حضرت قاسم بن الحسن و حضرت عبدالله بن الحسن عليهم السلام

مشخصات کتاب

تدوين: محمّد حسين رفوگران

طرّاحي، تايپ و صفحه آرايي: جلال كوساري

ناشر: امور فرهنگي مجتمع فاطميه ي اصفهان

نوبت چاپ: اوّل، پاييز 1388

تيراژ: 5000 عدد

قيمت: 13000 ريال

تلفن مركز پخش: 4704081 - 0311

همراه: 09138199138

fatemiyeh135@Gmail. com

دو سلام از سلام هاي امام زمان عليه السلام به شهداي كربلا

«السَّلَامُ عَلَي الْقَاسِمِ بْنِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيِّ، الْمَضْرُوبِ عَلَي هَامَتُهُ الْمَسْلُوبِ لَامَتُهُ حِينَ نَادَي الْحُسَيْنَ عَمَّهُ، فَجَلَّي عَلَيْهِ عَمُّهُ كَالصَّقْرِ، وَ هُوَ يَفْحَصُ بِرِجْلَيْهِ التُّرَابَ، وَ الْحُسَيْنُ يَقُولُ بُعْداً لِقَوْمٍ قَتَلُوكَ، وَ مَنْ خَصْمُهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ جَدُّكَ وَ أَبُوكَ ثُمَّ قَالَ عَزَّ وَ اللَّهِ عَلَي عَمِّكَ أَنْ تَدْعُوهُ فَلا يُجِيبَكَ أَوْ أَنْ يُجِيبَكَ وَ أَنْتَ قَتِيلٌ جَدِيلٌ فَلا يَنْفَعُكَ، هَذَا وَ اللَّهِ يَوْمٌ كَثُرَ وَاتِرُهُ وَ قَلَّ نَاصِرُهُ جَعَلَنِيَ اللَّهُ مَعَكُمَا يَوْمَ جَمْعِكُمَا وَ بَوَّأَنِي مُبَوَّأَكُمَا وَ لَعَنَ اللَّهُ قَاتِلَكَ عُمَرَ بْنَ سَعْدِ بْنِ عُرْوَةَ بْنِ نُفَيْلٍ الْأَزْدِيَّ، وَ أَصْلاهُ جَحِيماً وَ أَعَدَّ لَهُ عَذَاباً أَلِيماً».

«السَّلَامُ عَلَي عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْحَسَنِ الزَّكِيِّ، لَعَنَ اللَّهُ قَاتِلَهُ وَ رَامِيَهُ حَرْمَلَةَ بْنَ كَاهِلِ الْأَسَدِيَّ». (1)

مقدّمه

زندگي انسان را در دنيا مي توان به چند بخش تقسيم كرد:

1 - دوران كودكي 2 - دوران جواني 3 - دوران ميانسالي 4 - دوران پيري

يكي از بهترين فصل هاي زندگي هر انساني فصل جواني اوست، اگر اين قسمت به خير و خوبي و بهتر بگوئيم به عبادت و بندگي حق تعالي بگذرد يقيناً انسان بقيه ي عمر را مي تواند به خير و خوبي بگذراند و به تعبيري عاقبت به خير گردد و اگر اين قسمت، صرف آلودگي هاي اخلاقي و گناه شود معلوم نيست وضعيت انسان در آخر عمر به چه نحوي خواهد بود، مگر اين كه يار شود لطف الله.

در روايات اسلامي سفارشات زيادي در خصوص اين بخش از زندگي شده است، علاوه بر اين كه در ابتداي ورود به محشر، قبل از اين كه انسان قدم از قدمش بر دارد از چند چيز از او سؤال مي شود كه يكي از آنها اين است،

وَ شَبَابِهِ فِيمَا أَبْلَاه (2) يعني جوانيت را در چه راهي گذراندي، باز در حديث ديگري از پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم نقل شده:

جواني كه به خاطر خداوند دنيا و خوشي هاي (حرام) آن را رها كرده و جوانيش را در راه اطاعت و بندگي خدا بگذراند، خداوند اجر هفتاد و دو صدّيق را به او عطا مي كند. (3)

اگر صفحات كتاب دنيا را ورق بزنيم نام جواناني كه در طول تاريخ بشريت اسمشان صفحات آن كتاب را زينت داده و نور وجودشان هيچگاه خاموش شدني نيست را پيدا خواهيم نمود، سرآمد تمام جوانان دنيا در شهامت، ادب، استواري، ايمان و همه ي صفات و فضائل حسنه، جوانان بني هاشم هستند كه در ركاب حضرت سيّدالشّهداء عليه السلام به شهادت رسيده اند، حضرت ابوالحسن علي بن موسي الرّضا عليهما السلام با تعبير بسيار زيبا و عالي فرمودند:

«قُتِلَ مَعَهُ مِنْ أَهْلِ بَيْتِهِ ثَمَانِيَةَ عَشَرَ رَجُلاً مَا لَهُمْ فِي الْأَرْضِ شَبِيهُون» (4) يعني هجده نفر همراه امام حسين عليه السلام از اهل بيت ايشان به شهادت رسيدند كه روي زمين شبيهي براي آنان وجود ندارد و مادر دهر از به وجود آوردن مثل اينها عقيم است.

يكي از اين جوانان كه با توجه به حديث بالا مثل و مانندي براي او روي زمين نبوده و نيست، فرزند دلبند كريم اهل بيت حضرت امام حسن مجتبي عليه السلام ، حضرت قاسم عليه السلام است كه در اين نوشتار به بخشي از فضائل و مناقب آن بزرگوار و سپس به مصائب آن جوان هاشمي و هم چنين برادر كوچكش حضرت عبدالله بن الحسن عليهما السلام اشاره خواهد شد.

در آخر كار از

همه ي دست اندركاران تهيه ي اين جزوه، مخصوصاً مدّاح اهل بيت: جناب آقاي محمّد حسين رفوگران تقدير و تشكر مي گردد، اميد است همگان از الطاف كريمانه ي آن نوگلان بوستان حيدري بهره مند گردند.

سيّد محمّد قائم فرد

امور فرهنگي مجتمع فاطميه ي اصفهان

ذيحجه 1430 هجري قمري

فرزندان امام مجتبي عليه السلام

ابن شهرآشوب نقل مي كند:

حضرت مجتبي عليه السلام پانزده پسر و هفت دختر داشتند كه اسامي پسران از اين قرار است:

1 - حسن بن حسن عليه السلام 2 - زيد بن حسن عليه السلام

3 - عمرو بن حسن عليه السلام 4 - حسين بن حسن عليه السلام

5 - عبدالله بن حسن عليه السلام 6 - عبدالرحمن بن حسن عليه السلام 7 - اسماعيل بن حسن عليه السلام 8 - محمّد بن حسن عليه السلام

9 - يعقوب بن حسن عليه السلام 10 - جعفر بن حسن عليه السلام

11 - طلحة بن حسن عليه السلام 12 - حمزة بن حسن عليه السلام 13 - ابوبكر بن حسن عليه السلام 14 - قاسم بن حسن عليهما السلام

15 - عبدالله بن حسن عليهما السلام

و نسل امام حسن مجتبي عليه السلام تنها از حسن بن حسن عليه السلام و زيد بن حسن عليه السلام باقي مانده ست (5).

فرزندان امام مجتبي عليه السلام در كربلا

1 - احمد بن الحسن بن اميرالمؤمنين: (عبدالله الاكبر)، مادرش امّ بشر بنت ابي مسعود انصاري است. با عمويش امام حسين عليه السلام و برادرانش و دو خواهرش (امّ الحسن و امّ الخير) از مدينه به مكّه و از مكّه به كربلا آمدند و شانزده سال از سنّ احمد بن الحسن گذشته بود. روز عاشورا بر قوم حمله كرد. هشتاد تن را به خاك هلاكت انداخت و به نقل ناسخ التّواريخ در دو حمله صد و نود نفر از دشمنان را هلاك نمود تا اينكه غرق جراحت گرديد و به شهادت رسيد.

2 - قاسم بن الحسن عليهما السلام كه مقتل ايشان در اين كتاب ذكر خواهد شد.

3 - ابوبكر بن الحسن عليهما السلام:

او و

برادرش قاسم از يك مادر بودند. از امام محمّد باقر عليه السلام نقل است كه او را مردي به نام عقبة الغنوي به شهادت رسانيد و كيفيّت مبارزه و شهادت آن حضرت در كتاب از مدينه تا مدينه نوشته مرحوم آيت الله سيّد محمّد جواد ذهني (قسمت فرزندان امام حسن مجتبي عليه السلام ) مفصّل نقل شده ست (6).

4 - عبدالله بن الحسن عليهما السلام (عبدالله الاصغر) كه مقتل ايشان در اين كتاب ذكر خواهد شد.

5 - حسن بن الحسن عليهما السلام:

يكي ديگر از فرزندان امام مجتبي عليه السلام ، حسن مثنّي است، او روز عاشورا به ميدان آمد و همانند دليران رزمجو جنگيد تا به زمين افتاد، هنگامي كه سپاه كوفه براي جدا كردن سرهاي شهداء آمدند، ديدند كه او هنوز زنده ست و رمقي در او باقي است، اسماء بن خارجه كه از خويشان مادري او بود وساطت كرد و او را با خود به كوفه برد و مداوا كرد تا زخم هاي تن او التيام يافت و بعد از كوفه به مدينه رفت (7).

حضرت قاسم عليه السلام فرزند امام حسن مجتبي عليه السلام

مادرش رمله اُمّ ولد بود، كه در زمين كربلا حضور داشت (8).

آنچه از روايات به دست مي آيد گوياي اين مطلب است كه تاريخ دقيقي از ولادت حضرت قاسم عليه السلام نقل نشده است.

حضرت قاسم عليه السلام در روز عاشورا هنوز به حدّ بلوغ نرسيده بودند (9).

و ابي مخنف در مقتل خود مي نويسد:

او چهارده سال داشت (10).

مرحوم سيّد بن طاووس و ابن نما و شيخ مفيد و علاّمه مجلسي مي نويسند:

جواني بيرون آمد كه صورتش گويي پاره ي ماه بود (11).

سيّد بحراني از ابوحمزه ثمالي روايت

كرده ست كه امام سجّاد عليه السلام مي فرمود:

آن شبي كه روز آن پدرم شهيد شد، خويشان و يارانش را جمع كرد و به آنها فرمود:

اين شب را مركب خود قرار ده و خود را نجات دهيد … قاسم بن حسن عليهما السلام عرض كرد:

من هم از كشتگانم؟

حضرت بر او رقّت كرده فرمود:

پسر جانم، مرگ نزد تو چگونه است؟

گفت:

«يا عَمّ، أحْلي مِنَ الْعَسَل» اي عمو از عسل شيرين تر است.

آن جناب فرمود:

«إي وَاللهِ، فِداكَ عَمُّكَ» آري به خدا، عمويت به قربانت.

تو نيز از مرداني هستي كه با من كشته مي شوي، پس از آنكه سخت گرفتار شوي، امام حسين عليه السلام چنين لفظي را براي هيچ يك از شهداي كربلا به كار نبردند و سبب آن مي تواند اين باشد كه قاسم در سنين نوجواني بوده و هيچ زرهي بر تن نداشته و صدماتي كه بر بدن نازك و لطيف آن نوجوان 13 يا 14 ساله وارد شده مانند بلايي عظيم است.

صدماتي را كه به حضرت قاسم عليه السلام وارد شده به اختصار ذكر كرده و شرح آن را در همين كتاب خواهيم آورد.

1 - سنگباران كردن بدن حضرت قاسم عليه السلام

2 - نيزه اي كه به كمر حضرت قاسم عليه السلام زده شد (12).

3 - ماندن بدن حضرت قاسم عليه السلام زير سمّ اسبان (13).

و نيز حضرت فرمودند:

قاسمم فرزند كوچكم عبدالله هم كشته مي شود (14).

اذن ميدان گرفتن حضرت قاسم عليه السلام

چون نوبت به قاسم عليه السلام رسيد از براي جان باختن كمر بست و به جهت رخصت نزد عموي بزرگوار آمد. قاسم عليه السلام – چنانچه تصريح نموده اند – هنوز طفل بود و به حدّ بلوغ نرسيده بود و بسيار خوش رو و صبيح منظر

بود، حتّي آن كه وارد شده:

«كانَ وَجْهه كَفِلْقَةِ الْقَمَر» رويش مانند مهتاب مي درخشيد (15).

و بنا بر بعضي از روايات: مادرش نيز همراه او در كربلا بود (16) و همين كه سيّدالشّهداء عليه السلام نورديده ي برادر را ديد كه به جهت كشته شدن برخاسته، او را در بغل كشيد «وَ جَعَلا يَبْكِيانِ حَتَّي غُِشَي عَلَيْهِما» شروع به گريه كردند آن قدر گريستند كه هر دو مدهوش شده، غش كردند.

بعد از زماني كه به هوش آمدند، عرض كرد:

اي عموي بزرگوار! مي خواهم رخصت دهي كه جان خود را در راه تو فدا كنم.

آن حضرت ابا كردند، او را رخصت نمي دادند، چون آن طفل ديد كه عموي بزرگوارش رخصت نمي دهد خود را بر دست هاي مبارك آن حضرت انداخت و دست هاي شريفش را مي بوسيد و التماس رخصت مي كرد.

چون ديد رخصت نمي دهد بر پاي شريف آن حضرت افتاد و پاي حضرتش را مي بوسيد كه مرا رخصت ده.

رخصتي ده كه كنم جان به ره مهر نثار

تا برآرم دل از اين قوم جفا پيشه دمار

يا تنم چاك شود از دم شمشير و سنان

يا كه دل يابد از اين غصّه و اندوه قرار

در بعضي از روايات آمده امام حسين عليه السلام فرمود:

«يا وَلَدي! أتَمْشي بِرِجْلِكَ إلَي الْمَوْت؟»؛

اي فرزندم! آيا مي خواهي با پاي خود به جهت كشته شدن بروي؟

آن طفل عرض كرد:

«وَ كَيْف يا عَمّ! وَ أنْتَ بَيْنَ الأعداء وَحيداً غَريباً، [لَمْ تَجِد مُحامِياً وَ لا صِديقاً] رُوحي لِرُوحِكَ الْفَداءُ وَ نَفْسي لِنَفْسِكَ الْوَقاءِ».

اي عموي بزرگوار! چگونه نروم و حال آنكه مي بينم تو را كه تنها و غريب در ميان دشمناني، [نه دوستي و نه ياوري داري] روحم فداي روح تو و جانم سپر بلاي

جان تو.

امام عليه السلام فرمود:

اي يادگار برادر چگونه تو را اجازه ميدان رفتن بدهم و داغ فراق تو را به سينه پر غم بنهم، دلم گواهي نمي دهد كه پيكر لطيف تو را در عرصه ي تير و شمشير ببينم.

حضرت قاسم عليه السلام دامن عمو را گرفت و سخت گريست. امام عليه السلام كه اين منظره را ديد نتوانست خود را نگه دارد آن حضرت نيز شروع به گريستن نمود. ساير جوانان نيز به گريه درآمدند و مخدّرات در داخل خيام به زاري و افغان شدند باري هر چه حضرت قاسم عليه السلام التماس و زاري كرد امام عليه السلام به او اذن ميدان نداد.

حضرت قاسم عليه السلام با حالتي افسرده و چشمي گريان آمد در گوشه ي خيمه نشست و زانوي غم در بغل گرفت از فراق پدر و تنهايي مادر و گرفتاري عمو و شهادت عموزادگان و نيز اضطراب زنان و غلبه دشمنان چنان افسرده و غمگين شده بود كه مي خواست خود را هلاك سازد، از يك طرف مي ديد برادران و خويشان تهيه كارزار مي بينند و اذن جهاد مي گيرند جان فداي محبوب عالميان مي نمايند و از اين فيض عظمي و مواهب كبري محروم است.

