دانستنيهاي كارلوس كاستاندا (جنبش نوظهور معنويت نما)

مشخصات كتاب

سرشناسه:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان،1391

عنوان و نام پديدآور:دانستنيهاي كارلوس كاستاندا (جنبش نوظهور معنويت نما)/ واحد تحقيقات مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان

گرداوري مطالب از كليه سايت هاي مربوطه جمع آوري و ويرايش شده است.

مشخصات نشر ديجيتالي: اصفهان: مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان 1391.

مشخصات ظاهري: نرم افزار تلفن همراه و رايانه

موضوع: فرقه ها - جنبش هاي نوظهور

كارلوس كاستاندا

تاريخچه

زندگي نامه كارلوس كاستاندا در سال 1926 ميلادي در كاحاماركا - منطقه اي در پرو - متولد شد.

(البته اين نكته بعد از مرگ او مشخص شد و كاستاندا قبلاً خود رامتولد 1931 و برزيلي معرفي كرده است.

اين كه او به چه دليل كشور و سال تولد خود را پنهان كرده هنوز مشخص نيست. ) او در دانشكده ملي هنرهاي زيبا در ليما در رشته هاي مجسمه سازي و نقاشي تحصيل كرده و در نظر داشت كه مجسمه ساز شود، اما به اعتراف خودش فاقد خلاقيت و قدرت تخيل كافي براي اين كار بود.

كارلوس در 1951 به آمريكا مهاجرت كرد و چهار سال بعد در دانشگاه لوس آنجلس به هدف تحصيل در رشته روانشناسي ثبت نام نمود. سپس در 1959 عقيده خود را عوض كرده و در رشته مردم شناسي به تحصيل ادامه داد. بالاخره در 1960 ازدواج كرد. تا اين زمان همه چيز در زندگي او روال عادي و طبيعي خود را طي مي كرد. كار، تحصيل، ازدواج و تلاش براي تشكيل يك زندگي سالم و معمولي. ماجراي كاستانداي نويسنده و مردم شناس از آنجا آغاز مي شود كه او در سال 1960 با يك استاد شمن روبرو شد.

وي كه براي تحقيق در مورد گياهان توهم زا به مكزيك رفته بود، از طريق

يكي از دوستانش با دون خوان آشنا شد.

كاستاندا از حدود سال 1960 تا 1980 پيش دون خوان آموزش مي ديد. دون خوان ابتدا به او گفت:

راه سالكان اصلي ربطي به استفاده از گياهان توهم زا ندارد؛ ولي چون تو يك غربي غير آشنا به اين مسائل هستي اول از اين گياهان شروع مي كنيم! در حالي كه يك سالك اصيل نيازي به تاتوره و سكالتيو (دو نوع گياه توهم زا) ندارد و راه را به كمك دل انتخاب مي كند.

گياهان توهم زا گياهاني هستند كه توسط سرخ پوستان سو نوراي مكزيك مصرف مي شوند و اثرات عجيب و غريبي روي شخص مي گذارند. مثلاً قدرت هاي شنوايي يا بينايي عجيبي به او مي دهند و چيزهايي مثل اين. از زندگي خود دون خوان اطلاعات زيادي نداريم. علت كم اطلاعي ما از زندگي او شايد اين باشد كه او اجازه نمي داد كاستاندا عكسي از او بردارد يا صدايش را ضبط كند.

كاستاندا از طريق او با دون خونارو هم آشنا شد كه از دوستان نزديك دون خوان بود.

معروف است كه دون خوان جادوگر بوده و از گفته هاي كاستاندا هم چنين چيزي برمي آيد؛ اما خودش مي گفته: كار من جادوگري نيست؛ جادوگري گام نهادن در كوچه ي بن بست است.

كلمنت ميهان پرفسور مردم شناسي دانشگاه لوس آنجلس كه بر كار كاستاندا نظارت داشت درباره اين شمن سرخپوست چنين مي گويد:

«يكي از دلايلي كه به عنوان شخصي مطلع از او ايراد مي گيرند اينست كه او خودش فردي بي همتاست.

او در واقع عضو هيچ جامعه قبيله اي نيست. والدينش نيز عضو هيچ گروه قومي نبوده اند.

بدين سان او مدتي بين سرخپوستان كاليفرنيا و مدتي در ميان سرخپوستان مكزيك زيسته است.

او ياكي خالص نيست

و در ضمن از اشخاصيست كه خود را بالا كشيده و خردمند شده است.

من سرخپوستان ديگري مثل او را ديده ام، ولي آنها واقعاً كمياب هستند.

شما آدم متوسط پيدا نمي كنيد كه فيلسوف يا متفكر باشد و خود را با مضاميني در سطحي بسيار ظاهري و سطحي مشغول نمايد.» كاستاندا در 1968 اولين كتاب خود را منتشر كرد كه در واقع يادداشت هاي تحقيقي مردم شناسي از گفتگو با اين شمن سرخپوست است و توسط دانشگاه كاليفرنيا منتشر شد.

نكته قابل توجه اين كه كتاب كاستاندا به سادگي به چاپ نرسيد. در واقع اين يادداشت ها كه بيشتر به خاطرات شخصي شبيه بود تا تحقيقات علمي، به مدت سه سال بين اساتيد دانشگاه دست به دست گشت و علت تاخير در چاپ آن هم مخالفت شديد بعضي از آنها بود.

اين مخالفت ها بر سه استدلال استوار بود.

اول اين كه آنها معتقد بودند اين استاد شمن كه به عنوان راهنماي كاستاندا در كتاب او مطرح شده است، يك سرخپوست سنتي نيست و از آنجا كه در نقاط مختلف مكزيك و آمريكا زندگي كرده، آموزش هاي او مخلوطيست از چند جهان بيني مختلف.

دوم اين كه كاستاندا در نوشته هاي خود اصول تحقيقي را رعايت نكرده و به جاي اين كه از ديد يك محقق بي طرف آن را به انجام برساند، عمدي يا غير عمدي از دانسته هاي خود نيز در تنظيم نوشته ها استفاده كرده است و بالاخره در نظر آنها كتاب از ارزش علمي و مردم شناسي چنداني برخوردار نبوده و چاپ آن توسط انتشارات دانشگاه در واقع اعتبار و حيثيت علمي دانشگاه را خدشه دار مي كرد. علي رغم اين مخالفت ها، با پشتيباني و اصرار دو پرفسوري كه

از ابتدا بر كار كاستاندا نظارت داشتند كتاب او سر انجام به عنوان پايان نامه فوق ليسانس، تأييد و توسط انتشارات دانشگاه لوس آنجلس منتشر شد.

همسر وي مي نويسد كه كاستاندا هم زمان با تحقيقات مردم شناسي در خصوص آيين شمني، نوشتارهاي تالكوت پارسونز، هوسرل و فيلسوف زبان شناس - ويتگنشتاين - را به دقت خوانده و بسيار تحت تأثير پرفسور خود هرولد گارفينكل بوده كه در زمينه پديدارشناسي كار مي كرد. سومين كتاب كاستاندا با عنوان سفر به ديگر سو نيز با وجود انتقادهاي شديدي كه در هيأت علمي دانشگاه در خصوص ترديد در واقعي بودن گزارش هاي او ابراز مي شد به عنوان رساله دكتراي وي مورد قبول قرار گرفت. از آن پس سال ها در مورد زندگي خصوصي كاستاندا هيچ گزارشي منتشر نشد و او به جز چند مورد محدود در هيچ مصاحبه يا سخنراني رسمي شركت نكرد. قابل ذكر است كه كاستاندا با انتشار آثارش بنا بر شكايت ارباب كليسا به دادگاه كشيده شد، تا درباره نوشته هايش توضيح بدهد. كارلوس كاستاندا را پدر عصر جديد و مشهورترين نويسنده گمنام جهان لقب داده اند.

از اولين كتاب وي كه هم زمان رساله فوق ليسانس او در رشته مردم شناسي بوده، تاكنون يك ميليون نسخه در زبان انگليسي به فروش رفته است.

شيوه نگارش كاستاندا و جذابيت فلسفه و فرهنگ تولتك هاي عهد باستان كه بخش اصلي نوشته هاي وي را در بر مي گيرد و نيز تمايل وي به گمنام زيستن شايد دلايل اصلي شهرت وي باشند. كتاب هاي كاستاندا از دهه 1360 شمسي به فارسي ترجمه شد و از همان وقت تاكنون سؤالات و بحث هاي زيادي در اين زمينه مطرح گشته كه از

آن جمله مي توان به موضع گيري افرادي مثل دكتر عبدالكريم سروش با ديدي كاملاً منفي يا ديگراني مثل تورج زاهدي با نگاهي مثبت، اشاره نمود. از آثار وي مي توان: آموزش هاي دون خو آن، حقيقتي ديگر، دومين حلقه قدرت، سفر به ديگر سو، افسانه قدرت، هديه عقاب، آتش درون، قدرت سكوت، كرانه فعال بي كرانگي و هنر رؤيا ديدن را نام برد.

بخش مقالات

مراحل سير و سلوك در عرفان كاستاندا

هر مسلك عرفاني، داراي ويژگي ها و خصوصيات منحصر به فردي است.

البته اين سخن بدان معنا نيست كه هر آنچه در آن مصداق عرفاني مي آيد صرفا، از نوآوري ها و ابتكارات آن مسلك بوده و در ديگر نحله هاي عرفاني يافت نمي شود. (هر چند ممكن است در برخي موارد اين گونه باشد )، بلكه منظور اشاره به چارچوب هاي اساسي يك مسلك عرفاني است.

اصول اساسي اي كه شاكله ي يك مسلك عرفاني را مي سازد، ممكن است در ديگر عرفان هاي مشابه بيان شده باشد، امّا با اين تفاوت كه در عرفان مورد نظر، اين اصول از ويژگي هاي مهم و جدا ناشدني به حساب مي آيد. سلوك در عرفان كاستاندا، همانند ديگر عرفان ها، داراي ويژگي ها و اهدافيست كه در اين قسمت به برخي از آنها اشاره مي كنيم:

1. اَصالت ناگوال: مرشد در ادبيات عرفاني كاستاندا «ناگوال» ناميده مي شود. نقش ناگوال در عرفان كاستاندا بسيار مؤثّر و حياتي است، به گونه اي كه سالك بدون مرشد نمي تواند عمل موفّقي را انجام دهد. امّا وظيفه ي سالك براي شناخت و انتخاب ناگوال چيست؟

اين موضوع، از توان شاگرد خارج است، زيرا تنها كسي مي تواند ناگوال را بازشناسد كه داراي ساختار انرژي همانند او باشد.

در اين صورت، خود او ناگوال و مرشد خواهد بود و نياز به مرشد ندارد. بنا

بر اين، شاگرد نبايد در پي استاد برود، بلكه اين استاد است كه شاگرد خود را باز خواهد يافت و او را در چنبره ي حمايت و هدايت خويش قرار خواهد داد. (1) در عرفان كاستاندا، ميان رابطه ي استاد و شاگردي با دو لفظ «خود كامه» و «خرده خود كامه» آشنا مي شويم. دون خوان معتقد است:

صاحبان بصيرت در عهد جديد، با توجه به تجربيات خود، مناسب ديدند كه طبقه بندي خويش را با سرچشمه ي اوّليه ي نيرو، يعني با يگانه فرمانرواي جهان هستي، آغاز كنند و آن را به سادگي «خود كامه» خواندند. طبعاً بقيه ي مستبدان و قدرتمندان، به طور نامحدود در مرتبه اي فروتر از خودكامه جاي گرفتند. در نتيجه آنها را «خرده خودكامه» نام نهادند. (2)

2. عقل ستيزي: در عرفان كاستاندا، همانند بسياري ديگر از عرفان ها، نه تنها عقل به عنوان فضل و كمال عارف معرّفي نمي شود، بلكه مانع رسيدگي سالك به حقيقت ناب عرفاني است.

در اين عرفان، تفكّرات عقلي - فلسفي، بزرگترين مانع در مسير «كسب معرفت» و «توقّف گفتگوي دروني» است.

از اين رو، سالك فعاليّت هاي عقل را متوقّف كرده، صرفاً به تعاليم استاد عمل مي كند.

دون خوان مي گويد:

شمنان روحاني نيستند، اهل عملند. مردم آنان را عموماً نامعقول و ديوانه تلقّي مي كنند.

آري، چنين به نظر رسند. براي آن كه همواره مي كوشند چيزهايي را شرح دهند كه نمي تواند توضيح داده شود. (3) سالك مبارز، با عمل كردن زندگي مي كند و نه با فكر كردن درباره ي آن، يا فكر كردن درباره ي چيزي كه پس از انجام دادن عمل به آن فكر خواهد كرد. (4)

3. جنگجويي: سالك براي رسيدن به معرفت همانند يك جنگجو عمل مي كند؛ جنگجويي كه

به ميدان جنگ مي رود تا براي پيروزي تا آخرين نفس نبرد كند.

دشمنان سالك در مسير تحصيل معرفت و ادراك عبارتند از:

الف. ترس؛ در اوّلين قدم، سالك تمامي دانسته هاي خود را فراموش كرده، خود را براي آموختن چيزهاي جديد آماده مي كند.

در اين لحظه، ترس از آموختن چيزهاي جديد به وجود مي آيد. سالك خود را براي مبارزه با ترس آماده مي كند؛ زيرا ترس ما را از رسيدن به معرفت منحرف مي كند.

ب. وضوح ذهني؛ پس از شكست ترس، ذهن سعي مي كند تا رسيدن به معرفت را آسان و تمام شده جلوه دهد، حال آن كه سالك در ابتداي راه است.

او بايد با وضوح ذهني مبارزه كند و در مسير تحصيل معرفت، صبور و ثابت قدم باشد.

ج. اقتدار (قدرت)؛ تنها راه رسيدن به حقيقت، هدف قرار دادن معرفت است.

در نتيجه، سالك تمام توانايي خود را براي كسب اقتدار به خدمت مي گيرد تا معرفت را مورد هدف قرار دهد. د. كهولت؛ كهولت، تنها دشمني است كه خواه ناخواه بر سالك پيروز مي شود، امّا تلاش سالك، رسيدن به معرفت قبل از پيروزي كهولت است.

4. شكارچي گري:

سالك، يك جنگجوست كه به نبرد دشمنان مي رود تا به معرفت و ادراك دست يابد. شگرد سالك جنگجو، الگو برداري از شيوه ي شكارچي گري است.

از اين رو، سالك، همانند يك شكارچي، به دنبال كسب خصوصيّاتي همچون موارد ذيل مي رود:

الف) خود را با شرايط سخت وفق دهد و در هر لحظه آمادگي زندگي در شرايط پيچيده را داشته باشد؛

ب)

صبور و شكيبا باشد؛ مراقب خود است و از محيط اطراف آگاهي كامل دارد؛

د)

زمان، ارزشمندترين چيز سالك است و …

5. جنون اختياري: جنون اختياري شيوه اي براي بي اهميّت دانستن همه

چيز است.

در آن زمان كه كاستاندا در مورد چيستي جنون اختياري استاد مي پرسد، دون خوان مي گويد:

خوشحالم كه پس از اين همه سال، سر انجام، از جنون اختياري من پرسيدي؛ اگر چه برايم كمترين اهميّتي هم نداشت، اگر هرگز نمي پرسيدي. با اين همه، من بر آن شده ام كه احساس شادي كنم. تو گويي برايم اهميّت داشتي كه بپرسي، يا مهم است كه اهميّت بدهم. همين، جنون اختياري است.

- كاستاندا گفت:

تو جنون اختياري را با چه كس آزمايش مي كني؟

- با همه.

- و چه زماني را براي اين كار برمي گزيني؟

- هر وقت كه بازي مي كنم. (5)

- آيا معناي جنونِ اختياري اينست كه اعمال او هرگز صادقانه نبوده، بلكه فقط بازيِ يك بازيگر است؟

جواب داد:

اعمال من صادقانه است، امّا فقط بازي يك بازيگر است.

- پس هر آنچه تو مي كني جنون اختياري است؟

- بله، هر آنچه. - اين بدان معناست كه هيچ چيز براي تو اهميّت ندارد و تو نسبت به هيچ كس و هيچ چيز پروا نداري؟ براي مثال، خود من؟ تو مي خواهي بگويي برايت مهم نيست كه من اهل معرفت بشوم يا نشوم، كه بمانم يا بميرم و يا هر كار ديگري بكنم؟ - درست است! برايم مهم نيست. تو مثل لوچيو يا هر كس ديگر در زندگي مني؛ جنون اختياري من. - چنين احساس مي كنم كه ما درباره ي چيز واحدي صحبت نمي كنيم. نبايد خودم را مثال مي زدم. آنچه خواستم بگويم اينست كه به هر حال بايد چيزي در جهان باشد كه تو پرواي آن را داشته باشي، امّا نه به صورت يك جنون اختياري. به گمانم اين شدني نيست كه ما به زندگي خود ادامه دهيم،

در حالي كه هيچ چيز برايمان اهميّتي نداشته باشد.

دون خوان در جواب مي گويد:

اين حرف درباره ي تو صادق است.

براي تو همه چيز مهم است.

تو از جنون اختياري من پرسيدي و من به تو گفتم كه آنچه نسبت به خود و مردم دور و برم مي كنم جنون است؛ چرا كه هيچ چيز اهميّتي ندارد. (6) - نكته اينجاست، دون خوان! كه اگر هيچ چيز برايت مهم نيست، پس چگونه به زندگي ادامه مي دهي؟ دون خوان مي گويد:

شايد توضيح آن ممكن نباشد.

در زندگي تو چيزهاي معيّني برايت اهميّت دارند؛ چرا كه مهمَّند. اعمال تو بي شك برايت اهميّت دارند، امّا براي من ديگر هيچ چيز مهم نيست، نه اعمال خودم، نه اعمال هيچ يك از مردم دور و برم. با اين حال، به زندگي ام ادامه مي دهم؛ چرا كه از خود اراده دارم؛ چرا كه در سراسر عمر اراده ام را جلا داده ام تا آنجا كه اكنون ناب و سالم است و ديگر پرواي اين ندارم كه هيچ چيز مهم نيست. اراده ي من جنون زندگي ام را جبران مي كند (7)

6. اتّحاد با روح جهان: سالك به كمك رؤيا بيني و كسب معرفت مي تواند از همه چيز برتر شود و به قدرت عظيم طبيعت دست يابد. دون خوان مي گويد:

مرشدم، جادوگري با قدرت هاي عظيم بود.

جنگاوري به تمام معني بود و اراده اش به واقع شكوهمندترين دستاورد او بود.

امّا انسان مي تواند كه از اين هم فراتر رود. انسان مي تواند ديدن را فرا گيرد.

با فراگرفتن ديدن، ديگر نيازي به اين ندارد كه مانند جنگاور زندگي كند يا جادوگر باشد.

با فراگرفتن ديدن، انسان هيچ و همه چيز مي شود. شايد بتوان گفت كه محو مي شود،

در حالي كه به جاست.

به اعتقاد من، اينست زماني كه انسان مي تواند هرچه آرزو كند باشد، يا هرچه آرزو مي كند به دست آورد. امّا چنين انساني هيچ آرزو نمي كند و به جاي آن كه با هم نوعانش چنان بازي كند كه گويي بازيچه اند، با آنها در دل جنونشان روبرو مي شود. تنها فرق آنان اينست كه آنچه مي بيند عنان جنونش را در اختيار دارد، در حالي كه هم نوعانش چنين نتوانند كرد. انساني كه مي بيند، ديگر دلبستگي چنداني به هم نوعانش ندارد؛ زيرا ديدن، او را از هر آنچه پيشتر مي شناخته، مطلقاً وارهانده است (8)

7. انتخاب راه به كمك دل: سالك، تنها به واسطه ي پيروي از امر و نهي دل خويش، راه حقيقت را مي يابد. دون خوان مي گويد:

من از آن رو شادم كه نگاه كردن به چيزهايي را بر مي گزينم كه مرا شاد مي كنند.

پس آن گاه چشمانم كران مضحك آنها را مي قاپد و من مي خندم. من اين نكته را بارهاي بي شماري به تو گفته ام:

انسان بايد راه خود را به كمك دل انتخاب كند تا شادمان ترين و سرزنده ترين باشد.

اي بسا كه چنين كسي بتواند هميشه بخندد … بسياري از اهل معرفت همين كار را مي كنند.

چه بسا كه روزگاري به سادگي ناپديد شوند. مردم ممكن است چنين بپندارند كه آنها را به خاطر كارهايشان به دام انداخته و كشته اند، آنها مرگ را برمي گزينند؛ چرا كه مرگ برايشان اهميّتي ندارد. بر عكس، من زندگي را برگزيده ام و خنديدن را نه از آن رو كه برايم اهميّت دارند، بلكه به اين خاطر كه اين گزينش، طلب و تمنّاي طبيعت من است (9)

8. بي اهميّت دانستن همه چيز: سالك در

مسير كسب معرفت همه چيز را بي اهميّت مي داند و بي نيازي خود را از همه چيز ابراز مي دارد. دون خوان مي گويد:

ما مي آموزيم كه درباره ي همه چيز فكر كنيم و بعد چشم خود را عادت مي دهيم كه به هر چيز نگاه مي كنيم، چنان نگاه كند كه ما فكر مي كنيم. ما در حالي به خويشتن نگاه مي كنيم كه پيش از آن فكر كرده ايم كه مهم ايم. پس ناگزيريم كه احساس اهميّت كنيم! امّا هرگاه انسان ديدن را فرا مي گيرد، درخواهد يافت كه ديگر نمي تواند درباره ي چيزهايي فكر كند كه به آنها مي نگرد و اگر نتواند به چيزهايي فكر كند كه به آنها مي نگرد، همه چيز بي اهميّت خواهد شد (10)

9. به كارگيري حقّه و نيرنگ: سالكي كه در ابتداي راه، قصد رسيدن به معرفت شهودي را دارد، ممكن است در ميان راه، در برخورد با مشكلات و سختي هاي سلوك و رؤيت جاذبه هاي زندگي مادّي سست شود و يا از ادامه ي سير و سلوك بازايستد. از اين رو، ناوال متوسّل به نيرنگ و حقّه مي شود تا به كمك آن بتواند سالك را در مسير خود حفظ كند.

بي گمان، زماني فرا مي رسد كه سالك مي يابد كه گول خورده، امّا نفس اين كار بسيار مفيد است؛ زيرا مؤيّد هدف اصلي، يعني بقاي سالك در مسير يافتن معرفت و ادراك است.

دون خوان مي گويد:

معلّم من، ناوال خوليان، به همين شيوه به من حقّه زد. او با استفاده از شهوت حرص من، به من حقّه زد. قول داد تمام زنان زيبايي را كه دور و برش بودند به من بدهد و نيز قول داد مرا با طلا بپوشاند. به من قول بخت و اقبال داد

و من گول خوردم. از دوران بسيار قديم به تمام شمنان مكتب من همين حقّه زده شده است (11)

10. مرگ: در عرفان كاستاندا، اعتقاد به مرگ، داراي جايگاه پراهميّتي است.

دون خوان مي گويد:

مرگ، پيچ و تاب است.

مرگ، ابر درخشاني در افق است.

مرگ، منم كه با تو صحبت مي كنم. مرگ، تو و دفتر و دستكت هستي. مرگ، هيچ است، هيچ! مرگ، اين جاست و با اين حال، اصلاً در اين جا نيست. (12) مرگ هر شخص، همواره در كنار او و به فاصله ي يك بازو از شانه ي چپش قرار دارد و هرگاه مرگ، شانه چپ را لمس كند خواهد مرد. (13) فكر مرگ، سالك را وارسته مي كند.

چنان كه دون خوان مي گويد:

تنها فكر مرگ است كه انسان را به اندازه ي كافي وارسته مي سازد تا آنجا كه نمي تواند خود را به چيزي بسپارد. فقط فكر مرگ است كه انسان را چندان كه بايد وارسته مي سازد تا آنجا كه نمي تواند خود را از چيزي محروم سازد. مردي از اين گونه، باري، آرزويي ندارد؛ زيرا به شوري خاموش براي زندگي و همه ي چيزهاي زندگي دست يافته است.

او مي داند كه مرگش در كمين است و به وي فرصت نمي دهد كه به چيزي دل ببندد، پس بي هيچ آرزويي همه چيز را آموزد. (14) سالك، از مرگ خود آگاه است.

چنان كه دون خوان مي گويد:

كسي كه راه جادوگري را مي پيمايد در هر خم راه با نابودي زودرس رو به روست و ناگزير به فراست از مرگ خود آگاه مي شود. بدون آگاهي از مرگ، چيزي نخواهد بود، جز انساني معمولي كه درگير كارهاي عادي است؛ انساني فاقد توان و تمركز لازم كه عمر يكنواخت، او

را بر روي زمين به قدرتي جادويي بدل كند.

پس انسان، براي جنگاوري، بايد پيش از هرچيز و بحق، از مرگ خود به فراست آگاه باشد.

امّا دلواپسي از مرگ ما را بر آن مي دارد كه به خود بپردازيم و اين مايه ي ضعف است.

بنا بر اين، چيز ديگري كه هر كس براي جنگاوري به آن نياز دارد وارستگي است، تا فكر مرگ زودرس، به جاي آن كه به صورت وسواس درآيد، به بي تفاوتي بدل شود. (15) كارلوس كاستاندا، مرگ دون خوان را چنين توصيف مي كند:

وقتي لحظه اي فرا رسيد كه دون خوان عملاً دنيا را ترك گفت، به نوعي درخشندگي بخار مانند رنگي مبدّل شد.

او انرژي ناب بود كه به آزادي در جهان شناور گشت. در آن لحظه، احساسم در خصوص فقدان وي چنان شديد بود كه مي خواستم بميرم. به آنچه دون خوان گفته بود اعتنا نكردم و بي هيچ ترديد و دودلي خود را به پرتگاه افكندم، امّا به دليلي كه وصف ناپذير است، ن مردم. (16) دستورات عملي در عرفان كارلوس كاستاندا در عرفان كارلوس كاستاندا، دستورات عملي گوناگوني طرح مي شود، كه هدف از آن تحصيل مواردي از قبيل ذيل است:

الف) رسيدن به معرفت شهودي و ادراك واقعي؛

ب)

خاموشي ذهن و توقّف گفتگوي دروني؛

ج)

كسب قدرت و اقتدار. مجموعه ي متون و دستورات عملي در عرفان كارلوس كاستاندا عبارتند از:

1. روشي براي دويدن در تاريكي: سالك براي توقّف گفتگوي دروني، مسافت طولاني و پرپيچ و خمي را انتخاب مي كند و با سرعت زياد و بدون ايجاد آسيب ديدگي مي دود.

2. خود داري از آميزش جنسي.

3. تغيير نوع تصوّر از خود:

سالك همواره تصوّر مي كند كه آن قدر صاحب قدرت است كه

مي تواند هر لحظه در خود شگفتي ايجاد كند.

4. ترك عادت.

5. انتخاب مكان قدرت: جايگاهي روي زمين وجود دارد كه فرد با قرارگرفتن در آن نقطه، صاحب قدرت و نشاط شود. هر سالك مي بايستي به كمك استاد خود، جايگاه قدرت خود را بر روي زمين بيابد.

6. هنر رؤيا بيني.

7. گياهان روانگردان: هدف از مصرف گياهان روان گردان، ايجاد آمادگي و تحصيل معرفت است.

8. نفي گذشته ي شخصي: نفي اطّلاعاتي كه ديگران از زندگي سالك دارند.

9. خيره شدن: خيره شدن به يك شي ء.

10. درست راه رفتن: راه رفتن سالك بدون توجّه به اشياي پيرامون خود.

11. عمل بدون چشمداشت.

12. حماقت اختياري: سالك در ظاهر سعي مي كند تا خود را هم رنگ همنوعان خود نشان دهد و تظاهر، به اهميّت دادن به كارها و توجّه به ثمر بخشي افعال خود دارد، امّا در واقع، چنان مشغول كارهاي خود مي شود كه گويي همه چيز بي معنا وارزش است.

13. بي عملي: فرآيندي كه در آن سالك ادراك خود را تغيير مي دهد تا آن را با گزارشي كه از دنيا توسّط ديگران يافته سازگاري دهد.

14. حركات تنسگريتي: سالك، عضلات بدنش را در حالتي آسوده قرار مي دهد، سپس به بدن خود، به عنوان واحدي سالم فكر مي كند.

15. به كارگيري دومين دقّت (17): به واسطه اين قدرت، سالك از توهمات اين دنيا تأثير نمي گيرد و در حيطه ي واقعيّت باقي مي ماند.

16. روش شكار كردن و شكارچي بودن: سالك، همانند يك شكارچي، همواره آماده ي هر گونه مبارزه و كسب آگاهي است.

17. دست نيافتني بودن (بي نياز بودن)

18. هر عملي آخرين نبرد روي زمين است:

سالك با فرض اين مسأله، اعمالش را با قدرت انجام مي دهد و رابطه ي نزديكي با

مرگ برقرار مي كند.

19. متعادل كردن روح: سالك، نه خود را تحت سلطه ي عقل و منطق قرار مي دهد و نه برده ي احساسات مي شود، بلكه در خود تعادل ايجاد مي كند.

20. از دست دادن اهميّت شخصي.

21. پذيرش مسؤوليّت: سالك، مسؤوليّت تمامي اعمال خود را مي پذيرد.

22. مرگ به مثابه ي مشاور زندگي (18) سالك، مرگ را تنها مشاور خود مي داند. از آن پس، از چيزهاي كوچك عصباني شود، وقت خود را هدر نمي دهد، منظّم شده، توجّه اش را به مسايل اساسي معطوف مي كند.

در بررسي دستورات عملي اين عرفان همواره اين سؤال باقيست كه به راستي كدامين مورد از دستورات عملي كاستاندا مي تواند انسان امروزي را از بن بست معنوي معاصر نجات دهد؟ آيا براي خروج از بحران معنويت مي بايست به ابتدايي ترين تعليم هاي معنوي انسان مراجعه كرد؟

اين مسأله نشان از آن دارد كه انسان امروزي براي حل مسأله بحران معنا به اين اندازه ناتوان و پريشان شده است و دچار اشتباه فاحشي شده كه هرگز در خور پيشرفت او در ديگر جنبه هاي زندگي، از جمله پيشرفت تكنولوژي و رفاه مادي انساني نيست. توضيح برخي واژه ها و اصطلاحات آنچه گذشت، مجموعه اي از دستورات عملي مرسوم در عرفان كارلوس كاستاندا است، كه البته برخي از متون، داراي اهميّت و تأكيد فراواني است.

از اين رو، سعي مي شود در مورد بعضي از واژه ها، توضيحات بيشتري مطرح شود.

1. هنر رؤيا ديدن: هنر رؤيا بيني، در حقيقت، تبديل يك رؤيا به آگاهي مهار شده است.

كارلوس كاستاندا، در مورد تعريف رؤيا ديدن مي گويد:

دون خوان، «رؤيا ديدن» را به شيوه هاي مختلف برايم تشريح كرده بود.

اكنون به نظرم رسيد كه مهم ترين اين شيوه ها، بهتر از همه، «رؤيا ديدن» را تعريف مي كند.

او

مي گفت كه رؤيا ديدن في نفسه «بي عملي» عمل خوابيدن است.

بدين ترتيب، «رؤيا ديدن» موجب مي شود، كه رؤيابين ها از آن بخش زندگي خود كه در خواب مي گذرد بهره گيرند. گويي ديگر رؤيا بين نمي خوابد، ولي اين بي خوابي، رؤيا بين را بيمار نمي كند.

رؤيابين ها كمبود خواب ندارند. ولي ظاهراً رؤيا بين در اثر استفاده از قالب اضافي يا كالبد رؤيا ي خود با رؤيا ديدن، زمان بيداري اش را افزايش مي دهد. (19) كارلوس كاستاندا، طبقه بندي احتمالي مراحل مختلف رؤيا را چنين بيان مي كند:

«بيداري پر آسايش» حالتي مقدّماتي است؛ حالتي كه در آن حواس به خواب رفته، در عين حال، شخص بيدار است.

من در اين حالت، هميشه سيلي از نور قرمز مشاهده مي كنم؛ درست مثل وقتي كه شخص با چشم نيمه باز به نور خورشيد مي نگرد. دومين مرحله ي رؤيا ديدن را من «بيداري پويا» ناميدم. در اين حالت، نور قرمز درست مثل مه از هم پراكنده شود و شخص، صحنه اي را مي بيند؛ نوعي چشم انداز ساكن را. شخص، تصويري سه بعدي را مي بيند؛ بخش يخ زده ي چيزي را، مانند، منظره، خيابان، خانه، شخص، چهره و يا هر چيزي ديگر. سومين حالت را «مشاهده ي صرف» ناميدم. در اين حالت، «رؤيا بين» ديگر قسمتي از رؤيا ي يخ بسته را نگاه كند، ولي به عنوان شاهد عيني ناظر اتّفاقيست كه در مقابل چشمانش رخ مي دهد. گويي برتري بينايي و شنوايي باعث مي شود كه اين مرحله از رؤيا ديدن عمدتاً كار چشم و گوش باشد.

حالت چهارم، براي من، حالتي بود كه در آن خود را وادار به عمل مي كردم. در اين حالت، شخص مجبور به اقدام است.

بايد به جلو برود و

از فرصت خود حدّاكثر استفاده را بكند.

اين حالت را من «ابتكار پويا» ناميدم. (20)

2. گياهان روان گردان: تنها آموزه ي دون خوان كه با هدف اصلي كارلوس كاستاندا هنگام سفر به مكزيك همخوان است، جمع آوري اطلاعات در مورد انواع گياهان دارويي است.

كاستاندا مي گويد:

هنگامي كه دون خوان را ملاقات كردم، دانشجوي درس خوانده ي رشته ي مردم شناسي بودم و مي خواستم شغل خود را در اين زمينه با بيشترين حدّ نشر ممكن شروع كنم. تمايل داشتم كه از نردبان آكادميك بالا بروم و طبق محاسبات من، اولين گام، جمع آوري داده ها راجع به استفاده ي گياهان طبّي توسّط سرخ پوستان جنوب غربي ايالات متحده بود (21) چنان كه بيان شد، گياهان روان گردان نزد دون خوان بسيار مهم و ارزشمند است؛ زيرا مسير رسيدن معرفت به حساب مي آيد. دون خوان، براي تعليم معرفت خود و اثبات بيشتر و بهتر آن، از سه گياه «روان گردان» بسيار شناخته شده استفاده مي كرد:

1. پيوت Peyot))؛

2. تاتوره Datura inoxia))؛

3. جنس خاصّي از قارچ وابسته به نوع Psylocebe. با بلعيدن هر يك از اين گياهان توهّم زا، دون خوان در من، به عنوان شاگرد خود، حالات خاصّي از ادراك غيرعادي يا آگاهي ديگرگوني ايجاد مي كرد، كه من اين حالت را «حالت واقعيّت غيرعادي» نام نهاده ام. واژه ي «واقعيّت» را از آن رو به كار گرفته ام كه در نظام باورهاي دون خوان، اين يك فرض بنيادين بود كه حالات آگاهي حاصل از بلعيدن هر يك از اين سه گياه، «توهمّات» نبوده، بلكه وجوهي عيني از واقعيّت هاي روزمرّه اند؛ اگر چه غير عادي باشند. دون خوان، به اين حالت واقعيت غير عادي، همچون واقعيّت مي نگريست؛ نه چنان كه

گويي واقعيّت است.

دون خوان، چنين مي انگاشت و توضيح مي داد كه گياهان، گردونه هايي هستند كه انسان را به نيروها يا قدرت هاي غير شخصي ويژه اي رهبري و هدايت مي كنند و حالاتي كه در انسان به وجود مي آورند، ديدارهاييست كه هر جادوگر بايد آن قدرت ها را داشته باشد تا توان چيرگي بر آنها را به دست آورد. (22)

دون خوان، پيوت را «مسكالينو» مي ناميد و آن را آموزگاري خيرخواه و نگهبان انسان بر مي شمرد. مسكالينو «راه درست زندگي» را مي آموزد. پيوت معمولاً در مجالس جادوگران خورده مي شد، كه «ميتوت» نام داشت و شركت كنندگان در آن، به خصوص به قصد گرفتن درسي در جهت راه درست زندگي كردن، جمع مي آمدند. امّا تاتوره و قارچ را دون خوان قدرت هايي از گونه اي ديگر مي دانست. او آنها را «دليلAlly)») مي ناميد و مي گفت كه قابل رام شدن و دست آموز شدن هستند و هر جادوگر، در واقع، قدرت خود را از دست آموز كردن «دليل» به دست آورد. به خاطر همين دو «دليل»، دون خوان، قارچ را برتر مي شمرد و مدّعي بود كه قدرت نهفته در قارچ دليل شخصي اوست و اين دليل را «دود» يا «دودك» مي خواند. روش كار دون خوان براي بهره وري از قارچ اين بود كه قارچ ها را در يك كدوي قلياني كوچك مي گذاشت تا خشك شوند و به صورت گردي نرم درآيند. سر كدو را براي مدّت يك سال مهر مي كرد و پس از برآمدن يك سال تمام، گرد نرم را با پنج گياه خشك شده ي ديگر مي آميخت و معجوني آماده ي كشيدن در چپق فراهم مي كرد. (23)

3. از دست دادن اهميّت شخصي: اين فن يكي از زير مجموعه هاي

دستورالعمل «از بين بردن گذشته ي شخصي» است؛ زيرا اهميّت شخصي، انسان را با گذشته ي خود پيوند مي دهد. دون خوان، پيرامون نحوه ي از دست دادن اهميّت شخصي مي گويد:

شير، موش آبي و همنوع خود را در يك رديف قرار دادن، برترين عمل ذهن يك سالك مبارز است.

انجام دادن چنين عملي، اقتدار مي خواهد … از اين پس، بايد با گياهان صحبت كني تا هر گونه احساس مهم بودن را از دست بدهي. آن قدر با آنها حرف بزن تا بتواني در حضور ديگران نيز اين كار را انجام دهي. به گياهان بگو كه ديگر خود را مهم نمي شماري … شخص چگونه مي تواند خود را چنين مهم به شمار آورد، در حالي كه مي دانيم مرگ، ما را احاطه كرده است (24)

4. خيره شدن: سالك تمام حواسش را «به ديدن يك چيز» معطوف مي كند.

در اين حالت، چيزهاي اطراف بر سالك اثري ندارند. او از دنياي ساخته ي خويش جدا مي شود و گفت گوي دروني او متوقّف مي گردد. كاستاندا مي گويد:

اولين كارِ ناوال دون خوان اين بود كه برگ خشكي را به زمين مي انداخت و به من مي گفت ساعت ها به آن خيره شوم. اين كار را هر روز ادامه مي داد. امّا من فكر مي كردم همان برگ است، ولي بعد متوجّه شدم كه برگ ها متفاوتند.

ناوال گفت:

اگر متوجّه تفاوت شَديد نشديد، نگاه نكرده ايد، بلكه خيره شده ايد. (25) دون خوان مي گفت:

اگر ساعت ها مثل من به توده اي از برگ خيره شوي، افكارت خاموش مي شود. فقدان فكر و دقّت، تونال را كاهش مي دهد و آنها به چيز ديگري بدل مي شوند. البته در خلال تمرين، بايد بدن در وضع و حالت خوشايندي قرار گيرد؛ حالتي بسان حالت هاي مراقبه ي كلاسيك

در نظام هاي عرفاني شرقي. (26)

5. درست راه رفتن: درست راه رفتن، در توقّف گفتگوي دروني مؤثّر است.

كاستاندا مي گويد:

در اوايل آشنايي مان، دون خوان، روش ديگري را برايم شرح داده بود.

بدين ترتيب كه بايد بدون آن كه نگاهم را روي چيز به خصوصي متمركز كنم، در مسيري طولاني راه بروم و مستقيماً به چيزي نگاه نكنم. چشم ها را كمي چپ كنم تا از آنچه به خودي خود در زاويه ديد قرار مي گيرد، تصوير گسترده تري داشته باشم. گرچه آن موقع نفهميدم، امّا او اصرار داشت، كه اگر بدون تمركز به نقطه اي در نزديكي افق، نظر بيندازم، مشاهده ي تمام چيزهايي كه در ميدانِ ديد قرار دارد، در يك آن، امكان پذير مي گردد. سال ها اين كار را بدون آن كه تغييري در آن ببينم تمرين كردم. منتظر تغيير و تحوّلي نيز نبودم، ولي روزي در كمال تعجّب دريافتم كه حدود ده دقيقه است راه مي روم، بي آن كه كلمه اي به خود گفته باشم. در آن حالت، آگاه شدم كه متوقّف كردن مناظره ي دروني، مستلزم چيزي بيش از تنها با خود حرف نزدن است.

در آن موقعيّت، افكارم را از دست داده بودم و عملاً حس مي كردم كه در خلأ غوته ورم. (27)

6. عمل بدون چشمداشت منفعت: اين روش براي توقف گفتگوي دروني و خاموشي ذهني مؤثّر است.

در اين حالت، هدف سالك، انجام خودِ «عمل كردن» است، نه عمل براي چشمداشت و پاداش. سالك، با كارِ بدون عوض، به حقيقت نزديك شده، بلكه به هدف كه همان ورود به ناوال و جهان حقيقت است، مي رسد. كودكان، در هنگام بازي، فعاليّت هايي انجام مي دهند. آنان در قبال عملكرد خود چشمداشتي ندارند، بلكه صرفاً

به خاطر بازي، بازي مي كنند.

از اين رو، در عرفان كاستاندا، مظهر عمل بدون چشمداشت، بازي كودكان است.

7. به كارگيري دومين دقّت: دون خوان، آگاهي را به سه بخش نامساوي تقسيم مي كرد:

كوچك ترين بخش آن را «اولين دقّت» مي ناميد. او مي گفت كه اين همان آگاهيست كه هر فرد عادي آن را پرورش مي دهد تا خود را با زندگي روزمره اش وفق دهد. جسم فيزيكي ما به اين بخش تعلّق دارد. بخش بزرگتر را «دومين قدرت» مي ناميد و آن را به عنوان نوعي ادراك و آگاهي وصف مي كرد، كه ما براي درك پيله ي درخشان خود و عمل كردن به عنوان يك موجود فروزان به آن نياز داريم. به گفته ي او، دقّت دوم، در تمام مدّت زندگي مان پنهان مي ماند، مگر آن كه در اثر تربيت آگاهانه و يا ضربه اي تصادفي پديدار شود. اين بخش، جسم درخشان ما را شامل مي شود. او سومين بخش، يعني بزرگترين آن را، «دقّت سوم» مي ناميد؛ نوعي آگاهي بي كران كه جنبه هاي نامشخّص آگاهي از جسم مادّي و درخشان ما را شامل مي شود. (28) در جايي ديگر، دون خوان مي گويد:

هنر رؤيا ديدن مهارتيست كه شخص به كمك آن از رؤيا هاي روزمره ي خود استفاده و به وسيله ي شكل خاصّي از دقّت، آنها را به آگاهي مهار شده تبديل مي كند.

اين دقّت را دقّت دوم ناميم. (29)

سخن پاياني

1. جريانات معنوي متجدّد، در بسياري از موارد، تكيه بر تعليم هاي عرفاني كهن زده اند.

بسياري از عرفان هاي نوظهور شرق و غرب، به شدّت، متأثر از گرايش هاي عرفاني هندوئيسم، بوديسم و … هستند.

در عرفان كارلوس كاستاندا، گزاره هاي عرفاني و آداب و رسوم قبايل سرخ پوستي به وضوح نمايان است، تا جايي كه مي توان گفت

كاستاندا در تدوين عرفان خويش، خواسته يا ناخواسته، از تخصّص دانشگاهي خود ( مردم شناسي) به شدّت تأثير پذيرفته است.

به عبارت ديگر، عرفان كاستاندا، به همان اندازه كه اخلاقي - عرفاني است، پژوهشي در زمينه ي آداب و رسوم، فرهنگ، ارزش ها و عرف قبايل سرخ پوستي نيز هست.

2. چنان كه بيان شد، عرفان كاستاندا، تبلوري از عرفان هاي ابتدايي طبيعت گراست.

اين بدين معنا نيست كه عرفان او عيناً همان عقايد كهن طبيعت گرايانه است.

