قمر بني هاشم حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

مشخصات كتاب

تدوين: محمّد حسين رفوگران

طرّاحي جلد، تايپ و صفحه آرايي: جلال كوساري

ناشر: امور فرهنگي مجتمع فاطميه ي اصفهان

نوبت چاپ: اوّل، پاييز 1388

تيراژ: 5000 عدد

قيمت: 20000 ريال

تلفن مركز پخش: 4704081 - 0311

همراه: 09138199138

fatemiyeh 135@Gmail. com

زيارت نامه ي حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبَاالْفَضْلِ الْعَبَّاسَ ابْنَ اَميرِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ سَيِّدِ الْوَصِيّينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ اَوَّلِ الْقَوْمِ اِسْلاماً وَ اَقْدَمِهِمْ ايماناً وَ اَقْوَمِهِمْ بِدينِ اللَّهِ وَ اَحْوَطِهِمْ عَلَي الْأِسْلامِ، اَشْهَدُ لَقَدْ نَصَحْتَ للَّهِ ِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِأَخيكَ، فَنِعْمَ الْأَخُ الْمُواسي فَلَعَنَ اللَّهُ اُمَّةً قَتَلَتْكَ وَ لَعَنَ اللَّهُ اُمَّةً ظَلَمَتْكَ وَ لَعَنَ اللَّهُ اُمَّةً اسْتَحَلَّتْ مِنْكَ الْمَحارِمَ وَ انْتَهَكَتْ حُرْمَةَ الْأِسْلامِ، فَنِعْمَ الصَّابِرُ الْمُجاهِدُ الْمُحامِي النَّاصِرُ وَ الْأَخُ الدَّافِعُ عَنْ اَخيهِ، الْمُجيبُ اِلي طاعَةِ رَبِّهِ، الرَّاغِبُ فيما زَهِدَ فيهِ غَيْرُهُ، مِنَ الثَّوابِ الْجَزيلِ وَ الثَّنآءِ الْجَميلِ وَ اَ لْحَقَكَ اللَّهُ بِدَرَجَةِ آبآئِكَ في جَنَّاتِ النَّعيمِ، اَللّهُمَّ اِنّي تَعَرَّضْتُ لِزِيارَةِ اَوْلِيآئِكَ، رَغْبَةً في ثَوابِكَ وَ رَجآءً لِمَغْفِرَتِكَ وَ جَزيلِ اِحْسانِكَ، فَاَسْئَلُكَ اَنْ تُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ وَ اَنْ تَجْعَلَ رِزْقي بِهِمْ دآرّاً وَ عَيْشي بِهِمْ قآرّاً وَ زِيارَتي بِهِمْ مَقْبُولَةً وَ حَيوتي بِهِمْ طَيِّبَةً وَ اَدْرِجْني اِدْراجَ الْمُكْرَمينَ وَ اجْعَلْني مِمَّنْ يَنْقَلِبُ مِنْ زِيارَةِ مَشاهِدِ اَحِبَّآئِكَ مُفْلِحاً مُنْجِحاً، قَدِ اسْتَوْجَبَ غُفْرانَ الذُّنُوبِ وَ سَتْرَ الْعُيُوبِ وَ كَشْفَ الْكُرُوبِ، اِنَّكَ اَهْلُ التَّقْوي وَ اَهْلُ الْمَغْفِرَةِ.

سخني با خوانندگان

حمد و سپاس بيكران خداوند متعال را كه به اين حقير توفيق داد تا سوّمين جزوه از مجموعه ي ستارگان خونين را با نام نامي علمدار كربلا، سقّا و سپهدار لشكر حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام ، قمر بني هاشم، حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام زينت دهم.

در ميان وقايع و داستان هاي تاريخي بزرگ، كمتر حادثه اي را مي توان يافت كه از نظر عظمت و بزرگي همانند حادثه ي كربلا، خصوصاً فداكاري و جانبازي حضرت اباالفضل عليه السلام باشد.

مجالسي كه به جهت بزرگداشت مقام والاي حضرت ابالفضل عليه السلام گرفته مي شود، فقط

مخصوص به شيعيان و يك روز خاص نيست. بلكه دوره ي سال دلهاي عاشقان و دلسوختگان از تمام طبقات، زن و مرد، پير و جوان، مسلمان، زردشتي، كليمي، مسيحي و حتّي اهل تسنّن به سوي آن ماه تابان بني هاشمي سوق پيدا مي كنند.

چه بسيارند كساني كه مشكلات بزرگي داشته و با توسّل به باب الحوائج حضرت اباالفضل عليه السلام گرفتاريهايشان برطرف شده است.

در اين جزوه فقط تاريخ مختصري از زندگي و شهادت سقّاي دشت كربلا را بيان نموده و به جهت رعايت اختصار از ذكر كرامات آن حضرت صرف نظر شده است. چون بيان كرامات و فضائل آن حضرت نياز به دهها جلد كتاب دارد و بسياري از نويسندگان اين كرامات را در كتاب هايي جداگانه آورده و در دسترس عموم قرار داده اند.

انشاء الله كتاب حاضر مورد استفاده خوانندگان محترم خاصّه مادحين گرانقدر اهل البيت: قرار گيرد.

در پايان از همه ي علاقمندان به ساحت مقدّس اهل بيت: تقاضامندم با راهنمايي و پيشنهادهاي خود اين حقير را در ارائه ي هر چه بهتر شدن اين جزوات ياري نمايند.

قابل ذكر است جلد چهارم اين مجموعه، با نام حضرت قاسم بن الحسن عليهما السلام به زودي منتشر خواهد شد.

ضمناً در رابطه با بانوي ادب و كمال، حضرت اُمّ البنين عليها السلام جزوه ي جداگانه اي را در اختيار شما عزيزان قرار خواهم داد.

التماس دعا

محمّد حسين رفوگران

ذيحجه 1430 هجري قمري

مقدّمه

قالَ أميرَالْمُؤمِنين عليه السلام:

«الشَّجاعَةُ نَصْرَةٌ حاضِرَةٌ وَ فَضيلَةٌ ظاهِرَةٌ» (1)

حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام فرمودند:

«شجاعت، نصرتي نقد و فضيلتي آشكار است».

يكي از صفات حسنه و پسنديده اي كه خداوند در وجود افراد قرار داده صفت شجاعت است اگر انسانها از اين صفت بجا و به مورد

خاص خود استفاده كنند بسيار ممدوح و زيبا خواهد بود و اثر آن عمل براي هميشه در تاريخ جاويدان خواهد ماند.

حضرات انبياء و اولياء الهي و مخصوصاً حضرات اهل بيت: از اين صفت آن هم در حدّ عالي برخوردار بوده اند كه نمونه هايي از آن هم در قرآن و هم در روايات مشهود است. اگر بخواهيم به طور نمونه در اين خصوص فردي را مشخص كنيم، بهترين و عالي ترين آنها مولاي متقيان حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام هستند كه دوست و دشمن لب به مدح آن حضرت در اين باره گشوده اند و اگر چه در اثر جهالت و يا تعصّب خواسته اند بعضي از صفات آن بزرگوار را ناديده بگيرند ولي نتوانسته اند شجاعت آن حضرت را انكار نمايند.

مثلاً معاوية بن ابي سفيان ملعون، وقتي خبر شهادت آن بزرگوار را شنيد گفت:

شيرمردي كه در وقت نبرد و پيكار، ميدان جنگ را با دست به بغل مي گرفت به شهادت رسيد (2).

حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام حتّي در موقع ازدواج بعد از شهادت حضرت زهراي مرضيّه عليها السلام به عقيل فرمودند:

زني را از قبائل شجاع و دلاور عرب براي من انتخاب كن تا از او فرزنداني قوي و شير پنجه به وجود آيد (3).

لذا او هم با توجّه اين فرمايش، حضرت امّ البنين عليها السلام را از قبيله ي بني كلاب كه در شجاعت معروف و مشهور بودند براي حضرتش انتخاب كرد و حاصل اين ازدواج فرزنداني قوي و شجاع بود كه سرآمد آنها حضرت قمر بني هاشم اباالفضل العبّاس عليه السلام است.

جزوه اي كه پيش روي داريد به همّت مدّاح الائمّه: جناب آقاي حسين رفوگران در خصوص حضرت اباالفضل العبّاس عليه

السلام تهيّه و تنظيم شده و در اختيار علاقمندان قرار مي گيرد.

سيّد محمّد قائم فرد

امور فرهنگي مجتمع فاطميه ي اصفهان

ذيحجه 1430 هجري قمري

تولّد و سنّ شريف حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

حضرت ابوالفضل عليه السلام در روز چهارم شعبان سال 26 هجري به دنيا آمد. (4)

مرحوم بيرجندي در «وقايع الشهور و الأيّام» از معاصرين خود نقل مي كند كه آن سرور در شب چهارم شعبان به دنيا آمده ست (5).

سنّ آن حضرت را از 32 سال تا 39 سال نوشته اند و در جنگ صفّين سن آن حضرت بين 15 تا 17 سال بوده و حضرت زينب عليها السلام حدود بيست سال از او بزرگتر بوده ست و با توجّه به اين حساب (با اندك اختلافي) حضرت ابوالفضل عليه السلام از 35 كمتر و از 38 سال بيشتر نداشته و ازدواج مادرش هم زودتر از 22 هجري نبوده است.

بنابراين، هنگام شهادت پدر بزرگوارش 18 ساله و در كربلا 37 ساله مي باشد و اخبار هم تحقيق ما را تأييد مي كند (6).

سيّد محسن عاملي در «مجالس السنيّه» مي نويسد:

آن جناب در سال 26 هجري به دنيا آمد و در بعضي از جنگها شرف حضور داشته، لكن پدرش به او اجازه رزم نمي داد و هنگام شهادت 34 سال از سنّ مباركش گذشته بود (7).

مرحوم بيرجندي گويد:

اكثر روايات دلالت دارد كه سنّ حضرت ابوالفضل عليه السلام در زمان شهادت 35 سال بوده است، در اين صورت تولّد آن حضرت در سال 25 هجري خواهد بود (8).

نام گذاري حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

بعضي مي نويسند:

روز ولادت حضرت اباالفضل عليه السلام امّ البنين عليها السلام قنداقه فرزندش را خدمت حضرت امير عليه السلام آورد، حضرت زبان مبارك به چشم و گوش و دهان اباالفضل گردانيد تا حق بگويد و حق ببيند و حق بشنود و اذان در گوش راستش و اقامه در گوش چپش گفت:

[ثمّ اذن في اذنه اليمني و اقام في اليسري].

چون

سنّت رسول خدا صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِه وَ سَلَّم است كه هنگام ولادت فرزند، در گوش راست اذان و در گوش چپ اقامه بگويند تا با اسم خدا و رسول و امام آشنا گردد و شيطان از او دور شود (9).

حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به حضرت امّ البنين عليها السلام فرمود:

نام اين طفل را چه گذارديد؟ امّ البنين عليها السلام عرض كرد:

من در هيچ امري بر شما سبقت نگرفته و نمي گيرم، هر چه خودتان مايل هستيد اسم گذاري كنيد.

حضرت فرمودند:

من او را به اسم عمويم عبّاس ناميدم.

نام، كنيه و لقب آن بزرگوار

1 - «عبّاس» نام مشهور آن حضرت است.

مي نويسد:

به جهت شدّت شجاعت و صولت او را عبّاس (به صيغه مبالغه) مي گفتند.

عبّاس به معناي شير بيشه و شير درّنده است، چون آن جناب بسيار شجاع بود و در ميدان هاي نبرد مانند شير غضبناك حمله مي كرد او را عبّاس مي گفتند.

2 - «ابوالفضل» به اين جهت گويند كه او پسري به نام فضل داراي كمالات صوري و معنوي داشته است.

3 - «ابوالقربه» يعني مُلازم مشك، به اين جهت ايشان را ابوالقربه ناميدند كه آن سرور در كربلا در حفظ مشكِ آب سعي بسيار نمود كه آب را به تشنگان برساند، تا حدّي كه دست هاي خود را حافظ و جان را فداي آن گردانيد (10).

4 - «قمر بني هاشم» چون صورتش مانند ماهِ درخشان زيبا بود و در شب تاريك صورتش چون ماه مي درخشيد و براي اينكه فضائل جسماني و نفساني او مانند ماه انگشت نما بود (11).

5 - «باب الحوائج» بر اثر كثرت بروز كمالات و برآوردن حاجات از آن بزرگوار، بين شيعه و سنّي به باب الحوائج شهرت يافته ست (12).

6

- «عبد صالح» در زيارت آن بزرگوار آمده:

«اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ، الْمُطيعُ للَّهِ ِ وَ لِرَسُولِهِ.

معلوم است كه يكي از بزرگترين مراتب انساني اين است كه آدمي بنده صالح پروردگار باشد.

7 - «سقّا» چون آن بزرگوار سقايت اهل بيت برادر را به عهده داشت، ايشان را سقّا ناميدند.

8 - «پرچمدار» چون حضرت سيّدالشّهداء عليه السلام در روز عاشورا پرچم را به برادر خود حضرت عبّاس عليه السلام سپرد و هميشه در ميان ياران شجاع ترين افراد را بري حمل پرچم انتخاب مي كنند.

عدد عبّاس به حساب ابجد 133 مي باشد كه مطابق با كلمه «بابُ الْحُسِيْنِ» و از ختم هاي مجرّب، آن است كه اگر كسي حاجتي دارد در يك مجلس 133 مرتبه بگويد:

«يا كاشِفَ الْكَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَيْنِ عليه السلام اِكْشِفْ كَرْبي بِحَقِّ أخيكَ الْحُسَيْنِ عليه السلام » خداوند حاجتش را برآورد (13).

ازدواج حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بعد از شهادت فاطمه ي زهراء عليها السلام

خداوند متعال براي حضرت امير عليه السلام ازدواج با زنان را در زمان حيات حضرت زهراء عليها السلام حرام نموده بود (14).

همان طور كه رسول خدا صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِه وَ سَلَّم براي احترام حضرت خديجه عليها السلام در زمان حيات ايشان با هيچ زني ازدواج نكرد (15).

ازدواج حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام با امّ البنين عليها السلام بعد از شهادت صدّيقه ي كبري عليها السلام

گروهي بر آنند كه ازدواج حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام با امّ البنين عليها السلام بعد از شهادت حضرت زهرا عليها السلام بوده ست (16).

و گروه ديگري گويند:

بعد از شهادت حضرت زهرا و بعد از ازدواج حضرت با امامه بوده ست (17).

و هر كدام از ان دو گفتار صحيح باشد منافات ندارد با آنچه مورد اتّفاق همه، كه ازدواج حضرت امير عليه السلام با حضرت امّ البنين عليها السلام بعد از شهادت حضرت زهرا عليها السلام بوده، زيرا در زمان زندگاني حضرت زهرا عليها السلام ، ديگر زنان بر حضرت امير عليه السلام حرام بودند، همان طور كه در بحث گذشته بيان شد.

حضرت امّ البنين عليها السلام مادر حضرت اباالفضل عليه السلام

مادر آن جناب فاطمه دختر حَزام كلابيّه بود كه بعدها به اُمّ البنين معروف شد.

مورّخين نوشته اند كه حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام به برادر خود عقيل فرمود:

تو به انساب عرب آشنا مي باشي، زني را از تبار دلاوران براي من اختيار كن تا از او فرزند شجاع و دلير به دنيا آيد (كه سالار شهيدان حسين عليه السلام را در كربلا ياري كند). عقيل فاطمه كلابيّه را براي آن حضرت برگزيد، كه قبيله و خاندانش در شجاعت بي مانند بودند. آن جناب او را تزويج نمود و از او چهار پسر متولّد شد، كه بزرگترين آنها حضرت عبّاس عليه السلام بود و بعد عبدالله و جعفر و عثمان متولّد شدند (18).

و لذا چون شمر ملعون به كربلا آمد، حضرت عبّاس عليه السلام و برادران او را خواست و گفت:

خواهرزادگان من كجايند (برايشان امان نامه آورده بود) جوابش را ندادند.

حضرت سيّدالشّهداء عليه السلام فرمودند:

جواب او را بدهيد هر چند مرد فاسقي است، زيرا دايي شما مي باشد.

اُمّ البنين عليها

السلام كه ايماني استوار و صفاتي نيكو داشت و به مقام شامخ اهل بيت: آگاه بود و به آنها علاقه ي زيادي داشت، چهار جوان خود را در دفاع از امام زمان خود به كربلا فرستاد و مصيبت آنها را در مقايسه با شهادت فرزند حضرت زهرا عليها السلام سهل مي شمرد.

و درباره ي جلالت و بزرگي او گفته اند:

هنگامي كه بشير به مدينه طيّبه آمده و او را از شهادت يكي از چهار فرزندش آگاه ساخت، حضرت امّ البنين عليها السلام فرمود:

«ما مَعْناهُ؟ أخْبِرنِي عَنْ أبي عَبْدِاللهِ الْحُسَيْنِ عليه السلام. فَلَمَّا نَعي إلَيْهَا الأرْبَعَةَ، قالَتْ: قَدْ قَطَعْتَ نِياطَ قَلْبي. أوْلادِي وَ مَنْ تَحْتَ الْخَضْراءِ كُلُّهُمْ فِداء لأبي عَبْدِاللهِ الْحُسَيْنِ عليه السلام ، أخْبِرْنِي عَنِ الْحُسَيْنِ عليه السلام ».

مقصود از اين خبر چيست؟ مرا از اباعبدالله الحسين عليه السلام آگاه ساز. چون بشير او را از شهادت چهار فرزندش آگاه نمود گفت:

رگ قلبم را پاره كردي، فرزندانم و هر كسي كه زير آسمان كبود است، فداي ابي عبدالله الحسين عليه السلام ، مرا از حضرت حسين عليه السلام آگاه ساز.

ديدار حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام از فرزند دلبندشان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

وقتي حضرت اباالفضل عليه السلام به دنيا آمدند، حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام براي ديدار فرزندشان حضرت عبّاس عليه السلام تشريف آوردند، مولود مبارك را به نزد حضرت آوردند، تا اينكه سنّت هاي رسيده از رسول خدا صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِه وَ سَلَّم را درباره ي فرزندي كه از شجاع ترين خاندان عرب به وجود آورده تا براي برادرش سيّدالشّهداء عليه السلام ياوري پاكباز باشد، انجام دهند.

حضرت با علم امامت مشاهده كردند مصائب سنگيني را كه بر او و هر يك از اعضاء مباركش وارد مي شود، دست هايش در راه ياري امام

قطع مي شود و سينه اي كه منبع علم و يقين است، آماج تير دشمن قرار مي گيرد و عمود آهنين بر سر مباركش فرود مي آيد و خُرد مي گردد، اين غم ها بر حضرت حمله ور شد و اشك هاي غم و حسرت از ديدگانشان سرازير گشت و صداي هاي و هوي گريه شان بلند شد و آهي دردمند بركشيدند و اين جمله را تكرار كردند:

«مرا با يزيد چه كار»؟ (19)

حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام از مصائب حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام خبر مي دهند

وقتي حضرت امّ البنين عليها السلام قنداقه حضرت اباالفضل عليه السلام را خدمت حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام آورد «قَبَّلَ يَدَيْهِ وَ اسْتَعْبَرَ وَ بَكي»؛ آن حضرت دست هاي اباالفضل عليه السلام را از قنداقه بيرون آورد و بوسيد (20) و گريست و فرمود:

گويا مي بينم اين دست ها روز طف در كنار شريعه فرات در راه ياري برادرش حسين جدا خواهد شد (21).

مقرّم از كتاب «قمر بني هاشم» نقل مي فرمايد:

روزي اُمّ البنين عليها السلام حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام را ديد كه حضرت اباالفضل عليه السلام را بر زانو نشانده و آستين هاي او را بالا مي برند و بازوان او را بوسه مي زنند و گريه مي كنند، چون اين بانوي با فضيلت اين جريان را ديد، مضطرب و پريشان شد، زيرا سابقه نداشت كه فرزندي چنين نيك منظر، پدر او به او بنگرد و گريه كند بدون اينكه ظاهراً علّتي داشته باشد، امّ البنين عليها السلام سبب را از حضرت امير عليه السلام پرسيد، اميرالمؤمنين عليه السلام او را به مشيّت پروردگار آگاه نمود كه دستان اين فرزند در راه حسين عليه السلام قطع خواهد شد. با شنيدن اين مطلب، صداي فرياد و فغان مادر دلسوخته و كساني كه در خانه بودند بلند شد.

حضرت امير

عليه السلام به او خبر دادند كه نور ديده اش، نزد پروردگار عالميان منزلتي عظيم دارد و در عوض دو دستش، دو بال به او مرحمت خواهد كرد كه با آنها با ملائكه در بهشت پرواز نمايد، همان گونه كه از قبل، اين عنايت را به جعفر بن ابيطالب عليهما السلام نموده است، پس امّ البنين عليها السلام با شنيدن اين بشارت ابدي و سعادت جاودانه خوشحال برخاست (22).

سيّد محمّد علي رياضي سروده:

چهار امامي كه تو را ديده اند

دست علم گير تو بوسيده اند

طفل بُدي مادر والا گهر

برد تو را ساحت قدس پدر

چشم خداوند چو دست تو ديد

بوسه زد و اشك ز چشمش چكيد

با لب آغشته به زهر جفا

بوسه به دست تو بزد مجتبي

ديد چو در كرب و بلا شاه دين

دست تو افتاده به روي زمين

خم شد و بگذاشت سر ديده اش

بوسه بزد با لب خشكيده اش

حضرت سجّاد هم آن دست پاك

بوسه زد و كرد نهان زير خاك

شمائل آن بزرگوار

حضرت عبّاس عليه السلام چنان خوش قيافه و زيبا روي بود كه او را ماه منير بني هاشم مي گفتند و قامت رشيدش چنان بود كه چون بر اسبان بزرگ سوار مي شد هر دو پاي مباركش به زمين مي رسيد.

مرحوم ميرزا قلي خان در مظاهر الأنوار مي نويسد:

حضرت ابوالفضل عليه السلام قامتي بلند و بازوهايي دراز داشته و گويند:

چون بر اسب هاي قوي مي نشست و پا در ركاب مي نمود زانوهاي او به حوالي گردن اسب مي رسيد و او مظهر جلال و جبروت حضرت كردگار بود و در شجاعت و مناعت بعد از حضرت امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام سرآمد اولاد حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام و سپهسالار و علمدار مظلوم كربلا

بوده ست (23).

فضائل آن حضرت

حضرت عبّاس عليه السلام داراي مقام بسيار رفيعي از فضل و دانش و تقوي و يقين و اطاعت و عبادت و شرايف آداب و اخلاق بود و به حضرت امام حسين عليه السلام و حضرت زينب كبري عليها السلام علاقه ي وافر داشت و او بعد حسنين عليهما السلام اشرف و اعظم پسران حضرت علي عليه السلام بود.

مقام حضرت ابوالفضل عليه السلام بالاتر از آن است كه امثال ما بتوانند بيان كنند. در سفر حضرت سيّدالشّهداء عليه السلام به كربلا (از مدينه تا مكّه و از مكّه تا كربلا) آن جناب توجّه خاصّي به حضرت ابوالفضل عليه السلام داشت، مثلاً:

عصر تاسوعا، چون آن بزرگوار حضرت ابوالفضل عليه السلام را نزد لشكر دشمن فرستاد، فرمود:

«يا عَبّاس، اِرْكَبْ بِنَفْسِي أنْتَ يا أخي حَتَّي تَلْقاهُمْ».

اي عبّاس، جانم به قربانت، برادرم سوار شو و با آنها ملاقات كن (24).

لكن براي توسّل به ذيل عنايات آن بزرگوار شمّه اي از درياي بيكران فضائلش را يادآور مي شويم:

مرحوم صدوق به اسناد خود روايت كرده كه: حضرت عليّ بن الحسين عليهما السلام به عبيدالله فرزند حضرت ابوالفضل عليه السلام نگاهي كرد، اشك چشمانش را گرفت و فرمود:

روزي بر رسول خدا صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِه وَ سَلَّم سخت تر از روز اُحد نبود كه عمويش حمزه در آن شهيد شد و بعد از آن موته بود كه عموزاده اش جعفر بن ابيطالب شهيد شد.

سپس فرمود:

«وَ لا يَوْمَ كَيَوْمِ الْحُسَيْنِ عليه السلام ».

لكن روزي چون روز حسين عليه السلام نبود.

سي هزار مرد كه گمان مي كردند از اين امّتند دور او را گرفتند و هر كدام با كشتن او به خداوند تقرّب مي جستند و او خداوند را

به آنها يادآوري مي نمود، ولي پند نمي گرفتند تا او را به ستم و ظلم و عدوان كشتند.

آنگاه فرمود:

«رَحِمَ اللهُ الْعَبّاسَ، فَلَقَدْ آثَرَ وَابْلي وَ فَدّي أخاهُ بِنَفْسِهِ حَتَّي قُطِعَتْ يَداهُ … »

خداوند عبّاس را رحمت كند، كه جانبازي كرد و خوب امتحان داد (در راه برادر خود را مبتلا ساخت) و خود را فداي برادر نمود تا دو دستش قطع شد، خداوند در عوض به او دو بال داد كه با فرشتگان در بهشت پرواز مي كند، چنانكه به جعفر بن ابيطالب عطا نمود.

«وَ اِنَّ لِلْعَبَّاسِ عِنْدَاللهِ تَبارَكَ وَ تَعالي مَنْزِلَةً يَغْبِطُهُ بِها جَميع ُالشُّهَداءِ يَوْمَ الْقِيامَةِ».

حضرت عبّاس نزد خداوند متعال منزلت و مقامي دارد كه تمام شهداء (اوّلين و آخرين) در روز قيامت تمنّاي مقامش را مي نمايند (25).

مفضّل بن عمر روايت كرده كه حضرت صادق عليه السلام فرمودند:

«كانَ عَمُّنَا الْعَبَّاسُ نافِذُ الْبَصيرَةِ، صُلْبَ الايمانِ، جاهَدَ مَعَ أبِي عَبْدِاللهِ عليه السلام ، وَابْلي بَلاءً حَسَناً وَ مَضي شَهيدَاً».

عموي ما عبّاس بصيرتي عميق و ايماني محكم داشت، در محضر ابي عبدالله عليه السلام جهاد كرد و نيكو كفايت نمود تا به شهادت رسيد.

مرحوم ملاّ علي تبريزي خياباني نقل مي كند:

سيّد فاضلي از علماء عرب نقل نمود كه چون حاج محمّد رضا اُزري؛ در قصيده ي خود به اين مصرع رسيد:

«يَوْمٌ اَبُوالْفَضْل اسْتَجارَ بِهِ الْهُدي».

روز عاشورا روزي بود كه هدايت (حضرت امام حسين عليه السلام ) به حضرت ابوالفضل عليه السلام پناه برد.

بيت را تمام نكرده به همين حال ماند.

امام حسين عليه السلام را در خواب ديد كه تشريف آوردند و فرمودند:

آنچه گفته اي صحيح است، من به برادرم ابوالفضل پناه بردم و مصرع دوّم را حضرت خود انشاء فرمودند:

«وَالشَّمْسُ مِنْ

كَدْرِ الْعَجاجِ لِثْامُها».

يعني آن وقت من پناه بردم كه آفتاب از تيرگي غبار معركه كربلا نقابي پيدا كرده بود (26).

ادب حضرت ابوالفضل عليه السلام

در ادب آن جناب همين كافيست كه هيچ گاه بدون اذن امام حسين عليه السلام نزد او نمي نشست و مانند بنده اي كنار مولاي خود بود و اوامر و نواهي آن جناب را اطاعت مي نمود و هر گاه او را صدا مي زد، مي فرمود:

«يا أباعبدالله»، «يابن رسول الله»، «يا سيّدي» و در تمام عمر هيچ گاه امام حسين عليه السلام را برادر صدا نزد، مگر روز عاشورا آن وقت كه بر اثر ضربت عمود آهنين از اسب به زمين مي افتاد …. (27)

و نقل مي كنند:

جهتش اين بود كه در آن ساعت حضرت فاطمه ي زهراء عليها السلام را ديد كه به او خطاب فرمودند:

وَلَدِي عَبَّاس.

روز عاشورا هيچ گاه امام حسين عليه السلام به برادرش ابوالفضل اجازه ي جهاد ندادند، وگر نه احدي از لشكر دشمن باقي نمي ماند، يا كشته مي شدند و يا فرار مي كردند و قضيّه دگرگون مي شد. بلكه به او فرمودند:

براي كودكانم آب بياور.

نمونه اي از رشادت ها و شجاعت هاي آن حضرت را در فصل شهادت آن بزرگوار مي آوريم و همه ي اينها مي رساند او مظهر شجاعت علوي، حيدر كرّار، اسدالله الغالب بود و اين صفتِ پدر در او تجلّي نموده بود.

در جنگ صفّين روزي جوان نقابداري از لشكر حضرت علي عليه السلام بيرون آمد و اسب خود را در ميدان جولان داد و مبارز طلبيد. ياران معاويه ملعون از مبارزه او بيم داشتند. معاويه به ابن شعثاء فرمان داد كه به جنگ اين جوان برو.

ابن شعثاء گفت:

اهل شام مرا با ده هزار سوار برابر مي دانند (و تو مي خواهي

مرا به جنگ اين نوجوان بفرستي؟) هفت پسر دارم يكي را مي فرستم تا او را بكشد.

يكي از پسرانش را به ميدان فرستاد ولي او كشته شد و به ترتيب آن هفت پسر يكي پس از ديگري به ميدان آمدند و آن جوان نقابدار هاشمي همه را به جهنّم فرستاد.

كشته شدن اين هفت پسر بر ابن شعثاء گران آمد و خود مانند شير غضبناك به ميدان آمد (لشكريان همگي تماشا مي كردند و نگران او بودند) كه جوان هاشمي به او حمله كرد و ضربتي به او زد كه او را دو نصف كرده و به پسرانش ملحق ساخت. حاضرين از شجاعت او تعجّب كردند و ديگر از لشكر معاويه كسي جرأت نداشت به تنهايي به ميدان بيايد.

اصحاب اميرالمؤمنين علي عليه السلام نيز از شجاعت وي سخت در حيرت بودند و از خود مي پرسيدند:

اين جوان نقابدار كيست؟

حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام آن جوان را صدا زد و نزد خود طلبيد (و فرمود؛ پسرم، مي ترسم تو را چشم بزنند) چون برگشت، نقاب از صورت او برداشت (و بين دو چشمش را بوسيد) اصحاب دانستند كه ايشان حضرت ابوالفضل العبّاس عليه السلام است.

سنّ حضرتش را در اين واقعه بين 15 تا 17 سال نوشته اند.

در زيارتي كه ابوحمزه ثمالي از امام صادق عليه السلام ، در وصف شجاعت آن بزرگوار آمده:

« … اَشْهَدُ اَنَّكَ قَدْ بالَغْتَ فِي النَّصيحَةِ وَ اَعْطَيْتَ غايَةَ الْمَجْهُودِ … اَشْهَدُ اَنَّكَ لَمْ تَهِنْ وَ لَمْ تَنْكُلْ وَ اَنَّكَ قَدْ مَضَيْتَ عَلي بَصيرَةٍ مِنْ اَمْرِكَ، مُقْتَدِياً بِالْصَّالِحينَ وَ مُتَّبِعاً لِلنَّبِيّينَ».

… شهادت مي دهم كه تو (اي ابوالفضل) نهايت كوشش را در خيرخواهي نمودي و كمال تلاش و اهتمام را

در اين راه مبذول داشتي …. گواهي مي دهم كه تو هيچ سستي و كوتاهي (در دفاع از دين) نكردي و با بصيرت و حجّت از جهان درگذشتي و هميشه در اعمالت به صالحان اقتداء كردي و پيروي از رسولان نمودي … » (28).

