت تأثير عامل احساسات و عصبيت و مربوط است به يكى از گوشه هاى تاريك و مورد ستم تاريخ اسلام كه نه مورّخان پيشين ما به طور شايسته آن را نشان داده اند و نه نويسندگان جديد براى تحليل آن _ چنان كه بايد _ كوششى كرده اند.

و آن دوران خلافت حسن بن على (عليه السّلام) است كه براثر انگيزه هاى خاصّ گذشتگان و سستى و اهمال ديگران، صورتى زشت به خود گرفته و به سرنوشت ديگر فاصله هاى فراموش شده و ازيادرفته و دگرگون گشته ى تاريخ _ كه غالباً از روى عمد چنين شده اند _ دچار گشته است.

دست تحريف، سيماى منوّر حسن بن على (عليه السّلام) را در نظر مردم سطحى و قضاوتگران بى تحقيق _ چه شرقى و چه غربى _ به شكل خليفه اى بى كفايت و زن دوست و خلافت به مال دنيا فروش! ترسيم كرده و بسى نسبتهاى ناروا و ظالمانه و بى منطق و دور از حقيقت به او داده است.

فصول كتاب حاضر بدين منظور تهيه شد كه اين فاصله ى كوتاه زمان را از نقطه نظر

ص: 23

حوادث تاريخى پراهمّيت آن _ كه، چه ذاتاً و چه به لحاظ موقعيت استراتژيكى، در شمار مهم ترين فاصله هاى زمانى از بعد از رحلت پيامبر اسلام تاكنون است _ بررسى كند.

گفتيم در شمار مهم ترين فاصله هاى زمانى...، به اين دليل كه در اين فاصله، خلافتى وجود داشته است كه در تاريخ خلافتهاى ديگر بى نظير و نمونه است و هم در اين فاصله، شالوده ى جدايى ميان حكومتها و قدرتهاى معنوى و روحى و حكومتهاى موسمى ريخته شده و پيشگويى پيامبر اسلام كه «پس از سى سال، زمام كار به دست پادشاهى سخت گزنده خواهد افتاد.» درست درآمده است، و باز در اين فاصله، كينه توزى هاى قبايلى براى اوّلين بار در تاريخ اسلام، متبلور گشته است.

اگر فصول اين كتاب، پس از كوششى كه در تنظيم آنها به عمل آمده، بتواند آگاهى صحيحى درمورد اين حقايق تاريخى، كه در منابع موجود بسى پراكنده و بدون نظم و پيوستگى و تسلسل ضبط شده، به خواننده ببخشد و قضايا را به همان صورتى كه واقع شده يا نزديك به آن، در سطور اين كتاب ثبت كند، رسالت خويش را انجام داده است.

در اين صورت است كه سيماى واقعى حسن بن على (عليه السّلام) جلوه ميكند: خليفه اى زيرك و سياستمدار و باتدبير، مردى آن چنان باهوش و مشكل گشا كه معاوية بن ابى سفيان را با همه ى آمادگى و بيدارى و مكّارى اش مخصوصاً در آن موقعيت، فريب داد. زناشويى هاى متعدّد وى، نشانه ى عظمت و مكانت معنوى او در ديده ى مردم، صلح او با معاويه، سلاح بُرّنده اى بر ضدّ دشمنانش در قضاوت تاريخ _ و نه معامله ى خلافت و حكومت با پول _ و خلاصه، هر گام سياسى او و هر سياست مثبت يا منفى او _ چه پيروز و چه سركوب _ آيتى از عظمت و قدرت او است كه مردم ندانستند و مورّخان آن را پوشيده داشتند.

زشت ترين و ناپسندترين نوع پوشيده داشتن موهبتهايى كه بزرگان از آن برخوردار بوده اند آن است كه مردمى بدذوق يا بدانديش، عهده دار بازگفتن تاريخ زندگى آنان و قضاوت در شخصيت ايشان گردند و با تظاهر به دانش و معرفت و ادّعاى خوش فكرى، دست درازى به عظمتها و بزرگوارى ها را مايه ى فضل فروشى قرار دهند، بى آنكه رنج دقّت و مطالعه ى لازم را تحمّل كرده باشند. طرز عمل و رفتار اين گونه مردم، اگر بر چيزى دلالت كند، آن چيز جز ضعف نفس فراوان ايشان نيست.

حسن بن على (عليه السّلام) را چه زيان اگر دلهاى كودن و مغزهاى گيج بر او ستم كنند،

ص: 24

ولى روشن بينان، منصفانه در او بنگرند؟ بى گمان، صحنه هاى گوناگون زندگى اين امام و مواهبى كه خدا به او ارزانى داشته و عمق و دورانديشى و هدفهاى بزرگ او آن چنان هست كه او را در رديف برگزيده ترين چهره هاى جاويد بزرگان جهان قرار دهد.

منظور ما از نگارش اين سطور، به همين برآورده ميشود كه از راه منطق صحيح و ترديدناپذير، عظمت اين امام، بى هيچ شائبه ى عيب و نقص و اشكال و ايراد، آشكار گردد.

ايرادها و خرده گيرى هاى سست انديشان بر سياست امام حسن (عليه السّلام)، كه غالباً غير منصفانه و سطحى و بدون آشنايى با شرايط خاص است، يگانه عاملى بوده كه مشكله ى تاريخى داستان امام حسن (عليه السّلام) را به وجود آورده است. همچنان كه بدون شك گرايشهاى حزبى در برخى و جانب دارى از سياست حاكم در برخى ديگر و عدم آشنايى با واقعيت در دسته ى سوّم، در اظهارنظرهاى يك جانبه و قضاوتهاى سريع، مؤثّر بوده است.

اينها به حسن بن على (عليه السّلام) به ديده ى يك رهبر شكست خورده نگريسته اند و فراموش كرده اند كه درباره ى علل و موجبات اين شكست _ يعنى آنچه آنها شكست ميخوانند _ نيز بررسى اى به عمل آورند تا بفهمند آنچه واقع شد چيزى جز انعكاس وضع مردمى كه حسن (عليه السّلام) بر آنان حكومت ميكرد، نبود. سرمستى از باده ى فتوحات و پيروزى هاى جديد با همه ى جلوه هاى زيان بخش اين حالت، آن چنان بر نسلى كه حسن (عليه السّلام) ميخواست بر آن حكومت كند تاخته و آنان را فاسد ساخته بود كه اميد اصلاح مشكل مينمود، و گناه يك رهبر چيست اگر مردمش فاسد و سپاهيانش خائن و اجتماعش فاقد وجدان اجتماعى باشند؟!

فراموش كرده اند كه حسن بن على (عليه السّلام) را با چهره ى يك سياستمدار هشيار و زيرك بنگرند كه روحيات حريف و تمايلات و انگيزه هاى اجتماع و عوامل زمان را به دقّت مورد مطالعه و بررسى قرار ميدهد و آنگاه از روى بصيرت و روشن بينى نقشه اش را طرح ميكند و نتيجه ى آن را پيش بينى مينمايد؛ با خطّمشى مدبّرانه اش آينده ى ملّتى را تضمين ميكند و با نتايج حتمى آن، قبر دشمنان خود را ميكَند، گردبادهاى حوادث را ماهرانه رد ميكند و در چهره ى پيامبر صلح با موفّقيت تضمين شده، و درحالى كه به خاطر اصلاح طلبى اش سربلند و افراخته گردن است، از ميان كولاك حوادث بيرون مى آيد... و آنگاه ميميرد

ص: 25

درحالى كه راضى نيست به خاطر او قطره ى خونى ريخته شود.

راستى، اگر اين فضل فروشان انتقادگر، منصفانه بنگرند، كدام عظمتى برتر از اين است؟

كتاب ما اين نقطه هاى مشخّص را از روى مطالعه اى دقيق و واقع بين و همراه با استدلالهاى منطقى و محقّقانه و متّكى به شواهدى كه در گوشه وكنار تاريخ پراكنده است، كلمه به كلمه اثبات ميكند. اين موضوعات پايه ى بحثهاى اين كتاب است و با اثبات آنها، همه ى موضوعات فرعى به سهولت و روشنى به دست مى آيد.

***

خواننده به آسانى درمى يابد كه كتاب ما، كتابى در پيرامون زندگى امام حسن بن على (عليه السّلام) به طور عموم نيست؛ بلكه فقط درباره ى فرازهاى سياسى زندگى او است. البتّه براى كامل بودن موضوع كتاب، در آغاز آن، فصلى را به شرح حال آن حضرت اختصاص داده ايم و در لابه لاى مباحث اصلى كتاب نيز، گاه به ضرورت، از موضوعات ديگر سخن گفته ايم.

بى گمان در موضوعى اين چنين عميق و دشوار و بحثى اين چنين كم مادّه و بى مدرك _ بويژه آنكه پس از گذشت 1328 سال مورد بررسى قرار ميگيرد _ نميتوان انتظار داشت كه بيش از آنچه از فصول اين كتاب به دست مى آيد براى كسى روشن شده باشد؛ آن هم باتوجّه به حرص و علاقه اى كه نويسنده ى اين سطور به فراهم آوردن موادّ بحث و نظم دادن و پيوستن مطالب و پيراستن آن از زوايد و ياوه ها، داشته است.

و منظور ما از مادّه و مدرك _ كه از كمى و نارسايى آن سخن ميگوييم _ همين كتابهاى عمومى اى است كه براى روشن كردن موضوع بحث، امكان استفاده از آن وجود داشته است و البتّه همه ى آنها دچار تحريف و يا ازهم گسيختگى مطالب بوده است.

و امّا كتابهاى فراوانى كه اختصاصاً درباره ى موضوع مورد بحث ما نوشته شده و نام آنها در فهرست كتابهاى قدما آمده، هيچ يك اكنون در دسترس ما قرار ندارد و همچون بسيارى ديگر از ميراث گذشته ى ما، دستخوش عوامل فنا و در معرض تلف و نابودى قرار گرفته است. و نكته ى اساسى و علّت اصلى بسامان نبودن وضع مهم ترين حوادث تاريخ اسلام و روشن نبودن قسمتهاى حسّاس آن، همين است.

برخى از اين كتابهاى ناياب، كه نام آنها در فهرستها آمده و از خود آنها خبرى نيست، عبارتند از:

ص: 26

صلح الحسن و معاويه، تأليف احمدبن محمّدبن سعيدبن عبدالرّحمن السبيعى الهمْدانى، متوفّى به سال 333 هجرى.

صلح الحسن (عليه السّلام)، تأليف عبدالرّحمن بن كثير الهاشمى (از موالى بنى هاشم و نه از آن دودمان).

قيام الحسن (عليه السّلام)، تأليف ابراهيم بن محمّدبن سعيدبن هلال بن عاصم بن سعدبن مسعود الثقفى، متوفّى به سال 283 هجرى.

قيام الحسن (عليه السّلام)، هشام بن محمّدبن السائب.

كتاب عبدالعزيزبن يحيى الجلودى البصرى، درباره ى ماجراى حسن (عليه السّلام).

اخبارالحسن (عليه السّلام) و وفاته، تأليف هيثم بن عدى الثعلبى، متوفّى به سال 207 هجرى.

اخبار الحسن بن على (عليه السّلام)، تأليف ابى اسحاق ابراهيم بن محمّد الاصفهانى الثقفى.(1)

كتابهايى كه تنها مدارك و مآخذ موضوع مورد بحث ما را _ در آن جاهايى كه ناگزير به مدركى احتياج هست _ تشكيل ميدهند، با كمال تعجّب همه در اين جهت شريكند كه حتّى يك حادثه يا يك خطبه يا يك اعلاميه يا يك آمار را يكسان نقل نكرده اند و حتّى غالباً در تاريخ يك حادثه يا خطبه يا نام فرمانده يا ترتيب فرماندهى ميان دو يا سه نفر يا نقل چگونگى سوءقصدهايى كه به حضرت حسن بن على در ميدانها شده يا در كيفيت نام بردن از صلح يا در وضع كشته شدن آن حضرت و يا در هر واقعه ى كوچك يا بزرگى از وقايع آن حماسه، يك سخن و هماهنگ نيستند.

عوامل گوناگونى كه در وضع نابسامان اين كتابها مؤثّر بوده، در موارد بسيارى از نقاط حسّاس موضوع، كار خود را كرده و اثر خود را گذارده است و همان طور كه نظم دادن و به هم پيوستن و رديف كردن حقايق تاريخى به همان صورت واقع شده، از دشوارترين مراحل فراهم آوردن اين كتاب است، استفاده از قرائن و شواهد حال نيز ساده ترين و طبيعى ترين

ص: 27


1- . نام اين كتابها را در ضمن شرح حال مؤلّفان آنها در كتب رجال مانند فهرست ابن النديم و رجال نجاشى و... ميتوان يافت. از كتابهاى ديگرى نيز در موضوع صلح و شهادت حضرت حسن بن على (عليه السّلام) در اين كتب ياد شده كه نام بردن همه ى آنها در اينجا _ باتوجّه به اينكه از خود كتابها اثرى در دست نيست _ بيهوده است.

راه تأمين اين منظور است.

خوشبختانه ما براى ايجاد نظم و نسق لازم، هرگز از شواهد قطعى كه در لابه لاى روايات پراكنده و نامنظّم، فراوان به دست مى آيد، فراتر نرفتيم. و بنابراين مدارك موجود _ با همه ى نقصى كه در تك تك آنها بود _ مجموعاً توانست مأخذ و مدرك تحقيقات اين كتاب و هم مبناى نظم و ترتيب و پيوستگى آن باشد... و اين بهترين توفيقى است كه بدان ميباليم.

در تحليل و بيان فلسفه ى هريك از فرازها و صحنه ها با تأنّى و بى شتاب پيش رفته و همه جا از فتواى عقل، دوش به دوش حكم نقل استفاده برده ايم. در بسيارى از موارد، كه در پى دقّت و بررسى بيشترى بوده ايم، در گفته هاى شخص قهرمانان _ كه رساتر و واقع نماتر از روايتهاى بيشتر مورّخان است _ منظور خود را جست وجو كرده ايم.

***

و پس از اين همه، كتاب حاضر سرمايه ى ناچيز و حقيرى بيش نيست كه فقط ميخواهيم طليعه و سرفصل بحثها و تحقيقات تازه اى باشد كه در پرتوى آنها بسيارى از نقطه هاى تاريكى كه از اين داستان در تاريخ باقى مانده، روشن گردد.

اگر من به اين منظور دست يافته باشم، بهره اى فراوان يافته ام.

وما توفيقى الّا باللّه، عليه توكّلت و اليه انيب.

مؤلّف

ص: 28

بخش نخست

اشاره

ص: 29

ص: 30

1. امام حسن بن على (عليه السّلام)

پدرش، اميرالمؤمنين على بن ابى طالب (عليه السّلام) و مادرش، مهتر زنان، فاطمه، دختر پيامبر خدا است (درود و رحمت خدا بر آنان).

در تاريخ از اين كوتاه تر و در عالم نسب ها، از اين پرشرافت تر نسبى وجود ندارد.

در شهر مدينه، شب نيمه ى ماه رمضان سال سوّم هجرت، تولّد يافت. فرزندِ نخستينِ پدر و مادرش بود. رسول اكرم (صلّى الله عليه و آله) بلافاصله پس از ولادتش او را گرفت؛ در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت. سپس براى او گوسفندى قربانى كرد؛ سرش را تراشيد و هم وزن موى سرش، كه يك درم و چيزى افزون بود، نقره به مستمندان داد؛ دستور داد تا سرش را عطرآگين كنند(1) و از آن هنگام آئين عقيقه و صدقه دادن به هم وزن موى سر نوزاد پديد آمد.

او را حسن نام داد و اين نام در جاهليت سابقه نداشت. و كنيه ى او را ابومحمّد نهاد و اين تنها كنيه ى او است.

لقبهاى او: السّبط و السيد و الزّكى و المجتبى و التّقى است.

همسران او عبارتند از: «امّ اسحاق» دختر طلحة بن عبيدالله، «حفصه» دختر عبدالرّحمن بن ابى بكر، «هند» دختر سهيل بن عمرو، و «جعدة» دختر اشعث بن قيس... و اين آخرين، همان است كه به اغواى معاويه او را مسموم و شهيد كرد.(2)

به ياد نداريم كه تعداد همسران او در طول زندگى اش از هشت يا ده _ به اختلاف دو روايت _ تجاوز كرده باشد؛ با اين توجّه كه «امّولد» هايش(3) هم داخل در همين عددند.

ص: 31


1- . بحارالانوار، ج 43، ص 239 «ناشر»
2- . همان، ج 44، ص 173 «ناشر»
3- . «امّ ولد» كنيزى است كه از صاحب خود داراى فرزند ميشود و همين موجب آزادى او پس از مرگ صاحبش ميباشد. «مترجم»

مردم به او ازدواجهاى زيادى نسبت داده و در تعيين عدد آن به ميل خود راه مبالغه پيموده اند. بر ايشان پوشيده مانده كه ازدواجهاى زيادى كه با اين اعداد بدان اشاره كرده اند و بعضى ها هم آن را وسيله ى عيب جويى قرار داده اند، اگر هم بوده، به معناى ازدواج براى شركت در زندگى نبوده بلكه حوادثى بوده كه اوضاع و احوال قانونى و شرعى، آن را ايجاب ميكرده و قهراً در اين موارد، ازدواج و طلاق از هم جدا نيست و اين خود دليل وضع و موقعيت مخصوص اين ازدواجها است.

يقيناً ازدواج زياد، درصورتى كه شرايط و اوضاع قانونى و شرعى، آن را ايجاب كند، درخور ملامت نخواهد بود، بلكه اين خود باتوجّه به موجباتى كه آن شرايط را پيش مى آورده، نشانه ى قدرت امام در عقيده ى مردم ميباشد. ولى عيب جويانِ شتاب زده نه حقيقت را دانسته اند و نه نادانى خود را. و اگر پاسخ امام حسن (عليه السّلام) را به «عبدالله بن عامربن كريز» _ كه آن حضرت با زن قبلى او ازدواج كرده بود مى شنيدند _ زبان انتقاد در كام ميبردند.

فرزندان آن حضرت از دختر و پسر پانزده نفر بوده اند؛ به نامهاى زيد، حسن، عمرو، قاسم، عبدالله، عبدالرّحمن، حسن اثرم، طلحة، امّ الحسن، امّ الحسين، فاطمه، امّسلمة، رقيه، امّ عبدالله و فاطمه.(1)

نسل او فقط از دو پسرش، حسن و زيد، باقى ماند و از غير اين دو، انتساب به آن حضرت درست نيست.

«هيچ كس از جهت منظر و اخلاق و پيكر و رويه و مجد و بزرگوارى به رسول اكرم (صلّى الله عليه و آله) شبيه تر از او نبود.»(2). وصف كنندگانش او را اين چنين ستوده اند و گفته اند: «داراى رخساره اى سفيد آميخته به اندكى سرخى، چشمانى سياه، گونه اى هموار، محاسنى انبوه، گيسوانى مجعّد و پر، گردنى سيمگون، اندامى متناسب، شانه اى عريض، استخوانى درشت، ميانى باريك، قدّى ميانه _ نه چندان بلند و نه كوتاه _ سيمايى نمكين و چهره اى در شمار زيباترين چهره ها بود.»(3).

و يا چنان كه شاعرى سرود:

ص: 32


1- . ارشاد شيخ مفيد، ج 2، ص 20 «ناشر»
2- . بحارالانوار، ج 43، ص 338 «ناشر»
3- . همان، ص 303 «ناشر»

هيچ زيبايى و حسنى به خاطر هوشمندان نگذشته

مگر آنكه او را از آن زيبايى بهره اى خاص بود

پيشانى او در زير طرّه ى گيسويش بدان ميمانست كه

ماه تمامى، تاجى از شام تاريك بر سر نهاده باشد

بوى دلاويز او از عنبر خاكيان برتر بود

و از مشك آنان... گفتى كه آن عطرى آسمانى است(1)

ابن سعد گفته است: «حسن و حسين (عليهما السّلام) به رنگ سياه، خضاب ميكردند.».(2)

واصل بن عطاء گفته است: «در حسن بن على (عليه السّلام) سيماى پيغمبران و درخشندگى پادشاهان بود.».(3)

25 بار حج كرد پياده، درحالى كه اسبهاى نجيب را با او يدك ميكشيدند.(4)

هرگاه از مرگ ياد ميكرد ميگريست و هرگاه از قبر ياد ميكرد ميگريست و هرگاه محشر را و عبور از صراط را به ياد مى آورد ميگريست و هرگاه به ياد ايستادن به پاى حساب مى افتاد آن چنان نعره ميزد كه بيهوش ميشد و چون به ياد بهشت و دوزخ مى افتاد همچون مارگزيده به خود ميپيچيد، از خدا طلب بهشت ميكرد و به او از آتش پناه ميبرد(5) و چون وضو ميساخت و به نماز مى ايستاد، بدنش به لرزه مى افتاد و رنگش زرد ميشد(6).

سه نوبت دارايى اش را با خدا تقسيم كرد و دو نوبت از تمام مال خود براى خدا گذشت(7) و در تمامى حالات به ياد خدا بود. گفته اند: «در زمان خودش آن حضرت عابدترين مردم و بى اعتناترين مردم به زيور دنيا بود.»(8).

در سرشت و طينت او برترين نشانه هاى انسانيت وجود داشت. هركه او را ميديد به

ص: 33


1- . المحاسن و المساوى، ص 300 «ناشر»
2- . المعجم الكبير، ج 3، ص 99 «ناشر»
3- . بحارالانوار، ج 43، ص 338 «ناشر»
4- . همان، ص 339 «ناشر»
5- . همان، ص 331 «ناشر»
6- . همان، ص 339 «ناشر»
7- . همان، ص 357 «ناشر»
8- . همان، ص 331 «ناشر»

ديده اش بزرگ مى آمد و هركه با او معاشرت داشت به او محبّت پيدا ميكرد و هر دوست يا دشمنى كه سخن يا خطبه ى او را ميشنيد، به آسانى درنگ ميكرد تا او سخن خود را تمام كند و خطبه اش را به پايان برد.

ابن زبير گفته است: «به خدا، زنان از مثل حسن بن على (عليه السّلام) نميشكيبند.».(1)

محمّدبن اسحاق گفت: «پس از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) هيچ كس از حيث آبرو و بلندى قدر، به حسن بن على (عليه السّلام) نرسيد. بر در خانه اش فرش ميگستردند و چون او از خانه بيرون مى آمد و آنجا مى نشست راه بسته ميشد و به احترام او كسى از برابرش عبور نميكرد و او چون ميفهميد، برميخاست و به خانه ميرفت و آنگاه مردم رفت و آمد ميكردند.».(2)

در راه مكّه از مركبش فرود آمد و پياده به راه ادامه داد، در كاروان كسى نماند كه بدو تأسّى نجويد و پياده نشود، حتّى سعدبن ابى وقّاص كه پياده شد و در كنار آن حضرت به راه افتاد.(3)

***

«مدرك بن زياد» به ابن عبّاس كه براى حسن و حسين (عليهما السّلام) ركاب گرفته بود و لباسشان را مرتّب ميكرد، گفت: «تو از اينها سالخورده ترى! ركاب برايشان ميگيرى؟».

وى جواب داد: «اى فرومايه ى پست! تو چه ميدانى اينها كى اند! اينها پسران رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) هستند. آيا اين موهبتى از جانب خدا بر من نيست كه ركابشان را بگيرم و لباسشان را مرتّب كنم؟!».(4)

با اين شأن و منزلت، تواضعش چنان بود كه: «روزى بر عدّه اى مستمند ميگذشت و آنها پاره هاى نان را بر زمين نهاده و خود روى زمين نشسته بودند و ميخوردند. چون حسن بن على (عليه السّلام) را ديدند گفتند: «اى پسر رسول خدا! بيا با ما هم غذا شو».

فوراً از مركب فرود آمد و گفت: «خدا متكبّران را دوست نميدارد.» و با آنان به غذا خوردن مشغول شد. آنگاه آنها را به ميهمانى خود دعوت كرد، هم غذا به آنان داد و هم پوشاك.(5)

***

ص: 34


1- . البداية و النهاية، ج 8، ص 41
2- . همان، ص 338 «ناشر»
3- . مناقب آل ابى طالب (عليهم السّلام)، ج 4، ص 7 «ناشر»
4- . بحارالانوار، ج 43، ص 319 «ناشر»
5- . همان، ص 352 «ناشر»

بخشش و كرم او آن چنان بود كه مردى حاجت نزد او آورد. آن حضرت به او گفت: «حاجتت را بنويس و به ما بده.» و چون نامه ى او را خواند، دوبرابر خواسته اش به او بخشيد. يكى از حاضران گفت: «اين نامه چقدر براى او پربركت بود، اى پسر رسول خدا!».

فرمود: «بركت آن براى ما بيشتر بود، زيرا ما را از اهل نيكى ساخت. مگر نميدانى كه نيكى آن است كه بى خواهش به كسى چيزى دهند و امّا آنچه پس از خواهش ميدهند، بهاى ناچيزى است در برابر آبروى او. شايد آن كس شبى را با اضطراب و ميان بيم و اميد به سر برده و نميدانسته كه آيا در برابر عرض نيازش، دست رد به سينه ى او خواهى زد يا شادى قبول به او خواهى بخشيد و اكنون با تن لرزان و دل پرتپش نزد تو آمده، آنگاه اگر تو فقط به قدر خواسته اش به او ببخشى، در برابر آبرويى كه نزد تو ريخته بهاى اندكى به او داده اى.».(1)

***

وقتى به شاعرى عطيه اى داد، يكى از حاضران گفت: «سبحان الله! به شاعرى كه معصيت خدا ميكند و بهتان ميزند، بخشش ميكنى؟».

فرمود: «بنده ى خدا! بهترين بخشش از مال، آن است كه با آن آبروى خود را نگاه دارى. همانا يكى از انواع جويا شدن خير، آن است كه از شر بپرهيزى.».(2)

***

مردى از او چيزى خواست. به او پنجاه هزار درهم و پانصد دينار عطا كرد و فرمود: «كسى را براى حمل اين بار حاضر كن.».

و چون كسى را حاضر كرد، رداى خود را بدو داد و گفت: «اين هم اجرت باربر.».(3)

***

عربى نزد او آمد. فرمود: «هرچه ذخيره داريم به او بدهيد.».

بيست هزار درهم بود. همه را به عرب دادند. گفت: «مولاى من! اجازه ندادى كه حاجتم را بگويم و مديحه اى در شأن تو بخوانم!».

آن حضرت در پاسخ، اشعارى انشاء كرد بدين مضمون كه: «بيم فروريختن آبروى

ص: 35


1- . المحاسن و المساوى، ص 47 «ناشر»
2- . بحارالانوار، ج 43، ص 358 «ناشر»
3- . همان، ص 341 «ناشر»

آن كس كه از ما چيزى ميخواهد، موجب ميشود كه ما پيش از خواهش و سؤال او، بدو ببخشيم.».(1)

***

مدائنى روايت كرده: «حسن (عليه السّلام) و حسين (عليه السّلام) و عبدالله بن جعفر به راه حج ميرفتند. توشه و تنخواه آنان گم شد. گرسنه و تشنه به خيمه اى رسيدند كه پيرزنى در آن زندگى ميكرد. از او آب طلبيدند. گفت: اين گوسفند را بدوشيد و شير آن را با آب بياميزيد و بياشاميد. چنين كردند. سپس از او غذا خواستند، گفت: همين گوسفند را داريم، بكشيد و بخوريد. يكى از آنان گوسفند را ذبح كرد و از گوشت آن مقدارى بريان كرد و همه خوردند و سپس همان جا به خواب رفتند. هنگام رفتن به پيرزن گفتند: ما از قريشيم. به حج ميرويم. چون بازگشتيم نزد ما بيا. با تو به نيكى رفتار خواهيم كرد. و رفتند.

شوهر زن كه آمد و از جريان خبر يافت، گفت: واى بر تو! گوسفند مرا براى مردمى ناشناس ميكشى، آنگاه ميگويى از قريش بوده اند!؟

روزگارى گذشت و كار بر پيرزن سخت شد. از آن محل كوچ كرد و عبورش به مدينه افتاد. حسن بن على (عليه السّلام) او را ديد و شناخت. پيش رفت و گفت: مرا مى شناسى؟ گفت: نه! گفت: من همانم كه در فلان روز مهمان تو شدم. و دستور داد تا هزار گوسفند و هزار دينار زر به او دادند. آنگاه او را نزد برادرش، حسين بن على (عليه السّلام) فرستاد. آن حضرت نيز به همان اندازه به او بخشيد و او را نزد عبدالله بن جعفر فرستاد و او نيز عطايى همانند آنان بدو داد.».(2)

***

دو مرد، يكى از بنى هاشم و ديگرى از بنى اميه، با يكديگر مجادله داشتند. اين ميگفت: «قوم من بزرگوارترند.» و آن ميگفت: «قوم من...». قرار شد هريك، نزد ده نفر از مردم قوم و طايفه ى خود بروند و چيزى بخواهند. اموى نزد ده تن از بنى اميه رفت، هريك ده هزار درهم به او دادند. و امّا هاشمى، ابتدا نزد حسن بن على (عليه السّلام) آمد. آن حضرت دستور داد 150 هزار درهم به او بدهند. سپس نزد حسين بن على (عليه السّلام) رفت، آن حضرت پرسيد: «پيش از من به كسى مراجعه كرده اى؟» گفت: «آرى، به برادرت، حسن (عليه السّلام)». فرمود:

ص: 36


1- . بحارالانوار، ج 43، ص 341 «ناشر»
2- . همان «ناشر»

«من قدرت ندارم بر عطيه ى سرور خود چيزى بيفزايم...» و او نيز 150 هزار درهم به اين سائل داد. مرد اموى آمد با صد هزار درهم كه از ده كس گرفته بود و مرد هاشمى آمد با سيصد هزار درهم كه از دو تن گرفته بود. اموى از اين تفاوت خشمگين شد، پول را به صاحبانش رد كرد و آنان هم پذيرفتند و هاشمى نيز همين كار را كرد ولى حسنين (عليهما السّلام) نپذيرفتند و گفتند: «خواهى بردار و خواهى بر خاك بيفكن، ما عطاى خود را بازنمى ستانيم.».(1)

***

روزى غلام سياهى را ديد كه گرده ى نانى در پيش نهاده، يك لقمه ميخورد و يك لقمه به سگى كه آنجا است ميدهد. از او پرسيد: «چه چيز تو را به اين كار واميدارد؟» گفت: «شرم ميكنم كه خودم بخورم و به او ندهم.». حسن (عليه السّلام) به او فرمود: «از اينجا حركت نكن تا من برگردم.» و خود نزد صاحب آن غلام رفت. او را خريد. باغى را هم كه در آن زندگى ميكرد خريد. غلام را آزاد كرد و باغ را به او بخشيد.(2)

***

و به جز اينها، سخن در كرم و بخشش او فراوان است كه ما اكنون در صدد بيان آنها نيستيم.

حلم و گذشت او چنان بود كه به گفته ى مروان با كوه ها برابرى ميكرد.(3)

زهد و بى اعتنائى او به زيور دنيا آن چنان بود كه محمّدبن على بن الحسين بن بابويه متوفّى به سال 381 هجرى كتابى را به نام زهدالحسن (عليه السّلام) بدين صفت او اختصاص داد(4) و در اين باره همين بس كه از همه ى دنيا يك باره به خاطر دين صرف نظر كرد.

او سرور جوانان بهشت و يكى از دو نفرى است كه دودمان پيامبر (صلّى الله عليه و آله) منحصراً از نسل آنان به وجود آمد و يكى از چهار نفرى است كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) با آنان به مباهله ى نصاراى نجران حاضر شد. او يكى از پنج نفر اصحاب كساء و يكى از دوازده نفرى است كه خدا فرمان برى آنان را بر بندگانش واجب و فرض كرده است. و او يكى از كسانى است كه در قرآن كريم پاك و منزّه از پليدى معرّفى شده، و يكى از كسانى است كه خدا

ص: 37


1- . المحاسن و المساوى، ص 47 «ناشر»
2- . البداية و النهاية، ج 8، ص 42 «ناشر»
3- . مقاتل الطالبيين، ص 49 «ناشر»
4- . رجال نجاشى، ص 391 «ناشر»

دوستى آنان را پاداش رسالت پيامبر دانسته، و يكى از آنان كه رسول اكرم ايشان را هم وزن قرآن و يكى از دو دستاويز گران وزن قرار داده و او ريحانه ى رسول خدا و محبوب او است و آن كسى است كه پيامبر دعا ميكرد خدا دوستدار او را دوست بدارد.

افتخارات او به قدرى است كه ياد كردن آنها به طول مى انجامد و تازه پس از بيانى دراز به آخر نميرسد.

پس از وفات پدرش، مسلمانان با او به خلافت، بيعت كردند. در همان مدّت كوتاه حكومتش، به بهترين شكلى كارها را اداره كرد. در پانزدهم جمادى الاولاى سال 41 (بنا بر صحيح ترين روايتها) با معاويه قرار صلح منعقد ساخت و با اين كار هم دين را حفظ كرد و هم مؤمنان را از قتل نجات داد و در اين كار برطبق آموزش خاصّى كه به وسيله ى پدرش از پيامبر دريافت كرده بود، عمل نمود. دوران خلافت رسمى و ظاهرى او 7 ماه و 24 روز بود.(1)

پس از امضاى قرارداد صلح، به مدينه بازگشت و در آن شهر اقامت گزيد و خانه ى او براى ساكنان و واردان آن شهر، دوّمين حرم شد و او خود در اين هر دو حرم، جلوه گاه هدايت و فرازگاه دانش و پناهگاه مسلمانان گشت. دوروبَر او مردمى از شهرهاى دوردست گرد آمدند براى فهم و شناخت دين و سپس رفتن و قوم خود را از قهر و عذاب بيم دادن. و اينها همان شاگردان و حاملان دانش او و راويان از او بودند. و حسن بن على (عليهما السّلام) به خاطر علم و دانش فراوانى كه خدا بدو ارزانى داشته بود و هم به خاطر قدر و منزلت بلندى كه در دل مردم داشت، تواناترين بشر بود براى پيشوايى امّت و رهبرى فكرى آنان و درست كردن عقايدشان و متّحد ساختن و به هم بستن ايشان.

نماز صبحگاه را كه ميخواند، تا برآمدن آفتاب، در مسجد رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) مى نشست و به ذكر خدا ميپرداخت. بزرگان و برگزيدگان مردم گرد او مى نشستند و او با آنان سخن ميگفت.(2)

ابن صبّاغ مينويسد:

«مردم گرد او جمع ميشدند و او با سخنان خود عقده هاى علمى را ميگشود و ايرادهاى مخالفان را پاسخ ميداد.»(3)

ص: 38


1- . اعيان الشيعه، ج 1، ص 566 «ناشر»
2- . تاريخ مدينة دمشق، ج 13، ص 241 «ناشر»
3- . الفصول المهمّة، ج 2، ص 702

چون حج ميگزارد، در هنگام طواف، مردم براى اينكه به او سلام كنند آن چنان ازدحام ميكردند كه گاه نزديك بود خود او پايمال شود!(1)

او را بارها مسموم كردند (در فصل «پايان ماجرا» مشروحاً خواهد آمد). در آخرين بار بود كه احساس خطر كرد، به برادرش، حسين (عليه السّلام)، گفت: «من به زودى از تو جدا خواهم شد و به پروردگارم خواهم پيوست. بدان كه مرا مسموم كرده و كبدم را تباه ساخته اند. من خود عامل و سبب اين كار را مى شناسم و در پيشگاه خدا از مسبّب آن دادخواهى خواهم كرد.».(2)

سپس فرمود: «مرا در كنار رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) به خاك سپار، زيرا من به او و خانه ى او اولى ترم،(3) ولى اگر نگذاشتند، تو را به حقّ آن پيوندى كه به خدا نزديكت ساخته و به خويشاوندى نزديكى كه با پيامبر خدا (صلّى الله عليه و آله) دارى سوگند ميدهم كه نگذارى به خاطر من قطره ى خونى ريخته شود. بگذار تا رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) را ملاقات كنيم و نزد او از دشمنان دادخواهى نماييم و جفاى مردم را به او بازگوييم.».(4)

ص: 39


1- . البداية و النهاية، ج 8، ص 41 «ناشر»
2- . بحارالانوار، ج 44، ص 156 «ناشر»
3- . اولويت به پيامبر (صلّى الله عليه و آله) ازاين رو كه فرزند و پاره ى تن بلكه جزئى از او بود و كسى از فرزند به پدر و از جزء به كل نزديك تر و اولى تر نيست. و امّا اولويت به خانه ى پيامبر (صلّى الله عليه و آله) به اين جهت كه او وارث شرعى مادرش، صدّيقه ى طاهره (عليهاالسّلام) و او يگانه وارث پدرش، رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) بود. فاطمه (عليهاالسّلام) از پدر ارث ميبرد همچنان كه سليمان (عليه السّلام) از داود (عليه السّلام). و دليلى نيست كه عمومات ارث در اين مورد تخصيص خورده باشد. صيغه ى تفضيل (در كلمه ى احق يعنى اولى تر و سزاوارتر) نظر به ابوبكر و عمر دارد كه به خاطر سهمى كه دختر هريك در خانه ى رسول اكرم (صلّى الله عليه و آله) داشتند در آنجا مدفون شدند. عمل آنان دلالت ميكند بر اينكه، به عقيده ى آنان، زوجه از زمين نيز ارث ميبرد. اين مسئله اى است مورد اختلاف علماى اسلام تا امروز. بارى، عايشه و حفصه _ بنا بر اين كه از خانه ى رسول اكرم (صلّى الله عليه و آله) ارث ميبرند _ هركدام داراى يك سهم از 72 سهم بودند، چون آنها دو نفر از نُه همسر پيامبر (صلّى الله عليه و آله) بودند و سهم همه ى همسران مجموعاً يك هشتم از خانه بود، يعنى سهم هريكى، يك نهم از يك هشتم مجموع خانه بوده است. امروز براى ما وسعت اطاق پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) معلوم نيست ولى بايد فرض كنيم كه 72 قبر در آن ميگنجيده است! و اگر نه، بايد گفت كه ورثه ى صدّيقه ى طاهره (عليهاالسّلام) اجازه ى دفن آن دو نفر را در اطاق داده اند... راه ديگرى كه وجود ندارد. به هر صورت بايد اعتراف كرد كه حسن (عليه السّلام)، فرزند زهرا (عليهاالسّلام)، به پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) و خانه ى او از هركس اولى تر و سزاوارتر بوده است.
4- . بحارالانوار، ج 44، ص 152 «ناشر»

سپس سفارشهاى لازم را درباره ى خاندان و فرزندانش و آنچه از خود به جا گذارده بود، به او كرد. او را به آنچه پدرشان، على (عليه السّلام)، در لحظه ى مرگ وصيت كرده بود، وصيت نمود و جانشينى او را به شيعيان اعلام كرد و در روز 7 ماه صفر سال 49 وفات يافت.(1)

ابوالفرج اصفهانى نوشته است:

«معاويه ميخواست براى پسرش يزيد بيعت بگيرد و در انجام اين منظور هيچ چيز براى او گران بارتر و مزاحم تر از حسن بن على (عليه السّلام) و سعدبن ابى وقّاص نبود. بدين جهت هر دو را با وسايل مخفى مسموم كرد.»(2)

و بسى روشن است كه فجايع بزرگى از اين نوع، همچون تازيانه اى بر پيكر خواب رفته و تخديرشده ى مردم بود كه شعور و درك آنان را برمى انگيخت و احساس درد را در آنان زنده ميكرد. اقطار اسلامى دهان به دهان خبر اين پيشامد بزرگ را پخش كردند. در هر گوشه، موج شيون مردم از زمينه ى شورشى خبر ميداد و در هر سال، بلند شدن غوغايى، دستگاه حكومت را به انقلابى تهديد ميكرد. و خداى سبحان ميگويد: «ستمگران به زودى خواهند دانست كه به چه سرانجامى دچار ميشوند.»(3).

سبط ابن جوزى به سند خود از ابن سعد و او از واقدى روايت كرده:

«حسن بن على (عليه السّلام) در هنگام احتضار گفت: مرا در كنار پدرم _ يعنى رسول اكرم (صلّى الله عليه و آله) _ دفن كنيد. امويان و مروان حكم و سعيدبن العاص كه والى مدينه بود به پا خاستند و نگذاشتند! ابن سعد ميگويد: يكى از مخالفان، عايشه بود كه گفت: هيچ كس نبايد با رسول خدا دفن شود».(4)

ابوالفرج اموى اصفهانى روايت كرده:

«چون خواستند حسن بن على (عليه السّلام) را به خاك سپارند، آن زن بر استرى نشست و بنى اميه و مروان و هركس از ياوران و سپاهشان را كه در آنجا بود، به كمك برداشت. و اينجا بود كه گوينده اى گفت: يك روز بر استر و يك روز بر شتر....»(5)

ص: 40


1- . بحارالانوار، ج 44، ص 134 «ناشر»
2- . مقاتل الطالبيين، ص 47 «ناشر»
3- . سوره ى شعراء، آيه ى 227 «ناشر»
4- . تذكرة الخواص، ص 193 «ناشر»
5- . مقاتل الطالبيين، ص 49 «ناشر»

مسعودى نيز سوار شدن عايشه را بر استر خاكسترى رنگ و دوّمين فرماندهى او را بر امويان بر ضدّ خاندان پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) ذكر كرده و گفته است:

«قاسم پسر محمّدبن ابى بكر نزد عايشه آمد و گفت: عمّه! ما هنوز سرمان را از داستان «شتر سرخ» برنشسته ايم، ميخواهى داستان «استر خاكسترى» را هم به آن بيفزايى؟! عايشه براثر اين سخن بازگشت.»(1)

انبوهى از مردم گرد حسين بن على (عليه السّلام) اجتماع كرده و گفتند: «ما را با آل مروان واگذار. به خدا قسم آنان در دست ما بسى حقير و ناچيزند.». فرمود: «برادرم وصيت كرده كه نبايد به خاطر او قطره اى خون ريخته شود و اگر اين سفارش نميبود، ميديديد كه شمشيرهاى خدا با آنان چه ميكند. آنها عهد ميان ما و خود را شكستند و شرايط ما را زير پا نهادند.».(2)

با اين سخن به شرايط صلح اشاره ميكرد.

حسن بن على (عليه السّلام) را از آنجا به قبرستان بقيع بردند و در كنار قبر جدّه اش، فاطمه بنت اسد (عليهاالسّلام)، به خاك سپردند. در كتاب الاصابة از واقدى و او از ثعلبه نقل ميكند كه گفت:

«روزى كه حسن بن على (عليه السّلام) وفات يافت و در بقيع مدفون شد، من حاضر بودم. انبوهى جمعيت آن چنان بود كه اگر در بقيع سوزنى مى افكندند بر سر انسانى مى افتاد و به زمين نميرسيد.»(3)

ص: 41


1- . مانند اين نكوهش و سرزنش مؤدّبانه را بيهقى نيز در المحاسن و المساوى (ص 43) از حسن بصرى نقل كرده، گويد: «احنف بن قيس در روز جنگ جمل به عايشه گفت: يا امّ المؤمنين! آيا از پيامبر خدا (صلّى الله عليه و آله) درباره ى اين راه، سفارشى و سخنى شنيده اى؟ گفت: نه، ابداً! گفت: آيا در اين باره در قرآن چيزى خوانده اى؟ گفت: قرآن همان است كه شما ميخوانيد. گفت: آيا هيچ ديده اى كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) در آن وقت كه مسلمانان در اقلّيت بودند و مشركان در اكثريت، از زنان خود يارى طلبيده باشد؟ گفت: نه هرگز! احنف گفت: در اين صورت پس ما چه گناهى كرده ايم؟».
2- . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 225 «ناشر»
3- . الاصابة، ج 2، ص 65 «ناشر»

ص: 42

بخش دوم موقعيت سياسى

اشاره

ص: 43

ص: 44

2. پيش از بيعت

براى روشن شدن موضوعى همچون موضوع مورد بحث ما _ كه به طور دقيق نميتوان گفت تا چه حدّى تحت تأثير قضاياى گذشته و هم زمان بوده _ كافى است كه فقط اندكى به عقب بازگشته و برخى از اوضاع اجتماعى صدر اوّل را، كه مسلمانان پس از دوران نبوّت براى نخستين بار بدان رو آوردند، بررسى كنيم، باتوجّه به اثر عميق شخص نبى اكرم (صلّى الله عليه و آله) در نفوس مسلمانان و تسلّط و قدرت وى بر سازندگى جامعه و دست خلّاقى كه در پديد آوردن عناصر نشاط و تحرّك در پيروان خود داشت.

در اين مورد كه ما از خاطرات گذشته براى ترسيم يك چهره ى زودگذر، الهام ميگيريم، كافى است كه از هر جريانى فقط ارتباط آن را با موضوع خود و يا فقط جريانات مربوط به اين موضوع را ذكر كنيم تا در پرتوى اين اسلوب، ميزان تأثير قضاياى گذشته را در موضوع مورد بحث، به دست آوريم.

بزرگ ترين حادثه در تاريخ اسلام، درگذشت پيامبر خدا (صلّى الله عليه و آله) و از بين رفتن اين تشعشع آسمانى بود كه بر همه ى جهان فيض ميبخشيد. با اين حادثه، عالم در ظلمتى شرآفرين فرو رفت و زمين با ارتحال پيامبر (صلّى الله عليه و آله) از آسمان منقطع گشت، زيرا وحى همچون قاصدى ميان آسمان و زمين و مايه ى پيوند آن دو به يكديگر بود و مگر ممكن است زمين از آسمان بى نياز گردد درحالى كه رزقش در آنجا و زندگى اش و نشاطش و نورش و دينش از آنجا است؟ راستى اگر اين جدايى و انقطاع، نهايى و قطعى و هميشگى ميبود، براى دنيا وحشتى از اين بالاتر و براى مسلمانان زيانى از اين گران بارتر تصوّر نميشد.

ص: 45

ولى رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) آزمايش دشوار و مصيبت بزرگى را كه مسلمانان براثر انقطاع وحى، به طور طبيعى، بدان دچار خواهند شد، از پيش ادراك كرد و از روى مهر و رأفتى كه به مؤمنان داشت، به آنها خبر داد كه ميان آنان و آسمان رشته ى واحدى برقرار خواهد ماند... و مگر پس از اينكه رشته ى وحى منقطع شده، جز رشته ى آسمانى، رشته ى ديگرى شايسته ى چنگ زدن و درآويختن ميباشد؟... فرمود:

«من براى شما چيزى گذارده ام كه تا وقتى بدان چنگ درزنيد، گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا را _ آن ريسمان از آسمان تا زمين بركشيده _ و عترت و خاندانم را... و اين دو هرگز از يكديگر جدا نخواهند شد تا با من در قيامت ديدار كنند. بنگريد تا پس از من چگونه پاس مرا در اين دو بازمانده خواهيد داشت.»(1)

شايسته ى بحثى كه در پيش داريم آن است كه قبلاً ببينيم: جامعه ى مسلمانان و يا آنان كه مدّعى بودند شايسته ى رهبرى و نمايندگى جامعه اند، با عترت و خاندان رسول اكرم چه روشى در پيش گرفتند تا بتوانيم قضاوت كنيم كه چگونه پاس پيامبر را درمورد خاندانش نگاه داشتند و حدّاقل تا آنجا كه به بحث ما مربوط است از اين موضوع باخبر گرديم.

اگر عترت هركس، خاندان و عشيره ى او باشند، على (عليه السّلام) بارزترين مرد خاندان پيامبر (صلّى الله عليه و آله) پس از آن حضرت است و اگر فرزندان و نوادگان او باشند، حسن (عليه السّلام) مهتر فرزندان و ذرّيه ى آن حضرت است. و عرب كلمه ى عترت را در هر دو مورد _ هم خاندان و هم فرزندان _ به كار ميبرد.

آرى، مقدّر شده بود كه اجتماع مسلمانان، بلافاصله پس از رحلت رسول اكرم (صلّى الله عليه و آله)، به آن دودستگى و انشعاب تاريخى دچار شود: گروهى به توجيه و تأويل گفته هاى پيامبر (صلّى الله عليه و آله) پردازند و در مرداب تأويلات خود فرو روند و گروهى ديگر به

ص: 46


1- . اين حديث را «ترمذى» نقل كرده (سنن ترمذى، ج 5، ص 359، ح 3876) و آن، حديث 873 از احاديث كتاب كنزالعمّال (ج 1، ص 173)، نيز هست. به همين ترتيب احاديث زياد ديگرى را نيز كتب صحاح و مسانيد اهل سنّت نقل كرده اند. در بعضى از اين احاديث چنين آمده: «من در ميان شما دو جانشين ميگذارم: كتاب خدا را؛ آن رشته ى بركشيده ميان آسمان و زمين و عترتم؛ يعنى خاندانم را، و اين دو از هم جدا نميشوند تا بر من در قيامت وارد شوند.» (امام احمد و طبرانى در المعجم الكبير)

گفته هاى صريح آن حضرت گردن نهند و بر سر آن گفته ها ايستادگى كنند. رسول اكرم در موضوع نامزدى مقام خلافت، سخنان صريح زيادى فرموده كه اكنون جاى عرضه كردن آنها نيست و ما اينجا در صدد نيستيم كه عقيده ى طرفداران تأويل را رد كنيم يا گفته ى گروه دوّم را اثبات نماييم؛ چه، هرآنچه مورد توافق يا اختلاف ميان دو گروه باشد، در ظرف خود با وضعى خاص واقع شده و بحث و مجادله ى ما واقعيت را دگرگون نخواهد ساخت.

ليكن ما به همراهى اهل تأويل و براى اينكه مخالفت آنان را با گفته هاى صريح پيامبرشان عذر نهيم، ميگوييم: آنها به نيابت از وحى _ كه رسول اكرم (صلّى الله عليه و آله) آن را پس از خود به قرآن و عترت خويش اختصاص داده بود و در اين حديث و احاديث فراوان ديگر بدان اشاره كرده بود _ به نظر يك مسئله ى سياسى نگريستند و بى آنكه بخواهند با پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) مخالفتى كرده باشند، آن را پيش از هر چيز مربوط به مصلحت دانستند و معتقد شدند كه لزوم اطاعت فرمان پيامبر (صلّى الله عليه و آله) در مسائل سياسى، وابسته به صلاحديد و نظر پيران مجرّب و جهان ديده است؛ اگر آنان با اراده ى پيامبر (صلّى الله عليه و آله) توافق داشتند بايد آن را پذيرفت و اگر توافق نداشتند، نظر آنان ملاك عمل است نه اراده ى پيامبر.

به اين ترتيب خلافت از خاندان پيغمبر بازگرفته شد و بدين ترتيب امكان يافت و شايد از نظر جمع كثيرى از پيروان محمّد (صلّى الله عليه و آله) پسنديده آمد كه معاويه نيز روزى بر سر خلافت اسلامى با ديگران منازعه كند و خود را به دليل مسن تر بودن، براى حكومت شايسته بداند(1) و جمعى از پيران قوم همچون عمروبن عاص، مغيرة بن شعبه و ابوهريره ى دَوسى نظر او را تأييد كنند.

اين ادّعاى معاويه، با تمام اهانتى كه در آن به قداست و طهارت اسلام موجود است، در نوع خود بى سابقه نيست. ريشه ى آن را ميبايد در دوره اى جلوتر و در همدستى و توطئه اى قديمى تر و با اسلوبى برتر و عالى تر جست وجو كرد.(2)

ص: 47


1- . دراين باره نامه ى معاويه را به امام حسن (عليه السّلام) در شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 36 ملاحظه كنيد.
2- . براى تأييد اين مطلب رجوع شود به سخن صريح خود معاويه در اين مورد (مروج الذهب، ج 3، صص 18 و 19) و بسيارى از شاعران پيشين ما قصائد خود را براين اساس پرداخته اند. «مهيار ديلمى» در قصيده ى لاميه اش همين موضوع را در نظر داشته كه ميگويد: «آن دو: معاويه و پسرش.

اين مطلب ديرى پوشيده نماند كه: سنگ زاويه ى اين انحراف و عقب گرد، همان بود كه آن روز در مدينه كار گذارده شد و «سقيفه ى بنى ساعده» بر محور آن به وجود آمد و در آن رشته اى جديد برتافته و به كار گرفته شد كه با رشته ى الهى متّصل ميان آسمان و زمين و موردنظر رسول اكرم (صلّى الله عليه و آله) در حديث مزبور مغايرت داشت؛ رشته اى كه خواستند تا آخر با تاريخ همپا و همراه باشد.

و به گفته ى «بولس سلامه»(1):

«در زير آن «سرپوشيده» حوادثى واقع شد

كه برانگيزنده ى احساسات نهانى و پديدآورنده ى كج روى ها گشت.

امواج تمايلات و خواسته هايى به هر سو پراكنده شد، همچون شاخه هاى خاربُنى

سبز و نورسيده، و پر از تيغه ى خار و پُرآفت.»

صاحب اصلى خلافت، در برابر آن جمع تأويلگر، روشى در پيش گرفت كه شايسته ى او و نمايشگر روح بزرگ او و هم ضامن حفظ و حراست اسلام ميتوانست بود... آخر مگر نه او تنها واسطه ى خلق خدا با آن رشته ى آسمانى و الهى است؟

تا آن اندازه كه براى هشيار كردن افكار مسلمانان و توجّه دادن ملّت به حقّ

ص: 48


1- . بولس سلامه (1979 _ 1902 م.) شاعر و اديب مسيحى لبنانى و از ارادتمندان اهل بيت (عليهم السّلام)

ازدست رفته اش لازم ميديد، بيعت با مسندنشين خلافت را به تأخير افكند و پس از آن، در برابر الزام دستگاه خلافت تسليم شد و بيعت كرد.(1) يكى از يارانش از او پرسيد: چگونه دست شما را از اين منصب كوتاه كردند بااينكه از همه كس بدان سزاوارتر بوديد؟ در پاسخ فرمود:

«اين يك انحصارطلبى بود كه جمعى بدان حرص ورزيدند و جمعى ديگر بزرگوارانه از سر آن گذشتند. داورى در اين قضيه با خدا است و بازگشتگاه، قيامت است و تو اكنون از آنچه به كارت نيايد پيگيرى مكن.»(2)

... و در اين سخن نشانه ى كامل نارضايى و خشم باطنى در عين تسليم و تحمّل آن حضرت را ميتوان ديد.

رقيبانش پرتوى نور او را نديدند. چشمهاى آنان را پرده اى از كينه و دشمنى فروگرفته بود. سابقه و جهاد او و خويشاوندى و دامادى و برادرى او با پيغمبر و دانش و عبادت او و گفته هاى صريح رسول خدا درباره ى او _ كه آن روز بيش از امروز در دسترس بود _ هيچ يك را انكار نميكردند، ولى به خاطر همين برترى ها و امتيازات فراوانش بدو كين مى ورزيدند و پيگيرى او را در حق گويى و حق جويى و شمشير بُرّاى او را _ كه نهال اسلام را در صحنه هاى پيكار مقدّس برنشانده و دشمنان خونين و خون خواهى از ميان همين مردم براى صاحب خود تراشيده بود _ دشمن ميداشتند.

جوانى او را بر او خرده ميگرفتند؛ چه، او در آن روز، چهارمين دهه ى عمر را ميگذرانيد... و چه جاى شگفتى اگر پيران سالخورده شرط خلافت بلافصل رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) را سنينى در حدود هفتاد سالگى _ مثلاً _ بدانند؟! ديگر توجّه نداشتند كه در اسلام، امامت و پيشوايى امّت نيز منصبى همچون نبوّت است؛ هرچه در نبّوت روا است در امامت هم روا

ص: 49


1- . معاويه در نامه اى كه به وسيله ى «ابوامامه باهلى» براى آن حضرت فرستاد، نوشت: «در بيعت او _ يعنى ابوبكر _ سستى و درنگ كردى تا آنگاه كه همچون شتر نر سركش، به جبر و قهر به سوى آن رانده و كشيده شدى.» (بحارالانوار، ج 33، ص 62)
2- . ترجمه ى مَثَل معروف عربى: «فَدَع عنك نهبا صيح فى حجراته» است كه در متن گفتار آن حضرت آمده و دنباله ى آن چنين است: و هلمّ الخطب فى ابن ابى سفيان... (نهج البلاغه، ص 231، خطبه ى 162) يعنى فعلاً به ماجراى معاويه بپرداز كه موضوع روز است و نه به آنچه به هر صورت گذشته و از دسترس فكر و عمل امروز خارج است. در اين گفتار علوى، درسى است بزرگ و كارآموز براى صاحبان دل بيدار و گوش شنوا. «مترجم»

است و هرچه براى عظمت پيامبرى شايسته نيست، براى امامت نيز پسنديده نميباشد. و در اين صورت، ديگر اجتهادى كه نتيجه اش شرط بودن پيرى است در مقابل نصب قاطع، چه ارزشى ميتواند داشته باشد؟ و ملاحظات سياسى را با وجود گفته هاى خدا و تصريحهاى پيامبر (صلّى الله عليه و آله)، چه مايه و وزنى خواهد بود؟!

سنين عمر على (عليه السّلام) در روز وفات پيامبر (صلّى الله عليه و آله) با سنين عمر عيسى بن مريم (عليهما السّلام) در روز عروج به آسمان برابر بود. شگفتا! روا بود كه عيسى (عليه السّلام) در آخرين روز نبوّتش به 33 سالگى برسد، ولى روا نبود كه على (عليه السّلام) در اوّلين روز پيشوايى و امامتش، در اين مرحله از عمر باشد؟!... مرحله اى كه خدا براى ساكنان بهشتش در آن جهان مقرّر كرده است! اگر اين سن بهترين سنين عمر آدمى نميبود، خدا آن را براى بندگان برگزيده اش در بهشت معين نميفرمود.

قرابت و خويشاوندى نزديك او را با پيغمبر (صلّى الله عليه و آله)، نقيصه ى ديگر او ميشمردند و «نمى پسنديدند كه نبوّت و خلافت در يك خاندان جمع شود.»؛ حالا چه شده بود كه فضيلتى را نقيصه اى ميدانستند و چگونه خويشاوندى با شكل نزديك ترش را مانع خلافت ميشمردند، ولى با شكل دورترش را دليل خلافت و تنها برهان در برابر رقباى بيگانه...؟ سؤالهايى بدون پاسخ است.

آنها پنداشتند اين به سود اسلام و به مصلحت جامعه ى مسلمان است كه خلافت را از خاندان پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) جدا كنند و ميدان را براى فعّاليتها و قدرت نمايى هاى خاندانهاى ديگر در راه تصرّف عالى ترين منصب دينى باز گذارند؛ منصبى كه طبيعتاً از قلمرو قدرت نمايى و تصرّف قاهرانه و فاتحانه بسيار دور است.

و خلاصه، منظور و هدف مهمّى كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) با اصرار و احتياط براى امّت و عترت در نظر داشت و به خاطر آن، خلافت را به عترت سپرد، از چشم آنان پوشيده ماند.

حوادثى كه بعد از اين، در عالم اسلام پيش آمد، دلهاى بيدار را به حقّانيت عمل پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) و خطاى مدّعيان متوجّه كرد؛ زيرا همين «تفكيك خلافت از عترت» بود كه آن همه اختلافات تاريخى خونين را ميان دلباختگان خلافت به وجود آورد و آن فجايع بزرگ را در عالم اسلام واقع ساخت و منشأ پيشامدهاى زيان بخشى در راه تحقّق وضع ايده آل اسلام شد؛ به طورى كه اگر خلافت اسلامى از نخستين روز به راه طبيعى و

ص: 50

روشن خود ميرفت _ يعنى كسى جز خدا در آن دخالتى نميكرد و اجتهادها و سياستهاى بشرى آن را آلوده نميساخت _ مسلمانان از اين پيشامدها در امان بودند.

«وَ مٰا كٰانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لاٰ مُؤْمِنَةٍ إِذٰا قَضَى اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ اَلْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَنْ يَعْصِ اَللّٰهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلاٰلاً مُبِيناً»(1)

«هيچ مرد و زن مؤمن را مجال آن نيست كه چون خدا و رسولش در امرى حكم كردند، ايشان در امرشان به اختيار و ميل خود باشند. و هرآن كس كه خدا و رسولش را نافرمانى كند به گمراهى نمايانى دچار شده است.»

مگر اين كشمكشهاى خونين و مخاصمتهاى درازمدّت ميان خاندانهاى برجسته ى مسلمان، كه از نسلى به نسل ديگر به ارث ميرسيد، موجبى غير از همان باز گذاردن ميدان خلافت براى هركس و ناكسى داشت؟ و مگر خون ريزى هاى فجيعى كه در دوره هاى مختلف تاريخ اسلام پيش آمد، ميان بنى هاشم و بنى اميه، ميان بنى زبير و بنى اميه، ميان بنى عبّاس و بنى اميه، ميان علويان و بنى عبّاس... جز نتيجه ى طبيعى گسستن اين قيدوبند دينى چيزى بود؟ همان قيدوبندى كه رسول خدا آن همه براى تحكيم و تثبيت آن احتياط و دقّت به خرج ميداد؛ چنان كه گويى از پيش، اين حوادث اسف بار را ميديد و در صدد جلوگيرى از بروز آن بود.

و مگر فجايعى كه درباره ى خاندان پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) مرتكب شدند _ كه هركدام از آنها اگر كشتن بود و اگر به دار آويختن و اگر اسير كردن يا آواره ساختن در نوع خود بى نظير بود _ موجبى جز همان نخستين اشتباه داشت؟ همان اشتباهى كه سياست و طرح نبوى درمورد امّت و عترتش را پايمال كرد و مصلحتى را كه آن حضرت براى امّت و عترت در نظر داشت ناديده گرفت.

آرى؛ آنها عمق اين سياست دورانديش را درنيافتند و چون سرگرم سياستى ديگر بودند «اجتماع نبوّت و خلافت در يك خاندان» را خوش نداشتند.

اين، عذر ظاهرى آنان بود كه به جز آن، عذر ديگرى كه بتوان آشكارا به مردم گفت نيافته بودند. امّا عذر باطنى آنان چه بود؟... كسى جز داناى نهان از آن آگاه نيست، ولى گمان بيشتر آن است كه از خاطرات خونين جنگهاى مقدّس دعوت اسلامى و يا از حسّ

ص: 51


1- . سوره ى احزاب، آيه ى 36

حسادت كه به گفته ى حديث: «دين را آن چنان ميخورد كه آتش، هيزم را»(1) بيرون نبوده است.

به راستى كه عشق رياست و هوس حكومت، خطرناك ترين بيمارى هاى روانى بشر و كارگرترين آنان در مزاج نيرومند رهبران و مدّعيان رهبرى است.

نبوّت و امامت ازاين رو كه هر دو از منصبهاى الهى ميباشند داخل در قلمرو سياست به معناى متعارف آن نيستند و هر سياستى كه در دستگاه نبوّت و يا در يكى از توابع ادارى و تشكيلاتى آن مشاهده شود، خود جزئى از دين و مربوط به آن است و يگانه مرجع باصلاحيت در همه ى اين امور، صاحب دين و رهبر دينى است و رأى و سخن او، آخرين و حتمى ترين رأى و سخن در آن باره ميباشد.

اينك براى اينكه ارتباط شديد اين مطلب با موضوع مورد بحث ما روشن شود، به نامه ى تظلّم بار و عتاب آميزى كه حسن بن على (عليه السّلام) در آغاز خلافتش براى معاويه نوشت، اشاره ميكنيم... در آن نامه چنين آمده بود:

«... چون رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) رحلت يافت، بر سر ميراث حكومت او در ميان عرب منازعه درافتاد. قريش گفتند: ما عشيره و خويشاوندان و نگهبانان نسب اوييم و روا نيست كه شما بر سر حكومت و قدرت او با ما مخاصمه كنيد. عرب اين حجّت را از قريش پذيرفت و به داعيه ى او گردن نهاد، آنها را گرامى داشت و مسند را تسليم آنان كرد. پس آنگاه ما به قريش همان را گفتيم كه قريش به عرب گفته بود.(2) ولى او همانند عرب با ما به انصاف نگراييد. قرشيان حكومت را به نيروى استدلال خود و به يارى انصاف عرب گرفتند، ولى چون نوبت استدلال ما و انصاف آنان فرارسيد، ما را دور كردند و به اتّفاق و اجتماع، ستم و جفا درباره ى ما روا داشتند و خود زمام كار را به دست گرفتند. بارى، وعده گاه ما و آنان پيشگاه خدا است و او است ياور و سرپرست ما.

ص: 52


1- . امام على (عليه السّلام)، ارشاد القلوب الى الصواب، ج 1، ص 130
2- . يكى از بزرگ ترين خسارتهايى كه به تاريخ اهل بيت وارد شده اين است كه در تاريخ، اثرى از اين مباحثات و گفت وگوها نيست و ما جز به بخش كوچكى از آن، كه تصادفاً از كنترل و سانسور دشمن در امان مانده، دسترسى نداريم... اينجا است كه من به ياد گفته ى شاعر نوآور، حاج عبدالحسين ازرى مى افتم: «در زمان خود، آنچه را كه هواها و هوسها مينويسند، بخوان تا از سرگذشت ماجراهايى كه از روزگاران گذشته به جا مانده آگاهت كنند.»

ما در آن روز از اينكه جمعى حقّ ما و حكومت خاندان ما را غاصبانه مورد دستبرد قرار داده اند بسى در شگفت بوديم. ليكن ازآنجاكه آنها مردمى صاحب فضيلت و باسابقه در اسلام بودند از منازعه با ايشان چشم پوشيديم، مبادا كه منافقان و مخالفان دين، دستاويزى براى شكست دين بيابند يا راهى به سوى اخلالگرى و فساد پيدا كنند.

ولى امروز اى معاويه! بجا است كه همه كس از دست اندازى تو بدين منصب و مسند در شگفت فرو روند! چه، تو به هيچ بابت شايسته ى اين مقام نيستى، نه فضيلت و خصلت ستوده اى از تو به ياد است و نه اثر نيك و پسنديده اى... و افزون از همه آنكه تو دست پرورده ى يكى از گروه هاى معاند و فرزند سرسخت ترين دشمن قرشى رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) و قرآنى!... خدا بيناى كار تو است و عن قريب بر او وارد خواهى شد و خواهى دانست كه پايان كار به سود كيست!»(1)

چنان كه مى بينيد، امام حسن (عليه السّلام) شگفتى خود را از دست اندازى غاصبانه ى معاويه به مسند خلافت، دنباله ى شگفتى اش از رفتار غاصبان نخستين، قرار ميدهد و آن دو را با «فاء عطف» به يكديگر متّصل و مربوط ميسازد و از اينجا است كه ارتباط اين دو قضيه آشكار ميشود و نيز حقايق ديگرى مربوط به اين دو برادر يا مربوط به پدر و مادرشان و يا مربوط به حقوق عمومى روشن ميگردد.

ما اكنون چون نميخواهيم از آن بحثها جز آنچه را كه با متن موضوع ما ارتباط كامل دارد چيزى بيان كنيم، از ورود در اين مقوله ها خوددارى مينماييم.

ترديد نيست كه آن تردستى سياسى جالب، كه پس از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) در چند لحظه موقعيت را برد _ همان كه يكى از بزرگ ترين بازيگرانش آن را «فلته» (يعنى غير منتظره) ناميد و معاويه بعدها نام «بركندن حق و نافرمانى امر»(2) بر آن نهاد _ با موفّقيت سريعش نشان

ص: 53


1- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 33
2- . اين مطلب به صراحت در نامه اى كه معاويه براى محمّدبن ابى بكر فرستاد، ذكر شده است. وى در آن نامه خطاب به پسر ابوبكر مينويسد: «پدر تو و فاروقش اوّلين كسانى بودند كه او _ يعنى على (عليه السّلام) _ را از حقّش بازداشتند و با او سر مخالفت گرفتند. در اين كار هر دو يك سخن و هم داستان شده بودند. سپس او را به بيعت خود فراخواندند و چون او در بيعت با آنان سستى و درنگ كرد، از همه سو آهنگ او نمود و تصميم بزرگى براى او گرفتند. بالاخره او تن به بيعت ايشان داد، ولى ايشان تا زنده بودند او را در كار خود شريك

داد كه طرح آن به وسيله ى كارگردانانش از مدّتها پيش سابقه داشته است. بنابراين خيلى ساده ميتوان از اين طرح، جهت گيرى و جبهه بندى خاصّ مدّعيان را در برابر اهل بيت، كه داراى آثارى _ هم چه در آن هنگام و چه پس از آن بود _ استنباط كرد.

نتيجه ى اين جهت گيرى آن بود كه عترت پيغمبر در مسئله ى خلافت شكست خوردند و پس از آن نيز در همه ى تحوّلات مهمّى كه تاريخ آن روز به خود ديد همه جا دست آنان از كارها، به طور حساب شده و پيش بينى شده اى، كوتاه گشت.(1)

نه آن نخستين خليفه كه براى خود جانشين معين كرد، آنان را مقدّم داشت و نه آن ديگرى كه خليفه را در سه تن از شش تن قرار داد، با آنان به انصاف عمل كرد. پس از ماجراى خانه ى عثمان نيز اگر اختيار تعيين خليفه به دست ملّت نمى افتاد تا آخر، در هيچ يك از دوره هاى تاريخ اسلام، خاندان پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) سهمى از حكومت و خلافت نمى يافتند.

نتيجه ى ديگر اين جبهه بندى آن بود كه معارضه و ضدّيت و مخالفتى عميق و ريشه دار با دو دوره ى حكومت هاشمى، يعنى دوره ى پنج ساله ى حكومت امام على (عليه السّلام) و حكومت چندماهه ى امام حسن (عليه السّلام) به وجود آورد.

شواهد فراوان اين گفته را در جنگهاى بصره و صفّين و سپس مَسكِن بايد جست وجو كرد.

ص: 54


1- . در سخنان اميرالمؤمنين (عليه السّلام) شواهد زيادى بر اين موضوع ميتوان يافت. ازجمله: «به خدا سوگند كه از روز رحلت پيغمبر خدا تاكنون همواره مرا از حقّ خود كنار زده و بناحق آن را در انحصار خود درآورده اند.» (نهج البلاغه، ص 56، خطبه ى 6) «بارالها من از قريش و ياورانشان به تو شكايت مى آورم؛ زيرا آنها پيوند خويشى خود را با من بريدند و مقام مرا كوچك شمردند و بر سر آنچه از من است به اجماع با من به منازعه برخاستند.» (نهج البلاغه، ص 246، خطبه ى 172)

همچنين در روش افرادى همچون عبدالله بن عمر(1)، سعدبن ابى وقّاص، اسامة بن زيد، محمّدبن مسلمه، قدامة بن مظعون، عبدالله بن سلام، حسّان بن ثابت، اباسعيد خدرى، زيدبن ثابت، نعمان بن بشير و... آن نشستگان كه بى طرفى اختيار كرده و از بيعت امام على و امام حسن (عليهما السّلام) سر باز زدند، شواهد ديگرى بر اين گفته موجود است.

اين معارضه و ضدّيت داراى ميدانهاى مختلف و رنگها و شكلهاى گوناگون بود و از آن جمله قيافه هاى مهمل و منفى و گريزان از تكليف كه رهبران عترت، چه در مدينه و چه در كوفه، با آنها مواجه بودند.

وگرنه، چه دليل داشت كه على (عليه السّلام) بر فراز منبر كوفه فرياد بزند:

«اى مردنمايان نامرد! اى فكر شما چون خواب مشوّش كودكان و انديشه ى عروسان حجله نشين! كاش شما را نميديدم و نميشناختم. وه! كه چه آشنايى ندامت بار و غم انگيزى...! مرگ بر شما كه دل مرا به درد آورديد و سينه ام را از خشم مالامال ساختيد و جام اندوه را جرعه جرعه در گلويم ريختيد و با نافرمانى و سست عنصرى، نقشه ى مرا باطل كرديد....»(2)

... و سخنان ديگرى ازاين قبيل كه در خطب و كلمات او فراوان است.

آيا اين قيافه و وضع منفى، جلوه اى از همان ضدّيت و معارضه نيست كه در همه ى مراكز بزرگ حكومت على (عليه السّلام) بذر پليد خود را پاشيده بود و مردم را با بهانه هاى گوناگون از يارى آن حضرت بازميداشت؟

البتّه نبايد عوامل ديگرى را كه همچون جبهه گيرى مزبور در ايجاد اين ضدّيت به هر دو شكلش _ شكل مبارزه ى مثبت مسلّحانه و شكل خوددارى از كمك و يارى _ تأثير داشت از ياد ببريم.

ص: 55


1- . مسعودى در مروج الذهب (ج 2، ص 276) مينويسد: «ولى عبدالله بن عمر پس از اين تاريخ با يزيد و هم با حجّاج به عنوان نماينده ى عبدالملك بن مروان بيعت كرد!» به عقيده ى مسعودى اين نشستگان را بايد «عثمانيان» ناميد و ابوالفداء (المختصر فى اخبار البشر، ج 1، ص 171) بهتر دانسته كه آنان را معتزله (كناره گيرندگان) بنامد؛ چه، آنان از بيعت على (عليه السّلام) كناره گرفتند. و امّا من (مؤلّف) معتقدم كه اينها نه عثمانى اند و نه معتزل. اينها كسانى هستند كه مُردند و امام زمانشان را نشناختند.
2- . قسمتى از خطبه ى 27 نهج البلاغه، ص 70

جاى ترديد نيست كه آن عدالت قاطع و مساوات دقيق كه بى گمان نشانه ى بارز حكومت آن دوره و همه ى حكومتهاى هاشمى قرن اوّل بود نيز عامل ديگرى براى احساس نوعى مضيقه و فشار، لااقل در ميان يك طبقه از مردم _ كه با اطاعت مطلق و اخلاص و صميميتى كه در صلح و جنگ از آن گزير نيست _ سازگار نبود.

شرايط خاصّ آن زمان و فتوحاتى كه مردم را بر خزائن كشورهاى مغلوب مسلّط ساخته بود و جلوه هاى نوين زندگى كه براى آن مردم تازگى داشت نيز عامل مهمّى بود براى ايجاد يك نوع تيرگى روان و انديشه، كه لازمه ى آن حركت در جهت عكس نور و روشنايى است.

بحران اين جبهه بندى و جهت گيرى، كه يك ربع قرن روى آن فعّاليت شده بود، در دوران حكومت على (عليه السّلام)، يعنى پيش از روزگار بيعت با حسن بن على (عليه السّلام)، خلاصه ميشد.

حسن (عليه السّلام)، فرزند ارشد على (عليه السّلام) و وليعهد وى و شريك غم و شادى و خوشى و ناخوشى او بود. درد او را احساس ميكرد و از رنج او رنج ميبُرد. با دنيايى كه پدرش را احاطه كرده بود، قوم و عشيره، عامّه ى ملّت، دشمنان و مخالفان، به طور كامل آشنايى و ارتباط داشت. از آنچه در پيرامونش ميگذشت اندوهى نهانى و بزرگ داشت و در اين اندوه، برادرش حسين (عليه السّلام) نيز با او شريك بود، همچنان كه در برادرى... و همين رنج و اندوه نهان پسران پيغمبر (صلّى الله عليه و آله)، نمايشگر نحوه ى رفتار امّت با عترت آن حضرت و نمونه اى از پاسخ آنان به اين گفته ى رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) بوده كه:

«بنگريد تا پس از من چگونه جانب مرا درمورد عترتم نگاه خواهيد داشت.»

ليكن حسن بن على (عليهما السّلام) اگر از سويى با ديدن اوضاع ناگوار محيط، چنان رنج جانكاهى در دل داشت، از سوى ديگر مشاهده ى ياران ارزنده ى پدرش، كه نمودار كامل دليرى و مردانگى و فداكارى و اخلاص بودند و بى هيچ طمع يا شائبه ى هوا و هوسى، در راه خدا جانبازى ميكردند، روزنه ى اميدى در دلش ميگشود.

در ميان اين گروه، فرماندهان نظامى، خطباى زبردست، فقها و قاريان قرآن و برگزيدگانى بازمانده ى بانيان اسلام ديده ميشدند و بحق گروهى بودند كه اميرالمؤمنين در جنگ و صلح به آنان اتّكاء داشت و پايه ى اساسى حكومت هاشمى در برابر پيشامدها و حوادث خطرناك بر دوش آنان قرار گرفته بود.

ص: 56

اينها مسلمانانى بودند كه به عهد و پيمان خود با پيغمبر درمورد بازماندگان آن حضرت وفادار مانده و اين تعهّد را كه از آنان همچون خود و فرزندانشان حمايت و دفاع كنند، از ياد نبرده بودند. بنابراين چرا حسن بن على (عليه السّلام) از آنان درمورد پدرش يا براى آينده ى خودش رايحه ى اميد استشمام نكند؟

اينها مؤمنان راستينى بودند كه به سخنان خداوند درباره ى خاندان پيامبر (صلّى الله عليه و آله) ايمان آورده و به جانشينى على (عليه السّلام) و مرتبه و منصبى كه خدا بدو اختصاص داده و او را براى آن ساخته و پرداخته، از دل و جان گرويده و على (عليه السّلام) را آن چنان كه شايسته ى او است درك كرده بودند. و مگر نه على (عليه السّلام) همان قهرمانى است كه مسلمانان پس از رسول اكرم (صلّى الله عليه و آله) كسى را در اخلاص و صميميت و فداكارى در راه اسلام و علاقه مندى به مصالح عمومى ملّت مسلمان و پايدارى در عدالت و گسترش معلومات به پايه ى او نديده بودند و به ياد نداشتند؟

انكار ديگران، از كبريا و عظمت مقام على نميكاست. اينها كسانى بودند كه خلأ روحشان با هوسها و طمعها انباشته شده بود و در دستگاه على (عليه السّلام) جايى براى طمع و هوس افراد وجود نداشت. اين گونه كسان بايد هميشه در دنيايى دور از دنياى على (عليه السّلام) و با ملاكها و معيارهايى مغاير ملاكها و معيارهاى على (عليه السّلام) زندگى كنند و در اردوگاهى كه مبناى آن بر معامله گرى و خريد و فروش حكومت و منصب است، به سر برند.

با على (عليه السّلام) بايد همان جمع برگزيده و آزمايش شده ى او، آن مسلمانان راستين و درست انديش باشند، همچون:

عمّاربن ياسر، خزيمة بن ثابت ذوالشّهادتين، حذيفة بن اليمان، عبدالله بن بديل و برادرش عبدالرّحمن، مالك بن الحارث اشتر، خَبّاب بن الاَرَتّ، محمّدبن ابى بكر، ابوالهيثم بن التَّيهان، هاشم بن عتبة بن ابى وقّاص (مِرقال)، سهل بن حُنَيف، ثابت بن قيس انصارى، عُقبة بن عمرو، سعدبن الحارث، ابوفضاله ى انصارى، كعب بن عمرو انصارى، قرضة بن كعب انصارى، عَوف بن الحارث بن عَوف، كلاب بن الاسكر الكَنانى، ابوليلى بن بليل....

و مردان ديگرى از اين رديف كه فرماندهان ميدان جنگ و شب زنده داران محراب

ص: 57

عبادت بودند، ظلم را تقبيح ميكردند و بدعتها را بزرگ ميشمردند، امر به معروف و نهى از منكر ميكردند و به سوى مرگ در راه خدا بر يكديگر پيشى ميجستند؛ چنان كه ديگران به سوى هدفهاى مادّى.

خوب است اين مطلب را هم در اينجا يادآور شويم كه همه ى اين برگزيدگان منتخب در ميدانهاى جنگ و در كنار على (عليه السّلام) شهيد شدند و تنها در جنگ صفّين 63 تن از بدريان شربت شهادت نوشيدند و خسارت جنگهاى متوالى سه ساله چندبرابر اين عدد بود.

در اين صورت، دريچه ى اميدى كه حسن بن على (عليهما السّلام) از وجود اين ياوران بااخلاص به روى خود گشوده مى يافت، چگونه وضعى ميتوانست داشته باشد؟ و آيا پس از فقدان آن ياران وفادار، براى او به جز آن رنج نهان، كه با گذشت زمان چندبرابر شده بود، چه احساسى به جا ميتوانست ماند؟

اردوگاه على (عليه السّلام) با از دست دادن مراكز ثقل خود و خالى شدن از بهترين مردانش، به بزرگ ترين مصيبت دچار شد و خود آن حضرت _ همان طور كه در كنار بدنهاى بى جان جمعى از ياران شهيدش گفت _ به عمرى كه سرتاسر اندوه و ملال و ناخشنودى بود، دچار گشت.(1)

على (عليه السّلام) هرچه در آفاق گسترده و وسيع قلمرو قدرت و حكومت خود نظر افكند، در ميان انبوه مردمى كه در اين محدوده ميزيستند، كسى كه داراى روح فعّال و پرنشاط با خصلتهاى پسنديده و برتر آن شهيدان باشد نيافت. تعداد اندكى هم كه به آنان شباهت ميداشتند آن قدر نبودند كه در جنگ يا صلح بتوان به آنان اميد بست.

بى شك اگر بيان قوى و مؤثّر على (عليه السّلام) در خطبه هايش و هم مرتبت و شأن عظيم او در ديده ى مستمعانش نميبود، هرگز پس از فقدان آن ياران برگزيده، نه سپاهى ميتوانست گرد آورد و نه ركن قابل اطمينانى ميتوانست داشت.

اوضاع و احوال چنين پيش آورد كه على (عليه السّلام) از يك سو با قطع رابطه ى بعضى از سران مواجه شود و از سوى ديگر با دشمنى مسلّحانه ى بعضى ديگر، و بالاخره از يك طرف هم با سست عنصرى و فرومايگى و جفاى پيروان و يارانش كه «نه برادران وقت راحت بودند

ص: 58


1- . نهج البلاغه، ص 264، خطبه ى 182 «ناشر»

و نه آزادمردان هنگام بلا»(1).

راستى چه دشوار است آن زندگى كه نه فروغ اميدى در آن ديده شود و نه انتظار موفّقيتى برده شود و بندگان شايسته ى خدا _ آن دنياى ناچيز گذرا را به آخرت ابدى فروشان _ همه رخت بربسته و رفته باشند.

اين بود كه مى شنيدند ميگويد:

«خدايا! شقاوت مرادى را زودتر برسان.»(2)

يا ميگويد:

«چرا شقى ترين مردم محاسنم را به خون سرم رنگين نميكند؟»(3)

يا خطاب به مردم ميفرمايد:

«به خدا سوگند دوست ميدارم كه خدا مرا از ميان شما بيرون برد و به سوى رحمت خويش فراخواند.»(4)

درود بر او روزى كه ولادت يافت؛ و روزى كه از همه جلوتر به اسلام گرويد؛ و روزى كه با شمشير خود اسلام را پرداخت؛ و روزى كه آزمايش خود را داد؛ و روزى كه وفات يافت؛ و روزى كه زنده و برانگيخته خواهد شد.

***

على (عليه السّلام) وفات يافت و آن وضعيت و موقعيت نامطلوب را كه با اين سه خصلت مشخّص ميشد: «نداشتن ياور»، «مواجه بودن با دشمنى مسلّحانه»، «عدم همكارى افراد مؤثّر»، براى جانشين و زمامدار بعد از خود به جا گذارد.

ص: 59


1- . برگرفته از خطبه ى اميرالمؤمنين (عليه السّلام)، بحارالانوار، ج 34، ص 32 «ناشر»
2- . مجموعة ورّام، ج 2، ص 3 «ناشر»
3- . امالى طوسى، ص 267 «ناشر»
4- . العقد الفريد، ج 4، ص 161 «ناشر»

ص: 60

3. بيعت

اگر دين، در منطق اسلام آن چيزى است كه پيامبر خدا (صلّى الله عليه و آله) ابلاغ ميكند، زيرا فقط او است كه «از روى هوس سخن نميگويد و گفته اش وحى الهى است...»(1)

و اگر خليفه در نظام اسلامى آن كسى است كه پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) به حكم آنكه بالاترين مرجع در اثبات و نفى است، او را بدين مقام منصوب ميكند...

... پس حسن بن على (عليهما السّلام)، بى هيچ گفت وگو، خليفه ى شرعى است؛ مردم با او بيعت بكنند يا نكنند....

رسول اكرم (صلّى الله عليه و آله) او را به نام و نشان در رديف خلفاى دوازده گانه اش معرّفى كرده است. و اين گفته ى پيغمبر را علماى اهل سنّت در احاديث فراوانى روايت كرده اند(2) و علماى شيعه بر روايت آن اجماع نموده اند و باز هر دو فريق متّفقند كه رسول اكرم (صلّى الله عليه و آله) به او و برادرش فرمود:

«شما هر دو امام و پيشواييد و مادرتان را حقّ شفاعت است.»(3)

ص: 61


1- . سوره ى نجم، آيات 3 و 4 «ناشر»
2- . اين احاديث را به تفصيل در كتاب ينابيع المودّة قندوزى حنفى (ج 3، ص 282) به نقل از «حموينى» در فرائد السمطين، و از «موفّق بن احمد خوارزمى» در كتاب مسند ميتوان يافت. نيز، «ابن الخشاب» در تاريخش و «ابن الصبّاغ» در الفصول المهمّة و «حافظ كنجى» در البيان و «اسعدبن ابراهيم بن الحسن بن على حنبلى» در كتاب اربعين و «حافظ بخارى» (خواجه پارسا) در كتاب فصل الخطاب آن را روايت كرده اند.
3- . الاتحاف بحبّ الاشراف، تأليف «شبراوى شافعى»، (ص 129، چاپ مصر) و نزهة المجالس، تأليف «صفورى شافعى» (ج 2، ص 184)

همچنين، درحالى كه به حسين (عليه السّلام) اشاره ميكرد، فرمود:

«اين امام است، پسر امام است، برادر امام است، پدر نُه امام است.»(1)

پدرش، اميرالمؤمنين (عليه السّلام)، هنگامى كه بيمار شد به او دستور داد كه در نماز بر مردم امامت كند(2) و در آخرين لحظات زندگى، او را به اين صورت وصى خود قرار داد:

«پسرم! پس از من، تو صاحب مقام و صاحب خون منى.»

و حسين (عليه السّلام) و محمّد(3) و ديگر فرزندانش و رؤساى شيعه و بزرگان خاندانش را بر اين وصيت گواه ساخت و كتاب و سلاح خود را به او تحويل داد و سپس فرمود:

«پسرم! رسول خدا به من دستور داده است كه تو را وصى خود سازم و كتاب و سلاحم را به تو تحويل دهم، همچنان كه آن حضرت مرا وصى خود كرده و كتاب و سلاحش را به من داده است و مرا مأمور كرده كه به تو دستور دهم در آخرين لحظات زندگى ات آنها را به برادرت حسين بدهى.»

سپس به حسين (عليه السّلام) رو كرد و فرمود:

«و به تو نيز امر فرموده است كه اين همه را به اين پسرت واگذار كنى.»

و سپس دست على بن الحسين (عليهما السّلام) را گرفت و گفت:

«رسول خدا به تو نيز دستور داده كه آنها را به پسرت محمّدبن على بسپارى. به او سلام پيغمبر و مرا برسان!»(4)

همه ى كتابهاى حديث كه متعرّض موضوع مزبور شده اند، آن را به همين صورت ذكر كرده و روايات مربوط به آن را با سندهاى صحيح و از راه هاى مورد اطمينان به منابع اصلى خبر، يعنى ائمّه ى اهل بيت (عليهم السّلام) و غير آنها، متّصل ساخته اند. اين صورت با وضعيتى كه برحسب قاعده و حدس در آن چنان شرايطى بايد به وقوع پيوسته باشد، نيز متناسب و

ص: 62


1- . الرسائل العشر، ص 98
2- . مروج الذهب، ج 3، ص 9
3- . محمّدبن حنفيه «ناشر»
4- . كافى، ج 1، ص 297 و كشف الغمّة فى معرفة الأئمّة، ج 1، ص 532 و جز آنها

قابل تطبيق است. و راستى جز اين، صورتى كه شايسته و صحيح باشد كدام است؟

اين، روش «شيعه ى اماميه» در اثبات امامت است:

نصوص و گفته هاى صريحى از پيغمبر، كه از طريق شيعه، «متواتر» است، و هم رواياتى با متن روشن و دلالت آشكار، از طريق غير شيعه، امامت را در دوازده نفر و همه از قريش منحصر ميسازد.(1) در همين ضمن يا به مناسبتى ديگر، نام يك يك آنان را نيز معين ميكند تا آخرين نفر كه مهدى منتظَر (عجّل الله تعالى فرجه) است و خدا به دست او جهان را كه پر از ستمگرى و تجاوز شده است، سرشار از عدالت اجتماعى و روشهاى انسانى خواهد ساخت.

نصوص و گفته هاى صريحى از هر امام، به طور خاص، امام و پيشواى واجب الاطاعه ى بعد از خود را تعيين مينمايد.

علاوه بر اينها، تفوّق علمى و عملى و اخلاقى و كرامتهاى هريك از امامان نيز دليلهاى وجدانى ديگرى ميباشند كه دو نوع دليل قبلى را تأييد ميكنند.

در اين ميان، بيعت كردن مردم، شرط امامت امام نيست. مردم ميبايد با كسى كه نصوص و گفته هاى صريح پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) بر او منطبق است بيعت كنند و اماميه بيعت كس ديگر را صحيح نميدانند و با كسى كه داراى اين خصوصيت نيست، جز در موارد اضطرار و ناچارى، بيعت نميكنند.

براثر شرايط زمان و انگيزه ها و موجباتى كه اين شرايط را ميسازند، چنين پيش آمد كه مردم از ميان خلفاى واقعى رسول اكرم (صلّى الله عليه و آله) كه نصوص پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) بر آنان تطبيق ميكرد، فقط با دو نفرشان بيعت كنند و آن دو نفر اميرالمؤمنين على و فرزندش حسن مجتبى بودند (سلام الله عليهما).

ص: 63


1- . مثلاً در «صحيح مسلم» (ج 6، ص 4) در باب: «مردمان پيرو قريش اند» از جابربن سمره روايت كرده كه گفت: «از رسول خدا شنيدم فرمود: دين تا روز قيامت برپا خواهد بود و بر مردمان دوازده خليفه كه همه از قريش اند حكومت ميكنند.» شبيه آن را بخارى (ج 8، ص 127) و ابوداود و ترمذى در الجامع و حُمَيدى در الجمع بين الصحيحين و ديگران روايت كرده اند. اين حديث با منحصر كردن عدد در دوازده و با اضافه اى كه در روايت مسلم ذكر شده _ يعنى اينكه اين عدد خلفاى پيغمبر تا روز قيامت است _ به طور آشكار مدّعاى شيعه ى اماميه و عقيده ى آنان را درباره ى امامانشان تأييد ميكند و با واقعيت تاريخى كه گروه زيادى از تيره هاى مختلف به نام خليفه حكومت كرده اند، سازگار نيست.

پس از امام حسن (عليه السّلام)، دوره ى خلافتهاى اسمى آغاز شد، با اين خصوصيت و خصلت ويژه كه براى گسترش نفوذ، از زور سرنيزه استفاده ميشد و براى بيعت گرفتن از مردم، خريدارى وجدانها با مال، يگانه راه محسوب ميگشت. و به قول غزّالى: «خلافت به مردمى رسيد كه به هيچ رو شايسته ى آن نبودند.»(1).

مسلمانان، بويژه مورّخان اسلامى، بايد دوره ى خلافت اسلامى را با تمام شدن دوران حكومت حسن بن على (عليه السّلام) پايان يافته ميدانستند و ازآن پس را دوره ى سلطنت ميشمردند با همه ى نشانه هاى سياسى و اجتماعى اش. اگر چنين ميكردند، سيماى حقيقى و ايده آلى اسلام را، كه از سيره ى نبوى و روش خلفاى شايسته ى آن حضرت بروشنى نمودار بود، همچنان حفظ كرده بودند و اين آئين را از برچسبهايى كه اين پادشاهان خليفه نام با رفتار خود به آن زده اند، رها ميساختند. در آن صورت، ديگر تاريخ، اين ستمگران خودكامه را خليفه _ يعنى جانشين پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) _ نميناميد و ندانسته چنين ستمى بر اين آئين روا نميداشت.

راستى آيا صحيح است كه خليفه _ يعنى آن كسى كه بايد از جهت تقوا و دانش و پايبندى به اصول اسلام، از همه كس به صاحب رسالت، شبيه تر باشد _ نماز جمعه را در روز چهارشنبه بخواند؟ يا آن را پيش از ظهر بجا آورد؟ يا مُجدّانه در طلب مُحرَّمى باشد؟ يا طلا را به طلاى ناهم وزن خود بفروشد؟ يا زنا را به نسب ملحق سازد؟ يا مؤمنى را به زندان افكنده و سپس به قتل رساند؟ يا به كافرى كمك مالى داده و او را بر ضدّ مسلمانان تجهيز كند و يا كارهايى ازاين قبيل و زشت تر از آن _ كه همه از لوازم سلطنت است و نسبت دادن آن به دين جايز نيست _ انجام دهد؟! چرا ما چنين كسى را به جاى اينكه خليفه و پيشواى دينى بخوانيم، پادشاه و رئيس دنيوى ندانيم؟ جانشينان معاويه و ميوه هاى آن درختى _ كه قرآن آن چنان كه شايسته بوده از آن نام برده(2) _ براى اثبات اين گفته دليلى بسنده اند. يزيد، پسر معاويه، چه كرد و عبدالملك و وليد و ديگران و ديگران از شاخه هاى اين شجره ى ملعونه چه كردند؟

اين واقعيتها همه بايد مسلمانان را وادار ميكرد كه با اسلام رفتار منصفانه ترى داشته

ص: 64


1- . رجوع شود به دائرة المعارف، فريد وجدى، مادّه ى: «جهد»، ج 3، ص 231
2- . اشاره به سوره ى اسراء، آيه ى 60 «ناشر»

باشند، يعنى به برترين منصب تشكيلات اين آئين، كسى جز شايستگان و تربيت يافتگانى را كه از همه به رسول اكرم شبيه ترند، نسبت ندهند و هر ناكسى را خليفه ى پيغمبر نخوانند.

از آنچه بازگفتيم معلوم شد كه حسن بن على (عليه السّلام) شبيه ترين و همانندترين مردم به رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) بود در چهره و اندام و اخلاق و بزرگوارى.(1)

سيماى پيامبران و درخشندگى پادشاهان در قيافه اش تجلّى داشت؛ سرور جوانان بهشت بود و بديهى است كه سرور آن جهان در اين جهان نيز بى گفت وگو سرور و آقا است. لقب «سيد» (يعنى آقا و سرور) را جدّش رسول اكرم (صلّى الله عليه و آله) روى او نهاد و اين نام، لقب شخصى او شد.

و هم معلوم شد كه او از حيث نسب از همه ى مردمان شريف تر و به لحاظ پدر و مادر و عمو و عمّه و دايى و خاله و جد و جدّه از همه برتر و نيكوتر بود؛ همان طور كه مالك بن عجلان در مجلس معاويه او را توصيف كرد.(2)

در اين صورت چرا همان طور كه به دليل تعيين قطعى و صريح، امام و پيشوا است، از طرف تمامى مردم، كانديداى بيعت عمومى نيز قرار نگيرد؟ و چرا با دارا بودن اين مقام و

ص: 65


1- . ارشاد شيخ مفيد، ج 2، ص 5 و تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 226 و جز آنها
2- . روزى معاويه در حضور سران قريش و اشراف قوم گفت: «برترين مردم از جهت پدر و مادر و عمو و عمّه و دايى و خاله و جد و جدّه را به من معرّفى كنيد.» مالك بن عجلان به پا خاست و به حسن (عليه السّلام) اشاره كرد و گفت: «اين است آن كه ميگويى: پدرش على بن ابى طالب است و مادرش فاطمه دختر رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) و عمويش «جعفر طيار» و عمّه اش «امّهانى» دختر ابى طالب و دايى اش «قاسم» پسر رسول خدا و خاله اش «زينب» دختر آن حضرت و جدّش پيامبر خدا و جدّه اش «خديجه» دختر «خويلد».» حاضران همه سكوت كردند و حسن (عليه السّلام) برخاست [و جلسه را ترك كرد]. عمروبن العاص روى به مالك كرد و گفت: «دوستى بنى هاشم تو را واداشت كه به دروغ سخن بگويى؟» مالك پاسخ داد: «من جز به راست سخن نگفتم و هرآن كس كه خشنودى مخلوق را از راه ناخشنودى خالق بجويد، در دنيا به آرزوى خود نميرسد و در آخرت جز بدبختى نصيبى نخواهد داشت. بنى هاشم از همه پاك گوهرتر و بخشنده ترند. آيا چنين نيست اى معاويه؟» و معاويه پاسخ داد: «چرا! چنين است.». (المحاسن و المساوى، ص 67)

اين خصلتهاى برگزيده، بالاترين منصب دينى را احراز نكند؟ اگر پيشوايى امّت و لياقت جانشينى پيغمبر از اين نشانه ها بازشناخته نشود، چه وسيله ى ديگرى براى شناخت آن ميتوان يافت؟

***

به جمع مسلمانان درآمد و بر فراز منبر پدرش ايستاد، بى آنكه نظر به روشى كه مردم با او در پيش خواهند گرفت، داشته باشد و فقط بدين منظور كه درباره ى فاجعه ى بزرگ شهادت على (عليه السّلام) با مردم سخن بگويد، آنگاه چنين آغاز سخن كرد:

«همانا در اين شب آن چنان كسى وفات يافت كه گذشتگان بر او سبقت نگرفته اند و آيندگان بدو نخواهند رسيد. همان كس كه در كنار رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) جهاد ميكرد و جان خود را سپر بلاى او ميساخت. رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) پرچم بدو ميسپرد و او را به ميدان ميفرستاد، آنگاه جبرئيل از سوى راست و ميكائيل از سوى چپ، او را در ميان ميگرفتند و از ميدان بازنميگشت مگر آنگاه كه خدا پيروزى نصيب او كرده بود. در شبى وفات يافت كه موسى (عليه السّلام) در آن شب جان سپرد و عيسى در آن شب به آسمانها رخت بست و قرآن در آن شب نازل گشت. در دم مرگ از مال دنيا فقط هفتصد درهم داشت، از سهميه اش از بيت المال كه ميخواست با آن خدمتكارى براى اهل و عيال خود تهيه كند.»(1)

اين سخنرانى با روش خطابى اش، در نوع خود بى نظير و بى سابقه است. در يادبودهاى مرگ بزرگان و برگزيدگان علمى و اخلاقى، معمولاً از صفات بارز و معروف آنان همچون: دانش و گذشت و فصاحت و شجاعت و بزرگوارى و نسب و حسب و فضل و نجابت و وفا و مناعت و... سخن ميرود و از معروف ترين فضايل ذاتى آنان ياد ميشود؛ امّا در اين سخنرانى از مزايا و مآثر معروف اين درگذشته ى عظيم الشّأن سخن نرفته و حسن بن على (عليهما السّلام) در يادبود پدرش از روش معمول تخلّف ورزيده و به گونه اى ديگر و با زبانى ديگر پدر را ياد كرده است.

چرا؟ آيا اندوه شديدى كه از اين مصيبت بزرگ بر حسن بن على (عليهما السّلام) وارد شده، او را كه خطيبى چيره دست و فرزند بزرگ ترين سخنران عرب است، از سخن گفتن بازداشته

ص: 66


1- . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 213 و ابن اثير (الكامل فى التاريخ)، ج 3، ص 16 و مقاتل الطالبيين ص 32

و راه گفتارى چنين متعارف و معمول را بر او بسته است؟ يا آنكه وى خود از روى عمد اين طرز سخن را انتخاب كرده و با انتخاب اين روش مخصوص، تقدّم و برترى و مهارت خود را در فنّ خطابه و بلاغت و مراعات تناسب و گزيده و سنجيده گويى، ثابت و مسلّم ساخته است؟

بلى، او در اين يادبود آن چنان درباره ى على (عليه السّلام) سخن گفت كه در تاريخ هيچ كس را ياراى آن نيست كه درباره ى ديگر كس بدان گونه سخن بگويد، و اگر به نوعى ديگر حرف ميزد، مجال آن بود كه در يادبود ديگر بزرگان نيز به روش و طرز او سخن گفته شود. خصالى كه او در اين گفتار كوتاه براى على (عليه السّلام) ذكر كرد، خصالى بود كه در تاريخ، كس ديگرى جز على (عليه السّلام) داراى آن نبوده و هيچ يك از بزرگان و مقدّسان جهان با او در آنها انباز و همدوش نبوده اند.

او از زاويه ى ربّانى به على (عليه السّلام) مينگرد؛ از زاويه ى ديد يك امام به امامى ديگر. با اين ديد، على (عليه السّلام) آن «درگذشته» اى است كه هيچ كس از درگذشتگان و زندگان به او شبيه و مانند نيستند و هيچ ولى يا حاكم يا پيشوايى در هريك از مراحل با او همدوش و هم سر نميباشد.

مردى... امّا برتر از پيشينيان و آيندگان، انسانى... امّا ميان جبرئيل و ميكائيل، يعنى انسانى با خوى فرشتگان، در شبى كه عيسى (عليه السّلام) به آسمانها رخت كشيده، روح پاكش پرواز ميكند و همانند زمانى كه موسى (عليه السّلام) وفات يافته ميميرد. و در آن شب كه قرآن به زمين فرود آمده به قبر سرازير ميگردد! همه جا با فرشته اى مقرّب يا بسان پيغمبرى مُرسَل يا همچون كتابى مُنزَل و يا همراه رسول خاتم (صلّى الله عليه و آله) و سپر بلاى او.

اكنون، آيا مزايا و فضايل دنيوى را در جنب اين مكارم، آن ارج و مقدار هست كه از آن ياد شود؟

اينك شايد تو نيز با من در اين عقيده شريكى كه اين اسلوب جالب و دلكش و بى نظير كه حسن بن على (عليهما السّلام) در يادبود پدرش انتخاب كرد، در موقعيت و وضعيت خاصّ خود، بليغ ترين و شايسته ترين اسلوبى بود كه ميشد به كار برد.

اين يكى از مواردى بود كه حسن بن على (عليهما السّلام) در خطابه ى خود، با قدرت خداداد، خويشاوندى نزديك خود را با جدّش پيغمبر و پدرش على (عليهما السّلام) _ آن خداوندان سخن _

ص: 67

ثابت كرد و از آن روز به بعد نظاير اين خطابه از حسن بن على (عليه السّلام) با عنوان خليفه ى مسلمين، به موجب قبول بيعت عمومى و به حكم پيشامدها و حوادثى كه مستلزم سخن گفتن و ايراد خطابه بود، فراوان ديده ميشد.

پسرعمويش _ عبيدالله بن عبّاس _ در مسجد جامع، كه از انبوه جمعيت مالامال بود، در برابر منبر ايستاد. نخست لحظه اى انتظار كشيد تا طوفان گريه اى كه به دنبال اين خطابه، سرتاسر مسجد را فراگرفته بود، فرو نشست. آنگاه با صداى طنين دار و رساى موروثى خود همچون سروش آسمانى، فرياد برآورد:

«هان اى گروه مردمان! اين پسر پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) و جانشين پيشوا و امام شما است. با او بيعت كنيد كه خدا به وسيله ى او دنباله روان رضاى خود را به راه هاى سلامت رهبرى ميكند و به اذن خود، آنها را از تيرگى ها به نور ميكشاند و به راه راست هدايت ميكند.»

در آن هنگام هنوز در ميان مردم بسيار بودند كسانى كه گفتار صريح پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) را درباره ى امامت او بعد از پدرش شنيده بودند. لذا پس از گفتار كوتاه ابن عبّاس، گفتند:

«وه! كه او چه محبوب است و چه حق دار بر ما و شايسته ى خلافت!»

و با شوق و رغبت به بيعت او شتافتند.

و اين در روز بيست ويكم ماه رمضان سال چهلم از هجرت، يعنى روز وفات پدرش اميرالمؤمنين (عليه السّلام) بود.(1)

بدين ترتيب، كوفه موفّق شد اطمينان اسلامى را در همان حدّى كه خدا و عدالت اجتماعى حكم ميكرد، به كار بَرد. بصره و مدائن و سرتاسر عراق نيز با كوفه در بيعت حسن بن على (عليهما السّلام) هماهنگ گشتند. حجاز و يمن نيز به دست فرمانده ى بزرگ «جارية بن قدامه» بيعت كردند. فارس نيز به وسيله ى استاندارش، «زيادبن عبيد»، بيعت كرد. علاوه بر اينها هركس از زبدگان و برگزيدگان مهاجرين و انصار، كه در اين آفاق ميزيست، بيعت او را پذيرفت. هيچ حاضرى در بيعت با او تأمّل و ترديد نكرد و هيچ غايبى بيعت او را رد

ص: 68


1- . در اين باره رجوع شود به شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 31. در برخى مدارك ديگر به جاى عبيدالله برادرش عبدالله را نام برده اند. ولى ما در فصل 6 (بسيج و فرماندهى) خواهيم گفت كه عبدالله در روزهاى بيعت امام حسن در كوفه نبوده است.

ننمود و تا آنجا كه ما اطّلاع داريم جز معاويه و اتباعش كسى از بيعت با او سر باز نزد.

فقط معاويه بود كه مردمِ خود را به راهى غير راه مؤمنان سوق داد و با حسن (عليه السّلام) نيز رفتارى چون پدرش در پيش گرفت. افراد معدود ديگرى نيز از اطاعت و بيعت حسن بن على (عليه السّلام) تخلّف ورزيدند كه ازآن پس به «قُعّاد» (نشستگان) معروف شدند.

خلافت شرعى، به صورت پديده اى عمومى و اجتماعى از راه بيعت اختيارى تحقّق يافت و براى دوّمين بار در تاريخ آل محمّد، مردم از روى رضا و اختيار با خليفه اى بيعت كردند و از همان دريچه اى كه خورشيد نبوّت، نيم قرن قبل بر مردم تابيده بود، فروغ امامت پرتوافكن شد. در حقيقت، اين خلافت به لحاظ پيوند و اتّصالى كه با رسول خدا داشت، امتداد شعاع همان آفتاب نبوّت بود كه از اين مشعل پرفيض بر مردم نورافشانى ميكرد و خليفه ى جديد، تمام عناصر مادّى و معنوى موروثى را، كه در شكل بندى جسمى و روحى او ميتوانست مؤثّر باشد، در وجود خود داشت. و مصداق شايسته ى اين شعر:

به خلافت نائل آمد، چون متناسب و شايسته ى او بود

همچنان كه موسى، به شايستگى و تناسب، به پيشگاه خدا بار يافت.

به شمار ميرفت.

پس از پايان بيعت، امام حسن (عليه السّلام) دوران حكومت خود را با اين خطابه ى تاريخى و بليغ، كه در آن از مزاياى اهل بيت و حقّ مسلّم آنان درمورد خلافت سخن رفته و به مردم درمورد حوادث خطرناكى كه فضاى تيره و ابرآلوده ى اجتماع، آبستن آن بود هشدار داده شده است، آغاز كرد.

در قسمتى از اين خطابه چنين گفت:

«ما حزب پيروزمند خدا و خويشاوندان نزديك پيامبر و خاندان پاك اوييم. يكى از دو بازمانده ى گران وزن رسول خدا در ميان امّت و ثانى قرآن كه در آن تفصيل هر چيز هست و از هيچ سو باطل را بدان راه نيست، ماييم. پس در تفسير قرآن از ما بايد يارى جست كه براى تأويل آن، به گمان روى نميكنيم بلكه به حقايق آن با يقين راه ميبريم. از ما فرمان بردارى كنيد كه اطاعت ما واجب و با اطاعت خدا و رسولش مقرون است. خداى عزّوجلّ فرموده است: اى كسانى كه ايمان آورديد! خدا و رسول و صاحب امر را اطاعت كنيد. پس اگر در چيزى به نزاع و اختلاف برخاستيد آن را به خدا و رسول بازگردانيد. و فرموده است: و اگر

ص: 69

آن را به رسول و صاحبان امر باز ميگردانيدند، آنان كه در پى تشخيصند آن را درمى يافتند.»

سپس خطابه ى خود را ادامه داد و در آخر سخن گفت:

«زنهار به بلندگوهاى شيطان گوش فرا مدهيد كه او دشمن آشكار شما است، وگرنه، همچون دوستان او خواهيد بود كه بدانها ميگفت: امروز هيچ كس از مردم بر شما پيروز نيست و من پشتيبان شمايم. پس آنگاه كه دو گروه يكديگر را ديدار كردند، پشت به آنان كرد و گفت: من از شماها بيزارم؛ من چيزى ميبينم كه شما نمى بينيد. به زودى نيزه ها را و شمشيرها را طعمه اى و عمودها را و تيرها را هدفى خواهيد يافت. ديگر در آن روز ايمان آوردن آنان كه پيش از آن ايمان نياورده يا در ايمان خود خيرى كسب نكرده اند، سودى نخواهد داشت.»(1)

سپس از منبر فرود آمد؛ كارگزاران شهرها را مرتّب ساخت؛ احكام امرا را صادر كرد؛ و به رسيدگى كارها پرداخت.(2)

***

بعضى ها _ گويا به انگيزه ى فضل فروشى! _ به حسن بن على (عليه السّلام) اعتراض كرده اند كه قبول خلافت در ميان شرايط و اوضاعى همچون شرايط و اوضاع روزهاى بيعت، كه از وقوع حوادث زيان بار و دردناكى خبر ميداد، نوعى شتاب زدگى بود.

و ما براى اينكه ميزان صحّت اين رأى آشكار شود، ميگوييم:

1. همان طور كه تسليم و سر نهادن به بيعت امامِ منصوب و تعيين شده بر مردم واجب و لازم است، براى امام نيز در صورت وجود داشتن ياور و كمك كار و تمام شدن حجّت الهى، قبول اين بيعت وظيفه اى شرعى و غير قابل تخلّف است.

درمورد امام حسن، هجوم مردم از روى شوق و رغبت به بيعت در همه ى شهرهاى اسلامى، به موجب ظواهر امر، دليل بر وجود داشتن ياور و كمك كار بود و با فراهم بودن اين شرط، مجال سرپيچى از وظيفه ى شرعى وجود نداشت.

ص: 70


1- . اين خطبه را هشام بن حسّان روايت كرده و گفته است: اين بخشى از خطبه ى او پس از بيعت است. (بحارالانوار، ج 43، صص 359 و 360 و مسعودى [مروج الذهب، ج 3، صص 9 و 10])
2- . اين متن را بيشتر مورّخان ذكر كرده اند.

2. آنچه موجب چنين دريافتى از ماجراى امام حسن ميشود، نگريستن به اين ماجرا فقط از زاويه ى دنيوى آن است. حال آنكه مناسب تر آن است كه ماجراى يك امام بيشتر از جنبه ى دينى مورد بررسى قرار گيرد و از نظر امام، تفاوت ميان دين و دنيا بسى زياد است. با اين نظر و اين ديد، ماجراى امام حسن سرتاسر سود است و كوچك ترين زيانى در آن وجود ندارد _ همان طور كه در جاى مناسب بيان خواهيم كرد _ اين ماجرا هرچند دردناك بود ولى اين درد در راه اسلام تحمّل ميشد و چه كسى به اسلام نزديك تر و به تحمّل آلام آن سزاوارتر از حسن بن على (عليه السّلام) كه خانه زاد و دست پرورده ى اسلام بود؟

3. علاوه بر اينها، حسن بن على (عليه السّلام) با برترى مسلّمى كه از همه ى رهبران مسلمان داشت و با آن نسب ممتاز و آن دانش برتر، اگر هم ميخواست، نميتوانست از اين منصب شانه خالى كند. اگر او مردم را رها ميكرد، مردم از او جدا نميشدند. تحرّكها و انقلابهاى جامعه ى اسلامى به طور قهرى و اجتناب ناپذيرى او را به خود دعوت ميكرد و از او همكارى و رهبرى ميطلبيد... مگر كه حقّى به پا داشته و باطلى سركوب گردد؛ همان طور كه براى برادرش امام حسين در دوره ى خودش پيش آمد.

و نيز به فرض كه او مردم را واميگذاشت و از قبول بيعت آنان سر باز ميزد و به فرض كه مردم نيز او را از خلافت معاف ميداشتند، بى شك قدرتمندان و كسانى كه بر مردم تسلّط يافته و زمام كار را به دست گرفته بودند، او را راحت نميگذاشتند و همواره به او به ديده ى شبحى مخوف مينگريستند، زيرا طبعاً در محيط او آنچه هميشه وجود داشت يا دعوت به اصلاح بود و يا فرياد خشم گروه هاى مختلف مردم و انعكاس نارضايى ايشان از دستگاه حكومت كه اگر به انگيزه ى حق طلبى و به خاطر وظيفه ى دينى بود يا از روى رقابتهاى سياسى و غرضهاى خاص، به هر صورت براى مخالفان و شورشيان، هيچ پناه و ملجائى بهتر از فرزند رسول خدا و پيشواى محبوب مسلمانان، وجود نداشت.

مگر پيشنهاد گروه هاى مختلف در دوران حكومت معاويه كه امكانات خود را در اختيار آن حضرت قرار داده و آمادگى خود را براى مبارزه با حكومت اموى و پيكار مجدّد براى بازگردانيدن خلافت غصب شده(1) اظهار ميداشتند، چيزى جز جلوه ى خشم و كينه ى عمومى بود كه آن روز جامعه ى اسلامى را فراگرفته بود؟ و مگر با بودن چنين مركز و پايگاهى

ص: 71


1- . الامامة و السياسة، ص 141

كه مردم بدان تمايل و علاقه ى فراوان دارند، امكان آن بود كه قدرت و حكومت بر فاتحان خلافت قرار گيرد؟

فراموش نكنيم كه او را مسموم كردند. اگر وجود او قدرت ايشان را تهديد نميكرد و مانع نفوذ حريفان در دل مردم نميبود، چه دليل داشت او را، كه با آنان صلح كرده و همه ى دنيا را براى آنان گذاشته بود، مسموم كنند؟ آيا اين خود دليل آن نيست كه مردم ازلحاظ فكرى و عقيدتى، مطيع و منقاد او بودند و به دشمنانش توجّهى نداشتند؟

و تازه اين توجّه و گرايش مردم به او پس از وقوع صلح بود كه گروه هايى از شيعه و غير شيعه را به ايراد و اعتراض به او واداشته بود.

اكنون اگر در آغاز كار، خلافت را نميپذيرفت و اشتياق مردم به بيعت وى به همان حدّت و شدّت نخستين باقى ميماند، آيا وجهه و نفوذ معنوى او شديدتر نميشد؟ و در آن صورت كسى كه تا اين اندازه محور اميد و آرزوى مردم و پناهگاه دشمنان و مخالفان دستگاه حاكم است، ميتوان گمان داشت كه دور از چشم هراسان و كنجكاو دنياطلبان بتواند زندگى كند و هرچه زودتر زندگى پاكيزه و طاهرش با حمله اى ناجوانمردانه خاتمه نيابد؟ همان طور كه در نخستين سال پس از وفات پدرش _ به گمان قوى _ مورد چنين سوءنيتى قرار گرفت.

آيا بازهم منطقى است كه گفته شود قبول خلافت و بيعت، شتاب زدگى بوده است؟

مگر نه اينكه خلافت در اصل و به تعبير امام على بن موسى (عليه السّلام)، منصب پدر و ميراث او و برادرش بود؟(1)

و امّا حوادث ناگوارى كه در اين انتقاد به آنها اشاره شده چيزى جز نتيجه ى طبيعى دسيسه چينى مخالفان امام حسن (عليه السّلام) در كوفه نبوده و با شور و فعّاليتى كه مردم داشتند _ اگر تا آخر باقى ميماند _ به حال او نميتوانست زيان بخش باشد. و كدام خليفه يا رهبرى است كه از اين گونه دشمنها و دشمنى ها بركنار مانده باشد؟

در اين صورت، قبول بيعت به هر تقدير، كارى راجح بلكه، باتوجّه به ضرورت زمان و مصلحت عمومى و احقاق حق، كارى واجب بوده است.

ص: 72


1- . كافى، ج 1، ص 200 «ناشر»

4. كوفه در روزهاى بيعت

اشاره

صعصعة بن صوحان عبدى(1) كوفه را چنين توصيف ميكند:

«... مركز و پايگاه اسلام است و فرازگاه سخن و جايگاه پرچمداران و رهبران. مگر كه در آن جمعى مردم درشت خوى و خشك زيست ميكنند كه از اطاعت صاحبان امر سر باز ميزنند و به وحدت، شكست مى آورند. و اين خلق و خوى، از آنِ مردمى آراسته صورت و اهل قناعت است.»

مسلمانان در سال 17 هجرى، پس از فتح عراق، اين شهر را به دست خود بنا كردند.(2) در ابتدا ساختمان آن از نى بود؛ حريقى بدان آسيب رسانيد و پس از آن با خشت بنا شد. خيابانهاى عمومى آن به پهناى بيست ذراع _ به ذراع دست _ و كوچه هاى فرعى آن هفت ذراع بود. در فاصله ى ميان خيابانها، جايگاه براى ساختمان به وسعت چهل ذراع و زمينهاى خاصّ سران و بزرگان(3) به وسعت شصت ذراع قرار داشت.(4)

ص: 73


1- . شرح حال او را در فصل «رهبران برگزيده ى شيعه» در همين كتاب خواهيد خواند. جمله ى بالا را مسعودى از وى نقل كرده است: مروج الذهب، ج 3، ص 40
2- . «بلاذرى» در فتوح البلدان و «براقى» در تاريخ الكوفه؛ «حموى» نيز در المعجم همين را گفته، ولى در مادّه ى «بصره» به خلاف آن رأى داده و گفته: «شهرسازى بصره در سال 14 هجرى شش ماه پيش از بناى كوفه بود.»
3- . كلمه ى «قطايع» را پس از مراجعه به لغت و هم به خبرگان زبان عرب، با تأمّل و ترديد فراوان، به اين صورت ترجمه كردم. بايد يادآور شوم كه اين معنى علاوه بر آنكه با معناى مصطلح لغتهاى اقطاع و قطيع و قطيعه متناسب است، با عبارت زير، كه در «اقرب الموارد» پس از ذكر چند معنى براى كلمه ى قطيعه آمده، كاملاً تأييد ميشود: «و مواضع فى بغداد اقطعها الملك المنصور اناساً من اعيان دولته ليعمّروها ويسكنوها و هى قطيعة فلان و فلان...» به هر صورت از فضلايى كه با مراجعه به متون تاريخ به معناى قطعى ترى رسيده باشند، اميد راهنمايى دارم. «مترجم»
4- . تاريخ طبرى، ج 3، ص 148 «ناشر»

نخستين جايى كه در آن مرزبندى در نظر گرفته شد، مسجد بود. مردى سخت كمان در وسط منطقه اى كه براى شهرسازى در نظر بود، ايستاد و از هر سو تيرى پرتاب كرد؛ ديوارها و پايه ها را در پشت فرودگاه تيرها به پا داشتند و آن ميان را براى مسجد گذاشتند. در پيشخان مسجد، شبستانى، بنا كردند بر پايه هايى از سنگ رخام، كه پادشاهان ايران از ويرانه هاى حيره آورده بودند. در اطراف مسجد خندقى حفر كردند تا كسى در ساحت مسجد براى خود خانه نسازد.(1)

هنگامى كه اميرالمؤمنين (عليه السّلام) پس از جنگ جمل در سال 36 هجرى به كوفه هجرت كرد و آنجا را مقرّ حكومت خود قرار داد، كوفه با سرعت بى سابقه اى رو به آبادى رفت. و ورود على (عليه السّلام) به اين شهر در 12 ماه رجب بود.(2)

يكى از موجبات اين هجرت، كمى محصول حجاز و احتياج آن به ديگر مناطق بود و براى يك دولت هيچ چيز زيان بخش تر از اين نيست كه در محصول و ارزاق، محتاج و متّكى باشد. امّا كوفه و شهرهاى سواد (عراق) به اندازه ى خود و زيادتر داشت. به علاوه آنكه عراق در آن اوقات مركز امنى براى شورشهاى مسلّحانه اى شده بود كه سرزمين دجله و فرات را ميدان عمليات عدوانى خود قرار داده بودند و اين وضع، درپيش گرفتن سياست نظامى خاصّى را ايجاب ميكرد.

هنگامى كه كوفه مركز خلافت شد، بزرگان مسلمان از تمامى آفاق اسلامى به آن روى آوردند و قبائل عربى از يمن و حجاز و مهاجران پارسى از مدائن و ايران در آن سكنى گزيدند. بازارهاى تجارتى آن، آباد شد و تحصيل علم در آن رونق يافت. در اطراف آن باغها و بوستانها و چراگاه ها و روستاها احداث شد و تا روزگارى درازمدّت بزرگان تاريخ و ادب و علوم را در دامان خود پروراند.

در سايه ى حكومت هاشمى، مذهب و مسلك تشيع و پيروى آل محمّد در اين شهر رواج يافت و هميشه همچون نشانه اى ثابت براى آن باقى ماند. با اين حال، به حكم آنكه ساكنان شهر جديد، براثر اختلاف عنصرى، آنجا را ميدان تمايلات و خواسته هاى مختلف قرار داده بودند، پس از دورانى كوتاه، اين ناهماهنگى، وسيله ى برافروختن آتش فتنه و آشوب شد و بيشتر حوادث تلخ تاريخى و

ص: 74


1- . تاريخ طبرى، ج 3، ص 148 «ناشر»
2- . تذكرة الخواص، ص 80 «ناشر»

هرج ومرج هايى را كه گاه به سود و گاه به زيان اين شهر بود، پديد آورد.

آن روزى كه كوفه با امام حسن بيعت كرد، تمامى عناصر موجود در آن، كه در كمتر موضوعى وحدت نظر مى يافتند، در موضوع بيعت با آن حضرت، متّفق و هماهنگ شدند.

روش زندگى حسن بن على (عليه السّلام) در دوران اقامتش در اين شهر چنان بود كه او را قبله ى نظر و محبوب دل و مايه ى اميد كسان ساخته و فضاى شهر جديد و مقرّ حكومت پدرش را با برجسته ترين خصال پسنديده ى موروثى آل محمّد، يعنى بخشنده دستى، نيك خويى، بلندرأيى، خوش رويى، گذشت و بردبارى، دانشورى و برترانديشى، زهد و پارسايى... آراسته و پر ساخته بود.

منبر خلافت، در بحران غمى كه بر امام درگذشته داشت، به شادى تبسّم كرد، زيرا در آغوش خود مظهرى از صفات موروث انبيا را ميديد.

در آن روز پرهيزكارتر و پارساتر و همه ى خصال نيك را دارنده تر از حسن بن على (عليه السّلام) كسى يافت نميشد. ازاين رو، وى تنها شخصيتى بود كه همه ى آراء مختلف از روى رضا و رغبت بر او قرار ميگرفت و تمامى عناصر رهبرى، همان طور كه براى رهبر ملّتى و پيشواى قومى لازم است، در او مجتمع ميگشت.

اگر حوادث غير قابل پيش بينى و نامطلوب نميبود، جشنهاى بيعت در كوفه با همان قدرت و هيجان و آمادگى كه انتظار ميرفت، پايان مى يافت ولى فضاى سياسى اين شهر بزرگ، كه در تاريخ خود براى اوّلين بار جشن نصب خليفه اى را ميگرفت، به دنبال جنگهاى كوبنده ى جمل و صفّين و نهروان، كه هر سه در نزديكى آن به وقوع پيوسته بود، همچنان گرفته و ابرآلود و آغشته به وسوسه ها و دلواپسى هاى ترديدانگيز بود. در آن روز عدّه ى زيادى از كسان و ياران مقتولين اين جنگها، از دو طرف، در كوفه ميزيستند كه با كشتگان خود هم رأى و هم عقيده بودند و آرزو ميكردند كه روزى بتوانند انتقام آنان را بگيرند و براى رسيدن به اين هدف تا آنجا كه ميتوانستند فعّاليت ميكردند.

در اين ميان، هم غرضهاى شايسته و موافق وجود داشت و هم غرضهاى فاسد با هدفهاى پنهان كه پيوسته موجبات اختلاف و نفاق را ايجاد ميكرد.

حسن بن على (عليه السّلام)، كه در طليعه ى خلافت به سر ميبرد، همه ى دلها را با خود همراه داشت، زيرا اوّلاً فرزند رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) بود و دوستى او يكى از شرايط ايمان، ديگر

ص: 75

آنكه لازمه ى بيعت اين بود كه از او فرمان بردارى كنند.

ابن كثير مينويسد:

«مردم به او بيش از پدرش محبّت مى ورزيدند.»(1)

و يقيناً تا وقتى حسن بن على (عليه السّلام) به كار مثبتى كه با اغراض و منافع گروهى و با رگ حسّاس تعصّبهاى گروهى ديگر اصطكاك داشته باشد دست نميزد همچنان محبوب و از آسيب اين و آن در امان ميماند. چه اينكه وسايلى كه اسلام در آن روز با آنها زندگى ميكرد، در ميان آن چنان مسلمانانى، يا در اختيار هدفهاى شخصى بود و يا پيرو عصبيتها.

بسيارى از آن مردم، كه خودپرستى و سودجويى حتّى به مرز عقيده ى آنان نيز تجاوز كرده بود، ميپنداشتند با بيعت كردن با حسن بن على (عليه السّلام)، كه داراى خُلق و خويى به نهايت خوش و يادآور خُلق و خوى پيغمبر بود، راهى به اشباع خواسته ها و ارضاى هوسها و طمعهاى خود خواهند يافت.

ولى واقع اين است كه آنها اين خُلق و خوى عظيم را آن چنان كه بود نفهميده بودند.

بسيارى از كسانى كه در هيچ رأى و فكرى با امام حسن هم عقيده نبودند نيز همين اشتباه را داشتند و لذا مانند مؤمنان مخلص از روى ميل و رغبت با او بيعت كردند. و سپس همينها، بعد از زمانى كوتاه، اوّلين كسانى بودند كه از ميدان گريختند؛ بى آنكه حتّى به پشت سر خود بنگرند.

اينها هنگامى كه آن نرم خويى را در مقابله با مطامع خود در معرض آزمايش درآوردند، او را پس از قبول حكومت و مسئوليت، از پولاد محكم تر و غير قابل نفوذتر يافتند؛ به طورى كه حتّى برادر و پسرعمويش، كه هر دو به او نزديك ترين و در ديده ى او بامنزلت ترين افراد بودند، نيز نميتوانستند او را از رأى و نظر خود عدول دهند و او با اتّكاء به رأى و تصميم قاطع خود، بى هيچ تكلّف و دغدغه، قدم برميداشت و عمل ميكرد.

بنابراين جاى شگفتى نيست اگر روح دشمنى و معارضه در ميان سران و رياست طلبان ماجراجوى كوفه به طور نامرئى رشد كند و كوفيان تدريجاً رفتارى را كه با امام پيشين خود داشتند _ همان رفتارى كه «دل او را از خشم آكنده و جام اندوه در كام او فروريخته بود» _ مجدّداً در پيش گيرند و بدين ترتيب در محيط وبازده ى آن اجتماع، جبهه بندى ها و

ص: 76


1- . البداية و النهاية، ج 8، ص 45

باندبازى هايى كه چندان بى اتّكاء به قدرت خارجى هم نبود، سرگرفت و براثر آن، مشكلات داخلى به رنگهاى گوناگون پديد آمد.

از روزى كه خلافت اسلامى به مركز جديد خود در عراق انتقال يافت، براثر صراحتى كه در حكم و قاطعيتى كه در اجراى عدالت ابراز ميداشت، اين قبيل مردنماها روش ناپسند فتنه انگيزى و اخلالگرى و تفرقه افكنى را در پيش گرفته و در اين كارها آزموده شده بودند. علّت اصلى اخلال و كارشكنى اين عدّه فقط اين بود كه از سود مادّى اين رژيم مأيوس شده و به آن اميدى نداشتند. چه اينكه، خلافت هاشمى، حكومت دينى بود نه رياست دنيوى و مادّى. اينها دانسته بودند كه اين رژيم به آنان اجازه نخواهد داد كه وضع پيشين خود و اختيارات وسيعى را كه درمورد دخالت در كارهاى عمومى و بهره بردارى هاى نامشروع داشتند ادامه دهند و راه رسيدن به اميدهاى خام و كارهاى غير قانونى را بر آنان خواهد گرفت.