در واقع، برخي از آموزه هاي عرفان كاستاندا، متأثر از آموزش هاي اديان طبيعت گرا و رسوم قبايل سرخ پوستي است، ضمن اين كه ديگر باورها، برگرفته از عقايد عرفاني شرقي و جريانات نوظهور متشابه است.

مابقي، ذوق و تخيّل ژرف ادبي كاستاندا در نوشتن اين كتاب هاست و البتّه، تازگيِ برخي از گزاره هاي عرفاني، كه به اسم دون خوان در پاره اي از كتاب هاي او يافت مي شود.

3. اغلب دستورات عملي - عرفان كاستاندا، شكل گيري از مراقبه هاي عرفان هاي شرقي است، كه البتّه با قلم اصيل فرهنگ آمريكاي جنوبي، بالاخص سرخ پوستان، نوشته شده است.

دستورات عملي اين عرفان بيشتر در جهت كسب معرفت و ادراك شهودي است؛ حتّي «خاموشي ذهن» و «توقّف گفتگوي دروني» اهدافيست در مسير وصول به معرفت شهود ي. امّا به راستي، هدف عرفان كارلوس كاستاندا چيست؟

آيا رسيدن به معرفت شهودي تنها هدف عرفان كاستاندا است؟

به نظر چنين مي رسد. امّا نكته در اينست كه آيا با كسب معرفت شهود ي، سعادت انسان تأمين مي شود؟ براي پاسخ به اين سؤال، ابتدا مي بايست معناي سعادت روشن شود. به عبارت ديگر، دستورات عملي عرفان كاستاندا، راه رسيدن به معرفت شهوديست و كسب ادراك و معرفت شهود ي، همان

سعادت مطلوب معنا مي شود. امّا سؤال در اينست كه به راستي آيا انسان با كسب معرفت شهود ي، به سعادت مي رسد؟ براي پاسخ به اين سؤال، نخست، بايد معناي سعادت انساني روشن شود. سعادت هر چيز، رسيدن به خير و كمال وجودي اوست و سعادت انسان، به عنوان يك موجود متشكّل از روح و جسم، رسيدن به خيرات جسماني و روحاني، بهره مندي از آن خيرات و كمالات و متلذّذ شدن از آنهاست.

فارابي، سعادت را چيزي جز «طلب كمال» نمي داند و سعادت را خير معرّفي مي كند (30) با اين حال، آيا دستورات عملي عرفان كارلوس كاستاندا، منجر به وصول معرفت شهودي است؟

معرفت و ادراك شهودي تعريف شده در عرفان او، تا چه ميزان ما را به سعادت مي رساند؟ نگارنده، به اين سؤالات، مستقيم و قاطعانه پاسخ نمي گويد. با وجود اين، پس از مطالعه ي كتاب هاي كارلوس كاستاندا و تدوين اين مقاله، به شخصه، مسير كمال و سعادت انساني را در عرفان كاستاندا نمي يابد.

***********

پي نوشتها:

1. كاستاندا، مارگارت رايان، سفر جادويي با كارلوس كاستاندا، پيشگفتار.

2. كاستاندا، كارلوس، آتشي از درون، ترجمه: صالحي، اديب، ص 31.

3. كاستاندا، كارلوس، حركات جادويي، ترجمه: كندري، مهران، ص 13.

4. كاستاندا، كارلوس، چرخ زمان، ص 46.

5. كاستاندا، كارلوس، حقيقتي ديگر، ص 90.

6. همان، ص 91.

7. همان، ص 92.

8. همان، ص 170.

9. همان، ص 95.

10. همان، ص 93.

11. كاستاندا، كارلوس، چرخ زمان، ص 28.

12. همان، ص 62.

13. كاستاندا، كارلوس، سفر به ديگر سو، ترجمه: قهرمان، دل آرا، ص 49.

14. كاستاندا، كارلوس، حقيقتي ديگر، ص 168.

15. همان، ص 167.

16. كاستاندا، كارلوس، چرخ زمان، ص 153.

17. واعظي نيا، حسين، مقاله «عرفان سرخ پوست»، مجلّه حوزه، شماره ي 120، ص 195.

18.

فعالي، محمّدتقي، آفتاب و سايه ها، ص 233.

19. كاستاندا، كارلوس، هديه ي عقاب، ص 32.

20. همان، ص 151.

21. كاستاندا، كارلوس، جنبه ي فعّال بي نهايت، ترجمه: عليزاده سقطي، فرامرز، ص 49.

22. كاستاندا، كارلوس، حقيقتي ديگر، ص 10.

23. همان، ص 11.

24. لوتگه، لوتارار، كاستاندا و آموزش هاي دون خوان، ص 80.

25. همان، ص 70.

26. همان، ص 74.

27. همان، ص 66.

28. كاستاندا، كارلوس، هديه ي عقاب، ص 27.

29. همان، ص 13.

30. فارابي، محمّد، السياسة المدينة، تحقيق: فوزي متري نجار، ص 72.

گفتگوي پيش از مرگ با كاستاندا

كارلوس كاستاندا، سالك و عارف غربي كسي كه كتابهايش در رديف پرفروش ترين كتابهاي جهان قرار دارد، در ماه مي 1998 در سن 72 سالگي جهان را به همان طريقي كه در 30 سال اخير زيسته بود، ترك گفت يعني آرام، مرموز و اسرار آميز. اين مصاحبه يكي از آخرين گفتگوهاييست كه با او انجام شده است و در آن به بسياري از ابهاماتي كه در ذهن علاقه مندان به او و دون خوان وجود دارد پاسخ داده شده است.

س) اگر به طور اخص به آثار شما توجه كنيم، خوانندگان با كارلوس كاستانداهاي متفاوتي مواجه مي شوند. ابتدا با يك دانشجوي بي تجربه غربي روبرو مي شوند كه دائما از نيروهاي شگفت سرخپوست هاي پيري مثل دون خوان و دون ختارو گيج و متحير است (به طور عمده در تعليمات دون خوان، حقيقتي ديگر، سفر به ايختلان و دومين حلقه قدرت) و سپس (در افسانه هاي قدرت، هديه عقاب، آتشي از درون، قدرت سكوت و به خصوص در هنر رويا بيني) با شاگرد و سالكي خبره در شمن گرايي روبرو مي شوند. اگر با اين سنجش موافقيد، زمان و چگونگي تبديل يكي به ديگري را به چه صورت در

نظر مي گيريد؟

ج) من خودم را يك شمن و يا يك معلم و يا يك سالك پيشرفته شمن گرايي نمي دانم. همان طور كه خود را يك دانشمند و جامعه شناس غربي نمي دانم. آنچه تاكنون ارائه داده ام تماما توصيف پديده ايست كه دانش يك بعدي غرب قادر به تميز و تشخيص آن نيست. تعاليم دون خوان را نمي توان در رده علت و معلول قرار داد. راهي براي پيش بيني اينكه او قصد داشت چه بگويد و يا چه اتفاقي قرار بود بيفتد وجود نداشت.

تحت چنين شرايطي عبارات نه ماهرانه و دقيق، نه با قصد قبلي و نه حاصل خرد است؛ بلكه عباراتي ذهني است.

س) در آثار شما موضوعاتي مطرح شده است كه در نظر يك فرد غربي كاملاً غير قابل باور است.

كسي كه در اين راه يك مبتدي نيست، چگونه مي تواند به صحت حقايق جداگانه اي كه شما مطرح كرده ايد پي برد؟

ج) اين كار ساده است فقط بايد به جاي بكار گرفتن عقل تمام جسم را بكار گرفت. هيچكس نمي تواند تنها از طريق عقل به دنياي دون خوان قدم بگذارد و يا مثل فردي بي تجربه باشد كه بدنبال معرفتي ناپايدار و زود گذر است.

ديگر اينكه در دنياي دون خوان هيچ چيز به طور صد در صد قابل اثبات نيست. تنها كاري كه در اين زمينه مي توان انجام داد افزايش سطح انرژي و آگاهي به روشي كاملاً ويژه است.

به عبارت ديگر دون خوان پيرو آييني است كه هدف آن شكستن معيارهاي زماني ادراك براي درك ناشناخته است و به همين دليل بود كه او خود را كاوشگر بي نهايت مي ناميد. او مي گفت بي نهايت مافوق ادراك روزمره ماست.

هدف او

شكستن اين معيارها بود و چون شمني خارق العاده بود، بتدريج همين ميل و آرزو را به ما انتقال داد. او ما را وا داشت تا قدم به فراسوي عقل گذاريم و مفهوم شكستن ادراك گذشته را عملا درك كنيم.

س) شما گفته ايد كه ويژگي اصلي انسانها اينست كه گيرنده انرژي هستند و به حركت پيوندگاه به عنوان امري ضروري براي درك مستقيم انرژي اشاره كرده ايد. اين مسأله چه فايده اي مي تواند براي انسان قرن بيست و يكم داشته باشد و كسب اين معارف چگونه به پيشرفت معنوي انسان كمك مي كند؟

ج) شمنهايي چون دون خوان عقيده دارند كه تمام انسانها از اين توانايي برخوردارند تا انرژي جاري در جهان را به طور مستقيم درك كنند.

هنگامي كه يك شمن انسان را به صورت انرژي مي بيند، آن را بشكل توپ بزرگ و درخشاني مي بيند كه در داخل آن نقطه درخشان تري وجود دارد كه به موازات استخوان كتف و به فاصله يك بازو در پشت سر قرار دارد. شمنها معتقدند كه ادراك در اين نقطه جمع مي گردد. بدين معني كه انرژي جاري در جهان در اين نقطه به اطلاعات حسي تبديل مي شود و اين اطلاعات حسي وقف و صرف زندگي روزمره مي شود. شمنها مي گويند از كودكي به ما ياد داده اند تا ادراك كنيم. بنا بر اين ما بر اساس تفسيرهايي كه به ما ياد داده اند، ادراك مي كنيم. ارزش عملي درك مستقيم انرژي جاري در جهان براي انسان قرن اول و يا بيست و يكم يكيست. درك مستقيم انرژي به انسان اين امكان را مي دهد تا قلمرو ادراكي خود را گسترش دهد. دون خوان مي گفت كه درك مستقيم شگفتي هاي جهان

خارق العاده خواهد بود.

س) شما اخيراً يك سري حركات و مقررات بدني به نام تنسگريتي را به مردم معرفي كرده ايد. ممكن است در مورد هدف و فايده هاي معنوي اين تمرينات توضيح دهيد؟

ج) بر طبق تعاليم دون خوان شمنهايي كه در مكزيك باستان زندگي مي كردند، متوجه شدند كه انجام يك سري تمرينات خاص منجر به پيشرفت روحي و جسمي مي شود. آنها نام اين حركات را پاس هاي جادويي گذاشتند. آنها با استفاده از اين پاس هاي جادويي سطح آگاهي خود را افزايش دادند و به مرتبه اي از بصيرت رسيدند كه قادر به اعجاز هاي غير قابل توصيف شدند. اين پاس هاي جادويي نسل در نسل فقط به شاگردان شمن گرايي تعليم داده مي شد و بسيار مخفيانه و همراه با مراسمي پيچيده بود.

دون خوان نيز به همين روش اين تمرينات را ياد گرفته بود و به همين طريق آن را به شاگردان خود ياد داد. در حال حاضر تلاش ما بر اينست تا پاس هاي جادويي را به هر كس كه مشتاق آن است، تعليم دهيم. ما نام اين تمرينات را تنسگريتي گذاشتيم و آنها را از حركات مخصوص به هر شاگرد به حركاتي جامع و متناسب با همه افراد تبديل كرديم. تمرين تنسگريتي به طور جمعي يا فردي موجب سلامتي، سرزندگي و احساس خوشي و شادابي مي شود. دون خوان مي گفت انجام اين تمرينات موجب مي شود تا انرژي لازم براي افزايش آگاهي را ذخيره كنيم و عوامل ادراكي خود را گسترش دهيم.

س) كساني كه در سمينارهاي شما شركت مي كنند علاوه بر سه سالك ديگر گروه تان با گروه هاي ديگري روبرو مي شوند. گروههايي مانند چاكمولس، انرژي تراكرس، المنتس، بلو اسكات و غيره. آنها كه

هستند؟ آيا نسل جديدي از جويندگانند كه توسط شما رهبري مي شوند؟

ج) اين افراد كساني هستند كه دون خوان ماتوس از ما خواسته بود تا منتظرشان باشيم. او آمدن هر يك از آنها را مانند اجزاي تشكيل دهنده يك تصوير پيشگويي كرده بود.

با توجه به اين مسأله كه گروه دون خوان ديگر قابل تداوم نبود و با در نظر گرفتن وضعيت انرژي شاگردان دون خوان ماموريت گروه را از تداوم آن به پايان دادن به آن آن هم به بهترين نحو ممكن تبديل كرد. ما در مقامي نيستيم كه در تعاليم دون خوان (تغييري) به وجود آوريم. همچنين دنبال مريد و يا عضو فعال براي گروه نيستيم. تنها كاري كه مي توانيم بكنيم سر فرود آوردن در برابر قصد است.

اين واقعيت كه پاس هاي جادويي نسلها با بخل تمام دور از دسترس همگان قرار داشت و اينك در دسترس همگان قرار گرفته است، گوياي اين نكته است كه در حال حاضر هر كسي مي تواند با انجام اين تمرينات و بكار گيري طريقت جنگ جويان به طور غير مستقيم در گروه روشن بينان جديد قرار گيرد.

س) شما مكرراً در سخنان و آثار تان از اصطلاح درنورديدن و يا دريانوردي براي تشريح اعمال ساحران استفاده كرده ايد. آيا قصد افراشتن پرچم اين كشتي را داريد تا به سفرنهايي خود برويد؟ آيا سلسله جنگ جويان تولتك با رفتن شما خاتمه مي يابد؟

ج)

بله، صحيح است.

حلقه دون خوان با رفتن ما به پايان مي رسد.

س) سؤالي دارم كه هميشه ذهن مرا به خود مشغول كرده است.

آيا پيروي از اصول و طريقت جنگ جويان براي افراد متاهل نتيجه بخش خواهد بود؟

ج) طريقت جنگجويان هر چيز و هر كس

را شامل مي شود. حتي همه اعضاي يك خانواده مي توانند جنگ جويان بي نقصي باشند. مشكل در اين حقيقت وحشتناك نهفته است كه روابط فردي بر اساس داد و ستد احساسيست. زماني كه سالك مي خواهد آنچه را كه ياد گرفته به مرحله عمل بگذارد روابط فرو مي ريزد. در دنياي امروز ما داد و ستد احساسي بر محور طبيعي و صحيح نمي چرخد و ما تمام عمر خود را در انتظار گرفتن آنچه داده ايم بسر مي بريم و به نظر دون خوان من سرمايه گذار سرسختي بودم. روش احساسي زندگي من به راحتي قابل توصيف بود من تنها مي توانستم همان قدر به ديگران بدهم كه به من داده بودند.

س) اگر كسي بر طبق معرفتي كه شما در كتابهاي تان عرضه كرده ايد عمل كند، اميد و انتظار چه پيشرفتهايي را مي تواند داشته باشد؟ توصيه شما به كساني كه مي خواهند به طور فردي از تعاليم دون خوان پيروي كنند چيست؟

ج) براي آنچه كه فرد ممكن است به تنهايي كسب كند، حدي وجود ندارد. اگر قصد، قصدي بدون نقص باشد.

تعاليم دون خوان معنوي نيستند و من بارها اين مطلب را تكرار كرده ام زيرا هميشه اين سؤال در اذهان مردم وجود داشته است.

معنويت با مقررات آهنين يك جنگجو جور در نمي آيد. آنچه براي شمني چون دون خوان اهميت دارد، عمل است.

هنگامي كه براي اولين بار با دون خوان ملاقات كردم بر اين باور بودم كه مردي عمل گرا هستم؛ دانشمندي جامعه شناس و كاملاً بي غرض و عمل گرا. او تمام ادعاهاي مرا نابود كرد و از من چيزي ساخت كه ملاحظه مي كنيد. من به عنوان يك انسان غربي، نه معنوي بودم و نه

عمل گرا و متوجه شدم كه لغت معنويت را تنها در تضاد با جنبه هاي مادي دنيا بكار مي بردم و اشتياقم را براي دور شدن از دنياي مادي معنويت مي ناميدم. من به اين نتيجه رسيدم كه حق با دون خوان بود.

زماني كه او از من خواست تا معنويت را تعريف كنم، تازه فهميدم كه نمي دانستم در مورد چه چيزي صحبت مي كنم. آنچه مي گويم ممكن است گستاخانه بنظر برسد، اما راه ديگري براي گفتن آن وجود ندارد. شمني چون دون خوان خواستار رشد آگاهيست. بدين معني كه با تمام امكانات بشري خود جهان را درك كنيم و اين مستلزم كاري بس عظيم و عزمي خلل ناپذير است كه به هيچ وجه معاد ل با معنويت غرب نيست.

س) آيا حرفي براي گفتن به مردم آمريكاي جنوبي و به خصوص شيلي داريد؟ و علاوه بر پاسخ به پرسشها اگر نكته ناگفته ديگري داريد، بفرماييد.

ج) حرف ديگري براي گفتن ندارم جز اينكه همه افراد بشر در يك سطح هستند.

در آغاز شاگردي خود نزد دون خوان او به من فهماند كه انسان عادي در چه جايگاهي قرار دارد، آن وقتها من به عنوان يك فرد اهل آمريكاي جنوبي تمام افكارم درگير اصلاحات اجتماعي بود.

روزي سؤال نسبتاً گستاخانه اي از دون خوان كردم.

پرسيدم چطور مي تواني در برابر اوضاع اسف بار قبيله خود يعني سرخپوستهاي ياكي سو نورا بي تفاوت باقي بماني؟. در آن زمان درصد عمده اي از جمعيت سرخپوست هاي ياكي از بيماري سل رنج مي بردند و به خاطر اوضاع بد اقتصادي خود قادر به معالجه خود نبودند. دون خوان در جواب سؤالم پاسخ داد بله اين خيلي ناراحت كننده است؛ اما اوضاع و احوال

تو هم بسيار ناراحت كننده است و اگر فكر مي كني كه نسبت به سرخپوستهاي ياكي از شرايط بهتري برخورداري، در اشتباهي. به طور كلي بشر در وضعي هولناك و آشفته بسر مي برد. وضعيت هيچكس بهتر از ديگري نيست. ما همه موجوداتي هستيم كه بايد روزي بميرند و هيچ راه علاجي برايمان وجود ندارد مگر اينكه به اين مسأله آگاه باشيم و اين نكته ديگري از علمگرايي يك شمن است.

آگاه بودن از مرگ، آنها مي گويند وقتي كه ما به اين حقيقت آگاهي داشته باشيم، همه چيز نظم و ارزشي متعالي پيدا مي كند.

بر كرانه اوهام

چكيده:

كاستاندا در سال 1929 در پرو متولد شد.

در سال 1951 به آمريكا مهاجرت كرد. در سال 1960 با استاد خود دون خوان آشنا شد و مدت 10 سال نزد او آموزش ديد. مهمترين آموزه هاي دون خوان براي كسب معرفت، استفاده از مواد مخدر است كه نام آن را گياهان اقتدار نهاده بود.

كاستاندا آموزشهاي استادش را در غالب 12 كتاب به رشته تحرير درآورد، كه به هفده زبان دنيا از جمله فارسي منتشر شده است.

او به دنبال معرفتيست كه يك ساعته، كسب مي شوند، البته دوامي يك ساعته دارند و پس از آن يك عمر پشيماني.

درآمد

عرفان سرخپوستي (شمنيسم) از انواع عرفان هاي طبيعت گراست؛ به اين معنا كه متعلق شهود در آن، وحدت روح طبيعت و فناي نهايي سالك در نيروي طبيعت است.

در واقع عرفان طبيعت گرا، يعني عرفان و شناخت قدرت و اسرار طبيعت كه با سپردن خود به آن يا فاني شدن در آن مي توان از آن نيروها برخوردار شد.

مهد عرفان ساحري، مكزيك است.

نماد عرفانهاي سرخپوستي، عقاب سياه است كه گاهي به اين عرفان، عرفان

عقاب نيز مي گويند. [1] كارلوس كاستاندا متولد 1935 م. متوفاي 1988 م. مروج عرفان سرخپوستي است.

او تز دكتراي خود را تحقيق پيرامون گياهان اقتدار (مخدر) قرار مي دهد به دنبال اين كار سفري به يكي از شهرهاي مكزيك مي كند كه با يك جادوگر بزرگ مكزيكي به نام دون خوان آشنا مي شود و او را به عنوان استاد خود برمي گزيند و يازده سال در محضر او آموزش ساحري و جادوگري مي بيند. در طول اين دوره كاستاندا دوازده كتاب نوشته كه اولين آن آموزشهاي دون خوان است.

اين نوشته نگاهيست انتقادي به آموزه هاي اين عرفان.

1. كارلوس كاستاندا زندگي كارلوس كاستاندا آن چنان در هاله اي از ابهام فرو رفته است كه پژوهش گران در اين باره گزارش هاي ضد و نقيضي به دست داده اند.

كاستاندا در دوازده كتاب، مجموعه اي از تعاليم عرفاني، حلقه اي از سرخپوستان ياكي بازمانده از قوم تولتك را طي سه دهه باز مي گويد. حتي برخي در وجود عيني دون خوان ماتيوس، ترديدهايي جدي روا داشته اند؛ [2] در هر حال آنچه از تحقيقات موجود بر مي آيد، او در سال 1926 ميلادي در كاحاماركا - منطقه اي در پرو - متولد شد.

(البته اين نكته بعد از مرگ او مشخص شد.

كاستاندا قبلاً خود را متولد 1931 و برزيلي معرفي كرده است.

اين كه او به چه دليل كشور و سال تولد خود را پنهان كرده هنوز مشخص نيست. ) [3] كارلوس در 1951 به آمريكا مهاجرت كرد [4] و چهار سال بعد در دانشگاه لوس آنجلس به هدف تحصيل در رشته روانشناسي ثبت نام نمود. سپس در 1959 عقيده خود را عوض كرده و در رشته مردم شناسي به تحصيل ادامه داد. [5]

بالاخره در 1960 ازدواج كرد. او در سال 1960 براي گذراندن پايان نامه اش در رشته ي انسان شناسي و مطالعه گياهان توهم زا به تحقيق ميداني دست مي زند و به ميان بوميان جنوب غربي مكزيك مي رود. در اثناي پژوهش در شهر مرزي نُگالِس و در ايستگاه اتوبوس به پيري سرخ پوست به نام دُون خُوان توسط يكي از دوستانش معرفي مي شود. [6] كاستاندا از حدود سال 1960 تا 1980 پيش دون خوان آموزش مي ديد. از زندگي خود دون خوان اطلاعات زيادي در دست نيست. علت كم اطلاعي از زندگي او شايد اين باشد كه او اجازه نمي داد كاستاندا عكسي از او بردارد يا صدايش را ضبط كند؛ [7] كلمنت ميهان، پرفسور مردم شناسي دانشگاه لوس آنجلس كه بر كار كاستاندا نظارت داشت درباره اين شمن [8] سرخپوست چنين مي گويد:

«يكي از دلايلي كه به عنوان شخصي مطلع از او ايراد مي گيرند اينست كه او خودش فردي بي همتاست.

او در واقع عضو هيچ جامعه قبيله اي نيست. والدينش نيز عضو هيچ گروه قومي نبوده اند.

بدين سان او مدتي بين سرخپوستان كاليفرنيا و مدتي در ميان سرخپوستان مكزيك زيسته است.

او ياكي خالص نيست و در ضمن از اشخاصيست كه خود را بالا كشيده و خردمند شده است.

من سرخپوستان ديگري مثل او را ديده ام، ولي آنها واقعاً كمياب هستند.

شما آدم متوسط پيدا نمي كنيد كه فيلسوف يا متفكر باشد و خود را با مضاميني در سطحي بسيار ظاهري و سطحي مشغول نمايد.» [9] كاستاندا در 1968 اولين كتاب خود را به نام آموزشهاي دون خوان كه رساله فوق ليسانسش بود.

منتشر كرد كه در واقع يادداشت هاي تحقيقي مردم شناسي از گفتگو با اين شمن سرخپوست

است و توسط دانشگاه كاليفرنيا منتشر شد.

كتابي كه انقلابي بر پا كرد و قهرمان داستان هايش دون خوان را به قهرماني مردمي چون نلسون ماندلا بدل ساخت. اثري كه چندي نگذشته، نام كاستاندا را به عنوان نويسنده اي صاحب سبك بر سر زبان ها انداخت و كتابي پر فروش گشت. نويسنده مقاله تايم در آن روزها نوشت: «آموزش ها، بيش از 300000 نسخه جلد شوميز به فروش رسانده است و به طور معمول هر هفته 16000 نسخه به فروش مي رسد.» [10] نكته قابل توجه اين كه كتاب كاستاندا به سادگي به چاپ نرسيد. در واقع اين يادداشت ها كه بيشتر به خاطرات شخصي شبيه بود تا تحقيقات علمي، به مدت سه سال بين اساتيد دانشگاه دست به دست گشت و علت تاخير در چاپ آن هم مخالفت شديد بعضي از آنها بود.

علي رغم اين مخالفت ها، با پشتيباني و اصرار دو پرفسوري كه از ابتدا بر كار كاستاندا نظارت داشتند كتاب او سر انجام به عنوان پايان نامه فوق ليسانس، تأييد و توسط انتشارات دانشگاه لوس آنجلس منتشر شد.

سومين كتاب كاستاندا با عنوان سفر به ديگر سو نيز با وجود انتقادهاي شديدي كه در هيأت علمي دانشگاه در خصوص ترديد در واقعي بودن گزارش هاي او ابراز مي شد به عنوان رساله دكتراي وي مورد قبول قرار گرفت. كاستاندا سر انجام در 27 آوريل 1998 به علت سرطان كبد در لوس آنجلس درگذشت. خبر مرگ او در روزنامه همشهري منتشر شد و روزنامه جامعه در 30 خرداد 1377 به عنوان مرگ مرموز شاگرد دون خوان به آن پرداخت. همين روزنامه چندي بعد مقاله اي با عنوان كاستاندا سالك حيران مغربي به چاپ رساند. كاستاندا

در طول زندگي اش دوازده كتاب و يك دوره ماه نامه در چهار شماره و چندين مقاله دانشگاهي نوشت. كتاب هاي كاستاندا به هفده زبان دنيا از جمله فارسي ترجمه شده است.

كاستاندا گياهاني را كه استادش به عنوان گياه روانگردان به او شناخته را چنين نام مي برد:

1 - گياه پيوت،

2 - تاتوره،

3 - نوعي قارچ مخصوص. [11]

2. آموزه هاي كاستاندا:

2 - 1: كسب معرفت:

2 -

1 - 1: از راه رؤيا ديدن: يعني اين كه ما دنيا را آن گونه كه مي پنداريم مي بينيم. (تفكيك واقعيت از نمود آن). دون خوان از رؤيا ديدن به عنوان اوج هنر دومين دقت نام مي برد. البته رؤيا ديدني كه دون خوان از آن نام مي برد با رويدادي كه با همين نام و هنگام خواب به ما روي مي آورد خيلي كم سر و كار دارد و يا اصلاً ندارد. دون خوان بر اين اعتقاد است كه انسان سالك به هنگام خواب مي تواند اتفاقات پيرامون خود را متوجه شود. كه اين كار بسيار پر مشقت و نياز به تمرينهاي بسياري دارد. توصيه دون خوان براي اولين قدم در رؤيابيني، تلاش براي ديدن دستها در رؤياست.

كاستاندا در كتاب سومش مي گويد:

«وقتي ياد گرفتم چگونه خود را وادار كنم به دسته ايم نگاه كنم، حفظ كردن تصويرشان نسبتاً ساده بود … لحظه اي كه به خودم دستور مي دادم دسته ايم يا هر چيز ديگري را نگاه كنم، كاملاً خارج از اراده ام بود.» [12] 2 -

1 - 2: %%خاموش كردن گفتگوي درون: يكي از راه هايي كه كاستاندا به آن اشاره مي كند و آن را از آموزه هاي دون خوان مي داند خاموش كردن گفتگوي درون است و براي رسيد به مرحله

رؤيا ديدن نخست بايد اين گام را برداشت يعني سكوت دروني. خاموش كردن گفتگوي دروني يعني متوقف كردن تفسير معقولانه ادراكات از وصف دنيا. هر آنچه را كه به هنگام وصف از دنيا در قوه مدركه ما شكل مي گيرد به اعتقاد كاستاندا مانعيست براي يك سالك كه هدفش پيدا كردن شخصيت ساحري است.

او معتقد است نبايد از آنچه پيرامون خود مي بينيم تعريف منطقي و معقولانه اي داشته باشيم، اين كار ما را دچار تعريف هاي كاذب مي كند.

به عقيده دون خوان، شرط اوليه متوقف كردن دنيا، اين بود كه شخص را مجاب كند.

يعني فرد بايد توصيف جديد را كاملاً بياموزد و آن را با توصيف قبلي مقابله كند تا موفق شود در اطمينان متعصبانه اش نسبت به واقعيت شكاف ايجاد كند؛ [13] با اين كار گفتگوي درون خاموش مي شود و فرد به ديدن خواهد رسيد.

2 - 2: گياهان اقتدار: كاستاندا گياهان تخديري را گياهان اقتدار مي نامد كه شامل گياهان توهم زا، روان گردان و نيروزا مي شوند و عبارتند از:

پيوتل، مسكالين، تاتوره، علف جمين سون، قارچ توهم زا. بخش زيادي از برخي آثار كاستاندا، به توضيحات مفصلي درباره چگونگي تهيه و مراحل آماده سازي و مصرف اين گياهان و توصيف جز به جزء تجربه ها و توهمات و مشاهدات حاصل از آنهاست.

كاستاندا در اين باره مي گويد:

«تحت تأثير اين گياهان مخدر و توهم زا، طريقه دريافت من از دنيا به قدري عجيب و اثر گذارنده بود كه به اين نتيجه رسيده بودم كه اين حالات، تنها راه برقراري رابطه و فراگرفتن آن چيزي بود كه دون خوان مي خواست به من بياموزد. اين تصور كاملاً اشتباهي بود.» [14] 3.

نقدي بر عرفان سرخپوستي

3 -

1: عدم اعتقاد به معاد عرفان سرخپوستي از نوع عرفان هاي طبيعت گرا است؛ به اين معنا كه متعلق شهود در آن، وحدت روح با طبيعت و فناي نهايي سالك در نيروي طبيعت است.

طبيعت گرايي از آن جا آغاز شد كه انسان دعوت انبيا را فراموش و به انديشه منهاي وحي و اين جهاني خود تكيه كرد و كوشيد تا نياز خود را با پرستش طبيعت، ارضا كند؛ از اين رو چون ارتزاق، نعمت و نيز بلا و محنت زندگي خويش را در طبيعت ديد، ايمان آورد و پنداشت كه طبيعت داراي نيرويي برتر، ناشناخته، رمزآلود و مستقل است كه مي توان با آن، معنويت گرايي و خداخواهي فطري را پاسخ گفت. در واقع عرفان طبيعت گرا يعني عرفان و شناخت قدرت و اسرار طبيعت كه با سپردن خود به آن يا فاني شدن در آن مي توان از آن نيروها، برخوردار شد.

اعتقاد به خدايان، پرستش ارواح نياكان، مناسكي در مددجويي از نيروهاي طبيعي، عقيده به مانا (اشيايي كه منبع نيرو هستند) از اصول عقايد آنها است.

فاني شدن در طبيعت، بر اساس انديشه تناسخ است كه در آن انسان بعد از مرگ دوباره در غالب موجودي ديگر به دنيا بر مي گردد. بنا بر اين يك سرخپوست نمي تواند خود را از ساير موجودات بر تر بداند، (در ادامه به نقد اين تفكر خواهيم پرداخت) در اين انديشه تمام اشياء بر مبناي طبيعت خود سنجيده مي شوند؛ و طبيعت انسان نمي تواند برتر از طبيعت يك موجود ديگر باشد.

در اين عرفان، حركت سالك، بر مبناي هدفيست كه منتج به معاد نمي شود و معاد باوري در اين عرفان جايگاهي ندارد و اساساً بر مبناي

هدفي مشخص حركت نمي كند.

دون خوان در آموزشهاي خود به كاستاندا چنين مي گويد:

اين طور فكر كن كه آنچه تو به مرور زمان مي آموزي، ساحري نيست. بيشتر مي آموزي كه انرژي ذخيره كني و اين انرژي تو را قادر خواهد ساخت تا با چند ميدان انرژي كه اكنون در دسترس تو نيست سر و كار داشته باشي. در واقع اين كار ساحري است؛ [15] دون خوان هدف طريقت خود را رسيدن به ميدان هاي انرژي مي داند. اين ميدان هاي انرژي او را قادر خواهد ساخت تا بر نيروي طبيعت غلبه كند و آن را به خدمت خود در آورد. سؤال اين است، حال كه بر نيوري طبيعت غلبه شد مرحله بعدي در سلوك چيست؟

اگر گفته شود مرحله بعدي در كار نيست و هدف تسلط بر طبيعت است، بايد گفت تحمل اين همه سختي و رنج و سالها تلاش براي رسيدن به فنون عملگي چندان عاقلانه به نظر نمي رسد بلكه بايد به دنبال هدفي والاتر بود و اگر اين هدف مشخص نباشد اين انديشه در نهايت به پوچي خواهد گراييد. اعتقاد به معاد يكي از اصول و پايه هاي دين اسلام است و انكار لقاء اللَّه و فراموشي روز حساب و دلبستگي به زندگي دنيا اساس انكار دين مي باشد.

«إِنَّ الَّذِينَ لا يَرْجُونَ لِقاء َنا وَ رَضُوا بِالْحَياة ِ الدُّنْيا وَ اطْمَأَنُّوا بِها …» [16].. منظور از لقاء اللَّه همان معاد و بازگشت به سوي خداي تعالي و زنده شدن در روز قيامت است.

كفار، منكر روز جزاء هستند و معلوم است كه با انكار آن روز ديگر حساب و جزايي و وعد و وعيدي و امر و نهيي بر ايشان مطرح نخواهد بود،

وقتي اين مسائل براي كسي مطرح نباشد، براي او وحي و نبوت و فروعات آن كه همان احكام يك دين آسماني است نيز معنا ندارد و نيز معلوم است كه وقتي جهان بيني يك انسان چنين باشد همه هم و غم او معطوف به زندگي مادي دنيا مي شود، چون انسان و هر موجود زنده ديگر به حكم فطرتش مي خواهد باقي بماند و به دعوت فطرتش همه همش را صرف در اين مي كند كه اولا بماند و فاني نشود و در ثاني سعادت اين زندگيش را تأمين نمايد. خوب، اگر اين انسان، ايماني به حيات دائمي داشته باشد حياتي كه به پهناي دنيا و آخرت است كه هيچ و اما اگر به چنين حياتي ايمان نداشته باشد قهراً در تلاش براي بقاء همين زندگي دنياست و به داشتن آن راضي گشته، دلش به آرامشي كاذب، آرامش مي يابد و ديگر به طلب آخرت بر نمي خيزد، [17] اينست منظور جمله: «وَ رَضُوا بِالْحَياة ِ الدُّنْيا وَ اطْمَأَنُّوا بِها» [18] اعراض از ذكر خدا، غفلت از آيات اوست و اين غفلت باعث آن مي شود كه ديد آدمي كوتاه گشته، علم او تنها در چهار ديواري تنگ زندگي دنيا و شؤون آن دور بزند. كسي كه از ياد خدا غافل است خواستش نيز از چهار ديواري زندگي مادي دنيا فراتر نمي رود و اين خود ضلالت از راه خدا است؛ [19] «أُولئِكَ مَأْواهُمُ النَّارُ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ» [20] اين جمله، جزاي آنان را بيان مي كند و مي فرمايد كه جزاي اعمالي كه كردند آتش جاودانه ست

3 - 2: پوچ گرايي اعتقاد به اين امر كه، هيچ امري در دنيا داراي بطن و معنايي نيست،

از اعتقادات عرفان سرخپوستي است.

«دنيايي كه مشاهده مي كنيم توهمي بيش نيست، دنيا براي ما با توصيفي ايجاد شده كه از روز اول برايمان نقل كرده اند.» [21]

«ما در يك %%حباب ادراك هستيم. اين حبابيست كه ما را به هنگام تولد در آن قرار داده اند.

ابتدا حباب گشوده است ولي بعد شروع به بسته شدن مي كند تا ما را در خود مهر و موم كند.

اين حباب، ادراك ماست.

ما تمام مدت عمر خود درون اين حباب هستيم و هر چه در درون ديوارهاي مدور آن مي بينيم، بازتاب ماست … چيزي كه منعكس مي شود، بينش ما از جهان است.

اين بينش در ابتدا يك توصيف است كه از بدو تولد به ما داده مي شود، تا اين كه تمام توجه ما به وسيله آن جلب گردد و توصيف به بينشي بدل شود.» [22] اين دريافت نسبت به درك واقعيت زمان ما تضادي اساسي دارد. امروزه هيچ كس دنيا را به ديده توهم نمي نگرد، يا آن را وابسته به توصيفي نمي داند. براي ما اين دنيا به همان صورتي كه مي بينيم و تجربه مي كنيم، واقعيتي تغييرناپذير است.

داراي وجودي مستقل از ماست.

با تولد گام در آن مي نهيم و با مرگ آن را ترك مي كنيم. اين اعتقاد، كه دنيا توهم است، از دو زاويه قابل نقد است يكي از جانب عقل و يكي از جانب دين (اگر چه دين چيزي خلاف عقل نمي گويد) از جانب عقل: انسان با مراجعه به وجدانش مي يابد كه خودش حقيقت و واقعيت دارد و نيز خارج از حيطه وجودي او حقيقت و واقعيتي هست و او توان ادراك و رسيدن به آن واقعيت را دارد. به اين دليل: هنگامي كه انسان

چيزي را طلب مي كند و در پي تحصيل آن مي رود، آن را به عنوان يك واقعيت خارجي مد نظر مي گيرد و نيز هنگام فرار از چيزي، از اين رو مي گريزد كه، آن شئ در خارج واقعيت دارد. مثلاً كودكي كه خواهان شير مادر است، چيزي طلب مي كند كه در عالم خارج شير است نه آنچه كه در پندار او شير است.

بنا بر اين بايد بين موجود حقيقي و موجود وهمي فرق گذاشت. موجود حقيقي همان مفهوم وجود است و به اعتقاد فلاسفه، مفهوم وجود، مفهوميست بديهي كه تعقل آن نياز به وساطت مفهوم ديگري ندارد يعني خود به خود درك مي شود. دون خوان در طول عمر خود براي رفع نيازهايش به دنبال راهي بوده و براي حفظ جان از شر موجودات درنده، سر پناهي را جستجو كرده است.

اگر دنيا توهم است چرا چنين اعمال از او سر زده است.

همين كه دون خوان هست يعني وجود دارد و چيزي كه وجود دارد نمي تواند توهم باشد.

حال سؤال اينجاست، اگر دنيا به اعتقاد دون خوان توهم است، پس واقعيت چيست؟

و چگونه مي توان به آن دست يافت؟ و اگر دنيا توهم است، وجود خود او در اين دنيا چگونه قابل اثبات است؟

از جانب دين: خداوند هستي را ذي شعور دانسته و در قرآن مي فرمايد:

«يُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فيِ السَّمَاوَاتِ وَ مَا فيِ الْأَرْضِ المَْلِكِ الْقُدُّوسِ الْعَزِيزِ الحَْكِيمِ» [23] آنچه در آسمان و زمين است خداوند پاك و ارجمند و فرزانه را تسبيح مي گويند و در حديثي از رسول خدا (صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِه وَ سَلَّم) آمده است كه: «اوحَي الله تَبارَكَ و تَعالي اِلي الدنيا: اِخدِمي مَن خَدَمَنِي و

اَتعبِي مَن خَدَمَكِ» [24]

خداوند جل جلاله به دنيا وحي فرمود كه: هركه تو را خدمت كند، به رنجش درافكن و به هر كه تو را دور افكند خدمت كن. اگر به گفته دون خوان، دنيا توهم باشد و واقعيت نداشته باشد، چگونه خداوند آن را با شعور خوانده و در حال عبادت دانسته و به آن وحي مي كند.

اگر توهمي بودن دنيا واقعيت داشته باشد بايد خداوند را از آن جهت كه به موجود توهمي وحي مي كند و او را در حال تسبيح و عبادت مي بيند، بي عقل بدانيم و حال آنكه خداوند، خود آفريننده عقل است.

چگونه مي تواند بي عقل باشد.

3 - 3: عقل ستيزي دون خوان مي گويد راه ما راه دل است، نه راه عقل [25] او همواره پيروان خود را به ناديده گرفتن و چشم پوشي از عقل و منطق دعوت مي كند.

تمام نتايجي كه در اين نوع عرفان به دست مي آيد، عقل ستيزي و خردگريزيست و از اين منظر، به طور مشخص، راه خود را از عرفان اسلامي جدا مي كند.

در عرفان اسلامي عقل عنصر اصلي در شخصيت انسان است.

«يُؤْتيِ الْحِكْمَة َ مَن يَشَاء ُ وَ مَن يُؤْتَ الْحِكْمَة َ فَقَدْ أُوتيِ خَيرًا كَثِيرًا وَ مَا يَذَّكَّرُ إِلَّا أُوْلُواْ الْأَلْبَا» [26] كلمه ألباب جمع لب است و لب در انسان ها به معناي عقل است، چون عقل در آدمي مانند مغز گردوست نسبت به پوست آن و لذا در قرآن لب به همين معنا استعمال شده و آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه به دست آوردن حكمت متوقف بر تذكر است و تذكر هم متوقف بر عقل است، پس كسي كه عقل ندارد حكمت ندارد. [27] امام كاظم

عَلَيْهِ السَّلَام درباره اهميت عقل در وصيت خود به هشام بن حكم مي فرمايد:

«يا هِشامُ ما قُسِّمَ بَينَ العِبادِ اَفضَلُ مِنَ العَقلِ؛ نَومُ العاقِلِ اَفضَلُ مِن سَهَرِ الجاهِلِ …» [28] اي هشام، ميان بندگان چيزي برتر از عقل تقسيم نشده است، خواب عاقل برتر از شب زنده داري نادان است.

3 - 4: هماهنگ نبودن آموزه هاي اين عرفان با فطرت انساني انسان فطرتاً ميل به قدرت مطلق، علم مطلق و كمال مطلق دارد، كه راه وصول به آن بايد حتما راهي فطري و هماهنگ با فطرت باشد «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتيِ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيهَْا لَا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذَالِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لَاكِنَّ أَكْثرََ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ» [29] كلمه فطرت به معناي نوعي از خلقت است.

هيچ انساني هيچ هدف و غايتي ندارد مگر سعادت، هم چنان كه تمامي انواع مخلوقات به سوي سعادت خود و آن هدفي كه ايده آل آنهاست هدايت فطري شده اند و طوري خلق شده اند كه با آن غايت و هدف مناسب است؛ [30] پس انسان از اين جهت كه انسان است بيش از يك سعادت و يك شقاوت ندارد و چون چنين است لازم است كه در مرحله عمل تنها يك سنت ثابت برايش مقرر شود و هادي واحد او را به آن هدف ثابت هدايت فرمايد و بايد اين هادي همان فطرت و نوع خلقت باش. حال با اين وجود، دون خوان براي رسيدن به طريقت معرفت، استفاده از گياهان تخديري و توهم زا را توصيه مي كند.

اين امر نه تنها با فطرت انسان سازگار نيست بلكه هيچگاه انسان را به طريقت معرفت رهنمون نخواهد كرد، چرا كه با اين كار مشاعر

او از كار افتاده و وارد حوزه توهم مي شود. كه انتظار كسب معرفت در اين وادي، بي خردانه است.

فطرت انسان همواره آگاه است و براي رسيدن به قرب و معرفت الهي نياز به اين آگاهيست و حال آنكه استفاده از اين مواد، انسان از حوزه شعور و آگاهي خارج شده و فطرت او در تشخيص واقعيت دچار اشتباه خواهد شد.