به گفته ي طريحي در منتخب وقتي جناب قاسم عليه السلام از گرفتن اذن مأيوس شد «فَجَلَسَ مَغْمُوماً حَزينَ الْقَلْب مُتألمّاً وَ وَقَعَ رَأسَهُ عَلي رُكْبَتَيْه».

حضرت قاسم عليه السلام به همان حالت محزون و متألّم سر نازنين به زانوي غم نهاده بود و از بي كسي و يتيمي زار زار مي گريست و دم به دم، پدر پدر، مي گفت.

در آن حال يادش آمد كه پدر تعويذي به بازوي او بسته و نيز وصيّت كرده كه اي

قاسم در وقتي كه لشكر اندوه بسيار و ملال بي شمار بر تو غلبه كند اين تعويذ را باز كن و بخوان و بدانچه در او نوشته عمل كن، با خود گفت تا بوده ام در زير سايه عمو با عزّت و جلال بسر برده ام و هرگز گرد ملالي بر آينه خاطرم ننشسته و تا به حال چنين روزي بر من نگذشته و همچو حالتي رخ نداده، خوب است آن تعويذ را بگشايم و مضمون آن را بدانم، دست برد تعويذ را باز كرد ديد پدر بزرگوارش به خطّ مبارك خود نوشته:

«يا وَلَدي، يا قاسِمُ اِذا رَأيْتَ عَمَّكَ الْحُسَيْنَ عليه السلام بِكَرْبلاء وَ قَدْ اَحاطَهُ الاَعْداءُ فَلا تَتْركِ الْبِرازَ وَ الْجِهادُ لاَعْداء الله وَ اَعْداء رَسُولِ الله وَ لا تَبْخَلْ عَلَيْهِ بِرُوحِكَ وَ كُلَّما نَهاكَ عَنِ الْبَرازِ عاوِدْه لِيَأذَن لَكَ».

اي نور ديده قاسم، تو را وصيّت مي كنم چون عمويت حسين عليه السلام دچار دشمنان شد كوشش كن كه سر خود را در قدم او اندازي و جان خويش را در راه وي ببازي و هر چند تو را از مصاف باز دارد تو مبالغه كن كه جان فداي حسين عليه السلام كردن مفتاح سعادت ابدي است.

حضرت قاسم عليه السلام كه اين وصيّت را مطالعه كرد از شادي نتوانست آرام گيرد از جاي جست خدمت عمو آمد و نوشته پدر را ارائه داد. چون چشم حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام به خطّ برادر افتاد و مضمون آن از نظرش گذشت «بَكي بُكاءاً شَديداً وَ نادي بِالْوَيْلِ وَ الثَّبُورِ وَ تَنَفَّسَ الصَّعَداء» (17).

عقد نمودن امام عليه السلام دختر خود را براي شاهزاده حضرت قاسم عليه السلام در روز عاشورا

پس از آن كه شاهزاده قاسم وصيّت نامه پدر را به عموي مهربان نشان داد و

امام عليه السلام متأثّر گرديد حضرت با چشم اشكبار فرمود:

اي نور ديده اين وصيّتي بود كه پدر به تو فرموده، يك وصيّت نيز به من نموده كه بايد آن را عمل كنم.

مرحوم طريحي در منتخب مي نويسد:

فَاَخَذَ بِيَدِ الْقاسم وَ اَدْخَلَ الْخيمة وَ طَلَبَ عَوْناً و عَبَّاساً.

حضرت دست قاسم را گرفت و داخل خيمه شد، عبّاس بن اميرالمؤمنين عليهما السلام و عون را طلبيد و مادر حضرت قاسم را نيز طلب كرد و فرمود:

يا اُمّ وَلَد، ألَيْسَ لِلْقاسِم تبابٌ جُدَدٌ؟ قالَتْ: لا.

يعني امام عليه السلام از مادر قاسم پرسيدند:

آيا قاسم لباس نو دارد؟ مادرش عرض كرد:

خير.

امام عليه السلام خواهرش عليا مخدّره زينب عليها السلام را خواست فرمود:

اي خواهر صندوق رخوت برادرم حسن عليه السلام را حاضر كن.

في الحال آورد و گشودند و قبا و عمّامه حضرت مجتبي را بيرون آوردند، قبا را در بر و عمّامه را نيز بر سر قاسم نهادند.

سپس امام عليه السلام فرمودند:

دخترم فاطمه را كه نامزد قاسم است حاضر كنيد.

مخدّرات حرم فاطمه را با چشم گريان و دلي بريان به حضور حضرت آوردند، فاطمه در پيش و زنان در عقب سر.

به گردش همه بانوان پر ز آه

ستادند چون هاله بر گرد ماه

همه ديده پُر خون و دل سوگوار

همه اشك ريزان بسان بهار

حضرت به يك دست، دست فاطمه را گرفت و به دست ديگر دست قاسم را در حضور زنها به شهادت عون و عبّاس شروع كرد خطبه عقد خواندن و اشك ريختن. فَعَقَدَ لَهُ عَلَيها.

بعد از عقد بستن دست فاطمه را به دست قاسم نهاد و فرمود نور ديده اين امانت تو است بگير.

سپس حضرت با برادران از خيمه بيرون آمدند و

به عليا مخدّره زينب كبري عليها السلام فرمود:

خيمه ايشان را خلوت كنيد.

مرحوم ملاّ حسين كاشفي; در روضة الشّهداء مي نويسد:

قاسم از يك جانب دست عروس را گرفته در وي مي نگريست و سر در پيش مي انداخت كه ناگه از لشكر عمر سعد آواز آمد كه هيچ مبارز ديگر مانده است؟

و در كتاب حدائق الانس نيز نوشته: قاسم و عروس (در ميان آواز كوس و نقاره ي دشمنان) صداي هَلْ مِنْ مُبارِزٍ مي شنيدند و بر حال زار امام غريب مي گريستند، قاسم را طاقت شنيدن سخنان كوفيان طاق شد و ماه صبرش در محاق آمد سپند آسا از جاي برخاست و دست دختر عمو را از دست بداد.

عروس گفت:

يَابْنَ العَمَّ أيْنَ تُريد؟ چه اراده كرده اي؟

قاسم گفت:

خيال سر باختن در پاي عمو دارم.

فَجَذَبتْ ذَيْلَهُ وَ ما نَعَتْهُ عَنِ الْخُرُوج، عروس مأيوس دامان داماد را گرفت و با چشم گريان و دل بريان وي را از رفتن به ميدان ممانعت مي نمود، قاسم با اشك گرم و زبان نرم فرمود:

يا بِنْتَ الْعَمَّ خَلّي ذَيْلي، فَاِنَّ عِرْسِنا اَخَّرْناه اِلَي الآخِرَة، اي دختر عمو دست از دامنم بردار كه عروسي ما به قيامت افتاد.

عروس زار زار گريست و ناله نمود و گفت:

مي فرمايي كه عروسي ما به قيامت افتاد، فرداي قيامت تو را كجا جويم و به چه نشان بشناسم؟

گفت:

مرا به نزديك پدر و جدّ طلب كن و بدين آستين دريده بشناس، پس دست آورد و سر آستين بدريد و غريو از اهل بيت: برآمد.

شجاعت حضرت قاسم عليه السلام

به روايتي: آن حضرت [امام حسين عليه السلام ]، گريبان پيراهن او را پاره كرد و عمّامه ي او را دو نصف كرده، لباس او را به صورت كفن

بر او پوشانيد و شمشير خود را به كمر او بست، آنگاه حضرت قاسم عليه السلام روانه ي ميدان شد، اشك از ديده هايش مي ريخت و مي گفت:

اِنْ تُنْكِرُوني فَاَنا ابْنُ الْحَسَنِ

سِبْطُ النَّبِيِّ الْمُصْطَفَي الْمُؤْتَمَنِ

هذا حُسَيْنٌ كَالْأَسيرِ الْمُرْتَهَنِ

بَيْنَ اُناسٍ لاسُقُوا صَوْبَ الْمُزَنِ (18)

اگر مرا نمي شناسيد، منم فرزند حسن عليه السلام پسر دختر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم [برگزيده و امين]. اينك عموي بزرگوارم حسين عليه السلام است كه مانند اسير، در دست اين گروه محبوس است؛ گروهي كه از رحمت خدا دور باشند و هرگز بارش رحمت بر ايشان نبارد.

و بنا بر بعضي از حكايات: آنگاه قاسم عليه السلام پسر سعد را ندا داد كه:

يابن سعد! آيا از خدا نمي ترسي؟ آيا خدا را در نظر نمي آوري؟ آيا مراعات حرمت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را نمي كني؟ خدا تو را جزاي خير ندهد.

« … تَدَّعِي الْإِسْلامَ و الَ رَسُولِ اللَّهِ عِطاشاً ظِمئاناً قَدِ اسْوَدَّتِ الدُّنْيا بِاَعْيُنِهِمْ»؛

اي بي حيا! دعوي اسلام مي كني؟ و حال آن كه اهل بيت پيغمبر خدا را مي بيني تشنه اند كه از شدّت تشنگي دنيا در ديده ي ايشان سياه گشته است؟!

باري حضرت قاسم مبارز طلبيد و جنگ درگرفت و خود را در درياي حرب غوطه ور كرد، جماعتي را به خاك هلاكت انداخت تا آن كه با آن صغر سنّ، سي و پنج نفر را بر زمين انداخته به بئس المصير فرستاد (19).

مبارزه و شهامت حضرت شاهزاده قاسم عليه السلام

به روايت ابومخنف حضرت شاهزاده قاسم عليه السلام در روز عاشورا سال 61 چهارده سال از عمر شريفش گذشته بود آن نونهال بوستان ولايت پس از آنكه در ميان ميدان قرار گرفت مركب به

جولان درآمد و مبارز طلبيد، ابن سعد ملعون نظر به چپ و راست كرد چشمش به ازرق شامي افتاد، وي را پيش طلبيد، آن ناپاك بسكه به خود مغرور بود سلاح جنگ تا آن ساعت در بر نكرده بود و آن گونه جنگ ها را ننگ مي انگاشت ابن سعد به او گفت:

اي ازرق هر سال مبالغ خطيري از امير جائزه مي ستاني و طنطنه شجاعت خود را به اسماع دلاوران مي رساني امروز در اين معركه اصلاً جلادت و رشادت خود را بروز ندادي و اين جوان در ميدان مبارز مي طلبد و كسي به ميدانش نمي رود. كشتن اين جوان با تو است.

ازرق از سخن عمر بن سعد در خشم شد و گفت:

يابن سعد مرا به جنگ كودكي كه هنوز بوي شير از دهانش مي آيد مي فرستي ديگري را به حرب وي روانه كن.

عمر بن سعد ملعون گفت:

اي كافر اين قوم را در نظر خوار مگير، به خدا قسم هر گاه تشنگي بر ايشان استيلاء نيافته بود به طور قطع هر كدام از اين سواران صف شكن بر هزار تن مي تاختند و كار همه را يكسره مي نمودند مخصوصاً اين نوجوان كه در نظر تو به سنّ خُرد مي آيد، شجاعت را از پيغمبر به ارث برده و فرزند حسن مجتبي بوده و نبيره ي علي مرتضي است، البته بايد به ميدان او بروي تا چاشني دست او را ببيني. ازرق ديد چاره ندارد و پسر سعد او را رها نخواهد نمود، چهار پسر داشت كه هر كدام در تهوّر و شجاعت مشهور بودند، پسر بزرگ خود را پيش خواند و با كمال غضب گفت:

سر اين جوان را بياور.

آن پسر خيره سر با

سلاحي تمام، مركب تيزگام تاخت و شمشير خود را علم ساخت و بر شِبل غضنفر و نبيره حيدر حمله نمود، قاسم ديد سواري با شمشير آخته در حضورش پيدا شد، سپر مدوّر را در پيش نگاه داشت و صورت همچون قمر را مانند خورشيد انور در برابر سپر پنهان كرد، تيغ پسر ازرق رسيد سپر را دو نيم ساخت و دست چپ حضرت قاسم عليه السلام را مجروح ساخت. امام عليه السلام نظر فرمود محمّد بن انس را ديد او را با سپر ديگر به ياري شاهزاده فرستاد، محمّد وقتي رسيد ديد قاسم قطعه اي از عمّامه را پاره كرده و زخم دست را مي بندد، سپر را تسليم قاسم نمود.

شاهزاده از ملاطفت عمو دلشاد شد، سپر را گرفت و شمشير هلال آسا بركشيد آهنگ پسر ازرق نمود آن ملعون بي باك، دوباره تيغ كشيد خواست به قاسم زند اسبش سكندري خورد و او را بر زمين زد كلاه خُود از سرش بيفتاد چون موهاي سرش دراز بود شاهزاده از پشت اسب خم شد دست دراز كرد و موي سر آن ملعون را به دست پيچيد و مركب برانگيخت و آن بَد سِيَر را نيز به دور ميدان بگردانيد «فَرَفَعَهُ وَ ضَرََبَهُ عَلَي الارض» تن نحس آن ناپاك را بلند كرد و چنان بر زمين كوبيد كه همچون توتيا نرم شد.

قاسم پس از كشتن پسر ازرق تيغ او را كه بسيار گرانمايه بود برداشت و مبارز خواست ازرق چون پسر بزرگ خود را كشته ديد پسر ديگر را طلبيد و او را نيز به حرب شاهزاده فرستاد.

پسر دوّم ازرق به مصاف آن شير بچّه آمد.

آن ملعون داشت رجز

مي خواند و حرف مي زد كه قاسم مجالش نداده، نيزه به پهلويش زد كه في الفور به درك واصل شد.

پسر سوّم آن ناپاك مثل باد صرصر به ميدان تاخت و زبان وقاحت گشود و به دشنام و ناسزا پرداخت كه اي بي رحم دو برادر مرا كه در روي زمين نظير نداشتند كشتي؟

قاسم فرمود:

آزرده مباش اگر برادرانت را دوست داري اكنون تو را بديشان مي رسانم.

آن كافر نيزه حواله قاسم كرد، قاسم نيز با شمشير برادرش زد به دستي كه نيزه داشت، دستش از مرفق قلم شد آن روباه صفت رو به فرا نهاد، قاسم از عقب وي تاخت تا خود را به او رساند و شمشير چنان به فرقش نواخت كه تا خانه زين او را شكافت و بدو نيمش ساخت.

پسر چهارم ازرق به ميدان آمد هنوز از گرد راه نرسيده بود كه با يك ضربت شاهزاده به دارالبوار رهسپار گشت.

لشكر از آن قوّت بازو و شوكت و نيرو حيرت كردند شاهزاده آزاده آغاز رجزخواني كرد و فرمود:

اِنّي اَنَا الْقاسم مِنْ نسل عليّ

نَحْنُ وَ بيت الله اَوْلي بالنبيّ

ازرق از مرگ چهار پسر خود گريبان دريد وارد خيمه شد و لباس حرب پوشيد و با آرايشي تمام بر مركب تيزگام و سيمين لگام سوار شد مانند سيلاب وارد ميدان شد (20).

كشته شدن ازرق شامي ملعون به دست

شاهزاده حضرت قاسم عليه السلام

مرحوم شيخ طريحي در منتخب مي نويسد:

از كشتن چهار پسر ازرق سستي در بازوي قاسم و ضعف در نيروي او پيدا شده بود و علاوه بر آن تشنگي و گرسنگي او را بي تاب نموده بود «فَهَمَّ بِالرُّجُوعِ اِلَي الْخيمةِ» قصد برگشتن به خيمه را نمود كه ناگاه ازرق سر

راه بر قاسم گرفت و چون پلنگي زخم آلود بر او بانگ زد كه اي بي رحم و بي انصاف چهار پسر مرا كشتي كه در عراق بلكه در تمام آفاق عديل و نظير نداشتند اكنون كجا مي روي؟

قاسم برگشت كوهي را ديد كه بر كوهي نشسته غرق در درياي اسلحه و آلات حرب، آن نتيجه شجاعت اصلاً خوف در دل پيدا نكرده فرمود:

اي شقي پسرانت درب جهنّم منتظر تو هستند هم اكنون تو را هم به ايشان مي رسانم.