پيدايش و رشد خلافت جديد در كوفه و ادامه ى عصيان معاويه در شام، براى اين عدّه موقعيت مناسبى پيش آورد كه نيروى خود را به كار گرفته و اخلالگرى هاى خود را آغاز كنند و هر اندازه كه ممكن است _ ولو از راه به بازى گرفتن هر دو جبهه _ خود را به منافع آنى و نزديك برسانند. براى آنان دو راه بيشتر وجود نداشت: در صورت امكان، به دست آوردن پستها و شغلهايى در حكومت جديد كه بتواند حرص و آز آنان را اشباع كند، در غير اين صورت، كارشكنى و خرابكارى و توطئه بر ضدّ اين حكومت. خزائن شام پيوسته جلوه ى دلپذير پول و وعده را در برابر چشمشان قرار ميداد و دل از كفشان ميربود و اساساً هميشه بُرّاترين سلاح حكومت شام در همه ى برخوردهايش با كوفه، پول و وعده بود.

به اين ترتيب و بدين دليل بود كه كوفه ى حسن بن على (عليه السّلام)، دستخوش دگرگونگى تمايلات و تشتّت آراء و اختلاف و دودستگى و برملا شدن كينه و دشمنى ميان بخش بزرگى از مردم گشته بود.

مردمى كه در روزهاى بيعت حسن (عليه السّلام)، كه سلسله جنبان و بانى اين فسادها بودند، به چند دسته تقسيم ميشدند:

ص: 77

1. باند اموى

بزرگ ترين وابستگان اين باند عبارت بودند از: عمروبن حُرَيث، عُمارة بن الوليد، حُجربن عمرو، عمربن سعد، ابوبُرده پسر ابوموسى اشعرى، اسماعيل و اسحاق دو پسر طلحة بن عبيدالله و كسان ديگرى از اين رديف.

در اين باند، عناصر نيرومند و بانفوذ و داراى اتباع نيز وجود داشتند كه در به وجود آوردن موجبات شكست امام حسن، با شايعه افكنى ها و توطئه ها و ايجاد نفاق و دوئيت، تأثير بسزايى داشتند.

«اينها در خفا مراتب فرمان برى و همراهى خود را به معاويه نوشتند و او را به حركت به سوى كوفه تحريك و تشويق نمودند و ضمانت كردند كه هرگاه سپاه او به اردوگاه حسن بن على (عليه السّلام) نزديك شود، حسن را دست بسته تسليم او كنند يا ناگهان او را بكشند.»(1)

و بنا به گفته ى مسعودى در تاريخش:

«اكثر آنان نهانى با معاويه مكاتبه كردند، به او وعده ها دادند و بدين وسيله خود را به او مقرّب ساختند.»(2)

«معاويه با عمروبن حريث و اشعث بن قيس و حجّاربن ابجر و شَبَث بن رِبعى در خفا قرارداد بست و به وسيله ى جاسوسانش براى هريك از ايشان چنين پيغامى فرستاد: اگر حسن را بكشى پاداش تو صد هزار درهم است با فرماندهى يكى از لشكرهاى شام و زناشويى با يكى از دخترانم. و حسن (عليه السّلام) پس از آنكه از اين

ص: 78


1- . «مفيد» در كتاب ارشاد، ج 2، ص 12 و «طبرسى» در كتاب اعلام الورى، ص 205
2- . مروج الذهب، ج 2، ص 325 مؤلّف: چه ميدانيم! شايد بسيارى از مردم شام نيز نامه هايى همانند نامه هاى كوفيان به معاويه براى حسن بن على (عليه السّلام) نوشته باشند. چه اينكه دانستيم كه هر دو گروه _ هم كوفيان و هم شاميان _ در فقر اخلاقى كه موجب فريفتگى به جلوه هاى مادّى و خيانت است شريك بودند. رجوع شود به كتاب المحاسن و المساوى، تأليف بيهقى، ص 408، براى اطّلاع از نامه ى ياران معاويه به على (عليه السّلام) و به تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 266 براى مطالعه ى نامه ى همه ى ياران عبدالملك بن مروان به مصعب بن زبير كه از وى امان طلبيده و جايزه خواسته اند. اى بسا كه نامه هاى نزديكان معاويه به حسن بن على (عليه السّلام) ازاين جهت بر ما پوشيده مانده كه آن حضرت مراعات امانت را كرده و راز نامه نگاران را افشا نساخته... و يا اينكه مورّخان خواسته اند اين موضوع را هم مانند بسى موضوعات ديگر نديده بگيرند!

قرار نهانى خبر يافت هميشه در زير لباسش زره بر تن ميكرد و با پرهيز و احتياط رفتار مينمود و حتّى به نماز نيز با اين حال حاضر ميگشت. نوبتى يك نفر از دشمنان در نماز تيرى به سوى او افكند، ولى چون زره داشت بدو آسيب نرسانيد.»(1)

و يك نمونه از اين متون تاريخى براى نشان دادن وضعيت كافى است.

بدين قرار اين دسته زشت ترين جنايتى را كه يك خائن فرصت طلب انجام ميدهد، مرتكب ميشدند. فعّاليتهاى پليد آنان ديرى در زير پوششى از دروغ و نفاق باقى نميماند و درست به هنگام اداى وظيفه خباثت آنان آشكار ميگشت.

در تمام اين مدّت، گروه مزبور پيشروان هر ناخشنودى و كمك كاران هر بلوا و آشوب و انگشتان خيانتكار دشمن در قلمرو حكومت امام حسن بودند.

خوارج نيز، به حكم وحدت نظرى كه با امويان در دشمنى با حكومت هاشمى داشتند، در پى ريزى توطئه هاى بزرگ با آنان همكارى ميكردند و دليل بارز اين ادّعا اين است كه نام دو تن از سران خوارج، يعنى اشعث بن قيس و شبث بن ربعى، در يكى از نمونه هاى تاريخى مزبور، برده شده است.

2. خوارج

اينها كسانى بودند كه پس از حادثه ى حكميت كمر به دشمنى على (عليه السّلام) و معاويه _ هر دو _ بسته بودند. رؤساى اين گروه در كوفه عبارت بودند از عبدالله بن وهب الراسبى، شبث بن ربعى، عبدالله بن الكوّاء، اشعث بن قيس، شمربن ذى الجوشن.

خوارج از اوّلين روزهاى بيعت از همه ى مردم كوفه نسبت به جنگ با معاويه بيشتر اصرار مى ورزيدند و همينها بودند كه هنگام بيعت با حسن بن على (عليه السّلام) شرط كردند كه با متجاوزان و گمراهان، يعنى مردم شام، بجنگند و آن حضرت دست از بيعت آنان كشيد و گفت بايد به شرط «اطاعت كامل و پيروى بى قيدوشرط در جنگ و صلح» بيعت كنند. آنگاه آنان نزد برادرش حسين آمدند و گفتند: دست بگشا تا با تو بيعت كنيم همان طور كه با پدرت بيعت كرديم، به اين شرط كه با متجاوزان و گمراهان شامى جنگ كنى. آن حضرت در پاسخ آنان گفت: «معاذالله كه تا حسن زنده است بيعت شما را بپذيرم.» و آنها چون چنين

ص: 79


1- . علل الشرائع، ج 1، ص 221

ديدند ناچار نزد حسن آمده و همان گونه كه او ميگفت با وى بيعت كردند.(1)

البتّه شرطى كه اين دسته در هنگام بيعت با حسن بن على (عليه السّلام) ميكردند و همچنين اصرارشان بر جنگ، به دليل دشمنى آنان با امام نبود؛ چه، در ميان پيروان خاص و شيعيان آن حضرت نيز كسانى بودند كه همين اندازه براى شروع جنگ، پافشارى ميكردند، ولى در آينده با مطالعه ى بخشهايى از ماجراى امام حسن روشن خواهد شد كه در بحرانى ترين و وخيم ترين لحظات، همين عدّه عامل و ابزار بروز حوادث ناگوار محسوب ميشدند و چنان كه اندكى پيش از اين گفتيم، دو تن از سران و بزرگان آنها در پليدترين و زشت ترين توطئه ى اموى در كوفه شركت داشتند.

اينها براى تشويق مردم به اخلالگرى و ايجاد فتنه و آشوب، از مؤثّرترين و مخوف ترين روشها استفاده ميكردند و به وسايل گوناگون، ايمان بسيارى از مردم را متزلزل ميساختند. سرّ اصلى تجديد حيات آنان، پس از شكست سخت و كوبنده اى كه در سواحل نهروان ديدند، همين موضوع بود.

زيادبن ابيه تبليغات خوارج را اين گونه توصيف ميكرد:

«سخن ايشان در دل، گيرنده تر است از آتش در نى.»

و مغيرة بن شعبه درباره ى آنان ميگفت:

«اگر دو روز در شهرى بمانند هركس را كه با آنان معاشرت كند، فاسد ميسازند.»(2)

خارجى سخن باطل ميگفت و آن را حق ميپنداشت، كار زشت ميكرد و آن را خوب ميدانست و به خدا اتّكاء داشت امّا هيچ گونه ارتباطى از راه هاى مشروع و دين پسند با خدا نداشت.

و ما به مناسبت ديگرى، آنجا كه از «عناصر سپاه» سخن بگوييم، از آنان ياد خواهيم كرد.

3. شكّاكها

مفيد (عليه الرّحمه) در آنجا كه از عناصر سپاه حسن بن على (عليه السّلام) بحث كرده، از اين

ص: 80


1- . رجوع شود به الامامة و السياسة، ج 1، ص 140
2- . تاريخ طبرى، ج 4، ص 145

گروه نام برده است. گمان قوى آن است كه نام گذارى آن به «شكّاكها» بدين جهت است كه اينها تحت تأثير تبليغات خوارج قرار گرفته بودند بدون اينكه جزء آنان شده باشند و پيوسته در حال ترديد و دودلى به سر ميبردند.

سيدمرتضى نيز به تقريبى از شكّاكان نام برده و به اشاره، آنان را كافر شمرده است. گويا به نظر وى، اين عدّه در اصل دين، ترديد و تزلزل داشته اند.(1)

به هرحال، اينها جمعى از ساكنان كوفه و فرومايگان آن اجتماع بودند كه خودبه خود نه قصد نيكى داشتند و نه توانايى بدى. با اين وصف، وجود آنان خود مايه ى شر و وسيله ى فساد و آلت بى اراده اى در دست اخلالگران و فتنه جويان بود.

4. الحمراء

اين گروه، به گفته ى طبرى در تاريخ، بيست هزار مرد مسلّح كوفى بودند كه در هنگام تقسيم بندى كوفه، در قسمتى قرار گرفتند كه هم پيمانان آنها از طايفه ى بنى عبدالقيس در آنجا واقع شده بودند. اين عدّه، در اصل، نه از بنى عبدالقيس بودند و نه حتّى از عرب. بلكه داراى نژادى مخلوط و اولاد بردگان و مَوالى بودند و شايد بيشتر آنان اولاد كنيزكان پارسى اى بودند كه در سالهاى 12 تا 17 در «عين التّمر» و «جَلولاء» اسير شده بودند.

و همينها در سال 41 و هم در سال 61، يعنى در دو بحران مربوط به امام حسن و امام حسين، مردمى صاحب سلاح و جنگجو به شمار ميرفتند. دقّت كنيد!

و باز همينها پاسبانان زيادبن ابيه بودند كه در حدود سال 51 هجرى آن فجايع را نسبت به شيعه مرتكب شدند و خلاصه اينها از افرادى محسوب ميشدند كه در برابر مزد به هر جنايتى تن درميدهند و غالباً اتباع و اطرافيان مردم صاحب قدرت و شمشير بُرّنده اى در دست جبّاران مقتدر به شمار ميرفتند.

براثر استقبالى كه اين عدّه از فتنه ها و حوادث مختلف كوفه در قرن اوّل هجرى كرده بودند، به تدريج بر قدرت و شوكت آنان افزوده شده و كارشان چنان بالا گرفته بود كه شهر كوفه را به آنان نسبت ميدادند و ميگفتند: «كوفه ى الحمراء».

در بصره نيز عدّه اى از اولاد بردگان و موالى سكونت داشتند. «زياد»، كه در آن هنگام

ص: 81


1- . امالى، ج 2، ص 5

حاكم بصره بود، از قدرت آنان بيمناك شد و در صدد قلع وقمع آنان برآمد ولى «احنف بن قيس» او را از اين كار بازداشت.

برخى از نويسندگان معاصر، به غلط، اين عدّه را از شيعه دانسته اند. حال آنكه ايشان نه تنها كوچك ترين شباهتى به شيعيان نميداشتند، بلكه از خطرناك ترين دشمنان شيعه و پيشوايانشان بودند. نميتوان انكار كرد كه ممكن است در ميان آنها افرادى معتقد به مرام شيعه وجود داشته اند، ولى همه را نميتوان به عدّه ى ناچيزى قياس كرد.

***

در كنار اين عناصر مخالف، شيعيان حسن قرار داشتند كه ازلحاظ تعداد، در مركز حكومت على از ديگر گروه ها بيشتر بودند. در ميان اين عدّه، جمعى از بقاياى مهاجرين و انصار نيز وجود داشتند كه به تبع على (عليه السّلام) در كوفه مسكن گزيده بودند و مصاحبت آنان با رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) به آنان مكانت و منزلت شامخى در ميان مردم داده بود.

بزرگ مردان كوفه، اخلاص و صميميت خود را نسبت به اهل بيت _ چه در آغاز خلافت حسن بن على (عليه السّلام) و چه در هنگامى كه آن حضرت پس از بيعت، فرمان جهاد داد و چه در مراحل ديگرى كه بعدها پيش آمد _ ثابت و مدلّل ساختند. بى گمان اگر اين شيعيان بااخلاص در آن روز از دسيسه هاى ساير همشهريان خود مصون ميماندند، براى مقابله با خطرهايى كه از شام به سوى كوفه سرازير بود، عدّه اى كافى و شايسته ميبودند. در اين جمع فرخنده، چنان آمادگى و شور و نشاطى وجود داشت كه براى هيچ كس قابل انكار نبود؛ به آن اندازه كه هر مشكلى را براى آنان هضم و قابل درك ميساخت و معرفتى كه زمينه و شرط ورود در مشكلات است به آنان ميبخشيد.

به راستى درباره ى كسانى همچون قيس بن سعدبن عُباده، حُجربن عَدى، عمروبن الحَمقِ خُزاعِى، سعيدبن قيس همْدانى، حبيب مظاهر اسدى، عَدى بن حاتِم، مسيب بن نَجَبه، زيادبن صَعْصَعه و ديگرانى از اين طراز، چگونه ميتوان انديشيد؟

البتّه جريانهاى تند و مخالف و دستهاى مزدور و خائن نيز براى دگرگون ساختن اين زمينه هاى مساعد و تغيير سرنوشت، پيوسته مشغول فعّاليت بودند.

در اين محيطى كه سراسر آن را تمايلات گوناگون و متضاد فراگرفته و فتنه گرى ها و تبليغات رنگارنگ آن را به هيجان درآورده بود، براى حسن بن على (عليه السّلام) آينده ى كار و

ص: 82

مولود اين شبان آبستن حوادث، پوشيده و مستور نبود و چون در طليعه ى حكومت بود، ناگزير ميبايد برنامه ى كار و هدف خود را براى مردم بيان كند و ضمناً روش و خطّمشى خود را از شرايط و مقتضيات گوناگونى كه در داخل و خارج او را احاطه كرده است، الهام بگيرد.

معاويه دشمن بيرون از مرزى بود كه با مكر و فريب خود و با وسايل قدرتى كه در اختيار داشت و با پايگاه مستحكمى كه در صفحات حكومتش از آن برخوردار بود، خاطر كوفه را سخت مشوّش و مشغول داشته بود. معاويه آن چنان دشمن حقيرى نبود كه حسن بن على بتواند درمورد او خونسرد و بى تفاوت بماند و يا در صورت چشم پوشى و خونسردى از حملات سخت او مصون باشد. و در حقيقت امام حسن بيش از هركس ديگر، علاقه مند بود كه در صورت مساعد بودن شرايط، قدرت شيطانى معاويه را درهم كوبيده و سزايى درخور او، به او بچشاند.

و امّا در داخل قلمرو حكومت حسن بن على (عليه السّلام)، آنچه بيش از همه توجّه و اهتمام او را جلب كرده بود، دشمنى هاى مردمى بود كه هرچند به ظاهر در كنار او ميزيستند، امّا ازلحاظ معنى و روح و هدف، فرسنگها از او دور بودند.

براى آن حضرت بسى ناگوار بود كه در مركز حكومتش مردمى زندگى كنند كه غرايز بر آنان چيره شده و حرص و آز، دست تطاول بر آنان گشوده و هرزه گرايى، ايشان را به هر سو كشانيده است؛ نه از وفا مفهومى ميشناسند و نه دين را حرمتى مينهند و نه همسايگى را حقّى قائلند. بيگانگى و دورى از خوى انسانى، آنان را به آلت و ابزارى براى مكر و فساد و نفاق مبدّل ساخته است، با هر آوازى هم صدا ميشوند و در هر وادى به راه مى افتند، نه صحنه ى سياست به آنان رونقى ميگيرد و نه ميدان جنگ با آنان سازمان مى يابد. وجود اين چنين نامردمانى كافى است كه اجتماع را دستخوش اضطراب و هرج ومرج ساخته و در خطر فتنه و آشوب و معرض انواع بلاها و خطرات قرار دهد.

حسن بن على (عليه السّلام)، در مواجهه با اين اوضاع و احوال، آن چنان نبوغى از خود نشان داد كه اگر آن حوادث و مصائب ناگهانى و غير قابل محاسبه پيش نمى آمد، يقيناً پيروزى درخشانى به دست مى آورد.

بسيارى از حوادث را پيشگويى ميكرد. ولى مراعات احتياط مانع از آن بود كه پيش بينى هاى خود را ابراز كند و بدين جهت فقط به اشاره اى بدان اكتفا ميكرد. جمله ى

ص: 83

ابهام آميز و شيوايى كه از آيه ى كريمه ى قرآن اقتباس كرده و در نخستين خطبه اش در روز بيعت بيان فرمود، ازاين قبيل بود. آن جمله اين بود:

«إِنِّي أَرىٰ مٰا لاٰ تَرَوْنَ»(1)

«من ميبينم آنچه را شما نمى بينيد.»

در آن روزى كه اين جمله را ادا كرد، در پيش روى او به جز جشنهاى سرشار از شور و نشاط، كه بيش از همه چيز نمايشگر صميميت توده ى مردم با خليفه ى جديد ميتوانست باشد، چيز ديگرى وجود نداشت. پس چگونه است كه او چيزى در آنان مشاهده ميكند كه آنان خود از ديدن آن عاجزند؟

اين همان دورانديشى و دوربينى ويژه ى حسن بن على (عليه السّلام) بود كه در جنگ و صلح و در هر گامى كه با دشمنان يا دوستانش برداشته، نشانه ى آن را ميتوان يافت.

اگرچه مجموعه هاى تاريخى در آن مقام برنيامده اند كه نمونه هاى فراوانى را كه به عنوان نمودارهاى تاريخى از سياست حسن بن على (عليه السّلام) ارائه داد _ مخصوصاً آنچه را كه مربوط به بخش اوّل از دوران حكومت وى يعنى پيش از اعلان جهاد ميباشد _ نشان دهند، با اين حال همان موارد نادرى كه از سيره ى زندگى وى به دست مى آيد، بيننده را به سياست ماهرانه ى وى مؤمن و مطمئن ميسازد. چه، او در وضعى آن چنان نامتعادل و بحرانى، به قدرى حكيمانه و مدبّرانه فرماندهى كرد كه بهتر از آن در چنان وضعى امكان پذير نيست.

اينك مثالى چند از روشهاى سياستمدارانه ى او در اداره ى اوضاع پيش از آغاز جنگ:

براى بيعت، عبارت مخصوصى وضع كرد و از قبول هرگونه قيدوشرطى در بيعت استنكاف كرد. از همه به شرط شنوايى و فرمان برى (اطاعت كامل) در جنگ و صلح بيعت گرفت. سخن دانى مدبّرانه ى او در اين جمله، همان طورى بود كه حدس زده ميشد. چه، از جنگ و صلح، هر دو، نام آورد؛ هم طرف داران جنگ و هم مخالفين آن را قانع ساخت و البتّه آشنايى او به اوضاع عمومى كوفه، چندان بود كه ميتوانست در چنان اوضاعى راهبر او به چنين آگاهى حكيمانه گردد.

ص: 84


1- . سوره ى انفال، بخشى از آيه ى 48

عطاى جنگجويان را صد، صد افزايش داد(1) و اين نخستين چيزى بود كه پس از آغاز خلافت پديد آورد و پس از وى خلفا همه از او پيروى كردند.(2)

بديهى است كه تغيير وضع، به صورت افزودن مزاياى خاصّ سپاهيان، موجب افزايش قدرت و محبوبيت بود، به علاوه در گرد آوردن تعداد زيادترى از مردم براى جنگ، تأثير بسزايى داشت.

اين پديده اى بود كه هرچند ميتوانست دليل آمادگى براى جنگ باشد، با اين حال به طور قاطع تصميم وى را بر جنگ اعلام نميكرد. چه، همچنين ميتوانست فقط نمونه اى از تغيير وضعهاى يك دوران جديد باشد.

اين كار با اين روش، در عين آنكه يك نوع پيشگيرى عاقلانه و مدبّرانه براى آينده اى بود كه اى بسا شروع جنگ را ضرورى ميساخت، با اين حال موجب تفرقه و اختلاف كلمه هم نبود.

دستور داد دو نفرى را كه براى معاويه جاسوسى ميكردند اعدام كنند و با اجراى اين حكم، روح فتنه جويى و بلواگرى را كه عناصر زيادى از مردم بصره و كوفه بدان گراييده بودند، سركوب ساخت.(3)

مفيد مينويسد:

«چون خبر وفات اميرالمؤمنين و بيعت مردمان با حسن بن على (عليه السّلام) به معاويه رسيد، پنهانى مردى از قبيله ى «حِمير» را به كوفه و مردى از بنى القَين را به بصره فرستاد تا اخبار را براى او بنويسند و در كارهاى امام حسن ايجاد اختلال كنند. حسن از اين موضوع اطّلاع يافت. دستور داد تا جاسوس «حميرى» را در كوفه از خانه ى گوشت فروشى بيرون آورده، گردن زدند و به بصره نوشت تا جاسوس «قينى»

ص: 85


1- . ترجمه ى اين جمله: «زاد المقاتلة مأة مأة» و گويا بدين معنى كه مثلاً بر سهميه ى هر سپاهى صد درهم مثلاً افزود، يعنى به آن كه سهميه اش پانصد بود، ششصد و به آنكه نهصد بود هزار درهم عطا كرد. يا اينكه به هر سپاهى نخست صد درهم اضافه حقوق داد و اگر ديد وظيفه اش را به نيكى انجام ميدهد، بر حقوق او صد درهم ديگر افزود و همچنين... و آنچه گويا جاى ترديد نيست آن است كه در اين عبارت، سخن از افزايش سهميه ى مالى و حقوق است و نه چيز ديگر. «مترجم»
2- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 33
3- . مقاتل الطالبيين، ص 33 «ناشر»

را در ميان قبيله ى «بنى سليم» جست وجو كنند و او را يافته اعدام نمايند.»(1)

ابوالفرج اصفهانى نيز شبيه به همين روايت كرده و سپس گفته است:

«حسن به معاويه نوشت: امّا بعد! جاسوسانت را فرستادى؛ گويا مايلى ديدار كنيم! در اين ترديد ندارم. پس منتظر باش كه آن روز دور نيست. شنيده ام كه زبان شماتت گشوده اى به آنچه شيوه ى خردمندان نيست كه بدان شماتت كنند (اشاره به شادى كردن معاويه به وفات على (عليه السّلام)؛ حالِ تو مناسب اين شعر است:

«به آن كس كه در پى مخالفت با آن درگذشته است، بگو:

تو نيز آماده ى آن چنان پيشامدى باش كه گويى هم اكنون خواهد شد.

ما آن چنانيم كه هركه از ما بميرد، همچون كسى است كه

شب را در جايگاه شبانه به انتظار صبح به سر ميبرد.»(2)

با وجود اصرار زيادى كه بيشتر اطرافيان و نزديكان وى از نخستين روز حكومتش بر شروع جنگ داشتند، جنگ را به تأخير انداخت. ما در فصل پنج وضع سياسى آن روز را تحليل خواهيم كرد و آشكار خواهد شد كه در آن شرايط، اين يگانه تدبير صحيح و موافق مصلحت بود.

به وسيله ى تبادل نامه و پيغام، موقعيت متزلزل معاويه را كه با ادّعاهاى پوچ خود او قابل تحكيم نبود، از ياد او برد و پرونده اى از مغلطه كارى هاى او، كه همان نامه هاى او به امام حسن بود، فراهم آورد و همين پرونده ى سياه بود كه معاويه ى ماسك دار و ناشناخته را به مردم شناسانيد و براى امام حسن در برابر آراء و افكار عمومى، بهانه ى معقولى براى جنگ با معاويه درست كرد. درنتيجه، جبهه ى معاويه در منطق خردمندان براى هميشه مغلوب شد؛ اگرچه پس از آن در منطق زور، غالب به شمار آمد.

هر يك نمونه از اين تدبيرهاى خردمندانه كه حسن بن على (عليه السّلام) به وسيله ى آنها روش سياسى خود را در فاصله ى كوتاه ميان وفات على (عليه السّلام) تا تصميم بر شروع جنگ معرّفى كرده است، ميتواند ما را از ذكر همه ى نمونه ها بى نياز سازد.

ص: 86


1- . ارشاد شيخ مفيد، ج 2، ص 9 و بحارالانوار، ج 44، ص 45 و كشف الغمّة، ج 1، ص 538
2- . همان «ناشر»

5. تصميم بر جنگ

بررسى فرازهاى تاريخ نشان ميدهد كه پيروزى يافتن دين در اجتماع، داراى نقشى بزرگ در پيشرفت اخلاق است. و اين بدان جهت است كه ملّتها و توده ها در خوى و روش، دنباله رو رهبران و فرماندهان، و در شكل زندگى، محكوم و تابع هدف قوانينند. و اگر دين به جز امر به معروف و نهى از منكر و پيراستن نفس آدميان از طمع ورزى به مادّيات، چيز ديگرى نميداشت، براى اصلاح جامعه كافى بود.

امّا اين گروه بازماندگان جاهليت، همچون ديگر طرف داران نظام طبقاتى به محافظه كارى و پيروى از عادتهاى پدران و نياكان و نظامهاى پوسيده و كهن و روشهاى ظالمانه، خو گرفته بودند.

اينها در آغاز ظهور دين جديد، در صف سرسخت ترين دشمنان آن قرار داشتند و بعدها كه از گردن نهادن به آن گريزى نداشتند، آن را به چشم ابزارى براى رسيدن به دنياى خود مينگريستند.

در سايه ى شوم اين انگيزه ها، هدف دين پايمال شد و جامعه از سير تدريجى و منظّم به سوى اصلاحات موردنظر، بازماند. مردم به مطامع دنيوى سرگرم شدند و «دين لقلقه اى بر زبانشان گشت كه تا گذران زندگى از آن نگاه دارى ميكردند امّا در هنگامه ى بلا آن كس كه دين دار بماند كم بود....»(1).

امّا آل محمّد (صلّى الله عليه و آله) رسالتى اهمال ناپذير داشتند. اين رسالت، نجات مردم بود؛

ص: 87


1- . از بيانات امام حسين (عليه السّلام) هنگام رسيدن به كربلا. بحارالانوار، ج 44، ص 383 «ناشر»

نه سود شخصى و برپا داشتن اردوگاه دين بود، نه آراستن مسند قدرت خود و پاسدارى معنويات بود، نه حفاظت منافع اختصاصى.

و چون معاويه تا بوده همواره دشمن اين هدفها و معارض مناديان اين اصلاحات بوده، و بالاخره هم با سركشى و طغيان، از جامعه ى مسلمين كناره گرفته و هوس حكومت در جان او ريشه دوانيده و منافع شخصى در ادراك و روش او اثر گذارده، ناچار ميبايد حسن بن على (عليه السّلام) نيروى توده هاى مسلمان را بر ضدّ او بسيج كند و او را به حكومت الهى بطلبد... و خدا بهترين حكم كنندگان است.

ابوالفرج اصفهانى مينويسد:

«نخستين كارى كه حسن بن على (عليه السّلام) كرد اين بود كه عطاى سپاهيان را صد، صد افزايش داد.(1)

پيش از او على (عليه السّلام) در واقعه ى جنگ جمل اين كار را كرده بود و او نيز در آغاز خلافتش به اين كار دست زد و پس از وى خلفا همگى از او پيروى كردند.»

سپس مينويسد:

«حسن (عليه السّلام) به وسيله ى «حرب بن عبدالله ازدى» نامه اى براى معاويه فرستاد، بدين قرار: از حسن بن على اميرالمؤمنين به سوى معاويه پسر ابوسفيان. سلام بر تو. سپاس ميگزارم الله را كه معبودى جز او نيست. و بعد، همانا خداوند _ جلّ جلاله _ محمّد را برانگيخت: رحمتى براى عالميان و منّتى بر مؤمنان و رسولى به سوى همه ى مردمان. تا آنان را كه زنده اند از عذاب خدا برحذر دارد و سخن را بر كافران تمام سازد، و او رسالت خدايى را گزارد و به امر او قيام كرد و آنگاه درحالى كه نه تقصير كرده بود و نه سستى روا داشته و خدا حق را بدو ظاهر ساخته بود و شرك را بدو سركوب كرده، پروردگارش او را ميرانيد.

و قريش را به او اختصاص داد و فرمود: «همانا اين قرآن، يادآور تو و قوم تو است.». پس چون اين جهان را بدرود گفت، بر سر حكومت او در ميان عرب منازعه درافتاد. قريش گفتند: ما عشيره و خويشاوندان و نگهبانان نسب اوييم و روا نيست كه شما بر سر حكومت و قدرت او با ما مخاصمه كنيد؛ عرب اين حجّت را از قريش پذيرفت و

ص: 88


1- . بنگريد به پاورقى 1، ص 85.

به داعيه ى او گردن نهاد؛ آنها را گرامى داشت و مسند را تسليم آنان كرد.

پس آنگاه ما به قريش همان را گفتيم كه قريش به عرب گفته بود ولى او همانند عرب با ما به انصاف نگراييد. قريشيان حكومت را به نيروى استدلال خود و به يارى انصاف عرب گرفتند، ولى چون نوبت استدلال ما و انصاف آنان فرارسيد، از ما دورى گزيدند و با همدستى در ظلم و دشمنى و جفاى ما، بر ما تسلّط يافتند و زمام كار را به دست گرفتند. بارى ميعادگاه ما و آنان در پيشگاه خدا است و او است سرپرست و ياور ما.

ما آن روز از اينكه كسانى حقّ ما را غصب كرده و به حكومتى كه از خاندان ما است دست اندازى نموده اند بسى در شگفت بوديم. ولى چون آنها مردمى بافضيلت و داراى سابقه در اسلام بودند، از منازعه با آنان چشم پوشيديم، مباد كه منافقان و دشمنان بدين وسيله رخنه اى در دين وارد كنند يا راهى بر اخلالگرى و فساد در آن بيابند.

ولى امروز جاى آن است كه همه كس از دست اندازى تو بدين منصب و مسند در شگفت فرو روند. چه، تو به هيچ بابت شايسته ى اين منصب نيستى؛ نه به داشتن فضيلتى اسلامى و نه به گذاردن اثرى نيك و پسنديده. و بالاتر آنكه تو زاده ى يكى از باندهاى مخاصم و فرزند دشمن ترين افراد قريش با رسول خدا و قرآن، ميباشى. خداوند شرّ تو را كفايت خواهد كرد و عن قريب بر او وارد خواهى شد و خواهى ديد كه عاقبت از كيست. سوگند به خدا به زودى پروردگارت را ديدار خواهى كرد و آنگاه او سزاى كرده هاى تو را خواهد داد و خدا بر بندگان ستمكار نيست.

وقتى على وفات يافت _ رحمت خدا بر او آن روز كه وفات يافت و آن روز كه خدا بر او منّت گذارد به اسلام و آن روز كه از قبر برانگيخته شود _ مسلمانان زمام امر را به من سپردند. از خدا مسئلت ميكنم كه در اين جهان زودگذر چيزى كه موجب نقصان كرامت او در آخرت باشد به ما عطا نكند. چيزى كه مرا بر نامه نوشتن به تو وادار ساخت اين بود كه خواستم در برابر خداى _ عزّوجلّ _ در كار تو معذور باشم و تو اگر گفته ى مرا به كار بندى، خودت بهره اى بزرگ خواهى برد و مسلمانان نيز به صلاح و مصلحت خواهند رسيد.

پس پيگيرى از راه باطل را فروگذار و همچون ديگر مردم به بيعت من درآ. چه، تو خود ميدانى كه من به كار خلافت از تو شايسته ترم. از خدا بپرهيز و طغيان و

ص: 89

سركشى را فروگذار و خون مسلمانان را مريز. به خدا سوگند كه بيش از اين مظلمه ى خون مردم را با خود به پيشگاه الهى بردن به خير تو نيست. از در اطاعت و مسالمت درآى و بر سر خلافت با اهل آن و كسى كه از تو بدان شايسته تر است منازعه مكن. مگر خدا فتنه را بخواباند و كلمه ى مسلمين را متّحد سازد و فيمابين آنان را اصلاح كند.

و اگر جز به پيگيرى از گمراهى و ستيزه گرى تن درندهى، مسلمانان را به سروقت تو خواهم آورد و تو را به محاكمه ى خدايى خواهم كشيد تا خدا ميان ما حكم كند و او بهترين حكم كنندگان است.»(1)

چنان كه مى بينيد، پايان نامه آشكارا متضمّن تهديد به جنگ است و امام حسن چاره اى جز اين روش نداشت. چه، ابتدا دشمن را به فروگذاردن راه باطل و از در بيعت درآمدن، همچون ديگران، دعوت ميكند و اين روش سياسى مدبّرانه اى است كه براى ضعيف كردن روحيه ى مقاومت دشمن از راه تضعيف اراده ى او به كار بسته ميشود و تازه اين سخن را وقتى ميگويد كه قبلاً احتجاج آل محمّد را با قريش، با او در ميان گذارده و با اين بيان با او احتجاج كرده است.

دعوتى خيرخواهانه، وعده اى تهديدآميز و سپس تهديد آشكار به جنگ.

او در رفتار خود با معاويه از روش پدرش پيروى كرد. و به راستى امام حسن در اوضاع و احوال خاصّى كه او را احاطه كرده بود و با دشمنانى كه داشت، نمودار كامل پدرش بود. گويى روزگار او قطعه اى از دوران اميرالمؤمنين بود كه تا پس از وفات آن حضرت ادامه يافته بود. همچنان كه جنگ در دوران على (عليه السّلام) ضرورتى اجتناب ناپذير بود، در دوران امام حسن نيز هيچ چيز ديگر نميتوانست جاى آن را پر كند.

ازجمله چيزهايى كه خلافت جديد را مى آراست اين بود كه نشان دهد، در عين جوانى، از تسلّط و اقتدار كافى برخوردار است و اين كار مستلزم آن بود كه دست خيانتكاران را از كارها كوتاه كند و با اين تصفيه، هيبت خود را در دلها بيفكند و راه ثبات و استقرار و قبضه كردن امور را بر خود هموار سازد.

ص: 90


1- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 34 و مقاتل الطالبيين، صص 34 _ 36 «ناشر»

در اين صورت طبيعى است كه اين نامه متضمّن تهديدى صريح و اندرزى شديد و لحن آمرانه اى محكم و قوى باشد: «از خدا بپرهيز و طغيان و سركشى را فرو گذار و خون مسلمانان را مريز! به خدا سوگند كه از اين بيش مظلمه ى خون مردم را با خود به پيشگاه خدا بردن به خير تو نيست. از در سِلم و اطاعت درآى و بر سر خلافت با اهل آن و كسى كه از تو بدان شايسته تر است منازعه مكن....».

رايت امويان در شام، همچنان بر دشمنى با خلافت هاشمى كوفه در اهتزاز بود و همان سرپيچى و نافرمانى قديم را كه در برابر بيعت على داشت، در برابر بيعت امام حسن نيز در پيش گرفت. نامه هاى خيرخواهانه و باصراحت، سودى نبخشيد و روش عاقلانه و استدلالهاى محكم اين نامه ها نتوانست گردنكشى و طغيان او را فرو نشاند.

هنگامى كه نامه هاى امام حسن به معاويه را بررسى ميكنيم، چيزى كه از كسى مثل او بعيد نمايد يا سخنى كه از استدلال صحيح و محكم بيرون باشد در آنها نمى يابيم؛ در اين نامه ها يا سخن از حقّ مفروض ايشان بر مردم، يعنى وجوب دوستى و مودّت است يا از طهارت و پاكيزگى آنان از پليدى هاى گناه و هم از ولايت ايشان بر مسلمين كه قرآن بدان ناطق است و يا از گفته هاى صريح و قطعى پيغمبر درباره ى تعيين امام و مسئله ى خلافت و بالاخره يا از دعوت وى به تسليم و اطاعت و حفظ خون مسلمانان و فرونشاندن آتش فتنه و اصلاح ذات البين.

به عكس، در نامه هاى معاويه به امام حسن، غالباً به جاى آنكه به ماهيت موضوع توجّه شود، به حواشى پرداخته شده و بسيارى از آنها يادآور دشمنى هاى فراموش شده و برانگيزنده ى روح تفرقه و نفاق ميان برادران مسلمان است.

بسيار بجا است اگر معاويه را نخستين برانگيزاننده ى احساسات قبيله اى در تاريخ اسلام بدانيم. او با به ياد آوردن خصومتهاى فراموش شده و برافروختن آتش اختلاف، نخستين كسى بود كه مبناى دين توحيد، يعنى اتّحاد و وحدت را درهم شكست و اين پايه ى اساسى را، كه به حقيقت مايه ى اصلاح و راز موفّقيت اين دين است، متزلزل ساخت.

گويا معاويه چون دانسته بود كه با آوردن نام خود و پدرش، ابوسفيان، كه سوابق ننگين هر دو نفر با ارقام و تاريخ براى مسلمانان روشن بود، قادر نيست ساده دلان را اغفال كند و به دام افكند، در نامه هايش به امام حسن، از ابوبكر و عمر و ابوعبيده ياد ميكرد و مخالفت

ص: 91

اهل بيت را با بيعت ابوبكر به رخ امام حسن ميكشيد.

نامه هاى معاويه پيرامون موضوعى كه اين نامه ها به انگيزه ى آن نوشته ميشد، فقط يك چيز كم داشت و آن دليلى معقول براى اثبات حقّ خلافت و تصرّف اين مسند مقدّس بود. حتّى موضوع خون خواهى عثمان _ اين بهانه ى مغلطه آميز _ كه همچون حربه ى بُرّانى بر ضدّ على (عليه السّلام) در همه ى جبهه بندى ها و جنگهاى طولانى ميان على و معاويه به كار ميرفت، اكنون با مرگ آن امام بزرگوار، كند شده و از كار افتاده بود. معاويه اكنون در برابر حسن بن على قرار داشت، يعنى همان كسى كه در روز قتل عثمان بر در خانه ى او ايستاده و از وى دفاع كرده بود تا حدّى كه _ به گفته ى عموم مورّخان _ پيكرش از خون رنگين شده بود؛ همان كسى كه طقطقى(1) درباره ى او مينويسد:

«... در دفاع از عثمان جنگ سختى كرد به طورى كه خود عثمان او را بازميداشت، ولى او همچنان به جنگ ادامه ميداد و جان خود را براى او در خطر مى انداخت.»

و اين در همان موقعيت خطيرى بود كه ديگران به عثمان حتّى نزديك هم نشده و خويشاوندانش او را واگذاشته بودند.(2)

ص: 92


1- . الفخرى فى الآداب السلطانية، ج 1، ص 103
2- . خوب است كسانى كه شرح اين مختصر را طالبند، رجوع كنند به تصويرى كه استاد عبدالله علايلى از اجتماع مسلمين در عهد عثمان ترسيم كرده است. ايام الحسين، صص 112 _ 128. و گويا بهتر آن است كه ما نيز خطوط برجسته ى اين تصوير را از گفتار وى اقتباس و براى تكميل فايده در اينجا نقل كنيم. وى چنين مينويسد: «اين امويان تنها بدين اكتفا نكردند كه براى قالبهاى بى روح و وجودهاى بيكاره ى خود موجوديت و شخصيتى قائل شوند، بلكه از اين قدم بالاتر نهاده و جامعه اى به شكل طبقاتى به وجود آوردند... و ناگهان ثروتهاى هنگفت در نزد امويان و هواخواهانشان انباشته شد و مروان مقدّرات جامعه را برطبق هواوهوس خود به دست گرفت و بيشتر استانهاى بزرگ تيول اين و آن شد. «يعلى بن اميه» غير از املاك فراوانش، برابر صد هزار دينار ثروت اندوخت. دارايى «عبدالرّحمن بن عوف» به پانصد هزار دينار بالغ گشت. اندوخته ى طلا و نقره ى «زيدبن ثابت» به اندازه اى رسيد كه براى تقسيم آنها مجبور شدند آن را با تبر بشكنند.... قهراً اكثريت مردم اين روش تازه را به ديده ى انكار نگريستند و با ياوران خليفه به منازعه برخاسته، آنان را به بى دينى متّهم ساختند و با آنان وارد مبارزه اى شدند كه آرام و پنهان شروع شد، ولى روزبه روز گرم تر و افروخته تر گشت. حالت عمومى آن روز در دو جمله خلاصه ميشد: حكومتى در حال دسيسه براى ملّت؛ و ملّتى در حال

بله، تنها دليل و حجّت معاويه در نامه هايى كه به حسن بن على مينوشت اين بود كه: «من در حكومت از تو باسابقه تر و در اين امر، آزموده تر و به سال از تو بزرگ ترم.»(1) همين و ديگر هيچ....

ص: 93


1- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 36

بى گمان اگر معاويه غير از اين جملات پى درپى دليل قابل ذكر و شايسته ى قبولى ميداشت، بيان ميكرد و براى موفّقيت خود به بيدار كردن احساسات خصمانه ى كهن و برانگيختن دشمنى ها و كينه ها متوسّل نميشد.

و اى كاش ميفهميديم كه وى از كدام آزمودگى اش ياد ميكند؟!

آيا آن روزى را ميگويد كه شام از دست او به فغان آمده و شاميان شكايت او را نزد عمر برده بودند و عمر كه سخت به هيجان آمده بود او را به وسيله ى قاصدى احضار كرد و او در اين هنگام از عمر بيش از غلامش «يرفأ» ميترسيد؟

يا آن روز را كه لباس سبزرنگ پوشيده و با تفاخر بر عمر وارد شد و عمر با تازيانه بر سرش نواخت؟!

يا آن هنگام را كه بى خبر عثمان، كارها را به نام او انجام ميداد و عاقبت با اين رفتار خود يكى از موجبات بدبختى او شد؟!

يا آن روز را كه از روى گردنكشى و طغيان، سپاهيانش را به جنگ با امام زمانش برد و بى هيچ عذرى با وى جنگيد؟!

آيا اين آزمايشها دليل برترى و شايستگى براى حكومت يا ادامه ى آن ميتوانست باشد؟! و اگر نه، پس اين شايستگى را از كجا ادّعا ميكرد؟!

آيا حكومتى كه از اين راه ها به دست آمده و بر پايه ى دروغ و تهمت و خون ريزى بنا گرديده، ميتواند دليل شايستگى براى احراز مقام ارجمند دينى يعنى خلافت باشد؟

جملاتى پى درپى و پيوسته، به شيوه ى استدلالهاى روشن و محكم... و در معنى بازگشت همه ى آنها فقط به يك چيز: استدلال به طول مدّت!

و ما در منطق حق، هيچ مقياس و معيارى سراغ نداريم كه خلافت را از راه طول مدّت يا زيادتى عمر ثابت كند!

اى بسا كسى كه در خريدارى وجدانها يا برانگيختن فتنه و فساد در مجتمع از همه بصيرتر و كارآزموده تر است، ولى اين نميتواند موجب شايستگى و استحقاق او براى جانشينى مقام نبوّت باشد.

و اى بسا كسى كه در كنترل اعصاب و پوشيده داشتن عواطف خود به قدرى توانا است كه همه او را از پرگذشت ترين و حليم ترين مردم ميپندارند، ولى اين، دليل رهبرى و پيشوايى دينى در ميان مردم نيست. چه، حلم و گذشت همچنان كه در امام و

ص: 94

پيشواى دينى هست، در رياست طلبان و مدّعيان رهبرى و حكومت هم ممكن است وجود داشته باشد.

و اى بسا كسى كه در كاركشتگى قادر است آراء و افكار عمومى را در جهت رأى و عقيده ى شخصى خود به كار اندازد _ چه منشأ اين رأى و عقيده رأى الهى باشد يا هواوهوس شخصى _ ولى چنين كسى نيز فقط يك بدعت گذار در دين است نه خليفه ى مسلمين. زيرا خليفه را رأيى جز رأى قرآن و مدركى جز حديث و مرجعى جز خدا نيست.

بنابراين، فرد شايسته براى مقام رفيع خلافت اسلامى و جانشينى رسالت، عنصر كميابى است كه خداوند از ميان بندگان برميگزيند و براثر مزايا و خصال پسنديده و يگانه اش او را بر ديگر خلق برترى ميدهد، و خدايى كه آفريننده ى آدميان است، اين بنده ى شايسته و ممتاز را از همه كس بهتر ميشناسد و او را به نام و نشان به رسولش معرّفى ميكند و پيغمبر، وى را به نيابت و وصايت خود برميگزيند و پس از اين جريان، ديگرى را حقّ انتخاب و تعيين كسى نيست.

براى معاويه نه آن سوابق ننگين خود و پدرش و نه كيفيت اسلام آوردن آن دو و نه نقشى كه در برابر عمر و عثمان و در برابر على (عليه السّلام) داشته است، مانع از اين نبود كه به برترين منصب و مسند دينى دست اندازى و طمع ورزى كند. لذا به امام حسن، فرزند رسول خدا، كه مسلمانان در همه ى آفاق كشور اسلامى با او بيعت كرده و ياران پيغمبر و خاندان و نزديكانش و همه ى كسانى كه روى مسلمانى آنان حساب ميشد، طاعت او را به گردن گرفته اند، نوشت: من از تو به سال بزرگ تر و باسابقه تر و مجرّب ترم!

راستى در دنياى استدلالها، استدلالى ميتوان يافت كه در نشان دادن عجز و بى دليلى از اين رساتر باشد؟

نوبت ديگرى نيز به امام حسن نامه نوشت، ولى اين بار به قصد تهديد به ترور و فريفتن به حرف. گويا در شناخت حسن بن على دچار اشتباه شده بود كه بدين روش مبتذل و پست با وى سخن گفت:

«... بپرهيز از آنكه مرگ تو به دست مردم پست و فرومايه باشد؛ و نوميد باش از اينكه بتوانى در ما فتورى پديد آورى؛ وانگهى، پس از من خلافت از آنِ تو است.

ص: 95

چه، تو از همه كس بدان سزاوارترى....»(1)

و آخرين پاسخى كه به فرستادگان امام حسن _ جُندَب بن عبدالله اَزدى و حرث بن سُوَيد تَيمى _ داد اين بود:

«برگرديد! ميان ما و شما به جز شمشير نيست.»(2)

به اين ترتيب، دشمنى از طرف معاويه شروع شد و او بود كه با امام مفترض الطّاعه اش مخالفت و گردنكشى كرد؛ امام و پيشوايى كه به جز معاويه و پيروان دست پرورده و چشم وگوش بسته اش كه به گفته ى صعصعة بن صوحان عبدى در برابر معاويه:

«فرمان بردارترين مردم در برابر مخلوق و نافرمان ترين مردم در برابر خدا و عاصيان فرمان حق و هم پيمانان اشرار بودند....»(3)

هيچ كس از مسلمانان نبود كه با او بيعت نكند.

كوفه تهديد معاويه را مى شنيد و خبر پيشروى او را به سوى عراق دريافت ميكرد و با زبان نام آوران و برجستگان شيعه، حماسه ى رزم ميسرود و بدين گونه روزگار ميگذرانيد.

موضوع به صورت كاملاً جدّى درآمده بود و زمامدار ناگزير ميبايد اوضاع و احوال ناگهان پيش آمده را پاسخ گويد و برطبق حكم واقعيت، عمل كند.

جنگيدن با اهل بغى و گردنكشان، وظيفه اى بود كه عقيده و طرز فكر دينى اش بدان حكم ميكرد. اساساً خلافت اسلامى بدون سركوب كردن اين تجزيه و اختلاف، كه معاويه در مدت سه سال متوالى با شورشهاى مسلّحانه ى خود بر ضدّ خلافت در صفوف مسلمانان انداخته بود، ثبات و استقرار و وحدتى را كه آن روز بيش از هميشه به آن نياز داشت، بازنمى يافت.

جنگهاى شام، از همان روزى كه معاويه بدان پرداخت، شوم ترين و زيان بارترين جنگها براى اسلام بوده اند. خونى كه در اين جنگها ريخت و حقّى كه پايمال شد و حقايقى كه مورد تجاوز قرار گرفت و پيروزى اى كه تهى مغزان به دست آوردند و پيشرفتى كه نصيب هوسهاى پست مادّى شد... در همه ى جنگهاى تاريخ اسلام بى نظير بود.

ص: 96


1- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 37
2- . همان، ص 26
3- . مروج الذهب، ج 3، ص 40

اسلام، با الهام از اصول انسانى عالى خود، جنگ را جز در راه خدا و براى صلاح انسانها و دفاع از جامعه ى اسلامى جايز نميداند. حمله به سرحدّات و ترسانيدن مردمى كه در آغوش امنيت به سر ميبرند و جنگ با ملّتهاى مسلمان و گرويده به خدا و پيغمبر _ فقط به منظور فرمان راندن بر آنها _ هيچ يك از نظر اصول اسلام، انگيزه ى جنگ مشروع نيستند و اين گونه جنگها را جز نظام وحشيانه ى جاهليت، صحّه نميگذارد. جنگهايى ازاين قبيل بود كه يكپارچگى مسلمانان را از بين برد و بذر كينه و دشمنى را ميان گروه هاى مسلمان پاشيد.

در اين جنگها جمعى «سفيهان دون» (و اين تعبيرى است كه شبث بن ربعى، هنگامى كه در سال 36 با معاويه روبرو شد، درباره ى آنان به معاويه گفت) به معاويه پاسخ مثبت دادند و او از انحطاط اخلاقى و كج فهمى و بدانديشى آنان بهره ها برد و همه ى آنان را در كام مرگ افكند؛ درحالى كه همه راضى و مطيع بودند.

اين، خوى موروثى بنى هاشم بود كه هرگز جنگ را آنها شروع نميكردند. در فرمان امام حسن به فرمانده ى مقدّمه ى سپاهش، عبيدالله بن عبّاس، مراعات اين خصلت پسنديده ى هاشمى تأكيد شده است. امام حسن به طور اختصاصى گنجينه اى از سفارشات و دستورات پدرش اميرالمؤمنين _ آن بزرگ عرب _ (عليه السّلام)، در اختيار داشت و به طورى كه تاريخ شهادت ميدهد، پدرش به وى عنايتى فراوان داشته و «او را بسى بزرگ و عزيز و گرامى ميداشته است.»(1) اين دستورها و سفارشها، اگر در امور دين يا امور دنيا بودند و اگر در تربيت يا اخلاق، بدون استثنا، نمونه هاى ارزنده و سخنانى همه برطبق صواب و دور از خطا و خدشه بودند. يكى از اين سفارشات اين بود: «هرگز كسى را به مبارزه مخواه و اگر كسى تو را به مبارزه خواست بپذير، زيرا جنگ افروز، تجاوزگر است و تجاوزگر، زمين خورده و مغلوب است.»(2).

به همين سبب بود كه ديديم امام حسن در اوان بيعت و در همان حال كه يارانش بى صبرانه در انتظار جنگ بودند، آشكارا پاسخ مثبت بدان نداد و آن را جدّى نگرفت، زيرا او به جنگ به ديده ى وظيفه اى نامطلوب كه فقط در حال ضرورت و از روى لاعلاجى بايد

ص: 97


1- . تاريخ ابن كثير (البداية و النهاية)، ج 8، ص 41
2- . العقد الفريد، ج 1، ص 94 «ناشر»

به آن دست زد، مينگريست. به علاوه، او در انتظار جنگى بود كه قبلاً نيروى لازم را براى آن تدارك ديده باشد يا نيرويى كه فرجام جنگ را براى او تضمين كند. و اوضاع بحرانى آن روز، كه لحظه به لحظه بحرانى تر هم ميشد، مانع برآمدن خواسته ى او بود.

در فصل پيشين ما جبهه هاى مختلفى را كه دستجات مبارزه طلب و پرهيجان به آنها وابسته بودند، يعنى امويان، خوارج، شكّاكها و الحمراء را معرّفى كرده و روح خرابكارى و فتنه انگيزى و مخالفت با سياست موجود را كه در آن جامعه موج ميزد، باز نموديم.

مجموع اين عوامل، كه برخى از آنها هم كافى بود، موجب شده بود كه امام حسن جنگ را با وجود پيشنهاد بسيارى از ياران خيرخواهش براى مبادرت كردن بدان به تأخير افكند. شور و هيجان محدود و موقّتى كه در روزهاى بيعت كوفه را فراگرفته بود، اين عدّه ياران راستين امام حسن را فريفته و به امكان هرگونه اقدامى به نفع خليفه ى جديدشان اميدوار ساخته بود. ولى اين، نظرى سطحى و نزديك بين بود كه پشت پرده را نميديد و هدفهاى مخصوص اين جبهه ها را به حساب نمى آورد.

ولى امام حسن با هوشيارى و بصيرتى كه داشت آينده ى دورترى را ميديد و در پرتوى خرد بيدارش مشكلات را بيش از آنان مى شناخت و به حكم وظيفه ى دينى اش، مصلحت عام را با دقّت و احتياط بيشترى در مدّ نظر قرار ميداد.

او اهمّيت و باريكى موقعيت را بخوبى درك ميكرد. زيرا از فساد اخلاقى كه بخش بزرگى از همراهان و سپاهيانش را فراگرفته بود، آگاهى داشت و از اين بيمناك بود كه اگر جنگ را پيش از وقت ضرورت شروع كند اين فساد اخلاق _ يعنى عامل دين به دنيافروشى _ در شرايط جنگ، كار خود را كرده و اثر پليد و شوم خود را بگذارد.

از طرفى ميديد كه تحمّل اندكى از مفاسد اينان، متضمّن مصلحت فراوانى براى سياست موجود او ميباشد. احساس ميكرد كه ترتيب وضع موجود را بايد با سرپنجه ى تدبير داد. لذا روش مدارا در پيش گرفت و با مردم به ملايمت رفتار كرد و سياست نرمش و مسالمت و چشم پوشى را در برنامه قرار داد و تصفيه را به فرارسيدن وقت مناسب موكول كرد. و اين همه براى جلوگيرى از حدوث فتنه اى همه گير و به خاطر به هم دوختن جراحت نهانى بود كه امام حسن در پيكر جامعه ى كوفى مشاهده ميكرد.

ص: 98

در اينجا پرسشى به ذهن ميرسد كه روا نيست بدون بررسى و تحقيق از سر آن بگذريم، و آن اين است كه: اگر درست است كه يك رئيس دولت در هنگامى كه با چنين محيط نامساعد و فضاى گرفته و ابرآلودى روبرو است، بايد براى سركوبى عوامل هرج ومرج و آشوب، نهايت مراقبت و احتياط را به كار برد و با به خرج دادن شدّت عمل، توطئه ها را كشف و خيانتكاران را مجازات كند، پس چرا حسن بن على به جاى سخت گيرى و شدّت عمل به خوش رفتارى و مدارا روى آورد؟ درحالى كه وضع و موقعيت خاصّ او براى تأمين ثبات و تضمين آينده ى خطيرش، به روش اوّل، يعنى روش خشونت و سخت گيرى، بيشتر احتياج داشت.

اين پرسش داراى سه پاسخ است كه در آخر فصل هشت (عناصر سپاه) بدانها اشاره خواهيم كرد. در اينجا همين اندازه ميگوييم كه اگر امام حسن روش شدّت عمل را كه در اين گونه موارد براى همه كس بروشنى مطرح است در پيش ميگرفت، به دست خود آتش فتنه را پيش از وقت مشتعل كرده و ميدان را براى شورشهاى داخلى، كه ازلحاظ نتيجه كم ضررتر از جنگهاى شام نبود، باز گذارده بود و معاويه آن چنان دشمنى بود كه پيوسته با تمام نيروى مالى و فكرى اش در پى فرصت ميگشت كه در كوفه زمينه ى شورشهاى داخلى را فراهم نمايد.

بدين قرار، بهترين روش در آن وضعيت خطير و باريك همان بود كه امام حسن انتخاب كرد.

در پاسخ پيشنهاد يكى از يارانش كه معتقد بود خوب است در شروع جنگ شتاب كند و ميگفت: «در حركت به سوى معاويه پيش دستى كن تا صحنه ى جنگ در شهر و ديار او تشكيل شود....»(1) نيز ميگوييم: اگر امام حسن اين كار را ميكرد، به رهبران باندها و جبهه هاى مخالف خود در كوفه و به مقدّس مآبان ظاهرالصّلاح دستاويز مناسبى براى اظهار مخالفت ميداد كه چندان بى دليل و ناموجّه نبود و براى موجّه ساختن مخالفت آنان، همين شروع به جنگ كفايت ميكرد كه در نظر بيشتر مردم و لااقل مردم ساده لوح و سطحى، اشكالى بدون پاسخ بود و اى بسا كه همين مسئله به بيعت شكنى و سرپيچى

ص: 99


1- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 36

و تخلّف آشكار اين گروه ها از فرمان امام حسن، منجر ميگشت. بدين قرار، پيش دستى كردن در جنگ، كه بعضى به آن حضرت پيشنهاد ميكردند، در حقيقت بدين معنى بود كه وى به دست خود خطرناك ترين و فجيع ترين شكاف و اختلاف را در جامعه ى خود ايجاد كند و عواقب آن را تحمّل نمايد.

براثر اين موجبات بود كه حسن بن على ترجيح داد حالت «عدم تعرّض» موجود را حفظ كند و در شروع جنگ شتاب نكند.

ولى پس از چندى، ناگهان فرمان جهاد داد.

او در اين هنگام در وضعيتى قرار گرفته بود كه به عقيده ى همگان هيچ اقدامى جز فرمان جهاد در آن شايسته نبود. زيرا معاويه، دشمنى و طغيان را شروع كرده و هوس كشورگشايى اش، آن هم در قلب سرزمينهاى اسلامى! تحريك شده و رو به سوى عراق تا «جِسر مَنبِج»(1) پيش آمده بود. و اين پس از گذشت اندك زمانى از وفات اميرالمؤمنين (عليه السّلام) بود كه يعقوبى(2) آن را خيلى كوتاه دانسته: هجده روز.

و در آنجا، يعنى در نواحى علياى فرات بود كه معاويه براى ايجاد رعب در مرزهاى امن و آرام و هشدار به شيرمردان كوفه و اعلام تدريجى جنگ، فرياد مخالفت خود را كه ميكوشيد پرطنين و مهيب نيز باشد، سر داد.

او مرگ على را بهترين فرصتى ميدانست كه ميتوان از آن براى خاتمه دادن به ماجراى كوفه و شام استفاده كرد. و اين آخرين تصميمى بود كه او و مشاورانش بر آن اتّفاق كرده بودند و اين مشاوران همان ياران شب و روز او بودند كه جنبش مخالفت با خلافت هاشمى را با تجربه اى توأم با تيزهوشى و زيركى رهبرى ميكردند، مانند: مغيرة بن شعبه، عمروبن عاص، مروان بن حكم، وليدبن عتبه، يزيدبن حرّ عبسى، مسلم بن عقبه، ضحّاك بن قيس

ص: 100


1- . «منبج»: شهر قديمى بزرگى است كه تا پلى كه به همين نام معروف است بر روى فرات، سه فرسنگ و تا حلب دَه فرسنگ (و به گفته ى معجم: دو روز) فاصله است. معجم مينويسد: «از آنجا تا «مليطه» چهار روز و تا فرات يك روز راه است. كسانى از اين شهر برخاسته اند. من جمله: بحترى و ابوفراس حمدانى.»
2- . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 214

فهرى....

معاويه در انتخاب موقعيت مناسب و هم در ايجاد روح اخلالگرى در كوفه توفيق يافت. او براى اين كار، با اهتمام هرچه تمام تر، وجدانهاى پست را با پول خريدارى ميكرد و جاسوسهايى به اطراف ميفرستاد كه در هنگام رفتن با خود انواع دروغها را ميبردند و در بازگشت، اخبار و اطّلاعات گوناگونى درمورد تصميمهاى گرفته شده يا مقدار امكانات جنگى دشمن با خود به ارمغان مى آوردند و اين بُرّاترين و مؤثّرترين و قوى ترين حربه هاى جنگى او بود.

«معاويه تمامى عشاير و سپاهيانش را به بسيج عمومى فراخواند. بخشنامه اى به همه ى نواحى قلمرو خويش فرستاد، به اين صورت: با رسيدن اين نامه، با سازوبرگ تمام به سوى من حركت كنيد.»(1)

امام حسن نيز متقابلاً تصميم خود را براى پاسخ به ستيزه جويى معاويه دنبال كرد و رسماً اعلان جهاد داد. به دعوت او مؤمنان بااخلاص و حاملان قرآن، فرماندهان جنگ و پارسايان اسلام گرد او جمع شدند، مانند:

حُجربن عَدى، ابوايوب انصارى، عمروبن قرضه ى انصارى، يزيدبن قيس ارحبى، عَدى بن حاتِم طائى، حبيب بن مظاهر، ضِراربن خطّاب، مَعقَل بن سنان اشجعى، وائل بن حُجر حضرمى (سيدالاقيال)، هانى بن عروه، رُشَيد هَجَرى، ميثم تمّار، بُرَيربن خضير، حُبّه ى عُرَنى، حذيفة بن اُسَيد، سهل بن سعد، اصبغ بن نُباته، صعصعة بن صوحان، ابوحجّة عمروبن مِحصَن، هانى بن اوس، قيس بن سعد، سعيدبن قيس، عابس بن شبيب، عبدالله بن يحيى حضرمى، ابراهيم بن مالك اشتر، مسلم بن عَوسجه، عمروبن حَمِق، بشير همْدانى، مسيب بن نَجَبه، عامربن وائله، جويرية بن مُسهِر، عبدالله بن مِسمَع همْدانى، قيس بن مُسهِر صيداوى، عبدالرّحمن بن عبدالله بن شدّاد، عُمارة بن عبدالله سَلولى، هانى بن هانى سَبيعى، سعيدبن عبدالله، كثيربن شِهاب، عبدالرّحمن بن جُندَب، عبدالله بن عزيز، ابوثُمامه ى صائدى، عبّاس بن جَعدِه، عبدالرّحمن بن شُرَيح، قَعقاع بن عمرو، قِيس بن وَرقاء، جُندَب بن عبدالله اَزدى، حرث بن سُوَيد، زيادبن صعصعه ى تَيمى، عبدالله بن وال، مَعقِل بن قيس رياحى.

ص: 101


1- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 38

اينها جناح نيرومند جبهه ى امام حسن (عليه السّلام) را تشكيل ميدادند. همينها بودند كه امام حسن، در فرمانش به عبيدالله بن عبّاس، ايشان را چنين توصيف كرد: «يك تن از آنان افزون از يك لشكر است.»(1) و معاويه در جنگهاى صفّين از ايشان بدين گونه ياد كرد: «دلهاى آنان همگى همچون يك دل است.»(2) و گفت: «اينها تا جماعتى را نكشند، كشته نميشوند.»(3) و باز همينها بودند كه معاويه درباره ى آنان ميگفت: «هروقت چشمهاى آنان را در زير كلاه خودها در صفّين به ياد مى آورم، هوش از سرم پرواز ميكند.»(4) و گواهى دشمن، بى شك صادق ترين گواهى ها است.

خوش بينى شديدى كه همه ى مردم را فراگرفته بود، در هنگامه ى دعوت به جهاد، كوفه را تكان داد و مردم دسته دسته به صفوف جنگ پيوستند. در ميان اين داوطلبان جنگ، عناصر مختلفى نيز وجود داشتند كه پيش از آن هيچ كس از ايشان چنين شور و نشاطى در كارهاى شايسته و اقدامات خداپسند به ياد نداشت.

لذا در اردوگاه امام حسن، در كنار آن دسته ياوران بااخلاص، توده ى مجهول الحالى از مردم و جماعتى از وابستگان به فاميلهاى سرشناس و خيل انبوهى از بدانديشان كه طرز فكرى بيگانه از طرز فكر امام حسن داشتند و اى بسا فقط به جاسوسى براى دشمن آمده بودند و بالاخره گروهى از مردم سست عنصر كه معمولاً هنگامه ى جنگ را با گريز علاج ميكنند و اى بسا اميدى به جز گرد آوردن غنيمت ندارند، نيز قرار گرفتند. «هيچ دسته اى از آنها با فكر و رأى دسته ى ديگر موافق نبود؛ با يكديگر مخالف و همه بى فكر و بى هدف بودند.»(5) علاوه بر اينها مجادلات و مناقشات حزبى، كه بزرگ ترين خار راه آمادگى هاى لازم شرايط جنگ است نيز در ميان آنان فراوان وجود داشت.

امام حسن از نخستين روز، از عواقب اين ناهماهنگى اسف بار بيمناك و نامطمئن بود. اين چيزى است كه برخى از مصادر(6) صريحاً به آن اشاره ميكنند.

ص: 102


1- . بحارالانوار، ج 44، ص 51
2- . تاريخ طبرى، ج 4، ص 3
3- . همان، ص 125
4- . بحارالانوار، ج 44، ص 107
5- . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 407
6- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 38

او به اين انبوه مردمى كه پيش روى او حماسه ى جنگ ميسرودند، نه اطمينان پايدارى داشت و نه اميد اخلاص و هم فكرى.

در پشت سر اين توده ى مردم، سران منافق و دوروى كوفه بودند كه به هيچ وجه اميد اصلاح و هدايت آنان نميرفت؛ مانند: اشعث بن قيس، عمروبن حُرَيث، معاوية بن خَديج، ابوبُرده ى اشعرى، منذربن زبير، اسحاق بن طلحه، حُجربن عمرو، يزيدبن حارث بن رُوَيم، شَبَث بن رِبعى، عُمارة بنِ وليد، حبيب بن مَسلَمه، عمربن سعد، يزيدبن عُمَير، حجّاربن ابجر، عروة بن قيس، محمّدبن عُمَير، عبدالله بن مسلم بن سعيد، اسماءبن خارجه، قَعقاع بن شَوْر ذهلى، شمربن ذى الجوشن....

و امام حسن ميدانست كه عاقبت با اين دسته ماجرايى خواهد داشت.

اينها همان كوفيان نافرمانى بودند كه على رغم ادّعاى مسلمانى، براى خود و كسانى مانند خود، برطبق ميل و اراده ى خود، دستور اخلاق وضع ميكردند! اسلام كه جارى كننده ى سرچشمه ى اخلاق در دلها و بخشنده ى نعمتهاى بى شمار به مسلمانان است، در جمع اين مردم نابخرد، از مادّيگرى شكست خورده بود و به همين دليل هم بود كه از خاندان پيغمبر فاصله گرفته و قدرت هماهنگى با آموزش و تربيت و فرهنگ آنان را از دست داده بودند.

از همان لحظه اى كه با حسن بن على به شرط اطاعت كامل و بر شنوايى و فرمان برى بيعت كردند، به صورت دستياران دشمن او در ايجاد بلوا و شورش درآمدند: پيوسته در فكر حادثه جويى و دام گسترى و فرصت طلبى و توطئه براى بزرگ ترين جنايتها، بدون كوچك ترين نگرانى از عواقب دنيوى و اخروى آن.

خطرى كه از پيوستن اين عدّه به سپاه، امام حسن را تهديد ميكرد، بزرگ تر از خطرى بود كه از دشمن روبرو و آشكار، انتظار ميرفت.

بنابراين آيا بجا نبود كه فرمانرواى كوفه از تنها ماندن در آخر كار بيمناك باشد و تا جايى كه ميتواند جنگ را به تأخير اندازد. ترديد نيست كه ابهام نتيجه ى كار، مستلزم شكيبايى و بردبارى و مستوجب آمادگى بيشتر براى زيانهاى احتمالى است.

ولى او اكنون كه به مبارزه دعوت شده، شايسته است به ميراث پرارزشى كه از خصال پدر بزرگوارش در اختيار دارد بازگردد: شير را بچّه همى ماند بدو....

ص: 103

بايد اين سفارش پدر را به كار بندد كه: «هرگز كسى را به مبارزه دعوت مكن؛ امّا اگر كسى تو را به مبارزه دعوت كرد بپذير، چه، جنگ افروز متجاوز است....».

همچنين بايد مسئوليت شرعى حكومت بر مسلمين را در نظر گيرد. براى رهبر و پيشوايى كه مردم سر بر اطاعت او نهاده و با او بيعت كرده اند، جايز نيست كه از قانون شكنى آشكار و تجاوز به اسلام (بَغى) چشم پوشى كند و تا سرحدّ امكان در مقابله با آن نكوشد.

خداوند ميفرمايد:

«با آن كس كه راه بغى ميپيمايد بجنگيد تا به امر خدا بازگردد.»(1)

و رسول اكرم (صلّى الله عليه و آله) ميفرمايد:

«هركس با بودن پيشوا و امام، مردم را به خود يا ديگرى دعوت كند، مورد لعنت خدا است، او را بكشيد.»(2)

و امّا وسيله براى اين كار، يعنى نيرو براى مقابله با كج روى....

على رغم اوضاع غير عادى و برخلاف قاعده اى كه بسيارى از خائنان كوفه به آن تمايل نشان ميدادند، در مرزهاى تابع كوفه آن قدرها قواى نظامى وجود داشت كه گمان فراهم بودن نيروى لازم براى جنگ را تقويت كند.

دولت اسلامى در اواسط قرن اوّل، بزرگ ترين سپاهى را كه در آن دوره براى دولتى فراهم بود، در اختيار داشت. نهايت، حفظ و حراست مرزها، مستلزم مراقبت فراوان و گماشتن بخش بزرگى از سپاه اسلامى بر نقاط دور از مركز بود و اين امر اجازه نميداد كه تعداد زيادى از واحدهاى نظامى براى جنگهاى نزديك مركز مورد استفاده قرار گيرند، مخصوصاً باتوجّه به دشوارى عمليات سوق الجيشى با روشهاى قديمى و وسايل ناقص آن در آن روز.

سپاهى كه فقط براى كوفه در نظر گرفته شده بود _ به اختلاف دو روايت(3) _ نود يا صد هزار، و سپاهى كه در بصره استقرار داشت هشتاد هزار بود.(4) اينها سپاهيانى بودند كه در اين دو شهر از خزانه ى دولت حقوق دريافت ميكردند. تعداد اتباع و غلامان اين عدّه و

ص: 104


1- . سوره ى حجرات، آيه ى 9 «ناشر»
2- . تاريخ طبرى، ج 3، ص 384 «ناشر»
3- . رجوع شود به تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 218 و الامامة و السياسة، ج 1، ص 141
4- . حضارة الاسلام فى دار الاسلام، تأليف جميل مدوّر، ص 7

داوطلبان جهاد نيز در اين دو شهر نظامى، معمولاً به همين اندازه ها ميرسيد.

بنابراين مجموعاً نيروى نظامى عراق در حدود 350 هزار ميشد و اين غير از سپاهيان ايران و يمن و حجاز و ديگر اردوگاه ها بود.

شور و شيفتگى شيعيان براى جنگ از يك سو و اصرارى كه خوارج بر جنگ با «گمراهان» (به تعبير خودشان) مى ورزيدند از سوى ديگر، علاوه بر اين، تمايل عامّى كه توده ى مردم در هنگام پيشرفت رأى و نظر طرف داران جهاد، به پيوستن به صفوف جنگ اظهار ميداشتند... به طور مجموع كافى بود كه هركس را به وجود قواى جنگى مجهّز كافى، مطمئن سازد. فقط لازم بود كه اين جنگجويان در روز درگيرى دو گروه و برافروخته شدن آتش جنگ، عهد و ميثاق خود را با خدا فراموش نكنند و همچنان راست گو بمانند.

ص: 105

ص: 106

6. بسيج و فرماندهى

منادى در كوفه فرياد برآورد: «الصلوة جامعة».(1)

خلايق در مسجد جمع شدند؛ حسن (عليه السّلام) بر منبر بالا رفت؛ خدا را ستايش و سپاس كرد. سپس گفت:

«امّا بعد: همانا خداوند جهاد را بر خلق برنوشت و آن را «كُرْه» (مشقّت) ناميد. آنگاه به اهل جهاد فرمود: پايدارى كنيد كه خدا با پايداران است. و شما اى مردم! به آنچه دوست ميداريد نائل نخواهيد شد مگر به وسيله ى پايدارى و صبر بر آنچه مكروه ميداريد. شنيده ام كه معاويه پس از اطّلاع از تصميم ما بر جنگ بدين سوى راه افتاده است. پس شما نيز به اردوگاهتان در «نُخَيله»(2) درآييد _ رحمت خدا بر شما باد _ تا با كمك فكر و رأى همگان تصميم بگيريم.»

مورّخان اين حادثه نوشته اند:

«مردم همگى سكوت كردند و هيچ كس زبان به سخن نگشود و امام حسن را به يك كلمه پاسخ نگفت!»

عَدى بن حاتِم، بزرگ قبيله ى طَى و فرمانده ى سرشناسى كه براثر سوابق شكوهمندش

ص: 107


1- . جمله اى كه براى دعوت مردم به اجتماع گفته ميشد. «مترجم»
2- . تصغير «نخله»، جايى در نزديكى كوفه از طرف شام مؤلّف: هم اكنون نيز در سمت «كربلا» بنايى است معروف به «خان النخيله» كه فاصله ى آن تا كوفه دوازده ميل است.

با رسول اكرم و على (عليهما السّلام) در ديده ى مسلمانان، مقامى رفيع داشت، اين وضع را مشاهده كرد و درحالى كه از خشم، مرتعش بود با صداى رسا و تكان دهنده اش فريادى برآورد كه همه ى سرها را به سوى او برگردانيد. همه سعى كردند سخن او را بشنوند. در ميان اين جمع، زياد بودند كسانى كه از تاريخچه ى زندگى عَدى و آقايى و رياست و ثبات قدم او در راه حق باخبر بودند. عدى فرياد گرم و سخن درشت خود را در نكوهش مردم بر اين سستى و سكوت، اين چنين ادامه داد:

«منم، عدى پسر حاتم... وه چه زشت است اين رفتار! چرا به پيشوا و فرزند پيغمبرتان پاسخ نميدهيد؟! كجا رفتند خطيبان شهر كه در دوران راحت، زبانشان همچون تازيانه بود و اكنون كه كار جدّى شده همچون روباه به سوراخها خزيده اند؟ مگر از خشم خدا نميترسيد و از ننگ و عار انديشه نميكنيد؟»

سپس روى به حسن بن على كرد و گفت:

«خدا تو را به راه راست نائل آورَد و از هر مكروه و ناپسندى دور سازد و به هر كار شايسته و پسنديده اى موفّق دارد... سخنت را شنيديم و فرمانت را گردن نهاديم و هرآنچه را كه بگويى و بينديشى فرمان بردار و تسليميم.»

سپس گفت:

«من همين لحظه به اردوگاه ميروم، هركه دوست دارد با ما باشد، بسم الله....»

و از مسجد خارج شد. مركبش بر در مسجد بود، بر آن سوار شد و به «نخيله» رفت و به غلامش دستور داد كه لوازم جنگ را برايش به اردوگاه ببرد. او اوّلين نمونه ى يك مجاهد گوش به فرمان و نخستين كسى بود كه مهياى جنگ شد(1) و در قبيله ى طى هزار جنگجو بودند كه از فرمان عدى تخلّف نميكردند.(2)

پس از او چند نفر ديگر از خطبا نيز به شور و نشاط درآمدند و همچون او با امام حسن سخن گفتند. امام حسن به آنان فرمود:

«رحمت خدا بر شما باد! من همواره شما را به صدق نيت و وفا و دوستى شناخته ام،

ص: 108


1- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 39
2- . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 195

شما را از جانب خدا پاداش نيك باد.»

سپس پسرعمويش، مغيرة بن نوفل (بن الحارث بن عبدالمطّلب) را بر كوفه گماشت و به وى دستور داد كه مردم را بر حضور در «نخيله» تحريك و ترغيب كند.(1)

آنگاه خود با اطرافيانش از شهر خارج شدند. و اين كار، كه وى خود در نخستين روز اعلان جهاد به اردوگاه رفت، رساترين حجّتى بود كه براى بسيج مردم به كار برد.

واحدهاى سپاه «نخيله» را نيك مردان از اصحاب و شيعيان وى و پدرش و جمعى از ديگر مردم تشكيل دادند. مغيرة بن نوفل نيز با شور و نشاط، مردم را به كوچ كردن به نخيله برمى انگيخت. تظاهرات فراوان و جشنهاى پرشكوه هفته ى بيعت، در هركسى اين انتظار را به وجود مى آورد كه حتّى يك نفر در كوفه دعوت امام را رد نكند و همه بدون استثنا به اردوگاه كوچ كنند. ولى اين انتظار برآورده نشد! حتّى گردانهاى مجهّزى كه اميرالمؤمنين على (عليه السّلام) كمى پيش از وفاتش براى حمله به شام آماده كرده بود _ و آنان را چهل هزار جنگجو نوشته اند _ وحدت و پيوستگى خود را از دست داده و اكثر آنان سر از فرمان پيچيده و بيشتر سلاح داران كوفه نيز در كاهلى و نافرمانى با آنان همراه شده بودند.

رؤساى دورنگ و دوروى كوفه در اين لحظه ى حسّاس، كه ساعت عمل فرارسيده بود، بيش از همه فعّاليت ميكردند.

روايات تاريخى از «حارث هَمْدانى» كه شاهد واقعه بوده است چنين نقل ميكنند:

«آنها كه ميخواستند حركت كنند، با حسن بن على بيرون رفتند و خلق انبوهى در شهر باقى ماندند و به عهد و پيمان خود وفا نكردند و او را هم مثل اميرالمؤمنين فريب دادند. ده روز در نخيله مكث كرد. در اين مدّت فقط چهار هزار نفر گرد او جمع شدند؛ اين بود كه به كوفه بازگشت تا مردم را كوچ دهد و خطبه اى را كه در آن ميگويد: «مرا فريفتيد همچنان كه خليفه ى پيشين را فريفته بوديد...» انشاء كرد.(2)

تعداد كسانى كه پس از اين نطق به وى پيوستند به طور دقيق معلوم نيست. همين اندازه ميدانيم كه _ به گفته ى ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه _ سپاه عظيمى از كوفه حركت كرد.

ص: 109


1- . مقاتل الطالبيين، ص 40
2- . الخرائج و الجرائح، ج 2، ص 574

و ما در فصل «عدد سپاه» اختلاف گفته هاى مورّخان را درمورد عدد سپاهيان امام حسن (عليه السّلام) بازگو خواهيم كرد.

نخيله را به سوى «دير عبدالرّحمن» ترك كرد و در آنجا سه روز اقامت نمود. عدّه ى ديگرى هم، كه باز تعدادشان معلوم نيست، در اينجا به وى پيوستند. دير عبدالرّحمن بر سر دوراهى ميان دو اردوگاه امام در «مدائن»(1) و «مَسكِن»(2) قرار داشت.(3)

امام حسن درمورد اين دو اردوگاه، خطّمشى و روش خاصّى داشت.

_ مدائن در ابتداى خطّسيرى قرار داشت كه عراق را به فارس و شهرهاى دنباله ى آن متّصل ميكرد و ازلحاظ موقعيت جغرافيايى تنها نقطه اى بود كه راه هاى كوفه و بصره و ايران در آنجا به يكديگر ميپيوستند و از نظر ارزش نظامى،

ص: 110


1- . اين شهر پايتخت هزارساله ى ساسانيان و وارث عظمت بابل بود و امروز به جز طاق كسرى و آرامگاه سلمان فارسى، صحابى بزرگ پيامبر، از آثار آن چيزى بر جاى نمانده است. مدائن هفت شهر نزديك به هم بود بر كناره ى رود دجله. مسلمانان در سال 15 هجرى آن را گشودند و در آن هنگام پايتخت تمامى ايران بود. اين هفت شهر به اين قرار بودند: از سوى مغرب «سلوكيه» و «درزيجان» و «وه اردشير» و «جندى شاپور» (كوكه) در ناحيه ى «مظلم ساباط» متّصل به شاه رود، و از سوى مشرق «اسپانير» و «رومگان» و «تيسفون» (شهر مركزى مدائن). پيش از آنكه مدائن براثر بناى شهر بغداد به سال 150 هجرى رو به ويرانى رود، بيش از صد سال پس از فتح آن، در حال عمران و آبادى بود و در اين مدّت كوفه از صنايع و گنجينه ها و محصولات آن تغذيه ميكرد، به اين صورت كه مَوالى ايرانى را كه اسلام آورده بودند به كوفه ميفرستاد. در دوران حكومت سلمان فارسى بر مدائن، مردم آن، همه تشيع و پيروى آل محمّد را پذيرفتند و تا قرن هفتم هجرى نيز همواره شيعيان خالص و پرشور در آن سكونت داشتند. مسعودى در فصل مربوط به عراق از آن نام برده و مينويسد: «شهرهاى آن، مدائن است و توابعش. مردم آن داراى بهترين رنگ و خوش ترين بوى و برترين مزاج و نيكوترين قريحه اند و در ميان آنان همه ى فضيلتها و زبده ترين خوبى ها وجود دارد....» (مروج الذهب، ج 2، ص 50)
2- . مَسكِن (به فتح ميم و كسر كاف) نام بخشى است كه قريه ى سرسبز و پرباغ و درخت «اوانا» بر ساحل نهر «دُجَيل» متعلّق به آن است و اين همان قريه است كه در شعر «ابوالفرج سوادى» (از شعراى قرن 6) به آن اشاره شده: واجتلوها بكراً نشت «بأوانا» حجبت عن خطابها بالاوانى
3- . مقاتل الطالبيين، ص 40

سنگرى در برابر پيشامدهاى جنگ محسوب ميشد... و ايران در معرض انفجارهاى خطرناك بود. از جانب امام «زيادبن عبيد» بر آن حكومت ميكرد و او هنوز به خوى و روش واژگونه اى كه همه چيز او را دگرگون كرد، درنيامده بود.

_ و امّا «مَسكِن»، نقطه ى حسّاس در تاريخ جهاد امام حسن (عليه السّلام) بود؛ چه، در آنجا بود كه امام حسن روبروى دشمن قرار گرفت. اين نقطه در آن هنگام آخرين نقطه ى مرزهاى شمالى عراق هاشمى يا مناطق تحت فرمان كوفه، يعنى مركز حكومت هاشمى بود. در اراضى «مَسكِن» نواحى سرسبز و آباد و پرجمعيت و روستاهاى معروف فراوان وجود داشت كه از آن جمله بود: «اوانا» و «عُكْبَرا» و هم «العَلْث» كه آخرين آبادى شمالى(1) آن بود و در برابر آن دهكده ى «الجنوبيه» قرار داشت و اين همان نقطه اى است كه معاويه پس از ترك گفتن «جسر منبج» با سپاهيانش بدانجا سرازير شد و در آنجا دو سپاه در برابر يكديگر قرار گرفتند.

به نظر ميرسد كه در آن روز «مَسكِن» از همين دشت وسيع كنونى ميان دو دهكده ى «سميكه» و «بلد» در نزديكى «سامرّا» فراتر نبوده است.

اين نقطه از نظر محصول زياد و آبشخورهاى نزديك و دشتهاى گسترده اش، آبادى غنى و بى نيازى بوده و به همين دليل محلّ مناسبى براى صف آرايى و جنگ به شمار ميرفته است. در تاريخ اين محل، ميدان جنگ امام حسن و معاويه، نخستين ميدان جنگى بود كه تشكيل ميشد ولى ازآن پس وقايع زيادى ميان عراق و شام در آنجا ردّوبدل شد.

امام حسن در نظر گرفت كه مدائن را به خاطر موقعيت حسّاس نظامى اش پايگاه عالى فرماندهى قرار دهد، تا هم نيروهاى امدادى او بتوانند از سه منطقه ى نزديك به آن در آنجا گرد آيند و هم در پشت ميدان جنگ با معاويه و اهل شام _ يعنى مَسكِن _ موضع گرفته باشد. اين دو اردوگاه هاشمى (مدائن و مَسكِن) بيش از پانزده فرسنگ با يكديگر فاصله نداشتند. اين يك تاكتيك جنگى نمونه و جالب بود كه در اوضاع جنگى آن زمان، هيچ نقشه ى ديگرى جايگزين آن نميشد.

بدين ترتيب، امام حسن، با ترسيم خطّمشى جنگى خود، چهره ى فرمانده ى آگاه و

ص: 111


1- . ماوردى در الاحكام السلطانيه (به روايت حموى) مينويسد: «علث از اين سو، ابتداى عراق است.» علث در ميانه ى عكبرا و سامرّا واقع شده و عكبرا قريه اى است از نواحى دجيل نزديكى اوانا. «مؤلّف»

چيره دستى را نشان داد كه به رموز نظامى مرسوم زمان خود به بهترين وجهى وارد و مسلّط است. اقدامات بعدى وى نيز، چه در انتخاب زمان مناسب و چه در انتخاب موقعيتها و چه در نحوه ى حركت دادن سپاه، همه دليل آن بود كه وى از فنون نظامى نيز همچون ساير موهبتهاى ممتازش _ در سياست و اخلاص و فداكارى _ به طور كامل برخوردار است.

حسن بن على، نگاهى به چپ و راست افكند و به دقّت در چهره ى سران شيعه و برگزيدگان خاندانش، كه در پيرامونش مجتمع بودند، نگريست تا از ميان آنان كسى را براى فرماندهى مقدّمه ى سپاه، كه تصميم گرفته بود به «مَسكِن» اعزام دارد، انتخاب كند. سه نفر در اين ميان نظر او را جلب كردند. اين سه نفر، كه بيش از همه در يارى او بى تابى كرده و از خود اخلاص نشان ميدادند، عبارت بودند از: عبيدالله بن عبّاس(1)، قيس بن سعدبن عُباده و سعيدبن قيس همْدانى، رئيس يمنى هاى ساكن كوفه. لذا فرماندهى مقدّمه را به ترتيب به اين سه نفر سپرد.

عبيدالله بن عبّاس يكى از آن مردمى بود كه سرى پرشور و ماجراجو و دلى بى اعتنا به زندگى داشتند؛ غيرت دينى از يك سو و تعصّب قبيله اى از سوى ديگر، او را برافروخته و از او سلاحى پولادين در دفاع از حكومت هاشمى فراهم آورده بود. و اين شگفت نيست، چه،

ص: 112


1- . ارشاد شيخ مفيد، ج 2، ص 13 و شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 42 و تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 214. مورّخ ديگرى نام او را «عبدالله بن عبّاس» آورده يعنى برادر عبيدالله و اين درست نيست. زيرا عبدالله در دوران خلافت حسن بن على در كوفه نبود و در مكّه اقامت داشت و از آنجا نامه اى متضمّن صلاحديد جنگ براى امام حسن فرستاد كه عين آن نامه را در شرح نهج البلاغه (ج 16، ص 23) ميتوان يافت. عبدالله كسى نبود كه در صورت حضور در كوفه نامش در خلال حوادث اين دوره پنهان بماند. طبرى در تاريخ مينويسد: «در اين سال (سال 40) عبدالله بن عبّاس _ به گفته ى عموم اهل تاريخ _ از بصره خارج شد و به مكّه رفت. بعضى اين مطلب را رد كرده و پنداشته اند كه او همچنان تا واقعه ى قتل اميرالمؤمنين على (عليه السّلام) از طرف او در بصره ماند و پس از كشته شدن وى نيز تا زمان صلح حسن در آنجا بود و سپس به مكّه عزيمت كرد.» (تاريخ طبرى، ج 4، ص 108) مؤلّف: نه، او در بصره هم نبود؛ وگرنه قواى بصره در لحظه ى احتياج شديدى كه امام حسن در مدائن به آن داشت، تأخير نميكرد. ابن اثير (الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 386) نيز تأييد ميكند كه عبدالله بن عبّاس در زمان حيات اميرالمؤمنين از وى جدا شده است. به نظر ميرسد كه شباهت كتابتى نام اين دو برادر و يكى بودن نام پدرشان اين اشتباه را پيش آورده است. اشتباه ديگرى كه بعضى كرده اند اين است كه پنداشته اند فرماندهى مقدّمه با قيس بن سعد بوده، درحالى كه قيس فرمانده ى طليعه ى اين مقدّمه بوده (همان طور كه ابن اثير به صراحت بيان كرده است) و شايد همين موجب اشتباه شده است.

او خود يكى از سران خاندان بنى هاشم بود و هميشه گفته اند: آه صاحب درد را باشد اثر...(1). ازلحاظ سوابق افتخارآميز در سال 36 (به روايت اصابه) يا سال 39 (به روايت طبرى) و يا در هر دو سال «امير الحاج» بود؛ در زمان اميرالمؤمنين (عليه السّلام) يك بار استاندار بحرين شد و يك بار كارگزار يمن و توابعش.(2) مردى كريم و سفره دار بود كه حاجيان در مكّه بدان گواهى ميدادند. علاوه بر همه ى اينها، نخستين كسى بود كه مردم را به بيعت امام حسن دعوت كرد.

در اين صورت، وى شايسته و لايق آن بود كه پسرعمويش، امام حسن (عليه السّلام)، به او اين اطمينان را داشته و منصب فرماندهى مقدّمه را بدو بسپارد.(3)

ص: 113


1- . معادل اين جمله: «و ليست الثكلى كالمستأجره» كه در متن بود، انتخاب شد. «مترجم»
2- . برخى خواسته اند به موجب حادثه ى يمن كه «عبيدالله» در برابر قواى اعزامى معاويه تاب نياورد و از يمن خارج شد، در سوابق او ترديد كنند. ولى حق اين است كه اعتراف كنيم در آن روز پادگان نظامى يمن ضعيف تر از آن بوده كه بتواند در برابر حمله ى «بُسربن ارطاة» مقاومت كند. قضايايى از قبيل: انشعاب عدّه اى از يمنى ها از حكومت هاشمى و نامه نوشتنشان به معاويه و بيرون كردن اميرشان «سعيدبن نمران» از لشكر و دشمنى هاى شان با كارگزارشان «عبيدالله»... همه گواه برائت «عبيدالله بن عبّاس» از موجبات شك و ترديد است. اگر «عبيدالله» در آن جريان به فكر مقاومت در برابر «بُسربن ارطاة» مى افتاد، عثمانى هاى يمن كار او را يكسره ميكردند و نوبت به «بسر» نميرسيد! تازه وى همان كارى را كرد كه پيش از او كارگزار مكّه و مدينه كرده بودند. چه، آنها هم از برابر «بسر» گريخته بودند و درنتيجه، فرستاده ى معاويه بر اين سه شهر بزرگ هجوم برد و بالغ بر سى هزار نفر از مردم بى پناه آن را به قتل رسانيد. ميدانيم كه «عبيدالله» از يمن به قصد كوفه خارج گشت و اگر قصد خيانت داشت، بى شك، به كوفه نمى آمد. و باز ميدانيم كه «سعيدبن نمران» نزد اميرالمؤمنين اين گونه اعتذار كرد كه: «من، مردم _ يعنى اهل يمن _ را به جنگ دعوت كردم، گروهى اجابت كردند و جنگ ضعيفى هم درگرفت و سپس مردم از پيرامون من متفرّق شدند و من بازگشتم.». آيا آزمايش «ابن نمران» عذر «ابن عبّاس» را موجّه نميسازد؟ بنابراين سوابق نامبرده جاى ايراد و اشكال نيست و در اين صورت چه جاى شگفتى اگر امام حسن با اطمينان به اين سوابق او را بدين سِمت برگزيند؟
3- . براى آنچه درباره ى فرماندهى و وضع سوق الجيشى گفتيم، رجوع شود به شرح ابن ابى الحديد، ج 16، ص 22 و ارشاد شيخ مفيد، ج 2، ص 13 و تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 214. در اين ميان فقط يعقوبى است كه نام سوّمين فرمانده ى مقدّمه را ذكر نكرده و سپس گفته است: «امام حسن به عبيدالله دستور داد كه رأى و نظر قيس بن سعد را به كار بندد. عبيدالله به سوى جزيره (منظورش بين النّهرين است) حركت كرد. معاويه نيز چون خبر قتل على را شنيد، حركت كرد و هجده روز پس از قتل آن حضرت به موصل رسيد و در آنجا دو لشكر با يكديگر روبرو شدند.» مؤلّف: اين موصل همان طور كه حموى در معجم اشاره كرده، يكى از آبادى هاى «مَسكِن» است كه مرقد حضرت «سيدمحمّد» فرزند امام على الهادى (عليه السّلام) در نزديكى آن واقع شده و اين غير از شهر موصل معروف است. بنابراين ميان روايت يعقوبى و گفته ى ديگر مورّخان درباره ى محلّ فرود آمدن سپاه معاويه، منافاتى وجود ندارد، زيرا «موصل» و «حيوضه» و «جنوبيه» همه از آبادى هاى «مَسكِن» بوده اند و شايد لشكر معاويه همه ى اين روستاها را تصرّف كرده و ازاين رو در هريك از روايات تاريخى نام يكى از آنها آمده است. ما ازاين جهت به آوردن نام «جنوبيه» اكتفا كرديم كه در نامه ى قيس بن سعد به امام حسن، كه به تفصيل در جاى خود خواهد آمد، اين نام آورده شده است.

او را فراخواند و فرمانى را _ كه به طور كامل به دست ما نرسيده و فقط بخشى از آن را بعضى از مآخذ نقل كرده اند _ بدو داد. در اين فرمان چنين آمده است:

«هان اى پسرعمو! اينك من دوازده هزار تن از سواران عرب و پارسايان شهر را با تو ميفرستم. يك تن از آنان با يك لشكر برابر است. آنان را كوچ ده و بدان كه بايد با آنان زبان نرم و روى باز و فروتنى تمام داشته باشى و با آنان همنشينى كنى، زيرا اينها بازمانده ى ياران يك رنگ اميرالمؤمنينند. آنها را بر كناره ى فرات ببر و سپس تا هرجا به معاويه برسى پيش برو. هرگاه با معاويه روبرو شدى او را نگاه دار تا من خود برسم و من به فاصله اى اندك براثر تو روان خواهم شد. بايد هر روز مرا از خبر خود آگاه سازى. در كارها با اين دو نفر _ قيس بن سعد و سعيدبن قيس _ مشورت كن. و چون به معاويه رسيدى نخست به جنگ مپرداز تا او شروع كند. امّا اگر او شروع كرد، آنگاه تو هم بجنگ. اگر كشته شدى فرماندهى با قيس بن سعد است و اگر او هم كشته شد، با سعيدبن قيس.»

همان طور كه مى بينيد امام حسن در اين فرمان به اصحاب، بيش از عبيدالله پرداخته و آنان را به لطف و عنايت بيشترى نواخته است. هم مدحشان كرده و هم دليرى و شجاعتشان را ستوده و هم آنها را به پدرش اميرالمؤمنين منسوب ساخته است، و از اين همه منظورش لبريز كردن معنويات و شعله ور ساختن شور و هيجان و تأثير گذاردن بر عواطف آنان بوده است. سپس به فرمانده دستور داده كه با آنان با زبان نرم و روى باز و روش ملايمت آميز رفتار كند و آنها را با خود همنشين سازد و اين آموزشها همه به منظور ايجاد اطمينان متقابل ميان فرمانده و سربازان است و اين اطمينان در جنگهايى كه فاقد روشهاى نظامى امروزند درخور آن است كه مهم ترين عناصر سازنده ى نيرويى باشد كه مايه ى اميد روزهاى سياه است. مى بينيم امام حسن در مقام توصيه به فرمانده ى خود، چهار جمله پى درپى فرموده كه مفاد و مضمون آن فقط يك چيز است. آيا نميتوان استفاده كرد كه منظور آن حضرت

ص: 114

از اين تكرار مؤكّد، ريشه كن ساختن خوى مخصوص در عبيدالله _ اين فرمانده ى تازه كار _ بوده است؟ در آن لشكر عدّه ى زيادى از برگزيدگان و نخبه ها و دارندگان افتخارات و خاطره هاى پرشكوه همراه عبيدالله بودند و اينها مردمى نبودند كه تبختر و خشونت يا امر و نهى بى مورد اين فرمانده ى هاشمى جوان را، كه ازلحاظ شأن و منزلت و سابقه ى جهاد و تقوا و سن بر آنان برترى نداشت،(1) هضم كنند و ناديده بگيرند.

دستور آن حضرت كه: «با اين دو نفر مشورت كن» دليل ديگرى است بر اينكه منظور وى كوبيدن خوى درشت و ناهموارى است كه اى بسا امام در پسرعموى خود سراغ داشته و از آن همچون مانعى بر سر راه موفّقيت بيم ميبرده است.

بايد دانست كه وجود اين درشت خويى در عبيدالله _ درصورتى كه اين حدس صائب باشد _ نميتواند مانعى براى فرماندهى وى به شمار رود، درصورتى كه شرايط و اوضاع و احوال فراوان ديگرى سپردن اين منصب را به وى ايجاب ميكرده است... علاوه بر اينكه هميشه ميان خشونت و زندگى نظامى پيوند نزديك و مستحكمى وجود داشته است.

اكنون جاى اين پرسش است كه به چه موجبى امام حسن فرماندهى مقدّمه را به عبيدالله سپرد و با بودن كسى همچون «قيس بن سعدبن عُباده» كه لياقت نظامى و امانت و سرسپردگى اش به خاندان پيامبر مورد اعتراف است، او را بدين سِمت انتخاب نكرد؟

اين سؤال داراى چند پاسخ است:

1. در فرمان امام حسن به عبيدالله، مشورت كردن با قيس بن سعد و سعيدبن قيس به طور لزوم و حتميت توصيه شده و با اين كار فرماندهى از شكل انحصارى، كه اگر موجب خلاف مصلحت بود، جاى ايراد و اعتراض بر امام حسن داشت، خارج شده و به صورت شوراى مثلّثى درآمد كه اعضاى آن را لايق ترين افراد سپاه تشكيل ميدادند. امّا انتخاب قيس منحصراً براى فرماندهى و مقدّم داشتن وى بر آن دو نفر ديگر و بر ديگر ياران و فرماندهان، اين اشكال را داشت كه ممكن بود موجب هم چشمى و رشك مردان شايسته ى ديگرى كه در اين لشكر بودند، گردد، زيرا در اين لشكر شخصيتهاى برجسته اى وجود داشتند كه ميدان دارى ها و فرماندهى هاى آنان و اخلاص و فداكارى و سوابق درخشانشان زبانزد بود، مانند: ابوايوب انصارى و حُجربن عَدى و عَدى بن حاتِم و جمعى ديگر از آنان

ص: 115


1- . عبيدالله بن عبّاس در روزى كه به فرماندهى اين لشكر انتخاب شد، 39 سال داشت.

كه نامشان گذشت.

بدين جهت مقدّم ساختن پسرعموى امام، كه پسرعموى پيغمبر نيز بود، و او را در ظاهر و به نام، فرمانده قرار دادن و سپس استفاده از رأى قيس و سعيد را به او توصيه كردن، تدبير خردمندانه اى بود كه راه هرگونه اختلاف و هم چشمى را مى بست.

2. باتوجّه به وضع عمومى آن روزگار، يكى از بجاترين احتياطها اين بود كه فرمانده ى جبهه ى امام حسن فقط از ميان بنى هاشم انتخاب شود.

توضيح آنكه سستى و ناهمرهى كوفيان، كه از ابتداى ماجراى حسن بن على ظهور كرده بود، موجب بدبينى فراوان به سرانجام وضع ميشد و مستلزم آن بود كه وى هر تدبيرى را، كه براى اثبات برائت خود در آينده و در برابر سرزنش و تخطئه ى عيب جويان لازم ميبيند، به كار بندد. براى مردم بسى آسان بود كه با مشاهده ى كوچك ترين نقطه ضعف يا ناچيزترين بهانه براى تعليل شكست احتمالى، بدون ملاحظه ى جوانب كار، سيل اعتراض و انتقاد را به سوى امام حسن سرازير سازند. كاملاً انتظار ميرفت كه در صورت شكست امام حسن در مَسكِن، كسانى بگويند كه اگر فرمانده ى سپاه از بنى هاشم ميبود، بيشتر از ديگران در برابر سختى ها پايدارى و صبر ميكرد و سرانجام كار به اينجا نميكشيد.

در اين صورت، خود را براى مقابله با نتايج احتمالى آماده كردن، يعنى فرماندهى از بنى هاشم تعيين نمودن، تدبيرى بسى دقيق و بجا بود.

3. بى شك غير از عبيدالله بن عبّاس، هيچ آفريده ى ديگرى _ نه قيس و نه سعيد و نه هيچ كس ديگر _ نسبت به معاويه سينه اى آن چنان پرغيظ و روحى آن چنان آشتى ناپذير نداشت. او پدرى بود كه دو طفل خردسالش به دست «بسربن ارطاه» سركرده ى لشكر اعزامى معاويه به يمن، به وضع فجيعى به قتل رسيده بودند(1) (و اين داستان از داستانهاى مشهور تاريخ است).

بنابراين، تعيين اين فرمانده ى داغديده ى خشمگين، به سركردگى لشكرى كه به جنگ قاتل فرزندان او ميرفت، جدّاً بهره بردارى متناسب و جالبى بود.

4. بيشترين جنگجويان لشكر «مقدّمه» كه عبيدالله به فرماندهى آن منصوب شده بود، از بقاياى سپاه عظيمى بودند كه اميرالمؤمنين (عليه السّلام) براى مقاتله با شاميان فراهم آورده و

ص: 116


1- . تاريخ الاسلام، ج 3، ص 607 «ناشر»

خود پيش از شروع جنگ وفات يافته بود. همين قيس بن سعد در زمان على (عليه السّلام) فرمانده و سركرده و همه كاره ى آن سپاه عظيم بود.(1) بديهى است كه اين سابقه در ايجاد روابط شخصى ميان فرمانده و سربازان داراى تأثيرى بسزا است و اين چنين فرماندهى هرگاه بخواهد به آسانى ميتواند از آزادى فكر و اراده ى خود استفاده كرده و چشم به راه دستور مركز فرماندهى نماند. و اين موضوعى بود كه احتياط و پرهيز از آن، همچون مهم ترين موضوع در آن موقعيت، ميبايست مورد ملاحظه قرار گيرد.

ما با احترام فراوان و شايسته اى كه براى قيس قائليم، نميتوانيم تأثّرپذيرى هاى روح او را كه به او امكان اين خودسرى و خودرأيى را ميدهد، نديده بگيريم. و فراموش نميكنيم كه همين قيس در روزى كه فرماندهى لشكر مَسكِن بدو رسيد، در وسط صفوف خود ايستاد و مردم را ميان يكى از اين دو كار: يا پيوستن به امام حسن در صلح و يا ادامه ى جنگ با معاويه بدون امام، مخير كرد!

بنابراين، چه احتياطى از اين بهتر كه فرماندهى جنگ به چنين كسى سپرده نشود ولى براى استفاده از لياقت و كاردانى او، به عنوان مستشار نظامى انتخاب گردد. اين همان كارى بود كه امام حسن انجام داد.

مؤلّف: بايد دانست كه تعيين قيس به عنوان نايب فرماندهى، يعنى دوّمين فرمانده در صورت كشته شدن عبيدالله، با ملاحظه ى سياسى مزبور منافاتى ندارد. زيرا كه پس از كشته شدن فرمانده ى اوّل، اراده ى دوّمين فرمانده در گرو تصميم و اقدامى است كه فرمانده ى پيشين، شرايط و اوضاع جنگ را برطبق آن ترسيم كرده و به آسانى قابل تغيير نيست. و اى بسا تا آن وقت كارها زير نظر و اراده ى مستقيم خود امام _ يعنى فرمانده ى كلّ قوا _ قرار ميگرفت و چنان كه قبلاً دانستيم آن حضرت وعده كرده بود كه به زودى به «مقدّمه اش» بپيوندد.

در اين صورت بر تعيين وى به عنوان دوّمين فرمانده اشكالى وارد نيست.

ص: 117


1- . تاريخ ابن كثير (البداية و النهاية)، ج 8، ص 16 و جز آن

ص: 118

7. عدد سپاه

اشاره

عدد سپاهيان رسمى كوفه در اواسط قرن اوّل، چهل هزار بود.(1) كه هر سالى ده هزار آنان به جهاد ميرفتند. (اين آمارى است كه مآخذ مورد اطمينان بدان تصريح كرده اند.)

قبلاً گفتيم سپاهى كه اميرالمؤمنين على (عليه السّلام) براى حمله به شام تجهيز كرده بود _ به اختلاف دو روايت _ به چهل يا پنجاه هزار ميرسيد و دانستيم كه على خود پيش از شروع اين جنگ وفات يافت. گمان ميرود كه قسمتى از اين سپاه را همان عدّه ى مقرّر ساليانه از نظاميان رسمى كوفه تشكيل ميداده اند.

پس از آن ديگر اطّلاعى از وضعيت اين دو سپاه _ سپاه رسمى كوفه و سپاهيانى كه على (عليه السّلام) براى حمله به شام تجهيز كرده بود _ در برابر حسن بن على در آغاز دعوت به جهاد در دست نيست. همين اندازه ميدانيم كه لشكر مقدّمه، كه امام حسن به استقبال معاويه به «مَسكِن» فرستاد، بنا بر نقل بسيارى از مآخذ تاريخى، مركّب از دوازده هزار جنگجو بوده است و به نظر ميرسد كه اينها بازماندگان همان لشكر فراهم آورده ى اميرالمؤمنين بوده اند كه اين عدّه شان دعوت حسن بن على را پاسخ گفته و مابقى سرپيچى كرده اند.

و باز از مآخذ تاريخى ديگرى به دست آورديم كه كوفه در آن حضيض سستى و ناهمرهى اش نسبت به جهاد، ناگهان به خروش آمد و چهار هزار سرباز ديگر روانه ى ميدان

ص: 119


1- . مؤلّف در آخر فصل «تصميم بر جنگ» آمار سپاهيانى را كه براى كوفه در نظر گرفته شده بود نود يا صد هزار _ به اختلاف دو روايت _ ذكر كرده كه به ظاهر با عدد بالا سازگار نيست. ولى چنان كه كمى بعد خواهيم ديد، عدد نود يا صد هزار فقط در روايت يعقوبى و ابن قتيبه است، كه از نظر مؤلّف و تحليلى كه در اين فصل خواهد شد، قابل تأييد نيست. «مترجم»

جنگ كرد.(1)

تا اينجا، برحسب نصوص غير قابل خدشه ى تاريخى، عدد لشكريان امام حسن را تا شانزده هزار به دست آورده ايم.

ارقام ديگرى نيز در نوشته هاى تاريخى به صراحت يا اشاره ديده ميشود كه همگى قابل مناقشه و ترديد است و ما اينك آن نصوص تاريخى را عيناً در اينجا بازگو ميكنيم و سپس به تحقيق و بررسى دقيق آن ميپردازيم:

1. محمّدباقر مجلسى:

«... سپس امام حسن سردارى با چهار هزار سپاهى به سوى معاويه فرستاد. اين سردار از قبيله ى كِنده بود و از آن حضرت دستور داشت كه در «انبار»(2) اردو بزند و تا فرمانى از مركز دريافت نكرده، دست به كارى نزند. چون به انبار روى آورد و در آنجا فرود آمد و معاويه از آمدن او خبر يافت، قاصدهايى به سوى او گسيل داشت و براى او نوشت كه اگر به من بپيوندى، بى درنگ تو را به حكومت چند آبادى از آبادى هاى شام و جزيره (عراق) منصوب خواهم كرد... پانصد هزار درهم نيز براى او فرستاد. مرد كِندى آن نقد را گرفت و كارها را بر امام حسن دگرگون ساخت و با دويست مرد از ياران و خويشاوندانش به معاويه پيوست. چون اين خبر به امام حسن رسيد، به خطبه برخاست و گفت: اين مرد كندى به سوى معاويه رفته و به من و شما خيانت ورزيده است؛ بارها گفته ام كه در شما وفايى نيست و شما بندگان دنياييد. اينك مرد ديگرى را به جاى او ميفرستم و ميدانم كه او نيز با من و شما همان گونه عمل خواهد كرد و خدا را در امر من و شما نظر نخواهد داشت. آنگاه مردى از قبيله ى مراد را با چهار هزار نفر اعزام كرد و در برابر جمع به او توصيه و تأكيد نمود و خبر داد كه او نيز همچون كندى خيانت خواهد كرد. مرادى با سوگندهايى كه كوه تاب آن را ندارد تأكيد كرد كه چنين نخواهد كرد. ولى امام حسن گفت: به زودى دست به خيانت خواهد زد. چون به انبار رسيد باز معاويه قاصدهايى گسيل داشت

ص: 120


1- . الخرائج و الجرائح، ج 2، ص 576
2- . شهرى بر ساحل فرات (در مغرب بغداد) و به فاصله ى ده فرسنگى آن بوده است. نام گذارى اين شهر به انبار به اين جهت بود كه در زمان تسلّط ايرانيان، همه ى انبارهاى گندم و جو در آن قرار داشت. «ابوالعبّاس سفّاح» خليفه ى عبّاسى، تا پايان عمر در اين شهر مسكن داشت و قصرها و بناهايى در آن احداث كرد. ولى پس از چندى عمران و رونق اين شهر از بين رفت.

و نامه هايى همانند نامه هاى پيشين نوشت و پنج هزار درهم (گويا منظور پانصد هزار درهم است) براى او فرستاد و آرزوى حكومت بر آبادى هاى شام و جزيره را در دل او ريخت... مرادى تاب نياورد... كارها را دگرگون ساخت و راه اردوى معاويه پيش گرفت و آن همه پيمان و ميثاق را فراموش كرد....»(1)

پس از ذكر اين واقعه، جريان اردو زدن امام حسن در «نخيله» و سپس حركت از آنجا را بيان كرده است.

2. ابن ابى الحديد:

«مردم بيرون آمدند و اردوگاه ساختند و آماده ى حركت شدند. حسن بن على به اردوگاه آمد و مغيرة بن نوفل (بن حرث بن عبدالمطّلب) را بر كوفه گماشت و به او دستور داد كه مردم را برانگيخته به اردوگاه فرستد. و او مردم را برمى انگيخت و اعزام ميكرد تا اردوگاه آراسته شد. آنگاه حسن بن على با سپاه عظيم و سازوبرگ كامل حركت كرد. چون به «دير عبدالرّحمن» رسيد سه روز توقّف كرد تا مردم جمع شدند. سپس عبيدالله بن عبّاس را فراخواند و به او گفت: هان اى پسرعمو! اينك دوازده هزار از سواران عرب و پارسايان شهر را با تو ميفرستم....»(2)

3. زُهْرى بنا به روايت ابن جرير طبرى:

«معاويه، چون از كار عبيدالله بن عبّاس و حسن (عليه السّلام) فراغت يافت، همّت به فريفتن مردى گماشت كه فريفتن او در نظرش از همه مهم تر بود و با او چهل هزار نفر بودند و معاويه و عمرو و اهل شام در برابر آنان فرود آمده بودند.»(3)

4. سخن مسيب بن نَجَبه در عتاب امام حسن بر صلح (به روايت جمعى از مورّخين)، متن زير از مدائنى(4) است بنا بر نقل ابن ابى الحديد:

«... مسيب بن نجبه به حسن (عليه السّلام) گفت: هميشه از تو در شگفتم! كه با

ص: 121


1- . بحارالانوار، محمّدباقر مجلسى، ج 10، ص 110
2- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 39
3- . تاريخ طبرى، ج 4، ص 125
4- . وى ابوالحسن بن محمّدبن عبيدالله بن ابى سيف است كه اصلش از بصره و سكونتش در مدائن بوده و سپس به بغداد منتقل شده و در آنجا به سال 215 وفات يافته است. او همان كسى است كه ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه بسيار از او نقل ميكند و داراى دويست تأليف در موضوعات گوناگون است؛ رحمة الله عليه.

داشتن چهل هزار سپاهى با معاويه صلح كردى! (يا «بيعت كردى» بنا بر اختلاف دو روايت).»(1)

5. ابن اثير:

«وقتى خبرهايى كه على درباره ى اهل شام داده بود به مرحله ى وقوع پيوست، چهل هزار از لشكريان على با او بر مرگ بيعت كردند و در همين ميان كه او آماده ى حركت ميشد، به قتل رسيد و چون خدا كارى را اراده كند از آن گريزى نيست، همين كه على كشته شد و مردم با پسرش حسن بيعت كردند، وى اطّلاع يافت كه معاويه و اهل شام به سوى عراق روانه شده اند، لذا به بسيج سپاهى كه با على بيعت كرده بودند پرداخت و از كوفه به عزم مقابله با معاويه، كه در مَسكِن فرود آمده بود، حركت كرد. چون به مدائن رسيد قيس بن سعدبن عُباده ى انصارى را به فرماندهى مقدّمه، كه مركّب از دوازده هزار بود، گماشت و به قولى عبدالله(2) را به فرماندهى گماشت و او قيس را براى فرماندهى طليعه ى لشكر مقدّمه انتخاب كرد....»(3)

مؤلّف: عين همين جريان را ابن كثير نيز نقل كرده و گويا كه بى كم وكاست آن را از الكامل گرفته است.

6. گفتار امام حسن (عليه السّلام) _ بنا به روايت مدائنى(4) _ در پاسخ مردى كه به وى گفته بود: «آيا در اين كار به راه انصاف رفته اى؟».

«آرى! ولى من از اين ترسيدم كه در روز قيامت هفتاد هزار يا هشتاد هزار انسان خون آلوده نزد خدا دادخواهى كنند كه براى چه خون آنان ريخته شده است....»

7. ابن قتيبه ى دينورى:

«گفته اند كه چون بيعت با معاويه صورت گرفت و او به سوى شام

ص: 122


1- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 15
2- . صحيح «عبيدالله» است نه عبدالله و نه قيس و ما موجب اين اشتباه را در هر دو مورد قبلاً بيان كرديم.
3- . الكامل فى تاريخ، ابن اثير، ج 3، ص 404
4- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 17 و ابن كثير (البداية و النهاية)، ج 8، ص 46

بازگشت، سليمان بن صُرَد، كه بزرگ و رئيس اهل عراق بود و در جريان صلح در كوفه حضور نداشت، نزد حسن بن على آمد. چون بر حسن وارد شد گفت: سلام بر تو اى خواركننده ى مؤمنين! حسن جواب سلام گفت و سپس گفت: حال بنشين، پدرت آمرزيده باد.(1) سليمان نشست و گفت: ما پيوسته در تعجّبيم كه چگونه با معاويه بيعت كردى بااينكه صد هزار جنگجو از اهل عراق با تو بودند و همه حقوق گير، با همين اندازه فرزندان و غلامانشان، غير از شيعيان تو از اهل بصره و حجاز!»(2)

مؤلّف: متن كامل گفت وگو ميان حسن (عليه السّلام) از يك طرف و سليمان بن صرد و همراهانش از طرف ديگر را سيدمرتضى در تنزيه الانبياء و ابن شهرآشوب در مناقب و مجلسى در بحار نقل كرده اند ولى در هيچ يك از اين نقلها عدد سپاهيان در گفته ى سليمان بن صرد بيش از چهل هزار نيست. بنابراين، ابن قتيبه، هم در تعيين عدد صد هزار و هم در آوردن كلمه ى بيعت به جاى كلمه ى صلح در ميان مورّخين تنها است.

8. سخنى كه در پاسخ تهديد معاويه از زيادبن ابيه، كه در آن هنگام هنوز كارگزار حسن بن على در فارس بود، صادر شد. وى گفت:

«فرزند زن جگرخواره، كانون نفاق و بازمانده ى احزاب، به من نامه مينويسد و مرا وعده و وعيد ميدهد. درحالى كه مابين من و او، پسران رسول خدا با نود هزار (و در روايتى هفتاد هزار) شمشيرزن گوش و دل به فرمان قرار دارند كه تا دم شهادت روى از جنگ برنميگردانند. به خدا سوگند كه اگر معاويه به من برسد، مرا بسى گزنده تر و سرسخت تر خواهد يافت.»(3)

بحث و تحليل

چنان كه ملاحظه شد، نصوص تاريخى از ارقامى كه درمورد قواى نظامى امام حسن

ص: 123


1- . در متن «لله ابوك» است و اين جمله اى است كه در عربى معمولاً در خطابهاى ملاطفت آميز آورده ميشود و در فارسى معادل تقريبى آن «پدرآمرزيده» و جملاتى ازاين قبيل است. «مترجم»
2- . الامامة و السياسة، ابن قتيبه ى دينورى، ج 1، ص 141
3- . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 218 و الكامل فى التاريخ، ابن اثير، ج 3، ص 416؛ اوّلى عدد را نود هزار و دوّمى هفتاد هزار روايت كرده اند.

فرض شده، به چندين گونه ياد كرده اند و بزرگ ترين عددى كه در اين مورد گفته شده به ترتيب: چهل هزار تا هشتاد هزار و صد هزار است. حقيقت آن است كه اين هر سه رقم و حتّى كمترين آنها مورد ترديد و قابل تأمّل است. و اينك توضيح:

1. بالاترين رقم (يعنى صد هزار و بيشتر يا نود هزار) كه در كلام زيادبن ابيه (به روايت يعقوبى) و در گفتار سليمان بن صرد (بنا به روايتى كه ابن قتيبه ى دينورى در آن منفرد و مخالف با چند مورّخ ديگر است) آمده، از چند جهت مورد ترديد است. مهم ترين جهت اين است كه اين هر دو نفر _ سليمان و زياد _ در طول دوران خلافت حسن بن على در كوفه نبوده و در جريان بيعت و جهاد با امام حسن حضور نداشته اند و هريك از آنان دو سال از آن محيط و مردمش دور بوده اند.(1) اكنون كسى كه در كوفه نبوده و وضع آنجا را از نزديك نديده و دسته بندى هاى قوى و كاهلى و سستى مردم را با امام و صاحب بيعتشان نشناخته است، قضاوتش چه ارزشى ميتواند داشته باشد؟

زياد و سليمان، كه گمان چنين رقمى را درباره ى قواى امام حسن داشتند، وضع كوفه ى آن روز را به گذشته ى آن قياس ميكردند و ميپنداشتند كه همه ى آن سپاهى كه در سالهاى 37 و 38 هجرى، يعنى سالهايى كه هريك از آن دو خود در كوفه بوده و در آن صفوف همكارى ميكردند و در خدمت اميرالمؤمنين على (عليه السّلام) بودند، اكنون نيز در خدمت پسرش امام حسن است.

دوّم اينكه موقعيت اين دو نفر، كه هريك از جهتى در يك بحران عاطفى قرار داشتند و همين بحران انگيزه ى اين گفتارشان بود، اقتضا ميكرد كه بدين گونه به مبالغه و اغراق سخن بگويند. اين چنين مبالغه اى نه از «سليمان» كه در صدد تقبيح صلح و تحت تأثير طغيان احساسات است و نه از «زياد» كه در مقام تهديد معاويه و پاسخگويى به وعد و وعيد او است، چندان دور نيست.

ازاين گذشته، در اين دو اظهار، چيزى كه بتوان درمورد عدد سپاه به آن اطمينان و استناد كرد، وجود ندارد.

ص: 124


1- . ابن قتيبه در الامامة و السياسة و سيدمرتضى در تنزيه الانبياء به غيبت دوساله ى سليمان بن صرد از كوفه تصريح كرده اند. و امّا «زياد» از سال 39 كه «عبدالله بن عبّاس» استاندار بصره او را به حكومت فارس منصوب كرده بود، در آنجا ميزيست و پيش از آن هم وى بنا به روايت طبرى در وقايع سال 39 در بصره زندگى ميكرد.

ميدانيم اين سليمان دوست نزديك «مسيب بن نجبه» بوده و ميان آن دو پيوندى بسى محكم تر از پيوند دوستى هاى شخصى وجود داشته است. و در يكى از نصوص تاريخى مذكور (شماره ى 4) ديديم كه مسيب بن نجبه در مقام عتاب و توبيخ امام حسن بر صلح ميگويد: تو با داشتن چهل هزار سپاهى... و يقيناً ميان دو دوست نزديك در يكى از موضوعات مربوط به خاندان پيغمبر چنين اختلافى معقول نيست.

در اين صورت، بى قاعدگى گفتار «ابن صرد» هيچ دليلى جز اين ندارد كه راوى آن «ابن قتيبه ى دينورى» است. يعنى راوى چند داستان ترديدپذير و قابل تأمّل در جريان امام حسن كه هيچ كس جز او آنها را روايت نكرده است!

اتّفاقاً تقدير چنين بود كه اين دو دوست بزرگ، پيش از رخت بستن از دنيا، پاسخ عملى آن عتابى را كه به رهبرشان امام حسن درمورد صلح كرده بودند، دريافت دارند.

در سال 65 هجرى، هجده هزار از مردم كوفه براى انتقام خون حسين با اين دو بيعت كردند و هنگامى كه در «عين الورده» كار به سختى كشيد، بيش از 3100 نفر با آنها نبود... و اينجا بود كه روگردانى و ناهمرهى مردم آنان را به ياد خاطره ى امام حسن انداخت. و پس از چندى سليمان و مسيب، كه رهبران نهضت توّابين بودند، با بيشتر همراهانشان در عين الورده شهيد شدند.

2. هشتاد هزار يا هفتاد هزار عددى است كه در پاسخ امام حسن به اين سؤال: «آيا تو در اين كار به راه انصاف رفته اى؟» ذكر شده است.

در حقيقت اين گفتار حدّاكثر بر بيش از بيست هزار دلالت نميكند. زيرا آن حضرت عدد كسانى را كه در روز قيامت خون آلوده در پيشگاه خدا حاضر ميشوند، با ترديد، هفتاد هزار يا هشتاد هزار ذكر كرده و روشن است كه منظور آن حضرت از اين عدد فقط سپاهيان خودش نبوده بلكه جنگجويان هر دو سپاه را در نظر داشته است. و چون ميدانيم كه عدّه ى شاميان در اين جنگ شصت هزار بوده، نتيجه ميگيريم كه مابقى، يعنى بيست هزار، عدد سپاهيان خاصّ آن حضرت بوده است.

ترديدى كه آن حضرت در تعيين عدد اظهار داشته (هفتاد يا هشتاد هزار) كاملاً تأييد ميكند كه منظور وى هر دو سپاه بوده است نه فقط سپاه خودش. چه، اگر منظورش فقط سپاه كوفه بود معنى نداشت كه در عدد آن مردّد باشد، زيرا كه عدد سپاه كوفه براى او

ص: 125

نميتوانست مخفى باشد.

3. چهل هزار، عددى است كه چند نفر از مورّخان آن را تعيين كرده اند و «مسيب بن نجبه» نيز در گفتارى كه ما از او نقل كرديم بدان تصريح كرده است. ما در اين عدد فقط از دو نظر اشكال داريم:

نخست آنكه با گفتار خود امام حسن، كه در آن تلويحاً عدد سپاه را معين ميكند، قابل تطبيق نيست. زيرا همان طور كه ديديم، بنا بر گفتار مزبور، عدد سپاه حدّاكثر بيست هزار است. همچنين با گفتار ديگر آن حضرت كه رفتار مردم را با خود توصيف ميكند و از سستى و سنگينى آنان در جنگ مينالد(1) سازگار نيست. چه، در صورت فراهم آمدن چهل هزار سپاهى، امام حسن از كدام سستى و سنگينى گله ميكند؟ بنابراين، عدد مزبور نيز مورد ترديد است.

ديگر آنكه مدرك اين عدد، حدس و گمان گويندگان آن است و نه چيز ديگر. اينها به اين دليل كه اميرالمؤمنين على (عليه السّلام) براى آخرين حمله اش به شام، سپاهى متشكّل از چهل هزار نفر تجهيز كرده و پيش از كوچ دادن اين سپاه وفات يافته، استنباط كرده اند كه بايد اين لشكر آماده براى فرزندش امام حسن باقى مانده باشد و ديگر فراموش كرده اند كه تأثير روگردانى و ناهمرهى مردم را نيز در برابر خليفه ى جديد به حساب آورند.

و پس از اين همه، اساساً آمارى كه با اين همه اشتباه توأم است چگونه قابل اطمينان خواهد بود؟

عجيب ترين روايات در اين مورد روايت «زهرى» است كه عدد لشكر مقدّمه را تحت فرماندهى «قيس بن سعد» در «مَسكِن» يعنى پس از فرار عبيدالله بن عبّاس و همراهانش، چهل هزار معين ميكند. معناى اين نقل آن است كه فقط عدّه ى سربازان لشكر مقدّمه، پيش از حوادث فرار، 48 هزار بوده است!

و اين به هيچ صورت مورد تأييد تاريخ نيست. لشكر مقدّمه در دوران فرماندهى عبيدالله بر آن، بيش از دوازده هزار نبوده است و اين چيزى است كه در فرمان امام حسن به عبيدالله و هم در نصوص تاريخى به آن تصريح شده است.

اساساً روايت زهرى در قضاياى مربوط به خاندان پيغمبر سست ترين و آشفته ترين

ص: 126


1- . در پاسخ «بشير هَمْدانى» كه يكى از بزرگان شيعه ى آن حضرت در كوفه بوده است. (الأخبار الطوال، ص 220)

روايات است. مؤلّف كتاب «دراساتٌ فى الاسلام» او را مزدور و حقوق بگير امويان دانسته و همين كافى است.

علاوه بر اينكه همين روايت زهرى نيز بدين گونه قابل توجيه است كه بگوييم: منظور وى از لشكرى كه معاويه و عمرو و اهل شام در كنار آن فرود آمده بودند، لشكر معاويه است نه لشكر قيس(1) و بنابراين، عدد چهل هزار مربوط به لشكر معاويه خواهد بود نه لشكر امام حسن و درصورتى كه اين عدّه را سپاهيان مزدور و مواجب بگير شام فرض كنيم و منظور وى را ازجمله ى «اهل شام» سپاهيان داوطلب معاويه بدانيم، روايت او با ديگر رواياتى كه درمورد عدد سپاه امام حسن و معاويه است، منافاتى نخواهد داشت.

4. «لشكر عظيم» تعبيرى است كه ابن ابى الحديد، آنجا كه از حركت امام حسن از «نخيله» به «دير عبدالرّحمن» سخن ميگويد، درباره ى سپاه آن حضرت آورده و چنان كه ملاحظه ميكنيد اين، كلمه اى مجمل و با عددى كه ما ذكر كرديم، قابل انطباق است. چه، شانزده هزار و دست آخر بيست هزار هم «سپاه عظيمى» است.

5. روايت بحار نيز، كه نخستين روايتى بود كه ما براى اينكه همه ى متون تاريخى را ذكر كرده باشيم در اينجا آورديم، ازلحاظ پيوستگى و نظم و ترتيب خاصّى كه در حوادث مكرّر آن وجود دارد سخت قابل ترديد و تأمّل است.

