گزيده راهنماي حقيقت

مشخصات كتاب

سرشناسه : سبحانی تبریزی جعفر، 1308 - عنوان قراردادی : راهنمای حقیقت: پرسش و پاسخ پیرامون عقاید شیعه. برگزیده. عنوان و نام پديدآور : گزیده راهنمای حقیقت: پرسش و پاسخ پیرامون عقاید شیعه/ جعفر سبحانی. مشخصات نشر : تهران مشعر 1386. مشخصات ظاهری : 271 ص. شابک : 18000 ریال 978-964-540-029-5 وضعیت فهرست نویسی : برونسپاری (فاپا/ چاپ سوم) يادداشت : چاپ سوم. یادداشت : کتابنامه به صورت زیرنویس. موضوع : شیعه -- عقاید -- پرسش ها و پاسخ ها رده بندی کنگره : BP211/5 1386 /س18ر2015 رده بندی دیویی : 297/4172 شماره کتابشناسی ملی : 1027406

مقدمه

رسول خدا صلي الله عليه و اله در طول 23 سال، رسالت خود را به خوبي انجام داد و با هدايت مرحله به مرحله، اسلام را تبيين و به مردم معرفي نمود و در هيجدهم ذيحجه سال دهم هجرت نيز، در غدير خم با معرفي علي ابن ابي طالب عليه السلام به عنوان امام و پيشواي امت اسلامي، رسالت خويش را به پايان برد و چشم از جهان فرو بست.

پيامبر صلي الله عليه و اله پيش از وفات خويش دو گوهر گرانبها؛ يعني قرآن و عترت را در ميان مردم به وديعت نهاد و از آنان خواست با تبعيت و پيروي از آنها به هدايت و كمال دست يافته و از ضلالت و گمراهي نجات يابند.

«إني تارك فيكم الثقلين؛ كتاب الله وعترتي ما إن تمسّكتم بهما لن تضلّوا بعدي أبداً».

ليكن متأسفانه پس از رحلت رسول خدا صلي الله عليه و اله به دلايلي كه هم اكنون فرصت بيان آن نيست، به وصيت آن

حضرت عمل نشد و ميان قرآن و پيروي از عترت جدايي افتاد و رفته رفته با گذشت زمان، مشكلات فراواني براي جامعه اسلامي پديد آمد، اختلافات مذهبي توسعه يافت و دشمنان دين و رسالت با بهره گيري از جهل و ناداني مردم، با فته انگيزي و ايجاد شبهه هاي عقيدتي، مسلمانان را به جان يكديگر انداختند و از اين رهگذر توانستند ذخاير و منابع كشورهاي اسلامي را غارت كنند و ساكنان آنها را در فقر و ناداني و عقب ماندگي نگه دارند. امروز نيز با گذشت بيش از هزار و چهارصد و اندي سال، بار ديگر استثمارگران و غارتگران بين المللي با استفاده از همان حربه به ميدان آمده و در تعدادي از كشورها همچون عراق و افغانستان با قساوت و بي رحمي هرچه تمام تر و با بهره گيري از بمب و سلاح هاي مخرب، مردان، زنان و كودكان بي گناه را به خاك و خون مي كشند و آنان را قطعه قطعه مي كنند و از اين طريق بهشت را مي جويند! و يك بار ديگر ماجراي خوارج و جنايات آنان در صدر اسلام را در خاطره ها زنده مي كنند.

طبيعي است در چنين وضعيتي علما و دانشمندان نقشي بس مهم و ويژه دارند؛ از يك سو بايد حقايق را بيان كرده، شبهات را پاسخ دهند تا با ايجاد معرفت ديني، ريشه اين گونه افكار را در جهان اسلام بخشكانند و از سوي ديگر از تفرقه و شكاف ميان جامعه اسلامي جلوگيري كنند.

كتابي كه در پيش روي شما است چنين رسالتي را دنبال مي كند و به قلم استاد و فقيه متفكر و فرزانه حضرت آية الله آقاي حاج شيخ جعفر سبحاني _ دامت بركاته _ به رشته

تحرير در آمده است. شخصيت زمان شناس و بزرگواري كه عمر خويش را در راه تحقيق و تبيين علوم و معارف اسلامي سپري كرده و آثار گرانسنگي در معرفي و دفاع از مكتب اهل بيت عليهم السلام به طالبان و جويندگان حقيقت ارائه كرده اند. از خداوند متعال براي ايشان سلامتي و طول عمر و موفقيت روزافزون مسألت داريم. اين كتاب پيش از اين در 659 صفحه به چاپ رسيد كه با توجه به درخواست هاي مكرر علاقمندان، گزيده آن، به شكل كنوني تقديم مي گردد.

معاون آموزش و پژوهش

بعثه مقام معظم رهبري

20 / 1 / 1386

تاريخ شيعه و گسترش آن

تشيع در چه زماني پديد آمده است؟

اشاره

سؤال: درباره پيدايش شيعه فرضيه ها و نظريات مختلفي مطرح شده است، بفرماييد تشيع از چه زماني پديد آمده است؟

پاسخ: معمولاً اين نوع پرسش ها درباره نحله هاي كلامي و فرقه هاي مذهبي مطرح مي شود كه پس از رحلت پيامبر اسلام پديد آمده اند؛ مثلاً مي گويند: مذهب اشعري چگونه و از چه زماني پديد آمده؟ در پاسخ گفته مي شود: مذهب اشعري مكتبي كلامي است كه ابوالحسن اشعري (260_324ه_) در آغاز قرن چهارم آن را پي ريزي كرد. در مقابل آن، مذهب معتزله قرار دارد كه آن هم يك مذهب كلامي است و واصل بن عطا(80_ 130ه_) شاگرد حسن بصري (م110ه_) آن را بنيان نهاد. در اين موارد، مي توان براي پيدايش مذهب، تاريخ مشخصي تعيين كرد.

اين گفته در خصوص مذاهب فقهي نيز صادق است. مذهب حنفي به وسيله ابوحنيفه(80_ 150ه_) و مذهب شافعي به وسيله محمد بن ادريس شافعي(150_ 204ه_) پديد آمد و همچنين ديگر مذاهب فقهي نيز

تاريخ پيدايش مشخصي دارند. امّا تشيع يك مذهب كلامي و فقهي نيست كه پس از پيدايش

اسلام و درگذشت رسول خدا صلي الله عليه و اله پديد آمده باشد.

تشيع، با اسلام تاريخ يكسان دارد. در واقع تشيع همان اسلامي است كه پيامبر خداصلي الله عليه و اله آورده و يكي از تعاليم آن، استمرار رهبري و امامت به وسيله فردي است كه از جانب خدا تعيين و به وسيله پيامبر صلي الله عليه و اله معرفي مي شود. اين اصل اساسي كه ضامن بقاي اسلام است و هويت تشيع را تشكيل مي دهد، در زمان خود رسول خدا صلي الله عليه و اله به وسيله آن حضرت اعلام شد و گروهي از صحابه پيامبر، آن را پذيرفتند و پس از درگذشت رسول خداصلي الله عليه و اله بر همان پيمان باقي ماندند. اينان پيشگامان تشيع در عصر رسول خدا صلي الله عليه و اله و پس از او بودند. امّا گروهي ديگر، اين اصل را ناديده گرفته و رهبري را از آن ديگري دانستند.

تشيّع به اين معني، تاريخي جز اسلام و واقعيتي جز اين آيين ندارد و اين اصل؛ يعني تعيين رهبر و امام از جانب خداوند، جزئي از تعاليم اسلام بوده و در زمان حيات پيامبر صلي الله عليه و اله اعلام شده است.

رويكرد عقلاني در شيوه گزينش رهبر

اشاره

پيش از آن كه صفحات احاديث و تاريخ را ورق بزنيم، نخست درباره شيوه حكومت اسلامي پس از رسول خدا صلي الله عليه و اله سخن مي گوييم. حاصل سخن اين كه آيا پيامبر اسلام صلي الله عليه و اله براي زعامت و اداره امور كشور پس از رحلت، فردي را معين كرد، يا اين كه آن را به مهاجرين و انصار واگذار نمود، و به لقاء

اللّه پيوست؟

محاسبات اجتماعي به روشني ثابت مي كند كه پيامبر صلي الله عليه و اله فردي را براي زعامت معين كرد و در اين مورد، به امر الهي، «حكم خداوند» را بر «انتخاب امت» ترجيح داد، زيرا به هنگام رحلت پيامبر صلي الله عليه و اله سه دشمن قوي و نيرومند، جامعه اسلامي را تهديد مي كرد. از جانب شرق مجوس آتش پرست، از جانب غرب روميان مسيحي و در داخل، ستون پنجم نفاق كه براي خود، قدرت و ريشه هاي اجتماعي داشت، به گواه اين كه آيات فراواني درباره منافقان در سوره هاي مختلف نازل شده است. در چنين وضعيتي، مصلحت جامعه اسلامي ايجاب مي كرد كه پيامبر فردي نيرومند، عالم، آگاه، زاهد و پارسا را براي زعامت معين كند، تا پس از درگذشت او، اين مسأله خاتمه يافته تلقي شود و همه نيروها تحت فرمان او براي حفظ اسلام و مقابله با مثلث پيش گفته بكوشند. در حالي كه اگر در اين مورد سكوت مي كرد، علاوه بر سه مشكل ياد شده، مشكل ديگري به نام اختلاف در درون مسلمانان پديد مي آمد و چه بسا به جنگ داخلي كشيده مي شد. با توجه به اين حقايق تاريخي، احتمال انتصاب بر انتخاب اولويت مي يابد.

و به ديگر سخن، در شيوه حكومت، دو نظر بيش نيست، نظريه «تنصيص» و نظريه «گزينش»، آن هم به وسيله مهاجرين و انصار. در اين مورد، موضع پيامبر را از نزديك بررسي مي كنيم؛ زيرا مسأله از سه فرض بيرون نيست:

1. اصولاً پيامبر درباره شيوه حكومت پس از خويش سخني نگفته باشد.

2. پيامبر صلي الله عليه و اله درباره شيوه حكومت، موضع گرفته و آن را

به شورا واگذارد.

3. فرد لايقي را از ميان تربيت يافتگان خود براي رهبري برگزيند.

فرضيه نخست، با كامل بودن دين و استمرار آن تا روز رستاخيز سازگاري ندارد؛ زيرا اسلام يك آيين فردي نيست و تعاليم آن منحصر به عبادات شخصي و نيايش هاي فردي نمي باشد، بلكه يك دكترين جامع است كه بشر را از هرگونه تقنين و تشريع بي نياز مي كند و به صورت خودكفا تا پايان جهان پيش خواهد رفت. آورنده چنين آييني نمي تواند نسبت به مسائل حكومت، كه ضامن بقاي دين است، سكوت اختيار كند و بي تفاوت باشد. و موضع انفعالي به خود بگيرد.

نظريه دوم تا حدي نظريه مقبولي است و آن اين كه پيامبر، موضع مثبت داشته و نسبت به مسائل حكومتي بي تفاوت نبوده، ولي اگر شيوه حكومت بر اساس شورا بود، بايد پيامبر صلي الله عليه و اله در كلمات خود به اين امر اشاره فرموده، شرايط و ضوابط شورا را به نحو دقيق تبيين نمايد و براي آموزش دادن مسلمانان، آن را در طول زندگي خود به صورت هاي عملي پياده كند تا مسلمانان پس از درگذشت او دچار حيرت و سرگرداني نشوند، در حالي كه در كلمات پيامبرصلي الله عليه و اله و احاديث و تاريخ زندگاني او، نص صريحي بر اين كه نظام حكومت، نظام شورايي است، ديده نمي شود، حتي بعد از خليفه اوّل شيوه تعيين خليفه، غالباً بر اساس شورا نبوده، بلكه با تعيين خليفه قبلي، فردي زمام امور را به دست مي گرفته است.

حكومت در اسلام، فصلي كوتاه و گذرا نيست كه با يك جمله «وَأَمْرُهُمْ شُوري بَيْنَهُمْ» پايان پذيرد، بلكه بخش هاي گسترده اي از احكام

و امور را دربر مي گيرد، كه عنايت پيامبر را براي تبيين جزئيات و شرايط، مي طلبد.

طبعاً نظريه سوم، بيش از دو نظريه ديگر قابل پذيرش است و اتفاقاً احاديث رسول خدا صلي الله عليه و اله و تاريخ حيات آن حضرت به روشني آن را ثابت مي كند.

پس از يك تحليل اجتماعي، اكنون به پاسخ پرسش از نظر حديث و تاريخ مي پردازيم.

شيعه در كلمات رسول خدا

نامگذاري پيروان علي عليه السلام به شيعه، از زمان خود پيامبر صلي الله عليه و اله آغاز شده و روايات فراواني حاكي از آن است كه آن حضرت اين نام را بر پيروان علي عليه السلام نهاده است. محدثان و مفسران نقل مي كنند آنگاه كه آيه «إِنَّ الّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحات أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيّة» فرود آمد، پيامبر صلي الله عليه و اله رو به علي عليه السلام كرد و فرمود:

«مقصود از اين عبارت، تو و شيعيانت مي باشيد كه روز قيامت خشنود و پسنديده هستيد».

در حديث ديگر فرمود:

«تو و پيروانت مقصود هستيد، وعده من و شما در روز قيامت نزد حوض كوثر است. آنگاه كه امت ها براي حسابرسي به آنجا مي آيند، شما را فرا مي خوانند در حالي كه نور از چهره و پيشاني شما تابان است».

روايات مربوط به نزول اين آيه در حق شيعيان علي عليه السلام و اين كه پيامبرصلي الله عليه و اله پيروان علي عليه السلام را شيعه ناميد، در كتاب هاي مختلف وارد شده است، براي نمونه به مدارك زير مراجعه شود.

بنابراين، نامگذاري پيروان علي عليه السلام به شيعه، از جانب رسول خدا صلي الله عليه و اله انجام شده و اين خود مبنايي در

تعيين شيوه حكومت پس از پيامبر صلي الله عليه و اله به شمار مي رود.

امامت، همزاد نبوت

شكي نيست كه مقام امامت با مقام نبوت تفاوت دارد. پيامبر گيرنده وحي و پايه گذار دين است، در حالي كه امام نه دريافت كننده وحي است و نه پايه گذار دين، بلكه وظايفي كه رسول خدا صلي الله عليه و اله در قلمرو بيان احكام و اجراي آنها برعهده داشت، پس از وي برعهده امام مي باشد. امام مرجع بيان احكام و عقايد اسلامي و مدير امور كشور است. با توجه به اين اصل و بنابر روايات، روزي كه پيامبر صلي الله عليه و اله نبوت خود را براي بني هاشم بيان كرد، جانشيني و رهبري علي عليه السلام را نيز اعلام نمود و اين حاكي از آن است كه نبوت و امامت همزاد بوده و دارنده هر دو منصب از جانب خدا به وسيله وحي الهي معين مي شوند. اين مسأله در منابع تاريخي چنين آمده است:

پيامبر گرامي صلي الله عليه و اله سه سال دعوت پنهاني داشت. آنگاه كه خدا او را با آيه «وَأَنْذِرْ عَشيرتَكَ الأَقْرَبين» مخاطب ساخت، او بيش از چهل تن از بستگان خود را كه همگي از شخصيت هاي بني هاشم بودند، براي ضيافت ناهار دعوت كرد و پس از صرف غذا، سخنان خود را اينگونه آغاز كرد:

«هيچ كس از مردم براي كسان خود چيزي بهتر از آنچه من براي شما آورده ام، نياورده است. من خير دنيا و آخرت را براي شما آورده ام، خدايم به من فرمان داده كه شما را به توحيد و يگانگي وي و رسالت خويش دعوت كنم. چه كسي از شما مرا در اين راه

كمك مي كند تا برادر و وصي و جانشين من در ميان شما باشد؟»

آن حضرت اين جمله را گفت و اندكي درنگ كرد تا ببيند كدام يك از آنان به نداي او پاسخ مثبت مي دهند. در آن لحظات، سكوتي مطلق و آميخته با بهت و تحير بر مجلس سايه گسترده بود و همگي سر به زير افكنده و در فكر فرو رفته بودند.

ناگهان علي عليه السلام كه سن او در آن روز از 15 سال تجاوز نمي كرد، سكوت را درهم شكست و برخاست و رو به پيامبر كرد و گفت:

«اي پيامبر خدا، من تو را در اين راه ياري مي كنم». آنگاه دست خود را به سوي پيامبرصلي الله عليه و اله دراز كرد تا دست او را به عنوان پيمان فداكاري بفشارد. در اين هنگام پيامبر صلي الله عليه و اله دستور داد كه علي عليه السلام بنشيند. بار ديگر پيامبر صلي الله عليه و اله گفتار خود را تكرار كرد. باز علي برخاست و آمادگي خود را اعلام كرد. اين بار نيز پيامبر صلي الله عليه و اله به وي دستور داد بنشيند. در مرتبه سوم نيز مانند دفعات پيشين، كسي جز علي عليه السلام برنخاست و تنها او بود كه پشتيباني خود را از اهداف مقدس پيامبر صلي الله عليه و اله اعلام كرد. پيامبر صلي الله عليه و اله در اين حال دست خود را بر دست علي عليه السلام زد و جمله تاريخي خود را در مجلس بزرگان بني هاشم درباره او بيان كرد و گفت:

«هان! اي خويشان و بستگان من! علي برادر و وصي و خليفه من در

ميان شماست».

اين حديث به روشني تاريخ تشيع و همزاد بودن نبوت وامامت را به معنايي كه يادآور شديم بيان مي كند. البته اين تنها موردي نيست كه پيامبر صلي الله عليه و اله رهبر مسلمانان پس از خود را تعيين مي كند، بلكه در موارد ديگري نيز بر اين مطلب تصريح فرمودند كه به صورت گذرا به آنها اشاره مي كنيم.

حديث منزلت

حديث منزلت از احاديث معروفي است كه محدّثان و تاريخ نگاران نقل كرده اند و اجمال آن چنين است:

آنگاه كه پيامبر صلي الله عليه و اله راهي نبرد با روميان در سرزمين تبوك گرديد، علي عليه السلام را همراه خود نبرد؛ زيرا وجود او در مدينه براي جلوگيري از فتنه گري منافقان، لازم و ضروري بود، ولي دشمنان به شايعه پردازي دست زدند و گفتند: روابط پيامبر صلي الله عليه و اله با علي عليه السلام به تيرگي گراييده، لذا او را به همراه خود نبرده است. علي عليه السلام خود را به لشگرگاه اسلام رساند و اين شايعه را بازگو نمود. پيامبر صلي الله عليه و اله در پاسخ فرمود:

«آنان دروغ گفته اند. من تو را براي حفظ خانه و خانواده ام جانشين خويش ساخته ام. پس بازگرد و جانشين من در خانواده من و خانواده خودت باش. آيا خوش نداري براي من آن گونه باشي كه هارون براي موسي بود، با يك تفاوت كه پيامبري پس از من نيست؟»

اين حديث به روشني بيانگر آن است كه علي عليه السلام تمام صلاحيت ها و اختيارات هارون عليه السلام را جز نبوت دارا بوده است. يكي از مناصب هارون، وزارت او براي موسي عليه السلام بوده است، چنان كه مي فرمايد:

«وَاجْعَلْ لِي وَزيراً من أَهْلِي، هارُونَ أَخي».

«هارون را كه از خاندان من است، وزير من قرار ده».

استثناي نبوت در كلام رسول خدا صلي الله عليه و اله حاكي از آن است كه كليه مسئوليت هاي هارون را علي نيز دارا بود واين جانشيني تنها به جنگ تبوك اختصاص نداشت، بلكه يك ضابطه كلي بود كه جانشيني در غزوه تبوك يكي از مصاديق آن به شمار مي آمد و اگر مقصود جانشيني در خصوص اين سفر بود، نيازي به اين ضابطه كلي و استثناي نبوت نبود.

حديث غدير

از ميان دلايل فراوان كه بيانگر زعامت علي عليه السلام پس از پيامبر صلي الله عليه و اله است، در اين بحث به سه دليل بسنده مي كنيم: حديث«يوم الدار» در آغاز رسالت، حديث «منزلت» در اثناي رسالت و حديث غدير در اواخر عمر رسول خدا. اكنون اجمالي از تعيين جانشين در آخرين روزهاي رسالت:

پيامبر اسلام صلي الله عليه و اله در سال دهم هجرت براي انجام فريضه حج و تعليم مناسك آن به مسلمانان، در قالب يك جمعيت ده هزار نفري حركت كرد و در روزهاي عرفه و منا سخنراني هاي جامع و ارزنده اي ايراد فرمود.

مراسم حج به پايان رسيد، همگان به قصد وطن، مكه را ترك كردند، چون كاروان ها به نزديك بركه آبي به نام غدير خم رسيدند، پيك وحي فرود آمد و پيامبر صلي الله عليه و اله را فرمان توقف داد، خدا به رسول گرامي صلي الله عليه و اله چنين فرمان داده بود:

«يا أَيُّها الرّسول بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالتهُ وَاللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ».

«اي پيامبر، آنچه

را از پروردگارت بر تو فرود آمده، به مردم برسان و اگر چنين نكني، رسالت خداي را به جا نياورده اي و خداوند تو را از گزند مردم حفظ مي كند».

در اين لحظات حساس طنين اذان سراسر بيابان را فرا گرفت، سپس پيامبر صلي الله عليه و اله خطبه اي به شرح زير ايراد كرد:

«ستايش از آن خداست و به او ايمان داريم. از او ياري مي خواهيم و بر او توكل مي كنيم، و از شر خويشتن و بدي كردارهايمان به خدايي پناه مي بريم كه گمراهان جز او راهنمايي ندارند. خدا هر كس را راهنمايي كند، او ديگر گمراه نمي شود و گواهي مي دهيم كه خدايي جز او نيست و محمد صلي الله عليه و اله بنده و فرستاده اوست.

هان! اي مردم، نزديك است كه من دعوت حق را لبيك گويم و از ميان شما بروم. من مسئولم و شما نيز مسئول هستيد... هان! اي مردم، هر كس من مولا و رهبر او هستم، علي نيز مولا و رهبر اوست».

پيامبر صلي الله عليه و اله جمله آخر را سه بار تكرار كرد و فرمود:

«پروردگارا! هر كس علي را دوست دارد، تو او را دوست بدار و هر كس با او دشمني كند تو با او دشمن باش. هر كس او را ياري كند، تو ياور او باش، و هر كس او را تنها گذارد، تو نيز او را تنها گذار. لازم است حاضران به غايبان خبر دهند و آنها را از اين امر آگاه سازند».

هنوز اين اجتماع با شكوه پايان نيافته بود كه فرشته وحي فرود آمد و پيامبر گرامي صلي الله عليه و

اله را بشارت داد كه خداوند امروز دين خود را تكميل كرد و نعمت خويش را بر مؤمنان به كمال رسانيد.

حديث غدير از احاديث متواتر است. كافي است كه بدانيم 120 صحابي، آن را از پيامبر صلي الله عليه و اله نقل كرده اند و از تابعان 89 نفر به نقل آن پرداخته اند و در مجموع 14 قرن، 360 تن عالم و دانشمند سنّي آن را روايت كرده اند، و اگر راويان و عالمان شيعي را به آنان ضميمه كنيم خواهيم ديد كه حديث در بالاترين حدّ تواتر قرار مي گيرد.

شكل گيري تشيع در پرتو اين سفارش ها

ما به همين سه حديث قطعي بسنده مي كنيم. اين سفارش ها سبب شد كه در عصر رسول خدا صلي الله عليه و اله گروهي گرد علي را بگيرند و به پيروي از او مشهور شوند. محقق معروف آقاي محمد كردعلي در كتاب «خطط الشام» مي نويسد:

«در زمان خود پيامبر صلي الله عليه و اله گروهي از بزرگان صحابه به دوستي و موالات علي عليه السلام معروف بودند؛ مانند سلمان فارسي كه مي گفت: ما با پيامبر صلي الله عليه و اله بيعت كرديم بر دو اصل: خيرخواهي براي مسلمانان و اقتدا به علي بن ابي طالب عليه السلام و ولايت وي. ابوسعيد خدري مي گويد: مردم به پنج چيز دعوت شدند ولي چهارتا را گرفتند و يكي را رها كردند. سؤال شد: آن چهار تا را كه گرفتند چيست؟ گفت: نماز، زكات، روزه ماه رمضان و زيارت خانه خدا. پرسيدند: آن يكي كه رها كردند كدام است؟ گفت: ولايت علي بن ابي طالب عليه السلام. از وي سؤال شد: آيا ولايت علي همانند آن چهار مورد، لازم و واجب است؟

گفت: آري، به سان آنها لازم و واجب است. و از همين افرادند: ابوذر غفاري، عمار ياسر، حذيفه ابن يمان، ذوالشهادتين خزيمه ابن ثابت، ابوايوب انصاري، خالد بن سعيد و قيس بن سعد بن عباده».

شيعه در عصر رسالت

سفارش هاي مؤكد پيامبر صلي الله عليه و اله _ كه نمونه هاي آن را يادآور شديم و قسمت مهم آن در كتاب هاي حديث و تفسير وارد شده است _ سبب شد كه بذر تشيع در سرزمين اسلام پاشيده شود و به تدريج رشد كند. گروهي در عصر رسالت، ولايت علي را به دل بگيرند و به عنوان شيعه علي عليه السلام مشهور شوند و با پايمردي تمام پيمان خود را با امام پس از عصر رسالت نيز حفظ كنند. اين گروه هسته تشيع را در صدر اسلام تشكيل مي دادند. سپس تشيع در طول زمان با توجه به شناخت هاي صحيح از مسأله امامت و جانشيني علي عليه السلام راه خود را باز كرد و پيوسته در حال گسترش بود.

تشيع از حجاز آغاز گرديد. سرزمين حجاز زادگاه تشيع است و آنگاه كه امام عليه السلام مقرّ خلافت را به عراق منتقل كرد، تشيع رشد بيشتري يافت و پيوسته در نقاط مختلف جهان گسترده شد.

اقليت شيعه و اكثريت سني

سؤال: اگر شيعه حق است، چرا در اقليّت مي باشد و اكثريت، مذهب تسنّن را پذيرفته اند؟

پاسخ: هيچگاه اكثريت نشانه حقانيت و اقليت نشانه خلاف آن نيست، در طول تبليغ پيامبران، از زمان حضرت نوح عليه السلام تا عصر حضرت خاتم صلي الله عليه و اله مؤمنان در اقليّت بودند. قرآن آنگاه كه مبارزات پي گير انبيا را ياد مي كند، پيوسته تذكر مي دهد: گروندگان و مؤمنان به آنان بسيار اندك بودند. درباره نوح كه نهصد و پنجاه سال به تبليغ پرداخت، مي فرمايد:

«وَما آمَنَ مَعَهُ إِلاّ قليل».

«جز اندكي به همراه او ايمان نياوردند».

در آيه ديگر مي فرمايد:

«وَقَليلٌ مِنْ عِبادي الشَّكُور».

«اندكي از بندگان

من سپاسگزارند».

قرآن درباره پيروي از اكثريت، به پيامبر هشدار مي دهد ومي فرمايد:

«إِنْ تُطِعْ أَكْثَرَ مَنْ فِي الأَرْض يُضِلّوك عَنْ سَبيلِ اللّه».

«اگر از اكث_ريت مردم روي زمين پيروي كن_ي، تو را از راه خدا گمراه مي كنند».

و باز به پيامبر يادآور مي شود:

«وَما أَكْثَرُ النّاسِ وَلَوْ حَرَصْتَ بِمُؤمِنين».

«هر چند بكوشي، اكثريت مردم ايمان نمي آورند».

بزرگترين جمعيت ها در جهان از آنِ كشورهايي چون چين با حدود يك ميليارد و سيصد ميليون نفر و هند با بيش از يك ميليارد نفر جمعيت است كه اكثريت مردم آنها را مادي گرايان و بت پرست ها تشكيل مي دهند. اگر مجموع جمعيت مسلمانان را كه يك ميليارد و سيصد ميليون تخمين زده مي شود نسبت به جمعيت 6ميلياردي كره زمين، بسنجيم، از اكثريت برخوردار نيستند.

اميرمؤمنان علي بن ابي طالب عليه السلام در يكي از سخنان حكيمانه خود، درباره شناخت حق و باطل، بياني دارد كه يادآور مي شويم:

در جنگ جمل مردي از اميرمؤمنان سؤال كرد: آيا با طلحه و زبير نبرد مي كني، در حالي كه آنان از برجسته ترين اصحاب پيامبرند؟

امام در پاسخ فرمود: تو در اشتباهي. عظمت و بزرگي اشخاص، نشانه حق و باطل نيست، حق را بشناس تا اهل آن را بشناسي؛ و باطل را بشناس، آنگاه اهل آن را خواهي شناخت».

گذشته از اين، شيعه هر چند نسبت به جمعيت كل مسلمانان، در اقليّت است، ولي براي خود، جمعيت عظيمي را در جهان تشكيل مي دهند و لذا در غالب نقاط جهان حضور مؤثر دارند. علاوه بر كشورهاي ايران و عراق و آذربايجان و بحرين و لبنان كه اكثريت آنها را شيعيان تشكيل مي دهند، در تمام كشورهاي اسلامي، اقليت

قابل ملاحظه اي از شيعيان وجود دارد كه براي خود مساجد، مؤسسات، مدارس و برنامه هاي فرهنگي دارند.

اصولاً بايد توجه كرد كه شيعه به عنوان اپوزيسيون و مخالف نظام حاكم شناخته مي شد و نظام هاي سياسي براي سركوب بلكه ريشه كن كردن آنها، به آنان لقب «روافض» داده بودند. به عنوان نمونه، سلطان محمود غزنوي پس از تسلط بر شرق خراسان، به ريشه كن كردن دو گروه، يكي شيعه و ديگري معتزله همت گمارد، چندان كه آثار علمي و كتابخانه هاي آنان را از بين برد تا اثري از تشيع و معتزله باقي نماند. او پيوسته اهل حديث و كراميه را تقويت مي كرد، و شيعه و معتزله را دشمن اصلي خود مي دانست.

صلاح الدين ايوبي، پس از خيانت به فاطميان، تصميم بر قتل عام شيعه گرفت و گروه بي شماري از آنان را كشت.

در دوران حكومت عثماني، در زمان سلطان سليم به خاطر فتواي يك فقيه حنفي به نام نوح، 40000 شيعه در تركيه فعلي سر بريده شدند.

در دوران حكومت جزّار در لبنان، در جبل عامل حمام خون به راه افتاد و نسل كشي شيعه صورت گرفت، به گونه اي كه كتاب هاي آنان مدت ها به جاي هيزم در تنور نانوايان مي سوخت.

با توجه به اين كشتارهاي دسته جمعي، بقاي شيعه در جهان، آن هم با يك فرهنگ قوي و جامع و داشتن علما و دانشمندان مبرز در تمام رشته هاي اسلامي و علمي، يكي از معجزات الهي است كه در پرتو عنايتش، مظهر اسلام راستين بدون تحريف تا قرن پانزدهم به جاي مانده و خوشبختانه روز به روز نور آن، راه گروه بيشتري از انسان ها را روشن نموده و پرده هاي جهل و

تعصب را از چهره تاريخ كنار مي زند.

عقايد شيعه

مقامات اولياي خدا و قدرت هاي غيبي

سؤال: آيا انبيا و اوليا، علاوه بر قدرت هاي عادي، توان انجام امور خارق العاده را نيز دارند؟

پاسخ: جهان آفرينش، جهان اسباب و مسبّبات و علّت ها و معلول ها است. هر فردي در كار خود از قدرت الهي بهره مي گيرد و اگر پيوند او از آن قدرت لايزال گسسته گردد، عاجز و ناتوان مي شود. بنابراين، اگر اولياي الهي كارهاي خارق العاده اي را انجام مي دهند، همگي از قدرت الهي سرچشمه گرفته و به اذن او مي باشد. اگر اين پيوند قطع شود، هيچ فردي توان كاري را؛ اعم از عادي و غير عادي، نخواهد داشت.

كارهاي برون از توان عادي معلول تكامل روحي و رواني «وليّ» خداست كه در اثر طي طريق عبوديت و عمل به تعاليم اسلام و پيمودن صراط مستقيم به اين مقام مي رسد.

انسان در سايه عبوديت و بندگي خدا و اخلاص در عبادت، براي خود سيري در تكامل باطني دارد كه ربطي به زندگي فردي واجتماعي او ندارد و اين سير از حدود جسم وماده بيرون است و هر فردي در اين سير معنوي خود، به فراخور حال خويش مقاماتي را به دست مي آورد كه چه بسا آنها را در اين جهان و يا پس از مرگ مشاهده نمايد.

مقصود از كمال چيست؟

وقتي مي گوييم خداوند كمال مطلق و نامتناهي است، مقصود از آن، همان «صفات جمال» خدا؛ از قبيل «علم» و «قدرت» و «حيات» و «اراده» است. هرگاه بنده اي در پرتو پيمودن راه اطاعت، گام در درجات كمال مي گذارد و از نردبان كمال بالا مي رود، مقصود اين است كه كمال وجودي بيشتري به دست آورده و علم بيشتر، قدرت زيادتر، اراده اي نافذتر وحياتي جاودانه تر پيدا مي كند. در

اين صورت مي تواند از فرشته بالاتر قرار گيرد و از كمالات بيشتري بهره مند گردد.

بشر، پيوسته خواهان آن است كه بر جهان تسلط پيدا كند و كاري را كه انسان هاي عادي از انجام آن عاجزند، انجام دهد.به عنوان مثال، گروهي از مرتاضان از طريق رياضت هاي حرام و آزار دهنده به تقويت نفس و روح پرداخته و قدرت هايي را به دست مي آورند.

امّا راه صحيح كه موجب سعادت هر دو جهان مي گردد، آن است كه راه «بندگي» و خضوع در برابر خداي جهان را در پيش گيرد و با پيمودن راه بندگي، مقاماتي به دست آورده و سرانجام قدرت بر تصرف در تكوين پيدا كند.

پيامبر گرامي صلي الله عليه و اله در ضمن حديثي به مقامات بلند سالكان راه حق و پويندگان راه عبوديت وبندگي اشاره نموده، سخن پروردگار را چنين نقل مي فرمايد:

«هيچ بنده اي به وسيله كاري، نسبت به من تقرب نجسته كه محبوب تر از انجام فرايض بوده باشد. (آنگاه فرمود:) بنده من با گزاردن نمازهاي نافله آنچنان به من نزديك مي شود كه اورا دوست مي دارم. وقتي او محبوب من شد، من گوش او مي شوم كه با آن مي شنود، وچشم او مي شوم كه با آن مي بيند و زبان او مي گردم كه با آن سخن مي گويد، و دست او مي شوم كه با آن حمله مي كند. هرگاه مرا بخواند اجابت مي كنم و اگر چيزي از من بخواهد مي بخشم».

دقت در اين حديث، ما را به عظمت كمالي كه انسان در سايه انجام فرايض و نوافل پيدا مي كند، به خوبي رهبري مي كند. در اين حالت قدرت دروني انسان به حدّي مي رسد كه با قدرت الهي صداهايي را

كه با نيروي عادي نمي شنيد، مي شنود و صور و اشباحي را كه ديدگان عادي را ياراي ديدن آنها نيست، مي بيند. سرانجام خواسته هاي اوجامه عمل پوشيده، حاجت هايش برآورده مي شود، در نتيجه دوست خدا مي شود و عمل او، عمل خدايي مي گردد.

جاي شك نيست مقصود از اينكه خدا چشم وگوش او مي گردد، اين است كه ديده او در پرتو قدرت الهي، نافذتر و گوش او شنواتر و قدرت او گسترد ه تر مي گردد.

آثار بندگي و كمال نفساني

يكي از آثار كمال نفس، تصرف در جهان طبيعت به اذن خداست. توضيح اين كه در پرتو عبادت و بندگي، نه تنها حوزه بدن تحت فرمان و محل نفوذ اراده انسان قرار مي گيرد، بلكه جهان طبيعت نيز مطيع انسان مي گردد و آدمي به اذن پروردگار جهان، در پرتو نيرو و قدرتي كه از تقرب به خدا كسب نموده است، در طبيعت تصرف مي كند و مبدأ يك سلسله معجزات و كرامات مي شود و در حقيقت قدرت تصرف و تسلط بر تكوين پيدا مي كند.

قرآن و كرامات اوليا

اشاره

قرآن كراماتي را از انبياي الهي نقل مي كند كه بر اثر كمال نفساني، به اذن خداوند مي توانستند در تكوين تصرف كنند. اكنون به صورتي گذرا به آنها اشاره مي كنيم:

تصرف يوسف براي بينايي پدر

يعقوب بر اثر مفارقت يوسف، ساليان دراز گريه كرد و در آخر عمر بينايي خود را از دست داد. پس از سال ها، يوسف به فردي مأموريت داد كه به كنعان برود و پيراهن او را بر چهره يعقوب بيفكند تا بينايي خود را باز يابد. مژده رسان آمد و دستور او را عمل كرد و در همان لحظه او بينايي خود را باز يافت.

«فَلَمّا أَنْ جاءَ الْبَشير أَلقاهُ علي وَجْههِ فارتدَّ بَصيراً».

«هنگامي كه مژده رسان آمد، پيراهن يوسف را به صورت او افكند او بينايي خود را بازيافت».

شكي نيست كه مؤثر واقعي خداست، ولي خدا به «سبب» كه همان خواست يوسف است، اين توان را بخشيده است كه اگر اراده چيزي كند، خواسته اش عملي شود. اين كه او اين كار عظيم را با يك سبب ساده (افكندن پيراهن بر چهره پدر) به انجام رسانيد، نشان از آن دارد كه معجزات و كرامات پيامبران به وسيله امور ساده صورت مي پذيرد تا مردم تصور نكنند كه او از طريق علمي و صنعتي به اين كار دست زده است.

قدرت نمايي ياران سليمان

همگي مي دانيم كه سليمان ملكه سبأ را احضار كرد، ولي پيش از آن كه وي به حضور سليمان برسد، سليمان به حاضران در مجلس خود چنين گفت:

«...يا أَيُّهَا المَلَؤُ أَيُّكُمْ يَأْتيني بِعَرْشِها قَبْلَ أَنْ يَأْتُوني مُسْلِمينَ».

«اي جماعت كدام يك از شما مي تواند تخت بلقيس را براي من بياورد، پيش از آن كه (بلقيس و همراهان) او مطيعانه وارد شوند؟»

يك نفر از جنّيان گفت:

«...أَنَا آتيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ تَقُومَ مِنْ مَقامِكَ وَإِني عَلَيْهِ لَقَويٌّ أَمينٌ».

«پيش از آنكه تو از جاي خود برخيزي(مجلس به

پايان رسد) من آن را مي آورم و من بر اين كار توانا و امينم».

فرد ديگري كه مفسران نام او را «آصف بن برخيا» وزير سليمان وخواهر زاده او مي دانند، اعلام كرد كه در يك چشم به هم زدن مي تواند آن را بياورد، چنانكه خداوند مي فرمايد:

«قالَ الّذي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ أَنَا آتيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ فَلَمّا رَآهُ مُسْتَقِرّاً عِنْدَهُ قالَ هذا مِنْ فَضْلِ رَبي...».

«كسي كه نزد او دانشي از كتاب بود(كه درباره حقيقت اين كتاب بايد در جايي ديگر گفتگو كرد)، چنين گفت: پيش از آنكه تو چشم بر هم بزني، آن را در اين مجلس حاضر مي كنم. وقتي تخت را در برابر خود حاضر ديد، گفت: اين نعمتي است از جانب خدا بر من».

بايد در مفاد اين آيات دقت كنيم تا ببينيم عامل اين كارهاي خارق العاده (احضار «تخت بلقيس» از فرسنگ ها فاصله به مجلس سليمان) چيست؟ آيا عامل اين كار خارق العاده مستقيماً خدا است؟ و او است كه اين جهش را در طبيعت انجام مي دهد و «آصف برخيا»و ديگران، نمايشگراني هستند كه كوچك ترين تأثيري در آن كارها ندارند؟يا اينكه عامل اين كار _ به سان هزاران كار ديگر كه افراد عادي با قدرت الهي انجام مي دهند _ خود آنها مي باشند؛ چيزي كه هست آنان اين قدرت را از قرب الهي به دست آورده و با اراده نافذ خود عامل اين نوع كارهاي خارق العاده مي باشند. ظاهر آيات سه گانه نظر دوم را تأييد مي كند، زيرا:

اوّلاً، سليمان از آنان مي خواهد كه اين كار را انجام دهند و آنان را بر اين كار قادر و توانا مي داند.

ثانياً، شخصي كه

گفت: من تخت بلقيس را، پيش از آنكه سليمان از جاي خود برخيزد حاضر مي كنم، خود را با جمله زير توصيف كرد: «وَإنّي عَلَيهِ لَقَوِي أَمِين»: «من بر اين كار، قادر و توانايم و به خود اطمينان دارم».

هرگاه وجود اين شخص و اراده او در اين كار مؤثر نباشد، ديگر دليلي ندارد كه بگويد: «من بر اين كار قادر و امين هستم».

ثالثاً، دومي گفت: من آن را در اندك زماني (يك چشم به هم زدن) مي آورم و اين كار خارق العاده را به خود نسبت داد و گفت: «آتيك: مي آورم».

اگر بنا بود كه قرآن به اين حقيقت تصريح كند كه نفوس اوليا و اراده و خواست آنان و ديگر شخصيت هاي بزرگ، در ايجاد معجزه ها وكرامات و تمام خارق العاده ها مؤثر است، روشن تر از اين، چگونه بگويد تا شكاكان زمان آن را بپذيرند و تأويل نكنند.

رابعاً: خداوند علت توانايي دومي را بر اين كار شگفت آور، آشنايي او به علم كتاب مي داند، دانشي كه از اختيار افراد عادي خارج است و از علومي است كه مخصوص بندگان خدا مي باشد، و ارتباط با چنين دانش هايي محصول قربي است كه اين نوع افراد با خدا دارند، چنانكه فرمود: «قالَ الّذي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الكِتابِ...»: «كسي كه در نزد او دانشي از كتاب بود، گفت...».

باز هم قدرت نمايي سليمان

قرآن مجيد درباره سليمان نبي با صراحت مي فرمايد: باد به فرمان او به هر طرف كه مي خواست جريان پيدا مي كرد. مسير باد كه جزو نظام آفرينش است، به اراده نافذ سليمان تعيين مي گرديد، چنانكه مي فرمايد:

«وَلِسُلَيْمانَ الرِّيحَ عاصِفَةً تَجْري بِأَمْرِهِ إِلَي الأَرْضِ الّتي بارَكْنا فِيها وَكُنّا بِكُلِّ شَيءٍ عالِمينَ».

«باد توفنده و تند

را براي سليمان رام كرديم؛ به طوري كه به فرمان وي به سوي سرزميني كه بركت داديم، جريان پيدا مي كرد وما به همه چيز عالم هستيم».

نكته قابل توجه اين است كه اين آيه با صراحت هر چه كاملتر، جريان باد و تعيين مسير وسمت آن را معلول امر سليمان (اراده نافذ او) مي داند چنانكه مي فرمايد: «تَجري بأمره»: «به فرمان او جريان داشت».

در آيه ديگر مي خوانيم: بادي كه سليمان از آن به عنوان مركب استفاده مي كرد، از صبح تا ظهر مسافت يك ماه و از ظهر تا شب مسافت يك ماه ديگر را طي مي كرد و اين مرد الهي مي توانست مسافتي را كه مركب هاي آن روز تقريباً در ظرف دوماه طي مي كردند، در ظرف يك روز طي كند.

درست است كه خداوند باد را براي او رام و مسخّر كرده بود، امّا جمله «تَجْرِي بِأَمْرِهِ» «به فرمان سليمان حركت مي كرد و از حركت باز نمي ايستاد» صراحت دارد كه امر و اراده سليمان در بهره برداري از اين پديده طبيعي، كاملاً مؤثر بوده است؛ مثلاً تعيين وقت حركت ومسير آن و باز ايستادن آن از حركت بستگي به اراده نافذ سليمان داشت.

از آيات مربوط به سليمان، نكته ديگري نيز استفاده مي شود و آن اينكه خداوند بسياري از پديده هاي سركش طبيعي را براي او رام كرده بود و او هرگونه كه مي خواست از آنها با كمال سهولت و آساني استفاده مي كرد؛ مثلاً معدن مس با تمام صلابتي كه دارد، براي او _ به فرمان خدا _ به صورت چشمه رواني در مي آيد و هر چه مي خواهد از آنها استفاده مي كند؛ چنانكه مي فرمايد:

«...وَاَسَلْنا لَهُ عَيْنَ القِطْرِ...».

«و چشمه مس(مُذاب) را براي او روان كرديم».

موجوداتي مانند جن كه با ديدگان عادي ديده نمي شوند، در تسخير وي بودند و آنچه او از آنها مي خواست، انجام مي دادند، چنانكه مي فرمايد:

«وَمِنَ الجِنِّ مَنْ يَعْمَلُ بَيْنَ يَدَيْهِ بِإِذْنِ رَبِّهِ... يَعْمَلُونَ لَهُ ما يَشاءُ...».

«گروهي از جن در برابر او به فرمان خداوند كار مي كردند... براي او آنچه مي خواست انجام مي دادند».

ظاهر مجموع آيات اين است كه چگونگي بهره برداري او از باد و غيره يكسان بوده است. درست است كه خداوند بزرگ اين پديده ها را براي او تسخير كرده بود، امّا در عين حال اراده او بي اثر نبود. تا اراده سليمان تعلق نمي گرفت، معدن مس به صورت چشمه آب روان نمي گشت و جن كاري را انجام نمي داد.

همه اينها نوعي ولايت بر تكوين است و معني آن اين است: پيامبري بر اثر قربي كه به خدا دارد، منزلتي مي يابد كه طبيعت و حتّي موجودات نامرئي به نام جن، به اذن خدا به فرمان او باشند و از حوزه نفوذ او خارج نشوند.

تصرف هاي حضرت مسيح

قرآن مجيد بعضي از كارهاي فوق العاده را به حضرت «مسيح» نسبت مي دهد و بيان مي كند كه همه اين كارها از نيروي باطني و اراده خلاق او سرچشمه مي گرفت، چنانكه مي فرمايد:

«...أَنّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللّهِ وَأُبْرِئُ الأَكْمَهَ وَالأَبْرَصَ وَأُحْي الْمَوتي بِإِذْنِ اللّهِ...».

«من براي شما از گِل، شكل مرغي مي سازم و در آن مي دمم كه به اذن خدا پرنده مي شود، كور مادرزاد و پيس را شفا مي دهم ومردگان را به اذن خدا زنده مي كنم».

در اين آيات حضرت مسيح، امور زير را به خود نسبت مي دهد:

1. ساختن پرنده اي از گِل.