يكي از اهداف عرفان حقيقي، كه با فطرت انسان نيز سازگار است، رساندن انسان به مقام انسان كامل است.

يعني مقام مظهريت همه اسماء و صفات الهي و اين در سايه توجه كردن به همه ابعاد وجودي انسان است.

حال آنكه در عرفان سرخپوستي برخي از ابعاد انسان تعطيل مي شود ابعادي مانند:

مناسبات اجتماعي، سياسي، حكومتي و اقتصادي. دون خوان در آموزشهاي خود به كاستاندا چنين بيان مي كند:

«از همان لحظه اي كه شخصي، زندگي به شيوه سالكي مبارز را آغاز كند، ديگر يك انسان عادي نيست. به عنوان آدمهاي عادي، وابسته ارزشهاي اجتماعي و اصول قانوني هستيم، اما به عنوان سالكي مبارز منحصراً، هدفمان را مورد بررسي و مطالعه قرار مي دهيم.» [31] او معتقد است انسان از زماني كه سالك مبارز شد، به ارزشهاي اجتماعي و قوانين نبايد فكر كند و پابند باشد، بلكه بايد به هدف سالكي خود فكر كند.

3 - 5: تساوي ارزشي انسان در مقايسه با ساير موجودات «به خاطر احساس اهميت شخصي اين تصور به ما دست مي دهد كه چيزي خاص هستيم. حس مي كنيم با ارزش تر و مهم تر از ديگر اشخاص يا موجودات زنده ايم. شير، موش آبي و هم نوع خود را در يك رديف قرار دادن، برترين عمل ذهن يك سالك مبارز است.»

[32] در اين انديشه

انسان با ساير موجودات در يك رديف قرار مي گيرد.

در حالي كه انسان در ديدگاه اسلام داراي كرامت ذاتي و ارزش والائيست كه او را از سائر موجودات ممتاز مي كند.

«وَ لَقَدْ كَرَّمْنَا بَنيِ ء َادَمَ وَ حَمَلْنَاهُمْ فيِ الْبرَِّ وَ الْبَحْرِ وَ رَزَقْنَاهُم مِّنَ الطَّيِّبَاتِ وَ فَضَّلْنَاهُمْ عَليَ كَثِيرٍ مِّمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِيل» [33] انسان در ميان ساير موجودات عالم خصوصيتي دارد كه در ديگران نيست و آن داشتن نعمت عقل است و معناي تفضيل انسان بر ساير موجودات اينست كه در غير عقل از ساير خصوصيات و صفات هم انسان بر ديگران برتري داشته و هر كمالي كه در ساير موجودات هست حد اعلاي آن در انسان وجود دارد. [34] و اين معنا در مقايسه انسان و تنوع هايي كه در خوراك و لباس و مسكن و ازدواج خود دارد، با ساير موجودات كاملاً روشن مي شود و همچنين فنوني را كه مي بينيم انسان در نظم و تدبير اجتماع خود به كار مي برد در هيچ موجود ديگري نمي بينيم، انسان براي رسيدن به هدفهايش، ساير موجودات راست خدام مي كند ولي ساير حيوانات و نباتات و غير آن دو، چنين نيستند؛ بلكه مي بينيم داراي آثار و تصرفاتي ساده و بسيط و مخصوص به خود هستند.

از آن روزي كه خلق شده اند تا كنون از موقف و موضع خود قدمي فراتر نگذاشته اند و تحول محسوسي به خود نگرفته اند و حال آنكه انسان در تمامي ابعاد زندگي خود، قدمهاي بزرگي به سوي كمال برداشته و هم چنان بر مي دارد و خلاصه اينكه بني آدم در ميان ساير موجودات عالم، از يك ويژگي و خصيصه اي برخوردار گرديده و به خاطر همان خصيصه است كه

از ديگر موجودات جهان امتياز يافته و آن عقليست كه به وسيله آن حق را از باطل و خير را از شر و نافع را از مضر تميز مي دهد.

3 - 6: تجربه كردن تجربه ها (حماقت ساختگي) «هنگامي كه مي داني آنچه مي كني بيهوده است مي توان استوار بود، سخت استوار. ولي بايد نخست بداني كه آنچه مي كني بيهوده است و با وجود اين چنان عمل كني كه گويي اين مطلب را نمي داني. اين حماقت ساختگي يك ساحر است.»

[35] كار بيهوده كردن نشان احمقيست و احمق در انديشه اسلام بسيار مورد نكوهش قرار گرفته است.

امام سجاد (عَلَيْهِ السَّلَام) در سفارش به فرزند خود درباره فرد احمق مي فرمايند:

«إيّاكَ يا بُنيَّ أن تُصاحِبَ الاَحمَقَ أو تُخالِطَهُ واهجُرهُ و لاتُحادِثهُ؛ فَإنَّ الاَحمَقَ هُجنَهٌ غائِباً أو حاضِراً …» [36] فرزندم از همنشيني و همراهي با احمق بپرهيز و از او دوري كن و با وي همسخن مشو، زيرا آدم بي خرد، غايب باشد يا حاضر پست و فرومايه است.

امام علي (عَلَيْهِ السَّلَام) نيز در اين باره مي فرمايند:

«لا عُوقِبَ الأحمَقُ بِمثلِ السُّكوتِ عَنه» [37]

سكوت در برابر احمق بهتر از جواب دادن به اوست.

3 - 7 عدم اعتقاد به خدا كاستاندا در كتاب چهارمش (افسانه هاي قدرت)، ما را با مفهومي جديد آشنا مي كند و آن «تونال» و «ناوال» است.

دون خوان در قالب تمثيل، تونال را جزيره اي مي ناميد كه تمام آنچه در دنياي انسان تشكيل مي شود، در آن قرار دارد. اين جزيره را درياي بي كرانه اي احاطه كرده كه همان ناوال است.

براي روشن شدن مفهوم خدا در اين انديشه، لازم است گفتگويي را بياوريم كه بين كاستاندا و دون خوان صورت مي گيرد:

- آيا ناوال برترين هستي، خداي

قادر متعال است؟

- نه، خدا هم وجود دارد. - ولي تو گفتي كه خدا وجود ندارد. - نه من چنين چيزي نگفتم. من فقط گفتم ناوال خدا نيست. چون خدا بخشي از تونال شخصي و تونال زمان هاست … خدا بخشي از تونال عصر ماست و بيش از اين مفهومي ندارد. [38] خدايي كه دون خوان معرفي مي كند با خداي ساير اديان متفاوت است و فاصله بسيار دارد. خدايي كه قرآن بيان مي كند، موجودي مستقل است كه جهان را آفريده و بر تمام عالم هستي احاطه دارد.

«هُوَ اللَّهُ الَّذِي لَا إِلَاهَ إِلَّا هُوَ عَلِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهَادَة ِ هُوَ الرَّحْمَانُ الرَّحِيمُ

هُوَ اللَّهُ الَّذِي لَا إِلَاهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلَامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزِيزُ الْجَبَّارُ الْمُتَكَبرُِّ سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ

هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأَسْمَاء ُ الْحُسْنيَ يُسَبِّحُ لَهُ مَا فيِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الحَْكِيمُ.» [39]

اوست خدايي يگانه. هيچ خدايي جز او نيست. داناي نهان و آشكار و بخشاينده و مهربان است.

اوست خداي يگانه كه هيچ خداي ديگري جز او نيست، فرمانروا است، پاك است، عاري از هر عيب است، ايمني بخش است، نگهبان است، پيروزمند است، با جبروت است و بزرگوار است و از هر چه براي او شريك قرار مي دهند منزه است.

اوست خدايي كه آفريدگار است، موجد و صورت بخش است، اسمهاي نيكو از آن اوست. هر چه در آسمانها و زمين است تسبيحگوي او هستند و او پيروزمند و حكيم است.

اما خدايي كه دون خوان براي شاگردانش تصوير كرده چنين است:

خدا هم وجود دارد همانگونه كه وسايل روي يك ميز هستند و خداوند هم يكي از همان %%وسايل است.

ناوال

خدا نيست چون خدا، بخشي از تونال شخصي زمان ما مي باشد، تونال همه آن چيزيست كه ما فكر مي كنيم. آنجا از آن چيزها تشكيل شده و يكي از آنها خداست.

انسان فقط مي تواند درباره خدا حرف بزند در حالي كه ناوال را مي توان مشاهده كرد و ناوال اقتدار است.

اين دو تصوير از خدا با هم بسيار متفاوت است.

در اولي، خدا قادر است و در دومي خدا ساخته ذهن بشر. آيا مي توان به خدايي كه ساخته ذهن بشر است اطمينان كرد و از او استمداد خواست؟

سؤال ديگري كه به ذهن مي رسد اينست كه، ناوال مفهوميست بسيار مبهم، با اين وجود چرا دون خوان اسرار دارد آن را جايگزين كلمه خدا كند و خدا را جزيي از ناوال بداند؟

سخن پاياني

هر طريق معرفتي و هر مكتب معنوي داراي يك سلسله مزايا و برجستگي هايي است.

اگر چه ممكن است از يك سري نارسايي ها و كاستي هايي برخوردار باشد.

نمي توان تمام مكاتب را با يك چوب راند و تمام افكار آنها را باطل دانست. در كنار امتيازهايي از قبيل سكسي نبودن كه مي توان براي اين مكتب برشمرد. اما داراي نقاط ضعفيست كه در يك نگاه گذرا مي توان چنين بيان كرد:

سردگمي ها و ابهامات فراوان، تناقض هاي پي در پي و بي حد و حصر، آميختن سير و سلوك معنوي با گياهان توهم زا و روان گردان به نام گياهان اقتدار، وارد كردن عنصر جادو به فضاي معنويت، عرضه بينشي غير جامعه و نامنسجم، ارائه اصولي غير عقلاني بلكه ضد عقلاني، دخالت دادن پاره اي عناصر بي ارتباط با سير و سلوك مثل رؤيا بيني، جواز دروغ گفتن، همراه داشتن اصطلاحات پي در پي و نامفهوم، ناسازگاريهاي متعدد با عرفان ناب

قرآني و اسلامي. اگر از تمام ضعف هاي ذكر شده بگذريم، مهمترين كاستي اين تفكر، اينست كه از سه مؤلفه اساسي كه شرط هر مسلك عرفاني هستند، خاليست و آن سه مؤلفه: خدا، شريعت آسماني، آخرت است.

اگر مكتبي از اين سه عنصر تهي باشد به آن عرفان سكولار (بدون خدا) گفته مي شود. [40]

كتاب نامه:

1. ابو محمد حراني، تحف العقول عن آل الرسول (صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِه وَ سَلَّم)، قم، دفتر انتشارات اسلامي، دوم 1404 ه.

2. احمد حسين شريفي، درآمدي بر عرفان حقيقي و عرفانهاي كاذب، قم، صهباي يقين، سوم 1388.

3. ژان شواليه، آلن گربران، فرهنگ نمادها، ترجمه: سودابه فضايلي، تهران، جيحون، اول 1385.

4. سيد محمد حسين طباطبايي، تفسير الميزان، ترجمه: محمد باقر موسوي حمداني، قم، دفتر انتشارات اسلامي، اول 1367.

5. كارلوس كاستاندا، تعليمات دون خوان، ترجمه: حسين نيّر، تهران، فردوس، ششم 1374.

6. كارلوس كاستاندا، قدرت سكوت، ترجمه: مهران كندري، تهران، ميترا، چهارم 1374.

[7. ] كاروس كاستاندا، خوانندگان بي كرانگي، ترجمه: محمدرضاچنگيز و فرهنگ زاجفروش ها، تهران، بهجت، اول 1383.

8. كالوس كاستاندا، سفري به ديگر سو، ترجمه: دل آرا قهرمان، تهران، ميترا، دهم 1375.

9. كارلوس كاستاندا، افسانه هاي قدرت، ترجمه: مهران كندري و مسعود كاظمي، تهران، فردوس، 1365.

10. لوتار. ار. لوتگه، كاستاندا و آموزشهاي دون خوان، ترجمه: مهران كندري، تهران، فردوس، دوم 1368.

11. مارگارت رونيان كاستاندا، سفري جادويي با كارلوس كاستاندا، ترجمه: مهناز دقيق نيا، تهران، فردوس، اول 1377.

12. محمد تقي فعالي، نگرشي بر آراء و انديشه هاي كارلوس كاستاندا، تهران، سازمان ملي جوانان، اول 1388.

13. محمد تقي فعّالي، آفتاب و سايه ها، تهران، عابد، اول 1389.

14. محمد محمدي ري شهري، ميزان الحكمه، ترجمه: حميد رضا شيخي، قم، دارالحديث، اول

1377.

15. http://fa. wikipadia. org 16. http://www. bineshmavara. com/shamanism / 289. htm 17. http://www. ketabnews. com/detail - 910 - fa - 206. html 18. http://www. ketabnews. com مريم السادات فاطمي، 3 / 2 / 1385.

19. http://www. dchg. ir ستاد مبارزه با مواد مخدر

[1]. عقاب شاه پرنداگان، مظهر، جانشين و يا قاصد يكي از بزرگترين خدايان اهورايي، خورشيد يا آتش آسماني و تنها كسي كه جرأت دارد مستقيم به خورشيد بنگرد. بي آنكه چشمانش بسوزد. نمادي چنان نيرومند و بارز كه مطلقا حالت حكايت يا خيال تاريخ يا اسطوره را ندارد بلكه در تمامي تمدنها جايي نيست كه عقاب عرضه شود و بزرگترين خدايان و بزرگترين قهرمانان را همراهي نكند عقاب مختص زئوس است و علامت مسيح و همچنين نشانه شاهنشاهي سزار و ناپلئون. در استپهاي آمريكا و سيبري، در ژاپن و چين و همچنين در آفريقا به شمنها، پيشوايان مذهبي و فالگيران و به همان نسبت به شاهان و سرداران جنگ صفات عقاب را منتسب مي كنند تا آنها را در قدرتش شريك كنند.

عقاب نماد پدر نخستين نماد جمعي پدر و نماد تمام اشكال پدرانه است.

اين نماد به ميان اساطير سرخپوستان استپهاي آمريكا نيز رفت. چنانچه در مراسم رقص خورشيد شخصي كه آزمون را مي گذراند حتما بايد از پر عقاب استفاده كند و با استخوان عقاب سوت بزند. ( فرهنگ نمادها، ژان شواليه، آلن گربران، ج 4 ص 286. ترجمه: سودابه فضايلي، انتشارات جيحون، اول 1385. ) عقاب كه تصور مي شود پدر شمن نخست است، نقش قابل توجهي را در تشرف شمن ايفا مي كند و در نهايت عقاب در كانون مجموعه اي اسطوره ايست كه درخت جهاني و سفر

خلسه آميز شمن را دربر مي گيرد، شمنها بيشترين پرنده اي كه خود را شبيه با آن مي كنند عقاب است.

(شمنيسم فن كهن خلسه، ميرچاد الياده، ص 257، ترجمه: محمد كاظم مهاجري. )

[2]. محمد تقي فعالي، نگرشي بر آراء و انديشه هاي كارلوس كاستاندا، ص 19.

[3]. http://www. ketabnews. com/detail - 910 - fa - 206. html 2. كاروس كاستاندا، خوانندگان بي كرانگي، ترجمه: محمد رضا چنگيز و فرهنگ زاجفروشها، ص 7.

[4]. محمد تقي فعالي، نگرشي بر آراء و انديشه هاي كارلوس كاستاندا، ص 21.

[5]. همان، ص 22.

[6]. لوتار. ار. لوتگه، كاستاندا و آموزشهاي دون خوان، ترجمه: مهران كندري، ص 11.

[7]. كارلوس كاستاندا، تعليمات دون خوان، ترجمه: حسين نيّر، ص 10.

[8]. شمنيسم عبارت است از تصرف در قواي پنهاني جهان. شمن در بدن و روح انسان دگر تأثير مي كند و بيماران را شفا مي بخشد و دشمنان را از ميان برمي دارد. شمن باوري كهن ترين رسوم انسان براي درمان و پزشكي است.

[9]. مارگارت رونيان كاستاندا، سفري جادويي با كارلوس كاستاندا، ترجمه: مهناز دقيق نيا، ص 134.

[10]. كارلوس كاستاندا، خوانندگان بي كرانگي، ترجمه: محمد رضا چنگيز / فرهنگ زاجفروشها، ص 9.

[11]. كارلوس كاستاندا، تعليمات دون خوان، ترجمه: حسين نيّر، ص 13.

[12]. كالوس كاستاندا، سفري به ديگر سو، ترجمه: دل آرا قهرمان، ص 144.

[13]. همان ص 7.

[14]. كالوس كاستاندا، سفري به ديگر سو، ترجمه: دل آرا قهرمان، ص

1 - 2.

[15]. كارلوس كاستاندا، قدرت سكوت، ترجمه: مهران كندري، ص 9.

[16]. يونس / 7

[17] سيد محمد حسين طباطبايي، تفسير الميزان، ترجمه: محمد باقر موسوي حمداني، ج 10 ص 17.

[18]. يونس / 7

[19]. سيد محمد حسين طباطبايي، تفسير الميزان، ترجمه: محمد باقر موسوي حمداني، ج 10 ص

18.

[20]. يونس / 8

[21]. لوتار. ار. لوتگه، كاستاندا و آموزشهاي دون خوان، ترجمه: مهران كندري، ص 24.

[22]. همان، ص 25.

[23]. جمعه / 1

[24]. محمد محمدي ري شهري، ميزان الحكمه، ترجمه: حميد رضا شيخي، ج 4 ص 1696.

[25]. محمد تقي فعّالي، آفتاب و سايه ها، ص 220.

[26]. بقره، آيه 269.

[27]. سيد محمد حسين طباطبايي، تفسير الميزان، ترجمه: محمد باقر موسوي حمداني، ج 2، ص 608

[28]. ابو محمد حراني، تحف العقول عن آل الرسول (صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِه وَ سَلَّم)، 397.

[29]. روم آيه 30.

[30]. سيد محمد حسين طباطبايي، تفسير الميزان، ترجمه: محمد باقر موسوي حمداني، ج 16، ص 268

[31]. لوتار. ار. لوتگه، كاستاندا و آموزشهاي دون خوان، ترجمه: مهران كندري، ص 50.

[32]. همان، ص 84.

[33]. اسراء، / 70.

[34]. سيد محمد حسين طباطبايي، تفسير الميزان، ترجمه: محمد باقر موسوي حمداني، ج 13، ص 21

[35]. لوتار. ار. لوتگه، كاستاندا و آموزشهاي دون خوان، ترجمه: مهران كندري، ص 57.

[36]. محمد محمدي ري شهري، ميزان الحكمه، ترجمه: حميد رضا شيخي، ج 3 ص 1304.

[37]. همان 1307.

[38]. كارلوس كاستاندا، افسانه هاي قدرت، ترجمه: مهران كندري و مسعود كاظمي، ص 134.

[39]. حشر / 22 - 24.

[40]. محمد تقي فعالي، نگرشي بر آراء و انديشه هاي كارلوس كاستاندا، ص 215.

عرفان هاي سرخ پوستي، عرفان طبيعت گرا

عرفان سرخ پوستي از نوع عرفان هاي طبيعت گر است؛ به اين معنا كه متعلق شهود در آن، وحدت روح طبيعت و فناي نهايي سالك در نيروي طبيعت است.

طبيعت گرايي از آنجا آغاز شد كه انسان دعوت انبياء را فراموش و به انديشه منهاي وحي و اين جهاني خود تكيه كرد و كوشيد تا نياز خود را به قدسيت و پرستش ارضا كند؛ از اين رو چون

روزي، نعمت و نيز بلا و محنت زندگي خويش را در طبيعت ديد، ايمان آورد و پنداشت كه طبيعت داراي نيرويي برتر، ناشناخته، رمز آلود و مستقل است كه مي توان با آن، معنويت گرايي خدا خواهي فطري را پاسخ گفت. بنا بر اين، پس از آن كه با توجه به سود و زيان خود به شناختي سطحي از طبيعت رسيد، با نظر عميق تر در خود، اين را يافت كه با شيوه هايي در انديشه و عمل مي تواند با نيروي مرموز طبيعي ارتباط بر قرار كرده، از آن بهره برداري كند.

بنا بر اين در عرفان سرخ پوستي فرد مي آموزد، كه چگونه با اسرار طبيعت آشنا شود و در آن ذوب و فاني گردد تا از نيروهاي آن به سود خود استفاده نمايد. با اين رويكرد عقيده مانا كه به اشياء كه منبع نيرو هستند و جاندار انگاري مظاهر طبيعي از اصول عقايد آنها است.

عرفان سرخ پوستي زير مجموعه عرفانهاي آمريكاي به شمار مي روند، كه به صورت عمده در آمريكاي جنوبي - به ويژه مكزيك - گسترش يافته است.

عرفانهاي سرخ پوستي به سه دسته تقسيم مي شوند؛ عرفان ساحري، %%تولتك و سو هستند.

ساحري

يكي از مشهورترين و مهم ترين انواع عرفان سرخ پوستي عرفان ساحري است، كه نام ديگر آن عرفان عقاب است.

دوان خوان نام اين طريقت را ساحري نهاده است.

به باور وي ساحري طريقتيست كه از مردان اهل معرفت قوم تولتك در مكزيك كهن به جاي مانده است.

به پندار وي اين نوع از ساحري با معناي رايج آن متفاوت مي باشد.

كارلوس كاستاندا در معرفي دوخوان و مكتب وي نام جادوگري و جادوگر را برگزيده است.

او معتقد است دون خوان به اين

اصطلاحات بيشتر راغب بوده است.

كاستاندا ادعا مي كند با نگاه جدي تر و دقيقتر بايد مكتب او را معرفت و پيروانش را اهل معرفت ناميد. «كارلوس كاستاندا» از معروف ترين و اصلي ترين طرفداران اين جريان است.

كاستاندا داراي شخصيتي مرموز است.

به طور مثال مشخص نيست در كدام كشور به دنيا آمده، متولد چه ساليست

او پدرش را اديب معرفي مي كند، برخي مي گويند طلا ساز بوده است و البته خود را شاگرد «دون خوان» مي داند، كه احتمال مي رود صرفاً ساخته و پرداخته ي خود او باشد.

به نظر مي رسد اين ابهام و رمز آلود بودن به خاطر باور هاي مي باشد كه به آن اعتقاد داشته است؛ «از بين بردن و محو گذشته ي شخصي» است، چرا كه نبايد ديگران از گذشته ي شما اطلاعي داشته باشند. نوشته هاي مكتوب كاستاندا به طور كلي دوازده كتاب و يك دوره ماهنامه ي چهار شماره ايست كه از سال 1968 تا كنون به چاپ رسيده است.

كتابهاي وي در واقع دروازه ي به سوي بازشناسي و باز خواني تعاليم جادوگر بزرگ مكزيكي است.

كاستاندا كه متخصص مردم شناسي است، در شروع كار براي مطالعات مردم شناسانه و تحقيق درباره ي چند گياه دارويي توهم زا به ميان سرخ پوستان مكزيكي رفت. اما در نهايت عرفان جادوگري و سرخ پوستي را در آثار خود بازگو كرد. از آثار او مي توان حركات جادويي و ارمغان عقاب را نام برد. مباني فكري آنچه از مباني فكري و انديشه هاي و باورهاي تولتك ها يا ساحران شمنيسم مي توان در كتابهاي كاستاندا بدانها دست يافت فراوان است.

مهم ترين مباني فكري ساحري دون خوان را مي توان در طريقت معنوي، گياهان اقتدار، دين، انسان و جهان، متوقف كردن گفتگوي دروني و دنيا، اولين، دومين و سومين قدرت

و تماميت نفس، كمين و شكار كردن، فيوضات عقاب و هسته هاي تجريدي روح و موجودات غير آلي يا غير ارگانيك بر شمرد.

آموزه ها

در دو محور به طور خلاصه مي توان عرفان ساحري معرفي نمود؛

1. بصيرت: منظور از بصيرت ديدن حقايق پنهان دنيا و طبيعت است.

بصيرت، آمادگي دريافت ظرفيت ها و حقيقت پديده هاي طبيعي است، كه اگر كسي به آن دست يابد، راه استفاده از نيروي طبيعت به رويش گشوده مي شود و مي تواند از آن به اراده ي خود از قدرت آنها بهره بگيرد.

آنها مي گويند:

«افراد جوان من هرگز نبايد كار كنند.

كساني كه كار مي كنند، نمي توانند به رؤياها دست يابند و حكمت، همواره در رؤيا به دست مي آيد» مراد از رؤيا همان بصيرت نسبت به رموز دنيا است.

2. اقتدار: براي سلوك مراتبي لازم است از جمله، مقام «مرد شناخت» است.

يك جنگ جو شكارچي بي نقصيست كه به شكار مي رود. اگر در اين شكار موفق شود، مردشناخت (اهل معرفت) مي شود. پايين ترين مراتب اقتدار جادوگري است؛ يعني كسي كه دنيا را متوقف كرده و نيروهاي جهان را به كار مي گيرد و با آنها هدايت مي شود.

تولتك

تولتك برگرفته از نام يك قوم يا نژاد است.

در نوشته ها آمده آنان زنان و مرداني خردمند بودند، كه هزاران سال پيش براي رهايي از رنج و هدايت و حفظ معرفت معنوي انسان پديد آمده بودند. در اين عرفان استادان (ناوال ها) به راحتي مطالب را در اختيار شاگردان قرار نمي دادند، اما بعد از فتح قاره ي امريكا و سوء استفاده هاي زيادي كه از نو آموزان تولتك، صورت گرفت زمينه اي شد كه بر مخفي كاري خود افزودند. به بدين جهت بود كه مطالب آنان سينه به سينه انتقال يافت. بزرگان تولك ها

پيش بيني كردند، روزي زمينه ي مناسبي براي انتقال حكمت هاي آنان فرا خواهد رسيد.

آموزه ها آموزه هاي تولتك عبارتند از:

1. رؤيا: قائل هستند كه هر چه كه مي بينيم و مي شنويم، چيزي جز يك رؤيا نيست. «انسان در بيداري رؤيا مي بيند، در خواب هم رؤياي ديگري. رؤيا ديدن فعاليت مهم ذهن است و ذهن هر لحظه و در تمام شبانه روز در حال ديدن رؤيا است»

2. سه روش براي شادي، آرامش، عشق و بينش معنوي را سه هزار سال پيش مطرح نموده اند:

الف) تسلط بر آگاهي: براي آزاد بودن بايد بدانيم از كجا آمده ايم و به دنبال چه مي گرديم. آگاهي سبب مي شود گرد و غباري كه اطراف ذهن ما را فرا گرفته كنار رود، انسان در اين صورت در مي يابد كه در رؤيا است.

ب) تسلط بر دگرگوني: براي اين كه رؤيا هاي زندگي را چگونه تغيير دهيم به اين روش نياز داريم. هدف دگرگوني نظم بخشيدن به بي سر و ساماني ها و صداي درون است.

ج) تسلط بر عشق: مراد از عشق همان نيت است.

زماني كه به رؤياها تسلط يافتيم، بر تمام رؤياها تسلط يافته ايم. در اين زمان انسان با الوهيت يكي مي شود و هرگاه عملي انجام داد، عمل او بياني از الوهيت است و اين غايت انسان و هدف نهايي تولتكهاست.

ميثاق چهار گانه مهمترين روش ها در بين اين سه روش عرفاني، تسلط بر دگرگوني است.

در تولتك ها چهار ميثاق بزرگ مطرح است؛

يك)

با كلام خود گناه نكنيد؛ كه مهم ترين ميثاق است، چرا كه كلام نيرويي براي خلق و آفرينش است.

دو)

هيچ چيز را به خود نسبت ندهيد؛ هر كسي به شما هتاكي نمود، اين فحش به خود او بر مي گردد و نبايد به خود

بگيريد. در موردي كه شما را گرامي داشتن نيز آن را نبايد به خود بگيريد. به طور كلي اگر شما چيزي را به خود بگيريد، در اين صورت زهر درون انسان جريان مي يابد و او به دام رؤياي دوزخ گرفتار شده است.

ميثاق دوم و ميثاق هاي بعدي ره آورد ميثاق اولي است.

سه)

تصورات باطل نكنيد؛ تمام غم و اندوه ها ريشه ي در ارزيابي هاي نادرست، حدس و گمان ها دارد. از طريق اصلاح تصورات است كه مي توان بر ديگران تسلط يافت. زماني اگر فردي گماني نسبت به ديگران نداشت، مي تواند با افراد بهترين رابطه را بر قرار نمايد.

چهار)

همواره بيشترين توان و تلاش خود را بكار گيريد؛ چرا كه هرگز احساس پشيماني نخواهيد داشت. هر گاه نهايت تلاش را داشته باشيد احساس، انگيزه ي بالا و پرشوري خواهيد داشت. بهترين پيامد تلاش بالا اينست كه فرد از خود راضي مي شود. در اين صورت اهل گذشت مي شود و به دنبال پاداش نمي باشد.

سو يا چپُق مقدس پايه گذار اين جريان شخصي به نام گوزن سياه است.

گفته مي شود او داراي علم مقدسي بود، كه از اجدادش به او رسيده بود و او از شهود هايش نيروهاي خاصي كسب نمود كه از آن براي بهروزي قومش بهره برد. آموزه ها عرفان سو به رغم پيچيدگي هاي خاصي كه مربوط به فرهنگ و قوميت سرخپوستي است، مي توان گفت همانند گاوميش است، كه نماد كل جهان مي باشد و همه چيز را در خود دارد. نماد نوع انسان، گوشت سَر دست، گاو ميش است.

اين گوشت بسيار نزد سوها مقدس است.

گاوميش و كل آفرينش نيز داراي قداست است.

نزد سوها تمام خويشيهاي روي زمين، رمز خويشي بزرگ و حقيقتيست كه انسان را به

آسمان وصل مي كند.

نماد اتصال انسان به آسمان، چپُق مقدس است.

آيين چپُق سه مرحله دارد:

1. تطهير به با دود به وسيله ي گياه هاي مقدس.

2. گسترش چپق براي اين كه تمامي عالم را در بر گيرد.

3. قرباني كردن كل عالم در آتش چپق. نقد

نقد به اين مكاتب بيشتر از جهت درون مكتبي مي باشد و آن را از دو منظر بيان مي كنيم؛

الف - در خصوص اصل مباني عرفان هاي سرخ پوستي.

ب - به صورت جدا گانه سه جريان عرفان سرخ پوستي در پوته ي نقد قرار مي دهيم. نقد عرفان سرخ پوستي از مبنائي ترين اشكالي كه بر اين عرفان وارد است، ناديده انگاشتن فطرت است.

در اين جريان انسان تنها به دنبال مشكلات خود، ره سپار است.

البته در اين مورد نيز به جاي اينكه به چشمه پناه ببرد، به سوي سراب - دنيا - شتافته است.

در اين عرفان نيازهاي فطري افراد از قبيل خداجوئي، كمال طلبي و خضوع در مقابل خالق هستي، ناديده انگاشته شده است.

از طرف ديگر اگر چه آنها فطرت انساني را در مي يافتند، با دو مشكل مواجه بودن:

1. عدم شناخت كامل و جامع از انسان

2. اشكال دوم - كه از اشكال اول بر مي آيد - آن است كه پاسخ مناسبي به اين نيازها نمي توانستند بدهند. در نتيجه اين عرفان نمي تواند نيازهاي انسان را شناسايي و اشباه نمايد و مهمتر اين كه استعدادهاي انسان به صورت قوه و دست نخورده باقي مي ماند و هيچ هنگام به رشد و شكوفايي نخواهند رسيد.

از آن چه در نقد گفته شد، بر مي آيد كه براي كام يابي معنوي لازم است كه انديشه و برنامه ي معنوي كه انسان دنبال مي كند، تمام گرايش هاي فطري را به درستي

شناخته و تمام ابعاد فطرت را پوشش دهد؛ معنويتي كه به راستي عطش روحاني را فرو نشاند، بايد آزادي و آرامش، اميد و عشق، خشيت، نور و سرور را يك جا براي انسان به ارمغان آورد و عرفان سرخ پوستي نمي تواند اين امور را جامع عمل بپوشاند. نقد عرفان ساحري

1. بعضي از منتقدان غربي آثار كاستاندا وي را يك سارق ادبي تمام عيار قلمداد نموده اند، تا جاي كه وجود شخصيت اصلي داستان و كتاب هاي او يعني «دون خوان» را زير سؤال برده اند.

2. برخي اسناد نيز نشان مي دهد او اهل پرو است، اما او خود را اهل برزيل معرفي مي نمايد. پدرش را اديب معرفي مي كند، در حالي كه برخي مي گويند طلا ساز بوده است.

اگر اين ابهام و تناقضات را بخواهيم خوش بينانه بپذيريم معلول اين اعتقاد است كه «كسي از گذشته ي شما نبايد اطلاعي داشته باشد.

به راستي چرا ديگران از گذشته او چيزي نبايد بدانند؟! اين نوع نگرش بستر مناسبيست تا فرد را در وادي دروغ و تزوير سرازير كند.

دروغي كه بر خلاف عقل، دستورات اديان و حتي عرفان تولتك مي باشد.

3. نظام معرفتي كاستاندا فاقد هر گونه انسجام دروني است، به بيان ديگر هر يك از آثار وي حاوي بخش هايي از اين تعاليم است، كه نه تنها با هم خواني ندارند، بلكه حتي در تناقض با يكديگر به نظر مي رسند.

به طور مثال در اين عرفان در ابتدا براي رسيدن به معنويت از گياهان توهم زا استفاده مي نمودند و راه رسيدن به معنويت را اين گونه معرف مي نمودند. اما بعد كاستاندا آن را حيله و تزوير معرفي نمود.

با همه گفت و شنودهايي كه درباره تأثيرات توهمي و خيال

انگيز گياهان توهم زا وجود داشته و برخي بدان سفر در فضا نام نهاده اند، اما هرگز ارتباط اين حالات توهم آميز كه از روان ناآرام استفاده كنندگان و معتادان ب آنها نشأت مي گيرد با مكاشفات سالكانه و عارفانه مشخص نشده است.

آيا واقعاً چنين حالاتي براي انسان بي اراده و اسير دامن هوا و هوس معتادانه به دست مي آيد را بايد معرفت حقيقي و مكاشفه عرفاني نام نهاد؟

4. اگر به نظر كاستاندا اين گياهان واقعاً در گشودن بينش معنوي و معرفت سالك دخيل بوده است چرا كاستاندا از آنها روي گردان شده است و اگر آنها دخالتي در گشوده شدن چشم معنوي نداشته اند چرا به مدت 10 سال بدانها مشغول بوده اند؟!! اگر اعلام كنند كه در ابتدا پنداري اشتباه دامان ما را گرفته بود، پس چگونه مي توان و با چه اطميناني مي توان ديگر بار به گفته هاي آنها اعتماد كرد و يا گفته هاي ديگر آنها نيز روزي به خطا بودنش واقف شوند؟ در قرآن عدم تغاير و تفاوت در معارف ديني دلالت بر حقانيت آن دارد:

«أَفَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْ آنَ وَ لَوْكانَ مِنْ عِنْدِغَيْرِاللَّهِ لَوَجَدُوا فيهِا اخْتِلافاً كَثيراً؛ آيا درباره قرآن نمي انديشند؟! اگر از سوي غير خدا بود، اختلاف فراواني در آن مي يافتند.

5. آخرين مرحله كه براي عارف ساحري اتفاق مي افتد آن است كه فاني در نيروي طبيعت مي شود و نيروي طبيعت را در وحدتي يك پارچه شهود مي كند.

هنگامي كه نهايت حركت در طبيعت ترسيم شود، نهايت رشد نيز در طبيعت بايد خلاصه شود. از اين رو يك عارفي كه در عرفان ساحري مشاهده خواهيم كرد اينست كه با طبيعت يكپارچگي يافته است.

اما در عرفان اسلامي عارف فاني در خدا

مي شود و آينه ي جمال و جلال آن ذات يگانه مي گردد، از اين رو ببين فاصله از كجا تا به كجا است.

6. هدف اين عرفان، حفظ و تداوم حيات و سپس پذيرش مرگ در اتحاد با نيروي جهاني است.

به راستي اين هدف چه ارزشي در سير معرفتي و ارتقاي شناخت انساني مي تواند داشته باشد و كدام زاويه از عظمت انسان را شكوفا مي سازد؟

عرفان سرخ پوستي

آن چه امروز عرفان سرخ پوستي نام گرفته است، ناظر به آموزشهاييست كه كارلوس كاستاندا از پير سرخ پوستي به نام (دون خوان) فرا گرفته و در يازده كتاب نگاشته و نشر داده است.

تمامي اين كتابها به فارسي ترجمه شده است و خواننده بسيار هم داشته و دارد، تا آن جا كه گاهي از عرفان سرخ پوستي به عنوان يكي از جريانهاي فرهنگي كشور ياد مي شود.

خواننده آثار كاستاندا، به خوبي مي داند كه جمع و سامان دهي آموزه هاي نظري و عملي مكتب دون خوان، بسي دشوار است و اين كاريست كه در اين نوشتار هر چند با كاستي بسيار، انجام گرفته است.

پژوهش حاضر، كه از حجم يك مقاله فراتر رفته، در چهار بخش و يك پيوست، سامان گرفته است.

● بخش اول:

كليات

مدخل: كارلوس كاستاندا، دانشجوي دكتراي رشته مردم شناسي دانشگاه لوس آنجلس بود.

در سال 1960 به مكزيك سفر مي كند تا براي رساله دكتراي خويش، آگاهي هايي درباره گياهان توهم زا و روانگردان فراهم آورد. از قضا در ايستگاه اتوبوس در ايزونا، توسط دوستش با پير سرخ پوستي به نام (دون خوان ماتيوس) كه به ظاهر در مورد اين داروها، چيزهايي مي دانست و آگاهي هايي داشت، آشنا مي شود. دون خوان او را به خانه اش دعوت مي كند و او مي پذيرد.

چند ماه بعد براي ديدار وي به مكزيك باز مي گردد. دوستي ژرف و استواري بين آن دو پديدار مي شود و كاستاندا به شدت جذب شخصيت و تعاليم دون خوان مي گردد.

در سال 1961 دون خوان آشكار مي سازد كه صاحب معرفتي نهاني و يك ساحر است و بدين ترتيب، كاستاندا از آرزوي خود در گردآوري اطلاعات، درباره گياهان روانگردان، كم كم، دست مي كشد و شاگردي دون خوان را مي پذيرد تا با اسرار ساحري آشنا گردد. دوران آموزش او، ده سال به درازا مي انجامد كه به سه دوره جداي از هم تقسيم مي گردد. در اين مدت كاستاندا با ساحران ديگري چون دون ختارو و فلوريندا نيز آشنا مي گردد.

آن چه در يازده كتاب كاستاندا مي خوانيم، گزارشيست از آموزه هاي دون خوان و شرح تجربه هايي كه در دوران شاگردي اش داشته است.

آثار كاستاندا به ترتيب نشر به زبان اصلي عبارتند از:

1. تعليمات دون خوان (1968).

2. حقيقتي ديگر (1971).

3. سفر به ديگر سو (1972).

4. افسانه هاي قدرت (1974).

5. حلقه قدرت (1977).

6. هديه عقاب (1981).

7. آتشي از درون (1981).

8. قدرت سكوت.

9. هنر خواب بيني.

10. چرخ زمان.

11. حركات جادويي.

تاريخ نشر به زبان اصلي در ترجمه چهار كتاب اخير ذكر نشده است.

اين سلسله كتابها، يك مجموعه اند كه براي درك آيين ساحري و عرفان سرخ پوستي مطالعه آنها لازم است؛ اما هر يك از آنها را بدون در نظر گرفتن تقدم و تأخر آن نيز مي توان خواند و بهره برد؛ چرا كه كاستاندا آموزشهاي خود را به ترتيب زمان آن در كتابهايش بيان نكرده است، بلكه هر كتابش به تمام دوران آموزش او نظر دارد. ويژگي اين كتابها در گونه نگاهيست كه به آموزشها دارد.

الف بررسي زندگي و

آثار كاستاندا

اصل و نسب كاستاندا، همچون كتابهايش در هاله اي از ابهام فرو رفته است.

او خود گفته است:

زادگاهش برزيل بوده و در سال 1935 به دنيا آمده است؛ اما مجله تايم در سال 1973 فاش ساخت كه او متولد 1925 در پروست و اسناد مربوط به مهاجرت وي به ايالات متحده امريكا، گواه بر آن بود.

او خود مدعيست كه پدرش استاد ادبيات بوده است، اما همسرش پدر او را ساعت ساز و زرگر معرفي كرده است.

او خود گفته است:

علاقه اي به آيينها و مكتبهاي رازورانه ندارد، اما زن پيشين وي مدعيست كه رازوري تنها موضوعي بود كه با يكديگر درباره اش گفتگو مي كرديم. بسياري از خرده گيران و انتقادگران آثار كاستاندا، اين موردها را شاهدي بر دروغ پردازي كاستاندا گرفته اند و دليلي بر واقعي نبودن كتابهاي وي. تا آن جا كه نسبت به وجود مرشدي به نام دون خوان، شك برده و كتابهاي او را حاصل توهم و قدرت خيال پردازي كاستاندا به شمار آورده اند.

اما باورمندان به وي خلاف گويي كاستاندا را در شرح گذشته خويش بر اصلي استوار مي دانند كه در آموزه هاي دون خوان وجود دارد كه از آن تعبير به (نفي گذشته شخصي) مي شود. بر پايه اين اصل، زندگي خواستار معرفت، بايد اسرارآميز و در فضايي مه آلود، شناور باشد و ديگران از اسرار زندگي سالك و وضع حال و گذشته او بي خبر باشند. آگاهي ديگران از زندگي سالك، سبب مي شود كه همگنان، آشنايان، هم وطنان رفتار و سلوكي ويژه از او، چشم داشته باشند و او ناگزير مي شود برابر چشمداشت آنان رفتار كند.

اين امر سبب خواهد شد كه سالك همچنان در دام دنيايي كه دون خوان آن

را توصيفي و غير واقعي مي نامد، گرفتار ماند و از رسيدن به حقيقت باز ايستد و اين همان چيزيست كه كاستاندا به سختي از آن هراس دارد.

عقيده كاستاندا، حفظ هويت خود و دلسرد كردن انبوه كنجكاواني بود كه از هر سو براي آگاهي از دون خوان و جهان بيني جادويي او، به او سر مي زدند. او حتي از دوستان نزديك خود فاصله گرفت. او كه در ژانويه 1960 با خانم مارگارت رانيان كاستاندا ازدواج كرده بود، در ژوئن 1960 از او جدا شد و در دسامبر 1973 او را طلاق داد. وي در پاسخ پرسشهاي همسرش مي گويد:

(وقتي مي پرسي زندگي ام را با دادن آماري به تو تأييد كنم، مثل آن است كه از علم براي معتبر ساختن ساحري استفاده كنم. اين امر خصلت جادويي آن را مي ربايد و از همه ما مسافت نما مي سازد. ) (1)

افزون بر اين، وقتي به ژرفاي آموزشهاي دون خوان نفوذ مي كنيم، به نقطه اي خواهيم رسيد كه تا آن جا كه مربوط به عالم عادي و ملموس ماست، فرقي بين راست و دروغ و خوب و بد نيست و اگر به آن آموزشها يقين كنيم، همه اساس انديشه هاي مادي و علمي ما فرو مي ريزد و حتي روشن ترين اصول علمي زير سوٌال مي رود، زيرا همه اينها مربوط به دنياي غير واقعيست كه دستاورد توصيف و تفسير هم تيره ها و نتيجه گفتگوي دروني و كاركرد ذهن ماست.

(اين دنيايي كه مشاهده مي كنيم توهمي بيش نيست. دنيا براي ما با توصيفي ايجاد شده است كه از روز اول برايمان نقل كرده اند. ) (2)

در جاي ديگر اقرار مي كند:

بر راست بودن سخنان خود پايندان نيست و ممكن است

با پژوهشها و بررسي هاي مردم شناسان سازگار نباشد؛ زيرا با سيستم ديگري از شناخت مي نويسد. (3)

با وجود اين، آن چه قطعيست اينست كه كاستاندا در سال 1973 درجه دكتراي مردم شناسي از دانشگاه كاليفرنيا گرفته و رساله دكتراي او هم كه پذيرفته شد، به خاطر ضبط، سامان دادن و به رشته كشيدن مصاحبه هايي بود كه او در سالهاي 19601971 با پيرمرد سرخ پوستي به نام دون خوان داشته است.

