راهنماي حقيقت: پرسش و پاسخ پيرامون عقايد شيعه

مشخصات كتاب

سرشناسه : سبحاني تبريزي جعفر، 1308 -

عنوان قراردادي : راهنماي حقيقت: پرسش و پاسخ پيرامون عقايد شيعه. برگزيده.

عنوان و نام پديدآور : گزيده راهنماي حقيقت: پرسش و پاسخ پيرامون عقايد شيعه/ جعفر سبحاني.

مشخصات نشر : تهران مشعر 1386.

مشخصات ظاهري : 271 ص.

شابك : 18000 ريال 978-964-540-029-5

وضعيت فهرست نويسي : برونسپاري (فاپا/ چاپ سوم)

يادداشت : چاپ سوم.

يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس.

موضوع : شيعه -- عقايد -- پرسش ها و پاسخ ها

رده بندي كنگره : BP211/5 1386 /س18ر2015

رده بندي ديويي : 297/4172

شماره كتابشناسي ملي : 1027406

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

مقدمه

ص: 11

رسول خدا (ص) در طول 23 سال، رسالت خود را به خوبى انجام داد و با هدايت مرحله به مرحله، اسلام را تبيين و به مردم معرفى نمود و در هيجدهم ذيحجه سال دهم هجرت نيز، در غدير خم با معرفى على ابن ابى طالب (ع) به عنوان امام و پيشواى امت اسلامى، رسالت خويش را به پايان برد و چشم از جهان فرو بست.

پيامبر (ص) پيش از وفات خويش دو گوهر گرانبها؛ يعنى قرآن و عترت را در ميان مردم به وديعت نهاد و از آنان خواست با تبعيت و پيروى از آنها به هدايت و كمال دست يافته و از ضلالت و گمراهى نجات يابند.

«إنى تارك فيكم الثقلين؛ كتاب الله وعترتى ما إن تمسّكتم بهما لن تضلّوا بعدى أبداً».

ليكن متأسفانه پس از رحلت رسول خدا (ص) به دلايلى كه هم اكنون فرصت بيان آن نيست، به وصيت آن حضرت عمل نشد و ميان قرآن و پيروى از عترت جدايى افتاد و رفته رفته با گذشت زمان، مشكلات فراوانى براى جامعه اسلامى پديد آمد، اختلافات مذهى توسعه

ص: 12

يافت و دشمنان دين و رسالت با بهره گيرى از جهل و نادانى مردم، با فته انگيزى و ايجاد شبهه هاى عقيدتى، مسلمانان را به جان يكديگر انداختند و از اين رهگذر توانستند ذخاير و منابع كشورهاى اسلامى را غارت كنند و ساكنان آنها را در فقر و نادانى و عقب ماندگى نگه دارند. امروز نيز با گذشت بيش از هزار و چهارصد و اندى سال، بار ديگر استثمارگران و غارتگران بين المللى با استفاده از همان حربه به ميدان آمده و در تعدادى از كشورها همچون عراق و افغانستان با قساوت و بى رحمى هرچه تمام تر و با بهره گيرى از بمب و سلاح هاى مخرب، مردان، زنان و كودكان بى گناه را به خاك و خون مى كشند و آنان را قطعه قطعه مى كنند و از اين طريق بهشت را مى جويند! و يك بار ديگر ماجراى خوارج و جنايات آنان در صدر اسلام را در خاطره ها زنده مى كنند.

طبيعى است در چنين وضعيتى علما و دانشمندان نقشى بس مهم و ويژه دارند؛ از يك سو بايد حقايق را بيان كرده، شبهات را پاسخ دهند تا با ايجاد معرفت دينى، ريشه اين گونه افكار را در جهان اسلام بخشكانند و از سوى ديگر از تفرقه و شكاف ميان جامعه اسلامى جلوگيرى كنند.

كتابى كه در پيش روى شما است چنين رسالتى را دنبال مى كند و به قلم استاد و فقيه متفكر و فرزانه حضرت آيةالله آقاى حاج شيخ جعفرسبحانى- دامت بركاته- به رشته تحرير در آمده است. شخصيت زمان شناس و بزرگوارى كه عمر خويش را در راه تحقيق و تبيين علوم و

ص: 13

معارف اسلامى سپرى كرده و آثار گرانسنگى در معرفى و دفاع از مكتب اهل بيت (ع) به طالبان و جويندگان حقيقت ارائه كرده اند. از خداوند متعال براى ايشان سلامتى و طول عمر و موفقيت روزافزون مسألت داريم. اين كتاب پيش از اين در 659 صفحه به چاپ رسيد كه با توجه به درخواست هاى مكرر علاقمندان، گزيده آن، به شكل كنونى تقديم مى گردد.

معاون آموزش و پژوهش

بعثه مقام معظم رهبرى

20/ 1/ 1386

ص: 14

ص: 15

ص: 16

فصل اوّل: تاريخ شيعه و گسترش آن

1- تشيع در چه زمانى پديد آمده است؟!

اشاره

ص: 17

سؤال: درباره پيدايش شيعه فرضيه ها و نظريات مختلفى مطرح شده است، بفرماييد تشيع از چه زمانى پديد آمده است؟

پاسخ: معمولًا اين نوع پرسش ها درباره نحله هاى كلامى و فرقه هاى مذهبى مطرح مى شود كه پس از رحلت پيامبر اسلام پديد آمده اند؛ مثلًا مى گويند: مذهب اشعرى چگونه و از چه زمانى پديد آمده؟ در پاسخ گفته مى شود: مذهب اشعرى مكتبى كلامى است كه ابوالحسن اشعرى (260- 324 ه-) در آغاز قرن چهارم آن را پى ريزى كرد. در مقابل آن، مذهب معتزله قرار دارد كه آن هم يك مذهب كلامى است و واصل بن عطا (80- 130 ه-) شاگرد حسن بصرى (م 110 ه-) آن را بنيان نهاد. در اين موارد، مى توان براى پيدايش مذهب، تاريخ مشخصى تعيين كرد.

اين گفته در خصوص مذاهب فقهى نيز صادق است. مذهب حنفى به وسيله ابوحنيفه (80- 150 ه-) و مذهب شافعى به وسيله محمد بن ادريس شافعى (150- 204 ه-) پديد آمد و همچنين ديگر مذاهب فقهى نيز تاريخ پيدايش مشخصى دارند. امّا تشيع يك مذهب كلامى و فقهى نيست كه پس از پيدايش اسلام و درگذشت رسول خدا (ص) پديد آمده باشد.

ص: 18

تشيع، با اسلام تاريخ يكسان دارد. در واقع تشيع همان اسلامى است كه پيامبر خدا (ص) آورده و يكى از تعاليم آن، استمرار رهبرى و امامت به وسيله فردى است كه از جانب خدا تعيين و به وسيله پيامبر (ص) معرفى مى شود. اين اصل اساسى كه ضامن بقاى اسلام است و هويت تشيع را تشكيل مى دهد، در زمان خود رسول خدا (ص) به وسيله آن حضرت اعلام شد و گروهى از صحابه پيامبر، آن را پذيرفتند و پس از درگذشت رسول خدا (ص) بر همان پيمان باقى ماندند. اينان پيشگامان تشيع در عصر رسول خدا (ص) و پس از او بودند. امّا گروهى ديگر، اين اصل را ناديده گرفته و رهبرى را از آن ديگرى دانستند.

تشيّع به اين معنى، تاريخى جز اسلام و واقعيتى جز اين آيين ندارد و اين اصل؛ يعنى تعيين رهبر و امام از جانب خداوند، جزئى از تعاليم اسلام بوده و در زمان حيات پيامبر (ص) اعلام شده است.

رويكرد عقلانى در شيوه گزينش رهبر

اشاره

پيش از آن كه صفحات احاديث و تاريخ را ورق بزنيم، نخست درباره شيوه حكومت اسلامى پس از رسول خدا (ص) سخن مى گوييم. حاصل سخن اين كه آيا پيامبر اسلام (ص) براى زعامت و اداره امور كشور پس از رحلت، فردى را معين كرد، يا اين كه آن را به مهاجرين و انصار واگذار نمود، و به لقاء اللّه پيوست؟

محاسبات اجتماعى به روشنى ثابت مى كند كه پيامبر (ص) فردى را براى زعامت معين كرد و در اين مورد، به امر الهى، «حكم خداوند» را بر «انتخاب امت» ترجيح داد، زيرا به هنگام رحلت پيامبر (ص) سه دشمن قوى و نيرومند، جامعه اسلامى را تهديد مى كرد. از جانب شرق مجوس آتش پرست، از جانب غرب روميان مسيحى و در داخل، ستون پنجم نفاق كه براى خود، قدرت و ريشه هاى اجتماعى داشت، به گواه اين كه

ص: 19

آيات فراوانى درباره منافقان در سوره هاى مختلف نازل شده است. در چنين وضعيتى، مصلحت جامعه اسلامى ايجاب مى كرد كه پيامبر فردى نيرومند، عالم، آگاه، زاهد و پارسا را براى زعامت معين كند، تا پس از درگذشت او، اين مسأله خاتمه يافته تلقى شود و همه نيروها تحت فرمان او براى حفظ اسلام و مقابله با مثلث پيش گفته بكوشند. در حالى كه اگر در اين مورد سكوت مى كرد، علاوه بر سه مشكل ياد شده، مشكل ديگرى به نام اختلاف در درون مسلمانان پديد مى آمد و چه بسا به جنگ داخلى كشيده مى شد. با توجه به اين حقايق تاريخى، احتمال انتصاب بر انتخاب اولويت مى يابد.

و به ديگر سخن، در شيوه حكومت، دو نظر بيش نيست، نظريه «تنصيص» و نظريه «گزينش»، آن هم به وسيله مهاجرين و انصار. در اين مورد، موضع پيامبر را از نزديك بررسى مى كنيم؛ زيرا مسأله از سه فرض بيرون نيست:

1. اصولًا پيامبر درباره شيوه حكومت پس از خويش سخنى نگفته باشد.

2. پيامبر (ص) درباره شيوه حكومت، موضع گرفته و آن را به شورا واگذارد.

3. فرد لايقى را از ميان تربيت يافتگان خود براى رهبرى برگزيند.

فرضيه نخست، با كامل بودن دين و استمرار آن تا روز رستاخيز سازگارى ندارد؛ زيرا اسلام يك آيين فردى نيست و تعاليم آن منحصر به عبادات شخصى و نيايش هاى فردى نمى باشد، بلكه يك دكترين جامع است كه بشر را از هرگونه تقنين و تشريع بى نياز مى كند و به صورت خودكفا تا پايان جهان پيش خواهد رفت. آورنده چنين آيينى نمى تواند نسبت به مسائل حكومت، كه ضامن بقاى دين است، سكوت اختيار كند و بى تفاوت باشد. و موضع انفعالى به خود بگيرد.

ص: 20

نظريه دوم تا حدى نظريه مقبولى است و آن اين كه پيامبر، موضع مثبت داشته و نسبت به مسائل حكومتى بى تفاوت نبوده، ولى اگر شيوه حكومت بر اساس شورا بود، بايد پيامبر (ص) در كلمات خود به اين امر اشاره فرموده، شرايط و ضوابط شورا را به نحو دقيق تبيين نمايد و براى آموزش دادن مسلمانان، آن را در طول زندگى خود به صورت هاى عملى پياده كند تا مسلمانان پس از درگذشت او دچار حيرت و سرگردانى نشوند، در حالى كه در كلمات پيامبر (ص) و احاديث و تاريخ زندگانى او، نص صريحى بر اين كه نظام حكومت، نظام شورايى است، ديده نمى شود، حتى بعد از خليفه اوّل شيوه تعيين خليفه، غالباً بر اساس شورا نبوده، بلكه با تعيين خليفة قبلى، فردى زمام امور را به دست مى گرفته است.

حكومت در اسلام، فصلى كوتاه و گذرا نيست كه با يك جمله «وَأَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ» (1)

پايان پذيرد، بلكه بخش هاى گسترده اى از احكام و امور را دربر مى گيرد، كه عنايت پيامبر را براى تبيين جزئيات و شرايط، مى طلبد.

طبعاً نظريه سوم، بيش از دو نظريه ديگر قابل پذيرش است و اتفاقاً احاديث رسول خدا (ص) و تاريخ حيات آن حضرت به روشنى آن را ثابت مى كند.

پس از يك تحليل اجتماعى، اكنون به پاسخ پرسش از نظر حديث و تاريخ مى پردازيم.

1. شيعه در كلمات رسول خدا (ص)

نامگذارى پيروان على (ع) به شيعه، از زمان خود پيامبر (ص) آغاز شده و روايات فراوانى حاكى از آن است كه آن حضرت اين نام را بر


1- شورى/ 38.

ص: 21

پيروان على (ع) نهاده است. محدثان و مفسران نقل مى كنند آنگاه كه آيه «إِنَّ الّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحات أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيّه» (1)

فرود آمد، پيامبر (ص) رو به على (ع) كرد و فرمود:

«مقصود از اين عبارت، تو و شيعيانت مى باشيد كه روز قيامت خشنود و پسنديده هستيد».

در حديث ديگر فرمود:

«تو و پيروانت مقصود هستيد، وعده من و شما در روز قيامت نزد حوض كوثر است. آنگاه كه امت ها براى حسابرسى به آنجا مى آيند، شما را فرا مى خوانند در حالى كه نور از چهره و پيشانى شما تابان است».

روايات مربوط به نزول اين آيه در حق شيعيان على (ع) و اين كه پيامبر (ص) پيروان على (ع) را شيعه ناميد، در كتاب هاى مختلف وارد شده است، براى نمونه به مدارك زير مراجعه شود. (2) بنابراين، نامگذارى پيروان على (ع) به شيعه، از جانب رسول خدا (ص) انجام شده و اين خود مبنايى در تعيين شيوه حكومت پس از پيامبر (ص) به شمار مى رود.

2. امامت، همزاد نبوّت

شكى نيست كه مقام امامت با مقام نبوت تفاوت دارد. پيامبر گيرنده وحى و پايه گذار دين است، در حالى كه امام نه دريافت كننده وحى است و نه پايه گذار دين، بلكه وظايفى كه رسول خدا (ص) در قلمرو بيان


1- آنان كه ايمان آورده و عمل نيكو انجام داده اند، آنان بهترين مردم هستند. بينه، 7.
2- الدر المنثور، ج 6، ص 589؛ الصواعق المحرقه، ص 161؛ نهايه ابن اثير، ماده قمح، ج 4، ص 106؛ مناقب ابن مغازلى، ص 293؛ و غير آن. البته سيوطى در الدرالمنثور اين احاديث را از تفسير طبرى و تاريخ ابن عساكر نقل كرده است.

ص: 22

احكام و اجراى آنها برعهده داشت، پس از وى برعهده امام مى باشد. امام مرجع بيان احكام و عقايد اسلامى و مدير امور كشور است. با توجه به اين اصل و بنابر روايات، روزى كه پيامبر (ص) نبوت خود را براى بنى هاشم بيان كرد، جانشينى و رهبرى على (ع) را نيز اعلام نمود و اين حاكى از آن است كه نبوت و امامت همزاد بوده و دارنده هر دو منصب از جانب خدا به وسيله وحى الهى معين مى شوند. اين مسأله در منابع تاريخى چنين آمده است:

پيامبر گرامى (ص) سه سال دعوت پنهانى داشت. آنگاه كه خدا او را با آيه «وَأَنْذِرْ عَشيرتَكَ الأَقْرَبين» (1)

مخاطب ساخت، او بيش از چهل تن از بستگان خود را كه همگى از شخصيت هاى بنى هاشم بودند، براى ضيافت ناهار دعوت كرد و پس از صرف غذا، سخنان خود را اينگونه آغاز كرد:

«هيچ كس از مردم براى كسان خود چيزى بهتر از آنچه من براى شما آورده ام، نياورده است. من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام، خدايم به من فرمان داده كه شما را به توحيد و يگانگى وى و رسالت خويش دعوت كنم. چه كسى از شما مرا در اين راه كمك مى كند تا برادر و وصى و جانشين من در ميان شما باشد؟»

آن حضرت اين جمله را گفت و اندكى درنگ كرد تا ببيند كدام يك از آنان به نداى او پاسخ مثبت مى دهند. در آن لحظات، سكوتى مطلق و آميخته با بهت و تحير بر مجلس سايه گسترده بود و همگى سر به زير افكنده و در فكر فرو رفته بودند.

ناگهان على (ع) كه سن او در آن روز از 15 سال تجاوز نمى كرد، سكوت را درهم شكست و برخاست و رو به پيامبر كرد و گفت:


1- بستگان نزديك خود را از عذاب الهى بيم ده! شعراء، 224.

ص: 23

«اى پيامبر خدا، من تو را در اين راه يارى مى كنم». آنگاه دست خود را به سوى پيامبر (ص) دراز كرد تا دست او را به عنوان پيمان فداكارى بفشارد. در اين هنگام پيامبر (ص) دستور داد كه على (ع) بنشيند. بار ديگر پيامبر (ص) گفتار خود را تكرار كرد. باز على برخاست و آمادگى خود را اعلام كرد. اين بار نيز پيامبر (ص) به وى دستور داد بنشيند. در مرتبه سوم نيز مانند دفعات پيشين، كسى جز على (ع) برنخاست و تنها او بود كه پشتيبانى خود را از اهداف مقدس پيامبر (ص) اعلام كرد. پيامبر (ص) در اين حال دست خود را بر دست على (ع) زد و جمله تاريخى خود را در مجلس بزرگان بنى هاشم درباره او بيان كرد و گفت:

«هان! اى خويشان و بستگان من! على برادر و وصى و خليفه من در ميان شماست». (1) اين حديث به روشنى تاريخ تشيع و همزاد بودن نبوت وامامت را به معنايى كه يادآور شديم بيان مى كند. البته اين تنها موردى نيست كه پيامبر (ص) رهبر مسلمانان پس از خود را تعيين مى كند، بلكه در موارد ديگرى نيز بر اين مطلب تصريح فرمودند كه به صورت گذرا به آنها اشاره مى كنيم.

3. حديث منزلت

حديث منزلت از احاديث معروفى است كه محدّثان و تاريخ نگاران نقل كرده اند و اجمال آن چنين است:


1- «إنّ هذا أخى ووصيىّ وخليفتى فيكم فاسمعوا له وأطيعوا» تاريخ طبرى، ج 2، ص 319- 321، چاپ دارالمعارف مصر؛ تاريخ كامل ابن اثير، ج 2، ص 62- 36 چاپ دارصادر بيروت؛ سيره حلبى، ج 71 ص 311، چاپ البهيه در مصر؛ تاريخ ابن عساكر، ج 1، ص 65، حديث 139- 140- 141، چاپ بيروت، تفسير خازن، علاء الدين شافعى، ج 3، ص 371، چاپ مصر و غيره.

ص: 24

آنگاه كه پيامبر (ص) راهى نبرد با روميان در سرزمين تبوك گرديد، على (ع) را همراه خود نبرد؛ زيرا وجود او در مدينه براى جلوگيرى از فتنه گرى منافقان، لازم و ضرورى بود، ولى دشمنان به شايعه پردازى دست زدند و گفتند: روابط پيامبر (ص) با على (ع) به تيرگى گراييده، لذا او را به همراه خود نبرده است. على (ع) خود را به لشگرگاه اسلام رساند و اين شايعه را بازگو نمود. پيامبر (ص) در پاسخ فرمود:

«آنان دروغ گفته اند. من تو را براى حفظ خانه و خانواده ام جانشين خويش ساخته ام. پس بازگرد و جانشين من در خانواده من و خانواده خودت باش. آيا خوش ندارى براى من آن گونه باشى كه هارون براى موسى بود، با يك تفاوت كه پيامبرى پس از من نيست؟» (1) اين حديث به روشنى بيانگر آن است كه على (ع) تمام صلاحيت ها و اختيارات هارون (ع) را جز نبوت دارا بوده است. يكى از مناصب هارون، وزارت او براى موسى (ع) بوده است، چنان كه مى فرمايد:

«وَاجْعَلْ لِى وَزيراً من أَهْلِى* هارُونَ أَخى». (2)

«هارون را كه از خاندان من است، وزير من قرار ده».

استثناى نبوت در كلام رسول خدا (ص) حاكى از آن است كه كليه مسئوليت هاى هارون را على نيز دارا بود واين جانشينى تنها به جنگ تبوك اختصاص نداشت، بلكه يك ضابطه كلى بود كه جانشينى در غزوه تبوك يكى از مصاديق آن به شمار مى آمد و اگر مقصود


1- صحيح بخارى، غزوه تبوك، ج 6، ص 3، چاپ 1314؛ صحيح مسلم، باب فضائل على، ج 7، ص 120؛ سنن ابن ماجه، باب فضائل اصحاب پيامبر، ج 1، ص 55؛ سيره ابن هشام، ج 2، ص 519- 520.
2- طه/ 29- 30.

ص: 25

جانشينى در خصوص اين سفر بود، نيازى به اين ضابطه كلى و استثناى نبوت نبود.

4. حديث غدير

از ميان دلايل فراوان كه بيانگر زعامت على (ع) پس از پيامبر (ص) است، در اين بحث به سه دليل بسنده مى كنيم: حديث «يوم الدار» در آغاز رسالت، حديث «منزلت» در اثناى رسالت و حديث غدير در اواخر عمر رسول خدا. اكنون اجمالى از تعيين جانشين در آخرين روزهاى رسالت:

پيامبر اسلام (ص) در سال دهم هجرت براى انجام فريضه حج و تعليم مناسك آن به مسلمانان، در قالب يك جمعيت ده هزار نفرى حركت كرد و در روزهاى عرفه و منا سخنرانى هاى جامع و ارزنده اى ايراد فرمود.

مراسم حج به پايان رسيد، همگان به قصد وطن، مكه را ترك كردند، چون كاروان ها به نزديك بركه آبى به نام غدير خم رسيدند، پيك وحى فرود آمد و پيامبر (ص) را فرمان توقف داد، خدا به رسول گرامى (ص) چنين فرمان داده بود:

«يا أَيُّها الرّسول بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالتهُ وَاللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ». (1)

«اى پيامبر، آنچه را از پروردگارت بر تو فرود آمده، به مردم برسان و اگر چنين نكنى، رسالت خداى را به جا نياورده اى و خداوند تو را از گزند مردم حفظ مى كند».


