امامت بلا فصل

مشخصات كتاب

سرشناسه : حسيني ميلاني، علي، 1326 -

عنوان قراردادي : امامت بلا فصل.

عنوان و نام پديدآور : امامت بلا فصل/علي حسيني ميلاني.

مشخصات نشر : قم: حقائق اسلامي،

مشخصات ظاهري : ص.

فروست : سلسله پژوهش هاي اعتقادي؛ 1.

شابك :

يادداشت : فيپا

موضوع :

رده بندي كنگره :

رده بندي ديويي :

شماره كتابشناسي ملي :

پيشگفتار

پيشگفتار

بسم الله الرّحمن الرّحيم

الحمدلله والصّلوة والسّلام علي محمّد المصطفي وآله الطّاهرين ولعنة الله علي أعاديهم من الاوّلين والآخرين.

«امامت»، همچنانكه از تعريف آن بدست مي آيد كه: رياستي عمومي است بر جميع امّت در تمام امور دين و دنيا به حساب نيابت و خلافت از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم(1)، مقامي منيع، و «امام» هم لامحالة، بخصوص در مكتب شيعه، داراي جايگاهي رفيع مي باشد.

و البتّه اين رفعت جاه و بلندي مقام درباره «امام» و «جانشين پيامبر» نزد شيعيان، دستاورد تعليمات امامان معصومشان عليهم السّلام مي باشد، چرا كه پس از اثبات حقّانيّت دوازده امام (با براهين غير قابل خدشه از عقل و نقل) كه با عليّ بن أبيطالب عليه السّلام آغاز و به همنام و هم كنيه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم يعني: حضرت وليّ الله الأعظم حجّة ابن الحسن العسكري عليه وعلي آبائه الصّلوة والسّلام به انجام مي رسند، شيعيان، گوش دل سوي فرمايشات آن سروران دين و دنيا نموده، و با خضوع و خشوع هرچه تمامتر در محضرشان زانوي ادب زده، و از زلال علمشان بهره ها گرفتند، و با عكوف بر سراي باب مدينه علم رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم، آن قدر كه خاكيان را ممكن بود، (البتّه هر كسي فراخور درك و فهمش)

قلبهاي زنگار گرفته را به انوار معارف نامنتهاي آن ابواب الهي جلاء دادند.

گفتم همه مُلك حسن، سرمايه تُست *** خورشيد فلك چو ذرّه در سايه تست

گفتا غلطي زما نشان نتوان يافت *** از ما تو هر آنچه ديده اي پايه تست

شيعيان اهلبيت عليهم السّلام در سايه ارشادات و به بركت تعلّم در مكتب امامانشان عليهم السّلام، آن عصاره هاي خلقت را اينگونه شناخته اند كه:

اَلاِْمامُ واحِدُ دَهْرِه، لا يُدانيهِ أَحَدٌ، وَلا يُعادِلُهُ عالِمٌ، وَلا يُوجَدُ مِنْهُ بَدَلٌ، وَلا لَهُ مِثْلٌ وَلا نَظيرٌ، مَخْصُوصٌ بِالْفَضْلِ كُلِّهِ مِنْ غَيْرِ طَلَب مِنْهَ لَهُ وَلا اكْتِساب، بَلِ اخْتِصاصٌ مِنَ المُفَضِّلِ الوَهّابِ.(2)

ترجمه: امام (و جانشين پيامبر) يگانه روزگارش مي باشد، و كسي (در علوّ جاه و مقام) به او نمي رسد، هيچ دانائي (در دانائي و علم) با او برابري نمي تواند، و يافت نمي شود كسي كه بتواند كار او را انجام دهد، مانند و مشابهي برايش نيست، معدن كمالات و فضائل بوده، اين كمالات جز از صُقْع ربوبي، از جاي ديگري نشأت نگرفته است.

و نيز در باره اين اعجوبه هاي سراچه وجود اينگونه معتقدند كه:

وَهُوَ بِحَيْثُ النَّجْمُ مِنْ يَدِ الْمُتَناوِلينَ وَوَصْفِ الواصِفينَ.(3)

ترجمه: جايگاه بلند «امام» و عدم امكان وصول به كنه ذات او به مثابه مقام اختران است نسبت به دست انداختن كساني كه در صدد دست رساندن به آنها مي باشند، و با قلّت بضاعت علمي از اوضاع كهكشانها، درصدد توصيف آنها مي خواهند برآيند.

و همانطور كه گذشت شناخت اين وليّ مطلق پروردگار محتاج به ضميري صاف و فكري دور از تعصّب و خيالات است، پس جاي هيچ شگفتي نيست كه كساني اين ارادت خالصانه، و معرفتي

اينگونه عريق را «غلوّ» پنداشته، و شيعيان را در ارتباط با داشتن چنين عقائد پاكي (كه چيزي جز تعليمات سرورانشان نمي باشد) «غالي» بنامند.

آري، گناه شيعيان چيزي جز اين نيست كه آنچه را خداوند متعال در آيات قرآن با صراحت تمام براي سرور كائنات اثبات مي فرمايد، و آن بزرگوار را واجد آن مراتب معرّفي مي فرمايد، همان مقامات و مراتب را براي كساني قائلند كه با ادلّه متقن و غير قابل انكار، جانِ رسول الله و بحكم عموم أدلّه نيابت و جانشيني آينه سر تا پا نماي حضرت ختمي مرتبت صلّي الله عليه وآله وسلّم بوده، و در همه چيز جز نبوّت، همتاي آن حبيب خداوند مي باشند.

مخالفين شيعه بخاطر اين گناه نابخشودني!! يعني اين اعتقادات دور از هرگونه شائبه انحرافي، شيعه را مستحقّ هرگونه نسبت ناروائي دانسته، و در تأليفات و محافلشان به گونه اي از شيعه تعبير مي كنند كه گويا بايد شيعيان در اينكه آيا مسلمانند يا نه تجديد نظر به عمل آورند!!

آيا شيعه در طول تاريخ، روشي جز تبعيّت از قرآن و سنّت قطعيّه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم از خود اظهار داشته است؟ آيا غير از اين است كه شيعيان براي اثبات مدّعاي خودشان، به ادلّه اي تمسّك مي جويند كه مخالفينشان تمامي آن ادلّه را صحيح دانسته و راهي براي انكار آنها ندارند؟

و بايد توجّه داشت كه نزاع شيعه با مخالفينش در اوّلين مرحله، نه بر سر اثبات مقام ولايت مطلقه بر ماسوي الله براي امامان عليهم السّلام است، بلكه شيعيان برآنند كه خصم در مقام اعتراف به امامت و خلافت ظاهري آن سروران بعد از

رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم برآمده، و متصدّي مقام رفيع جانشيني پيامبر را شخصي بدانند كه ظاهراً و واقعاً لائق آن باشد.

در اينجا مناسب است كه فرازي از فرمايشات فخر الشّيعة ومفخر اهل الشّريعة سيفٌ من سيوف الله المشهورة علي أعدائه مرحوم آية الله علاّمه اميني اسكنه الله فسيح جنانه را كه در مرضي كه منتهي به ارتحال آن عالم فرزانه به دارالجنان شد، به صديقي حميم فرموده بودند ذكر نمائيم، كلامي نوراني كه حاكي از ولائي خالص، سينه اي مملوّ از محبّت و معرفت و دلي سوخته باشد، فرموده بودند: «تعجّب است از مردمي كه شكّ در امامت و خلافت بلافصل اميرالمؤمنين عليه السّلام بعد از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم بر امّت دارند، و حال آنكه نور مقدّسش، واسطه ظهور ممكنات از كتم عدم به سراي وجود است، و اوست كه نور وجودش در خلقت، تنها همتاي حضرت ختمي مرتبت است.»

و لازم به ذكر است كه تنها شيعه اماميّه، روايات مقامات ولايت مطلقه كليّه و سبقت خلقت نور امامان عليهم السّلام را نقل نكرده اند، بلكه در تأليفات مخالفين، بالخصوص آنچه در زمينه فضائل و مناقب اهلبيت عليهم السّلام به رشته تحرير درآمده، روايات زيادي وجود دارد كه مثبت مدّعاي شيعيان است.

آري، همچنانكه گذشت، بحث از معارف ولايت امامان شيعه عليهم السّلام با آن عرض عريضي كه دارد، پيشكش خصم باشد، اكنون سخن ما اين است كه با وجود آنهمه ادلّه غير قابل انكار در سرتاسر تأليفات اعلام اهل خلاف، چگونه است كه هنوز بر سر انكار بوده، بدون هيچ مستند صحيح و قابل اعتنائي، شيعيان اهلبيت عليهم السّلام

را در معرض تهمت هايي ناروا قرار داده، و عقائد برهاني و پاك و بي آلايش شيعه را كه مأخذي جز قرآن كريم و فرمايشات پيامبر و اهلبيت كرامش عليهم الصّلوة والسّلام ندارد، بازيچه افكار و اميال خود قرار داده اند.

تأليفات دانشمندان شيعه در علوم مختلف در سرتاسر كتابخانه هاي عمومي و خصوصي بلاد مختلف موجود است، خوب است بجاي اينهمه تهمت هاي ناروا و نسبت هاي زشت، مضامين آن تأليفات را با منطقي صحيح (البته اگر مبناي خصم، سخن گفتن مطابق منطق صحيح باشد) ابطال كرده، و حريف را از ميدان مبارزه بيرون رانده، با خيالي راحت و خاطري آسوده به غارت و چپاول عقائد افراد مشغول گردند.

گويا آزادي و حريّت در رأي و عقيده، و تفكّر در زير غير پوشش تعصّب و اوهام و خيالات، از عالم رخت بر بسته، نه، بلكه گويا اصلاً از مادر زاده نشده است، و الاّ چگونه ممكن است منازعه اي كه پرونده اش بدينگونه روشن و دور از هرگونه ابهام و اغلاقي باشد، بعد از گذشت 14 قرن، هنوز مختومه نگرديده، و حقّ صاحب حقّ، دائماً پايمال هوسبازي عدّه اي عالم نما گردد؟

بگذريم، وجيزه اي كه در پيش رو داريد، فرازهايي از همين پرونده غير مختومه است كه روي مندرجاتش به طرف همه انديشمندان و آزادمردان عالم علم و تحقيق و تدقيق باز است، باشد كه روح حقّ طلبي و واقع گرائي، در قطري از اقطار عالم، گم گشته اي را به شاهراه هدايت رهنمون شده، و از سعادت ابدي و حيات جاويد كه در گرو عقيده صحيح است بهره مندش سازد.

اين مجموعه از سه فصل تشكيل

شده است:

_ فصل اوّل: بررّسي سند و دلالت سه حديث از احاديث بيشماري كه شيعه اماميّه براي اثبات مدّعاي خودش به آنها تمسّك مي جويد، كه آن سه عبارتند از: حديث ثقلين، حديث غدير و حديث ولايت.

_ فصل دوّم: ابطال ادلّه اي كه مخالفين براي اثبات امامت اوّلين امامشان به آنها تمسّك جسته اند.

_ فصل سوّم: مباحث اين فصل، بعد از تنزّل شيعه از مبناي خودش و مماشات با مخالفين در طريق تعيين خليفه و جانشين رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم است، به اين معني كه: ولو حقّ تعيين خليفه بعد از پيامبر با خود مردم باشد، ولي در عين حال، اهل خلاف نيز وجود شرائطي را در فرد منتخب، ضروري مي دانند، در اين فصل اثبات مي گردد كه: اوّلين امام اهل سقيفه، واجد شرائطي كه خود آنان وجود آن شرائط را در خليفه و جانشين بعد از پيامبر معتبر مي دانند نبوده است، و با ابطال امامت خليفه اوّلشان، اركان خلافت خليفه دوّم و سوّم نيز منهدم مي گردد، چرا كه خلافت آن دو، فرع خلافت اوّلين خليفه است.

مباحث فصل اوّل و دوّم، منتخب از مجموعه سخنرانيهايي است در اطراف مسائل گرانقيمت امامت و اثبات مدّعاي شيعه از مدارك مقبول نزد طرفين كه در طول ماه مبارك رمضان سال 1419 ه_ . ق، توسّط حضرت حجّة الاسلام والمسلمين جناب آقاي حاج سيّد علي ميلاني ادام الله ايّام افاضاته كه يكي از اماجد محقّقين در عصر ما بشمار مي روند براي عدّه اي از فضلاء حوزه علميّه قم به زبان عربي ايراد گرديده است.

مجموعه اين مباحث ارزشمند تحت عنوان «محاضرات في الاعتقادات»

در دو جلد و به زبان عربي منتشر گرديده است ولله الحمد.

فصل اوّل و دوّم اين كتاب، ترجمه 4 بحث از آن مجموعه است.

اما فصل سوّم، منتخب از ده جلسه سخنرانيهاي معظّم له به زبان فارسي در مشهد مقدّس بود، كه براي تتميم مباحث فصل اوّل و دوّم، ضميمه گرديد.

علاوه بر تفاوتهايي كه بين ترجمه و اصل، ضرورت ترجمه ايجاب مي كند، و نيز علاوه بر تصرّفاتي كه در مقام تنظيم مباحث فصل سوّم كه برگردان سخنراني به نوشتار موجب مي شود، در پاره اي از موارد، به مناسبت، مطالبي از طرف اينجانب اضافه گرديده است، كه اميدوارم مخِلّ به مقصود و مرام آن محقّق گرانمايه نباشد، نتيجه اينكه: در ترجمه مباحث مورد نظر، روش «ترجمه آزاد» دنبال شده است، نه «ترجمه مقيّد».

بحث در اطراف كليّه مسائل مطروحه، با تمسّك به ادلّه مقبول نزد فريقين دنبال شده است (همان شيوه اي كه عمل انديشمندان و متفكّران عاليمقدار شيعه هميشه بر آن بوده است) و از كوچكترين امري كه خلاف قوانين باب مناظره است احتراز گرديده شده است.

اميد است كه متحرّيان حقّ و حقيقت، و طالبان جلوه ربّاني به ديده انصاف در آنها نظر كرده و در محكمه وجدان كه تنها محكمه اي است كه محتاج به قاضي نيست، قضاوتي دور از هرگونه رنگ تعصّب بنمايند.

والسّلام علي من اتّبع الهدي

قم المشرّفة _ حرم الائمّة عليهم السّلام

محمّدرضا كريمي

اوّل رجب المرجّب 1422 ه_ . ق

28/6/1380 ه_ . ش

(1) همين كتاب: فصل سوّم / 203.

(2) اصول كافي: ج1/201، چاپ دارالكتب الاسلاميّة _ 1390 ه_ . ق.

(3) اصول كافي 1/201.

فصل اوّل: سه دليل از دلائل امامت امير المؤمنين عليه السّلام

حديث ثقلين

فصل اوّل: سه دليل از دلائل إمامت اميرالمؤمنين عليه السّلام

1

حديث

ثقلين

بسم الله الرّحمن الرّحيم

الحمدلله ربّ العالمين، والصّلاة والسّلام علي سيّدنا ونبيّنا محمّد وآله الطيّبين الطّاهرين، ولعنة الله علي أعدائهم أجمعين من الأوّلين والآخرين.

بحثي كه در پيش داريم در ارتباط با «حديث ثقلين» است، حديث شريفي كه اگر بدان عمل مي شد و نيز اگر تطبيق بر مصاديق صحيحش مي گرديد چنين اختلافي خانمانسوز امّت مسلمان را فرا نمي گرفت.

نداي وحدت ندائي الهي است، و نداي اختلاف از شيطان است، خداوند متعال مي فرمايد: (يَاأَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللهَ حَقَّ تُقَاتِهِ وَلاَ تَمُوتُنَّ إِلاَّ وَأَنْتُم مُسْلِمُونَ* وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللهِ جَمِيعاً وَلاَ تَفَرَّقُوا وَاذْكُرُوا نِعْمَةَ اللهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُم بِنِعْمَتِهِ إِخْوَاناً)(1): اي مؤمنان، بپرهيزيد خدا را آنچنان كه سزاوار است پرهيز كردن از او، و البتّه از دنيا بيرون نرويد جز در حاليكه مسلمان باشيد، و همگي به «ريسمان خدا» جنگ زنيد و پراكنده نشويد، و به ياد آوريد نعمت خدا را بر خودتان آنگاه كه با هم دشمن بوديد، پس خداوند ميان دلهاي شما اُلفت و يگانگي قرار داد و به سبب نعمت پروردگار برادر گرديد.

«ريسمان خدا» يعني: حقيقتي كه بندگان بوسيله آن با خداوند متعال ارتباط پيدا مي كنند و راه او را مي پيمايند. و از اين آيات استفاده مي شود كه: يگانه طريق ايجاد وحدت، چنگ زدن همگان است به «ريسمان خدا»، و در احاديث بسياري كه صحّت آنها مورد اتّفاق فريقين است، رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم فرموده اند: «ريسمان الهي» كه مؤمنين بايستي به آن چنگ زنند، يكي كتاب خداوند متعال، و ديگري خاندان نبوّت عليهم السّلام است، و اين دو، وسيله هدايت و

مانع از ضلالت بوده و تا روز قيامت از هم جدايي ندارند.

و البتّه زيان اختلاف در آخرت هويدا گشته، و جبران پذير نيز نخواهد بود، و در حديثِ اِخبار رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به هفتاد و سه فرقه شدن امّت، و جهنّمي بودن هفتاد و دو فرقه(2)، آن زيان بيان گرديده است.

و قرآن كريم، راه وحدت و طريق وصول به آن را در صورت وقوع اختلاف بيان فرموده است: (قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلَي كَلِمَة سَوَاء بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اللهَ وَلاَ نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَلاَ يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضاً أَرْبَاباً مِنْ دُونِ اللهِ فَإِن تَوَلَّوا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ)(3): (اي پيامبر) بگو: اي اهل كتاب، بياييد سوي كلمه اي كه ميان ما و شما يكسان است كه نپرستيم جز خداي را و چيزي را شريك او قرار ندهيم، و برخي از ما جز خدا را ارباب نگيريم، پس اگر رو گردانيدند بگوييد: گواه باشيد كه ما مسلمان هستيم.

روي سخن در اين آيه كريمه با «اهل كتاب» است كه خود را موحّد و پيرو پيامبران مي دانند.

و خلاصه سخن آنست كه: رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به فرمان خداوند متعال به آنان مي فرمايد: براي اختلافاتي كه در بين است دشمني نكنيد، بياييد در موارد توافق كه خداپرستي و ترك شرك و ترك اطاعت از غير خداوند متعال است با هم تفاهم كنيم و آن را مورد عمل قرار دهيم تا بتوانيم با منطق صحيح، موارد اختلاف را حلّ كرده، حقّ را معلوم نمائيم، پس اگر نپذيرفتند، به آنان بگوئيد: ما مسلمان هستيم، يعني: ما تسليم فرمان خدا هستيم،

و در خداپرستي و توحيد راست مي گوييم، نه شما، زيرا حقّ جو و خداپرست در جهت خداپرستي با ديگر خداپرستان يگانگي مي كند و دشمني و مخالفت نمي نمايد، و در جهت مورد اختلاف نيز تفاهم مي نمايد و حقّ را در ميان اختلاف كنندگان روشن مي كند.

پس راه ايجاد وحدت (طبق تعليم قرآن كريم) آنست كه: اختلاف كنندگان (اگر راست مي گويند و قصد توافق و اتّحاد دارند) در آنچه توافق دارند معترف بوده و كتمان نكنند و آن را مسكوت نگذارند، و در آنچه اختلاف دارند تعصّب را رها نموده، حقّ جو باشند، و دانايان هر قومي با يكديگر تماس گرفته و بدون مداخله نادانان و آشوب طلبان مراجعات داشته باشند، و با منطق استدلال صحيح، حقّ جويانه و منصفانه، حقّ را در ميان آراء و نظريّات گوناگون روشن نمايند تا بندگان خدا از زيان اختلاف در امان باشند.

و البتّه اگر در موارد وحدت و توافق، سهل انگاري شود، و چيزي كه اختلاف كنندگان آن را حقّ مي دانند، ترك نمايند، و براي احياء و ترويج آن قيام و اقدام ننمايد و در اختلافات با هم دشمني و ستيزگي داشته باشند، نشانه آنست كه حقّ جو نيستند، بلكه گرفتار بلاي تعصّب مي باشند.

و در امّت اسلام در زمانهاي گذشته و اكنون، بسياري از چيزها كه مورد توافق همگان است متروك مانده، و در پس پرده فراموشي نهان گشته، و چنان مشاهده مي شود كه آنها را از دين محسوب نمي دارند.

و اين راه صحيح ايحاد وحدت ديني است كه خداوند كريم در كتاب مجيدش به بندگان تعليم داده است.

و «حديث ثقلين» يكي

از بهترين دلائل مورد اتّفاق فريقين است كه مي توان با چنگ زدن به مضامين نورانيش، و رها ساختن پرده هاي اوهام و تعصّب، راه پرمخاطره اختلاف در دين را مسدود نمود، زيرا همچنانكه خواهد آمد سند اين حديث شريف قابل تشكيك نبوده (كما اينكه صحّت سند و حتّي تواتر عند الفريقين نسبت به ادلّه اي كه شيعه در اثبات مدّعايش بدان تمسّك مي جويد، در سرتاسر مباحث اثبات خلافت و جانشيني بلافصل اميرالمؤمنين عليه السّلام موجود است)، و دلالت آن نيز واضح و روشن است.

قبل از ورود در بحث، يكي دو لفظ از الفاظ «حديث ثقلين» را مذكور مي داريم:

ترمذي در كتاب «صحيحش» به سند خودش از جابر بن عبدالله انصاري نقل مي كند كه: رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم فرمودند: «يا أيُّهَا النَّاسُ، إنّي تَرَكْتُ فِيكُمْ ما إنْ أَخَذْتُمْ بِهِ لَنْ تَضِلُّوا: كِتابَ اللهِ وَعِتْرَتِي أهْلَبَيْتِي»(4): اي مردم، من در ميان شما چيزي گذاشتم كه اگر تمسّك به آن جوئيد هرگز گمراه نخواهيد شد: قرآن و عترت من كه خاندان نبوّت هستند.

و نيز ترمذي در «صحيحش» از زيد بن ارقم چنين نقل مي كند كه زيد گفت: رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم فرمودند: «إنِّي تارِكٌ فِيكُمْ ما إنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِ لَنْ تَضِلُّوا بَعْدي، أَحَدُهُما أَعْظَمُ مِنَ الآخَرِ: كِتابُ اللهِ حَبْلٌ مَمْدُودٌ مِنَ السَّماءِ إلَي الأرْضِ، وَعِتْرَتِي أهْلُبَيْتِي، وَلَنْ يَفْتَرِقَا حَتّي يَرِدَا عَلَيَّ الْحَوْضَ، فَانْظُرُوا كَيْفَ تَخْلُفُوني فِيهِما»(5): بدرستي كه من بجا مي گذارم در بين شما چيزي كه اگر بدان چنگ بزنيد بعد از من هرگز گمراه نخواهيد شد، يكي از آن دو از ديگري باعظمت تر است، كتاب

خدا كه ريسماني متّصل از آسمان به زمين است، و خاندان نبوّت، و اين دو هرگز از يكديگر جدا نمي شوند تا سر حوض كوثر بر من وارد شوند، پس دقّت نمائيد كه بعد از من در حقّ آن دو چگونه رفتار خواهيد داشت.

اين بود دو لفظ از الفاظ اين حديث شريف از دو نفر صحابي از كتاب «صحيح ترمذي».

بحث ما درباره «حديث ثقلين» در چهار جهت است:

جهت اوّل: تحقيق در الفاظ حديث شريف.

جهت دوّم: تحقيق در راويان حديث شريف.

جهت سوّم: تحقيق در دلالت حديث شريف.

جهت چهارم: اشكالات خصم بر حديث شريف ثقلين.

(1) سوره آل عمران: 3/102 و103.

(2) كنز العمّال: ج11/114 حديث 30834 تا 30838، سبل الهدي والرّشاد: ج10/159، سنن ابن ماجه: حديث 175 و3993، مسند احمد: ج3/120 و145.

(3) سوره آل عمران: 3/64.

(4) صحيح ترمذي: ج5/662، حديث 3786 _ چاپ دار احياء التّراث العربي _ بيروت.

(5) صحيح ترمذي: ج5/663، حديث 3788.

جهت اوّل: تحقيق در الفاظ «حديث ثقلين»

جهت اوّل: تحقيق در الفاظ «حديث ثقلين»

اين حديث شريف، مشهور است به «حديث ثَقَليْن»، و ثَقَلَيْن، تثنيه «ثَقَل» مي باشد، و كلمه ثَقَل در لغت به معناي آن چيزي است كه مسافر با خود حمل مي كند، و ناگفته نماند كه عدّه اي از محدّثين و اهل لغت، اين كلمه را «ثِقْلَيْن» يعني به كسر ثاء و سكون قاف، قرائت كرده اند، كه در اين صورت تثنيه ثِقْل، خواهد بود، و ثِقْل در لغت به معناي بار سنگين و گنج آمده است، ولي به نظر مي رسد كلمه «ثقلين» در اين حديث شريف، به فتح ثاء و قاف باشد.

فيروز آبادي در كتاب «القاموس المحيط» مي گويد: و ثَقَل (به حركت قاف) متاع مسافر و

اثاثيه او و نيز هر چيز نفيسي را كه پنهان و محفوظش مي دارند گويند، و از همين لغت است حديث شريف: إِنِّي تارِكٌ فِيْكُمُ الثَّقَلَيْنِ، كِتابَ اللهِ وَعِتْرَتِي(1).

و اينكه ما ضبط اوّل را بر ضبط دوّم ترجيح داديم بدين جهت است كه: تناسب ضبط اوّل (كه ثَقَلَيْن باشد) با موقعيّتي كه اين حديث شريف از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم صادر گرديده بيشتر است، توضيح مطلب اينكه:

مسافري كه از شهري به شهري كوچ مي كند _ خصوصاً اگر هرگز قصد بازگشت به مبدأ را نداشته باشد _ اسباب و اثاثيه زندگاني اش را با خود مي برد، و از آنجا كه حمل و نقل در آن زمان به سختي و مشقّت انجام مي گرفت و انسان نمي توانست تمام لوازم و اثاثيه زندگي را از جائي به جائي ببرد، لا محاله، هنگام كوچ كردن، به حمل گرانبهاترين و نفيس ترين اشياء تحت تملّكش اكتفاء مي كرد.

رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در مقدّمه «حديث ثقلين» مي فرمايند: بدرستيكه من دعوت شده ام و به اين دعوت جواب گفته ام، و بنا بر بعضي از نقلها فرمودند: من دعوت خواهم شد و جواب مثبت به اين دعوت خواهم داد، و آن حضرت با اين فرمايشات، اِخبار از قرب رحلت جانگدازشان مي فرمايند، و اينكه اين سراي فاني را ترك و به سراي باقي خواهند شتافت، و متعاقب اين اِخبار، مي فرمايند: «وإنّي تاركٌ»، موقعيّت سفر آخرت اقتضاء مي كند آن حضرت عزيزترين و گرانبهاترين اشياء خودشان را با خود ببرند، ولي به مقتضاي رأفت و لطف بي شائبه اي كه بر امّت

دارند، و از آنجائيكه حرص بر بقاء اين دين حنيف و شريعت غرّاء دارند، اين گرانبهاترين اشياء كه در طول حيات پربركتشان نهايت اعتناء و توجّه به آنها را داشتند در بين امّت باقي گذاشتند، و در جاي خود ثابت است كه محبوب ترين، گرانبهاترين و نفيس ترين چيز نزد آن حضرت همانا قرآن كريم، و خاندان پاكش بودند، پس آنچه را كه روي حساب مسافرت از اين دار فاني بايد با خود ببرند، به حساب رأفت و محبّت بي دريغي كه به امّت دارند در بين آنها باقي مي گذارند، و سپس توصيه مي فرمايند كه: امّت به آنها چنگ زده و از آنها دوري نگزينند، زيرا هدايت ابدي آنان در گرو تمسّك به اين دو گوهر نفيس و گرانبهايي است كه آن بزرگوار به مقتضاي لطف خاصّش بر امّت در بين آنان باقي گذاشته اند، و البتّه انسب بودن «ثَقَلين» با اين معني، كاملاً واضح است، ولو اينكه قرائت ديگر نيز وافي به مقصود است.

در ادامه تحقيق در الفاظ «حديث ثقلين» گفته مي شود: همچنانكه ملاحظه نموديد در نقل اوّل، عبارت حديث «ما إنْ أَخَذْتُمْ بِهِما لَنْ تَضِلُّوا»، و در نقل دوّم «ما إنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِمَا» بود، و اين دو نقل در عبارات غير ترمذي نيز موجود است، لفظ «ما إنْ أَخَذْتُمْ» و يا عبارتي كه مشتمل بر كلمه «اَخْذ» باشد در مدارك زير بچشم مي خورد:

مسند احمد بن حنبل: ج5/492، حديث 18780، مسند ابن راهويه به نقل ابن حجر عسقلاني در «المطالب العالية» حديث 1873، طبقات ابن سعد: ج1/194، صحيح ترمذي: ج2/219، مسند ابي يَعْلي به نقل علاّمه بَدَخشي در «مفتاح النّجا»،

المعجم الكبير طبراني: ج3/62، حديث 2678، مصابيح السنّة: ج4/190، حديث 4816، چاپ دار المعرفة _ بيروت _ 1407 ه_.ق، جامع الاصول: ج1/278، حديث 66، چاپ دار الفكر _ بيروت _ 1403 ه_.ق، ونيز مصادر ديگر.

و لفظ «تمسّك» در مسند عبد بن حميد: 265، و تفسير «الدرّ المنثور»، و «الجامع الصغير» و «احياء المَيْت» كه هر سه از تأليفات جلال الدّين عبدالرّحمن سيوطي است موجود است.

و با مراجعه به كتب لغت درمي يابيم كه مراد از كلمه «اَخْذ» يا كلمه «تمسّك» در چنين مواردي كه «حديث ثقلين» يكي از آن موارد است، «تبعيّت و پيروي» است، و اتّفاقاً خود كلمه «الإتّباع» كه معنايش همان «تبعيّت و پيروي» است در لفظ روايات ابن ابي شيبه در كتاب «المصنَّف»، ج10/505، حديث 10127 (چاپ الدّار السّلفيّة _ هند _ 1401 ه_.ق) آمده است.

و در ادامه نقل الفاظ «حديث ثقلين»، به نقل ديگري برخورد مي كنيم، و آن وجود لفظ «الإعتصام» است بجاي لفظ «الأخْذ» و لفظ «التمسّك»، كه در روايت خطيب بغدادي به نقل علاّمه بدخشي در كتاب «مفتاح النّجا» آمده است، و لفظ «اعتصام» در قرآن و حديث و استعمالات فصيح، بدون شكّ همان تمسّك است، پس مآل اين نقل، به يكي از دو نقل سابق است.

و شاهد بر اينكه «اعتصام» در قرآن و حديث به معناي «تمسّك» است، روايتي است كه در كتب فريقين موجود است كه امام صادق عليه السّلام در تفسير آيه مباركه: (وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللهِ جَمِيعاً وَلاَ تَفَرَّقُوا)(2)مي فرمايند: نَحْنُ حَبْلُ اللهِ(3): ما هستيم ريسمان خداوند متعال.

و با مراجعه به تفسير فخر رازي(4) در ذيل اين آيه مباركه، و نيز تفسير خازن(5) و تفاسير

ديگر مشاهده مي شود كه در مقام تفسير اين آيه، حديث ثقلين را متذكّر مي شوند.

پس «اعتصام» همان «تمسّك»، و «تمسّك» به معناي «اتّباع و پيروي» است، و با وجوب تبعيّت و پيروي كه مفاد «حديث ثقلين» است، بدون هيچ تأمّلي و اشكالي امامت و خلافت ثابت خواهد شد.

نتيجه الفاظ «حديث ثقلين» اين مي شود كه: علي و اهل بيت عليهم السّلام خلفاء رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم بعد از آن حضرت مي باشند.

نكته جالب اينكه: درست است كه ما خلافت اميرالمؤمنين عليه السّلام و اولاد طاهرينش عليهم السّلام را از ملاحظه الفاظ مختلف «حديث ثقلين» استنتاج نموديم، ولي اتّفاقاً در بعضي از الفاظ ديگري كه در كتب قوم موجود است، و تصريح به صحّت اسناد آن نقلها نيز نموده اند، لفظ «خليفتين» بجاي «ثقلين» آمده است، كه البتّه اين لفظ (يعني لفظ خليفه)، صريح در مدّعاي شيعه اماميّه مي باشد(6).

و شنيدني تر از اينها اينكه: عبدالرّؤوف مناوي مصري در كتاب «فيض القدير في شرح الجامع الصّغير» در شرح كلمه «عِتْرَتي» مي گويد: «عترت رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) همان اصحاب كساء هستند كه خداوند متعال پليدي را از آنها دور كرده، و آنان را پاك فرموده پاك كردني(7).

ملاحظه مي فرمائيد كه الفاظ مختلف «حديث ثقلين» هريك مؤكِّد و مبيّن مدلول ديگري بوده، و همه آنها منتهي به تعيين امام و خليفه بعد از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم، و بيان گوي منصب خلافت و امامت مي باشند.

نتيجه سخن اينكه: «حديث ثقلين» ولو به الفاظ گوناگون نقل شده است، ولي تماميِ آنها مفيد يك معنا بوده و آن «امامت

و خلافت» است، و در بين اين الفاظ، دلالت لفظ «خليفتين» از همه صريح تر است.

و از اينجا درمي يابيم كه قرآن كريم و روايات صادره از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم چگونه يكديگر را تصديق مي نمايند، قرآن مي فرمايد: (وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللهِ جَمِيعاً وَلاَ تَفَرَّقُوا)، رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در «حديث ثقلين» مي فرمايند: إنّي تارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ كِتابَ اللهِ وَعِتْرَتِي أَهْلَبَيْتي ما إنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِما لَنْ تَضِلُّوا بَعْدِي أَبَدَاً.

آنچه را قرآن كريم به عنوان «حبل الله» امر به اعتصام به آن مي فرمايد، رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به عنوان «عِترتي أهلبيتي» دستور به تمسّك به آن مي فرمايند.

تا اينجا بحث ما در جهت اوّل كه مربوط به الفاظ «حديث ثقلين» بود پايان يافت، و در ضمن چگونگي دلالت اين حديث شريف بر مدّعاي شيعه، به هر لفظي كه باشد، معلوم شد و البتّه بحث از دلالت «حديث ثقلين» بر امامت و خلافت در صورتي است كه استدلال ما به نقلهايي از حديث باشد كه در آنها لفظ «خليفتين» بكار نرفته است، و الاّ همانگونه كه بيان شد، اين نقل (يعني نقل با لفظ خليفتين) صريح در مدّعاي شيعه اماميّه بوده و جاي هيچگونه شكّي در دلالت حديث شريف بر منصب امامت و خلافت بعد از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نخواهد.

(1) القاموس المحيط: ج3/353، المؤسّسة العربيّة _ بيروت.

(2) سوره آل عمران: 3/103.

(3) الصّواعق المحرقة: 233، چاپ دارالكتب العلميّة _ بيروت _ 1414 ه_.ق.

(4) تفسير فخر رازي: ج8/173.

(5) تفسير خازن: ج1/277، دار الكتب العلميّة _ بيروت _ 1415 ه_.ق.

(6) مسند احمد: 6/232، حديث

21068 و ص244، حديث 21145، و كتاب السُّنّة تأليف ابن ابي عاصم: ص336، حديث 754، چاپ المكتب الاسلامي بيروت _ 1415 ه_.ق، مجمع الزّوائد: 9/165، چاپ دارالكتاب العربي _ بيروت 1402 ه_.ق، وحافظ هيثمي بعد از نقل روايت از كتاب «المعجم الكبير» طبراني مي گويد: رجال سند حديث همگي مورد وثوق هستند، و الجامع الصّغير (همراه با شرحش): 3/14، و سيوطي بعد از نقل روايت، تصريح به صحّت سند آن مي نمايد.

(7) فيض القدير: ج3/14، شرح حديث 2631، دار الفكر _ بيروت _ 1391 ه_.ق.

جهت دوّم: راويان «حديث ثقلين»

جهت دوّم: راويان «حديث ثقلين»

در بين اصحاب رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم بيش از سي نفر «حديث ثقلين» را از آن سرور نقل كرده اند، و ما عدّه اي از آنها را ذيلاً نامبر مي كنيم:

1 _ اميرالمؤمنين عليه السّلام.

2 _ امام حسن مجتبي سبط اكبر عليه السّلام.

3 _ سلمان فارسي.

4 _ ابوذرّ غفاري.

5 _ جابر بن عبدالله انصاري.

6 _ ابوالهيثم بن تيهان.

7 _ حذيفة بن اليمان.

8 _ حذيفة بن اُسَيْد.

9 _ ابو سعيد خُدْري.

10 _ خزيمة بن ثابت.

11 _ زيد بن ثابت.

12 _ عبدالرّحمن بن عوف.

13 _ طلحه.

14 _ ابوهريره.

15 _ سعد بن ابي وقّاص.

16 _ ابو ايّوب انصاري.

17 _ عمرو بن العاص.

18 _ فاطمه زهرا عليها السّلام پاره تن رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم.

19 _ امّ سلمه امّ المؤمنين.

20 _ امّ هاني، خواهر اميرالمؤمنين عليه السّلام.

و در طول قرون متمادي صدها نفر از مشاهير مفسّرين، محدّثين، مورّخين و رجاليّين عامّه «حديث ثقلين» را به اسانيد خود از اصحاب رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نقل كرده اند، كه در اين مختصر به نامبر

كردن پنجاه نفر از آنان اكتفاء مي شود:

1 _ سعيد بن مسروق ثوري.

2 _ سليمان بن مهران اعمش.

3 _ محمّد بن اسحاق، صاحب «سيره ابن اسحاق».

4 _ محمّد بن سعد، صاحب «الطّبقات الكبري».

5 _ ابوبكر ابن ابي شيبه، صاحب «المصنَّف».

6 _ ابن راهويه، صاحب «المسند».

7 _ احمد بن حنبل، پيشواي حنابله، صاحب «المسند».

8 _ عبد بن حُميد، صاحب «المسند».

9 _ مسلم بن حجّاج قُشيري، صاحب «الصّحيح».

10 _ ابن ماجه قزويني، صاحب «سنن المصطفي» يكي از صحاح ششگانه.

11 _ ابوداود سجستاني، صاحب «السّنن»، يكي از صحاح ششگانه.

12 _ ترمذي، صاحب «الصّحيح».

13 _ ابن ابي عاصم، صاحب «كتاب السّنّه».

14 _ ابوبكر بزّار، صاحب «المسند».

15 _ نسائي، صاحب «السُّنن».

16 _ ابو يعلي موصلي، صاحب «المسند».

17 _ محمّد بن جرير طبري، صاحب «تفسير و تاريخ».

18 _ ابوالقاسم طبراني، صاحب «معجم كبير و اوسط و صغير».

19 _ ابوالحسن دارقطني بغدادي.

20 _ حاكم نيشابوري، صاحب «المستدرك».

21 _ ابو نعيم اصفهاني، صاحب تأليفات معروف.

22 _ ابوبكر بيهقي، صاحب «السّنن الكبري».

23 _ ابن عبدالبرّ، صاحب «الاستيعاب».

24 _ خطيب بغدادي، صاحب «تاريخ بغداد».

25 _ بغوي، صاحب «مصابيح السّنّة».

26 _ رزين عبدري، صاحب «الجمع بين الصّحاح السّتّة».

27 _ قاضي عياض، صاحب «الشّفاء».

28 _ ابن عساكر دمشقي، صاحب «تاريخ مدينة دمشق».

29 _ ابن اثير جزري، صاحب «اُسْد الغابة».

30 _ فخر رازي، صاحب «التّفسير الكبير».

31 _ ضياء مَقْدِسي، صاحب «المختارة».

32 _ ابو زكريّا نَوَوي، صاحب «شرح صحيح مسلم».

33 _ ابوالحجّاج مِزّي، صاحب «تهذيب الكمال».

34 _ شمس الدّين ذهبي، صاحب كتابهاي معروف.

35 _ ابن كثير دمشقي، صاحب «تفسير و تاريخ».

36 _ نورالدّين هيثمي، صاحب «مجمع الزّوائد».

37 _ جلال الدّين سيوطي، صاحب تأليفات معروف.

38 _ شهاب الدّين قسطلاني، شارح

صحيح بخاري.

39 _ شمس الدّين صالحي دمشقي، شاگرد سيوطي، صاحب «سبل الهُدي والرَّشاد».

40 _ ابن حجر عسقلاني، صاحب تأليفات معروف و معتبر نزد عامّه.

41 _ ابن طولون دمشقي.

42 _ شهاب الدّين ابن حجر مكّي، صاحب «الصّواعق المحرقة».

43 _ متّقي هندي، صاحب «كنز العمّال».

44 _ ملاّ علي قاري هروي، صاحب «مرقاة المفاتيح في شرح مشكاة المصابيح».

45 _ عبدالرّؤوف مناوي، صاحب «فيض القدير في شرح الجامع الصّغير».

46 _ حلبي، صاحب «السّيرة الحلبيّة».

47 _ زيني دَحْلان، صاحب «السّيرة الدّحلانيّة».

48 _ منصور علي ناصف، صاحب «التّاج الجامع للاصول».

49 _ شيخ يوسف نبهاني، صاحب تأليفات معروف.

50 _ مبارك پوري هندي، شارح صحيح ترمذي.

و ناگفته نماند كه كساني كه نامبر گرديدند، حدوداً 101 راويان «حديث ثقلين» از بزرگان و مشاهير اهل سنّت مي باشند.

جهت سوّم: دلالت «حديث ثقلين»

جهت سوّم: دلالت «حديث ثقلين»

در صفحات گذشته كه از الفاظ مختلف «حديث ثقلين» بحث مي كرديم، اجمالي از دلالت اين حديث شريف را بر منصب منيع خلافت و امامت بيان كرديم، و گفتيم كه حديث شريف به حساب لفظ «خليفتين» نصّ در امامت و خلافت مي باشد، ولي كيفيّت دلالت الفاظي مانند «أخذ» و «تمسّك» و «اعتصام» بدينگونه است كه: چون اين الفاظ دلالت بر وجوب تبعيّت و پيروي و اطاعت مطلق بدون قيد و شرط مي نمايند، قهراً مفاد حديث، امامت و خلافت خواهد بود، زيرا شكّي نيست كه بين اطاعت مطلق و بين امامت و خلافت، تلازم و همبستگي تامّ غير قابل انكار وجود دارد.

براي تثبيت آنچه بيان شد مي توانيد به بيانات شارحين «حديث ثقلين» از اعلام و مشاهير اهل سنّت مراجعه نمائيد، مثلاً مناوي در «شرح جامع صغير» و ملاّ علي قاري در

«شرح مشكاة»، و نيز به كتابهاي «نسيم الرّياض»، «شرح المواهب اللَّدُنيّة»، «السّراج المنير في شرح الجامع الصّغير»، «الصّواعق المحرقة»، و «جواهر العقدين» و تأليفات زياد ديگر، كه مؤلّفين آنها همه تصريح نموده اند كه مفاد «حديث ثقلين» عبارتست از تشويق و وادار نمودن و برانگيختن جميع امّت به اينكه از رفتار و كردار و اقوال خاندان نبوّت عليهم السّلام پيروي كرده و حجّت بدانند، و معالم دينشان را از آنان گرفته و آنان را مقتداي خود در جميع امور قرار دهند.

براي نمونه به كلام چند تن از آنان توجّه نمائيد:

مناوي مي گويد: اين حديث شريف «حديث ثقلين» به صراحت و بدون هيچگونه ابهامي دلالت دارد بر اينكه: قرآن و عترت (عليهم السّلام) مانند دو فرزندي هستند كه با يكديگر زاده شده اند، پيامبر اكرم (صلّي الله عليه وآله وسلّم) آنان را در بين امّت گذاشته و به امّت توصيه فرموده كه به نيكي با آن دو سلوك نمايند، و حقّ آن دو را بر خودشان مقدّم كرده و در امور دينشان به آن دو تمسّك جويند(1).

ملاّ علي قاري در شرح حديث شريف چنين مي نگارد:

معناي تمسّك به عترت (عليهم السّلام) عبارتست از: دوستي آنان و هدايت يافتن به راه و روش و دستورات آنان(2).

زرقاني مالكي (كه يكي از محقّقين پرآوازه عامّه در حديث مي باشد) چنين مي گويد:

رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) در ذيل «حديث ثقلين» توصيه اكيد در رعايت حقوق «ثقلين» مي فرمايد، آنجا كه فرموده: پس ببينيد پس از من چگونه پاس اين دو را مي داريد؟ آيا از آن دو تبعيّت و پيروي كرده و موجبات خشنودي مرا فراهم مي

آوريد، يا از راه و روش اين دو گوهر گرانبها اعراض نموده و با اين كارتان مرا اندوهناك مي نمائيد(3)؟

ابن حجر مكّي در ارتباط با مفاد «حديث ثقلين» مي نويسد:

رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) با اين فرمايش، امّت را به اقتداء و تمسّك و فراگيري از علم سرشار اين دو منبع دانش، فرمان مي دهند(4).

و از آن رهگذر كه يكي از اموري كه «حديث ثقلين» افاده مي كند وجوب تعلّم از «عترت» عليهم السّلام است، مي توان نتيجه گرفت كه «حديث ثقلين» دلالت بر اعلميّت اهلبيت عليهم السّلام مي نمايد، و اعلميّت هم مقيّد به مورد خاصّي و ظرف مخصوصي نيست، و به عبارت ديگر: اعلميّت، اعلميّت مطلق است، به اين معني كه: تمام اصحاب (بعد از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم) و تمامي امّت در ظروف آينده و زمانهاي آتيه مأمورند به اينكه در مسائل علمي و امور دين به خاندان نبوّت عليهم السّلام رجوع نمايند، همچنانكه مأمور به تبعيّت و پيروي و سرسپردگي و اطاعت از آنان مي باشند.

و شنيدني است كه گفته شود: در بعضي از الفاظي كه بزرگان محدّثين عامّه نقل كرده اند، به مجموعه اموري كه در سطور قبل مذكور شد، تصريح گرديده است:

طبراني در «المعجم الكبير»(5)، هيثمي در «مجمع الزّوائد»(6)، ابن اثير جزري در «اُسد الغابة»(7) و ابن حجر مكّي در «الصّواعق المحرقه»(8)حديث شريف ثقلين را به اين الفاظ نقل كرده اند:

رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) بعد از آنكه فرمودند: إنّي تاركٌ فيكم الثّقلين كتاب الله وعترتي أهل بيتي ما إن تمسّكتُم بهما لن تضلّوا بعدي أبداً، اضافه فرمودند كه: فَلا تَقدَّمُوهُما فَتَهْلِكُوا،

ولا تُقَصِّرُوا عَنْهُما فَتَهْلِكُوا، ولا تُعَلِّمُوهُمْ فَإنَّهُمْ أعْلَمُ مِنْكُمْ: پس بر كتاب و عترت (عليهم السّلام) پيشي نگيريد كه هلاك خواهيد شد، و در حقّ آن دو كوتاهي نكنيد كه هلاك خواهيد شد، و به عترتم چيزي نياموزيد چراكه آنان داناتر از شما مي باشند.