اين مصاحبه ها دستمايه كتابهاي اوليه او بود كه پس از انتشار، ميليونها نسخه از آنها در زماني كوتاه در سرتاسر جهان به فروش رفت و جنجال فراواني آفريد.

اين كتابها، سبكي واقع گرايانه دارند. نويسنده، پيش درآمدِ هر بحثي را با ذكر يك تاريخ آغاز مي كند.

افزون بر اين، پيش از آن كه خواننده در مورد كرامتهاي كسان و رفتار شگفت انگيز و حيرت افزا چون و چرا كند، خود نويسنده محاجّه خود را با دون خوان و شك و ترديد منطقي خود را در پي آن، يادآور مي شود. دليلهايي كه نويسنده مي آورد، همان دليلهاييست كه خواننده ممكن است به آن استناد بجويد تا آن كرامتها را مردود شمارد.

با اين وصف، بسياري، سخنان و ابراز نظرهاي او را زاييده خيال پردازي و پنداربافيهاي نويسنده دانسته اند؛ زيرا از نگاهي منطقي، نوشته هاي او چنان ناسازگار با عقل به نظر مي رسد و از دنياي مدرن و متمدن به دور است كه كم تر خواننده اي مي تواند درستي و سنددار بودن همه آنها را باور كند؛ به ويژه موردهايي كه اشاره به رفتارهاي شگفت انگيز ساحران مي كند.

گفتني است كه كاستاندا حتي يك بار درباره نوشته هايش به دادگاه فراخوانده شد.

دنيس تيم (Dennis Timm) در دفاع از

كاستاندا مي نويسد:

(به نظر مي رسد توسط منطق، چه صوري و چه جدلي، (واقعيت ديگر) دون خوان به سختي آزموده شود، زيرا خواست آن منطق درست به سويي معطوف است كه دوگونگيها را حلّ و فصل كند.

در اين جا (از ديدگاه دون خوان) بحث بر سر اين مطلب است كه حلّ نشدني را تا جايي كه امكان دارد دست نخورده باقي بگذاريم. ) (4)

واقعيت آن است كه با ابزار منطق و عقل، فهم آموزه هاي دون خوان كه مدعي دركي شهودي است، به شدت دشوار است و براي ذهن غربي كه ناآشنا با معارف شهودي و ديدن حقايق از راه دل است، فهم دنياي دون خوان بسيار دشوارتر.

از سوي ديگر، به دليل اين كه هر مكتب عرفاني، از اصطلاحات و زبان خاصي برخوردار است و كليد فهم آن بستگي به درك زبان و فضاي كلي حاكم بر آن است، براي ما شرقيها نيز داوري در اين باب خالي از دشواري نيست.

نكته سوم اين كه، سخن اصلي دون خوان، كه ديگر سخنان او حول آن مي چرخد خالي از نوعي توجيه منطقي نيست. دون خوان، بر اين نظر است:

دنيايي كه ما در آن زندگي مي كنيم براي شخص عادي بسيار واقعي و براي يك ساحر درون بين غير واقعي است.

استدلال دون خوان اينست كه از آغاز تولد، هر كسي بي آن كه خود او بداند، براي ما نقش معلم را بازي مي كند و دنيا را چنان كه خود و ديگران مي بينند براي ما شرح مي دهد. از اين روي ما نيز دنيا را همان گونه مي بينيم كه همه مردم دنيا مي بينند. (5)

ذهن ما نيز در گفتگوي دروني، اين دنياي توهمي را پاسداري

و باز توليد مي كند.

اما در عوض مرد معرفت (Man of Knowledge) دنيا را بدون واسطه توصيف و تفسير مي بيند. او ذهن خود و گفتگوي دروني خويش را خاموش ساخته و از راه دل، حقيقت را، چنانكه هست و نه آن جور كه مي نمايد، مي بيند.

ولي با وجود اين، در كتابهاي كاستاندا، بسيار است سخنان واهي و نادرستي كه نه تنها با منطق و عقل سليم ناسازگار است، بلكه با خواست درك شهودي نيز سازواري ندارد و حمل اين قضيه ها و گزاره ها بر وجه صحيح، ناممكن مي نمايد و يا دست كم، تلاش و زحمت بسيار مي خواهد؛ از باب مثال، او حقيقت انسانها را به سان تخم مرغ نوراني مي بيند. دون خوان اراده اش را رشته نور ستبري مي نامد كه از شكمش خارج شده است.

دون خوان اراده اش را دور شمع اتومبيل مي پيچد و مانع روشن شدن ماشين مي گردد.

او در جايي آنچنان به آسمان مي جهد كه از درختان فراتر مي رود و …

بر اين اساس، اگر با نگاه بدبينانه نگوييم كه اين يادداشتها، دستاورد خيال پردازي و آفريده ذهن كاستانداست.

دست كم اين احتمال را بايد بپذيريم كه آميخته اي از خيال پردازي و پنداربافي آموزشهاي واقعي باشد.

او خود در يكي از كتابهايش اقرار مي كند كه در هنگام نگارش كتابها، هرگز به يادداشتهاي خود مراجعه نكرده است و آنها را با سيستم ديگري از شناخت نوشته است! (6)

به هر حال چه كتابهاي كاستاندا، راستين و داراي وجود خارجي باشند، يا خيال پردازانه و آفريده قوه خيال چنان پر كشش و پر مايه نوشته شده اند كه سرآغاز دگرگوني ژرف در ادبيات فلسفي و عرفاني به حساب مي آيند. در اروپا و آمريكا نيز او

را فيلسوف مي پندارند و كتابهايش را در قفسه كتابهاي فلسفي مي توان يافت (7) كاستاندا در ارديبهشت ماه 1377 درگذشت. او همان گونه مُرد كه زيست؛ اسرارآميز و آرام. جسد وي پس از سوزانده شدن به مكزيك برده شد (8) خواننده محترم براي آگاهي بيشتر از زندگي و ويژگيهاي كاستاندا مي تواند به كتاب سفر جادويي با كارلوس كاستاندا، نوشته همسر پيشين او، خانم مارگارت رانيان كاستاندا مراجعه كند.

نويسنده در اين كتاب همچنين درباره مخالفان و خرده گيران و انتقادكنندگان كاستاندا به بحث پرداخته است.

ب سخني درباره دون خوان

شماري در وجود خارجي و راستين دون خوان، به گمان افتاده و آن را ساخته و پرداخته خيال كاستاندا دانسته اند.

از اين گمانها و دو دليها كه بگذريم، گويا تنها راهي كه براي آگاهي از زندگي دون خوان پيش روي داريم، گفته هاي كاستانداست كه اين گفته ها نيز، بيشتر آموزشهاي دون خوان است و آگاهي و دانستنيهاي اندكي از زندگي وي را دربر دارد.

برابر ادعاي او، دون خوان ماتيوس، سرخ پوستي بود كه در (يوما) قرار گرفته در آريزوناي مكزيك، به دنيا آمد. پدرش در جنگ بين قوم ياكي و مكزيكيها كشته شد و دون خوان را كه بچه اي ده ساله بود، خويشاوندانش بزرگ كردند.

در بيست و پنج سالگي به استاد ساحري به نام خوليان (Julian) برخورد و با او آشنا شد.

خوليان او را دعوت به مكتب ساحراني كرد كه ادعا داشتند بيست و پنج نسل دوام آورده است.

خوليان سرخ پوست نبود؛ بلكه پسر يكي از مهاجران اروپايي در مكزيك بود.

خوليان خود در سفري از استاد ساحري به نام الياس ايّوآ (Elias Ulloa) اثر پذيرفته و دانش و معرفت ساحري

را از او آموخته بود.

دون خوان پس از اين، در حلقه گروهي از ساحران درآمد كه مركب از شماري زن و مرد بودند و در آن، كم كم، نقش (ناوال) را به دست آورد. (ناوال) لقبيست كه ساحران به استادان و مرشدان مهتر مكتب ساحري مي دهند. در اين روزگار، ديدار و آشنايي كاستاندا با دون خوان آغاز مي گردد و كاستاندا افزون بر بهره گيري از آموزشها و تجربه هاي ساحري دون خوان، توسط او با ساحران ديگر حلقه آشنا مي گردد و در اين ميان از دون ختارو و فلوريندا، ماتيوس بيشترين اثر را مي پذيرد و حتي پس از مرگ دون خوان، آموزش خود را نزد فلوريندا ادامه مي دهد. (9)

دون خوان، همسر و فرزنداني داشته و از گزارشها و حكايتهاي كاستاندا برمي آيد كه پسر دون خوان به دانش ساحري پدر، سخت بي علاقه بوده است.

كاستاندا، دون خوان را شخصي جاذب و داراي كشش مرموز مي شناساند كه نگاهي بسيار نافذ دارد و زندگي اش ساده و بي آلايش است و به جز معرفت شهودي به چيزي دلبستگي ندارد. با اين حال كاستاندا، گاهي حكايتهايي از دون خوان نقل مي كند كه او را در حدّ دلقكي خنده آور پايين اش مي آورد. از جمله خنده هاي بي جا و وحشتناك اوست. گاه در حدّ مرگ مي خندد و گاه تا آن جا كه اشكش جاري شده و نزديك است سرش بر زمين بخورد و وقتي هم مثل بچه هاي كوچك از جا مي پرد و پاهايش را به همه طرف تكان مي دهد.

زمان مرگ دون خوان معلوم نيست، اما كاستاندا در هنگام مرگ او حاضر بوده و از مرگش گزارش شگفتي ارائه مي دهد كه پس از اين خواهد

آمد. با وجود اين، آن چه كاستاندا از زندگي دون خوان ياد كرده، اندك است و شخصيت دون خوان، همچنان در هاله اي از ابهام باقي مانده است.

ج ريشه هاي تاريخي

آن چه امروز ما آن را به عنوان (عرفان سرخ پوستي)، برگرفته از آموزه هاي دون خوان مي شناسيم، ريشه در ژرفاي فرهنگ كهن اين قوم دارد. فرهنگهاي سرخ پوستي، مانند زبان آنان، كه برابر برآورد پژوهش گر فرانسوي پل ريوه (P. Rivet) شمار آنها 123 خانواده زباني است، بسيار گوناگون است.

سرزمين آمريكاي وسطي، خرده فرهنگهاي فراواني به خود ديده است و در كنار آن فرهنگهاي والايي وجود داشته است كه در سطح فرهنگهاي مهم دنياي قديم بوده است.

دون خوان بر اين نظر است كه نخستين ساحران و اربابان معرفت از قوم (تولتك) برخاسته اند.

بر اساس پژوهشهاي تاريخي، اين قوم از شمال غربي مرزهاي امريكاي وسطي آمدند و در مكزيك مركزي مستقر شدند.

اينان مردم اني هنرمند بودند و در علوم برتري داشتند. قلمرو تولتك ها، ده پادشاه داشته است كه از سال 851 - 1168 ميلادي حكومت كرده اند.

در اين فرهنگ از خدايان و ايزدان بسياري نام برده مي شود. افزون بر اين، در ميان تولتك ها سحر و جادو رواج داشت و كاهنان مقامي ارجمند داشتند و فرهنگ آنان مشحون از افسانه ها و اساطير بوده است.

بسياري از باورها، آيينها و سنتهايي كه دون خوان به قوم تولتك نسبت مي دهد، گواه و شاهدي تاريخي بر آنها نمي توان يافت؛ و از ديگر سوي، بسياري از باورهاي اساسي در بين تولتك ها رواج داشته است كه دون خوان اشاره اي به آنها ندارد؛ از باب مثال، باور به خداياني چند داشته اند و در اين ميان كتسالكوآتل (ايزد آفريننده)

خوانده شده است (10)

بر اين اساس، انديشه هاي دون خوان فرهنگ چيره اين قوم نبوده است و مي توان آن را از زمره خرده فرهنگهايي به شمار آورد كه در ميان جمعي از ساحران در طول نسلهاي پياپي، سينه به سينه ادامه يافته و كامل شده است.

دون خوان از استاد خود ناوال خوليان حكايت مي كند:

مكتب ساحري او بيست و پنج نسل پيشينه دارد. ولي دون خوان، بر اين نظر است:

جادوگران عهد عتيق، هزاران سال پيش از تسخير مكزيك به دست اسپانياييها در آن جا زندگي مي كردند.

آنان جوهر انرژيايي چيزها را درك كرده بودند و در نتيجه توانستند قواعد اساسي جادوگري را به وجود آورند. آنان افرادي درخشان، ولي بي خرد بودند، مادي و آزمند مال دنيا. دون خوان خود و ديگر جادوگران جديد را اصلاح گراني مي داند كه طالب هيچ گونه استفاده مادي نيستند و هيچ شغل اجتماعي ندارند و از اين روي، هيچ گاه مقام فال بين رسمي و يا جادوگري آموزش دهنده نمي يابند. همچنين جادوگران قديم، بيش تر، در پي كسب قدرت بودند، در حالي كه كساني مانند دون خوان، تشنه معرفتند. اگر چه بر ذخيره اقتدار تأكيد مي ورزند ولي اقتدار را از آن رو طلب مي كنند كه سالك را در رسيدن به آستان رؤيت، به آن نياز است.

د مكتب دون خوان را چه بناميم؟

دون خوان كوشيده است كه بر دانش و معرفت خود نامي نهد. در وهله نخست وي مناسب ترين نام را براي آن ناواليسم (Nahwalism) يافت، ولي آن را مبهم دانست. نامهاي ديگري هم مطرح كرد؛ اما آنها را هم نپسنديد. اما سر انجام چون نتوانست نام مناسب تري براي آن بيابد، آن را

(ساحري) ناميد و چنين تعريف كرد:

(ساحري توانايي درك و مشاهده چيزهاييست كه دريافت معمولي ما، قادر به درك و مشاهده آن نيست. ساحري ذخيره انرژي است، تا با ميدان هاي انرژي كه در دسترس نيستند، سر و كار داشته باشي. ) (11)

كاستاندا در كتاب اخيرش (چرخ زمان) مدعيست كه دون خوان نام (آيين شمني) را برگزيده است.

جالب آن كه كاستاندا در كتابهاي نخستين خود، نامي از شمن و آيين شمني نمي برد، اما در اين كتاب از جادو خواندن تعاليم كاستاندا پرهيز مي كند.

اين مطلب، مي تواند تأييد كننده نظري باشد كه آثار كاستاندا را خيال پردازانه، يا آميخته با پنداربافي و خيال پردازي مي شمارد؛ زيرا هر يك از كتابهاي كاستاندا ناظر به همه دوره آموزش كاستانداست و طرح آيين شمني درباره كتابهاي اخير، درستي ادعاهاي كاستاندا را خدشه دار مي سازد. افزون بر اين، آن چه در تعريف شمن و آيين شمني در قبيله هاي آمريكاي جنوبي مي شناسيم، با آن چه دون خوان مي گويد، ناساني و فرق بسيار وجود دارد. شمن ها در اين قبيله ها، از شأن والايي برخوردارند و جايگاه مهمي در جامعه محلي دارند. درمان گري، ياوري مردگان، پيشگويي، آسان كردن زايش، تعيين هويت روح نوزاد، در اختيار گرفتن پديده هاي جوي، برگذاري جشنهاي ديني و آيين شكار، قضاوت در مورد خلافكاران، اظهارنظر به هنگام جنگ، حفظ قبيله از آسيب ارواح بشر، ميانجي گري بين بشر و پروردگار، بخشي از نقشها و تواناييهاي يك شمن است و آنان حتي پس از مرگ شمنان، استخوانهايشان را نگه مي دارند تا با آنها مشورت كنند.

ح اثرگذاري كتابهاي كاستاندا در ايران

كتابهاي كاستاندا در ايران، به گونه شگفت آوري، در كانون توجه قرار گرفته، پذيرفته شده و

خواننده فراوان يافته است.

همه كتابهاي وي (به جز دو كتاب اخير او كه تازه به بازار آمده است) بارها چاپ شده اند و پاره اي از آنها تا ده چاپ، مترجمان خوبي هم سراغ كتابهاي كاستاندا رفته اند و در اين ميان از همه پر كارتر آقاي مهران كندري بوده است.

كتابهاي كاستاندا، نه تنها در اروپا، بلكه در ايران نيز جنجال برپا كرده و اثرگذار بوده اند.

اين اثرگذاري در بين روشنفكران و فرهيختگان، با خوانندگان ديگر يك سان نيست. هر گروهي به گونه اي از اين آثار اثر پذيرفته است.

در ميان روشنفكران مادي، شماري در صدد برابرسازي شيرازه تفكر خود با روش دون خوان برآمده اند، شماري آن را فلسفه و روان شناسي ژرف خوانده اند و شماري به هماننديها و يكسانيهاي آن با عرفان اسلامي و شرقي پرداخته اند.

در اين بين، شماري از خوانندگان به آرزوي گام گذاردن به دنياي دون خوان و يافتن قدرت جادويي، كلاسها و انجمنهايي در گوشه و كنار كشور برپا و حركتهاي جادويي و آموزشهاي دون خوان را تمرين كردند.

اين انجمنها كارساز نبوده است و آقاي مهران كندري خوانندگان آثار كاستاندا را از شركت در اين جلسه ها، برحذر مي دارد. (12)

شماري نيز نگهداشت قاعده هاي رفتاري و نگرشي را كه دون خوان سفارش كرده است، مايه تسلي و آرامش رواني و كاميابي بيشتر انسان از زندگي دانسته اند.

اوج گرمي بازار آثار كاستاندا در بين سالهاي 64 تا 72 بوده و با گذشت زمان، اين گرمي و روي آوري، تا حدي فرو كاسته است.

به نظر مي رسد كه انگيزه ها و سببهاي زير در توجه و روي آوري به آثار كاستاندا در دنيا و از جمله در ايران، اثرگذار بوده است.

1 انسان امروز

سخت علاقه مند به رازگشايي از جهان ناشناخته هاست.

تلاش او در كشف جهان طبيعي و پرده برداري از جهانهاي انساني همچنين تلاش و كوشش او براي شناخت اديان و فرهنگهاي گمنام، ناخواسته در همين راستاست.

كنجكاوي همگان نسبت به شناخت جادو و تواناييهاي خارق العاده ملموس و غير درخور انكار است.

توجه به شناخت آيين جادويي دون خوان كه كاستاندا به معرفي آن مي پردازد، در همين جهت توجيه پذير است.

به ويژه با وعده هايي كه اين تعاليم در رسيدن به فرا آگاهي و سپهر معرفت مي دهند، تا آن جا كه كاستاندا را به زانو زدن در برابر دون خوان و پذيرش شاگردي او وامي دارد.

2 افزون بر اين، بشر ميل فزاينده اي به كسب قدرت و نيرومندي دارد. دون خوان در تعاليم خود، افزون بر آن كه كاستاندا وعده معرفت ناب و بي واسطه مي دهد، او را به شكوه اقتدار و نيرومندي نيز نويد مي دهد و گزارشهايي كه كاستاندا از رفتارهاي شگفت انگيز و حيرت افزاي دون خوان و ديگر ساحران مي دهد، خواننده را برمي انگيزاند كه هماهنگ با كاستاندا، تعاليم دون خوان را بشناسد. اگر چه مرشد او اصرار مي ورزد كه بهره سالك از اقتدار در وقتي كامل است كه قصد و نيت او اقتدار نباشد.

3 با ظهور معرفت شناسي جديد و درهم شكسته شدن اقتدار علم (Scienes) و روشهاي تجربي و با وداع بشر با جزميّت و اثبات گرايي در علوم و بسندگي او به ابطال گرايي، راه براي مكتبهاي عرفاني، كه انسان را به درك شهودي و يقيني فرا مي خوانند، گشوده شده است.

4 در گذشته انگاشته مي شد كه انسان مي تواند از راه حواس خود و با روشهاي تجربي، اشياء

را همان گونه كه هستند، بشناسد و به واقعيت مخالفت پي ببرد؛ اما كانت نشان داد كه معرفت، دستاورد تعامل عين و ذهن است و عامل شناسا (سوبژه) در موضوع شناسايي (ابژه) تصرفهايي دارد كه كانت روشن ساخت كه ما با (نمود) اشيا سر و كار داريم، نه با (بود) اشيا. ما نمي توانيم به واقعيت، آن گونه كه هست برسيم، بلكه تنها مي توانيم واقعيت را آن گونه كه مي نماياند، بشناسيم ما با فنومن ها سر و كار داريم نه با نومن ها و همه مي دانيم كه نظريه كانت در معرفت شناسي پس از او پذيرش عام يافته است.

براي خواننده آثار كاستاندا جالب است كه در عرفاني كه دون خوان خود را وارث آن مي داند، به نوعي ديگر سخن كانت و ديگر فيلسوفان بعد از او گفته شده است و جالب تر از آن اين كه بر خلاف اين واقعيت، دون خوان مي نماياند:

يك ساحر سالك چگونه نقبي مي زند براي رسيدن به جهان واقعي و شناخت واقعيت، آن گونه كه هست:

(دنيايي كه ما در آن زندگي مي كنيم، براي شخص عادي بسيار واقعي و براي يك ساحر درون بين غير واقعيست … هر كسي از بدو تولد بي آن كه خود او بداند براي ما نقش معلم را بازي مي كند و دنيا را چنان كه خود و ديگران مي بينند براي ما توصيف مي كند؛ لذا ما نيز دنيا را همان طور مي بينيم كه همه مردم دنيا مي بينند … ذهن ما نيز در گفتگوي دروني اين دنياي توهمي را پاسداري و باز توليد مي كند.

اما در عوض مرد معرفت، دنيا را بدون واسطه توصيف و تفسير مي بيند. او ذهن خود و گفتگوي دروني خويش

را خاموش ساخته و از راه دل، حقيقت را چنانكه هست و نه آن جور كه مي نمايد، مشاهده مي كند. ) (13)

5 خلأ معنوي در دنياي امروز، خود را نمايانده است.

از اين روي، هر مكتب و مرامي كه بتواند اين نياز معنوي را پاسخ دهد، خريدار مي يابد توجه فزاينده اي كه دنياي غرب به عرفان هاي شرقي و عرفان اسلامي دارد، برخاسته و سرچشمه گرفته از همين نياز است.

امروزه ترجمه اشعار عرفاني مولوي و عطار جزء پر فروش ترين كتابهاي امريكاست و (به گفته آقاي دكتر محسن جهانگيري) ماهي نمي گذرد مگر يك يا چند كنفرانس و سمينار علمي در دنيا درباره محي الدين عربي و آثارش برگذار مي شود. انسان امروز اگر اين متاع معنوي را در فرهنگ هاي گمنام و اديان خاموش نيز بيابد، طلب مي كند.

فرار از چنبره دنياي مدرن گاهي شماري را حتي به دامن خرافه گرايي و خرافه پرستي مي رساند، همان گونه كه در امريكا چند سال پيش در مورد فرقه داووديه شاهد آن بوديم. عرفان سرخ پوستي به قرائت دون خوان و حكايت كاستاندا، اگر چه مشحون از خرافات است و در قياس با عرفان هاي شرقي و اسلامي بهره اندكي دارد اما پاسخي هر چند كاذب به اين نياز روزافزون است.

از سويي كاستاندا راه را بر پرسشهاي بي شمار خوانندگان آثار خود با اين استدلال مي بندد كه من نيز در برابر دون خوان و تعاليم ناسازگار او پرسش گري مي كردم اما او اين پرسش گريها را نشان از تلاش ذهن و گفتگوي دروني مي دانست و براي آن كه سالك به معرفت برسد (و تمام پرسشهايش خود به خود حل گردد) چاره اي جز توقف گفتگوي دروني ندارد.

6 و در

نهايت نگارنده مهم ترين عامل را در آثار كاستاندا قلم تواناي او همراه با بهره گيري از قدرت تخيّل اش مي دانم با آن كه كاستاندا تقريباً هيچ وقت مستند سخن نمي گويد و لذا در اصالت دعاوي او و حتي وجود مرشدي به نام دون خوان عده اي ترديد كرده اند؛ اما بيان و قلم او آنقدر جذاب هست كه خواننده را همسوي نويسنده در كتاب بكشاند.

به زعم اين جانب آثار كاستاندا بيش از آنكه فلسفي و يا عرفاني باشد آثاري ادبيست و بيش از آنكه گزارشهاي او از اعمال و انديشه ساحران سرخ پوست صحيح باشد سحر بيان و قلم اوست كه خواننده را اين سو و آن سو مي برد و اين خود نشان مي دهد كه قالبهاي جذاب هنري و ادبي تا چه حدّي در درخشش و اوج انديشه اي اثرگذارند. خ حقيقت يا سراب

بنا بر اين به نظر نگارنده كتابهاي كاستاندا، كه با قلمي توانا و خيال پردازي قوي نوشته شده است، خواننده ايراني مي تواند بخواند و لذت ببرد و انتظار بيشتري نبايد داشته باشد؛ زيرا نه آن اندازه آموزشهاي وي واقعيست كه بتوان بر آن اعتماد كرد، همان طور كه خود كاستاندا در مقدمه كتاب (هديه عقاب) اقرار مي كند و نه چندان با عقل سليم و مقتضاي درك شهودي هماهنگي دارد كه بتوان سرسپرده آن شد.

علاوه بر اين، به گفته دون خوان، پيمودن راه، نياز به مرشد ساحر دارد، مرشدي كه خود بايد شاگرد خويش را پيدا كند و جستجوي شاگرد و پي استاد گشتن سودي ندارد كه به طور طبيعي اين شرط براي ما دست نيافتني است.

از اين گذشته، فرهنگ اسلامي و عرفاني، اقيانوسي بي كران، با

چشم اندازيهايي بس با شكوه و زيبا، لبالب از معارف ناب. نه پندارها و خيال پردازيهاي سرخ پوستي كه هيچ مكتب عرفاني را توان هماوردي با عرفان اسلامي نيست. در اصل قياس با آن نابجاست.

در آموزشهاي دون خوان، نمي توان نكته زيبا و خردورزانه اي يافت، مگر اين كه در تعاليم اسلامي و عرفاني، به زيباترين شكل نمود يافته است.

در عوض سخنان واهي، ياوه، بيهوده فراواني در آنها پيدا مي شود كه جز حيرت زدگي و خرافه گرايي نتيجه اي براي جوانان ندارد. شايد سرّ روي آوري به كتابهاي كاستاندا حس كنجكاوي انسانها باشد در قلمرو اسرار قدرت آدمي و سحر و جادو و كارهاي خارق العاده.

درد جامعه امروز ما با عقل ستيزي و منطق گريزي اي كه حد اعلاي آن در عرفان سرخ پوستي است، درمان نمي يابد. نياز جامعه امروز ايران، توجه به عقلانيت و سريان دادن آن به وجوه مختلف زندگي فردي و اجتماعي است.

البته عقلانيتي كه با درك عرفاني و معنوي تلطيف و تعديل شود كه در نتيجه پيشرفت و توسعه در تمام زواياي آن محقق گردد.

پ آثار فارسي

درباره آثار كاستاندا مقاله ها و كتابهاي بسياري به زبان اصلي نوشته شده است.

به زبان فارسي به جز مقاله هاي پراكنده، سه كتاب وجود دارد:

1 كاستاندا و آموزشهاي دون خوان، لوتار. ار. لوتكه، ترجمه مهران كندري.

اين كتاب بهترين اثريست كه در فارسي درباره آثار كاستاندا نوشته شده است و در اين نوشتار از آن استفاده فراوان برده ايم.

2 مرشدي از عالم غيب، تورج زاهدي.

آقاي تورج زاهدي، ابتدا خلاصه اي از نه كتاب اول كاستاندا را، به گونه نقل قول مستقيم آورده، سپس به بهانه وجود اشاره هايي در آثار كاستاندا به عالم فرشتگي، به

شرح درباره عالم فرشتگي به بحث پرداخته و مقايسه اي كرده بين آن چه در كتابهاي كاستاندا آمده است، با آن چه در عرفان و فلسفه اسلامي در اين مورد وجود دارد. در كتابهاي كاستاندا موردهايي هست كه مي تواند به گونه اي به عالم فرشتگي مربوط شود، اما حجم اندكي از آثار كاستاندا را در برمي گيرد و از اين جهت، كتاب: (مرشدي از عالم غيب) براي شناخت و ارزيابي آثار كاستاندا بهره اندكي دارد و بيشتر بحثهاي آن استطرادي است.

3 دون خوان، از زبان دون خوان، در دو جلد، علي رضا دولت آبادي.

اين كتاب نيز، خلاصه اي از آثار كاستاندا را به گونه نقل قول مستقيم آورده است و بي بهره از هر گونه ارزيابي محققانه است.

● بخش دوم:

مباحث معرفتي

الف ادراك چيست؟

پاسخ دون خوان، از اين پرسش بر تعريف حيرت آوري استوار است كه او از انسان دارد:

( انسانها متشكل از تعداد بي پاياني از ميدان هاي انرژي رشته گونه اند كه همچون گوي درخشاني متجلي مي شود (13) جادوگران نام تخم مرغ نوراني بر آن نهاده اند. ) (14)

اين تعريف، اگر چه بسيار غريب و دور از واقع به نظر مي رسد، اما در همه كتابهاي كاستاندا تكرار شده است.

بر اين اساس كه انسان، به سان گوي درخشاني باشد، تعريف دون خوان از ادراك چنين است:

( نقطه بسيار درخشاني كه بر سطح گوي قرار دارد و به صورت يك حباب نوراني ديده مي شود و در حدود شصت سانتي متر عقب گردن كنار كف راست شخص قرار دارد و آن را نقطه تجمع (پيوندگاه) ناميدند كه موجب مي شود بتوانيم درك كنيم) (15)

هماهنگي تجلي هاي به بند كشيده شده در درون پيله (تخم مرغ نوراني) با

جلوه اي خارج آن، عمل ادراك را شكل مي دهد.

ب آگاهي سوي راست و چپ

دون خوان، براي انسان دو سطح از آگاهي قائل است:

يكي جهان ذهنيات و دانسته هاي اكتسابي كه مربوط به حالت عادي (و جهان نه چندان غير واقعي) مي شود. دون خوان اين نوع آگاهيها را به سوي راست بدن نسبت مي دهد. اين آگاهيها، شامل تمام علوم و معارف بشري و تمام تفسيرها و توصيفهايي مي شود كه از جهان هستي وجود دارد. در حالت عادي، اين معارف و علوم، همچون كاخي سر به فلك كشيده در چشم انسان ظاهربيني جلوه گري مي كند و منزلت و عظمتي تام مي يابد، ولي براي سالكي كه چشم حقيقت بين دارد، بسي خوار جلوه مي كند و آن را غير واقعي و بي ارزش مي شمارد.

سطح ديگر آگاهي در حالت غير عادي رخ مي دهد كه انسان با واقعيت ديگر آشنا مي شود و مي تواند ببيند. در اين مرحله توصيف و تفسيري كه ديگران از دنيا به ما القا كرده اند و ساختار ذهني ما نيز، با گفتگوي دروني آن را توانا ساخته است، به يك باره فرو مي ريزد و واقعيت جهان كه چيزي جز اشكال مختلفي از انرژي نيست، نمايان مي شود و موهوم بودن دانسته هاي قبلي و حتي ثابتها و پذيرفته شده هاي علمي كه بر اصل عليت استوار بوده آشكار مي گردد. دون خوان اين سطح آگاهي را به سوي چپ بدن نسبت مي دهد.

وجه نام گذاري (سوي راست) و (سوي چپ) روشن نيست، ولي به گمان نگارنده، بدان جهت باشد كه در حالت عادي ( نقطه تجمع) يا (پيوندگاه) در سوي راست قرار دارد، ولي در حالت اوج آگاهي نقطه تجمع به سوي چپ بدن تغيير مكان

مي دهد. اين مطلب بيان بيشتري مي طلبد.

ج پيوندگاه

پيش از اين شرح داده شد كه دون خوان، آگاهي را به حبابي نوراني مربوط مي سازد كه در پس گردن، كنار كتف راست انسان قرار گرفته است و او آن نقطه را ( نقطه تجمع) يا (پيوندگاه) مي نامد. تا وقتي پيوندگاه در جاي خويش قرار دارد، ما در حالت آگاهي عادي (آگاهي سوي راست) قرار داريم. براي آن كه به اوج آگاهي (آگاهي سوي چپ) برسيم، بايد پيوندگاه را از محل عادي اش جابه جا كنيم. (16)

با تغيير مكان آن، اصلي ترين كار در رسيدن به معرفت شهودي و دستيابي به قدرت جادويي انجام پذيرفته است.

(17) بعد از اين بايد همت كرد، تا نقطه تجمع (پيوندگاه) در محل جديدش پابرجا شود و به جايگاه عادي خويش برنگردد. اين مكان خاص جديد در نزد دشمنان سرخ پوست (جايگاه بي ترحم) نام گرفته است (18)

بيش تر از آموزشهاي دون خوان، فنها و راهكارهايي براي جابه جا كردن نقطه تجمع پيوندگاه و استواري آن در محل جديد آن است كه به لحاظ اهميت، در بخش مستقلي از اين نوشتار به تشريح آن خواهيم پرداخت.

البته براي شاگردي كه مستعد باشد، ممكن است با ضربه محكمي كه استاد بر پشت او بكوبد، اين جابجايي صورت گيرد، همان گونه كه كاستاندا با ضربه سنگين دست دون خوان، چندين بار اين حالت را تجربه كرده است، ولي بي گمان، اين حالت، كوتاه مدت است و دوام آن نياز به ذخيره انرژي و به كارگيري فنها و آموزه هاي دون خوان دارد. افزون بر اين، آگاهيهايي را كه انسان در اوج آگاهي به دست آورده در حال عادي به خاطر نمي آورد. (19)

ه) عقاب

سرآغاز و فرجام آگاهي

به گفته دون خوان، عقاب علت و دليل هستي ماست.

اوست كه سرنوشت پديده ها و آفريده هاي زنده را رقم مي زند، آگاهي را به ما امانت مي دهد و چون بميريم، آگاهي عاريت گرفته شده را باز مي ستاند. چرا كه آگاهي غذاي او، بلكه جوهره وجوديست (20)

(عقاب آگاهي تمام موجودات را وقت مرگ مي بلعد … عقاب چون دباغيست كه پوست را پهن مي كند.

اين شعله هاي كوچك را باز و صاف مي كند و سپس به مصرف مي رساند، زيرا آگاهي غذاي عقاب است. ) (21)

بايد بدانيم (عقاب) در اين جا نماديست از نيرويي مخصوص، نه اين كه عقاب معهود باشد.

آري به چشم (بيننده) همچون عقاب عظيمي پديدار مي شود كه به سان عقاب ايستاده و بلنداي آن سر به فلك كشيده است (22)

مي توان آن را قوه اي دانست كه همچون مغناطيس، آگاهي ما، بلكه همه هستي ما را جذب مي كند و به تحليل مي برد. (23)

خ) ويژگيهاي سالك براي كسب آگاهي

1 جنگجويي: سالكي كه به دنبال دانش مي رود، مانند جنگجويي بايد باشد كه به ميدان جنگ مي رود؛ هوشيار، ترسان، محتاط و با اطمينان. رفتن به سوي دانش، يا جنگ، به هر شكل ديگري، اشتباه است و ندامت و تأسف به دنبال دارد. اين همانندي، نشان مي دهد كه جوينده حقيقت نيز دشمناني فرا روي خود دارد كه بايد به سان جنگجويي مبارز گام در راه نهد. اما تفاوت او با جنگجوي واقعي در نوع دشمني است كه در كمين آنان نشسته است.

جنگجوي واقعي را دشمني خارجي و رو در روست، اما سالك را چهار دشمن است كه هر چهار دشمن به گونه اي به خود سالك راجع است.

اينان دشمنان طبيعي هر انساني هستند؛

اما سالك مبارز، هماوردي با آنان را ياد مي گيرد و در عمل مي آزمايد. (24)

اين چهار دشمن عبارتند از:

ترس، وضوح ذهني، قدرت، كهولت. ترس اولين دشمني است كه در كمين سالك است.

ترك عادت و رها كردن حالتها و چگونگيهاي مأنوس پيشين و روياروي با حالتهاي پيش بيني نشده وحشت آور است.

ذهن ما گرايش دارد تا به جهان عادي كه برابر با توصيف همنوعان ماست وفادار بماند و از آن نگهداري كند.

بي توجهي به صداي ذهن و قرار گرفتن در وضعيت تازه، موجب آشفتگي ما مي شود.

قصد ترس آن است كه ما را از رسيدن به واقعيت دور كند.

ترس، نقش اسلحه ذهن را بازي مي كند و در تمام راه معرفت، مي تواند براي سالك مشكل آفريني كند.

مبارزه اي طولاني لازم است تا براي هميشه بر ترس فايق آييم. تنها با (ديد) و (وضوحي) روزافزون مي توانيم ترس را از خود برانيم.

دومين دشمن (وضوح) است.

وضوح سلاح ديگر ذهن است و مراد از آن اينست كه سالك با اندك پيروزي بپندارد كه به هدف رسيده است و تجربه هاي خود را قطعي بينگارد و از ادامه راه باز ايستد. وضوح سعي دارد، سالك را در (دامنه) گرفتار كند و از صعود بر قله معرفت باز دارد. بسياري از طالبان معرفت، بر ترس خويش فايق آمده اند، ولي قرباني وضوح شده اند.

ترس دشمن روبرو است، در حالي كه وضوح شبيخون مي زند. اين خودبيني و از خود راضي بودن، از كسب تجربه هاي نوين، جلوگيري مي كند.

براي آن كه سالك (وضوح) را مغلوب خود سازد، نياز به كسب اقتدار دارد؛ اما اين اقتدار مي تواند نقش دشمن سوم را براي سالك داشته باشد و آن وقتيست كه از اقتدار براي آزهاي

مادي استفاده كند.

دون خوان بر ساحران قديم خرده مي گيرد كه آنان به جاي آن كه اقتدار را دستمايه معرفت شهودي قرار دهند، در جهت هدفهاي شخصي خويش آن را به هدر دادند. پيروزي در معرفت، در گرو صداقت سالك است.

هنگامي كه (معرفت) تنها هدف ما باشد، دشمني اقتدار به ما آسيبي نمي زند.

چهارمين دشمن، كهولت و مرگ است.

اين دشمن را چاره اي نيست. زماني خواهد آمد كه پيري و مرگ نيروي ما را مي ربايد. كاري كه سالك مي تواند انجام دهد اينست كه پيش از آن كه پيري نيروي او را فرسايش دهد، گامهاي دشوار را بردارد و از شادابي و بي باكي جواني بهره گيرد، تا گردنه هاي دشوار راه معرفت را بپيمايد و چون نشانه هاي پيري فرا رسد، در صرف ( نيرو و وقت) مقتصدانه عمل كند (25)

2 سالك يك شكارچي است:

سالك براي آن كه ميدان را بر دشمنان تنگ كند، بايد به سان شكارچي عمل كند.

شكار او (اقتدار) است.

براي شكار اقتدار، بايد اصول كمين و شكار را رعايت كند.

اين اصول او را قادر مي سازد تا از هر موقعيت تصور ناپذيري بهترين استفاده را بكند (26)

اين اصول عبارتند از:

1. سالك مبارز، خودش ميدان مبارزه را برگزيند و در ابتدا ميدان را خوب شناسايي كند.

2. به سادگي خو كند و چيزهاي غير ضرور را رها سازد.

3. تمام تمركز خويش را براي تصميم جدي به مبارزه يا ترك آن به كار گيرد.

4. در حالت ريلكس قرار گرفته و خود را رها سازد تا (اقتدار) تنها راهبر او باشد.

5. فكر را از چيزهاي عجيب و غريب منصرف سازد.

6. فشرده نمودن وقت و اهميت دادن به لحظه ها.

7. مراقبت دورادور از صحنه و

خود داري از پيش افتادن متهورانه در صحنه. (27)

رعايت اصول بالا، نتيجه هاي زير را نيز به دنبال دارد:

1. شكارچي ياد مي گيرد خود را جدي نگيرد، مي آموزد كه به خودش هم بخندد.

2. صبر بي انتها دارد و هرگز شتابي ندارد.

3. توانايي نامحدود در بالبداهه ساختن چيزها. 283 بي نيازي

ويژگي سالك شكارچي نياز اندك اوست. او به كم ترين مواهب مادي رضايت مي دهد. او آرمان و مقصد ي والا دارد و منتظر است و تا زماني كه انتظار مي كشد، چيزي نمي خواهد. بنا بر اين، هر اندك چيزي هم كه به دست مي آورد، بيش از آن است كه مي خواهد. اگر نياز به خوردن باشد، راهي براي آن مي يابد؛ چرا كه گرسنه نيست. اگر چيزي تنش را بيازارد، راه چاره اي براي آن خواهد يافت؛ چرا كه درد نمي كشد.

گرسنه بودن يا درد كشيدن بدان معناست كه او سالكي مبارز نيست و نيروهاي درد و گرسنگي او را نابود خواهند كرد. (29)

همچنين سالك مبارز مي پندارد كه مرده است.

به همين علت چيزي ندارد كه از دست بدهد. (30)

اين ويژگي در سالك، سبب مي شود كه هيچ گاه نگران نباشد و علتي براي اين نگراني وجود نداشته باشد و چون چنين است او انساني برتر است و از (دسترس بودن) همنوعانش خارج است (31)

د) عقل ستيزي

عارفان علي الاصول، از استدلال روي برمي تابند و شعاع عقل را در روياروي با حقيقت ناچيز پنداشته، پاي استدلاليان را چوبين مي دانند و عقل و كند و كاوهاي فلسفي را حجاب چهره پر فروغ حقيقت مي پندارند. اين دعوي، در عرفان سرخ پوستي، شديدتر وجود دارد. دون خوان، اثرگذاري استدلال را در زندگي و دنياي عادي كه مردم آن را مي شناسند

و دنياي واقعي كه خود مدعي آن است و با آموزشهايش مي خواهد پرده از آن بردارد، مورد بررسي قرار مي دهد. او اثرگذاري نتيجه گيريهاي منطقي را در دگرگوني مسير زندگي ناچيز مي شمارد و شاهد آن را انسانهاي بي شماري مي داند كه داراي روشن ترين باورها هستند، با وجود اين، بارها بر خلاف باورهاي خويش عمل مي كنند (32)

پارتو، جامعه شناس مشهور و نامور، نيز تأكيد دارد كه انسانها، اگر چه خود را منطقي جلوه مي دهند و چنين وانمود مي كنند كه كنشهاي آنان برخاسته از منطق و عقل است، اما واقعيت چيز ديگري است.

بيش تر كنشهاي انساني، ريشه در مهرورزيها، احساسها و هيجانها و امور ديگر دارد؛ اگر چه آدمي خوش دارد كه به آن رنگ و لعاب منطق داده، آن را موجه جلوه دهد.

اما دون خوان، ادعايي بيش از اين دارد. او اگر براي استدلال در زندگي نقشي، گرچه ناچيز، باور دارد؛ اما در مقام (واقعيت ناب)، جهان به سان رشته هايي از نور ديده مي شود كه هيچ نقشي مگر حجاب ندارد. (33)

مشكل كاستاندا نيز در آغاز آشنايي با دون خوان، همين بوده است كه با ابزار عقل و منطق و حساب گري مي خواسته با دنياي جادويي دون خوان آشنا گردد و از او مي خواهد كه شرح دهد؛ امّا دون خوان، در عوض، چاره اي جز اين نداشته است كه عقل و منطق او را در اين مقام خاموش سازد و گفتگوي دروني او را وا ايستاند، تا چشمي براي گشودن و بي پرده حقيقت را ديدن بيابد.

(شمنان روحاني نيستند، اهل عملند، مردم آنان را عموماً نامعقول و ديوانه تلقي مي كنند، آري چنين به نظر مي رسند، براي آن كه همواره مي كوشند چيزهايي

را شرح دهند كه نمي تواند توضيح داده شود. ) (34)

پ) فقط راه دل

تنها راهي كه ما را به (واقعيت ديگر) رهنمون مي سازد راه دل است (35) و عمل در پي آن. فكر كردن ما را به جايي نمي رساند. سالك بايد فكر خويش را خاموش سازد و گام در راه نهد.