اوّلاً نام دو فرماندهى كه در اين روايت از آنان ياد شده _ و يكى از قبيله ى «كِنده» و ديگرى از قبيله ى «مراد» بوده و هر دو پيش از عبيدالله بن عبّاس به سوى معاويه رفته و قبل از او خيانت ورزيده اند! _ بكلّى فراموش شده است. در تاريخ بى سابقه است كه در جريانى بدين اهمّيت كه از ننگين ترين حوادث تاريخ انسانى است، نام دو نفر از فرماندهان مورد غفلت و فراموشى قرار گرفته باشد.

از اين عجيب تر آن است كه بنا بر اين روايت، امام حسن پيش از فرستادن اين دو سردار اصرار مى ورزيده كه آنان را به خيانت متّهم سازد! و باز با علم و يقين به خيانت آنان، هر دو را در رأس لشكرى به استقبال معاويه اعزام داشته است!

تنها يكى از اشكالات مزبور كافى است كه بررسى در اطراف اين روايت را بيهوده جلوه دهد. در اين صورت چه بهتر كه آن را به حال خود رها كنيم تا خود معرّف ميزان اعتبار خود

ص: 127


1- . اين توجيه و تأويل از متن عربى روايت زهرى چندان دور نيست. بنابراين، ناسازگارى آن با ترجمه ى فارسى آن روايت نبايد موجب استبعاد اين احتمال شود. «مترجم»

باشد.

اينك پس از اين بررسى و تحليل، ماييم و همان ابهام نخستين در موضوع عدد سپاه.

بگذار تا اين نصوص و متون تاريخى، كه اين اندازه داراى اختلاف و تحريف است، خود شاهد بارزى بر وضع نابسامان و آشفته ى ماجراى امام حسن در تاريخ باشد. اين حقيقتى است كه چه ازلحاظ اهمّيت و چه ازلحاظ نتايج و آثار درخور دقّت و تأمّل و يادآورى و تأسّف است. چنان كه ديديم اين هشت فقره متن تاريخى بود كه هيچ يك از آنها نه تاب بررسى و تحقيق داشت و نه همچون سندى تاريخى قابل اطمينان و استناد بود.

آنچه به طور مقطوع و حتمى در اختيار ما است، عدد لشكر مقدّمه است؛ يعنى دوازده هزار و عدد داوطلبان بعدى كوفه يعنى چهار هزار و سپس گروه هاى متفرّقى كه در ظرف اقامت سه روزه ى امام حسن در «دير عبدالرّحمن» به وى پيوسته اند. و اين مجموعاً در حدود بيست هزار سرباز بودند كه تمامى سپاه امام حسن را در هنگام پيشروى به سوى دو اردوگاه مَسكِن و مدائن تشكيل ميداده اند.

امّا جنگجويان و سربازان مدائن... همين اندازه ميدانيم كه اينها در گذشته هرگز از ميدانهاى جنگ على (عليه السّلام) روگردان نبوده اند و بسى بعيد به نظر ميرسد كه فرزند على در پيش روى آنان اردو بزند و آنگاه از آنها هركس توانايى حمل سلاح دارد، به او ملحق نگردد.

بدين قرار، گمان قوى بر آن است كه عدد سپاهيان امام حسن در اين دو اردوگاه مجموعاً بيست هزار يا اندكى بيشتر بوده است.

و اين همان «سپاه عظيم» است كه ابن ابى الحديد از آن نام ميبرد و همان عددى است كه با گفتار خود امام حسن، كه قبلاً گذشت، قابل تطبيق است. و در ميان همه ى گفته هاى تاريخى كدام سخن از سخن خود آن حضرت بهتر و به عنوان دليل شايسته تر است؟

ازآن پس نيز ديگر از اينكه چه اندازه و از كجا قواى امدادى براى امام حسن رسيده، اطّلاعى در دست نيست.

ص: 128

8. عناصر سپاه

مفيد مينويسد:

«حسن، حُجربن عَدى را فرستاد تا كارگزاران، يعنى اميران نواحى اطراف را فرمان حركت دهد و مردم را به جهاد دعوت كند. نخست كاهلى كردند و سپس به راه افتادند. در همراهى او همه گونه مردم بودند: جمعى شيعيان او و پدرش و جمعى طرفداران حكميت (خوارج) كه به هر حيله اى در صدد جنگ با معاويه بودند و گروهى طرفداران هرج ومرج و آشوب و طمع كاران غنيمت جنگى و برخى شكّاك و عدّه اى صاحبان عصبيتهاى قبيله اى كه دنباله رو سران قبايل بودند و دين، انگيزه ى آنان نبود....»(1)

از آنچه در فصل پيش گذشت دانستيم كه سپاه حسن (عليه السّلام) تقريباً از بيست هزار جنگجو يا اندكى بيشتر تشكيل يافته بود، ولى به تفصيل روشن نيست كه گردآورى اين عدّه چگونه بوده است. به نظر ميرسد كه براى اين كار از همان روشهاى ابتدايى و ساده استفاده ميشده است. اين روشها همان بود كه در همه ى اجتماعات قرنهاى نخستين اسلام به كار ميرفت و در آن براى قبول سرباز يا مجاهد داوطلب هيچ گونه استعداد خاص يا سنّ معين در نظر گرفته نميشد و اجبارى هم در سربازگيرى _ به معنايى كه امروز وجود دارد _ وجود نداشت. هر مسلمان قادر بر گرفتن سلاح، با شنيدن نداى دعوت كننده ى خدا انگيزه اى دينى در خود مى يافت... يا اين انگيزه ى دينى، احساس وظيفه را در او بيدار

ص: 129


1- . ارشاد شيخ مفيد، ج 2، ص 10. اين فراز را عيناً «اربلى» در كتاب كشف الغمّة، ج 1، ص 539 و مجلسى در بحارالانوار، ج 44، ص 46 نيز آورده اند.

ميكرد و جان خود را در اين راه تقديم ميداشت و يا كششهاى مادّى بر او پيروز ميشد و اين احساس را در او خفه ميكرد و او را از پاداش اخروى و هم _ در صورت پيروزى _ از غنيمت و بازيافت جنگى محروم ميساخت.

روشهاى جديد كه امروز براى خدمت اجبارى زير پرچم و احضار متولّدين سنين معين و بازجويى از استعدادها و امكانات خاص، معمول است در آن روز مرسوم نبود و اساساً اين روشها با مقرّرات اسلامى، كه داراى تساهل و دور از سخت گيرى است، سازگار نميباشد.

در اسلام براى برانگيختن مردم به اطاعت و انقياد، بيشتر تكيه به صحّت و استحكام حقايق اين آئين است و در عناصر اين آئين، اكراه و اجبار و به كار بردن زور براى وادار كردن مردم به اطاعت، وجود ندارد. همين اندازه مردم را با هر دو راه آشنا ميسازد و با هدايت و راهنمايى، آنها را در پيمودن بهترين راه كمك ميدهد. «آنان كه براى ما مجاهده كنند به راه هاى خود هدايتشان ميكنيم.»(1) و اين است شعار اسلام در همه ى چيزهايى كه به آن امر و يا از آن نهى كرده است.(2)

رؤساى مسلمين نيز هرجا مردم را به كارى دعوت كرده يا از چيزى برحذر داشته اند، همين روش را پيموده اند. من جمله براى سربازگيرى و اعزام مردم به جنگ، از تبليغات جالب و جذّاب و مشوّق جنگ و روشهاى مؤثّرى كه معمولاً بيشتر افراد شايسته ى جنگ را قانع ميساخت، استفاده ميكردند. مثلاً بر مزاياى جنگجويان مواجب بگير مى افزودند؛ به كارگزاران خود در شهرها دستور بسيج ميدادند و آنها خطبا و رجال بانفوذ را بر تشويق مردم به داوطلب شدن براى جهاد در راه خدا، ميگماشتند.

امام حسن (عليه السّلام) در آغاز خلافت و هنگام اعلان بسيج براى جنگ، همه ى اين كارها را كرد. از اوّلين كارهايش اين بود كه مزاياى سپاهيان را صد، صد افزود؛ حجربن عدى را نزد كارگزاران ولايات براى دعوت به جهاد فرستاد، خطيبان زيردست همچون عَدى بن حاتِم و مَعقِل بن قيس و زيادبن صعصعه و قيس بن سعد... با او همكارى كردند، مردم را بر كاهلى

ص: 130


1- . اشاره به سوره ى عنكبوت، آيه ى 69 «ناشر»
2- . مؤلّف محترم (ره) از تغيير نظامات جنگى و دفاعى غفلت كرده اند. هم اكنون _ برخلاف گذشته _ سازوبرگ جنگى در جنگها، برعهده ى ارتشها است و درنتيجه، غنائمى نيز به سربازان تعلّق نميگيرد. از طرفى خدمت سربازى، مدرسه اى براى آموزش نظامى، دينى و اجتماعى جوانان است و لزوماً مساوى با جذب نيرو جهت جنگيدن نيست. «ناشر»

و سستى در جهاد نكوهش و ملامت(1) و بر لبّيك گفتن به داعى الهى تشويق كردند و آنگاه، خود پيش از همه به صفوف جنگ در اردوگاه پيوستند.

رايت جهاد در هفت محلّه ى كوفه و همه ى مراكز عمومى آن برافراشته شده و مردم را به سوى خدا و به پيروى از آل محمّد (عليهم السّلام) دعوت ميكرد.

در آن پايتخت مرده ى عافيت طلب، بيدارى و سرزندگى تازه اى پديد آمده بود كه به احساس وظيفه يا آمادگى براى انجام آن شبيه بود.

كاهلى و سنگينى مردم براى جنگ، كه معلول تبليغات شام يا راحت طلبى خود آنان بود، هرچند در كوفه نفوذ فراوان داشت، ولى اين بيدارى تازه كه مديون فعّاليت آن خطباى بزرگ بود، در زمانى كوتاه، در مردم رغبتى و براثر آن نشاط و فعّاليتى و به دنبال آن شور و حماسه اى برانگيخت.

با همه ى نغمه هاى پليدى كه از طرف مخالفان امام حسن ساز ميشد، تبليغات ياران نزديك وى توانست تا حدودى مؤثّر واقع شود و عدّه ى زيادى از مردم را به جهاد، راغب سازند و درنتيجه: «مردم براى رفتن به اردوگاه شور و نشاطى يافتند.»(2).

همچنين اين تبليغات تا حدود زيادى موفّق شد كه افكار عمومى مردم كوفه و محلّات و نواحى نزديك به آن را، كه با بازارها و دستگاه هاى قضايى و ادارى آن ارتباط روزانه داشتند، با خود همراه سازند.

مهارت و زبردستى خطباى كوفه در اين بود كه بخوبى توانستند از زمينه ى فكرى مساعد و آماده ى مردم استفاده كنند و در پوشش دعوت به جهاد، با تمام قوا آنها را به پيروى از خاندان پيغمبر دعوت نمايند.

دوستان و ياران اهل بيت، با آهنگى رسا و بيانى قوى، مناقب اين خاندان و معايب و رسوايى هاى دشمنان ايشان را بيان ميكردند و در مجامع و اماكن عمومى و در ميان قبايل، همه جا مردم را با موقعيت ممتاز و برجسته ى «دو سرور جوانان بهشت» و صلابت دينى موروث خاندان وحى و مزاياى فراوان ويژه ى اين تيره از بنى هاشم، مانند: دانش و تقوا و طهارت و بى اعتنائى به زيورهاى مادّى و فداكارى در راه خدا و كوشش براى اصلاح امّت و وجوب دوستدارى آنان، آشنا ميساختند.

ص: 131


1- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 39
2- . عين عبارت ابن ابى الحديد در اين باره، شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 39

سپس از بيعت ياد ميكردند و از اينكه خداوند درباره ى اطاعت اولى الامر و وفا به عهد و ميثاق از آنان مؤاخذه خواهد كرد.

در سخنرانى هاى خود نسب ها را با يكديگر مقايسه ميكردند و اين براى آن مردم، «آهنگ» ظريف و صادق و مؤثّرى بود كه هوش و دل آنان را ميربود.

مثلاً ميگفتند: فرزند على كجا و فرزند «صخر» كجا؟! پسر فاطمه كجا و پسر هند كجا؟! آن كس را كه جدّش رسول خدا است چه نسبت با آن كه جدّش «حرب» است و آن كس را كه جدّه اش خديجه است چه قياس با آن كه جدّه اش «فتيله» است؟!... آنگاه از اين دو نفر آن كس را كه نامش نكوهيده تر، و دودمانش پليدتر، و گذشته و حالش شرارت بارتر و در كفر و نفاق باسابقه تر است، لعنت ميكردند و مردم يك صدا فرياد ميزدند: آمين، آمين... نسلهاى بعدى نيز، هرگاه به اين مقايسه ى ظريف برخورد كرده اند، هم صدا با مردم آن دوره گفته اند: آمين.

اين روشهاى حكيمانه و خطابه هاى حماسى و بليغ، كار خود را كرد و اميدوارى به شكست شام و پيروزى كوفه را در همه جا و همه كس دميد.

در آن دوره، كوفه _ اين پايتخت جديد و باعظمت كه با بزرگ ترين پايتختهاى اسلامى تاريخ رقابت ميكرد _ گروه هاى مختلفى از مهاجران عرب و غير عرب و از رنگها و نژادهاى گوناگون را در خود گرد آورده بود. بسيارى از اينان، مردمى بودند كه اسلام آنها را ارضاء نكرده و پيروى از آن، راه تازه اى به رويشان نگشوده و ادب اسلامى نمايانى در آنها به وجود نياورده بود و همين اندازه بود كه اسلام را همچون وسيله اى براى تأمين منافع نزديك خود مى شناختند. اين دسته از جهاد فقط همين را ميفهميدند كه راهى است به سوى غنيمت و مِيدانى براى به دست آوردن سود مادّى. و از اميد و اطمينان عمومى مردم به موفّقيت و پيروزى اين جنگ استنتاج ميكردند كه پيوستن به سپاه حسن (عليه السّلام) تنها وسيله ى مطمئنّى است كه ميتواند دست يافتن به غنيمت را تسريع كند، در اين صورت چرا هرچه زودتر خود را به صفوف اين جنگ نرسانند؟!

اكنون خواننده با موجبات گرد آمدن گروه هاى مختلط و از همه رنگ در اردوگاه امام حسن بخوبى آشنا شده و كاملاً ميداند كه به چه دليل داوطلبان اين لشكر از جمعى آشوب طلبان و جمعى طمع كاران غنيمت و گروهى صاحبان عصبيتهاى قبيله اى نه

ص: 132

انگيزه هاى دينى و عدّه اى شكّاك و... تشكيل شده و هريك به نحوى از هدف و مقصد آن حضرت دور و بيگانه بوده اند.

و همان طور كه قبلاً گفتيم، در روشهاى سربازگيرى رايج آن روز نيز وسيله اى كه بتواند از ورود همه گونه مردمى در اردوگاه ممانعت كند و فقط يك عدّه سرباز و مجاهد مورد اطمينان را بسيج نمايد، وجود نداشت و توانايى حمل سلاح تنها چيزى بود كه ميتوانست صلاحيت يك سرباز مسلمان را اثبات كند.

شيخ مفيد پيوستن خوارج را به سپاه امام حسن چنين توجيه ميكند كه «آنها به هر حيلتى در صدد بودند با معاويه بجنگند.»(1).

ما، بااينكه اين سخن را تا حدودى تصديق ميكنيم، نميتوانيم آن را بكلّى بپذيريم. ممكن است اين، يكى از هدفهاى آنها بوده و اى بسا كه اساساً داراى هدف ديگرى بوده اند.

در آنچه از روابط «خوارج» با امام حسن و پدر بزرگوارش در دست است، چيزى كه ما را نسبت به اين گروه خوش بين كند وجود ندارد و مخصوصاً بررسى حوادث نهروان بر ترديد و بدگمانى نسبت به آنان مى افزايد. اگر به راستى منظور آنها از همراهى با امام حسن، جنگيدن با معاويه بود و به خود آن حضرت نظر سوئى نداشتند، پس جاى اين سؤال هست كه پيش از آن تاريخ كجا بودند و چرا هرگز شورشى دسته جمعى _ از آن گونه كه تاريخ از ايشان درمورد على (عليه السّلام) به ياد دارد _ بر ضدّ او برپا نكردند؟!

خونهايى كه از آنها در زمانى نزديك به دوران امام حسن ريخته شده بود و سبك تبليغات همه گير و منظّم آنان موجب بدگمانى به هدف ايشان از پيوستن به لشكر امام حسن است.

حالات آنان پيش از آماده شدن براى اين جنگ نشان ميدهد كه اين فرقه پس از دست آلودن به جنايت قتل على، با فرزندش حسن و مسلمانان، راه مداهنه و سازش در پيش گرفته بودند و بدين وسيله ميخواستند خود را از عواقب منفوريت عامّى كه پس از آن جنايت بزرگ آنها را فراگرفته بود، بركنار دارند.

با اين زمينه آيا به ذهن نميرسد كه تظاهر آنان به جهاد داوطلبانه و به ظاهر همرنگ ديگران شدنشان نيز خود نيرنگى در اين مورد و قيافه اى مصنوعى و معلول ضرورت و

ص: 133


1- . ارشاد شيخ مفيد، ج 2، ص 10 «ناشر»

مصلحت زمانه بوده و در وراى آن چهره ى موافق، افكار و اغراض پنهانى آنان، كه تاكنون نيز به درستى شناخته نيست، قرار داشته است؟

انديشه ى خروج (قيام بر ضدّ حكومت على) بذر پليدى بود كه در واقعه ى حكميت در جنگ صفّين پاشيده شد و ازاين رو خوارج را «محكّمه» (طرفداران حكميت) نيز ناميده اند. كم كم اين فكر همچون اعتقاد راسخى در دل اين عدّه ريشه دوانيد و پابه پاى زمان رشد كرد و درخت نامبارك آن، گونه گون حادثه اى شوم براى مسلمانان به بار آورد.

خوارج با همه ى مقدّس مآبى و تظاهرات خشك دينى شان مردمى سخت مكّار و حيله گر بودند. در اين صورت چرا از اين موقعيت مناسب، كه ميان دو دشمن بزرگ آنان آتش جنگ برافروخته است، بهره بردارى نكنند؟ و چرا خود را در انبوه اين سپاه، كه از كوفه به عزم جنگ خارج ميشود، وارد نسازند و در پى به دست آوردن فرصتهاى مساعد در ميان تجهيزات مجاهدان و حركتهاى سوق الجيشى و صحنه هاى زدوخورد، كه غالباً در افقى وسيع و گسترده خواهد بود، نباشند؟ چه، در چنين جنگهايى اگر توطئه گران با هشيارى و درايت عمل كنند، فرصتها زودتر و آسان تر و با نتيجه ى بزرگ ترى به دست خواهد آمد.

بى گمان، همان طور كه شيخ مفيد فرموده، منكر عداوت خوارج با معاويه و اينكه به هر حيلت در پى جنگ با معاويه بوده اند، نميتوان شد. ولى من معتقدم كه آنان از اين اقدام خود دو هدف در نظر داشتند. غرض اصلى خوارج از همه ى شورشها و توطئه هايشان، هدف قرار دادن زمامداران جهان اسلام در عراق يا مصر يا شام بود. روح تروريستى و از قفا ضربه زدن در ميان آنها رواج يافته و ديگر افكار و روشهاى آنان را تحت الشّعاع قرار داده بود. با حسن همراهى ميكردند امّا براى فتنه انگيزى؛ به راه جهاد مى افتند امّا به قصد فساد. ضربه ى جسارت آميز و نه چندان كارى كه در مظلم ساباط(1) بر حسن بن على وارد آوردند دوّمين حلقه ى دوزخى از سلسله ى جرائمى بود كه اين گروه نسبت به خاندان معظّم پيامبر مرتكب شدند و اين هر دو جنايت، زاييده ى توطئه هاى مخفى و جدّى باند خوارج در موقعيتهاى مختلف بوده است.

ص: 134


1- . «ساباط» در لغت فضاى سرپوشيده ميان دو خانه است. و نام آبادى اى در مدائن نيز هست كه در كنار پلى بر روى «شاه رود» قرار داشته است. شايد بدين جهت آن را ساباط ناميده اند كه بخش سرپوشيده ى بزرگ و كم نظيرى در آن وجود داشته و شايد، همان سرپوشيده، «مظلم ساباط» ناميده ميشده است.

لطف خدا موجب شد كه ضربت ابن سنان اسدى(1) به امام حسن، موفّقيتى را كه ضربت ابن ملجم مرادى در گذشته ى نزديك به دست آورده بود، حائز نشود.

اين توطئه ى پست و پليد با رفتار كينه توزانه ى خود نسبت به امام دوّم و سبط بزرگ پيغمبر، در نوع خود نمونه ى بزرگ ترين جفا و دشمنى با پيامبر اكرم (صلّى الله عليه و آله) بود. با اين كار، پرارزش ترين و عالى ترين خدمت به هدفهاى معاويه انجام گرفت، به دست مردمى كه درباره ى آنان گفته ميشود: «با حسن ازاين جهت بيرون آمدند كه به هر حيلتى در صدد جنگ با معاويه بودند!».

بدين ترتيب، به شكلى ترديدناپذير، مقاصد خبيث و پليد خوارج، كه به ظاهر روش مجامله در پيش گرفته بودند، بر امام حسن آشكار شد. او خود از آغاز كار، از آنان بشدّت پرهيز ميكرد، ولى هميشه مخالفت خود را از آنان پوشيده ميداشت.

هيچ چيز خطرناك تر از دشمنى نيست كه به لباس دوست ظاهر شود. اين همان دشمنى است كه به ظاهر با كسى دوستى مى ورزد و در باطن با او ميجنگد و خطرناك ترين دشمن از اين نوع آن است كه به انگيزه ى انتقام و عصبيت، شمشير ميكشد چنان كه خوارج با حسن بن على بودند.

براى سپاه امام حسن چنين پيش آمد كه به تورّم ناشى از گرد آمدن اين گروه هاى ناهماهنگ مبتلا شود و براثر اين ناهماهنگى، فاقد روحيه ى يك سپاه اميدبخش و داراى افق روشن باشد و پيوسته هدف كينه توزى و دشمنى آشكار و نهان دشمنان خارجى و داخلى در دو منطقه ى شام و عراق قرار گيرد.

لشكرى كه از اين چنين عناصرى تركيب يافته، ميبايد كه در برابر هر پيشامدى تهديد به دودستگى و قيام بر ضدّ سران و رهبران شود.

جهاد مقدّس، هرگز وسيله ى طمع مادّى يا زمينه ى توطئه هاى خطرناك يا مظهر تعصّبهاى بيجاى جاهلانه يا صحنه ى تجربه هاى شكّاكان نبوده است.

«آگاهى امام حسن به سست عهدى و ناهمرهى قومش افزون گشت.»(2) و شبح ناكامى

ص: 135


1- . «حسن مراد» در كتاب «الدولة الاموية فى الشام و الاندلس»، به غلط ضربه ى خنجرى را كه بر امام حسن وارد آمد به پيروان بنى اميه نسبت داده است. در آينده ى نزديك (فصل 14) متون تاريخى اين حادثه را همان گونه كه مورّخان پيشين ذكر كرده اند و مورّخان جديد بايد درك كنند، مطالعه خواهيد كرد.
2- . متن عبارت شيخ مفيد در كتاب ارشاد، ج 2، ص 13

و شكستى را كه در انتظار اين جنگ بود از لابه لاى اوضاع و احوال خود مشاهده كرد. چه، تنها گروه ذخيره ى او همين سپاه بود كه به هيچ بابت اميد اصلاح آن نميرفت.

كلمات زيادى از او باقى مانده كه از كم اعتمادى او به اين سپاه حكايت ميكند و بليغ ترين سخنى كه در اين مورد از آن حضرت باقى است، نطق او است خطاب به لشكر مدائن. در اين خطابه چنين گفت:

«به راه صفّين كه ميرفتيد دينتان پيشاپيش دنياتان بود، ولى اكنون دنياتان پيشاپيش دينتان قرار دارد. شما اكنون در ميانه ى دو كشته قرار گرفته ايد: كشته اى در صفّين كه بر او ميگرييد و كشته اى در نهروان كه انتقام او را ميطلبيد.(1) بازماندگان، عهدفروگذار و نامردمند و گريه كنندگان، شورشگر و عاصى....»(2)

اين تنها خطبه اى است كه در آن به اختلاف تمايلات و هدفهاى عناصر سپاه در اين جنگ اشاره شده است.

منظور وى از «گريه كننده ى شورشگر»، اكثريت ياران و نزديكانش بودند، و از «طلب كننده ى انتقام»، خوارج، كه در لابه لاى صفوف وى جا داشتند _ البتّه اين انتقام را از كسى جز او نميطلبيدند _ از «عهدفروگذار و نامردم» ديگر عناصر سپاه، كه فتنه جويان و طمع كاران و هواپرستان بودند.

در اينجا تاريخ، سطور تيره و خونينى در خلال صفحات خود گنجانيده است. در اين سطور، افراد فريب خورده و مفتونى از اين عناصر را مى بينيم كه به سپاه امام حسن پيوسته و ميدان جهاد مقدّس را به انواع مكر و نفاق و پيمان شكنى و توطئه چينى آميختند و موجب شدند كه بازماندگان آثار نبوّت، يعنى پاك مردان خاندان پيامبر و فرزندان او (عليهم السّلام)، از صحنه ى حكومت و قدرت خارج گشته و از حقّ خود دور بمانند.

شايد برخى از فرازهاى اين مطلب را به مناسبت در مواردى از اين كتاب بيان كنيم.

در پايان اين فصل شايسته است ايرادى را كه در ذهن بسيارى از بررسى كنندگان اين بخش از تاريخ امام حسن ميرسد مطرح سازيم. ميپرسند: چرا امام حسن ميدان را براى اين

ص: 136


1- . و به روايت ابن طاووس در كتاب الملاحم و الفتن (التشريف بالمنن فى التعريف بالفتن)، ص 362: «و كشته اى در نهروان كه انتقام او از ما ميطلبيد.»
2- . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 406 «ناشر»

عناصر باز گذارد و روشهايى را كه در تصفيه ى سپاه معمول است، يعنى قطع عضو فاسد يا ضعيف ساختن و يا لااقل دور ساختن وى، به كار نبرد؟

اين موضوع در نظر برخى، نقطه ى اساسى اشكال است.

در پاسخ اين پرسش ميگوييم:

1. اسلام در جهاد نيز، مانند همه ى شئون اجتماعى ديگر، طبقات و تقسيم بندى هاى اجتماعى را ملغى كرده است، لذا بر اولياى امور لازم است كه داوطلب جهاد را مادامى كه مدّعى اسلام و قادر بر حمل سلاح است، طرد نكرده و ميان طبقات مختلف امتيازى قائل نشوند و چون انبوه مردمى كه با سپاه امام حسن درآميخته بودند، همه مدّعى اسلام و تواناى حمل سلاح بودند، امام _ نظر به متن حكم اسلامى _ چاره اى به جز پذيرش آنها نداشت.

2. رسول اكرم و اميرالمؤمنين (عليهما السّلام) نيز در برخى از حوادث جنگى خود به چنين سپاه مختلطى دچار شده اند و در حالات آن بزرگواران نقل نشده كه در اين موارد از پذيرش افرادى از اين رديف، خوددارى كرده يا كسى را از ميدان جنگ رانده باشند. و ميدانيم آن هر دو نيز به نوبه ى خود از زيانهاى ناشى از حضور اين افراد، در امان نماندند.

مثلاً تاريخ از ماجراى جنگ حنين چنين ياد ميكند: «جمعى از مسلمانان از انبوه سپاهيان پيامبر به شگفت آمدند و گفتند كه اين سپاه از گروه اندك مشركان درهم نخواهد شكست. ولى سپاه مسلمين، سپاهى مختلط بود و در آن بسيار بودند آنان كه براى غنيمت آمده بودند....».

در ضمن حوادث بازگشت مسلمانان از جنگ «بنى المصطلق» نيز شبيه به همين نقل شده است.

درباره ى جنگهاى على (عليه السّلام) نيز نوشته اند: «سپاه على در صفّين از ملّتها و قبيله هاى گوناگون تشكيل يافته بود و اين سپاهى پراختلاف و پرستيزه بود؛ نه گوش به فرمان ميداد و نه دل به نصيحت و خيرخواهى مينهاد....».

معاويه _ بنا به نقل بيهقى در كتاب المحاسن و المساوى _ گفته است:

«على در ميان پليدترين و پرتفرقه ترين سپاه بود و من در ميان رام ترين و كم تفرقه ترين سپاه.»(1)

ص: 137


1- . المحاسن و المساوى، ص 277 «ناشر»

در اين صورت امام حسن نيز وظيفه داشت كه به رويه ى پدر و جدّش عمل كند و ناروا است كه از او بيش از آنچه از آن دو انتظار داريم، متوقّع باشيم. چه، آن دو بزرگوار بهترين و شايسته ترين سرمشق بودند.

دقّت در امر دين و التزام به متن اسلام، امام حسن را در هر حركت و سكونى مقيد ميداشت، درحالى كه دشمنان وى در هيچ كارى چنين قيد و التزامى نداشتند و اگر جز اين ميبود، بى شك، سرگذشت اين قطعه از تاريخ به صورتى غير از آنچه اكنون هست نوشته ميشد.

3. اگر امام حسن براى تصفيه ى سپاه خود به روش معمول همه ى سران سپاه، به اعدام يا تبعيد يا تضعيف عناصر مخالف دست ميزد، در وضع ويژه ى او اين كار موجب تسريع در بليه و بدبختى ميشد و اختلاف و دودستگى و شكاف آشكار ميگشت و پرچم نافرمانى لااقل در ميان نيمى از سپاهيان برافراشته ميشد. بنابراين، اين اقدام حسن بدين معنى بود كه قصد دارد به دست خود شعله ى عصيان و شورش را در قلب لشكر خود برافروزد. يعنى جهاد مقدّس را به يك جنگ داخلى خونين مبدّل سازد و اين كار در آن وضع نهايت آرزوى معاويه بود، درحالى كه امام حسن با آگاهى اى كه از وضع خود و شيطنتهاى معاويه داشت، از آن كمال اجتناب و پرهيز را مينمود.

و پس از اين همه:

امام حسن در دوران كوتاه زمامدارى اش، كه سراسر آن را بليه هاى گوناگون فراگرفته بود، چندان فرصت و مجال نيافت كه به اصلاح اين گروه هاى رنگارنگ و گرد آوردن آنان بر رأى و عقيدت واحد بپردازد. اين كار در آن موقعيت از هيچ كس ديگر نيز ساخته نبود. چه، اوّلاً شايستگى اخلاقى چيزى نيست كه بتوان آن را در دورانى كوتاه تزريق كرد. اين كار مستلزم تهذيب دينى و زدودن زنگهاى روزگارى درازمدّت است، و ثانياً جريانهاى متضادّى كه اين نسل را در معرض انواع جلوه هاى فريبنده ى مادّى قرار داده بود، امكان اصلاح و وحدت دادن به هدفها را محال ميساخت. اين كار فقط به وسيله ى تأمين همان مطامع مادّى قابل اجرا بود و اين در حقيقت درمان مرض به مرض بود و در قاموس حسن بن على به كار بستن اين گونه روشها ممنوع و غير عملى به شمار ميرفت.

ص: 138

9. عبيدالله بن عبّاس

... اين سردار جنگى كه دلى برافروخته و بى قرار جنگ و سينه اى داغدار و جوياى انتقام دو فرزند بى گناه خود داشت، از روزى كه با لشكر خود از «دير عبدالرّحمن» خارج شد، پيوسته به طور جسته گريخته اخبار كوفه را دريافت ميكرد. او كوفه را با موج تبليغات همه گير شيعى منش و دوستدارانه اش، كه رو به ازدياد نيز ميرفت، ترك گفته و اميدوار بود كه براثر زمينه ى مساعدى كه آن وضع به وجود آورده، قواى امدادى پى درپى به سوى او سرازير گردد.

وقتى به «مَسكِن» _ يعنى نقطه ى ديدار دو لشكر متخاصم _ رسيد، اطّلاع يافت كه آن تبليغات آتشين و پرهيجان كوفه اثر تازه اى بروز نداده و جز گروه هاى پراكنده اى از جنگجويان اطراف يا داوطلبان «مدائن»، كه به لشكر همان شهر پيوسته اند، كس ديگرى به سپاه حسن ملحق نگشته است.

به او خبر رسيد كه عمليات كينه توزانه اى كه برخى از رؤساى كوفه آن را رهبرى ميكرده اند، علّت اساسى خنثى شدن كوشش هاى فراوان بزرگان شيعه شده و مانعى در سر راه بسيج عمومى، با آن افق وسيعى كه انتظار ميرفت بر آن شور و هيجان آغاز كار مترتّب شود، قرار گرفته است.

طبيعى است كه اين اخبار، عبيدالله را به خشم آورده و همه ى وجود او را از غيظ و غضب بر مردم آكنده سازد.

على القاعده او بايد همچون فرماندهى كه اميد او به رسيدن قواى امدادى، ضعيف

ص: 139

شده و طلايى ترين آرزوهايش، كه بر اين اميد استوار بود نقش بر آب گشته، از اين واقعيتى كه اوضاع و احوال براى او پيش آورده درس بگيرد و نيروهاى خود را مورد مطالعه قرار دهد و آنها را با نيروهاى دشمنى كه روبروى او است و قدر مسلّم از شصت هزار سرباز چشم بسته و گوش به فرمان، كه معروف به اطاعت بى قيدوشرط از امرا و سرداران خود ميباشند كمتر نيست، موازنه كند.

تفاوت عدد دو سپاه براى او چندان رعب آور نبود. او بيشتر به مزاياى معنوى اى كه سپاهيان دو جبهه از آن برخوردار بودند مى انديشيد. او فرماندهى بود كه بيش از هر چيز به روحيه ى سپاهش، كه تنها ذخيره ى وى براى لحظه ى ديدار دشمن بود، اهمّيت ميداد.

در هنگام مقايسه، ناهماهنگى واحدها و نفرات سپاهش براى او آشكار شد. او ميدان جنگى در پيش داشت كه در آن هيچ چيز به جز جمع انبوهى از مردم بااخلاص و جنگاوران سرسخت، به كار نمى آمد. در اين صورت، سپاهى لشكرى، كه جهاد را جز وسيله اى براى رسيدن به غنائم جنگى نميشناسد، چه ارزشى ميتوانست داشته باشد؟

از اوّلين لحظه اى كه عبيدالله وارد اردوگاه «مَسكِن» شد، يك نوع بدبينى در روح او پديد آمد كه اثر آن در حوادث بعدى آشكار گشت.

ناملايم ترين چيزى كه عبيدالله از آن بر مقدّرات سپاه بيم داشت اين بود كه خبر فعّاليت خنثى و شكست خورده ى كوفه به صفوف او برسد يا دام تزوير معاويه، كه از مشتى خبر دروغ و وعده هاى فريبنده درست شده بود، در سر راه آن گسترده شود. اينك كه اين دو سپاه در يك سرزمين و بر سر يك آبشخور و در زير آسمان «مَسكِن» قرار داشتند، چگونه او ميتوانست مطمئن باشد كه با سربازان او و يا از خود همين سربازان، كسانى از سوى معاويه حامل بذر فساد نبوده و كار را بر او و بر امام دگرگون نسازد؟ چه، اينكه سلاح سرد در اين ميدان و در همه ى ميدانهاى معاويه، كارگرترين و بُرّاترين سلاحهاى او بود.

عبيدالله درست حدس زده بود.

طليعه ى دسايس معاويه در اردوگاه «مَسكِن» پديدار شد، درحالى كه در اين اردوگاه هم مردم بااخلاص بودند و هم افراد منافق و هم عافيت طلبانى كه آرزو ميكردند شايعه ى جديد، يعنى شايعه ى شروع مذاكرات صلح از طرف امام حسن،(1) راست و مطابق واقع

ص: 140


1- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 26

باشد.

براى ابن عبّاس كافى نبود كه او و ياران خصوصى اش از دروغ بودن اين خبر مطّلع باشند. درست است كه آنها ميدانستند اين شايعه با واقعيت غير قابل ترديد، مخالف است و امام حسن كه در همه ى پيامهايش به اطراف و در نامه هايش به معاويه و هم در خطبه اى كه در كوفه انشاء كرد، همه جا آمادگى خود را براى جنگ نشان داده، ممكن نيست كلمه اى درباره ى صلح به معاويه بنويسد و از رأى خود عدول نمايد، ولى اين دام شيطان بود كه با كمال مهارت گسترده شده بود.

فرياد ياران مخلص بلند شد كه مردم را به آرامش دعوت ميكردند و از آنان تا رسيدن قاصد مدائن، مهلت ميخواستند... ولى اين فريادها كجا ميتوانست در آن موقعيت مؤثّر باشد، آشفتگى تأسّف آورى بر محيط تسلّط يافته و آن را از صورت يك محيط مساعد براى جنگ، خارج ساخته بود.

عبيدالله، زبون خدعه و فريبى شد كه نقطه ى حسّاس را هدف قرار داده بود.

ساعتى تنها ماند و در زير خيمه ى خود، كه از غوغاى جمعيت دور بود، به فكر فرو رفت. ناگهان واقعيتى تلخ در برابرش نمايان شد. احساس كرد كه اين فرماندهى، موقعيت نظامى او را به آخرين درجه ى انحطاط، تنزّل خواهد داد. يادآورى آبروى بر خاك ريخته اش و حرفهايى كه مردم درباره ى او خواهند زد، خون او را به جوش آورد و پشيمانى از قبول اين مأموريت بر تمام وجودش مستولى گشت؛ خشونت و تندمزاجى جِبِلّى او چنان تحريك شد كه بر شرايطى كه موجب افتادن او به دام اين مأموريت شده بود، لعنت فرستاد و سپس تحت تأثير كابوسى از اضطراب و حبّ نفس چنان درهم كوبيده شد كه نميدانست چه بكند!

عاقبت پس از فكر زياد به اين نتيجه رسيد كه بايد از اين منصب كناره گيرى كند. اين فرمانى بود كه صفات و روحيات خودپسندانه اش صادر ميكردند. چه ميدانيم! شايد در او آن مايه از استعداد و نيروى فكرى كه بتواند موقعيت او را براى خودش روشن سازد و وى را در دور ماندن از اشتباهات يا پيشگيرى از پيشامدهاى ناگهانى و غير منتظره كمك كند وجود نداشته است.

بارى، اكنون كه مصمّم بر كناره گيرى است، ميبايد فرماندهى را به همان وضعى كه

ص: 141

امام اراده كرده است درآورد، يا آن را به دست فرمانده ى دوّم سپاه، يعنى «قيس بن سعد» بسپارد.

هنوز از خيمه ى خود _ آن تنها شاهد هيجان روح زبون شده و زمزمه ى شكايت بار و دل ناسپاس و حق ناشناس او _ كه در نقطه اى دور از جايگاه سربازانش قرار داشت، بيرون نرفته بود كه ناگهان متوجّه شد كناره گرفتن از هر وظيفه و مسئوليتى طبق مقرّرات اسلام فقط در آن صورت جايز و ممكن است كه به ناتوانى از آن كار، صريحاً اعتراف شود. ولى آيا او، آن جوان خودخواه و مغرور، كسى بود كه شخصيت خود را درهم كوبيده و خويشتن را در معرض تمسخر و ريشخند مردم قرار دهد؟... بار ديگر به فكر فرو رفت شايد بتواند راهى پيدا كند كه مستلزم اين اعتراف تلخ نباشد.

نامه هاى معاويه كه در همان شب به دست او رسيده بود(1) _ و او نميدانست كه آنها را از دست همان كسى دريافت كرده كه صبح آن روز، آن شايعه ى لعنتى دروغين را در ميان اردو منتشر ساخته است _ نقطه ى ديگرى بود كه در اثناى تفكّر و چاره جويى با وعده هاى فريبنده اش مزاحم او ميشد و توجّه او را به سوى خود جلب ميكرد.

يادآورى اين نامه ها تفاوت زيادى را كه ميان بردبارى و خوش اخلاقى زراندود! معاويه و «حقيقت تلخ» موجود است از خاطر او برد. نيروى فكر و تشخيص از او گرفته شد و از گرفتن تصميمى كه ميبايد يك فرمانده ى هاشمى در ميدان جنگ با سرسخت ترين دشمن بنى هاشم بگيرد، عاجز ماند.

او ميتوانست كناره گيرى كند و بدون ترديد و تأمّل اعتراف به عجز را بپذيرد و سپس از شكست حتمى و مسلّمى كه در انتظار جانشين او _ فرمانده ى دوّم لشكر _ بود، عذر موجّه و مشروعى براى عجز خود به دست بياورد و بدين وسيله، حيثيت و شرف ازدست رفته را بازگرداند.

و باز ميتوانست در همان وضعى كه داشت، با تردستى و درايت و با وعد و وعيد، آشوب طلبان را بر سر جاى خود نشانده و با يكى از همين تدبيرهاى رايجى كه سردارانى چون او با آنها كاملاً آشنايند، رفتار احتياطآميزى را در پيش گيرد كه به ظاهر خشونت و در باطن رهبرى و اداره كردن است و آنگاه اندكى كارها را متوقّف سازد تا دستور و فرمان نهايى امام به

ص: 142


1- . مقاتل الطالبيين، ج 1، ص 42 «ناشر»

او برسد و با اين روش، خود را از جهت وظيفه ى دينى معذور و از تعرّض زبانى مردم مصون داشته باشد.

امّا اينكه خود را از شأن و مرتبه اى كه درخور فرمانده ى اردوگاه امام است، تنزّل دهد و با فرستاده هاى معاويه درباره ى مزد فرار گفت وگو كند، نه... اين ديگر بسى پست و زشت است!

در نامه ى معاويه، بر روى نقطه ضعف اساسى او، يعنى جاه طلبى و ميل به جلو افتادن، انگشت گذارده شده بود. معاويه در اين نامه نوشته بود:

«همانا حسن به زودى ناگزير از صلح خواهد شد(1) براى تو بهتر است كه پيشقدم باشى نه تابع....»(2)

و در همين نامه براى او يك ميليون درهم پاداش قرار داده بود(3) و معاويه حريص ترين مردم بر بهره بردارى از تنگناهاى دشمنانش بود.

«ايمان معاويه به پستى و دنائت بشرى نهايت نداشت. اين ايمان از آنجا بود كه وى اعتقاد داشت: بااراده ترين و بافضيلت ترين افراد نيز در لحظه اى كه ضعف بشرى بر او چيره ميشود و شك و ترديدى كه كمتر كسى از آن مصون است، بر او مستولى ميگردد، ممكن است فريفته و زبون حرص و طمع شود.»(4)

اميرالمؤمنين على (عليه السّلام) در توصيه هايش به «زياد» گفته بود:

«معاويه، از پيش رو و پشت سر و طرف راست و طرف چپ انسان پيش مى آيد، زنهار از او غافل نباش.»(5)

بدين ترتيب، احساس شكست و تسليم شدن به طمع، اين جوان هاشمى اصيل را مغلوب ساخت و واقعه اى كه نمايشگر يكى از زشت ترين صحنه هاى خيانت و ضعف و

ص: 143


1- . همين سخن، خود دليل آن است كه شايعه ى اظهار تمايل امام حسن به صلح، كه در اردوگاه مَسكِن رواج داشت، دروغ و خلاف واقع بوده است.
2- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 42
3- . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 214 و شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 42
4- . على ادهم، مجلّه ى العالم العربى، سال 11، شماره ى 2، ص 30
5- . الكامل فى التاريخ، ابن اثير، ج 3، ص 444

زبونى بود، به وقوع پيوست.

نه دين، نه انتقام جويى، نه مفاخر قبيله اى، نه خويشاوندى نزديك با رسول خدا و با مقام فرماندهى عالى، نه ميثاقى كه در روز بيعت حسن بن على و پيش از هركس ديگر، با خدا بسته بود و نه ترس از زبان مردم و انتقام تاريخ، هيچ يك نتوانست او را از پرت شدن در اين پرتگاه ژرف بازدارد.

شبانه، همچون فرارى ذليلى كه خودش ميداند چه گناه بزرگى مرتكب شده، وارد اردوگاه معاويه شد.(1)

و تاريخ از او روى برگردانيد و نام او را جز در ليست سياه، ثبت نكرد. و اين است سزاى خيانتكارانى كه به دست خودْ گور خويشتن را ميكَنند و آنگاه به عمد و پيش از آنكه مجبور شوند، ميميرند.

فرار عبيدالله، فضاى «مَسكِن» را به بددلى همه گيرى آلوده ساخت و ديرى نپاييد كه اين حالت به «مدائن» نيز سرايت كرد و كم كم مصيبتى كمرشكن شد.

پس از اين مصيبت بزرگ، مسئوليتهاى ديگرى نيز پديد آمد كه عهده دار همه ى آنها در پيشگاه خدا و در قضاوت تاريخ كسى جز عبيدالله نيست.

فرماندهى «لشكر مقدّمه» را پس از فرار اوّلين فرمانده اش، مسئول قانونى آن، كه امام از پيش به فرماندهى برگزيده بود _ قيس بن سعد _ به دست گرفت. و او همان دارنده ى اعتقاد پولادين و صاحب عقل و درايت مورد اعتراف تاريخ عرب و شخصيت ممتاز در ميان بقاياى اصحاب على (عليه السّلام) است(2) و همان كسى است كه جوانى اش را در جهاد

ص: 144


1- . مقاتل الطالبيين، ص 73 «ناشر»
2- . مسعودى مينويسد: «قيس بن سعد در ديانت و زهد و گرايش به على، مرتبه اى رفيع داشت. ترس او از خدا و اطاعتش در برابر او آن چنان بود كه روزى در حال نماز در جايگاه سجده اش افعى بزرگى را ديد كه حلقه زده است، سر خود را قدرى كنار كشيد و پهلوى افعى سر به سجده نهاد. افعى به گردن او پيچيد. ولى او از نمازش چيزى فرو نگذاشت و كم نكرد تا از نماز فارغ شد. آنگاه افعى را گرفت و به كنارى پرتاب كرد.» ميگويد: «به همين گونه داستانى را حسن بن على بن عبدالله بن مغيرة بن معمّربن خلّاد از ابى الحسن على بن موسى الرّضا نقل كرده است.» (مروج الذهب، ج 3، ص 22) و قيس در سال 85 وفات يافت.

گذرانيده و پيوسته در صحنه هاى خونين و برافروخته ى جنگ بوده است، هميشه ضعف كسان را به ديده ى انكار نگريسته و دلباختگى آنان را به جلوه هاى فريبنده ى مادّى و پهلو تهى كردنشان را از وظيفه تقبيح كرده است.

همين كه اردوگاه «مَسكِن» زير فرمان او درآمد، به ميان صفوف خود كه از بقاياى لشكر تشكيل شده بود آمد تا فرمانده ى پيشين را با سخنى كه شايسته ى او باشد، توديع گويد و سپس در پست جديد فرماندهى شروع به كار كند و شكست روحى و معنوى اى را كه واقعه ى فرار، در ميان لشكر ايجاد كرده، ترميم نمايد.

گفت:

«هان اى مردم! كارى كه اين مرد بى خرد انجام داد بر شما گران نيايد و شما را نترساند. همانا او و پدر و برادرش يك روز نيك براى اسلام به بار نياوردند.

پدرش عموى پيغمبر در روز بدر به جنگ رسول خدا آمد، ابواليسر كعب بن عمرو انصارى او را اسير كرد و نزد پيغمبر آورد و آن حضرت فديه ى او را گرفت و ميان مسلمانان تقسيم كرد. برادرش را على بر بصره گماشت و او اموال على و مسلمانان را دزديد و با آن كنيز خريد و پنداشت كه اين كار براى او جايز است. و خود او را على والى يمن قرار داد و او از جلوى بُسربن ارطاة گريخت و بچّه هايش را گذاشت تا كشته شوند و امروز هم اين كارى كه ديديد انجام داد....»(1)

قيس سخنران ماهرى بود كه به ميل خود ميتوانست هرگونه تأثيرى را در شنونده باقى گذارد؛ مخصوصاً هرگاه كه مانند اين مورد، احساس و عاطفه اى قوى بر روحش مستولى ميگشت.

اثرى كه با اين خطابه بر روى شنوندگانش گذارد آن چنان بود كه مردم فرياد زدند:

«الحمدلله كه او را از ميان ما خارج ساخت!»(2)

... و اين است كه گفته اند: آزمايش، كليد مردان است.

ص: 145


1- . مقاتل الطالبيين، ص 42
2- . همان

ص: 146

10. آغاز سرنوشت

براى اوّلين بار قاصدى از «مَسكِن» به حضور امام حسن آمد با نامه ى قيس بن سعد كه گزارش ميداد كه:

«در قريه اى به نام «جنوبيه» در محاذات «مَسكِن» در برابر معاويه موضع گرفته اند. معاويه به عبيدالله پيغام فرستاده و او را به رفتن نزد خود تشويق كرده و يك ميليون درهم پاداش براى او قرار داده كه نيمى از آن را نقد و نيم ديگر را در هنگام ورود به كوفه به او بپردازد. و عبيدالله، شبانه با نزديكانش به اردوگاه معاويه رفته است و صبح كه مردم برخاسته اند، امير خود را در اردو نيافته اند و قيس با آنان نماز گزارده و اداره ى امور آنان را به دست گرفته است.»(1)

فقره ى اوّل اين نامه نشان ميدهد كه عبيدالله بن عبّاس از آغاز ورود به «مَسكِن» نامه اى براى امام حسن ننوشته بوده است.(2)

حال، آيا قطع رابطه ى يك فرمانده با مركز عالى فرماندهى، دليل آن است كه وى از پيش بناى تمرّد داشته است؟ نميدانيم. به علاوه، اساساً روشن نيست كه آيا مدّت زمانى كه ميان ورود لشكر به «مَسكِن» و پيوستن عبيدالله به معاويه فاصله شده، چندان بوده كه در آن مجال و امكان نامه نگارى بوده باشد يا نه؟

ص: 147


1- . ارشاد شيخ مفيد، ج 2، ص 13
2- . زيرا فقره ى اوّل اين نامه، متضمّن اوّلين خبرى است كه از ورود به مَسكِن به امام ميرسد. و نامه نيز از قيس است و نه از عبيدالله.

همراه با نامه ى قيس و به دنبال آن، اخبار «مَسكِن» پى درپى رسيد (و هميشه خبرهاى بد زودتر ميرسد و بيشتر پخش ميشود) و امام حسن اطّلاع يافت كه اين نزديكان كه در نامه ى قيس از آنها ياد شده و مآخذ تاريخى آنها را به عنوان اشراف و خانواده دارها يا وجوه و وابستگان به فاميلهاى معروف معرّفى كرده اند، در طرح كردن نقشه ى خيانت با عبيدالله شريك بوده اند. و همچنين كشف كرد كه بعضى از آنان پيش از عبيدالله، فرار اختيار كرده اند. برخى از خبرها در بدگويى از عبيدالله دست بالا را گرفته و ميگفتند كه وى «پرچم را درهم پيچيده است.»(1).

اين حركت دشمنى بار، فضاى مساعدى براى پديد آمدن روح تمرّد و نافرمانى ايجاد كرد، به طورى كه اثر آن به گروه هاى ديگرى از سپاه نيز سرايت كرد و جمعى از آنان به فكر فرار افتادند با اين پندار كه متابعت از اشراف و وابستگان به فاميلهاى معروف، داراى منافعى است كه اگر به دنبال آنان نروند از آن منافع، محروم خواهند گشت.

معاويه، تا چندان كه ميتوانست در برانگيختن و سپس پختن و آنگاه توسعه دادن اين روح تمرّد و نافرمانى فعّاليت ميكرد. او به روحيه ى اين افراد فاميل دار بددل ترسو، كه براثر غلبه ى اشرافيگرى و غرق شدن در ناز و نعمت، آن مفاخره و سرسختى عربى را از دست داده بودند، كاملاً واقف بود و بدين جهت هميشه منتظر سُر خوردن و كشيده شدن آنان به سوى خود بود و با وسايل گوناگون و حيله هاى رنگارنگ با آنها رابطه برقرار ميساخت. لهذا آن قدر فعّاليت كرد تا عاقبت توانست غرور و مناعت آنان را با مطامع مادّى بشكند و بزرگ تر آنان را، كه مسحور وعده هاى او شده بود، پيشاپيش همه دوان دوان به سوى پرتگاهى مذلّت بار بكشد؛ پرتگاهى كه هيچ انسان شرف دوست و علاقه مند به آبرو و حيثيت خود ممكن نيست بدان نزديك شود.

بدين صورت، اصحاب امام حسن، كه بزرگ ترهاشان همراه عبيدالله بودند، به دنبال اشراف و فاميل دارها مخفيانه به سوى معاويه روانه شدند.(2)

در فاصله ى كوتاهى عدد فراريان ميدان جنگ و خيانتكاران به خدا و پيغمبر و فرزند پيغمبر به هشت هزار نفر بالغ شد (بنا بر نقل احمدبن يعقوب در تاريخش). عبارت اين

ص: 148


1- . بحارالانوار، ج 44، ص 60
2- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 22

مورّخ چنين است:

«معاويه كسى نزد عبيدالله فرستاد و براى او يك ميليون درهم معين كرد و او با هشت هزار نفر از يارانش به معاويه ملحق شد و قيس بن سعد به جاى او در مقام جنگ برآمد.»(1)

آرى، هشت هزار از دوازده هزار!...

اين شكافى هولناك در حصار اردوگاهى بود كه در برابر شصت هزار دشمن سرسخت جبهه بسته است. نه، بلكه سقوطى دهشت بار و شكستى تلخ بود كه از فاجعه اى نزديك خبر ميداد.

و اين عبيدالله است كه در پيشگاه خدا و در قضاوت تاريخ، مسئوليت سنگين آن را بر دوش دارد.

اينهايى كه به شتاب تمام، به فتنه رو كرده و يكسره فرار را بر قرار ترجيح داده بودند، خيال ميكردند كه چون در اين كار از پسرعمّ خليفه، كه از هركس به داشتن پاس حقّ او و وفا به بيعت او سزاوارتر است، پيروى كرده اند درخور ملامت نيستند و همين منطق غلط و نارسا را براى توجيه عمل خود در برابر مردم هم به كار ميبردند. ولى مردم به فرار آنان فقط از ناحيه ى چهارچوب زراندود آن مينگريستند و در ميان اين عذر و بهانه ها فقط سكّه هاى طلاى معاويه را ميديدند. و براى اين «وابستگان به فاميلها» افتخارى به جز جلو بودن در پيمان شكنى و دين به دنيافروشى، نمى شناختند.

مردمى كه از ميدان جهاد حسن بن على ميگريختند منكر فضل و برترى او يا ناآشنا به بزرگوارى و آقايى او نبودند، همين بود كه او را براى دنياى خود خواسته بودند و سپس او را برطبق خواسته ى خود نيافته بودند.

و اينكه به سوى معاويه ميگريختند بدين معنى نبود كه به او و وعده هايش اعتماد دارند يا عاقبت كارشان را با او _ همان عاقبتى كه در روز ورود به كوفه و شكستن همه ى پيمانها و قراردادها بر آنان روشن شد _ حدس نميزنند، زيرا نه معاويه آن چنان كسى بود كه كارش پوشيده باشد و نه آنان از طبقه اى بودند كه امثال معاويه را نشناسند.

در اين صورت نه دشمنى و ناشناسى امام حسن و نه دوستى و اعتماد به معاويه،

ص: 149


1- . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 191 و روضة الشهداء، ص 115

انگيزه ى فرار و رميدگى آنها را تشكيل نميداد. بلكه دليل ديگر يا دليلهاى گوناگونى در ميان بود كه اين دل ازدست دادگان را به اين كار ننگين، كه هنوز موج آن در جوّ تاريخ باقى است، وادار ساخت.

چه ميدانيم؟... شايد اينها مراحل حساب شده و توطئه هاى قبلى رؤساى مخالف امام حسن بود كه بدين وسيله ميخواستند خود را از سرانجامى كه در صورت پيروزى كوفه در انتظارشان بود در امان نگاه دارند.

تدابير وسيعى كه امام در دعوت آفاق اسلامى به جهاد به كار بسته بود و بارقه ى نشاط و تحرّكى كه به وسيله ى شيعيان مخلص در اين دعوت همگانى، پديدار گشته بود، موجب ميشد كه دل مضطرب رؤساى خيانتكار كوفه نسبت به آينده شان بيمناك تر شود و آنان را به دقّت و احتياط بيشتر در انجام نقشه ها و تاكتيك هايى كه بر ضدّ اردوگاه كوفه داشتند، وادار سازد.

اين بود كه ديدند پيوستن به معاويه هم موجب آن است كه زودتر از اين دغدغه و هراس آسوده شوند و هم ضربت مؤثّرى است بر جبهه اى كه منشأ اين بيم و هراس است. به كار بستن اين فكر در كمترين وقت و به وسيع ترين شكل، كاملاً تأييد كرد كه اين عمل، نتيجه ى توطئه ى قبلى جمع انبوهى از سران بوده است.

گويا تفسير فاجعه ى فرار به اين صورت، از تفسيرهاى ديگرى كه ديگر راويان اين ماجرا _ از دشمن و دوست _ كرده اند به واقع نزديك تر باشد.

معناى اين تفسير آن نيست كه معاويه هيچ يك از سران و فرماندهان را به رشوه يا وعده اى نفريفته است؛ به عكس، او به قدرى بى دريغ وعده داد كه هوش از سر آنان ربود و فقط به فرمانده شان يك ميليون درهم بخشيد و دين و شرف او را با آن خريد.

ولى اين مطلب درخور دقّت و شايسته ى توجّه است كه در حادثه ى فرار از هيچ شخص ديگرى جز عبيدالله بن عبّاس كه به پاداش خيانت خود از معاويه پولى گرفته باشد، نام نيست.

آيا ميتوان قبول كرد كه ساير سران و رؤسا، فقط به وعده راضى شده و پول نقد از او نگرفته باشند؟ مسلّماً خير... مگر درصورتى كه بپذيريم همان هراس و بيمى كه بدان اشاره شد در آنان وجود داشته و آنان را به قبول وعده به جاى پول، وادار كرده است!

ص: 150

اثر ترس را در نفوس _ مخصوصاً در نفوس مردم اشرافى _ نميتوان ناديده گرفت. بنابراين تعجّبى نيست اگر در آن محيط، كه به جز خدا و عدالت قاطع چيزى حكم فرما نيست، جلوه هاى فريبنده ى شام، انديشه ى خيانت را در مردم وابسته به فاميلها بيدار و برافروخته سازد.

بدين ترتيب بود كه هر گروهى از عناصر مختلف اين لشكر، باطن خود را كه اكنون ديگر پوشش آن دريده بود، آشكار كرد و رنگ واقعى خود را در آن صحنه نشان داد و اين بود كه عافيت طلبى جمعى و تعصّبهاى جاهلانه يا هوسها و هواها و تمايلات جمعى ديگر، اثر آشكار خود را در تكوين سرانجام و مآل كار گذاشت.

طمع و انگيزه هاى مادّى، كار مردمى را كه به عشق غنيمت جنگى به اين لشكر پيوسته بودند به فضاحت و رسوايى كشانيد. براى اينها جاى بسى خوش وقتى بود كه ميتوانستند غنائم موردنظر خود را از راه خيانت، به آسانى به دست آورند، درحالى كه قبلاً فكر ميكردند كه آن را جز از راه جنگ و روبرو شدن با نيزه و شمشير به دست نخواهند آورد.

از اين راه بود كه به درّه ى پست هوسهايى كه از روى غفلت و فريفتگى براى خود انتخاب كرده بودند، سقوط كردند. «و هرآن كس كه عهدشكنى كند، به زيان خود كرده و هركس كه به عهدى كه با خدا بسته وفا كند، به زودى خدا پاداش بزرگى به او خواهد داد.»(1).

آن مسلمانى كه امام و پيشواى خود را رها ميكند تا به ظالم سركشى بپيوندد، از آن ظالم سركش، بدتر و پليدتر است. اين عدّه در دينشان ضعيف و در دنياشان مضطرب و متزلزل بودند و جبهه ى معاويه براى اين گونه مردمى مناسب تر و شايسته تر بود....

اين بليه ى بزرگ، پايداران معركه و آنان كه فكر مقاومت را بى آنكه در جست وجوى راه فرارى باشند، پذيرفته بودند و به عزم مرگ حتمى پاى در ميدان جنگ نهاده(2) و شادمان و مطمئن براى دفاع از فرزند پيغمبر و وفا به بيعت، به استقبال آن رفته بودند... اين چنين مردمى را مشخّص و از ديگران جدا ساخت. استقبال كردن از خطر، پايدارى در پيشامدهاى دشوار، آمادگى براى تحمّل دردها و رنجها و فداكارى و جانبازى در راه هدف، بزرگ ترين

ص: 151


1- . سوره ى فتح، بخشى از آيه ى 10
2- . ابن كثير، ج 8، ص 21 مينويسد: «ابوالعريف گفت: ما در مقدّمه ى لشكر حسن بن على در مَسكِن بوديم و به راستى خود را براى جانبازى در راه مبارزه با اهل شام آماده داشتيم....»

دليل بر پاكى گوهر و درستى نيت و صلابت ذات و قابليت براى زنده ماندن است... و اينها بود صفات شيعيان درست پيمان امام حسن.

خبر وقايع تلخ «مَسكِن» در لشكر «مدائن» نيز اثر سوئى را كه متناسب با بزرگى و اهمّيت آن بود گذارد و برطبق معمول در بزرگ جلوه دادن اين حوادث در ميان واحدهاى آن لشكر، مبالغه به عمل آمد. در اين لشكر، جمع كثيرى از توده ى مردم عراق و نيز از باندهاى مختلف و به همين قياس، برجستگانى از بنى هاشم و عناصر بااخلاصى از دو قبيله ى ربيعه و هَمْدان بودند.

اگر اين كوه هاى استوار، كه صخره هاى آن امواج مخالفت آشوبگران را درهم مى شكست، در هر گوشه ى اين لشكر نميبودند، اين خبر همچون زمين لرزه اى شديد اردوگاه را متزلزل ميساخت.

و امّا خود حسن... او در مواجهه با اين ناملايمات، با روح اميدى كه آبادگر دلهاى قوى و جانهاى جاودانه است، خود را مسلّح ساخته بود. اعتقاد وى بر اين بود كه شكست و ناكامى، در زمان و مكانى خاص، به معناى محروميت از بارور شدن فكر و ايده ى او در موقعيتى ديگر _ كه اگر خود او در آن حاضر نيست، فكر و ايده ى او هست _ نميباشد. اين بود نقطه ى تمركز در هدفهاى امام حسن، چه در حال پيروزى و چه در حال شكست، و اين بود مركز تجلّى ربّانى در شخصيت اين پيشواى روحى كه انسانيت وى از آن مشتق ميشد و آن بى خودى در برابر خدا و فنا در راه وظيفه ى الهى از آن پديدار ميگشت.

و ديگر... او يك لحظه از فعّاليت پيگير خود در به گردش درآوردن گردونه ى جهاد و حركت لشكرش بازنايستاد، بااينكه از آتش فتنه اى كه گاه به گاه از زير خاكستر حوادث متوالى جرقّه ميزد كاملاً باخبر بود. در سرتاسر اين مدّت يك كلمه ى خشم آلود يا جمله اى كه آگاهى باطنى او را از اهمّيت بليه ظاهر سازد يا متضمّن بدگويى از وضع موجود باشد، از او شنيده نشد مگر همان كلمات آموزنده اى كه به قصد آموزش و تمرين دادن نظم و انضباط به نفرات سپاه و آشنا ساختن و وادار كردن ايشان به پايبندى به مبانى جهاد در اسلام، از او صادر ميگشت.

روى خود را به سوى كوفه گردانيد، گويى چيزى را در خاطره اش جست وجو ميكند يا ناسپاسى هاى آن شهر را در برابر لطفهايى كه او و پدرش نسبت به آن مبذول داشته اند، از

ص: 152

نظر ميگذراند. اين پدر او على بن ابى طالب بود كه شالوده ى مجد و شكوه اين شهر را ريخته و كيان شامخ و باعظمت آن را به وجود آورده بود و آن را در رديف بزرگ ترين پايتختهاى عالم اسلام و مركز تلاقى تمدّنهاى گوناگون و ملّيتها و نژادهاى مختلف ساخته و با موقعيت فرهنگى و بازرگانى اش شايسته ى رقابت و هم سرى با بزرگ ترين پايتختهاى معروف جهان، كرده بود.

و در سياست خود او، كوفه همه چيز بود. يا بگو بزرگ ترين ذخيره ى او بود براى روزهاى سياه و حوادث خونين و بليه هاى گوناگونى كه اتّفاقاً اكنون براى او پيش آمده بود.

همان طور كه گذشته هاى خود را با كوفه يا گذشته هاى كوفه را با خود از نظر ميگذرانيد، به خاطر آورد كه در آنجا چگونه مردم به بيعت او روى آورده و دست او را گرفتند و همه، يك زبان، شرطى را كه او براى بيعت خود قائل شده بود _ يعنى شنوايى و فرمان بردارى و جنگ و صلح با هركه او بگويد _ قبول كردند.

آنگاه نظرى به حوادث «مَسكِن» انداخت. تزلزل اكثريت سپاهيان كوفه و رميدن آنان از جنگ و دل نهادن به فرار و فريفتگى به مطامع و نافرمانى آشكار و شكستن پيمان خدايى و... در برابرش مجسّم شد.

بر او دشوار آمد كه دنائت و پستى بشرى و لااباليگرى در دين و فقر اخلاقى، در ميان مردمى كه داعيه ى مسلمانى و پيروى از قرآن دارند و به ظاهر به پيغمبر ايمان آورده و روزى پنج نوبت در نمازها بر او و آل او درود ميفرستند، به آنجا برسد كه به پيغمبر خيانت كنند و ميثاق خدا را بشكنند و بى هيچ تكلّف و دغدغه، خويشتن را در چنين رسوايى و فضاحتى بيفكنند.

گمان كنند كه معاويه ميتواند براى ايشان سپر مرگ و فقر باشد!... و نه، به خدا سوگند! از مرگ نميتوان گريخت و رشوه هاى معاويه براى آنان از روزى حلالى كه مقدّرشان گرديده، سودمندتر نتواند بود. ديرى نپايد كه معاويه در همين كوفه بر منبر بالا رود و در برابر چشم همه، شكستن تمامى سوگندها و عهدها و پيمانهايش را اعلام كند و «همه را زير پاهايش بگذارد.»(1). اين خوى و عادت او است كه بلندپروازى و عشق به غلبه و آرزوى دست يافتن به سلطنت بدو آموخته و تعليم داده است.

ص: 153


1- . براى اين جمله به اكثر مصادر تاريخى ميتوان مراجعه كرد. ابن قتيبه نيز در كتاب تاريخ الخلفاء الراشدين و دولة بنى اميه (الامامة و السياسة)، ج 1، ص 141، آن را ذكر كرده است.

راستى آنهايى كه از ترس فقر و تنگدستى از پيشوا و امام خود گريختند، آن روزى كه به پيمان شكنى و خُلف وعده ى معاويه اطمينان يافتند كجا فرار ميكردند؟ و مرگى را كه نخواستند در ميدان جهاد در راه خدا و در كنار فرزند پيغمبر ملاقات كنند، چگونه علاج ميتوانستند كرد؟ مرگى كه آنها را درخواهد يافت «اگرچه در برجهاى استوار باشند»(1) درحالى كه از دين و دنيا تهيدستند؛ نه به پيمان خدا عمل كرده اند و نه به رشوه هاى معاويه نائل آمده اند، همان «مرگ جاهلى» كه پيش از ايشان گريبان پدرانشان را گرفت و آنها را به آتش دوزخ درافكند.

بزرگ ترين گناهى كه كوفيان در «مَسكِن» بر دوش گرفتند، گناه جمعى بود كه آن حركت خائنانه را در نخستين مراحلش با جبهه بندى ها و نامه نگارى هاى شان، رهبرى كردند.

براى حسن، كه در مدائن بود، چهره ى چند تن از اين وابستگان به فاميلها، كه در لشكر «مَسكِن» بودند، مجسّم شد. او اينها را به نادرستى در گفتار _ و شايد در كردار نيز _ مى شناخت؛ اينها كسانى نبودند كه از او و جماعت او در كوفه جدا باشند، ولى در باطن از دوستى او و پاك بازى و يكرنگى با هدفهاى او بكلّى بيگانه بودند. اين باطن پليد و عملياتى كه بر ضدّ امام حسن انجام مى يافت، بر او پوشيده نبود. اينها هنگامى كه در كنار حسن بودند تظاهر به دين دارى را وسيله ى دست يافتن به دنيا قرار داده بودند و ميپنداشتند كه توانسته اند راه رسيدن به اين هدف ناپاك را بيابند، ولى وقتى كه فهميدند اشتباه كرده اند، به پاشيدن بذرهاى پليد خيانت براى آينده دست زدند و در همان حال كه در قيدوبند عهد و پيمان خود با او بودند به روش قديمى خود رو كردند، همان روشى كه شاخص رفتار غير انسانى آنان در روزگار على بود و در آن روز زندگى را در كام على تلخ تر از زهر كرده و موجب آن شده بود كه آن حضرت آشكارا تمنّاى مرگ و آرزوى جدايى از آنان بنمايد.

حسن بن على با قاطعيت تمام ميدانست كه ايادى معاويه كه مقدّرات سپاه او را در «مَسكِن» به بازى گرفتند، همين جمع بودند و همينها بودند كه به خاطر رشوه هاى كلان و گوناگون معاويه، كه از رشوه هاى معمولى و متعارف تجاوز كرده بود و شامل ناموس نيز ميشد (چه، در وعده هاى نامه اى او اين جمله هم بود: و يكى از دخترانم!)(2) واحدهاى سپاه را بر فرار به سوى معاويه تشجيع و تحريص كردند.

ص: 154


1- . سوره ى نساء، بخشى از آيه ى 78
2- . علل الشرائع، ابن بابويه، ج 1، ص 221

خصلت بارز معاويه اين بود كه فرصتهاى ناشى از در بن بست افتادن حريف را از دست نميداد. او پيش از هر چيز، استاد هنرمندى در ايجاد اين گونه بن بست ها و بهره بردارى از فرصتهاى ناشى از آن، بود. و اين تنها خصلتى بود كه توجّه افرادى را كه از زيركى او در اعجاب بودند، جلب ميكرد. مهارت او در اين صفت چندان بود كه نويسندگان شرح حال او از آن به اشتباه درافتاده و او را داهيه (يعنى بسيار تيزهوش و باتدبير) و سياستمدار آزموده و نظامى هنرمند، پنداشتند.

ولى بررسى حالات معاويه در پرتوى ملاحظه ى كامل حركات و اطوار گوناگون دوران زندگى او و مشاهده ى اين قيافه هاى رنگارنگ: جنگجويى در صف، مقابل پيغمبر در بدر(1)، آزادشده اى در روز فتح مكّه، فرومايه ى تهيدستى(2) كه در ركاب «علقمة بن وائل حضرمى» در مدينه با پاى برهنه ميدود،(3) حاكمى كه بيست سال بر شام حكومت ميكند ولى از جانب عمر و عثمان؛ طغيانگر سركشى كه چهار سال با اميرالمؤمنين على و پسرش حسن ميجنگد، داعيه دارى كه خود را خليفه ى رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) ميداند ولى آشكارا با مقرّرات و سيره ى او مخالفت ميكند و علناً ميگويد:

«به خدا لذّتى در دنيا نماند كه بدان دست نيافته باشم.»(4)

اين بررسى و ملاحظه ما را به تصديق همه ى صفاتى كه خوش بين ها بدو نسبت داده اند، وادار نميسازد.

اين بررسى جز اين نتيجه نميدهد كه وى مهارتى در بهره بردارى از فرصتها _ چه در جاهليت و چه در اسلام _ داشته است.

اين نه درايت و كاردانى است و نه سياست به معناى صحيح كلمه، كه انسان در راه رسيدن به مقاصد خود به وسايلى تشبّث جويد كه نخواهد توانست وجهه و آبروى خود را

ص: 155


1- . ابن نديم، مينويسد: «از هشام بن حكم پرسيدند: آيا معاويه جنگ بدر را درك كرد؟ گفت: بله در آن جبهه!» (الفهرست، ص 223)
2- . دميرى، مينويسد: «زنى با پيغمبر درباره ى ازدواج با معاويه مشورت كرد. پيغمبر فرمود: او فرومايه اى تهيدست است.» (حياة الحيوان الكبرى، ج 1، ص 29)
3- . بيهقى در المحاسن و المساوى، ص 201 و مدارك ديگر
4- . المحاسن و المساوى، ص 202

محفوظ داشته و جامعه را _ ولو به حسب ظاهر _ قانع سازد، يا دست به بى قاعدگى هايى بزند كه با عرف و عادت و دين سازگار نباشد و با اين حال پيوسته داعيه ى حمايت از دين و مراعات سنن اجتماعى را تكرار نمايد.

در منطقه ى تناقضها، كاردانى و تيزهوشى نيست.

زندگى آرام مردمى را برهم زدن، آشكارا دشنام و ناسزا گفتن و آن را بر مردم واجب ساختن، عهد شكستن و به سوگند خود بى اعتنا بودن را نميتوان درايت و زرنگى شمرد.

اينها هيچ كدام نه از مقوله ى «دَهاء» و تيزهوشى است و نه نشانه ى لياقت حكومت و ملك دارى در دنياى دشمنى ها. اين گونه عمليات جزو روشهاى ابتدايى محسوب ميشود. شايد در بين مردم معمولى و عادى كسانى باشند كه شديدتر و ماهرانه تر از او اين روشها را با دشمنانشان به كار ميزنند، پس آنها از معاويه باهوش تر و كاردان ترند؟

چگونه ميتوان غير طبيعى بودن در مكر و فريب را دَهاء و تيزهوشى دانست؟

اگر معاويه با منكراتى كه مرتكب شد داهيه است، بايد پسرش يزيد از او داهيه تر باشد، زيرا او براى رسيدن به مقاصد خود از راه هاى خشن تر و غير انسانى ترى استفاده ميكرد.

بگذر از اينكه كارهايى از قبيل: جلب رضايت امپراطورى روم شرقى با پول، خطابه ى ناشيانه و سبك سرانه ى او در هنگام ورودش به كوفه كه سياست او را نقض كرد، رفتار احمقانه ى او با شهداى مرج عذراء و... از نشانه هاى ضعف و ناتوانى معاويه ميباشند.

ولى انصاف را، در يك مورد كار معاويه، مؤيد نظر طرف داران دَهاء و تيزهوشى او است. وى در اين مورد براى آينده ى خود زمينه سازى ميكند و سپس براى كسانى كه اين مسئله مطرح است، عذر قابل قبولى ميتراشد.

اين مورد، همان جريان خوددارى آرام و بى سروصداى معاويه از كمك و امداد عثمان در ماجراى عزل و قتل او بود.

استفاده ى معاويه از ماجراى قتل عثمان، گرد آوردن ياورانى از عثمانيان (طرف داران عثمان) بود كه عذر و بهانه ى او را براى تنها گذاردن و يارى نكردن عثمان در حال حياتش(1)

ص: 156


1- . تصريح به اين حقيقت تاريخى _ كوتاهى كردن معاويه در يارى عثمان _ را در بسيارى از گفته ها و خطبه ها و اشعار كسانى كه معاصر اين جريان بوده و در آن باره سخن گفته اند، ميتوان يافت. «شبث بن ربعى» در يكى از برخوردهايش با معاويه به وى گفت: «به خدا آنچه ميخواهى و ميجويى بر ما پوشيده نيست. تو حرفى كه با آن بتوان مردم را فريفت و نظر آنان را جلب كرد و اطاعت آنان را به دست آورد، به جز اين نيافتى كه بگويى: امامتان مظلومانه كشته شد و ما به خون خواهى او برخاسته ايم و مردم نادان هم بدين سخن پاسخ گفتند. ما دانسته ايم كه تو در يارى او كوتاهى و درنگ كردى و براى اينكه به آنچه اكنون در طلب آنى، برسى، به قتل او راغب شدى. اى بسا خواستار و جوينده ى چيزى كه خدا به قدرت خود، وى را از رسيدن بدان بازدارد و اى بسا آرزومندى كه به آرزوى خود يا برتر از آن نائل آيد و سوگند به خدا كه هيچ يك از اين دو به خير تو نيست، اگر تو به آنچه ميجويى نرسى، بدبخت ترين افراد عرب خواهى بود و اگر به آرزوى خود نائل آيى، بدان نميرسى مگر آنگاه كه مستوجب آتش شده باشى... پس بترس از خدا اى معاويه! و اين وضع را واگذار و بر سر اين امر با اهل آن منازعه مكن....» (تاريخ طبرى، ج 3، ص 570) ابن عساكر از «ابى طفيل عامربن واثله» نقل ميكند كه وى روزى بر معاويه وارد شد. معاويه بدو گفت: «در آن روز كه مهاجر و انصار عثمان را واگذاشتند، تو چرا او را يارى نكردى؟». وى در جواب گفت: «تو خود چرا او را يارى ندادى اى اميرالمؤمنين! بااينكه اهل شام با تو بودند؟». معاويه گفت: «مگر خون خواهى او يارى كردن او نيست!». «ابوطفيل بن واثله» خنديد و گفت: «تو و عثمان مصداق اين شعريد: گمان نميكنم پس از مرگم بر من بگريى. تو كه در زندگى ام خيرى به بار نياوردى!». (تاريخ مدينة دمشق، ج 26، ص 116) مسعودى همين روايت ابن عساكر را نقل كرده با اين تفاوت كه در پاسخ ابى طفيل به معاويه اين جمله را هم آورده كه: «همان چيزى كه تو را از كمك به او در آن هنگامه ى بلايى كه او را احاطه كرده بود بازداشت، مرا نيز از يارى وى مانع شد!» (مروج الذهب، ج 3، ص 21) بلاذرى مينويسد: «هنگامى كه عثمان از معاويه استمداد كرد، وى در عمل، كوتاهى كرد و به وعده اكتفا نمود تا آنگاه كه محاصره شدّت يافت. در اين موقع يزيدبن اسد قُشَيرى را به سوى او گسيل داشت و به او گفت: چون به ذى خشب رسيدى توقّف كن و پيش مرو، و مگو كه «شاهد چيزى ميبيند كه غايب نميبيند» زيرا شاهد منم و تو غايبى! گويند: «چندان در ذى خشب ماند كه عثمان كشته شد. آنگاه معاويه را طلب كرد.».» (به نقل از شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 154)

پذيرفته و خود را در اختيار او گذارده بودند كه اينك پس از مرگ او را يارى كند. بيچاره ها نميفهميدند كه معاويه به وسيله ى آنان، خود را يارى ميكند نه عثمان را. با همين كودنها بود كه معاويه توانست جبهه ى ضعيف خود را در برابر على (عليه السّلام) تقويت كند.

و از اينجا بود كه معاويه نظامى بودن خود را بر تاريخ عرضه كرد.

ما هيچ شاهدى كه نظامى بودن او را _ به هريك از دو معنايى كه از اين كلمه متبادر ميشود _ تأييد كند، در تاريخ نمى شناسيم.

ص: 157

نه نظامى به معناى مصطلح، يعنى «طرح كننده ى نقشه هاى جنگى و فرمانده ى ميدان جنگ»، و نه نظامى به معناى «مرد چابك سوارى كه چون به هماوردى و هم رزمى حريفى فراخوانده شود، دلاورى و شجاعت خود را نمايان سازد».

در جنگ صفّين اميرالمؤمنين (عليه السّلام) او را به مبارزه دعوت كرد(1) و او پس از لمحه اى

ص: 158


1- . بيهقى در المحاسن و المساوى، ص 45 مينويسد: «چون جنگ صفّين برپا شد، اميرالمؤمنين به معاويه نوشت: چرا مردم ميان من و تو كشته شوند، خودت بيرون آى تا اگر تو مرا كشتى از من بياسايى و اگر من تو را كشتم از تو بياسايم. عمروعاص به معاويه گفت: اين مرد با تو به انصاف سخن ميگويد، به مبارزه اش درآى! معاويه گفت: نه عمروعاص! خواستى به جنگ او روم تا مرا بكشد و پس از من به خلافت دست اندازى كنى! ديگر قريش اين را دانسته اند كه پسر ابى طالب سرور شيرمردان است.» و در صفحه ى 46 مينويسد: «از شعبى روايت شده كه عمروبن عاص بر معاويه وارد شد و جمعى نزد او بودند. چون او را ديد كه مى آيد، خنديد. عمرو گفت: اى اميرالمؤمنين! خدا لبت را خندان و چشمانت را روشن دارد! هرچه مينگرم موجب خنده اى نميبينم... معاويه گفت: يادم آمد از روز صفّين، كه تو به مبارزه ى اهل عراق رفتى. على بن ابى طالب بر تو حمله گرفت و چون به تو رسيد، خود را از مركب به زير افكندى و عورت خود را ظاهر ساختى! راستى اين فكر چگونه به خاطرت رسيد؟ در آن حال تو با هاشمى بزرگوارى روبرو بودى كه اگر ميخواست تو را بكشد، ميكشت. عمرو گفت: اى معاويه! اگر از وضع من تو را خنده ميگيرد، بهتر آنكه بر حال خود نيز بخندى! اگر همان طور كه من با على روبرو شدم تو روبرو ميشدى به خدا آن چنان ضربتى بر تو مينواخت كه فرزندانت را يتيم ميكرد و مالت تاراج ميشد و قدرتت سلب ميگشت! چيزى كه هست تو خود را در حصارى از مردان مسلّح محفوظ داشته بودى. من خود تو را در آن هنگام كه على به مبارزه ات طلبيده بود ديدم و فراموش نميكنم كه چشمانت سياهى رفت؛ لبانت كف كرد؛ بينى ات فراخ شد؛ از پيشانى ات عرق سرازير گشت و از پايين تنه ات چيزى نمودار شد كه خوش ندارم نام ببرم! معاويه گفت: بس است ديگر... اين همه لازم نبود...! مسعودى نيز اين گفت وگو را ذكر كرده (مروج الذهب، ج 3، ص 24) ولى در روايت او گفت وگو ميان معاويه و عمرو اين طور شروع ميشود: «عمروعاص گفت: اگر مصر و حكومت آن نميبود خود را نجات ميدادم، زيرا ميدانم كه على بن ابى طالب بر حق است و من بر باطل. معاويه گفت: به خدا مصر تو را كور كرده است و اگر مصر نميبود من تو را بينا مى يافتم. سپس معاويه خنده ى بامعنايى كرد. عمرو پرسيد: از چه ميخندى اى اميرالمؤمنين! خدا لبت را خندان بدارد. گفت: از ابتكارى كه در روز مبارزه ى على به خرج دادى!....».

تمجمج و ترديد، همچون فرومايگان از مبارزه ى تن به تن امتناع ورزيد!

چرا، همان طور كه گفتيم او از موهبتى برخوردار بود ولى در محوّطه اى محدود؛ سخاوت داشت ولى از نوع خاص؛ هدف و جهتى هم داشت كه همه ى وجود او را مسخّر كرده بود.

موهبت او بهره بردارى از فرصتهاى ناشى از مضيقه ها و بن بست هاى مردم بود، هدف و منظور او دست يافتن بر حكومت و قدرت بود و سخاوت او درمورد اشيائى بود كه اگر كسى براى آخرتش حسابى باز كرده باشد، به آنها سخاوت نمى ورزد.

ظاهراً معاويه بخوبى ميدانست كه بسيارى از شرايط جنگيدن با شجاع ترين نظامى اسلام را كسر دارد. ازاين رو پيوسته علاقه مند بود كه جنگهاى عراق را به تاكتيكى كه پذيراى خصلت مخصوص او است، مبدّل كند و هر اندازه كه ميتواند از جنگيدن به وسيله ى سلاح، به جنگ به معناى فتنه انگيزى و حيله گرى بگريزد.

تجربه هاى جنگ صفّين نيز سابقه ى ديگرى بود كه به او مى آموخت تا آخرين حدّ امكان بايد به اين روش قناعت ورزد.

در آن جنگ معاويه از شكست قطعى و مسلّمى كه او را فراگرفته و وادارش ساخته بود كه تنها و بر پشت يك مركب در صدد فرار باشد، فقط آنگاه رهايى يافت كه نظريه و صوابديد مستشار بزرگش، عمروعاص، را به كار بست! و به دنبال آن فتنه ى همه گير و وسيعى كه انواع مشكلات و مضيقه ها را براى مسلمانان به بار آورد پديدار شد.

در قاموس معاويه فتنه انگيزى و حيله گرى بهترين مركب موفّقيت بود. آزمايشهاى او نشان داده بود كه فتنه از اسلحه بُرّنده تر و مؤثّرتر است. بنابراين چه دليل داشت كه در هنگام هجوم مشكلات و مضيقه هايى از آن گونه كه او به مناسبتهاى مختلف براى خود فراهم مى آورد، به آن پناه نبرد؟

معاويه در ميدان فتنه انگيزى توفيق يافت كه وسيله اى از نوع سنگين _ بدان گونه كه از كسى جز او به ياد نداريم _ براى خود فراهم آورد. اين توفيق در وهله ى اوّل، معلول ثروت بى حسابى بود كه بلاد شام در ظرف بيست سال تمام در اختيار او قرار داده بود و در وهله ى دوّم مرهون مصاحبت و همكارى افراد زبده ى اين ميدان همچون مغيرة بن شعبه و عمروبن العاص؛ و اين عمرو بزرگ ترين پهلوان اين ميدان و همان كسى بود كه «هرچه زخم ميزد، كارى بود.»(1).

ص: 159


1- . تاريخ مدينة دمشق، ج 55، ص 28

بر اين دو زيادبن عبيد رومى را هم، كه به وضعى فضاحت بار و شرم آور(1) از اردوگاه

ص: 160


1- . «زياد» كارگزار حسن بن على (عليه السّلام) بر ناحيه اى از فارس بود و اين منصب را در روزگار على (عليه السّلام) عبدالله بن عبّاس، كه استاندار بصره بود، به او داده بود. معاويه نامه هايى تهديدآميز و ضمناً نويدبخش براى او فرستاد. زياد بعد از رسيدن آن نامه ها خطبه اى ايراد كرد؛ به معاويه دشنام داد و او را به صفت «پسر زن جگرخواره، معدن نفاق و بازمانده ى احزاب» موصوف كرد و وى را به پسران رسول خدا _ كه زياد در آن روز پيرو آنان بود _ تهديد كرد. متن اين خطبه را در فصل «عدد سپاه» در همين كتاب خواهيد ديد. و امّا داستان استلحاق (ملحق ساختن زياد به نسب ابوسفيان) به طور اجمال عبارت است از داستان عمل جنسى نامشروع ابوسفيان با زن هرزه اى از «ذوات الاعلام» (فاحشه هايى كه براى راهنمايى مسافران و تازه واردان پرچمى بر سردر خانه ى خود نصب ميكردند) شهر طائف به نام «سميه» كه با جدّه ى حرث بن كلده ى ثقفى بوده است، و ثمره ى اين زنا، همين جناب زياد است. معاويه در اين جريان، شهادت «پسر اسماء حِرمازى» و «ابومريم خمّار سَلولى» را، كه دلّالان اين فاحشه و فاحشه هاى ديگرى از قبيل او بوده اند، ميپذيرد و زياد را همچون برادر شرعى و قانونى به خود پيوند ميدهد و به گفته ى عبدالله بن عامر (شوهر هند دختر معاويه) هم كه اصرار داشت شهودى از قريش اقامه كند تا قسم ياد كنند كه ابوسفيان سميه را نديده است! اعتنا نميكند! آنگاه «جويريه» دختر ابوسفيان حجاب از موى خود نزد زياد برميدارد و به او ميگويد: «تو برادر منى! ابومريم گفته است!». و آنگاه زياد درباره ى پدر اوّلش، كه در بستر او تولّد يافته و سپس او را به ابوسفيان تبديل كرده _ يعنى همان برده ى رومى حرث بن كلده ى ثقفى به نام عبيد _ ميگويد: عبيد پدرى است كه سپاس او را داريم و فرود مى آيد... و اين بنا بر اصح در سال 41 هجرى است. مردم حادثه ى «استلحاق» را بزرگ ترين هتك حرمتى دانستند كه در اسلام آشكارا انجام شده است. ابن اثير مى نويسد: ««استلحاق» زياد نخستين واقعه اى بود كه احكام شرع را رد كرد. چه، رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) حكم كرده كه فرزند از آن بستر است و سنگ براى زناكار. (الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 444) و معاويه به عكس اين حكم كرد يعنى برطبق عادت جاهلى. خداى تعالى ميفرمايد: «آيا حكم جاهلى را ميطلبند و كه بهتر از خدا حكم كننده است براى آنان كه يقين دارند.» (سوره ى مائده، آيه ى 50) زياد دانست كه عرب به نسب جديد او اعتراف نخواهند كرد چون حقيقت حال بر آنان روشن است و انگيزه هاى اين پيوند دروغين را ميدانند، اين بود كه كتاب المثالب را فراهم آورد و در آن هر نقيصه اى را به عرب منسوب ساخت و با اين كار نيز شعوبيگرى خود را ثابت كرد. (فهرست ابن نديم، ص 101) كوفه محكوم شد كه پس از هلاك اوّلين حاكم اموى اش (مغيرة بن شعبه ثقفى) تحت حكومت زياد قرار گيرد و وى از آن جهنّمى سوزان و در آن زلزله اى آرام ناپذير بسازد.» تاريخ طبرى، ج 4، ص 163 مينويسد: «زياد چون به كوفه آمد گفت: با چيزى آمده ام كه آن را جز از براى شما نميطلبيدم. گفتند: به هرچه خواهى ما را بخوان. گفت: به اينكه مرا به معاويه ملحق دانيد. گفتند: امّا به شهادت دروغ، كه نه. و او اوّل كسى بود كه حكومت كوفه و بصره را يكجا حائز شد. و هم اوّل كسى بود كه پيشاپيش او

حسن (عليه السّلام) جدا كرده بود، ملحق كرد و درنتيجه مثلّث مخوفى پديد آمد، فتنه انگيز و مايه ى چه هيجانها و چه آشفتگى ها در دين....

خلاصه، فتنه گرى به معناى عام، تنها خصلتى بود كه هيچ هنرمند هشيارى در آن خصلت از معاويه برتر نبود.

روى همين اصل بود كه معاويه جنگ خود را با حسن بن على به جنگ حيله گرانه و فتنه آميز، تغيير داد.

او در آن هنگام كه اردوى خود را در مرزهاى عراق مستقر ميساخت، به فكر جنگ كردن نبود و از آن ميترسيد كه حريف دست به كار جنگ شود. او دوست ميداشت كه با آنان در ميدانى غير از ميدان سرباز و سلاح، دست و پنجه نرم كند.

او اين راز را هم افشا نميكرد؛ بلكه با مداهنه و تصنّع، روش خود را مخفى ميداشت و به مراعات مصلحت و احتياط در امر مردم تظاهر ميكرد. مثلاً در جنگ با امام حسن هنگامى كه به سربازان دو طرف نظر ميكرد ميگفت:

«اگر اينها آنها را بكشند و آنها اينها را بكشند، ديگر مرا با مردم چه كار خواهد بود.»(1)

و يا ميگفت:

«كار كوچك، كار بزرگ را علاج ميكند.»(2)

چه ميدانيم شايد او در آن هنگام كه با اين جملات و امثال آن دفع الوقت ميكرده، در حقيقت از نتايج جنگ با عراق ميترسيده و از اينكه عراقيان به راستى وارد معركه شوند بيم ميبرده است. بنا بر اين احتمال، بايد گفت كه معاويه از وضعيت كوفه آن چنان كه بايد

ص: 161


1- . تاريخ ابن كثير (البداية و النهاية)، ج 6، ص 245
2- . مروج الذهب، ج 3، ص 14

مطّلع نبوده و نتيجه ى تبليغات شيعيان را بيش از آنچه واقعاً بوده، ميپنداشته است.

شايد هم اين تأمّل بدين معنى بوده كه وى ميخواهد خود را از فضاحت جنگيدن با دو پسر رسول خدا و دو سرور جوانان اهل بهشت _ اين كارى كه در برابر جهان اسلام هيچ چيزى نميتواند عذر آن محسوب شود _ بركنار دارد.

و شايد هم برگزيدن اين حربه بر شمشير به اين جهت بوده كه زعماى خيانتكار كوفه و رؤساى قبايل به او نامه نوشته و كتباً «شنوايى و فرمان برى» خود را به او عرضه داشته و پيشاپيش به او وعده ها داده و براى خود نزد او مكانت فراهم آورده بودند و او را بر حركت به سوى خود ترغيب نموده و تضمين كرده بودند كه هرگاه به اردوى او نزديك شوند، حسن را دست بسته بدو تسليم كنند يا ناگهانى بكشند.(1)

در عالم فتنه انگيزى كار جالب اين بود كه معاويه همه ى اين نامه ها را، كه از اين گروه دريافت كرده بود، يكجا جمع كند و سپس به همراهى هيئتى مركّب از «مغيرة بن شعبه» و «عبدالله بن عامربن كَريز» و «عبدالرّحمن بن حَكَم» نزد حسن بن على ارسال دارد.(2) و او را از اين نامه ها و از اغراض اصحاب و داوطلبان سپاهش باخبر سازد و ضمناً درصورتى كه اين هيئت در حسن، آمادگى تفاهم يا صلح مشاهده كنند اين خود درآمدى جهت ورود در مذاكرات صلح باشد.

امام حسن با دقّت و امعان در خط و امضاى كوفيان نگريست، گفتى كه از پيش خط و امضاى آنان را ميشناسد، و انتساب آنها را به امضاكنندگان تأييد كرد. ولى اين ديدار بر معرفت او نسبت به اصحابش نيفزود و چيز تازه اى كه قبلاً درباره ى اين گروه ندانسته باشد، كشف نكرد. اينها همان طبقه اى بودند كه از نقطه نظر تمايلات و هوسها و انحرافات اخلاقى نزد او كاملاً شناخته شده بودند و وى از اوّلين لحظه ى دعوت به جهاد، از طرف آنان به انواع مصيبتها و بليه ها دچار شده بود.(3)

آنگاه هيئت شامى را مخاطب ساخت و با عبارتى دقيق، بى آنكه مطلبى را به طور جزم بگويد يا چيزى از اسرار خود را آشكار كند، با آنان سخن گفت و در ضمن از خيرانديشى براى مغيره و همراهانش نيز خوددارى نكرد و آنان را به پيروى از فرمان خدا درمورد نصرت او

ص: 162


1- . مآخذ اين مطلب در فصل سوّم گذشت.
2- . رجوع شود به كشف الغمّة فى معرفة الائمة، ج 1، ص 541
3- . همان «ناشر»

و ترك عصيان و سركشى دعوت كرد و مسئوليتى را كه در پيشگاه خدا و رسولش درباره ى او خواهند داشت يادآورى كرد.(1)

و ديگر نميدانيم و مصادر نيز در اين خصوص چيزى روايت نميكنند كه درباره ى صلح، سخنى به نفى يا اثبات گفته باشد.

همين اندازه ميدانيم كه مغيره و همراهانش، كه وارد اردوگاه مدائن شده و براى ورود به خيمه ى امام بار يافته بودند، اردوگاه را ترك نكردند مگر آنگاه كه بذر بزرگ ترين فتنه را در آن پاشيده بودند... همان طور كه ميگذشتند و در راه خود خيمه ها را از نظر ميگذرانيدند و طبعاً در معرض نگاه هاى كنجكاو سپاهيان قرار داشتند، با خود به گفت وگو پرداختند. يكى از آنان، درحالى كه متعمّداً صداى خود را بلند ميكرد، خطاب به ديگران گفت:

«خوب شد، خدا به دست پسر رسول خدا خونها را حفظ كرد و فتنه را خوابانيد و آرزوى صلح را برآورده ساخت.»(2)

اين گفت وگو همان فتنه اى بود كه بدان وسيله ميخواستند صلح را به زور و جبر، به دست آورند.

اين ضربت كارى اى بود كه در شرايط ناهنجار «مدائن» و با آن اضطراب همه گيرى كه به دنبال حوادث اسف بار «مَسكِن» همه جا را فراگرفته بود، وارد ميشد.

اكثريت سربازان «مدائن» همچنان بر اقدام به جنگ اصرار داشتند و مجوّزى براى صلح قائل نبودند و چنين ميپنداشتند كه بقاياى مجاهدان «مَسكِن» براى جنگ با معاويه بسنده اند و قواى احتياطى «مدائن» ميتواند در صورت ضعف نيروهاى «مَسكِن» به آنان مدد لازم را برساند. شايد هم در ميان اين سربازان كسانى بودند كه اين فكرها را نميكردند ولى با اين حال بر جنگ اصرار مى ورزيدند زيرا «به هر حيلتى در پى جنگ با معاويه بودند.»(3)؛ و اين غريو خوارج لشكر امام حسن بود. در اين صورت چگونه ميتوان اين گفته ى مغيره و همراهانش را به آسانى هضم كرد كه: «حسن صلح را پذيرفته است.». به عقيده ى آنان اين سخن كفرآميزى بود كه شكيبايى بر آن جايز نبود.

ص: 163


1- . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 215 «ناشر»
2- . همان
3- . بحارالانوار، ج 44، ص 46 و ارشاد شيخ مفيد، ج 2، ص 10

عصيان جمعيت بزرگى همچون خوارج ميتوانست گروه هاى ديگرى را هم كه ازلحاظ عدد بيش از آنها بودند متزلزل و مردّد سازد، و مخصوصاً مردمان رذل و فرومايه را كه پيوسته در ميانه ى اطاعت و عصيان در نوسانند و هر لحظه آماده اند كه به دنبال يك فرياد مخالفت آميز به فتنه و آشوب رو كنند.

اين نقشه ى مدبّرانه كه هيئت مثلّث شامى آن را خيلى خوب طرح و اجرا كرده بودند، فتنه اى به وجود آورد كه در مقدّرات «مدائن» تأثير عميقى داشت.

اينك به سهولت ميتوان استنباط كرد كه در پاسخهاى امام حسن به هيئت اعزامى شام، هيچ گونه سخنى كه مشتمل بر صلح يا دليل آمادگى براى آن باشد وجود نداشته است. چه، اگر همان طور كه اين عدّه اظهار ميكردند، آن حضرت به پيشنهاد صلح جواب مثبت داده بود، همه چيز پايان يافته و ديگر جنگى ميان عراق و شام باقى نميبود. در اين صورت اين فتنه انگيزى چه معنى داشت؟ و در آن موقعيت، كار اين جمع، كارى غير از سلاح كشيدن در حال صلح بود؟ و مگر نه اينكه صلح به معناى افكندن اسلحه است؟

بنابراين، يقيناً از جانب امام حسن به قبول صلح تصريح نشده و اين حرفها جز براى فتنه انگيزى _ يعنى به كار بردن اسلحه ى خطرناك شام _ نبوده است.

معاويه در به كار بردن اين سلاح، دست به نفاق و تلوّن بسيار مهيبى زده بود. به اين معنى كه مضامينى را با دقّت تمام، انتخاب ميكرد و با روشهاى آزموده و حساب شده و فنّى خبرهاى دروغ ميساخت و سپس آن خبرها را به اردوگاه هاى امام حسن ميفرستاد. مثلاً «كسى را به اردوگاه امام حسن در «مدائن» ميفرستاد كه شايع كند قيس بن سعد _ فرمانده ى «مَسكِن» پس از فرار ابن عبّاس _ با معاويه صلح كرده و همراه او شده است.»(1) و باز «كسى را به لشكرگاه قيس در «مَسكِن» ميفرستاد كه به سربازان بگويد حسن با معاويه صلح كرده و بدو پاسخ مثبت داده است.»(2) و باز ضمن شايعه ى ديگرى در اردوگاه «مدائن» منتشر ميساخت كه: «قيس بن سعد كشته شده است، كوچ كنيد.»(3).

راستى درباره ى تأثير اين شايعات در لشكرى همچون لشكر «مدائن» چه فكر ميكنيد؟

ص: 164


1- . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 214
2- . همان
3- . تاريخ طبرى، ج 4، ص 122 و الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 404 و البداية و النهاية، ج 8، ص 16 و حياة الحيوان الكبرى، ج 1، ص 88

آن هم با سابقه ى خيانت فرماندهى كه گمان خيانت او نميرفته است. پس به چه دليل خيانت اين ديگرى يا خبر قتل او را باور نكنند؟

در «مَسكِن» نيز وضع با «مدائن» تفاوت نداشت؛ همان كينه هاى نهان و همان مردم آماده ى فرار و همان دستهايى كه در كار فتنه انگيزى و شايعه افكنى و دروغ پردازى بودند و خلاصه همان وضع اسف بار وجود داشت.

بدين ترتيب بود كه معاويه با فتنه انگيزى به منظور خود رسيد و دو لشكر دستخوش اضطرابها و حوادث تلخى شدند كه به هيچ صورت مناسب ميدان جنگ نبود.

اسلام از آغاز استقرار در جزيرة العرب به مصيبت و بليه اى از اين بزرگ تر دچار نشده بود كه مقام خلافت از چهار طرف در محاصره ى سستى سرباز و خيانت فرمانده و ناهمرهى دوست و فتنه انگيزى دشمن قرار گيرد.

اين شرايط نامساعدى بود كه محيط را قبضه كرده و از حوادثى بزرگ و نكبت بار خبر ميداد. حوادثى كه به طور حتم به پايان يافتن دوره اى كوتاه، كه درخشان ترين و پرشكوه ترين و افتخارآميزترين صفحات تاريخ اسلامى است، منتهى ميگشت.

اين همان فاجعه اى بود كه نزديك شدن لحظه ى شوم تاريخ اسلام را اعلام ميكرد و از فرارسيدن نقطه ى عطف و فصل ممتاز ميان دو دوره ى حكومتهاى اسلامى، يعنى دوره ى خلافت با آن مميزات و نقطه هاى درخشنده و دوره ى «سلطنت گزنده»(1) با مفاسد حتمى و اجتناب ناپذيرش خبر ميداد.

حسن (عليه السّلام) از هركسى به ارزش معنوياتى كه اكنون مورد تهديد قرار گرفته آشناتر و از هر مسلمانى به حفظ اسلام حريص تر است. او مرد آهنينى است كه انبوه حوادث و بليات، اگر در او اثرى بگذارد، اين اثر جز دوچندان شدن اخلاص و فروزندگى فكر و آمادگى براى انجام وظيفه و جانبازى در راه عقيده، چيز ديگرى نخواهد بود.

با آن همه موجبات تحير و ترديد، كوچك ترين ترديد و تحيرى در او پديد نيامد، سينه اش

ص: 165


1- . دميرى [در حياة الحيوان الكبرى]، ج 1، ص 90، پس از ذكر خلافت امام حسن (عليه السّلام) و تعداد روزهاى آن، ميگويد: «و آن تتمّه ى مدّتى بود كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) براى مدّت دوران خلافت معين كرده بود و ازآن پس دوران پادشاه گزنده و روزگار سلطه هاى نابه حق و فساد همه گير بود _ همچنان كه رسول خدا فرمود _.»

تنگ نشد و ندامت و ناراحتى وجدان بدو راه نيافت. فقط به تأمّل ايستاد تا راه صحيح را انتخاب و خطّمشى عاقلانه را ترسيم كند و تدابير لازم را براى به كار بردن آن اتّخاذ نمايد.(1)

براى برگزيدن رأى نهايى، ناچار بايد ديگر آراء، مورد بررسى قرار گيرد.

و اين چيزى است كه ميخواهيم آن را قلمرو ترديد بناميم.

ص: 166


1- . ابن كثير، ج 8، ص 21، مينويسد: «و او _ يعنى حسن (عليه السّلام) _ در اين ماجرا امام نيكوكار به اثبات ستوده خصالى بود كه سينه اش را شائبه ى ترديد و ملامت وجدان، تنگ نكرد بلكه در همه حال راضى و گشاده روى بود.»

11. قلمرو ترديد

... به تفكّر پرداخت...

زيرا خطير بودن وضع و دوران امر ميان فاجعه يا خوارى و ذلّت يا مرگى بى شباهت به مرگ بزرگان، بر او پوشيده نبود.

حيرت و ترديدى كه موجب سرگردانى و بلاتكليفى شود نداشت، ولى احساس او از واقعيت، بسى تلخ و گدازنده بود و همچون تيغه ى خار مشتعل، ميخراشيد و ميسوزانيد و مصرّانه او را بر يافتن راه حلّى برمى انگيخت كه نه مايه ى خوارى و ذلّت باشد، نه مستلزم تسليم در برابر فاجعه و نه موجب مرگى تحميلى و بى تناسب با خاطرات عزيز و شكوهمند.

اوضاع و احوالى كه محيط او را تشكيل ميداد، لجاجت خسته كننده بود از سويى و شايعات دروغ از سويى و كشانيده شدن در جريان هرج ومرجى مخوف از سوى ديگر.

حسن در ميانه ى اين حوادث خطير، كوهى بود كه هيچ زمين لرزه اى آن را تكان نميداد و پيشواى نيكوكار و پرگذشتى كه نادانى نادانان او را خشمگين نميساخت و نارضايى عيب جويان او را به غضب نمى آورد. بى اعتنا به آنچه در پيرامونش ميگذرد ايستاد تا نقشه ها را بسنجد و سپس نقشه ى خود را طرح كند و نظريات را ارزيابى نمايد و آنگاه تصميم قاطع خود را بگيرد.

امروز براى ما ميسّر نيست كه آنچه را او بدان مى انديشيده به تفصيل بخوانيم، ولى به طور حتم ميدانيم كه فكر او در اطراف اين موضوع دور ميزده كه آنچه خدا از او ميخواهد و پيغمبر بدان دستور داده چيست؟ و آنچه ضامن حفظ عقيده و فكر او تواند بود، كدام است؟

ص: 167

و امّا آنچه مردم ميگويند، براى او چندان مهم نبود.

فراموش نكنيم كه او پيشواى روحانى اى بود كه زنده ماندن و زيستن در اين جهان را فقط تا آنجا ميخواست كه بتواند آن را پيشكش راه خدا و مايه ى استفاده ى خلق خدا و سرمشق اصلاح و احسان قرار دهد. در اين صورت، گفته ها و حرفهاى مردم را در جنب اين معنوياتى كه در راه خدا و براى خدا است چه وزن و مقدارى خواهد بود. پيشوا و امامى كه بايد با نيروى روحى خود، ديگران را به خير رهنمون شود، هرگز به فكرى جز اين نميگرايد و فكر و ذكر و عاطفه اش جز بر محور اراده ى خدا و سيره ى پيامبر و عقيده و فكر صحيح دور نميزند.

بدين جهت _ همچنان كه گفتيم _ حيرتى كه موجب سرگردانى و بلاتكليفى شود نداشت، چون راه خدا نمايان و سيره ى رسول گرامى واضح است. ولى احساسى كه از واقعيت داشت تلخ و گدازنده بود.

و چه دشوار است كه شرايط و اوضاع، كسى را بى اختيار و دست بسته به حالتى كه خلاف ميل او است سوق دهد. بحرانهاى پى درپى بدو روكند و گره ها و عقده هاى به هم پيوسته او را احاطه نمايد. اين همان وضع استثنائى اى است كه هرگز بدون سرگشتگى و اضطراب صورت نمى يابد و آدمى را در ميانه ى فعل و ترك و خوف و رجا نگاه ميدارد. در چنين حالت و وضعيتى بيش از همه چيز به تأمّل و تفكّر و متانت و پايدارى احتياج هست و در چنين بحرانى است كه جوهر افراد و قدرت ذاتى آنان داراى نقشى دقيق و حسّاس است.

وه كه اين چه نفس باعظمت و چه روح آسمانى و بزرگى بود؟!

اين همان نفس مطمئنّه اى بود كه در هنگامه ى هجوم بليات، خشنود و سرشار از رضايت به خدا بازميگردد؛ به غير او تكيه و اعتماد نميكند و از غير او رشد و هدايت نميخواهد. اين همان روح پاك و پيراسته اى بود كه براثر سنگينى بار وظيفه، سستى و فتور نميگرفت و درهرحال از حادثه اى كه بدو روى آورده سرسخت تر و محكم تر ميبود.

نشنيده ايم كه در هنگامه ى هجوم آن بلاهاى سخت يكى از يارانش احساس كرده باشد كه او اينك در پنجه ى بلا و مصيبت گرفتار است. تمام آنچه از او به ظهور ميرسيد ثبات و تصميم و استقرار بود. حتّى مناجات او با خدا نيز خود آيتى از پايدارى و پيوند با خدا و تكيه و اعتماد به او بود.

ص: 168

در يكى از دعاهاى خود ميگفت:

«بارخدايا! اى صاحب نيرو و اقتدار! اى بلندجايگاه! چگونه از كسى بترسم؟... كه تويى اميد من و چگونه از چيزى بينديشم؟... كه بر تو است تكيه و اعتماد من. از بردبارى ات بر من فرو ريز و به فرمان خود، مرا بر دشمنانم پيروز كن و به يارى ات مؤيد گردان. پناه من به سوى تو و پناهگاه من از لطف تو است. پس در كار من فتوح و گشايشى پيش آور، اى آن كه اهل حرم را از آسيب اصحاب فيل مصون داشتى و بر آنان پرندگانى گروه گروه فرستادى كه آنان را هدف سنگريزه هايى از گل خشك سازند... دشمنان مرا هدف عقوبتى عبرت افزا قرار ده....»(1)

در لابه لاى افكار يأس آور و انديشه هاى بى فرجام، ناگهان پرتوى از اميد، كه گويى پاسخى به نيايش او است، درخشيد و عطر دلپذيرى كه گفتى رايت سرور و بشارت است، در فضاى روحش پراكنده گشت.

اتّفاق غريبى بود. ناگهان راه تمامى غم و اندوه ها به روى او بسته شد و در ميانه ى طوفانى از خاطرات گذشته، خاطراتى كه اكنون از آنها اثرى نبود ولى يادآورى آنها لذّتى عميق در روح به جا ميگذاشت، قرار گرفت.

روح آدمى گاه در آن لحظه كه دستخوش درد و رنج و گرفتار ترك تازى انديشه هاى تلخ است، ناگهان طراوتى فيض بخش و مبارك مى يابد؛ از تنگنا به گشايش و از نوميدى به اميد و از حيرت و ترديد به ثبات و استقرارى اميدافزا راه مى يابد.

او در حالت كنونى اش از ناملايماتى كه احاطه اش كرده بود و بر آينده اش از اين دشمن بى باك و بى اعتنا به مقدّسات بيمناك بود و مى انديشيد كه: «اگر دست در دست او گذارده و با او صلح كند، او چنان به خود وانخواهدش گذارد كه بر آئين جدّش رسول خدا (صلّى الله عليه و آله)، رفتار كند.»(2).

... ولى اين اتّفاق جديد او را يك ثلث قرن، عقب برد و او ناگهان خود را در ميانه ى سرزمين نبوّت و جايگاه وحى و در احاطه ى جمع مهاجر و انصار مشاهده كرد. رؤياى لذّت بخشى كه سراپاى او را فراگرفته و آلام را از ياد او برد.

ص: 169


1- . مهج الدعوات و منهج العبادات، ص 297 «ناشر»
2- . از سخنان آن حضرت بنا به روايت بحارالانوار، ج 44، ص 33

... اينك اين جدّ بزرگوار او است و اين حكومت نبوى است در خاندان او و اين ستارگانِ آيات كريم قرآن است كه لحظه به لحظه از آسمان علم خدا فرو ميريزد. گويى قاصد آسمان است به سوى زمين و جز در خانه ى آنان هم فرود نمى آيد.

و اين پدر او است، وزير پيامبر و مجاهد بزرگى كه مهتران عرب را در مقابل كلمات خدا خاضع ساخت. گويى هم اكنون از گشودن قلعه ى خيبر بازميگردد.

و اين مادر او است... طاهره ى بتول، كه رسول خدا او را به مباهله برد و او بحق سرور زنان جهان است.

اگر اين رؤياهاى شيرين هيچ يك اكنون داراى عينيت خارجى نيست، ولى مگر نه به حقيقت همه ى آنها داراى واقعيتهاى نفسانى است كه بيننده را در آن چنان جريان روحى اى قرار ميدهد كه روح او را به روح اين جد و اين پدر و مادر متّصل ميسازد، همچنان كه جسم او به جسم آنان مرتبط و متّصل است و خدا در روزى كه هيئت مباهله با نصاراى نجران را، كه مركّب بود از حسن و جد و پدر و مادر و برادرش، تشكيل ميداد، اين اتّصال جسمى را تأييد كرد.(1) و پيغمبر نيز در روزى كه برگزيدگان خاندان خود يعنى خودش و آن چهار تن را در كساء پيچيد و هم در روزى كه آيه ى تطهير نازل شد و آن حضرت آن را با همين برگزيدگان تطبيق كرد، از اين اتّصال و ارتباط جسمى تعبيرى بدين صورت آورد.(2)

وه، چه نشانه هاى عظمتى كه در اسلام هيچ كس با آنان در آن شركت نداشته است!

از وراى افق حزن آور پيرامونش مناظر لذّت بخشى از دوران كودكى و دوران صباوت، در برابر چشمانش ظاهر شد. از اين ديدگاه دور، روزهاى روشن و منوّرى را به خاطر آورد كه در مدينه با موقعيت ممتاز و مقام مشخّص خود در ميان اقران و همسالان خود، مدارج كمال را ميپيمود؛ آن روزهايى كه در ميان بازوان نيرومند پدر يا بر سينه و پشت پيغمبر و يا بر روى چوبهاى منبر جدّش به بازى مشغول ميشد؛ آن روزهايى كه وحى را در اوّلين لحظات نزول دريافت ميكرد و كلمات خدا را از زبان پيامبر (صلّى الله عليه و آله) مى آموخت و دانش خود را از مصدر دانش و منبع علم استخراج ميكرد و خود را براى پيشوايى و امامتى كه براى او مقرّر شده بود آماده ميساخت و به سخن جدّ خود كه هرگاه از حسن ياد ميشد با بيانى مباهات آميز شايستگى او را براى پيشوايى امّت بيان ميكرد، گوش فراميداد. اين سخنى بود

ص: 170


1- . ارشاد شيخ مفيد، ج 1، ص 166 _ 170
2- . الكافى، ج 1، ص 287

كه بارها بر زبان رسول خدا ميگذشت.(1)

اينها دورانهايى بود آميخته به روح عظمت و همراه با عظمت روح؛ گذشته هايى شايسته ى آنكه بر حسن بانگ زند و پاكيزه ترين و مسرّت آميزترين و مكرمت بارترين خاطرات او را به يادش آورد.

اين خاطرات آن چنان گيرا و جذّاب بود كه بر سراسر وجود او مستولى شد و اثر آن به صورت لبخندى حاكى از مسرّت _ در وضعى كه گمان لبخند در آن نميرفت _ بر لبهاى وى ظاهر گشت.

جدّش پيغمبر را ديد كه گويى هم اكنون او را از روى دوش مادر برميدارد و به دست ميگيرد و بر سر دو پا مى ايستاند و به صدايى نرم و ملايم اين سرود مقدّس را زمزمه ميكند: «حُزُقّة! حُزُقّة! تَرَقَّ عينَ بَقّة!»(2).

و او با قدمهاى كوچك خود آهسته آهسته بالا ميرود تا پاى خود را بر سينه ى جدّ بزرگوارش مينهد و به دستور او دهان خود را باز ميكند و او دهان فرزندش را ميبوسد و آنگاه ميگويد:

«بار خدايا! اين را دوست ميدارم، تو نيز دوستش دار و دوستدار او را نيز دوست بدار.»(3)

اين خاطره، كليد خاطراتى بود كه حقّاً ميبايست او را به خود مشغول دارد و ناملايمات اين لحظات آخرين را از ياد او ببرد. روشن ترين دورانها در زندگى هر انسانى همان دوران كودكى و پاكى و سادگى او است كه پيوندهاى مقدّسى ميان او و آغوشهايى كه بدانها پناه ميبرده و هم ميان او و اجتماعى كه در آن زيست ميكرده، آن را آرايش ميبخشد. خاطرات اين دوران از زندگى هركسى تا ابد در مغز و دل و روح او پاينده است و فراموشى را در آن راه نيست.

مثلاً ناگهان جدّش رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) را به ياد آورد كه او را بر دوش راست و برادرش حسين را بر دوش چپ نشانيده است... ابوبكر به آنان برخورد ميكند و به اين دو ميگويد:

ص: 171


1- . احتجاج طبرسى، ج 1، ص 65
2- . اى كوچولوى كوچك پا! بالا برو! اى ريزچشم!
3- . زمخشرى، ابن البيع، طبرانى، ينابيع المودّة و الاصابة، ج 2، ص 61، و جز اينها

«چه خوب مركبى داريد، بچّه ها!» و رسول خدا ميگويد:

«و چه خوب سوارانند اين دو... اين بچّه ها مايه ى دلخوشى من اند از دنيا.»(1)

و باز آن روزى را به ياد آورد كه جدّش به روى زانو خم شد و او را بر پشت خود نشانيد، برادرش حسين را هم با او نشانيد و آنگاه به آن دو گفت:

«چه خوب شترى است شتر شما و چه خوب جفتى هستيد شما.»(2)

و باز روزى را به ياد آورد كه جدّش در حال سجده بود و او آمد تا به روى گردن آن حضرت، كه نماز ميگزارد، نشست.(3) و روزى را كه جدّش در حال ركوع بود و او از ميان دو پاى او عبور ميكرد.(4) و روز ديگرى را كه به جدّش گفتند:

«اى رسول خدا! تو با اين پسر _ يعنى حسن _ رفتارى ميكنى كه با هيچ كس ديگر نميكنى.»

و جدّش فرمود:

«اين مايه ى دلخوشى من است و اين پسرك من، سيدى است كه خدا به دست او ميان دو گروه مسلمان صلح خواهد داد.»(5)

به ياد آورد كه روزى بر گردن جدّش رسول خدا (صلّى الله عليه و آله)، كه در مسجد خطبه ميخواند، بالا رفت تا حدّى كه برق خلخالهايش تا آخر مسجد ديده شد و آن دو پاى برنجين بر سينه ى جدّش درخشيد و به همين صورت بود تا نبى اكرم (صلّى الله عليه و آله) از خطبه فراغت يافت.(6)

ص: 172


1- . كتاب سليم بن قيس، ج 2، ص 733 و هم المحاسن و المساوى، بيهقى، ص 56 و اين دوّمى گفته ى حِمْيرى را هم كه حديث مزبور را به نظم درآورده نقل كرده است: «پيغمبر نزد حسن و حسين آمد - كه روزى به بازى درآمده بودند. آن دو را در آغوش گرفت و گفت: جانم به قربانتان _ و آن دو نزد وى چنين مكانتى داشتند. آن دو گذشتند در آن حال كه دوش او زير پايشان بود _ وه، چه خوب مركبى و چه خوب سوارانى.» (المحاسن و المساوى، ص 56)
2- . الابانة، تأليف ابن بطة و تاريخ مدينة دمشق، ج 13، ص 216
3- . حلية الاولياء، ج 2، ص 35
4- . الاصابة، ج 2، ص 62
5- . حلية الاولياء، ج 2، ص 35
6- . بحارالانوار، ج 37، ص 88

و باز به ياد آورد كه چگونه روزى جدّش رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) با شتاب از منبر فرود آمد و او را كه بر در مسجد به زمين خورده بود، برداشت و با خود به روى منبر برد، سپس گفت: هان اى مردم! فرزند، محنت و آزمايش است.(1)

و باز به ياد آورد كه جدّش بارها به او ميگفت:

«تو شبيه خوى و خلقت منى.»(2)

و باز به ياد آورد روزى را كه از خواب برخاست و ديد كه جدّش و مادرش سخن ميگويند. روى به جدّش كرد و گفت: «پدربزرگ! به من آب ده.» و جدّش او را برداشت و از ناقه ى پرشيرى به دست خود شير براى او دوشيد و ظرفى از پوست يا چوب آورد و شير را، كه كف كرده بود، در آن ريخت و آورد كه به او بدهد؛ ناگهان حسين بيدار شد و گفت: «پدر جان! آبم بده.» پيغمبر به او گفت: پسرم! برادرت از تو بزرگ تر است و پيش از تو آب از من خواسته است.(3)

و باز به ياد آورد روزى از دوران طفلى اش را كه پيش روى مادرش فاطمه (عليهاالسّلام) نشسته بود، پدرش رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) وارد شد و او را ديد كه به بازى مشغول است. به فاطمه گفت: خداى تعالى در آينده به دست اين پسر تو، ميان دو گروه بزرگ از مسلمانان اصلاح خواهد كرد.(4)

از نشانه هاى عظمت روحى خود در دوران صباوت، آن روزى را به ياد آورد كه نزد ابوبكر رفته و به او كه بر منبر رسول خدا قرار داشت، گفته بود: از جايگاه پدرم فرود آى!(5)

و هم آن روزى را كه رسول اكرم او را با خود بر فراز منبر برده بود، گاه روى به مردم ميكرد و گاه به او، و ميگفت: اين پسر من سيد است و اميد ميرود كه خدا به دست او ميان دو گروه مسلمان صلح برقرار كند.(6)

ص: 173


1- . مناقب آل ابى طالب (عليه السّلام)، ج 3، ص 385 و كتاب ترمذى، انساب سمعانى و فضائل احمد
2- . احياء العلوم، غزّالى، ج 4، ص 111 و قُوْت القلوب، ج 2، ص 412
3- . كتاب سليم بن قيس، ج 2، ص 733
4- . العقد الفريد، ج 1، ص 320 و المحاسن و المساوى، بيهقى، ص 47 و بخارى و خطيب و سمعانى و خرگوشى و جنابذى و ابونعيم در حلية الاولياء و ينابيع الموّدة و مروج الذهب و جز اينها
5- . الصواعق المحرقه، ج 2، ص 515 و هم علل دار قطنى، ج 2، ص 125
6- . صحيح بخارى، ج 4، ص 184 و الاصابة، ج 2، ص 63

اين مناظر در احساس او اثر ميگذاشت و خاطرات تاريخى لذّت بخشى را كه ميتوانست جايگزين وحشت آن لحظه شده و از عظمت آن بليه بكاهد، در مغز او بيدار ميكرد. هر خاطره اى خاطره ى ديگرى را به ياد او مى آورد و هر منظره اى كه از برابر چشمش عبور مينمود، مناظر ديگرى را به دنبال خود ميكشيد.

او به گفته ى جدّش آن چنان اطمينان دارد كه به آيات قرآن. و اكنون جدّ بزرگوار او است كه با او سخن ميگويد؛ گويى اين صداى گيرا و محبوب او است كه هم اكنون در گوش حسن منعكس ميشود و دارد به مادر او _ طاهره ى بتول _ يا بر فراز منبر و يا در جمع اصحاب، بار ديگر اين گفته را تكرار ميكند: «اين پسر من سيد است و خدا ميان دو گروه از مسلمانان به دست او صلح خواهد افكند.».

حسن به خود بازميگردد... و با خود چنين ميگويد:

راستى آيا منظور رسول خدا اين بود كه امروز با اهل شام صلح كنم؟

آيا مردم سركش و طغيانگر شام، گروهى مسلمانند كه ممكن است منظور اين حديث باشند؟

آيا آن فتنه اى كه رسول خدا خواسته كه من آن را اصلاح كنم، همين فتنه ى درگرفته ى امروز است؟ مگر ما فاقد نيروى لازم براى قلع وقمع اين فتنه ايم؟

اين افكار در مغز حسن بن على وارد ميشد و در روح او آشوب و غوغايى كه ميتوانست مبدأ تحوّل و نقطه ى عطف تاريخ باشد به پا ميكرد. اينها سؤالاتى بود كه پاسخ به آنها سرنوشت نهايى را تعيين ميكرد.

اين خاطرات كه متضمّن راهنمايى هاى جدّش بود _ و حسن (عليه السّلام) از آنها چنين نتيجه ميگرفت كه جدّش در بحرانى ترين لحظات، حمايت خود را از او دريغ نداشته است _ او را بدين فكر انداخت كه اگر بتواند پاسخى مناسب حال بدين سؤالات بدهد، موقعيت حاضر را از اين بحران نجات خواهد داد.

_ بله! بدون ترديد، رسول خدا اين سخن را گفته است.

و آن فتنه اى كه در اين گفته به آن اشاره شده جز همين فتنه ى كنونى نيست و چه فتنه اى بالاتر از پديد آمدن اين چنين شكاف و فاصله اى ميان مسلمانان كه آنان را از نقشه ها و كوششهاى دشمن در كمين نشسته شان غافل ساخته(1) و از وظايفى همچون

ص: 174


1- . اشاره به عمليات امپراطورى بيزانس در مرزهاى شام در سال 40

آبادانى و عمران و تنظيمات ادارى و جهاد با دشمن خارجى بازشان داشته است.

و امّا اينكه آن سركشان طغيانگر، مسلمانند، مطلبى است كه از رفتار اميرالمؤمنين با آنان به دست مى آيد. چه، آن حضرت لشكر خود را از اسير كردن زنان و كودكان همين مردم، منع كرد و سيره ى اميرالمؤمنين (عليه السّلام) بهترين سرمشق و شايسته ترين رهنمون است.

و امّا اين پرسش كه مگر نيروى لازم براى فروخواباندن اين فتنه وجود ندارد؟ (يعنى سؤال از تحقّق اين رؤياى لذّت بخش كه شيعيان پرشور كوفه در آغاز جنبش جهاد، بدان شعار ميدادند) آن وقت قابل جواب است كه موقعيت امام حسن هم ازلحاظ عدد سپاهيان و هم ازلحاظ روحيه و نيروى معنوى اين سپاه، بررسى شود و اين در صورتى ممكن خواهد بود كه امكانات موجود برطبق واقعيت، مورد سنجش قرار گيرد.

روحيه و نيروى معنوى در افراد سپاهى، رمز اصلى قدرتى است كه براى برد حوادث، موردنياز است و خيلى بيش از تصاعد كمّيتى و عددى به كار مى آيد.

امام حسن در «مَسكِن» بازمانده اى از سپاه اصلى خود داشت كه پس از خيانت فرمانده و فرار هشت هزار نفر از سربازان، فقط يك معجزه ميتوانست در آنها روحيه و نيروى معنوى بدمد.(1)

در مدائن هم مجموعه اى از اشباح ميزيستند كه اغتشاشات عداوت آميز و پياپى آنان از مقاصد پليدشان خبر ميداد. به دست آنان نه اميد خوابانيدن فتنه ميرفت و نه گمان اقدام به كارهاى بزرگ و يا اداره ى ميدان جنگ.(2)

اين، درباره ى جنبه ى معنوى و روحيه ى سپاه.

و امّا نسبت عددى... بزرگ ترين رقمى كه ميتوان ادّعا كرد لشكر امام حسن در اين واقعه به آن بالغ شده، بيست هزار يا كمى بيشتر است؛ درحالى كه عدد لشكر معاويه، كه در مرزهاى عراق مستقر شده بودند، به شصت هزار نفر ميرسيد! بنابراين، حسن در آغاز كار يك سوّم سربازان معاويه را داشت.

جريان فرارى كه در اردوگاه «مَسكِن» اتّفاق افتاد و آن عموزاده ى بيگانه صفت، با هشت هزار سرباز به سوى معاويه گريخت، نسبت عددى ميان دو لشكر را بالا برد.

ص: 175


1- . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 214
2- . همان، ص 215 و الأخبار الطوال، ص 216

يعنى براى امام حسن مجموعاً در هر دو اردوگاه يك پنجم لشكر معاويه باقى ماند!

و اگر اين فرمول جديد نظامى را، كه براى نيروى روحيه، ارزشى به ميزان سه برابر تعداد سرباز قائل است قبول كنيم، به نتيجه اى فوق العاده اسف بار ميرسيم و آن اينكه نسبت لشكر امام حسن با معاويه نسبت يك پانزدهم بوده است.

و اگر باتوجّه به اين محاسبه، باقيمانده ى لشكر «مَسكِن» را به تنهايى در نظر بگيريم، خواهيم ديد كه اين عدّه ميخواسته اند با لشكرى بجنگند كه بنا بر مقياس مذكور 45 برابر آنان بوده است.