مرحوم ملاّ حسين كاشفي در روضه مي نويسد:

چون امام حسين ديد كه ازرق ملعون در برابر قاسم درآمد بر وي بترسيد زيرا ازرق در آفاق مشهور به شجاعت و معروف به سبالت بود پس امام دست نياز برداشت و جهت نصرت و پيروزي شاهزاده دعاء نمودند از طرف ديگر مخدّرات حرم جملگي مضطرب و گريان از حق تعالي فتح و نصرت شاهزاده را خواستار گشتند. خلاصه كلام آنكه در خيام امام عليه السلام زلزله و در مضمار و صحنه نبرد صداي هلهله بلند بود صفوف لشكر تمام گردن ها كشيده و چشم ها دوخته كه ببينند از اين دو مبارز كدام غالب و ظافر مي گردند.

باري ازرق دست به نيزه برد و بر قاسم حمله كرد، شاهزاده نيز نيزه بكار برد و بينشان دوازده طعن ردّ و بدل شد ازرق در غضب شد نيزه را به شكم اسب قاسم زد اسب از پاي درآمد و قاسم پياده ماند امام عليه السلام كه چنين ديد به نوشته كاشفي به محمّد انس امر فرمود كه اسب يدكي به قاسم برساند و به گفته مرحوم صدر قزويني به وزير خويش جناب عبّاس بن علي عليهما السلام اسب

پيل پيكري داد تا به قاسم برساند، رخسار قاسم از محبّت عمو مانند گل شكفته شد. ركاب را بوسيد و بر مركب سوار گرديد و شمشير را كشيد و رو به ازرق آورد چشم ازرق كه بر شمشير پسرش افتاد گفت:

اي جوان اين شمشير پسر من است بي مروّت آن را هزار دينار خريده ام در دست تو چه مي كند؟

قاسم عليه السلام فرمود:

مي خواهم شربتي از شيريني اين شمشير به تو بچشانم و تو را به فرزندانت ملحق كنم، اي ازرق روا باشد كه تو خود را از جمله شجاعان عالم بداني و تنگ مركب را نكشيده آهنگ جنگ مي نمايي؟!

ازرق خم شد كه تنگ را ببيند قاسم چنان شمشير بر كمرش نواخت كه همچو خيار تر به دو نيم شد و هر نيمه اش از طرفي روي زمين افتاد قاسم ديد اسب ازرق بي صاحب مانده مي خواهد فرار كند في الفور خود را بر مركب رسانيد جست بر مركب ازرق و اسب خاصه عمو را يدك ساخت به در خيمه ها تاخت تا به نزد عمو رسيد عرض كرد:

عمو جان العطش العطش اگر يك شربت آب بياشامم دمار از اين لشكر برمي آورم (21).

حضرت قاسم عليه السلام را در بر گرفت انگشتر خود را به دهان قاسم نهاد به گفته صدر قزويني چشمه آب خوشگواري ظاهر شد. قاسم سيراب گشت حاصل آنكه امام عليه السلام حضرت قاسم عليه السلام را خيلي نوازش نمود.

قاسم پس از سيراب شدن از عمو آرزوي ديدن دختر عمو را نمود و پس از اذن از امام عليه السلام روي به خيمه اي آورد كه مادرش و عروس در آن بودند، مادر استقبال كرده و فرمود:

نور ديده شير من

بر تو حلال باشد سپس صورتش را بوسيد، قاسم وارد خيمه شد ديد عروس سر به زانوي غم نهاده و مي گريد. به فرموده طريحي در منتخب شاهزاده فرمود:

ها اَنَا جِئتُك، دختر عمو آمدم گريه مكن، وداع عمر نزديك است.

عروس از جا جست عرض كرد:

اَلْحَمْدُللهِ الَّذِي اَراني وَجْهَكَ قَبْلَ الْمَوْتِ، شكر خدا را كه بار ديگر جمال نوراني تو را ديدم.

قاسم فرمود:

دختر عمّ آن قدر فرصت ندارم كه بنشينم و به كام دل صحبت بدارم، باري شاهزاده مادر و همسر را كه بي تابي مي كردند آرام نمود و سپس عزم رفتن كرد.

مرحوم ملاّ حسين كاشفي در روضة الشّهداء مي نويسد:

چون قاسم عزم رفتن نمود مضمون اين كلام جگرسوز و فحواي اين سخن محنت اندوز بر زبان بازماندگان از صحبت او جاري شد:

ديدار از بهر تو خونبار شد اي مردم چشم

مردي كن مشو از ديده ي خونبار جدا

شاهزاده از خيمه بيرون آمد و بر اسب شهادت نشست و روي به صراط آخرت نهاد همين كه وارد معركه شد لشكر به صدا درآمدند كه كشنده ازرق شامي برگشت صداي طبل بلند و آواز كوس، گوش سپهر آبنوس را كر كرد.

امّا قاسم به ميدان آمد چشمش بر رايت ابن زياد افتاد كه بالاي سر عمر بن سعد بد اختر افراشته بودند. ثمّ جعل همّته علي حامل اللّواء و اراد قتله. شاهزاده همّتش را به جانب حامل رايت معطوف داشت و به قصد كشتن او بدان طرف تاخت و روي به قلب لشكر كرد خود را زد بر صف اوّل و آن صف را شكست سپس به صف دوّم زد آن را نيز شكست پس از آن به صف سوّم رساند و

آن را نيز از هم دريد آن گاه به صف چهارم و پنجم زد (22).

مرحوم صدر قزويني در حدائق الانس مي نويسد:

قاسم به هر صف كه روي مي آورد، صف بسته باز مي شد و راه مي دادند كه قاسم بيايد همين كه وارد صف ديگر مي شد صف بسته مي گشت تا آنكه قاسم خود را ميان انبوه دشمن ديد و به علمدار هم نرسيد.

كوفي و شامي اطراف شاهزاده را گرفتند از هر طرف مي رسيدند حربه به بدن آن نوجوان مي زدند طاقت از دست قاسم بيرون رفت ديدند نه حال جنگ دارد و نه راه برگشتن و صداي او هم به در خيام حرم نمي رسد.

در روضة الشّهداء مي نويسد:

پيادگان سر راه بر وي گرفتند همين كه به حرب ايشان مشغول شد سواران به گرد وي درآمدند و تير و نيزه و گرز و شمشير حواله وي كردند. قاسم در درياي حرب غوطه خورده قريب سي پياده و پنجاه سوار را بيفكند و صف سواران را دريد خواست كه از وسط معركه بيرون آيد مركبش را تيرباران كردند اسب از پاي درافتاد و شبث بن سعد نيزه بر سينه قاسم زد كه سر سنان از پشت مباركش بيرون آمد و قاسم در آن حرب بيست و هفت زخم خورده بود و خون بسيار از وي رفته از اسب درگذشت و گفت يا عمّاه ادركني.

آواز به گوش امام حسين عليه السلام رسيده مركب در تاخت و صف پياده و سوار را بر هم زده قاسم را ديد ميان خاك و خون غرق شده و شبث بر سر وي ايستاده مي خواست سر مباركش را از بدن جدا كند. امام حسين عليه السلام ضربتي بر

ميان وي زد كه به دو نيم شد. آنگاه قاسم را در ربوده به در خيمه آورد و هنوز رمقي در تن وي باقي بود. امام حسين عليه السلام سرش بر كنار گرفته بوسه بر رويش مي داد و مادر و عروس آنجا ايستاده مي گريستند، قاسم چشم باز كرده در ايشان نگريست و تبسّمي فرمود و جان به جان آفرين تسليم كرد.

مرحوم مفيد در ارشاد مي نويسد:

حميد بن مسلم كه از وقايع نگاران عاشورا در صف دشمن بود مي گويد:

من در لشكر پسر سعد بودم كه ديدم تازه جواني بر ما طلوع كرد وَجْهُهُ شُقَّةُ قَمَر شمشيري در دست و پيراهن درازي در بر و نعليني در پا كه يك بند نعلين او باز بود. عمر بن سعد بن نفيل ازدي گفت:

به خدا هر آينه بر اين نوجوان حمله مي كنم.

من به او گفتم تو از جان او چه مي خواهي؟ واگذار غير از تو اين قوم بي پروا كه از هيچ چيز پرهيز ندارند كفايت كار او را خواهند كرد.

حميد گويد:

آن ظالم از من نپذيرفت، قسم خورد كه او را مي كشم، فَشَدَّ عَلَيْهِ فَما وَلّي حَتَّي ضَرَبَ رَأسه بِالسَّيْفِ آن بي رحم رفت و برنگشت مگر آنكه حمله بر قاسم كرد و شمشيري بر فرقش نواخت و كارش را به همان ضربت ساخت، قاسم از مركب افتاد فرياد كرد:

يا عَمَّاه (23).

و به روايتي شيبة بن سعد شامي نيزه بر پشتش زد كه از سينه ي او بيرون آمد و حضرت قاسم عليه السلام بر زمين افتاد و فرياد زد:

يا عَمَّاه أدركني (24).

شهادت حضرت قاسم عليه السلام و آمدن امام حسين عليه السلام بر بالين آن حضرت

چون آوازش به گوش سيّدالشّهداء عليه السلام رسيد، آن حضرت مانند عقاب پرواز كرد تا بر سر او رسيد و

مثل شير خشمناك بر آن قوم بي باك حمله كرد. شمشيري حواله ي قاتل او نمود، آن ملعون دست خود را سپر كرد، دستش از مرفق جدا شده، نعره زد كه: مرا دريابيد.

لشكر به اعانتش، حمله كردند كه او را بربايند، جنگ درگرفت و مغلوبه شد.

«فَاسْتَقْبَلَتْهُ بِصُدُورِها وَ جَرَحَتْهُ بِحَوافِرِها وَ وَطََئتْهُ حتّي ماتَ الْغُلامُ» (25).

آه! آه! اسب هاي مخالف او را پامال كردند و بدن شريفش را به سم هاي خود مجروح نمودند (26).

قَدْ اَوْطَئُوهُ الصَّافِناتُ وَ صَدْرَهُ

الْمِضمارُ لِلْأَصْدارِ وَ الْأَبْرادِ

اسب هاي قوي هيكل دشمنان، او را پامال كردند و سينه ي او را محل آمد و شد اسبان نمودند.

مَحْتُومُ جِسْمٍ هُشِّمَتْ اَضْلاعُهُ

وَ كَسْرُ ظَهْرٍ مِنْ خُيُولٍ زِيادٍ

بدنش را در هم كوفتند و استخوان هاي پهلويش را خُرد كردند و پشتش را در هم شكستند.

چون گرد و غبار فرو نشست حسين عليه السلام را بالاي سر آن شاهزاده ديدم كه در حال جان دادن بود و پاي بر زمين مي سائيد.

آن حضرت فرمود:

«يَعِزُّ وَ اللَّهِ عَلي عَمِّكَ اَنْ تَدْعُوهُ فَلا يُجيبُكَ اَوْ يُجيبُكَ فَلا يُغْني عَنْكَ بُعْداً لِقَوْمٍ قَتَلُوكَ».

«به خدا سوگند، دشوار است بر عمويت كه او را بخواني و نتواند اجابت كند، و چون اجابت كند ياري نتواند نمود و اگر ياريت كند به تو سودي ندهد. دور باشند از رحمت خدا اين قوم كه تو را كشتند».

آنگاه قاسم را برداشت و سينه او را به سينه خود چسبانيد و به سوي خيمه ها برد، و گويا مي نگرم به دو پاي آن پسر كه به زمين كشيده مي شد. او را بياورد تا در كنار فرزندش عليّ بن الحسين عليهما السلام و كشته هاي ديگر از اهل بيت خود، بر زمين نهاد.

و

روايت شده كه امام حسين عليه السلام فرمود:

«أللَّهُمَّ أحْصِهِمْ عَدَداً، وَاقْتُلْهُمْ بَدَداً، وَ لا تُغادِرْ مِنْهُمْ أحَداً، وَ لا تُغْفِرْ لَهُمْ أبَداً».

خداوندا، اين گروه را نابود ساز، و ايشان را هلاك و پراكنده گردان، و از آنها احدي باقي مگذار و هرگز آنها را نيامرز.

بعد فرمود:

«صَبْراً يا بَني عَمُومَتي، صَبْراً يا أهْلَ بَيْتي، لا رَأيْتُمْ هَواناً بَعْدَ هذَا الْيَوْمِ أبَداً».

اي عموزادگان من صبر نمائيد، اي اهل بيت من شكيبائي كنيد و بدانيد بعد از اين روز ذلّت و خواري هرگز نخواهيد ديد (27).

مصيبت حضرت قاسم عليه السلام جانسوز است و ويژگيهاي خاصّي در شهادت او وجود دارد:

1 - كمي سنّ آن جناب.

2 - لباس رزم نداشت.

3 - گويا به قلب لشكر حمله كرده و مي خواست پرچم دشمن را سرنگون سازد، چون در بعضي مقاتل آمده كه پرچمدار لشكر كوفه را به درك فرستاد.

4 - در موقع آمدن حضرت سيّدالشّهداء عليه السلام به بالين آن شاهزاده، حضرت با لشكر درگير جنگ شد و حضرت قاسم عليه السلام لگد مال سمّ اسبان گرديد.

لذا حضرت سيّدالشّهداء عليه السلام در شب عاشورا در جواب حضرت قاسم عليه السلام فرمودند:

آري به خدا، عمويت به قربانت، تو هم يكي از آن مرداني هستي كه با من كشته مي شوي، پس از آن كه سخت گرفتار شوي (28).