(سالك مبارز با عمل كردن زندگي مي كند و نه با فكر كردن درباره آن يا با فكر كردن درباره چيزي كه پس از انجام دادن عمل به آن فكر خواهد كرد. ) (36)

لازمه سخن دون خوان آن است كه در كارها و رفتارهاي خويش فكر پيشين و پسين نداشته، از هدفداري و حسابگري پيش از عمل بپرهيزيم و از ارزيابي و قضاوت پس از عمل نيز بازايستيم. لذا دون خوان در ابتداي آموزش كاستاندا، بارها او را دستور به كارهايي مي دهد كه نابخردانه و خنده آور است و كاستاندا هيچ وجه درست و خردورانه اي براي آن نمي يابد. از اين روي، خشمگين و رنجور مي شود؛ اما دون خوان، در واقع هدفي را دنبال مي كند.

او مي خواهد بدين وسيله فكر و گفتگوي دروني كاستاندا را خاموش سازد. اما اگر اين هدف را به كاستاندا باز گويد نقض غرض دون خوان خواهد شد؛ زيرا در اين صورت كاستاندا نمي تواند عمل بي هدف و خالي از فكر به انجام رساند. بعدها دون خوان، به كاستاندا مي گويد كه در بدو آموزش، چنين حقّه اي به او زده است، چون چاره اي جز اين نداشته است.

با وجود اين، به نظر مي رسد كه آدمي را گريزي از فكر درباره عمل خويش نيست.

دون خوان با اين كه بي هدفي را در عمل كاستاندا دنبال مي كند، اما دون خوان از

اين تعليم به دنبال هدفي مي گردد.

دون خوان، با اين تدبيرها و فنهاي خاصي كه به كاستاندا تعليم مي دهد و ما بعد از اين از آنها ياد خواهيم كرد، مي خواهد كاستاندا را به آستانه (ديدن) برساند. ديدن، كمال جادوگران است.

دون خوان آن دسته از جادوگران، همچون استاد خود (خوليان) را كه به قدرت گسترده اي دست يافته اند ولي (ديدن) را نياموخته اند، ناقص مي شمارد. (37)

ارزش ديدن نه تنها در عرفان سرخ پوستي، بلكه در مكتبهاي مختلف عرفاني مورد تأكيد است.

در اوپانيشاد ( / 75) ديدن عين كمال معرفي شده است:

(چون شخص با آتما يكي شد در اين حالت عين ديدن شده است)

نياز به مرشد

به كوي عشق منه بي دليل راه قدم

كه من به خويش نمودم صد اهتمام و نشد

حافظ

نياز به مرشد در مكتبهاي عرفاني گوناگون شناخته شده در جهان، مورد تأكيد است.

عرفان سرخ پوستي نيز از اين قاعده مستثني نيست. دون خوان مرشد را (ناگوال) مي خواند. در گفته هاي دون خوان، نقش مرشد، نه تنها ارائه طريق است، بلكه همواره روح جوينده معرفت را همراهي مي كند، به گونه اي كه بدون مرشد، عمل موفقي انجام نمي گيرد (38) و پيمودن طريق بدون مرشدي همراه، وحشتناك، بل غير ممكن است.

اما دو پرسش در اين جا وجود دارد:

1. مرشد كيست و چه ويژگيهايي دارد؟

2. چگونه مي توانيم به اين مرشد دسترسي پيدا كنيم؟

در پاسخ به پرسش نخست مي گوييم كه در دنياي دون خوان و ديگر جادوگرها، مرشد به كسي گفته مي شود كه داراي ساختار خاصي از انرژيست كه مثل يك جفت حباب درخشان ديده مي شود! آنان بر اين باورند:

وقتي يكي از اين افراد وارد دنياي جادوگران مي شود اين بار افزوده انرژي، به يك سرمايه نيرو

و قدرت رهبري دگر مي شود. در نتيجه ناگوال (مرشد) راهنماي طبيعي و رئيس يك گروه از جادوگران شناخته مي شود. (39)

اين سخن بدان معناست كه شماري از انسانها، استعداد ذاتي دارند براي مرشد شدن، چون داراي ساختار خاصي از انرژي هستند.

ورود اينها به دنياي جادوگري، استعداد رهبري ايشان را به فعليت مي رساند. چنين جادوگري بهتر مي تواند به تجريد بينديشد و از اين راه، با روح افراد پيوند برقرار كند (40)

اما پاسخ به اين پرسش كه سالك چگونه چنين مرشدي را بيابد، اينست كه: از توان شاگرد خارج است.

تنها كسي مي تواند ناگوال را بازشناسد كه داراي ساختار انرژي همانند با او باشد.

در اين صورت، خود او ناگوال و مرشد خواهد بود و نياز به مرشد ندارد. بنا بر اين، شاگرد نبايد در پي استاد برود، بلكه اين استاد است كه شاگرد خود را باز خواهد يافت و او را در چنبره حمايت و هدايت خويش قرار خواهد داد. (41)

در مكتب دون خوان، نه تنها داشتن مرشدي روشن ضمير براي سلوك معنوي لازم است، بلكه گرفتار آمدن سالك در بند (خرده خودكامه) نيز ضروري است.

خرده خودكامه مي تواند انساني باشد آزاردهنده، دردسرآفرين، درنده خو كه از هيچ ستمي پروا ندارد و پيوسته در پي ايجاد وحشت در دل سالك است.

سالك نه تنها از برخورد با چنين انساني هراس ندارد، بلكه مشتاقانه در انتظار اوست؛ چه آن كه در صورتي كه خودكامه به سراغش نيايد، او خود بايد در جستجوي آن خود را به مشقت اندازد. (42) جالب آن است كه سالك در صدد هماوردي و مبارزه فيزيكي با خرده خودكامه برنمي آيد، بلكه ستم او را به جان مي پذيرد و

خرده خودكامه را در رسيدن به هدف خود كه همانا از پاي درآوردن و پديد آوردن هراس در دل سالك است ناكام مي سازد.

دون خوان، از نمونه اي عالي از خرده خودكامگان ياد مي كند كه از اقبال خوش به سراغش مي آيد. داستان اين برخورد، درازدامن است.

خلاصه آن اينست كه: دون خوان، با نيرنگ به كار در خانه اربابي دعوت مي شود. در آن جا در مي يابد كه بدون دريافت مزد، تا سرحدّ مرگ بايد كار كند و راهي براي فرار هم ندارد. او به كارفرمايي سپرده مي شود كه به سختي از او كار مي كشد.

آزار و شكنجه اي كه دون خوان تاب آورده و آن را نقل مي كند، خواندني است.

ولي او شادكام و استوار، بدون اين كه حتي يك بار، به حال خود تأسفي بخورد، از مدت شش ماهي كه در آن خانه آزار ديده، اظهار خرسندي مي كند، زيرا در اين مدت توانسته بود چهار ركن سلوك را تجربه و تمرين كند.

اين چهار ركن عبارتند از:

خويشتنداري،

انضباط،

بردباري

و زمان بندي. (43)

از آن چه گذشت، روشن گرديد كه توفيق كاستاندا و هر سالك ديگر در سلوك معنوي خويش، نيازمند به مرشد و وجود خرده خودكامه است.

اما اين توفيق وقتي به كمال مي رسد كه سالك بي آن كه به خود آسيبي وارد آورد، اوامر زني قدرت مند و بي رحم را بپذيرد. اين زن براي كاستاندا خانم فلوريندا ماتيوس (Florinda Matus) بوده است و كاستاندا پس از مرگ دون خوان به شاگردي او در مي آيد. لذا در حلقه جادوگراني كه دون خوان رهبري آنان را بر عهده دارد نيز، شماري زن با ويژگيهاي بالا وجود دارد. (44)

بر اين اساس، سالك به وجود سه شخص نياز

دارد:

مرشد، خرده خودكامه و زني با قدرت جادويي و بي رحم!

تا اين جا، مراد دون خوان از خرده خودكامه روشن شد.

در اين جا خواننده مي تواند بپرسد (خودكامه) كيست كه اينان در مرتبه اي فروتر (خرده خودكامگان) نام گرفتند؟

جواب دون خوان اين است:

(صاحبان بصيرت در عهد جديد، با توجه به تجربه خود مناسب چنان ديدند كه طبقه بندي خويش را با سرچشمه اوليه نيرو؛ يعني با يگانه فرمانرواي جهان هستي آغاز كنند و آن را به سادگي (خودكامه) خواندند. طبعاً بقيه مستبدان و قدرت مندان، به طور نامحدود و در مرتبه اي فروتر از خودكامه جاي گرفتند و در نتيجه آنها را (خرده خودكامه) Pinches Tiroros نام نهادند. ) (45)

چ بايستگي نيرنگ در آموزش

شاگردي كه در بدو راه است و به ارزش (معرفت شهودي) چنانكه بايد آگاه نشده، ممكن است كه در رويارويي با سختيهاي راه از سلوك باز ايستد و جاذبه هاي زندگي عادي دل او را بربايد. مرشد به فراخور حال سالك، بايد حقه اي مناسب به كار برد و او را به راه آورد. بي گمان زماني خواهد آمد كه متوجه مي شود فريب خورده است و آن زماني است كه به (معرفت) نايل مي آيد. دست يابي به معرفت، به پستي و بي ارزشي جاذبه هاي پيشين پي خواهد برد و همه آنها را پيش پاي (معرفت) قرباني خواهد كرد.

( فقط ديوانه است كه بار معرفت پيشه شدن را با طيب خاطر به دوش مي كشد.

عاقل را بايد به حقّه و ترفند در اين راه انداخت. ) (46)

(معلم من ناوال خوليان به همين شيوه به من حقه زد. او با استفاده از شهوت حرص من، به من حقه زد. قول داد

تمام زنان زيبايي را كه دور و برش بودند به من بدهد و نيز قول داد مرا با طلا بپوشاند. به من قول بخت و اقبال داد و من گول خوردم. از دوران بسيار قديم به تمام شمنانِ مكتب من همين حقّه زده شده است. ) (47)

سرسپرده ام پيشاپيش

به نيرويي حاكم بر سرنوشتم

و در پر كاهي نيز مي آويزم

پس مرا چيزي نيست،

تا به حفظ آن بكوشم،

مرا انديشه اي نيست،

پس مي توانم ببينم،

مرا هراسي از چيزي نيست،

پس مي توانم خود را به ياد آرم.

جدا و در سبكبالي

پيشي مي گيرم از عقاب

تا رَسَم به رهايي. (48)

بخش سوم:

در شناخت جهان و انسان و واقعيت و پندار:

در اين جا مناسب است نگرش دون خوان را نسبت به جهان و انسان بررسي كنيم و بر اساس آن، به تعريف جديدي از جهان و انسان دست يابيم.

دون خوان از دو ( جهان واقعي) و (پنداري) سخن مي گويد و بين آن دو فرق مي گذارد. نمود جهان با (بود) و واقعيت جهان هماهنگي و سازگاري ندارد. چيزي كه از عالم خارج بر اندامهاي حسي، اثر مي گذارد، بخش واقعي جهان است؛ اما آن چه اندامهاي حسي، از وجود آنها در خارج خبر مي دهند، بخش غير واقعي جهان است.

حواس ما تنها وظيفه اي سطحي انجام مي دهند و به روش شناخته شده خود ادراك مي كنند (49) اين روش چيزي نيست جز ميانجي گري كه ذهن، با گفتگوي دروني برقرار مي كند و ذهن نيز به نوبه خود تفسير هم تيرگان و همنوعان از واقعيت را نشخوار و تكرار مي كند و اين همه ما را از درك مستقيم و بي ميانجي واقعيت جهان باز مي دارد.

(ما پيوسته با خودمان درباره دنياي مان حرف مي زنيم. در واقع دنياي

مان را با گفتگوي دروني نگاه مي داريم و هرگاه از حرف زدن با خود درباره خودمان و دنياي مان دست بداريم، دنيا همان است كه بايد باشد. ) (50)

بدين ترتيب، انگاره ما از دنيا، درس اصلي آيين شمني است و واايستاندن گفتگوي دروني تنها راه رسيدن به آن است (51)

مي توان گفت كه شمن با (قدرت سكوت) دنيا را باز مي ايستاند و آن را (مي بيند). او، داراي كالبدي اختري و رؤيايي مي شود كه فراتر از مكان و زمان است.

در اين حال، قانونهايي معتبر مي شوند كه به غير از قانونهاي شناخته شده اند و ما آنها را قطعي و حتمي مي شماريم. بدين ترتيب، فرق و جدايي بين دنياي مادي و ملكوتي پذيرفته مي شود. (52)

با توجه به نكته ها و جستارهاي بالا، دو واژه (تونال) و (ناوال) در مكتب دون خوان، درخور شرحند. تونال همان دنياي عادي ماست كه برگرفته از توصيف همنوعان است.

تونال همه آن چيزهاييست كه براي آنها كلمه اي داريم و آنها را باز مي شناسيم و شامل انگاره ها و انديشه هاي منطقي ما و حتي خيالهاي ذهني و ايمان مذهبي ما مي شود. در عوض (ناوال) واقعيتِ تفسير نشده عيني است كه به طرق مرسوم دست نيافتني است (53)

ذ) ايده خدا

بر اساس تعريفي كه از تونال ارائه شد، انگاره هاي ما از خداوند تا آن جايي كه در ذهن خود داريم و نتيجه آموخته هاي ماست، عنصري از تونال خواهد بود.

( خداوند بخشي از تونال ماست … تونال همه آن چيزهاييست كه فكر مي كنيم دنيا از آن چيزها تشكيل شده است، از جمله خداوند. ) (54)

اما اگر ما بينگاريم كه دون خوان ( خدا) را در حوزه (ناوال) قرار مي دهد به

اشتباه رفته ايم. از نظر دون خوان، بخش واقعي جهان نامحدود و پيمايش ناپذير است و بخش عمده هستي، ناشناختني و رازآلود است و از سطح درك آدمي فراتر است.

خطاي بزرگ صاحبان بصيرت در قديم، فرق نگذاردن بين دو مفهوم ناشناخته ها و ناشناختني ها بوده است.

ناشناختني ها در دسترس انسان و در حدود تواناييهاي او نيستند و نبايد ابلهانه يا حتي با حزم و احتياط به قلمرو آنها، دست برد. (55) به نظر مي رسد دون خوان خدا را در خود ناشناختني ها قرار مي دهد كه نمي توان در نفي و اثبات آن سخن گفت. ما به وجود اين حقيقت غايي، جهل مطلق داريم و راهي براي شناخت او نداريم، از اين روي، بر پايه آن چه كاستاندا از دون خوان نقل مي كند، مي توان مدعي شد كه در اين مكتب ايده و انديشه خدا وجود ندارد. اين سخن بدين معني نيست كه در عرفان سرخ پوستي ( خداوند ) هيچ گونه حضوري ندارد.

استيس، سخن زيبايي در مورد آيين بودا دارد و آن اينست كه: در اين آيين، خدا تجربه امر متعالي است.

اگرچه تئوري خدا وجود ندارد و بين اين دو فرق بسيار است؛ در مَثَل همه پيشينيان، وجود اكسيژن يا جاذبه زمين را تجربه كرده اند، اما هيچ كدام به وجود آن پي نبردند، بدين معني كه آن را تبيين و تئوريزه نكردند؛ از اين روي، كشف جاذبه زمين را نه به آنها بلكه به نيوتن نسبت مي دهيم و اين بحث درازدامني است كه در تاريخ علم، از آن سخن به ميان آمده است كه: ما بر چه اساسي يك كشف و يا اختراعي را به كسي نسبت مي دهيم كه در اين

مختصر مجال پرداختن به اين مقوله نيست.

دون خوان، اشاره هايي به وجود يك سرچشمه قدرت و يك فرمانرواي هستي دارد كه در جايي به عاريت آن را (عقاب) نام مي نهد و در جايي خودكامه مي خواند. اگر چه وصفهاي او از عقاب و خودكامه با خدايي كه اديان توحيدي معرفي كرده اند، سازگاري ندارد. به هر ترتيب، مي توان گفت در مكتب دون خوان، ايده ي خدا كم رنگ است و او از پرداختن به مسأله خدا پرهيز دارد و گويي آن را در حوزه ناشناختني ها قرار مي دهد.

دون خوان و ديگر شمنان سرخ پوستي، به جاي آن كه وقت و انرژي خود را در ناشناختني ها هدر دهند، انرژي خود را به بخش درخور شناخت جهان به كار مي بندند. جهان براي آنان به صورت مجموعه هاي فراخ و بي پايان از ميدان هاي انرژي جلوه مي كند كه همچون رشته هاي نور است و سرچشمه آن به استعاره (عقاب) نام گرفته است (56)

و موجودات غير ارگانيك (عالم فرشتگي)

دون خوان، از نيروهاي وصف ناپذيري ياد مي كند كه بي جسم، بي شكل، غير آلي و رام شدني اند. (57) آنها، نه خيرند و نه شر و مي توانند به شكلهاي گوناگوني چون سگ، پرنده، خارسنگ و يا هرچيز ديگري ظاهر شوند. (58)

انسانهاي معمولي در مواجهه با آنها متوجه حضور آنها نمي شوند، زيرا فقط به آنها (نگاه) مي كنند، اما يك سالك مبارز، حضور آنها را در مي يابد؛ زيرا مي تواند (ببيند). (ديدن) سزاواري، شايستگي و درك ويژه ايست كه حقيقت آفريده ها و پديده ها را به سالك مي نماياند. بر اين اساس، وقتي سالك با يكي از اين آفريدگان برخورد مي كند آن آفريده، شكل ظاهري را از دست مي دهد و ماهيت اصلي اش هويدا مي شود. نكته جالب توجه

آن است كه هر چند چشمهاي يك انسان عادي، فريب خورده و موجود غير ارگانيكي را كه به شكل مادي درآمده است، تميز نمي دهد، اما يك سگ گول نمي خورد، كلاغ هم همين طور! (59)

آنان براي خود صاحب نام هستند، (60) و كاركردشان بر ما نامعلوم است (61) و در بين انسانها نيز حضور دارند، گاه خود به صورت انسان در كوچه و خيابان پرسه مي زنند (62) معمول ترين رسم شان ترسانيدن مردم است (63) سالك در رويارويي با او، پيش از آن كه به چنگ او افتد، او را دنبال مي كند و با او به مبارزه برمي خيزد، تا او را به چنگ گيرد و به زمين كوبد، تا قدرت را به او عطا كند (64)

اين آفريدگان توليد مثل و سوخت و ساز ندارند، ولي سرشار از عشق، حزن و اندوه و خشم و احساس هستند.

(65) آنها پديدگان موٌنث هستند (66) و آگاهي شان بسيار بيشتر از انسان است.

اين آگاهي غير عادي و شگفت، انسان را برمي انگيزد تا در ديدار آنها، خود به خطر افكند و برجستگي را كه داراند، به چنگ گيرد (67) پديدگان غير ارگانيك، هرگز دروغ نمي گويند؛ زيرا بي بهره از قوه ناطقه اند.

براي حرف زدن با انسان ناچارند كه كلمات را (قصد يا نيت وجودي) كنند.

عمري بس طولاني دارند، اما قدمت آفرينش آنها بر انسان معلوم نيست. (68)

دون خوان از اين آفريدگان، با عنوانهايي نام مي برد كه در ترجمه هاي فارسي به (متفق)، (دليل) و (همزاد) برگردان شده است و در ابتدا آنها را در ارتباط با گياهان توهم زا مطرح مي كند.

استفاده از گياهان توهم زا وسيله ايست كه فرد را با نيروهاي غير ارگانيك آشنا مي كند و

به قدرت و آگاهي آنها پيوند مي دهد. (69)

ك) حقيقت انسان

انسان شناسي دون خوان، در پيوند با تعريفيست كه او از عالم دارد. او جهان را ميدان هاي بي كران انرژي و نور مي داند. بر اين اساس حقيقت انسان نيز شكل يافته از شمار بي پايان از همان ميدان هاي انرژي و رشته هاي نور است كه همچون (گوي درخشاني) آشكار مي شود و جادوگران نام (تخم مرغ نوراني) بر آن نهاده اند (70)

اين رشته هاي نور، چرخان به نظر مي آيند و دستها و پاهاي شان، مانند موهاي زبر درخشاني است كه به هر سو مي جهند و به تار عنكبوتهاي سفيد فام مي مانند (71) بر روي اين تخم مرغ (حبابي نوراني) ديده مي شود كه آگاهي انسان از آن سرچشمه مي گيرد.

گفته شده است كه در پاره اي از كتابهاي عرفاني شرق، تصويري همانند آنچه در بالا آمد از انسان ارائه شده است، مثل Fourteen Lessons in yogi Philosophy اثر Ramacharaka. (72)

گ) انسان بي شكل

شمنان سرخ پوست مدعي هستند كه اين توده هاي انرژي بر اثر عادتهاي پياپي و سوء استفاده ها انحراف يافته و (شكل انساني) را ساخته اند.

هدف شمن راست نمودن اين رشته هاست.

او مي خواهد انساني (بي شكل) شود. (73)

انسان بي شكل، وجود فرسوده و عادي خويش را از دست مي دهد و از اسارتها رها مي شود. با نگاهي خوشبينانه، شماري پديده (بي شكلي) را قياس با تحولي كرده اند كه در نظامهاي عرفاني ديگر از آن به (مرگ عرفاني)، (تولد روحي ديگر)، (غسل آتش)، (دگرگوني نورها) ياد شده است.

ل) مرگ

شايد از ادعاهاي كاستاندا برآشفته باشيد و آنها را ياوه بدانيد. نويسنده اين نوشتار نيز (بر خلاف بعضي ناقدان آثار كاستاندا) با شما هم عقيده است.

به ويژه به سخني كه او به نقل

از دون خوان درباره مرگ گفته است، توجه كنيد:

(مرگ هر شخص همواره در كنار او و به فاصله يك بازو از شانه چپش قرار دارد و هرگاه مرگ شانه چپ را لمس كند شخص خواهد مرد. ) (74)

(مرگ پيچ و تاب است.

مرگ ابر درخشاني در افق است.

مرگ منم كه با تو صحبت مي كنم. مرگ تو و دفتر و دستكت هستي. مرگ هيچ است هيچ! مرگ اين جاست و با اين حال اصلاً در اين جا نيست) (75)

مرگ هرچه باشد؛ اما تأخيرپذير نيست. با اين حال روح بي كم و كاست سالك با ذخيره قدرت و انرژي كه دارد، مي تواند مرگ را براي زماني، كم و بيش طولاني، عقب بيندازد، تا براي آخرين بار از يادآوري توانايي اش شادمان گردد. (76)

مرگ، در جايگاه، مشاور خردمند سالك نيز عمل مي كند.

در اوج نوميدي و خطر، سالك مي تواند به مرگش رو كند و از او بپرسد كه آيا چنين است؟

مرگش به او خواهد گفت كه اشتباه مي كند، مرگش به او خواهد گفت:

(من كه هنوز به تو دست نزده ام) (77)

در پايان اين بخش، به گزارش و وصفي كه كاستاندا از مرگ دون خوان ارائه مي دهد، توجه كنيد:

(وقتي لحظه اي فرا رسيد كه دون خوان عملاً دنيا را ترك گفت، به نوعي درخشندگي بخار مانند رنگي مبدل شد.

او انرژي ناب بود كه به آزادي در جهان شناور گشت. در آن لحظه احساسم در خصوص فقدان وي چنان شديد بود كه مي خواستم بميرم، به آن چه دون خوان گفته بود، اعتنا نكردم و بي هيچ ترديد و دو دلي خود را به پرتگاه افكندم، اما به دلايلي كه وصف ناپذير است ن مردم!) (78)

بخش چهارم:

فنون و دستوالعمل ها:

تعليمات دون خوان، در بر گيرنده دستورالعمل ها و فنون ويژه اي نيز هست كه كاستاندا بايد به كار بندد. اين دستورالعمل ها هدفهاي زير را دنبال مي كند:

كسب اقتدار شخصي.

خاموش ساختن ذهن و گفتگوي دروني.

تغيير ( نقطه تجمع) و رسيدن به اوج آگاهي و معرفت شهود ي.

هدف اصلي و نهايي از تمام فنون و دستورالعمل ها مورد اخير است و دو هدف اول نقش واسطه اي دارند. فنوني كه منتهي به كسب و ذخيره اقتدار است، سالك را در خاموش ساختن و واايستاندن گفتگوي دروني ياري مي رساند و با به كارگيري فنوني خاص، نقطه پيوندگاه جابه جا شده و اين همه (ديدن) را كه اوج (ابرآگاهي) است ممكن مي سازد.

اين دستورالعمل ها در كتابهاي كاستاندا، به گونه پراكنده آورده شده است.

نظم و ترتيبي را كه مي نگريد، كار نگارنده است و با بررسي بيش تر، شايد بتوان آنها را با ترتيب بهتري ارائه كرد. استفاده از گياهان روانگردان مي توانست از جمله فنون آورده شود، امّا به خاطر بسياري جستارها و پيوندي كه اين بحث با وجوه مختلف دارد، به صورت ضميمه در پايان اين تحقيق آورده شده است.

الف) فنون براي كسب اقتدار

داشتن اقتدار شخصي و ذخيره آن براي توفيق سالك جوياي معرفت، ضروري است.

در اصل انسان چيزي جز (حاصل جمع اقتدار شخصي) نيست و اين حاصل جمع تعيين مي كند كه او چگونه زندگي كند و چگونه بميرد.

دون خوان، اقتدار شخصي را يك نوع احساس، همچون خوش اقبالي، تعريف مي كند.

شايد بتوان اقتدار شخصي را اعتماد به قدرتهاي غير عادي و تواناييهاي شهودي خودمان دانست. اين اعتماد به خود را هنگامي مي توانيم به دست آوريم كه تمرينها و تجربه هاي مناسب آن را

فراهم كرده باشيم. دون خوان فنوني را براي به دست آوردن اين اعتماد و ذخيره اقتدار سفارش مي كند (79)

ب) دويدن در تاريكي

دويدن در تاريكي فني است كه دون خوان آن را (خرامش گفتار) مي نامد و آن را در ذخيره اقتدار براي واايستاندن گفتگوي دروني اثرگذار مي شمارد. چگونگي اجراي اين دستور آن است كه سالك مسافتي طولاني را با زحمت و سرعت در بيراهه و بر روي سنگلاخها بدون سكندري خوردن و آسيب ديدن مي دَوَد. او در اين حال همتش آن است كه گفتگوي دروني را خاموش ساخته، كار را به جسم خود واگذار نمايد؛ زيرا آن گاه كه ذهن خاموش شود، خود جسم، بي آن كه خود ما آگاهي داشته باشيم، اشياء را مي شناسد و راه را باز مي يابد، بدون آن كه در گودالي فرو رود يا نوك صخره اي پايش را بيازارد. (80)

ج) خود داري از آميزش جنسي

از نظر دون خوان و دون ختارو، سالكان به ويژه آنان كه زاييده آميزش ملالت بار بوده اند، بايد از آميزش جنسي خود داري ورزند تا از اين راه بتوانند انرژي اندكي ذخيره كنند.

اين ذخيره انرژي، براي رسيدن به (آستانه رويت) و سير در عالم ناشناخته ها مورد نياز است (81)

دون ختارو به كاستاندا مي گويد:

(پدر و مادرت وقتي ترا به وجود آوردند، بي اندازه ملول و خسته بوده اند)

كاستاندا مدعيست كه دون ختارو با (قوه رويت) بر اين راز آگاهي يافته است (82)

د) هر عمل، آخرين نبرد

سالك بايد بداند كه براي هر عمل قدرت دارد، به ويژه هنگامي كه آن را (آخرين نبرد خود) در روي زمين به حساب آورد. مرگ هر آن در انتظار است و ممكن است سالك شكارچي را

لمس كند و جان او را بربايد. پس هر عمل او ممكن است آخرين نبرد او روي زمين باشد.

سالك حقيقي، به اين نكته آگاهي يافته و هرگاه به هر كاري بپردازد، آن را آخرين كار و آخرين نبرد خود به شمار مي آورد.

چنين عملي لذت بخش بوده و وحشت را از دل او بيرون مي كند و اقتدار و اعتماد را براي او به ارمغان مي آورد. (83)

اين را نيز بايد بدانيم كه سالكِ مبارز، سخت مي ميرد، مرگش بايد با او بجنگد تا او را با خود ببرد. سالك خود را به آساني در آغوش مرگ نمي اندازد. آن گاه كه مرگ او را لمس كند، به قدرت مبدل مي شود. (84)

ح) تغيير نوع تصور از خود

تصور و انتظاري كه ما از خود داريم، در توان و اقتدار ما اثر ويژه اي دارد. دانستن اين نكته كه ما ميدان هايي از انرژي هستيم و توان شگفتي در نهان خويش داريم، قدرت بسياري در ما پديد مي آورد:

(خيلي چيزهاست كه سالك مبارز در زمان معيني انجام مي دهد كه سالهاي پيش نمي توانست انجام دهد. آن چيزها خودشان تغييري نكرده اند؛ اما تصور او از خودش تغيير يافته است. ) (85)

ج) انتخاب مكان قدرت

از نظر دون خوان هر كس در زمين، جايي، يا جاهايي براي نشستن دارد كه جايگاه اوست. او در آن جا به طور طبيعي قوي و خوشحال خواهد بود، در عوض نقطه بد دشمن اوست. اين وظيفه فرد است كه با كمك استاد آن نقطه را كه (جايگاه) اوست بيابد و اقتدار خويش را تجربه كند.

از سوي ديگر، نقطه دشمن يك مرد را ضعيف مي كند و حتي مي تواند باعث مرگش شود. دون خوان روزي

كاستاندا را كمك مي كند كه نقطه خويش را بيابد و او پس از تحمل رنج و زحمت فراوان آن نقطه را بيابد. حالت خود را در آن لحظه چنين وصف مي كند:

(در حوزه ي ديد من تغيير ديگري در رنگها اتفاق مي افتد. طرح يكدستي را كه من در همه آن منطقه مي ديدم، در يك نقطه و در طرف راست من به شكلي زنگاري برگشت … رگ گردنم سيخ شد پاهايم كمي قوسي و تنه ام به جلو خم شد و من متوجه حالت عجيب خود شدم و بر ترسم افزوده شد)

خ) براي واايستاندن گفتگوي دروني

▪ترك عادت:

ترك عادت براي واايستاندن گفتگوي دروني و تمركز دقت مان در ناوال ( جهان واقعي) ضروري است.

تأكيد بر ترك عادت را در عرفانهاي مختلف شناخته شده در دنيا مي يابيم. حافظ مي گويد:

از خلاف آمد عادت بطلب كام كه من

كسب جمعيت از آن زلف پريشان كردم

و عبدالكريم جيلي گويد:

(وضع و حال من آن است كه خفي و خلاف عادت باشم). (86)

با اين وصف، بايد تعريف خاص دون خوان را از ترك عادت و فرقهايي كه با مقصود عرفاي ما دارد، در نظر داشت. به نظر دون خوان، چنين خواسته ايم كه زندگي خود را با عادات پيش ببريم و اين اساس زندگي عادي و جهان توصيفي (تونال) ما را تشكيل مي دهد. اين عادات ما را وادار به زندگي يك سان و يك نواختي مي كند و ما را در نظم و ترتيبي خاص پاي بند مي سازد. در نتيجه در همنوعان خود انتظار گونه اي خاص از سلوك و رفتار از ما پديد مي آيد و اين انتظار، سبب مي شود كه خود را فرمانبر و پيرو عادتهاي خود و خواسته هاي

همنوعان خويش سازيم و از پويش و دگرگوني در شرايط خود باز ايستيم و در پيله اي كه خود بر خويشتن خويش تنيده ايم، گرفتار آييم. اين عادت، ما را در تونال به بند مي كشد و بين ما و جهان واقعي حجاب مي گردد.

شرط سلوك آن است كه انديشه ها و ادراكهاي ما از ساختارهاي پايدار رها شود، تا جايي براي تازگيها و چيزهاي پيش بيني نشده در زندگي مان باز شود؛ چرا كه عناصر معرفت واقعي پيش بيني ناشدني اند و اين مهم با ترك عادت، به دست مي آيد:

(شكارچي بودن تنها به مفهوم حيوان را در تله انداختن نيست. شكارچي كه هم وزن خود، طلا مي ارزد … به اين دليل است كه خود عادتي ندارد. اين مزيت وي است.

وي مانند حيواناتي كه به دنبال شان است نيست؛ حيواناتي كه با عادتهاي سنگين و پيش بيني شده وابسته اند.

او آزاد، سيال و پيش بيني ناپذير است. ) (87)

دون خوان، گاهي از (ترك عادت) به (نفي گذشته شخصي) تعبير مي كند.

(سالك مبارزي كه گذشته شخصي ندارد، براي كارهاي خود نيازي به توضيح به همنوعان خود ندارد و هيچ كس هم از اعمال او عصباني و ناراحت نمي شود و مهم تر آن كه هيچ كس او را با افكار و انتظارات خويش ملزم به كاري نمي كند. ) (88)

ه) به كارگيري دومين قدرت

به عقيده دون خوان، ادراك، پيامد (دقت) ماست؛ يعني ما تنها درونمايه هايي را درك مي كنيم كه دقت مان را بر آنها سامان دهيم. بر اين اساس، اين نقش ادراك نيست كه از سوي همنوعان تحت تأثير قرار مي گيرد، بلكه (دقت) ماست كه در نتيجه نفوذ آگاهانه و مداوم، سر انجام به حوزه هايي برمي

گردد و ميل مي كند كه با شرح و تفسير همنوعان مان، برابري كند و در نهايت اين باور در ما پديد آيد كه اين دنياي وصف شده، كل واقعيت است.

ما با اين (دقت اسير شده) نمي توانيم از توهمي كه اسير آن شده ايم برهيم، بلكه تلاش مي كنيم تا ادراكهايي كه از آن سرچشمه مي گيرد، با وصف دنيا برابري كند.

براي رهايي از اين دقت كه دون خوان آن را (اولين دقت) مي نامد، نياز به (دومين دقت) داريم و مقصود از آن ته مانده وقتيست كه در حيطه واقعيت باقي مانده است و اسير نگرديده است.

ما در حالت عادي، نسبت به دومين دقت آگاهي نداريم و صرف نظر از موقعيتهاي استثنايي ظهوري ندارد و آگاهي بخش نيست. با اين حال، تنها حلقه پيوند ما با واقعيت و ناوال است.

براي ورود به ناوال و جهان واقعي، بايد دومين دقت خود را به كار گيريم تا بند از جزء اسير شده دقت مان نيز بگشاييم و در نتيجه با هر دو قسمت دقت مان وحدتي به دست آوريم و به تماميت خويش دست يابيم و انسان كاملي شويم. (89)

چ) عمل بدون چشمداشت فايده

هدفداري در عمل، حاصل گفتگوي دروني و ماندگاري ما در تونال است.

هدفداري و چشمداشت از عمل ما را به سطح خردورانه اي از واقعيت مي رساند.. در حالي كه معرفت را راهي به جز عقل است.

هدفداري لازمه پذيرش اصل عليت است و جهان موهوم و غير واقعي ما از همين اصول و عناصر تشكيل گرديده است.

تنها هنگامي كه ديگر ( هيچ توقعي) از عمل خويش نداشته باشيم، آخرين برون فكني هاي ذهن خود را پشت سر گذاشته ايم و قدم در ناوال

نهاده ايم. به ديگر سخن، انتظار نتيجه از عمل، سبب دوگانگي بين عمل و عمل كننده مي شود و اين آدمي را از رويارويي مستقيم و بي ميانجي با واقعيت باز مي دارد. پاره اي نظامهاي آموزشي ديگر نيز مثل آيين بودايي ذن، با تمرين اعمال مستقيم و غير مستدل براي پديد آوردن چنين انضباطي؛ يعني برداشتن فاصله بين عمل و عامل، با مكتب دون خوان اشتراك دارند. كاستاندا بسياري از كارهاي مسخره و غير مفيد را كه دون خوان بر گردن او نهاده بود، به خاطر مي آورد:

مانند جارو كردن زباله ها از جايي به جاي ديگر و بعد متوجه مي شود كه دون خوان با واداشتن او به انجام كارهاي بي معني فكر كار بدون عوض را در او القا كرده است.

اين مطلب چنان ظريف است كه خود اين فن را نيز شامل مي شود؛ يعني اگر سالك با كار بدون عوض، بخواهد يك راست با حقيقت روبرو شود، اين كار بدون عوض نخواهد بود، بلكه هدفي را دنبال كرده است كه همان ورود در ناوال و جهان حقيقت است.

كارها و رفتارهاي بي مفهوم و بي هدف، همين كه آنها را به فني دگر كنيم، ناممكن مي شوند، زيرا بدين ترتيب به آنها هدف و مفهوم بخشيده ايم. بدين جهت گاه مرشد از در حقّه وارد مي شد تا شاگرد را وادارد كه بدون هيچ چشمداشتي دست به كار شود:

(به دون خوان گفتم، يادم نمي آيد او هرگز در مورد انجام عملي براي نفس عمل به عنوان فني خاص بحث كرده باشد و تنها چيزي كه مي توانم دوباره به ياد آورم توضيحات دائم و مبهم او در اين مورد است.

خنديد و گفت كه كار او آنقدر ظريف بوده است

كه تا آن روز متوجه آن نشده ام. ) (90)

در زندگي عادي، كار كردن بدون معني و هدف براي ما بيگانه است و با عقل سليم ناسازگار. از كارها و رفتارهاي خود چشم داريم كه هدفهاي از پيش تعيين شده ما را برآورند؛ از اين روي، رفتارهاي ديمي يا طبيعي براي ما ممكن نيست. تنها در پاره اي از زمانها و مجالهاي مناسب، مانند هنگام ترس، شادي و هيجان شديد است كه رفتار مهار نشده اي از ما سر زند. در اين زمان و دَم كه از بي خبري صحبت مي كنيم، يك عمل به طور كامل طبيعي رخ داده است و فاصله بين ما و عمل و رفتاري كه از ما سر زده، محو شده است.

نه رفتاري كه از ما سر زده، از قبل حساب شده است و نه واكنش نسبت به درستي و نادرستي آن نشان مي دهيم. چشمداشتي هم از عمل نداريم، چون عقل ما كه باعث آن بود، باز ايستاده است.

بازي كودكان نمونه اي از عمل بدون چشمداشت است (91)

ر) حماقت اختياري

براي سالك شكارچي، خوب و بد، ثمر بخش و زيانبار، سختي و مرض، توانگري و فقر فرقي ندارد. هيچ چيز وجود ندارد كه براي او از چيز ديگر اهميت بيشتري داشته باشد يا عملي وجود ندارد كه در نزد او برتري داشته باشد، همه اين جداسازيها و ارزش داوري ها مربوط به حوزه تونال و جهان عادي مي شود. با اين حال، سالك مبارز هر عملي را كه برمي گزيند آن را چنان انجام مي دهد كه گويي برايش مهم است.

او به ظاهر با مردم همخواني دارد و با همنوعان خود چنين وانمود مي كند كه به كارهاي خود و ثمر

بخشي آنها اهميت مي دهد و اين معناي حماقت اختياري شمن است.

سالك مبارز نخست بايد بداند كه رفتارهايش بيهوده است و با اين حال، چنان كار انجام دهد و رفتار كند كه گويي اين مطلب را نمي داند. (92)

شمن در عين بي نامي و بي نشاني و نفي گذشته خويش، تنها حلقه بستگي و پيوندش با ديگران همين جنون اختياري اوست. او به ظاهر با مردم مي زيد و حال آن كه با آنان نيست. (93) به نظر مي رسد كه اين ويژگي به سالك آرامش مسرت بخش مي دهد و او را از دغدغه ها و انديشه در حاصل رفتارها و كردارهاي خود مي رهاند.

آن دسته از خوانندگان آثار كاستاندا نيز كه پاره اي از آموزه هاي دون خوان را التيامي بر رنجها و دغدغه هاي روحي خود يافته اند، از اين دستورالعمل بهره جسته اند.

جواني كه به علت ناكامي در درس، يا به دست آوردن كار و درآمد و يا ناكامي در امر زناشويي، دنيا را بر خود تنگ مي يابد، شايد اين دستورالعمل براي او گشايشي باشد و او را نسبت به آن چه روي داده، بي توجه كند و شكستهايش را در زندگي همچون پيروزيها پذيرا باشد.

ز نفي گذشته شخصي

وابستگي و دلبستگي ما به گذشته خود همراه با شناختي كه همنوعان ما از گذشته ما دارند، در پايندگي گفتگوي دروني و ماندگاري ما در تونال، اثرگذار است.

مراد از گذشته شخصي، آگاهي ها و دانستنيهاييست كه انسانها درباره زندگي ما مي دانند. وقتي گذشته شخصي داريم، ناگزيريم اين امر را تأييد كنيم و برابر خواست و انگاره آنان سلوك كنيم. اما چگونه از گذشته شخصي خويش رها شويم؟ دون خوان به كاستاندا مي گويد:

(از كارهاي ساده شروع كن، به ديگران نگو

چه مي كني و بعد تمام افرادي را كه تو را خوب مي شناسند رها كن، بدين ترتيب فضاي مه آلودي در اطراف ايجاد خواهي كرد) (94)

هنگامي كه آزاد و رها از گذشته خود شديم، نه انديشه هاي همنوعان و نه گرايشهاي ذهني خود ما، نمي توانند ما را در تونال اسير نگه دارد و به آزادي بزرگي در افكار و رفتار خود دست مي يابيم.

براي كاميابي در نفي گذشته شخصي، دون خوان سه فن كمكي پيشنهاد مي كند:

1. از دست دادن اهميت شخصي:

(تا هنگامي كه فكر مي كني مهم ترين چيز عالم هستي، قادر به شناخت دنياي اطرافت نيستي، مثل اسبي با چشم بند خواهي بود.

در كل هستي تفاوتي بين تو و يك %%سرگين غلتان نيست. ) (95)

2. پذيرش مسؤوليت رفتار و كردار: تا بدين وسيله قدرت عمل كردن از وجود ما بتراود و نيازي به تمسك به گذشته خويش و همنوعان نداشته باشيم.

3. مرگ به مثابه مشاور زندگي: انديشه و انتظار مرگ، نيرو به ما مي دهد، سبب مي گردد از رويدادهاي كوچك به خشم نياييم، كمك مي كند تا خويشتن را ضابطه مند سازيم و در زندگي انضباط داشته باشيم و به مسائل اساسي توجه كنيم و گرايش يابيم. (96) از دست دادن اهميت شخصي به معناي نفي غرور و خودخواهي در فرهنگهاي عرفاني ديگر نيز تأكيد گرديده است.

ابو سعيد گويد:

( هيچ تكلّف بيشتر از (تويي) تو نيست. ) (97)

در آيين بودا، گرايشهاي خودخواهانه به شدت منع شده است (98)

در كتاب چپق مقدس آمده است:

(اين خوار كردن كه به گفته گوزن سياه سرخ پوست خود را در آن حتي از مورچه هم پست تر مي كند، همان حالت روحيست كه در مسيحيت مسكنت روح خوانده

مي شود و در سنت اسلامي فقر و در آيين هندو Balya. حالت كساني است كه در مي يابند كه فرديت شان نسبت به اصل خدايي هيچ است. ) (99)

ص) بي عملي

دون خوان، فرايندي را كه ما در آن ناخودآگاه، ادراك خود را دستكاري مي كنيم تا آن را با گزارشي كه از دنيا توسط هم تيرگان دريافت داشته ايم، سازگاري دهيم، (عمل) مي نامد.

(اين تخته سنگ در اثر (عمل) تخته سنگ است.

(عمل) آن چيزيست كه از تو تو را مي سازد و از من مرا، دنيا دنيا ست، زيرا (عمل) مربوط را مي شناسي كه آن را اين گونه مي كند.

اگر (عمل) مربوط به آن را نداني دنيا به گونه اي ديگر است. ) (100)

براي اين كه خويش را براي (واقعيت) آماده سازيم، بايد (بي عملي) را تمرين كنيم.

براي (بي عملي) نمي توان از (عمل) استفاده كرد.

