گزیده اشعار ملک‌الشعرای بهار

مشخصات کتاب

سرشناسه : بهار، محمدتقی ۱۳۳۰ - ۱۲۶۵
عنوان قراردادی : [دیوان برگزیده
عنوان و نام پدیدآور : گزیده اشعار ملک‌الشعرای بهار/ انتخاب و شرح حسن گیوی مشخصات نشر : تهران نشر قطره ۱۳۷۰.
مشخصات ظاهری : [۱۱۲] ص فروست : (گنج ادب‌۳)
شابک : بها:۹۵۰ریال وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی موضوع : شعر فارسی -- قرن ۱۴
شناسه افزوده : احمدی گیوی حسن انتخاب‌کننده رده بندی کنگره : PIR۷۹۶۷/د۹۱ ۱۳۷۰
رده بندی دیویی : ۱فا۸/۶
شماره کتابشناسی ملی : م‌۷۱-۱۰۵۶

معرفی

محمد تقی بهار ملقب به ملک الشعرای بهار شاعر، ادیب، سیاستمدار و روزنامه‌نگار ایرانی است. وی در سال ۱۲۶۳ هجری شمسی در مشهد متولد شد. مقدمات و ادبیات فارسی را نزد پدر خود ملک الشعرای صبوری آموخت و برای تکمیل معلومات عربی و فارسی به محضر “ادیب نیشابوری” رفت. بعد از فوت پدر، ملک الشعرای دربار مظفرالدین شاه شد. وی شش دوره نمایندهٔ مجلس شد و سالها استاد دورهٔ دکتری ادبیات دانشسرای عالی و دانشکدهٔ ادبیات بود. به علت پیوستن به مشروطه‌طلبان و آزادی‌خواهان چند بار تبعید و زندانی شد که سالهای زندان و تبعید از پربهره‌ترین سالهای زندگی ادبی وی بوده است. بهار در روز دوم اردیبهشت ۱۳۳۰ هجری شمسی، در خانهٔ مسکونی خود در تهران زندگی را بدرود گفت و در شمیران در آرامگاه ظهیرالدوله به خاک سپرده شد. ازمعروفترین آثار وی دیوان اشعار، سبک شناسی که در سه جلد در بارهٔ سبک نوشته‌های منثور فارسی نوشته شده، تاریخ احزاب سیاسی، تصحیح برخی از متون کهن مانند تاریخ سیستان و مجمل‌التواریخ و القصص، تاریخ بلعمی را می‌توان نام برد.

مسمطها

غزلیات

غزل ۱

یا که به راه آرم این صید دل رمیده را****یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را
یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن****یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را
یا که غبار پات را نور دودیده می کنم****یا به دو دیده می نهم پای تو نور دیده را
یا به مکیدن لبی جان به بها طلب مکن****یا بستان و باز ده لعل لب مکیده را
کودک اشک من شود خاک‌نشین ز ناز تو****خاک‌نشین چرا کنی کودک نازدیده را؟
چهره به زر کشیده‌ام، بهر تو زر خریده‌ام****خواجه! به هیچ‌کس مده بندهٔ زر خریده را
گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی****کی ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکیده را؟
بانوی مصر اگر کند صورت عشق را نهان****یوسف خسته چون کند پیرهن دریده را
گر دو جهان هوس بود، بی‌تو چه دسترس بود؟****باغ ارم قفس بود، طایر پر بریده را
جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم****ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را
بوالعجبی شنیده ام، چیز ندیده دیده ام****این که فروغ دیده ام،دیده کند ندیده را
خیز، بهار خون‌جگر! جانب بوستان گذر****تا ز هزار بشنوی قصهٔ ناشنیده را

غزل ۱۰

خوشا فصل بهار و رود کارون****افق از پرتو خورشید، گلگون
ز عکس نخلها بر صفحهٔ آب****نمایان صدهزاران نخل وارون
دمنده کشتی کلگای زیبا****به دریا چون موتور بر روی هامون
قطار نخلها از هر دو ساحل****نمایان گشته با ترتیب موزون
چو دو لشکر که بندد خط زنجیر****به قصد دشمن از بهر شبیخون

غزل ۲

شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ****شب تا به سحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ
افسانه بود معنی دیدار، که دادند****در پرده یکی وعدهٔ مرموز و دگر هیچ
حاجی که خدا را به حرم جست چه باشد****از پارهٔ سنگی شرف اندوز و دگر هیچ
خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات****مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ
روزی که دلی را به نگاهی بنوازند****از عمر حساب است همان روز و دگر هیچ
زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشه‌ورانش****گهواره‌تراش‌اند و کفن‌دوز و دگر هیچ
زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست****لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ
خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی****دیدار رخ یار دل‌افروز و دگر هیچ

غزل ۳

رخ تو دخلی به مه ندارد****که مه دو زلف سیه ندارد
به هیچ وجهت قمر نخوانم****که هیچ وجه شبه ندارد
بیا و بنشین به کنج چشمم****که کس در این گوشه ره ندارد
نکو ستاند دل از حریفان****ولی چه حاصل؟ نگه ندارد
بیا به ملک دل ار توانی****که ملک دل پادشه ندارد
عداوتی نیست، قضاوتی نیست****عسس نخواهد، سپه ندارد
یکی بگوید به آن ستمگر :****« بهار مسکین گنه ندارد؟»

غزل ۴

آخر از جور تو عالم را خبر خواهیم کرد****خلق را از طره‌ات آشفته‌تر خواهیم کرد
اول از عشق جهانسوزت مدد خواهیم خواست****پس جهانی را ز شوقت پر شرر خواهیم کرد
جان اگر باید، به کویت نقد جان خواهیم باخت****سر اگر باید، به راهت ترک سر خواهیم کرد
در غم عشق تو با این ناله های دردناک****اخنر بیدادگر را دادگر خواهیم کرد
هرکسی کام دلی آورده در کویت به دست****ما هم آخر در غمت خاکی به سر خواهیم کرد
تا جهانی در خور شرح غمت پیدا کنیم****خویش را زین عالم فانی به در خواهیم کرد
تا که ننشیند به دامانت غبار از خاک ما****روی گیتی را ز آب دیده تر خواهیم کرد
یا ز آه نیمشب، یا از دعا، یا از نگاه****هرچه باشد در دل سختت اثر خواهیم کرد
لابه‌ها خواهیم کردن تا به ما رحم آوری****ور به بی‌رحمی زدی، فکر دگر خواهیم کرد
چون بهار از جان شیرین دست برخواهیم داشت****پس سر کوی تو را پرشور و شر خواهیم کرد

غزل ۵

در غمش هر شب به گردون پیک آهم می‌رسد****صبرکن، ای دل! شبی آخر به ما هم می‌رسد
شام تاریک غمش را گر سحر کردم چه سود؟****کز پس آن نوبت روز سیاهم می‌رسد
صبر کن گر سوختی ای دل! ز آزار رقیب****کاین حدیث جانگداز آخر به شاهم می‌رسد
گر گنه کردم، عطا از شاه خوبان دور نیست****روزی آخر مژدهٔ عفو گناهم می‌رسد

غزل ۶

اگر تو رخ بنمایی ستم نخواهد شد****ز حسن و خوبی تو هیچ کم نخواهد شد
برون ز زلف تو یک حلقه هم نخواهد رفت****کم از دهان تو یک ذره هم نخواهد شد
گرم دو بوسه دهی جان دهم به شکرانه****کرم ز خاطر اهل کرم نخواهد شد
تو پاک باش و برون آی بی‌حجاب و مترس****کسی به صید غزال حرم نخواهد شد
اگر بر آن سری ای ماهرو!که روز مرا****کنی سیاه، به زلفت قسم، نخواهد شد
گرم زنی چون قلم، بند بند، این سر من****ز بندگیت جدا یک قلم نخواهد شد
رقیب گفت: « بهار از تو سیر شد » هیهات!****به حرف مفت کسی متهم نخواهد شد

غزل ۷

دعوی چه کنی؟ داعیه‌داران همه رفتند****شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
آن گرد شتابنده که در دامن صحراست****گوید : « چه نشینی؟ که سواران همه رفتند»
داغ است دل لاله و نیلی است بر سرو****کز باغ جهان لاله‌عذاران همه رفتند
گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست****کز کاخ هنر نادره‌کاران همه رفتند
افسوس که افسانه‌سرایان همه خفتند****اندوه که اندوه‌گساران همه رفتند
فریاد که گنجینه‌طرازان معانی****گنجینه نهادند به ماران، همه رفتند
یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران****تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند
خون بار، بهار! از مژه در فرقت احباب****کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند

غزل ۸

به گلگشت جنان گل می‌فرستم****به رضوان شاخ سنبل می‌فرستم
به هندوستان فضل و خلر علم****می موز و قرنفل می‌فرستم
حدیث خوش به قمری می‌سرایم****سرود خوش به بلبل می‌فرستم
به قابوس و به صابی از رعونت****خط و شعر و ترسل می‌فرستم
ز خودبینی و رعنایی و شوخی است****که جزوی را سوی کل می‌فرستم
به جلفای صفاهان از سر جهل****شراب صافی و مل می‌فرستم
به تبت مشک اذفر می‌گشایم****به ماچین تار کاکل می‌فرستم

غزل ۹

نوبهار و رسم او ناپایدار است ای حکیم!****گلشن طبع تو جاویدان بهار است، ای حکیم!
آن بهاری کاعتدالش ز آفتاب حکمت است****از نسیم مهرگانی برکنار است، ای حکیم!
نوبهار فرخ بلخ و بهارستان گنگ****در بر گلخانهٔ طبع تو خار است، ای حکیم!
نافهٔ چین است مشکین خامه‌ات کآثار وی****مشکبیز و مشکریز و مشکبار است، ای حکیم!
یا مگر دریاست با آب مدادت تعبیه****کاین چنین گفتار نغزت آبدار است؟ ای حکیم!
حکمت ار می‌کرد فخر از روزگار بوعلی****اینک آثار تو فخر روزگار است، ای حکیم!
مدح این بی‌دولتان عار است دانا را ولیک****چون تویی را مدح گفتن افتخار است، ای حکیم!

گزیده اشعار

قطعه

نهفته روی به برگ اندرون گلی محجوب****ز باغبان طبیعت ملول و غمگین بود
ز تاب و جلوه اگر چند مانده بود جدا****ولی ز نکهت او باغ عنبرآگین بود
ز اوستادی خورشید و دایگانی ماه****جدا به سایهٔ اشجار، فرد و مسکین بود
نه با تحیت نوری ز خواب برمی‌خاست****نه با فسانهٔ مرغی سرش به بالین بود
فسرده عارض بی‌رنگ او به سایه، ولیک****فروغ شهرت او رونق بساتین بود
کمال ظاهر او پرورشگر ازهار****جمال باطنش آرایش ریاحین بود
به جای چهره‌فروزی به بوستان وجود****نصیب او ز طبیعت وقار و تمکین بود
چه غم که بر سر باغ مجاز جلوه نکرد؟****گلی که از نفسش طبع دهر مشکین بود
به خسروان، سخن ناز اگر فروخت، رواست****شکر لبی که خداوند طبع شیرین بود
کسی که عقد سخن را به لطف داد نظام****ز جمع پردگیان، بی‌خلاف، پروین بود
به نوبهار حیات از خزان مرگ به باد****شد آن گلی که نه در انتظار گلچین بود
اگرچه حجلهٔ رنگین به کام خویش نساخت****ولی ز شعر خوشش روی دهر رنگین بود
شکفت و عطر برافشاند و خنده کرد و بریخت****نتیجهٔ گل افسرده عاقبت این بود

مستزاد

با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست****کار ایران با خداست
مذهب شاهنشه ایران ز مذهبها جداست****کار ایران با خداست
شاه مست و شیخ مست و شحنه مست و میر مست****مملکت رفته ز دست
هر دم از دستان مستان فتنه و غوغا به پاست****کار ایران با خداست
مملکت کشتی، حوادث بحر و استبداد خس****ناخدا عدل است و بس
کار پاس کشتی و کشتی‌نشین با ناخداست****کار ایران با خداست
پادشه خود را مسلمان خواند و سازد تباه****خون جمعی بی‌گناه
ای مسلمانان! در اسلام این ستمها کی رواست؟****کار ایران با خداست
باش تا خود سوی ری تازد ز آذربایجان****حضرت ستار خان
آن که توپش قلعه کوب و خنجرش کشورگشاست****کار ایران با خداست
باش تا بیرون ز رشت آید سپهدار سترگ****فر دادار بزرگ
آن که گیلان ز اهتمامش رشک اقلیم بقاست****کار ایران با خداست
باش تا از اصفهان صمصام حق گردد پدید****نام حق گردد پدید
تا ببینیم آن که سر ز احکام حق پیچد کجاست****کار ایران با خداست
خاک ایران، بوم و برزن از تمدن خورد آب****جز خراسان خراب
هرچه هست از قامت ناساز بی‌اندام ماست****کار ایران با خداست

تصنیف مرغ سحر

مرغ سحر ناله سر کن****داغ مرا تازه‌تر کن
زآه شرربار این قفس را****برشکن و زیر و زبر کن
بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ****نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصهٔ این خاک توده را****پر شرر کن
ظلم ظالم، جور صیاد****آشیانم داده بر باد
ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!****شام تاریک ما را سحر کن
نوبهار است، گل به بار است****ابر چشمم ژاله‌بار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است****شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!
دست طبیعت! گل عمر مرا مچین****جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این
بیشتر کن****مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن
عمر حقیقت به سر شد****عهد و وفا پی‌سپر شد
نالهٔ عاشق، ناز معشوق****هر دو دروغ و بی‌اثر شد
راستی و مهر و محبت فسانه شد****قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی وطن و دین بهانه شد****دیده تر شد
ظلم مالک، جور ارباب****زارع از غم گشته بی‌تاب
ساغر اغنیا پر می ناب****جام ما پر ز خون جگر شد
ای دل تنگ! ناله سر کن****از قویدستان حذر کن
از مساوات صرفنظر کن****ساقی گلچهره! بده آب آتشین
پردهٔ دلکش بزن، ای یار دلنشین!****ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین!
کز غم تو، سینهٔ من پرشرر شد****کز غم تو سینهٔ من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد

ترکیبات

شمارهٔ ۱

باز بر شاخسار حیله و فن****انجمن کرده‌اند زاغ و زغن
زاغ خفته در آشیان هزار****خار رسته به جایگاه سمن
بلبلان را شکسته بال نشاط****گلبنان را دریده پیراهن
ابر افکنده از تگرگ خدنگ****آب پوشیده زین خطر جوشن
شد ز بیغوله بوم جانب باغ****شد ز ویرانه جغد سوی چمن
زآن چمن کشیان جغدان شد****به که بلبل برون برد مسکن
کیست کز بلبل رمیده ز باغ****وز گل دور مانده از گلشن
از کلام شکوفه و نسرین****وز زبان بنفشه و سوسن
باز گوید به ماه فروردین****که به رنجیم ز آفت بهمن
به گلستان درآی و کوته کن****دست بیگانگان از این مکمن
تا به باغ اندرونت پاس بود****از گل و مل تو را سپاس بود
ای همایون بهار طبع‌گشای!****وای از فتنهٔ زمستان، وای
بی‌تو دیهیم لاله گشت نگون****بی‌تو سلطان باغ گشت گدای
بی‌تو شد روی سبزه خاک‌آلود****بی‌تو شد چشم لاله خونپالای
تو برفتی ز بوستان و خزان****شد ز کافور، بوستان اندای
مخزن سرخ گل برفت از دست****خیمه سروبن فتاد از پای
سنبل و یاسمین بریخت ز باد****لاله و نسترن نماند به جای
بلبلان با فغان زارا زار****قمریان با خروش هایاهای
این زمان روزگار عزت توست****در عزت به روی ما بگشای
باغ را زیوری دگر بربند****راغ را زینتی دگر بخشای
باغ دیری است دور مانده ز تو****زود بشتاب و سوی باغ گرای
که به هر گوشه‌ای ز تو سخنی است****وز خس و خار طرفه انجمنی است
آوخ از محنت و عنای شما****وای از رنج و ابتلای شما
به رخ خلق باب فتنه گشود****مجلس شوم فتنه‌زای شما
بی‌بها مانده‌اید و بی‌قیمت****زآنکه رفت از میان بهای شما
دست از این قیل و قال بردارید****نه اگر بر خطاست رای شما
ورنه زین فتنه و حیل ناگاه****قصه رانم به صهر شاهنشاه

شمارهٔ ۲

دوشینه ز رنج دهر بدخواه****رفتم سوی بوستان نهانی
تا وارهم از خمار جانکاه****در لطف و هوای بوستانی
دیدم گلهای نغز و دلخواه****خندان ز طراوت جوانی
مرغان لطیف‌طبع آگاه****نالان به نوای باستانی
بر آتش روی گل شبانگاه****هر یک سرگرم زندخوانی
من بی‌خبرانه رفتم از راه****از آن نغمات آسمانی
با خود گفتم به ناله و آه****کای رانده ز عالم معانی!
با بال ضعیف و پر کوتاه****پرواز بلند کی توانی؟»
بودم در این سخن که ناگاه****مرغی به زبان بی‌زبانی
این مژده به گوش من رسانید****«کز رحمت حق مباش نومید»
گر از ستم سپهر کین‌توز****یک چند بهار ما خزان شد
وز کید مصاحب بدآموز****چوپان بر گله سرگران شد
روزی دو سه، آتش جهانسوز****در خرمن ملک میهمان شد
خونهای شریف پاک، هر روز****بر خاک منازعت روان شد
وآن قصه زشت حیرت‌اندوز****سرمایهٔ عبرت جهان شد
امروز به فر بخت فیروز****دلهای فسرده شادمان شد
از فر مجاهدان بهروز****آن را که دل تو خواست آن شد
وز تابش مهر عالم‌افروز****ایران فردوس جاودان شد
شد شامش روز و روز نوروز****زین بهتر نیز می‌توان شد
روزی دو سه صبرکن به امید****از رحمت حق مباش نومید
از عرصهٔ تنگ حصن بیداد****انصاف برون جهاند مرکب
در معرکه داد پردلی داد****آن دانا فارس مهذب
شاهین کمال بال بگشاد****برکند ز جغد جهل مخلب
استاد بزرگ لوح بنهاد****شد مدرس کودکان مرتب
آمد به نیاز پیش استاد****آن طفل گریخته ز مکتب
استاد خجسته‌پی در استاد****تا کودک را کند مؤدب
آواز به شش جهت درافتاد****از غفلت دیو و سطوت رب:
« ای از شب هجر بود ناشاد!****برخیز که رهسپار شد شب
صبح آمد و بردمید خورشید****از رحمت حق مباش نومید
ای سر به ره نیاز سوده!****با سرخوشی و امیدواری
منشور دلاوری ربوده****در عرصهٔ رزم جانسپاری
با داس مقاومت دروده****کشت ستم و تباهکاری
زنگار ظلام را زدوده****ز آیینهٔ دین کردگاری
لب بسته و بازوان گشوده****وز دین قویم کرده یاری
واندر طلب حقوق بوده****چون کوه، قرین بردباری
جان داده و آبرو فزوده****در راه بقای کامکاری
وین گلشن تازه را نمود****از خون شریف آبیاری
مستیز به دهر ناستوده****کز منظرهٔ امیدواری
خورشید امید باز تابید****از رحمت حق مباش نومید
صد شکر که کار یافت قوت****از یاری حجت خراسان
وآن قبله و پیشوای امت****سرمایهٔ حرمت خراسان
بن موسی جعفر آن که عزت****افزوده به عزت خراسان
بگرفت نکو به دست قدرت****سررشتهٔ قدرت خراسان
وز همت عاقلان ملت****شد نادره ملت خراسان
وز عالم فحل باحمیت****شد شهره حمیت خراسان
ترکان دلیر بافتوت****کردند حمایت خراسان
نیز از علمای خوش رویت****خوش گشت رویت خراسان
زین بهتر نیز خواهیش دید****از رحمت حق مباش نومید

رباعیات

رباعی شمارهٔ ۱

افسوس که صاحب نفسی پیدا نیست****فریاد که فریادرسی پیدا نیست
بس لابه نمودیم و کس آواز نداد****پیداست که در خانه کسی پیدا نیست

رباعی شمارهٔ ۲

ما درس صداقت و صفا می‌خوانیم****آیین محبت و وفا می‌دانیم
زین بی‌هنران سفله ای دل! مخروش****کآنها همه می‌روند و ما می‌مانیم

قصیده

حرف ا

قصیده 1: دگر باره خیاط باد صبا

دگر باره خیاط باد صبا****بر اندام گل دوخت رنگین قبا
یکی را به بر ارغوانی سلب****یکی را به تن خسروانی ردا
ز اصحاب بستان که یکسر بدند****برهنه تن و مفلس و بینوا
به دست یکی بست زیبا نگار****به پای یکی بست رنگین حنا
بیاراست بر پیکر سرو بن****یکی سبز کسوت ز سر تا به پا
برافکند بر دوش بید نگون****ز پیروزه دراعه‌ای پربها
بسی ساخت بازیچه و پخش کرد****به اطفال باغ از گل و از گیا
به دست یکی پیکری خوب چهر****به چنگ یکی لعبتی خوش لقا
یکی بسته شکلی به رخ بلعجب****یکی هشته تاجی به سر خوشنما
یکی را به بر، طرفه‌ای مشک بیز****یکی را به کف حقه‌ای عطر سا
پس آن گه بسی عقد گوهر ز هم****گسست و پراکندشان بر هوا
درخت شکوفه ده انگشت خویش****فرا پیش کرد و ربود آن عطا
سیه ابر توفنده کز جیش دی****جدا مانده در کوه جفت عنا
بر آن شد که آید به یغمای باغ****بتاراجد آن ایزدی حله‌ها
برآمد خروشنده از کوهسار****بپیچید از خشم چون اژدها
که ناگاه باد صبا در رسید****زدش چند سیلی همی بر قفا
بنالید از آن درد ابر سیاه****شد آفاق از ناله‌اش پر صدا
تو گفتی سیه بنده‌ای کرده جرم****دهد خواجه اکنون مر او را جزا
ببارد ز مژگان سرشک آن چنان****کز آن تر شود باغ و صحن سرا
گه از خشم دندان نماید همی****بتابد ز دندانش نور و ضیا
ببالد چمن ز آن خروش و غریو****بخندد سمن ز آن فغان و بکا
چنان کز خروشیدن کوس رزم****بخندد همی لشکر پادشا

قصیده 2: از من گرفت گیتی یارم را

از من گرفت گیتی یارم را****وز چنگ من ربود نگارم را
ویرانه ساخت یکسره کاخم را****آشفته کرد یکسره کارم را
ز اشک روان و خاک به سر کردن****در پیش دیده کند مزارم را
یک سو سرشک و یک‌سو داغ دل****پر باغ لاله ساخت کنارم را
گر باغ لاله داد به من، پس چون****از من گرفت لاله عذارم را؟
در خاک کرد عشق و شبابم را****بر باد داد صبر و قرارم را
بر گور مرده ریخت شرابم را****در کام سگ فکند شکارم را
جام می‌ام فکند ز کف و آن گاه****اندر سرم شکست خمارم را
بس زار ناله کردم و پاسخ داد****با زهر خند، نالهٔ زارم را
گفتم بهار عشق دمید اما****گیتی خزان نمود بهارم را
گیتی گنه نکرد و گنه دل کرد****کاین گونه کرد سنگین بارم را
باری، بر آن سرم که از این سینه****بیرون کنم دل بزه‌کارم را

قصیده 3: کند از جا عاقبت سیلاب چشم تر مرا

کند از جا عاقبت سیلاب چشم تر مرا****همتی یاران! که بگذشته است آب از سر مرا
آتشی سوزانده‌ام وین گیتی آتش پرست****هر زمان پنهان کند در زیر خاکستر مرا
گر نکردی جامه و کفش و کله سنگین تنم****چون گیاه خشک برکندی ز جا صرصر مرا
کاشکی یک روز برکندی ز جا این تند باد****و اندر افکندی درون خانهٔ دلبر مرا
خوی با نسرین و سیسنبر گرفتم کاین دو یار****می‌کنند از روی و از مویت حکایت مر مرا
سوی من بوی تو باد آورد، زین حسرت رقیب****حیله سازد تا درافتد کار با داور مرا
یافتم گنجی وز آن ترسم که روز داوری****جنگ با داور فتد زین گنج باد آور مرا
بر سر من گر نبودی از خیالت نیتی****اندر این بیغوله جان می‌آمدی بر سر مرا
دوستان رفتند از این کشور، رقیبان! همتی****تا مگر بیرون کند سلطان از این کشور مرا
هر کجا گیرم قلم در دست و بگشایم زبان****چون سخن گیرند دانایان ز یکدیگر مرا
تا زبان پارسی زنده است، من هم زنده‌ام****ور به خنجر حاسد دون بر درد حنجر مرا
بس که در میدان آزادی کمیتم تند راند****گیتی کجرو به زندان می‌دهد کیفر مرا
بس که بدخواهان بدم گفتند نزد شهریار****قیمتم بشکست و کرد از خاک ره کمتر مرا
در حق من مرگ تدریجی مگر قایل شدند؟****کاین چنین دارند در زندان به غم همبر مرا
مردم از این مرگ تدریجی و طول احتضار****کاش در یک‌دم شدی پیراهن از خون تر مرا
ای دریغا مرگ آنی کز چنین طول ممات****هر سر مویی همی بر تن زند نشتر مرا
چون به یاد کودکان از دیده بگشایم سرشک****کودکان اشک درگیرند، گرد اندر مرا
رنج حبس و دوری یاران و فکر کودکان****با تهی‌دستی و بی‌برگی کند مضطر مرا
با چنین درویشی اکنون سخت خرسندم، بهار!****اختر کجرو نرنجاند دمادم گر مرا

قصیده 4: بگرفت شب ز چهرهٔ انجم نقابها

بگرفت شب ز چهرهٔ انجم نقابها****آشفته شد به دیدهٔ عشاق خوابها
استارگان تافته بر چرخ لاجورد****چونان که اندر آب ز باران حبابها
اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی****از باده برفروز به بزم آفتابها
مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب****افکنده در دو زلف سیه پیچ و تاب ها
ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن****و انباشته به ساغر زرین شرابها
در گوش مشتری شده آواز چنگها****بر چرخ زهره خاسته بانگ ربابها
فصلی خوش و شبی خوش و جشنی مبارک است****وز کف برون شده است طرب را حسابها
بستند باب انده و تیمار و رنج و غم****وز شادی و نشاط گشادند بابها
رنگین کند به باده کنون دامن سپید****زاهد که بودش از می سرخ اجتنابها
گویند: « می منوش و مخور باده، ز آنکه هست****می‌خواره را گناه و گنه را عقابها»
در باده گر گناه فزون است، هم بود****در آستان حجت یزدان ثوابها
شمس‌الشموس، شاه ولایت که کرده‌اند****شمس و قمر ز خاک درش اکتسابها
بهر مقر و منکر او ایزد آفرید****انعامها به خلد و به دوزخ عذابها
خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح****در پیش نه ز برگ درختان کتابها
اکنون به شادی شب جشن ولادتش****گردون نهاده بر کف انجم خضابها
جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز****گویی گرفته‌اند ز جنت حجابها
آن آتشین درخت چو زر بفت خیمه است****و آن تیرهای جسته، چو زرین طنابها