مواسات آن سرور

در زيارت ناحيه ي مقّدسه مي خوانيم:

«اَلسَّلامُ عَلي أبِي الْفَضْلِ الْعَبّاسِ بْنِ أميرِالْمُؤمِنينَ، اَلْمُواسِي أخاهُ بِنَفْسِهِ، اَلْآخِذُ لِغَدِهِ مِنْ أمْسِهِ، اَلْفادِي لَهُ، اَلْواقِي السِّاعِي إلَيْهِ بِمائِهِ، اَلْمَقْطُوعَةِ يَداهُ».

سلام بر ابوالفضل العبّاس عليه السلام فرزند اميرالمؤمنين عليه السلام كه جانش را در راه مواسات با برادرش تقديم نمود، از دنيايش براي راه تحصيل آخرت بهره گرفت و جانش را براي حفظ برادر فدا نمود و در اجراي فرمانش براي آوردن آب كوشيد تا دو دستش قطع شد (29).

حضرت امام صادق عليه السلام در زيارت آن بزرگوار مي فرمايند:

«اَشْهَدُ لَقَدْ نَصَحْتَ للَّهِ ِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِأَخيكَ، فَنِعْمَ الْأَخُ الْمُواسي».

گواهي مي دهم كه تو در راه خدا و رسول و برادرت حضرت حسين عليه السلام خيرخواهي نمودي (و در وفاداري كوتاهي نكردي)، پس تو چه نيكو برادرِ ايثارگري بودي، كه با حسين عليه السلام (در تحمّل مصائب و شدائد) مساوات و مواسات و فداكاري نمودي (30).

پدرش حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام خود را فداي پيامبر مي نمود و آن حضرت را بر خود مقدّم مي داشت و حضرت عبّاس عليه السلام اين صفت را از پدر به ارث برده و مظهر تامّ اين خصلت بود.

حضرت ابوالفضل عليه السلام و مقام شفاعت

نقل شده كه در روز قيامت حضرت رسول خدا صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِه وَ سَلَّم به حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مي فرمايد:

به فاطمه عليها السلام بگو براي شفاعت و نجات امّت در اين فزع اكبر چه داريد؟

حضرت علي عليه السلام پيام را به حضرت فاطمه عليها السلام مي رساند و آن بانو در جواب مي فرمايد:

«يا اَميرَالْمُؤمِنِينَ، كَفانا لِأجْلِ هذَا الْمَقامِ اَلْيَدانِ الْمَقْطُوعَتانِ مِنِ ابْنِي عَبّاسِ».

اي اميرالمؤمنين، براي ما در مقام شفاعت دو دست بريده ي پسرم عبّاس كافيست (31).

بلاغت و ادب حضرت ابوالفضل عليه السلام

اين خطبه بليغيست كه قمر بني هاشم حضرت ابوالفضل العبّاس عليه السلام بر فراز بام كعبه در يوم الترويه سال 60 هجري قمري قرائت فرمودند.

در سال 60 هجري قمري يوم الترويه روز هشتم ماه ذيحجه الحرام هنگامي كه حجّاج آماده براي رفتن به سرزمين عرفات بوده و براي محرم شدن جهت انجام اعمال حج و آب برداشتن از چاه زمزم در مسجد الحرام، اطراف كعبه گرد آمده بودند، بني اميّه و يزيديان شمشير، زير احرام بسته، براي قتل امام حسين عليه السلام آماده بودند و چون قتل امام هتك احترام كعبه و حرم امن الهي بود، بني هاشم و اصحاب امام در اطراف امام حسين عليه السلام تدابير امنيّتي شديدي براي حفظ امام به وجود آوردند، در آن زمان حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام با اذن امام عليه السلام بر فراز بام كعبه رفت و خطاب به يزيديان و بني اميّه نمود و اين خطبه نوراني و پر شور و هيجان انگيز و دشمن شكن را با صوت علوي قرائت فرمود.

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

اَلْحَمْدُللهِ الَّذِي شَرَّفَ هذا (اشاره فرمود به كعبه) بقُِدُومِ أبيهِ (اشاره فرمود به امام حسين

عليه السلام ) مَنْ كانَ بِالأمْسِ بَيْتاً أصْبَحَ قَبلَةً.

حمد خدايي را سزاست كه اين كعبه را به قدوم پدر او (اشاره به امام حسين عليه السلام ) شرافت داد، خداي كه ديروز (اينجا) براي او بيت بود امروز (به يمن قدوم پدرش) قبله گرديده است.

أيُّهَا الْكَفَرَةُ الْفَجَرَةُ! أَتَصُدُّونَ طَريقَ الْبَيْتِ لإمامِ الْبَرَرَةِ؟

اي كافران فاجر و فاسق! آيا ادامه امر حج را براي امام پاكان و نيكان مانع مي شويد؟

مَنْ هُوَ أَحَقُّ بِهِ مِنْ سائِرِ الْبَريَّةِ؟ مَنْ هُوَ أدْني بِهِ؟

چه كسي سزاوارتر از او به خانه ي كعبه است؟ چه كسي از او به كعبه نزديك تر است؟

وَ لَوْلا حِكَمُ اللهِ الْجَلِيَّةِ وَ اَسْرارُهُ الْعَلِيَّةِ وَ اخْتِبارُهُ الْبَريَّهُ، لَطارَ الْبَيْتُ اِلَيْهِ قَبْلَ اَنْ يَمْشي لَدَيْهِ،

اگر حكمت الهي آشكار نمي شد و اسرار بلند مرتبه خداوند هويدا نمي گشت و اين كعبه براي امتحان مردم نبود هر آينه قبل از آنكه امام به طواف بيايد كعبه سوي امام پرواز مي كرد.

قَدْ اسْتَلَمَ النَّاسُ الحَجَرَ وَ الْحَجَرُ يَسْتَلِمُ يَدَيْهِ

به تحقيق مردم استلام حجرالاسود مي كنند «دست خود را به حجر مي كِشند و حجر را مي بوسند ولي حجرالاسود دست امام را مي بوسد» و استلام مي نمايد.

وَ لَوْ لَمْ تَكُن مَشيَّةُ مَوْلايَ مَجْبُولَةً مِنْ مَشيَّةِ الرَّحْمنِ، لَوَقَعْتُ عَلَيْكُمْ كَالسَّقْرِ الْغَضْبانِ عَلي عَصافيرِ الطَّيرانِ

اگر مشيّت و خواست و اراده مولاي من «امام حسين عليه السلام » از خداي رحمان سرچشمه نمي گرفت و به آن تعلّق نداشت هر آينه مانند باز شكاري غضبناك كه بر گنجشك هاي در حال پرواز هجوم مي آورد بر شما حمله مي بردم.

أَتُخَوَّفُونَ قَوْماً يَلْعَبُ بِالْمَوْتِ فِي الطُّفُولِيَّةِ، فَكَيْفَ كانَ فِي الرُّجُولِيَّةِ وَ لَفَدَيْتُ بِالْحامّاتِ لِسَيِّدِ الْبَريّاتِ دُونَ الْحَيَواناتِ

آيا قومي را مي ترسانيد كه آنها در كودكي مرگ را

به بازي مي گيرند پس چگونه ست در بزرگي؟ و به جاي حيوانات، جان خود و عزيزترين كسانم را در برابر او فدا مي كردم.

هَيْهات! فَانْظُرُوا ثُمَّ انْظُروا مِمَّنْ شارِبُ الْخَمْرِ وَ مِمَّنْ صاحِبُ الْحَوْضِ وَ الْكَوْثَرَ؟ وَ مِمَّنْ في بَيْتِهِ الْغَوانِيُّ السُّكْرانُ وَ مِمَّنْ في بَيْةِ الْوَحْيُ وَ الْقُرْآنُ وَ مِمَّنْ في بَيْتِهِ اللَّهَواتُ وَ الدَّنَساتُ وَ مِمَّنْ في بَيْتِهِ التَّطْهيرُ وَ الآياتُ؟

هيهات! نگاه كنيد آن هم به دقّت نگاه كنيد (سزاوار است پيرو چه كسي باشيد؟) از كسي پيروي كنيد كه شارب الخمر است يا از كسي كه صاحب حوض و كوثر است؟ از كسي (پيروي كنيد) كه در خانه او آوازخوان هاي مست وجود دارد و يا از كسي كه در بيت او وحي و قرآن است؟ از كسي (پيروي كنيد) كه در خانه او هوسراني و آلات لهو و لعب و پليديست و يا از كسي كه در خانه او پاكي و نشانه هاي خداست؟

وَ أنْتُمْ وَقَعْتُمْ فِي الْغَلْطَةِ الَّتي قَدْ وَقَعَتْ فيها الْقُرَيْشُ لأنَّهُمْ اَرادُوا قَتْلَ رَسولِ اللهِ وَ أنْتُمْ تُريدُونَ قَتْلَ ابْنِ بِنْتِ نَبِيِّكُمْ وَ لا يُمْكِنُ لَهُمْ مادامَ أمَيرَالْمُؤمِنينَ حَيَّاً وَ كَيْفَ يُمْكِنُ لَكُمْ قَتْلَ أبي عَبْدِاللهِ الْحُسَيْنِ عليه السلام ما دُمْتُ حَيَّاً سَليلاً؟

و شما در گمراهي و انحرافي واقع شديد كه قريش در آن قرار داشتند آنها كشتن رسول خدا صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِه وَ سَلَّم مرادشان بود و شما كشتن فرزند دختر پيامبرتان را اراده نموده ايد تا زماني كه اميرالمؤمنين علي عليه السلام زنده بود كشتن رسول خدا صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِه وَ سَلَّم براي ايشان ممكن نبود چگونه براي شما كشتن ابي عبدالله الحسين عليه السلام امكان

پذير است تا مادامي كه من زنده باشم (كه فرزند علي عليه السلام هستم).

تَعالُوا اُخْبِرُكُمْ بِسَبيلِهِ، بادِرُوا قَتْلي وَ اضْرِبُوا عُنُقِي، لِيَحْصُلَ مُرادُكُمْ

بياييد تا شما را به راه كشتن (امام حسين عليه السلام ) آگاه كنم، به كشتن من مبادرت ورزيده و اقدام كنيد، گردن مرا بزنيد تا مراد شما حاصل گردد.

لا بَلَغَ اللهُ مَدارَكُمْ وَ بَدَّدَ أعْمارَكُمْ وَ اَوْلادَكُمْ وَ لَعَنَ اللهُ عَلَيْكُمْ وَ عَلي أجْدادِكُمْ (32).

خداوند شما را به مقصودي كه براي آن دور هم جمع شديد نرساند و عمرهاي شما را كوتاه و اولادتان را پراكنده سازد و شما و اجدادتان را لعنت كند.

وداع حضرت امام حسين عليه السلام با حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

بدان كه در راه رضاي خدا دوازده دست از بدن جدا شد (33)، يكي دست هاي حضرت جعفر طيّار و ديگري دست هاي عبداللَّه، پسر امام حسين عليه السلام و ديگري دست هاي مبارك حضرت عبّاس عليه السلام بود كه در روز عاشورا آنها را در راه رضاي خدا نثار برادرش امام حسين عليه السلام نمود. مجمل اين قضيه هائله بنا بر روايت مشهور، آن است كه: بعد از آن كه حضرت عبّاس عليه السلام ، تنهايي برادرش امام مظلوم را مشاهده نمود، آمد خدمت امام عليه السلام و عرض كرد:

«يا اَخي هَلْ مِنْ رُخْصَةٍ»؟ (34)

اي برادر جان، آيا رخصت جهاد دارم تا جان خود را فداي تو نمايم؟

«فَبَكَي الْحُسَيْنُ عليه السلام بُكاءً شَديداً حتّي ابْتَلَّتْ لِحْيَتَهُ بِالدُّمُوعِ».

پس امام مظلوم همين كه اين را شنيد، گريست، گريه شديدي به حدي كه محاسن مباركش تَر شد. «ثُمَّ قالَ: يا اَخي اَنْتَ صاحِبُ لِوائي وَ عَلامَةُ عَسْكَري.

فرمود:

اي برادر، تو علمدار و نشانه لشكر مني

«وَ اِذا مَضَيْتَ تَفَرَّقَ عَسْكَري.

هرگاه كشته شوي، متفرّق مي شود لشكر

من و اثر ضعف من بر كوفيان ظاهر مي شود.

حضرت عبّاس عليه السلام عرض كرد برادر:

«قَدْ ضاقَ صَدْري وَ سَئِمْتُ مِنَ الْحَياةِ».

سينه ي من تنگ شده ست و نااميد شده ام از زندگاني در اين دنيا.

«وَ اُريدُ اَنْ اخُذَ الثَّارَ مِنْ هؤُلاءِ الْمُنافِقينَ».

و مي خواهم بگيرم خونبَهاي خود را از اين منافقين كوفه و شام

پس حضرت فرمود اي برادر:

«ما تَري ما حَلَّ بِنا مِنَ الْعَطَشِ وَ اَشَدَّ الْأَشْياءِ عَلَيْنا عَطَشَ الْأَطْفالِ وَ الْحَرَمِ».

مي بيني چقدر تشنه ايم؛ امّا از همه بدتر، تشنگي اطفال و اهل حرم است.

«وَ امْضِ اِلَي الْفُراتِ وَ أْتِني بِشَي ءٍ مِنَ الْماءِ».

برو به جانب فرات و قدري آب حاضر كن به جهت اين طفل ها.

و در روايت بحار، آن است كه: رفت حضرت عبّاس عليه السلام نزد بني اُميّه و هر چند ايشان را موعظه و نصيحت نمود نفع نبخشيد و سخن حضرت را نشنيدند. پس مراجعت نمود و كيفيت را به حضرت عرض كرد:

«فَسَمِعَ الْأَطْفالَ يُنادُونَ: اَلْعَطَشْ اَلْعَطَشْ».

پس همين كه مراجعت نمود، شنيد صداي ناله طفل هاي حرم را كه مي گفتند:

عطش عطش، داد از تشنگي، فرياد از بي آبي.

«فَلَمَّا سَمِعَ الْعبّاس ذلِكَ …»

پس همين كه شنيد حضرت عبّاس عليه السلام گريه اطفال را « … رَمَقَ بِطَرْفِهِ اِلَي السَّماءِ».

سر خود را به آسمان بلند كرد و گفت:

«اِلهي وَ سَيِّدي اُريدُ اَعْتَدُّ بِعُدَّتي وَ اَمْلاَءُ لِهؤُلاءِ الْأَطْفالِ قِربَةً مِنَ الْماءِ».

اي خداوند مهربان، اميدوارم برگردم و به وعده خود وفا كنم و آب از براي طفل ها بياورم.

«فَرَكِبَ فَرَسَهُ وَ اَخَذَ رُمْحَهُ وَ الْقِرْبَةَ وَ قَصَدَ الْفُراتَ».

پس اسب خود را سوار شد و نيزه خود را برداشت و مشكي به دوش انداخت و به جانب فرات روانه شد.

و در روايتي گفت به اطفال: من مي روم

آب مي آورم، اين قدر گريه و ناله نكنيد و دعا كنيد كه من صحيح و سالم برگردم. آن اطفال سر خود را از روي خاك برداشتند و دست ها را بلند كردند به درگاه خداوند عالم كه: يا حميد متعال، عمّ بزرگوار ما عبّاس را صحيح و سالم برگردان كه آب از براي ما بياورد كه جگر ما از تشنگي كباب شده است. پس حضرت عبّاس عليه السلام روانه شد به اميدي كه برمي گردد؛ به اين سبب، با برادر خود مثل ساير شهداء وداع نكرد. پس حضرت به علم امامت مي دانستند كه عبّاس شهيد مي شود؛ همين كه چند قدم راه برفت، ديد از عقب سرش صداي گريه مي آيد و كسي او را صدا مي زند چون نگاه كرد ديد امام مظلوم گريه كنان مي آيد و آهسته آهسته صدا مي زند:

اي برادر، عبّاس، صبر كن تا تو را سير ببينم.

حضرت عبّاس عليه السلام چون اين را شنيد، گريست و عرض كرد:

اي برادر، مگر من كشته مي شوم؟

حضرت گريست و آن دو برادر دست ها را به گردن يكديگر درآوردند و اينقدر گريستند كه نزديك بود مدهوش شوند. پس بعد از وداع، حضرت عبّاس عليه السلام روانه فرات شد.

«فَاَحاطَتْ بِهِ اَرْبَعَةَ آلافٍ مِنَ الْمُوَكَّلينَ بِالْفُراتِ».

پس احاطه كردند او را چهار هزار نفر كه موكّل بر شطّ فرات بودند.

در منتخب نوشته شده كه:

«فَقالَ لَهُمْ: اَنْتُمْ كَفَرَةٌ اَمْ مُسْلِمُونَ»؟

پس فرمود:

اي جماعت، شما كافر هستيد يا مسلمان؟

«هَلْ يَجُوزُ في دينِكُمْ اَنْ تَمْنَعُوا الْحُسَيْنَ وَ اَطْفالَهُ شُرْبَ الْماءِ»؟

آيا جايز مي دانيد كه منع كنيد حسين و اطفالش را از آب فرات؟

«وَالْكِلابُ وَ الْخَنازيرُ يَشْرَبُونَ مِنْهُ».

و حال اين كه سگ ها و خوك هاي بيابان و دريا از آن آب

مي آشامند. آه، آه

«وَالْحُسَيْنُ مَعَ اَطْفالِهِ يَمُوتُونَ عَطَشاً، امّا تَذْكُرُونَ عَطَشَ الْقِيامَةِ»؟

آيا رواست كه حسين با اطفال و عيال او در كنار شط فرات بميرند از تشنگي؟ آيا فراموش نموده ايد تشنگي قيامت را؟

در بحارالانوار نوشته است:

همين كه اين سخن را از حضرت عبّاس شنيدند، آن چهار هزار نفر شروع نمودند تيرها به جانب آن مظلوم انداختند و در روايت طريحي پانصد نفر از ايشان، تيرها به جانب آن جناب انداختند.

«فَحَمَلَ عَلَيْهِمْ وَ تَفَرَّقُوا عَنْهُ».

پس حمله كرد بر ايشان آن فرزند شير خدا و متفرّق ساخت ايشان را.

«وَ قَتَلَ مِنْهُمْ ثَمانينَ فارِساً»

و به قتل رسانيد هشتاد نفر ايشان را.

«فَهَمَّ فَرَسَهُ اِلَي اْلماءِ».

پس اسب خود را در آب راند.

«وَ اَرادَ اَنْ يَشْرَبَ الْماءَ فَذَكَرَ عَطَشَ الْحُسَيْنَ عليه السلام وَ اَطْفالَهُ وَ عِيالَهُ».

كفي از آب برداشت و اراده كرد كه بياشامد، پس به ياد آورد تشنگي امام حسين عليه السلام و عيال و اطفالش را.

«فَرَمَي الْماءَ مِنْ يَدِهِ وَ قالَ: لا ذُقْتُ الْماءَ وَ كانَ سَيِّدِيَ الْحُسَيْنِ عليه السلام وَ اَطْفالَهُ عَطْشاناً».

پس آب را ريخت و فرمود:

نمي آشامم آب را و حال آن كه برادرم حسين و اطفال و عيال او همه تشنه اند.

مشك را پر از آب نمود و بر دوش راست انداخت و از شط فرات بيرون آمد.

«فَرَفَعَ رَأْسَهُ اِلَي السَّماءِ».

پس سر خود را به آسمان بلند كرد و گفت:

آرزوي عبّاس اين است كه اين آب را براي اطفال تشنه ببرد.

«فَبَكي وَ قالَ: اِلهي اَوْصِلْني اِلَيْهِمْ».

پس حضرت عبّاس عليه السلام گريست و گفت:

خدايا اين آب را به ايشان برسان و اين آرزو را در دل عبّاس مگذار.

پس لشكر كوفه و شام دور حضرت عبّاس عليه السلام را گرفتند

علاوه بر موكّلين آب فرات، راه ها را بر عبّاس مسدود نمودند كه نتواند آب به خيمه ها ببرد.

«فَحارَبَهُمْ مُحارَبَةً عَظيمَةً».

پس محاربه نمود به ايشان محاربه عظيمي و جمع كثيري را به قتل رسانيد.

و در منتخب نوشته ست كه:

«فَاَخَذَهُ النِّبالُ مِنْ كُلِّ مَكانٍ حتّي صارَ جَلْدُهُ كَالْقُنْفُذِ مِنْ كَثْرَةِ النَّبَلْ».

اينقدر نيزه از هر طرف بر بدن شريف زدند كه بدن آن حضرت از كثرت تير، شبيه به بدن خارپشت شده بود.

«فَحَمَلَ عَلَيْهِ نُوفِلِ الْأَزْرَقِ فَضَرَبَهُ عَلي يَدِهِ الْيُمْني فَقَطَعَها».

پس حمله كرد نوفل ازرق عليه اللعنة و ضربتي زد بر دست راست آن حضرت و دست راست او را قطع نمود، پس مشك را به دوش چپ انداخت.

«فَضَرَبَهُ نُوفِلْ فَقَطَعَ يَدَهُ الْيُسْري مِنَ الزَّنْدِ».

پس همان نوفل ملعون، ضربت ديگري بر دست چپ آن مظلوم زد و دست را از بند جدا نمود. «فَحَمَلَ الْقِرْبَةَ بِاَسْنانِهِ».

پس مشك را به دندان مبارك گرفت و در روايتي سر خود را به آسمان بلند كرد.

«وَ بَكي وَ قالَ: اَللَّهُمَّ اِنَّ اَطْفالَ الْحُسَيْنِ عَطْشانٌ».

و گريست و فرمود:

خدايا، اطفال برادرم حسين عليه السلام تشنه اند و انتظار آب را مي برند، مرا مهلتي ده تا آب به ايشان برسانم.

«فَجاءَهُ سَهْمٌ فَاَصابَ الْقِرْبَةَ وَ اُريقَ ماؤُها».

پس ناگاه تيري آمد و واقع شد بر مشك آن مظلوم و تمام آب ريخت.

«ثُمَّ جاءَهُ سَهْمٌ آخَرُ، فَاَصابَ صَدْرَهُ فَانْقَلَبَ عَنْ فَرَسِهِ».

پس تير ديگري آمد و واقع شد بر سينه ي مباركش به نحوي كه از اسب درغلتيد و بر روي خاك قرار گرفت.

«فَصاحَ اِلي اَخيهِ الْحُسَيْنُ اَدْرِكْني يا اَخاهُ».

پس فرياد كرد:

اي برادر جان، برادر خود را درياب.

«فَساقَ الرّيحُ الْكَلامَ اِلَي اْلخَيْمَةِ».

پس باد، كلام مبارك او را به خيمه رسانيد؛ همين كه حضرت

صداي او را شنيد از خيمه بيرون آمد.

«وَ صاحَ: وا اَخاهُ واعبّاساهُ وَ اللَّهِ يَعِزُّ عَلَيَّ فِراقُكَ».

و فرياد كرد:

اي برادر، عبّاس، تو را كشتند و مرا بي برادر كردند؛ به خدا قسم كه بر من بسيار گران است مفارقت تو.

شيخ يزدي (35) نقل مي كند:

در كتاب منتخب شيخ طريحي در روايتي از بحارالانوار چنين نقل نموده:

بعد از آن كه آن حضرت از فرات بيرون آمد زيد بن ورقاء به اعانت حكيم بن طفيل عليهما اللعنة از كمين نخلي بيرون آمد و دست راست مبارك آن مظلوم را قطع نمودند:

حضرت شمشير را به دست چپ گرفت و بر قوم حمله كرد و اين رجز را مي خواند:

وَ اللَّهِ اِنْ قَطَعْتُمْ يَميني

اِنّي اُحامي اَبَداً عَنْ ديني

وَ عَنْ اِمامٍ صادِقِ الْيَقينِ

نَجْلُ النَّبِيِّ الطَّاهِرِ الْأَمينِ

به خدا قسم، اگر قطع نموديد دست راست مرا، هيچ باك ندارم و تا زنده ام دست از حمايت دين خود و امام صادق خود كه از نسل پيغمبر طاهر امين است بر نمي دارم.

پس اين قدر جهاد كرد كه ضعف بر او مستولي شد. ناگاه حكيم بن طفيل الطائي از كمينگاه نخلي بيرون آمد و دست چپ او را قطع نمود؛ پس در آن حال نه دستي داشت كه دشمن را از خود دور كند و نه كسي بود كه او را در آن معركه اعانت كند.

پس خطاب به نفس خود نمود:

يا نَفْسُ لا تَخْشِ مِنْ الْكفّار

وَ اَبْشِري بِرَحْمَةِ الْجَبَّارِ

مَعَ النَّبِيِّ السَّيِّدِ الْمُخْتارِ

قَدْ قَطَعُوا بِبَغْيِهِمْ يَساري

فَاَصْلِهِمْ يا رَبِّ حَرَّ النَّارِ

اي نفس، گر چه ياوري نداري، ليكن از كفّار مترس و از حربه هاي ايشان باك نداشته باش. بشارت باد تو را به رحمت خداوند جبار و رسيدن به خدمت رسول

مختار. به تحقيق كه اين ظالمان از روي ظلم و عداوت، بريدند دست چپ مرا؛ خدايا بچشان به ايشان حرارت آتش جهنّم را.

«فَضَرَبَهُ مَلْعُونٌ بِعَمُودٍ مِنْ حَديدٍ عَلي اُمِّ رَأْسِهِ فَفَلَقَ هامّتهُ فَوَقَعَ عَلَي الْأَرْضِ».

آه آه؛ پس در آن حال ملعون بي حيايي درآمد و يك عمود آهني بر فرق مبارك آن مظلوم زد كه فرق مباركش شكافته شد و بر زمين افتاد.

«وَ هُوَ يُنادي يا اَبا عَبْدِاللَّهِ عَلَيْكَ مِنِّي السَّلامُ».

پس حضرت عبّاس عليه السلام صدا زد برادر خود را كه: اي برادر، بر تو سلام باد، برادر خود را درياب.

«فَصاحَ الْحُسَيْنُ عليه السلام وَ بَكي وَ قالَ: اَلْانَ اِنْكَسَرَ ظَهْري وَ قَلَّتْ حيلَتي.

پس حضرت امام حسين عليه السلام صيحه زد و گريست و دست هاي خود را به كمر گرفت و فرمود:

حال پشت من شكسته شد و تدبير من تمام شد.

همين كه اين آواز به گوش اطفال تشنه رسيد، همه فرياد نمودند و بر روي خاك افتادند و خاك بر سر ريختند كه: اي داد، عموي ما كشته شد و آب از براي ما نياورد و ما از تشنگي هلاك مي شويم. پس آن طفل ها آهي كشيدند و در بيرون خيمه به خاك افتادند. پس حضرت امام مظلوم بر ذوالجناح سوار شده رو به جانب فرات روانه شد.

صاحب محرق الفؤاد نوشته است: (36) همين كه در وسط لشكر اعداء رسيد و ايشان را متفرّق ساخت و برادر خود را صدا مي زد و تفحص او مي كرد، ناگاه ذوالجناح ايستاد به نحوي كه قدم از قدم برنمي داشت، گاهي سر خود را بر روي خاك مي گذارد و گاهي به آسمان بلند مي نمود.

حضرت دانست كه مطلبي دارد، فرمود:

اي ذوالجناح چه مطلب

داري؟ امام چون نظر مبارك را بر روي زمين انداخت دست هاي بريده برادرش عبّاس را ديد كه بر روي خاك افتاده؛ حضرت پياده شد و آن دست ها را برداشت و بوسيد و گريست و بر صورت خود كشيد و فرمود:

اي داد كه برادرم كشته شد. ناگاه قدري ديگر رفت، باز ذوالجناح به نحو اوّل ايستاد، حضرت نگاه كرد ديد مشك پاره برادرش بر روي خاك افتاده و آب هاي آن ريخته، آهي كشيد و گريست و روانه شد تا آن كه آمد بر سر نعش مطهّر برادرش، او را ديد كه در خاك افتاده با بدن چاك چاك و فرق شكافته، حضرت پياده شدند و سر برادر خود را برداشتند و گرد و خاك از روي مباركش گرفتند و بر سينه چسبانيدند و به قولي در دامن خود گذاشتند.

امّا بسوزد جگر شيعيان در وقتي كه مظلوم كربلا در روي خاك افتاده بودند با بدن پاره پاره و فرق شكافته، كسي نبود سر او را به دامن بگيرد و گرد و غبار از صورت مباركش پاك نمايد، بلي ملعوني آمد (زبان لال شود و دل كباب گردد) بر بالاي سر آن حضرت، عمودي از آهن بر سر نازنين مطهّرش زد كه فرق مباركش تا پيشاني شكافته شد و به روايتي شمشير بر فرق همايونش زد كه آن مظلوم در خاك غلتيده؛ صداي گريه زينب عليها السلام در خيمه بلند شد و آه و ناله از ساكنان ملأ اعلا مضاعف شد.

صاحب انوارالشّهاده گويد:

آنچه شيخ طريحي در منتخب و علامّه ي مجلسي در بحارالانوار نقل نموده، (37) آن است كه بعد از آن كه نعش حضرت عبّاس عليه السلام را

برداشته به خيمه ها آورد، مصيبت اهل حرم تازه شد و عزاي او را بر پا نمودند و اين في الجمله، منافات دارد با محلّ دفن آن حضرت كه به سمت نهر علقمه واقع شده ست كه بُعْدِ كلّي دارد به خيمه گاه، اگرچه ممكن است كه آن حضرت بعد از آن كه نعش منوّر را به خيمه ها آورده و اهل بيت: آن را وداع نموده و گريه و زاري بر آن كرده، آن نعش پاره پاره را رد فرموده باشد به محلّ خود. حديثي ديگري هست مخالف آن، حضرت وقتي كه بر سر نعش عبّاس آمد، آن بدن را مجروح و پاره پاره يافت، به حدّي كه نتوانست از كثرت جراحت آن را به خيمه گاه نقل نمايد، آن را به حال خود گذاشت و تنها مراجعت نمود و به قولي: رمقي از آن بزرگوار باقي بود، امام مظلوم فرمود:

اي برادر اگر وصيّتي داري بگو.

حضرت عبّاس عليه السلام عرض كرد:

اي برادر، آرزو داشتم كه آب از براي اطفال تشنه بياورم، كوفيان نگذاشتند و دل مرا شكستند، مشك مرا تيرباران نمودند؛ مرا به خيمه مبر كه از اطفال خجالت مي كشم. اين را گفت و روح شريفش به آشيان خُلد پرواز نمود.

حضرت ايشان را به حال خود گذاشتند و گريه كنان مراجعت فرمودند (38).

حديث ديگري شيخ مفيد و سيد بن طاووس (39) و شيخ جعفر بن نما در كتاب مثيرالاحزان ذكر فرموده اند و آن اين است كه گفته اند:

امام حسين عليه السلام و حضرت عبّاس عليه السلام يك دفعه سوار شده اند و امام مظلوم، از كثرت عطش اراده فرات نمودند و حضرت عبّاس عليه السلام در برابر روي حضرت

روانه شد، چون علمدار لشكر بود، علم را در برابر روي آن حضرت مي داشت، كه ناگاه سوارهاي عمر بن سعد به آن حضرت برخوردند، ناگاه ملعوني از قبيله بني دارم تيري به جانب امام عليه السلام انداخت، آن تير آمد در حنك شريف آن حضرت نشست، پس آن حضرت تير را كشيد و دست هاي خود را در زير گلوي خود مي داشت و پر از خون مي شد و آنها را مي ريخت و مي فرمود:

«اَللَّهُمَّ اِنَّا نَشْكُو اِلَيْكَ ما يَفْعَلُ بِابْنِ بِنْتِ نَبِيِّكَ. » (40)

خدايا شكايت مي كنم به سوي تو از افعال بني اُميّه نسبت به پسر دختر پيغمبر تو.

پس در آن حال لشكر، حضرت عبّاس عليه السلام را از امام عليه السلام بريدند و ما بين او و امام جدايي انداختند و از چهار طرف، دور حضرت عبّاس عليه السلام را احاطه نمودند؛ تا اين كه او را شهيد نمودند؛ زيد بن ورقاء و حكيم بن طفيل كار او را ساختند و او را شهيد نمودند.

فَبَكَي الْحُسَيْنِ عليه السلام بُكاءٍ شديداً.