اشعار و نوحه هاي شهادت حضرت قاسم عليه السلام

عشق فوق العاده ي حضرت قاسم عليه السلام

عمو بشتاب و در بر گير اين دلداده ي خود را

نظر كن قاسم در خاك و خون افتاده ي خود را

نماز عشق مي خوانم من و نام تو تكبيرم

كه در محراب خون افكنده ام سجّاده ي خود را

تو را مي خوانم و دانم كه مي آيي به بالينم

عمو چون دوست مي دارد برادرزاده ي خود را

ولي قدري شتاب آور كه شد پامال اعضايم

بيا شايد

ببيني عاشق آزاده ي خود را

شكست از سمّ اسبان مهاجم استخوان هايم

كه مجذوب تو هرگز پس نگيرد داده ي خود را

ز جام بوسه ي توديع مستم كردي و اينك

به ديگر بوسه كن هشيار، مست باده ي خود را

نبستم بند نعلينم من از شوق فداكاري

نثارت ساختم اين عشق فوق العاده ي خود را

(مؤيّد) را بود قلاّده ي عشق تو بر گردن

مَبُر از گردنم مولاي من قلاّده ي خود را

سيّد رضا مؤيّد

حضرت قاسم بن الحسن عليهما السلام شهيد عشق

السّلام اي نور چشمان حسن

قاسم اي آرامش جان حسن

السّلام اي يادگار فاطمه

هستي و دار و ندار فاطمه

السّلام اي نور پاك منجلي

شير بزم خون همانند علي

السّلام اي ياور سلطان عشق

رهبر و مولاي سرمستان عشق

پايمردي شد اسير هيبتت

پايه ي دين استوار همّتت

شيرمرد سرزمين كربلا

مست مِي هستي، تو از جام بلا

كربلا شد مست مست از جام تو

ريخت شهد عشق را بر كام تو

كربلا را تو صفا بخشيده اي

شيعه را عشق و وفا بخشيده اي

عطر و بوي تو جلا داده دلم

عشق كوي تو تمام حاصلم

بر جوانان عشق را آموختي

در ره دين خدا افروختي

شيعه سرمست لب عطشان تو

جملگي هر لحظه اي گريان تو

در شب عاشور شاه كربلا

آن چشيده جرعه از قالوا بلا

آن كه بر باب تو بوده نور عين

عشق هستي، شاه مظلومان حسين

گفت:

قاسم اي اميد عالمين

تو سخن گو با عموي خود حسين

گو كه در نزدت شهادت چون بود

جايگاه ما به بزم خون بود

گفت:

قاسم جمله با شور و شعف

آمدم در كربلا با يك هدف

ياري از سلطان مظلومان كنم

جان خود در راه حق قربان كنم

تشنه ام بر جام اَحلي مِن عسل

مرگ شيرين است بهرم چون عسل

جام وصلت را بنوشم يا عمو

جامه ي رزمم بپوشم يا عمو

روز عاشورا در آن دشت بلا

آمد آن پرورده ي دست ولا

از عمو اذن شهادت را گرفت

مُهر تأييد ولايت را گرفت

تا كه

قاسم شد سوي ميدان روان

قلب مولا در پي قاسم دوان

رو به دشمن راه جولان باز كرد

اين رجز بر دشمنان آغاز كرد

قاسمم من پور سبط اكبرم

قاسمم من يادگار حسنم

شاه مظلومان حسين را ياورم

آمدم بر انتقام مادرم

شاه عشق وادي كرب و بلا

گفت بر من ماجراي كوچه را

گفت بر مادر من، سيلي زدند

بر رخ او جوهر نيلي زدند

بر شهيد كوچه من نوحه گرم

اين تنم اين فرق سر، اين پيكرم

رفت ميدان و بسي پيكار كرد

جنگ همچون حيدر كرّار كرد

تا كه دشمن گِرد قاسم را گرفت

انتقام بدر و خيبر را گرفت

تيغ كين بر فرق قاسم زد عدو

زين مصيبت بر سر و رو زد عمو

شه شتابان خويش را آماده كرد

رو سوي قاسم، برادر زاده كرد

ديد قاسم مي كند در خون شنا

غرق ماتم گشته دشت نينوا

گفت جان من فدايت اي عمو

زير سمّ اسب ها، كشتت عدو

قاسما اي شير مرد كارزار

كار دشمن با وجودت زارِ زار

شيعه دستانش به عالم سوي توست

آرزويش ديدن آن كوي توست

هر چه گويم من همه ره توشه ست

يادگار مرقد شش گوشه ست

من «رضا» شرمنده ي روي توأم

مست مست از عطر و از بوي توأم

اين كه بيني در دلم شور و نواست

هديه اي از دست مولايم رضاست

بر من بد، او كرامت كرده ست

بيت بيتم را عنايت كرده ست

رضا يعقوبيان

ذبح كريم

اينگونه مرغ بسمل من دست و پا مزن

ذبح كريم، طعنه به كوي منا مزن

تا بند قلب من نشده پاره جان من

اينگونه پيش چشم عمو دست و پا مزن

اي مست دست ساقي عطشان علقمه

ساغر چنين به مقتل خون خدا مزن

اي كرده اقتدا به مصلاّي عاشقي

اشهد مخوان به مأذنه ي خون صلا مزن

خواهي اگر صدا بزني مادر مرا

با سوز استخوان شكسته، صدا مزن

رفتي اگر به نزد پدر، بي كسي مكن

آنجا دم از غريبي

كرب و بلا مزن

تكليف تو ادا شده اي پير مكتبم

ديگر مگو تو چيزي و حرف از ادا مزن

سرباز آخرين فداكار خيمه ها

مِي اينچنين ز ساغر قالو بلي مزن

محسن افشار

گل خونين

اي جگر پاره ي امام حسن

وي ز سر تا به پا تمام حسن

تيرها بر جگر زده گرهت

زخم ها بر بدن شده زرهت

گرگ ها بر تن تو چنگ زدند

دلشان سنگ بود و سنگ زدند

اي در آغوش من فتاده ز تاب

يك عمو جان بگو دوباره بخواب

جگر تشنه ات كبابم كرد

داغ تو مثل شمع آبم كرد

تو كه دريا به چشم من داري

موج خون از چه در دهن داري

گل خونين من گلاب شدي

پاي تا سر ز خون خضاب شدي

زخم هايت چو لاله در گلشن

بدنت مثل حلقه ي جوشن

اي مرا كشته دست و پا زدنت

جگرم پاره پاره تر ز تنت

من عموي غريب تو هستم

كم بزن دست و پا روي دستم

سوره ي نور گشته پيكر تو

آيه آيه ست پاي تا سر تو

نه فقط قلب چاك چاك مني

مصحف پاره پاره ي حسني

بعد اكبر تو اكبرم بودي

بلكه عبّاس ديگرم بودي

خجلم از لبان عطشانت

جگرم سوخت از عمو جانت

شهد مرگ از كف اجل خوردي

از دم تيغ ها عسل خوردي

بس كه دلداده ي خدا بودي

بس كه از خويشتن جدا بودي

تلخي مرگ از دم خنجر

از عسل گشت بر تو شيرين تر

زخم تن آيه هاي نور شده

پايمال سُمّ ستور شده

لاله بودي و پرپرت كردند

پاره پاره، چو اكبرت كردند

لاله ي پرپرم، عزيز دلم

تا صف محشر از حسن خجلم

نشود تا ابد فراموشم

قاسمش داد جان در آغوشم

تا كه خيزد شفا ز خاك رهت

اشك «ميثم» نثار قتلگهت

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

سخت است

ماه در خون شناورم، قاسم

يادگار برادرم، قاسم

كم بزن دست و پا در آغوشم

جان مده در برابرم، قاسم

العطش گفتنت كبابم كرد

سوخت از پاي تا سرم، قاسم

سخت باشد به من

عزيز دلم

كه تو را كشته بنگرم، قاسم

زخم هاي تن تو كُشت مرا

تازه شد داغ اكبرم، قاسم

جاي گل جسم چاك چاك تو را

مي برم بهر دخترم، قاسم

حيف با چشم خود نگه كردم

تا چو جان رفتي از برم، قاسم

عوض آب بر تو آوردم

اشك با ديده ي ترم، قاسم

بعد اكبر دلم به تو خوش بود

كه تويي يار و ياورم، قاسم

اي جگر پاره ي حسن به چه رو

رو كنم جانب حرم، قاسم

گر سراغ تو را ز من گيرد

چه بگويم به خواهرم، قاسم

نظم «ميثم» اگر چه قابل نيست

تو قبولش كن از كرم، قاسم

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

جانبازي عاشق سيزده ساله قاسم بن الحسن عليهما السلام

بين هفتاد و دو ماه انجمن

آفتابي بود از برج حسن

سرو قدي از رياض دو امام

نوجواني سيزده سالش تمام

مجتبايي با حسين آميخته

بر دو كتفش زلف اكبر ريخته

نه فلك نه ناز دانه كودكش

بازوي عبّاس دست كوچكش

اشك صد يعقوب نقل دامنش

جان يوسف زنده از پيراهنش

گردن هستي به زير دين او

دل اسير رشته نعلين او

يك مدينه عشق صد عاشور شور

در كوير تيرگي درياي نور

در رضاي عشق زير تيغ دوست

آنكه آمد فوق اسماعيل اوست

تازه دامادي نه داماد زفاف

حجله گاهش دشت خونين مصاف

آسمان گرديده نيلي پوش او

نوعروس مرگ در آغوش او

خون حناي دست اين داماد بود

بانگ واويلا مبارك باد بود

زخم ها بر تن لباس شاديش

سنگ نُقل مجلس داماديش

سرو قد آراسته با تيرها

زلف هايش شانه از شمشيرها

لعل لبهايش بخون آميخته

بر سرش از تيغ ها گل ريخته

غافل از خود گشته و حيران هو

در شب عاشور فرمودش عمو

كاي عزيز دل، عمو قربان تو

مرگ چون باشد بكام جان تو

تا عمو با او سخن از مرگ گفت

غنچه لبهاش همچون گل شكفت

كاي عمو از مرگ و خون گفتي سخن

بَه كه جان تازه بخشيدي به من

آرزوي من همه ترك سراست

مرگ خونين از عسل

شيرين تر است

با تو خون در كام شهد جان شود

سنگ دشمن لؤلؤ و مرجان شود

كثرت زخمم لباس شاديست

روز جانبازي شب داماديست

تيغ با تو شاخه ي گل مي شود

رعد از صوت تو بلبل مي شود

كام مرگم خوشتر از آغوش يار

سمّ اسبم بهتر از دست نگار

تيغ اگر آيد به سر مي گيرمش

مرگ اگر خيزد ببر مي گيرمش

تا سرم افتد به خاك پاي يار

سيزده سالست بردم انتظار

روز عاشور آن مه خورشيد رو

ريخت انجم، گشت بر گرد عمو

كاي عمو شد نوبت آزاديم

دوش سرخط رهايي داديم

تيغ قاتل گشته اينك تيزتر

جام صبر من شده لبريزتر

جان ز من بستان و جانانم بده

تا نكشتي اذن ميدانم بده

تو خليل الله و اسماعيل من

چند مانم در دل زندان تن

زودتر جان مرا از من ستان

ترسم آيد گوسفند از آسمان

دست بُرد و پاي جان را باز كرد

گِرد رخسار عمو پرواز كرد

جان پي ايثار از جانان گرفت

پا فشرد و رخصت ميدان گرفت

ديده دريا اشك دامن دامنش

گيسوان خُود و زره پيراهنش

قرص ماهي پشت ابر تيرها

بر سرش باراني از شمشيرها

نيزه ها از قد دلجويش خجل

تيغ ها از طاق ابرويش خجل

آب ها شرمنده از لعل لبش

نارها در شعله ي تاب و تبش

پشت سر جان عمو دنبال او

پيش رو زهرا به استقبال او

همرش از خيمه تا دشت قتال

روح عبدالله مي زد بال بال

كاي برادر از رخت شرمنده ام

گر چه بي تو ساعتي من زنده ام

رو كه من هم در قفايت راهيم

هر چه باشد چون تو ثاراللهيم

هر دو از خون لاله گون سازيم رو

تو به مقتل من در آغوش عمو

گفت دشمن آيت نور است اين

فوق انسان برتر از حور است اين

باز پيغمبر به ميدان آمده

يا علي اكبر به ميدان آمده

آن سراپا مهر، نار قهر شد

كام خصمش تلخ تر از زهر شد

زد چنان با تيغ بر قلب سپاه

كز سپه

برخاست بانگ آه آه

عزم او جز ترك جان و سر نبود

ورنه يك تن زنده زآن لشكر نبود

گفت ما را شور رفتن بر سر است

مرگ اينجا از عسل شيرين تر است

بسته ام با يار عهدي از ازل

كز دم شمشيرها نوشم عسل

بَه چه شيرين است زخم تيغ دوست

تيغ دور گردنم يا دست اوست

چون عمو فرياد قاسم را شنيد

همچو شهبازي به سوي او پريد

ديد گرگي را در آن صحراي جنگ

بهر صيد يوسفش بگشوده چنگ

خشمگين چون شير يزدان تاختي

دست او را از بدن انداختي

ناگه از هر سو سپاه خيره سر

گشت بر فرزند زهرا حمله ور

شد ز يكسو لشكر از سويي دگر

سخت گرديدند بر هم حمله ور

دشت خون از خار مالامال شد

لاله ي پرپر شده پامال شد

با شرار سينه سوز آه خويش

آفتاب آمد كنار ماه خويش

از سپهر ديدگان اختر گرفت

لاله ي خونين خود در بر گرفت

باغباني گِرد پرپر لاله اي

داشت هر عضوش صداي ناله اي

كاي به خاك افتاده در صحراي خون

وي شهيد بزم عاشوراي خون

ماه من با سوز من دمساز شو

آفتاب از مغرب خون باز شو

اي چراغ شعله بر گردون زده

اي غزال دست و پا در خون زده

بر سر دست من اي صد پاره تن

دست و پا نه لب گشا حرفي بزن

بر عمو سخت است اي جان عمو

لب ببندي پيش وي از گفتگو

گفتگوي تو توانم مي دهد

نك عمو، جان تو جانم مي دهد

تو به كام مرگي و من زنده ام

از امام مجتبي شرمنده ام

هر كجا ياد تو و اكبر كنم

گريه بايد بر تو اول سر كنم

اي برادرزاده اي نور بصر

اي عمو را هم برادر هم پسر

اي به خون آغشته قرآن حسين

قره ي العين حسن جان حسين

اي به باغ خون گل پرپر شده

اي به نار عشق خاكستر شده

لاله ي من از زمين بردارمت

يا ميان

خارها بگذارمت

خوش بود در خيمه چون شمس و قمر

دو پسر عمو كنار يكدگر

هر دو بر سر شوق رفتن داشتيد

هر دو رفتيد و مرا بگذاشتيد

دست حق در باغ جنّت يارتان

مادرم زهراست مهماندارتان

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

در مدح و مصيبت حضرت قاسم عليه السلام

اي سينه ي شكسته دلان نينواي تو

لبريز نينواي وجود از نواي تو

جان حسين و نجل حسن عشق زينبين

آغوشِ گرم حضرت عبّاس جاي تو

قرآن پاره پاره ي پاشيده بر زمين!