1- مائده/ 67.

ص: 26

در اين لحظات حساس طنين اذان سراسر بيابان را فرا گرفت، سپس پيامبر (ص) خطبه اى به شرح زير ايراد كرد:

«ستايش از آن خداست و به او ايمان داريم. از او يارى مى خواهيم و بر او توكل مى كنيم، و از شر خويشتن و بدى كردارهايمان به خدايى پناه مى بريم كه گمراهان جز او راهنمايى ندارند. خدا هر كس را راهنمايى كند، او ديگر گمراه نمى شود و گواهى مى دهيم كه خدايى جز او نيست و محمد (ص) بنده و فرستاده اوست.

هان! اى مردم، نزديك است كه من دعوت حق را لبيك گويم و از ميان شما بروم. من مسئولم و شما نيز مسئول هستيد ... هان! اى مردم، هر كس من مولا و رهبر او هستم، على نيز مولا و رهبر اوست». (1) پيامبر (ص) جمله آخر را سه بار تكرار كرد و فرمود:

«پروردگارا! هر كس على را دوست دارد، تو او را دوست بدار و هر كس با او دشمنى كند تو با او دشمن باش. هر كس او را يارى كند، تو ياور او باش، و هر كس او را تنها گذارد، تو نيز او را تنها گذار. لازم است حاضران به غايبان خبر دهند و آنها را از اين امر آگاه سازند».

هنوز اين اجتماع با شكوه پايان نيافته بود كه فرشته وحى فرود آمد و پيامبر گرامى (ص) را بشارت داد كه خداوند امروز دين خود را تكميل كرد و نعمت خويش را بر مؤمنان به كمال رسانيد. (2)


1- مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِىٌ مَوْلاهُ.
2- «الْيَوْم أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتى وَرَضِيتُ لَكُمُ الإِسْلامَ دِيناً» مائده/. 3 در اين لحظه صداى تكبير پيامبر ص بلند شد و فرمود: خدا را سپاسگزارم كه دين خود را كامل كرد و نعمت خود را به پايان رسانيد از رسالت من و ولايت على ع پس از من خشنود شد. پيامبر از جايگاه خود فرود آمد و ياران او گروه گروه به حضرت على ع تبريك گفتند و او را سرور خود و سرور هر مرد و زن مؤمنى خواندند.

ص: 27

حديث غدير از احاديث متواتر است. كافى است كه بدانيم 120 صحابى، آن را از پيامبر (ص) نقل كرده اند و از تابعان 89 نفر به نقل آن پرداخته اند و در مجموع 14 قرن، 360 تن عالم و دانشمند سنّى آن را روايت كرده اند، و اگر راويان و عالمان شيعى را به آنان ضميمه كنيم خواهيم ديد كه حديث در بالاترين حدّ تواتر قرار مى گيرد. (1)

شكل گيرى تشيع در پرتو اين سفارش ها

ما به همين سه حديث قطعى بسنده مى كنيم. اين سفارش ها سبب شد كه در عصر رسول خدا (ص) گروهى گرد على را بگيرند و به پيروى از او مشهور شوند. محقق معروف آقاى محمد كردعلى در كتاب «خطط الشام» مى نويسد:

«در زمان خود پيامبر (ص) گروهى از بزرگان صحابه به دوستى و موالات على (ع) معروف بودند؛ مانند سلمان فارسى كه مى گفت: ما با پيامبر (ص) بيعت كرديم بر دو اصل: خيرخواهى براى مسلمانان و اقتدا به على بن ابى طالب (ع) و ولايت وى. ابوسعيد خدرى مى گويد: مردم به پنج چيز دعوت شدند ولى چهارتا را گرفتند و يكى را رها كردند. سؤال شد: آن چهار تا را كه گرفتند چيست؟ گفت: نماز، زكات، روزه ماه رمضان و زيارت خانه خدا.


1- ترمذى، صحيح، ج 5، ص 297؛ ابن ماجه، سنن، ج 1، ص 45، حديث 121؛ الحاكم النيسابورى، المستدرك على الصحيحين، ج 3، ص 110؛ احمد بن حنبل، مسند، ... حديث 961، ج 1، ص 88، ج 2، ص 672؛ و غيره، نسائى، خصائص، ص 94، 95، 50؛ ابن ابى شيبه، المصنف، ج 12، ص 78، حديث 12167، مشكاة المصابيح، ج 3، ص 246؛ محب الدين طبرى، الرياض النضرة، ج 2، ص 169، چاپ خانجى، ما به همين مقدار بسنده مى كنيم، كسانى كه علاقمند به آگاهى از حالات راويان از صحابه و تابعان و دانشمندان باشند، مى توانند به كتاب هايى كه پيرامون حديث غدير نوشته شده مراجعه كنند. از ميان آنها مطالعه دو كتاب را پيشنهاد مى كنيم: الف. عبقات الأنوار، تأليف ميرحامد حسين هندى متوفاى 1306 ه-. ب. الغدير، تأليف محقق عاليقدر عبدالحسين امينى 1320- 1390 ه-.

ص: 28

پرسيدند: آن يكى كه رها كردند كدام است؟ گفت: ولايت على بن ابى طالب (ع). از وى سؤال شد: آيا ولايت على همانند آن چهار مورد، لازم و واجب است؟ گفت: آرى، به سان آنها لازم و واجب است. و از همين افرادند: ابوذر غفارى، عمار ياسر، حذيفة ابن يمان، ذوالشهادتين خزيمة ابن ثابت، ابوايوب انصارى، خالد بن سعيد و قيس بن سعد بن عباده». (1)

شيعه در عصر رسالت

سفارش هاى مؤكد پيامبر (ص)- كه نمونه هاى آن را يادآور شديم و قسمت مهم آن در كتاب هاى حديث و تفسير وارد شده است- سبب شد كه بذر تشيع در سرزمين اسلام پاشيده شود و به تدريج رشد كند. گروهى در عصر رسالت، ولايت على را به دل بگيرند و به عنوان شيعه على (ع) مشهور شوند و با پايمردى تمام پيمان خود را با امام پس از عصر رسالت نيز حفظ كنند. اين گروه هسته تشيع را در صدر اسلام تشكيل مى دادند. سپس تشيع در طول زمان با توجه به شناخت هاى صحيح از مسأله امامت و جانشينى على (ع) راه خود را باز كرد و پيوسته در حال گسترش بود.

تشيع از حجاز آغاز گرديد. سرزمين حجاز زادگاه تشيع است و آنگاه كه امام (ع) مقرّ خلافت را به عراق منتقل كرد، تشيع رشد بيشترى يافت و پيوسته در نقاط مختلف جهان گسترده شد.


1- محمد كردعلى، خطط الشام، ج 5، ص 251.

ص: 29

2- اقليت شيعه و اكثريت سنّى

سؤال: اگر شيعه حق است، چرا در اقليّت مى باشد و اكثريت، مذهب تسنّن را پذيرفته اند؟

پاسخ: هيچگاه اكثريت نشانه حقانيت و اقليت نشانه خلاف آن نيست، در طول تبليغ پيامبران، از زمان حضرت نوح (ع) تا عصر حضرت خاتم (ص) مؤمنان در اقليّت بودند. قرآن آنگاه كه مبارزات پى گير انبيا را ياد مى كند، پيوسته تذكر مى دهد: گروندگان و مؤمنان به آنان بسيار اندك بودند. درباره نوح كه نهصد و پنجاه سال (1) به تبليغ پرداخت، مى فرمايد:

«وَما آمَنَ مَعَهُ إِلّا قليل». (2)

«جز اندكى به همراه او ايمان نياوردند».

در آيه ديگر مى فرمايد:

«وَقَليلٌ مِنْ عِبادى الشَّكُور». (3)

«اندكى از بندگان من سپاسگزارند».


1- «فَلَبِثَ فِيهِمْ أَلْفَ سَنَة إِلّا خَمْسِينَ عامّا» عنكبوت/ 14.
2- هود/ 40.
3- سبأ/ 13.

ص: 30

قرآن درباره پيروى از اكثريت، به پيامبر هشدار مى دهد ومى فرمايد:

«إِنْ تُطِعْ أَكْثَرَ مَنْ فِى الأَرْض يُضِلّوك عَنْ سَبيلِ اللّه». (1)

«اگر از اكثريت مردم روى زمين پيروى كنى، تو را از راه خدا گمراه مى كنند».

و باز به پيامبر يادآور مى شود:

«وَما أَكْثَرُ النّاسِ وَلَوْ حَرَصْتَ بِمُؤمِنين». (2)

«هر چند بكوشى، اكثريت مردم ايمان نمى آورند».

بزرگترين جمعيت ها در جهان از آنِ كشورهايى چون چين با حدود يك ميليارد و سيصد ميليون نفر و هند با بيش از يك ميليارد نفر جمعيت است كه اكثريت مردم آنها را مادى گرايان و بت پرست ها تشكيل مى دهند. اگر مجموع جمعيت مسلمانان را كه يك ميليارد و سيصد ميليون تخمين زده مى شود نسبت به جمعيت 6 ميلياردى كره زمين، بسنجيم، از اكثريت برخوردار نيستند.

اميرمؤمنان على بن ابى طالب (ع) در يكى از سخنان حكيمانه خود، درباره شناخت حق و باطل، بيانى دارد كه يادآور مى شويم:

در جنگ جمل مردى از اميرمؤمنان سؤال كرد: آيا با طلحه و زبير نبرد مى كنى، در حالى كه آنان از برجسته ترين اصحاب پيامبرند؟

امام در پاسخ فرمود: تو در اشتباهى. عظمت و بزرگى اشخاص، نشانه حق و باطل نيست، حق را بشناس تا اهل آن را بشناسى؛ و باطل را بشناس، آنگاه اهل آن را خواهى شناخت». (3)


1- انعام/ 116.
2- يوسف/ 103.
3- إنّك لرجل ملبوس عليك .... جاذبه و دافعه امام على به نقل از كتاب على و بنوه از دكتر طه حسين.

ص: 31

گذشته از اين، شيعه هر چند نسبت به جمعيت كل مسلمانان، در اقليّت است، ولى براى خود، جمعيت عظيمى را در جهان تشكيل مى دهند و لذا در غالب نقاط جهان حضور مؤثر دارند. علاوه بر كشورهاى ايران و عراق و آذربايجان و بحرين و لبنان كه اكثريت آنها را شيعيان تشكيل مى دهند، در تمام كشورهاى اسلامى، اقليت قابل ملاحظه اى از شيعيان وجود دارد كه براى خود مساجد، مؤسسات، مدارس و برنامه هاى فرهنگى دارند.

اصولًا بايد توجه كرد كه شيعه به عنوان اپوزيسيون و مخالف نظام حاكم شناخته مى شد و نظام هاى سياسى براى سركوب بلكه ريشه كن كردن آنها، به آنان لقب «روافض» داده بودند. به عنوان نمونه، سلطان محمود غزنوى پس از تسلط بر شرق خراسان، به ريشه كن كردن دو گروه، يكى شيعه و ديگرى معتزله همت گمارد، چندان كه آثار علمى و كتابخانه هاى آنان را از بين برد تا اثرى از تشيع و معتزله باقى نماند. او پيوسته اهل حديث و كراميه را تقويت مى كرد، و شيعه و معتزله را دشمن اصلى خود مى دانست. (1) صلاح الدين ايوبى، پس از خيانت به فاطميان، تصميم بر قتل عام شيعه گرفت و گروه بى شمارى از آنان را كشت. (2) در دوران حكومت عثمانى، در زمان سلطان سليم به خاطر فتواى يك فقيه حنفى به نام نوح، 40000 شيعه در تركيه فعلى سر بريده شدند. (3)(4)


1- يكى از مردم خراسان موسوم به عبداللّه بن كرام به زهد ريايى و حيله و تزوير، جمعى كثير را تابع مذهب خود گردانيد كه از جمله اتباع او يكى سلطان محمود بود كه بلاى عظيمى براى شيعه و اهل كلام شد يادداشت هاى قزوينى، حواشى، ج 7، ص 60 به نقل از لغت نامه دهخدا.
2- اعيان الشيعه، ج 3، ص 30، مظفر، تاريخ الشيعه، ص 192.
3- البلاد العربيه والدولة العثمانيه، حصرى، ص 40، چاپ: 36 م؛ اعيان الشيعة، ج 1، ص 30- 13 او به جاى 40000، عدد 70000 را آورده است؛ شرف الدين عاملى، الفصول المهمه، ص 140، چاپ نجف.
4- البلاد العربيه والدولة العثمانيه، حصرى، ص 40، چاپ: 36 م؛ اعيان الشيعة، ج 1، ص 30- 13 او به جاى 40000، عدد 70000 را آورده است؛ شرف الدين عاملى، الفصول المهمه، ص 140، چاپ نجف.

ص: 32

در دوران حكومت جزّار در لبنان، در جبل عامل حمام خون به راه افتاد و نسل كشى شيعه صورت گرفت، به گونه اى كه كتاب هاى آنان مدت ها به جاى هيزم در تنور نانوايان مى سوخت. (1) با توجه به اين كشتارهاى دسته جمعى، بقاى شيعه در جهان، آن هم با يك فرهنگ قوى و جامع و داشتن علما و دانشمندان مبرز در تمام رشته هاى اسلامى و علمى، يكى از معجزات الهى است كه در پرتو عنايتش، مظهر اسلام راستين بدون تحريف تا قرن پانزدهم به جاى مانده و خوشبختانه روز به روز نور آن، راه گروه بيشترى از انسان ها را روشن نموده و پرده هاى جهل و تعصب را از چهره تاريخ كنار مى زند.


1- دائرة المعارف اللبنانيه، فؤاد البستانى، در شرح حال ابراهيم يحيى.

ص: 33

ص: 34

فصل دوم: عقايد شيعه

مقامات اولياى خدا و قدرت هاى غيبى

اشاره

ص: 35

سؤال: آيا انبيا و اوليا، علاوه بر قدرت هاى عادى، توان انجام امور خارق العاده را نيز دارند؟

پاسخ: جهان آفرينش، جهان اسباب و مسبّبات و علّت ها و معلول ها است. هر فردى در كار خود از قدرت الهى بهره مى گيرد و اگر پيوند او از آن قدرت لايزال گسسته گردد، عاجز و ناتوان مى شود. بنابراين، اگر اولياى الهى كارهاى خارق العاده اى را انجام مى دهند، همگى از قدرت الهى سرچشمه گرفته و به اذن او مى باشد. اگر اين پيوند قطع شود، هيچ فردى توان كارى را؛ اعم از عادى و غير عادى، نخواهد داشت.

كارهاى برون از توان عادى معلول تكامل روحى و روانى «ولىّ» خداست كه در اثر طى طريق عبوديت و عمل به تعاليم اسلام و پيمودن صراط مستقيم به اين مقام مى رسد. (1) انسان در سايه عبوديت و بندگى خدا و اخلاص در عبادت، براى خود سيرى در تكامل باطنى دارد كه ربطى به زندگى فردى واجتماعى او ندارد و اين سير از حدود جسم وماده بيرون است و هر فردى در اين سير


1- آرى براى رسيدن به انجام امور خارق العاده، راه ديگرى به نام رياضت هست ولى پيمودن آن راه حرام و ممنوع مى باشد. وگاهى مصالح غيبى ايجاب مى كند كه فردى در دوران كودكى، به كمالى برسد كه ديگران فاقد آن هستند، و اين جنبه استثنايى دارد.

ص: 36

معنوى خود، به فراخور حال خويش مقاماتى را به دست مى آورد كه چه بسا آنها را در اين جهان و يا پس از مرگ مشاهده نمايد.

مقصود از كمال چيست؟

وقتى مى گوييم خداوند كمال مطلق و نامتناهى است، مقصود از آن، همان «صفات جمال» خدا؛ از قبيل «علم» و «قدرت» و «حيات» و «اراده» است. هرگاه بنده اى در پرتو پيمودن راه اطاعت، گام در درجات كمال مى گذارد و از نردبان كمال بالا مى رود، مقصود اين است كه كمال وجودى بيشترى به دست آورده و علم بيشتر، قدرت زيادتر، اراده اى نافذتر وحياتى جاودانه تر پيدا مى كند. در اين صورت مى تواند از فرشته بالاتر قرار گيرد و از كمالات بيشترى بهره مند گردد.

بشر، پيوسته خواهان آن است كه بر جهان تسلط پيدا كند و كارى را كه انسان هاى عادى از انجام آن عاجزند، انجام دهد. به عنوان مثال، گروهى از مرتاضان از طريق رياضت هاى حرام و آزار دهنده به تقويت نفس و روح پرداخته و قدرت هايى را به دست مى آورند.

امّا راه صحيح كه موجب سعادت هر دو جهان مى گردد، آن است كه راه «بندگى» و خضوع در برابر خداى جهان را در پيش گيرد و با پيمودن راه بندگى، مقاماتى به دست آورده و سرانجام قدرت بر تصرف در تكوين پيدا كند.

پيامبر گرامى (ص) در ضمن حديثى به مقامات بلند سالكان راه حق و پويندگان راه عبوديت وبندگى اشاره نموده، سخن پروردگار را چنين نقل مى فرمايد:

«هيچ بنده اى به وسيله كارى، نسبت به من تقرب نجسته كه محبوب تر از انجام فرايض بوده باشد. (آنگاه فرمود:) بنده من با گزاردن نمازهاى نافله آنچنان به من نزديك مى شود كه اورا

ص: 37

دوست مى دارم. وقتى او محبوب من شد، من گوش او مى شوم كه با آن مى شنود، وچشم او مى شوم كه با آن مى بيند و زبان او مى گردم كه با آن سخن مى گويد، و دست او مى شوم كه با آن حمله مى كند. هرگاه مرا بخواند اجابت مى كنم و اگر چيزى از من بخواهد مى بخشم». (1) دقت در اين حديث، ما را به عظمت كمالى كه انسان در سايه انجام فرايض و نوافل پيدا مى كند، به خوبى رهبرى مى كند. در اين حالت قدرت درونى انسان به حدّى مى رسد كه با قدرت الهى صداهايى را كه با نيروى عادى نمى شنيد، مى شنود و صور و اشباحى را كه ديدگان عادى را ياراى ديدن آنها نيست، مى بيند. سرانجام خواسته هاى اوجامه عمل پوشيده، حاجت هايش برآورده مى شود، در نتيجه دوست خدا مى شود و عمل او، عمل خدايى مى گردد.

جاى شك نيست مقصود از اينكه خدا چشم وگوش او مى گردد، اين است كه ديده او در پرتو قدرت الهى، نافذتر و گوش او شنواتر و قدرت او گسترده تر مى گردد.

آثار بندگى و كمال نفسانى

يكى از آثار كمال نفس، تصرف در جهان طبيعت به اذن خداست. توضيح اين كه در پرتو عبادت و بندگى، نه تنها حوزه بدن تحت فرمان و محل نفوذ اراده انسان قرار مى گيرد، بلكه جهان طبيعت نيز مطيع انسان مى گردد و آدمى به اذن پروردگار جهان، در پرتو نيرو و قدرتى كه از تقرب به خدا كسب نموده است، در طبيعت تصرف مى كند و مبدأ يك سلسله معجزات و كرامات مى شود و در حقيقت قدرت تصرف و تسلط بر تكوين پيدا مى كند.


1- اصول كافى، ج 2، ص 352 چاپ دارالكتب الاسلاميه.

ص: 38

قرآن و كرامات اوليا

1. تصرف يوسف براى بينايى پدر

قرآن و كرامات اوليا

قرآن كراماتى را از انبياى الهى نقل مى كند كه بر اثر كمال نفسانى، به اذن خداوند مى توانستند در تكوين تصرف كنند. اكنون به صورتى گذرا به آنها اشاره مى كنيم:

1. تصرف يوسف براى بينايى پدر

يعقوب بر اثر مفارقت يوسف، ساليان دراز گريه كرد و در آخر عمر بينايى خود را از دست داد. پس از سال ها، يوسف به فردى مأموريت داد كه به كنعان برود و پيراهن او را بر چهره يعقوب بيفكند تا بينايى خود را باز يابد. مژده رسان آمد و دستور او را عمل كرد و در همان لحظه او بينايى خود را باز يافت.

«فَلَمّا أَنْ جاءَ الْبَشير أَلقاهُ على وَجْههِ فارتدَّ بَصيراً». (1)

«هنگامى كه مژده رسان آمد، پيراهن يوسف را به صورت او افكند او بينايى خود را بازيافت».

شكى نيست كه مؤثر واقعى خداست، ولى خدا به «سبب» كه همان خواست يوسف است، اين توان را بخشيده است كه اگر اراده چيزى كند، خواسته اش عملى شود. اين كه او اين كار عظيم را با يك سبب ساده (افكندن پيراهن بر چهره پدر) به انجام رسانيد، نشان از آن دارد كه معجزات و كرامات پيامبران به وسيله امور ساده صورت مى پذيرد تا مردم تصور نكنند كه او از طريق علمى و صنعتى به اين كار دست زده است.

2. قدرت نمايى ياران سليمان

همگى مى دانيم كه سليمان ملكه سبأ را احضار كرد، ولى پيش از


1- يوسف/ 96.

ص: 39

آن كه وى به حضور سليمان برسد، سليمان به حاضران در مجلس خود چنين گفت:

«... يا أَيُّهَا المَلَؤُ أَيُّكُمْ يَأْتينى بِعَرْشِها قَبْلَ أَنْ يَأْتُونى مُسْلِمينَ». (1)

«اى جماعت كدام يك از شما مى تواند تخت بلقيس را براى من بياورد، پيش از آن كه (بلقيس و همراهان) او مطيعانه وارد شوند؟»

يك نفر از جنّيان گفت:

«... أَنَا آتيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ تَقُومَ مِنْ مَقامِكَ وَإِنى عَلَيْهِ لَقَوىٌّ أَمينٌ». (2)

«پيش از آنكه تو از جاى خود برخيزى (مجلس به پايان رسد) من آن را مى آورم و من بر اين كار توانا و امينم».