2. دميدن در پرنده و زنده كردن آن.

3. شفاي كور مادر زاد.

4. درمانِ بيماري پيسي.

5. زنده كردن مردگان.

حضرت مسيح خود را فاعل اين امور مي داند، نه اينكه او درخواست كند و خدا انجام دهد، بلكه مي گويد: «اين كارها را من به اذن خدا انجام مي دهم». اذن خدا در اين موارد چيست؟ آيا اذن در اين موارد يك اجازه لفظي است؟ به طور مسلم چنين نيست، بلكه مقصود از آن اذن باطني است. به اين معني كه خدا به بنده خود آنچنان كمال و قدرت و نيرو مي بخشد كه وي به انجام چنين اموري توانا مي گردد.

گواه اين مدّعا آن است كه بشر نه تنها در امور غير عادي به اذن خدا نيازمند است، بلكه در تمام امور به اذن خدا نياز دارد و هيچ كاري بدون اذن او صورت نمي پذيرد. اذن الهي در تمام موارد، همان برخوردار كردن فاعل از قدرت و رحمت خويش مي باشد. در آيه مورد بحث، حضرت مسيح تحقق امور ياد شده را به خود نسبت مي دهد و در آيه ديگر، خود خدا نيز صريحاً امور مزبور را به خود او نسبت مي دهد و مي گويد:

«...وَإِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي فَتَنْفُخُ فِيها فَتَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِي وَتُبْرِئُ الأَكْمَهَ وَالأَبْرَصَ بِإِذْنِي وَإِذْ تُخْرِجُ الْمَوتي بِإِذْنِي...».

«هنگامي از گل صورت پرنده اي را به اذن من مي سازي و در آن مي دمي، و به اذن من پرنده مي شود و كور مادرزاد و پيس را به اذن من شفا مي دهي، و مردگان را زنده مي كني...»

در جمله هاي اين آيه دقت بيشتري كنيم تا روشن شود كه از نظر

قرآن، فاعل و انجام دهنده اين امور كيست؟ هرگز خدا نمي گويد «من مرغ آفريدم»، «من شفا دادم»، «من زنده كردم» بلكه مي گويد:

«إِذْتَخْلُقُ»: تو آفريده اي، «وَتُبْرِئُ»: بهبودي بخشيدي، «إِذْ تُخْرِجُ الْمَوتي»: تو زنده كردي. چه صراحتي بالاتر از اين؟

ولي قرآن كريم در بيان اين كه هيچ بشري در كار ايجاد، استقلال ندارد، و براي ردّ افكار غير صحيح «معتزله» و دوگانه پرستان كه تصور مي كنند بشر در آفرينش خود به خدا نياز دارد، ولي در افعال و كارهاي خود كاملاً مستقل و از خدا بي نياز است؛ در همه اين موارد كارهاي حضرت مسيح را مقيّد به اذن الهي كرده و موضوع توحيد در افعال را، كه از مراتب توحيد به شمار مي رود، رعايت نموده است.

ولايت تكويني و مسأله غلو

از انديشه هاي باطل در مورد ولايت بر تصرف اين است كه تصور مي شود چنين اعتقادي مايه «غلو» در حقّ پيشوايان است، در صورتي كه چنين اعتقادي ارتباطي به غلو ندارد.

«غالي» كسي است كه بندگان خدا را از مقام عبوديت بالا برده و صفات خدا و افعال او را براي آنان ثابت كند؛ مثلاً بگويد: «تدبير نظام آفرينش از آن پيشوايان معصوم است. آنان «خالق»، «رازق»، «محيي» و «مميت» علي الاطلاق مي باشند».

حقيقت غلو اين است كه يا آنها را خدا بدانيم و يا مبدأ افعال خدايي بشناسيم، در حالي كه هيچ كدام از اين دو ملاك، در ولايت تكويني موجود نيست؛ زيرا نه كسي آنها را خدا مي داند و نه افعال و كارهاي الهي را براي آنها اثبات مي كند، بلكه مي گوييم آنان در پرتو قرب الهي، داراي قدرتي مي شوند كه به اذن خداوند مي توانند در مواردي كه انگيزه ارشاد

واصلاح باشد، در جهان آفرينش تصرف كنند. اين دو نوع تفكر، آنچنان با هم فاصله دارند كه به زحمت مي توان شباهتي بين آن دو تصور نمود؛ زيرا هرگاه خداوند بنده خود را به انجام كاري به منظور ارشاد مردم قادر ساخت، چيزي از قدرت او كم نمي شود وبنده صاحب ولايت، گام از مقام عبوديت فراتر نمي گذارد.

موقعيت انسان كامل نسبت به خدا، موقعيت فرزندي است كه با سرمايه پدر در تجارتخانه او مشغول بازرگاني است و يا به سان وكيلي است كه با سرمايه موكل خويش، كسب و كار مي كند.

تسلط و قدرت فرزند و وكيل، شاخه اي از اراده و خواست پدر و موكل است. از اين جهت، اين نوع قدرت و تسلط هرگز مايه شرك نبوده، بلكه بوي شرك را هم نمي دهد.

چه بسا خداوند به فرشته و يا فرشتگاني قدرت بدهد كه سرزمين قوم لوط را سنگ باران و همه را زير و رو كنند، امّا اعتقاد به وجود چنين قدرتي در آنها، هرگز مستلزم شرك و همتايي فرشتگان با خدا نمي گردد.

بنابراين، اگر خداوند چنين قدرتي را به بنده و يا بندگاني عنايت كند، اين نيز سبب نمي شود كه گردي بر دامن كبريايي او بنشيند.

توسل به اولياي الهي

اشاره

سؤال: آيا توسل به اولياي الهي صحيح و مشروع است و ريشه در كتاب خدا و سنت پيامبرصلي الله عليه و اله دارد؟

پاسخ: توسل به اولياي الهي نوعي تمسك به «وسيله» است كه در قرآن به آن دعوت شده است و قرآن پيوسته به جامعه با ايمان و با تقوا دستور مي دهد كه به دنبال وسيله بروند، چنان كه مي فرمايد:

«يا أَيُّها الَّذينَ آمَنُوا اتَّقوا اللّه وابتَغُوا

إِليهِ الوَسيلَة وجاهِدُوا في سَبيلهِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُون».

«اي افراد با ايمان، تق_واي الهي را پيش_ه كني_د و براي رسيدن به او، وسيله اي ف_راه_م آوريد (توسل جوييد) و در راهش جهاد كنيد، باشد كه رستگار شويد».

اكنون بايد ديد مقصود از تحصيل وسيله چيست؟ تدبّر در آيه مي رساند كه مقصود از آن، سبب تقرّب و وسيله نزديكي به خداست. براي تقرّب به خدا وسايل و اسباب گوناگوني هست كه به برخي از آنها اشاره مي كنيم:

انجام فرايض

انجام واجبات يكي از اسباب تقرب به درگاه الهي است. اميرمؤمنان عليه السلام در يكي از سخنان خود چنين مي گويد:

«بهترين چيزي كه متوسّلان به خدا بدان توسل مي جويند، ايمان به خدا و به رسول و جهاد در راه خدا و به پاداشتن نماز _ كه اساس طريقت و شريعت است _ و دادن زكات مي باشد».

توسل به اسما و صفات خدا

يكي از اقسام توسل، خواندن خداوند به اسما و صفات اوست. اين نوع توسل در روايات، به خصوص در ادعيه اهل بيت عليهم السلام، فوق العاده بارز و چشمگير است.

در اين مورد به دو حديث بسنده مي كنيم:

الف. ترمذي در سنن خود از «بريده» نقل مي كند، پيامبر صلي الله عليه و اله شنيد مردي چنين مي گويد:

«خدايا! من از تو درخواست مي كنم به گواهي ام بر اين كه تو آن خدايي هستي كه جز تو خدايي نيست، تو احد و صمد هستي كه نه مي زايد و نه زاييده شده است و نه براي او مانندي يافت

مي شود...

پيامبر صلي الله عليه و اله فرمود: تو خدا را به وسيله اسم اعظم او خواندي، كه اگر او به آن اسم خوانده شود، اجابت مي كند و اگر از او چيزي خواسته شود، عطا مي نمايد.»

ب. در دعايي از امام باقر و صادق (معروف به دعاي سمات) چنين وارد شده است:

«خدايا! من از تو سؤال مي كنم به نام بزرگ و بزرگتر، گرامي تر و برترت، نامي كه اگر به آن نام براي باز شدن درهاي بسته آسمان خوانده شوي باز مي شود، واگر به آن نام، بر گشايش درهاي زمين خوانده شوي گشوده مي گردد، و اگر به آن نام براي آساني خوانده شوي

آسان گردد».

دعاي جوشن كبير نمونه اي بارز از اين نوع توسل است كه در شب هاي قدر مي خوانيم.

توسل به قرآن كريم

يكي از راه هاي توسل اين است كه انسان قرآن را بخواند و به وسيله آن، از خدا حاجت بطلبد. در حقيقت، اين نوع توسل، توسل به فعل خدا است؛ زيرا قرآن كلام خداست كه بر قلب رسول الله صلي الله عليه و اله نازل شده است.

احمد بن حنبل از عمران بن حصين نقل مي كند كه از پيامبر صلي الله عليه و اله شنيدم كه مي فرمود:

«قرآن را بخوانيد و از خدا به وسيله آن سؤال كنيد، پيش از آنكه گروهي بيايند و به وسيله آن از مردم سؤال كنند».

دقت و امعان نظر در حديث فوق، نكته اي را روشن مي سازد و آن اينكه: توسل به هر موجودي كه نزد خدا منزلت و كرامت داشته باشد جايز است، لذا در شب هاي قدر مستحب است انسان قرآن را باز كند واين دعا را بخواند:

«پروردگارا! من از تو به وسيله اين كتابي كه فرو فرستاده اي و آنچه در آن است سؤال مي كنم. پروردگارا! نام بزرگت و اسماي زيبايت در اين كتاب هست...».

توسل به دعاي برادر مؤمن

يكي از اسباب توسل و جلب مغفرت خدا، اين است كه انسان از برادر مؤمن خود بخواهد در حق او دعا كند و اين نوع توسل مورد اتفاق همه موحدان جهان است و در اين مورد كافي است كه بدانيم

حاملان عرش الهي درباره افراد با ايمان، طلب مغفرت مي كنند «يَسْتَغْفِرونَ لِلّذينَ آمَنُوا».

اين تنها فرشتگان نيستند كه درباره آنان طلب آمرزش مي نمايند، بلكه مؤمنان نيز درباره گذشتگان چنين كاري انجام مي دهند «رَبّنا اغْفِرْ لَنا وَ لإِخوانِنا الَّذين سَبَقُونا بِالإِيمان»، «پروردگارا! بر ما و بر آن برادرانمان كه در ايمان آوردن بر ما پيشي

گرفته اند ببخشاي».

پيامبر گرامي از امت اسلامي مي خواهد كه در حق او دعا كنند و مي فرمايد:

«براي من از خدا وسيله بطلبيد و آن مقامي است در بهشت كه جز بر يكي از بندگان خدا شايسته نيست و اميدوارم كه من همو باشم. هر كس براي من چنين مقامي بطلبد، شفاعت من بر او حلال مي گردد».

توسل به دعاي پيامبر در زمان حيات

رسول گرامي صلي الله عليه و اله شريف ترين و گرامي ترين انساني است كه خدا آفريده است. آيات قرآني به مقام و منزلت پيامبر صلي الله عليه و اله اشارات فراواني دارند كه نقل آنها در اين مختصر نمي گنجد.

در منزلت پيامبر صلي الله عليه و اله كافي است كه بدانيم خدا او را مايه مصونيت مردم از عذاب مي شمارد و تصريح مي كند كه تا او در ميان مردم است خدا آنان را با نزول عذاب مجازات نمي كند:

«وَما كانَ اللّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَأَنْتَ فيهِمْ وَمَا كانَ اللّهُ مُعذِّبَهم وهُمْ يَسْتَغْفرون».

«تا تو در ميان آنان هستي، خداوند هرگز آنان را مجازات نمي كند، هم چنان كه ايشان را تا زماني كه طلب آمرزش مي كنند، عذاب نمي كند».

در عظمت پيامبر صلي الله عليه و اله كافي است كه خدا نام او را در كنار نام خود و اطاعت او را در كنار اطاعت خويش قرار داده است:

«وَمَنْ يُطِعِ اللّهَ وَرَسُولَهُ فَقَدْ فازَ فَوزاً عَظيماً».

اين آيات وآيات ديگر، همگي از كرامت و منزلت آن حضرت حكايت مي كند؛ منزلتي كه براي آن نظيري در عرصه آفرينش نيست.براي همين مقام قدسي پيامبر در پيشگاه خدا، دعاي او رد نمي شود، لذا به گنهكاران دستور داده شده كه به محضر پيامبر بروند و از او

درخواست كنند كه در حقّ آنان استغفار كند:

فراتر از اين، حتي خودداري از طلب استغفار از پيامبر را نشانه نفاق مي داند.

«وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ جاؤُكَ فَاستَغْفَرُوا اللّه وَاستَغفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللّهَ تَوّاباً رَحِيماً».

«هرگاه آنان زماني كه بر خويش ستم كرده اند نزد تو بيايند و از خدا طلب مغفرت كنند و پيامبر نيز براي آنان طلب مغفرت كند، خدا را توبه پذير و رحيم خواهند يافت».

از برخي آيات استفاده مي شود كه امت هاي پيامبران پيشين نيز از آنان درخواست استغفار مي كردند. به عنوان نمونه فرزندان يعقوب آنگاه كه خطاي آنان آشكار گشت به پدر گفتند:

«يَا أَبانَا استَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا إِنّا كُنّا خاطِئين، قالَ سَوفَ أسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبّي إنَّهُ هُوَ الغَفُورُ الرَّحيم».

«پدرجان! براي مغفرت گناهان ما از خداوند طلب آمرزش كن؛ ما خطاكار بوديم. [يعقوب] گفت: (سوف) از پروردگارم طلب مغفرت خواهم كرد، همانا او آمرزنده و رحيم است».

در جواز اين نوع توسل، جاي هيچ بحث و گفتگو نيست و مخالفتي با آن به چشم نمي خورد. چيزي كه مهم است آگاهي از سبب استجابت دعاي پيامبران است و آن، منزلت و جايگاه قدسي آنهاست.

توسل به دعاي پيامبر پس از رحلت

با توجه به اصول چهارگانه، كه در سؤال مربوط به امكان ارتباط مطرح گرديد، ثابت شد كه انسان هاي والا در جهان برزخ، حي و زنده هستند، و ارتباط ما با آنان برقرار است، در اين صورت درخواست دعا از آنان در هر دو حالت؛ حيات دنيوي و برزخي، كاملاً منطقي خواهد بود و آيه مربوط به درخواست استغفار، هر دو حالت را دربرمي گيرد،آنجا كه مي فرمايد:

«وَلَو أَنَّهُمْ إِذ ظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ جاؤوكَ فَاسْتَغفَرُوا اللّه وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ

الرَّسُول لَوَجَدُوا اللّه تَوّاباً رَحيماً».

«و اگر آنان هنگامي كه بر خود ستم كرده اند به نزد تو بيايند، و خود از خدا آمرزش بخواهند و پيامبر نيز براي آنان طلب آمرزش كند، خدا را توبه پذير و مهربان خواهند يافت».

مسلّماً ريشه استجابت دعاي پيامبر را بايد در روح پاك و نفس كريم و قرب ايشان نسبت به خداوند جستجو كرد. به پاس اين كرامت معنوي است كه خداوند دعاي او را مي پذيرد؛ زيرا دعاي برخاسته از روح پاك و قلب مملوّ از مهر الهي، بدون چون و چرا به هدف اجابت مي رسد و در اين مورد، فرقي بين حيات مادّي و حيات برزخي نيست.

گواه بر اين كه آيه ياد شده اختصاص به زمان حيات رسول خدا صلي الله عليه و اله ندارد، اين است كه مسلمانان جهان از عصر صحابه و تابعان تا به امروز، عملاً اين باب رحمت را باز مي دانند و زائران روضه مطهّر نيز اكنون پس از تقديم سلام و درود به پيشگاه ارجمند پيامبر، آيه ياد شده را تلاوت مي كنند و ضمن استغفار به درگاه الهي، از پيامبر مي خواهند كه براي آنان طلب آمرزش كند و هر فردي در هر زماني كه به حرم آن حضرت مشرف شود، زائران را در اين حالت مي يابد.

اكنون نمونه هايي از گفتار بزرگان اهل سنّت، درباره اين آيه و درخواست دعا و توسّل به آن حضرت، پس از رحلت ايشان را ذكر مي كنيم:

1. محيي الدين نووي كه از محدثان برجسته اهل سنت و شارح صحيح مسلم است، مي نويسد: زائر رو به رسول خدا كند و درباره خويش به او متوسل شود و

به وسيله او به سوي خدا شفاعت جويد و از زيباترين چيزها همان است كه ماوردي، قاضي ابوالطيب و ديگر اساتيد ما از عتبي نقل كرده اند.

عتبي مي گويد: روزي كنار قبر رسول خدا صلي الله عليه و اله بودم، مردي از بيابان آمد و گفت:

«السلام عليك يا رسول اللّه سمعت اللّه يقول: «وَلَو أَنَّهُمْ إِذ ظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ جاؤكَ فَاسْتَغفروا اللّه وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُول لَوَجَدُوا اللّه تَوّاباً رَحيماً» و قد جئتك مستغفراً من ذنبي مستشفعاً بِكَ إلي ربّي».

«سلام بر تو اي فرستاده خدا. شنيدم كه خداوند مي فرمايد: «هرگاه آنان بر خويش ستم كنند و نزد تو بيايند و از خدا طلب آمرزش كنند و رسول خدا نيز براي آنان درخواست مغفرت كند، خدا را توبه پذير و مهربان خواهند يافت. اي رسول خدا، اكنون به نزد تو آمدم، از گناهم استغفار مي كنم و تو را شفيع به نزد پروردگارم قرار مي دهم».

2. ابن قدامه حنبلي صاحب كتاب «مغني» در آداب زيارت پيامبر خدا صلي الله عليه و اله ضمن طرح اين مطلب كه زيارت آن حضرت مستحب است، از پيامبر صلي الله عليه و اله نقل مي كند كه فرمود: هر كس به من سلام كند، من پاسخ سلام او را مي گويم. سپس از «عتبي» سرگذشت عرب ياد شده را كه از «نووي» آورديم، نقل مي كند و هدف وي از نقل اين داستان آن است كه زيارت آن حضرت، به اين شيوه مستحبّ است.

3. غزالي (متوفاي 505) در بخش مربوط به فضيلت زيارت مدينه، چگونگي زيارت آن حضرت را به تفصيل آورده و مي گويد:

«پس از به پايان رساندن درودها، رو به قبر پيامبر

ايستاده، خدا را حمد و ثنا بگويد و درود فراواني به پيامبر بفرستد. سپس آيه «ولو أنَّهم...» را تلاوت كند وبگويد: اللّهم انّا سَمِعْنا قولك وأطَعْنا أمْرَك وقَصَدْنا نبيّك، متشفعين به إليك في ذنوبنا، وما أثقل ظهورنا من أوزارنا...»؛ «پروردگارا، سخن تو را شنيديم و امر تو را اطاعت كرديم و نزد پيامبر تو آمديم، در حالي كه او را شفيع خود نزد تو براي آمرزش گناهانمان قرار داده ايم و پشت ما از بار گناهان سنگين است».

علاوه بر عالمان بزرگ اهل سنت كه شيوه زيارت آن حضرت را به نحو ياد شده مورد تأكيد قرار مي دهند، گروهي ديگر نيز در اين مورد، با آنان همصدا مي باشند كه براي رعايت اختصار، از نقل آنها خودداري شد.

پرسش هايي درباره توسل

اشاره

در ميان اعمالي كه مسلمانان در حرم پيامبر صلي الله عليه و اله و يا نقاط ديگر انجام مي دهند، توسل بيش از همه مورد انتقاد وهابيان قرار مي گيرد. آنان در اين مورد اعتراض هايي دارند كه در اين بخش به تحليل آنها مي پردازيم:

آيا درخواست دعا از ميت، پرستش او نيست؟

آنها بر اين عقيده اند كه: درخواست دعا از انسان زنده كه قادر بر انجام خواسته اوست، جايز است و پرستش نيست، ولي درخواست دعا و يا هر عمل ديگر از فرد درگذشته كه قادر بر انجام آن نيست، نوعي پرستش ميّت به شمار مي رود و طبعاً انجام دهنده آن در شمار مشركان قرار مي گيرد.

پاسخ: أوّلاً، هيچگاه حيات و موت و يا زنده و مرده بودن درخواست شونده، ملاك عبادت و پرستش و شرك و توحيد نيست. چگونه ممكن است درخواست دعا از فرد زنده عين توحيد باشد، ولي درخواست همان دعا از فرد درگذشته عين شرك به شمار رود، در حالي كه ماهيت عمل يكي است، جز اين كه طرف (درخواست شونده) در يكي در قيد حيات است، و در ديگري رخت از جهان بربسته است و هرگز هيچ موحّدي، حيات و موت را ميزان توحيد و شرك معرفي نكرده است. آري، حيات و موت مي تواند در مفيد بودن و نبودن اين درخواست مؤثر باشد، امّا در توحيد و شرك تأثيري ندارد.

ثانياً: اساس استدلال كساني كه درخواست دعا از ميت را شرك مي دانند، اين است كه مرگ انبيا و اوليا را پايان زندگاني آنان مي دانند و براي آنان، حيات برزخي قائل نيستند، در حالي كه در سؤال نخست اين فصل به روشني ثابت شد كه شهيدان، انبيا، اوليا و حتّي مجرمان،

پس از مرگ در حال حيات اند.

ثالثاً: هر نوع دعوت و درخواست هنگامي رنگ شرك به خود مي گيرد كه انسان درباره درخواست شونده، نوعي الوهيت و خداوندگاري و تفويض امور به وي قائل شود، در چنين حالتي است كه درخواست از آن فرد؛ زنده باشد يا مرده، پرستش وي به شمار مي رود، ولي درخواست دعا از يك شخص، با اين عقيده كه او يك انسان وارسته است و خدا پذيراي دعا و درخواست اوست، ارتباطي به شرك ندارد و تمام مسلمانان جهان، در محضر پيامبر صلي الله عليه و اله او را به اين وصف مي ستايند.

آيا درخواست دعا از ميت بي فايده نيست؟

برخي معتقدند كسي كه از دنيا رفته و قادر به اجابت درخواست متوسل نيست، هر نوع توسل و درخواست دعا از او عمل لغو و بيهوده اي مي باشد.

پاسخ: منشأ اين سؤال يك نوع جهان بيني مادّي است كه مرگ اوليا را پايان زندگي دانسته و براي آنان حيات و زندگي برزخي قائل نيست، ولي با توجه به اصولي كه در گذشته يادآور شديم، ثابت شد كه آنان از حيات بالايي برخوردارند، سخن ما را مي شنوند و ارتباط ما با آنان قطع نشده است، بنابراين درخواست دعا امري عقلايي بوده و لغو و بيهوده نيست، امّا اين كه آنان به درخواست ما پاسخ مثبت مي گويند يا نه، به وجود وضعيت درخواست كننده وموضوع درخواست بستگي دارد.

آيا ميان ما و كساني كه از دنيا رفته اند، مانعي وجود دارد؟

عده اي بر اين باورند كه ميان ما و افرادي كه از جهان رخت بربسته اند، حائلي وجود دارد كه مانع از ارتباط ما با آنان مي شود، به گواه اين كه قرآن مي فرمايد:

«وَمِنْ وَرائهِمْ بَرْزَخٌ إِلي يَوم يُبْعَثُون».

«در پيش روي آنان، تا روز قيامت مانعي وجود دارد».

پاسخ: برزخ در لغت عرب به معني حائل و مانع است، ولي اين مانع مربوط به بازگشت مجدد رفتگان، به حيات دنيوي است، نه مانع از ارتباط با آنان، شاهد اين مطلب ما اين آيه است:

«حَتّي إِذا جاءَ أَحدهُمُ المَوتُ قَالَ رَبِّ ارجعُون، لعلّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكتُ كَلاّ إِنّها كَلمَةٌ هُوَ قائِلُها».

«تا آنگاه كه مرگ يكي از ايشان فرا رسد مي گويد: پروردگارا! مرا به دنيا بازگ_ردان، باشد كه من در آنچه كه وانه_اده ام، ك_ار نيكي انج_ام ده_م. [خ_طاب مي رسد:] هرگز چنين نيست، اين سخني است كه او گوينده آن است».

با

توجه به اين كه گنهكار، خواهان بازگشت به اين دنياست، قرآن در رد درخواست او مي فرمايد:

«وَمِنْ وَرائهِمْ بَرْزَخٌ إِلي يَوم يُبْعَثُون».

«پيش روي آنان حائل و مانعي وجود دارد كه از بازگشت به اين دنيا و تحقق آرزوي آنان جلوگيري مي كند».

بنابراين، حائل، مانع از بازگشت به دنيا است، نه مانع از آگاهي و ارتباط ميان زندگان و رفتگان.

درخواست شفاعت از اولياي الهي

اشاره

سؤال: آيا درخواست شفاعت از اوليا مايه شرك نيست و نوعي پرستش آنان به شمار نمي رود؟

پاسخ: اعتقاد به شفاعت اولياي الهي در روز رستاخيز، از اصولي است كه كسي در آن شك و ترديد ندارد و همه فرق اسلامي به شفاعت پيامبران و به ويژه پيامبر خاتم صلي الله عليه و اله اعتقاد راسخ دارند. تنها اختلافي كه پس از ظهور ابن تيميه در قرن هشتم و محمد بن عبدالوهاب در نيمه هاي قرن دوازدهم پيش آمد، اين بود كه آيا مي توان در اين جهان نيز از شفيعان واقعي كه شفيع بودن آنها از نظر كتاب و سنت قطعي است، درخواست شفاعت كرد و مثلاً گفت:«اي محبوب درگاه خدا در روز رستاخيز درباره من شفاعت كن»؟

همه عالمان دين، بر صحت درخواست شفاعت از صاحبان آن، اتفاق نظر دارند، جز دو فرد ياد شده و پيروان آن دو كه مي گويند: «نمي توان از صاحبان شفاعت در اين جهان درخواست شفاعت نمود، بلكه بايد گفت: خدايا! پيامبر را شفيع من قرار ده».

اكنون اين مسأله را بر كتاب خدا و سنت پيامبر عرضه مي كنيم تا پرده از چهره حقيقت برداشته شود.

حقيقت درخواست شفاعت چيست؟

اشاره

شفاعت پيامبر گرامي صلي الله عليه و اله و ديگر شافعان راستين در روز جزا، جز طلب مغفرت از خدا درباره گنهكاران امت چيز ديگري نيست، در اين صورت، طلب شفاعت، در واقع طلب دعا از آنان خواهد بود و دعاي آنان، در سايه قرب و مقامي كه نزد خدا دارند، به هدف اجابت مي رسد و طبعاً گنهكار مشمول مغفرت خدا مي گردد. از طرفي، درخواست دعا از برادر مؤمن و فراتر از آن، از نبي گرامي

كوچك ترين اشكالي ندارد، اگر ما مي گوييم: «يا وجيهاً عند اللّه، اشفع لنا عند اللّه»، يعني «اي كسي كه در پيشگاه خدا جاه و مقامي داري، در نزد خدا درباره ما شفاعت كن (دعا كن خدا گناه ما را ببخشد يا حاجت ما را برآورده كند)».

اصولاً «استشفاع» يعني طلب شفاعت، در كتاب هاي حديثي و تفسيري به معني درخواست دعا وارد شده است؛ مثلاً بخاري، محدث معروف اهل سنت در صحيح خود، بابي را با اين عنوان آورده است: «هرگاه مردم در هنگام قحطي از پيشواي خود بخواهند كه براي آنان از خدا باران بطلبد، نبايد درخواست آنان را ردّ كند».

با توجه به اين اصل، نبايد درباره درخواست شفاعت كه حقيقت آن درخواست دعاست، شك و ترديد كرد؛ زيرا درخواست دعا از مؤمن از امور پسنديده است، چه رسد به انبيا و اوليا. از اين گذشته، برخي از ياران پيامبر از خود آن حضرت در زمان حيات و يا پس از درگذشت ايشان، درخواست شفاعت مي كردند، اكنون نمونه هايي را يادآور مي شويم:

حديث انس بن مالك

ترمذي يكي از نويسندگان سنن چهارگانه، از انس بن مالك چنين نقل مي كند:

«از پيامبر درخواست كردم كه در روز قيامت درباره من شفاعت كند. وي پذيرفت و گفت: من اين كار را انجام مي دهم. به پيامبر گفتم: شما را كجا جستجو كنم؟ فرمود: در كنار صراط».

انس با الهام از فطرت خود كه درخواست شفاعت جز درخواست دعا چيز ديگري نيست، از پيامبر گرامي صلي الله عليه و اله درخواست شفاعت مي كند، وپيامبر نيز به او قول مساعد مي دهد و هرگز تصور نمي كند كه درخواست شفاعت، نوعي شرك است، و نيز او را از اين

درخواست باز نمي دارد.

حديث سواد بن قارب

سواد بن قارب از ياران رسول خداست. درباره پيامبر صلي الله عليه و اله اشعاري سروده و از او درخواست شفاعت مي كند و مي گويد:

وَكُن لي شَفيعاً يومَ لا ذُو شفاعة

بمُغن فَتيلاً عن سوادِ بن قارب

اي پيامبر گرامي، در روز قيامت شفيع من باش؛ روزي كه شفاعت ديگران به حال سواد بن قارب به مقدار رشته وسط هسته خرما، سودي نمي بخشد.

حديث ابوبكر

وقتي پيامبر گرامي صلي الله عليه و اله درگذشت، بدن مبارك او را با پارچه اي پوشانيده، منتظر بودند كه مسلمانان در كنار مسجد گرد آيند تا مراسم «تجهيز» وتغسيل و نماز و تدفين انجام گيرد. در اين هنگام، وقتي ابوبكر وارد خانه پيامبر صلي الله عليه و اله شد، پارچه را از چهره پيامبر برگرفت، خود را روي پيكرش افكند. او را بوسيد و چنين گفت: پدر و مادرم فداي تو باد! تو در زندگي و پس از مرگ پاك و پاكيزه هستي. ما را اي محمد نزد خدايت ياد كن و ما را به خاطر داشته باش. جمله هاي «اذكرنا عند ربّك» جز درخواست شفاعت چيزي نيست.

حديث علي

محدثان نقل مي كنند آنگاه كه پيامبر صلي الله عليه و اله درگذشت، علي عليه السلام مشغول تغسيل پيامبر گشت، به هنگام غسل دادن چنين گفت: «پدر و مادرم فداي تو باد! ما را نزد خدايت ياد كن و ما را به خاطر داشته باش!».

حديث نوجوان

مصعب بن اسلمي نقل مي كند: نوجواني از خاندان ما به سوي پيامبر صلي الله عليه و اله آمد و به او گفت: من از تو چيزي مي خواهم.

پيامبر صلي الله عليه و اله: آن چيست؟

نوجوان: «از تو مي خواهم مرا از كساني قرار دهي كه در روز قيامت درباره آنان شفاعت مي كني».

پيامبر صلي الله عليه و اله: چه كسي تو را به اين كار راهنمايي كرده است؟

نوجوان: هيچ كس. خودم به اين فكر افتادم.

پيامبر صلي الله عليه و اله: من در روز قيامت در حق تو شفاعت مي كنم.

نمونه هاي اين نوع قضايا فراوان است كه نقل بيشترين آنها موجب اطاله سخن مي گردد.

آيا سوگند دادن خدا به مقام اوليا شرك نيست؟

سؤال: برخي در مقام توسل، مقامات انبيا و اوليا را در نظر گرفته و خدا را به شايستگي هاي آنان، سوگند مي دهند؛ مثلاً مي گويند: خدايا! به حق رسول اعظم صلي الله عليه و اله بيمار مرا شفا بده، در صورتي كه هيچ كس بر گردن خدا حق ندارد، تا خدا را به حق آنان سوگند دهيم.

پاسخ: مقصود از حق در اين تعبيرها، همان منزلت و مقام والايي است كه آنها نزد خدا دارند، و اگر هم اين منزلت، حق شمرده شود، حقي است كه خدا به آنان داده است و اين مطلب، عين توحيد است؛ زيرا خدا در برخي از موارد، بنده خود را ذي حق و خود را بدهكار معرفي مي كند، مثلاً مي فرمايد:

«كانَ حَقّاً عَلَيْنا نَصْرُ المُؤْمِنينَ».

«ياري كردن افراد مؤمن حقي است بر ما».

در حديث نبوي وارد شده است كه فرمود:

«بر خداست به كسي كه به خاطر حفظ عفت، ازدواج كرده، كمك كند».

مراجعه به آيات

و روايات روشن مي كند كه اين نوع حقوق بندگان بر خدا، امري رايج در كتاب و سنت است. مقصود از اين كه مي گويند كسي بر خدا حقي ندارد، اين است كه هيچ كس بالذات بر خدا حقي ندارد، ولي اين مانع از آن نيست كه خدا از روي تفضل و بزرگواري، افرادي را ذي حق معرفي كند و حتي از آنان وام بخواهد و بگويد:

«مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللّهَ قَرْضاً حَسناً».

«كيست كه به خدا وام نيكو بدهد؟».

در حديث آموزش پيامبر صلي الله عليه و اله به فرد نابينا در بخش توسل خوانديم كه پيامبرصلي الله عليه و اله به او آموخت كه بگويد: اللّهمّ انّي أسألك وأتوجّه إليك بنبيّك محمد صلي الله عليه و اله نبيّ الرحمة. (كلمه بنبيّك متعلق به دو فعل پيشين است:«أسألك» و «أتوجه إليك)» و معني جمله اين است كه خدايا من از تو به خاطر پيامبرت محمد صلي الله عليه و اله پيامبر رحمت، درخواست مي كنم و به سوي تو روي مي آورم.

پيامبر گرامي صلي الله عليه و اله هنگام دفن فاطمه بنت اسد در حقّ او چنين دعا كرد:

«خدايا! مادرم فاطمه بنت اسد را ببخش و جايگاه او را گسترده و فراخ گردان، به حق پيامبرت و پيامبراني كه پيش از من بودند».

در صحيفه سجاديه و دعاهايي كه از ائمه اهل بيت به ما رسيده است، اين نوع سوگند دادن به فراواني از آنان نقل شده است، علاقه مندان مي توانند به آنها مراجعه فرمايند.

نذر براي غير خدا

سؤال: شيعيان، بلكه گروهي از مسلمانان، براي اولياي الهي نذر مي كنند و مي گويند: اين گوسفند نذر پيامبر صلي الله عليه و

اله و يا حسين بن علي عليه السلام است، در حالي كه نذر براي غير خدا جايز نيست.

پاسخ: نذر براي غير خدا دو صورت دارد:

1. نذر كردن براي بندگان خدا به نيّت تقرّب و جلب رضايت آنان (بدون توجه به خشنودي و يا خرسندي خدا).

روشن است چنين رفتاري، نوعي شرك و به منزله بت پرستي است.

2. نذر عملي خداپسندانه به خاطر تقرب به خدا و جلب رضايت او و هديه ثواب آن به يكي از اولياي الهي تا از اين رهگذر خشنودي خدا به دست آيد.

بي شك، نذر كردن با چنين قصد و نيت پاك، كاري پسنديده و درخور ستايش است.

آنچه موجب سؤال مي شود، و احياناً افراد را به اشتباه مي اندازد، تشابه و يكسان بودن دو تعبير در مقام نذر است.

به حكم اين كه «نذر» يك امر عبادي است، بايد براي تقرب به خدا صورت پذيرد و «ناذر» بگويد:

يعني براي كسب رضا و تقرب به خدا تعهد مي كنم: اگر حاجت من برآورده شد، اين گوسفند را براي پيامبر ذبح كنم.

صيغه صحيح نذر اين است كه گفته شد، ولي غالباً مردم به خاطر ناآگاهي، يا خلاصه گويي مي گويند: هذا للنبيّ، يا نذرتُ هذا للنبيّ.

در هر حال مورد سؤال اين است كه چگونه براي پيامبر نذر مي كنند و مي گويند: للنبي، در حالي كه نذر بايد براي خدا باشد.

پاسخ سؤال اين است كه «لام» در جمله «للّه عليّ» براي تقرب است چنان كه قرآن مي فرمايد:

«أَنْ تَقُومُوا للّه مَثْني وَفُرادي».

«دو نفر دو نفر يا به تنهايي براي خدا قيام كنيد».

در حالي كه «لام» در «للنبي» لام

«انتفاع» است چنان كه در برخي آيات مي خوانيم:

«إِنّما الصَدقات لِلْفُقراء والمَساكين».

«زكات براي تهي دستان و مستمندان است».

از اينجا روشن مي شود عمل موحدان با عمل مشركان، تفاوت جوهري دارد؛ آنان قرباني هاي خود را به نام بت ها و براي تقرب به آنان ذبح مي كردند و قرآن در اين مورد مي فرمايد:

«وَمَا ذُبِحَ عَلَي النُّصُبِ ذلِكَ فِسْقٌ».

«و آنچه براي بت ها ذبح مي شود...اين كار خروج از دين است».

در حالي كه موحدان براي خدا نذر مي كنند و نام او را به زبان مي آورند، اما ثواب كار نيك خود را به اوليا هديه مي كنند و از اين طريق به درگاه الهي تقرب مي جويند.

مردي به حضور پيامبر صلي الله عليه و اله رسيد و عرض كرد: اي پيامبر خدا، مادرم از دنيا رفته است و مي دانم اگر او زنده بود، صدقه مي داد، اگر از طرف او صدقه بدهم او سودي مي برد؟

رسول گرامي صلي الله عليه و اله فرمود: آري.

آنگاه گفت: كدام يك از صدقه ها سود بيشتري دارد؟

فرمود: آب.

در اين هنگام، سؤال كننده چاهي كند و پس از آماده شدن گفت: «هذه لأُمّ سعد»، «ثواب كندن اين چاه براي مادر سعد باشد».

لام در «لأُمّ سعد» همان لام «للنبي صلي الله عليه و اله» است. كه به اصطلاح «لام» انتفاع است نه لام تقرّب. ولي روح نذر اين است كه براي تقرّب به درگاه الهي متعهد شدم حيواني را ذبح كنم و ثواب آن را به پيامبر اهدا كنم تا از اين طريق، به درگاه خداوندي تقرب بجويم شايد خدا بيمارم را شفا دهد.

بزرگداشت مواليد و وفيات اولياي خدا

اشاره

سؤال: بزرگداشت اولياي الهي در سالروز تولد و درگذشت آنها،

امر نوظهوري است كه در عصر صحابه نبوده و بعدها پيدا شده است. اكنون چگونه ما آن را انجام دهيم؟

پاسخ: تاريخ گواهي مي دهد كه از زمان هاي دور، مسلمانان جهان، روز ولادت پيامبر گرامي را در هر سال جشن مي گرفتند و خطيبان به ذكر مدايح آن حضرت مي پرداختند. مبدأ اين نوع جشن ها دقيقاً روشن نيست ولي صدها سال است كه اين گونه جشن ها در بلاد اسلامي رواج داشته و دارد.

احم_د بن محم_د، مع_روف به قسطلاني (متوفاي 92 ه_)، از علماي مشهور قرن نهم، درباره جشن هايي كه در ماه ولادت پيامبر انجام مي گيرد، چنين مي گويد:

مسلم_انان، پيوسته در ماه مي_لاد پيامبر جشن مي گيرند. اطعام مي كنند. شب ها به پخش انواع ص_دقات مي پردازن_د. اظهار شادماني كرده و نيكي ها را دو چندان مي كنند. و به قرائت اشعاري در تهنيت ولادت آن حض_رت مي پردازند. بركات آن حضرت در هر سال نمايان مي شود. رحمت خدا بر كساني باد كه شب هاي ماه، ميلاد او را عيد گرفته و دردي بر دردهاي كسي كه در قلب او مرض هست، مي افزايند.

حسين بن محمد بن حسن، معروف به «دياربكري»(متوفاي 960ه_) نيز، كه از قضات مكه به شمار مي رفت، در تاريخ خود مي نويسد: مسلمانان پيوسته ماه ميلاد پيامبر صلي الله عليه و اله را جشن مي گيرند. اطعام مي كنند. شب ها صدقه مي دهند. اظهار سرور و شادماني مي كنند. در نيكي به فقيران اصرار مي ورزند. به خواندن مولوديه مي پردازند و كرامات آن حضرت در هر زماني نمايان مي گردد.

اين دو نصّ تاريخي كه مربوط به قرن دهم است، نشان مي دهد كه بزرگداشت روز ولادت اولياي الهي در تاريخ اسلام، ريشه ديرينه داشته و علما و دانشمندان مسلمان بر اين

عمل صحه مي نهاده اند و اين عمل مفهومي جز اظهار مودت به ساحت پيامبر ندارد.

با توجه به اين اصل، دليل شرعي اين بزرگداشت را متذكر مي شويم:

مهر ورزي و تكريم به پيامبر يكي از اصول اسلام است

مودّت و مهر به پيامبر صلي الله عليه و اله دستور قرآني است و هيچ فردي نمي تواند آن را انكار كند و بزرگداشت ميلاد او تجسّم بخشيدن به اين اصل است و ما در اين مورد به ذكر دو آيه بسنده مي كنيم:

1.«قُلْ إِنْ كانَ آباؤُكُمْ وَأَبْناؤكُمْ وَإِخْوانُكُمْ وَأَزواجُكُمْ وَعَشيرتكُمْ وَأَمْوالٌ اقْتَرفْتُمُوها وَتِجارَةٌ تَخْشَونَ كَسادها وَمَساكِن تَرْضَونَها أَحبَّ إِلَيْكُمْ مِنَ اللّهِ وَرَسُولِهِ وَجهاد فِي سَبيلِهِ فَتَرَبَصُّوا حَتّي يَأْتِي اللّهُ بِأَمْرِهِ وَاللّهُ لا يَهْدِي الْقَومَ الْفاسِقين».

«بگو اگر پدران و پسران و برادران و زنان و خاندان شما و اموالي كه گردآورده ايد و تجارتي كه از كسادي آن بيمناكيد و سراهايي كه مي پسنديد نزد شما از خدا و پيامبرش و جهاد در راه وي دوست داشتني تر است، پس منتظر باشيد كه خدا خواسته خود را محقق مي سازد و خدا فاسقان را راهنمايي نمي كند».

اين آيه به روشني بيان مي كند كه دوستي پيامبر در كنار دوستي خدا از واجبات الهي است، هر چند اين دوستي مقدمه اي است براي عمل به شريعت و احكام او، ولي در عين حال، عمل به شريعت از گذرگاه مهر پيامبر صلي الله عليه و اله مي گذرد.

2. در آيه ديگر مؤمنان را چنين توصيف مي كند:

«فَالّذِينَ آمَنُوا به وَعَزَّروهُ ونَصَرُوهُ واتَّبَعُوا النُّورَ الّذي أُنْزِلَ مَعَهُ أُولئِكَ هُمُ المُفْلِحون».

«آنان كه به پيامبر صلي الله عليه و اله ايمان آورده و به تكريم او پرداخته و او را ياري مي رسانند و از نوري كه همراه وي فرود

آمده پيروي مي كنند، آنان همان رستگارانند».

اين آيه به مسلمانان، چهار دستور مي دهد:

1. «آمنوا به»: به پيامبر ايمان بياورند.

2. «عزّروه»: به تكريم و تعظيم او بپردازند.

3. «ونصروه»: در سختي ها او را ياري كنند.

4. «واتبعوا النور الّذي أنزل معه»: از قرآني كه با او فرستاده شده، پيروي كنند.

با توجه به اين دو آيه كه مهر پيامبر و تكريم او را از فرائض مي داند، اكنون سؤال مي شود، آيا گردهمايي مسلمانان در روز تولد پيامبر تحقق بخشيدن به اين دو آيه هست يا خير؟ به طور مسلم، آري. و هر فردي كه از اين مجالس ديدن كند، آن را نوعي اظهار مهر و مودّت و تكريم و تعزيز مي داند. بنابراين، عمل مسلمانان ريشه قرآني و اصل آسماني دارد. در اين صورت طبعاً بدعت نخواهد بود. بدعت آن كار نوظهوري است كه در قرآن و سنت براي آن اصل و اساسي نباشد.

خدا در سوره «انشراح» يادآور مي شود كه ما پيامبر صلي الله عليه و اله را بلند آوازه كرديم، چنان كه مي فرمايد:

«وَرَفَعْنا لَكَ ذِكْرَكَ».

«آيا ما نامت را بلندآوازه نساختيم؟».

اين آيه حاكي است كه ترفيع پيامبر صلي الله عليه و اله و بلندآوازه كردن او، يكي از نعمت هاي الهي بر پيامبر خدا صلي الله عليه و اله است. يكي از ابزار «ترفيع پيامبر»، نكوداشت ميلاد او است و شادماني به دور از هر نوع لهو و گناه در روز ولادت، همگي نوعي ترفيع نبيصلي الله عليه و اله و بلند آوازه كردن اوست.

حضرت مسيح عليه السلام روز نزول مائده سماوي را براي يارانش عيد معرفي مي كند و مي فرمايد:

«رَبّنا أَنزْل

عَلَيْنا مائدةً مِنَ السَّماءِ تَكُونُ لَنا عِيداً لأوّلنا وَآخرنا وآيةً مِنْكَ وَارزُقْنا وَأَنْتَ خَيرُ الرّازِقين».

«پروردگارا! از آسمان خواني براي ما فرود آر تا عيدي براي اول و آخر ما و نشانه اي از جانب تو باشد و به ما روزي ده كه تو بهترين روزي دهندگاني».

به راستي اگر روز نزول مائده (كه نعمتي محدود و زودگذر است) استحقاق جشن گرفتن آن روز در تمام سال ها را دارد، چرا و چگونه ولادت پيامبر صلي الله عليه و اله يا روز مبعث او (كه نعمت بزرگ و جاويدان الهي براي بشريت است) استحقاق چنين جشن و سروري را نداشته باشد؟!

بنابراين، هرگاه مسلمانان در هر روز و شبي و هر ماه و سالي مجلسي تشكيل دهند و در آن، فضائل و مناقب پيامبر صلي الله عليه و اله را يادآور شوند و آياتي كه در حق او وارد شده تلاوت كنند و اشعاري را در مدح او بسرايند، در حقيقت فرمان خدا را در زمينه مهرورزي و تكريم و ترفيع وي به اجرا درآورده اند و علّت اين كه تنها روز ولادت را براي اين كار اختصاص مي دهند، اين است كه وجود او و تولّد او نعمت بزرگي بود. به همين مناسبت در اين روز به آن كار مي پردازند، بدون اين كه جشن در خصوص آن روز را به شرع مقدس نسبت بدهند، بلكه انتخاب آن روز نوعي گزينش است و ارتباطي به شرع ندارد.