قصیده 5: سحابی قیرگون بر شد ز دریا

سحابی قیرگون بر شد ز دریا****که قیر اندود زو روی دنیا
خلیج فارس گفتی کز مغاکی****به دوزخ رخنه کرد و ریخت آنجا
به ناگه چون بخاری تیره و تار****از آن چاه سیه سر زد به بالا
علم زد بر فراز بام اهواز****خروشان قلزمی جوشان و دروا
نهنگان در چه دوزخ فتادند****وز ایشان رعد سان برخاست هرا
هزاران اژدهای کوه پیکر****به گردون تاختند از سطح غبرا
بجست از کام آنان آتش و دود****وز آن شد روشن و تاریک صحرا
هزیمت شد سپهر از هول و افتاد****ز جیبش مهرهٔ خورشید رخشا
تو گفتی کز نهان اهریمن زشت****شبیخون زد به یزدان توانا
برون پرید روز از روزن مهر****نهان شد در پس دیوار فردا
شب تاری درآمد لرز لرزان****چو کور بی‌عصا در سخت سرما
ز برق او را به کف شمعی که هر دم****فرو مرد از نهیب باد نکبا
طبیعت خنده زد چون خندهٔ شیر****زمانه نعره زد چون غول کانا
زمین پنهان شد اندر موج باران****که از هر سو درآمد بی محابا
خروشان و شتابان رود کارون****در افزوده به بالا و به پهنا
رخ سرخش غبار آلود و تیره****چو روی مرد جنگی روز هیجا
ز هر سو موجها انگیخت چون کوه****که شد کوه از نهیبش زیر و بالا
به تیغ موجهایش کف نشسته****چو برف دی مهی بر کوه خارا

حرف ب

قصیده 6: ای آفتاب گردون! تاری شو و متاب

ای آفتاب گردون! تاری شو و متاب****کز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب
بنمود جلوه‌ای و ز دانش فروخت نور****بگشود چهره‌ای و ز بینش گشود باب
شمس رسل محمد مرسل که در ازل****از ما سوی الله آمده ذات وی انتخاب
تابنده بد ز روز ازل نور ذات او****با پرتو و تجلی بی پرده و نقاب
لیکن جهان به چشم خود اندر حجاب داشت****امروز شد گرفته ز چشم جهان، حجاب
تا دید بی‌حجاب رخی را که کردگار****بر او بخواند آیت والشمس در کتاب
رویی که آفتاب فلک پیش نور او****باشد چنان که کتان در پیش ماهتاب
شاهی که چون فراشت لوای پیمبری****بگسسته شد ز خیمهٔ پیغمبران، طناب
با مهر اوست جنت و با حب او نعیم****با قهر اوست دوزخ و با بغض او عذاب
با مهر او بود به گناه اندرون، نوید****با قهر او بود به صواب اندرون، عقاب
شیطان به صلب آدم گر نور او بدید****چندین چرا نمود ز یک سجده اجتناب؟
ز آن شد چنین ز قرب خداوندگار، دور****کاندر ستوده گوهر او داشت ارتیاب
مقرون به قرب حضرت بیچون شد آن که او****سلمان صفت نمود به وصل وی اقتراب
امروز جلوه‌ای به نخستین نمود و گشت****زین جلوه، چشم گیتی انگیخته ز خواب
یرلیغی آمدش به دوم جلوه از خدای****کای دوست! سوی دوست بیکره عنان بتاب
پس برد مرکبیش خرامان‌تر از تذرو****جبریل، در شبیش سیه‌گون‌تر از غراب
چندان برفت کش رهیان و ملازمان****گشتند بی‌توان و بماندند بی‌شتاب
و آن گه به قاب قوسین اندر نهاد رخت****وآمد ز پاک یزدان او را بسی خطاب
چون یافت قرب وصل، دگر باره بازگشت****سوی زمین ز نه فلک سیمگون قباب
اندر ذهاب، خوابگه خود نهاد گرم****هم خوابگاه خویش چنان یافت در ایاب
از فر پاک مقدمش امروز گشته‌اند****احباب در تنعم و اعدا در اضطراب
جشنی بود ز مقدم او در نه آسمان****جشنی دگر به درگه فرزند بوتراب

قصیده 7: مانده‌ام در شکنج رنج و تعب

مانده‌ام در شکنج رنج و تعب****زین بلا وارهان مرا، یارب!
دلم آمد در این خرابه به جان****جانم آمد در این مغاک به لب
شد چنان سخت زندگی که مدام****شده‌ام از خدای مرگ طلب
ای دریغا لباس علم و هنر****ای دریغا متاع فضل و ادب
که شد آوردگاه طنز و فسوس****که شد آماجگاه رنج و تعب
آه غبنا و اندها! که گذشت****عمر در راه مسلک و مذهب
غم فرزندگان و اهل و عیال****روز عیشم سیه نموده چو شب
با قناعت کجا توان دادن****پاسخ پنج بچهٔ مکتب ؟
بخت بد بین که با چنین حالی****پادشا هم نموده است غضب
کیستم ؟ شاعری قصیده سرای****چیستم ؟ کاتبی بهار لقب
چیست جرمم که اندر این زندان****درد باید کشید و گرم و کرب ؟
به یکی تنگنای مانده درون****چون به دیوار، درشده مثقب
روز، محروم دیدن خورشید****شام، ممنوع ریت کوکب
از یکی روزنک همی بینم****پاره‌ای ز آسمان به روز و به شب
شب نبینم همی از آن روزن****جز سر تیر و جز دم عقرب
دزد آزاد و اهل خانه به بند****داوری کردنی است سخت عجب

حرف ت

قصیده 8: سخن بزرگ شود چون درست باشد و راست

سخن بزرگ شود چون درست باشد و راست****کس ار بزرگ شد از گفتهٔ بزرگ، رواست
چه جد، چه هزل، درآید به آزمایش کج****هر آن سخن که نپیوست با معانی راست
شنیده‌ای که به یک بیت فتنه‌ای بنشست****شنیده‌ای که ز یک شعر کینه‌ای برخاست
سخن گر از دل دانا نخاست، زیبا نیست****گرش قوافی مطبوع و لفظها زیباست
کمال هر شعر اندر کمال شاعر اوست****صنیع دانا انگارهٔ دل داناست
چو مرد گشت دنی، قولهای اوست دنی****چو مرد والا شد، گفته‌های او والاست
سخاوت آرد گفتار شاعری که سخی است****گدایی آرد اشعار شاعری که گداست
کلام هر قوم انگارهٔ سرایر اوست****اگر فریسهٔ کبر است یا شکار ریاست
نشان سیرت شاعر ز شعر شاعر جوی****که فضل گلبن، در فضل آب و خاک و هواست
نشان خوی دقیقی و خوی فردوسی است****تفاوتی که به شهنامه‌ها ببینی راست
جلال و رفعت گفتارهای شاهانه****نشان همت فردوسی است، بی‌کم و کاست
عتابهای غیورانه و شجاعتها****دلیل مردی گوینده است و فخر او راست
محاورات حکیمانه و درایتهاش****گواه شاعر در عقل و رای حکمتزاست
صریح گوید گفتارهای او کاین مرد****به غیرت از امرا و به حکمت از حکماست
کجا تواند یک تن دو گونه کردن فکر ؟****جز آنکه گویی دو روح در تنی تنهاست
به صد نشان هنر اندیشه کرده فردوسی****نعوذ بالله پیغمبر است اگر نه خداست
درون صحنهٔ بازی، یکی نمایشگر****اگر دو گونه نمایش دهد، بسی والاست
یکی به صحنهٔ شهنامه بین که فردوسی****به صد لباس مخالف به بازی آمده راست
امیر کشور گیر است و گرد لشکر کش****وزیر روشن رای است و شاعری شیداست
مکالمات ملوک و محاوارت رجال****همه قریحهٔ فردوسی سخن آراست
برون پرده جهانی ز حکمت است و هنر****درون پرده یکی شاعر ستوده لقاست
به تخت ملک فریدون، به پیش صف رستم****به احتشام سکندر، به مکرمت داراست
به گاه پوزش خاک و به گاه کوشش آب****به وقت هیبت آتش، به وقت لطف هواست
عتابهاش چو سیل دمان، نهنگ اوبار****خطابهاش چو باد بزان، جهان پیماست
به گاه رقت، چون کودکی نکرده گناه****به وقت خشیت، چون نره دیو خورده قفاست
به وقت رای زدن، به ز صد هزار وزیر****که هر وزیری دارای صد هزار دهاست
به بزم‌سازی، مانند باده نوش ندیم****به پارسایی، چون مرد مستجاب دعاست
به گاه خوف مراقب، به گاه کین بیدار****گه ثبات چو کوه و گه عطا دریاست
به حسب حال، کجا بشمرد حکایت خویش؟****حدیثهای صریحش تهی ز روی و ریاست

حرف د

قصیده 9: در شهربند مهر و وفا دلبری نماند

در شهربند مهر و وفا دلبری نماند****زیر کلاه عشق و حقیقت سری نماند
صاحبدلی چو نیست، چه سود از وجود دل؟****آیینه گو مباش چو اسکندری نماند
عشق آن چنان گداخت تنم را که بعد مرگ****بر خاک مرقدم کف خاکستری نماند
ای بلبل اسیر! به کنج قفس بساز****اکنون که از برای تو بال و پری نماند
ای باغبان! بسوز که در باغ خرمی****زین خشکسال حادثه برگ تری نماند
برق جفا به باغ حقیقت گلی نهشت****کرم ستم به شاخ فضیلت بری نماند
صیاد ره ببست چنان کز پی نجات****غیر از طریق دام، ره دیگری نماند
آن آتشی که خاک وطن گرم بود از آن****طوری به باد رفت کز آن اخگری نماند
هر در که باز بود، سپهر از جفا ببست****بهر پناه مردم مسکین دری نماند
آداب ملک‌داری و آیین معدلت****بر باد رفت و ز آن همه جز دفتری نماند
با ناکسان بجوش، که مردانگی فسرد****با جاهلان بساز، که دانشوری نماند
با دستگیری فقرا، منعمی نزیست****در پایمردی ضعفا، سروری نماند
زین تازه دولتان دنی، خواجه‌ای نخاست****وز خانواده‌های کهن مهتری نماند
زین ناکسان که مرتبت تازه یافتند****دیگر به هیچ مرتبه جاه و فری نماند
آلوده گشت چشمه به پوز پلید سگ****ای شیر! تشنه میر، که آبشخوری نماند
جز گونه‌های زرد و لبان سپید رنگ****دیگر به شهر و دهکده، سیم و زری نماند
یاران! قسم به ساغر می، کاندر این بساط****پر ناشده ز خون جگر ساغری نماند

قصیده 10: ای دیو سپید پای در بند

ای دیو سپید پای در بند!****ای گنبد گیتی! ای دماوند!
از سیم به سر یکی کله خود****ز آهن به میان یکی کمر بند
تا چشم بشر نبیندت روی****بنهفته به ابر، چهر دلبند
تا وارهی از دم ستوران****وین مردم نحس دیومانند
با شیر سپهر بسته پیمان****با اختر سعد کرده پیوند
چون گشت زمین ز جور گردون****سرد و سیه و خموش و آوند
بنواخت ز خشم بر فلک مشت****آن مشت تویی، تو ای دماوند!
تو مشت درشت روزگاری****از گردش قرنها پس افکند
ای مشت زمین! بر آسمان شو****بر ری بنواز ضربتی چند
نی نی، تو نه مشت روزگاری****ای کوه! نیم ز گفته خرسند
تو قلب فسردهٔ زمینی****از درد ورم نموده یک چند
شو منفجر ای دل زمانه !****وآن آتش خود نهفته مپسند
خامش منشین، سخن همی گوی****افسرده مباش، خوش همی خند
ای مادر سر سپید! بشنو****این پند سیاه بخت فرزند
بگرای چو اژدهای گرزه****بخروش چو شرزه شیر ارغند
ترکیبی ساز بی‌مماثل****معجونی ساز بی‌همانند
از آتش آه خلق مظلوم****وز شعلهٔ کیفر خداوند
ابری بفرست بر سر ری****بارانش ز هول و بیم و آفند
بشکن در دوزخ و برون ریز****بادافره کفر کافری چند
ز آن گونه که بر مدینهٔ عاد****صرصر شرر عدم پراکند
بفکن ز پی این اساس تزویر****بگسل ز هم این نژاد و پیوند
برکن ز بن این بنا، که باید****از ریشه بنای ظلم برکند
زین بی‌خردان سفله بستان****داد دل مردم خردمند

قصیده 11: به کام من بر، یک چند گشت گیهان بود

به کام من بر، یک چند گشت گیهان بود****که با زمانه مرا عهد بود و پیمان بود
هزاردستان بد در سخن مرا و چو من****نه در هزار چمن یک هزاردستان بود
مرا چو کان بدخشان بد این دل دانا****سخن بدو در، چون گوهر بدخشان بود
شکفته بود همه بوستان خاطر من****حسود را دل از اندیشه سخت پژمان بود
نه دیده‌ام به ره چهره‌ای شدی گریان****نه خاطرم ز غم طره‌ای پریشان بود
نبد مرا دل و دین کز دو چشم و زلف بتان****همه سرایم زین پیش، کافرستان بود
به گرد من بر، خوبان همه کشید رده****تو گفتی انجم بر گرد ماه تابان بود
مرا نیارست آمد عدو به پیرامن****که از سرشک غم او را به راه طوفان بود
کنون چه دانم گفتن ز کامرانی خویش****که هرچه گفتم و گویم هزار چندان بود
کسم ندانست آن روزگار قیمت و قدر****که این گرامی گوهر نهفته در کان بود
به سایهٔ پدر اندر نهاده بودم رخت****پی دو نان نه مرا ره به کاخ دونان بود
بدین زمانه مرا روزگار چونین گشت****بدان زمانه مرا روزگار چونان بود
طمع به نان کسانم نبد که شمس و قمر****به خوان همت من بر، دو قرصهٔ نان بود
به خوی دیرین گیهان شکست پیمانم****همیشه تا بود، این خوی، خوی گیهان بود
ز کین کیوان باشد شدن به سوی نشیب****مرا که اختر والا فراز کیوان بود
زمانه کرد چو چوگان، خمیده پشت و نژند****مرا که گوی زمانه به خم چوگان بود
بگشت بر سر خون من آسیای سپهر****فغان من همه زین آسیای گردان بود
بگشت گردون تا بستد از من آن که مرا****شکفته گلبن و آراسته گلستان بود
که را به گیتی سیر بهار و بستانی است****مرا ز رویش سیر بهار و بستان بود
ز رنج و دردم آسوده بود تن، که مرا****به رنج دارو بود و به درد درمان بود
برفت و تاختن آورد رنج بر سر من****غمی نبود که جز گرد منش جولان بود
مرا ز صبر و تحمل نبود چاره ولیک****پس از صبوری بنیاد صبر ویران بود
بسی گرستم در سوگ آن بزرگ پدر****مگو پدر، که خداوند بود و سلطان بود
چو بود گنج خرد، شد نهان به خاک سیاه****همیشه گنج به خاک سیاه پنهان بود
دلم بیازرد از کین روزگار و چو من****به گیتی اندر، آزرده دل فراوان بود
ز رنج دیوان بر خیره چند نالم؟ از آنک****قرین دیوان بد، گر همه سلیمان بود
نه من ز نوح فزونم که او دو نیمهٔ عمر****به چنگ انده بود و به رنج طوفان بود
عزیزتر نیم از یوسف درست سخن****که جایگاهش گه چاه و گاه زندان بود
ز پور عمران برتر نیم به حشمت و جاه****که دیرگاهی سرگشته در بیابان بود
ز رنج یاران نالم، نه دشمنان که مرا****همیشه ز آنان دل در شکنج خذلان بود
بدان طریق بگفتم من این چکامه که گفت:****« مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود»
چنان فزونی ز آن یافت رودکی به سخن****کز آل سامان کارش همه بسامان بود
حدیث نعمت خود ز آن گروه کرد و بگفت:****« مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود»
کنون بزرگی و نعمت مرا ز خدمت توست****اگر فلان را نعمت ز خوان بهمان بود