فرد ديگرى كه مفسران نام او را «آصف بن برخيا» وزير سليمان وخواهر زاده او مى دانند، اعلام كرد كه در يك چشم به هم زدن مى تواند آن را بياورد، چنانكه خداوند مى فرمايد:

«قالَ الّذى عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ أَنَا آتيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ فَلَمّا رَآهُ مُسْتَقِرّاً عِنْدَهُ قالَ هذا مِنْ فَضْلِ رَبى ...». (3)

«كسى كه نزد او دانشى از كتاب بود (كه درباره حقيقت اين كتاب بايد در جايى ديگر گفتگو كرد)، چنين گفت: پيش از آنكه تو چشم


1- نمل/ 38.
2- نمل/ 39.
3- نمل/ 40.

ص: 40

بر هم بزنى، آن را در اين مجلس حاضر مى كنم. وقتى تخت را در برابر خود حاضر ديد، گفت: اين نعمتى است از جانب خدا بر من».

بايد در مفاد اين آيات دقت كنيم تا ببينيم عامل اين كارهاى خارق العاده (احضار «تخت بلقيس» از فرسنگ ها فاصله به مجلس سليمان) چيست؟ آيا عامل اين كار خارق العاده مستقيماً خدا است؟ و او است كه اين جهش را در طبيعت انجام مى دهد و «آصف برخيا» و ديگران، نمايشگرانى هستند كه كوچك ترين تأثيرى در آن كارها ندارند؟ يا اينكه عامل اين كار- به سان هزاران كار ديگر كه افراد عادى با قدرت الهى انجام مى دهند- خود آنها مى باشند؛ چيزى كه هست آنان اين قدرت را از قرب الهى به دست آورده و با اراده نافذ خود عامل اين نوع كارهاى خارق العاده مى باشند. ظاهر آيات سه گانه نظر دوم را تأييد مى كند، زيرا:

اوّلًا، سليمان از آنان مى خواهد كه اين كار را انجام دهند و آنان را بر اين كار قادر و توانا مى داند.

ثانياً، شخصى كه گفت: من تخت بلقيس را، پيش از آنكه سليمان از جاى خود برخيزد حاضر مى كنم، خود را با جمله زير توصيف كرد: «وَإنّى عَلَيهِ لَقَوِى أَمِين»: «من بر اين كار، قادر و توانايم و به خود اطمينان دارم».

هرگاه وجود اين شخص و اراده او در اين كار مؤثر نباشد، ديگر دليلى ندارد كه بگويد: «من بر اين كار قادر و امين هستم».

ثالثاً، دومى گفت: من آن را در اندك زمانى (يك چشم به هم زدن) مى آورم و اين كار خارق العاده را به خود نسبت داد و گفت: «آتيك: مى آورم».

اگر بنا بود كه قرآن به اين حقيقت تصريح كند كه نفوس اوليا و اراده و خواست آنان و ديگر شخصيت هاى بزرگ، در ايجاد معجزه ها

ص: 41

وكرامات و تمام خارق العاده ها مؤثر است، روشن تر از اين، چگونه بگويد تا شكاكان زمان آن را بپذيرند و تأويل نكنند.

رابعاً: خداوند علت توانايى دومى را بر اين كار شگفت آور، آشنايى او به علم كتاب مى داند، دانشى كه از اختيار افراد عادى خارج است و از علومى است كه مخصوص بندگان خدا مى باشد، و ارتباط با چنين دانش هايى محصول قربى است كه اين نوع افراد با خدا دارند، چنانكه فرمود: «قالَ الّذى عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الكِتابِ ...»: «كسى كه در نزد او دانشى از كتاب بود، گفت ...».

3. باز هم قدرت نمايى سليمان

قرآن مجيد درباره سليمان نبى با صراحت مى فرمايد: باد به فرمان او به هر طرف كه مى خواست جريان پيدا مى كرد. مسير باد كه جزو نظام آفرينش است، به اراده نافذ سليمان تعيين مى گرديد، چنانكه مى فرمايد:

«وَلِسُلَيْمانَ الرِّيحَ عاصِفَةً تَجْرى بِأَمْرِهِ إِلَى الأَرْضِ الّتى بارَكْنا فِيها وَكُنّا بِكُلِّ شَى ءٍ عالِمينَ». (1)

«باد توفنده و تند را براى سليمان رام كرديم؛ به طورى كه به فرمان وى به سوى سرزمينى كه بركت داديم، جريان پيدا مى كرد وما به همه چيز عالم هستيم».

نكته قابل توجه اين است كه اين آيه با صراحت هر چه كاملتر، جريان باد و تعيين مسير وسمت آن را معلول امر سليمان (اراده نافذ او) مى داند چنانكه مى فرمايد: «تَجرى بأمره»: «به فرمان او جريان داشت».


1- انبياء/ 81.

ص: 42

در آيه ديگر (1) مى خوانيم: بادى كه سليمان از آن به عنوان مركب استفاده مى كرد، از صبح تا ظهر مسافت يك ماه و از ظهر تا شب مسافت يك ماه ديگر را طى مى كرد و اين مرد الهى مى توانست مسافتى را كه مركب هاى آن روز تقريباً در ظرف دوماه طى مى كردند، در ظرف يك روز طى كند.

درست است كه خداوند باد را براى او رام و مسخّر كرده بود، امّا جمله «تَجْرِى بِأَمْرِهِ» «به فرمان سليمان حركت مى كرد و از حركت باز نمى ايستاد» صراحت دارد كه امر و اراده سليمان در بهره بردارى از اين پديده طبيعى، كاملًا مؤثر بوده است؛ مثلًا تعيين وقت حركت ومسير آن و باز ايستادن آن از حركت بستگى به اراده نافذ سليمان داشت.

از آيات مربوط به سليمان، نكته ديگرى نيز استفاده مى شود و آن اينكه خداوند بسيارى از پديده هاى سركش طبيعى را براى او رام كرده بود و او هرگونه كه مى خواست از آنها با كمال سهولت و آسانى استفاده مى كرد؛ مثلًا معدن مس با تمام صلابتى كه دارد، براى او- به فرمان خدا- به صورت چشمه روانى در مى آيد و هر چه مى خواهد از آنها استفاده مى كند؛ چنانكه مى فرمايد:


1- سبأ/ 12.

ص: 43

«... وَاسَلْنا لَهُ عَيْنَ القِطْرِ ...». (1)

«و چشمه مس (مُذاب) را براى او روان كرديم».

موجوداتى مانند جن كه با ديدگان عادى ديده نمى شوند، در تسخير وى بودند و آنچه او از آنها مى خواست، انجام مى دادند، چنانكه مى فرمايد:

«وَمِنَ الجِنِّ مَنْ يَعْمَلُ بَيْنَ يَدَيْهِ بِإِذْنِ رَبِّهِ ... يَعْمَلُونَ لَهُ ما يَشاءُ ...». (2)

«گروهى از جن در برابر او به فرمان خداوند كار مى كردند ... براى او آنچه مى خواست انجام مى دادند».

ظاهر مجموع آيات اين است كه چگونگى بهره بردارى او از باد و غيره يكسان بوده است. درست است كه خداوند بزرگ اين پديده ها را براى او تسخير كرده بود، امّا در عين حال اراده او بى اثر نبود. تا اراده سليمان تعلق نمى گرفت، معدن مس به صورت چشمه آب روان نمى گشت و جن كارى را انجام نمى داد.

همه اينها نوعى ولايت بر تكوين است و معنى آن اين است: پيامبرى بر اثر قربى كه به خدا دارد، منزلتى مى يابد كه طبيعت و حتّى موجودات نامرئى به نام جن، به اذن خدا به فرمان او باشند و از حوزه نفوذ او خارج نشوند.

4. تصرف هاى حضرت مسيح

قرآن مجيد بعضى از كارهاى فوق العاده را به حضرت «مسيح» نسبت مى دهد و بيان مى كند كه همه اين كارها از نيروى باطنى و اراده خلاق او سرچشمه مى گرفت، چنانكه مى فرمايد:

«... أَنّى أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللّهِ وَأُبْرِئُ الأَكْمَهَ وَالأَبْرَصَ وَأُحْى الْمَوتى بِإِذْنِ اللّهِ ...». (3)

«من براى شما از گِل، شكل مرغى مى سازم و در آن مى دمم كه به


1- سبأ/ 12.
2- سبا/ 12- 13.
3- آل عمران/ 49.

ص: 44

اذن خدا پرنده مى شود، كور مادرزاد و پيس را شفا مى دهم ومردگان را به اذن خدا زنده مى كنم».

در اين آيات حضرت مسيح، امور زير را به خود نسبت مى دهد:

1. ساختن پرنده اى از گِل.

2. دميدن در پرنده و زنده كردن آن.

3. شفاى كور مادر زاد.

4. درمانِ بيمارى پيسى.

5. زنده كردن مردگان.

حضرت مسيح خود را فاعل اين امور مى داند، نه اينكه او درخواست كند و خدا انجام دهد، بلكه مى گويد: «اين كارها را من به اذن خدا انجام مى دهم». اذن خدا در اين موارد چيست؟ آيا اذن در اين موارد يك اجازه لفظى است؟ به طور مسلم چنين نيست، بلكه مقصود از آن اذن باطنى است. به اين معنى كه خدا به بنده خود آنچنان كمال و قدرت و نيرو مى بخشد كه وى به انجام چنين امورى توانا مى گردد.

گواه اين مدّعا آن است كه بشر نه تنها در امور غير عادى به اذن خدا نيازمند است، بلكه در تمام امور به اذن خدا نياز دارد و هيچ كارى بدون اذن او صورت نمى پذيرد. اذن الهى در تمام موارد، همان برخوردار كردن فاعل از قدرت و رحمت خويش مى باشد. در آيه مورد بحث، حضرت مسيح تحقق امور ياد شده را به خود نسبت مى دهد و در آيه ديگر، خود خدا نيز صريحاً امور مزبور را به خود او نسبت مى دهد و مى گويد:

«... وَإِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِى فَتَنْفُخُ فِيها فَتَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِى وَتُبْرِئُ الأَكْمَهَ وَالأَبْرَصَ بِإِذْنِى وَإِذْ تُخْرِجُ

ص: 45

الْمَوتى بِإِذْنِى ...». (1)

«هنگامى از گل صورت پرنده اى را به اذن من مى سازى و در آن مى دمى، و به اذن من پرنده مى شود و كور مادرزاد و پيس را به اذن من شفا مى دهى، و مردگان را زنده مى كنى ...»

در جمله هاى اين آيه دقت بيشترى كنيم تا روشن شود كه از نظر قرآن، فاعل و انجام دهنده اين امور كيست؟ هرگز خدا نمى گويد «من مرغ آفريدم»، «من شفا دادم»، «من زنده كردم» بلكه مى گويد:

«إِذْتَخْلُقُ»: تو آفريده اى، «وَتُبْرِئُ»: بهبودى بخشيدى، «إِذْ تُخْرِجُ الْمَوتى»: تو زنده كردى. چه صراحتى بالاتر از اين؟

ولى قرآن كريم در بيان اين كه هيچ بشرى در كار ايجاد، استقلال ندارد، و براى ردّ افكار غير صحيح «معتزله» و دوگانه پرستان كه تصور مى كنند بشر در آفرينش خود به خدا نياز دارد، ولى در افعال و كارهاى خود كاملًا مستقل و از خدا بى نياز است؛ در همه اين موارد كارهاى حضرت مسيح را مقيّد به اذن الهى كرده و موضوع توحيد در افعال را، كه از مراتب توحيد به شمار مى رود، رعايت نموده است.

ولايت تكوينى و مسأله غلو

از انديشه هاى باطل در مورد ولايت بر تصرف اين است كه تصور مى شود چنين اعتقادى مايه «غلو» در حقّ پيشوايان است، در صورتى كه چنين اعتقادى ارتباطى به غلو ندارد.

«غالى» كسى است كه بندگان خدا را از مقام عبوديت بالا برده و صفات خدا و افعال او را براى آنان ثابت كند؛ مثلًا بگويد: «تدبير نظام آفرينش از آن پيشوايان معصوم است. آنان «خالق»، «رازق»، «محيى» و


1- مائده/ 110.

ص: 46

«مميت» على الاطلاق مى باشند».

حقيقت غلو اين است كه يا آنها را خدا بدانيم و يا مبدأ افعال خدايى (1) بشناسيم، در حالى كه هيچ كدام از اين دو ملاك، در ولايت تكوينى موجود نيست؛ زيرا نه كسى آنها را خدا مى داند و نه افعال و كارهاى الهى را براى آنها اثبات مى كند، بلكه مى گوييم آنان در پرتو قرب الهى، داراى قدرتى مى شوند كه به اذن خداوند مى توانند در مواردى كه انگيزه ارشاد واصلاح باشد، در جهان آفرينش تصرف كنند. اين دو نوع تفكر، آنچنان با هم فاصله دارند كه به زحمت مى توان شباهتى بين آن دو تصور نمود؛ زيرا هرگاه خداوند بنده خود را به انجام كارى به منظور ارشاد مردم قادر ساخت، چيزى از قدرت او كم نمى شود وبنده صاحب ولايت، گام از مقام عبوديت فراتر نمى گذارد.

موقعيت انسان كامل نسبت به خدا، موقعيت فرزندى است كه با سرمايه پدر در تجارتخانه او مشغول بازرگانى است و يا به سان وكيلى است كه با سرمايه موكل خويش، كسب و كار مى كند.

تسلط و قدرت فرزند و وكيل، شاخه اى از اراده و خواست پدر و موكل است. از اين جهت، اين نوع قدرت و تسلط هرگز مايه شرك نبوده، بلكه بوى شرك را هم نمى دهد.

چه بسا خداوند به فرشته و يا فرشتگانى قدرت بدهد كه سرزمين قوم لوط را سنگ باران و همه را زير و رو كنند، امّا اعتقاد به وجود چنين قدرتى در آنها، هرگز مستلزم شرك و همتايى فرشتگان با خدا نمى گردد.

بنابراين، اگر خداوند چنين قدرتى را به بنده و يا بندگانى عنايت كند، اين نيز سبب نمى شود كه گردى بر دامن كبريايى او بنشيند.


1- مقصود از «افعال خدايى» اين است كه فاعل در فعل خود مستقل بوده و در انجام آن به مقامى متكى نباشد، خواه آن فعل به صورت فعل طبيعى انجام گيرد، يا به شيوه خارق عادت.

ص: 47

2- توسل به اولياى الهى

اشاره

سؤال: آيا توسل به اولياى الهى صحيح و مشروع است و ريشه در كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) دارد؟

پاسخ: توسل به اولياى الهى نوعى تمسك به «وسيله» است كه در قرآن به آن دعوت شده است و قرآن پيوسته به جامعه با ايمان و با تقوا دستور مى دهد كه به دنبال وسيله بروند، چنان كه مى فرمايد:

«يا أَيُّها الَّذينَ آمَنُوا اتَّقوا اللّه وابتَغُوا إِليهِ الوَسيلَة وجاهِدُوا فى سَبيلهِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُون». (1)

«اى افراد با ايمان، تقواى الهى را پيشه كنيد و براى رسيدن به او، وسيله اى فراهم آوريد (توسل جوييد) و در راهش جهاد كنيد، باشد كه رستگار شويد».

اكنون بايد ديد مقصود از تحصيل وسيله چيست؟ تدبّر در آيه مى رساند كه مقصود از آن، سبب تقرّب و وسيله نزديكى به خداست. براى تقرّب به خدا وسايل و اسباب گوناگونى هست كه به برخى از آنها اشاره مى كنيم:


1- مائده/ 35.

ص: 48

1. انجام فرايض

انجام واجبات يكى از اسباب تقرب به درگاه الهى است. اميرمؤمنان (ع) در يكى از سخنان خود چنين مى گويد:

«بهترين چيزى كه متوسّلان به خدا بدان توسل مى جويند، ايمان به خدا و به رسول و جهاد در راه خدا و به پاداشتن نماز- كه اساس طريقت و شريعت است- و دادن زكات مى باشد». (1)

2. توسل به اسما و صفات خدا

يكى از اقسام توسل، خواندن خداوند به اسما و صفات اوست. اين نوع توسل در روايات، به خصوص در ادعيه اهل بيت (ع)، فوق العاده بارز و چشمگير است.

در اين مورد به دو حديث بسنده مى كنيم:

الف. ترمذى در سنن خود از «بريده» نقل مى كند، پيامبر (ص) شنيد مردى چنين مى گويد:

«خدايا! من از تو درخواست مى كنم به گواهى ام بر اين كه تو آن خدايى هستى كه جز تو خدايى نيست، تو احد و صمد هستى كه نه مى زايد و نه زاييده شده است و نه براى او مانندى يافت مى شود ...

پيامبر (ص) فرمود: تو خدا را به وسيله اسم اعظم او خواندى، كه اگر او به آن اسم خوانده شود، اجابت مى كند و اگر از او چيزى خواسته شود، عطا مى نمايد.» (2) ب. در دعايى از امام باقر و صادق (معروف به دعاى سمات) چنين وارد شده است:

«خدايا! من از تو سؤال مى كنم به نام بزرگ و بزرگتر، گرامى تر و برترت، نامى كه اگر به آن نام براى باز شدن درهاى بسته آسمان


1- نهج البلاغه، خطبه 110.
2- سنن ترمذى: 5/ 515، شماره 3475.

ص: 49

خوانده شوى باز مى شود، واگر به آن نام، بر گشايش درهاى زمين خوانده شوى گشوده مى گردد، و اگر به آن نام براى آسانى خوانده شوى آسان گردد». (1) دعاى جوشن كبير نمونه اى بارز از اين نوع توسل است كه در شب هاى قدر مى خوانيم.

3. توسل به قرآن كريم

يكى از راه هاى توسل اين است كه انسان قرآن را بخواند و به وسيله آن، از خدا حاجت بطلبد. در حقيقت، اين نوع توسل، توسل به فعل خدا است؛ زيرا قرآن كلام خداست كه بر قلب رسول الله (ص) نازل شده است.

احمد بن حنبل از عمران بن حصين نقل مى كند كه از پيامبر (ص) شنيدم كه مى فرمود:

«قرآن را بخوانيد و از خدا به وسيله آن سؤال كنيد، پيش از آنكه گروهى بيايند و به وسيله آن از مردم سؤال كنند». (2) دقت و امعان نظر در حديث فوق، نكته اى را روشن مى سازد و آن اينكه: توسل به هر موجودى كه نزد خدا منزلت و كرامت داشته باشد جايز است، لذا در شب هاى قدر مستحب است انسان قرآن را باز كند واين دعا را بخواند:

«پروردگارا! من از تو به وسيله اين كتابى كه فرو فرستاده اى و آنچه در آن است سؤال مى كنم. پروردگارا! نام بزرگت و اسماى زيبايت در اين كتاب هست ...». (3)


1- طوسى، مصباح المتهجد: 374.
2- مسند احمد بن حنبل: 4454.
3- ابن طاووس: اقبال: 41.

ص: 50

4. توسل به دعاى برادر مؤمن

يكى از اسباب توسل و جلب مغفرت خدا، اين است كه انسان از برادر مؤمن خود بخواهد در حق او دعا كند و اين نوع توسل مورد اتفاق همه موحدان جهان است و در اين مورد كافى است كه بدانيم حاملان عرش الهى درباره افراد با ايمان، طلب مغفرت مى كنند «يَسْتَغْفِرونَ لِلّذينَ آمَنُوا». (1)

اين تنها فرشتگان نيستند كه درباره آنان طلب آمرزش مى نمايند، بلكه مؤمنان نيز درباره گذشتگان چنين كارى انجام مى دهند «رَبّنا اغْفِرْ لَنا وَ لإِخوانِنا الَّذين سَبَقُونا بِالإِيمان» (2)، «پروردگارا! بر ما و بر آن برادرانمان كه در ايمان آوردن بر ما پيشى گرفته اند ببخشاى».

پيامبر گرامى از امت اسلامى مى خواهد كه در حق او دعا كنند و مى فرمايد:

«براى من از خدا وسيله بطلبيد و آن مقامى است در بهشت كه جز بر يكى از بندگان خدا شايسته نيست و اميدوارم كه من همو باشم. هر كس براى من چنين مقامى بطلبد، شفاعت من بر او حلال مى گردد». (3)

5. توسل به دعاى پيامبر (ص) در زمان حيات

رسول گرامى (ص) شريف ترين و گرامى ترين انسانى است كه خدا آفريده است. آيات قرآنى به مقام و منزلت پيامبر (ص) اشارات فراوانى دارند كه نقل آنها در اين مختصر نمى گنجد.

در منزلت پيامبر (ص) كافى است كه بدانيم خدا او را مايه مصونيت


1- غافر/ 7.
2- حشر/ 10.
3- مستدرك بحارالأنوار، ج 4، ص 61.

ص: 51

مردم از عذاب مى شمارد و تصريح مى كند كه تا او در ميان مردم است خدا آنان را با نزول عذاب مجازات نمى كند:

«وَما كانَ اللّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَأَنْتَ فيهِمْ وَمَا كانَ اللّهُ مُعذّبَهم وهُمْ يَسْتَغْفرون». (1)

«تا تو در ميان آنان هستى، خداوند هرگز آنان را مجازات نمى كند، هم چنان كه ايشان را تا زمانى كه طلب آمرزش مى كنند، عذاب نمى كند».

در عظمت پيامبر (ص) كافى است كه خدا نام او را در كنار نام خود و اطاعت او را در كنار اطاعت خويش قرار داده است:

«وَمَنْ يُطِعِ اللّهَ وَرَسُولَهُ فَقَدْ فازَ فَوزاً عَظيماً». (2)

اين آيات وآيات ديگر، همگى از كرامت و منزلت آن حضرت حكايت مى كند؛ منزلتى كه براى آن نظيرى در عرصه آفرينش نيست. براى همين مقام قدسى پيامبر در پيشگاه خدا، دعاى او رد نمى شود، لذا به گنهكاران دستور داده شده كه به محضر پيامبر بروند و از او درخواست كنند كه در حقّ آنان استغفار كند:

فراتر از اين، حتى خوددارى از طلب استغفار از پيامبر را نشانه نفاق مى داند. (3) «وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ جاؤُكَ فَاستَغْفَرُوا اللّه وَاستَغفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللّهَ تَوّاباً رَحِيماً». (4)


1- انفال/ 33.
2- احزاب/ 71.
3- منافقون/ 5.
4- نساء/ 64.