زيارت قبور پاكان

اشاره

سؤال: آيا زيارت قبور پاكان مستحب است؟

پاسخ: زيارت قبور پاكان، بلكه زيارت وادي خاموشان در هر شهر و روستا، آثار سازنده اي دارد كه به برخي از آنها اشاره مي كنيم:

ديدار از

اين وادي، كه نشانگر «عجز ذاتي» انسان و زوال قدرت ها و مكنت هاي مادّي است، آثار سازنده و حيات بخش دارد. انسان هوشمند، با مشاهده اين وضع رقت بار، ناپايداري جهان را از نزديك لمس كرده و در مقام چاره جويي برمي آيد و با درك «هدفداري جهان آفرينش» خود را از گرداب غفلت و خودخواهي بيرون مي كشد و به انديشه تحصيل سعادت اخروي و «حيات جاويد» مي افتد.

پيامبر خدا صلي الله عليه و اله بر اين نكته تربيتي انگشت نهاده، مي فرمايد:

«به زيارت قبور برويد كه مايه ياد سراي آخرت است».

و در ديگر سخن خود مي فرمايد:

«به زيارت قبور برويد زيرا در آن براي شما درس عبرت است».

آنچه گفته شد درباره زيارت قبور افراد عادي است، ولي بالاتر از آن، زيارت تربت شهيدان است. زيارت تربت مجاهداني كه با خون خويش از شرف و عزّت ملّتي دفاع كرده و در راه پاسداري از آرمان هاي بزرگ انساني و الهي جان باخته اند، مفهومي فراتر از زيارت قبور عادي دارد.

حضور بر تربت شهيدان راه حق، علاوه بر آثار سازنده روحي و تربيتي، نوعي پيمان بستن با آنان است. شخص زائر، با اين حضور اعلام مي دارد كه به راه شهيدان وفادار است و آرمان مقدس و ارزشمندشان را پاس مي دارد.

براي روشن شدن بيشتر مطلب، به يك مثال زنده توجه مي دهيم:

زائر خانه خدا پيش از طواف، «حجر اسود» را استلام مي كند و با گذاردن دست بر آن، با ابراهيم خليل عليه السلام بيعت مي كند كه در «توحيد» ثابت قدم باشد و در نشر آن سعي و تلاش نمايد، ولي چون دست زائر به قهرمان توحيد نمي رسد، به اثر

بازمانده از او، دست نهاده و مراسم بيعت را انجام مي دهد.

در احاديث اسلامي وارد شده است كه زائر خانه خدا به هنگام استلام حجر چنين بگويد:

«امانتي كه بر ذمه ام بود ادا كردم و بيعت خود را تجديد نمودم تا به اداي آن گواهي دهي».

زيارت قبور شهيدان سرزمين بدر و اُحد و كربلا و ديگر عزيزان خفته به خون، نيز ترسيم گر اين حقيقت است و زائران اين مَشاهد با حضور در برابر ضريح و قبر آنان و فرستادن درود بر روان پاكشان، تعهد مي كنند كه تداوم بخش راه ايشان باشند.

و به ديگر سخن، زيارت قبر شهيد نوعي تكريم واحترام به اوست و از آنجا كه شهيد، كشته آرمان ها و ايده هاي خويش است، هر كس نيز به شهيد احت_رام گذارد در حقيقت آرمان او را مقدس شمرده و خود را پيرو راه و مرام وي دانسته است.

حضور در حرم پيامبر

حضور در حرم رسول اكرم صلي الله عليه و اله يا جانشينان پاك او عليهم السلام نيز، علاوه بر تقدير و سپاس از فداكاري ها و جانفشاني هاي آنان در هدايت خلق، حكم نوعي بيعت با ايشان را دارد.امام هشتم عليه السلام در يكي از سخنان خود درباره زيارت بارگاه معصومين عليهم السلام چنين فرمود:

«هر امامي عهد و ميثاقي بر ذمه دوستان و شيعيان خويش دارد و زيارت قبور امامان، بخشي از عمل به اين تعهّد است».

در واقع، شخص زائر هنگام زيارت قبر پيامبر و امامان عليهم السلام با آنها پيمان مي بندد كه در زندگي، جز راه و رسم آنان، روشي را تعقيب نكند.

زائر حرم رسول خدا صلي الله عليه و اله با زبان حال

چنين مي گويد:

اي رسول خدا، اگر مهاجر و انصار در حُدَيبيه با تو بيعت كردند كه از حريم رسالت دفاع كنند و اگر زنان با ايمان مكه با تو بيعت كردند كه از شرك و گناه بپرهيزند و اگر مؤمنان گنهكار دستور يافته اند كه به حضور تو رسيده و از تو درخواست كنند كه در حقّ آنان طلب آمرزش كني، من نيز اي رسول گرامي، و اي شفيع امت، با حضور در حرمت واستلامِ تربتت، با تو بيعت مي كنم كه پاسدار آرمان هايت باشم و از شرك و ديگر گناهان دوري جويم و در ازاي اين عمل، از تو مي خواهم كه برايم از درگاه الهي طلب آمرزش كني.

از آنجا كه استحباب زيارت قبور در تمام مذاهب فقهي، امري مستحب است، ديگر به نقل روايات آن نمي پردازيم حتّي خود پيامبر صلي الله عليه و اله گاهي قصد بقيع مي كرد و هرگاه وارد اين سرزمين مي شد، آنان را چنين خطاب مي نمود:

«درود بر شما اي ساكنان خانه افراد با ايمان، خداوند آنچه را به شما وعده داده فردا به شما عطا فرمايد. شما ميان مرگ و رستاخيز به سر مي بريد و ما نيز به شما خواهيم پيوست. پروردگارا! اهل بقيع غرقد را بيامرز!».

زنان و زيارت قبور و پاسخ به دو پرسش

اشاره

سؤال: آيا زيارت قبور براي زنان، ممنوع نيست؟

پاسخ: زنان و مردان، در زيارت قبور عزيزان خود و يا اولياي الهي، حكمي يكسان دارند؛ زيرا احكام اسلام درباره زن و مرد يكي است، مگر آنجا كه دليلي بر اختصاص باشد و در مورد زيارت زنان نه تنها دليلي بر اختصاص نيست، بلكه دليل بر يكسان بودن هر دو جنس وجود دارد.

پيامبر گرامي صلي الله

عليه و اله در خطاب خود به جامعه اسلامي مي فرمايد:

«به زيارت قبور بشتابيد، زيرا مايه ياد آخرت است».

و در حديث ديگر مي فرمايد:

«به زيارت قبور برويد؛ زيرا در اين عمل براي شما درس عبرت است».

درست است كه اين خطاب، به گواهي مذكر بودن صيغه، خطاب متوجه مردان است ولي همان طور كه همگي مي دانند كليه خطاب هاي قرآن و حديث كه به ظاهر متوجه طبقه مرد است، زنان را نيز شامل مي شود، مگر اينكه دليل بر عدم اشتراك باشد و لذا آياتي كه مردم را به نماز و زكات دعوت مي كند، هر چند كه خطاب به مردان است، ولي زنان را نيز شامل مي شود، چنان كه مي فرمايد:

«وَأَقِيمُوا الصَّلاة وَآتُوا الزَّكاة وَماتُقَدِّمُوا لأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْر تَجِدُوهُ عِنْدَاللّه».

«نماز بپا داريد، زكات بدهيد، آنچه كه قبلاً به عنوان خير براي خويش مي خواستيد، نزد خدا آن را مي يابيد».

خطاب در آن آيات از نظر قواعد عربي متوجه مردان است ولي نتيجه حكم از آنِ هر دو گروه است.

نتيجه اين كه: خطاب در هر دو حديث به عنوان «زوروا القبور» هر چند متوجه مردان است ولي نتيجه آن همگاني است.

گذشته از اين حديث، روايات ديگري بر جايز بودن زيارت براي زنان گواهي مي دهد. اكنون به نقل اين روايات مي پردازيم:

1. مسلم در صحيح خود از پيامبر صلي الله عليه و اله نقل مي كند: جبرئيل فرود آمد و به من گفت: پروردگارت فرمان مي دهد به زيارت اهل بقيع بشتابيد و در حق آنان طلب آمرزش بكنيد.

پيامبر از رختخواب خود برخاست و به سوي بقيع رفت. عايشه نيز به تعقيب پيامبر صلي الله عليه و اله

پرداخت. در اين هنگام به پيامبر گفت: من چگونه اهل بقيع را زيارت كنم؟

پيامبر فرمود: بگو درود بر اهالي اين سرزمين؛ از مؤمنان و مسلمانان. خدا گذشتگان و آيندگان را رحمت كند.

محور استدلال، آموزش كيفيت زيارت بر عايشه است. اگر زيارت قبور براي زنان حرام بود، چگونه پيامبر چگونگي زيارت را بر همسر خود آموخت.

گذشته از اين، آنگاه كه عايشه اين سرگذشت را براي زنان ديگر نقل مي كند، تلقي همگان اين است كه زيارت بقيع بر همه آنان جايز است و همسر او و ديگر زنان مؤمن در برابر حكم الهي يكسان مي باشند.

2. فاطمه سلام الله عليها دخت گرامي پيامبر صلي الله عليه و اله و يكي از آل عبا عليهم السلام پس از درگذشت پدر، به زيارت قبر عموي خود در اُحد مي رفت و در كنار قبر او دو ركعت نماز مي گزارد و گريه مي كرد.

حاكم نيشابوري پس از نقل اين روايت مي گويد: راويان اين حديث همگي ثقه و عادل اند و از اين نظر با راويان صحيح بخاري و مسلم فرقي ندارند.

3. ترمذي از عبداللّه بن ابي مليكه نقل مي كند: وقتي عبدالرحمان فرزند ابو بكر در نقطه اي به نام «حُبشي» درگذشت، جنازه او را به مكه حمل كرده و در آنجا به خاك سپردند. بعدها كه خواهر او، عايشه، به مكه آمد به زيارت قبر «عبدالرحمان» رفت و دو شعر، كه حاكي از شدت تأثر او بود، بر سر مزار برادر خواند.

4. بخاري مي نويسد: پيامبر صلي الله عليه و اله زني را در كنار قبري ديد كه گريه مي كند، به وي فرمود: خوددار باش و در فراق عزيزان صبر

كن.

بخاري دنباله حديث را نقل نكرده، ولي ابوداود در سنن خود حديث را اينگونه ادامه داده است: آن زن پيامبر را نشناخت و به او اعتراض كرد و گفت: تو با مصيبت من چه كار داري. در اين هنگام زني كه در كنار او بود، به او گفت: اين مرد را شناختي؟ او پيامبر صلي الله عليه و اله بود!

آن زن براي جبران كار خود، به خانه پيامبر صلي الله عليه و اله رفت و به ايشان عرض كرد: اي رسول گرامي، مرا ببخش، شما را نشناختم.

پيامبر به او فرمود: بردباري در مصيبت، شايسته است.

اگر زيارت قبر عزيزان حرام بود پيامبر به جاي دستور صبر، آشكارا به او مي گفت: كار تو حرام است در حالي كه دستور به صبر در مصيبت داد، نه دوري از قبر.

پاسخ به دو پرسش

گروهي زيارت را بر زنان تحريم كرده و به دو حديث ياد شده در زير استدلال مي كنند:

1. «خدا زنان زائر قبور را از رحمتش دور كند!».

پاسخ

اين حديث فاقد شرط لازم بر استدلال است؛ زيرا به دلايل پيشين بايد آن را منسوخ دانست واتفاقاً برخي از محدثان از اهل سنت آن را منسوخ دانسته اند؛ مثلاً ترمذي ناقل حديث مي گويد: اين حديث مربوط به دوران پيش از تجويز زيارت قبور است و وقتي پيامبر زيارت قبور را بر همگان تجويز كرد، زن و مرد در برابر آن يكسان گشته اند.

قرطبي مي گويد: اين حديث مربوط به زناني است كه بيشتر وقت خود را در قبرستان ها گذرانده و از اين طريق حقوق شوهر خود را پايمال مي سازند؛ زيرا پيامبر صلي الله عليه و اله واژه «زوّارات»

به كار برده و همه ما مي دانيم كه اين واژه صيغه مبالغه است.

2. ابن ماجه از علي بن ابي طالب عليه السلام نقل مي كند: پيامبر صلي الله عليه و اله بيرون آمد و زناني را در حال نشسته مشاهده كرد و فرمود: براي چه نشسته ايد؟ گفتند: منتظر جنازه هستيم.

فرمود: غسل خواهيد داد؟

گفتند: نه.

فرمود: حمل خواهيد كرد؟

گفتند: نه.

فرمود: آن را وارد قبر خواهيد كرد؟

گفتند: نه.

فرمود: برگرديد، از گناه كارانيد، نه دارندگان پاداش.

پاسخ

اين حديث از نظر سند و دلالت قابل استدلال نيست؛ زيرا در سند آن، «دينار بن عمرو» وارد شده كه از نظر راوي شناسان، مجهول، كذاب، متروك و خطاكار معرفي شده است.

آيا حديثي كه راوي آن تا اين حدّ ضعيف باشد، مي توان به آن استدلال نمود؟

همچنين مضمون آن _ بر فرض صحت سند _ ارتباطي به زيارت قبور ندارد؛ زيرا نكوهش پيامبر متوجه زناني بود كه براي انجام فريضه يا مستحبي به قبرستان نمي آمدند واين ارتباطي به زيارت قبور ندارد.

نكته اي كه تذكر آن ضروري مي نمايد آن است كه اسلام دين فطرت و دين سهل و سمح است و پيامبر اسلام صلي الله عليه و اله فرمود: آيين اسلام آيين استواري است و با آن به رفق و مدارا وارد شويد.

مادر مؤمني كه فرزند رشيد خود را از دست داده و جسد او را زير خروارها خاك دفن كرده اند و قلب او سوزان است، تنها چيزي كه مي تواند او را تسلي دهد زيارت قبر فرزند است. در اين صورت بازداشتن مادر از چنين عمل عقلايي كه در همه جهان رواج دارد، مايه فشار

روحي وي خواهد بود. آيا ممكن است شريعت اسلام از چنين عملي نهي كند، آنگاه دين را سهل و آسان بنامد؟!

اصولاً زيارت قبور جنبه عبرت آموزي و يادآوري آخرت دارد و با قرائت قرآن و فاتحه بر عزيزان همراه است، چگونه مي توان زنان را از اين فيض محروم كرد؟

و به ديگر سخن، فلسفه زيارت قبور، كه يادآوري آخرت و مايه عبرت است، قابل تخصيص نيست.

البته زيارت قبور بايد از هر نوع گناه و خلاف پيراسته باشد و اگر به فرض، نهي هم در كار بوده، شايد براي اين بوده كه در آن زمان، زنان اين شرايط را رعايت نمي كردند.

ساخت بنا بر روي قبور

اشاره

سؤال: آيا بنا، بر روي قبور جايز است؟

پاسخ: مشروعيت بنا بر قبور پاكان را از راه هاي گوناگون مي توان ثابت كرد. اكنون به مواردي از آنها اشاره مي كنيم:

سيره سلف صالح در حفظ قبور پيامبران

تاريخ گواهي مي دهد كه ساخت و حفظ بنا بر روي قبور اوليا و انبيا سنت ديرينه انساني بوده و قبل از طلوع ستاره اسلام، قبور انبياي بني اسرائيل و غيره، همگي داراي بنا بوده است و روزي كه مسلمانان اين مناطق را در فلسطين و اردن و شام فتح كردند، در حفظ و صيانت آنها كوشيدند و تا به امروز به همان حالت باقي مانده است. مسلمانان نه تنها خدشه اي بر اين بناها وارد نكردند، بلكه در تعمير و نوسازي آنها و گماردن افرادي براي خدمت و حفاظت، اهتمام ورزيدند.

حفظ آثار، حفظ اصالت ها است

اصولاً در حفظ آثار، به خصوص آثار پيامبر گرامي صلي الله عليه و اله، مانند مدفن وي و قبر همسران و فرزندان و صحابه و ياران او و خانه هايي كه در آنجا زندگي كرده و مساجدي كه در آنها نماز گزارده، فايده عظيمي است كه طي مقدمه اي به آن اشاره مي كنيم.

امروز پس از گذشت بيست قرن از ميلاد مسيح، وجود مسيح عليه السلام و مادر او مريم و كتاب او انجيل و ياران و حواريون او، در غرب به صورت افسانه تاريخي درآمده است كه گروهي از شرق شناسان در وجود چنين مرد آسماني، به نام مسيح كه مادرش مريم و كتاب او انجيل است، تشكيك كرده و آن را افسانه اي به سان «مجنون عامري» و معشوق وي «ليلي»، تلقي مي كنند كه زاييده پندارها و انديشه هاست، چرا؟ به خاطر اين كه يك اثر واقعي ملموس از مسيح در دست نيست؛ مثلاً به طور مشخص، نقطه اي كه او در آن متولد گرديد و خانه اي كه زندگي كرد و جايي كه در آن به عقيده نصاري به

خاك سپرده شد، معلوم و روشن نيست. كتاب آسماني او نيز دستخوش تحريف گرديده و اين اناجيل چهارگانه، كه در آخر هر كدام جريان قتل و دفن عيسي آمده است، به طور مسلم مربوط به او نيست و بي ترديد پس از وي تدوين شده اند. از اين جهت بسياري از محققان آن ها را از آثار ادبي قرن دوم ميلادي دانسته اند. ولي اگر تمام خصوصيات مربوط به او محفوظ مي ماند، به روشني بر اصالت او گواهي مي داد و براي اين خيالبافان و شكاكان، جاي تشكيك باقي نمي گذارد.

ولي مسلمانان آشكارا خطاب به مردم جهان مي گويند: هزار

و چهارصد سال قبل در سرزمين حجاز مردي براي رهبري جامعه بشري برانگيخته شد و در اين راه موفقيت بزرگي به دست آورد؛ و تمام خصوصيات زندگي او محفوظ است، بي آن كه كوچك ترين ابهامي

در زندگي آن بزرگ مرد مشاهده گردد. حتي خانه اي كه او در آن متولد شده مشخص است و اين كوه حرا است كه وحي در آنجا بر او نازل مي گرديد و اين مسجد او است كه در آن نماز مي گزارد و

اين خانه اي است كه در آنجا به خاك سپرده شد و اينها خانه هاي فرزندان و همسران و بستگان او است و اين قبور فرزندان و اوصيا و خلفا و همسران او مي باشد و....

اكنون اگر همه اين آثار را از ميان ببريم، طبعاً علايم وجود و نشانه هاي اصالت او را از بين برده ايم و زمينه را براي دشمنان اسلام آماده ساخته ايم.

بنابراين ويران كردن آثار رسالت و خاندان عصمت، علاوه بر اين كه نوعي هتك و بي احترامي است، مبارزه با مظاهر اصالت اسلام و اصالت رسالت

پيامبر نيز مي باشد.

آيين اسلام، آيين ابدي و جاوداني است و تا روز قيامت آيين هدايت براي انسان ها مي باشد. نسل هايي كه پس از هزاران سال مي آيند، بايد به اصالت آن، اذعان كنند. لذا براي تأمين اين هدف، بايد پيوسته تمام آثار و نشانه هاي صاحب رسالت را حفظ كنيم و از اين طريق گامي در راه بقاي دين در اعصار آينده برداريم و كاري نكنيم كه نبوت پيامبر اسلام صلي الله عليه و اله به سرنوشت آيين حضرت عيسي عليه السلام دچار گردد.

ترفيع خانه هاي پيامبران

قرآن مجيد، در آيه معروف به آيه «نور»، نور خدا را به چراغي پرفروع تشبيه مي كند كه به سان ستاره فروزان مي درخشد. آنگاه در آيه بعدي جايگاه اين مشعل فروزان را بيوتي مي داند كه در آنها مرداني وارسته، صبح و شام خدا را تسبيح مي گويند، آنجا كه مي فرمايد:

«في بُيُوت أَذِنَ اللّه أَنْ تُرْفَعَ وَيُذْكَرَ فِيها اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فِيها بِالغُدُوّ وَالآصال...».

«[اين چراغ فروزان] در خانه هايي روشن است كه خدا رخصت داده كه قدر و منزلت آنها والا گردد و نام او در آنها ياد شود، در آن خانه ها بامدادان و شامگاهان تسبيح خدا مي گويند».

اكنون بايد ديد مقصود از آن بيوت چيست؟ مسلّماً بيت غير از مسجد است؛ زيرا بيت از بيتوته، به معني شب را به پايان رساندن» است و اگر به مسكن انسان بيت مي گويند، از آن روست كه انسان در آنجا شب را به صبح مي رساند.

قرآن، هر جا كه درباره معبد و پرستشگاهِ جمعي مسلمانان سخن مي گويد، لفظ «مسجد» يا «مساجد» را به كار مي برد و لذا اين واژه در قرآن 28بار به صورت جمع و مفرد به

كار رفته است، در حالي كه هرگاه قرآن از «مسكن» و «مأوي» سخن به ميان آورد، از واژه «بيت» به صورت جمع يا مفرد بهره مي گيرد. لذا اين واژه 66بار در قرآن در همين مورد به كار رفته است. نتيجه اين كه در زبان قرآن «بيت» و «مسجد»، مصداقاً يكي نبوده، و يكي شمردن آن دو، مدعايي بي دليل است.

به طور مسلّم، مقصود از اين بيوت، بيوت انبيا و اوليا و انسان هاي وارسته است كه در آنها، صبح و شام، خدا را تسبيح مي گويند. جلال الدين سيوطي، از انس بن مالك نقل مي كند: زماني كه رسول خدا صلي الله عليه و اله آيه «في بُيُوت أَذِنَ اللّه أَنْ تُرفَعَ» را در مسجد تلاوت كرد، فردي از ياران رسول خدا صلي الله عليه و اله به پا خاست و پرسيد: مقصود از اين خانه ها چيست؟ پيامبر صلي الله عليه و اله فرمود: خانه هاي پيامبران. در اين هنگام ابوبكر برخاست و گفت: اي پيامبر خدا، اين خانه (اشاره به خانه علي و فاطمه) از همين خانه هاست كه خدا رخصت بر رفعت و بالا بردن منزلت آنها داده است؟ پيامبر صلي الله عليه و اله فرمود: آري از برترين آنهاست».

تا اين جا روشن شد كه مقصود از بيوت خانه هاي پيامبران است نه مساجد، اكنون بايد ديد مقصود از رفع چيست؟ در اينجا دو احتمال است:

1. مقصود از رفع، رفع حسي است.

2. مقصود از رفع، رفع معنوي است.

بنابر احتمال اوّل، مقصود، بالا بردن ديوارها و زدن سقف است، چنان كه در آيه مي فرمايد: «رَفَعَ سَمْكَها فَسوّاها».

ولي چون قرآن درباره بيوتي سخن مي گويند كه ديوار

و سقف دارند طبعاً مقصود از «ترفيع»، رفع معنوي است؛ يعني رفعت و منزلت و بزرگداشت آنها و يكي از مظاهر ترفيع اين بيوت آن است كه از هر نوع آلودگي حفظ و به هنگام فرسودگي تعمير شوند.

اين ويژگي ها به پاس حضور مردان بزرگي است كه در آن خانه ها به راز و نياز پرداخته و خدا را ياد مي كنند و داد و ستد، آنان را از برپاداشتن نماز و پرداخت زكات باز نمي دارد. به پاس وجود اين شخصيت ها،خدا اذن داده است كه به اين آثار، از ديده تعظيم و تكريم نگريسته شود و از ويراني و آلودگي صيانت گردد.

همگي مي دانيم كه پيامبر گرامي صلي الله عليه و اله در خانه خود به خاك سپرده شد؛ يعني در آن نقطه اي كه خدا را ياد مي كرد و ستايش مي نمود. خانه وي، به حكم اين آيه، داراي ارج و احترام بوده و هر نوع ايجاد ويراني و تخريب و ايجاد آلودگي در آن، دور از شأن آن و بر خلاف دستور قرآن است.

بلكه بخشي از بيوت مدينه مدفن و آرامگاه شخصيت هاي بزرگي است:

وبنابر روايت صحيح، حضرت زهرا سلام الله عليها در خانه خود كه تاكنون نيز موجود است به خاك سپرده شد.

حضرت هادي و حضرت عسكري نيز در خانه هايي كه خدا را پرستش مي كردند به خاك سپرده شدند. در اين صورت اين خانه ها به تصريح آيه، داراي منزلت و رفعت هستند و تخريب آنها با مفاد اين آيه ناسازگار است.

در محله بني هاشم مدينه، تا چندي قبل خانه هاي حسنين و مدرسه امام صادق عليهم السلام برپا بود و نگارنده خود در سال 1 5ه_.ش

به زيارت اين بيوت تشرف يافتم، ولي متأسفانه به عنوان توسعه مسجد نبوي همه اين آثار نابود گرديد، در حالي كه توسعه مسجد النبي صلي الله عليه و اله با حفظ اين آثار منافاتي نداشت.

صيانت قبور، نشانه مهر و محبت است

اشاره

دوستي پيامبر صلي الله عليه و اله و خاندان او از اصول مؤكد اسلام است و آيات و رواياتي بر اين مورد گواهي مي دهد. پيامبر اكرم صلي الله عليه و اله فرمود:

«سه چيز است كه هر كس آن را دارا باشد، مزه شيرين ايمان را مي چشد. يكي از آنها اين است كه خدا و پيامبر او، نزد انسان از همه چيز محبوب تر باشند...».

مهر ورزيدن به پيامبر صلي الله عليه و اله روش هاي گوناگوني دارد كه به برخي اشاره مي كنيم:

نشر سخنان و برنامه هاي آنها.

حفظ و صيانت آثار و يادگارهاي آنان.

بناي يادبود بر قبور آنان.

همه اين امور، نوعي مهرورزي به آنان شمرده مي شود.

ترمذي در سنن خود نقل مي كند كه:

«پيامبر صلي الله عليه و اله دست حسن و حسين را گرفت و فرمود: هر كس مرا و اين دو كودك و پدر و مادر آنها را دوست بدارد، روز رستاخيز با من هم رتبه خواهد بود».

همگي مي دانيم سبط اكبر پيامبر صلي الله عليه و اله در سرزمين بقيع و سبط اصغر وي در كربلا به خاك سپرده شده اند و مرقدشان پيوسته زيارتگاه مسلمانان بوده و خواهد بود. ساختن هر نوع سايبان براي حفاظت از تربت پاك آنان نوعي ابراز محبت به دو سبط بزرگوار پيامبر صلي الله عليه و اله است و اين عمل همان پاداش را خواهد داشت كه پيامبر صلي الله عليه

و اله در روايت فوق متذكر شده است.

امروز ملل زنده جهان سعي مي كنند كه ياد شخصيت هاي ملي و مذهبي خويش (سران نظامي، سياسي و اصلاح گران عرصه فرهنگ) را به اشكال گوناگون زنده نگه دارند و بدين خاطر پيكر آنان را با عظمت تشييع مي كنند و در محلي با صفا تحت بناي مجلّلي به خاك مي سپارند تا آيندگان نيز همچون نسل حاضر، شخصيت هاي مزبور را همواره مدنظر داشته و گرامي بدارند، ما مسلمانان نيز بايستي با شيوه هاي گوناگون (ساختن آرامگاه، بناي يادبود و غيره) شخصيت هاي برتر و بي نظير خويش را پاس بداريم.

با توجه به اين ادله:

الف. سيره سلف صالح در حفظ قبور انبياي پيشين.

ب. صيانت آثار، حفظ اصالت ها است.

ج. حفظ ابنيه مربوط به اوليا نوعي ترفيع بيوت آنها است.

د. حفظ آثار اوليا مظهر مهر و مودّت آنها است.

براي احدي جاي شك و ترديد باقي نمي ماند كه بناي بر قبور، نه تنها مشكل شرعي ندارد، بلكه امري مطلوب و مرغوب است.

حديثي از امام صادق در تعمير قبور اوليا

امام صادق عليه السلام فرمود: پدرم از پدرش و او از حسين بن علي و او از علي بن أبي طالب عليهم السلام نقل كرد كه پيامبر صلي الله عليه و اله فرمود: اي علي! تو را در سرزمين عراق مي كشند و در آنجا به خاك سپرده مي شوي. علي عليه السلام مي گويد: به پيامبر صلي الله عليه و اله عرض كردم: كساني كه قبرهاي ما را زيارت كنند و در آبادي آن بكوشند و پيوسته به آنجا رفت و آمد نمايند، چه پاداشي دارند؟

پيامبر صلي الله عليه و اله فرمود: اي اباالحسن! خدا مرقد تو و مرقد فرزندان

تو را بخشي از سرزمين بهشت و قسمتي از خاك آن قرار داده است و خدا دل هاي انسان هاي بزرگوار و برگزيده از بندگان خود را به شما علاقه مند ساخته است. آنان اذيت و آزار را در راه شما پذيرا مي شوند. قبور شما را آباد مي كنند و آن هم براي تقرب به خدا و اظهار دوستي به پيامبر صلي الله عليه و اله.

نماز گزاردن نزد قبور اوليا

سؤال: آيا نماز و دعا در كنار قبر انبيا و اوليا مشروع است؟

پاسخ: از جمله مسائلي كه وهابيان به آن حساسيت خاصي دارند، دعا نزد قبور اوليا و نماز خواندن در آن مكان ها است. مدتي اين مسأله به عنوان عمل مكروه در ميان آنان تلقي مي شد.

اين مسأله به مرور زمان از مرحله مكروه به مرحله ممنوع سپس به مرحله شرك رسيده است. اكنون اين مسأله را بر قرآن وسيره مسلمين عرضه مي كنيم تا حكم آن روشن شود.

1. قرآن به زائران خانه خدا دستور مي دهد كه در مقام ابراهيم نمازبگزارند و مي فرمايد:

«وَإِذْ جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثَابَةً لِلنَّاسِ وأمْنَاً واتَّخِذُوا مِنْ مَقَامِ إبْراهيِمَ مُصَلًّي...».

«آنگاه كه كعبه را زيارتگاه مردم و جايگاهي امن قرار داديم، واز مقام ابراهيم، نمازگاهي براي خود برگزينيد».

اكنون سئوال مي شود: چرا خدا فرمان مي دهد كه از مقام ابراهيم نمازگاهي براي خود انتخاب كنند.آيا مطلب جز اين است كه مي خواهد از جاي آن معلّم توحيد، تبرك جوييم؟

در اين صورت آيا ميان مقام ابراهيم و مقام پيامبر اسلام، تفاوتي هست؟ ويا ميان مقام پيامبران و آرامگاه آنان كه اجساد آنان را در برگرفته، فرقي هست؟

2. طبق احاديث، پيامبر گرامي در شب معراج، در مدينه و طور

سينا و بيت لحم فرود آمد و در آنجا نماز خواند جبرئيل به او گفت: اي پيامبر خدا، مي داني كجا نماز خواندي؟ تو در «طيبه» نماز خواندي كه به آنجا هجرت خواهي كرد. و در طور سينا نماز گزاردي كه خدا در آنجا با موسي سخن گفته است؛ و در بيت لحم نماز گزاردي كه عيسي در آنجا متولد شده است.

آيا با توجه به اين حديث مي توان بين زادگاه و آرامگاه تفاوتي قائل شد؟ يا اين كه آن آيه و اين روايت همگي به يك ضابطه كلي اشاره مي كنند و آن اين كه زميني كه با بدن رجال توحيد و مردان خدا در تماس بوده و هست؛ جاي مباركي است و چه بهتر كه انسان در آن نقطه خدا را عبادت كند و همه مي دانيم، پرستش در اين جايگاه ها، عبادت انسان ها نيست، بلكه پرستش خدا در اماكن متبرك است.

گاهي تلاش هاي يك انسان صبور و يك زن باايمان، سبب مي شود كه جاي پاي او، عبادتگاه شود و انسان ها در آن نقطه خدا را پرستش كنند، مانند هاجر مادر اسماعيل كه چون در راه خدا صبر كرد و رنج ها را تحمل نمود، خدا جاي پاي او را محل عبادت قرار داد و فرمان داد كه زائران خانه خدا، بين صفا و مروه سعي كنند، همچنان كه هاجر سعي كرده بود. اگر صبر وبردباري اين بانوي بزرگ سبب شده است كه جايگاه قدم هاي او متبرك و محل عبادت زائران خدا گردد، چرا جايگاهي كه پيكر مطهر نبي اعظم صلي الله عليه و اله را در برگرفته، مبارك و مقدس نباشد، در حالي كه او بيش از

«هاجر» در راه خدا متحمّل مصائب و مشكلات شده است!

شگفت اينجاست كه ابن قيم، شاگرد ابن تيميه، ناخود آگاه به اين حقيقت اعتراف كرده است. وي مي گويد: سرانجام، بردباري هاجر و فرزند او بر دوري و تنهايي و آمادگي مادر براي ذبح فرزند، به اينجا منتهي شد كه اثر پاي مادر و فرزند، مركز عبادت مردان و زنان مؤمن قرار گرفت. اين سنت خداست كه به هركس از مخلوقات كه بخواهد رفعت مي بخشد.

3.مسلمانان جهان، چهارده قرن است كه در كنار قبر پيامبر به پرستش خدا مي پردازند. اگر نماز در كنار قبور پيامبران، مكروه و يا حرام و باطل است، پس چرا احدي از صحابه و تابعان و علما بر اين مطلب اعتراض نكرده اند؟ و اگر كسي در مسجد پيامبر در قسمت صفه نماز بگزارد، قبر پيامبر صلي الله عليه و اله پيش روي او قرار خواهد گرفت. آيا مي توان گفت: چنين نمازي باطل و يا مكروه است؟

4. همگي با مقام والاي دخت پيامبر گرامي آشنا هستيم. او بانوي بزرگي است كه پيامبر در حق او فرمود:

«فاطمه پاره تن من است، پس كسي كه او را خشمگين كند مرا خشمگين كرده است».

همين دخت پيامبر گرامي صلي الله عليه و اله روزهاي جمعه به زيارت قبر عموي خود حمزه مي رفت، نماز مي گزارد و در كنار قبر او اشك مي ريخت.

5. همسر پيامبر صلي الله عليه و اله عايشه، سالياني دراز پس از آن حضرت زندگي كرد و در حجره اي كه بدن پيامبر را در آن به خاك سپرده بودند، نماز مي گزارد وخدا را عبادت مي كرد واحدي به او چنين

اعتراضي نكرد.

سمهودي در وفاء الوفا ياد آور مي شود كه عايشه گفت: تا روزي كه عمر را در حجره من به خاك سپردند، فاصله اي ميان من و قبور سه گانه نبود، ولي از آن به بعد، ديواري ميان من و قبور ساخته شد.

اين مسأله نشان مي دهد كه همسر پيامبر قريب پانزده سال در كنار قبر رسولخدا صلي الله عليه و اله نماز گزارده و هرگز در هيچ تاريخي ذكر نشده كه وي براي اقامه نماز از حجره خارج مي شده است.

6. همگي مي دانيم كه «حجر اسماعيل» آرامگاه هاجر و فرزند او، اسماعيل است و هيچ يك از فقها فتوا نداده است كه نماز در حجر اسماعيل مكروه ويا باطل است.

اما اين گروه، نه تنها نماز در كنار قبور شهدا را تحريم مي كنند، بلكه معتقدند به هنگام دعا نبايد به حجره پيامبر نگريست، بلكه بايد رو به قبله ايستاد و دعا كرد، درحالي كه ابو جعفر منصور در حرم پيامبر از فقيه مدينه، مالك بن انس پرسيد: آيا من روبه قبله بايستم و دعا كنم، يا به قبر پيامبر صلي الله عليه و اله رو كنم و خدا را بخوانم؟مالك در پاسخ گفت: چرا از پيامبرصلي الله عليه و اله روي مي گرداني، در حالي كه او وسيله نجات تو وپدرت آدم است. به سوي پيامبر رو كن و از او شفاعت بخواه. خدا او را شفيع تو قرار مي دهد.

با توجه به اين دلايل ششگانه، ديگر دليلي ندارد كه مشاهد انبيا و اوليا را حتي از زمين هاي موات هم بي ارزش تر بدانيم، در حالي كه نماز در آن اماكن صحيح ومقبول است.

سوگواري براي شهيدان

سؤال: عزاداري براي

شهيدان راه حق چه فلسفه اي دارد؟

پاسخ: فلسفه عزاداري براي شهيدان راه حق، همان بزرگداشت ياد آنان و حفظ مكتب آنها است؛ مكتبي كه اساس آن را فداكاري در راه دين و تن ندادن به ذلّت و خواري تشكيل مي دهد. منطق آنان چنين بوده است كه «مرگ سرخ به از زندگي ننگين است». آنان براي سربلندي دين خدا و عزّت مؤمنان به شهادت رسيده اند. گرامي داشت آنان سبب مي شود كه منطق آنها پا برجا بماند و ملت ها از آنها درس آموخته و راه آنها را ادامه دهند.

شهيد به سان شمعي است كه مي سوزد و پيرامون خود را روشن مي سازد؛ زيرا با ريختن خون و پايان بخشيدن به حيات مادّي، جامعه را از بند بندگي و حكومت ستمگران آزاد مي سازد. آيا بزرگداشت چنين افرادي از نظر منطق و عقل، كاري نكو و پسنديده نيست؟ جايي كه پيامبر براي از دست رفتگان عادي مي گريد و ديگران نيز ناله سر مي دهند، آيا جا ندارد كه براي احياي مكتب شهادت و تكريم از شهيدان، به مناسبت هاي گوناگون، بزرگداشتي انجام گيرد و مجالس تشكيل شود؟

در ميان شهداي راه حق بيشترين مجالس به نام حسين بن علي عليه السلام ابوالشهدا، رهبر آزادگان، منعقد مي گردد؛ زيرا او بيش از ديگر شهيدان راه حق، راه و رسم آزاد زيستن و زير بار ظلم و ستم نرفتن را به جهانيان آموخت. او مرگ شرافتمندانه و جان سپردن زير ضربات شمشير دشمن را بر زندگي ذلّت بار برگزيد و سرانجام در «بستر شهادت» به لقاء اللّه پيوست.

او دلباخته ايثار و فداكاري در راه اعلاي كلمه حق بود، از اين جهت با چهره باز و

لبي خندان به استقبال شهادت شتافت.

نشان مرد مؤمن با تو گويم

اگر مرگش رسد خندان بميرد

دشمن دست خود را براي امان دادن به سوي او دراز كرد، ولي او دست رد بر سينه نامحرم زد و امان دشمن را نپذيرفت؛ زيرا مي دانست كه در پذيرش امان، ذلت و خواري و مرگ واقعي است.

آنچه نگارش يافت، ترجمه مطلبي است كه محقق تاريخ ابن ابي الحديد درباره سرور آزادگان حسين بن علي عليه السلام دارد. شايسته است با تعبير او آشنا شويم:

«سيّد أهل الإباء، الذي علّم الناس الحميّة والموت تحت ظلال السيوف اختياراً له علي الدنيّة، أبو عبد اللّه الحسين ابن علي بن أبي طالب عليه السلام.

عرض عليه الأمان فأنف من الذل، وخاف من ابن زياد أن يناله بنوع من الهوان، إن لم يقتله فاختار الموت علي ذلك».

از اين بيان پاسخ دو پرسش ديگر روشن گشت:

1. آيا مذهب شيعه، مذهب اندوه و گريه است؟

2. چرا براي امام حسين عليه السلام عزاداري مي كنيد، با اين كه او در بهشت است؟ گريه براي اهل بهشت چه ثمري دارد؟

در پاسخ سؤال نخست يادآور مي شويم: مذهب شيعه مذهب حق طلبي و عدالت جويي و جهاد و مبارزه در اين راه است و هرگز مذهب گريه و ناله نيست، ولي در عين حال به سان پيامبر گرامي و يارانش براي عزيزان از دست رفته متأثر مي شوند و قلوب آنان از عاطفه به اهل بيت عليهم السلام موج مي زند و آثار خود را در زندگي مي گذارد.

به تعبيري ديگر، سرودن اشعار مذهبي همراه با اظهار عواطف و تأثر، نوعي همدردي و همراهي با شهيدان

راه حق است و از اين طريق، خواهان حفظ مكتب آنهاست؛ مكتبي كه اساس آن را فداكاري در راه دين و تن ندادن به ذلت و خواري تشكيل مي دهد. اگر اين مجالس تعطيل شود و ياد شهدا در هر سال تجديد نگردد، مكتب ايثار و شهادت به فراموشي سپرده مي شود. شيعيان با برپا كردن مجالس سوگواري در ماه هاي محرم و صفر، منطق حسين بن علي عليه السلام را كه منطق همه شهداست، احيا مي كنند.

درباره پرسش دوم خاطر نشان مي سازيم: گريه بر امام حسين عليه السلام نه به خاطر اين است كه اكنون در بهشت به سر مي برد، مسلّماً از اين جهت بايد خوشحال و شادمان باشيم، گريه ما به خاطر آن ظلم ها و ستم هايي است كه بر وي روا داشته شد و دردانه پيامبر صلي الله عليه و اله با لب تشنه با 72 تن از ياران و خاندانش در كنار نهر آب جان سپرده است. گريه پيامبر بر عموي خويش حمزه، نه به خاطر اين بود كه او با فرشتگان همنشين است، بلكه به خاطر ستم ددمنشانه اي است كه بر او روا داشته بودند و هند جگرخوار، همسر ابوسفيان دستور داده بود شكم او را پاره كنند و جگرش را بيرون آورند تا به دندان خويش آن را بسايد.

اكنون دامن سخن را كوتاه مي كنيم. سخن درباره فلسفه شهادت امام حسين عليه السلام كه با آن اسلام را نجات داد، مجال ديگري مي طلبد.

منزلت قرآن نزد شيعه

منزلت و جايگاه قرآن در نزد شيعه

سؤال: مي گويند شيعه معتقد است كه قرآن تحريف شده، آيا اين درست است؟

پاسخ: از نظر شيعه، قرآن يگانه كتاب آسماني تحريف نشده است كه هم اكنون به همان صورت

اوليه در اختيار همه مسلمانان جهان قرار دارد.

قرآن تنها كتابي است كه سراسر آن صحيح است. هيچ كتاب صحيحي جز قرآن در اختيار مسلمانان نيست و غير از آن، همه كتاب ها، بدون استثنا، قابل نقد و بررسي هستند.

قرآن سند عقيده و شريعت است كه بايد مسلمانان هر دو را از آن كتاب دريافت كنند. اگر اختلافي در مسأله اي رخ داد، حَكَم و داور در مورد آن مسأله، قرآن است.

در سرتاسر تاريخ، در ميان شيعيان، غير از قرآن كنوني و موجود در تمام اعصار، قرآن ديگري نبوده است و هم اكنون صدها هزار قرآن مخطوط و مطبوع در كتابخانه هاي عمومي و خصوصي و خانه هاي شيعيان موجود است و جز همين قرآنِ موجود در نزد همه مسلمانان، قرآني حتي با اندكي اختلاف در ميان آنان وجود ندارد.

نسبت تحريف به شيعه، افترايي ناجوانمردانه است كه از ناآگاهي يا دشمني با شيعه سرچشمه مي گيرد. تنها وجود چند روايت در كتب حديث كه به ظاهر حاكي از تحريف است، دستاويز مخالفان قرار گرفته و شيعه را متّهم كرده اند كه اعتقاد به تحريف دارد، در حالي كه اين روايات به خاطر تضاد با قرآن، فاقد ارزش است و اگر بنا باشد وجود روايات تحريف در كتب حديثي، دليل بر چنين عقيده اي باشد، مذاهب ديگر را نيز بايد به تحريف متهم كرد؛ زيرا در كتاب هاي حديثي آنان روايات تحريف فراوان است و چنان كه بارها گفته ايم، كتاب هاي حديثي، كتاب هاي اعتقادي نيستند و اصول عقيدتي را بايد از منابع قطعي مانند قرآن مجيد، عقل روشن و قاطع و روايات متواتر و متضافر اخذ كرد.

در اين بخش كلمات برخي

از بزرگان شيعه را درباره عدم تحريف نقل مي كنيم، امّا پيش از آن، به اثبات اصل عدم تحريف مي پردازيم:

زمزمه تحريف قرآن مجيد بيشتر از طرف مسيحي ها و يهودي ها ساز شده است. از آنجا كه به شهادت مسلّم تاريخ، كتب آسماني اين دو قوم با گذشت زمان، دستخوش تحريف و تغيير گشته و اعتبار و ارزش اصلي خود را از دست داده است، آنان كوشش مي كنند كه قرآن كريم را نيز به شائبه تحريف آلوده سازند!

تاريخ با قاطعيت گواهي مي دهد كه نسخه هاي «تورات» بارها در جريان حوادث مختلف تاريخي _ خصوصاً در حمله بخت نصر به بيت المقدس _ از ميان رفته و عدّه اي از رجال مذهبيِ يهود، آن را بعداً به رشته تحرير درآورده اند.

به گواهي تاريخ، انجيل هاي چهارگانه نيز سالها پس از حضرت مسيح عليه السلام به وسيله عدّه اي به رشته تحرير درآمده و بدين ترتيب از انجيلي كه به صورت يك كتاب آسماني بر حضرت عيسي عليه السلام نازل شده، نشاني در دست نيست.

كساني كه تمام معارف و اصول مذهبي خود را بر اساس چنين كتاب هايي بنيان گذاشته اند؛ مايلند قرآن را نيز به همان سرنوشت متهم سازند. از اين رو مدعي شده اند كه قرآن هم با گذشت زمان دستخوش تحريف شده است. در حالي كه نحوه جمع آوري و نگهداري قرآن كريم در تمام ادوار تاريخ اسلامي، اساساً با تاريخ تورات و انجيل در ادوار يهوديّت و مسيحيّت قابل مقايسه نيست.

تاريخ نشان مي دهد كه وضع قرآن كريم در هيچ كدام از ادوار اسلامي دچار ابهام و پيچيدگي نبوده است. در اين باب بايد به دو نكته كه پاسخ بسياري از سؤالات

را در خود نهفته دارد، توجّه كنيم:

1. قرآن كريم كتابي بود كه در همه شؤون زندگي اجتماعي مسلمانان، انقلابي ايجاد كرد. قرآن زندگي سابق آنها را درهم كوبيد و به جاي آن يك زندگي نوين، بر اساس ايمان و اصول انساني پديد آورد. بنابراين، قرآن كتابي بود كه با شؤون اصلي زندگي مسلمانان ارتباط داشت و آنها سياست، اقتصاد، قوانين اخلاقي و حتّي آداب و رسوم معاشرت خانوادگي خود را از اين كتاب آسماني مي گرفتند. در شبانه روز پنج بار در نمازها با آن سر و كار داشتند و بالاخره در همه حوادث روزمرّه، اوّل به قرآن و سپس به سنّت و روش پيامبر اكرم صلي الله عليه و اله مراجعه مي كردند.