پس امام عليه السلام گريست، گريه ي شديدي.

از اين حديث مي توان استفاده نموده كه ديگر فرصت نشده كه امام عليه السلام نعش او را به ساير شهدا ملحق سازد، پس در محلّ شهادت ماند و شايد علّت هاي ديگر داشته باشد كه بر ما معلوم نباشد. واللَّه العالم. چه خوب گفته شاعر در اين مقام:

اَحَقُّ النَّاسِ اَنْ يُبْكي عَلَيْهِ

فَتيً اَبْكَي الْحُسَيْنَ بِكَرْبَلاءِ

سزاوارترين مردمان كه گريه كنند بر آن، جواني ست كه گريه كرد حسين عليه السلام بر او به كربلا.

اَخُوهُ وَ ابْنُ والِدِهِ عَلِيٍ

اَبُوالْفَضْلِ الْمُضَرَّجِ بِالدِّماءِ

آن برادر عزيز محترمش، ابوالفضل العبّاس عليه السلام ، پسر علي عليه السلام بود كه او را

در خاك و خون، مخالفان به سمّ اسبان، آغشته و پايمال نمودند.

وَ مَنْ واساهُ لا يُثْنيهِ شَيْ ءٌ

وَ جادَلْهُ عَلي ظَمْاءٍ بِماءٍ (41)

كسي كه در حال تشنگي مواسات نمود با برادر خود و جان را فداي برادر خود نمود با وجود اين كه تشنه بود، به جهت تحصيل آب از براي او، تا تشنه كشته شد.

و شاعر ديگر مي گويد:

وَ مازالَ في حَرْبِ الطُّغاةِ مُجاهِداً

اِلي اَنْ هَوي فَوْقَ الصَّعيدِ مُجَدِّلاً

پيوسته حضرت عبّاس عليه السلام جهاد مي كرد در جنگ مخالفان، تا اين كه از كثرت جراحت تاب نياورده بر روي زمين افتاد با بدن پاره پاره.

وَ قَدْ رَشَقوُه ُباِلنِّبالِ وَ خَرَّقُوا

لَهُ قِرْبَةُ الْماءِ الَّذي كانَ قَدْ مَلا

آه، آه دل شيعيان بسوزد كه اولاد كوفيان، بدن مباركش را به ضرب تير پاره پاره نمودند و ثانياً بعد از فراغ از آن، مَشكي را كه با هزار حسرت و سوز دل پُر از آب كرده بود به جهت طفل ها، دريدند.

فَنادي حُسَيْناً وَ الدُّمُوعُ هَوامِلٌ

اَيَابْنَ اَخي قَدْ خابَ ما كُنْتُ امِلاً

بعد از آن كه بر روي خاك افتاد برادر خود حسين عليه السلام را صدا زد در حالتي كه اشكهايش سرازير بود؛ كه: اي برادر، از آرزوي خود نااميد شدم و كوفيان مرا كشتند و آب مشك را ريختند و زمانه با ما خلاف خواهش رفتار نمود.

فَلَمَّا رَاهُ السِّبْطُ مُلْقيً عَلَي الثَّري

فَنادي بِقَلْبِ بِالْهُمُومِ قَدِ امّتلا

پس همين كه نظر امام مظلوم بر بدن پاره پاره برادر خود عبّاس افتاد كه در بيابان افتاده و در حال جان دادن بود، با دل سوخته و قلب گداخته او را صدا زد كه:

اَخي كُنْتَ عَوْني فِي الْاُمُورِ جَميعَها

اَبَاالْفَضْلِ يا مَنْ كانَ لِلنَّفْسِ باذِلاً

اي برادر،

تو در همه حال و در همه احوال پشت و پناه من بودي؛ حال چه شد كه تو در خاك و خون افتاده و دست از ياري برادر خود كشيده اي.

يَعِزُّ عَلَيْنا اَنْ نَراكَ عَلَي الثَّري

طَريحاً وَ مِنْكَ الْوَجْهُ اَضْحي مُرَمَّلاً

و بسيار ناگوار است بر ما كه تو را ببينيم با بدن چاك چاك بر روي خاك افتاده باشي و صورت نازكت به خاك و خون آغشته باشد.

اي آقا، تو يك ساعت نتوانستي كه صورت به خون آغشته برادر خود را ببيني، پس چه حال داشتند عيال بي پناه تو كه از كوفه تا شام، صورت به خون آغشته تو را و برادرها و پسرهاي تو را مي ديدند و اي آقا، تو نعش برادر خود عبّاس عليه السلام را يك طرفةالعين نتوانستي ببيني با وجودي كه سر داشت، پس خواهرت زينب عليها السلام چه حال داشت وقتي كه نظرش بر بدن بي سر تو و ساير برادرها و جوانان هاشمي افتاد كه همه بي سر افتاده بودند.

عَلَيْكَ مِنَ الرَّحْمنِ اَلْفُ تَحِيَّةٍ

فَقَدْرُكَ عِنْدي يا اَخِي الْانُ قَدْ عَلا (42)

اي برادر، بر تو باد هزار تحيّت خداوندي، قدر و مرتبه تو حال كه كشته شدي در نزد من ظاهر شد.

و در كتاب حزن الشّهادة روايت كرده ست (43) از مقتل هشام ابن اصبغ كه گفت:

وقتي سرهاي شهداي كربلا را وارد كوفه كردند، ديدم يك سوار خوش رويي بر اسبي سوار است و مي آيد:

«وَ قَدْ عَلَّقَ في لِبَبِ فَرَسِهِ رَأْسَ غُلامٍ اَمْرَدٍ كَاَنَّهُ الْقَمَرُ في لَيْلَةِ بَدْرٍ».

و به گردن اسب خود آويخته ست سر جواني را كه مثل ماه شب چهارده ست در نور و جمال.

«وَ الْفَرَسُ يَمْرَحُ فَاِذا طَأْطَأَ رَأْسَهُ لَحِقَ بِالْأَرْضِ».

و آن اسب

به هيجان و اضطراب بود؛ هرگاه سر خود را پايين مي نمود و به زير مي افكند، آن سر مبارك بر زمين ماليده مي شد.

راوي گويد:

پرسيدم:

اي ظالم بي رحم، اين سر كيست كه اين قدر ستم و جفا در حق او مي كني؟

آن ملعون گفت:

سر عبّاس بن اميرالمؤمنين عليهما السلام.

گفتم تو كيستي؟

گفت:

حرملة بن كاهل اسدي.

راوي مي گويد:

چون اين حال را ديدم، به گريه درآمدم و كيسه زري به آن ملعون دادم كه آن سر را بالاتر نصب نمايد تا بر زمين نرسد، آن ملعون زر را گرفت و سر مبارك را قدري بالاتر بست. بعد از چند روز ديگر، همان ملعون را ديدم با صورت سياه چون قير ظلماني. به او گفتم:

روزي كه سر مبارك را به گردن اسب آويخته بودي، تو را ديدم به صورت نيكويي كه در ميان عرب كسي را به خوشرويي تو نديده بودم، تو را چه شد كه رويت به اين نحو قبيح و سياه گرديده؟ آن ملعون گريست و گفت:

از آن روز تا به حال، هيچ شبي بر من نمي گذرد مگر آن كه دو نفر مي آيند و مرا مي گيرند و سرنگون بر آتش افروخته مي اندازند و بدن من به آن آتش گداخته مي شود و من فرياد مي كنم تا صبح و چون صبح مي شود مرا رها مي كنند و باز شب كه مي شود به آن نحو مرا عذاب مي كنند؛ پس آن ملعون به آن حال بود تا به جهنّم واصل شد.

اين روايت اگر چه مشتمل است بر آن كه حضرت عبّاس غلام امرد بوده ست و اين خلاف مشهور است و ظاهراً خلاف واقع، مع ذلك، موجب عدم اعتبار آن بالكليّه نخواهد بود، چنانچه در علم اصول محقّق

است (44).

«وَ السَّلامُ عَلي مَنِ اتَّبَعَ الْهُدي

داستاني شگفت انگيز از پرچمداري

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

در تاريخ نقل كرده اند:

پرچم حضرت اباالفضل عليه السلام پرچمدار كربلا را با اموال غارت شده به شام بردند، يزيد وقتي نظرش به پرچم افتاد، با دقّت نگاهي كرد، در فكر فرو رفت و سه بار از روي تعجّب برخاست و نشست، سؤال كردند:

اي يزيد! چه شده اين گونه شگفت زده و مبهوت شده اي!!! يزيد در جواب گفت:

اين پرچم در كربلا به دست چه كسي بود؟

گفتند:

دست برادر امام حسين عليه السلام حضرت عبّاس عليه السلام. يزيد گفت:

تعجبّم از شجاعت اين پرچمدار است.

پرسيدند:

چطور؟

گفت:

خوب بنگريد، ببينيد تمام اين پرچم از پارچه و چوب آن در اثر تيرها و … كه به آن رسيده آسيب ديده است، جز دستگيره آن و اين موضوع حكايت مي كند كه تيرها به دست پرچمدار مي رسيده ولي او پرچم را رها نمي كرده و تا آخرين توان خود پرچم را نگهداري مي كرده تا وقتي كه پرچم از دستش افتاده و يا با دستش روي زمين قرار گرفته (45).

روضه ي حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام از زبان خود حضرت اباالفضل عليه السلام

مرحوم سيّد ابراهيم قزويني متوفاي 1360 هجري در صحن مطهّر حضرت اباالفضل عليه السلام امام جماعت بودند، مرحوم آقاي شيخ محمّد علي خراساني متوفاي 1383 هجري كه واعظي بي نظير بود، بعد از نماز ايشان منبر مي رفت، يك شب مرحوم واعظ خراساني مصيبت حضرت اباالفضل عليه السلام را خوانده بود و از رسيدن تير به چشم مبارك آن حضرت ياد كرده بود، مرحوم قزويني كه سخت متأثّر شده بود و بسيار گريه كرده بود، به ايشان گفته بود:

چنين مصيبت هايي سخت كه سند خيلي قوي ندارد چرا مي خواني؟! شب در عالم رؤيا به محضر

مقدّس حضرت اباالفضل عليه السلام مشرّف شده بود، آقا خطاب به ايشان فرموده بودند:

«سيّد ابراهيم! آيا تو در كربلا بودي كه بداني در روز عاشورا با من چه كردند؟! پس از آنكه دو دستم از بدن جدا گرديد، دشمن مرا تيرباران كرد، در اين ميان تيري به چشم من رسيد [و شايد فرموده بودند، به چشم راستم] هر چه سرم را تكان دادم كه تير بيرون بيايد، اثر نكرد، عمّامه از سرم افتاد، زانوها را بالا آوردم و خم شدم كه به وسيله دو زانو تير را از چشمم بيرون بكشم، نتوانستم، ولي دشمن با عمود آهنين بر سرم زد».

اين جريان را آيت الله سيّد علي موحد ابطحي از فرزند آن بزرگوار، مرحوم سيّد محمّد كاظم قزويني شنيده اند و در كتاب سردار كربلا در صفحه ي 289 نيز نقل شده است.

پيغام حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام به شيخ كاظم سبتي؛

مرحوم سيّد عبدالرّزاق مقرّم مي نگارد:

من از عالم فاضل شيخ كاظم سبتي؛ شنيدم مي گفت:

يكي از علماء مورد اطمينان نزد من آمد و گفت:

من از طرف حضرت اباالفضل عليه السلام نزد شما آمده ام، پيغامي را برسانم، من در عالم خواب ديدم آن بزرگوار به شما عتاب و اعتراض مي كرد و مي فرمود:

شيخ كاظم سبتي مصيبت مرا يادآور نمي شود و نمي خواند، من به حضرت اباالفضل عليه السلام عرض كردم:

اي آقاي من! در خيلي از مجالس ديدم كه شيخ كاظم مصيبت هاي شما را مي خواند.

حضرت اباالفضل عليه السلام به من فرمود:

به شيخ كاظم بگو: اين مصيبت مرا بخواند:

هر گاه سواري از اسب سقوط كند، دست هاي خود را حائل بدن قرار مي دهد كه كمتر اذيّت بر او وارد شود، ولي كسي كه تيرهايي به سينه اش فرو رفته باشد و دست در بدن

نداشته باشد، چگونه روي زمين قرار خواهد گرفت (46).

كيفيّت دفن بدن حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

مرحوم سيّد عبدالرّزاق مقرم؛ در دفن شهداي كربلا: چنين بيان مي كند كه:

امام سجّاد عليه السلام پس از انجام مراسم دفن پدر به سوي عمويش عبّاس رفت، او را به همان حالتي ديد كه ملائكه ي آسمان ها را مات و مبهوت و حوريان بهشتي را گريان و نالان كرده بود، خودش را روي جنازه ي عمو انداخت گلويش را مي بوسيد و مي گفت:

«علي الدّنيا بعدك العفا يا قمر بني هاشم، عليك منّي السّلام من شهيد محتسب و رحمة الله و بركاته» بعد از تو خاك بر سر اهل دنيا اي ماه بني هاشم، سلام و درود بر تو باد اي شهيد راه خدا و رحمت و بركات او بر تو.

قبري براي بدن ابوالفضل تهيه كرد و باز از بني اسد كمك نگرفت به تنهايي بدن را در قبر گذاشت و به آنها فرمود ديگراني هستند در اين مورد با من همكاري كنند «انَّ معي من يعينني».

بله تنها اجازه داد بني اسد در مراسم دفن ساير شهداء با او همكاري كنند و دو موضع را براي آنها مشخص فرمود و دستور داد آنجا را حفر كردند، در موضع اوّل بني هاشم و در ديگري اصحاب را دفن نمود (47).

چرا قبر حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام را كوچك قرار دادند؟!!

شيخ محمّد مهدي حائري مي نويسد:

در زمان علاّمه بحرالعلوم؛ گوشه هايي از مرقد مطهّر حضرت ابالفضل قمر بني هاشم عليه السلام ويران شد و نياز به تعمير و نوسازي پيدا كرد، جريان را به علاّمه بحرالعلوم خبر دادند، بنا شد با معمار در روز معيّني براي ديدار قبر مقدّس و مقدار تعمير به كنار مرقد مطهّر بروند. وارد سرداب شدند و از نزديك بناي قبر را ديدند، معمار نگاهي به علاّمه كرد و

پرسيد:

آقا! اجازه مي فرماييد سؤال كنم؟

علاّمه فرمود:

بپرس.

معمار گفت:

ما تاكنون خوانده و شنيده بوديم كه حضرت اباالفضل عليه السلام قامتي بلند داشته اند، به طوري كه هر گاه بر اسب سوار مي شدند زانوان ايشان برابر گوش هاي اسب مي رسيده است، بنابراين بايد قبر آن حضرت طول بيشتري داشته باشد، ولي مي بينم صورت قبر كوچك است، آيا شنيده ها و نوشته ها دروغ است و يا كوچكي قبر علّت ديگري دارد؟!

علاّمه به جاي پاسخ، سر به ديوار نهاد و به شدّت شروع به گريستن كرد، گريه ي طولاني او معمار را نگران ساخت و عرض كرد:

آقاي من! چرا منقلب و گريان شديد، مگر من چه گفتم؟!

علاّمه فرمود:

شنيده هاي شما درست است و همان گونه كه گفتي، مي باشد:

حضرت عبّاس عليه السلام قامتي بلند داشته است، ولي سؤال شما مرا به ياد مصائب جانكاه حضرت عبّاس عليه السلام انداخت، زيرا به قدري ضربت شمشير و نيزه و تير بر وي وارد شد كه بدنش را قطعه قطعه نمود و آن قامت بلند را به قطعات كوچكي تبديل نمودند، آيا شما انتظار داري بدن حضرت اباالفضل عليه السلام كه قطعات آن توسط حضرت سجّاد امام زين العابدين علي بن الحسين عليهما السلام جمع آوري و دفن شد، قبري بزرگتر از اين داشته باشد؟!

هر يك از شهيدان هنگامي كه هدف تير قرار مي گرفتند، با دست هاي خود تير را از بدن بيرون مي آوردند، ولي كسي كه دستهايش را قطع كرده اند و در برابر چهار هزار تيرانداز قرار گرفته چه حالي خواهد داشت؟!

هر سوار كاري وقتي كه مي خواهد از اسب پياده شود، يك دست خود را روي بلندي زين و دست ديگرش را بر دهانه اسب مي گذارد تا پياده گردد،

امّا كسي كه دست ندارد چگونه پياده مي شود؟! هر سواري كه از پشت اسب بر زمين مي افتد، در هنگام سقوط، دستهايش را جلوتر بر زمين مي نهد كه بدنش آسيب نبيند، ولي آن كس كه دست ندارد چه حالي خواهد يافت؟!

كسي كه قامت بلند دارد و بدنش مانند خارپشت پر از تير شده است، هنگامي كه از پشت اسب به زمين مي افتد تيرها بر بدنش فرو مي روند.

اي قمر بني هاشم! هنگامي كه تو از پشت اسب به زمين افتادي، تيرها بر سينه و پهلو و ساير اعضاي تو نشستند و در اعماق بدن نازنينت فرو رفتند و امعاء و احشاي تو را پاره پاره ساختند … (48)

اشعار ميلاديّه حضرت اباالفضل عليه السلام

دُردانه ي حضرت اُمّ البنين عليها السلام

با نام آن كاو جسم ها را جان دمي ده

وز روح خود در غالب انسان دمي ده

گويم كه: صبح چارم شعبان دمي ده

ماهي بِه از خورشيد نور افشان دمي ده

يا رب! مبارك باد اين عيد مؤيّد

بر عاشقان مهدي آل محمّد

اي اهل عالم عيد خيرالنّاس آمد

بر خضر راهِ سالكان، الياس آمد

از بحر رحمت، گوهر احساس آمد

دُردانه ي امّ البنين، عبّاس آمد

از يُمن ميلادش جهان پر نور گرديد

در باغ جنّت فاطمه مسرور گرديد

بايد رُخش را خوبتر از ماه گفتن

بر رهروان، او را دليل راه گفتن

بر عاشقان استاد دانشگاه گفتن

سرّ الله و هم خون ثار الله گفتن

در هر رگ او خون حيدر گشته جاري

بي پرده گويم خون داور گشته جاري

عبّاس، عين الله را نور دو عين است

هستي به نزدش بنده اي در زير دين است

بي دست هم او دستگير عالمين است

جان ها فدايش، كاو فداييّ حسين است

در كشور دل تا حسين از حق امير است

در دولتش عبّاس نام آور وزير است

چون فاطمه اين طفل نيكو منظر آورد

با شوق، او را در حضور

حيدر آورد

مولا ورا ديد و ز دل آهي برآورد

از بند قنداقه دو دستش را درآورد

دست خدا، از دست او گلبوسه ها چيد

گريان، ز چشم مست او گلبوسه ها چيد

امّ البنين، آن محرم اسرار حيدر

چون ديد گريان، چشم گوهر بار حيدر

آثار غم را يافت، در رخسار حيدر

غرق تحيّر شد، از اين رفتار حيدر

پرسيد از آن كاو آگهي از غيب دارد

برگو، مگر اين دست كوچك عيب دارد

مولا كه چون او مظهري يزدان ندارد

فرمود در تن، كودكت نقصان ندارد

معيوبي و اين دست ها؟! امكان ندارد

هر چند شرح ماتمش پايان ندارد

اين دست ها ديدم، به غم دل مبتلا شد

در خاطر من زنده ياد كربلا شد

عبّاس تو، منشيّ دربار حسين است

او در ديار بي كسي، يار حسين است

با نقد جان خود، خريدار حسين است

اين دست ها روزي علمدار حسين است

گريم بر آن دم كز جفاي دشمن او

بي دست، در خون غوطه ور گردد تن او

بر آن پسر از ديده اشك افشاند، مادر

با ذكر «يا حق» هر شبش خواباند، مادر

گرد سر ثاراللهش گرداند، مادر

عبّاس؟ نه، عبدالحسينش خواند، مادر

مي گفت با او: يابن حيدر، نور عيني

تو پيشمرگ زاده ي زهرا حسيني

آقا حسين است و تويي فرمانبر او

برگير آيين ادب در محضر او

كاو هست ارباب و تو هستي نوكر او

خود مادرت باشد، كنيز مادر او

فرزند حيدر هستي، اما جان مادر

او را بخوان سرور، مخوان هرگز برادر

اين گفته هر دم ياد آن والا نسب بود

تنها نه امر مادرش، فرمان رب بود

همواره او در نزد مولا با ادب بود

شه از جلو رفته، وزيرش در عقب بود

هر گاه لب را از پي گفتار بگشود

جاي برادر، ذكر او «يا سيّدي» بود

اي بارگاهت قبله ي دل ها اباالفضل

مدح و ثنايت، نقل محفل ها اباالفضل

نام تو، رمز حلّ مشكل ها اباالفضل

عيد

است، عيدي دِه به سائل ها اباالفضل

بر شاعر خود (ايزدي) شاها نظر كن

اخلاص او را در سرودن بيشتر كن

امير ايزدي همداني

كنكور عشق

قلب زهرا و پيمبر شاد باشد

خانه امّ البنين آباد باشد

گل گلي زائيده نامش ياس بود

باب حاجت حضرت عبّاس بود

نامش عبّاس است عبّاس علي

در وجودش عشق و احساس علي

آمده سردار سرداري كند

لشكر حق را علمداري كند

بارقه در سينه تفتيده اش

صاعقه در آسمان ديده اش

محو آن مولاي سرمد گشته ست

در ادب نامش زبانزد گشته ست

كرده با خون جگر ترسيم عشق

نبض قلبش بهترين تصميم عشق

آري آري عشق كنكور دل است

نخبه و ممتاز گشتن مشكل است

آري آري عشق قدرت مي دهد

عاشقان را قدر و قيمت مي دهد

عشق گر پاك است تحسينش كنيد

با نثار ديده تضمينش كنيد

از ازل او دل به دلبر داده ست

با ادب پيش حسين استاده ست

علم و عقلش درك و فهمش معنويست

گامهايش محكم و قلبش قويست

زانوانش خم به پيش پير عشق

پنجه اش بر قبضه شمشير عشق

دل دلش خواهد سپهداري كند

آن شه مظلوم را ياري كند

دوست آن باشد كه داند قدر دوست

عبد صالح تابع فرمان اوست

شير نر مي خواهد آن ميدان عشق

تا چه فرماني دهد سلطان عشق

او ابا فاضل ابوالفضل عليست

ساقي لب تشنه نسل عليست

پنجه او پنجه حريّت است

همّت او ترجمات غيرت است

او قريشي زاده اي بي واهمه ست

او علمدار حسين فاطمه ست

بازوانش بازوان حيدريست

سر به دار خط سرخ رهبريست

از وفايش هر چه مي گويم كم است

او بلند آوازه مرد عالم است

معرفت در ذات او بي انتهاست

صورت او صورت بدرالدّجاست

نور هاشم از جمالش منجليست

غيرت او غيرت مولا عليست

صولتش چون صولت شير خداست

در شجاعت رونوشت مرتضاست

بر الفباي نظامي آشناست

زان سبب فرمانده كل قوّاست

گرد ميدان است نستوه ست او

در صلابت همچنان كوه ست او

صورت او را ولي بوسيده ست

بازوانش را علي بوسيده ست

در مصاف عشق محشر مي كند

پور حيدر

كار حيدر مي كند

تيغ اندر دست او بازيچه ست

پيش او صد مرد جنگي بچّه ست

احسن احسن آفرين صد آفرين

مادر عبّاس اي امّ البنين

گه به آتش گه به دريا مي زند

كي كمانگير بلا جا مي زند

چشمه حيوان زلال اشك اوست

روح زينب متصل بر اشك اوست

مشك آبي الغرض بر دوش داشت

متن فرمان حسين در گوش داشت

الحذر از چشم بد از چشم بد

واي اگر بر مشك آسيبي رسد

يا علي گويان كنار علقمه

زد لواي حق به نام فاطمه

همچو عنقا پر گشايي مي كند

چون علي خيبر گشايي مي كند

خيمه ها پر از صداي آب، آب

قلب ساقي را نمانده صبر و تاب

دجله را چو دژ مسخر مي كند

يادي از لبهاي اصغر مي كند

آب مي گيرد ز دريا مشت مشت

بايد اين نفس دني را كشت كشت

آب پيش او ندارد آبرو

او ز اشك ديده مي گيرد وضو

دشمنان مخفي به پشت نخلها

بي اصالت ها عليه اصلها

هر طرف گسترده دامي اهرمن

ياس عشق و حمله زاغ و زغن

چون عمود ظلم بر فرقش نشست

نعره اش پشت برادر را شكست

آري آري پهنه عشق است اين

بازتاب صحنه عشق است اين

عشق بود و پاكي احساس بود

غيرت جوشيده عبّاس بود

عشق بود و مستي سرمست ها

عشق بود و آن بريده دست ها

عشق بود و پاره پاره مشك بود

چشم ساقي حرم پر اشك بود

تا كه ساقي سوز دل آغاز كرد

فاطمه آغوش خود را باز كرد

همچو جان عبّاس را در بر كشيد

آن شكسته پر دوباره پر كشيد

اي قلم با فكر من بازي مكن

زين قريحه مرثيه سازي مكن

زخم دارم نيش بر قلبم مزن

دفتر شعر مرا بر هم مزن

ديده ي خوشزاد را گريان مكن

اشك را در چشم او توفان مكن

نقش كن آئينه احساس را

پايه شخصيت عبّاس را

سيّد حسن خوشزاد

ميلاد حضرت عبّاس عليه السلام

اي بام صبح خورشيد، اي شب سحر مبارك

در دامن ستاره، قرص قمر مبارك

بر گلبن ولايت

ياس دگر مبارك

طوبي ثمر مبارك، دريا گهر مبارك

ميلاد ماه آمد، خورشيد راه آمد

يوسف ز چاه آمد، مير سپاه آمد

شمشير آل هاشم، شير حسين و حيدر

-

درياي معرفت را در كف گهر ببينيد

بعد از طلوع خورشيد قرص قمر ببينيد

شير خدا علي را، شير دگر ببينيد

در ماه روي عباس، روي پدر ببينيد

روح فتوّت است اين، جان محبّت است اين

درياي غيرت است اين، سقاي عترت است اين

دادند بوالحسن را، امشب حسين ديگر

-

گلبوسه ي ولايت، بر چشم و فرق و دستش

ناخورده شير دادند، پيمانه ي الستش

شد در نگاه اوّل، وقف حسين، هستش

از اشك شوق لبريز، شد جام چشم مستش

از عشق رنگ و بو داشت، در مَهد ها و هو داشت

با يار گفتگو داشت، انگار آرزو داشت

ناخورده شير گردد، قرباني برادر

-

امّ البنين گرفته در دست ماه پاره

اي آسمان بيفشان در مقدمش ستاره

آغوش يار بر او، گرديده گاهواره

گويد هزار نكته، چشمش به يك اشاره

من جانثار يارم، سر روي دست دارم

اين قلب بي قرارم، اين چشم اشكبارم

از گاهواره روحم، در كربلا زند پر

-

درياي سرخ غيرت، روح وفاست عبّاس

خون حسين يعني، خون خداست عبّاس

عشّاق جان به كف را، فرمانرواست عبّاس

باب الحوائج خلق، مشكل گشاست عبّاس

مهر و وفاش عادت، دلداده اش عبادت

از لحظه ي ولادت، تا لحظه ي شهادت

عشق حسين در دل، شور حسين در سر

-

اي تشنه ي لب تو، آب حيات عبّاس

باب المراد عبّاس، باب النّجات عبّاس

گرديده دور قبرت، آب فرات عبّاس

خون خدات فرمود، جانم فدات عبّاس

خوي حسن خويت، روي حسين رويت

چشم حسين سويت، (ميثم) گداي كويت

لطفت نمي گذارد، او را براني از در

-

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

ميلاد حضرت عبّاس عليه السلام

اي سراپا حسين، يا عبّاس

سير تو تا حسين، يا عبّاس

همه جا با حسين، يا عبّاس

سخنت يا حسين، يا عبّاس

هم تو باب الحوائج همه اي

هم چراغ دل دو

فاطمه اي

-

آفتاب رخ تو ماه عليست

راه تو از نخست راه عليست

به دو بازوي تو نگاه عليست

دست و چشم تو بوسه گاه عليست

برده چشمت دل دو فاطمه را

ديده در گاهواره علقمه را

-

كعبه آرد سلام بر حرمت

جان عالم نثار هر قدمت

گوهر انبياست اشك غمت

شهدا زير سايه ي علمت

تو كه هستي كه شخص خير النّاس

گفت جانم فدات يا عبّاس

-

آب ها تشنه و تو دريايي

خسروان بنده و تو مولايي

تو علمداري و تو سقّايي

تو عزيز عزيز زهرايي

روز محشر كه روز وانفساست

بر دو دستت، دو ديده ي زهراست

-

اي ز گهواره بي قرار حسين

دل و جانت در اختيار حسين

حاضري هر كجا كنار حسين

دست و چشم و سرت نثار حسين

حرمت از نخست علقمه بود

اوّلين زائر تو فاطمه بود

-

تو علمدار لشكري عبّاس

شير و شمشير حيدري عبّاس

حمزه اي يا كه جعفري عبّاس

تو فداي برادري عبّاس

تا كني جان خود فداي حسين

زاد مادر تو را براي حسين

-

از خجل از رخ تو زيبايي

ساقي لاله هاي زهرايي

با لب خشك و چشم دريايي

زهي از اين جلال و آقايي

نه عجب با چنان تب و تابت

خاتم الانبيا دهد آبت

-

دست خيل ملك به دامن تو

روح خون خداست در تن تو

زخم تن حلقه هاي جوشن تو

قتله گاه تو طور ايمن تو

برتر از درك و فهم و احساسي

چه بخوانم تو را كه عبّاسي

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

يا اباالفضل

در دلم امشب پُر از شور و نواست

گه مدينه مي رود گه كربلاست

امشب از جام ولا پُر گشته ام

قطره بودم با ولا كُر گشته ام

من مدد گيرم ز آل مصطفي

مي روم تا عرش پاك كبريا

پُر شده عالم ز شادي و شعف

خنده زن امّ البنين، شاه نجف

كودكي چون گل در آغوش عليست

زين سبب دنيا پُر از نور جليست

غرق شادي حضرت امّ البنين

مي زند لبخند اميرالمؤمنين

آمده جبريل با خيل ملك

آينه گردان شده چرخ و

فلك

حور و غلمان دسته گل در دستشان

گشته اين كودك تمام هستشان

اين ندا پُِر كرده هر جاي زمين

آمده پور اميرالمؤمنين

عاشقان عطر گل ياس آمده

شاد باشيد از ره عبّاس آمده

آمده زينت فزاي مشرقين

يار و همسنگر به مولانا حسين

نور چشم خمسه ي آل عباست

جعفر طيّار دشت كربلاست

در شجاعت ذوالفقار حيدريست

سيرت و خلق نكويش كوثريست

مصطفايي، علم عباس عليست

مجتبايي، حلم عباس عليست

فاطمي خلق و خصال او بود

هاشمي طلعت جمال او بود

بر بني هاشم بود نور دو عين

جان زينب هستي مولا حسين

عيسوي و موسوي مفتون اوست

شيعگي ما بدان مرهون اوست

بر همه عالم ابوالفضل مقتداست

نام عبّاس علي مشلك گشاست

دردمندان جهان را او دواست

هر كه آيد سوي او حاجت رواست

يا ابوالفضل اي وجود مرتضي

يا ابوالفضل تار و پود مرتضي

ما همه درمانده و بيچاره ايم

در پي درمان درد و چاره ايم

ما گدايان سر كوي توأيم

دست خالي بر سر كوي توأيم

يا ابوفاضل بگير دست مرا

جان زينب پُِر نما دست مرا

گر نگاهي از ره احسان كني

درد بي درمان ما درمان كني

جان زهرا بر فرج بنما دعا

گو تو هم مهدي بيا، مهدي بيا

رضا يعقوبيان

-

** رباعي **

از سوي جنان عطر گل ياس آمد

صاحب فضل و كرم، منبع احساس آمد

خيزيد ز جا ز بهر تبريك علي

زيرا به جهان حضرت عبّاس آمد

-

ولادت حضرت عبّاس عليه السلام

اي نخل ادب، ثمر مبارك!