و آنچه ما استنتاج نموديم مورد تصريح اعلام اهل سنّت و شرّاح حديث از عامّه مي باشد، مثلاً: ملاّ علي قاري در كتاب «مرقاة المفاتيح» مي گويد: روشن است كه در غالب موارد عرفي، افراد نزديك تر به صاحب خانه، از حالات و خصوصيّات او بهتر آگاهي دارند تا ديگران، پس مراد از عترت: دانشمندان و عالمان از خاندان نبوّت مي باشند كه اطّلاع كامل بر راه و روش رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) دارند، و دانش و حكمت آن بزرگوار نزد آنان مي باشد، و روي همين حساب هم قرين كتاب خداي سبحان قرار داده شده اند، و همچنانكه رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) معلّم كتاب خداوند متعال و آموزنده حكمت و دانش به امّت است _ (يُعَلِّمُهُمُ الكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ)(9) _ عترت آن بزرگوار نيز داراي همين منصب مي باشند.

و نيز ابن حجر مكّي در كتاب «الصّواعق المحرقة» بعد از نقل كامل حديث ثقلين با الفاظي كه اعلميّت نيز از آن استنتاج مي شد، چنين مي گويد: اين فرمايش حضرت كه فرموده اند: فَلا تَقَدَّمُوهُمْ فَتَهْلِكُوا...، دليل است بر اينكه در بين فاميل خاصّ رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) هركه اهليّت مراتب عالي و قدرت تأمين خواسته هاي ديني مردم را داراست بر ديگري مقدم است.

نتيجه اينكه: «حديث ثقلين» به اعتبار آن قسمت كه

دلالت بر وجوب تعلّم از «عترت» مي نمايد، دلالت بر امامت خاندان نبوّت عليهم السّلام و تقدّم آنان بر ديگران مي كند، و اين نيز يكي از اموري است كه مي توان براي اثبات آن به «حديث ثقلين» تمسّك جست.

و بايد دانست كه: اينكه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم، «عترت» را قرين و همدوش قرآن كريم قرار داده اند نيز خود بر سه نكته اساسي دلالت مي نمايد:

1 _ عصمت اهلبيت عليهم السّلام.

2 _ وجود امامي از اهلبيت عليهم السّلام در تمام زمانها كه آن امام صلاحيّت براي امامت و خلافت و جانشيني رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم داشته باشد، و تا قرآن باقي است او نيز موجود است.

3 _ واجب است جميع افراد امّت، كلّيّه اموري كه در دينشان بدان محتاج هستند از عترت عليهم السّلام، گرفته و دست نياز در كلّيّه علومي كه بدان نيازمند هستند به سوي آنان دراز نمايند.

و البتّه بحث از عصمت، و نيز بحث از امامت ساير ائمّه عليهم السّلام (غير از اميرالمؤمنين) كه بايد همراه قرآن امامي باشد كه اهليّت تصدّي منصب رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم را در بين امّت داشته باشد، هريك مقتضي تأليفي جداگانه و مبسوط مي باشد.

(1) فيض القدير: ج3/15.

(2) مرقاة المفاتيح: ج5/600.

(3) شرح المواهب اللّدُنيّة: ج7/5.

(4) الصّواعق المحرقة: 231، چاپ دارالكتب العلميّة _ بيروت _ 1414 ه_.ق.

(5) المعجم الكبير: ج5/186 _ 187.

(6) مجمع الزّوائد به نقل طبراني.

(7) اسد الغابة: ج1/490، چاپ دارالفكر _ بيروت _ 1409 ه_.ق.

(8) الصّواعق المحرقة: 90.

(9) سوره آل عمران: 3/164، سوره جمعه: 62/2.

مباحثي مربوط به جهت سوّم كه تذكّر آنها ضروري است

مباحثي مربوط به جهت سوّم كه تذكّر آنها ضروري است

قبل

از ورود به جهت چهارم كه آخرين جهت از بحث ما در ارتباط با «حديث ثقلين» است، براي تتميم فائده، مطالبي را متذكّر مي شويم:

مطلب اوّل: اقتران «حديث ثقلين» با احاديث ديگر

مطلب اوّل: اقتران «حديث ثقلين» با احاديث ديگر

«حديث ثقلين» در موارد زيادي، توأم با احاديثي وارد شده است كه آن احاديث خودشان بطور مستقل از نظر سند، متواتر بوده و دلالتشان بر امامت اميرالمؤمنين عليه السّلام بسيار واضح و روشن، بلكه در بعضي از الفاظ نصّ صريح در امامت و خلافت بلافصل آن بزرگوار مي باشد، و ورود «حديث ثقلين» در ضمن اين احاديث، به قرينه وحدت سياق، دليل است كه مراد از «حديث ثقلين» نيز اثبات امامت و خلافت است، و در جاي خود در مباحث اصول فقه اثبات گرديده است كه: وحدت سياق در صورتيكه قرينه قطعيّه برخلاف آن نباشد، حجّت بوده و مورد قبول عقلاء مي باشد.

امّا از موارد اقتران مي توان نقلهاي مختلفي را شمارش نمود كه از آن جمله:

ابن جرير طبري، ابن ابي عاصم، محاملي (يكي از بزرگان محدّثين نزد اهل سنّت، كه خود تصريح به صحّت حديثي كه خواهيم خواند نموده است) و متّقي هندي صاحب كتاب «كنز العمّال» چنين نقل مي كنند: (آنچه نقل مي شود، عبارت كنز العمّال است)

پس از آنكه رسول خدا صلّي الله عليه (وآله) وسلّم در روز غدير در حاليكه دست علي در دستش بود، به اولي به نفس بودن و حقّ ولايت و تصرّف براي خداوند متعال و براي خودشان نسبت به مردم اقرار گرفتند، فرمودند: «فَمَنْ كانَ اللهُ ورَسُولُه مَوْلاهُ فإنَّ هذا مَوْلاهُ، وقَدْ تَرَكْتُ فيكُمْ ما إنْ أخَذْتُمْ بِهِما لَنْ تَضِلُّوا بَعْدي كِتابَ اللهِ وأهْلَبَيْتِي»(1): پس

كسي كه خداوند و رسولش مولا و كارگزار او هستند، پس بدرستيكه اين شخص (اشاره به علي عليه السّلام) مولا و كارگزار اوست، و به تحقيق گذاشتم در ميان شما دو چيز كه اگر تبعيّت و پيروي از آن دو نمائيد بعد از من هرگز گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا، اهلبيتم.

و اقتران «حديث ثقلين» به «حديث غدير» در مصادر زياد ديگري نيز مشاهده مي شود(2).

و نيز ابن حجر در كتاب «الفتاوي الفقهيّة»(3) سه حديث «ثقلين و غدير و منزلت» را در يك سياق نقل كرده است، كه هريك از اين سه حديث شريف، مستقلاًّ دلالت بر امامت اميرالمؤمنين عليه السّلام مي نمايد.

(1) كنز العمّال: ج13/140، حديث 36441، چاپ مؤسّسة الرّسالة _ بيروت _ 1405 ه_.ق.

(2) المعجم الكبير: ج5/195، شماره 5070، مسند ابن راهويه: مخطوط، مستدرك حاكم نيشابوري: ج3/109 و 174، نوادر الاصول ترمذي كه در مصادري از آن نقل كرده اند، الاصابة: ج7/78، شماره 4767، چاپ دارالكتب العلميّة _ بيروت، اُسد الغابة: ج3/605، السيرة الحلبيّة: ج3/274 _ چاپ داراحياء التّراث العربي _ بيروت.

(3) الفتاوي الفقهيّة: ج2/122.

مطلب دوّم: تكرار وصيّت به قرآن كريم و عترت در موارد مختلف

مطلب دوّم: تكرار وصيّت به قرآن كريم و عترت در موارد مختلف

بر اهل اطّلاع مخفي نيست كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم توصيه به قرآن و عترت عليهم السّلام را در موارد مختلف و مواطن متفاوت تكرار فرموده اند كه به چهار مورد آن اشاره مي شود:

مورد اوّل: هنگام مراجعتشان از شهر طائف، كه آنچه مربوط به اين مورد است را «ابن ابي شيبه» ذكر كرده است، و «ابن حجر مكّي» در كتاب خودش «الصّواعق المحرقة»(1) از او نقل مي كند.

مورد دوّم: در حجّة الوداع در ضمن

اعمال حجّ، و در عرفه مستقلاًّ، و آنچه مربوط به اين مورد است را «متّقي هندي» در كنز العمّال(2) از «ابن ابي شيبه» نقل مي كند، و نيز: ترمذي در «صحيحش»(3) طبراني در كتاب «المعجم الكبير»(4)، ابن اثير جزري در كتاب «جامع الاصول»(5) و ديگران كه ذكر نامشان بطول مي انجامد آورده اند.

مورد سوّم: هنگام مراجعت از حجّة الوداع در روز غدير خم در ضمن خطبه طولاني و مفصّل غدير، كه مطالب مربوط به اين مورد را احمد بن حنبل در «المسند»(6)، دارمي در «السّنن»(7)، بيهقي در «السّنن الكبري»(8)، ابن كثير در «البداية والنّهاية»(9) و ديگران نقل كرده اند.

مورد چهارم: هنگام رحلت جانگدازشان در حاليكه حجره شريف مملوّ از جمعيّت بود، كه وقايع مربوط به اين مورد را ابن ابي شيبه(10)، بزّار(11)، ابن حجر مكّي(12) و ديگران نقل كرده اند.

(1) الصّواعق المحرقة: 64.

(2) كنز العمّال: 1/48.

(3) صحيح ترمذي: 5/621.

(4) المعجم الكبير: 3/63، شماره 2679.

(5) جامع الاصول: ج1/277.

(6) مسند احمد: ج3/17.

(7) سنن دارمي: ج2/310.

(8) سنن بيهقي: ج2/148.

(9) البداية والنّهاية: ج5/209.

(10) سمط النّجوم العوالي: ج2/502، شماره 136 به نقل از «ابن ابي شيبه».

(11) كشف الاستار عن زوائد البزّار: ج3/221، حديث 2612.

(12) الصّواعق المحرقة: 89.

مطلب سوّم: دعوت به اتّحاد بين امّت اسلام در پرتو تعليمات «حديث ثقلين»

مطلب سوّم: دعوت به اتّحاد بين امّت اسلام در پرتو تعليمات «حديث ثقلين»

جدّ بزرگوار، مرحوم «سيّد محمّد هادي ميلاني»(1) نقل مي فرمودند كه: يكي از بزرگان علماء شيعه در نجف اشرف(2) براي ايجاد اتّحاد بين فرقه هاي اسلام پيشقدم شدند، جدّ ما مي فرمود: ما بر ايشان و امثالشان اصرار داشتيم كه: راه اتّحاد بين فرق اسلامي و تقارب بين مذاهب منحصر است در التزام به تبعيّت و پيروي و بكار بستن مفاد

«حديث ثقلين»، زيرا اين حديث شريف بدون شكّ نزد شيعه و مخالفين شيعه از نظر صدور و صحّت، مورد اتّفاق است، و تازه اين مطلب بر فرض ا ين است كه قائل به تواتر «حديث ثقلين» نشويم، و حال آنكه اين حديث شريف به يقين متواتر بوده، و حديثي است مقبول نزد طرفين، و از نظر دلالت هم هيچ نكته ابهامي در آن نيست.

پس حال كه چنين است، و امري كه صدورش از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم قطعي است و دلالتش نيز بر مدّعاي يكي از طرفين (كه شيعه باشد) تامّ و بدون ابهام و اشكال است، حال كه چنين وجه جامعي و محور اساسي براي اتّحاد بين فِرَق موجود است، چه ضرورتي دارد كه متشبّث به آراء و طرق ديگري شويم كه وصول به هدف از آن طرق يا معلوم العدم است و يا مجهول؟

جدّ ما عليه الرّحمة مي فرمودند: ما بر اين معنا اصرار فوق العاده داشتيم و در قبال ما بزرگواري كه مبادرت به اتّفاق كلمه بين فرق مسلمين نموده بود طريق ديگري را در نظر داشت، تا اينكه ايشان براي انجام مقصود خودش سفر به ديار اهل خلاف نمود، و پس از بازگشت صريحاً اعتراف نمود كه: مشكله افتراق بين فرق مسلمين را چاره اي جز رجوع به «حديث ثقلين» و امثال آن نيست و در ظلّ تمسّك و پيروي از ارشادات امثال اين احاديث است كه اين درد درمان خواهد پذيرفت.

ملخّص آنچه بيان شد اين است كه: رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم از قرب رحلت جانگدازشان اخبار فرمودند، و نيز فرمودند كه: در بين امّت

آنچه را كه در نزد حضرتش گرانبهاترين و پرارزش ترين اشياء است خواهد گذارد، كه آن دو عبارتند از: قرآن كريم و عترتش كه اهلبيت نبوّت مي باشند، و اين دو يادگار گرانبها ضامن هدايت ابدي امّت خواهند بود، كه در اثر پيروي و تبعيّت از اين دو، هرگز امّت اسلام به ضلالت نخواهند افتاد، و شاهد بر عدم ضلالت ابدي استعمال كلمه «لَنْ» بوده كه مفيد نفي اَبَد مي باشد، و اين كلمه در الفاظ مختلف «حديث ثقلين» موجود است.

پس از آن حضرتشان امّت را در تنگناي پرسش از اين دو قرار دادند به اين بيان كه فرمودند: بر سر حوض كوثر از شما خواهم پرسيد كه با اين دو چگونه رفتار كرده ايد، و آيا حقّ مرا در ارتباط با آن دو رعايت كرده ايد يا نه؟

و بعيد نيست كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در اين فرمايش (يعني اِخبار از سؤال درباره قرآن و عترت عليهم السّلام بر حوض كوثر) به منصب سقايت آب كوثر درباره اميرالمؤمنين عليه السّلام اشاره فرموده باشند، و اينكه اميرالمؤمنين عليه السّلام منافقين را از نوشيدن از آن آب، منع خواهد فرمود.

و نيز بعيد نيست كه آن بزرگوار با اين فرمايش اشاره فرموده باشند به حديثي كه مقبول شيعه و اهل سنّت است (و در صحاح و كتب معتبر عامّه منقول است) كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم فرموده اند: اصحاب من روز قيامت بر من وارد مي شوند، و بدرستيكه آنان را از حوض، مي رانند و دور مي كنند، و من مي گويم: پروردگارا! اينان اصحاب من هستند؟ خداوند متعال مي

فرمايد: نمي داني بعد از تو چه غائله اي برپا كردند(3) (وچگونه حقّ را از مجراي خودش بيرون بردند)؟

(1) فقيه اهل البيت آية الله سيّد محمّد هادي ميلاني «ره» 1395 ه_ . ق.

(2) علاّمه شيخ محمّد حسين كاشف الغطاء عليه الرحمة 1373 ه_ . ق.

(3) مسند ابي يعلي الموصلي: ج3/358، حديث 3929، چاپ دارالكتب العلميّة _ بيروت _ 1418 ه_.ق، مجمع الزّوائد: ج9/612، حديث 15974، چاپ دارالفكر _ بيروت _ 1414 ه_.ق.

جهت چهارم: اشكالات مخالفين بر «حديث ثقلين»

جهت چهارم: اشكالات مخالفين بر «حديث ثقلين»

با مراجعه به كتب مخالفين، درمي يابيم كه آنان به يكي از پنج طريق خواسته اند استدلال شيعه به «حديث ثقلين» بر مدّعاي خود باطل كنند و ما اكنون به ذكر آنها پرداخته و به حول و قوّه الهي و مدد صاحب ولايت عليه السّلام در پايان ذكر هر طريقي جواب آن را نيز بيان خواهيم كرد:

طريق اوّل

طريق اوّل

مبتكر!! اين طريق «ابوالفرج ابن جوزي» است.

ابن جوزي كتابي تأليف كرده است بنام «العِلَل المتناهية في الاحاديث الواهية»، و احاديثي را كه به خيال خودش «ضعيف» بوده و از نظر سند مخدوش است در آن كتاب درج كرده است(1)، وي «حديث ثقلين» را از جمله آن احاديث قرار داده، او اين حديث شريف را با يك سند _ آري، فقط با يك سند _ نقل كرده و پس از آن در سلسله سند حديث خدشه نموده است(2).

و ما تاكنون غير از «ابن جوزي» به كس ديگري برخورد نكرده ايم كه «حديث ثقلين» را از نظر سند تضعيف كرده باشد، و لذا تعجّبي ندارد اگر مي بينيم عدّه زيادي از بزرگان محقّقين عامّه بعد از ابن جوزي، او را در اين كار تخطئه كرده و عملش را مردود دانسته اند.

و ما اكنون فقط به ذكر اسامي معدودي از كسانيكه ابن جوزي را نسبت به تضعيف سند «حديث ثقلين» تخطئه كرده اند اكتفاء مي نمائيم:

1 _ سبط ابن جوزي _ نواده دختري او _ در كتاب «تذكرة الخواصّ».

2 _ حافظ سخاوي در كتاب «ارتقاء الغرف».

3 _ حافظ سَمْهودي در كتاب «جواهر العقدين».

4 _ ابن حجر مكّي در كتاب «الصّواعق المحرقة».

5 _ عبدالرّؤوف مناوي

در كتاب «فيض القدير».

بسي جاي شگفتي است كه: حديثي را كه اعلام محدّثين عامّه نقل كرده و صريحاً حكم به صحّت سند آن بلكه تواتر آن نموده اند، چگونه شخصي مانند ابن جوزي به خود جرأت داده و در سند آن مناقشه مي كند؟

تنها چيزي كه موجب تسلّي خاطر انسان بوده كه شخص بتواند اين اعمال ناجوانمردانه كه منشأ آن چيزي جز تعصّب در افكار و وهميّات، و عناد نسبت به حقّ نيست را تحمّل نمايد اين است كه: اين جناب ابوالفرج ابن جوزي شخصي است كه در نزد بزرگان عامّه به تعصّب و تعاند نسبت به حقّ معروف و مشهور بوده، و همگان متّفقند كه اين شخص در تضعيف احاديث يا جعلي شمردن آنها از بي پروائي خاصّي برخوردار است، لذا، تمام آنان، ابن جوزي را در اين رفتار تخطئه نموده، و ديگران را از سلوك مسلك ابن جوزي جدّاً برحذر داشته اند.

و ما قبلاً مصادر معتبر «حديث ثقلين» را ذكر كرديم، اكنون فقط اشاره اي گذرا به نام ناقلين اين حديث شريف مي نمائيم:

1 _ مسلم بن حجّاج در كتاب «صحيح مسلم»، كه البتّه همانطور كه بيان شد حديث را ناقص نقل كرده است.

2 _ ترمذي در «صحيح ترمذي».

3 _ ابن خزيمة (كه در نزد عامّه مشهور است به: امام ائمّه حديث) در كتاب «صحيح».

4 _ ابو عوانه در كتاب «المسند».

5 _ حُمَيدي در كتاب «الجمع بين الصّحيحين».

6 _ رزين بن معاويه عبدري در كتاب «تجريد الصّحاح».

7 _ حاكم نيشابوري در كتاب «المستدرك».

8 _ ابن اسحاق در كتاب «سيره».

9 _ ضياء مقدسي در كتاب «المختارة».

10 _ بغوي در «مصابيح السّنّه».

11 _ محاملي.

12 _

ابن النجّار.

13 _ نووي.

14 _ حافظ مِزّي.

15 _ شمس الدّين ذهبي.

16 _ ابن كثير دمشقي.

17 _ حافظ هيثمي.

18 _ جلال الدّين سيوطي.

19 _ شهاب قسطلاني.

20 _ ابن حجر مكّي.

21 _ عبدالرّؤوف مناوي.

22 _ زرقاني مالكي.

23 _ ولي الله دهلوي.

(1) ابن جوزي كتاب ديگري تأليف نموده بنام «الموضوعات» كه در آن كتاب رواياتي را كه به نظر خودش «جعلي» و دروغ است جمع آوري نموده است.

(2) العلل المتناهية في الاحاديث الواهية: ج1/268، حديث 432، چاپ دارالكتب العلميّة _ بيروت _ 1403 ه_.ق.

طريق دوّم

طريق دوّم

اين طريق را ابو عبدالله بخاري صاحب كتاب «صحيح بخاري» به احمد بن حنبل (پيشواي حنابله) نسبت مي دهد. بخاري در كتاب «التاريخ الصّغير»(1) چنين مي نويسد:

درباره روايتي كه عبدالملك از عطيّه از ابي سعيد خُدري از رسول خدا صلّي الله عليه (وآله) وسلّم بعنوان «حديث ثقلين» نقل شده است، احمد بن حنبل مي گويد: اين گونه احاديث كه از كوفيّين نقل شده است، از نظر متن ناشناخته است و مورد قبول نمي باشد.

در مقام جواب از اين كشفيّات جناب بخاري بايد گفت:

اوّلاً: نسبت اين كلام (يعني منكَر شمردن «حديث ثقلين») به احمد بن حنبل دروغ محض است، زيرا احمد خودش اين حديث شريف را در كتاب «المسند» و نيز كتاب «فضائل الصّحابة» با اسناد زيادي از عدّه كثيري از صحابه نقل مي كند، پس چگونه ممكن است كه شخصي مانند احمد بن حنبل با اين خصوصيّت اين حديث را روايت نمايد و در عين حال از جهت متن «منكَر» بشمار بياورد، و ما از بخاري مي خواهيم كه مصدر اين نقل خودش را از احمد به ما نشان بدهد، كه احمد بن

حنبل كجا و چه زماني اين حديث را انكار كرده است؟ (البتّه ارتباط برزخي اين اعلام را استبعاد نمي كنيم!!)

و ثانياً: منكَر بودن متن روايتي مانند «حديث ثقلين» نزد امثال بخاري چيز تازه اي نيست، و بايد هم همينطور باشد، زيرا حديثي كه بدون كوچكترين ابهامي دلالت بر امامت اميرالمؤمنين و اهلبيتش عليهم السّلام و دلالت بر وجود امامي از خاندان نبوّت همتاي وجود قرآن مي نمايد، حديثي كه دالّ بر: اعلميّت، افضليّت، همتاي قرآن بودن، و عصمت اهل بيت عليهم السّلام مي نمايد، بايد نزد بخاري و امثال او از منكَرات بشمار آيد، زيرا اينان با تعصّبي كه نسبت به سردمداران سقيفه و سركردگان انحراف امّت از راه صلاح و خير از خود اظهار كرده اند، موقعيّت و موضع خود را نسبت به خاندان نبوّت عليهم السّلام كه حقّ حقيقيشان جفاكارانه پامال گرديده است روشن نموده اند.

(1) التاريخ الصّغير: ج1/302.

طريق سوّم

طريق سوّم

سوّمين حيله اي كه براي از كار انداختن «حديث ثقلين» بكار برده اند، تحريف حديث شريف است، البتّه تحريف به معناي نقصان، به اين معني كه: قسمتي از حديث را كه دلالت كامل «حديث ثقلين» مبتني بر آنست، حذف كرده و نقل ننموده اند، و از كساني كه متمسّك به اين حيله شده اند «مسلم بن حجّاج» صاحب كتاب «صحيح مسلم» از صحاح ششگانه، و «خطيب بغدادي» در كتاب «تاريخ بغداد» مي باشند.

خطيب در كتاب تاريخش بعد از ذكر سند، «حديث ثقلين» را بدينگونه نقل مي كند:

«إنَّ رَسُولَ اللهِ صلّي الله عَلَيْهِ (وآله) وَسَلَّمَ قالَ: يا أيُّها النّاسُ، إنِّي فَرَطٌ لَكُمْ وَأَنْتُمْ وارِدُونَ علَيَّ الحَوْضَ، وَإنّي سائِلُكُمْ حينَ تَرِدُونَ عَلَيّ عَنِ الثَّقَلَيْنِ، فَانْظُرُوا

كَيْفَ تَخْلُفُوني فيهِما: الثّقْلُ الأكْبرُ كِتابُ اللهِ، سَبَبٌ طَرَفُهُ بِيَدِ اللهِ وَطَرَفُهُ بِأَيْديكُمْ، فَاسْتَمْسِكُوا بِهِ وَلا تَضِلُّوا وَلا تُبَدِّلُوا».

ترجمه: بدرستيكه رسول خدا صلّي الله عليه (وآله) وسلّم فرمودند: اي مردم، بدرستيكه من قبل از شما از دنيا مي روم و شما بر سر حوض كوثر بر من وارد مي شويد، و من هنگام ورودتان از دو گوهر گرانبها كه بين شما به وديعه گذاشته بودم خواهم پرسيد، خوب دقّت كنيد كه چگونه حقّ مرا درباره آن دو رعايت كرده ايد، يكي از آن دو از موقعيّتي مهمتر برخوردار بوده كه آن كتاب خداوند متعال (قرآن كريم) است، ريسماني كه يك طرفش به دست حقّ تبارك و تعالي و طرف ديگرش در دست شماست، به آن چنگ بزنيد و گمراه نشويد و آن را تبديل نكنيد.

اين تمام عبارت «خطيب بغدادي» در كتاب «تاريخ بغداد»(1) مي باشد، و همانطور كه ملاحظه مي شود با اينكه در صدر حديث، از «ثقلين» نام برده شده، ولي در ذيل آن، از اين دو گوهر گرانبها، فقط يكي اسم بر گرديده است و از ذكر ديگري خودداري شده است.

و جالب توجّه اينكه همين حديث، با همين سند كه خطيب در كتابش آورده است، بدون كوچكترين تفاوتي در تمامي رجال سند، در ساير مصادر اهل سنّت موجود است و در ذيل آن «ثقل» ديگر نيز اسم برشده است:

«ترمذي» در «نوادر الاصول»(2) حديث شريف را با همين سند نقل كرده و پس از عبارات مزبور، تتمّه حديث را بدينگونه ذكر مي كند:

«وَعِتْرَتي أَهْلُبَيْتي، فَإنّي قَدْ نَبَّأَنِي اللَّطيفُ الخَبيرُ أَنَّهُما لَنْ يَفْتَرِقا حَتّي يَرِدا علَيَّ الحَوْضَ».

ترجمه: و عترت من كه اهلبيت من هستند (كه

همان ثقل ديگر است كه قرين قرآن كريم مي باشد)، پس بدرستيكه خداوند عالم به خفيّات و داناي كارها به من خبر داد كه: اين دو از يكديگر جدا نمي شوند تا اينكه سر حوض كوثر بر من وارد شوند.

قضاوت را به محقّق منصف واگذار مي كنيم، به اين دو نقل توجّه نموده و با يكديگر مقايسه نمائيد، آيا اعراض از حقّ و تعصّب خطيب بغدادي حديث شريف را به اين روز انداخته است؟ يا دست خيانتكار ناسخين؟ و يا ناشرين دين به دنيا فروش؟ والله اعلم.

و البتّه ذكر جميع موارد تحريف (در عصرهاي مختلف تا اين زمان) محتاج به مجالي وسيعتر و تأليف جداگانه اي است.

(1) تاريخ بغداد: ج8/442، چاپ دارالكتب العربي _ بيروت.

(2) نوادر الاصول: 68.

طريق چهارم

طريق چهارم

چهارمين راهي كه براي از كار انداختن «حديث ثقلين» بكار رفته است «معارضه» است.

البتّه از كار افتادن حديثي در اثر وجود معارضي كه سنداً و دلالةً همتا و همسنگ با آن حديث باشد امري است علي القاعده، و مطابق صناعت، و مورد قبول همه محقّقين است، ولي (همچنانكه در عبارت فوق اشاره شد) معارضه، فرع حجيّت است، به اين معني كه دو حديث متعارض، از نظر سند و دلالت بايد تمام باشند و حجيّت هريك مسلّم باشد تا نوبت به معارضه برسد، و الاّ اگر يكي صحيح باشد و ديگري غير صحيح، نوبت به معارضه نمي رسد.

حال بايد ديد مبتكرين!! اين طريق، چه اموري را معارض «حديث ثقلين» قرار داده اند؟

مهمترين چيزي كه بعنوان معارض براي حديث ثقلين مطرح شده است، دو مطلب است:

1 _ حديث اقتداء به شيخين (ابوبكر و عمر).

2 _ حديث ثقليني كه

در آن بجاي كلمه «عترت و اهلبيت»، كلمه «سنّت» موجود است.

مضمون حديث اوّل (به زعم اهل خلاف كه آن را به عنوان حديث ذكر كرده اند) اين است كه: رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم فرموده است: به دو نفري كه پس از من هستند اقتداء كنيد: ابوبكر و عمر، و چنين مدّعي هستند كه اين حديث دلالت مي كند بر وجوب اقتداء به شيخين، و «حديث ثقلين» دلالت مي كند بر وجوب تمسّك به قرآن و عترت، فلا محاله بين اين دو تعارض برقرار است.

در مقام جواب، مباحث مفصّل و دلايل مختلفي در كتاب ما تحت عنوان «محاضرات في الاعتقادات»، ج1/343 موجود است، و خلاصه يكي از آن ادلّه، ضعف سند اين دليل است كه كبار اعلام جرح و تعديل كه مورد قبول عامّه هستند تصريح كرده اند كه رجال سند اين به اصطلاح حديث تمامي مجروح و ضعيف بوده، و عدّه اي از آنان تصريح به مجعوليّت و كذب حديث «اقتداء به شيخين» نموده اند.

براي اطّلاع بيشتر مراجعه شود به:

فيض القدير في شرح الجامع الصّغير: ج2/56، صحيح ترمذي: ج5/572، كتاب الضّعفاء الكبير، تأليف ابو جعفر عُقَيلي: ج4/95، ميزان الاعتدال: ج1/105، 141، 142، لسان الميزان: ج1/188، 272 و ج5/237، شرح المنهاج عبري فرغاني: مخطوط، تلخيص المستدرك: ج3/75، و مجمع الزّوائد: ج9/53، الدّرّ النّضيد من مجموعة الحفيد: 97، اسني المطالب في احاديث مختلفة المراتب: 48، و: الفِصَل في الملل والنحل: ج4/88.

و عجيب اينجاست كه براي سر و صورت دادن به اين حديث واهي وبي اصل و نسب، افرادي مانند «قاري» در كتاب «شرح الفقه الاكبر» اين حديث را نقل كرده و مستند به صحيح

بخاري و مسلم مي نمايد، و حال آنكه هيچيك از اين دو چنين حديثي را نقل نكرده اند!! (وَإنَّ أَوْهَنَ البُيُوتِ لَبَيْتُ الْعَنْكَبُوتِ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ)(1).

امّا در ارتباط با لفظ «حديث ثقلين» كه به جاي كلمه «عترت»، «سنّت» بكار برده شده باشد ما رساله اي جداگانه تأليف نموده ايم، طالبين به آنجا مراجعه نمايند(2).

(1) سوره عنكبوت: 29/42.

(2) الرّسائل العشر في الاحاديث الموضوعة في كتب السّنّة _ رساله دهم، و لازم به تذكّر است كه اين رساله در مجلّه «تراثنا» شماره 29 نيز نشر گرديده است.

طريق پنجم

طريق پنجم

بعد از ابطال چهار طريق گذشته، تنها راهي كه براي خصم نسبت به از كار انداختن «حديث ثقلين» باقي مانده، طريق شيخ الاسلام اهل سنّت جناب ابن تيميّه است.

ابن تيميّه مي گويد: اين حديث (حديث ثقلين) دروغ است.

چه راه آسان و خوبي! چرا اهل سنّت از اين راه با همه سهولتي كه دارد غافل بودند؟ چرا خود را به زحمت تحريف «حديث ثقلين» انداختند تا موجبات بدنامي و خيانت را براي خودشان فراهم آورند؟ چرا «حديث ثقلين» را طرف معارضه با عبارتي موهوم و ساختگي بنام «حديث اقتداء به شيخين» قرار دادند تا آن همه حمله هاي صحيح به آنان شود؟ چرا ابن جوزي خودش را به زحمت تضعيف رجال سند «حديث ثقلين» مي اندازد؟ و چرا و چرا...؟!!

اي كاش تمام اينها از فكر بكر و وذوق سليم و نظر ثاقب!!! ابن تيميّه الهام مي گرفتند و بجاي آن راههاي پر پيچ و خم، به اين ساده ترين راه!! چنگ زده و خيال خود و شيعه اماميّه را در ارتباط با تمسّك به «حديث ثقلين» راحت مي كردند.

آري، حديث

ثقليني كه روي حساب قواعد علمي و مباحث علم رجال و درايه، فوق حدّ تواتر بوده و راهي براي انكار آن وجود ندارد، اينجور بازيچه افكار شيطاني امثال شيخ الاسلام اهل سنّت جناب ابن تيميّه واقع گرديده است.

آري، بين ابن تيميّه و امثال او و بين اهلبيت پيامبر خوب حاكمي است خدا، و او بهترين حاكمين است.

وصلّي الله علي محمّد وآله الطّاهرين

حديث غدير

2

حديث غدير

بسم الله الرّحمن الرّحيم

الحمدلله ربّ العالمين، والصّلاة والسّلام علي سيّدنا ونبيّنا محمّد وآله الطيّبين الطّاهرين، ولعنة الله علي أعدائهم أجمعين من الأوّلين والآخرين.

بحث ما در اطراف «حديث غدير» است، حديث شريفي كه در سايه اهتمام حقّ سبحانه و تعالي و رسول مكرّم صلوات الله عليه وآله وسلّم و ائمّه اطهار عليهم السّلام و بزرگان صحابه و علماء در طيّ قرون، از اهميّت خاصّي برخوردار است، و در قرآن كريم آيه مباركه (يا أيُّهَا الرَّسُوْلُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ إلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ) _ المائده: 5/67. ترجمه: اي پيامبر، به خلق برسان آنچه را از خدايت بر تو نازل شده، از جمله آياتي است كه مستقيماً مربوط به «روز غدير» مي باشد.

لازم به تذكّر است كه اين آيه كريمه گرچه در قرآن كريم در ضمن آياتي است كه خداوند متعال در آن آيات، اهل كتاب را مخاطب قرار داده است(1) ولكن كاملاً و بدون كم و كاست قابل تطبيق بر امّت رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نيز مي باشد، زيرا در مقام تطبيق اين آيات مباركه با اين امّت مي توان چنين گفت: و اي كاش امّت اسلاميّه ايمان آورده بودند، و اگر آنان ايمان آورده و تقوي پيشه مي كردند، البتّه گناهانشان

را مي پوشانديم و آنان را در بهشت پرنعمت وارد مي كرديم، و اگر آنان به دستورات قرآن و فرمايشات رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم كاملاً عمل مي نمودند و آنچه را كه در قرآن درباره اميرالمؤمنين و اهلبيت طاهرينش عليهم السّلام نازل شده است را بر ديده جان نهاده و قلباً مي پذيرفتند، البتّه از نعمت هاي آسمان و زمين بهره مند مي شدند، و از امّت اسلام نيز عدّه اي معتدل و ميانه رو و بسياري بدكردارند.

و قرينه اي كه بر اين تطبيق مي توان اقامه نمود اين است كه: قبل از آيه غدير، خداوند متعال مي فرمايد: (وَلَوْ أنَّهُمْ أقَامُوا التَّوْرَاةَ...) و بعد از آيه غدير مي فرمايد: (لَسْتُمْ عَلَي شَيء حتّي تُقِيْمُوا التَّوْرَاةَ والإنْجِيْلَ...)(ترجمه اين آيات در پاورقي گذشت)، و در عين حال مي فرمايد: (لَيَزِيْدَنَّ كَثيراً مِنْهُمْ ما اُنْزِلَ إلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ طُغْياناً وَكُفْراً فلا تَأْسَ عَلَي القَوْمِ الكافِرِين) كه با تطبيقي كه گذشت ترجمه اين قسمت اينگونه خواهد بود كه: البتّه مي افزايد بسياري از افراد اين امّت را سركشي و انكار آنچه نازل شده است بر تو درباره اميرالمؤمنين و اولاد طاهرينش عليهم السّلام.

كوتاه سخن اينكه: همچنانكه اهل كتاب قبل از نزول قرآن مأمورند به عمل كردن به كتابهايشان، يعني يهوديان مأمورند به عمل كردن به تورات، و نصرانيان موظّف هستند كه به انجيل عمل كنند، همينطور مسلمانان نيز مكلّفند كه به كتاب خدا و سنّت پيامبرشان پاي بند باشند، كه در نتيجه اين التزام عملي به كتاب و سنّت، بركات آسمان و زمين بر آنان مي بارد، ولكن افسوس كه آنچه از طرف خداوند متعال

بر رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نازل شده است بجاي آنكه سبب التزام عملي امّت شود بر طغيان و كفر آنان افزود.

و در ميان آنچه خداوند متعال بر پيامبر نازل فرموده، واقعه غدير از جلوه خاصّي برخوردار است، چراكه خداوند متعال در آيه تبليغ (كه همان قضيّه غدير است) با بياني قاطع و خطابي توأم با تهديد، عبد مكرَّم و رسول برگزيده خودش را مخاطب قرار مي دهد و پر واضح است كه اينگونه مخاطبه در قرآن كريم با رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در موارد بسيار معدودي است كه از تعداد انگشتان دست تجاوز نمي كند، و اين نيست مگر توجّه دادن اكيد امّت مسلمان به مفاد اين خطابات و اتمام حجّت از طرف خداوند منّان بر بندگان كفور و عنود، بي مناسبت نيست كه يك بار ديگر آيه كريمه تبليغ را مورد توجّه قرار بدهيم:

(يا أيُّهَا الرَّسُوْلُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ إلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَإنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ)المائدة: 5/67.

ترجمه: اي پيامبر، به خلق برسان آنچه را از خدايت بر تو نازل شده، كه اگر اين امر خطير را به انجام نرساني تبليغ رسالت و اداء وظيفه پيامبري را نكرده اي.

و شاهد ديگر بر اين مطلب (كه مسأله نصب اميرالمؤمنين عليه السّلام به جانشيني بعد از خودش باشد) فرمايش خود رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم است كه در قضيّه خانه ابوطالب عليه السّلام (كه به حديث يوم الاِنْذار و حديث الدّار معروف است)(2) چنين فرمودند: خدايم مرا امر فرموده به اينكه به مردم برسانم آنچه را كه مأمور به آن شده ام و براي آن فرستاده شده

ام، و در اثر اينكه مبادا قوم ايشان آن حضرت را انكار كنند و با انكارشان اسباب شقاوت و هلاكتشان را فراهم آورند آن حضرت فرمودند: سينه ام از اين فرمان به تنگ آمد تا اينكه جبرئيل نازل شد و از طرف خداوند چنين فرمان آورد كه: اگر آنچه را مأمور به تبليغ آن شده اي بجا نياوري، انجام مأموريّت رسالتي كه بدان برانگيخته شده اي را مهمل گذارده اي.

نتيجه سخن اينكه: شواهد فوق (خصوصاً داستان خانه ابوطالب عليه السّلام) و نيز شواهد زياد ديگري كه در جاي خود مذكور است بيانگر اين مطلب است كه: ابلاغ امامت اميرالمؤمنين عليه السّلام و خلافت اوّلين امام شيعيان از جمله مهمترين اموري بود كه رسول خدا از ابتداي دعوت تا آخرين لحظات حيات مباركه اش، از طرف خداوند متعال مأمور به آن بوده است، زيرا آيه تبليغ در سوره مائده است و سوره مائده به اجماع مسلمين آخرين سوره اي است كه از قرآن نازل گرديده است، و قُرْطُبي در تفسيرش صريحاً ادّعاي اجماع مي كند بر اينكه سوره مائده مدنيّ است و بعضي از آيات آن در حجّة الوداع نازل شده است(3)، كما اينكه در روايات شيعه نيز نصّ صريح بر همين مضمون موجود است.

با وجود چنين اجماع و نصّي اين نتيجه گيري مطابق با واقع خواهد بود كه: رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در تمام دوران رسالت مبارك وميمونش دركنار دعوت مردم به ايمان به خداي تعالي و رسالت خودشان، آنان را به خلافت بلا فصل اميرالمؤمنين عليه السّلام بعد از خودش دعوت فرموده و اين امر خطير الهي را به آنان ابلاغ

مي نمودند.

و بايد دانست كه حديث غدير از جهاتي برخوردار است كه موجب عظمت و جلالت آن گرديده است:

1 _ شرائط خاصّي (زمان، مكان، جمعيّت) كه خطبه غدير در آن شرائط ايراد گرديده است.

2 _ كلامي كه در ضمن اين خطبه وارد شده است بدون هيچگونه شكّ و شبهه اي از نظر فنون زبان عرب دلالت بر امامت اميرالمؤمنين عليه السّلام مي نمايد.

3 _ آياتي از قرآن كريم ناظر به خصوص واقعه غدير است.

و ناگفته نماند كه سلف و خلف، متحمّل زحمات طاقت فرسائي در جهت به يادگار ماندن اين حديث شريف، نقل و نشر آن شده اند، كما اينكه خصم نيز در مقام ردّ و كتمان و بي اهميّت جلوه دادن اين حديث عظيم المنزله از هيچ كوششي فروگذار نكرده است.

(1) زيرا در آيه 65 و 66 كه دو آيه قبل از آيه غدير است مي فرمايد: (وَلَوْ أَنَّ أَهْلَ الْكِتَابِ آمَنُوا وَاتَّقَوْا لَكَفَّرْنَا عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَلاََدْخَلْنَاهُمْ جَنَّاتِ النَّعِيمِ* وَلَوْ أَنَّهُمْ أَقَامُوا التَّوْرَاةَ وَالإِنْجِيلَ وَمَا أُنْزِلَ إِلَيْهِم مِن رَبِّهِمْ لاََكَلُوا مِن فَوْقِهِمْ وَمِن تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ مِنْهُمْ أُمَّةٌ مُقْتَصِدَةٌ وَكَثِيرٌ مِنْهُمْ سَاءَ مَا يَعْمَلُونَ) _ المائدة: 65 و 66.

ترجمه: و چنانچه اهل كتاب ايمان آورند و تقوي بورزند البتّه ما گناهانشان را مستور نموده و محقّقاً آنان را در بهشت پرنعمت داخل مي نماييم _ و چنانچه آنان به دستورات تورات و انجيل خودشان و آنچه كه بر تو نازل شده كاملاً عمل مي نمودند البتّه از نعمتهاي آسماني و زميني برخوردار مي شدند، عدّه اي از آنان مردماني معتدل و ميانه رو و بسياري از آنان بدكردارند.

و نيز در آيه پس از آيه غدير

مي فرمايد: (قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لَسْتُمْ عَلَي شَيْء حَتَّي تُقِيمُوا التَّوْرَاةَ وَالإِنْجِيلَ وَمَا أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِن رَبِّكُمْ وَلَيَزِيدَنَّ كَثِيراً مِنْهُم مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِن رَبِّكَ طُغْيَاناً وَكُفْراً فَلاَ تَأْسَ عَلَي الْقَوْمِ الْكَافِرِينَ) _ المائدة: 68.

ترجمه: اي پيغمبر، بگو با اهل كتاب كه: اي يهود و نصاري، شما ارزشي نداريد تا آنكه به دستور تورات و انجيل و آنچه از جانب خداوند بسوي شما نازل شده كاملاً عمل نماييد، و همانا بجاي آنكه به قرآنيكه بر شما نازل شده ايمان آورند، اين قرآن بر كفر و سركشي بسياري از آنان افزوده است، و در اين صورت، تو اي پيغمبر، بر حال كافران افسوس مخور.

(2) اين واقعه در اوائل بعثت پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم در مكّه، در خانه ابوطالب عليه السلام كه بزرگ بني هاشم است بزرگذار شد، و مأموريّت رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در آن روز، انذار نزديكانش بود پيش از انذار ديگران، و انذار در برابر بشارت است، و آن در لغت خبر دادن از چيزي است كه در شنونده ايجاد هراس نمايد، و بشارت، خبر دادن از چيزي است كه در شنونده ايجاد اميدواري كند، و انذار و بشارت پيامبران عليهم السلام عبارت از دعوت بندگان است به دين خدا و ترساندن آنان از خشم خدا و اميدوار نمودن به رحمت خداوند متعال.

رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در آن مجلس پنج پايه اصلي دين خدا را براي حاضرين به نحو اجمال و تفصيل متذكّر شدند: توحيد و نبوّت و امامت را به صراحت، و صراحت و اصرارشان درباره امامت بيشتر از آنها بود. براي تفصيل

كامل واقعه از روايات و مدارك فراوان اهل سنّت رجوع شود به: عقائد الانسان، ج2، ص101 تا 134.

(3) الجامع لاحكام القرآن (تفسير قرطبي): ج6/30، چاپ مؤسّسة التّاريخ العربي، بيروت _ 1405 ه_ . ق.

متن حديث غدير

متن حديث غدير

قبل از ورود در بحث از سند و دلالت «حديث غدير» بر خلافت و جانشيني بلافصل مولانا اميرالمؤمنين عليه السّلام، ناگزيريم به يك يا دو متن از حديث غدير كه در مصادر معتبره اهل سنّت موجود است اشاره نمائيم:

احمد بن حنبل (رئيس فرقه حنبلي ها) در كتاب «مسندش» به سند صحيح از زيد بن ارقم چنين نقل مي كند كه:

همراه رسول خدا صلّي الله عليه (وآله) وسلّم در وادي بنام «خمّ» فرود آمديم، سپس پيامبر امر به نماز فرمودند و در شدّت گرما نماز را بپا داشتند، پس از آن براي ما خطبه اي ايراد فرمودند، و براي آن سرور توسّط پارچه اي كه بر درخت خار تنومند بياباني انداخته بودند سايباني مهيّا شده بود، سپس آن بزرگوار در ضمن خطبه اش چنين فرمودند: آيا نمي دانيد و شهادت نمي دهيد كه من نسبت به هر مؤمني از خودش به او سزاوارترم؟ همه مخاطبين در جواب گفتند: آري، حضرت فرمودند: پس هركه من مولاي اويم پس علي مولاست او را، خدايا دشمن باش هركه با علي دشمن است، و دوست بدار آنكه با او از در دوستي درآيد(1).