قصیده 12: هنگام فرودین که رساند ز ما درود

هنگام فرودین که رساند ز ما درود؟****بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرود
کز سبزه و بنفشه و گلهای رنگ رنگ****گویی بهشت آمده از آسمان فرود
دریا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش****جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود
جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند****وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود
کوه از درخت گویی مردی مبارز است****پرهای گونه‌گون زده چون جنگیان به خود
اشجار گونه‌گون و شکفته میانشان****گلهای سیب و آلو و آبی و آمرود
چون لوح آزمونه که نقاش چربدست****الوان گونه‌گون را بر وی بیازمود
شمشاد را نگر که همه تن قد است و جعد****قدی است ناخمیده و جعدی است نابسود
از تیغ کوه تا لب دریا کشیده‌اند****فرشی کش از بنفشه و سبزه است تار و پود
آن بیشه‌ها که دست طبیعت به خاره‌سنگ****گلها نشانده بی‌مدد باغبان و کود
ساری نشید خواند بر شاخهٔ بلند****بلبل به شاخ کوته خواند همی سرود
آن از فراز منبر هر پرسشی کند****این یک ز پای منبر پاسخ دهدش زود
یک جا به شاخسار، خروشان تذرو نر****یک سو تذرو ماده به همراه زاد و رود
آن یک نهاده چشم، غریوان به راه جفت****این یک ببسته گوش و لب از گفت و از شنود
بر طرف رود چون بوزد باد بر درخت****آید به گوش نالهٔ نای و صفیر رود
آن شاخهای نارنج اندر میان میغ****چون پاره‌های اخگر اندر میان دود
بنگر بدان درخش کز ابر کبود فام****برجست و روی ابر به ناخن همی شخود
چون کودکی صغیر که با خامهٔ طلا****کژ مژ خطی کشد به یکی صفحهٔ کبود
بنگر یکی به رود خروشان به وقت آنک****دریا پی پذیره‌اش آغوش برگشود
چون طفل ناشکیب خروشان ز یاد مام****کاینک بیافت مام و در آغوش او غنود
دیدم غریو و صیحهٔ دریای آبسکون****دریافتم که آن دل لرزنده را چه بود
بیچاره مادری است کز آغوشش آفتاب****چندین هزار طفل به یک لحظه در ربود
داند که آفتاب جگر گوشگانش را****همراه باد برد و نثار زمین نمود
زین رو همی خروشد و سیلی زند به خاک****از چرخ برگذاشته فریاد رود رود

قصیده 13: رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود

رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود****درود باد بر این موکب خجسته، درود
به کتف دشت یکی جوشنی است مینا رنگ****به فرق کوه یکی مغفری است سیم اندرود
سپهر گوهر بارد همی به مینا درع****سحاب لؤلؤ پاشد همی به سیمین خود
شکسته تاج مرصع به شاخک بادام****گسسته عقد گهر بر ستاک شفتالود
به طرف مرز بر آن لاله‌های نشکفته****چنان بود که سر نیزه‌های خون‌آلود
به روی آب نگه کن که از تطاول باد****چنان بود که گه مسکنت جبین یهود
صنیع آزر بینی و حجت زردشت****گواه موسی یابی و معجز داوود
به هرکه درنگری، شادیی پزد در دل****به هرچه برگذری، اندهی کند بدرود
یکی است شاد به سیم و یکی است شاد به زر****یکی است شاد به چنگ و یکی است شاد به رود
همه به چیزی شادند و خرم‌اند و لیک****مرا به خرمی ملک شاد باید بود

قصیده 14: بهارا! بهل تا گیاهی برآید

بهارا! بهل تا گیاهی برآید****درخشی ز ابر سیاهی برآید
در این تیرگی صبر کن شام غم را****که از دامن شرق ماهی برآید
بمان تا در این ژرف یخزار تیره****به نیروی خورشید راهی برآید
وطن چاهسار است و بند عزیزان****بمان تا عزیزی ز چاهی برآید
به بیداد بدخواه امروز سر کن****که روز دگر دادخواهی برآید
بر این خاک تیغ دلیری بجنبد****وز این دشت گرد سپاهی برآید
ز دست کس ار هیچ ناید صوابی****بهل تا ز دستی گناهی برآید
مگر از گناهی بلایی بخیزد****مگر از بلایی رفاهی برآید
مگر از میان بلا گرمگاهی****ز حلقوم مظلوم آهی برآید
مگر ز آه مظلوم گردی بخیزد****وز آن گرد، صاحب کلاهی برآید

قصیده 15: نخلی که قد افراشت، به پستی نگراید

نخلی که قد افراشت، به پستی نگراید****شاخی که خم آورد، دگر راست نیاید
ملکی که کهن گشت، دگر تازه نگردد****چو پیر شود مرد، دگر دیر نپاید
فرصت مده از دست، چو وقتی به کف افتاد****کاین مادر اقبال همه ساله نزاید
با همت و با عزم قوی ملک نگه‌دار****کز دغدغه و سستی کاری نگشاید
گر منزلتی خواهی، با قلب قوی خواه****کز نرمدلی قیمت مردم نفزاید
با عقل مردد نتوان رست ز غوغا****اینجاست که دیوانگیی نیز بباید
یا مرگ رسد ناگه و آسوده شود مرد****یا کام دل از شاهد مقصود برآید
راه عمل این است، بگویید ملک را****تا جز سوی این ره سوی دیگر نگراید
یاران موافق را آزرده نسازد****خصمان منافق را چیره ننماید

قصیده 16: شب خرگه سیه زد و در وی بیارمید

شب خرگه سیه زد و در وی بیارمید****وز هر کرانه دامن خرگه فرو کشید
روز از برون خیمه دراستاد و جابه‌جای****آن سقف خیمه‌اش را عمدا بسوزنید
گفتی کسی به روی یکی ژرف آبگیر****سیصد هزار نرگس شهلا پراکنید
یارب! کجاست آن که چو شب در چکد به جام؟****گویی به جام، اختر ناهید در چکید
چون پر کنی بلور و بداری به پیش چشم****گویی در آفتاب گل سرخ بشکفید
همبوی بیدمشک است اما نه بیدمشک****همرنگ سرخ‌بید است اما نه سرخ‌بید
آن می که ناچشیده هنوز از میان جام****چون فکر شد به مغز و چو گرمی به خون دوید
گر پر وی نبستی زنجیرهٔ حباب****از لطف، می ز جام همی خواستی پرید
بر نودمیده خوید بخوردم یکی شراب****خوشا شراب خوردن بر نودمیده خوید
از شیشه تافت پرتو می ساعتی به مرز****نیرو گرفت خوید و به زانوی من رسید

حرف ر

قصیده 17: ای زده زنار بر، ز مشک به رخسار

ای زده زنار بر، ز مشک به رخسار!****جز تو که بر مه ز مشک برزده زنار؟
زلف نگونسار کرده‌ای و ندانی****کو دل خلقی ز خویش کرده نگونسار
روی تو تابنده ماه بر زبر سرو****موی تو تابیده مشک از بر گلنار
چشم تو ترکی و کشوریش مسخر****زلف تو دامی و عالمیش گرفتار
ریحان داری، دمیده بر گل نسرین****مرجان داری، نهاده بر در شهوار
آفت جانی از آن دو غمزهٔ دلدوز****فتنهٔ شهری از آن دو طرهٔ طرار
فتنه شدستم به لاله و سمن از آنک****چهر تو باغی است لاله‌زار و سمن‌زار
ز آن لب شیرین تو بدیع نماید****این همه ناخوش کلام و تلخی گفتار
ختم بود بر تو دلربایی، چونانک****نیکی و پاکی به دخت احمد مختار
زهرا، آن اختر سپهر رسالت****کو را فرمانبرند ثابت و سیار
فاطمه، فرخنده مام یازده سرور****آن به دو گیتی پدرش، سید و سالار
پرده‌نشین حریم احمد مرسل****صدر گزین بساط ایزد دادار
عرفان، عقد است و اوست واسطهٔ عقد****ایمان، پرگار و اوست نقطهٔ پرگار
از پی تعظیم نام نامی زهراست****اینکه خمیده است پشت گنبد دوار
بر فلک ایزدی است نجمی روشن****در چمن احمدی است نخلی پربار
بار ولایش به دوش گیر و میندیش****ای شده دوش تو از گناه گرانبار!
عصمت، چرخ است و اوست اختر روشن****عفت، بحر است و اوست گوهر شهوار
کوس کمالش گذشته از همه گیتی****صیت جلالش رسیده در همه اقطار
فر و شکوه و جلال و حشمت او را****گر بندانی، ببین به نامه و اخبار

قصیده 18: بگریست ابر تیره به دشت اندر

بگریست ابر تیره به دشت اندر****وز کوه خاست خندهٔ کبک نر
خورشید زرد چون کله دارا****ابر سیه چو رایت اسکندر
بر فرق یاسمین، کله خاقان****بر دوش نارون، سلب قیصر
قمری به کام کرده یکی بربط****بلبل به نای برده یکی مزمر
نسرین به سر ببسته ز نو دستار****لاله به کف نهاده ز نو ساغر
نوروز فر خجسته فراز آمد****در موکبش بهار خوش دلبر
آن یک طراز مجلس و کاخ بزم****این یک طراز گلشن و دشت و در
آن بزم را طرازد چون کشمیر****این باغ را بسازد چون کشمر
هر بامداد، باد برآید نرم****وز روی گل به لطف کشد معجر
خوی کرده گل ز شرم همی خندد****چون خوبرو عروس بر شوهر
بر خار بن بخندد و سیصد گل****چون آفتاب سر زند از خاور
مانند کودکان که فرو خندند****آنگه کشان پذیره شود مادر
قارون هر آنچه کرد نهان در خاک****اکنون همی ز خاک برآرد سر
زمرد همی برآید از هامون****لؤلؤ همی بغلتد در فرغر
پاسی ز شب چو درگذرد گردد****باغ از شکوفه چون فلک از اختر
برف از ستیغ کوه فرو غلتد****هر صبح کآفتاب کشد خنجر

قصیده 19: سنبل داری به گوشهٔ چمن اندر

سنبل داری به گوشهٔ چمن اندر****نرگس کاری به برگ یاسمن اندر
در عجبم ز آفریدگار کز آن روی****لاله نشاند به شاخ نسترن اندر
ای صنم خوبرو! به جان تو سوگند****کم ز غم آتش زدی به جان و تن اندر
گاهی بی‌خویشتن شوم ز غم تو****گاه بپیچم همی به خویشتن اندر
سخت بپیچم که هرکه بیند گوید:****« هست مگر کژدمش به پیرهن اندر؟»
زار بنالم چنان که هرکس بیند****زار بنالد به حال زار من اندر
روی تو در تاب تیره زلف تو گویی****حور فتاده به دام اهرمن اندر
دام فریبی است طره‌ات که مر او را****بافته جادو به صد هزار فن اندر
صد شکن اندر دو زلف داری و باشد****بندی پنهان به زیر هر شکن اندر
صد گره افتد به هر دلی که به گیتی است****گرش به دلها کنند سرشکن اندر
چند کز آن زلف برستردی امروز****مشک نباشد به خطهٔ ختن اندر
زلف سترده مده به باد که در شهر****جادوی افتد میان مرد و زن اندر
جادوی اندر میان خلق میفکن****نیکو اندیشه کن بدین سخن اندر
جادوی و گربزی چو شد همه جایی****ملک درافتد به حلقهٔ فتن اندر
چون گذرد کارها به حیلت و افسون****هیچ بندهد کسی به علم تن اندر
مردم نیرنگ ساز را به جهان در****جای نباشد مگر به مرزغن اندر
زلفک تو حیله‌ساز گشت و سیه‌کار****زآنش ببرند سر بدین زمن اندر
قد تو چون راستی گزید، به پیشش****سجده برم چون به پیش بت، شمن اندر
در غمت ار جان دهم خوش است که مردن****شیرین آید به کام کوهکن اندر