ص: 52

«هرگاه آنان زمانى كه بر خويش ستم كرده اند نزد تو بيايند و از خدا طلب مغفرت كنند و پيامبر نيز براى آنان طلب مغفرت كند، خدا را توبه پذير و رحيم خواهند يافت».

از برخى آيات استفاده مى شود كه امت هاى پيامبران پيشين نيز از آنان درخواست استغفار مى كردند. به عنوان نمونه فرزندان يعقوب آنگاه كه خطاى آنان آشكار گشت به پدر گفتند:

«يَا أَبانَا استَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا إِنّا كُنّا خاطِئين* قالَ سَوفَ أسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبّى إنَّهُ هُوَ الغَفُورُ الرَّحيم». (1)

«پدرجان! براى مغفرت گناهان ما از خداوند طلب آمرزش كن؛ ما خطاكار بوديم. [يعقوب] گفت: (سوف) از پروردگارم طلب مغفرت خواهم كرد، همانا او آمرزنده و رحيم است».

در جواز اين نوع توسل، جاى هيچ بحث و گفتگو نيست و مخالفتى با آن به چشم نمى خورد. چيزى كه مهم است آگاهى از سبب استجابت دعاى پيامبران است و آن، منزلت و جايگاه قدسى آنهاست.

6. توسل به دعاى پيامبر (ص) پس از رحلت

اشاره

با توجه به اصول چهارگانه، كه در سؤال مربوط به امكان ارتباط مطرح گرديد، ثابت شد كه انسان هاى والا در جهان برزخ، حى و زنده هستند، و ارتباط ما با آنان برقرار است، در اين صورت درخواست دعا از آنان در هر دو حالت؛ حيات دنيوى و برزخى، كاملًا منطقى خواهد بود و آيه مربوط به درخواست استغفار، هر دو حالت را دربرمى گيرد، آنجا كه مى فرمايد:


1- يوسف/ 97 و 98.

ص: 53

«وَلَو أَنَّهُمْ إِذ ظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ جاؤوكَ فَاسْتَغفَرُوا اللّه وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُول لَوَجَدُوا اللّه تَوّاباً رَحيماً». (1)

«و اگر آنان هنگامى كه بر خود ستم كرده اند به نزد تو بيايند، و خود از خدا آمرزش بخواهند و پيامبر نيز براى آنان طلب آمرزش كند، خدا را توبه پذير و مهربان خواهند يافت».

مسلّماً ريشه استجابت دعاى پيامبر را بايد در روح پاك و نفس كريم و قرب ايشان نسبت به خداوند جستجو كرد. به پاس اين كرامت معنوى است كه خداوند دعاى او را مى پذيرد؛ زيرا دعاى برخاسته از روح پاك و قلب مملوّ از مهر الهى، بدون چون و چرا به هدف اجابت مى رسد و در اين مورد، فرقى بين حيات مادّى و حيات برزخى نيست.

گواه بر اين كه آيه ياد شده اختصاص به زمان حيات رسول خدا (ص) ندارد، اين است كه مسلمانان جهان از عصر صحابه و تابعان تا به امروز، عملًا اين باب رحمت را باز مى دانند و زائران روضه مطهّر نيز اكنون پس از تقديم سلام و درود به پيشگاه ارجمند پيامبر، آيه ياد شده را تلاوت مى كنند و ضمن استغفار به درگاه الهى، از پيامبر مى خواهند كه براى آنان طلب آمرزش كند و هر فردى در هر زمانى كه به حرم آن حضرت مشرف شود، زائران را در اين حالت مى يابد.

اكنون نمونه هايى از گفتار بزرگان اهل سنّت، درباره اين آيه و درخواست دعا و توسّل به آن حضرت، پس از رحلت ايشان را ذكر مى كنيم:

1. محيى الدين نووى كه از محدثان برجسته اهل سنت و شارح صحيح مسلم است، مى نويسد: زائر رو به رسول خدا كند و درباره خويش به او متوسل شود و به وسيله او به سوى خدا شفاعت جويد و از


1- نساء/ 64.

ص: 54

زيباترين چيزها همان است كه ماوردى، قاضى ابوالطيب و ديگر اساتيد ما از عتبى نقل كرده اند.

عتبى مى گويد: روزى كنار قبر رسول خدا (ص) بودم، مردى از بيابان آمد و گفت:

«السلام عليك يا رسول اللّه سمعت اللّه يقول: «وَلَو أَنَّهُمْ إِذ ظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ جاؤكَ فَاسْتَغفروا اللّه وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُول لَوَجَدُوا اللّه تَوّاباً رَحيماً» و قد جئتك مستغفراً من ذنبى مستشفعاً بِكَ إلى ربّى». (1) «سلام بر تو اى فرستاده خدا. شنيدم كه خداوند مى فرمايد: «هرگاه آنان بر خويش ستم كنند و نزد تو بيايند و از خدا طلب آمرزش كنند و رسول خدا نيز براى آنان درخواست مغفرت كند، خدا را توبه پذير و مهربان خواهند يافت. اى رسول خدا، اكنون به نزد تو آمدم، از گناهم استغفار مى كنم و تو را شفيع به نزد پروردگارم قرار مى دهم».

2. ابن قدامه حنبلى صاحب كتاب «مغنى» در آداب زيارت پيامبر خدا (ص) ضمن طرح اين مطلب كه زيارت آن حضرت مستحب است، از پيامبر (ص) نقل مى كند كه فرمود: هر كس به من سلام كند، من پاسخ سلام او را مى گويم. سپس از «عتبى» سرگذشت عرب ياد شده را كه از «نووى» آورديم، نقل مى كند و هدف وى از نقل اين داستان آن است كه زيارت آن حضرت، به اين شيوه مستحبّ است.

3. غزالى (متوفاى 505) در بخش مربوط به فضيلت زيارت مدينه، چگونگى زيارت آن حضرت را به تفصيل آورده و مى گويد:

«پس از به پايان رساندن درودها، رو به قبر پيامبر ايستاده، خدا را


1- نووى، مجموع، شرح مهذب شيرازى و شرح بر صحيح مسلم، ج 8، ص 256، چاپ مكتبة الارشاد.

ص: 55

حمد و ثنا بگويد و درود فراوانى به پيامبر بفرستد. سپس آيه «ولو أنَّهم ...» را تلاوت كند وبگويد: اللّهم انّا سَمِعْنا قولك وأطَعْنا أمْرَك وقَصَدْنا نبيّك، متشفعين به إليك فى ذنوبنا، وما أثقل ظهورنا من أوزارنا ...»؛ (1)

«پروردگارا، سخن تو را شنيديم و امر تو را اطاعت كرديم و نزد پيامبر تو آمديم، در حالى كه او را شفيع خود نزد تو براى آمرزش گناهانمان قرار داده ايم و پشت ما از بار گناهان سنگين است».

علاوه بر عالمان بزرگ اهل سنت كه شيوه زيارت آن حضرت را به نحو ياد شده مورد تأكيد قرار مى دهند، گروهى ديگر نيز در اين مورد، با آنان همصدا مى باشند كه براى رعايت اختصار، از نقل آنها خوددارى شد.

پرسش هايى درباره توسّل
1. آيا درخواست دعا از ميّت، پرستش او نيست؟

پرسش هايى درباره توسّل

در ميان اعمالى كه مسلمانان در حرم پيامبر (ص) و يا نقاط ديگر انجام مى دهند، توسل بيش از همه مورد انتقاد وهابيان قرار مى گيرد. آنان در اين مورد اعتراض هايى دارند كه در اين بخش به تحليل آنها مى پردازيم:

1. آيا درخواست دعا از ميّت، پرستش او نيست؟

آنها بر اين عقيده اند كه: درخواست دعا از انسان زنده كه قادر بر انجام خواسته اوست، جايز است و پرستش نيست، ولى درخواست دعا و يا هر عمل ديگر از فرد درگذشته كه قادر بر انجام آن نيست، نوعى پرستش ميّت به شمار مى رود و طبعاً انجام دهنده آن در شمار مشركان قرار مى گيرد.


1- احياء العلوم: 1/ 259، چاپ دارالمعرفه.

ص: 56

پاسخ: أوّلًا، هيچگاه حيات و موت و يا زنده و مرده بودن درخواست شونده، ملاك عبادت و پرستش و شرك و توحيد نيست. چگونه ممكن است درخواست دعا از فرد زنده عين توحيد باشد، ولى درخواست همان دعا از فرد درگذشته عين شرك به شمار رود، در حالى كه ماهيت عمل يكى است، جز اين كه طرف (درخواست شونده) در يكى در قيد حيات است، و در ديگرى رخت از جهان بربسته است و هرگز هيچ موحّدى، حيات و موت را ميزان توحيد و شرك معرفى نكرده است. آرى، حيات و موت مى تواند در مفيد بودن و نبودن اين درخواست مؤثر باشد، امّا در توحيد و شرك تأثيرى ندارد.

ثانياً: اساس استدلال كسانى كه درخواست دعا از ميت را شرك مى دانند، اين است كه مرگ انبيا و اوليا را پايان زندگانى آنان مى دانند و براى آنان، حيات برزخى قائل نيستند، در حالى كه در سؤال نخست اين فصل به روشنى ثابت شد كه شهيدان، انبيا، اوليا و حتّى مجرمان، پس از مرگ در حال حيات اند.

ثالثاً: هر نوع دعوت و درخواست هنگامى رنگ شرك به خود مى گيرد كه انسان درباره درخواست شونده، نوعى الوهيت و خداوندگارى و تفويض امور به وى قائل شود، در چنين حالتى است كه درخواست از آن فرد؛ زنده باشد يا مرده، پرستش وى به شمار مى رود، ولى درخواست دعا از يك شخص، با اين عقيده كه او يك انسان وارسته است و خدا پذيراى دعا و درخواست اوست، ارتباطى به شرك ندارد و تمام مسلمانان جهان، در محضر پيامبر (ص) او را به اين وصف مى ستايند.

2. آيا درخواست دعا از ميت بى فايده نيست؟

برخى معتقدند كسى كه از دنيا رفته و قادر به اجابت درخواست متوسل نيست، هر نوع توسل و درخواست دعا از او عمل لغو

ص: 57

و بيهوده اى مى باشد.

پاسخ: منشأ اين سؤال يك نوع جهان بينى مادّى است كه مرگ اوليا را پايان زندگى دانسته و براى آنان حيات و زندگى برزخى قائل نيست، ولى با توجه به اصولى كه در گذشته يادآور شديم، ثابت شد كه آنان از حيات بالايى برخوردارند، سخن ما را مى شنوند و ارتباط ما با آنان قطع نشده است، بنابراين درخواست دعا امرى عقلايى بوده و لغو و بيهوده نيست، امّا اين كه آنان به درخواست ما پاسخ مثبت مى گويند يا نه، به وجود وضعيت درخواست كننده وموضوع درخواست بستگى دارد.

3. آيا ميان ما و كسانى كه از دنيا رفته اند، مانعى وجود دارد؟

عده اى بر اين باورند كه ميان ما و افرادى كه از جهان رخت بربسته اند، حائلى وجود دارد كه مانع از ارتباط ما با آنان مى شود، به گواه اين كه قرآن مى فرمايد:

«وَمِنْ وَرائهِمْ بَرْزَخٌ إِلى يَوم يُبْعَثُون». (1)

«در پيش روى آنان، تا روز قيامت مانعى وجود دارد».

پاسخ: برزخ در لغت عرب به معنى حائل و مانع است، ولى اين مانع مربوط به بازگشت مجدد رفتگان، به حيات دنيوى است، نه مانع از ارتباط با آنان، شاهد اين مطلب ما اين آيه است:

«حَتّى إِذا جاءَ أَحدهُمُ المَوتُ قَالَ رَبّ ارجعُون* لعلّى أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكتُ كَلّا إِنّها كَلمَةٌ هُوَ قائِلُها». (2)

«تا آنگاه كه مرگ يكى از ايشان فرا رسد مى گويد: پروردگارا! مرا به دنيا بازگردان، باشد كه من در آنچه كه وانهاده ام، كار نيكى


1- مؤمنون/ 100.
2- مؤمنون/ 99- 100.

ص: 58

انجام دهم. [خطاب مى رسد:] هرگز چنين نيست، اين سخنى است كه او گوينده آن است».

با توجه به اين كه گنهكار، خواهان بازگشت به اين دنياست، قرآن در رد درخواست او مى فرمايد:

«وَمِنْ وَرائهِمْ بَرْزَخٌ إِلى يَوم يُبْعَثُون».

«پيش روى آنان حائل و مانعى وجود دارد كه از بازگشت به اين دنيا و تحقق آرزوى آنان جلوگيرى مى كند».

بنابراين، حائل، مانع از بازگشت به دنيا است، نه مانع از آگاهى و ارتباط ميان زندگان و رفتگان.

ص: 59

3- درخواست شفاعت از اولياى الهى

اشاره

سؤال: آيا درخواست شفاعت از اوليا مايه شرك نيست و نوعى پرستش آنان به شمار نمى رود؟

پاسخ: اعتقاد به شفاعت اولياى الهى در روز رستاخيز، از اصولى است كه كسى در آن شك و ترديد ندارد و همه فرق اسلامى به شفاعت پيامبران و به ويژه پيامبر خاتم (ص) اعتقاد راسخ دارند. تنها اختلافى كه پس از ظهور ابن تيميه در قرن هشتم و محمد بن عبدالوهاب در نيمه هاى قرن دوازدهم پيش آمد، اين بود كه آيا مى توان در اين جهان نيز از شفيعان واقعى كه شفيع بودن آنها از نظر كتاب و سنت قطعى است، درخواست شفاعت كرد و مثلًا گفت: «اى محبوب درگاه خدا در روز رستاخيز درباره من شفاعت كن»؟ (1) همه عالمان دين، بر صحت درخواست شفاعت از صاحبان آن، اتفاق نظر دارند، جز دو فرد ياد شده و پيروان آن دو كه مى گويند: «نمى توان از صاحبان شفاعت در اين جهان درخواست شفاعت نمود، بلكه بايد گفت: خدايا! پيامبر را شفيع من قرار ده».

اكنون اين مسأله را بر كتاب خدا و سنت پيامبر عرضه مى كنيم تا پرده از چهره حقيقت برداشته شود.


1- يا وجيهاً عند اللّه اشفع لنا عند اللّه.

ص: 60

حقيقت درخواست شفاعت چيست؟

اشاره

شفاعت پيامبر گرامى (ص) و ديگر شافعان راستين در روز جزا، جز طلب مغفرت از خدا درباره گنهكاران امت چيز ديگرى نيست، در اين صورت، طلب شفاعت، در واقع طلب دعا از آنان خواهد بود و دعاى آنان، در سايه قرب و مقامى كه نزد خدا دارند، به هدف اجابت مى رسد و طبعاً گنهكار مشمول مغفرت خدا مى گردد. از طرفى، درخواست دعا از برادر مؤمن و فراتر از آن، از نبى گرامى كوچك ترين اشكالى ندارد، اگر ما مى گوييم: «يا وجيهاً عنداللّه، اشفع لنا عند اللّه»، يعنى «اى كسى كه در پيشگاه خدا جاه و مقامى دارى، در نزد خدا درباره ما شفاعت كن (دعا كن خدا گناه ما را ببخشد يا حاجت ما را برآورده كند)».

اصولًا «استشفاع» يعنى طلب شفاعت، در كتاب هاى حديثى و تفسيرى به معنى درخواست دعا وارد شده است؛ مثلًا بخارى، محدث معروف اهل سنت در صحيح خود، بابى را با اين عنوان آورده است: «هرگاه مردم در هنگام قحطى از پيشواى خود بخواهند كه براى آنان از خدا باران بطلبد، نبايد درخواست آنان را ردّ كند».

با توجه به اين اصل، نبايد درباره درخواست شفاعت كه حقيقت آن درخواست دعاست، شك و ترديد كرد؛ زيرا درخواست دعا از مؤمن از امور پسنديده است، چه رسد به انبيا و اوليا. از اين گذشته، برخى از ياران پيامبر از خود آن حضرت در زمان حيات و يا پس از درگذشت ايشان، درخواست شفاعت مى كردند، اكنون نمونه هايى را يادآور مى شويم:

1. حديث انس بن مالك

ترمذى يكى از نويسندگان سنن چهارگانه، از انس بن مالك چنين نقل مى كند:

ص: 61

«از پيامبر درخواست كردم كه در روز قيامت درباره من شفاعت كند. وى پذيرفت و گفت: من اين كار را انجام مى دهم. به پيامبر گفتم: شما را كجا جستجو كنم؟ فرمود: در كنار صراط». (1) انس با الهام از فطرت خود كه درخواست شفاعت جز درخواست دعا چيز ديگرى نيست، از پيامبر گرامى (ص) درخواست شفاعت مى كند، وپيامبر نيز به او قول مساعد مى دهد و هرگز تصور نمى كند كه درخواست شفاعت، نوعى شرك است، و نيز او را از اين درخواست باز نمى دارد.

2. حديث سواد بن قارب

سواد بن قارب از ياران رسول خداست. درباره پيامبر (ص) اشعارى سروده و از او درخواست شفاعت مى كند و مى گويد:

وَكُن لى شَفيعاً يومَ لا ذُو شفاعة بمُغن فَتيلًا عن سوادِ بن قارب (2) اى پيامبر گرامى، در روز قيامت شفيع من باش؛ روزى كه شفاعت ديگران به حال سواد بن قارب به مقدار رشته وسط هسته خرما، سودى نمى بخشد.

3. حديث ابوبكر

وقتى پيامبر گرامى (ص) درگذشت، بدن مبارك او را با پارچه اى پوشانيده، منتظر بودند كه مسلمانان در كنار مسجد گرد آيند تا مراسم «تجهيز» وتغسيل و نماز و تدفين انجام گيرد. در اين هنگام، وقتى ابوبكر وارد خانه پيامبر (ص) شد، پارچه را از چهره پيامبر برگرفت، خود را روى پيكرش افكند. او را بوسيد و چنين گفت: پدر و مادرم فداى تو باد! تو در


1- سنن ترمذى، ج 4، ص 621، حديث 2433.
2- اصابه ابن حجر، ج 2، ص 95، شماره ترجمه 3583: اين درخواست را با طرق ششگانه نقل كرده است.

ص: 62

زندگى و پس از مرگ پاك و پاكيزه هستى. ما را اى محمد نزد خدايت ياد كن و ما را به خاطر داشته باش. (1) جمله هاى «اذكرنا عند ربّك» جز درخواست شفاعت چيزى نيست.

4. حديث على (ع)

محدثان نقل مى كنند آنگاه كه پيامبر (ص) درگذشت، على (ع) مشغول تغسيل پيامبر گشت، به هنگام غسل دادن چنين گفت: «پدر و مادرم فداى تو باد! ما را نزد خدايت ياد كن و ما را به خاطر داشته باش!». (2)

5. حديث نوجوان

مصعب بن اسلمى نقل مى كند: نوجوانى از خاندان ما به سوى پيامبر (ص) آمد و به او گفت: من از تو چيزى مى خواهم.

پيامبر (ص): آن چيست؟

نوجوان: «از تو مى خواهم مرا از كسانى قرار دهى كه در روز قيامت درباره آنان شفاعت مى كنى».

پيامبر (ص): چه كسى تو را به اين كار راهنمايى كرده است؟

نوجوان: هيچ كس. خودم به اين فكر افتادم.

پيامبر (ص): من در روز قيامت در حق تو شفاعت مى كنم. (3) نمونه هاى اين نوع قضايا فراوان است كه نقل بيشترين آنها موجب اطاله سخن مى گردد.


1- سيره حلبى، ج 3، ص 474، چاپ دارالمعرفه، بيروت.
2- مجالس مفيد، مجلس 12، ص 103؛ نهج البلاغه، خطبه 235.
3- مجمع الزوائد، ج 10، ص 369، وى در اين مورد قضاياى زيادى نقل كرده است.

ص: 63

4- آيا سوگند دادن خدا به مقام اوليا شرك نيست؟

سؤال: برخى در مقام توسل، مقامات انبيا و اوليا را در نظر گرفته و خدا را به شايستگى هاى آنان، سوگند مى دهند؛ مثلًا مى گويند: خدايا! به حق رسول اعظم (ص) بيمار مرا شفا بده، در صورتى كه هيچ كس بر گردن خدا حق ندارد، تا خدا را به حق آنان سوگند دهيم.

پاسخ: مقصود از حق در اين تعبيرها، همان منزلت و مقام والايى است كه آنها نزد خدا دارند، و اگر هم اين منزلت، حق شمرده شود، حقى است كه خدا به آنان داده است و اين مطلب، عين توحيد است؛ زيرا خدا در برخى از موارد، بنده خود را ذى حق و خود را بدهكار معرفى مى كند، مثلًا مى فرمايد:

«كانَ حَقّاً عَلَيْنا نَصْرُ المُؤْمِنينَ». (1)

«يارى كردن افراد مؤمن حقى است بر ما».

در حديث نبوى وارد شده است كه فرمود:

«بر خداست به كسى كه به خاطر حفظ عفت، ازدواج كرده، كمك كند». (2)


1- روم/ 47.
2- سيوطى، جامع الصغير، ص 33.

ص: 64

مراجعه به آيات و روايات روشن مى كند كه اين نوع حقوق بندگان بر خدا، امرى رايج در كتاب و سنت است. مقصود از اين كه مى گويند كسى بر خدا حقى ندارد، اين است كه هيچ كس بالذات بر خدا حقى ندارد، ولى اين مانع از آن نيست كه خدا از روى تفضل و بزرگوارى، افرادى را ذى حق معرفى كند و حتى از آنان وام بخواهد و بگويد:

«مَنْ ذَا الَّذِى يُقْرِضُ اللّهَ قَرْضاً حَسناً». (1)

«كيست كه به خدا وام نيكو بدهد؟».