(راهگشاي اقتدار در عمل نكردن به آن چيزهاييست كه مي داني به آن چگونه عمل كني؛ مثلاً وقتي درختي را مي نگري عادت داري فوراً نگاهت را به شاخ و برگ آن بدوزي. سايه برگها يا فضاي بين برگها را نمي بيني. با اين كار شروع كن كه بر سايه برگهاي يك شاخه تمركز كني و كم كم به كارت ادامه بده تا تمام درخت را پيش چشم داشته باشي. ) (101)

ض) درست راه رفتن

گونه ويژه اي راه رفتن است.

هدف گشودگي كامل حواس است، بدين صورت كه تمركز دقت مان را از چيزهاي محيط برهانيم و آن را متوجه خويش سازيم. در اين صورت، بدون اين كه از جانب ما انتخاب و ارزيابي صورت گرفته باشد، (تماميت احساس) به ما مي رسد و پذيراي واقعيت مي شويم و ذهن از گفتگو باز مي ماند:

(در اوايل آشنايي

مان، دون خوان، روش ديگري را برايم شرح داده بود.

بدين ترتيب كه بايد بدون آن كه نگاهم را روي چيز مخصوصي متمركز كنم، در مسيري طولاني راه بروم و مستقيماً به چيزي نگاه نكنم. چشمها را كمي چپ كنم تا از آن چه به خودي خود در زاويه ديد قرار مي گيرد تصوير وسيع تري داشته باشم. اگر چه در آن موقع نفهميدم؛ اما او اصرار داشت اگر بدون تمركز به نقطه اي در نزديكي افق نظر بيندازم، مشاهده تمام چيزهايي كه در ميدان ديد قرار دارد، در يك آن امكان پذير مي گردد.

سالها اين عمل را بدون آن كه تغييري در آن ببينم تمرين كردم. منتظر تغيير و تحولي نيز نبودم، ولي روزي در كمال تعجب دريافتم كه حدود ده دقيقه است راه مي روم، بي آن كه كلمه اي با خود گفته باشم. در آن حالت آگاه شدم كه توقف گفتگوي دروني، مستلزم چيزي بيش از تنها با خود حرف نزدن است.

در آن موقعيت افكارم را از دست داده بودم و عملاً حس مي كردم كه در خلأ %%غوته ورم. ) (102)

ي) خيره شدن

خيره شدن نيز گونه اي (درست راه رفتن) است، با اين فرق كه در آن، در يك حالت قرار مي گيريم و تمام حواس و نگاه خود را بر يك چيز متوجه مي كنيم و به يك چيز نگاه خود را مي دوزيم و راه اثرگذاريهاي ديگر را بر خود مي بنديم. به اين ترتيب، ذهن خود را از دنياي خود ساخته خويش جدا مي سازيم و گفتگوي دروني پا پس مي نهد و بدون تماس با ساخته خويش مي ايستد:

(اگر ساعتها مثل من به توده اي از برگ خيره شوي، افكارت خاموش مي شوند. فقدان فكر

دقت تونال را كاهش مي دهد و آنها به چيز ديگري بدل مي شوند. ) (103)

البته در خلال تمرين، بايد بدن در وضع و حالت خوشايندي قرار گيرد.

حالتي، به سان حالتهاي مراقبه كلاسيك در نظامهاي عرفاني شرق. (104)

ت) حركتهاي تنسگريتي

دون خوان، گونه اي تمرين حركتها را سفارش مي كند كه آن را حركتهاي تنسگريتي مي نامد و ويژگي اين حركتها را %%واايستادن صداي ذهن و گفتگوي دروني مي داند.

تنسگريتي، وصفيست مركب از دو واژه (كشيدگي) (Tension) و (تندرستي) (Integrity). (كشيدگي) تلاشيست كه به آسودگي زردپي ها و عضلات بدن مي انجامد. (تندرستي) عمل توجه كردن به بدن به عنوان واحدي سالم، كامل و بي عيب است.

تمرين اين حركتها در شكل گروهي انجام مي پذيرد و شمن را به استفاده از حافظه جنبشي وامي دارد و اثر عالي آن دِرَنگيدن گفتگوي دروني است.

با دِرَنگيدن گفتگوي دروني موفق خواهيم شد (پيوندگاه) را از جايگاه اصلي خارج سازيم و به (ديدن) نايل شويم. كاستاندا در كتاب حركات جادويي اين حركتها را همراه با تصوير برشمرده است (105)

اين حركتها، همانندي فراواني با حركتهاي يوگا دارد.

ل) براي دگرگوني ( نقطه تجمع) و معرفت شهود

ي): هنر رؤيا بيني

هدف اصلي سالك است كه به (ديدن) دست يابد؛ از اين روي، تمام فنون گذشته، اگر چه با واسطه، در خدمت اين هدف قرار دارند. افزون بر آنها، مهم ترين فني كه دون خوان براي رسيدن به (ناوال) و يافتن كالبد اختري سفارش مي كند، (عمل رؤيا بيني) است.

مفهوم رؤيا در اصطلاح او، با رويدادهايي كه به همين نام، به طور معمول، در حال خواب براي ما رخ مي دهد، در پيوند و مرتبط، ولي متفاوت است.

رؤيا بيني مهارتيست كه شخص به كمك آن از رؤياهاي خود

استفاده و با دقت آن را به آگاهي مهار شده دگر مي كند.

چنين رؤيايي همراه خواهد بود با دگرگونيهايي كه در (رشته هاي انرژي) رخ مي دهد و جابجايي اي كه در نقطه تجمع %% (پيوندگاه) صورت مي پذيرد. انسان سالك با هنر رؤيا بيني مي تواند رشته هاي نور را ببيند و نقطه تجمع را حتي به خارج از (حباب نوراني) و در گستره رشته هاي انرژي عالم حركت دهد. (106)

اگر سالك پس از جابه جا شدن نقطه تجمع به هنگام خواب، بتواند آن را در همان جايگاه پابرجا كند، كاري بس بزرگ و ارزش مند كرده است؛ چرا كه مي تواند در حوزه ناوال ماندگار شود و براي هميشه از اسارت ( جهان توصيف شده و غير واقعي) رها گردد. (107)

اما مهم آن است كه دانسته شود چنين رؤيايي چگونه و از چه راهي به دست مي آيد. دون خوان براي اين هدف، دو گونه تمرين را پيشنهاد مي كند.

اين تمرينها بايد در شب، پيش از خواب انجام شود؛ زيرا وقتيست كه عاملهاي نفوذ جسمي و روحي، اثرگذاري شان، به پايين ترين حدّ مي رسد و از القاء ات همنوعان و گفتگوي دروني كاسته مي شود.

تمرين اول:

در حالتي به خواب رويم كه رويداد (به خواب رفتن) را در مورد خويش بنگريم و آگاهي و هوشياري خود را از دست ندهيم. بدين صورت كه دسته اي خود را برافراشته و تمام حواس خود را به دستها متوجه كنيم، در اوج اين تمركز، كه با زحمت فراوان همراه است، دسته اي خود را مي بينيم، اما نه دسته اي عادي خود را بلكه دسته اي اختري و لطيف خويش را كه در سطح ناوال واقع است.

اگر چنين كاميابي و پيروزي

حاصل شد، مي توانيم اين فن را بگسترانيم و با كالبد اختري خود در گستره بي پايان ناوال غوته ور شويم.

تمرين دوم:

براي ساختن رؤياي خوشايند (تمرينِ سفر كردن) است.

بدين صورت كه محلي را كه دوست داري در آن جا باشي و آن را به خوبي مي شناسي، برگزين و اراده قاطع براي سفر به آن جا داشته باش. زمان سفرت را نيز روشن كن و سپس در حالت (بي عملي) خود را به خواب بسپار. مقصود از بي عملي آن است كه ادعاي خود را در مورد بيهوشي در خلال خواب از دست داده و امكان هوشياري را پذيرا باش. با نگهداشت اين اصول، تو در رؤيا، حقايق و حوادثي را خواهي ديد كه در روز بدون كاستي و فزوني اتفاق مي افتد. اگر غير از اين باشد، معلوم مي شود كه تو در عمل رؤيابيني موفق نبوده اي. (108)

كاستاندا پايه ها و مرحله هاي رؤيا بيني را كه خود تجربه كرده است، به ترتيب زير بيان و گزارش مي كند:

1 بيداري پر آسايش: حالتي مقدماتيست كه در آن حواس به خواب رفته است، ولي شخص بيدار است.

من در اين حالت هميشه سيلي از نور قرمز را مي ديدم.

2 بيداري پويا: در اين حالت نور قرمز مثل مه از هم پراكنده مي شود.

3 مشاهده صرف: به صورت شاهد عيني ناظر به رويدادهاييست كه در برابر چشمانش رخ مي دهد.

4 ابتكار پويا: شخص خود را وارد عمل مي كند و از حالت اثرپذيري و واكنش خارج شده از فرصت خود بيشترين بهره را مي برد. (109)

●پيوست: گياهان روانگردان

▪هدف از استفاده از گياهان:

استفاده از گياهان روانگردان، در ابتداي آموزش ديدن كاستاندا، جايگاه ويژه اي داشت. در واقع آشنايي كاستاندا با دون خوان نيز، با

هدف و جمع آوري اطلاعات درباره اين گياهان آغاز شد.

دون خوان، افزون بر بيان اثرگذاري اين داروها، شرحي درازدامن درباره كشت و تربيت و (مطيع كردن) و نحوه استفاده از آنها داده است.

كاستاندا، با هدايت و مهار دون خوان، به استفاده از گياهان پرداخته و (حالات واقعيت غير معمول) را تجربه كرده است.

استفاده از اين گياهان، با هدف پديد آوردن گونه اي آمادگي شخصي براي طريقت معرفت است.

كاستاندا در ابتدا سعي مي كرد، با حفظ نگرش علمي اش، شرحي براي تعاليم دون خوان بيابد و بسازد. او در حالتي نبود تا (واقعيتي) را كه مرشدش از آن سخن مي گفت به درستي درك كند و آن گاه كه بهره اي ناتمام مي يافت، آن رويداد را آنقدر به شيوه آشناي خودش تفسير مي كرد كه به سطح (تونال) و جهان عادي پايين مي آورد.

بر اين اساس، دون خوان لازم ديد نيرنگي به كار گيرد تا حال كاستاندا را دگرگون سازد و چشم او را به (واقعيت غير معمول) باز كند.

او بدين منظور به استفاده از گياهان مشغول شد.

( فقط ديوانه است كه بار معرفت پيشه شدن را با طيب خاطر به دوش مي كشد عاقل را بايد با حقه و ترفند در اين راه انداخت. ) (110)

گفته شده است اين داروها بر سلسله اعصاب اثر مي گذارند و جريانها و پيوندهاي غير عادي عصبي پديد مي آورند و سبب دگرگوني در ساختها و پرداختهاي ذهني مي شوند و اين تا اندازه اي، همانند اثريست كه از درنگيدن گفتگوي دروني به دست مي آيد. گياهان روانگردان اگر چه به گونه ناپايدار سبب مي شود تا پايه هاي تفكر عادي ما از هم گسيخته شوند و ما از (دومين دقت مان) كه

در حوزه ناوال باقي مانده است، آگاهي يابيم و با كمك آن اولين دقت خود را آزاد سازيم و (تمام دقت) خود را به كار برده تا به (ناوال) و واقعيت ناب راه يابيم. (111)

نظر دانشمندان

در اين كه پاره اي گياهان داراي اثرهاي ويژه رواني هستند، جاي ترديد نيست. قبيله هاي سرخ پوست از ديرباز، به اين اثرگذاريها آگاه بوده اند و از آنها به گونه گسترده براي سرخوشي، مداوا، افسونگري و به دست آوردن حالت خلسه استفاده مي كردند و حتي پس از گسترش و جا پا باز كردن مسيحيت در آن ديار، اجراي مناسك خوردن (پيوت) ادامه داشت. (112)

اين اثرگذاريها را دانشمندان، كم و بيش پذيرفته اند.

استيس عقيده دارد حالت عرفاني را با مواد مخدري مانند مسكالين و اسيد ليسرژيك (Lysetjic Acid) و … مي توان پديد آورد. امّا استيس، به روشني يادآور مي شود:

مسكالين، آن حال را در سالك پديدار نساخته، بلكه بازدارنده هاي رواني را برداشته كه پيش از آن، او را از ديدن چيزها، آن گونه كه در واقع هستند، باز مي داشته اند (113)

همچنين آزمايشها نشان مي دهند كه ماده شيميايي مسكالين كه از گياه (پيوت) گرفته شده است، حالتي همراه با پندارهاي شديدي از رنگها و فرمها پديد مي آورد. (114)

الدوس هاكسلي كه به گونه گسترده به پژوهش درباره مسكالين پرداخته است، مي نويسد:

(فرضيه اينست كه عمل مغز و بافت عصبي و ارگانهاي حسي در اساس بازدارنده اند نه توليدكننده. هر شخصي در لحظه اي قادر است تمام وقايعي را كه برايش رخ داده است، به خاطر آورده و يا هر آن چه را كه در هر كجاي كائنات رخ مي دهد درك كند.

مغز و بافت عصبي براي پيشگيري از پريشاني و آشفتگي فكري،

جلوي همه اين دانشها را مي گيرد و فقط برگزيده اي اندك كه براي ما فايده عملي دارد و اجازه عبور مي دهد، ولي به نظر مي رسد برخي اشخاص، با اين توانايي به دنيا مي آيند كه از اين عملِ جلوگيري مغز و بافت عصبي در آنها نشاني نيست. برخي ديگر اين توانايي را در نتيجه تمرينات فكري يا به وسيله هيپنوتيزم حاصل مي كنند.

استفاده از مسكالين نيز شخص را به همين نتيجه رهنمون مي سازد. در مغز رشته هاي آنزيم وجود دارد كه در جهت بهبود كار آن خدمت مي كنند، برخي از اين آنزيمها مقدار گلوكز آنزيمها را متوقف ساخته و بنا بر اين از اندازه گلوكز مورد دسترس عضوي كه به قند نياز دائمي دارد مي كاهد)

دون خوان، در باره اثرگذاري اين گياهان به وجه مبالغه آميزي سخن مي گويد، اما سپسها، به روشني يادآور مي شود:

اثر اين گياهان، ناپايدار است و تنها در ابتداي آموزش كاستاندا از آن كمك گرفته است تا او را با حوزه ناوال آشنا سازد. بر اين اساس، به شرح درباره (گياهان قدرت) (مسكاليتو) و (دودك) و … سخن مي گويد اما سپسها وقتي كاستاندا از او مي پرسد:

چرا ديگر از اين باره سخني نمي گويد، بي هيچ شرمي مي گويد:

در آغاز آموزش، به خاطر او به درون تمام اين (جفنگيات كاذب سرخ پوستي) رفته و آنها را بررسي كرده است.

در اين جا براي آگاهي بيشتر خواننده محترم، مناسب است از آن چه دون خوان به تعبير او جفنگيات كاذب درباره چهار گياه قدرت زا و روانگردان گفته است، گزيده هايي نقل كنيم. اين چهار گياه عبارتند از قارچ (دودك) پيوت، تاتوره (علف جميسون) و بذر ذرت. قارچ و پيوت، بيشتر براي به

دست آوردن (معرفت) و (رؤيت) استفاده مي شود، در حالي كه تاتوره و بذر ذرت، براي به دست آوردن قدرت است، قدرتي كه دون خوان اسم متفق (همزاد) بر آن مي نهد.

▪دود (قارچ)

دون خوان، با پديد آوردن دگرگونيهايي در گونه خاصي از قارچ اروپايي، از آن براي تدخين استفاده مي كند.

اين دود براي كساني كه در پي كسب قدرتند كارساز نيست. اين دود براي كساني است كه مشتاق ديدنند. (115)

دون خوان، مدعيست كه با دود اين امكان را يافته است كه به كلاغي دگر شود!

كاستاندا از او مي خواهد كه مراد خود را از كلاغ شدن شرح دهد؛ اما او خود داري مي ورزد. (116) اما او از زني ديوخوي نام مي برد كه قصد كشتن او را داشته است.

دون خوان از او تعبير به (پرنده سياه) مي كند؛ چرا كه مي تواند خود را به شكل پرنده اي درآورد. دود به دون خوان اين امكان را داده از خود در برابر آن زن نگهداري كند.

دود بهترين (متفق) و (محافظي) است كه يك مرد مي تواند داشته باشد (117)

دود هر كاري مي تواند انجام دهد و به مرد دانش و قدرت اقدام مي دهد. وقتي كسي وارد حوزه اش مي شود، همه قدرتهاي ديگر تحت فرمان او هستند.

البته يك عمر وقت مي برد كه با دو قسمت اصلي و حياتي دود آشنايي حاصل گردد:

چپق و مخلوط دود!

او، شگفتيهايي از قدرت و كارايي چپقي كه در اختيار دارد و از استادش به يادگار مانده است نقل مي كند (118)

البته از ديرباز (چپق) يكي از سمبل هاي ديني بوميان آمريكا بوده و تصور مي شد كه كل معناي وجود انساني با آيين (پيپ) (چپق) پيوند خورده است.

از اين چپق ها در تمام رسمها و آيينهاي تشريفاتي

و در تصويب قراردادها و عهدنامه ها استفاده مي شد.

بوميان آمريكا، آن را خداي جنگ و صلح و داور مرگ و حيات مي پنداشته اند (119)

پيوت

دون خوان، استفاده از پيوت را، راه به دست آوردن خرد، دانش و راه صحيح زندگي كردن مي دانست. (120) از برگرفته شده هاي پيوت، مسكالين است كه پيش از اين، در توهم زايي آن، نكته هايي رايادآور شديم.

از نظر دون خوان، كاري كه پيوت مي كند آن است كه ما را با يك نيروي ياور، پيوند مي دهد و در حقيقت آن نيروست كه نقش آموزگار دارد و ما را به حوزه ناوال مي برد. دون خوان، برحسب قاعده خود، از شرح درباره دعاوي خويش خود داري مي ورزد.

▪تاتوره

دون خوان، پس از دگرگونيهايي كه در اين گياه پديد مي آورد، آن را به كاستاندا مي خوراند. به كاستاندا حالت شگفتي دست مي داد، ماهيچه هايش از نيرو متورم مي شد، مشتهايش به خارش مي افتاد و پاشنه هاي پاهايش ميل به دنبال كردن كسي پيدا مي كرد.

اين دارو احساس خوشايندي و قدرت مندي در فرد پديد مي آورد و فرد لَبالَب از اشتياق مي شود. دون خوان مدعيست در جواني با خوردن تاتوره توانسته است مردي را با يك ضربت آهسته بازو بكشد.

همچنين گاوميشي را كه بيست مرد از عهده آن برنمي آمدند به زمين بكوبد. يك بار توانسته است چنان بپرد كه از برگهاي بلندترين درخت فراتر رود. امّا به روشني مي گويد:

او و ديگر سرخ پوستان، كم كم علاقه خود را به پيوت از دست داده اند، زيرا در پي قدرت نيستند. آنان اكنون به معرفت و رؤيت بها مي دهند. (121)

●●سخن پاياني

بر خواننده ناقد و بصير روشن است كه سخنان و ادعاهاي كاستاندا، با ذكر دليل همراه نيستند و شكل اعلامي

دارند. افزون بر اين ( آن گونه كه از ترجمه هاي آثارش پيداست) سخنان و ادعاهاي وي به جايي پاي بند نيستند و مدرك و سندي از آنها در دست نيست و اطميناني بر درستي گزارشهاي وي از دون خوان و ديگر ساحران وجود ندارد و به دليل مستند نبودن، راه همواري براي بررسي درستي و گزارشها وجود ندارد، ضمن آن كه در خيلي موردها، آن چه را كاستاندا ارائه مي دهد، در ذهن انسان غريب و گاه محال مي آيد. ولي با اين حال خالي از مايه هاي عرفاني نيست. اگر چه به دليل هماننديهاي آن با ديگر عرفانها، احتمال اين كه كاستاندا آن را از ديگر عرفانها برگرفته باشد و با حكايتهاي قومها و قبيله هاي سرخ پوست و خيال انگيزيها و پنداربافيهاي خود درآميخته باشد، احتمال جدي است.

در موردهاي بسيار، چون توجه به حقيقتي ديگر و ساحَتي برتر، كوشش براي (رؤيت) و معرفت شهودي و برتري راه دل بر عقل، شرايط سلوك و نياز سالك به مرشد و … خواننده هماننديهايي با عرفان اسلامي احساس مي كند، ولي اين هماننديها، بيش از آن كه ما را در فهم عرفان سرخ پوستي كمك كند، خاصيت گمراه كننده دارند و ما را از واقعيت دور مي كنند و از درك فرقها و ناسانيها، حتي در موردهاي همانند، باز مي دارند؛ از اين روي نگارنده در جريان اين پژوهش از ذكر هماننديها و شاهدها و گواه ها از عرفان اسلامي خود داري ورزيد.

در پايان تأكيد دوباره بر اين نكته لازم است اين بررسي، نه درباره عرفان سرخ پوستي به معناي عام، بلكه در بررسي حكايتيست كه كاستاندا از قرائت دون خوان و چند (ناوال)

ديگر از اين عرفان دارد. اين تحقيق، با اين انگيزه صورت گرفته، تا از خرده جرياني كه ترجمه آثار كاستاندا با چندين و چند بار چاپ شدن و مخاطبان زياد از آن حكايت مي كرد، پرده بردارد.

اما جاي اين پرسش از آگاهان و دانش آموختگان حوزه باقيست كه آيا نمي توان عرفان و معنويت نهفته در تعاليم اسلام را در قالبهاي پر كشش ادبي و هنري به نسل تشنه امروز عرضه كرد؟

آيا پاسخي راستين به اين نياز روزافزون، سد و بازدارنده اي از فرو غلتيدن نسل ما به وادي پاسخهاي دروغين و پوشالي نيست و آيا خالي بودن ميدان فرهنگ از عرصه انديشه هاي اصيل و انسان ساز، ميدان را به روزي حرفهاي مفت فرومايگان و سودجويان در عرصه فرهنگ و نشر نخواهد گشود.

مؤلف:

حسين واعظي نيا

***********

پي نوشتها:

1. سفر جادويي با كارلوس كاستاندا، ماركارت رانيان كاستاندا، مهدي كندري / 34، ميترا، تهران 1377. 2

2. كاستاندا و آموزشهاي دوخوان / 24.

3. هديه عقاب، كارلوس كاستاندا، مهران كندري و مسعود كاظمي، مقدمه، فردوس، تهران، 1368.

4. همان / 13.

5. سفر به ديگر سو، كارلوس كاستاندا، دل آرا قهرمان / 3، ميترا، تهران، 1375.

6. چرخ زمان، كارلوس كاستاندا، مهران كندري / 30، ميترا، تهران، 1377

7. دومين حلقه قدرت، كارلوس كاستاندا، مهران كندري و مسعود كاظمي / 1، فردوس، تهران، 1362.

8. حركات جادويي، كارلوس كاستاندا، مهران كندري / 2، ميترا، تهران، 1377.

9. چرخ زمان / 176.

10. دين و اسطوره در آمريكاي وسطي، مهران كندري / 1112، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، تهران، 1372.

11. قدرت سكوت، كارلوس كاستاندا، مهران كندري، ميترا، تهران، 1377.

12. سفر جادويي با كارلوس كاستاندا / 9.

13. قدرت سكوت، كارلوس كاستاندا، مهران كندري /

13.

14. هنر خواب بيني، كارلوس كاستاندا، فرزاد همداني، نشر سيمرغ، تهران، 1373

15. برداشتي از هنر خواب بيني / 14؛ قدرت سكوت / 14.

16. قدرت سكوت / 14.

17. چرخ زمان / 267.

18. همان / 262

19. آتشي از درون، كارلوس كاستاندا، اديب صالحي / 19، شباويز، تهران، چاپ پنجم، 1374.

20. هديه عقاب؛ چرخ زمان / 195.

21. چرخ زمان / 196.

22. همان / 125.

23. آتشي از درون / 61.

24. چرخ زمان / 26.

25. همان / 26.

26. سفر به ديگر سو / 283.

27.. چرخ زمان / 207.

28. همان / 208.

29. همان / 55.

30. همان / 124.

31. همان / 86.

32. آتشي از درون / 54.

33. چرخ زمان / 232 - 34. حركات جادويي / 13.

35. چرخ زمان / 24.

36. همان / 46.

37. واقعيت ديگر / 160

38. تعليمات دون خوان، كارلوس كاستاندا، حسين نيّر / 74، فردوسي، تهران، 1374.

39. هنر خواب بيني / 74.

40. همان / 20.

41. سفر جادويي، پيشگفتار.

42. آتشي از درون / 31.

43. همان / 33.

44. چرخ زمان / 176.

45. آتشي از درون.

46. چرخ زمان / 38.

47. همان / 28.

48. همان / 191.

49. آتشي از درون / 54.

50. چرخ زمان / 64،

به نقل از حقيقتي ديگر.

51. همان،

به نقل از افسانه هاي قدرت / 117.

52. آموزشهاي دون خوان / 111 - 53. چرخ زمان / 65.

54. آموزشهاي دون خوان / 99. 55 - 55. آتشي از درون / 49.

56. قدرت سكوت / 13.

57. چرخ زمان / 40.

58. حقيقتي ديگر / 46.

59. همان / 47.

60. تعليمات دون خوان / 113.

61. چرخ زمان / 40.

62. حقيقتي ديگر / 48.

63. همان / 260 - 64. همان / 261.

65. آتشي از درون، كارلوس كاستاندا، مهران

كندري / 91.

66. هنر خواب بيني / 181.

67. همان / 67.

68. چرخ زمان / 40.

69. تعليمات دون خوان / 76.

70. قدرت سكوت / 13.

71. چرخ زمان / 34.

72. سفر جادويي با كاستاندا / 210.

73. چرخ زمان / 162.

74. سفر به ديگر سو / 4950.

75. چرخ زمان / 62.

76. همان / 99.

77. همان / 82،

به نقل از سفر به ديگرسو.

78. همان / 153،

به نقل از افسانه هاي قدرت.

79. كاستاندا و آموزشهاي دون خوان، لوتار. ار. لوتكه. مهران كندري، 12، ميترا، تهران، 1375؛ چرخ زمان / 100.

80. كاستاندا و آموزشهاي دون خوان / 13.

81. آتشي از درون / 83.

82. همان / 82.

83. چرخ زمان / 92، 94.

84. همان / 95، 133،

به نقل از افسانه هاي قدرت و حقيقت ديگر.

85. همان / 113.

86. ارض ملكوت، هنري كربن، دهشيري / 41.

87. چرخ زمان / 89،

به نقل از سفر به ديگرسو؛ كاستاندا و آموزشهاي دون خوان / 127.

88. همان.

89. كاستاندا و آموزشهاي دون خوان / 101.

90. همان / 61.

91. همان / 62.

92. چرخ زمان / 47،

به نقل از حقيقت ديگر.

93. همان / 48.

94. كاستاندا و آموزشهاي دون خوان / 78؛ چرخ زمان / 81،

به نقل از سفر به ديگرسو.

95. سفر به ديگر سو / 300.

96. همان / 3140.

97. اسرار التوحيد، محمد بن منور، تصحيح و تعليق محمدرضا شفيعي كدكني / 165، آگاه، تهران، 1366.

98. بوديسم، راهول، قاسم خاتمي / 83.

99. چپق مقدس، اپس براون، علي پاشايي / 110، چاپ اول، 1355.

100. كاستاندا و آموزشهاي دون خوان / 133.

101. همان / 135.

102. همان / 70.

103. همان / 74.

104. همان.

105. حركات جادويي / 3536.

106. هنر خواب بيني / 34.

107. همان.

108. كاستاندا و آموزشهاي دون

خوان / 128.

109. همان / 124.

110. چرخ زمان / 38.

111. سفر به ديگر سو / 7.

112. انسان و سمبل هايش، كارل گوستاويونك، ابوطالب صارمي / 17.

113. عرفان و فلسفه، استيس، بهاء الدين خرمشاهي / 19، 65، سروش، تهران، 1361.

114. انسان و سمبل هايش.

115. تعليمات دون خوان / 219.

116. همان / 220.

117. همان / 77.

118. همان.

119. جهان مذهبي (اديان در جهان امروز) هيأت مؤلفان، عبدالرحيم گواهي، ج1 / 74، دفتر نشر فرهنگ اسلامي.

120. تعليمات دون خوان / 13.

121. همان / 73.

منبع:

نشريه حوزه، شماره 120

شمنيسم

چكيده:

شمنيسم پديده اي ديني است كه از ادوار بسيار دور وجود داشته است.

شاخصه مهم اين آيين اعتقاد به روح است و چگونه به خدمت گرفتن آن براي درمان امراض. خلسه از مهمترين اداب آنهاست كه براي گفتگو با ارواح اين حالت لازم است.

شمن را جادوگر نيز مي خوانند و شهرت اصلي او جادو طبيب است كه از طريق جادو طبابت مي كند.

از نمادهاي شمن اسكلت (پرنده و انسان) لباس و طبل است كه به هنگام مراسم خود از اين نمادها استفاده مي شود.

مقدمه:

يكي از دغدغه هاي دين شناسي معاصر مطالعه آموزه ها و مفاهيم ديني در حوزه هاي اجتماعي و مردم شناسي است.

در واقع تحقيق و پژوهش در مورد تلقي انسان از مفاهيمي چون خدا، مرگ، جاودانگي، آفرينش، شفا بخشي، معجزه گري و به جا آوردن مراسم و آيين هاي ديني در اقليم ها و سرزمين هاي گوناگون، يكي از مباحث مهم دين شناسي است.

شمنيسم پديده ديني است كه در آن حيات جادويي - ديني جامعه، حول شخصيت شمن متمركز است كه نه تنها جادوگر و حكيم ساحر، بلكه شفادهنده، معجزه گر، عارف و شاعر نيز هست.

اين پديده جادويي رازآلود از جايگاه مهمي

در تاريخ اديان برخوردار است چراكه سنن، اساطير، شعائر، آيين ها و نمادپردازي هاي آن حاكي از قدمت بسيار زياد آن دارد. شمن، محور اصلي شمنيسم، جادوگر - طبيبيست كه به دليل نقش تلفيقي خود، از جادوگران صرف، ساحران و حكيم ساحران متمايز مي گردد. با توجه به جايگاه پر اهميت موضوع كه بدان اشاره شده، نويسنده در اين مقاله نگاهي بسيار كوتاه به عالم شمنيسم انداخته و از لابلاي مطالب مختلف آنچه را كه بيشتر مورد نياز براي دانستن است انتخواب كرده است.

در اين مقاله بيشتر آداب مشترك شمن ها را ذكر كرديم و به علت طولاني شدن بحث و از آن جهت كه، اشتراكات آنها بيشر از افتراغات آنهاست از پرداختن به تك تك قبايل شمني در سراسر جهان اجتناب شده است.

خواننده با مطالعه اين مقاله با كليات شمنيسم آشنا مي شود و تا حد بسياري از آيين شمنيسم مطلع خواهد مي شود.

تعريف: در لغت: بت پرست را گويند. صنم پرست. وثني. عابد صنم. پرستنده صنم و بت. اين لغت از سنسكريت سرمن مشتق شده و در زبان اخير از براي روحانيان استعمال مي شده است و «سرمن» كسيست كه خانه و كسان را ترك گويد و در خلوت به عبادت و رياضت گذراند. به عبارت ديگر سرمن، يعني زاهد و تارك الدنيا. [1] اما در اصطلاح: شمنيسم (Shamanism) به مجموعه اي از اعتقادات و رويه هايي اطلاق مي شود كه در جوامع غير متمدن رواج دارند و شامل توانايي تشخيص، درمان و گاهي ايجاد بيماريهايي هستند كه از ارتباط با ارواح يا تحت سلطه قرار گرفتن توسط آنها، پديد مي آيند. ريشه لغت «شمن» از قبايل تانگوس (Tungus) سيبري و معني تحت اللفظي

آن «كسي كه مي داند» است.

زيرا آنها از تمام جادوپزشكان و حكيمان و ساحران و جن گيران و كاهنان جهان در اين كار معروفترند. [2] نخستين تعريف از اين پديده پيچيده و شايد كم خطر ترين تعريف اينست: شمنيسم مساويست با فن خلسه [3]. البته اين بدان معنا نيست كه هر كس داراي تجربه خلسه بود شمن باشد.

زيرا باور شمن از خلسه اينست كه در طي آن روح او بدنش را ترك نموده و به آسمان صعود مي كند يا به قعر جهان زيرين پايين مي رود. [4] به عبارتي ديگر، شمنيسم عبارت است از تصرف در قواي پنهاني جهان. [5] شمن در بدن و روح انسان دگر تأثير مي كند و بيماران را شفا مي بخشد و دشمنان را از ميان برمي دارد. [6] پيشينه و گستره جغرافيايي شمن: شمن باوري كهن ترين رسوم انسان براي درمان و پزشكي است.

روش هاي شمني در دوران ديرينه سنگي يعني حدود 25 هزار سال پيش در ميان شكارچيان سيبري و آسياي ميانه پديد آمد. [7] سنت هاي شمني در ميان مردمان گوناگوني از جمله اسكيموها، سرخپوستان، قبايل آفريقا و اقوام ترك تبار و مغول حضور دارند. بوداگرايي تبتي نيز يكي از منابع و ماخذ سترگ شمنيسم است اصل شمن و خواستگاه آن سرزمين تبت، چين و خاور دور است اما بعدها به نقاط ديگر كره زمين رسوخ كرد و پراكندگي آن به مكانهايي چون آسياي مركزي و شمالي، آسياي جنوب شرقي و اقيانوسيه، هند و اروپا و آمريكاي شمالي و جنوبي، رسيد. [8] شمن در ادبيات پارسي نيز رسوخ كرده و شاعران به نام ايران زمين، ابياتي بر اساس اين تفكر سروده اند:

رودكي: بسته كف دست و

كف پاي شوغ پشت فروخفته چو پشت شمن كسايي: از ايران يكي كهترم چون شمن پيام آوريده به شاه يمن فردوسي: اگر تاج ايران سپارد به من پرستش كنم چون بتان را شمن ناصر خسرو: باد اقبال در پرستش او تا شمن در پرستش صنم است اديب صابر: آرزو خوردن دگر دان آرزو كردن دگر هر دو با هم كرد نتوان يا وثن شو يا شمن. [9] روش عضو گيري شمن: روش عضو گيري شمن در مناطق مختلف متفاوت است و هر گروه و قبيله روش خاص خود را دارد. اگر چه در برخي موارد روشها مشابه است.

روش عضو گيري در ميان وگول [10] ها شمنيسم موروثيست و در ميان زنان نيز انتقال مي يابد. اما شمن آتي خصائل استثنايي را در نوجواني از خود بروز مي دهد؛ او از همان آغاز نوجواني عصبي مي شود و گاهي اوقات حتي در معرض حمله صرع قرار مي گيرد كه از اين حملات صرع به عنوان ملاقات هايي با خدايان تعبير شده است؛ [11] اما روش عضو گيري در ميان اوستياك هاي شرقي كمي متفاوت است شمنيسم در آنجا اكتسابي نيست، بلكه موهبتي آسماني است كه در هنگام تولد دريافت مي شود. آنها علاوه بر موروثي بودن شمنيسم را همواره موهبتي از جانب خدا مي دانند. شمنيسم در ميان سامويدهاي سيبري نيز موروثي است، با مرگ شمن پسرش تنديس چوبي از دست پدرش مي سازد و به واسطه اين نماد نيروهاي پدرش را به ارث مي برد. [12] عضو گيري در ميان تونگوزها: در ميان مانچوها ( مردم بومي منچوريا) و تونگوزهاي منچوريا (ناحيه اي در شمال شرقي چين) دو گروه از شمن هاي بزرگ وجود دارند. در مورد

شمن هاي كلان انتقال موهبت هاي شمني معمولا از پدر بزرگ به نوه رخ مي دهد چون پسر كه درگير تأمين احتياجات و نيازهاي ضروري پدرش است نمي تواند شمن شود. در ميان مانچوها پسر مي تواند جانشين پدر شود. اگر پسري نداشت به نوه مي رسد اما اگر هيچ شخصي نبود، فردي قريبه فرا خوانده مي شود. [13] در قبايل ديگر نيز شمنيسم يكسان است با اندكي تفاوت مثلا، در خاندان پدري يا مادري انتقال مي يابد يا موروثي است.

آموزه هاي شمنيسم:

پيروان شمنيسم بر اين باورند كه شمن ها مي توانند به حالت خلسه روحي دست پيدا كنند و از اين طريق به بُعدهاي ديگر واقعيت سفر كنند.

شمن ها معتقدند كه همه آفريده ها، از جمله سنگ و درخت و كوه ها زنده اند.

در باور خود؛ آنها براي رسيدن به مقصود خود با اين نيروهاي طبيعي نيز كار مي كنند؛ [14] آيين شمنيسم مبتني بر اين اعتقاد است كه جهان مرئي، تحت سلطه نيروها يا ارواح غير مرئيست كه بر حيات موجودات زنده تأثير مي گذارند. شمنها با كمك ابزاري خاص و آدابي ويژه، همچون راه رفتن روي زغال گداخته، با ارواح ارتباط برقرار مي كنند و با رها كردن بدن خود و سير در آسمانها، از آنها پاسخ مقتضي را مي گيرد.

او براي انجام اين كار، از دف استفاده مي كند؛ زيرا ريتم پي در پي و موزون دف كه شبيه به ضربان قلب است، شمن را به حالت خلسه فرو مي برد. [15] براي رسيدن به خلسه، شمن ها از راه هاي گوناگون از جمله رقص و حرك تكراري، تلقين به خود، تمركز بر يك ريتم مكرر و استفاده از مواد روان گردان استفاده مي كنند؛ [16] شمن در عالم خلسه با ارواح صحبت مي كند و

از آنها كمك مي گيرد.

البته ارواح شرير و نيكوكار تأثيرات متفاوتي دارند و فقط يك شمن متخصص مي تواند ارواح شرير را تحت تسلط خود نگه دارد. او همچنين بايد مانع سرگرداني ابدي روح بيمار خود شود. در بعضي از قبايل آمريكاي جنوبي، شمنها در روياي بيمار فرا خوانده مي شوند و در ساير جوامع، شمنها، خود نوع درمان را تعيين مي كنند؛ [17] هنديها سعي مي كنند از طريق «درخواست ديدن روح» با ارواح ارتباط برقرار كنند و بعضي از قبايل آمريكاي جنوبي براي حفاظت خانواده شان در مقابل دشمنان، نزد شمنهاي كارآمد دوره مي بينند. شمنها با توجه به نوع كار خود، تابوهاي خاصي را مشاهده مي كنند؛ [18] شمنها مي توانند قربانيان جادوگرها را معالجه كنند.

در بسياري از جوامع، مردمان اعتقاد دارند كه شمنها هم مي توانند بيمار را نجات دهند و هم قادرند آنها را بكشند. شمنها غالباً از قدرت و اعتبار اجتماعي بالايي برخوردارند؛ اما، گاهي اوقات هم چنين تصور مي شود كه ديگران را آزار مي دهند و از اين رو، افراد از آنها مي ترسند. اغلب شمنها مرد هستند، ولي در بعضي از جوامع، شمنهاي زن هم وجود دارند. شمن قادر به ديدن است و مي تواند ديد خود را هدايت كند.

او پيامها را از طريق اعصاب دريافت و از طريق گلو يا دست منتقل مي كند.

شمن براي عروج به عالم بالا، تسليم نوعي بيماري مي شود كه دو، سه، هفت يا نه روز طول مي كشد و او در اين مدت، بي هوش در چادر خود مي ماند و با طي مراحلي دشوار، به يك شفادهنده تبديل مي شود. [19] در ميان شمنها نظاره اسكلت نوعي بازگشت به مرحله اوليه است از طريق عاري شدن از عناصر

فنا پذير جسم [20] به همين دليل است كه استفاده از استخوان براي سلاح هاي الهي يا آلات موسيقي در ميان شمنها بسيار رايج است.

نماد پردازي لباس شمن: لباس شمن، تَجَلِّي مقدس و كيهان نمايي ديني است اين لباس نه تنها نمايانگر حضور مقدس بلكه نمايانگر نمادهاي كيهاني و راه هاي ما بعد الطبيعي نيز هست.

شمن آلتايي در زمستان لباسش را بر روي يك پيراهن و در تابستان مستقيماً بر بدن لخت خود مي پوشاند. تونگوزها هم در تابستان و هم در زمستان، تنها از روش دوم استفاده مي كنند همين مورد در ميان ديگر اقوام قطب شمال و جود دارد، هر چند كه در شمال شرقي سيبري و در بين قبايل اسكيمو به معناي دقيق آن هيچ نوع لباس شمني وجود ندارد. شمن از نيم تنه لخت مي شود و (در ميان اسكيموها) تنها لباس او يك شكم بند است.

اگر چه ظاهراً سرماي غالب در سكونتگاه هاي قطبي به تنهايي براي توجيه اين لباس كفايت مي كند ولي اين لختي ظاهري احتمالاً معناي ديني دارد. نكته مهم اينست كه تجربه با پوشش غير ديني شمن كه هر روز آن را به تن مي كند، اتفاق نمي افتد. حتي در جايي كه لباسي وجود ندارد. كلاه، شكم بند، طبل و ديگر اشياي جادويي جايگزين آن مي شود كه اينها بخشي از لباس هاي مقدس شمن را تشكيل مي دهند و جايگزيني براي لباس به معناي خاص آن هستند؛ [21] برخي لباسهاي شمن نظام نمادين تقريباً كاملي را تشكيل مي دهد؛ ديگر آنكه تقدس آن، آن را از نيروهاي روحاني متعدد و مختلف و خصوصاً از ارواح پُر و سرشار مي كند.

به صرف پوشيدن اين لباس شمن از فضاي غير

ديني فراتر رفته و آماده مي گردد تا با دنياي روحاني ارتباط برقرار كند.

نماد پردازي پرنده شناسي شمن: پر در لباس شمن يك عنصر كليدي است.

در لباس شمن بسيار از پرنده تقليد شده است.

به گونه اي بسيار قابل توجه، دقيقاً ساختار اين لباسها مي كوشند عيناً از شكل پرنده تقليد كنند.

برخي از شمنها لباس هايشان را شبيه جغد مي سازند. پرنده ي ديگري كه بسياري از شمنها لباس خود را شبيه آن مي سازند عقاب است.

پوتين شمن نيز شبيه پاي پرنده است.

به اعتقاد شمن لباس پرنده اي براي پرواز به جهان ديگر، بسيار ضروري است؛ [22] البته بايد دانست كه ارتباطات اسطوره اي مابين عقاب و شمن وجود دارد. عقاب كه تصور مي شود پدر شمن نخستين است، نقش قابل توجهي را در تشرف شمن ايفا مي كند و در نهايت، عقاب در كانون مجموه اي اسطوره اي ايست كه درخت جهاني و سفر خلسه آميز شمن را در بر مي گيرد؛ [23]

نماد پردازي اسكلت:

اين نماد پرداز بيشتر به واسطه اين واقعيت اثبات مي شود كه لباس شمن برخي اشياي آهني شبيه به استخوان ها را بر خود دارد و حداقل تا اندازه اي، رو به آن سو دارد تا ظاهري اسكلت گونه به آن بدهد. در حال حاظر اسكلتي كه بر روي لباس شمن تصوير و به نمايش گذاشته مي شود خلاصه نمايش تشرف اوست و دوباره به آن واقعيت مي بخشد.

اسكلت معرف خانواده شمن است و اسكلت پرنده نوعي از همين تصور است، شمن نخستين از وصلت بين يك عقاب و يك زن متولد مي شود و در واقع او يك پرنده است به طوري كه مانند يك پرنده به عوالم بالا دسترسي دارد. [24]

***********

منابع:

[1] - فرهنگ نمادها، ژان شواليه آلن گربران، ترجمه:

سودابه فضائلي، انتشارات جيحون، چاپ دوم، تهران 1384 ش.

[2] - شمنيسم فن كهن خلسه، ميرچا الياده، ترجمه مير محمد كاظم مهاجري، نشر اديان، اول 1387 ش.