وي بحر شرف، گهر مبارك!

اي شمس ولا، قمر مبارك!

اي طور علي، شجر مبارك!

اي عشق و وفا، پدر مبارك!

اي شير خدا، پسر مبارك!

ميلاد حسين ديگر آمد

الحق كه دوباره حيدر آمد

اين كيست؟ برادر حسين است

اين شير دلاور حسين است

اين پاره ي پيكر حسين است

اين ساقي ساغر حسين است

اين روحِ مطهر حسين است

فرمانده ي لشكر حسين است

اين ماه اميرالمؤمنين است

اين صورتِ صورت آفرين است

حيدر گل و اين پسر، گلاب است

مه بر سر دستِ

آفتاب است

از نور، به صورتش نقاب است

سر تا به قدم، ابوتراب است

سردارِ رشيدِ انقلاب است

در دست پدر به پيچ و تاب است

اشكش همه جاري از دو عين است

چشمش همه حال بر حسين است

شيرين لب و شور آفريده

از ديده و دست، دل بريده

مرغ دلش از قفس پريده

آواي حسين را شنيده

خون در دل و اشك، در دو ديده

پيراهن صبر را دريده

آهنگ وصال يار دارد

با خون خدا قرار دارد

آغوش علي بود مقامش

از حضرت فاطمه سلامش

ما سائل و او كرم مرامش

او ساقي و چشم ماست، جامش

عشق و ادب و وفاست، نامش

بگرفت چو در بغل امامش

ديدند دو مهر مُنجلي را

رخسار محمّد و علي را

عبّاس همان عزيز زهراست

عطشان لب او هميشه درياست

او ماهِ ستارگان صحراست

فرمانده و پاسدار و سقاست

دور از شهدا، اگر چه تنهاست

تا حشر، چراغ انجمن هاست

دل، مشت گلي ز كربلايش

جان، زائر گنبدِ طلايش

دريا چو كفش كرم ندارد

بي او كه حرم، حرم ندارد

اسلام به كف علم ندارد

تا هست، حسين غم ندارد

در بين سپاه، كم ندارد

باك از عرب و عجم ندارد

او شير خداي را بود شير

فرزند كرامت است و شمشير

اي حيدر حيدر ولايت!

اي صاحب سنگر ولايت!

اي حامي و ياور ولايت!

سرلشكر بي سر ولايت!

فرزند و برادر ولايت!

عبّاس دو مادر ولايت!

تو چار امام را معيني

از روز نخست، يار ديني

ماه شهداء، به ني سر توست

قرآن حسين، پيكر توست

باب همه انبيا دَرِ توست

آغوش حسين، سنگر توست

دريا نگهش به ساغر توست

خون گلوي تو كوثر توست

سردار سپاه دين به هر عصر

تنها رجز تو سوره ي نصر

اي بحر ز آتش تو بي تاب!

اي آب هم از خجالتت آب!

سر تا قدمت حقيقت ناب

ابروي تو عشق راست محراب

ما بنده ي كوچك و تو ارباب

دريا گويد:

مرا تو درياب

من آبم و تشنه ي تو هستم

سقّاي حرم! بگير دستم

ما

و كرم تو يا اباالفضل

طوف حرم تو يا اباالفضل

خاك قدم تو يا اباالفضل

درياي غم تو يا اباالفضل

مرهون دم تو يا اباالفضل

زير علم تو يا اباالفضل

اي عالم و آدمت سپاهي!

بر «ميثم» خويش هم نگاهي

*****

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

بحر طويل در ولادت حضرت ابوالفضل عليه السلام

بند اوّل

شب سوم چو رسيد از مه شعبان، مه عترت، مه قرآن، چه مبارك سحري بود كه خورشيدِ جمالِ پسرِ فاطمه يكباره درخشيد، ادب بين كه شب چارم شعبان، پي آن ماه فروزنده عيان گشت ز برج شرف و غيرت و ايثار، به بيت علي آن حجّت دادار، مه امّ بنين حضرت عبّاس علمدار، قضا گفت كه اين است همان شير خروشانِ علي حيدر كرّار، قدر گفت كه اين است به خيل شهدا سرور و سالار، فلك گفت بشر يا ملك است اين؟ زهي از اين گل رخسار كه بخشيد صفا چشم و دل اهل صفا را.

بند دوّم

هله اي فاطمه ي دوّم مولا! صدف بحر تولّا! گهرت باد مبارك! تويي آن نخل ولايت، كه بود ميوه ي نابت قمر برج هدايت، دُر درياي عنايت، ثمرت باد مبارك، قمرت باد مبارك! گل رخسار گرامي پسرت باد مبارك! ز علي باد سلامي به بلنداي تجلاّي ولايت به تو و لاله ي ياس تو و ماه رخ عبّاس كه سرمست حسين است، كه پابست حسين است، همه هست حسين است، بگو دست حسين است، ببين در رخ نوراني او هيبت و اِجلال عليّ شير خدا را.

بند سوّم

الا حور و ملك! جن و بشر! خلق سماوات و زمين! جشن بگيريد كه امشب علي و فاطمه و فاطمه ي امّ بنين و حسن و شخص حسين بن علي جشن گرفتند و همه وصف ابوالفضل علمدار سرودند، همه چشم به عبّاس گشودند و همه حمد خداوند نمودند كه در باغ ولا، دسته گلِ ياس خوش آمد پسر شير خدا حضرت عبّاس خوش آمد! صلوات علي و فاطمه بر ماه جمالش، به جلالش، به كمالش، به خصالش، به دو ابروي هلالش، ز رسول الله و آلش بفشانيد به پايش گهر مدح و ثنا را.

بند چهارم

نشنيديد كه قنداقه ي آن ماه جبين در بغل امّ بنين بود؟ چو خورشيد كه بر بام زمين بود، تو گويي كه مگر در بغل فاطمه ي بنت اسد، حيدر كرّار، علي شير خداوند مبين بود، كه آن مادر فرخنده چو يك اختر تابنده كه دور سر خورشيد بگردد، به ادب آمد و گرداند به دور سر ريحانه ي زهرا قمرش را و ندا داد كه اي نور دل فاطمه، عبّاس عزيزم به فدايت نگهش كن كه بود يارِ تو و سرور و

سالار، تمام شهدا را.

بند پنجم

همه ديدند كه قنداقه ي عبّاس بود بر سر دست اسدالله چو خورشيد كه گيرد به بغل ماه و زند بوسه به پيشاني و دستش، پس از آن ياد كند در شب ميلاد وي از صبح الستش كه فداي پسر فاطمه گردد سر و جان و تن و دستش و كند ياد علمداري و سقّايي و فرماندهي كلّ قوايش، ادب و عشق و وفايش، شرف و صدق و صفايش، به زمين آمدن از عرش خدا، قامت رعنا و رسايش، عجبا ديد در آن چهره همه واقعه ي كرب و بلا را.

بند ششم

اي نبي خويّ و علي صولت و زهرا صفت! آيينه ي حلم حسن و ديده ي بيدار حسيني! تويي آن ماه كه خود غرق در انوار حسيني، نه فقط در شب عاشور و صف كرب و بلا، كز شب ميلاد گرفتار حسيني، همه جا يار حسيني، پسر شير خدايي و علمدار حسيني، تو ابوفاضل و فرمانده انصار حسيني، ز خداوند و ملائك ز رسولان و امامان و شهيدان الهي، همه دم باد درودت، همه جا باد سلامت كه رساندي به كمال از ادب و غيرت و جانبازي خود دوستي و عشق و وفا را.

بند هفتم

تو يم غيرت و ايثار و وفايي كه پيمبر به تو نازد، تو به بي دستي خود دست خدايي كه علي ساقي كوثر به تو نازد، تويي عبّاس كه صدّيقه ي اطهر به تو نازد حسن آن حجّت داور به تو نازد، تو همان يار حسيني كه حسين ابن علي در صف محشر به تو نازد، تو همان مير سپاهي كه همانا علي اكبر به تو نازد، تويي آن ساقي بي آب كه

حتّي علي اصغر به تو نازد، پسر امّ بنين استي و بيش از همه مادر به تو نازد، كه تو كردي به صف كرب و بلا ياري مصباح هدي را.

بند هشتم

تو همان ماه بني هاشم و شمع شهدايي تو به درياي عطش با جگر تشنه ي خود آب بقايي، تو كنار حرم خون خدا صاحب ايوان طلايي، تو به بي دستي خود از همگان عقده گشايي، تو فراتر ز تمام شهدا روز جزايي، حرمت علقمه، خود كعبه ي ارباب دعايي، تو حسين دگر فاطمه، تو خون خدايي، به خدا صاحب لطف و كرم و جود و سخايي، تو همان باب حوائج، تو همان بحر عطايي، تو اميد همه عالم تو چراغ ره مايي، تو علمداري و فرمانده ي كلّ شهدايي، چه شود دست بگيري ز كرم «ميثم» افتاده ز پا را.

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

تكيه گاه امامت

ماهي كه در سپهر فتوّت طلوع كرد

رسم ادب ز روز ولادت، شروع كرد

در آستان عشق و محبّت، خضوع كرد

پيش حسين از همه بهتر خشوع كرد

آن گل كه در بهار دل انگيز دين شكفت

امشب به باغ دامن امّ البنين شكفت

فردا كه با فروغ بشارت، سحر دميد

در بيت آفتاب ولايت، قمر دميد

خورشيد طلعتي دگر، از پرده بردميد

در باغ عشق، لاله ي سرخي دگر دميد

آيينه ي لطافت و احساس، جلوه كرد

در خاندان فاطمه، عبّاس جلوه كرد

آل علي، كه كام دل از يك نظر دهند

نوزاد را، به بوسه ي شيرين شكر دهند

بوسيده روي كودك و بر يكدگر دهند

تبريك و تهنيت به پدر، زين پسر دهند

خورشيد، بر جمال قمر بوسه مي زند

وقتي پدر به روي پسر، بوسه مي زند

عباس آنكه هست رخ مرتضاييش

ماتست روزگار به كار خداييش

داده خداي، پنجه ي مشكل گشاييش

جانها، فداي جان و دل

كربلاييش

مولا، كه بوسه بر قدِ طوباييش دهد

با اشك شوق، منصب سقّاييش دهد

مهر و وفا به روز و شبش، موج مي زند

خشم خداي، در غضبش موج مي زند

در روزگارها، ادبش موج مي زند

درياي تشنگي به لبش، موج مي زند

او راست ديده اي، سپر تير عشق دوست

دستي به پيش ضربت شمشير عشق دوست

اين است آن محيط كرامت، به كربلا

آموزگار صبر و شهامت، به كربلا

آن كو ز عشق، كرد قيامت به كربلا

اين است تكيه گاه امامت به كربلا

از دست ظلم، آن قد و قامت شكست، آه!

وز آن شكست، پشت امامت شكست، آه!

اي آنكه هست عقده گشا، ذكر نام تو

استاده انبيا، پي عرض سلام تو

خود تشنه ايّ و تشنه لبان مست جام تو

هستم اگر قبول كني من غلام تو

كوته مباد دست (مؤيّد) ز دامنت!

شعرم قبول كن كه بود لطف با منّت

سيّد رضا مؤيّد

باب المراد

مژده! كه از دامن امّ البنين

سر زده خورشيد، درين سرزمين (49)

مير و علمدار شه كربلا

نور دل حيدر و امّ البنين

ماه بني هاشم، سالار عشق

مظهر حق، خسرو دنيا و دين

آنكه شده دست يداللّهيش

چون اسدالله برون ز آستين

كوكب تابنده ي برج حيا

گوهر رخشنده ي بحر يقين

پيك سحر، هر دم ازين بوستان

مشك برد سوي بهشت برين

قبله ي حاجات، كه باب المراد

گشت ملقّب ز جهان آفرين

چرخ ز انوار رخش، تابناك

خاك ز انفاس رخش، عنبرين

گر بكشد تيغ، چو شير خدا

لرزه فتد بر تن شير عَرين (50)

ناموران، جُسته ز نامش شرف

تاجوران، سوده به خاكش جبين

هر كه بود طالب ديدار حق

گو كه درين آيينه، حق را ببين

طرفه نسيمش، دم روح القدس

فرش حريمش، پر روح الامين

همچو (رسا) دولت جاويد يافت

هر كه شد از خرمن او خوشه چين

دكتر قاسم رسا «رسا»

در مدح حضرت ابوالفضل عليه السلام

قلم در صفحه وصف ياس بنويس

شب عيد است از عباس بنويس

رقم زن وصف يار نازنين را

گل نورسته ي امّ البنين را

قلم بنويس ماه انجم است او

ولايت را حسين دوم است او

قلم بنويس با ميلاد خورشيد

رخ ماه بني هاشم درخشيد

قلم بنويس خير النّاس آمد

گل امّ البنين عبّاس آمد

براي يار حق، يار آفريدند

اباالفضل علمدار آفريدند

مدينه بار ديگر گشته گلشن

اميرالمؤمنين چشم تو روشن

به خورشيد ولايت ماه دادند

به ثارالله، ثارالله دادند

ز آغوش پدر دامان مادر

دلش پر مي زند سوي برادر

برادر گشته محو چشم مستش

پدر گلبوسه بنهاده به دستش

قمر پيش رخ آن ماهپاره

قمر نبود بود كم از ستاره

علي با فاطمه گرديد همسر

كه آرد مثل عبّاس دلاور

در او مي ديد او هست حسين است

به خود مي گفت اين دست حسين است

ادب از دامن امّ البنينش

شجاعت از اميرالمؤمنينش

دل مادر به دردش منجلي بود

نگاهش بر حسين بن علي بود

لب جانبخش خود را باز كرده

به گهواره سخن آغاز كرده

كه

من يار وفادار حسينم

علمدارم، علمدار حسينم

به حق كه اوست عشقم، اوست دردم

پر و بالم بده دورش بگردم

سلام اي يوسف مصر ولايت

سرم، چشمم، تنم، دستم فدايت

به طفلي تشنه جام بلايم

بود در دل هواي كربلايم

الا اي شيرزاد و شير داور

حسين دوم زهرا و حيدر

كثير السجده اي و اشجع النّاس

تو عباسي تو عبّاسي تو عباس

تو جند اللهِ اكبر را اميري

تو در شب عابدي در روز شيري

تو پرچمدار احباب الحسيني

تو جان زينبي باب الحسيني

تو ذبح عيد قربان حسيني

تو پاره پاره قرآن حسيني

چراغ آسمان گلدسته هايت

وفا خشتي ز ايوان طلايت

به دريا قصه ي تاب و تبت ماند

به قلب آب داغ ماتمت ماند

تو در آينه ي دريا چه ديدي

كه آتش در دل آب آفريدي

نخورده آب چشمت بود در آب

گمانم عكس اصغر بود در آب

جهاد و جنگ تو با نفس سركش

شراري گشت و دريا را زد آتش

فداي همت و ايثار و صبرت

كه گردد آب دريا دور قبرت

نه تنها اشك «ميثم» تشنه ي توست

تو دريايي و عالم تشنه ي توست

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

ولادت حضرت ابوالفضل عليه السلام

در چارم شعبان به سر ايّام غم آمد

ماه از پي خورشيد مبارك قدم آمد

ديشب شب ميلاد حسين بوده و امشب

شد نُورٌ عَلي نُور كه عبّاس هم آمد

اي فاطمه اي بانوي دين جاي تو خالي

كان نوگل زيبا به وجود از عدم آمد

عشّاق به لب زمزمه دارند كه امشب

بر كالبد مرده ي ما تازه دم آمد

اي سائل غمديده بيا بر درِ عبّاس

بحر ادب و جود و سخا و كرم آمد

زين مژده دل امّ بنين غرق سرور است

كان گل كه كند دفع ملال و الم آمد

گو فرقه ي نامحرم از اين در بگريزند

كآن دلبر گل چهره برون از حرم آمد

كلامي زنجاني

جلوه ي قمر بني هاشم عليه السلام

بر منتظران مژده ز راه آمد ابوالفضل

بر منزلت عشق، گواه آمد ابوالفضل

اين عيد ولايت به علي باد مبارك

به به كه چه با عزّت و جاه آمد ابوالفضل

ديشب كه شب جلوه ي خورشيد شرف بود

امشب پي خورشيد چو ماه آمد ابوالفضل

خورشيد شرف پادشه عشق حسين است

چون ماه به پابوسي شاه آمد ابوالفضل

بر لشكر و اردوي همايون حسيني

فرمانده و سردار سپاه آمد ابوالفضل

گو آل علي را كه دل از غم برهانند

بر عترت اطهار پناه آمد ابوالفضل

در رزمگه عشق «كلامي» به حريفان

پيروز به يك نيمه نگاه آمد ابوالفضل

كلامي زنجاني

رباعيات ميلاد

اي صفدر ميدان شجاعت، عبّاس

وي قُلزم موّاج شهامت، عبّاس

خواندي ز ازل درس جوانمردي را

در دامن همّت و امامت عبّاس

-

اي نخل بلند استقامت، عبّاس

سيراب ز چشمه ي امامت، عبّاس

ميلاد تو را نوشته تاريخ به خون

ميلاد شهامت و كرامت، عبّاس

-

بر اهل ولا ز حق نويد است امروز

مسرور شويد روز عيد است امروز

تبريك به هم ز جان و دل بايد گفت

ميلاد ابوالفضل رشيد است امروز

-

من دل به عنايت تو بستم، ساقي

از باده شوق مست مستم، ساقي

هرگز ندهم به چشمه ي آب بقا

جامي كه تو مي دهي به دستم، ساقي

براي باغبان ياس آفريدند

علي را اشجع النّاس آفريدند

وفاداري و مردي و شجاعت

يكي كردند و عبّاس آفريدند

-

دلم شيدايي خال ابوالفضل

بسان سايه دنبال ابوالفضل

گمان دارم كه مهدي خواهد آمد

اگر سالي شود سال ابوالفضل

-

بر برگ گل ياس تو را بنوشتند

بر سينه الماس تو را بنوشتند

سختي و لطافت كه عجين شد با هم

نامي شد و عبّاس تو را بنوشتند

-

دامن علقمه را عطر گل ياس يكيست

قمر هاشميان در همه ناس يكيست

سير كردم عدد ابجد و ديدم به حساب

نام زيباي اباصالح و عبّاس يكيست

-

سوگند به شور و عشق و مشتاقي عشق

من، مست شرابم از

مي باقي عشق

ساقي شدن، از پدر رسيده ست به من

او ساقي كوثر است، من ساقي عشق

سردار قيام اهل بيت آمده ست

چاووش پيام اهل بيت آمده ست

اي عشق بگو به تشنه كامان فرات

سقّاي خيام اهل بيت آمده ست

-

روشن تر از آسمان و آبي عبّاس

در جلوه گر چو آفتابي، عبّاس

در غيرت و همّت و جوانمردي و عشق

مثل پدرت ابوترابي عبّاس

-

سرودهاي ميلاديّه

يا قمر بني هاشم عليه السلام

عيد ميلاد نگار نازنين آمد

ديده بگشا لاله ي اُمّ البنين آمد

آمد اميد دل حلال هر مشكل

مولا ابوفاضل

-

از علي دل مي ربايد نرگس مستش

مي زند با گريه امشب بوسه بر دستش

گل در چمن وا شد ميلاد سقّا شد

مولا ابوفاضل

-

زينب كبري كند مانند گل بويش

مي كشد از پنجه ي دل شانه بر مويش

مستم ز عطر ياس آمد ز ره عبّاس

مولا ابوفاضل

-

سيّد محسن حسيني

سرود ولادت حضرت عبّاس عليه السلام

بگو به ديوانه و عاقل الطاف حق گرديده شامل

دلبر جانانه ام امشب در خانه دل كرده منزل

خوش آمدي يا ابوفاضل (2)

-

خداي احساس آمد امشب بوي گل ياس آمد امشب

مدينه شد غرق تبسّم ميلاد عبّاس آمد امشب

خوش آمدي يا ابوفاضل (2)

-

اين دلربا و مه جبين است بر نازنينان نازنين است

به گوش لاله ها بگوييد اين لاله اُمّ البنين است

خوش آمدي يا ابوفاضل (2)

-

باشد همه هستم ز هستش ساقي كوثر شده مستش

با خنده و با گريه امشب بوسه بگيرد از دو دستش

خوش آمدي يا ابوفاضل (2)

-

دارد تماشا ماه رويش زينب كشد شانه به مويش

جود و كرامت به سجودش مستان همه به گفتگويش

خوش آمدي يا ابوفاضل (2)

-

سرمستي دائم خوش آمد به خيمه ها قائم خوش آمد

مي گويد امشب ماه گردون ماه بني هاشم خوش آمد

خوش آمدي يا ابوفاضل (2)

-

ببين نگار بي قرين را ماه اميرالمؤمنين را

با گوش جان شنيدم امشب لالايي اُمّ البنين را

خوش آمدي يا ابوفاضل (2)

-

خوش اين ندا آمده امشب دلدار ما آمده امشب

خيل گرفتاران بياييد مشكل گشا آمده امشب

خوش آمدي يا ابوفاضل (2)

-

سيّد محسن حسيني

سرود ولادت حضرت عبّاس عليه السلام

رسيده عشق و احساس وزد بوي گل ياس

سراپا مست مستم شب ميلاد عباس

يار نازنين، نگار مه جبين، تويي تويي گل امّ البنين

يا ابوفاضل مولا ابوفاضل مولا ابوفاضل خوش آمدي

-

همه در گفتگويش ملك شد محو رويش

همه شب دست زينب كشد شانه به مويش

يار نازنين، نگار مه جبين، تويي تويي گل امّ البنين

يا ابوفاضل مولا ابوفاضل مولا ابوفاضل خوش آمدي

-

سراپا شور و شين است علي را نور عين است

ميان گهواره نگاهش با حسين است

يار نازنين، نگار مه جبين، تويي تويي گل امّ البنين

يا ابوفاضل مولا ابوفاضل مولا ابوفاضل خوش آمدي

-

ببين تو ماه شب را گل خشكيده لب

را

زيارت كن زيارت خداوند ادب را

يار نازنين، نگار مه جبين، تويي تويي گل امّ البنين

يا ابوفاضل مولا ابوفاضل مولا ابوفاضل خوش آمدي

-

تو سردار سپاهي به عالم تكيه گاهي

بني هاشم بگويند ميان ما تو ماهي

يار نازنين، نگار مه جبين، تويي تويي گل امّ البنين

يا ابوفاضل مولا ابوفاضل مولا ابوفاضل خوش آمدي

-

سيّد محسن حسيني

سرود ولادت حضرت عبّاس عليه السلام

غرق در شور و شعف بيت ولا شد

لاله اُمّ البنين با خنده واشد

آمد علي شمائل آمد حلال مشكل

مولا يا ابوفاضل (2)

-

مي رسد از هر طرف بوي گل ياس

مست مستم در شب ميلاد عبّاس

عشق و صفا خوش آمد مشكل گشا خوش آمد

مولا يا ابوفاضل (2)

-

نازنينان اين نگار نازنين است

اين تمام هستي اُمّ البنين است

آمد بر همه دلبر گويم تا روز محشر

مولا يا ابوفاضل (2)

-

ساقي كوثر علي شد مست مستش

مي زند شب تا سحر بوسه به دستش

چون گل مي خندد امشب آمد اميد زينب

مولا يا ابوفاضل (2)

-

عيد ميلاد علمدار حسين است

چشم مستش محو ديدار حسين است

امشب زينب كبري چون گل مي بويد او را

مولا يا ابوفاضل (2)

-

عيد سقّاي حرم آمد خوش آمد

سائلان عيد كرم آمد خوش آمد

عشق ما همه اين است ماه علقمه اين است

مولا يا ابوفاضل (2)

-

كن تماشا ساقي خشكيده لب را

يا زيارت كن خداوند ادب را

آمد ماه مدينه امشب گويد سكينه

مولا يا ابوفاضل (2)

-

روز و شب بر لب خود زمزمه دارم

به خدا آرزوي علقمه دارم

اي كه مشكل گشايي ما را كن كربلايي

مولا يا ابوفاضل (2)

-

سيّد محسن حسيني

سرود ميلاد حضرت اباالفضل عليه السلام

بريزيد گل ياس به گهواره ي عبّاس

كه اين يار حسين است علمدار حسين است

- *** -

حسين بن علي را بگوييد بيايد

تماشاي برادر به گهواره نمايد

دل شير خدا را به لبخند ربايد

علي باب نكويش زند بوسه بر رويش

كه اين يار حسين است علمدار حسين است

- *** -

دو شمير ولايت، دو اَبروي اباالفضل

دو دست اسدالله، دو بازوي اباالفضل

چراغ دل حيدر، مه روي اباالفضل

همه خلق گدايش، دو عالم به فدايش

كه اين يار حسين است علمدار حسين است

- *** -

شب چارم شعبان علي را پسر آمد

علي را پسر آمد، حسين دگر آمد

زهي قدر و جلالش، حَسَن مات

جمالش

كه اين يار حسين است علمدار حسين است

- *** -

بياييد سخن از، گل ياس بگوييد

سخن از گل ياس و مه ناس بگوييد

همه حاجت خود را به عباس بگوييد

بخوانيد ثنايش بيفتيد به پايش

كه اين يار حسين است علمدار حسين است

بسوز اي دل دريا، ز داغ لب عبّاس

من و عشق حسين و من و مكتب عبّاس

به قربان دعا و نماز شب عبّاس

من و عشق و وفايش، من و صحن و سرايش

كه اين يار حسين است علمدار حسين است

- *** -

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

سرود ميلاد حضرت اباالفضل عليه السلام

ماه منوّر آمده ياس معطّر آمده

خوش آمدي خوش آمدي * خوش آمدي يا عبّاس

- *** -

به هر كجا نظر كنم رخ تو جلوه گر شده

در آسمان قلب من پُر از مه و قمر شده

ز طالع سپيد تو شب سيه سحر شده

زاده ي حيدر آمده شير و قلندر آمده

خوش آمدي

- *** -

گرفته دسته دسته گل فرشتگان و حوريان

گلاب و عطر ياسمن ز باغ جنّت و جنان

ستاره باران شده از مقدم پاكت آسمان

سرو و صنوبر آمده لاله ي احمر آمده

خوش آمدي

- *** -

عاشق روي تو منم حيدريم، حيدريم

مست حسين و زينبم تو كرده اي ساغريم

شمعي و پروانه منم تو مي كني دلبريم

ساقي و ساغر آمده يار برادر آمده

خوش آمدي

- *** -

به درگه تو آمدم كه حاجتم روا كني

جواز كربلاي خود به نوكرت عطا كني

نظر كني به سوي من درد مرا دوا كني

صبر دلم سر آمده حاجت من برآمدي

خوش آمدي

- *** -

اشعار شهادت حضرت اباالفضل عليه السلام

خطيب كعبه

از من شنويد اين حكايت

كاو هست مطابق روايت

در شصتم هجرت پيمبر

شد ظلم بر امّتش سراسر

شد ساكن مكّه سبط احمد

نور دل و ديده محمّد

در ترويه بود و روز هشتم

مردم پي آب در تلاطم

يك عده پي طواف

بودند

در دل به ره خلاف بودند

ناامن حرم شده ز هر سو

عمّال يزيد در تكاپو

بر فتنه كنند تا كه اقدام

شمشير به بسته زير احرام

با سبط رسول در ستيزند

خواهند كه خون او بريزند

بودند حسينيان جانباز

اطراف حسين، همچو سرباز

بي اسلحه بهر حفظ مولا

كردند سپر، ز شوق جان را

در آن هيجان و فتنه ي ناس

برخاست خطيب كعبه عبّاس

با اذن حسين، امام كعبه

رفت او به فراز بام كعبه

از حنجره ي علي نمايي

بر آل اميه زد ندايي

اول بستود او خدا را

بنموده طريقه ي هدي را

گفتا كه به كعبه حق شرف داد

حيدر چو قدم به كعبه بنهاد

اين كعبه گرفت شوكت و فر

از يمن قدوم پاك حيدر

اين بيت كه خانه ي ودود است

بتخانه بت پرست بود است

ديروز كه بود نورافروز

از يمن عليست قبله امروز

عباس چو اين كلام فرمود

آنگه به حسين اشاره بنمود

گفت از پدر همين امام است

بر كعبه اگر فزون مقام است

اين خانه كه بيت عالمين است

از مكرمت ابوالحسين است

عباس كه بر علي پسر بود

لفظ (پدرم) ز لب نفرمود

چون دُرّ (أبيه) در سخن سفت

او لفظ (ابي) به خطبه ناگفت

با لفظ (أبيه) در كلامش

حرمت بنهاده بر امامش

اين گونه ادب نمود عبّاس

در نزد حسين اشرف ناس

* * * *

آنگه ز فراز كعبه، عبّاس

گفتا به يزيديان خنّاس

كاي فرقه ي كافران فاجر

اسلام شما بود، به ظاهر

آماده پي طواف بوديد

بر سجده حق جبين، نسوديد

مانع شده ايد امر حج را

بر سبط رسول و پور زهرا

بر كعبه، چه كس بود سزاوار

جز اين، كه بود حبيب دادار

نزديك به كعبه كيست، بهتر

جز سبط نبي و پور حيدر

گر حكمت حق نبود پيدا

ور سرّ خدا نبد هويدا

گر كعبه نبود و اين ستايش

تا خلق شوند آزمايش

زان پيش كه اين امام طيّب

آيد به طواف حق ز يثرب

آنگاه سوي امام، ز آغاز

مي كرد ز

مكّه، كعبه پرواز

مردم پي استلام آيند

سر، را به حجر، همه بسايند

ليكن حجر از مقام كعبه

مي رفت سوي امام كعبه

تا بيعت خويش با امامش

تجديد كند، ز استلامش

او بوسه زند امام را دست

پا بست چو بر امامتش هست

گر خواسته ي امام و خالق

همواره نبد بهم مطابق

آن سان كه گه شكار هر (باز)

گنجشك، بگيرد او به پرواز

هر آينه حمله مي نمودم

بر جمع شما خسان دمادم

دانيد شما وگر ندانيد

اكنون دُر گوشِ خود نماييد

هستيم ز مرگ سرخ خرسند

در راه عقيده ايم پابند

اي فرقه ي دون كه ناسپاسيد

خود هاشميان نمي شناسيد

هر كودك هاشميست جانباز

جانبازي او بود ز آغاز

هر كودك ما ز شيرخواري

لبخند زند به مرگ، آري

طفلي كه ز ما به مهد ناز است

در مهد، بزرگ پاكباز است

هر طفل ز ما دلير و بي باك

زائيده شده ز مادري پاك

از مرگ كجا هراسد عبّاس

گر دشمن اوست جمله ي ناس

قرباني پيش پاي انسان

مرسوم بود به ذبح حيوان

ليك از پي حفظ اشرف ناس

جان را به فداش، سازد عبّاس

سازم سر و دست و چشم و جان را

قرباني اين عزيز زهرا

* * * *

هيهات! نظر كنيد امّت

بر مردم جامعه به دقّت

تشخيص دهيد حق ز باطل

تا گُم نكنيد قبله ي دل

آيا بشويد پيرو امر

آن را كه شده ست شارب الخمر

يا اين كه بود سليل حيدر

صاحب بود او به حوض كوثر

خواهيد كسي كه نرد، بازد

با فسق و فجور و باده سازد

يا اين، كه به بيت اوست پاكي

آيات خدا در اوست حاكي

آن را بدهيد دست بيعت

كاو راست لياقت امامت

* * * *

آنگاه خطيب كعبه بي باك

گفتا به يزيديان سفّاك

بر خويش ره اميد بستيد

مانند قريش، گمره استيد

چون خيل قريش بود يكسر

آماده به كشتن پيمبر

تا زنده عليّ مرتضي بود

ايمن تن و جان مصطفي بود

اي آل اميّه شوم و پستيد

بر قتل حسين، عازم استيد

عباسم

و تا كه زنده هستم

شمشير علي بود به دستم

گر جمله كنيد سوي او رو

ممكن نبود شهادت او

اي سنگدلان، كه آل شينيد

عازم پي كشتن حسينيد

من شبل أمير عالمينم

از شوق فدايي حسينم

آئيد شما خَسان بسويم

تا راه شهادتش بگويم

در بند كشيد، گر تنم را

وآنگه بزنيد گردنم را

تا هست مرا توان و نيرو

ممكن نبود شهادت او

عبّاس كه دُرّ خطبه را سفت

پايان مطالبش چنين گفت

كاي خالق و مقتداي سبحان

هرگز مرسان بر آرزوشان

خواهم ز خدا كه عمرتان را

كوتاه كند به دار دنيا

بر جمع شما و جدّ و فرزند

لعن ابديست از خداوند

(آهي) رسد از نواي عبّاس

پيغام، ز نينواي عبّاس

حاج علي آهي

آيينه ها

خواستم از آب لب را تر كنم

بعد عزم جنگ با لشكر كنم

دست خود پر كردم از آن آب پاك

تا بنوشم پس كنم دشمن هلاك

دست خود بالا چو آوردم كمي

شد به پا در سينه بزم ماتمي

دست ها تا همتراز سينه شد

در كفم آن آب چون آيينه شد

در كفم آن آب تا آيينه گشت

رو به رو آيينه با آيينه گشت

زآسمان كربلاي پر هراس

يافت عكس خيمه در آب انعكاس

ديدم از آن خيمه بيرون شد رباب

گفت اصغر از عطش غش كرده، آب

ترسم از دستم رود آن نور عين

بهر سقّا منتظر هستم، حسين

از براي بازگشتن بي شكيب

مي كنم جاري به لب «امّن يجيب»

تا بدان تصوير چشمم خيره شد

عالمي در پيش چشمم تيره شد

بحر اشك من به طوفان سر نهاد

قطره اي از اشك در آب اوفتاد

اشك با اين كار ز آبم سير كرد

پاك از آيينه آن تصوير كرد

هِي زدم بر اسب يعني كن شتاب

چشم بر راهند، زينب با رباب

دير اگر اين آب بر اصغر دهم

بايد آن گُل را به زير گل نهم

امير ايزدي همداني

گفتيم يا اباالفضل عليه السلام

هر جا به هم رسيديم،

گفتيم يا اباالفضل

هنگامه آفريديم، گفتيم يا اباالفضل

از عهد خردسالي بذر محبّتش را

در سينه پروريديم، گفتيم يا اباالفضل

بعد از سلام دادن بر شاه تشنه كامان

هر شربتي چشيديم، گفتيم يا اباالفضل

با دسته دم گرفتيم، همچون نسيم رحمت

در كوچه ها وزيديم، گفتيم يا اباالفضل

هر جا زديم سينه در ذكر شور، سنگين

حيدر مدد كشيديم، گفتيم يا اباالفضل

هر جا مريض ديديم، با ذكر كاشف الكرب

بر جسم او دميديم، گفتيم يا اباالفضل

در گردش زمانه گشتيم چون گرفتار

از قيد غم رهيديم، گفتيم يا اباالفضل

در عضو عضو ما بود، شوق زيارت دوست

از غير دل بريديم، گفتيم يا اباالفضل

پاي پياده يك شب عزم سفر نموديم

راه حرم گزيديم، گفتيم يا اباالفضل

هر مشكلي كه در راه آن شب به پيش آمد

با جان و دل خريديم، گفتيم يا اباالفضل

وقتي تمام شد آب، بس تشنگي كشيديم

لب هاي خود مكيديم، گفتيم يا اباالفضل

هر جا كه خار ديديم، ياد از رقيّه كرديم

بر روي آن دويديم، گفتيم يا اباالفضل

در كربلاي مولا وقتي قدم نهاديم

در بحر غم تپيديم، گفتيم يا اباالفضل

اذن زيارت شه، تا از وزير گيريم

بر خاك رخ كشيديم، گفتيم يا اباالفضل

دور حريم سقّا لب تشنه خيز رفتيم

روي زمين خزيديم، گفتيم يا اباالفضل

با رخت خاك آلود، دل خسته، جسم رنجور

تا در حرم رسيديم، گفتيم يا اباالفضل

مردي بزرگ جايش در قبر كوچكي بود!