قصیده 20: ای خامه! دو تا شو و به خط مگذر

ای خامه! دو تا شو و به خط مگذر****وی نامه! دژم شو و ز هم بردر
ای فکر! دگر به هیچ ره مگرای****وی وهم! دگر به هیچ سو مگذر
ای گوش! دگر حدیث کس مشنو****وی دیده! دگر به روی کس منگر
ای دست! عنان مکرمت درکش****وی پای ! طریق مردمی مسپر
ای توسن عاطفت! سبکتر چم****وی طایر آرزو! فروتر پر
ای روح غنی! بسوز و عاجز شو****وی طبع سخی! بکاه و زحمت بر
ای علم! از آنچه کاشتی بدرو****وی فضل! از آنچه ساختی برخور
ای حس فره! فسرده شو در پی****وی عقل قوی! خموده شو درسر
ای نفس بزرگ! خرد شو در تن****وی قلب فراخ! تنگ شو در بر
ای بخت بلند! پست شو ایدون****وی اختر سعد! نحس شو ایدر
ای نیروی مردمی! ببر خواری****وی قوت راستی! بکش کیفر
ای گرسنه! جان بده به پیش نان****وی تشنه! بمیر پیش آبشخور
ای آرزوی دراز بهروزی!****کوته گشتی، هنوز کوته‌تر
ای غصهٔ زاد و بوم! بیرون شو****بیرون شو و روز خرمی مشمر
کاهندهٔ مردی! ای عجوز ری!****بفزای به رامش و به رامشگر
ای غازه کشیده سرخ بر گونه!****از خون دل هزار نام‌آور
ره ده به مخنثان بی‌معنی****کین‌توز به مردمان دانشور
هر شب به کنار ناکسی بغنو****هر روز به روز سفله‌ای بنگر
ای مرد! حدیث آتشین بس کن****پنهان کن آتشی به خاکستر
صد بار بگفمت کز این مردم****بگریز و فزون مخور غم کشور
زآن پیش که روزگار برگردد****برگرد ز روزگار دون‌پرور
نشنیدی و نوحه بر وطن کردی****با نثری آتشین و نظمی تر
تو خون خوردی و دیگران نعمت****تو غم بردی و دیگران گوهر
وامروز در این پلید بیغوله****پند دل خویشتن به یاد آور

حرف ق

قصیده 21: باز به پا کرد نوبهار، سرادق

باز به پا کرد نوبهار، سرادق****بلبل آمد خطیب و قمری ناطق
طبل زد از نیمروز لشکر نوروز****وز حد مغرب گرفت تا حد مشرق
لشکر دی شد به کوهسار شمالی****بست به هر مرز برف راه مضایق
رعد فرو کوفت کوس و ابر ز بالا****بر سر دشمن ز برق ریخت صواعق
غنچه بخندد به گونهٔ لب عذرا****ابر بگرید به سان دیدهٔ وامق
سنگدلی بین که چهر درهم معشوق****باز نگردد مگر ز گریهٔ عاشق
از می فکرت بساز جام خرد پر****جام خرد پر نگردد از می رایق
هرکه سحرخیز گشت و فکر کننده****راحت مخلوق جست و رحمت خالق
چون گل خندان، پگاه، روی فرو شوی****جانب حق روی کن به نیت صادق
غنچه صفت پردهٔ خمود فرو در****یکسره آزاد شو ز قید علایق
خیز که گل روی خود به ژاله فروشست****تا که نماز آورد به رب مشارق
خیز که مرغ سحر سرود سراید****همچو من اندر مدیح جعفر صادق
حجت یزدان که دست علم قدیمش****دین هدی را نطاق بست ز منطق
راهبر مؤمنان به درک مسائل****پیشرو عارفان به کشف حقایق
جام علومش جهان‌نمای ضمایر****ناخن فکرش گره‌گشای دقایق
از پی او رو، که اوست هادی امت****گفتهٔ او خوان، که اوست ناصح مشفق
راه به دارالشفای دانش او جوی****کوست طبیبی به هر معالجه حاذق
ای خلف مرتضی و سبط پیمبر!****جور کشیدی بسی ز خصم منافق
خون به دلت کرد روزگار جفاکیش****تا تن پاکت به قبر گشت ملاصق
پرتو مهرت مباد دور ز دلها****سایهٔ لطفت مباد کم ز مفارق
مدح تو گفتن بهار راست نکوتر****تا شنود مدح مردم متملق
کیش تو جویم مدام و راه تو پویم****تا ز تن خسته روح گردد زاهق
بر پدر و مادرم ز لطف کرم کن****گر صلتی دارد این قصیدهٔ رایق
چشم من از مهر برگشای و نگه دار****گوهر ایمان من ز پنجهٔ سارق

حرف م

قصیده 22: پیامی ز مژگان تر می‌فرستم

پیامی ز مژگان تر می‌فرستم****کتابی به خون جگر می‌فرستم
سوی آشنایان ملک محبت****ز شهر غریبی خبر می‌فرستم
در اینجا جگرخستگان‌اند افزون****ز هر یک درود دگر می‌فرستم
درود فراوان سوی شاه خوبان****ز درویش خونین‌جگر می‌فرستم
گهر می‌فرستم سوی ژرف دریا****سوی شکرستان، شکر می‌فرستم
ولیکن چه چاره؟ که از دار غربت****سوی دوست شرح سفر می‌فرستم
ز بیت‌الحزن همچو یعقوب محزون****بضاعت به سوی پسر می‌فرستم
شد از نامه‌ات چشم این پیر روشن****تشکر به نور بصر می‌فرستم
به صبح جبین منیرت سلامی****به لطف نسیم سحر می‌فرستم
فرستادم اینک دل خسته سویت****تن خسته را بر اثر می‌فرستم
به بام بقای تو پران دعایی****هم آغوش بال اثر می‌فرستم

قصیده 23: ما فقیران که روز در تعبیم

ما فقیران که روز در تعبیم****پادشاهان ملک نیمشبیم
تاجداران شامل البرکات****شهریاران کامل النسبیم
همه با فیض محض متصلیم****همه با نور پاک منتسبیم
همه دلدادگان پاکدلیم****همه تردامنان خشک‌لبیم
از فراغت میان ناز و نعیم****وز ملامت میان تاب و تبیم
گاه گلگشت خلد را کوثر****گه تنور جحیم را لهبیم
بر ما دوزخ و بهشت یکی است****که به هرجا رضای او طلبیم
خلق عالم سرند و ما مغزیم****اهل گیتی تن‌اند و ما عصبیم
قول ما حجت است در هر کار****ز آنکه ما مردمان بلعجبیم
فرح و انبساط خلق از ماست****گرچه خود جمله در غم و کربیم
ما زبان فرشتگان دانیم****زآنکه شاگرد کارگاه ربیم

قصیده 24: بیا تا جهان را به هم برزنیم

بیا تا جهان را به هم برزنیم****بدین خار و خس آتش اندر زنیم
بجز شک نیفزود از این درس و بحث****همان به که آتش به دفتر زنیم
ره هفت دوزخ به پی بسپریم****صف هشت جنت به هم برزنیم
زمان و مکان را قلم درکشیم****قدم بر سر چرخ و اختر زنیم
از این ظلمت بی‌کران بگذریم****در انوار بی‌انتها پر زنیم
مگر وارهیم از غم نیک و بد****وز این خشک و تر خیمه برتر زنیم
چو بادام از این پوستهای زمخت****برآییم و خود را به شکر زنیم
درآییم از این در به نیروی عشق****چرا روز و شب حلقه بر در زنیم؟
از این طرز بیهوده یکسو شویم****به آیین نو نقش دیگر زنیم
قدم بر بساط مجدد نهیم****قلم بر رسوم مقرر زنیم
ز زندان تقلید بیرون جهیم****به شریان عادات نشتر زنیم
از این بی‌بها علم و بی‌مایه خلق****برآییم و با دوست ساغر زنیم

حرف ن

قصیده 25: خیز و طعنه بر مه و پروین زن

خیز و طعنه بر مه و پروین زن****در دل من آذر برزین زن
بند طره بر من بیدل نه****تیر غمزه بر من غمگین زن
یک گره به طرهٔ مشکین بند****صد گره بر این دل مسکین زن
خواهی ار نی ره تقوا را****زآن دو زلف پرشکن و چین زن
تو بدین لطیفی و زیبایی****رو قدم به لاله و نسرین زن
گه ز غمزه ناوک پیکان گیر****گه ز مژه خنجر و زوبین زن
گر کشی، به خنجر مژگان کش****ور زنی، به ساعد سیمین زن
گر همی بری، دل دانا بر****ور همی زنی، ره آیین زن
گه سرود نغز دلارا ساز****گه نوای خوب نوآیین زن
بامداد، بادهٔ روشن خواه****نیمروز، ساغر زرین زن
زین تذرو و کبک چه جویی خیر؟****رو به شاهباز و به شاهین زن
شو پیاده ز اسب طمع، و آن گاه****پیل‌وش به شاه و به فرزین زن
تا طبرزد آوری از حنظل****گردن هوی به تبرزین زن
بنده شو به درگه شه و آن‌گاه****کوس پادشاهی و تمکین زن
شاه غایب، آن که فلک گویدش****تیغ اگر زنی، به ره دین زن
رو ره امیری چونان گیر****شو در خدیوی چونین زن
بر بساط دادگری پا نه****بر کمیت کینه‌وری زین زن
گه به حمله بر اثر آن تاز****گه به نیزه بر کتف این زن
دین حق و معنی فرقان را****بر سر خرافهٔ پارین زن
از دیار مشرق بیرون تاز****کوس خسروی به در چین زن
پای بر بساط خواقین نه****تکیه بر سریر سلاطین زن
پیش خیل بدمنشان، شمشیر****چون امیر خندق و صفین زن
بر کران این چمن نوخیز****با سنان آخته پرچین زن
تا به راستی گرود زین پس****بانگ بر جهان کژآیین زن
چهر عدل را ز نو آذین بند****کاخ مجد را ز نو آیین زن
گر فلک ز امر تو سرپیچد****بر دو پاش بندی رویین زن
طبع من زده است در مدحت****نیک بشنو و در تحسین زن
برگشای دست کرم، و آن‌گاه****بر من فسردهٔ مسکین زن
تا جهان بود، تو بدین آیین****گام بر بساط نوآیین زن

قصیده 26: ای به روی و به موی، لاله و سوسن

ای به روی و به موی، لاله و سوسن!****سبزه داری نهفته در خز ادکن
سوسن تو شکسته بر سر لاله****لالهٔ تو شکفته در بن سوسن
لب لعلت گرفته رنگ ز مرجان****سر زلف ربوده بوی ز لادن
آفت جانی از دو غمزهٔ دلدوز****فتنهٔ شهری از دو نرگس پرفن
هر کجا دست برزنی به سر زلف****رود از خانه بوی مشک به برزن
زلف را بیهده مکاه که باشد****دل عشاق را به زلف تو مسکن
خود به گردن تو راست خون جهانی****کی رسد دست عاشقانت به گردن؟
نرم گردد کجا دل تو به افغان؟****که به افغان نه نرم گردد آهن
من نجویم بجز هوای دل تو****تو نجویی بجز بلای دل من
نازش تو همه به طرهٔ گیسو****نازش من همه به حجت ذوالمن
مهدی‌بن‌الحسن ستودهٔ یزدان****شاه علم‌آفرین و جهل پراکن
کار گیتی از اوست جمله به سامان****پایهٔ دین از اوست محکم و متقن
خرم آن روی، کش نماید دیدار****فرخ آن دست، کش رسید به دامن
آن که جز راه دوستیش بپوید****از خدایش بود هزار زلیفن
پای از جادهٔ خلافش برکش****دست در دامن ولایش برزن
ای ولی خدای! خیز وز گیتی****بیخ ظلم و بن ستم را برکن
پدری را تویی پسر که هزاران****گردن بت شکست و پشت برهمن
بتگران‌اند و بت‌پرستان در دهر****خیز و تنشان بسوز و بتشان بشکن
چند ای خسرو زمانه! به گیتی****بی‌تو خاصان کنند ناله و شیون؟
به فلک بر فراز رایت نصرت****خاک در چشم دیو خیره بیاکن
خیمهٔ عدل را به‌پا کن و بنشین****که ستمگر شد این زمانهٔ ریمن
قومی از کردگار بی‌خبران را****جایگاه تو گشته مکمن و مسکن
تیغ خونریزی از نیام برون کن****وز چنین ناکسان تهی کن مکمن
خرم آن روز کاین چنین بنشینی****ای گدای در تو چرخ نشیمن!
رایت دین مصطفی بفرازی****از حد ترک تا مداین و مدین

قصیده 27: بر تختگاه تجرد، سلطان نامورم من

بر تختگاه تجرد، سلطان نامورم من****با سیرت ملکوتی، در صورت بشرم من
این عالم بشری را من زادهٔ گل و خاکم****لیکن ز جان و دل پاک از عالم دگرم من
سلطان ملک فنایم، منصور دار بقایم****با یاد «هو»ست هوایم، وز خویش بی‌خبرم من
موجود و فانی فی‌الله، هستی‌پذیر و فناخواه****هم آفتابم و هم ماه، هم غصن و هم ثمرم من
فرزند ناخلف نفس فرمان من برد از جان****زیرا به تربیت او را فرمانروا پدرم من
آنجا که عشق کشد تیغ، بی‌درع و بی‌زر هم من****وآنجا که فقر زند کوس، با تیغ و با سپرم من
پیش خزان جهالت واسفند ماه تحیر****خرم بهار فضایل واردی مه هنرم من
غیر از فنا نگرفتم زین چیده خوان ملون****زیرا به خانهٔ گیتی، مهمان ماحضرم من
از کید مادر دنیا، غار غمم شده مأوا****مر خسرو علوی را گویی مگر پسرم من
مدح ستودهٔ گیتی صد ره بگفتم، ازیرا****از قاصد ملک‌العرش صد ره ستوده‌ترم من
ای دستگیر فقیران! وای رهنمای اسیران!****راهی، که با دل ویران ز آن سوی رهگذرم من
بال و پریم دگر ده، جاییم خرم و تر ده****زیرا در این قفس تنگ، مرغی شکسته‌پرم من
بر من ز عشق هنر بخش، وز فقر تاج و کمربخش****ای پادشاه اثربخش! لطفی، که بی‌اثرم من