[3] - لغت نامه، علي اكبر دهخدا، دانشگاه تهران، 1334 ش.

[4] - تاريخ جامع اديان، جان ناس، ترجمه: علي اصغر حكمت، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، چهارم 1370 ش.

[5] - خلاصة الاديان در تاريخ دينهاي بزرگ، محمد جواد مشكور، انتشارات شرق، اول 1359 ش.

6. http://www. cloob. com.

7. http://fa. wikipadia. Org

8. http://www. cloob. Com

9. http://www. bineshmavara. com/shamanism / 289. htm

10. http://fa. wikipadia. Org

***********

[پي نوشت]

[1]. لغت نامه، علي اكبر دهخدا، ج 31 ص 606.

[2]. تاريخ جامع اديان، جان ناس، ترجمه: علي اصغر حكمت، ص 16.

[3]. شمنيسم فن كهن خلسه، ميرچا الياده، ترجمه مير محمد كاظم مهاجري، ص 41.

[4]. همان ص 43.

[5]. خلاصة الاديان در تاريخ دينهاي بزرگ، محمد جواد مشكور، ص 32.

[6]. همان.

[7]. http://www. bineshmavara. com/shamanism / 289. htm

[8]. http://fa. wikipadia. org

[9]. لغت نامه، علي اكبر دهخدا، ج 31 ص 606.

[10]. قبايلي كه در ناحيه اي نزديك رودخانه اُب در غرب سيبري ساكنند.

[11]. شمنيسم فن كهن خلسه، ميرچا الياده، ترجمه مير محمد كاظم مهاجري، ص 55.

[12]. همان، ص 56.

[13]. همان ص 58.

[14]. http://fa. wikipadia. org

[15]. http://www. cloob. com

[16]. http://fa. wikipadia. org

[17]. همان.

[18]. http://www. cloob. com

[19]. همان.

[20]. فرهنگ نمادها، ژان شواليه آلن گربران، ترجمه: سودابه فضائلي، ج 1 ص 170.

[21]. شمنيسم فن كهن خلسه، ميرچا الياده، ترجمه مير محمد كاظم مهاجري، ص 240.

[22]. همان، ص 256.

[23]. همان، ص 257.

[24]. شمنيسم فن كهن خلسه، ميرچا الياده، ترجمه مير محمد كاظم مهاجري، ص 260.

درباره كارلوس كاستاندا و آثار ش

بسياري ازدوستان و نزديكانش معتقدند كاستاندا دروغگوست و در مورد از سرگذارندن تجربيات

عرفاني اش مارا مي فريبد برخي از شخصيت هاي واقعي كه كاستاندا از آن به عنوان افراد حلقه خود ياد كرده، مدعي اند هيچگاه شخصا دون خوان را ملاقات نكرده اند.

همسر كاستاندا در كتابي كه پس از مرگ شوهرش نوشت به نكته تكان دهند هاي اشاره كرد، كارلوس جملات نغزي كه اين سو آن سو مي شنيد در كتاب هايش به زبان مرشد سرخپوستش دون خوان ماتيوس جاري مي ساخت. او مي گويد يك بار جمله عالمانه اي كه كودك خردسالش بر زبان رانده، كاستاندا بي تغيير از قول دون خوان نفل كرده است.

زندگي كاستاندا در نوجواني و جواني نشان مي دهد اويك سرخورده هنري است.

چندين سال زير نظر استادان مشهور، مجسمه سازي و نقاشي آموخت، بي حاصل. سالهاي آغازين دهه 60، اوج گسترش هيپي گري است.

مصرف مواد مخدر و اعتقاد به مذاهب كنوني از اركان زندگي هيپي هاست.

مخالفان كاستاندا معتقدند اين سالها، فرصت طلاييست براي دانشجوي گمنامي چون او كه محبوبيت و شهرتي كه از راه هنر كسب نكرد، به دست آورد. «تعليمات دون خوان» در 1968 منتشر شد.

همه آنچه مي خواستند از توصيف تاثيرات گياهان روان گردان تا تعاليم معنوي كهن، ي كجا جمع شده بود.

نام كاستاندا سر زبان ها افتاد. وقتي نهضت هيپي گري از رونق افتاد كاستاندا نيز كتاب سومش «سفر به ديگر سو» را با مقدمه اي در مذمت مواد مخدر آغاز مي كند؟ او مي گويد مصرف گياهان روان گردان در آيين سلوك تولتك ها نقشي ندارد و تجويز اين داروها از سوي دون خوان طي سالهاي اخير تنها به قصد در هم شكستن ذهنيت منطقي او بوده است.

با اين حال خرده گيران با تكيه برهمين چرخش ديدگاه و تغيير سمت و سوي اخلاقي، كاستاندا را عوام فريبي مي دانند كه

از قضا موج سوار خوبي هم هست و مي تواند با تكيه بر دانش مردم شناسي اش به فراخور حال و روز و زمان، چيزي ازانبان عرفان سرخپوستي به خيل مشتاقان عرضه كند.

حتي نامگذاري كتاب هاي او را با غرض و مرض مي دانند. چنانكه چهارمين كتاب كاستاندا كه چندي پس از رسوايي واترگيت و التهابات سياسي آن دوران منتشر شد «افسانه هاي قدرت» نام داشت. سال 1998، زمان پايكوبي منتقدان سرسختش بود، كارلوس كاستاندا نه به ناوال پيوست، نه جاودان ماند … او در آوريل 98 بر اثر سرطان كبد مرد. سالك … و شايد سرنخ اشتباهي را دنبال كرده ايم اگر در پي اين باشيم كه: آيا دون خوان وجود خارجي داشته كاستاندا واقعاً با گرگها صحبت مي كرده؟ يا در ذكر منابعش امانت به خرج داده است؟

كاملاً محتمل است او با شم نويسندگي وقايع تخيلي را به تجربيات حقيقي اش افزوده باشد.

اما نبايد اجاره بدهيم بدهيم اين نكات گمراهمان كند و از درك ميراث كاستاندا غافل بمانيم. تمام كساني كه بدون پيش زمينه در معرض آثار كاستاندا واقع مي شوند معترضند. دست كم جهان بيني كه كاستاندا از آن مي گويد نمي تواند حاصل تخيل يك انسان باشد.

نظام عرفاني ناواليسم، دقيق، كامل و خود بسنده است و در عين حال همانندي هاي غيرقابل انكاري با بسياري از نگرش هاي متافيزيكي اديان و مذاهب ديگر دنيا دارد.

بسياري، از تطابق نگرش سرخپوستان تولتك با يافته هاي فيزيك معاصر شگفت زده شده اند.

شايد ذكر مثالي بد نباشد:

اعتقاد ساحران به «بي عملي» و نتيجه آن «ديدن» بسيار به «بي فكري» و «ساتوري» ذن نزديك است.

دون خوان بارها تاكيد مي كند:

شكل عيني جهان حاصل توصيف و تصورات ماست به محض دگرگوني اين توصيف، جهان

را همان گونه كه هست خواهيم ديد. فريتيوف كاهرا در كتاب مشهورش تائوي فيزيك (كه مدخليست به شباهت شناسي فيزيك نوين و اشراق شرقي) مي نويسد:

«ناظر انساني آخرين حلقه زنجير روند مشاهده را تشكيل مي دهد و خواص هر شي اتمي را فقط مي توان برحسب تاثير اشيا بر روي ناظر و تاثير ناظر بر روي اشيا تفهيم كرد و اين بدان معني است كه مدل و نمونه كلاسيك يك توصيف واقعي طبيعت، ديگر داراي اعتبار نيست و هنگامي كه با ماده اتمي سر و كار داريم، افتراق دكارتي بين من و جهان، بين ناظر و منظور نمي تواند عملي باشد.

سياهه اين قبيل همانندي ها بلند بالاست.

«هانس ا. الريش» در كتاب «از استاد اكارد تا كارلوس كاستاندا» به شرح دقيق اين همانندي ها مي پردازد. «كورو الان» تنها كسي كه ظاهرا موفق شده با كاستاندا مصاحبه كند درباره آن كتاب گفته است:

«ظاهرا روح غربي براي قياس و نتيجه گيري تربيت شده و تا پديده اي گنگ و معمايي را كه در نگاه اول استنتاج پذير نيست در شبكه اي از ارتباطها نيندازد و بدينسان آن را ديدني نسازد، راضي نمي شود». شايد كاستاندا بدش نمي آمد ما ذره بين به دست بگيريم و مدام از خود بپرسيم:

«كجاش واقعي است؟

كجاش غيرواقعي است؟»

و آنقدر بپرسيم تا نفس سؤالات بي رنگ شود، كلمات اضافه اش بريزد و اين پرسش شگفت انگيز باقي بماند:

واقعي چيست؟

غيرواقعي چيست؟

امروز شايد تب كاستاندا نزد كساني كه مي خواستند از شهرت او، قبايي هم براي خود بدوزند، سرد شده باشد.

اما زماني كه ديگر برايمان اهميتي نداشته باشد او به ناوال پيوست يا در رختخوابش مرد، لحظه اي كه ياد مي گيريم آن 12 كتاب جادويي را چطور بخوانيم و جهان

آثارش به سوراخ كليد آليس در سرزمين عجايب تبديل شود و فهميديم آن سوي ديوار، جهان ديگري هم هست، آن وقت متوجه خواهيم شد «بصيرت» و «بينشي» كه كاستاندا مي تواند ببخشد، نه مرده است … نه مردني است.

تأملي در عرفان سرخپوستي

عرفان سرخ پوستي داراي يك سري اعمال مخصوصيست و طبق آموزه هاي مرشد به سالك انجام مي گيرد، تا سالك خوي مورد نظر مرشد را پيدا كرده و به اصطلاح آنان «مقدس» گردد.

اين مسلك هيچ سند و مدرك معتبري ندارد. بلكه بيشتر از طريق خاطرات و گزارش هاييست كه بعضي افراد از طريق سرخ پوستان نقل مي كنند، كه بعضاً خود آنان وجود خارجي نداشته، يا حداقل خيلي ها انكار نموده اند.

اين عرفان از خرافات شكل گرفته تا واقعيت و حداقل اين كه رازآلود بوده و داراي يك سري ويژگي هاي مثبت و منفيست كه در ذيل به آنها اشاره مي كنيم:

الف ويژگي هاي مثبت: بعضي ويژگي هاي مثبت را مي توان در اين عرفان يافت كه در زندگي مادي و معنوي، مي تواند مؤثر باشد.

1. نياز به مرشد:

نياز به مرشد در اين عرفان حتّي شديدتر از عرفان هاي ديگر است.

در عرفان هاي ديگر مرشد تنها راهنمايي و ارائه طريق مي كند، ولي در اين عرفان مرشد همراه با روح سالك است و از ابتدا تا رسيدن به مقصد او را همراهي مي كند.

2. نزديكي مرگ به انسان: يكي از تفكرات آنان اينست كه مرگ در شانه ي چپ انسان است و مرگ انسان وقتي فرا مي رسد كه او انسان را لمس كند، در آن وقت است كه انسان مي ميرد و اين نزديكي مرگ به انسان دلبستگي او را به دنيا كم و رسيدن به «واكان تانكا» به اصطلاح آنان پدربزرگ و جد را

آسان تر مي كند، كه در عرفان اسلامي ياد مرگ، آخرت انسان را به ياد مي آورد و انسان به فكر ساختن آن مي افتد. البته در عرفان سرخ پوستي به طور اجمال برگشتن به خاك و يا بازگشت به سوي «واكان تانكا» وارد شده و از آخرت سخن زيادي وجود ندارد.

3. تصور هر عمل آخرين نبرد:

سالك بايد بداند كه براي هر عمل قدرت دارد، لذا هيچ گاه احساس شكست و نااميدي نمي كند و هميشه به نتيجه ي كار خويش اميدوار خواهد بود و كار خويش را با قدرت تمام دنبال مي كند و اين روحيه انسان را در شرايط مختلف زندگي مادي و معنوي مقاوم مي كند.

4. ترك عادت نكردن: در اين عرفان مي گويند ما عادت كرده ايم كه طبق آن زندگي را پيش ببريم (منظور همان فرامين و اعماليست كه در اين عرفان عمل مي شود ) عادت كردن در همه جا مثبت نيست، ولي در عرفان عادت به كارهاي مثبت تأييد شده است.

5. عمل بدون چشم داشت: آنان براي عمل فايده را دنبال نمي كنند، لذا ممكن است خيلي از اعمال را كه مرشد مي گويد و سالك انجام مي دهد، فايده اي هم نداشته باشد، ولي سالك به عاقبت تمرينات كه به «اصطلاح» به معرفت برسد، فكر مي كند.

6. ويژگي هاي سالك: در اين عرفان سالك بايد ويژگي هايي مانند:

نترس بودن، كهولت و قدرت و … را داشته باشد.

يعني ترس نداشته، كهولت مانع كار و قدرت، شرط انجام است و در مورد كهولت كه چاره اي از آن نيست راه چاره را اين مي دانند كه در جواني سختي ها و دشواري ها را طي كند، كه در كهولت به مشكل نيافتد، اين ويژگي ها در عرفان هاي ديگر نيز وجود دارد كه

بايد خود را در جواني ساخت و الاّ در پيري مشكل است، لذا از اين لحاظ و همچنين ترس نداشتن (داشتن شجاعت) و قدرت را مي توان از ويژگي هاي مثبت اين عرفان برشمرد.

7. اصول اقتدار در اين عرفان: اقتدار كه از شرايط سالك بُوَد داراي اصوليست مانند:

شناسايي درست ميدان مبارزه، خو گرفتن به سادگي، حذف غير ضروري ها از زندگي، تمركز بر تصميم جدي به مبارزه يا ترك آن فكر خود را از چيزهاي عجيب و غريب منصرف ساختن وقت خود را فشرده و به لحظه ها اهميت دادن و ميانه روي و اعتدال و … كه اينها را مي توان ويژگي مثبت به شمار آورد كه در بقيه ي عرفان ها هم كما بيش اشاره كرده اند.

8. نياز كم سالك به مسائل مادي و رضايت او به مواهب اندك دنيايي: زيرا او مقصد ي والا دارد و منتظر و تا زماني كه انتظار مي كشد چيزي نمي خواهد و اين انتظار موجب مي شود، خيلي از سختي ها مانند:

گرسنگي و تشنگي و غيره را تحمل كند و به تعبير ديگر عشق رسيدن به مقصد، اين امور را براي او آسان مي گرداند.

9. احترام به دو پايان و همه ي موجودات روي زمين: آنان اعتقاد به تقدس زمين و بعضي موجودات دارند، لذا انسان، حيوانات و اشياء مادي ديگر همگي محترمند.

10. ارتباط نداشتن با آدم هاي ناپاك: يكي از فرامين آنان اينست كه سالكي كه مي خواهد به مقصد برسد، نبايد با انسان هاي ناپاك ارتباط داشته باشد و اختلاف و نزاع و درگيري را كنار بگذارد، زيرا يكي از شرايط رسيدن به مقصد همدلي است.

11. مقدس بودن: چشم، دست، دهان، گوش و … و بايد از طريق آنها گناهي صورت

نگيرد و اگر كسي اينها را رعايت كند، واكان تانكا (موجود متعالي) او را دوست خواهد داشت.

12. دائم الذكر بودن، نجنگيدني، سرمشق مردم بودن و خدمت به مردم.

13. رسيدن به شهود و عرفان اختصاص به سنين خاصي ندارد و هر كسي مي تواند سالك اين طريق باشد.

با اين كه ويژگي هايي براي عرفان سرخ پوستي از حيث مثبت بودن شمرده شد، ولي با اين حال ويژگي هاي منفي دارد كه به برخي اشاره مي كنيم:

ب: ويژگي هاي منفي:

1. اعتقاد به شهود هاي صخره، سايه، حيوان گوركن، اسب جفتك زن، عقاب خال خالي، جهات چهارگانه ي عالم، چپق، گاوميش، گاو نر و … كه هيچ كدام از اينها نه تنها مبنايي ندارند، بلكه خرافه بوده و جنبه شرك آلود و طبيعت پرستي آن رسيدن به وجود متعالي را ناممكن مي كند.

2. اصل اين عرفان ثابت نيست بلكه صرفاً گزارش چند نفر است كه با افرادي از سرخ پوستان تماس داشته اند، با اين همه عده اي در وجود چنين انسان هايي تشكيك كرده اند و گفته اند چنين افرادي وجود خارجي ندارند و بعضي از آنان مانند كاستاندا، خود اعتراف مي كند كه در نوشته هاي موجود به يادداشت هاي حين آموزش مراجعه نكرده است، [13] بنا بر اين در اصل وجود اين نوع عرفان ترديد است و بيشتر به خرافات مي ماند تا واقعيت.

3. تفكر در اين عرفان جايي ندارد و بيشتر عملگرا هستند؛ بنا بر اين به سود و زيان خيلي از اعمال توجه نمي شود، از نظر آنان خواب ها و رؤياها مهمَّند و نبايد از كنار آنها به سادگي گذشت و بايد كاري كرد تا خواب شفاف شود تا در بيداري از آن استفاده نمود.

4. مبتني بر شهود بودن: كه اين

امر موجب مي گردد كه خيلي از رفتارها براي عامه ي مردم قابل قبول نباشد و عرف و عقل آن را نپسندد، هر چند بعداً بتوانند خوي سالكان را به آن عادت دهند و بعداً اين شهود ها را به عنوان آيين و يا فرامين عرفاني رواج دهند.

5. عقل ستيزي: يكي از نقاط ضعف مهم آن عقل ستيزي است، هر چند كه عارفان عقل را ناكارآمد مي دانند و آن را حجاب چهره ي حقيقت مي دانند، ولي در عرفان سرخ پوستي شديدتر است و همان طور كه گفته شد، آنان فقط عمل مي كنند و به آن رفتار فكر نمي كنند، لذا عموماً مردم آنان را انسان هاي ديوانه مي دانند. آنها تنها راه رسيدن به مقصد را راه دل مي دانند.

6. اصل نيرنگ و حقه بازي: در عرفان سرخ پوستي اگر مرشد بخواهد از ابتدا از طريق عقل و راستي با سالك برخورد كند، او نمي پذيرد و لذا از طريق نيرنگ او را وارد اين تمرينات مي كند و وقتي كاملاً با آن آموزش ها خو پيدا كرد و طبيعت مرشد را پيدا كرد، اين حقه و نيرنگ را به او مي گويد و سالك تمام اين نيرنگ بازي و حقه و خاموش كردن عقل را فداي آن معرفت جادوگرانه مي كند، كه فرا گرفته است، مثلاً: يكي از اين سالكان مي گويد:

او از ابتدا به من گفته بود، تمام زنان زيبايي كه در اطراف اوست به من مي دهد و مرا از طلا خواهد پوشاند و من گول خوردم …

7. حماقت اختياري: خوب و بد، ثمر بخش و زيانبار، سلامتي و مرض، توانگري و فقر، هيچ ذوقي براي سالك ندارد و تنها فعل او مهم است، زيرا عقل

را كنار گذاشته است.

موارد ياد شده تنها قسمتي از ويژگي هاي منفي عرفان سرخ پوستيست و اصل كساني كه اين عرفان از آنان گرفته شده، وجود خارجي شان مورد ترديد است و بي مبنا و ملاك بودن اعمال آنان، كه آن را آميزه اي از خرافات و رفتارهاي نامفهوم جلوه داده و كنار گذاشتن عقل و استفاده از حقه و نيرنگ … كه حقيقت را مخفي مي كند و ديگر ويژگي هاي منفي اين عرفان را نمي توان به صورت انديشه ي مقدس و خردمندانه پذيرفت.

آتش درون كاستاندا

در خاطرات يك مغ كوئليو

نقد تطبيقي آثار كوئيلو و كاستاندا كارلوس فوئنتِس يك جا در رمان خويشاوندان دور به سه روند انديشه در كشورش مكزيك و همه ي آمريكاي لاتين اشاره مي كند.

او مي نويسد پس از پايان جنگ جهاني اول روشنفكراني كه در اين قاره مي زيستند، يا زير نفوذ انديشه هاي انقلابي نظريه پردازان و رهبران فكري انقلاب كبير فرانسه از گونه ي روسو و ولتر بودند يا شخصيت هايي كه به نوعي تفكري ضد انقلابي از گونه ي اوگوست كنت داشتند و سر انجام انديشمنداني كه نه به سنت هاي انقلابي آنان و نه به دين انسانيت اينان، بلكه به ذهنيت عقل ستيز و اشراق گراي بِرگسون باور داشتند. (1) اين طبقه بندي نيز امروز به گونه اي اندك متفاوت در ميان روندهاي ذهني چيره بر ادبيات آمريكاي لاتين محسوس است:

نويسندگاني مانند آستورياس و گارسيا ماركز به سنت هاي انقلابي اين قاره نزديكند؛ شخصيت هايي چون فوئنتس و بورخس ذهنيتي غير انقلابي، اصلاح طلبانه و محافظه كارانه دارند و نويسندگاني نظير كارلوس كاستاندا و پائولو كوئليو به ذهنيت اشراقي گرايش دارند و در اين نوشته ما را با گروه اخير، كار افتاده است.

برجسته ترين ويژگي در آثار

كوئليو، ذهنيت فردي، دروني و اشراقي اوست. او پس از تجربه ي يك دوره ي ذهنيت اجتماعي و آنارشيستي كوتاه مدت خود كه در جواني زير تأثير انديشه هاي عارف انگليسي اليستر كراولي قرار گرفت و به فكر استقرار تنها جامعه ي آرماني ممكن افتاد و مرارت حبس چشيد از ذهنيت اجتماعي روگردان شد و با انتشار والكيري ها در 1992 يعني در سال هاي مياني عمر يكسره به عرفان درغلتيد و به اين باور رسيد كه رهايي اجتماعي در رستگاري فردي و شناخت نيروهاي توانمند دروني اوست نه در ستيز بي فرجام اجتماعي. از جهاد اصغر كه مبارزه ي اجتماعي سياسي بود، روي برتافت و به جهاد اكبر آهنگ كرد كه ستيزي دروني و فرديست و سالك، خود را دشمن خويش مي پندارد. پس به تزكيه و تعليم روي مي آورد تا با بهره جويي بهينه از آموزه هاي عرفان و رازآموزي بومي و سرخپوستي باستان، آلايش از روان بزدايد و با گذر از عشق زودگذر (اِروس) به محبت پايدار (فيلوس) و سر انجام به عشق الهي و جاويد (اَگاپه) فرارود. آنچه آثار اين نويسنده ي عارف پيشه ي برزيلي را به خواننده ي ايراني نزديك مي كند، همانندي غريب همين آموزه ها با تعاليم صوفيه در آثار بزرگ عرفاني ما به ويژه در منطق الطير و مثنوي معنوي است.

ناگزيري از طي مراحل طريقت و سرسپردگي به پير و مرشد (ناوال) و باور به اين دقيقه كه سالك بي خبر نبود ز راه و رسم منزل ها رمان هاي وي را با ذهنيت عرفاني ما مأنوس تر مي سازد.

ويژگي ديگر رازآموزي عرفاني كوئليو، تلفيق ميان آموزه هاي عرفان بومي سرخپوستي با تعليمات مسيحي كاتوليكي است.

او پس از سفري به هلند با شخصيتي آشنا شد كه در

برخي آثارش مانند والكيري ها و زيارت از وي با حرف J ياد مي كند كه به احتمال نشانه ي اختصاري Juan، مرشدِ كارلوس كاستاندا، با نام كامل دون خوان ماتيوس (Don Juan Matus) است و به اشاره ي وي به فرقه ي كاتوليكي رام پيوست كه به فارسي (پادشاه، برّه، جهان) معني مي دهد پائولو در سال 1986 به اتفاق مرشد خود از راه جاده ي سانتياگو كه زيارتگاهي باستاني در اسپانياست تشرف خود را به اين آيين آغاز كرد. رمان خاطرات يك مغ ثبت دقيق همين تجربه ي عرفان بومي كاتوليكي است.

قبول عام آثار كوئليو از جمله ويژگي هاي ديگر آثار اوست كه ذهن منتقد را به خود جلب مي كند و چند و چون آن را خواننده از وي مي طلبد. برابرِ آنچه در دانش نامه ي آمده آثار وي با شمارگاني معاد ل 86 ميليون نسخه در 150 كشور جهان و ترجمه ي آنها به 56 زبان و كسب جوايز ادبي و فرهنگي بسيار در مركز توجه خوانندگان و منتقدان قرار گرفته است. !! تنها از رمان كيمياگر وي 11 ميليون نسخه به فروش رفته و به 41 زبان برگردانده شده و ترجمه ي فارسي آن دست كم به چاپ سيزدهم رسيده است.

در برخي منابع از اثرپذيري اين اثر از يكي از حكايات مولوي در دفتر ششم مثنوي معنوي نيز سخن رفته است (2) در اين نوشته به برخي از سويه هاي عرفان نظري و عملي رمان خاطرات يك مغ و بررسي آن به عنوان نوع ادبي نگاه مي كنيم.

1. رمان به عنوان نوع ادبي: يكي از گرايش هاي ادبيات داستاني در روزگار پسامدرن، تلفيق ژانرهاي گوناگون ادبي (زندگي نامه، خاطره نگاري، سفرنامه، رمان، مقاله و شعر) است.

در

رمان رئاليستي و حتي مدرن، نويسنده تنها به گزينش يكي از انواع ادبي مي پردازد؛ در حالي كه در ادبيات پسامدرن، همو به آميزش گونه هاي ادبي آهنگ مي كند.

شگرد كولاژ حوزه ي مخاطبان را افزايش مي دهد و فرصتي براي سليقه هاي متفاوت فراهم مي آورد تا در يك يا چند لايه با تجربه هاي فردي و ذهني نويسنده انباز شوند. چنان كه گفته آمد، اين رمان بر پايه ي بخشي از حيات ذهني نويسنده نوشته شده كه قرار است به عنوان استاد و شهسوار فرقه ي رام صاحب دومين شمشير جادويي خود شود. مراسم در شب دوم ژانويه ي 1986 در ايتاتيايا و بر فراز يكي از قلل كوه مار در برزيل با حضور راوي، همسر، راهنما و نماينده ي انجمن اخوت و يكي از شاگردان راوي برگزار مي شود.

راوي در آزمون دريافت شمشير فولادي و قبضه ي سرخ و سياه خود شكست مي خورد و استاد وي را مي نكوهد به خاطر آزمندي، اينك بايد دو باره به جستجوي شمشيرت برخيزي و به خاطر غرورت، بايد آن را در ميان مردمان ساده بجويي؛ و به خاطر شيفتگي به كرامات بايد براي يافتن آنچه بنا بود سخاوتمندانه در اختيارت گذارده شود، بسيار بجنگي. (3) رمان، سرگذشت سلوك روحي نويسنده در طي طريق هفتصد كيلومتر جاده ي سانتياگو در اسپانيا و در حكم سير آفاق و انفس است كه راوي سالك در آن همراه راهنماي خود پطرس همانند مرغان منطق الطير وادي ها را پشت سر مي نهد تا سر انجام در كليسايي دور افتاده استادش را در حال انتظار وي و شمشير بر دست بازيابد.

اين رمان افزون بر اين، گونه اي سفرنامه است و از آن جا كه سفري افاقي انفسيست هم به

كار آشنايي با جغرافياي جاده ي مقدس سانتياگوي اسپانيا مي آيد كه شرح ديده ها، شنيده ها، مطالعات و دريافت هاي مريد و مراد است و راوي دانسته هاي خود را از مسيرها (ص 32) صومعه ها، كليساها، زيارتگاه ها، رخدادها و شخصيت هاي تاريخي (صص 34، 108، 166، 205) تشريفات و مراسم تشرف (صص 2224، 207213) و مسافرخانه ها و شهرها براي خواننده باز مي گويد و هم آنچه را مريد براي خودشناسي، رياضت، لزوم پيوند با طبيعت، افزايش توانايي هاي حسي حركتي و اشراق است با وي در ميان مي نهد. اما آنچه در اين اثر برجسته تر مي نمايد، شگردهاي روايي است.

طبيعيست كه خواننده از اين اثر هرگز نبايد همان انتظاراتي را داشته باشد كه از يك رمان دارد. از ياد نبريم كه آثار كوئليو، گنجينه اي از آموزه هاي عرفاني و درس نامه هاي روايي او براي خوانندگاني است كه در جهان ماده گراي امروز در جستجوي فرصتي كوتاه براي فرابيني، خودشناسي و خدا بيني اند. ارزش كار اين نويسنده را تنها با نويسنده اي چون كارلوس كاستاندا در آثاري مانند آتش درون مقايسه بايد كرد كه سياهه اي از آموزه هاي عرفاني نظري و تجريديست و آنچه از عرفان و تجربيات عملي در كتاب او هست، از شماره ي انگشتان يك دست نمي گذرد. در برابر اين شگرد روايي ملال آور و خشك و انتزاعي، آنچه در آموزه هاي كوئليو برجسته مي نمايد، تأكيد بر تجربيات كاربردي، همگاني و ساده ي مريد و مراد است.

هر يك از اين آموزه ها و تمرينات، در قالب حكايت و خاطره اي نمايشي و تأثيرگذار به خواننده عرضه مي شود. گذشته از اين، خواننده پيوسته در حال تعليق و انتظار به سر مي برد و نگران راويست كه آيا سر انجام به شمشير از دست

داده ي خويش مي رسد و مي تواند هفت وادي طريقت را به تمامي طي كند يا نه.

2. رمان به عنوان عرفان سرخپوستي: رمان خاطرات يك مغ كه در سال 1987 منتشر شده به شدت زير تأثير آموزه ها و شگردهاي روايي كارلوس كاستاندا نويسنده عارف منش مكزيكيست. كاستاندا خود مريد دُن خوان ماتيوس ساحر سرخپوست مكزيكيست. كوئليو در رمان خود آشكارا به تأثير آموزه هاي اين دو مريد و مراد اشاره و كتاب خود را به كاستاندا اهدا مي كند در آغاز زيارت، گمان مي بردم يكي از بزرگترين رؤياهاي جواني ام متحقق شده است.

تو براي من دُن خوان ساحر بودي و من حماسه ي كاستاندا را در جستجوي خارق العاده ها دو باره زيستم … به خاطر اين ادراك كه اينك مي كوشم ديگران را در آن سهيم كنم اين كتاب را به تو تقديم مي كنم. (ص 19)

كاستاندا و استادش دن خوان در رازآموزي خود به شاگردان، به سنت هاي تاريخي و ناب سرخپوستي تكيه و اعتماد دارند كه پيشينه اي هزار ساله دارد و نشانه اي از آموزه هاي مسيحي و غير مسيحي در آن نيست. اقوامي مانند تولتِك و آزتِك و مايا قرن ها پيش از تهاجم اسپانيايي ها به مكزيك (آمريكاي مركزي) و آمريكاي جنوبي از اين آموزه ها نگاهباني مي كرده و به آن باور مي داشته اند.

با هجوم اسپانيايي ها بسياري از خردورزان يا دل آگاهان (تولتكه) كه به پذيرش آيين تازه ي مسيحي خشنود نبوده اند به كوهستان ها گريخته، سنت ها و آيين هاي خود را حفظ كرده به ميراث نهاده اند.

تولتِك هاي هزاره ي جديد سرخپوستاني هستند كه در پرتو نيروي خاموش نشدني سنت خود به قدر كافي وسايلي يافتند تا بتوانند در هزاره ي سوم پا بگيرند بي آن كه از راه خاص خود يعني

جستجو در پي انرژي نگاه دارنده ي دنيا و رويارويي با آن دست بدارند. (4)

برخي آموزه هاي عرفان سرخپوستي مكزيكي كه كاستاندا در كتاب آتش درون خود به توضيح و تعبير آنها پرداخته و آنچه در رمان كوئليو آمده مشتركند و نشان مي دهد كه به احتمال زياد اين سنت ها و باورها به ديگر مرزهاي آمريكاي جنوبي راه يافته و به فرهنگ، آيين و باورهاي مشترك همه ي سرخپوستان آمريكاي لاتين بدل شده است.

برخي ديگر از نمودهاي معرفت باطني كاستاندا در آثاري كه شاگردان و مريدانش نوشته اند، در رمان كوئليو نيز بازتاب يافته؛ هر چند در اين مورد با قاطعيت نمي توان داوري كرد. به برخي از اين مشتركات اشاره مي شود:

تمركز بر يك نقطه ي خاص: در يك مورد پطرس راهنماي پائولو از وي مي خواهد به اطرافت نگاهي بينداز و نقطه اي را براي نگريستن انتخاب كن. صليبي را بر بالاي كليسايي انتخاب كردم. چشم هايت را بر آن نقطه بدوز و سعي كن تنها بر آنچه مي گويم تمركز كني. همان جا آرميده با چشم هاي دوخته به برج كليسا ايستادم و پطرس پشت سرم جاي گرفت و يكي از انگشت هايش را بر گردنم فشرد. (ص 70) پطرس با وي از ضرورت داشتن رؤيا و كوشش براي تحقق آن با مريد سخن مي گويد و نشانه هاي مرگ رؤياها و آرمان ها را برمي شمارد. مريد كم كم احساس مي كند آنچه بر آن تمركز كرده ديگر صليب نيست و فرشته اي با بال هاي گشوده جايش را مي گرفت. هرچه بيشتر پلك مي زدم، آن هيكل بيشتر بر جاي مي ماند. اكنون استاد انگشتش را از پشت گردنم برداشت و حرفش را قطع كرد. تصوير فرشته چند لحظه بر جاي ماند و

ناپديد شد.

به جاي آن برج كليسا برگشت. (ص 72) درآتش ِ درون كاستاندا نيز استاد رازآموز نيز از توانايي هاي آگاهي در سمت چپ ذهن يا ناخودآگاه به وي بگويد تا به روشن بيني و اَبَر آگاهي دست يابد، با ضربه اي كه بر قسمت فوقاني پشت وي وارد مي كند، او را در چنين حالتي قرار مي دهد. او مي گويد من هميشه احساس مي كردم كه گويي پرده اي از پيش چشمانم كنار رفته است؛ گويي قبلاً به درستي نمي ديدم و اكنون به وضوح مي ديدم. (ص 8)

آموزش دقيق ديدن و شنيدن: مريد و مراد در ادامه ي طي طريق در جاده ي سانتياگو متوجه مي شوند كه شش روز طول كشيده تا به تقاطع كوه هاي پيرنه برسند؛ در حالي كه براي رسيدن به اين نقطه تنها يك روز كافيست. مراد بر مريد خرده مي گيرد كه به جاي تأمل و دقت در آنچه در مسير راه هست، تنها به مقصد انديشيده است و نفس شناخت راه و دقت در زوايا و خباياي آن براي وي مهم نبوده است.

او رهنمود مي دهد كه به جاي شتاب، آهنگ رفتن كُند كنَد و هنر دقيق ديدن را بياموزد و عادت شكني پيشه كند اين ماجرا رخ داد چون عمل حركت به پيش براي تو وجود نداشت.

تنها چيزي كه وجود داشت، شوق رسيدن بود.

وقتي به سمت مقصودي حركت مي كني، توجه به جاده بسيار مهم است.

جاده، بهترين راه را براي رسيدن به مقصود به ما مي آموزد و به هنگام پيمودنش ما را سرشار مي كند.

براي همين است كه دومين تمرين رام اين قدر مهم است.

اين تمرين از چيزهايي كه هر روز به ديدنش عادت داريم، اسراري را بيرون مي كشد كه به

خاطر روزمرّگي مان هرگز نمي بينيم. (صص 5657)

در كتاب كاستاندا نيز ناوال رازآموز را به دقيق نگريستن فرا مي خواند. از او مي خواهد كه به هيچ چيز نينديشد و تنها بر شيئ و نقاط خاصي از آن تمركز كند.

راهنما از رازآموز مي خواهد آيينه اي را در آب نهر فرو برد؛ آن را در ته آن نگاه دارد؛ با هر دو دست فقط گوشه هاي قاب آن را بگيرد؛ به هيچ نينديشد و تنها به آيينه خيره شود. نتيجه ي اين تمركز، شگفت انگيز مي شود به نظرم رسيد كه به تدريج تصوير چهره ي من و او واضح تر شد و آيينه نيز بزرگتر گشت تا اندازه اش تقريباً به يك متر رسيد؛ گويي جريان آب متوقف شد و آيينه چنان شفاف به نظر رسيد كه انگار روي آب بود.

(ص 90)

طبيعت، چهره ي مريي روح است:

به باور سرخپوستان آمريكاي لاتين و فرهنگ پر از راز و رمز شهود گرا، طبيعت و آنچه محسوس است، سيماي ناديدني روح است و اگر ما از اين راز و رمز بي بهره افتاده ايم به خاطر غروريست كه به خرد خود داريم. به نوشته ي ويكتور سانچس، از شاگردان كاستاندا، طبيعت بر خلاف ما قرباني طلسم جادويي فهم نمي شود و به همين علت به نحوي طبيعي، جريان روح را بيان مي كند و باز به همين دليل بسياري از معرفت پيشگان، تنگه، كوه يا درختي را به عنوان آموزگار دارند و ديگران شاگردان گرگ يا گوزني مي شوند. (5) در رمان كوئليو راهنماي وي در يافتن جايي كه شمشير جادويي در آن پنهان و جا سازي شده، بره است بره ي بي قيد و بندي از كوه بالا آمد و بين صليب و من ايستاد. با

كمي هراس به من نگريست … بره به راه افتاد و دنبالش رفتم. مي دانستم مرا كجا مي برد. با وجود ابرها، جهان برايم شفاف بود.

بره را تا دهكده دنبال كردم … بره نگاهم كرد و با چشم هايش سخن گفت … اكنون او در جاده ي سانتياگو راهنمايم بود.

(صص 228 - 230)

در واقع، بره و گوزن در اين گونه موارد همان اشارات دلالتگر ناخودآگاهند كه اگر بصيرت و گوش شنوا براي دريافت اين پيام ها داشته باشيم، به ما در دشواري هاي راه ياري خواهند رساند. اينان همان كبوتراني هستند كه به سيندرلا در جداسازي دانه هاي كتان از ميان خاكسترهاي اجاق كمك مي كنند تا بتواند در جشن قصر پادشاه به وي كمك كنند آنها در حالي كه براي سيندرلا سر تكان مي دادند، شروع كردند به جمع كردن دانه ها از داخل خاكستر. طولي نكشيد كه خاك انداز پر از دانه شد.

كار يك ساعته تمام شده بود.

آن گاه پرنده ها بال زنان از آشپزخانه دور شدند. (6) يونگ به اين اشارات سايه مي گويد و مي نويسد اين موجودات، مجسم كننده ي كشش هاي ياري دهنده و بسيار ناخودآگاه هستند كه گويي هر كس فقط مي تواند آنها را در وجود خود احساس كند و همان ها هستند كه راه حل را نشان مي دهند. (7) نقل تجربيات مراد براي تعليم مريد:

پطرس و پائولو به رستوراني آمده اند و پيش خدمت در خدمتگزاري بي دقتي كرده قهوه را روي شلوارك استاد مي ريزد. استاد خشمگينانه با صداي بلند بي ادبي پيش خدمت را نكوهش مي كند و سپس منتظر مي ماند تا شلوارك شسته شده خشك شود. استاد پس از بيرون رفتن از رستوران خود را به خاطر برخورد عصبي خويش مي نكوهد و مي كوشد براي اين

بي توجهي، توجيهي بيابد هر چه بود، او قهوه را نه روي من كه روي دنيايي ريخت كه از آن متنفر بود.

مي داند جهان عظيمي فراتر از خيالش وجود دارد و سهم او در اين جهان، محدود به برخاستن صبح زود از خواب، رفتن به نانوايي، خدمت به رهگذران و %%استمناي هر شبه و پروردن رؤياي زني است كه هرگز نمي بيندش … [ پطرس ] سر انجام خودش را متقاعد كرد كه رفتارش درست بوده است و دو باره از يك بحث مسيحي براي توجيه ماجرا استفاده كرد:

«مسيح زنِ ِ بدكاره را بخشيد اما درختي را كه حاضر نبود به او انجيري بدهد، نفرين كرد. من هم اين جا نمي توانم هميشه آدم مهرباني باشم.» تمام شد.

به نظر او قضيه حل شده بود.

بار ديگر كتاب مقدس نجاتش داده بود.

(ص 87)

در كتاب كاستاندا، استاد وي وقتي يك بار همراه راز آموزش مي خواهند بيرون روند، رازآموز ناشكيباي ديگري با آنان همراه مي شود. او كه به خود بدبين است، مي پندارد آن دو مي خواهند در باره ي وي حرف بزنند؛ پس حد نگه نمي دارد و زشت ها مي گويد و درشت رفتار مي كند.

استاد همين رفتار ناپسند را فرصتي مناسب براي طرح ضرورت مبارزه با خودخواهي و كاستي هاي منش مريد مي يابد. به باور استاد، ضعف هاي شخصيتي نيروهاي توانمند آدمي را هرز مي برد و سالك براي رسيدن به كمال بايد با مبارزه با نقص هاي خود، از اين نيروها در مواردي بهتر سود جويد. وي سپس به نقل حكايتي مي پردازد كه چگونه با شناخت نقاط قوت و ضعف يكي از همين خود بزرگ بينان يا به تعبير خودش خرده ستمگران توانست بر وي چيره شود و پيروزي نخستين او

را به شكست و شكست آغازين خود را به پيروزي تبديل كند.

اين خرده ستمگر به عنوان سركارگر، دون خوان ماتيوس را مورد استثمار شديد قرار مي داده؛ او را به سختي مي زده و دستمزدش را به يغما مي برده است.

دون خوان پس از فرار و آزادي ديگر باره با هشياري تمام به همان كارخانه برمي گردد تا با بهره جويي از آموزه هاي استاد خود از خرده ستمگر انتقام گرفته داد بستاند. نقطه ي قوت سركارگر شهامت و نقطه ي ضعف وي نخست حفظ موقعيت و ديگر هراس از كارفرما و افشاي اسرارِ مگو و ترس از اسب و وارد شدن به اصطبل اسبان است.

دون خوان در يك فرصت مناسب او را در حضور كارفرما خشمگين كرده به اصطبل مي گريزد. كارفرما براي تنبيه وي به اصطبل مي آيد و به آسيب لگد اسبان گرفتار مي شود. (ص 36) سفر زيارتي دور و دراز: در رمان كوئليو سفر زيارتي در سرزمين اسپانياي اروپا و در جاده ي سانتياگو يا راه شيري به طول هفتصد كيلومتر انجام مي پذيرد كه از پيه دو پور آغاز و به كومپوستلا پايان مي يابد. خاطرات يك مغ به يك اعتبار مستند، تاريخي، آفاقي و انفسي است.

مستند است زيرا فرآيند تجربه ي فردي نويسنده و شرح ديده ها، شنيده ها، خوانده ها و دريافت هاي اوست چنان كه خود مي نويسد با يادآوري حرف پطرس كه يك بار گفت تمامي تجربياتش را در يك تابلو جمع كرده به فكرم رسيد كه در باره ي هر آنچه برايم رخ داده است، كتابي بنويسم. (ص 234) تاريخيست زيرا به رخدادها و پيشينه هاي تاريخي اين جاده اشاره مي شود؛ مثلاٌ به اين نكته كه در قرن چهاردهم فرقه ي شهسواران هيكل از ثروت

و شمشير خود براي حفظ اين جاده ي زيارتي سود جستند و يا داستان كارت اعتباري امروز در روند خريد و تسهيلات مبادله، نتيجه ي اعتماد شاهان و فرمانروايان به شهسواران هيكل، نهادن گنجينه ها و بخشي از سرمايه ي خود به آنان، دريافت كارت اعتباري و برداشت از موجودي خود در هر نقطه از مناطق زير نفوذ آن شهسواران (ص 205) بوده است يا به ماجراي رقت انگيز و تأثيرگذار خواهر و برادر شاهزاده اي اشاره مي شود كه به جاي بهره جويي از نعم دنيايي ثروت، اعتبار و همت خود را مصروف آباداني، ارزش و اعتبار جاده ي سانتياگو، كمك به فقرا و خدمت به زائران ساخته اند.