اين صحنه را كه ديديم، گفتيم يا اباالفضل

گفتيم قبر عبّاس اين قدر كوچك از چيست؟

چون علّتش شنيديم، گفتيم يا اباالفضل

گفتند دور قبرش آب است و ما ز حيرت

انگشت خود گزيديم، گفتيم يا اباالفضل

با ياد چشم و مشكي كز تير شد دريده

جامه به تن دريديم، گفتيم يا اباالفضل

تا جاي دست هايش بيرون ز صحن ديديم

دست از جهان كشيديم، گفتيم يا اباالفضل

در علقمه چو

ياد از حال حسين كرديم

از بار غم خميديم، گفتيم يا اباالفضل

يك شب شديم خادم در كفشداري او

هر كفش را كه چيديم، گفتيم يا اباالفضل

گويي كه اين زيارت رؤياي صبحدم بود

زين خواب خوش پريديم، گفتيم يا اباالفضل

گفت ايزدي كه اين خواب، شايد دوباره بينم

با شوق آرميديم، گفتيم يا اباالفضل

امير ايزدي همداني

عكس حضرت علي اصغر عليه السلام در آب!

كفي از آب، چون گرفت به كف

ديد در جام عكس اصغر چشم!

كرد سوز دلش مجسّم، دل

كرد چشم ترش مصوّر، چشم

آب بگذاشت، آبرو برداشت

بر لبش دوخت آب كوثر، چشم

ليك با او چه شد؟! مپرس و مگوي

كه نديد و نكرد باور، چشم

چشم، بر راه پاي مولا بود

ناگهان، تير كرد سر در چشم!

آمد و ختم انتظار نوشت

خامه شد تير خصم و دفتر چشم

برد ايثار را، به مرز كمال

تير را برگرفت تا پر، چشم

مشك هم، بس كه اشك ريخت بر او

اشك، ديگر نداشتي در چشم

بر زمين، چون ز صدر زين افتاد

داشت بر ديدن برادر، چشم

تا به بالين او، حسين آمد

مهر و مه ديد در برابر، چشم

(گشت خورشيد عشق، همچو هلال)

ريخت بر ماه چهره، اختر چشم

سرو استاده، نخل افتاده

به تماشا، گشوده لشكر، چشم

گفت خواندي مرا و آمده ام

باز كن بر من اي برادر! چشم

در حرم روي كن، كه دوخته اند

بر رهت چند نازپرور، چشم

بر رخ طفلِ چشم در راهم

طفل اشك است جاري از هر چشم

پاسخ او چه آورم بر لب؟!

ننهد در ميانه پا، گر چشم

گويم ار نيست آب و آب آور

جاي سقّاست، آب آور چشم

شد صدف دامن تو (انساني)

بس فرو ريخت درّ و گوهر، چشم (51)

حاج علي انساني

حضرت اباالفضل عليه السلام

السّلام اي خط سبز سرنوشت

اي نگاهت بهتر از باغ بهشت

كيستم من از مي عشق تو مست

در رهت از هستي خود شسته دست

اي بگردت

خصم دين بارو زده

عقل پيش عقل تو زانو زده

اي كنيز مادر تو مادرم

تو مرا اربابي و من نوكرم

من غلام حلقه در گوش توأم

جرعه نوش ساغر نوش توأم

مست مستم كن كه هوشيارم كني

ديده بان ديدن يارم كني

از عطش اهل حرم را تاب نيست

سوز هست و ناله هست و آب نيست

رخصتي خواهم كه تا آب آورم

بر تن بي تابشان تاب آورم

ناله ي طفلان كبابم مي كند

شمع سان از غصّه آبم مي كند

من علي را شرزه شير بيشه ام

ره ندارد ترس در انديشه ام

مادرم شير شهادت داده ست

درس ايثار از ولادت داده ست

نيست در دستان من بيم شكست

چون مرا دست خدا بوسيده دست

اي تو را لبهاي احمد دست بوس

پاي بستت گشت چرخ آبنوس

تا تو هستي دستگيرم دست چيست

دست از جان شسته فكر دست نيست

تير گر آيد سرايش مي دهم

من به روي ديده جايش مي دهم

گر شوم از صدر زين نقش زمين

از ره كين با عمود آهنين

مي كنم در زير لب اين زمزمه

فاطمه يا فاطمه يا فاطمه

گر بيايي بر سر بالين من

از پي دلجويي و تسكين من

در فضا پيچد زنايم اين ندا

يا اخا ادرك اخا ادرك اخا

يوسف زهرا صدايش را شنيد

كز صدايش رنگ رخسارش پريد

جرعه نوش ساغر جام الست

بر سر بالين عباسش نشست

ديد سرو قامتش بر روي خاك

قطعه قطعه ريز ريز و چاك چاك

عضو عضوش بود از شمشير كين

غرق در خون نقش در روي زمين

لب گشود و گفت آن يكتاپرست

داغ تو عبّاس، پشتم را شكست

مرحوم ژوليده نيشابوري

مبارزه قمر بني هاشم عليه السلام

روز عاشورا كه دل بي تاب بود

تشنگي چشم انتظار آب بود

شرزه شير بيشه ي آزادگي

كان مهر و غيرت و مردانگي

جرعه نوش ساغر سرشار عشق

سينه چاك سنگر ايثار عشق

از حرم آمد به صد جوش و خروش

در حضور باغبان گل فروش

لعل لب چون

غنچه ي گل باز كرد

با برادر حرف عشق آغاز كرد

گفت اي مولا زمان پاس شد

نوبت جانبازي عبّاس شد

اي برادر اذن ميدانم بده

افتخار دادن جانم بده

از عطش لب تشنگان را تاب نيست

مشكها خالي حرم را آب نيست

گر نسازي مست شيدايي مرا

لااقل ده اذن سقّايي مرا

دل به دست آور كه من دل خسته ام

با سكينه عهد و پيمان بسته ام

اي به قفل هر مهماتي كليد

در بر زهرا مرا كن رو سپيد

لب گشود و گفت نور نشأتين

حجّت حق يوسف زهرا حسين

همّتي كن تا به تن تاب آوري

از براي تشنگان آب آوري

چون كه رخصت يافت ساقي مست شد

عاشق و شيداي قطع دست شد

مشك را برداشت خضر راه گشت

پاي تا سر فاني في الله گشت

چون علي رو كرد در آوردگاه

خويشتن را زد به قلب آن سپاه

اي بسا تن را به خون آغشته ساخت

روي هم از كشته صدها پشته ساخت

ساقي دُردي كش يكتاپرست

رشته ي عمر ستمكاران گسست

شد درون آب و كف پر آب كرد

ميل خوردن زان شراب ناب كرد

يادش آمد از لب خشك حسين

گفت با خود با فغان و شور و شين

بي برادر لحظه اي را سر مكن

تا كه او تشنه ست لب را تر مكن

اين بگفت از ديده درّ ناب ريخت

آبرو بگرفت و از كف آب ريخت

تشنه ماند و مشك را پر آب كرد

از شگفتي آب را بي تاب كرد

مشك بر دوش از فرات آمد برون

حمله ور گرديد او بر خصم دون

روبهان را ناتوان چون شير كرد

كربلا را سنگر تكبير كرد

ناگهان خصمي برون شد از كمين

دست او را قطع كردي از يمين

گفت با خود غم مخور گر دست نيست

آب داري بهر طفلان دست چيست

اين بگفت از تيغ خصم كافرش

از بدن افتاد دست ديگرش

مشك بر دندان گرفت و جنگ كرد

عرصه

را بر دشمن دين تنگ كرد

تيري آمد مشك را از هم دريد

زين دريدن شد اميدش نااميد

ناگه از ضرب عمود آهنين

واژگون شد بر زمين از صدر زين

گفت آن استوره ي عشق و وفا

يا اخا ادرك اخا ادرك اخا

از نداي او حسين حق پرست

با شتاب آمد به بالينش نشست

گفت سوز سينه ام را ساز كن

من حسينم چشم خود را باز كن

داغ اكبر رشته ي عمرم گسست

داغ تو عبّاس پشتم را شكست

ناله كن اي دل كه از جور يزيد

كربلا آخر به مقصودش رسيد

سفره اي گسترد امّا رنگ رنگ

از سنان و خنجر و شمشير و سنگ

دامن خود بسته محكم بر كمر

ابن سعد و خولي بيدادگر

شمر لشكر را صف آرايي كند

تا ز مهمانش پذيرايي كند

ميهمانش زينت دوش نبيست

زاده زهرا حسين بن عليست

آري اصحاب حسين سوداگرند

طالب ديدار حيّ داورند

اكبرش را شوق جانان بر سر است

بهر او مرگ از عسل شيرين تر است

قاسمش سر در خم چوگان اوست

جان به كف آماده ي فرمان اوست

عون و جعفر سينه چاكش مي شوند

جان نثار خون پاكش مي شوند

مرحوم ژوليده نيشابوري

كيستم من؟!

كيستم من؟! جرعه نوش كوثر قالوا بلايم

زاده ي امّ البنين و نور چشم مرتضايم

از ولادت تا شهادت، عبد دربار حسينم

شرزه شير بيشه ي خونين دشت كربلايم

مادرم باشد كنيز فاطمه امّ الائمه

من، بلا گردانِ نور ديده ي خير النّسايم

گر حسين بن علي، فلك نجات شيعيان شد

من درين كشتي، به درياي هدايت ناخدايم

روز عاشورا، به پاس حرمت آل پيمبر

كرد نور چشم زهرا، پاسدار خيمه هايم

پرچم نصرٌ من الله را به دوش خود گرفتم

ز آن كه پرچمدار خونين نهضت خون خدايم

هر چه هستم، هر كه هستم، عاشق روي حسينم

ساقي لب تشنگان و چشمه ي آب بقايم

دست خود دادم، كه دست از دامن او برندارم

چشم دادم تا نيفتد چشم بر خصم

دَغايم

با عمود آهنين، فرق مرا از كين دريدند

تا نگردد خم برِ هر سفله يي، قدّ رسايم

مرحوم حسن فرح بخشيان نيشابوري «ژوليده»

آقاست عبّاس عليه السلام

كليد قفل مشكلهاست، عبّاس

به مردي شهره ي دنياست، عبّاس

مروّت، ريزه خوار خوانِ لطفش

فتوّت، صورت و معناست، عبّاس

حسين بن علي را عبد صالح

ولي بر ماسوا مولاست، عبّاس

به دشت كربلا، آرامش دل

براي زينب كبراست، عبّاس

بود بدر منير هاشميّون

كه زيباتر، ز هر زيباست، عبّاس

بزن بر دامنش دست توسّل

كه در جود و سخا آقاست، عبّاس

اگر چه زاده ي امّ البنين است

وليكن مادرش زهراست عبّاس

مرحوم حسن فرح بخشيان نيشابوري «ژوليده»

در وصف قمر بني هاشم حضرت عبّاس عليه السلام

منكه از بهر حسين ابن علي در التهابم

مكتب آزادگي را بهترين نايب منابم

باب شهر علم گر باشد علي باب كبارم

اين عجب بين باب بر شهر حوائج همچو بابم

مادرم شير شهادت داد بر من زانكه يزدان

كرده بهر ياري اسلام و قرآن انتخابم

آسمان را گو به ماه خود ننازد زانكه حيدر

كرده در روي زمين ماه بني هاشم خطابم

در شجاعت چون علي ابن ابيطالب دليرم

در فصاحت ريزه خوار سفره ي ختمي مآبم

خاك پاي فاطمه دخت رسول تاجدارم

زاده ي امّ البنين و نور چشمان بوترابم

من علمدار و سپه سالار اردوي حسينم

كو بود خورشيد و من چون ذرّه پيش آفتابم

پاسدار خيمه هاي اهل بيت طاهرينم

كز سر شب تا سحر از بهر ياريشان نخوابم

برندارم دست از دامان پر مهر حسيني

گر كند صد بار از درگاه لطف خود جوابم

ساقي لب تشنگانم من، ولي از فرط غيرت

تشنه لب جان مي دهم گر تشنه ي يك جرعه آبم

تا بلند آوازه سازم شيوه آزادگان را

فارغ التحصيل دانشگاه سرخ انقلابم

رهرو عشق حسينم من ولي از لطف يزدان

در مسير حق پرستي رهنماي شيخ و شابم

گر شود دستم جدا از تيغ دشمن غم ندارم

تا غلام حلقه در گوش شه مالك رقابم

با عمود آهنين ار بشكند فرقم چه باكي

ليك از بهر حسين ابن علي در اضطرابم

گر زند تير جفا دشمن دهم

بر ديده جايش

تا كه در نزد سكينه تير كين گردد حجابم

بر لب آب ار دهم جان تشنه لب مسرور و شادم

زآنكه از جام ولايت در دو عالم كاميابم

فخرم اين بس روز محشر نزد زهرا سرفرازم

زآنكه در راه حسينش من به خون خود خضابم

هيچ داني از چه رو گفتم برادر را برادر

زآنكه زهرا با زبان خود پسر كردي خطابم

غم مخور «ژوليده» گر مستغرق بحر گناهي

چون شفيع شيعيان در نزد حق روز حسابم

مرحوم ژوليده نيشابوري

حضرت عبّاس عليه السلام

اي فرس تيز روي تيزتك

رو نرسد به گرد سمت فلك

رَف رَف معراج مني سوي دوست

رو كه ز عشق او نگنجم به پوست

خجلتم اي اسب مده اين زمان

خود كه بديدي عطش كودكان

همّتي اي اسب در اين نيمه راه

تا نكشم خجلت اطفال شاه

گفت فرس: اي پسر بوتراب

گوش كن اينك ز سمندت جواب

مقصد من نيز به جُز شاه نيست

ليك عزيزم بنگر راه نيست

باش دمي تا بزنندم به تير

هست اميدم نشوم سر بزير

ناوك هر تير مرا پر شود

جمع به جسم همه شهپر شود

تير كه بسيار شود مي پرم

مشك و علم را و تو را مي برم

گر چه عدو خواست مرا پي كند

شاهدي از غيب مرا هي كند

راه چگونه بروم اي شگفت

ديده ي بيناي مرا خون گرفت

گر كه نبينم ره و استاده ام

خود تو بِران كز نفس افتاده ام

باز بفرمود كه اي حق شناس

ناز سمت را كه نداري هراس

همّتي از آنكه مرا دست نيست

اين كه بفرمود فرس خون گريست

جمله ي ديگر كه بسي گفتني ست

آمدن فاطمه دخت نبيست

چادر مشكي وسط رزمگاه

گريد و برندارد از من نگاه

ببين به من لطف و كرم مي كند

پسر، پسر جان، پسرم مي كند

ديدن روي فاطمه ساده نيست

كسي چو من مست از اين باده نيست

ديده چو آهن كه به عشق غرقم

بوسه زده

عمود هم به فرقم

حجت الاسلام و المسلمين سيّد حسن حسيني

عبد صالح تو را لقب داد

اي علمدار كربلا عبّاس

مرد ميدان هر بلا عبّاس

پنجمين نور چشم فاطمه اي

تو حسين كنار علقمه اي

اي شفاعت به خون تو مديون

اي حسيني ترين حسينيون

بود جانت در اختيار حسين

كس به اين حد نبود يار حسين

در جمال تو منجلي ديدند

فاطميّون تو را علي ديدند

عشق بي منتها تو هستي تو

علي كربلا تو هستي تو

به تو سرمايه ي ادب دادند

عبد صالح تو را لقب دادند

روز محشر كه خلق مي لرزند

شهدا بر تو غبطه مي ورزند

وان همه سر جدا و دست جدا

پيكر پاره پاره ي شهدا

در قيامت كه عذر نپذيرند

دست هاي تو دست مي گيرند

دست هايت مدال عاشوراست

سندي بر شفاعت زهراست

معجزاتي كه از وفا كردي

كربلا را تو كربلا كردي

به تو اميد بسته بود حسين

تا به جايي كه اين سرود حسين

در صف تشنگان درخشيدي

تشنگي را حيات بخشيدي

تا قدم در كنار دجله زدي

باز در دشت عشق حجله زدي

دست در زير آب تا بردي

كس نگفته كه جرعه اي خوردي

دل فُلك نجات را بردي

آبروي فرات را بردي

منكر فضل توست نالايق

اين بود درس حضرت صادق

اي سلام خدا و هر چه كه هست

بر تو عبّاس اي شه بي دست

تشنه ام تشنه ي عنايت تو

عاشقم عاشق زيارت تو

رنج هجران كشيده مي ميرم

كربلا را نديده مي ميرم

بهر من عطر كربلا بفرست

خود گذرنامه ي مرا بفرست

ساقيا! تشنه ام تو آبم ده

بين سلام و مرا جوابم ده

من «مؤيّد» غلام اين كويم

كه به جز مدحتان نمي گويم

بر مديح تو افتخار كنم

گر بداني مرا چه كار كنم

سيّد رضا مؤيّد

ماه كربلا

من كيم طفل دبستان حسين

سبزه ي ساحت بستان حسين

او بود بنده ي فرمان خدا

من كي ام بنده ي فرمان حسين

من كي ام محرم آل عصمت

مُحرم كعبه ي عرفان حسين

اوست آيينه ي انوار خدا

من كي ام آينه گردان حسين

او حسين است و در رحمت

حق

من ابوالفضلم و دربان حسين

جلوه ي ماه بني هاشمي ام

بود از چهره ي تابان حسين

اوست ابر كرم و باراني

من يكي قطره ي باران حسين

پسر امّ بنينم امّا

دست پرورده ي احسان حسين

ساقي تشنه شهيدم امّا

زنده از گردش چشمان حسين

پدرم شير خدا فرموده ست

پسرم! جان تو و جان حسين

حال من با سه برادر از صدق

سر نهاديم به فرمان حسين

دين ما را نپذيرد يزدان

تا نگرديم به قربان حسين

عطش و غربت و مظلومي و غم

شده اند اين همه مهمان حسين

رسم قرآن به سر نيزه زدن

كرده تغيير به دوران حسين

اصغرش بود چو قرآن و زدند

كوفيان تير به قرآن حسين

بر سر كشته اكبر بودم

شاهد سينه ي سوزان حسين

بعد از آني كه دو دستم شد قطع

به هواداري طفلان حسين

كاش مي شد همه اعضايم دست

تا زنم چنگ به دامان حسين

كاش تا جرعه ي آبي بودم

كه رَسَم بر لب عطشان حسين

كاش چون ابر تنم مي افكند

سايه بر پيكر عريان حسين

سيّد رضا مؤيّد

گفتگوي آب با عبّاس

اي داغ لب تو كرده آبم

عبّاس مرا بنوش آبم

هُرم عطشت كند كبابم

شرمنده ز آل بوترابم

دارم به جگر خروش عبّاس

يك جرعه ز من بنوش عبّاس

من آبم و آبرو ندارم

موجم شده كوهي از شرارم

شرمنده ز طفل شيرخوارم

مانند سكينه بي قرارم

سخت آمده ام به جوش عبّاس

يك جرعه ز من بنوش عبّاس

اعجاز به دشت نينوا كن

دست آور و حاجتم روا كن

از سينه ي آب عقده واكن

زخم دل بحر را دوا كن

از آب نظر مپوش عبّاس

يك جرعه ز من بنوش عبّاس

اي اشك تو آب را ستاره

بحر از نفست شده شراره

بر غربت آب كن نظاره

بشنو ز درون دل هماره

فرياد مرا به گوش عبّاس

يك جرعه ز من بنوش عبّاس

يك لحظه برآر آرزويم

مگذار بريزد آبرويم

گر چهره ز آتشت نشويم

در پاسخ فاطمه چه گويم

بردار غمم ز دوش عبّاس

يك جرعه ز من بنوش عبّاس

عبّاس با

آب:

اي آب مزن به دل شرارم

سوگند به چشم اشكبارم

من تشنه ي جام وصل يارم

با آب روان چه كار دارم

گفتم ز عطش اگر چه بي تاب

يك قطره ننوشم از تو اي آب

من ساقي آل بوترابم

نه آب بود به كف، نه تابم

امواج تو مي كند كبابم

از خجلت اهل بيت آبم

صد بار گر از عطش شوم آب

يك قطره ننوشم از تو اي آب

هُرم عطش است و آفتاب است

دل ها همه از عطش كباب است

خون حاصل سينه ي رباب است

از بس كه به خيمه قحط آب است

گرديده به ديده اشك ناياب

يك قطره ننوشم از تو اي آب

از ناله ي بلبل مدينه

آهم شده شعله ور به سينه

سقا شده ديده ي سكينه

خشكيده گلوي آن حزينه

رنگش شد زردتر ز مهتاب

يك قطره ننوشم از تو اي آب

يك لحظه بزن به خيمه ها سر

بر دخترك سه ساله بنگر

در دامن عمّه مي زند پر

سوزد جگرم از اين كه آخر

شش ماه نگشت از تو سيراب

يك قطره ننوشم از تو اي آب

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

مدح حضرت ابوالفضل العبّاس عليه السلام نيابت از زبان امام زمان عليه السلام

مرا امام انس و جان گفته اند

مهدي صاحب الزّمان گفته اند

من پسر خون خدا مهديم

وارث خون شهدا مهديم

خون خدا جدّ نكوي من است

حضرت عبّاس عموي من است

عموي من كرامت دائم است

عموي من ماه بني هاشم است

عموي من باب مراد همه ست

عموي من عزيز دو فاطمه ست

عموي من حسين را يار بود

حامي و سقّا و علمدار بود

عموي من اميد اهل بيت است

عموي من شهيد اهل بيت است

عموي من قبله ي اهل ولاست

ديده فرات است و دلش كربلاست

عموي من تشنه ز دريا گذشت

تشنه ي ز دريا نه ز دنيا گذشت

عموي من به بحر بي تاب شد

آب هم از خجالتش آب شد

عموي من باغ گل علقمه ست

عموي سادات بني فاطمه ست

عموي من تا به بدن داشت دست

چشم ز ياري برادر نبست

عموي من نام

خوشش دلگشاست

عموي من هميشه مشكل گشاست

عموي من كه بوده قلبش كباب

عكس سكينه ديده در موج آب

عموي من با همه آقائيش

هميشه باليده به سقّائيش

عموي من كيست در اهل بيت

ساقي بي دست و سر اهل بيت

عموي من بر شهدا ماه بود

باب الحوائج الي الله بود

عموي من كه پا به هستش زده

دست خدا بوسه به دستش زده

عموي من پروازش تا خداست

سفينه ي النّجاه ي را ناخداست

عموي من سلام بر صبر او

كه آب گشته زائر قبر او

عموي من ديده به قلب كباب

صورت شش ماهه در امواج آب

عموي من به آب هم ناز كرد

با جگر سوخته پرواز كرد

عموي من صورت نورانيش

شسته شده ز خون پيشانيش

دو چشم او دو چشمه ي اشك بود

تمام هستيش همان مشك بود

حيف كه بند دلش از هم گسيخت

تمام آرزوش بر خاك ريخت

حيف كه چشمش هدف تير شد

دو دست او جدا ز شمشير شد

حيف كه شد قيام آن خسته دل

به سجده ي آخر او متّصل

حيف كه وقت سجده آن نازنين

دست نبودش كه نهد بر زمين

اي به تو تكميل تمام ادب

پيمبر عشق و امام ادب

اي كه غم از شرح غمت سوخته

آب شده آتش افروخته

بهر تو اي دار و ندار حسين

جنّ و ملك ريخت سرشك از دو عين

صفحه و انگشت و قلم گريه كرد

نيزه و شمشير و علم گريه كرد

داغ تو اي ساقي بي چشم و دست

پشت حسين ابن علي را شكست

اشك بده تا كه بگريم چو شمع

بهر تو در خلوت و در بين جمع

«ميثمم» از بار گنه خسته ام

هر چه كه هستم به تو دل بسته ام

اي به عطايت نگه عالمين

اكشف يا كاشف كرب الحسين

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

حجّ خون

حاجيان از حج خون پرداختند

جاي موي سر همه سر باختند

لحظه ي ايثار خير النّاس شد

نوبت جانبازي عبّاس شد

از كمان

خيمه چون تيري شتافت

سينه ي درياي دشمن را شكافت

سدّ پولادين دشمن را شكست

تا به قلب آب دريا يافت دست

آب بر آن شد كه طنّازي كند

خواست تا با هستيش بازي كند

موج دريا گرد آن لب تشنه

وز فراز گردن مركب گذشت

بوسه زد پيوسته او را بر ركاب

كي لبت عطشان منم من آب آب

من كه مهر دختر پيغمبرم

از گلوي تو به تو تشنه ترم

اي لبت كوثر ز دريا رخ مپوش

تا به من آبي دهي آبي بنوش

بسكه موج بحر پايش را فشرد

خم شد و دستي به زير آب برد

ناله از دل بركشيد اي آب سرد

اينقدر بيهود گِرد من نگرد

هستي دريا بود در مشت ما

بحر جوشد از سر انگشت ما

گر چه از بي آبيم سوزد نفس

آب من بگذشتن از آب است و بس

آب سرد من بود در جام دوست

آنچه را من تشنه ام در دست اوست

عشق گويد تا شوي زين جام مست

آب كم جو، تشنگي آور به دست

چند گويي جرعه اي از من بنوش

رو بپرس اصغر چرا رفته ز هوش

بسكه عطشانند آل فاطمه

اشك هم خشكيده در چشم همه

آب آب تشنگان زد آتشم

خجلت از سقّايي خود مي كشم

كاش از اول نام من سقا نبود

يا در اين صحرا خون دريا نبود

كام خشك و سينه آتش، دل كباب

تشنه بيرون آمد از درياي آب

كام دل بگرفت از جام عطش

بست پيش آب احرام عطش

خويش فاني در هو الموجود كرد

رو به سوي كعبه ي مقصود كرد

چون كمر بهر طواف عشق بست

در طواف اوّلش افتاد دست

طوف دوم در مطاف داورش

شد فداي دوست دست ديگرش

دور سوم خون به جاي اشك خورد

تير دشمن آمد و بر مشك خورد

دور چارم داشت عزم ترك سر

كرد پيش تير، چشمش را سپر

دور پنجم با عمود آهنين

گشت سرو قامتش نقش

زمين

گشت در دور ششم از تيغ تيز

عضو عضوش قطعه قطعه ريز ريز

دور هفتم داده بود از كف قرار

خويشتن را ديد در آغوش يار

شد سراپا چشم زخم پيكرش

ديد زهرا را به بالاي سرش

با زبان حال مي گفتش بتول

آفرين عبّاس من حجّت قبول

بهر آن لب تشنه دريا خون گريست

ديده ي صحرا دل هامون گريست

چشم ثارالله همچون چشم مشك

ريخت اشك و ريخت اشك و ريخت اشك

كي به خون آغشته چشمي باز كن

يك برادر گوي و خواب ناز كن

جمع كردم از زمين هست تو را

هم علم هم مشك و هم دست تو را

اي سراپا گشته چون گل چاك چاك

اي سپهر غرق خون بر روي خاك

بي تو اي سرو روان در خيمه گاه

آب آب تشنگان شد آه آه

نيست ممكن كز زمين بردارمت

يا ميان دشمنان بگذارمت

كاش مي بردم تنت را در حرم

جاي دست گل براي دخترم

ساقي لب تشنه ي بي دست و سر

خجلت از بي آبي طفلان مبر

تا تو را درياي خون مأوا شده

دخترم با اشك خود سقّا شده

من كه خود با شعله ي هفتاد داغ

چهره ام تابنده تر شد از چراغ

تا تو را از تيغ كين افتاد دست

ماند پايم از ره و پشتم شكست

گر چه در فرياد خود ماندم خموش

حبس گشته در دل تنگم خروش

عضو عضوم راست در هر انجمن

ناله ي عبّاس من عبّاس من

شيعه يعني تشنه در درياي آب

شيعه يعني زخم هاي بي حساب

شيعه يك گلخانه از زخم بلاست

شيعه يك صحراي سرخ كربلاست

شيعه يعني سربلند و سر جدا

شيعه يعني دستِ از پيكر جدا

شيعه همچون شمع سوزد بي صدا

تا براي انجمن گردد فدا

شيعه نور از ابتدا تا انتهاست

نور تا روشن بود از خود رهاست

شيعه همچون چشمه ي واصل به بحر

آب بخشد تشنگان را نهر نهر

شيعه يعني لاله صبح بهار

عطر او پيچيده در ليل و نهار

شيعه

چون خضر نبي در هر لباس

گمرهان را رهنماي ناشناس

شيعه همچون ابر رحمت هست خويش

ريخته بر عالمي با دست خويش

شيعه تنها پيرو آل عليست

شيعه مثل سايه دنبال عليست

شيعه يك پيغمبر معراج لاست

شهروند كلّ ارض كربلاست

شيعه يعني از ولادت با حسين

شيعه يعني تا شهادت با حسين

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

در مدح حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

من كيم روي حقايق من كيم من پشت دينم

من كيم شمشير خونريز خدا بازوي دينم

من كيم سردار و سرباز امام راستينم

من كيم دست حسين ابن علي در آستينم

من كيم در جبهه ي شور و وفا فتح المبينم

من كيم عبّاس فرزند اميرالمؤمنينم

من كيم فرزند حيدر من كيم يار حسينم

من كيم از كودكي مشتاق ديدار حسينم

من كيم با جان شيرينم خريدار حسينم

من كيم استاد دانشگاه ايثار حسينم

من كيم ماه بني هاشم چراغ راه دينم

من كيم عبّاس فرزند اميرالمؤمنينم

من كيم صدق و صفايم من كيم مهر و وفايم

من كيم باب المرادم من كيم مشكل گشايم

من كيم دست حسين ابن علي دست خدايم

من كيم فرمانده كلّ قواي كربلايم

من كيم صاحب لواي سبط خير المرسلينم

من كيم عبّاس فرزند اميرالمؤمنينم

من كيم احمد خصالم من كيم حيدر مثالم

من كيم كوه جلالم من كيم بحر كمالم

من كيم سرباز قرآن من كيم سقّاي آلم

من كيم يك كربلا ايثار و عشق و شور و حالم

من كيم فخر زمانم من كيم ماه زمينم

من كيم عبّاس فرزند اميرالمؤمنينم

من كيم شير شجاعت من كيم مرد شهادت

من كيم عشق و ارادت من كيم زهد و عبادت

من كيم لطف و كرامت من كيم مجد و سعادت

من كيم نسل ولايت من كيم اصل عبادت

من كيم آنكو علي بوسيده دست نازنينم

من كيم عبّاس فرزند اميرالمؤمنينم

من كيم روح حقايق من كيم پشت حسينم

من كيم ماه بني هاشم

چراغ عالمينم

من كيم من چار عين الله را نور دو عينم

من كيم من دامن مولا علي را زيب و زينم

من كيم در مجمع اهل ولا شور آفرينم

من كيم عبّاس فرزند اميرالمؤمنينم

من كيم باب الحسينم من كيم ابن الامامم

من كيم بر آل هاشم در زمين ماه تمامم

من كيم خون خدا فرزند زهرا را غلامم

من كيم فرمانرواي لشكر خون و قيامم

من كيم سجّاده ي عشّاق را مهر جبينم

من كيم عبّاس فرزند اميرالمؤمنينم

من حسين بن علي را با تن تنها سپاهم

من به گرد خيمه ي شمس ولايت قرص ماهم

من خلايق را چه در دنيا چه در عقبا پناهم

من فداتر از شهيدان در مقام و قدر و جاهم

من شفيع و ياور ميثم به روز واپسينم

من كيم عبّاس فرزند اميرالمؤمنينم

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

بحر طويل در رثاي حضرت اباالفضل العباس عليه السلام

شير سرخ عربستان و وزير شه خوبان، پسر مظهر يزدان، كه بُدي صاحب طبل و علم و بيرق و سيف و حشم و با رقم و با رمق اندر لقب او ماه بني هاشم و عباس علمدار و سپهدار و جهانگير و جهان بخش و دگر نايب و سقّا. شه با وفا اباالفضل، صاحب لوا اباالفضل، معدن سخا اباالفضل، نور هل أتي اباالفضل.