حرف و

قصیده 28: مغز من اقلیم دانش، فکرتم بیدای او

مغز من اقلیم دانش، فکرتم بیدای او****سینه دریای هنر، دل گوهر یکتای او
شعر من انگیخته موجی است از دریای ذوق****من شناور چون نهنگان بر سر دریای او
اژدهای خامه‌ام در خوردن فرعون جهل****چون عصای موسوی پیچان و من موسای او
چون ز مژگان برگشایم خون به درد زاد و بوم****ارغوانی حله پوشد خاک مشک اندای او
از نهیب آه من بیدار ماند تا سحر****آسمان با صد هزاران چشم شب‌پیمای او
تفته چون دوزخ سریرم هر شب از گرمای تب****من چون مرد دوزخی نالنده از گرمای او
محشر کبراست گویی پیکرم، کش تاب تب****دوزخ است و فکر روشن جنت‌المأوای او
جنت و دوزخ به یک جا گرد شد بی‌نفخ صور****بلعجب هنگامه بین در محشر کبرای او
از دم من شد گریزان دوزخ رشک و حسد****زانکه در نگرفت با من شعلهٔ گیرای او
خون شدم دل، واندر آن هر قطره از پهناوری****قلزمی صد مرد بالا کمترین ژرفای او
دل چو خونین لجه و چون کشتی بی‌بادبان****روح من سرگشته در غرقاب محنت‌زای او
کیمیای فکرت من ساخت زر از خاک راه****باز آن زر خاک شد از تاب استغنای او
خوشتر است از سیم و زر در چشمم آن خاکی کز آن****بردمد با کاسهٔ زر نرگس شهلای او
دلرباتر از زر سرخ است و از سیم سپید****نزد من مرز گل و خاک سیه‌سیمای او
می‌زنم روز و شبان داد غریبی در وطن****زین قبل دورم ز شهر و مردم کانای او
ای دریغا عرصهٔ پاک خراسان کز شرف****هست ایران چهر و او خال رخ زیبای او
ای دریغا مرغزار توس و آن بنیان تو****بر سر گور حکیم و شاعر دانای او
هرکه چون طوطی سخن گوید در این ویرانه بوم****بوم بندد آشیان بر منزل و مأوای او
فاضلی بینی سراسر از فنون فضل پر****لیک خامش مانده از دعوی لب گویای او
جاهلی بینی به دعوی برگشاده لب چو غار****گوش گردون گشته کر از بانگ استیلای او
آری، آری، هرکه نادان‌تر، بلندآوازه‌تر****و آن‌که فضلش بیشتر، کوتاهتر آوای او

قصیده 29: فغان ز جغد جنگ و مرغوای او

فغان ز جغد جنگ و مرغوای او****که تا ابد بریده باد نای او
بریده باد نای او و تا ابد****گسسته و شکسته پر و پای او
ز من بریده یار آشنای من****کز او بریده باد آشنای او
چه باشد از بلای جنگ صعبتر؟****که کس امان نیابد از بلای او
شراب او ز خون مرد رنجبر****وز استخوان کارگر، غذای او
همی زند صلای مرگ و نیست کس****که جان برد ز صدمت صلای او
همی دهد ندای خوف و می‌رسد****به هر دلی مهابت ندای او
همی تند چو دیوپای در جهان****به هر طرف کشیده تارهای او
چو خیل مور گرد پارهٔ شکر****فتد به جان آدمی عنای او
به هر زمین که باد جنگ بروزد****به حلقها گره شود هوای او
به رزمگه خدای جنگ بگذرد****چو چشم شیر لعلگون قبای او
به هر زمین که بگذرد، بگسترد****نهیب مرگ و درد ویل و وای او
جهانخواران گنجبر به جنگ بر****مسلط‌اند و رنج و ابتلای او
ز غول جنگ و جنگبارگی بتر****سرشت جنگباره و بقای او
به خاک مشرق از چه رو زنند ره****جهانخواران غرب و اولیای او؟
به نان ارزنت بساز و کن حذر****ز گندم و جو و مس و طلای او
به سان که که سوی کهربا رود****رود زر تو سوی کیمیای او
نه دوستیش خواهم و نه دشمنی****نه ترسم از غرور و کبریای او
همه فریب و حیلت است و رهزنی****مخور فریب جاه و اعتلای او
غنای اوست اشک چشم رنجبر****مبین به چشم ساده در غنای او
عطاش را نخواهم و لقاش را****که شومتر لقایش از عطای او
لقای او پلید چون عطای وی****عطای وی کریه چون لقای او
کجاست روزگار صلح و ایمنی؟****شکفته مرز و باغ دلگشای او
کجاست عهد راستی و مردمی؟****فروغ عشق و تابش ضیای او
کجاست عهد راستی و مردمی؟****فروغ عشق و تابش ضیای او
کجاست دور یاری و برابری؟****حیات جاودانی و صفای او
فنای جنگ خواهم از خدا که شد****بقای خلق بسته در فنای او
زهی کبوتر سپید آشتی!****که دل برد سرود جانفزای او
رسید وقت آنکه جغد جنگ را****جدا کنند سر به پیش پای او
بهار طبع من شکفته شد چو من****مدیح صلح گفتم و ثنای او
بر این چکامه آفرین کند کسی****که پارسی شناسد و بهای او
شد اقتدا به اوستاد دامغان****« فغان از این غراب بین و وای او»

حرف ه

قصیده 30: منصور باد لشکر آن چشم کینه‌خواه

منصور باد لشکر آن چشم کینه‌خواه****پیوسته باد دولت آن ابروی سیاه
عشقش سپه کشید به تاراج صبر من****آن‌گه که شب ز مشرق بیرون کشد سپاه
جانم دژم شد از غم آن نرگس دژم****پشتم دو تا شد از خم آن سنبل دو تاه
این درد و این بلا به من از چشم من رسید****چشمم گناه کرد و دلم سوخت بی‌گناه
ای دل! مرا بحل کن، وی دیده! خون گری****چندان که راه بازشناسی همی ز چاه
بر قد سرو قدان کمتر کنی نظر****بر روی خوبرویان کمتر کنی نگاه
ای دل! تو نیز بی‌گنهی نیستی از آنک****از دیدن نخستین بیرون شدی ز راه
گیرم که دیده پیش تو آورد صورتی****چون صد هزار زهره و چون صد هزار ماه
گر علتیت نیست، چرا در زمان بری****در حلقه‌های زلفش نشناخته پناه؟
ای دل! کنون بنال در این بستگی و رنج****این است حد آن که ندارد ادب نگاه
چون بنده گشت جاهل و خودکام و بی‌ادب****او را ادب کنند به زندان پادشاه

قصیده 31: خورشید برکشید سر از بارهٔ بره

خورشید برکشید سر از بارهٔ بره****ای ماه! برگشای سوی باغ پنجره
اسفندماه رخت برون برد از این دیار****هان ای پسر! سپند بسوزان به مجمره
در کشتزار سبز، گل سرخ بشکفید****ز اسپید رود تا لب رود محمره
بلبل سرودخوان شد و قمری ترانه‌گوی****از رود سند تا بر دریای مرمره
وز شام تا به بام ز بالای شاخسار****آید به گوش بانگ شباهنگ و زنجره
یک بیت را مدام مکرر همی کنند****بر بید، چرخ ریسک و بر کاج، قبره
بی‌لطف نیست نیز به شبهای ماهتاب****آوای غوک ماده و نر، وآن مناظره
خوشگوی ناطقی است خلق جامه عندلیب****پاکیزه جامه‌ای است بدآوازه کشکره
لاله بریده روی خود از جهل و کودکی****تا همچو کودکان به کف آورده استره
خورشید گه عیان شود از ابر و گه نهان****چون جنگیی که رخ بنماید ز کنگره
رعد از فراز بام تو گویی مگر ز بند****دیوی بجسته از پی هول و مخاطره
برخیز و می بیار، که از لشکر غمان****نه میمنه به جای بمانم، نه میسره
غم کودکی است مادر او رشک و بخل و کین****می کار این سه را کند از طبع یکسره
یاران درون دایرهٔ عیش و عشرت‌اند****تنها منم نشسته ز بیرون دایره
بر قبر عزت و شرف خود نشسته‌ام****چون قاریی که هست نگهبان مقبره
ری شهر مسخره است، از آنم نمی‌خرند****زیرا که مسخره است خریدار مسخره
این قوم کودک‌اند و نخواهند جز قریب****کودک فریب خواهد و رقاص دایره
کورند نیم و نیم دگر نیز ننگرند****جز در تصورات و خیالات منکره

حرف ی

قصیده 32: مگر می‌کند بوستان زرگری

مگر می‌کند بوستان زرگری****که دارد به دامان زر جعفری؟
به کان اندر، آن مایه زر توده نیست****که باشد در این دکهٔ زرگری
به باغ این چنین گفت باد صبا****که : «چونی بدین مایه حیلت وری؟
به ده ماه از این پیش دیدمت من****تهیدست و خسته‌تن از لاغری
وز آن پس به دو ماه دیدمت باز****به تن جامه چینی و ششتری
به سه ماه از آن پس شدی بارور****شکم کرده فربه ز بارآوری
به دیدار نو بینم اکنون تو را****طرازیده بر تن قبای زری
همانا که تو گنج زر یافتی****که کردی بدین گونه زر گستری
به گاه جوانی همی داشتی****به طنازی آیین لعبتگری
کنون گشته‌ای سخت پیر و حریص****همی خواسته نیز گردآوری
دگر باره دختر شوی، ای عجب!****عجوزه ندیدم بدین دختری»
چمن زر فروش است و زاغ سیاه****شده زر او را به جان مشتری

قصیده 33: گر به کوه اندر پلنگی بودمی

گر به کوه اندر پلنگی بودمی****سخت فک و تیز چنگی بودمی
گه پی صید گوزنی رفتمی****گاه در دنبال رنگی بودمی
گاه در سوراخ غاری خفتمی****گاه بر بالای سنگی بودمی
صیدم از کهسار و آبم ز آبشار****فارغ از هر صلح و جنگی بودمی
گه خروشان بر کران مرغزار****گه شتابان زی النگی بودمی
یا به ابر اندر عقابی گشتمی****یا به بحر اندر نهنگی بودمی
بودمی شهدی برای خویشتن****بهر بدخواهان شرنگی بودمی
ایمن از هر کید و زرقی خفتمی****غافل از هر نام و ننگی بودمی
نه مرید شیخ و شابی گشتمی****نه اسیر خمر و بنگی بودمی
ور اسیر دام و مکری گشتمی****یا خود آماج خدنگی بودمی
غرقه در خون خفتمی یا در قفس****مانده زیر پالهنگی بودمی
مر مرا خوشتر که در این دیولاخ****خواجهٔ با ریو و رنگی بودمی

قصیده 34: بدرود گفت فر جوانی

بدرود گفت فر جوانی****سستی گرفت چیره‌زبانی
شد نرم همچو شاخهٔ سوسن****آن کلک همچو تیغ یمانی
شد خاکسار دست حوادث****آن آبدار گوهر کانی
شد آن عذار دلکش پژمان****گشت آن غرور و نخوت فانی
تیر غم نشست به پهلو****چندان که پشت گشت کمانی
شد هفت سال تا ز خراسان****دورم فکند چرخ کیانی
اکنون گرم ز خانه بپرسند****نارم درست داد نشانی
شهر ری آشیانهٔ بوم است****بوم اندر آن به مرثیه‌خوانی
هر بامداد خانه شود پر****ز انبوه دوستان زبانی
غیبت کنند و قصه سرایند****در شنعت فلان و فلانی
آن روز راحتم که گریزم****از چنگ آن گروه، نهانی
گویی پی شکست بزرگان****با دهر کرده‌اند تبانی
یا رب! دلم شکست در این شهر****حال دل شکسته تو دانی
من نیستم فراخور این جای****کاین جای دزدی است و عوانی
دزدند، دزد منعم و درویش****پست‌اند، پست عالی و دانی
سیراب باد خاک خراسان****و ایمن ز حادثات زمانی
در نعمتش مباد کرانه****در مردمش مباد گرانی
آن بنگه شهامت و مردی****آن مرکز امیری و خانی
آن مفتخر به تاج سپاری****آن مشتهر به شاه نشانی
آن کوهسار دلکش و احشام****وآن دلنشین سرود شبانی
و آن شاعران نیکوگفتار****الفاظ نیک و نیک معانی