در اين صورت كو نيروى لازم براى قلع وقمع فتنه ى شام؟

هيچ يك از نظاميان جنگى معمول تاريخ، جنگيدن يك تن را با 45 نفر و يا با 15 نفر جايز نميداند. چنين وضعى، اگر هم اتّفاقاً پيش آيد، جنگ نظامى اى كه نتيجه ى نيك در انتظار آن باشد نيست بلكه صرفاً حمله اى جانبازانه و بيشتر در حكم انتحار و خودكشى خواهد بود.

در اين صورت بگذار حسن، پسر رسول خدا، همان مخلوقى باشد كه خدا او را براى صلح ذخيره كرده نه براى جنگ، و براى مسالمت آفريده نه براى مخاصمت؛ بگذار اين همان نهالى باشد كه خدا او را براى مسلمان در زمين نشانده نه براى خود او، و براى دين تربيت كرده نه براى سلطنت، بگذار سهم او از اين ماجرا باقى و ابدى باشد نه زودگذر و آنى، و در آن نشئه ى دائمى باشد نه لذّت اين جهان فانى، و از لطف و رحمت خدا باشد نه از دست مردم.

بدين ترتيب بود كه رسالت حسن به صلح تبديل يافت، بى آنكه دو گروه به كوچك ترين زدوخوردى دست زنند و اين از نظر تاريخ، موضوعى ثابت و مسلّم است. اگرچه برخى از مورّخان در صدد برآمده اند اثبات كنند كه ميان لشكر قيس بن سعد (لشكر مقدّمه) و سپاهيان شام در «مَسكِن» جنگى درگرفته و سيدعلى خان در كتاب الدرجات الرفيعه در كيفيت اين واقعه ى پندارى چيزها نوشته است.

ما براى اين خبر مدرك قابل اعتنائى كه زماناً جلوتر از اين سيد عالى مقام _ سيدعلى خان متوفّى در 1120 _ باشد، سراغ نداريم و با تحقيق و بررسى وضع آن روز «مَسكِن» چيزى هم كه مؤيد اين نظر باشد نمى يابيم.

ص: 176

و باتوجّه به روش حفظ خون كه نشانه ى بارز سياست امام حسن (عليه السّلام) بود، در ساير مراحل اين سياست نيز پديده اى كه به قبول اين خبر كمك كند، به ياد نداريم.

و از آن حديث رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) كه: «خدا به دست حسن ميان دو گروه بزرگ مسلمان را اصلاح خواهد داد.» نيز جز اين نميفهميم كه حسن (عليه السّلام) پيامبر صلح در اسلام است.

در اين صورت چه دليل دارد كه لشكر او به جنگ و حمله دست زند؟

از وصيت امام حسن در لحظه ى مرگ هم اين را دانسته ايم كه او راضى نبوده درمورد او و براى او قطره ى خونى ريخته شود. پس در اين مورد نيز بر وفق رسالتى كه خود انتخاب كرده بود _ يا براى او انتخاب كرده بودند _ مشى كرده است.(1)

ازاين گذشته، گواهان زياد واقعه تأكيد ميكنند كه: «خلافت را به دست گرفت و قطره خونى در دوران خلافتش ريخته نشد.» و بعضى از راويان اين نص، سخن خود را همراه با دو سوگند بيان مينمايند.(2)

ص: 177


1- . ارشاد شيخ مفيد، ج 2، ص 17
2- . رجوع شود به الاصابة، ج 2، ص 64 و تاريخ ابن كثير (البداية و النهاية)، ج 8، ص 19 و جز اين دو

ص: 178

12. عقيده يا حكومت؟

شايد برترين روش براى روشن كردن موضوعى كه در اين فصل مورد بحث ما است، اين باشد كه ابتدا قدرى در توضيح دو معناى مختلفى كه مسلمانان براى خلافت در نظر دارند، سخن گوييم. هرچند كه سخن گفتن درباره ى مسئله ى خلافت و حتّى مسائل مربوط به آن، داراى خطر و مسئوليت _ غالباً در برابر يكى از طرفين و احياناً در برابر هر دو طرف _ ميباشد.

و ما كه فهرست وار معنى خلافت را از نظر هر دو طرف تشريح ميكنيم، در نظر نداريم كه در اين باره بيش از آنچه به موضوع ما مرتبط است، مطلبى بيان نماييم.

علاوه بر اين، ضمناً و در پرتوى شكل خاصّ بحث، سعى ميكنيم كه ميان اين دو نظر مختلف، تقريبى ايجاد كنيم كه اى بسا بتواند نهال اصلاح را سرسبز و بارور سازد... اگر اين نهال را در اين سرزمين راهى به روييدن و بارور شدن باشد!

آنچه منظور ما است خطر و مسئوليتى نزد دو گروه يا يكى از دو گروه ايجاد نخواهد كرد. چه، در آن جز خير نيست و از اصلاح، همگان يكسان بهره ميبرند.

اكنون ميگوييم: خلافت عبارت است از: نيابت عامّ پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) در امر رياست و رهبرى مسلمانان پس از وفات آن حضرت. تعهّد مردم در برابر اين مقام، اطاعت مطلق است و تعهّد اين مقام در برابر مردم، عمل به كتاب خدا و سنّت پيغمبر (صلّى الله عليه و آله).

فريقى از مسلمانان عادت كرده اند كه براى تصدّى اين مقام هر آن كسى را بپذيرند كه بتواند آن را براى خود ادّعا و احراز كند:

ص: 179

_ يا به زور همچون خلافت معاويه كه گفته اند: «خلافت را با شمشير و با سياست و مكر به دست آورد.»(1) و همچون خلافت ابن زبير و ابى العبّاس سفّاح و عبدالرّحمن ناصر و جمعى ديگر.

_ يا به وليعهدى از خليفه ى ديگرى كه او خود آن را به زور يا وسيله اى ديگر به دست آورده است، مانند خلافت عمر و هارون الرّشيد و جمعى ديگر.

_ و يا به انتخاب جمعى از مسلمانان ابتدائاً و بدون سابقه، همچون خلافت ابى بكر و عثمان و محمّد رشاد.

فريق دوّم از مسلمانان در تعيين نايب رسول اكرم (صلّى الله عليه و آله) به گفتار صريح خود صاحب رسالت مراجعه كرده و فقط آن كس را به نيابت و خلافت ميپذيرند كه نبى بزرگوار شخصاً او را به نيابت و خلافت خويش برگزيده باشد.

براين اساس، دو گروه مزبور مشى كرده و بدين ترتيب به صورت دو فرقه ى متمايز درآمده اند.(2)

و باز، همان طور كه در موجبات نصب خليفه اختلاف دارند، در اينكه خليفه قابل تغيير و عزل هست يا نه نيز اختلاف دارند. بنا بر نظريه ى اوّل، هرگاه شخص ديگرى توانست بر خليفه ى موجود غلبه يابد يا هرگاه زمينه ى خلافت يك شخص تغيير يافت، خليفه ى مزبور قابل عزل است. بنا بر نظريه ى دوّم هيچ كس را مجال تغيير و عزل خليفه اى كه پيغمبر معين كرده نيست و اساساً خليفه ى منصوص پيغمبر، هرگز در معرض نقيصه اى كه با مقام نيابت او از پيغمبر ناسازگار باشد قرار نميگيرد و از اينجا است كه او نيز همچون خود رسول اكرم، داراى خصيصه ى عصمت است.

بنا بر آنچه گفته شد: خلافت از نوع اوّل، قدرت و سلطه ى عام است با شكل و مقرّراتى مخصوص به خود. اين نوع خلافت ازلحاظ واقعيت همچون حكومتهاى دنياى امروز است و فقط ازلحاظ شكل و مقرّرات از آنها متمايز است، همان طور كه حكومتهاى موجود نيز همه ازلحاظ شكل و مقرّرات يكسان نيستند.

ص: 180


1- . تاريخ الاسلام السياسى، ج 1، ص 396
2- . فريق اوّل، اهل سنّت و فريق دوّم، شيعيانند. بيشتر معتزله نيز با شيعه در اين مسئله هم رأيند و ميگويند: «امامت، جز به نص و تعيين نيست.» رجوع شود به كتاب آراء المعتزلة السياسية، ص 15، مجلّه ى الالواح، شماره ى 11، سال 1

قداست اين نوع خلافت وابسته به استعداد و قابليت آن كسى است كه از هر طريق و به هر جهت متصدّى آن شده است. اى بسا آن كس كه متصدّى اين مقام است پاك ترين و مقدّس ترين و اى بسا از دين و اخلاق بيگانه ترين و دورترين افراد باشد.

ولى خلافت از نوع دوّم، منصبى الهى و آسمانى است كه اطاعت از آن _ همچون اطاعت از پيغمبر _ به حكم دين واجب است. بنا بر اين معنى، خلافت سايه اى است از نبوّت از آن نظر كه مرتبط و متّصل به خدا و ماوراءالطّبيعه است. نهايت اين ارتباط و اتّصال از طريق نبى و به وساطت او است و نبى، مصدر و سرچشمه ى معنويت آن است، همچنان كه مرجع تعيين آن نيز او است.

قداست اين مقام، طبيعى و ذاتى آن است؛ همچنان كه قداست مقام نبوّت. و خلفاى منصوص بايد عموماً پاك ترين و بافضيلت ترين شخصيتهاى عالم باشند.

موضوع خلافت، از دورانهاى قديم، مايه ى دودستگى و اختلاف شديد مسلمانان و منشأ حوادث اسف بار در تاريخ اسلام بوده است. در آن دورانها نزديك ساختن اين دو فريق به يكديگر و وادار كردن آنها به اعتدال و ميانه روى و وحدت و گوشزد نمودن وظيفه ى برادرى و اصلاح به آنان، كه امروز آسان به نظر ميرسد، آسان و امكان پذير نبوده است.

اين يگانگى و برادرى، لازمه ى پرداختن به جوهر و اصل دين و كنار گذاردن پيرايه ها و غرضها است. اين همان اسلام واقعى است؛ اسلامى كه بايد مايه ى ارتباط راستين مسلمان با خدا باشد و او را از فريب عصبيتها و عواطف و عوامل انحرافى مصون دارد.

مسئله ى دين يعنى پيوند ميان انسان و خدا و نقطه ى اتّكاء بشر براى زندگى واپسين(1) همچون مسائل دنيوى، كه ميتواند در بسيارى از گوشه هايش تابع تمايلات و عادتها و هوسها و عصبيتها باشد، نيست.

ص: 181


1- . اين تعريف، بيش از آنچه معرّف ماهيت دين باشد، نشان دهنده ى اثر و نتيجه و غايت نهايى دين است. دين، در اصطلاح قرآن و گفتار پيشوايان مذهبى، عبارت است از ايدئولوژى و طرز فكرى كه هدف آفرينش انسان و رسالت و نقطه ى تكامل او را مشخّص ميسازد و برنامه هايى كه بر اساس آن ايدئولوژى به زندگى فرد و اجتماع شكل ميدهد و مسير آنان را در اين جهان _ و بالمآل در جهان ديگر _ معين ميسازد، بدين جهت همه ى اديان الهى در طول تاريخ، همّت بر اين گماشته اند كه جامعه ى انسانيت را به شكل پيشنهادى خود بسازند و براى تأمين اين منظور برنامه ها و مقرّرات و قوانينى متناسب با وقت و زمان و به تعبير صحيح تر: متناسب با فطرت و سرشت انسان به جوامع پيشنهاد كرده و براى اجراى آن، همه ى تدبيرهاى لازم را به كار برده اند. براى آشنايى بيشتر با اين حقيقت رجوع شود به كتاب آينده در قلمرو اسلام، نوشته ى سيد قطب، فصلهاى 2 و 3. «مترجم»

دين دار، براى درك و فهم دين، ناگزير به جز دريافتن و شناختن واقعيت، راهى ندارد.

ما اكنون در موضوع خلافت در نظر داريم نقطه ى مشتركى در ميان واقعيتها نشان دهيم، بى آنكه كوچك ترين دخل و تصرّف و تحريفى در واقعيت بنماييم. اينك دو واقعيت مورد اتّفاق را از نظر ميگذرانيم:

يك واقعيت، عبارت است از خلافت به معناى اوّل يعنى همان سلطه و قدرت همگانى و عمومى پس از رحلت پيغمبر. اين يك موضوع واقع شده (واقعيت) است كه شيعه هم به وقوع آن اعتراف ميكند و در بسيارى از آثار مترتّب بر آن، آن را مستوجب مدح و ثنا نيز ميداند.

واقعيت ديگر عبارت است از خلافت به معناى دوّم يعنى واسطه بودن ميان امّت و پيامبر در دين، كه اين نيز به شهادت روايات صحيح، كه از طرق معتبر و غير قابل خدشه وارد شده، امرى مسلّم و واقع شده است و سُنّى نيز به آن اعتراف ميكند. و اين راه حلّى است شايسته ى اعتبار و بدين وسيله گره هاى مهمّ ميان دو گروه _ بى آنكه يك طرف مغبون يا محروم شده باشد _ گشوده ميگردد.(1)

ص: 182


1- . منظور مؤلّف از خلافت به معناى دوّم، مفاد و مضمون احاديثى از قبيل: «انّى تارك فيكم الثقلين: كتاب الله و عترتى.» (سنن ترمذى، ج 5، ص 328 «ناشر») و «مثل اهل بيتى كمثل سفينة نوح، من ركبها نجا و من تخلّف عنها غرق.» (المعجم الاوسط، ج 4، ص 10 «ناشر») و احاديث ديگرى ازاين قبيل است كه از طرق معتبر شيعه و سنّى نقل شده و در كتابهاى هر دو فرقه موجود است. به عقيده ى مؤلّف بزرگوار، خلاصه اى كه از اين احاديث به دست مى آيد، مرجعيت اهل بيت است در تعليم مسائل دين به معناى عام و به تعبير خود وى: «وساطت ميان نبى و امّت.». و نظير اين احاديث با اين مفاد درباره ى هيچ كس ديگر در اسلام وارد نشده است. موضوعى كه لزوماً بايد در اينجا تذكّر داد آن است كه از اين بيان هرگز نبايد استنباط كرد كه منصب و رتبتى كه اهل بيت از طرف خدا و به وسيله ى پيامبر به آن منصوب شده اند صرفاً رتبت تعليم و ارشاد و راهنمايى و پند و اندرز و خلاصه مسئله گويى و موعظه است و امّا دخالت كردن در امر اداره ى ملّت و تدبير جامعه ى مسلمان و تعيين و ترسيم سياست كلّى و عمومى امّت اسلامى در شأن ايشان نبوده و مربوط به ديگران است. آنها بايد در خانه بنشينند و احكام دين را بيان كنند و مقام حكومت و اداره ى ملّت را به ديگران واگذارند. اين همان پندار باطلى است كه گسترش و مقبوليت آن در نظر توده ى مسلمين، براى حكّام جور در تمام ادوار تاريخ اسلام تا امروز فوز عظيمى بوده و به وسيله ى آن ميتوانسته اند بزرگ ترين مزاحمان حكومت غاصبانه ى خود _ يعنى امام شيعه و پيروان راستين آنان_ را محكوم و مغلوب سازند و با نهايت تأسّف بايد گفت جامعه ى شيعى _ لااقل در دو سه قرن اخير _ بيش از همه ى جوامع ديگر مسلمان بازيچه ى اين فكر غلط و اين بدآموزى شيطنت بار بوده و هست. اساساً در اسلام اين دو وظيفه از هم جدا نيستند؛ حكومت در اسلام در اختيار همان كسى است كه ميتواند و ميبايد مرجع حلّ معضلات و بيان مقرّرات شرعى باشد و اين هر دو منصب _ لااقل براى دورانى خاص _ از طرف خدا و به وسيله ى پيغمبر به برگزيدگان اهل بيت يعنى آن دوازده امام پاك واگذار شده است و به طوركلّى حكومت در اسلام خاصّ آن كس است كه به ايدئولوژى دين از همه آشناتر و به موادّ آن از همه عامل تر باشد (با تفصيلى كه درخور كتابى بزرگ است...) در دنياى امروز هم در كشورهايى كه جامعه و حكومت بر اساس مسلك و مرام و مكتبى خاص به وجود آمده، هميشه در رأس حكومت، آن كسى قرار دارد كه از همه كس به آن مرام و به هدفهاى آن آشناتر و به عبارت مأنوس ما، در آن مكتب فقيه تر است و با بودن چنين فردى نوبت حكومت و رهبرى اجتماع به ديگرى نميرسد. * پس اگر ميپذيريم كه رسول اكرم (صلّى الله عليه و آله) كسان معينى را به عنوان مرجع نهايى آموزش احكام و مقرّرات و معارف دين قرار داده و آنها را از همه در دين فقيه تر و داناتر شناخته، بايد بپذيريم كه حاكم و زمامدار و رئيس جامعه ى اسلامى نيز همينهايند و هيچ عامل و ارزش ديگرى نميتواند ملاك حكومت كس ديگرى باشد. «مترجم» * ناشر: مترجم معظّم (مدّظلّه العالى) با نگارش اين پاورقى طعنه به حكومت وقت زده اند و در ذيل بحث از مباحث سياسى ائمّه (عليهم السّلام) اين نكته را اثبات ميكنند كه نظام شاهنشاهى، باطل است و تنها عالم دين شناس، صلاحيت اداره ى جامعه ى اسلامى را دارد و بوضوح معلوم ميگردد كه يكى از اهداف ايشان از بحثهاى سيره ى سياسى ائمّه (عليهم السّلام) ايجاد انتظار براى تشكيل حكومت اسلامى و دعوت به مبارزه با طاغوت است.

و چون ما اينك در صدد بحث درباره ى يكى از افراد گروه برگزيده ى خلفاى منصوص (يعنى كسانى كه پيغمبر به خلافت آنان تصريح كرده است) ميباشيم، بايد دانسته باشيم كه خلافت شخص مورد بحث ما به نوعى بود كه در تاريخ خلافتهاى اسلامى براى آن مشابهى نميتوان يافت. به اين معنى كه وى از روز وفات پدرش و از لحظه اى كه مردم با او بيعت كردند، از خلافت به هر دو معنى به بهترين وجهى برخوردار بوده و خليفه به هر دو صورت بوده است؛ هم خليفه از نوع اوّلى، ولى به انتخاب، و هم خليفه از نوع دوّم و از راه نص و با عنوان امام.

گويا خواننده در فصل سوّم نمونه اى از نصوصى را كه بر تعيين او براى منصب امامت دلالت ميكند و هم گوشه اى از نحوه ى انتخاب و كيفيت بيعت مردم با او را ملاحظه كرده باشد.

ص: 183

در اين هنگام كه سلسله ى حوادث جارى ميان حسن و معاويه، امام حسن را به دوراهى «حكومت؟ يا عقيده؟» رسانيده بود، منظور از حكومت، همين سلطه و قدرتى بود كه وى به موجب انتخاب مردم بدان نائل آمده بود، نه آن منصب و مقامى كه مصدر و منشأ آن، انتخاب خدا و منصب و تعيين رسول اكرم (صلّى الله عليه و آله) بود. زيرا اين منصب _ همچنان كه گفتيم _ در معرض تغيير و تبديل قرار نميگيرد و تابع چيزى جز امر و فرمان خدا نيست و فرمان خدا تغييرناپذير است.

همچنين بليه ها و حوادث سوئى كه در دوران خلافت امام حسن بدو روى ميكرد، تماماً حسن را بدين لحاظ و از اين دريچه، كه حاكمى داراى قدرت و سپاه است، هدف قرار ميداد، نه حسن را از آن نقطه ى نظر كه امامى است تعيين شده ى رسول خدا.

امامت حسن دستخوش تغيير نميشود و در معرض آسيب قرار نميگيرد. امامت او همچون قرآن است و قرآن را _ كه عالى ترين مرجع مسلمانان است و باطل را از هيچ سو بدان راه نيست _ چه زيان اگر مردم با او مخالفت كنند و از امرش سر بپيچند و از او دورى گزينند؟ رتبت پيشوايى و رهبرى قرآن همچنان باقى و سخن خدا بودنش همچنان صادق است. مردم راضى باشند يا نه؛ به راهنمايى او عمل كنند يا نه؛ زمام خود را بدو بسپرند يا نه.

امامت حسن بن على نيز همين طور است.

قرآن و حسن هركدام يكى از دو مركز ثقلند در اسلام. همچنان كه در حكومتهاى قانونى، قانون و رئيس حكومت هركدام يكى از دو مركز ثقل ميباشند.

منظور ما از «مركز ثقل» در اسلام همان چيزى است كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) در حديث صحيح بلكه متواتر به آن اشاره كرده و فرموده است:

«من به جاگذارنده ى دو چيز گران وزن در ميان شمايم: كتاب خدا و اهل بيتم. اين دو از هم جدا نميشوند تا بر سر حوض كوثر بر من وارد گردند.»(1)

ص: 184


1- . اين حديث را حاكم نيشابورى در المستدرك، ج 3، ص 109 كتابش ذكر كرده و سپس گفته: «اين حديث به لحاظ شرايطى كه از نظر «بخارى» و «مسلم» _ دو محدّث بزرگ سُنّى و صاحب معتبرترين كتابهاى حديث نزد اهل سنّت _ در صحّت حديث، معتبر است، صحيح ميباشد.» «ذهبى» نيز در كتاب تلخيص المستدرك، ج 3، ص 109 آن را نقل كرده و به صحّت آن ازلحاظ همان شرايط اعتراف نموده است.

حسن بن على در آن روز، بزرگ عترت و پيشواى قوم بود. پس او مركز دايره اى است كه صاحب رسالت به همراه قرآن _ يعنى عالى ترين مرجع _ در ميان مسلمانان به جا گذارده است.

راستى، امامت جز اين چيز ديگرى است؟

به حسن بنگريد... وقتى از حقيقت او سخن ميگوييد، ببينيد چگونه از همه سو كلمات خدا او را فراميگيرد: قرآن، نبوّت، امامت، دو گران وزن، بهشت، اصلاح، حفظ خون، وفا به عهد....

حال، ذهن خود را به سوى رقيب او، كه بر سر فرمانروايى واجب الاطاعه با او ستيزه ميكرد، منعطف سازيد. ببينيد هنگامى كه از او سخن به ميان مى آيد، توصيف او چه كلماتى ميطلبد: طمع، حيله گرى، فتنه انگيزى، رشوه، عهدشكنى، مال و منال، جنگ، غارت و چپاول....

به راستى كه از پستى و حقارت دنيا است كه آن چنان كسى با اين چنين كسى در ميدان مبارزه و ستيز درآيند!

آرى، اين حسن است؛ پسر رسول خدا و دارنده ى منصب امامت. سلطنت و مال و منال دنيا را در برابر اين، چه شأن و مقام است؟

اين «سرور جوانان بهشت» است، به گفته ى جدّ بزرگوارش رسول اكرم، گفته اى كه همه ى فرقه هاى اسلامى آن را از حضرتش نقل كرده اند و در صحّت و تواتر، همدوش و همپاى قرآن است و در عمق و بلاغت فراتر از كلام آدميان.(1)

در حاشيه ى اين حديث ميگوييم:

آيا به ذهن كسى نميرسد كه سؤال كند چرا در اين حديث حسن به سرورى جوانان دنيا توصيف نشده است؟ مگر وى در دنيا با آن برترى ها و مزيتها و شرافتهاى نمايانش بر همه ى مردم، سرور جوانان نبود؟

پس چه رازى در ميان است كه اين حديث از يك جهان _ دربست _ گذر ميكند و به آن

ص: 185


1- . ارشاد شيخ مفيد، ج 1، ص 176 و بحارالانوار، ج 36، ص 226

جهان ديگر ناظر ميشود؟

امروز كسى به اين پرسش توجّه ندارد. زيرا تا ذهن به طرف حسن _ كه اكنون از اين جهان رخت بربسته و در بهشت نعيم پروردگار متنعّم است _ التفات مى يابد، او را جز سرورى از سروران بهشت نميبيند، پس طبعاً بايد سرور جوانان بهشت باشد. ديگر انتساب اين سرورى به دنيا موردنظر قرار نميگيرد. ديگر آنكه گذشت چهارده قرن از صدور اين حديث و ذكر شدن آن در مناسبتهاى مختلف آن را به صورت جمله ى بسيط و واحدى درآورده كه از آن، همين نام حسن و حسين و سرورى جوانان بهشت به ذهن ميرسد نه چيز ديگر.

ولى در آن روزى كه اين حديث از زبان بلاغت بار پيغمبر صادر شد، فكر ميكنيد مردم از اين گفتار چه ميفهميدند و منظور آن بليغ ترين گوينده ى عرب را چگونه تصوّر ميكردند؟

بلى، آن بزرگوار، كه دو پسر خود را بدين لقب سرافراز ميساخت، به اشاره تفهيم ميكرد كه: سرزمين محنت بارى چون اين جهان كه جز گياه خيانت و غَدْر در آن نميرويد و مردم بى ثبات و ناآرامى چون جوانان اين روزگار، كه بر نفاق و عهدشكنى خو گرفته اند، شايسته و لايق آن نيستند كه در سايه ى سيادت و سرورى اين دو سرور بزرگوار قرار گيرند. پس آن دو سرور جوانانند امّا آن جوانان برگزيده اى كه به پيمان خود با خدا وفا كرده اند و در آن سرزمين برگزيده اى كه خدا ناپاك دلى و كينه را از سينه ى ساكنان آن پراكنده و آنها را با يكديگر برادر و مهربان ساخته است.

دو سرور جوانان بهشت... همين و بس.

و به روشى واضح تر، آنگاه كه اين دنيا و جوانان آن، حقّ اين دو را انكار كردند و به آزار آنان كمر بستند و بر آنان طغيان گرفتند و سيادت و سرورى شان را نپذيرفتند و از آن دو گريختند، آيا با اين حق ناشناسى ها و ناسپاسى ها حقّ آنان از بين ميرود؟ نه، اين سيادت و سرورى همچنان باقى است؛ نهايت در جهانى برتر از اين جهان و بر مردمى برتر از اين مردم.

بگذار اين دنياى پست از بركت و فضل و رهبرى آنان محروم ماند.

بگذار جوانان خيانت پيشه و غدّار اين روزگار، ننگ و ندامت و رسوايى تاريخ و عذاب قيامت را بر دوش كشند....

با اين معنى، حديث مزبور يك پيشگويى نبوى است كه آينده را از وراى پرده هاى زمان ميبيند و با اين سخن ابهام آميز به آنچه اين دو سرور جوانان بهشت از جوانان اين دنيا

ص: 186

خواهند ديد اشاره ميكند و نصيب و بهره ى كامل و پرسود و بى زيان هريك را معين ميسازد.

و ترديد نيست كه آن كسى كه سيد بهشت و سرور جوانان آن است، به يقين سرور همه ى مردم و سيد اين جهان نيز هست.

كلمات قصار رسول اكرم (صلّى الله عليه و آله) كه به اسانيد صحيح به ما رسيده، داراى آن چنان بلاغتى است كه نيروى بلاغت بزرگ ترين سخنوران بليغ روزگار نميتواند به آن نائل آيد. اين كلمات در فصاحت عربى اش و ازلحاظ وسعت معنى و زيبايى لفظ، اعجوبه ى زبان و نادره ى لغت است و از دلكش ترين وجوه امتياز در بلاغت نبوى آن است كه به لفظ كم، معانى بسيارى را افاده ميكند؛ گاه به صراحت و گاه به اشاره. آميختگى سخنان آن حضرت به پيشگويى هاى صادق، كه جز به اعجاز به چيز ديگرى قابل حمل نيست، نيز از همين جا است.

اين نوع بلاغت در هر حديثى كه باشد خودْ دليل صحّت آن حديث است، هرچند كه صحّت آن از جهات ديگر جاى ترديد باشد.

يكى از همين سخنان، گفتارى است كه درباره ى تعيين دو سبط بزرگوارش به امامت، از آن حضرت صادر شده: «همانا آن دو امامند، بنشينند يا قيام كنند.»(1). اين حديث به ظاهر همين اندازه ميفهماند كه آن دو امامند، ليكن در وراى اين ظاهر پيشگويى صادقى نهفته است كه به سيره ى اين دو امام اشارت ميكند و به زبان تلويح ميفهماند كه يكى از آن دو قيام خواهد كرد و ديگرى خواهد نشست يا اينكه يكى از آن دو يا هريك از آن دو نوبتى قيام خواهد كرد و نوبتى قعود و در اين هر دو حالت، امام و پيشوا است و مخالفت با سيره ى او جايز نيست.

در اسلام كسى وجود نداشته كه به پيشگويى هاى رسول اكرم (صلّى الله عليه و آله) بيش از پسر و خليفه اش حسن بن على (عليهما السّلام) واقف باشد. او هرآنچه را كه در اين حديث و احاديث بسيار ديگر، منظور جدّش بود، ميدانست و او از هركسى سزاوارتر بود كه روشهاى زندگى و مرگ را از اين پيشگويى ها انتخاب كند.

مگر او پسر همين پيغمبر و وارث خلق و خوى او و وصى او بر امّتش نبود؟

پس بايد هرآنچه را كه پيغمبر در راه دعوت از قوم خود ديد، او نيز ببيند و همان سخنى

ص: 187


1- . ارشاد شيخ مفيد، ج 2، ص 5 «ناشر»

را كه پيغمبر آن روز ميگفت، او نيز امروز بر زبان جارى كند: «بار خدايا! قوم مرا هدايت كن، زيرا آنان نميفهمند.»(1).

اين نسب شريف، اين خاصّيت ارجمند را داشت كه حسن را در جهان اسلام بر ديگر مسلمانان مزيت ميبخشيد و او را از نيروى مادّى و ثروت و قدرت بى نياز ميساخت، زيرا كه اين خود در حقيقتْ نيرو و ثروت و قدرت بود.

بگذار معاويه با او دشمنى كند، عبيدالله بن عبّاس بدو خيانت ورزد و كوفه از يارى و همراهى او سر باز زند و او را تنها گذارد، امّا آنچه هرگز او را تنها نخواهد گذارد آن نسبت كرامت بار و آن امامت و پيشوايى مفترض الطّاعه و بالاخره آن مودّت و محبّتى است كه خدا مردم را بدان امر كرده است.

سلطنت و حكومت محدود اين جهان را در مقايسه با حكومت معنوى نامحدود، چه بها و ارزشى است؟

شكست و ناكامى و مرگ، حتّى يك روز هم نخواهد توانست اين معنوياتى را كه مايه ى افتخارى نامحدود و مورد اعجاب و تحسين تاريخ و حاكم بر قلوب مسلمانان است، تحت الشّعاع و محكوم خود سازد و تجاوز متجاوز يا انكار منكِر، نميتواند مانع شكوفا شدن و بارور گشتن اين معنويات باشد و هر روزى كه بگذرد اين افتخارات هرچه بزرگ تر و نمايان تر در ديدگاه وسيع اين جهان نمودار خواهد گشت.

تا اينجا پيوند مستحكمى را كه ميان حسن و آن چشمه ى فياض بشريت بود _ چشمه اى كه در هنگامه ى شر و فساد و سرگردانى و قحطى، بر سر مردم خير و هدايت و بركت فرو ميريخت _ دريافتيم و حسن را با صفت پسر رسول خدا، سرور جوانان بهشت و امامى كه با قرآن در هدايت شريك است، بازشناختيم.

اين مطلب باقى ماند كه با دقّت و اهتمام، سخنانى را كه حسن (عليه السّلام) خود در نماياندن وضع خاصّ خود _ بر سر دوراهى حكومت يا عقيده _ بيان كرده است، بفهميم.

نخست بايد اندكى از روايات بسيارى را كه با سندهاى متفاوت الحال به ما رسيده بازگو كنيم و سپس اشاره ى رساى او را، كه در خلال اين روايات موجود است و براى راهنمايى ما به نظر نهايى در اين موضوع حائز اهميت فراوان است، استظهار نماييم.

ص: 188


1- . بحارالانوار، ج 16، ص 404 «ناشر»

اكنون به تصريحى كه از شخص او صادر شده و در اين موضوع، داراى ارزش خاصّى است گوش فرادهيم.

به پرسش عتاب آميز سليمان بن صرد _ مردى كه «ابن قتيبه» او را به عنوان آقا و رئيس عراق توصيف ميكند - اين گونه پاسخ ميدهد:

«اگر من در امر دنيا سخت كوش و براى رسيدن به آن، در تلاش و زحمت ميبودم، معاويه كسى نبود كه از من نيرومندتر و نستوه تر باشد و من نيز جز اينكه اكنون مى بينيد رأى و نظرى ميداشتم....»(1)

اين يك نمونه، ما را از ذكر پاسخهاى زياد ديگرى كه به شيعيان خود داده بى نياز ميسازد.

و امّا پاسخهاى او به دشمنانش... كه برخى از آنان چون از ناحيه ى او ايمن بودند، خوش داشتند او را آزار دهند. مانند «عبدالله بن زبير» كه آشكارا رقابت و دشمنى خود را با آل محمّد اظهار ميكرد... يك نمونه از آنها پاسخى است كه به همين عبدالله داده، به وى ميگويد:

«پنداشته اى كه من تسليم او شدم؟ واى بر تو! چگونه چنين كارى امكان پذير است درحالى كه من پسر شجاع ترين مرد عرب و مولود فاطمه سرور زنان جهانم! صلح من نه از روى ترس بود و نه از روى ضعف، ولى مردمى با من بيعت كرده بودند كه همچون تو دلى بيگانه داشتند و محبّتى ريائى و قدمى ناپايدار.»(2)

گفتار كوتاه ولى پراهمّيت ديگرى نيز هست كه با وجود اجمال و اختصار، شايد رساترين گفته ى آن حضرت در آن زمينه باشد و آن گفتارى است كه در جواب برادر و پاره ى تن و شريك رنج و راحتش حسين بن على (عليه السّلام) بيان كرده است.

وى از او سؤال كرد:

«علّت چه بود كه حكومت را واگذاشتى؟»

پاسخ داد:

ص: 189


1- . الامامة و السياسة، ج 1، ص 141
2- . المحاسن و المساوى، تأليف بيهقى، ص 66

«همان چيزى كه پدرت را پيش از من بدين كار واداشت.»(1)

مؤلّف: اين چند نمونه، ما را از ذكر نظاير بسيار آن، كه همه شاهد آزمايش دشوارى است كه مقام امامت از ناحيه ى دوست و دشمن بدان دچار بوده ولى در آخر كار، سربلند و موفّق از آن بيرون آمده، بى نياز ميكند.

با بررسى گفته هاى امام در اين مورد مشاهده ميكنيم كه آن حضرت به طوركلّى در همه ى بيانات خود عناصر اصلى زير را روشن ميسازد:

1. براى دنيا فعّاليت نكرده است.

2. اگر ميخواست براى دنيا در تلاش باشد، از دشمنانش نيرومندتر ميبود و روشهايش در زندگى با آنچه اكنون هست، تفاوت ميداشت.

3. در وضع خاصّ خود، مرتكب كوچك ترين ضعف نفس و ضعف سياست و جبن و ترس نشده بلكه فاقد ياران بااخلاص بوده است. اين بدان معنى است كه اگر ميتوانست ياوران بااخلاص و راست گويى داشته باشد، وسايل پيروزى به طور كامل براى او فراهم بود.

4. يگانه هدف او همان بوده كه پيش از او پدرش داشته است. و البتّه هدف پدرش جز اين نبود كه معنويات اسلام را از انقراض و درك صحيح اسلامى را از نابودى مصون بدارد.

چنان كه ملاحظه ميكنيد، نشانه هاى امامت و پيشوايى روحى، به وضوح، از لابه لاى اين عناصر چهارگانه متجلّى است؛ بدان گونه كه آن را نه به ضعف ميتوان حمل كرد، نه به عقب نشينى و نه به فرار از وظيفه... پيدا است كه عامل اتّخاذ اين روش، نيرويى قائم به نفس و مستقل است كه دارنده ى خود را به عمل براى خدا واميدارد.

چنين روحيه اى هرگز در راه فعّاليت براى دنيا به كار نمى افتد؛ چه، آن را با دنيا مناسبتى و پيوندى نيست.

از طرفى، امامت به معناى صحيح و بدين اعتبار كه سايه اى است از نبوّت _ كه باز نبوّت رابطه اى است ميان آسمان و زمين _ اين چنين است. نبوّت هرآنگاه كه به اراده ى خدا در زمين پديد آمده، استقرار و پاى گرفتن آن، جز به كمك ياورانى بااخلاص صورت نيافته است. پس امامت نيز ممكن نيست بدون چنين ياورانى مستقر و پاى برجا گردد. حال، اين چنين ياورانى كجا و آن مردم سست عنصر، كه با همه ى تظاهر به دوستى دلى

ص: 190


1- . بحارالانوار، ج 44، ص 57

بيگانه داشتند و با وجود بيعت به شرط اطاعت كامل و بدون قيدوشرط، بى پروا فرار را بر قرار ترجيح ميدادند.

همان طور كه محمّد (صلّى الله عليه و آله) جز پيامبرى كه پيش از او پيامبران درگذشته اند، نبود، پسرش حسن نيز جز اين نبود كه امامى است با ايمان قوى در دل و نمونه هاى عالى بر زبان... و اين بود رسالتى كه براى وى و او براى آن مقدّر گشته بود.

همان وضع دشوار و بحرانى جدّش رسول خدا در حادثه ى حديبيه و بنى اشجع براى او نيز مقدّر شده بود و همان بى كسى و بى ياورى پدرش على مرتضى در روز سقيفه و روز شورا(1) او را نيز مبتلا ساخته بود. با اين وصف چه دليل دارد كه برنامه ى خود را از روش جد و پدرش فرانگيرد و عمل خود را برطبق سنّت آنها ترتيب نبخشد؟ براى او چه نقيصه و عيبى است كه سوّمين آن دو بزرگ باشد؟

در حاشيه ى مفاد مادّه ى دوّم ميگوييم: حسن بن على بر خود چنين قرار داده بود كه هست و نيست خود را، زندگى اش را، تاريخش را، كيان سياسى اش را، همه ى نيرويش و همه ى امكاناتش را در خدمت فكر و هدف و عقيده ى خود و وسيله ى پياده كردن و بلندآوازه ساختن آن به كار گيرد. او در اين گام خطير و دشوارى كه دوراهى ميان حكومت و عقيده را با آن به پايان رسانيد، سيماى امام و خليفه ى پارسا و بى اعتنا به دنيايى را مجسّم كرد كه مسئوليت حكومت را فقط بدين موجب پذيرفته كه به وسيله ى آن، فضايل و خصايص ايده آل انسانى را در اجتماع بشرى پيدا كند.

بنابراين، او در تمام اقدامات مثبت و منفى نمودار كامل يك «رهبر مسلكى» است.

دنيا، با همه ى جلوه هاى فريبنده اش، همچون حكومت، ثروت، نفوذ و لذّتهاى گوناگون، خود را در اختيار او قرار داد و در بهاى اين انقياد و اختصاص و رام شدن جز قبول

ص: 191


1- . براى معرّفى روز «سقيفه» بحثهايى كه كتابهاى فراوان و بزرگ به آن اختصاص يافته بسنده اند، ولى براى نمايش دادن وضع على (عليه السّلام) در روز شورا، بهترين سخن، گفته اى است كه خود آن حضرت در آن روز خطاب به اصحاب شورا بيان كرد. فرمود: «بى شك همه ى شما ميدانيد كه من از هركس ديگر بدان (خلافت) شايسته ترم و سوگند به خدا تا روزى كه ببينم وضع مسلمين در بهبود است و جز به گروهى خاص ستم نميرود، آن را واگذار ميكنم تا پاداش و فضيلت اين ايثار نصيب من گردد و از زيور و زينت اين منصب، كه شما به خاطر آن در كشمكش و مجادله ايد، وارسته و بركنار باشم.» (نهج البلاغه، ص 102، خطبه ى 74)

و انتخاب او چيزى نخواست... ولى او امتناع ورزيد و قبول نكرد.

اگر او قبول ميكرد، دنيا را ترجيح ميداد و به خاطر آن سخت كوش و در تلاش ميشد، بى گمان از هر انسان ديگرى بيشتر بهره ى آن را ميبرد. زيرا او در آن صورت برترين نسب در تاريخ انسانيت را با بزرگ ترين كشور در تاريخ ممالك عالم يكجا در اختيار ميداشت.

ولى درصورتى كه او _ به فرض محال _ چهره ى يك شخصيت دنيايى و مادّى را به خود ميگرفت، ناگزير ميبايد از قيود وراثت و تربيتش بگذرد و افتخارات روحى خود را فراموش كند و كسى غير از حسن، پسر على و فاطمه و نوه ى پيغمبر، باشد؛ يعنى طمع كاران را راضى كند، براى خود همدستهايى بسازد و دودلها و مردّدان را با رشوه، گلوگير محبّت و احسان خود كند. ماليات آن امپراطورى وسيع به آسانى ميتوانست جواب توقّعات و مطامعى را كه رهبران آن اجتماع و فرزندان فاميلهاى سودجو مدهوش سِحر آن بودند، بدهد. آن وقت بود كه منافقان به مؤمنانى پاكيزه جان، و خيانتكاران به مردمى امين و بااخلاص و دودلها به افرادى سربه راه و مطيع تبديل يافته و همه ى ملّت بى آنكه خود بدانند در نقشى دروغين و غير واقعى جلوه ميكردند.

در آن صورت عمروبن عاص و مغيرة بن شعبه و زيادبن ابيه و ديگر رجال اين مكتب را ميديدى كه در كوفه و در جوار قصر حسن بن على اقامت گزيده و در زير سايه ى او آرميده اند؛ همچنان كه امروز حجربن عدى و قيس بن سعد و عدى بن حاتم به آن پناهنده اند، يا همچنان كه همان گروه نخست، امروز كاخ معاويه را طواف ميكنند!

رئيس و نقطه ى اتّكائى چون حسن بن على، براى آنان اين امتياز را هم داشت كه از نقطه ضعف هايى از آن گونه كه در زندگى معاويه و گذشته ى او و مواريث او فراوان ديده ميشد، مبرّا و بركنار بود.

ديگر، ماجراى حسن با آن چنان كاميابى و موفّقيتى توأم ميبود كه به هيچ وجه ضرورت نداشت درباره ى آن چيزى نوشته شود يا تحقيقى به عمل آيد و يا وقتى و عمرى براى آن مصرف گردد.

در آن فرض، همين ملّت پست كوفه، كه در تاريخ همپا و هم دوره ى حسن هستند، در چهره ى ملّتى باثبات و موقّر و يكپارچه ظاهر ميشدند كه درعين حال بيت المالشان مايه اى براى خريدارى وجدانها است و حكومت ولاياتشان در خدمت طمع و آز رجال است و

ص: 192

سياست دولتشان با هوسهاى نفسانى و غرضهاى حزبى و طمعهاى دنيوى اطرافيان، به مدارا و سازش است.

تنها كسانى كه در آن صورت ممكن بود به وضع موجود تن درندهند، همين گروه اقلّيت پولادين شيعيان على بودند كه با اخلاص و پاك بازى خود در همراهى امام حسن و پدرش امام على (عليهما السّلام)، كه اوّلى يك باره از سر دنيا درگذشته و دوّمى دنيا را سه طلاقه كرده بود، ثابت كرده بودند كه همواره در جبهه ى حقايق قرار دارند نه در وراى مطامع و هوسها. تازه همين گروه نيز اميد ميرفت كه به خاطر انتساب امام حسن به رسول اكرم _ اين خاصيت غير قابل انتزاع كه ميتوانست شفيع مقبول الشّفاعه اى نزد آنان باشد _ از فشار اعتراض و عصيان خود نسبت به وى بكاهند.

حال چگونه فكر ميكنيد؟ آيا راستى معاويه ميتوانست در برابر «اين حسن» مقاومت كند يا بر او پيروز شود؟ در چنين وضعى كدام يك از اين دو رقيب شانس پيروزى و پيشرفت داشتند؟ حسن يا معاويه؟

در پرتوى اين توضيح، معناى گفته ى امام را درك ميكنيم: «اگر من در امر دنيا سخت كوش و براى آن در فعّاليت و تلاش ميبودم، معاويه كسى نبود كه از من نيرومندتر و نستوه تر باشد و من نيز رأى و نظرى جز اينكه اكنون مى بينيد، ميداشتم...»(1).

آرى، اگر حسن در پى دنيا ميبود، جز اين گمان و انتظارى نميرفت.

ولى موضوع معلوم و مسلّم آن است كه حسن بن على _ بر او و بر پدرش درود و رحمت _ بشرى از نوع ديگر بود. او از آن گونه انسانهايى بود كه فقط در فَترتهاى معدودى از زمان در دسترس اين جهان قرار ميگيرند و بشريت، روحيات عالى و نمونه ى انسانى را از روش و كيفيت زندگى آنان الهام ميگيرد و به رهنمايى آنان، به سعادت خود راه مى يابد.

او از شرف، معناى خاصّى درك ميكرد كه تركيبى بود از عزّت نفس و مصالح دينى. ديگر نه حكومت و نه مال و نه تمتّعات لذّت بخش اين جهان، هيچ يك، به عقيده ى او داخل در حساب شرف نبودند.

معصوميت او از پليدى كه قرآن به آن ناطق است و روحيه ى عالى و نمونه اى كه تمام وجود او را انباشته بود نميگذاشت كه وى از اوج اين شرف به حضيض تمايلات دنياى

ص: 193


1- . الامامة و السياسة، ج 1، ص 141 «ناشر»

چندروزه و خواسته هاى محدود و عيش منغَّص و تيره ى اين جهان فرود آيد. به علاوه، اين كار، مستلزم روى گردانى از خدا و از كتابهاى آسمانى و پيامبران الهى و روز قيامت بود و مرد دنيا ناگزير ميبايد از اين همه چشم پوش و احياناً با آنها دشمن باشد.

برد موقعيت به كمك اين روشهاى انحرافى و فسادآميز در زندگى اين رديف انسانهاى اوج نشين و بلندپرواز، بزرگ ترين زيان و خسارت است.

لازمه ى تن دادن به اين روشها _ درمورد حسن بن على _ آن بود كه غرايز بى نظير و پرارزشى كه به دست نبوّت در كيان او برنشانده شده و از پستان وحى تغذيه كرده و در مهبط قرآن گسترش يافته بكلّى در وجود او متلاشى شود و از بين برود.

ولى مگر ممكن بود اين غرايز كه همچون ذاتيات وى و جزئى از وجود او بود متلاشى گردد؟ مگر ممكن بود او كه پسر رسول خدا و پرورده ى دامان او و شاگرد مكتب او است براى دنيا به فعّاليت برخيزد يا در امر دنيا سخت كوش و در تلاش باشد؟

مگر رسول خدا با دنيا جز بدين لحاظ كه ميدان رسالت او است، كارى داشت؟

پس حسن نيز، به حكم آنكه از تربيت و عقيده و محيط زندگى آن حضرت الهام گرفته، ميبايد در ميدان امامت، آئينه ى تمام نماى جدّش باشد. و اين همان تأسّى و پيروى نيكويى است كه هرگز نميتوان آن را به ضعف و زبونى مشتبه ساخت يا تهمت جبن و ترس بدان زد يا هر ايراد و اشكال ديگرى بر آن وارد آورد. آرى همان گونه كه حسن در صفات و خصال پسنديده، آئينه ى جدّش رسول خدا است، در زهد و پيراستگى از مطامع دنيا و هم در سياست و اداره ى امّت بايد آئينه و نمودار كامل او باشد؛ زيرا كه او «شبيه ترين مردم به پيغمبر است در خلقت و در اخلاق.»(1).

با اين ترتيب انتقادگران و قاضيان شتاب زده كدام ضعف و زبونى را بر حسن خرده ميگيرند؟

اين گروه، گويا وضع بحرانى و دشوارى را كه آن حضرت از ناحيه ى اصحابش به آن دچار بود از ياد برده و هم فراموش كرده اند كه ناهنجارى اين ياوران و همراهان، ناشى از يك سلسله حوادثى بود كه حسن در آنها دستى نداشت بلكه دگرگونى زندگى عمومى در سوّمين دوره ى پس از عهد نبوّت و بيرون آمدن همگى يا بيشترين مردم از قيدوبند تقوا و دل

ص: 194


1- . ارشاد شيخ مفيد، ج 2، ص 5 «ناشر»

نهادنشان به مطامع و لذّتها و هوسها، عامل اساسى اين وضع بود. در اين صورت گناه، گناهِ شرايط و تقصير، تقصيرِ آن نسلى بود كه حسن ميبايد با آن به سر برد و او از هر گناه و تقصيرى مبرّا و بركنار بود.

فراموش كرده اند كه هرآنگاه چنان موقعيت ناهنجارى و چنان نسل فاسدى، كه به تظاهر و باطل گرايى خو گرفته با چنين مرد باايمانى، كه جز با اخلاص و حق گرايى سر سازش ندارد، مواجه گردد، نتيجه و عاقبت كار ممكن نيست بهتر از آنچه واقع شد، واقع گردد.

لذا مى بينيم تدابير خاصّى كه امام حسن در مراحل مختلف ماجراى خود اتّخاذ ميكرده، ماهرانه ترين راه حل ها و جالب ترين تدبيرها با نظرى به نهايت دقيق و سياستى شايسته ى سيره ى امام بوده است.

ما در فصول اين كتاب، همه ى نقاطى را كه به عنوان نقطه ضعف در داستان امام حسن ذكر كرده اند، به مناسبت، يادآور شده و در هر موردى توجيه صحيح و منطبق با واقعيت را، كه مانع هرگونه تحريف و بيهوده گويى است، ذكر كرده ايم.

بدين ترتيب بود كه حسن در آخر كار، بزرگ ترين قدم اصلاحى خود را برداشت و هنگامه اى را كه بر فتنه و سلاح استوار بود به مكتب اخلاق و محبّت و اصلاح تبديل كرد و با سيماى «بزرگ ترين مصلح» در صحنه ى مصلحان عالم نمودار گشت و در ميان رهبران مسلكى جهان، برترين مدارج كمال را احراز كرد.

و سپس به حكومت همه ى جهان نائل آمد؛ گرچه نه بر تخت سلطنت.

مگر اسلام در حقيقت و معنى، جز همين روح آسمانى و فرشته گون، كه مغلوب مادّيگرى دنيا و ذليل شهوتهاى پست و اوهام مسخره و دروغين نشود، چيز ديگرى است؟

او به انبوه اصحاب خود نگريست و بسى بر او گران آمد كه مشاهده كند آنان براثر بى اعتنائى به مسئوليت و بى ثباتى در دوستى و واگذارى جبهه ى حقّ خودشان به حقيقت در صف دشمنان او درآمده اند نه در صف او....

واگير خطرناكى كه خيانتكاران معدود آن لشكر را سخت مبتلا ساخته بود تمامى آن اجتماع ازدست رفته و شكست خورده را تهديد ميكرد؛ اختلاف كلمه در آنها راه يافته و صفوف از هم متلاشى شده و سليقه ها و طرز فكرهاى گوناگون پديد آمده بود؛ هر گروهى خطّمشى مخصوصى را انتخاب ميكرد و خود را براى جنگ آماده ميساخت امّا نه با آن كس

ص: 195

كه از خير او دورتر و به حرمان او نزديك تر است.

راستى به ياورانى كه هيچ دشمنى از آنان بدتر نيست، چه اميدى ميتوان داشت؟

در اين صورت چرا امامى كه نايب پيغمبر است آن سخنى را كه در رحمت و عظمت، گويى از زبان نبوّت صادر ميشود بر زبان جارى نكند؛ همان سخنى كه در لبّ و حقيقت، نشان كناره گيرى از اين هر دو گروه متخاصم است، گويى كه چيزى است برتر از همه.

و مگر امام در حقيقت چيزى به جز آن موجود برتر است؟

ص: 196

13. فداكارى

اشاره

اگر آن اندازه قدرت و استقامت و تحمّل و سبك گرفتن زندگى كه خدا در اين روح بزرگ به وديعت نهاده بود وجود نميداشت، به طور حتم تن دردادن به نهايت درجه ى رادمنشى و بزرگوارى، به اين صورتى كه براى روحهاى قوى نيز قابل تصوّر نيست، آسان نميبود.

اگر آدمى، عريان و بدون هيچ بهانه و مدارا و دور از هر رنگ فريب و ريا، پا در ميدان جهاد اكبر نگذارد و با خواسته هاى شخصى و هوسهاى طبيعت بشرى مخالفت نكند و طغيان خوى انانيت بشرى را سركوب نسازد، چگونه فداكارى در راه خدا و محو شدن در اراده ى او و عمل براى او امكان پذير خواهد بود؟

و اين حالت كه به معنى پيوستگى كامل به خدا است همان امامت است و آن آدمى كه يكسره پيوسته به خدا است همان امام.

اگر اوضاع جارى براى تفوّق يافتن بر جبهه ى باطل مساعد نيست، چرا نبايد از آن همچون شرايط مساعدى براى نگاهدارى و حفاظت جبهه ى حق بهره بردارى كرد؟

و اين همان وضعيتى است كه پس از آشكار شدن بدانديشى و سوءنيت ياران امام حسن، كه به ظاهر حماسه ى جنگ ميسرودند و در باطن جز غرضهاى شخصى انگيزه اى نداشتند، كار امام حسن به آن منجر شد.

اگر راه كوتاه كردن دست شرارت بار معاويه از سر اسلام واقعى، كه جلوه گاه آن برگزيدگان آل محمّد و بازماندگان بااخلاص حزب خدايند و راه جلوگيرى از خرابكارى سربازان شامى و «ستون پنجم» او، كه در قلب كوفه و لشكرگاه امام به فعّاليت مشغولند، منحصر در اين

ص: 197

است كه معاويه بر سلطنت دست يابد، بگذار اين دست پليد و شرير، اين دنيا را با همه ى شهوات و هوسها و زيانها و معايبش به غنيمت برد و براى حسن و بازماندگان حزب خدا همان عقيده و مسلك و مرامشان با آن جلالت و قدرت و وسعت و عظمت و خلودش باقى بماند.

مگر براى پسر رسول خدا عيب و نقصانى است اگر خود را از پستى و پليدى مادّه برهاند و دنيا را براى اهل دنيا گذارد و خود با عظمتى جاويد و امامتى بلندآوازه و با فضايل آموزنده و معروفش و جهاد و استقامت و فداكارى مورد تقدير و سپاسش پيشواى روحى و رهبر فكرى خلق باشد؟

هيچ مسلمان متوجّه به اسلام و هيچ مؤمن علاقه مند به عقيدت صحيح، ممكن نيست در كار او به اشتباه فرو ماند يا حقّ او را انكار كند يا نسبت او را با رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) به دست فراموشى بسپرد، يا امامت و پيشوايى الهى او را نديده بگيرد. اين پيشوايى و امامتى كه نه قابل تغيير و انتقال است و نه پذيراى ضعف و شكست؛ بلكه، على رغم كوششهاى خصمانه ى نافرجام، همواره پيروزمند و غالب ميباشد. نيروى آن ناشى از نيروى خدا و جاودانگى آن بسته به جاودانگى حق است و در طول نسلهاى متوالى باقى است؛ همچنان كه نبوّتها بر گردن امّتهاى خود باقى و برقرارند، شكوه و مجد حقيقى به تمام معناى كلمه و هيبت و قدرت و درعين حال حقير انگاشتن كبر و غرور مخالفان، يكجا در آن موجود است.

اينجا مرحله ى باريكى از مراحل تاريخ اسلام است، يعنى مرحله ى تفكيك خلافت حقيقى از حكومت يا تفكيك پيشوايى دينى از سلطنت، تفكيك سلطه ى دنيوى از سلطه ى معنوى و روحى.

اين تفكيك به همين صورت ظاهرش در آغاز كار در افكار مسلمانان كاملاً بى سابقه و نامأنوس بود. ولى به هر صورت اين واقعيتى بود كه اسلام تدريجاً بدان منتهى شد و مسلمانان، دانسته يا ندانسته، از روز رحلت پيغمبر بدان خو گرفتند و فقط فاصله هاى كوتاهى كه مجموعاً قطره اى در درياى اين قرنها بيش نبودند از اين وضع مستثنى بودند.

صاحبان شرعى و قانونى خلافت هم بدين جهت در برابر اين تفكيك تسليم شدند و دم برنياوردند كه تسليم خود را يگانه وسيله ى اصلاحى اى ميديدند كه با آن امكان داشت

ص: 198

كيان اسلامى محفوظ بماند.

بگذار صريح تر سخن بگوييم و منظور خود را آشكاراتر بيان نماييم. امام حسن در وضع خاصّ خود با معاويه همان روشى را در پيش گرفت كه پدرش اميرالمؤمنين در وضع خاصّ خود با ابوبكر و دو رفيقش آن را در پيش گرفته بود و اين است معناى پاسخى كه امام حسن به برادرش، حسين، داد. قبلاً گفتيم كه برادرش از وى پرسيد: «چه موجب شد كه خلافت را تسليم كردى؟» و وى در پاسخ گفت: «همان چيزى كه موجب شد پدرت پيش از من آن را تسليم كند.»(1).

و هريك از اين دو امام در شرايط خاصّ خود فداكارى عظيمى كرد كه اسلام با آن محفوظ ماند.

حسن براين اساس نقشه ى مملكت مادّى خود را از روى كره ى زمين محو كرد تا در عوض نقشه ى عظمت روحى و معنوى اش را در زمين و آسمان ترسيم كند. يك نظر به مرزهاى اين كشور تازه و كهنگى ناپذير بيفكن! چيزى غير از مرز ميان قلمرو حق و قلمرو هرچه به جز حق، يا مرز ميان سمبل انسانيت و خودپرستى بى نهايت، يا حدّ فاصل ميان روحانيت آن امامى كه در مرگ و زندگى چيزى جز كلمات خدا بر زبان ندارد: «أَقِيمُوا اَلصَّلاٰةَ»(2) ، «آتُوا اَلزَّكٰاةَ »(3)، «كُتِبَ عَلَيْكُمُ اَلصِّيٰامُ كَمٰا كُتِبَ عَلَى اَلَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ »(4)، «لِلّٰهِ عَلَى اَلنّٰاسِ حِجُّ اَلْبَيْتِ مَنِ اِسْتَطٰاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً »(5) از يك طرف، و از طرف ديگر مادّيگرى حاكم جبّارى كه آشكارا به مردم ميگويد: «به خدا من براى اينكه نماز بخوانيد يا زكات دهيد يا روزه بگيريد يا حج گزاريد با شما نجنگيدم، فقط براى اين جنگيدم كه بر شما فرمانروايى كنم و بااينكه شما خوش نداشتيد، خدا مرا به اين مقصود رسانيد....»(6)، آيا غير از تباين ميان اين دو قلمرو و اين دو هدف و اين دو روش چيزى مشاهده ميكنى؟!

مردم خو گرفته اند كه به اين چنين حادثه اى همچون خسارت و صدمه اى بزرگ بنگرند و

ص: 199


1- . بحارالانوار، ج 44، ص 57 «ناشر»
2- . از جمله، سوره ى بقره، آيه ى 43 «ناشر»
3- . همان «ناشر»
4- . سوره ى بقره، آيه ى 183 «ناشر»
5- . از جمله، سوره ى آل عمران، آيه ى 97 «ناشر»
6- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 46 «ناشر»

اين بدان جهت است كه به اين حادثه از ديدگاه تنگ دنيا و مادّه مينگرند و از اين ديدگاه، البتّه، جز خسارت مادّى چيز ديگرى در اين حادثه نميتوان ديد.

امّا آن نفس مطمئنّه اى كه جِبِلّت او بر خير محض است، اين حادثه را وسيله اى ميبيند براى رسيدن به هدفهايى كه بسى عزيزتر از حكومت و بسى گرامى تر از همه ى دنيا است و در عين اين حال، واقعه ى پرشكوهى كه بر تارك تاريخ انسانيت همچون ستاره اى ميدرخشد.

بدين گونه امام حسن در جهادش و در صبرش و در فداكارى اش از همه ى مردم برتر آمد... و اين مثلّث فضيلت، مادر همه ى فضايل است.

يك مثلّث ديگر و باز يك مثلّث سوّمى از خصال فضيلت بار در او وجود داشت كه همه به طور مجموع ابزارهاى عظمت و گواه هاى برترى او بودند:

يكى آنكه امام بود و محبّت و دوستى اش واجب بود و پسر پيغمبر بود.

ديگر آنكه از ياران خودش و از دشمنانش و از همسرش ضربت ديد.

و همان طور كه گفتيم وى ازلحاظ روش ممتاز جهادش و صبر عظيمش و فداكارى بى نظيرش بر همه ى انسانها برتر آمد.

اينك تا _ مخصوصاً _ اين سه خصلت، به صورت خصلتهاى ويژه ى حسن بن على با مشخّصاتى كه جاى هيچ گونه بحث و جدال نماند، به طور كامل روشن و مفهوم گردد، توضيح ميدهيم:

جهاد امام حسن

جهاد او جالب ترين و درعين حال دردناك ترين نوع جهاد و داراى وسيع ترين ميدانها و طولانى ترين رنجها بود.

در راه خدا جهاد كرد ولى نه فقط در يك جبهه بلكه در جبهه هاى بسيار. در جبهه هاى مبارزه با دشمن، چه به صورت لشكركشى و چه به صورت مقابله با فتنه انگيزى ها و شيطنتهاى او؛ در جبهه ى مبارزه با اصحاب و سپاهيان خودش بدين صورت كه با روشهاى گوناگون در صدد اصلاح آنان برآمد و چه رنجى در اين راه برد و بالاخره هم توفيق نيافت؛ در جبهه ى مبارزه با نفس، بدين صورت كه عواطف خويشتن را كنترل نمود و طغيان تمايلات خود را مهار كرد و سلطه ى نفس را سركوب ساخت. در رهبران بشرى كسى را نمى شناسيم

ص: 200

كه توانسته باشد بر تمايلات و احساسات و اعصاب خود چندان تسلّط يابد كه حسن در موارد مختلف اين سرگذشت تسلّط يافته است. در جبهه ى مبارزه با شيعيان مخلص خود بدين صورت كه پرسشهاى عتاب آميز و جرئت آلود آنها را درباره ى علّت صلح، با خونسردى تحمّل كرد و با روشى كه نمايشگر فرشته خويى او و نشان دهنده ى روح يك امام معصوم بود، با آنان روبرو شد؛ يعنى خشم خود را فرو خورد و شكيبايى ورزيد و با طبعى آرام و لهجه اى شيرين و دلپذير و گذشتى فراوان آنان را پذيرفت. عتاب هريك را به روشن ترين و صحيح ترين وجه پاسخ ميگفت و هدفهاى خود را براى او تشريح ميكرد و لحن خصمانه ى عتاب او را از بين ميبرد و مخاطب او ناگهان خود را با حجّتى قوى و هدفى بزرگ و رأيى اصيل مواجه مى يافت و از مشاهده ى موقعيت امام خود به ياد موقعيت پيامبران مى افتاد و سخن او را همچون وحى و الهام آسمانى ميپذيرفت... و مگر چنين نبود؟

يك نمونه از اين سؤال و جوابها را بشنويد:

«_ چرا با معاويه صلح و عدم تعرّض برقرار ساختى اى پسر رسول خدا؟ تو كه ميدانستى حق با تو است و او گمراهى ستمگر است!

_ اباسعيد! آيا من پس از پدرم حجّت خداى تعالى و امام بر خلق نيستم؟

_ چرا.

_ آيا من كسى نيستم كه رسول خدا درباره ى من و برادرم گفت: حسن و حسين امامند، چه قيام كنند و چه بنشينند؟

_ چرا.

_ در اين صورت من به هر صورت امامم، قيام بكنم يا نكنم. اى اباسعيد! چيزى كه مرا بر مصالحه با معاويه برانگيخت همان بود كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) را بر مصالحه با بنى ضمره و بنى اشجع و با اهل مكّه در هنگام بازگشت از حديبيه وادار ساخت. آنها كافر بودند به تنزيل و اينها كافرند به تأويل. اى اباسعيد! اگر من از جانب خداى تعالى، امام و پيشوايم، نميبايد كه نظر و رأى مرا در هرچه پيش ميگيرم _ جنگ يا متاركه _ باطل انگاريد، هرچند حكمت آن كار بر شما پوشيده باشد. نشنيده اى كه خضر چون كشتى را سوراخ كرد و آن پسرك را كشت و آن ديوار را ساخت، موسى از كار وى خشمگين شد. چون حكمت آن كارها بر وى پوشيده بود. تا آنگاه كه او موسى را از حقيقت آگاه ساخت و موسى راضى شد. من نيز

ص: 201

همان گونه ام. شما بر من خشم گرفتيد، چون حكمت كار مرا درك نكرده بوديد. اگر من اين كار را نميكردم يك تن از شيعيان ما بر روى زمين جان به در نميبرد، همه را ميكشتند.»(1)

مؤلّف: از اين جهاد، جهاد ديگرى نيز پديد آمد با مردم ديگرى كه همان امويان بودند (و به زودى به آن اشاره خواهيم كرد).

اينها پنج جبهه ى مبارزه بودند كه حسن (عليه السّلام) عمر شريفش را در آنها گذرانيد و با نيرويى لايزال و طاقتى عجيب، مشقّتها و ناراحتى هاى آنها را تحمّل كرد.

هيچ جبهه اى نماند كه حسن در آن به جنگ برنخيزد.

او، كه از قدرت و حكومت گذشته بود، در اين راه مبارزه ميكرد كه اسلام را باقى بدارد و زندگى مسلمانان را قرين رفاه و آسودگى سازد و مؤمنان را از قتل برهاند. در حقيقت او در حكم كسى بود كه در راه خدا از حقّ زندگى صرف نظر ميكند و در بهاى نعيم آن جهان، جان خود را تقديم ميدارد.

صبر امام حسن

صبر او عكس العمل جهاد او و حصارى بود كه در همه ى ميدانها و جبهه ها به آن پناه ميبرد.

او از زمانه و مردم زمانه به قدرى محروميت و خيانت و غدّارى و توطئه و ترور و پيمان شكنى و تهمت و دشنام دشمنان و روگردانى و عتاب دوستان... تحمّل كرد كه در ميان زعماى تاريخ _ تا آنجا كه ما به ياد داريم _ از كسى جز او همانند آن را سراغ نداريم.

او همه ى اين ناملايمات را با صبرى كه كوه ها با آن برابرى نميتوانند كرد، متحمّل شد و شرايط نامساعدى را كه از همه سو احاطه اش كرده بود با حكمت سرشار و پختگى و كارآزمودگى تمام طى كرد. هرگز تسليم غضب و زبون احساسات نشد. در برابر حوادث، خود را نباخت و از شدايد در اضطراب نيفتاد و هيچ عاملى جز يارى دين و برافراشتن پرچم قرآن و بلندآوازه كردن دعوت اسلام نتوانست او را برانگيزد.

دارنده ى اين مزايا و اين خصال، همان حسن سبط پيغمبر است با همان حقيقتى

ص: 202


1- . بحارالانوار، ج 44، صص 1 و 2

كه خدايش آفريده است. هيچ كس به جز جاهلى لجوج يا دشمنى بى انصاف را ياراى آن نيست كه در اين صفات و خصال بر حسن خرده گيرى كند. صفات او در زمان خودش برترين صفات بود. از بخشش و كرمش همچون ضرب المثلى نام برده ميشد. شيرينى گفتار و حاضرجوابى اش و قدرت منطقش و هيبتش و حلمش و عقل و درايتش را دشمنان تصديق ميكردند، چه رسد به دوستان.

به ستايشهاى معاويه از او بنگريد. هرگاه در محضر او بحث و مشاجره اى درباره ى حسن درميگرفت وى در آخر كار سخنى در تمجيد آن حضرت ميگفت و گاه بدون آنكه بحثى از اين گونه پيش آيد نظر ستايش آميز خود را ابراز ميداشت.

يك بار شيرينى گفتار آن حضرت را چنين ستود:

«درباره ى هيچ كس به قدر حسن اين احساس را نداشته ام كه وقتى ميگويد، ادامه ى گفتار او را دوست بدارم.»(1)

نوبت ديگرى كه در حضور او از امام حسن ياد شد گفت:

«اينها مردمى هستند كه سخن گفتن به آنان الهام شده است.»(2)

درباره ى هيبت و خوش محضرى آن حضرت گفت:

«به خدا، هرگز او را نديدم مگر آنكه از غيابش ناشاد و از عتابش بيمناك بودم.»(3)

و همچنين گفت:

«به خدا هرگاه در كنار خود نشسته اش ديدم از وضع او و از عيب جويى او بيمناك گشتم.»(4)

در ستايش او شعرى به اين مضمون سرود:

«حسن فرزند همان كسى است كه هرجا ميرفت مرگ نيز پابه پاى او قدم برميداشت. بچّه ى شير همانند او است و حسن نيز پدر خود را مثل و مانند است. اگر حلم و

ص: 203


1- . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 227 و تاريخ ابن كثير (البداية و النهاية)، ج 8، ص 43
2- . العقد الفريد، ج 4، ص 104
3- . بحارالانوار، ج 44، ص 70
4- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 6، ص 286

درايتش را بتوان وزن كرد بايد گفت همچون «يذْبُل»(1) و «ثَبير»(2) است.»(3)

آرى، اين همان معاويه دشمن شماره يك حسن (عليه السّلام) است. مروان بن حكم نيز همان كسى است كه درباره ى آن حضرت ميگفت:

«حلمش با كوه ها برابر است.»(4)

ثناگويى آشكار اين دو دشمن، دليل مقام ارجمند امام حسن در اعتقاد مردم و يا دليل تسليم و خضوع اين دو در برابر واقعيت است. و اگر نه، بايد آن را پوششى دانست كه آن دو بر روى نقشه هاى خطرناكى كه براى امام حسن در نظر داشتند، ميكشيده اند.

اين مشاجره هايى كه ما به اشاره از آن درگذشتيم و در برخى از كتابهاى بزرگ پاره اى از آنها را با اهمّيت ياد كرده اند، عبارت از مفاخره هايى است كه معاويه در برخوردهايش با امام حسن _ چه در هنگامى كه آن حضرت پس از صلح در شام بود و چه هرآنگاه كه معاويه به مدينه مى آمد _ با علاقه و شورى مخصوص پيش مى آورد.

مجالس فراهم ميساخت و دوستان نزديك خود را، كه همگى چون خود او، اهل بيت پيامبر را مانع نفوذ و محبوبيت خود در ميان مردم ميدانستند، جمع ميكرد. آن كسانى كه بيشتر در اين مجالس حضور داشتند عمروعاص، عتبه پسر ابوسفيان، عمرو پسر عثمان، مغيرة بن شعبه، وليدبن عقبه، مروان حَكَم، عبدالله بن زبير، زيادبن ابيه بودند. گاه فقط چند نفر از اين جمع را حاضر ميساخت و گاه كسان ديگرى را هم بدانها مى افزود، آنگاه حسن (عليه السّلام) را به اين مجلس دعوت ميكرد و سران و سردمداران اين باند، يكى پس از ديگرى، با خشم برافروخته و سينه ى پركينه، هر چيزى را كه به وسيله ى آن ممكن بود با امام حسن مفاخره كرد، بر زبان مى آوردند و سخنى نگفته نميگذاشتند و بدين ترتيب تشفّى خاطر خود را فراهم مى آوردند و اين مجالس در حقيقت به صحنه ى پيكار دسته جمعى آن جبهه با امام حسن تبديل مى يافت.

امام حسن (عليه السّلام)، كه به گفته ى عبدالله بن جعفر: «صخره ى تسخيرناپذير دور از تيررس برتر از ستيغ» بود،(5) چندان پاك دلى و پيراسته خويى داشت كه او را از تنزّل به

ص: 204


1- . نام كوهى خاص
2- . نام كوهى خاص
3- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 195
4- . همان، ص 13 و 51
5- . بنگريد به المحاسن و المساوى، تأليف بيهقى، ص 67

حضيض اين مشاجرات و ستيزه جويى ها بازدارد. با اين حال از پاسخ آنان خوددارى نميكرد و ميفرمود: «به خدا سوگند اگر اين نبود كه بنى اميه مرا به ناتوانى در گفتار منسوب ميسازند، بى ترديد از پاسخ دادن به آنان خوددارى مى ورزيدم.»(1).

آنان را با منطق قوى و رساى خود، كه درهم كوبنده ى عناد روزافزون ايشان بود، پاسخ ميداد و آن را به تسليم و خضوع و سرافكندگى مبدّل ميساخت.

در برخى از پاسخهاى خود ميراث نبوّت و حكومت را به رخ ايشان ميكشيد و با حاضرجوابى و فراست خود، كه از درياى موّاج و بيكران دانشش سرچشمه ميگرفت، نرم نرم، ايشان را به اعتراف كردن به حقّ او و پدرش وادار ميكرد.

باز به سخن ادامه ميداد و چندان سخن ميگفت كه سزاى ناسزاها و دشنامهاى آنان را _ بى آنكه مثل خود آنان به دروغ يا ناسزا و دشنام متوسّل شود _ در كنارشان مينهاد. هريك از حريفها را تنها و جدا پيش ميكشيد و بارزترين خصوصيات حسبى يا نسبى او را، كه خود او بدان تكيه داشت، مطرح ميساخت و بدان اعتراض و ايراد ميكرد... و بى شك رساترين و كارگرترين انواع اين گونه بحثهاى مفاخره آميز آن است كه انسان بزرگ ترين افتخارات حريف را، كه مايه ى سربلندى او و گذشتگانش ميباشد، مورد طعن و رد قرار دهد.

در تمام اين مجالس، حسن حريف پيروز و نيرومندى بود در برابر مردمى ضعيف و مغلوب.

آن كس كه بيش از همه ى اين جمع، احساس ضعف و شكست ميكرد، رئيس ايشان معاويه بود كه اتّفاقاً نيروهاى مادّى و انسانى را بيش از ديگران در اختيار داشت. بر او بسى دشوار و غير قابل تحمّل بود كه برادران و عموزادگان خود را بنگرد كه در پايان هر مشاجره و مباحثه اى شكست خورده و دست و پا شكسته و زخم ديده از ميدان خارج ميشوند.

در چنين مواقعى به آنان روى ميكرد و ميگفت: «ديديد! هرچه گفتم نشنيديد! تا حرفهايى به گوشتان رسيد كه جهان را در چشمتان تيره و تار كرد و محفلتان را تلخ ساخت!»(2) يا ميگفت: «من كه به شماها گفتم او _ يعنى حسن _ كسى است كه نميتوان با او معارضه كرد.»(3).

ص: 205


1- . المحاسن و المساوى، ص 66 «ناشر»
2- . العقد الفريد، ج 4، ص 104 «ناشر»
3- . اعيان الشيعه، ج 1، ص 570 «ناشر»

گاه به مروان حكم روى ميكرد و ميگفت: «هرچه تو را از روبرو شدن با اين مرد نهى كردم نشنيدى و در آنچه به كار تو نمى آمد فرو رفتى! مراقب خود باش! زيرا نه پدر تو همچون پدر او است و نه خودت هم سنگ اويى! تو فرزند آن رانده ى آواره اى و او پسر رسول گرامى خدا است. افسوس كه بعضى ندانسته گور خود را به دست خود ميكَنند و به پاى خويشتن به دنبال مرگ ميدوند.»(1).

با لحن ملامت بار و تحريك آميزى به عمروعاص ميگفت: «پدرش _ يعنى اميرالمؤمنين (عليه السّلام) _ به تو حمله كرده و تو جانت را به وسيله ى عورتت نجات داده اى! اين است كه از او ملاحظه ميكنى!» يا ميگفت: «با دريا ستيزه مكن تا غرقت كند، با كوه درميفت تا نَفَست را ببرد، گوشه اى بنشين تا مجبور به عذرخواهى نشوى!»(2).

پسر زبير، كه آن روزها در سلك نديمان و حاشيه نشينان معاويه قرار داشت، نوبتى از مشاجره با امام حسن پشيمان شده بود و با لحن عذرخواهى به آن حضرت ميگفت: «مرا ببخش! ابامحمّد! اين شخص (به معاويه اشاره ميكرد) مرا به درآويختن با تو وادار كرد. او دوست دارد كه ميان ما نفاق بيفكند. اگر من نادانى ميكنم تو چرا كوتاه نمى آيى؟ شما خاندانى هستيد كه اغماض و گذشت خوى و خصلت شما است.» و معاويه كه نميتوانست عذرخواهى عاجزانه و مغلوبانه ى او را در برابر حسن تحمّل كند به او گفت: «حقّا كه او خاطر مرا از دست تو آسوده ساخت و رگ حيات تو را هدف گرفت! در دست او همچون كبكى در چنگال شاهين گرفتار شدى و هرطور كه خواست با تو بازى كرد! ديگر نبينم كه بعد از اين بر كسى فخرفروشى ميكنى!»(3).

نوبتى ديگر كه عمروعاص و مروان و زيادبن سميه از يك سو و حسن (عليه السّلام) از سوى ديگر مشاجره ميكردند، پس از پايان مجلس، معاويه گفت: «عمرو خوب سخن گفت فقط منطقش محكوم شد! مروان هم حرفى نزد الّا اينكه شكست خورد!» آنگاه به زياد روى كرد و گفت: «تو ديگر چرا وارد بحث شدى؟! مثل كبكى كه در چنگال شاهين گرفتار شود اسيرت كرد!».

عمروعاص در مقام جواب برآمد و گفت: «مگر تو خودت نبودى كه از پى ما تير

ص: 206


1- . المحاسن و المساوى، ص 69 «ناشر»
2- . همان، ص 70 «ناشر»
3- . همان، ص 66 «ناشر»

مى افكندى؟».

معاويه گفت: «در اين صورت من نيز در نادانى شريك شما بودم! مگر با كسى كه جدّش رسول خدا است، سرور گذشتگان و آيندگان، و مادرش فاطمه ى زهرا است، سرور زنان جهان، ميتوان مفاخره كرد؟».

سپس به عمرو گفت: «به خدا اگر اهل شام از اين مباحثه باخبر شوند، رسوايى عجيبى خواهد بود.».

عمرو با رندى و زيركى گفت: «آرى او تو را نگاه داشت، ولى مروان و زياد را همچون سنگ زيرين آسيا در هم فشرد و لگدمال كرد.».

و زياد با آشفتگى گفت: «آرى، همچنان است كه گفتى ولى اين معاويه است كه به هر قيمت مايل است ميان ما و آنها فتنه و نفاق افكند.»(1).

چنان كه ملاحظه ميكنيد هم «زياد» و هم پسر زبير گواهى داده اند كه اين بحث و جدالها به دست معاويه و با فتنه انگيزى او پيش مى آمده و امام حسن (عليه السّلام) نيز در بسيارى از پاسخهايى كه به آنان داده بدين مطلب اشاره فرموده است:

گويند: «عبدالله بن عبّاس چون با حسن تنها شد ميان دو چشم او را بوسيد و گفت: قربانت گردم پسرعمو! به خدا پيوسته درياى دانشت در تلاطم است. چندان بر ايشان تاختى تا انتقام مرا از فرزندان... بازستاندى.».(2)

متن اين مشاجره ها به خاطر ظرافت ادبى و ارزش هنرى اش درخور آن است كه همچون ميراث عربى اصيلى به معرض نمايش گذارده شود. زيرا كه صحّت انتساب آن از متنش آشكار است و اسلوب و كيفيت تركيب آن ترسيم كننده ى صورتى از ادب مشاجره در آن عصر ميباشد. ولى چيزى كه ما را از عرضه كردن آن در اين سطور بازميدارد لحن زشت و دشنام آميزى است كه امويان در دروغ گويى ها و خلاف پردازى هاى خود، آن را به نهايت درجه رسانيده و خويشتن را بيش از آنچه براى دشمن خود مى پسنديده اند، رسوا ساخته اند.

درعين حال كه از آوردن متن اين مشاجرات ميپرهيزيم، نميتوانيم حقيقتى را كه با

ص: 207


1- . المحاسن و المساوى، ص 65 «ناشر»
2- . رجوع شود به المحاسن و المساوى، بيهقى، ص 65 و العقد الفريد، ج 4، صص 103 و 104 و بحارالانوار، ج 44، ص 70. و ما در كتاب اوج البلاغة، كه مشتمل بر خطبه ها و نامه ها و كلمات دو امام بزرگوار _ حسن و حسين (عليهما السّلام) _ است، خطبه هايى را كه امام حسن در اين مشاجره ها انشاء كرده، آورده ايم.

موضوع مورد بحث ما، يعنى «صبر امام حسن» متناسب است، ناديده بگيريم. آن حقيقت عبارت است از ميزان عجيب بدرفتارى اين جمع با امام حسن در اين مجالس و صبر و تحمّل عجيب آن حضرت در برابر اين عمل خصومت بار معاويه كه با ساير روشها و رفتارهاى خصومت آميزش، چه در جنگ و چه در صلح، سنخيت داشت.

مطلبى كه نميتوان در آن ترديد داشت اين است كه اين مجالس هم حساب شده و پيش بينى شده بود و از تشكيل آنها هدف سياسى خاصّى تعقيب ميشد. از اين نظر ميتوان اين مجالس را ميدان ديگرى دانست كه معاويه نقشه ى جنگ اعصاب با امام حسن و شيعيانش را، كه اينك جانشين جنگ گرم ساخته بود، در آن پياده ميكرد.

اين جنگ، ميدانهاى ديگرى نيز داشت كه به برخى از آنها در فصول نزديك آينده اشارتى خواهد رفت.

فداكارى امام حسن

فداكارى بى نظير او همان وضعى است كه او به خاطر فكر و عقيده ى خود، در مواجهه با مُلك و حكومت، انتخاب كرد.

غالباً چشم پوشيدن كسى كه صاحب قانونى حكومت است از اين حقّ قانونى خود بيش از گذشتن از سر جان، حائز اهمّيت و دليل بزرگى روح است. و بلندنظرى و بزرگى روح در راه عقيده و هدف، آشكاراترين صفات حسن بن على و جالب ترين ابزارهاى وى در جهاد متّصل و به هم پيوسته اش بود.

در ميان اين دو نوع فداكارى _ فدا كردن جان يا گذشتن از سر حكومت با وجود حقّ قانونى _ دوّمى بسى دردناك تر و داراى رنج طولانى تر و لطمه ى آن بر شخصيت انسانى كوبنده تر است.

در همه ى دوره هاى تاريخ، عشق حكومت در دل حاكمان و پادشاهان، ريشه دارتر و عميق تر از عشق به جان بوده است تا چه رسد به فكر و عقيده... افراد زيادى را ميشناسيم كه جان خود را فداى حكومت و سلطنت خود كرده اند درحالى كه جز عدّه اى معدود، به ياد نداريم كسى تخت سلطنت را بلاگردان جان خود نموده باشد.

در تاريخ، مناظر تلخ و رقّت بارى از قربانيان سلطنت را ميتوان ديد كه پادشاهان

ص: 208

براى حفظ تاج وتخت خودْ نخست آنها را و سپس _ چون گزيرى نبوده است _ خود را فدا ساخته اند.

باتوجّه به اين نسبت _ يعنى نسبت اندك كسانى كه تاج وتخت را فداى جان كرده اند در برابر آنان كه به عكسْ جان خود را در راه تاج وتخت از دست داده اند _ تفاوت ميان ارزش معنوى اين دو فداكارى را از نظر مردم درمى يابيم.

به همين دليل است كه در آن موارد نادرى كه حكومت و سلطنت فدا شده است، مشاهده ميكنيم كه اهتمام مردم به اين واقعه بيشتر و گفت وگوها و قيل وقالها و همهمه ها در اطراف آن فراوان تر است و باز به همين دليل است كه اظهارنظرها و تعليلها و تحليلها و فلسفه چينى هاى گوناگون فقط در پيرامون چنين واقعه اى به عمل مى آيد و تاريخ به ياد ندارد كه در حادثه ى فرود آمدن حكمرانى از مقام حكومت ميان مردم اختلاف نظر در اين باره پديد نيامده باشد، برخى او را تصويب و برخى تخطئه نكرده باشند، جمعى آن را عذر ننهاده و جمع ديگرى بر آن خرده نگرفته باشند و خلاصه جبهه اى با او و جبهه اى در برابر او قرار نگرفته باشند...

مگر حسن بن على (عليهما السّلام).

فقط او بود كه چون از ملك و حكومت خود دست كشيد و از مسند قدرت فرود آمد و همه ى امكانات دنيوى خويشتن را در راه عقيده و هدف خود فدا كرد، هيچ انسانى در حسن نيت و اخلاص و مصلحت جويى او به ترديد نيفتاد و در عظمت مقام فداكارى او شك نياورد و آن سال به «سال اجتماع» ناميده شد، چون همگان با او موافقت كردند و عملاً رأى او را پذيرفتند.

و اين است آيت عظمت او در تاريخ و نشان مقام منيع او در دل مسلمانان و دليل قدرت معنوى و روحى او... قدرتى كه بركندن لباس سلطنت بدان زيانى نميرساند.

گروهى از اينكه چرا اين فداكارى، او را از صحنه ى رزم با اسلحه خارج ساخته است، از وى گله مند ميبودند و حتّى برخى از اين گروه در شمار بزرگان شيعه ى وى قرار داشتند، ولى حتّى يك نفر از اين جمع، كه به انگيزه ى احساسات بر او ايراد ميگرفتند، در صحّت عمل او به لحاظ انگيزه هاى دينى وى، يعنى مراعات صلاح امّت اسلامى و حفظ خون مسلمانان و پيشبرد هدفهاى عالم اسلام، ترديدى نداشتند.

ص: 209

و در فصل آينده خواهيم ديد كه ايرادها و اعتراضهاى عيب جويان هيچ يك از روى انصاف نبوده و راه حلّى كه او براى خروج از مشكلات انتخاب كرد، تنها راهى بود كه در آن شرايط ميتوانست راه حل محسوب شود.

امام حسن كه به فداكارى اى ازلحاظ اثر روانى دردناك تر و از جهت اثر دينى برتر و در تاريخ نادرتر و در عرف انسانها پرارزش تر، تن درداده بود، به هيچ صورت مورد شبهه يا هدف تهمت قرار نميگرفت، و چگونه تهمت و شبهه را راهى توان بود به آن كس كه در ميان انواع فداكارى آن يك را انتخاب ميكند كه براى خود او دشوارتر و براى ديگران پرسودتر و به خدا نزديك تر است... و خود او هم آن مرد الهى مورد قبول همگان و همان كسى است كه صريح قرآن، گمان هر خطا و اتّهامى را از او دفع ميكند!

كى دنيا در حساب امام حسن نقشى داشته، تا طمع به زندگى دنيا را در اراده ى او تأثيرى باشد و به حساب دنيا پيوستن به جوار رحمت و لطف الهى را به تأخير اندازد و به سوى كرامتى كه در جوار پدرش و جدّش در انتظار او است، نشتابد؟

و كى امام حسن بن على آن چنان انسان ضعيف و جبانى بوده كه از كشته شدن بيم داشته باشد و بخواهد جان خود را با چشم پوشى از حكومت حفظ كند؟ از كدام سو ممكن است جبن و ضعف به حسن بن على انتساب يابد؟ از پدرش شير خدا و شيرمرد پيامبر؟ يا از دو جدّش رسول خدا و ابوطالب بزرگ و سالار مكّه؟ يا از دو عمويش حمزه و جعفر دو سرور شهيدان؟ يا از برادرش پدر شهيدان؟ يا از موقعيتهاى درخشان و معروفش در معركه هاى رزم؟ روز محاصره ى عثمان و روز جنگ بصره و واقعه ى «مظلم ساباط»؟(1) مگر نه او همان شيرمردى است كه دشمنانش درباره ى او ميگفتند: «هرجا قدم ميگذارد مرگ همراه او است؟»(2) و فضيلت آن است كه دشمن درباره ى كسى بدان اعتراف كند.

اصولاً اگر كمى دقّت شود، همين كه آن حضرت حكومت را در راه عقيده اش فدا كرد خود از بزرگ ترين آيات شجاعت او است.

با اين حال در كجاى زندگى او نشانه ى طمع به زنده ماندن يا ترس از مرگ را ميتوان

ص: 210


1- . براى آشنايى با موقعيت امام حسن در روز محاصره ى عثمان و عمليات او در جنگ جمل و دلاورى و جرئت او در مظلم ساباط رجوع شود به ترتيب به: تاريخ فخرى، ج 1، ص 90 و كتاب الجمل (شيخ مفيد) و تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 215
2- . أنساب الأشراف، ج 3، ص 54 «ناشر»

يافت؟

در حساب امام حسن يگانه مقياس و ميزان، همان افكار و ايده هاى عالى او بود كه از ديدگاه او هيچ چيز ديگرى با آن سنجيده و مقايسه نميتوانست شد. او معتقد بود كه بايد مُلك و حكومت خود را فداى اين افكار و ايده ها كند و با اين فداكارى بزرگ، آن تنها ارزش معنوى را از دست اندازى خصمانه ى كسانى كه از ننگ اين جهان و آتش آن جهان نمى انديشند مصون بدارد و همين خطّمشى را هم بدون كوچك ترين تغيير و انحراف و ضعف، و درحالى كه زندگى را تحقير ميكرد، طى نمود.

او راضى شد كه براى زنده نگه داشتن هدفهاى خودْ زندگى دردناكى را تحمّل كند كه مرگ از آلام آن بسى كوچك تر و سبك تر است؛ پذيرفت كه با تمام وجود خود ابزارى باشد براى خير و مصلحت ديگران، و بى آنكه كوچك ترين بهره و فايده و ذخيره اى نصيب خود او گردد. فقط همين مقدار، بالاترين مقام و مرتبتى است كه مصلحان كم نظير و طراز اوّل تاريخ توانسته اند به آن نائل آيند و دورترين سرمنزلى است كه تربيت اسلامى براى تأمين هدف نهايى خود _ يعنى مستقر ساختن صلاح همگانى و نشر افكار صحيح در اجتماع _ آن را وجهه ى همّت خود ساخته است.

بسيارند كسانى كه در خدمت افكار و ايده هاى خود و به خاطر زنده نگاه داشتن آنها متحمّل مصيبتها و بلاهاى فراوان شده اند، ولى در ميان اين گونه مردمان، كسى را نمى شناسيم كه در تحمّل بليه هاى رنگارنگ و رنجهاى دامنگير از آن گونه كه سايه وار تا آخر عمر و لحظه ى آخرين ضربت، قرين آدمى اند، به پاى حسن بن على برسد.

بنابراين از هر جهت او نمونه و سمبل كامل پيشوا و مصلح عظيم الشّأنى است كه درس پذيرش سخت ترين و دردناك ترين فداكارى ها به خاطر ايده و هدف را به مصلحان جهان تعليم داد.

در قدمهاى بعدى اين مرحله، همه جا با زهد و بى اعتنائى اش به بهره هاى اين جهان، پيشقدم و پيشرو بود. بنابراين، پارسايى او در اين جهان و شكيبايى او بر زندگانى اى آن چنان و فدا كردن مُلك و حكومت، هريك عناصر جهاد او در راه خدا و وسايل پيروزى او در راه جاويد كردن فكر و عقيده و ابزار خلود و بقاى شخصيت او است.

ص: 211

ص: 212

14. سيماى صلح

اشاره

گويا تاكنون سخنى شفابخش، كه همچون دليل قانع كننده اى بتواند راز عمل امام حسن را آشكار ساخته و سيماى صلح را روشن كند و انگيزه ى تن ندادن آن حضرت به شهادت را تحليل نمايد، در اين صفحات عرضه نداشته ايم.

نقطه ى حسّاس ماجراى امام حسن از نخستين روزى كه پيرامون اين ماجرا قيل وقال ها و نقد و ايرادها پديد آمده، همين جا است. در ميان موضوعات گوناگونى كه بحث گسترده و وسيع ما تاكنون دربرگرفته هيچ موضوعى اين همه درخور توجّه و كشف و تحقيق نيست؛ اوّلاً بدين دليل كه اين موضوع خودبه خود داراى اهمّيت است و ثانياً بدين جهت كه اين نقطه ى ابهام همان راز عمل امام حسن است كه در امتداد اين سيزده قرن و اندى كسى توفيق برگرفتن نقاب ابهام از چهره ى آن را نيافته است.

اكنون تا در استخدام ابزار لازم براى دست يافتن به هدفى كه از اين بحث منظور است در گشايش بيشترى باشيم، نخست متن گفته هاى معروف ترين مورّخان را در اين باره ياد ميكنيم و سپس برميگرديم به كنكاش و بررسى دقيق اوضاع و احوال جارى در لحظه ى صلح و آنگاه به نتايج بحث.

1. تاريخ يعقوبى

«معاويه در خفا كسانى را به لشكر امام حسن ميفرستاد تا شايع كنند كه قيس بن سعد با معاويه پيمان صلح بسته و بدو پيوسته است. از آن سو كسانى را به لشكرى كه پس از

ص: 213

فرار عبيدالله بن عبّاس تحت فرمان قيس بن سعد بود، گسيل ميداشت تا انتشار دهند كه حسن، صلح را پذيرا گشته و پاسخ موافق به معاويه داده است. مغيرة بن شعبه و عبدالله بن كريز و عبدالرّحمن بن امّ الحكم را نزد امام حسن، كه در اردوگاه خود در مدائن بود، فرستاد و ايشان چون از نزد او خارج ميشدند، چنان كه مردم بشنوند با خود ميگفتند: خدا به دست پسر پيغمبر خونها را حفظ كرد و فتنه را فرو نشانيد و او صلح را پذيرا شد. لشكر از شنيدن اين سخن متشنّج شد و كسى در راست گويى آنان شك نياورد. اين بود كه سپاهيان بر سر حسن شوريدند و خيمه گاه او را با هرچه در آن بود به غارت بردند. حسن بر اسب خود سوار شد و به «مظلم ساباط» روانه گشت. در آنجا «جرّاح بن سنان اسدى» كه در كمين وى بود با پيكانى او را از ناحيه ى ران زخمى ساخت. وى ريش جرّاح را گرفت و چنان پيچيد كه گردنش را خُرد كرد. حسن را به مدائن بردند درحالى كه خون بسيارى از او رفته و جراحتش دشوار شده بود و مردم از گرد او پراكنده شدند. معاويه به عراق آمد و بر كار تسلّط يافت و در اين حال، حسن بشدّت بيمار بود و چون ديد كه نيروى مقاومت از او گرفته شده و ياران او پراكنده گشته و او را رها ساخته اند، با معاويه صلح كرد.»(1)

2. تاريخ طبرى

«مردم با حسن بن على (عليه السّلام) به خلافت پيمان بستند؛ سپس او مردم را از كوفه بيرون آورد و در «مدائن» فرود آمد و «قيس بن سعد» را در رأس لشكر مقدّمه (به همين صورت) با دوازده هزار نفر از پيش فرستاد. معاويه با اهل شام آهنگ اين سو كرد تا در «مَسكِن» فرود آمد. در همان هنگام كه حسن در مدائن بود منادى در ميان لشكر فرياد برآورد: بدانيد كه قيس بن سعد كشته شده است و بگريزيد... مردم با اين سخن روى به گريز نهادند و خيمه گاه حسن (عليه السّلام) را غارت كردند تا آنجا كه بر سر فرش زير پاى او نيز با او گلاويز شدند. حسن از اردوگاه خارج شد و در مقصوره ى سفيد، كه در شهر مدائن بود، فرود آمد. عموى مختاربن ابى عبيده كارگزار مدائن بود و نامش سعدبن مسعود. مختار بدو گفت: آيا ثروت و شرف ميخواهى؟ گفت: كو و چگونه؟ گفت: حسن را دست و پا ميبندى و تسليم معاويه ميكنى. سعد گفت: لعنت خدا بر تو باد! با پسر دختر رسول خدا (صلّى الله عليه و آله)

ص: 214


1- . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 214 «ناشر»

درآويزم و دست و پاى او را ببندم؟ چه بدمردى هستى تو!

حسن چون پراكندگى كار خود را مشاهده كرد، كسى نزد معاويه به درخواست صلح فرستاد و معاويه «عبدالله بن عامر» و «عبدالرّحمن بن سمرة بن حبيب بن عبد شمس» را به سوى او گسيل داشت، پس آنان در مدائن بر حسن درآمدند و آنچه پيشنهاد كرده بود پذيرفتند و با او مصالحه كردند.»(1)

3. كامل ابن اثير

«چون حسن در مدائن فرود آمد منادى در لشكر فرياد برآورد: مردم بدانيد كه قيس بن سعد كشته شد و بگريزيد... مردم با اين سخن روى به گريز نهاده و آنچه حسن داشت به غارت بردند...» (و سپس عين گفتارى را كه از طبرى نقل كرديم تماماً آورده.) آنگاه ميگويد: «... و بعضى گفته اند علّت آنكه حسن كار را به معاويه واگذاشت آن بود كه در آن هنگام كه معاويه درباره ى واگذار كردن خلافت (به همين لفظ) با او مكاتبه كرده بود، وى براى مردم خطبه اى خواند و در آن پس از حمد و ثناى خدا گفت: به خدا سوگند درباره ى مردم شام، ما را ترديد و پشيمانى پيش نمى آيد، ليكن ما با اهل شام به مدد همزيستى و صبر ميجنگيديم، اينك همزيستى با دشمنى ها فرتوت شده و صبر با ناآرامى ها و جزعها. شما به راه صفّين كه ميرفتيد دينتان را پيشاپيش دنياتان داشتيد ولى اكنون دنياتان پيشاپيش دينتان است. اين زمان شما در ميان دو كشته به سر ميبريد: كشته اى در صفّين كه بر او ميگرييد و كشته اى در نهروان كه انتقام او را ميطلبيد. بازمانده ها عهدفروگذار و نامردمند و گريه كننده ها شورشگر و آشوب طلب. اكنون بدانيد كه معاويه ما را به كارى فراخوانده كه در آن نه سربلندى هست و نه انصاف. اگر تا پاى مرگ ايستاده ايد، سخن او را به خودش برگردانيم و با لبه ى شمشير او را به محاكمه ى خدا بخوانيم؛ امّا اگر در فكر زندگى كردنيد پيشنهاد او را بپذيريم و رضايت شما را جلب كنيم... مردم از هر سو فرياد برآوردند: مهلت، مهلت... صلح را بپذير!....»(2)

ص: 215


1- . تاريخ طبرى، ج 4، ص 121 «ناشر»
2- . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 404 «ناشر»

4. شرح نهج البلاغه ى ابن ابى الحديد

«از مدائنى نقل شده كه گفت: آنگاه عبدالله بن عبّاس (به همين صورت) و به همراه او قيس بن سعدبن عباده را در رأس دوازده هزار سپاهى، كه مقدّمه ى لشكر او بودند، به سوى شام گسيل داشت و خود او به عزم مدائن از كوفه بيرون آمد. در «ساباط» بدو ضربتى زدند و آنچه داشت به غارت بردند و او وارد مدائن شد. معاويه از اين جريان باخبر شد و آن را منتشر ساخت. اصحاب حسن، كه وجوه آنان يعنى اشراف و وابستگان به فاميلهاى معروف، همراه عبدالله بودند، به معاويه گراييدند. عبدالله بن عبّاس اين مطلب را به حسن (عليه السّلام) نوشت. آن حضرت خطبه اى ايراد كرد و در آن مردم را توبيخ و سرزنش كرد و گفت: «با پدرم چندان مخالفت كرديد كه برخلاف ميل خود به حكميت تن درداد، آنگاه پس از حكميت شما را به جنگ با اهل شام فراخواند و باز چندان از قبول جنگ سر باز زديد تا به جوار رحمت الهى نائل گشت. سپس با من بيعت كرديد بدين شرط كه با هركه رام من است رام باشيد و با هركه دشمن من است دشمن. اينك خبر يافته ام كه اشراف شما نزد معاويه رفته و با او پيمان بسته اند. همين اندازه مرا از شما بس، مرا از دين و جانم بيگانه مسازيد.» و عبدالله بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطّلب را، كه مادرش هند دختر ابوسفيان بود، نزد معاويه فرستاد به طلب صلح و بر او شرط كرد كه به كتاب خدا و سنّت پيغمبر عمل كند و براى كسى پس از خود بيعت نستاند.»(1)

5. ارشاد، شيخ مفيد

اشاره

«... و جمعى از رؤساى قبايل، شنوايى و فرمان برى خود را پنهانى به معاويه نوشتند و او را بر حركت به اين سو تشويق كردند و ضمانت نمودند كه هرگاه به لشكر وى نزديك شدند حسن را به او تسليم كرده يا ناگهان او را به قتل خواهند رسانيد. حسن از اين ماجرا خبر يافت و در همان هنگام هم نامه ى قيس بن سعد بدو رسيد و حسن (عليه السّلام) در هنگامى كه عبيدالله بن عبّاس را فرستاده بود تا با معاويه درآويخته و او را از عراق بازگرداند و وى را فرمانده ى سپاه ساخته بود، يعنى در هنگام بيرون آمدن از كوفه، اين قيس بن سعد را هم به همراهى او فرستاده و گفته بود كه اگر تو آسيب ديدى، قيس بن سعد فرمانده است. بارى

ص: 216


1- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 22 «ناشر»

نامه ى قيس بن سعد بدو رسيد، بدين مضمون كه: در قريه اى به نام «جنوبيه» به محاذات «مَسكِن» در برابر معاويه فرود آمده اند و معاويه كسى نزد عبيدالله بن عبّاس فرستاده و او را بر پيوستن به اردوى خود ترغيب كرده و وعده ى يك ميليون درهم پاداش به او داده كه نيمى از آن را به نقد و نيم ديگر را در هنگام ورود به كوفه خواهد پرداخت و عبيدالله شبانه با نزديكانش به اردوى معاويه روى آورده و مردم صبح كه برخاسته اند خود را بى فرمانده ديده اند و قيس بن سعد با آنان نماز گزارده و اداره ى امور را به دست گرفته است. با رسيدن اين نامه، بينايى حسن به نامردمى و ناهمرهى مردم افزوده شد و نيتهاى پليد طرف داران حكميت (خوارج) كه آشكارا زبان به ناسزا و تكفير او گشوده و جان و مال او را مباح دانسته بودند نيز بر او آشكار گشت. كس ديگرى كه امام از او دلى آرام و خاطرى آسوده داشته باشد، جز خواصّ شيعيان او و پدرش، باقى نمانده بود و اينان نيز به عدد چندان نبودند كه در برابر قواى شام مقاومت توانند كرد. در همين هنگام معاويه با نامه بدو پيشنهاد صلح و ترك مخاصمه كرد و نامه هاى ياران او را هم، كه در آن وعده ى ريختن خون او يا تسليم نمودنش را به معاويه داده بودند، بدو فرستاد و در اين مصالحه شرايط بسيارى هم كه همه به سود امام حسن بود قائل شد و پيمانها به گردن گرفت كه اگر بدانها وفا ميشد مصلحتهاى بزرگ بر آن مترتّب ميگشت. حسن بدين همه اطمينان خاطر نيافت و دانست كه او اين كارها را از روى فريب و حيله گردن مينهد، ليكن با اين حال جز اين چاره اى نداشت كه خواسته ى او، يعنى ترك جنگ و امضاى آتش بس را بپذيرد. زيرا كه ياوران او همگى بدان صفتها بودند كه بازگفتيم يعنى بصيرت اندك و تباهى گرى بسيار و پيمان شكنى آشكار و در گروهى از ايشان علاوه بر اينها كه گفتيم، مباح دانستن خون او و عزم تسليم او به دشمنش... و بر اين همه افزوده ميشد واقعه ى عهدفروگذارى و نامردمى پسرعمويش و تمايل يافتن وى به دشمن او... و باز گذشته از اين، تمايل توده ى مردم به بهره هاى دنيا و بى اعتنائى شان به نعيم آخرت....»(1)

مؤلّف: ديگر در اكثر نوشته هاى مفصّل تاريخى، درباره ى ماجراى امام حسن (عليه السّلام) سخنى كه از جهت تفصيل در اين حد و ازلحاظ مطلب، مشابه با اينها باشد نمى يابى. تازه در آنچه گذشت چه تناقضها و ناگفته ها و تقطيعها و پراكنده گويى ها وجود داشت.

ص: 217


1- . ارشاد شيخ مفيد، ج 2، ص 12 «ناشر»

مثلاً در يكجا پيشنهادكننده ى صلح، امام حسن است و در جاى ديگر معاويه.

موجب پيشنهاد صلح يا قبول آن از طرف امام حسن، به نظر بعضى، فتنه انگيزى هاى عمّال معاويه در اردوگاه هاى «مَسكِن» و «مدائن» است كه باز در نوع همين فتنه انگيزى ها چند عقيده وجود دارد. و به نظر بعضى ديگر، پراكندگى سپاهيان خود آن حضرت است پس از مجروح و مريض شدن در «ساباط» و به نظر گروه سوّمى، سرپيچى مردم از جنگيدن به همراه او به دليل آنكه در پاسخ خطبه ى امام فرياد برآورده اند: مهلت، مهلت، و صريحاً گفته اند: صلح را امضا كن. و به نظر گروه ديگر فرار فرمانده ى مقدّمه و خيانت ياران و مباح دانستن خون او و كافى نبودن مابقى براى مقابله با نيروى شام.

و باز درمورد نام فرمانده ى لشكر مقدّمه همين گونه اختلافها هست: بعضى او را عبدالله بن عبّاس دانسته اند و بعضى عبيدالله بن عبّاس و ديگرانى قيس بن سعدبن عُباده....

براى يك ماجراى تاريخى بزرگ ترين بليه و مصيبت همين است كه در آن اشتباه و درهم آميختگى حق و باطل و راست و دروغ تا اين اندازه باشد.

ديگر مآخذ و منابع تاريخى از سر اين ماجرا همچون قضاياى حاشيه اى تاريخ درگذشته اند بى آنكه به رويدادهاى بزرگى كه در آن دوران كوتاه، يعنى دوران خلافت اسلامى حسن بن على و دوران جدا شدن حكومت روحى و معنوى از حكومتهاى مادّى و دنيوى و دوران تبديل يافتن خلافت به سلطنت و بالاخره دوران جوشش اختلافات فرقه اى در اسلام، اتّفاق افتاده كوچك ترين توجّه و در برابر آن كمترين حسّاسيتى داشته باشند.

مورّخان اين داستان _ چه تفصيل گويان و چه ايجازگويان _ به شرايط بحرانى اى كه ناگزير ميبايد فكر پذيرش صلح را نزد حسن موجّه ساخته يا او را به صلح مجبور كرده باشد، بيش از يك اشاره نكرده اند. جمعى به اعتراف و سكوت گذرانيده و رأيى اظهار نكرده اند. بعضى ديگر كار را تصويب كرده و حجّتها و عذرها بهر آن آورده اند، گروهى هم كه راز عمل و سيماى صلح را نشناخته اند با انتقادهاى تند و زننده و لحن تلخ و زهرآگين پرده از روى تعصّب جاهلانه ى خود برداشته اند.

در ميان تمامى نقلها و روايتهاى تاريخى كه مورّخان _ چه دوست و چه دشمن _ درباره ى مشكلات و مضيقه هاى امام حسن (عليه السّلام) ذكر كرده اند، حتّى يك مورد وجود ندارد كه نسق و ترتيب سخن يا طرز اداى مطلب طورى باشد كه راه هر ايراد را گرفته و يا لااقل جوابى

ص: 218

به اين پرسش مؤدّبانه باشد كه: چرا حسن از شهيد شدن، كه بى شك بهترين سرانجام و شايسته ترين عاقبت براى يك پيشواى جاويدان است، سرباز زد؟

درحالى كه اگر ميتوانستند در راه كشف اين راز قدمى بردارند و پاسخى به اين پرسش دهند، اين خود براى روشن كردن علّت اصلى صلح امام حسن كافى بود و نيازى بدان نبود كه كوشش ديگرى براى شمارش رنجها و محنتها و مشكلات آن حضرت انجام گيرد، زيرا كه به عقيده ى انتقادگران و سؤال كنندگان، همه ى اين مشكلات و مضيقه ها نميتواند دليل آن باشد كه صلحْ يگانه راه حلّ عملى محسوب ميشده و راه حلّ ديگرى وجود نداشته است. براى اين گروه اين پرسش مطرح است كه چرا امام حسن به شايسته ترين راه حل، يعنى شهادت در راه خدا، متوسّل نشد؟ همچنان كه برادرش حسين در برابر مضيقه ها و مشكلاتى كه عيناً شبيه مشكلات امام حسن بود راه حلّ شهادت را انتخاب كرد و همين انتخاب شايسته، موجب خلود او در تاريخ انسانيت ضدّ ظلم شد....

چرا حسن در دوره ى مقدّم، همان راهى را نپيمود كه برادرش حسين در دوره ى مؤخّر طى كرد؟ و خلاصه چه موجب شد كه حسن تن به شهادت ندهد؟

ترس؟

بى گمان نه... زيرا كه برادرش حسين نه از او قوى دل تر و شجاع تر بود و نه بُرّنده شمشيرتر و نه در ورود به معركه ها و مهلكه ها از او پيشقدم تر و سابقه دارتر... آنها دو برادر هم طراز بودند در همه ى خصال و مزاياى انسانى؛ در اخلاق، در دين، در فداكارى براى خدا و عقيده، در شجاعتها و مردانگى هاى ميدان جنگ و خلاصه در فرزندى شجاع ترين مرد عرب... در اين صورت كجا ميتوان نشان جبن و ترس در او ديد؟

يا طمع به زندگانى دنيا؟

حاشا كه آن پيشواى روحى، با آن تاريخ درخشان و عطرآگين زندگى اش، زندگانى دنيا را بر نعيم جاويدان و ملك ابدى آن جهان، كه خدا بهر او ذخيره كرده، ترجيح دهد و دنياى حقير را بر بهشت، كه وى سرور جوانان و پيشاهنگ تاج داران آن است، برگزيند. اساساً مگر زندگى آن كسى كه از اوج حكومت و رياستى عظيم فرود آمده چقدر كامياب و شيرين است تا روحهاى بزرگ و با جهاد و فداكارى پرورش يافته و خوگرفته به آن طمع بسته و چشم داشته باشند؟!

ص: 219

يا اينكه چون معاويه را شايسته ى رياست ميديد! حكومت را تسليم او كرد!؟

ترديدى نيست كه كسى چون حسن نميتواند كسى چون معاويه را شايسته و پسنديده بداند. اين سخنان او است درباره ى معاويه كه اكنون در دسترس ما است؛ در همه ى آنها صريحاً به او نسبت بَغْى داده و جنگ با او را واجب شمرده و درباره ى او سخن از عدم ترديد گفته و بالاخره او را كافر دانسته است.

در نامه اى، كه در روزهاى بيعت از كوفه بدو نوشته، اين جملات ديده ميشود:

«بغى را فرو گذار و خون مسلمانان را بر زمين مريز! به خدا سوگند براى تو خير و صلاح نيست كه خدا را در حالى ملاقات كنى كه بيش از اكنون وبال خون ايشان را به گردن داشته باشى....»(1)

در پاسخ يكى از يارانش، كه پس از صلح زبان به عتاب و توبيخ آن حضرت گشوده بود، نوشت:

«به خدا اگر ياور و همكار ميداشتم، روز و شب دست از پيكار با معاويه نميكشيدم....»(2)

در خطابه ى تاريخى مدائن فرمود: به خدا سوگند درباره ى مردم شام ما را پشيمانى و ترديد به خاطر نميگذرد...(3).

در مطالبى كه خطاب به ابى سعيد بيان فرموده، و ما قبلاً در اينجا نقل كرديم، اين جملات به چشم ميخورد: آنچه مرا به مصالحه با معاويه برانگيخت همان بود كه رسول الله را به مصالحه با بنى ضمره و بنى اشجع و با اهل مكّه _ آن روز كه از حديبيه برميگشتند _ وادار كرد. آنها كافران بودند به تنزيل و اينان كافرانند به تأويل...(4).

پس نه صلح وى به معناى شايسته دانستن معاويه بوده است و نه ترك جنگ از روى جبن و ترس و نه كناره گيرى از شهادت به انگيزه ى طمع به زندگى؛ بلكه او در شرايطى صلح كرد كه گنجايش هيچ كار ديگرى به جز صلح را نداشت و نقطه ى تفاوت ميان موقعيت او با

ص: 220


1- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 34
2- . احتجاج طبرسى، ج 2، ص 291
3- . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 406 «ناشر»
4- . بحارالانوار، ج 44، ص 2 «ناشر»

موقعيت برادرش حسين همين جا است؛ زيرا كه حسين در اوضاع و احوال خاصّ خود دو راه چاره داشت: شهادت و صلح و طبيعى است كه برترين مردم از بهترين و شايسته ترين راه حل ها نميگذرد. ولى حسن (عليه السّلام) در اوضاعى قرار داشت كه راه شهادت به روى او بسته بود و در برابر او جز يك راه _ راه صلح _ وجود نداشت و چاره اى جز اين نبود كه آن را انتخاب كند.

من به اين مطلب با اطمينان كامل معتقدم.

ممكن است اين سخن، كه راه شهادت به روى او بسته بود، به نظر عجيب جلوه كند. راستى شهيد شدن يك انسان گرويده به خدا، كه به خاطر خدا از حقّ زندگى صرف نظر ميكند، مگر جز به اين است كه بى محابا و سر از پا نشناخته در جست وجوى مرگى كه براى خدا است وارد ميدان جنگ شود، دنيا را پشت سر گذارد و جان خود را به خدا فروشد و آنگاه شمشيرها پيكر او را طعمه ى خود سازند و تيرها و نيزه ها از خون او سيراب گردند... و او به شهيد جاويدان و زنده اى تبديل يابد؟ چنين سرنوشت روشن و چنين راه ساده اى چگونه ممكن است براى يك مجاهد، كه در پيش رويش ميدان وسيع جنگ قرار دارد، غير قابل وصول باشد؟ امام حسن در «مَسكِن» ميدان آراسته اى داشت و دشمن آماده اى! چرا بى درنگ به آنجا نرفت؟ و چرا هرگز نشنيده ايم كه وى به آنجا رفته يا با دشمن در آنجا گلاويز شده و يا در هنگامه ى مضيقه و سختى خود را به كام مرگ افكنده باشد؟ بى گمان اگر او دست به چنين اقدامى ميزد، يعنى قدم به ميدان رزم مينهاد و دل از جان بركنده ميجنگيد، همه ى شيعيان بااخلاص او نيز همانند او دست از جان شسته و جانبازانه وارد ميدان ميشدند، زيرا آنان فقط منتظر اشاره ى آخرين او بودند تا خود را به گردابهاى مرگ بزنند....

بلى، همين جا است كه ماجراى امام حسن در ميان تمامى ماجراهاى ديگر اهل بيت شكل خاصّ خود را ميگيرد و همين نقطه است كه اشكالات و شبهات فراوانى را، كه اين مشكله ى تاريخى از آنها تركيب يافته، ايجاد كرده و سپس بيهوده گويان با بافته هاى بى منطق خود مشكل را مشكل تر و واقعيت را از فهم مردم دورتر ساخته اند.

لازمه ى قهرى اين بيهوده گويى ها، كه طبعاً از متن حوادث دور و بيگانه نيز ميباشد، آن است كه قضاوتهاى بى پايه و بى اساسى انجام گيرد و اين قضاوتها بيش از هر چيز دامنگير سياست حسن گشته و آن را سياستى ضعيف جلوه دهد و بدون واهمه و انديشه سيل

ص: 221

انتقاد را به سوى آن جارى سازد.

و ما، پس از بررسى و تحقيق، نشان خواهيم داد كه كدام يك از اين دو رأى _ آنكه حسن (عليه السّلام) انتخاب كرد يا آنكه عيب جويان صواب ميپندارند _ به صواب نزديك تر و با سياست متين و محكم، متناسب تر است.

و خواهيم ديد كه عظمت حسن آن چنان نيست كه پذيراى شبهه ها و ترديدها باشد و او رهبر و پيشوايى نيست كه عيب جويان به آسانى بتوانند به كار او خرده گرفته و از او انتقاد كنند.

اينك كه رشته ى بحث به نقطه ى اصلى مشكله و مركز اساسى انتقادها و عيب جويى ها منتهى گشته، بهتر آن است كه پيش از ورود در حلّ قضيه، سه حقيقت كه همچون سرانگشتانى براى گشودن گره ى بحث به كار مى آيند، روشن سازيم. پس از روشن شدن اين سه حقيقت است كه موضوع، خودبه خود، پس از آن ابهام نخستين، به روشنى گراييده و انتقادها به اعتذار مبدّل گشته و عيب جويى ها به ستايش تبديل مى يابد.

اين سه حقيقت بدين قرارند:

نخست، معناى شهادت؛ دوّم، ترسيم دورنمايى مبهم از وضعى كه در آخرين لحظات در مدائن امام حسن را احاطه كرده بود؛ و سوّم، خطّمشى معاويه نسبت به هدفهاى امام حسن (عليه السّلام).

و اين بحث، ما را ناگزير خواهد ساخت كه به برخى از حقايق، كه در طى بررسى هاى گذشته ى اين كتاب بدان اشارتهايى رفته است، مجدّداً اشاره كنيم. بديهى است كه آنچه اين تكرار را موجب ميشود علاقه ى فراوان ما به جامعيت و همه جانبه بودن اين بحث است.

شهادت در راه خدا

شهادت بدان معنايى كه سرچشمه ى زندگى و سازنده ى حيات است، آن است كه كسى در راه زنده كردن يك سنّت نيك و پسنديده يا ميرانيدن يك سنّت زشت و ناپسند، جان خود را نثار كند.

فداكارى هايى كه در راه خدا و در صحنه ى دفاع از نيكى و مبارزه با بدى انجام نميگيرد، به هيچ وجه شهادت محسوب نميگردد.

ص: 222

مثلاً اگر كافرى در ميدان جنگ، مسلمانى را به قتل رسانيد، آن مسلمان شهيد است. همچنين اگر يكى از اهل بَغْى (برهم زنندگان نظم و آرامش جامعه ى اسلامى) مسلمانى را در ميدان دفاع كشت، آن مسلمان شهيد است.

ولى اگر مسلمانى مسلمان ديگرى را در يك كشمكش و نزاع شخصى يا به خاطر دفاع و حمايت از يك فكر مذهبى صحيح به قتل رسانيد، آن مقتول نه شهيد است و نه برنده ى يك افتخار؛ زيرا ارزش و احترامى كه تاريخ انسانيت به شهيد ارزانى ميدارد، در حقيقت بهاى جان او است كه در راه مصلحت انسانها نثار شده است؛ بنابراين، حوادث شخصى يا فداكارى هايى كه منافى با مصلحت انسانها است، نميتواند حائز اين ارزش و احترام باشد.

نوع ديگرى از كشته شدن را هم ميشناسيم كه ازلحاظ مفهوم از شهادت دورتر و خون قربانى آن از آن انواع ديگر پست تر و بى ارزش تر است و آن عبارت است از مرگ زعيم و رئيسى كه پيروان او و كسانى كه در كار او ذى حق و صاحب نظرند بر او شوريده و او را به قتل رسانند. در هر اجتماعى مصدر و منشأ قدرت آن كسى كه به نام ملّت بر آنان حكومت ميكند يا كارى از كارهاى آنان را در دست دارد، همان مجموعه ى ملّت است و اين همان پايه و مبنايى است كه قدرتهاى اجتماعى در اسلام بر آن قرار دارد و بر همين اساس بود كه مسلمان صدر اسلام خطاب به عمربن خطّاب ميگفت: «اگر در تو كجى بيابيم با شمشيرها راستت خواهيم كرد.»(1)

اين كشته شدن را از آن نظر از مفهوم شهادت دور و بيگانه ميدانيم كه دستهاى بى غرضى كه به ريختن خون اين چنين كسى دراز گشته است، ازآنجاكه به خاطر حقّ خود شوريده و با اين اجتماع و هماهنگى رسا بودن حجّت خود را اثبات كرد، در قضاوت مردم عذرش موجّه تر و عملش قابل قبول تر از مقتول است... و هم از آن نظر كه _ به گفته ى «قفال شافعى» _ همان امّتى كه او را به ولايت گماشته، اكنون بر او حد جارى ميسازد.

مثلاً عثمان كه نفر سوّمين از سه شخصيت تاريخى بزرگ و مقتدر اسلام است، با شمشير شورشيانى كه در كار او ذى حق بودند از پاى درآمد و هرگز نه تاريخ و نه دوستان او موفّق نگشتند كه شهادت را _ به همان معنايى كه كلمه ى شهيد در ذهن مينشاند _ به نام

ص: 223


1- . تاريخ الاسلام، ج 4، ص 114 «ناشر»

او در تاريخ ثبت كنند.(1)

امّا آن برده ى سياه فقير كه تأثيرش در زندگى حتّى به آن اندازه كه فكر و حافظه را به خود مشغول كند نبود _ جَون آزادشده ى ابوذر غفارى _ چون در راه خدا كشته شده، شهيد به تمام معناى كلمه محسوب است و تاريخ ناگزير و ناچار او را تقديس ميكند.(2)

به اين نتيجه ميرسيم كه شرط شهيد بودن يا لازمه ى محترم بودن شهادت، آن نيست كه مقتول از بزرگان باشد و همچنين لازمه ى بزرگ بودن يك شخص آن نيست كه به هر صورت و به هر گونه كه به قتل رسيد، شهيد محسوب گردد.

اينك اين موضوع را واگذاشته، به دوّمين موضوع ميپردازيم و سپس در موارد لزوم، از آنچه گفته شد استفاده خواهيم كرد.

دورنمايى از وضع غير عادى مدائن

در گذشته دانستيم كه زبده ى سپاهيان امام حسن همان سربازانى هستند كه به عنوان لشكر مقدّمه به «مَسكِن» رهسپار شده بودند و واحدهايى كه آن حضرت در «مدائن» اردوى خود را از آنها تشكيل داد، ازلحاظ روحيه و ايمان از همه ى سپاهيان او ضعيف تر و از جنبه ى تشتّت و تفرقه و دودستگى از همه غير قابل اطمينان تر بودند.

و ديديم كه در همان نخستين روزهاى ورود امام حسن به مدائن و پيش از آنكه گروه هاى امدادى از ديگر اردوگاه ها به وى بپيوندند، سه پديده بروز كرد كه مجموعاً ميتوانست اعلام خطرى نسبت به آينده و عاقبت كار باشد.

يكى از اين سه پديده، خبرهايى بود كه از خيانت بزرگ و دامنه دار مَسكِن بدو ميرسيد، ديگرى شايعه ى تحريك آميز دروغينى كه مردم را بدين عنوان كه قيس بن سعد فرمانده ى دوّم لشكر مَسكِن به قتل رسيده به فرار تشويق ميكرد، و سوّمى فتنه اى بود كه هيئت اعزامى شام _ كه براى ارائه دادن نامه هاى خيانتكاران كوفه نزد امام حسن آمده بودند _ برپا كردند. به اين معنى كه در هنگام بيرون آمدن از اردوگاه آن حضرت، به طورى كه همه اطّلاع يابند، اظهار كردند كه پسر پيغمبر صلح را پذيرفت!

ص: 224


1- . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 183 «ناشر»
2- . تسلية المجالس و زينة المجالس، ج 2، ص 292 «ناشر»

همان طور كه در يكى از فصول گذشته ى اين كتاب گفتيم، در لشكر امام حسن (عليه السّلام) مردمى فتنه انگيز و مردمى غنيمت طلب و جمعى از خوارج و گروه هاى ناسالم ديگر وجود داشتند و هيچ زمينه ى مساعدى براى اين گروه هاى بدانديش قابل استفاده تر از فتنه اى كه پرداخته ى اين سه پديده است، نبود.

امام حسن مردم را گرد آورد و خطابه اى ايراد كرد و آنان را بر نيك انديشى و پايدارى و استقامت تشويق كرد و روزها و خاطره هاى ستوده ى جنگ صفّين را به يادشان آورد و آنگاه بيم و تأسّف خود را از دودستگى و اختلاف نظر كنونى اظهار داشت. بزرگ ترين فايده ى اين خطابه براى آن حضرت اين بود كه توانست از مردم صريحاً اعتراف بگيرد كه در كار جنگ، متخلّف و نافرمانند. به آنان چنين وانمود كرد كه درمورد قبول پيشنهاد معاويه (پيشنهاد صلح) با ايشان مشورت ميكند. در آخر خطابه اش گفت: «آگاه باشيد! معاويه ما را به كارى فراخوانده كه در آن نه سربلندى هست و نه انصاف. اگر داوطلب مرگيد، سخن او را به خودش برگردانيم و با زبانه ى شمشير، او را به محاكمه ى خدايى بكشيم و اگر خواستار زندگى ميباشيد، پيشنهاد او را بپذيريم و خشنودى شما را جلب كنيم.» مردم از هر سو فرياد برآوردند: مهلت، مهلت، صلح را امضا كن.(1)

مؤلّف: در ميان تمامى رواياتى كه درباره ى ماجراى امام حسن وارد شده، به دو روايت برخورد ميكنيم كه از نظر «كثرت راوى» و درنتيجه «از مسلّمات تاريخ به شمار رفتن» بر ديگر روايات داراى مزيتند، يكى از اين دو روايت، همين روايت است كه مردم پس از شنيدن سخنان امام حسن از همه سو فرياد برآورده و خواستار امضاى صلح شده اند و ديگرى روايت شوريدن مردم بر امام حسن است در مدائن به عنوان اعتراض بر قبول و امضاى صلح!

حال آيا كدام يك از اين دو رأى و عقيده ى متضاد، عقيده ى واقعى مردم بوده است... خدا ميداند!

اكنون با اين وصف آيا به وضوح نميتوان نشانه ى دودستگى و اختلاف كلمه را در اردوگاه امام حسن مشاهده كرد؟ و آيا نميتوان هرج ومرج شديدى را كه بر آن اردوگاه حكم فرما بود بروشنى دريافت؟ هرج ومرجى كه هيچ ميدان جنگى با وجود آن سامان نخواهد يافت و از

ص: 225


1- . ابن خلدون، ابن اثير، مجلسى و ديگران. نيمه ى اوّل اين خطابه در ضمن متونى كه از تواريخ قديم در اين فصل آورديم، از نظر خواننده گذشت.

طرفى در سايه ى آن، مردمى اين امكان را خواهند يافت كه به ظاهر افراد را دعوت به صلح كنند و در باطن آتش جنگ را برافروخته تر سازند.

اصلاً آيا دعوت به جهاد و همراهى امام با وجود هرج ومرج امكان پذير است؟

به هر تقدير، اين يكى از رنگهاى گوناگون سپاه مدائن و يكى از نشانه هاى دورنگى سپاهيان و يكى از دلايل آن است كه عناصر مختلفى در مقدّرات اين سپاه دخالت داشته اند.

فرياد تكفير امام حسن (عليه السّلام)، كه از حلقوم شورشيان سپاه بيرون مى آمده، نشان ميدهد كه به تحريك خوارج و زبان حال ايشان بوده است. اين تعبير گزنده اى بود كه وقتى آتش خشم اين فرقه نسبت به يك فرد مسلمان يا يكى از رهبران مسلمين برافروخته ميگشت، درباره ى او ادا ميكردند. در اين مورد انگيزه ى خوارج بر روشن كردن يا دامن زدن اين آتش _ يعنى نسبت كفر به امام حسن دادن _ آن بود كه ميخواستند به اين وسيله برطبق اصول و مقرّرات جهنّمى خود مجوّزى براى ارتكاب بزرگ ترين جنايت بيابند، يعنى دست به خون حسن بن على (عليه السّلام) بيالايند و ديديم كه يكى از آنان بر ران او آن چنان ضربتى وارد آورد كه به استخوان آسيب رسانيد.

غارت و چپاول بى شرمانه اى كه حتّى شامل ردا و مصلّاى امام شد، نشان ميدهد كه به دست گروه ديگرى از لشكر آن حضرت، كه متون و مآخذ قديمى، آنان را غنيمت طلبان ناميده اند، انجام گرفته است.

همگانى شدن و رواج برق آساى فتنه و آشوب در اردوگاه نشان ميدهد كه دست خيانتكار آشوب طلبان در آن دخالت داشته و اين گروه كه، چه در كوفه و چه در اردوگاه ها و در صحنه ى جهاد مقدّس همواره خود را در لابه لاى صفوف جا زده بودند، در رهبرى و توسعه ى آن مؤثّر بوده اند.