* * *

ديد كاندر حرم خسرو خوبان، شده بس ناله و افغان و پر از شيون طفلان، همه شان سينه زنان، نوحه كنان، موي پريشان، دل بريان، سوي عبّاس شتابان، كه عمو جان چه شود جرعه ي آبي برساني به لب سوختگان، كز عطش آتش بگرفته گلوي ما. شه با وفا اباالفضل، صاحب لوا اباالفضل، معدن سخا اباالفضل، نور هل أتي اباالفضل.

* * *

غضب آلود ز غيرت شد و عبّاس بشد موي تنش راست، ز جا خواست، به خود

گفت كه عبّاس، تو اشجع به همه ناس، عجب از تو است كه با اين همه مردي و شجاعت، شود از صولت تو زهره ي شير فلكي آب، عجب آسوده نشستي و روان شو بنما آب مهيّا. شه با وفا اباالفضل، صاحب لوا اباالفضل، معدن سخا اباالفضل، نور هل أتي اباالفضل.

* * *

پس علم كرد قد سرو دل آرا، به سرش تاج زمغفر كه زدي طعنه به قيصر، به تنش كرده زره چشمه ي او تنگ تر از چشم حسودان بد اختر، به كمر بست يكي تيغ مهندس به ميان سرو، دو پيكر، به سر دوش يك اسپر به مثل گنبد مينا. شه با وفا اباالفضل، صاحب لوا اباالفضل، معدن سخا اباالفضل، نور هل أتي اباالفضل.

پس ز اصطبل برون كرد، يكي توسن صرصر تك و فرخ رخ و طاووس دم و يال پر انبوه به پيكر چو يكي كوه، خط و خال چو آهو، كه از شيهه ي او گوش فلك كر شد و رفتي به ثريا.

شه با وفا اباالفضل، صاحب لوا اباالفضل، معدن سخا اباالفضل، نور هل أتي اباالفضل.

* * *

پس بياويخت بدوش دگر خويش، يكي مشك چو مشكي كه بدي خشك تر از لعل لب ماه مدينه، گل گلزار سكينه، به فغان گفت كه يا بنت اخا، ناله مكن، ضجّه مزن، زآنكه عموي تو نمرده روم الحال كنم بهر تو من آب مهيّا، شه با وفا اباالفضل، صاحب لوا اباالفضل، معدن سخا اباالفضل، نور هل أتي اباالفضل.

* * *

پور حيدر چو يكي مرغ سبك روح، مكان كرد روي عرشه ي زين، روح الامين، گفت كه احسنت از آن مادر فرزانه، كه آورد چو تو شير دل و ناموري را

كه دو زانوش گذشتي ز سر و گوش فرس يكسره هي هي به تكاور زدي همچون علي عالي اعلا. شه با وفا اباالفضل، صاحب لوا اباالفضل، معدن سخا اباالفضل، نور هل أتي اباالفضل.

* * *

پس به تعجيل سوي شط فرات آمده، مانند سكندر، ز پي آب حيات آمده، آن شير غنضفر، نظري كرد بر آن آب، كه چون اشكم ماهي بزدي موج بفرمود كه اي آب، عجب موج زني، ليك نداري خبر از تشنگي عترت طاها، شه با وفا اباالفضل، صاحب لوا اباالفضل، معدن سخا اباالفضل، نور هل أتي اباالفضل.

* * *

پس به تكبير بزد نعره، همان شير به جولان شد و در صحنه ي ميدان شد و پاشيد ز هم لشكر كفّار، يكي گفت كه اي قوم گريزيد كه اين است ابوالقربه، تُهَمتَن، لقبش ماه بني هاشم و باشد پسر حيدر صفدر، شده منسوب به سقّا، شه با وفا اباالفضل، صاحب لوا اباالفضل، معدن سخا اباالفضل، نور هل أتي اباالفضل.

* * *

ز چه اي آب، عجب مي روي، اما خبرت نيست، سكينه، گل گلزار مدينه، رخ ماهش بفرسوده، ز عطش غش بنموده، آخر اي آب تويي مهريه فاطمه امّا پسرش شد ز تو محروم، همان سيّد مظلوم، الهي كه گل آلود شوي، تا به ابد (شوقي) غمديده از اين غم شده ديوانه و شيدا، شه با وفا ابوالفضل، صاحب لوا اباالفضل، معدن سخا ابوالفضل، نور هل أتي ابوالفضل.

* * *

مرحوم «شوقي» اصفهاني

بحر طويل حماسي حضرت عبّاس بن علي ماه بني هاشم عليه السلام

مي كند از دل و جان، ورد زبان، غمزده «وصّاف» حزين، وصف مهين، يكّه سوار فرس شير دلي، فارس ميدان يلي، زاده ي سلطان ولي، حضرت عبّاس علي، ماه بني هاشم و سقّاي شهيدان ز وفا، صفدر

ميدان بلا، شير صف معركه ي كرب و بلا، مير و سپهدار برادر، كه شه تشنه لبان را همه جا يار و ظهير است، به هر كار مشير است، گه بزم وزير است، گه رزم چو شير است، به رخسار منير است، به پيكار دلير است، زهي قوّت بازو و زهي قدرت نيكو، كه به پيكار عدو چون فرس عزم برون تاخت و چون بال برافراخت و شمشير همي آخت، ز سهم غضبش شير فلك زَهره خود باخت، ز هول سخطش گاو زمين ناف بينداخت، دليري كه اگر روي زمين يكسره لشكر شود و پشت به هم در دهد و بهر جدالش بستيزند، به پيكار ز يك حمله او جمله گريزند، ز يك نعره ي او زهر بريزند، اميري كه اگر تيغ شرربار برون آورد از قهر كند حمله به كفّار، طپد گرده گردان و برد زهره ز شيران و رمد مرد ز ميدان و پرد طائر هوش از سر عدوان و فتد رعشه در اندام دليران و يلان از صف حربش، همه از صدمه ضربش، بهراسند و گريزند از آن قوّت و شوكت بنگر، بهر برادر به صف كرب و بلا تا به چه حد برد به سر، شرط وفا را.

* * *

ديد چون حال شه تشنه ي بي يار، جگرگوشه و آرام دل احمد مختار، سرور جگر حيدر كرّار، در آن وادي خونخوار، كه بد بي كس و بي يار و نه يار و نه مددكار، به جز عابد بيمار، به جز عترت اطهار، همه تشنه لب و زار، همه خسته و افكار، ز يكسوي دگر لشكر كفّار، همه فرقه ي اشرار، همه كافر و خونخوار ستم گستر و جرّار،

جفاپيشه و غدّار، ستم كيش و دل آزار، كشيد آه شرربار، فرو ريخت به رخ اشك چو از ديده ي خونبار، كه ناگاه سكينه گل گلزار برادر، ز گلستان سراپرده چو بلبل به نوا آمد و چون درّ يتيم از صدف خيمه بيرون شد، به روي دست يكي مشك تهي ز آب، لبش تشنه و بي تاب، رخش غيرت و مهتاب، ز عطش لعل لبش خشك به او گفت كه اي عمّ وفادار، تو سقّاي سپاهي، پسر شير خدايي، فلك رتبه و جاهي، همه را پشت و پناهي، به نسب زاده شاهي، به حسب غيرت ماهي، چه شود گر به من از مهر نگاهي، كني از راه كرم، بهر حرم، جرعه آب آري و سيراب كني تشنه لبان حرم آل عبا را.

* * *

چو اباالفضل نهنگ يم غيرت، اسد بيشه همّت، قمر برج فتوّت، گهر درج مروّت، سمك بحر شهادت، يل ميدان شجاعت، بشنيد اين سخن از طفل عزيز پسر شافع امّت، چو يكي قُلزم زخّار، به جوش آمد و چون ضيغم غرّان به خروش آمد و بگرفت از او مشك، فرو بست به فتراك، چنان شير غضبناك، عَرين گشت و مكين بر زبر زين و يكي بانگ به مركب زد و هي زد، به سمندي كه گرش سست عنان سازد و خواهد كه به يك لحظه اش از حيطه ي امكان بجهاند، به جهان دگرش باز رساند كه جهان هيچ نماند، به دو صد شوكت و فر، مير دلاور، چو غضنفر به عدو تاختن آورد دليران و يلان سپه از صولت آن شير رميدند، طمع از خويش بريدند. ره چاره به جز مرگ نديدند، اباالفضل سوي شط فرات

آمد و پر كرد از آن مشك، به رخ كرد روان اشك، ربود آب كه خود را ز عطش سازد سيراب، بناگاه بياد آمدش از تشنگي اهل حريم پسر ساقي كوثر، ز لب تشنه ي اطفال برادر، همه چون طاير بي پر، همه دل خسته و مضطر، به جوانمردي آن شير دلاور، بنگر هيچ از آن آب ننوشيد، چو يم باز بجوشيد و چو ضيغم بخروشيد و بكوشيد، از آن دجله برون آمد و گفتا به تكاور، كه تو اي اسب نكوفر، كه چو برقي و چو صرصر، هله امروز بود نوبت امداد، بيايد كه به تك بگذري از باد، كني خاطر ناشاد مرا شاد، مرا كامروا سازي گفت اين و به مركب زده مهميز كه ناگاه پسر سعد دغا، از ره بيداد و جفا، بانگ برآورد كه اي فرقه ي بي غيرت ترسنده سراپا، ز چه از يك تن تنها، بهراسيد چرا تاب نياريد، نه آخر همه گردان و يلانيد، شجاعان جهانيد، دليران زمانيد، تمامي همه با اسلحه و تيغ و سنانيد، فرسها بدوانيد، دليرانه برانيد، بگيريد سر راه بر آن شاه زبردست، كه يابيد بر او دست، نه عبّاس در اين معركه گيرم همه شير است، زبردست و دلير است، بلا مثل نظير است، ولي يك تن تنهاست، ميان صف هيجا، چه كند قطره به دريا، گرتان زهره و ياراي برابر شدنش نيست، مر اين وحشت و بيچارگي از چيست، بجنگيدنش ارتاب نياريد، به يك باره بر او تير بباريد، ز پايش بدر آريد، به هر حيله كه باشد نگذاريد، برد جان و خورد آب چو آن لشكر غدّار، ز سردار خود اين حرف شنيدند، عنان باز

كشيدند، چو سيلاب، سپه جانب آن شاه دويدند، چو دريا كه زند موج، ز هر خيل و ز هر فوج، بباريد بر او بارش پيكان و نناليد اباالفضل ز انبوهي عدوان و همي يك تنه مي تاخت به ميدان و خود از كشته شان پشته همي ساخت، كه ناگاه لعيني ز كمين گاه برون تاخت، بر او تيغ چنان آخت، كه دستش ز سوي راست بينداخت، ولي حضرت عبّاس، چو مرغي كه به يك بال برد دانه سوي لانه به منقار، به دست چپ او تيغ شرربار، گرفت مشك به دندان و بدريد ز عدوان، زره و جوشن و خفتان، كه به ناگاه لعيني دگر از آل زنا، دست چپش ساخت جدا، شه به ركاب هنر از كوشش و ناكرد لعينان دغا از بر خود دور، بد او خرّم و مسرور، كه شايد ببرد آب، بر كودك بي تاب، سكينه كه بود بهجت و آرام دل باب، كه ناگاه دغايي ز قفا تير رها كرد بر آن مشك، فرو ريخته شد آب، نياورد دگر تاب سواري و بزاري شه دين از زبر زين به زمين گشت نگون، دست ز جان شست و به يكباره بناليد و بزاريد، كه اي جان برادر، چه شود گر بدم بازپسين شاد كني خاطر ناشادم و از مهر كني يادم و سر وقت من آيي، كه سرم شق شده از ضربت شمشير، ببيني كه بود ديده ام آماج گه تير، فتاده ز تنم دست، بيا تا كه هنوزم به تن اندر رمقي هست، كه فرصت رود از دست، مگو غمزده «وصّاف» اَلَم هاي اباالفضل، علمدار شه كرب و بلا را.

مرحوم ملاّ محمّدرضا «وصاف» بيدگلي

كاشاني

غريبستان عاشورا

در سراب آباد دشت التهاب

در ستيغ سينه سوز آفتاب

در لهيب آتش آلود عطش

با لب خشك و نمك سود عطش

در غريبستان عاشوراي عشق

در كنار ساحل درياي عشق

تشنگي بود و زلال آب بود

جانت از سوز عطش بي تاب بود

تشنگي بود و فرات و مشك و آب

غوطه ور بودي ميان اشك و آب

تشنه بودي و لبت خشكيده بود

علقمه اين تشنگي را ديده بود

آسمان افتاده زير پاي تو

آب حتّي تشنه ي لب هاي تو

پيش چشمت آب بود و آبرو

چهره ي لب تشنگانت پيش رو

علقمه فرياد مي زد آب آب

خواهش آب از لب تو بي جواب

بر لب دريا و دريا مات تو

مات «منا الذّله و هيهات» تو

سينه ات، هم سنگ دريا بود و بس

در خور تو نام سقّا بود و بس

اي يگانه مرد ميدان شرف

روشنايي بخش ايوان شرف

تو شرف را پاسداري كرده اي

لاله ها را آبياري كرده اي

يار حق بودي و حق يار تو بود

يار تو مشتاق ديدار تو بود

در ره جانان خود جان داده اي

جان شيرين را به جانان داده اي

عشق تا از سوي تو آغاز شد

دست هاي تو پر پرواز شد

مرحبا بر همّت والاي تو

جان فداي چشم خون پالاي تو

اي فدايت هر چه ساقي در جهان

ديگران فاني، تو باقي در جهان

دست تو ساقي و ما مستان تو

معرفت مي جوشد از دستان تو

از مرامت معرفت آموختيم

جان تو دادي، ما ز غيرت سوختيم

ابوالقاسم جليليان مصلحي

مهتاب سپهر شهداء

اي اهل وفا كان وفا كيست؟ ابوالفضل

سرلشكر شاه شهدا كيست؟ ابوالفضل

ماهي كه رخش در افق عشق درخشيد

تابنده تر از شمس ضُحي كيست؟ ابوالفضل

آن عقده گشايي كه بود باب الحوائج

وز اوست به هر درد دوا كيست؟ ابوالفضل

نازم به زباني كه زند دم ز ولايش

آيينه ي اخلاص و وفا كيست؟ ابوالفضل

جوينده و يابنده ي حق، بنده ي صالح

مأنوس مناجات و دعا كيست؟ ابوالفضل

طفلي كه

ورا امّ بنين شير ادب داد

استاد كلاس اُدبا كيست؟ ابوالفضل

آن خبره طبيبي كه به امراض مريضان

با يك نگهي داده شفا كيست؟ ابوالفضل

گويند حسين بن علي شمس منير است

مهتاب سپهر شهدا كيست؟ ابوالفضل

مردي كه امان نامه ز دشمن نگرفت و

زد بر دهن شمر دغا كيست؟ ابوالفضل

هرگز نرويد از در او بر در ديگر

ما را كند آن كس كه عطا كيست؟ ابوالفضل

سردار رشيدي كه به ميدان شهادت

دستش ز بدن گشته جدا كيست؟ ابوالفضل

كلامي زنجاني

عالم همه عطشان تو

دل سائل احسان تو يا حضرت عبّاس

جان كشته ي جانان تو يا حضرت عبّاس

باشد لقبت ماه بني هاشم و خورشيد

هست آينه گردان تو يا حضرت عبّاس

شرمنده بود مهر و مه و انجم و گردون

از روي درخشان تو يا حضرت عبّاس

تو تشنه ي ديدار جمال اللّهي، امّا

عالم همه عطشان تو يا حضرت عبّاس

هر كس فتد از پاي تو را جويد و گويد

دست من و دامان تو يا حضرت عبّاس

داوود برد رشك، به هنگام تلاوت

بر نغمه ي قرآن تو يا حضرت عبّاس

شامات و عراق و عربستان همه دارند

خوش خاطره از شأن تو يا حضرت عبّاس

تسخير نموده دل احرار جهان را

ايثار فراوان تو يا حضرت عبّاس

عهدي كه تو بستي همه اهل ادب احسن

گفتند، به پيمان تو يا حضرت عبّاس

قربانيِ آئين حسيني شدي آن روز

جانها همه قربان تو يا حضرت عبّاس

كلامي زنجاني

يا كاشف الكرب

گل شاداب يا باب الحوائج

دُرّ ناياب يا باب الحوائج

رُخت مهتاب يا باب الحوائج

منم بي تاب يا باب الحوائج

تويي ارباب يا باب الحوائج

در اين گرداب، يا باب الحوائج

مرا درياب يا باب الحوائج

ملك سيما ابوالفضل – ابوالفضل يا ابوالفضل

تو مولا و منِ مسكين گدايت

مرا از در مران جانم فدايت

اجازت ده ببوسم خاك پايت

نهادم روي بر دولت سرايت

فداي پنجه ي مشكل گشايت

گره بگشا ز كار مبتلايت

نِيَم بيگانه، هستم آشنايت

مرا مولا ابوالفضل – ابوالفضل يا ابوالفضل

تو آن سردار و پرچمدار ديني

فروغ ديده ي امّ البنيني

گل باغ اميرالمؤمنيني

معين مكتب حق اليقيني

تو آن قربان قرآن مبيني

ملك درباني و خود در زميني

علمدار حسيني تو اميني

ورا سقّا ابوالفضل – ابوالفضل يا ابوالفضل

تو اي دارا به اوصاف حميده

تو اي جان داده در راه عقيده

عليّ مرتضي را نور ديده

شود از تو سياهي ها سپيده

قيامت مي كند دست بريده

نظر كن، جان ما بر لب رسيده

ز داغت

قامت ياران خميده

كرم فرما ابوالفضل – ابوالفضل يا ابوالفضل

به ياد آرم چو ميدان رفتنت را

به سوي مرگ خندان رفتنت را

به كف پرچم ثناخوان رفتنت را

ثناخوان و خرامان رفتنت را

به شط آب، عطشان رفتنت را

از آنجا سوي جانان رفتنت را

به خيمه از نيستان رفتنت را

بگويم وا ابوالفضل – ابوالفضل يا ابوالفضل

به دست فاطمه روز قيامت

بُود دست تو اسباب شفاعت

بگير از دست ما اي با سخاوت

كه فخرالسّاجدين گفته به شأنت

خدا داده عمويم را جلالت

برد او از شهيدان گوي سبقت

تو ماندي جاودان اي كان غيرت

به عاشورا ابوالفضل – ابوالفضل يا ابوالفضل

تو كشتيبان كشتي نجاتي

تو پشتيبان فخر كائناتي

تو حلاّل جميع مشكلاتي

اگر گويم تو عطشان فراتي

غلط گفتم، تو خود آب حياتي

نما بر نوكرانت التفاتي

من اين در مي زنم گيرم براتي

بكن امضا ابوالفضل – ابوالفضل يا ابوالفضل

بدست آور دلي، دلگيرم اي دوست

ز جان بي روي ماهت سيرم اي دوست

تويي در هر نفس تأثيرم اي دوست

ميفكن از زَبر بر زيرم اي دوست

ملولم، بگذر از تقصيرم اي دوست

كنند اهل حسد تحقيرم اي دوست

«كلامي» شهرتم، مي ميرم اي دوست

گره بگشا ابوالفضل – ابوالفضل يا ابوالفضل

كلامي زنجاني

باب الحوائج

بر سر آنم كه امشب در زنم

در حريم كوي جانان پر زنم

همّتي اي طاير اقبال من

رو به سوي كعبه ي آمال من

اي هماي عزّتم پرواز كن

همچو فطرس بر ملائك ناز كن

امشب آن معشوق در خواهد گشود

در به ما بار دگر خواهد گشود

كيست آن دلبر كه دل بي تاب اوست

كيست او، باب الحوائج باب اوست

نام او از عاشقانش دلرباست

جان فدايش دست او مشكل گشاست

آري آري او همان نام آور است

حضرت عبّاس پور حيدر است

نازم آن دستي كه پرچم مي گرفت

دست از اولاد آدم مي گرفت

اين حديث از اوليا بايد شنيد

مدحش از زين العُبا بايد شنيد

نام نيكويش

به هر دردي دواست

ساقي لب تشنه ي آل عباست

جلوه ي حسنش به دلها منجليست

او علمدار حسين بن عليست

در ره مولاي خود ايثار كرد

بر قدوم او نثار ثار كرد

روز همّت بود و گاه امتحان

گشت قرباني به راه امتحان

شوق وصلت بر سر آن سرمست داشت

مشك بر دوش و علم در دست داشت

از امام عارفان رخصت گرفت

رفت و از لاهوتيان سبقت گرفت

ارجعي بشنيد گوش جان ز غيب

محو مهر يار شد بي شكّ و ريب

گفت بهر دادن جان مي روم

مرد ميدانم به ميدان مي روم

اي خدا لطفي كه گردم سرفراز

بر مصلّي مي روم بهر نماز

مشك من خاليّ و چشمانم پر آب

ساعت حسّاس روز انقلاب

ساغر وحدت به سر خواهم كشيد

تا لقاء الله پر خواهم كشيد

گر رسد دستم در اين صحرا به آب

گريه خواهم كرد بر حال رباب

پس وداع آن رهرو قرآن نمود

عترت از پي ناله و افغان نمود

يار تشنه غرّشي چون شير كرد

با خروشي آب را تسخير كرد

بر لب دريا رسيد و از ادب

ساقي عطشان نزد بر آب لب

نفس را درس وفا تعليم كرد

خضر بر ايثار او تعظيم كرد

عرش را گرياند و خود مسرور شد

با لب عطشان ز دريا دور شد

مي رود بر خيمه مأمور امين

كرده دشمن بر سر راهش كمين

زير لب مي گفت بشتاب اي عقاب

سربلندم كن به پيش بوتراب

او پي ايفاي عهد خويش بود

دشمن نامرد در تشويش بود

ناگهان از پشت نخلي شد برون

ناكسي خونريز با حال جنون

دست بالا برد و زد شمشير را

بر زمين انداخت دست شير را

كلامي زنجاني

عبد صالح

بر برج وفا ماه دل آراست ابوالفضل

در درج صفا گوهر يكتاست ابوالفضل

به به چه خوش آئينه ي آئين تولاّ

وه مظهر آزادي و تقواست ابوالفضل

سيماي جوانمردي و ايمان و عطوفت

در معرفت و عاطفه درياست ابوالفضل

با دشمن حق دشمن و

با اهل ولا دوست

مصداق تولاّ و تبرّاست ابوالفضل

حق مسلك و حق مقصد و حق پيشه و حق گو

هر جا سخن از حق بود آنجاست ابوالفضل

پرورده ي دامان وفاداري و غيرت

بر نام صفا صورت و معناست ابوالفضل

بيگانه ي پيمان شكنان خود پي پيمان

در قاف مواسات چو عنقاست ابوالفضل

صاحب علم نصر من الله حسيني

شمشير زن عرصه ي هيجاست ابوالفضل

در بحر يقين لؤلؤ لالاي گرانقدر

از بهر حسين عاشق شيداست ابوالفضل

صرّاف زمانه همه حيران به چنين لعل

در منزلت و مرتبه والاست ابوالفضل

زانوي ادب پيش حسين مي زد و مي گفت

سوگند به حق نوكر مولاست ابوالفضل

بر وي دم ميلاد، علي چون نظر افكند

زد بوسه و فرمود چه زيباست ابوالفضل

ناگاه كشيد آهي و اشكش ز بصر ريخت

گفتند مگر ناقص الاعضاست ابوالفضل

فرمود نه، افتاده مرا كرب و بلا ياد

بينم به بني فاطمه سقّاست ابوالفضل

بر دامن او چنگ بينداز «كلامي»

حاشا كه جوابت كند، آقاست ابوالفضل

كلامي زنجاني

رفعت ابوالفضل عليه السلام

صفاي بزم وفا طلعت ابوالفضل است

شكوه ملك ادب رأيت ابوالفضل است

به دوش مشك و به كف پرچم و به لب تكبير

نشان و شاخص شخصيت ابوالفضل است

به روز حادثه قول بنفسي انت

دليل منزلت و عزّت ابوالفضل است

حديث معرفتش را بخوان به دفتر عشق

سعادت دو جهان قسمت ابوالفضل است

شنيده اي كه امان نامه را چسان رد كرد

كه بردگي بري از ساحت ابوالفضل است

بگفت حضرت سجّاد، روز رستاخيز

رفيع از همگان رفعت ابوالفضل است

تمامي شهدا غبطه مي برند بر او

نفوس در عجب از دولت ابوالفضل است

جهانيان همه باب الحوائجش خوانند

گره گشايي او شهرت ابوالفضل است

به استقامت و آزادگي چه كوه و چه سرو

خجالت از قدم و قامت ابوالفضل است

غلام جمله غلامان آن علمدارم

كه سروري همه در خدمت ابوالفضل است

درودتان ز من اي خادمين مكتب او

كه نام هيئتتان هيئت

ابوالفضل است

عراق درهم و ايران مصمّم و زوّار

نشسته، منتظر دعوت ابوالفضل است

كلامي زنجاني

آئينه ي حيدر

ابوالفضلم مرا بهتر شناسيد

مرا سرباز پيغمبر شناسيد

ميان حق و باطل آشتي نيست

مرا در محكمه داور شناسيد

اُحامي انّي عن ديني شعارم

به دينم تا ابد ياور شناسيد

نبي فرمود بوذر راستگو بود

مرا صادق تر از بوذر شناسيد

حسين آيينه ي حُسن رسول است

مرا آيينه ي حيدر شناسيد

به اردوي سپهسالار اسلام

مرا چون مالك اشتر شناسيد

نه اوصافم كم از حمزه شناسيد

نه اجلالم كم از جعفر شناسيد

مرا در خاندان آل عصمت

عمو جان علي اكبر شناسيد

ابوالفضلم ولي عبدالحسينم

ورا سرور مرا نوكر شناسيد

علي بوسه زده بر بازوانم

مرا شير هنرپرور شناسيد

ولايت ركن دين و روح عشق است

خدا را قدر اين گوهر شناسيد

مطيع لِلَّهَم پور يَدُالله

دلم را خانه ي دلبر شناسيد

كلامي زنجاني

وَ اللهِ اِن قَطَعتُمُوا يَمينِي

عبّاسم و جانثار عشقم

قرباني شهريار عشقم

من ساقي تشنه، حق پرستم

از باده ي عشق مست مستم

افتاده در اين كرانه دستم

سرلشگر باوقار عشقم

من آهن اراده يار دينم

در زير عمود آهنينم

آثار سجود در جبينم

من بنده ي نامدار عشقم

عبّاسم و يادگار حيدر

سرهنگ وفا امير لشكر

قرباني مكتب پيمبر

جانباز پر افتخار عشقم

داد امّ بنينم از وفا شير

در بيشه ي معرفت منم شير

انديشه به شير ني ز شمشير

در معركه تكسوار عشقم

عبّاسم و كاشف الكروبم

چون نورِ نهفته در قلوبم

مصداق طلوع بي غروبم

خورشيدم و در مدار عشقم

عبّاسم و پيشمرگ مكتب

با شاهد كربلا مقرّب

سوگند به آرمان زينب

من بنده ي خاكسار عشقم

عبّاسم و شاه را وزيرم

در قيد محبّتش اسيرم

بر ديده ي دشمنان چو تيرم

فرمانبر حق شعار عشقم

عبّاسم و فارس نبردم

در صحنه ي جنگ رادمردم

تسليم ستمگران نگردم

برّنده چو ذوالفقار عشقم

اي خصم دغا كه در كميني

من عرشِيَم و تو در زميني

گيرم كه قطعتموا يميني

من زنده ام اعتبار عشقم

من اشجع فارسان ناسم

افتاده به سجده در سپاسم

از دشمن دين نمي هراسم

مأمور و طلا به دار عشقم

ولي

الله كلامي زنجاني

كجا افتاده است؟!

در كنار علقمه، سروي ز پا افتاده است؟

يا گلي از گلشن آل عبا، افتاده است؟

در فضاي رزمگاه نينوا، با شور و آه

ناله ي جانسوز ادرك يا اخا افتاده ست

ناگهان، از صدر زين افكند خود را بر زمين

ديد، بسم الله از قرآن جدا افتاده ست

تا كنار نهر علقم، آمد آن سلطان دين

ديد بر خاك زمين، صاحب لوا افتاده ست

دست خود را بر كمر بگرفت و آهي بركشيد

گفت پُشتم از غم هجرت، دو تا افتاده ست

علاّمه تهراني «علاّمه»

چيزي نماند!