(ص 67)

نكته ي برجسته در اين سفر زيارتي، حال و هواي مراسم آييني و تشرف در فضايي كاتوليكي اروپايي و متفاوت با معرفت شهودي و پيش كلمبي مكزيكي كاستانداييست. يكي از زيباترين اين مراسم تشرف، اعطاي شمشير جادويي و استادي به سالك و رازآموز استرالياييست كه پائولو و پطرس نيز در آن حضور دارند. در صحنه ي پاياني آمد يكي از شهسوارها كه حتماً راهنمايش بود به سخن درآمد:

برادر! آيا بر آني تا به جمع خانه بپيوندي؟

بله و فهميدم شاهد كدام آيين مسيحي ام:

تشرف يك شهسوار هيكل.

آيا بر دشواري هاي عظيم خانه و فرمان هايش به نيكوكاري آگاهي؟

با نام خداوند، آماده ي پذيرش همه ي آنهايم و مايلم تا ابد خادم و غلام خانه باشم؛ سراسر زندگي ام … به پيشگاه خداوند، به پيشگاه شما و به پيشگاه برادران آمده ام و به شفاعت خداوند و بانوي مقدس. تمنا و التماس مي كنم كه مرا با جسم و روح در ميان خود و در ميان الطاف خانه بپذيريد؛ همچون خادم و

غلام و غلام خانه از اكنون تا پايان زندگي ام.

كشيش اعظم گفت:

به عشق خداوند، به تو اذن ورود مي دهم و بعد همه ي شهسواران، شمشيرهاي خود را كشيدند و رو به آسمان گرفتند. سپس تيغه ها را پايين آوردند و ديهيمي فولادين به ِگرد ِ سرُ آندرو تشكيل دادند. شعله ها بازتابي زرين بر تيغه ي شمشير مي تاباند و آن لحظه را تقديس مي كرد. استادش موقرانه به او نزديك شد و شمشيرش را به او داد. (صص 211213)

چنان كه مي دانيم مراسم آييني اعطاي شمشير در حضور كشيش اعظم يا پادشاه و شهسواران و پيوستن به جمع شواليه ها به رخدادهاي روزگار سلطنت آرتور فرمانرواي انگلستان و رمانس هاي دلاوران ميزِگرد باز مي گردد كه آميزه اي از تاريخ و اسطوره است و تحريرها و بازنويسي هاي متعددي از آن در بيشتر كشورهاي اروپايي پديد آمده. آنچه در قصه هاي آرتور شاه براي ما اهميت دارد، صبغه ي مذهبي آنهاست و آن حكايت جستجوي جاميست كه حضرت عيسي آخرين بار پيش از مصلوب شدن در آن باده نوشيده بود و در اين داستان وارد گشت.

پهلوانان دربار آرتور يعني آنهايي كه در زندگاني خويش به بدكاري و فسق و معاصي سر و كار نداشتند به جستجوي آن جام مي رفتند و براي هر يك حوادثي شگفت انگيز پيش مي آمد و عاقبت همه نوميد باز مي گشتند. (8) گرايش به پالايش نفساني در دلاوران ميز گرد و كهن الگوي دايره و ميزِ گرد يا دايره ي جادويي (ماندالا) ذهن را به تماميت و كمال ارجاع مي دهد و دلاوران ميزِ گِرد كساني هستند كه چون در پشت ميز با هم به رايزني پردازند، به كمال و تماميت دست مي يابند و تنها كساني شايسته ي

نبرد در راه آرمان هاي باشكوه ديني و ملي هستند كه به كمال رسيده باشند.

در آتش درون كاستاندا از سفر زيارتي يادي نشده اما در تولتِك هاي هزاره ي جديد نوشته ي يكي از شاگردان مكتب وي، ويكتور سانچس، به آيين تشرف و سفر به كوهستان هاي مقدس اشاراتي هست.

آنچه اين زيارت و سياحت را با سفر زيارتي كوئليو متفاوت مي سازد، حال و هواي غير مسيحي و سنت هاي ناب باستاني تولتكي مكزيكيست. تقويم قوميت هاي مكزيكي سرشار از اعياد و جشن هاييست كه به آنها نيه را مي گويند و بي درنگ بيفزاييم كه آنچه در اين جشن ها انجام مي گيرد هم چنان كه از واژه ي جشن (يَسن، يَسنا) برمي آيد دعا و نيايش به درگاه خداوند يا خدايان است.

يكي از اين جشنها سفر زيارتي به اومون كويي وابيست كه هر سال برگزار مي شود و در خلال سفر زيارتي به جستجوي گوزن پيوته برمي آيند و در اين سفر، انبوهي كاكتوس مقدس (پيوته) را گرد مي آورند كه براي تمام جماعت تا سفر بعدي به كار مي آيد. سفر با آماده سازي مراسم آغاز مي شود و به راه پيمايي چهار صد كيلومتري مي انجامد در طي راه پيمايي در مكان هاي مختلفي مراسم آييني برگزار مي شود كه از لحاظ ديني بسيار مهم است؛ يعني زائران به چندين روز نياز دارند تا به اومون كويي وابي برسند … معمولاً اين سفر زيارتي دست كم چهل روز طول مي كشد.

پس از رسيدن به آن جا جستجوي ايكوري [ پيوته، كاكتوس مقدس ] و آيين هاي مرتبط با آن را برگزار مي كنند.

سپس به كوهستان ها مي روند و به صيد گوزن واقعي مي پردازند. اين صيد سه تا پنج روز ديگر طول مي كشد.

چون پايان يافت، دو باره

به دشت باز مي گردند و خود را براي مراسم پيوته آماده مي كنند كه يك هفته ي ديگر به طول مي انجامد … دليل اين كه چرا اين سفر بايد دست كم يك بار در زندگي صورت پذيرد، رويارويي مستقيم با تاماتسين [ پدر بزرگ دم گوزن ] و يوسي [ بالاترين انرژي ] يا تاته واري [ آتش، انرژي بنيادي كه همه چيز از آن پديد آمده ] است؛ چون اگر مقدر باشد، زائر پاسخ پرسش هاي مهم را مي گيرد:

من كه هستم؟ از كجا مي آيم؟ به كجا مي روم؟ در اين حيات چه وظيفه اي دارم؟ … آنها مي خواهند از عنايت قدرت هايي اطمينان يابند كه بر دنيا حكم مي رانند تا به خصوص بتوانند مسائل مشكل را حل كنند يا مي خواهند از چنين عنايت مرحمت شده اي سپاسگزاري كنند (9)

ناوال ها كرامت دارند:

در هر دو اثر، استادان و راهنمايان رازآموزان، اهل كرامتند و كارهايي بر دست آنان مي رود كه ديگران از انجامش ناتوانند وقتي پطرس، پائولو را برمي انگيزد تا از زير صخره ي آبشار به بالاي آن صعود كند، راهنما در هوا حركاتي انجام مي دهد و در نتيجه بادي كه به شدت مي وزد و ممكن است رازآموز را از صعود بازدارد، مي ايستد با خشم از او پرسيدم چرا پيش از آن كه باد تهديدم كند، جلو آن را نگرفت؟

پاسخ داد:

چون من بودم كه به باد دستور دادم بوزد. (ص 152) همين استاد نقل مي كند كه راهنماي خودش چنان به نيكي مي توانست پيش گويي كند كه دو ماه پيش از حمله ي آرژانتين به جزاير مال وي ناس از وقوعش آگاه بوده است.

(ص 153)

در آتش درون كاستاندا به اشاره ي استادش، دون خوان، بايد آنچه را

كه راهنماي ديگر دون ختاروس انجام مي دهد، تقليد كند.

راهنما در حالي كه پيوندگاه رازآموز را در ژرفاي سوي چپ جا به جا كرده، ضمن راه رفتن لگن خاصره ي خود و كاستاندا را هدايت مي كند حس كردم چيزي مرا به سوي خود مي كشد و دو باره دريافتم كه لگن خاصره ام را همراه خنارو به جلو و عقب مي برم. همزمان با آن متوجه شدم كه مرد ديگري در كنار دون خوان ايستاده و به ما مي نگرد … به تدريج متوجه شدم كه مرد ديگر، من بودم … دو باره به آن مردي مي نگريستم كه خودم بودم. درست در همين زمان به مرد بي پوششي مي نگريستم كه خودم بودم و ضمن آن كه با خنارو حركات نامناسبي مي كرد، به من خيره شده بود.

اين ضربه چنان عظيم بود كه هماهنگي حركاتم را بر هم زد و بر زمين افتادم. (ص 258)

3. رمان به عنوان آموزه هاي كاتوليكي: يكي از علل توفيق اين نويسنده ي برزيلي پرتغالي زبان، بي گمان تلفيق رندانه و خلاق باورهاي معرفت شهودي و بومي با آموزه هاي كاتوليكي است.

اين آميزش باورهاي عرفاني پيش كلمبي با آنچه كليساي اسپانيا بعدها به ساكنان بومي آمريكاي لاتين آموخت به نويسنده امكان داده است تا طيف گسترده اي از خواننده در قاره ي آمريكا، اروپا و حتي آسيا براي خويش بيابد. عرفان ملايم، عاشقانه، عملي و لطيف كوئليو و شگردهاي جذاب روايي او نه تنها براي انسان معاصر گريزان از اديان و آيين هاي حاكم، بلكه براي بسياري از جوانان امروز كه خود را به يك مذهب جانشين و ملايم تر نيازمند مي بينند جاذبه دارد. آموزه هاي كوئليو در اين رمان، تلفيقي ميان آيين هاي گذشته ي سرخپوستان و مذهب

رايج اكنون است و هر سليقه اي را خشنود مي كند.

او به جاي تأكيد بر سويه هاي صوري آيين كاتوليك بر سويه هايي در دين باوري اصرار دارد كه به تعبير يوناني اش اَگاپه ناميده مي شود؛ يعني عشقي كه آدمي را مي بلعد و از اين رهگذر، از جزميت و خشكي ظواهر آيين دور مي شود.

كوئليو با اين آميزش خلاقانه، از تعصبات، يكسونگري، جزميت و عناد عرفان سرخپوستي نيز دور مي شود و مي كوشد آن را با قداست آيين مسيح غني تر سازد. كاستاندا هر چند بر خلوص معرفت شهودي بومي خود اصرار دارد، دست كم روزگار كودكي خود را با آيين كاتوليك سپري ساخته است و در برابر مسيحيت موضعگيري آشكار نمي كند؛ اما ويكتور سانچس هم در كتاب آموزش هاي دون كارلوس و هم در تولتِك هاي هزاره ي جديد در راستاي مذهب مسيحيت، عداوت و انكار نشان مي دهد و از التقاط آيين هاي بومي و وارداتي مي هراسد و به آن كين مي ورزد. او به يك روحاني مسيحي كه سرخپوستان را به تعدد خدايان منسوب مي كند در مقام معارضه مي گويد مي گويي سرخپوستان نادان هستند چون به زمين و خورشيد يقين [ باور ] دارند ولي هيچ كس برايم از تاته اي لورياتكا (زمين) حرف نمي زند. هر روز آن را مي بينم و هر روز ثمرهايش (ذرت، آب و لوبيا) به من مي رسد. مي توانم آنها را لمس كنم. روي زمين راه مي روم و زندگي مي كنم و تاو (خورشيد) هر روز گرما و نيه ريكا (نور، معرفت)ي آن را دريافت مي كنم. كاري نبايد بكنم جز اين كه به بالا بنگرم. او آن جاست.

به علاوه مسيح چه چيزي را توليد كرده است؟

تا آن جا كه مي دانم هيچ چيزي را؛ در حالي كه

زمين بر عكس، تمام مدت توليد مي كند؛ ما را تغذيه مي كند و به همين دليل زندگي مي كنيم. خوب، پس ديوانه كيست؟

خوب، ما هم از شرش خلاص شديم. (ص 30)

در رمان كوئليو اشارات متعددي به كتب عهد عتيق (مانند اول سموئيل) و كتاب هاي عهد جديد (مانند نامه ي اول پولوس رسول به قرنتيان) و معجزات حضرت عيسي عَلَيْهِ السَّلَام رفته و از اشاره به روزه ي سكوت (ص 78) باور كاتوليكي نويسنده مستفاد مي شود به خاطر روزه ي سكوت، راهبان تنها با نگاهشان با هم ارتباط مي يافتند و احساس مي كردم چشم هاشان بيشتر از افراد عادي مي درخشد.

موقع خوردن غذا، راهبي بخش هايي از يكي از رساله هاي پولس رسول را خواند:

خداوند، جهالت جهان را برگزيد تا حكيمان را رسوا سازد و خدا نا توانان عالم را برگزيد تا توانايان را رسوا سازد. (صص 7879)

4. رمان به عنوان آموزه هاي خودشناسي: به باور كوئليو و مطابق معرفت شهودي سرخپوستي آدمي ظرفيت هاي بي شماري دارد اما روند خودكاري و عادت به تكرار كنش هاي محدود، هر گونه فرصتي را براي بروز و رشد آنها تباه ساخته است.

درس نامه هاي متعدد كوئليو در پايان هر فصل يا بخش، آزموني عملي براي دست يابي به اين توانايي هاست.

در تمرين زنده به گوري آدمي مي تواند در شب، دور از شهر و در تنهايي كامل با انجام اين تمرين، نه تنها خود را براي مرگي فرضي آماده كند، بلكه ترس از مرگ و هر گونه ترس ناشناخته ي همانندي را در خود از ميان بردارد. سادگي و عملي بودن اين تمرينات است كه به اين آموزه ها ارزش مي بخشد روي زمين دراز بكش و آرام بگير.

دست هايت را همچون مردگان روي سينه ات صليب كن. تمامي جزئيات

خاكسپاري ات را تصور كن. انگار قرار است فردا برگزار شود. همچنان كه وضعيت در ذهنت شكل مي گيرد (كليسا، تشييع تا گورستان، گذاردن تابوت در گور، كرم هاي داخل گور) در تلاشي نوميدانه براي گريختن، تمامي ماهيچه هايت را منقبض و منقبض تر مي كني اما نمي تواني تكان بخوري. آن قدر تلاش كن تا ديگر نتواني به تلاشت ادامه دهي و بعد با حركتي كه سراسر بدنت را در بر مي گيرد، سرپوش تابوت را به كناري مي افكني؛ نفس ژرفي مي كشي و خودت را آزاد مي يابي. اين حركت اگر در همان زمان فرياد بكشي، تأثير بيشتري دارد؛ فريادي از ژرفناي روحت. (ص 144)

***********

پي نوشتها:

1. خويشاوندان دور، كارلوس فوئنتس، ترجمه ي مصطفي مفيدي (تهران، انتشارات نيلوفر، 1381) ص 204

2. ورود نويسنده به ساحت داستان و خروج شخصيت ها از آن، محمد رضا سرشار (مشهد، انتشارات آستان قدس رضوي، 1380) ص 42 به بعد

3. خاطرات يك مغ، پائولو كوئليو، ترجمه ي آرش حجازي (تهران، نشر كاروان، چاپ هشتم، 1380) ص 24

4. تولتك هاي هزاره ي جديد، ويكتور سانچس، ترجمه ي مهران كندري (تهران، نشر ميترا، 1384) ص 15

5. همان، ص 197

6. قصه ها و افسانه هاي برادران گريم، ويراستار: ليلي اوئنز، ترجمه ي حسن اكبريان طبري (تهران، انتشارات هرمس، 1383) ص 181

7. انسان و سمبول هايش، كارل گوستاو يونگ، ترجمه ي ابوطالب صارمي (تهران، كتاب پايا اميركبير، چاپ دوم، 1359) ص 277

8. تاريخ ادبيات انگلستان، دكتر لطف علي صورتگر (تهران، اميركبير، 1373) ص 114

9. تولتك هاي هزاره ي جديد، صص 80 - 82

بخش نقد ها

نقدي بر عرفان سرخپوستي

عدم اعتقاد به معاد عرفان سرخپوستي از نوع عرفان هاي طبيعت گرا است؛ به اين معنا كه متعلق شهود در آن، وحدت روح با طبيعت و فناي نهايي سالك در نيروي طبيعت است.

طبيعت

گرايي از آن جا آغاز شد كه انسان دعوت انبيا را فراموش و به انديشه منهاي وحي و اين جهاني خود تكيه كرد و كوشيد تا نياز خود را با پرستش طبيعت، ارضا كند؛ از اين رو چون ارتزاق، نعمت و نيز بلا و محنت زندگي خويش را در طبيعت ديد، ايمان آورد و پنداشت كه طبيعت داراي نيرويي برتر، ناشناخته، رمزآلود و مستقل است كه مي توان با آن، معنويت گرايي و خداخواهي فطري را پاسخ گفت. در واقع عرفان طبيعت گرا يعني عرفان و شناخت قدرت و اسرار طبيعت كه با سپردن خود به آن يا فاني شدن در آن مي توان از آن نيروها، برخوردار شد.

اعتقاد به خدايان، پرستش ارواح نياكان، مناسكي در مددجويي از نيروهاي طبيعي، عقيده به مانا (اشيايي كه منبع نيرو هستند) از اصول عقايد آنها است.

فاني شدن در طبيعت، بر اساس انديشه تناسخ است كه در آن انسان بعد از مرگ دوباره در غالب موجودي ديگر به دنيا بر مي گردد. بنا بر اين يك سرخپوست نمي تواند خود را از ساير موجودات بر تر بداند، (در ادامه به نقد اين تفكر خواهيم پرداخت) در اين انديشه تمام اشياء بر مبناي طبيعت خود سنجيده مي شوند؛ و طبيعت انسان نمي تواند برتر از طبيعت يك موجود ديگر باشد.

در اين عرفان حركت سالك، بر مبناي هدفيست كه منتج به معاد نمي شود و معاد باوري در اين عرفان جايگاهي ندارد و اساساً بر مبناي هدفي مشخص حركت نمي كند.

دون خوان در آموزشهاي خود به كاستاندا چنين مي گويد:

اين طور فكر كن كه آنچه تو به مرور زمان مي آموزي، ساحري نيست. بيشتر مي آموزي كه انرژي ذخيره كني و اين انرژي

تو را قادر خواهد ساخت تا با چند ميدان انرژي كه اكنون در دسترس تو نيست سر و كار داشته باشي. در واقع اين كار ساحريست [1] دون خوان هدف طريقت خود را رسيدن به ميدان هاي انرژي مي داند. اين ميدان هاي انرژي او را قادر خواهد ساخت تا بر نيروي طبيعت غلبه كند و آن را به خدمت خود در آورد. سؤال اين است، حال كه بر نيوري طبيعت غلبه شد مرحله بعدي در سلوك چيست؟

اگر گفته شود مرحله بعدي در كار نيست و هدف تسلط بر طبيعت است، بايد گفت تحمل اين همه سختي و رنج و سالها تلاش براي رسيدن به فنون عملگي چندان عاقلانه به نظر نمي رسد بلكه بايد به دنبال هدفي والاتر بود و اگر اين هدف مشخص نباشد اين انديشه در نهايت به پوچي خواهد گراييد. اعتقاد به معاد يكي از اصول و پايه هاي دين اسلام است و انكار لقاء اللَّه و فراموشي روز حساب و دلبستگي به زندگي دنيا اساس انكار دين مي باشد.

«إِنَّ الَّذِينَ لا يَرْجُونَ لِقاء َنا وَ رَضُوا بِالْحَياة ِ الدُّنْيا وَ اطْمَأَنُّوا بِها …» [2].

منظور از لقاء اللَّه همان معاد و بازگشت به سوي خداي تعالي و زنده شدن در روز قيامت است.

كفار، منكر روز جزاء هستند و معلوم است كه با انكار آن روز ديگر حساب و جزايي و وعد و وعيدي و امر و نهيي بر ايشان مطرح نخواهد بود، وقتي اين مسائل براي كسي مطرح نباشد، براي او وحي و نبوت و فروعات آن كه همان احكام يك دين آسماني است نيز معنا ندارد و نيز معلوم است كه وقتي جهان بيني يك انسان چنين

باشد همه هم و غم او معطوف به زندگي مادي دنيا مي شود، چون انسان و هر موجود زنده ديگر به حكم فطرتش مي خواهد باقي بماند و به دعوت فطرتش همه همش را صرف در اين مي كند كه اولا بماند و فاني نشود و در ثاني سعادت اين زندگيش را تأمين نمايد. خوب، اگر اين انسان، ايماني به حيات دائمي داشته باشد حياتي كه به پهناي دنيا و آخرت است كه هيچ و اما اگر به چنين حياتي ايمان نداشته باشد قهراً در تلاش براي بقاء همين زندگي دنياست و به داشتن آن راضي گشته، دلش به آرامشي كاذب، آرامش مي يابد و ديگر به طلب آخرت بر نمي خيزد، [3] اينست منظور جمله: «وَ رَضُوا بِالْحَياة ِ الدُّنْيا وَ اطْمَأَنُّوا بِها» [4] اعراض از ذكر خدا، غفلت از آيات اوست و اين غفلت باعث آن مي شود كه ديد آدمي كوتاه گشته، علم او تنها در چهار ديواري تنگ زندگي دنيا و شؤون آن دور بزند. كسي كه از ياد خدا غافل است خواستش نيز از چهار ديواري زندگي مادي دنيا فراتر نمي رود و اين خود ضلالت از راه خدا است؛ [5] «أُولئِكَ مَأْواهُمُ النَّارُ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ» [6] اين جمله، جزاي آنان را بيان مي كند و مي فرمايد كه جزاي اعمالي كه كردند آتش جاودانه است 2. پوچ گرايي اعتقاد به اين امر كه، هيچ امري در دنيا داراي بطن و معنايي نيست، از اعتقادات عرفان سرخپوستي است.

«دنيايي كه مشاهده مي كنيم توهمي بيش نيست، دنيا براي ما با توصيفي ايجاد شده كه از روز اول برايمان نقل كرده اند.» [7] «ما در يك حباب ادراك هستيم. اين حبابيست كه

ما را به هنگام تولد در آن قرار داده اند.

ابتدا حباب گشوده است ولي بعد شروع به بسته شدن مي كند تا ما را در خود مهر و موم كند.

اين حباب، ادراك ماست.

ما تمام مدت عمر خود درون اين حباب هستيم و هر چه در درون ديوارهاي مدور آن مي بينيم، بازتاب ماست … چيزي كه منعكس مي شود، بينش ما از جهان است.

اين بينش در ابتدا يك توصيف است كه از بدو تولد به ما داده مي شود، تا اين كه تمام توجه ما به وسيله آن جلب گردد و توصيف به بينشي بدل شود.» [8] اين دريافت نسبت به درك واقعيت زمان ما تضادي اساسي دارد. امروزه هيچ كس دنيا را به ديده توهم نمي نگرد، يا آن را وابسته به توصيفي نمي داند. براي ما اين دنيا به همان صورتي كه مي بينيم و تجربه مي كنيم، واقعيتي تغييرناپذير است.

داراي وجودي مستقل از ماست.

با تولد گام در آن مي نهيم و با مرگ آن را ترك مي كنيم. اين اعتقاد، كه دنيا توهم است، از دو زاويه قابل نقد است يكي از جانب عقل و يكي از جانب دين (اگر چه دين چيزي خلاف عقل نمي گويد) از جانب عقل: انسان با مراجعه به وجدانش مي يابد كه خودش حقيقت و واقعيت دارد و نيز خارج از حيطه وجودي او حقيقت و واقعيتي هست و او توان ادراك و رسيدن به آن واقعيت را دارد. به اين دليل: هنگامي كه انسان چيزي را طلب مي كند و در پي تحصيل آن مي رود، آن را به عنوان يك واقعيت خارجي مد نظر مي گيرد و نيز هنگام فرار از چيزي، از اين رو مي گريزد كه، آن شئ در

خارج واقعيت دارد. مثلاً كودكي كه خواهان شير مادر است، چيزي طلب مي كند كه در عالم خارج شير است نه آنچه كه در پندار او شير است.

بنا بر اين بايد بين موجود حقيقي و موجود وهمي فرق گذاشت. موجود حقيقي همان مفهوم وجود است و به اعتقاد فلاسفه، مفهوم وجود، مفهوميست بديهي كه تعقل آن نياز به وساطت مفهوم ديگري ندارد يعني خود به خود درك مي شود. دون خوان در طول عمر خود براي رفع نيازهايش به دنبال راهي بوده و براي حفظ جان از شر موجودات درنده، سر پناهي را جستجو كرده است.

اگر دنيا توهم است چرا چنين اعمال از او سر زده است.

همين كه دون خوان هست يعني وجود دارد و چيزي كه وجود دارد نمي تواند توهم باشد.

حال سؤال اينجاست، اگر دنيا به اعتقاد دون خوان توهم است، پس واقعيت چيست؟

و چگونه مي توان به آن دست يافت؟ و اگر دنيا توهم است، وجود خود او در اين دنيا چگونه قابل اثبات است؟

از جانب دين: خداوند هستي را ذي شعور دانسته و در قرآن مي فرمايد:

«يُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فيِ السَّمَاوَاتِ وَ مَا فيِ الْأَرْضِ المَْلِكِ الْقُدُّوسِ الْعَزِيزِ الحَْكِيمِ» [9] آنچه در آسمان و زمين است خداوند پاك و ارجمند و فرزانه را تسبيح مي گويند و در حديثي از رسول خدا (صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِه وَ سَلَّم) آمده است كه:

«اوحَي الله تَبارَكَ و تَعالي اِلي الدنيا: اِخدِمي مَن خَدَمَنِي و اَتعبِي مَن خَدَمَكِ» [10]

خداوند جل جلاله به دنيا وحي فرمود كه: هركه تو را خدمت كند، به رنجش درافكن و به هر كه تو را دور افكند خدمت كن.

اگر به گفته دون خوان، دنيا توهم

باشد و واقعيت نداشته باشد، چگونه خداوند آن را با شعور خوانده و در حال عبادت دانسته و به آن وحي مي كند.

اگر توهمي بودن دنيا واقعيت داشته باشد بايد خداوند را از آن جهت كه به موجود توهمي وحي مي كند و او را در حال تسبيح و عبادت مي بيند، بي عقل بدانيم و حال آنكه خداوند، خود آفريننده عقل است.

چگونه مي تواند بي عقل باشد.

3. عقل ستيزي دون خوان مي گويد راه ما راه دل است، نه راه عقل [11] او همواره پيروان خود را به ناديده گرفتن و چشم پوشي از عقل و منطق دعوت مي كند.

تمام نتايجي كه در اين نوع عرفان به دست مي آيد، عقل ستيزي و خردگريزيست و از اين منظر، به طور مشخص راه خود را از عرفان اسلامي جدا مي كند.

در عرفان اسلامي عقل عنصر اصلي در شخصيت انسان است.

«يُؤْتيِ الْحِكْمَة َ مَن يَشَاء ُ وَ مَن يُؤْتَ الْحِكْمَة َ فَقَدْ أُوتيِ خَيرًا كَثِيرًا وَ مَا يَذَّكَّرُ إِلَّا أُوْلُواْ الْأَلْبَا» [12]

كلمه ألباب جمع لب است و لب در انسان ها به معناي عقل است، چون عقل در آدمي مانند مغز گردوست نسبت به پوست آن و لذا در قرآن لب به همين معنا استعمال شده و آيه شريفه دلالت دارد بر اينكه به دست آوردن حكمت متوقف بر تذكر است و تذكر هم متوقف بر عقل است، پس كسي كه عقل ندارد حكمت ندارد. [13] امام كاظم عَلَيْهِ السَّلَام درباره اهميت عقل در وصيت خود به هشام بن حكم مي فرمايد:

«يا هِشامُ ما قُسِّمَ بَينَ العِبادِ اَفضَلُ مِنَ العَقلِ؛ نَومُ العاقِلِ اَفضَلُ مِن سَهَرِ الجاهِلِ …» [14]

اي هشام، ميان بندگان چيزي برتر از عقل تقسيم نشده است،

خواب عاقل برتر از شب زنده داري نادان است.

4. هماهنگ نبودن آموزه هاي اين عرفان با فطرت انساني انسان فطرتاً ميل به قدرت مطلق، علم مطلق و كمال مطلق دارد، كه راه وصول به آن بايد حتما راهي فطري و هماهنگ با فطرت باشد «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتيِ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيهَْا لَا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذَالِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لَاكِنَّ أَكْثرََ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ» [15] كلمه فطرت به معناي نوعي از خلقت است.

هيچ انساني هيچ هدف و غايتي ندارد مگر سعادت، هم چنان كه تمامي انواع مخلوقات به سوي سعادت خود و آن هدفي كه ايده آل آنهاست هدايت فطري شده اند و طوري خلق شده اند كه با آن غايت و هدف مناسب است؛ [16] پس انسان از اين جهت كه انسان است بيش از يك سعادت و يك شقاوت ندارد و چون چنين است لازم است كه در مرحله عمل تنها يك سنت ثابت برايش مقرر شود و هادي واحد او را به آن هدف ثابت هدايت فرمايد و بايد اين هادي همان فطرت و نوع خلقت باش. حال با اين وجود، دون خوان براي رسيدن به طريقت معرفت، استفاده از گياهان تخديري و توهم زا را توصيه مي كند.

اين امر نه تنها با فطرت انسان سازگار نيست بلكه هيچگاه انسان را به طريقت معرفت رهنمون نخواهد كرد، چرا كه با اين كار مشاعر او از كار افتاده و وارد حوزه توهم مي شود. كه انتظار كسب معرفت در اين وادي، بي خردانه است.

فطرت انسان همواره آگاه است و براي رسيدن به قرب و معرفت الهي نياز به اين آگاهيست و حال آنكه استفاده از اين مواد، انسان

از حوزه شعور و آگاهي خارج شده و فطرت او در تشخيص واقعيت دچار اشتباه خواهد شد.

يكي از اهداف عرفان حقيقي، كه با فطرت انسان نيز سازگار است، رساندن انسان به مقام انسان كامل است.

يعني مقام مظهريت همه اسماء و صفات الهي و اين در سايه توجه كردن به همه ابعاد وجودي انسان است.

حال آنكه در عرفان سرخپوستي برخي از ابعاد انسان تعطيل مي شود ابعادي مانند:

مناسبات اجتماعي، سياسي، حكومتي و اقتصادي. دون خوان در آموزشهاي خود به كاستاندا چنين بيان مي كند:

«از همان لحظه اي كه شخصي، زندگي به شيوه سالكي مبارز را آغاز كند، ديگر يك انسان عادي نيست. به عنوان آدمهاي عادي، وابسته ارزشهاي اجتماعي و اصول قانوني هستيم، اما به عنوان سالكي مبارز منحصراً، هدفمان را مورد بررسي و مطالعه قرار مي دهيم.» [17] او معتقد است انسان از زماني كه سالك مبارز شد، به ارزشهاي اجتماعي و قوانين نبايد فكر كند و پابند باشد، بلكه بايد به هدف سالكي خود فكر كند.

5. تساوي ارزشي انسان در مقايسه با ساير موجودات «به خاطر احساس اهميت شخصي اين تصور به ما دست مي دهد كه چيزي خاص هستيم. حس مي كنيم با ارزش تر و مهم تر از ديگر اشخاص يا موجودات زنده ايم. شير، موش آبي و هم نوع خود را در يك رديف قرار دادن، برترين عمل ذهن يك سالك مبارز است.»

[18] در اين انديشه انسان با ساير موجودات در يك رديف قرار مي گيرد.

در حالي كه انسان در ديدگاه اسلام داراي كرامت ذاتي و ارزش والائيست كه او را از سائر موجودات ممتاز مي كند.

«وَ لَقَدْ كَرَّمْنَا بَنيِ ء َادَمَ وَ حَمَلْنَاهُمْ فيِ الْبرَِّ وَ الْبَحْرِ وَ رَزَقْنَاهُم مِّنَ الطَّيِّبَاتِ

وَ فَضَّلْنَاهُمْ عَليَ كَثِيرٍ مِّمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِيل» [19] انسان در ميان ساير موجودات عالم خصوصيتي دارد كه در ديگران نيست و آن داشتن نعمت عقل است و معناي تفضيل انسان بر ساير موجودات اينست كه در غير عقل از ساير خصوصيات و صفات هم انسان بر ديگران برتري داشته و هر كمالي كه در ساير موجودات هست حد اعلاي آن در انسان وجود دارد. [20] و اين معنا در مقايسه انسان و تنوع هايي كه در خوراك و لباس و مسكن و ازدواج خود دارد، با ساير موجودات كاملاً روشن مي شود و همچنين فنوني را كه مي بينيم انسان در نظم و تدبير اجتماع خود به كار مي برد در هيچ موجود ديگري نمي بينيم، انسان براي رسيدن به هدفهايش، ساير موجودات راست خدام مي كند ولي ساير حيوانات و نباتات و غير آن دو، چنين نيستند؛ بلكه مي بينيم داراي آثار و تصرفاتي ساده و بسيط و مخصوص به خود هستند.

از آن روزي كه خلق شده اند تا كنون از موقف و موضع خود قدمي فراتر نگذاشته اند و تحول محسوسي به خود نگرفته اند و حال آنكه انسان در تمامي ابعاد زندگي خود، قدمهاي بزرگي به سوي كمال برداشته و هم چنان بر مي دارد و خلاصه اينكه بني آدم در ميان ساير موجودات عالم، از يك ويژگي و خصيصه اي برخوردار گرديده و به خاطر همان خصيصه است كه از ديگر موجودات جهان امتياز يافته و آن عقليست كه به وسيله آن حق را از باطل و خير را از شر و نافع را از مضر تميز مي دهد.

6. تجربه كردن تجربه ها (حماقت ساختگي) «هنگامي كه مي داني آنچه مي كني بيهوده است مي توان استوار بود،

سخت استوار. ولي بايد نخست بداني كه آنچه مي كني بيهوده است و با وجود اين چنان عمل كني كه گويي اين مطلب را نمي داني. اين حماقت ساختگي يك ساحر است.»

[21] كار بيهوده كردن نشان احمقيست و احمق در انديشه اسلام بسيار مورد نكوهش قرار گرفته است.

امام سجاد (عَلَيْهِ السَّلَام) در سفارش به فرزند خود درباره فرد احمق مي فرمايند:

«إيّاكَ يا بُنيَّ أن تُصاحِبَ الاَحمَقَ أو تُخالِطَهُ و اهجُرهُ و لاتُحادِثهُ؛ فَإنَّ الاَحمَقَ هُجنَهٌ غائِباً أو حاضِراً …» [22]

فرزندم از همنشيني و همراهي با احمق بپرهيز و از او دوري كن و با وي همسخن مشو، زيرا آدم بي خرد، غايب باشد يا حاضر پست و فرومايه است.

امام علي (عَلَيْهِ السَّلَام) نيز در اين باره مي فرمايند:

«لا عُوقِبَ الأحمَقُ بِمثلِ السُّكوتِ عَنه» [23] سكوت در برابر احمق بهتر از جواب دادن به اوست.

7. عدم اعتقاد به خدا كاستاندا در كتاب چهارمش (افسانه هاي قدرت)، ما را با مفهومي جديد آشنا مي كند و آن «تونال» و «ناوال» است.

دون خوان در قالب تمثيل، تونال را جزيره اي مي ناميد كه تمام آنچه در دنياي انسان تشكيل مي شود، در آن قرار دارد. اين جزيره را درياي بي كرانه اي احاطه كرده كه همان ناوال است.

براي روشن شدن مفهوم خدا در اين انديشه، لازم است گفتگويي را بياوريم كه بين كاستاندا و دون خوان صورت مي گيرد:

- آيا ناوال برترين هستي، خداي قادر متعال است؟

- نه، خدا هم وجود دارد. - ولي تو گفتي كه خدا وجود ندارد. - نه من چنين چيزي نگفتم. من فقط گفتم ناوال خدا نيست. چون خدا بخشي از تونال شخصي و تونال زمان هاست … خدا بخشي از تونال عصر ماست و بيش

از اين مفهومي ندارد. [24] خدايي كه دون خوان معرفي مي كند با خداي ساير اديان متفاوت است و فاصله بسيار دارد. خدايي كه قرآن بيان مي كند، موجودي مستقل است كه جهان را آفريده و بر تمام عالم هستي احاطه دارد.

«هُوَ اللَّهُ الَّذِي لَا إِلَاهَ إِلَّا هُوَ عَلِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهَادَة ِ هُوَ الرَّحْمَانُ الرَّحِيمُ

هُوَ اللَّهُ الَّذِي لَا إِلَاهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلَامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزِيزُ الْجَبَّارُ الْمُتَكَبرُِّ سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ

هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأَسْمَاء ُ الْحُسْنيَ يُسَبِّحُ لَهُ مَا فيِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الحَْكِيمُ.» [25] اوست خدايي يگانه. هيچ خدايي جز او نيست. داناي نهان و آشكار و بخشاينده و مهربان است.

اوست خداي يگانه كه هيچ خداي ديگري جز او نيست، فرمانروا است، پاك است، عاري از هر عيب است، ايمني بخش است، نگهبان است، پيروزمند است، با جبروت است و بزرگوار است و از هر چه براي او شريك قرار مي دهند منزه است.

اوست خدايي كه آفريدگار است، موجد و صورت بخش است، اسمهاي نيكو از آن اوست. هر چه در آسمانها و زمين است تسبيحگوي او هستند و او پيروزمند و حكيم است.

اما خدايي كه دون خوان براي شاگردانش تصوير كرده چنين است:

خدا هم وجود دارد همانگونه كه وسايل روي يك ميز هستند و خداوند هم يكي از همان وسايل است.

ناوال خدا نيست چون خدا، بخشي از تونال شخصي زمان ما مي باشد، تونال همه آن چيزيست كه ما فكر مي كنيم. آنجا از آن چيزها تشكيل شده و يكي از آنها خداست.

انسان فقط مي تواند درباره ي خدا حرف بزند در حالي كه ناوال را مي توان مشاهده كرد و ناوال

اقتدار است.

اين دو تصوير از خدا با هم بسيار متفاوت است.

در اولي، خدا قادر است و در دومي خدا ساخته ذهن بشر. آيا مي توان به خدايي كه ساخته ذهن بشر است اطمينان كرد و از او استمداد خواست؟

سؤال ديگري كه به ذهن مي رسد اينست كه، ناوال مفهوميست بسيار مبهم، با اين وجود چرا دون خوان اسرار دارد آن را جايگزين كلمه خدا كند و خدا را جزيي از ناوال بداند؟

***********

[1]. كارلوس كاستاندا، قدرت سكوت، ترجمه: مهران كندري، ص 9.

[2]. يونس / 7

[3] سيد محمد حسين طباطبايي، تفسير الميزان، ترجمه: محمد باقر موسوي حمداني، ج 10 ص 17.

[4]. يونس / 7

[5]. سيد محمد حسين طباطبايي، تفسير الميزان، ترجمه: محمد باقر موسوي حمداني، ج 10 ص 18.

[6]. يونس / 8

[7]. لوتار. ار. لوتگه، كاستاندا و آموزشهاي دون خوان، ترجمه: مهران كندري، ص 24.

[8]. همان، ص 25.

[9]. جمعه / 1

[10]. محمد محمدي ري شهري، ميزان الحكمه، ترجمه: حميد رضا شيخي، ج 4 ص 1696.

[11]. محمد تقي فعّالي، آفتاب و سايه ها، ص 220.

[12]. بقره، آيه 269.

[13]. سيد محمد حسين طباطبايي، تفسير الميزان، ترجمه: محمد باقر موسوي حمداني، ج 2، ص 608

[14]. ابو محمد حراني، تحف العقول عن آل الرسول (صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِه وَ سَلَّم)، 397.

[15]. روم آيه 30.

[16]. سيد محمد حسين طباطبايي، تفسير الميزان، ترجمه: محمد باقر موسوي حمداني، ج 16، ص 268

[17]. لوتار. ار. لوتگه، كاستاندا و آموزشهاي دون خوان، ترجمه: مهران كندري، ص 50.

[18]. همان، ص 84.

[19]. اسراء، / 70.

[20]. سيد محمد حسين طباطبايي، تفسير الميزان، ترجمه: محمد باقر موسوي حمداني، ج 13، ص 21

[21]. لوتار. ار. لوتگه، كاستاندا و آموزشهاي دون خوان، ترجمه: مهران

كندري، ص 57.

[22]. محمد محمدي ري شهري، ميزان الحكمه، ترجمه: حميد رضا شيخي، ج 3 ص 1304.

[23]. همان 1307.

[24]. كارلوس كاستاندا، افسانه هاي قدرت، ترجمه: مهران كندري و مسعود كاظمي، ص 134.

[25]. حشر / 22 - 24.

بخش آموزه ها

آموزه هاي كاستاندا

كسب معرفت:

از راه رؤيا ديدن: يعني اين كه ما دنيا را آن گونه كه مي پنداريم مي بينيم. (تفكيك واقعيت از نمود آن). دون خوان از رؤيا ديدن به عنوان اوج هنر دومين دقت نام مي برد. البته رؤيا ديدني كه دون خوان از آن نام مي برد با رويدادي كه با همين نام و هنگام خواب به ما روي مي آورد خيلي كم سر و كار دارد و يا اصلاً ندارد. دون خوان بر اين اعتقاد است كه انسان سالك به هنگام خواب مي تواند اتفاقات پيرامون خود را متوجه شود. كه اين كار بسيار پر مشقت و نياز به تمرينهاي بسياري دارد. توصيه دون خوان براي اولين قدم در رؤيابيني، تلاش براي ديدن دستها در رؤياست.

كاستاندا در كتاب سومش مي گويد:

«وقتي ياد گرفتم چگونه خود را وادار كنم به دسته ايم نگاه كنم، حفظ كردن تصويرشان نسبتاً ساده بود … لحظه اي كه به خودم دستور مي دادم دسته ايم يا هر چيز ديگري را نگاه كنم، كاملاً خارج از اراده ام بود.» [1] خاموش كردن گفتگوي درون: يكي از راه هايي كه كاستاندا به آن اشاره مي كند و آن را از آموزه هاي دون خوان مي داند خاموش كردن گفتگوي درون است و براي رسيد به مرحله رؤيا ديدن نخست بايد اين گام را برداشت يعني سكوت دروني. خاموش كردن گفتگوي دروني يعني متوقف كردن تفسير معقولانه ادراكات از وصف دنيا. هر آنچه را كه به هنگام وصف

از دنيا در قوه مدركه ما شكل مي گيرد به اعتقاد كاستاندا مانعيست براي يك سالك كه هدفش پيدا كردن شخصيت ساحري است.

او معتقد است نبايد از آنچه پيرامون خود مي بينيم تعريف منطقي و معقولانه اي داشته باشيم، اين كار مارا دچار تعريف هاي كاذب مي كند.

به عقيده دون خوان، شرط اوليه متوقف كردن دنيا، اين بود كه شخص را مجاب كند.

يعني فرد بايد توصيف جديد را كاملاً بياموزد و آن را با توصيف قبلي مقابله كند تا موفق شود در اطمينان متعصبانه اش نسبت به واقعيت شكاف ايجاد كند؛ [2] با اين كار گفتگوي درون خاموش مي شود و فرد به ديدن خواهد رسيد.

گياهان اقتدار:

كاستاندا گياهان تخديري را گياهان اقتدار مي نامد كه شامل گياهان توهم زا، روان گردان و نيروزا مي شوند و عبارتند از:

پيوتل، مسكالين، تاتوره، علف جمين سون، قارچ توهم زا.

بخش زيادي از برخي آثار كاستاندا، به توضيحات مفصلي درباره چگونگي تهيه و مراحل آماده سازي و مصرف اين گياهان و توصيف جز به جزء تجربه ها و توهمات و مشاهدات حاصل از آنهاست.

كاستاندا در اين باره مي گويد:

«تحت تأثير اين گياهان مخدر و توهم زا، طريقه دريافت من از دنيا به قدري عجيب و اثر گذارنده بود كه به اين نتيجه رسيده بودم كه اين حالات، تنها راه برقراري رابطه و فراگرفتن آن چيزي بود كه دون خوان مي خواست به من بياموزد. اين تصور كاملاً اشتباهي بود.» [3]

***********

[1]. كالوس كاستاندا، سفري به ديگر سو، ترجمه: دل آرا قهرمان، ص 144.

[2]. همان ص 7.

[3]. كالوس كاستاندا، سفري به ديگر سو، ترجمه: دل آرا قهرمان، ص 1 تا 2.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109