و نسائي، صاحب كتاب «سنن» (يكي از كتب ششگانه و معتبر نزد اهل سنّت) به سند صحيح از ابي الطّفيل از زيد بن ارقم چنين نقل مي كند:

هنگامي كه رسول خدا صلّي الله عليه (وآله) وسلّم از حجّة الوداع مراجعت مي فرمود

و در غدير خمّ فرود آمد امر فرمودند كه بوته هاي بزرگ را از ريشه به درآورده و در يك جا جمع نمودند (كه به اين ترتيب، جاي بلندي فراهم آمد كه حضرت بر فراز آن ايراد خطبه نمايند) سپس فرمود: گويا بسوي حقّ تعالي خوانده شده ام پس اجابت دعوت او را نمودم (اِخبار است به قُرب رحلت)، و بدرستيكه در ميان شما دو گوهر گرانبها بجاي مي گذارم، يكي از آن دو بزرگتر از ديگري است: قرآن كتاب خدا، و عترتم كه اهلبيت من هستند، پس توجّه داشته باشيد كه بعد از من درباره آن دو چگونه رفتاري خواهيد داشت، پس بدرستيكه آن دو هرگز از يكديگر جدا نمي شوند تا اينكه بر من در حوض كوثر وارد شوند، سپس فرمودند: خداوند مولاي من است و من وليّ هر مؤمني هستم، پس از آن دست علي را گرفته فرمود: هركس من وليّ اويم پس اين علي وليّ اوست، خدايا دوست بدار كسي را كه دوست اوست، و دشمن باش كسي را كه دشمن اوست.

ابوالطّفيل مي گويد: به زيد بن ارقم گفتم: آيا خودت اين كلام را از رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) شنيدي؟ زيد گفت: بدرستيكه (و در بعضي از الفاظي كه از زيد نقل شده، بجاي «بدرستيكه» گفت: والله) در آن سرزمين تيغزار احدي نبود مگر اينكه با چشمش آن حضرت را مشاهده كرد و دو گوشش اين كلام را شنيد(2).

اين بود متن حديث شريف غدير با دو عبارت به سند معتبر از زيد بن ارقم.

در اينجا توجّه به چند نكته ضروري است كه به آنها اشاره مي شود:

(1) مسند

احمد بن حنبل، ج5/501، حديث شماره 18838، چاپ دار احياء التّراث العربي، بيروت _ 1414 ه_.ق.

(2) فضائل الصّحابة، ص15، حديث شماره 45 _ چاپ دار الكتب العلميّة _ بيروت، خصائص اميرالمؤمنين عليه السّلام، ص96، حديث 79 _ چاپ مكتبة المعلاّ، كويت _ 1406 ه_.ق.

نكته اوّل

نكته اوّل

در بسياري از مجامع حديثي اهل سنّت از صحاح و مسانيد(1) آنان چنين مذكور است كه راويان مي گويند: رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) براي ما خطبه خواند و در آن خطبه حمد و ثناي الهي بجاي آورد و به آنچه كه خدا مي خواست مردم را موعظه فرمود، حتّي اينكه حافظ ابوبكر هيثمي در مجمع الزّوائد(2) از قول راويان حديث چنين نقل مي كند كه: پس بخدا قسم تمام اموري كه تا روز قيامت واقع مي گردد را حضرت به ما خبر داد.

نكته اي كه ما در صدد بيان آن هستيم اين است كه:

آيا سؤال از اينكه چرا راويان و محدّثين و كسانيكه خود را امين بر سنّت رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم قلمداد مي كنند از نقل اين خطبه خودداري كرده اند، سؤالي بي جا و بي مورد است؟ آيا تاريخ اين حقّ مسلّم را به نسلهاي آينده نمي دهد كه درباره عدم نقل چنين ميراث گرانبهائي (كه بنا بر نقل مجمع الزّوائد هيثمي مشتمل بر جميع وقايع آينده و امور مهمّ مربوط به سرنوشت اين امّت بود) گذشتگان را مورد مؤاخذه قرار بدهند؟ چرا و به چه دليل از نقل اين اثر گرانقيمت خودداري ورزيدند؟

مواعظ رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در روز غدير چه شد؟ تذكّرات آن سرور در آن روز

و اخبارش از وقايع تا روز قيامت به چه عذري به باد فنا رفت؟ مگر اينان حافظين سنّت رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نبودند؟ مگر وظيفه مسلّم آنان نقل فرمايشات دُرَربار آن سرور عالمين براي امّت نبود؟ چه شد كه با اباء از نقل چنين ميراث پربهائي خسارتي جبران ناپذير بر پيكره ذخائر علمي اين امّت وارد نمودند؟ آيا جوابي قانع كننده براي اين خطاي غير قابل اغماض مي توانند ارائه دهند؟

(1) رجوع شود به: صحيح مسلم، 4/1873، حديث 36 _ دارالفكر، بيروت _ 1398 ه_.ق، مسند احمد بن حنبل، 5/498، حديث 18815، مستدرك حاكم نيشابوري، 3/533 _ دارالفكر، بيروت _ 1398 ه_.ق.

(2) مجمع الزّوائد: 9/104، 105 _ دارالكتاب العربي، بيروت _ 1402 ه_.ق.

نكته دوم

نكته دوم

در مباحث علم الحديث به قانوني برخورد مي كنيم كه: الحديثُ يُفَسِّرُ بَعْضُهُ بعضاً، ترجمه: حديث، بعضيش، بعض ديگر را تفسير و بيان مي نمايد، يعني همچنانيكه بعضي از آيات قرآن، مفسّر و مبيّن آيات ديگري و پرده اجمال و ابهام را از آيات ديگر برمي دارد، در روايات نيز بدينگونه است، كه اگر در متن روايتي به اجمالي يا ابهامي برخورد كرديم و از قرائن موجود آن روايت، نتوانستيم ابهام آن را برطرف سازيم، جاي اين هست كه با امعان نظر در روايات ديگري كه متن آنها مشابه متن روايت مورد نظر است براي رفع ابهام از روايت مورد نظر، از آن روايات كمك بگيريم(1)، بعد از اين مقدّمه كوتاه، دوّمين نكته قابل توجّه اين است كه: در لفظ حديث غدير در يك نقل كلمه «مَوْلي» و در نقل ديگر (كه هر دو از نظر سند صحيح

هستند) كلمه «وليّ» بكار برده شده است، و اگر كسي در اينكه كلمه «مَوْلي» در اين حديث شريف به معناي «وليّ» يا «اَوْلي» باشد تشكيك نمايد، مسلّماً وجود كلمه «وليّ» در نقل دوّم، جايي براي اين تشكيك باقي نمي گذارد.

و در جاي خود شواهد بسيار زيادي در نقلهاي مختلف و صحيح حديث غدير وجود دارد كه تمام آنها مفسِّر و مبيّن كلمه «مَوْلي» هستند كه در بعضي از الفاظ حديث غدير موجود است، و البتّه همانگونه كه اشاره شد اينها بر فرض آنست كه ما در فهم معناي كلمه «مَوْلي» در حديث غدير دچار ترديد و ابهام شده و محتاج به تفسير و بيان و اقامه شاهد باشيم، كه دراينصورت ازاين قرائن به اصطلاح «منفصله» استفاده خواهيم كرد، و حال آنكه در خود نقلي كه كلمه «مَوْلي» موجود است، قرائن متّصله زيادي است كه جايي براي ابهام اين لفظ باقي نمي گذارد.

(1) در بحث دلالت «حديث غدير» بر امامت اميرالمؤمنين عليه السّلام كه در صفحات آينده خواهد آمد به چند مورد درباره خود «حديث غدير» اشاره خواهد شد.

نكته سوّم

نكته سوّم

مسلم بن حجّاج قُشَيري نيشابوري (صاحب كتاب «صحيح مسلم» كه بعد از «صحيح بخاري» مهمترين كتاب نزد اهل سنّت بوده و از صحاح ششگانه بشمار مي رود) حديث شريف غدير را بدون ذيل نقل نموده است، يعني فقط به نقل صدر حديث كه مضمونش مضمون حديث ثقلين است اكتفاء كرده و جمله «إنّ الله مَوْلايَ وأنا وليُّ كُلِّ مُؤْمِن»؛ بدرستيكه خداوند مولاي من است ومن وليّ هر مؤمني هستيم به بعد را نقل ننموده، و حال آنكه بنا بر نقلي كه از «حافظ نسائي» گذشت، حديث

مشتمل بر اين جمله و جملاتي غير از آن بوده(1)، بعبارت واضح تر «مسلم»، از دوّمين نقل حديث غدير فقط قسمتي از آن را كه مضمونش مضمون حديث ثقلين است با مختصر تغييري در الفاظ نقل كرده است، و بخشي را كه ارتباط مستقيم با خطبه غدير و نصب اميرالمؤمنين عليه السلام به خلافت بلافصل دارد را مهمل گذاشته است.

ولي در عين حال ما از مسلم بن حجّاج تشكّر مي كنيم كه لااقل همين مقدار از حديث را بعنوان حديث غدير نقل كرده (تا لااقلّ معلوم باشد كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم خطبه اي بنام خطبه غدير ايراد فرموده است)، زيرا «بخاري» كه از محدّثين طراز اوّل اهل سنّت است و صحيحش، اوّلين كتاب معتبر نزد عامّه مي باشد يك كلمه از خطبه طويل الذّيل غدير را روايت نكرده است، لذا جا دارد كه از «مسلم بن حجّاج» براي همين مقدار از امانت داريش تشكّر كرد!!

چه بسا در مقام دفاع از «مسلم» به عدم نقل ذيل حديث غدير چنين گفته شود كه: اساتيد مسلم و راويان حديث، بيش از اين مقدار كه او در «صحيحش» نقل كرده، برايش نقل نكرده اند. يا گفته شود: «مسلم» براساس شروط و ضوابطي كه مبناي كارش در كتاب «صحيح» مي باشد، سند ديگري از اسانيد حديث غدير نيافته، آنچه كه «مسلم» به آن دسترسي پيدا كرده و واجد شرائط نقل در كتاب صحيحش بوده، نقلي است كه مشتمل بر همين مقدار از الفاظ است و بس، و او (يعني مسلم) در نقل آن مقدار كوتاهي نكرده است.

در جواب اين دفاعيّه بايد گفت: اين مطالب، فرضيّه اي

بيش نيست، و در مباحث آينده بخوبي روشن مي شود كه كوشش هاي فراواني براي از بين بردن اين حديث ارزشمند (كه يكي از صدها حديثي است كه سعادت ابدي اسلاميان در گرو التزام به آن است) انجام گرفته تا شايد نامي و نشاني از آن به دست آيندگان نرسد، ولي در عين حال ما از «مسلم بن حجّاج» براي نقل همين مقدار از حديث بعنوان «حديث غدير» تشكّر مي نمائيم!!

و بايد دانست كه استيفاء بحث از «حديث غدير» احتياج به فرصتي دارد بيش از آنچه ما در اين مختصر در اختيار داريم، لذا ما به ذكر رؤوس مطالب و نكات مهمّي كه در اطراف مطالب رئيسه بايد تذكّر داد اكتفاء مي كنيم.

روش بحث ما در اطراف «حديث غدير» در اين برّرسي گذرا، خلاصه مي شود به بحث از دو جهت:

جهت اوّل: كوشش هاي فراواني كه در راه اصل وجود حديث غدير، نقل، تصحيح اسناد، نشر و كيفيّت دلالت آن بر مدّعاي شيعه بذل شده است.

جهت دوّم: زحمات طاقت فرسائي كه خصم در راه انكار اصل حديث، كتمان آن، بي توجّه بودن به مدلول آن و تحريف آن (به هر شكل ممكني) متحمّل شده است.

پس بحث از «حديث غدير» در اطراف اين دو جهت متمركز مي شود.

(1) خصائص علي بن أبي طالب، ص93 _ چاپ «الغري».

جهت اوّل:

جهت اوّل: كوششهايي كه در راه اثبات حديث غدير صورت گرفته است

در اين جهت از بحث مطالبي را بايد به دقّت مورد بررسي قرار داد:

مطلب اوّل

مطلب اوّل

درباره واقعه غدير و اهميّت روز غدير، آياتي از قرآن نازل شده است، كه از آن جمله، آيه كريمه: (يا أَيُّهَا الرَّسُوْلُ بَلِّغْ...) است كه قبل از خطبه غدير نازل شده، و نيز كريمه: (اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الاْسْلامَ ديناً)(1): امروز دين شما را به حدّ كمال رسانيدم و بر شما نعمت را تمام كردم و آئين اسلام را برايتان برگزيدم، كه بعد از خطبه غدير نازل شد، و همچنين آيه: (سَأَلَ سائِلٌ بِعَذاب واقِع)(2): درخواست كننده اي تقاضاي وقوع عذاب نمود، كه بعد از اتمام واقعه غدير نازل گرديده، و خلاصه شأن نزول اين آيه مباركه اين است كه:

پس از آنكه خبر واقعه غدير در بلاد منتشر گرديد شخصي بنام «حارث بن نعمان فهري» نزد رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم آمد و با حالي آشفته حضرتش را چنين مخاطب قرار داد: ما را به نماز گزاردن امر نمودي امتثال كرديم، دستور به پرداخت زكات فرمودي اطاعت كرديم و... و اكنون بازوي پسر عمويت را گرفته و او را به عنوان وليّ و سرپرست بر ما بعد از خودت نصب نموده اي، آيا اين كار را از پيش خود انجام داده اي يا امري است از طرف پروردگار كه به ما ابلاغ نموده اي؟ حضرت در جواب فرمودند: امري است از طرف پروردگار كه مأمور تبليغ آن به مردم بودم، پس از آن حارث از خدا خواست كه اگر اين امر به

فرمان توست عذابي بر من نازل فرما(3)، كه اين آيه سوره معارج اشاره به درخواست عذاب از طرف حارث است.

اينها و مانند اينها آياتي است مربوط به واقعه غدير خمّ، و هر آيه اي از مباحث گوناگون مستقلّي برخوردار است كه استيعاب جميع مباحث مربوط به اين آيات محتاج به فرصتي بيش از آنكه در اختيار ماست مي باشد، لذا پژوهندگان را به مصادر مربوط به بحث از آيات متعلّق به واقعه غدير ارجاع مي دهيم.

(1) سوره مائده: 5/3.

(2) سوره معارج: 70/1.

(3) قضيه درخواست عذاب اين اعرابي در قرآن كريم، سوره انفال: 8/32 موجود است، به تفاسير شيعه و اهل سنّت در بيانات مربوط به تفسير اين آيه مباركه مراجعه شود.

مطلب دوّم

مطلب دوّم

عدد راويان حديث غدير از صحابه اعمّ از مرد و زن، يكصد و بيست نفر مي باشد، و سلسله سند محدّثين عامّه به اين افراد در كتابهايشان موجود است و روايات مربوط به هريك از اين يكصد و بيست نفر نيز در كتبي كه در زمينه قضيّه و حديث غدير تأليف شده موجود مي باشد.

از طرفي در ميان مورّخين و اهل سيره نسبت به عدد حاضرين در روز غدير و شنوندگان خطبه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم اختلاف است، و بنا بر بعضي از اقوال عدد حاضرين در آن مجمع، يكصد و بيست هزار نفر بوده است، و واضح است كه به حساب اين نقل، فقط از 10001 حاضرين، حديث غدير به ما رسيده است!!

مطلب سوّم

مطلب سوّم

تعداد راويان حديث غدير از تابعين(1)، چند برابر صحابه مي باشد، و البتّه اين امري است طبيعي، زيرا افراد زيادي از تابعين، اين حديث شريف را از يك صحابي شنيده اند، و نيز خود تابعين هريك حديثي را كه شنيده اند براي تعداد زيادي از اصحاب و شاگردان خودشان نقل كرده اند، و روي اين حساب، عدد علمائي كه راوي حديث غدير به حساب مي آيند در بين اهل سنّت به صدها نفر مي رسد.

(1) اجمالاً بايد دانست كه: كسانيكه در زمان رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم، مصاحبت آن سرور را درك كرده باشند «صحابه» ناميده مي شوند، و كسانيكه زمان آن حضرت را درك نكرده ولي درك محضر صحابه را نموده باشند «تابعين»، و كسانيكه فقط تابعين را درك كرده باشند «تابعين تابعين» و هكذا، نام دارند.

مطلب چهارم

مطلب چهارم

شكّي نيست كه اسناد حديث غدير (به همين مقداري كه در دسترس مي باشد) از شماره بيرون است، و اين تعداد البتّه فوق حدّ تواتر است، و شاهد بر اين مطلب اينكه:

اوّلاً: كتابهائي كه در زمينه جمع طرق حديث غدير و اسناد آن تأليف شده به حدّي تعدادشان زياد است كه شرح خود آن كتب و مؤلّفين آنها و توثيق آنان در نزد اهل سنّت محتاج به مجالي است اوسع از آنچه در اين وجيزه در اختيار ماست.

ثانياً: عدّه اي از بزرگان مؤلّفين اهل سنّت كتابهايي تأليف كرده اند كه هدفشان از تأليف آنها، فقط درج روايات متواتر بوده، و «حديث غدير» در بسياري از آن تأليفات بعنوان حديثي متواتر ذكر شده است، براي نمونه به ذكر فقط چند مورد اكتفاء مي شود:

«جلال

الدّين عبدالرّحمن سيوطي» كه يكي از بزرگترين علماء اهل سنّت در قرن نهم و دهم و داراي تصنيفات كثيري است، چند كتاب مستقلّ در احاديث متواتره تأليف نموده و «حديث غدير» را در آنها درج نموده است.

«مرتضي زبيدي» صاحب كتاب «تاج العروس» كه از معتبرترين كتب لغت مي باشد، يكي از تأليفاتش را اختصاص به احاديث متواتر داده، و «حديث غدير» را در آن ذكر كرده است.

«ملاّ علي قاري هروي» نيز كتابي در خصوص احاديث متواتر تأليف نمود، و «حديث غدير» در آن موجود مي باشد.

پس شاهد دوّم بر تواتر «حديث غدير»، وجود اين حديث شريف است در كتابهائي كه اختصاص به نقل احاديث متواتر دارد.

ثالثاً: عدّه زيادي از كبار محدّثين و اعلامِ حفّاظ اهل سنّت تصريح به تواتر حديث غدير نموده اند، كه براي نمونه فقط به ذكر نام سه نفر(1) از آنان اكتفاء مي شود:

«شمس الدّين ذهبي» كه در شدّت تعصّبش نسبت به عقائد اهل سنّت زبانزد خاصّ و عامّ است چنين مي گويد: اين حديث (يعني حديث غدير) متواتر بوده و من يقين دارم كه كلام رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) است.

«ابن كثير دمشقي» در كتاب «البداية و النّهاية» اعتراف به تواتر «حديث غدير» مي نمايد.

حافظ كبير «شمس الدّين جَزَري» در كتاب «اَسني المطالب في مناقب عليّ بن ابي طالب»، اعتراف به تواتر «حديث غدير» مي نمايد.

در اينجا ما فقط به چهار مطلب و چهار نكته اساسي اشاره كرديم كه بحث كافي از هريك از اين امور محتاج به تأليف مستقلّي است كه خارج از وضع اين رساله است.

(1) لازم به تذكّر است كه اعتبار و اهميّت هريك از اين

سه نفر در نزد جميع بزرگان اهل سنّت به حدّي است كه به قول معروف «واحدٌ كَأَلْف: يك نفر مانند هزار نفر» مي باشند.

راويان حديث غدير

راويان حديث غدير

همانطور كه بيان شد «حديث غدير»، از نظر اصطلاح «دراية الحديث» فوق حدّ تواتر است، و شكّي در صدور آن از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نيست (كما اينكه شمس الدّين ذهبي به اين مطلب تصريح كرده است) ولي بي مناسبت نيست كه اسامي مشهورترين راويان اين حديث را در قرون مختلف ذكر نمائيم:

1 _ محمّد بن اسحاق، صاحب كتاب «سيره ابن اسحاق».

2 _ مَعْمَر بن راشد.

3 _ محمّد بن ادريس شافعي (رئيس فرقه شافعيّه).

4 _ عبدالرّزّاق صنعاني، مؤلّف كتاب «المصنَّف» و استاد بخاري.

5 _ سعيد بن منصور، صاحب كتاب «المُسْنَد».

6 _ احمد بن حنبل، رئيس فرقه حنابله و صاحب كتاب «المسند».

7 _ ابن ماجه قزويني، صاحب كتاب «سنن المصطفي» كه يكي از صحاح ششگانه است.

8 _ ابو عيسي ترمذي، صاحب كتاب «صحيح ترمذي» كه يكي از صحاح ششگانه است.

9 _ ابوبكر بزّار، صاحب «المسند».

10 _ ابو عبدالرّحمن نسائي، صاحب كتاب «سنن» يكي از صحاح ششگانه.

11 _ ابو يَعْلي الموصلي، صاحب كتاب «المسند».

12 _ ابو جعفر محمّد بن جرير طبري، صاحب كتاب «تفسير» و «تاريخ».

13 _ ابو حاتم ابن حبّان، صاحب كتاب «الثّقات» و «الصّحيح».

14 _ ابوالقاسم طبراني، صاحب كتابهاي «معجم صغير، اوسط، كبير».

15 _ حافظ ابوالحسن دارقطني (كه در زمان خودش پيشواي بغداد بوده است و در بين مشايخ حديث عامّه به «اميرالمؤمنين در حديث» ملقّب است).

16 _ حاكم نيشابوري، صاحب كتاب «المستدرك علي الصّحيحين».

17 _ ابن عبدالبَرّ، صاحب كتاب «الاستيعاب».

18 _ خطيب بغدادي، صاحب كتاب

«تاريخ بغداد».

19 _ ابو نعيم اصفهاني، صاحب كتاب «حلية الاولياء» و «دلائل النّبوّة» و غير اين دو.

20 _ بيهقي، صاحب كتاب «السّنن الكبري» و «السّنن الصغري».

21 _ بَغَوي، صاحب كتاب «مصابيح السّنّة».

22 _ جارالله زمخشري، صاحب كتاب «الكشّاف».

23 _ ابن عساكر دمشقي، صاحب كتاب «تاريخ مدينة دمشق» معروف به تاريخ ابن عساكر.

24 _ فخر رازي، صاحب كتاب «مفاتيح الغيب» معروف به «تفسير كبير فخر رازي».

25 _ الضّياء المَقْدِسي، صاحب كتاب «المختارة».

26 _ ابن الاثير جزري، صاحب كتاب «اُسْد الغابة».

27 _ حافظ كبير ابوبكر هيثمي، صاحب كتاب «مجمع الزّوائد».

28 _ حافظ مِزّي، صاحب كتاب «تهذيب الكمال».

29 _ حافظ ذهبي، صاحب كتاب «تلخيص المستدرك» و كتابهاي ديگر.

30 _ حافظ خطيب تبريزي، صاحب كتاب «مشكاة المصابيح».

31 _ نظام الدّين نيشابوري، صاحب كتاب «غرائب القرآن» در تفسير.

32 _ ابن كثير دمشقي، صاحب كتاب «تفسير القرآن العظيم» معروف به تفسير ابن كثير، و كتاب «البداية والنّهاية» در تاريخ.

33 _ حافظ ابن حجر عسقلاني، ملقّب به «شيخ الاسلام»، يكي از موجَّهين علماء نزد اهل سنّت بوده كه در نقليّات بسيار مورد اعتماد آنان است، و به عباراتش به عنوان شخصي متخصّص و اهل فنّ نظر مي شود، صاحب تصانيف زيادي است كه از جمله آنهاست كتاب پرحجم «فتح الباري في شرح صحيح البخاري».

34 _ عيني حنفي، صاحب كتاب «عمدة القاري في شرح صحيح البخاري».

35 _ حافظ جلال الدّين سيوطي، صاحب تصنيفات بسياري كه تمامي آنها در نهايت شهرت است.

36 _ ابن حجر مكّي، صاحب كتاب «الصّواعق المحرقة».

37 _ شيخ علي متّقي هندي، صاحب كتاب «كنز العمّال».

38 _ شيخ نور الدّين حلبي، صاحب كتاب «السّيرة الحلبيّة».

39 _ شاه وليّ الله دهلوي، صاحب

تأليفات زياد، او را «علاّمه هند» نام گذاشته اند، بر تأليفاتش اعتماد كرده و از آنها نقل مي نمايند.

40 _ شهاب الدّين خفاجي، اديب و محدّثي محقّق است، صاحب كتاب «نسيم الرّياض في شرح شفاء قاضي عياض» و تعليقه مفصّلي بر تفسير بيضاوي، كه هر دو از كتب معتبر مي باشند.

41 _ مرتضي زبيدي، صاحب كتاب «تاج العروس في شرح القاموس».

42 _ احمد زيني دحلان، صاحب كتاب «السّيرة الدّحلانيّة».

43 _ شيخ محمّد عبده، صاحب تفسير و شرح نهج البلاغه و آثار ديگر.

و همچنانكه گذشت اينان، از مشهورين و معروفين راويان «حديث غدير» مي باشند.

موجبات عدم نقل حديث غدير

موجبات عدم نقل حديث غدير

در اين مقطع از بحث ناچاريم اشاره اي گذرا به اين مطلب بنمائيم كه: اگر شخص محقّق منصف دور از تعصّب به اسانيد و الفاظ و متون «حديث غدير» توجّه نمايد، به قرائن زيادي برخورد مي كند كه دواعي عدم نقل يا موانع نقل «حديث غدير» را به وضوح روشن مي سازد، و ما اكنون با ارائه چند متن از چند نقل مختلف فقط به يكي از آن موانع اشاره مي كنيم:

يكي از راويان چنين مي گويد:

ابن ابي اوفي را بعد از آنيكه بينائيش را از دست داده بود در دهليز خانه اش ديدم، درباره حديثي از او سؤالي كردم، گفت: بدرستيكه در بين شما اهل كوفه حالاتي است كه موجب مي شود ما براي شما احاديث را نقل ننمائيم، (مرادش اين است كه شما امانت دار نيستيد، و احاديثي را كه مي شنويد در مواردي كه ولو خلاف تقيّه هم باشد نقل مي كنيد، و اسباب مشكلات براي محدّثين و راويان حديث فراهم مي كنيد)، گفتم:

خداوند متعال در حقّ تو احسان نمايد، بدرستيكه من از آن جماعت نيستم (كه رعايت تقيّه و شرائط نشر روايات را نكنم)، و از طرف من مشكلي متوجّه تو نخواهد شد، وقتي خاطرش از طرف من آسوده گشت گفت: تقاضاي نقل كدام حديث را داري؟ راوي گويد: گفتم: حديث علي در غدير خم(6)، و لازم به تذكّر است كه ابن ابي اوفي از صحابه است.

راوي ديگري مي گويد: نزد زيد بن ارقم آمدم و به او گفتم: دامادم از تو حديثي در شأن علي در روز غدير خم برايم نقل كرده، ومن دوست دارم آن حديث را از خودت بشنوم، زيد بن ارقم در جواب گفت: شما عراقيان از صفتي برخورداريد كه مانع از نقل حديث براي شما مي شود، به او گفتم: از طرفِ من مشكلي متوجّه تو نخواهد شد، وقتي از جانب من مطمئن شد درخواست مرا پذيرفته و گفت، بله، ما در جُحْفه بوديم كه... سپس تا آخر واقعه را نقل نمود، به او گفتم: آيا رسول خدا صلّي الله عليه (وآله) وسلّم گفت: اللّهمّ والِ مَنْ والاهُ وعادِ مَن عاداهُ؟ زيد بن ارقم گفت: من آنچه را كه شنيدم به تو خبر دادم(7).

اكنون اين حديث را كه در مسند احمد از زيد بن ارقم نقل شده است با حديثي كه در اوّل بحث از زيد بن ارقم (كه آن نيز به نقل مسند احمد بود) نقل كرديم مقايسه نمائيد، بخوبي درمي يابيد كه در اين نقل، از بيان ذيل حديث كه جمله دعاي رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در حقّ دوستان و نفرين آن بزرگوار درباره دشمنان اميرالمؤمنين عليه

السّلام است خودداري شده است، در حاليكه همين جمله توسّط خود زيد بن ارقم در خود كتاب مسند احمد _ چنانكه گذشت _ موجود است.

و جالب توجّه اينكه احمد بن حنبل اين دو نقل را به فاصله چند ورقه در مسندش آورده است، ولي در يك نقل زيد بن ارقم، كلام رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم را با ذيلش (يعني جمله دعاي حضرت) براي شخصي نقل كرده، و در نقل ديگر كه به جهت شخص ديگري بوده است از نقل ذيل خطبه خودداري نموده است، و بزودي به كلامي ديگر از زيد بن ارقم به شخص سوّمي به نقل از (معجم كبير طبراني) اشاره خواهيم كرد كه در آنجا، روايت با ضميمه ذيلش توسّط زيد براي سائل نقل مي شود.

قبل از نقل روايت زيد بن ارقم از معجم كبير طبراني، به كيفيّت نقل زير نيز توجّه نمائيد:

راوي مي گويد: به سعد بن ابي وقّاص (كه يكي از راويان حديث غدير و از بزرگان صحابه بشمار مي رود، و به زعم اهل سنّت يكي از ده نفري است كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم بشارت بهشت به آنان داده است) گفتم: مي خواهم درباره مطلبي از تو سؤالي نمايم ولي از تو تقيّه مي كنم!! (خوب توجّه شود كه چگونه حتّي خودشان از خودشان تقيّه مي كردند). سعد گفت: از آنچه مي خواهي بپرس، زيرا من عموي تو بشمار مي روم، راوي مي گويد: گفتم: موقعيّت رسول خدا صلّي الله عليه (وآله) وسلّم در بين شما در روز غدير و آنچه از آن بزرگوار سر زد چه بود؟ سپس سعد بن ابي

وقّاص شروع به نقل حديث نمود(8).

توجّه كنيد به جوّ حاكم، و اينكه با چه مشكلاتي بر حديثي چون «حديث غدير» دسترسي پيدا شده؟

و نيز راوي مي گويد: عدّه اي در اطراف زيد بن ارقم حلقه زده بودند، شخصي در بين آنان ايستاد و گفت: آيا در اين جماعت «زيد» هست؟ گفتند: بله، اين شخص زيد بن ارقم است، آن شخص گفت: اي زيد، قسم مي دهم تو را به خدائي كه معبود بر حقّي جز او نيست، آيا شنيدي كه رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) درباره علي فرموده باشد: مَنْ كُنْتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مولاهُ، اللّهمّ والِ مَنْ والاهُ وعادِ مَنْ عادَاهُ؟ زيد گفت: آري، آنگاه آن شخص از جماعت دور شد.

گويا موقعيّت اينگونه بوده است كه: وقتي شخصي مي خواهد واقع قضيّه را دريابد چاره اي ندارد جز اينكه سؤالش را با قسم دادن توأم نمايد، تا اينكه زيد بن ارقم به احترام قسمي كه او را داده اند!! واقعه را همانگونه كه شنيده است بيان كند.

و اين واقعه را طبراني در كتاب «المعجم الكبير» نقل كرده است.

تا اينجا آنچه مربوط به سند ومتن «حديث غدير» بودپايان پذيرفت.

(1) مناقب عليّ بن ابي طالب، تأليف ابن مغازلي، ص16.

(2) مسند احمد: ج4/368، و از سؤال راوي پيداست كه زيد بن ارقم از نقل كامل «حديث غدير» خودداري نموده است.

(3) كفاية الطّالب في مناقب عليّ بن ابي طالب، ص620.

اثبات تواتر لفظي براي «حديث غدير»

اثبات تواتر لفظي براي «حديث غدير»

تاكنون دانستيم كه اين حديث (حديث غدير) حديثي است متواتر، بلكه مي توان گفت به مراتب، فوق حدّ تواتر است، و تواتر (همچنانكه در مباحث اصول فقه _ بحث حجيّت خبر مذكور

است) بر سه قسم است:

1 _ تواتر لفظي

2 _ تواتر اجمالي

3 _ تواتر معنوي

و از آنجائيكه اين حديث در كتبي ذكر شده كه مدار آن كتابها بر نقل اخبار متواتر است، معلوم مي شود كه «حديث غدير» به عين لفظي كه گذشت متواتر است _ يعني از اقسام تواتر لفظي مي باشد _ و اين مطلب امر مهمّي است، زيرا دانشمندان علم حديث و درايه را نظر بر اين است كه احاديث متواتر لفظي در نهايت قلّت مي باشند، تا جائيكه گفته اند جز حديث: إنَّما الأعمالُ بالنيّات، يا به اضافه يك حديث ديگر، متواتر لفظي نداريم، و هر حديثي كه ممتواتر باشد از دو قسم ديگر تواتر است.

ولي همچنانكه مشاهده مي شود، با قرائني كه ذكر شد، «حديث غدير» از احاديث متواتر لفظي است، و البتّه اين مطلب حائز اهميّت است.

تاكنون از لفظ حديث غدير، متن آن، و سندش آنهم در حدّ تواتر لفظي فارغ شديم.

شيخ عبدالعزيز دهلوي، صاحب كتاب «تحفه اثنا عشريّه»(1)، در اين كتاب تصريح مي كند كه: اگر حديث به حدّ تواتر رسيد و قطعيّ الصّدور از رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) شد، در حكم آيه قرآن است، پس همچنانكه قرآن كريم قطعيّ الصّدور است و شكّي در اينكه اين قرآن، از طرف خداوند متعال است وجود ندارد، هر حديثي كه به نحو تواتر از رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) به ما برسد در حكم آيات قرآن است.

نتيجه اين كلام دهلوي در مورد «حديث غدير» اين مي شود كه: فرمايش رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم كه: مَنْ كُنْتُ مَولاهُ فَهذا عَلِيٌّ مَولاهُ، مانند آيه اي

از آيات قرآن است، از اين جهت كه قطع به صدور آن از پيغمبر اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم داريم.

(1) اين كتاب به نحو اختصار و به زبان عربي به قلم آلوسي بغدادي چاپ شده است، و يكي از دشمنان دين با تعليقاتي توأم با دشنام و كلمات نامربوط، كه حاكي از بغض نسبت به اهلبيت عليهم السّلام و شيعيانشان است آن را نشر كرده است.

دلالت «حديث غدير» بر امامت اميرالمؤمنين عليه السّلام

دلالت «حديث غدير» بر امامت اميرالمؤمنين عليه السّلام

بعد از اثبات تواتر «حديث غدير» نوبت آنست كه كيفيّت دلالت اين حديث شريف را بر مدّعاي شيعه كه خلافت اميرالمؤمنين عليه السّلام است بيان كنيم.

و خلاصه وجه استدلال به «حديث غدير» بر امامت و خلافت اميرالمؤمنين عليه السّلام عبارتست از اينكه:

رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم ابتداءً از حاضرين اقرار گرفتند بر اينكه آن بزرگوار اَوْلي به نفس نسبت به آنان مي باشند، و با اين اقرار گرفتن به اين آيه مباركه اشاره داشتند: (النَّبِيُّ أَوْلي بِالْمُؤْمِنِيْنَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ)(1): پيامبر سزاوارتر به مؤمنان است از خود آنان، مستفاد از اين آيه كريمه اين است كه: در كليّه اموري كه از طرف شرع انور براي مردم ولايت وحقّ تصرف ثابت شده است، پيامبر صلّي الله عليه وآله وسلّم، در تمام آن امور، نسبت به مردم، اولي به نفس است به اين معني كه حقّ ولايت پيامبر صلّي الله عليه وآله وسلّم و اعمال تصرّف از ناحيه آن بزرگوار در كلّيّه امور مردم مقدّم بر حقّ خود مردم مي باشد، و آن حضرت هم از مردم بر همين معني و مفاد اين آيه كريمه، اقرار گرفتند، پس از آن، جملات «فَمَنْ

كُنْتُ وَلِيَّهُ فَعَلِيٌّ وَلِيُّهُ» يا «فَمَنْ كُنْتُ أَمِيرَهُ فَعَلِيٌّ أَميرُهُ» را (كه در نقلهاي مختلف، به الفاظ مختلف آمده است) متفرّع بر اخذ اقرار نموده و تا آخر خطبه را براي حاضرين ايراد فرمودند.

نتيجه اين تفريع اين است كه: رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم آنچه را كه براي خود آن بزرگوار از اولويّت بر مردم (به حكم قرآن) ثابت بود، براي اميرالمؤمنين عليه السّلام اثبات فرمودند، و مردم هم با اميرالمؤمنين عليه السّلام (به فرمان رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم) بر همين امر، بيعت نموده و بر آن حضرت با لقب «اميرالمؤمنين» سلام داده و به او تهنيت گفتند، و اشعاري نيز در اين زمينه در همان مجمع سروده شد.

و بايد دانست كه محور استدلال به «حديث غدير» براي اثبات امامت و خلافت اميرالمؤمنين عليه السلام، كلمه «مَوْلي» است، و اينكه اين كلمه در لسان عرب به معناي «اَوْلي» استعمال شده باشد، و البتّه با اثبات اين مطلب، استدلال تمام بوده و خصم مفرّي از اعتراف به مفاد حديث شريف نخواهد داشت.

و امّا اينكه كلمه «مَوْلي» به معناي «اَوْلي» استعمال شده باشد، هم در قرآن كريم (سوره شريفه حديد: 57/15)، و هم در احاديث معتبر رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم حتّي در ضمن احاديثي كه در صحيح بخاري و صحيح مسلم، موجود است، و هم در اشعار عرب و نيز استعمالات عرب فصيح آمده، و با در نظر گرفتن اين شواهد، استدلال به «حديث غدير» بر اساس قرآن كريم، احاديث رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم و استعمالات فصيح و صحيح عربي تمام خواهد بود.

و حال كه به

مقتضاي «حديث غدير» مقام «اَوْلي به نفس بودن بر مؤمنان» كه به حكم قرآن براي رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم ثابت بود، براي اميرالمؤمنين عليه السّلام اثبات گرديد، پس هر مؤمني (غير از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم) چه ايمانش واقعي باشد، يا براي او ادّعاي ايمان شود، اميرالمؤمنين عليه السّلام از خود آن مؤمن، اَوْلاي به اوست، از بزرگان صحابه و رؤساي قبائل عرب گرفته تا ساير افراد مردم.

لكن بايد منتظر بود و ديد كه خصم در مقابل اين استدلال، چه مطلب علمي را عنوان مي كند، كه البتّه اين همان جهت دوّمي است كه بزودي مطرح خواهيم كرد.

خلاصه آنچه تاكنون بيان كرديم اين است كه: براي «حديث غدير» ريشه هايي اساسي چه در قرآن كريم، چه در روايات قطعيّ الصّدور رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم كه قطعيّت صدور آنها مورد اعتراف فريقين است، و چه در اخبار و آثار، وجود دارد.

چه بسيار مناظرات و احتجاجاتي كه به «حديث غدير» از ناحيه اميرالمؤمنين و فاطمه زهراء، پاره تن رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم و ائمّه اطهار عليهم السّلام، و نيز بزرگان صحابه و دانشمندان صورت گرفته است، و براي قضيّه غدير و «حديث غدير» در اشعار زيادي كه سروده بزرگان از شعراء اصحاب است و نيز اشعاري كه توسّط شعراء قرون مختلف سروده شده، جايگاه قابل توجّهي است، پس «حديث غدير» از چنين اصول و ريشه هايي مستحكم و غير قابل ترديد برخوردار است.

و ما اگر بخواهيم عنان سخن را در اين مضمار رها سازيم، محتاج به مجالي بسيار وسيع تر از آنچه در خور وضع

اين رساله است مي باشيم، چراكه مناظرات و احتجاجاتي كه به «حديث غدير» صورت گرفته است خود به تنهائي محتاج تأليف مستقلّي است، و مطالب گفتني و شنيدني در اطراف احتجاج حضرت صدّيقه طاهره عليها السّلام به «حديث غدير» بيش از محتواي مجموع اين رساله است، فاطمه زهرايي كه پاره تن رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم است، و اين خصوصيّت چيزي نيست كه به سادگي بتوان از آن چشم پوشيد، يا اهميّتش را ناديده گرفت.

فرمايش رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم كه: فاطمه پاره تن من است، در صحاح اهل سنّت كه از نهايت اعتبار در نزد آنان برخوردار است موجود است، و بخاطر وجود همين فرمايش رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم است كه عدّه كثيري از بزرگان اهل سنّت تصريح بر افضليّت حضرت فاطمه زهراء عليها السّلام بر جميع افراد امّت حتّي ابوبكر و عمر!! نموده اند، در حاليكه مي دانيد، اهل سنّت، مقام اميرالمؤمنين عليه السّلام را بعد از عثمان بن عفّان، و عثمان را مؤخّر از شيخين مي دانند، و افضليّت و برتري را بدانگونه كه خلافت صورت گرفته است مي پندارند، و البتّه اين مطلب مشهور بين اهل سنّت است، ولكن عدّه اي از آنان بخاطر فرمايشي كه از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در فضيلت حضرت صدّيقه طاهره عليها السّلام گذشت، آن انسيّه حوراء عليها السّلام را بر شيخين نيز تفضيل داده اند، و ناگفته نماند كه اين گونه مباحث، در اثبات مظلوميّت حضرت زهراء از اهميّت خاصّي برخوردار است.

آنچه كه براي تقويت وجه استدلال به «حديث غدير» در اين چند سطر بيان

شد بعد از غمض عين از شواهد بسيار زيادي است كه درباره دلالت «حديث غدير» بر مدّعاي شيعه وجود دارد، چراكه در روايات قطعيّ الصّدور از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم قرائن زيادي است كه مؤكِّد دلالت «حديث غدير» است، و از آن جمله «حديث ولايت» است كه خود بحث مفصّل و جدا دارد.

(1) سوره احزاب: 33/6.

جهت دوّم: كوششهايي كه در راه از كار انداختن «حديث غدير» صورت گرفته است

جهت دوّم: كوششهايي كه در راه از كار انداختن «حديث غدير» صورت گرفته است

خداوند متعال در قرآن كريم مي فرمايد: (وَمَا مُحمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَي أَعْقَابِكُمْ وَمَن يَنْقَلِبْ عَلَي عَقِبَيْهِ فَلَن يَضُرَّ اللهَ شَيْئاً)(1): و نيست محمّد صلّي الله عليه وآله وسلّم مگر فرستاده اي از سوي خدا، كه قبل از او نيز فرستادگاني بودند و از اين سراي فاني بار سفر بستند، اگر او به مرگ يا شهادت درگذرد شما به گذشتگانتان برمي گرديد، و هركس دست از روش حقّ برداشته و به جاهليّت برگردد پس هرگز ضرري به خداوند نمي زند.

بزرگان عامّه راههايي بكار برده اند تا مفاد اين حديث شريف منافاتي با تشكيلات سقيفه پيدا نكند ولي آنها با اين عمل _ كه سر از انكار مدلول مسلّم يكي از قطعي ترين سنّتهاي رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم درمي آورد _ خود را از مصاديق: اِنقَلَبْتُم عَلي أعقابِكُم درآورده اند، توجّه شما را به پاره اي از اين دسيسه هاي علمي خانمان برانداز جلب مي نمائيم:

(1) سوره آل عمران: 3/144.

عليّ در حجّة الوداع نبوده است!!

عليّ در حجّة الوداع نبوده است!!

اوّلين تشكيكي كه انسان نمي داند كه از آن تعجّب كند يا به آن بخندد (آنهم خنده تلخي كه از گريه غم انگيزتر است) اين است كه: عليّ بن أبي طالب هنگام حجّة الوداع، در يمن بوده و به همراه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در مناسك حجّ و مراجعت از مكّه نبوده است، و تمام احاديثي كه مشتمل بر حكايت واقعه غدير خمّ و توقّف در سرزمين جُحفه و صدور خطبه غدير

و نصب حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به خلافت و امامت است دروغ محض است!! و تعجّب نكنيد اگر بگوئيم كه قائل اين سخن سخيف و بي اساس «فخر رازي» است.

ولي جاي بسي خوشبختي است!! كه «ابن حجر مكّي» صاحب كتاب «الصّواعق المحرقة»(1) اين ادّعا را مردود دانسته است، و نيز شارحين حديث و سنّت نبوي صلّي الله عليه وآله وسلّم كه در فهم احاديث به آنها مراجعه مي شود.

مثلاً: ملاّ علي قاري در كتاب «مرقاة المفاتيح»(2) مي گويد: اين قول كلامي باطل است، زيرا در تاريخ ثابت شده است كه: علي از يمن برگشته و در حجّة الوداع همراه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم بوده اند.

و نيز در كتب صحاح اهل سنّت واقعه خروج از احرام را در حجّ ذكر كرده، و در آنجا تصريح كرده اند كه: علي عليه السّلام در حجّة الوداع همراه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم بوده اند.

پس كلام فخر رازي به اينكه: علي عليه السّلام در آن زمان در يمن بوده است، از جهت ديگري دلالت بر صحّت حديث غدير و تماميّت دلالت حديث غدير بر امامت و خلافت اميرالمؤمنين عليه السّلام، خواهد داشت.

(1) الصواعق المحرقة: 25.

(2) مرقاة المفاتيح في شرح مشكاة المصابيح: ج5/574.

مناقشه در صحّت «حديث غدير»!!

مناقشه در صحّت «حديث غدير»!!

راه ديگري كه خصم براي از كار انداختن «حديث غدير» طي كرده است، مناقشه در صحّت «حديث غدير» است، كه از جمله متمسّكين به اين عروه غير وثقي، و حبلي كه اوهن از بيت عنكبوت است، امام المشكّكين، فخر رازي است.

براي رفع اين مناقشه، در مباحث گذشته يادآور شديم كه عدّه زيادي از بزرگان اهل سنّت تصريح به

تواتر «حديث غدير» نموده، و اين حديث شريف را در كتبي كه فقط براي نقل احاديث متواتر تأليف شده است ذكر كرده اند.

ادّعاي عدم تواتر «حديث غدير»!!

ادّعاي عدم تواتر «حديث غدير»!!

ابن حزم اندلسي و بعضي از پيروانش قائل به عدم تواتر «حديث غدير» مي باشند، و نيز از متأخّرين، شيخ سليم بشري مالكي مصري، در نامه اي كه به سيّد شرف الدّين عليه الرّحمة مي نويسد، چنين مي نگارد:

شما شيعيان قائليد به اينكه امامت اصلي از اصول دين است، و شكّي نيست كه اصول دين جز با اخبار متواتر يا دلائل قطعي ثابت نمي شود، و ما در تواتر «حديث غدير» با شما موافق نيستيم، نتيجه اينكه: امامت علي با حديث غدير ثابت نمي شود.

و البتّه اين اشكال، اشكالي است اساسي، امّا در صورتيكه نفي تواتر «حديث غدير» تمام باشد، ولي أوّلاً: حديث غدير نزد شيعيان از متواترات قطعيّه است. و ثانياً: اينان با تصريح افرادي چون: ذهبي، ابن كثير، ابن جزري، سيوطي، كتّاني، زبيدي، متّقي هندي و شيخ علي قاري بر تواتر «حديث غدير» چه خواهند كرد؟!