در حديث آموزش پيامبر (ص) به فرد نابينا در بخش توسل خوانديم كه پيامبر (ص) به او آموخت كه بگويد: اللّهمّ انّى أسألك وأتوجّه إليك بنبيّك محمد (ص) نبىّ الرحمة. (كلمه بنبيّك متعلق به دو فعل پيشين است: «أسألك» و «أتوجه إليك)» و معنى جمله اين است كه خدايا من از تو به خاطر پيامبرت محمد (ص) پيامبر رحمت، درخواست مى كنم و به سوى تو روى مى آورم.

پيامبر گرامى (ص) هنگام دفن فاطمه بنت اسد در حقّ او چنين دعا كرد:

«خدايا! مادرم فاطمه بنت اسد را ببخش و جايگاه او را گسترده و فراخ گردان، به حق پيامبرت و پيامبرانى كه پيش از من بودند». (2) در صحيفه سجاديه و دعاهايى كه از ائمه اهل بيت به ما رسيده است، اين نوع سوگند دادن به فراوانى از آنان نقل شده است، علاقه مندان مى توانند به آنها مراجعه فرمايند.


1- حديد/ 11.
2- مستدرك حاكم: 3/ 108؛ حلية الأولياء: 3/ 121؛ استيعاب در حاشيه الاصابه: 4/ 382.

ص: 65

5- نذر براى غير خدا

سؤال: شيعيان، بلكه گروهى از مسلمانان، براى اولياى الهى نذر مى كنند و مى گويند: اين گوسفند نذر پيامبر (ص) و يا حسين بن على (ع) است، در حالى كه نذر براى غير خدا جايز نيست.

پاسخ: نذر براى غير خدا دو صورت دارد:

1. نذر كردن براى بندگان خدا به نيّت تقرّب و جلب رضايت آنان (بدون توجه به خشنودى و يا خرسندى خدا).

روشن است چنين رفتارى، نوعى شرك و به منزله بت پرستى است.

2. نذر عملى خداپسندانه به خاطر تقرب به خدا و جلب رضايت او و هديه ثواب آن به يكى از اولياى الهى تا از اين رهگذر خشنودى خدا به دست آيد.

بى شك، نذر كردن با چنين قصد و نيت پاك، كارى پسنديده و درخور ستايش است.

آنچه موجب سؤال مى شود، و احياناً افراد را به اشتباه مى اندازد، تشابه و يكسان بودن دو تعبير در مقام نذر است.

به حكم اين كه «نذر» يك امر عبادى است، بايد براى تقرب به خدا صورت پذيرد و «ناذر» بگويد:

ص: 66

يعنى براى كسب رضا و تقرب به خدا تعهد مى كنم: اگر حاجت من برآورده شد، اين گوسفند را براى پيامبر ذبح كنم.

صيغه صحيح نذر اين است كه گفته شد، ولى غالباً مردم به خاطر ناآگاهى، يا خلاصه گويى مى گويند: هذا للنبىّ، يا نذرتُ هذا للنبىّ.

در هر حال مورد سؤال اين است كه چگونه براى پيامبر نذر مى كنند و مى گويند: للنبى، در حالى كه نذر بايد براى خدا باشد.

پاسخ سؤال اين است كه «لام» در جمله «للّه علىّ» براى تقرب است چنان كه قرآن مى فرمايد:

«أَنْ تَقُومُوا للّه مَثْنى وَفُرادى». (1)

«دو نفر دو نفر يا به تنهايى براى خدا قيام كنيد».

در حالى كه «لام» در «للنبى» لام «انتفاع» است چنان كه در برخى آيات مى خوانيم:

«إِنّما الصَدقات لِلْفُقراء والمَساكين». (2)

«زكات براى تهى دستان و مستمندان است».

از اينجا روشن مى شود عمل موحدان با عمل مشركان، تفاوت جوهرى دارد؛ آنان قربانى هاى خود را به نام بت ها و براى تقرب به آنان ذبح مى كردند و قرآن در اين مورد مى فرمايد:

«وَمَا ذُبِحَ عَلَى النُّصُبِ ذلِكَ فِسْقٌ». (3)

«و آنچه براى بت ها ذبح مى شود ... اين كار خروج از دين است».


1- سبأ/ 46.
2- توبه/ 60.
3- مائده/ 3.

ص: 67

در حالى كه موحدان براى خدا نذر مى كنند و نام او را به زبان مى آورند، اما ثواب كار نيك خود را به اوليا هديه مى كنند و از اين طريق به درگاه الهى تقرب مى جويند.

مردى به حضور پيامبر (ص) رسيد و عرض كرد: اى پيامبر خدا، مادرم از دنيا رفته است و مى دانم اگر او زنده بود، صدقه مى داد، اگر از طرف او صدقه بدهم او سودى مى برد؟

رسول گرامى (ص) فرمود: آرى.

آنگاه گفت: كدام يك از صدقه ها سود بيشترى دارد؟

فرمود: آب.

در اين هنگام، سؤال كننده چاهى كند و پس از آماده شدن گفت: «هذه لأُمّ سعد»، «ثواب كندن اين چاه براى مادر سعد باشد».

لام در «لأُمّ سعد» همان لام «للنبى (ص)» است. (1) كه به اصطلاح «لام» انتفاع است نه لام تقرّب. ولى روح نذر اين است كه براى تقرّب به درگاه الهى متعهد شدم حيوانى را ذبح كنم و ثواب آن را به پيامبر اهدا كنم تا از اين طريق، به درگاه خداوندى تقرب بجويم شايد خدا بيمارم را شفا دهد.


1- فرقان القرآن، ص 133.

ص: 68

6- بزرگداشت مواليد و وفيات اولياى خدا

اشاره

سؤال: بزرگداشت اولياى الهى در سالروز تولد و درگذشت آنها، امر نوظهورى است كه در عصر صحابه نبوده و بعدها پيدا شده است. اكنون چگونه ما آن را انجام دهيم؟

پاسخ: تاريخ گواهى مى دهد كه از زمان هاى دور، مسلمانان جهان، روز ولادت پيامبر گرامى را در هر سال جشن مى گرفتند و خطيبان به ذكر مدايح آن حضرت مى پرداختند. مبدأ اين نوع جشن ها دقيقاً روشن نيست ولى صدها سال است كه اين گونه جشن ها در بلاد اسلامى رواج داشته و دارد.

احمد بن محمد، معروف به قسطلانى (متوفاى 92 ه-)، از علماى مشهور قرن نهم، درباره جشن هايى كه در ماه ولادت پيامبر انجام مى گيرد، چنين مى گويد:

مسلمانان، پيوسته در ماه ميلاد پيامبر جشن مى گيرند. اطعام مى كنند. شب ها به پخش انواع صدقات مى پردازند. اظهار شادمانى كرده و نيكى ها را دو چندان مى كنند. و به قرائت اشعارى در تهنيت ولادت آن حضرت مى پردازند. بركات آن حضرت در هر سال نمايان مى شود. رحمت خدا بر كسانى باد كه شب هاى ماه، ميلاد او را عيد

ص: 69

گرفته و دردى بر دردهاى كسى كه در قلب او مرض هست، مى افزايند. (1) حسين بن محمد بن حسن، معروف به «دياربكرى» (متوفاى 960 ه-) نيز، كه از قضات مكه به شمار مى رفت، در تاريخ خود مى نويسد: مسلمانان پيوسته ماه ميلاد پيامبر (ص) را جشن مى گيرند. اطعام مى كنند. شب ها صدقه مى دهند. اظهار سرور و شادمانى مى كنند. در نيكى به فقيران اصرار مى ورزند. به خواندن مولوديه مى پردازند و كرامات آن حضرت در هر زمانى نمايان مى گردد. (2) اين دو نصّ تاريخى كه مربوط به قرن دهم است، نشان مى دهد كه بزرگداشت روز ولادت اولياى الهى در تاريخ اسلام، ريشه ديرينه داشته و علما و دانشمندان مسلمان بر اين عمل صحه مى نهاده اند و اين عمل مفهومى جز اظهار مودت به ساحت پيامبر ندارد.

با توجه به اين اصل، دليل شرعى اين بزرگداشت را متذكر مى شويم:

مهر ورزى و تكريم به پيامبر (ص) يكى از اصول اسلام است

مودّت و مهر به پيامبر (ص) دستور قرآنى است و هيچ فردى نمى تواند آن را انكار كند و بزرگداشت ميلاد او تجسّم بخشيدن به اين اصل است و ما در اين مورد به ذكر دو آيه بسنده مى كنيم:

1. «قُلْ إِنْ كانَ آباؤُكُمْ وَأَبْناؤكُمْ وَإِخْوانُكُمْ وَأَزواجُكُمْ وَعَشيرتكُمْ وَأَمْوالٌ اقْتَرفْتُمُوها وَتِجارَةٌ تَخْشَونَ كَسادها وَمَساكِن تَرْضَونَها أَحبَّ إِلَيْكُمْ مِنَ اللّهِ وَرَسُولِهِ وَجهاد فِى سَبيلِهِ فَتَرَبَصُّوا حَتّى يَأْتِى اللّهُ بِأَمْرِهِ وَاللّهُ لا يَهْدِى


1- المواهب اللدنيه: 1/ 27.
2- تاريخ الخميس: 1/ 323.

ص: 70

الْقَومَ الْفاسِقين». (1)

«بگو اگر پدران و پسران و برادران و زنان و خاندان شما و اموالى كه گردآورده ايد و تجارتى كه از كسادى آن بيمناكيد و سراهايى كه مى پسنديد نزد شما از خدا و پيامبرش و جهاد در راه وى دوست داشتنى تر است، پس منتظر باشيد كه خدا خواسته خود را محقق مى سازد و خدا فاسقان را راهنمايى نمى كند».

اين آيه به روشنى بيان مى كند كه دوستى پيامبر در كنار دوستى خدا از واجبات الهى است، هر چند اين دوستى مقدمه اى است براى عمل به شريعت و احكام او، ولى در عين حال، عمل به شريعت از گذرگاه مهر پيامبر (ص) مى گذرد.

2. در آيه ديگر مؤمنان را چنين توصيف مى كند:

«فَالّذِينَ آمَنُوا به وَعَزَّروهُ ونَصَرُوهُ واتَّبَعُوا النُّورَ الّذى أُنْزِلَ مَعَهُ أُولئِكَ هُمُ المُفْلِحون». (2)

«آنان كه به پيامبر (ص) ايمان آورده و به تكريم او پرداخته و او را يارى مى رسانند و از نورى كه همراه وى فرود آمده پيروى مى كنند، آنان همان رستگارانند».

اين آيه به مسلمانان، چهار دستور مى دهد:

1. «آمنوا به»: به پيامبر ايمان بياورند.

2. «عزّروه»: به تكريم و تعظيم او بپردازند.

3. «ونصروه»: در سختى ها او را يارى كنند.

4. «واتبعوا النور الّذى أنزل معه»: از قرآنى كه با او فرستاده شده، پيروى كنند.


1- توبه/ 24.
2- اعراف/ 157.

ص: 71

با توجه به اين دو آيه كه مهر پيامبر و تكريم او را از فرائض مى داند، اكنون سؤال مى شود، آيا گردهمايى مسلمانان در روز تولد پيامبر تحقق بخشيدن به اين دو آيه هست يا خير؟ به طور مسلم، آرى. و هر فردى كه از اين مجالس ديدن كند، آن را نوعى اظهار مهر و مودّت و تكريم و تعزيز مى داند. بنابراين، عمل مسلمانان ريشه قرآنى و اصل آسمانى دارد. در اين صورت طبعاً بدعت نخواهد بود. بدعت آن كار نوظهورى است كه در قرآن و سنت براى آن اصل و اساسى نباشد.

*** خدا در سوره «انشراح» يادآور مى شود كه ما پيامبر (ص) را بلند آوازه كرديم، چنان كه مى فرمايد:

«وَرَفَعْنا لَكَ ذِكْرَكَ». (1)

«آيا ما نامت را بلندآوازه نساختيم؟».

اين آيه حاكى است كه ترفيع پيامبر (ص) و بلندآوازه كردن او، يكى از نعمت هاى الهى بر پيامبر خدا (ص) است. يكى از ابزار «ترفيع پيامبر»، نكوداشت ميلاد او است و شادمانى به دور از هر نوع لهو و گناه در روز ولادت، همگى نوعى ترفيع نبى (ص) و بلند آوازه كردن اوست.

حضرت مسيح (ع) روز نزول مائده سماوى را براى يارانش عيد معرفى مى كند و مى فرمايد:

«رَبّنا أَنزْل عَلَيْنا مائدةً مِنَ السَّماءِ تَكُونُ لَنا عِيداً لأوّلنا وَآخرنا وآيةً مِنْكَ وَارزُقْنا وَأَنْتَ خَيرُ الرّازِقين». (2)

«پروردگارا! از آسمان خوانى براى ما فرود آر تا عيدى براى اول


1- انشراح/ 4.
2- مائده/ 114.

ص: 72

و آخر ما و نشانه اى از جانب تو باشد و به ما روزى ده كه تو بهترين روزى دهندگانى».

به راستى اگر روز نزول مائده (كه نعمتى محدود و زودگذر است) استحقاق جشن گرفتن آن روز در تمام سال ها را دارد، چرا و چگونه ولادت پيامبر (ص) يا روز مبعث او (كه نعمت بزرگ و جاويدان الهى براى بشريت است) استحقاق چنين جشن و سرورى را نداشته باشد؟!

بنابراين، هرگاه مسلمانان در هر روز و شبى و هر ماه و سالى مجلسى تشكيل دهند و در آن، فضائل و مناقب پيامبر (ص) را يادآور شوند و آياتى كه در حق او وارد شده تلاوت كنند و اشعارى را در مدح او بسرايند، در حقيقت فرمان خدا را در زمينه مهرورزى و تكريم و ترفيع وى به اجرا درآورده اند و علّت اين كه تنها روز ولادت را براى اين كار اختصاص مى دهند، اين است كه وجود او و تولّد او نعمت بزرگى بود. به همين مناسبت در اين روز به آن كار مى پردازند، بدون اين كه جشن در خصوص آن روز را به شرع مقدس نسبت بدهند، بلكه انتخاب آن روز نوعى گزينش است و ارتباطى به شرع ندارد.

ص: 73

7- زيارت قبور پاكان

اشاره

سؤال: آيا زيارت قبور پاكان مستحب است؟

پاسخ: زيارت قبور پاكان، بلكه زيارت وادى خاموشان در هر شهر و روستا، آثار سازنده اى دارد كه به برخى از آنها اشاره مى كنيم:

ديدار از اين وادى، كه نشانگر «عجز ذاتى» انسان و زوال قدرت ها و مكنت هاى مادّى است، آثار سازنده و حيات بخش دارد. انسان هوشمند، با مشاهده اين وضع رقت بار، ناپايدارى جهان را از نزديك لمس كرده و در مقام چاره جويى برمى آيد و با درك «هدفدارى جهان آفرينش» خود را از گرداب غفلت و خودخواهى بيرون مى كشد و به انديشه تحصيل سعادت اخروى و «حيات جاويد» مى افتد.

پيامبر خدا (ص) بر اين نكته تربيتى انگشت نهاده، مى فرمايد:

«به زيارت قبور برويد كه مايه ياد سراى آخرت است». (1) و در ديگر سخن خود مى فرمايد:

«به زيارت قبور برويد زيرا در آن براى شما درس عبرت است». (2) آنچه گفته شد درباره زيارت قبور افراد عادى است، ولى بالاتر از آن، زيارت تربت شهيدان است. زيارت تربت مجاهدانى كه با خون


1- سنن ابن ماجه: 1/ 500، حديث 1569.
2- كنز العمال: 15/ 647، حديث 42558.

ص: 74

خويش از شرف و عزّت ملّتى دفاع كرده و در راه پاسدارى از آرمان هاى بزرگ انسانى و الهى جان باخته اند، مفهومى فراتر از زيارت قبور عادى دارد.

حضور بر تربت شهيدان راه حق، علاوه بر آثار سازنده روحى و تربيتى، نوعى پيمان بستن با آنان است. شخص زائر، با اين حضور اعلام مى دارد كه به راه شهيدان وفادار است و آرمان مقدس و ارزشمندشان را پاس مى دارد.

براى روشن شدن بيشتر مطلب، به يك مثال زنده توجه مى دهيم:

زائر خانه خدا پيش از طواف، «حجر اسود» را استلام مى كند و با گذاردن دست بر آن، با ابراهيم خليل (ع) بيعت مى كند كه در «توحيد» ثابت قدم باشد و در نشر آن سعى و تلاش نمايد، ولى چون دست زائر به قهرمان توحيد نمى رسد، به اثر بازمانده از او، دست نهاده و مراسم بيعت را انجام مى دهد.

در احاديث اسلامى وارد شده است كه زائر خانه خدا به هنگام استلام حجر چنين بگويد:

«امانتى كه بر ذمه ام بود ادا كردم و بيعت خود را تجديد نمودم تا به اداى آن گواهى دهى». (1) زيارت قبور شهيدان سرزمين بدر و احد و كربلا و ديگر عزيزان خفته به خون، نيز ترسيم گر اين حقيقت است و زائران اين مَشاهد با حضور در برابر ضريح و قبر آنان و فرستادن درود بر روان پاكشان، تعهد مى كنند كه تداوم بخش راه ايشان باشند.

و به ديگر سخن، زيارت قبر شهيد نوعى تكريم واحترام به اوست و از آنجا كه شهيد، كشته آرمان ها و ايده هاى خويش است، هر كس نيز به


1- وسائل الشيعه: 10/ 400، باب 12 از ابواب طواف، حديث 1.

ص: 75

شهيد احترام گذارد در حقيقت آرمان او را مقدس شمرده و خود را پيرو راه و مرام وى دانسته است.

حضور در حرم پيامبر (ص)

حضور در حرم رسول اكرم (ص) يا جانشينان پاك او (ع) نيز، علاوه بر تقدير و سپاس از فداكارى ها و جانفشانى هاى آنان در هدايت خلق، حكم نوعى بيعت با ايشان را دارد. امام هشتم (ع) در يكى از سخنان خود درباره زيارت بارگاه معصومين (ع) چنين فرمود:

«هر امامى عهد و ميثاقى بر ذمه دوستان و شيعيان خويش دارد و زيارت قبور امامان، بخشى از عمل به اين تعهّد است». (1) در واقع، شخص زائر هنگام زيارت قبر پيامبر و امامان (ع) با آنها پيمان مى بندد كه در زندگى، جز راه و رسم آنان، روشى را تعقيب نكند.

زائر حرم رسول خدا (ص) با زبان حال چنين مى گويد:

اى رسول خدا، اگر مهاجر و انصار در حُدَيبيه با تو بيعت كردند كه از حريم رسالت دفاع كنند (2) و اگر زنان با ايمان مكه با تو بيعت كردند كه از شرك و گناه بپرهيزند (3) و اگر مؤمنان گنهكار دستور يافته اند كه به حضور تو رسيده و از تو درخواست كنند كه در حقّ آنان طلب آمرزش كنى، (4) من نيز اى رسول گرامى، و اى شفيع امت، با حضور در حرمت واستلامِ تربتت، با تو بيعت مى كنم كه پاسدار آرمان هايت باشم و از شرك و ديگر گناهان دورى جويم و در ازاى اين عمل، از تو مى خواهم


1- وسائل الشيعه: 10/ 346، باب 44 از ابواب مزار، حديث 2.
2- «لَقَدْ رَضى اللّه عَنِ الْمُؤْمِنينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرة ...» فتح/ 18.
3- «إِذا جاءَكَ الْمُؤْمنات يُبايِعنَكَ عَلى أَنْ لا يُشْرِكنَ بِاللّه» ممتحنه/ 12.
4- «ولو أَنّهم إِذ ظَلَمُوا أَنفُسهُمْ جاؤُكَ فاسْتَغْفَروا اللّه واستغفر لهم الرَّسُول لَوَجَدُوا اللّه تَوّاباً رَحيماً» نساء/ 64.

ص: 76

كه برايم از درگاه الهى طلب آمرزش كنى.

از آنجا كه استحباب زيارت قبور در تمام مذاهب فقهى، امرى مستحب است، ديگر به نقل روايات آن نمى پردازيم حتّى خود پيامبر (ص) گاهى قصد بقيع مى كرد و هرگاه وارد اين سرزمين مى شد، آنان را چنين خطاب مى نمود:

«درود بر شما اى ساكنان خانه افراد با ايمان، خداوند آنچه را به شما وعده داده فردا به شما عطا فرمايد. شما ميان مرگ و رستاخيز به سر مى بريد و ما نيز به شما خواهيم پيوست. پروردگارا! اهل بقيع غرقد را بيامرز!». (1)


1- صحيح مسلم: 3/ 63، كتاب جنائز.

ص: 77

8- زنان و زيارت قبور و پاسخ به دو پرسش

اشاره

سؤال: آيا زيارت قبور براى زنان، ممنوع نيست؟

پاسخ: زنان و مردان، در زيارت قبور عزيزان خود و يا اولياى الهى، حكمى يكسان دارند؛ زيرا احكام اسلام درباره زن ومرد يكى است، مگر آنجا كه دليلى بر اختصاص باشد و در مورد زيارت زنان نه تنها دليلى بر اختصاص نيست، بلكه دليل بر يكسان بودن هر دو جنس وجود دارد.

پيامبر گرامى (ص) در خطاب خود به جامعه اسلامى مى فرمايد:

«به زيارت قبور بشتابيد، زيرا مايه ياد آخرت است». (1) و در حديث ديگر مى فرمايد:

«به زيارت قبور برويد؛ زيرا در اين عمل براى شما درس عبرت است». (2) درست است كه اين خطاب، به گواهى مذكر بودن صيغه، خطاب متوجه مردان است ولى همان طور كه همگى مى دانند كليه خطاب هاى قرآن و حديث كه به ظاهر متوجه طبقه مرد است، زنان را نيز شامل مى شود، مگر اينكه دليل بر عدم اشتراك باشد و لذا آياتى كه مردم را به نماز و زكات دعوت مى كند، هر چند كه خطاب به مردان است، ولى


1- سنن ابن ماجه: 1/ 500، حديث 1569.
2- كنز العمال: 15/ 647، حديث 42558.