بارى، اين چنين بود وضع مدائن... آتش فتنه ى برافروخته اى كه مهار كردن آن از عهده ى شيعيان مخلص و اعضاى تشكيلاتى هواداران امام نيز خارج شده؛ حوادث ناگهانى و پيش بينى نشده اى كه آن اقلّيت مؤمن را نيز از قيام به وظيفه ى خود بازداشته؛ تزلزل و عدم ثباتى كه امكان پايدارى را از بين برده؛ هدفهاى پست و پليدى كه جايگزين هدفهاى بزرگ و مقدّس گشته و بالاخره رواج اين طرز فكر خيانت بار كه اگر پيكار با معاويه مقرون به صرفه

ص: 226

نيست، چرا با حسن نميجنگيم و اگر به غنيمتهاى جنگى دست نمى يابيم، چرا دارايى دوستان و هم رزمان را غارت نكنيم؟! و اگر نميتوانيم همچون سران و سپاهيان آن اردوگاه _ اردوگاه مَسكِن _ به آغوش معاويه پناه بريم، چرا ننويسيم تا او به سوى ما حركت كند!

تازه اينها مطالبى است كه تاريخ ثبت كرده و در خاطره اش نگاه داشته... و چه بسا مطالب ديگرى ازاين قبيل نيز در بين بوده كه تاريخ از ياد برده يا خود را به فراموشى زده و يا مجال بازگو كردن آن را نيافته است و كسى جز خدا از آن آگاه نيست.

اكنون بياييد، به جاى امام حسن، معاويه را در چنين موقعيتى فرض كنيد! در چنين موقعيتى و در ميان چنان سپاهيانى... انصاف را، آيا معاويه با آن زيركى و گشاده دستى ميتوانست از چنين گذرگاه تنگ و دشوارى بهتر از شكلى كه امام حسن گذشت، بگذرد و درعين حال هدف و ايده و نقشه و آينده ى خود را نيز تضمين كند؟

اينك تا بيشتر با موجباتى كه راه شهادت را بر روى امام حسن بسته بود، آشنا شويم خواننده را با خود به سوّمين مرحله از مراحل تلخ و دشوار اين سير تاريخى ميبريم.

خطّمشى معاويه در برابر هدفهاى امام حسن (عليه السّلام)

با مرگ عثمان، عنوان والى (استاندار) از معاويه ساقط شد. ديگر لقب و عنوانى كه ازآن پس بايد بدو داده ميشده يا نوع مسئوليت او در عرف اسلامى چه بوده است، نميدانيم... همين اندازه ميدانيم كه دو خليفه ى قانونى، يعنى امام على و پسرش امام حسن (عليهما السّلام) او را به استاندارى منصوب نساختند و به اين قرار وى استاندار نبوده است و هم ميدانيم كه قانون اسلام اجازه نميدهد كه در يك زمان دو خليفه وجود داشته باشند؛ پس خليفه نيز نميتوانسته باشد.

بنابراين معاويه پس از زمان عثمان كه و چه بود؟!

نميدانيم.

بله، ميدانيم كه وى از هنگامى كه از منصب استاندارى شام معزول گشت، به روى اين دو خليفه شمشير كشيد و باز ميدانيم كه قانون اسلام براى كسى كه دست به چنين اقدامى بزند لقب و عنوان خاصّى مقرّر ساخته است، ولى اطمينان نداريم كه معاويه خود بدين عنوان و لقب راضى بوده است... اين لقب باغى است يعنى ستمگر و متجاوز.

ص: 227

فكر ميكنيد خود او به جز رئيس متجاوزان براى خود لقب و منصبى ميشناخته است؟!

به نظر ميرسد كه معاويه، با آن سركشى جسورانه اش، چندان اهمّيت نميداده كه چندى بدون لقب به سر برد يا اينكه شرع او را به لقب متجاوز بشناسد. براى او كه ميخواهد بزرگ ترين منصبها و تيترها را به ضرب شمشير و بى اعتنا به رضايت شرع به دست آورد، چه اهمّيتى دارد كه قانون بدو لقبى ندهد يا اگر ميدهد، آن لقب متجاوز باشد؟! او كه سعدبن ابى وقّاص بعدها پادشاهش ميخواند(1) و مسلم بن عقبه(2) و مغيرة بن شعبه(3) و عمروبن عاص(4) خليفه و اميرالمؤمنينش مينامند! و او كه بهره مندى دنيوى اش چنان است كه

ص: 228


1- . أنساب الأشراف، ج 5، ص 24 «ناشر»
2- . وى قهرمان واقعه ى جنايت بار «حرّه» يعنى ماجراى مباح كردن جان و مال و ناموس مردم مدينه به مدّت سه روز و ويران كننده ى كعبه در ماجراى نصب منجنيق و پرتاب سنگ و... و همان كسى است كه معاويه وقتى زمينه را براى حكومت يزيد فراهم مى آورد توصيه ى او را هم به عنوان يكى از مقدّمات اين هدف به او كرد و گفت: «تو با مردم مدينه درگيرى اى خواهى داشت، اگر چنين شد، مسلم بن عقبه را بر سر آنها بفرست زيرا او كسى است كه خيرخواهى اش بر من ثابت شده است!» (رجوع شود به طبرى و بيهقى و ابن اثير)
3- . وى _ به گفته ى بيهقى در المحاسن و المساوى (ص 271) نخستين كسى در اسلام است كه رشوه داد و به گفته ى تمامى مورّخانى كه از او نام برده اند _ كسى است كه ماجراى «استلحاق» زياد (يعنى زياد را كه ثمره ى آميزش غير قانونى ابوسفيان با مادر وى بود، پسر ابوسفيان شناختن) اين عمل ضدّ اسلامى، به دلّالى او انجام گرفت. و باز كسى است كه در معرّفى و نامزد كردن يزيد براى خلافت پس از معاويه، گوى سبقت از ديگران ربود و خود او در اين باره گفت: «پاى معاويه را به ماجرايى كشانيدم كه براى امّت محمّد بسى ديرپا خواهد بود و گرهى پديد آوردم كه بدين زودى ها گشوده نخواهد گشت.» و همان كسى است كه «حسّان بن ثابت» هجاى معروف خود: اگر زشتى و پليدى مجسّم گردد، برده اى از «ثقيف» خواهد بود زشت روى و يك چشم... را درباره ى او سروده است.
4- . همان شيطان معروف و كسى كه _ به قول غلامش وردان _ دنيا و آخرت در دل او صف آرايى كردند و او دنيا را بر آخرت برگزيد و با معاويه همدست شد بدين شرط كه مصر، طعمه ى او باشد... ليكن نه فروشنده سود برد و نه آبروى خريدار بر جاى ماند! «ابن عبدربّه» به سند خود از حسن بصرى روايت كرده كه گفت: «معاويه احساس كرد كه اگر عمرو با او بيعت نكند، كار حكومت بر او برقرار نخواهد گرفت. لذا بدو پيشنهاد همكارى كرد. عمرو گفت: به خاطر چه به دنبال تو بيفتم؟ به خاطر آخرت كه در دستگاه تو خبرى از آن نيست؟ يا به خاطر دنيا؟ فقط در صورتى حاضرم، كه مرا شريك خود سازى! گفت: شريك من باش. گفت: پس مصر و نواحى آن را به نام من بنويس، و معاويه هم نوشت و در آخر فرمان افزود: و عمرو ملتزم به شنوايى و فرمان برى است. عمرو گفت: بنويس كه اين شنوايى و فرمان برى شرط را تغيير نميدهد. معاويه گفت: اين ديگر لازم نيست. گفت: مگر بنويسى...!» اين صحابى پير فرتوت، كه در 98 سالگى مرد، رضايت يافت كه اين عمر دراز را با اين چنين عقب گرد پليدى به پايان برد و امتناع نكرد كه بى باكانه بگويد: اگر مصر و حكومت آن نميبود بر مركب نجات سوار ميشدم، زيرا ميدانم كه على بن ابى طالب بر حق است و من بر ضدّ اويم! طليعه و آغاز زندگى او از نظر به بار آوردن صدمه و خسارت براى اسلام و رسول اكرم بسى مؤثّرتر و پرآزارتر بود. وى در آن هنگام يكى از كسانى بود كه در نقشه ى قتل پيامبر اسلام در شب «مبيت» شركت داشت و كسى بود كه آيه ى «إِنَّ شٰانِئَكَ هُوَ اَلْأَبْتَرُ» درباره ى او نازل شد. بعدها باز يكى از شركاى واقعه ى شورش بر ضدّ عثمان بود و به فلسطين نرفت مگر آنگاه كه جراحت را هرچه عميق تر ساخته بود (به طورى كه خود او وقتى خبر قتل عثمان را شنيد به اين موضوع اعتراف كرد). و در آخر كار هم با اين بده بستان فضاحت بار به معاويه پيوست. در جنگ صفّين، با رسواترين وسيله اى كه تاريخ به ياد دارد، از مرگ حتمى، خود را نجات داد و سپس نقشه ى بر نيزه كردن قرآنها را طرح كرد؛ نقشه اى كه مايه ى فريب مسلمانان و گسيختن رشته ى دين شد. در دم مرگ به پسرش گفت: «در كارهايى وارد شده ام كه نميدانم در پيشگاه خدا چه حجّتى خواهم داشت.» سپس به اموال خود نظر افكند و انبوهى آن را ديد و گفت: «كاش اينها سرگين بود. كاش سى سال پيش مرده بودم. دنياى معاويه را آباد و دين خود را تباه كردم، دنيا را برگزيدم و از آخرت گذشتم. كور شدم و راه را گم كردم تا اجلم فرا رسيد.» بازمانده ى ثروت او سيصد هزار دينار طلا و دو ميليون درهم نقره بود غير از باغ و مزرعه. رسول اكرم (صلّى الله عليه و آله) درباره ى او و معاويه ميفرمود: «اين دو جز بر فريب با يكديگر همدست نميشوند.» اين حديث را طبرانى و ابن عساكر روايت كرده اند. احمد حنبل و ابويعلى در مسندهاى خود از ابى برزه روايت كرده اند كه گفت: با پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) بوديم، آواز غنايى شنيد، فرمود ببينيد اين چيست. من بالا رفتم. معاويه و عمروعاص را ديدم كه به غنا مشغولند. آمدم، پيغمبر را خبر كردم. فرمود: «پروردگارا! اين دو را در فتنه بيفكن! بارالها اين دو را در آتش درانداز!». از كتاب تطهير الجنان تأليف ابن حجر نقل شده كه: «عمرو بر فراز منبر رفت و به على ناسزا گفت. سپس مغيره نيز چنين كرد. به حسن گفتند: تو نيز بر منبر برو و گفته هاى اينها را پاسخ گوى. وى امتناع كرد مگر به اين شرط كه آن دو تعهّد كنند كه اگر راست گويد سخن او را تصديق كنند و اگر دروغ گويد تكذيب نمايند. تعهّد كردند و او بر فراز منبر برآمد. خدا را حمد و ثنا كرد و سپس گفت: شما را به خدا اى عمرو و اى مغيره! اين را دانسته ايد كه رسول خدا بر «جلودار» و «سوار» لعنت فرستاد و از آن دو يكى معاويه بود؟ (اشاره به اين جريان كه روزى ابوسفيان سوار بر مركب درحالى كه پسرانش معاويه و عتبه يكى جلودار بود و ديگرى از پى ميراند، به راهى ميگذشتند. رسول خدا نظرش بر آنان افتاد و فرمود: اللّهم العن القائد و السائق و الراكب) گفتند: آرى دانسته ايم. سپس گفت: شما را به خدا اى معاويه و اى مغيره! اين را نميدانيد كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) عمرو را به هر قافيه اى كه گفت لعنتى كرد؟ گفتند: چرا ميدانيم. سپس گفت: شما را به خدا اى عمرو و اى معاويه اين را نميدانيد كه رسول خدا بر قوم و عشيره ى اين مرد _ يعنى مغيره _ لعنت فرستاد؟ گفتند: چرا ميدانيم.

ص: 229

خودش ميگويد: «هيچ بهره اى از دنيا نماند كه بدان دست نيافته باشم.»(1) چه باك دارد كه قانون اين لقبها و عنوانها را از او دريغ بدارد و فتح لقبها و تيترهاى دينى را به وسيله ى شمشير جايز نداند و لقب خليفه را جز از راه شباهت هرچه بيشتر به پيغمبر بر كسى ارزانى ندارد و بخشيدن آن را به كسى كه فاصله اش با پيغمبر به اندازه ى فاصله ى ميان دو دين است جايز نشمارد؟!

تحقيقاً نميدانيم كه اين لقبها پس از آنكه معاويه آنها را براى خود يا براى پسرش يزيد، كه وى بهتر از هركس ديگرى او را ميشناخت، فتح كرد، تا چه اندازه وى را در امر دين مقيد و پايبند ساخته بودند.

همچنين به طور قطع نميدانيم كه وى تا چه اندازه به محاسبه ى نفس خود در پيشگاه خدا درباره ى مسائلى كه ميبايد خود را محاسبه كند، اهمّيت ميداد.

ولى با در نظر گرفتن نحوه ى كارها و رتق و فتقهاى او به اين نتيجه ميرسيم كه وى هيچگاه با نظر واقع بين به حساب خود رسيدگى نكرده و جاه طلبى و بلندپروازى اش بدو اجازه نميداده است كه موقعيت متزلزل و شخصيت تهى خود را هميشه به ياد داشته باشد و فراموش نكند كه با حذف اين لقبها و عنوانها و در زير اين ظاهر پرطنطنه هيچ واقعيتى كه بيش از تنيده هاى عنكبوت قابل اعتنا باشد، وجود ندارد.

احساسات وحشى و سركش قبيله اى، آن چنان دريچه هاى فكر را بر روى او بسته بوده كه گواهى عمروعاص بر خليفه بودن او و نامزد كردن مغيرة بن شعبه پسرش يزيد را براى رياست مسلمانان از نظر او مجوّزى محسوب ميشده كه با آن ميتوان شرايط صريح اسلام

ص: 230


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 19، ص 99 «ناشر»

را ناديده گرفت، درحالى كه آن هر دو كار _ به شهادت تاريخ _ جز رشوه اى در ازاى حكومت مصر و عراق و جز بهايى براى اين معامله ى پست و ننگين نبوده است.

اين گونه روحيات و كارها از پسر ابوسفيان عجيب نيست. زيرا او يا واقعاً يك فرد اموى صحيح النّسب بود و يا اگر هم خدشه اى در نسبش وجود داشت در عمل ميكوشيد كه همچون يك فرد اموى صحيح النّسب باشد.(1) و پيكار و رقابت اموى و هاشمى از آغاز تكوين اين دو رشته تا روزگارى دراز بر كسى پوشيده نيست.

خاصيت طبيعى عكس العمل نيز چنين ايجاب ميكرد كه امويان، يعنى آن مردمى كه چه در دوران جاهليت و چه پس از ظهور اسلام همواره با تفاخرات فاميلى و قبيله اى خو گرفته و اسلام را فقط در روز فتح مكّه آن هم از روى ناچارى و لاعلاجى قبول كرده و هرگز اين دين را آن طور كه موردنظر اسلام است نفهميده و درك نكرده اند، همواره كينه هاى ديرين و موروثى را حفظ كرده و خاطره ى تلخ و انتقام جوى شكست گذشته شان را از ياد نبرند.

معاويه، پس از فتح مكّه و در عهد طلايى و مشعشع نبوّت _ به طورى كه خودش نقل ميكند _ بنده ى آزادشده ى پابرهنه اى بيش نبود. ولى پس از آنكه بنى اميه براى تجديد آبرو و اعاده ى حيثيت خود در تلاش شدند و سپس در هنگامى كه يك سياست جديد، يكى از امويان را براى عضويت در شوراى تعيين خليفه كانديد كرد، چه دليل و موجبى وجود داشت كه وى نيز در قيافه ى پسرعموى خليفه و استاندار مقتدر شام ظاهر نشود و براى خود اعوان و طرف دارانى نسازد و سپاهيان و مشاوران و زيردستان را از خود خشنود نگرداند و كاخها و حاجبها و دربانها نگيرد و از ثروت بى حساب استان شام، كه جوابگوى آز و طمع هر وجدان فروش شكم پرستى ميتوانست بود، بهره بردارى نكند؟!

اگر معاويه در عهد نبوّت، رعيتى فرومايه بود و نميتوانست داد خود و قبيله اش را از قدرتى كه بر او و قبيله اش دست يافته بستاند، چرا در دورانى كه خود يا قبيله اش قدرت را به دست گرفته اند، حسابهاى پيشين را تصفيه نكند؟ و چرا به طبيعت خويش بازگشت

ص: 231


1- . رجوع شود به ربيع الابرار،، زمخشرى، ج 4، ص 275 و المثالب، ابن السائب و الاغانى، ابوالفرج و مثالب بنى اميه، تأليف ابن السمان و بهجة المستفيد، تأليف جعفربن محمّد همدانى پس از مراجعه به كتابهاى مزبور خواننده مختار است كه معاويه را به هريك از چهار پدرى كه در اين كتابها به نام و نشان براى او معرّفى كرده اند، انتساب دهد. مؤلّف: سرور عرب در نهج البلاغه به همين نوع اشاره ميكند آنجا كه ميگويد: «و ليس الصريح كاللصيق.» (نهج البلاغه، ص 375، نامه ى 17)

ننموده و با كنجكاوى و دقّت، انتقام خود را از بازماندگان دشمن، از پسران و برادران و ياران او نگيرد؟ باتوجّه به اين حقيقتها، كاملاً انتظار ميرفت كه معاويه در نخستين فرصت مناسبى كه به دست مى آورد با نيروهاى مسلّح خود بر سر على و حسن (عليهما السّلام) بتازد و درعين حال در ميدانى ديگر _ در ميدان جنگ سرد _ به مبارزه اى درازمدّت تر و داراى اثر عميق تر و براى اسلام زيان بخش تر، بر ضدّ اين دو بزرگوار دست زند.

با بسيارى از اقدامات و عمليات ديپلماتيك معاويه در دوران ممتدّ حكومتش، ميتوان بر اين حقيقت استدلال كرد كه وى حمله ى وسيع و گسترده اى را بر ضدّ اصول و مبانى مكتب علوى يا بگو بر ضدّ واقعيت و جوهر اسلام، كه در مكتب على و دودمان مطهّرش، متجلّى است، طرح ريزى ميكرده است.

قطعى به نظر ميرسد كه وى در وراى اين حمله چند هدف را تعقيب ميكرده است:

1. فلج كردن جناح شيعيان، يعنى تنها گروه آزاد، و نابود ساختن تدريجى وابستگان به اين جناح و شكستن واحد به هم پيوسته ى ايشان.

2. آفريدن اغتشاشهاى حساب شده در مراكز وابسته به خاندان پيغمبر و ولاياتى كه به عنوان شيعه گرى شناخته شده اند و آنگاه سركوبى و مجازات سخت و عبرت آموز مردم بى پناه اين ولايات به استناد ايجاد بى نظمى و شورش.

3. كنار گذاردن خاندان پيغمبر از دنياى اسلام و بر مردم، فراموشى يا بدگويى ايشان را تحميل كردن و جلوگيرى از هرگونه امكان نفوذ ايشان و سپس فعّاليت براى نابودى آنان از راه ترور و قتلهاى مرموز.

4. مشتعل كردن جنگ اعصاب.

تاخت وتازهاى ظالمانه ى معاويه در اين ميدان اخير چندان است كه رسيدگى به حساب آن در پيشگاه خدا بسى به طول خواهد انجاميد همچنان كه حساب آن در تاريخ به درازا كشيد و بحث ما _ آنجا كه درباره ى تخلّفهاى معاويه از شرايط صلح سخن گوييم _ به يادآورى نمونه هايى از اين ستمگرى ها خواهد كشيد.

يكى از بارزترين نمونه هاى عنان گسيختگى معاويه در راه دشمنى با على و خاندانش و با افكار و هدفها و ايده هاى ايشان، آن بود كه در تمام قلمرو نفوذ خود لعن على و آل على را به صورت حتمى و قاطعى مقرّر و رايج كرد با همه ى آنچه در بطن اين عمل _ لعنت

ص: 232

كردن ايشان _ مندرج و مضمر است، يعنى انكار حقّ خلافت و جلوگيرى از نقل احاديثى كه در فضيلت آنان وارد شده و مجبور كردن مردم به اظهار بيزارى از ايشان.(1)

معاويه با اين كار نخستين كسى شد كه باب لعن بر صحابه ى پيغمبر را گشود و اين سابقه اى است كه به خاطر آن هيچ مؤمن دين دارى بر او رشك نخواهد برد! وى براى اينكه افكار عمومى را براى اين بدعت بزرگ آماده سازد به تدبيرهاى شيطنت آميز و پيش بينى شده اى متوسّل شد؛ تدبيرهايى كه هرچه با مبادى و افكار معاويه سازگار بود، از مبادى و اصول الهى فاصله داشت.

يكى از عجيب ترين حالات اجتماع، تأثيرپذيرى سريع مردم از هر موج تبليغاتى قوى و تندى است، بويژه اگر با دو عامل طمع مال و طمع مقام همراه باشد.

انصاف را، مردم به چه چيز معاويه دلخوش بودند كه هم صدا با او، على و حسن و حسين (عليهم السّلام) را لعن كردند و چه نقيصه اى در اهل بيت سراغ كرده بودند كه به دلخواه معاويه زبان به دشنام ايشان گشودند.

شايد وى مردم را قانع ساخته بود كه آن كسانى كه در آغاز دعوت اسلام با رسول اكرم (صلّى الله عليه و آله) جنگيده اند و آن طائفه اى كه حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام نموده اند و آن عناصرى كه زنا را به جاى نسب شناخته اند و آن مردمى كه پيمانها را شكسته و سوگندها را نقض كرده اند و آن جانيانى كه دست به خون بزرگان اسلام آلوده اند و بى گناهان را زنده به گور ساخته اند و نماز جمعه را در روز چهارشنبه خوانده اند(2) على و آل على ميباشند!

شايد هم به جاى اينكه رنج قانع كردن مردم را ببرد، از راه تطميع وارد شده بود و يا حتّى بدون اينكه آنان را تطميع كند دست به ارعاب و تهديد ايشان زده بود. به هر تقدير و به هر وسيله، بالاخره به هدف خود رسيد و كار اطاعت بى قيدوشرط مردم از او به جايى كشيد كه لعن على در ميان ايشان سنّتى پابرجا شد كه كودكان با آن بزرگ ميشدند و پيران با آن ميمردند.(3) به گمان قوى، خود معاويه بود كه اين بدعت را سنّت ناميد و فريب خوردگان

ص: 233


1- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 11، ص 44 «ناشر»
2- . براى اطّلاع از اين موارد رجوع شود به مروج الذهب، ج 3، صص 32 و 33 و مدارك ديگرى كه قبلاً به مناسبت ذكر برخى از اين جنايات از آن ياد كرده ايم يا بعداً در فصل مربوط به كيفيت وفاى معاويه به شروط صلح از آن ياد خواهيم كرد.
3- . مروج الذهب، ج 3، ص 33. تذكّر اين مطلب در اينجا لازم است كه على (عليه السّلام) در ايام جنگ صفّين

رياست و زعامت او و گرفتاران اطاعت و فرمان برى او نيز به ميل و اراده ى او همين نام را پذيرفتند و پس از او همه بر اين بدعت شوم باقى ماندند تا زمانى كه عمربن عبدالعزيز آن را برانداخت و ممنوع ساخت. به متن تاريخى زير توجّه كنيد:

«... خطيب جامع(1) حرّان، خطبه ميخواند، چون خطبه اش به پايان رسيد برطبق عادت و رويه ى خود از دشنام و ناسزا به ابوتراب چيزى نگفته بود. ناگهان مردم از همه سو فرياد برآوردند: آه، سنّت، سنّت، سنّت را ترك كردى!»

در دوره هاى بعد اين سنّت معاويه ريشه و پايه اى شد براى به وجود آمدن مفهوم ديگرى براى اين كلمه و اين مفهوم دوّمين نسلها در ميان مردم باقى ماند و مناسبتهاى سياسى آغاز كار به دست فراموشى سپرده شد.

يك هشيارى منصفانه نسبت به هماهنگى و يكنواختى روحيات و صفات اين مرد، خواننده را از اينكه مثال زيادى در اين مورد زده شود، بى نياز ميسازد.

حال پس از اين همه، به راستى اگر در صحنه ى جنگ حسن و معاويه، پيروزى نصيب معاويه ميشد و امام حسن به قتل ميرسيد، معاويه چگونه عمل ميكرد؟ آيا باتوجّه به اين سوابقى كه ياد شد ميتوان گفت كه وى در آن صورت جانب اعتدال و ميانه روى را مراعات ميكرده و درمورد ياران و شيعيان و بازماندگان بااخلاص امام حسن تصميمى متناسب با آن سوابق اتّخاذ نميكرده و با تارومار كردن آنان بهترين بهره بردارى را از پيروزى خود نمينموده است؟ آيا با در نظر گرفتن اين نكته كه وى با فرزند پيغمبر آن چنان عمل

ص: 234


1- . مسجد جامع «ناشر»

خصمانه ى آشكارى در پيش گرفت و شاخص ترين فرد خاندان باعظمت پيامبر را در مبارزه ى تبليغاتى خود به آن صورت شرم آور مورد حمله قرار داد، به نتيجه اى جز اين ميرسيم كه وى در آن صورت، يعنى در صورت كشته شدن امام حسن و بى رقيب ماندن ميدان، يك كشتار دسته جمعى و يك قلع وقمع هولناك را سرلوحه ى روابط خود با شيعيان و مخلصان اهل بيت قرار ميداد؟

جاى ترديد نيست كه معاويه در آن صورت با كمال بى باكى و بى آنكه ازلحاظ تاكتيكهاى سياسى يا از نظر دينى كوچك ترين مانعى در سر راه خود مشاهده كند، يكسره حساب خود را با اصول و مبانى اسلام تصفيه ميكرد. همان مبانى و اصولى كه از آغاز خلافت على بلكه از هنگام ظهور و گسترش نخستين جلوه هاى انوار بنى هاشم در جهان و حتّى شايد از اوانى كه «امويگرى» براثر كدورتها و دوئيتها به شام گريخت، همواره او را تحت فشار قرار داده و آسايش خاطر او را سلب كرده بود.

معاويه كسى نبود كه نتواند نقشه ها و تدبيرهاى ديگرى نيز براى تارومار كردن شيعه پس از قتل امام حسن طرح نمايد و نسل فريب خورده و آلت دست شده ى معاصر خود را به وسيله ى آن نقشه ها و تدبيرها بر انجام اين عمل با خود موافق سازد.

او همان كسى بود كه با همين گونه شيطنتها توانست طعن على را رايج سازد و هم مسئوليت خون عثمان را به گردن او افكند. چه مانعى وجود داشت كه ريشه كن كردن تشيع نيز سوّمين حلقه ى اين زنجيره ى دوزخى باشد؟ او اساساً مرد ميدان همين گونه شيطنتها بود.

در كنار كاخهاى برافراشته ى شام، وجدانهاى قابل خريد و قلمهاى آماده ى مزدورى فراوان يافت ميشد. چه اشكالى داشت كه در تأييد روشهاى حساب شده ى او احاديثى از زبان رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) جعل شود و اصول مكتب علوى مورد هجوم قرار گيرد و افكار و آموزشهاى آن مسخ گردد و تعليمات آن حضرت چندان در چشم مردم، حقير و بى ارزش معرّفى شود كه قابليت بقا را از دست بدهد و سپس در محيطى كه از آل محمّد خالى است از مجموع اين حقايق مسخ شده وسيله اى براى روگردانى مردم از اسلام واقعى فراهم آيد، بانيان اوّلى اسلام مورد تهمت قرار گيرند و كسانى كه خودْ نخستين فراگيرندگان اسلام و سرچشمه هاى تعاليم اين مكتبند، در چهره ى دشمنان اسلام معرّفى شوند و آنگاه پس از چندى تدريجاً اسلامى ديگر، كه از فكر معاويه الهام ميگيرد و در راه مصلحت او به كار

ص: 235

مى افتد، براى مردم تشريع شود.

اين همان خطرى بود كه حسن در اين جمله ى خود خطاب به دوستانش بدان اشاره ميكرد: «ندانسته ايد من چه كردم. به خدا آنچه به كار بستم براى شيعيانم از هرچه در جهان است باارزش تر بود.»(1).

و هيچ چيز جز جاودانه ساختن ايده و فكر نيست كه از هرچه در جهان است باارزش تر باشد.

و باز همين حقيقت بود كه امام باقر، محمّدبن على بن الحسين (عليه السّلام) وقتى علّت صلح حسن را از او پرسيدند در پاسخ بدان اشاره كرد و گفت: «او بهتر ميدانست كه به چه كارى دست زده، و اگر كار او نميبود بى گمان واقعه ى عظيمى پديد مى آمد.»(2).

نتايج بحث

به گمان قوى، مراحل سه گانه ى اين بحث توانسته است خواننده ى عزيز را به هدف موردنظر برساند و پيش از آنكه ما خود نتيجه گيرى كنيم، تدريجاً بسيارى از گره ها و مشكلاتى را كه زمينه ى انتقاد را فراهم مى آورده حل كند و بگشايد.

اكنون براى اينكه گفتار پيشين خود را درمورد بسته بودن راه شهادت به روى حسن (عليه السّلام) اثبات كنيم و نشان دهيم كه حسن از شهادت نميگريخته بلكه شهادت در دسترس آن حضرت قرار نداشته است، ميگوييم:

اگر امام حسن ميخواست مشكلات و مضيقه هايى را كه در مدائن و در آخرين لحظات او را احاطه كرده بود، با ريختن خون پاك خود حل كند و براى تقبيح روش ستمگرانه اى كه شصت هزار سپاهى شامى آشكارا در پيش گرفته بودند، شهادت را وسيله سازد و خود را بدان مقام عزيز و ارجمند برساند، قطعاً اين كار از وى ساخته نبود و وى با اين عمل به جاى آنكه شهيد باشد همان كشته ى بى مصرفى ميشد كه هرگز دوستانش هم قادر نبودند نام وى را به عنوان يك شهيد در تاريخ ثبت كنند.

دليل اين موضوع آنكه:

توجّه به وضعيت اسف بارى كه در آن هنگام بر «مدائن» حكم فرما بود، همان وضعيتى كه آشفتگى شديد سپاه به وسيله ى نعره هاى خصمانه ى برخى از سپاهيان و حتّى با به كار

ص: 236


1- . بحارالانوار، ج 44، ص 19 «ناشر»
2- . علل الشرائع، ج 1، ص 211 «ناشر»

بردن اسلحه از آن حكايت ميكرد و نامه هاى خيانتكاران كوفه كه پيمان قتل حسن را با معاويه بسته بودند، پرده از روى آن برميداشت و بالاخره همان وضعيتى كه خود امام حسن از اين نامه ها به آن پى برده بود... توجّه به اين وضعيت اسف بار هركسى را از قبول اين حقيقت ناگزير ميكند كه انديشه و نقشه ى پرطرف دارى در ميان سران اردوگاه وجود داشته كه به موجب آن ميبايست بزرگ ترين جنايت درباره ى امام صورت وقوع يابد و طرف داران اين نقشه براى انجام آن در پى فرصت مناسب بوده اند.

برهم خوردن نظم اردوگاه و مستولى شدن رعب و ترس بر سپاهيان و رسيدن خبرهاى ناگوار «مَسكِن» و پديد آمدن هرج ومرج مصنوعى در ميان توده هاى كم ادراك و فرومايه براى خيانتكاران اين فرصت مناسب را پيش آورد و امكان فرود آوردن ضربت نهايى و قاطعى كه خوارج و باند اموى نيز انتظار آن را ميبردند، براى آنان فراهم آمد... و فراموش نكرده ايم كه معاويه نيز در نخستين نامه هايش به امام حسن به طور سربسته آن حضرت را به وقوع چنين حادثه اى تهديد كرده بود. آيا اين عبارت در نامه هاى معاويه: «زنهار، كارى مكن كه مرگ تو به دست مردم فرومايه باشد!»(1) به معناى همين تهديد نيست؟

موقعيت به درجه اى حسّاس و وضع به قدرى آشفته شده بود كه هرگونه اقدام و حركتى از طرف امام حسن _ چه به قصد جنگ و چه به عزم صلح، چه براى پيوستن به جبهه ى «مَسكِن» و چه براى بازگشتن به سوى كوفه _ بدون ترديد با مخالفتى حاد و تند و سپس با سرپيچى و تمرّدى همگانى و در آخر كار با شورشى مسلّحانه مواجه ميگشت و اين همان يگانه آرزوى معاويه بود كه در راه تحقّق آن سيم و زر خزائن شام را نثار ميكرد.

در آن صورت هيچ چيز جز خون پاك حسن اين شعله ى سركش را فرو نمى نشانيد.

اهريمن شورشهاى بزرگ و ديوانه هميشه چنين است: حكم ظالمانه صادر ميكند و قربانى بى گناه ميطلبد... و عظمت و شخصيت كسى هم مانع قربانى شدنش نميتواند باشد....

آيا ضربتى كه در «ساباط مدائن» بر حسن وارد آمد دليل اين ادّعا نيست؟ و آيا اين ضربت جز به عمد و با نقشه ى قبلى بر آن حضرت وارد آمد؟ وى در آن هنگام از خيمه گاه خود خارج گشته و به سوى مقرّ استاندار خود رهسپار بود تا در آن جايگاه امن و دور از غوغاى اردوگاه بهتر بتواند تدبيرهاى لازم را براى فرونشانيدن آتش فتنه اتّخاذ كند.

ص: 237


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 37 «ناشر»

در اين مورد مورّخان چنين نوشته اند: «گروهى از شيعيان و نزديكانش او را در ميان گرفته بودند و كسى را بدو راه نميدادند.» و به عبارت يك متن تاريخى ديگر: «گرد او به حركت درآمده و مردم را از وى دور ميكردند....»(1). چرا مردم را از او دور ميكرده اند و چرا كسى را بدو راه نميداده اند؟ آيا اينها همه به صراحت اثبات نميكند كه امام حسن بر جان خود تأمين نداشته و مورد تهديد بوده است و آيا به دست نمى آيد كه مردمى كه به نام جهاد و براى دفاع از او از كوفه بيرون آمده بودند پس از مدّتى كوتاه در چهره ى دشمنان خونين او ظاهر گشته بودند؟

آيا رفتن وى به مقرّ استاندارش «سعدبن مسعود» به منظورى جز اين بوده كه از آن محيط فتنه آلود و آبستن حوادث بزرگ و شورش همه گيرى كه معلوم نيست با چه مخاطراتى همراه خواهد بود، دور باشد؟ او به چشم خود ديده بود كه وابستگان و زيردستان خودش خيمه و خرگاه او را غارت ميكنند و به گوش خود شنيده بود كه او را _ صاحب آن قداست و مقام را _ تكفير مينمايند و دشنام ميگويند. مشاهده كرده بود كه از روى حساب و نقشه ى قبلى دست به آزار او ميگشايند يا قصد جان او ميكنند و احساس كرده بود كه كار دشمنى آنان به جايى رسيده كه حتّى طاقت ديدن او را هم ندارند و اگر در ميان آنان ظاهر گردد، برخورد آنان خود موجب تمرّد و عصيان آنان خواهد شد، ازاين رو به جايگاهى كه چندان هم از صحنه ى اين ماجراها دور نبود نقل مكان كرد و همين انتقال ميتوانست، در صورت علاج پذير بودن وضع، يكى از وسايل علاج باشد.

بسى روشن است كه در جهان، هيچ كس به پيروزى امام حسن از خود او علاقه و اهتمامش بيشتر نبود، همچنان كه فعّاليت هيچ كس نيز در اين راه از او شديدتر و شور و نشاطش فراوان تر و در صورت لزوم براى فداكارى بى دريغ تر نبود.

همچنين بديهى است كه راه حل ها و نظرهايى كه امروز به سهولت براى ما مطرح ميگردد از نظر او نيز پوشيده نبوده و تدبيرهايى كه به نظر ما ميرسد به نظر او نيز ميرسيده است. ساير مراحل زندگى وى نشان ميدهد كه وى چندان روشن رأى و باتدبير بوده كه بر تمامى مشكلات در طول زندگى _ در جنگ يا صلح، در راه جهاد يا در جادّه ى مسالمت، در مقرّ حكومت (كوفه) يا مقرّ امامت (مدينه) _ فائق آمده و بهترين راه حل ها را براى آنها انتخاب كرده است.

ص: 238


1- . ارشاد شيخ مفيد، ج 2، ص 12 «ناشر»

حال انصاف را، آيا در چنان وضع بحرانى و آشفته اى ميتوان ادّعا كرد كه كمترين زمينه اى براى مرگ زندگى آفرين _ يعنى شهادت _ وجود ميداشته است؟! بايد پذيرفت كه آن وضع و موقعيت براى امام حسن جز مرگى ابدى و بى اثر نميتوانسته است به بار آورد و اين مرگ همان است كه شخصيتهاى باارزش و بزرگ، كه فقط آنگاه ميميرند كه سنّتى را زنده كنند يا امّتى را نجات بخشند، بايد از آن گريزان باشند.

ترسيم صحنه ى ملالت بارى كه امام حسن را در ميانه ى امواج مهيب بلا و محنت نشان ميدهد و يادآورى آن ساعات و لحظات بس دشوار، براى دوستدار آن پيشواى نستوه و پرتوان، بسى دشوار و طاقت فرسا است.

ذهن آدمى به آسانى ميتواند حوادثى را كه معلول يك سلسله موجبات معمولى و عادى است _ مانند دشمنى هاى شخصى يا مخاصمتهاى قبيله اى يا اختلافات فكرى _ تصوّر كند و هضم و توجيه نمايد. دشمنى معاويه با امام حسن يا خصومت بنى اميه با بنى هاشم و يا اختلاف خوارج با على و اولاد على (عليه السّلام) ازاين قبيلند. ليكن حوادث و رويدادهايى كه هيچ موجب و انگيزه اى جز طمعهاى پست و پليد بشرى ندارند، دردناك ترين امورى ميباشند كه انسان از بى قاعدگى و انحراف مردم در ذهن خود ترسيم و تصوّر مينمايد.

فكر ميكنيد اين موضوع امكان پذير است كه يك نفر شيعه كه به امامت حسن همان اندازه معتقد است كه به نبوّت جدّش پيغمبر و به علاوه سالها در سايه ى نعمت او و پدرش زيسته است، در خاطر بگذراند كه در بحرانى ترين و دشوارترين لحظات زندگى امام و ولى نعمتش و در لحظاتى كه وى از همه وقت به اخلاص شيعيان محتاج تر است، بزرگ ترين خيانت را نسبت به او مرتكب گردد؟!

بلى اين امر امكان ناپذير، به وقوع پيوست! منظور همان توطئه ى دنائت آميزى است كه در هنگام اقامت آن حضرت در حصار مقصوره ى سفيد درباره ى وى چيده شد.(1)

اكنون بنگريد كه انحطاط و انحراف اخلاقى در ميان نسلى كه امام حسن ميبايست سربازان خود را براى جهاد با دشمن، از آنان انتخاب كند تا چه حد شديد بوده است.

گاه يك فرد ذاتاً داراى فضيلت است و گاه كسى خود به تنهايى و دور از تأثير محيط

ص: 239


1- . اشاره به نقلى تاريخى كه ميگويد: وقتى كه امام حسن (عليه السّلام) به مدائن رفت، مختار ثقفى به عمويش سعيدبن مسعود پيشنهاد كرد كه حضرت را به معاويه تحويل دهد. (تنزيه الأنبياء (عليهم السّلام)، ص 171) البتّه درباره ى نيت مختار از اين پيشنهاد در ميان مورّخان اختلاف است. «ناشر»

داراى سجاياى اخلاقى است. ولى گاه نيز همين فرد تحت تأثير سست عنصرى و ضعفى كه در نهاد او است و در مواجهه با يك گرايش همگانى و يك شور و حماسه ى عمومى، منش فردى خود را از دست ميدهد و به جاى آن، روح جمع را پذيرا ميگردد. همچون جمع مى انديشد و همانند آنان احساس ميكند و در مسير آنان گام مينهد. چنين فردى در اين حالت با دريافتها و اصالتهاى فطرى خود در مخالفت و مبارزه است و اين مخالفت معمولاً اندكى پس از فرونشستن تندباد و خاتمه يافتن آن هنگامه، به ندامتى شديد تبديل خواهد يافت.

شدّت بحران مدائن آن چنان بود كه حتّى شيعيان ميانه حال را نيز در مسير خود حركت داد و شيعه گرى و غرور حزبى و حتّى عواطف ساده ى عربى را نيز، كه به دين مربوط نيست، از ياد او برد.

آخر اگر اين امام نيست، ولى نعمت هم نيست؟ و اگر نه، يك انسان شريف مجروح هم نيست؟

اين يك نمونه از روشى است كه تاريخ از شيعه ى آن سپاه به ياد دارد. وضع «خوارج» و «اموى ها» و «شكّاكها» و «الحمراء» را ديگر خودتان حدس بزنيد و يك نمونه كه تاريخ ضبط كند، معمولاً دليل بر وجود نمونه هاى فراوان ديگرى است كه يا از حافظه ى تاريخ محو گشته و يا از آغاز نخواسته آن را ضبط نمايد.

يك روى ديگر مسئله نيز از پاسخى كه امام حسن به شيعيانش كه صلح را بر او خرده ميگرفتند داد، استفاده ميشود.

وى در اين پاسخ فرمود:

«از صلح با معاويه منظورى جز اين نداشتم كه شما را از كشته شدن برهانم.»(1)

جملات فراوان ديگرى هم بدين مضمون از آن حضرت باقى است.

اينك براى درك اين حقيقت به اندازه اى كه خواننده را به مفاد اين جمله كاملاً معتقد سازد، توضيحى ميدهيم:

مبارزه ى امام حسن و معاويه، در حقيقت، مبارزه ى دو شخصى كه هريك سعى ميكنند به حكومت برسند نبود. اين مبارزه، مبارزه ميان دو مسلك و دو فكر بود كه با

ص: 240


1- . الأخبار الطوال، ص 221

يكديگر نزاع مرگ و زندگى داشتند و بر سر بقا و ابديت باهم ميجنگيدند. پيروزى در اين مبارزه به معناى جاودانگى يكى از اين دو مسلك و دو طرز فكرى كه دو رقيب به خاطر آنها در برابر يكديگر قرار داشتند، بود. جنگهاى مسلكى هميشه چنين است. در اين جنگها، پيروزى از راه اسلحه نشانه ى پيروزى واقعى نيست، بلكه آن چيزى كه پيروزى يكى از دو جبهه را مسجّل ميكند جاودانه شدن و بقاى مكتب و مسلك آن جبهه است و اى بسا كه اين پيروزى نصيب آن جبهه اى ميگردد كه به ظاهر و در صحنه ى نبرد با سلاح، شكست خورده و مغلوب است.

در آن دوره، مسلمانان براثر اينكه از جنبه ى عقيده و مكتب به دو گروه تقسيم شده بودند، در دو جبهه و دو اردوگاه متخاصم قرار داشتند. هر جبهه از فكر و عقيده ى خود دفاع ميكرد و به هر وسيله ى ممكن در راه آن فداكارى مينمود.

اين دو مكتب، مكتب علوى و مكتب اموى و آن دو اردوگاه، كوفه و شام بود.

صحنه هاى تحريك آميزى كه معاويه به نام انتقام خون عثمان در شام به وجود آورد، اردوگاه شام را از شيعيان و فرزندان على (عليه السّلام) خالى ساخت و آنان براى اينكه زندگى آرام و بى دغدغه اى داشته باشند ناگزير به كوفه يا ولايات تابع كوفه پناه بردند و بدين ترتيب عموم شيعيان اهل بيت در كوفه و بصره و مدائن و حجاز و يمن گرد آمدند.

رجال و بزرگان مسلمان و بازمانده ى مهاجران و انصار از همه سو به مركز عراق نقل مكان كردند و كوفه در عهد خلافت هاشمى به پايگاه اسلام و گنجينه ى امن و امان ميراث رسالت، تبديل يافت.

بنابراين، طبيعى بود كه دعوت عامّ امام حسن به نبردى كه سرنوشت آن دو مكتب را بايد تعيين كند با قبول همگانى اين زبدگان و برگزيدگان، كه پس از رحلت پدرش در كوفه مانده بودند و غالباً از شيعيان او و پدرش و از صحابه ى جدّش پيغمبر بودند، مواجه گردد و ازاين رو بود كه اينان همگى در جايگاه هاى خود در ميان صفوف و واحدهاى سپاه در اردوگاه نخيله مجتمع گشتند.

در هيچ نقطه اى از عالم، استعداد و امكان نگاهدارى و حراست ميراث اسلام به وجه صحيح به اندازه ى اين سپاه، كه متضمّن گروه هاى ارزنده و افراد خاندان پاك بنى هاشم بود، وجود نداشت.

ص: 241

در كنار اين بزرگ مردان در صفوف اردوگاه «نُخَيله» گروه هاى ديگرى نيز وجود داشتند كه در گذشته، به تفصيل، عناصر آنان و انگيزه ها و نتايج اعمال آنان را بازگو كرده ايم.(1)

شروع به صف آرايى و بسيج جنگى نيز ضرورتى بود كه اوضاع و احوال، آن را ايجاب ميكرد و در فصول پيشين به آن نيز اشاره كرده ايم.

در ظرف روزهايى كه شماره ى آن از عدد انگشتان كمتر بود، عناصر گوناگون و رنگارنگ در دو اردوگاه «مَسكِن» و «مدائن» گرد آمدند و صفوف جنگ از اين اشخاص مختلف الحال تشكيل شد. در هريك از اين دو اردوگاه در كنار مسلمانانى از طبقه ى ممتاز، يعنى افراد مسلكى و باايمان و مخلص، مردمى از طبقات مختلف و ميانه حال قرار گرفتند.

فرار عبيدالله بن عبّاس و همراهانش به سوى معاويه به تصفيه اى شبيه بود كه در صورت عدم وقوع پيشامدهاى ديگرى از همان نوع و غيره، اى بسا سودمند نيز ميتوانست باشد. چه، اين واقعه، اردوگاه «مَسكِن» را، كه اينك روياروى دشمن قرار داشت، از ناسره هايى كه در حقيقت عضو فاسد اين سپاه بودند، خالى ساخت.

ليكن، در «مدائن»، امام حسن و ياران نزديكش در ميان انبوه مردمى قرار گرفته بودند كه روحيه اى همچون روحيه ى لشكر شكست خورده داشتند؛ نه امكان رسيدن به معاويه وجود داشت تا فرار كنند و نه وظيفه و مسئوليت شور و شوقى در آنان برمى انگيخت تا استقامت بورزند. و همينها بودند كه پس از زمانى كوتاه ابزار آن فاجعه ى بزرگ تاريخى شدند، يعنى ميان امام حسن و هدفهايى كه از اين جنگ داشت سدّى كشيدند و راه شهادت افتخارآميز را به روى او بستند و همه كار او را تباه كردند (همچنان كه قبلاً گذشت).

اكنون فرض ميكنيم كه امام حسن براى ادامه ى جنگ يا نپذيرفتن صلح ميتوانسته از يك راه استفاده كند؛ و آن اينكه از ميان همان حصارى كه در «مدائن» او را در ميان گرفته بود، به ياران بااخلاص «مَسكِن» فرمان دهد كه تحت رهبرى فرمانده ى جديد قيس بن سعدبن عباده جنگ را شروع كنند و ميدانيم كه اين مرد بزرگ تا آنجا كه از بررسى تمايلات شخصى اش به دست مى آيد، حتّى در صورت صلح امام حسن نيز، جنگ را بر صلح ترجيح ميداده است.(2) اگر نافرمانى و شورش اخلالگران «مدائن» مانع از آن بود كه امام حسن اين سپاه را آماده ى جنگ سازد، به هرحال نميتوانست از صادر كردن فرمان جنگ به ياران

ص: 242


1- . جهت اطّلاع به بخش «عناصر سپاه» مراجعه شود. «ناشر»
2- . در اين باره رجوع شود به تاريخ ابن اثير (الكامل فى التاريخ)، ج 3، ص 408

مخلص و باوفايى كه در اردوگاه «مَسكِن» بودند، به طور سرّى يا آشكار، مانع گردد.

شايد بسيارى از مجاهدان بااخلاصى كه در «مدائن» تحت الشّعاع اكثريت بودند نيز، درصورتى كه از طرف امام حسن تشويق ميشدند يا آمادگى و موافقتى احساس ميكردند، ميتوانستند همچون قواى امدادى لشكر «مَسكِن» بدان سوى رهسپار شوند. و اى بسا كه در اين صورت خود امام نيز ميتوانست پس از توفيقى كوتاه و پس از آنكه طوفان حوادث اندكى فرو مى نشست به آنان ملحق شود و در آنجا به پيروزى قاطع يا به شهادت با تمام معناى افتخارآميز و گرامى اين كلمه در پيشگاه خدا و قضاوت تاريخ نائل آيد.

بنابراين ميپرسيم: درصورتى كه چنين راه چاره اى وجود داشت چرا امام حسن صلح را پذيرفت؟

درباره ى اين سؤال چنين ميگوييم:

شايد صادر كردن چنين فرمانى در آخرين روزهاى «مدائن» براى امام حسن امكان داشته و شايد هم نداشته است. ولى به هرحال، مگر هر راه چاره و گريزگاهى را كه در آن اميد موفّقيت هست ميتوان به عنوان راه حل پذيرفت؟ چه بسا يك عمل مدبّرانه در شرايط ديگرى كليد مشكلات و مضيقه هاى فراوان ميگردد. و اين اصلى است كه در هنگام انتخاب هر راه حل و راه چاره اى حتماً بايد به آن التفات داشت.

آيا طرح كننده ى اين پيشنهاد درباره ى مدّت زمانى كه نبرد چهار هزار نفر سپاهيان «مَسكِن» با شصت يا هشتاد هزار نفر سربازان شام به طول خواهد انجاميد نيز انديشيده است؟ (و بنا بر تحليلى كه در يكى از فصول پيشين كرديم مدّت زمان نبرد جمعيتى با 45 برابر خود)(1).

همچنين در اين باره كه وضع امام حسن در پايان لحظات كوتاه اين جنگ، يعنى در همان هنگامى كه ديگر تمام ياران باوفاى «مَسكِن» نيز كشته شده اند، چگونه خواهد بود؟

بدون كمترين ترديد، وى در آن صورت _ اگر زنده ميماند _ وضعى ميداشت كه به جز تسليم بى قيدوشرط هيچ راهى در برابر او نبود و اين همان فرصتى بود كه معاويه براى شروع اقدامات قاطع و جدّى خود، درمورد مسائل فيمابين كوفه و شام، انتظار آن را ميكشيد؛ كوفه را به وسيله ى قواى نظامى اشغال ميكرد، پيروز و سربلند وارد اين شهر ميشد، از

ص: 243


1- . رجوع كنيد به ص 176 «ناشر»

خاندان پيغمبر انتقامى سخت ميگرفت، همه ى روزنه هاى اميد را مسدود ميكرد، همه ى شعائر برجسته ى اين سرزمينها را از بين ميبرد و اصولى را كه بر روى پيكر به خون آغشته ى ده ها هزار نفر از برگزيده ترين شهداى مجاهد راه خدا استوار شده بود، ويران ميساخت.

گمان نميرود كه كسى اين نتايج حتمى را درك كند و آنگاه آن راه حل را نافرجام و بيهوده نداند!

واضح ترين اشكال اين راه حل آن است كه در آن صورت امام حسن در كمترين زمان از چهره ى رقيبى خطرناك كه شرايط خود را در صلح نامه بگنجاند، به صورت دشمن شكست خورده اى كه به جز تسليم بى قيدوشرط چاره اى ندارد، تغيير شكل ميداد.

اينها همه در صورتى بود كه فرض كنيم امام حسن تا پايان جنگ زنده ميماند و به قتل نميرسيد. حال فرض ميكنيم كه اين جنگ كوتاه مدّت، آن حضرت را نيز قربانى خود ميساخت؛ يعنى كه امام امكان مى يافت كه از «مدائن» خارج شود و به «مَسكِن» برسد و در جنگ شركت جويد _ كارى كه باتوجّه به سير حوادث به هيچ وجه عملى به نظر نميرسد _ و بالاخره در جنگ كشته شود.

در اين صورت و با اين فرض، پاسخ آن سؤال اين است كه شهادت درصورتى كه به بهاى نابودى كامل مكتب تمام شود نميتواند وسيله ى سرافرازى در پيشگاه خدا و در قضاوت تاريخ باشد.

تاريخى كه ميبايد ماجراى اين جنگ را پس از شهادت امام حسن و پس از وقوع نتايج اسف بار آن ثبت كند، وضع آن حضرت و جنگهاى او را براى نسلهاى بعد به شكلى ترسيم ميكرد كه مفهومش جز اخلالگرى و قيام بر ضدّ خليفه ى زمان چيز ديگرى نبود. اين همان مطلبى است كه ما در زير عنوان روش معاويه در برابر هدفهاى امام حسن در همين فصل ميخواستيم بدان اشاره كنيم.

و اينك براى توضيح بيشتر ميگوييم:

قبلاً دانستيم كه زبدگان رجال دين و بازماندگان مهاجر و انصار و برگزيدگان شيعيان وفادار، به طور عموم به نداى حسن لبّيك گفته و در سپاهى كه آن حضرت براى نبرد با معاويه بسيج كرد، شركت جستند و از اين طراز مردم كسى را نمى شناسيم كه از روى عمد و اختيار دعوت جهاد امام حسن را نشنيده گرفته و بدان پاسخ نداده باشد.

ص: 244

ميتوان گفت كه اين موقعيت ابتدايى و حسّاس حسن و معاويه، عيناً به موقعيتى كه در گذشته ميان پدران آن دو _ رسول خدا و ابوسفيان _ اتّفاق افتاده بود شباهت ميداشت كه «همه ى ايمان با همه ى كفر در برابر هم صف آرايى كرده بودند.»(1).

همچنين دانستيم كه در سراسر گيتى هيچ جمعيتى كه امين و شايسته ى حراست و نگاهدارى نواميس اسلام و اصول عالى و نمونه ى اين مكتب به وجه صحيح باشد، جز جمعيتى كه در پيرامون امام حسن بودند، يافت نميشد.

از اين مقدّمات نتيجه ميگيريم كه اگر امام حسن اقدام به جنگ ميكرد و اين جمع ارزنده را به نبردى كه به طور حتم يك تن از ايشان را زنده نميگذاشت ميكشانيد، در حقيقت امانت گران وزنى را كه اينان تنها حافظان و حاملان آن بودند به دست نابودى سپرده بود. و نابودى اين امانت گران بها بدين معنى بود كه ارتباط على و امامان بزرگوار خاندان آن حضرت (عليهم السّلام) با نسلهاى بعد تا قيامت منقطع گردد.

در آن صورت ماجراى امام حسن نيز ازلحاظ تأثير تاريخى به ماجراى سادات علوى شباهت مى يافت كه در شرايط و اوضاع مختلف حكومتهاى اسلامى، به داعيه ى اصلاح، قيام ميكردند و خويشاوندى نزديكشان با رسول خدا را مستمسك عمل خود ميساختند و عاقبت، پس از مدّتى كوتاه يا دراز، مغلوب و تارومار ميگشتند و از دعوت و قيام آنان جز نامى در لابه لاى كتب تاريخ يا كتب «اَنساب» باقى نميماند.(2)

واقعاً اگر امويان به طور كامل حساب خود را با آل محمّد تصفيه ميكردند و حسن (عليه السّلام) به قتل ميرسيد و در كنار او تمامى مردان خاندانش و همه ى زبدگان و برگزيدگان اصحابش _ آن بندگان شايسته ى خدا _ كشته ميشدند و اسلام، شكل اموى ميگرفت، ديگر از يادگارهاى محمّد (صلّى الله عليه و آله) در تاريخ چه باقى ميماند؟ و از آن تربيتها و آموزشهاى نمونه كه اسلام، روح و چكيده ى آن را در وجود اين زبدگان دميده و فرو ريخته بود، چه بر جا ميماند؟ مگر اسلام غير از همين جمع، كه طعمه ى شمشيرهاى سپاه شام شده اند، شاگردان و تربيت يافتگانى داشت؟!

در مباحث گذشته فهميديم كه معاويه تا چه اندازه تحت تأثير غرور و تفاخر قبيله اى و مفتون خودپرستى و مواريث گذشته ى خود بوده است. با اين اطّلاع و باتوجّه به اينكه ترديد

ص: 245


1- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 13، ص 261 «ناشر»
2- . بحارالانوار، ج 44، ص 2 «ناشر»

نداريم كه پس از اين تصفيه ى نهايى، نام على و آل على جز به زشتى برده نميشده، آيا ميتوانيم اميدوار باشيم كه نام محمّد (صلّى الله عليه و آله) و يادآورى آموزشها و افكار اصيل او با بدگويى و دشنام توأم نميشده است؟

دشمن فاتح، معاويه پسر ابوسفيان است؛ يعنى همان كسى كه به گفته ى خودش از اينكه مردم روزى پنج نوبت نام مرد هاشمى [يعنى رسول اكرم (صلّى الله عليه و آله)] را برطبق سنّت اسلامى در اذان ميبرند، ناراحت و برآشفته است! تا اين حد كه به مغيرة بن شعبه ميگويد:

«ديگر با اين وصف چه برنامه اى ميتوان داشت؛ جز دفن، جز دفن!»(1)

دوستان و همكاران فاتحش هم يكى برادر شرعى! او زيادبن ابيه است و ديگرى صحابى سالخورده عمروبن عاص و سوّمى مرد زيرك پاك دامنى! به نام مغيرة بن شعبه و چهارمى فتح كننده ى مكّه و مدينه! مسلم بن عقبه به علاوه ى جمع ديگرى از همين قماش

ص: 246


1- . مروج الذهب، ج 4، صص 34 و 35 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص 130 مطرف بن مغيره ميگويد: «با پدرم مغيره به شام نزد معاويه رفتيم. پدرم به حضور او ميرفت و با او سخن ميگفت و چون بازميگشت با من درباره ى معاويه و عقل و درايت او چيزها ميگفت و او را تحسينها ميكرد. يك شب هنگامى كه از نزد معاويه بازگشت چندان اندوهناك بود كه غذا نخواست. ساعتى در انتظار نشستم تا چيزى بگويد و با خود انديشيدم كه درباره ى ما يا شغل ما امر تازه اى پديد آمده است. عاقبت بدو گفتم: چگونه است كه امشب چنين اندوهناكى؟ گفت: پسرم! اينك من از نزد پليدترين مردم مى آيم. گفتم: مگر چه پيش آمده است؟ پدرم گفت: امشب هنگامى كه با معاويه تنها بودم به او گفتم: به آرزوهايت رسيدى اى اميرالمؤمنين! چه شود اگر عدالت و نيكوكارى پيشه كنى. تو اينك سالخورده گشته اى، خوب است به برادرانت از بنى هاشم نظرى بيفكنى و با آنان به آئين خويشاوندى عمل كنى. به خدا در دست ايشان هيچ چيزى كه تو را بيمناك كند وجود ندارد. معاويه در پاسخ من گفت: هرگز! هرگز! مرد تَيمى زمامدار شد، عدالت پيشه كرد و آن همه كار انجام داد ولى همين كه مُرد، نامش نيز مُرد. فقط گاهى گوينده اى از او نام ميبرد: ابوبكر... پس از او وابسته ى قبيله ى عَدى به حكومت رسيد، ده سال زحمت كشيد و نياسود. او نيز چون مُرد، نامش هم با او مُرد، مگر اينكه گاهى گوينده اى بگويد: عمر... پس از او برادر ما عثمان زمامدار شد كه هيچ كس در نسب بدو نميرسيد، او هم كارها كرد و به وسيله ى او كارها انجام گرفت ولى چون مُرد، از نام او و كارهاى او اثرى بر جاى نماند... ولى نام آن مرد هاشمى هر روزى پنج نوبت با فرياد برده ميشود: اشهد انّ محمّداً رسول الله...! با اين وصف چه برنامه اى ميتوان داشت؟ جز دفن! جز دفن!»

كه همگى يكپارچه عشق و علاقه و تعصّب به معنويات اسلامند!

جنايات «زياد» در كوفه و فتنه انگيزى هاى «عمرو» در صفّين و «دومة الجندل» و كوششهاى اوّل رشوه گير اسلام يعنى «مغيره» براى به خلافت رساندن يزيد و ملحق ساختن «زياد» به ابوسفيان و عمليات جنايت بار «مسلم بن عقبه» در مدينه و مكّه، براى نشان دادن حدّاكثر غيرت و عشق و علاقه ى اين حضرات به ميراث اسلام و مقدّسات اين آئين و مصالح جامعه ى مسلمان، كافى است.

اين جنايتكاران در هنگامى اين فجايع را مرتكب شدند كه شاگردان و افراد خاندان پيامبر و ياران زبده ى ايشان با سلاح بُرّنده ى امر به معروف و نهى از منكر در برابر آنها قرار داشتند و كوچك ترين عمل آنها را مشاهده ميكردند. اگر اين مانع بزرگ برطرف ميشد و آل محمّد و بندگان شايسته ى خدا روى از جهان ميپوشيدند ميزان اين جنايتها به كجا ميرسيد؟ خدا ميداند!

نتيجه ى مستقيم و بسيار روشن اين بحث آن است كه اگر امام حسن (عليه السّلام)، با اين فرض كه توانسته بود در جبهه ى مَسكِن حضور يابد، جان خود و شيعيانش را بى دريغ نثار ميكرد، به دست خود حكم مرگ خود را امضا كرده و نام خود را به زواياى كتب انساب منتقل ساخته بود؛ مكتب خود را نيز به فنا محكوم ساخته بود و ديگر از آن كمترين اثرى در جهان باقى نميماند؛ تاريخ افتخارآميز او و تاريخچه ى خاندان شامخ و باعظمت او در لباس ننگين ترين و زشت ترين افسانه ها بازگو ميشد، معاويه آن را به ميل خود ميساخت و پس از او مروان و مروانيان به نظر خود بر آن چيزها مى افزودند.

و اين در حقيقت به معناى پايان يافتن تاريخ انسانى اسلام و شروع تاريخ اموى با نشانه ها و مشخّصات امويگرى بود. و در حديث است كه:

«اگر از بنى اميه جز پير زالى گوژپشت كسى نماند، هرآينه دين خدا را پايمال عدوان و دستخوش انحراف خواهد ساخت.»(1)

در اين صورت آيا در برابر امام حسن راهى جز آنكه پيمود، وجود داشت؟

كمترين بررسى و تأمّل نشان ميدهد كه عمل آن حضرت بهترين طريقه اى بود كه ميتوانست از شدّت اقداماتى كه از معاويه انتظار ميرفت، بكاهد، بلكه جز راه او، راه ديگرى

ص: 247


1- . الخرائج و الجرائح (تأليف سعيدبن هبة الله راوندى، متوفّى به سال 573)، ج 2، ص 574

براى اين كار وجود نداشت.

امام حسن، كه اين پيشامدها را همچون حوادث واقع شده اى در برابر خود ميديد، با حفظ جان شيعيان و يارانش، نه تنها خطّ ارتباط خود را با نسلهاى آينده محفوظ نگاه داشت، بلكه رابطه ى پدرش و جدّش را نيز با دوره هاى بعد حفظ كرد و مكتب و ايده ى خود را از فنا و نابودى حتمى نجات داد و تاريخ اسلام را از مسخ و تحريف و رنگ آميزى و تزوير بركنار داشت.

از اعماق پريشانى و شكستى كه دنياى او را فراگرفته بود، پيروزى و موفّقيتى درخشان و متلألأ براى فكر و معنويت و آينده ى خود بيرون كشيد و دنياى خود را فداى حفظ دين كرد.

و اين همان نشان امامت در اين دودمان پاك و در اين شاخه ى برومند درخت نبوّت است.

ص: 248

بخش سوم صلح

اشاره

ص: 249

ص: 250

15. انگيزه هاى صلح از نظر دو جبهه

با آشنايى به چگونگى اقدامات معاويه براى رسيدن به هدفهاى خود، شگفت نمينمايد كه وى اوّلين پيشنهادكننده ى صلح باشد(1) و هرگونه تعهّدى به امام حسن بسپارد فقط به ازاى گرفتن يك امتياز، يعنى حكومت.

اين نقشه را معاويه در هنگامى كه هنوز طرفين براى جنگ در شور و التهاب بودند طرح كرد و فعّاليت خود را بيش از آنچه براى تنظيم اردوگاه و تدبير امور جنگ به كار ميبرد، در اجراى اين نقشه متمركز ساخت. نقشه اين بود كه به امام حسن پيشنهاد صلح كند، اگر پذيرفت كه هيچ، وگرنه صلح را به زور بر او تحميل كرده و به هر قيمتى از شروع جنگ جلوگيرى نمايد.(2)

براى تأمين اين منظور پيش از هر چيز لازم بود كه در جبهه ى امام حسن وضعى به وجود آيد كه خودبه خود مردم را به فكر صلح كردن بيندازد.

بر اساس اين نقشه، ناگهان سيل شايعات دروغين به سوى اردوگاه هاى اين جبهه سرازير شد، بازار رشوه رونق گرفت، در ستون وعده هايى كه هوش از سر بسيارى از فرماندهان يا داعيه داران فرماندهى ميربود، اين گونه وعده هايى ديده ميشد: فرماندهى يك لشكر،

ص: 251


1- . قول صحيح همين است و دليل آن خطابه اى است كه امام حسن در مقام مشورت با اصحابش در مدائن ايراد كرد و در آن خطابه گفت: «بدانيد! معاويه ما را به كارى دعوت كرده كه در آن نه سربلندى هست و نه انصاف....» مدارك ديگرى نيز بر اين قول دلالت دارد. بعضى از مورّخان اين قول را مردود شمرده اند، ولى گفتار خود امام حسن (عليه السّلام) بر گفته ى ايشان مقدّم است.
2- . ارشاد شيخ مفيد، ج 2، ص 13 «ناشر»

حكومت يك ناحيه، ازدواج با يك شاهزاده خانم اموى! و در رشوه هاى نقدى رقم يك ميليون ديده ميشد!

معاويه براى پياده كردن اين نقشه همه ى نيرو و همه ى هوش و استعداد و تجربيات خود را به كار انداخت. بسيارى از وجدان فروش هايى كه به ظاهر حسن را ترك نگفته بودند نيز در باطن مزدور و آلت دست او به شمار ميرفتند و در دستگاه حسن بن على براى او جاسوسى ميكردند و هيچ گونه امكانى را براى ترويج هدفهاى او از دست نميدادند.

لشكرها و سلاحها و عمليات سوق الجيشى نيز وسايل ديگر او براى عملى كردن نقشه ى صلح بودند و او مايل نبود كه نخستين بار به عراق حمله كند زيرا نميخواست با بودن راه چاره ى ديگر، با حسن وارد جنگ شود و البتّه راه چاره از نظر معاويه با راه چاره از نظر مردم يا از نظر دين جديد، بسى تفاوت داشت.

بايد انصاف داد كه وسايلى كه معاويه در اين مورد برانگيخت همه ابتكارى و حساب شده و برطبق روشهاى دقيق تنظيم شده بود و ميتوانست نظر و هدف خاصّ او، يعنى ايجاد زمينه اى كه رقيب را به فكر صلح بيندازد، را به طور كامل تأمين كند.

وقتى از طرفى فرمانده ى جبهه ى عراق و به دنبال او بيشتر سركردگان سپاه، وجدان خود را با مال يا وعده معامله ميكنند و از طرف ديگر ناگهان سيل شايعات دروغ و تزلزل آور و مردّدكننده و هولناك، اردوگاه «مَسكِن» و «مدائن» را در هم فرو ميريزد و بالاخره خود امام حسن براثر رواج همين شايعات در وضعى قرار ميگيرد كه امكان هيچ گونه اقدام مثبتى براى او باقى نميماند و حتّى نميتواند در برابر توده ى سپاهيانش ظاهر گردد، بدون آنكه مورد هجوم ناگهانى دشمنان داخلى قرار گيرد... در چنين موقعيت آشفته و اوضاع نابسامانى آيا راه چاره اى جز تن دادن به صلح به نظرش ميرسد؟(1)

موقعيت عجيبى بود. نيكى ها و شرايط مساعد تحت الشّعاع فساد و بدانديشى مردم قرار داشت... و بر رهبر چه ايرادى ميتوان گرفت وقتى شرايط نامساعد و وضع، نابسامان است؟ و از مردم چه گله اى ميتوان داشت وقتى فتنه و فساد در ميان ايشان ترويج ميشود. البتّه انحراف برخى از طبيعتها و نوظهور بودن اسلام را، كه هريك جداگانه عاملى بودند براى پديد آمدن چنين وضعى در مردم دودل يا كسانى كه وبال گردن اسلام شده بودند، نيز

ص: 252


1- . ارشاد شيخ مفيد، ج 2، ص 14 «ناشر»

نميتوان ناديده گرفت.

حال در چنين موقعيتى كه حسن بن على براثر عوامل خارج اختيار خود او مانند خيانت سپاهيان يا فتنه انگيزى هاى ماهرانه ى حريف در نخستين صف آرايى با شكست روبرو ميشود، قاعده آن است كه از همان لحظه و همان روز در فكر صف آرايى ديگرى باشد و نبرد خود با معاويه را به ميدان جديدى بكشاند، ميدانى كه دست خيانت سپاهيان به آن نميرسد و انحراف طبايع بدان زيان نميرساند و دسيسه هاى دشمن و فتنه انگيزى هاى او بر شانس موفّقيت و نفوذ و پيروزى روزافزون آن مى افزايد.

اين خلاصه ى آن طرحى است كه امام حسن به نيكوترين وجهى از آن بهره بردارى كرد و معاويه با همه ى بيدارى و هشيارى اش در آن موقعيت، غافلگير شد و آن را درك نكرد.

پيشنهاد صلح معاويه مورد قبول امام حسن واقع شد، ولى اين فقط بدين منظور بود كه او را در قيدوبند شرايط و تعهّداتى گرفتار سازد كه معلوم بود كسى چون معاويه ديرزمانى پايبند آن تعهّدات نخواهد ماند و در آينده ى نزديكى آنها را يكى پس از ديگرى آشكارا نقض خواهد كرد و مردم نيز وقتى چنين ديدند، قاعدتاً خشم و انكار خويش را نسبت بدو آشكارا بيان خواهند كرد. بدين صورت بود كه بذر خشم و انتقام، بذرى كه در سرزمين دل مردم، ديرپاى و در امتداد نسلها برقرار است، به وسيله ى صلح پاشيده شد و اين خشم مايه ى شورشهايى شد كه در طول تاريخ همواره به تصفيه ى قدرتهاى غاصبانه كمك كرد.

اين ميتواند خلاصه ى طرح سياسى اى باشد كه امام حسن به خاطر آن تن به قبول صلح داد و سپس به نيكوترين وجهى از آن بهره بردارى كرد و معاويه را غافلگير كرد و اين عمل همچون نشان نبوغ مظلومانه اى براى تارك آن امام مظلوم درخشيد.

در اين صورت بر حسن چه ايرادى ميتوان گرفت اگر صلح را برطبق نقشه ى حساب شده ى خود امضا كند؟ نابسامانى وضع او در «نخستين صحنه» و اميدوارى به نتايج «صحنه ى دوّمين» صلح را در نظر او موجّه ميساخت، علاوه بر اينكه اساساً پديده ى اصلاح ميان امّت اسلامى و آثار قهرى آن مانند جلوگيرى از خون ريزى و صيانت مقدّسات و محقّق ساختن وجهه ى نظر اسلامى، نيز خود موجب ترجيح صلح ميشد.

بيش از چند ماه طول نكشيد، كمتر از عدد انگشتان دو دست. ولى حوادث خردكننده و شكننده اى كه در اين ماه ها به وقوع پيوست آن را به عدد ستارگان آسمان وانمود ميساخت.

ص: 253

اين، قطعه زمانى بود كه دل آدمى با هرآنچه از عشق و تحسين كه در گنجايش آن است بدان روى مى آورد. عطر دلاويز نبوّت از آن متصاعد گشت و مزاياى امامت راستين در آن تجلّى و با همه ى كوتاهى و زودگذرى، باطن و حقيقت كار كسانى بى شمار را آشكار ساخت. اين همان ماه هايى بود كه پرونده اش با بهترين سرانجامها در عالم مسالمت و اصلاح، ختم شد و در آن برترين سرانجام، مصلحت دين و دنيا به هم پيوست.

حسن بن على در چهره ى «مصلح اكبر» ى كه جدّش رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) در حديثى به آن بشارت داده بود، ظاهر گشت: «اين پسر من سرور و آقا است، و در آينده ى نزديك خدا به دست او ميان دو گروه بزرگ مسلمان صلح خواهد داد.»(1).

اراده ى خدا بر اين است كه اين خاندان از برترين مراحل شرف در شكلها و صحنه هاى گوناگونش برخوردار باشند. اگر پيروزى از راه شمشير به دست نيامد، از راه شهادت و مرگى كه در پيشگاه خدا و قضاوت تاريخ ارزشمند است، و اگر به اين هر دو صورت امكان نيافت، به وسيله ى اصلاح و وحدت كلمه و يكپارچه ساختن پيروان توحيد. براى شرف آدمى همين بس كه پيام آور صلح باشد و در پيروزى يك انسان همين بس كه شرفش پايدار ماند. پايدار بودن شرف، ضامن پايدارى عزّت است و عزّت انگيزه ى پيوسته اى است كه آدمى را به زندگى سوق ميدهد و بر سرورى و آقايى استوار است.

اكنون باتوجّه به آنچه گذشت به آسانى ميتوان انگيزه هاى صلح را از نظر امام حسن بازشناخت.

و امّا انگيزه هاى معاويه كه موجب پيشقدمى او در موضوع صلح شد، انگيزه هايى از نوع ديگر بود كه نه از عجز و ناتوانى ريشه ميگرفت و نه به خواسته هاى دين يا اصلاح ميان امّت و جلوگيرى از خون ريزى نظر داشت. اصلاح ميان امّت يا جلوگيرى از خون ريزى از نظر معاويه نميتوانست انگيزه ى چشم پوشى از امتيازات فاتح بودن باشد، شبيخونها و سفّاكى هاى او در مدينه و مكّه و يمن و وضع گستاخانه ى او در صفّين ميتواند هركسى را با ماهيت واقعى او آشنا سازد، گرچه كم اند كسانى كه معاويه را كاملاً شناخته باشند.

در اين صورت بايد گفت كه پيشنهاد صلح از طرف او فقط ميتواند طغيان يك حسّ سودجويانه باشد و بس... چيزى كه با سرگذشت افسانه وار معاويه متناسب تر و قابل تطبيق تر است.

ص: 254


1- . الاصابة، ج 1، ص 64 «ناشر»

او چنين پنداشته بود كه كناره گرفتن امام حسن از حكومت به نفع او، در افكار عمومى به معناى كناره گرفتن از خلافت تلقّى خواهد شد و گمان كرده بود كه پس از اين پيشامد، او در نظر مسلمانان به عنوان خليفه ى قانونى معرّفى خواهد شد.(1)

اين رؤياى لذّت بخشى بود كه معاويه هر چيز گران بهايى را در برابر آن خوار ميشمرد. ديگر نميدانست كه اسلام بسى عزيزتر و شامخ تر از آن است كه رجّاله بازى ها و هوچيگرى هاى كسى چون او را بپذيرد يا زمام خود را به دست بردگان جنگى آزادشده و فرزندان ايشان بسپارد.

انكار نميتوان كرد كه ممكن است انگيزه هاى ديگرى نيز وجود داشته و توانسته از معاويه شخصيت ديگرى كه دشمن جنگ و دوستدار صلح و پذيرنده ى تعهّدات و سوگندها و ميثاقهاى مؤكّد است، بسازد. ولى بررسى ديگر انگيزه هاى وى از قوّت اين مطلب نميكاهد كه بزرگ ترين انگيزه ها و دواعى وى همان رؤياى لذّت بخشى بوده است كه بدان اشاره كرديم.

اينك در زير، مجموعه ى موضوعاتى را كه هريك ميتواند بخشى از عامل واداركننده ى او بر پيشنهاد صلح باشد، بيان ميكنيم:

1. ميدانست كه حسن بن على (عليه السّلام) صاحب اصلى حكومت است و براى به دست آوردن حكومت، ناگزير بايد صاحب اصلى آن را _ ولو به ظاهر _ قانع ساخت و بهترين طريق قانع ساختن او «صلح» است.

ص: 255


1- . «حسن بصرى» را در اين مورد گفتار نغز و شيوايى است كه در فصل 17 (ص 271) نقل خواهيم كرد. احمد در كتاب مسند و «ابويعلى» و «ترمذى» و «ابن حيان» و «ابو داود» و «حاكم» اين روايت را از رسول خدا نقل كرده اند كه فرمود: «پس از من خلافت سى سال است و ازآن پس سلطنت خواهد بود.» بنا به لفظ «ابونعيم» در كتاب الفتن و بيهقى در كتاب الدلائل فرمود: «... و ازآن پس سلطنتى گزنده خواهد بود.» اين حديث از نظر جمعى از اهل سنّت حائز شرايط «خبر صحيح» است. يكى از راويان ايشان در حاشيه اى كه بر اين حديث زده ميگويد: «و آن سى سال بعد از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) با خلافت حسن بن على (عليه السّلام) پايان يافت.» «ابوسعيد» از «عبدالرّحمن بن ابزى» از عمر نقل كرده كه گفت: «تا وقتى يك تن از حاضران جنگ بدر زنده است حكومت از آنان نبايد خارج شود و پس از آنان تا وقتى يك تن از اهل جنگ احد زنده است ديگران را از حكومت سهمى نيست و... و بردگان آزادشده و اولاد آنان و تسليم شدگان روز فتح هيچ يك شايسته ى زمامدارى نيستند....» مؤلّف: و امّا بيعتى كه معاويه با روشهاى معروف خود از مردم گرفت، نميتواند غير جايز را جايز كند.

اعتقاد او به اين مطلب _ يعنى به اولويت حسن بن على براى حكومت _ در نامه اى كه كمى پيش از حركت سپاه به سوى «مَسكِن» براى آن حضرت فرستاد، با اين عبارت ذكر شده:

«تو بدين امر سزاوارتر و شايسته ترى.»(1)

و در گفت وگويى كه راجع به اهل بيت پيغمبر با پسرش يزيد داشته چنين بيان گرديده: «پسرم! بى ترديد اين حق از آنِ ايشان است.»(2) و باز در نامه اى كه به زيادبن ابيه نوشته، بدين گونه تبيين شده است: «و امّا اينكه او (يعنى حسن) بر تو برترى جسته و آمرانه سخن گفته، اين حقّ او است و ميبايد چنين كند.»(3).

در معضلات و مشكلات دينى نظر امام حسن را همچون كسى كه معتقد به امامت او است، ميپرسيد(4) و بارها صريحاً ميگفت كه حسن «سرور مسلمانان» است(5) و مگر كسى جز پيشوا و امام مسلمانان سرور ايشان تواند بود؟

2. با وجود همه ى وسايلى كه در اختيار داشت از نتايج جنگيدن با امام حسن سخت بيمناك بود و اين مطلب را كتمان نيز نميكرد. مثلاً در توصيف دشمنان عراقى اش ميگفت:

«به خدا هرگاه چشمان ايشان را كه در صفّين از زير كلاه خودها نمايان بود به ياد مى آورم هوش از سرم پرواز ميكند.»(6)

گاه درباره ى آنان ميگفت:

«خدا بر آنان غضب كند، گويى دلهايشان همه يك دل است.»(7)

بدين جهت بود كه گرايش به صلح را گريزگاهى از برخورد با ايشان و مشاهده ى چشمهاى آنان از زير كلاه خود ميدانست!

3. از موقعيت امام حسن فرزند رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) در ميان مردم و مكانت معنوى

ص: 256


1- . البدء و التاريخ، ج 5، ص 236 «ناشر»
2- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 12
3- . همان، ص 195
4- . شواهد فراوان اين موضوع را در تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 226 و كتاب البداية و النهاية، تأليف ابن كثير، ج 8، ص 45 و در بحارالانوار، ج 43، ص 357 ملاحظه كنيد.
5- . الامامة والسياسة، صص 159 _ 160
6- . تاريخ مسعودى (مروج الذهب)، ج 3، ص 13 و مدارك ديگر
7- . تاريخ طبرى، ج 4، ص 3

بى نظيرى كه آن حضرت برحسب اعتقادات اسلامى دارا بود، واهمه داشت لذا ميخواست به وسيله ى صلح از جنگ با او بگريزد.(1)

وى مى انديشيد كه ممكن است خداوند كسى را از ميان صفوف شام برانگيزد كه حقايق را به مردم بازگفته و ناپسندى وضعى را كه در برابر امام حسن به خود گرفته اند، براى آنان مدلّل سازد. چنين حادثه اى بى ترديد مسلمانان جبهه ى او را بر شورش و نافرمانى برمى انگيخت و عاقبت، سپاه او را متلاشى ميساخت.

او در تمام مدّتى كه در برابر حسن صف آرايى كرده بود ماجراى «نعمان بن جبله ى تنوخى» را در صفّين به خاطر داشت. در آن جنگ، وى كه خود از سران سپاه شام بود با صراحت بى سابقه اى با معاويه سخن گفته و آن چنان كه از يك فرد معمولى نسبت به حاكمى انتظار نميرود، او را به باد تمسخر و استهزا گرفته بود. معاويه حتّى امروز نيز قبول نميكرد كه مردم شام شعورى به پايه ى شعور آن روز آن مرد داشته باشند.

ازجمله سخنانى كه وى در صفّين به معاويه گفت اين بود:

«به خدا اى معاويه! من به زيان خود براى تو مصلحت انديشى كردم و مُلك و حكومت تو را بر دين خود ترجيح دادم و به خاطر هوسهاى تو، راه هدايت را كه ميشناختم ترك گفتم و از صراط حق و حقيقت كه ميديدم، كناره گرفتم. چگونه به رشد و هدايت، راه خواهم يافت من كه با پسرعمّ رسول خدا (صلّى الله عليه [وآله] وسلّم) و اوّلْگرونده ى به او و نخستين هجرت كننده ى با او ميجنگم؟ اگر آنچه را كه ما اينك در اختيار تو گذارده ايم به او ارزانى ميداشتيم يقيناً دلى مهربان تر و دستى بخشنده تر ميداشت. ليكن اكنون كار را به تو واگذار كرده ايم و ناگزير بايد آن را _ چه به حق و چه به ناحق _ به پايان بريم. حال كه از ميوه و جويبار بهشت محروم مانده ايم از انجير و زيتون «غوطه»(2) دفاع خواهيم كرد!»(3)

يكى از تدابير سياسى معاويه اين بود كه مردم شام را از شناسايى بزرگان اسلام، كه در خارج شام ميزيستند، بازميداشت، مبادا كه از اين شناسايى روزنى به مخالفت و انشعاب گشوده گردد. لذا بر ما پوشيده است كه چگونه اين مرد شامى توانسته بود پسرعمّ رسول خدا

ص: 257


1- . تسلية المجالس و زينة المجالس، ج 2، ص 11 «ناشر»
2- . محلّى در شام با آب و درخت بسيار و يكى از چهار بهشت روى زمين. «مترجم»
3- . تاريخ مسعودى (مروج الذهب)، ج 2، ص 300

را شناخته و از سبقت او در اسلام و دل مهربان و دست بخشنده و اولويت او براى حكومت اطّلاع يابد.(1)

معاويه، سياست بى خبر نگاه داشتن مردم از بزرگان اسلام را تا آخر دوران حكومتش ادامه داد. اين سياست، ابزارى بود كه به وسيله ى آن توانست آن اجتماع عظيم را در جنگ صفّين و سپس در لشكركشى به سوى مَسكِن فراهم آورد.

يكى از نشانه هاى به كار بردن اين سياست _ كه نشانه ى ضعف به كاربرنده ى آن نيز هست، در سخنى كه معاويه خطاب به عمروعاص بيان كرد ميتوان مشاهده نمود. در آن روز عمروعاص در برابر امام حسن زبان به مفاخره گشوده و از آن حضرت پاسخى بليغ و دندان شكن، كه محرّكش معاويه نيز از آسيب آن در امان نماند، شنيده بود. معاويه در اين هنگام خطاب به عمرو گفت: «به خدا قسم از اين گفت وگو جز اهانت به من منظورى نداشتى. مردم شام تا اين لحظه كه اين سخنان را از حسن شنيدند، گمان نميكردند كه كسى به مرتبت و منزلت من باشد.»(2).

4. سياست معاويه، كه در راه منافع شخصى وى كمتر خطا ميكرد، ايجاب مينمود كه

ص: 258


1- . بحارالانوار، ج 44، ص 124 «ناشر»
2- . المحاسن و المساوى، ص 68 در قصص تاريخى نمونه هاى فراوانى از بى اطّلاعى مردم شام از بزرگان اسلام ميتوان يافت. از آن جمله اينكه مردى از يكى از بزرگان و عقلاى قوم در شام پرسيد: اين ابوتراب كه امام _ يعنى معاويه _ او را در منبر لعنت ميكند كيست؟ وى جواب داد: فكر ميكنم يكى از راهزنان بيابانى باشد! روزى مردى از اهل شام از رفيقش، كه ديده بود بر محمّد (صلّى الله عليه و آله) صلوات ميفرستد، پرسيد: درباره ى اين محمّد چه ميگويى؟ او خداى ما نيست؟ وقتى «عبدالله بن على» در سال 132 ه -. شام را فتح كرد، جمعى از ريش سفيدان و بزرگان و سركردگان شام را نزد «ابوالعبّاس سفّاح» فرستاد. ايشان نزد ابوالعبّاس قسم ياد كردند كه تا شما به خلافت نرسيده بوديد ما براى پيغمبر خويشاوند و خاندانى كه ميراث بر او باشد به جز بنى اميه نمى شناختيم! (در اين باره رجوع شود به مروج الذهب، ج 3، صص 33 و 34) مؤلّف: مطلب بالا دليل آن است كه پادشاهان اموى عموماً از سياست معاويه درمورد بى خبر نگاه داشتن مردم از بزرگان اسلام مخصوصاً خاندان پيغمبر و جلوگيرى از نفوذ نامهاى ايشان در شام پيروى ميكرده اند، ضمناً ميزان علاقه و عنايت شاميان را به مسلمان بودنشان نيز نشان ميدهد. مظنون آن است كه شام در دوران اموى هنوز مشتمل بر اكثريت غير مسلمانى از بوميان رومى و آرامى بوده است و به جز فتح شام به ياد نداريم كه واقعه ى ديگرى كه موجب تغيير سنّتها و اوضاع قديم باشد در آن سرزمين به وقوع پيوسته باشد و در هيچ متن تاريخى نيز مطلبى كه اين گمان را از بين ببرد سراغ نداريم.

وى در باب صلح پيشقدم باشد و بر آن اصرار بورزد و هر اندازه كه براى او ممكن است از مردم دو منطقه ى عراق و شام و ديگر آفاقى كه صداى وى به آنجا ميرسد، بر اين صلح طلبى گواه گيرد.

وى در وراى اين ظاهر صلح جويانه منظور ديگرى را تعقيب ميكرد و آن اينكه براى آينده ى نزديك خود، كه سرنوشت جنگ، آن را مشخّص ميساخت، زمينه اى فراهم آورده باشد. يكى از دو صورتى كه انتظار وقوع آن ميرفت اين بود كه جنگ با پيروزى شام ختم شود و حسن و حسين و خاندان و يارانشان به طور دسته جمعى كشته شوند، در اين صورت هيچ عذرى درمورد اين جنايت بزرگ، بهتر از اين نبود كه وى مسئوليت فاجعه را متوجّه امام حسن نموده و بى آنكه دروغ گفته باشد به مردم بگويد: من حسن را به صلح خواندم ولى او به هيچ چيز جز جنگ رضايت نداد، من زندگى او را ميخواستم و او مرگ مرا، من در پى حفظ خون مردم بودم و او طالب قتل مردمى كه در ميان من و او ميجنگيدند....

اين تردستى سياسى بسيارى از هدفهاى معاويه را تأمين ميكرد و بدو امكان ميداد كه به طور نهايى حساب خود را با آل محمّد تصفيه كند، در آن صورت وى در نظر عموم، رقيب فاتح و درعين حال مرد عادل و منصفى قلمداد ميشد كه همه ى كسانى كه نداى صلح او را پيش از شروع جنگ شنيده بودند حق را به جانب او ميدادند و انصاف و عدالت او را گواهى ميكردند.

ولى امام حسن (عليه السّلام) كسى نبود كه از تردستى هاى سياسى حريف خود غافل شده يا خود از به كار بستن اين روشها عاجز باشد؛ او درهمه حال از دشمن خود هشيارتر و زبردست تر و در بهره بردارى از فرصتها به نحو صحيح و خداپسند نيرومندتر بود، لذا با مشاهده ى شرايط ناهنجارى كه از همه سو او را در ميان گرفته بود و با اطّلاع از مقاصد پليد دشمن و منظورى كه از دعوت به صلح داشت، مقتضى ديد كه به پيشنهاد صلح پاسخ مثبت دهد.

و فقط به اين اكتفا نكرد كه نقشه هاى معاويه را خنثى و باطل سازد، بلكه در پوشش صلح، دشمن خود را با نقشه اى حكيمانه و قاطع، تا ابد منكوب ساخت.

در فصلهاى آينده توضيح كافى در اين مورد به نظر خواننده ى عزيز خواهد رسيد.

ص: 259

ص: 260

16. قرارداد صلح

اشاره

جمعى از مورّخان ازجمله طبرى و ابن اثير روايت كرده اند كه:

«معاويه ورقه ى سفيدى كه پاى آن را مهر كرده بود نزد حسن فرستاد و بدو نوشت: اختيار با تو است، در اين ورقه هر شرطى خواهى بنويس.»(1)

سپس روايت را ناتمام گذارده و توضيح نداده اند كه امام حسن (عليه السّلام) در اين ورقه چه نوشت. ما مصادر و مآخذى را كه امكان دسترسى بدانها بود، بررسى كرديم و در تمامى آنها جز بر موادّ پراكنده اى كه راويان، خود اعتراف كرده اند كه فقط بخشى از مجموع موادّ قرارداد است، دست نيافتيم. تنها در يك مأخذ، صورت قراردادى وجود دارد كه نسبتاً منظّم و داراى آغاز و انجام است و راوى پنداشته كه صورت كامل قرارداد صلح همين است. ولى بسيارى از موادّ آن با روايات ديگر، كه ازلحاظ سند و عدد بر آن برترى دارد، مغاير و متناقض است.

و ما اگر قرار باشد به يك روايت اكتفا كنيم بايد براى اطّلاع از محتويات قرارداد، به شيوه ى راويان قديم، از روايت «ورقه ى سفيد» تجاوز ننماييم و مانند آنان، روايت را ناتمام گذارده و بدان اجمال قناعت ورزيم. چه، امضا كردن قرارداد صلح بر مبناى اين اصل كه: «هر شرطى خواهى بنويس» بدان معنا است كه امام حسن، ورقه ى سفيدامضاى معاويه را از شرايط موردنظر خود پر كرده و موادّى را كه به مصلحت خود او و تأمين كننده ى نظر او درمورد شخص خود يا خاندان يا شيعيان و يا هدفش بوده، در آن گنجانيده است.

و اينك كه ما از يكايك آن مواد، بااطّلاع نيستيم، ميتوانيم مطمئن باشيم كه در ميان

ص: 261


1- . تاريخ طبرى، ج 4، ص 124 و الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 405

منقولاتى كه از محتواى صلح نامه در دست است، هرچه به صلاح و صرفه ى امام حسن نزديك تر و با فكر و هدف او منطبق تر است، به واقعيت نزديك تر است و در مقام جرح و تعديل روايات، چنين روايتى را بر آنچه متضمّن شرطى است كه با مصالح معاويه بيشتر تطبيق ميكند، ترجيح دهيم. اين بى شك نتيجه ى قطعى و مسلّمى است كه از آزادى امام حسن در تنظيم صلح نامه ميتوان استفاده كرد.

و ما كه نتوانسته ايم به آنچه امام حسن در ورقه ى سفيد نوشته دسترسى پيدا كنيم، به نوبه ى خود چنين مى انديشيم كه بايد فرازهاى مختلفى را كه در مصادر و مآخذ تاريخى پراكنده است، گرد آورده و از مجموع آنها آنچه را كه مشتمل بر صحيح ترين و مهم ترين مواد است انتخاب نموده و فرازهايى را كه با يكديگر متناسب است در يك مادّه بياوريم و با اين انتخاب و تنظيم، قرارداد صلح را به شكلى هرچه به واقع نزديك تر بازنماييم.

واينك متن قراردادى كه به امضاى طرفين رسيد

مادّه ى يك:

«حكومت به معاويه واگذار ميشود بدين شرط كه به كتاب خدا و سنّت پيغمبر (صلّى الله عليه و آله)(1) و سيره ى خلفاى شايسته عمل كند(2)

مادّه ى دو:

«پس از معاويه حكومت متعلّق به حسن است(3) و اگر براى او حادثه اى پيش آمد متعلّق به حسين.(4) و معاويه حق ندارد كسى را به جانشينى خود انتخاب كند(5)

ص: 262


1- . مدائنى بنا بر نقل ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 22
2- . فتح البارى (شرح صحيح بخارى) بنا بر نقل «ابن عقيل» در النصائح الكافية، ص 248 و بحارالانوار، ج 44، ص 65
3- . تاريخ الخلفاء، ص 226 و البداية و النهاية، ج 8، ص 45 و الاصابه، ج 2، ص 64 و الامامة و السياسة، ج 1، ص 140 و دائرة المعارف، فريد وجدى، ج 3، ص 443 و مدارك ديگر
4- . عمدة الطالب، ص 67
5- . مدائنى بنا بر نقل ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 22 و بحارالانوار، ج 44، ص 65 و الفصول المهمّة، ج 2، ص 729 و مدارك ديگر
مادّه ى سه:

«معاويه بايد ناسزا به اميرالمؤمنين و لعنت بر او را در نمازها ترك كند.(1) و على را جز به نيكى ياد ننمايد(2)

مادّه ى چهار:

«بيت المال كوفه كه موجودى آن پنج ميليون درهم است مستثنى است و تسليم حكومت شامل آن نميشود و معاويه بايد هر سالى دو ميليون درهم براى حسين بفرستد و بنى هاشم را از بخشش ها و هديه ها بر بنى اميه امتياز دهد و يك ميليون درهم در ميان بازماندگان شهدايى كه در كنار اميرالمؤمنين در جنگهاى جمل و صفّين كشته شده اند، تقسيم كند و اينها همه بايد از محلّ خراج دارابجرد(3) تأديه شود.»(4)

مادّه ى پنج:

«مردم در هر گوشه از زمينهاى خدا _ شام يا عراق يا يمن و يا حجاز _ بايد در امن و امان باشند و سياه پوست و سرخ پوست از امنيت برخوردار باشند و معاويه بايد لغزشهاى آنان را ناديده بگيرد و هيچ كس را بر خطاهاى گذشته اش مؤاخذه نكند و مردم عراق را به كينه هاى گذشته نگيرد.(5) اصحاب على در هر نقطه اى كه هستند در امن و امان باشند و كسى از شيعيان على مورد آزار واقع نشوند و ياران على بر

ص: 263


1- . اعيان الشيعه، ج 1، ص 570
2- . مقاتل الطالبيين، ص 43 و شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 44. ديگر مورّخان گفته اند: «حسن از معاويه خواست كه على را دشنام نگويد، معاويه اين را نپذيرفت. ولى قبول كرد كه وقتى حسن حاضر است و ميشنود به على دشنام داده نشود.» ابن اثير ميگويد: سپس به همين نيز وفا نكرد. (الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 405)
3- . شهرى در فارس و نزديك به حدود اهواز است. و «جرد» يا «جراد» در فارس قديم و روسى جديد به معناى شهر است. بنابراين «دارابجرد» يعنى شهر داراب.
4- . فرازهاى اين مادّه را به طور پراكنده در كتابهاى الامامة و السياسة، ص 200 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 138 و علل الشرائع، ج 1، ص 212 و تاريخ ابن كثير (البداية و النهاية)، ج 8، ص 17 و مدارك ديگر ميتوان ديد.
5- . مقاتل الطالبيين، ص 44 و شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 44 و بحارالانوار، ج 44، ص 65 و الأخبار الطوال، ص 218. هر فرازى با عين الفاظ از مأخذ موردنظر گرفته شده است.

جان و مال و ناموس و فرزندانشان بيمناك نباشند و كسى ايشان را تعقيب نكند و صدمه اى بر آنان وارد نسازد و حقّ هر حق دارى بدو برسد و هرآنچه در دست اصحاب على است از آنان بازگرفته نشود.(1)

به قصد جان حسن بن على و برادرش حسين و هيچ يك از اهل بيت رسول خدا توطئه اى در نهان و آشكار چيده نشود و در هيچ يك از آفاق عالم اسلام، ارعاب و تهديدى نسبت به آنان انجام نگيرد.»(2)

ابن قتيبه مينويسد:

«سپس عبدالله بن عامر _ فرستاده ى معاويه _ قيود و شروط حسن (عليه السّلام) را به همان صورتى كه آن حضرت بدو گفته بود براى معاويه نوشت و فرستاد و معاويه همه ى آنها را به خطّ خود در ورقه اى نوشت و مهر كرد و پيمانهاى مؤكّد و سوگندهاى شديد بر آن افزود و همه ى سران شام را بر آن گواه گرفت و آن را براى نماينده ى خود عبدالله فرستاد و او آن را به حسن تسليم كرد.»(3)

ديگر مورّخان، متن جمله اى را كه معاويه در پايان قرارداد نوشته و با خدا بر وفاى بدان، عهد و ميثاق بسته چنين آورده اند:

«به عهد و ميثاق خدايى و به هرآنچه خداوند مردم را بر وفاى بدان مجبور ساخته، بر ذمّه ى معاوية بن ابى سفيان است كه به موادّ اين قرارداد عمل كند.»(4)

و اين، بنا بر صحيح ترين روايات، در نيمه ى جمادى الاولى به سال 41 هجرى بود.

ص: 264


1- . فقرات مربوط به امنيت اصحاب و شيعيان على (عليه السّلام) را در كتابهاى تاريخ طبرى، ج 4، ص 128، ابن اثير (الكامل فى التاريخ)، ج 3، ص 408، مقاتل الطالبيين، ص 44، شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 44، بحارالانوار، ج 44، ص 65، علل الشرائع، ج 1، ص 212 و النصائح الكافيه، ص 248 ميتوان مطالعه كرد.
2- . بحارالانوار، ج 44، ص 65 و النصائح الكافية، ص 248
3- . الامامة و السياسة، ج 1، ص 140
4- . بحارالانوار، ج 44، ص 65

17. بررسى فرازهاى برجسته ى قرارداد

اشاره

بى شك، تركيب قرارداد ازاين جهت كه مشتمل بر موضوعات پراهمّيتى از جنبه هاى دينى و سياسى ميباشد، گواه تازه اى است بر وسعت نظر تنظيم كننده ى آن در هر دو جنبه.

حق آن است كه با مشاهده ى تدابير و فرمانهاى امام حسن در دورانى كه همين گونه چيزها بهترين شاخص قدرت ديپلماسى بوده، به شايستگى سياسى فراوان آن حضرت اعتراف كرده و معتقد شويم كه اگر وى در شرايطى غير آن شرايط و در ميان مردمى و محيطى داراى زمينه اى مساعدتر ميزيست در شمار كارآزموده ترين سياستمداران و بزرگ ترين فرمانروايان اسلام محسوب ميشد.

تا هنگامى كه شواهد بر دورانديشى و قوّت تدبير و بلندرأيى كسى چندان فراوان است كه جايى براى مناقشه و ترديد باقى نميگذارد، محروميت ها و شكستهاى موسمى كه معلول طبيعت زمان و شرايط و اوضاع جارى است نميتواند نشانه ى ضعف وى يا بهانه ى انتقاد و ايراد كسان قرار گيرد.

استعدادهاى شخصى هرچند براثر محروميت ها و شكستها امكان بروز و تجلّى كامل نيابند، ليكن يك باره نيز ميدان عمل از دست نميدهند. به ميدان عمل مبتكرانه اى كه اين بزرگ مرد پديد آورد بنگريد و فكر نوى او را كه بر اساس حفظ جان تمامى يك ملّت در حال و آينده اش استوار بود، ملاحظه كنيد و آنگاه ببينيد كه چگونه اين فكر در فقرات قرارداد وى گنجانيده شده و به صورت شرايطى در قبال دشمن درآمده است.

رسايى و زبان دار بودن موادّ پنج گانه ى قرارداد بخوبى نشان ميدهد كه تنظيم كننده ى

ص: 265

آن، به تصادف يا به طور پراكنده و جدا، موضوعات را كنار هم نچيده، بلكه با تنظيم و انتخاب اين موادّ به هم پيوسته هدف و منظور خاصّى را تعقيب ميكرده و به علاوه كوشيده است كه با در نظر گرفتن نزديك ترين و عملى ترين راه ها هدف خود را تأمين كند، يعنى حقّ شرعى خود را تثبيت و مقام خود و برادرش را حفظ نمايد، امور خاندان پيغمبر را تسهيل كرده و جان آنان را محفوظ دارد؛ امنيت شيعيان خود و پدرش را تضمين كرده و يتيمان و بازماندگان آنها را سامان بخشد و بدين وسيله ثبات و وفاى آنان را پاداشى داده و به علاوه ايمان و يارى و اخلاص آنان را براى روزى كه به وجود ياورانى نياز هست، بيمه نمايد.

در اين قرارداد حكومت را به اين شرط به معاويه واگذار كرد كه وى به سنّت پيغمبر و به روش خلفاى شايسته عمل كند و با اين شرط، معاويه را كه وى بيش از هركسى با روحيه ى او و هم با عكس العملش در برابر اين شرط آشنا بود، در تنگناى مخالفتها و ضدّيتها و دشمنى هاى بى شمار قرار داد و درنتيجه پايه ى حكومت او را متزلزل ساخت.

اساساً قرارداد يعنى سندى كه دو طرف آن را امضا كرده اند تا التزام خود را به آنچه به طرف مقابل داده يا از او ستانده اند، تثبيت نمايند و در اين مورد موضوع قرارداد _ حدّاكثر _ عبارت است از: مادّياتى محدود كه مورد حرص و علاقه ى شديد يكى از طرفين است در برابر معنوياتى نامحدود كه وجهه ى همّت طرف ديگر ميباشد.

معاويه از صلح، هدفى جز اين نداشت كه بر حكومت استيلا يابد و حسن بدين امر راضى نشد مگر بدين جهت كه مكتب خود و اصول فكرى خود را از انقراض مصون بدارد و شيعيان خود را از نابودى برهاند و راه بازگرداندن حقّ غصب شده ى خود را پس از مرگ معاويه هموار سازد.

لازمه ى درست انديشى آن است كه از قرارداد صلح چنين مفهومى استفاده كنيم.

براى اينكه صحّت تفسير ما درمورد هدفها و مقاصدى كه هريك از دو طرف در لحظه ى وقوع صلح داشتند كاملاً آشكار شود ناگزيريم زنجير تقليد كوركورانه از مورّخان گذشته را پاره كرده و براى كشف اين حقيقت مهمّ تاريخى يكسره به سراغ اظهارات طرفين درباره ى موادّ قرارداد يا به طوركلّى گفته هايى كه نقاط مبهم قرارداد را روشن ميسازد، برويم. شايد از اين راه به حلّ اسرار فراوانى كه حتّى بر دوستان نيز پوشيده مانده است، راه يابيم.

ص: 266

1. اظهارات طرفين

از اظهارات معاويه پس از صلح در اين باره به دو جمله اكتفا ميكنيم: اوّل اين جمله كه «ابن كثير»(1) و جمعى ديگر از مورّخان از او نقل كرده اند:

«بدين سلطنت راضى و خشنوديم.»(2) و ديگر جمله اى كه در مقام زمينه چينى براى صلح در ضمن نامه اى براى امام حسن (عليه السّلام) نوشت:

«و براى تو اين امتياز خواهد بود كه كسى بر تو تحكّم نكند و بى اطّلاع تو كارى تمام نگردد و با نظر تو در هيچ امرى مخالفت نشود.»(3)

از اظهارات امام حسن (عليه السّلام) نيز به سخنان زير اكتفا ميكنيم: اوّل سخنى كه بارها در مقام تفهيم فلسفه ى صلح به شيعيانش ميگفت: «چه ميدانيد كه من چه كرده ام! به خدا آنچه كرده ام براى شيعيانم از هرآنچه در جهان است بهتر است.»(4) ديگر اين جمله كه به «بشير همْدانى» كه يكى از سران شيعه در كوفه بود گفت:

«از اين صلح منظورى به جز اين نداشتم كه شما را از كشته شدن نجات دهم.»(5)

و ديگر اين فراز از خطابه ى آن حضرت پس از صلح:

«هان اى مردم! همانا خداوند شما را به اوّلين ما هدايت كرد و جانتان را به آخرين ما محفوظ داشت. اينك من با معاويه قرار صلح بسته ام، چه ميدانيم؟ شايد اين آزمايشى است و فرصتى تا ديگر زمانى.»(6)

در اين اظهارات و هم در بسيارى از اظهارات مشابه اينها _ چه از معاويه و چه از حسن (عليه السّلام) _ سخنى كه ما را به استنباط هدف اين قرارداد، دچار اشكال و ابهام كند وجود ندارد. معاويه مشتاقانه در طلب حكومت بوده و حسن (عليه السّلام) خطّمشى و راه خود را براى نجات شيعيان از قتل و حفظ افكار و اصول اسلامى كه براى او از همه ى روى زمين

ص: 267


1- . در تاريخش [البداية و النهاية]، ج 6، ص 246
2- . البداية و النهاية، ج 6، ص 246 «ناشر»
3- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 36
4- . الأخبار الطوال، ص 221 «ناشر»
5- . همان
6- . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 215

باارزش تر است و بالاخره صلح و آرامشى موقّت، ميپيموده است.

اين حقيقتى است كه باتوجّه به اظهاراتى كه در بالا ياد شد، بى تعجّب و انكار ميتوان پذيرفت و تحريفى را كه مورّخان درمورد هدف طرفين از صلح و نيز خطايى را كه در فهم اظهارات طرفين مرتكب شده اند، بازشناخت. چنان كه ملاحظه ميكنيد نه در متن قرارداد و نه در هيچ يك از اظهارات دو طرف، مطلقاً سخنى از بيعت و امامت و خلافت نيست. بنابراين جاى اين سؤال هست كه موضوع بيعت كردن حسن با معاويه، كه گروهى از مورّخان و در رأس آنان «ابن قتيبه دينورى» نقل كرده اند، مستند به كدام مدرك است!

در اينجا ما پيش از آنكه به بررسى درباره ى اين موضوع يا درباره ى گويندگان آن بپردازيم، مقدّمه اى كوتاه در پيرامون انتساب خلافت اسلامى به معاوية بن ابى سفيان و اينكه بيعت شرعى با كسى چون او چگونه صورت پذير است، بيان ميكنيم:

در طى مباحث گذشته درباره ى موضوع خلافت در اسلام مطالبى گفتيم كه خلاصه ى آن چنين است: خلافت و جانشينى پيغمبر در اسلام فقط شايسته و برازنده ى كسى است كه در مزاياى روحى و معنوى از همه به رسول خدا شبيه تر باشد؛ و به قول عمربن خطّاب بردگان آزادشده و فرزندان آنها و تسليم شدگان روز فتح را از اين منصب سهمى نيست؛ بنا بر حديث معتبر از طرق اهل سنّت، خلافت پس از رسول خدا سى سال است و ازآن پس «پادشاهى گزنده» خواهد آمد. بنا بر عقيده ى شيعه و معتزله امامت فقط به نصب و تعيين است. غلبه يافتن و قدرت، غير جايز را جايز نميسازد. بنابراين صحيح نيست كه كسى خلافت را به زور تصرّف كند يا آن را با قلدرى و اجبار، بر مسلمانان تحميل نمايد. آن كسى كه خليفه ى پيغمبر است حق ندارد با مقرّرات آن حضرت _ چه آشكارا و چه نهانى _ مخالفت و ضدّيت ورزد و مثلاً زنا را به نسب ملحق سازد و نماز جمعه را در روز چهارشنبه بخواند و عهد و ميثاق خدا را بشكند....

و اينك بر آنچه گفته ايم مى افزاييم كه على رغم تبليغات دامنه دار و وسيعى كه «خليفه نام» هاى اموى و دستيارانشان در ظرف هزار ماه دوران حكومت خود انجام دادند و با وجود آن رشوه هاى بى حساب و آن افسانه ها و روايات دروغينى كه برطبق ميل و دلخواه خود جعل كردند، هيچ يك از صاحب نظران مسلمان از دوران خود معاويه تاكنون از استيلاى معاويه بر مقام حكومت، معناى خلافت اسلامى را درك نكرده و وى را خليفه ى رسول خدا ندانسته اند و او با همه ى آن كوششهاى مالى و تبليغاتى به عنوان يك «پادشاه

ص: 268

خليفه نام» نه كمتر و نه بيشتر، در تاريخ معرّفى شد.

پس از آنكه حكومت وى استقرار يافته بود، روزى «سعدبن ابى وقّاص» بر او وارد شد و گفت:

«سلام بر تو اى پادشاه!»

معاويه خنده اى كرد و گفت: «چه ميشد اگر مرا اميرالمؤمنين خطاب ميكردى؟ اى ابااسحاق!».

سعد گفت: «چه خرسند و خندان سخن ميگويى! به خدا دوست ندارم اين مسند را از راهى كه تو به دست آوردى، به دست آورم.».(1)

«ابنعبّاس» طى گفتار مفصّلى به «ابوموسى اشعرى» گفت:

«در معاويه خصلتى كه او را به رتبه ى خلافت نزديك كند وجود ندارد.»(2)

«ابوهريره» در مقام انكار خلافت معاويه اين حديث را از رسول خدا نقل كرد:

«خلافت در مدينه است و سلطنت در شام.»(3)

«ابن ابى شيبه» روايت كرده كه از «سفينه» غلام پيغمبر در اين باره كه آيا بنى اميه مستحقّ خلافتند يا نه، سؤال كردند، وى در پاسخ گفت:

«دروغ گفتند پسران كنيزك ازرق چشم، آنان از شريرترين پادشاهانند و اوّلين پادشاه، معاويه است.»(4)

عايشه ادّعاى خلافت را از معاويه ناروا شمرد و تقبيح كرد و معاويه اطّلاع يافت و گفت:

«شگفتا از عايشه، معتقد است كه چيزى را كه شايسته ى آن نيستم تصرّف كرده ام و بر مسندى كه حقّ من نيست پاى نهاده ام، او را به اين كارها چه كار؟ خدا از او بگذرد.»(5)

ص: 269


1- . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 409 و النصائح الكافية، ص 251
2- . مروج الذهب، ج 2، ص 307
3- . تاريخ ابن كثير [البداية و النهاية]، ج 6، ص 246
4- . النصائح الكافية، ص 245
5- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 12

ابوبكره (برادر مادرى زيادبن ابيه) در مجلس معاويه حضور يافت، معاويه گفت: «حديثى بگو. ابابكره!».

«ابن عبدالبر» نقل كرده كه ابوبكرة ميگويد:

«شنيدم از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) خلافت سى سال است و ازآن پس سلطنت است.»

عبدالرّحمن پسر ابوبكره گفت:

«من با پدرم بودم، معاويه پس از اين حديث دستور داد چندان پشت گردنى به ما زدند تا از مجلس خارج شديم!»(1)

معاويه از صعصعة بن صوحان عبدى پرسيد:

«مرا مانند كدامين يك از خلفا مى بينيد؟»

صعصعه در پاسخ گفت:

«آن كس كه به زور بر مردم حكومت يافته و با كبر و غرور با ايشان درآميخته و با ابزار باطل چون دروغ و فريب بر آنان مسلّط شده چگونه خليفه تواند بود؟! هان اى معاويه به خدا تو در جنگ بدر شمشيرى نزدى و تيرى نيفكندى. در آن روز تو و پدرت در كاروان و سپاه مشركان بوديد و مردم را بر رسول خدا ميشورانيديد. تو برده و پسر برده اى بودى و رسول خدا خودت و پدرت را آزاد ساخت و چگونه خلافت برازنده ى برده ى آزادشده اى است؟»(2)

دوستش مغيرة بن شعبه بر او وارد شد و چون از نزد او خارج ميگشت، به پسرش گفت:

«از نزد پليدترين مردم مى آيم؟»(3)

«سَمُره» كارگزار او در بصره روزى كه از شغل خود معزول شد بر او لعنت فرستاد و گفت:

«خدا لعنت كند معاويه را، به خدا اگر اطاعتى كه از او كردم از خدا ميكردم هرگز مرا

ص: 270


1- . النصائح الكافية، ص 252
2- . مروج الذهب، ج 3، ص 39
3- . مروج الذهب، ج 4، ص 35 و شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 5، ص 129

عذاب نمينمود.»(1)

«حسن بصرى» گفت:

«چهار خصلت در معاويه بود كه هريك از آنها به تنهايى براى هلاكت و بدبختى او بس بود، يكى اينكه سفيهان را بر دوش امّت سوار كرد تا آنجا كه امر خلافت را بى مشورت امّت به دست گرفت با آنكه هنوز بقاياى صحابه و صاحبان فضيلت در ميان ايشان بودند؛ ديگر آنكه پسر مست شراب خواره ى خود را، كه حرير ميپوشيد و طنبور ميزد، جانشين خود ساخت؛ سوّم آنكه «زياد» را برادر خود و پسر ابوسفيان خواند بااينكه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرموده است: «فرزند از بستر است و نصيب زناكار سنگ است.»؛ چهارم آنكه حجر را كشت، واى بر او از حجر و اصحاب حجر، واى بر او از حجر و اصحاب حجر....»(2)

معتزله پس از صلح، از بيعت با معاويه امتناع كردند و از حسن و معاويه هر دو كناره گرفتند و به همين جهت خود را معتزله (كناره گيران) نام نهادند.(3)

پس از آنكه كاروان زمان، شرح حال معاويه را به نسلهاى بعدى رسانيد، فقهاى مذاهب اربعه در بحثهاى فقهى از معاويه به عنوان مثالى براى پادشاه ستمگر استفاده ميكردند!(4) و ابوحنيفه نعمان بن ثابت او را «ستمگرى كه مبارزه با او واجب بوده است.» ميدانست.(5) بنابراين، كو آن خلافتى كه براى معاويه فرض و پنداشته شده است؟

بعدها معتضد عبّاسى آمد و از نو كارهاى معاويه و جنايتهاى بزرگ او و سخنانى را كه درباره ى او گفته ميشد و رواياتى را كه درباره ى او نقل ميشد، منتشر ساخت و در فرمانى

ص: 271


1- . ابن اثير (الكامل فى التاريخ) بنا بر نقل النصائح الكافية، ص 30
2- . تاريخ طبرى، ج 4، ص 208
3- . التنبيه و الرد على اهل الاهواء و البدع، تأليف محمّدبن احمد الملطى، متوفّى به سال 377 ه -. ق، ص 30
4- . در اين مسئله ى فقهى كه قبول قضاوت در دستگاه پادشاه ستمگر جايز است، فقهاى مذاهب اربعه اتّفاق نظر دارند و دليل ايشان آن است كه صحابه ى رسول خدا در دستگاه معاويه قبول قضاوت كرده اند.
5- . ابوحنيفه گفت: ميدانيد چرا اهل شام با ما دشمنند؟ گفتند: نه. گفت: علّت دشمنى ايشان آن است كه ما معتقديم كه اگر لشكر على بن ابى طالب (كرّم الله وجهه) را درك ميكرديم او را كمك نموده و به خاطر او با معاويه ميجنگيديم، بدين جهت است كه ما را دوست نميدارند. رجوع شود به النصائح الكافية، ص 74 در روايتى كه از ابى شكور در كتاب التمهيد فى بيان التوحيد ميكند.

لعن بر او را بر همه ى مسلمانان توصيه كرد و اين در سال 284 هجرى بود.(1)

«غزّالى» پس از ذكر خلافت حسن بن على (عليه السّلام) در كتاب خود چنين نوشت:

«و خلافت به مردمى رسيد كه بى استحقاق آن را تصاحب كردند.»(2)

شيواترين سخنى كه در قرن ششم درباره ى معاويه ادا شده، سخن نقيب بصره است كه گفت:

«معاويه به سكّه ى قلب(3) همانند است.»(4)

«ابن كثير» به استناد حديث نبوى صريحاً خلافت را از معاويه نفى ميكند. ميگويد:

«پيشتر گفتيم كه خلافت پس از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) سى سال است و ازآن پس سلطنتى گزنده فراميرسد. اين سى سال با خلافت حسن بن على پايان يافت، پس دوران معاويه آغاز همان سلطنت است.»(5)

«دميرى» (متوفّى به سال 808 ه -) پس از ذكر مدّت خلافت حسن (عليه السّلام)، مينويسد:

«و اين تتمّه ى دورانى بود كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) براى خلافت پيش بينى كرده بود و اينكه پس از آن سلطنت است و به دنبال آن سلطه ى كبرآميز و فسادانگيز در زمين و همان گونه شد كه رسول خدا فرموده بود.»(6)

و بالاخره «محمّدبن عقيل» آمد و كتاب پُرارج خود «النصائح الكافية لمن يتولّى معاويه» را فراهم آورد كه حقّاً قضاوت آخرين است درباره ى معاويه و تاكنون دو بار به چاپ رسيده است.

در موضوع «معاويه و خلافت» آنچه تاكنون گفته شد، يعنى:

اوّلاً، ناسازگارى اين چنين خلافتى با مقرّرات اسلام.

ثانياً، مخالفتهاى آشكار معاويه با رسول خدا (صلّى الله عليه و آله).

ص: 272


1- . متن اين فرمان را در تاريخ طبرى، ج 8، ص 182 ميتوان ديد.
2- . دائرة المعارف، فريد وجدى، ج 3، ص 231
3- . تقلّبى «ناشر»
4- . ابوجعفر النقيب، ص 41 و شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 10، ص 226
5- . البداية و النهاية، ج 8، ص 21
6- . حياة الحيوان، ج 1، ص 90

و ثالثاً، تقبيح و استنكار صاحب نظران مسلمان در همه ى دوره هاى تاريخ اسلام، ادّعاى خلافت را از معاويه...

ما را از ادامه ى بحث در اين باره بى نياز ميسازد.

خود امام حسن (عليه السّلام) نيز پس از اينكه حكومت را به معاويه واگذار كرد، صريحاً همچون بقيه ى بزرگان اسلام، خلافت را از معاويه نفى كرد و در خطابه اى كه در روز گرد آمدن دو گروه در كوفه ايراد كرد، فرمود:

«معاويه چنين پنداشته كه من او را براى خلافت شايسته ديده ام و خود را نه، او دروغ ميگويد، ما در كتاب خداى عزّوجلّ و به قضاوت رسول خدا، از همه ى مردم به حكومت اولى تريم.»(1)

در يكى از فصول آينده متن اين خطابه خواهد آمد.(2)

در خطابه ى ديگرى كه پس از صلح با حضور معاويه ايراد كرد، چنين گفت:

«خليفه آن كسى نيست كه دست ستم بگشايد و سنّتها را تعطيل كند و دنيا را پدر و مادر خود داند، اين چنين كسى پادشاهى است كه بر حكومتى دست يافته و به بهره اى رسيده است، اين حكومت از او بازستانده ميشود و آن لذّت به زودى ميگذرد و بار گناه بر دوش او ميماند و آن چنان ميشود كه خداى عزّوجلّ فرمود: چه ميدانم، شايد اين آزمايشى است و بهره اى تا ديگر زمانى....»(3)

2. موضوع بيعت

در روايت چنين آمده:

ص: 273


1- . امالى طوسى، ص 560 «ناشر»
2- . رجوع كنيد به صفحات 288 _ 290 «ناشر»
3- . اين را بيهقى در المحاسن و المساوى، ص 68 و ديگران در كتب خود آورده اند.

«حسن با معاويه شرط كرد كه او را اميرالمؤمنين نام ندهد.»

و در روايت ابن بابويه (رحمه الله) در كتاب علل الشرائع، ج 1، ص 212 و روايت برخى ديگر ذكر شده كه:

«حسن با معاويه شرط كرد كه نزد او اقامه ى شهادت نكند.»(1)

خوددارى از اعتراف به خلافت معاويه _ چه رسد به بيعت _ از اين بهتر و بيشتر نميشود كه او را اميرالمؤمنين ننامد و نزد او شهادتى نبرد. آنچه واقع شد فقط عبارت بود از واگذارى سلطنت، كه در متن قرارداد از آن به تسليم امر تعبير شده و ديگران به آن، عنوان «تسليم حكومت» داده اند.

و امّا سخن دينورى در كتاب الامامة و السياسة كه گفته است: «حسن با معاويه به عنوان امامت، بيعت كرد.»(2) سخنى است كه:

اوّلاً، با خصوصيات معاويه كه ديديم چه اندازه با خلافت اسلامى و زمامدارى مسلمانان بى تناسب است، ثانياً، با اظهارات امام حسن در مقام انكار خلافت معاويه و ثالثاً، با دقّت و مراقبت فراوان آن حضرت در اين مورد كه اعترافى به خلافت معاويه از او صادر نشود (همان طور كه از دو روايت بالا استفاده ميشود) به هيچ وجه سازگار نيست.

مجموعاً آنچه از «دينورى» در باب ماجراى امام حسن و معاويه نقل شده نمايشگر جانبدارى و تعصّب آشكارى است كه زيبنده ى مورّخى كه در قرن سوّم _ يعنى در دوره اى كه از رشوه ها و تبليغات معاويه اثرى ديده نميشد _ ميزيسته است، نميباشد. بى ترديد، اين گونه قضاوتها معلول انگيزه هاى عاطفى و تمايلاتى است كه بيشتر مورّخان مسلمان ما از آن بركنار نمانده اند. مثلاً در يك جاى ديگر مينويسد:

«حسن و حسين در طول زندگى معاويه هيچ عمل زشت و ناروايى از او نديدند!»(3)

از اين مورّخ بايد سؤال كرد كدام عمل زشتى از اين بالاتر است كه كسى را مسموم كنند و كدام ناروا از اين بزرگ تر است كه مقام او را غصب نمايند! مگر معيارها و مقياسهاى «دينورى» چگونه است؟!

اگر قرار باشد براى مورّخانى كه سخن از بيعت امام حسن با معاويه گفته اند، به تكلّف و زحمت، عذرى يا عذرگونه اى بتراشيم بايد بگوييم كه اينان نيز تحت تأثير تبليغات دامنه دارى كه تا زمان آنها هنوز گوش مردم را راحت نميگذارد، قرار داشته اند. در تاريخ

ص: 274


1- . بحارالانوار، ج 44، ص 9 «ناشر»
2- . الامامة و السياسة، ج 1، ص 140 «ناشر»
3- . الأخبار الطوال، ص 225 «ناشر»

هيچ ماجرايى نمايان تر از اين ماجرا نيست كه حكومت اسلامى از دست كسى كه خودْ فرزند پيغمبر اسلام است خارج گشته و به دست يك برده ى آزادشده ى جنگى، كه تاريخ زندگى خود و خانواده اش معروف است، بيفتد. اهمّيت اين واقعه موجب گشته بود كه مخالفان صلح به خود حق دهند كه در حاشيه ى اين ماجرا هرچه ميخواهند بگويند و بنويسند. اين بود كه حقايق را نيز تغيير دادند و مطالبى از پيش خود جعل كردند و از اين رهگذر بود كه افسانه ى بيعت نيز با دست خيال پرداخته شد.

بازگو كردن اين افسانه ى ساختگى براى متصدّيان حكومت پس از واقعه ى صلح، متضمّن مصلحت مهمّى نيز بود، زيرا اين افسانه ميتوانست براى تبليغات ايشان مبنى بر اينكه معاويه داراى استحقاق خلافت بوده، مدرك قابل ملاحظه اى باشد و مسئله ى خليفه بودن معاويه را، كه مورد انكار و استنكار عموم مسلمانان واقع گشته بود و «سفينه» غلام پيغمبر درباره ى آن گفته بود: «دروغ ميگويند فرزندان كنيزك ازرق چشم، ايشان از شريرترين پادشاهانند و نخستين پادشاه، معاويه است.»(1) بدان وسيله تحكيم و تثبيت كنند.

بعدها كه ساده دلى و سطحى نگرى، بلاى جان مورّخان شد و در هرآنچه از تاريخ اسلام فراهم آوردند اثر گذارد، اين افسانه ى ساختگى نيز رنگ حقيقت و واقعيت گرفت. گروهى كه در اقلّيت بودند زبان از ياوه گويى نگاه داشتند ولى بعضى چندان پا را از حقيقت فراتر نهاده و دچار خبط و آشفته گويى شدند كه گفتند حسن، خود نيز صريحاً به بيعت اعتراف كرده است! بعضى ديگر خود را آلوده ى تهمت و افترا نيز ساختند و در ورطه اى كه زيبنده ى جوانمردى هيچ مسلمانى كه درباره ى فرزند پيامبر اسلام سخن ميگويد نيست، فرو افتادند و نوشتند كه حسن خلافت را به مال دنيا فروخت!!....

اينك ما در صدد آن نيستيم كه به ياوه هاى مفتريان پاسخ گوييم.

منظور ما در اين بحث فقط آن است كه ثابت كنيم اگر به اعتقاد ما در واقعه ى صلح _ صلحى كه مورد امضا و قبول طرفين واقع شد _ خبرى از اين بيعت پندارى وجود نداشته، در اين گفتار جز بر درك صحيحى كه هر مسلمان بايد از مفهوم بيعت و امامت داشته باشد متّكى نيستيم. علاوه بر اينكه روايات مربوط به اين بحث و هم اظهاراتى كه از اشخاص مؤثّر اين واقعه نقل شده، ميتوانند دلايل ديگرى بر آن مدّعا باشند.

ص: 275


1- . النصائح الكافية، ص 245 «ناشر»

هيچ حقيقتى را در عالم نميتوان نشان داد كه براى اثبات آن اين چنين دلايل متقنى وجود داشته باشد و درعين حال مورد ترديد و ابهام قرار گيرد.

عادت بر اين جارى است كه براى شناخت و فهم هر واقعه اى به گفته هاى مورّخان قديم، كه معاصر آن واقعه بوده و يا با آن فاصله اى كوتاه يا دراز داشته اند، رجوع شود. جمود بر اين روش در نسلها و دوره هاى بعد، موجب پديد آمدن آراء و عقايد و دسته بندى هاى گوناگون در ميان يك مجتمع(1) و در يك افق و ميان پيروان يك آئين شده است و اين فقط بدين علّت است كه مراجع تاريخ، خودْ تحت تأثير آراء و عقايد و دسته بندى ها و تمايلاتى خاص ميزيسته اند كه اجتناب از آنها در آن چنان شرايطى امكان پذير نبوده است. و به راستى در آن شرايط، دشوار بوده است كه نويسنده اى بتواند از تأثيرات عاطفى كه هم در وضع اخلاقى و هم در فعّاليتهاى اجتماعى او مؤثّر بوده، خود را بركنار بدارد.

اضطراب و آشفتگى تأسّف آور بسيارى از موضوعات تاريخ اسلام از همين نقطه سرچشمه ميگيرد.

بحق بايد معتقد شد كه افسانه ى بيعت، كه طعن و ايراد كسان را نسبت به موضوع صلح برانگيخته، آفريده ى همين عواملى است كه مورّخان، كتابهاى خود را تحت تأثير آن فراهم آورده اند. تبليغات مغرضانه اى كه براى واقعى جلوه دادن اين افسانه انجام ميشده، ايشان را تحت تأثير حسابگرى هاى مادّى يا بى اطّلاعى از واقعيت بر آن ميداشته كه از آن تبليغات پيروى كنند. كلمه ى تسليم امر كه در متن قرارداد آمده نيز براى آنان مجوّزى محسوب ميشده كه ادّعا كنند امام حسن خلافت معاويه را به رسميت شناخت و سپس مدّعى شوند كه بيعت با او را نيز پذيرفت! ديگر توجّه نداشته اند كه خلافت بدين اعتبار كه منصبى الهى و آسمانى است هرگز نميتواند مورد معامله يا بخشش و تسليم نمودن به ديگرى قرار گيرد و پديده هاى اتّفاقى از قبيل صلح يا قبول حكميت ممكن نيست در ماهيت واقعى آن اثر بگذارد.