امّا ابن حزم اندلسي حالش در نصب عداوت اهلبيت عليهم السّلام و دشمني با شيعيان و انكار فضائل خاندان نبوّت اَظْهَرُ من الشّمس و اَبْيَنُ من الأَمْس است، و در احوالات او تصريح كرده اند به اينكه او از نواصب است، و نيز مي گويند: شمشير حجّاج بن يوسف ثقفي (در دشمني با علي عليه السّلام) با زبان ابن حزم گويا دو برادرند كه از يك مادر زاده شده اند، و شقي تر از ابن حزم، كساني هستند كه از ابن حزم تبعيّت كرده و اباطيل و خُزَعْبلات اين شخص ناصبي

را مستند آراء خود قرار داده اند، ضيق مجال وضع اين رساله از استرسال عنان كلام جلوگيري مي كند.

پس با اعتراف بزرگان پيشوايان اهل سنّت به تواتر «حديث غدير» اشكال به تواتر اين حديث شريف نيز از كار افتاد.

آيا كلمه «مَوْلي» در كلام عرب به معناي «اَوْلي» آمده است؟

آيا كلمه «مَوْلي» در كلام عرب به معناي «اَوْلي» آمده است؟

اساسي ترين اشكال در نظر خصم بر دلالت «حديث غدير» اين است كه: دلالت اين حديث بر مدّعاي شيعه وقتي تمام است كه كلمه «مَوْلي» كه در حديث شريف موجود است در استعمالات فصيح عرب به معناي «اَوْلي» آمده باشد، و در ارتباط با اين اشكال «شيخ عبدالعزيز دهلوي» صاحب كتاب «تحفه اثنا عشريّه» مي نويسد: به اتّفاق اهل لغت، لفظ «مَوْلي» به معناي «اَوْلي» استعمال نشده است، و با اين ادّعا، «حديث غدير» را از دلالتش بر مدّعاي شيعه ساقط مي نمايد.

در مقام جواب به عبدالعزيز دهلوي و همفكرانش چنين مي گوئيم:

اوّلاً: حديث شريف غدير، تنها با لفظ «مَوْلي» نقل نشده است، بلكه با الفاظي مانند: «وليّ» و «امير» و مانند اين دو نيز آمده است (كه در صفحات گذشته به آنها اشاره شد)، و شيعه اماميّه براي اثبات مدّعايش مي تواند به اينگونه نقلها تمسّك كند.

و ثانياً: همچنانكه قبلاً نيز تذكّر داديم «الحديثُ يُفَسِّرُ بَعْضُهُ بعضاً»: بعضي از احاديث، شارح و مبيِّن احاديث ديگري است، در نتيجه: ما مي توانيم مراد از كلمه «مَوْلي» در «حديث غدير» را، به كمك نقلهاي ديگري كه در دست داريم _ بر فرض اينكه ابهام معناي مراد از كلمه مَوْلي را بپذيريم _ تعيين كرده، و ابهامي را كه خصم مدّعي است برطرف سازيم، كه قهراً اشكال وارد

بر حديث شريف منتفي خواهد شد.

ثالثاً: آنچه كه اساس و بنيان اشكال خصم را فرو ريخته و مدّعاي خيالي او را درهم مي شكند، اين است كه: قرآن كريم، سوره شريفه حديد، آيه 15، و احاديث صحيحه موجود در كتب اهل سنّت حتي صحيح بخاري و صحيح مسلم، دلالت مي كند بر اينكه كلمه «مَوْلي» به معناي «اَوْلي» آمده است، ولكن ورود در اين بحث در پرتو استدلال به قرآن و روايات و نيز اثبات اين مطلب (آمدن «مَوْلي» به معناي «اَوْلي») در اشعار فصيح عرب و ساير استعمالات فصيحه، محتاج به مجالي وسيع تر از آنچه كه در اختيار ماست مي باشد، ولكن از باب «ما لا يُدْرَك كُلُّهُ لا يُتْرَكُ كُلُّه» به ذكر اسامي عدّه اي از بزرگان تفسير و لغت از اهل سنّت اكتفاء مي كنيم، كه اينان تصريح كرده اند بر اينكه: كلمه «مَوْلي» در لغت عرب به معناي «اَوْلي» آمده است:

1 _ ابو زيد انصاري، از لغويّين معروف.

2 _ ابوالحسن اخفش، از ادباء و لغويّين سرشناس نزد جميع اهل سنّت.

3 _ معمر بن مثنّي، ابو عبيده، از لغويّين بسيار معروف و معتبر.

4 _ ابوالعبّاس ثعلب.

5 _ ابوالعبّاس مُبرِّد.

6 _ ابو اسحاق زجّاج، لغوي و نحوي معروف.

7 _ ابن انباري.

8 _ جوهري، صاحب كتاب معروف «صِحاح اللّغة».

9 _ جار الله زمخشري، صاحب كتاب معروف تفسير «كشّاف».

10 _ بَغَوي، صاحب كتاب تفسير، و «مصابيح السنّة».

11 _ ابوالفرج ابن جوزي حنبلي، صاحب تصانيف كثير و معروف.

12 _ ناصرالدّين بيضاوي، صاحب كتاب معروف به «تفسير بيضاوي».

13 _ نَسَفي، صاحب كتاب «تفسير نَسَفي».

14 _ ابوالسّعود عمادي، صاحب «تفسير ابي السُّعود».

15 _ شهاب الدّين خفاجي، صاحب

حاشيه مفصّل بر تفسير بيضاوي.

و نيز بزرگان لغت و ادب در تعليقاتشان بر تفسير بيضاوي تصريح بر اين مطلب نموده اند، و به نظر مي رسد كه تصريح همين مقدار از كبار علماء عامّه، جهت جواب از شبهه وارده كافي است.

براي اطّلاع بيشتر از موارد استعمال كلمه «مَوْلي» به معناي «اَوْلي» مي توانيد به كتابهاي: عبقات الانوار، نفحات الازهار في خلاصة عبقات الانوار _ قسمت «حديث غدير» _، و الغدير مراجعه نمائيد.

«حديث غدير» بر امامت بلا فصل، دلالت نمي كند!!

«حديث غدير» بر امامت بلا فصل، دلالت نمي كند!!

پس از آنكه تيرهاي شكسته خصم براي از كار انداختن «حديث غدير» به سنگ خورد، و از آن خيالبافي ها و كجرويهاي علمي نتيجه اي نگرفته، براي مناقشه در دلالت «حديث غدير» حيله ديگري بكار برد بدين معنا كه: ما دلالت «حديث غدير» را بر امامت علي عليه السّلام مي پذيريم، امّا نه خلافت بلافصل، بلكه بر خلافت آن حضرت بعد از عثمان بن عفّان (همانطور يكه در خارج واقع گرديده است).

و بايد دانست كه اهل سنّت به حسب اظهاراتشان، ابوبكر و عمر را بر عثمان تفضيل مي دهند، ولي در اينكه آيا آن حضرت افضل است يا عثمان، اختلاف دارند!!، و بعضي از آنان، علي عليه السلام را بر عثمان تفضيل مي دهند. البتّه ما در جاي خود با براهين متقن از كتابهاي خود اهل سنّت، مي توانيم اثبات كنيم كه: اهل سنّت بايد عثمان را بر شيخين تفضيل بدهند، و بدون شكّ، اين بحث مثمر ثمر خواهد بود، زيرا اگر عثمان بر شيخين تفضيل داده شود، و علي عليه السّلام هم از عثمان افضل باشد (كما اينكه عدّه زيادي از اعلام و بزرگان

اهل سنّت بر اين عقيده اند) بطور قطع و يقين، اميرالمؤمنين عليه السّلام از كلّ امّت، افضل خواهد بود و اين خود يكي از ادلّه امامت و خلافت بلافصل آن بزرگوار خواهد بود، امّا همانطور كه مكرّر تذكّر داده ايم ورود اينگونه مباحث _ در عين حال كه بسيار پراهميّت بوده و ثمرات زيادي را دربردارد _ از وضع اين رساله خارج است.

در هر صورت، اشكال اخير آقايان اهل سنّت بر دلالت «حديث غدير»، دلالت حديث شريف را بر خلافت بلا فصل نفي كرده و در نتيجه «حديث غدير» فقط اثبات مي كند خلافت علي عليه السّلام را بعد از عثمان بن عفّان.

اكنون در جواب اشكال مزبور مي گوئيم:

اوّلاً: ادّعاي اينكه «حديث غدير» دلالت بر خلافت علي عليه السّلام بعد از عثمان مي كند، محتاج است به اينكه با دليل قطعي مقبول عند الفريقين، امامت ابوبكر، عمر و عثمان كه اهل سنّت مدّعيِ آن هستند، اثبات شود، و تا وقتي چنين امري ثابت نشود، اين اشكال، موردي نخواهد داشت، و معلوم است كه اگر دليلي معتبر و قطعي كه طرفين اتّفاق بر آن داشته باشند مي بود، نزاعي بين فريقين نمي ماند، پس اصل اين اشكال به تعبير علمي «مصادره به مطلوب» است، يعني مدّعي را عين دليل قرار دادن است، و بطلان چنين استدلالي از اوضح واضحات است.

و ثانياً: از «حديث غدير» چنين استفاده مي شود كه: علي عليه السّلام از خود اين سه نفر نيز بر خودشان اَوْلي است، زيرا با بياناتي كه گذشت، اثبات شد كه همان اولويتي كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم بر امّت داشتند، بدون كم و

كاست بر طبق مفاد «حديث غدير» براي اميرالمؤمنين عليه السّلام ثابت است، و شكّي در اين نيست كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم بر تمامي افراد امّت اولاي به نفس بوده اند.

و ثالثاً: قضيّه تبريك و تهنيت ابوبكر و عمر و عثمان است كه در روز عيد غدير در مقام بيعت با اميرالمؤمنين عليه السّلام به امامت و خلافت، اظهار كردند، و عبارت عمر بن خطّاب كه در آن روز به امير عليه السّلام خطاب كرد كه: بَخٍّ بَخٍّ لَكَ يا عَلِيُّ، أَصْبَحْتَ مَولايَ ومَوْلي كُلِّ مُؤْمِن ومُؤْمِنَة: مبارك باد بر تو يا علي، مولاي من و هر مؤمن و مؤمنه اي گرديدي، يكي از مشهورترين عبارات و ورد زبان همگان است، همچنانكه اعتراف عمر بن خطّاب در هفتاد مورد كه: لولا عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَر: اگر علي نبود، عمر هلاك شده بود، معلوم هر عالم و جاهلي است، و هر بزرگ و كوچكي از اين اعتراف امام دوّم اهل سقيفه باخبرند.

با وجود چنين شواهدي (كه اين وجيزه را امكان ذكر تمامي آنها نيست) چگونه «حديث غدير» را دالّ بر امامت علي عليه السّلام بعد از عثمان مي دانند؟ شايد بيعت مشايخ در روز غدير با اميرالمؤمنين بر چنين امري دلالت مي كند وما بي خبر از آنيم كه بيعت روز غدير، مقيّد به خلافت بعد از عثمان بوده است؟! در هر صورت اين تير شكسته نيز بر سنگ نشست.

آيا «حديث غدير» بر امامت باطنيّه دلالت مي كند؟

آيا «حديث غدير» بر امامت باطنيّه دلالت مي كند؟

اين آخرين تيري است در تركش كه براي خصم مانده است، و آن تقسيم امامت است به: امامت باطنيّه و امامت ظاهريّه.

امامت باطنيّه (كه واقع امامت

نزد متصوّفه همين است) همان امامت عالم در معنا و امامت در قضاياي معنويّه و امور باطنيّه است، و به گمان آقايان اهل سنّت، علي عليه السّلام امام مسلمين و خليفه بلا فصل رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم است در امور باطني، و شيوخ سه گانه، خليفه ظاهري بر مسلمانان هستند و حقّ حكومت و امر و نهي دارند، و امّت بايد مطيع و منقاد آنان بوده و امتثال اوامر و نواهي آنان را بنمايند.

و چقدر دور از انصاف است كه عبدي خود را مولا بداند و مملوكي خويشتن را مالك پندارد، اينان را چنين گمان است كه امر امامت و رياست عامّه بر امّت امري است كه موكول به نظر آنان باشد، تا به اختيار خود آن را به دو قسم نمايند و سپس هر قسمي را به هركه مي پسندند و هواي نفسشان به آن طرف مايل است عطا كنند، گويا سخن خداوند متعال را نشنيده اند، يا شنيده اند ولي خود را به كري مي زنند كه مي فرمايد: (وَرَبُّكَ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ وَيَخْتَارُ مَا كَانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ سُبْحَانَ اللهِ وَتَعَالَي عَمَّا يُشْرِكُونَ)(1): پروردگارت مي آفريند هرچه مي خواهد، و اختيار مي كند، نيست آنان را اختيار كردن، خدا از شرك آنان منزّه است.

آيا بيان تهديدآميز ذيل آيه كريمه، و حكم نمودن به شرك كسانيكه براي خود حقّ اختيار قائلند كافي براي جلوگيري از خودكامگي كسانيكه مدّعيِ اعتقاد به قرآن هستند نمي باشد؟

و البتّه كاملاً روشن شد كه اين اشكال به مَضحكه شبيه تر است تا سخن علمي، و نهايت مدلول اين اشكال اين است كه: آقايان اهل سنّت از

هر گونه مناقشه مقبولي در دلالت «حديث غدير» عاجز گشته اند كه پناه به اين مطالب واهي آورده اند.

(فَلاَ وَرَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ حَتَّي يُحَكِّمُوكَ فِيَما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لاَ يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُوا تَسْلِيماً)(2): پس نه، بخداي تو سوگند كه: مدّعيان پيروي تو، ايمان ندارند و از مؤمنين بشمار نمي روند مگر اينكه در امور مورد منازعه، تو را حاكم قرار بدهند و در مقابل قضاوت تو بدون اينكه كوچكترين تنگي در سينه خود (از ناحيه قضاوتت) بيابند سر تسليم فرود آورند.

(رَبَّنَا آتِنَا فِي الدُّنْيَا حَسَنَةً وَفِي الاْخِرَةِ حَسَنَةً وَقِنَا عَذَابَ النَّارِ)(3): خدايا به ما در دنيا نيكي عنايت فرما، و در آخرت نيز، و ما را از عذاب آتش حفظ فرما.

(وَمَا كُنَّا لِنَهْتَدِيَ لَوْلاَ أَنْ هَدَانَا اللهُ)(4): و از هدايت شده گان نبوديم اگر خدا ما را هدايت نكرده بود.

الحمد لله الّذي جعلنا من المتمسّكين بولاية أميرالمؤمنين وأبنائه المعصومين، وآخر دعوانا أن الحمد للهِ ربّ العالمين وصلّي الله علي محمّد وآله الطّاهرين

(1) سوره قصص: 28/68.

(2) سوره نساء: 4/65.

(3) سوره بقره: 2/201.

(4) سوره اعراف: 7/43.

حديث ولايت

3

حديث ولايت

بسم الله الرّحمن الرّحيم

الحمدلله ربّ العالمين، والصّلاة والسّلام علي سيّدنا ونبيّنا محمّد وآله الطيّبين الطّاهرين، ولعنة الله علي أعدائهم أجمعين من الأوّلين والآخرين.

موضوع بحث حديث ولايت است، و اين حديث نيز مانند «حديث غدير» _ و ساير احاديثي كه شيعه اماميّه بر مدّعاي خودش استدلال مي كند _ از احاديث مورد قبول فريقين بوده، و قطع به صدور آن از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم داريم.

اين حديث شريف به وجوه مختلفي دلالت بر امامت اميرالمؤمنين عليه السّلام دارد:

1 _ ثبوت ولايت (حقّ سرپرستي) و

اولويّت براي اميرالمؤمنين عليه السّلام.

2 _ دلالت حديث بر عصمت اميرالمؤمنين.

3 _ اينكه بغض اميرالمؤمنين موجب خروج مبغض از اسلام بوده، و براي ورود در جرگه مسلمين بعد از آنكه از بغض و انحرافش دست كشيد، بايد تجديد اسلام نموده، و مجدداً شهادت به عقائد حقّه بدهد.

و هر كدام از اين وجوه سه گانه مستقلاًّ قابل براي اثبات امامت اميرالمؤمنين عليه السّلام مي باشد.

قبل از ورود به بحث، به نامبر كردن راويان «حديث ولايت» پرداخته، تا مقبوليّت حديث شريف و مقطوع الصّدور بودن آن را نزد آنان اثبات كرده باشيم.

اصحابي كه حديث ولايت از آنها روايت شده

اصحابي كه حديث ولايت از آنها روايت شده

كسانيكه اهل سنّت، حديث ولايت را از آنان نقل كرده اند:

1 _ اميرالمؤمنين عليه السّلام

2 _ امام حسن مجتبي عليه السّلام

3 _ عبدالله بن عبّاس

4 _ ابو ذرّ غفاري

5 _ ابو سعيد خُدْري

6 _ براء بن عازب

7 _ عمران بن حصين

8 _ ابو ليلي انصاري

9 _ بريدة بن حصيب

10 _ عبدالله بن عمر

11 _ عمرو بن عاص

12 _ وهب بن حمزه

و لازم به تذكّر است كه عدّه اي از اصحاب نامبر شده از مشاهير اعلام اصحاب بشمار مي آيند كه از آنجمله اميرالمؤمنين عليه السّلام است كه در رأس آنها قرار دارد.

راويان حديث ولايت

راويان حديث ولايت

امّا مشهورترين بزرگان و حفّاظ و اعلام حديث كه در طول ادوارِ مختلف حديث ولايت را از اصحاب نامبرده روايت كرده اند عبارتند از:

1 _ ابو داود طيالسي، صاحب «المسند».

2 _ ابوبكر بن ابي شيبه، صاحب «المصنَّف».

3 _ احمد بن حنبل، پيشواي حنابله، صاحب «المسند».

4 _ ابو عيسي ترمذي، صاحب «الصّحيح».

5 _ نسائي، صاحب «السُّنن».

6 _ ابو يعلي موصلي، صاحب «المسند».

7 _ ابو جعفر طبري، صاحب «تاريخ طبري» و «تفسير طبري».

8 _ ابو حاتم ابن حبّان، صاحب «الصّحيح».

9 _ ابوالقاسم طبراني، صاحب «المعجم الكبير و الاوسط و الصّغير».

10 _ حاكم نيشابوري، صاحب «المستدرك».

11 _ ابوبكر ابن مردويه، صاحب «التّفسير».

12 _ ابو نعيم اصفهاني، صاحب «حلية الاولياء» و كتب ديگر.

13 _ خطيب بغدادي، صاحب «تاريخ بغداد».

14 _ ابن عبدالبَرّ، صاحب «الاستيعاب».

15 _ ابن عساكر، صاحب «تاريخ مدينة دمشق».

16 _ ابن اثير جزري، صاحب اُسْد الغابة».

17 _ ضياء مقدسي، صاحب «المختارة».

18 _ بغوي، صاحب «مصابيح السّنّة» و تفسير معروف به «معالم التّنزيل».

19 _ حافظ شمس الدّين

ذهبي، صاحب تأليفات معروف.

20 _ ابن حجر عسقلاني، صاحب «فتح الباري في شرح صحيح البخاري» و «الاصابه» و كتب معروف ديگر.

21 _ حافظ جلال الدّين سيوطي، صاحب تأليفات معروف و بسيار زياد.

22 _ قسطلاني، صاحب «ارشاد السّاري في شرح صحيح البخاري».

23 _ متّقي هندي، صاحب «كنز العمّال».

24 _ حافظ محمّد بن يوسف صالحي، صاحب «السّيرة الشّاميّة».

25 _ ابن حجر هيثمي مكّي، صاحب «الصّواعق المحرقة».

26 _ ملاّ علي قاري هروي، صاحب «مرقاة المفاتيح في شرح مشكاة المصابيح».

27 _ عبدالرّؤوف مناوي، صاحب «فيض القدير في شرح الجامع الصغير».

28 _ شاه وليّ الله دهلوي، علاّمه هند و محدّثي بزرگ، صاحب تأليفات زياد و نيز صاحب مدرسه معروف در دهلي هندوستان.

افراد فوق الذّكر و نيز جماعت ديگري (كه نامبر كردن جميع آنان ضرورتي ندارد) حديث شريف ولايت را از آن دوازده نفر صحابي كه نام آنان گذشت روايت مي كنند.

متن «حديث ولايت» و تصحيح اسناد آن

متن «حديث ولايت» و تصحيح اسناد آن

در بين دوازده نفري كه نام آنان گذشت، بيشتر نقلهاي «حديث ولايت» منتهي به سه نفر مي شود، يعني سلسله اسناد راويان و ناقلين «حديث ولايت» غالباً به اين سه نفر منتهي مي شود، كه عبارتند از:

1 _ عبدالله بن عبّاس.

2 _ بريدة بن حصيب.

3 _ عمران بن حصين.

اما آنچه از عبدالله بن عبّاس نقل كرده اند فقط مقداري از «حديث ولايت» است (كه خوشبختانه همان مقدار نيز محلّ شاهد و مورد استدلال ماست) كه اين مقدار به سه لفظ از ابن عبّاس نقل شده است:

لفظ روايت ابن عبّاس به نقل ابو داود طيالسي در كتاب مسندش(1)چنين است: «اَنْتَ وَلِيُّ كُلِّ مُؤْمِن بَعْدي»: (يا علي) تو سرپرست و كارگزار هر مؤمني بعد از

من مي باشي.

و به نقل حاكم نيشابوري در كتاب «المستدرك»(2) بدينگونه است:

«اَنْتَ وَلِيُّ كُلِّ مُؤْمِن بَعدي ومُؤْمِنَة»: (يا علي) تو سرپرست و كارگزار هر مرد و زن مؤمني بعد از من مي باشي.

و به نقل احمد بن حنبل در كتاب مسندش(3) به اين صورت است:

«اَنْتَ وَليّي في كُلِّ مُؤْمِن بَعْدي»: (يا علي) تو _ از طرف من _ سرپرست و كارگزار هر مؤمني بعد از من مي باشي.

پس رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم، حضرت امير را به اين سه خطاب، مخاطب قرار داده است.

و مخفي نماند كه هر سه نقلي كه گذشت مشتمل بر كلمه «بَعْدي» مي باشد.

و اين سه لفظ از «ابن عبّاس» در ضمن حديثي است كه مشتمل بر ده منقبت براي اميرالمؤمنين است كه ابن عبّاس تصريح مي كند به اينكه اين مناقب اختصاص به اميرالمؤمنين عليه السّلام داشته و أحدي از صحابه با آن بزرگوار در هيچيك از اين ده منقبت شريك نيست.

امّا آنچه از عمران بن حصين و بريدة بن حصيب نقل شده است اين عبارت است: عَلِيٌّ مِنّي وَاَنَا مِنْ عَلِيٍّ وعَلِيٌّ وَلِيُّ كُلِّ مُؤْمِن بَعْدي: علي، از من است و من از علي هستم، و علي سرپرست وكارگزار هر مؤمني بعد از من مي باشد.

ناقلين روايت، اين عبارت را در ضمن قضيّه اي از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نقل مي كنند.

آنچه تاكنون روشن شد عبارتست از:

1 _ كسانيكه «حديث ولايت» را از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نقل كرده اند، دوازده نفر از صحابه هستند كه در بين آنان مانند اميرالمؤمنين و امام مجتبي عليهما السّلام مي باشند.

2 _ راويان «حديث

ولايت» از اين دوازده نفر، كبار اعلام اهل سنّت و اعلام حفّاظ و محدّثين آنان مي باشند.

3 _ متن «حديث ولايت» و الفاظي كه ما بدان استدلال خواهيم كرد معلوم گرديد.

(1) مسند ابي داود طيالسي: ص360، شماره 2752 _ دار المعرفة _ بيروت.

(2) مستدرك حاكم: ج3/134.

(3) مسند احمد بن حنبل: ج1/545، ذيل حديث 3052.

بررسي اسناد «حديث ولايت» به نقل از ابن عبّاس

بررسي اسناد «حديث ولايت» به نقل از ابن عبّاس

سند اين حديث شريف با الفاظي كه از عبدالله بن عبّاس نقل شده است چه بنا بر نقل مسند احمد و چه مسند ابي داود طيالسي و چه مستدرك حاكم نيشابوري (و نيز كتبي كه نامبر نشده اند) قطعاً صحيح و غير قابل خدشه است، و جمعي از اعلام عامّه تصريح به صحّت آن نموده اند كه از آنجمله: ابن عبدالبَرّ در كتاب «الاستيعاب»(1)، حافظ مِزّي(2)، جلال سيوطي(3)، متّقي هندي(4) و غيرهم، مي باشند.

مثلاً: حافظ شمس الدّين ذهبي وقتي در رساله اي كه در حديث غدير(5)تنظيم كرده است «حديث ولايت» را از بريده نقل مي كند، چنين مي گويد: «اين حديثي است كه صدور آن از بريده ثابت و قطعي است»، و اين عبارت ذهبي صريح در قطعيّت صدور «حديث ولايت» است.

نتيجه سخن اينكه: سند «حديث ولايت» از ابن عبّاس صحيح بوده و ما نيز مراجعه به اسانيد آن نموده و حال رجال سند را نزد عامّه تحقيق كرديم، و بزرگان مَهَره علم رجال از اهل سنّت تماماً اعتراف به صحّت آن نموده اند.

(1) الاستيعاب في معرفة الاصحاب: ج3/1092.

(2) تحفة الاشراف: 5/191، شماره 6316 _ دار الكتب العلميّة _ بيروت، تهذيب الكمال: 20/481.

(3) القول الجليّ في مناقب عليّ (عليه السّلام): 60، جمع الجوامع

بنا بر آنچه در «ترتيب كنز العمّال» است: 11/32941.

(4) كنز العمّال: 11/608.

(5) رسالة طرق حديث من كنت مولاه: 76.

بررسي اسناد «حديث ولايت» به نقل از عمران بن حصين

بررسي اسناد «حديث ولايت» به نقل از عمران بن حصين

از جمله كسانيكه «حديث ولايت» را از عمران بن حصين نقل كرده و تصريح به صحّت آن نموده: ابن ابي شيبه، استاد بخاري است، كه اين حديث شريف را در كتاب «المصنَّف» آورده، و متّقي هندي نيز در كتاب «كنز العمّال»(1) از ابن ابي شيبه نقل كرده و تصريح به صحّت آن نموده است، و نيز از جمله ناقلين لفظ عمران: محمّد بن جرير طبري است كه از اعلام عامّه و مورد اعتماد آنان در تاريخ و تفسير مي باشد.

و از جمله كسانيكه تصريح بر صحّت طريق نقل از عمران بن حصين نموده است: عبدالرّحمن سيوطي است(2).

و ناگفته نماند كه «حديث ولايت» به نقل از عمران، مفصّل تر از ساير نقلها مي باشد، و ما در اينجا عين روايت عمران بن حصين را به نقل متّقي هندي در كنز العمّال(3) ذكر مي كنيم:

ابن ابي شيبه مؤلّف كتاب «المصنَّف» و نيز ابو جعفر طبري صاحب كتاب «تفسير» و «تاريخ» از عمران بن حصين نقل مي كنند كه او مي گويد:

رسول خدا صلّي الله عليه (وآله) وسلّم سَريّه اي(4) را به ناحيه اي فرستاده و علي را امير آنان قرار دادند، آن سپاه، پيروزمندانه در حاليكه غنائمي بدست آورده بودند مراجعت نمودند، و بعد از پيروزي، از اميرالمؤمنين عملي صادر شده بود كه خوشايند عدّه اي از آنان نبود (و در بعضي از نقلها چنين است كه: اميرالمؤمنين از ميان غنائم، كنيزي را به خودشان اختصاص دادند)، و چهار

نفر از لشكريان تصميم گرفتند به مجرّد ورود به مدينه وملاقات با رسول خدا صلّي الله عليه (وآله) وسلّم قضيّه را به سمع مبارك آن حضرت برسانند _ و رسم سپاهيان اعزامي اينگونه بود كه در مراجعت، هنگام ورود به مدينه، ابتداءً به محضر رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم شرفياب مي شدند و به آن حضرت سلام داده و به رخساره مباركش نظر مي نمودند و آنانكه اهليّت داشتند از جلوه ملكوتي اش قوّتي تازه مي گرفتند سپس به جايگاهشان برمي گشتند _.

زمانيكه سپاهيان به مدينه رسيدند و براي عرض سلام شرفياب محضر رسول خدا صلّي الله عليه (وآله) وسلّم شدند، يكي از آن چهار تن برخاسته و چنين معروض داشت: يا رسول الله، آيا نظر نمي فرمائيد به اينكه علي از غنائم جاريه اي را برداشته؟ رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) از او روي برگرداندند، پس از آن دوّمين نفر از آن چهار تن، و سپس سوّمي برخاسته و همين مقاله را اظهار نمودند، و حضرتشان در هر باري، روي مباركشان را از اعتراض كننده برمي گرداندند، تا اينكه نوبت به شخص چهارم رسيد، بعد از اظهار مقاله اش، رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) در حاليكه آثار غضب از چهره نازنينش هويدا بود فرمودند: از علي چه مي خواهيد؟ از علي چه مي خواهيد؟ علي از من است، و من از علي هستم، علي سرپرست و كارگزار هر مؤمني است بعد از من.

اين بود تمامي آنچه كه در كتاب «المصنَّف» و نيز به نقل طبري از عمران بن حصين روايت شده است، و ما كلام اين دو (يعني

المصنَّف و طبري) را از كتاب «كنز العمّال» نقل نموديم.

و البتّه روايت عمران، با همين الفاظ در مسند احمد بن حنبل(5) نيز موجود است، الاّ اينكه در نقل مسند، آخر روايت بدينگونه است كه:

رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) به چهارمي رو كرده و در حاليكه رنگ رخساره مباركش تغيير يافته بود چنين فرمودند: دست از علي برداريد، رها كنيد علي را، بدرستيكه علي از من است و من از اويم، و او سرپرست و كارگزار امور هر مؤمني است بعد از من.

و ترمذي در «صحيح»(6) ذيل روايت را بدينگونه نقل مي كند كه: رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) در حاليكه آثار غضب از رخساره مباركش هويدا بود به شخص چهارم فرمودند: از علي چه مي خواهيد؟ از علي چه مي خواهيد؟ از علي چه مي خواهيد؟ بدرستيكه علي از من است، ومن از اويم، و او سرپرست و كارگزار امور هر مؤمني است بعد از من.

و نيز براي «حديث ولايت» به نقل عمران بن حصين مراجعه شود به كتاب «صحيح ابن حبّان»(7)، «خصائص نسائي»(8) و «المستدرك» حاكم نيشابوري(9)، و حاكم نيشابوري پس از نقل حديث مي گويد: اين حديث، واجد شرائط صحتي است كه مسلم معتبر دانسته، ولي نه بخاري و نه مسلم هيچيك آن را نقل نكرده اند.

ومصادر ديگري نيز «حديث ولايت» را به نقل عمران، ذكر كرده اند.

(1) كنز العمّال: ج11/608.

(2) القول الجليّ في مناقب عليّ (عليه السّلام): 60.

(3) كنز العمّال: ج13/142، حديث 36444.

(4) سَريّه، قطعه اي از لشكر است كه تعداد آنان از پنج نفر تا سيصد يا چهارصد نفر باشد.

(5) مسند احمد: ج5/606، حديث 19426.

(6) سنن ترمذي:

ج5/632، حديث 3712 _ دار احياء التّراث العربي _ بيروت.

(7) صحيح ابن حبّان: 15/373، شماره 6929، مؤسّسة الرّسالة _ بيروت _ 1418ه_.ق.

(8) خصائص علي (عليه السّلام): 75، فضائل الصّحابة تأليف نسائي: 14، حديث 43 _ دار الكتب العلميّة _ بيروت.

(9) مستدرك حاكم نيشابوري: 3/110 _ 111.

«حديث ولايت» به نقل از بريدة بن حصيب

«حديث ولايت» به نقل از بريدة بن حصيب

بريدة بن حصيب (كه در واقع همان شخص چهارمي است كه به عنوان اعتراض بر اميرالمؤمنين عليه السّلام نزد رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم آمده، و آن حضرت در مقام دفاع از اميرالمؤمنين و ردّ اعتراض بريده، آن جوابهاي عتاب آميز را به او فرمودند، ولي در آن نقلها، نام اين شخص چهارم برده نشده است!!) كامل واقعه را بر طبق نقل فرزندش عبدالله، چنين بيان مي كند:

رسول خدا صلّي الله عليه (وآله) و سلّم دو سپاه بسوي يمن فرستادند، بر يكي از آنها علي بن ابيطالب و بر ديگري خالد بن وليد را فرماندهي داده و فرمودند: اگر جنگ سرگرفت علي امير هر دو لشكر باشد، سپاهيان اسلام با سپاه يمن وارد جنگ شدند، و برطبق امر رسول خدا صلّي الله عليه (وآله) وسلّم علي فرماندهي هر دو سپاه اسلام را بر عهده گرفت و خالد ابن وليد زيردست آن حضرت بود، پس از آن علي قلعه اي را فتح نمود.

بريده مي گويد: غنائمي در اثر اين فتح بدست ما رسيد، علي آن را تخميس فرمودند، و در ضمن خمسي كه حضرت جدا كردند جاريه اي نيكو صورت واقع گرديد كه علي آن را به خود اختصاص دادند، سپس از خيمه خود خارج گرديد در حاليكه آب غسل از

سر آن بزرگوار جاري بود.

بريده مي گويد: من هميشه بغض علي را در سينه نهان د اشتم و هرگز كينه كسي را چون كينه او به دل نداشتم.

وقتي كه آن حضرت جاريه را از سهم خمس به خود اختصاص داد، خالد بن وليد كه او نيز از مبغضين علي بود بريده را بنزد خود خوانده و به او گفت: اين امر را از علي غنيمت بدان و خبر آن را براي رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) نقل كن.

اين بود الفاظ حديث چنانكه طبراني در كتاب «المعجم الاوسط»(1)آورده.

و به نقل «ابن عساكر» در كتاب «تاريخ دمشق» خالد بن وليد به بريده گفت:

اين مطلب _ يعني عملي كه از علي عليه السّلام صادر شده بود _ را در خاطر داشته باش.

بريده مي گويد: خالد بن وليد درباره اين ماجرا نامه اي به رسول خدا صلّي الله عليه (وآله) وسلّم نوشت، و نيز به من سفارش كرد كه از علي نزد پيامبر بدگوئي كنم.

و عبارت نسائي نيز به همين مضمون مي باشد.

و نيز در كتاب «تاريخ دمشق» چنين مذكور است كه(2): بريده مي گويد: خالد نامه اي سرتاسر آن بدگوئي از علي نوشت و همراه من كرد (تا آن را نزد رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم ببرم) و به من دستور داد كه نزد رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) از بدگوئي درباره علي كوتاهي نكنم، و براي انجام اين مأموريت، سه نفر را به همراهي من فرستاد.

آري، گويا خالد بن وليد مي خواست به واسطه فرستادن اين سه نفر با بريده نزد رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم شاهد كافي براي

صدور آنچه كه اينان بر علي بخاطر آن خورده گرفته بودند، اقامه نموده باشد، شايد، اين حركت ناجوانمردانه، ولو به قدر تار مويي بين اين دو سرور عالميان كه يك روح در دو جسد مي باشند جدائي افكند، امّا هيهات هيهات.

دنباله اين واقعه بنا به نقل «طبراني» در كتاب «المعجم الاوسط»(3) و ساير مصادر معتبر عامّه اينگونه است كه:

بريده مي گويد: وارد مدينه شدم و به منزل رفتم، رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) در منزل بودند و جماعتي از اصحاب آن بزرگوار بر در خانه پيامبر بودند، گفتند: بريده، به چه كاري آمده اي، و چرا زودتر از ديگران خود را به مدينه رسانده اي؟ گفتم: مربوط به كنيزكي است كه علي از خمس غنائم جنگي برداشته است، آمده ام خبر اين واقعه را به رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) برسانم، مردم گفتند: آري برسان، زيرا رسيدن اين خبر موجب مي شود كه علي از چشم پيامبر بيفتد!! و اين گفت و شنودها بين بريده و مردم در حالي بود كه رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) در اتاق منزلشان، صداي مردم را مي شنيدند.

پس از آن رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) از اتاق خارج شد، يكي از آن چهار نفر چنين معروض داشت: يا رسول الله، آيا نظر نمي كني كه علي چه كرده است؟ و قضيّه كنيزك را خبر داد، رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) روي مبارك از او برگردانده و جوابي نفرمودند، دوّمين و سوّمين نفري كه همراه بريده بودند نيز به همينگونه انجام وظيفه!! كردند، ولي آنان نيز با اعراض رسول خدا

(صلّي الله عليه وآله وسلّم) مواجه شدند.

بريده مي گويد: نامه خالد را به دست آن حضرت دادم، با دست چپش نامه را از من گرفت، من همانگونه كه سرم را (بعنوان افسوس و اندوه از آنچه واقع شده و بلائي كه بر سر اسلام آمده است!!) تكان مي دادم شروع به بدگوئي از علي كردم تا اينكه گفته هايم به انجام رسيد و سرم را بلند كردم، (در بعضي از الفاظ بريده چنين است كه: من از كساني بودم كه نسبت به علي بغض و كينه زيادي داشتم، لذا شروع به بدگوئي از علي نمودم تا كلامم پايان يافته و سرم را بالا گرفتم، پس آنچنان غضبي در رسول خدا صلّي الله عليه (وآله) و سلّم مشاهده نمودم كه مانند آن را جز در روز جنگ با يهود بني قريظه و بني النّضير نديده بودم، سپس پيامبر فرمودند: چه مي خواهيد از جان علي (و اين كلام را سه مرتبه تكرار كردند) بدرستيكه علي از من است و من از علي هستم، و او سرپرست و كارگزار امور هر مؤمني است بعد از من.

و شنيدني است كه بنا بر نقل «سنن بيهقي»(4) و نيز «معجم الصّحابة» تأليف ابو نُعَيْم اصفهاني، و تاريخ ابن عساكر، و سُبُل الهُدي والرَّشاد و غير اين مصادر، بريده مي گويد: سپس رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) به آنان فرمودند: بدرستيكه بهره علي ازخمس بيش ازاين است.

و در تتمّه اي كه حاكم نيشابوري در كتاب «المستدرك»، و ضياء مَقْدِسي در كتاب «المختارة»، و نيز طبراني در «المعجم الاوسط»(5) نقل مي كنند و همچنين ساير مصادر معتبر نزد عامّه چنين

آمده است كه: پيامبر اكرم (صلّي الله عليه وآله وسلّم) فرمودند: بدرستيكه علي انجام نمي دهد مگر آنچه را كه بدان مأمور است، و در لفظ ديگري كه نقل شده، حضرت فرمودند: اين است و جز اين نيست كه علي به آنچه مأمور است عمل مي كند.

سپس رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) رو به بريده نموده و چنين فرمودند: اي بريده، آيا بعد از جدا شدن از من، منافق شدي؟ بريده عرض كرد: يا رسول الله، آيا دست خود نمي گشائيد تا دوباره با شما بر اسلامم بيعت كنم؟ بريده گفت: از پيامبر جدا نشدم مگر اينكه بر اسلام با او بيعت نمودم، و از ميان جمعيّت برخاستم و حال آنكه در بين مردم احدي در نزد من محبوب تر از علي نبود.

توجّه نمائيد كه چه فرقهائي بين نقل اين واقعه از عمران بن حصين و نقل آن از بريدة بن حصيب وجود دارد، و نيز دقّت شود كه چگونه با اين واقعه (با تمام اهميّتي كه دارد) بازي كرده اند، يكي از خودش چيزي به آن افزوده، و ديگري به دلخواه خودش مقداري از آن را حذف كرده است، يكي قسمتي از قضيّه را نقل نموده و از نقل قسمت ديگر خودداري ورزيده است!! و عدّه اي هم واقعه را بطور ناقص و بدون ذيل ذكر كرده اند.

اين بود تمامي آنچه كه بريدة بن حصيب نقل نموده، كه اتّفاقاً خود او سبب صدور «حديث ولايت» از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم بوده است.

اكنون به بحث پيرامون جهات سه گانه اي كه مستفاد از «حديث ولايت» مي باشند مي پردازيم:

(1) المعجم

الاوسط: ج6/232، حديث 6085 _ دار الحديث قاهره _ 1417 ه_ . ق.

(2) تاريخ ابن عساكر _ ترجمة الامام علي عليه السّلام: ج1/400، حديث 466 _ مؤسّسة المحمودي _ بيروت.

(3) المعجم الاوسط: ج5/217، شماره 4842.

(4) سنن بيهقي: ج6/342 _ چاپ دارالفكر _ بيروت.

(5) المعجم الاوسط: ج5/425.

جهت اوّل: دلالت «حديث ولايت» بر عصمت

جهت اوّل: دلالت «حديث ولايت» بر عصمت

آنچه در ذيل قضيّه بريده از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به تعبيرات: إنَّ عليّاً لا يَفْعَلُ إلاّ ما يُؤْمَرُ بِهِ: بدرستيكه علي انجام نمي دهد مگر آنچه را بدان امر شده است، و: إنَّما يَفْعَلُ ما اُمِرَ بِهِ: اين است و جز اين نيست كه علي آنچه را بدان امر شده انجام مي دهد، نقل شده است، بطور وضوح دلالت بر عصمت اميرالمؤمنين عليه السّلام مي نمايد.

اين تعبير رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در واقع تعيين يكي از مصاديق آيه قرآن است، در آنجا كه خداوند متعال مي فرمايد: (بَلْ عِبَادٌ مُّكْرَمُونَ* لاَ يَسْبِقُونَهُ بالْقَوْلِ وَهُم بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ)(1): اينگونه نيست كه فرشتگان فرزندان خداوند باشند (كما اينكه مشركين پنداشته اند) بلكه همه آنان بندگان خاصّ خداوند مي باشند كه در كارهايشان بر امر خدا پيشي نمي گيرند و اعمالشان به فرمان اوست.

و در ضمن خطبه اي كه شيخ طوسي عليه الرّحمة در كتاب «مصباح المتهجّد» از اميرالمؤمنين عليه السّلام روايت مي كند، و اين خطبه در روز غدير توسّط آن سرور ايراد شده است، به بحث ما كه اثبات عصمت آن بزرگوار از روي مقام ولايتش باشد، اشاراتي و تصريحاتي شده است و بي مناسبت نيست كه قسمتي از آن خطبه را در اين مختصر درج نمائيم:

و بدرستيكه

خداي تعالي بعد از رسولش صلّي الله عليه وآله وسلّم از بين بندگانش، عدّه اي را مخصوص به خود گردانيد، جماعتي كه آنها را رفعت مقام و علوّ درجه عطا فرمود، و آنان را در قرون متمادي داعيان به سوي خودش ودلالت كنندگان بر خودش بدون هيچ نقصاني، (بلكه از روي رشد و هدايت) قرار داد، قبل از خلقت جميع موجودات انوار آنان را آفريد، و آن انوار مقدّس را به حمد خودش ناطق فرمود، و مقام شكر و بزرگداشتش را به آنان الهام نمود، و بر هر عبد خاضعي (كه سر تعظيم در مقابل سلطان حقّ تبارك و تعالي فرود آورده باشد) آنان را حجّت و مفترض الطّاعه قرار داد، بوسيله اين انوار با موجوداتي كه به خودي خود قادر به تكلّم نبودند، به انواع لغتها سخن گفت تا همه در مقابل اين حقيقت كه: او تبارك و تعالي آفريننده زمينها و آسمانهاست معترف و مقِرّ باشند، و آن بندگان خاصّ را شاهدين بر مخلوقاتش قرار داد و آنچه از تصرّفاتش را كه مي خواست به آنان واگذار نمود، آنان را بيانگر مرادات خودش و زبانِ گوياي خواسته هايش از خلق قرار داد (كه خود اين تعبيرات دالّ بر عصمت صاحبان اين مقامات است)، در حاليكه اينان (با همه اين مقاماتي كه دارند) بندگان او بوده و فقط بر طبق امر حقّ تبارك و تعالي عمل مي كنند، خداوند متعال آنچه در پيش آنان و وراء آنان است را مي داند (به ظاهر و باطن آنان آگاه است، لذا آنان را به خود اختصاص داده است)، و آنان شفيع نمي شوند مگر كساني را

كه خداي تعالي راضي است، و آنان بخاطر ترس عالمانه اي كه از حق تعالي دارند در مقام خائفين هستند(2).

اينها مقامات كساني است كه جز به فرمان حقّ تبارك و تعالي به كاري اقدام نمي نمايند، بندگاني هستند كه مورد اكرام و عنايت و تفضّل خاصّ خداي منّان بوده، و تا گفتاري از او به آنان نرسيده باشد بدان تكلّم ننمايند، و در مقام عمل نيز جز به آنچه امر به آن شده اند اقدام نمي نمايند.

نتيجه سخن اينكه: فرمايش رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در «حديث ولايت» تطبيق با همين مضامين كرده كه همه اينها دالّ بر عصمت صاحب اين مقامات است.

در اينجا به جهت اوّل از بحث پايان داده و وارد جهت دوّم مي شويم.

(1) سوره انبياء: 21/27 _ 26.

(2) مصباح المتهجّد: 753 _ چاپ مؤسّسه فقه الشّيعة _ بيروت _ 1411 ه_.ق.

جهت دوّم: دلالت «حديث ولايت» بر امامت اميرالمؤمنين

جهت دوّم: دلالت «حديث ولايت» بر امامت اميرالمؤمنين

امّا در جهت دوّم از بحث، مدّعاي ما اين است كه «حديث ولايت» دلالت بر اولويّت تصرّف براي اميرالمؤمنين عليه السّلام مي نمايد، و البتّه اين اولويّت، مستلزم امامت است زيرا:

اوّلاً: رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم با اين فرمايش كه «وَهُوَ وَلِيُّكُمْ مِنْ بَعْدِي» ولايت و اولويّت تصرّف را منحصر در اميرالمؤمنين عليه السّلام فرمودند، زيرا پرواضح است كه معاني ديگر ولايت مانند: نصرت، محبّت و غير اين دو از امور مختصّ به آن حضرت نمي باشد.

ثانياً: در تمام يا لااقلّ اكثر الفاظ «حديث ولايت» كلمه «بَعْدي» وجود دارد، و خود اين كلمه صريح در مدّعاي ماست.

ممكن است در يك نظر سطحي، چنين بنظر آيد كه «بعديّت» موجود در

«حديث ولايت» بعديّت رتبي است نه زماني، كه نتيجه فرمايش رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم اين خواهد بود كه: علي عليه السّلام مقام ولايتش، مادون مقام ولايت من است، و كسي كه در مرتبه پس از مقام من بر شما ولايت دارد، علي است.