ص: 78

زنان را نيز شامل مى شود، چنان كه مى فرمايد:

«وَأَقِيمُوا الصَّلاة وَآتُوا الزَّكاة وَماتُقَدِّمُوا لأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْر تَجِدُوهُ عِنْدَاللّه». (1)

«نماز بپا داريد، زكات بدهيد، آنچه كه قبلًا به عنوان خير براى خويش مى خواستيد، نزد خدا آن را مى يابيد».

خطاب در آن آيات از نظر قواعد عربى متوجه مردان است ولى نتيجه حكم از آنِ هر دو گروه است.

نتيجه اين كه: خطاب در هر دو حديث به عنوان «زوروا القبور» هر چند متوجه مردان است ولى نتيجه آن همگانى است.

گذشته از اين حديث، روايات ديگرى بر جايز بودن زيارت براى زنان گواهى مى دهد. اكنون به نقل اين روايات مى پردازيم:

1. مسلم در صحيح خود از پيامبر (ص) نقل مى كند: جبرئيل فرود آمد و به من گفت: پروردگارت فرمان مى دهد به زيارت اهل بقيع بشتابيد و در حق آنان طلب آمرزش بكنيد.

پيامبر از رختخواب خود برخاست و به سوى بقيع رفت. عايشه نيز به تعقيب پيامبر (ص) پرداخت. در اين هنگام به پيامبر گفت: من چگونه اهل بقيع را زيارت كنم؟

پيامبر فرمود: بگو درود بر اهالى اين سرزمين؛ از مؤمنان و مسلمانان. خدا گذشتگان و آيندگان را رحمت كند. (2) محور استدلال، آموزش كيفيت زيارت بر عايشه است. اگر زيارت قبور براى زنان حرام بود، چگونه پيامبر چگونگى زيارت را بر همسر خود آموخت.


1- بقره/ 110.
2- صحيح مسلم: 3/ 64، باب «ما يقال عند دخول القبور والدعاء لأهلها»، از كتاب الجنائز.

ص: 79

گذشته از اين، آنگاه كه عايشه اين سرگذشت را براى زنان ديگر نقل مى كند، تلقى همگان اين است كه زيارت بقيع بر همه آنان جايز است و همسر او و ديگر زنان مؤمن در برابر حكم الهى يكسان مى باشند.

2. فاطمه دخت گرامى پيامبر (ص) و يكى از آل عبا (ع) پس از درگذشت پدر، به زيارت قبر عموى خود در احد مى رفت و در كنار قبر او دو ركعت نماز مى گزارد و گريه مى كرد.

حاكم نيشابورى پس از نقل اين روايت مى گويد: راويان اين حديث همگى ثقه و عادل اند و از اين نظر با راويان صحيح بخارى و مسلم فرقى ندارند. (1) 3. ترمذى از عبداللّه بن ابى مليكه نقل مى كند: وقتى عبدالرحمان فرزند ابوبكر در نقطه اى به نام «حُبشى» درگذشت، جنازه او را به مكه حمل كرده و در آنجا به خاك سپردند. بعدها كه خواهر او، عايشه، به مكه آمد به زيارت قبر «عبدالرحمان» رفت و دو شعر، كه حاكى از شدت تأثر او بود، بر سر مزار برادر خواند. (2) 4. بخارى مى نويسد: پيامبر (ص) زنى را در كنار قبرى ديد كه گريه مى كند، به وى فرمود: خوددار باش و در فراق عزيزان صبر كن. (3) بخارى دنباله حديث را نقل نكرده، ولى ابوداود در سنن خود حديث را اينگونه ادامه داده است: آن زن پيامبر را نشناخت و به او اعتراض كرد و گفت: تو با مصيبت من چه كار دارى. در اين هنگام زنى كه در كنار او بود، به او گفت: اين مرد را شناختى؟ او پيامبر (ص) بود!

آن زن براى جبران كار خود، به خانه پيامبر (ص) رفت و به ايشان عرض كرد: اى رسول گرامى، مرا ببخش، شما را نشناختم.


1- مستدرك حاكم: 1/ 377، چاپ دارالمعرفة.
2- سنن ترمذى: 3/ 371، ح 1055.
3- صحيح بخارى: 2/ 93، باب «قو ل الرجل للمرأة عند القبر، اصبرى»، از كتاب الجنائز.

ص: 80

پيامبر به او فرمود: بردبارى در مصيبت، شايسته است. (1) اگر زيارت قبر عزيزان حرام بود پيامبر به جاى دستور صبر، آشكارا به او مى گفت: كار تو حرام است در حالى كه دستور به صبر در مصيبت داد، نه دورى از قبر.

پاسخ به دو پرسش

گروهى زيارت را بر زنان تحريم كرده و به دو حديث ياد شده در زير استدلال مى كنند:

1. «خدا زنان زائر قبور را از رحمتش دور كند!». (2)

پاسخ

اين حديث فاقد شرط لازم بر استدلال است؛ زيرا به دلايل پيشين بايد آن را منسوخ دانست واتفاقاً برخى از محدثان از اهل سنت آن را منسوخ دانسته اند؛ مثلًا ترمذى ناقل حديث مى گويد: اين حديث مربوط به دوران پيش از تجويز زيارت قبور است و وقتى پيامبر زيارت قبور را بر همگان تجويز كرد، زن و مرد در برابر آن يكسان گشته اند. (3) قرطبى مى گويد: اين حديث مربوط به زنانى است كه بيشتر وقت خود را در قبرستان ها گذرانده و از اين طريق حقوق شوهر خود را پايمال مى سازند؛ زيرا پيامبر (ص) واژه «زوّارات» به كار برده و همه ما مى دانيم كه اين واژه صيغه مبالغه است.

2. ابن ماجه از على بن ابى طالب (ع) نقل مى كند: پيامبر (ص)


1- سنن ابى داود: 3/ 192، ح 3123.
2- سنن ابن ماجه: 1/ 503، حديث 1576؛ سنن أبى داود: 3/ 218، حديث 3236 و در دومى به جاى «زوارات»، «زائرات» آمده است.
3- سنن ترمذى: 3/ 371، باب ما جاء من الرخصة فى زيارة القبور.

ص: 81

بيرون آمد و زنانى را در حال نشسته مشاهده كرد و فرمود: براى چه نشسته ايد؟ گفتند: منتظر جنازه هستيم.

فرمود: غسل خواهيد داد؟

گفتند: نه.

فرمود: حمل خواهيد كرد؟

گفتند: نه.

فرمود: آن را وارد قبر خواهيد كرد؟

گفتند: نه.

فرمود: برگرديد، از گناه كارانيد، نه دارندگان پاداش. (1)

پاسخ

اين حديث از نظر سند و دلالت قابل استدلال نيست؛ زيرا در سند آن، «دينار بن عمرو» وارد شده كه از نظر راوى شناسان، مجهول، كذاب، متروك و خطاكار معرفى شده است.

آيا حديثى كه راوى آن تا اين حدّ ضعيف باشد، مى توان به آن استدلال نمود؟

همچنين مضمون آن- بر فرض صحت سند- ارتباطى به زيارت قبور ندارد؛ زيرا نكوهش پيامبر متوجه زنانى بود كه براى انجام فريضه يا مستحبى به قبرستان نمى آمدند واين ارتباطى به زيارت قبور ندارد.

نكته اى كه تذكر آن ضرورى مى نمايد آن است كه اسلام دين فطرت و دين سهل و سمح است و پيامبر اسلام (ص) فرمود: آيين اسلام آيين استوارى است و با آن به رفق و مدارا وارد شويد. (2)


1- فتح البارى: 3/ 148، باب 31، زيارة القبور، حديث 1283.
2- انّ هذا الدين متين، فأوغل فيه برفق. مسند احمد، ج 3، ص 199.

ص: 82

مادر مؤمنى كه فرزند رشيد خود را از دست داده و جسد او را زير خروارها خاك دفن كرده اند و قلب او سوزان است، تنها چيزى كه مى تواند او را تسلى دهد زيارت قبر فرزند است. در اين صورت بازداشتن مادر از چنين عمل عقلايى كه در همه جهان رواج دارد، مايه فشار روحى وى خواهد بود. آيا ممكن است شريعت اسلام از چنين عملى نهى كند، آنگاه دين را سهل و آسان بنامد؟!

اصولًا زيارت قبور جنبه عبرت آموزى و يادآورى آخرت دارد و با قرائت قرآن و فاتحه بر عزيزان همراه است، چگونه مى توان زنان را از اين فيض محروم كرد؟

و به ديگر سخن، فلسفه زيارت قبور، كه يادآورى آخرت و مايه عبرت است، قابل تخصيص نيست.

البته زيارت قبور بايد از هر نوع گناه و خلاف پيراسته باشد و اگر به فرض، نهى هم در كار بوده، شايد براى اين بوده كه در آن زمان، زنان اين شرايط را رعايت نمى كردند.

ص: 83

9- ساخت بنا بر روى قبور

1. سيره سلف صالح در حفظ قبور پيامبران

9- ساخت بنا بر روى قبور

سؤال: آيا بنا، بر روى قبور جايز است؟

پاسخ: مشروعيت بنا بر قبور پاكان را از راه هاى گوناگون مى توان ثابت كرد. اكنون به مواردى از آنها اشاره مى كنيم:

1. سيره سلف صالح در حفظ قبور پيامبران

تاريخ گواهى مى دهد كه ساخت و حفظ بنا بر روى قبور اوليا و انبيا سنت ديرينه انسانى بوده و قبل از طلوع ستاره اسلام، قبور انبياى بنى اسرائيل و غيره، همگى داراى بنا بوده است و روزى كه مسلمانان اين مناطق را در فلسطين و اردن و شام فتح كردند، در حفظ و صيانت آنها كوشيدند و تا به امروز به همان حالت باقى مانده است. مسلمانان نه تنها خدشه اى بر اين بناها وارد نكردند، بلكه در تعمير و نوسازى آنها و گماردن افرادى براى خدمت و حفاظت، اهتمام ورزيدند.

2. حفظ آثار، حفظ اصالت ها است

اصولًا در حفظ آثار، به خصوص آثار پيامبر گرامى (ص)، مانند مدفن وى و قبر همسران و فرزندان و صحابه و ياران او و خانه هايى كه در آنجا زندگى كرده و مساجدى كه در آنها نماز گزارده، فايده عظيمى است كه طى مقدمه اى به آن اشاره مى كنيم.

ص: 84

امروز پس از گذشت بيست قرن از ميلاد مسيح، وجود مسيح (ع) و مادر او مريم و كتاب او انجيل و ياران و حواريون او، در غرب به صورت افسانه تاريخى درآمده است كه گروهى از شرق شناسان در وجود چنين مرد آسمانى، به نام مسيح كه مادرش مريم و كتاب او انجيل است، تشكيك كرده و آن را افسانه اى به سان «مجنون عامرى» و معشوق وى «ليلى»، تلقى مى كنند كه زاييده پندارها و انديشه هاست، چرا؟ به خاطر اين كه يك اثر واقعى ملموس از مسيح در دست نيست؛ مثلًا به طور مشخص، نقطه اى كه او در آن متولد گرديد و خانه اى كه زندگى كرد و جايى كه در آن به عقيده نصارى به خاك سپرده شد، معلوم و روشن نيست. كتاب آسمانى او نيز دستخوش تحريف گرديده و اين اناجيل چهارگانه، كه در آخر هر كدام جريان قتل و دفن عيسى آمده است، به طور مسلم مربوط به او نيست و بى ترديد پس از وى تدوين شده اند. از اين جهت بسيارى از محققان آن ها را از آثار ادبى قرن دوم ميلادى دانسته اند. ولى اگر تمام خصوصيات مربوط به او محفوظ مى ماند، به روشنى بر اصالت او گواهى مى داد و براى اين خيالبافان و شكاكان، جاى تشكيك باقى نمى گذارد.

ولى مسلمانان آشكارا خطاب به مردم جهان مى گويند: هزار و چهارصد سال قبل در سرزمين حجاز مردى براى رهبرى جامعه بشرى برانگيخته شد و در اين راه موفقيت بزرگى به دست آورد؛ و تمام خصوصيات زندگى او محفوظ است، بى آن كه كوچك ترين ابهامى در زندگى آن بزرگ مرد مشاهده گردد. حتى خانه اى كه او در آن متولد شده مشخص است و اين كوه حرا است كه وحى در آنجا بر او نازل مى گرديد و اين مسجد او است كه در آن نماز مى گزارد و اين خانه اى است كه در آنجا به خاك سپرده شد و اينها خانه هاى فرزندان و همسران و بستگان او است و اين قبور فرزندان و اوصيا و خلفا

ص: 85

و همسران او مى باشد و ....

اكنون اگر همه اين آثار را از ميان ببريم، طبعاً علايم وجود و نشانه هاى اصالت او را از بين برده ايم و زمينه را براى دشمنان اسلام آماده ساخته ايم.

بنابراين ويران كردن آثار رسالت و خاندان عصمت، علاوه بر اين كه نوعى هتك و بى احترامى است، مبارزه با مظاهر اصالت اسلام و اصالت رسالت پيامبر نيز مى باشد.

آيين اسلام، آيين ابدى و جاودانى است و تا روز قيامت آيين هدايت براى انسان ها مى باشد. نسل هايى كه پس از هزاران سال مى آيند، بايد به اصالت آن، اذعان كنند. لذا براى تأمين اين هدف، بايد پيوسته تمام آثار و نشانه هاى صاحب رسالت را حفظ كنيم و از اين طريق گامى در راه بقاى دين در اعصار آينده برداريم و كارى نكنيم كه نبوت پيامبر اسلام (ص) به سرنوشت آيين حضرت عيسى (ع) دچار گردد.

3. ترفيع خانه هاى پيامبران

قرآن مجيد، در آيه معروف به آيه «نور»، نور خدا را به چراغى پرفروع تشبيه مى كند كه به سان ستاره فروزان مى درخشد. آنگاه در آيه بعدى جايگاه اين مشعل فروزان را بيوتى مى داند كه در آنها مردانى وارسته، صبح و شام خدا را تسبيح مى گويند، آنجا كه مى فرمايد:

«فى بُيُوت أَذِنَ اللّه أَنْ تُرْفَعَ وَيُذْكَرَ فِيها اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فِيها بِالغُدُوّ وَالآصال ...». (1)

« [اين چراغ فروزان] در خانه هايى روشن است كه خدا رخصت


1- نور/ 37.

ص: 86

داده كه قدر و منزلت آنها والا گردد و نام او در آنها ياد شود، در آن خانه ها بامدادان و شامگاهان تسبيح خدا مى گويند».

اكنون بايد ديد مقصود از آن بيوت چيست؟ مسلّماً بيت غير از مسجد است؛ زيرا بيت از بيتوته، به معنى شب را به پايان رساندن» است و اگر به مسكن انسان بيت مى گويند، از آن روست كه انسان در آنجا شب را به صبح مى رساند.

قرآن، هر جا كه درباره معبد و پرستشگاهِ جمعى مسلمانان سخن مى گويد، لفظ «مسجد» يا «مساجد» را به كار مى برد و لذا اين واژه در قرآن 28 بار به صورت جمع و مفرد به كار رفته است، در حالى كه هرگاه قرآن از «مسكن» و «مأوى» سخن به ميان آورد، از واژه «بيت» به صورت جمع يا مفرد بهره مى گيرد. لذا اين واژه 66 بار در قرآن در همين مورد به كار رفته است. نتيجه اين كه در زبان قرآن «بيت» و «مسجد»، مصداقاً يكى نبوده، و يكى شمردن آن دو، مدعايى بى دليل است.

به طور مسلّم، مقصود از اين بيوت، بيوت انبيا و اوليا و انسان هاى وارسته است كه در آنها، صبح و شام، خدا را تسبيح مى گويند. جلال الدين سيوطى، از انس بن مالك نقل مى كند: زمانى كه رسول خدا (ص) آيه «فى بُيُوت أَذِنَ اللّه أَنْ تُرفَعَ» را در مسجد تلاوت كرد، فردى از ياران رسول خدا (ص) به پا خاست و پرسيد: مقصود از اين خانه ها چيست؟ پيامبر (ص) فرمود: خانه هاى پيامبران. در اين هنگام ابوبكر برخاست و گفت: اى پيامبر خدا، اين خانه (اشاره به خانه على و فاطمه) از همين خانه هاست كه خدا رخصت بر رفعت و بالا بردن منزلت آنها داده است؟ پيامبر (ص) فرمود: آرى از برترين آنهاست». (1) تا اين جا روشن شد كه مقصود از بيوت خانه هاى پيامبران است


1- الدر المنثور: 6/ 203.

ص: 87

نه مساجد، اكنون بايد ديد مقصود از رفع چيست؟ در اينجا دو احتمال است:

1. مقصود از رفع، رفع حسى است.

2. مقصود از رفع، رفع معنوى است.

بنابر احتمال اوّل، مقصود، بالا بردن ديوارها و زدن سقف است، چنان كه در آيه مى فرمايد: «رَفَعَ سَمْكَها فَسوّاها». (1) (2)

ولى چون قرآن درباره بيوتى سخن مى گويند كه ديوار و سقف دارند طبعاً مقصود از «ترفيع»، رفع معنوى است؛ يعنى رفعت و منزلت و بزرگداشت آنها و يكى از مظاهر ترفيع اين بيوت آن است كه از هر نوع آلودگى حفظ و به هنگام فرسودگى تعمير شوند.

اين ويژگى ها به پاس حضور مردان بزرگى است كه در آن خانه ها به راز و نياز پرداخته و خدا را ياد مى كنند و داد و ستد، آنان را از برپاداشتن نماز و پرداخت زكات باز نمى دارد. به پاس وجود اين شخصيت ها، خدا اذن داده است كه به اين آثار، از ديده تعظيم و تكريم نگريسته شود و از ويرانى و آلودگى صيانت گردد.

همگى مى دانيم كه پيامبر گرامى (ص) در خانه خود به خاك سپرده شد؛ يعنى در آن نقطه اى كه خدا را ياد مى كرد و ستايش مى نمود. خانه وى، به حكم اين آيه، داراى ارج و احترام بوده و هر نوع ايجاد ويرانى و تخريب و ايجاد آلودگى در آن، دور از شأن آن و بر خلاف دستور قرآن است.

بلكه بخشى از بيوت مدينه مدفن و آرامگاه شخصيت هاى بزرگى است:


1- نازعات/ 28.
2- «سقف آن را برافراشت و آن را منظم ساخت». نازعات/ 28.

ص: 88

وبنابر روايت صحيح (1)، حضرت زهرا در خانه خود كه تاكنون نيز موجود است به خاك سپرده شد.

حضرت هادى و حضرت عسكرى نيز در خانه هايى كه خدا را پرستش مى كردند به خاك سپرده شدند. در اين صورت اين خانه ها به تصريح آيه، داراى منزلت و رفعت هستند و تخريب آنها با مفاد اين آيه ناسازگار است.

در محله بنى هاشم مدينه، تا چندى قبل خانه هاى حسنين و مدرسه امام صادق (ع) برپا بود و نگارنده خود در سال 51 ه-. ش به زيارت اين بيوت تشرف يافتم، ولى متأسفانه به عنوان توسعه مسجد نبوى همه اين آثار نابود گرديد، در حالى كه توسعه مسجد النبى (ص) با حفظ اين آثار منافاتى نداشت.

4. صيانت قبور، نشانه مهر و محبت است

اشاره

دوستى پيامبر (ص) و خاندان او از اصول مؤكد اسلام است و آيات و رواياتى بر اين مورد گواهى مى دهد. پيامبر اكرم (ص) فرمود:

«سه چيز است كه هر كس آن را دارا باشد، مزه شيرين ايمان را مى چشد. يكى از آنها اين است كه خدا و پيامبر او، نزد انسان از همه چيز محبوب تر باشند ...». (2) مهر ورزيدن به پيامبر (ص) روش هاى گوناگونى دارد كه به برخى اشاره مى كنيم:

نشر سخنان و برنامه هاى آنها.

حفظ و صيانت آثار و يادگارهاى آنان.


1- كافى: 1/ 461.
2- جامع الاصول: 1/ 37، حديث 22 به حديث هاى 20 و 21 نيز مراجعه شود.

ص: 89

بناى يادبود بر قبور آنان.

همه اين امور، نوعى مهرورزى به آنان شمرده مى شود.

ترمذى در سنن خود نقل مى كند كه:

«پيامبر (ص) دست حسن و حسين را گرفت و فرمود: هر كس مرا و اين دو كودك و پدر و مادر آنها را دوست بدارد، روز رستاخيز با من هم رتبه خواهد بود». (1) همگى مى دانيم سبط اكبر پيامبر (ص) در سرزمين بقيع و سبط اصغر وى در كربلا به خاك سپرده شده اند و مرقدشان پيوسته زيارتگاه مسلمانان بوده و خواهد بود. ساختن هر نوع سايبان براى حفاظت از تربت پاك آنان نوعى ابراز محبت به دو سبط بزرگوار پيامبر (ص) است و اين عمل همان پاداش را خواهد داشت كه پيامبر (ص) در روايت فوق متذكر شده است.

امروز ملل زنده جهان سعى مى كنند كه ياد شخصيت هاى ملى و مذهبى خويش (سران نظامى، سياسى و اصلاح گران عرصه فرهنگ) را به اشكال گوناگون زنده نگه دارند و بدين خاطر پيكر آنان را با عظمت تشييع مى كنند و در محلى با صفا تحت بناى مجلّلى به خاك مى سپارند تا آيندگان نيز همچون نسل حاضر، شخصيت هاى مزبور را همواره مدنظر داشته و گرامى بدارند، ما مسلمانان نيز بايستى با شيوه هاى گوناگون (ساختن آرامگاه، بناى يادبود و غيره) شخصيت هاى برتر و بى نظير خويش را پاس بداريم.