مثنویات

شمارهٔ ۱

شبی چشم کیوان ز فکرت نخفت****دژم گشته از رازهای نهفت
نحوست زده هاله بر گرد اوی****رده بسته ناکامیش پیش روی
دریغ و اسف از نشیب و فراز****ز هر سو بر او ره گرفتند باز
سعادت ز پیشش گریزنده شد****طبیعت از او اشک ریزنده شد
فرشته خروشان برفته ز جای****تبسم‌کنان دیو پیشش به پای
بجستیش برق نحوست ز چشم****از او منتشر کینه و کید و خشم
چو دیوانگان سر فرو برد پیش****همی چرخ زد گرد بر گرد خویش
هوا گشت تاریک از اندیشه‌اش****از اندیشه‌اش شومتر، پیشه‌اش
درون دلش عقده‌ای زهردار****بپیچد و خمید مانند مار
ز کامش برون جست مانند دود****تنوره‌زنان، شعله‌های کبود
بپیچد تا بامدادان به درد****به ناخن بر و سینه را چاک کرد
چو آبستنان نعره‌ها کرد سخت****جدا گشت از او خون و خوی لخت لخت
به دلش اندرون بد غمی آتشین****بر او سخت افشرده چنگال کین
یکی خنجر از برق بر سینه راند****به برق آن نحوست ز دل برفشاند
رها گشت کیوان هم اندر زمان****از آن شوم سوزندهٔ بی‌امان
سیه گوهر شوم بگداخته****که برقش ز کیوان جدا ساخته
ز بالا خروشان سوی خاک تاخت****به خاک آمد و جان عشقی گداخت
جوانی دلیر و گشاده‌زبان****سخنگوی و دانشور و مهربان
به بالا به سان یکی زاد سرو****خرامنده مانند زیبا تذرو
گشاده‌دل و برگشاده جبین****وطنخواه و آزاد و نغز و گزین
نجسته هنوز از جهان کام خویش****ندیده به واقع سرانجام خویش
نکرده دهانی خوش از زندگی****نگردیده جمع از پراکندگی
نگشته دلش بر غم عشق چیر****نخندیده بر چهر معشوق سیر
چو بلبل نوایش همه دردناک****گریبان بختش چو گل چاک‌چاک
هنوزش نپیوسته پر تا میان****نبسته به شاخی هنوز آشیان
به شب خفته بر شاخهٔ آرزو****سحرگاه با عشق در گفتگو
که از شست کیوان یکی تیر جست****جگرگاه مرغ سخنگوی خست
ز معدن جدا گشت سربی سیاه****گدازان چو آه دل بی‌گناه
ز صنع بشر نرم چون موم شد****سپس سخت چون بیخ زقوم شد
به مدبر فرو رفت و گردن کشید****یکی دوزخی زیر دامن کشید
چو افعی به غاری درون جا گرفت****به دل کینهٔ مرد دانا گرفت
نگه کرد هر سو به خرد و کلان****به تیره‌دلان و به روشندلان
به سردار و سالار و میر و وزیر****به اعیان و اشراف و خرد و کبیر
دریغ آمدش حمله آوردنا****به قلب سیه‌شان گذر کردنا
نچربید زورش به زورآوران****بجنبید مهرش به استمگران
ز ظالم بگردید و پیمان گرفت****سوی کاخ مظلوم جولان گرفت
سیه بود و کام از سیاهی نیافت****به سوی سپیدان رخ از رشک تافت
به قصد سپیدان بیفراشت قد****سیه‌رو برد بر سپیدان حسد
ز دیوار عشقی در این بوم و بر****ندید ایچ دیوار کوتاهتر
بر او تاختن برد یک بامداد****گل عمر او چید و بر باد داد
گل عاشقی بود و عشقیش نام****به عشق وطن خاک شد والسلام
نمو کرد و بشکفت و خندید و رفت****چو گل، صبحی از زندگی دید و رفت

شمارهٔ ۲

ایرجا! رفتی و اشعار تو ماند****کوچ کردی تو و آثار تو ماند
چون کند قافله کوچ از صحرا****می‌نهد آتشی از خویش به جا
بار بستی تو ز سرمنزل من****آتشت ماند ولی در دل من
چون کبوتربچهٔ پروازی****برگشودی پر و کردی بازی
اوج بگرفتی و بال افشاندی****ناگهان رفتی و بالا ماندی
تن زار تو فروخفت به خاک****روح پاک تو گذشت از افلاک
جامه پوشید سیه در غم تو****نامه شد جامه‌در از ماتم تو
شجر فضل و ادب بی‌بر شد****فلک دانش بی‌اختر شد
دفتر از هجر تو بی‌شیرازه است****وز غمت داغ مرکب تازه است
رفت در مرگ تو قدرت ز خیال****مزه از نکته و معنی زامثال
اندر آهنگ دگر پویه نماند****بر لب تار بجز مویه نماند
بی‌تو رفت از غزلیات فروغ****بی‌تو شد عاشقی و عشق دروغ
بی‌تو رندی و نظربازی مرد****راستی سعدی شیرازی مرد
اندر آن باغ که بر شاخهٔ گل****آشیان ساخته‌ای چون بلبل
زیر سر کن ز ره مهر و وفا****گوشه‌ای بهر پذیرایی ما

شمارهٔ ۳

برو کار می‌کن، مگو چیست کار****که سرمایهٔ جاودانی است کار
نگر تا که دهقان دانا چه گفت****به فرزندگان چون همی خواست خفت
که : « میراث خود را بدارید دوست****که گنجی ز پیشینیان اندر اوست
من آن را ندانستم اندر کجاست****پژوهیدن و یافتن با شماست
چو شد مهر مه، کشتگه برکنید****همه جای آن زیر و بالاکنید
نمانید ناکنده جایی ز باغ****بگیرید از آن گنج هر جا سراغ »
پدر مرد و پوران به امید گنج****به کاویدن دشت بردند رنج
به گاوآهن و بیل کندند زود****هم اینجا، هم آنجا و هرجا که بود
قضا را در آن سال از آن خوب شخم****ز هر تخم برخاست هفتاد تخم
نشد گنج پیدا ولی رنجشان****چنان چون پدر گفت، شد گنجشان

شمارهٔ ۴

در خیابان باغ، فصل بهار****می‌چمید آن گراز پست‌شعار
بلبلی چند از قفای گراز****بر سر شاخ گل مدیح‌طراز
گه به بحر طویل و گاه خفیف****می‌سرودند شعرهای لطیف
در قفای گراز خودکامه****این چکامه سرودی، آن چامه
آن یکی نغمهٔ مغانی داشت****وآن دگر لحن خسروانی داشت
مرغکان گه به شاخه، گاه به ساق****مترنم به شیوهٔ عشاق
گه ز گلبن به خاک جستندی****گه به زیر ستاک جستندی
خوک نادان به عادت جهال****شده سرخوش به نغمهٔ قوال
دم به تحسینشان بجنباندی****گوش واکردی و بخواباندی
نیز گاهی سری تکان دادی****خبرگیهای خود نشان دادی
مرغکان لیک فارغ از آن راز****بی‌نیاز از قبول و رد گراز
زآن به دنبال او روان بودند****که فقیران، گرسنگان بودند
او دریدی به گاز خویش زمین****تا خورد بیخ لاله و نسرین
و آمدی ز آن شیارهاش پدید****کرمهایی لطیف، زرد و سفید
بلبلان رزق خویش می‌خوردند****همه بر خوک چاشت می‌کردند
جاهلانی که گشته‌اند عزیز****نه به حق، بل به نیش و ناخن تیز
پیششان مرغکان ترانه کنند****تا که تدبیر آب و دانه کنند
خوک نادان به لاله‌زار اندر****مرزها را نموده زیر و زبر
لقمه‌هایی کلان برانگیزد****خرده‌هایی از آن فرو ریزد
مرغکان خرده‌هاش چینه کنند****وز پی کودکان هزینه کنند
نغمه‌خوانان به بوی چینه چمان****نغمه‌هاشان مدیح محتشمان
حمقا آن به ریش می‌گیرند****وز کرامات خویش می‌گیرند
لیک غافل که جز چرندی نیست****غیر افسوس و ریشخندی نیست

شمارهٔ ۵

دست خدای احد لم یزل****ساخت یکی چنگ به روز ازل
بافته ابریشمش از زلف حور****بسته بر او پردهٔ موزون ز نور
نغمهٔ او رهبر آوارگان****مویهٔ او چارهٔ بیچارگان
گفت : «گر این چنگ نوازند راست****مهر فزونی کند و ظلم کاست
نغمهٔ این چنگ نوای خداست****هرکه دهد گوش، برای خداست
گر بنوازد کسی این چنگ را****گم نکند پرده و آهنگ را
هرکه دهد گوش و مهیا شود****بند غرور از دل او وا شود
گرچه بود جنگ بر آهنگ چنگ****چنگ خدا محو کند نام جنگ»
چون که خدا چنگ چنین ساز کرد****چنگ‌زنی بهر وی آواز کرد
گفت که : «ما صنعت خود ساختیم****سوی گروه بشر انداختیم
راه نمودیم به پیغمبران****تا بنماید ره دیگران
کیست که این ساز بسازد کنون؟****بهر بشر چنگ نوازد کنون؟
چنگ ز من، پرده ز من، ره ز من****کیست نوازنده در این انجمن؟
هر که نوازد بنوازم ورا****در دو جهان سر بفرازم ورا
چنگ محبت چه بود؟ جود من****نیست جز این مسله مقصود من»
گوش بر الهام خدایی کنید****وز ره ابلیس جدایی کنید
رشتهٔ الهام نخواهد گسست****تا به ابد متصل است از الست
هرکه روانش ز جهالت بری است****نغمهٔ او نغمهٔ پیغمبری است
راهنمایان فروزان ضمیر****راه نمودند به برنا و پیر
رنجه شد از چنگ زدن چنگشان****کس نشد از مهر هماهنگشان
زمزم پاک ازلی شد ز یاد****نغمهٔ ابلیس به کار اوفتاد
چنگ خدا گشت میان جهان****ملعبه و دستخوش گمرهان
هرکسی از روی هوا چنگ زد****هرچه دلش خواست بر آهنگ زد
مرغ حقیقت ز تغنی فتاد****روح به گرداب تدنی فتاد
عقل گران‌جان پی برهان گرفت****رهزن حس ره به دل و جان گرفت
لنگر هفت اختر و چار آخشیج****تافت ره کشتی جان از بسیج
در ره دین سخت‌ترین زخمه خاست****لیک از این زخمه نه آن نغمه خاست
نغمهٔ یزدان دگر و دین دگر****زخمه دگر، آن دگر و این دگر
دین همه سرمایهٔ کشتار گشت****یکسره بر دوش زمین بار گشت
هرکه بدان چنگ روان چنگ داشت****زیر لبی زمزمهٔ جنگ داشت
کینه برون از دل مردم نشد****کبر و تفرعن ز جهان گم نشد
اشک فرو ریخت به جای سرور****سوگ به پا گشت به هنگام سور
مهرپرستی ز جهان رخت بست****سم خر و گاو به جایش نشست
گشت از این زمزمه‌های دروغ****مهر فلک بی‌اثر و بی‌فروغ
زآنکه به چنگ ازلیت به فن****راه خطا زد سر هر انجمن
چنگ نکو بود ولی بد زدند****چنگ خدا بهر دل خود زدند
چنگ نزد بر دل کس چنگشان****روح نجنبید بر آهنگشان

شمارهٔ ۶

یکی زیبا خروسی بود جنگی****به مانند عقاب از تیزچنگی
گشاده سینه و گردن کشیده****برای جنگ و پرخاش آفریده
نهاده تاجی از یاقوت بر ترگ****فروهشته دو غبغب چون دو گلبرگ
دو چشمانش چو دو مشعل فروزان****نگاهش خرمن بدخواه سوزان
خروشش چون خروش پهلوانان****به هنگام نوا، عزال خوانان
ز نوک ناخنش تا زیر منقار****به یک گز می‌رسیدی گاه رفتار
میان هر دو بالش نیم گز بود****غریو قدقدش بانگ رجز بود
دو پایش چون دو ساق گاو، محکم****دو خارش چون دو رمح آهنین دم
فروهشته ز گردن یال دلکش****چنان کز طوق دیبای مزرکش
به وقت بانگ چون گردن کشیدی****خروس چرخ را زهره دریدی
به عزم رزم چون افراختی یال****ز بیم جان فکندی باز پیخال
نمودی گردن از بهر کمین خم****به‌سان نیزهٔ آشفته پرچم
ز میدانش اگر سیمرغ بودی****به ضرب یک لگد بیرون نمودی
خروسان محل از هیبتش باز****کشیدندی سحر آهسته آواز
یکی روز از قضا در طرف باغی****پرید از نزد او لاغر کلاغی
خروس از بیم کرد آن‌گونه فریاد****که اندر خیل مرغان شورش افتاد
ز نزدیک کلاغ آن‌سان به در رفت****که گفتی نوک تیرش در جگر رفت
برفت از کف وقار و طمطراقش****پر و بالش به هم پیچد و ساقش
تپان شد قلبش از تشویش در بر****دهانش باز ماند و چشم اعور
پس از لختی که فارغ شد خیالش****یکی از محرمان پرسید حالش
که : « ای گردن‌فراز آهنین‌پی!****که بود او کاین چنین ترسیدی از وی؟»
به پاسخ گفت کای فرزانه دلبر!****نبود او جز کلاغی زشت و لاغر
جوابش گفت : «باشد صعب حالی****که ترسد شرزه شیری از شغالی»
خروس پهلوان باماکیان گفت :****« کس از یار موافق راز ننهفت
من آن روزی که بودم جوجه‌ای خرد****کلاغ از پیش رویم جوجه‌ای برد
بجست و کرد مسکن بر سر شاخ****بخورد آن جوجه را گستاخ گستاخ
چنانم وحشتش بنشست در دل****که آن وحشت هنوزم هست در دل
ز عهد کودکی تا این زمانه****اگر پرد کلاغی زآشیانه
همان وحشت شود نو در دل من****که آکنده است در آب و گل من»

مسمطها

شمارهٔ ۱

سعدیا! چون تو کجا نادره گفتاری هست؟****یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست؟
یا چو بستان و گلستان تو گلزاری هست؟****هیچم ار نیست، تمنای توام باری هست
« مشنو ای دوست! که غیر از تو مرا یاری هست****یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست »
لطف گفتار تو شد دام ره مرغ هوس****به هوس بال زد و گشت گرفتار قفس
پایبند تو ندارد سر دمسازی کس****موسی اینجا بنهد رخت به امید قبس
« به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس****که به هر حلقهٔ زلف تو گرفتاری هست »
بی‌گلستان تو در دست بجز خاری نیست****به ز گفتار تو بی‌شائبه گفتاری نیست
فارغ از جلوهٔ حسنت در و دیواری نیست****ای که در دار ادب غیر تو دیاری نیست!
« گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست****در و دیوار گواهی بدهد کاری هست »
دل ز باغ سخنت ورد کرامت بوید****پیرو مسلک تو راه سلامت پوید
دولت نام توحاشا که تمامت جوید****کآب گفتار تو دامان قیامت شوید
« هرکه عیبم کند از عشق و ملامت گوید****تا ندیده است تو را، بر منش انکاری هست »
روز نبود که به وصف تو سخن سر نکنم****شب نباشد که ثنای تو مکرر نکنم
منکر فضل تو را نهی ز منکر نکنم****نزد اعمی صفت مهر منور نکنم
« صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم؟****همه دانند که در صحبت گل خاری هست »
هرکه را عشق نباشد، نتوان زنده شمرد****وآن که جانش ز محبت اثری یافت، نمرد
تربت پارس، چو جان جسم تو در سینه فشرد****لیک در خاک وطن آتش عشقت نفسرد
« باد، خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد****آب هر طیب که در طبلهٔ عطاری هست »
سعدیا! نیست به کاشانهٔ دل غیر تو کس****تا نفس هست، به یاد تو برآریم نفس
ما بجز حشمت و جاه تو نداریم هوس****ای دم گرم تو آتش زده در ناکس و کس!
« نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس****که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست »
کام جان پر شکر از شعر چو قند تو بود****بیت معمور ادب طبع بلند تو بود
زنده جان بشر از حکمت و پند تو بود****سعدیا! گردن جانها به کمند تو بود
« من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود؟****سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست »
راستی دفتر سعدی به گلستان ماند****طیباتش به گل و لاله و ریحان ماند
اوست پیغمبر و آن نامه به فرقان ماند****وآن که او را کند انکار، به شیطان ماند
« عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند****داستانی است که بر هر سر بازاری هست »