لكن بايد گفت كه: قرائن زيادي _ كه به بعضي از آنها در عبارات آينده اشاره خواهد شد _ دلالت مي كند كه مراد رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم از اين «بعديّت»، بعديّت زماني است، كه روي اين حساب، مستفاد از «حديث ولايت» اين خواهد بود كه: اميرالمؤمنين عليه السّلام وليّ بلافصل مؤمنين است، و اگر «بعديّت» موجود در اين حديث، بعديّت زمان نبود، وجهي نداشت كه خصم درصدد تحريف اين حديث شريف به اسقاط كلمه «بعدي» برآيد، كه به زودي به اين مطلب اشاره اي خواهيم داشت.

ثالثاً: «حديث ولايت» تنها با عبارتي كه در چند سطر قبل گذشت وارد نشده، بلكه با الفاظ ديگري نيز نقل گرديده، كه آن الفاظ بدون هيچگونه ترديدي دلالت بر امامت و اولويّت اميرالمؤمنين عليه السّلام مي نمايند، براي نمونه به نقلهاي زير توجّه نمائيد:

احمد بن حنبل در كتاب «المسند»، حاكم نيشابوري در «المستدرك»، ابن عساكر در «تاريخ مدينة دمشق» و غير اين افراد در كتب ديگري، همگي در قضيه بريده از خود او چنين نقل مي كنند:

وقتي بر رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) وارد شدم، از علي سخن به ميان آورده و به بدگوئيش مشغول گشتم، امّا ديدم كه رنگ رخساره پيامبر تغيير يافته، سپس رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) فرمود: اي بريده، آيا من بر مؤمنين

از خودشان سزاوارتر نيستم؟ گفتم: آري يا رسول الله، فرمودند: پس هركه من مولاي اويم علي مولاست او را(1).

خوب ملاحظه نمائيد كه: همان الفاظي كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در اواخر زندگاني پر خير و بركتش در روز غدير بكار برده اند، در اين واقعه نيز بكار برده شده است.

در مسند احمد بن حنبل و ساير مصادر فوق الذكر، و نيز در «تاريخ دمشق» به اسناد متعدّد چنين نقل مي كنند كه رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) بعد از اين عبارات فرمودند: اي بريده، هركس من وليّ او هستم پس علي وليّ اوست(2).

رابعاً: در لابلاي الفاظ «حديث ولايت» مناقب ديگري براي اميرالمؤمنين عليه السّلام نامبر گرديده كه اختصاص به آن بزرگوار دارد و ديگري از صحابه با آن حضرت در آن مناقب شريك نيستند، براي نمونه در كتاب «المعجم الاوسط» طبراني، رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در ضمن اين قضيّه مي فرمايند:

چه خيالي در سرمي پرورانند آنانكه درمقام بدگوئي علي برآمده اند؟ هركس در مقام تنقيص مرتبه علي باشد مرا تنقيص كرده، و كسيكه از علي كناره جوئي پيشه كند از من كناره گرفته است، بدرستيكه علي از من است و من از اويم، او از طينت من خلق شده است، و من از طينت ابراهيم خلق گشته ام، ومن از ابراهيم برترم، نسلي كه بعضي از آنان از ديگري است و خداوند شنوا و داناست(3).

اينها مناقب و فضائلي است كه در همين واقعه (علاوه بر منصب ولايت و عصمت) براي اميرالمؤمنين عليه السّلام از سوي رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم اثبات گرديده است.

خامساً: ابن عبّاس

همين فضيلت و منقبت ولايت را در ضمن فضائل اميرالمؤمنين عليه السّلام ذكر كرده، و تصريح مي نمايد كه اين مناقب خاصّ آن حضرت است، و ما در اوائل اين بحث، حديث ابن عبّاس را از «مسند طيالسي» و «مسند احمد» و «مستدرك حاكم» نقل كرديم، و خاطرنشان ساختيم كه صاحبان اين كتب و نيز ديگراني كه نامبر نكرديم، تصريح به صحّت سند حديث ابن عبّاس نموده اند.

سادساً: «حديث ولايت» با همين الفاظي كه مورد استدلال ماست از جمله فرمايشات رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در «حديث يوم الدّار» در ابتداء دعوت است _ كه در بحث «حديث غدير» اشاره اي به آن گرديد _ آنجا كه آن حضرت فرمودند: چه كسي با من بيعت مي كند به اين شرط كه برادر و همراه من بوده و «وليّ» شما باشد بعد از من؟

نتيجه سخن اينكه: «حديث ولايت» به وضوح يا بلكه تصريحاً دلالت بر اولويّت اميرالمؤمنين عليه السّلام نموده، و مراد از كلمه «وليّ» كاملاً واضح و روشن مي گردد.

علاوه اينكه قرائن متّصله و منفصله ديگري در داخل و خارج حديث، مراد از كلمه «وليّ» در «حديث ولايت» را روشن مي سازد.

تاكنون دلالت «حديث ولايت» بر عصمت و اولويّت دانسته شد.

(1) مسند احمد: ج4/502، حديث 18841، مستدرك حاكم نيشابوري: ج3/110 _ دارالفكر _ بيروت، 1398 ه_.ق.

(2) تاريخ ابن عساكر _ ترجمة الامام علي عليه السّلام: ج1/404، حديث 473 و 478.

(3) المعجم الاوسط: ج6/232، شماره 6085.

وجود نفاق ومنافقين در عهد رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم

وجود نفاق ومنافقين در عهد رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم

از مطاوي «حديث ولايت» و الفاظ مختلفي كه نقل شد روشن شد كه: در زمان خود آن

بزرگوار، نفاق سايه كريه و زشت خود را بر سر عدّه اي از سران صحابه، بلكه فرمانداران لشكرهاي اعزامي آن حضرت افكنده بود، و منافقين منحصر به عبدالله بن اُبَيّ و ديگران نبودند، و قضيّه «حديث ولايت» پرده ابهام را از سرائر مقرّبين از اصحاب رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به كناري مي افكند.

چه خوب بود اگر مي توانستيم همه آناني را كه خالد بن وليد همراه بريده به مدينه فرستاد نيز شناسائي كنيم، گرچه ما به نام يكي دو نفر آنان دسترسي پيدا كرده ايم.

و چه خوب بود اگر مي توانستيم به مشخّصات كسانيكه در مدينه، جلوي خانه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم اجتماع كرده بودند دست بيابيم، بنظر مي رسد بين خالد بن وليد و اصحابش، و بين صحابه اي كه بر در سراي پيامبر اجتماع كرده بودند تناسب و سنخيّت تامّ بوده است، و براي انجام منويّات خود، برنامه ريزيهاي قبلي داشته اند!!

از متن واقعه به صراحت برمي آيد كه: خالد بن وليد از دشمنان علي عليه السّلام بوده، و اين امري است كه بريده نيز به آن اعتراف مي نمايد، و جالب توجّه اينكه بريده در اين اعتراف، خود را نيز از دشمنان آن حضرت بشمار مي آورد، و نيز از اين واقعه بخوبي درمي يابيم كه خالد بن وليد در تمام مدّت حيات رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم راه دشمني با أميرالمؤمنين را مي پيموده است.

و اين خالد همانست كه ابوبكر (بعد از دست يازيدن به منصب خلافت كه خودش اقرار مي كرد حقّ او نيست!!) او را به جنگ قبائلي فرستاد كه از

بيعت با ابوبكر امتناع ورزيده و از پرداخت زكات به عاملين ابوبكر اباء نمودند، و عقيده خود را مبني بر امامت حقّه عليّ بن ابيطالب عليه السّلام بصراحت اظهار نمودند.

آري، خالد همان كسي است كه ابوبكر او را امر به قتل امام عليه السّلام در اثناء نماز نمود، امّا پس از پشيماني از اين تصميم _ و اينكه شايد اجراء آن موجب تزلزل خلافت بدون مستندش شود _ قبل از اينكه سلام نمازش را بدهد گفت: اي خالد، آنچه را به تو امر كرده ام بجا نياور.

و اين خالد همانست كه در زمره مهاجمين (بلكه در رأس آنان) به خانه علي و زهرا عليهما السّلام در واقعه سقيفه حملهور شد.

بله، ابوبكر نيز مي دانست چه كسي را براي كشتن ياران اميرالمؤمنين بفرستد، و به چه كسي مأموريت كشتن آن حضرت را واگذار نمايد.

البتّه ما تاكنون در مصدر معتبري نيافته ايم كه اميرالمؤمنين عليه السّلام مقيّد بوده اند كه در نماز ابوبكر يا غير او از ساير صحابه حاضر شوند، ولي برطبق آنچه در انساب سمعاني(1) نقل شده است: آن حضرت در نماز ابوبكر حاضر شده در حالي كه ابوبكر فرمان قتل آن سرور را به خالد داده است، و پس از ندامت، قبل از دادن سلام نمازش، خالد را از انجام اين كار نهي مي كند.

و چه بسا كسي اصلاً بر اين موضوع دست نيابد، زيرا كتاب «الانساب» تأليف سمعاني، كتاب روايت و حديث نيست، تا مظانّ دسترسي احاديث مورد نظر باشد. و اين خواست خداست كه خبري را صاحبان كتب حديث نخواسته اند نقل شود به توسط اين كتاب به ما برسد.

در هر صورت

خالد بن وليد شخصي است با چنين اوصافي كه بيان شد، و همچنانكه مشاهده مي نمائيد در قضيّه جاريه، فرصت را غنيمت شمرده، و جماعتي را به ضميمه نامه اي به مدينه مي فرستد تا آنان با هم نوا شدن با عدّه اي كه در خُلق و خوي و دشمني و كينه توزي با عليّ عليه السّلام چون خودشان بودند به هر نحو ممكني موجبات تنزّل مقام اميرالمؤمنين عليه السّلام را نزد رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم فراهم آورند، و گويا براي اجراي اين امر بين خالد بن وليد و منافقين سپاه و نيز منافقين مدينه، برنامه ريزي دقيق قبلي بوده است، و البتّه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم از تمام اين امور باخبر است، و از سرائر و بواطن و نيّات سوء اين جماعت آگاه است، ولي آنان حتّي نمي دانستند كه صدايشان به گوش پيامبر رسيده، و در همين هنگام بود كه آن بزرگوار غضبناك خارج شده در حاليكه مكرّر مي فرمود: از علي چه مي خواهيد؟ از علي چه مي خواهيد؟ دست از علي برداريد.

و عجيب است كه همين خالد، همين به زعم خودش «سينه چاك اموال غنائم» در قضيّه مالك بن نويره، وقتي بر قوم مالك تاخته و بر خلاف موازين شرع كارهايي در اين واقعه از او سر زد كه فرياد همه مسلمانان را در مدينه به آسمان بلند نمود، موقعي كه امر به قتل مالك مي نمود، مالك به همسرش رو كرد و گفت: تو مرا به كشتن دادي!! و اين بدان خاطر بود كه خالد بن وليد دل را در هواي همسر مالك (زن

شوهردار) به گرو گذاشته بود، و مترصّد آن بود كه به هر وسيله اي ولو به قيمت پامال كردن شريعت پيامبر و تجاوز به اموال و اعراض مسلمين، به مقصد شوم خود نائل آيد، و لذا پس از قتل مالك، در همان شب، زوجه او را مورد تعدّي قرار داد، و لكّه ننگي ديگر بر صفحات تاريخ اسلام عزيز افزود، لكّه اي كه حضرات اهل سنّت با هيچ حيله و نيرنگي، با هيچ تأويل و توجيهي قادر به پاك كردن آن نبوده و نخواهند بود.

عجيب آنكه چنين جنايتي كه دل هر صاحب غيرتي را بدرد مي آورد بر خالد خورده نگرفته و اسباب عيب او بشمار نمي آورند، ولي حضرت امير كه از حقّ خمس _ كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم تصريح فرمودند كه: حقّ علي از خمس بيش از آن است _ جاريه اي اسير را براي خود برداشته، و علي به اعتراف همه مسلمين اعرف مردم به دين خدا بعد از رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم مي باشد، چنين بوق و كرنايي بلند كرده اند!!

آري، نقشه هاي شوم، دستياري هاي منافقانه و نيّات دور از رنگ خدائي بر ضدّ عليّ بن ابيطالب عليه السّلام چيز تازه اي نيست، علي هميشه مظلوم بوده، و تدبيرات سوء دشمنانش در كمينش، امّا تا كي اين مظلوميت ادامه خواهد داشت؟ اين جان رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم حتّي از نيّات سوء نزديكان و خويشانش هم در امان نبود، ساقي شراب طهور گويا از خمّ مظلوميّت هرچه در ميان بوده، در پيمانه علي عليه السّلام و فرزندان پاكش ريخته است.

آري، خداي

عالم حكيم چنين خواسته، و مصلحت هدايت خلق چنين ايجاب مي كند كه موقعيّت اميرالمؤمنين در اين امّت مانند موقعيّت هارون عليه السّلام در امّت موسي علي نبيّنا وآله وعليه الصّلاة والسّلام باشد، (قَالَ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَكَادُوا يَقْتُلُونَنِي)(2): (هارون گفت:) اي فرزند مادرم (اي موسي)، قومت مرا ناتوان يافتند و نزديك شد مرا بكشند، امّا باشد، زيرا از آن طرف مقام و منزلت علي نسبت به رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم، مقام و منزلت هارون است نسبت به موسي كه جاي بحث از آن «حديث منزلت» مي باشد.

خلاصه سخن اينكه: بنظر ما، در اين قضيّه، (قصّه حديث ولايت و ارسال خالد، بريده را به همراهي عدّه اي به مدينه) دستياري ها و نقشه هاي زيركانه اي بين خالد و منافقين مدينه در آن زمان در كار بوده، ولي به رغم انف همه آنان، تمام نقشه ها بر ملا شد، و واقعه برخلاف خواسته منافقين، به نفع اميرالمؤمنين عليه السّلام تمام شد، بلكه موجب صدور «حديث ولايت»، و اعلان رسمي رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نسبت به خلافت و امامت آن حضرت گرديد، نه، بلكه موجب صدور فضائل و مناقبي ديگر شد كه هيچيك از اصحاب را در آن فضائل، سهمي نبود، بلكه همه آنها اختصاص تمام به اميرالمؤمنين عليه السّلام داشت وَذلِكَ مِنْ فَضْلِ اللهِ يُؤْتيهِ مَنْ يَشاءُ.

(1) انساب سمعاني: ج6/170 _ نشر محمّد امين رمج _ بيروت _ 1400 ه_.ق.

(2) سوره اعراف: 7/150.

جهت سوّم: بغض عليّ موجب خروج از اسلام است

جهت سوّم: بغض عليّ موجب خروج از اسلام است

با بحث هاي مستوفايي كه در جهت اوّل و دوّم به عمل آمد، و ذكر متون

مختلف «حديث ولايت»، در اين جهت از بحث محتاج به اطاله سخن نخواهيم بود، زيرا در نقلهاي مختلف كه «حديث ولايت» توسّط بريدة بن حصيب ثبت شده است، رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به وضوح حكم به كفر و ارتداد دشمن و مبغض عليّ بن ابيطالب عليه السّلام نمودند، و از همين جا بود كه بريده بناچار مجدّداً اظهار اسلام كرد و خودش مي گويد: از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم جدا نگشتم مگر اينكه مجدّداً بر اسلامم با آن حضرت بيعت كردم، و از آن پس كسي در نزد من محبوب تر از علي نبود.

و البتّه اين مطلب كه: محبّت و دوستي علي عليه السّلام جنّت رضوان، و بغض و كينه نسبت به او، نار نيران است در روايات بيشماري و فوق حدّ تواتر در كتب فريقين مذكور است، و حتّي كتب مستقلّي نيز در اين زمينه به قلم بزرگان عامّه در مصر و شامات و ساير بلاد تأليف گرديده كه بحث از آن خارج از موضوع اين كتاب است.

اشكالات خصم بر استدلال به «حديث ولايت»

اشكالات خصم بر استدلال به «حديث ولايت»

باقي مي ماند اشكالات، و بايد دانست كه عمده اشكالي كه مخالف، بر استدلال به حديث شريف دارد، مناقشه در معناي «وَلِيُّكُم» است، چراكه احتمال مي رود مراد از «ولايت» در «حديث ولايت»، نصرت يا محبّت باشد، كه قهراً مفاد حديث شريف اين خواهد بود كه: علي بعد از من ناصر و ياور شما است، يا: علي بعد از من دوستدار شماست.

ولكن قرائن زيادي چه در خود «حديث ولايت»، و چه در موارد خارج از حديث، و نيز شأن صدور خود قضيّه «حديث ولايت»

بهترين شاهدند بر اينكه مراد رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم از كلمه «وليّ» در اين حديث شريف چه بوده است، و خود مستشكل نيز بر اين امر واقف است، زيرا انكار وجود اين قرائن _ چه متّصل و چه منفصل _ ممكن نيست مگر از معاند ستيزه جو.

و از آنجا كه تير اين اشكال _ كه مهمترين اشكال آنان است _ بر سنگ نشست، تنها راهي را كه بر خود مفتوح ديدند، تحريف حديث شريف به انحاء مختلف تحريف بود، اينك توجّه شما را به بعضي از موارد تحريفات جلب مي نمائيم:

بخاري در كتاب «صحيحش» قضيّه «حديث ولايت» را از عبدالله پسر بريده، به اين گونه نقل مي كند كه: بريدة بن حصيب مي گويد:

رسول خدا صلّي الله عليه (وآله) وسلّم علي را براي گرفتن خمس بسوي خالد بن وليد فرستاد!! بريده مي گويد: من نسبت به علي (عليه السّلام) بغض و كينه داشتم، و علي غسل كرده بود!! به خالد گفتم: آيا به اين شخص (يعني اميرالمؤمنين عليه السّلام) نظر نمي كني؟ پس زمانيكه بر رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) وارد شديم مطلب را براي آن حضرت بازگو كردم پس از آن رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) فرمودند: اي بريده، آيا كينه علي را در دل داري؟ گفتم: آري، فرمود: او را دشمن مدار، حقّ علي از خمس بيش از آنست(1).

اين تمام آن چيزي است كه جناب بخاري، صاحب كتاب (صحيح بخاري) كه اهمّ كتب حديث نزد پيروان مكتب سقيفه است از واقعه مربوط به «حديث ولايت» نقل مي كند، و صحبتي از اينكه بريده نزد رسول خدا

صلّي الله عليه وآله وسلّم به تنقيص حضرت امير پرداخته، و اينكه اين كارش به امر خالد بوده است، و نيز تعداد افرادي كه براي گزارش اين واقعه با نامه اي از طرف خالد بن وليد به مدينه آمده اند، اعراض و روي گرداندن حضرت رسول از يك يك آنان، و صدور «حديث ولايت» در آخر امر، و تجديد بيعت بريده با آن حضرت، از هيچيك از اين امور كوچكترين صحبتي به ميان نيامده، گويا واقعه اي بسيار كم اهميّت اتفاق افتاده كه جناب بخاري، شيخ مشايخ حديث، و اوثق اهل تأليف نزد مخالف، با الفاظي چند به اين سادگي از كنار آن مي گذرد، و همچنانكه ملاحظه مي شود در همين مقدار كه نقل كرده نيز آثار تحريف بخوبي هويداست.

امّا شاهكاري كه از بيهقي در كتاب «سنن» نسبت به «حديث ولايت» سر زده است، اوّلاً بايد دانست كه اين «بيهقي» شاگرد حاكم نيشابوري صاحب كتاب «المستدرك» است، و ما قبلاً الفاظ «حديث ولايت» را به نقل حاكم نيشابوري در «المستدرك» ذكر كرديم، بيهقي در كتاب «سنن»، حديث شريف را با سند خودش از حاكم نيشابوري نقل مي كند(2) ولي از آخر حديث كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم فرمودند: «بدرستيكه علي از من است و من از علي هستم و او بعد از من وليّ بر شماست» اثري نيست.

و چون به كتاب «مصابيح السّنّة» تأليف بَغَوي مراجعه نمائيد، مشاهده مي كنيد كه: كلمه «بعدي» را حذف نموده و فقط «وَهُوَ وَلِيُّكُمْ» را نقل مي كند(3).

واضح است كه با حذف كلمه «بعدي» ديگر اعتراف به مقام ولايت براي اميرالمؤمنين عليه السّلام ضرري به

آنان نمي زند، چون مي گويند: رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) اصل مقام ولايت را براي علي (عليه السّلام) جعل فرموده، امّا چه زماني وليّ بر امّت خواهد بود را تعيين نفرموده، و لامحاله به نظر آنان منصب ولايت و خلافت آن حضرت، بعد از عثمان خواهد بود!!

امّا خطيب تبريزي در «مشكاة المصابيح»(4) «حديث ولايت» را از «ترمذي» نقل مي كند، و كلمه «بَعْدي» را از آن اسقاط مي كند، يعني «حديث ولايت» را بدون كلمه «بَعْدي» به ترمذي نسبت مي دهد، و حال آنكه حديث شريف در كتاب ترمذي موجود و واجد كلمه «بَعْدي» مي باشد!!

آيا اينان فكر نمي كنند كه: بالاخره كساني يافت مي شوند كه به مصادر مراجعه نموده و آخر الامر اين تحريفات معلوم گرديده و اصحاب تحريف رسوا خواهند شد؟ چرا، مي دانند، ولي كثرت حيا در آنان سبب مي شود كه به آنچه مي دانند بي توجّه باشند!!

ديگر راهي براي خصم باقي نمانده كه با تمسّك به آن بتواند «حديث ولايت» را از كار بيندازد، الاّ طريقي كه «شيخ الاسلامشان» جناب «ابن تيميّه» پيموده است، آري ابن تيميّه با بي شرمي تمام اصل صدور «حديث ولايت» را انكار كرده و بالصّراحه مي گويد: اين حديث دروغ است. عين الفاظ ابن تيميّه اين است: اين سخن كه رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) فرموده باشند: او (يعني علي عليه السّلام) وليّ هر مؤمني است بعد از من، دروغ بر پيامبر است، و سخني است كه صدور آن از رسول خدا صلّي الله عليه (وآله) وسلّم محال است(5).

و اين آسانترين و بهترين طريقي است كه خصم مي تواند

براي مناقشه در «حديث ولايت» بپيمايد، با وجود راهي به اين آساني چرا خود را در زحمت تحريف حديث شريف و اسقاط بعضي از الفاظ آن مي اندازند تا دچار نسبت كذب و تدليس شوند، عاقل آنست كه در چنين مشاكلي، كوتاهترين و راحت ترين طريق را اختيار نمايد، كه آنهم همانا طريق «ابن تيميّه» است، چشمشان روشن باد به اين «شيخ الاسلام» با اين سعه اطّلاعش از سيره رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم، و خضوعي كه در مقابل حقِّ صادر از آن حضرت دارد!!

خداوند متعال مي فرمايد: (فَوَيْلٌ لَهُمْ مِمَّا كَتَبَتْ أَيْدِيهِمْ وَوَيْلٌ لَهُمْ مِمّا يَكْسِبُونَ)(6): واي بر آنان از آنچه دستشان مي نويسد، و واي بر آنان از آنچه با اين نوشتن، كسب مي كنند.

و نيز مي فرمايد: (فَلاَ وَرَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ حَتَّي يُحَكِّمُوكَ فِيَما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لاَ يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُوا تَسْلِيماً)(7): پس نه، بخداي تو سوگند كه: مدّعيان پيروي تو، ايمان ندارند و از مؤمنين بشمار نمي روند مگر اينكه در امور مورد منازعه، تو را حاكم قرار بدهند و در مقابل قضاوت تو بدون اينكه كوچكترين تنگي در سينه خود (از ناحيه قضاوتت) بيابند سر تسليم فرود آورند.

وصلّي الله علي محمّد وآله الطّاهرين

(1) صحيح بخاري: ج5/207، چاپ دار احياء التّراث _ بيروت.

(2) سنن بيهقي: ج6/342.

(3) مصابيح السُّنّة: ج4/172، حديث 4766.

(4) مشكاة المصابيح: ج2/504، حديث 6090، چاپ شركة دار الأرقم بن ابي ارقم _ بيروت.

(5) منهاج السُّنّة: ج7/391.

(6) سوره بقره: 2/79.

(7) سوره نساء: 4/65.

فصل دوّم: تحقيق در دلائل امامت ابو بكر ابن ابي قحافه

مهمترين ادلّه مخالفين بر امامت ابوبكر

فصل دوّم: تحقيق در دلائل امامت ابوبكر ابن ابي قحافه

بسم الله الرّحمن الرّحيم

الحمدلله ربّ العالمين، والصّلاة والسّلام علي سيّدنا محمّد وآله

الطيّبين الطّاهرين، ولعنة الله علي أعدائهم أجمعين من الأوّلين والآخرين.

بعد از فراغ از اقامه دليل بر امامت و خلافت بلافصل اميرالمؤمنين عليه السّلام پس از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم توسّط روايات مقبول طرفين، بلكه رواياتي كه تصريح به تواتر آنها شده است، نوبت آنست كه ادلّه اي كه خصم بر امامت اوّلين امام اهل سقيفه يعني ابوبكر ابن ابي قحافه اقامه كرده است را از نظر گذرانده و متذكّر ضعف آنها شويم.

قبل از ورود در بحث از ضعف آن ادلّه متذكّر مي شويم كه: قانون مناظره در چنين اموري مقتضي آنست كه ادلّه اي كه هريك از طرفين براي اثبات مدّعاي خودشان اقامه مي نمايند، بايد مقبول طرفين باشد، و طرفين مناظره ملتزم به اعتبار آن ادلّه باشند، و ما مي بينيم ادلّه اي كه مخالفين بر امامت ابوبكر ذكر مي كنند فقط در كتابهاي خودشان و از طريق راويان خودشان نقل شده است، و در كتب شيعه اثري از اين روايات به چشم نمي خورد، ولي در عين حال ما با چشم پوشي از اين مشكل اساسي كه بر سر راه مستدلّين واقع است، ادلّه آنان را يك يك ذكر كرده، و عدم تماميّت آنها را برطبق مباني خودشان و از روي كلمات علمائشان اثبات خواهيم كرد بحول الله وقوّته والاستمداد من باطن صاحب الولاية الكبري عليه السّلام، آنگاه به آنان خواهيم گفت: ادلّه اي كه مورد قبول خود شما نيست (برهاناً)، چگونه با چنين ادلّه اي مي خواهيد شيعه اماميّه را ملزم به قبول مفاد آنها نمائيد؟ (إنَّ هذا لَشَيْءٌ عُجابٌ)(1).

براي نقل ادلّه اي كه قوم براي اثبات مدّعايشان به

آن استدلال كرده اند، به مهمترين كتابهاي آنان در علم عقائد استناد مي جوئيم، كه اعتبار آن كتب نزد اهل سنّت مسلّم و غير قابل انكار است، و خود عامّه در جميع مباحث اعتقادي به امثال همين كتابها استناد مي جويند(2).

مهمترين ادلّه مخالفين بر امامت ابوبكر

براي تعيين اهمّ ادلّه قوم بر امامت ابوبكر ابتداءً عبارت جرجاني را در كتاب «شرح المواقف» مي آوريم:

مقصد چهارم: درباره امام بر حقّ بعد از رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم)، به نظر ما ابوبكر است، و نزد شيعيان، علي است.

ما بر امامت ابوبكر دو دليل اقامه مي نمائيم:

اول: تعيين امام بعد از رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) يا نصّ است (روايت صريحي از طرف آن بزرگوار كه از طريق صحيح به دست ما رسيده باشد تا بتوانيم به آن استدلال كنيم) و يا اجماع است.

امّا نص، كه وجود ندارد (دقّت كنيد كه خود اين شخص كه از محقّقين عامّه است، اعتراف به عدم وجود نصّ بر امامت ابوبكر مي نمايد)، ولي اجماع منعقد نشده مگر بر امامت او... اجماع بر حقيّت امامت يكي از سه نفر محقّق شده: ابوبكر و علي و عبّاس (عموي پيامبر صلّي الله عليه وآله وسلّم)، و از طرفي علي و عبّاس بعد از جلوس ابوبكر بر مسند خلافت با او منازعه ننمودند، و حال آنكه اگر ابوبكر بر حقّ نبود، اين دو با او به منازعه برمي خاستند(3).

و صاحب «شرح المقاصد» نيز در مبحث سوّم در طريق ثبوت امامت مي نويسد:

بدرستيكه راه تعيين امام يا نصّ است يا اختيار، و نصّ درباره امامت ابوبكر مسلّماً منتفي است، با اينكه به اجماع،

امامتش ثابت مي باشد(4).

از اين عبارات به وضوح روشن است كه روايتي از رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) كه دالّ بر امامت و خلافت ابوبكر بوده وجود نداشته و دليل بر امامت او، منحصر در اجماع است.

دوّمين دليل كه براي اثبات امامت ابوبكر استناد شده عبارتست از: افضليّت.

و بايد دانست كه اهل سنّت در شرائط امام و خليفه و جانشين رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) اختلاف دارند، عدّه اي مانند «فضل بن روزبهان» افضليّت را از شرائط امام نمي دانند، قهراً چنين افرادي اصراري بر اثبات افضليّت ابوبكر ندارند، امّا كسانيكه افضليّت را از شرائط امامت مي دانند لامحاله بايد چاره اي براي اثبات افضليّت ابوبكر بينديشند، كه ابن تيميّه از جمله اين انديشمندان!! است، او اصرار بر افضليّت ابوبكر داشته و تمام ادلّه اي كه شيعه اماميّه بر افضليّت اميرالمؤمنين اقامه مي نمايد را تكذيب نموده و دروغ بشمار مي آورد!!

نتيجه اين شد كه: بعد از اعتراف محقّقين از اهل سنّت بر عدم وجود نصّي درباره امامت ابوبكر ابن ابي قحافه، دليل آنان بر امامت اين شخص منحصر خواهد شد در «اجماع» و «افضليّت».

و بدين ترتيب بحث ما در دو فصل واقع خواهد شد:

فصل اوّل: ادلّه مخالفين بر افضليّت ابوبكر و تحقيق در آن ادلّه.

فصل دوّم: اجماع ادّعا شده بر امامت ابوبكر و تحقيق در آن.

(1) سوره ص: 38/5.

(2) و آنها عبارتند از: المواقف في علم الكلام، شرح المواقف، شرح المقاصد.

(3) شرح المواقف: ج8/354.

(4) شرح المقاصد: ج5/255.

فصل اوّل: ادلّه مخالفين بر افضليّت ابوبكر

فصل اوّل: ادلّه مخالفين بر افضليّت ابوبكر

شارح مواقف در پنجمين مقصد از مباحث امامت كتابش مي نويسد: اين مقصد درباره تعيين افضل مردم

است بعد از رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم)، كه در نزد ما و اكثر قدماء از معتزله: ابوبكر بوده، و نزد شيعه و اكثر متأخّرين از معتزله: علي است.

و مجموع ادلّه اي كه او و غير او از بزرگان اهل سنّت بر افضليت ابوبكر بعد رسول خدا ذكر كرده اند ده وجه مي باشد.

اكنون ما آن ادلّه را يك يك مطرح كرده و مورد نقد و بررسي قرار مي دهيم:

دليل اوّل

دليل اوّل

اوّلين دليل آنان نتيجه ضمّ دو آيه كريمه به يكديگر مي باشد؛ امّا آيه اوّل: (وَسَيُجَنَّبُهَا الأَتْقَي* الَّذِي يُؤْتِي مَالَهُ يَتَزَكَّي* وَمَا لاَِحَد عِندَهُ مِن نِعْمَة تُجْزَي)(1): دور مي شود از آتش پرهيزكاري كه مالش را بعنوان زكات به فقراء عطا مي كند و حال آنكه كسي بر وي حقّي از نعمت نداشت.

شارح مواقف مي گويد: اكثر مفسّرين قائلند كه: اين آيه مباركه درباره ابوبكر نازل شده است، پس به حسب مدلول اين آيه، ابوبكر، اَتْقاي مردم است، و كسي كه اتقاي مردم است، مكرَّم ترين مرد نزد خداوند متعال است به دليل اين آيه كه مي فرمايد: (إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللهِ أَتْقَاكُمْ)(2): بدرستيكه مكرّم ترين شما نزد خداوند متعال باتقواترين شماست، نتيجه ضمّ اين دو آيه كريمه به يكديگر اين است كه: ابوبكر نزد خداوند سبحان، افضل خلائق است.

(1) سوره واللّيل: 92/17 _ 19.

(2) سوره حجرات: 49/13.

بررسي دليل اوّل

دلالت اين آيه كريمه بر امامت ابوبكر متوقّف بر مقدّماتي است:

1 _ اهل خلاف بايد تمام ادلّه اي كه شيعه اماميّه بر عصمت اميرالمؤمنين عليه السّلام اقامه كرده است ابطال نمايند، و در صورتي كه آن ادلّة قابل ترديد و تشكيك نباشد، _

كما اينكه نيست _ شكّي نخواهد بود كه معصوم در نزد خداوند متعال، مكرَّم تر است از كسي كه مالش را به عنوان زكات به فقراء عطاء مي كند، پس با تماميّت ادلّه دالّه بر عصمت اميرالمؤمنين عليه السّلام راهي براي اثبات افضليّت ابوبكر از روي مدلول آيه كريمه سوره واللّيل، نخواهد ماند.

2 _ تماميّت استدلال به اين آيه كريمه براي اثبات افضليّت ابوبكر، متوقّف است بر سقوط و عدم تماميّت ادلّه اي كه براي اثبات افضليّت عليّ بن ابيطالب عليه السّلام اقامه شده است، و الاّ اگر ادلّه افضليّت آن حضرت تمام باشد _ كما اينكه هست _ اين دو دليل متعارض خواهند شد، كه در نتيجه دليلي براي پيروان مكتب سقيفه بر اثبات مدّعايشان نخواهد ماند.

ولي ناگفته نماند كه: اين مطلب مورد قبول خود خصم نيز مي باشد _ به جوريكه محتاج به دليل اثبات نخواهد بود _ كه: حضرت علي عليه السّلام هرگز بر بت سجده نكرده، و ابوبكر بن ابي قحافه، بت را مسجود خود قرار داده است، و به همين خاطر است كه حتّي اهل خلاف هم هنگام بردن نام علي، از او بعنوان «كرّم الله وَجْهَهُ: خداوند صورتش را مكرَّم بدارد» ياد مي كنند، و اين فارق بين امام شيعيان، و امام اهل سقيفه غير قابل انكار است.

3 _ لكنْ از همه مهمتر اينكه: استدلال به آيه كريمه سوره «واللّيل»، مبني بر اين است كه: نزول آيه كريمه در حقّ ابوبكر ثابت شود، والاّ اگر اين مطلب تمام نشود، بناء و اصل دليل اوّل اهل خلاف بر اثبات افضليّت ابوبكر متزلزل و نابود خواهد شد.

بلكه ما مي بينيم كه

مفسّرين عامّه در تفسير اين آيه كريمه بر سه قول اختلاف كرده اند:

1 _ آيه كريمه سوره «واللّيل» درباره جميع مؤمنين بوده و اختصاص به شخص خاصّي ندارد.

2 _ آيه كريمه درباره قصّه «ابي الدّحداح» و شخصي است كه داراي درخت خرمائي بود، و از عطا كردن خرماهاي به زمين افتاده به فقير، مضايقه مي كرد، تا آنكه ديگري آن درخت خرما را خريده و به پيغمبر اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم هبه نمود، و اين آيه در حقّ او نازل شد.

3 _ آيه كريمه درباره ابوبكر نازل شده است، زيرا كنيزهاي عجوز را مي خريد و آزاد مي كرد، و مي گفت: اين كار را براي خدا انجام مي دهم، سپس اين آيه درباره او نازل شد.

پس: اوّلاً: نزول آيه كريمه در حقّ ابوبكر، متعيّن نيست، و ثانياً: رواياتي كه درباره نزول آيه در حقّ ابوبكر است برطبق مصادر معتبر خود عامّه، تضعيف شده و به آنها اعتنائي نشده است، براي نمونه، شواهد زير ارائه مي گردد:

«طبراني» صاحب معاجم سه گانه، روايت را در كتابش نقل مي كند، و حافظ هيثمي در كتاب «مجمع الزّوائد» روايت طبراني را آورده، سپس مي گويد: در سلسله سند اين روايت «مصعب بن ثابت» موجود است كه شخصي ضعيف مي باشد(1).

و اين «مصعب بن ثابت» فرزند زاده «عبدالله بن زبير» مي باشد، و انحراف «آل زبير» از خاندان نبوّت عليهم السّلام (كما اينكه در جاي خودش مذكور است) امري است كه بر همگان واضح و روشن است، و «يحيي بن معين»، «احمد بن حنبل»، «ابو حاتم» و «حافظ نسائي» از كساني هستند كه «مصعب بن ثابت» را

تضعيف كرده و تصريح به عدم اعتبار اقوالش نموده اند(2).

پس دليل اوّل مخالفين بر افضليّت ابوبكر شد آيه كريمه اي كه: اولاً: سه احتمال در او موجود بوده، و ثانياً: روايتي كه احتمال نزول آيه در حقّ ابوبكر به آ ن مستند است مورد تضعيف اهل تحقيق از خود عامّه مي باشد.

(1) مجمع الزّوائد: ج9/50.

(2) تهذيب التّهذيب: ج10/144.

دليل دوّم

دليل دوّم

دوّمين دليل بر اثبات افضليّت ابوبكر، روايتي است كه عامّه از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نقل مي كنند كه آن حضرت فرموده اند: إقْتَدُوا باللَّذَيْنِ مِنْ بَعْدي أبي بَكْر وعُمَرَ: بعد از من به دو نفري كه عبارتند از ابوبكر و عمر، اقتداء نمائيد و از آن دو پيروي كنيد.

كيفيّت استدلال بدينگونه است كه: كلمه «إقتدوا» فعل امر مخاطب است، و مخاطب هم جميع افراد مسلمين مي باشند، عموميّت اين خطاب تا حدّي است كه حتّي شامل «عليّ بن ابيطالب عليه السّلام» نيز مي شود، كه در نتيجه آن حضرت نيز مأمور به پيروي از شيخين مي باشد، پس شيخين، امام، و علي مأموم است.

و اين حديثي است كه عامّه در كتابهايشان از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نقل كرده اند، و با كيفيّتي كه بيان شد دلالت بر امامت ابوبكر مي نمايد، و البتّه خلافت عمر بن خطّاب، فرع خلافت ابوبكر مي باشد، و با اثبات خلافت ابوبكر، خلافت عمر نيز ثابت مي شود، گرچه بحث ما اكنون فقط مربوط به ادلّه خلافت ابوبكر است.

بررسي دليل دوّم

قبل از ورود در نقد دليل دوّم عامّه بر افضليّت ابوبكر، تذكّر اين نكته ضروري است كه: حديث «اقتداء به شيخين» از بهترين ادلّه

عامّه بر اثبات خلافت ابوبكر مي باشد، و اين حديث هم در كتابهاي عقائد در بحث اثبات خلافت ابوبكر مورد استفاده بوده، و هم در كتب اصول فقه كه حجيّت اتّفاق شيخين و حجيّت راه و روش آن دو را مستند به اين حديث مي نمايند.

و نيز حديث «اقتداء» از جهت مصادري كه اين حديث در آنها مذكور است نيز از اهميّت خاصّي برخوردار است، زيرا در كتابهايي مانند «مسند احمد بن حنبل»(1)، و «صحيح ترمذي»(2) و «مستدرك حاكم نيشابوري»(3) موجود است، و اينها از كتب معتبر نزد قوم مي باشند.

بعد از مراجعه به اسانيد اين حديث (حديث اقتداء) و امعان نظر در احوال رجال آن بر طبق آراء و نظريّات رجاليّين از خود اهل سنّت، خواهيم ديد كه تمام اسانيد «حديث اقتداء» ضعيف بوده، و بزرگان اهل نظر از عامّه تصريح به ضعف حديث نموده، و رجال اسناد آن را به انواع مختلف مجروح و ضعيف دانسته اند، و ما بطور خلاصه به اقوال بعضي از آنها اشاره مي نمائيم:

عبدالرّؤوف مناوي در كتاب «فيض القدير في شرح الجامع الصّغير» مي گويد:

ابو حاتم اين حديث را حديثي عليل و ضعيف دانسته، و «بزّار» و «ابن حزم» نيز به عدم صحّت آن تصريح كرده اند(4).

و نيز «ترمذي» پس از آنكه در كتاب «صحيحش» حديث را با بهترين اسنادش آورده، تصريح به ضعف آن مي نمايد(5).

و همچنين ابو جعفر عُقيلي در كتاب «الضّعفاء الكبير» عبارتي تندتر از عبارت ديگران بكار برده، زيرا پس از نقل حديث مي نويسد: اين حديث غير قابل قبول بوده، و ريشه صحيحي براي اينكه اعتماد به صدور آن پيدا كنيم ندارد(6).

و نيز

«شمس الدّين ذهبي» در كتاب «ميزان الاعتدال» از «ابوبكر نقّاش» نقل مي كند كه اين حديث حديثي سست و بي اساس است.

و البتّه ذهبي در موارد مختلف از كتابش تصريح به كذب و بطلان اين حديث مي نمايد(7).

دار قطني _ از بزرگان محدّثين قرن چهارم نزد اهل سنّت بوده و از او به: اميرالمؤمنين در حديث، تعبير مي كنند _ پس از نقل اين حديث مي گويد: اين حديثي است كه ثابت نشده است(8).

و نيز ذهبي در كتاب «تلخيص المستدرك» در تعقيب كلام صاحب مستدرك يعني حاكم نيشابوري مي گويد: سند حديث اقتداء جدّاً سست و بي اساس است(9).

حافظ هيثمي در «مجمع الزّوائد» حديث اقتداء را به سند طبراني نقل كرده و مي گويد: در سلسله سند روايت، افرادي هستند كه مجهول بوده و آنان را نمي شناسيم(10).

حافظ ابن حجر عسقلاني (يكي از شيخ الاسلامهاي مكتب سقيفه) در موارد متعدّد حديث اقتداء را آورده و تنصيص بر سقوط و بي اعتباري آن مي نمايد(11).

عَبْري فرغاني (م 743 ه_.ق) در كتابش مي نويسد: حديث اقتداء، حديثي دروغ و جعلي مي باشد(12).

هروي (از اعلام قرن دهم هجري) در كتابش تصريح به مجعوليّت حديث مي نمايد(13).

«ابن درويش الحوت» حديث اقتداء را در كتابش آورده و اقوال متعدّدي كه در بطلان، سقوط، ضعف و بي اعتباري آن است نقل مي كند(14).

نتيجه اين تصريحات از اعلام محقّقين اهل سنّت و تنصيص به بي اعتباري، جعل، ضعف و بي اساس بودن اين حديث، اين است كه «حديث اقتداء» چيزي نيست كه بتوان در مبحث امامت و غير آن به آن استدلال كرد.

بعضي از بزرگان عامّه چون با بي اعتبار بودن اين

حديث مواجه گرديده، و از سوي ديگر مضمون آن را، مضمون خوبي براي اثبات امامت ابوبكر يافته اند، و براي اينكه از مفاد اين حديث پربركت!! در راه اثبات عقيده باطل خودشان بي بهره نمانند، به دروغ، نسبت مي دهند كه «بخاري و مسلم» اين حديث را در كتابشان آورده اند، تا بدينوسيله، سرابوار، اعتباري براي اين حديث جعلي و بي اعتبار، بهم زده باشند.

مثلاً: «قاري» در كتاب خودش «شرح الفقه الاكبر»، حديث را به صحيح بخاري و مسلم نسبت مي دهد، و حال آنكه در «صحيح بخاري و صحيح مسلم» از اين حديث اثري نيست.

آيا اينان تصوّر نمي كنند كه: چه بسا افرادي با اين مباحث، محقّقانه تر برخورد كرده، و به اصول و مصادر آنان مراجعه كنند و آنگاه دروغشان برملا شود؟ يا نه، تصوّر اين مطلب را كرده اند، ولكن (خَتَمَ اللهُ عَلَي قُلُوبِهِمْ وَعَلَي سَمْعِهِمْ وَعَلَي أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ)(15): خداوند بر دلهاي آنان و بر گوش آنان مهر نهاده، و بر ديدگان آنان پوششي است، و براي آنان عذاب بزرگي است.

علاوه بر بي اساس بودن اصل «حديث اقتداء»، با قرائن ديگري كه در كار است اگر (بر فرض محال) اين به اصطلاح حديث!! از نظر سند بي اشكال باشد، بازهم از قابليّت استدلال براي مدّعاي عامّه، ساقط خواهد بود، براي نمونه در موارد زيادي خود شيخين با يكديگر اختلاف دارند، در چنين مواردي تكليف مسلمانان چيست و به كداميك از آن دو بايد اقتداء نمايند؟ يا مثلاً صحابه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در بسياري از امور (چه گفتار و چه كردار) با شيخين موافق نيستند، حال

آيا آقايان اهل سنّت بخاطر اين مخالفت صحابه با شيخين (كه قهراً سر از مخالفت با «حديث اقتداء» در مي آورد) مي توانند جميع آنها را تفسيق نمايند، مخصوصاً با توجّه به اينكه موارد مخالفت كمّاً و كيفاً از اهميّت خاصّي برخوردار است؟

(1) مسند احمد: ج5/382 _ 385.

(2) صحيح ترمذي: ج5/572.

(3) المستدرك علي الصّحيحين: ج3/75.

(4) فيض القدير: ج2/56.

(5) صحيح ترمذي: ج5/572.

(6) الضّعفاء الكبير: ج4/95.

(7) ميزان الاعتدال: ج1/105، 141، 142.

(8) لسان الميزان: ج5/237.

(9) تلخيص المستدرك: ج3/75 (چاپ شده در ذيل كتاب «المستدرك».

(10) مجمع الزّوائد: ج9/53.

(11) لسان الميزان: ج1/188، 272، وج5/237.

(12) شرح المنهاج: مخطوط.

(13) الدّرّ النّضيد من مجموعة الحفيد: 97.

(14) اسني المطالب في احاديث مختلفة المراتب: 48.

(15) سوره بقره: 2/7.

دليل سوّم

دليل سوّم

سوّمين دليل بر اثبات افضليّت ابوبكر، حديثي است كه اهل سنّت از ابو درداء صحابي نقل مي كنند كه رسول خدا صلّي الله عليه (وآله) وسلّم به او فرمودند: «واللهِ ما طَلَعَتِ الشَّمْسُ وَلا غَرَبَتْ بَعْدَ النبيِّينَ والمُرسلينَ علي رَجُل أفضَلَ مِنْ أبي بكْر: بخدا قسم، خورشيد طلوع و غروب نكرده بعد از انبياء و مرسلين بر افضل از ابوبكر.

و البتّه اين به اصطلاح حديث!! بر فرض صحّتش، صلاحيّت دارد كه بعنوان «نصّ» يعني كلامي كه احتمال خلاف ظاهرش نمي رود، براي اثبات خلافت ابوبكر مورد استدلال واقع شود، زيرا برطبق مضمون اين به اصطلاح حديث!! ابوبكر حتّي از عليّ بن ابيطالب هم برتر خواهد بود، و در جاي خودش ثابت شده كه تقديم مفضول بر فاضل و نيز مقدّم داشتن فاضل بر افضل قبيح است، و در نتيجه بعد از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم، ابوبكر سزاوار تصدّي منصب خلافت خواهد بود!!