با توجه به اين ادله:

الف. سيره سلف صالح در حفظ قبور انبياى پيشين.

ب. صيانت آثار، حفظ اصالت ها است.


1- جامع الاصول: 9/ 157، حديث شماره 6706.

ص: 90

ج. حفظ ابنيه مربوط به اوليا نوعى ترفيع بيوت آنها است.

د. حفظ آثار اوليا مظهر مهر و مودّت آنها است.

براى احدى جاى شك و ترديد باقى نمى ماند كه بناى بر قبور، نه تنها مشكل شرعى ندارد، بلكه امرى مطلوب و مرغوب است.

حديثى از امام صادق (ع) در تعمير قبور اوليا

امام صادق (ع) فرمود: پدرم از پدرش و او از حسين بن على و او از على بن أبى طالب (ع) نقل كرد كه پيامبر (ص) فرمود: اى على! تو را در سرزمين عراق مى كشند و در آنجا به خاك سپرده مى شوى. على (ع) مى گويد: به پيامبر (ص) عرض كردم: كسانى كه قبرهاى ما را زيارت كنند و در آبادى آن بكوشند و پيوسته به آنجا رفت و آمد نمايند، چه پاداشى دارند؟

پيامبر (ص) فرمود: اى اباالحسن! خدا مرقد تو و مرقد فرزندان تو را بخشى از سرزمين بهشت و قسمتى از خاك آن قرار داده است و خدا دل هاى انسان هاى بزرگوار و برگزيده از بندگان خود را به شما علاقه مند ساخته است. آنان اذيت و آزار را در راه شما پذيرا مى شوند. قبور شما را آباد مى كنند و آن هم براى تقرب به خدا و اظهار دوستى به پيامبر (ص). (1)


1- شيخ طوسى- تهذيب الاحكام 6/ 22، حديث 5؛ وسايل الشيعه: 10 از ابواب مزار، باب 26، حديث 1- لطفاً دنباله حديث را مطالعه فرماييد.

ص: 91

10- نماز گزاردن نزد قبور اوليا

سؤال: آيا نماز و دعا در كنار قبر انبيا و اوليا مشروع است؟

پاسخ: از جمله مسائلى كه وهابيان به آن حساسيت خاصى دارند، دعا نزد قبور اوليا و نماز خواندن در آن مكان ها است. مدتى اين مسأله به عنوان عمل مكروه در ميان آنان تلقى مى شد.

اين مسأله به مرور زمان از مرحله مكروه به مرحله ممنوع سپس به مرحله شرك رسيده است. اكنون اين مسأله را بر قرآن وسيره مسلمين عرضه مى كنيم تا حكم آن روشن شود.

1. قرآن به زائران خانه خدا دستور مى دهد كه در مقام ابراهيم نمازبگزارند و مى فرمايد:

«وَإِذْ جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثَابَةً لِلنَّاسِ وأمْنَاً واتَّخِذُوا مِنْ مَقَامِ إبْراهيِمَ مُصَلًّى ...». (1)

«آنگاه كه كعبه را زيارتگاه مردم و جايگاهى امن قرار داديم، واز مقام ابراهيم، نمازگاهى براى خود برگزينيد».

اكنون سئوال مى شود: چرا خدا فرمان مى دهد كه از مقام ابراهيم نمازگاهى براى خود انتخاب كنند. آيا مطلب جز اين است كه مى خواهد


1- بقره/ 125.

ص: 92

از جاى آن معلّم توحيد، تبرك جوييم؟

در اين صورت آيا ميان مقام ابراهيم و مقام پيامبر اسلام، تفاوتى هست؟ ويا ميان مقام پيامبران و آرامگاه آنان كه اجساد آنان را در برگرفته، فرقى هست؟

2. طبق احاديث، پيامبر گرامى در شب معراج، در مدينه و طور سينا و بيت لحم فرود آمد و در آنجا نماز خواند جبرئيل به او گفت: اى پيامبر خدا، مى دانى كجا نماز خواندى؟ تو در «طيبه» نماز خواندى كه به آنجا هجرت خواهى كرد. و در طور سينا نماز گزاردى كه خدا در آنجا با موسى سخن گفته است؛ و در بيت لحم نماز گزاردى كه عيسى در آنجا متولد شده است. (1) آيا با توجه به اين حديث مى توان بين زادگاه و آرامگاه تفاوتى قائل شد؟ يا اين كه آن آيه و اين روايت همگى به يك ضابطه كلى اشاره مى كنند و آن اين كه زمينى كه با بدن رجال توحيد و مردان خدا در تماس بوده و هست؛ جاى مباركى است و چه بهتر كه انسان در آن نقطه خدا را عبادت كند و همه مى دانيم، پرستش در اين جايگاه ها، عبادت انسان ها نيست، بلكه پرستش خدا در اماكن متبرك است.

گاهى تلاش هاى يك انسان صبور و يك زن باايمان، سبب مى شود كه جاى پاى او، عبادتگاه شود و انسان ها در آن نقطه خدا را پرستش كنند، مانند هاجر مادر اسماعيل كه چون در راه خدا صبر كرد و رنج ها را تحمل نمود، خدا جاى پاى او را محل عبادت قرار داد و فرمان داد كه زائران خانه خدا، بين صفا و مروه سعى كنند، همچنان كه هاجر سعى كرده بود. اگر صبر وبردبارى اين بانوى بزرگ سبب شده است كه جايگاه قدم هاى او متبرك و محل عبادت زائران خدا گردد، چرا


1- جلال الدين سيوطى، خصائص كبرى، 1/ 154.

ص: 93

جايگاهى كه پيكر مطهر نبى اعظم (ص) را در برگرفته، مبارك و مقدس نباشد، در حالى كه او بيش از «هاجر» در راه خدا متحمّل مصائب و مشكلات شده است!

شگفت اينجاست كه ابن قيم، شاگرد ابن تيميه، ناخود آگاه به اين حقيقت اعتراف كرده است. وى مى گويد: سرانجام، بردبارى هاجر و فرزند او بر دورى و تنهايى و آمادگى مادر براى ذبح فرزند، به اينجا منتهى شد كه اثر پاى مادر و فرزند، مركز عبادت مردان و زنان مؤمن قرار گرفت. اين سنت خداست كه به هركس از مخلوقات كه بخواهد رفعت مى بخشد. (1) 3. مسلمانان جهان، چهارده قرن است كه در كنار قبر پيامبر به پرستش خدا مى پردازند. اگر نماز در كنار قبور پيامبران، مكروه و يا حرام و باطل است، پس چرا احدى از صحابه و تابعان و علما بر اين مطلب اعتراض نكرده اند؟ و اگر كسى در مسجد پيامبر در قسمت صفه نماز بگزارد، قبر پيامبر (ص) پيش روى او قرار خواهد گرفت. آيا مى توان گفت: چنين نمازى باطل و يا مكروه است؟

4. همگى با مقام والاى دخت پيامبر گرامى آشنا هستيم. او بانوى بزرگى است كه پيامبر در حق او فرمود:

«فاطمه پاره تن من است، پس كسى كه او را خشمگين كند مرا خشمگين كرده است». (2) همين دخت پيامبر گرامى (ص) روزهاى جمعه به زيارت قبر عموى خود حمزه مى رفت، نماز مى گزارد و در كنار قبر او اشك مى ريخت. (3) 5. همسر پيامبر (ص) عايشه، ساليانى دراز پس از آن حضرت


1- ابن قيم، زاد المعاد: 1/ 17، چاپ قاهره، افست، دارالفكر.
2- بخارى، صحيح، ج 5، باب مناقب قرابة رسول اللّه صلَّى اللّه عليه و آله و سلَّم، حديث 3714.
3- بيهقى، سنن، 4/ 78، حاكم، مستدرك الصحيحين، 1/ 377.

ص: 94

زندگى كرد و در حجره اى كه بدن پيامبر را در آن به خاك سپرده بودند، نماز مى گزارد وخدا را عبادت مى كرد واحدى به او چنين اعتراضى نكرد.

سمهودى در وفاء الوفا ياد آور مى شود كه عايشه گفت: تا روزى كه عمر را در حجره من به خاك سپردند، فاصله اى ميان من و قبور سه گانه نبود، ولى از آن به بعد، ديوارى ميان من و قبور ساخته شد. (1) اين مسأله نشان مى دهد كه همسر پيامبر قريب پانزده سال در كنار قبر رسولخدا (ص) نماز گزارده و هرگز در هيچ تاريخى ذكر نشده كه وى براى اقامه نماز از حجره خارج مى شده است.

6. همگى مى دانيم كه «حجر اسماعيل» آرامگاه هاجر و فرزند او، اسماعيل است و هيچ يك از فقها فتوا نداده است كه نماز در حجر اسماعيل مكروه ويا باطل است.

اما اين گروه، نه تنها نماز در كنار قبور شهدا را تحريم مى كنند، بلكه معتقدند به هنگام دعا نبايد به حجره پيامبر نگريست، بلكه بايد رو به قبله ايستاد و دعا كرد، درحالى كه ابو جعفر منصور در حرم پيامبر از فقيه مدينه، مالك بن انس پرسيد: آيا من روبه قبله بايستم و دعا كنم، يا به قبر پيامبر (ص) رو كنم و خدا را بخوانم؟ مالك در پاسخ گفت: چرا از پيامبر (ص) روى مى گردانى، در حالى كه او وسيله نجات تو وپدرت آدم است. به سوى پيامبر رو كن و از او شفاعت بخواه. خدا او را شفيع تو قرار مى دهد. (2) با توجه به اين دلايل ششگانه، ديگر دليلى ندارد كه مشاهد انبيا و اوليا را حتى از زمين هاى موات هم بى ارزش تر بدانيم، در حالى كه نماز در آن اماكن صحيح ومقبول است.


1- سمهودى، وفاء الوفا، ج 2، ص 544.
2- همان، ج 4، ص 1376.

ص: 95

11- سوگوارى براى شهيدان

سؤال: عزادارى براى شهيدان راه حق چه فلسفه اى دارد؟

پاسخ: فلسفه عزادارى براى شهيدان راه حق، همان بزرگداشت ياد آنان و حفظ مكتب آنها است؛ مكتبى كه اساس آن را فداكارى در راه دين و تن ندادن به ذلّت و خوارى تشكيل مى دهد. منطق آنان چنين بوده است كه «مرگ سرخ به از زندگى ننگين است». آنان براى سربلندى دين خدا و عزّت مؤمنان به شهادت رسيده اند. گرامى داشت آنان سبب مى شود كه منطق آنها پا برجا بماند و ملت ها از آنها درس آموخته و راه آنها را ادامه دهند.

شهيد به سان شمعى است كه مى سوزد و پيرامون خود را روشن مى سازد؛ زيرا با ريختن خون و پايان بخشيدن به حيات مادّى، جامعه را از بند بندگى و حكومت ستمگران آزاد مى سازد. آيا بزرگداشت چنين افرادى از نظر منطق و عقل، كارى نكو و پسنديده نيست؟ جايى كه پيامبر براى از دست رفتگان عادى مى گريد و ديگران نيز ناله سر مى دهند، آيا جا ندارد كه براى احياى مكتب شهادت و تكريم از شهيدان، به مناسبت هاى گوناگون، بزرگداشتى انجام گيرد و مجالس تشكيل شود؟

در ميان شهداى راه حق بيشترين مجالس به نام حسين بن على (ع)

ص: 96

ابوالشهدا، رهبر آزادگان، منعقد مى گردد؛ زيرا او بيش از ديگر شهيدان راه حق، راه و رسم آزاد زيستن و زير بار ظلم و ستم نرفتن را به جهانيان آموخت. او مرگ شرافتمندانه و جان سپردن زير ضربات شمشير دشمن را بر زندگى ذلّت بار برگزيد و سرانجام در «بستر شهادت» به لقاء اللّه پيوست.

او دلباخته ايثار و فداكارى در راه اعلاى كلمه حق بود، از اين جهت با چهره باز و لبى خندان به استقبال شهادت شتافت.

نشان مرد مؤمن با تو گويم اگر مرگش رسد خندان بميرد

دشمن دست خود را براى امان دادن به سوى او دراز كرد، ولى او دست رد بر سينه نامحرم زد و امان دشمن را نپذيرفت؛ زيرا مى دانست كه در پذيرش امان، ذلت و خوارى و مرگ واقعى است.

آنچه نگارش يافت، ترجمه مطلبى است كه محقق تاريخ ابن ابى الحديد درباره سرور آزادگان حسين بن على (ع) دارد. شايسته است با تعبير او آشنا شويم:

«سيّد أهل الإباء، الذى علّم الناس الحميّة والموت تحت ظلال السيوف اختياراً له على الدنيّة، أبو عبد اللّه الحسين ابن على بن أبى طالب (ع).

عرض عليه الأمان فأنف من الذل، وخاف من ابن زياد أن يناله بنوع من الهوان، إن لم يقتله فاختار الموت على ذلك». (1)

از اين بيان پاسخ دو پرسش ديگر روشن گشت:

1. آيا مذهب شيعه، مذهب اندوه و گريه است؟

2. چرا براى امام حسين (ع) عزادارى مى كنيد، با اين كه او در


1- شرح نهج البلاغه: 3/ 249.

ص: 97

بهشت است؟ گريه براى اهل بهشت چه ثمرى دارد؟

در پاسخ سؤال نخست يادآور مى شويم: مذهب شيعه مذهب حق طلبى و عدالت جويى و جهاد و مبارزه در اين راه است و هرگز مذهب گريه و ناله نيست، ولى در عين حال به سان پيامبر گرامى و يارانش براى عزيزان از دست رفته متأثر مى شوند و قلوب آنان از عاطفه به اهل بيت (ع) موج مى زند و آثار خود را در زندگى مى گذارد.

به تعبيرى ديگر، سرودن اشعار مذهبى همراه با اظهار عواطف و تأثر، نوعى همدردى و همراهى با شهيدان راه حق است و از اين طريق، خواهان حفظ مكتب آنهاست؛ مكتبى كه اساس آن را فداكارى در راه دين و تن ندادن به ذلت و خوارى تشكيل مى دهد. اگر اين مجالس تعطيل شود و ياد شهدا در هر سال تجديد نگردد، مكتب ايثار و شهادت به فراموشى سپرده مى شود. شيعيان با برپا كردن مجالس سوگوارى در ماه هاى محرم و صفر، منطق حسين بن على (ع) را كه منطق همه شهداست، احيا مى كنند.

درباره پرسش دوم خاطر نشان مى سازيم: گريه بر امام حسين (ع) نه به خاطر اين است كه اكنون در بهشت به سر مى برد، مسلّماً از اين جهت بايد خوشحال و شادمان باشيم، گريه ما به خاطر آن ظلم ها و ستم هايى است كه بر وى روا داشته شد و دردانه پيامبر (ص) با لب تشنه با 72 تن از ياران و خاندانش در كنار نهر آب جان سپرده است. گريه پيامبر بر عموى خويش حمزه، نه به خاطر اين بود كه او با فرشتگان همنشين است، بلكه به خاطر ستم ددمنشانه اى است كه بر او روا داشته بودند و هند جگرخوار، همسر ابوسفيان دستور داده بود شكم او را پاره كنند و جگرش را بيرون آورند تا به دندان خويش آن را بسايد.

اكنون دامن سخن را كوتاه مى كنيم. سخن درباره فلسفه شهادت امام حسين (ع) كه با آن اسلام را نجات داد، مجال ديگرى مى طلبد.

ص: 98

ص: 99

ص: 100

فصل سوم: منزلت قرآن نزد شيعه

1- منزلت و جايگاه قرآن در نزد شيعه

ص: 101

سؤال: مى گويند شيعه معتقد است كه قرآن تحريف شده، آيا اين درست است؟

پاسخ: از نظر شيعه، قرآن يگانه كتاب آسمانى تحريف نشده است كه هم اكنون به همان صورت اوليه در اختيار همه مسلمانان جهان قرار دارد.

قرآن تنها كتابى است كه سراسر آن صحيح است. هيچ كتاب صحيحى جز قرآن در اختيار مسلمانان نيست و غير از آن، همه كتاب ها، بدون استثنا، قابل نقد و بررسى هستند.

قرآن سند عقيده و شريعت است كه بايد مسلمانان هر دو را از آن كتاب دريافت كنند. اگر اختلافى در مسأله اى رخ داد، حَكَم و داور در مورد آن مسأله، قرآن است.

در سرتاسر تاريخ، در ميان شيعيان، غير از قرآن كنونى و موجود در تمام اعصار، قرآن ديگرى نبوده است و هم اكنون صدها هزار قرآن مخطوط و مطبوع در كتابخانه هاى عمومى و خصوصى و خانه هاى شيعيان موجود است و جز همين قرآنِ موجود در نزد همه مسلمانان، قرآنى حتى با اندكى اختلاف در ميان آنان وجود ندارد.

نسبت تحريف به شيعه، افترايى ناجوانمردانه است كه از ناآگاهى يا دشمنى با شيعه سرچشمه مى گيرد. تنها وجود چند روايت در كتب

ص: 102

حديث كه به ظاهر حاكى از تحريف است، دستاويز مخالفان قرار گرفته و شيعه را متّهم كرده اند كه اعتقاد به تحريف دارد، در حالى كه اين روايات به خاطر تضاد با قرآن، فاقد ارزش است و اگر بنا باشد وجود روايات تحريف در كتب حديثى، دليل بر چنين عقيده اى باشد، مذاهب ديگر را نيز بايد به تحريف متهم كرد؛ زيرا در كتاب هاى حديثى آنان روايات تحريف فراوان است و چنان كه بارها گفته ايم، كتاب هاى حديثى، كتاب هاى اعتقادى نيستند و اصول عقيدتى را بايد از منابع قطعى مانند قرآن مجيد، عقل روشن و قاطع و روايات متواتر و متضافر اخذ كرد.

در اين بخش كلمات برخى از بزرگان شيعه را درباره عدم تحريف نقل مى كنيم، امّا پيش از آن، به اثبات اصل عدم تحريف مى پردازيم:

زمزمه تحريف قرآن مجيد بيشتر از طرف مسيحى ها و يهودى ها ساز شده است. از آنجا كه به شهادت مسلّم تاريخ، كتب آسمانى اين دو قوم با گذشت زمان، دستخوش تحريف و تغيير گشته و اعتبار و ارزش اصلى خود را از دست داده است، آنان كوشش مى كنند كه قرآن كريم را نيز به شائبه تحريف آلوده سازند!

تاريخ با قاطعيت گواهى مى دهد كه نسخه هاى «تورات» بارها در جريان حوادث مختلف تاريخى- خصوصاً در حمله بخت نصر به بيت المقدس- از ميان رفته و عدّه اى از رجال مذهبىِ يهود، آن را بعداً به رشته تحرير درآورده اند. (1) به گواهى تاريخ، انجيل هاى چهارگانه نيز سالها پس از حضرت مسيح (ع) به وسيله عدّه اى به رشته تحرير درآمده و بدين ترتيب از انجيلى كه به صورت يك كتاب آسمانى بر حضرت عيسى (ع) نازل


1- به كتاب هاى «قاموس كتاب مقدس» و «الهدى الى دين المصطفى» مراجعه شود.

ص: 103

شده، نشانى در دست نيست. (1) كسانى كه تمام معارف و اصول مذهبى خود را بر اساس چنين كتاب هايى بنيان گذاشته اند؛ مايلند قرآن را نيز به همان سرنوشت متهم سازند. از اين رو مدعى شده اند كه قرآن هم با گذشت زمان دستخوش تحريف شده است. در حالى كه نحوه جمع آورى و نگهدارى قرآن كريم در تمام ادوار تاريخ اسلامى، اساساً با تاريخ تورات و انجيل در ادوار يهوديّت و مسيحيّت قابل مقايسه نيست.

تاريخ نشان مى دهد كه وضع قرآن كريم در هيچ كدام از ادوار اسلامى دچار ابهام و پيچيدگى نبوده است. در اين باب بايد به دو نكته كه پاسخ بسيارى از سؤالات را در خود نهفته دارد، توجّه كنيم:

1. قرآن كريم كتابى بود كه در همه شؤون زندگى اجتماعى مسلمانان، انقلابى ايجاد كرد. قرآن زندگى سابق آنها را درهم كوبيد و به جاى آن يك زندگى نوين، بر اساس ايمان و اصول انسانى پديد آورد. بنابراين، قرآن كتابى بود كه با شؤون اصلى زندگى مسلمانان ارتباط داشت و آنها سياست، اقتصاد، قوانين اخلاقى و حتّى آداب و رسوم معاشرت خانوادگى خود را از اين كتاب آسمانى مى گرفتند. در شبانه روز پنج بار در نمازها با آن سر و كار داشتند و بالاخره در همه حوادث روزمرّه، اوّل به قرآن و سپس به سنّت و روش پيامبر اكرم (ص) مراجعه مى كردند.

در اين صورت، كتابى كه تا اين اندازه با زندگى مردم آميخته و تا اين حد مورد مراجعه و استفاده آنها بوده، چگونه ممكن است مورد تحريف واقع شود و افكار عوام يا خواص متوجّه آن نگردد؟

احتمال اين، كه در قرآن تحريف واقع شده و كسى متوجّه آن


1- به كتاب هاى «قاموس كتاب مقدس» و «الهدى الى دين المصطفى» مراجعه شود.

ص: 104

نگرديده، به مانند اين است كه احتمال دهيم در قانون اساسى ملّت بزرگى، تغييرى ايجاد شود، ولى كسى متوجّه آن نگردد. آيا ممكن است موادّ قانون اساسى يك ملّت دستخوش تحريف شود، ولى مردم نفهمند و سر و صداى آن بلند نشود؟ نقش قرآن در زندگى اجتماعى مسلمانان، به مراتب بيش از نقش يك قانون اساسى در زندگى ملّت هاى امروز بوده، و بدين ترتيب آن چنان افكار متوجّه آن بود كه اگر كمترين تحريف در آن رخ مى داد، با عكس العمل شديدى مواجه مى گرديد و اعتراض ها از هر ناحيه شروع مى شد.