گلبوسه ي عمو به همه آيه هاي تو

سرتاسر وجود تو مثل حَسن، حَسن

خُلق تو، خوي تو، سخن تو، صداي تو

تو قاسمي كه شخص حسن خوانده قاسمت

قسمت شود جحيم و جنان در رضاي تو

يك باغ لاله و نفس سيزده بهار

اي ماه چارده شده محو لقاي تو

تو بر حسين مثل علي اكبر او حسن

تو سوختي به پاي وي و او به پاي تو

ريحانه ي رسول كه جان جهان فداش

رو كرد بر تو گفت كه جانم فداي تو

شب بود و عشقبازي تو با نماز شب

مي بُرد دل ز يوسف زهرا دعاي تو

قبر تو در قبور بني هاشم است ليك

در قلب ما بنا شده صحن و سراي تو

دامادِ حجله گاه شهادت كه زخم ها

شد جامه ي زفاف به قدّ رساي تو

بالله روا بود كه به ياد عروسي ات

گردد عروسي همه، بزم عزاي تو

داماد را نديده كسي زير سمّ اسب

اي چشم اسب ها همه گريان براي تو

پيراهن تو بود زره، سينه ات سپر

جوشن شدند بر تن تو زخم هاي تو

بر روي دست هاي عمو دست و پا زدي

انگار بود دست عمو كربلاي تو

در نينوا صداي تو خاموش شد ولي

در هر دليست ناله اي از نينواي تو

«ميثم» چنين نگاشت كه اي غرق در حسين

مثل حسين گشت خدا خون بهاي تو

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

حضرت قاسم عليه السلام

جان سپر، شمشير آه دل، زره پيراهنم

دل

شكسته كام تشنه اشك دامن دامنم

آن كه گريد بر غريبي امامش زير تيغ

و آن كه در امواج خون بر مرگ مي خندد منم

من كه خود سينه سپر كردم به استقبال تير

احتياجي نيست بر تيغ و كلاه و جوشنم

آب تيغم در گلو شيريني كامم عطش

زخم روي زخم، تنها مرهم زخم تنم

اي پدر بر ديده ي من پاي بگذار و ببين

وقت جان دادن بود دست عمو بر گردنم

گاه، گريم بر حسين و گاه، سوزم از عطش

در ميان آب و آتش همچو شمع روشنم

از همان روزي كه پا بگذاشتم در اين جهان

منتظر بودم كه سر در مقدم يار افكنم

اي عمو جان من كه عمري در كنارت بوده ام

حال بنگر بي كس و تنها كنار دشمنم

گر چه (ميثم) كم بود از خار راهي پيش ما

فيض بخش او ز عطر خويش در اين گلشنم

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

حضرت قاسم عليه السلام

بس كه زخم از چار سو بنشسته بر زخم تنم

پيرهن مانند تن، تن گشته چون پيراهنم

اي عمو باز آو، بر من يك مبارك باد گو

كز حناي سرخ خون، گرديده گلگون دامنم

گشته ام نقش زمين مگذار پامالم كنند

گر چه پرپر گشته ام آخر گل اين گلشنم

بي زره آورده ام رو جانب ميدان عشق

تا بدن صد چاك تر گردد به زخم آهنم

دوش با من گفتي اي جان عمو قربان تو

آن كه در راه عمو بايد فدا گردد منم

زودتر بشتاب و جسمم را ببر گير اي عمو

زآنكه مي خواهم در آغوش تو دست و پا زنم

من به جاي اكبر و تو نيز همچون مجتبي

دست افكن چون پدر از مرحمت بر گردنم

اي همه فرياد رس آخر به فريادم برس

زير دست و پا شكسته استخوان هاي تنم

جنگ را بگذار و از چنگ عدويم وارهان

زير سُم آخر برون

آر از ميان دشمنم

(ميثم) از اين آتش سوزان دل و جان را بسوز

تا ز سوزت شعله بر خلق دو عالم افكنم

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

جوان سيزده ساله

قرآنِ آيه آيه ي دامان من كجاست

چشمم به دست و پا زدنش زير دست و پاست

اي اسب ها چگونه گذاريد پا بر او

اين ياسِ برگ برگِ گلستان مجتباست

آتش كشيد از جگرم شعله با نفس

آن لحظه اي كه از من لب تشنه آب خواست

جسم لطيف بي زرهش گشته چون زره

از بس كه چشمه چشمه ز آثار نيزه هاست

ميدان جنگ مجلس جشن عروسي اش

خون گلوي او به بدن خوش تر از حناست

باران سنگ نُقل و حنا خون، عروس مرگ

اين مجلس عروسي داماد كربلاست

بر مصحفي كه جاي سمّ اسب ها بر اوست

ريزم اگر ز پاره ي دل دسته گل رواست

گرديده پاره پاره «جگر پاره» ي حسن

اين اجر آل فاطمه، پاداش مصطفيست

خون گلو گرفته بر او راه ناله را

فرياد او به حنجره طوفان بي صداست

از بس كه دست و پا زده بر روي دست من

در حالتي كه مي برمش قامتم دوتاست

«ميثم» حيات دين به شهادت ميّسر است

لبخند زخم سينه ي ما چشمه ي بقاست

حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

مبارزه حضرت قاسم بن الحسن عليهما السلام

روز عاشورا كه روز شور بود

جنگ ظلمت با سپاه نور بود

از سپاه نور در آن نيمروز

از تبهكاري قوم كينه توز

نيش ها را جام دشمن نوش كرد

شمع ها را از ستم خاموش كرد

از درون خيمه با جوش و خروش

قاسم آمد نزد پير مِي فروش

گفت جامي از مي نابم بده

تشنه ي آبم عمو آبم بده

آمدم تا اذن ميدانم دهي

افتخار دادن جانم دهي

اي ز ميناي حقيقت جرعه نوش

جرعه اي زان باده هم بر من بنوش

من تو را آخر برادر زاده ام

دل به يك برق نگاهت داده ام

آمدم تا خود كفن پوشم كني

پاي تا سر چشمه ي جودم كني

زائر پروردگارت

كن مرا

پيش مرگ شيرخوارت كن مرا

گر دهي اذنم فدايي مي شوم

نزد زهرا كربلايي مي شوم

مرد جنگم مست و شيدا كن مرا

اذن جنگم ده تماشا كن مرا

مي كنم كاري عليه مشركين

تا كه دشمن هم بگويد آفرين

من به خون خويش بازي مي كنم

نزد زهرا سرفرازي مي كنم

اي به عرش حيّ سبحان قائمه

رو سپيدم كن به نزد فاطمه

مرحوم ژوليده نيشابوري

حضرت قاسم عليه السلام

روز عاشورا ز جمع عاشقان

عاشقي از زمره ي دردي كشان

از حرم آمد برون با صد خروش

تيغ بر دست و سپر بر روي دوش

تشنه اما تشنه ي جام وصال

پاي تا سر بود عشق و شور و حال

در كمند نازِ زلفش دل اسير

معرفت در پاي درسش گشته پير

چشمهايش همچو چشمان غزال

تيغ ابروي كجش همچون هلال

مرغ روحش عاشق پرواز بود

طالب صيّاد تيرانداز بود

بعد اكبر مرد ميدان عمل

مرگ شيرين تر برايش از عسل

ناله اي از ناي جان برخاسته

خويش را در جشن خود آراسته

دست روي سينه سر تا پا ادب

يوسف از حسن جمالش در عجب

خويشتن را با عمو دمساز كرد

غنچه ي لعل لبش را باز كرد

گفت اي دردي كش هستي فروش

اي ز هستت ديگ بخشايش بجوش

رس به فريادم كه تنها مانده ام

قاسمم از كاروان جا مانده ام

آمدم تا اذن ميدانم دهي

افتخار دادن جانم دهي

فارغم از حسرت و افسوس كن

قطره را واصل به اقيانوس كن

كم به پيشت آمدم بيشم كني

لحظه اي بيگانه از خويشم كني

عهد كردم با پدر فاني شوم

در مناي قرب قرباني شوم

من كه بهتر از علي اكبر نيم

تو مقام كائناتي، من كيم

من يتيمم دلنوازي كن مرا

فارغ از اين عشق بازي كن مرا

عشق قاسم كوس شيدايي زند

بهر دشمن طبل رسوايي زند

مي كنم تفسير در اين آزمون

آيه ي انّا اليه راجعون

تا نگاهم بر نگاهت دوختم

راز هستي را ز تو آموختم

آمدم تا كارِ صدها حُر كنم

جاي خالي پدر را پر

كنم

تا الفباي كتابت خوانده شد

زامر حق ابليس از در رانده شد

در كتابت عشق جولان مي دهد

درس آزادي به آنان مي دهد

عاشقم من، كن به حق عاشق ترم

تا كه از پل، سهل و آسان بگذرم

مرحوم ژوليده نيشابوري

قد كشيده

شعري سروده ام به بلنداي كربلا

هر مصرعش حكايت شب هاي كربلا

من يادگار نسترن باغ كوثرم

غير از غم حسين غمي نيست بر سرم

من آبرو براي يتيمان گرفته ام

شكر خدا اجازه ي ميدان گرفته ام

خورشيدم از كرانه ي زهرا دمي ده ست

حُسن حَسن ميانه ي ميدان رسيده ست

از حسن رويم آبروي ماهتاب رفت

مژده كه پاي كوچك من تا ركاب رفت

شيرازه ي مفاصلم از هم گسسته شد

هر بند استخوان تن من شكسته شد

بنگر عمو مرا كه در اين حال محتضر

قدي كشيده ام كه تو نشناسيم دگر

احلي من العسل شده احوال اين يتيم

بنگر عمو شكسته شده بال اين يتيم

لب تشنه تر ز تشنگيم كوثري نشد

پاشيده تر ز پيكر من پيكري نشد

من خاطرات سبز ديار مدينه ام

گُل كرده جاي سُمِّ ستوران به سينه ام

علي اشتري

نوگل باغ حسن عليه السلام

شبل حسن قاسم والا گهر

بحر شجر سبز ولايت ثمر

به سال سيزده و مه چارده

گرد رُخش موي، چو شام سيه

رنگ لبش همچو عقيق يمن

لاله ي سرخ سبزه زار چمن

شبل حسن قوّت قلب حسين

بر همه ي اهل حرم نور عين

ديد عمو را به صف كربلا

بي كس و بي مونس و بي اقربا

گشته عمو با غم و محنت قرين

سر دهد او نواي هل من معين

چون ز عمو سخن به گوشش رسيد

رنگ ز رخساره ي ماهش پريد

گشت مهيّاي جهاد از وفا

آن ثمر گلشن صدق و صفا

خواست كه تا بگيرد اذن جهاد

خم شد و بر دست عمو بوسه داد

عمو در آغوش، گرفتش چو جان

شد ز تن هر دو شكيب و توان

ز شوق آن فروغ چشم همه

اذن گرفت از پسر فاطمه

گشت سوار فرس آن نوجوان

رفت سوي رزم ستم پيشگان

بود اگر چه ز جفا تشنه كام

تا كه به ميدان برسيد از خيام

خواند به آواي خوش و دلربا

خطبه اي آن نور دل مجتبي

گفت منم نوگل باغ حسن

قاسمم و چشم و چراغ حسن

هست عمويم پسر فاطمه

عرش خدا

را بود او قائمه

بر سخنش داد چو حُسنِ ختام

شِبل حسن تيغ كشيد از نيام

چار پسر گشت ز ازرق چو شير

همره ازرق كه بُد او بس دلير

همچو نگين و سپه اهرمن

حلقه زده به گرد آن ياسمن

تيغ و سنان نيزه ي خصم دغا

بر تن او زدند، در آن وغا

تير بسي ز كينه ي اهرمن

نشست بر پيكر شبل حسن

زد ز جفا تيغ، عدو بر سرش

فتاد از زين به زمين پيكرش

فتاد قاسم چو ز پشت فرس

بانگ زد اي عمو به دادم برس

تا كه رسد بر سرش عمّ كُبار

گشت بپا معركه در كارزار

گفت عمو جان نفسم گشته تنگ

دست بدار اي ولي حق ز جنگ

زير سم اسب عمو جان ببين

جسم مرا كه خفته روي زمين

چونكه عمو بر سر قاسم رسيد

پيكر او زير سم اسب ديد

ديد به خون خفته گل ياسمن

كه گشته او لاله ي صحن و چمن

گفت بسي سخت بود بر عمو

كه خوانيش بهر كمك ليك او

خود نتواند كه چو يك باغبان

حفظ كند گل ز هجوم خزان

يا كه بخوانيش به قلب كباب

او نتواند كه بگويد جواب

گر چه رمق به زانوي او نماند

خود چو نسيمي به بَرِ گل رساند

ليك گره ز مشكلش وا نشد

غنچه ي لبهاي گلش وا نشد

پيكر قاسم چو گرفت او به بر

برد به خيمه بر نعش پسر

گاه نظر بر رخ قاسم نمود

گه به پسر ديده ي حسرت گشود

شمس و قمر تا كه هم آغوش شد

«آهي» از آن واقعه خاموش شد

حاج علي آهي

حضرت قاسم عليه السلام

اي مرا در سر هواي عشق تو

بر دل و جانم بلاي عشق تو

جان زدم بر تار گيسويت گره

دل به موج تيغ دادم بي زره

حجله گاه ست و لب خندان من

كن تماشاي حنابندان من

گرگهاي شام و كوفه صف به صف

مي زند اين هلهله آن كف به

كف

زخم و زهر خود بهم آميختند

سنگ جاي نقل بر من ريختند

آه وقتي سنگ باريدن گرفت

خون چكيد و فرصت ديدن گرفت

ماه ديدي؟ دور تا دورش نجوم

بر من آوردند از هر سو هجوم

حمله هاي نيزه داران يك طرف

پايكوبي سواران يك طرف

روي از خون تابناكم را ببين

زخم هاي سينه چاكم را ببين

اسبها در صيحه دشمن بي عدد

اي عمو آيا صدايم مي رسد؟

در ميان اين خروش بي حساب

زنده ام خواهي ببيني كن شتاب

گرگ خويي دل به دنيا باخته

چنگ در گيسوي من انداخته

دير اگر آيي مرا پَر مي بُرند

زنده زنده از تنم سر مي برند

اي نوازش هاي تو تسكين درد

من همين جايم عمو جان برنگرد

اي مرا از كودكي جاي پدر

اي نفسهايت نفسهاي پدر

آفتاب و ماه من هر صبح و شام

كن بزرگي را به حقّ من تمام

اي لب لعل تو احلي من عسل

چون علي اكبر بگيرم در بغل

عليرضا شريف

شيرين تر از عسل

اي ماه من كه چشم و چراغ نبوّتي

ريحانه ي بهشتي باغ نبوّتي

اي جلوه كرد حُسن تو چون گوهر از صدف

اي يادگار سبزترين گوهر شرف

اي آيه هاي حسن تو واللّيل و النّهار

اي سرو سرفراز پس از سيزده بهار

اي جلوه ي جمال خدا در برابرم

آيينه ي تمام نماي برادرم

اي جان مجتبي و جگرگوشه ي رسول

اي پاكباز عرصه ي ايمان علي الاصول

اي متّصل به وحي و نبوّت وجود تو

ماه شب چهاردهم در سجود تو

درّ يتيم من، قدمي پيش تر بيا

يعني به ديده بوسي من بيشتر بيا

گرد يتيمي از رخ تو پاك مي كنم

لب را به بوسه ي تو طربناك مي كنم

اي نوبهار حُسن، در آفاق معرفت

پيشاني تو مطلع اشراق معرفت

قرآن بخوان كه دل ببري با تلاوتي

لب تشنه اي چقدر، ولي با طراوتي

اي سايه كرده بر سر تو، چتر ياس ها

اي نوجواني تو، پر از عطر ياس ها

اي نوجواني تو، سرآغاز شور عشق

اي روشناي ديده ي موساي طور عشق

عشق

و عقيده، آينه ي روشن تو شد

تقوا و معرفت، زره و جوشن تو شد

اي پا گرفته سرو قدت در كنار من

اي چون علي قرار دل بي قرار من

قاسم به پاكي نفحات دلت قسم

يعني به شوق خفته در آب و گلت قسم

وقتي به ناز مي گذري از مقابلم

تو راه مي روي و تكان مي خورد دلم

پلكي زدي و پنجره را باز مي كني

از من اجازه مي طلبي ناز مي كني

با رفتن تو داغ دلم تازه مي شود

مژگان من دو مرتبه شيرازه مي شود

(((اي ماه من كه از افق خيمه سر زدي

آتش به جان، عشق به مژگان تر زدي

وقتي صداي غربت اسلام شد بلند

مثل عقاب آمدي اينجا و پر زدي

از لحظه ي وداع من و اكبرم چقدر

با التماس بر در اين خانه در زدي

تا من به يك اشاره دهم رخصت جهاد

خود را به آب و آتش از او بيشتر زدي

اول بنا نبود بسوزند عاشقان

اما تو خيمه در دل شور و شرر زدي

نخل بلند عاطفه اين التهاب چيست

اين شوق پر گشودن مثل شهاب چيست

روح شتابناك تو، غرق شهادت است

در نِي نِي نگاه تو، برق شهادت است

با غيرت تو واهمه ي ساز و برگ نيست

در روشن ضمير تو پرواي مرگ نيست

مرگ از حضور چشم تو پرهيز مي كند

تيغ از ستيغ خشم تو پرهيز مي كند

اي موج اشك و آه تو «احلي من العسل»

اي مرگ در نگاه تو «احلي من العسل»

مانند گيسوي تو كه چين مي خورد هنوز

شمشير تو نوكش به زمين مي خورد هنوز

امّا چه مي شود كه دل از دست داده اي

در راه دوست آنچه تو را هست داده اي

شور جهاد در دل تو شعله ور شده ست

يعني تمام هستي تو بال و پر شده ست

اشكم خيال بدرقه دارد، خداي را

آهسته تر كه وقت دعاي سفر شده ست

از اشك تو جواز شهادت

طلوع كرد

از چهره ي تو صبح سعادت طلوع كرد

قربان ناز كردنت، اي نازنين من

گوش تو آشناست به «هَل مِن مُعين» من

شوق تو چون تلاوت قرآن شنيدني ست

بالا بلند من، حركات تو ديدني ست

اي ابروي تو خورده ز غيرت به هم گره

اي قامت ظريف تو كوچك تر از زره

داري به جنگ اگر چه شتاب، اي عزيز من

پايت نمي رسد به ركاب، اي عزيز من

گلبرگ چهره در قدم من گذاشتي

كوه غمي به روي غم من گذاشتي

محمّد جواد غفورزاده (شفق)

خطبه خواندن حضرت سيّدالشّهداء عليهما السلام و امتحان كردن اصحاب و شهادت حضرت قاسم عليه السلام

روز سختي مرد گردد امتحان

ورنه آسان است دعوي در جهان

صدق و ايثار و جوانمردي، دلا!