بررسي دليل

سوّم

با مراجعه به جوامع حديثي و كتب رجال عامّه، بخوبي درمي يابيد كه اين به اصطلاح حديث!! نيز نزد محقّقين از اهل حديث و رجال عامّه، گرفتار سرنوشت «حديث اقتداء» است، مثلاً: «طبراني» در كتاب «المعجم الاوسط» آن را نقل كرده و «حافظ هيثمي» پس از نقل حديث از او، اين حديث را بخاطر اشتمال سندش بر «اسماعيل بن يحيي التّميمي» تكذيب كرده است، زيرا اين راوي، مردي كذّاب و دروغگو است.

و نيز «حافظ هيثمي» در كتاب «مجمع الزّوائد» با سند ديگري حديث را نقل كرده، و بخاطر اشتمال سند بر شخصي بنام «بقيّة بن وليد» حديث را تضعيف نموده(1)، زيرا «بقيّة بن وليد» از نظر علماء رجال ساقط است.

(1) مجمع الزّوائد: ج9/44.

دليل چهارم

دليل چهارم

مبناي اين دليل نيز به اصطلاح حديثي است كه به رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نسبت داده اند كه آن بزرگوار درباره ابوبكر و عمر فرمودند: هُما سَيِّدا كُهُولِ أهْلِ الْجَنَّةِ ما خَلاَ النَّبِيّين وَالْمُرْسَلينَ: آن دو (يعني ابوبكر و عمر) دو آقاي پيران اهل بهشت هستند غير از انبياء و مرسلين.

و پر واضح است كه: بزرگ هر قومي وآقاي آنان بايد مقتدا وامامشان باشد، و جميع افراد قوم بايد از او پيروي كنند، روي اين حساب، پيروي اين دو بر علي عليه السّلام نيز واجب بوده، و افضليّت و در پي آن امامت و خلافت براي آنان ثابت مي شود.

بررسي دليل چهارم

اين حديث به دو سند توسط «بزّار» و «طبراني» نقل شده است، و «حافظ هيثمي» در كتاب «مجمع الزّوائد» آن را به هر دو سندش ذكر كرده، يكي از آ ن دو را به خاطر اشتمالش بر

شخصي بنام «علي بن عابس»، وديگري را بخاطر اشتمالش بر شخص ديگري بنام «عبدالرّحمن بن ملك» تضعيف كرده، و حكم به متروكيّت و ابطال اين حديث مي نمايد(1).

و ناگفته نماند كه براي اين به اصطلاح حديث!! نيز، سندي غير از اين دو سند موجود نيست تا چشم اهل سنّت لااقلّ به آن روشن شود.

(1) مجمع الزّوائد: ج9/53.

دليل پنجم

دليل پنجم

اساس اين دليل نيز بر پايه كلامي قرار گرفته كه به رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نسبت داده اند كه آن بزرگوار فرمودند: ما يَنْبَغي لِقَوْم فيهِمْ أَبُوبكر أنْ يتقدَّمَ عَلَيْهِ غَيْرُهُ: قومي كه ابوبكر در بين آنان است، سزاوار نيست غير ابوبكر بر آن قوم پيشي گيرد.

نتيجه اين سخن اين است كه: غير ابوبكر، حقّ تقدّم بر ابوبكر را ندارد ولو علي عليه السّلام باشد، پس نه خود علي حقّ دارد بر ابوبكر تقدّم جويد، و نه كسي حقّ دارد ادّعاي تقدّم آن حضرت بر ابوبكر را بنمايد، زيرا اين ادّعاء، مخالفت صريح با كلامي است كه به رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نسبت داده اند.

بررسي دليل پنجم

نكته جالب توجّه اينكه: حافظ «ابن جوزي» اين حديث را در كتاب «الموضوعات» خودش آورده و گفته: اين حديثي است كه به رسول خدا صلّي الله عليه (وآله) وسلّم به دروغ نسبت داده شده است(1).

و از آنجا كه «ابن تيميّه» و امثالش، نظريّات «ابن جوزي» را معتبر مي دانند، جا دارد كه اين كلام «ابن جوزي» نيز نزد آنان معتبر باشد.

(1) الموضوعات: ج1/318.

دليل ششم

دليل ششم

ششمين دليل براي اثبات افضليّت ابوبكر، قضيّه مقدّم داشتن او _ توسّط رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم _ بر ديگران هنگام بستري بودن آن حضرت، براي اقامه نماز است، و همه مي دانيم نماز مهمترين عبادات بوده، و اين تقديم نيز به امر رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم صورت گرفته است، و كسي كه به امر رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم و بجاي آن حضرت در چنين عبادت كه اهمّ عبادات است،

بر مردم امامت نمايد، لابدّ صلاحيّت تصدّي منصب امامت و خلافت بر مسلمين بعد از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم را نيز خواهد داشت.

بررسي دليل ششم

مي توان قائل شد كه اين واقعه (قضيّه امامت ابوبكر در نماز) از بهترين ادلّه اي است كه عامّه بر امامت ابوبكر اقامه كرده اند، زيرا:

اوّلاً: اين حديث هم در كتاب «صحيح بخاري» و هم «صحيح مسلم»، و نيز در بسياري از كتب «مسانيد» و «سنن» كه از تأليفات معتبر و بااهميّت محقّقين و محدّثين اهل سنّت است به سندهاي زيادي موجود است.

ثانياً: نماز، مهمترين عبادتست، و با فرض اينكه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم، هنگام قرب وفاتشان، امر فرموده باشد كه ابوبكر بجاي آن حضرت با مردم نماز بخواند، اين امر دليل بر آن خواهد بود كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم او را در معرض امامت و خلافت بعد از خودشان درآورده باشند.

و با مراجعه به كتب عامّه اهتمام آنان به اين واقعه كاملاً روشن بوده، به جوريكه بعضي اين قضيه را در ابتداي دلائل خودشان بر اثبات امامت ابوبكر آورده اند.

ولكن از اقبال و بخت بد حضرات اهل سنّت، اصحابي كه اين واقعه را نقل كرده اند يا به نحو «ارسال» و بدون اتّصال سند آن را ذكر كرده اند، و يا به واسطه «عايشه» نقل نموده اند، نتيجه اينكه: عدّه اي از روايات اين واقعه بخاطر ارسالش از حجّيّت ساقط است، و تعدادي هم ولو با سند است، ولي سند آنها منتهي مي شود به عايشه دختر ابوبكر.

و ما به دو جهت عايشه را در ارتباط با نقل چنين وقايعي

كه به نفع ابوبكر است متّهم مي دانيم:

1 _ مخالفت او با عليّ عليه السّلام.

2 _ اينكه عايشه «دختر» ابوبكر است.

و با صرف نظر از اين دو جهت كه براي اسقاط و بي اعتبار بودن روايات عايشه نزد ما كافي است، قرائن زياد ديگري نيز در دست است (چه از الفاظ خود حديث، و چه اموري كه با اين واقعه مرتبط است) كه اصل رفتن ابوبكر براي آن نماز به امر رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نبوده، بلكه به اشاره عائشه بوده است. و از جمله آن قرائن كه از اهمّيت زيادي برخوردار است:

قضيّه فرمان رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم و تأكيدات مكرّر آن بزرگوار در خروج قوم، همراه لشكر اسامة ابن زيد مي باشد.

امّا تأكيد رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم بر ارسال لشكر اسامه آنهم تا آخرين لحظات حيات نوراني اش امريست كه مورد اتّفاق تمامي اهل تحقيق بوده و در جميع كتب حديث، تاريخ و سيره از فريقين موجود است.

و امّا مأمور بودن صحابه، از شريف و وضيع وبالخصوص ابوبكر و عمر، به حضور در اين سپاه نيز در كتابهاي معتبر فريقين موجود است.

حال مي گوئيم: چگونه ممكن است كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم از يك طرف با آن اصرار و پافشاري امر به خروج اصحاب و بخصوص امر به خروج ابوبكر و عمر از مدينه و لزوم شركتشان در لشكر اسامة بن زيد بفرمايند، و از طرف ديگر به ابوبكر امر بفرمايند كه در جاي من به نماز بايست و در نماز، بر مردم امامت كن؟

و همين مطلب است كه «ابن تيميّه» را

مضطرّ نموده كه وجود ابوبكر و لزوم حضور او را در لشكر اسامه از اصل، انكار كند و بگويد: اين مطلب دروغ است، چون ابن تيميّه خوب مي داند كه اقرار به وجود ابوبكر در لشكر اسامه، مساوي با تكذيب خبر نماز ابوبكر با قوم است، ولي از آنجائيكه قضيّه آن نماز در هنگام بستري بودن رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم از اهميّت خاصّي برخوردار است، و بهترين دليل پيروان سقيفه براي اثبات افضليّت ابوبكر و بدنبال آن استحقاق تصدّي منصب خلافت است، انكار وجود ابوبكر در لشكر اسامه، بر انكار قضيّه نماز، نزد ابن تيميّه، رجحان پيدا مي كند.

ولي آيا اين انكار، مي تواند واقعيّت را تغيير دهد؟ با آنكه كبار اعلام اهل سنّت، به حضور ابوبكر در لشكر اسامه، و دستورات اكيد رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم بر حضور آن دو (ابوبكر و عمر) در لشكر اسامه، تصريح كرده اند، آري، تصريحاتي كه به هيچگونه قابل تأويل نخواهد بود.

حافظ ابن حجر عسقلاني در كتاب «فتح الباري في شرح صحيح البخاري» مي گويد:

لزوم بودن ابوبكر در لشكر اسامه و تأكيدات رسول خدا صلّي الله عليه (وآله) وسلّم بر خصوص بودن ابوبكر در آن لشكر توسّط بزرگاني مانند: واقدي، ابن سعد، ابن اسحاق، ابن الجوزي، ابن عساكر و غير اينها روايت شده است(23).

و هنگام رحلت جانگداز رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم، لشكر اسامه در خارج مدينه متوقّف بود، و چون ابوبكر منصب خلافت را اشغال نمود، اسامه با او بيعت نكرد و به او اعتراض نمود و گفت: من بر ابوبكر اميرم، و امير را بيعت با مأمور نشايد،

و چون ابوبكر، اسامه را در پي مأموريّتي كه از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم داشت فرستاد، ابوبكر براي ماندن عمر در مدينه از اسامه اجازه گرفت!!

در هر صورت، قرائن داخلي و خارجي دلالت مي كند كه از طرف رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم هيچگاه ابوبكر براي نماز با مردم فرستاده نشده است.

و بايد دانست كه مسأله به اينجا ختم نمي شود، و واقعه نماز خواندن ابوبكر _ به قول اهل فنّ _ از يك عقد سلبي و يك عقد اثباتي تشكيل شده است، امّا عقد سلبي اينكه: ارسالي از طرف رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم صورت نگرفته است همچنانكه بيان شد، امّا عقد اثباتي اينكه: نماز خواندن ابوبكر با مردم، و رفتن او به مصلاّي رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به امر عايشه بوده است.

و شاهد بر مطلب دوّم اين است كه: علي و اهلبيت عليهم السّلام را اعتقاد اين بوده كه: خروج ابوبكر براي نماز، به امر عائشه بوده است.

و به همين خاطر است كه ابن ابي الحديد معتزلي مي گويد: از استادم پرسيدم: آيا نظر تو اين است كه عايشه، پدرش را براي نماز خواندن با مردم نامزد كرده و از طرف رسول خدا صلّي الله عليه (وآله) وسلّم هيچ تعييني صورت نگرفته است؟ استادم جواب داد: اين حرف من نيست، بلكه نظر علي (عليه السّلام) چنين است، و البتّه تكليف او غير از تكليف من است، زيرا او در آن واقعه حاضر بوده و من نبوده ام!!

و البتّه در اينجا بايد به بحث از ابطال اين دليل (دليل ششم) پايان داد، و لكن

براي دفع بعضي از توهّمات بحث را ادامه داده و مي گوئيم:

برفرض كه نماز ابوبكر با مردم به امر رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم بوده باشد، عدّه زيادي از اصحاب بوده اند كه حضرت به آنان امر فرمودند كه در مسجد و محراب آن بزرگوار و بجاي آن حضرت با مردم، نماز بگذارند، و كسي براي هيچيك از آنان ادّعاء منصب خلافت و استحقاق تصدّي اين مقام را قائل نشده است.

اگر مخالف بگويد: آن استخلافها از نظر اهميّت به پايه استخلاف در آخرين لحظات حيات نمي رسد، بعبارت ديگر: استخلاف در اواسط عمر شريف رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم اهميّتي چون اهميّت استخلاف در آخر عمر آن بزرگوار ندارد، و مدّعا اين است كه: استخلاف در آخرين لحظه حيات آن حضرت است كه چون به امر آن حضرت واقع گرديده، مثبِت، مقام خلافت است.

جواب اين است كه: اگر پذيرفتيم كه حضور ابوبكر در نماز به امر رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم بوده است، ولي در روايات خود اين واقعه اينگونه آمده است كه: آن حضرت خودشان _ در حاليكه بر دو تن تكيه داده و پاهاي نازنينش بر زمين كشيده مي شد _ از حجره خارج شده و ابوبكر را از محراب به كناري رانده و با مردم نماز خواندند.

اگر مخالف بگويد: نماز خواندن ابوبكر با مردم، منحصر به يك مرتبه نبوده كه به كنار زدن رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم آن را از دلالت بر استحقاق تصدّي منصب امامت و خلافت ساقط كند، بلكه اين كار (نماز با مردم) در روزهاي متعدّد از اواخر عمر آن

حضرت صورت گرفته است.

جواب مي گوئيم:

اوّلاً: نماز گذاردن او با مردم، روزهاي متعدّد نبوده، بلكه يك نماز بوده، و آنهم نماز صبح روز دوشنبه، كما اينكه رواياتي كه حاكي واقعه است، تثبيت مدّعاي ما را مي نمايد.

ثانياً: بر فرضي كه نمازهاي متعدّد و در روزهاي متعدّد واقع گرديده باشد، بركنار كردن رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در آخرين روز از حياتشان (كه يقيناً، بركنار كردن، در روز آخر از حيات پربركت آن بزرگوار واقع شده است) دلالت مي كند كه آن حضرت بعد از نصب ابوبكر براي نماز با مردم _ اگر نصبي در كار بوده باشد _، او را از اين منصب در روز آخر حيات خويش، عزل فرموده است، زيرا آن بزرگوار خود بر اين مطلب واقفند كه: عدّه اي بعداً همين نماز خواندن را دستاويز ملعبه ساختن مقام منيع خلافت و جانشيني قرار خواهند داد، و جماعتي نصب (بر فرض نصب) براي منصب امامت جماعت را، مشعر به استحقاق تصدّي منصب جانشيني و خلافت عامّه خواهند پنداشت، لذا براي دفع اين پندارهاي باطل و خلاف واقع، آن حضرت در آخرين روز از حيات و آخرين نمازش، ابوبكر را از آن منصب (امامت براي نماز)، عزل فرمودند.

در ادامه بحث توجّه شما را به نكاتي جلب مي نمائيم:

1 _ رواياتي كه حاكي از آخرين روز واقعه است (كه تمام آنها به عايشه منتهي مي شود) همه اتّفاق دارند بر اينكه: رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در حاليكه دو پاي مباركشان بر زمين كشيده مي شد، و بر دو نفر تكيه كرده بودند به مسجد تشريف آوردند و ابوبكر را به

كناري زده و با مردم نماز خواندند، و معلوم است كه: اگر به زعم مخالفين دليلي بر نصب ابوبكر مبني بر نماز خواندن با مردم وجود داشته باشد، حضور آن حضرت در نماز در آخرين روز حياتشان _ آنهم با اين وضعيّت رقّت بار _ دلالت بر عزل ابوبكر از آن منصب مي نمايد.

2 _ عائشه، در رواياتي كه از او نقل شده است، نام يكي از آن دو نفر كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم بر آنان تكيه فرموده بودند، برده است، ولي نام ديگري را نمي برد، و آن ديگري كسي جز عليّ عليه السّلام نبوده است، اما عائشه حاضر نيست كه حتّي او را به عنوان شخص مورد اتّكاء رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم اسم بر نمايد، با اينكه در اين منقبت، ديگري هم با علي عليه السّلام شريك بوده است.

ابن عبّاس به شخصي كه واقعه را از زبان عايشه نقل مي كند مي گويد: آيا آن زن، نام مرد دوّم را برايت گفت؟ آن شخص جواب داد: خير. ابن عبّاس گفت: او عليّ بود، ولي عايشه هيچگاه دلش راضي نمي شود كه از علي به نيكي ياد كند!!

3 _ خصم وقتي مشاهده نمود كه: خروج رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم با اين هيئت با مشقّت، و عزل ابوبكر از نماز خواندن با مردم، اساس استدلال آنان را بر افضليّت و استحقاق تصدّي منصب امامت و خلافت منهدم مي سازد، در صدد نيرنگ ديگري برآمده، تا خود را از بركات استدلال به اين نصب ساختگي محروم ننمايد، «وَزادَ في الطُّنْبُورِ نَغْمَةً اُخري»، به اين معنا كه:

حديث ديگري جعل نموده، و در آن اينجور وانمود كرده كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نه فقط ابوبكر را عزل ننموده، بلكه با آن هيئت رقّت بار در جماعت حاضر شده و به ابي بكر اقتداء فرموده است!!

در واقع اين دسيسه اخير، براي آن است كه امضاء عملي از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نسبت به مسأله خلافت و جانشيني ابوبكر باشد، علاوه بر آنچه كه از آن حضرت قولاً روايت كرده اند!

خصم، به خيال خودش با نيرنگ اخير، سدّي براي جلوگيري از هر نِقاشي در واقعه نماز ابوبكر با مردم قرار داده كه ديگر كسي نتواند در امامت و جانشنيي ابوبكر تشكيك كرده و آن را ابطال نمايد.

ولكن اين بار نيز از اقبال بد اهل سنّت، بخاري و مسلم، اين واقعه را بدينگونه نقل ننموده اند، بلكه آنچه در كتاب «صحيح بخاري» و «صحيح مسلم» موجود است اين است كه: إنّ رسولَ اللهِ (صلّي الله عليه وآله وسلّم) نَحّاهُ (أَوْ تَنَحّي أبُوبكر أَوْ تَأَخَّرَ) وصلّي رسول اللهِ (صلّي الله عليه وآله وسلّم) بنَفْسِهِ تِلْكَ الصّلاةَ. بدرستيكه رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) ابوبكر را به كناري زد (يا بنا بر بعضي از نقلها: ابوبكر به كناري رفت، يا عقب رفت) و رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) خودشان نماز را بپا داشتند.

البتّه جريان اين واقعه با اين خصوصيّت كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به ابوبكر اقتداء كرده باشند!! در «مسند احمد» موجود است، ولكن اين واقعه بدين صورت، قطعاً دروغ محض است كما اينكه اعلام و محقّقين عامّه، خودشان به كذب اين واقعه تصريح

كرده اند، تا جائيكه «حافظ ابوالفرج ابن جوزي حنبلي» رساله اي تأليف كرده و در آن بطلان حديث اقتداء رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به ابوبكر را به اثبات رسانده است(24).

و با قطع نظر از سير تاريخي و حديثي واقعه، آيا عقل هيچ صاحب عقلي تجويز مي كند كه پيامبري به يكي از افراد امّتش اقتداء كند، و آن فرد امام اين پيامبر باشد؟ فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ.

4 _ رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به اين مقدار نيز اكتفاء نفرمودند، بلكه بعد از عزل ابوبكر، و بپاداشتن نماز به نفس نفيس خودشان، پس از اتمام نماز، بر فراز منبر تشريف برده، خطبه اي ايراد فرمودند و در آن خطبه شريف قرآن و عترت را ياد فرمودند، و به مردم امر فرمودند كه از آن دو تبعيّت نمايند، و در آخر خطبه هم بر جميع مسلمانان واجب فرمودند و اصرار بليغ نمودند كه با لشكر اسامه از مدينه خارج شوند، و بالخصوص در تسريع اين كار نيز تأكيد فرمودند.

آيا بعد از اين همه مشكلاتي كه بر سر راه استدلال به «نماز ابوبكر» وجود دارد، به چه روئي اهل سنّت، اين واقعه را عَلَم كرده و براي اثبات خلافت امامشان، آن را مستمسك خود قرار داده اند؟

(1) فتح الباري في شرح صحيح البخاري: ج8/124، طبقات ابن سعد: ج2/40 _ 42، چاپ ليدن، والمغازي: ج2/1117.

(2) آفة اصحاب الحديث في الردّ علي عبدالمغيث، اين رساله را بيش از بيست سال قبل تحقيق و به چاپ رسانده ايم.

دليل هفتم

دليل هفتم

اين دليل نيز چيزي جز حديثي كه اهل سنّت به رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم

نسبت مي دهند نيست كه آن حضرت فرمودند: خَيْرُ اُمَّتي أَبُوبَكْر ثُمَّ عُمَرُ: بهترين افراد امّت من ابوبكر، و پس از او عمر است.

بررسي دليل هفتم

عضدالدّين ايجي در كتاب «المَواقِف»، و شارح اين كتاب يعني: جرجاني در كتاب «شرح المواقف»، و غير اين دو، اين حديث را نقل كرده اند.

ولكن حديث، داراي تتمّه اي است كه خصم از نقل آن خودداري نموده، تا بتواند آن را براي مدّعاي خودش مورد استدلال قرار دهد، به نقل كامل حديث توجّه نمائيد:

عائشه مي گويد: به رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) عرض كردم: بهترين مردم بعد از شما كيست؟ حضرت فرمودند: ابوبكر، عرض كردم: پس از او؟ فرمودند: عمر، اين مقدار همانست كه مخالفين به آن استدلال كرده اند، ولي در تتمّه روايت اينگونه است كه: فاطمه زهراء عليها السّلام در آن مجلس حاضر بود، عرض كرد: يا رسول الله درباره علي چيزي نفرموديد: حضرت فرمودند: دخترم، علي جانِ من است، پس آيا ديده اي كسي درباره جان خودش مطلبي بگويد؟

ولكن در عين حال، اين حديث را اهل تحقيق، ضعيف دانسته اند(1).

(1) تنزيه الشّريعة المرفوعة عن الاحاديث الشنيعة الموضوعة: ج1/367.

دليل هشتم

دليل هشتم

اين دليل نيز روايتي است كه به رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نسبت داده اند به اين لفظ كه آن حضرت فرمودند: لَوْ كُنْتُ مُتَّخِذاً خَليلاً دُونَ رَبّي لاتَّخَذْتُ أبابكر خَليلاً: اگر دوستي خالص غير از حقّ تعالي براي خودم اختيار مي كردم، آن دوست را ابوبكر قرار مي دادم.

بررسي دليل هشتم

در جواب اين دليل چنين مي گوئيم:

اوّلاً: اين حديث نيز به سرنوشت ساير روايات جعلي مكتب سقيفه گرفتار است، و محقّقين تصريح به

بطلان، ضعف و بي اساس بودن آن نموده اند(1).

و ثانياً: اگر وجود چنين روايتي _ كه به نحو «تعليق» فضيلتي را براي ابوبكر ثابت كرده است _ موجب افضليّت ابوبكر مي شود، خودِ اهل سنّت روايت مي كنند كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم فرموده اند: إِنَّ لِكُلِّ نَبيٍّ خَليلاً مِنْ اُمّتِهِ، وَإِنَّ خَليلي عُثْمانُ بْنُ عَفّانَ: هر پيامري از بين افراد قومش يار باوفائي و دوست خالصي دارد، و يار باوفا و دوست خالص من، عثمان بن عفّان است.

در روايتي كه آقايان درباره ابوبكر از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نقل كرده اند، حضرت به نحو «تعليق» و با كلمه شرطيّه «لَوْ» مطلب را افاده فرموده اند، ولي در آنچه كه درباره عثمان به آن بزرگوار نسبت داده اند _ كه البتّه در جاي خودش ثابت شده كه اين نسبت نيز كذب محض است _ حرف شرطي در كار نيست، پس جا دارد كه حضرات عامّه، عثمان را مقدّم مي داشتند بر ابوبكر، شايد بندگان خدا متوجّه اين روايت و روايات ديگري كه در فضائل عثمان نقل كرده اند نبوده اند، و از روي غفلت ابوبكر را مقدّم داشته اند، زيرا از خود عمر بن خطّاب نقل كرده اند كه: بيعت با ابوبكر امري بود كه با بي توجّهي و هول و هراس و دستپاچگي (مانند بي توجّهي هاي زمان جاهليّت) از اين امّت سر زد، آگاه باشيد كه مجدداً چنين غفلتي ننمائيد!!

و ما نيز در جاي خود ثابت كرده ايم، كه به حسب روايات موجود در كتب اهل سنّت، بايد مقام عثمان از ابوبكر بالاتر باشد.

(1) همان مصدر: ج1/392.

دليل نهم

دليل نهم

مبناي اين دليل نيز روايتي است كه به رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نسبت داده اند، كه آن حضرت در مجلسي كه ابوبكر نزد ايشان نشسته بود فرمودند: كجا است مانند ابوبكر؟ مردم به من نسبت دروغ دادند ولي او مرا تصديق كرد، به من ايمان آورد و دخترش را به ازدواج من درآورد، با مالش مرا آماده مقابله با دشمن ساخت، با جانش مرا ياري كرد، در لحظات ترس با من در مقابل دشمن به جنگ پرداخت.

بررسي دليل نهم

براي جعلي بودن اين روايت همين بس كه «حافظ سيوطي» آن را در كتاب «الّلآلي المصنوعة»(1) نقل كرده، و «حافظ ابن العرّاق» نيز آن را در كتاب «تنزيه الشّريعة»(2) آورده، و هدف از تأليف اين دو كتاب، جمع آوري روايات جعلي و بيواقعيّت است، اين درباره سند اين روايت.

امّا درباره متن و معني روايت: مضمون اين روايت اين است كه ابوبكر از مال خودش بر رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم انفاق كرده است، و اموال خودش را در اختيار آن بزرگوار گذاشته، و نيز حضرت محتاج به انفاق او بوده است، و تمام اينها از اموري است كه كذب و بي اساس بودن آنها قطعي است، و قطعيّت كذب اين مطالب به حدّي است كه حتي «ابن تيميّه» تصريح به كذب و عدم صحّت مضمون اين خبر نموده، و صريحاً مي گويد: رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) محتاج به اموال ابوبكر نبودند(3).

والبتّه اين چيز تازه اي نيست كه: بازرگانان حديث، براي تراشيدن مناقب و فضائل جهت سردمداران سقيفه، كار را به جائي برسانند كه از لكّه دار شدن شخصيّت

خاتم انبياء صلّي الله عليه وآله وسلّم نيز پروائي نداشته باشند.

(1) الّلآلي المصنوعة في الاحاديث الموضوعة: ج1/295.

(2) تنزيه الشّريعة المرفوعة في الاحاديث الشّنيعة الموضوعة: ج1/344.

(3) منهاج السُّنّة: ج4/289.

دليل دهم

دليل دهم

مبناي اين دليل نيز كلامي است كه اهل سنّت به اميرالمؤمنين عليه السّلام نسبت مي دهند كه آن حضرت فرموده اند: بهترين مردم بعد از انبياء ابوبكر، سپس عمر، و پس از آن را خدا داناتر است!!

بررسي دليل دهم

اوّلاً: بايد دانست كه عامّه براي اثبات افضليّت ابوبكر، غير از اين حديث، احاديث ديگري با الفاظ ديگر به اميرالمؤمنين عليه السلام نسبت داده اند، ولكن:

1 _ خود ابوبكر اعتراف مي كند كه از مردم و ساير مسلمانان بهتر نيست، و اين مطلب در منابع زيادي از كتب معتبر اهل سنّت موجود است(1).

2 _ «ابن عبدالبَرّ» در كتاب «الاستيعاب»(2) در احوالات اميرالمؤمنين عليه السّلام، و نيز ابن حزم در كتاب «الفِصَل»(3) و غير اين دو از بزرگان حفّاظ اهل سنّت مي نويسند: جماعت كثيري از اصحاب رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم)، عليّ عليه السّلام را بر ابوبكر مقدّم داشته و تفضيل مي دادند كه افراد زير از آن جماعت مي باشند: ابوذرّ غفاري، سلمان، مقداد بن اسود، عمّار بن ياسر و...

چگونه است كه جماعتي به افضليّت علي عليه السّلام قائل بوده، ولي خود آن بزرگوار اعتراف به افضليّت شيخين نمايد؟

آري، تمام اين روايات جز دروغ محض بر عليّ بن ابيطالب عليه السّلام چيز ديگري نيست، و قرائن و شواهد زيادي در بي اساس بودن اين گونه روايات در دست مي باشد كه ذكر آنها از حوصله وضع اين كتاب خارج است.

(1) مجمع الزّوائد: ج5/183، سيره ابن

هشام: ج2/661، تاريخ الخلفاء: 71، الطبقات الكبري: ج3/139.

(2) الاستيعاب: ج3/1090.

(3) الفصل: ج4/181.

فصل دوّم: ادّعاي اجماع بر خلافت ابوبكر و بررسي آن

فصل دوّم: ادّعاي اجماع بر خلافت ابوبكر و بررسي آن

پس از آنكه ادلّه دهگانه اهل سنّت بر افضليّت ابوبكر ابن ابي قحافه مردود گرديد، و از طرفي خودشان اعتراف دارند كه كلامي صريح كه دال بر خلافت او باشد از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نرسيده است، براي اثبات خلافت اوّلين امام اهل سقيفه، چيزي جز «اجماع» باقي نخواهد ماند.

و امّا الإجماعُ وما أدراك ما الإجماع؟ خوب است در ارتباط با اين دليل، از خود هيچ نگفته، و بعد از در نظر آوردن وقايع سقيفه و آنچه از نزاع بين مهاجرين و انصار واقع گرديد، عنان قلم را به دست تفتازاني (از اعلام متكلّمين عامّه) سپرده و حال اجماع را از او بشنويم:

«سعد الدّين تفتازاني» در كتاب «شرح المقاصد» چنين مي نگارد:

ما (سنّي ها) وقتي مي گوئيم: اجماع بر امامت و خلافت ابوبكر داريم، مرادمان اين نيست كه امّت حقيقتاً اجتماع و اتّفاق بر امامت ابوبكر كردند، بلكه در حقيقت امامت ابوبكر در سقيفه فقط به بيعت كردن عمر بن خطّاب! با او تحقّق يافت، و حال آنكه در همان سقيفه، بين مهاجرين و انصار، بر سر امامت نزاع شديدي در ميان بود(1).

حال اگر از آقايان بپرسيد كه: با اين اختلافي كه بين امّت واقع بود، چرا شما ادّعاي اجماع مي كنيد؟ و اصلاً منشأ اين اختلافات در بين امّت چه بوده و چه باعث شد كه نزاع بين آنان درگيرد؟

تنها جوابي كه خواهند داد _ كما اينكه در كتابهايشان به همين جواب اكتفاء كرده اند _ اين است كه: رسول

خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) امر فرموده اند كه در مورد آنچه بين اصحابم واقع خواهد شد سكوت كنيد، و بر آنان خورده گيري نكنيد، لذا وجهي براي طرح اينكه چرا امّت اختلاف كردند، و پس از آن چه شد كه اين اختلاف به اجماع منتهي شد، باقي نمي ماند.

تفتازاني در فرازي از كلماتش در ارتباط با اين اجماع _ اجماعي كه فقط نامي از او در كتابهايشان موجود است، ولي تاكنون با همه زحماتي كه كشيده اند نتوانسته اند واقعيّتي برايش بسازند _ چنين مي نويسد:

جمهور علماء دين!! و علماء امّت!! اجماع و اتّفاق بر امامت ابوبكر دارند، و خوش بيني و حسن ظنّ به آنان اقتضاء مي كند كه ما بگوئيم: اگر آنان به واسطه دليل معتبري، علم بر حقّانيّت امامت ابوبكر پيدا نمي كردند، هيچگاه اين اجماع از آنان تحقّق نمي يافت.

جا دارد به جناب تفتازاني گفته شود: حال كه پاي حسن ظنّ و خوش بيني نسبت به صحابه و علماء دين به ميان آمد، و شما خود را در امور دين، مقلِّد آنان قرار داديد، چه ضرورتي دارد كه خود را به زحمت انداخته و در معارف دين (اعمّ از اصول و فروع) به نظر در ادلّه بپردازيد و استدلال كنيد؟ حال كه مقلّد اصحاب و علماء هستيد، از بدو كار چنين بگوئيد: آنان چنين گفتند و كردند، ما نيز همان كرده و مي گوئيم!!

تفتازاني براي سرپوش گذاردن بر اموري كه موجب سلب اعتماد از گفتار و كردار صحابه مي شود در ادامه كلامش چنين مي نويسد:

واجب است به صحابه با ديده احترام بنگريم و به زشتي هاي صادر از

آنان توجّه ننمائيم، و آنچه به حسب ظاهر موجب عيب و سلب اعتماد از آنان مي شود را توجيه نمائيم، علي الخصوص نسبت به مهاجرين و انصار!!

اينها سخنان يكي از بزرگترين علماء عامّه است كه متخصّص فنّ عقايد نزد آنان مي باشد!!

تفتازاني بعد از آنكه اعتقاد شيعيان را نسبت به امامت عليّ بن ابيطالب عليه السّلام نقل كرده _ زيرا شيعيان، شرائطي كه براي امام و خليفه اثبات كرده اند، در غير اميرالمؤمنين نديده نتيجتاً براي امامت غير آن حضرت ارزشي قائل نبوده و باطل مي شمارند _ به خواجه طوسي عليه الرّحمه و ديگر بزرگان شيعه حمله مي كند، ما عبارات تفتازاني را نقل مي كنيم، تا به مقدار فهم و حدّ ادب اين جماعت پي ببريد، سپس آن را با كلام متين و رزين بزرگان شيعه مقايسه نمائيد:

تفتازاني مي گويد: شيعه براي اثبات امامت علي بعد از رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) به دلايلي از عقل و نقل احتجاج نموده است، و براي ابطال امامت غير علي به ذكر عيوب و مفاسدي كه از صحابه سر زده پرداخته است، شيعيان نسبت به بسياري از رواياتي كه براي اثبات خلافت علي بدان تمسّك مي جويند ادّعاي تواتر مي كنند، و اين مطلب واقعيّتي ندارد، بلكه صرفاً بخاطر شهرت اين ادلّه در بين آنهاست، و نيز اين ادلّه در اثر آنكه هميشه بر زبان آنها جاري بوده و در مجالس خود درباره آنها گفتگو مي كنند، و نيز با آنچه كه نفسشان به طرف آن مايل است _ كه منظور امامت علي عليه السّلام باشد _ مناسبت دارد، بخاطر اين امور است كه

شيعه اين ادلّه را متواتر مي پندارد، و شيعيان تأمّل نمي كنند كه اگر مطلب به اين اندازه از استحكام بود چگونه اين مطلب بر بزرگان انصار و مهاجرين، راويان مورد اعتماد و محدّثين، مخفي مانده است؟ چرا در بين آنها نزاع و اختلاف بر سر امامت واقع نگرديد؟

سپس تفتازاني در دنباله سخنانش مي گويد: نزاع و مجادله در مسأله امامت، و اختلاف در اينكه امام بعد از رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) چه كسي است، مدّتها بعد از رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) و گذشتن ايّام خلافت خلفاء اوايل زمان پس از رحلت رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) ظاهر شد، آنگاه كه تعصّبات خودنمايي كرده و انحرافات در عقايد مسلمين پديد آمد!! و كار دين به دست علماء زشت سيرت و سلاطين بي عدل و مروّت افتاد، و از عجائب وقايع اينكه: عدّه اي از علماء زمان ما كه نه حديثي را خوانده و نه محدّثي را ديده اند!! كتابهايشان را از بدگوئي و عيب جوئي نسبت به بزرگان صحابه پر كرده و به آنان اهانت ها نموده اند، به كتاب «تجريد الاعتقاد» حكيم نصيرالدّين طوسي نظر كنيد، و بنگريد كه چگونه آراء باطل را تقويت كرده، و چه مقدار دروغ در آن كتاب به يكديگر بافته است...!!

اينها كلمات ملك المتكلّمين عامّه، سعدالدّين تفتازاني است، كه آثار فهم و تحقيق و انصاف و ادب از آن هويدا است!!

اوّلاً: بايد از تفتازاني تشكّر كنيم كه به همين اندازه از اهانت به جناب حكيم طوسي عليه الرّحمة اكتفاء كرده، زيرا وقتي به كلمات «ابن تيميّه» نظر مي كنيم، مي بينيم

در حقّ اين عالم جليل القدر (حكيم طوسي عليه الرّحمة) بخاطر تأليف كتاب «تجريد الاعتقاد» از هيچ سبّ و دشنامي فروگذار نكرده، و آنچه را كه هيچ مسلماني به خود اجازه نمي دهد كه در حقّ كمترين مردم به زبان بياورد، به اين بزرگوار نسبت داده است.

ثانياً: شيعه اماميّه براي اثبات مدّعاي خودش، به ادلّه اي كه تواتر آنها را از كتابهاي خود اهل سنّت اثبات كرده است، تمسّك جسته، و در نهايت متانت و وقار و بدون اينكه از آداب مناظره غفلت يا تغافل نمايد، مدّعاي خود را اثبات كرده، و ادلّه اي كه خصم براي مدّعاي خودشان اقامه نموده اند را با استفاده از كلمات اعلام خودشان، ردّ كرده است، و در هيچيك از اين موارد از جاده فهم و انصاف و عقل و ادب خارج نشده است، و اين مطلبي است كه در سر تا سر كتب شيعه به چشم مي خورد.

بسي جاي تأسّف است، اينان هنوز نفهميده اند كه شيعه در اين تفتيش و حقّ جويي، پي گير واقع است، بدنبال حقيقت مي گردد، تا از آن پيروي نمايد، شيعه مي گويد: ما بايد بين خداوند متعال و خودمان، كسي را واسطه قرار دهيم كه حقّ وساطت با اوست، در اين پي جوئي، ما بدنبال كسي مي گرديم كه در عقائد و اعمال او را نزد خداي خود حجّت قرار دهيم، اعمال و گفتار و عقائد را به اومستند كنيم، و روز قيامت در محضر حقّ تبارك و تعالي براي تبعيّت از او دليل و برهاني قويم و صحيح داشته باشيم.

شيعيان منطقي غير از اين نداشته و ندارند، نزاع شخصي در

بين نيست، تحرّي و جستجوي از حقيقتي است كه فقط و فقط با دست يافتن به آن حقيقت، سالك مسلك نجات و سعادت خواهيم بود، حال چرا و چگونه اين حقيقت بر كام مخالفين تلخ مي نمايد، امريست كه بايد خود جواب آن را بدهند.

از پروردگار منّان مسألت داريم ما را به آنچه رضاي او در آنست موفّق بدارد، و از او مي خواهيم در فهم و وصول به حقائق ما را به طريق مستقيم هدايت فرمايد، و ما را هنگام ملاقات با خودش و مواجه شدن با رسول گراميش صلّي الله عليه وآله وسلّم از روسپيدان محشر قرار بدهد.

وصلّي الله عليه محمّد وآله الطّاهرين

(1) شرح المقاصد: ج5/254.

فصل سوّم: شرائط امام از نظر اهل سنّت

مطلب اوّل

فصل سوّم: شرائط امام از نظر اهل سنّت و اينكه آيا ابوبكر واجد آن شرائط بوده يا نه؟

بسم الله الرّحمن الرّحيم

الحمدلله ربّ العالمين، والصّلاة والسّلام علي سيّدنا محمّد وآله الطيّبين الطّاهرين، ولعنة الله علي أعدائهم أجمعين من الأوّلين والآخرين.

موضوع بحث در فرصتي كه در اختيار ماست اين است كه:

آيا خلفائي كه اهل سنّت به عنوان جانشين رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم اختيار كرده اند، واجد شرايطي كه خودشان آن شرايط را در امام و جانشين رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم معتبر مي دانند بوده اند يا نه؟

و بايد دانست كه شيعه اماميّه را با اهل سنّت در مسأله امامت اختلافاتي است، و اوّلين اختلاف اين است كه:

شيعه معتقد است كه منصب امامت مانند منصب نبوّت بوده و ادامه راه نبوّت مي باشد، و تعيين امام و جانشين براي پيامبر، مانند تعيين خود پيامبر، حقّ خداوند متعال است و مردمان را در اين امر

خطير حقّي نيست.

اهل سنّت مي گويند: تعيين امام با خلق است.

و البتّه اهل سنّت، صفاتي را در امام منتخب مردم، معتبر مي دانند، اكنون بحث در اين است كه آيا خلفائي كه آنان بعد از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم انتخاب نموده اند، واجد شرايطي كه خودشان آن شرايط را در امام معتبر مي دانند بودند يا نه؟

و پيداست كه اين بحث از نظر مبناي اعتقادي و نيز مباني مناظره صحيح، مثمر ثمر است، زيرا با اسقاط منتخبين سقيفه از قابليّت تصدّي منصب منيع و رفيع امامت، امر امامت بلافصل اميرالمؤمنين عليه السّلام، بلا منازِع خواهد بود، و راهي جز اعتقاد به امامت و خلافت بلافصل آن بزرگوار باقي نخواهد ماند، و براي مخالف هم راهي براي انكار اين حقّ باقي نخواهد ماند اِلاّ ظُلْماً وَعُلُوّاً.

قبل از ورود در موضوع بحث، ناچاريم مطالبي را كه مرتبط با بحث است بطور گذرا و فهرستوار متذكّر شويم:

مطلب اوّل

آيا لازم است كه بعد از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم جانشين و خليفه اي براي آن بزرگوار باشد يا لازم نيست؟

جميع امّت اسلام اتّفاق دارند كه بعد از پيامبر، امامتي واجب است، و اين مطلب از كلمات بسياري از دانشمندان فريقين ظاهر بوده، بلكه به آن تنصيص نموده اند، مثلاً «ابن حزم اندلسي» در كتاب «الفِصَل في الأهواءِ والمِلَلِ والنِّحَل» جلد چهارم، صفحه 72 مي گويد:

اِتَّفَقَ جَميعُ فِرَقِ اَهْلِ السُّنَّةِ وَجَميعُ فِرَقِ الشّيعَةِ وَجَميعُ الْمُرْجِئَةِ وَجَميعُ الْخَوارِجِ عَلي وُجُوبِ الإِمامَةِ.

ترجمه: جميع فرقه هاي اهل سنّت، و جميع فرقه هاي شيعه، و تمامي مرجئه و همه خوارج بر وجوب و لزوم امامت اتّفاق دارند.

پس در اين

مطلب كه بعد از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم بايد امامي باشد نزاعي نيست.

مطلب دوّم

مطلب دوّم

امامت چيست؟

اين مطلب نيز مانند مطلب اوّل، اتّفاقي است، يعني همه اهل نظر از فريقين، امامت را بدينگونه تعريف كرده اند:

اَلاِْمامَةُ هِيَ الرِّئاسَةُ الْعامَّةُ في جَميعِ اُمُورِ الدّينِ وَالدُّنْيا نِيابَةً عَنْ رَسُولِ اللهِ (صَلّي الله عليه وآله وسلّم)(1).

ترجمه: امامت، رياست عمومي است بر امّت در جميع كارهاي دنيا و دين به نيابت از رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم).

و هر دو فرقه از علماء شيعه و اهل سنّت، امامت را بدين سان تعريف و بيان كرده اند(2)، پس امام انساني است نائب از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم و مطاع افراد امّت در همه چيز.

با در نظر گرفتن تعريفي كه فريقين درباره «امامت» كرده اند در اين جهت اختلافي نيست كه: امام بايد نائب از رسول خدا (صلّي الله عليه وآله وسلّم) باشد و امامت، نيابت از پيامبر است، بخاطر پر كردن خلأ نبوّت، و امام كار پيمبر را در ميان افراد امّت انجام مي دهد، با اين تفاوت كه پيمبر نيست.

(1) شرح المقاصد: ج5/232.

(2) رجوع كنيد به: تجريد الاعتقاد و شروح آن، شرح مواقف، شرح مقاصد، شرح عقائد نسفيّه و ساير منابع كلامي.

مطلب سوّم

مطلب سوّم

در ارتباط با تعريفي كه براي «امام» و «امامت» شده است، شيعه اماميّه به لوازم اين تعريف پاي بند بوده و آنها را از معتقدات خود بشمار مي آورد، ولي پيروان مكتب سقيفه و توجيه گران ماوَقَع، اباء از پذيرفتن و التزام به لوازم تعريفي كه خود معترف به صحّت آن تعريف هستند، دارند.

شيعه مي گويد: برطبق تعريفي كه براي امامت شده است، آنچه براي پيامبر ثابت است لامحالة بايد براي امام نيز ثابت باشد مگر

منصب نبوّت، كه در نتيجه امام نيز مانند پيامبر هم داراي ولايت تكويني و هم تشريعي خواهد بود.

ولايت تكويني دارد به اين معنا كه: به اذن و عطاء خداوند متعال، در امور جاري در جهان هستي متصرّف است، و اين قدرت و حقّ را _ از طرف خداوند متعال _ دارد كه در موجودات تصرّف نمايد.

ولايت تشريعي دارد به اين معنا كه: حقّ امر و نهي در جميع امور دين و دنيا _ به حسب تعريفي كه براي امامت شده است _ بر جميع افراد امّت براي او ثابت است، و كسي را نرسيده كه از فرمان او سرپيچي نمايد.

البتّه در ميان اهل سنّت، آنانكه داراي مذاق و مشرب اهل عرفان بوده و گرايش به تصوّف دارند، مقام ولايت تكويني را براي ائمّه ما (عليهم السّلام) قائلند، چراكه آنان اين مقام را براي مطلق «اولياء الله» ثابت مي دانند، و ائمّه ما را ولو اينكه «امام» نمي دانند ولي از اولياء بشمار مي آورند.

سوّمين مقامي كه شيعه براي امامان (عليهم السّلام) قائل است، مقام حكومت و فرمانروائي و اجراء احكام و قوانين الهي است، و حكومت بُعدي است از ابعاد امامت، نه اينكه امامت و حكومت يك حقيقت باشند، و مترادف دانستن اين دو واژه اشتباه محض است.