در اين صورت، كتابي كه تا اين اندازه با زندگي مردم آميخته و تا اين حد مورد مراجعه و استفاده آنها بوده، چگونه ممكن است مورد تحريف واقع شود و افكار عوام يا خواص متوجّه آن نگردد؟

احتمال اين، كه در قرآن تحريف واقع شده و كسي متوجّه آن نگرديده، به مانند اين است كه احتمال دهيم در قانون اساسي ملّت بزرگي، تغييري ايجاد شود، ولي كسي متوجّه آن نگردد. آيا ممكن است موادّ قانون اساسي يك ملّت دستخوش تحريف شود، ولي مردم نفهمند و سر و صداي آن بلند نشود؟ نقش قرآن در زندگي اجتماعي مسلمانان، به مراتب بيش از نقش يك قانون اساسي در زندگي ملّت هاي امروز بوده، و بدين ترتيب آن چنان افكار متوجّه آن بود كه اگر كمترين تحريف در آن رخ مي داد، با عكس العمل شديدي مواجه مي گرديد و اعتراض ها از هر ناحيه شروع مي شد.

2. تاريخ

مربوط به جمع آوري قرآن در زمان پيامبر اكرم صلي الله عليه و اله و اهميّت فوق العاده وويژه اي كه آن حضرت و مسلمانان به حفظ و كتابت قرآن نشان مي دادند، ثابت مي كند كه حتّي كم شدن كلمه اي از قرآن كريم به هيچ وجه امكان نداشته است.

به شهادت تاريخ، در زمان پيامبر خدا صلي الله عليه و اله عدّه زيادي از مسلمانان دانشمند كه تعداد آنان را تا چهل و سه نفر نوشته اند به دستور آن حضرت هر آيه و يا سوره اي را به محض نزول، مي نوشتند و اين نوشته ها با اهتمام و كوشش هرچه تمام تر در ميان مسلمانان نگهداري مي شد. معروف ترين آنها كه اهتمامشان به نوشتن قرآن به مراتب بيش از ديگران بود، حضرت علي بن ابي طالب عليه السلام و زيد بن ثابت بودند و بدين ترتيب از قرآن هايي كه به وسيله اين افراد نوشته مي شد، نسخه هاي متعدّدي در ميان مسلمانان وجود داشت كه در قرائت و استفاده از قرآن، مرجع شبانه روزي همه مسلمانان بود.

علاوه بر اين، عدّه زيادي از مسلمانان، آيات و سوره هاي قرآن را از بر كرده بودند. اينها در كار حفظ قرآن بسيار دقيق بودند و سعي داشتند حتّي كلمه اي از اين كتاب آسماني را فروگذار نكنند. اين عدّه كه به آنها «قاريان» گفته مي شد، پيوسته مورد مراجعه و استفاده مردم در قرائت قرآن بودند.

توجّه مسلمانان و قاريان به حفظ و نگهداري قرآن به حدّي بود كه روزي ميان «اُبيّ بن كعب» و «عثمان» خليفه وقت درباره آيه «وَالَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ وَلاَ يُنْفِقُونَها فِي سَبيلِ اللّه» اختلافي رخ داد، عثمان مدّعي بود كه وحي الهي «الّذين» است _

بدون واو _ و بايد اين كلمه (و) از نسخه هاي قرآن حذف گردد، ولي «ابي» مي گفت ما از رسول خدا اين آيه را همان طور كه در قرآن ها موجود است شنيده ايم. بگو مگو ميان دو نفر درگرفت. ناگهان «اُبي» با شدّت هر چه تمام تر گفت: «هر كس بخواهد اين حرف را از قرآن بردارد، شمشير بر مي گيرم و خون او را مي ريزم!» پافشاري «اُبي» سبب شد كه خليفه حرف خود را پس بگيرد.

وقتي بحث بر سر تغيير يك حرف از قرآن به چنين ماجرايي منجر شود، آيا مي توان گفت كه قرآن دستخوش تحريف شده و آياتي از آن حذف گرديده است؟

علاوه بر دو مطلب اساسي فوق، بايد توجّه داشت كه در آيات متعدّدي از قرآن كريم، به مسأله عدم تحريف قرآن و اين كه اين كتاب آسماني از تغيير و تبديل مصون خواهد بود، تصريح شده است؛ آنجا كه مي فرمايد:

«إِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكرَ وَإِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ».

«ما قرآن را نازل كرديم و به طور قطع نگهدار آنيم!».

علما و دانشمندان اسلامي نيز در كتاب هاي تفسير و كلام تصريح كرده اند كه دانشمندان مسلمان اجماع دارند كه در قرآن تحريفي رخ نداده و اگر احياناً در ميان دانشمندان كسي پيدا شده كه معتقد به موضوع تحريف بوده، بر اثر پاره اي از اخبار مجعول است كه بعضي از مغرضين در كتب احاديث وارد كرده اند. بديهي است اين گونه اخبار از درجه اعتبار ساقط است و يا اخباري بوده كه معني و مفهوم واقعي آن را كشف نكرده اند.

مصحف فاطمه

اشاره

سؤال: گفته مي شود شيعيان قرآني به نام «مصحف فاطمه سلام الله عليها» دارند، اين مطلب تاچه اندازه صحت

دارد؟

پاسخ: واژه «صحف» در قرآن به معناي مطلق كتاب آمده است، چنان كه مي فرمايد:

_ «وَإِذا الصُّحُفُ نُشِرَتْ».

«آنگاه كه نامه هاي اعمال منتشر گردد».

_ «إِنَّ ه_ذا لَفِ_ي الصُّحُ_فِ الأُول_ي، صُحُفِ إِبْراهي_مَ وَمُ_وس_ي».

«اين، در صحيفه هاي نخستين، در كتاب ابراهيم و موسي است».

و همچنين«مصحف» نيز از همين ماده اخذ شده و به معناي دفتر يا كتاب جلد شده به كار مي رفت و در صدر اسلام حتي پس از درگذشت پيامبر، مصحف» نام قرآن نبود بلكه هر كتاب مجلّدي را مصحف مي ناميدند.

ابن ابي داوود سجستاني در باب گردآوري قرآن، در مصحفي از محمد بن سيرين نقل مي كند: وقتي پيامبر صلي الله عليه و اله درگذشت، علي عليه السلام چنين گفت:

«سوگند ياد كرد علي كه ردا بر دوش نيندازد مگر براي نماز جمعه، تا اين كه قرآن را در مجلدي جمع كنم».

ونيز ابوالعاليه نقل مي كند:

«آنان قرآن را در خلافت ابوبكر در مصحفي جمع كردند».

و نيز نقل مي كند:

«عمر بن خطاب فرمان به گردآوري قرآن داد و او اول كسي است كه قرآن را در مصحف جمع كرد».

اين جمله ها حاكي است كه در آن روزگار، مصحف به معناي دفتر بزرگ و يا كتابي مجلد بوده كه اوراق را از پراكنده شدن حفظ مي كرده، سپس به مرور زمان اختصاص به قرآن يافته است.

اتفاقاً روايات پيشوايان ما حاكي است كه حتي در زمان آنان، لفظِ مصحف به معناي كتاب و يا دفتر مكتوب بوده است.

امام صادق عليه السلام فرمود:

«هر كس قرآن را از روي برگ هاي مجلد بخواند، از چشم خود بهره مي گيرد».

و نيز در حديثي ديگر آمده است:

«خواندن قرآن از روي برگ هاي مجلد، عذاب را از پدر و مادر كم مي كند».

مورّخان درباره ترجمه خالد بن معدان مي نويسند:

«خالد بن معدان دانش خود را در دفتري ضبط كرده بود كه آن دكمه ها و دستگيره داشت».

خالد بن معدان از تابعين بوده و هفتاد صحابي را درك كرده است. و ابن اثير ترجمه او را در ماده كلاعي آورده است.

پس تا اينجا روشن شد كه تا پايان قرن اول، لفظ «مصحف» به معناي كتاب مجلد و يا دفترچه جلد شده بود كه افراد دانش و آگاهي خود را در آن ضبط مي كردند. اگر بعدها قرآن را مصحف گفته اند، چون از ذهن ها بيرون آمد و بر برگ ها نوشته شد و به صورت مجلّد درآمد.

با توجه به اين مسأله، نبايد در شگفت باشيم كه دخت گرامي پيامبر داراي مصحفي باشد و دانش و آگاهي هاي خود را، كه از پدر بزرگوارش برگرفته بود، در آن بنويسد و براي فرزندان خود، به صورت بهترين ميراث، به يادگار بگذارد.

خوشبختانه فرزندان فاطمه سلام الله عليها حقيقت و واقع اين مصحف را شناسانده وگفته اند: اين مصحف، جز يك رشته آگاهي هايي كه از پدر بزرگوارش شنيده و يا از طريق ديگر به دست آورده، چيز ديگري نيست. اكنون برخي از روايات را مي آوريم:

حسن بن علي فرمود: «نزد ما جامعه اي است كه در آن حلال وحرام وارد شده و مصحف فاطمه سلام الله عليها هست در حالي كه در آن كلمه اي از قرآن نيست بلكه املاي رسول خدا صلي الله عليه و اله و خطّ علي عليه السلام است و همگي در اختيار ماست».

امام عليه السلام با

عنايت كامل يادآور مي شود كه در آن حلال و حرامي نيست تا مبادا تصور شود وحي تشريعي بر دخت پيامبر نازل مي شده است.

امام صادق عليه السلام در روايت ديگر در توصيف مصحف فاطمه مي گويد:

«به خدا سوگند، كلمه اي از قرآن شما در آن نيست. راوي مي گويد: پرسيدم: آيا در آن دانش است؟ امام در پاسخ مي گويد: بله، ولي نه از دانش هاي معمولي».

با توجه به آنچه گفته شد، روشن مي گردد كه مصحف فاطمه سلام الله عليها ارتباطي به قرآن ندارد و كساني كه آن را دستاويزي براي تحريف قرآن قرار داده اند، اگر مغرض نباشند، ناآگاهانه و بدون تحقيق درباره واقعيت آن سخن مي گويند.

اكنون واقعيت را براي خوانندگان بيان مي كنيم:

محدث در اسلام

يكي از معارف مسلم در ميان علماي اسلام، وجود افراد «محدَّث» در ميان مسلمانان است. فرد «محدَث» پيامبر نيست و بر او وحي نازل نمي شود، ولي در عين حال، فرشتگان، با وي سخن مي گويند و سخن آنان را مي شنود، و لذا او «محدَّث» بر وزن اسم مفعول نام گرفته است؛ زيرا كه فرشته با او «حديث» مي گويد. بخاري نقل مي كند كه پيامبر صلي الله عليه و اله فرمود:

«در ميان پيشينيان از بني اسرائيل، مرداني بودند كه با آنها _ از عالم غيب _ سخن گفته مي شد، بدون اين كه پيامبر باشند. و اگر در ميان امت من چنين فردي باشد، آن عمر بن خطاب است».

روايت درباره «محدّث» در ميان امت اسلامي از طريق اهل سنت و سخنان آنان در تفسير اين واژه بيش از آن است كه در اين جا نقل شود، و شارحان صحيح بخاري در اين مورد، توضيحات كافي داده اند.

كليني

در كتاب كافي بابي تحت عنوان «إنّ الأَئِمَّةَ مُحَدَّثُونَ، مُفَهّمُونَ» آورده و رواياتي در اين مورد نقل كرده است. تمام اين روايات حاكي از آن است محدّث به كسي مي گويند كه صوت فرشته را مي شنود، ولي او را نمي بيند. آنگاه اضافه مي كند: ائمه اهل بيت عليهم السلام همگي «محدّث» هستند.

فاطمه محدثه است

دخت گرامي پيامبر صلي الله عليه و اله به خاطر كمال وجودي، از افراد «محدّث» به شمار مي رود؛ يعني صداي فرشته را مي شنيد، ولي او را نمي ديد و اين جريان، زماني رخ داد كه پدر والامقامش درگذشت. غم و اندوه او را فرا گرفت. در اين هنگام جبرئيل امين به فرمان الهي فرود آمد. اخباري را از آينده، براي او بازگو مي نمود و از اين طريق، مايه تسليت و تسلّي خاطر او را فراهم مي آورد. اكنون ويژگي هاي مصحف فاطمه سلام الله عليها را از زبان فرزندان او بيان مي كنيم:

امام صادق عليه السلام مي فرمايد: آنگاه كه خدا پيامبرش را قبض روح كرد، اندوه فراواني فاطمه سلام الله عليها را در برگرفت. خداوند فرشته اي را فرستاد تا او را تسليت بگويد. فاطمه سلام الله عليها امير مؤمنان را از آنچه مي شنيد، آگاه ساخت. علي عليه السلام فرمود: هرگاه صداي فرشته را شنيدي، مرا آگاه كن تا آنچه مي گويد، بنويسم. اين گزارش ها كه از طريق فرشته به فاطمه سلام الله عليها مي رسيد و او در اختيار علي عليه السلام مي نهاد، در دفتري جمع شد و نام مصحف به خود گرفت، ولي در آن چيزي از حلال و حرام نيست، بلكه تنها گزارش هايي از آينده است.

مصحف علي

سؤال: آيا علي بن ابي طالب عليه السلام مصحفي جداگانه داشته است؟

پاسخ: اين سؤال به دو شيوه مطرح مي شود:

گاهي مي گويند مقصود از مصحف علي عليه السلام چيست؟

گاهي هم گفته مي شود مقصود از كتاب علي عليه السلام چيست؟

مقصود از مصحف علي عليه السلام جمع آوري قرآن به ترتيب نزول است. ابن نديم در «فهرست» مي نويسد: اميرمؤمنان احساس كرد كه مردم

درگذشت پيامبر را به فال بد گرفته اند، سوگند ياد كرد كه ردا بر زمين نگذارد، مگر اين كه قرآن را گردآوري كند. او قرآن را در سه روز جمع آوري كرد و به مسجد آورد.

يعقوبي مي نويسد: علي بن ابي طالب عليه السلام پس از درگذشت پيامبر خدا، قرآن را جمع كرد و آن را بر هفت جزء تقسيم نمود. آنگاه همه اجزاي هفتگانه و سوره هاي وارد در آن را يادآور مي شود.

دقت در فهرستي كه يعقوبي از قرآن علي عليه السلام ارائه كرده، نشان مي دهد كه كوچك ترين اختلافي در عدد سوره ها با قرآن فعلي ندارد، واگر اختلافي هست در كيفيت جمع سوره هاي قرآن است.

اگر چنين مصحفي داراي واقعيت باشد، كوچك ترين منافاتي با صيانت قرآن از تحريف ندارد، اين تنها علي عليه السلام نيست كه قرآن را به شكلي كه مورد نظرش بود، جمع كرد، بلكه مصحف عبداللّه بن عباس نيز چنين تفاوتي داشت.

اكنون وقت آن رسيده است كه به صورت دوم سؤال پاسخ بگوييم:

كتاب علي عليه السلام چيزي است كه اميرمؤمنان علي عليه السلام در حال حيات رسول خداصلي الله عليه و اله آن را نوشته است وي آنچه از پيامبر گرامي صلي الله عليه و اله از حلال و حرام و ديگر مطالب مي شنيد، همه را مي نوشت، مجموع احادث مسموع از رسول خداصلي الله عليه و اله كه به املاي او و نگارش علي عليه السلام بود، «كتاب علي» نام گرفته است و اين كتاب دست به دست، در خاندان رسالت مي گشت و احياناً امام باقر و امام صادق با مراجعه به آنها احكامي را بيان مي كردند.

نجاشي، دانشمند رجالي شيعه، در

ترجمه محمد بن عذافر صيرفي از پدرش نقل مي كند: با حكم بن عتيبه نزد امام باقر عليه السلام بودم، حَكَم پيوسته از امام باقر عليه السلام سؤال مي كرد. او نيز پاسخ مي داد، ولي در موردي، ميانشان اختلاف به وجود آمد، امام باقر عليه السلام به فرزندش امام صادق عليه السلام گفت: فرزندم! برخيز و كتاب علي عليه السلام را بياور. او رفت و از درون خانه كتاب بزرگي كه به صورت طومار پيچيده شده بود، آورد، امام عليه السلام نقطه مورد نظر خود را پيدا كرد و به حكم بن عتيبه گفت: اين خط علي عليه السلام و املاي رسول خداصلي الله عليه و اله است. آنگاه رو به او كرد و گفت: تو و دوستت سلمه بن كهيل و دوست ديگرت ابوالمقدام، به هر جا رويد، دانشي استوارتر از دانش كساني كه جبرئيل بر آنها نازل مي شد پيدا نمي كنيد.

از روايات ديگر چنين برمي آيد كه طول اين كتاب هفتاد ذراع و ضخامت آن به اندازه ران شتر و كتاب به صورت طوماري پيچيده شده بود.

اميرمؤمنان عليه السلام علاوه بر اين كتاب، كتاب ديگري به نام صحيفه دارد كه احكام ديات در آن جمع شده است و روايات فراواني از اين صحيفه در كتب حديثي آمده است.

محقق فرزانه، مرحوم جناب ميرزا علي ميانجي، به گردآوري رواياتي كه از صحيفه در كتاب هاي حديثي وارد شده، همّت گمارده و همه را جمع كرده است.

و ما نيز درباره كتاب علي عليه السلام و صحيفه وي، در كتاب «تاريخ الفقه الاسلامي وادواره» به تفصيل سخن گفته ايم.

در پايان يادآور مي شويم: امام علي بن ابي طالب عليه

السلام و فرزندان و شيعيان او، از نخستين روز درگذشت پيامبر صلي الله عليه و اله كه كتابت حديث تحريم شد، اقدام به كتابت و يا صيانت حديث رسول خدا صلي الله عليه و اله كردند و به ممنوعيت هاي سياسي، كه بعد از 100 سال با شكست مواجه شد، اعتنايي نكردند و اين موضوع مستقلي است كه در جاي خود بايد درباره آن گفتگو كنيم.

انديشه اهتمام به دعا بيش از قرآن

سؤال: چرا شيعه به كتاب هاي دعا بيش از قرآن اهتمام مي ورزد؟

پاسخ: در آموزه هاي ديني، كه از ائمه اهل بيت عليهم السلام به ما رسيده است، چنين مطلبي كه به دعا بيش از تلاوت قرآن بايد بها داد، وجود ندارد. قرآن، معجزه جاودان و آخرين حلقه از كتب آسماني است كه پيوسته بر تارك اعصار مي درخشد و روايات زيادي در تأكيد بر قرائت و حفظ و تلاوت آن با صداي خوش رسيده و در اين مورد كتاب هاي ويژه اي به نگارش درآمده است.

كافي است در اين مورد به كتاب «قرآن در روايات اهل بيت عليهم السلام» كه در ايران و مصر منتشر شده است، مراجعه كنيد. مراجعه به اين كتاب، عظمت و اهميت اين كتاب آسماني را نزد پيشوايان به روشني ثابت مي كند.

هم اكنون در جمهوري اسلامي ايران، اهتمام فراواني به حفظ قرآن در ميان برادران و خواهران و حتي نونهالان پديد آمده است. تا آنجا كه كودكاني در سن 5سالگي يا كمي بيشتر، حافظ كل قرآن شده و

در مسابقات بين المللي برنده جوايز گشته اند و در داخل كشور نيز

همه ساله مسابقات بين المللي برگزار مي شود و با دعوت از داوران بين المللي، برگزيدگان رشته هاي حفظ، ترجمه و تفسير

با اعطاي جايزه تشويق مي شوند.

و نيز رسانه اي ويژه قرآن تأسيس شده كه 24ساعته، برنامه هاي قرآني اجرا و پخش مي كند.

توجه ويژه به ادعيه در ميان مردم، بيشتر در مورد دعاي كميل و ندبه است كه به صورت دسته جمعي در شب هاي جمعه و صبح جمعه خوانده مي شود و همين سبب شده است اين توهم پيش آيد كه عنايت به دعا بيش از عنايت به قرآن است.

از آنجا كه در ميان اهل سنّت چنين ادعيه بليغ و رسا و سازنده اي كمتر وجود دارد، لذا عنايت آنان به دعا بسيار كم است و همين سبب شده است كه عنايت شيعه به دعا چشمگيرتر به نظر آيد.

خواندن «دعا» و راز و نياز با خدا، از والاترين مراتب عبادت و پرستش خدا است كه در حق آن گفته شده است: «الدعاء مخّ العبادة»: «راز و نياز با خدا، مغز عبادت است».

امامت نزد شيعه

امامت در قرآن

اشاره

سؤال: اگر امامت از اصول است، چرا قرآن در اين مورد سخن نگفته است؟

پاسخ: در اين كه مديريت جامعه پس از پيامبر گرامي صلي الله عليه و اله به شخصيت والايي نيازمند است، جاي گفتگو نيست و خرد هر انسان منصفي بر اين اصل داوري مي كند و اتفاقاً قرآن _ بر خلاف نظر پرسشگر _ رهبري امّت(امامت) را به صورت كلي مطرح مي كند.

آياتي كه امامت را مطرح مي كنند:

آيه ولايت

1. «إِنّما وَلِيُّكُمُ اللّه وَرَسُولهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكاة وَهُمْ راكِعُون».

«وليّ شما تنها خدا و پيامبر اوست و كساني كه ايمان آورده اند؛ همان كساني كه نماز برپا مي دارند و در حال ركوع زكات مي دهند».

شأن نزول آيه را بسياري از مفسران و اهل حديث چنين نقل كرده اند: «سائلي وارد مسجد شد و درخواست كمك كرد. كسي به او چيزي نداد، امام علي عليه السلام در حالي كه در ركوع بود، با انگشت خود كه انگشتري در آن بود به فقير اشاره كرد كه انگشتري را از دست او درآورد و رفع احتياج نمايد. او نيز جلو آمد و انگشتر را از دست امام درآورد و دنبال كار خود رفت».

در اين هنگام خبر به پيامبر صلي الله عليه و اله رسيد. وي از خدا چنين درخواست نمود: «پروردگارا! همان طور كه براي موسي از خاندانش وزيري معين نمودي، براي من نيز از اهل بيتم وزيري معين فرما». در اين لحظه فرشته وحي فرود آمد و آيه ياد شده را براي پيامبر خواند.

اين شأن نزول را علاوه بر علماي شيعه، 66 تن از محدثان و متكلمان بزرگ اهل سنت با مختصر

تفاوتي، در كتاب هاي خود آورده اند. محقق فرزانه علاّمه اميني مصادر آن را در كتاب شريف «الغدير» آورده است.

اكنون بايد ديد چگونه اين آيه مسأله امامت را مطرح مي كند:

توضيح اين كه: «ولي» در آيه ياد شده به معني سرپرست و كسي است كه زمام امور را به دست گيرد، لذا پدر و حاكم را ولي مي خوانند و مي گويند: «الأب وليّ الطفل»، و «الحاكم وليّ القاصر». از آنجا كه محور سخن «ولي مؤمنان» است، طبعاً، مقصود از «وليكم اللّه» امام و حاكم آنها خواهد بود، حتي قرائن موجود در آيه و شأن نزول آن، روشن ترين گواه است كه مراد از «ولي»، امامت و سرپرستي است.

اينك قرائن:

1. اگر مقصود از «ولي» در «وليّكم» غير از ولايت و زعامت ديني و مقام سرپرستي باشد، مثلاً گفته شود مقصود از آن «محبّ» و «ناصر» است، در اين ص_ورت منحص_ر كردن مق_ام به سه ف_رد، بي جه_ت خواهد بود، زيرا همه افراد با ايم_ان، محب و دوست و ناص_ر و يار يكديگ_رند و اختصاص به اين سه نفر ندارد.

2. ظاهر آيه اين است كه تنها اين سه تن بر جامعه مسلمانان ولايت دارند، در اين صورت بايد گروهي كه ولايت دارند، غير از گروهي باشند كه تحت ولايت هستند. اگر ولي را به معني رهبر و سرپرست امور مسلمانان بگيريم، طبعاً اين دو گروه از هم جدا و متمايز مي شوند، امّا اگر آن را به معني دوست و ياور بگيريم، اين دو گروه، يكي مي شوند؛ زيرا همه افراد، محب و دوست يكديگر و ناصر و ياور هم هستند.

3. هرگاه مقصود دوستي و نصرت باشد، مي بايست تنها

به «الّذينَ آمَنُوا» اكتفا شود و ديگر به آوردن اين جمله كه «در حال ركوع زكات مي دهند»، نيازي نباشد، زيرا در جامعه با ايمان، همه افراد با يكديگر دوست و ياور هستند؛ خواه در حالت ركوع زكات بدهند يا نه.

از اين رو مفاد آيه، همان است كه پيامبر گرامي صلي الله عليه و اله، در يكي از سخنانش فرموده است:

«اي علي! تو پس از من وليّ هر فرد با ايمان هستي».

لفظ «بعدي» گواه بر اين است كه مقصود از «ولي» همان مقام رهبري و حكومت و سرپرستي در امور ديني و دنيوي است، نه محبت و دوستي؛ زيرا اگر دوستي بود، به زمان درگذشت پيامبرصلي الله عليه و اله اختصاص نداشت.

آيه اولوا الامر

آيه پيشين تنها آيه اي نيست كه امامت و ولايت را به صورت يك اصل مطرح مي كند، بلكه آيه اطاعت «اولو الامر» نيز نمونه اي ديگر است، چنان كه مي فرمايد:

«يا أَيُّها الّذينَ آمَنُوا أَطيعُوا اللّهَ وَأَطيعُوا الرَّسُول وَأُولي الأمْرِ مِنْكُمْ...».

«اي كساني كه ايمان آورده ايد، خدا را اطاعت كنيد و از پيامبر و اولياي امر خود فرمان بريد...».

«اولو الامر» در آيه كه به معناي «فرمانروايان» است، حاكي از فرمانروايي گروهي است كه اطاعت آنان در كنار اطاعت خدا و رسول، قرار گرفته است. فخررازي در تفسير خود، بيان شيوايي دارد و مي گويد: از اين كه اولوالامر در كنار خدا و رسول، قرار گرفته، بايد گفت كه صاحبان اين منصب، معصوم از گناه و پيراسته از خطا بودند؛ زيرا (گذشته از اين كه در كنار دو فرد معصوم (خدا و پيامبر)واقع شده اند و بايد با آن دو همگون باشند)، از اين كه

اطاعت «اولو الأمر» بدون قيد و شرط لازم شمرده شده، بايد گفت اين فرمانروايان، انسان هاي معصومي هستند كه پيراسته از گناه و خطا مي باشند و اگر غير آن بود، حتماً بايد حدود اطاعت آنها محدود گردد، در حالي كه قرآن، بدون حدّ و مرز اطاعت آنها را لازم شمرده است.

اين دو آيه (آيه هاي ولايت و اولو الامر) مسأله امامت را به طور مستقل مطرح مي كند، در حالي كه برخي از آيات هر چند مسأله امامت را مطرح نمي كند ولي شأن نزول آن حاكي است كه در اين مورد نازل شده است، مانند آيه «اكمال».

آيه اكمال

«اَلْيَومَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتي وَرَضيتُ لَكُمُ الإسْلامَ دِيناً...».

«امروز دين شما را براي شما كامل ساختم و نعمت خويش را بر شما تمام نمودم و اسلام را به عنوان دين براي شما پسنديدم...».

مفسران و گروهي از محدّثان، نزول اين آيه را در حجة الوداع در _ روز غدير خم _ روزي كه علي عليه السلام به مقام امامت منصوب گشت، يادآور شده اند.

با توجه به اين سه آيه، پاسخ سؤال روشن مي شود كه مسأله امامت و ولايت در قرآن مطرح است، و هرگز قرآن آن را ناگفته نگذاشته است.

نام امامان در قرآن

اشاره

سؤال: چرا نام امامان دوازده گانه در قرآن مجيد نيامده است؟

پاسخ: روش آموزشي قرآن بيان كليات و اصول عمومي است. تشريح مصاديق و جزئيات غالباً برعهده پيامبر گرامي مي باشد. رسول خدا صلي الله عليه و اله نه تنها مأمور به تلاوت قرآن بود، بلكه در تبيين آن نيز مأموريت داشت، چنان كه مي فرمايد:

«وَأَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْر لِتُبَيِّنَ لِلنّاسِ ما نُزّلَ إِلَيْهِمْ وَلَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُون».

«قرآن را بر تو فرستاديم تا آنچه براي مردم نازل شده است، براي آنها بيان كني و آشكارسازي، شايد آنان بينديشند».

در آيه ياد شده دقت كنيد، مي فرمايد:«لتُبَيّن» و نمي گويد: «لتقرأ» يا «ليتلو» و اين نشانه آن است كه پيامبر صلي الله عليه و اله علاوه بر تلاوت، بايد حقايق قرآني را روشن كند. بنابراين، انتظار اين كه مصاديق و جزئيات در قرآن بيايد، همانند اين است كه انتظار داشته باشم همه جزئيات در قانون اساسي كشور ذكر شود. اكنون برخي از روش هاي قرآني را در مقام معرفي افراد بيان مي كنيم:

معرفي به نام

گاهي وضعيت ايجاب مي كند كه فردي را به نام معرفي كند، چنان كه مي فرمايد:

«وَمُبَشّراً برَسُول يَأْتِي مِنْ بَعْدي اسْمُهُ أَحْمَد».

«(عيسي مي گويد:) به شما مژده پيامبري را مي دهم كه پس از من مي آيد و نامش احمد است».

در اين آيه، حضرت مسيح، پيامبر پس از خويش را به نام معرفي مي كند و قرآن نيز آن را از حضرتش نقل مي نمايد.

معرفي با عدد

و گاهي موقعيت ايجاب مي كند كه افرادي را با عدد معرفي كند، چنان كه مي فرمايد:

«وَلَقَدْ أَخَذَ اللّه مِيثاقَ بَني إِسرائيلَ وَبَعَثْنا مِنْهُمُ اثْنَي عَشَرَ نَقِيباً...».

«و خدا از فرزندان اسرائيل پيمان گرفت و از آنان دوازده سرگروه برانگيختيم».

معرفي با صفت

اشاره

بعضي اوقات وضعيت به گونه اي است كه فرد مورد نظر را با اوصاف معرفي كند؛ چنان كه پيامبر خاتم را در تورات و انجيل، با صفاتي معرفي كرده است.

«الّذينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُول النّبيَّ الأُمّي الّذي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدهُمْ فِي التَّوراةِ وَالإِنْجِيل يَامُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ ويُحِلُّ لَهُمُ الطَّيّبات وَيُحَرّمُ عَلَيْهِمُ الخَبائِث وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالأَغْلالَ الّتي كانَتْ عَلَيْهِمْ...».

«كساني كه از رسول و نبي درس ناخوانده اي پيروي مي كنند كه نام و خصوصيات او را در تورات و انجيل نوشته مي يابند، كه آنان را به نيكي دعوت كرده و از بدي ها بازشان مي دارد، پاكي ها را براي آنان حلال كرده و ناپاكي ها را تحريم مي نمايد و آنان را امر به معروف و نهي از منكر مي كند و بارهاي گران و زنجيرهايي كه بر آنان بود، از ايشان برمي دارد...».

با توجه به اين روش، انتظار اين كه اسامي دوازده امام با ذكر نام و اسامي پدر و مادر در قرآن بيايد، انتظاري بي جا است؛ زيرا گاهي مصلحت در معرفي به نام است و گاهي معرفي به عدد و احياناً معرفي با وصف.

اگر اين اصل را بپذيريم و بگوييم خداوند بايد كليه مسائل اختلاف آفرين را در قرآن ذكر كند، تا مسلمانان دچار تفرقه نشود؛ در اين صورت بايد صدها مسأله كلامي و عقيدتي و فقهي و تشريعي در قرآن ذكر شده باشد، مسائلي كه قرن ها مايه جنگ

و جدل و خونريزي در ميان مسلمانان شده است، ولي قرآن درباره آنها به طور صريح و قاطع _ كه ريشه كن كننده نزاع باشد _ سخن نگفته است، مانند:

1. صفات خدا عين ذات اوست يا زايد بر ذات؟

2. حقيقت صفات خبري مانند استواي بر عرش چيست؟

3. قديم يا حادث بودن كلام خدا.

4. جبر و اختيار.

اين مسايل و امثال آنها هر چند از قرآن قابل استفاده است، ولي آن چنان شفاف و قاطع كه نزاع را يك سره از ميان بردارد، در قرآن وارد نشده است و حكمت آن در اين است كه قرآن مردم را به تفكر و دقت در مفاد آيات دعوت مي كند، بيان قاطع همه مسائل، به گونه اي كه همه مردم را راضي سازد، بر خلاف اين اصل است.

معرفي به نام، برطرف كننده اختلاف نيست

پرسشگر تصور مي كند كه اگر نام امام و يا امامان در قرآن مي آمد، اختلاف از بين مي رفت، در حالي كه اين اصل كليت ندارد؛ زيرا در موردي تصريح به نام شده ولي اختلاف نيز حاكم گشته است.

بني اسرائيل، از پيامبر خود خواستند فرمانروايي براي آنان از جانب خدا تعيين كند تا تحت امر او به جهاد بپردازند و زمين هاي غصب شده خود را بازستانند و اسيران خود را آزاد سازند. آنجا كه گفتند:

«إِذْ قالُوا لِنَبِيّ لَهُمُ ابْعَث لَنا مَلِكاً نُقاتِلْ فِي سَبيلِ اللّه».

«آنان به يكي از پيامبران خود گفتند: براي ما فرمانرواي معين كن تا به جنگ در راه خدا بپردازيم...».

پيامبر آنان، به امر الهي فرمانروا را به نام معرفي كرد و گفت:

«إِنَّ اللّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طالُوتَ مَلكاً...».

«به راستي كه خدا طالوت را

به فرمانروايي شما برگزيده است».

با اين كه نام فرمانروا با صراحت گفته شد، آنان زير بار نرفتند و به اشكال تراشي پرداختند و گفتند:

«أَنّي يَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَيْنا وَنَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَلَمْ يُؤتَ سَعَةً مِنَ المالِ...».

«از كجا مي تواند فرمانرواي ما باشد، حال آن كه ما به فرمانروايي از او شايسته تريم، و او توانمندي مالي ندارد؟...».

اين امر، دلالت بر آن دارد كه ذكر نام براي رفع اختلاف كافي نيست، بلكه بايد موقعيت جامعه، آماده پذيرايي باشد.

چه بسا ذكر اسامي پيشوايان دوازده گانه، سبب مي شد كه آزمندان حكومت و رياست به نسل كشي بپردازند تا از تولد آن امامان جلوگيري كنند، چنان كه اين مسأله درباره حضرت موسي رخ داد و به قول معروف:

صد هزاران طفل سر ببريده شد

ت_ا كلي_م اللّه م_وسي زن_ده ش_د

درباره حضرت مهدي عليه السلام كه اشاره اي به نسب و خاندان ايشان شد، حساسيت هاي فراواني پديد آمد و خانه حضرت عسكري عليه السلام مدتها تحت نظر و مراقبت بود تا فرزندي از او به دنيا نيايد و در صورت تولد، هر چه زودتر به حيات او خاتمه دهند.

در پايان يادآور مي شويم: همان طور كه گفته شد، قرآن به سان قانون اساسي است. انتظار اين كه همه چيز در آن آورده شود، كاملاً بي مورد است. نماز و روزه و زكات كه از عالي ترين فرايض اسلام است به طور كلي در قرآن وارد شده و تمام جزئيات آنها از سنت پيامبر صلي الله عليه و اله گرفته شده است.

زمان اعتقاد به امامت دوازده تن

سؤال: آيا اعتقاد به امامت دوازده تن در عهد رسالت وجود داشته يا پس از وفات امام

عسكري عليه السلام پيدا شده است؟

پاسخ: اعتقاد به خلافت دوازده تن از قريش _ يا از بني هاشم _ در عصر پيامبر مطرح بوده، ولي آشنايي به اسامي و هويت آنان به تدريج انجام گرفته است؛ زيرا هر امامي، وصي و امام بعدي را معين و معرفي مي نمود. توضيح اين كه: دلايل قاطع نشان مي دهد كه پيامبر اسلام صلي الله عليه و اله امامت و رهبري علي عليه السلام را در مواقع مختلف و به ويژه در روز غدير اعلام كرد و تشيع به معني رهبري علي عليه السلام به صورت يك اصل اعتقادي درآمد، همچنان كه امامت و پيشوايي دو نور ديده خود، حسن و حسين را نيز در عصر خود مطرح كرده و فرموده است:

«حسن و حسين هر دو پيشواي امتند، خواه زمام امور را رسماً به دست بگيرند، و خواه خانه نشين باشند».

پس از شهادت حسين بن علي و رسوايي خلافت امويان، ديدگان امّت متوجه فرزند وي امام سجاد عليه السلام شد، و پس از وي، امام باقر و امام صادق احياگر سنّت پيامبر صلي الله عليه و اله و پيشواي محدّثان و فقيهان گشتند و به همين ترتب، هر امامي در عصر خود، با وجود تمامي خفقان ها و تنگناها، وظيفه خود را در حد امكان انجام داد و شيعيان نيز به امامت آنان اعتقاد راسخ داشتند.

تصور اين كه اعتقاد به امامت امامان در دوران حضرت عسكري عليه السلام شكل گرفته باشد، ناشي از ناآگاهي از تاريخ تشيع است و در فصل نخست در اين باره به صورت گسترده سخن گفتيم. علاقه مندان براي آگاهي بيشتر به فصل نخست از اين

كتاب مراجعه كنند.

وصايت امام علي

اشاره

سؤال: چرا علي عليه السلام را وصي پيامبر مي دانيد؟

پاسخ: امام علي در دو مرحله، وصي پيامبر گرامي صلي الله عليه و اله بوده است.

1. مرحله تجهيز: پيامبر در روزهاي پاياني زندگاني خود كه در بستر بيماري افتاده بود، به علي عليه السلام سفارش كرد كه مراسم تغسيل و تكفين و دفن او را برعهده بگيرد و بدهي هاي او را بپردازد. لذا اميرمؤمنان عليه السلام پيش از انجام اين اعمال، دست به هيچ كاري نزد.

وصايت به اين معني را كسي انكار نكرده و همگان بر آن اتفاق نظريه دارند.

2. جانشيني از جانب پيامبر: پيامبر صلي الله عليه و اله در مسائل مربوط به زعامت و سرپرستي مسلمين، علي عليه السلام را خليفه و جانشين خود قرار داد و اگر با ديده انصاف و بي طرفي و بدون تعصب بر مسأله بنگريم، خواهيم ديد كه خلافت و جانشيني امام علي عليه السلام از جانب پيامبر، در همان دوره نيز مسأله اي واضح و آشكار بود، تا آنجا كه واژه «وصي» يكي از القاب امام به شمار مي رفت و اين لقب در نظم و نثر آن زمان فراوان به چشم مي خورد.

مفسران در تفسير آيه «وَأَنْذِرْ عَشيرَتكَ الأَقْرَبين» و محدثان در بيان شأن نزول آن، چنين نقل مي كنند: وقتي آيه ياد شده _ كه به پيامبر صلي الله عليه و اله فرمان مي دهد تا نزديكان خود را به آيين اسلام دعوت كند _ نازل گرديد، پيامبر از بزرگان بني هاشم دعوت به عمل آورد و آيين خود را بر آنها عرضه كرد. آنگاه فرمود: اي فرزندان عبدالمطّلب، من براي شما خوبي هاي دنيا و آخرت

را آورده ام. خدايم مرا مأمور كرده كه شماها را به آن دعوت كنم:

«كدام از شما مرا در اين امر ياري مي كند تا او وصي و جانشين من در ميان شما باشد».

كسي دعوت پيامبر را پاسخ نگفت، جز علي كه كوچك ترين آنها بود. در اين هنگام پيامبرصلي الله عليه و اله فرمود:

«او برادر و وصي و جانشين من در ميان شماست، سخن او را بشنويد و اطاعتش كنيد».

اين حديث، به «حديث يوم الدار» معروف است و بسياري از محدثان و سيره نگاران آن را نقل كرده اند. دلايل مسأله وصايت امام به آنچه گفته شد منحصر نمي شود، بلكه حديث «ثقلين»، «سفينه» و «غدير» همگي گواه بر وصايت او است كه براي اختصار از ذكر آنها خودداري مي كنيم:

امير مؤمنان در يكي از سخنان خود درباره «اهل بيت پيامبر» مي فرمايد: «وَ فِيهِمُ الوَصيّةُ وَالوِراثَة» پيامبر درباره آن وصيت نموده و آنان وارثان پيامبر هستند.

وصايت بودن امام در شعر شعراي عصر رسالت

اشاره

وصي بودن امام در عصر رسالت و پس از آن، از شهرت بسيار بالايي برخوردار بود، تا آنجا كه شاعران عصر نخست، «وصي» را يكي از القاب امام دانسته و در اشعار خود او را به اين لقب خوانده اند، اكنون چند نمونه از سروده هاي آنان را در اين مورد ذكر مي كنيم:

عبدالله بن ابي سفيان

وَصِيُّ النّبِيّ المُصْطَفي وَ ابْنُ عَمّهِ

فَمَنْ ذا يُدانِيهِ وَمَنْ ذا يُقارِبُهُ

او وصي پيامبر برگزيده و پسر عموي او است

كيست كسي كه در رديف او قرار گيرد؟!

عبدالرحمن جعيل

عَلِيّاً وَصِيُّ الْمُصْطَفي وَابنُ عَمّهِ

وَ أوّلُ مَنْ صَلّي أَخا الدِّين وَالتُّقي

علي وصي (نبي) مصطفي و پسر عموي او است

نخستين كسي كه نمازگزارد، ديندار و پرهيزگار است

ابن التيهان از حاضران در جنگ بدر

إِنَّ الوَص_يَّ إِمامُن_ا وَوَلِيُّن_ا

بَرِحَ الخَفاءُ وَباحَتِ الأَسْرارُ

وصي، امام و سرپرست ما است

آنچه مخفي بود آشكار، و رازها بازگو شد

ابن ابي الحديد در اين فصل، اشعار زيادي نقل كرده كه در آنها، شعراي عصر رسالت و پس از وي، امام علي عليه السلام را به عنوان وصي معرفي كرده اند.

تنها سخني كه ممكن است مطرح شود، اين است كه اشخاصي به عايشه مراجعه كرده و درباره وصايت امام از وي مي پرسيدند، او در پاسخ مي گفت كه پيامبر در خانه من جان سپرد و به كسي وصيت نكرد.

مراجعات مكرر به عايشه خود حاكي از اشتهار اين مطلب در آن دوران بود، ولي استدلال كاملاً بي پايه است؛ زيرا به فرض اين كه پيامبر در خانه عايشه و در كنار او جان سپرده و در آن حالت به كسي وصيت نكرده باشد، ولي گفته او دليل بر نفي وصايت نمي شود، چه بسا ممكن است پيامبر در زمان صحت و عافيت و يا اوايل بيماري، كه در خانه ديگران بود، علي را وصي خود قرار داده باشد.

آيا ممكن است پيامبر به مردم بگويد: «ما حَقُّ امرئ مُسْلِم لَهُ شَيْءٌ يُوصي فِيهِ يَبيتُ لَيْلَتَين إِلاّ وَ وَصِيّتُهُ مَكْتُوبَةٌ عِنْدَهُ»، ولي خود اصلاً وصيت نكند؟!

مقصود از اولي الامر كيست؟

سؤال: چرا «اولي الأمر» در آيه مباركه «يا أَيُّها الّذينَ آمَنُوا أَطيعُوا اللّهَ وَأَطيعُوا الرَّسُول وأُولي الأَمْرِ مِنْكُمْ» به افراد خاص تفسير مي شود؟!

پاسخ: در اين كه مقصود از «اولي الامر» چيست، دو نظريه وجود دارد:

1. مقصود، فرماندهان سپاه اسلام اند.

2. منظور، علما و دانشمندان هستند.

گروهي به خاطر ظاهر لفظ «الامر» كه به «فرمان» تفسير

مي شود، به معني اوّل گرويده و مي گويند: مقصود فرماندهان نظامي اند؛ در حالي كه اين تفسير به دو جهت صحيح نيست:

1. اوّلاً: احتمال دارد لفظ «الأمر» به معناي «شأن و منزلت» باشد كه در اين صورت با تفسير دوم كاملاً سازگار خواهد بود.

2. آيه مورد بحث، زمينه ساز آيه بعدي است كه متن و ترجمه آن را بعداً مي آوريم و شأن نزول آن، با تفسير نخست سازگار نيست، بلكه قول دوم را تأييد مي كند.

مفسران درباره شأن نزول آن مي گويند: فردي به ظاهر مسلمان با يك مرد يهودي بر سر موضوعي اختلاف پيدا كردند، فرد يهودي گفت: موضوع را نزد «محمد» ببريم، گفتني است مرد يهودي مي دانست كه حضرت محمد رشوه نمي پذيرد، امّا مرد به ظاهر مسلمان (منافق) گفت: حَكَم ميان من و شما كعب بن اشرف يهودي باشد؛ زيرا مي دانست كه او رشوه مي گيرد و به نفع رشوه دهنده داوري مي كند.

در اين ماجرا آيه اولي الامر و آيه پس از آن نازل گرديد. متن اين دو آيه چنين است:

«يَا أَيُّها الَّذينَ آمَنُوا أَطيعُوا اللّهَ وَأَطيعُوا الرَّسُولَ وَأُولي الأمْرِ مِنْكُمْ فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيء فَرُدُّوهُ إِلَي اللّهِ وَالرَّسُولَ إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَالْيَوْمِ الآخِرِ ذلِكَ خَيْرٌ وَأَحْسَنُ تَأْويلاً».

«اي كساني كه ايمان آورده ايد اطاعت كنيد خدا را، اطاعت كنيد پيامبر خدا را و اولي الامر را هرگاه در چيزي نزاع داشتيد، آن را به خدا و پيامبر بازگردانيد [از او داوري بطلبيد] اگر به خدا و روز رستاخيز ايمان داريد، اين كار براي شما بهتر و عاقبت و پايان آن نيكوتر است».

«أَلَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ يَزْعُمُونَ أَنَّهُمْ آمَنُوا بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَمَا

أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ يُريدُونَ أَنْ يَتَحاكَمُوا إِلَي الطَّاغُوتِ وَقَدْ أُمِرُوا أَنْ يَكْفُرُوا بِهِ وَيُريدُ الشَّيْطانُ أَنْ يُضِلَّهُمْ ضَلاَلاً بَعيداً».

«آيا نديدي كساني را كه گمان مي كنند به آنچه [از كتابهاي آسماني] بر تو و به آنچه پيش از تو نازل شده ايمان آورده اند ولي مي خواهند براي داوري به نزد طاغوت و حاكمان باطل گرا بروند با اين كه فرمان داده شده اند كه به طاغوت كفر ورزند، اما شيطان مي خواهد آنها را گمراه كند و به بيراهه هاي دوردستي بيفكند».