مي شود ثابت به هنگام بلا

در شب عاشور چون شاه الست

از پس آن خطبه چشم و چهره بست

غير هفتاد و دو تن از ياوران

كس نماندي زآن سپاه بي كران

شه گشودي چشم و ديدي قاسمش

بين صف استاده با سنّ كمش

امتحاناً گفت با آن مه جبين

كَيفَ عِندَكَ قَتل؟ خوش برگو مبين

گفت در پاسخ كه اي عمّ اَجَل!

كانَ عِندي قَتل، احلي من عسل

پيش قاسم آن كه عشقش بر سر است

كشته گشتن از عسل شيرين تر است

چون كه اندر راه حفظ دين بود

خود مرا، قربان شدن آيين بود

شه از اين پاسخ گلش از گل شكفت

پس لب و رخسار او بوسيد و گفت

مرحبا بك حبّذا! يابن أخي

قرةُ العيني، سخيّ بن سخي

نازم اي «خوشدل»! چنين شه زاده را

اين چنين شه زاده ي آزاده را

آن چه گفتي در شب عاشور، او

روز عاشورا، عمل كردي نكو

اوّلاً با سنّ كم آن جنگ وي

برفزودي خوش به آب و رنگ وي

چار پور ازرق و ازرق بكُشت

حمله ور بر خصم و شمشيرش به مشت

كرد كاري قاسم اندر كربلا

كه نكردي يك تن از آل عبا

پرچم بِن سعديان شوم دون

ساخت با شمشير برّان، واژگون

در غضب شد ابن

سعد دين تباه

داد امر تيرباران بر سپاه

ني همين شد تير باران پيكرش

ظالمي شمشير كين زد بر سرش

بر زمين افتاد و ادرك يا عمو!

بركشيد و شاه شد بالين او

ديد خواهد سر ببرّد قاتلش

تيغ بر دستي و دستي كاكلش

شد به قاتل حمله ور شه از وفا

ماند قاسم زير سمّ اسب ها

شد به زير دست و پاي مركبان

نرم همچون توتيايش، استخوان

بانگ زد عَمّو! به فريادم برس

كز حياتم مانده باقي يك نفس

شه چو آمد بر سر آن نوجوان

آه! در دامان عَمّو داد جان

سر به دامان امان نشأتين

داد جان و داشت نَظّاره حسين

كاش ما را هم به وقت نزع جان

بر سر آيد آن امام انس و جان

مرحوم خوشدل تهراني

اذن ميدان طلبيدن حضرت قاسم عليه السلام

پس از شهادت ياران در آن ديار محن

رسيد پيك بلا بهر قاسم ابن حسن

پي اجازه ي ميدان رسيد خدمت شه

بداد بوسه زمين ادب به صد شيون

كه اي خلاصه ي ايجاد همرهان رفتند

به جان نثاريت اكنون رسيده نوبت من

شهش گرفت به بر همچو جان و جايش داد

گهي ز لطف به زانو و گاه در دامن

بگفت جان عمو اين خيال تست محال

كه مشكل است جدايي ميان روح و بدن

پس آن يگانه درّ از راه مِهر خدمت شاه

به داد سر خط آزاديش به مُهر حسن

به خط و مُهر برادر چو ديد شه گفتا

كه آه از دل زينب كه واي از دل من

خطاب كرد به زينب كه اي ستمكش دهر

بيا و بهر يتيم حسن بيار كفن

عروس ديد كفن چون به گردن داماد

فكند پنجه و در بر دريد پيراهن

به گريه گفت به قاسم كه اي پسر عمّ من

چگونه صبر نمايم به يك جهان دشمن

شوي تو كشته در اين دشت و من به كوفه و شام

شوم اسير و ز كين

بسته در طناب و رسن

فغان و آه از آندم كه از براي وداع

شد از حرم به فلك بانك ناله و شيون

به گريه مادر زارش فغان كشيد از دل

كه خاك بر سر من با يتيم داري من

بنال «جودي» از اين غم كه شد خرابه شام

براي تازه عروس از ره جفا مسكن

مرحوم جودي خراساني;

اذن ميدان طلبيدن حضرت قاسم عليه السلام

چو اعداء ديد قاسم را كه بر گردن كفن دارد

رخش چون پرتو افكن شد در آن وادي فلك گفتا

خوشا حال زمين را كو مهي در پيرهن دارد

لبش پژمرده همچون گل ز سوز تشنگي امّا

تو گويي چشمه ي كوثر در اين شيرين دهن دارد

چو بلبل شور انگيزد در آواز رجز خواني

به شوق نوگلي كو در ميان آن چمن دارد

كشيده تيغ خون افشان ز ابرو در صف هيجا

تو گويي ذوالفقار اندر كف خود بوالحسن دارد

چنان آشوب افكند اندر آن صحرا ز خونريزي

پس از حيدر نه در خاطر دگر چرخ كهن دارد

چه بي انصاف بوديد اي جفاجويان سنگين دل

كه جاي نيزه و خنجر در آن سيمين بدن دارد

به سوي لشكر عدوان هجوم آورد چون ظلمت

به صيد شاهبازي جمله كو زاغ و زغن دارد

چو سرو قد او زينت گلستان بلا را شد

بگفتا تاب سمّ اسب كي همچون بدن دارد

مرا درياب اي عمّا ز روي مرحمت اكنون

كه مرغ روح (شوقي) ديدن بابم حسن دارد

«شوقي»

حضرت قاسم عليه السلام

چه خوش است رنج و محنت به ره وفا كشيدن

چه خوش است ناز جانان، همه را به جان خريدن

چه خوش است جان سپاري به قدوم چون تو ياري

به مناي كربلاي تو شها به خون تپيدن

چه غمي ز بي پناهي، به حضور چون تو شاهي

كه خوش آيدم به راه تو شها بلا كشيدن

چه شود اگر عمو جان، بروم به سوي ميدان

كه خوش است از تو فرمان و ز من به سر دويدن

چو غزال مجتبي شد ز ميان خيمه بيرون

به شتاب از پي آمد، شه دين براي ديدن

چه عمو چه نوجواني چه گُلي چه باغباني

به حسن صبا خبر ده كه چه جاي آرميدن

بشكافت كوفيان را صف و زد به قلب لشكر

چه

خوش است از غزالي همه گرگ ها رميدن

به جواب اهل كوفه، به زبان حال مي گفت

چه خوش است ناسزاها به ره خدا شنيدن

زند آتشم حسانا غم شاهزاده قاسم

بنگر به دست گلچين، گل ناشكفته چيدن

«حسان»

به ميدان رفتن حضرت قاسم عليه السلام

نور چشم مجتبي قاسم به ميدان مي رود

يوسف مصر است يا رب سوي كنعان مي رود

سبط اكبر مجتبي را گو كه در باب جنان

منتظر باشد عزيزش شاد و خندان مي رود

مجتبي با مرتضي مي گفت بابا قاسم است

مرتضي وارانه سوي خيل عدوان مي رود

ضرب دستش را ببين با ازرق شامي چه كرد

سوي دوزخ چهار فرزندش شتابان مي رود

فتح خيبر كرد بابا نور چشمان قاسمت

همچو جدّ خود به نزد شاه خوبان مي رود

گفت عمو فتح كردم حال انعامم بده

گر چه اين ران ملخ سوي سليمان مي رود

سوختم از تشنگي عمو بيا آبم بده

تشنه كامي را نگر از جسم من جان مي رود

اشك چشم شاه دين باريد پيش پاي او

سوز آهش را ببين تا چرخ كيوان مي رود

آينه گيرند مردم پيش رخسار عروس

رأس قاسم را ببين چون ماه تابان مي رود

اوفتاد از صدر زين گفتي به فريادم برس

جسم قاسم بين به زير سمّ اسبان مي رود

نعش قاسم را كنار كشته اكبر نهاد

بلبل دستان سرا سوي گلستان مي رود

گاه گفتي اي يتيم مجتبي اي قاسمم

گاه گفتي اكبر من سوي جانان مي رود

سوخت قلب فاطمه علاّمه كوته كن سخن

ناله زهرا ببين تا عرش يزدان مي رود

«محمّد علاّمه»

گوهر يكتاي عشق

گوهر يكتاي عشق، دُرّ يتيم حسن

خلعت زيباي عشق، كرد به بر چون كفن

غُرّة غَرّاي او، بود چو يك پاره ماه

قامت رعناي او شاخ گل نسترن

به ياري شاه عشق، خسرو جم جام عشق

فكند در راه عشق، دست و سر و جان و تن

به خون سر شد خضاب، آن رخ چون آفتاب

معني «حُسنُ المَآب» عيان به وجه حسن

به باد بيداد رفت، شاخ گل ارغوان

ز تيشه ي كين فتاد، ز ريشه سرو چمن

تا شده رنگين به خون، جعد سمن ساي او

خورده بسي خون دل، نافه ي مشك ختن

هماي اوج ازل، به دام

قوم دغل

به كام گرگ اجل، يوسف گل پيرهن

به دور او بانوان، حلقه ي ماتم زدند

شاهد رخسار او شمع دل انجمن

چو شمع در سوز و ساز، لاله ي باغ حسن

خداست داناي راز، ز سوز دل حسن

چو نُو خطِ شاه رفت، به حجله ي قتلگاه

ساز مصيبت رسيد تا افق مهر و ماه

كرده نثار سرش اهل حرم دُرّ اشك

لاله رخان در برش، ستاده با شمع آه

نهاد گردون دون، به طاعي واژگون

بساط سوري كه شد ماتم از او عذر خواه

به خون داماد بست، به كف حنا نوعروس

رخت مصيبت به تن كرد چو بخت سياه

درد دل بانوان مجمره ي عود بود

ناله و فريادشان نغمه ي آن بارگاه

پردگيان حرم خون جگر از سوز غم

مويه كُنان موكَنان، زار و نزار و تباه

سلسله ي بانوان چو مو پريشان شدند

روز چو شب شد سياه، به چشم حق بينِ شاه

قيامتي شد به پا، به گِرد آن سرو ناز

عراق شد پر ز شور، ز بانوان حجاز

«مرحوم كمپاني;»

نوحه حضرت قاسم عليه السلام

اي قبله ي من روي ماهت عمو ديده ي من مانده به راهت عمو

به ذكر دائمم قاسمم قاسمم

بيا كه من چشم انتظارم بيا كه من بابا ندارم

. /. /. /. /. /. /. /. /. /.

چرا نمي گيري دگر نشانم بيا ببين شكسته استخوانم

فتادم از نفس به فريادم برس

بيا ببين تو ياسمن را يوسف كنعان حسن را

. /. /. /. /. /. /. /. /. /.

يتيمم و دلم شده تنگ تنگ من مانده ام به زير باران سنگ

اشك و آهم ببين حجله گاهم ببين

يتيم كربلا منم من عزيز مجتبي منم من

. /. /. /. /. /. /. /. /. /.

من كه رسيده ام به آرزويم در موج خون عمو عمو بگويم

زير پاي مركب جانم آمد به لب

جانم فداي علي اكبر

هستم بلا گردان اصغر

. /. /. /. /. /. /. /. /. /.

سيّد محسن حسيني

نوحه حضرت قاسم عليه السلام

عمو بيا كه من پدر ندارم (2) به جز تو سايه اي به سر ندارم

فتادم از نفس (2) به فريادم برس

عمو بجاي پدر من (2)

بيا به بالاي سرِ من (2)

* * *

رود به ميدان همه ي هستِ من (2) رفت از كفم، امانت دست من

چه گويم خدايا (2) جواب حسن را

برادرم تا زنده هستم (2)

از روي تو شرمنده هستم (2)

* * *

عمو ببين اميد ديرينه ام (2) شكسته با سُمّ فرس سينه ام

من به تاب و تبم (2) تَرَك خورده لَبم

با كام خشك و چشم خونبار (2)

عمو تو را خدا نگهدار (2)

* * *

بيا عمو به ديده بوسي من (2) سنگ جفا نُقل عروسي من

كمي آبم بده (2) يا جوابم بده

عمو شبيه پدر من (2)

شد تير و باران پيكر من (2)

* * *

سعيد خرازي

حضرت قاسم ابن الحسن عليهما السلام

مهجت قلب حسن، شاخه ي شمشاد

رود به سوي ميدان، با دلي آزاد

كنار دجله عازم حجله

واويلتا واويلا آه و واويلا

* * *

به زير سُمِّ فرس، افتاده از پا

جسم برادرزاده، بي كس و تنها

از جور عدوان با كام عطشان

واويلتا واويلا آه و واويلا

* * *

عمو بيا يك لحظه، به جاي بابا

بنه سرم بر دامن، عموي اعلا

نما تماشا جنگيدنم را

واويلتا واويلا آه و واويلا

* * *

بر دست و پايم حنا، از خون ببستم

بهر وصال بابا، از پا نشستم

كنار دجله عازم حجله

واويلتا واويلا آه و واويلا

* * *

مردم ز ظلم و كينه، عمو كجايي

شد قاسم شمشادت، كرب و بلايي

با آه و ناله سيزده ساله

واويلتا واويلا آه و واويلا

* * *

موحد

حضرت قاسم عليه السلام

عزيز زهرا قاسم بن الحسن نور دو چشم خسرو ممتحن

به

حجّ خون به تن نموده كفن

بهر دين خدا مي كند جان فدا

نوگل باغ مجتبايي دگر شده كرب و بلايي

* * *

عمو بيا كه قاسمت خسته ست به دست و پا خون چو حنا بسته ست

پيكر او ز كينه بشكسته ست

زير سمّ فرس به داد من برس

عمو كسي جز تو ندارم سوز عطش برده قرارم

* * *

مرا پدر داده چنين نويدم كه بهر آزادي دين شهيدم

به وصل جانانه كنون رسيدم

اين من و جان من كام عطشان من

روانه ام به سوي محبوب پيكر خونبار و لگدكوب

* * *

موحد

حضرت قاسم بن الحسن عليهما السلام

نوگل ياسمن زاده ي مجتبا

قاسم ابن الحسن كشته شد از جفا

پسر فاطمه بهر او در عزا

همه جا كربلا – همه جا نينوا

كن تماشا مرا تشنه بين عدو

بهر حفظ شرف مي دهم جان عمو

مي روم ديدن پدرم از وفا

همه جا كربلا – همه جا نينوا

مرگ من از عسل بس گواراتر است

وقت ميعاد من با علي اكبر است

با عطش شد عمو كام قاسم روا

همه جا كربلا – همه جا نينوا

استخوانم شكست زير سم فرس

جان بابا عمو تو بدادم برس

سرنگون شد ز زين پور خيرالنساء

همه جا كربلا – همه جا نينوا

موحد

حضرت عبدالله بن الحسن عليهما السلام

شهادت عبدالله بن الحسن المجتبي عليهما السلام (عبدالله الاصغر)

مرحوم صدر قزويني در حدائق مي فرمايد:

شك و شبهه اي نيست در اينكه امام حسن عليه السلام دو پسر به نام عبدالله داشتند:

يكي عبدالله الاكبر و ديگري عبدالله الاصغر، مادر يكي امّ اسحاق بنت طلحه ست و مادر ديگري امّ ولد بوده و هر دو برادر در كربلا شهيد شده اند.