نيست صاحب همّتي در نشأتين (52)

همقدم، عبّاس را بعد از حسين

در هواداريّ آن شاه الست

جمله را يك دست بود، او را دو دست

آن قوي، پشت خدابينان از او

و آن مشوّش، حال بيدينان از او

موسيِ توحيد را، هارون عهد

از مريدان، جمله كامل تر به جهد

طالبان راه حق را، بُد دليل

رهنماي جمله بر شاه جليل

مي گرفتي از شط توحيد، آب

تشنگان را مي رساندي با شتاب

عاشقان را بود، آب كار ازو

رهروان را، رونق بازار ازو

روز عاشورا، به چشمِ پر ز خون

مشك بر دوش آمد از شط، چون برون

شد به سوي تشنه كامان، رهسپر

تير باران بلا را، شد سپر

بس فرو باريد بر وي تير تيز

مشك شد بر حالت او، اشك ريز

اشك چندان ريخت بر وي چشم مشك

تا كه چشم مشك، خالي شد ز اشك

تا قيامت، تشنه كامان ثواب

مي خورند از چشمه ي آن مشك، آب

تشنه ي آبش، حريفان سر به سر

خود ز مجموع حريفان، تشنه تر

بر زمين، آب تعلّق پاك ريخت

وز تعيّن بر سر آن، خاك ريخت

هستيش را، دست از هستي فشاند

جز حسين اندر ميان، چيزي نماند

نور الله عمّان ساماني «عمّان»

بَدرُ الشّهداء عبّاس عليه السلام

شاها تو بدين قدرت، بر صبر كه گفتت پاس؟!

چون نزد برادر رفت بر رخصت كين، عبّاس

گفت اي ز كَفت سيراب، صد

چون خضر و الياس

از تشنگي اطفال، اندر جگرم الماس

وقت ست كه خواهم آب، زين فرقه ي حق نشناس

من زنده و تو عطشان، وين شط ز دو سو، موّاج؟!

دِه گوش بر اين فرياد، كاندر حرم افتاده ست

گويي شرر نيران (53)، اندر ارم افتاده ست

يك طفل ز سوز دل، بر خاكِ نم افتاده ست

يك زن ز غم فرزند، ز اشكش به يم (54) افتاده ست

نه دست من از پيكر، نز (55) كف علَم افتاده ست

پس از چه نرانم اسب، اندر پي استعلاج (56)؟!

زد نعره كه: اي مردم! ما نيز مسلمانيم

گر منكر اسلاميد، ما بنده ي يزدانيم

ور دشمن يزدانيد، ما وارد و مهمانيم

گر رنجه ز مهمانيد، ما از چه گروگانيم

ور ز آن كه گروگانيم، آخر ز چه عطشانيم؟

اي مير شما بي تخت! وي شاه شما بي تاج!

آن گه به فرات افكند چون توسن قهّاري

مي خواست كه نوشد آب، تا بيش كند ياري

گفتا به خود اي عبّاس! كو رسم وفاداري؟!

تو آب خوري و اطفال در العطش و زاري؟!

پس مشگ گران بردن، ديد اصل سبكباري

انگيخت سوي شه اسب، از خصم گرفته باج

ناگاه، كج آئينش زد تيغ به دست راست

بگرفت سوي چپ مشك، آيين جدال آراست

جانش ز خدا افزود، جسمش ز خودي گر كاست

دست چپش از تن نيز افتاد، ولي مي خواست

بر خيمه رساند آب، تا سر به تنش برجاست

بگرفت به دندان مشك، وز خون به دلش امواج

بر دوخت خدنگش تن، باز او فرسي مي راند

آشفت عمودش مغز، او نيز رجز مي خواند

با نوك ركاب از زين، گُردان به هوا پرّاند

ناگاه كمانداري، آبش به زمين افشاند

پس خواند برادر را، وز يأس همانجا ماند

ني ني كه مگر آنجا بود از جهتي، معراج

شه، شيفته دل برخاست، بر مركب كين بنشست

صد صف ز سپه بگستت تا جانب

او، پيوست

ديدش كه سهي بالا، افتاده به جايي پست

نه سينه، نه رو، نه پشت، نه پاي، نه سر، نه دست!

گفتا كه كنون اي چرخ! پشتم ز الم بشكست

هان بر كه گذارم دل؟ يا با كه كنم كنكاج (57)!

اي شاه نجف! بر ما دور از تو، شكست افتاد

بس زهر به شهد آميخت، بس نيست به هست افتاد

بدرالشّهدا عبّاس، تا آن كه ز دست افتاد

تاج الشّعرا (جيحون) از اوج به پست افتاد

اين مهر توأم در دل از عهد الست افتاد

بايد كه سواد (58) از مشك مانَد چو بياض (59)، از عاج

ميرزا محمّد جيحون يزدي «جيحون»

آرزوهاي ساقي

دوست دارم، داد دل از چرخ بازيگر بگيرم

با لبي پر خنده تا اوج شهادت پر بگيرم

دوست دارم، جان فداي مكتب توحيد باشم

تا نشان افتخار از دست پيغمبر بگيرم

دوست دارم، در ركاب عشق، روز پاكبازي

تير اگر آيد به سويم، با دو چشم تَر بگيرم

دوست دارم، تا نسوزد از عطش گلزار ياسين

غنچه هاي تشنه لب را، زير بال و پر بگيرم

دوست دارم، تشنگي را در دل دريا كه شايد

ساغر آب حيات از ساقي كوثر بگيرم

دوست دارم، حجله ي سرخ شهادت را كه آنجا

عهد با قاسم ببندم، اُنس با اكبر بگيرم

دوست دارم، بشنوم صوت خوش اُمّ البنين را

همچو آه دردمندان دامن مادر بگيرم

دوست دارم، نشكند زينب دلش از رفتن من

با چه تدبيري دل از اين مهربان خواهر بگيرم

دوست دارم، اي حسين! اي روح ايثار و شهامت

تو مرا در بر بگيري، من تو را در بر بگيرم

دوست دارم، چون كنار علقمه، افتادم از پا

بر سرم زهرا بيايد، زندگي از سر بگيرم

محمّد جواد غفورزاده (شفق)

رَحِمَ الله عَمِّيَ العَبَّاس عليه السلام

اي نبي طلعت، اي علي مرآت

اي حسن خصلت، اي حسين صفات

ملكوتي جمال هستي و هست

در جبين تو جلوه مَلَكات

مادرت فاطمه است، اُمّ بنين

خواهرت زينب است، خير بنات

عشق از جلوه ي تو شد مبهوت

عقل از آفرينش ات شد مات

من و وصف كمال تو، حاشا

من و شرح جلال تو، هيهات

بر تو اي حُسن دلفريب، درود

بر تو اي ماه هاشمي، صلوات

هر كه چون تو غريق بحر خداست

مي شود ناخداي فُلك نجات

هيچ كس روسپيد عشق نشد

چون تو در امتحان صبر و ثبات

تو چه شبها به روز آوردي

در مناجات قاضي الحاجات

اي علمدار دشت سعي و صفا

دعوتم كن به وادي عرفات

به من از خرمن عنايت خويش

خوشه اي هديه كن به رسم زكات

به سويت آمدم ز روي

نياز

به برت آمدم به بوي برات

كربلا را نديده ام امّا

موج اشك من است شطّ فرات

مَنِ بي مايه ي سخن نشناس

تو بگو با بضاعت مُزجات

چه بگويم كه گفت خير النّاس

رَحِمَ الله عَمِّيَ العَبّاس

به جمال تو اي حبيب خدا

دل جدا عاشق است و ديده جدا

شيرمرد جهادي و جاريست

در رگ و ريشه تو، خون خدا

سعي خورشيدي ات مبدّل كرد

ظلمت كفر را به نور هُدي

تو و با ظلم آشتي، هرگز

تو و بر ظالم اعتنا، ابدا

از تب و تاب تو به وادي عشق

شجر طور آمده به صدا

همه شب مادرت چو مرغ سحر

مترنّم بود به «وا وَلَدا»

چشم در چشم توست ثارالله

ديده بگشا و لحظه اي به خود آ

زير بار غمت، خدا نكند

بشكند پشت سيّدالشّهدا

جان پاك تو شد فداي كسي

كه «لَهُ رُوحُ العالَمينَ فِدا»

چون تو در راه انقلاب حسين

دِين خود را كسي نكرد اَدا

در صف رستخيز رشك برند

به شكوه و جلال تو شهدا

خنده بر لب مناديان بهشت

عاشقان تو را دهند ندا

كه بيائيد اي خداجويان

در پناه سلاله سُعَدا

گر شوم خاك درگهت آن روز

در مقام تو اي حبيب خدا

چه بگويم كه گفت خير النّاس

رَحِمَ الله عَمِّيَ العَبّاس

چشم از آن لحظه اي كه وا كردي

در دل از راه ديده جا كردي

به «يد الله فوق ايديهم»

كه تو تسخير قلب ها كردي

سر نهادي بر آستان رضا

پشت تسليم را دو تا كردي

هدف تو ثبوت «الاّ» بود

بعد از آني كه نفي «لا» كردي

تو به امضاي خون خود به، حسين

دل سپردي و اقتدا كردي

خاك پاي مقدّس او را

سرمه ي چشم و توتيا كردي

ترك سر در طريق حق گفتي

بذل جان در راه خدا كردي

كربلا دشت شور و عشق نبود

كربلا را، تو كربلا كردي

چون نسيم سحر به همّت عشق

گره از كار خلق وا كردي

دل بيگانه از ولايت را

با نگاه

خود آشنا كردي

اي كه بر گِرد خيمه خورشيد

خانه در روح و جان ما كردي

در شگفتم با پاس اين همه لطف

كه تو اي مهر دلربا كردي

چه بگويم كه گفت خير النّاس

رَحِمَ الله عَمِّيَ العَبّاس

اي سرود غمت، ترانه ي ما

عشق تو بحر بي كرانه ي ما

اين نسيم سحر كه مي گردد

چون پرستو به بام خانه ي ما

از حريم تو ارمغان آورد

يك چمن گل بر آستانه ي ما

تا ببينند شاهدان شهيد

رويش نور از جوانه ي ما

بس كه در جام سرخ لاله چكيد

گوهر اشك دانه دانه ي ما

هر كجا لاله از زمين رويد

هست داغ دلش نشانه ي ما

گر چه شب باوران نامحرم

در شگفت اند از فسانه ي ما

ما عقابيم و آسمان پرواز

اوج عشق است آشيانه ي ما

تا مرام حسين شيوه ماست

هست دورِ زمان زمانه ي ما

مي كند شور روز عاشورا

جلوه در خلوت شبانه ي ما

غير شش گوشه مزار حسين

نيست نقش نگار خانه ي ما

ما وصال حبيب مي طلبيم

كعبه و كربلا بهانه ي ما

با تو از يك چمن گل پرپر

كه نهادند سر به شانه ي ما

چه بگويم كه گفت خير النّاس

رَحِمَ الله عَمِّيَ العَبّاس

محمّد جواد غفورزاده (شفق)

علمدار رشيد

مرا به عشق هم آواز مي كني عبّاس

به نينوا چو نوا ساز مي كني عبّاس

تو در نهايت ايثار پرده برداري

ز روي آينه ي راز مي كني عبّاس

دَرِ بهشت خدا را به يك اشاره ي چشم

به روي لاله و گل باز مي كني عبّاس

در آن مقام كه جمعند شاهدان شهيد

به جانثاري خود ناز مي كني عبّاس

قسم به عشق كه در كسوت علمداري

حسين را تو سرافراز مي كني عبّاس

پسند خاطر محبوب توست در همه حال

محبّتي كه تو ابراز مي كني عبّاس

تو در كمال عطش چشم از آب مي پوشي

به اوج عاطفه پرواز مي كني عبّاس

فداي زمزمه ي «اِن قَطَعتموا» اين است

ترانه اي كه تو آغاز مي كني عبّاس

به وسعت همه ي هفت آسمان معنا

نثار واژه ي جانباز مي كني عبّاس

اگر

چه پرده خون شد حجاب ديدن تو

به چشم بسته هم اعجاز مي كني عبّاس

به دست هاي جدا از تنت قسم كه هنوز

گره ز كار جهان باز مي كني عبّاس

شفق در اين غزل از قول نسترن مي گفت

مرا تو قافيه پرداز مي كني عبّاس

محمّد جواد غفورزاده (شفق)

عشق است اباالفضل (60) عليه السلام

گفتند كه دل از همه برده ست اباالفضل

در عشق، گذشت از سر و از دست، اباالفضل

اي اسوه ي جانبازي و ايثار و شهامت

آوازه و نامت همه جا هست، اباالفضل

عشق است اباالفضل

عاشق شد و از هستي خود، كرد فراموش

هر كس كه به ياران تو پيوست، اباالفضل

لب تشنه برون آمدي از آب، كه بودي

از جام بلا سرخوش و سرمست، اباالفضل

عشق است اباالفضل

گر آب گذشت از سرت، امّا به حقيقت

پيمانه ي پيمان تو نشكست، اباالفضل

تيري كه به پرواز درآمد سوي چشمت

شيرازه ي مژگان تو را بست، اباالفضل

عشق است اباالفضل

اي دست تو چون آيه ي قرآن، متبرّك

اين بوسه گه چار امام است، اباالفضل

اي ماه كه پنهان شدي از ديده ي زينب

زهرا سر بالين تو بنشست، اباالفضل

عشق است اباالفضل

محمّد جواد غفورزاده (شفق)

درياي آتش در رثاي حضرت عبّاس عليه السلام

برادر! چه آخر تو را بر سر آمد؟

كه سروِ بلند تو، از پا درآمد!

چه شد نخل طوبي مثال قدّت را

كه يكباره، بي شاخ و برگ و بر آمد؟

ندانم كه ماه بني هاشمي را

چه بر سر از اين قوم بداختر آمد؟

دريغا! كه عنقاي قاف قدم را

خدنگ مخالف به بال و پر آمد

دو دستي جدا شد ز يكتاپرستي

كه صورتگر نقش هر گوهر آمد

كفي از محيط سخاوت، جدا شد

كه قلزم در او از كفي، كمتر آمد

دريغا كه دريا دلي، ز آب دريا

برون، با دروني پر از اخگر آمد!

عجب درّ يكدانه ي خشك لعلي

ز دريا برون، با دو چشم تَر آمد

ز سوز عطش بود، درياي آتش

دهاني كه سرچشمه ي كوثر آمد

علاّمه شيخ محمّد حسين غروي اصفهاني «مفتقر»

از قامت او، دو نيزه كم شد!

اي تشنه ي عشق روي دلبند

برخيز و به عاشقان بپيوند

در جاري مهر، شستشو كن

و آن گاه، ز خون خود وضو كن

ز آن پا، كه درين سفر درآيي

گر دست دهي، سبك تر آيي

رو، جانب قبله ي وفا كن

با دل، سفري به كربلا كن

بنگر به نگاه ديده ي پاك

خورشيدِ به خون تپيده ي خاك

افتاد وفا به خاك گلگون

قرآن به زمين فتاده در خون

عباس علي، ابوالفضائل

در خانه عشق كرده منزل

(اي سرو بلند باغ ايمان

وي قُمري شاخسار احسان!

دستي كه، ز خويش وانهادي

جاني كه، به راه دوست دادي

آن شاخ درخت باوفايي ست

وين ميوه ي باغ كبريايي ست

اي خوب ترين به گاه سختي

اي شهره به شهر شوربختي

رفتي كه به تشنگان دهي آب

خود گشتي از آب عشق سيراب

آبي ز فرات تا لب آورد

آه از دل آتشين برآورد

آن آب ز كف غمين فرو ريخت

وز آب دو ديده با وي آميخت

برخاست ز بار غم خميده

جان بر لبش از عطش رسيده

بر اسب نشست و بود بي تاب

دل در گروِ رساندن آب

ناگاه يكي دو

رُوبَهِ خورد

ديدند كه شير، آب مي بُرد

(دستان خدا ز تن جدا شد

وآن قامت حيدري دو تا شد

بگرفت به ناگزير چون جان

آن مشك ز دوش خود به دندان

و آن گاه به روي مشك خم شد

وز قامت او، دو نيزه كم شد!

جان! در بدنش نبود و مي تاخت

با زخمِ هزار نيزه مي ساخت

از خون تن او به گل نشسته

صد خار بر آن ز تير بسته

دلشاد، كه گر ز دست شد دست

آبيش براي كودكان هست

چون عمر گل، اين نشاط كوتاه

تير آمد و مشك بردريد، آه!

اين لحظه، چه گويم او چها كرد!

تنها، نگهي به خيمه ها كرد!

(اي مرگ! كنون مرا به بَر گير

از دست شدم، كنون ز سر گير

مي گفت و بر آب و خون نگاهش

وز سينه ي تفته بر لب آهش

خونابه و آب برمي آميخت

وز مشك و بدن، به خاك مي ريخت

چون سوي زمين خميد آن ماه

عرش و ملكوت بود، همراه

تنها نفتاد بوفضائل

شد كفّه ي كائنات مايل

هم، برج زمانه بي قمر شد

هم خصلت عشق بي پدر شد

حق ساقي خويش را فرا خواند

بر كام زمانه، تشنگي ماند

(در حسرت آن كفي كه برداشت

از آب و فرو فكند و بگذاشت

هر موج، به ياد آن كف و چنگ

كوبد سر خويش را، به هر سنگ

كف بر لب رود و در تكاپوست

هر آب رونده، در پي اوست

چون مه، شب چارده برآيد

دريا، به گمان فراتر آيد

اي بحر! بِهِل خيال باطل (61)

اين ماه كجا و بوفضائل؟!

گيرم، دو سه گام برتر آيي

كو حدّ حريم كبريايي؟!

علي موسوي گرمارودي

علقمه تماشاگه عشق

قطره ام قطره ي دلسوخته، دريايم كن

ذرّه ام هم سفر مهر دل آرايم كن

عاشق روي توأم، رخصت ديدارم بخش

كشته عشق توأم، لطفي و احيايم كن

ناله تشنه لبان در پي و دريا در پيش

اي عطش شعله برانگيز و تسلّايم كن

تو سر پايي و من

خفته به پيشت عجبا

عرق شرمِ مَرا پاك ز سيمايم كن

موج خون مي چكد از چشم و سر و بازويم

در دل دجله خون بگذر و پيدايم كن

تا ببوسم قدمت را و ببينم رويت

خاك و خون پاك ز چشمان و ز لبهايم كن

حالت عاشق بي دست تماشا دارد

در تماشاگه عشق آي و تماشايم كن

اي شهادت! مَنِ دلسوخته را هم بنواز

تا برم لذّت ديدار، مهيّايم كن

مادرت فاطمه استاده كه: عبّاس بيا!

قابل لطف و پذيرايي زهرايم كن

سيّد رضا مؤيّد

قبله ي حاجات

اي حرمت قبله ي حاجات ما

ياد تو تسبيح و مناجات ما

تاج شهيدان همه عالمي

دست علي ماه بني هاشمي

ماه كجا، روي دلاراي تو

سرو كجا، قامت رعناي تو؟

ماه درخشنده تر از آفتاب

مطلع تو جان و تن بوتراب

همقدم قافله سالار عشق

ساقي عشّاق و علمدار عشق

سرور و سالار سپاه حسين

داده سر و دست به راه حسين

عمّ امام و اخ و ابن امام

حضرت عبّاس عليه السّلام

اي علم كفر نگون ساخته

پرچم اسلام برافراخته

مكتب تو، مكتب عشق و وفاست

درس الفباي تو صدق و صفاست

شمع شده آب شده سوخته

روح ادب را ادب آموخته

آب فرات از ادب توست مات

موج زند اشك به چشم فرات

ياد حسين و لب عطشان او

وآن لب خشكيده طفلان او

تشنه برون آمدي از موج آب

اي جگر آب برايت كباب!

ساقي كوثر پدرت مرتضاست

كار تو سقّايي كرب و بلاست

مشك پر از آب حياتت، به دوش

طفل حقيقت ز كفت جرعه نوش

درگه والاي تو در نشأتين

هست در رحمت و باب حسين

هر كه به دردي و غمي شد دچار

گويد اگر يكصد و سي و سه بار

اي علم افراخته در عالمين

«اِكشِف يا كاشِفَ كَرب الحُسَين»

از كرم و لطف جوابش دهي

تشنه اگر آمده، آبش دهي

چار امامي كه تو را ديده اند

دست علم گير تو بوسيده اند

طفل بُدي مادر والا

گهر

بردت، تا ساحت قدس پدر

چشم خداوند، چو دست تو ديد

بوسه زد و اشك ز چشمش چكيد

با لب آغشته به زهر جفا

بوسه به دست تو زده، مجتبي

ديد چو در كرب و بلا شاه دين

دست تو افتاده به روي زمين

خم شد و بگذاشت روي ديده اش

بوسه بزد با لب خشكيده اش

حضرت سجّاد هم آن دست پاك

بوسه زد و كرد نهان زير خاك

شد به هم آميخته از مشرقين

نور اباالفضل و شعاع حسين

وقت ولادت قدمي پشت سر

وقت شهادت قدمي پيشتر

اي به فداي سر و جان و تنت

وين ادب آمدن و رفتنت

مدح تو اين بس كه شه ملك جان

شاه شهيدان و امام زمان

گفت به تو گوهر والا نژاد

جان برادر به فداي تو باد!

مرحوم سيّد محمّد علي رياضي يزدي

حسرت آب

اي ساقي دلشكسته عبّاس

در حسرت آب خسته عبّاس

عبّاس فداي غيرت تو

مات است فلك ز همّت تو

اي آينه ي ظهور حيدر

در چهره ي توست نور حيدر

رفتي و مرا ز پا نشاندي

داغت به دل حرم نشاندي

رونق دگر از بهارم افتاد

رفتي و گره به كارم افتاد

تا چشم تو را دريده ديدم

در آن رخ يك شهيده ديدم

ابروي شكسته ات عجيب است

بعد تو برادرت غريب است

بازوي ز كين شكسته ي تو

مژگان به خون نشسته ي تو

دارد سخني مه مدينه

هستي خجل از رخ سكينه

مانده نگه تو با اشاره

عبّاس به سوي مشك پاره

بعد تو امير تشنه كامم

افتاده هراس در خيامم

برخيز براي ما مدد باش

بر غارت خيمه ها تو سد باش

يكبار دگر علم بيفراز

عبّاس بخوان برادرم، باز

طفلي كه به گاهواره باشد

بعد از تو گلوش پاره باشد

آغاز شود دگر جسارت

شد روزي زينبم اسارت

ممنون تو اي برادرم من

جسم تو حرم نمي برم من

جسم تو به علقمه بماند

پهلوي تو فاطمه بماند

جواد حيدري

* * * * *

امانت مادر (رباعي)

تصوير تو در چشم ترم مي ماند

داغت به دل اهل حرم مي ماند

تا روز جزا شفاعت شيعه كند

دستان تو نزد مادرم مي ماند

صادق يار احمدي

شهادت قمر منير بني هاشم حضرت ابوالفضل العبّاس عليه السلام

چون كه نوبت بر بني هاشم رسيد

ساخت ساز جنگ عبّاس رشيد

محرم سرّ و علمدار حسين

در وفاداري علم در نشأتين (62)

در صباحت (63) ثالث خورشيد و ماه

روز خصم از بيم او چون شب سياه

زاد حيدر (64) آتش جان عدو

شير را بچّه همي ماند بدو

در شجاعت، يادگار مصطفي

داده بر حكم قضا دست رضا

خواست در جنگ عدو رخصت ز شاه

گفت شاهش كاي علمدار سپاه

چون علم گردد نگون در كارزار

كار لشكر يابد از وي، انفطار (65)

گفت تنگ است اي شه خوبان دلم

زندگي باشد از اين پس مشكلم

زين قفس برهان، من دلگير را

تا به كي زنجير باشد شير را

خود تو داني اي خديو (66) مستطاب

بهر امروزم همي پرورده، باب

كه كنم، اين جان، فداي جان تو

در بلا باشم، بلاگردان تو

هين، مبين شاها روا در بندگي

كه برم از روي او، شرمندگي

گفت، شه چون نيست زين كارت، گزير

اين ز پا افتادگان را، دستگير

جنگ و كين بگذار و آبي كن طلب

بهر اين افسردگان خشك لب

تشنه كامان را بكن آبي سبيل

الله اي ساقيّ كوثر را، سليل

عزم جان بازيت لختي دير كن

در بيابان تشنگان را، سير كن

گفت سمعاً، اي امير انس و جان

گر چه باشد قطره ي آبي، به جان

گر خود اين غرقاب (67) پايابم برد

چون تويي دريا بهل آبم برد

گر در آتش بايدم رفتن خوشم

اي شهنشه كز خليل است آتشم

اين بگفت و شاه را، بدرود كرد

بر نشست و آنچه شه فرمود كرد

شد به سوي آب تازان با شتاب

زد سمند (68) باد پيما را در آب

بي محابا جرعه اي در كف گرفت

چون به خويش آمد دمي گفت، اي

شگفت

تشنه لب در خيمه سبط مصطفي

آب نوشم من؟! زهي شرط وفا

عاشقان كز جام محنت سرخوشند

آب كي نوشند، مرغ آتشند

دور دار، اي آب دامن از كفم

تا نسوزد ماهيانت از، تَفَم (69)

دور دار اي آب لب را از لبم

ترسمت دريا بجوشد از تبم

زاده ي شير خدا با مشك آب

خشك لب از آب زد بيرون ركاب

گفت با خود، ماه رويش هر كه ديد

دُرّ شب تابي، شد از دريا پديد

شد بلند از كوفيان بانگ خروش

آمدند از كينه چون دريا به جوش

سوي آن شير دلاور تاختند

تيغ ها از بهر منعش آختند

حيدرانه آن سليل ذوالفقار

خويش را زد يك تنه بر صد هزار

تيغ آتشبار زاد بوتراب

كرد در صحرا روان، خون جاي آب

كافران خيره رو، از چار سو

حمله ور گرديد چون سيلي بر او

او چو قرص مه ميان هاله اي

تيغ بر كف شعله ي جوّاله اي (70)

حمله ها مي برد بر آن قوم لُد (71)

همچو بابش مرتضي روز اُحُد

ناگهان كافر نهادي از كمين

كرد با تيغش جدا دست از يمين

گفت هان، اي دست رفتي شاد رو

خوش برستي از گرو، آزاد رو

ساقي ار يار است، مي؛ اين مي كه هست

دست چِبوَد (72) بايد از سر شست دست

ليك از يك دست برنايد صدا

باش كايد دست ديگر از قفا

لاابالي نيست دست افشاني ام

جعفر طيّار را، من ثاني ام

دست دادم تا شوم همدست او

پر برافشاني ام در بستان هُو (73)

از ازل من طاير آن گلشنم

دست گو، بردار دست از دامنم

چند بايد بود بند پاي من

تير بايد شهپر عنقاي من (74)

تا كه در قاف تجرّد پر زنم

عالمي را پشت پا، بر سر زنم

تن نزد زان دست، بُرد آن صف شِكَر

تيغ را بگرفت، بر دستِ دگر

راند كشتي ها در آن درياي خون

از سران لشكر، امّا سرنگون

خيره عقل، از قوّت

بازوي او

علويان در حيرت، از نيروي او

از كمين ناگه سيه دستي به تيغ

برفكندش دست ديگر بي دريغ

هر دو دست او چو شد از تن جدا

مشك با دندان گرفت، آن با وفا

ماه گفتي با ثريّا شد قرين

يا كه عيّوق (75) از فلك شد بر زمين

چون دو دست افتاده ديد آن محتشم

گفت دستا، رو، كه من بي تو خوشم

خصم اگر بردت ز من گو بازدار

مرغ دست آموز را با پر چه كار

شهپر طاووس اگر بركنده شد

نام زيبائيش زان پر زنده شد

اندر آن كويي كه آن محبوب اوست

عاشق بي دست و پا دارند دوست

بازده اي دست هين دستم به دست

تا بهم شوئيم دست از هر چه هست

در بساط عشق دست افشان كنيم

جان نثار جلوه ي جانان كنيم

عاشقي بايد ز من آموختن

شد علم (76)، پروانه، از پر سوختن

اينَت (77) شاه، آن شمع بازافروخته

من همان پروانه ي پر سوخته

بد چو شور عشق سر تا پاي من

شد قيامت راست بر بالاي من

تا مجرّد كس نشد زين بال پست

سوي منزلگاه عنقا پر نبست

خصم اگر زين دست بر من دست يافت

ني شگفت از جام عشقم مست يافت

ورنه، رُوبَه كي حريف شير بود

خاصّه آن شيري كه از خون سير بود

ناگهان تيري فرود آمد به مشك

علويان از ديده باريدند اشك

شد چو نوميد آن شه پر دل ز آب

خواست از مركب تهي كردن ركاب

وه، چه گويم من، چه آمد بر سرش

كز فراز زين، نگون شد پيكرش

من نيارم شرح آن را باز گفت

از عمود آهنين بايد شنفت

چون نگون از مركب آمد بر زمين

زد به سر در آسمان روح الامين

كاي دريغ آن سرو باغ مرتضي

شد ز پا از تيشه ي سوء القضا

اي دريغ آن هاشمي ماه منير

كز فراز آسمان آمد به زير

اي دريغ آن بازوان

و دست او

رفته چون تيغ خطا از شست او

اي همايون رايت (78) ديبا طراز

چون شد آن دستي كه پروردت به ناز

شد خداوندت (79) مگر غلتان به خون

كاين چنين از پا فتادي سرنگون

گو دگر زين پس نبالد بال تو

بازگشت آن قرعه ي اقبال تو

زاد حيدر با هزاران عجز و ذُل

رو به خيمه كرد، كاي سلطان كل

دست من كرد از تو خصم دون جدا

هين تو دستم گير، اي دست خدا

شاه دين از خيمه آمد بر سرش

ديد در خون گشته غلتان پيكرش

از مژه دُرها ز خونِ ديده سفت

روي بر رويش نهاد از مهر و گفت

كاي دريغا رفت پايابم ز دست

شد بريده چاره و پشتم شكست

اي همايون طاير، اي فرّخ هما

شهپرت چون شد كه افتادي ز پا

اي ز پا افتاده سرو سرفراز

چون شد آن باليدنت در باغ ناز

خوش بخسب اي خصم زين پس بي هراس

خفت آن چشمي كه از وي بود پاس

شير يزدان چشم خونين باز كرد

با حبيب خويش شرح راز كرد

گفت كاي بر عالم امكان امير

خاك و خون از پيش چشمم باز گير

بو (80) كه چشمي باز دارم سوي تو

وقت رفتن سير بينم روي تو

عذرها دارم من اي درياي جود

كه دو دستي بيش در دستم نبود

لطف كن اي يوسف آل رسول

اين بضاعت (81) كن ز اخوانت قبول

گفت خوش باش اي سليل مرتضي

دست، دست تست، در روز جزا

دل قوي دار، اي مه پيمان درست

كه ذخيره ي محشر من دست تست

چون به محشر دوزخ آيد در زفير (82)