اكنون براى اينكه معناى كلمه ى «تسليم امر» كه در مادّه ى اوّل صلح نامه ذكر شده، كاملاً آشكار گردد، بايد به روش خود، مطالب جدّى و واقعى را از لابه لاى گفته هاى ضعيف مورّخان به دست آورده و تفسير اين كلمه ى مجمل را در گفته هايى كه از خود طرفين قرارداد نقل شده، جست وجو كنيم.

ص: 276


1- . جامعه «ناشر»

3. تسليم امر

در صفحات گذشته دانستيم كه معاويه در گفت وگو با پسرش يزيد، درمورد خاندان پيغمبر گفت: «به يقين، حق از آن ايشان است.»(1) و در نامه اى كه براى زمينه سازى صلح به امام حسن نوشت، اين جمله را قيد كرد كه: «بى اطّلاع تو كارى انجام نگيرد و با نظر تو در هيچ امرى مخالفت نشود.»(2) و پس از پايان ماجراى صلح گفت: «به اين سلطنت راضى و خشنوديم.»(3) و در خطبه اى كه در روز ورود به كوفه ايراد كرد گفت: «من به خاطر نماز و زكات با شما نجنگيدم. منظور من از اين لشكركشى فقط اين بود كه بر شما حكمرانى كنم.»(4).

همچنين دانستيم كه حسن بن على (عليه السّلام) روبروى معاويه خلافت او را انكار كرد و او ساكت ماند و هيچ نگفت.(5)

براين اساس، مطلب ديگرى بر دانسته هاى ما افزوده ميشود و آن اينكه معاويه همين كه به سلطنت راضى شد خلافت را از خود نفى كرد و همين كه گفت: «به خاطر نماز و زكات با شما نجنگيدم...» اثبات كرد كه او يك خليفه ى دينى نيست بلكه پادشاهى است از سر ديگر پادشاهان كه به نماز و زكات مردم كارى ندارند و همّتشان همه مصروف حكمرانى بر مردم است... و باز همين كه به حسن ميگويد: «بى اطّلاع تو كارى تمام نشود.» و به پسرش ميگويد: «حق از آن ايشان است.» به مقام رفيع و برتر امام حسن اعتراف كرده و سلطه ى او را كه ميبايد از آن سرپيچى نشود، پذيرفته است و آن چيزى جز مقام و سلطه ى خلافت نيست... و با چنين وضعى بسيار طبيعى است كه وقتى امام حسن در پيش روى خود او خلافت وى را انكار كرده و ادّعاى پوچ و بيجاى او را تكذيب ميكند، وى سكوت ورزد و پاسخ ندهد.

اين حقايق كجا و تسليم خلافت كه اين حضرات كلمه ى «تسليم امر» را بدان معنا گرفته اند كجا؟!

موضوع ديگرى كه شايد در نظر تحليلى، دلالتش بر اعتراف معاويه به عدم استحقاق خلافت بيشتر باشد خنده ى شكست آميز او در برابر «سعدبن ابى وقّاص» است كه بر او

ص: 277


1- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 12 «ناشر»
2- . تسلية المجالس و زينة المجالس، ج 2، ص 41 «ناشر»
3- . البداية و النهاية، ج 6، ص 220 «ناشر»
4- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 15 «ناشر»
5- . رجوع كنيد به ص 273 «ناشر»

وارد شده و گفت: «سلام بر تو اى پادشاه!»(1) و نگفت اى اميرالمؤمنين. اين خنده آشكارا از اعتراف او به خطاى خود در اينكه ميخواسته لقب خلافت را همچون غنيمتى جنگى بداند نه وساطتى ميان پيغمبر و امّتش، خبر ميدهد و به همين دليل مستوجب آن ميشود كه «سعدبن ابى وقّاص» كه مردى باشخصيت است و مغلوب چرب زبانى معاويه نميشود، در پاسخ او بگويد: «به خدا دوست ندارم كه اين مقام را از راهى كه تو به دست آورده اى، به دست آورم.»(2)؛ يعنى وى از لقبى كه به روى خونهاى بناحق ريخته و فتنه هاى سياه و پيمانهاى دروغ روييده است خود را برتر ميشمارد.

بنابراين مى بينيد كه «سعد» نيز از «تسليم امر» مفهومى جز تسليم سلطنت و حكومت، استنباط نكرده و اين همان چيزى است كه هر آشنا به نظريه ى قرآن درمورد خلافت و به زبان طرفين قرارداد در صلح نامه، بايد استنباط نمايد.

كاوشگر بزرگ اسلامى سيداميرعلى هندى (رحمه الله) چون به موضوع اين صلح رسيده، از آن با تعبير كناره گيرى از حكومت ياد كرده است.(3)

در گفت وگويى كه خود آن حضرت با يكى از اصحابش در مقام تفسير صلح داشته، چنين ميگويد:

«من مؤمنان را خوار نكردم بلكه خوش نداشتم كه آنان را به خاطر سلطنت به كشتن دهم.»(4)

بدين ترتيب مشاهده ميكنيم كه اين جنگ از نظر هر دو طرف _ هم حسن و هم معاويه _ جنگ به خاطر قدرت و حكومت بوده است، پس مصالحه ى آن دو نيز كه شرايط آن برطبق قرارداد مزبور مورد اتّفاق طرفين قرار گرفته، ميبايد مصالحه بر همين موضوع باشد. چه آنان امروز بر همان موضوعى قرارداد صلح مى بستند كه ديروز بر سر آن به نبرد برخاسته بودند و در نقطه ى موردنظر آنان چه در خلال اظهاراتشان و چه در هنگام صلح، خبرى از دادوستد خلافت نيست.

ص: 278


1- . أنساب الأشراف، ج 5، ص 24 «ناشر»
2- . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 409 «ناشر»
3- . مختصر تاريخ العرب و التمدّن الاسلامى، ص 61
4- . تاريخ ابن كثير [البداية و النهاية]، ج 8، ص 21 و اعيان الشيعه، ج 1، ص 571 و المستدرك، تأليف حاكم، ج 3، ص 175

آنگاه در همين اظهارات به موضوع ديگرى برخورد ميكنيم و آن اينكه طرفين هر دو بر اين مطلب اتّفاق دارند كه مقام برتر و بالاتر از زمامدارى يعنى مقامى كه در هيچ كار بايد از رأى دارنده ى آن مقام تخطّى نشود و بى خبر او كارى انجام نگيرد، متعلّق به حسن بن على است و دارا بودن همين مقام است كه به حسن اجازه ميدهد كه در پيش روى معاويه همچون كسى كه ديگرى را مأمور انجام كارى كرده است، بگويد:

«او به وضع خود آشناتر و بر كارى كه بدو واگذار كرده ايم شكرگزارتر است.»(1)

يعنى كار زمامدارى.

و چه تفاوت بسيارى است ميان اين مقام و آنچه ياوه سرايان گمان برده و در كتابها نوشته اند، يعنى بيعت امام حسن با معاويه يا تسليم خلافت به وى.

به نظر ميرسد كه اين ياوه ها نخستين بار به وسيله ى نويسنده ى مغرض و بدانديشى ساخته و پرداخته شده و سپس نويسندگان ديگر بى آنكه نظر خاصّى داشته باشند مطلب او را در كتابهاى خود بازگو كرده اند و در تاريخ از اين گونه اشتباهات فراوان ميتوان يافت و همينها است كه سيماى حقايق را دگرگون ساخته و زيبايى هاى آن را پوشيده داشته و زحمت محقّقان را دوچندان كرده است. هرآنگاه كه كاوشگرى به دريافت صحيح موضوعى همّت گمارد و مآخذ را مورد بررسى دقيق قرار دهد، خواهد ديد كه اين تحريفها و ياوه ها همگى به يك مأخذ و يك اصل بازميگردد و هرگاه به تحقيق خود ادامه داده و همان مأخذ را نيز بيشتر بشكافد، خواهد ديد كه مطلب به طوركلّى بى اصل و اساس است!

البتّه در اينكه خلافت اسمى و نام خليفه در تصرّف معاويه و پس از او در اختيار قلدران ديگرى كه آن را به خود بسته يا به زور شمشير و يا از راه ارث به دست آوردند، بوده هيچ ترديد و اختلافى نيست.

اگر در قاموس مجتمعى(2) كه با معاويه يا يكى ديگر از اين متصرّفان و قلدران بيعت كرده، صحيح است كه نام خلافت بر حكومتى كه از راه زور و قلدرى و ادّعاى پوچ به دست آمده اطلاق شود، با آنان بحث لفظى نخواهيم داشت، بگذار در اين صورت، معاويه خليفه ى قلدرى و زور باشد و حسن بن على خليفه ى پيغمبر و شريك قرآن و چنين فرض

ص: 279


1- . المحاسن و المساوى، ص 69
2- . جامعه «ناشر»

كن كه آنچه در برخى از روايات وارد شده _ بنا بر اينكه سندش صحيح و متنش بركنار از تحريف باشد _ از قبيل به كار بردن كلمه ى خليفه در اين اصطلاح جديد ميباشد!

4. سرنوشت خلافت پس از معاويه

در هيچ يك از نامه هايى كه معاويه براى زمينه سازى صلح به امام حسن نوشته به ياد نداريم كه موضوع سرنوشت خلافت پس از درگذشت معاويه فراموش شده و از آن سخنى نرفته باشد. در همه ى اين نامه ها تقاضاى او از حسن اين است كه حكومت را تا هنگامى كه او زنده است بدو تسليم كند. در بعضى از اين نامه ها مينويسد: «پس از من حكومت از آن تو است.»(1) و در برخى ديگر مينويسد: «تو از همه كس بدان اولى ترى.»(2)

در متن قرارداد صلح نيز مطلب به همين صورت ذكر شده است.

مردم نيز از صلح جز اين چيزى استنباط نكردند كه قدرت تا زمانى كه معاويه زنده است در اختيار او خواهد بود و پس از مرگ او _ كه به اعتبار سى سال تفاوت سنين عمر وى با امام حسن، قاعدتاً جلوتر از درگذشت امام حسن است _ زمامدارى به صاحب اصلى آن بازميگردد و امام حسن در آن هنگام تازه در اوايل كهولت يا در اواخر جوانى خواهد بود... البتّه دسيسه هاى دوزخى و نقشه هاى شيطانى را با حسابهاى معمولى نميتوان پيش بينى كرد!

مادّه اى كه صريحاً امام حسن را زمامدار بعد از معاويه معرّفى ميكند، تا ده سال تمام، همواره برجسته ترين و معروف ترين موادّ قرارداد در ميان اجتماعات اسلامى و زبانزد خاص و عام بود. ولى بعدها تبليغات مغرضانه اين مادّه را دگرگون كرد و راويان اخبار در كارگاه هاى خود آن را دستخوش تغيير و تبديل كردند. و برخى از آنان عبارت آن را بدين صورت تغيير دادند: «معاويه حق ندارد زمامدارى را پس از خود به كس ديگرى واگذار كند.» و برخى ديگر اين جمله را نيز مزوّرانه بدان افزودند: «و پس از وى حكومت منوط به شوراى مسلمانان است.»(3). فقط راويان راست گو آن را به همان صورت اصلى روايت كردند.

ص: 280


1- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 36
2- . همان مأخذ
3- . بحارالانوار، ج 44، ص 65 «ناشر»

مورّخان حرفه اى اين نكته را از نظر دور داشتند كه تحريف اين حقيقت و دگرگون كردن متن قرارداد نميتواند واقعيت را در هنگام پياده كردن اين مادّه به سود آنان تغيير دهد، زيرا عادتاً محال بود كه مسلمانان در صورت زنده ماندن امام حسن تا پس از مرگ معاويه و آزاد بودن مردم در انتخاب خليفه، كسى را بر فرزند پيغمبر مقدّم داشته و شخص ديگرى را به وسيله ى شورا يا غير شورا به خلافت برگزينند. بنابراين، همه ى روايات _ چه روايتهاى صحيح و چه روايتهاى ساختگى _ و همه ى صورتهاى سه گانه اى كه براى يك روايت احتمال داده شده، در صورت زنده ماندن امام حسن (عليه السّلام) ازلحاظ عملى داراى يك نتيجه ميبوده اند.

بنابراين، چه موجبى ميتوان براى گريز از امانت تاريخى جز اين تصوّر كرد كه اين راويان دروغ پرداز ميخواسته اند با همدستى دنائت آميز خود با قدرت حاكم زمينه ى بيعت يزيد را فراهم آورند؟!

مورّخ زبردستى كه تعيين صريح امام حسن را از اين مادّه حذف كرده و به جاى آن، موضوع شورا را گذارده، با خود ميپنداشته كه بهترين روش را در جعل و تحريف انتخاب كرده است! ولى نفهميده كه عمل وى با عمل همكار ديگرش كه از شورا نيز نامى نبرده، يكسان است. چه، شورا در اسلام مربوط به انتخاب و برگزيدن خليفه نيست بلكه مربوط به كارهايى است كه اداره ى آن با خليفه يا رئيس مسلمانان ميباشد. در روز نخستين هم كه حكم شورا با آيه ى «وَ شٰاوِرْهُمْ فِي اَلْأَمْرِ»(1) تشريع شد و خداوند مسلمانان را به خاطر مشورتى كه در كارها ميكردند با آيه ى «وَ أَمْرُهُمْ شُورىٰ بَيْنَهُمْ»(2) ستود، منظور از آن به جز مشورت در تصميمها و كارهايى كه به دست رئيس مسلمانان است، نبود.

آيه اى كه دستور مشورت ميدهد، در نفى رياستهاى ساخته و پرداخته ى مردم صريح تر است تا اثبات چنين رياستهايى.

گمان اين مورّخ و ديگرانى چون او كه مسئله ى انتخاب خليفه را به كتاب خدا استناد داده اند، خطايى بيش نيست، لذا عايشه در آن هنگام كه مردم را به شورا دعوت ميكرد، آن را به خداوند منتسب نساخت بلكه براى آن از عمل عمربن خطّاب دليل آورد و اگر امكان

ص: 281


1- . سوره ى آل عمران، بخشى از آيه ى 159، ترجمه: «... و در كار [ها] با آنان مشورت كن...»
2- . سوره ى شورى، بخشى از آيه ى 38، ترجمه: «... و كارشان در ميانشان مشورت است...»

استناد آن به كتاب خدا وجود ميداشت هرگز از اين دليل كه قاطع تر و قانع كننده تر بود دست نكشيده، به عمل عمر استناد نميجست. وى در آن روزى كه به بصره وارد شد گفت:

«صواب آن است كه كشندگان عثمان دستگير و همه به قصاص خون او به قتل رسند و آنگاه به همان صورت كه عمربن خطّاب قرار داده، كار تعيين زمامدار به شورا محوّل گردد.»(1)

و بالاخره، به موجب قرائن قطعى فراوان، متن عبارت مورد بحث جز بر همان منوال كه ما در مادّه ى دوّم قرارداد ذكر كرديم، به هيچ صورت ديگرى نميتواند باشد.

اوّلاً، به دليل نامه هاى معاويه به امام حسن (عليه السّلام) كه قبلاً بدانها اشاره شد.

ثانياً، به دليل آنكه اين صورت باتوجّه به اينكه پيشنهادكننده ى مواد، امام حسن است از هر صورت ديگرى مناسب تر و به واقع نزديك تر است. همچنان كه در ذيل روايت «ورقه ى سفيد» قبلاً گفتيم.

ثالثاً، به دليل آنكه اين روايت مشهورتر و راويانش بيشترند.

و رابعاً، به دليل آنكه مادّه ى دوّم به همين صورت تا زمانى كه امام حسن در قيد حيات بود كاملاً مشهور و زبانزد بوده، به طورى كه در بسيارى از خطب و احاديث به آن استشهاد ميشده است. مثلاً سليمان بن صرد در پيشنهادهاى خود به امام حسن پس از واقعه ى صلح بدان اشاره ميكند(2) و جارية بن قُدامه در حضور معاويه از حقّ حكومت امام حسن پس از او همچون موضوعى مسلّم و معروف ياد ميكند(3) و احنف بن قيس در خطابه اى كه براى ردّ بيعت يزيد در محفلى عظيم در حضور معاويه ايراد كرده، از آن همچون موضوعى مسلّم ياد نموده است(4).

وى در اين خطابه ميگويد:

«يقيناً ميدانى كه عراق را با شمشير فتح نكرده اى و با زور بر آن مسلّط نگشته اى! بلكه چندان كه خود ميدانى با حسن عهد كردى و ميثاق خدايى بستى كه حكومت پس از تو از او باشد. حال اگر وفا كنى شايسته ى اين كارى و اگر بخواهى غَدْر و

ص: 282


1- . دائرة المعارف، فريد وجدى، ج 4، ص 535
2- . أنساب الأشراف، ج 3، ص 48 «ناشر»
3- . همان، ج 5، ص 62 «ناشر»
4- . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 508 «ناشر»

حيله در پيش گيرى ستم كرده اى. به خدا سوگند كه در پشت سر حسن اسبهاى نيكو و ساعدهاى محكم و شمشيرهاى بُرّنده آماده است، اگر يك وجب به غدر و مكر پيش آيى، بازوى نيرومندى را در يارى او پيش روى خود خواهى ديد. تو نيكو ميدانى كه مردم عراق از روزى كه بغض تو را به دل گرفتند، يك لحظه به تو محبّت نورزيده اند....»(1)

شواهد ديگرى نيز بر اين موضوع هست كه ياد كردن همه ى آنها با اختصار موردنظر ما سازگار نيست.

5. ديگر موادّ قرارداد

چنان كه مى بينيد بررسى ما در پيرامون فرازهاى برجسته ى قرارداد، تاكنون از دو مادّه ى اوّل و دوّم فراتر نرفته است.

و امّا مادّه ى سوّم... در موضوع اين مادّه در فصل چهارده مطالبى به تفصيل گذشت. در فصل شانزده به مناسبت بحث از روايت «ورقه ى سفيد» بدين موضوع اشاره كرديم كه اين روايت قرينه ى مهمّى است بر اينكه در ميان روايات مربوط به قرارداد صلح، آن روايتى قابل قبول و داراى ترجيح است كه مضمون آن با مصلحت امام حسن بيشتر منطبق باشد تا مصلحت دشمنانش. بنابراين درمورد مادّه ى سوّم قرارداد بايد معتقد شويم كه مفاد اين مادّه عبارت است از ممنوعيت مطلق ناسزا به اميرالمؤمنين على (عليه السّلام)، چه در حضور امام حسن و چه در غياب وى. و اينكه برخى از مورّخان گفته اند كه فقط در حضور امام حسن اين ممنوعيت وجود داشته(2) صحيح نيست. زيرا علاوه بر آنچه هم اكنون گفتيم، اساساً «ممنوعيت مشروطه» با روح صلح و اينكه طرفين در مقام صفا و تفاهم باشند، سازگار نميباشد.

و امّا مادّه ى چهارم... اين مادّه همين اندازه اموال خاصّى را از مجموعه ى چيزهايى كه بايد به موجب قرارداد به معاويه واگذار شود، استثنا ميكند و مفاد آن، جز اين چيز ديگرى

ص: 283


1- . تمام اين خطبه را با مآخذ آن در فصل بيست اين كتاب در آنجا كه از مقدّمات بيعت يزيد سخن ميگوييم، ملاحظه خواهيد كرد.
2- . اين سخن از ابن اثير است. الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 405. و آنگاه ميگويد: «سپس به همين نيز وفا نكرد!»

نيست. معناى اين استثنا آن است كه قرارداد صلح، ملك و حكومت و اموال موردنظر معاويه را بدو واگذار ميكند به استثناى مبالغى كه در اين مادّه بدانها اشاره شده و امام حسن آنها را براى خود و برادر و شيعيانش در نظر گرفته بوده است. خراج «دارابجرد» را هم بدين مناسبت انتخاب كرد كه آن را از نقطه نظر شرعى بى اشكال تر و رواتر(1) ميدانست.(2)

اكنون ملاحظه كنيد ميان اين تفسير با طعن و افتراى ناعادلانه ى بعضى از نويسندگان نسبت به مقام امام حسن (عليه السّلام) چه اندازه تفاوت و اختلاف موجود است. نويسندگان مزبور براثر عدم درك صحيح اين مادّه، اموال نامبرده را بهاى خلافت پنداشته، امام حسن را فروشنده و معاويه را خريدار دانسته اند! چقدر بهتر بود اگر اين چنين كودنهاى نادانى كه هم جنس مورد معامله و هم بهاى آن را از مال فروشنده فرض ميكنند و درعين حال نام آن را خريد و فروش ميگذارند، قلم به دست نگرفته و در موضوعاتى كه دخالت در آنها گزارشگر نادانى و كودنى آنان خواهد بود، چيز ننويسند و پيش از آنكه به موضوع مورد بحث بد كرده باشند به خود بد نكنند.

در صفحات پيشين، آنجا كه از معناى خلافت و از ميزان شايستگى معاويه براى اين مسند سخن گفتيم، درباره ى محال بودن اين ياوه نيز مطلبى آورده ايم و تكرار نميكنيم.

و امّا مادّه ى پنجم... در فصلهاى آينده مطالبى در پيرامون آن خواهيد خواند.

ص: 284


1- . براى اطّلاع بيشتر از نكته ى شرعى انتخاب «دارابجرد» رجوع شود به علل الشرائع، ج 1، صص 216 _ 219. «ناشر»
2- . ابن اثير در كامل مينويسد: «خراج دارابجرد را اهل بصره ندادند و گفتند اين سهم ما است به كسى نمى دهيم.» سپس مينويسد: «اين كار نيز به دستور معاويه انجام گرفت!!» (الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 405)

18. ملاقات در كوفه

طبيعى بود كه دو جبهه پس از امضاى قرارداد صلح در نقطه ى واحدى با مسالمت اجتماع كنند تا هم صلح را با نمونه اى عملى كه تاريخ بتواند بدان شهادت دهد مسجّل كرده باشند و هم آنكه هريك از دو طرف در برابر عموم مسلمانان به آنچه به طرف مقابل داده و به تعهّدى كه سپرده، اعتراف كند.

هر دو طرف، كوفه را انتخاب كردند و به آن سو روانه شدند. سيل جمعيت نيز به طرف اين شهر سرازير شد و آن پايتخت بزرگ را مملوّ از همه گونه مردم ساخت. بيشتر اين جمعيت، سربازان دو جبهه بودند كه اينك اردوگاه را رها كرده و براى شركت در اين واقعه ى تاريخى، كه در طالع نحس كوفه ثبت شده بود و ميبايد خواه وناخواه شاهد آن باشد، به اين شهر رو آورده بودند. نخستين بار بود كه پايتخت عراق ده ها هزار سرباز سرخ پوش شامى مسيحى يا مسلمان را از نزديك ميديد. اين دو اردوگاه ديرزمانى بود كه روى امن و زنهار را از يكديگر دريغ داشته و از روزگارى قديم، از دوران حوادث «سلمان باهلى» و «حبيب بن مَسلَمه ى فهرى»، در عهد «عثمان بن عفّان» جز با دشمنى هاى تاريخى و حوادث خونين با يكديگر روبرو نشده بودند. حال فكر ميكنيد به سرباز وفادار كوفى چه احساسى دست ميدهد هنگامى كه ميبيند ناچار بايد سلاح بر زمين افكنده و تسليم موج غرور و تبختر فاتحانه ى سپاهيان شامى، كه رواقهاى مسجد باعظمت و بر تقوا بنيان نهاده ى شهر كوفه را فراگرفته بود، شود؟(1)

ص: 285


1- . الأخبار الطوال، ص 218 «ناشر»

اين حادثه براى ياوران مخلص خاندان پيغمبر كه درعين حال يا از هدفهاى امام حسن از صلح و يا اساساً از اوضاعى كه صلح را بر حسن تحميل كرده بود، آگاهى نداشتند، بسى تلخ و كشنده بود. ولى اكثريت خيانتكار يك باره همه ى پرده ها را دريده و با چهره ى واقعى خود بر روى صحنه ظاهر گشته بودند. در ميان انبوه سپاهيان شام، دستجاتى از كوفيان نيز به چشم ميخوردند كه در شادى بى فروغ جشنهاى افسرده و پيروزى بى فرجام آنان شركت جسته بودند!

مناديان، مردم را براى شنيدن خطابه ى طرفين قرارداد صلح به مسجد جامع دعوت كردند.

معاويه بايد اوّلين سخنران ميبود. لذا به سوى منبر پيش رفت و بر فراز آن نشست.(1) و خطابه ى مفصّل خود را كه مآخذ تاريخى به جز چند فراز برجسته ى آن را ضبط نكرده اند، ايراد نمود.

يكى از فرازهاى اين نطق را يعقوبى اين طور ضبط كرده:

«... و پس از اين همه، بى گمان در هر امّتى كه بعد از پيغمبرش اختلاف پديد آمد، باطل بر حق پيروز گشت!»

يعقوبى ميگويد:

«ناگهان معاويه دانست كه اين سخن به زيان او است، لذا افزود: مگر در اين مدّت كه حق بر باطل غلبه يافت!»(2)

فراز ديگرى را «مدائنى» چنين روايت كرده:

«هان اى اهل كوفه! ميپنداريد كه من به خاطر نماز و زكات و حج با شما جنگيدم؟ بااينكه ميدانستم شما اين همه را بجاى مى آوريد! من فقط بدين خاطر با شما به جنگ برخاستم كه بر شما حكمرانى كنم و زمام امر شما را به دست گيرم و اينك خدا مرا به

ص: 286


1- . جابربن سمُره گويد: «هرگز نديدم رسول خدا را كه جز به حال ايستاده، خطبه بخواند، هركس بگويد كه او نشسته خطبه ميخواند دروغ گويش بدان.» اين حديث را جزايرى در كتاب آيات الاحكام، ج 1، ص 313 روايت كرده، گويا معاويه اوّل كسى بود كه خطبه را نشسته خواند.
2- . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 216

اين خواسته نائل آورده، هرچند شما خوش نداريد! اكنون بدانيد! هر خونى كه در اين فتنه بر زمين ريخته هدر است و هر عهدى كه با كسى بسته ام زير اين دو پاى من است! و مصلحت مردم فقط در سه كار است: اداى مالياتها در سر وقت، روانه كردن سرباز در سر وقت و جنگيدن با دشمن در خانه ى دشمن. زيرا اگر شما به سراغ آنان نرويد آنان بر سر شما خواهند آمد.»

ابوالفرج اصفهانى از حبيب بن ابى ثابت به طور مسند نقل ميكند كه معاويه در اين خطابه از على ياد كرد و زبان به دشنام او گشود، سپس به حسن نيز ناسزا گفت.(1)

ابواسحاق سبيعى(2) اين جمله را نيز اضافه نقل كرده كه گفت:

«بدانيد هر تعهّدى به حسن بن على سپرده ام به زير اين دو پاى من است، بدان وفا نخواهم كرد!»

و آنگاه ميگويد:

«به خدا قسم مكّار و حيله گر بود.»(3)

لحظه اى به انتظار گذشت و ناگهان فرزند رسول خدا كه از جهت منظر و اخلاق و هيبت و آقامنشى از همه كس به پيغمبر شبيه تر بود، پديدار گشت كه از طرف محراب پدرش در آن مسجد باعظمت به طرف منبر پيش ميرفت... در جمعيتهاى انبوه معمولاً حالت شيفتگى و ولعى است كه موجب ميشود كوچك ترين حركات و حالات بزرگان نيز از نظر مردم پوشيده نماند. مردم با خود، لكنت زبان و شتاب زدگى معاويه را با متانت و خونسردى فراوان حسن كه اكنون بر فراز منبر ايستاده و با نگاهى دقيق، انبوه جمعيت را از نظر ميگذرانيد، مقايسه كردند. مسجد يكپارچه گوش بود، همه ميخواستند ببينند حسن بن على به معاويه چه پاسخى خواهد گفت و در برابر عهدشكنى و بدزبانى او چه عكس العملى نشان خواهد داد. و حسن بن على از تمامى مردم بديهه گوتر و در جلوه دادن و ترسيم موضوع از همه ى سخنوران بزرگ، تواناتر بود. لذا در اين موقع حسّاس، آن خطابه ى

ص: 287


1- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 15
2- . وى «عمروبن عبدالله همْدانى» و از تابعين است (كسانى كه رسول خدا را درك نكردند ولى صحابه ى آن حضرت را ديدند) و همان كسى است كه گفته اند چهل سال نماز صبحگاه را به وضوى شامگاه گذارد و در هر شبى يك ختم قرآن ميخواند و در زمان او كسى از وى عابدتر و در حديث مورد اعتمادتر نبود.
3- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 46

بليغ و مفصّل را كه يكى از شيواترين اسناد درباره ى روابط مردم با خاندان پيغمبر پس از وفات آن حضرت است و در ضمن، سرشار از پند و نصيحت و دعوت مسلمانان به محبّت و مهربانى و همبستگى است، ايراد كرد. با بيان خود مردم را به ياد موقعيت خاندان پيغمبر، بلكه وضع و موقعيت پيامبران خدا افكند و سپس در آخر سخن، ياوه هاى معاويه را رد كرد، بى آنكه به دشنام و ناسزا از او ياد كند، هرچند گفتار او با آن روش بلاغت آميز، خود گزنده ترين دشنام و توهين بود.(1)

خطابه را چنين آغاز كرد:

«ستايش ميكنم خداى را چندان كه ستايشگرانش ستوده اند و شهادت ميدهم كه خدايى به جز الله نيست چندان كه گواهان بر اين شهادت داده اند و شهادت ميدهم كه محمّد بنده و پيامبر او است؛ او را به هدايت خلق فرستاد و امين وحى خويش قرار داد؛ درود و رحمت خدا بر او و بر خاندانش.

امّا بعد، به خدا سوگند من اميد ميدارم كه خيرخواه ترين خلق براى خلق باشم _ و سپاس و منّت خداى را _ كينه ى هيچ مسلمانى را به دل نگرفته ام و خواستار ناپسند و ناروا براى هيچ مسلمانى نيستم. هان بدانيد! كه هرآنچه در هماهنگى شما را خوش نيايد بهْ از آن است كه در تنهايى و تك روى شما را پسند افتد، آگاه باشيد كه آنچه من براى شما در نظر گرفتم بهتر از آن است كه خود مى انديشيديد، پس با فرمان من مخالفت مورزيد و رأى و نظر مرا رد مكنيد. خدا من و شما را بيامرزد و ما را به آنچه متضمّن رضا و محبّت است رهنمون گردد.»(2)

سپس گفت:

«هان اى مردم! خداوند شما را به اوّلين ما هدايت كرد و خونتان را به آخرين ما محفوظ داشت. همانا اين امر را دورانى است و دنيا در تغيير و گردش است. خداى عزّوجلّ به پيامبرش محمّد (صلّى الله عليه و آله) فرموده: «بگو نميدانم آنچه بدان وعده داده ميشويد نزديك است يا دور، همانا او سخن آشكار و آنچه كتمان كنيد ميداند، و من نميدانم، شايد كه اين آزمايشى است و بهره اى تا ديگر زمانى.»(3)

ص: 288


1- . بحارالانوار، ج 44، ص 46 «ناشر»
2- . ارشاد شيخ مفيد، ج 2، ص 11
3- . مروج الذهب، ج 3، ص 9 و تاريخ ابن كثير [البداية و النهاية]، ج 8، ص 20 و طبرى، ج 4، ص 124

آنگاه گفت:

«... معاويه چنين نموده كه من او را شايسته ى خلافت ديده ام و خود را شايسته نديده ام. او دروغ ميگويد. ما در كتاب خداى عزّوجلّ و به قضاوت پيامبرش از همه كس به حكومت اولى تريم و از لحظه اى كه رسول خدا وفات يافت همواره مورد ظلم و تعدّى قرار گرفته ايم. خدا ميان ما و كسانى كه بر ما ستم روا داشتند و بر ما تسلّط جستند و مردم را بر ما شوراندند و نصيب و بهره ى ما را از ما بازداشتند و آنچه را رسول خدا براى مادر ما قرار داده بود از او بازگرفتند، حكم خواهد كرد. به خدا سوگند اگر مردم در آن هنگام كه رسول خدا رخت بربست با پدرم بيعت ميكردند، آسمان، رحمت خود را بر آنان فرو ميباريد و زمين، بركت خود را از ايشان دريغ نميداشت و تو _ اى معاويه! _ در خلافت طمع نميبردى!... ليكن چون خلافت از جايگاه خود برآمد، قريش در ميانه ى خود بر سر آن به منازعه برخاستند و آنگاه بردگان آزادشده و فرزندانشان _ يعنى تو و يارانت _ نيز در آن طمع بردند. درحالى كه رسول خدا فرموده است: هرگاه ملّتى زمام خود را به كسى بسپرد كه از او داناترى در ميان آن ملّت هست، كارش پيوسته به پستى و انحطاط خواهد كشيد تا آنجا كه به سرمنزل نخستين خود تنزّل كند. بنى اسرائيل هارون را ترك گفتند كه ميدانستند خليفه ى موسى است و سامرى را پيروى كردند. امّت اسلام نيز پدرم را ترك گفتند و در پى ديگران افتادند، بااينكه از رسول خدا شنيده بودند كه به او ميگفت: تو نسبت به من همچون هارونى نسبت به موسى مگر در نبوّت. و ديده بودند كه رسول خدا پدرم را در روز غدير خم نصب كرد و فرمان داد كه حاضران، اين مطلب را به ديگران برسانند. رسول خدا از قوم خود، كه به خدا دعوتشان ميكرد، گريخت تا وارد غار شد و اگر ياورانى ميداشت هرگز نميگريخت. پدرم چون مردم را سوگند داد و يارى خواست و پاسخ نشنيد دست از كار فرو كشيد. خداوند هارون را كه بى ياور و ضعيف گشته و جانش در خطر بود در وسعت نهاد و مؤاخذه نكرد و پيامبر را كه به غار گريخت و ياورى نداشت آزاد گذارد و بازخواست ننمود؛ من و پدرم نيز كه از طرف اين امّت حمايت نشديم و ياورى نيافتيم از جانب خدا مورد مسئوليت و مؤاخذه نخواهيم بود. اينها سنّتهاى خدا و كارهاى همانند است كه بعضى در پى بعضى پديد مى آيد.»(1)

ص: 289


1- . بحارالانوار، ج 44، ص 23

سپس افزود:

«سوگند به آن كس كه محمّد را بحق برانگيخت، هرآن كس از حقّ ما چيزى فرو گذارد خدا از عمل فرو خواهد گذارد و هرگز قدرتى بر ما حكومت نكند، مگر آنكه فرجام كار از آن ما خواهد بود و هرآينه خبر اين را پس از روزگارى خواهيد دانست.»(1)

آنگاه مجدّداً به معاويه رو كرد تا ناسزايى را كه به پدرش داده بود، به خود او بازگرداند و گفت (و چه شيوا گفت):

«اى كه نام على را بردى! من حسنم و پدرم على است؛ و تو معاويه اى و پدرت صخر است؛ مادر من فاطمه است و مادر تو هند؛ نياى من پيامبر است و نياى تو عتبه؛ جدّه ى من خديجه است و جدّه ى تو فتيله. خدا لعنت كند از ما دو نفر آن را كه نام و نشانش پست تر و اصل و تبارش ننگين تر و گذشته اش شرارت بارتر و سابقه ى كفر و نفاقش بيشتر است!»

راوى گويد:

«گروه هايى از اهل مسجد فرياد برآوردند: آمين.

فضل بن حسن گويد كه «يحيى بن معين» گفت: من نيز ميگويم: آمين.

ابوالفرج از ابوعبيد نقل ميكند كه «فضل بن حسن» گفت: و من نيز ميگويم: آمين.

«على بن الحسين اصفهانى» (ابوالفرج) گويد: و من نيز ميگويم: آمين.

ابن ابى الحديد در كتاب شرح نهج البلاغه مينويسد: «عبدالحميدبن ابى الحديد مؤلّف اين كتاب نيز ميگويد: آمين.».(2)

مؤلّف: و ما نيز به نوبه ى خود ميگوييم: آمين.

در تاريخ خطابه هاى جهانى، اين تنها خطابه اى است كه از قبول و تحسين نسلهاى متوالى در امتداد تاريخ برخوردار گشته است و چنين است سخن حق، پيوسته اوج ميگيرد و چيزى بر آن برترى نمى يابد.

***

ص: 290


1- . مروج الذهب، ج 3، ص 9
2- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 47

پس از آن امام حسن آماده ى حركت به مدينه شد. از سران شيعه مسيب بن نَجَبه ى فزارى و ظبيان بن عماره ى تَيمى براى توديع نزد او آمدند. حسن (عليه السّلام) در اين ملاقات گفت: «سپاس خدا را كه بر كار خود مسلّط است. اگر تمامى خلق به هم آيند تا آنچه را كه شدنى است جلو گيرند نخواهند توانست.». آنگاه مسيب سخن گفت و اخلاص و صميميت خود را نسبت به خاندان پيغمبر ابراز داشت. حسين (عليه السّلام) گفت: «اى مسيب! ما ميدانيم كه تو دوستدار مايى.» و حسن (عليه السّلام) افزود: «از پدرم شنيدم كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرموده است: هركس مردمى را دوست بدارد با آنها خواهد بود.». سپس مسيب و ظبيان پيشنهاد كردند كه وى به كوفه بازگردد، فرمود: «راهى بدين كار ندارم.». چون روز ديگر برآمد از كوفه خارج شد و مردم با گريه او را بدرقه كردند! و اقامت او در كوفه پس از صلح بيش از چند روز نشد.(1)

چون به «دير هند»(2) (حيره) رسيد به كوفه نگريست و اين شعر را خواند:

از روى نفرت و دشمنى ديار هم صحبتان را ترك نگفتم

آنها بودند كه از حريم من دفاع ميكردند...(3)

وه چه روحى! به صفاى روح فرشتگان!... با آن همه مرارت و رنجى كه از نافرمانى مردم اين شهر كشيده است اينك با اين شعر آن را توديع ميكند و از سرگذشت دُورودراز آن به جز وفاى وفادارانى كه از حريم او دفاع كرده اند، چيزى به ياد نمى آورد و در خاطره ى او جز همانها كه جان او را در مدائن حفظ كردند و در لحظه ى دشوار «مَسكِن» بر طاعت او پايدار ماندند و با آنكه در اقلّيت بودند همواره برادرانى راستين و يارانى نيك خواه باقى ماندند، كسى و چيزى ديگر مجسّم نميگردد.

بارى، آن كاروان باعظمت كه حزب خدا در روى زمين و ميراث رسول خدا در اسلام را بر مركبهاى خود حمل ميكرد، به حركت درآمد. كوفه بر اينان تنگ گرفته بود يا ايشان از كوفه به تنگ آمده بودند و اينك به سوى موطن نخستين خويش ميرفتند تا در پناه مرقد جدّ بزرگوارشان از پيشامدهاى ناپسند روزگار در امان باشند.

پس از خروج آل محمّد از كوفه، خداوند طاعون و مرگ ومير عمومى را بر اين شهر فرو

ص: 291


1- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 16 «ناشر»
2- . منسوب به «هند» دختر «نعمان بن منذر» كه در اين دير واقع در حيره به رهبانيت ميگذرانيد.
3- . براى آنچه گذشت رجوع شود به شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 16

ريخت و اين اوّلين عقوبتى بود كه اين شهر به سزاى رفتار ناپسندش با آن پاك مردان چشيد. استاندار اموى اين شهر «مغيرة بن شعبه» از ترس طاعون گريخت و پس از چندى كه بازگشت ضربتى بر او وارد كردند و مرد.(1)

ص: 292


1- . رجوع شود به مروج الذهب، ج 3، ص 27

19. در صحنه اى ديگر

شايد شما نيز چون ما پذيرفته باشيد كه يكى از دقيق ترين مقياسهايى كه به وسيله ى آن ميتوان شخصيت مردان را در نوسانها و دگرگونى هاى زندگى سنجيد، وضع رفتار آنان در برابر تعهّداتى است كه به اختيار به آن تن درداده اند.

هر انسان باشخصيتى هرآنگاه كه تعهّدى مى سپارد بخوبى آگاه است كه در صورت شكستن پيمان و نپاييدن عهد، لطمه اى بزرگ بر حيثيت انسانى و نام نيك و حريم شخصيت او وارد مى آيد. به سهولت ميتوان انسانى را در نظر گرفت كه در راه قولى كه داده يا تعهّدى كه سپرده جان خود را از دست بدهد، اين چنين شخصى كشته ى يك خوى عالى انسانى است كه به خاطر آن، چشم از افق محدود اين زندگى بسته ولى قلمرو نامحدود زندگانى ابدى را به دست آورده است. علاوه بر اين در بناى انسانيت ايده آل كه در مجموع، كانون هر نيكى و زيبايى است، خشت تازه اى به كار زده است.

ولى آن عهدناپايدار پيمان شكن دروغ پرداز كه با خوش رويى و لبخند، وعده اى به دروغ ميدهد و سپس با ترش رويى و پشيمانى از وعده ى خود بازميگردد، اين چنين كسى را به آسانى نميتوان انسان دانست. او از سويى دشمن انسانيت است كه پايه هاى انسانيت را ويران ساخته و مقرّرات آن را ناديده گرفته، و از سوى ديگر دشمن خويشتن، زيرا كه خود را مورد نفرت و تحقير و بدنامى و محروميت از اعتماد جامعه قرار داده است. منطق سست و بى پاى «هدف، مجوّز وسيله است.» نيز نميتواند براى او عذرى به حساب آمده و از او دفاع كند. چه اين عذر، خود، گناهى بزرگ است، چندان كه ساحت آمرزش را گنجايش آن

ص: 293

نيست. هدفها با اختلاف، هريك برحسب قراردادهاى عمومى داراى ارزشى مخصوص به خود ميباشند. هر هدف بايد از وسيله اى كه متناسب با ارزش و اعتبار آن است برخوردار باشد و هيچ هدفى را نميتوان شريف و ارزشمند دانست مگر آنگاه كه دست يافتن بر آن با وسايلى شرافتمندانه امكان پذير باشد.

اين يكى از جلوه هاى خير عام است كه از آغاز بناى اجتماعات، مردم همگى بر اعتبار و ارزش سوگند و پيمان هم داستان شده اند و اديان آسمانى همگى بر اين رسالت هماهنگ بوده اند كه عهد، مسئوليت آور است.

گويا بهتر آن است كه در اين مورد به فرمان اميرالمؤمنين على (عليه السّلام) به مالك اشتر نخعى گوش فرادهيم. در اين فرمان چنين آمده است:

«اگر با دشمنت پيمانى بستى يا نزد او تعهّدى سپردى، پاس آن عهد و پيمان را بدار و جان خود را سپر آن قرار ده، زيرا كه آدميان با همه ى اختلاف نظرها و جدايى راه ها، بر هيچ فريضه اى از فرايض خدا همچون احترام به عهد و پيمان هم داستان نشده اند. مشركان نيز با خود _ نه با مسلمانان _ بر اين واجب گردن نهاده اند. چه، عواقب مكر را شناخته و وبال زحمت آن را دانسته اند. پس زنهار در وعده ى خود خيانت مورز و عهد خود را مشكن و دشمن خود را نيز فريب مده، زيرا هيچ كس جز نادانى بدبخت بر خدا جرئت نمى ورزد. همانا خداوند عهد و پيمان خود را مأمنى قرار داده كه همگان براثر رحمت الهى در آن شريكند و حريمى كه تمامى بندگان در حصار آن در آسايشند و در پناه آن بهره مند....»(1)

اكنون پس از توجّه به اين حقايق، چون به موضوع مورد بحث بازميگرديم و مى بينيم تعهّداتى كه حسن بن على (عليه السّلام) از معاويه گرفته و در متن قرارداد صلح مورد توافق واقع شده، از همه ى عهدها و پيمانهايى كه تاريخ به ياد دارد مؤكّدتر و به ظاهر مستحكم تر بوده است. و اين معاويه بود كه آخرين نسخه ى قرارداد را به خطّ خود نوشت و مُهر كرد. جاى تعجّب نيست اگر افكار عمومى در جهان اسلام آن روز، وفا به چنين عهدها و سوگندها را آن چنان كه زيبنده ى شخصيتهايى از آن رديف است، از دو امضاكننده ى قرارداد، انتظار برده باشد.

ص: 294


1- . نهج البلاغه، ص 442، نامه ى 53

بدين جهت بود كه وقتى معاويه در مسجد كوفه و بر فراز منبر و درحالى كه هنوز كمتر از يك هفته از امضاى قرارداد ميگذشت، آن چنان بصراحت پيمان خود را شكست و (به روايت مدائنى) گفت: هر عهدى بسته ام به زير اين دو پاى من! و بنا به روايت «سبيعى» نام حسن را نيز برده و گفت: هر تعهّدى به حسن سپرده ام به زير اين دو پاى من است، بدان وفا نخواهم كرد!(1)... اين عمل در مجتمع(2) اسلامى اثرى صاعقه آسا گذارد.(3)

و بدين ترتيب، آن بهره مند دنيا و تهيدست اخلاق، با پشت پا زدن علنى به سوگندها و تعهّدهاى خود، از درجه ى اعتماد و اطمينان مردم بكلّى سقوط كرد و در مقياسهاى معنوى مورد توافق انسانها، كم وزن ترين آدمى به شمار آمد و جزاى شايسته ى او همين بس كه بيشتر فريب خوردگان ظاهر حق به جانب او، با وى همان گونه رفتار كنند كه وى با تعهّدها و پيمانهاى خود كرده بود: به هيچ نشمردن و سبك گرفتن....

چه ميدانيم؟! شايد اينجا همان نقطه ى عطف و دوراهى آشكار تاريخ است: راهى به گذشته ى مغلوب و راهى به آينده ى پيروزمند و غالب، يعنى فرجام نبرد تاريخى حسن و معاويه... و شايد اين چشم انداز همان جادّه ى شگفت انگيزى است كه حسن را به آن فرجام رسانيد و معاويه با همه ى درايتى كه در باب مصالح خود داشت، از آن غافل ماند و شكست خورد.

چنان كه ميدانيم، امام حسن از هركس با معاويه و به ميزان بهره مندى او از راستى و وفا آشناتر بود. او كه مؤكّدترين تعهّدها و پيمانها را از معاويه ميگرفت منظورش اين نبود كه به راستى و وفاى او هرچه بيشتر اطمينان يابد بلكه ميخواست تا كودن ترين افراد را نيز به ميزان صداقت و راست گويى و وفا و شرف او واقف سازد.

اين نقطه ى شروعى بود كه امام حسن (عليه السّلام) پيشروى خود را به سوى دوّمين صحنه ى جنگ با معاويه از آن آغاز كرد و همين جا نخستين سنگ را در شكل جديد بناى رسالت اهل بيت كار گذاشت. بعدها هرچه موكب زمان به پيش رفت اين طرح نيز با گامهاى موفّقيت آميز و به آرامى و تدريج، پابه پاى زمان پيشروى كرد و طليعه هاى موفّقيت، همچون دسته هاى منظّم سپاهى عظيم كه پى درپى و به كمك يكديگر ميرسند، پديدار گشت....

ص: 295


1- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 46
2- . جامعه «ناشر»
3- . همان، ص 15 «ناشر»

اى بسا پيروزى اى كه پديد آمدنش را به سلاح نيازى نيست و اى بسا پيروزى اى كه در شكل ابتدايى آن چنان رنگ شكست ميگيرد كه همه آن را تسليم محض ميپندارند ولى چشم خردمندان، گوهر درخشنده ى پيروزى را بر تارك آن مينگرد.

چند نمونه از برجسته ترين گامهاى موفّقيت آميزى كه طرح صلح در راه بدنام كردن معاويه _ در زندگى و پس از مرگ _ و رسوا ساختن بنى اميه به طور عام به آن نائل آمد، بدين قرار بود:

تعداد زيادى از شخصيتهاى بارز مملكت اسلامى را در آغاز دوره ى حكومت مستقلّ معاويه با او به دشمنى برانگيخت. برخى از آنان آشكارا او را لعن كردند، برخى ديگر او را پليد و ناپاك خواندند، گروهى روياروى او با وى درافتادند، بعضى با او قطع رابطه كردند، بزرگ مردى، كارهاى او چندان ناپسندش آمد كه از اندوه آنها جان سپرد، بزرگ ديگرى درباره ى او گفت: به خدا شخص غدّارى بود و بالاخره، شخصيتى چنين قضاوت كرد كه در معاويه چهار خصلت بود كه فقط يكى از آنها براى هلاكت و بدبختى او كفايت ميكرد...(1) و از اين گونه ابراز مخالفت با او از مردان و زنان بسيارى سر زد كه اكنون در صدد شمارش آنان يا ايراد سخنانشان نيستيم.

گروه هايى را كه در موادّ قرارداد از آنها به صورتى ياد شده _ اعمّ از اينكه براى آنها تقاضاى امنيت جانى شده يا حقّ مالى خاصّى تعيين گشته بود _ در جبهه ى مخالف معاويه قرار داد و براى او دشمنانى از اين افراد آفريد و درنتيجه ناگهان معاويه در چشم انبوهى از مردم به صورت دشمن خونخوارى مجسّم شد كه چون تعهّدات خود درمورد جان و مال ايشان را زير پا نهاده، نميتوان بر جان و مال خود از او ايمن بود.

معاويه پنداشته بود كه با شكستن عهد و پيمانها خواهد توانست به بيعت پسرش يزيد شكل رسمى ببخشد و سنّتهاى مقرّر و رايج اسلامى در امر بيعت و شايستگى خلافت را ناديده بگيرد. ليكن واقعيت خيلى زود او را به اشتباه خود واقف ساخت، زيرا همين

ص: 296


1- . آن كس كه او را لعنت كرد، دوست خود او «سمُره» بود و آن كس كه او را پليد و ناپاك خواند رفيق نزديكش «مغيره» بود و آن كس كه روبرو او را كوبيد «عايشه» بود و آن كس كه با او قطع رابطه كرد «مالك بن هُبَيره ى سَكونى» بود و آن كس كه از اندوه جنايات او جان سپرد «ربيع بن زياد حارثى» بود و آن ديگرى «ابواسحاق سبيعى» و آن آخرين «حسن بصرى» بود. در اين باره ها رجوع شود به شرح نهج البلاغه و ابن اثير (الكامل فى التاريخ) و مروج الذهب و غيره.

بيعت موجب آن شد كه عموم مسلمانان كه از لحظه ى نامزد كردن يزيد براى خلافت، با مقاصد پليد بنى اميه درباره ى اسلام آشنا شده بودند، يك باره با وى به دشمنى برخيزند.

بعدها جنايات خونين و آشكارى كه پس از شكستن صلح از معاويه سر زد، يعنى قتل نيك مردان بى گناه مسلمان كه همه از صحابه ى پيغمبر يا از تابعين بودند، هريك عامل جداگانه اى بود كه با زمينه ى قبلى طرح امام حسن و همگام با نقشه اى كه در اين طرح نهفته بود، كار معاويه را به فضاحت كشانيده و بر حيثيت معنوى او لطمه اى گران وارد مى آورد.

ماجراى حسين (عليه السّلام) در كربلا به سال 61 هجرى، قوى ترين تيرى بود كه امام حسن از پيش در كمان نهاده و به دست برادرش حسين، دشمن مشترك خود و برادر و پدرش را آماج آن ساخته بود.

فراموش نميكنيم كه وى در روز وفات به برادرش گفت:

«هيچ روزى چون روز تو نيست، اى اباعبدالله!»(1)

اين سخن با همه ى ايجاز و ابهام عمده اش، تنها رازى است كه از حسن (عليه السّلام) درباره ى نقشه ى نهانى وى شنيده شده است؛ نقشه اى كه از لحظه ى صلح تا روز صدور اين كتاب، از شش جهت دچار غموض و ابهام بوده است. در اين سخن كوتاه، لحن «فرمانده ى بزرگ» ى را ميبينى كه فرماندهان زيردست را به كارها و وظايفشان ميگمارد و هر نقشى را به تناسب، به هركسى محوّل ميكند، آنگاه برادر خود و نقش او را در آن ميان مشخّص ميدارد و ميگويد: «هيچ روزى چون روز تو نيست....».

و طبيعى بود كه موقعيتهاى زمانى، فصلهاى به يكديگر وابسته ى آن نقشه ى كلّى را پى درپى تحقّق بخشد و هريك از حلقه هاى اين زنجير پيوسته، حلقه ى بعدى را زنده كند و هر شعله اى شعله ى بعدى را به وجود آورد و همين طور تا آخر....

امام حسن براى هريك از اين گامها و مرحله ها از روز گفت وگوى صلح، محاسبه ى لازم را كرده و ازآن گذشته، روحيات حريف را هم كه از خصومتى فراوان نسبت به او و برادرش و شيعيانش و هدفهايش خبر ميداد، به طوركلّى بررسى كرده بود. اين بررسى ها و

ص: 297


1- . امالى صدوق، ص 116 «ناشر»

محاسبه هاى وسيع بود كه قاعده و پايه ى تصميمهاى آينده ى امام حسن را درمورد خود و دشمنش پى ريزى ميكرد.

و باز طبيعى بود كه اگر حسن بن على خود شخصاً مهلت آن نيابد كه پابه پاى اين تصميمها پيش رفته و به دست خود نقشه اش را عملى كند، برادرش حسين را بدين كار بگمارد. اين همان مطلبى است كه در آغاز اين گفتار بدان اشاره كرديم.

و بدين صورت، نهضت جاويدان حسين، عبارت بود از يك مرحله ى بسيار مهم و حسّاس در نقشه ى كلّى برادر نابغه ى عظيم الشّأنش امام حسن.

و همواره فاجعه ى كربلا كه تمامى لغتهاى(1) روى زمين از آن سخن گفته اند، لكّه ى سياهى خواهد بود كه تاريخ بنى اميه را قرين ننگ و عار ميسازد تا وقتى كه از كربلا نشانى و از بنى اميه نامى باقى است.

پس از واقعه ى كربلا نيز همواره اين طرح عميق و درازمدّت در فاصله هاى نزديك تاريخ، پى درپى حوادثى بزرگ مى آفريد كه همه بدون استثنا از متن نظام اموى، كه از عهد معاويه تا دوران پسرعمويش «حمار»(2) در بيشتر خصوصيات يكنواخت بود، سرچشمه ميگرفت.

«امويگرى» در قاموس مسلمانانى كه روى مسلمانى آنان حساب ميشد به معناى حكومت ستمگر جبّار بى رويه ى بى اعتنا به بيشتر نواميس دينى معرّفى شد. خصومت مردم با ايشان با گذشت زمان، شدّت يافت تا آنجا كه هرجا پرچمى بر ضدّ بنى اميه و براى مبارزه با ايشان به اهتزاز درمى آمد، كمتر از هزاران و ده ها هزار بيعت كننده ى بر مرگ نداشت.

بنابراين، بپذيريم كه «صلح» بذرى بود كه از اعماق مصالح اسلام و مصالح

ص: 298


1- . زبانها «ناشر»
2- . وى «مروان اموى» است ملقّب به «حمار» و هم ملقّب به «جعدى» (به خاطر انتساب به مربّى اش جعدبن درهم) كه حكومت بنى اميه در زمان وى منقرض شد. مربّى او «ابن درهم» زنديق بود و آئين خود را به وى تعليم داد و مردم به خاطر انتسابش به «جعد» او را مذمّت ميكردند. چون فاتحان عبّاسى او را تعقيب كردند، وى اهل حرم خود را به كليسايى در شهر «بوصير» سپرد و خود گريخت! گويى با مساجد رابطه اى نداشت! در اين باره بنگريد به ابن اثير (الكامل فى التاريخ)، ج 5، صص 424 _ 427.

اهل بيت (عليهم السّلام) و هم از متن وحى مايه ميگرفت و تصديق كنيم كه امام حسن پس از گذشت مدّتى كمتر از يك قرن، در چهره ى حريف فاتح و غالبى نمودار شد كه رقيب خود را در تاريخ شكست داده است.

گامهايى موفّق؛ سياستى متصاعد و پيشتاز؛ در عين آرامش و فروتنى و استتار. و در زير پرچم اصلاح و مسالمت و حفظ جانها....

و راستى مگر عظمت جز اين، چيز ديگرى است؟

ص: 299

ص: 300

20. وفا به شروط قرارداد

اشاره

تا اينجا انگيزه هاى طرفين را در پيشنهاد يا قبول صلح بازشناختيم و از شروط پيشنهادى هريك كه برآورنده ى منظور او از صلح بود باخبر شديم.

همچنين دانستيم كه طرفين براى اينكه صلح را عملاً واقعيت بخشند در كوفه گرد آمدند. انتظار ميرفت كه اين برخورد تاريخى بيش از مبادلات كتبى و گفت وگوهاى رسمى، آنان را به يكديگر نزديك كند، ولى معاويه بااينكه در وضعى بود كه بيش از امام حسن به مسالمت و حفظ ظاهر نياز داشت و به قول «احنف بن قيس» پادشاهى بود كه ميخواست بر مردمى كه يك لحظه او را دوست نداشته اند حكومت كند، ترجيح داد كه در اين برخورد مجامله را رها كند و آنچه را ميخواهد و مى انديشد بصراحت بازگويد. لذا ديدار او با امام حسن شكل ديدار «پسر ابوسفيان» با «پسر فاتح مكّه» را داشت نه شكل برخورد دو حريفى كه سلاح افكنده و اسناد صلح با يكديگر مبادله كرده اند. اين خصلت و صفت معاويه كه درست نقطه ى مقابل حلم و بردبارى تصنّعى و تكلّف آميز او بود، همچون ابزارى در دست امام حسن (عليه السّلام) قرار گرفت و از آن به صورت سلاحى قاطع در دوّمين صحنه ى نبرد با معاويه بهره برد. همچنان كه در فصل پيشين بيان كرديم.

اينك كه مطالب بالا را از فصلهاى گذشته دانسته ايم بايد ببينيم كه هريك از اين تعهّدات تا چه اندازه مورد عمل قرار گرفت و يا دستخوش بى اعتنائى و پيمان شكنى شد. در اين مرحله ما در برابر نقطه ى حسّاسى كه در تاريخ دنباله اى بس دراز داشته، قرار ميگيريم.

دوست ميداشتيم كه از بازگو كردن اين موضوع كه برانگيزنده ى خاطراتى دردناك

ص: 301

7 يا فضاحت بار و فقط در مواردى قابل اغماض است، چشم پوشيم ولى ازآنجاكه در نظر داشته ايم در اين كتاب همه ى گوشه وكنارهاى يك بحث تحليلى و گسترده درباره ى ماجراى امام حسن را رسيدگى كنيم، تغافل از اين موضوع را كه متضمّن مهم ترين اثر در به دست آمدن نتيجه ى مطلوب صلح بوده، جايز نمى شماريم.

و چون اين موضوع با همه ى دشوارى و ناگوارى داراى اهمّيت فراوانى در موضوع اصلى مورد بحث ما است، ناگزير بايد با صبر و حوصله پابه پاى آن پيش رفته و بر اساس مقدّمات حتمى و مسلّم، به نتايج روشن و مطلوب برسيم و آنگاه در اين نتايج، شكوه و عظمت مظلوم ظفريافته و سياه روزى و بدبختى ظالم شكست خورده را مشاهده كنيم.

1. وفا به شرط اوّل (زمامدارى معاويه)

اين تنها شرطى بود كه امام حسن به سود معاويه متعهّد شد و باز در ميان همه ى شروط صلح نامه، تنها شرطى بود كه به آن وفا شد.

پس از امضاى قرارداد صلح، نشنيده ايم كه امام حسن در صدد شكستن اين شرط بوده يا درباره ى آن سخنى گفته و يا راضى به گفت وگو در پيرامون آن شده باشد.

بعد از آنكه معاويه صريحاً اعلام كرد كه به تعهّدات خود پايبند نيست رؤساى شيعه نزد امام حسن، كه به مدينه بازگشته بود، آمدند و اظهار داشتند كه خود و پيروانشان حاضرند در ركاب او بجنگند. مردم كوفه قول دادند كه استاندار اموى آن شهر را بيرون كنند و تضمين كردند اسب و اسلحه ى لازم را براى حمله ى مجدّد به شام در اختيار او گذارند. ولى اين طوفان احساسات او را تكان نداد و شور و تحرّك دوستان در او كارگر نشد.

سليمان بن صُرَد، كه به تعبير ابن قتيبه رئيس و بزرگ تر عراق بود، بدو گفت: معاويه روبروى همگان گفت _ و من خود شنيدم _ كه «من وعده هايى به مردمى داده و شروطى متقبّل شده و اميدهايى در آنان برانگيخته بودم... همه ى آنها از هم اكنون زير اين دو پاى من است.» و به خدا منظور او جز همان پيمانهايى كه با تو بسته است نبود. نهانى خود را آماده ى جنگ كن و به من رخصت ده به كوفه روم و استاندار را بيرون كنم و آشكارا عزل او را اعلام نمايم و مانند خود آنان با ايشان نقض عهد كنم و يقيناً خداوند دشمنى خيانتكاران را به ثمر نميرساند.

ص: 302

پس از سليمان، ديگر حاضران نيز هريك رأيى به گونه ى او ابراز كردند و گفتند: سليمان را بفرست ما را نيز با او اعزام كن و سپس هنگامى كه خبر يافتى استاندار را از كوفه به در كرده و عزل او را آشكار ساخته ايم، تو خود نيز به ما ملحق شو.(1)

حُجربن عَدى كندى كه در عراق داراى موقعيت مهمّى بود، نيز ازجمله كسانى بود كه نزد امام حسن آمد.(2)

مسيب بن نَجَبه يكّه سوار قبيله ى مُضَر و كسى كه به گفته ى زفربن حارث، اگر ده نفر از اشراف «مُضَر» را مى شمردند يكى از آنها او بود، نيز نزد او آمد و همين گونه سخنانى گفت.(3)

كسان ديگرى نيز ازاين قبيل با پيشنهادهايى از اين رديف، نزد او آمدند ولى آن حضرت به شكلى خوشايند، اين پيشنهادها را رد كرد و اين كار را به بعد از مرگ معاويه _ كه هم پيمان بود _ محوّل ساخت. او در نخستين آزمايشش از كوفه به نتايجى رسيده بود كه وى را از آزمايش مجدّد بى نياز ميساخت.

آخرين پاسخى كه به اين جمع داد اين سخن بود: تا معاويه زنده است هر مردى از شما پناهگاه خود را از دست ندهد. اگر معاويه مرد و ما و شما زنده بوديم از خدا مسئلت ميكنيم كه ما را راهنمايى كند و در كارمان ما را كمك دهد و به خويشمان وانگذارد. به يقين خدا با مردمى است كه تقوا پيشه كنند و آنان كه نيكوكار باشند.(4)

2. وفا به شرط دوّم (عدم تعيين جانشين)

اشاره

تمامى مورّخان _ چه وابستگان به دسته هاى مختلف و چه مورّخان مستقل _ بر اين اتّفاق دارند كه تعهّد معاويه در ضمن قرارداد صلح، آن بود كه كسى را به جانشينى خود معين نكند. معناى اين شرط آن است كه حكومت پس از معاويه به صاحب شرعى آن بازگردد، يعنى به حسن بن على و اگر آن حضرت نبود به برادرش حسين (عليه السّلام). اين مطلب از آنجا به دست مى آيد كه امام حسن حكومت را فقط در طول مدّت زندگى معاويه واگذار كرده بود و مفهوم اين گونه قرارداد آن است كه معاويه صلاحيت آن را ندارد كه پس از

ص: 303


1- . الامامة و السياسة، ج 1، ص 141
2- . أنساب الأشراف، ج 3، ص 151 «ناشر»
3- . الكامل فى التاريخ، ج 4، ص 179 «ناشر»
4- . أنساب الأشراف، ج 3، ص 152 «ناشر»

خود نيز كسى را به زمامدارى منصوب كند.

و باز تمامى مورّخان نوشته اند كه معاويه اين تعهّد را زير پا نهاد و پسرش يزيد _ يزيد معروف! _ را وليعهد خود ساخت.

اينك در صدد آن نيستيم كه درباره ى عهدشكنى معاويه به بحث پردازيم، چه به هر صورت اين خصلت در معاويه وجه مشترك همه ى خطاهايى است كه وى براثر صلح، دانسته يا ندانسته، بدان دچار شد. ليكن نميخواهيم پس از اينكه بارها درباره ى روش معاويه در برابر تعهّداتش سخن گفته ايم، اكنون از سر اين موضوع _ موضوع تعيين يزيد براى خلافت مسلمين _ بدون ذكر اين نكته بگذريم كه:

وى با اين كار، بزرگ ترين گناه را در دين و فجيع ترين جنايت را در باب مصالح عمومى مرتكب شد. از آشكارترين نتايج اين عمل جسورانه و غير منتظره آن بود كه رياست عالم اسلام از مجراى صحيح خود خارج گشت و توده ى مردم رهبرى عملى را از دست دادند و انانيت و فردپرستى بر اجتماع حكم فرما شد و رشته ى اعتماد و اطمينان متقابل فرد و اجتماع از هم گسيخت و همبستگى و همكارى و تأثير متقابل رهبر و پيروان از بين رفت؛ تمايلات با يكديگر تغاير يافت و راه ها از هم جدا شد و كار چندان بدين ترتيب پيش رفت كه جامعه براى شورشهاى خونين و انفجارهاى داخلى كه البتّه براى جبران خطاها و توجّه به خطرها لازم بود، آماده گشت.

بگذريم از آنچه درباره ى يزيد و روحيات و خصال ناپسند اخلاقى و شخصى وى گفته شده و از زمان خود او تاكنون همه ى تواريخ به بانگ بلند بدان ندا درداده اند و سرمنشأ آن همه فجايع در دوران حكومت او گشته است. منظور، بيان اين مطلب نيست، بلكه فقط ميخواهيم اهمّيت خطاى بزرگى را كه معاويه با اين كار مرتكب شد و وزر و وبال همه ى گناهانى را كه از آن ناشى ميشد بى محابا به گردن گرفت، روشن كنيم.

كارهاى شگفت آورى كه معاويه براى وليعهدى يزيد بدانها دست زد و همه ى دوستان او نيز آنها را نقل كرده اند، ميتواند وزن و مقدار او را به عنوان يك مسلمان _ تا چه رسد به يك خليفه _ كاملاً نمودار سازد. شرح اين عمليات، يكى از زشت ترين و از جهت روح و معنا و هدف از «اسلام»، دورترين صفحات تاريخ اسلام را تشكيل ميدهد. اگر اين بحث از اين نظر كه گوشه هايى از زندگى معاويه و اجتماع دنباله رو او را آشكارتر ميسازد، يكى از شريانهاى

ص: 304

بحث اساسى ما يعنى بيان اسرار صلح امام حسن نميبود، از طرح آن درميگذشتيم و با وجود رسوايى برملاشده ى آن در طول سيزده قرن، ترجيح ميداديم كه آن را پوشيده بداريم.

ليكن اكنون خلاصه اى از متن گفتار مورّخان را بى آنكه در اطراف آن توضيحى دهيم _ كه خود بى نياز از توضيح و حاشيه است _ در اينجا بازگو ميكنيم.

معاويه براى يزيد به اين ترتيب بيعت گرفت

ابوالفرج اصفهانى مينويسد:

«معاويه خواست براى يزيد بيعت بگيرد، هيچ چيز بر او سنگين تر از «حسن» و «سعدبن ابى وقّاص» نبود، لذا مخفيانه آن دو را مسموم كرد و هر دو از آن زهر جان سپردند.»(1)

ابن قتيبه ى دينورى مينويسد:

«پس از وفات حسن، معاويه زمانى كوتاه درنگ كرد و آنگاه در شام براى يزيد بيعت گرفت و به همه ى آفاق نيز بدين كار فرمان داد.»(2)

ابن اثير مينويسد:

«سررشته و مبدأ اين كار «مغيرة بن شعبه» بود. معاويه ميخواست «مغيره» را از حكومت كوفه معزول سازد و به جاى او «سعيدبن العاص» را بگمارد، مغيره آگاه شد و دانست صلاح كار در آن است كه به نزد معاويه رفته و از حكومت استعفا كند تا مردم چنين پندارند كه او خود از آن منصب ملول شده است، لذا رهسپار شام شد. چون به شام رسيد به رفقاى خود گفت: اگر من اين زمان نتوانم حكومت و امارتى براى شما به دست آورم هرگز نخواهم توانست و رفت تا بر يزيد وارد گشت(3) و به او گفت: همانا سران اصحاب پيغمبر [صلّى الله عليه و آله] و بزرگان و پيران قريش!(4)

ص: 305


1- . مقاتل الطالبيين، ص 48
2- . الامامة و السياسة، ج 1، ص 151
3- . بيهقى در كتاب المحاسن و المساوى، ص 109، اين توطئه ى مغيره را ذكر كرده وليكن به موجب روايتى يا به استنباط شخص خود، معتقد شده است كه وى از نخست اين موضوع را با خود معاويه در ميان گذاشت و معاويه چون از او اطمينان يافت گفت: بر سر كارت بازگرد و كار را براى پسر برادرت استوار كن... و اين مطلب را با پيك تيزروى نيز مجدّداً بدو نوشت.
4- . ببين مسئله ى «پيرمردى» در منطق مغيره داراى چه مايه اهمّيت است!

همه رفته اند و فقط فرزندان ايشان مانده اند و تو در ميان آنها از بافضيلت ترين! و نكورأى ترين! و به سنّت و سياست داناترين! كسانى. نميدانم چرا اميرالمؤمنين براى تو بيعت نمى ستاند؟ يزيد گفت: به نظر تو اين كار شدنى است؟ گفت: آرى. يزيد نزد پدرش رفت و از آنچه مغيره گفته بود وى را آگاه ساخت. معاويه، مغيره را طلبيد و بدو گفت: هان! يزيد چه ميگويد؟ مغيره گفت: اى اميرالمؤمنين! ديدى كه پس از عثمان چه خونها ريخته شد و چه تفرقه ها پديد آمد، و يزيد نيكوجانشينى است! پس بيعت را براى او بگير، اگر براى تو حادثه اى پيش آيد او پناه مردم و جانشين تو خواهد بود، ديگر نه خونى ريخته ميشود! و نه فتنه اى برپا ميگردد! معاويه گفت: چه كسى مرا كمك خواهد داد؟ گفت: كوفه به عهده ى من و بصره به عهده ى زياد، پس از اين دو شهر نيز كسى با تو مخالفت نخواهد كرد. معاويه گفت: بر سر كارت بازگرد و با كسان مورد اعتماد در اين باره مذاكره كن و بينديش و مى انديشيم...

مغيره او را وداع گفت و نزد دوستان خود بازگشت، گفتند: هان! چه شد؟ گفت: مردك را پا در ركاب كارى ساختم كه براى امّت محمّد بسى دنباله خواهد داشت! و شكافى پديد آوردم كه تا ابد به هم نخواهد آمد!»(1)

«معاويه با هريك از سركردگان جمعيتها كه خيرخواه او بودند بر اين قرار گذارد كه خطبه ايراد كنند و فضايل يزيد را بازگويند! چون جمعيتهايى كه از شهرها آمده بودند همه در شام گرد آمدند _ و «احنف بن قيس» هم در ميان ايشان بود _ معاويه، «ضحّاك بن قيس فهرى» را طلبيد و بدو گفت: چون من بر فراز منبر نشستم و قدرى سخن گفتم و موعظه كردم، تو اجازه بخواه و برخيز و چون اجازه داديم خداى تعالى را سپاس گوى و نام يزيد را ببر و چندان كه سزاوار است از او به ستايش ياد كن و آنگاه از من بخواه كه او را وليعهد خود سازم! بعد از آن «عبدالرّحمن بن عثمان ثقفى» و «عبيدالله بن مَسعَده ى فزارى» و «ثوربن مَعَن سلمى» و «عبدالله بن عصام اشعرى» را طلب كرد و دستور داد كه چون «ضحّاك» سخن خود را به پايان برد، آنان به پا خيزند و گفته ى او را تصديق كنند! اين گروه جملگى به پا خاستند و در ستايش يزيد داد سخن دادند! تا آنكه «احنف بن قيس» برخاست _ و او ازجمله كسانى كه معاويه از پيش آماده ى اين كار كرده بود، نبود _ و گفت:

ص: 306


1- . ابن اثير (الكامل فى التاريخ)، ج 3، صص 503 و 504. از اين حديث ميزان علاقه و تعصّب اين صحابى پيغمبر نسبت به امّت محمّد را كاملاً ميتوان دريافت!

خدا امير را به سلامت دارد، همانا مردم روزگارى زشت و ناپسند و سپس دورانى نيك و پسنديده را گذرانيده اند، دفتر زمانه ورقها خورده و كارها به آزمايش رسيده است. آن كس را كه پس از خودت زمامدار ميكنى بشناس، آنگاه هركه تو را به ناحق امر ميكند اطاعت مكن، مبادا مشاورانى كه مصلحت تو را نمينگرند فريبت دهند. و پس از اين همه بدان كه مردم حجاز و عراق به آنچه اينان گفتند رضا نخواهند داد و تا حسن زنده است با يزيد بيعت نخواهند كرد.»

سپس افزود:

«يقيناً ميدانى كه عراق را به زور شمشير نگشوده اى و با نيروى خود بر آن دست نيافته اى، ليكن به حسن بن على چندان كه خود ميدانى عهد و ميثاق خدايى سپردى كه پس از تو زمام كار به دست او باشد.(1) حال اگر بدين پيمان وفا كنى شايسته ى آنى و اگر به راه غدر و فريب روى، ستم كرده اى. به خدا سوگند كه در پشت سر حسن اسبان نجيب و بازوان سطبر و شمشيرهاى بُرّنده هست، اگر يك وجب از روى مكر به سوى او روى، دوچندان نشانه ى پيروزى در او خواهى ديد. تو نيك ميدانى كه مردم عراق از آن زمان كه تو را دشمن داشته اند يك لحظه به مهر تو نگراييده اند و از آن هنگام كه به على و حسن محبّت ورزيده اند، يك لحظه دشمنى ايشان را به دل نگرفته اند. از آسمان تغيير حالتى بر آنان فرو نباريده است، همان شمشيرهايى كه در صفّين و در كنار على به روى تو كشيدند هم اكنون بر دوش ايشان است و همان دلهايى كه در آن بغض و عداوت تو را جاى دادند هم اكنون در سينه ى ايشان ميتپد.»(2)

مؤلّف: اين گفتار احنف صريحاً بر اين دلالت ميكند كه معاويه در هنگامى كه هنوز امام حسن در قيد حيات ميبوده، در صدد برآمده است كه براى يزيد بيعت بگيرد. درحالى كه جمعى ديگر از مورّخان را عقيده بر اين است كه بيعت يزيد پس از وفات حسن بن على

ص: 307


1- . بسيارى از نويسندگان در شناخت اين بخش از زمان دچار اشتباه شده اند. ازجمله «حسن مراد» در كتاب الدولة الاموية، ص 70 مينويسد: «از اينجا به دست مى آيد كه موضوع وليعهدى يزيد يك موضوع غير مترقّب نبوده است!» و خواننده ى عزيز از گفتار «احنف» و از مطالبى كه در بحثهاى گذشته بيان شد بخوبى درمى يابد كه اين موضوع بسيار غير مترقّب بوده است.
2- . الامامة و السياسة، ج 1، صص 146 و 147 و مروج الذهب، ج 3، صص 29 و 30

انجام گرفت تا آنجا كه ابوالفرج مينويسد:

«معاويه، حسن و سعدبن ابى وقّاص را مسموم كرد تا زمينه ى بيعت يزيد فراهم شود. بنابراين نتيجه ميگيريم كه معاويه دو نوبت در صدد اين كار برآمده است، يكى در زمان حيات امام حسن و على رغم آن تعهّدها و سوگندها و پيمانها... نهايت چون در اين بار هنوز طرف مقابل قرارداد صلح زنده بوده، اين كوشش با شكست مواجه شده است و نوبت ديگر پس از وفات آن حضرت و در اين نوبت بوده كه اين نقشه ى شوم به كمك وسايل ستمگرانه اى كه اكثر مورّخان نوشته اند، به ثمر رسيده است.

«مروان» را بدين جهت كه نتوانست براى يزيد بيعت بگيرد از حكومت مدينه معزول ساخت و «سعيدبن العاص» را به جاى او گماشت و او شدّت عمل به خرج داد و مردم را در تنگنا نهاد و بر كسانى كه در بيعت كوتاهى كردند، سخت گرفت. با اين حال به جز گروهى اندك، هيچ كس زير بار اين بيعت نرفت، مخصوصاً بنى هاشم كه حتّى يك نفرشان هم بيعت نكرد.

«مروان»، خشمناك به شام آمد و با معاويه مجادله اى مفصّل كرد، ازجمله گفت: حكومتت را نگاه دار اى پسر ابوسفيان! و از امير كردن بچّه ها دست بدار و بدان كه تو را در ميان قومت هم رتبگانند و جملگى در دشمنى و مخالفت با تو هم داستان....

ولى بعد از آن ديگر هيچ نگفت، چون معاويه در هر ماه هزار دينار براى او مقرّر ساخت!

معاويه به «عبدالله بن عبّاس» و «عبدالله بن زبير» و «عبدالله بن جعفر» و «حسين بن على (عليه السّلام)» نامه هايى نوشت و آنان را به بيعت يزيد فراخواند!

نامه اش به حسين بن على چنين بود:

«امّا بعد، همانا از تو خبرهايى به من رسيده كه هرگز گمان آنها را در تو نميبردم و تو را از آنها بركنار ميدانستم. از همه كس به وفادارى شايسته تر آن كسى است كه در منزلت و شرف و مقام خداداد، در حدّ تو باشد. در جدايى مكوش و از خدا بپرهيز! و اين امّت را در فتنه ميفكن!... و به فكر مصلحت خودت و دينت و امّت محمّد باش. زنهار مگذارى آنان كه اهل يقين نيستند تو را برانگيزانند!»

حسين در پاسخ به او چنين نوشت:

ص: 308

«امّا بعد، نامه ى تو بدين مضمون كه: «خبرهايى از من دريافت كرده اى كه گمان آن را درباره ى من نميداشته اى...» رسيد، هرگز جز به هدايت و كمك خدا به كار نيكو نتوان راه يافت. امّا آنچه نوشته اى كه از من خبرها به تو گفته اند، بى گمان اين خبرها به وسيله ى سخن چينان و آتش افروزان به تو رسيده است. دروغ گفته اند اين گمراهان خارج از دين، من به جنگ و دشمنى با تو برنخاسته ام و از اينكه اين كار را ترك گفته و كمر به مخالفت تو و ياران ظالم و خلافكار تو، كه طرف داران ظلم و اعوان شيطان رجيمند، نبسته ام، از خداوند بيمناكم... مگر تو نيستى قاتل «حُجربن عَدى» و اصحاب او؟ آن مردان عابد و خاشع كه بدعت را بزرگ مى شمردند و امر به معروف و نهى از منكر ميكردند. با آنكه پيمانهاى محكم و عهدهاى مؤكّد با آنان بسته بودى، از روى دشمنى و ستمگرى آنها را كشتى و بر خداوند جرئت ورزيدى و عهد او را سبك شمردى. مگر تو نيستى قاتل «عمروبن الحَمِق» آن بزرگ مردى كه عبادت خدا جسم او را فرسوده و پوست او را افسرده بود؟ بااينكه با او آن چنان عهد و پيمانى بسته بودى كه اگر با غزالان بسته ميشد از سر كوه ها فرود مى آمدند. مگر تو نيستى كه در عهد اسلام، «زياد» را به خود منسوب ساختى و چنين نمودى كه پسر ابوسفيان است؟ با آنكه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) حكم فرموده است كه «فرزند از بستر است و زناكار را جز سنگ نصيبى نيست.» و سپس او را بر اهل اسلام مسلّط ساختى كه ايشان را بكُشد و دست و پاى آنان را قطع كند و بر شاخه هاى نخل بياويزد! سبحان الله اى معاويه! گويا تو از اين امّت نيستى و اينان از تو نيستند!

مگر تو قاتل «حضرمى» نيستى كه «زياد» درباره ى او به تو نوشته بود كه وى بر آئين على است؟ آئين على همان آئين پسرعمويش محمّد (صلّى الله عليه و آله) است كه تو اكنون در مسند او قرار گرفته اى و اگر اين آئين نميبود اكنون بزرگ ترين افتخار تو و پدرانت، تحمّل رنج دو سفر بود _ سفر زمستان و سفر تابستان _ كه خدا به وسيله ى اين آئين بر شما منّت نهاد و آن رنج را از شما برداشت.

در جمله ى گفتار خود چنين گفته اى كه اين امّت را به فتنه دچار مكن! من براى اين امّت هيچ فتنه اى را بزرگ تر از حكومت تو نميدانم.

و باز گفته اى: به مصلحت خودت و دينت و امّت محمّد بنگر... به خدا سوگند من هيچ مصلحتى را بالاتر از جهاد و جنگيدن با تو نمى شناسم، اگر بدين كار دست زنم مايه ى تقرّب من نزد خدا خواهد بود و اگر نكنم، از گناه خود به درگاه خدا پوزش

ص: 309

ميبرم و از او مسئلت ميكنم كه توفيق دهد تا بدانچه محبوب و پسنديده ى او است عمل كنم.

و باز گفته اى: هرچه با من دشمنى كنى دشمنى ميكنم... هرچه ميتوانى دشمنى كن، هميشه شايستگان و نيكان مورد خصومت بوده اند، اميد ميبرم كه جز به خودت زيانى نزنى و جز عمل خود را باطل نسازى... هرچه ميتوانى دشمنى كن!

از خدا بترس اى معاويه! و بدان كه خدا را نامه اى است كه هر كار كوچك و بزرگى در آن برنوشته است و بدان كه خداوند اين كار تو را فراموش نميكند كه بى گناهان را به گمان و تهمت ميگيرى و پسركى شراب خواره و سگ باز را به حكومت ميگمارى! جز اين نميبينم كه خويشتن را به بدبختى افكنده و دينت را تباه ساخته و رعيت را ضايع ساخته اى، والسّلام.»(1)

پس از اين معاويه به مدينه آمد با خلقى انبوه از مردم شام كه ابن اثير آنان را هزار سوار شماره كرده است. ميگويد:

«و آنگاه بر عايشه وارد شد و عايشه خبر يافته بود كه معاويه درباره ى حسين و يارانش گفته كه اگر بيعت نكنند آنان را خواهم كشت. چون معاويه بر او وارد گشت، ازجمله ى سخنان عايشه اين بود كه گفت: با آنها مدارا كن! ان شاءالله به آنچه دوست ميدارى خواهند گراييد...!»(2)

«دينورى» پس از ذكر ورود معاويه به مدينه مينويسد:(3)

«صبح روز دوّم معاويه نشست و نويسندگانش را طورى نشانيد كه هرچه فرمان ميدهد بشنوند و به حاجب امر كرد كه هيچ كس را _ هرچند مقرّب باشد _ اجازه ى ورود ندهد، آنگاه كسى در طلب «حسين بن على» و «عبدالله بن عبّاس» فرستاد. ابن عبّاس زودتر آمد، معاويه او را در طرف چپ خود نشانيد و به سخن مشغولش داشت تا حسين آمد. چون وارد شد، معاويه او را در طرف راست خود نشانيد، از حال فرزندان امام حسن! و سال عمر آنان پرسيد و حسين بدو پاسخهايى داد.

آنگاه معاويه خطبه اى ايراد كرد. ابتدا خدا و رسولش را ثنا گفت و سپس شيخين

ص: 310


1- . الامامة و السياسة، ج 1، صص 155 _ 157
2- . از اين لحن كلام ميتوان استنباط كرد كه خود امّ المؤمنين به آنچه معاويه ميخواست گراييده بوده است.
3- . الامامة و السياسة، ج 1، صص 159-161

و عثمان را ياد كرد. بعد از آن درباره ى يزيد و اينكه ميكوشد به وسيله ى بيعت او رخنه ى اجتماع را به هم آورد! سخن گفت و از دانايى او به قرآن و سنّت ياد كرد و هم از اينكه او به حلم آراسته است! و از جهت سياست و مناظره بر آنان ترجيح دارد! اگرچه آنان به سال از او بزرگ تر(1) و به خويشاوندى از او برترند. آنگاه به اينكه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) «عمروبن عاص» را در غزوه ى «ذات السّلاسل» بر ابى بكر و عمر و اكابر صحابه امارت داد، استشهاد كرد و در آخر از آنان درخواست نمود كه به گفتار او پاسخ گويند.»

مينويسد:

«ابن عبّاس آماده ى سخن گفتن شد، حسين به او گفت: درنگ كن! منظور او منم(2) و سهم من در تهمت وافرتر است. آنگاه به پا خاست؛ ستايش خدا كرد و درود بر رسول (صلّى الله عليه و آله) فرستاد و گفت: امّا بعد، گوينده ى صفت رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) هرچند سخن به اطناب گويد بيش از جزئى از مجموع فضايل او را نتواند ادا كرد و من مغلطه كارى تو را درباره ى جانشين پس از پيغمبر فهميدم(3) كه سخن كوتاه آوردى و از اينكه رشته ى كلام را به بيعت رسانى سر باز زدى!(4) هيهات اى معاويه! سپيده ى صبح، سياهى شب را رسوا كرده و آفتاب نور چراغها

ص: 311


1- . قبلاً ديديم كه معاويه به مسن تر بودن خود از حسن براى ارجحيت خود براى خلافت استدلال ميكرد و اين تنها دليلى بود كه او براى شايستگى خود براى خلافت اقامه مينمود. بايد پرسيد: چگونه است كه اين دليل در اين مورد كارگر نيست؟!
2- . زيرا صاحب حقّ خلافت پس از امام حسن، آن حضرت بود، اوّلاً به دليل تصريح جدّش رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) و ثانياً به موجب متن قرارداد صلح.
3- . با اين جمله به غرض ورزى معاويه اشاره ميكند كه در شمار خلفا، نام پدرش على را نبرد.
4- . عبارت در متن چنين است: «والتنكب عن استبلاغ البيعه» با دقّت فراوانى كه در عبارت شد جز جمله ى بالا مفادى از آن به نظر نميرسد و نقطه ى اِعضال، كلمه ى استبلاغ است كه در اقرب الموارد ذكر نشده و در شرايطى كه اين سطور نوشته ميشود دسترسى به كتاب لغت ديگرى يا عربى دان آشنا به اين گونه عباراتى نيست. به گمان اينجانب منظور امام (عليه السّلام) آن است كه: «پس از ذكر سه خليفه ى پيشين، رشته ى سخن را به آن كس كه به بيعت طبيعى و عمومى نائل آمد _ يعنى على (عليه السّلام) _ نكشانيدى.» از فضلاى زباندان و عبارت فهم انتظار ميرود كه در صورت دست يافتن به مفاد قطعى اين جمله، اينجانب را نيز راهنمايى فرمايند. «مترجم» با مراجعه به كتاب الامامة و السياسة، ج 1، ص 150، معلوم ميگردد كه مؤلّف بزرگوار (ره) در نقل اين قسمت اشتباه كرده است و اصل متن اين است: «و قد فهمت ما لبست به الخلف بعد رسول الله من إيجاز الصفة و التنكّب عن استبلاغ النعت.» «ناشر»

را محو ساخته است... تو در اين سخن، كسانى را برترى دادى و در آن، راه افراط پيمودى؛ منصبى را به كسانى مخصوص ساختى و در اين كار اجحاف كردى؛ حقّى را از صاحبش بازگرفتى و بخل ورزيدى؛ ستم كردى و تجاوز روا داشتى؛ نصيب و سهم كسى را از عنوانى كه حقّ او بود بدو ندادى تا شيطان بهره ى كامل و نصيب وافر خود را گرفت.(1)

آنچه درباره ى يزيد و كمال او و سياست او براى امّت محمّد گفتى فهميدم. با اين سخنان خواستى مردم را درباره ى او به اشتباه درافكنى، گويا از ناشناخته اى سخن ميگويى يا نهفته اى را توصيف ميكنى! يا از چيزى خبر ميدهى كه از آن كسى جز تو آگاه نيست! خود يزيد ميزان رأى و درايت خود را نشان داده است! خوب است درباره ى وى همان افتخاراتى را كه او خود در پى آن است بيان كنى؛ از بازى دادن و برهم جهانيدن سگهاى شكارى و پرواز دادن كبوترهاى مسابقه و گرد آوردن كنيزان خواننده و نوازنده و انواع بازى ها و عشرتهاى ديگر او سخن بگويى، در اين صورت است كه سخن به صدق گفته اى.

از آنچه انديشيده اى صرف نظر كن! به صلاح تو نيست كه وزر و وبال اين خلق را بيش از اين با خود به پيشگاه خدا ببرى! به خدا سوگند، چندان ستمگرانه به راه باطل رفته اى و ظالمانه بر مردم خشم گرفته اى كه ديگر پيمانه ها لبريز گشته است، درحالى كه ميان تو و مرگ بيش از يك چشم بر هم زدن فاصله نيست. در اين بازمانده ى عمر به كارى دست زن كه ذخيره ى روز جزاى تو باشد كه در آن روز گريزگاهى نيست.

از فرماندهى آن مرد بر آن جمع در عهد رسول خدا ياد كردى... در آن هنگام وقتى اين منصب به عمرو محوّل شد، آن جمع، امارت او را ننگ خود شمردند و پيش افتادن او را ناپسند داشتند و كارهاى او را برشمردند، رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود: بنابراين اى گروه مهاجران! او پس از اين بر شما حكومتى نخواهد داشت. پس تو چگونه به آن كار رسول خدا كه در حسّاس ترين اوقات و محتاج ترين شرايط به كار صواب، نسخ گشت استدلال ميكنى؟ يا كسى را كه تابعى است با كسى كه از صحابه است برابر ميدارى؟ درحالى كه در پيرامون تو كسانى كه در هم صحبتى رسول خدا مورد اطمينانند و در دين و قرابت با پيغمبر محلّ اعتمادند، يافت ميشوند. تو اينان را

ص: 312


1- . منظور آن است كه اين تعدّى مغرضانه، آرزوى شيطان را، كه ايجاد نفاق و تفرقه است، برآورده ميسازد.

به سوى شخص تجاوزگر خطاكار گمراهى فراميخوانى، ميخواهى مردم را به شبهه درافكنى، بازمانده ى خود را در دنيا خوشبخت سازى و خودت را در آخرت سيه روز و بدبخت گردانى! محقّقاً اين همان زيانكارى آشكارا است، از خدا براى خود و شما طلب آمرزش ميكنم.»

راوى ميگويد:

«معاويه نگاهى به ابن عبّاس افكند و گفت: چه ميگويد اى پسر عبّاس! يقيناً آنچه در دل تو است سخت تر و تلخ تر است! ابن عبّاس گفت: به خدا او فرزند رسول و يكى از اصحاب كساء و وابسته ى آن خاندان مطهّر است، از آنچه در فكر آنى صرف نظر كن، همين مردم تو را بسنده اند، تا خدا به آنچه فرمان او است حكم كند و او بهترين حكم كنندگان است.»

به طورى كه «ابن اثير» و ديگر مورّخان مينويسند، پس از آن معاويه رهسپار مكّه شد و پيش از او حسين بن على و عبدالله بن زبير و عبدالرّحمن بن ابى بكر و پسر عمر به مكّه رفته بودند. چون آخرين روزهاى اقامت وى در مكّه فرارسيد، اين عدّه را احضار كرد و به آنان گفت: «دوست داشتم قبلاً به شما گفته باشم، آن كس كه قبلاً بيم ميدهد معذور است. پيش از اين در ميان شما خطبه ميخواندم ناگهان يكى از شما به پا ميخاست و در برابر مردم سخن مرا تكذيب ميكرد و من تحمّل ميكردم و از سر اين كار درميگذشتم. اينك مرا با مردم سخنى است، سوگند ياد ميكنم هريك از شما كلمه اى در ردّ آن گفتار بگويد، پيش از آنكه كلمه اى در جواب بشنود شمشير بر سر او فرود خواهد آمد. به فكر جان خود باشيد!»(1).

آنگاه رئيس پاسداران خود را طلبيد و در حضور آنان به وى گفت: «بر سر هريك از اينها دو مرد شمشيردار ميگمارى. هركدام سخنى در تصديق يا تكذيب من گفتند بى درنگ بايد آن دو مرد، شمشيرها را بر او فرود آورند!»(2).

سپس بيرون آمد و آنان نيز بيرون آمدند، معاويه بر فراز منبر رفت، پس از حمد و ثناى خدا گفت: «اين عدّه سروران مسلمين و نيكان امّتند. هيچ كارى بى نظر آنان صورت نميبندد و هيچ حكمى بى مشورت آنان صادر نميگردد و اينان راضى گشته و با يزيد بيعت كردند! به

ص: 313


1- . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 510 «ناشر»
2- . همان، ص 511 «ناشر»

نام خدا همگى بيعت كنيد!»... و مردم بيعت كردند.(1)

با چنين سخت گيرى شديدى آن بيعت منفور و خصومت بار متولّد گشت و در پيدايش آن هيچ چيزى به جز شمشيرهاى آخته بر سر مردان، مؤثّر نبود. پس اين بيعتى بود زاييده ى توطئه چينى ها و خصومتها و ارعاب و تهديدها. هنگامى كه خلافت اسلامى به اين شكل و به اين ترتيب عملى شود بايد اسلام را بدرود گفت.

و بخارى در صحيح خود از نبى اكرم (صلّى الله عليه و آله) روايت كرده كه فرمود:

«هر زمامدارى كه امور گروهى از مسلمانان را به دست گيرد و در كار آنان خيانت ورزد، خدا بهشت را بر او حرام خواهد ساخت.»(2)

3. وفا به شرط سوّم (جلوگيرى از ناسزا به على (عليه السّلام)

ابن اثير مينويسد:

«معاويه هرگاه قنوت ميخواند على و ابن عبّاس و حسن و حسين و مالك اشتر را لعن ميكرد.»(3)

و ابوعثمان جاحظ در كتاب «الرّدّ على الاماميه» آورده كه:

«معاويه در آخر خطبه اش ميگفت: خدايا! ابوتراب _ يعنى على _ در دين تو ملحد گشته و مردم را از راه تو بازداشته، پس او را لعنت كن، لعنتى شديد و معذّب دار عذابى دردناك. همين عبارت را به همه ى شهرها نيز نوشت و اين كلمات بر فراز منبرها خوانده ميشد.»(4)

به «مروان» گفتند: چرا او را بر فراز منبرها دشنام ميدهيد؟ گفت: حكومت ما جز با اين عمل استوار نميگردد.(5)

فعّاليت و كوشش معاويه در اين راه، تمام كتابهاى سيره و تاريخ را پر كرده است. بنابراين، او نخستين كسى است كه بدعت دشنام علنى به صحابه ى پيغمبر را پايه گذارى

ص: 314


1- . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 511 «ناشر»
2- . صحيح بخارى، ج 8، ص 107
3- . النصائح الكافية، ص 125
4- . همان، صص 125 و 126
5- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 13، ص 220 «ناشر»

كرد و اين باب را به روى آيندگان گشود. پيش از معاويه كسى را نمى شناسيم كه مرتكب اين عمل شده باشد مگر عايشه را كه ميگفت: «نعثل را بكُشيد كه كافر گشته است.»(1) و آنگاه در ميان علماى اسلام كسى را سراغ نداريم كه عايشه يا معاويه را _ به اين دليل كه دشنام صحابه را جايز دانسته و حتّى كار را به تكفير نيز كشانيده اند _ كافر دانسته و خارج از دين معرّفى كرده باشد. ترديدى نيست كه حكم كارهاى مشابه، هميشه يكسان است و به اختلاف زمانها تغيير نمى يابد، بنابراين، كسانى كه معاويه يا هر صحابى ديگرى را مورد لعن يا دشنام قرار ميدهند، بى كم وكاست محكومند به حكم عايشه و معاويه كه على و عثمان را دشنام دادند و لعن كردند.

و امّا آن روايت ساختگى كه از قول رسول خدا ميگويد: «به هريك از صحابه ى من اقتدا كنيد هدايت مى يابيد.»(2) به قدرى تخصيص خورده كه عموميت آن از حجّيت افتاده است! و اگر اين روايت به طور عام حجّت ميبود بايد صحابى هايى كه خود، ديگر صحابه ى رسول خدا را به دشنام و ناسزا بسته بودند، پيش از ديگران به آن عمل ميكردند. اگر معاويه زبان خود را از ناسزا به ستارگان آل محمّد (صلّى الله عليه و آله)، كه خود او ميبايست براى راهيابى به آنان تأسّى جويد، نگاه ميداشت، مردم نيز زبان از طعن و لعن او و ستمگران ديگرى چون او بازميداشتند؛ فريادهاى تعصّب آميز خاموش ميشد و صلح، به اصلاح مسلمانان پايان مى يافت.

ولى اين بذر پليدى بود كه معاويه از روى قصد و عمد پاشيد و خود او و نزديكانش آن را آبيارى و تربيت كردند تا آنگاه كه به صورت خاربُنى در تاريخ اسلام درآمد. ساده لوحان را بدان فريفتند و جاهلان را با آن گمراه ساختند و ننگ تاريخى را سنّت اسلامى قلمداد كردند، بر آن انجمن كردند و بدان اهتمام ورزيدند و اگر كسى آن را ترك كرد با او به احتجاج برخاستند!(3)

معاويه در پيشگاه خدا و مسلمانان هيچ عذرى كه بتواند به جا گذاردن اين يادگارها را توجيه كند، ندارد و در پرونده ى تاريخى او كوچك ترين سربلندى و شكوهى كه موجب غبطه ى ديگران يا وسيله ى نام نيك و آبرويى براى او باشد، يافت نميشود. اگر زيركى و

ص: 315


1- . فتوح ابن اعثم، ج 2، ص 421 و بحارالانوار، ج 32، ص 143 «ناشر»
2- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 20، ص 11 «ناشر»
3- . توضيح بيشتر اين بحث با ذكر مآخذ آن در فصل چهارده گذشت.

كاردانى و «دَهاء» به معناى آن است كه آدمى خود را براى هميشه بى آبرو و ورشكسته سازد، بى گمان معاويه زيرك ترين و داهيه ترين مردم است!

يكى از جالب ترين مظاهر زيركى و كاردانى معاويه همين وضعى است كه براثر صلح با امام حسن (عليه السّلام) براى وى پديد آمد و گرفتارى و رسوايى و بدبختى و فضاحتى كه در دوره ى زندگى و پس از مرگ عايد او شد!

صلح _ صلحى كه معاويه چندان بر وقوع آن اصرار مى ورزيد كه به خاطر آن به همه ى وسايل متشبّث شد _ از نظر مردم بدين معنى بود كه سلاحها بشكند و زبان عيب جويان بسته شود و هركسى برطبق حدود و مشخّصاتى كه قرارداد صلح معين خواهد كرد، در پى كار خود باشد. مادّه ى سوّم از قطعنامه ى صلح صراحتاً حكم ميكرد كه بايد درِ ناسزا و دشنام بسته شود، پس معاويه اگر به راستى طالب صلح است يا واقعاً به مقتضاى آن سوگندها و ميثاقها قصد وفا به تعهّدات مندرج در قرارداد را دارد، ميبايد به اين حكم گردن نهد و زبان دشنام را ببندد.

ولى او صلح را فقط براى آن ميخواست كه سپاهيانش زمانى بياسايند و خود او از دردسر جنگيدن با پسر رسول خدا آسوده گردد. چنان كه قبلاً گفتيم، او قصد نداشت مقرّرات اين صلح را مراعات يا خود را ملتزم به انجام تعهّدات سازد. ورقه ى صلح را امضا كرد ليكن اين امضا فقط نقشى بر صفحه ى كاغذ بود؛ سوگندها ياد كرد و پيمانها بست ولى اينها همه الفاظى بود كه بر زبان مى آورد و در وراى آن هيچ احساس تعهّد و مسئوليتى وجود نداشت؛ به كوفه آمد و بر منبر بالا رفت، على و حسن را به زشتى ياد كرد و چون حسين به پا خاست تا به او پاسخ گويد، حسن او را بر جاى نشانيد و خود آنچه بايد بگويد به اسلوبى حكيمانه بيان كرد. و اين خطبه و سخنانى كه معاويه پيش از آن گفته بود در فصل هجده گذشت.(1)

پاسخى كه مردم به خطابه ى امام حسن دادند معاويه را، كه هنوز مست باده ى پيروزى موهوم بود، ناخشنود و نگران ساخت.(2) احساس كرد كه ميبايد از نو سازوبرگ حمله ى جديدى را براى پرورش دادن خلق و خويى كه هرگز در تاريخ كسى غبطه ى آن را نخواهد

ص: 316


1- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 47 «ناشر»
2- . همان «ناشر»

خورد _ يعنى خوى فحّاشى و طعن و بدزبانى _ فراهم آورد. درست در جهت مقابل اخلاق مطلوب اسلام و على رغم نكوهشى كه از ناسزا گفتن و دشنام دادن و دعوتى كه به مهربانى و برادرى و دوستى در آموزشهاى اين دين شده است تا آنجا كه ميگويد: مؤمن هرگز ناسزاگوى و دشنام ده و طعنه زن و لعنت كننده نيست.(1)

ابوالحسن على بن محمّدبن ابى يوسف مدائنى در كتاب «الاَحداث» مينويسد:

«پس از سال جماعت(2) معاويه به همه ى شهرها به يك نسخه نوشت: امان از كسى كه در فضايل ابوتراب و خاندان او حديثى نقل كند، برداشته است. به دنبال اين فرمان، خطبا در هر آبادى و شهرى و بر فراز هر منبرى به لعن على و بيزارى از وى زبان گشودند و درباره ى او و خاندانش سخنان ناروا گفتند. از همه گرفتارتر در آن هنگام كوفيان بودند زيرا كه در اين شهر شيعيان على فراوان اقامت داشتند.»(3)

«پس از صلح هنگامى كه ميخواست «مغيرة بن شعبه» را به استاندارى كوفه منصوب سازد، وى را طلبيد و بدو گفت: پيش از امروز اين صاحب حلم را شدايد بسيارى روى داد و وى به جز آموزشى چند به تو پاداش ندهد، ميخواستم تو را به بسى كارها سفارش كنم ولى به اطمينان بينش تو از آنها چشم ميپوشم، تنها از يك سفارش درنميگذرم: دشنام و مذمّت على را هرگز ترك مكن!»(4)

«پس از مغيره، «زياد» را بر كوفه گماشت و او مردم را بر در قصر خود گرد مى آورد و بر لعن على تحريك ميكرد و هركس امتناع مى ورزيد طعمه ى شمشير ميشد.»(5)

در بصره، بُسربن ارطاة را به حكومت منصوب كرد و او بر فراز منبر خطبه ميخواند و على را دشنام ميداد و ميگفت: «سوگند ميدهم به خدا كه هركس مرا در اين سخن راست گو ميداند، سخنم را تصديق كند و هركس دروغ گويم ميپندارد، تكذيب نمايد.»(6).

طبرى در تاريخش مينويسد:

«ابوبكره فرياد زد: ما تو را جز دروغ گو نميدانيم! بسر فرمان داد: خفه اش كنيد! چند

ص: 317


1- . همان، ج 10، ص 140 «ناشر»
2- . منظور سالى است كه ميان امام حسن (عليه السّلام) و معاويه صلح واقع شد. «مترجم»
3- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 11، ص 44
4- . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 472 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 188
5- . مروج الذهب، ج 3، ص 29
6- . الغارات، ج 2، ص 651 «ناشر»

نفر وى را از دست مأموران نجات دادند!»(1)

در مدينه استاندار كه مروان بن حكم بود در هيچ روز جمعه اى دشنام به على را بر فراز منبر ترك نميكرد.(2) ابن حجر مكّى مينويسد:

«حسن اين را ميدانست لذا جز در هنگام اقامه ى نماز در مسجد حضور نمى يافت. مروان به اين رضايت نداد و كس به خانه ى حسن فرستاد تا آنجا بدو و پدرش ناسزاى فراوان گويد!»(3)

«پس از صلح، معاويه حج كرد، در يكى از روزها «سعدبن ابى وقّاص» در طواف با او بود، چون از طواف فارغ شد به طرف «دارالنّدوه» رفت و سعد را نيز در كنار خود بر سرير نشانيد و زبان به دشنام على گشود. ناگهان سعد برخاست و به راه افتاد و گفت: مرا در كنار خود مينشانى و آنگاه على را دشنام ميدهى؟! به خدا اگر يك خصلت از خصال على در من ميبود خوش وقت تر ميبودم از اينكه هرآنچه خورشيد بر آن ميتابد از آن من باشد. به خدا اگر داماد رسول (صلّى الله عليه و آله) ميبودم و فرزندانى چون فرزندان على ميداشتم، اين در نظر من محبوب تر بود از هرآنچه خورشيد بر آن ميتابد. به خدا اگر رسول خدا درباره ى من همان سخنى را گفته بود كه در جنگ خيبر به على گفت _ فردا پرچم را به كسى خواهم سپرد كه خدا و رسولش او را دوست ميدارند و او خدا و رسولش را دوست ميدارد، هرگز نميگريزد تا خدا به دست او پيروزى ميبخشد _ براى من محبوب تر بود از هرآنچه خورشيد بر آن ميتابد. به خدا اگر رسول خدا به من همان سخنى را گفته بود كه در جنگ تبوك به على گفت _ راضى نيستى كه من و تو چون هارون و موسى باشيم جز در اين جهت كه پس از من پيامبر نيست؟! _ در نظر من باارزش تر بود از هرآنچه خورشيد بر آن ميتابد. به خدا سوگند ميخورم كه تا هستم هرگز به خانه ى تو قدم ننهم.»(4)

مسعودى پاسخ معاويه به «سعد» را نيز نقل كرده ولى چندان قبيح و ناپسند كه ما قلم را برتر از تصريح به آن ميدانيم. به هرحال آن نيز دليل ديگرى است بر ميزان انحطاط اخلاق و روحيات وى....

ص: 318


1- .. تاريخ طبرى، ج 4، ص 128 و الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 414
2- . تاريخ مدينة دمشق، ج 57، ص 243 «ناشر»
3- . رجوع شود به النصائح الكافية، ص 131
4- . مروج الذهب، ج 3، ص 20

4. وفا به شرط چهارم (ماليات دارابجرد)

طبرى مينويسد:

«اهل بصره مانع از رسيدن خراج دارابجرد به حسن شدند و گفتند: اين بهره ى ما است.»(1)

و ابن اثير مينويسد:

«جلوگيرى ايشان _ يعنى اهل بصره _ نيز به فرمان معاويه بود!»(2)

5. وفا به شرط پنجم (امنيت و زنهار)

اين شرط عبارت بود از تعهّد امنيت عمومى و امنيت شيعيان على بخصوص و اينكه به قصد جان حسن و حسين (عليهما السّلام) و خاندان ايشان، توطئه اى آشكارا و نهانى نچيند.

مورّخان را در موضوعات مربوط به اين مادّه سخنان فراوان است، بعضى در توصيف فجايع بزرگى كه در زمان معاويه از طرف حكّام اموى نسبت به شيعيان انجام گرفت، و بعضى در ذكر ماجراهاى خصوصى معاويه با شخصيتهاى ممتاز اصحاب اميرالمؤمنين و بالاخره بعضى پيرامون خيانتى كه وى با امام حسن و برادرش امام حسين كرد.

ما اين سخنان را به ترتيب مزبور در معرض مطالعه ى خوانندگان قرار ميدهيم.

ص: 319


1- . تاريخ طبرى، ج 4، ص 126
2- . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 405

ص: 320

21. معاويه و شيعيان على (عليه السّلام)

سياست اموى كه معاويه آن را پايه گذارى كرد و پس از او ديگر زمامداران اموى آن را تعقيب كردند، عبارت از اين بود كه در نظر مردم از خود سرورانى بسازند كه تمامى خصال ستوده منحصراً از آن ايشان است و حلم و درايت و شجاعت و فصاحت، فقط بخشى از موهبتهاى خدادادى است كه در انحصار ايشان قرار گرفته و ديگران را از آن نصيبى نيست!

آنان براى پابرجا كردن اين سياست، تاريخ بى اساسى درست كردند كه سراپاى آن را يك سلسله احاديث جعلى و داستانهاى ساختگى و دروغهاى رنگارنگ و ادّعاهاى پوچ تشكيل ميداد و وعّاظ مزدور و معلّمان مدارس ساير شهرهاى كشور اسلامى را مأمور ساختند كه مطالب ديكته شده ى آنها را كه مشتمل بر ستايشهاى بيجا و بدگويى هاى خلاف واقع بود، مورد بحث و مذاكره قرار دهند و تا آنجا كه ميتوانستند، فعّاليتهاى خود را در راه جلب محبّت كودكان نورس و برانگيختن حسّ ايمان كامل اين نونهالان به درايت و كاردانى ايشان، بسيج كردند. درنتيجه، نسل جديد پس از زمانى كوتاه به سپاهى عظيم تبديل ميشد كه خون پاك خود را به آسانى براى هدفهاى پليد امويگرى نثار ميكرد و سيل خون زمين را رنگين ميكرد تا نوكران و خدمتگزاران و كاركنان هيئت حاكمه ى فاتح بتوانند به اربابان اموى خود خدمت كنند!

يگانه هدفى كه موردنظر اين طبقه قرار داشت آن بود كه آقايى و حكومت و ثروت و ديگر لذّتها و تنعّمات بى مقدار دنيوى را در اختيار و انحصار خود درآورند و اين چيزى بود كه دين داران و دين خواهان، يعنى افراد خاندان محمّد (صلّى الله عليه و آله) و مسلمانان بااخلاص و

ص: 321

استوار به هيچ قيمت به آن رضا نميدادند. كشمكشها و مخاصمتهاى دائمى ميان اين دو گروه: گروه مسلمانان بااخلاص و حاملان ميراث اسلام و گروه امويان حاكم از اينجا مايه ميگرفت.

در تاريخ طبرى به نقل از زيدبن انس شرح كوتاهى از وضع فشار و اختناق عمومى شيعيان در دوران حكومت معاويه ذكر شده است، ازجمله از زبان يكى از شيعيان خطاب به ديگران چنين آورده:

«شماها را به خاطر دوستى با خاندان پيغمبر به قتل ميرسانيدند؛ دست و پايتان را ميبريدند؛ ديدگانتان را بيرون مى آوردند و بدنتان را بر شاخه هاى نخل مى آويختند و با اين همه شماها در گوشه ى خانه ها نشسته و دشمنانتان را فرمان ميبرديد!»(1)

اين روايت، با وجود اختصار، صحنه اى شگفت آور و منظره اى هولناك را مجسّم ميسازد كه مسعودى _ در عبارتى كه قبلاً از وى نقل كرديم _ جز قسمتى از آن را روايت نكرده است.

امّا مدائنى (متوفّى به سال 225) و سليم بن قيس (متوفّى به سال 70) هركدام جداگانه اين مناظر دهشت بار و فجايع غم انگيز را به طور كامل ترسيم نموده اند. «سليم بن قيس» كه در زمان معاويه ميزيسته و ده سال پس از وى وفات يافته، خود يكى از شهود واقعه و مشمول آن رعب و اختناق عمومى بوده است و كدام شاهد از شاهد عيان بهتر؟ بنابراين در اين مورد عبارت او داراى ترجيح است، گو آنكه شايد گفتار «مدائنى» نيز كمترين اختلافى با نقل او نداشته باشد.

مينويسد:

«معاويه در عهد خلافتش يعنى پس از كشته شدن اميرالمؤمنين و صلح امام حسن به حج رفت. مردم مدينه ازجمله قيس بن سعد _ كه بزرگ و بزرگ زاده ى انصار بود _ به استقبال او رفتند. ميان معاويه و قيس سخنانى مبادله شد تا اينكه به موضوع خلافت رسيدند. قيس گفت: سوگند ياد ميكنم كه با بودن على و فرزندانش، هيچ يك از انصار و هيچ يك از قريش و هيچ كس از عرب و عجم را در خلافت حقّى نيست. معاويه غضبناك شد و به همه ى كارگزارانش به يك نسخه نوشت: «بدانيد! زنهار و امان از كسى كه در منقبت على و خاندانش حديثى نقل كند،

ص: 322


1- . تاريخ طبرى، ج 4، ص 503

برداشته شد.»(1)

خطبا، در هر آبادى و هر مكان، بر سر منبرها زبان به لعن على و خاندانش گشودند و از آنها بيزارى جستند و بس ناروا گفتند و لعنت كردند.

سپس معاويه بر جمعى از قريش عبور كرد، چون او را ديدند همه به پا خاستند جز عبدالله بن عبّاس. معاويه گفت: «اى پسر عبّاس! هيچ چيز مانع از آن نشد كه تو نيز چون رفقايت برخيزى مگر كينه ى جنگ صفّين. اى پسر عبّاس! به راستى كه پسرعمويم عثمان مظلوم كشته شد.». ابن عبّاس گفت: «عمربن خطّاب نيز مظلوم كشته شد، پس حكومت را به بازماندگان او بده، اين پسر او است.». معاويه گفت: «عمر را كافرى كشت.». ابن عبّاس گفت: «پس عثمان را كه كشت؟». گفت: «مسلمانان.». گفت: «اين براى باطل ساختن حجّت تو بهتر است، اگر او را مسلمانان كشته و واگذاشته اند ناچار بجا بوده است.». معاويه گفت: «ما به همه ى آفاق نوشته ايم كه هيچ كس مناقب على و خاندانش را نگويد، زبانت را نگاه دار ابن عبّاس!».

ابن عبّاس گفت: «پس ما را از خواندن قرآن نهى ميكنى؟». گفت: «نه.». گفت: «پس از تأويل قرآن بازميدارى؟». گفت: «آرى.». گفت: «پس قرآن را بخوانيم و سؤال نكنيم كه مقصود خدا چه بوده است؟». گفت: «آرى!» گفت: «آيا خواندن قرآن واجب تر است يا عمل كردن به آن؟». گفت: «عمل واجب تر است.». ابن عبّاس گفت: «تا وقتى مقصود خداوند را از آيات نفهميده ايم چگونه به آن عمل كنيم؟». معاويه گفت: «معناى قرآن را از كسى بپرس كه به روش تو و خاندانت آن را تفسير نكند.». گفت: «قرآن بر خاندان من نازل شده، ميگويى تفسير آن را از آل ابوسفيان و آل ابومعيط بپرسم؟!». معاويه گفت: «قرآن را بخوانيد ولى از آنچه خداوند درباره ى شما نازل كرده، يا رسول خدا در اين باره گفته چيزى روايت مكنيد، چيزهاى ديگر روايت كنيد!». ابن عبّاس گفت: «خداى تعالى ميفرمايد: ميخواهند نور خدا را به دهان خاموش كنند و خدا نميپذيرد مگر كه نور خود را كامل گرداند، گرچه كافران نپسندند.». معاويه گفت: «اى پسر عبّاس! جانت را از انتقام من حفظ كن و زبانت را از من بگردان، اگر ناچار چيزى خواهى گفت، نهانى بگو و

ص: 323


1- . كتاب سليم بن قيس، ج 2، ص 781 «ناشر»

مگذار كسى بشنود!».

سپس به مقرّ خود بازگشت و بلا و مصيبت در همه جا بر سر شيعيان و پيروان على و خاندانش باريدن گرفت. در ميان شهرها از همه جا سخت تر كوفه بود. زيرا گروه زيادى از شيعيان در آن شهر سكونت داشتند. «زيادبن ابيه» را كارگزار آنجا ساخت و عراقَين _ بصره و كوفه _ را به او سپرد و او به تعقيب و جست وجوى شيعيان مشغول شد و چون خود او از ميان شيعيان همين شهر برخاسته بود همه ى آنان را نيك مى شناخت، ازاين رو در هر گوشه اى و زير هر سنگ و سايبانى كه بودند بر ايشان دست يافت؛ گروهى را به قتل رسانيد؛ گروهى را آواره و بى خانمان ساخت؛ رعب در دلها افكند؛ عدّه اى را دست و پا بريد و بر شاخه هاى نخل آويخت؛ گروهى را كور كرد....

معاويه به قاضيان و استاندارانش در همه جا نوشت كه شهادت شيعيانى كه فضايل على را روايت ميكنند و از برترى او سخن ميگويند بايد قبول نشود! و باز به كارگزارانش نوشت: «ببينيد هركس از شيعيان و دوستداران عثمان كه در نزد شما هست و فضايل او را نقل ميكند و سخن از برترى او ميگويد، گرامى اش داريد و بر ديگران مزيتش دهيد و هركس در اين باره حديثى روايت ميكند با نام و نشان آن راوى براى من بنويسيد و بفرستيد...» و براى همه ى آنان پاداشها و جايزه ها فرستاد و تيولها براى عرب و موالى مقرّر ساخت، لذا تعداد اين گونه مردم فزونى گرفت و ميان آنان در منازل و املاك هم چشمى ها و رقابتها پديد آمد و جهان برايشان فراخ گشت.

و باز به كارگزارانش نوشت: «حديث درباره ى عثمان بسيار شده، چون نامه ى من به شما رسد، مردم را به نقل حديث درباره ى ابوبكر و عمر فراخوانيد.». هر قاضى و هر اميرى اين نامه را بر مردم فرو خواند و مردم به نقل احاديث در حالات و در فضايل ايشان روى آوردند. آنگاه كتابى فراهم آورد و هرآنچه را كه در مدح و منقبت خلفا فراهم آمده بود، در آن گرد آورد و آن كتاب را براى همه ى كارگزاران ولايات فرستاد و دستور داد كه بر منبرها و در همه ى آبادى ها و شهرها و مسجدها آن را قرائت كنند و نوشت كه معلّمان مدارس را امر كنند تا اين كتاب را به كودكان بياموزند و بچّه ها همچنان كه قرآن را فراميگيرند، آن را فراگيرند و روايت كنند، و حتّى به دختران و كنيزان نيز آن را تعليم دادند. آنگاه به همه ى كارگزارانش به يك نسخه نوشت: «هركس كه شهادت دادند از دوستان على و خاندان على است، نامش را

ص: 324

از ديوان محو كنيد.». سپس نامه ى ديگرى نوشت كه هركس متّهم به دوستى على شد، هرچند شاهدى بر آن اقامه نشود، او را بكشيد. ازآن پس مردم را در همه جا به تهمت و گمان و شبهه كشتند تا آنجا كه گاه كسى به خطا كلمه اى ميگفت و كشته ميشد! روزبه روز بلا شدّت مى يافت و عدد دشمنان افزون ميگشت؛ احاديث دروغ برملا روايت ميشد و مردم به همين وضع بار مى آمدند و جز همين دروغها چيزى فرانميگرفتند.

در اين ميان از همه بدتر قاريان رياكار و متظاهر بودند كه به تصنّع، اظهار حزن و خشوع و عبادت ميكردند و به دروغ سخنها ميگفتند تا خود را نزد حكّام، مقرّب سازند و از اين راه، پول و تيول و خانه براى خود فراهم آورند. كم كم احاديث آنان به دست كسانى رسيد كه آن را درست ميپنداشتند و آنها اين احاديث را روايت كردند و تعليم دادند و تدريجاً به دست دين دارانى افتاد كه دروغ را جايز نمى شمردند و چون گمان درستى و راستى در آن بردند، آن را پذيرفتند و اگر ميدانستند كه باطل و دروغ است آن را روايت نميكردند و بدان اعتقاد نمى يافتند. و چون حسن بن على (عليه السّلام) وفات يافت، فتنه و بلا رو به فزونى نهاد و بيش ازپيش شدّت گرفت.»(1)

مؤلّف: ابوالحسن مدائنى نيز _ بنا بر نقل ابن ابى الحديد _ عيناً همين متن را روايت كرده و در آخر چنين آورده:

«كار بر اين منوال بود تا حسن بن على (عليه السّلام) وفات يافت و در اين هنگام بلا و فتنه فزونى گرفت و هيچ كس از اين گروه نماند مگر آنكه يا بر جان خود بيمناك بود و يا آواره و سرگردان گرد جهان ميگشت.»(2)

اين، وضعيتى است كه پس از بررسى شرايط دو گروه متخاصم، به نظر امكان پذير مى آيد و باتوجّه به يكنواختى و تناسب آن با ديگر پديده هاى تاريخى، صحّت آن تأييد ميشود. چشم پوشى و تغافل ديگر مورّخان نيز موجب ضعف و سستى مطلب نميشود، زيرا آنان _ كه البتّه معذورشان بايد داشت _ صرفاً در جهت منافع قدرتهاى حاكم و يا لااقل در حدّى كه براى اين قدرتها بى زيان باشد نوشته هاى خود را فراهم مى آورده اند.

ص: 325


1- . كتاب سليم بن قيس، ص 782 «ناشر»
2- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 11، ص 46

قبلاً ديديم كه طبرى و مسعودى نيز به همه ى اين مطالب به اختصار اشاره اى كرده بودند. بنابراين، مدارك اين قسمت از گفتار ما عبارت است از نوشته هاى سليم بن قيس، مدائنى، ابن ابى الحديد، طبرى و مسعودى.

در راه خدا چه كسان كه به خون خويش درغلتيدند و چه جمعيتها كه پراكنده و چه خانه ها كه ويران گشته و ساكنان آن به آوارگى و بى خانمانى درافتادند يا همچون رمه ى گوسفند به قتلگاه ها كشانيده شدند! بعضى زندگى را بدرود گفتند و بعضى در انتظار سرنوشت باقى ماندند و هرگز راه خود را تغيير ندادند.

اين بود تدبيرى كه معاويه براى به چنگ آوردن خلافت براى خود و فرزندانش انديشيد.

و اين بود روش مبتكرانه اى كه در وفا به عهد و پيمان خدا پيش گرفت!

بعد از آن سليم بن قيس مينويسد:

«يك سال پيش از مرگ معاويه، حسين بن على و عبدالله بن عبّاس و عبدالله بن جعفر به حج رفتند. حسين، بنى هاشم و مردان و زنان و موالى آنان را با هركس از انصار كه با ايشان به حج آمده بود و حسين (عليه السّلام) او و خاندانش را ميشناخت، در يكجا گرد آورد، سپس كسانى را فرستاد و به آنان سپرد كه از اصحاب رسول خدا آنها كه به صلاح و عبادت معروفند و امسال به حجّ خانه ى خدا آمده اند، هركس را بيابند نزد او حاضر سازند. بيش از هفتصد مرد از تابعين و در حدود دويست مرد از صحابه در خيمه هاى حسين در مِنى مجتمع گشتند.

آن حضرت براى خطبه به پا خاست و پس از حمد و ثناى پروردگار گفت: امّا بعد، اين طغيانگر با ما و شيعيان ما رفتارى در پيش گرفته كه همه ى شما ديده و دانسته و فهميده ايد. اينك من از شما سؤالى ميكنم، اگر راست گفتم تصديقم كنيد و اگر دروغ پرداختم تكذيبم نماييد. هان! سخنم را بشنويد و گفتارم را بنويسيد، آنگاه به شهرها و قبيله هاى خود بازگرديد و هركس از مردم را كه بدو اطمينان داريد، به حقّ ما كه خود ميدانيد دعوت كنيد. زيرا من از آن بيمناكم كه اين امر به فراموشى سپرده شود و حق از بين برود و مغلوب گردد و خداوند نور خود را كامل كننده است، گرچه كافران نپسندند.

آنگاه هرچه از آيات قرآن كه درباره ى آنان نازل شده بود برخواند و تفسير كرد و آنچه پيغمبر خدا درباره ى پدر و مادرش و برادرش و درباره ى خودش فرموده بود نقل

ص: 326

كرد... و در همه ى آنها صحابه ميگفتند: آه! بلى درست است، ما خود شنيده ايم و ديده ايم. و تابعى ها ميگفتند: آه! بلى اين حقيقت را صحابى هايى كه مورد وثوق و تصديق ما بودند براى ما نقل كرده اند. و آنگاه آن حضرت فرمود: پس شما را سوگند ميدهم به خدا، كه آن را به هرآن كس كه به خودش و دينش اطمينان داريد، بازگوييد.»(1)

ص: 327


1- . كتاب سليم بن قيس، ج 2، صص 788 _ 793 و احتجاج طبرسى، ج 2، ص 95 «ناشر»

ص: 328

22. معاويه و سران شيعه

اشاره

چهره اى كه معاويه پس از صلح در برابر سران شيعه به خود گرفت، چهره ى دشمن انتقام جويى بود كه نه ترحّم و نه ملاحظه ى عهد و ميثاق نميتوانست جلوگير او باشد.

واهمه اى كه وى از تبليغات مؤثّر اين بزرگان و بزرگواران داشت در كوشش فراوان او نسبت به آزار و تبعيد و قتل و ريشه كن كردن ايشان بشدّت مؤثّر بود. اكنون ما بر آن نيستيم كه همه ى جنايتهايى را كه معاويه درباره ى اين بزرگ مردان مرتكب شد يا همه ى نقشه هاى وسيع و عميقى را كه درباره ى ايشان داشت، يادآور شويم. همين اندازه براى آنكه ميزان وفادارى اين مرد اموى به تعهّدات و سوگندهايش آشكار گردد، در اين فصل بعضى از اقدامات و برخى از نقشه ها و نيتهاى او را بيان ميكنيم و همين گفتار كوتاه، خواننده را از تفصيلى كه بدان دست نيافته ايم يا عدم تذكّر آن را ترجيح داده ايم، بى نياز خواهد ساخت.

بعدها سرگذشت اين بزرگ مردان از انصاف مورّخان برخوردار نگشت و تعصّبهاى زشت، نقش حسّاس خود را در پوشيده داشتن جلوه هاى درخشنده ى اين تاريخ پرفراز _ كه ميبايست مايه ى عبرت نسلها باشد _ ايفا كرد و قدرتهاى حاكم در جهت دادن به نوشته هاى تاريخى و مطالبى كه به صورت حديث نقل ميشد، كارها كردند و هرچه خواستند درباره ى ائمّه ى شيعه _ تا چه رسد به سران يا مردم معمولى ايشان _ گفتند و نوشتند.

«ابن عرفه» معروف به نفطويه كه از محدّثان بزرگ و سرشناس است در تاريخ خود مطلبى ذكر كرده كه با آنچه گفتيم مناسب است. ميگويد: بيشتر احاديثى كه در فضايل صحابه

ص: 329

ساخته شد، در روزگار بنى اميه و براى تقرّب به ايشان فراهم آمد. چه، ايشان ميپنداشتند كه با اين كار ميتوانند بنى هاشم را منكوب سازند.(1)

«مدائنى» در تشريح اوضاع زمان معاويه مينويسد:

«احاديث ساختگى فراوان و دروغهاى رايج و معروف پديد آمد و فقيهان و قاضيان و حاكمان براين اساس عمل كردند. در اين ميان، بلاى قاريان رياكار و عاميانى كه اظهار خشوع و عبادت ميكردند از همه بالاتر بود. اينان به خاطر تقرّب به حكّام و راه يافتن به دربارها، احاديثى ميساختند و از اين رهگذر، مال و ثروت فراوان به دست مى آوردند و آنگاه اين روايات به دست مردم دين باور كه دروغ و افترا را جايز نمى شمردند مى افتاد و آنان اينها را به چشم قبول نگريسته و به گمان آنكه راست و درست است، نقل ميكردند و اگر ميدانستند كه باطل و نادرست است نه آن را روايت ميكردند و نه هرگز بدان عقيده مى بستند.»(2)

ابن ابى الحديد مينويسد:

شيخ ما «ابوجعفر اِسكافى» گفت: معاويه عدّه اى از صحابه و عدّه اى از تابعين را بر نقل خبرهاى ناپسند كه مستوجب لعن و بيزارى بود درباره ى على (عليه السّلام) وادار ساخت و براى آنان پاداشى قابل ملاحظه قرار داد و آنان آنچه مايه ى خشنودى او ميشد ساختند. ازجمله ى اين افراد «ابوهريره» بود و «عمروبن عاص» و «مغيرة بن شعبه» و از تابعين: «عروة بن زبير».(3)

مؤلّف: اندكى بى طرفى و دقّت در استنتاج كافى است كه هركسى را به اين نتيجه برساند كه بى ترديد، تصرّفاتى وسيع و همه جانبه، يكجا هم حديث و هم تاريخ را مورد دستبرد قرار داده است. به طورى كه هر كاوشگر در پديده هاى دوره ى نخستين اسلام، با نهايت تأسّف مشاهده ميكند كه هيچ واقعه اى از وقايع اسلامى بااهميت آن روزگار، ازلحاظ يكنواختى و تسلسل تاريخى، از آميختگى با چيزهايى كه آن را قرين ترديد و از مجراى عادى خود خارج ميكند، سالم و بركنار نمانده است.