علاّمه ي مجلسي در بحارالأنوار نقل مي كند كه البته سنّ شريف عبدالله بن حسن از نُه سال كمتر نبوده و ابوالفرج گويد مادرش بنت سليل بن عبدالله بَجَلي و به قولي امّ ولد بوده و صاحب كفاية الطّالب گويد مادرش رملة بنت سليل بن عبدالله بجلي بوده است.

و امّا شهادت عبدالله الاصغر عليه السلام :

در زمان شهادت وي ميان ارباب مقاتل اختلاف است:

بعضي در اثناء مقاتله اوّلي حضرت ذكر كرده اند و برخي در مقاتله دوّم آن را آورده اند، جماعتي در حال ركوب و سواره بودن حضرت دانسته اند و گروهي در حال سقوط آن جناب گفته اند.

امير محمّد در روضة الصّفاء و طبري در تاريخ خود مي نويسد:

بعد از آنكه حضرت در اثناء مقاتله تير به اسبش خورد و از پاي درآمد در ميدان حرب پياده ايستاده مستعد

مناجزه (29) بود و با آنكه پياده بود كسي جرأت نداشت پيش بيايد و حال آنكه حضرت در غايت ضعف و نهايت عطش بود در اين حال عبدالله خردسال بيرون آمد و بعد شهادت وي را نقل مي نمايند.

شيخ طريحي در منتخب، شهادت عبدالله را قبل از مقاتله نقل مي نمايد و مي فرمايد:

«وَدَّعَ اَهْلَهُ وَ اَوْلادَهُ وَداعَ مُفارِقٍ لا يَعُود وَ كانَ عَبْدُاللهِ بْنِ الْحَسَنِ الزَّكِيّ واقِفاً بِاِزاءِ الْخَيْمَةِ هُوَ يَسْمَعُ وَداعَ الْحُسَيْن عليه السلام فَخَرَجَ في أثَرِهِ وَ يَبْكي وَ يَقُول وَالله لا اُفارِقُ».

يعني چون امام عليه السلام اهالي خيام و مخدّرات محترمه را وداع كرد و با اولاد و دختران خود خداحافظي نمود كه ديگر برنگردد عبدالله يتيم امام حسن عليه السلام فرمايشات عمو را مي شنيد كه مي فرمود:

اي بانوان ديگر مرا نمي بينيد و نيز صوت مرا نمي شنويد زيرا مي روم و ديگر بر نمي گردم.

عبدالله از عقب سر عمو روانه شد و مي گريست و نيز گريان مي گفت:

به خدا قسم من از عموي خود جدا نمي شوم، عمو جان هر كجا كه مي روي مرا همراه ببر، پدر كه ندارم، عمويم كه رفت من چه كنم و از عمو جدا نشد تا كشته شد.

البته اكثر از اهل خبر و اثر، واقعه شهادت عبدالله را در حال مجاهده امام نقل مي كنند نه در حال افتادن به روي خاك چنانچه در السنه ذاكرين عوام معروف است.

بلي، مي شود كه حضرت پياده بوده و در حال پيادگي مشغول دفاع و جنگ بوده، گاهي مي ايستاد و خستگي مي گرفت و گاهي حمله مي كرد، در همچو حالي عبدالله خود را به عمو رسانيده است.

از روايت مرحوم سيّد بن طاووس در لهوف اين طور استفاده مي شود كه حضرت

در حال پيادگي بود و ايستاده بود تا خستگي بگيرد، فَلَبِثوا هَنيئَةً ثُمّ َعادُوا اِلَيْهِ، لشكر هم چند دقيقه صبر كردند ولي دوباره بر آن حضرت حمله آوردند و آن سرور را در ميان گرفتند. فَخَرَجَ عَبْداللهِ بْنِ الْحَسَن عليهما السلام پس در اين حال عبدالله خُردسال از خيمه خارج شد.

مرحوم سيّد در لهوف مي نويسد:

«فَلَحِقَتْهُ زَيْنَبُ بِنْتُ عَليٍّ لِتَحْبِسَهُ فَاَبي وَ امْتَنَعَ اِمْتِناعاً شَديداً

حضرت زينب عليها السلام دويد عبدالله را گرفت، هر چه خواست او را در خيمه نگه دارد آن كودك آرام نمي گرفت و برخاسته روي به ميدان آورد.

خواهر و عمّه و عم زاده به شور افتادند

همچو پروانه بر آن لمعه نور افتادند

التماس مي كردند كه مرو، عبدالله راضي نمي شد و مي گفت:

به خدا دست از دامن عمو بر نمي دارم، هر جا كه او رفته من هم مي روم، در اين وقت صداي شيون از خيام حرم بلند شد. امام عليه السلام را ضعف و فتور عارض گرديده بود به طوري كه به روي خاك نشست و چشم مبارك به طرف خيمه ها دوخت و گوش فرا داد، صداي شيون زنان را استماع فرمود و التماس عبدالله را شنيد كه پيوسته تقاضا و درخواست مي كرد او را رها كنند تا به ميدان نزد عمو رود ولي حضرت عليا مخدّره زينب كبري عليها السلام دست عبدالله را گرفته و به سمت خيمه ها مي كشيد و از رفتن او به طرف ميدان مخالفت مي فرمود. بالاخره عبدالله دست خود را از دست عمّه اش كشيد و درآورد و دوان دوان خود را به عمو رسانيد وقتي رسيد كه ديد ابجر بن كعب از بالاي زين خم شده با شمشير قصد قتل عمويش را

دارد بانگ زد و فرمود:

«وَيْلَكْ يَابْنَ الْخَبيثَةُ، أتَقْتُلُ عَمِّي» آيا تو مي خواهي عمويم را بكشي؟

دست خود حائل نمودي چون سپر

بُرد پيش تيغ و گفت اي خيره سر

تو نخواهي داشت دست از كشتنش

من نخواهم داشت دست از دامنش

«فَضَرَبَهُ بِالسَّيْفِ فَاتقاها الْغُلامُ بِيَدِهِ فَاطنَّها اِلَي الْجِلْد»

آن مردود شمشير را فرود آورده به دست عبدالله رسيد و دست آن طفل را بريد و به پوست آويخت، شاهزاده فرياد كشيد:

«يا اُمَّاه» اي مادرم به فريادم برس.

امام عليه السلام عبدالله را در آغوش گرفت و فرمود:

نور ديده صبر كن.

در اين هنگام «فَرَماهُ حَرْملة بِسَهْمٍ فَذَبَحَهُ وَ هُوَ في حِجْر عَمِّه» حرمله ملعون تيري به طرف او رها كرد و آن تير عبدالله را در حالي كه در دامن عمو بود ذبح كرد و در همان حال جان داد.

يكي طفلي برون آمد ز خرگاه

سوي شه شد روان چون قطعه ي ماه

هواي ديدن شه داشت بر سر

بُدي شه زاده قاسم را برادر

در آندم خواهران را گفت آن شاه

كه اين كودك برون نايد ز خرگاه

ندارند اين جماعت رحم بر ما

نه بر كودك نه بر پير و نه برنا

گريزان از حرم گرديد آن ماه

دوان تا رفت در آغوش آن شاه

شهش بگرفت همچون جان شيرين

بگفت از يادگار يار ديرين

چرا بيرون شدي از خرگه اي جان

نمي بيني مگر پيكان پرّان

به ناگه كافري زان قوم گمراه

حوالت كرد تيغي بر سر شاه

ز بهر حفظ شه كودك حذر كرد

بَرِ آن تيغ، دست خود سپر كرد

جدا گرديد دست كودك از بُن

به شه گفتا ببين چون كرد با من

چه ديدش حرمله آن كفر بدبخت

بزد بر سينه اش تيري چنان سخت

كه كودك جان بداد و بي محابا

پريد از دست شه تا نزد بابا (30).

منابع:

• ارشاد شيخ مفيد

2 / 114.

• لهوف ص 122.

• مثيرالأحزان ص 73.

• تاريخ طبري 5 / 450.

• وقايع الايام خياباني ص 480.

• مقتل مقرّم ص 354.

اشعار و نوحه هاي شهادت حضرت عبدالله بن حسن عليهما السلام

حضرت عبدالله بن الحسن عليهما السلام

موج اشك خواهشم روي سوي توست

حال من آشفته چون گيسوي توست

قطره اي در راه دريا مانده ام

اصغرت هم رفته من جا مانده ام

يك به يك زخم تو در قاب دلم

ناله ي هل مِن مُعينَت قاتلم

تكيه كردي تا به نيزه آه آه

از خجالت سوختم در خيمه گاه

اي يتيمان را پدر، تاج سرم

آه يعني من ز نيزه كمترم

دل هوايي ره عشاق شد

صبرم از خيمه نشستن طاق شد

دست از عمّه كشيدم، آمدم

از دو عالم دل بريدم آمدم

اي اسير زخمهاي بي امان

آمدم جان عمو زنده بمان

خاك بوسيده قد و بالاي تو

زخم خون گرييده بر اعضاي تو

دست و پا كمتر بزن در قتلگاه

آب از نامردم كوفه مخواه

آب مي خواهي نشانت مي دهند

آب از نوك سنانت مي دهند

واي، دارد دشمنت قصد گزند

مي پرم از جاي مانند سپند

زير تيغش مي كنم بازو سپر

مثل بانوي در آتش پشت در

الّه الّه بازوي آويز پوست

برگ سبزي در ره عشق عموست

دست دادن را عمويم ياد داد

جان عبدالله تقديم تو باد

اي عمو مشق جنونم را ببين

عشق بازي بين خونم را ببين

ساقي تشنه قدح نوش توأم

بسملِ خونين در آغوش توأم

عليرضا شريف

آخرين گل

بود در گلزار دشت كربلا

آخرين گل، يادگار مجتبي

نام آن آزاده عبدالله بود

كاو به برج خيمه ي دين، ماه بود

ديد عبدالله، ماه خيمه گاه

عمّ خود تنها بود در رزمگاه

هم امامش اوفتاده بر زمين

هم بود صيّاد او را در كمين

گشته از كين لشكر بي واهمه

حمله ور بر نور چشم فاطمه

از دل زينب ربود او صبر و تاب

سوي قربانگه روان شد با شتاب

زينب آمد گيرد آن آزاده را

نور چشم خود برادر زاده را

رفت آن آزاده سوي قتلگاه

همچو قرص مه ز برج خيمه گاه

چون سوي خورشيد شد آن مه روان

غلغله افتاد در هفت آسمان

چون رسيد او از حرم در قتلگاه

گشت در آن دم

قرين مهر و ماه

ديد عبدالله، بر آن بي قرين

بركشيده خصم، شمشيري ز كين

خواست چون تيغي زند او را به سر

دست خود را كرد عبدالله سپر

چون فرود آورد دشمن تيغ كين

شد جدا دست از تن آن نازنين

دست ديگر گردن مولا فكند

شد نواي جانگداز او بلند

گفت كاي مادر نگر از خيمه گاه

حال محزون مرا در قتلگاه

مادرا دستم شد از پيكر جدا

در ره ياري مصباح الهُدي

مادرا قرباني داور شدم

همچو لاله در چمن پرپر شدم

اي دريغ آن ماه سيما كشته شد

پيكر پاكش به خون آغشته شد

داد جان در دامن عمّ كبار

شد ز داغش قلب زينب داغدار

مادر از قتل پسر شد باخبر

بود او آشفته، شد آشفته تر

«آهيا» در بوستان نينوا

بلبل باغ ولا شد از نوا

حاج علي آهي

مثنوي در شهادت حضرت عبدالله بن حسن عليهما السلام

روز عاشورا چو شاه بي سپاه

اوفتاد از زين به خاك قتلگاه

با تني مجروح و قلبي همچو كوه

داشتي با يك جهان مجد و شكوه

با خداي مهربان خويش، راز

كس نديد افتاده اينسان سرفراز

ناگهان عبدالله از باب خيام

ديد اندر خاك و خون، عمّ گرام

شد روان از خيمه سوي قتلگاه

گفت با خواهر، امام دين پناه

اِحسبي في الحال اُختا! ورا

تا نيفتد شاهزاده در بلا

ليك عبدالله ز دست عمّه اش

بركشيدي دامن، آن خورشيد وش

كه رها كن عمّه ي محنت نصيب

تا كنم ياريِّ عمويِ غريب

اين بگفت و مرغ جانش پر گرفت

پيكر مجروح شه در بر گرفت

كاي عمو! برخيز تا اندر حرم

بر نهد مرهم به زخمت، عمّه ام

عهد كرديم، اي عمو! ما كودكان

مي نخواهيم از شما آب روان

گر بميريم، اي عمو! ما از عطش

دم نمي خواهيم زد، خجلت مكش

بود عبدالله گرم گفتگو

ظالمي شد حمله ور، بر عمّ او

تيغ بر كف، چون به سوي شاه تاخت

دست پيش آورد و دست خويش باخت

دست خود كردي سپر بر رأس شاه

ظالمي افكند

دستش بي گناه

بانگ «وا اُمّا» برآورد از نهاد

طفل در سختي كند از مام، ياد

الغرض ز آغوش شه، آن كينه جو

بركشيد و سود تيغش بر گلو

شه نظر مي كرد و ديدي قاتلش

بر زمين زد، هم گرفتي كاكلش

ليك چون بنهاد تيغش بر گلو

خسرو مظلوم، برگرداند رو

كي توان بيند عزيز مصطفي؟

نوگل خود را به چنگ اشقيا

شاه از سوز عطش، در حال غش

دست و پا مي زد كبوتر بچّه اش

«خوشدل»! از اين داستان غم فزا

سوخت قلب شيعيان مرتضي

مرحوم خوشدل تهراني

يادگار امام مجتبي عليه السلام

روح والاي عبادت به ظهور آمده ست

يا كه عبدالله در جبهه ي نور آمده بود

كربلا بود تماشاگر ماهي كز مهر

يازده ليله قدرش به حضور آمده بود

يازده برگ، گل ياس حسن بيش نداشت

كه به گلزار شهادت به ظهور آمده بود

يوسف ديگري از آل علي، كز رخ او

چشم يعقوب زمان باز به نور آمده بود

باغبان در ورق چهره ي گرما زده اش

گلش حُسن حسن را به مُرور آمده بود

صورتش صفحه ي برجسته ي قرآن كريم

صُحبتش ناسخ تورات و زبور آمده بود

بي كلاه و كمر از خيمه چو قاسم بشتافت

بس كه از تاب تجلّي به سرور آمده بود

قتلگه طور و حسين بن علي، چون موسي

به تماشاي كليم الله و طور آمده بود

به طواف حرم عشق ز آغوش حرم

دل ز جان شسته به شيدايي و شور آمده بود

عجب از اين همه مستي چو برادر را ديد

كه چه ها بر سرش از سمّ ستور آمده بود

طفل نوخاسته برخاسته از جان و جهان

آسمان زين همه غيرت به غرور آمده بود

بر دل و پهلوي اين عاشق و معشوق، دريغ

نيزه و تير ز نزديك و ز دور آمده بود

دست شد قطع ولي دل ز عمو، قطع نكرد

طفل اين طايفه يا رب چه صبور آمده بود

گر چه لب

تشنه به دامانِ امامت جان داد

بر سرش فاطمه با ماء طهور آمده بود

چون كه در حجله ي خون خفت در آغوش حسين

اشك غم، خون دل، از ديده ي حور آمده بود

سيّد رضا مؤيّد

شهادت جناب عبدالله بن الحسن عليهما السلام

بس كه خونبار است چشم خامه ام

بوي خون آيد همي از ناله ام

ترسمش خون، باز بندد، راه را

سوي شه نابرده عبدالله را

آن نخستين سبط را دوّم سليل

آخرين قرباني پور خليل

قامتش سروي ولي نوخاسته

تيشه ي كين شاخ او پيراسته

خاك بار، اي دست بر سر خامه را

بو كه بندد ره به خون اين نامه را

سر برد اين قصّه ي جانكاه را

تا رساند نزد مهر آن ماه را

ديد چون گلدسته ي باغ حسن

شاه دين را غرق گرداب فتن

كوفيان گردش سپاه اندر سپاه

چون به دور قرص مه شامِ سياه

تاخت سوي حربگه نالان و زار

همچو ذرّه سوي مهر تابدار

شه به ميدان چشم خونين باز كرد

خواهر غمديده را آواز كرد

كه مَهِل (31) اي خواهر مه روي من

كآيد اين كودك ز خيمه سوي من

ره به ساحل نيست زين درياي خون

موج، طوفان زا و كشتي سرنگون

برنگردد ترسم اين صيد حرم

زين ديار از تير بارانِ ستم

گرگ خوانخوار است وادي سر به سر

ديده ي راحيل (32) در راهِ پسر

دامنش بگرفت زينب با نياز

گفت جانا زين سفر برگرد باز

از غمت اي گلبن نورس مرا

دل مكن خون داغ قاسم بس مرا

چاه در راه ست و صحرا پر خطر

يوسفا زين دشت كنعان كن حذر

از صدف باريد آن درّ يتيم

عقد مرواريدِ تر بر روي سيم (33)