اين دو دست است عاصيان را دستگير

شد چو فارغ شاه ازين گفت و شنود

مرتضي آمد به بالينش فرود

با تلطّف گفت كاي فرخ پسر

خوش ببردي عهد جانبازي به سر

وقت آن آمد كزين زندان تنگ

پر گشايي سوي بالا

بي درنگ

اين اشارت چون شنيد آن مير راد

چشم حسرت بر رخ شه برگشاد

گفت كاي صد چون مني قربان تو

من كه رفتم، باد باقي، جان تو

اين بگفت و مرغ جان پر باز كرد

سوي گلزار جنان پرواز كرد

شد پر افشان جعفر طيّار وار

در گذشت و رفت ياري سوي يار

شد هم آغوش شه بدر و حنين

ماند ازو دستي و دامان حسين

مرحوم حجّة الاسلام محمّد تقي نيّر تبريزي؛

ادب تشنگي

اي بسته بر زيارت قد تو قامت آب

شرمنده ي مرّوت تو تا قيامت آب

در ظهر عشق عكس تو لغزيد در فرات

شد چشمه حماسه ز جوش شهامت آب

دستت به موج داغ حباب طلب گذاشت

اوج گذشت ديد و كمال كرامت آب

بر دفتر زلالي شط، خطّ لا نوشت

لعلي كه خورده بود ز جام امّت آب

لب تَر نكردي از ادب اي روي تشنگي

آموخت درس عاشقي و استقامت آب

ترجيع درد راز گريزي كه از تو داشت

سر مي زند هنوز به سنگ ندامت آب

از نقش سجده كرده نخل بلند تو

آيينه ايست خفته در آه ملامت آب

سوگ تو از صخره چكيد قطره قطره رود

زين بيشتر سزاست به اشك غرامت آب

از ساغر سقايت فضلت قلم كشيد

گسترد تا حريم تفضّل زعامت آب

زينب حسين را به گل سرخ خون شناخت

بر تربت تو بود نشان و علامت آب

با يك هزار اسم تو را كي توان ستود

در تنگناي لفظ كه دارد زمامت آب

از جوهر شفاعت سعيت بعيد نيست

گر بگذرد زآتش دوزخ سلامت آب

مي خوانمت به نام ابوالفضل و شوق را

در ديدگان منتظرم بسته قامت آب

آمد به آستان تو گريان و عذرخواه

با عزم پايبوسي و قصد اقامت آب

خسرو احتشامي

احساس

كنار پيكر خود التهاب را حس كرد

حضور شعله ور آفتاب را حس كرد

هنوز نبض نگاهش سر تپيدن داشت

كه گرمي نفس هم ركاب را حس كرد

و پيش از آنكه بگويد برادرم درياب

حضور فاطمه ي بوتراب را حس كرد

نگاه ملتمس او خيال پرسش داشت

كه در تبسّم زهرا جواب را حس كرد

لبان زخمي فرق سرش دوباره شكفت

چه زود زخم عميق رباب را حس كرد

به درك آبي چشمان خويش ايمان داشت

كه در تلاطم دريا سراب را حس كرد

كدام داغ به جان امام عشق نشست

كه با كمال وجود التهاب

را حس كرد

همين كه ماه به ياد دو دست او افتاد

قلم قلم شدن آفتاب را حس كرد

و شيهه اي و سواري كه مي شود از دور

خروش شعله ور انقلاب را حس كرد

محمّد علي مجاهدي

مير علمدار ابوالفضل عليه السلام

فرزند علي حيدر كرّار ابوالفضل

شمع شهدا زبده ابرار ابوالفضل

از معرفت و فضل شناساي حقيقت

وز حلم و ادب سرور اخيار ابوالفضل

اي ماه بني هاشم و مصداق فتوّت

گشتي پدر فضل به ادوار ابوالفضل

از همّت و ايمان و فداكاري و اخلاص

داري تو نشان همه احرار ابوالفضل

بردي سبق از جمله شهيدان به تجلّي

بر بزمگه قرب سزاوار ابوالفضل

اي همقدم مير ولايت به ولايت

اي حامي حق در همه رفتار ابوالفضل

بودي تو مطيع حق و صالح به طريقت

سرلشكر حق مير علمدار ابوالفضل

از بهر برادر چون علي بهر پيمبر

از تيغ كجت راست بشد كار ابوالفضل

در دشت بلاخيز ز تو خصم هراسان

وز هيبت تو لرزه بر اشرار ابوالفضل

پشت سپه حق و عدالت ز تو شد گرم

از بهر حسين ياور و غمخوار ابوالفضل

اي دشمن بيدار و طرفدار عدالت

اي همچو علي در همه كردار ابوالفضل

قلب سپه حق و پناه همه اصحاب

اي قلب شجاعت سر و سردار ابوالفضل

افتادن آن پيكر بي دست روي خاك

حاشا كه شود وصف به گفتار ابوالفضل

از آب دل مشك و ز خون پيكر پاكت

وز ديده تو گشت گهربار ابوالفضل

از اين غم جانكاه فضائل چه نويسد

يك نقطه كجا و غم بسيار ابوالفضل

تو باب حسيني به همه باب حوائج

بنما نظري سوي من زار ابوالفضل

حبيب الله فضائلي

ساقي عطشان

عبّاس يعني تا شهادت يكّه تازي

عبّاس يعني عشق يعني پاكبازي

عبّاس يعني رنگ سرخ پرچم عشق

يعني مسير سبز پر پيچ و خم عشق

با عشق بودن تا جنون، يعني ابوالفضل

خورشيد در درياي خون، يعني ابوالفضل

جوشيدن بحر وفا،

معناي عبّاس

لب تشنه رفتن تا خدا، معناي عبّاس

صد چاك رفتن تا حريم كبريايي

صد پاره گشتن در مسير آشنايي

بي دست با شاه شهيدان، دست دادن

بي سر، به راه عشق و ايمان سر نهادن

بي چشم، ديدن چهره رؤيائي يار

جاري شدن در ديده دريايي يار

بي لب نهادن لب به جام باده عشق

بي كام نوشيدن تمام باده ي عشق

اين است مفهوم بلند نام عبّاس

در ساحل بي ساحل آرام عبّاس

يك مشك آب عشق و دريايي طراوت

يك بارقه از حق و خورشيدي حرارت

وقتي كه از آب گوارار روزه مي كرد

درياي تشنه آب را در يوزه مي كرد

وقتي كه اقيانوس را در مشك مي ريخت

از چشمه چشمان دريا اشك مي ريخت

در آرزوي نوش يك جرعه از آن لب

جان فرات تشنه آتش بود از تب

خون علي عبّاس را تقرير مي كرد

آيات سرخ عشق را تفسير مي كرد

وقتي ز فرط تشنگي آلاله مي سوخت

گلهاي زهرا از لهيب ناله مي سوخت

آمد به سوي خيمه، اقيانوس بر دوش

آمد نداي خون حق را حلقه بر گوش

عبّاس بود و لشكر شب در مقابل

عبّاس بود و مجمر خورشيد در دل

رگبار تير كينه بر عبّاس باريد

اختر ز ابر سينه بر عبّاس باريد

وقتي كه قامت پيش خورشيد آب مي كرد

طفل حزين عشق را سيراب مي كرد

وقتي يد پور علي از دست مي رفت

تا خلوت ساقي كوثر مست مي رفت

وقتي كه چشمش تير را خوناب مي كرد

روي عروس عشق را سيماب مي كرد

پايان او آغاز قاموس وفا بود

پايان او آغاز كار مصطفي بود

با گامهاي شور آهنگي دگر زد

بر چهره شب رنگ رخسار سحر زد

خليلي شفيعي

علمدار چه شد؟

اي شب، اي شاهد غم، روشني يار چه شد؟

ماهتابِ سحر آساي شب تار چه شد؟

اي نسيم سحري آب اجابت نرسيد

ساقي تشنه لب قافله سالار چه شد؟

يوسف گمشده فتخ فراتم چه شده ست

بوي پيراهن آن عشق سبكبار چه شد؟

نازم آن

يار كه از آب حذر كرده و گفت:

پس عطشناكي گلهاي عطش بار چه شد؟

هفت اقليم عطش بر لبت آواره شده ست

انعكاس غم و پژواك تو اين بار، چه شد؟

ياس ها در تب ديدار تو پر پر زده اند

بوي باران زده ي ابر سبكبار چه شد؟

ارغواني شدن روز و شب ام را بنگر

تا بداني كه دلم بي تو در اين كار چه شد؟

لشكر تيره ي شب از همه سو آمده ست

آن جوانمرد به خون خفته ي پيكار چه شد؟

كس به پابوس غريبانه ي آن دل نرسيد

خون و خاكستري ات عشق گرانبار چه شد؟

آن طنيني كه پر از صوت صنوبر شده ست

ديدي آخر به لب لاله ي خونبار چه شد؟

اي فداي تو دل تا به ابد منتظرم

قامت سرو و سپيدار علمدار چه شد؟

محمّد علي قاسمي

نوحه ها ي سينه زني حضرت اباالفضل عليه السلام

نوحه حضرت عبّاس عليه السلام

ببين كه رفته دستم از دست من - افتاده بر روي زمين هست من

خونين شده دو ديده مست من

مي ميرم اي مولي الموالي ** بوسه مزن به دست خالي

جانم حسين جانم حسين جان (2)

-

بيا كه سقّا زمزمه گرفته – دلم كنار علقمه گرفته

علقمه بوي فاطمه گرفته

مي ميرم اي مولي الموالي ** بوسه مزن به دست خالي

جانم حسين جانم حسين جان (2)

-

ببين دو ديده ي ترم حسين جان – مرا مبر سوي حرم حسين جان

كه من خجل ز اصغرم حسين جان

مي ميرم اي مولي الموالي ** بوسه مزن به دست خالي

جانم حسين جانم حسين جان (2)

-

اي قبله ي من روي چون ماه تو – آتش گرفته ام من از آه تو

دست من افتاده سر راه تو

مي ميرم اي مولي الموالي ** بوسه مزن به دست خالي

جانم حسين جانم حسين جان (2)

-

كشيده عشق تو به رسوايي ام – ريزد ز ديده اشك تنهايي ام

كنار علقمه تماشايي ام

مي ميرم اي مولي الموالي ** بوسه

مزن به دست خالي

جانم حسين جانم حسين جان (2)

-

سيّد محسن حسيني

حضرت عبّاس عليه السلام

در اين بيابان من سقّاي طفلانم

مولا حسين جانم مولا حسين جانم

اي دلبر نازنين – شد ياس اُمّ البنين

پرپر به روي زمين – اي يوسف زهرا

-

ذكر لبم اين است با كام عطشانم

مولا حسين جانم مولا حسين جانم

هستي امامم حسين – ماه تمامم حسين

بر تو غلامم حسين – اي يوسف زهرا

-

با يك نگاه تو من زنده مي مانم

مولا حسين جانم مولا حسين جانم

اي نور چشم همه – رو كن تو در علقمه

چون آمده فاطمه – اي يوسف زهرا

-

مي ريزد اشك غم از هر دو چشمانم

مولا حسين جانم مولا حسين جانم

بشكسته شد ساغرم – شد لحظه آخرم

شرمنده اصغرم – اي يوسف زهرا

-

از خون سر راهت من گل برافشانم

مولا حسين جانم مولا حسين جانم

هستم علمدار تو – هستم گرفتار تو

هستم خريدار تو – اي يوسف زهرا

-

بي دستم و باشد مشكم به دندانم

مولا حسين جانم مولا حسين جانم

دل بر تو بستم حسين – افتاده دستم حسين

شرمنده هستم حسين – اي يوسف زهرا

-

سيّد محسن حسيني

حضرت عبّاس عليه السلام

اي پير و مرادم اين بود تقديرم حسين

گر ببوسي دست مرا به خدا مي ميرم حسين

مرا مبر سوي حرم خجل ز روي اصغرم

حسين من حسين من

××××××××××××××××

هم علمدار تو هستم هم خريدار تو هستم

تو گرفتار خدايي من گرفتار تو هستم

ليله ي قدرم موي تو اي قبله ام ابروي تو

حسين من حسين من

××××××××××××××××

مادر من اُمّ البنين روز ازل گفته چنين

پسرم بگشا چشم خود يوسف زهرا را ببين

غلام تو خوانده مرا دور تو گردانده مرا

حسين من حسين من

××××××××××××××××

اشك خجلت اي دلبرم مي چكد از چشم ترم

مشك من افتاد روي خاك خاك عالم شد بر سرم

چون لاله ي صحرائيم خجل از اين سقّائيم

حسين من حسين من

××××××××××××××××

تير دشمن كمانه كن خون ز چشمم روانه كن

جاي مشك طفلان بيا چشم

من را نشانه كن

ببين تو اين چشمان تر تو آبرويم را بخر

حسين من حسين من

××××××××××××××××

مشك طفلان حالم ببين از چه افتادي بر زمين

قطره هاي آبت بود آبروي امّ البنين

تا كي به پيش چشم ياس تو را كنم من التماس

حسين من حسين من

××××××××××××××××

سيّد محسن حسيني

نوحه حضرت قمر بني هاشم عليه السلام

باب الحوائج زاده ي حيدرم

ساقي ام و از همه تشنه تَرَم

اميرم حسين است * شاه عالمين است

بريده دست نازنينم (2)

هم از يسار و از يَمينم (2)

× × × × × ×

اي يوسف فاطمه تا زنده ام

من از تو و سكينه شرمنده ام

به حالم كن نظر * حلالم كن دگر

در كربلا مادر ندارم (2)

روي زمين سر مي گذارم (2)

× × × × × ×

سعادتم ببين كه در علقمه

آمده بالين سرم فاطمه

با قدّ خميده * به دادم رسيده

ببين كه در حال سجودم (2)

من زائر روي كبودم (2)

× × × × × ×

اَخا ببين اين سينه پُر ملال است

برگشتنم به خيمه ها محال است

بي قرار آبم * خجل از رُبابم

مرا مبر اي بود و هستم (2)

سوي حرم تا زنده هستم (2)

× × × × × ×

سيّد محسن حسيني

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

سقّاي دشت خون دلبند حيدر

كنار علقمه در خون شناور

مير و علمدار دين را نگه دار

آه واويلتا، آه و واويلا

-

سردار لشكرم رفتي ز دستم

بنگر در ماتمت از پا نشستم

اي گل ياسم بي دست عبّاسم

آه واويلتا، آه و واويلا

-

دست جداي تو باب المراد است

قدر و مقام تو يوم المعاد است

بردي قرارم طاقت ندارم

آه واويلتا، آه و واويلا

-

فرقت بشكسته در راه امامت

با چشم و دست خود كردي حمايت

جانها فدايت پور ولايت

آه واويلتا، آه و واويلا

-

پور اُمّ البنين ساقي طفلان

شد كشته از جفا با كام عطشان

با حال خسته فرق شكسته

آه واويلتا، آه و واويلا

-

اصغرم از عطش در پيچ و تاب است

برادر تشنه ي يك جرعه آب است

از چه بخوابي رسان تو آبي

آه واويلتا، آه و واويلا

-

حبيب الله موحد

حضرت اباالفضل عليه السلام

فتاده در خون ياس و احساس من – جدا شده دو دست عبّاس من

پرپر شده دسته گل ياس من

ناتوان و خسته تارك شكسته

كنار علقمه چه غوغاست * فاطمه در كنار سقّاست

-

بسته شده اگر چه پرونده ام – ز كام اصغر تو شرمنده ام

مرا مبر به خيمه تا زنده ام

پور بوترابم خجل از اربابم

من ماندم و بشكسته بالي * لبهاي خشك و مشك خالي

-

اگر فتاده دستم از پيكرم – ساقيم و از همه تشنه تَرَم

عمود آهنين شكسته سرم

ببين شور و حالم مرا كن حلالم

من پسر امّ بنينم * كه اين چنين نقش زمينم

-

حبيب الله موحد

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

سقّاي دشت هيجا قرة العيني

عبّاس نجل الحيدر قطع اليديني

در اين بيابان با كام عطشان

آيد نواي طفلان عمو اباالفضل

-

برخيز و بنگر اصغر در التهاب است

رضيع مظلوم من تشنه ي آب است

آن ماهپاره در گاهواره

آيد نواي طفلان عمو اباالفضل

-

شد كشته در ماريه يا ايها النّاس

از ظلم و جور عدوان لب تشنه عبّاس

افتاده بر خاك پيكر صد چاك

آيد نواي طفلان عمو اباالفضل

-

كنار نهر علقم همهمه بر پاست

فاطمه ديده گريان بالين سقّاست

پهلو شكسته با حال خسته

آيد نواي طفلان عمو اباالفضل

-

مير و علمدار من چه شد لوايت

ماندم غريب و تنها كو دستهايت

دلبند حيدر در خون شناور

آيد نواي طفلان عمو اباالفضل

حبيب الله موحد

حضرت اباالفضل العبّاس عليه السلام

من ابوفاضلم غيرت كاملم

هديه بهر حسين جان ناقابلم

به ره عشق تو دستم از تن جدا

همه جا كربلا – همه جا نينوا

× × × × × ×

زاده ي حيدرم مير نام آورم

افتخارم بود كه تويي رهبرم

از عمود جفا فرق سقّا دوتا

همه جا كربلا – همه جا نينوا

× × × × × ×

آيد اين زمزمه ساحل علقمه

آمده در برم مادرت فاطمه

روي دامان او سر من از وفا

همه جا كربلا – همه جا نينوا

× × × × × ×

كن نظر اي امام تو شهي من غلام

كار عبّاس تو شده ديگر تمام

مُردن از بهر تو به خدا با صفا

همه جا كربلا – همه جا نينوا

× × × × × ×

حبيب الله موحد

نوحه حضرت عبّاس عليه السلام

اي يوسف زهرا من از عشق تو سرمستم – از عشق تو سرمستم

گرديده جدا از هم مشك و علم و دستم – مشك و علم و دستم

من كه غلتان به خون روي زمينم – من گل پرپر اُمّ البنينم

يا حسين يا حسين جانم حسين جان (2)

× × × × × ×

در علقمه مي گويد اي يار تماشايي – اي يار تماشايي

والله خجل هستم از منصب سقّايي – از منصب سقّايي

هستم شرمنده اي مولي الموالي – كم بزن بوسه بر دو دست خالي

يا حسين يا حسين جانم حسين جان (2)

× × × × × ×

من با همه مي گويم عبّاس علمدارم – عبّاس علمدارم

تو يوسف زهرايي من بر تو گرفتارم – من بر تو گرفتارم

تا ابد مي مانم من در علقمه – علقمه مي دهد بوي فاطمه

يا حسين يا حسين جانم حسين جان (2)

× × × × × ×

مرحوم حاج مهدي خرازي

پي نوشت

(1) - غررالحكم ح 5530 ص 259.

(2) - بحارالانوار 41 / 69.

(3) - تنقيح المقال 2 / 128 – اسرار الشّهادة ص 318.

(4) - العبّاس، مقرّم / 136 به نقل از أنيس الشيعة.

(5) - زندگاني قمر بني هاشم عماد زاده / 53.

(6) - زندگاني قمر بني هاشم / 49.

(7) - فرسان الهيجاء 1 / 187.

(8) - كبريت احمر / 376.

(9) - تفسير قمي و عياشي و … ، تفسير البرهان 1 / 75 حديث 9 و 10 و 11، تفسير نورالثقلين: 1 / 26 حديث 88 و 90 و 92.

(10) - كبريت احمر / 395.

(11) - زندگاني قمر بني هاشم / 54.

(12) - العبّاس از مقرّم / 148.

(13) - منتخب التّواريخ / 261، مرحوم آيت الله صدّيقين از مرحوم

آيت الله كاشف الغطاء همين ختم را نقل مي كرد جز اينكه به جاي «بِحَقِّ»، «بِجاهِ» نقل مي فرمود.

(14) - ابن شهرآشوب و شيخ طوسي به سند خود از حضرت صادق عليه السلام نقل كردند:

«حرّم الله النّساء علي عليّ ما دامت فاطمة حيّة، لانّها طاهرة لا تحيض» [مناقب: 3 / 110، بحارالانوار: 43 / 16، تهذيب: 7 / 475، بشارة المصطفي: 306، امالي شيخ طوسي: 1 / 42، بحارالانوار: 43 / 153، عوالم العلوم؛ جزء 1 / 82 - 83].

(15) - كان النّبيّ 6: لم يتمتع بحرّة و لا امة في حياة خديجة و كذلك كان عليّ مع فاطمة [بحارالانوار 42 / 92].

(16) - تاريخ طبري 6 / 89، تاريخ ابن اثير: 3 / 158، تاريخ ابوالفداء: 1 / 181، العبّاس تأليف مقرّم:

ص 132.

(17) - مناقب ابن شهرآشوب: 2 / 117، مطالب السوؤل: ص 63، الفصول المهمة: ص 145، الاصابة: ترجمة امامه 4 / 236، العبّاس: ص 132.

(18) - نفس المهموم / 332 – عمدة الطالب / 323.

(19) - العبّاس: ص 137 و 138.

(20) - از اين مطلب بعضي گفته اند:

جايز است دست فرزند را از راه عطوفت و شفقت بوسيد، همان طور كه رسول خدا صلي الله عليه و السلام دست حضرت زهرا سلام الله عليها را مي بوسيدند و حضرتش را به جاي خود مي نشاندند و از اين داستان معلوم مي شود مقدار علاقه شاه ولايت به حضرت اباالفضل العبّاس 7.

(21) - خصائص العبّاسيّه: 122 و 239، ط قطع رقعي.

(22) - قمر بني هاشم:

ص 21، العبّاس: ص 138.

(23) - وقايع الأيّام خياباني / 422.

(24) - تاريخ طبري 5 / 416.

(25) - امالي صدوق / 462 م 70 حديث

10 – خصال 1 / 68 – بحار 44 / 298 باب 35 حديث 4. مرحوم صدوق در خصال (ج 1 ص 68 باب الأثنين ح 101) ذيل حديث فرموده:

تمام حديث را با سائر احاديث در فضائل حضرت عبّاس عليه السلام در كتاب «مقتل الحسين بن علي 8» آورده ام.

(26) - وقايع الأيّام خياباني / 418.

(27) - معالي السّبطين 1 / 271.

(28) - كامل الزّيارات / 257 باب 85.

(29) - بحارالانوار 45 / 66.

(30) - مفاتيح الجنان آخر زيارت آن بزرگوار.

(31) - معالي السّبطين 1 / 276.

(32) - اين خطبه پر محتوي و هيجان انگيز، در كتاب «مناقب السادات الكرم» تأليف سيّد عين العارفين هنديست كه كتاب مذكور، در كتابخانه مرحوم علامه مير حامد حسين هندي، صاحب كتاب نفيس و ارزنده «عبقات الأنوار» موجود است به نقل از كتاب خطيب كعبه.

(33) - طبق نقل بعضي از مقاتل دست هاي چند نفر از شهداي كربلا بريده شده است:

الف: حضرت سيّدالشّهداء عليه السلام

ب: حضرت اباالفضل عليه السلام

ج: عبداللَّه بن الحسن

د؛ وهب

ه: نافع بن هلال بجّلي و عبد اللَّه بن عمير.

(34) - قصّه آمدن حضرت اباالفضل عليه السلام به خدمت حضرت سيّدالشّهداء عليه السلام در روز عاشورا در اين مقاتل به طور مفصّل آمده است.

بحارالأنوار 45 / 41 باب 37 عوالم العلوم 17 / 284،

اسرارالشّهادة 2 / 394

كبريت احمر / 159

لهوف / 170

منتخب طريحي 2 / 350

امّا آنچه در اينجا آورده شده از بحارالأنوار 45 / 41 و 42 است.

و كان العبّاس السقاء قمر بني هاشم صاحب لواء الحسين عليه السلام و هو اكبر الاخوان مضي يطلب الماء فحملوا عليه و حمل عليهم و جعل يقول:

لا ارهب الموت اذا الموت

رقا حتّي اواري في المصاليت لقي

نفسي لنفس المصطفي الطهر وقا اني انا العبّاس اغدو بالسقا

و لا اخاف الشر يوم المتلقي

ففرقهم فكمن له زيد بن ورقاء من وراء نخلة و عاونه حكيم بن الطفيل السنبسي فضربه علي يمينه فأخذ السيف بشماله و حمل و هو يرتجز.

و اللَّه ان قطعتم يميني اني احامي ابداً عن ديني

(و عن امام صادق اليقين نجل النبي الطاهر الأمين

فقاتل حتّي ضعف فكمن له الحكم بن الطفيل الطائي من وراء نخلة فضربه علي شماله فقال

يا نفس لا تخشي من الكفّار و ابشري برحمة الجبار

مع النبي السيد المختار قد قطعوا ببغيهم يساري

فأصلهم يا رب حر النار

فضربه ملعون بعمود من حديد فقتله فلما رأه الحسين عليه السلام صريعاً علي شاطي الفرات بكي و انشأ يقول

تعديتم يا شر قوم ببغيكم و خالفتم دين النبي محمّد

امّا كان خير الرسل اوصاكم بنا امّا نحن من نجل النبي المسدد

امّا كانت الزهراء امي دونكم امّا كان من خير البرية احمد

لعنتم و اخزيتم بما قد جنيتم فسوف تلاقوا حر نار توقد

أقول و في بعض تأليفات اصحابنا ان العبّاس لما رأي وحدته عليه السلام اتي اخاه و قال يا اخي هل من رخصة فبكي الحسين عليه السلام بكاء شديداً ثم قال يا اخي أنت صاحب لوائي و اذا مضيت تفرق عسكري فقال العبّاس قد ضاق صدري و سئمت من الحياة و اريد ان اطلب ثأري من هؤلاء المنافقين. فقال الحسين عليه السلام فاطلب لهؤلاء الاطفال قليلاً من الماء فذهب العبّاس و وعظهم و حذرهم فلم ينفعهم فرجع الي اخيه فأخبره فسمع الأطفال ينادون العطش العطش فركب فرسه و اخذ رمحه و القربة و قصد نحو الفرات فأحاط به اربعة آلاف ممن كانوا موكلين

بالفرات و رموه بالنبال فكشفهم و قتل منهم علي ما روي ثمانين رجلاً حتّي دخل الماء. فلما اراد ان يشرب غرفة من الماء ذكر عطش الحسين و اهل بيته فرمي الماء و ملأ القربة و حملها علي كتفه الأيمن و توجه نحو الخيمة فقطعوا عليه الطريق و احاطوا به من كل جانب فحاربهم حتّي ضربه نوفل الأزرق علي يده اليمني فقطعها فحمل القربة علي كتفه الأيسر فضربه نوفل فقطع يده اليسري من الزند فحمل القربة بأسنانه فجاءه سهم فأصاب القربة و اريق ماوءها ثم جاءه سهم آخر فأصاب صدره فانقلب عن فرسه و صاح الي اخيه الحسين ادركني فلما اتاه رآه صريعا فبكي و حمله الي الخيمة. ثم قالوا و لما قتل العبّاس قال الحسين عليه السلام الآن انكسر ظهري و قلت حيلتي.

(35) - شيخ محمّد حسن بن علي يزدي متوفي 1297 ه. ق صاحب كتاب انوارالشّهادة.

(36) - سوگنامه ي آل محمّد:

ص 315 به نقل از تذكرة الشهداء ص 271 و 272.

(37) - بحارالأنوار 45 / 42، منتخب طريحي 2 / 307.

(38) - انوارالشّهادة مرحوم شيخ محمّد حسن يزدي ص 84.

(39) - الارشاد ص 240 و محرق الفؤاد ص 29.

(40) - قمقام زخار 2 / 445.

(41) - منتخب طريحي 2 / 442 و مقتل ابي مخنف ص 318.

(42) - منتخب طريحي 2 / 431.

(43) - تذكرة الخواص ص 159 و قمقام زخار 2 / 446.

قابل ذكر است مرحوم مغفور استاد سيّد محمّد جواد ذهني تهراني در كتاب مقتل الحسين عليه السلام خود چنين نقل مي كند بنا بر آنچه صاحب تبر مذاب نوشته ست اسم اين شهيد جوان محمّد بن اميرالمؤمنين بوده ست كه توسّط كاتبين سهوي صورت گرفته

و عبّاس را به جاي محمّد نوشته اند و اللَّه العالم.

(44) - انوارالشّهادة ص 87.

(45) - داستان دوستان: 2 / 234 داستان 164، به نقل از كتاب دين و تمدّن محمّد علي حوماني لبناني، چهره ي درخشان قمر بني هاشم:

ص 191.

(46) - مقتل الحسين عليه السلام مقرّم:

ص 226.

(47) - وقايع الايام ص 137 – معالي السّبطين 2 / 38 – دارالسلام عراق ص 514 – كبريت احمر – اسرارالشّهادة ملاّ دربندي – الايقاد – مقتل المقرّم ص 511.

(48) - معالي السّبطين: 1 / 452.

(49) - چون شاعر، اين شعر را در كربلا سروده لذا، از ضمير اشاره ي نزديك (اين) استفاده كرده است.

(50) - بيشه.

(51) - برگزيده اي از يك قصيده ي رسا و طولاني.

(52) - از اين قصيده شيوا و طولاني اين ابيات را به گونه اي برگزيديم كه در ارتباط عمودي ابيات درهم نريزد.

(53) - دوزخ

(54) - دريا.

(55) - مخفّف نه از.

(56) - پيدا كردن راه چاره.

(57) - كنكاش

(58) - سياهي

(59) - سپيدي و روشنايي

(60) - در سفري كه به مناسبت كنگره ي شعر علمدار (سال 1386) توفيق تشرّف به كربلا و آستان مقدّس حسيني را پيدا كردم، در بيشتر كفشداري هاي حرم مطهر قمر بني هاشم عليه السلام تراكت هاي كوچك و زيباي چاپي نصب شده بود با همين جمله: «عشق است اباالفضل» كه بهانه سرودن اين اثر در بين الحرمين شد. (از قول جناب آقاي مشفق)

(61) - خيال باطل را رها كن.

(62) - مفتح اول تثنيه ي نشأة است به معني آفريدن، در اينجا كنايه از دو عالم است.

(63) - جمال و زيبايي.

(64) - زاد حيدر يعني زاده و فرزند حيدر.

(65) - انفطار يافتن، از هم شكافته شدن و از هم

گسسته گشتن.

(66) - پادشاه، خداوند، عنوان هر يك از پادشاهان اخير – بزرگ قوم.

(67) - آب عميق كه شخص را غرق كند، نقطه مقابلش پاياب است البته پاياب به معني ايستادگي و مقاومت نيز هست.

(68) - اسب، اسبي كه رنگش كمي مايل به زردي باشد.

(69) - تَف، حرارت و گرمي.

(70) - جوّاله بسيار جولان كننده، بسيار گردنده و چرخنده، معني مصراع آنكه تيغ در كف او به مانند شعله و مشعلي دائماً در گردش و چرخش بود.

(71) - جدال كنندگان از حق گريز.

(72) - مخفّف چه بُوَد.

(73) - اشاره به ذات احديّت خداوندي است.

(74) - خلاصه معني بيت: تا كي بايد دو دست من، بن پاي من باشد و مرا از حركت به سوي مقصد باز دارد، شهپر عنقاي من تير بايد باشد تا مرا به قلّه ي آرزو پرواز دهد.

(75) - در اينجا سيماي گلگون و آغشته به خون حضرت را به عيّوق تشبيه كرده كه از آسمان به زمين آمده ست و امّا عيّوق ستاره ايست سرخ رنگ و روشن در كنار راست كهكشان كه پس از ثريا برآيد و پيش از آن غروب كند و او را از آن عيّوق گويند كه نگهبان ثريا است. اين كلمه مشتق از عوق به معني بازداشتن و برگردانيدن و در بند كردن است. او بازدارنده امور مكروهه ست و يكي از امور مكروهه منع آب و مضايقه ي آن از لب تشنه است. لذا مناسبت شعر محتشم آنجا كه مي گويد:

زان تشنگان هنوز به عيّوق مي رسد - فرياد العطش ز بيابان كربلا، روشن مي شود.

(76) - مشهور.

(77) - مخفّف اين است.

(78) - علم، پرچم.

(79) - صاحبت.

(80) - باشد و بود يعني اميد

است «كه چشمي به سوي تو بگشايم و در آخرين لحظات عمر جمالت را سير ببينم».

(81) - بضاعت به كسر اوّل، مال و متاع و سرمايه، اين بيت اشاره دارد به داستان ورود برادران يوسف به مصر و حضور در پيشگاه عزيز مصر و عرض حال به اينكه: يا ايها يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ وَ جِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَ تَصَدَّقْ عَلَيْنَآ إِنَّ اللّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ. (يوسف / 88)

(82) - زفير به فتح اوّل: دم و دم برآوردن (بيرون آمدن هوا از ريه) و نقطه مقابلش شهيق است حاصل معناي بيت اين است كه حضرت سيّدالشهداء عليه السلام به برادر بزرگوارش دلداري مي دهد كه ذخيره روز محشر دوزخ در زفير آيد يعني بخواهد دوزخيان را به كام خود بكشد اين دو دست تُوست كه از عاصيان دستي خواهد گرفت.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109