شمارهٔ ۲

امروز خدایگان عالم****بر فرق نهاد تاج « لولاک »
امروز شنید گوش خاتم****« لولاک لما خلقت الافلاک »
امروز ز شرق اسم اعظم****مهر ازلی بتافت بر خاک
امروز از این خجسته مقدم****ارکان وجود شد مشید
امروز خدای با جهان کرد****لطفی که نکرده بود هرگز
نوری که مشیتش نهان کرد****امروز پدید گشت و بارز
آورد و مربی جهان کرد****یک تن را با هزار معجز
پیغمبر آخرالزمان کرد****نوری که قدیم بود و بی‌حد
ای حکمت تو مربی کون!****وی از تو وجود هرچه کائن!
ای تربیتت زمانه را عون!****وی خلقت دهر را معاون!
بی‌روی تو گشته حق به صد لون****با شرع تو گشته دین مباین
بر ملت توست ذلت و هون****ای ظل تو بر زمانه ممتد!
حرمت ز مزار و مسجد ما****بردند معاندین دین، پاک
پوشیده رخ معابد ما****از غفلت و جهل، خاک و خاشاک
جز سفسطه نیست عاید ما****کاوهام گرفته جای ادراک
ابلیس شده است هادی ما****ما گشته به قید او مقید

شمارهٔ ۳

ای نگار روحانی! خیز و پرده بالا زن****در سرادق لاهوت کوس «لا» و «الا» زن
در ترانه معنی دم ز سر مولا زن****و آن گه از غدیر خم بادهٔ تولا زن
تا ز خود شوی بیرون، زین شراب روحانی****در خم غدیر امروز باده‌ای به جوش آمد
کز صفای او روشن جان باده‌نوش آمد****وآن مبشر رحمت باز در خروش آمد
کآن صنم که از عشاق برده عقل و هوش آمد****با هیولی توحید در لباس انسانی
حیدر احد منظر، احمد علی سیما****آن حبیب و صد معراج، آن کلیم و صد سینا
در جمال او ظاهر سر علم الاسما****بزم قرب را محرم، راز غیب را دانا
ملک قدس را سلطان، قصر صدق را بانی****خاتم وفا را لعل، لعل راستی را کان
قلزم صفا را فلک، فلک صدق را سکان****اوست قطبی از اقطاب، اوست رکنی از ارکان
ممکنی است بی‌ایجاب، واجبی است بی‌امکان****ثانیی است بی‌اول، اولی است بی‌ثانی
در غدیر خم یزدان گفت مر پیمبر را****کز پی کمال دین، شو پذیره حیدر را
پس پیمبر اندر دشت بر نهاد منبر را****برد بر سر منبر حیدر فلک‌فر را
شد جهان دل روشن ز آن دو شمس نورانی****گفت : « بشنوید ای قوم! قول حق تعالی را
هم به جان بیاویزید گوهر تولا را****پوزش آورید از جان، این ستوده مولا را
این وصی برحق را، این ولی والا را****با رضای او کوشید در رضای یزدانی»
کی رسد به مدح او وهم مرد دانشمند؟****کی توان به وصف او دم زدن ز چون و چند؟
به که عجز مدح آرم از پدر سوی فرزند****حجت صمد مظهر، آیت احد پیوند
شبل حیدر کرار، خسرو خراسانی****پور موسی جعفر، آیت‌الله اعظم
آن که هست از انفاسش زنده عیسی مریم****در تحقق ذاتش گشته خلقت عالم
آفتاب کز رفعت بر فلک زند پرچم****می‌کند به درگاهش صبح و شام دربانی
عقل و وهم کی سنجند اوج کبریایش را؟****جان و دل چه‌سان گویند مدحت و ثنایش را؟
گر رضای حق جویی، رو بجو رضایش را****هر که در دل افرازد رایت ولایش را
همچو خواجه بتواند دم زد از مسلمانی****

شمارهٔ ۴

زال زمستان گریخت از دم بهمن****آمد اسفند مه به فر تهمتن
خور به فلک تاخت همچو رای پشوتن****آتش زردشت دی فسرد به گلشن
سبزه چو گشتاسب خیمه زد به گلستان****قائد نوروز چتر آینه‌گون زد
ماه سفندارمذ طلایه برون زد****ساری منقار و ساق پای به خون زد
هدهد بر فرق تاج بوقلمون زد****زاغ برون برد فرش تیره ز بستان
ماه دگر نوبهار جیش براند****از سپه دی سلاحها بستاند
گل را بر تخت خسروی بنشاند****بلبل دستانسرا نشید بخواند
همچو من اندر مدیح حجت یزدان****صدرا! عبدالمجید خادم باشی
کرده به تکذیب من جفنگ تراشی****گویی خود مرتشی نبوده و راشی
حیف است آنجا که دادخواه تو باشی****بر من مسکین نهند این همه بهتان
گر ره مدحش به پیش گیرم ننگ است****ور کنمش هجو، راه قافیه تنگ است
صرفنظر گر کنم ز بس که دبنگ است****گوید پای کمیت طبعم لنگ است
به که برم شکوه پیش شاه خراسان****گویم : « شاها! شده است باشی پر لاف
از ره عدوان به عیب بنده سخن‌باف****چاره کنش گر به بنده باشدت الطاف»
گویم و دارم یقین که از ره انصاف****شاه خراسان دهد جزای وی آسان
تا که تبرا بود به کار و تولا****تا که پس از «لا» رسد سرادق «الا»
خرم و سرسبز مان به همت مولا****بر تو مبارک کند خدای تعالی
شادی مولود شاه خطهٔ امکان****

قطعه

نهفته روی به برگ اندرون گلی محجوب****ز باغبان طبیعت ملول و غمگین بود
ز تاب و جلوه اگر چند مانده بود جدا****ولی ز نکهت او باغ عنبرآگین بود
ز اوستادی خورشید و دایگانی ماه****جدا به سایهٔ اشجار، فرد و مسکین بود
نه با تحیت نوری ز خواب برمی‌خاست****نه با فسانهٔ مرغی سرش به بالین بود
فسرده عارض بی‌رنگ او به سایه، ولیک****فروغ شهرت او رونق بساتین بود
کمال ظاهر او پرورشگر ازهار****جمال باطنش آرایش ریاحین بود
به جای چهره‌فروزی به بوستان وجود****نصیب او ز طبیعت وقار و تمکین بود
چه غم که بر سر باغ مجاز جلوه نکرد؟****گلی که از نفسش طبع دهر مشکین بود
به خسروان، سخن ناز اگر فروخت، رواست****شکر لبی که خداوند طبع شیرین بود
کسی که عقد سخن را به لطف داد نظام****ز جمع پردگیان، بی‌خلاف، پروین بود
به نوبهار حیات از خزان مرگ به باد****شد آن گلی که نه در انتظار گلچین بود
اگرچه حجلهٔ رنگین به کام خویش نساخت****ولی ز شعر خوشش روی دهر رنگین بود
شکفت و عطر برافشاند و خنده کرد و بریخت****نتیجهٔ گل افسرده عاقبت این بود

چهارپاره

بیایید ای کبوترهای دلخواه!****بدن کافورگون، پاها چو شنگرف
بپرید از فراز بام و ناگاه****به گرد من فرود آیید چون برف
سحرگاهان که این مرغ طلایی****فشاند پر ز روی برج خاور
ببینمتان به قصد خودنمایی****کشیده سر ز پشت شیشهٔ در
فرو خوانده سرود بی‌گناهی****کشیده عاشقانه بر زمین دم
به گوشم با نسیم صبحگاهی****نوید عشق آید زآن ترنم
سحرگه سر کنید آرام آرام****نواهای لطیف آسمانی
سوی عشاق بفرستید پیغام****دمادم با زبان بی‌زبانی
مهیا، ای عروسان نوآیین!****که بگشایم در آن آشیان من
خروش بالهاتان اندر آن حین****رود از خانه سوی کوی و برزن
نیاید از شما در هیچ حالی****وگر مانید بس بی‌آب و دانه
نه فریادی و نه قیلی و قالی****بجز دلکش سرود عاشقانه
فرود آیید ای یاران! از آن بام****کف اندر کف‌زنان و رقص رقصان
نشینید از بر این سطح آرام****که اینجا نیست جز من هیچ انسان
بیایید ای رفیقان وفادار!****من اینجا بهرتان افشانم ارزن
که دیدار شما بهر من زار****به است از دیدن مردان برزن

دیگران کاشتند و …

شاه انوشیروان به موسم دی****رفت بیرون ز شهر بهر شکار
در سر راه دید مزرعه‌ای****که در آن بود مردم بسیار
اندر آن دشت پیرمردی دید****که گذشته است عمر او ز نود
دانهٔ جوز در زمین می‌کاشت****که به فصل بهار سبز شود
گفت کسری به پیرمرد حریص****که: «چرا حرص می‌زنی چندین؟
پایهای تو بر لب گور است****تو کنون جوز می‌کنی به زمین
جوز ده سال عمر می‌خواهد****که قوی گردد و به بار آید
تو که بعد از دو روز خواهی مرد****گردکان کشتنت چه کار آید؟»
مرد دهقان به شاه کسری گفت:****« مردم از کاشتن زیان نبرند
دگران کاشتند و ما خوردیم****ما بکاریم و دیگران بخورند»

مستزاد

با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست****کار ایران با خداست
مذهب شاهنشه ایران ز مذهبها جداست****کار ایران با خداست
شاه مست و شیخ مست و شحنه مست و میر مست****مملکت رفته ز دست
هر دم از دستان مستان فتنه و غوغا به پاست****کار ایران با خداست
مملکت کشتی، حوادث بحر و استبداد خس****ناخدا عدل است و بس
کار پاس کشتی و کشتی‌نشین با ناخداست****کار ایران با خداست
پادشه خود را مسلمان خواند و سازد تباه****خون جمعی بی‌گناه
ای مسلمانان! در اسلام این ستمها کی رواست؟****کار ایران با خداست
باش تا خود سوی ری تازد ز آذربایجان****حضرت ستار خان
آن که توپش قلعه کوب و خنجرش کشورگشاست****کار ایران با خداست
باش تا بیرون ز رشت آید سپهدار سترگ****فر دادار بزرگ
آن که گیلان ز اهتمامش رشک اقلیم بقاست****کار ایران با خداست
باش تا از اصفهان صمصام حق گردد پدید****نام حق گردد پدید
تا ببینیم آن که سر ز احکام حق پیچد کجاست****کار ایران با خداست
خاک ایران، بوم و برزن از تمدن خورد آب****جز خراسان خراب
هرچه هست از قامت ناساز بی‌اندام ماست****کار ایران با خداست

تصنیف مرغ سحر

مرغ سحر ناله سر کن****داغ مرا تازه‌تر کن
زآه شرربار این قفس را****برشکن و زیر و زبر کن
بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ****نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصهٔ این خاک توده را****پر شرر کن
ظلم ظالم، جور صیاد****آشیانم داده بر باد
ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!****شام تاریک ما را سحر کن
نوبهار است، گل به بار است****ابر چشمم ژاله‌بار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است****شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!
دست طبیعت! گل عمر مرا مچین****جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این
بیشتر کن****مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن
عمر حقیقت به سر شد****عهد و وفا پی‌سپر شد
نالهٔ عاشق، ناز معشوق****هر دو دروغ و بی‌اثر شد
راستی و مهر و محبت فسانه شد****قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی وطن و دین بهانه شد****دیده تر شد
ظلم مالک، جور ارباب****زارع از غم گشته بی‌تاب
ساغر اغنیا پر می ناب****جام ما پر ز خون جگر شد
ای دل تنگ! ناله سر کن****از قویدستان حذر کن
از مساوات صرفنظر کن****ساقی گلچهره! بده آب آتشین
پردهٔ دلکش بزن، ای یار دلنشین!****ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین!
کز غم تو، سینهٔ من پرشرر شد****کز غم تو سینهٔ من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد

درباره مركز تحقيقات رايانه‌اي قائميه اصفهان

بسم الله الرحمن الرحیم
جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد حضرت رضا (عليه السّلام): خدا رحم نماید بنده‌اى كه امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را ياد گيرد و به مردم ياد دهد، زيرا مردم اگر سخنان نيكوى ما را (بى آنكه چيزى از آن كاسته و يا بر آن بيافزايند) بدانند هر آينه از ما پيروى (و طبق آن عمل) مى كنند
بنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159
بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.
مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.
اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.
از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :
الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانی
ب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراه
ج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازيهاي رايانه اي و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...
د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رايگان نرم افزار هاي تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگر
ه)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای
و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)
ز)طراحی سيستم هاي حسابداري ، رسانه ساز ، موبايل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...
ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...
ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسه
ی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سال
دفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگي مذهبي قائميه اصفهان
تاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026
وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.com
تلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)
نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.
شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خيابان مسجد سید
ارزش کار فکری و عقیدتی
الاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او می‌فرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمت‌ها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».
التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوست‌تر می‌داری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش می‌رَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچه‌ای [از علم] را بر او می‌گشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه می‌دارد و با حجّت‌های خدای متعال، خصم خویش را ساکت می‌سازد و او را می‌شکند؟».
[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بی‌گمان، خدای متعال می‌فرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».
مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».