گفت عمّه واهلم بهر خدا

من نخواهم شد ز عمّ خود جدا

وقت گلچيني ست در بستانِ عشق

در مبندم بر بهارستان عشق

بلبل از گل چون شكيبد در بهار

دست منع اي عمّه از من باز دار

نيست شرط عاشقانِ خانه سوز

كشته شمع و زنده پروانه هنوز

عشق

شمع از جذبه هاي دلكشم

او فكنده نعل دل در آتشم

دور دار، اي عمّه از من دامنت

آتشم ترسم بسوزد خرمنت

دور باش از آهِ آتش زاي من

كاتش سودا (34) است سر تا پاي من

برمبند اي عمّه بر من راه را

بو كه بينم بار ديگر شاه را

باز گير از گردنِ شوقم طناب

پيل طبعم ديده هندوستان به خواب

عندليبم سوي بستان مي رود

طوطيم زي (35) شكرّستان مي رود

جذبه ي عشقش كشان سوي شهش

در كشش زينب به سوي خرگهش

عاقبت شد جذبه هاي عشق، چير

شد سوي بُرج شرف ماهِ منير

ديد شاه افتاده در درياي خون

با تن تنها و خصم از حد فزون

گفت شاها نك به كف جان آمدم

بر بساط عشق مهمان آمدم

آمدم اي شاه من اينجا قُنُق (36)

اي تو مهمان دار سكّان افق

هين كنارم گير و دستم نه بسر

اي به روز غم يتيمان را پدر

خواهران و دختران در خيمه گاه

دوخته چون اختران چشمت به راه

كز سفر كي باز گردد شاهِ ما

باز آيد سوي گردون ماهِ ما

خيز سوي خيمه ها مي كن گذار

چشمها را وارهان از انتظار

گفت شاهش الله اي جانِ عزيز

تيغ مي بارد در اين دشت ستيز

تو به خيمه بازگرد اي مهوشم

من بدين حالت كه خود دارم خوشم

گفت شاها اين نه آئين وفاست

من ذبيح عشق و اين كوه مناست

كبش (37) املح كه فرستادش خدا

سويِ ابراهيم از بهرِ فدا

تو خليل و كبش املح نك منم

مرغزار عشق باشد مسكنم

نَز، گرانجاني (38) به تأخير آمدم

كوكب صُبحم اگر دير آمدم

ديد ناگه كافري در دست تيغ

كه زند بر تارك شه بي دريغ

نامده آن تيغ كين شه را به سر

دست خود را كرد آن كودك سپر

تيغ بر بازوي عبدالله گذشت

وه، چه گويم كه چه زان بر شه گذشت

دست افشان آن سليل ارجمند

خود چو بسمل در كنار شه فكند

گفت

دستم گير اي سالار كون

اي به بي دستان به هر دو كون عون

پايمردي كن كه كار از دست رفت

دست گيرم كاختيار از دست رفت

شه چو جان بگرفت اندر بر تنش

دست خود را كرد طوق گردنش

ناگهان زد ظالمي از شست كين

تير دلدوزش به حلق نازنين

گفت شه كي طاير طاووس پر

خوش بر افشان بال تا نزد پدر

يوسفا فارغ ز رنج چاه باش

رو به مصرِ كامراني شاه باش

مرغ روحش پر به رفتن باز كرد

همچو باز از دست شه پرواز كرد

مرحوم حجّة الاسلام نيّر تبريزي

عقل و عشق

آمدم تا جان كنم قربان تو

پيش تو گردم بَلا گردان تو

در حرم ديدم كه تنها مانده ام

همرهان رفتند و من جا مانده ام

رفتي و ديدم دل از كف داده ام

خوش به دام عقل و عشق افتاده ام

(عقل، آن سو عشق، اين سو مي كشاند

از دو سو، اين مي كشاند آن مي نشاند

عقل گفتا صبر كن طفلي هنوز

عشق گفتا كن شتاب و خود بسوز

عقل گفتا هست يك صحرا عدو

عشق گفتا يك تنه مانده عمو

عقل گفتا روي كن سوي حرم

عشق گفتا هان نيُفتي از قلم

عقل گفتا پاي تو باشد به گِل

عشق گفت از عاشقان باشي خجل

عقل گفتا ني زمان مستيست

عشق گفتا موسم بي دستيست

عقل گفتا باشدت سوزان جگر

عشق گفتا هست عمّو تشنه تر

(راهي ام چون ديد، عقل از پا نشست

عشق، دست عقل را از پُشت بست

بين وجودم عشق محض از مغز و پوست

مي زند فرياد جانم، دوست دوست

خاطر افسرده ام را شاد كن

طاير روح از قفس آزاد كن

هم دهد آغوش تو بوي پدر

هم بُوَد روي تو چون روي پدر

بين ز عشقت سينه ي آكنده ام

در برِ قاسم مكن شرمنده ام

من نخواهم تا به گردت پر زنم

آمدم، آتش به جان يكسر زنم

دوست دارم در رهت بي سر شوم

آنقدر سوزم كه خاكستر شوم

هِل، كه

سوز عشق، نابودم كند

بعد خاكستر شدن دودم كند

مُهر، زن بر برگه ي جانبازي ام

واي من گر از قلم اندازي ام

هست، بعد از نيستي، هستيّ من

شاهد عشق تو بي دستيّ من

كوچكم امّا دلي دارم بزرگ

بچّه شيرم باكي ام نبود ز گرگ

گو شود دست من از پيكر جدا

كي كنم، دامان عشقت را رها

حاج علي انساني

تكليف

آغوش خود به رويم مثل هميشه واكن

دست گلي نثار دامان مجتبي كن

سرباز آخرت را رخصت بده عمو جان

دل تنگ قاسمم من درد مرا دوا كن

مانند اصغر تو تا آنكه ذبح گردم

بغض از گلوي تشنه با يك اشاره واكن

گر نيستم مكلّف بر رزمي به ميدان

دل گفت عاشقي تو تكليف را ادا كن

از خيمه مي دويدم يك ناله مي شنيدم

با قاتل تو مي گفت از مادرش حيا كن

خود را به تو رساندم با قاتل تو گفتم

دست از حسين بردار، يا دست من جدا كن

عبّاس چشم دارد بر دست كوچك من

اي دست جاي سقّا دفع چنين بلا كن

اي قتلگه مرا در، خون عمو بغلطان

عبدالله حسن را ثاراللّهي فدا كن

اين مرغ بسملت را از بام قتلگاهت

بالي بده به دستت در آسمان رها كن

دستم دگر ز بازو آويزِ پوست گشته

مادر بگير دستم، خود حاجتم روا كن

محسن افشار

حضرت عبدالله بن حسن عليهما السلام

من يادگار حسن عبداللّهم سرباز جان نثار ثاراللّهم

جان به ره عشق عمو مي دهم

زاده ي مجتبا تشنه لب شد فدا

مرا عمو همسفرت كن راهي به سوي اصغرت كن

***

عمو حسين چرا فتادي زمين عبداللّهم جنگيدنم را ببين

شوم به قربان تو در راه دين

اين من و جان من لعل سوزان من

عمو در آغوش تو هستم عطر پدر نموده مستم

***

عمو نما بسوي من يك نظر نوازشم كن تو به جاي پدر

بگير عمو اشك مرا از بصر

كه بابم بي قرار مي كشد انتظار

عمو بده ز خون وضويم نما به بابا روبرويم

***

موحد

حضرت عبدالله بن الحسن عليهما السلام

يادگار حسن فاطمي زاده ام

اي عمو جان حسين دل به تو داده ام

به رهت مي كنم دست و جانم فدا

همه جا كربلا – همه جا نينوا

جان ناقابلم به فداي سرت

به فداي تو و حنجر اصغرت

جاي بابا عمو كن نوازش مرا

همه جا كربلا – همه جا نينوا

با دو دستم شوم حافظ جان تو

طالبم جرعه اي جام احسان تو

گر قبولم كني شوم از غم رها

همه جا كربلا – همه جا نينوا

بعد تو اي عمو زندگي را چه سود

ميهمانم نما نزد ياس كبود

كه به ديدار او مي روم از وفا

همه جا كربلا – همه جا نينوا

جرعه اي نوش من كن ز جام بلا

تا بمانم برت دشت كرب و بلا

كن قبول از وفا هديه ي مجتبا

همه جا كربلا – همه جا نينوا

موحد

زبانحال حضرت عبدالله عليه السلام

كرده ام با اشكم وضو پر كشيدم سوي عمو

قتلگه شاهد بود و بس با عمو كردم گفتگو

تنهاي تنها ديدمش

مانند گل بوسيدمش

جانم عمو – جانم عمو (2)

-

تو تسلايم مي دهي شور و آوايم مي دهي

اي عمو جان سر تا بپا بوي بابايم مي دهي

عبداللّهم عبداللّهم

من عاشق ثاراللّهم

جانم عمو – جانم عمو (2)

-

من كه چون شمع خاموشم كي كني تو فراموشم

مثل طفلان خود عمو تو گرفتي در آغوشم

رسيده ام به آرزو

دادي تو بر من آبرو

جانم عمو – جانم عمو (2)

-

اي تمام هستم عمو من به تو دل بستم عمو

طفلم امّا يار توأم سپرم شد دستم عمو

جانم شود قربان تو

هستم بلا گردان تو

جانم عمو – جانم عمو (2)

-

خون چكد از چشم ترم شد نفس هاي آخرم

بشنو اي صاحب حرم خبر آوردم از حرم

در خيمه ها شراره بود

صحبت ز گوشواره بود

جانم عمو – جانم عمو (2)

-

سيّد محسن حسيني

يادداشت …

پي نوشت

(1) بحارالانوار 45 / 65.

(2) بحارالأنوار 68 / 180 ح 33.

(3) مكارم الاخلاق 2 / 373.

(4) بحارالأنوار 44 / 286.

(5) ناسخ التّواريخ امام حسن عليه السلام 7 2 / 270 - از مدينه تا مدينه، ص 722 – حدائق مرحوم صدر قزويني

(6) ابوالفرج، شهادت او را قبل از حضرت قاسم عليه السلام نوشته ست ولي طبري و جزري و شيخ مفيد شهادت اين نوجوان را بعد از حضرت قاسم عليه السلام ذكر كرده اند. (نفس المهموم ص 325).

(7) حياة الامام الحسين عليه السلام 3 / 256 – ناسخ التّواريخ امام حسن عليه السلام 2 / 276.

(8) در كربلا 9 نفر شهيد شدند كه مادرانشان در خيمه ها به آنها مي نگريستند:

1. عبدالله بن الحسين عليهما السلام كه مادرش رباب بود

2. عون بن عبدالله بن جعفر مع مادرش زينب كبري 3 بود.

3.

قاسم بن الحسن عليهما السلام مادرش رمله به او نگاه مي كرد.

4. عبدالله بن الحسن عليهما السلام كه مادرش دختر شليل بجليّه بود.

5. عبدالله بن مسلم، مادرش رقيّه دختر اميرمؤمنان عليه السلام بود.

6. محمّد بن ابي سعيد بن عقيل كه مادرش به چوب خيمه تكيه و او را نظاره مي كرد.

7. عمر بن جناده كه مادرش او را به نبرد امر و در ميدان مبارزه به او نگاه مي كرد.

8. عبدالله كلبي كه همسر و مادرش به او مي نگريستند.

9. عليّ بن الحسين عليهما السلام كه مادرش ليلا در خيمه برايش دعا مي كرد.

(ابصار العين / 130)

(9) بحارالانوار 45 / 34 – مقتل خوارزمي 2 / 27.

(10) مقتل ابي مخنف / 125 – منتخب التّواريخ / 266.

(11) لهوف ص 115 – مثيرالاحزان ص 69 – ارشاد 2 / 111 – بحارالانوار 45 / 35.

(12) منتخب طريحي ص 374.

(13) بحارالأنوار 45 / 35.

(14) مدينة المعاجز 4 / 214 – معجزه هاي امام حسين عليه السلام ص 295 – نفس المهموم 230.

(15) الارشاد 2 / 111 - اللهوف ص 115 – مثيرالاحزان ص 69 – بحارالأنوار 45 / 35.

(16) رجوع شود به ابصار العين ص 130.

(17) المنتخب 2 / 365 – روضة الشّهداء ص 321 – معالي السبطين 1 / 279 - مدينة المعاجز 3 / 366 باب معجزه هاي امام حسين عليه السلام ح 93.

(18) المنتخب 2 / 366.

(19) المنتخب 2 / 374 – بحارالأنوار 45 / 34.

(20) روضة الشّهداء ص 405.

(21) روضة الشّهداء ص 407.

(22) روضة الشّهداء ص 409.

(23) المنتخب 2 / 366 مرحوم طريحي از ارشاد و شيخ مفيد نقل مي كند – بحارالأنوار 45 / 35.

(24) المنتخب 2 / 367.

(25) بحارالأنوار

45 / 35.

(26) بنا بر قول برخي از مقاتل، كسي كه زير سم اسب ها جان داد، قاتل حضرت قاسم عليه السلام بود، نه آن شاهزاده، چرا كه در عبارت بعدي آمده:

آن حضرت زنده بود و پا بر زمين مي ساييد …

(27) بحارالأنوار 45 / 35 – ارشاد 2 / 111 – نفس المهموم ص 322 – مقتل خوارزمي 2 / 27 مقاتل الطالبيين ص 88 – تاريخ طبري 5 / 447.

(28) تمام حديث در شب عاشورا از مدينة المعاجز 4 / 214 باب معاجز الحسين عليه السلام شماره ي 295 نقل شده است.

(29) يعني مبارزه و مقاتله.

(30) عمّان ساماني

(31) مگذار

(32) نام مادر حضرت يوسف عليه السلام.

(33) خلاصه معني بيت: آن درّ يتيم يعني جناب عبدالله از صدف ديده خوشه هاي مرواريدتر بر رخسار سيم گون خود باريد.

(34) سودا در اينجا به معني عشق است.

(35) زي به معني سوي و جانب است.

(36) لفظ تركيست به معناي مهمان.

(37) قوچ كبود رنگ و نمكين يعني زيبا.

(38) سخت جاني، سستي و كاهلي.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109