با توجه به آنچه گفته شد، نظريه دوم متعين است؛ زيرا مسائل قضايي مربوط به عالمان ديني است، نه فرماندهان. ولي سخن اين جا است كه آيا مقصود، همه علما و دانشمندان هستند يا گروهي خاص كه خطا بر آنها راه ندارد؟ پاسخ اين سؤال را مي توان از خود آيه استنباط كرد.

1. لفظ «أولي الامر» بر لفظ «الرسول» عطف شده، و عامل نصب در هر دو يك فعل است، چنان كه فرمود: «أَطيعُوا الرسول وأولي الأمر منكم» واين حاكي است كه معطوف (اولي الامر)، در مرحله قضاوت و داوري، قرين «رسول» است؛ يعني همان طور كه رسول اعظمصلي الله عليه و اله در قضا و داوري دچار گناه و خطا نمي گردد، «اولي الامر» نيز از اين جهت همانند او هستند. در اين صورت مقصود، عالماني خواهند بود كه از گناه و خطا معصوم باشند.

2. آيه مورد بحث، اطاعت «اولي الامر» را مطلقا و بدون قيد و شرط الزامي مي داند، بدون اين كه آن را محدود سازد و مثلاً بگويد: «اطاعت كنيد، به شرط اين كه امر به گناه و خلاف شرع نكنند يا دچار اشتباه و خطا نشوند». از اين الزام

بي قيد و شرط، استنباط مي شود كه قضاوت و داوري آنان هيچ گاه بر خلاف شرع نبوده و آنان هرگز دچار اشتباه نمي شوند و لازمه آن، عصمت اين گروه از هر گناه و خطا است.

خداوند اطاعت والدين را محدود ساخته و مي فرمايد:

«وَوَصّينا الإِنْسانَ بِوالدَيهِ حُسْناً وإن جاهَداكَ لِتُشْرِكَ بي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما».

«به انسان سفارش كرديم كه به پدر و مادر نيكي كند و اگر [آن دو مشرك باشند و] تلاش كنند كه براي من همتايي قائل شوي، در حالي كه به آن علم نداري، از آنها پيروي مكن».

اطاعت پدر و مادر در اين آيه مطلق و بي قيد و شرط نيست، در حالي كه اطاعت «اولي الامر» در آيه مورد بحث كاملاً مطلق و فاقد هرگونه قيدي است.

از سوي ديگر، مي دانيم كه اطاعت مخلوق در موردي كه فرمان به خلاف شرع دهد، حرام است.

رسول گرامي صلي الله عليه و اله مي فرمايد: «لا طاعَةَ لِمَخْلُوق فِي مَعْصِيَةِ الْخالِق» خوشبختانه مفاد اين حديث در قرآن نيز آمده است؛ چنان كه مي فرمايد: «إِنّ اللّهَ لا يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ».

با توجه به اين دو مطلب:

الف: اطاعت اولي الامر در آيه بدون قيد و شرط لازم و واجب شمرده شده است.

ب: اطاعت از هركس آنگاه كه بر خلاف شرع دستور دهد حرام است.

نتيجه مي گيريم افرادي كه قرآن از آنها با تعبير «اولي الامر» ياد مي كند، معصوم بوده و هيچ گاه بر خلاف شرع دعوت ننموده و در كار خود مرتكب خطا نمي شوند و جز ائمه اثناعشر، كسي مصداق اولي الامر نيست؛ زيرا به اتفاق همه مسلمانان، جز اين افراد، كسي

معصوم نبوده و پيراسته از خطا نمي باشند.

علاوه بر مضمون آيه، متجاوز از سي حديث به صورت مسند و مرسل در تفسير «اولي الامر» وارد شده و آن را به امامان معصوم تفسير مي كنند.

افسانه خان الأمين

سؤال: آيا شيعيان پس از نماز سه بار مي گويند: «خان الأمين»؟

پاسخ: آنچه در سؤال آمده است، حاكي از نوعي افترا و دروغ بر پيروان اهل بيت عليهم السلام است. فردي كه اين نسبت را به شيعه داده _ و ذهن پرسشگر را آلوده ساخته است _ از ريشه آن آگاه نيست. توضيح اين كه يهوديان معتقد بودند كه رشته نبوت بايد در خاندان يعقوب پيوسته بماند و از اين خاندان بيرون نرود، ولي آنگاه كه پيامبر گرامي صلي الله عليه و اله با دلايل قطعي ظاهر شد، به اين فكر افتادند كه جبرئيل را به خيانت متهم كنند و اين شعار را سر دادند: «خان الأمين! خان الأمين! خان الأمين!» يعني او در وحي الهي خيانت ورزيد و به جاي آن كه نبوت را در فرزندان اسحاق ابقا كند، به فرزندان اسماعيل منتقل كرد و از همين جهت، يهود از دشمنان سر سخت جبرئيل امين هست.

فخر رازي در تفسير خود مي نويسد: جامعه يهود، جبرئيل را فرشته عذاب مي نامند، و درباره او مي گفتند: خدا به او دستور داده بود كه نبوت را در سلسله فرزندان اسرائيل قرار دهد ولي وي آن را به فرزندان اسماعيل داد! اتهام جبرئيل به خيانت مربوط به اين گروه است كه او را به خيانت در عوض كردن محل نبوت متهم كرده و به عللي او را دشمن مي شمردند و به دوستي ميكائيل تظاهر مي كردند.

قرآن در مقام انتقاد از عقيده آنان مي فرمايد:

«قُلْ مَنْ كانَ عَدُوّاً لِجِبْريل فانّهُ نَزّلَهُ عَلي قَلْبِكَ بإذْنِ اللّهِ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ وَهُدي وَبُشْري لِلْمُؤْمِنين».

«بگو هر كس با جبرئيل دشمن باشد [دشمن خداست]، و او مأموري بيش نيست كه به اذن خدا قرآن را بر قلب تو نازل كرده، كتاب هاي پيشين را تصديق مي كند، و مؤمنان را هدايت نموده و مايه بشارت است».

اكنون ببينيد مطلبي را كه يهود با آن بر ضدّ مسلمانان شعار مي دادند، چگونه برخي از افراد بي تقوا و دشمنان وحدت اسلامي، آن را به شيعه نسبت مي دهند و مي گويند: شيعه معتقد است كه جبرئيل خيانت كرده و به جاي اين كه علي را به مقام نبوت منصوب كند، آن را به پيامبر اسلامصلي الله عليه و اله عطا كرده است!

ميليون ها نفر از شيعيان در جهان نماز مي گزارند، و از ميان آنان حتي يك نفر چنين عبارتي را بر زبان نمي آورد، بلكه همه آنها با بلند كردن دست ها، سه بار«اللّه اكبر» مي گويند و بسياري از آنان، حتي از اين كه چنين اتهامي بر آنان وارد مي شود، بي خبرند.

عصمت امامان

سؤال: دليل عصمت امامان شيعه چيست؟

پاسخ: عصمت را به هر معنايي تفسير كنيم، بالذات از آن خداست، او كه در سايه علم گسترده خود، از خطا و اشتباه پيراسته بوده و به خاطر حكمت خويش، از كارهاي ناشايست مبرّاست.

اين نكته اختصاص به عصمت ندارد، بلكه ديگر صفات نيز از اين قبيل است. او عالم و قادر و حيّ بالذات است و علم و قدرت و حيات ديگران از آن اوست.

به يك تعبير، او غني مطلق و غير او فقير

بالذات است، چنان كه مي فرمايد:

«يا أَيُّها النّاس أَنْتُمُ الفُقَراءُ إِلي اللّهِ وَاللّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الحَميد».

«اي مردم! شما همگي به خدا نيازمند هستيد و خدا بي نياز و شايسته هر ستايشي است».

و به تعبير شيخ محمود شبستري:

سيه رويي ز ممكن در دو عالم ج_دا ه_رگز نش_د واللّه اعل_م

همين غناي بالذات خدا سبب مي شود كه ديگر ممكنات از غناي او بهره گرفته، زنده و دانا و توانا باشند.

مسأله عصمت نيز از اين مقوله است كه خدا بنا بر مصلحت، گروهي از بندگان خود را، كه معلمان بشر و هدايتگران انسان ها هستند، به نيرويي مجهّز مي كند كه در عين قدرت بر گناه، از آن بپرهيزند و از خطا و اشتباه مصون بمانند.

چه بسا ممكن است اين نيرو كه از آن به «روح القدس» تعبير مي كنند، در درون وجود آنها، يا خارج از آن باشد؛ مثلاً فرشته اي آنان را از لغزش باز بدارد. بنابراين، عصمت در عين اختصاص به خدا _ به معناي عصمت ذاتي _ مانع از آن نيست كه پيامبران نيز پيراسته از گناه و اشتباه باشند، چنان كه همه مسلمانان جهان، پيامبر اسلام صلي الله عليه و اله را در هر دو مرحله (خلاف و اشتباه) معصوم مي دانند، و ادلّه عصمت پيامبر صلي الله عليه و اله در كتاب هاي كلامي متكلمان اسلامي؛ اعم از اماميه و اشاعره و معتزله بيان شده است.

وامّا عصمت امامان دوازده گانه، از طريق نقل، قطعي است.

1. آنان به حكم حديث ثقلين، عدل و همتاي قرآن اند و لازمه همتايي، همگوني و همساني است. از آنجا كه قرآن، سخن حق است و سر سوزني از

واقع و درستي منحرف نمي شود، همتاي آنها نيز بايد چنين باشد؛ زيرا در غير اين صورت، همتاي قرآن نخواهند بود.

به ديگر سخن، از آنجا كه پيامبر صلي الله عليه و اله قرآن و اهل بيت عليهم السلام را تا روز رستاخيز وسيله هدايت معرفي مي كند، تا زماني كه هر دو در كنار حوض كوثر به وي برسند، بايد هر دو از خلاف و اشتباه مصون باشند، زيرا امكان ندارد افرادي كه وسيله هدايت بشر تا روز رستاخيز هستند، خطا و اشتباهي مرتكب شوند.

2. آيه تطهير كه درباره اهل بيت عليهم السلام سخن مي گويد، يادآور مي شود كه اراده تكويني و قطعي خدا بر اين تعلق گرفته است كه آنان را از هر نوع پليدي پاك گرداند.

در بخش هاي گذشته به اين مسأله اشاره شد كه اراده تطهير و پاك گردانيدن اهل بيت عليهم السلام به دو معنا مي تواند تفسير شود:

1. اراده تشريعي و قانوني، به اين معنا كه خدا قانوناً مي خواهد آنان از پليدي ها دور شوند.

2. اراده تكويني، به اين معنا كه تطهير و پاكي با وجود آنان درآميخته و با جان و روان آنان عجين شده است.

اراده به معناي نخست، اختصاص به اهل بيت عليهم السلام ندارد بلكه متعلق به همه انسان هاست؛ زيرا در مقام تشريع، خدا مي خواهد همه انسان ها به راه راست بروند و از آن منحرف نشوند، در حالي كه در اين آيه، خطاب خاصّي در مورد اهل بيت پيامبر صلي الله عليه و اله وارد شده و فرموده است: «إِنّما يُريدُ اللّه لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجسَ أَهل البَيْتِ وَيُطَهِّركُمْ تَطهيراً».

طبعاً اين اراده، اراده ويژه اي است؛ زيرا در

غير اين صورت، اراده گسترده خواهد بود كه برهمگان تعلق گرفته است. از اين جهت بايد بگوييم كه مقصود، اراده تكويني و آفرينشي است كه عوامل پاكي در وجود آنان تعبيه شده، ولي در عين حال قدرت انجام گناه را از آنان سلب نكرده است.

مرحوم مفيد، براي تشريح معناي عصمت و اين كه عصمت قدرت انجام گناه را از انسان سلب مي كند، با ذكر يك مثال چنين آورده است: انساني در حال غرق شدن است، طنابي را به سوي او پرتاب مي كنند تا به آن چنگ بزند و ديگران او را از آب بيرون كشند. او در اين حال بين نجات و غرق مخير است، ولي فرد عاقل به آن چنگ مي زند و خود را از غرق شدن نجات مي دهد.

دلائل بر عصمت امامان دوازده گانه فراوان است كه براي اختصار از ذكر آنها خودداري مي گردد.

ائمه و آگاهي از غيب

اشاره

سؤال: علم غيب از آن خداست، چگونه پيامبران و حتي امامان شيعه از غيب آگاهند؟

پاسخ اين پرسش، از جواب پيش نيز روشن مي شود؛ زيرا علم غيب به دو معني اطلاق مي گردد:

1. علم غيب ذاتي؛ دانشي كه از درون موجود سرچشمه گرفته، اكتسابي نيست و براي آن حد و مرزي وجود ندارد. چنين علم غيبي تنها از آن خداست و هيچ مخلوقي در اين نوع علم همتاي او نيست؛ زيرا غير از خدا، آنچه در عالم آفرينش وجود دارد، فقير بالذات بوده، دانش و توانايي را از خدا مي گيرد. در اين قسمت، بين علم به محسوس و غير محسوس تفاوتي نيست. انسان با اراده و قدرت خدا ديده باز مي كند و اشيا را مي بيند و يا امواج صوتي

را مي شنود.

هرگاه اراده الهي _ بنا بر مصلحت _ بر اين تعلق بگيرد كه انسان والايي را در موارد خاصي از پس پرده غيب آگاه سازد، اين امر ممكن و شدني است و براي آن كوچك ترين مانعي نيست. افراد عادي دريچه هاي گوناگوني به جهان غيب دارند، تا چه رسد به انسان هاي والايي مانند انبيا و اوليا.

از آنجا كه روي سخن در اين بحث ها با گروهي است كه در برابر آيات قرآن خضوع بيشتري دارند، آياتي را مورد بحث قرار مي دهيم كه آشكارا به آگاهي پيامبران از امور غيبي تصريح مي كند و هيچ فرد مسلماني كه قرآن را وحي آسماني مي داند، پس از شنيدن اين آيات و دقت در مفاد آن، نمي تواند منكر چنين فضيلتي باشد، و بدون علت و دليل آنها را تأويل كند.

آياتي كه در اين زمينه وارد شده، دو دسته اند:

نخست، آياتي كه به طور كلي آگاهي پيامبران را از غيب تصديق مي كند و مي فرمايد خداوند پيامبران خويش را از امور پنهان آگاه مي سازد.

دوم، آياتي كه به روشني گواهي مي دهند كه پيامبران در موارد مخصوصي از غيب خبر داده اند و به مضمون گروه نخست (خداوند پيامبران خود را از غيب آگاه مي سازد) در اين آيات جامه عمل مي پوشاند.

آيات گروه نخست

1. «ما كانَ اللّهُ لِيَذَرَ الْمُؤْمِنينَ عَلي ما أَنْتُمْ عَلَيْهِ حَتّي يَميزَ الْخَبيثَ مِنَ الطَّيِّبِ وَما كانَ اللّهُ ليُطْلِعَكُمْ عَلي الْغَيْبِ وَلكِنَّ اللّهَ يَجْتَبي مِنْ رُسُلِهِ مَنْ يَشاءُ فَآمِنُوا بِاللّهِ وَرُسُلِهِ وَإِنْ تُؤْمِنُوا وَتَتَّقُوا فَلَكُمْ أَجْرٌ عَظيمٌ».

«خداوند مؤمنان را بر اين حال كه شما هستيد نمي گذارد، تا پليد را از پاك جدا كند، خدا شما را از غيب مطلع نمي سازد،

ولي از فرستادگان خويش هر كه را بخواهد برمي گزيند، و اگر ايمان بياوريد و پرهيزگاري كنيد پاداش بزرگ براي شما است».

منظور آيه، اين است كه هرگز خداوند اجازه نخواهد داد كه خبيث از طيب؛ و منافق از مؤمن بازشناسي نشوند و براي انجام اين هدف دو كار صورت مي دهد:

الف. از طريق امتحان و آزمايش، مؤمنان واقعي را از منافقان مشخص مي سازد و به اين راه با اين جمله اشاره مي كند:

«ما كانَ اللّه لِيَذر المُؤمنين علي ما أَنْتُمْ عَلَيه حتّي يَميزَ الْخَبيثَ مِنَ الطَّيِّبِ» و بهترين راه براي جداسازي اين گروه، امتحان هاي الهي در ميدان جهاد است.

ب. گروهي از رسولان را از پس پرده غيب آگاه مي سازد، تا آنان از اين طريق اين افراد را باز شناسند و به اين مطلب با اين جمله اشاره مي كند: «وَما كانَ اللّهُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلي الْغَيْبِ وَلكِنَّ يَجْتَبي مِنْ رُسُلِهِ مَنْ يَشاء».

اين جمله حاكي از آن است كه خدا برخي از رسولان را براي آگاه ساختن از غيب برمي گزيند و اين خود دليل بر آگاهي آنان از غيب است.

اگر در مفاد آيه دقت كنيم، خواهيم ديد كه اين فضيلت از آن همه پيامبران نيز نيست، بلكه از آن گروه برگزيده اي از آنان مي باشد و لفظ «مِنْ رُسُلهِ» بر اين مطلب گواهي مي دهد؛ زيرا لفظ «مِنْ» در آن به معني تبعيض و انتخاب است. معني جمله «يَجْتَبي مِنْ رُسُلِهِ» اين است كه از رسولان خود انتخاب مي كند.

2. «عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلي غَيْبِهِ أَحَداً، إِلاّ مَنِ ارْتَضي مِنْ رَسُول فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ رَصَداً».

«داناي غيب او است، هيچ كس را

از غيب خويش مطلع نمي سازد مگر آن كس كه برگزيند از پيامبر...».

مفاد آيه روشن است و در حقيقت علم غيب را از آن خدا مي داند و مي رساند كه هرگز كسي را بر غيب مسلط و مطلع نمي سازد، جز رسول خويش كه با تعليم او از غيب مطلع مي گردد».

اكنون وقت آن رسيده است به برخي از مواردي كه پيامبران از غيب خبر داده اند، اشاره اي گذرا داشته باشيم:

مواردي كه پيامبران از غيب خبر داده اند

اشاره

با بررسي آياتي كه در مورد آگاهي پيامبران از غيب وارد شده است، مي توان گفت كه پيامبران الهي در مواردي كه مصلحت ايجاب مي كرد، از پس پرده غيب گزارش داده اند كه برخي از آنها را به اختصار بيان مي كنيم:

حضرت نوح و آگاهي از غيب

نوح فرمود:

«ربّ لا تَذَرْ عَلي الأَرْضِ مِنَ الْكافِرينَ دَيّاراً، إِنّك إِنْ تَذَرْهُمْ يُضلُّوا عِبادَك ولا يَلِدُوا إلاّ فاجراً كَفّاراً».

«پروردگارا! از كافران كسي را روي زمين باقي مگذار؛ زيرا اگر آنان را مجال دهي، بندگان با ايمان تو را گمراه مي سازند و جز بدكار و ناسپاس به بار نمي آورند».

اين پيامبر عالي قدر در اين آيه از دو مطلب كاملاً مخفي و پنهان خبر داده است:

1. از اين به بعد، هيچ كس از كافران به وي ايمان نمي آورند.

2. از نسل اين گروه، جز بدكار و ناسپاس، كسي متولّد نخواهد شد.

يعقوب و يوسف و خبرهاي غيبي

سوره يوسف مالامال از خبرهاي غيبي يعقوب و فرزند عزيز او (يوسف) است و با نگاهي گذرا، آگاهي آنان از اخبار غيبي آشكار مي گردد. كه در اينجا به دو مورد اشاره مي كنيم:

يوسف در آخرين ملاقات خويش با برادران، خود را به آنان معرفي كرد وپيراهن خود را به مژده رساني داد تا آن را به يعقوب برسانند. وقتي برادران يوسف و مژده رسان، مصر را ترك كردند، يعقوب بي درنگ گفت:

«إِنّي لأجدُ ريحَ يُوسفَ لَولا أَنْ تُفنّدون».

«من بوي يوسف را مي شنوم، اگر مرا تخطئه نكنيد».

يعقوب عليه السلام از فرسنگ ها فاصله، بوي يوسف را مي شنود و از وصال نزديك خبر مي دهد.

همچنين يوسف عليه السلام در زندان عزيز، با دو هم بند رو به رو شد كه هر دو مشرك بودند و خواب خود را براي وي نقل كردند. يوسف پس از دعوت آنان به توحيد، خواب آنان را به درستي تعبير كرد و پرده از روي غيب برداشت و فرمود:

«أَمّا أَحَدُكُما فَيَسْقي ربَّهُ خَمراً وأَمّا الآخَرُ فَيُصلَبُ فَتأكُلُ الطَّيرُ مِنْ رَأسهِ».

«يكي از شما ساقي پادشاه مي شود، ولي ديگري را به دار مي زنند و پرندگان مغز سر او را مي خورند».

3. اين تنها پيامبران الهي نيستند كه به اذن خداوند از غيب خبر مي دهند، مصاحب موسي كه معلم او نيز بود، در سه رويداد از غيب خبر داد:

1. شكستن كشتي.

2. كشتن نوجوان.

3. تعمير ديوار.

خبرهاي غيبي حضرت مسيح

حضرت مسيح كه آخرين حلقه اتصال ميان پيامبران پيشين و پيامبر اسلام صلي الله عليه و اله است، از آگاهان به غيب به شمار مي رود. او خويش را با جمله زير توصيف كرده، مي فرمايد:

1.«وأُنبِّئُكُمْ بِما تَأْكُلُونَ وَمَا تَدَّخرُونَ فِي بُيُوتِكُم».

«من به شما خبر مي دهم كه چه مي خوريد و چه چيزهايي را در خانه ذخيره مي كنيد».

واين امر را از معجزات خود برمي شمارد و مي فرمايد:

«وَأُبْريءُ الأكْمَهَ وَالأَبْرَصَ وأُحْي الْمَوتي بِإِذْنِ اللّه وَأُنبئكُمْ بِما تَأْكُلُونَ وَما تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ».

«من نابينايان و متبلايان به بيماري پيسي را شفا مي بخشم و مردگان را به اذن خداوند زنده مي كنم و شما را از آنچه مي خوريد و در خانه هاتان ذخيره مي كنيد، خبر مي دهم».

شايد همين مقدار از آيات، راه را براي اثبات آگاهي برخي از اوليا از غيب، گشوده باشد.

اكنون وقت آن رسيده است كه به برخي از خبرهاي غيبي پيامبر اعظم صلي الله عليه و اله و امامان دوازه گانه عليهم السلام اشاره كنيم:

خبرهاي غيبي پيامبر اعظم

1. خبر شهادت اميرمؤمنان عليه السلام به دست بدبخت ترين انسان ها: پيامبر صلي الله عليه و اله در حالي كه اشك در ديدگان او حلقه زده بود، به علي عليه السلام فرمود: در چنين ماهي (ماه رمضان) خون تو حلال شمرده مي شود، من مي بينم كه در حال نماز به دست بدبخت ترين انسان هاي تاريخ كشته مي شوي. او كه همانند پي كننده ناقه صالح سنگدل است، ضربتي بر سرت مي زند و محاسنت را از خون سرت رنگين مي كند.

2. مرگ ابوذر در تنهايي: ابوذر در يكي از جنگ ها از ارتش اسلام عقب ماند، هر چه بر مركب خود فشار آورد كه از جاي برخيزد، سودي

نبخشيد، شتر را رها كرد و اثاث سفر را بر پشت خود نهاد و به راه افتاد تا هر چه زودتر به مسلمانان برسد.

ارتش اسلام در نقطه اي به دستور پيامبر صلي الله عليه و اله منزل كرده و به استراحت پرداخته بودند، ناگهان سياهي شخصي كه با بار گران پياده مي آمد، از دور نمايان شد. يكي از ياران رسول خدا صلي الله عليه و اله از دور او را شناخت و به پيامبر گفت: اين مرد كه تنها مي آيد، ابوذر است، در اين لحظه پيامبر صلي الله عليه و اله گفت:

«خدا ابوذر را رحمت كند كه تنها راه مي رود، تنها مي ميرد و تنها برانگيخته مي شود».

آينده نشان داد كه خبر پيامبر صلي الله عليه و اله عين واقع بود؛ زيرا وي در بيابان «ربذه» در تبعيد، دور از اجتماع در كنار دختر خويش با وضعي رقّت بار جان سپرد.

اين دو، نمونه اي از خبرهاي غيبي پيامبر گرامي است كه مطرح گرديد و گرنه ذكر خبرهاي غيبي پيامبر صلي الله عليه و اله خود به كتابي مستقل نياز دارد.

بر اين اساس، اولياي الهي بر اثر صفاي باطن، به اذن الهي از آينده خبر مي دهند و چه بسا به خاطر محدَّث بودن، پرده از چهره غيب بردارند.

خبرهاي غيبي اميرمؤمنان

اشاره

اميرمؤمنان و امامان يازده گانه عليهم السلام به خاطر محدّث بودن، گزارش هايي از غيب داده اند كه به ذكر چند نمونه از آنها اكتفا مي كنيم:

شهر بصره غرق مي شود

در جنگ جمل بصره فتح شد و سپاه دشمن تار و مار گرديد و طلحه و زبير كشته شدند، امام عليه السلام وارد مسجد شد و روي منبر قرار گرفت، پس از مقدمه اي، رو به مردم كرده،گفت:

«به خدا سوگند شهر شما غرق خواهد شد و مسجد شما به سان سينه كشتي (كه بدنه آن در آب فرو مي رود، و تنها سينه آن روي آب ظاهر مي گردد) ديده مي شود. خداوند عذاب خود را از بالا و پايين به اين شهر خواهد فرستاد».

ابن ابي الحديد مي گويد:

«بصره تاكنون دوبار در آب غرق شده است، يك بار در زمان «القادر باللّه» و بار ديگر در زمان «القائم باللّه» طغيان آب هاي خليج فارس و باران هاي سيل آسا اين شهر را در آب فرو برد و از ميان آن همه ساختمان تنها كنگره هاي مسجد جامع كه در بلندي قرار داشت، به سان سينه كشتي يا سينه مرغ در دريا ديده مي شد».

معاويه بر سرزمين عراق مسلط مي گردد

اميرمؤمنان عليه السلام از مرگ خود، قبل از مرگ معاويه، خبر داد و اعلام كرد كه معاويه پس از آن حضرت بر اهل عراق مسلط مي گردد. البته ايشان از معاويه نام نمي برد، ولي صفات او را متذكر مي گردد كه جز معاويه كسي نيست، سپس مي فرمايد:

«از شما مي خواهد كه به من ناسزا بگوييد و از من بيزاري بجوييد اگر از شما بخواهند از من بدگويي كنيد، بدگويي بنماييد؛ زيرا آن مايه پاكي من و نجات شما است، ولي هرگز در باطن از من بيزاري نجوييد؛ زيرا من بر فطرت اسلام چشم به جهان گشوده ام و قبل از همه اسلام آورده ام و به رسول خدا در مدينه پيوسته ام».

ده نفر از خوارج جان به سلامت نمي برند و از يارانم ده نفر كشته نمي شود

در نبردي كه ميان امام و خوارج در سرزمين نهروان رخ داد، امام پس از اتمام حجت و بازگشت گروهي از خوارج به صفوف امام، رو به ياران خود كرد و چنين فرمود:

«قتلگاه آنان كنار آب نهروان است سوگند به خدا از گروه خوارج ده نفر جان به سلامت نمي برند و از شما هم ده تن كشته نمي شود».

ابن ابي الحديد مي گويد: «اين خبر غيبي، يكي از كرامات امام است و صحت آن به طور تواتر نقل شده است و در نبردي كه ميان سربازان امام و خوارج نهروان رخ داد، نه نفر جان به سلامت بردند و از ميان ياران علي تنها هشت تن به شهادت رسيدند».

اهل بيت

در نظر شيعه اهل بيت چه كساني هستند؟

اشاره

سؤال: قرآن از تعلق اراده خدا بر تطهير اهل بيت از رذائل و پليدي ها سخن مي گويد. در اين جا اين سؤال مطرح مي شود كه مصاديق اهل بيت عليهم السلام از نظر شيعه چه كساني هستند؟

پاسخ: نظر سائل به آيه مباركه است كه مي فرمايد:

«إِنّما يُريدُ اللّه لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجسَ أَهلَ البَيْتِ وَيُطهّركُمْ تَطْهيراً».

«خداوند مي خواهد پليدي ها را تنها از شما خانواده دور كند و شما را كاملاً پاك گرداند».

براي بررسي آيه «تطهير» لازم است دو مطلب مورد بحث قرار گيرد:

1. مفهوم «اهل بيت» چيست و عرب اين واژه را در چه موردي به كار مي برد؟

2. اين آيه در مورد چه كساني نازل شده است؟

تبيين مفهوم اهل بيت

واژه «اهل بيت» مركب از دو كلمه است:

1. اهل.

2. بيت.

مفهوم هر دو كلمه واضح و آشكار است و براي تشريح آن، به نقل سخنان فرهنگ نويسان عرب نيازي نيست؛ زيرا واژه «اهل» هر چند عربي است، ولي به خاطر ورود آن به زبان پارسي و اُنس ما با اين لفظ در طول چند قرن، آن را در رديف كلمات فارسي درآورده است و از مجموع استعمالات آن به صورت مضاف مي توان مفهوم آن را چنين توضيح داد:

اهل امر: زمامداران.

اهل انجيل: پيروان انجيل.

اهل كتاب: پيروان كتاب هاي آسماني.

اهل اسلام: پيروان اسلام.

اهل الرجل: كساني كه با مردي پيوند خويشاوندي دارند.

اهل بيت: كساني كه در سايه پيوند خويشاوندي، در خانه اي به صورت مشترك زندگي مي كنند.

اهل الماء: موجوداتي كه در آب دريا يا كنار آن زندگي مي كنند.

با توجه به موارد استعمال اين كلمه مي توان مفهوم اين لفظ را به شرح زير

تحديد كرد: هر انساني كه نسبت به موضوعي (مضاف اليه) يك نوع انتساب يا اختصاص و الفت و انسي دارد، به آن «اهل آن شيء» مي گويند، از اين رو «ابن منظور» در «لسان العرب» مي گويد: «أهلُ الرجل أخصّ الناس به»؛ «وخِصّيصان هر مردي، اهل اوست».

به ديگر سخن، هرگاه گفته شود «اهل الرجل» مقصود كساني هستند كه به او وابسته بوده، و از اتباع و متعلقان او به شمار مي روند و بر اساس اين بيان، بايد گفت: اهل بيت مفهوم وسيعي دارد كه فرزندان و همسران انسان را نيز دربرمي گيرد، لذا قرآن به روشني آن را در مورد همسر ابراهيم به كار برده و آورده است كه فرشتگان خطاب به او گفتند:

«رَحْمَةُ اللّهِ وَبَرَكاتهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ البَيْت».

«رحمت و بركات الهي بر شما خاندان باد».

مقصود از اهل بيت چه كساني هستند؟

اشاره

اكنون وقت آن رسيده است كه مقصود از اهل بيت در آيه تطهير روشن شود. هرگاه دليلي بر انحصار اين مفهوم بر همسر و همسران يا خصوص فرزندان اقامه نشود، بايد آن را بر همان معني وسيع حمل كرد، ولي قرائن قاطع نشان مي دهد كه مقصود، پيامبر صلي الله عليه و اله، علي، فاطمه، حسن و حسين عليهم السلام هستند و ديگر افراد را شامل نيست.

شواهد و قرائن اين گفته عبارت اند از:

البيت به بيت معيني اشاره دارد

«ال» در واژه «البيت»، ال جنس يا استغراق نيست بلكه اشاره به يك بيت معهود است كه مورد عنايت آيه است؛ زيرا اگر مقصود آيه خانه هاي همسران پيامبر صلي الله عليه و اله بود، بايد مي گفت: «أهل البيوت»، و لذا آنجا كه درباره آنان سخن مي گويد، صيغه جمع به كار مي برد، نه صيغه مفرد و مي فرمايد:

«وَقَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَلا تَبَرَّجنَ تَبَرُّجَ الجاهِليّةِ الأُولي».

«در خانه هاي خود قرار گيريد و مانند دوران جاهليت نخست، زيبايي هاي خود را آشكار نكنيد».

در اين آيه هر اتاقي از اتاق هاي زنان رسول خدا بيتي محسوب شده كه متعلق به يكي از همسران او بود، در حالي كه در آيه، يك بيت مشخص مطرح است و طبعاً بايد اين يك بيت را معين كنيم، نمي توان گفت اين «بيت» يكي از بيت هاي متعلق به همسران رسول خدا صلي الله عليه و اله است؛ زيرا در اين صورت مفهوم آيه كاملاً در ابهام فرو رفته و مجمل خواهد بود، گذشته از اين دليلي ندارد كه يكي از بيت ها را بر هشت بيت ديگر ترجيح دهيم.

از اين جهت بايد اين بيت، جدا از بيوت ازواج رسول خدا باشد و

آن بيت چيزي جز بيت فاطمه سلام الله عليها نيست كه در عين تعلق به وي، به پيامبر نيز تعلق داشت و در آن چهار نفر مشتركاً زندگي مي كردند.

مؤيد اين مطلب حديثي است كه سيوطي در تفسير آيه «في بُيُوت أَذِنَ اللّه أَنْ تُرفَعَ» آورده است. او مي نويسد: وقتي اين آيه نازل شد و پيامبر صلي الله عليه و اله آن را در مسجد تلاوت كرد، فردي برخاست و از رسول خدا پرسيد: اين بيوت با عظمت از آن كيست؟ پيامبر فرمود: «بيوت انبيا و پيامبران است». در اين هنگام ابوبكر برخاست و در حالي كه به خانه فاطمه و علي اشاره كرد، گفت: آيا اين خانه نيز از آن خانه هاست؟ پيامبر صلي الله عليه و اله فرمود: «نعم من أفاضلها»؛ «آري! از برترين آنهاست».

مذكر بودن ضماير

قرآن در سوره احزاب از آيه بيست و نهم تا آيه سي و چهارم درباره همسران پيامبر بحث و گفتگو مي كند و در تمام آيات، ضماير مربوط به همسران پيامبر را مطابق قواعد ادبي مؤنث مي آورد، در اين مورد متجاوز از بيست ضمير مؤنث به كار مي برد و مي فرمايد:

«كُنْتُنَّ، فَتَعالَينَ، أُمَتِّعْكُنَّ، أُسَرِّحْكُنَّ، تُرِدْنَ، لَسْتُنَّ، اتَّقَيْتُنَّ، فَلا تَخْضَعْنَ، قلنَ، قَرْنَ في بُيُوتِكُنَّ، تَبَرَّجْنَ، آتَِيْنَ، أَطِعْنَ، وَاذْكُرْنَ، و...».

ولي هنگامي كه به آيه مورد بحث _ كه در ذيل آيه سي و سه قرار دارد _ مي رسد، لحن سخن دگرگون مي شود و مخاطب عوض مي گردد، ضماير را مذكر مي آورد و مي گويد: «عَنْكُمُ الرِّجْسَ» و «يُطَهِّرَكُمْ». در اين صورت بايد دقت كرد كه هدف از اين دگرگوني چيست؟

اين دگرگوني جز اين نيست كه آيه درباره غير اين گروه (زنان) نازل

شده، هر چند در سياق آيات مربوط به آنها آمده است. اين كه علت «تداخل» چيست و چرا در اثناي گفتگوي با همسران، ناگهان طرف خطاب دگرگون مي شود ومطلب مربوط به غير آنان به ميان مي آيد و آنگاه، بار ديگر به بحث پيرامون همسران باز مي گردد و... را در جاي ديگري مورد بحث قرار خواهيم داد.

اهل بيت در لسان پيامبر

روايات متضافر بلكه متواتر از پيامبر صلي الله عليه و اله نشان مي دهد كه در اين آيه، جز خود پيامبر صلي الله عليه و اله و ساكنان خانه فاطمه، احدي مقصود نيست و اين روايات را گروهي از صحابه از پيامبر صلي الله عليه و اله نقل كرده اند كه برخي از آنها عبارت اند از:

1. ابوسعيد خدري

2. انس بن مالك

3 ابواسحاق

4. واثله بن الاسقع

5. ابوهريره

6. ابوالحمراء

7. سعد بن أبي وقاص

8. عايشه

9. امّ سلمه

10. ابن عباس.

مضمون احاديث حاكي است كه پيامبر گرامي صلي الله عليه و اله براي روشن كردن مقصود از اهل بيت، دو كار معين انجام داده است كه هركدام در نوع خود قابل توجه است:

1. كسا و عبا و يا قطيفه اي بر سر پنج تن افكند و امّ سلمه را كه قصد ورود به زير كسا را داشت، از دخول تحت كِسا بازداشت و اين جمله را گفت: «خدايا! اينان اهل بيت من هستند، پروردگارا! پليدي را از آنان دور ساز!».

2. به مدت هشت ماه و يا بيشتر، موقع رفتن به مسجد براي گزاردن نماز صبح، به خانة زهرا مي رفت و آنان را براي نماز دعوت مي كرد و آيه مذكور را تلاوت مي نمود.

بنابر

اين، پيامبر صلي الله عليه و اله با اين دو عمل، كاملاً مصاديق آيه را تعيين فرموده است. اكنون به صورت فشرده به ترجمه و نقل برخي از احاديث مي پردازيم:

1. ابو سعيد خدري مي گويد:

«رسول اللّه صلي الله عليه و اله فرمود: اين آيه دربارة من و علي و فاطمه و حسن وحسين فرود آمده است».

امّ سلمه مي گويد: اين آيه در خانة من نازل گرديد. همان روز زهرا سلام الله عليها غذايي به حضور پيامبر آورد. پيامبر فرمود: برو پسر عمويت علي و دو فرزند خود را بياور. زهرا در حالي كه دست فرزندان خود را گرفته بود و علي نيز پشت سر اوحركت مي كرد، وارد محضر رسول خدا شدند.

پيامبر صلي الله عليه و اله حسنين را در آغوش گرفت و علي عليه السلام در سمت راست پيامبر و دخت او در سمت چپ او نشستند و هر پنج نفر مشغول خوردن غذايي شدند كه دخت گرامي پيامبر آماده كرده و به حضور پيامبر آورده بود. ناگهان فرشتة وحي نازل شد و آية تطهير را فرود آورد. در اين هنگام پيامبر كسايي را كه شبها آن را به روي خود مي كشيد، برداشت و همه را زير آن كسا قرار داد و دست خود را از زير كسا بيرون آورد و به آسمان اشاره كرد و سه بار فرمود:

من با شنيدن اين جمله خواستم زير كِسا درآيم و مشمول چنين فضيلتي گردم. از اين جهت گوشه كسا را بالا زدم تا به آنان ملحق شوم. پيامبر آن را از دست من كشيد. گفتم: اي رسول خدا، آيا من از اهل بيت تو نيستم؟! پيامبر

بدون اين كه يكي از دو طرف قضيه را تصديق كند فرمود:

«تو زن نيكي هستي و از همسران پيامبر مي باشي».

مضمون حديث كه در كتاب هاي حديث و تفسير نقل شده، همگي بيانگر آن است كه مفاد آيه از خصايص اين پنج نفر است و غير آن پنج تن، حتي بهترين و پاكترين همسران او در اين فضيلت شركت ندارند.

رسول گرامي صلي الله عليه و اله به روايتي چهل روز و به روايت ديگر هشت ماه و به روايت سوم، نُه ماه، هنگامي كه براي گزاردن نماز صبح به مسجد مي رفت، به در خانة علي عليه السلام مي آمد و مي گفت:

الصَّلاةُ، الصَّلاةُ، «إِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُم تَطْهيراً».

آيا با توجه به اين روايات باز مي توان براي آيه، تفسير ديگري جست؟ شگفت از سر دبير مجله «ترجمان الحديث» لاهور پاكستان «احسان الهي ظهير» است كه خود را مترجم و سخن گوي احاديث نبوي مي داند؛ امّا با بي پروايي خاصي اين همه احاديث را كه نشانگر اختصاص تطهير به اين گروه است ناديده گرفته و در كتاب «الشيعه واهل البيت» به روايت (عكرمه) خارجي اعتماد كرده و مي گويد: مقصود همسران پيامبر است و مي افزايد كه فرزندان او نيز مجازاً در آن داخل اند.

تنها سؤالي كه باقي مي ماند اين است كه چرا آيه تطهير در لابلاي آيات مربوط به همسران پيامبر آمده است؟

پاسخ آن اين است كه گاهي قرآن در حالي كه درباره موضوعي سخن مي گويد، آن را رها كرده و به موضوعي ديگر مي پردازد و اندكي بعد، ديگر بار به همان موضوع نخست برمي گردد كه يك نمونه از آن رامي آوريم:

در داستان

يوسف، آنگاه كه پرده از خيانت همسر عزيز

برافتاد و شوهرش از جريان آگاه شد، عزيز رو به همسر خود كرد و گفت:

«قَالَ إِنَّهُ مِنْ كَيْدَِكُنَّ إِنَّ كَيدَكُنَّ عَظيم».

«گفت: اين كار مكر شما زنان است و حيله هاي شما بزرگ است».

در حالي كه با همسر خود سخن مي گويد ناگهان خطاب را به يوسف متوجه مي كند و مي گويد:

«يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا وَاسْتَغْفِري لِذَنْبِكِ إِنَّكِ كُنْتِ مِنَ الخاطِئين».

«يوسف از او درگذر، و تو _ اي زليخا! _ نيز از گناهي كه انجام داده اي استغفار كن، تو از خطاكاران بوده اي».

وامّا در اين مورد كه چرا در لابلاي گفتگو درباره زنان پيامبر صلي الله عليه و اله مسأله اهل بيت عليهم السلام آمده است، از دو علت مي توان ياد كرد:

1. خدا در حالي كه درباره زنان پيامبر صلي الله عليه و اله سخن مي گويد، گاهي آنها را تهديد مي كند و مي گويد:

«يا نِساءَ النَّبي مَنْ يَأْتِ مِنْكُنَّ بِفاحِشَةٍ مُبَيّنَة يُضاعَف لَها العَذاب ضِعْفَين وَكانَ ذلِكَ عَلي اللّهِ يَسيراً».

«اي زنان پيامبر، هر يك از شما گناه آشكار و فاحشي مرتكب شود، عذاب او دو چندان خواهد شد، واين براي خدا سهل و آسان است».

در اين وضعيت، با مطرح كردن اهل بيت و كمالات آنان، مي خواهد برساند كه اين خاندان براي شما بهترين الگو هستند، چه بهتر زندگي آنان، سرخط زندگي شما باشد.

2. بسياري از مسلمانان صدر اسلام درباره علي عليه السلام و خاندان او كاملاً حساسيت داشتند. هيچ قبيله و عشيره اي نبود كه فردي از آنان به دست امام در غزوه هاي اسلامي كشته نشده باشد. براي همين بسياري از آنان از

امام سخت دل آزرده و ناراحت بودند و اين نوع بغض و كينه، پس از درگذشت پيامبر آشكار شد و گروه هاي زيادي به نوعي از امام و خانواده او انتقام گرفتند.

به خاطر چنين حساسيتي پيامبر صلي الله عليه و اله به فرمان خدا آيه مربوط به طهارت و عصمت اين خاندان را در لابلاي آيات مربوط به همسران پيامبر قرار داد تا تجلي زيادي نداشته باشد. آنگاه براي اين كه ايجاد اشتباه نكند، از طريق سنّت و حديث به توضيح مفاد اين آيه پرداخت و پرده از مقصد حقيقي آيه برداشت.

اين جريان درست مانند اين است كه افراد خردمند و با تجربه اشياي بسيار قيمتي و گرانبها را در درون خانه در ميان اشيايي قرار مي دهند كه براي بيگانه چندان جلب توجه نكند، هر چند خود اهل خانه از درون آن آگاه هستند.

اين بحث را با نقل روايتي از سعد بن ابي وقاص به پايان مي رسانيم:

ترمذي در صحيح خود از سعد وقاص نقل مي كند كه در ماجراي مباهله، پيامبر، علي و فاطمه، حسن و حسين را خواست و گفت: «اَللّهُمَّ هؤلاءِ أَهْلِي». وي در بخش ديگري از صحيح خود آورده است كه پيامبر صلي الله عليه و اله حسن وحسين و علي و فاطمه عليهم السلام را با پارچه پوشانيد و فرمود:

«خدايا! آنان اهل بيت من هستند. خدايا! پليدي را از آنان دور ساز و آنان را به نحو خوبي، پاكيزه گردان! امّ سلمه عرضه داشت: اي پيامبر خدا، من هم از آنان هستم؟ فرمود: تو بر جاي خود باش (وارد كسا مشو) تو زن خوبي هستي».

سخن گفتن فرشته با فاطمه زهرا

سؤال: سخن گفتن

فرشته با دخت گرامي پيامبر، فاطمه زهرا سلام الله عليها چگونه قابل توجيه است؟

ترديدي نيست كه فرشته وحي و يا ديگر فرشتگان با انبيا و اوليا سخن مي گويند و وحي الهي را در اختيار آنان مي گذارند، ولي سخن گفتن آنان به پيامبران اختصاص ندارد، بلكه با انسان هاي والا _ هر چند نبي نباشند _ نيز سخن مي گويند و گروهي را كه فرشتگان در برابر آنها متمثل مي شوند و با آنان سخن مي گويند، «محدَّث» مي نامند.

در احاديث فريقين گروهي به نام محدّث معرفي مي شوند و آنها كساني هستند كه فرشته با ايشان به گفتگو مي پردازد. فرد محدَّث از نظر كمال بايد به پايه اي برسد كه بتواند اصوات برزخي را با گوش دنيوي بشنود. جهان، پر از صور و اصوات برزخي است كه اغلب انسان ها را به خاطر نداشتن توانمندي، ياراي ديدن و شنيدن آنها نيست، امّا گروهي كه از نردبان كمال و فضيلت بالا رفته اند، مي توانند اين اصوات و صور برزخي را بشنوند و درك كنند، تا آنجا كه فرشته والامقامي چون «روح الأمين» با آنها سخن مي گويد و آنها سخن او را مي شنوند.

از اين جهت، در روايات، دخت گرامي پيامبر صلي الله عليه و اله محدّثه معرفي شده كه خود حاكي از كمال برتر است.

كوته نظران، سخن گفتن فرشته با غير پيامبران را دور از واقعيت مي شمارند، در حالي كه قرآن كريم يادآور سخن گفتن فرشته با مادر مسيح، حضرت مريم است، آنجا كه مي فرمايد:

«وَإِذْ قَالَتِ الْمَلائِكَةُ يا مَرْيَمُ إِنَّ اللّهَ اصْطَفاكِ وَطَهَرَّكِ وَاصْطَفاكِ عَلي نِساءِ الْعالَمين».