حكومت، شأني از شؤون امامت است كه گاهي در دست امام بوده و به دست او واقع گرديده مانند حكومت اميرالمؤمنين عليه السّلام و زمان حكومت امام مجتبي عليه السّلام و گاهي هم چنين نبوده، مانند حال بقيّه ائمّه عليهم السّلام كه در زندانهاي حكومت جابر و ظالم وقت بوده اند و يا تحت فشار آنها بوده، و

يا مثل زمان ما كه امام عليه السّلام در پسِ پرده غيبت، است كه به حسب ظاهر بسط يد و نفوذ كلمه ندارد، ولي در عين حال امامتش محفوظ است.

مطلب چهارم

مطلب چهارم

همانطوريكه در ابتداء ورود به بحث اشاره كرديم، شيعه را با اهل سنّت در مسأله امامت، اختلافاتي است، و اين مطلب نيز يكي از همان موارد اختلاف است كه: آيا امامت از اصول دين است يا فروع؟

بنا بر عقيده شيعه، امامت از اصول دين است، و براي تثبيت اين اعتقاد، ادلّه اي در دست دارد كه ساده ترين آنها در بيان زير خلاصه مي شود:

شكّي نيست كه بحث از «امامت» بحث از «نيابت از نبوّت» است و تعريفي كه براي امامت شده است به وضوح و بدون هيچ ابهامي مفيد اين معنا مي باشد، چراكه در تعريف، كلمه «نيابةً وخلافةً عن رسول الله» موجود است كه مفاد اين كلمه همين است كه گفتيم.

نتيجه اينكه: بحث از امامت، بحث از شؤون نبوّت است، نظير بحث از عصمت، و هر بحثي كه از شؤون نبوّت باشد، و اعتقاد به آن واجب باشد از اصول دين است.

دليل ديگر ما شيعيان بر اينكه امامت اصلي از اصول دين است، حديث معروف «مَنْ ماتَ وَلَمْ يَعْرِفْ اِمامَ زمانِهِ ماتَ ميتَةً جاهِليَّةً»(1): هركس بميرد و امام زمانش را نشناخته باشد، به مرگ جاهليّت از دنيا رفته است، مي باشد، كه دانشمندان فريقين اين حديث را در كتابهاي خود از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نقل كرده اند، و مرگ جاهليّت، مرگ كفر و نفاق است، و چيزي كه جهل نسبت به آن عاقبت كار انسان را به كفر

و نفاق منتهي سازد، بايد با اصل دين ارتباط داشته باشد، و الاّ جهل نسبت به مسائل فروع هيچگاه انسان را به اين سرحدّ نمي رساند.

و البتّه در بين اهل نظر از اهل سنّت، كساني هستند كه به آنها نسبت داده شده كه امامت را از اصول دين مي دانند، مثلاً قاضي ناصرالدّين بيضاوي كه از بزرگان و مشاهير اهل سنّت در تفسير و كلام است امامت را از اصول دين مي داند.

ولكن اكثر قريب به اتّفاق از اهل سنّت، در قبال شيعه، قائلند كه: امامت از فروع دين است، و بعضي به اين مطلب هم به طور جزم، تصريح نمي كنند، بلكه مي گويند: از فروع بودن امامت انسب است، ولي در عين حال تصريح به اينكه از اصول دين باشد نيز نمي نمايند.

ولي در هر صورت چه امامت اصلي باشد از اصول دين كما اينكه معتقَد شيعه است، يا از فروع دين باشد كما اينكه اهل سنّت مي گويند، بايد بحث كرد كه: امام چه كسي است تا او را بشناسيم و از او تبعيّت كنيم و بر اقوال و افعالش ترتيب اثر بدهيم، بر اوامر و نواهيش گردن نهيم چون او را نائب و خليفه پيغمبر مي دانيم.

طرح اين مطلب بدين غرض بود كه: گاهي شنيده مي شود كه: بحث از امامت، بحثي است تاريخي صرف، و امّت اسلاميّه را اكنون با اين مباحث كاري نيست، آنان را امور مهمّه و اقدمي در كار است كه بايد بدانها بپردازند و اوقات گرانبهاي عمر را در آنها مصروف دارند.

وه، چه كلام بي اساسي، كلماتي كه راهزن افكار ساده لوحان و بي خبران از

مباني دين مي باشد.

از طرفي اعتقاد به امام را لازم و واجب مي دانيد، و اطاعت و سرسپردگي نسبت به او را در خُرد و كلان از امور بر همه افراد امّت لازم دانسته و سرپيچي از فرامين او را كفر يا فسق بشمار مي آوريد، تبعيّت از او را موجب وصول انسان به سرّ خلقت و هدف آفرينش قلمداد كرده، ولي بحث در اطراف آن را در عداد مباحث تاريخي صرف بشمار آورده و بحثي بي ثمر مي دانيد؟

عزيزترين امور نزد انسان، عقيده اش مي باشد، بحث از امام و امامت آثار عملي فراواني دارد، مي خواهم او را بشناسم چراكه جهل به او اصل ايمان مرا زير سؤال مي برد، او را بشناسم تا او را دوست داشته باشم چراكه: هَلِ الدّينُ اِلاَّ الْحُبُّ وَالْبُغْضُ، او را بشناسم تا در مقام عمل از او تبعيّت كنم زيرا انسانم و مكلّف، و مانند بهائم يله و رها نيستم، در مقام عمل بايد اعمالي را عرضه بدارم كه خداوند متعال و حكيم از من خواسته، و از آنجائي كه امامت، نيابت از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم است، پس امام است كه مي تواند براي من در مقام انجام وظائف فردي و اجتماعي و انجام وظائف بندگي نسبت به حقّ تعالي تعيين تكليف نمايد، پس بايد او را بشناسم و از حقّانيّت مدّعي اين مقام تحقيق كنم تا تبعيّتش را نمايم و در مقام بندگي، باري كه بر دوش دارم به سر منزل مقصود برسانم، حال مي توان قائل شد كه بحث در اطراف چنين موضوع مهمّي يك بحث تاريخي صرف و فاقد

ارزش است؟

بلي، براي بيخبران از هدف غائي خلقت و عوامل تأمين وصول به آن هدف، جا دارد اين بحث را فاقد ارزش و يا غير ضروري قلمداد نمايند، ولي نزد مستعمين ارشادات قرآن و رهنمودهاي رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در ارتباط با طريق وصول به هدف خلقت، گرانقيمت تر از بحث امامت و شئون و مقامات امام يافت نمي شود.

(1) اين حديث با اين الفاظ در شرح المقاصد، وشرح العقائد النّسفيّة موجود است. امّا به الفاظ ديگر در بسياري از كتابهاي تفسير، كلام، حديث و رجال وجود دارد.

مطلب پنجم

مطلب پنجم

و نيز اگر گفته شود: بحث در اطراف امامت مضرّ به تقريب بين مذاهب بوده و به وحدت مسلمين ضرر مي رساند، لذا بايد ترك اين مباحث شود.

جواب اين سخن را مفصّلاً در ابتداء ورود به بحث از «حديث ثقلين» براي اثبات مدّعاي شيعه برخلاف اميرالمؤمنين عليه السّلام داديم، و خلاصه آن جواب اين شد كه: بحث از امامت نه تنها مضرّ به وحدت مسلمين و اتّحاد كلمه آنها نخواهد بود، بلكه به برهان عقل و نقل، بهترين و نه بهترين بلكه تنها راه تحقّق اين آرمان گرانقيمت و پرارزش، روشن ساختن موضع امامت و منصب منيع خلافت و نيابت از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم مي باشد(1).

شما مدّعي هستيد بحث در اطراف موضوع امامت، مضرّ به وحدت بين مسلمين است، مگر ما طالب تفرقه بوده و خواهان وحدت بين فرقه ها نيستيم؟

صحبت در اين است كه مراد از وحدت چيست؟ و راه تحقّق وحدت كدام است؟

بعضي از معاصرين راهي را كه براي تحقّق وحدت پيشنهاد مي كند اين است كه:

شيعه

و اهل سنّت بايد تمام كتب تفسير، حديث و فقه خود را با توافق يكديگر از نو بنويسند، چون علّت وحيد اين اختلافات راهيابي اباطيل و اساطير و اكاذيب در كتابهاي فريقين است، و با شناسائي اين امور خلاف واقع و جدا كردن حقائق از اكاذيب، حقائق، چهره واقعي خود را نمايان كرده و مورد اتّفاق همگان قرار خواهد گرفت، زيرا كسي با حقّ، نزاع واختلاف ندارد، در نتيجه تمام اختلافات از بين خواهد رفت!!!

اين سؤال پيش مي آيد كه: كسانيكه بايد كتابهاي فريقين را برّرسي كنند چه افرادي و از چه گروهي بايد باشند؟ معيار و ملاك براي شناخت حقّ از باطل، و راست از دروغ چيست؟ كتابهائي كه آنان از اوّل تا به آخرش را صحيح مي دانند و با آنها معامله وحي منزل مي كنند (مانند صحاح ستّه يا لااقلّ صحيحين)، كه تمام مباني و عقائدشان را بر پايه مندرجات آن كتابها بناگذاري كرده اند، آيا حاضرند دست از چنين كتابهائي برداشته و آنها را بازنويسي كنند؟

پيشنهاد مي كنيد كه بيائيد به مشتركات اخذ كنيم.

مي گوئيم: بسيار خوب، مشتركات چيست؟ آيا توحيد و عقيده به يگانگي باري تعالي است؟ در همين مقام، اوّلين نزاع ما با آنان بر سر صفات باري تعالي است، مقامي را شما براي ابوبكر قائليد كه براي احدي قائل نيستيد، مي گوئيد خداوند متعال براي او بالخصوص تجلّي كرده است، البتّه خودشان در سند اين حديث مناقشه مي كنند، ولي بايد دانست كه جاعلين اين گونه اباطيل چه كساني هستند، ملاك و معيار شناخت اين افراد چيست؟

و نيز يكي از مشتركات، خود همين مسأله امامت است، پس لااقلّ

بايد قائل شويد بحث از امامت و تحقيق از امام واقعي كه نائب رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم مي باشد بحث از يكي از مشتركات بوده و از اسباب تقريب بين مذاهب است، پس چرا آن را از اسباب ايجاد تفرقه به حساب مي آوريد؟

بحث از امامت را بحثي غير ضروري دانسته، و ما را به تقريب بين مذاهب مي خوانيد، و اين درست در زماني است كه جماعتي از آنان هنوز ما را مسلمان نمي دانند!! آري، فرقه هاي مجسّمه و مرجئه و خوارج را مسلمان مي دانند، ولي نسبت به ما، نه اينكه در اسلام ما شكّ داشته باشند، بلكه ما را مسلمان نمي دانند، شاهد بر اين مطلب اينكه: اخيراً در عربستان سعودي كتابي نوشته شده بنام «مسألة التّقريب بين أهل السّنّة والشّيعة»، كه به مؤلّف كتاب به جهت تأليف اين كتاب، مدرك اعطاء شده است!! بعد از ورود در مباحث و ذكر مطالبي، در آخر كار چنين مي گويد: راهي براي تقريب بين ما (يعني اهل سنّت) و بين شيعه نيست، مگر اينكه شيعيان اوّل مسلمان شوند!!! و اينان تا مسلمان نشوند تقريب معنا ندارد!!!

ولي ما در حقّ آنان چنين نمي گوئيم، بلكه مي گوئيم: بيائيد به كتاب خدا و سنّت قطعي رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم كه خود معترف به آن هستيد عمل كنيد، و در بحث از سند و دلالت «حديث ثقلين» بطور مفصّل در اين باره سخن گفتيم.

بعد از ذكر اين مقدّمات، وارد اصل بحث شده و مي گوئيم:

(1) همين كتاب: فصل اوّل، حديث ثقلين: ص17.

علي يا ابوبكر؟

علي يا ابوبكر؟

البتّه با مراجعه به كتب كلامي

اهل سنّت مشاهده مي شود كه آنان طرف نزاع را سه نفر مي دانند، و عبّاس عموي پيامبر را نيز اضافه مي كنند، ولي مي گويند: چون عبّاس به نفع عليّ (عليه السّلام) كنار رفته است، قهراً نزاع منحصر به دو نفر مي شود.

و بايد دانست كه: قضيّه امامت عبّاس عموي رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم ظاهراً در زمان عبّاسيّين مطرح شده است، و الاّ در صدر اسلام سابقه ندارد، و دليلي در دست نيست كه عبّاس، ادّعاي امامت و خلافت بعد از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم كرده باشد، بلكه در قضاياي سقيفه طرفدار اميرالمؤمنين عليه السّلام بوده و با آن حضرت هم بيعت نموده، و تا آخرين لحظه هم شنيده نشده كه در مقابل آن حضرت ادّعاي خلافت و امامت كرده باشد، پس اينكه طرف نزاع سه نفر بوده اند قولي است باطل و خلاف اجماع.

قبل از ورود در بحث و برّرسي جوانب اين نزاع، و نتيجه گيري از اين برّرسي، تذكّر اين نكته ضروري است كه: بعضي را عقيده بر آنست كه اصلاً بين عليّ بن ابيطالب عليه السّلام و ابوبكر ابن ابي قحافه نزاعي وجود نداشته و براي اثبات اين جهت، شش مطلب را دستاويز خود قرار داده اند:

1 _ مي گويند: اميرالمؤمنين عليه السّلام به ترتيب با ابوبكر، عمر و عثمان بيعت كردند، پس نزاعي با آنان نداشتند.

2 _ مي گويند: آن حضرت همواره به نماز خلفاء حاضر مي شدند و آنان را قبول داشتند.

3 _ مي گويند: بين آن حضرت و خاندانش و بين خلفاء سه گانه انتساباتي و به اصطلاح مصاهراتي واقع شده است،

يعني به يكديگر دختر داده و دختر گرفته اند، و اين ايجاد نسبت و دامادي، با نزاع و مخالفت و دشمني نمي سازد، زيرا طبع قضيّه اين است كه اگر شما به كسي دختر داديد و آن دختر مريض شد، قهراً براي عيادت به منزل دامادتان خواهيد رفت، و اگر دخترتان قصد سركشي به شما را داشته باشد همراه شوهرش به منزل شما مي آيد، و اين امور با اختلاف و نزاع جمع نمي شود.

4 _ براي اميرالمؤمنين عليه السّلام فرزنداني بنام ابوبكر، عمر و عثمان بوده است، و در صورتي كه حضرت با خلفاء منازعه داشتند چگونه اين نامها را براي فرزندانشان اختيار فرموده اند؟

و بايد توجّه داشت كه روي مطلب سوّم و چهارم بيش از ساير مطالب تأكيد شده است.

5 _ مي گويند: احاديثي در مدح شيخين از اميرالمؤمنين عليه السّلام نقل شده است، و حتّي بنا بر حديثي به آن حضرت نسبت مي دهند كه فرموده اند: اگر كسي را كه مرا بر ابوبكر و عمر برتري مي دهد نزد من آورند او را تازيانه زده و حدّ شخصي را كه بر ديگران افتراء مي زند بر او جاري مي كنم!!

6 _ مي گويند: آن حضرت براي حفظ وحدت بين جامعه مسلمين از حقّ خود چشم پوشي كردند.

قبل از ورود به اصل بحث، ولو به طور اجمال و اختصار، به برّرسي اين شش مطلب پرداخته و به صحّت و سقم آنها رسيدگي مي كنيم.

آيا حضرت امير با ابوبكر بيعت كردند؟

آيا حضرت امير با ابوبكر بيعت كردند؟

در مقام بررسي اوّلين مطلبي كه ادّعا شده، سؤالات زير مطرح مي شود:

اوّلاً: معناي بيعت چيست؟

ثانياً: آيا بيعتي واقع شده است يا

نه؟

ثالثاً: اگر واقع شده، وقوع آن به چه كيفيّت بوده است؟

رابعاً: اگر واقع شده، چه زماني واقع شده است؟

قبل از همه اينها: آيا اساساً امامت از طريق بيعت قابل اثبات است يا نه؟

ما براي اثبات خلافت و امامت اميرالمؤمنين عليه السّلام به ادلّه سه گانه يعني: قرآن كريم، سنّت قطعي رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم و عقل تمسّك مي كنيم، و مراد ما از دليل عقلي، قاعده قبح تقدّم مفضول بر فاضل است، و اين قاعده را حتّي «ابن تيميّه» قبول دارد.

اما اهل سنت، پس از اقرار به عدم وجود نصّ بر امامت ابوبكر، و تنزّل از ادّعاي افضليت او، راهي جز اجماع صحابه و بيعت آنان با وي ندارند.

بيعت چيست؟

بيعت چيست؟

بيعت، قراردادي است اجتماعي، به اين معني كه عدّه اي با فردي از افراد قراري منعقد مي نمايند مبني بر اينكه: شخصي كه با او بيعت شده تعهّد مي كند كه مثلاً از بلاد بيعت كنندگان حفاظت نمايد، امور مورد احتياج آنان را تأمين نمايد، خدمات فرهنگي و بهداشتي و... در حقّ انان انجام دهد، و بيعت كنندگان نيز متعهّد مي شوند كه از او اطاعت كرده، و در مواردي اگر احتياج به كمك مالي و يا جاني داشت (البتّه برطبق ضوابطي) با او مساعدت و همكاري نمايند، بعد از اظهار تعهّد از طرفين، «بيعت» كه همين قرارداد اجتماعي است محقَّق مي شود(1).

(1) رجوع شود به كتب لغت؛ و به مقدّمه ابن خلدون.

دليل بر شرعيّت بيعت

دليل بر شرعيّت بيعت

بعد از انعقاد اين قرارداد، اين بحث به ميان مي آيد كه: چه دليلي وجود دارد كه طرفينِ قراردادِ فوق را، ملزَم به وفاء به تعهّدشان نمايد؟ و بعبارت واضح تر: بعد از انعقاد چنين قراردادي، وجوب و لزوم اطاعت بيعت كنندگان نسبت به شخصي كه با او بيعت كرده اند از كجا ثابت مي شود؟ به چه دليلي شخصي كه با او بيعت شده حقّ حاكميّت و مطاعيّت پيدا مي كند؟

در ارتباط با حلّ اين مشكل، پاي تمسّك به آيه كريمه (يا أيُّهَا الَّذِيْنَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ)(1)، ترجمه: اي كسانيكه ايمان آورده ايد به عقدهايتان وفا كنيد، به ميان مي آيد، كه حاصل استدلال به آيه مباركه براي مشروعيّت بيعت اين مي شود كه: وقتي معاهده كرديد (چون عهد و معاهده هم در واقع يك نوع قرارداد و پيمان است، علاوه اينكه در رواياتي، عقد به عهد

كه همان پيمان مؤكّد است تفسير شده است) برطبق معاهده وفا كنيد.

(1) سوره مائده: 5/1.

آيا امامت و خلافت با بيعت محقَّق مي شود؟

آيا امامت و خلافت با بيعت محقَّق مي شود؟

تاكنون مشروعيّت بيعت را با استناد به آيه كريمه نسبت به قراردادهاي اجتماعي بين مردم و شخصي كه با او بيعت شده است را اثبات كرديم، امّا آيا نتيجه اين مشروعيّت، اولي به تصرّف بودن شخص بيعت شده نسبت به بيعت كنندگان را هم مفيد است؟ يا در فرضي كه خود حاكم و شخص بيعت شده با قوانين و قراردادهاي مقرّر بين طرفين مخالفت كرد باز هم وجوب وفاء به اين پيمان براي بيعت كنندگان ثابت است؟ يا اينكه خير، بلكه در اثر ظهور انحراف و تخلّف، وجوب اطاعت از بين مي رود؟ در نتيجه پاي لزوم معصوم بودن شخصي كه با او بيعت شده پيش مي آيد، و با به ميان آمدن لزوم عصمت، تمام زحماتي كه كشيده اند تا با تحقّق بيعت، اثبات امامت خلفائشان را بنمايند نقش بر آب مي شود(1).

(1) بايد دانست كه تمام اين مباحث از باب مماشات و تسليم است و الاّ وقتي ثابت شود كه حقّ تعيين خليفه و جانشين پيامبر، منحصراً مربوط به خداوند متعال است و بندگان را در اين زمينه هيچگونه حقّي نيست (كما اينكه مدّعاي شيعه است)، اساس اين مباحث درهم مي ريزد.

يكي از قضاياي جالب توجّه در ارتباط با اثبات مدّعاي شيعه مبني بر عدم جواز دخالت بندگان نسبت به امام و جانشين پيامبر صلّي الله عليه وآله وسلّم قضيّه اي است كه ابن هشام و حلبي در كتابهاي سيره خودشان و نيز ساير كتب سيره آمده است كه: در

يكي از موارد رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به سراغ قبيله اي از قبائل عرب به جهت دعوت به اسلام تشريف بردند، بعد از مذاكره آن حضرت با بزرگان قبيله، آنان چنين اظهار كردند كه: آيا اگر ما دعوت شما را بپذيريم و از شما حمايت كرده و با دشمنانتان بجنگيم، مقام رياست و خلافت و سرپرستي امّت را بعد از خود به ما واگذار مي كنيد؟ در شرايطي كه گرويدن حتّي يك نفر به جماعت مسلمين به نفع اسلام بود آن حضرت تحت هيچ شرايطي، هيچگونه وعده اي به آنها ندادند، بلكه با صراحت تمام اعلام فرمودند: لَيْسَ الامرُ بِيَدي: كار خلافت و امامت امّت بعد از من در اختيار من نيست.

بيعت با ابوبكر چگونه محقّق شد؟

بيعت با ابوبكر چگونه محقّق شد؟

تاكنون بحث ها همه به اصطلاح «كبروي» بود، ولي اكنون بحث را در «صغري» پياده مي كنيم و آن اينكه: همچنانكه در بحث از حقيقت بيعت بيان كرديم، بيعت يك قرارداد اجتماعي است، اكنون مي گوئيم: اجتماعي كه در اثر بيعت آنان، امامت ابوبكر تحقّق پيدا كرده باشد كدامند؟ آنچه از ادلّه مسلّم و تاريخي قطعي برمي آيد، بيعت كنندگان با ابوبكر در سقيفه بني ساعده چهار نفر بوده اند(1):

1 _ عمر بن خطّاب

2 _ سالم مولاي ابي حذيفه

3 _ ابو عبيده جرّاح

4 _ پيرمردي به سيماي اهل نجد.

آيا با بيعت اين افراد معدود (كه در واقع، افرادي هم نبوده اند بلكه دو فرد بوده) معقول است كه وجوب اطاعت ابوبكر بر تمام امّت اسلامي در شرق و غرب عالم ثابت شود؟

مي گويند: اميرالمؤمنين عليه السّلام با ابوبكر بيعت كرده است.

اوّلاً: خود اين مطلب ادّعايي

است كه بايد به ادلّه آن رسيدگي شود.

ثانياً: همچنانكه بيان شد، بيعت يك نوع قرارداد و به اصطلاح يك امر «انشائي» است، و حقيقت انشاء بنا بر مسلك تحقيق و آنچه كه نظر بزرگان، بدان منتهي مي شود عبارتست از اعتبار و ابراز، گيريم كه اميرالمؤمنين عليه السّلام دست در دست ابوبكر ابن ابي قحافه گذاشته باشند، ولي از كجا كه با اين دست در دست گذاشتن، خلافت و لزوم اطاعت او را هم اعتبار كرده باشند؟

اگر گوئي: ظاهر حال هر بيعت كننده اي اين است كه با اين كار، اظهار و ابراز مي كند همان اعتباري را كه روح بيعت به وجود آن اعتبار است.

گوئيم: بلي، ظاهر حال همين است كه شما مي گوئيد، و در جاي خود ثابت شده كه چنين ظواهري حجّت مي باشند، ولكن همه اينها در صورتي است كه آن ظاهر مبتلا به معارضي اقوي نباشد، و در مورد ما امثال خطبه شقشقيّه اي از اميرالمؤمنين عليه السّلام صادر شده است كه در آن تصريح فرموده: واللهِ لَقَدْ تَقَمَّصَها ابْنُ أبي قُحَافَةِ(2): بخدا قسم ابوبكر، منصب خلافت و جانشيني را به خود بست و حال آنكه حقّ او نبود.

ثالثاً: اگر واقع شده، بنابر نقل مؤرّخين در شرائطي بوده كه هرگز نتوان به آن حضرت نسبت رضايت به خلافت ابي بكر را داد، كافي است كه به كتاب (الامامة والسياسة) تأليف ابن قتيبة رجوع كنيد و از چگونگي قضيّه تا حدّي آگاه شويد(3).

ورابعاً: اگر واقع شده، بنابر نقل «صحيح بخاري» بعد از شهادت حضرت صدّيقه طاهره فاطمه زهرا عليها السّلام بوده، و با توجّه به اينكه درگذشت آن حضرت شش ماه

بعد از رحلت رسول خدا و بدون بيعت با ابوبكر بوده _ چنانكه در روايت خود بخاري آمده _ چرا حضرت امير در اين مدت طولاني بيعت نكرده؟ و چرا حضرت زهرا را وادار به بيعت ننموده اند؟

با وجود چنين دلائلي اگر هم ظاهراً بيعتي از حضرت بوده باشد، كجا ظهوري براي آن بيعت منعقد مي شود كه دلالت بر اين كند كه حضرت خلافت ابوبكر را با اين بيعت امضاء كرده باشند، و اطاعت او را بر امّت لازم بدانند؟

و البتّه تمام اينها بر فرض اين است كه امر خلافت و امامت با بيعت قابل اثبات باشد، و بطلان اين مطلب در چند سطر قبل بيان گرديد.

(1) تاريخ طبري: ج3/206 _ 201، البداية والنّهاية: ج6/225، كامل ابن اثير: ج2/223 و ساير مصادر، و در تمامي مصادر تصريح است به اينكه: اوّلين كسي كه با ابوبكر بيعت كرد عمر بن خطّاب بود و بعد از او يك يا دو نفر از مهاجرين فقط!! و پس از آ ن قليلي از انصار كه اوّلين آنها بشير بن سعد بود بيعت كردند، ولكن كثيري از انصار و ساير مهاجرين و بخصوص تمام بني هاشم و كبار صحابه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم هيچيك در سقيفه حاضر نبودند و بيعتي از آنان سر نزد.

(2) نهج البلاغه: خطبه سوّم (شقشقيّه) / 48.

(3) و بدين جهت بعضي چاره اي نديدند جز انكار انتساب كتاب مذكور به ابن قتيبه، ولكن اين راه هم دردي دوا نمي كند، زيرا اين كتاب قطعاً از مؤلفات ابن قتيبه است، و بزرگان اهل سنت در قرون گذشته از آن نقلها كرده و صريحاً

به وي نسبت داده اند، از باب نمونه رجوع شود به كتاب (العقد الثمين في تاريخ البلد الامين) تأليف حافظ تقي الدين الفاسي المكي (832 ه_ . ق) ج6 صفحه: 72.

آيا حضرت علي همواره در نماز جماعت خلفا حاضر مي شده؟

آيا حضرت علي همواره در نماز جماعت خلفا حاضر مي شده؟

مي توان ادّعا كرد قضيّه حضور اميرالمؤمنين عليه السّلام به نماز خلفاء از مصاديق بارز: رُبَّ مَشْهُور لا أَصْلَ لَهُ: چه بسيار مطالب و قضاياي مشهوري كه اصل و ريشه درستي ندارند، مي باشد، و عليرغم اينكه حتّي بعضي از خواصّ، اين قضيّه را بعنوان امر مسلّمي اتّخاذ كرده اند، ولي ما تاكنون مدرك معتبر و قابل اعتنايي براي تثبيت اين مطلب نيافته ايم، چه سند معتبر و غير قابل مناقشه اي در دست است كه آن حضرت همواره به نماز خلفاء حاضر مي شده اند؟

آنچه موجود است مطلبي است كه ابو سعد سمعاني در كتاب (الانساب) آورده كه در واقع مي توان آن را از معجزات اميرالمؤمنين عليه السّلام در ارتباط با رسوا كردن مخالفين محسوب داشت، و ما قضيّه را قبلاً نقل كرده ايم(1).

و خود اين واقعه شايد حاكي از آن باشد كه هنوز اميرالمؤمنين عليه السّلام با ابوبكر بيعت نكرده بودند و يا عدم رضايتشان بر همگان معلوم بوده، و الاّ وجهي براي اين نبود كه تصميم به قتل آن حضرت بگيرند.

(1) رجوع شود به صفحه: 142 و143.

آيا اميرالمؤمنين خواهان مصاهرت با خلفاء بوده اند؟

آيا اميرالمؤمنين خواهان مصاهرت با خلفاء بوده اند؟

در ارتباط با تحقيق و بررسي اين مطلب چنين مي گوئيم:

در بين انتسابات و مصاهراتي كه بين بني هاشم و بين بني اميّه اتّفاق افتاده است، آنچه مسلّم و غير قابل انكار است، اين است كه اين مصاهرات به تعبيري «يكطرفي» بوده است، به اين معنا كه عمدتاً بني اميّه و ساير مخالفين بوده اند كه با بني هاشم نسبت پيدا كرده و از بني هاشم دختر

گرفته اند، ولي در بين بني هاشم، شما كسي را نمي يابيد كه از مخالفين دختري گرفته باشد و لااقلّ آنچه مسلّم و قطعي است، مادر هيچيك از ائمّه اطهار عليهم السّلام كه امامان شيعه هستند، از بني اميّه نيستند.

آنچه كه در اطراف آن بايد بحث و تحقيق كرد دو مطلب است:

1 _ دامادي امام محمد باقر عليه السّلام با قاسم بن محمّد بن ابي بكر كه از فقهاء مدينه و شخصي موجَّه و وزين بوده است، كه آن حضرت، امّ فروه دختر قاسم را به همسري گرفتند، كه اين مخدّره، مادر امام صادق عليه السّلام است.

2 _ ازدواج امّ كلثوم دختر اميرالمؤمنين عليه السّلام با عمر بن خطّاب.

مطلب اوّل همانست كه اخيراً از طرف يكي از ائمّه جمعه مناطق سنّي نشين مورد بوق و كرنا واقع شده، و نتائجي به زعم خودشان بر آن مترتّب كرده اند، مدّعاي گوينده در اين خلاصه مي شود كه:

اوّلاً: ابوبكر، به واسطه امّ فروه كه دختر قاسم بن محمّد بن ابي بكر، جدّ مادري امام صادق عليه السّلام به شمار مي رود.

ثانياً: در زيارت وارث چنين مي خوانيم: اَشْهَدُ أنَّكَ كُنْتَ نُوراً في الأصْلابِ الشّامِخَةِ والأَرْحَامِ المُطَهَّرَةِ: شهادت مي دهم كه شما به صورت نوري در پشت مرداني عالي درجه، و رحم هاي پاك و دور از پليدي بوده ايد.

نتيجه اينكه: ابوبكر ابن ابي قحافه كه از نظر نسب، از آباء مادري حضرت صادق عليه السّلام بشمار مي رود، بايد برطبق اين فقره زيارت وارث مورد تكريم شيعه واقع شود!!

در جواب اين استدلال چنين مي گوئيم:

هر دو مقدّمه اين استدلال صحيح و بدون ترديد مورد تصديق شيعه است،

به اين معنا كه: شكّي نيست امّ فروه دختر قاسم، همسر امام محمّد باقر عليه السّلام و مادر ششمين امام شيعيان جعفر بن محمّد الصّادق عليهما السّلام است، و نيز شكّي در اين نيست كه مضامين زيارت وارث _ كه از زيارات معتبر بوده و در بسياري از كتب مزار نقل شده است _ از اعتقادات شيعيان است، ولكن نتيجه اي كه از اين دو مقدّمه گرفته شده از چيزهايي است كه مادر جوان مرده بدان مي خندد، زيرا: بر آشناي با استعمالات عرب مخفي نيست كه: مراد از كلمه «اَصْلاب» در زيارت شريفه، اجداد پدري هستند(1)، و اجداد پدري امامان شيعه عليهم السّلام، تا حضرت آدم ابوالبشر معلوم بوده، وواضح است كه ارتباطي با «ابوبكر» ندارند. و نيز مراد از كلمه «ارحام» مخدّراتي هستند كه نور امام عليه السّلام از پشت پدر به رحم آن بانو منتقل شده است، كه نتيجتاً در خود امامان شيعه، مادر هر امامي و همسري از امام كه مادر امام بعدي بشمار مي رفته بدون شكّ طاهره و مطهّره بشمار مي رفته، و اين معيار در جانب مادران ائمّه عليهم السّلام تا حضرت حوّاء به همينگونه است، به عنوان مثال زوجه حضرت هاشم عليه السّلام كه نامش سَلْمي بوده، بانوئي طاهره و مطهّره بوده است، كه اين بانو، مادر حضرت عبدالمطّلب بشمار مي رود، و نيز زوجه حضرت عبدالمطّلب عليه السّلام كه مادر حضرت ابوطالب عليه السّلام است نيز بانوئي پاكدامن، طاهره و مطهّره بوده است.

با بيانات فوق كاملاً روشن شد كه «ابوبكر ابن ابي قحافه» نه در شمار «اصلاب» قرار مي گيرد، و نه در عداد «ارحام»، و

اساساً، اين دو كلمه، هيچگونه ارتباطي با ابوبكر ندارد، تا اينكه شيعه، ملزَم به تكريم جناب ايشان!! باشد.

امّا در مقام برّرسي و تحقيق مطلب دوّم، يعني ازدواج امّ كلثوم (عليها السّلام) دختر حضرت اميرالمؤمنين عليه السّلام با عمر بن خطّاب، بايد گفت:

اين قضيّه از دو جهت بايد مورد بررسي و دقّت قرار گيرد:

1 _ از جهت روايات شيعه.

2 _ از جهت روايات مخالفين.

اما آنچه از نظر روايات معتبر شيعه به دست مي آيد، كه مجموعاً سه روايت است(2) اين است كه:

عمر بن خطّاب از اميرالمؤمنين عليه السّلام، دختر كوچكترشان سيّده جليله امّ كلثوم را خواستگاري نمود، حضرت از راه اينكه اين دختر كم سنّ است و آمادگي براي ازدواج ندارد به او جواب ردّ دادند، پس از مدّت زماني، عمر، عبّاس عموي رسول خدا را ملاقات نموده و از او پرسيد: آيا عيب و عاري در من سراغ داري؟!! عبّاس در جواب گفت: مگر چه اتّفاقي افتاده _ و مرادت از اين سؤال چيست _؟ عمر گفت: از فرزند برادرت _ يعني اميرالمؤمنين عليه السّلام _ دخترش را خواستگاري نمودم ولي جواب ردّ به من داده است، پس از آن عمر در مقام تهديد عبّاس (بلكه تهديد اميرالمؤمنين عليه السّلام و بني هاشم) اضافه كرد: بخدا قسم چاه زمزم را پر كرده، و آثار جلالت و عظمت بني هاشم را (در مكّه و مدينه) از بين مي برم، و نيز دو نفر شاهد بر عليه اميرالمؤمنين عليه السّلام مبني بر اينكه دزدي كرده اقامه مي نمايم، و بدنبال آن، حدّ سارق را بر او جاري مي نمايم.

عبّاس نزد اميرالمؤمنين عليه السّلام آمده و آنچه بين

او و عمر گذشته بود به عرض آن حضرت رساند، وي از آن بزرگوار درخواست نمود كه تصميم گيري درباره اين ازدواج را آن حضرت به او واگذار نمايد، اميرالمؤمنين نيز به تقاضاي عمويشان پاسخ مثبت دادند، پس از آن عبّاس، ام كلثوم را به عقد عمر درآورد، و پس از آنكه عمر مقتول گرديد، اميرالمؤمنين عليه السّلام آن مخدّره را به خانه خودشان انتقال دادند.

و از امام صادق عليه السّلام در ارتباط با اين ازدواج سؤال شد، حضرت فرمودند: مخدّره اي را از ما غصب كردند(3)!!

آنچه از روايات شيعه _ كه از نظر سند قابل مناقشه نيست _ برمي آيد، چيزي بيش از اينكه بيان گرديد نمي باشد.

قبل از ورود در برّرسي روايات مخالفين تذكّر يك نكته ضروري است و آن اينكه:

شرح قضيّه تزويج سيّده ام كلثوم نه در صحيح بخاري و نه صحيح مسلم و نه ساير صحاح ششگانه موجود است، و نيز در اكثر قريب به اتّفاق مسانيد و معاجم مشهور و معتبر عامّه، اثري از كيفيّت اين واقعه يافت نمي شود. و جدّاً جاي دقّت و توجّه است كه: واقعه اي كه اينچنين براي آنها در تثبيت خلافت امامانشان مؤثّر است، چگونه از روايت تفصيل آن غفلت كرده اند، و اساساً آيا غفلت يا تغافل در نقل چنين امري با اين همه اهميّت جا دارد؟ خير، بلكه معلوم مي شود اصل واقعه چندان پايه و اساسي ندارد، و الاّ واقعه تزويج حضرت دختر خويش را به عمر _ آنهم با كمال ميل و رغبت _ واقعه اي نيست كه اگر آنان بتوانند وقوع آن را اثبات كنند، به اين آساني از

آن بگذرند، ولو اينكه در نظر ما شيعيان، اثبات امر امامت و خلافت با آن رفعت و جلالتي كه دارد، با چنين اموري حتّي اگر وقوعش مسلّم باشد (تا چه رسد به اينكه اصل وقوع، هنوز مورد ابهام است) آب در هاون كوفتن و خطّ بر آب نقش كردن است.

پس از تذكّر اين نكته، در مقام برّرسي روايات وارده در كتب فريقين چنين گفته مي شود:

اهل خلاف، اين واقعه را در كتابهايشان از دو طريق نقل كرده اند:

1 _ طريق اهلبيت عليهم السّلام(4).

2 _ طريق غير اهلبيت عليهم السّلام(5).

و آنچه قابل توجّه است اينكه: بزرگان اهل جرح و تعديل از اعلام و محقّقين عامّه، روايات وارده از هر دو طريق را تضعيف كرده اند و هيچيك را قابل اعتناء ندانسته اند!! علاوه اينكه محتواي اين روايات از اضطراب عجيبي برخوردار است كه خود اين اضطراب متن از اسباب تضعيف حديث نزد محقّقين است.

نتيجه سخن اينكه: اوّلاً: در ميان كتب اهل سنّت، كتبي كه از اعتبار خاصّي برخوردارند (مانند صحاح و اكثر قريب به اتّفاق مسانيد و معاجم) نام و نشاني از وقوع اين تزويج با ميل يا رضايت حضرت امير عليه السّلام در آنها يافت نمي شود.

ثانياً: در ساير كتابهايشان كه اين واقعه را از دو طريق (طريق اهلبيت، و طريق غير ايشان) نقل كرده اند، حديثي كه خودشان اتّفاق بر صحّت سند آن داشته باشند موجود نيست.

ثالثاً: متن روايات موجود (صرف نظر از نِقاش سندي) از اضطرابي عجيب در ذكر جوانب مختلف واقعه برخوردار است(6)، و محقّقين حديث شناس، رواياتي را كه اضطراب متن در آنها به مراتب كمتر از آنست كه در روايات

اين واقعه به چشم مي خورد از حيّزِ اعتبار ساقط كرده و تضعيف مي نمايند.

مبني بر آنچه گذشت چنين گفته مي شود:

پس از آنكه نقل قابل اعتنايي از مخالفين به دست نيامد، بنا بر ظاهر روايات شيعه _ در صورتيكه اصل واقعه را انكار نكنيم، و روايات وارده را نيز از ظاهرش كه دلالت بر وقوع واقعه مي نمايد منصرف ننمائيم، كه البته خود اين دو مطلب نيز جاي بحث و تحقيق عميقي دارد _ نهايت آنچه كه امكان دارد به آن ملتزم شويم اين است كه:

اميرالمؤمنين عليه السّلام با مراجعات مكرّر و پافشاري و اصرار بسيار زياد عمر بن خطّاب (كه در روايات مخالفين نيز كاملاً مشهود است) و پس از ردّ و انكارها و اعتذارهاي مختلف از جانب آن حضرت، و بالاخره تهديدهاي گوناگون از ناحيه عمر و واسطه قرار دادن عمر، عقيل و عبّاس را، (كه مدارك عامّه، با صراحت حاكي از تمام اين امور است) در شرائطي ناهنجار و بدون رضايت قلبي، امر تزويج ام كلثوم را به عمويشان عبّاس واگذار فرمودند، عمو نيز پس از اجراء عقد، آن علويّه جليله را به خانه عمر برده، و بعد از مدّتي كوتاه، قتل خليفه واقع گرديد و اميرالمؤمنين عليه السّلام، دخترشان را به منزل خودشان برگرداندند.

كدامين عاقل كه از ذرّه اي انصاف بهره مند باشد، واقعه اي كه مشتمل بر چنين خصوصيّاتي مي باشد را دليل بر وجود ارتباطات به اصطلاح حسنه بين اميرالمؤمنين و عمر بن خطّاب مي داند، كه در نتيجه از اين راه بخواهد تصحيح خلافت او را بنمايد، و همچنانكه مكرّر گفته شد، بعد از اثبات مدّعاي شيعه

با دلائل متقن و غير قابل خدشه، مبني بر اينكه حقّ تعيين امام و خليفه و جانشين رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم، حقّ انحصاري خداوند متعال مي باشد، و بندگان را در اين زمينه هيچگونه حقّي نيست، جائي براي استدلال به اين گونه وقايع (بر فرض وقوع، و اينكه حتّي وقوعش با رضايت انجام گرفته باشد) براي اثبات مقام منيع امامت براي غير امام حقّ و غير منتخب خداوند متعال نمي ماند.

امّا وقوع مضاجعت، ولادت فرزنداني از اين مخدّره براي عمر، و فرستادن اميرالمؤمنين عليه السّلام آن مخدّره را براي عمر در حاليكه آرايش و زينت كرده باشد!!، برانداز كردن خليفه آن مكرّمه را!! و ساير مطالب واهي و بي اساس كه در متون روايات اهل خلاف موجود است تمامي كذب و افتراء و جعل و وضع بوده، و فاقد كوچكترين ارزشي مي باشد.

و ظاهر اظهارات خليفه حاكي از اين است كه منشأ اصرار زيادش براي تحقّق اين ازدواج، روايتي است كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم فرموده اند: هر حسب و نسبي روز قيامت منقطع است الاّ حسب و نسب من(7)، و بنا به ادّعاء خودش مي خواهد با انتساب به فاطمه زهراء عليها السّلام، انتساب به رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم پيدا كند، تا روز قيامت از اين انتساب انتفاع ببرد.

ولكن قضيّه ايكه هم اكنون از نظرتان مي گذرد، وجود غرضي ديگر را در اصرار جهت انجام اين ازدواج تقويت مي كند:

محمّد بن ادريس شافعي مي گويد: چون حجّاج بن يوسف ثقفي، دختر عبدالله بن جعفر را به ازدواج خود درآورد، خالد بن يزيد بن معاويه به

عبدالملك مروان گفت: آيا در امر اين ازدواج، حجّاج را به حال خود گذاشتي؟ عبدالملك در جواب خالد گفت: آري، مگر مشكلي در ميان است؟ خالد گفت: بخدا قسم اين كار منشأ بزرگترين مشكلات است، عبدالملك گفت: چگونه و به چه سببي؟ خالد گفت: بخدا اي خليفه، از زمانيكه رَمْله دختر زبير را به ازدواج درآورده ام، تمام كينه ها و عداوتي كه نسبت به زبير داشتم از دلم بيرون رفته است، انگار عبدالملك خواب بود و با اين كلام بيدار گشت و فوراً به حجّاج نوشت: دختر عبدالله را طلاق بگو، و حجّاج نيز امتثال امر خليفه وقت را نمود(8).

و البتّه طبع مصاهرت و ايجاد فاميلي همين است كه منشأ از بين بردن عداوتها و كدورتهاي گذشته خواهد شد، و يا لااقلّ آنها را تعديل مي نمايد، و اين مطلب منافات با اغراض سوء بني اميّه داشت كه درصدد بودند به هر وسيله ممكني بغض بني هاشم را در دلها (وبخصوص دلهاي عمّالشان) بپرورانند.

و عمر بن خطّاب را جز اين در سر نبود كه شايد از طريق اين فاميلي با بني هاشم و بالخصوص بيت اميرالمؤمنين عليه السّلام، بتواند مسير فكري جامعه مسلمين را نسبت به قضاياي سقيفه و آنچه كه از طرف او و هوادارانش بر سر فاطمه زهراء عليها السّلام آمده بود منحرف سازد.

(1) لسان العرب: ج1/527 _ 526.

(2) فروع كافي: ج5/346 و ج6/115.

(3) شايان ذكر است كه: عدّه اي از قدماء بزرگان شيعه مانند شيخ مفيد (عليه الرّحمة) و سيّد مرتضي (عليه الرّحمة) اصل واقعه تزويج و حتّي مجرّد اجراء عقد را انكار كرده اند، و عدّه كثيري از بزرگان شيعه

ظهور روايات وارده را در وقوع حتّي صيغه عقد با ادلّه اي عقلي و شواهدي از نقل از كار انداخته اند.

(4) تهذيب التهذيب: ج1/44، ج11/382، ج4/106.

(5) الطّبقات الكبري: ج8/462، المستدرك: ج3/142، السّنن الكبري: ج7/63 و114، تاريخ بغداد: 6/182، الاستيعاب: ج4/1954، اسد الغابة: 5/614، الذّريّة الطّاهرة: 157 _ 165، مجمع الزّوائد: ج4/499، المصنّف صنعاني: 10354.

(6) الطّبقات الكبري: ج8/463، چاپ بيروت، الاصابة: ج4/جزء 8/275، رقم 1473، دارالكتب العلميّة _ بيروت، البداية والنّهاية: ج5/330، داراحياء التراث العربي _ بيروت، انساب الاشراف: ج2/412، دارالفكر _ بيروت، المستدرك: ج3/142 دارالمعرفة _ بيروت.

(7) الطّبقات الكبري: ج8/463، چاپ بيروت.

(8) مختصر تاريخ دمشق: ج6/205.

آيا امام عليه السّلام اسامي خلفاء را بر فرزندان خود گذاشته اند؟

آيا امام عليه السّلام اسامي خلفاء را بر فرزندان خود گذاشته اند؟

مسأله «تسميه» و نامگذاري از طرف افرادي كه صاحب عنوان و شخصيت و مقام هستند _ چه به حق و چه به باطل _ امري است كه از قديم الأيّام رائج بوده است، مثلاً با مراجعه به تاريخ، به موارد عديده اي برخورد مي شود كه اگر نام كسي خوشايند رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نبود، آن نام را به نام ديگري تبديل مي كردند، يا مثلاً نسبت به امام حسن و امام حسين عليهما السّلام و جناب محسن عليه السّلام ابتداءً نامگذاري فرمودند.

در بسياري از موارد حكّام و خلفاء جور نيز روي بعضي از جهات _ سياسي يا اجتماعي _ براي افرادي، تعيين نام مي نمودند، و به خاطر جريانات حاكم بر موقعيّت موجود، اولياء آن اطفال از مخالفت با آن حاكم خودداري مي نمودند.