ص: 330


1- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 11، ص 46 «ناشر»
2- . همان، ص 45
3- . همان، ج 4، ص 63

پس از ذكر متون مزبور، نيازى نيست كه همه ى گواهى ها و تصريحها بر رواج جعل و تحريف(1) و كثرت جعّالان را بيان نماييم. چه، بهترين گواهان هر واقعه آنانند كه خود از نزديك آن را ديده اند.

ماجراى امام حسن بن على (عليه السّلام) با همه ى دنباله ها و قضاياى حاشيه اى اش، يكى از همين ماجراها است كه دستخوش هوسها و تمايلات سياسى شده و از جنبه ى افزون و كم كردن و پيوستن و جدا ساختن حوادث، مورد تصرّف و دستبرد واقع شده است و براثر اين بازى تأسّف آور _ كه البتّه همه اش عمدى نبوده، همچنان كه همه ى آن تصادفى نيز نبوده است _ شكوه و جمال واقعى خود را از دست داده است و نتيجه ى طبيعى اين حالت آن است كه دريافتها از آن مختلف و گفت وگوها درباره ى آن فراوان باشد... و تازه اين فقط يك نمونه از قضاياى تاريخى اسلام است كه تاريخ به آن ستم كرده و پوششى از ظلمت بر آن كشيده است.

اينان كه درباره ى حسن قلم فرسايى ميكردند، موقعيت و مكانت او را بخوبى مى شناختند و ميدانستند كه درباره ى يكى از دو بى همتاى جهان اسلام سخن ميگويند.

در اين صورت، قضايايى كه از چنين خصوصيتى برخوردار نيستند و موضوع آنها به سطح شخصيت يك امام نميرسد، سرنوشت روشنى خواهند داشت.

بدين جهت نبايد اميدوار بود كه در موضوع معاويه و سران شيعه بتوان بر همه ى حقايقى كه زواياى بحث را پر ميكند، دست يافته و آمارهاى صحيحى كه دامنه ى بحث را فرابگيرد و با روايت مدائنى و گفتار مفصّل «سليم بن قيس» متناسب باشد، فراهم آوريم.

چه، هر مطلبى ازاين قبيل و به طوركلّى هريك از موضوعات تاريخ واقعى شيعه، در طول زمانها مورد تجاوز تصرّفهاى خصمانه قرار گرفته و دروغهاى بهادار! آن را مسخ كرده است.

اينك تنها راهى كه در برابر ما قرار دارد آن است كه به متون تاريخى بازگشته و از اينجا

ص: 331


1- . علّامه ى امينى نجفى در كتاب الغدير، ج 5، صص 209 _ 277، درباره ى حديث سازان و دروغ گويان بحث پرارزشى آورده و در آن از 620 نفر دروغ گوى حديث ساز كه در شمار راويان حديث و تاريخ معرّفى شده اند، ياد كرده است. رجوع كنيد. مترجم: و اكنون كه اين سطور نوشته ميشود، هفته اى است كه عالم اسلام اين علّامه ى كاوشگر مجاهد را از دست داده و داغدار وى و تتمّه ى اثر بزرگ و ناتمام او _ الغدير _ گشته است. ناشر: علّامه ى امينى (ره) در 12 تير سال 1349 دار فانى را وداع گفته اند.

و آنجا فرازهايى انتخاب كنيم و از اين اجزاى پراكنده صحنه اى را كه با همه ى زشتى و شناعت، باز گوشه اى از واقعيت و اندكى از بسيار است، شكل بخشيم.

در صفحات آينده فهرست اندوه بارى از نام و شرح حال اين بزرگ مردان صحابى يا تابعى به نظر خواننده ميرسد و در پرتوى آن، پاسخى كه معاويه به پنجمين مادّه ى قرارداد صلح داد، روشن ميگردد و به دنبال آن در فصول متفرّقى فرازهاى اين مادّه بررسى ميگردد.

الف. شهيدانى كه بى دفاع به قتل رسيدند

1. حُجربن عَدى كندى
اشاره

او را به نام حجر نيك مى شناختند، كنيه اش ابوعبدالرّحمن و پسر عدى بن حرث بن عمروبن حجر ملقّب به «زهره خوار» (پادشاه كندى ها) بود. بعضى سلسله ى پدران او را چنين آورده اند: عدى بن معاوية بن جبلة بن عدى بن ربيعة بن معاويه كه همه از بزرگان و شرفاى قبيله ى «كِنده» بوده اند.(1)

وى از صحابه ى رسول (صلّى الله عليه و آله) و از بزرگان اصحاب امام على و امام حسن (عليهما السّلام) و از سران و رؤساى مسلمانان كوفه بود.(2)

ص: 332


1- . قبيله ى «كِنده» تيره اى از «بنى كهلان» بودند كه ابتدا در يمن سكونت داشتند و بعدها بسيارى از بزرگان ايشان به عراق مهاجرت كردند. «كهلان» و «حِمْير» پسران «سباءبن يشحب بن يعرب بن قحطان» اند و سباء در سلسله نسب هر دو قبيله نام برده ميشود. معروف بود كه عرب پس از خاندان «هاشم بن عبد مناف» چهار خاندان را به بزرگى و شرف مى شناسد: خاندان «قيس فزارى» و خاندان «دارميين» و خاندان «بنى شيبان» و يمنى هاى خاندان «حارث بن كعب» و امّا «كنده» از خاندانها به شمار نمى آمدند بلكه در عداد پادشاهان بودند و پادشاه گمراه «امرؤالقيس» از ايشان بود. اين طايفه هم در يمن و هم در حجاز حكومت داشتند و پس از اسلام نيز شكوه اين قبيله برجاى بود. نام برخى از آنان در فتوحات و انقلابهاى اسلامى ياد ميشد؛ بعضى از ايشان استاندارى ولايات را حائز بودند؛ برخى مانند حسين بن حسن حجرى منصب قضاوت داشتند؛ برخى مانند جعفربن عثمان مكفوف از شعراى مبرّز به شمار مى آمدند؛ هانى بن جعدبن عدى _ برادرزاده ى حجر _ از اشراف كوفه بود؛ جعفربن اشعث و پسرش عبّاس بن جعفر از شيعيان امام ابوالحسن موسى و امام على بن موسى الرّضا بودند، ولى خود اشعث (گويا جدّ جعفر است) بزرگ ترين منافق كوفه بود؛ اسلام آورد و پس از وفات رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) مرتد شد و مجدّداً اسلام آورد و ابوبكر اسلام او را پذيرفت و خواهرش را كه مادر محمّدبن اشعث شد، به ازدواج او درآورد و امام حسن (عليه السّلام) دختر او را به زنى گرفت و همين زن بود، كه به اغواى معاويه، آن حضرت را مسموم كرد.
2- . الاستيعاب، ج 1، ص 329 «ناشر»

او و برادرش «هانى بن عدى» به حضور پيغمبر شتافتند. در كتاب استيعاب مينويسد:

«حجر از فضلاى صحابه و از سالمندان ايشان به عمر كوچك تر بود.»(1)

نظير اين گفتار در كتاب اسد الغابه نيز آمده است. حاكم در كتاب المستدرك در وصف او گفته:

«او پارساى اصحاب محمد (صلّى الله عليه و آله) بود.»(2)

در عبادت چنان بود كه هرگاه بى وضو ميشد، وضو ميساخت و هرگاه وضو ميساخت، نماز ميگزارد. در هر روز و شبى هزار ركعت نماز ميخواند. پارسايى او نمايان و دعايش مستجاب بود.(3) از برگزيده ترين افراد مورد اعتماد بود. آخرت را بر دنيا ترجيح داد، چندان كه حاضر شد كشته شود ولى از امام خود بيزارى نجست و اين مرتبتى است كه قدمها در آن ميلرزد و آرزوها بدان راه نمى يابد.(4)

در سپاهى كه شام را گشود و هم در سپاهى كه قادسيه را فتح كرد، در صف جنگجويان بود. در جنگ جمل نيز در كنار على شركت داشت. در جنگ صفّين فرمانده ى قبيله ى «كنده» و در جنگ نهروان فرمانده ى ميسره بود.(5) او همان شير ژيانى است كه «ضحّاك بن قيس» را در غرب «تَدمُر» شكست داد و همان كسى است كه ميگفت:

«ما فرزندان جنگيم، آن را بارور ميسازيم و از آن ميوه ميچينيم. او ما را آزموده و ما نيز او را آزموده ايم.»(6)

ص: 333


1- . الاستيعاب، ج 1، ص 329 «ناشر»
2- . المستدرك، ج 3، ص 531 «ناشر»
3- . در كتاب الاصابة، ج 2، ص 33 مينويسد: «وى درحالى كه اسير بود، جنب شد. به مأمور پاسدار گفت: آبى ده تا تطهير كنيم و در عوض فردا آبى به من مده. گفت: ميترسم از عطش بميرى و معاويه مرا بكشد. ميگويد: حُجر دعا كرد و از خدا آب خواست، ناگهان ابرى پديد آمد و باران فرو باريد و او هرچه آب ميخواست برداشت. يارانش گفتند: دعا كن خدا ما را نجات بخشد. گفت: بارالها! آنچه خير ما است به ما عطا كن.»
4- . تاريخ طبرى، ج 5، ص 275 «ناشر»
5- . الغارات، ج 2، ص 813 «ناشر»
6- . وقعة صفّين، ص 104 «ناشر»

و بالاخره نخستين كسى بود در اسلام كه بى دفاع كشته شد.

معاويه، او و شش نفر از ياران او را در سال 51 هجرى در «مرج عذراء» در دوازده ميلى «غوطه» ى دمشق به قتل رسانيد.(1) قبر او تاكنون نمايان و معروف است و بر آن گنبد استوارى قرار دارد كه آثار قدمت از آن نمايان است و در كنار آن مسجد وسيعى است. شش تن يارانى كه با او كشته شدند نيز در داخل ضريح او مدفونند و از آنان نيز ياد خواهيم كرد.(2)

و زيادبن ابيه خانه ى او را در كوفه ويران ساخت.(3)

علّت قتل حجر

هنگامى كه مغيره و زياد به على ناسزا ميگفتند وى سخن ايشان را رد ميكرد و ميگفت: «شهادت ميدهم آن كس كه مذمّت ميكنيد به تمجيد شايسته تر است و آن كس كه مى ستاييد به مذمّت اولى تر.»(4). و چنان بود كه هرگاه «حجر» اين جمله را به صداى بلند ميگفت، بيش از دوسوّم مردم با او هم آواز شده و ميگفتند: «به خدا كه حجر راست گفت و نيكو گفت.»(5).

مغيره در دوران حكومت خود، موقعيت و مكانت حجر را واقع بينانه مى سنجيد و او را به چشم صحابى اى فاضل، سرى از سران متشخّص شيعه، اميرى عربى نژاد كه رياست «كِنده» را از نياكان خود به ارث ميبرد مينگريست. وى به گوش خود غريو مردمى را كه بدون هراس از سطوت او و از حكومت اموى، حجر را حمايت و تأييد كرده بودند، شنيده بود لذا مصلحت چنان ديد كه در كار او درنگ كرده و مشاورانش را كه پيوسته به مجازات حجر نظر ميدادند، به نوعى قانع سازد. نوبتى به آنان گفت: «حجر را به قتل رسانيدم.». پرسيدند: «منظورت چيست؟». گفت: «پس از من اميرى خواهد آمد و حجر، او را نيز چون من خواهد پنداشت و همين گونه كه مى بينيد رفتار خواهد كرد و او وى را در نخستين وهله دستگير

ص: 334


1- . أنساب الأشراف، ج 5، ص 271 «ناشر»
2- . در تاريخ 1392/2/12 ض. ش، عناصر تكفيرى، قبر او را شكافتند و بقاياى پيكر مطهّر او را به مكان نامعلومى منتقل و مقبره اش را تخريب كردند. «ناشر»
3- . البداية و النهاية، ج 8، ص 301 «ناشر»
4- . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 473 «ناشر»
5- . همان

خواهد ساخت و به بدترين وضعى به قتل خواهد رسانيد.».(1)

مغيره در برابر حجر وضعيتى مدبّرانه و نفاق آميز به خود گرفته بود. پاسخ او به صعصعة بن صوحان در فتنه ى مستوردبن علفه ى خارجى به سال 43 هجرى نيز از همين روحيه ى منافق مآب سرچشمه ميگرفت. به صعصعه گفت:

«زنهار! مبادا بشنوم كه آشكارا چيزى از فضايل على را بر زبان آورده اى! زيرا تو در فضل على چيزى كه من با آن آشنا نباشم نخواهى گفت، بلكه من به فضايل او از تو داناترم! ولى اكنون اين صاحب قدرت _ يعنى معاويه _ بر ما تسلّط يافته و ما را به بيان معايب على وادار ساخته است و ما بخش بيشترين آن را ترك ميكنيم و فقط آنچه را از آن گزير نيست، براى حفظ جان خود انجام ميدهيم.»(2)

پس از مرگ مغيره به سال 50 يا 51 پسر سميه (زياد) والى كوفه شد و لازم دانست كه به پاس انتساب موهوم خود به بنى اميه، حجربن عدى را به قتل برساند و امويگرى را از بزرگ ترين معارضان شورشگر آن آسوده سازد.(3) غافل از آنكه تا وقتى از حجر و از بنى اميه نامى باقى است، خون او معارضى شورشگر براى آن تاريخ ننگين خواهد بود.

حاكم جديد، خطبه ى روز جمعه را چندان طول داد كه وقت محدود نماز جمعه تنگ شد. حجر _ كه در جمعه و جماعت آنان حضور مى يافت _ بانگ زد: نماز! «زياد» خطبه را ادامه داد، دوباره فرياد حجر بلند شد: نماز! باز زياد به خطبه ادامه داد. حجر كه ميترسيد فريضه ى جمعه فوت شود، دست زد و مشتى ريگ برداشت و به قصد نماز از جا جست و مردم نيز با او برخاستند.(4)

موقعيت اجتماعى و روح عابد و پارساى حجر در وضعى نبود كه در امر دين سست گيرى را اجازه دهد يا با سست گيران مجامله روا دارد. او با خود مى انديشيد كه از ياران بازمانده ى امام حسن در اين جمع كسانى يافت ميشوند كه ممكن است تذكّر در آنها تأثير بخشد و شايد اگر تقبيح كارهاى ناپسند نيز با آن توأم گردد، سودبخش باشد. اين بود كه به خاطر حمايت از حق، زبان به تقبيح مخالفان گشود و در راه دين و امام و نماز با زبان به مجاهدت

ص: 335


1- . تاريخ طبرى، ج 4، ص 189 «ناشر»
2- . همان، ج 6، ص 108
3- . الاستيعاب، ج 2، ص 488 «ناشر»
4- . تاريخ طبرى، ج 4، ص 190 «ناشر»

برخاست؛ همچنان كه پيش از آن در فتوحات اسلام با شمشير مجاهدت كرده بود.

پرونده ى جرائم او در دستگاه بنى اميه محتوى دو عمل خلاف بود، يكى اينكه ناسزا به على را به ناسزادهنده برميگرداند، ديگر آنكه از «نماز در وقت» دفاع ميكند... همين و ديگر هيچ!

«زياد» اطرافيان مطيع و سربه راه خود را كه سرسپردگى و خدمت را در دستگاه او با نعمت دنيا مبادله كرده بودند از قبيل عمربن سعد _ قاتل امام حسين (عليه السّلام) _ منذربن زبير، شمربن ذى الجوشن عامرى، اسماعيل و اسحاق دو پسر طلحة بن عبيدالله، خالدبن عرفطه، شَبَث بن رِبعى، حجّاربن ابجر، عمروبن حجّاج، زجربن قيس... و ديگرانى از اين رديف كه مروّت و جوانمردى را سه طلاقه كرده بودند، گرد آورد و اينان هفتاد تن بودند و طبرى در تاريخش(1)، يكايك آنها را نام برده است و از ميان آنان «ابوبُرده» پسر «ابوموسى اشعرى» را _ كه به نظر او از همه ضعيف تر يا در نزد معاويه از همه مقرّب تر بود _ انتخاب كرد و به او گفت بنويس:

«بسم الله الرحمن الرحيم، اين گواهى ابوبردة بن ابوموسى اشعرى است. نزد خداوند عالميان گواهى ميدهم كه حجربن عدى از اطاعت سر باز زده و از جماعت مسلمانان بيرون رفته و خليفه را لعنت كرده و مردم را به جنگ فراخوانده و گروه هايى نزد خود گرد آورده و آنان را به بيعت وادار ساخته و به خداى عزّوجلّ كفر آشكار ورزيده است!»(2)

به همه ى آن هفتاد تن نيز گفت: همه به همين صورت، شهادت دهيد! سپس گفت: به خدا قسم ميكوشم تا رگ اين خائن احمق را قطع كنم....(3)

هفتاد نفر از اشراف كوفه و وابستگان به فاميلهاى بزرگ اين نوشته ى خائنانه ى حماقت بار را امضا كردند.(4) آنگاه خود او نيز درباره ى حجر به معاويه نامه اى نوشت و از او سخن فراوان گفت. معاويه در پاسخ نوشت: «او را با زنجير ببند و نزد من بفرست!»(5).

در اينجا لازم است سوابق اين وابستگان به فاميلهاى بزرگ كوفه را در ماجراى امام

ص: 336


1- . تاريخ طبرى، ج 4، ص 201
2- . سفينة البحار، ج 1، ص 264 «ناشر»
3- . تاريخ طبرى، ج 4، ص 200 «ناشر»
4- . الطبقات الكبرى، ج 6، ص 219 «ناشر»
5- . تاريخ طبرى، ج 4، ص 190 «ناشر»

حسن بن على (عليه السّلام) در دوران خلافتش به ياد آورده و حساب كنيم كه آيا فراريان جنگ در «مَسكِن» و فسادانگيزان «مدائن» و نامه نويسان به معاويه براى خيانت به امام و تسليم آن حضرت به وى، كسى به جز اين جمع بوده است؟ و آنگاه نتيجه بگيريم كه آن كس كه «از اطاعت سر باز زده و از جمع مسلمانان خارج گشته و بيعت را شكسته» حجربن عدى است يا اين خيانتكاران...!

همچنين به ياد آوريم نقش اين عدّه را در فاجعه ى كربلاى حسين (عليه السّلام) كه سلاح بُرّنده ى جبّاران اموى بودند و تمام مسئوليت آن حوادث دردناك را _ كه در تاريخ عرب و اسلام بى نظير بود _ به گردن داشتند.

وضعيت كوفه در ماجراى حجر

اگر حجر ترجيح ميداد كه در برابر قواى مهاجم مقاومت مسلّحانه پيش گيرد بى شك چنان شورش خونينى در كوفه پديد مى آمد كه خواب راحت از معاويه سلب ميشد. معاويه خود بدين موضوع پى برده بود كه پس از كشتن حجر ميگفت: «اگر حجر ميماند بيم آن ميرفت كه جنگ ديگرى درگير شود.»(1). «زياد» نيز از اين واقعيت آگاه بود كه پس از فرستادن حجر، پيكى به سوى معاويه فرستاد و به او گفت: «نزد معاويه بشتاب و بدو بگو اگر به حكومت خود علاقه مندى كار حجر را يكسره كن!»(2).

ولى اين رهبر شيعى كه درس فدا شدن به خاطر حفظ جانها را در مكتب امام حسن بن على فراگرفته بود، صريحاً قوم خود را از جنگ بازداشت.

درعين حال گروهى از يارانش در نزديكى ابواب «كِنده» و گروه ديگرى در برابر خانه ى او با قواى «زياد» درگير شدند و ازجمله ى قهرمانان اين دو برخورد، اين افراد بودند: عبدالله بن خليفه طائى، عمروبن حَمِق خزاعى (درباره ى اين دو در آينده نيز سخن خواهيم گفت) عبدالرّحمن بن محرز طمحى، عائذبن حمله ى تميمى، قيس بن يزيد، عبيدة بن عمرو، قيس بن شمر، عميربن يزيد كندى معروف به «ابى العمرطه».(3) گفته اند: شمشير ابى العمرطه

ص: 337


1- . تاريخ طبرى، ج 4، ص 207 «ناشر»
2- . تاريخ مدينة دمشق، ج 12، ص 215 «ناشر»
3- . أنساب الأشراف، ج 5، ص 248 «ناشر»

اوّل شمشيرى بود كه در كوفه در واقعه ى حجر برافراشته شد.(1) «قيس بن فهدان كندى» سوار بر درازگوش در مجامع كندى ها دور ميزد و آنان را بر جنگ تحريص و ترغيب ميكرد.(2)

اهل كوفه «زياد» را سنگسار كردند(3) و اين دين شرعى مادرش سميه بود كه ادا ميكرد!

ولى حجر با اصرار، قوم خود را وادار كرد كه شمشيرها را غلاف كنند و به آنان گفت: مجنگيد! من دوست ندارم شما را در معرض كشته شدن قرار دهم. اينك كوچه هاى كوفه است كه نهان گاه من توانند بود.

جاسوسان «زياد» كه همه جا به دنبال حجر بودند او را گم كردند زيرا همه ى مردم يا بيش از دوسوّم ايشان پيرامون حجر را گرفته و او را از چشم اين جاسوسان به دور ميداشتند.

«زياد» كار را بر حجر و يارانش تنگ گرفت، اشراف كوفه را گرد آورد و به آنها گفت: اى اهل كوفه! با دستى زخم ميزنيد و با دست ديگر مرهم مينهيد! بدنهاتان با من است و دلهاتان با حجر، خود شما در كنار منيد و برادران و پسران و خويشانتان همراه حجر. به خدا اين از نفاق و دورويى شما است! بايد بيزارى خود را از او ثابت كنيد وگرنه مردم ديگرى خواهم آورد و انحرافها و كجى هاى شما را به وسيله ى آنان راست خواهم كرد. سپس گفت: اينك هريك از شما بايد به ميان اين جمع كه پيرامون حجر را گرفته اند برود و دست برادر و پسر و خويشاوند و هركس از عشيره اش را كه بتواند بگيرد و از گرد او بيرون آورد.

آنگاه به رئيس قواى انتظامى خود «شدّادبن هيثم هلالى» فرمان دستگيرى حجر را صادر كرد و چون ميدانست كه قواى انتظامى ياراى اين كار را نخواهند داشت، «محمّدبن اشعث كندى» را طلبيد و بدو گفت: اى ابا ميثاء! به خدا بايد حجر را نزد من حاضر سازى وگرنه نخلهاى تو را قطع ميكنم و خانه هايت را ويران ميسازم و سپس بدنت را نيز قطعه قطعه خواهم كرد! محمّد گفت: مهلت ده تا او را جست وجو كنم. گفت: سه روز به تو مهلت دادم،

ص: 338


1- . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 475 «ناشر»
2- . أنساب الأشراف، ج 5، ص 249 «ناشر»
3- . إمتاع الأسماع، ج 12، ص 219 «ناشر» طبرى مينويسد: «از آن روز بود كه وى براى خود مقصوره * بنا كرد.» ج 4، ص 176 * حصارى است كه محراب امام را از صفوف مأمومين جدا ميساخت و همچون سنگرى در برابر سوءقصدهايى ازاين قبيل محسوب ميگشت. «مترجم»

اگر او را آوردى كه هيچ، وگرنه خودت را كشته بدان!(1)

مؤلّف: به راستى اين همه خشم و كينه به خاطر چه بود؟ به خاطر دين؟ مگر پسر «سميه» از صحابى عابدى كه در هر روز و شب هزار ركعت نماز ميگزارد و گناهى جز امر به معروف و نهى از منكر و پافشارى براى اداى نماز در وقت ندارد، ارتباط و علاقه اش به دين بيشتر است؟ يا به خاطر دنيا...؟ يعنى همان مقصد ننگينى كه موجب شد تتمّه ى اعتبار و آبروى خود را نيز در تاريخ با قتل حجر از دست بدهند؟!

نقشه ى «زياد» اين بود كه افراد قبيله ى «كنده» را به جان يكديگر بيندازد و بدين جهت بود كه محمّدبن اشعث را مأمور دستگيرى حجر ساخت و اين قديمى ترين و رايج ترين روشهايى است كه حاكمان فاتح در ميان ملّتهاى مغلوب به كار ميبرده اند.

حجر، نقشه ى «زياد» را فهميد و با خود گفت: بنابراين تسليم ميشويم.(2)

مأموران انتظامى براى دستگير كردن افراد سرشناس هواخواهان حجر به راه افتادند و _ به روايت مسعودى _ نه نفر از اهل كوفه و چهار نفر از ديگران را دستگير كردند.(3)

«ابن اثير» نام دستگيرشوندگان را چنين ذكر كرده: حجربن عدى كندى، ارقم بن عبدالله كندى، شريك بن شدّاد حضرمى، صيفى بن فسيل شيبانى، قبيصة بن ضبيعه ى عبسى، كريم بن عفيف خثعمى، عاصم بن عوف بجلى، ورقاءبن سمى بجلى، كدام بن حيان عنزى، عبدالرّحمن بن حسّان عنزى، محرزبن شهاب تميمى و عبدالله بن حوبه ى سعدى تميمى.(4) و سپس ميگويد:

اين دوازده نفر... دو نفر ديگر را هم كه يكى عتبة بن اخنس از قبيله ى «سعدبن بكر» و ديگرى سعدبن نمران از قبيله ى «همْدان» بودند به ايشان ملحق كردند و مجموع دستگيرشدگان چهارده نفر شدند.(5)

در اين هنگام سخن چينان و جاسوس صفتان كه تعداد آنان در اين شهر نكبت زده كم نبود، به كار افتادند.

ص: 339


1- . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 476 «ناشر»
2- . تاريخ طبرى، ج 4، ص 190 «ناشر»
3- . مروج الذهب، ج 3، ص 12 «ناشر»
4- . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 483 «ناشر»
5- . همان، ص 484 «ناشر»

حجر ده روز در زندان كوفه ماند. در اين مدّت بقيه ى ياران نامبرده ى او نيز به او ملحق شدند و آنگاه همگى را به سوى شام روانه كردند. همه چيز در كوفه تأييد ميكرد كه اوضاع آبستن حوادثى است كه چگونگى تأثير آن بر حاكم و محكوم نامعلوم است. «زياد» كه ناامنى وضع را احساس كرده بود دستور داد كه زندانيان را شبانه از شهر خارج سازند و از حجاب ظلمت براى پوشانيدن اين ظلم فضاحت بار استفاده كنند.

در همان هنگام كه آنان را از شهر بيرون ميبردند «قبيصة بن ربيعه» _ يكى از ياران حجر _ كه خانه اش بر سر راه بود، دختران خود را ديد كه از دريچه ها بر او نگريسته و زارزار ميگريند. چند جمله با آنان سخن گفت و چنان كه در شرح حالش خواهيم گفت ايشان را موعظه كرد و به راه خود ادامه داد.(1)

در يكى از آن شبهاى سياه، دختر حجر كه انديشه ى پدر، رگ جان او را ميگسست، ابياتى خطاب به ماه بدين مضمون سرود:(2)

بلندى گير! اى ماهتاب فروزان!

شايد حجر را بنگرى كه شبانه سفر ميكند

به سوى معاوية بن حرب ميرود

تا _ چنان كه امير پنداشته _ او را بكشد

و بر دروازه ى عشق به دار آويزند

و كركسها زيبايى هاى او را بخورند...

پس از حجر، جبّاران، بزرگى خواهند فروخت!

و «خورنق» و «سدير» بر ايشان گوارا خواهد شد!

و شهرها مطيع آنان خواهند گشت

چنان كه گفتى سحاب رحمت هرگز ايشان را زنده نساخته است...

الا اى حجر! حجر بنى عدى!

سلامت و شادمان زى!

بر تو بيم ميبرم از آنچه عدى را به خاك افكند

ص: 340


1- . تاريخ طبرى، ج 4، ص 201 «ناشر»
2- . بعضى را عقيده بر اين است كه اشعار مزبور، سروده ى هند انصارى دختر زيد است درباره ى حجر.

و پيرى را كه در دمشق بود و غرّشى چون شير داشت.

اگر تو كشته خواهى شد، هر بزرگ قومى

عاقبت سرانجامى جز مرگ نخواهد داشت.(1)

حجر و يارانش را به «عذراء» كه دهكده اى در دوازده ميلى دمشق بود بردند و در آنجا به زندان افكندند. تا مبادله شدن پيامهايى ميان معاويه و زياد، كار بر ايشان سخت تر گرفته شد و تأخير جز بر شكنجه هاى آنها نيفزود. بالاخره مأمور فرومايه ى معاويه با عدّه اى جلّاد ديگر و با فرمان قتل و تعدادى كفن سررسيد و خطاب به حجر گفت: اى منشأ گمراهى و اى معدن كفر و نفاق! و اى دوستدار ابوتراب! اميرالمؤمنين فرمان داده كه تو و يارانت را به قتل رسانم، مگر آنكه از كفرتان بازگرديد و رفيقتان را لعن كنيد و از او بيزارى جوييد.

حجر و يارانش گفتند: تحمّل تيزى و بُرّندگى تيغ از آنچه گفتى براى ما آسان تر است و حضور در پيشگاه خدا و پيامبر و وصى او از وارد شدن در آتش دوزخ نزد ما محبوب تر....(2)

قبرها كنده شد. حجر و يارانش تمام شب را به عبادت گذرانيدند. صبح روز بعد آنان را براى قتل آماده ساختند. حجر گفت: لَختى مرا واگذاريد تا وضويى بسازم و نمازى بگزارم. چه، هرگز وضويى نساختم مگر آنكه نمازى با آن گزاردم. او را واگذاشتند تا نماز گزارد. پس از نماز گفت: به خدا هرگز نمازى بدين سبكى نگزارده ام و اگر نه اينكه شما در من گمان ترس ميبريد، افزون تر از اين ميخواندم.(3)

سپس گفت: بارالها! شكايت امّت خود را نزد تو مى آوريم، اهل كوفه بر ضدّ ما شهادت دادند و اهل شام ما را ميكشند. هان به خدا سوگند اگر مرا در اين وادى كشتيد پس بدانيد كه من اوّل جنگجوى مسلمانى هستم كه در اين سرزمين به قتل ميرسد و اوّل مردى از مسلمانانم كه سگهاى اين وادى بر او پارس كرده اند.(4)

ص: 341


1- . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 487 «ناشر»
2- . اعيان الشيعه، ج 4، ص 575 «ناشر»
3- . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 485
4- . ابن اثير (الكامل فى التاريخ)، ج 3، ص 485. «ابن سعد» و «مصعب زبيرى» _ بنا به نقل حاكم _ به مناسبت شرح حال حجر گفته اند: «حجر به دستور معاويه در چمنزار عذراء به قتل رسيد و او خود كسى بود كه اين نقطه را فتح كرده بود....» مؤلّف: و معناى اين جمله ى خود وى كه: «من اوّل مردى از مسلمانانم كه سگهاى اين وادى بر او پارس كرده اند.» نيز همين است يعنى در روز فتح اين سرزمين.

آنگاه هدبة بن فياض قضاعى با شمشير كشيده به سوى او رفت؛ حجر به خود لرزيد. گفتند: هان! ميگفتى از مرگ نميترسم! اينك از رفيقت بيزارى جوى تا رهايت كنيم! گفت: چرا نترسم كه قبر حفرشده اى است و كفن برافراشته اى و شمشير آخته اى... ولى به خدا سوگند اگر از مرگ بينديشم سخنى كه موجب خشم خداوند است نخواهم گفت.(1)

براى هفت نفر از ياران حجر، خويشاوندان و نزديكانشان كه در شام نزد معاويه بودند شفاعت كردند و مابقى طعمه ى شمشيرها شدند. ازجمله ى آخرين سخنان حجر اين بود: زنجير آهنين از من مگشاييد و خون از پيكر من مشوييد، زيرا مرا فردا با معاويه ديدارى است و آنجا با او مخاصمه خواهم داشت.(2)

معاويه اين سخن حجر را در دم مرگ به ياد آورده و سخت اندوهگين بود و با صداى گرفته اى ميگفت: ماجراى من و تو بسى دراز خواهد بود اى حجر!(3)

اهمّيت واقعه از نظر مسلمانان

معاويه پس از قتل حجر و يارانش به حج رفت. روزى گذارش به خانه ى عايشه افتاد، اجازه خواست و وارد شد، چون نشست عايشه گفت: مطمئنّى كه كسى براى كشتن تو مخفى نكرده ام؟ گفت: به خانه ى امن قدم نهاده ام. آنگاه عايشه گفت: از خداى نترسيدى اى معاويه كه حجر و يارانش را كشتى؟(4) سپس گفت: اگر نه اين بود كه به هرچه دست زديم كارها بر ما دشوارتر شد در قتل حجر نيز دست به كارى ميزديم...(5).

شريح بن هانى نامه اى به معاويه نوشت و در آن از حجر ياد كرد و فتوا به حرمت جان و مال او داد. نوشت:

«بى گمان حجر ازجمله كسانى است كه نماز ميگزارند و زكات ميدهند و همه ساله به حج و عمره ميروند و امر به معروف و نهى از منكر ميكنند و جان و مالشان حرام و محترم است.»(6)

ص: 342


1- . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 485 «ناشر»
2- . الاستيعاب، ج 1، ص 331 «ناشر»
3- . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 488 «ناشر»
4- . تاريخ طبرى، ج 4، ص 208
5- . همان
6- . ابن اثير (الكامل فى التاريخ)، ج 3، ص 484

پسر عمر از لحظه ى دستگيرى حجر پيوسته از او خبر ميگرفت. وقتى خبر قتل او را شنيد در بازار بود، كار خود را رها كرد و درحالى كه ميگريست بازگشت.(1)

پس از قتل حجر و يارانش، عبدالرّحمن بن حارث بن هشام بر معاويه وارد شد و درحالى كه بدو خطاب ميكرد گفت: از كى حلم ابوسفيان را از دست داده اى؟! معاويه پاسخ داد: از آن هنگام كه امثال تو حليمان قوم خود را از دست دادم و پسر سميه مرا بر اين كار واداشت و من نيز پذيرفتم! عبدالرّحمن گفت: به خدا سوگند ازاين پس عرب نه حلمى براى تو خواهد شناخت و نه رأيى... چگونه راضى شدى عدّه اى مسلمان را كه نزد تو به اسارت فرستاده بودند بكشى؟!(2)

مالك بن هُبَيره ى سَكونى هنگامى كه معاويه حاضر نشد حجر را به او ببخشد خطاب به افراد قبيله ى خود از «كِنده» و «سَكون» و جمع انبوهى از مردم يمن كه نزد او بودند گفت:

«به خدا سوگند بى نيازى ما از معاويه بيشتر از بى نيازى او از ما است، ما در خويشاوندان او(3) آن كس را كه به جاى او نشيند مى شناسيم و او در همه ى مردم كسى را به جاى ما نتواند گزيد.»(4)

از ابواسحاق سبيعى پرسيدند: از كدام روز مردم خوار شدند؟ گفت:

«از آن روز كه حسن وفات يافت و «زياد» فرزند ابوسفيان خوانده شد و حجربن عدى به قتل رسيد.»(5)

حسن بصرى گفت:

«در معاويه چهار خصلت وجود داشت كه هريك به تنهايى براى بدبختى او بسنده بود: يكى آنكه به كمك سفيهان بر دوش امّت سوار شد و خلافت را بى مشورت امّت كه هنوز در ميان ايشان بازماندگان صحابه و صاحبان فضيلت يافت ميشدند، به دست گرفت؛ ديگر آنكه پسرش را _ آن مست شراب خواره اى كه حرير ميپوشد و

ص: 343


1- . الاصابة، ج 2، ص 33
2- . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 487 «ناشر»
3- . يعنى بنى هاشم.
4- . تاريخ طبرى، ج 4، ص 207 «ناشر»
5- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 51

طنبور مينوازد _ وليعهد خود ساخت؛ سوّم آنكه «زياد» را برادر خود دانست بااينكه پيغمبر فرموده: «فرزند از آن بستر است و نصيب زناكار جز سنگ نيست.»؛ چهارم آنكه حجر را به قتل رسانيد. آنگاه دوباره گفت: واى بر معاويه از حجر و ياران حجر.»(1)

ربيع بن زياد حارثى، كه از طرف معاويه كارگزار خراسان بود، از اندوه قتل حجر جان سپرد. ابن اثير مينويسد:

«مرگ او براثر خشم و اندوهى بود كه از كشته شدن حجر بدو دست داد تا آنجا كه ميگفت: ازاين پس پيوسته عرب بى دفاع كشته خواهند شد و اگر در ماجراى قتل او همه بسيج ميشدند و به پا ميخاستند بى گمان بعد از اين يك نفر گرفتار اين گونه قتلى نميشد، ولى ايشان آرام گرفتند و سكوت كردند و بدون ترديد، به خوارى خواهند نشست. پس از اين سخنها يك جمعه زنده بود، در روز جمعه در برابر مردم ظاهر گشت و گفت: هان اى مردم! من از اين زندگى ملول شده ام، دعايى ميكنم همه آمين بگوييد. آنگاه پس از نماز دست به دعا برداشت و گفت: بارالها! اگر مرا نزد تو خيرى هست به زودى جان مرا بگير... و مردم هم آمين گفتند. چون از مسجد خارج شد هنوز لباسهاى او ديده ميشد كه بر زمين افتاد....»(2)

امام حسين (عليه السّلام) در مكتوبى به معاويه نوشت:

«مگر تو نيستى كشنده ى حجر كِندى و يارانش _ آن نمازگزاران عابد و تقبيح كنندگان ظالم و بزرگ شمارندگان بدعت كه در راه خدا ملامت ملامتگران را به چيزى نميگرفتند؟ _ مگر تو نيستى كه ايشان را پس از آن سوگندهاى شديد و پيمانهاى مستحكم، از روى ظلم و دشمنى به قتل رسانيدى؟ [اشاره به فرازهاى مادّه ى پنجم قرارداد]....»(3)

و بالاخره بعدها كه نوبت به تاريخ رسيد نصربن مزاحم مِنقَرى و لوطبن يحيى بن سعد

ص: 344


1- . تاريخ طبرى، ج 4، ص 208 و جز آن
2- . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 495. اين ماجرا در كتابهاى الاستيعاب، ج 1، ص 332 و اسد الغابة، ج 1، ص 386 و الدرجات الرفيعة، ص 430 و امالى شيخ نيز ذكر شده است.
3- . بحارالانوار، ج 44، ص 212

ازدى(1) هريك كتابى درباره ى فاجعه ى قتل او نوشتند و هشام بن محمّد سائب، كتابى درباره ى او و كتابى درباره ى واقعه ى قتل رُشَيد و ميثم و جُوَيرية بن مُسهِر نوشت.(2)

احاديثى كه درباره ى حجر و يارانش وارد شده

ابن عساكر مينويسد:

«پس از آنكه عايشه، معاويه را به خاطر قتل حجر توبيخ و ملامت كرد، گفت: از رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) شنيدم كه فرمود: در عذراء [محلّ شهادت حجر و يارانش] مردمى به قتل خواهند رسيد كه به خاطر آنان خداوند و اهل آسمانها خشمگين ميگردند.»(3)

همين حديث از طريق ديگر نيز از عايشه نقل شده است....

بيهقى در كتاب الدلائل و يعقوب بن سفيان در تاريخش از «عبدالله بن رزين غافقى» روايت كرده اند كه گفت: «از على بن ابى طالب (عليه السّلام) شنيدم كه ميگفت: اى مردم عراق! هفت تن از شماها در عذراء كشته خواهند شد كه به اصحاب اُخدود ماننده اند.»(4).

ياران شهيد حجر

در گذشته دانستيم كه ياران حجر، گلهاى سرسبد مردان خدا و زبدگان انگشت شمار رجال دين بودند و به تعبير فرموده ى حسين بن على (عليه السّلام):

«نمازگزارانى عابد بودند كه ظلم را تقبيح ميكردند و بدعتها را بزرگ ميشمردند و در راه خدا نكوهش ملامتگران را به چيزى نميگرفتند....»(5)

همچنين ديديم كه ديگر بزرگان مسلمان چگونه هرگاه نام حجر را ميبردند، از آنان نيز ياد ميكردند.

ص: 345


1- . فهرست ابن نديم، ص 137
2- . رجال نجاشى، ص 434
3- . تاريخ مدينة دمشق، ج 12، ص 226
4- . دلائل النبوّة، ج 6، ص 456 و المعرفة و التاريخ، ج 3، ص 320
5- . رجال كشّى، ص 49

و اگر بازى تقدير يا كنترلهاى دستگاه اموى ميخواسته اند نام آن بزرگ مردان را در زواياى فراموشى بيفكنند، اين مقدار جاى هيچ گونه ترديد و گمانى نبوده كه اين عدّه، شهيدان عقيده و فكر و قربانيان حقّ مغصوب بوده اند و همين براى فضل و شكوه و نام آورى آنان در تاريخ بسنده است.

معاويه در حجّ «مقبولى»! كه پس از قتل اين عزيزان بزرگوار گزارد، در مكّه با حسين بن على (عليه السّلام) ملاقات كرد و از روى كبر و تفرعن گفت: شنيدى با حجر و يارانش كه شيعيان پدرت بودند چه كرديم؟ آن حضرت فرمود: چه كردى؟! گفت: آنها را كشتيم و كفن كرديم و بر جنازه شان نماز گزارديم و به خاك سپرديم! حسين (عليه السّلام) خنده اى كرد و فرمود: آنها بر تو غلبه يافته اند، ولى ما اگر پيروان تو را بكشيم نه آنان را كفن ميكنيم؛ نه بر جنازه شان نماز ميگزاريم و نه به خاكشان مى سپاريم!(1)

و اينك فهرست نام اين شهيدان به ترتيب حروف و با هرآنچه درباره ى هريك از آنان ميدانيم:

شريك بن شدّاد _ يا ثدّاد _ حضرمى و بنا بر قولى: «عريك بن شدّاد».

صيفى بن فسيل شيبانى سرآمد ياران حجر، داراى قلبى آهنين و عقيده اى استوار و سخنى محكم.

هنگامى كه او را دستگير كرده و نزد «زياد» آوردند، «زياد» خطاب به او كرد و گفت: درباره ى ابوتراب چه ميگويى؟ اى دشمن خدا! پاسخ داد: من ابوتراب نمى شناسم. «زياد» گفت: او را خوب مى شناسى! گفت: نمى شناسم. «زياد» گفت: چطور؟ على بن ابى طالب را نمى شناسى؟ گفت: چرا. گفت: بسيار خوب، ابوتراب هموست. گفت: نخير، او پدر حسن و حسين است، درود بر او. رئيس انتظامات زياد گفت: امير به تو ميگويد او ابوتراب است و تو ميگويى نخير؟! صيفى گفت: اگر امير دروغ ميگويد من هم بايد دروغ بگويم؟ و اگر او بر سخن باطلى شهادت ميدهد من هم بايد شهادت دهم؟ [بنگريد به صلابت و استوارى اين مسلمان] زياد گفت: اين نيز گناهى ديگر، عصاى مرا بياوريد! عصا را آوردند. گفت: خب عقيده ات درباره ى على چيست؟ گفت: نيكوترين اعتقادى كه درباره ى بنده اى از بندگان شايسته ى خدا ميتوان داشت. نعره ى زياد بلند شد: با چوب به قدرى به

ص: 346


1- . بحارالانوار، ج 44، ص 129 و مدارك ديگر. طبرى اين روايت را درمورد امام حسن (عليه السّلام) نقل كرده و اين درست نيست. چه، فاجعه ى قتل حجر و يارانش دو سال پس از وفات آن حضرت واقع شده است.

گردنش بكوبيد كه نقش زمين شود. آن قدر او را زدند كه بر زمين غلتيد. آنگاه گفت: رهايش كنيد... هان! عقيده ات چيست؟ گفت: به خدا سوگند اگر با شمشير قطعه قطعه ام كنى جز آنچه شنيدى سخن ديگرى از من نخواهى شنيد. گفت: بايد او را لعن كنى يا گردنت را خواهم زد. گفت: در اين صورت گردنم را خواهى زد، و اگر چنين كنى به خدا من خشنودم و تو بدبخت. زياد فرياد زد: او را با زنجير آهنين ببنديد و در زندان بيفكنيد.

... و بالاخره پس از چندى او نيز در كاروان مرگ به همراه حجر و در شمار شهيدان عزيز «عذراء» بود.(1)

عبدالرّحمن بن حسّان عنزى؛ در شمار ياران حجر بود و به همراه او دست بسته و در زنجير به قتلگاه كشانيده شد. هنگامى كه به چمنزار عذراء رسيدند درخواست كرد كه او را نزد معاويه بفرستند _ گويا ميپنداشت كه معاويه از پسر سميه بهتر است _ چون بر معاويه درآمد معاويه خطاب به او كرد و گفت: هان! درباره ى على چه ميگويى؟ گفت: از اين موضوع درگذر و سؤال مكن كه براى تو بهتر است. معاويه گفت: نه به خدا درنميگذرم. عبدالرّحمن گفت: شهادت ميدهم كه او كسى بود كه خدا را بسيار ياد ميكرد و امر به حق مينمود و عدل را به پا ميداشت و از مردم درميگذشت. گفت: پس درباره ى عثمان عقيده ات چيست؟ گفت: او اوّل كسى بود كه باب ظلم را گشود و درهاى حق را بست. معاويه گفت: خودت را به كشتن دادى! جواب داد: نه، بلكه تو را كشتم و از ربيعه كسى در وادى نيست _ يعنى براى شفاعت يا دفاع از او _ معاويه او را به كوفه نزد «زياد» فرستاد و دستور داد به بدترين وضعى او را به قتل رساند!

اين عبدالرّحمن همان كسى است كه چون دژخيمان معاويه در چمنزار «عذراء» به ايشان حمله كردند گفت: «بارالها! مرا از كسانى قرار ده كه خوارى آنان را ارج مينهى و از آنان خشنودى، چه بسيار زمانها كه جان خود را به معرض قتل درآوردم ولى خداوند جز آنچه اراده فرموده بود مقدّر نساخت.»(2)

در «تاريخ كوفه»، از حبّه ى عُرَنى اين گونه نقل شده است:

«عبدالرّحمن بن حسّان عنزى از ياران على (عليه السّلام) بود. در كوفه اقامت داشت و

ص: 347


1- . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 477 «ناشر»
2- . تاريخ طبرى، ج 5، ص 274 «ناشر»

مردم را بر ضدّ بنى اميه تحريك ميكرد. «زياد» او را دستگير ساخت و به شام فرستاد. معاويه او را به بيزارى جستن از على (عليه السّلام) فراخواند. عبدالرّحمن در پاسخ او به خشونت سخن گفت و معاويه وى را نزد «زياد» باز پس فرستاد و او وى را به قتل رسانيد.»(1)

ابن اثير در ج 3، ص 486 و طبرى در ج 4، ص 207 نوشته اند كه «زياد» او را در قس الناطف(2) زنده به گور كرد.

مؤلّف: اگر معاويه از چگونگى اعدام شيعيان على به وسيله ى «زياد» در كوفه خبر مى يافت و دست و پا قطع كردن ها و زبان بريدن ها و چشم درآوردن ها را ميدانست، يقيناً سفارش نميكرد كه عبدالرّحمن بن حسّان را به بدترين وضعى به قتل رساند. مگر بدتر و وحشيانه تر از اين گونه كشتن ها و مُثله كردن ها وضعى ميتوان تصوّر كرد؟ با اين حال، زياد سفارش معاويه را به كار بست و زنده به گور كردن را هم به انواع اعدامهاى قبلى افزود!(3)

به راستى آيا در آن روز كه همگان در پيشگاه خداوند قهّار گرد آيند معاويه بر اين سفارشها و «زياد» بر آن جنايتها چگونه سزايى خواهند داشت؟!

قبيصة بن ربيعه ى عبسى؛ بعضى از مورّخان به جاى ربيعه، «ضبيعه» نوشته اند و او همان شجاع پيشتازى است كه تصميم داشت به كمك قوم خود مقاومت مسلّحانه را ادامه دهد، ولى رئيس قواى انتظامى دولتى بدو امان داد و او به اعتماد قرارداد امان كه همواره ميان عرب _ چه رسد به مسلمانان _ داراى اعتبار و احترام فراوان بود، دست از جنگ كشيد. غافل از اينكه خصلتهاى برگزيده ى اسلامى و عربى را در قاموس بنى اميه مفهومى نيست و از آنها جز به عنوان ابزارى براى سلطه ى ظالمانه و تحكّم آميز در دستگاه

ص: 348


1- . تاريخ الكوفة، ص 321
2- . محلّى است در نزديكى كوفه بر كرانه ى شرقى فرات و در محاذات آن بر كرانه ى غربى فرات، «مروحة» قرار دارد كه در آن جنگ معروف «ابوعبيد» پدر «مختار ثقفى» واقع شده است.
3- . اين نوع اعدام، سنّت سيئه اى بود كه «زياد» بنيان نهاد و پس از او جبّاران در اين سنّت از او پيروى كردند. هنگامى كه معاويه ى دوّم _ پسر يزيدبن معاويه _ به عنوان اعتراض بر بنى اميه و اعتراف به حقّ خلافت بنى هاشم، از خلافت كناره گيرى كرد امويان كه گناه را از مربّى او عمر مقصوص ميدانستند وى را دستگير و زنده به گور كردند. بنگريد به كتاب حياة الحيوان، تأليف «دميرى»، ص 94 و در اين كتاب، دميرى، خطبه ى معاويه ى دوّم را نيز نقل كرده كه در آن با ذكر و توضيح علل كناره گيرى خود آشكارا به تشيع و پيروى خود از خاندان پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) اعتراف كرده است.

ايشان استفاده نميشود.

قبيصه را نزد «زياد» حاضر كردند، «زياد» رو به او كرد و گفت: به خدا كارى ميكنم كه ديگر فرصت شورش و قيام بر ضدّ زمامداران را پيدا نكنى! [نظرگاه تنگ و محدود قدرتمندان را بنگر!] قبيصه پاسخ داد: من با امان نزد تو آمده ام. «زياد» فرياد زد: او را به زندان ببريد!(1)

و بالاخره، او نيز در شمار كاروانيان اسيرى بود كه دست و پا بسته و بى دفاع راهى قتلگاه شدند. و در حديث است كه: «هرآن كس كه شخصى را امان دهد و سپس او را به قتل رساند من از وى بيزارم، اگرچه آن مقتول كافر باشد.»(2).

هنگامى كه كاروان به سوى خارج شهر كوفه ميرفت، اسيران را از برابر خانه ى قبيصه عبور دادند. قبيصه دختران خود را ديد كه به سوى او گردن كشيده و زارزار بر او ميگريند. به دو نگاهبان خود «وائل» و «كثير» گفت: بگذاريد تا به خانواده ى خود وصيت كنم. چون نزديك آنان رسيد لحظه اى سكوت كرد، سپس گفت: ساكت شويد! دختران سكوت كردند. آنگاه گفت: تقوا و شكيبايى پيشه كنيد، من از خداى خود اميد ميبرم كه در اين راه مرا به يكى از دو نيكى نائل آورد: يا شهادت كه سعادت من در آن است و يا بازگشتن نزد شما با عافيت. عهده دار زندگى شما خدا است و او زنده است و هرگز نميميرد [بنگر كه در قالب اين پيكر بشرى چه روح آسمانى و فرشته سيرتى نهفته است.] اميد ميبرم كه شما را فرو نگذارد و پاس مرا در وجود شما بدارد.(3)

آنگاه به راه خود ادامه داد و آن خانواده ى نوميد و پريشان را گريان و دعاگويان در انتظار خود گذارد... و چه خانواده ها و چه دخترها كه در آن روزگار سياه به گونه ى خانواده و دختران قبيصه زندگى را به سر ميبردند.

طبرى مينويسد:

«قبيصة بن ضبيعه به دست «ابوشريف بدّى» افتاد، قبيصه بدو گفت: ميان قبيله ى من و قبيله ى تو اختلاف و نزاع نيست، بگذار كس ديگرى مرا بكشد. وى قبول كرد و سپس «قضاعى» او را به قتل رسانيد.»(4)

ص: 349


1- . تاريخ طبرى، ج 4، ص 198 «ناشر»
2- . الاصابة، ج 4، ص 515
3- . تاريخ طبرى، ج 4، ص 201 «ناشر»
4- . همان، ص 205 «ناشر»

مؤلّف: و باز قدرت و بزرگوارى اين روح بزرگ را بنگر كه در چنين لحظه اى در آن انديشه است كه ميان دو قبيله كدورت و نفاقى پديد نيايد و ميكوشد كه برادرى و مسالمت را حفظ كند.

كِدام بن حيان عنزى.

محرزبن شهاب بن بجيربن سفيان بن خالدبن منقر التميمى(1)؛ وى از بزرگان و سران قوم و از شيعيان زبده و معروف به شيعيگرى بود. در سال 43 كه معقل بن قيس با خوارج ميجنگيد، محرز فرمانده ى ميسره ى سپاه وى بود. در اين جنگ _ به روايت طبرى در ج 3، ص 563 _ سپاه «معقل» از سه هزار جنگجو تشكيل شده بود و همه از يكّه سواران و برگزيدگان شيعه.

2. عمروبن الحَمِق خزاعى

عمروبن الحمق خزاعى بن كاهن بن حبيب بن عمربن القَين بن ذراح بن عمروبن سعدبن كعب بن عمروبن ربيعه ى خُزاعى... سلسله ى نسب او را چنين آورده اند.

وى پيش از فتح مكّه اسلام آورد و به مدينه مهاجرت كرد و او همان صحابى نيكوصفتى است كه رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) دعا كرد جوانى او پايدار بماند، هشتاد سال از عمر او گذشت و يك تار موى سپيد در صورت او ديده نشد و چون زيبا و خوش چهره نيز بود، به جا ماندن رنگ موى صورت بر درخشندگى و زيبايى او مى افزود.(2)

پس از دوران رسول خدا مصاحبت اميرالمؤمنين على (عليه السّلام) را برگزيد و دوستى مخلصانه ى وى به جايى رسيد كه آن حضرت بدو ميفرمود: كاش در ميان سپاه من صد نفر مانند تو يافت ميشد. جنگهاى جمل و صفّين و نهروان را در كنار على (عليه السّلام) درك كرد.(3)

اميرالمؤمنين او را به اين گونه دعا كرد:

«بارالها قلب او را به تقوا روشن ساز و او را به راه راستت هدايت فرما و بدو فرمود: اى

ص: 350


1- . براى مطالبى كه درباره ى حجر و يارانش نوشتيم، رجوع شود به اين مأخذ: الامامة والسياسة، كامل، تاريخ طبرى، شرح نهج البلاغه، الاستيعاب، النصائح الكافية، تاريخ الكوفة.
2- . الاستيعاب، ج 3، ص 1173 و الاصابة، ج 4، ص 514 «ناشر»
3- . بحارالانوار، ج 32، ص 399 «ناشر»

عمرو! بعد از من، تو به قتل خواهى رسيد و سر تو را شهر به شهر خواهند گردانيد و آن اوّل سرى است در اسلام كه گردانيده ميشود، واى بر كُشنده ى تو.»(1)

ابن اثير، ج 3، ص 462 مينويسد:

«هنگامى كه «زياد» به كوفه آمد «عمارة بن عقبة بن ابى معيط» بدو گفت: عمروبن حمق، شيعيان ابوتراب را سرجمع و متمركز ميكند. «زياد» كسى نزد او فرستاد كه اين اجتماع در اطراف تو چيست؟ با هركس خواستى سخن بگويى در مسجد.»(2)

ازآن پس عمرو _ به روايت طبرى _ همواره بيمناك و مترصّد بود تا ماجراى حجربن عدى كندى پيش آمد. در آن واقعه وى امتحان خوبى داد و هنرنمايى درخشانى كرد. مردى از «الحمراء» [مأموران «زياد»(3)] به نام «بكربن عبيد» عمودى بر سرش فرود آورد و او را بر زمين افكند. شيعيان او را از معركه به در بردند و در خانه ى مردى از قبيله ى ازد پنهان كردند، پس از چندى مخفيانه از كوفه خارج شد و «رفاعة بن شدّاد» كه او نيز يكى ديگر از سران شيعه بود، به همراهى وى خارج گشت. ابتدا به سوى مدائن رفته و سپس راه موصل را در پيش گرفتند و در نزديكى آن شهر در كوهى مأمن گزيدند. حاكم آبادى نزديك آن كوه درباره ى آنان بدگمان شد و با جمعى سوار به سوى آنان رفت. عمرو هنوز به موصل نرسيده بيمارى «استسقاء» گرفته بود و طبعاً اكنون قدرت دفاع نداشت ولى «رفاعة بن شدّاد» كه جوانى نيرومند بود بى درنگ بر اسب جست و به عمرو گفت: از تو دفاع ميكنم. عمرو گفت: دفاع به حال من چه سودى دارد؟ اگر بتوانى جان خودت را خلاص كن. رفاعه بر آنان هجوم آورد و حلقه ى محاصره را پاره كرد و با تاخت دور شد، سواران او را تعقيب كردند و او تيراندازى چيره دست بود، هر سوارى كه نزديك او ميرسيد تيرى به سوى او رها ميكرد، يا مجروحش ميساخت و يا او را از پاى درمى افكند، لذا سواران از تعقيب او منصرف شدند و به عمرو پرداختند، از او پرسيدند: تو كيستى؟ گفت: من كسى هستم كه اگر رهايم كنيد براى شما به سلامت نزديك تر است و اگر بكشيد زيانش براى شما بيشتر! مجدّداً از نام و نشان او

ص: 351


1- . سفينة البحار، ج 6، ص 462
2- . طبرى جريان سخن چينى عمارة بن عقبه را ذكر كرده و سپس مينويسد: «بعضى گفته اند آن كسى كه خبر عمروبن الحَمِق را نزد زياد برد و گفت او دو شهر _ كوفه و بصره _ را شورانيده است، «يزيدبن رُوَيم» بود.» (تاريخ طبرى، ج 4، ص 176)
3- . حاكم وقت كوفه «ناشر»

پرسيدند، حاضر نشد به آنان پاسخ گويد. «ابن ابى بلتعه» كارگزار آبادى، او را نزد كارگزار موصل كه عبدالرّحمن بن عبدالله بن عثمان ثقفى بود فرستاد و او چون عمرو را ديد، شناخت و ماجراى او را براى معاويه نوشت. معاويه نوشت كه با نيزه نُه ضربت بر او وارد آورند همچنان كه او بر عثمان وارد آورده است! چنين كردند، در ضربت اوّل يا دوّم وفات يافت.(1)

روايت «ابن كثير» با روايت مذكور كه از طبرى بود داراى مغايرت فراوان است، وى ميگويد: مأموران معاويه او را در غارى مرده يافتند، سرش را بريدند و نزد معاويه فرستادند و اين نخستين سرى بود در اسلام كه گرد شهرها گردانيده شد. معاويه سر بريده ى او را نزد همسرش آمنه بنت شريد كه زندانى بود فرستاد [اين شدّت قساوت را بنگريد.] سر را در دامن او افكندند، آمنه دست بر پيشانى او نهاد و لبهاى او را بوسيد و گفت: ديرى است كه او را از نظر من دور داشته ايد و اكنون كشته ى او را به من بازميگردانيد؟ زهى به اين هديه كه هم دوستدار است و هم محبوب....(2)

حسين (عليه السّلام) ضمن نامه اى به معاويه نوشت:

«آيا تو آن نيستى كه عمروبن الحمق صحابى رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) _ آن بنده ى شايسته را كه جسم او از عيادت خدا فرسوده و رنگ او زرد گشته بود _ به قتل رسانيدى با آنكه به او امان داده و چندان عهد و پيمان سپرده بودى كه اگر به پرنده اى ميدادند از فراز ابرها به زير مى آمد؟ او را كشتى و بر خدا جرئت ورزيدى و عهد و پيمان را سبك شمردى....»(3)

مؤلّف: منظور از اين عهد و پيمان، همان مفاد مادّه ى پنجم قرارداد صلح است.

مؤلّف سفينة البحار مينويسد:

«مدفن او در كنار شهر «موصل» است. «ابوعبدالله سعيدبن حمدان» پسرعموى «سيف الدّوله» نخستين بار در ماه شعبان سال 336 آن را بنا كرد.»(4)

در كتاب اصول التاريخ و الادب، ج 9، ص 2 چنين آمده:

ص: 352


1- . تاريخ طبرى، ج 4، ص 197 «ناشر»
2- . البداية و النهاية، ج 8، ص 52 «ناشر»
3- . احتجاج طبرسى، ج 2، ص 297 «ناشر»
4- . سفينة البحار، ج 6، ص 463

«ابوالحسن على بن ابى بكر هروى در كتاب الزيارات(1) مينويسد: بر كناره ى شهر موصل در ناحيه ى علياى شهر، مدفن عمروبن الحمق است، بدن وى را در آنجا به خاك سپردند و سرش را به شام بردند. ميگويند اين اوّل سرى بود در اسلام كه گردانيده شد. در اين آرامگاه، بعضى از بزرگان اولاد حسين نيز مدفونند.»

3. عبدالله بن يحيى حضرمى و يارانش

«محمّدبن بحر شيبانى» در كتاب «الفروق بين الاباطيل و الحقوق» از «قاسم بن محيمه» نقل ميكند كه گفت:

«معاويه به هيچ يك از تعهّدات خود عمل نكرد و من نامه ى حسن را به معاويه خواندم كه در آن، جنايتهاى معاويه را درمورد خود و شيعيانش شماره ميكند و پيش از همه، نام عبدالله بن يحيى حضرمى و يارانش را كه با او به قتل رسيدند، ميبرد.»(2)

مؤلّف: عجالتاً از حالات حضرمى و ماجراى شهادت وى و كسانى كه با او كشته شده اند، چيزى نميدانيم. همين اندازه ميدانيم كه وى از ياران و نزديكان اميرالمؤمنين بوده و آن حضرت در جنگ جمل بدو فرموده است: «بشارت باد تو و پدرت را اى پسر يحيى.»(3).

همچنين از گفتار برخى از مورّخان در اين باره كه چرا حسن بن على (عليه السّلام) در نامه اى كه به معاويه نوشت نام عبدالله بن يحيى را بر ديگر دوستانش مقدّم كرد، به دست مى آيد كه وى از همه ى آنان پارساتر و از زندگى دنيا دورتر و به انزوا نزديك تر بوده و از ناحيه ى او حكومت معاويه را خطرى تهديد نميكرده است. مينويسند:

«معاويه، از اندوهى كه عبدالله و يارانش از وفات اميرالمؤمنين داشتند و محبّتى كه بدو مى ورزيدند و فضايل او را كه بسيار ميگفتند، آگاه گشت، لذا ايشان را دستگير ساخت و دست و پا بسته گردن زد. و كسى كه راهبى را از خلوت انزوايش فرود مى آورد و بى هيچ جرم و گناهى ميكشد، شگفت انگيزتر است از آن كس كه كشيشى را از كليسايى بيرون ميكشد و به قتل ميرساند، زيرا كشيش به فعّاليت و تلاش

ص: 353


1- . الاشارات الى معرفة الزيارات، ج 1، ص 63 «ناشر»
2- . بحارالانوار، ج 44، ص 3 به نقل از علل الشرائع، ج 1، صص 211 و 212 «ناشر»
3- . بحارالانوار، ج 42، ص 151 «ناشر»

نزديك تر است از راهبى كه ميان زمين و آسمان زندگى ميكند. بنابراين اگر امام حسن اين عابدان و پارسايان و روشنگران را بر مردمى كه آنان نيز داراى چنين خصلتهايى بوده اند، مقدّم ساخته عجبى نيست....»(1)

ماجراى «عبدالله بن يحيى» به فاجعه ى حجربن عدى بسى شبيه و همانند است: هر دو بى دفاع كشته شدند؛ هر دو با جمع دوستان و ياران خود كشته شدند و هر دو فقط به جرمى گرفته شدند كه بى گمان سرلوحه ى فضايل ايشان بود.

4. رُشَيد هَجَرى

4. رُشَيد هَجَرى(2)

شاگرد على (عليه السّلام) و يار و مصاحب پاك باخته ى او و دانشمندى كه همه به اينكه داناى پيشامدها و مرگها(3) بوده، اعتراف كرده اند. جمع كثيرى از او روايت ميكنند. ولى همه ى آنان از بيم زمامدار اموى از بردن نام او خوددارى نموده اند. تنها كسى كه بصراحت از او نام برده و حديث نقل كرده، دختر يگانه ى او است كه به چشم خود كشته شدن پدر را ديده و دست و پاى بريده ى او را جمع آورى كرده است.(4)

دخترك در هنگامى كه دست و پاى بريده ى پدر را جمع ميكرد، از او پرسيد: هيچ احساس درد ميكنى؟ جواب داد: نه دختركم! مگر آن اندازه كه از ازدحام جمعيت دست دهد!(5)

او را نزد «زياد» حاضر ساختند. «زياد» به او گفت: دوستت _ يعنى على (عليه السّلام) _ درباره ى بلايى كه بر سرت خواهيم آورد چيزى به تو نگفته است؟! رُشَيد پاسخ داد: دست و پايم را قطع ميكنيد و به دارم مى آويزيد. «زياد» گفت: به خدا پيشگويى او را دروغ خواهم ساخت، بگذاريد برود. چون خواست خارج شود «زياد» فرياد زد: برگردانيدش، براى تو هيچ

ص: 354


1- . بحارالانوار، ج 44، ص 9 به نقل از علل الشرائع، ج 1، ص 216 «ناشر»
2- «رشيد» به صيغه ى تصغير تلفّظ ميشود (بر وزن خمين) و «هجرى» منسوب به بلاد «هجر» (بر وزن صمد) بحرين است.
3- . علم منايا و بلايا. او به تعليم اميرالمؤمنين (عليه السّلام)، بسيارى از وقايع آينده را ميدانست و اين مطلب در روايات متعدّدى تأييد شده است. رجوع شود به الهداية الكبرى، ص 132 و كافى، ج 1، ص 484. «ناشر»
4- . بحارالانوار، ج 42، ص 121 «ناشر»
5- . همان، ص 122 «ناشر»

بلايى شايسته تر از همان چيزى كه رفيقت خبر داده به نظرمان نميرسد، محقّقاً هرچه زنده بمانى جز بدى به بار نخواهى آورد... دست و پاى او را ببريد. دست و پايش را بريدند و او همچنان سخن ميگفت. «زياد» دستور داد او را به دار بياويزند و ريسمان را به گردن او ببندند. رشيد گفت: يك كار ديگر باقى مانده كه ميبينم از آن فراموش كرده ايد! «زياد» گفت: زبانش را هم ببريد. چون زبانش را بيرون آورده اند تا ببُرند گفت: بگذاريد يك كلمه بگويم... او را رها كردند، گفت: به خدا اين نيز تصديق سخن اميرالمؤمنين است، مرا از بريدن زبانم نيز باخبر ساخته بود.(1)

او را مجروح و دست و پا بريده از قصر بيرون افكندند. مردم گرد او مجتمع گشتند و همان شب وفات يافت، رحمت خدا بر او باد.(2)

دخترش ميگويد: روزى به پدرم گفتم: چقدر تلاش ميكنى، پدر! جواب داد: دخترم! پس از ما مردمى خواهند آمد كه آگاهى و بينايى آنان در دين، از زحمت و تلاش ما بافضيلت تر است.(3)

به دخترش اندرز ميداد: «دختركم! حرف را با «كتمان» بميران و دل را جايگاه امانت بساز.».(4)

5. جُوَيرية بن مُسهِر عبدى

ابن ابى الحديد مينويسد:

«روزى على (عليه السّلام) به او نگريست و گفت: جويريه! بيا نزديك! هروقت چشمم به تو مى افتد احساس ميكنم كه دوستت دارم... آنگاه مطالبى از اسرار با او در ميان گذاشت و در آخر گفت اى جويريه! دوست ما را تا وقتى به ما محبّت مى ورزد دوست بدار و چون دشمن ما شد او را دشمن بدار... و دشمن ما را تا زمانى كه دشمن ما است، دشمن بدار و هرآنگاه كه محبّت ما را به دل گرفت او را دوست گير.»(5)

ص: 355


1- . بحارالانوار، ج 34، ص 303 «ناشر»
2- . همان، ج 42، ص 136 «ناشر»
3- . المحاسن، ج 1، ص 251 «ناشر»
4- . سفينة البحار، ج 3، صص 356 و 357
5- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 291 «ناشر»

خصوصيت او با على (عليه السّلام) بدان پايه بود كه روايت كرده اند روزى وارد منزل آن حضرت شد، اميرالمؤمنين خفته بود و جمعى از يارانش در آنجا بودند. جويريه بانگ زد: اى خفته! بيدار شو. بى گمان ضربتى آن چنان بر سرت خواهند زد كه موى صورتت از آن رنگين شود. آن حضرت تبسّمى كرد و فرمود: و من نيز تو را از سرانجامت باخبر سازم. سوگند به آن كس كه جانم به دست او است، تو را نزد ستمگر خشن زنازاده اى خواهند برد و او دست و پاى تو را قطع خواهد كرد و در زير ساقه ى درخت كافرى به دار خواهد آويخت!(1)

راوى ميگويد: روزگارى بر اين نگذشت كه زياد، جويريه را دستگير كرد و دست و پاى او را بريد و در كنار ساقه ى «ابن معكبر» بر ساقه ى كوتاهى به دار آويخت.(2)

مؤلّف: اين حديث از «حُبّه ى عُرَنى» (رحمه الله) نيز نقل شده و ناقل بر آن افزوده كه زيادبن ابيه كسى بود كه عَلَم دشمنى على (عليه السّلام) را برافراشت و پيوسته در جست وجوى ياران على بود و چون ايشان را خوب ميشناخت، در هر گوشه اى كه بودند آنان را مى يافت و ميكشت.(3)

6. اوفى بن حصين
اشاره

يكى از قربانيان ظلم بنى اميه... «زياد» او را نزد خود طلبيد ولى او از روبرو شدن با «زياد» امتناع كرد. روزى «زياد» مردم را از نظر ميگذرانيد، ناگهان چشمش به او افتاد. گفت: اين كيست؟ گفتند اوفى بن حصين است. «زياد» آهسته با خود گفت: با پاى خود به دام افتاد! سپس از او پرسيد: عقيده ات درباره ى عثمان چيست؟ گفت: عثمان داماد رسول خدا و شوهر دو دختر او بود. گفت: درباره ى معاويه چه ميگويى؟ گفت: بخشنده اى باگذشت است.(4)

اوفى در سخن بسيار زبردست بود لذا «زياد» نتوانست از گفتار او بهانه اى به دست آورد.

مجدّداً پرسيد: نظرت درباره ى من چيست؟ گفت: شنيدم در بصره گفته اى كه «به خدا بى گناه را به جاى گنهكار و حاضر را به جاى غايب مجازات خواهم كرد؟». گفت: بلى

ص: 356


1- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 290 «ناشر»
2- . بحارالانوار، ج 41، ص 343 «ناشر»
3- . تاريخ الكوفة، ص 321 «ناشر»
4- . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 462 «ناشر»

گفته ام.(1) گفت: بسيار به راه خطا و اشتباه رفته اى!(2)

مؤلّف: زبردستى اين مرد بلندرأى، از اينجا به دست مى آيد كه در پاسخگويى به زياد، روش تدريج را پيش گرفته و با اسلوبى حكيمانه خواسته او را به خطاهاى خود واقف كند. فراموش نكنيم كه وى در اين لحظه از سويى در ميانه ى نَطع(3) و شمشير و از سوى ديگر، بر سر دوراهى حق و باطل قرار داشته است. همين نكته است كه بر اعجاب و تحسين ما نسبت به اين شاگردان قهرمان على (عليه السّلام) مى افزايد. ولى اين موعظه براى «اوفى» فقط اين سود را داشت كه «زياد» گفت: «شيپورزن، از ديگران شريرتر نيست.»(4) و سپس دستور قتل او را صادر كرد.(5)

آيا به راستى «زياد» به چه جرمى «اوفى بن حصين» را هدف شرارت خود قرار داد و خونش را بر زمين ريخت بااينكه رسول خدا فرموده است: همه چيز مُسْلم، جانش، آبرويش، مالش براى مُسْلم ديگر حرام و محترم است.(6)

چنان كه ديدى اين بزرگ مرد در پاسخهايى كه به زياد داده هيچ پوشيده اى را برملا نساخته و هيچ پنهانى را آشكار نكرده است. ولى آن كسى كه با حكم آشكار قرآن مخالفت ميكند و آيه ى «لاتزر وازرةٌ وزر أخرى»(7) (هيچ كس وزر و وبال شخص ديگرى را به دوش نميكشد) پشت گوش مى افكند و بى گناه را به جرم گنهكار ميگيرد، چه شگفت اگر زبان قرآن و منطق دين را درك نكرده و خون چون او مردى را بريزد.

به راستى «زياد» در آن روزگار بر كنگره ى كاخ ظلم و بيداد برآمده بود و مردم پيرامونش در شديدترين محنتهاى دنيا به سر ميبردند. دسته دسته به زندانها سرازير ميشدند و گروه گروه از وطن آواره گشته و در غربت تبعيدگاه ها زندگى ميكردند و هر روز صدها نفر براى انجام مجازاتهاى وحشيانه اى از قبيل درآوردن چشم و بريدن دست و پا و خُرد كردن استخوانهاى

ص: 357


1- . اين خطبه ى زياد را بيشتر مورّخان نقل كرده اند و ما اين قسمت از آن را در پاورقيهاى فصل يازده آورديم.
2- . تاريخ طبرى، ج 4، ص 175 «ناشر»
3- . فرشى از پوست است كه براى بريدن سر يا شكنجه ى محكوم در زير او مى گسترانند. «ناشر»
4- . كنايه از اينكه اين مرد به خاطر زبان آورى و صريح گويى اش جرمى بيشتر از جرم ديگران ندارد. «مترجم»
5- . رجوع شود به ابن اثير (الكامل فى التاريخ)، ج 3، ص 462 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 175
6- . صحيح مسلم، ج 8، ص 11 «ناشر»
7- . ازجمله سوره ى انعام، بخشى از آيه ى 164

سينه و پشت(1)، زير دست دژخيمان دربار او قرار ميگرفتند و چه بسيار بودند قربانيان ديگرى كه دست و پا بسته و زنجيرى، ميان كوفه و شام در رفت و آمد بودند.

در كوفه جز ارعاب و خفقانى مرگ بار و در شام براى اين عدّه جز مرگى هولناك هيچ چيز وجود نداشت.

كوفه، كه در گذشته ى نزديك كانون شورش و پايگاه توطئه بود، براثر فشار و سخت گيرى حكّام ستمگر اموى همچون عضو شكسته ى مجروحى، افسرده و بى حال و فرمان بردار مينمود. توطئه گران ديروز حاكمان مستبد و خودكامه ى امروز بودند و بى هيچ پروا دست ظلم و بيداد بر ملّت مظلوم گشوده بودند. شگفتا! چگونه شهر را زلزله ى خشم مردم درهم نميكوفت! و چسان همه يكجا از آن ستمكده دست نكشيده و به كوه ها و بيابانها پناهنده نميگشتند؟!

معاويه و فرزند نامشروع پدرش و رجال مكتبش اين نكته را درك نميكردند كه زور و خفقان، خود، بزرگ ترين عامل رشد ايده هايى است كه زمامدار مستبد و جبّار با آن ميجنگد. و نميفهميدند كه فشار و ارعاب نميتواند فكر و مكتبى را كه مُهر ابديت بر آن خورده، نابود و ريشه كن كند و فكر اصيل، همان بذر سالمى است كه پابه پاى تاريخ و در امتداد نسلها و قرنها، رشد ميكند و با گذشت زمان، مايه ى زندگى و ادامه ى حيات را هرچه بيشتر ميگيرد....

بدين صورت بود كه پس از آن روزگار، صدها ميليون آدمى در صحنه ى اين جهان پديد آمدند كه با كوفه ى آن روز طرز فكرى يكسان و از معاويه و همدستانش كينه اى زوال ناپذير و عداوتى بى پايان داشتند.

شكنجه هاى بدون اعدام

فجايع دستگاه اموى، به جز قتل و تبعيد و ويران كردن خانه ها و مصادره ى اموال و دوختن دهانها، انواع و الوان ديگر نيز داشت. ابن اثير به مناسبت نقل فاجعه ى «اوفى بن حصين» مينويسد:

ص: 358


1- . عميربن يزيد را كه يكى از ياران حجر بود نزد زياد آوردند و قبلاً زياد او را بر جان و مال، امان داده بود. وقتى او را حاضر ساختند، دستور داد با زنجير او را ببندند و آنگاه مردان نيرومند، پيكر او را بر سر دست بلند كنند و بر زمين بكوبند و اين كار را چندين بار تكرار كردند! (طبرى، ج 4، ص 196)

«پس از حادثه ى بريدن دست سى يا هشتاد نفر او نخستين كسى بود كه به دست «زياد» كشته شد.»(1)

معاويه همه ى زوايا و گوشه وكنارهاى كوفه و بصره را جست وجو كرد و در اين دو شهر، هر بزرگ قومى يا مرد شمشيرزنى يا خطيب مؤثّرى يا شاعر باقريحه اى از شيعه را از مركز و قرارگاه خود بركند، به زندان انداخت و دست او را به زنجير بست يا آواره و بى خانمانش كرد و يا خون او را بر زمين ريخت.

و اينك نمونه هايى كوچك از فرآورده هاى جنايت پدر يزيد درمورد شخصيتهاى برجسته ى آن روز از سران و بزرگان شيعه:

ب. كسانى كه مورد فشار و تهديد قرار گرفتند

1. عبدالله بن هاشم مِرقال

بزرگ قريش و رئيس شيعيان بود در بصره.(2)

پدر او هاشم مرقال [بن عتبة بن ابى وقّاص] همان فرمانده ى شجاع پيشتازى بود كه معاويه در جنگ صفّين از دست او به دهشتى كشنده دچار شد. و او در آن روز در رأس ميسره ى لشكر امام على (عليه السّلام) قرار داشت.

معاويه به كارگزار خود «زياد» نوشت:

«امّا بعد، عبدالله بن هاشم بن عتبه را زير نظر بدار و او را دستگير كن و دست بسته به شام نزد من بفرست.»

«زياد» شبانه، بر سر او هجوم برد و او را دست بسته و با غل و زنجير روانه ى دمشق كرد. چون او را بر معاويه وارد كردند عمروبن عاص در نزد او بود. معاويه به عمرو گفت: اين مرد را مى شناسى؟ گفت: بلى، اين همان كسى است كه پدرش در جنگ صفّين ميگفت... و رجزى را كه «هاشم» در آن روز در ميدان جنگ خوانده بود تكرار كرد و سپس به اين بيت تمثّل جست:(3)

ص: 359


1- . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 462 «ناشر»
2- . الاستيعاب، ج 4، ص 1546 «ناشر»
3- . مواقف الشيعة، ج 1، ص 126 «ناشر»

«گاه سبزه و گياه بر روى سرگين ميرويد *** و خشم و كين اندرون همچنان باقى است»(1)

و آنگاه گفت: زنهار! اى اميرالمؤمنين اين تمساح آرام را رها مكن؛ پيوند جان او را بگسل و او را به عراق بازمگردان، چه او كسى نيست كه از نفاق و اختلاف بازايستد. اينها اهل مكر و عداوت و آتش افروزان هنگامه ى ابليس اند. در دل او مهرى است كه سلاح بر تن او مى آرايد و در سر او انديشه اى است كه به سركشى اش واميدارد و در گرد او يارانى هستند كه وى را مدد ميكنند و سزاى هر گناهى كارى است همانند آن.(2)

سخنانى ازاين قبيل و طعن و حمله اى از اين گونه به مردم عراق، عادت معروف و هميشگى عمروبن عاص است و ما پيش از او كسى را نميشناسيم كه با اين چنين كلمات خصومت بارى اهل عراق را توصيف كرده باشد.

ولى فرزند مرقال نيز جَبان ضعيفى نبود كه چنين حملات تندى بتواند راه قريحه را بر او ببندد. او شيربچّه اى بود كه نسب به شيران قوى پنجه ميرسانيد، لذا درحالى كه روى سخن به سوى عمرو داشت، در پاسخ او چنين گفت: «اى عمرو! من اگر كشته شوم مردى خواهم بود كه خويشاوندانش او را فرو گذاشتند و اجلش فرارسيد. ولى آيا اين تو نبودى كه از ميدان كارزار روى گردانيدى؟ چندان كه ما تو را به نبرد فراميخوانديم، بهانه ميجستى و همچون كنيزكى سيه روى يا گوسفندى كه به سويى كشيده ميشود، پرهيز ميكردى و فراپس ميرفتى! و توان كمترين دفاع نداشتى؟!».

عمرو گفت: هان به خدا كه اكنون در كام شيرى درافتاده اى كه از همه ى اقران برتر است. چنين پندارم كه از چنگ اميرالمؤمنين رهايى نخواهى داشت!

عبدالله گفت: «اى پسر عاص، به خدا ميبينم كه در وقت آسودگى، گزافه گوى و در هنگامه ى ديدار، جبان و ترسويى! چون پشت كنى، دژخيمى بيدادگرى و چون روبرو شوى، ترسانى ضعيف! به شاخه ى كجى ميمانى كه در خارستانى روييده است؛ بى ميوه و پرزحمت، ديرپاى و بدون بهره... آيا اين تو نبودى كه روزگارى مردمى بر تو مستولى گشتند كه در خردسالى به عنف گرفتار نگشته و در بزرگى از دين به در نرفته بودند، دستى نيرومند

ص: 360


1- . اين مثل را عرب براى ظاهر آراسته و باطن مغاير با آن مى آورد و در اينجا منظور عمرو آن است كه به ظاهر آرام اين مرد منگر، در سينه ى او همان خشم و عداوت روز صفين همچنان موج ميزند. «مترجم»
2- . وقعة صفّين، ص 348 «ناشر»

و زبانى تيز داشتند، كجى ها را برطرف ميساختند و گرفتگى ها و سختى ها را برميگشودند، اندك را افزون ميكردند و تشنگى ها را فرو مى نشانيدند و ذليل را به عزّت ميرسانيدند؟».

عمرو گفت: به خدا سوگند در آن روز پدرت را ديدم كه شكمش را ميدريدند و امعائش را بيرون ميكشيدند و استخوانهاى پشتش را ميكوبيدند و چنان بود كه گويى پيكر او يكپارچه جراحتى مرهم نهاده است!

عبدالله گفت: «اى عمرو! ما تو را و سخنهايت را آزموده ايم و زبان تو را بسى دروغ پرداز و فريبكار يافته ايم. تو با مردمى درآميخته اى كه به حال تو آشنايى ندارند و كردار تو را نيازموده اند و اگر در ميان مردمى جز مردم شام زبان به گفتار گشايى تباهى فكر خويش را درخواهى يافت و راه سخن بر تو گرفته خواهد شد و همچون نشسته اى(1) كه سنگينى بار، رانش را به لرزه درآورده، بر خود خواهى لرزيد.».

در اين هنگام معاويه خطاب به آن دو كرده گفت: بس كنيد ديگر...! و سپس دستور داد كه عبدالله را به خاطر خويشاوندى اش رها كنند. پس از آن هميشه عمروعاص او را بر اين كاهلى سرزنش ميكرد و بدين مضمون اشعارى انشاد مينمود: «تو را فرمانى دادم اطاعت نكردى و دست از كشتن پسر هاشم كه خود موفّقيتى بود، بازداشتى. مگر پدر او نبود كه على را در آن هنگامه ى خونين ياورى كرد؟ و دست از پيكار نكشيد تا درياها از خون ما در صفّين پديد آورد و اين پسر او است و هركس به پدر خود همانند است، ديرى نخواهد پاييد كه از اين خطا انگشت ندامت به دندان بگزى.».(2)

2. عَدى بن حاتِم طائى

صحابى ارجمندى كه چون بر رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) درمى آمد آن حضرت او را گرامى ميداشت؛ زعيم بزرگ و خطيب سخنور و هژبر شجاع.(3)

در سال نهم هجرى اسلام آورد و اسلامش نيكو گشت. خود او گويد: «چون به مدينه آمدم مردم كنجكاوانه مرا مينگريستند و ميگفتند: عدى بن حاتم!... رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) به من فرمود: اسلام را بپذير تا به سلامت باشى! گفتم: من خود آئينى دارم. فرمود: من به آئين تو

ص: 361


1- . ترجمه ى «قَعود». عرب به شترى كه چوپان بر آن سوار ميشود يا بارش را بر آن قرار ميدهد، قعود گويد. «ناشر»
2- . تاريخ مدينة دمشق، ج 33، ص 346 «ناشر»
3- . السيرة النبوية، ج 2، ص 580 «ناشر»

داناتر از توام. چنين پندارم كه بى سامانى مردم پيرامون من و اينكه همه را در نزد ما يكسان و يكنواخت مينگرى مانع از اسلام تو است. سپس گفت: حيره رفته اى؟ گفتم: نرفته ام ولى جاى آن را ميدانم. فرمود: زود باشد كه زنى هودج نشين از حيره بيرون آيد و بى آنكه در پناه مردى باشد به مكّه رود و طواف خانه ى خدا كند و بى گمان گنجهاى كسرى پسر هرمز به روى ما گشوده شود. گفتم: كسرى پسر هرمز؟ فرمود: آرى، و چندان مال و ثروت از همه سو فرو ريزد كه هركسى همّت بدان گمارد كه گيرنده ى زكاتى بيابد.

عدى گويد: «آن دو را ديدم. آن هودج نشين را و هم گشوده شدن گنجهاى كسرى را و من خود در شمار اوّلين سوارانى بودم كه بر آن گنجها هجوم بردند. و به خدا سوگند كه سوّمين نيز خواهد آمد.».(1)

و بازگويد: با مردمى از قبيله ى خود نزد عمر آمديم، به كارى مشغول بود و به من نميپرداخت. پيش رفتم و گفتم: مرا مى شناسى؟ گفت: آرى، تو همانى كه ايمان آوردى وقتى ديگران كافر شدند و شناختى وقتى ديگران انكار ورزيدند و وفا كردى وقتى ديگران خيانت نمودند و روى آوردى وقتى ديگران روى گردانيدند. همانا اوّلين صدقه اى كه روى اصحاب رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) را سفيد كرد، صدقه ى «طَى» بود.(2)

و گويد: از وقتى مسلمان شدم هرگز نماز برپا نشد مگر آنكه من وضو داشتم.(3)

در جنگ صفّين «عائذبن قيس حزمرى طائى» با او بر سر پرچم منازعت كرد و در قبيله ى «طى»، تيره ى «حزمرى» ها از تيره ى «اولاد عدى»(4) [يعنى تيره ى حاتم] به عدد افزون بودند. «عبدالله بن خليفه ى طائى» در ميان جست و گفت: «اى حزمريان! بر عدى ميشوريد؟ مگر در ميان شما كسى همچون عدى هست؟ يا در پدران شما كسى چون پدر او بوده است؟ مگر او حامى عشيره و دفاع كننده از آب در هنگام نياز نيست؟ مگر او فرزند صاحب «مِرباع»(5) و پسر بخشنده ى عرب نيست؟ مگر او پسر آن كس نيست كه

ص: 362


1- . الاصابة، ج 4، ص 389
2- . همان، ص 388
3- . همان مأخذ
4- . اين عدى، نياى پنجم عدى بن حاتم است. بنابراين سلسله نسب عدى بن حاتم صحابى رسول خدا چنين است: عدى بن حاتم بن عبدالله بن سعدبن الحشرج بن امرئ القيس بن عدى.
5- . «مرباع» نام ماليات خاصّى است كه در دوران جاهليت پيش از اسلام، رئيس قبيله به ميزان يك چهارم از غنيمتها ميگرفت. «مترجم»

دارايى خود را به غارت ميداد و از پناهنده ى خويش دفاع ميكرد؟ مگر او آن كس نيست كه هرگز مكر نورزيده و فجور نكرد و نادان نبوده و بخل نورزيده و منّت ننهاده و ترس نداشته است؟ در ميان پدرانتان يك تن چون پدر او و در ميانه ى خودتان يك نفر چون او نشان دهيد! آيا او برترين شما در اسلام نيست؟ آيا او همان كسى نيست كه از طرف شما نزد پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) رفت؟ آيا او رئيس و فرمانده ى شما در واقعه هاى «نُخَيله» و «قادسيه» و «مدائن» و در هنگامه ى «جَلولاء» و «نهاوند» و «شوشتر» نبوده است؟ بنابراين شما را با او چه نسبت است!؟ به خدا هيچ تيره اى از تيره هاى قبيله هاى شما چيزى را كه شما طلب ميكنيد، نميطلبد.».

در اين هنگام على (عليه السّلام) فرمود: «كافى است اى پسر خليفه! همگى نزد من آييد و همه ى افراد قبيله را نيز حاضر سازيد.». همه نزد آن حضرت حضور يافتند. آنگاه فرمود: «در اين واقعه ها كه عبدالله بن خليفه برشمرد، رئيس و فرمانده ى شما كه بود؟». گفتند: عدى. عبدالله بن خليفه گفت: يا اميرالمؤمنين! از ايشان بپرس آيا راضى و خشنود نيستند كه عدى رئيس و بزرگ تر ايشان باشد؟ على (عليه السّلام) از ايشان پرسيد. همه پاسخ گفتند: چرا. آنگاه فرمود: «عدى از همه ى شما براى پرچمدارى شايسته تر است، پرچم را به او دهيد.».(1)

در سال 51 «زياد» مأموران خود را فرستاد تا وى را كه در مسجد خودش در كوفه (معروف به مسجد عدى) بود دستگير كنند. او را از مسجد بيرون آورده و به زندان افكندند. در شهر، هركس از مردم يمن و از قبيله ى «ربيعه» و «مُضَر» بود از دستگيرى عدى به فغان درآمد. مردم نزد «زياد» آمده و درباره ى عدى با وى مذاكره كردند و وى را بر اينكه با صحابى رسول خدا چنين كارى كرده، نكوهش نمودند.

«زياد» از عدى خواست كه «عبدالله بن خليفه ى طائى» را نزد او حاضر سازد _ و اين عبدالله از ياران حجر و از كسانى بود كه با مأموران «زياد» (الحمراء) سرسختى ميكرد _ عدى از اين كار امتناع ورزيد و عاقبت، «زياد» بدين راضى شد كه عبدالله از كوفه خارج گردد.(2)

روزى عدى بر معاويه درآمد. و او در ديده ى معاويه بسى بزرگ و باهيبت مينمود و معاويه استقامت و استوارى او را در لغزشگاه هاى فتنه آزموده و پايمردى آگاهانه ى او را در شدايد بازشناخته و روشن بينى نافذ و تجربه هاى فراوان گذشته ى او را دانسته بود.

ص: 363


1- . تاريخ طبرى، ج 4، ص 5
2- . ابن اثير (الكامل فى التاريخ)، ج 3، ص 478

ازاين رو در گفت وگو با او از روش خاصّى كه معمولاً در مذاكره با بزرگان و سران مخالف خود داشت، استفاده كرد و گفت: «طرفات» كجايند اى عدى؟! _ منظورش از طرفات، پسران عدى، طريف و طارف و طرفه، بودند _ عدى پاسخ داد: در جنگ صفّين پيش روى على بن ابى طالب كشته شدند. معاويه گفت: على با تو به انصاف عمل نكرد، پسران تو را به كشتن داد و پسران خود را نگاه داشت! عدى گفت: من با على انصاف نورزيدم كه او كشته شده و من هنوز زنده ام. معاويه گفت: قطره اى از خون عثمان باقى مانده كه چيزى به جز خون يك نفر از بزرگان يمن آن را پاك نميسازد! عدى گفت: «به خدا اى معاويه! همان دلهايى كه در آن دشمنى تو را جاى داده بوديم هم اكنون نيز در سينه هاى ما است و همان شمشيرهايى كه با آن به جنگ تو آمديم هم اكنون نيز بر روى دوش ما است، اگر به اندازه ى يك سرانگشت از راه مكر و فريب پيش آيى ما به اندازه ى يك وجب از راه شر و دشمنى پيش خواهيم آمد! و اين را هم بدان كه اگر حنجره ى ما دريده شود و جانمان بر لب رسد بر ما آسان تر از آن است كه بدگويى على را بشنويم. شمشير را به كسى حواله كن كه شمشيرى به دست دارد....».

در اين هنگام معاويه رو به حاضران كرد و گفت: اينها كلماتى حكمت آموز است، آن را بنويسيد... و بدين ترتيب از برابر حمله ى عدى به شكلى محسوس گريخت. آنگاه مجدّداً رو به عدى كرده و از هر درى با وى سخن گفت، تو گويى ميان ايشان آن گفت وگوهاى تند مبادله نگشته است!(1)

پس از لحظه اى گفت: على را براى من توصيف كن! گفت: اگر ممكن است از اين موضوع درگذر. معاويه گفت: درنميگذرم. آنگاه عدى لب به سخن گشود و در توصيف على چنين گفت:

«به خدا على موجودى بى پايان و مردى نيرومند بود. به راستى و درستى سخن ميگفت و به عدل و انصاف حكم ميكرد. حكمت از پيرامونش ميجوشيد و دانش از كردار و گفتارش فرو ميريخت. از دنيا و جلوه هاى آن وحشت ميكرد و با خلوت شامگاهان انس مى ورزيد. به خدا اشكى خروشان و فكرتى دراز داشت. چون تنها ميشد به حساب خود ميرسيد و بر گذشته تأسّف ميخورد. از پوششها، جامه ى كوتاه

ص: 364


1- . مروج الذهب، ج 3، ص 13

و از خورشها، خوراك درشت و خشن را مى پسنديد. در ميان ما همچون يك نفر از ما بود. چون از او سؤالى ميكرديم پاسخ ميگفت و چون به سوى او روى مى آورديم، به ما نزديك ميشد و ما با وجود آن همه مهربانى و نزديكى، از هيبت او ياراى سخن گفتن با او نداشتيم و از عظمت او تاب نگريستن به او نمى آورديم. چون تبسّم ميكرد رشته ى مرواريد دندانش نمايان ميگشت. اهل دين را بزرگ ميداشت و با مستمندان دوستى ميكرد. نيرومندان از ستم او نميترسيدند و ضعيفان از عدالت او نوميد نبودند. سوگند ياد ميكنم كه شبى او را ديدم در محراب عبادتش ايستاده و شب پرده ى ظلمت فرو كشيده و روى اختران خويش را پوشيده بود، اشك ديدگانش بر محاسنش فرو ميريخت و او چون مارگزيده به خود ميپيچيد و گريه اى سوزناك ميكرد، گويى اكنون دو گوشم به آواز او است كه صدا ميزند: «اى دنيا! متعرّض من گشته يا به من روى آورده اى! كسى جز مرا بفريب! هنوز آن فرصت براى تو فرانرسيده كه مرا بفريبى! تو را سه نوبت طلاق گفته ام كه در آن بازگشتى نيست. همانا زندگى تو پست و منزلت تو اندك است... آه از كمى توشه و درازى سفر و نداشتن مونس....».»

چشمان معاويه از اشك پر شد. با آستين آب ديدگانش را سترد و گفت: خدا رحمت كند ابوالحسن را، همين طور بود كه گفتى... حال، شكيب تو از او چگونه است؟

گفت: همچون شكيب مادرى كه طفلش را در آغوشش ذبح كنند. اشكش خشك نميشود و آب ديده اش فرو نمينشيند. معاويه پرسيد: چقدر به ياد اويى؟ پاسخ داد: «مگر روزگار ميگذارد او را فراموش كنم!».(1)

مؤلّف: عدى بن حاتم در روزگار مختاربن ابى عبيده به سال 68 هجرى(2) در 120 سالگى وفات يافت و با مرگ او روحى بزرگ كه جز در فرشتگان آفريده نميشود و فكرى متين كه جز در حكيمى صورت نميبندد و ايمانى راستين كه جز در اولياى خدا به هم نميرسد، از اين جهان رخت بربست.

3. صَعصَعة بن صوحان

وى يكى از سروران و بزرگان عرب و از پيشوايان فضيلت و حسب بوده است. در روزگار

ص: 365


1- . المحاسن و المساوى، ص 42
2- . تاريخ الكوفه، ص 433 و الاصابة، ج 4، ص 388

رسول اكرم (صلّى الله عليه و آله) اسلام آورد ولى چون خردسال بود آن حضرت را ملاقات نكرد. در دوران خلافت عمر واقعه اى بر خليفه دشوار شد، خطبه اى ايراد كرد و نظر مردم را در آن باره پرسيد. صعصعه كه جوانى نوخاسته بود از جاى برخاست و پرده از آن مشكل برگرفت و راه راست را نشان داد و گفته اش مورد عمل واقع شد. و بالاخره در كوفه مردى صاحب عنوان بود و در كنار اميرالمؤمنين جنگهاى جمل و صفّين را درك كرده بود.(1)

در كتاب الاصابة(2) مينويسد:

«مغيره (حاكم كوفه) صعصعه را به دستور معاويه از كوفه به «جزيره» يا به «بحرين» تبعيد كرد و بعضى گفته اند: به جزيره ى «ابن كافان»... و در همان جا وفات يافت.»

معاويه، صعصعة بن صوحان عبدى و عبدالله بن الكَوّاء يشكرى و جمعى از دوستان على و گروهى از بزرگان قريش را به زندان افكنده بود. روزى در زندان بر ايشان وارد شد و گفت: شما را به خدا سوگند ميدهم كه پاسخ مرا جز به راستى و درستى مدهيد، مرا چگونه خليفه اى مى بينيد؟ «ابن كواء» گفت: اگر ما را سوگند نداده بودى به تو پاسخ نميگفتيم، زيرا تو ستمگرى كينه جويى كه در قتل نيكان از خشم خدا نمى انديشى! ولى اينك ناگزير ميگوييم. تا آنجا كه ما دانسته ايم تو دنيايى فراخ و آخرتى تنگ دارى. ظلمات را نور مينمايى و نور را ظلمات جلوه ميدهى! معاويه _ شايد براى اينكه سخن را بگرداند _ گفت: خداى تعالى امر خلافت را به يارى اهل شام گرامى داشت كه مدافعان حريم او و ترك كنندگان محرّمات اويند و همچون اهل عراق نيستند كه محارم خدا را سبك شمارند و حرام خدا را حلال سازند و حلال خدا را حرام دانند. عبدالله گفت: اى پسر ابوسفيان! هر سخنى را پاسخى است، ولى ما از قهر و سطوت تو بيمناكيم و اگر ما را در سخن آزاد گذارى با زبانى تيز و بُرّنده كه در راه خدا هيچ ملامتگرى مانع آن نتواند شد از اهل عراق دفاع ميكنيم وگرنه، شكيبايى پيشه ميسازم تا فرمان خدا دررسد و گشايش خود را ارزانى دارد. معاويه گفت: به خدا ديگر هرگز زبان تو را آزاد نخواهم گذارد.

آنگاه صعصعه لب به سخن گشود و گفت: سخن گفتى اى پسر ابوسفيان! و مقصود خود را ادا كردى و از آنچه ميخواستى چيزى فرو نگذاشتى! ولى حقيقت آن نيست كه تو

ص: 366


1- . الاستيعاب، ج 2، ص 717 «ناشر»
2- . الاصابة، ج 3، ص 373

گفتى! آن كس كه به زور بر اريكه ى حكومت نشيند و با مردم به كبر و غرور رفتار كند و با ابزار باطل همچون دروغ و فريب بر خلق استيلا يابد، كجا و چگونه خليفه تواند بود؟ همانا به خدا سوگند كه تو در جنگ بدر نه ضربتى زده اى و نه تيرى افكنده اى بلكه در آن واقعه مصداق اين سخن بودى: «لاحلى و لاسيرى»(1). تو و پدرت در «عير» و «نفير»(2) و ازجمله كسانى بوديد كه مردم را بر رسول خدا شورانيدند. تو خود و پدرت ازجمله كسانى بوديد كه رسول خدا آزاد كرد و چگونه خلافت، زيبنده ى برده ى آزادشده اى تواند بود؟

معاويه در پاسخ اين سخنان همين اندازه گفت: اگر اين شعر ابوطالب را كه ميگويد:

نادانى آنان را با حلم و گذشت پاسخ گفتم *** و عفو با قدرت، نوعى از بزرگوارى است...

سرمشق خود قرار نداده بودم، محقّقاً شما را به قتل ميرسانيدم.(3)

نوبت ديگر معاويه از صعصعه پرسيد: نيكان و فاسقان چه كسانند؟ صعصعه گفت: ترك خدعه در بى پرده سخن گفتن است. على و يارانش از پيشوايان نيكند و تو و يارانت از آن دسته ى ديگريد. سؤال كرد: نظرت درباره ى مردم شام چيست؟ گفت: در برابر مخلوق از همه فرمان بردارترند و در برابر خدا از همه نافرمان تر؛ عاصيان فرمان خداى جبّارند و طفيليان بساط قدرت اشرار؛ بر ايشان باد مرگ و تباهى و از ايشان باد ننگ و سياهى... معاويه گفت: به خدا اى پسر صوحان! ديرى است كه پيمانه ى زندگى ات لبريز شده، مگر كه حلم پسر ابوسفيان از تو دفاع ميكند!

صعصعه گفت: اين فرمان خدا و قدرت او است كه از من دفاع ميكند و محقّقاً آنچه بر

ص: 367


1- . گويا ضرب المثلى است و اشاره به اينكه «در آن روز تو را در هيچ كار، دستى نبود» يا اينكه «در آن روز به جاى عمليات جنگجويانه، روشى حيله گرانه و خيانت آميز داشتى همچون روشى كه اكنون در دوره ى زمامداريت دارى» به هرحال در اين روزهاى محدوديت و بى امكانى، مجال مراجعه به كتبى كه احتمالاً مبين معناى اين جمله توانند بود نيست و مراجعه به چند تن از فضلاى عربى دان نيز گره اين ابهام را نگشود. «مترجم» در زمان ترجمه ى اين كتاب، معظّمٌله تحت مراقبت شديد مزدوران رژيم ستمشاهى و مدّتى نيز در اطراف مشهد، مخفى بوده اند. «ناشر»
2- . كاروان قريش كه به سرپرستى ابوسفيان رهسپار مكّه بود و نزديك «بدر» مورد هجوم مسلمانان قرار گرفت و لشكرى كه پس از شنيدن اين خبر براى دفاع از كاروان قريش، از مكّه به اين سو روى آورد و سرانجام به دست مسلمانان مغلوب و منهزم گشت. «مترجم»
3- . مروج الذهب، ج 3، ص 39 «ناشر»

من ميگذرد از ازل بر لوح تقدير برنوشته شده است.(1)

مسعودى گويد:

«از صعصعة بن صوحان ماجراهاى جالب و سخنانى به نهايت بليغ و فصيح و رسا و درعين حال، موجز و كوتاه به يادگار مانده است.»(2)

صعصعه در ميان ياران اميرالمؤمنين داراى شخصيتى برجسته بود، اميرالمؤمنين او را به صفت: «خطيب توانا و زبردست»(3) ستوده و بعدها جاحظ وى را با جمله ى «يكى از فصيح ترين مردم»(4) توصيف كرده است.

پس از واقعه ى صلح كه معاويه وارد كوفه شده بود، روزى به او گفت: «به خدا سوگند از اينكه تو در امان من درآيى متنفّرم.». وى در جواب گفت: «و من نيز از اينكه تو را بدين نام بخوانم متنفّرم.» و سپس بر او به نام خليفه سلام كرد. معاويه گفت: اگر راست ميگويى [و به راستى مرا خليفه ميدانى] بر منبر برو و على را لعن كن! صعصعه بر فراز منبر قرار گرفت و پس از حمد و ثناى پروردگار گفت: هان اى مردم! من از نزد كسى آمده ام كه شرارتش را مقدّم داشته و خيرش را به تأخير افكنده است و هم او به من فرمان داده كه على را لعن كنم. اينك او را لعن كنيد، لعنت خدا بر او باد. اهل مسجد غريو برآوردند: آمين. چون نزد معاويه بازگشت و آنچه را گذشته بود بدو خبر داد، معاويه گفت: نه، به خدا منظور تو كسى به جز من نبوده است. برگرد و او را به نام لعنت كن. صعصعه به مسجد بازگشت و بر منبر بالا رفت و گفت: هان اى مردم! اميرالمؤمنين به من دستور داده كه على بن ابى طالب را لعنت كنم، اينك او را لعنت كنيد. غريو مردم برخاست: آمين. چون ماجرا را به معاويه گفتند، گفت: به خدا هيچ كس جز من را منظور نداشته است، او را بيرون كنيد تا با من در يك شهر نباشد. و صعصعه را از كوفه بيرون كردند.(5)

ابن عبدربّه مينويسد:

«روزى صعصعه بر معاويه درآمد و عمروبن عاص در كنار او بر سرير نشسته بود.

ص: 368


1- . مروج الذهب، ج 3، ص 40
2- . همان، ص 41
3- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 19، ص 106 «ناشر»
4- . همان «ناشر»
5- . سفينة البحار، ج 5، ص 107

چون صعصعه وارد شد، وى گفت: او را به خاطر «ترابى گرى» اش(1) جاى دهيد! صعصعه گفت: من ترابى (خاكى) ام، از خاك آفريده شده ام و بدان بازميگردم و از آن برانگيخته ميشوم ولى تو شراره اى از شعله ى آتش ميباشى.»(2)

هيئتى از عراق بر معاويه وارد شد. در ميان گروه كوفه «عدى بن حاتم» و همراه گروه بصره «احنف بن قيس» و «صعصعة بن صوحان» نيز بودند. عمروبن عاص به معاويه گفت: اينان رجال دنيا و شيعيان على و همان كسانند كه در جنگهاى جمل و صفّين در كنار او ميجنگيدند، از ايشان برحذر باش!(3)

بارى، ماجراهاى بزرگ عبدالقيس(4) «صعصعة بن صوحان» به قدرى فراوان و گوناگون است كه ياد كردن همه ى آنها، با اختصار موردنظر ما سازگار نيست. همين اندازه خواستيم با بيان مطالبى كه گذشت، صفحه اى از تاريخ برخوردهاى او با معاويه و روش معاويه با او را از نظر خوانندگان بگذرانيم.

4. عبدالله بن خليفه ى طائى

آتش افروز هنگامه ى نبرد؛ جنگجويى كه عمليات او در صحنه ى پيكار «عُذَيب» و نبرد خونين «جَلولاء» و جنگهاى «نهاوند» و «شوشتر» و «صفّين» گزارشگر قهرمانى كم نظير او است؛ خطيبى كه در واقعه ى صفّين مردم از قبيله ى «طى» را كه بر سر پرچم جنگ با «عدى بن حاتم» منازعه ميكردند، با آن گفتار بليغ و قاطع _ كه قبلاً گذشت _ پاسخ گفت و بالاخره دلاورى كه با حجر در ماجراى دفاع وى از اميرالمؤمنين (عليه السّلام) همكارى و همگامى كرد.(5)

قواى انتظامى «زياد» كه در آن روز گروه الحمراء بودند، بر او هجوم آوردند و او از خود دفاع كرد و با كمك قوم و عشيره ى خود آنان را منهزم ساخت. خواهر پارسا و پاك دامنش بيرون آمد و فرياد زد: اى مردم طى! نيزه ها و زبانهاى خود را به عبدالله بن خليفه ميدهيد؟ مردم

ص: 369


1- . يعنى دوستى و ارادتش نسبت به ابوتراب و ابوتراب كنيه اى بود كه على (عليه السّلام) را بدان ميخواندند.
2- . سفينة البحار، ج 5، ص 108 «ناشر»
3- . بحارالانوار، ج 44، ص 123 «ناشر»
4- . نام قبيله ى صعصعه «ناشر»
5- . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 292 «ناشر»

قبيله براثر اين فرياد مهيج، كار را بر مأموران حكومت سخت گرفتند و آنها را تارومار كردند. راه چاره به روى «زياد» بسته شد؛ ناگزير رئيس قبيله يعنى عدى بن حاتم را دستگير و زندانى كرد و آزادى او را موكول بدان نمود كه عبدالله بن خليفه را به او تسليم كند. عدى از اين كار امتناع ورزيد و عاقبت «زياد» قانع شد كه عبدالله كوفه را ترك گويد.

عدى، عبدالله بن خليفه را به بيرون رفتن از كوفه اشارت كرد و وعده داد كه براى بازگرداندن وى از كوشش بازنايستد. عبدالله به «جبلين»(1) _ و بنا بر روايتى به صنعاء _ رفت و با دلى لبريز از اشتياق به وطن، روزگارى در آن حدود آواره و دربه در بود.

چون زمانى گذشت، به «عدى» نامه اى نوشته و وفا به وعده را از او خواستار شد. او شاعرى بود كه نيكو توصيف ميكرد و او را قصايد و قطعات فراوانى است كه در آنها «عدى» را مورد عتاب قرار داده و سوابق خود و غربت و اسارت كنونى اش را به ياد وى آورده است. ليكن براى «عدى» امكان وفا به آن وعده دست نداد و عبدالله تا آخر عمر در تبعيدگاه خود باقى ماند. و وفات او اندكى پيش از مرگ «زياد» اتّفاق افتاد. رحمت خدا بر او باد.(2)

ص: 370


1- . دو كوه قبيله ى طى يعنى: «اَجأ» و «سلمى» كه فاصله ى ميان آن با «فدك» يك روز و با «خيبر» پنج شب و با «مدينه» سه منزل راه بود.
2- . رجوع شود به تاريخ طبرى، ج 4، صص 5 و 6 و صص 198 و 199

23. پايان ماجرا

در فاصله هاى ميان حوادث گذشته، خلأ آشكارى در تاريخ به چشم ميخورد كه مآخذ موجود تاريخى نتوانسته اند با داستان سرايى هاى خود آن را پر كنند.

تا اينجا ميزان پايبندى معاويه را به تعهّداتى كه خود وى به گردن گرفته بود، ديديم. همچنين دانستيم كه هيچ يك از پنج مادّه ى قرارداد از طرف او آن چنان كه متناسب با آن سوگندها و پيمانها و ميثاقها بود، مراعات نشد. نه در آن هنگام كه حكومت را به دست گرفت برطبق كتاب خدا و سنّت پيامبر و سيره ى خلفاى شايسته عمل كرد، نه پس از خود زمام امر را به «شورا» يا به صاحب واقعى آن سپرد؛ نه دشنام و ناسزا به على را موقوف ساخت و حتّى فراز منبرها را نيز بدين بدعت شوم، آلوده نمود؛ نه خراج نامبرده را ادا كرد و نه شيعيان و ياران على را از آسيب حملات ناجوانمردانه ى خود بركنار داشت، بلكه على رغم آن تعهّدات و سوگندها، فجايعى نسبت به آنان مرتكب شد كه پيش از او در اسلام سابقه نداشت. مثلاً:

نخستين سر بريده ى در اسلام كه در شهرها گردانيده شد از ايشان بود و به فرمان معاويه گردانيده شد.

نخستين انسانى كه در اسلام زنده به گور شد از ايشان بود و به دستور معاويه چنين جنايتى انجام گرفت.

نخستين زنى در اسلام كه به زندان افكنده شد از ايشان بود و معاويه حكم آن را صادر كرد.

ص: 371

نخستين شهيدانى كه دست و پا بسته و بى دفاع كشته شدند از ايشان بودند و معاويه قاتل آنان بود.

سخن كوتاه، معاويه همه ى موادّ قرارداد را نقض كرد و همه ى آن پيمانهاى مؤكّد را درهم شكست و شگفتا كه با اين همه، داعيه ى خلافت اسلامى داشت!

آخرين فراز قرارداد ازاين جهت كه متضمّن دقيق ترين و حسّاس ترين و در نظر مردم سنگين ترين شرطها بود و زير پا نهادن آن به منزله ى مخالفت و معارضه ى آشكارا با قرآن و پيغمبر اسلام تلقّى ميشد، چندى از آسيب خيانت و عهدشكنى او بركنار ماند.

هشت سال جانب آن شرط را نگاه داشت، ولى عاقبت از آن نيز به تنگ آمد و خوى اموى كه براى برانگيختن وى به اين قبيل كارها، وسوسه اى پيوسته داشت، بر او غالب آمد. امويگرى معاويه، ثابت شد و مادرش هند از نسبتهايى كه مردم بدو ميدادند و شهادت مورّخان در آن مورد، تبرئه شد و ترديدى باقى نماند كه معاويه فرزند واقعى ابوسفيان اموى است!

و پسر ابوسفيان و هند را از رسول خدا و قرآن چه پروا؟!....

جنايتى كه جنايتهاى گذشته را به دست فراموشى سپرد، صورت وقوع يافت و سرآغاز خوارى عرب _ چنان كه ابن عبّاس گفت _ يا طليعه ى خوارى انسانها _ چنان كه ابواسحاق سبيعى گفت _ نمودار گشت.

در سراسر قرارداد صلح، فرازى كه امنيت جانى امام حسن را تضمين ميكرد، طبيعتاً از خيانت دورتر و به موجب اوضاع و احوال جارى، به رعايت سزاوارتر از ديگر مواد بود. نقض اين مادّه پس از اينكه شمشيرها در غلاف رفته و بساط جنگ برچيده شده و طرف مقابل به قرارداد گردن نهاده، بزرگ ترين جنايتى بود كه معاويه در طول زندگيش مرتكب ميشد.

نه در مدينه _ اقامتگاه حسن (عليه السّلام) _ و نه در خاندان پيغمبر و نه در ميان شيعيان و نه در تمامى كسانى كه به وسيله ى خويشاوندى سببى يا نسبى به حسن وابسته بودند، هيچ واقعه اى كه از آن بتوان استنباط كرد كه كارى بر ضدّ دنياى معاويه در جريان است، پديد نيامده بود.

در اين صورت پس ديگر اين غدّارى چرا و به كدام بهانه و عذر؟

آن همه عهد و پيمان و سوگند كه غليظتر و مؤكّدتر از آنها را در هيچ لغت نامه اى نميتوان پيدا كرد، چه شد؟....

ص: 372

آيا جايز است كه براى معاويه نيز عذر و بهانه اى از آن گونه كه فريب خوردگان مسلمان نام براى پسرش يزيد درست كرده اند، بتراشيم و مانند آنان كه براى دفاع از جنايت قتل حسين و توجيه آن گفتند: «جوان مغرورى بود، ميمون بازى او را سرگرم ساخت و شراب خوارگى به گناهش كشانيد!». اگر قرار باشد چنين عذر موجّهى! براى معاويه نيز بسازيم، تدبير و پختگى و هشيارى اى را كه به او نسبت داده اند، چگونه حساب كنيم؟ آيا اين دو باهم سازگارند؟

همين جنايت بزرگ پدر بود كه روح سركش پسر را نيز به دنباله روى از عمل وى برانگيخت و از آن پدر و پسر، بانيان بزرگ ترين جنايت تاريخ اسلام را پديد آورد. اين جنايت، قتل دو سرور جوانان بهشت و قطع «تنها واسطه» اى كه نسل پيغمبر از آن است، بود يعنى در حقيقت، قتل خود پيغمبر به اعتبار امتداد تاريخى آن.

آرى، و شگفت آنكه اين دو قاتل، دو خليفه ى پيغمبر نيز بودند!

و دريغا از اسلام كه خلفاى پيغمبرش مردمى از اين قماش باشند!

درايت و كاردانى! معاويه همين اندازه توانست در آدمكشى راه مخصوصى پيش پاى او بگذارد كه پس از وى پسرش يزيد بدان دست نيافت و بدين ترتيب اين يك به نام جوانى مغرور و آن يك به عنوان سياستمدارى مجرّب و كارآزموده معرّفى شدند!

بى گمان اگر زندگى ابوسفيان تا روزگار اين دو بازمانده اش ادامه مى يافت، مطمئن ميشد كه آن دو بخوبى توانسته اند نقشى را كه وى براى خاندان خود آرزو ميكرد، به پايان رسانند.

بارى معاويه، مروان بن حكم(1) را مأمور كرد كه جعده دختر «اشعث بن قيس كِندى» را كه

ص: 373


1- . مروج الذهب، ج 2، ص 287 و المحاسن و المساوى، ص 66، ماجراى كوشش امام حسن را در واقعه ى جنگ جمل براى تأمين جان مروان كه به اسارت گرفته شده يا در بصره در خانه ى زنى پنهان گشته بود، نقل كرده اند. شريف رضى در نهج البلاغه، ص 102 گويد: «گفته اند كه در واقعه ى جمل، مروان بن حكم اسير شد، حسن و حسين (عليهما السّلام) نزد اميرالمؤمنين (عليه السّلام) او را شفاعت كردند و آن حضرت وى را رها كرد. حسن و حسين گفتند: با تو بيعت خواهد كرد، اى اميرالمؤمنين؟ فرمود: مگر پس از قتل عثمان با من بيعت نكرده بود؟ مرا نيازى به بيعت او نيست، دست او دست يهودى است. * اكنون بيعت ميكند و پس از لحظه اى خيانت مى ورزد، بدانيد كه او را حكومتى خواهد بود بدان كوتاهى كه سگى بينى خود را بليسد و او پدر چهار گوسفند است و اين امّت از او و فرزندان او روز خونينى به خود خواهد ديد. مؤلّف: مروان، پاداش كوششى را كه حسن براى تأمين جان او كرده بود بدين صورت داد كه براى قتل او ميان

يكى از همسران امام حسن (عليه السّلام) بود بر مسموم نمودن آن حضرت وادار سازد و با او عهد كند كه اگر حسن از دنيا رفت وى را به همسرى يزيد درآورد، صد هزار درهم نيز به او بدهد.(1)

«اشعث بن قيس» همان منافق معروفى است كه پس از قبول اسلام، به وضع رسوا و فضاحت بارى مرتد گشته و سپس باز جبر اوضاع و احوال، او را به اسلام كشانيده بود و جعده به حكم انتساب به چنين عنصر پليدى، روحاً از هركسى به قبول اين معامله ى ننگين نزديك تر بود.(2)

امام جعفربن محمّد صادق فرمود:

«اشعث در خون اميرالمؤمنين (عليه السّلام) شركت داشت؛ دخترش، حسن را مسموم كرد و پسرش محمّد دست به خون حسين آلود.»(3)

و بدين ترتيب، منظور معاويه جامه ى عمل پوشيد. با اين عمل، سرنوشت امّتى تغيير يافت و بدبختى و تباهى آن را فراگرفت و خود معاويه و اعقاب او نيز براى هميشه دچار انتقام و خون ريزى و آشوب شدند.

و بالاخره با اين عمل، آخرين سطر و آخرين فراز قرارداد صلح نيز به دست معاويه نقض شد.

و امام حسن (عليه السّلام) در آخرين لحظات زندگى درباره ى او(4) چنين فرمود:

«جامش لبالب شد و به آرزويش نائل آمد، به خدا به وعده هايش(5) وفا نكرد و در گفته هايش راست نگفت.»(6)

پيك مروان خبر موفّقيت دسيسه ى زهرآگين او را داد و گفت:

ص: 374


1- . إثبات الهداة بالنصوص و المعجزات، ج 4، ص 21 «ناشر»
2- . الاستيعاب، ج 1، ص 133 «ناشر»
3- . كافى، ج 8، ص 167
4- . جعده «ناشر»
5- . معاويه «ناشر»
6- . مروج الذهب، ج 3، ص 6

«شگفتا از حسن؛ شربت عسلى را كه از آب «رومه»(1)، فراهم شده بود نوشيد و جان سپرد.»(2)

معاويه نتوانست از ابراز شادمانى و سرور خوددارى كند. «در آن هنگام در كاخ سبز بود. فريادش به تكبير بلند شد؛ ساكنان كاخ نيز همه صدا به تكبير بلند كردند؛ اهل مسجد نيز كه صداى تكبير شنيدند، همه فرياد زدند: الله اكبر....

فاخته همسر معاويه كه دختر قرظة بن عمروبن نوفل بن عبد مناف بود از غرفه ى خود بيرون آمد و گفت: خدا شادمانت بدارد اى اميرالمؤمنين! چه خبرى شنيده اى كه اين چنين شادمانى؟

گفت: خبر مرگ حسن بن على.

فاخته صدا زد: انّا لله و انّا اليه راجعون. آنگاه درحالى كه ميگريست گفت: سرور مسلمانان و زاده ى دختر پيغمبر (صلّى الله عليه و آله) از دنيا رفت.

معاويه گفت: چه كار بجا و خوبى كردى، شكّى نيست كه او چنان بود كه ميگويى، سزاوار است كه بر او بگريند.»(3)

ابن قتيبه بر اين روايت چنين افزود:

«چون خبر به معاويه رسيد ابراز شادمانى و خوشحالى كرد و به سجده افتاد و همه ى كسانى كه با او بودند به سجده افتادند. عبدالله بن عبّاس كه در آن هنگام در شام بود از جريان باخبر شد و نزد معاويه رفت، چون نشست معاويه گفت: حسن بن على بمرد، اى پسر عبّاس! گفت: آرى بمرد و پى درپى تكرار كرد: انّا لله و انّا اليه راجعون [ما از خداييم و به سوى او بازميگرديم] سپس گفت: شنيده ام كه از وفات او ابراز شادمانى كرده اى! به خدا سوگند پيكر او گور تو را پر نميكند و مرگ او بر عمر تو نمى افزايد. او وفات يافت درحالى كه از تو بهتر بود و ما اگر اكنون عزادار اوييم، پيش از اين عزادار كسى بهتر از او بوده ايم، عزادار جدّش رسول خدا (صلّى الله عليه و آله). ولى خدا عزاى او را جبران كرد و پس از او به نيكوترين وجه ما را گرامى بداشت.

آنگاه ابن عبّاس صيحه اى زد و همه ى اهل مجلس به گريه درآمدند و معاويه نيز

ص: 375


1- . چاهى در نزديكى مدينه. «مترجم»
2- . الاستيعاب، ج 1، ص 390
3- . احقاق الحق، ج 26، ص 594 «ناشر»

گريست. و او ميگويد: هرگز بدان اندازه چشم گريان نديده ام. معاويه پرسيد: حسن چند سال عمر كرد؟ ابن عبّاس گفت: وى بزرگ تر از آن است كه كسى تاريخ ولادت او را نداند....»

راوى ميگويد: معاويه اندكى سكوت كرد و سپس گفت:

«پس از او تو بزرگ تر قوم خود شدى، ابن عبّاس گفت: تا وقتى خدا اباعبدالله حسين را زنده بدارد، نه.»(1)

يعقوبى صحنه ى تأثير عظيمى را كه وفات امام حسن (عليه السّلام) در كوفه به جا گذارد و ماجراى گرد آمدن سران شيعه در خانه ى سليمان بن صُرَد، بزرگ شيعيان و تسليت آنان را به امام حسين (عليه السّلام) در ضمن نامه اى بليغ و غم انگيز در تاريخ خود نشان داده است.(2)

خبر وفات امام حسن به بصره _ كه زيادبن سميه حاكم آن بود _ رسيد، مردم همه گريستند و ضجّه و ناله از همه سو بلند شد. ابوبكره _ برادر مادرى «زياد» _ كه در بستر بيمارى بود، غوغاى مردم را شنيد و گفت: خداوند او را از شرّ بسيار رهانيد و مردمان با مرگ او خير بسيارى را از دست دادند، خدا حسن را رحمت كند.(3)

برادرش محمّدبن حنفيه در كنار پيكر بى جان او با اين كلمات وى را رثا گفت:

«خدا رحمتت كند اى ابامحمّد! به خدا اگر زندگى ات عزيز و ارجمند بود، مرگت كوبنده و درهم شكننده است. خوشا روانى كه پيكر تو را زنده ميداشت و خوشا بدنى كه كفنت آن را در آغوش گرفت... و چرا چنين نباشد؟ كه تو زاده ى هدايت و بازمانده ى اهل تقوا و پنجمين اصحاب كسائى؛ به دست حقيقت، تربيت يافته و در آغوش اسلام پرورش يافته و از پستان ايمان شير نوشيده اى. زهى آن زندگى و اين مرگ، درود و رحمت خدا بر تو باد... گرچه خاطره ى زندگى تو از خاطر ما زدوده نخواهد شد و در بهره ى نيك تو ترديد نخواهيم داشت....»(4)

ص: 376


1- . ابن قتيبه، متوفّى به سال 276، [الامامة و السياسة]، ج 1، ص 151. نظير يا نزديك به همين را يعقوبى (تاريخ يعقوبى، ج 2، صص 225 و 226) و مسعودى (مروج الذهب، ج 3، ص 8) نيز نقل كرده اند.
2- . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 228
3- . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 11
4- . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 225 و مسعودى در مروج الذهب، ج 3، ص 7 با اندك تفاوتى در برخى از كلمات

متونى كه بر مسموم شدن امام حسن به وسيله ى معاويه دلالت ميكند همچون روشن ترين حوادث تاريخ، متواتر و ترديدناپذير است.

ازجمله كسانى كه اين مطلب را ذكر كرده اند: مؤلّف الاستيعاب، الاصابة، الارشاد، تذكرة الخواص، مؤلّف دلائل الامامة(1)، مؤلّف مقاتل الطالبيين، شعبى، يعقوبى، ابن سعد در الطبقات، مدائنى، ابن عساكر، واقدى، ابن اثير، مسعودى، ابن ابى الحديد، سيد مرتضى در تنزيه الانبياء، شيخ طوسى در امالى، شريف رضى در ديوان شعر، حاكم در مستدرك را ميتوان نام برد.

مؤلّف كتاب البدأ و الختام مينويسد:

«حسن در سال 49 هجرى وفات يافت، جعده دختر اشعث او را مسموم كرد و اين زهر را معاويه براى او فرستاده و او را به همسرى با پسرش يزيد وعده داده بود، ولى سپس به اين وعده وفا نكرد.»(2)

ابن سعد در الطبقات مينويسد:

«معاويه بارها او را مسموم كرد.»(3)

مدائنى ميگويد:

«حسن چهار بار مسموم شد.»(4)

حاكم در المستدرك مينويسد:

«حسن بن على بارها مسموم شد، هر دفعه از مرگ ميجست ولى در آخرين دفعه كبد او متلاشى شد و وفات يافت.»(5)

يعقوبى مينويسد:

«چون لحظه ى مرگش فرارسيد، به برادرش حسين گفت: برادر! اين سوّمين و آخرين

ص: 377


1- . تأليف طبرى
2- . ارشاد شيخ مفيد، ج 2، ص 15 «ناشر»
3- . تذكرة الخواص، ص 192 «ناشر»
4- . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 10 «ناشر»
5- . المستدرك، ج 3، ص 173

بارى بود كه مسموم شدم و هيچ بار چون اين آخرين بار نبود، امروز من جان خواهم سپرد. هنگامى كه از دنيا رفتم در كنار رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) به خاكم سپار. زيرا هيچ كس به مجاورت او از من شايسته تر نيست، مگر آنكه كسى جلوگير تو شود، در آن صورت مگذار قطره ى خونى بر روى زمين ريخته شود.»(1)

ابن عبدالبرّ مينويسد:

«حسين بر برادرش حسن وارد شد، آن حضرت به حسين گفت: برادرم! تاكنون سه بار مسموم شده ام و هيچ بار چون اين بار نبوده است و اينك كبد من تباه شده است.

حسين پرسيد: چه كسى تو را مسموم كرده برادرم؟!