«آن گاه كه ملائكه به مريم گفتند: خدا تو را برگزيده و از آلودگي پاك

كرده و تو را بر زنان جهان برتري بخشيده است».

سخن گفتن فرشتگان با فرد، نشانه نبوت و رسالت او نيست، بلكه نشانه ارتقاي مخاطب به قلّه كمال است كه به او توان شنيدن صداي فرشتگان را مي دهد.

از اين گذشته، قرآن كريم، سخن گفتن فرشتگان را با همسر حضرت ابراهيم، هاجر يادآور مي شود و مي فرمايد:

«قالُوا أَتَعْجَبينَ مِنْ أَمْرِ اللّهِ رَحْمتُ اللّه وبَركاته عَلَيْكُمْ أَهل البَيْت إنّه حَميدٌ مَجيد».

«آيا از فرمان و اراده خدا در شگفت هستي، رحمت و بركات او بر شما خاندان [نبوت] باد...»

مسأله الهام و فتوحات غيبي در مورد اولياي الهي مسأله گسترده كلامي و فلسفي است كه در اين مختصر، مجال بازگويي آن نيست، ولي به طور فشرده مي توان گفت كه عصر نبوت و رسالت _ به معني رهبري انسان ها از طريق وحي تشريعي _ سپري شده است و پس از رسول خاتمصلي الله عليه و اله نبي و رسولي نخواهد آمد، ولي هرگز باب فتوحات و شكوفايي معرفتي انسان به روي او بسته نشده است. چه بسا انسان هايي با ديد برزخي و هوش برتر، آنچه را كه ديگران نمي بينند و نمي شنوند، ببينند و بشنوند. قرآن مجيد مي فرمايد:

«يا أَيُّها الَّذِينَ آمَنوا إِن تَتَّقُوا اللّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً».

«اي افراد با ايمان اگر از گناه پرهيز كنيد، خدا قوه و نوري به شما مي دهد كه از درون حق را از باطل جدا مي سازيد».

امير مؤمنان درباره انسان هاي وارسته، كه از طريق تقوا و پرهيزكاري كسب كمال نموده اند، چنين مي فرمايد:

«عقل خود را زنده ساخته و شهوتش را ميرانده است تا آن جا كه تنش به لاغري گراييده و

تندخويي او به نرمي تبديل شده است. برقي پرنور در وجودش درخشيده و راه هدايت را براي او روشن ساخته و در راه خدا او را به پيش برده است. پيوسته در مسير تكامل از دري به دري ديگر راه يافته و در جايگاه امنيت و آسايش پاي نهاده و آرام گرفته است».

گفتني است، در پاسخ برخي از اين پرسش ها به تفصيل درباره افراد «محدَّث» در اسلام سخن گفته ايم.

كيفيت صلوات بر پيامبر

سؤال: چگونه بر پيامبر صلي الله عليه و اله صلوات مي فرستيد؟

پاسخ: فرستادن درود بر والاترين انسان ها، عملي خدا پسندانه است كه خداوند، خود بر اين كار سبقت گرفته و فرشتگان و مؤمنان را فرمان داده است كه بر او درود بفرستند؛ چنان كه مي فرمايد:

«إِنَّ اللّهَ وَملائِكتَهُ يُصَلُّونَ عَلَي النَبِيّ يا أَيُّها الّذينَ آمَنُوا صَلُّوا عَليهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِيماً».

«خدا و فرشتگان بر پيامبر درود مي فرستند. اي كساني كه ايمان آورديد بر او صلوات و سلام بفرستيد».

ذكر صلوات در هر زمان و در تمام حالات، امري مستحب است و آيه مباركه بدون آن كه زمان و مكان خاصي براي آن تعيين كند، به آن فرمان مي دهد، به خصوص هنگامي كه انسان به هنگام اذان و يا خواندن قرآن نام او را بشنود يا بر زبانش جاري گردد.

كيفيت صلوات بر پيامبر صلي الله عليه و اله، در حديث عبدالرحمان بن ابي ليلي، از كعب بن عجزه، از نبي مكرَّم اسلام وارد و در اصح كتب حديثي از نظر اهل سنت نقل شده است كه به ترجمه بخشي از آن مي پردازيم:

كعب بن عجزه خطاب به عبدالرحمان: آماده اي حديثي را كه از پيامبر صلي الله

عليه و اله شنيده ام به عنوان هديه اي به تو اهدا كنم؟

عبدالرحمان: حاضر و آماده ام.

كعب بن عجزه: به پيامبر صلي الله عليه و اله عرض كرديم، بر شما اهل بيت چگونه درود بفرستيم، در حالي كه از كيفيت دادن سلام آگاهيم.

پيامبر اسلام صلي الله عليه و اله: بگوييد: «اَللّهُمَّ صَلِّ عَلي مُحَمَّد وَعَلي آلِ مُحَمَّد، كَما صَلَّيْتَ عَلي إِبْراهيمَ وَعَلي آلِ إِبْراهيمَ إِنَّكَ حَميدٌ مَجِيدٌ، اللّهُمَّ بارِكْ عَلي مُحَمَّد وَعَلي آلِ مُحَمَّد كَما بارَكْتَ عَلي إِبْراهيمَ وَآلِ إِبْراهيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيدٌ».

از اين بيان روشن مي شود كه در موقع فرستادن صلوات، بايد آل محمد را نيز ذكر كنيم تا صلوات كامل شود و اين كه عده اي امروزه در سخنراني ها و نوشته ها، تنها بر پيامبر درود مي فرستند و مي گويند: «صلّي اللّه عليه وسلم»، كاملاً بر خلاف دستور رسول خدا است.

ابن حجر هيثمي (899_ 974) از پيامبر صلي الله عليه و اله نقل مي كند كه آن حضرت فرمود:

پيامبر صلي الله عليه و اله فرمود: «براي من درود مقطوع و بريده نفرستيد، عرض شد مقصود چيست؟ فرمود: نگوييد: اللهمّ صلّ علي محمّد، وسكوت كنيد، بلكه لازم است بگوييد: اللّهمّ صلّ علي محمّد وعلي آل محمّد.»

از اين رو صلوات شيعه، صلوات كامل و مطابق است با روايت صحيح بخاري كه اصح كتب حديثي اهل سنت است.

البته شايسته است كه پس از ذكر صلوات، جمله «كَما صَلَّيْتَ عَلي إِبْراهيمَ وَآلِ إِبْراهيم» گفته شود، ولي گاهي به جهت اختصار اين جمله ترك مي شود، چنان كه خود پيامبر صلي الله عليه و اله در روايت دوم به آن بسنده كرد.

گذشته از اين، مي توان گفت جمله «كَما صَلَّيْتَ

عَلي إِبْراهيمَ وَآلِ إِبْراهيم» جزء صلوات نيست، بلكه تعبيري است براي تعليم آن؛ يعني همان طور كه بر ابراهيم و آل او صلوات مي فرستيد بر محمّد و آل او نيز صلوات بفرستيد، و اين دو را از هم جدا نسازيد و شگفت آن كه در صحيحين و ديگر كتاب ها، نامي از صحابه به ميان نيامده، در صورتي كه اهل سنت به هنگام فرستادن درود كامل، صحابه را بر آل عطف مي كنند و مي گويند: «وعلي آله وصحبه».

غلو درباره اهل بيت

اشاره

سؤال: آيا عقيده شيعه درباره «اهل بيت»، غلو آميز نيست؟

پاسخ: «غلو» در فرهنگ عربي به معناي «تجاوز از حد و مرز» است؛ مثلاً پزشك عمومي، به عنوان متخصص قلب و عروق معرفي شود، يا در ستايش زيبايي هاي ظاهري و معنوي فردي، بيش از حدّ سخن گفته شود. و از آنجا كه غلو يك امر نكوهيده است، خداوند اهل كتاب را پند مي دهد كه در دين خود زياده روي نكنند؛ چنان كه مي فرمايد:

«يا أَهْلَ الْكِتابِ لا تَغلُوْا فِي دِينِكُم».

«اي اهل كتاب، در دين خود غلو و زياده روي نكنيد»، (چه غلوي بالاتر از اين كه بشر را خدا و فرزند خدا بدانند).

اميرمؤمنان، رفتار و گفتار اهل بيت پيامبر را حد و مرز شريعت و عقيده معرفي مي كند و مي فرمايد:

«ما جايگاه ميانه و حد وسط هستيم. عقب ماندگان بايد به ما ملحق شوند و تندروانِ غلو كننده، بايد به سوي ما بازگردند».

متهم كردن پيروان اهل بيت به غلو، انديشه باطلي است كه بر اثر ناآگاهي از عقايد آنان و يا مباني و دلايل آنها پديد مي آيد.

در قلمرو توحيد، غالي كسي است كه امامان را از

مقام عبوديت وبندگي فراتر ببرد و آنها را خدا و يا مصدر افعال خدا بپندارد؛ مثلاً بگويد: آنان خالق زمين و آسمانند(شرك در خالقيت)يا معتقد باشد كه تدبير نظام آفرينش _ پس از ايجاد _ به دست آنها است و آنها «رازق»، «محيي» و «مميت» مي باشند.(شرك در تدبير).

يا بگويد: امر تشريع به آنان واگذار شده و تحريم و تحليل در دست آنها است (شرك در تقنين).

پيروان اهل بيت در تمام مراتب توحيد كه برخي را يادآور شديم، ذرّه اي از مرز توحيد حقيقي تجاوز نكرده، تنها خدا را خالق، مدبر و مشرّع مي دانند و امامان را انسان هاي برتر و والا مي شمارند.

به عقيده شيعيان، اگر در يك مورد خاص و در پرتو دعاي آنان، تحوّلي در جهان آفرينش رخ دهد و يا بيماري شفا پيدا كند، همگي به اذن خدا بوده و شبيه كارهاي معجزه آساي حضرت مسيح عليه السلام مي باشد.

شفاعت آنان در روز رستاخيز هم به اذن خدا است و توسل به آنان، به خاطر موقعيتي است كه آنان نزد خدا دارند. ذكر فضايل و مناقب آنان نيز نوعي اظهار مهر و مودت به خاندان رسالت است كه مورد تأكيد قرآن و سنت پيامبر مي باشد. حب عترت و مودت ذوي القربي از اصولي است كه قرآن و سنت بر آن تأكيد دارند.

اعتقاد به آگاهي آنان از غيب نيز به معناي آن است كه آنان به اذن الهي و تعليم وي از غيب خبر مي دهند.

اميرمؤمنان پس از فتح بصره برفراز منبر رفت و از رويدادهاي بزرگي كه در آينده در شهر بصره رخ خواهد داد، خبر داد.

فردي از ياران گفت:

«قد اُعطِيَت عِلمَ الغيب؟»: آيا به شما علم غيب داده شده؟ امام خنديد و فرمود: آنچه گزارش مي دهم علم غيب نيست، بلكه آموزشي از صاحب علم (پيامبر) است.

بنابراين «علم غيب» ذاتي،(نه اكتسابي و آموزشي) از آنِ خدا است و آگاهي ديگران از غيب به صورت اكتسابي و آموزشي مي باشد.

اگر قرآن، علم غيب را از آن خدا دانسته و مي فرمايد:

«قُلْ لا يَعْلَمُ الْغَيب فِي السَّماواتِ وَالأَرْض إِلاّ اللّه».

«بگو كساني كه در آسمان ها و زمين هستند، غيب را نمي دانند، جز خدا».

مقصود، علم غيب ذاتي و نامحدود است كه از آنِ آفريدگار هستي است و غير او، در همه چيز نيازمند او مي باشند.

بنابراين، به هيچ عنوان نمي توان اين عقايد را نشانه غلو و زياده روي درباره آنان دانست.

امامان ما پيوسته از غاليان تبرّي جسته و آنان را از ساحت خود طرد مي كردند.

امام هشتم عليه السلام، در يكي از دعاهاي خويش، از غاليان زمان خود تبرّي و دوري مي گزيند. آن حضرت در اين دعا از عقيده غاليان، كه خلقت جهان و روزي دادن بندگان را به دست امامان مي دانستند، تبرّي مي جويد. اين دعا حاكي است كه برخي از كوته نظران با مشاهده امور خارق العاده از آنان، انديشه هاي ناروا و غير صحيحي را به خود راه مي دادند _ لذا_ امام براي تبرّي از انديشه هاي باطل، دعايي به شرح زير دارد:

«پروردگارا! من ازگفتار كساني كه در حق ما مطالبي را مي گويند كه ما نگفته ايم، تبرّي مي جويم. پروردگارا! خلقت جهان و روزي بندگان از آن تو است. تو را مي پرستيم و از تو كمك مي طلبيم...».

«بارالها! تو آفريدگار ما و آفريدگار پدران و فرزندان

ما هستي. پروردگارا! ربوبيت و الوهيت شايسته تو است، از كساني كه تصور مي كنند كه ما پروردگار آنها هستيم و يا مي انديشند كه خالق و رازق آنها هستيم، برائت و بيزاري مي جوييم. بارالها! ما اين سخنان را به آنان نگفته ايم، ما را به گفتار آنان مؤاخذه نكن!».

امام با اين راز و نياز، به انتقاد از آن انديشه هاي باطل برخاسته و از كساني كه معتقدند سرپرستي و قيمومت جهان هستي به پيامبر و امامان تفويض شده و آنان از جانب خداوند، آفريننده زمين و آسمان، روزي دهنده بندگان و زنده كننده و ميراننده آنان در جهان و روز رستاخيز مي باشند، بيزاري جسته است.

امامان و بهره گيري از اسباب طبيعي

هيچ يك از افراد بشر، هر چند كه در مقام بالا قرار داشته باشد، جانشين هيچ يك از واسطه هاي فيض نمي گردد، بلكه خود او فيض را از همان واسطه ها مي گيرد، اشعه خورشيد، ريزش برف و باران و شكفته شدن غنچه ها، همگي تأمين كننده زندگي پيامبران و پيشوايان معصوم واولياي الهي است، همچنانكه وحي را فرشته به پيامبر مي رساند و جان او را ملك الموت مي گيرد و از روز نخست حافظان و نگهبانان براي حفاظت جان او و تكميل ملكات و فضايل اخلاقي او گمارده مي شوند.

بنابراين، تمام افراد بشر، حتي انسان هاي كامل، از نظام علّي و معلولي گيتي بهره مند بوده و هرگز جانشين هيچ يك از وسايط فيض مادي و معنوي نمي گردند، ولي اين حقيقت، مانع از آن نيست كه آنان گاهي بنا بر مصلحت و به دور از هوي و هوس، مبدأ كرامات و تصرفاتي در جهان گردند و به اشاره غيبي، در جهان خلقت، تصرفاتي انجام دهند.

مهدويت در اسلام

امام زمان و تولد او

سؤال: آيا امام مهدي عليه السلام متولد شده است؟ و اصولاً آيا امام حسن عسكري عليه السلام فرزندي داشته است؟

پاسخ: تمامي علماي شيعه اتفاق دارند كه آن حضرت در شب نيمه شعبان سال 255ق. و به قولي 256 از مادري به نام نرجس خاتون در سامرّا و در خانه امام حسن عسكري عليه السلام ديده به جهان گشود و در اين مورد، روايات زيادي از پدر ارجمندش حضرت عسكري عليه السلام وارد شده كه با نقل آنها سخن به درازا مي كشد.

از آنجا كه تولد حضرت مهدي عليه السلام زنگ خطري براي تمام نظام هاي فاسد آن روز بود، پيوسته عباسيان در صدد بودند كه از تولد

او جلوگيري كرده و در صورت تولد، به حياتش خاتمه دهند. يكي از علل اين كه حضرت عسكري عليه السلام را در سامرّا تحت نظر گرفته بودند، اين بود كه از تولد فرزند او آگاه شوند.

تولد او مانند تولد موسي عليه السلام اعجاز آميز بود. با مراقبت هاي پياپي مأموران حكومت عباسي، خدا آخرين وصي خود را از نسل امام عسكري عليه السلام پيش از تولد و پس از آن، از گزند دشمنان محفوظ نگاه داشت. اسامي برخي از كساني كه در زمان تولد آن حضرت حضور داشته و يا آن حضرت را پس از تولد مشاهده نموده اند، از اين قرار است:

حكيمه خاتون دختر امام محمد تقي و عمه امام حسن عسكري است. او مي گويد: روزي به خانه امام حسن عليه السلام مشرف شدم. مي خواستم شبانگاه نيمه شعبان سال 255 به منزل بازگردم كه امام حسن عسكري عليه السلام فرمود: عمه جان! امشب در خانه ما باش؛ زيرا ولي خدا و جانشين من در اين شب متولد خواهد شد، پرسيدم از كدام يك از كنيزانت؟ فرمود: از سوسن.

من هر چه جستجو كردم اثري از بارداري در وي نديدم، بعد از افطار با سوسن در يك اتاق خوابيدم، طولي نكشيد كه بيدار شدم، به فرمايش امام حسن عليه السلام مي انديشيدم. مشغول نماز شب شدم. سوسن هم از خواب برخاست و به نماز شب پرداخت. حتي نزديك سپيده دم، باز هم اثري از وضع حمل نبود. نزديك بود درباره سخن امام عليه السلام به شك و ترديد دچار شوم كه صداي امام عليه السلام از اتاق ديگر آمد كه فرمود: عمه جان! ترديد نداشته باش،

تولد فرزندم نزديك شده است.

لحظاتي بعد وليّ خدا پاك و پاكيزه به دنيا آمد،... كودك را نزد امام بردم....

به خاطر مراقبت هاي عباسيان، كمتر كسي موفق شد در حيات حضرت عسكري عليه السلام امام را از نزديك ببيند، ولي در عين حال گروهي از افراد بسيار نزديك و مورد اعتماد به زيارت آن حضرت در حيات والدش موفق شدند. اكنون به ذكر اسامي شمار اندكي از آنان مي پردازيم:

1. ابوغانم خادم مي گويد: فرزندي براي امام حسن عليه السلام متولد شد كه او را «محمد» ناميدند. روز سوم آن كودك را به اصحابش نشان داد و فرمود: اين فرزندم پس از من صاحب و امام شماست و اين همان قائمي است كه همه در انتظارش مي باشند.

2. حسن بن حسين بن علوي مي گويد: در سامرّا خدمت امام عسكري عليه السلام رسيدم، تولد فرزندش را تبريك گفتم.

3. حسن بن منذر مي گويد: روزي حمزه بن ابي فتح نزد من آمد و گفت: بشارت باد كه ديشب خدا به امام حسن عليه السلام فرزندي عطا كرد، ليكن دستور داد كه امرش مخفي باشد. نامش را پرسيدم، گفت: نامش «محمد» است.

4. احمد بن اسحاق مي گويد: روزي خدمت امام حسن عسكري عليه السلام رسيدم. قصد داشتم از جانشينش سؤال كنم. آن جناب، خود سخن آغاز كرد و فرمود: اي احمد بن اسحاق! خداوند متعال از هنگامي كه آدم عليه السلام را آفريد تا قيامت، زمين را هرگز از حجت خالي نگذاشته و نمي گذارد، به بركت وجود حجت خداست كه بلا از زمين دفع مي شود و باران نازل مي گردد و زمين بركاتش را بيرون مي دهد. عرض كردم: يا ابن

رسول اللّه! بعد از شما، امام و جانشين شما كيست؟ آن جناب به درون خانه رفت و كودك سه ساله اي را با خود بيرون آورد كه از زيبايي مانند ماه شب چهاردهم بود. او را بر دوش گرفته بود. فرمود: احمد! اگر تو نزد خدا و امامان گرامي نبودي، فرزندم را به تو نشان نمي دادم. بدان كه اين كودك هم نام وهم كنيه رسول خداست؛ همان كسي است كه زمين را پر از عدل و داد مي كند.

اينها برخي از شخصيت هاي برجسته شيعيان بودند كه توفيق زيارت امام را در زمان حيات امام عسكري عليه السلام به دست آوردند، هر چند اين توفيق منحصر به ايشان نبود و گروه بيشتري آن حضرت را در زمان زندگي پدرش در خانه وي ملاقات كردند.

در پايان يادآور مي شويم كه گروهي از بزرگان اهل سنت به ولادت او تصريح كرده اند. در اين مورد به كتاب منتخب الاثر، چاپ جديد، ص 71 تا 92 مراجعه شود. مؤلف اين كتاب 68 نفر از اهل سنت را نام برده است كه در كتاب هاي خود، به ولادت آن حضرت از حضرت عسكري عليه السلام تصريح نموده اند، علاقمندان مي توانند به آن مراجعه فرمايند.

علت غيبت امام زمان

سؤال: علّت غيبت حضرت مهدي چيست و چرا مانند ديگر ائمه در ميان مردم حضور ندارد؟

پاسخ: غيبت حضرت ولي عصر _ عجّل اللّه تعالي فرجه الشريف _ يكي از رازهاي الهي بوده و ممكن است ما نتوانيم به كُنْهِ آن پي ببريم. غيبت موقت رهبران الهي از ميان مردم، در امت هاي پيشين نيز سابقه داشته است؛ چنان كه موسي بن عمران عليه السلام چهل روز از امت خود غايب شد

و در ميقات به سر برد. حضرت مسيح عليه السلام به مشيت الهي از ديدگاه امت خويش پنهان گرديد و دشمنان قادر به كشتن او نگشتند. حضرت يونس عليه السلام نيز مدتي از قوم خود غايب گشت. اصولاً هرگاه مطلبي از طريق نقل متواتر ثابت شود ولي انسان نتواند به راز آن كاملاً پي ببرد، نبايد آن را مورد ترديد يا انكار قرار دهد؛ زيرا در اين صورت بخش عظيمي از احكام الهي، كه از مسلّمات و ضروريات دين اسلام به شمار مي رود، مورد ترديد قرار مي گيرد. غيبت حضرت ولي عصر _ عجّل اللّه تعالي فرجه الشريف _ نيز از اين قاعده مستثني نيست وعدم اطلاع از سرّ يا اسرار حقيقي آن، مجوّز ترديد يا انكار آن نمي تواند باشد. با اين همه، مي توان راز غيبت را در حد انديشه بشر دريافت.

حضرت مهدي _ عجّل اللّه تعالي فرجه الشريف _ آخرين حجت معصوم الهي است كه براي تحقق آرماني بزرگ (گسترش عدل فراگير و به اهتزاز درآوردن پرچم توحيد در جهان) در نظر گرفته شده است و اين آرمان نياز به گذشت زمان و شكوفايي عقل و دانش بشر و آمادگي روحي بشريت دارد، تا جهان به استقبال موكب آن امام عدل وآزادي رود. ظهور زود هنگام آن حضرت، قيام كلي و گسترده اي را به دنبال نخواهد داشت؛ زيرا اگر ايشان پيش از فراهم شدن مقدمات در ميان مردم ظاهر شود، سرنوشتي چونان ديگر حجت هاي الهي (شهادت) يافته و قبل از تحقق آن آرمان بزرگ، ديده از جهان برخواهد بست.

پيشوايان معصوم در روايات نيز به اين حكمت اشاره كرده اند. امام باقر عليه السلام فرمود:

براي حضرت قائم _ عجّل اللّه تعالي فرجه الشريف _ غيبتي است قبل از ظهور. راوي از علت آن پرسيد. امام فرمود: «براي جلوگيري از كشته شدن». گذشته از اين، در برخي روايات مسأله امتحان و آزمودن خلق مطرح شده است؛ بدين معني كه مردم در عصر غيبت در بوته آزمايش الهي قرار مي گيرند و مراتب استواري آنان در ايمان واعتقاد سنجيده مي شود.

اجمال سخن اين كه حضرت مهدي آخرين وصي از اوصياي الهي است كه براي تكامل همه جانبه بشر و ايجاد حكومت واحد الهي آفريده شده است. اين ايده و آرزو هنگامي تحقق مي پذيرد كه در جامعه بشري، آمادگي براي پذيرش چنين حجتي وجود داشته باشد و در غير اين صورت، ظهور جز كشته شدن و نابودي نتيجه اي نخواهد داشت و آن هدف عالي تحقق نخواهد يافت. از اين جهت وجود حضرت، در پس پرده غيبت به سر مي برد و در حالي كه در ميان مردم زندگي مي كند و مردم او را مي بينند، ولي نمي شناسند و از اين طريق از گزند دشمنان حق و عدالت مصون مي ماند.

از اين گذشته، از آنجا كه حكومت وي حكومت جهاني خواهد بود و تحقق اين امر در گرو ايجاد شرايطي است كه در هنگام تولد، وجود نداشته است. اين شرايط به مرور زمان تحقق پيدا كرده و يا در حال پيدايش است و ما اين شرايط را در پاسخ به پرسش ششم توضيح خواهيم داد.

بهره مردم در زمان غيبت

اشاره

سؤال: مردم از حضرت مهدي عليه السلام در زمان غيبت چه بهره اي مي برند؟

پاسخ: از نظر قرآن كريم، اولياي الهي دو دسته اند: وليّ ظاهر، كه مردم وي را مي شناسند و وليّ

غايب از انظار، كه مردم او را نمي شناسند، گرچه او در ميان آنها بوده و از حال آنان باخبر است.

در سوره كهف، وجود هر دو وليّ، به طور همزمان بيان شده است: يكي موسي بن عمران و ديگري مصاحب موقّت او در سفر دريايي و زميني كه به نام خضر معروف است. اين ولي الهي به گونه اي بود كه حتي موسي با او آشنا نبود و تنها به راهنمايي خدا او را شناخت و از علمش بهره گرفت؛ چنانكه مي فرمايد:

«فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا آتَيْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَعَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنّا عِلماً، قالَ لَهُ مُوسي هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلي أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمّا عُلِّمْتَ رُشْداً».

«موسي و همراهش بنده اي از بندگان ما را (در لب دريا) يافتند كه وي را مشمول رحمت خود قرار داده و از جانب خويش به او علمي آموخته بوديم. موسي به وي گفت: آيا اجازه مي دهي همراه تو باشم تا از علوم رشدآفرين خويش به من بياموزي؟»

قرآن سپس شرحي از كارهاي مفيد و سودمند آن ولي الهي بيان مي كند و نشان مي دهد كه مردم او را نمي شناخته، ولي از آثار و بركاتش بهره مند بوده اند.

حضرت ولي عصر _ عجّل اللّه تعالي فرجه الشريف _ نيز به سان مصاحب موسي، وليّ ناشناخته اي است و در عين حال مبدأ كارهاي سودمندي براي امت مي باشد. بدين ترتيب، غيبت امام به معني انفصال و جدايي او از جامعه نيست، بلكه او _ همان گونه كه در روايات معصومين عليهم السلام نيز وارد شده _ به سان خورشيد در پشت ابر است كه ديدگان آن را نمي بينند، امّا به اهل زمين نور و گرمي مي بخشد.

پيامبر

گرامي صلي الله عليه و اله فرمود:

«آري سوگند به خدايي كه مرا به نبوت برگزيد، مردم از او سود مي برند و از نور ولايتش در دوران غيبت، بهره مي گيرند؛ چنان كه از خورشيد به هنگام قرار گرفتن پشت ابرها بهره مي برند».

اشعه معنوي وجود امام عليه السلام در حالي كه در پشت ابرهاي غيبت نهان است، داراي آثار قابل ملاحظه اي است كه علي رغم تعطيل مسأله تعليم و تربيت و رهبري مستقيم، حكمت وجودش را آشكار مي سازد. در اين جا به بيان برخي از اين آثار مي پردازيم:

پاسداري از آيين الهي

با گذشت زمان و آميختن سليقه ها و افكار شخصي به مسائل مذهبي و گرايش هاي مختلف به مكتب هاي انحرافي و دراز شدن دست مَفسده جويان به سوي مفاهيم آسماني، اصالت پاره اي از اين قوانين از دست مي رود و دست خوش تغييرات زيان بخشي مي گردد.

اين آب زلال كه از آسمان وحي نازل شده، با عبور از مغزهاي اين و آن، به تدريج تيره و تار گشته، صفاي نخستين خود را از دست مي دهد. اين نور پرفروغ، با عبور از شيشه هاي ظلماني افكار تاريك، كم رنگ تر مي گردد. خلاصه با آرايش ها و پيرايش هاي كوته بينانه افراد و افزودن شاخ و برگ هاي تازه به آن، چنان مي شود كه گاهي انسان در بازشناسي مسائل اصلي، دچار اشكال مي گردد. آن شاعر، خطاب به پيامبر صلي الله عليه و اله مي گويد:

ش____رع ت___و را در پ_ي آرايشن_د

دي_ن ت__و را از پ_ي پي_رايشن_د

بسْ كه ف_زودند بر آن ب_رگ و بر

گ__ر ت_و ببين_ي ن_شن_اسي دگ_ر

با اين حال، آيا ضروري نيست كه در ميان جمع مسلمانان كسي باشد كه مفاهيم فناناپذير تعاليم

اسلامي را به شكل اصلي اش حفظ و براي آيندگان نگه داري كند؟

مي دانيم در هر مؤسسه مهمي، صندوق نسوزي وجود دارد كه اسناد مهم را در آن نگه داري مي كنند تا از دستبرد دزدان محفوظ بماند و در صورت آتش سوزي، از خطر حريق مصون باشد؛ چرا كه اعتبار و حيثيت آن مؤسسه در گرو حفظ آن اسناد و مدارك دارد.

سينه امام و روح بلند او، صندوقچه حفظ اسناد آيين الهي است كه همه اصالت هاي نخستين و ويژگي هاي آسماني اين تعليمات را در خود نگاه داري مي كند، «تا دلايل الهي و نشانه هاي روشن پروردگار باطل نگردد و به خاموشي نگرايد»؛ و اين يكي ديگر از آثار وجود او است.

تربيت منتظران آگاه

بر خلاف آنچه بعضي مي پندارند، رابطه امام در زمان غيبت به كلي از مردم بريده نيست، بلكه آن گونه كه از روايات اسلامي برمي آيد، شمار اندكي از آماده ترين افراد _ كه سري پر شور از عشق خدا و دلي پر ايمان و اخلاص فوق العاده براي تحقّق بخشيدن به آرمان اصلاح جهان دارند _ با حضرتش در ارتباط اند.

معناي غيبت امام عليه السلام، اين نيست كه آن حضرت به شكل روح نامرئي و يا شعاعي ناپيدا در مي آيد، بلكه او از يك زندگي طبيعي و آرام برخوردار است؛ به طور ناشناخته در ميان همين انسان ها رفت و آمد دارد. دل هاي بسيار آماده را برمي گزيند و در اختيار مي گيرد و آنها را بيش از پيش آماده مي كند و مي سازد. افراد مستعد، به تفاوت ميزان استعداد و شايستگي خود، توفيق درك اين سعادت را پيدا مي كنند. بعضي از آنان چند لحظه و برخي چند ساعت يا چند روز و جمعي

سال ها با حضرت بقية الله عليه السلام در تماس بوده اند.

آنان كساني هستند كه آن چنان بر بال و پرِ دانش و تقوا قرار گرفته و بالا رفته اند كه همچون مسافران هواپيماهاي دور پرواز، بر فراز ابرها قرار مي گيرند، آن جا كه هيچ گاه حجاب و مانعي بر سر راه تابش جهان بخش آفتاب نيست، در حالي كه ديگران در زير ابرها و در تاريكي و نور ضعيف به سر مي برند.

به درستي حساب صحيح نيز همين است. كسي انتظار داشته باشد كه آفتاب را به پايين ابرها فرود آورد تا چهره آن را ببيند. چنين انتظاري، اشتباهي بزرگ و پنداري باطل بيش نيست. اين ما هستيم كه بايد بالاتر از ابرها پرواز كنيم، تا شعاع جاودانه آفتاب را جرعه جرعه بنوشيم و سيراب گرديم.

به هر حال، تربيت اين گروه منتظر، يكي ديگر از حكمت هاي نهفته در غيبت آن حضرت است.

نفوذ روحاني و ناپيدا

چنان كه مي دانيم، خورشيد يك پرتو مرئي دارد كه از تجزيه آن ها، هفت رنگ معروف پيدا مي شود؛ و يك سلسله اشعه نامرئي نيز دارد كه «اشعه ماوراء بنفش» و «اشعه مادون قرمز» ناميده شده است. هم چنين يك رهبر بزرگ آسماني، خواه پيامبر باشد يا امام، علاوه بر تربيت تشريعي _ كه از طريق گفتار و رفتار و تعليم و تربيت عادي صورت مي گيرد _ تربيت روحاني دارد كه از راه نفوذ معنوي در دل ها و فكرها اعمال مي شود و مي توان آن را تربيت تكويني نام گذاشت. در آن جا الفاظ و كلمات و گفتار و كردار به كار نمي آيد، بلكه تنها جاذبه و كشش دروني مؤثر است.

وجود مبارك امام عليه السلام در پشت ابرهاي

غيبت نيز، اين اثر را دارد كه از طريق شعاع نيرومند و پردامنه «نفوذ شخصيت» خود، دل هاي آماده را در نزديك و دور، تحت تأثير جذبه مخصوص قرار داده، به تربيت و تكامل آن ها مي پردازد و از آنان انسان هايي كامل تر مي سازد. ما قطب هاي مغناطيسي زمين را با چشم خود نمي بينيم، ولي اثر آن ها روي عقربه هاي قطب نما، در درياها، راهنماي كشتي هاست و در صحراها و آسمان ها، راهنماي هواپيماها ووسائل ديگر است. در سرتاسر كره زمين، از بركت اين امواج، ميليون ها مسافر راه خود را به سوي مقصد پيدا مي كنند. وسائل نقيله بزرگ و كوچك به فرمان همين عقربه ظاهراً كوچك از سرگرداني رهايي مي يابند.

آيا تعجب دارد اگر وجود مبارك امام عليه السلام در زمان غيبت، با امواج جاذبه معنوي خود، افكار و جان هاي زيادي را كه در دور يا نزديك قرار دارند، هدايت كند و از سرگرداني رهايي بخشد؟ البته نبايد فراموش كرد كه امواج مغناطيسي زمين، روي هر آهن پاره بي ارزش اثر نمي گذارد، بلكه تنها بر عقربه هاي ظريف و حساسي كه خاصيت آهن ربايي يافته اند و يك نوع سنخيت و شباهت با قطب فرستنده امواج مغناطيسي پيدا كرده اند، اثر مي گذارد. بدين ترتيب دل هايي كه ارتباطي با امام عليه السلام دارند و شباهتي را در خود ايجاد نموده اند، تحت تأثير آن جذبه روحاني قرار مي گيرند.

آثار وجودي و بركات آن حضرت در زمان غيبت بيش از آن است كه در اين مختصر بگنجد، از اين رو به همين مختصر بسنده مي كنيم. خوشبختانه محققان اسلامي در اين باره به نگارش و شرح و بسط پرداخته اند كه مطالعه آنها را به علاقمندان توصيه مي كنيم.

امام زمان و عمر طولاني

اشاره

سؤال: حضرت مهدي عليه

السلام در سال 255ق. ديده به جهان گشوده است و اكنون از تولد او بيش از 1000سال مي گذرد. چگونه بشر مي تواند چنين عمر طولاني داشته باشد؟

پاسخ: اين سؤال را از دو راه مي توان پاسخ گفت:

روش غيبي

با توجه به آنچه كه قرآن مجيد و روايات از طولاني بودن عمر گروهي گزارش مي دهد كه هرگز با مقياس هاي ما تطبيق نمي كند. مي توان به اين سؤال پاسخ داد. قرآن درباره نوح عليه السلام مي فرمايد:

«فَلَبِثَ فِيِهِ أَلْفَ سَنَة إِلاّ خَمْسينَ عاماً».

«او در ميان قوم خود 950 سال زيست».

اين آيه تنها به دوران تبليغ آن حضرت اشاره دارد. امّا اين كه پس از طوفان چه مقدار عمر كرد و يا قبل از تبليغ چه مقدار عمر كرده بود، آيه متذكر آن نيست.

همچنين قرآن درباره يونس عليه السلام يادآور مي شود كه اگر او در شكم ماهي خدا را تسبيح نمي گفت، تا روز رستاخيز در شكم آن ماهي مي ماند:

«وَلَوْلا انّهُ كانَ مِنَ المُسَبِّحينَ، لَلَبِثَ في بَطْنِهِ إِلي يَومِ يُبْعَثُون».

«اگر از تسبيح گويان نبود، تا روز رستاخيز در شكم آن مي ماند».

بنابراين، همان خدايي كه اين دو ولي را تا اين حد زنده نگاه داشته يا مي توانست زنده نگاه دارد، چرا آخرين وصي و ذخيره خود را تحت عنايات خود، زنده نگاه ندارد؟ در اين مورد به آيه شريفه توجه كنيد:

«وَما قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ».

«آنها خدا را چنان كه شايسته اوست نشناختند».

مسأله طول عمر حضرت ولي عصر، مسأله عنايات الهي است و اگر عنايات او نبود، رويدادهاي بي شمار و مصائب روزگار و پيامدهاي بد در كمين آن حضرت بود. خداست كه او را از

اين حوادث حفظ كرده و عمر طولاني بخشيده است و به قول شاعر:

خدايي كه جهان پاينده دارد

ت_واند حجت_ي را زنده دارد

روش طبيعي

از آنجا كه در علم طب و زيست شناسي، براي عمر انسان حدي معين نشده كه تجاوز از آن امكان نداشته باشد، مي توان با يافتن علل پيري و مرگ زودرس و مقابله با آنها، طول عمر بشر را افزايش داد، چنان كه هم اكنون بر اثر پيشرفت هاي علم طب و بهداشت عمومي در كشورهاي پيشرفته، متوسط طول عمر انسان ها افزايش يافته است، مثلاً در آمريكا در سال 1901، عمر متوسط مردان 23/48سال و زنان 80/51سال بوده، ولي در سال 1944 عمر متوسط مردان به 50/63 و زنان به 95/68سال رسيده است. اين افزايش بيشتر شامل وضع تغذيه و بهداشت در دوران كودكي و بهبود وضع درمان و پيشگيري مخصوصاً در بيماري هاي واگيردار است ولي در بيماري هاي استحاله اي مانند تصلب شرايين هنوز پيشرفت چنداني حاصل نشده است.

اين آمار مربوط به اعصار پيشين است، ولي اكنون وسايل بهداشت و درمان و تغذيه بهبود يافته و حتي در ايران، ميانگين عمر بالا رفته است.

طول عمر بيشتر به وراثت، محيط زيست، نوع كار و شغل از نظر فشار روحي و عصبي و نيز تغذيه صحيح بستگي دارد.

افزايش طول عمر به خودي خود علت مرگ نيست، بلكه بر اثر بيماري ها و عادات مضر، اعضاي اصلي بدن فرسوده شده و از كار مي افتند. هم اكنون عمر بالاي صد سال فراوان ديده مي شود و در كشورهايي نظير تركيه و قفقاز و كشورهاي بالكان، به علت شرايط زيست محيطي و تغذيه طبيعي و سالم،

افراد بالاي صد سال فراوان ديده مي شوند.

در تاريخ زندگي انسان، افراد معمّر فراوان ديده شده اند، حتي كتاب هايي تحت عنوان «المعمّرون» نوشته شده است.

تأخير در ظهور

اشاره

سؤال: چرا حضرت مهدي عليه السلام ظهور نمي كند؟

پاسخ: برنامه حضرت مهدي عليه السلام با برنامه پيامبران و ساير پيشوايان يك تفاوت كلي دارد و آن اين كه برنامه وي قانونگذاري نيست، بلكه يك برنامه به تمام معني اجرايي در تمام جهان است. به اين معني كه او مأموريت دارد تمام اصول تعاليم اسلام را در جهان پياده كند و اصول عدالت و دادگري و حق و حقيقت را در ميان جامعه بشري بگستراند.

روشن است كه پياده شدن چنين برنامه انقلابي جهاني، كه به وسيله آن اصول عدالت و دادگري و حقّ و حقيقت در ميان همه مردم جهان گسترش يابد، به شرايط و مقدّماتي نياز دارد كه تحقق آنها جز با مرور و تكامل همه جانبه اجتماع ممكن نيست؛ برخي از آن مقدمات عبارتند از:

آمادگي روحي

در درجه نخست بايد مردم جهان براي اجراي اين اصول، تشنه و آماده گردند و تا زماني كه در مردم جهان تقاضايي نباشد، «عرضه» هر نوع برنامه مادّي و معنوي مؤثر نخواهد بود. قانون عرضه و تقاضا نه تنها در نظام زندگي اقتصادي حكمفرماست، بلكه مشابه اين نظام در عرضه برنامه هاي معنوي و اصول اخلاقي و مكتب هاي سياسي و انقلابي نيز حاكم مي باشد و تا در اعماق دل مردم _ براي اين نوع امور _ تقاضا و درخواستي نباشد، عرضه آن با شكست رو به رو شده و كاري از پيش نخواهد رفت.

امام باقر عليه السلام مي فرمايد:

«روزي كه قائم آل محمّد صلي الله عليه و اله قيام كند، خدا دست خود را بر سر بندگان مي گذارد، در پرتو آن خردها را جمع مي گرداند و شعور آنان

به حد كمال مي رسد».

البتّه گذشت زمان و شكست قوانين مادّي و پديد آمدن بن بست هاي جهاني و كشيده شدن بشريّت بر لب پرتگاه جنگ، مردم جهان را به تنگ آورده و آنان را به اين حقيقت واقف خواهد ساخت كه اصول و قوانين مادّي و سازمان هاي به اصطلاح بين المللي، نه تنها نمي توانند مشكلات زندگي را حل كنند و عدالت را در جهان حكمفرما سازند، بلكه همين خستگي و يأس، مردم دنيا را براي پذيرش يك انقلاب بنيادي مهيّا و آماده مي سازد و مي دانيم كه اين موضوع نياز به گذشت زمان دارد تا تجربه هاي تلخ زندگي ثابت كند كه تمام نظامات مادّي و سازمان هاي بشري در اجراي اصول عدالت و احقاق حق و برقراري امنيّت و آرامش، عاجز و ناتوان مي باشند و سرانجام بايد بر اثر يأس و نوميدي، اين تقاضا در مردم گيتي براي تحقّق چنان آرمان الهي پديد آيد و زمينه براي عرضه يك انقلاب جهاني به وسيله يك مرد الهي و آسماني، از هر نظر مساعد گردد.

تكامل علوم و فرهنگ هاي انساني

از سوي ديگر براي برقرار ساختن يك حكومت جهاني بر اساس عدل و داد، نياز فراوان به پيشرفت علوم و دانش ها و فرهنگ هاي اجتماعي و مردمي است كه آن نيز بدون پيشرفت فكري و گذشت زمان، ممكن و ميسّر نمي گردد.

برقراري حكومت جهاني كه در پرتو آن، در سراسر جهان عدل و داد و قانون حكومت كند و همه مردم جهان از كليه مزاياي فردي و اجتماعي اسلامي بهره مند گردند بدون وجود يك فرهنگ پيشرفته در كليّه شؤون بشري امكان پذير نيست و هرگز بدون يك فرهنگ كامل، جامه عمل به خود نمي پوشد. اين نيز

احتياج به گذشت زمان دارد.

تكامل وسايل ارتباط جمعي

از سوي ديگر، چنين حكومتي به وجود وسايل كامل ارتباط جمعي نياز دارد تا در پرتو آن بتواند مقرّرات و احكام و اصول انساني را از طرق مختلف در مدّت كوتاهي به مردم جهان اعلام كند. اين امر نيز بدون تكامل صنايع انساني و گذشت زمان محقق نمي شود.

پرورش نيروي انساني

از همه اينها گذشته، پيشبرد چنين هدفي و پي ريزي چنان انقلابي، به يك نيروي فعّال و سازنده انساني نياز دارد كه در واقع ارتش انقلاب جهاني را تشكيل مي دهد. تشكيل چنين ارتشي و به وجود آمدن چنين افراد پاكباخته و فداكاري، كه در راه هدف و حقيقت از همه چيز بگذرند، به گذشت زمان نياز دارد.

اگر در برخي از روايات مي خوانيم كه فلسفه طولاني شدن غيبت امام زمان، همان امتحان و آزمايش مردم است، ممكن است ناظر به همين نكته باشد؛ زيرا امتحان و آزمايش در منطق اس_لام به معني آزم_ون هاي معمولي و كشف امور پنهاني نيست؛ بلكه مقصود از آن پرورش روحيّات پاك و پديد آوردن حداكثر ورزيدگي در افراد مي باشد.

مجموع اين جهات چهارگانه نياز به اين دارد كه زمان قابل ملاحظه اي بگذرد و جهان از بسياري جهات پيش برود؛ و آمادگي روحي و فكري براي پذيرش حكومت جهاني بر اساس حقّ و عدالت در مردم پديد آيد؛ آنگاه اين برنامه با وسايل و امكانات خاصّي در سطح جهاني وسيله حضرت مهدي _ عجّل اللّه تعالي فرجه الشريف _ پياده گردد و اين است گوشه اي از فلسفه غيبت طولاني امام عليه السلام.

مسائل فقهي

كيفيت شستن دست ها

سؤال: چرا شيعيان دست ها را از بالا به پايين مي شويند در حالي كه ديگران از پايين به بالا مي شويند؟!

پاسخ: همگي مي دانيم كه وضو يكي از مقدمات نماز است. در سوره مباركه مائده مي خوانيم:

«يا أَيُّهَ_ا الّذينَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَي الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَأَيديَكُمْ إِلَي المَرافِقِ وَ امْسَحُوا بِرُؤسِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَي الكَعْبَيْنِ».

«اي افراد با ايمان هرگاه براي نماز به پا خاستيد، صورت و دست هاي خود را تا

آرنج بشوييد و سر و پاها را تا كعبين(دو برآمدگي) مسح كنيد».

در جمله نخست «فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَأَيديَكُمْ إِلَي المَرافِق» لفظ «أيدي» به كار رفته كه جمع «يد» به معني دست است و با در نظر گرفتن دو مطلب روشن مي شود كه چرا بايد دست ها را از بالا به پايين شست.

1. كلمه «يد» در زبان عربي استعمالات مختلفي دارد و گاه صرفاً به انگشتان دست، گاه به انگشتان تا مچ، گاه به انگشتان تا آرنج، و بالأخره گاه به كلّ دست از سر انگشتان تا كتف، اطلاق مي شود.

2. مقدار واجب از شستن دست در وضو فاصله ميان مرفق تا سر انگشتان است، لذا قرآن لفظ «إِلَي المَرافِق» را به كار برده تا مقدار واجب را بيان كند.

نتيجه مي گيريم: چون لفظ «يد» كاربردهاي گوناگوني دارد، كلمه «إلي» در «إِلَي المَرافِق» بيانگر مقداري از اجزاء عضو است كه بايد شسته شود يعني بايد دستها تا آرنج شسته شود نه كمتر و نه بيشتر و هرگز ناظر به «كيفيت» غَسل و شستوي دست (كه مثلاً از بالا به پايين صورت گيرد يا از پايين به بالا) نيست، اما كيفيت شستشو چگونه است؟ آن مربوط به عرف وعادت است و معمولاً از بالا به پايين مي شويند.