و اين مطلب در خصوص «عمر» فرزند اميرالمؤمنين عليه السّلام مورد تصريح اعلام اهل سنّت مي باشد:

«حافظ مزّي»(1) و «ابن حجر

عسقلاني»(2) و جماعتي ديگر از اهل قلم از اعلام عامّه چنين نگاشته اند كه:

هنگاميكه از «صَهْباء بنت ربيعه» زوجه اميرالمؤمنين عليه السّلام فرزند پسري براي آن حضرت متولّد شد، عمر بن خطّاب، نام اين فرزند را «عمر» گذارد!!

به نظر ما اين كار نيز در راستاي همان هدفي بوده كه باعث اقدام به خواستگاري دختر اميرالمؤمنين با آنهمه ارعاب و تهديد گرديد.

چنانكه در تاريخ مذكور است كه معاويه مبلغ هنگفتي براي جناب عبدالله بن جعفر (داماد اميرالمؤمنين عليه السّلام، و شوهر حضرت زينب كبري عليها السّلام) فرستاد تا نام فرزندش را معاويه بگذارد.

علاوه اينكه: انتزاعي كه ما اكنون از اينگونه نامگذاريها مي نمائيم (يعني نامگذاري به نامهاي مخالفين را، نشانه موافقت شخص نام گذار، با مخالفش مي دانيم) در آن زمان نبوده است، توضيح اينكه: غالب اين نامها، نامهاي مرسوم و متداولي در بين عرب بوده است، و هر خانواده اي به مقتضاي ذوق و سليقه خود اين نامها را براي مولودينشان برمي گزيدند، و به تعبير ديگر، ذاتاً كه قبحي در اين اسماء نبوده است، لذا در هيچيك از كتابهاي مخالفين حتّي متأخّرين آنان (يعني تا حدود 50 سال قبل) نمي يابيد كه از اين جهت بر عليه شيعه استفاده اي كرده باشند، و اين همنامي را دستاويز نفي منازعه بين امامان ما و رؤساي خودشان قرار داده باشند.

و كوتاه سخن اينكه: چنين به اصطلاح بهانه گيريهايي براي نفي و اثبات امري به آن اهميّت با آن همه دلائل دندان شكن و غير قابل خدشه، چيزي نيست غير از اينكه گفته شود: اَلْغَريقُ يَتَشَبَّثُ بِكُلِّ حَشيش.

(1) تهذيب الكمال: ج21/467.

(2) تهذيب التهذيب: ج7/411.

آيا روايت مدح آن حضرت از شيخين صحت دارد؟

آيا روايت مدح

آن حضرت از شيخين صحت دارد؟

در كتابهاي اهل خلاف به اميرالمؤمنين عليه السّلام چنين نسبت داده شده است كه: آن بزرگوار با عباراتي مختلف، شيخين را مدح كرده اند، از جمله آنها عبارات زير مي باشد:

خَيْرُ النّاسِ بَعْدَ النَبيّين أبوبَكْر ثُمَّ عُمَرُ(1).

بهترين مردم بعد از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم ابوبكر و سپس عمر بن خطّاب است.

بلكه ابن تيميّه در كتاب خودش «منهاج السُّنّة» نقل مي كند كه: همواره اين كلام از علي شنيده مي شد كه: اگر مردي را به نزد من بياورند كه مرا بر ابوبكر و عمر برتري دهد، بر آن مرد، حدّ شخص افتراء زننده را جاري مي كنم و شلاّقش مي زنم.

ما در گذشته راجع به اين موضوع مختصراً صحبت كرديم و كلام ابن عبدالبر را آورديم، در اينجا بطور تفصيل مي گوئيم:

اوّلاً: اين گونه مطالب كه به اميرالمؤمنين عليه السّلام نسبت داده شده، فقط در كتابهاي آنان موجود است، و در هيچيك از كتابها شيعه ولو به ضعيف ترين طرق وجود ندارد، و استدلال به امري كه مورد ادّعاي يك طرف از متخاصمين است خروج از قواعد مقرّره باب مناظره است.

ثانياً: هيچيك از كتابهاي اهل خلاف، با اسنادي كه ولو خودشان صحيح بدانند، اين نسبتها را نقل نكرده اند، بلكه آنچه از اين مقوله نقل شده نوعاً به لفظ «رُوِيَ عَنْ عليٍّ عليه السّلام»: و روايت شده از علي عليه السّلام، يا «وَقَدْ حُكِيَ عَنْ عليٍّ عليه السّلام» و بتحقيق حكايت شده از علي عليه السّلام، و امثال اين الفاظ است، و به اصطلاح، اين مطالب از آن حضرت به نحو «اِرْسال» نقل شده است نه با

سندي معتبر و قابل توجّه، و مسلّم است كه چنين منقولاتي از درجه اعتبار ساقط است.

ثالثاً: وجود قرائن زيادي در فرمايشات اميرالمؤمنين عليه السّلام، و نيز روايات متواتر و بلكه فوق حدّ تواتر كه از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در افضليّت اميرالمؤمنين عليه السّلام از جميع افراد نقل شده است، تكذيب مي كند كه چنين مطالبي در مدح و منقبت شيخين از اميرالمؤمنين عليه السّلام صادر شده باشد.

رابعاً: شواهدي در دست است كه به ضرس قاطع دلالت بر كذب اين نسبتها مي نمايد، كه براي نمونه به نقل يك شاهد اكتفاء مي شود:

«ابن عبدالبرّ» در كتاب «الاستيعاب في معرفة الاصحاب» كه از معتبرترين كتابهاي رجالي عامّه است از قول عدّه اي مانند: سلمان، مقداد، ابوذرّ، خبّاب، جابر بن عبدالله انصاري، ابو سعيد خدري و زيد بن ارقم نقل مي كند كه: عليّ بن ابي طالب اوّلين كسي است اسلام آورده است، و بدنبال آن مي نويسد: وَفَضَّلَهُ هؤُلاءِ عَلي غَيْرِهِ، يعني: اين جماعت، علي (عليه السّلام) را بر غيرش برتري مي دادند(2).

و لازم به تذكّر است كه افرادي از بزرگان صحابه كه داراي اين عقيده بودند حدود بيست نفرند ولي صاحب كتاب «الاستيعاب» چنين مصلحت ديده كه فقط اين عدّه را نامبر كند!!

البتّه اين مطلب، خود عنواني جداگانه در كتب اهل خلاف دارد كه: اوّل كسي كه اسلام آورد چه كسي بود؟ صاحب كتاب «الاستيعاب» از قول اين عدّه نقل مي كند كه اوّلين كس، اميرالمؤمنين عليه السّلام است، و نيز خودشان در روايت صحيح نقل مي كنند كه: ابوبكر ابن ابي قحافه بعد از پنجاه نفر اسلام آورد(3)، ولي در عين

حال، براي اينكه اين مقام را هم درباره اميرالمؤمنين عليه السّلام انكار كنند، اقوالي را درست كرده اند كه دلالت دارد بر اينكه اوّل كسي كه اسلام آورده است ابوبكر بوده، و ما اكنون در مقام ردّ و نقض اين اقوال بي اساس و كاذب نيستيم، آنچه مربوط به بحث ماست اين است كه: شخصي مانند ابن عبدالبَرّ قرطبي كه از بزرگان حفاظ در بين اهل خلاف است در كتابش به عدّه اي از اصحاب رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نسبت مي دهد كه آنان اميرالمؤمنين عليه السّلام را بر ابوبكر تفضيل مي دادند، و همه مي دانيم كه ديده يا شنيده نشده كه اميرالمؤمنين عليه السّلام با اينكه در زمان خلافت ظاهري نيز دسترسي بر غالب اين افراد داشتند، حدّي در ارتباط با اين عقيده بر كسي جاري فرموده باشند.

و اينجاست كه «ابن حجر عسقلاني» به دست و پا افتاده، از طرفي مي بيند كه به اميرالمؤمنين عليه السّلام چنين نسبت داده اند كه بر قائلين به تفضيل حضرتش بر ابوبكر و عمر، حدّ جاري مي سازد، از طرفي چنين افرادي قائل به تفضيل شده و حدّي بر آنان جاري نگرديده است، پس چه خوب است كه بياييم و كلام صاحب «الاستيعاب» را ناقص كنيم، تا اعتراف به وجود چنين افرادي با اين عقيده كه از طرفي حدّي هم بر آنان جاري نگرديده، نكرده باشيم، لذا در مقام نقل كلام ابن عبدالبَرّ، قسمت آخر عبارت او را كه: وَفَضَّلهُ هؤُلاءِ عَلي غَيْرِهِ، نقل نكرده و كلام صاحب «الاستيعاب» را تحريف به نقصان نموده است.

و بنا بر ضرب المثل معروف: لَيْسَ هذا اَوَّلَ

قارُورة كُسِرَتْ في الإسْلامِ، و ما شواهد بسياري در موضوعات مختلف در دست داريم كه بناء اين توجيه گران ماوَقَع بر اينست كه هريك از متأخّرينشان كه مشاهده مي كند كلماتي و عباراتي از متقدّمين برايشان ايجاد دردسر مي كند و در راه به كرسي نشاندن ادّعاهاي بي اساسشان مشكلي را ايجاد مي نمايد، به هر وسيله ممكن، عبارت شخص جلوتر را دست كاري كرده، و حتّي الامكان آن را از دلالت ساقط مي نمايند.

وه، چه روش و مسلك رصين و قويمي!! مطالبي را به دروغ به شخصيّتي چون اميرالمؤمنين عليه السّلام نسبت دادن، و از طرفي آنچه منافات با اين افتراء دارد را دست كاري كردن، و بالمآل مذهبي و مكتبي را بر اين دو امر بي اساس، پايه گذاري كردن، و بدنبال آن هم به دور چنين مكتبي سينه زدن و نفي و اثبات كردن!! فَمالَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُون(4).

(1) شرح المواقف: ج8/367.

(2) الاستيعاب: ج3/1090، تحقيق بجاوي.

(3) تاريخ طبري 2/316.

(4) سوره يونس: 10/350.

آيا حضرت علي از حقّ خود تنازل كردند؟

آيا حضرت علي از حقّ خود تنازل كردند؟

در ارتباط با اين ادّعا، مي گوئيم:

مگر امامت و حقّ ولايت و سرپرستي و كارگذاري بر امّت ملك اميرالمؤمنين عليه السّلام بوده كه آن حضرت دست برداشته و چشم پوشي كنند؟ ممكن است انسان به دلخواه خودش از ارثي كه مثلاً به او رسيده چشم پوشي كند و آن را به ساير ورثه واگذار كند، و چنين بگويد كه: ما را با شما بر سر اين امر، نزاعي نيست، امّا وقتي به اظهارات آن حضرت نظر شود به چنين فرمايشاتي برخورد مي كنيم كه: فَصَبَرْتُ وَفِي العَيْنِ قَذًي وَفِي الْحَلْقِ شَجًي(1)، يعني: پس (در قبال

غصب امر امامت و خلافتم، مدّت بيست و پنجسال) صبر كردم در حاليكه تيغي به چشمم خليده و استخواني در گلويم جا داشت.

در فرازي ديگر از فرمايششان مي فرمايند: به اطرافم نگاه كردم، ديدم كسي جز حسنين نيست، نخواستم كه با انصاري كه در دو نفر خلاصه مي شدند آنهم چه دو نفري؟ به منازعه برخيزم و اين دو ريحانه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم را به كشتن بدهم، لذا نسبت به از دست رفتن آن دو بخل ورزيدم كه مبادا كشته شوند(2).

در شكواي ديگري كه از امّت جفاپيشه به خداوند متعال دارند عرض مي كنند:

خدايا، من حسنين را به تو سپردم، تا وقتي من زنده هستم مرا به داغ مرگ آنان مبتلا نساز، بعد از من هم خودت مي داني كه چگونه آنان را از قريش حفظ كني(3).

بسي كم لطفي است كه بر «صبر و تحمّل» نام «تنازل و چشم پوشي» نهند، و حال آنكه بين اين دو از نظر حقيقت مفهوم فرسنگها فاصله است، آري آنچه در ميان بوده فقط صبر بوده و صبر، و غير از صبر و شكيبائي در مقابل حركات ناهنجار امّت جفاپيشه، چيز ديگري نبوده است.

حضرت موسي بن عمران براي مناجات با پروردگار به كوه طور رفتند و هارون را خليفه خود در بين مردم قرار داد، كه كار موسي را در بين مردم، موقع رفتن آن حضرت به كوه طور، انجام داده و اسباب هدايت آنان را فراهم سازد (اُخْلُفْنِي فِي قَوْمِيوَأَصْلِحْوَلا تَتَّبِعْ سَبيلَ الْمُفْسِدِينَ)(4).

پس از آنكه حضرت موسي از ميقات بازگشتند، مشاهده فرمودند بكلّي ورق برگشته، بدين معنا كه امّت همگي مرتدّ شدند، و چون

در مقام اعتراض به حضرت هارون برآمدند، هارون چنين جواب دادند: (قَالَ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَكَادُوا يَقْتُلُونَنِي فَلاَ تُشْمِتْ بِيَ الأَعْدَاءَ)(5).

ترجمه: (هارون عليه السّلام) گفت: اي فرزند مادر، همانا قومم مرا ناتوان شمردند و نزديك بود مرا بكشند، پس دشمن شادم مكن.

آيا رواست كه از صبر هارون عليه السّلام در قبال ارتداد و انحراف قوم تعبير شود به اينكه: هارون عليه السّلام از خلافت و جانشيني اش نسبت به حضرت موسي عليه السّلام تنازل كرده و چشم پوشي نموده است؟

آيا اساساً معقول است كسي كه نصوص فراوان در حقّش وحقّانيّتش وارد شده است، و در روز غدير آن جمعيّت كثير با او بر امامت و خلافت بيعت كردند، همه را ناديده گرفته و بقول معروف امروزي به نفع ديگري كنار رود؟ امر خلافت و منصب جانشيني رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم مگر در اختيار كسي است كه كارش با «نان به يكديگر قرض دادن» سامان پذيرد؟ آيا نفع وحدت جامعه مسلمين بر محوري پوشالي و باطل و بي محتوا، از ضرر انحراف امّت از وصيّ برحقّ رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم بيشتر بود؟ و يا اساساً آيا براي چنين وحدتي، نفعي تصوّر مي شود؟ و آيا قابل تصوّر است كه معصوم براي غير معصوم تنازل كند؟

آري، نزد كسي كه از اهميّت و ارزش مقام منيع خلافة اللّهي بيخبر است، و يا خود را به بيخبري مي زند، و از نقش امام و حجّت واقعي در سرنوشت دين و دنياي مردم آگاهي ندارد، جواب تمام اين پرسش ها مثبت مي باشد، چون اينگونه افراد با چنين طرز تفكّري، هيچگاه بدنبال

تأمين غرض حقّ تعالي از خلقت، ووصول به آن غرض نيستند، چراكه: هِمَّتُهُمْ بُطُونُهُمْ، ودِينُهُمْ دَنانيرُهُمْ.

پس بايد چنين گفت كه: امّت بودند كه بعد از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم، سير قهقرائي نموده، و از منتخب خداي تعالي و رسولش عدول نمودند، و آن يگانه نامزد مقام جانشيني كه خدايش بر اين مقام گماشته بود، با مشاهده انحراف و خودكامگي امّت جفاپيشه، چاره اي جز صبر نديد، پس صبر كرد، فَصَبَرْتُ وَفِي العَيْنِ قَذًي وفي الحَلْقِ شَجًي.

(وَمَا مُحمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَي أَعْقَابِكُمْ وَمَن يَنْقَلِبْ عَلَي عَقِبَيْهِ فَلَن يَضُرَّ اللهَ شَيْئاً وَسَيَجْزِي اللهُ الشَّاكِرِينَ)(6).

(1) نهج البلاغه: خطبه سوّم (شقشقيّه) / 48.

(2) نهج البلاغه: خطبه 26/ص68.

(3) شرح نهج البلاغه: 2/298.

(4) سوره اعراف: 7/142.

(5) سوره اعراف: 7/150.

(6) سوره آل عمران: 3/144.

شرائط امام و خليفه از ديدگاه اهل سنّت

شرائط امام و خليفه از ديدگاه اهل سنّت

بعد از بيان عقيده طرفين در امامت و طريق تعيين امام و جانشين رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم، مدّعاي ما اين است كه: ولو ما از مبناي خود تنزّل كرده و دست بكشيم، باز هم ابوبكر و امثال او قابليّت تصدّي اين مقام را ندارند، چراكه خود اهل سنّت براي امام و جانشين رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم اوصافي را ذكر مي كنند.

در يك بررسي اجمالي مي توان مجموعه صفاتي كه اهل سنّت در خليفه و جانشين پيامبر از آن بحث مي كنند _ اضافه بر: عقل و بلوغ و مرد بودن و آزاد بودن _ در دو قسمت خلاصه كرد.

امّا قسمت اوّل: صفاتي كه اعتبار آن مورد اجماع و اتّفاق مي باشد، هرچند

نسبت به اعتبار بعضي از آنها در اعصار متأخّره، اختلافاتي جزئي پيدا شده كه از محلّ بحث ما خارج است، زيرا بحث ما درباره خلافت ابوبكر و وجود يا عدم وجود اين صفات در او مي باشد، و نسبت به زمان ابوبكر و حتّي سالها بعد از ابوبكر اعتبار اين اوصاف، مورد اتّفاق و اجماع آنان مي باشد، و آنها به قرار زير است:

1 _ اجتهاد و علم، به اين معنا كه امام و خليفه پيامبر بايد عالم به مسائل دين و مجتهد در آنها باشد، چراكه از نقاط دور و نزديك شبهاتي بر دين وارد مي شود، و در صورتيكه فاقد اين صفت باشد، نمي تواند حريم دين را از نظر معنوي حفظ كند.

2 _ عدالت، زيرا امامت، نيابت از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم است، و شخص فاسق و فاجر قابليّت نيابت ندارد.

3 _ شجاعت، كه در مواقع خطر بتواند حافظ مرز و بوم كشور اسلام بوده، قدرت تصميم گيري براي تجهيز لشكر و قيادت آن داشته باشد.

قسمت دوّم: صفت عصمت است، و در اين قسمت، اتّفاق بر عدم اعتبار آن دارند، يعني مي گويند: عدالت در خليفه و جانشين پيامبر كافي است و احتياجي به عصمت نيست(1).

مدّعاي ما اين است كه:

ابوبكر ابن ابي قحافه كه به انتخاب شما جانشين و خليفه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم و امام امّت بوده است، واجد شرائطي كه خود، وجود آنها را در امام و خليفه معتبر مي دانيد نبوده است، و بر مبناي خودتان، نبايد خليفه باشد، و همچنين عمر و عثمان، چون خلافت آن دو، فرع ثبوت خلافت ابوبكر است،

(كما اينكه امامت يازده امام شيعه پس از اميرالمؤمنين، متفرّع بر امامت آن حضرت است)، و بدين ترتيب حقانيّت امامت و خلافت اميرالمؤمنين عليه السّلام بلامنازِع خواهد بود، چون همچنانكه در اوائل ورود در اصل بحث تذكّر داديم بنا شد امر خلافت و جانشيني رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم مردّد بين اين دو نفر باشد:

(1) لازم به تذكّر است كه متكلّمين عامّه براي تثبيت خلافت خلفاء سه گانه يعني: ابوبكر، عمر و عثمان، حتّي الامكان در مقام تقليل شرائط امام هستند، و الاّ در بسياري بلكه جميع اشخاصي كه قائل به امامت آنها هستند به دست و پا مي افتند، لذا اعتبار شرائطي از قبيل: قرشي بودن، هاشمي بودن، علم به غيب داشتن، معجزه داشتن و عصمت و... را اسقاط كرده اند!!

آيا ابوبكر واجد آن صفات و شرائط بوده؟

آيا ابوبكر واجد آن صفات و شرائط بوده؟

يكي از صفاتي كه وجودش را در خليفه و امام معتبر مي دانند صفت شجاعت است، و خصوصيّات ابوبكر را نسبت به اين صفت در دو مقطع رسيدگي مي كنيم:

1 _ بعد از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم.

2 _ زمان رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم.

امّا بعد از رحلت رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم جاي هيچگونه شكّ و ترديدي نيست كه ابوبكر در هيچ جنگي شركت نكرده، و هيچگاه شمشيري در راه خدا بدست نگرفته، و در هيچ واقعه اي نبوده تا حضور او در آن واقعه و كرّ و فرّش، كاشف از شجاعتش باشد.

امّا در زمان رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم كه جوانتر بوده و طبعاً بايد نيرو و نشاط بيشتري داشته باشد چطور؟ ما موقف

او را در تمام موارد از كتابهايشان برّرسي كرديم، و نه تنها بروزاتي كه حاكي از شجاعت او باشد به دست نيامد، بلكه اموري در مواقف حسّاس از او سر زده كه اسباب شرمندگي و انكسار خود و اتباعش را فراهم آورده است.

فرار ابوبكر و عمر در جنگ احد و ساير جنگها

فرار ابوبكر و عمر در جنگ احد و ساير جنگها

بزرگان محقّقين و اعلام اهل سيره و تاريخ و حديث از اهل سنّت تصريح كرده اند كه در جنگ احد، در شرايطي كه مشركين بعد از شكست ابتدائي، برگشتند و قصد قتل رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم و انهدام قواي مسلمين را داشتند، ابوبكر و عمر نيز چونان ديگران، آن سرور را در درياي دشمن رها كرده و تنها گذاشته و براي حفظ جان خودشان پا به فرار گذاشتند، براي نمونه به مدارك زير در باب جنگ احد مراجعه شود:

1 _ ابو داود طيالسي در كتاب «سنن».

2 _ ابن سعد در كتاب «الطّبقات الكبري».

3 _ طبراني در كتاب «معجم».

4 _ ابوبكر بزّار در كتاب «مسند».

5 _ ابن حبّان در كتاب «صحيح».

6 _ دارقطني در كتاب «سنن».

7 _ ابو نعيم اصفهاني در «حلية الاولياء».

8 _ ابن عساكر در «تاريخ مدينة دمشق».

9 _ ضياء مقدسي در «المختارة».

10 _ متّقي هندي در «كنز العمّال»(1).

و امّا در جنگ حنين، حاكم نيشابوري به سند صحيح از ابن عبّاس نقل مي كند كه تنها كسي كه در آن جنگ با رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم ماند و استقامت كرد، عليّ بن ابيطالب عليه السّلام بود، و همه پا به فرار گذاشتند(2).

امّا در جنگ خيبر، اعلام و محقّقين از اهل سنّت فرار ابوبكر و عمر را

ذكر كرده اند كه از آن جمله:

1 _ احمد بن حنبل در كتاب «المسند».

2 _ ابن ابي شيبه در «المصنَّف».

3 _ ابن ماجه قزويني در «سنن المصطفي (صلّي الله عليه وآله وسلّم)».

4 _ ابوبكر بزّار در «المسند».

5 _ طبري در «تفسير و تاريخ».

6 _ طبراني در «المعجم الكبير».

7 _ حاكم نيشابوري در «المستدرك».

8 _ بيهقي در «السّنن الكبري».

9 _ ضياء مقدسي در «المختارة».

10 _ هيثمي در «مجمع الزّوائد».

ومتّقي هندي در كتاب «كنز العمّال»(3) واقعه فرار را از افراد فوق الذّكر نقل مي كند.

امّا در جنگ خندق كه معروف است كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم فرمودند: لَضَرْبَةُ عَليٍّ في يَوْمِ الخَنْدقِ اَفْضَلُ مِنْ عِبادَةِ الثَّقَلَيْنِ: ضربه عليّ بن ابيطالب عليه السّلام در جنگ خندق، از عبادت جنّ و انس نزد خداي تعالي برتر است، و در بعضي از نقلها اين چنين آمده است: اَفْضَلُ مِنْ عِبادَةِ الاُمَّةِ إلي يَوْمِ القِيَامَة(4): برتر است از عبادت تمامي امّت تا روز قيامت.

شرط شجاعت از يكطرف، فرار شيخين در اين مواقف حسّاس از زندگاني رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم از طرف ديگر، اهل سنّت را دچار گرفتاري كرده است، فكر كردند و كردند تا اينكه شيخ الاسلامشان يعني جناب «ابن تيميّه» كه در چنين مواردي حلاّل مشاكل!! آنان است فكري بكر و چاره اي معقول!! انديشيده، چنين مي گويد:

شكّي نيست كه ما در خليفه و حاكم اسلام به لزوم وجود صفت شجاعت قائليم، ولكن شجاعت بر دو قسم است:

1 _ شجاعت قلبي

2 _ شجاعت بدني

و ابوبكر درست است از شجاعت بدني بي بهره بوده، ولي او داراي شجاعت قلبي بوده، و همين مقدار از شجاعت

براي حاكم اسلامي كافي است!! و در ادامه سخنانش مي گويد:

و اگر شما مي گوئيد علي اهل جهاد و قتال بوده، ما مي گوئيم: عمر بن خطّاب نيز اهل قتال و جنگ در راه خداوند بوده است، ولي بايد دانست كه قتال بر دو قسم است:

1 _ قتال با شمشير

2 _ قتال با دعاء

و عمر بن خطّاب با دعاء، در راه خداوند قتال كرده است.

سپس ابن تيميّه براي اثبات شجاعت بدني ابوبكر ابن ابي قحافه _ در قبال شجاعتها و مبارزه هاي محيّرالعقول اميرالمؤمنين عليه السّلام با مشركين _ تمسّك به واقعه زير نموده، چنين مي نگارد:

بخاري و مسلم در كتاب خودشان آورده اند كه: عروة بن زبير مي گويد: من از عبدالله فرزند عمرو بن عاص پرسيدم كه: سخت ترين رفتار مشركين با رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم كدام بود؟ جواب داد: روزي رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم مشغول نماز بودند كه عُقْبَة بن ابي مُعَيْط آمد و رداء آن حضرت را به دور گردن مبارك پيچيده و به شدّت فشار داد، در همين حال ابوبكر آمده و شانه عُقْبه را گرفت و او را به كناري زد و گفت: آيا مردي را مي كشيد كه مي گويد: رَبِّيَ الله؟(5)

قضاوت در گفتار ابن تيميّه را به اهل انصاف واگذار مي كنيم.

اين بود موقعيّت ابوبكر در ارتباط با صفت شجاعت كه به اجماع اهل سنّت، در جانشين پيامبر و خليفه مسلمين معتبر است.

(1) كنز العمّال: ج10/424.

(2) المستدرك: ج3/111.

(3) كنز العمّال: ج8/371.

(4) المستدرك علي الصحيحين: ج3/32.

(5) منهاج السنّة: 8/85.

واقعه قتل مالك بن نويره

واقعه قتل مالك بن نويره

وقايع زيادي در زمان خلافت ابوبكر واقع گرديده كه

همه حاكي از خلاف عدالت است كه از آن جمله حمله به خانه حضرت صدّيقه طاهره عليها السّلام و غصب فدك است، ولي ما اكنون به برّرسي واقعه ديگري مي پردازيم كه وقوعش در زمان خلافت ابوبكر، لكّه ننگي بر چهره نوراني اسلام عزيز گشت، و آن واقعه، قتل مالك بن نويره است.

قبيله بني يربوع، قبيله اي بزرگ و باشخصيّت بودند، و رياست آنان بر عهده «مالك بن نويره» بود، مالك، شخصيّتي بزرگ و محترم بود، با قبيله اش شرفياب محضر رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم شدند و اسلام آوردند، و از جمله قبائلي بودند كه تا آخرين لحظه وفادار به اسلام بودند، از آنجائيكه مالك، شخصيّتي برجسته بود، رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم او را نماينده خود قرار دادند كه صدقات مردم آن صفحات را جمع آوري نموده و به نيابت از طرف آن حضرت، بين فقراء تقسيم كند، و نيازي به آوردن آن صدقات به مدينه نباشد، وقتي ابوبكر روي كار آمد، مالك از بيعت با ابوبكر خودداري كرد و تسليم او نشد (و جهتش هم اين بود كه هنوز بيش از حدود سه ماه از واقعه غدير نگذشته بود، و در آن واقعه، تمامي حاضرين در حجّة الوداع، با اميرالمؤمنين عليه السّلام بعنوان جانشين و امام بعد از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم بيعت كرده بودند، نتيجه اينكه سرباز زدن افرادي چون مالك بن نويره از بيعت با ابوبكر، امري معقول و موجَّه بود)، ابوبكر به بهانه اينكه چون مالك بن نويره صدقات را نفرستاده پس منكر زكات شده، خالد بن وليد را به جنگ مالك

بن نويره فرستاد، خالد و همراهانش شبابه بر مالك و قبيله بني يربوع وارد شدند، آنها نيز اسلحه هاي خود را برداشتند، هنگام نماز، اسلحه ها را بر زمين گذاشته مشغول نماز شدند، خالد بن وليد فرصت را غنيمت دانسته دستور داد مالك بن نويره را دستگير كردند، و دستور داد سر او را از بدن جدا كنند، مالك به او گفت: چرا چنين فرماني در حقّ من مي دهي؟ گفت: تو مرتدّ شده اي، مالك گفت: چند لحظه قبل ما با شما اذان گفتيم و نماز خوانديم و عبادت بجا آورديم، چگونه مرتدّ شده ايم؟ لااقلّ مرا به مدينه بفرست تا با خود ابوبكر به مذاكره بنشينم و خواسته هاي او را اجرا كنم، ولي آخر الامر خالد دستور داد سر از بدنش جدا كردند، و در همانشب با زوجه مالك همبستر شد، و سر مالك و مردان قبيله بني يربوع را هم بجاي هيزم، زير ديگ غذا نهادند(1).

انتشار اين خبر در مدينه، بلوايي بپا كرد، اميرالمؤمنين عليه السّلام كه مظهر غيرت و حقّ پرستي و دفاع از مظلوم است بماند، حتّي امثال عمر بن خطّاب، سعد بن ابي وقّاص و طلحه حركت كردند و به سراغ ابوبكر رفتند، و اين عكس العملها كاملاً به مورد بود، (ولو اينكه غير از عكس العمل اميرالمؤمنين عليه السّلام، بقيّه حركات، رنگ خدايي نداشت، و توضيح مطلب احتياج به مجال بيشتري دارد) از طرفي قتل عمدي مسلماناني، از طرفي زناي با زوجه اي كه تازه شوهرش را كشته اند، هنگاميكه خالد به مدينه برگشت، عمر بن خطّاب به او گفت: تو آدم زناكاري هستي و من خودم

تو را رجم خواهم كرد(2)، سر و صدا و بلوايي در مدينه بپا شد، و بنا شد كه ابوبكر در اين قضيّه تصميم گيري كند، او هم بعد از مدّتي كوتاه، تصميم نهايي خودش را در ارتباط با اجراء حكم شرع درباره خالد بن وليد گرفت، آري، مجازاتي سنگين در حقّ او اجراء كرد تا ديگر كسي به فكر چنين جناياتي نيفتد!! نظري به خالد بن وليد كرد و گفت: به نظر من اي خالد، كار بدي انجام داده اي و در تشخيص وظيفه ات به خطا رفته اي، مبادا مجدّداً با اين زن همبستر شوي، بايد از او جدا شوي، نهايت عكس العمل خليفه منتخب مسلمين كه يكي از شرائط صحّت خلافتش، به نظر خود اهل انتخاب، عدالت اوست، در قبال چنين جناياتي، همين بود كه: كار بدي انجام داده اي.

حال ببينيد «توجيه گران ما وَقَع» كه خود را به اصطلاح «علماء» اين فرقه قلمداد مي كنند، و همواره در صدد حلّ مشاكل علمي و اعتقادي پيروانشان!! هستند درباره اين واقعه چگونه قلم فرسايي كرده اند:

بعضي چنين مي گويند كه: ما كه خبر نداريم، شايد زوجه مالك، طلاق گرفته بود، و عدّه اش هم تمام شده بوده، ولي هنوز در خانه مالك بوده!! پس زناي مالك، زناي با زن شوهردار يا زني كه در عدّه بوده، نبوده است!!

عدّه اي ديگر مي گويند: شايد همسر مالك حمل داشته، و در فاصله بين كشته شدن مالك و همبستر شدن خالد با او، وضع حمل كرده است، در نتيجه زنا در ايّام عدّه واقع نگرديده است!!

قاضي عبدالجبّار معتزلي و ابن عبدالبَرّ صاحب كتاب «الاستيعاب» نظرشان اين است

كه: خالد در انجام اين امور قدري عجله به خرج داده، و عجله هم كار بدي است!!

امّا اينكه: چرا ابوبكر او را بدنبال چنين امري با آن دستور خاصّ فرستاد، و اينكه چرا بعد از صدور اين امور زشت از او، عكس العملي نشان نداده، و اينها لياقت خليفه بودن ابوبكر را زير سؤال مي برد، ابداً در ارتباط با اين مطالب به كلمه اي تفوّه نكرده اند.

مولوي عبدالعزيز دهلوي صاحب كتاب «تحفه اثنا عشريّه» راه حلّ و توجيه مختصرتر و بي دردسرتر و معقولانه تري!! را در پيش گرفته، وچنين مي گويد: اصلاً نزديكي خالد بن وليد با زوجه مالك دروغ است!!

خوب، اگر شهادت اينهمه كتاب از كتابهاي خودتان، به وقوع چنين واقعه اي، مثبِت قضيّه نيست، پس چرا در اطراف مندرجات اين تأليفات سينه مي زنيد، و در ساير موارد مطالب آنها را به اصطلاح «كَالْوحي» مي دانيد؟ كتابهايي كه در غالب موارد، شما براي فرار از مخمصه اي كه گرفتار آن شده ايد، مطالب آن كتابها را تكذيب مي كنيد، دست از آنها برداشته و خود و ديگران را راحت كنيد، دست از مكتب و مسلكي كه براساس مندرجات كتبي كه به كذب و تدليس نوع مطالب آن اقرار داريد بكشيد، رو به فرامين قرآن كريم و سنّت قطعيّه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نمائيد همان سنّت قطعيّه اي كه (مراد حديث ثقلين است) وظيفه شما را در جميع اعصار تعيين فرموده، و آن چنگ زدن به دامن قرآن و عترت رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم است كه در «حديث ثقلين» و غيره آمده.

(1) مراجعه شود به: تاريخ

طبري، تاريخ ابن اثير، طبقات ابن سعد، استيعاب، اصابه، اسد الغابه، و ساير كتب تاريخ اسلام.

(2) نكته جالب توجّه اينكه: چون عمر بن خطّاب بر مسند خلافت تكيه كرد، همين خالدي را كه به رجم تهديدش كرده بود، والي دمشق گردانيد!! (سير اعلام النبلاء: ج1/378)

ميزان علم ابوبكر

ميزان علم ابوبكر

سوّمين صفتي كه در جانشين پيامبر معتبر مي دانند علم و اجتهاد است، اكنون بايد ديد مراتب علم ابوبكر چه بوده است؟

ما در اين قسمت وارد بحث در علومي كه مربوط به ماوراء عالم حسّ (مثل عالم ملائكه، جنّ، افلاك، حركات كهكشانها و منظومه ها و كرات سماوي، ساكنين ساير كرات و خصوصيّات زيست آنها و...) است نمي شويم، فقط در حدّ علومي كه داشتن آنها شايسته يك «عالم اسلامي» است، (آري فقط يك عالم اسلامي نه جانشين پيامبر) خصوصيّات ابوبكر را برّرسي مي كنيم:

جلال الدّين سيوطي كه از كبار محقّقين اهل سنّت است، و نزد بزرگان آنان، از مقامي والا برخوردار است در كتاب «الاتقان في علوم القران» مي نويسد:

آنچه از ابوبكر در تفسير قرآن رسيده است از ده مورد تجاوز نمي كند(1).

و همين سيوطي درباره اميرالمؤمنين عليه السّلام چند سطر بعد از عبارت بالا مي نويسد:

علم عليّ به قرآن در حدّي بود كه در محافل عمومي ندا درمي داد كه: اي مردم، هرچه از علوم قرآني مي خواهيد از من بپرسيد، حتّي خصوصيّات نزول آيات كه آيا در شب يا روز، سفر يا حضر نازل شده است نزد من موجود است(2).

امّا از نظر حديث، كه طبعاً در مدّتي نسبتاًطولاني، كه اينها در اطراف رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم بودند بايد نسبت به مسائل مختلف،

احاديثي را از آن بزرگوار روايت كرده باشند، ولي مي بينيم باز همين سيوطي در احوالات ابوبكر مي گويد:

عدد روايات نقل شده از ابوبكر به هشتاد نمي رسد(3).

و حال آنكه اعلام از محقّقين اهل سنّت در كتابهاي مختلف تفسير، حديث، رجال، سيره و تاريخ به مناسبتهاي مختلف، مراتب علمي عليّ بن ابيطالب عليه السّلام را ذكر كرده اند.

مثلاً در ذيل آيه كريمه: (وَتَعِيَهَا اُذُنٌ وَاعِيَةٌ)(4): و اين را (عبرت و اندرز را) گوشي فراگير فرا مي گيرد، همه مفسّرين اهل سنّت مي گويند(5): مراد از «اُذُن واعيه: گوش فراگير» عليّ بن ابيطالب عليه السّلام است، و اوست كه سراپا گوش است براي هر دانشي و معرفتي و حقّي و حقيقتي و پندي و اندرزي، و نيز بدرستي و خوبي و كمال فرامي گيرد و در آن خطا نمي كند و فراموشي ندارد.

و نيز در تفاسير و كتابهاي حديثشان به طرق مكرّر موجود است كه: رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم درباره اميرالمؤمنين عليه السّلام فرمودند: اَنا مدينةُ العِلْمِ وَعَلِيٌّ بابها فَمَنْ اَرادَ المَدِينَةَ فَلْيَأْتِ البَابَ(6)، و نيز فرمودند: اَنَا دارُ الحِكْمَةِ وعَلِيٌّ بابُها(7)، و اَنَا مدينَةُ الفِقْهِ وعَلِيٌّ بابُها(8).

و اساساً پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم، اميرالمؤمنين عليه السّلام را مرجع علمي امّت در موارد اختلاف قرار داده و در حقّ آن حضرت فرمودند: يا عليُّ اَنْتَ تُبَيِّنُ لاُمَّتي ما اخْتَلَفُوا فيه مِنْ بَعْدِي(9): تو بيان مي كني براي امّت من آنچه را كه بعد از من در آن اختلاف خواهند كرد، و اين عيناً همان مقامي است كه خداوند متعال در قرآن كريم براي رسول خدا صلّي الله عليهوآله وسلّم قرار داده

است: (فَلاَ وَرَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ حَتَّي يُحَكِّمُوكَ فِيَما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لاَ يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُوا تَسْلِيماً)(10): پس نه، بخداي تو سوگند كه: مدّعيان پيروي تو ايمان ندارند (و از مؤمنين بشمار نمي روند) مگر اينكه در امور مورد منازعه، تو را حاكم قرار بدهند و در مقابل قضاوت تو بدون اينكه كوچكترين تنگي در سينه خود (از ناحيه قضاوتت) بيابند سر تسليم فرود آورند.

آري، عيناً همين مقامي را كه خداوند متعال با اين تأكيدات (كه بر آشنايان با علم بلاغت مخفي نيست) براي پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم قرار داده است، رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم اِخبار به وجود همان مقام در اميرالمؤمنين عليه السّلام مي فرمايند.

و به همين جهت بود كه ابن عبّاس مي گويد: اگر در مسأله اي از عليّ ابن ابيطالب عليه السّلام مطلبي به ما برسد در انتظار گفته كس ديگري نخواهيم بود(11). و نيز ابن عبّاس مي گويد: اگر علم را ده جزء كنيم، نُه جزء آن نزد عليّ بن ابيطالب عليه السّلام است و يك جزئش بين صحابه و تابعين و ساير افراد امّت است كه باز عليّ بن ابيطالب عليه السّلام در آن يك جزء با ديگران شريك است(12).

و حافظ نَوَوي مي گويد: كبار صحابه (مرادشان از كبار صحابه هميشه ابوبكر، عمر، عثمان، عبدالرّحمن بن عوف، سعد بن ابي وقّاص، طلحه و زبير و امثال اينان است) اخذ به فتاواي اميرالمؤمنين عليه السّلام مي نمودند و در مسائل و مشكلات به ايشان رجوع مي كردند، وهذا امرٌ مشهور: و اين امري است مشهور كه همه مي دانند(13).

ابن حزم اندلسي (كه

بدون شكّ از نواصب است، و در دشمني با اميرالمؤمنين عليه السّلام گوي سبقت را از عدّه زيادي ربوده است) در كتاب «الإحْكام في اُصول الأحكام» طيّ چند صفحه موارد زيادي از جهل صحابه به احكام شرعي را نشان مي دهد و بخصوص از: ابوبكر، عمر، عثمان و عايشه اسم مي برد، و جهل آنها را در خصوص مواردي اسم بر مي كند، و نه تنها در يك مورد اسمي از عليّ بن ابيطالب عليه السّلام نمي برد بلكه بالعكس، مي نويسد كه: در حلّ اين مجهولات به عليّ بن ابيطالب عليه السّلام مراجعه مي كردند، و ايشان حكم خداوند متعال را براي آن جُهّال بيان مي فرمودند(14).

اين بود حال ابوبكر در ارتباط با صفت «علم»، كه يكي از اوصافي است كه وجودش را خود اهل سنّت در خليفه و جانشين رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم معتبر مي دانند.

و بايد دانست كه عمر بن خطّاب و عثمان بن عفّان نيز نسبت به اين اوصاف وضعيّتي نه مشابه، بلكه به مراتب بدتر از ابوبكر دارند(15)، ولي چون ما در مقام تحقيق در خلافت ابوبكر هستيم به برّرسي وجود آن اوصاف در او اكتفا مي نمائيم، (أَفَمَن يَهْدِي إِلَي الْحَقِّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمْ مَن لاَ يَهِدِّي إِلاَّ أَن يُهْدَي فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ)(16): پس آيا كسي كه به سوي حقّ و واقع هدايت مي كند سزاوارتر است به اينكه از او تبعيّت شود يا كسي كه هدايت نشده است مگر اينكه هدايتش كنند؟ پس چيست براي شما چگونه قضاوت مي كنيد.

بي مناسبت نيست كه در خاتمه اين بحث، قضيه اي را از كتاب (صحيح

بخاري) نقل كنم كه هم به عدالت و هم به علم ارتباط دارد:

اموالي را در زمان خلافت ابوبكر از بحرين به مدينه آوردند، جابر ابن عبدالله انصاري در مجلس ابوبكر بود، اظهار كرد كه: قبل از اينكه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم از دنيا بروند به من وعده فرمودند كه وقتي اموال بحرين برسد فلان مقدار از آن به تو خواهم داد، ابوبكر بدون اينكه از جابر مطالبه شاهد نمايد، به صرف اظهار او، همان مبلغ را به او بخشيد(17)، و همه مي دانند كه هيچكس در حقّ جابر، مدّعي مقام عصمت نشده است.

امّا فاطمه زهراء عليها السّلام با آن مناقب و فضائل زيادي كه خود اهل سنّت در كتابهاي مختلفشان آنها را ذكر كرده اند(18)، و حتّي بر اساس احاديثي كه در فضائل آن صدّيقه وارد شده در صحيح بخاري و غير صحيح بخاري، بعضي از بزرگانشان قائل به اين شده اند كه: هِيَ اَفْضَلُ مِنَ الشّيخين: او (يعني فاطمه زهراء عليها السّلام) از ابوبكر و عمر برتر است، (و حال آنكه اين كلام را در حقّ اميرالمؤمنين نمي گويند، در عين حال، چنين فاطمه اي با چنين مقاماتي، مدّعي است كه پدرم قبل از رحلتش فدك را به من بخشيده، و ابوبكر از او شاهد مي طلبد، جابر بن عبدالله فاقد مقام عصمت است، ولي به صرف صحابي بودن (بنا بر توجيه شارحين صحيح بخاري) قولش مقبول است، چراكه مقام جابر اجلّ از اين است كه بر پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم دروغ ببندد، ولي از فاطمه زهرائي كه داراي مقام عصمت است مطالبه شاهد مي كند!!

خوب است علما

و دانشمندان اهل سنت عقول و افكار خود را رويهم بريزند، و تا قيامت فكر كنند و ببينند، آيا مي توانند توجيه معقول مقبولي در ارتباط با اين عكس العمل ابوبكر بتراشند؟ آيا جوابي قانع كننده براي اين دو عكس العمل متنافي از خليفه اوّلشان با اين دو مورد خواهند يافت؟

و ما در اين باره بحثي جداگانه منتشر خواهيم كرد.

(1) الاتقان في علوم القرآن: جزء دوم / 187، چاپ مصر.

(2) مدرك سابق.

(3) تاريخ الخلفاء سيوطي: ص41.

(4) سوره حاقّه: 69/12.

(5) بوستان معرفت: بخش بيستم/387 تا 402، انتشارت منير تهران.

(6) بوستان معرفت: بخش اوّل و دوّم/53 تا 80، ونفحات الازهار في خلاصة عبقات الانوار: ج10 و 11 و 12.

(7) بوستان معرفت: بخش اوّل و دوّم/53 تا 80، ونفحات الازهار في خلاصة عبقات الانوار: ج10 و 11 و 12.

(8) بوستان معرفت: بخش اوّل و دوّم/53 تا 80، ونفحات الازهار في خلاصة عبقات الانوار: ج10 و 11 و 12.

(9) بوستان معرفت: بخش اوّل و دوّم/53 تا 80، ونفحات الازهار في خلاصة عبقات الانوار: ج10 و 11 و 12.

(10) سوره نساء: 4/65.

(11) تهذيب الاسماء واللّغات: ج1/346.

(12) تهذيب الاسماء واللّغات: ج1/346.

(13) تهذيب الاسماء واللّغات: ج1/346.

(14) الاحكام في اصول الاحكام: ص244 تا 248، و نيز رجوع شود به كتاب بوستان معرفت كه مؤلّف از حدود 150 مدرك از كتابهاي اهل سنّت، شؤونات علمي اميرالمؤمنين عليه السّلام و خاندان نبوّت عليهم السّلام را در چهل بخش بيان فرموده است.

(15) الغدير: ج6 و 7 و 8.

(16) سوره يونس: 10/35.

(17) الكواكب الدراري في شرح البخاري: ج10/125، فتح الباري في شرح البخاري: ج4/375، عمدة القاري في شرح البخاري: ج12/121.

(18) مسند احمد: ج6/282، طبقات ابن سعد: ج8/19

تا 30، حلية الاولياء: ج2/39، 43، المستدرك: ج3/151 تا 161، الاستيعاب: ج4/1893، جامع الاصول: ج9/125، اُسد الغابة: ج7/220، تهذيب الكمال: 169، مجمع الزّوائد: ج9/201 تا 212، الاصابة: ج13/71، كنز العمّال: ج13/674 وشذرات الذّهب: ج1/9 و10 و15.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109