گفت: چرا ميپرسى؟ ميخواهى با آنان بجنگى؟ آنان را به خدا واگذار!»(2)

طبرى در دلائل الامامة(3) مينويسد:

«سبب وفات وى آن بود كه معاويه هفتاد بار او را مسموم كرد و هيچ بار زهر در او كارگر نشد، اين بود كه قاصدى نزد جعده دختر محمّد(4) بن اشعث بن قيس كندى فرستاد و بيست هزار دينار و ده قطعه زمين از سرزمينها و مزارع كوفه بدو بخشيد و تضمين كرد كه وى را به همسرى پسرش يزيد درآورد. جعده، حسن را به وسيله ى براده ى طلا آميخته به آرد و شكر مسموم كرد.»

و خداى عزّوجلّ فرموده است:

«پس آيا اميد ميبريد كه چون بازگشتيد در زمين فساد كنيد و پيوند خويشاونديتان را بگسليد. آنها كسانى ميباشند كه خدايشان لعنت كرده پس گوش آنان را ناشنوا و چشم ايشان را نابينا ساخته است.»(5)

ص: 378


1- . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 225 «ناشر»
2- . الاستيعاب، ج 1، ص 390 «ناشر»
3- . دلائل الامامة، ص 160
4- . اين چنين در متن كتاب «دلائل الامامه» آمده است درحالى كه صحيح آن است كه جعده دختر اشعث است. «ناشر»
5- . سوره ى محمّد (صلّى الله عليه و آله)، آيه ى 22

آخرين گفتار

اشاره

ص: 379

ص: 380

مقايسه ميان شرايط حسن و حسين (عليهما السّلام)

بسيارى از مردم معتقدند كه روح مناعت هاشمى كه همواره چون عقابى بلندپرواز، قلّه هاى مرتفع را به زير پر دارد، با رفتار حسين (عليه السّلام) مناسب تر است تا رفتار حسن (عليه السّلام).

و اين يك نگرش ابتدايى و سطحى و دور از عمق و دقّت است.

حسن (عليه السّلام) نيز در ديگر موقعيتها و صحنه هاى زندگى اش همان هاشمى شكوهمند و بلندپروازى بود كه در افتخارات، همپا و هم طراز پدر و برادر خود محسوب ميشد و اين هر سه، نمونه ى كامل و مثال عالى مصلحان مسلكى تاريخ بودند. و آنگاه هريك از ايشان جهادى و رسالتى و نقشى مخصوص خود داشت كه از اعماق شرايط موجود و اوضاع و احوال او سرچشمه ميگرفت و هريك در جاى خود چه ازلحاظ شكل جهاد و چه ازلحاظ شكوه و مجد و چه ازلحاظ پيگيرى حقّ ازدست رفته ى مغصوب، عملى مبتكرانه و بى سابقه بود.

نوشيدن جام شهادت در موقعيت امام حسين و حفظ سرمايه ى زندگى به وسيله ى صلح در موقعيت امام حسن، به عنوان دو نقشه و دو وسيله براى جاودان داشتن مكتب و محكوم كردن خصم، تنها راه حل هاى منطقى و عاقلانه اى بودند كه باتوجّه به مشكلات هريك از دو موقعيت، از انجام آنها گزيرى نبود و جز آنها راه ديگرى وجود نداشت. هريك از اين دو راه در ظرف خود، برترين وسيله ى تقرّب به خدا و امتثال فرمان او بود، هرچند كه ازلحاظ دنيوى چيزى جز محروميت به همراه نداشت و باز هريك پيروزى حتمى و قاطعى

ص: 381

بود كه در طى تاريخ جلوه ى خود را آشكار كرد، گرچه در حين وقوع جز محروميت و از دست دادن قدرت، مظهرى نداشت.

اين دو فداكارى _ نثار كردن جان در ماجراى حسين و چشم پوشى از حكومت و قدرت در داستان حسن _ آخرين نقطه اى است كه رهبران مسلكى در نقشها و رسالتهاى انسانى و مجاهدت بار خود به آن رسيده اند.

قدرت حاكم در دوره ى هريك از اين دو برادر، يگانه عاملى بود كه شرايط خاصّى ازلحاظ دوستان و ياوران و شرايط خاصّى ازلحاظ دشمنان و معارضان براى وى ايجاد كرده بود كه به شرايط آن ديگرى شباهتى نميداشت. بديهى است كه دوگونگى شرايط، لازمه ى طبيعى اش دوگونگى شكل جهاد و درنتيجه، دوگونگى پايان و فرجام ماجرا بود.

ص: 382

وضع خاصّ هريك ازلحاظ دوستان و ياوران

خيانت دوستان كوفى در ماجراى امام حسين، براى وى گام موفّقيت آميزى بود در راه رسيدن به آن شكوه و موفّقيت درخشان تاريخى. ولى خيانت همين جمع، در ماجراى امام حسن _ در مَسكِن و مدائن _ ضربت مهلكى بود كه صفوف او را متلاشى كرده و حالت آمادگى براى جهاد را از وى گرفت.

توضيح آنكه حادثه ى بيعت شكنى كوفيان نسبت به حسين (عليه السّلام) پيش از آن بود كه وى آماده ى جنگ شده باشد و به همين دليل بود كه سپاه كوچك ولى يكپارچه ى وى در آن هنگام كه براى نبرد آماده شد از شائبه ى هر گمانى كه موجب دغدغه باشد بركنار و به سپاهيان فداكار امامى كه داراى هدفها و ايده آل هاى بزرگ است كاملاً شبيه بود.

درحالى كه در ماجراى امام حسن عامل اصلى نوميدى آن حضرت از پيروزى نظامى، همان سپاهى بود كه دوسوّم نفراتش از ميدان گريخته و بازيچه ى دسيسه هاى معاويه شده و جبهه ى امام حسن را دستخوش هرج ومرج و آشوب و عصيان كرده بودند.

از اينجا ميتوان كاملاً پذيرفت كه ياران و دوستانى كه با امام حسن بيعت كرده و همچون سپاهيانى مجاهد در اردوگاه وى حضور يافتند و سپس بيعت را شكسته و به سوى دشمن گريخته و يا بر امام خود شوريدند، از آن كسانى كه بيعت برادرش امام حسين را پيش از روبرو شدن با آن حضرت شكستند، بدتر و خطرناك تر بوده اند.

بنابراين، حسين پس از آنكه حوادث كوفه ياران او را در بوته ى آزمايش افكنده و نيك و بد آنان را از يكديگر جدا و ممتاز كرده بود، سپاهى فراهم آورد كه با همه ى كوچكى، ازلحاظ

ص: 383

اخلاص و فداكارى ممتازترين سپاهى بود كه تاريخ به ياد دارد.

ولى حسن حتّى در ميان شيعيان بااخلاص خود نيز نميتوانست ياورانى كه از هر جهت مورد اطمينان وى باشند فراهم آورد. چه _ همان طور كه در فصول قبل بيان شد _ آشفتگى و هرج ومرج چندان در اردوگاه وى همه گير شده بود كه اساساً امكان ادامه ى كار وجود نداشت.

و چه تفاوتى از اين بالاتر، ميان وضع دوستان و ياوران آن دو برادر؟

ص: 384

وضع خاصّ هريك ازلحاظ دشمن

دشمن امام حسن، معاويه بود و دشمن امام حسين، يزيد... و براى روشن شدن تفاوت ميان اين پدر و پسر، شهادت تاريخ كه پسر را كودنى احمق و پدر را هشيارى تيزبين و به گمان بعضى نابغه اى در تيزهوشى معرّفى كرده بسنده است.

خصومت اين دو دشمن، با حسن و حسين، مربوط به شرايط و اوضاع همزمان نبود، اين دنباله خصومت فيمابين بنى هاشم و بنى اميه بود كه ساليان درازى از عمر آن ميگذشت.

در تمام اين مدّت، حتّى يك روز هم نبود كه بنى اميه هم وزن و هم طراز بنى هاشم باشد،(1) وضع وى در برابر بنى هاشم، وضع دشمن حقيرى بود كه از رقيبى نيرومند واهمه داشته و با وى خصومتى بى امان مى ورزد. همين امر موجب شد كه نام امويان در برابر نام بنى هاشم، ابتدا بر سر زبان مردم و سپس بر قلم مورّخان و واقعه نگاران جارى گردد، وگرنه

ص: 385


1- . اميرالمؤمنين (ع) در نامه اى كه در پاسخ معاويه نوشتند، فرمودند: «لم يمنعنا قديم عزّنا و لا عادىّ طولنا على قومك أن خلطناكم بأنفسنا فنكحنا و أنكحنا فعل الأكفاء و لستم هناك و أنّى يكون ذلك [كذلك] و منّا النّبىّ و منكم المكذّب و منّا أسداللّه و منكم أسد الأحلاف و منّا سيّدا شباب أهل الجنّة و منكم صبيّة النّار و منّا خير نساء العالمين و منكم حمّالة الحطب في كثيرٍ ممّا لنا و عليكم» (نهج البلاغه، صص 386 و 387، نامه ى 28) «عزّت ديرين و بزرگى پيشين ما بر شما مانع از اختلاط و آميختگى ما با شما نشد، همانند اقوام همسان از شما همسر گرفته و به شما همسر داديم، درصورتى كه شما به اين مقام و و منزلت نبوديد. چگونه مقامى همچون مقام ما را داشته باشيد درحالى كه پيامبر از ما و [ابوجهل] دروغ زن از شما، اسداللّه از ما و اسد سوگندهاى جاهلى [يكى از مشركان بدنام] از شما، دو سيد جوانان اهل بهشت از ما و كودكان آتش از شما، بهترين زنان جهان از ما و حمّالة الحطب از شما است، و بسيارى ديگر از اين مقوله كه بهترينش از ما و بدترينش از شما است.» «ترجمه از ناشر»

چگونه ميتوان طغيان هوس را با فضيلت ايده آل و پليدترين نسب ها را با آنان كه گواه پاك دامنى شان قرآن است در يك رديف آورد و چگونه روا است كه آن مجسّمه هاى شهوت و قدرت پرستى و انحصارطلبى و گناه را با مردمى كه مظهر ملكات عقلى و اخلاق برتر و عنصر پاكند، معلّمانى كه فكر انسانى را در سطوح عالى فرهنگ و معرفت مستقر ساخته و بر ذخاير و فرآورده هاى استعداد انسانى، ثروتى هنگفت و پايان ناپذير افزودند، يعنى با بنى هاشم، آن پيام آوران نور و روشنگران جهان، مقايسه كنيم؟!

آنها كجا و اينها كجا؟

حدسى كه امام حسن درمورد فرجام كار خود با دشمن تاريخى اش معاوية بن ابى سفيان بن حرب ميزد و دورنمايى كه از وضع آينده ى خود در صورت درگيرى با معاويه مشاهده ميكرد، كاملاً معقول و به واقع نزديك بود. به گمان قوى دنباله ى اين جنگ به بزرگ ترين فاجعه و قاطع ترين ضربت نسبت به اسلام كشيده ميشد و بالاخره عواقب آن با نابودى آخرين فردى كه دل در گرو طرز فكر اصيل اسلام و مكتب علوى داشت، خاتمه مى يافت. ميدانيم كه معاويه _ آن دشمنِ نمايان على و مكتب علوى _ در اجراى اين گونه نقشه ها و در تصفيه ى حسابهاى قديمى و تاريخى داراى استعدادى عجيب بود.

در بحثهاى گذشته به قدر كافى در اين مورد توضيح داده شده است. ولى امام حسين براى نفى اين حدس درمورد خودش، كافى بود به ياد آورد كه دشمنش بچّه ى نازپرورده اى است كه به هيچ وجه از عهده ى حلّ مشكلات و مهار كردن امواج مخالف و به كار بستن نقشه هاى وسيع برنمى آيد و آنچه در ماجراى خلافت و درگيرى با رقيبان از نظر او مهم است، آن است كه سلطنتى با خزائن فراوان در اختيار او قرار گيرد، گو آنكه از نظر آبرو و اعتبار چنان باشد كه اخطل شاعر _ به روايت بيهقى _ روبروى او بدو بگويد:

«حقّا كه دين تو همچون دين درازگوش است

بلكه تو از هرمز كافرترى!»(1)

موضوع ديگرى كه در برابر آن حدس، انگيزه ى امام حسين (عليه السّلام) بر آن اقدام ميتوانست شد تازيانه ى فشار و ارعابى بود كه در تمام زواياى كوفه و توابع آن، شيعيان را تهديد ميكرد و گروه هاى بسيارى از رجال و بزرگان شيعه را كه حامل افكار و پيرو مكتب

ص: 386


1- . المحاسن و المساوى، ص 197 «ناشر»

اهل بيت بودند و آن را چون گنجينه اى عزيز و گران بها براى نسلهاى بعد حفظ ميكردند، در نهانگاه سياه چال ها و تبعيدگاه ها و در دل غارها افكنده بود.

اين بود كه ميتوانست بى دغدغه و تشويش و با اطمينان از خطّمشى و هدف و از آينده ى مكتب خود، در راهى كه نظر او را تأمين ميكرد گام نهد.

درحالى كه امام حسن چيزى كه اطمينان و آسودگى خاطر او را از آينده ى مكتب او و از آنچه قرار است پس از شهادت خود باقى گذارد، تأمين كند نداشت. در صف دشمنان او معاويه قرار داشت و آن مثلّث(1) مخوف و هولناكى كه او را احاطه كرده بود و نقشه ها و طرحهاى به نهايت خصمانه و عداوت آميز.

و بالاخره، امام حسين (عليه السّلام) از اشتباهات معاويه مانند هجوم به سرزمينهاى امن و امان خدا، روش وى در برابر موادّ صلح نامه، مسموم نمودن امام حسن، بيعت گرفتن براى پسرش يزيد و اشتباهات بى شمار ديگر وى بهره بردارى كرد و بدان وسيله در برابر افكار عمومى، بر قدرت و اصالت و انطباق نهضت ضدّ اموى خود با موازين اسلام افزود.

به علاوه از لغزشهاى «جانشين معاويه» آن جوان مبتلا به شراب و بوزينه و انواع گناه و فجور، بهره بردارى كرد و اينها همه عواملى بود كه او را در به ثمر رسانيدن هدفش تأييد و كمك ميكرد.

وضع او ازلحاظ دشمنانش و وضع او ازلحاظ دوستان و يارانش در اين جهت همانند بودند كه او را در قيامش و به پايان رسانيدن رسالتش و پيروزى درخشانش و سربلندى اش در پيشگاه خدا و در قضاوت تاريخ كمك ميكردند.

ليكن وضع امام حسن _ همان طور كه قبلاً بيان كرديم _ ازلحاظ دوستان و يارانش آن چنان بود كه راه شهادت را بر او بست و ازلحاظ دشمنانش آن چنان بود كه درگيرى و جنگ با ايشان را كه به معناى نابودى مكتب اسلام بود، ممتنع كرد.

به اين جهت احساس كرد كه لزوماً ميبايد روش جهاد خود را دگرگون سازد و صحنه ى جنگ را از راه صلح بيارايد.

موادّ قابل انفجارى كه امام حسن در قرارداد صلح كار گذارد _ يعنى تعهّدات معاويه _ همه وسايل و ابزار دقيقى بودند كه معاويه و اتباع و همفكران او را به وضع فجيعى محكوم

ص: 387


1- . مراجعه شود به صفحات 159 _ 161 «ناشر»

و مفتضح ميساختند.

پس از اين بيان به راستى دشوار است كه تشخيص دهيم كدام يك از اين دو برادر _ درود و رحمت خدا بر آنان _ مجاهدتش مؤثّرتر و در راه هدف موفّق تر و پيشروتر و ضربتش بر دشمن قاطع تر و كوبنده تر بوده است.

اين مطلب نيز پوشيده نمانده است كه تاريخ نكبتها و بدبختى هاى بنى اميه پس از نقشى كه امام حسن به وسيله ى صلح ايفا كرد، سراپا مرتبط به آن حضرت و مرهون نقشه ها و آفريده هاى تدبيرهاى او بود و اگر اين نقش موفّق كه لازمه ى شكل و وضع طبيعى آن، نيل به موفّقيت بود و لازمه ى وضع دشمنانش آن بود كه دانسته يا ندانسته به دست خود به موفّقيت آن كمك كنند بدان صورت ايفا نميگشت، بى گمان هيچ يك از اين حوادث نكبت زا، بدان گونه كه واقع شد، به وقوع نمى پيوست.

ص: 388

تصاوير

ص: 389

ص: 390

ص: 391

ص: 392

ص: 393

ص: 394

نمايه ها

اشاره

ص: 395

ص: 396

آيات

و أقيموا الصّلوة و آتوا... بقره 43 199

يا ايها... كتب عليكم... بقره 183 199

فيه... و لله على النّاس... آل عمران 97 199

فبما... و شاورهم فى... آل عمران 159 281

اينما... و لو كنتم فى... نساء 78 154

أ فحكم الجاهلية يبغون... مائده 50 160

قل... لا تزر وازرةٌ وزر... انعام 164 357

و اذ... إنّى ارى ما لا ترون... انفال 48 84

إلّا... و سيعلم الّذين... شعرا 227 40

و الّذين جاهدوا فينا... عنكبوت 69 130

و ما كان لمؤمنٍ و لا مؤمنةٍ... احزاب 36 51

و الّذين... و أمرهم شورى... شورى 38 281

فهل عسيتم أن تولّيتم... محمّد (ص) 22 378

إنّ... فمن نكث فانّما... فتح 10 151

فإن بغت إحداهما على... حجرات 9 104

و ما ينطق عن الهوى نجم 3 61

إن هو إلّا وحى يوحى نجم 4 61

إنّ شانئك هو الابتر كوثر 3 229

ص: 397

ص: 398

روايات معصومين (عليهم السّلام)

هنگامى كه فرزندان ابى العاص... امام على (ع) 10

اسلام گذشته را پاك... پيامبر (ص) 11

حسن و حسين (ع) سرور... پيامبر (ص) 15، 37، 65، 131، 162، 185 - 188، 219، 373، 386

اى كه نام على (ع) را بردى... امام حسن (ع) 16، 290

پس از سى سال، زمام كار... پيامبر (ص) 24، 255، 268

حسن و حسين (ع) به رنگ... _ 33

25 بار حج كرد پياده... - 33

هرگاه از مرگ ياد ميكرد... - 33

چون وضو ميساخت و... - 33

سه نوبت دارايى اش را... - 33

در راه مكّه از مركبش فرود آمد... - 34

روزى بر عدّه اى مستمند... - 34

مردى حاجت نزد او آورد.... - 35

وقتى به شاعرى عطيه اى داد... - 35

مردى از او چيزى خواست... - 35

عربى نزد او آمد. فرمود... - 35

حسن و حسين (ع) و عبدالله... _ 36

ص: 399

دو مرد، يكى از بنى هاشم... - 36، 37

روزى غلام سياهى را ديد... - 37

نماز صبحگاه را كه ميخواند... - 38

مردم گرد او جمع ميشدند... - 38

چون حج ميگذارد، در هنگام... - 39

من به زودى از تو جدا... امام حسن (ع) 39، 40

حسن بن على (ع) در هنگام... - 40

انبوهى از مردم گرد حسين... - 41

انّى تارك فيكم الثقلين... پيامبر (ص) 46، 182، 184

اين يك انحصارطلبى بود... امام حسن (ع) 49

حسادت دين را آن چنان... امام على (ع) 52

چون رسول خدا (ص) رحلت... امام حسن (ع) 52، 53

به خدا سوگند كه از روز رحلت... امام على (ع) 54

بارالها من از قريش و ياورانشان... امام على (ع) 54

اى مردنمايان نامرد! اى فكر... امام على (ع) 55

بنگريد تا پس از من چگونه... پيامبر (ص) 56

به عمرى كه سرتاسر اندوه... امام على (ع) 58

نه برادران وقت راحت بودند... امام على (ع) 58، 59

خدايا شقاوت مرادى را... امام على (ع) 59

چرا شقى ترين مردم، محاسنم... امام على (ع) 59

به خدا سوگند دوست ميدارم... امام على (ع) 59

شما هر دو امام و پيشواييد... پيامبر (ص) 61

اين امام است، پسر امام است... پيامبر (ص) 62

پسرم! رسول خدا به من دستور... امام على (ع) 62

دين تا روز قيامت برپا... پيامبر (ص) 63

همانا در اين شب آن چنان... امام حسن (ع) 66

ص: 400

ما حزب پيروزمند خدا و... امام حسن (ع) 69، 70

هنگامى كه اميرالمؤمنين (ع)... - 74

هنگام بيعت با حسن بن على (ع)... - 79، 80

عطاى جنگجويان را صد صد... - 85

دستور داد دو نفرى را كه براى... - 85

حسن (ع) به معاويه نوشت... امام حسن (ع) 86

دين لقلقه اى بر زبانشان گشت... - 87

نخستين كارى كه حسن بن... - 88، 89، 90، 91

در دفاع از عثمان جنگ سختى... - 92

او را بسى بزرگ و عزيز... - 97

هرگز كسى را به مبارزه مخواه... امام على (ع) 97، 104

يك تن از انان افزون از... امام حسن (ع) 102

هرگس با بودن پيشوا و امام... پيامبر (ص) 104

امّا بعد: همانا خداوند جهاد... امام حسن (ع) 107، 108

رحمت خدا بر شما باد! من... امام حسن (ع) 108، 109

امام حسن (ع) به عبيدالله... - 113

هان اى پسرعمو! اينك من... امام حسن (ع) 114، 115

سپس امام حسن (ع) سردارى... - 120، 121

مردم بيرون آمدند و اردوگاه... - 121

آرى! ولى من از اين ترسيدم... امام حسن (ع) 122

به راه صفّين كه ميرفتيد دينتان... امام حسن (ع) 136

معاويه از پيش رو و پشت سر... امام على (ع) 143

امام حسن (ع) با دقّت و امعان... - 162

آنگاه هيئت شامى را مخاطب... - 162، 163

ص: 401

بار خدايا! اى صاحب نيرو و... امام حسن (ع) 169

اگر دست در دست او گذارده... امام حسن (ع) 169

بار خدايا! اين را دوست ميدارم... پيامبر (ص) 171

و چه خوب سوارانند اين دو... پيامبر (ص) 171، 172

چه خوب شترى است شتر... پيامبر (ص) 172

پيامبر (ص) در حال سجده بود و... - 172

پيامبر (ص) در حال ركوع بود... - 172

اى رسول خدا! (ص) تو با اين... پيامبر (ص) 172

حسن (ع) بر گردن جدّش... - 172

روزى پيامبر (ص) با شتاب... - 173

تو شبيه خوى و خلقت منى پيامبر (ص) 173

روزى را كه از خواب برخواست... - 173

روزى كه پيش روى مادرش... - 173

نزد ابوبكر رفته و به او كه بر... - 173

رسول اكرم (ص) او را با خود... - 173، 174، 177

مثل اهل بيتى كمثل سفينة... پيامير (ص) 182

همانا آن دو امامند بنشينند... پيامبر (ص) 187، 201

بار خدايا! قوم مرا هدايت كن... امام حسن (ع) 188

اگر من در امر دنيا سخت كوش... امام حسن (ع) 189، 193

پنداشته اى كه من تسليم او... امام حسن (ع) 189

علّت چه بود كه حكومت را... امام حسن (ع) 189، 190، 199

و امام حسين (ع)

بى شك همه ى شما ميدانيد... امام على (ع) 191

شبيه ترين مردم به پيغمبر... - 194

چرا با معاويه صلح و عدم... امام حسن (ع) 201، 202، 220

به خدا سوگند اگر اين نبود... امام حسن (ع) 205

چون حسن (ع) در مدائن... - 215، 225

بغى را فرو گذار و خون... امام حسن (ع) 220

ص: 402

به خدا اگر ياور و همكار... امام حسن (ع) 220

به خدا سوگند درباره ى مردم... امام حسن (ع) 220

اين دو جز بر فريب با يكديگر... پيامبر (ص) 229

با پيغمبر (ص) بوديم، آواز... - 229

عمرو بر فراز منبر رفت و به... - 229، 230

ندانسته ايد من چه كردم... امام حسن (ع) 236

او بهتر ميدانست كه... امام باقر (ع) 236

از صلح با معاويه منظورى... امام حسن (ع) 240، 267

اين پسر من سرور و آقا است... پيامبر (ص) 254

هان اى مردم! همانا خداوند... امام حسن (ع) 267

معاويه چنين پنداشته كه... امام حسن (ع) 273، 289

خليفه آن كسى نيست كه... امام حسن (ع) 273

حسن (ع) با معاويه شرط كرد... - 273

حسن (ع) با معاويه شرط كرد... - 274

من مؤمنان را خوار نكردم... امام حسن (ع) 278

او به وضع خود آشناتر و بر كارى... امام حسن (ع) 279

ستايش ميكنم خداى را... امام حسن (ع) 288

هان اى مردم! خداوند شمارا... امام حسن (ع) 288

سوگند به آن كس كه محمّد... امام حسن (ع) 290

سپاس خدا را كه بر كار خود... امام حسن (ع) 291

اگر با دشمنت پيمانى بستى... امام على (ع) 294

هيچ روزى چون روز تو... امام حسن (ع) 297

تا معاويه زنده است، هر مردى... امام حسن (ع) 303

هر زمامدارى كه امور گروهى... پيامبر (ص) 314

مؤمن هرگز ناسزاگوى و دشنام ده... پيامبر (ص) 317

حسن اين را ميدانست لذا جز... - 318

ص: 403

اى مردم عراق! هفت تن از... امام على (ع) 345

نمازگزارانى عابد بودند كه ظلم... امام حسين (ع) 345

هرآن كس كه شخصى را امان... پيامبر (ص) 349

بارالها قلب او را به تقوا روشن... امام على (ع) 350، 351

آيا تو آن نيستى كه عمروبن... امام حسين (ع) 352

بشارت باد تو و پدرت را اى... امام على (ع) 353

روزى على (ع) به او نگريست... امام على (ع) 355

روزى وارد منزل آن حضرت... - 356

همه چيز مُسلم، جانش... پيامبر (ص) 357

صحابى ارجمندى كه چون بر... - 361

گفته اند در واقعه ى جمل... - 373

اشعث در خون اميرالمؤمنين (ع)... امام صادق (ع) 374

جامش لبالب شد و به آرزويش... امام حسن (ع) 374

چون لحظه ى مرگش فرارسيد... - 377، 378

حسين (ع) بر برادرش حسن (ع)... امام حسن (ع) 378

و امام حسين (ع)

عزّت ديرين و بزرگى پيشين... امام على (ع) 385

ص: 404

روايات تاريخى

نوبتى بدو خبر رسيد كه خالد... عمر 11، 12

من به تو امر و نهى... عمر 12

وقتى عمر من را از حكومت... - 12

اى اهل عراق! به خدا سوگند... معاويه 15، 16، 199

هيچ كس از جهت منظر و... - 32

داراى رخساره اى سفيد آميخته... - 32

در حسن بن على (ع) سيماى... واصل بن عطاء 33

در زمان خودش آن حضرت... - 33

به خدا، زنان از مثل... ابن زبير 34

پس از رسول خدا (ص)... محمّدبن اسحاق 34

تو از اينها سالخورده ترى!... - 34

حلم و گذشت او چنان بود... - 37

دوران خلافت رسمى و ظاهرى... - 38

معاويه ميخواست براى پسرش... - 40

چون خواستند حسين بن على... - 40

قاسم پسر محمّدبن ابى بكر... - 41

روزى كه حسن بن على (ع)... ثعلبه 41

در بيعت او يعنى ابوبكر درنگ... معاويه 49

ص: 405

پدر تو و فاروقش اوّلين كسانى... معاويه 53، 54

خلافت به مردمى رسيد كه... غزّالى 64

حسن بن على (ع) شبيه ترين... - 65

برترين مردم از جهت پدر و مادر... معاويه 65، 66

هان اى گروه مردمان! اين پسر... عبيدالله بن عبّاس 68

مركز و پايگاه اسلام است... صعصعة بن صوحان 73

مسلمانان در سال 17 هجرى... - 73

نخستين جايى كه در آن... - 74

مردم به او بيش از پدرش... - 76

اينها در خفا مراتب فرمان برى... - 78

اكثر آنان نهانى با معاويه... - 78

معاويه با عمروبن حُرَيث و... - 78، 79

سخن ايشان در دل، گيرنده تر... زيادبن ابيه 80

اگر دو روز در شهرى بمانند... مغيرة بن شعبه 80

چون خبر وفات اميرالمؤمنين (ع)... - 85، 86

اين امويان تنها به اين اكتفا... - 92، 93

من در حكومت از تو باسابقه تر... معاويه 93، 95

بپرهيز از انكه مرگ تو به دست... معاويه 95، 96، 237

برگرديد! ميان ما و شما... معاويه 96

فرمان برداترين مردم در برابر... - 96

در حركت به سوى معاويه... - 99

معاويه تمامى عشاير و... - 101

دلهاى آنان همگى همچون... معاويه 102

هروقت چشمهاى آنان را... معاويه 102، 256

هيچ دسته اى از آنها با فكر... - 102

در قبيله ى طَى هزار جنگجو... - 108

آنها كه ميخواستند حركت كنند... حارث همدانى 109

ص: 406

شهرهاى آن: مدائن است و توابعش... - 110

در اين سال (سال 40) عبدالله... - 112

من: مردم يعنى اهل يمن را... - 113

دو طفل خردسالش به دست... - 116

كوفه در آن حضيض سستى... - 119

معاويه، چون از كار عبيدالله... - 121

مسيب بن نجبه به حسن (ع)... - 121

وقتى خبرهايى كه على (ع)... - 122

گفته اند كه چون بيعت با... - 122، 123

فرزند زن جگرخواره، كانون... زيادبن ابيه 123

مردم براى رفتن به جهاد شور... - 131

آنها به هر حيلتى در صدد... شيخ مفيد 133

آگاهى امام حسن (ع) به... - 135

جمعى از مسلمانان از انبوه... - 137

سپاه على (ع) در صفّين از... - 137

على (ع) در ميان پليدترين... - 137

نامه هاى معاويه كه در همان... - 142

همانا حسن (ع) به زودى ناگزير... معاويه 143

ايمان معاويه به پستى و دنائت... - 143

شبانه همچون فرارى ذليلى... - 144

قيس بن سعد در ديانت و زهد... - 144

هان اى مردم! كارى كه اين... قيس بن سعد 145

در قريه اى به نام جنوبيه در... - 147

پرچم را درهم پيچيده... - 148

معاويه كسى نزد عبيدالله... - 149

ابوالعريف گفت: ما در مقدّمه... - 151

به خدا لذّتى در دنيا نماند... معاويه 155

ص: 407

از هشام بن حكم پرسيدند... - 155

زنى با پيغمبر (ص) درباره ى... - 155

به خدا به آنچه ميخواهى... - 156، 157

روزى بر معاويه وارد شد... - 157

هنگامى كه عثمان از معاويه... - 157

چون جنگ صفّين برپا شد... - 158

از شعبى روايت شده كه... - 158

هرچه زخم ميزد كارى... - 159

استلحاق زياد نخستين... - 160

زياد چون به كوفه آمد گفت... - 160، 161

اگر اينها آنها را بكشند و آنها... معاويه 161

كار كوچك كار بزرگ را علاج... معاويه 161

خوب شد: خدا به دست... - 163

به هر حيلتى در پى جنگ با... - 163

كسى را به اردوگاه امام حسن (ع)... - 164

كسى را به لشكرگاه قيس در... - 164

قيس بن سعد كشته شده است... - 164

و آن تتمّه ى مدّتى بود كه... - 165

و او يعنى حسن (ع) در اين... - 166

امام حسن (ع) در مَسكِن... - 175

خلافت را به دست گرفت... - 177

خلافت را با شمشير و مكر... - 180

درباره ى هيچ كس به قدر... معاويه 203

اينها مردمى هستند كه سخن... معاويه 203

به خدا هرگز او را نديدم مگر... معاويه 203

به خدا هرگاه در كنار خود... معاويه 203

حلمش با كوه ها برابر است مروان بن حكم 204

ص: 408

صخره ى تسخيرناپذير دور از... عبدالله بن جعفر 204

ديديد هرچه گفتم نشنيديد!... معاويه 205

من كه به شماها گفتم او يعنى... معاويه 205

هرچه تو را از روبرو شدن با اين... مروان بن حكم 206

پدرش يعنى اميرالمؤمنين (ع)... معاويه 206

با دريا ستيزه مكن تا غرقت... معاويه 206

مرا ببخش! ابامحمّد (ع)!... - 206

عمرو خوب سخن گفت فقط... - 206، 207

عبدالله بن عبّاس چون با... - 207

هرجا قدم ميگذارد مرگ همراه... - 210

معاويه در خفا كسانى را... - 213، 214

مردم با حسن بن على (ع)... - 214، 215

از مدائنى نقل شده كه گفت... - 216

و جمعى از رؤساى قبائل... - 216، 217

اگر در تو كجى بيابيم با... - 223

تو با مردم مدينه درگيرى اى... معاويه 228

پاى معاويه را به ماجرايى... مغيرة بن شعبه 228

معاويه احساس كرد كه عمرو... - 228، 229

اگر مصر و حكومت آن نميبود... عمروبن عاص 229

در كارهايى وارد شدم كه مايه ى... عمروبن عاص 229

هيچ بهره اى از دنيا نماند كه... معاويه 230

آيا مايليد به كسى بنگريد كه با... عمّار ياسر 230

لعن على (ع) در ميان ايشان... - 233

خطيب جامع حرّان، خطبه... - 234

على (ع) در ايام جنگ صفّين... - 233، 234

روزى پيك معاويه نزد حسن (ع)... - 234

گروهى از شيعيان و نزديكانش... - 238

ص: 409

گرد او به حركت درآمده و مردم... - 238

وقتى كه امام حسن (ع) به مدائن... - 239

همه ى ايمان با همه ى كفر در... - 245

ديگر با اين وصف چه برنامه اى... معاويه 246

با پدرم مغيره به شام نزد معاويه... مطرف بن مغيره 246

اگر از بنى اميه جز پير زالى... - 247

بدانيد! معاويه ما را به كارى... امام حسن (ع) 251

تا وقتى يك تن از حاضران... - 255

تو بدين امر سزاوارتر و شايسته ترى معاويه 256

پسرم بى ترديد اين حق از آن... معاويه 256، 277

و امّا اينكه او (يعنى حسن (ع)... معاويه 256

در معضلات و مشكلات دينى... - 256

حسن (ع) سرور مسلمانان است معاويه 256

خدا بر آنان غضب كند، گويى... معاويه 256

به خدا اى معاويه! من به زيان... نعمان بن جبله 257

به خدا قسم از اين گفت وگو... معاويه 258

مردى از يكى از بزرگان و عقلاى... - 258

روزى مردى از اهل شام كه... - 258

وقتى عبدالله بن على در سال... - 258

معاويه ورقه ى سفيدى كه پاى... - 261

حكومت به معاويه واگذار ميشود... - 262

پس از معاويه حكومت متعلّق... - 262

معاويه بايد ناسزا به اميرالمؤمنين (ع)... - 263

بيت المال كوفه كه موجودى... - 263

مردم در هر گوشه از زمينهاى... - 263، 264

حسن (ع) از معاويه خواست... 263

سپس عبدالله بن عامر فرستاده ى... - 264

ص: 410

به عهد و ميثاقى خدايى و... - 264

بدين سلطنت راضى و... معاويه 267، 277

و براى تو اين امتياز خواهد بود... معاويه 267، 277

سلام بر تو اى پادشاه! معاويه... - 269، 278

در معاويه خصلتى كه او را به... ابن عبّاس 269

خلافت در مدينه است و... ابوهريره 269

دروغ گفتند پسران كنيزك... - 269، 275

شگفتا از عايشه، معتقد است... معاويه 269

شنيدم از رسول خدا (ص)... - 270

مرا مانند كدامين يك از خلفا... - 270

از نزد پليدترين مردم مى آيم مغيرة بن شعبه 270

خدا لعنت كند معاويه را... سمرة بن جندب 270، 271

چهار خصلت در معاويه بود... حسن بصرى 271، 296، 343، 344

ابوحنيفه گفت: ميدانيد چرا... - 271

و خلافت به مردمى رسيد كه... غزّالى 272

معاويه به سكّه ى قلب همانند... نقيب بصره 272

پيشتر گفتيم كه خلافت پس... ابن كثير 272

و اين تتمّه ى دورانى بود كه... دميرى 272

من به خاطر نماز و زكات با شما... معاويه 277

صواب آن است كه كشندگان... عايشه 282

يقيناً ميدانى كه عراق را با... احنف بن قيس 282

خراج دارابجرد را اهل بصره... - 284

و پس از اين همه، بى گمان در... - 286

هرگز نديدم رسول خدا را كه جز... - 286

هان اى اهل كوفه! ميپنداريد... معاويه 286، 287، 295

بدانيد هر تعهّدى به... معاويه 287، 295

چهل سال نماز صبحگاه را به... - 287

ص: 411

معاويه روبروى همگان گفت... - 302، 303

حجربن عدى كندى كه در... - 303

مسيب بن نجبه يكّه سوار... - 303

معاويه خواست براى يزيد... - 305

پس از وفات حسن (ع)، معاويه... - 305

سررشته و مبدأ اين كار... - 305، 306

معاويه با هريك از سركردگان... - 306، 307

معاويه حسن (ع) و سعدبن... - 308 _ 310

و آنگاه بر عايشه وارد شد و... - 310

صبح روز دوّم معاويه نشست... - 310 _ 313

پس از ان معاويه رهسپار مكّه... - 313، 314

معاويه هرگاه قنوت ميخواند... - 314

معاويه در آخر خطبه اش... - 314

به مروان گفتند: چرا او را بر فراز... - 314

نعثل را بكشيد كه كافر گشته... عايشه 315

پس از سال جماعت معاويه... - 317

پس از صلح هنگامى كه... - 317

پس از مغيره، زياد را بر كوفه... - 317

در بصره، بسربن ارطاة را... - 317

ابوبكره فرياد زد: ما تو را جز... - 317، 318

در مدينه استاندار كه مروان... - 318

پس از صلح معاويه حج كرد... - 318

اهل بصره مانع از رسيدن خراج... - 319

جلوگيرى ايشان يعنى اهل... - 319

شماها را به خاطر دوستى... - 322

معاويه در عهد خلافتش... - 322-325

كار بر اين منوال بود تا حسن... - 325

ص: 412

يك سال پيش از مرگ معاويه... - 326، 327

بيشتر احاديثى كه در فضايل... - 329، 330

احاديث ساختگى فراوان... - 330

شيخ ما ابوجعفر اسكافى گفت... - 330

حجر از فضلاى صحابه و... - 333

او پارساى اصحاب محمّد (ص)... - 333

در عبادت چنان بود كه هرگاه... - 333

از برگزيده ترين افراد مورد اعتماد... - 333

در سپاهى كه شام را گشود و... - 333

ما فرزندان جنگيم، آن را بارور... - 333

وى درحالى كه اسير بود... - 333

معاويه او و شش نفر از ياران او... - 334

شهادت ميدهم آن كس كه مذمّت... - 334

مغيره گفت: حجر را به قتل... - 334، 335

زنهار مبادا بشنوم كه آشكارا... - 335

پس از مرگ مغيره به سال 50...-335

حاكم جديد، خطبه ى روز جمعه... - 335

بسم الله الرحمن الرحيم، اين... - 336

هفتاد نفر از اشراف كوفه و... - 336

او را با زنجير ببند و نزد من... - 336

اگر حجر ميماند بيم آن ميرفت... - 337

نزد معاويه بشتاب و بدو بگو... - 337

درعين حال گروهى از يارانش در... - 337

شمشير ابى العمرطه اوّل... - 337، 338

قيس بن فهدان كندى سوار... - 338

اهل كوفه، «زياد» را سنگسار... - 338

ولى حجر با اصرار، قوم خود... - 338

ص: 413

از آن روز بود كه وى براى... - 338

حجر نقشه ى زياد را فهميد و... - 339

نه نفر از اهل كوفه و چهار نفر... - 339

حجربن عدى كندى، ارقم بن... _ 339

حجر ده روز در زندان كوفه... - 340

حجر به دستور معاويه در... - 341

حجر و يارانش را به عذراء... - 341

قبرها كنده شد. حجر و يارانش... - 341، 342

براى هفت نفر از ياران حجر... - 342

معاويه اين سخن حجر را در دم... - 342

معاويه پس از قتل حجر به حج... - 342

بى گمان حجر ازجمله كسانى... - 342

پسر عمر از لحظه ى دستگيرى... - 343

پس از قتل حجر و يارانش... - 343

به خدا سوگند بى نيازى ما... - 343

از آن روز كه حسن (ع) وفات... - 343

مرگ او براثر خشم و اندوهى... - 344

مگر تو نيستى كشنده ى... - 344

پس از آنكه عايشه، معاويه... - 345

معاويه در حجّ مقبولى! كه... - 346

هنگامى كه او را دستگير كرده... - 346، 347

در شمار ياران حجر بود و... - 347

عبدالرّحمن بن حسّان عنزى... - 347، 348

زياد او را در قسّ الناطف... - 348

قبيصه را نزد زياد حاضر كردند... - 349

هنگامى كه كاروان به سوى... - 349

ص: 414

قبيصة بن ضبيعه به دست... - 349

سپاه معقل از سه هزار جنگجو... - 350

وى پيش از فتح مكّه اسلام آورد... - 350

پس از دوران رسول خدا (ص)... - 350

هنگامى كه زياد به كوفه آمد... - 351

ازآن پس عمرو هموراه بيمناك... - 351، 352

بعضى گفته اند آن كسى كه... - 351

مأموران معاويه او را در غارى... - 352

مدفن او در كنار شهر موصل... - 352

بر كناره ى شهر موصل در ناحيه... - 353

معاويه به هيچ يك از تعهّدات... - 353

معاويه، از اندوهى كه عبدالله... - 353، 354

دختر يگانه ى او است كه... - 354

او را نزد زياد حاضر ساختند... - 354، 355

دخترش ميگويد: روزى به پدرم... - 355

به دخترش اندرز ميداد، دختركم... - 355

روزگارى بر اين نگذشت كه... - 356

زيادبن ابيه كسى بود كه عَلَم... - 356

زياد او را نزد خود طلبيد ولى او... - 356

مجدّداً پرسيد: نظرت درباره ى... - 356، 357

زياد گفت: شيپورزن از ديگران... - 357

پس از حادثه ى بريدن دست... - 359

بزرگ قريش و رئيس شيعيان... - 359

امّا بعد، عبدالله بن هاشم بن عتبه... معاويه 359

و آنگاه گفت: زنهار! اى اميرالمؤمنين... - 360

اى عمرو! من اگر كشته شوم... - 360، 361

ص: 415

چون به مدينه آمدم مردم... - 361، 362

با مردمى از قبيله ى خود نزد... - 362

از وقتى مسلمان شدم هرگز نماز... - 362

در جنگ صفّين عائذبن قيس... - 362، 363

در سال 51 زياد مأموران خود... - 363

روزى عدى بر معاويه درآمد... - 363، 364

به خدا على (ع) موجودى... - 364، 365

در دوران خلافت عمر واقعه اى... - 366

مغيره (حاكم كوفه) صعصعه... - 366

معاويه، صعصعة بن صوحان... - 336، 367

معاويه از صعصعه پرسيد... - 367، 368

از صعصعة بن صوحان ماجراهاى... - 368

اميرالمؤمنين (ع) او را به صفت... - 368

پس از واقعه ى صلح كه معاويه... - 368

روزى صعصعه بر معاويه درآمد... - 368، 369

هيئتى از عراق بر معاويه وارد... - 369

قواى انتظامى زياد كه در آن روز... - 369، 370

معاويه مروان بن حكم را مأمور... - 373، 374

اشعث بن قيس همان منافق... - 374

شگفتا از حسن (ع)؛ شربت... - 375

در آن هنگام در كاخ سبز بود... - 375

چون خبر به معاويه رسيد ابراز... - 375، 376

ابوبكره كه در بستر بيمارى بود... - 376

خدا رحمتت كند اى ابامحمّد!... - 376

حسن (ع) در سال 49 هجرى... - 377

معاويه بارها او را مسموم كرد - 377

ص: 416

حسن (ع) چهار بار مسموم شد - 377

حسن بن على (ع) بارها مسموم شد... - 377

سبب وفات وى آن بود كه معاويه... - 378

ص: 417

ص: 418

روايات جعلى

حسن (ع) با معاويه به عنوان... دينورى 274

حسن و حسين (ع) در طول... دينورى 274

به هريك از صحابه ى من... - 315

ص: 419

ص: 420

اشعار

هيچ زيبايى و حسنى به خاطر... - 33

در زير آن سرپوشيده حوادثى... - 48

آن دو: معاويه و پسرش... مهيار ديلمى 47، 48

كار دنباله روان هرچند بزرگ... شريف رضى 48

تيراندازان از كمان كسى جز... كميت اسدى 48

در زمان خود، آنچه را كه... ازرى 52

به خلافت نائل آمد، چون... - 69

به آن كس كه در پى مخالفت... - 86

واجتلوها بكراً نشت بأوانا... سوادى 110

گمان نميكنم پس از مرگم... - 157

پيغمبر (ص) نزد حسن و حسين... - 172

حسن فرزند همان كسى است... معاويه 203، 204

از روى نفرت و دشمنى ديار... امام حسن (ع) 291

بلندى گير! اى ماهتاب... دختر حجر 340، 341

گاه سبزه و گياه بر روى... - 360

تو را فرمانى دادم اطاعت... - 361

نادانى آنان را با حلم و... ابوطالب 367

حقّا كه دين تو همچون... اخطل 386

ص: 421

ص: 422

اشخاص

آل ياسين، راضى: 8، 20

اباسعيد خدرى: 55، 201، 220

ابراهيم بن مالك اشتر: 101

ابراهيم بن محمّد بيهقى: 41، 137، 158، 228، 255، 345، 386

ابراهيم بن محمّدبن سعيدبن هلال: 27

ابراهيم بن محمّدبن عرفه، نفطويه: 329

ابن ابى بلتعه: 352

ابن ابى شبيه: 185، 269

ابن نديم: 155

ابن حجر مكّى: 318

ابن سنان اسدى: 135

ابن عبدالبر: 378

ابن عبدربّه: 228، 368

ابن معكبر: 356

ابواسحاق ابراهيم بن محمّد: 27

ابواسحاق سبيعى: 287، 295، 296، 343، 372

ابوالحسن على بن ابى بكر هروى: 353

ابوالحسن على بن محمّد ماوردى: 111

ابوالحسن على بن محمّد، عزّالدّين بن اثير، ابن اثير: 112، 122، 160، 261، 263، 284، 305، 310، 313، 314، 319، 339، 344، 348، 351، 358، 377

ابوالحسن على بن محمّدبن ابى يوسف مدائنى: 36، 121، 122، 216، 286، 295، 317، 322، 325، 326، 330، 331، 377

ابوالحكم عمروبن هشام، ابوجهل: 385

ابوالعاص: 10

ابوالعبّاس احمدبن موفّق بن متوكّل، معتضد عبّاسى: 271

ابوالعبّاس سفّاح: 121، 180، 258

ابوالفداء: 55

ابوالفرج سوادى: 110

ابوالقاسم سليمان بن احمد، طبرانى: 229

ابوالقاسم عليّبن حسن شافعى دمشقى،

ص: 423

ابن عساكر: 157، 229، 345، 377

ابوالهيثم بن التيهان: 57

ابواليسر كعب بن عمرو: 145

ابوامامه باهلى: 49

ابوايوب انصارى: 102، 115

ابوبردة بن ابى موسى اشعرى: 78، 103، 336

ابوبرزه: 229

ابوبكر محمّدبن مسلم شهاب زهرى: 121، 126، 127

ابوبكربن ابى قحافه: 39، 49، 54، 91، 92، 173، 180، 199، 246، 310، 311، 324، 332

ابوثمامه ى صائدى: 101

ابوجعفر اسكافى: 330

ابوحامد محمّد غزّالى: 64، 272

ابوحجّة عمروبن محصن: 101

ابوحنيفه نعمان بن ثابت: 271

ابوداود سليمان بن اشعث: 255

ابوسعيد: 255

ابوشريف بدّى: 349

ابوطفيل عامربن وائله: 157

ابوعبدالله سعيدبن حمدان: 352

ابوعبدالله شهاب الدّين ياقوت حموى: 111، 113

ابوعبدالله محمّدبن اسماعيل بخارى: 184، 314

ابوعبدالله محمّدبن عبدالله، مهدى عبّاسى: 161

ابوعبداللّه محمّدبن عمر واقدى: 40، 41، 377

ابوعبيد ثقفى: 290، 348

ابوعثمان عمروبن بحر جاحظ بصرى: 314، 368

ابوعيسى ترمذى: 255

ابوفراس حمدانى: 100

ابوفضاله ى انصارى: 57

ابوليلى بن بليل: 57

ابومحمّد عبدالله بن مسلم بن قتيبه ى دينورى: 120، 122-125، 189، 264، 268، 274، 302، 305، 310، 375

ابومريم خمّار سَلولى: 160

ابومعيط: 323

احمدبن ابى يعقوب، يعقوبى: 100، 114، 120، 124، 148، 286، 376، 377

احمدبن حنبل: 185، 229، 255

احمدبن عبدالله ابونعيم اصفهانى: 255

احمدبن محمّدبن سعيد: 27

احمدبن يحيى بلاذرى: 157

احنف بن قيس: 41، 82، 282، 301، 306-308، 369

اخطل شاعر: 386

ارقم بن عبدالله كندى: 339

ص: 424

ازرى، عبدالحسين: 52

اسامة بن زيد: 55

اسحاق بن طلحه: 78، 103، 336

اسماءبن خارجه: 103

اسماعيل بن طلحه: 78، 336

اسماعيل بن عمربن كثير، ابن كثير: 76، 122، 152، 166، 267، 272، 352

اشعث بن قيس كندى: 11، 31، 78، 79، 103، 332، 373، 374

اصبغ بن نباته: 101

امّ اسحاق بنت طلحه: 31

امّ الحسن بنت حسن بن على (ع): 32

امّ الحسين بنت حسن بن على (ع): 32

امرؤالقيس: 332

امّسلمة بنت حسن بن على (ع): 32

امّ عبدالله بنت حسن بن على (ع): 32

امّفروه: 333

آمنة بنت شريد: 352

امّهانى: 65

امينى، عبدالحسين، علّامه امينى: 331

اهل بيت (ع)، آل محمّد (ع)، خاندان رسول (ص)، عترت، آل على (ع): 7، 8، 10، 14، 15، 19، 20، 23، 41، 46-48، 50-57، 62، 69، 74، 75، 82، 87، 89، 90، 92، 95، 103، 125، 126، 131، 134، 136، 153، 170، 184، 185، 189، 197، 204، 206، 221، 232، 233، 235، 239، 241، 244-247، 256، 259، 264، 266، 277، 286، 288، 291، 295، 299، 313، 315، 317، 321، 323، 324، 329، 372، 386

اوفى بن حصين: 356، 357، 358

بحترى: 100

بريربن خضير: 101

بسربن ارطاة: 16، 113، 116، 145، 317

بشير همدانى: 101، 127

بكربن عبيد: 351

بلال ين رباح: 11

بولس سلامه: 48

پسر اسماء حِرمازى: 160

ثابت بن قيس انصارى: 57

ثعلبة بن حاطب: 41

ثوربن معن سلمى: 306

جابربن سمُره: 286

جارية بن قدامه: 68، 282

جبرئيل (ع): 66، 67

جرّاح بن سنان اسدى: 214

جعدبن درهم: 298

جعدة بنت اشعث: 31، 332، 373، 374، 377، 378

جعفربن ابى طالب (ع)، جعفر طيار: 65، 210

جعفربن اشعث: 332

جعفربن عثمان مكفوف: 332

ص: 425

جعفربن محمّد الصادق (ع): 374

جندب بن جناده، ابوذر غفارى: 10، 224

جندب بن عبدالله ازدى: 96، 101

جون بن حوى: 224

جُويرية بن مُسهِر عبدى: 101، 345، 355، 356

جويرية بنت ابوسفيان: 160

حارث بن عبدالله همدانى: 109

حارث بن وهب: 12

حبّة بن جوين عرنى: 101، 347، 356

حبيب بن ابى ثابت: 287

حبيب بن مسلمه ى فهرى: 103، 285

حبيب بن مظاهر: 82، 101

حجّاج بن يوسف: 55

حجّاربن ابجر: 78، 103، 336

حجّت بن الحسن (عج): 63

حجربن عدى كندى: 82، 101، 115، 129، 130، 192، 271، 303، 309، 332-347، 351، 354، 358، 363، 369

حجربن عمرو: 78، 103

حذيفة بن اسيد: 101

حذيفة بن اليمان: 57

حرب بن عبدالله ازدى: 88، 132

حرث بن سويد تيمى: 96، 101

حرث بن كلده ى ثقفى: 160

حسّان بن ثابت: 55، 228

حسن مراد: 135، 307

حسن بن ابوالحسن يسار، حسن بصرى: 41، 228، 255، 271، 296، 343

حسن بن حسن بن على (ع): 32

حسن بن حسن بن على (ع)، اثرم: 32

حسن بن على (ع): در بسيارى از صفحات

حسن بن على بن عبدالله: 145

حسين بن حسن حجرى: 332

حسين بن على (ع)، سيدالشّهداء: 12، 13، 16-19، 33، 34، 36، 37، 39، 41، 56، 62، 71، 79، 81، 93، 162، 170-173، 186، 189، 199، 201، 210، 219، 221، 233، 262-264، 266، 284، 291، 297، 298، 303، 308، 310، 311، 313، 314، 316، 319، 326، 337، 344 _ 346، 352، 353، 373، 374، 376، 378، 381، 383، 385-387

حفصة بنت عبدالرّحمن: 31

حفصة بنت عمر: 39

حمزة بن عبدالمطّلب: 210

حِميربن سباء: 332

خالدبن سعيد: 16

خالدبن عرفطه: 336

خالدبن وليد: 11

خَبّاب بن الاَرَتّ: 57

خديجة بنت خويلد: 16، 65، 132، 290

ص: 426

خزيمة بن ثابت ذوالشّهادتين: 57

خضر (ع): 201

خواهر عبدالله بن خليفه ى طائى: 369

داود (ع): 39

دختر حجربن عدى: 340

دختر رُشَيد هَجَرى: 354، 355

ربيع بن زياد حارثى: 296، 344

رُشَيد هَجَرى: 101، 345، 354، 355

رفاعة بن شدّاد: 351

رقية بنت حسن بن على (ع): 32

زبيربن عوام: 93

زجربن قيس: 336

زفربن حارث: 303

زيادبن ابيه، پسر سميه: 16، 80، 81، 123-125، 143، 160، 161، 192، 204، 206، 207، 228، 246، 247، 256، 270، 271، 306، 309، 317، 324، 334-341، 343، 344، 346-349، 351، 354-359، 363، 369، 370، 376

زيادبن صعصعه ى تيمى: 82، 101، 130

زيادبن عبيد: 68، 111، 160

زيدبن انس: 322

زيدبن ثابت: 55، 92

زيدبن حسن بن على (ع): 32

زينب بنت محمّد: 65

سامرى: 289

سباءبن يشحب: 332

سعدبن ابى وقّاص: 34، 40، 55، 228، 269، 277، 278، 305، 308، 318

سعدبن الحارث: 57

سعدبن مسعود: 214، 238

سعدبن نمران: 339

سعيدبن العاص: 40، 305، 308

سعيدبن عبدالله: 101

سعيدبن قيس: 82، 101، 112، 114-116

سعيدبن مسعود: 239

سعيدبن نمران: 113

سفينه (غلام پيامبر (ص): 269، 275

سلمان باهلى: 285

سلمان فارسى: 110

سليمان بن داوود (ع): 39

سليمان بن صُرَد: 123-125، 189، 282، 302، 303، 376

سليم بن قيس: 322، 326، 331

سَمُرة بن جندب: 16، 161، 270، 296

سميه (مادر زيادبن عبيد): 160، 337

سهل بن حنيف: 57

سهل بن سعد: 101

سهيل بن عمرو: 31

سيد قطب: 181

سيدعلى بن موسى، سيد ابن طاووس: 136

سيدعلى خان: 176

ص: 427

سيدمحمّدبن على (ع): 113

سيف الدّوله: 352

شَبَث بن رِبعى: 78، 79، 97، 103، 1576 336

شدّادبن هيثم هلالى: 338

شرحبيل بن السمط: 16

شريح بن هانى: 342

شريك بن شدّاد حضرمى، عريك بن شدّاد: 339، 346

شعبى: 158، 377

شمربن ذى الجوشن: 79، 103، 336

شمس الدّين ابوالمظفّر، سبط ابن جوزى: 40

شيطان، ابليس: 70، 312، 360

صخربن حرب بن اميه، ابوسفيان: 9، 16، 91، 95، 132، 160، 216، 228، 229، 245، 247، 270، 271، 290، 301، 308، 309، 323، 343، 358، 367، 372، 373

صعصعة بن صوحان: 73، 96، 101، 270، 335، 365-369

صيفى بن فسيل شيبانى: 339، 346

ضحّاك بن قيس فهرى: 100، 306، 333

ضراربن خطّاب: 101

طارف بن عدى: 364

طرفة بن عدى: 364

طريف بن عدى: 364

طلحة بن حسن بن على (ع): 32

طلحة بن عبيدالله: 31، 78، 93، 336

ظبيان بن عماره ى تيمى: 291

عابس بن شبيب: 101

عاصم بن عوف بجلى: 339

عامربن عبدالله بن جراح، ابوعبيده: 91

عامربن وائله: 101

عاملى، سيدشرف الدّين: 3، 20

عائذبن حمله ى تميمى: 337

عائذبن قيس حزمرى ظائى: 362

عايشة بنت ابى بكر: 39-41، 93، 269، 281، 296، 310، 315، 342، 345

عبّاس بن جعده: 101

عبّاس بن جعفر: 332

عبدالحميد، ابن ابى الحديد: 109، 121، 127، 290، 325، 326، 330، 355، 377

عبدالرّحمن بن عمروبن ملجم مرادى: 135

عبدالرّحمن ناصر: 180

عبدالرّحمن بن ابزى: 255

عبدالرّحمن بن ابى بكر: 31، 313

عبدالرّحمن بن ابى بكره: 270

عبدالرّحمن بن امّ الحكم: 214

عبدالرّحمن بن بديل: 57

عبدالرّحمن بن جندب: 101

عبدالرّحمن بن حارث بن هشام: 343

عبدالرّحمن بن حسّان عنزى: 339، 347، 348

ص: 428

عبدالرّحمن بن حسن بن على (ع): 32

عبدالرّحمن بن حكم: 162

عبدالرّحمن بن سمره: 215

عبدالرّحمن بن شريح: 101

عبدالرّحمن بن صخر دَوسى، ابوهريره: 11، 12، 47، 269، 330

عبدالرّحمن بن عبدالله بن شدّاد: 101

عبدالرّحمن بن عبدالله بن عثمان ثققفى: 352

عبدالرّحمن بن عثمان: 306

عبدالرّحمن بن عوف: 92

عبدالرّحمن بن كثير الهاشمى: 27

عبدالرّحمن بن محرز طمحى: 337

عبدالعزيزبن يحيى الجلودى: 27

عبدالله بن الكوّاء يشكرى: 79، 366

عبدالله بن بديل: 57

عبدالله بن جعفر: 36، 204، 308، 326

عبدالله بن حارث بن نوفل: 216

عبدالله بن حسن بن على (ع): 32

عبدالله بن حوبه ى سعدى تميمى: 339

عبدالله بن خليفه ى طائى: 337، 362، 363، 369، 370

عبدالله بن رزين غافقى: 345

عبدالله بن زبير: 34، 180، 189، 204، 206-308، 313

عبدالله بن سلام: 55

عبدالله بن عامربن كريز: 32، 160، 162، 214، 215، 264

عبدالله بن عبّاس: 34، 112، 122، 125، 145، 160، 216، 218، 308، 310، 311، 313، 314، 323، 326، 372، 375، 376

عبدالله بن عزيز: 101

عبدالله بن عصام اشعرى: 306

عبدالله بن عمر: 55، 313، 343

عبدالله بن قيس، ابوموسى اشعرى: 12، 269

عبدالله بن مسلم بن سعيد: 103

عبدالله بن مسمع همدانى: 101

عبدالله بن هاشم مّرقال: 359، 360، 361

عبدالله بن وال: 101

عبدالله بن وهب الرّاسبى: 79

عبدالله بن يحيى حضرمى: 101، 353، 354

عبدالله بن على: 258

عبدالملك بن مروان: 55، 64، 78

عبدمناف بن عبدالمطّلب، ابوطالب (ع): 210

عُبيد: 16، 160، 161

عبيدالله بن زياد، ابن مرجانه: 16

عبيدالله بن عباس: 68، 97، 102، 112-117، 121، 122، 126، 127، 139-145، 147-150، 164، 175، 188، 214، 216-218، 242، 269

عبيدالله بن مَسعده ى فزارى: 306

عبيدة بن عمرو: 337

ص: 429

عتبة بن ابى سفيان: 204، 229

عتبة بن اخنس: 339

عتبة بن ربيعه: 16، 290

عثمان بن عفّان: 10، 54، 55، 92، 93، 95، 113، 155-157، 180، 199، 210، 211، 223، 227، 229، 235، 241، 246، 282، 285، 306، 311، 315، 323، 324، 347، 352، 356، 364، 373

عَدى بن حاتِم طائى: 82، 101، 107، 108، 115، 130، 192، 361-365، 369، 370

عَدى بن حرث، زهره خوار: 332

عَدى بن معاوية: 332

عروة بن زبير: 330

عروة بن قيس: 103

عقبة بن عمرو: 57

علايلى، عبدالله: 92

علقمة بن وائل حضرمى: 155، 309

على بن ابى طالب (ع): در بسيارى از صفحات

على بن الحسين السّجّاد (ع): 62

على بن حسين مسعودى: 41، 55، 78، 110، 144، 157، 158، 318، 322، 326، 339، 368، 377

على بن حسين، سيدمرتضى: 81، 123، 125، 377

على بن حسين بن محمّد، ابوالفرج اصفهانى: 40، 86، 88، 287، 290، 305، 308

على بن محمّد الهادى (ع): 113

على بن محمّدبن احمد، ابن صبّاغ: 38

على بن موسى الرّضا (ع): 72، 144، 332

عمّاربن ياسر: 10، 57، 230

عمارة بن عبدالله سَلولى: 101

عمارة بن عقبة بن ابى معيط: 351

عمارة بن عقبه: 351

عمارة بن وليد: 78، 103

عمر مقصوص: 348

عمربن خطّاب: 10-12، 39، 54، 91، 94، 95، 155، 180، 199، 223، 246، 255، 268، 281، 282، 310، 311، 323، 324، 362، 366

عمربن سعد: 78، 103، 336

عمربن عبدالعزيز: 234

عمروبن حجّاج: 336

عمروبن حُرَيث: 78، 103، 161

عمروبن حسن بن على (ع): 32

عمروبن حَمِق خزاعى: 82، 101، 309، 337، 350-353

عمروبن عاص: 16، 47، 65، 93، 100، 121، 127، 158، 159، 192، 204، 206، 228-230، 246، 247، 258، 311، 312، 330، 359، 360، 361، 369

عمروبن عبدالله همدانى: 287

ص: 430

عمروبن عثمان: 204

عمروبن قرضه ى انصارى: 101

عميربن يزيد كندى، ابى العمرطه: 337، 358

عوف بن الحارث بن عوف: 57

عيسى بن مريم (ع): 50، 66، 67

فاختة بنت قرظه: 375

فاطمة بنت اسد (س): 41

فاطمة بنت حسن بن على (ع): 32

فاطمة بنت محمّد (س): 16، 31، 39، 61، 65، 132، 170، 171، 173، 174، 189، 192، 207، 214، 234 290، 375

فتيله: 16، 132، 290

فضل بن حسن: 290

قاسم بن حسن بن على (ع): 32

قاسم بن محمّد: 65

قاسم بن محيمه: 353

قبيصة بن ربيعه ى (ضبيعه ى) عبسى: 339، 340، 348، 349

قدامة بن مظعون: 12، 55

قرضة بن كعب انصارى: 57

قعقاع بن شور ذهلى: 103

قعقاع بن عمرو: 101

قفال شافعى: 223

قنبر: 93

قيس بن سعد: 82، 101، 112-117، 122، 126، 127، 130، 142، 144، 145، 147، 147، 148، 149، 164، 176، 192، 213، 214، 215، 216، 217، 218، 224، 242، 322

قيس بن شمر: 337

قيس بن فهدان كندى: 338

قيس بن مسهر صيداوى: 101

قيس بن ورقاء: 101

قيس بن يزيد: 337

كثير: 349

كثيربن شهاب: 101

كدام بن حيان عنزى: 255، 339، 350

كريم بن عفيف خثعمى: 339

كسرى پسر هرمز: 362

كعب بن عمرو انصارى: 57

كلاب بن الاسكر الكَنانى: 57

كمال الدّين محمّدبن موسى، دميرى: 155، 165، 272، 348

كميت اسدى: 48

كهلان بن سباء: 332

لوطبن يحيى بن سعد ازدى: 344، 345

مالك بن الحارث اشتر: 57، 294، 314

مالك بن عجلان: 65

مالك بن هُبَيره ى سكونى: 296، 343

مجلسى، محمّدباقر: 120، 123

محرزبن شهاب تميمى: 339، 350

ص: 431

محمّد رشاد: 180

محمّدبن ابى بكر: 53، 57

محمّدبن احمد ذهبى: 184

محمّدبن اسحاق: 34

محمّدبن اشعث كندى، اباميثاء: 332، 338، 339، 374

محمّدبن بحر شيبانى: 353

محمّدبن جريربن طبرى: 81، 112، 121، 125، 261، 317، 319، 326، 336، 338، 346، 348-352، 378

محمّدبن حسن طوسى (شيخ طوسى): 377

محمّدبن حسن بن حمزه، ابويعلى: 185، 229، 255

محمّدبن حسين، سيدرضى: 48، 373، 377

محمّدبن حنفيه: 62، 376

محمّدبن سعدبن منيع هاشمى بصرى: 33، 40، 185، 377، 341

محمّدبن عبدالله حاكم نيشابورى: 184، 255، 333، 377

محمّدبن عبدالله، رسول اكرم (ص): در بسيارى از صفحات

محمّدبن عقيل: 272

محمّدبن على الباقر (ع): 236

محمّدبن على بن الحسين بن بابويه: 37، 273

محمّدبن على بن شهرآشوب: 123

محمّدبن عمير: 103

محمّدبن محمّدبن نعمان، شيخ مفيد: 80، 85، 129، 133، 134

محمّدبن مسلمه: 55

مختاربن ابى عبيده: 214، 239، 348، 365

مدرك بن زياد: 34

مروان بن حكم: 16، 37، 40، 100، 204، 206، 207، 247، 308، 314، 318، 373، 374

مروان بن محمّد، مروان حمار: 298

مستوربن علفه ى خارجى: 335

مسلم بن حجّاج نيشابورى: 184

مسلم بن عقبه: 100، 228، 246، 247

مسلم بن عوسجه: 101

مسيب بن نجبه: 82، 101، 121، 125، 126، 291، 303

مصعب بن زبير: 78، 341

مطرف بن مغيره: 246

معاوية بن ابى سفيان: در بسيارى از صفحات

معاوية بن خديج: 103

معاوية بن يزيدبن معاويه: 348

معقل بن سنان: 101

معقل بن قيس رياحى: 101، 130، 350

مغيرة بن شعبه: 16، 47، 80، 100، 159، 160، 162، 163، 192، 204، 214، 228-230، 246، 247، 270، 292، 296، 305، 306، 317، 330، 334، 335

ص: 432

مغيرة بن نوفل: 109، 121

مقدادبن عمرو: 10

منذربن زبير: 103، 336

مهيار ديلمى: 47

موسى بن جعفر الكاظم (ع): 332

موسى بن عمران (ع): 66، 67، 69، 201، 289، 318

ميثم تمّار اسدى: 101، 345

ميكائيل (ع): 66، 67

نصربن مزاحم منقرى: 344

نعمان بن بشير: 55

نعمان بن جبله ى تنوخى: 257

نُفَيع بن حارث، ابوبكره: 270، 317، 376

نقيب بصره: 272

هارون الرّشيد، هارون عبّاسى: 180

هارون بن عمران (ع): 289، 318

هاشم بن عتبة بن ابى وقّاص: 57، 359، 361

هانى بن اوس: 101

هانى بن جعدبن عدى: 332

هانى بن عدى: 333

هانى بن عروه: 101

هانى بن هانى سبيعى: 101

هدبة بن فياض قضاعى: 342، 349

هرمز: 386

هشام بن حسّان: 71

هشام بن محمّدبن سائب: 27، 345

هندبنت زيد: 340

هندبنت سهيل: 31

هندبنت عتبه، جگرخواره: 9، 16، 132، 216، 290، 372

هندبنت معاويه: 160

هندبنت نعمان بن منذر: 291

هندى، سيداميرعلى: 278

هيثم بن عدى الثعلبى: 27

واصل بن عطاء: 33

وائل: 349

وائل بن حجر حضرمى: 101، 229

وردان: 228

ورقاءبن سُمّى بَجَلى: 339

وليدبن عبدالملك: 64

وليدبن عتبه: 100

وليدبن عقبه: 16، 204

يحيى حضرمى: 353

يحيى بن معين: 290

يرفأ (غلام عمر): 94

يزيدبن اسد قُشَيرى: 157

يزيدبن حارث بن رُوَيم: 103

يزيدبن حرّ عبسى: 100

يزيدبن رُوَيم: 351

يزيدبن عمير: 103

يزيدبن قيس ارحبى: 101

ص: 433

يزيدبن معاويه: 16، 17، 19، 40، 55، 64، 156، 228، 230، 247، 256، 271، 277، 281، 282، 296، 297، 304-308، 310-313، 343، 359، 373، 374، 377، 378، 385

يعقوب بن سفيان: 345

يعلى بن اميه: 92

ص: 434

كتابها

قرآن كريم: 7، 10، 12، 14، 16، 37، 38، 41، 46، 47، 53، 56، 64، 66، 67، 69، 84، 88، 89، 91، 95، 101، 153، 170، 174، 179، 181، 184، 185، 188، 193، 194، 202، 210، 216، 229، 262، 273، 278، 279، 281، 282، 287، 311، 323، 324، 326، 357، 371، 372، 386

آينده در قلمرو اسلام: 181

الاحداث: 317

الاحكام السلطانيه: 111

اخبار الحسن بن على (ع): 27

اخبارالحسن (ع) و وفاته: 27

ارشاد شيخ مفيد: 216، 377

الاستيعاب: 333، 377

اسد الغابه: 333

الاصابه: 41، 113، 333، 366، 377

اصول التاريخ و الادب: 352

امالى طوسى: 377

الامامة و السياسة: 125، 274، 311

بحارالانوار: 123، 127

البدأ و الختام: 377

تاريخ طبرى: 112، 113، 160، 214، 317، 322، 336

تاريخ فخرى: 211

تاريخ كوفه: 347

تاريخ يعقوبى: 211، 213

تذكرة الخواص: 377

تطهير الجنان: 229

تلخيص المستدرك: 184

تنزيه الانبياء (ع): 123، 125، 377

الجمل: 211

دراساتٌ فى الاسلام: 127

الدّرجات الرّفيعه: 176

الدّلائل: 255، 345

ص: 435

دلائل الامامه: 377، 378

الدّولة الاموية فى الشام و الاندلس: 135، 307

الرّدّ على الاماميه: 314

زهد الحسن (ع): 37

الزّيارات: 353

سفينة البحار: 352

شرح نهج البلاغه: 109، 121، 216، 290

صحيح بخارى: 314

صلح امام حسن (ع): 3، 8

صلح الحسن و معاويه: 27

صلح الحسن (ع): 27

الطّبقات الكبرى: 185، 377

علل الشّرائع: 273

الغدير: 331

الفروق بين الاباطيل و الحقوق: 353

قيام الحسن (ع) تأليف ابراهيم بن محمّد: 27

قيام الحسن (ع) تأليف هشام بن محمّد: 27

الكامل فى التاريخ: 122، 215، 284

كتاب عبدالعزيزبن يحيى الجلودى البصرى، درباره ى ماجراى حسن (ع): 27

المثالب: 160

المجالس الفاخرة فى مآتم العترة الطّاهرة: 19

المحاسن و المساوى: 41، 137، 158، 228، 373

مروج الذّهب: 373

المستدرك: 184، 333، 377

المصنّف: 185

معجم: 100، 113

مقاتل الطالبيين: 377

الملاحم و الفتن: 136، 255

مناقب آل ابى طالب (ع): 123

النّصائح الكافية لمن يتولّى معاويه: 272

نهج البلاغه: 373

ص: 436

اقوام و قبائل

آل ابومعيط: 323

آل زياد: 161

آل مروان: 41

ازد: 351

اصحاب فيل: 169

انصار: 68، 82، 157، 169، 241، 244، 322، 326

اهل سنّت: 61، 180، 182، 184، 255، 268

اولاد عدى: 362

بدريان: 58

بنى اسرائيل: 289

بنى اشجع: 191، 201، 220

بنى القين: 85

بنى اميه، امويان، باند اموى، اموى، آل ابى سفيان: 9-15، 17-19، 36، 37، 40، 41، 51، 71، 78، 79، 80، 91، 92، 98، 127، 160، 202، 205، 207، 231، 235، 237، 239، 240، 245، 247، 252، 258، 263، 268، 269، 292، 296-298، 302، 319، 321-323، 329، 330، 334-337، 346، 348، 354، 356، 358، 372، 385، 387، 388

بنى زبير: 51

بنى سليم: 86

بنى شيبان: 332

بنى ضمره: 201، 220

بنى عبّاس: 51

بنى عبدالقيس: 81

بنى كهلان: 332

بنى ليث بن بكر: 12

بنى هاشم، هاشمى: 10، 13، 15، 36، 37، 51، 54، 56، 65، 74، 77، 79، 91، 97، 100، 111-113، 115، 116، 131، 142، 143، 152، 158، 231، 235، 239، 241، 246،

ص: 437

263، 308، 326، 330، 348، 381، 385، 386

پارسى: 74، 81

تابعين: 287، 297، 312، 326، 327، 330، 332

ثقيف: 228

حارث بن كعب: 332

حزمرى: 362

حمراء: 81، 98، 240، 351، 363، 369

حِمير: 85

خوارج: 79، 80، 81، 98، 105، 129، 133-136، 163، 164، 217، 225، 226، 237، 239، 240، 350

دارميين: 332

ربيعه: 152، 347، 363

سادات علوى: 245

ساسانيان: 110

سعدبن بكر: 339

سَكون: 343

شكّاكها، مردّدان: 80، 81، 98، 129، 132، 135، 192، 240

شيعه، علويان: در بسيارى از صفحات

صحابه ى پيامبر (ص): 9، 10، 93، 110، 229، 230، 233، 241، 271، 287، 297، 305، 306، 311، 312، 314، 315، 326، 327، 330، 332-334، 339، 343، 350، 352، 361-363

طَى: 107، 108، 362، 369، 370

عثمانيان: 55، 156

عَدى: 246

قريش: 10، 14، 15، 36، 52-54، 63، 65، 88، 89، 90، 158، 160، 161، 289، 305، 322، 323، 359، 366، 367

قيس فزارى: 332

كنده: 120، 127، 332-334، 337-339، 343

مراد: 120، 121، 127

مسيحى: 285

مُضَر: 303، 363

معتزله: 55، 180، 271

مهاجرين: 68، 82، 157، 169، 241، 244، 312

نصاراى نجران: 37، 170

هاشم بن عبد مناف: 332

همْدان: 152، 339

ص: 438

اماكن

ابن كافان: 366

اَجأ (كوه): 370

اسپانير: 110

انبار: 120، 121

اهواز: 263

اوانا: 110، 111

ايران: 74، 105، 110، 111، 121

بابل: 110

بحرين: 11، 12، 113، 354، 366

بدر: 367

بصره: 68، 73، 81، 82، 85، 104، 110، 112، 121، 123، 125، 145، 160، 161، 241، 270، 282، 284، 306، 317، 324، 351، 356، 359، 369، 373، 376

بغداد: 110، 121

بقيع: 41

بلد: 111

بوصير: 298

تدمر: 333

تيسفون: 1010

ثبير (كوه): 204

جزيرة العرب: 165

جزيره، بين النّهرين: 113، 120، 121، 366

جسر منبج: 100، 111

جلولاء: 81

جندى شاپور: 110

جنوبيه: 111، 114، 147، 217

حجاز: 68، 74، 105، 123، 241، 263، 307، 332

حديبيه: 14، 15، 191، 201، 220

حرّان: 234

حمص: 11

حوض كوثر: 184

حيره، دير هند: 74، 291، 362

حيوضه: 114

خراسان: 344

ص: 439

خيبر: 370

دارابجرد: 263، 284، 319

دارالنّدوه: 318

دجله: 74، 110

دُجَيل: 110، 111

درزيجان: 110

دمشق: 334، 341، 359

دومة الجندل: 247

دير عبدالرّحمن: 110، 121، 127، 128، 139

ذى خشب: 157

روم شرقى: 156، 258

رومگان: 110

رومه (چاه): 375

ساباط: 15، 17، 18، 19، 134، 216، 218، 237

سامرّا: 111

سقيفه ى بنى ساعده: 48

سلمى (كوه): 370

سلوكيه: 110

سميكه: 111

سواد: 74

شام: در بسيارى از صفحات

شاه رود: 110، 134

صفّين: 102، 136، 137، 215، 247، 254، 256، 257، 307، 361

صنعاء: 370

طاق كسرى: 110

طائف: 160

عذراء (چمنزار، مَرْج): 156، 334، 341، 345، 347

عراق: 15، 16، 68، 73، 74، 77، 96، 100، 105، 110، 111، 120-123، 134، 135، 152، 158، 159، 161، 164، 175، 189، 214، 216، 231، 241، 252، 256، 259، 263، 282، 283، 285، 302، 303، 307، 332، 360، 366، 369

عُكبرا: 111

علث: 111

عين الورده: 125

عين التّمر: 81

غوطه: 257، 334

فارس: 68، 110، 123، 125، 160، 263

فدك: 370

فرات: 74، 100، 114، 121، 348

فلسطين: 229

قادسيه: 333

قسّ النّاطف: 348

قلعه ى خيبر: 170

قنّسرين: 11

كاخ سبز: 375

كربلا: 17، 107، 297، 298، 337

كوفه: در بسيارى از صفحات

ص: 440

لبنان: 48

مدائن: 68، 74، 110-112، 121، 122، 128، 134، 136، 139، 141، 144، 152، 154، 163-165، 175، 214-216، 218، 220، 222، 224، 226، 236، 237، 239، 240-244، 251، 252، 291، 337، 351، 383

مدينه: 15، 31، 36، 38، 40، 48، 55، 93، 113، 155، 170، 204، 228، 238، 246، 247، 254، 269، 291، 302، 308، 310، 318، 322، 350، 362، 370، 372

مروحة: 348

مسجد عدى: 363

مسجد كوفه: 295

مسجدالنّبى (ص): 38

مَسكِن: 110-114، 116، 117، 119، 122، 126، 128، 139، 140، 143، 144، 145، 147، 148، 152-154، 163-165، 175، 176، 214، 217، 218، 221، 224، 227، 237، 242-244، 247، 252، 256، 258، 291، 337، 383

مشهد: 367

مصر: 134، 158، 228، 229، 231

مظلم ساباط: 110، 134، 210، 211، 214

مقصوره ى سفيد: 214، 239

مكّه: 9، 14، 34، 112، 113، 155، 201، 210، 220، 231، 246، 247، 254، 301، 313، 346، 350، 362، 367

مليطه: 100

منى: 326

موصل: 113، 114، 351، 352، 353

نجران: 37، 170

نخيله: 15، 107، 108، 109، 110، 121، 127، 241، 242

نهروان: 80، 133، 136، 215

وه اردشير: 110

يذبل (كوه): 204

يمن: 68، 74، 105، 112، 113، 116، 145، 241، 263، 332، 343، 363، 364

ص: 441

ص: 442

وقايع و زمانها

بيعة الرّضوان: 15

جنگ احد: 18، 255

جنگ بدر: 14، 145، 155، 255، 270، 367

جنگ بصره: 54، 210

جنگ بنى المصطلق: 137

جنگ تبوك: 318

جنگ جلولاء: 363، 369

جنگ جمل: 41، 74، 75، 88، 211، 263، 333، 350، 353، 366، 369، 373

جنگ حنين: 14، 137

جنگ خيبر: 318

جنگ ذات السّلاسل: 311

جنگ شوشتر: 363، 669

جنگ صفّين، روز صفّين: 54، 58، 75، 102، 134، 158، 159، 225، 229، 230، 233، 258، 263، 323، 333، 350، 359، 360، 362، 364، 366، 369

جنگ عُذَيب: 369

جنگ قادسيه: 363

جنگ مدائن: 363

جنگ مَسكِن: 54

جنگ نخيله: 363

جنگ نهاوند: 363، 369

جنگ نهروان: 75، 333، 350

حكميت: 79، 129، 134، 216، 217، 276

روز ساباط: 17، 18، 19

روز غديرخم: 289

سال 3 ه -. ق: 31

سال 6 ه -. ق: 14

سال 9 ه -. ق: 361

سال 12 ه -. ق: 81

سال 14 ه -. ق: 73

سال 15 ه -. ق: 110

سال 17 ه -. ق: 73، 81

ص: 443

سال 36 ه -. ق: 74، 97، 113

سال 37 ه -. ق: 124

سال 38 ه -. ق: 124

سال 39 ه -. ق: 113، 125

سال 40 ه -. ق: 68، 112، 174

سال 41 ه -. ق: 38، 81، 160، 264

سال 43 ه -. ق: 335، 350

سال 49 ه -. ق: 40، 377

سال 50 ه -. ق: 335

سال 51 ه -. ق: 81، 334، 335، 363

سال 53 ه -. ق: 161

سال 61 ه -. ق: 41، 297

سال 65 ه -. ق: 125

سال 68 ه -. ق: 365

سال 70 ه -. ق: 322

سال 150 ه -. ق: 110

سال 159 ه -. ق: 161

سال 215 ه -. ق: 121

سال 225 ه -. ق: 322

سال 284 ه -. ق: 272

سال 336 ه -. ق: 352

سال 381 ه -. ق: 37

سال 808 ه -. ق: 272

سال 1349 ه -. ش: 331

سال اجتماع، سال جماعت: 209، 317

سنگ باران كعبه: 17، 228

عاشورا: 7، 13، 17، 18، 19، 20

فتح مكّه: 155، 231، 246، 255، 268، 301، 350

قرن اوّل هجرى: 56، 81، 104، 119

قرن سوّم هجرى: 274

قرن ششم هجرى: 110، 272

قرن هفتم هجرى: 110

ليلة المبيت: 229

ماه جمادى الاولى: 264

ماه رجب: 74

ماه رمضان: 31، 68

ماه صفر: 31

واقعه ى حرّه: 17، 228

واقعه ى سقيفه: 48، 191

واقعه ى مباهله: 37، 170

ص: 444

موضوعات

آبادانى، سازندگى: 95، 175، 181، 222

آيه ى تطهير: 170

آئين عقيقه: 31

اتّحاد، وحدت، يكپارچگى، همبستگى: 38، 75، 90، 91، 96، 97، 109، 181، 192، 254، 288، 304

احساس وظيفه، سنگينى بار وظيفه، احساس مسئوليت: 129، 131، 168، 316

اختلاف، دودستگى، تفرقه، شكاف، دورنگى: 69، 74، 75، 77، 85، 91، 96، 100، 109، 116، 135، 137، 138، 174، 181، 195، 218، 224-226، 306، 360

ادب اسلامى: 132

ادب مشاجره: 207

ارتباط با خدا، اتّكاء به خدا، اعتماد به خدا، اتّصال به خدا، پيوستگى به خدا، ياد خدا: 33، 80، 168، 169، 181، 197

ارضاى طمع، طمع ورزى، طمع كارى: 76، 87، 95، 129، 132، 136، 192، 231، 233

ازدواج متعدّد: 24، 32

استقبال از خطر، در جستحوى مرگ، سبقت در مرگ: 58، 151، 221

استلحاق: 16، 64، 160، 161، 228، 233، 247، 268، 271، 309، 343، 344

اسلام واقعى: 181، 197، 235

اصحاب كساء: 37، 170، 313، 376

اصلاح جامعه، اصلاح بين مسلمين، اصلاح امّت: 87، 90، 91، 131، 168، 172-174، 177، 179، 181، 185، 195، 200، 253، 254، 299، 315

اصلاح طلبى، مصلحت جويى، داعيه ى اصلاح، مصلحت انديشى، صلح طلبى، دعوت به اصلاح: 25، 71، 209، 245، 259

اطاعت از امام حسن (ع)، فرمان برى از امام

ص: 445

حسن (ع): 69، 76، 79، 84، 103، 104، 153، 191

اطاعت از پيامبر (ص): 47، 69، 181

اطاعت از خدا، پيروى از خدا: 69، 90، 91، 144، 162، 270

اطاعت خاندان پيامبر (ص)، اطاعت اولى الامر: 69، 73، 132

اطاعت مطلق، اطاعت كامل: 56، 79، 84، 103، 140، 179، 191، 233

اعدام جاسوسان: 85، 86

افزايش عطاى جنگجويان: 85، 88، 130

افكار عمومى: 19، 86، 95، 131، 233، 255، 294، 387

امّ ولد: 31

امپراطورى بيزانس: 174

امّت اسلامى، جامعه ى مسلمانان، ملّت مسلمان، جامعه ى اسلامى، مملكت اسلامى، امّت محمّد (ص): 7، 13، 18، 19، 20، 46، 50، 51، 57، 69، 71، 88، 93، 97، 182، 183، 209، 223، 228، 247، 253، 254، 289، 295، 296، 306، 308، 309، 312، 313، 373

امتيازات طبقاتى، نظام طبقاتى، طبقات اجتماعى: 10، 87، 92، 137

امر به معروف و نهى از منكر: 58، 87، 247، 309، 339، 342

امويگرى، خوى اموى: 235، 247، 298، 321، 335، 372

اميد اصلاح: 9، 25، 103، 136

انتخاب مردم: 95، 180، 183، 184، 281

انتقام خون امام حسين (ع): 125

انحطاط اخلاقى، فساد اخلاقى، فقر اخلاقى، انحراف اخلاقى، خصال ناپسند اخلاقى: 78، 97، 98، 153، 162، 239، 295، 304، 318

انقطاع زمين از آسمان، انقطاع وحى: 45، 46

انگيزه ى دينى: 129، 133، 209

انگيزه ى عاطفى، تأثير عاطفى: 274، 276

ايجاد اختلاف، تفرقه افكنى، ايجاد نفاق، ايجاد شكاف، مايه ى اختلاف، جوشش اختلاف: 75، 77، 78، 85، 91، 96، 97، 100، 174، 181، 206، 207، 218، 306، 312، 339

ايمان به ظاهر، ادّعاى مسلمانى، مدّعى اسلام، تظاهر، حفظ ظاهر، رياكارى، مسلمان نام: 9، 103، 137، 153-156، 195، 301، 325، 330، 373

ايمان قوى، عقيده ى استوار، ايمان راستين، ايمان كامل: 191، 321، 346، 365

بخشش امام حسن (ع): 35، 37، 203

بخشش بى حساب، به غارت دادن دارايى:

ص: 446

10، 363

بخشش بى خواهش: 35، 36

بدگويى خاندان پيامبر (ص)، لعن خاندان پيامبر (ص)، بدگويى آل على (ع)، ناسزا به اميرالمؤمنين (ع): 229، 232-235، 238، 246، 258، 263، 283، 287، 290، 314-318، 323، 330، 334، 335، 336، 341، 364، 368، 371

بدگويى، دشنام، ناسزا گفتن، بدرفتارى، بدزبانى، لعن: 16، 148، 152، 156، 202، 205، 208، 217، 229، 232-234، 238، 246، 258، 263، 283، 287، 288، 290، 314-318، 321، 323، 330، 334، 336، 341، 364، 368، 371

بر نيزه كردن قرآن: 229

بصيرت: 25، 98، 217

به دست آوردن لقب، فتح لقب: 228، 230، 278

بهره بردارى نامشروع: 77

بى اعتنائى به دنيا، بى اعتنائى به زندگ، گذشت از دنيا، سبك گرفتن زندگى، تحقير زندگى، گذشت از زندگى، ترجيح آخرت بر دنيا، وحشت از دنيا: 33، 37، 112، 131، 191، 193، 194، 197، 198، 202، 210، 211، 221، 293، 353، 364، 365

بيعت با امام: 38، 55، 56، 61، 63، 65، 68، 69، 70، 71، 72، 75-77، 79، 80، 82، 84، 85، 89-91، 95-98، 103، 104، 109، 113، 122، 144، 149، 151، 153، 183، 189، 191، 214، 216، 220، 373

بيعت با معاويه: 122، 123، 268، 271، 274-276، 279، 383

بيعت گرفتن براى يزيد: 40، 281، 296، 305-308، 311، 314، 387

پاداش رسالت: 38

پادشاه دنيوى، رياست دنيوى، سلطه ى دنيوى، حكومت مادّى: 64، 77، 198، 218

پايبندى به اصول اسلام، التزام به متن اسلام: 64، 138، 152

پيشرفت اخلاق، شايستگى اخلاقى: 87، 138

پيشگويى پيامبر (ص): 24، 186، 187

پيشوايى امّت، امامت، رهبرى مسلمانان: 38، 49، 50، 52، 61-63، 65، 66، 68، 69، 71، 75، 104، 151، 154، 167، 168، 170، 179، 180، 183-185، 187، 188، 190، 194، 197، 198، 222، 238، 248، 254، 268، 274، 275

تارومار كردن شيعه، آزار شيعيان، نابودى شيعيان، قتل شيعيان، فشار بر شيعيان، جنايت درمورد شيعيان، ارعاب شيعيان: 235، 263، 266، 267، 319، 322، 324،

ص: 447

329، 353، 371، 386

تاريخ اسلام: 23، 24، 26، 45، 51، 54، 91، 96، 165، 181، 182، 198، 223، 247، 248، 273، 275، 276، 304، 315، 331، 337، 373

تاريخ انسانى، تاريخ انسانيت: 127، 192، 200، 223

تاكتيك جنگى: 111

تأويل قرآن: 69، 201، 220، 323

تبليغات خوارج: 80، 81، 133

تبليغات شام، تبليغات معاويه: 13، 131، 268، 274، 275

تبليغات شيعيان: 131، 139، 162، 329

تحريف تاريخ، فراموشى تاريخ، تغيير حقايق، جهت دادن نوشته هاى تاريخى، دستبر تاريخ، سانسور دشمن: 23، 26، 52، 128، 227، 240، 248، 268، 275، 279، 280، 281، 329، 330، 331

تحصيل علم، استخراج دانش: 74، 170

تحمّل رنج، تحمّل درد، تحمّل ناراحتى: 7، 24، 71، 151، 200، 202، 211

تدبير حكيمانه، تدبير خردمندانه، تدبير ماهرانه، عمل مدبّرانه، نقشه ى حكيمانه، قوّت تدبير، نقشه ى حساب شده: 19، 84، 86، 116، 164، 195، 243، 253، 259، 265، 381

تردستى سياسى: 53، 259

ترجمه ى فارسى، معادل فارسى: 123، 127

تزلزل ايمان، ترديد در دين، ضعف دين، تباهى دين: 80، 81، 151، 224، 310

تسلّط نظامى، نظامى هنرمند: 112، 155

تسليم شدن: 9، 49، 70، 143، 167، 198، 205، 243، 244، 285، 296

تصفيه ى سپاه: 90، 98، 137، 138، 242

تظاهر به دوستى: 9، 135، 190

تعيين جانشين، تعيين وليعهد: 40، 54، 262، 271، 303، 304، 306، 344

تعيين خليفه، تعيين امام، انتخاب خليفه: 54، 63، 91، 95، 180، 181، 183، 184، 281

تفسير قرآن: 69، 326

تفكيك خلافت از حكومت، جدا شدن حكومت معنوى از حكومت مادّى: 198، 218

تفكيك خلافت از عترت: 50

تقسيم دارايى: 33

تقوا، پرهيزكارى: 64، 75، 115، 131، 194، 285، 303، 349، 350، 376

تهديد به ترور: 95، 237

تهذيب دينى، جهاد اكبر، مبارزه با نفس، محاسبه ى نفس: 138، 197، 200، 230

تواضع امام حسن (ع): 34

ص: 448

ثبات، ثبات قدم، استقرار، استقامت: 90، 96، 99، 108، 168، 169، 197، 198، 225، 242، 363

جاسوسى، ستون پنجم، جاسوس: 78، 85، 86، 101، 102، 197، 252، 338

جانب دارى از سياست حاكم، همدستى با قدرت حاكم، در جهت منافع قدرت حاكم: 25، 281، 325

جانشينى پيامبر (ص)، خلافت پيامبر (ص)، خليفه ى شرعى، خلافت اسلامى، خليفه ى مسلمين، نيابت عامّ پيغمبر (ص): در بسيارى از صفحات

جاهليت: 10، 14، 31، 87، 97، 155، 231، 362

جبهه ى امام حسن (ع)، اردوگاه امام حسن (ع): 78، 102، 110، 111، 116، 132، 142، 143، 147، 149، 152، 160، 164، 176، 197، 214، 218، 224-227، 237، 241-243، 251، 252، 285، 383، 384

جبهه ى معاويه، اردوگاه معاويه: 86، 121، 144، 147، 151، 161، 162، 217، 257، 285

جعل حديث، احاديث جعلى: 235، 268، 280، 281، 311، 315، 321، 325، 329-331

جلب دوستى، جلب محبّت: 9، 11

جلوگيرى از شناسايى بزرگان اسلام: 257، 258

جنگ اعصاب، جنگ سرد: 208، 232

جنگ با شام، حمله به شام، مقابله با شام: 79، 109، 111، 116، 119، 126، 216، 218، 243، 302

جنگ با معاويه: 7، 79، 86، 111، 117، 122، 129، 133، 134، 135، 163، 216، 220، 244، 271، 295، 309

جنگ مسلكى: 240، 241

جهاد امام حسن (ع): 17، 111، 149، 200، 202، 208

جهان اسلام، عالم اسلام، سرزمينهاى اسلامى، دنياى اسلام: 10، 50، 100، 134، 153، 162، 188، 209، 232، 264، 294، 304، 331

حزب خدا: 197، 198، 291

حفظ جان شيعيان، امنيت شيعيان: 202، 248، 263، 264، 266، 267، 319

حفظ جان، نجات از قتل، حفظ خون: 9، 13، 38، 91، 163، 177، 185، 202، 209، 210، 234، 248، 259، 265-267، 288، 291، 296، 299، 323، 335، 337، 381

حفظ دين، حفظ اسلام، پاسدارى معنويات، حمايت از دين، حفظ عقيده، حراست ميراث اسلام، صيانت از مقدّسات:

ص: 449

38، 48، 88، 156، 165، 167، 199، 202، 241، 245، 248، 253، 267

حفظ مرزها: 104

حكومت امام حسن (ع)، خلافت امام حسن (ع): 23، 54، 64، 69، 79، 82-84، 86، 88، 104، 112، 124، 130، 138، 165، 177، 184، 218، 272، 282، 337

حكومت امام على (ع)، خلافت امام على (ع): 54-56، 82، 134، 235

حكومت اموى، نظام اموى، دستگاه اموى: 71، 268، 298، 334، 346، 358

حكومت معاويه، حكومت شام، خلافت معاويه، زمامدارى معاويه: 71، 77، 83، 155، 180، 232، 268-277، 296، 302، 309، 322، 371

حكومت معنوى: 24، 188، 218

حكومت هاشمى، خلافت هاشمى، حكومت نبوى: 54، 56، 74، 77، 79، 91، 100، 111، 112، 113، 170، 241، 348

حيثيت، حيثيت انسانى، حيثيت معنوى: 142، 148، 231، 293، 297

خريدارى وجدان، خريد شرف، فروش وجدان: 64، 94، 101، 150، 192، 231، 235، 252

خطّمشى امام حسن (ع)، سياست امام حسن (ع)، تدابير امام حسن (ع)، نقشه ى امام حسن (ع): 14، 15، 17، 24، 25، 83، 84، 86، 98، 110-112، 150، 153، 166، 167، 177، 195، 211، 221، 237، 253، 265، 267، 297-299، 388

خلافت اسمى: 64، 279

خودرأيى، خودپرستى، حبّ نفس، فردپرستى: 76، 117، 141، 199، 245، 304

خوش رفتارى، خوش اخلاقى، خوش محضرى، خوش رويى: 99، 142، 203، 293

خون خواهى عثمان: 92، 93، 157، 241، 282

خيانت ياران، ناهنجارى ياوران، خيانت دوستان: 79، 120، 127، 143، 144، 148، 150، 151، 153، 165، 175، 188، 194-197، 200، 214، 218، 224، 239، 253، 337، 383

درشت خويى، تندمزاجى: 115، 141

درهم آميختگى حق و باطل: 14، 218

دست يهودى: 373، 374

دشمن داخلى: 135، 252

دشمنى با اسلام، تجاوز به اسلام، زيان به اسلام، ضربه به اسلام: 19، 104، 229، 232، 386

دشمنى با پيامبر (ص)، مقابل پيامبر (ص): 9، 53، 89، 135، 145، 155، 230، 270، 272، 372

ص: 450

دشمنى نهان، دشمن نهانى، فعّاليت نهان، هدف پنهان، دشمنى نامرئى، مكاتبه ى نهانى، اغراض پنهانى، توطئه ى مخفى، توطئه ى قبلى، نقشه ى قبلى، نقشه ى نهانى: 9، 10، 15، 19، 75، 76، 78، 79، 92، 134، 135، 150، 154، 162، 197، 216، 237، 238، 264، 297، 319

دفاع از عثمان، كمك به عثمان: 92، 93، 156

دنياطلبى، رسيدن به دنيا، مادّيگرى، بندگى دنيا، اشرافيگرى، فعّاليت براى دنيا، طمع به دنيا، طمع به زندگى، بهره مندى دنيا: 72، 87، 103، 120، 148، 189، 190، 192-195، 198، 199، 210، 217، 219، 220، 295، 321

دورانديشى: 25، 51، 84، 98، 265

دولت اسلامى، كشور اسلامى: 95، 104، 321

ديدگاه مادّى، حسابگرى مادّى: 200، 276

دين به دنيافروشى: 98، 149، 275

راحت طلبى، عافيت انديشى، عافيت طلبى: 7، 131، 140، 151

راه شهادت، راه حلّ شهادت: 7، 219، 221، 227، 236، 242، 254، 387

رحلت پيامبر (ص): 9، 24، 45، 46، 50، 52، 54، 179، 182، 198، 230، 288، 289، 332

نظام شاهنشاهى، رژيم ستمشاهى: 183، 367

رفتار پيامبر (ص)، عمل پيامبر (ص)، سيره ى نبوى (ص)، آئين پيامبر (ص): 9، 50، 64، 155، 168، 169، 194

رنج نهان: 56، 58

رهبر دينى، پيشواى دينى، رهبر مسلكى، مصلح مسلكى: 52، 64، 94، 95، 191، 195، 381، 382

رهبرى فكرى، پيشواى روحى، پيشواى روحانى: 38، 152، 168، 190، 198، 219

روايت ورقه ى سفيد: 261، 282، 283

روح بزرگ، روح فعّال، روحيه ى عالى، روح آسمانى، روح قوى: 48، 193، 195، 197، 219، 349، 350، 365

روح تروريستى: 134

روش خلفا، سيره ى خلفا: 64، 262، 266، 371

زن دوستى: 23

زهد امام حسن (ع)، پارسايى امام حسن (ع): 37، 75، 191، 194، 211، 333

زير پا گذاشتن صلح، تخلّف از شرايط صلح، شكستن صلح: 13، 16، 41، 153، 232، 253، 287، 295، 297، 301، 302، 304، 316، 371، 372، 374

سازندگى جامعه، ساخت جامعه: 95، 181

ص: 451

سخت گيرى، شدّت عمل: 11، 99، 130، 308، 314، 358

سربازگيرى، خدمت اجبارى: 129، 130، 131، 133

سرپيچى از وظيفه، فرار از وظيفه، بى اعتنائى به مسئوليت: 70، 142، 145، 190، 195

سرگردانى، بلاتكليفى: 167، 168، 188، 325

سرورى جوانان بهشت: 15، 37، 65، 131، 162، 185-188، 219، 373، 386

سرورى جوانان دنيا: 185، 186، 187

سلطنت، پادشاهى، سلطه ى عام، تاج وتخت، شاهنشاهى: 10، 19، 24، 64، 153، 165، 176، 180، 182-185، 188، 195، 198، 208، 209، 218، 255، 267-275، 277، 278، 386

سنّت پيامبر (ص)، سنّت اسلام: 9، 14، 16، 93، 179، 191، 216، 246، 262، 266، 273، 296، 306، 311، 315، 371

سوءقصد به امام حسن (ع)، اقدام به قتل امام حسن (ع): 27، 72، 79، 135، 214، 216، 218، 226، 234، 235، 237-239، 244، 245، 252، 373

سود مادّى، مطامع دنيوى، هوس پست مادّى، طمع مادّى، كشش مادّى، جلوه ى مادّى، بهره ى دنيوى: 10، 77، 78، 87، 96، 130، 132، 135، 145، 148، 151، 191، 193-195، 228، 233

شايعه افكنى: 78، 142، 165، 213، 214، 251، 252

شايعه ى صلح: 140، 143، 163، 164، 213، 214، 224

شتاب زدگى: 70، 72، 287

شجاعت امام حسن (ع): 210، 219

شجاعت: 66، 114، 158، 210، 219، 321

شرايط صلح، موادّ قرارداد صلح، فقرات قرارداد، شروط قرارداد: 14، 15، 41، 232، 232، 244، 261-266، 276، 280-284، 296، 301-303، 314، 316، 319، 332، 344، 352، 371، 372، 374، 387

شرايط نامساعد مترجم معظّم براى ترجمه: 311، 367

شروع جنگ: 80، 85، 86، 97-100، 114، 242، 251

شروع مذاكرات صلح، پذيرش صلح، آمادگى براى صلح، طلب صلح، پيشنهاد صلح، دعوت به صلح: 13، 140، 143، 162-164، 169، 214-218، 221، 224-226، 243، 251-255، 259، 267، 277، 280، 301، 316

شناخت دين، شناخت اسلام: 15، 38

شهادت امام حسن (ع): 297، 305، 307،

ص: 452

308، 325، 343، 346، 375-378، 387

شهادت اميرالمؤمنين (ع): 38، 59، 66-68، 72، 85، 86، 89-100، 109، 112، 113، 117، 119، 122، 126، 133، 216، 241، 322، 353

شوراى تعيين خليفه: 191، 231، 280-282، 371

شورش داخلى، جنگ داخلى: 99، 138، 214، 223، 225، 238، 242، 253، 257، 304، 337، 349، 383

صبر امام حسن (ع)، حلم امام حسن (ع)، خونسردى امام حسن (ع): 18، 37، 200-203، 208، 287، 317

صلاح مسلمانان، مصلحت جامعه ى مسلمان، مصالح عمومى مسلمانان، مصلحت عام، مصلحت دين و دنيا، مصالح اسلام: 7، 15، 50، 72، 86، 89، 98، 161، 209، 211، 217، 223، 247، 254، 287، 298، 304، 309

صلح امام حسن (ع): 3، 7، 15، 19، 24، 27، 38، 72، 112، 117، 121-125، 189، 201، 204، 213-215، 219، 220، 236، 240، 242، 253، 267، 271، 273، 275، 276، 278، 282، 286، 291، 296، 297، 298، 302، 304، 305، 316، 317، 322، 329، 368، 381، 387، 388

صلح حديبيه: 14، 15، 191، 201، 220

ضعف نفس، سست عنصرى، ضعف بشرى، پستى بشرى، زبونى: 24، 55، 58، 102، 143، 153، 190، 194، 240

طاعون: 291، 292

عبور از صراط: 33

عتاب به امام حسن (ع)، ايراد به امام حسن (ع)، انتقاد به امام حسن (ع): 13، 121، 125، 189، 201، 202، 209، 210، 220، 222، 236، 240، 265، 276

عدل، عدالت، عدالت اجتماعى، مساوات: 56، 57، 63، 68، 77، 151، 246، 347، 364، 365

عزّت، عزّت نفس: 193، 254، 361

عشق رياست، هوس حكومت، رياست طلبى، جاه طلبى، عشق به غلبه، قدرت طلبى، طلب حكومت: 52، 88، 95، 143، 153، 159، 208، 230، 233، 267، 386

عصبيت جاهلى، تعصّب گروهى، احساسات قبيله اى، تعصّب قبيله اى، مفاخر قبيله اى، مخاصمت قبيله اى، تعصّب زشت، عادت جاهلى: 18، 76، 91، 112، 129، 132، 135، 144، 151، 160، 181، 218، 230، 231، 239، 245، 274، 329

ص: 453

عصمت، معصوميت: 180، 193، 210

عظمت معنوى، فضايل معنوى، نفوذ معنوى، مزاياى معنوى، نيروى روحى، عظمت روحى، افتخار روحى، ارزش معنوى، قدرت معنوى، مكانت معنوى: 24، 25، 72، 140، 168، 171، 173، 175، 192، 199، 208، 209، 211، 256، 268

علّت صلح، انگيزه ى صلح، فلسفه ى صلح: 201، 213، 215، 218، 219، 236، 240، 251، 254، 266-268، 286، 301، 305

علم منايا و بلايا: 354

غارت خيمه ى امام حسن (ع): 214، 215، 226، 238

غصب خلافت، فتح خلافت، ادّعاى خلافت، طمع خلافت: 53، 54، 71، 72، 89، 92، 180، 268، 269، 271، 273، 274، 289، 326

غيرت دينى: 112

فارسى زبان: 3

فتنه انگيزى، فتنه جويى، فتنه گرى، توطئه چينى، ستيزه جويى، آتش افروزى، آشوب طلبى، ترويج فتنه، اخلال گرى، كارشكنى، بلواگرى، ايجاد اختلال، خرابكارى، شورشگرى، اغتشاش آفرينى: 53، 77، 80-82، 85، 89، 94، 98، 101، 103، 134، 136، 150، 152، 159، 161-165، 175، 185، 197، 200، 205، 207، 215، 218، 224، 226، 232، 237، 242، 244، 247، 252، 253، 257، 289، 306، 308، 309، 314، 319، 358، 360، 367، 369، 383

فداكارى امام حسن (ع): 13، 17، 19، 112، 198، 199، 200، 208-211، 219، 238، 382

فداكارى امام حسين (ع): 13، 17، 199، 219، 382

فداكارى، ايثار: 13، 17، 56، 57، 112، 115، 131، 151، 191، 197، 198، 199، 200، 208، 209، 210، 210، 211، 219، 222، 223، 238، 241، 382، 383، 384

فرار از اردوگاه امام، پيوستن به معاويه: 120، 121، 126، 143-145، 147-150، 153، 154، 165، 175، 191، 214، 216-218، 224، 227، 242، 337، 383

فرصت طلبى، بهره بردارى از فرصت، در انتظار فرصت: 79، 99، 103، 134، 155، 159، 232، 237، 243، 259

فرمان جهاد، اعلان جهاد، دعوت به جهاد: 82، 84، 100-102، 109، 119، 129-131، 150، 162، 226، 241، 242، 244

فريبكارى معاويه، مكّارى معاويه، تزوير معاويه، اغواى معاويه، حيله ى معاويه، رشوه ى معاويه، زرنگى معاويه: 10، 24، 31،

ص: 454

83، 140، 148، 150، 153-156، 159، 161، 180، 185، 217، 227، 251، 252، 274، 282، 283، 287، 307، 315، 316، 364، 367، 373، 383، 385

فصاحت، بلاغت: 66، 67، 186، 187، 321، 368

فضل فروشى، فخرفروشى: 24، 26، 70، 206

فقدان ياران، نداشتن ياور: 58، 59، 190، 191، 214، 220، 289، 384

قاطعيت بيان، بيان قوى، فنّ خطابه، سخن دانى، استدلال محكم، قدرت منطق، منطق قوى، سخن محكم، زبردستى در سخن، سخن بليغ، خطابه ى بليغ، انسجام سخن: 8، 58، 67، 69، 84، 91، 94، 131، 132، 136، 187، 203، 205، 258، 287، 346، 356، 357، 368، 369

قبول قضاوت در دستگاه پادشاه ستمگر: 271

قتل عثمان: 92، 93، 156، 157، 223، 227، 229، 235، 282، 323، 373

قدرت خارجى، دشمن بيرون از مرز، دشمن خارجى: 77، 83، 135، 175

قدرت ديپلماسى: 265

قدرت شيطانى: 83

قرارداد صلح، صلح نامه: 14، 38، 244، 261، 262، 264-268، 274، 276، 278، 280-286، 294-296، 301-303، 308، 311، 316، 332، 344، 352، 371، 372، 374، 387

قضاوت تاريخ، انتقام تاريخ، رسوايى تاريخ، شهادت تاريخ: 24، 144، 149، 186، 243، 244، 254، 385، 387

قلمرو ترديد: 166، 167

قواى امدادى، قواى احتياطى: 128، 139، 163، 224، 243

قيام امام حسين (ع)، نهضت امام حسين (ع): 18، 19، 298، 387

كشورگشايى: 100

كمك خدا، نيروى خدا، لطف الهى، رحمت الهى: 7، 198، 210، 294، 309

گذشت از حكومت، واگذارى حكومت، تسليم امر، از دست دادن قدرت: 53، 89، 189، 191، 202، 208-211، 220، 255، 262، 266، 273، 274، 276-278، 303، 348، 382

گرايش حزبى، غرض حزبى، غرور حزبى، باندبازى: 25، 77، 193، 240

لاابالى گرى، هرزه گرايى، تباهى گرى، عشرت طلبى: 10، 83، 153، 217، 312

مبارزه ى مسلّحانه، دشمنى مسلّحانه، شورش مسلّحانه، مقاومت مسلّحانه: 55، 58، 59، 74، 96، 236، 237، 337، 348

محبّت اسلام، تربيت اسلام، آموزش اسلام:

ص: 455

14، 18، 194، 211، 245، 317، 376

مراجعه به لغت، دسترسى به كتاب لغت: 73، 311، 367

مراجعه به خبرگان زبان عرب، دسترسى به عربى دان: 73، 311، 367

مردنما: 55، 77

مرگ تحميلى، مرگ بى اثر: 167، 239

مرگ جاهلى: 154، 296

مرگ معاويه: 266، 280، 281، 303، 312، 316، 326

مرگ ومير عمومى: 291

مسئله گويى، بيان مقرّرات شرعى: 182، 183

مسلمانان باسابقه، باسابقه در اسلام، سبقت در اسلام: 10، 13، 53، 89، 258

مسموميت امام حسن (ع): 18، 19، 31، 39، 40، 72، 274، 305، 308، 374، 377، 378، 387

معناى شهادت، مفهوم شهادت: 222، 223

مقدّس مآبى: 99، 134

مقرّرات اسلامى، حكم اسلامى، قانون اسلامى، شرايط اسلام: 130، 137، 142، 227، 230، 272

مكتب اموى، مكتب معاويه: 241، 358

مكتب علوى، آئين على (ع)، مكتب امام حسن (ع)، مكتب اهل بيت (ع)، مكتب امام حسين (ع): 232، 235، 241، 309، 337، 381، 386، 387

منافقين: 9، 53، 89، 103، 140، 192، 332

مناقب امام على (ع)، فضايل امام على (ع)، مناقب خاندان امام على (ع): 131، 317، 323، 324، 335، 353

منصب دينى، منصب الهى، پيشوايى الهى: 50، 52، 57، 66، 95، 181، 198، 276

منطق اسلام، اصول اسلام، شعار اسلام، اعتقادات اسلام: 61، 97، 130، 257، 357

مؤمن راستين، مسلمان راستين، مؤمنان مخلص، شيعيان بااخلاص، شيعيان درست پيمان: 57، 76، 82، 101، 110، 150، 152، 193، 201، 202، 208، 217، 221، 226، 234، 235، 242-244، 286، 321، 322، 384

موضوع روز: 50

ميانه روى: 8، 181، 234

نابودى جبهه ى مدافع دين، انقراض معنويات اسلام، نابودى كامل مكتب، شكست دين: 13، 53، 190، 244، 247، 248، 266، 358، 387

ناهمرهى مردم، سستى مردم، كاهلى مردم، ناسپاسى مردم، نافرمانى مردم: 109، 116، 119، 124-126، 129-131، 135، 165، 186، 188، 202، 217، 291

نبوّت: 45، 49-52، 69، 94، 136، 169،

ص: 456

181، 185، 190، 194، 196، 198، 205، 231، 239، 248، 254، 289

نجات مردم، هدايت مردم: 87، 130، 188، 239، 267، 288

نرم خويى، مدارا، نرمش، زبان نرم، تساهل، سازش، سست گيرى: 8، 12، 76، 98، 99، 114، 130، 133، 193، 197، 201، 230، 310، 335

نشستگان: 55، 69

نظام اسلامى، حكومت دينى، حكومت الهى، حكومت اسلامى، سلطه ى دينى: 61، 77، 88، 165، 183، 198، 274

نظامى بودن معاويه: 155، 157، 158

نكته سنجى، سنجيده گويى: 8، 67

نماز در وقت: 336، 339

نهضت توّابين: 125

هدف آفرينش: 181

هدف شخصى، سود شخصى، عقيده ى شخصى، منافع خود، هوس نفسانى، تمايلات شخصى: 76، 88، 92، 95، 132، 193، 197، 242، 258، 386

هدف مجوّز وسيله: 293، 294

هم چشمى: 115، 116، 324

وجدان اجتماعى: 25

وصيت امام حسن (ع): 41، 177

وظيفه ى شرعى، وظيفه ى دينى، وظيفه ى الهى، مسئوليت شرعى: 70، 71، 98، 104، 142، 152

وفا نكردن، عهدشكنى، سست عهدى، پيمان شكنى، خلف وعده، قانون شكنى، بيعت شكنى: 14، 99، 104، 109، 120، 121، 135، 136، 149، 151، 153، 154، 156، 185، 186، 202، 215، 217، 232، 233، 253، 268، 287، 293-296، 301، 302، 304، 309، 337، 352، 371، 372، 374، 377، 383

وفا، وفاى به عهد، مسئوليت عهد: 57، 66، 83، 108، 132، 149، 151، 154، 185، 186، 217، 264، 282، 291، 294، 301-303، 307، 314، 316، 319، 326، 329، 362، 370، 371

ولايت: 91، 223

ياد مرگ: 33

ياران ارزنده، ياوران وفادار، ياران راستين، ياوران بااخلاص، پيروان راستين: 56، 58، 98، 102، 112، 140، 141، 182، 190، 291، 383، 384

ص: 457

ص: 458

كتابنامه

1. ابو جعفر النقيب، مصطفى جواد، مطبعة الهلال، بغداد.

2. الاحتجاج على أهل اللجاج، طبرسى، احمدبن على، نشر مرتضى، مشهد، 1403 ق، اوّل.

3. إحقاق الحق، شوشترى، نورالله، كتابخانه ى آيت الله مرعشى نجفى، قم، 1409 ق، اوّل.

4. إحياء علوم الدين، غزّالى، محمّدبن محمّد، دار الكتاب العربى.

5. الأخبار الطوال، دينورى، احمدبن داود، دار احياء الكتب العربى، قاهره، 1960 م، اوّل.

6. اختيار معرفة الرجال (رجال كشّى)، كشّى، محمّدبن عمر، مؤسّسه ى نشر دانشگاه مشهد، مشهد، 1409 ق، اوّل.

7. إرشاد القلوب إلى الصواب، ديلمى، حسن بن محمّد، الشريف الرضى، قم، 1412 ق، اوّل.

8. الإرشاد فى معرفة حجج الله على العباد، شيخ مفيد، محمّدبن محمّد، كنگره ى شيخ مفيد، قم، 1413 ق، اوّل.

9. الإستيعاب، اندلسى، ابن عبدالبرّ، دار الجيل، بيروت، 1412 ق، اوّل.

10. أسد الغابة، ابن الأثير، على بن ابى الكرم، دار الكتاب العربى، بيروت.

11. الإشارات إلى معرفة الزيارات، هروى، على بن أبى بكر، مكتبة الثقافة الدينية، القاهرة، 1423 ق، اوّل.

12. الإصابة فى تمييز الصحابة، عسقلانى، ابن حجر، دار الكتب العلمية، بيروت، 1415 ق، اوّل.

13. إعلام الورى بأعلام الهدى، طبرسى، فضل بن حسن، اسلاميه، تهران، 1390 ق، سوّم.

14. أعيان الشيعه، عاملى، سيد محسن امين، دار التعارف، بيروت.

15. أمالى الطوسى، طوسى، محمّدبن حسن، دار الثقافة، قم، 1414 ق.

16. أمالى المرتضى، علم الهدى، على بن حسين، دار الفكر العربى، قاهره، 1998 م، اوّل.

ص: 459

17. أمالى صدوق، شيخ صدوق، محمّدبن على، كتابچى، تهران، 1376 ق.

18. الإمامة و السياسة، دينورى، ابن قتيبة، مؤسّسة الحلبى و شركاه.

19. إمتاع الأسماع بما للنّبى من الأحوال و الأموال و الحفدة و المتاع، المقريزى، تقى الدين، دار الكتب العلمية، بيروت.

20. بحارالانوار، مجلسى، محمّدباقر، دار إحياء التراث العربى، بيروت، 1403 ق، دوّم.

21. البدء و التاريخ، مقدسى، مطهّر بن طاهر، مكتبة الثقافة الدينية.

22. البداية والنهاية، دمشقى، اسماعيل بن كثير، دار إحياء التراث العربى، بيروت، 1408 ق، اوّل.

23. تاريخ ابن خلدون، ابن خلدون، عبدالرحمن بن محمّد، مؤسّسة الأعلمى، بيروت، 1391 ق.

24. تاريخ الإسلام السياسى، حسن ابراهيم حسن، مطبعة حجازى، قاهره، 1353 ق، اوّل.

25. تاريخ الخلفاء، سيوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، دار صادر، بيروت، 1417 ق، اوّل.

26. تاريخ الكوفة، براقى نجفى، سيدحسين، كتابخانه ى حيدريه، نجف اشرف، 1424 ق، اوّل.

27. تاريخ طبرى، طبرى، محمّدبن جرير، مؤسّسة الأعلمى، بيروت.

28. تاريخ مدينة دمشق، ابن عساكر، على بن حسن، دار الفكر، بيروت، 1415 ق.

29. تاريخ يعقوبى، يعقوبى، احمدبن ابى يعقوب، دار صادر، بيروت.

30. تاريخ الإسلام، ذهبى، محمّدبن احمد، دار الكتاب العربى، بيروت، 1407 ق، اوّل

31. تذكرة الخواص، ابن جوزى، يوسف بن فرغلى، الشريف الرضى، قم، 1418 ق.

32. التشريف بالمنن فى التعريف بالفتن، ابن طاوس، عليّبن موسى، مؤسّسة صاحب الأمر (عجل الله تعالى فرجه الشريف)، قم، 1416 ق، اوّل.

33. تفسير قمّى، قمّى، عليّبن ابراهيم، دار الكتاب، قم، 1404 ق، سوّم.

34. تلخيص المستدرك، ذهبى، محمّدبن احمد، مطبعة مجلس دائرة المعارف النظامية، حيدرآباد دكن، 1341 ق، اوّل.

35. التنبيه و الردّ على اهل الاهواء و البدع، ملطى، محمّدبن احمد، مكتبة مدبولى، قاهره، 1413 ق، اوّل.

36. تنزيه الأنبياء (عليهم السّلام)، علم الهدى، عليّبن حسين، دار الشريف الرضى، قم، 1377 ش، اوّل

37. الجمل و النصرة لسيد العترة فى حرب البصرة، شيخ مفيد، محمّدبن محمّد، كنگره ى شيخ مفيد، قم، 1413 ق، اوّل.

38. حضارة الاسلام فى دار الاسلام، مدوّر، جميل بن نخله، مطبعة المقتطف، مصر، 1888 م.

39. حياة الحيوان الكبرى، دميرى، محمّدبن موسى، دار الكتب العلمية، بيروت، 1424 ق، دوّم.

40. حلية الاولياء و طبقات الاصفياء، ابونعيم، احمدبن عبدالله، دار أمّ القرى، قاهره.

41. الخرائج و الجرائح، قطب الدّين راوندى، سعيدبن هبة الله، مؤسّسة الإمام المهدى (عليه السّلام)،

ص: 460

قم، 1409 ق، اوّل.

42. دائرة المعارف القرن الرّابع عشر/ العشرين، فريد وجدى، محمّد، دار المعرفة، بيروت، -، سوّم.

43. الدرجات الرفيعة فى طبقات الشيعة، مدنى، سيد على خان، مكتبة بصيرتى، قم، 1397 ق.

44. دلائل الإمامة، طبرى، محمّدبن جرير، مركز الطباعة والنشر فى مؤسّسة البعثة، قم، 1413 ق، اوّل.

45. دلائل النبوّة و معرفة أحوال صاحب الشريعة، بيهقى، احمدبن حسين، دار الكتب العلمية، بيروت، 1405 ق، اوّل.

46. ربيع الأبرار و نصوص الأخيار، زمخشرى، جارالله، مؤسّسة الأعلمى، بيروت، 1412 ق، اوّل.

47. الرّسائل العشر، طوسى، محمّدبن حسن، دفتر انتشارات اسلامى وابسته به جامعه ى مدرّسين حوزه ى علميه ى قم، قم.

48. سفينة البحار و مدينة الحكم و الآثار، محدّث قمّى، شيخ عبّاس، اسوه، قم، 1414 ق، اوّل.

49. السنن، ترمذى، محمّد، دار الفكر، بيروت، 1403 ق، دوّم.

50. السيرة الحلبية، حلبى، دار المعرفة، بيروت، 1400 ق.

51. السيرة النبوية، حميرى، عبدالملك بن هشام، دارالمعرفة، بيروت.

52. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، عبدالحميد، كتابخانه ى آيت الله مرعشى نجفى، قم، 1404 ق، اوّل.

53. صحيح بخارى، بخارى، محمّدبن اسماعيل، دار الفكر، 1401 ق.

54. صحيح مسلم، نيشابورى، مسلم، دار الفكر، بيروت.

55. الصواعق المحرقة، ابن حجر، احمدبن محمّد، مؤسّسة الرسالة، لبنان، 1417 ق، اوّل.

56. الطبقات الكبرى، محمّدبن سعد، دار صادر، بيروت.

57. العقد الفريد، ابن عبدربّه اندلسى، احمدبن محمّد، دار الكتب العلمية، بيروت، 1404 ق، اوّل.

58. علل الدارقطنى، دارقطنى، دار طيبة، رياض، 1405 ق، اوّل.

59. علل الشرائع، شيخ صدوق، محمّدبن على، كتابفروشى داورى، قم، 1385 ش، اوّل.

60. عمدة الطالب، حسينى، احمدبن على (معروف به ابن عنبه)، كتابخانه ى حيدريه، نجف اشرف، 1380 ق، دوّم.

61. الغدير، علّامه امينى، عبدالحسين، دار الكتاب العربى، بيروت، 1387 ق، سوّم.

62. الفتوح، أحمدبن أعثم كوفى، دار الأضواء، بيروت، 1411 ق، اوّل.

63. الفخرى فى الآداب السلطانية و الدول الإسلامية، ابن الطقطقى، محمّدبن على، دار القلم العربى، بيروت، 1418 ق، اوّل.

64. الفصول المهمّة فى معرفة الأئمّة (عليهم السّلام)، ابن الصبّاغ، دار الحديث، قم، 1422، اوّل.

ص: 461

65. فهرست أسماء مصنّفى الشيعة (رجال نجاشى)، نجاشى، احمدبن على، مؤسّسة النشر الاسلامى التابعه لجامعة المدرّسين، قم، 1365 ش، ششم.

66. الفهرست، ابن نديم، محمّدبن اسحاق، چاپخانه ى بانك بازرگانى ايران، تهران، 1346 ش، دوّم.

67. قلائد الدرر فى بيان آيات الأحكام بالأثر، جزايرى، احمدبن اسماعيل، نشر الفقاهة، قم، 1432 ق، اوّل.

68. قُوْت القلوب فى معاملة المحبوب و وصف طريق المريد إلى مقام التوحيد، مكّى، محمّدبن على، دار الكتب العلمية، بيروت، 1426 ق، دوّم.

69. كافى، كلينى، محمّدبن يعقوب، دار الكتب الاسلامية، تهران، 1407 ق، چهارم.

70. الكامل فى التاريخ، ابن اثير، على بن ابى الكرم، دار صادر - دار بيروت، بيروت، 1386 ق.

71. كتاب سليم بن قيس، هلالى، سليم بن قيس، الهادى، قم، 1405 ق، اوّل.

72. كشف الغمّة فى معرفة الائمّة (عليهم السّلام)، اربلى، على بن عيسى، بنى هاشمى، تبريز، 1381 ق، اوّل.

73. كنز العمّال فى سنن الأقوال و الأفعال، هندى، متّقى، مؤسّسة الرسالة، بيروت، 1409 ق.

74. مجموعة ورّام، ورّام بن أبى فراس، مسعودبن عيسى، مكتبة فقيه، قم، 1410 ق، اوّل

75. المحاسن و المساوى، بيهقى، ابراهيم، دار الكتب العلمية، بيروت، 1420 ق، اوّل.

76. مختصر تاريخ العرب و التمدّن الاسلامى، هندى، سيد اميرعلى، مطبعة لجنة التأليف و الترجمة و النشر، قاهره، 1938 م.

77. المختصر فى أخبار البشر، أبوالفداء، اسماعيل بن على، المطبعة الحسينية المصرية، قاهره، -، اوّل.

78. مروج الذهب، مسعودى، على بن حسين، المكتبة العصرية، بيروت، 1425 ق، اوّل.

79. المستدرك على الصحيحين، حاكم نيشابورى، محمّد، المكتبة العصرية، بيروت، 1420 ق، اوّل.

80. مسند أبويعلى، موصلى، أبويعلى، دار المأمون للتراث، دمشق، 1404 ق، اوّل.

81. مسند احمد، احمدبن حنبل، دار صادر، بيروت.

82. المصنّف، كوفى، ابن أبى شيبة، دار الفكر، بيروت، 1406 ق، اوّل.

83. المعجم الأوسط، طبرانى، سليمان بن احمد، دار الحرمين، قاهره، 1415 ق.

84. المعرفة و التاريخ، فسوى، يعقوب بن سفيان، مؤسّسة الرسالة، بيروت، 1401 ق.

85. مقاتل الطالبيين، اصفهانى، ابوالفرج، كتابخانه ى حيدريه، نجف اشرف، 1385 ق، دوّم.

86. مناقب آل ابى طالب (عليهم السّلام)، ابن شهرآشوب مازندرانى، محمّدبن على، علّامه، قم، 1379 ق، اوّل.

ص: 462

87. منهاج البراعة فى شرح نهج البلاغة، خوئى، حبيب الله، مكتبة الاسلامية، تهران.

88. مهج الدعوات و منهج العبادات، ابن طاوس، على بن موسى، دارالذخائر، قم، 1411 ق، اوّل.

89. نزهة المجالس و منتخب النفائس، صفورى، عبدالرحمن بن عبدالسّلام، المطبعة الكاستلية، مصر، 1283 ق.

90. النصائح الكافية لمن يتولّى معاوية، علوى، محمّدبن عقيل، مؤسّسة الفجر، بيروت، 1412 ق، اوّل.

91. نهج البلاغة، شريف الرضى، محمّدبن حسين، تحقيق دكتر صبحى صالح، هجرت، قم، 1414 ق، اوّل.

92. وقعة صفّين، نصربن مزاحم، كتابخانه ى آيت الله مرعشى نجفى، قم، 1404 ق، دوّم.

93. الهداية الكبرى، خصيبى، حسين بن حمدان، مؤسّسة البلاغ، بيروت، 1411 ق، چهارم.

94. ينابيع المودّة لذوى القربى، قندوزى، سليمان بن ابراهيم، اسوه، تهران، 1416 ق، اوّل.

ص: 463

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109