في المثل اگر پزشك دستور دهد پاي بيمار را تا زانو بشوييد،پاي وي را از بالا به پايين مي شويند، نه بالعكس يا اگر انساني به رنگ كاري بگويد اين اتاق را تا سقف رنگ كن، هيچ گاه از پايين ديوار آغاز نمي كند، بلكه از بالا شروع كرده تا به پايين برسد. از اين رو، شيعه اماميه معتقد است كه در هنگام وضو، صورت

و دست ها را بايستي از بالا به پايين شست و خلاف آن را صحيح نمي داند. زيرا كلمه «تا» در زبان فارسي، و يا «إلي» در زبان عربي، در اين موارد، ناظر به بيان مقدار محل عمل است نه كيفيت انجام آن.

گذشته از اين، سيره ائمه اهل بيت، كه عِدل قرآنند، بيانگر كيفيت شستن است و آنان دست ها را از بالا به پايين مي شستند.

مسح پا به جاي شستن

اشاره

سؤال: چرا شيعيان به جاي شستن، پاها را مسح مي كنند؟

پاسخ: مسح پاها در وضو پشتوانه قرآني و حديثي دارد، اكنون هر دو را به صورت موجز بيان مي كنيم:

ظاهر آيه ششم سوره مائده حاكي از آن است كه انسان نمازگزار به هنگام وضو دو وظيفه دارد: يكي شستن (در مورد صورت و دست) و ديگري مسح (در مورد سر و پاها). اين مطلب از تقارن و مقايسه دو جمله زير روشن مي شود:

1. «فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَأَيديَكُمْ إِلَي المَرافِق»؛

2.«وَ امْسَحُوا بِرُؤسِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَي الكَعْبَيْنِ».

چنانچه ما اين دو جمله را به فرد عرب زباني كه ذهن او مسبوق به اختلافات فقهي نباشد ارائه كنيم، بي ترديد خواهد گفت كه طبق اين آيه وظيفه ما نسبت به صورت و دست، شستن؛ و نسبت به سر و پاها، مسح است.

از نظر قواعد ادبي، لفظ «أرجلكم» بايد عطف بر كلمه «رؤسكم» باشد كه نتيجه آن همان مسح پاهاست، و نمي توان آن را بر لفظ پيشين «وأيديكم» عطف كرد كه نتيجه آن شستن پاها مي باشد؛ زيرا لازمه آن اين است كه ميان معطوف «وَأرجلكم» و معطوفٌ عليه «وأيديكم» جمله معترضه اي «فامسحوا برؤسكم» قرار گيرد، كه از نظر قواعد عربي صحيح نيست و گذشته

از اين مايه اشتباه در مقصود مي باشد.

ضمناً در اين قسمت (مسح كردن پاها) فرقي ميان قرائت جرّ و قرائت نصب وجود ندارد و برمبناي هر دو قرائت، كلمه «أرجلكم» عطف بر كلمه «رؤسكم» است؛ با اين تفاوت كه اگر بر ظاهر رؤسكم عطف شود مجرور، و اگر بر محلّ آن عطف شود منصوب خواهد بود.

علماي اماميه در تحقيق مفاد آيه وضو بحث هاي گسترده اي دارند كه طبرسي در مجمع البيان به برخي از آنها اشاره كرده است.

ريشه اختلاف

اشاره

بي ترديد ظاهر آيه، حاكي از آن است كه وظيفه نمازگزار به هنگام وضو، مسح پاهاست، و مفاد آيه، دو كلمه بيش نيست:

1. غسلتان: شستن دستها و صورت.

2. مسحتان: مسح بر سر و پاها.

هرگاه از ابن عباس در مورد كيفيت وضو مي پرسيدند، او در پاسخ مي گفت:

نزلَ القرآنُ بالمسح: وحي الهي بر مسح بر پا وارد شده است.

و نيز مي گفت:

«مردم اصرار بر شستن كردند، در حالي كه مسح فرمان داده است».

ولي بايد ديد چگونه اين اختلاف با ظهور آيه در مسح پديد آمد، از بررسي روايات و تاريخ تشريع وضو به دست مي آيد كه دو عامل سبب پيدايش انحراف از ظاهر آيه شده است:

سلطه ها و حكومت ها

سلطه ها و حكومت ها بيشترين تأثير را در تغيير حكم مسح پاها داشتند، بالاخص حجاج بن يوسف كه اصرار مي ورزيد بايد پاها شسته شود، زيرا آلودگي پاهاي نمازگزاران كه غالباً پا برهنه بودند، بسيار ناراحت كننده بود.

انس بن مالك، از اصحاب پيامبر صلي الله عليه و اله كه عمري طولاني داشت، مدتي در كوفه زندگي مي كرد. به وي خبر دادند كه حجاج مي گويد: فاغسِلوا بطونَهما وظهورَهما: ظاهر و باطن، پاها را بشويند، وقتي وي اين جمله را شنيد، سخت شوريد و گفت: صَدَق اللّهُ وكَذِبَ الحجّاجُ قال اللّه تعالي: «وَامْسَحُوا بِرُؤسِكُمْ وَأَرْجُلَكُم».

دعوت مردم بر شستن پا از طرف اموي ها بسيار جدي و سرسختانه بود به گونه اي كه فقيهان معاصر، جرأت مخالفت نداشتند.

احمد بن حنبل از اصحاب رسول خدا صلي الله عليه و اله از ابومالك اشعري نقل مي كند كه وي به بستگان خود گفت: همديگر را خبر كنيد تا من نماز رسول خدا

را براي شما بخوانم، وقتي همگان گرد آمدند، وي گفت: در ميان شما بيگانه اي نيست؟ گفتند: خير، وي ظرف آبي طلبيد، پس از شستن دهان و بيني، سه بار صورت و دست ها را شست، آنگاه بر سر و روي پا مسح كشيد و نماز گزارد.

تقديم مصلحت انديشي بر ظهور آيه

تقديم مصلحت بر نص قرآني وحديث پيامبر، اساس بسياري از بدعت ها است و ما به قسمتي از آنها در كتاب خاصي به نام «بدعت» اشاره كرده ايم، اتفاقاً همين نظريه، انگيزه عدول از مسح و روي آوردن به غسل شده است.

ابوبكر رازي، معروف به جصاص 05_ 70) در كتاب «احكام القرآن» مي نويسد: آيه وضو از نظر وجوب مسح يا غسل، مجمل است، لازمه احتياط اين است كه پاها شسته شود؛ زيرا در اين صورت، هر دو احتمال انجام مي گيرد.

ادعاي اجمال در آيه با هدف آن كه در مقام بيان وظيفه است، سازگار نيست؛ به علاوه اگر بنا بر احتياط باشد، بايد دوباره وضو گرفته شود، زيرا ماهيت مسح با غسل متفاوت است.

مؤلف «المنار» از جمله كساني است كه ظهور آيه در لزوم مسح بر پا را انكار نمي كند، ولي از طرف ديگر مي گويد: تر كردن پاهاي كثيف و آلوده چه سودي دارد؟!

او از يك نكته غفلت كرده كه آيه وضو تنها از آنِ بدوي ها و انسان هاي غير نظيف نيست، بلكه وحي الهي شهري و بدوي را همزمان شامل مي شود و اين نور الهي تا روز رستاخيز تابنده است.

جا دارد از مؤلف المنار بپرسيم: مسح بر سر، با يك انگشت (كه شافعي آن را كافي مي داند)، چه سودي دارد؟ به چه دليل يكي از آن دو، جايز

و عقلاني و ديگري نامشروع معرفي مي شود؟ گذشته از اين، وضو تنها نظافت نيست بلكه آميخته با عبادت است، نظيف ترين افراد بايد براي نماز وضو بگيرند، و انسان غير نظيف هم بايد ابتدا پاها را بشويد و سپس وضو بگيرد. تا اين جا گفتگوي ما مربوط به آيه اي از قرآن بود، اكنون دلايل مسح را در روايات مطرح مي كنيم:

روايات مسح از پيامبر گرامي

شايد برخي تصور كنند كه در كتب اهل سنت، روايتي از پيامبر درباره لزوم مسح بر پا وارد نشده است، در حالي كه با يك بررسي، بيش از سي روايت يافتيم كه بسياري از آنها بيانگر وضوي رسول خدا و اصحاب او است.

دلالت روشن آيه وضو بر لزوم مسح و روايات چشم گير در اين مورد، ايجاب مي كند كه فقيهان اهل سنت در اين مسأله تجديد نظر كنند و از اين طريق گامي به سوي وحدت در رفتار بردارند و در اين مورد از گروه كثيري از بزرگان صحابه و تابعان كه وضوي آنان بر اساس مسح برپا بود، پيروي كنند، اكنون اسامي برخي از آنان را در اين جا مي آوريم:

1. امام علي بن ابي طالب عليه السلام فرمود: «رَأيتُ رَسُولَ اللّهَ يمسَحَ ظاهَرهما».

2. جابر بن عبداللّه گويد: امام محمد بن علي بن الحسين عليه السلام

_ معروف به باقرالعلوم كه عظمت و جلالت علمي و فقاهت او مورد اتفاق همگان است _ به من فرمود: «اِمسَح عَلي رَأْسِكَ وَقَدَمَيكَ»، «بر سر و پاهايت مسح بكش».

3. بسر بن سعيد مي گويد: عثمان وضو گرفت و بر سر و پاها سه بار مسح كشيد و گفت: رسول خدا اين چنين وضو مي گرفت.

4. حمران

بن أبان _ غلام عثمان _ از او نقل مي كند: پيامبر خدا صلي الله عليه و اله پس از شستن صورت و دست، بر سر و پاها مسح مي كشيد.

5.عبداللّه بن زيد مازني، معروف به ابن عماره مي گويد: پيامبر وضو گرفت و «مسح رأسه ورجليه»؛ سر و پاهايش را مسح كشيد.

6. عبداللّه بن عباس، پيوسته مي گفت: إنّ الوضوء غسلتان ومسحتان.

7. عامر الشعبي، مي گفت: اساس وضو را دو شستن و دو مسح كشيدن تشكيل مي دهد و لذا در تيمم بدل از وضو، مواضع شستن براي تيمم محفوظ مانده و جايگاه مسح الغاء شده است.

8. رفاعة بن رافع از اصحاب رسول خدا صلي الله عليه و اله، از آن حضرت چنين نقل مي كند: پيامبر بر سر و پاها، تا دو برآمادگي مسح مي كشيد.

9. ابو مالك اشعري، صحابي رسول خدا، به عشيره خود وضوي رسول خدا را آموزش داد و در پايان بر روي پاها مسح كشيد.

10. رفاعة بن رافع، صحابي رسول خدا صلي الله عليه و اله، از آن حضرت نقل مي كند كه فرمود:

«نماز هيچ يك از شما پذيرفته نمي شود تا وضوي كامل بگيرد، صورت و دست ها را بشويد و سر و پاها را تا دو برآمادگي مسح كند».

ما از ميان اعلام صحابه و تابعان به ذكر ده نفر اكتفا كرديم، اسامي شخصيت هايي كه مسح بر سر را از پيامبر صلي الله عليه و اله و بزرگان صحابه و تابعان نقل كرده اند، در كتاب «الانصاف في مسائل دام فيها الخلاف»، ج1، ص 56 _ 95 وارد شده است.

حي علي خير العمل در اذان

سؤال: چرا شيعيان در اذان و اقامه، ذكر «حَيَّ عَلي خير العمل» را

اضافه مي كنند؟!

پاسخ: در اذان شيع_ه، پس از «ح_يّ عَلي الفلاح»، دوب_ار «حَ_يّ عَلي خير العم_ل» گفت_ه مي ش_ود. در رواي_ات ائم_ه اهل بيت عليهم السلام اين جمله جزو اذان معرفي شده است، در حالي كه در اذان كنوني اهل سنت چنين جمله اي نيست. اكنون بايد دي_د ريش_ه اين اخت_لاف كج_ا است و چگونه اين جمله از اذان حذف شده است.

يادآور مي شويم كه در عصر خليفه دوم، «مصلحت انديشي» رواج بيشتري داشت، چه بسا مصلحت انديشي، بر حكم خدا در قرآن و سنت مقدم شمرده مي شد.

از باب نمونه، در عصر پيامبر صلي الله عليه و اله و عصر خليفه نخست و حتي بخشي از خلافت خليفه دوم، سه طلاق در يك مجلس، تنها يك طلاق محسوب مي شد، امّا در نيمه دوم خلافت خليفه دوم اين حكم دگرگون گشت و سه طلاقه كردن زن در يك مجلس، سه طلاق واقعي تلقي گرديد و هر نوع حق رجوع از شوهر سلب شد.

در ادامه ثابت خواهيم كرد كه حذف «حَيَّ عَلي خير العمل» از فصول اذان، در عصر خليفه دوم رخ داده است.

بررسي تاريخ اذان و اقامه به روشني ثابت مي كند كه جمله «حَيَّ عَلي خير العمل» از فصول قطعي اذان بوده است و مؤذنان در عصر پيامبر صلي الله عليه و اله و مدتي پس از آن حضرت، اين جمله را ضمن فصول ديگر مي گفتند. سپس به علت و يا عللي از اذان حذف گرديد.

الف. سيد مرتضي مي گويد: علماي اهل سنت نقل كرده اند كه در برخي سال هاي رسالت، جمله «حَيّ عَلي خير العمل»، گفته مي شد ولي بعداً نسخ شده است.

ب. ابن عربي در

فتوحات مي گويد: در جنگ خندق، آنگاه كه صحابه پيامبر خندق مي كندند، چون وقت نماز فرا رسيد، يك نفر از آنان ندا سر داد: «حَيَّ علي خير العمل» و از آن زمان سنت حسنه شد.

ج. شرف الدين معروف به سياغي (متوفاي 1221) در كتاب «الروض النضير» مي گويد: صحيح آن است كه اذان با «حَيَّ عَلي خير العمل» تشريع شده است، گذشته بر اين همگان اتفاق نظر دارند بر اين كه در روز خندق، اين جمله جزو اذان بوده است.

د. سه طايفه بزرگ اماميه، زيديه و اسماعيليه كه پيرو مكتب اهل بيت هستند، آن را جزو اذان مي دانند.

اكنون به برخي از روايات در اين مورد اشاره مي كنيم:

1. متقي هندي در كنزالعمال از معجم طبراني نقل مي كند: كان بلال يؤذن بالصبح فيقول: «حَيّ عَلي خير العمل»:بلال در اذان صبح «حيّ عَلي خير العمل» مي گفت.

2. حافظ علوي زيدي (367_ 445) در رساله خاص خود به نام «الأذان بحيّ علي خير العمل» به طور مسند از «ابي محذوره» صحابي رسول خدا صلي الله عليه و اله نقل مي كند كه پيامبر به وي اذان آموخت و يكي از فصول آن «حَيّ عَلي خير العمل» بود.

و سيره نويسان اتفاق نظر دارند كه پيامبر صلي الله عليه و اله اذان را پس از بازگشت از جنگ «حنين» به وي آموخت. و غزوه حنين در اواخر سال هشتم هجري، پس از فتح مكه رخ داد و اين حاكي است كه اين فصل از اذان تا آن روز، جزو اين فريضه الهي بوده است.

اين دو نمونه از رواياتي است كه بيانگر وجود اين فصل از اذان در عصر

رسول خداصلي الله عليه و اله بوده است.

در دو رساله بسيار محققانه كه به قلم فاضلانه دو عالم زيدي نگارش يافته است به نام هاي الأذان بحي علي خير العمل، نگارش حافظ علوي زيد 72_ 445). الاعتصام بحبل اللّه، تأليف امام قاسم بن محمد الزيدي(م1029)؛ از شخصيت هاي بزرگي از صحابه و تابعان نقل شده كه همگي در اذان و اقامه خود ملتزم به گفتن اين فصل از اذان بودند. ذكر اسامي و گفته هاي آنان، در اين مختصر نمي گنجد و محققان مي توانند به اين دو كتاب مراجعه فرمايند.

بنابراين، نبايد در اصل مشروعيت اين فصل از اذان شك كرد. در واقع كساني كه آن را از فصول اذان حذف كرده اند، بايد علت آن را بيان كنند. متأسفانه اين كار جز «مصلحت انديشي شخصي» دليل ديگري نداشته است.

حافظ علوي در كتاب «الأذان بحيّ عَلي خير العمل» به سندي از «حسن بن يحيي بن الحسين بن زيد بن علي» نقل مي كند كه آل رسول خدا صلي الله عليه و اله بر وجود آن در اذان اتفاق نظر دارند و مؤذنان در عصر ابوبكر نيز به همين شيوه اذان مي گفتند، امّا وقتي عمر زمام خلافت را به دست گرفت، گفت: «دعوا حيّ عَلي خير العمل لئلا يشتغل الناس عن الجهاد فكان أوّل من تركها». «گفتن حيّ علي خير العمل را ترك كنيد تا مردم به بهانه اين كه نماز بهترين عمل است، جهاد را ترك نكنند». او(عمر) نخستين فردي بود كه اين فصل از اذان را ترك كرد».

محقق شهير، سعدالدين تفتازاني (712_79 در شرح مقاصد؛ و متكلم معروف اشعري به نام علاء الدين قوشجي(متوفاي 879) مي گويند:

عمر بن خطاب نسبت به سه چيز هشدار داد و گفت:

«سه چيز در عهد رسول خدا صلي الله عليه و اله رسميت داشت و من از آنها باز مي دارم، و انجام دهنده آن را مؤاخذه مي نمايم:

1.متعه زنان، 2. متعه حج، 3.گفتن حَيّ عَلي خَير العمل».

مصحلت انديشي خليفه، علاوه بر اين كه نوعي اجتهاد در مقابل نص به شمار مي آيد، تنها مي تواند براي خود او حجت باشد نه براي ديگران و آيندگان. اگر آيندگان از حقيقت امر آگاه شدند، بايد سنت را بر بدعت مقدم بدارند، به ويژه آن كه ملاك دگرگون گرديده است و ديگر جهادي بر ضد كفر و شرك نيست.

از آنجا كه تثبيت چنين بدعتي كار آساني نبود، تني چند از بزرگان بر اين نهي ارزش قائل نشده و همچنان به هنگام اذان اين جمله را مي گفتند.

برهان الدين حلبي (975_ 1044) در سيره خود مي نويسد: عبداللّه ابن عمر و علي بن الحسين در اذان پس از «حَيّ علي الفلاح» جمله «حيّ علي خير العمل» مي گفتند و از آنجا كه گفتن اين جمله نوعي شعار مخالفت بود، پيوسته در طول تاريخ، موافق و مخالف از آن بهره مي گرفتند.

در انتفاضه حسني ها، آنگاه كه حسين بن علي بن حسن (صاحب فخ) بر مدينه مسلط شد، عبد اللّه بن حسن أفطس بر بالاي مناره اي كه روي مرقد پيامبر گرامي صلي الله عليه و اله است، قرار گرفت و به مؤذن گفت: بگو: «حي علي خير العمل» مؤذن نيز اين جمله را به زبان راند.

و نيز در دولت آل بويه كه تمايلات شيعي داشتند، شعار شيعيان بغداد در اذانها جمله «حَيّ

عَلي خير العمل» بود، آنگاه كه سلجوقي ها روي كار آمدند اين شعار ممنوع گرديد، و شگفت اين است كه فرمان دادند در اذان صبح، جمله «الصلاة خير من النوم» را بگويند، و اين جريان در سال 448 رخ داد.

شهادت به ولايت علي

سؤال: چرا شيعيان در اذان بر ولايت علي عليه السلام شهادت مي دهند؟

پاسخ: شيعيان در اذان پس از شهادت بر رسالت پيامبر گرامي صلي الله عليه و اله، بر ولايت اميرمؤمنان علي بن ابي طالب عليه السلام گواهي مي دهند، و اين مسأله در تمام بلاد شيعي مشاهده مي شود، در اين باره توضيح چند نكته ضروري است:

1.تمامي فقهاي شيعه بر اين نكته اتفاق نظر دارند كه شهادت ثالثه «شهادت بر ولايت علي عليه السلام» جزو اذان نيست و لذا هنگامي كه فصول اذان را مي شمارند، آن را هجده فصل بيشتر نمي دانند كه عبارتند از:

4 تكبير، 2 بار شهادت بر وحدانيت خدا، 2 بار شهادت بر رسالت پيامبر صلي الله عليه و اله، 2 بار «حيّ علي الصلاة»، 2 بار «حي علي الفلاح»، 2 بار «حيّ علي خير العمل»، 2 تكبير و 2بار تهليل و اين سخني است كه فقهاي شيعه جملگي بر آنند.

2. اگر فردي شهادت سوم را به عنوان جزئي از اذان بگويد، كار حرامي مرتكب شده و گناه كرده است.

3. شهادت سوم در اذان، بدون قصد جزئيت جايز و يا مستحب است و اين استحباب، دو مبنا دارد:

ال_ف: عل_ي عليه السلام به حكم ق_رآن و ح_ديث رسول گرامي صلي الله عليه و اله، وليّ خ_داست.

ب: امام صادق عليه السلام فرمود: هر گاه به رسالت پيامبر صلي الله عليه و

اله شهادت داديد، بر ولايت علي عليه السلام نيز گواهي دهيد.

در اثبات اصل نخست و اين كه علي عليه السلام ولي خداست، گذشته از حديث متواتر غدير و روايات متواتر كه پيامبر گرامي صلي الله عليه و اله كراراً فرموده است: يا عليّ أنت وليّ كلّ مؤمن بعدي، قرآن مجيد نيز بر ولايت علي عليه السلام تصريح كرده است، آنجا كه مي فرمايد:

«إِنّما وليُّكُم اللّهُ ورسولُه وَالّذينَ آمَنُوا الّذينَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكاة وَهُمْ راكِعُون، وَمَنْ يَتَوَّلَ اللّه وَرَسُولهُ وَالّذينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزبَ اللّه هُمُ الْغالِبُون».

«تنها ولي و سرپرست شما خداست و پيامبر او و آنها كه ايمان آورده اند؛ همانها كه نماز را برپا مي دارند و در حال ركوع زكات مي دهند و كساني كه ولايت خدا و پيامبر او و افراد با ايمان را بپذيرند، حزب و جمعيت خدا پيروز است».

مفسران اتفاق نظر دارند كه اين آيه در حقّ اميرمؤمنان علي عليه السلام وارد شده است، آنگاه كه فقيري وارد مسجد شد و از مردم درخواست كمك كرد و حضرت كه در حال ركوع بود، با انگشت خود به فقير اشاره كرد كه انگشتر را از دست او برگيرد و در آن هنگام دو آيه ياد شده فرود آمد.

مدارك نزول اين حديث فزونتر از آن است كه در اينجا ذكر شود، امّا به عنوان نمونه به چند مورد در پاورقي اشاره مي كنيم.

بدين ترتيب، با توجه به آيه مذكور و آيات و روايات متعدد ديگر، آشكار مي گردد كه اميرمؤمنان عليه السلام ولي و سرپرست مؤمنان از جانب خدا است.

در خص_وص نكته دوم نيز ق_اسم بن معاويه، از اصحاب امام صادق

و كاظم، از آن حضرت چنين نقل كرده است:

«هر گاه كسي از شما به وحدانيت خدا و رسالت پيامبر گواهي داد، براي تكميل شهادت به ولايت علي عليه السلام نيز گواهي دهد».

بنابر آنچه گفته شد، احدي از شيعيان آن را به عنوان جزئي از اذان نمي گويد وحتي برخي در اقامه براي اينكه از ديگر اجزا تميز داده شود، فقط يك بار آن را مي گويند و در اين صورت مشكلي در اين مورد نخواهد بود.

شيعيان و نماز با دست باز

اشاره

سؤال: چرا شيعيان با دست باز نماز مي خوانند؟

پاسخ: قرار دادن دست راست بر روي دست چپ در نماز (دست بسته نماز خواندن) از اموري است كه استحباب آن بين فقهاي سه مذهب از مذاهب چهارگانه اهل سنّت مشهور است:

حنفي ها مي گويند:روي هم گذاشتن دست ها در نماز، سنّت است وواجب نيست، و براي مرد بهتر است كه كف دست راستش را بر پشت دست چپ، زير ناف قرار دهد، و زن دست ها را بر سينه اش بگذارد.

شافعي ها مي گويند: گذاشتن دست روي يكديگر، در نماز، براي مرد و زن سنّت است و بهتر است كه كف دست راست را بر پشت دست چپ زير سينه و بالاي ناف به سمت چپ قرار دهد.

حنبلي ها مي گويند: گذاشتن دست ها روي هم، سنّت است و بهتر است كه كف دست راست را بر پشت دست چپ نهاده، زير ناف قرار دهند.

فرقه مالكيّه بر خلاف سه مذهب فوق مي گويند: آويختنِ دست ها در نمازهاي واجب، مستحب است، قبل از مالكي ها نيز جماعتي همين قول را گفته اند كه از آن جمله اند: عبداللّه بن زبير، سعيد بن مسيّب، سعيد بن جبير، عطاء، ابن جريح، نخعي، حسن

بصري، ابن سيرين و جماعتي از فقها.

از امام اوزاعي منقول است كه نمازگزار، بين آويختن دست ها يا روي هم قرار دادن آنها مخير است.

امّا مشهور بين شيعه اماميّه آن است كه قرار دادن دست ها روي يكديگر در نماز، حرام، و موجب بطلان نماز است و به ندرت از فقهاي شيعه كسي قائل به كراهت شده، مانند ابو الصلاح حلبي در كافي.

كيفيت نماز پيامبر

اشاره

با اين كه به جز مالكي ها، مذاهب ديگر اهل سنّت، قرار دادن دست چپ بر دست راست در نماز را جايز شمرده اند و درباره اين مسأله سخن بسيار گفته اند، با اين حال دليل قانع كننده اي حتّي بر جواز آن ندارند،چه رسد بر استحباب. بلكه مي توان ادّعا كرد كه دلايلي بر خلاف ادعاي آنان وجود دارد و رواياتي كه از فريقين (شيعه و سنّي) بيانگر طريقه نماز گزاردن رسول اكرمصلي الله عليه و اله است، از گذاشتن دست ها بر يكديگر سخني به ميان نياورده است و امكان ندارد كه پيامبر صلي الله عليه و اله امر مستحبّي را در طول حيات خود(يا بخشي از آن) ترك نمايد. اكنون سه نمونه از اين روايات، دو مورد از طريق اهل سنّت و ديگري از طريق شيعه اماميّه را ذكر مي كنيم كه هر دو روايت، چگونگي نماز پيامبر صلي الله عليه و اله را بيان مي كند و در هيچ يك كو چكترين اشاره اي به روي هم قرار دادن دست نشده، چه رسد به چگونگي آن:

حديث ابي حميد ساعدي

حديث ابي حُميد ساعدي را برخي از محدّثان (سنّي) روايت كرده اند و ما از كتاب سنن بيهقي نقل مي كنيم كه گفت: او رو به اصحاب پيامبر كرد و گفت: من داناترين شما به نماز رسول خدا صلي الله عليه و اله هستم. گفتند: به چه سبب؟ زيرا تو نه بيش از ما پيرو آن حضرت بوده اي و نه افزونتر از ما مصاحبتش كرده اي. گفت: چرا، گفتند: پس (كيفيّت نماز آن حضرت را) بر ما عرضه كن. ابوحُميد گفت:

رسول خدا صلي الله عليه و اله هرگاه مي خواست به نماز بايستد، دست ها را تا برابر شانه هايش بالا

مي بُرد، سپس تكبير مي گفت و هنگامي كه همه اعضايش به حال اعتدال در جاي خود قرار مي گرفت به قرائت مي پرداخت، آنگاه تكبير مي گفت و دست ها را تا برابر شانه بالا مي بُرد، پس از آن به ركوع مي رفت و دو كف دست را بر زانوها مي گذاشت و در حال اعتدال كه نه سرش را بالا مي گرفت و نه پايين مي انداخت، ركوع را انجام مي داد. سپس از ركوع سر بلند مي كرد(مي ايستاد) و مي گفت: سمع اللّه لمن حمده. آنگاه دست ها را تا برابر شانه ها بالا مي بُرد و تكبير مي گفت، سپس (براي سجده) متوجّه زمين شده و دست هايش را (در سجده) از پهلوهايش جدا مي گرفت، آنگاه سر از سجده برمي داشت و پاي چپش را خم مي كرد و بر آن مي نشست. انگشتان پاهايش را در سجده باز مي نمود و سجده دوم را نيز همين گونه انجام مي داد و پس از سجده، تكبير مي گفت، سپس پايش را خم كرده بر آن مي نشست در حالي كه هر عضوي به حال اعتدال قرار مي گرفت. ركعت بعدي را هم به همين كيفيّت انجام مي داد و پس از دو ركعت در حال قيام تكبير مي گفت و دست هايش را تا برابر شانه ها بالا مي برد همانگونه كه تكبير افتتاحيّه را انجام مي داد و در بقيّه نمازش نيز همين طور عمل مي كرد تا به سجده آخر. پس از آن سلام مي گفت، پاي چپ را عقب قرار مي داد و بر سمت چپ بر وَرِك مي نشست.

همه گفتند: ابوحميد راست گفت، رسول خدا صلي الله عليه و اله بدين گونه نماز مي گزارد.

اين بود حديثي در مقام بيان كيفيّت نماز رسول خدا صلي الله عليه و اله كه از طريق اهل سنّت

روايت شده كه وجه دلالت آن را دانستيم. اكنون به حديثي كه شيعه اماميه روايت كرده توجه كنيد:

حديث حماد بن عيسي

حمّاد بن عيسي از امام جعفر صادق عليه السلام روايت كرده كه آن حضرت فرمود: چه قدر ناپسند است براي مردي كه 60يا 70 سال از عمرش بگذرد و يك نماز با شرايط كامل انجام نداده باشد. حمّاد گفت: (از اين سخن امام عليه السلام) در دلم احساس حقارت كردم و عرض كردم: فدايت شوم، نماز را (با شرايط كامل) به من تعليم فرما.

پس ابوعبداللّه عليه السلام (جعفر بن محمّد) راست قامت رو به قبله ايستاد و دست هايش را با انگشتان بسته بر روي رانهايش انداخت و پاهايش را نزديك به هم به فاصله سه انگشت باز قرار داد و انگشتان پاهايش همه رو به قبله بود و آنها را از قبله منحرف نمي كرد و با خشوع و فروتني تمام بود، پس تكبير گفت و سوره حمد و قل هو اللّه احد را با ترتيل قرائت كرد، سپس به اندازه نفس كشيدني در حال قيام صبر كرد و پس از آن تكبير گفت در حالي كه هنوز ايستاده بود، آنگاه به ركوع رفت و دو كف دستش را با انگشتان باز روي كاسه زانوهايش قرار داد و زانوها را به عقب داد تا پشتش صاف شد به طوري كه اگر قطره اي آب يا روغن بر پشتش ريخته مي شد به واسطه راست بودن پشتش به هيچ طرف مايل نمي گشت، امام گردنش را (در ركوع) راست گرفت و چشمانش را بست و سه مرتبه با ترتيل تسبيح (سبحان رَبّي العظيم وبحمده) گفت، سپس راست قامت ايستاد و چون

كاملاً به حال قيام درآمد، گفت: «سمع اللّه لمن حمده» و بعد از آن در همان حال قيام، تكبير گفت و دستها را تا مقابل صورت بالا آورد، و آنگاه به سجده رفت و دستهايش را قبل از زانوها بر زمين گذاشت و سه مرتبه گفت: سبحان ربّي الأعلي وبحمده، و (در سجده) عضوي از بدنش را بر عضو ديگر نگذاشت و بر هشت موضع سجده كرد: پيشاني، دو كف دست، دو كاسه زانو، دو انگشت ابهام پا، و بيني، (گذاشتن هفت موضع در سجده بر زمين واجب و گذاشتن بيني بر خاك سنّت است كه اِرغام ناميده مي شود). سپس سر از سجده برداشت و هنگامي كه راست نشست، تكبير گفت و ساق پاي چپ را خم كرده، روي آن نشست و پشت پاي راستش را بر كف پاي چپش گذاشت و گفت: «أستغفر اللّه ربّي و أتوب إليه»، و در همان حال نشسته تكبير گفت و بعد سجده دوم را مانند سجده اوّل بجا آورد و همان ذكر تسبيح را در سجده دوم نيز گفت و از عضوي از بدنش براي عضو ديگر در ركوع و سجود كمك نگرفت و در حال سجده دست هايش را به صورت بال از بدنش جدا گرفت و ذراعِ دستها را بر زمين نگذاشت و بدين ترتيب دو ركعت نماز بجا آورد.

سپس فرمود: اي حمّاد، اين گونه نماز بخوان، و در نماز به هيچ سويي التفات مكن و با دست ها و انگشتانت بازي مكن و آب دهان به راست و چپ يا پيش رويت مينداز.

چنان كه ملاحظه مي شود هر دو روايت در صدد بيان كيفيّت نماز واجب

است و در هيچكدام كوچكترين اشاره اي به روي هم گذاشتن دست ها نشده است، زيرا اگر گرفتن دست سنّت بود، امام صادق عليه السلام در بيان خود آن را ترك نمي كرد و حال اين كه آن حضرت با عمل خود، نماز رسول خدا صلي الله عليه و اله را براي ما مجسّم مي كرد، چون او از پدرش امام باقر عليه السلام و امام باقر عليه السلام از پدرانش و آنها از اميرمؤمنان عليه السلام و او از رسول اعظم صلوات اللّه عليهم اجمعين گرفته اند. بنابراين، دست روي دست گذاشتن در نماز بدعت است؛ زيرا گرفتن دست در واقع داخل كردن چيزي است در شريعت كه از شريعت نيست.

آموزش نماز به كسي كه نماز صحيح نمي خواند

در ميان محدثان اهل سنت حديثي است به نام «حديث المسيء صلاتُه» يعني حديث كسي كه نماز خود را صحيح نمي خواند، در اين حديث چنين آمده است:

ابوهريره مي گويد: پيامبر وارد مسجد شد، مردي نيز وارد مسجد شد و نماز گزارد، سپس به حضور پيامبر آمد و سلام كرد. پيامبر سلام او را پاسخ گفت و فرمود: برگرد و دو مرتبه نماز بخوان، رفت و نماز گزارد و به سوي پيامبر بازگشت، پيامبر نيز فرمود: برگرد باز نماز بگزار، اين كار سه بار تكرار شد، سرانجام آن مرد عرض كرد: سوگند به خدايي كه تو را به حق مبعوث كرده است، من جز آنچه انجام مي دهم، چيزي نمي دانم، چه بهتر كه نماز را به من بياموزي.

در اين هنگام پيامبر فرمود: هرگاه به نماز ايستادي تكبير بگو، سپس آنچه از آيات قرآن مي داني، بخوان، سپس ركوع كن به گونه اي كه بدنت آرام گردد، آنگاه پيامبر ديگر اجزا و

شروط نماز را به او مي آموخت و هيچ اشاره اي به گذاردن دست راست بر دست چپ نمي كند، در حالي كه اگر اين كار واجب و يا مستحب مؤكد بود، از گفتن آن خودداري نمي كرد.

نظر ائمه اهل بيت

با توجه به آنچه تاكنون گفته شد، روشن گرديد كه سنت بودن دست روي دست گذاشتن در نماز ثابت نشده است، بدين جهت مي بينيم كه ائمّه اهل بيت عليهم السلام از اين عمل (گرفتن دست در نماز)، احتراز مي كردند و آن را از افعال مجوس در مقابل پادشاه مي دانستند.

محمّد بن مسلم از امام جعفر صادق يا امام محمّد باقر روايت كرده، مي گويد: به آن حضرت عرض كردم: حكم كسي كه دستش را در نماز بر دست ديگر مي گذارد، چيست؟ فرمود: اين عمل، تكفير است و نبايد انجام شود.(تكفير به معني تعظيم در مقابل پادشاهان است).

زراره از حضرت امام محمّد باقر عليه السلام روايت كرده كه فرمود: بر تو باد توجه به نماز، و در نماز تكفير مكن(دستهايت را بر هم مگذار)، زيرا مجوس اين عمل را انجام مي دهند.

صدوق به سندي از امير مؤمنان علي عليه السلام روايت كرده كه آن حضرت فرمود: مسلمان دستهايش را در نماز جمع نمي كند و در حالي كه در مقابل خداي عزّ وجلّ ايستاده است، تشبّه به اهل كفر (يعني مجوس) نمي ورزد.

در خاتمه يادآوري مي كنيم كه آقاي دكتر علي سالوس بعد از نقل نظريات و فتاواي فقهاي شيعه و سنّي، (در مورد نهادن دست ها بر يكديگر در حال نماز) به كساني كه دست روي دست گذاشتن را حرام مي دانند حمله كرده و مي گويد: «كساني كه قائل به حرمت و مبطل بودن اين

عمل هستند يا تنها آن را حرام مي دانند، به واسطه تعصب مذهبي، بين مسلمين اختلاف و تفرقه ايجاد مي كنند».

جا دارد از ايشان پرسيده شود: اگر تلاش و بررسي وتحقيق در كتاب و سنّت، شيعه را به اين نتيجه رسانده كه گرفتن دست در نماز، امري است كه بعد از نبي اكرم صلي الله عليه و اله پيدا شده و مردم در زمان خلفا به آن امر مي شدند، گناه شيعه چيست؟ و در اين صورت هر كس گمان كند كه آن عمل جزئي از نماز است چه واجب باشد يا مستحب، تحقيقاً در دين امري را بدعت نهاده كه از دين نيست. آيا جزاي كسي كه در كتاب و سنّت اجتهاد و تحقيق نمايد اين است كه با تير اتّهام به تعصّب مذهبي و ايجاد اختلاف، مورد هدف قرار گيرد؟

اگر اين اتّهام بجا باشد، آيا امام مالك را نيز مي توان اين گونه متّهم كرد؟ زيرا او گرفتن دست را مطلقاً، يا در نمازِ واجب، مكروه مي داند. آيا مي توان امام دارالهجره را به تعصّب مذهبي و ايجاد خلاف متّهم كرد؟

به چه دليل دست بسته نماز خواندن را نشانه تعصّب مذهبي و ميل به اختلاف بين مسلمين نمي دانيد؟ قضاوت با شماست.

سجده بر تربت

اشاره

سؤال: چرا شيعه اماميه، در نماز، بر تربت سجده مي كند؟

پاسخ: از نظر شريعت مقدس اسلام، سجده فقط براي خدا شايسته و جايز است، و بر غير او نمي توان پيشاني بر زمين ساييد، و اين سخني است كه همه فقهاي اسلام بر آن اتفاق نظريه دارند.

اگر اختلافي وجود دارد، به مورد ديگرمربوط مي شود و آن اين كه از نظر فقه شيعي فقط مي توان

بر دو چيز سجده كرد:

1. زمين، مانند خاك و سنگ و مانند آن دو.

2. چيزي كه از زمين مي رويد، مشروط بر اين كه پوشيدني و خوردني نباشد.

از نظر فقه سني، دايره حكم وسيع تر است، آنها سجده بر منسوجاتي از پشم و پنبه و مو را جايز مي دانند، تنها شافعي است كه مي گويد: بر گوشه دستار و اطراف جامه و آستين پيراهن سجده جايز نيست.

اكنون بايد ديد رواياتي كه از پيامبر گرامي صلي الله عليه و اله در قلمرو گفتار و رفتار وي وارد شده است، كدام يك از دو نظريه را تأييد مي كند. مسلماً پيامبر گرامي صلي الله عليه و اله به حكم قرآن، «اسوه و الگو» است و هيچ فردي نمي تواند رأي خود را بر گفتار و رفتار او مقدم بدارد.

بررسي احاديث اسلامي كه در صحاح و سنن وارد شده، اين مطلب را ثابت مي كند كه حكم نهايي سجدگاه و به تعبير فقيهان «ما يصحّ عليه السجود»، در سه مرحله بيان گرديده است.

در مرحله نخست فقط سجده بر زمين تشريع گرديد و سجده بر غير آن جايز نبود، و هر چه هم ياران پيامبر از گرمي سنگريزه هاي مسجد نبوي شكايت مي كردند رسول گرامي صلي الله عليه و اله به شكايت آنان ترتيب اثر نمي داد، وحتي اگر شخصي بر گوشه دستار خود سجده مي كرد، رسول گرامي صلي الله عليه و اله آن را از زير پيشاني او مي كشيد و كراراً مي فرمود: «ترّب!» يعني صورت خود را خاك آلود كن.

به خاطر الزامي بودن سجده بر زمين، ياران رسول خدا صلي الله عليه و اله براي پرهيز از گرما، سنگريزه ها

را در دست خود نگاه مي داشتند تا مقداري خنك شود آنگاه به هنگام فرود براي سجده، بر آنها سجده مي كردند.

در اين مرحله فقط و فقط سجده بر زمين، آن هم به صورت طبيعي جايز بود.

در مرحله دوم، وحي الهي بنابر مصلحت، موضوع را توسعه داد و سجده بر حصير و بوريا نيز تشريع شد، و همگي مي دانيم كه حصير و بوريا از روييدني ها است و از اين جهت گشايشي در امر سجده پديد آمد.

در مرحله سوم اجازه داده شد كه به هنگام ضرورت و ناچاري، مانند گرماي شديد و غيره، بر گوشه دستار و مانند آن سجده كنند، و در غير ضرورت از سجده كردن بر غير زمين و روييدني ها بپرهيزند.

اين مراحل سه گانه تشريع در موضوع سجده است

فلسفه سجده بر خاك در بيانات پيامبر

نكته لازم به ذكر آن است كه شخص رسول گرامي صلي الله عليه و اله فلسفه سجده بر خاك را در حديثي بيان كرده است و به روشني مي رساند كه اصرار تشريع اسلامي بر سجده بر زمين، جنبه تربيتي داشته است.

حضرتش فرمود:

«هرگاه كسي از شما نماز گزارد، پيشاني و بيني خود را بر زمين قرار دهد تا ذلت وخضوع خود را آشكار سازد».

هشام بن حكم از امام صادق عليه السلام فلسفه سجده بر زمين را پرسيد. امام در پاسخ او چنين فرمود:

زيرا سجده، خضوع و فروتني در برابر خدا است و هرگز شايسته نيست انسان پرستشگر، بر خوردني ها و پوشيدني ها سجده كند؛ زيرا معبود دنياپرستان خوراك و پوشاك است. بنابراين نبايد بر آنچه معبود دنيا پرستان است سجده كرد، در حالي كه سجده بر خاك و زمين، بالاترين و

برترين مظهر فروتني و خضوع در برابر خداست.

از آنجا كه سجده بر خاك مظهر كامل عبوديت و اظهار بندگي است، عمر بن عبدالعزيز بر حصير تنها اكتفا نمي كرد، بلكه مقداري خاك بر حصير مي ريخت و بر آن سجده مي نمود.

ابن حجر در شرح صحيح بخاري مي گويد:

كانَ عُمَرُ بْنُ عَبد العَزيز الخَليفَةَ الأَموَي لا يكتَفي بالخَمرَة، بَلْ كانَ يَضَعُ عَلَيْها التُّرابَ وَيسجُد عَلَيه.

حتّي عروة بن زبير نيز جز بر زمين بر چيز ديگر سجده نمي كرد.

مسروق كه يكي از تابعان است، به هنگام سفر، خشتي را با خود برمي داشت تا در كشتي بر آن سجده كند.

ابن ابي شيبه، شيخ بخاري مي گويد: نماز بر «طنفسه» (كه نوعي فرش كرك دار است) امري است جديد؛ و از رسول خدا به سند صحيح روايت شده است كه بدترين امور، امر بي سابقه است و هر امر بي سابقه بدعت است.

سجده بر تربت امام حسين

در اينجا سؤالي مطرح است كه چرا شيعيان از ميان سرزمين هاي جهان، خاك كربلا را برگزيده اند و ترجيح مي دهند به هنگام نماز بر آن سجده نمايند و چرا قطعه هايي از تربت ياد شده را در مساجد و خانه هاي خود يا به هنگام مسافرت با خويش به همراه دارند؟

پاسخ

پاسخ اين پرسش روشن است و آن اين كه سجدگاه بايد از هر آلودگي پاك باشد، و چون در همه شرايط سجده بر زمين پاك امكان پذير نيست، به پيروي از تابعي بزرگ «مسروق بن أجدع» بخشي از خاك پاك را به صورت قطعه درآورده و همراه دارند تا در همه جا سجده بر خاك پاك امكان پذير باشد، درست مانند كساني كه در حال سفر، مقداري خاك

همراه خود مي برند كه اگر نيازي به تيمم پيدا كردند، بر آن تيمم كنند.

وامّا اينكه چرا از ميان خاك ها، تربت كربلا را انتخاب كرده اند، علت آن است كه وقتي نمازگزار پيشاني خود را بر آن خاك مقدس مي گذارد، فداكاري هاي بي نظير بزرگ مرد تاريخ از خاندان رسالت را به ياد مي آورد كه جان و مال و فرزندان خود را در راه اعتلاي اسلام فدا نمود و زير بار ظلم و ستم نرفت و درس آزادگي و حميت و غيرت ديني به جهانيان آموخت.

سجده بر تربت حسين عليه السلام نه تنها انسان را از مسير توحيد خارج نمي سازد، بلكه به سجود او اخلاص مي بخشد و او را براي فداكاري در راه دين كه نماز جزئي از آن است آماده مي سازد.

علي بن عبداللّه بن عباس كه از تابعان است به «رزين» نوشت: أَن ابْعَثْ إِلَيّ بِلَوح مِنْ أَحجارِ المَروَة أَسْجُدُ عَلَيْهِ: «قطعه سنگي از سنگ هاي كوه مروه را براي من بفرست تا بر آن سجده كنم.»

چراكه كوه مروه شاهد فداكاري هاي زن باايماني است كه براي تهيه آب، هفت بار ميان دوكوه دويد، ودر راه خدا، سختي ها تحمل نمود.

شيخ طوسي با سند خود از معاويه بن عمار نقل مي كند امام صادق عليه السلام كيسه زرد رنگي از جنس «ديب_ا» داشت كه مقداري از تربت امام حسين عليه السلام در آن كيسه بود، به هنگام نماز آن را بر روي سجاده خود مي ريخت و بر آن سجده مي كرد.

كساني كه سجده بر تربت كربلا را نوعي پرستش انسان تلقي مي كنند، «مسجود له» را از «مسجود عليه» باز نشناخته اند، در تمام احوال سجده براي خدا است و او

«مسجود له» است، و چيزي كه پيشاني بر آن مي نهيم«مسجود عليه» است؛ خاك باشد يا فرش، خاك كربلا باشد، يا خاك مدينه و يا سنگ مروه.

جمع بين دو نماز

سؤال: چرا شيعيان نمازهاي پنجگانه را در سه وقت مي خوانند؟

پاسخ: مسأله «جمع بين الصلاتين» از مسائل مهم فقهي و حساس است كه اخيراً از طرف دانشمندان محقق شيعه مورد بحث و بررسي قرار گرفته است؛ زيرا برخي تصور مي كنند كه جمع بين دو نماز نوعي خواندن نماز در غير وقت شرعي است، براي روشن شدن موضوع ابتدا نكاتي را يادآور مي شويم:

1. همه گروه هاي اسلامي در اين مسأله اتفاق نظر دارند كه در «عرفات» مي توان هر دو نماز ظهر و عصر را در وقت ظهر، با هم و بدون فاصله ادا كرد، و در «مزدلفه» نيز جايز است نماز مغرب و عشا را در وقت عشا بجا آورد.

2. حنفي ها مي گويند: جمع بين نماز ظهر و عصر در يك وقت، و نماز مغرب و عشا در يك وقت، تنها در همان دو مورد «عرفه» و «مزدلفه» جايز است و در ساير موارد، جايز نيست.

3. حنبلي ها، مالكي ها و شافعي ها مي گويند: جمع بين نماز ظهر و عصر و يا جمع ميان نماز مغرب و عشا در يك وقت خاص، علاه بر دو مورد ياد شده، در حال سفر نيز جايز است. برخي از اين گروه ها، با هم خواندن دو نماز را در موارد اضطراري؛ مانند زماني كه باران ببارد و يا نمازگزار بيمار يا در هراس از دشمن باشد، جايز مي دانند.

4. شيعه بر آن است كه هر يك از نمازهاي ظهر و عصر و نمازهاي مغرب و عشا،

يك «وقت خاص» دارند و يك «وقت مشترك»؛

الف. وقت خاص نماز ظهر، از آغاز ظهر شرعي(وقت زوال) است تا مقدار زماني كه چهار ركعت نماز خوانده مي شود، در اين مدّت محدود، تنها نماز ظهر را مي توان بجا آورد.

ب. وقت خاصّ نماز عصر، زماني است كه از آن لحظه تا وقت غروب، تنها به اندازه مدّت خواندن نماز عصر، فرصت باشد.

ج. وقت مشترك بين دو نماز ظهر و عصر، از انتهاي وقت خاص نماز ظهر، تا ابتداي وقت خاص نماز عصر است.

سخن شيعه آن است كه در تمام اين وقت مشترك، مي توان نماز ظهر و عصر را با هم و بدون فاصله خواند.

اهل سنت به خاطر ديدگاه خاصي كه در تقسيم وقت (از زوال تا غروب) دارند، هيچ گاه به وقت مشترك ميان ظهر و عصر مثلاً قائل نيستند، زيرا معتقدند كه از اوّل زوال تا سايه شاخص به اندازه آن گردد، وقت مختص نماز ظهر است و نمي توان نماز عصر را در اين وقت به جا آورد، از آن به بعد وقت نماز عصر آغاز مي گردد تا غروب، و مختص به آن مي باشد با چنين ديدگاهي هرگز نمي توان بين دو نماز جمع كرد، زيرا لازمه آن اين است كه انجام يكي از آن در غير وقت خود باشد.

شيعيان معتقدند كه اين تقسيم بندي، مربوط به وقت فضيلت هر دو نماز است، نه وقت اجزاء، يعني بهتر است نماز عصر را موقعي خواند كه سايه شاخص به اندازه آن باشد، ولي اگر كسي قبل از آن هم بخواند مجزي است، دقت فرماييد.

از طرف ديگر روايات زيادي حاكي است كه رسول خدا،

در سفر و احياناً در حضر بدون كوچك ترين عذر، ميان دو نماز جمع نموده است و آنان براي حفظ ديدگاه خود در تقسيم وقت ناچار شدند كه اين روايات را به نحو بسيار بعيد از واقع توجيه كنند، به تفسير اين روايات از ديدگاه شيعيان و اهل سنت توجه كنيد:

الف. شيعه بر آن است كه بر مبناي اين روايات، پس از اتمام نماز ظهر، مي توان نماز عصر را بجا آورد و همچنين پس از خواندن نماز مغرب، مي توان نماز عشا را ادا نمود و اين مسأله به زمان يا مكان يا شرايط خاصّي بستگي ندارد، بلكه در همه جا و همه وقت، جايز است.

ب. ديگران به خاطر نفي وقت مشترك و منحصر كردن وقت به وقت اجزاء مي گويند: مقصود روايت اين است كه نماز ظهر، در آخر وقت آن، و نماز عصر در اوّل وقت آن بجا آورده شود.

دقت در فلسفه جمع بين دو نماز، بي پايگي اين تفسير را روشن مي سازد، زيرا علت تجويز جمع بين الصلاتين، ايجاد سهولت بر امت اسلامي است كه بتوانند در تمام حالات هر دو نماز ظهر و عصر را _ مثلاً _ در يك زمان بخوانند و اين در صورتي تحقق پيدا مي كند كه جز به مقدار چهار ركعت از اوّل و چهار ركعت از آخر، بقيه زمان ها «وقت مشترك» هر دو نماز باشد.

امّا اگر جمع بين دو نماز را مطابق با نظر اهل سنت تفسير كنيم و بگوييم پيامبر صلي الله عليه و اله ظهر را در وقتي بجا آورد كه با پايان آن، سايه شاخص به اندازه خود آن شود و سپس بلافاصله

نماز عصر را بخواند، در اين صورت به جاي تسهيل، كار را مشكل و پيچيده تر كرده ايم، زيرا شناخت اول وقت و آخر آن در تمام اعصار، خصوصاً در مناطقي كه ابزار و ادوات دقيق موجود نباشد، بسيار كار مشكلي است.

خمس در غير غنائم جنگي

اشاره

سؤال: فقيهان سني خمس را فقط در غنائم جنگي واجب مي دانند، چرا فقيهان شيعه آن را توسعه داده اند؟

پاسخ: خمس، همان گونه كه در غنائم جنگي واجب است، در ديگر درآمدهاي مشروع نيز، با شرايطي كه فقها در كتاب خمس گفته اند، واجب و لازم است. اكنون مسأله را بر قرآن و سنت پيامبر صلي الله عليه و اله عرضه مي كنيم.

قرآن كريم مي فرمايد:

«وَاعْلَمُوا أَنّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيء فَأَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُربي وَالْيَتامي وَالْمَساكِينِ و ابنِ السَّبيلِ إِنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللّهِ وَما أَنْزَلْنا عَلي عَبْدِنا يَوْمَ الْفُرقانِ يَوْمَ التَقَي الْجَمْعانِ وَاللّهُ عَلي كُلِّ شَيءٍ قَدِيرٌ».

«بدانيد هرگونه غنيمتي كه به دست آورديد، يك پنجم آن براي خدا و پيامبر و نزديكان و يتيمان و مسكينان و واماندگان در راه است، اگر به خدا و آنچه كه بر بنده خود در روز جدايي حق از باطل و روز درگيري دو گروه نازل كرده، ايمان داريد، خداوند بر هر كاري تواناست».

آيا آيه مباركه تنها ناظر به غنائم جنگي است، يا مدلول وسيع و گسترده دارد؟ براي پاسخ به اين پرسش، بايد مادّه «غنم» از نظر لغت مورد بررسي قرار گيرد.

در كتاب هاي فقهي هرگاه كه لفظ غنيمت به كار رود،، معمولاً مورد آن، غنائم جنگي است، ولي اين سبب نمي شود كه ما دلالت آيه را محدود به درآمدهاي جنگي كنيم، بلكه اطلاق آيه كه

هر درآمدي را شامل است، براي ما حجت مي باشد.

لغت نويسان عرب براي لفظ غنيمت معني وسيعي ذكر مي كنند كه اختصاص به غنائم جنگي ندارد. برخي را يادآور مي شويم:

1. خليل بن احمد فراهيدي (م170ه_) مي گويد:

«هر چه را كه انسان بدون رنج به دست آورد، غنيمت است».

2. ازهري مي گويد:

«غنم به دست آوردن چيزي است و اغتنام، بهره برداري از غنيمت است».

3. ابن فارس مي نويسد:

«غنم يك ريشه بيش نيست كه حاكي از به دست آوردن چيزي است كه پيش تر داراي آن نبوده است و بعد، در مورد غنائم جنگي به كار مي رود».

در اين جا به همين مقدار از گفتار بزرگان ادب اكتفا مي كنيم، با ذكر اين نكته كه تفسير غنيمت به مطلق «درآمد»، در اغلب لغتنامه هاي عربي وارد شده است.

اتفاقاً قرآن اين واژه را در مطلق «سود بردن» به كار مي برد، آنجا كه مي فرمايد:

«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا ضَرَبْتُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ فَتَبَيَّنُوا وَلا تَقُولُوا لِمَنِ أَلْقي إِلَيْكُمُ السَّلام لَسْتَ مُؤْمِناً تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَياةِ الدُّنْيا فَعِنْدَ اللّهِ مَغانِمُ كَثِيرَةٌ».

«اي افراد با ايمان، هنگامي كه در راه خدا گام مي زنيد _ براي جهاد سفر مي كنيد _ تحقيق كنيد. و به كسي كه بر شما سلام مي كند نگوييد مؤمن نيستي، تا بخواهيد از اين راه به كالاهاي دنيوي دست يابيد، زيرا نزد خداوند بهره هاي فراواني است».

جمله «فعند اللّه مغانم» در اين آيه، پاداش هاي دنيوي و اخروي را شامل مي شود، هر چند مربوط به درآمدهاي جنگي نباشد، بلكه مي توان گفت مراد از آن، پاداش اخروي است، در مقابل «عَرَضَ الْحَياةِ الدُّنيا»، «كالاهاي زندگي دنيوي».

ابن ماجه در سنن خود، از رسول

خدا صلي الله عليه و اله نقل مي كند كه پيامبر صلي الله عليه و اله به هنگام دريافت زكات مي فرمود:

«خداوندا! اين زكات را براي پردازنده آن سود و پاداش قرار ده و آن را ضرر و زيان قرار مده».

احمد بن حنبل از رسول خدا صلي الله عليه و اله نقل مي كند:

«سود مجالسِ ياد خدا، بهشت است».

حضرتش ماه رمضان را چنين توصيف مي كند: «غنم للجنّة» «سودي براي بهشت است».

روشن ترين گواه بر اين كه آيه هر چند در مورد غنائم جنگي نازل شده است، ولي حكم آن اختصاص به مورد نزول ندارد، اين است كه فقهاي چهار مذهب اهل سنّت، در مواردي كه مال به دست آمده از غنائم جنگي نبوده است، پرداخت خمس را لازم دانسته و با آيه شريفه استدلال نموده اند.

خمس در معادن

خمس در معادن يكي از ماليات هاي اسلامي است كه اسلام آن را واجب كرده است و فقيهان حنفي به هنگام استدلال بر وجوب خمس در معادن با دو چيز استدلال كرده اند:

1. آيه غنيمت (كه پيش تر آن را ذكر كرديم.)

2. حديث پيامبر صلي الله عليه و اله: «وفي الرِّكازِ الْخُمُسُ» «در چيزهاي زير خاكي _ معدن و گنج _ خمس واجب است».

بررسي كتب حديث بيانگر آن است كه در روايات متعددي جمله ياد شده از پيامبر صلي الله عليه و اله وارد شده است.

خمس درآمد كسب و كار

اشاره

از نظر شيعه به كليه درآمدهاي كسبي يك فرد، پس از كسر هزينه سال، خمس تعلق مي گيرد. البته در اين مسأله شرايط ديگري لازم است كه اينجا مجال بيان آن نيست، بلكه هدف اين است كه نشان دهيم قول اماميه در اين جا با رواياتي كه اهل سنّت از پيامبر اكرم صلي الله عليه و اله نقل مي كنند، كاملاً موافق است. از آنجا كه در اين مختصر نمي توانيم همه آنچه را كه در اين مسأله آمده است، نقل كنيم، به نقل برخي از آنها بسنده مي كنيم:

هيئت اعزامي عبدالقيس

قبيله عبدالقيس در منطقه شرق عربستان زندگي مي كردند، و امروز نيز مردم قطيف و احساء و حتي بحرين منتسب به همين قبيله مي باشند. رئيس قبيله به نام عبدالقيس به حضور پيامبر صلي الله عليه و اله رسيد و گفت: ميان ما و شما، قبايلي زندگي مي كنند كه مشرك هستند و اجازه نمي دهند ما، جز در ماه هاي حرام، به حضور شما برسيم. از شما مي خواهيم آموزش هاي لازم را به ما بدهيد و ما نيز آنها را به ديگران منتقل كنيم، پيامبر صلي الله عليه و اله فرمود:

«من شما را به چهار كار فرمان مي دهم و از چهار كار باز مي دارم: 1. فرمان مي دهم به ايمان به خدا _ و مي دانيد ايمان به خدا چيست؟ _ شهادت به يگانگي او، 2. به برپايي نماز، 3. پرداخت زكات، 4. پرداخت خمس از غنيمت».

بايد دقت شود كه مقصود از مغنم چيست؟ در اينجا دو احتمال وجود دارد:

أ. غنائم جنگي.

ب. درآمدهاي حلال.

مسلّماً احتمال نخست منفي است، زيرا هيئت عبدالقيسي آشكارا مي گفتند كه ما توان ملاقات با شما را جز

در ماه هاي حرام نداريم؛ زيرا خروج ما از منطقه و عبور از ميان قبايل، مايه خطر و خونريزي است. چنين مردمي چگونه مي توانستند به جنگ با دشمن بپردازند و از آنها غنيمت بگيرند؟! از اين گذشته جهاد با دشمن بدون اذن پيامبر و جانشين او جايز نيست.

ممكن است تصوّر شود كه مقصود، شبيخون زدن و غارت كردن است. اين احتمال نيز صحيح نيست، زيرا پيامبر اكرم صلي الله عليه و اله از هر نوع غارت نهي كرده و سخن ايشان در كتب حديث وارد شده است كه: «نهي النبيّ عن النهب...»؛ «پيامبر از غارت گري نهي كرد.»

در اين صورت جز درآمدهاي حلال انسان، پس از كسر هزينه ها، چيز ديگري مورد نظر نخواهد بود.

2. پيامبر صلي الله عليه و اله آنگاه كه عمرو بن حزم را به يمن اعزام كرد، فرماني براي او نوشت كه بخشي از آن چنين است:

«أَمَرَهُ بِتَقْوَي اللّه في أَمْرِهِ كُلّهِ، وَأَنْ يَأْخُذَ مِنَ الْمَغانِمِ خُمسَ اللّهِ وَما كَتَبَ عَلي الْمُؤْمِنينَ مِنَ الصَّدَقَةِ مِنَ الْعِقار عُشرُ ما سَقي البَعلَ، وَسَقَتِ السَّماءُ، وَنصفُ العُشر مِمّا سَقَي الغرب».

نخست برخي از واژگان به كار رفته در فرمان را توضيح مي دهيم:

الف. «العقار» به معني زمين است و در اين جا مقصود، زمين هاي كشاورزي است.

ب. «البعل» درختاني است كه نياز به آبياري ندارند؛ زيرا ريشه هاي آنان از آب هاي سطحي مجاور رودخانه ها استفاده مي كند.

ج. «الغرب» به معني دلو بزرگ است و منظور درختاني است كه با كشيدن آب با دلو، آبياري مي شوند.

پيامبر گرامي صلي الله عليه و اله در اين حديث، پس از امر به تقوا، دو نوع ماليات اسلامي

را يادآور مي شود:

1. خمس غنائم.

2. زكات زمين، گاهي يك دهم و گاه يك بيستم زميني كه به وسيله باران يا آبهاي مجاور سيراب مي شود. به خاطر كمتر بودن هزينه يك دهم و زميني كه با دلو و كشيدن آب از چاه آبياري مي شود، يك بيستم.

پيامبر صلي الله عليه و اله، عمرو بن حزم را به عنوان فرماندار يمن اعزام كرد، نه به عنوان يك فرد نظامي كه در آنجا با مشركان جهاد كند، زيرا اهل يمن اسلام را پذيرفته بودند، طبعاً مقصود از جمله «وأنْ يَأخُذ مِنَ المَغانِم خُمُسَ اللّه» درآمدهاي حلال كسب است.

در اين مورد، عهدنامه هاي فراواني از جانب پيامبر صلي الله عليه و اله به شخصيت هايي كه در اطراف شبه جزيره زندگي مي كردند، نوشته شده و در همه آنها پرداخت خمس از غنائم وارد شده است، در حالي كه اين افراد، فرماندهان نظامي و رجال جنگي نبودند، بلكه در منطقه خود رهبري و رياست داشتند و پيامبر صلي الله عليه و اله به آنها دستور مي دهد كه خمس درآمدها را جمع كنند و براي او بفرستند.

3.پيامبر صلي الله عليه و اله در ضمن عهدي به جهينه بن زيد چنين نوشت:

«زير زمين و روي آن و كف دره ها و روي آنها از آن شما باشد، از چراگاه هاي آن استفاده كنيد و از آب آنها مصرف كنيد، به شرط آن كه يك پنجم درآمد خود را بپردازيد».

گذشته از اين، ائمه اهل بيت عليهم السلام كه همتاي قرآن و هم سنگ آن هستند، در روايات فراواني پرداخت يك پنجم درآمدها را ضروري و واجب دانسته اند. كساني كه بر حديث

ثقلين مهر صحّت نهاده اند، بايد پيروي از سخن آنان را لازم و واجب بدانند.

مسائل تاريخي

صلح امام حسن

سؤال: آيا صلح امام حسن عليه السلام با معاويه نشان دهنده حسن روابط اهل بيت با معاويه نبود؟

پاسخ: صلح امام حسن از رويدادهاي تاريخي صدر اسلام است كه محققان درباره آن زياد سخن گفته و كتاب ها و رساله ها نوشته اند و حقايقي را روشن ساخته اند. همه آنها به اين نتيجه رسيده اند كه امام عليه السلام از روز نخست آماده قيام و دفاع از حريم خلافت بود و هرگز صلح و سازش در برنامه او نبود، لذا وقتي خبر حركت معاويه از شام به كوفه رسيد، دستور داد كه در مسجد جمع شوند، آنگاه خطبه اي آغاز كرد و پس از اشاره به بسيج نيروهاي معاويه، مردم را به جهاد در راه خدا و ايستادگي در مبارزه با پيروان باطل دعوت نمود و لزوم صبر و فداكاري و تحمل دشواريها ر ا گوشزد كرد. امام عليه السلام با اطلاعي كه از روحيه مردم داشت، نگران بود كه دعوت او را اجابت نكنند. اتفاقاً همين طور شد و پس از پايان خطبه مهيّج حضرت، همه سكوت كردند و احدي سخنان آن حضرت را تأييد نكرد!

اين صحنه به قدري اسف انگيز و تكان دهنده بود كه يكي از ياران دلير و شجاع اميرمؤمنان عليه السلام كه در مجلس حضور داشت، مردم را به خاطر اين سستي و افسردگي به شدت توبيخ كرد و آنها را قهرمانان دروغين و مردمي ترسو و فاقد شجاعت خواند و از آنها دعوت كرد كه در ركاب امام براي جنگ با اهل شام آماده گردند.

اين سند تاريخي نشان مي دهد

كه مردم عراق تا چه حد به سستي و بي حالي گراييده بودند و آتش شور و سلحشوري و مجاهدت، در آنها خاموش شده بود و حاضر نبودند در جنگ شركت كنند.

سرانجام پس از فعاليت ها و سخنراني هاي عده اي از ياران بزرگ حضرت مجتبي ب_ه منظور بس_يج نيروه_ا و تحريك م_ردم ب_راي جنگ، ام_ام عليه السلام با عده كمي كوفه را ترك كرد و محلي در نزديكي كوفه به نام «نُخيْلَه» را اردوگاه قرار داد و پس از ده روز اقامت در «نخيله» به انتظار رسيدن قواي تازه، جمعا «چهارهزارنفر» در اردوگاه حضرت گرد آمدند! به همين جهت امام ناگزير شد دوباره به كوفه برگردد و اقدامات تازه و جدّي تري جهت گردآوري سپاه به عمل آورد.

خستگي مردم عراق پس از سه جنگ جمل، صفين و نهروان از يك طرف و وجود عناصر متضاد در سپاه امام از طرف ديگر و خيانت فرماندهان او از طرف سوم سبب شد كه صلح بر امام تحميل شود.

اين حقيقت را امام در يكي از سخنان خود بيان كرده و مي فرمايد:

من به اين علت حكومت و زمامداري را به معاويه واگذار كردم كه اعوان و ياراني براي جنگ با وي نداشتم. اگر ياراني داشتم، شبانه روز با او مي جنگيدم تا كار يكسره شود. من كوفيان را خوب مي شناسم و بارها آنها را امتحان كرده ام. آنها مردمان فاسدي هستند كه اصلاح نخواهند شد، نه وفادارند، نه به تعهدات و پيمان هاي خود پايبندند و نه دو نفر از آنان با هم موافقند. برحسب ظاهر به ما اظهار اطاعت و علاقه مي كنند، ولي در عمل با دشمنان ما همراهند.

پيشواي

دوم كه از سستي و عدم همكاري ياران خود به شدت ناراحت و متأثّر بود، روزي خطبه اي ايراد فرمود و در آن چنين گفت:

«درشگفتم از مردمي كه نه دين دارند و نه شرم و حيا. واي برشما! معاويه به هيچ يك از وعده هايي كه دربرابر كشتن من به شما داده، وفا نخواهد كرد. اگر من بامعاويه بيعت كنم، وظايف شخصي خود را بهتر از امروز مي توانم انجام بدهم، ولي اگر كار به دست معاوي_ه بيفت_د، نخواه_د گذاشت آيين جدم پيامبر را در جامعه اجرا كنم.

به خدا سوگند (به علت سستي و بي وفايي شما) ناگزير شدم زمامداري مسلمانان را به معاويه واگذار كنم، يقين بدانيد زير پرچم حكومت بني اميه هرگز روي خوش و شادماني نخواهيد ديد و گرفتار انواع اذيت ها و آزارها خواهيد شد.

اكنون گويي به چشم خود مي بينم كه فردا فرزندان شما بر در خانه فرزندان آنها ايستاده و درخواست آب و نان خواهند كرد؛ آب و ناني كه از آنِ فرزندان شما بوده و خداوند آن را براي آنها قرار داده است، ولي بني اميه آنها را از در خانه خود رانده و از حق خود محروم خواهند ساخت».

آنگاه امام اف_زود:

«اگر ياراني داشتم كه در جنگ با دشمنان خدا با من همكاري مي كردند، هرگز خلافت را به معاويه واگذار نمي كردم، زيرا خلافت بر بني اميه حرام است...».

اين بيان، پرده از چهره اين رويداد تاريخي برمي دارد و نشان مي دهد كه:

اوّلاً، امام خواهان صلح نبود، بلكه به خاطر فقدان ياور و سستي مردم كوفه و ديگر عواملي كه به آنها اشاره شد، صلح

را پذيرا شد.

ثانياً، صلح حضرت نشانه حسن روابط با معاويه و پيروان او نبوده است.

ازدواج ام كلثوم

اشاره

سؤال: آيا ازدواج عمر با ام كلثوم _ دختر علي عليه السلام _ گواه بر حسن روابط نيست؟

پاسخ: پرسش ياد شده، يك سؤال تاريخي محض نيست بلكه پيوند ناگسستني با عقايد و انديشه هاي شيعي درباره خلفا دارد. ما در گذشته در پاسخ برخي از پرسش ها به روشني ثابت كرده ايم كه پس از درگذشت پيامبر صلي الله عليه و اله، خانه حضرت زهرا سلام الله عليها، مورد تجاوز قرار گرفت؛ به گونه اي كه خليفه نخست، در آخرين روزهاي زندگي، آرزو مي كرد كه اي كاش، به خانه وحي تجاوز نمي كرد. خليفه دوم نيز با آتش در برابر خانه دخت گرامي پيامبر صلي الله عليه و اله حاضر شد....

با اين شرايط چگونه مي توان، به آساني پذيرفت كه فرد متجاوز، از دختر زهرا سلام الله عليها خواستگاري كرده و پدر و كسان دختر با دست و دل باز، دسته گل زهرا را به وي اهدا كرده باشند؟!

از اين جهت چنين مسائلي به خاطر تعدد ابعاد، بيش از هزار سال مورد بحث و بررسي قرار گرفته است و چون صفحات كتاب محدود است، تنها نظريات گوناگون پي افكنان كلام و حديث شيعي را در اينجا مي آوريم:

نظريه شيخ مفيد

شيخ مفيد (336_ 413)، در رساله ويژه اي كه در اين موضوع نوشته، در صحت آن تشكيك كرده و مي گويد: خبر تزويج از طريق زبير بن بكار نقل شده و او مورد اعتماد نيست، به خصوص كه او از دشمنان علي عليه السلام بود، طبعاً نقل وي، به ويژه آنچه مربوط به بني هاشم است، قابل پذيرش نخواهد بود.

آنچه مايه انتشار اين خبر گرديد، اين است كه ابومحمد، حسن بن يحيي علوي

آن را در كتاب «النسب» خود نقل كرده و از آنجا كه فردي علوي آن را نقل كرده است، گروهي آن را پذيرفتند.

آنگاه شيخ مفيد، استاد عقايد شيعه، به وجود تناقض ها و اختلاف هاي عجيب و غريب در نقل اين قطعه از تاريخ اشاره مي كند و مي گويد: نقل هاي مختلفي در اين باره وجود دارد، از جمله اين كه:

1. علي عليه السلام او را به عقد عمر درآورد.

2. اين كار به وسيله عباس عموي علي عليه السلام صورت پذيرفت.

3. اين كار از روي تهديد انجام گرفت.

4.عروسي صورت پذيرفت و عمر از او داراي فرزندي به نام «زيد» شد.

5. خليفه پيش از مراسم عروسي كشته شد.

6. زيد نيز داراي فرزندي بود.

7. او كشته شد و وارثي نداشت.

8. او و مادرش در يك روز كشته شدند.

9. مادرش پس از وي زنده بود.

10. مهريه او چهل هزار درهم بود.

11. مهريه او چهار هزار درهم بود.

12. مهريه او پانصد درهم بود.

اين اختلاف ها شك و ترديد را در ذهن انسان زنده كرده و اصل تزويج را زير سؤال مي برد.

ام كلثوم ربيبه امام بود

برخي از نويسن_دگان معتقدند امّ كلثومي كه به تزويج خليفه درآمد، ربيبه امام علي عليه السلام بود، نه دختر صلبي او؛ زيرا اسم_اء بنت عميس پس از درگذشت جعفر بن ابي طالب، با ابوبكر ازدواج كرد و از اين ازدواج دختري به نام امّ كلثوم متولد شد. پس از درگذشت خليفه نخست، اسماء با علي عليه السلام ازدواج كرد و دختر خود را به عنوان ربيبه به خانه امام آورد، سپس همين ربيبه به عقد عمر بن خطاب درآمد.

اين نظريه چندان استوار نيست؛ زيرا درست است كه ابوبكر دختري به نام امّ كلثوم داشت، ولي مادر او «حبيبه» دختر يكي از انصار، به نام زيد بن خارجه بود. امّ كلثوم دختر ابي بكر را طلحه بن عبيداللّه تزويج كرد و از او فرزنداني به نام هاي محمد و زكريا و عايشه به دنيا آمدند. پس از كشته شدن طلحه، عبدالرحمن بن عبداللّه وي را تزويج كرد.

خلاصه اين كه اسماء بنت عميس با ازدواج با ابي بكر، جز

يك فرزند به نام «محمد» به دنيا نياورد. بنابراين، نمي توان گفت امّ كلثوم مورد گفتگو، دختر اسماء بنت عميس است؛ زيرا اصلاً اسماء دختري از ابو بكر نداشت و امّ كلثوم كه دختر ابو بكر بود، از مادري به نام «قتيله» متولد شده و او هم با طلحه بن عبيداللّه (نه عمر ابن خطاب) ازدواج كرد.

واكنش هاي مختلف در برابر خواستگاري خليفه

انگيزه ظاهري خليفه براي ازدواج، حديثي بود كه از پيامبر نقل مي كرد:

«هر نوع پيوند نسبي و سببي روز قيامت از هم گسسته مي شود، جز پيوند با من از طريق نسب يا سبب».

آنگاه خليفه افزود: من با پيامبر مدّت ها زندگي كرده ام، مي خواهم اين كار انجام بگيرد.

ولي در باطن انگيزه ديگري در كار بود و آن اين كه از اين طريق مي خواست بر اعمال گذشته خود سرپوش بگذارد و با آن پيوند خويشاوندي، گذشته به فراموشي سپرده شود.

آنگاه كه خواستگاري انجام گرفت، اميرمؤمنان به صورت هاي مختلف عذر خواست كه اين كار انجام نگيرد:

الف. فرمود: دخترم كوچك است (فعلاً هنگام ازدواج او نيست).

خليفه پاسخ داد: به خدا سوگند منظور تو آن نيست، ما مي دانيم منظور تو چيست، تو خواستي از اين

كار جلوگيري كني».

ب. بار ديگر عمر بر خواستگاري اصرار كرد، حضرت اين بار عذر ديگري آورد.

با توجه به آنچه در كتاب هاي فريقين وارد شده، ازدواج رخ داده و متصدي آن عموي امام، عباس بن عبدالمطلب بوده است، ولي سخن اين جا است كه آيا اين پيوند، با طيب خاطر انجام گرفته و يا فشارهايي از خارج و داخل در آن مؤثر بوده است.

شما با يك محاسبه كوتاه و داوري وجدان مي توانيد پايه اين ازدواج را از منظر طيب نفس و طوع و رغبت به دست بياوريد.

1. شكي نيست كه روابط خاندان رسالت با خليفه وقت كاملاً تيره و تار بود ويورش به خانه وحي و هتك حرمت دخت گرامي پيامبر صلي الله عليه و اله چيزي نيست كه بتوان آن را انكار نمود و ما مدارك آن را در پاسخ به يكي از پرسش ها ارائه كرديم.

2. عمر فردي خشن و تندخو بود، هنگامي كه خليفه او را بر خلافت برگزيد، گروهي از صحابه بر اين امر اعتراض كردند و گفتند: يك فرد خشن و تندخو را بر ما مسلط كردي؟

3. طبري مي نويسد: خليفه، نخست از دختر ابوبكر به نام «ام كلثوم» خواستگاري كرد ولي دختر ابوبكر به خاطر تندي اخلاق خليفه، دست رد بر اين خواستگاري زد.

بنابراين نمي توان اين ازدواج را نشانه حسن روابط دانست.

آنچه از مدارك شيعي استفاده مي شود، تنها عقدي بوده و بس. و امّا اين كه مراسم ديگري انجام گرفته يا نه، چندان روشن نيست. حتي امام صادق عليه السلام مي فرمايد: روزي كه عمر بن خطاب درگذشت، اميرمؤمنان، دخترش ام كلثوم را به خانه خود آورد.

مسعودي مي نويسد: عمر از اين ازدواج طرفي نبست و ثمره اي به نام فرزند نداشت.

در كنار اين حادثه، بسياري از مورخان و رجال نويسان مطالبي را متذكر شده اند كه هيچگاه قابل پذيرش نيست و با كرامت و عفت خاندان رسالت سازگار نمي باشد. از اين گذشته اسانيد آنها نيز مخدوش و مردود است، و لذا از آوردن آنها خودداري مي كنيم.

صحابه

روايات صحابي

سؤال: چرا شيعه روايات صحابه را نمي پذيرد؟

پاسخ: رواياتي كه از پيامبر گرامي صلي الله عليه و اله به وسيله راويان نقل مي شود، بر سه دسته اند:

1. خبر متواتر.

2. خبر مقرون به قرائن مفيد علم.

3. خبر واحد.

همه عقلاي جهان به دو قسم نخست عمل مي كنند و هرگز به وضع راوي و شرايط او نمي نگرند؛ زيرا خبر از نظر قوت و قدرت، به حدي است كه علم آفرين بوده و هر نوع شك و ترديد را از بين مي برد.

امّا خبر متواتر چيست و چه شرايطي دارد و يا خبر مقرون به قرائن كه علم آفرين است، كدام است؟

در كتاب هاي علم اصول و به ويژه علم درايه درباره آنها سخن گفته شده و شيعه هم به عنوان گروهي از عقلاي جهان بر اين دو دسته از روايات عمل مي كند.

سخن درباره دسته سوم از روايات است:

از آنجا كه در مسائل اعتقادي، هدف ايمان و اعتقاد است و خبر واحد در اين عرصه فاقد ارزش است؛ زيرا نتيجه مطلوب از آن حاصل نمي شود، ولي اگر خبر مربوط به احكام و مسائل عملي باشد، هرگاه سلسله سند، همگي عادل و پاكدامن و پرهيزگار باشند، شيعه به اين حديث عمل مي كند و در اين مورد،

فرقي ميان تابعي و صحابي قائل نيست. ولي اگر يكي از راويان، مخدوش و ضعيف باشد، چنين خبري حجت نبوده و قابل احتجاج نيست، همين ضابطه در رواياتي كه به وسيله راويان از ائمه اهل بيت عليهم السلام نقل مي شود نيز حاكم و صادق است.

خوشبختانه قسمتي از روايات پيامبر اكرم صلي الله عليه و اله از طرق صحيح در اختيار ماست، بخشي از آنها از طريق امامان اهل بيت عليهم السلام از پيامبر صلي الله عليه و اله نقل شده و برخي ديگر از طريق راويان معتبر و با تقوا، و شيعه به همه اينها عمل مي كند.

آنچه در سؤال آمده، خيالي بيش نيست. برخي از رواياتي كه مورد عمل فقيهان شيعه است، در صحيح بخاري و مسلم و ديگر سنن نيز آمده است، ولي مهم اين است كه سند پيراسته از نقد و جرح باشد.

در پايان يادآوري مي كنيم كه از نظر فقه ما، كساني كه ناصبي هستند و بغض اهل بيت عليهم السلام را در دل دارند، كافر و غير قابل اعتمادند، ولي متأسفانه اين ميزان در برخي از كتاب هاي حديثي ناديده گرفته شده، مثلاً عمران بن حطّان، كه در رأس خوارج قرار دارد، در سلسله سندهاي صحيح بخاري و غيره وجود دارد كه از نظر ما قابل اعتماد نمي باشد.

انتقاد از صحابه

سؤال: با انتقاد از صحابه، دين متزلزل مي شود، چون دين به وسيله آنها به ما رسيده است؟!

پاسخ: چنين سخني بر پايه و اساس پذيرفته نشده اي استوار است و آن اين كه روايات همه صحابه پيامبر، مردود و غير مقبول است؛ در حالي كه اين اصل، صحت ندارد.

در گذشته يادآور شديم كه

ياران پيامبر نيز همانند تابعان، به صالح و ناصالح؛ و مقبول و غير مقبول تقسيم مي شوند و نپذيرفتن روايات صنف دوم، دليل بر اين نيست كه همه روايات صحابه پيامبر از درجه اعتبار ساقط است.

از اين گذشته، روايات پيامبر صلي الله عليه و اله از طريق پيشوايان معصوم عليهم السلام يعني علي بن أبي طالب عليه السلام و خاندان رسالت، كه خود از برترين صحابه بوده اند، در اختيار ما قرار گرفته است و نپذيرفتن روايات انسان هاي ضعيف يا مجهول و مبهم دليل بر نفي كلي نيست و سبب تزلزل دين نمي گردد، زيرا پيامبر گرامي صلي الله عليه و اله دو حجّت گرانبها از خود به يادگار نهاده و امّت اسلامي با تمسك به اين دو، از هر مرجعي بي نياز خواهند بود.

اصولاً اين پرسش شگفت آور است، سؤال كننده به جاي اين كه پايه هاي دين را محكم و استوار سازد، مي گويد: اگر صحابه نقدپذير باشند، دين متزلزل مي شود، در حالي كه ديني كه اساس آن به وسيله خداوند متعال و پيامبر گرامي صلي الله عليه و اله گذاشته شده و با وعده الهي تا روز قيامت باقي است، «با نقد چند نفر» هرگز متزلزل نخواهد شد.

امام علي و تأييد خلفا

سؤال: امام علي عليه السلام خلفا را تأييد مي كرد، به چه دليل شما شيعيان خلافت آنان را نمي پذيريد؟

پاس_خ: رفت_ار امام علي عليه السلام با خلفا را بايد در دو زمينه مورد بررسي قرار داد:

1. به رسميت شناختن خلافت آنان.

2. همكاري امام با دستگاه خلفا در حل معضلات ديني و مشكلات سياسي.

و اين دو مطلب بايد از يكديگر تفكيك شود.

با قطع و يقين مي گوييم كه موضع

امام در مورد اوّل كاملاً منفي بود و در مورد دوم مثبت.

در مورد دلايل منفي بودن موضع امام در مورد نخست بايد گفت:

اوّلاً: علي عليه السلام چگونه مي تواند خلافت ديگران را به رسميت بشناسد، در حالي كه وي از جانب خدا در مواضع مختلف و به ويژه روز غدير، به عنوان ولي مسلمانان و سرپرست آنان معرفي شده است؟ ولايت امام، يك حكم آسماني بود كه جز خدا، هيچ فردي نمي تواند آن را دگرگون سازد، چنان كه مي فرمايد:

«وَما كانَ لِمُؤْمِن وَلا مُؤْمِنَة إِذا قَضَي اللّهُ وَرَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الخيرة مِنْ أَمرِهِم».

«هيچ مرد و زن با ايماني حق ندارد هنگامي كه خدا و پيامبر او درباره امري حكمي كنند، اختياري (در برابر فرمان خدا) داشته باشد».

امامت امام حق شخصي وي نبود كه از آن چشم پوشي كند، بلكه حكم الهي بود كه كسي قادر بر تغيير آن نيست، امّا اگر شرايط براي اجراي اين حكم فراهم نباشد، مصلحت ايجاب مي كند كه درباره آن سكوت كند، نه اين كه ديگري را جاي خود بنشاند.

ثانياً: تاريخ سقيفه و بررسي زندگي امام عليه السلام حاكي است كه آن حضرت با وجود شديدترين فشارها، دست بيعت به سوي خلفا دراز نكرد.

معاويه در يكي از نامه هاي خود به علي عليه السلام مي نويسد: «تو همان كسي هستي كه به سان شتر افسار زده به سوي بيعت كشيدند»؛ و اين جمله بيانگر آن است كه فشار براي بيعت به حدي بود كه امام را به زور از خانه خود بيرون كردند و به مسجد بردند.

امام عليه السلام در پاسخ نامه معاويه، اين بي حرمتي

را انكار نمي كند، ولي تصريح مي كند كه اين نشانه مظلوميت اوست، آنجا كه مي فرمايد:

«گفتي كه همچون شتر، افسار زدند و كشيدند كه بيعت كنم، عجبا! به خدا سوگند خواستي مذمت كني ولي ناخود آگاه ستودي. خواستي رسوا كني ولي رسوا شدي. براي يك مسلمان نقص نيست كه مظلوم واقع شود، مادام كه در دين خود ترديد نداشته باشد و در يقين خود شك نكند».

ثالثاً: بخاري، كه كتاب حديثي خود را بر وفق سياست حاكم بر عصر خويش نوشته، در كتاب «مغازي» به سندي از عايشه چنين نقل مي كند:

فاطمه دخت پيامبر كسي را به نزد ابوبكر فرستاد تا سه چيز را برگرداند:

الف. ميراث او از رسول خدا صلي الله عليه و اله.

ب. فدك.

ج. آنچه از خمس غنايم خيبر مانده است.

ابوبكر در پاسخ گفت: از پيامبر شنيده است: «لا نُوَرث، ما تركناه صدقة»: «ما ارث نمي گذاريم، آنچه از ما باقي مي ماند، صدقه است» و زندگي آل محمد صلي الله عليه و اله از همين مال تأمين مي شود. تا اين كه مي گويد: فاطمه از موضع گيري منفي ابوبكر خشمگين شد. او را ترك كرد و ديگر با او سخن نگفت و پس از پيامبر شش ماه زنده بود.

وقتي فاطمه سلام الله عليها درگذشت، شوهرش علي عليه السلام او را شبانه دفن كرد و ابوبكر را از درگذشت او آگاه نساخت و تا فاطمه زنده بود، علي با ابو بكر بيعت نكرد.

حديث ياد شده حاكي است كه امام و همسرش، مدت شش ماه از بيعت با او سرباز زدند. اگر خلافت ابو بكر، شرعي و به اصطلاح جامع الشرايط بود، چرا دختر گرامي

پيامبر، فاطمه سلام الله عليها در حالي كه بر او خشمگين بود، جهان را وداع كرد و همسر او نيز تا شش ماه با او دست بيعت نداد؟

در اين جا نوعي تناقض از نظر اصول اهل سنت وجود دارد؛ زيرا مورخان بر اين نظريه اند كه دخت گرامي پيامبر، با خليفه بيعت نكرد و تا آخرين لحظه زندگي، با او سخن نگفت. حتي مي گويند مادام كه دخت گرامي پيامبر در قيد حيات بود، علي عليه السلام با ابوبكر بيعت نكرد، بلكه پس از گذشتن شش ماه از حادثه سقيفه با او بيعت نمود.

از طرفي در صحاح و مسانيد نقل مي كنند كه هر كس با امام زمان خود بيعت نكند، مرگ او مرگ جاهليت است.

مسلم در صحيح خود چنين نقل مي كند:

«هر كس بميرد و در گردن او بيعت [امامي] نباشد، با مرگ جاهليت از جهان رفته است».

و نيز احمد بن حنبل در مسند خود نقل مي كند:

«هركس بدون شناخت امام خود بميرد، مرگ او به سان مرگ افراد در جاهليت است».

اكنون اين دو گزاره را چگونه تصديق كنيم؟

از يك طرف، رضايت وخشنودي زهرا سلام الله عليها ملاك خشنودي خدا و خشم او نشانه خشم خداست، و نيز وي از سروران زنان جهان است. طبعاً يك چنين فردي، پاك و معصوم خواهد بود.

از طرف ديگر او با خليفه بيعت نكرد و به همان حالت به لقاء اللّه پيوست.

اكنون بايد اين تعارض را به يكي از دو طريق حل كرد:

الف.مرگ زهراي اطهر سلام الله عليها كه محور رضا و خشم الهي و سرور زنان بهشت بود، بر اثر عدم

بيعت با امام عصر خود _ نعوذ باللّه _ مرگ جاهليت بوده است.

ب. خليفه وقت، امام زمان خود نبوده و بدون جهت منصب خلافت را اشغال كرده است و امام همان فردي بود كه در سرزمين غدير، بر خلافت او تنصيص شد و زهرا سلام الله عليها از روز نخست با او بيعت كرده و تا جان بر لب و توان در بدن داشت، از ياري او باز نايستاد.

رابعاً: كلمات امام در موارد مختلف حاكي از آن است كه او تا آخرين لحظات زندگي، خود را شايسته خلافت مي دانست و اين كه خلافت حق مسلم او بود و از وي گرفته شد. در اين مورد، علاوه بر خطبه «شقشقيه» كه همه با او آشنا هستيم، سخنان ديگر او حاكي از غصب خلافت و عقب زدن او است كه ما در اين جا به برخي از سخنان آن حضرت اشاره مي كنيم:

الف. «به خدا سوگند از روزي كه خدا جان پيامبر خويش را تحويل گرفت تا امروز همواره حق مسلم من از من سلب شده است».

ب: «شخصي در حضور جمعي به من گفت: پسر ابوطالب! تو بر امر خلافت حريصي؛ به او گفتم:

«بلكه شما حريص تر و از پيغمبر دورتريد و من از نظر روحي و جسمي نزديك ترم. من حق خود را طلب كردم و شما مي خواهيد ميان من و حق خاص من حائل و مانع شويد و مرا از آن منصرف سازيد. آيا آن كه حق خويش را مي خواهد حريص تر است يا آن كه به حق ديگران چشم دوخته است؟ همين كه او را در برابر حاضران با نيروي استدلال كوبيدم به

خود آمد و نمي دانست در جواب من چه بگويد».

معلوم نيست اعتراض كننده چه كسي بوده و اين اعتراض در چه وقت مطرح شده است.ابن ابي الحديد مي گويد: اعتراض كننده سعد وقاص بوده، آن هم در روز شورا. سپس مي گويد: ولي اماميه معتقدند كه اعتراض كننده ابوعبيده جراح بوده و در روز سقيفه چنين اعتراض كرده است.

حضرت در ادامه مي فرمايد:

«خدايا! از ظلم قريش و همدستان آنها به تو شكايت مي كنم. اينها با من قطع رحم كردند و مقام و منزلت بزرگ مرا تحقير نمودند. اتفاق كردند در مورد امري كه حق خاص من بود، بر ضدّ من

قيام كنند».

تا اين جا روشن گرديد كه امام هرگز در مسأله خلافت و امامت با خلفا مصالحه نكرد و پيوسته از مظلوميت خود سخن مي گفت و نسل ها را از حقايق آگاه مي ساخت.

نكته دوم، همكاري امام با خلافت در مسائل ديني و سياسي و حل مشكلات خلفا است كه موضع امام در اين مورد كاملاً مثبت بود. ايشان در يكي از نامه هاي خود، علت همكاري با دستگاه خلافت را به روشني بيان مي كند. اكنون ترجمه نامه امام را در اين جا مي آوريم:

«به خدا سوگند هرگز فكر نمي كردم و به خاطرم خطور نمي كرد كه عرب بعد از پيامبر؛ امر امامت و رهبري را از اهل بيت او بگردانند (و در جاي ديگر قرار دهند و باور نمي كردم) آنها آن را از من دور سازند! تنها چيزي كه مرا ناراحت كرد اجتماع مردم اطراف فلان... بود كه با او بيعت كنند. دست بر روي دست گذاردم تا اين كه با چشم خود ديدم گروهي از اسلام

بازگشته و مي خواهند دين محمد صلي الله عليه و اله را نابود سازند. (در اين جا بود) كه ترسيدم اگر اسلام و اهلش را ياري نكنم، شاهد نابودي و شكاف در اسلام باشم كه مصيبت آن براي من از رها ساختن خلافت و حكومت بر شما بزرگ تر بود؛ چرا كه اين بهره دوران كوتاه زندگي دنيا است كه زايل و تمام مي شود. همان طور كه «سراب» تمام مي شود و يا همچون ابرهايي كه از هم مي پاشند. پس براي دفع اين حوادث به پا خاستم تا باطل از ميان رفت و نابود شد و دين پا برجا و محكم گرديد».

اين نامه به روشني بيان مي كند كه امام در عين انتقاد از خلافت، براي صيانت اسلام تا آنجا كه امكان داشت با آنان همكاري كرد و معضلات علمي و سياسي آنان را به نحو احسن، حل و فصل نمود.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109