2. تاريخ مربوط به جمع آورى قرآن در زمان پيامبر اكرم (ص) و اهميّت فوق العاده وويژه اى كه آن حضرت و مسلمانان به حفظ و كتابت قرآن نشان مى دادند، ثابت مى كند كه حتّى كم شدن كلمه اى از قرآن كريم به هيچ وجه امكان نداشته است.

به شهادت تاريخ، در زمان پيامبر خدا (ص) عدّه زيادى از مسلمانان دانشمند كه تعداد آنان را تا چهل و سه نفر نوشته اند (1) به دستور آن حضرت هر آيه و يا سوره اى را به محض نزول، مى نوشتند و اين نوشته ها با اهتمام و كوشش هرچه تمام تر در ميان مسلمانان نگهدارى مى شد. معروف ترين آنها كه اهتمامشان به نوشتن قرآن به مراتب بيش از ديگران بود، حضرت على بن ابى طالب (ع) و زيد بن ثابت بودند و بدين ترتيب از قرآن هايى كه به وسيله اين افراد نوشته مى شد، نسخه هاى متعدّدى در ميان مسلمانان وجود داشت كه در قرائت و استفاده از قرآن، مرجع شبانه روزى همه مسلمانان بود.

علاوه بر اين، عدّه زيادى از مسلمانان، آيات و سوره هاى قرآن را از بر كرده بودند. اينها در كار حفظ قرآن بسيار دقيق بودند و سعى


1- تاريخ القرآن زنجانى، فصل ششم، ص 20.

ص: 105

داشتند حتّى كلمه اى از اين كتاب آسمانى را فروگذار نكنند. اين عدّه كه به آنها «قاريان» گفته مى شد، پيوسته مورد مراجعه و استفاده مردم در قرائت قرآن بودند.

توجّه مسلمانان و قاريان به حفظ و نگهدارى قرآن به حدّى بود كه روزى ميان «ابىّ بن كعب» و «عثمان» خليفه وقت درباره آيه «وَالَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ وَلَا يُنْفِقُونَها فِى سَبيلِ اللّه» اختلافى رخ داد، عثمان مدّعى بود كه وحى الهى «الّذين» است- بدون واو- و بايد اين كلمه (و) از نسخه هاى قرآن حذف گردد، ولى «ابى» مى گفت ما از رسول خدا اين آيه را همان طور كه در قرآن ها موجود است شنيده ايم. بگو مگو ميان دو نفر درگرفت. ناگهان «ابى» با شدّت هر چه تمام تر گفت: «هر كس بخواهد اين حرف را از قرآن بردارد، شمشير بر مى گيرم و خون او را مى ريزم!» پافشارى «ابى» سبب شد كه خليفه حرف خود را پس بگيرد. (1) وقتى بحث بر سر تغيير يك حرف از قرآن به چنين ماجرايى منجر شود، آيا مى توان گفت كه قرآن دستخوش تحريف شده و آياتى از آن حذف گرديده است؟

علاوه بر دو مطلب اساسى فوق، بايد توجّه داشت كه در آيات متعدّدى از قرآن كريم، به مسأله عدم تحريف قرآن و اين كه اين كتاب آسمانى از تغيير و تبديل مصون خواهد بود، تصريح شده است؛ آنجا كه مى فرمايد:

«إِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكرَ وَإِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ». (2)

«ما قرآن را نازل كرديم و به طور قطع نگهدار آنيم!».


1- الدر المنثور: 4/ 379.
2- سوره حجر، آيه 9.

ص: 106

علما و دانشمندان اسلامى نيز در كتاب هاى تفسير و كلام تصريح كرده اند كه دانشمندان مسلمان اجماع دارند كه در قرآن تحريفى رخ نداده و اگر احياناً در ميان دانشمندان كسى پيدا شده كه معتقد به موضوع تحريف بوده، بر اثر پاره اى از اخبار مجعول است كه بعضى از مغرضين در كتب احاديث وارد كرده اند. بديهى است اين گونه اخبار از درجه اعتبار ساقط است و يا اخبارى بوده كه معنى و مفهوم واقعى آن را كشف نكرده اند.

ص: 107

2- مصحف فاطمه

اشاره

سؤال: گفته مى شود شيعيان قرآنى به نام «مصحف فاطمه» دارند، اين مطلب تاچه اندازه صحت دارد؟

پاسخ: واژه «صحف» در قرآن به معناى مطلق كتاب آمده است، چنان كه مى فرمايد:

- «وَإِذا الصُّحُفُ نُشِرَتْ». (1)

«آنگاه كه نامه هاى اعمال منتشر گردد».

- «إِنَّ هذا لَفِى الصُّحُفِ الأُولى (ع) صُحُفِ إِبْراهيمَ وَمُوسى». (2)

«اين، در صحيفه هاى نخستين، در كتاب ابراهيم و موسى است».

و همچنين «مصحف» نيز از همين ماده اخذ شده و به معناى دفتر يا كتاب جلد شده به كار مى رفت و در صدر اسلام حتى پس از درگذشت پيامبر، مصحف» نام قرآن نبود بلكه هر كتاب مجلّدى را مصحف مى ناميدند.

ابن ابى داوود سجستانى در باب گردآورى قرآن، در مصحفى از


1- تكوير: 10.
2- اعلى: 18 و 19.

ص: 108

محمد بن سيرين نقل مى كند: وقتى پيامبر (ص) درگذشت، على (ع) چنين گفت:

«سوگند ياد كرد على كه ردا بر دوش نيندازد مگر براى نماز جمعه، تا اين كه قرآن را در مجلدى جمع كنم».

ونيز ابوالعاليه نقل مى كند:

«آنان قرآن را در خلافت ابوبكر در مصحفى جمع كردند».

و نيز نقل مى كند:

«عمر بن خطاب فرمان به گردآورى قرآن داد و او اول كسى است كه قرآن را در مصحف جمع كرد». (1) اين جمله ها حاكى است كه در آن روزگار، مصحف به معناى دفتر بزرگ و يا كتابى مجلد بوده كه اوراق را از پراكنده شدن حفظ مى كرده، سپس به مرور زمان اختصاص به قرآن يافته است.

اتفاقاً روايات پيشوايان ما حاكى است كه حتى در زمان آنان، لفظِ مصحف به معناى كتاب و يا دفتر مكتوب بوده است.

امام صادق (ع) فرمود:

«هر كس قرآن را از روى برگ هاى مجلد بخواند، از چشم خود بهره مى گيرد». (2) و نيز در حديثى ديگر آمده است:

«خواندن قرآن از روى برگ هاى مجلد، عذاب را از پدر و مادر كم مى كند». (3) مورّخان درباره ترجمه خالد بن معدان مى نويسند:


1- كتاب مصاحف، نگارش حافظ ابوبكر عبداللّه بن ابى داوود سجستانى، ص 10- 9.
2- اصول كافى: 2/ 613.
3- همان.

ص: 109

«خالد بن معدان دانش خود را در دفترى ضبط كرده بود كه آن دكمه ها و دستگيره داشت». (1) خالد بن معدان از تابعين بوده و هفتاد صحابى را درك كرده است. و ابن اثير ترجمه او را در ماده كلاعى آورده است. (2) پس تا اينجا روشن شد كه تا پايان قرن اول، لفظ «مصحف» به معناى كتاب مجلد و يا دفترچه جلد شده بود كه افراد دانش و آگاهى خود را در آن ضبط مى كردند. اگر بعدها قرآن را مصحف گفته اند، چون از ذهن ها بيرون آمد و بر برگ ها نوشته شد و به صورت مجلّد درآمد.

با توجه به اين مسأله، نبايد در شگفت باشيم كه دخت گرامى پيامبر داراى مصحفى باشد و دانش و آگاهى هاى خود را، كه از پدر بزرگوارش برگرفته بود، در آن بنويسد و براى فرزندان خود، به صورت بهترين ميراث، به يادگار بگذارد.

خوشبختانه فرزندان فاطمه حقيقت و واقع اين مصحف را شناسانده وگفته اند: اين مصحف، جز يك رشته آگاهى هايى كه از پدر بزرگوارش شنيده و يا از طريق ديگر به دست آورده، چيز ديگرى نيست. اكنون برخى از روايات را مى آوريم:

حسن بن على فرمود: «نزد ما جامعه اى است كه در آن حلال وحرام وارد شده و مصحف فاطمه هست در حالى كه در آن كلمه اى از قرآن نيست بلكه املاى رسول خدا (ص) و خطّ على (ع) است و همگى در اختيار ماست». (3) امام (ع) با عنايت كامل يادآور مى شود كه در آن حلال و حرامى


1- المصاحف سجستانى، صص 134 و 135.
2- اللباب فى تهذيب الأنساب، ابن اثير: 3/ 62 و 63.
3- بصائر الدرجات، الصفار، صص 157 و 158.

ص: 110

نيست تا مبادا تصور شود وحى تشريعى بر دخت پيامبر نازل مى شده است.

امام صادق (ع) در روايت ديگر در توصيف مصحف فاطمه مى گويد:

«به خدا سوگند، كلمه اى از قرآن شما در آن نيست. راوى مى گويد: پرسيدم: آيا در آن دانش است؟ امام در پاسخ مى گويد: بله، ولى نه از دانش هاى معمولى». (1) با توجه به آنچه گفته شد، روشن مى گردد كه مصحف فاطمه ارتباطى به قرآن ندارد و كسانى كه آن را دستاويزى براى تحريف قرآن قرار داده اند، اگر مغرض نباشند، ناآگاهانه و بدون تحقيق درباره واقعيت آن سخن مى گويند.

اكنون واقعيت را براى خوانندگان بيان مى كنيم:

«محدّث» در اسلام

يكى از معارف مسلم در ميان علماى اسلام، وجود افراد «محدَّث» در ميان مسلمانان است. فرد «محدَث» پيامبر نيست و بر او وحى نازل نمى شود، ولى در عين حال، فرشتگان، با وى سخن مى گويند و سخن آنان را مى شنود، و لذا او «محدَّث» بر وزن اسم مفعول نام گرفته است؛ زيرا كه فرشته با او «حديث» مى گويد. بخارى نقل مى كند كه پيامبر (ص) فرمود:

«در ميان پيشينيان از بنى اسرائيل، مردانى بودند كه با آنها- از عالم غيب- سخن گفته مى شد، بدون اين كه پيامبر باشند. و اگر در ميان امت من چنين فردى باشد، آن عمر بن خطاب است». (2)


1- كافى، همان، حديث 1.
2- بخارى، صحيح، ج 2، ص 194، باب مناقب عمر بن الخطاب.

ص: 111

روايت درباره «محدّث» در ميان امت اسلامى از طريق اهل سنت و سخنان آنان در تفسير اين واژه بيش از آن است كه در اين جا نقل شود، و شارحان صحيح بخارى در اين مورد، توضيحات كافى داده اند. (1) كلينى در كتاب كافى بابى تحت عنوان «إنّ الأَئِمَّةَ مُحَدَّثُونَ، مُفَهّمُونَ» آورده و رواياتى در اين مورد نقل كرده است. تمام اين روايات حاكى از آن است محدّث به كسى مى گويند كه صوت فرشته را مى شنود، ولى او را نمى بيند. آنگاه اضافه مى كند: ائمه اهل بيت (ع) همگى «محدّث» هستند. (2)

فاطمه «محدَّثه» است

دخت گرامى پيامبر (ص) به خاطر كمال وجودى، از افراد «محدّث» به شمار مى رود؛ يعنى صداى فرشته را مى شنيد، ولى او را نمى ديد و اين جريان، زمانى رخ داد كه پدر والامقامش درگذشت. غم و اندوه او را فرا گرفت. در اين هنگام جبرئيل امين به فرمان الهى فرود آمد. اخبارى را از آينده، براى او بازگو مى نمود و از اين طريق، مايه تسليت و تسلّى خاطر او را فراهم مى آورد. اكنون ويژگى هاى مصحف فاطمه را از زبان فرزندان او بيان مى كنيم:

امام صادق (ع) مى فرمايد: آنگاه كه خدا پيامبرش را قبض روح كرد، اندوه فراوانى فاطمه را در برگرفت. خداوند فرشته اى را فرستاد تا او را تسليت بگويد. فاطمه امير مؤمنان را از آنچه مى شنيد، آگاه ساخت. على (ع) فرمود: هرگاه صداى فرشته را شنيدى، مرا آگاه كن تا آنچه مى گويد، بنويسم. اين گزارش ها كه از طريق فرشته به فاطمه


1- ارشاد السارى بشرح صحيح البخارى، ج 6، ص 99.
2- اصول كافى، ج 1، صص 325- 327.

ص: 112

مى رسيد و او در اختيار على (ع) مى نهاد، در دفترى جمع شد و نام مصحف به خود گرفت، ولى در آن چيزى از حلال و حرام نيست، بلكه تنها گزارش هايى از آينده است. (1)


1- كافى، ج 1، باب فيه ذكر الصحيفه، حديث 2.

ص: 113

3- مصحف على (ع)

سؤال: آيا على بن ابى طالب (ع) مصحفى جداگانه داشته است؟

پاسخ: اين سؤال به دو شيوه مطرح مى شود:

گاهى مى گويند مقصود از مصحف على (ع) چيست؟

گاهى هم گفته مى شود مقصود از كتاب على (ع) چيست؟

مقصود از مصحف على (ع) جمع آورى قرآن به ترتيب نزول است. ابن نديم در «فهرست» مى نويسد: اميرمؤمنان احساس كرد كه مردم درگذشت پيامبر را به فال بد گرفته اند، سوگند ياد كرد كه ردا بر زمين نگذارد، مگر اين كه قرآن را گردآورى كند. او قرآن را در سه روز جمع آورى كرد و به مسجد آورد. (1) يعقوبى مى نويسد: على بن ابى طالب (ع) پس از درگذشت پيامبر خدا، قرآن را جمع كرد و آن را بر هفت جزء تقسيم نمود. آنگاه همه اجزاى هفتگانه و سوره هاى وارد در آن را يادآور مى شود. (2) دقت در فهرستى كه يعقوبى از قرآن على (ع) ارائه كرده، نشان مى دهد كه كوچك ترين اختلافى در عدد سوره ها با قرآن فعلى ندارد،


1- تاريخ القرآن، ص 76، تأليف ابوعبداللّه زنجانى م 1360 ه- چاپ قاهره، با مقدمه احمد امين مصرى.
2- تاريخ يعقوبى ابن واضح اخبارى، ج 2، ص 126.

ص: 114

واگر اختلافى هست در كيفيت جمع سوره هاى قرآن است.

اگر چنين مصحفى داراى واقعيت باشد، كوچك ترين منافاتى با صيانت قرآن از تحريف ندارد، اين تنها على (ع) نيست كه قرآن را به شكلى كه مورد نظرش بود، جمع كرد، بلكه مصحف عبداللّه بن عباس نيز چنين تفاوتى داشت.

اكنون وقت آن رسيده است كه به صورت دوم سؤال پاسخ بگوييم:

كتاب على (ع) چيزى است كه اميرمؤمنان على (ع) در حال حيات رسول خدا (ص) آن را نوشته است وى آنچه از پيامبر گرامى (ص) از حلال و حرام و ديگر مطالب مى شنيد، همه را مى نوشت، مجموع احادث مسموع از رسول خدا (ص) كه به املاى او و نگارش على (ع) بود، «كتاب على» نام گرفته است و اين كتاب دست به دست، در خاندان رسالت مى گشت و احياناً امام باقر و امام صادق با مراجعه به آنها احكامى را بيان مى كردند.

نجاشى، دانشمند رجالى شيعه، در ترجمه محمد بن عذافر صيرفى از پدرش نقل مى كند: با حكم بن عتيبه نزد امام باقر (ع) بودم، حَكَم پيوسته از امام باقر (ع) سؤال مى كرد. او نيز پاسخ مى داد، ولى در موردى، ميانشان اختلاف به وجود آمد، امام باقر (ع) به فرزندش امام صادق (ع) گفت: فرزندم! برخيز و كتاب على (ع) را بياور. او رفت و از درون خانه كتاب بزرگى كه به صورت طومار پيچيده شده بود، آورد، امام (ع) نقطه مورد نظر خود را پيدا كرد و به حكم بن عتيبه گفت: اين خط على (ع) و املاى رسول خدا (ص) است. آنگاه رو به او كرد و گفت: تو و دوستت سلمة بن كهيل و دوست ديگرت ابوالمقدام، به هر جا رويد، دانشى استوارتر از دانش كسانى كه جبرئيل بر آنها نازل مى شد پيدا نمى كنيد. (1)


1- رجال نجاشى، شماره ترجمه 967.

ص: 115

از روايات ديگر چنين برمى آيد كه طول اين كتاب هفتاد ذراع و ضخامت آن به اندازه ران شتر و كتاب به صورت طومارى پيچيده شده بود.

اميرمؤمنان (ع) علاوه بر اين كتاب، كتاب ديگرى به نام صحيفه دارد كه احكام ديات در آن جمع شده است و روايات فراوانى از اين صحيفه در كتب حديثى آمده است.

محقق فرزانه، مرحوم جناب ميرزا على ميانجى، به گردآورى رواياتى كه از صحيفه در كتاب هاى حديثى وارد شده، همّت گمارده و همه را جمع كرده است. (1) و ما نيز درباره كتاب على (ع) و صحيفه وى، در كتاب «تاريخ الفقه الاسلامى وادواره» به تفصيل سخن گفته ايم. (2) در پايان يادآور مى شويم: امام على بن ابى طالب (ع) و فرزندان و شيعيان او، از نخستين روز درگذشت پيامبر (ص) كه كتابت حديث تحريم شد، اقدام به كتابت و يا صيانت حديث رسول خدا (ص) كردند و به ممنوعيت هاى سياسى، كه بعد از 100 سال با شكست مواجه شد، اعتنايى نكردند و اين موضوع مستقلى است كه در جاى خود بايد درباره آن گفتگو كنيم.


1- مكاتيب الرسول، ج 1، صص 66- 71.
2- تاريخ الفقه الإسلامى و أدواره، ص 118.

ص: 116

4- انديشه اهتمام به دعا بيش از قرآن

سؤال: چرا شيعه به كتاب هاى دعا بيش از قرآن اهتمام مى ورزد؟

پاسخ: در آموزه هاى دينى، كه از ائمه اهل بيت (ع) به ما رسيده است، چنين مطلبى كه به دعا بيش از تلاوت قرآن بايد بها داد، وجود ندارد. قرآن، معجزه جاودان و آخرين حلقه از كتب آسمانى است كه پيوسته بر تارك اعصار مى درخشد و روايات زيادى در تأكيد بر قرائت و حفظ و تلاوت آن با صداى خوش رسيده و در اين مورد كتاب هاى ويژه اى به نگارش درآمده است.

كافى است در اين مورد به كتاب «قرآن در روايات اهل بيت (ع)» كه در ايران و مصر منتشر شده است، مراجعه كنيد. مراجعه به اين كتاب، عظمت و اهميت اين كتاب آسمانى را نزد پيشوايان به روشنى ثابت مى كند.

هم اكنون در جمهورى اسلامى ايران، اهتمام فراوانى به حفظ قرآن در ميان برادران و خواهران و حتى نونهالان پديد آمده است. تا آنجا كه كودكانى در سن 5 سالگى يا كمى بيشتر، حافظ كل قرآن شده و در مسابقات بين المللى برنده جوايز گشته اند و در داخل كشور نيز همه ساله مسابقات بين المللى برگزار مى شود و با دعوت از داوران بين المللى، برگزيدگان رشته هاى حفظ، ترجمه و تفسير با اعطاى جايزه

ص: 117

تشويق مى شوند.

و نيز رسانه اى ويژه قرآن تأسيس شده كه 24 ساعته، برنامه هاى قرآنى اجرا و پخش مى كند.

توجه ويژه به ادعيه در ميان مردم، بيشتر در مورد دعاى كميل و ندبه است كه به صورت دسته جمعى در شب هاى جمعه و صبح جمعه خوانده مى شود و همين سبب شده است اين توهم پيش آيد كه عنايت به دعا بيش از عنايت به قرآن است.

از آنجا كه در ميان اهل سنّت چنين ادعيه بليغ و رسا و سازنده اى كمتر وجود دارد، لذا عنايت آنان به دعا بسيار كم است و همين سبب شده است كه عنايت شيعه به دعا چشمگيرتر به نظر آيد.

خواندن «دعا» و راز و نياز با خدا، از والاترين مراتب عبادت و پرستش خدا است كه در حق آن گفته شده است: «الدعاء مخّ العبادة» (1): «راز و نياز با خدا، مغز عبادت است».


1- سفينة البحار: 1، ماده دعا.

ص: 118

ص: 119

ص: 120

فصل چهارم: امامت نزد شيعه

1- امامت در قرآن

1. آيه ولايت

ص: 121

1- امامت در قرآن

سؤال: اگر امامت از اصول است، چرا قرآن در اين مورد سخن نگفته است؟

پاسخ: در اين كه مديريت جامعه پس از پيامبر گرامى (ص) به شخصيت والايى نيازمند است، جاى گفتگو نيست و خرد هر انسان منصفى بر اين اصل داورى مى كند و اتفاقاً قرآن- بر خلاف نظر پرسشگر- رهبرى امّت (امامت) را به صورت كلى مطرح مى كند.

آياتى كه امامت را مطرح مى كنند:

1. آيه ولايت

1. «إِنّما وَلِيُّكُمُ اللّه وَرَسُولهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكاة وَهُمْ راكِعُون». (1)

«ولىّ شما تنها خدا و پيامبر اوست و كسانى كه ايمان آورده اند؛ همان كسانى كه نماز برپا مى دارند و در حال ركوع زكات مى دهند».

شأن نزول آيه را بسيارى از مفسران و اهل حديث چنين نقل كرده اند: «سائلى وارد مسجد شد و درخواست كمك كرد. كسى به او


1- مائده/ 55.

ص: 122

چيزى نداد، امام على (ع) در حالى كه در ركوع بود، با انگشت خود كه انگشترى در آن بود به فقير اشاره كرد كه انگشترى را از دست او درآورد و رفع احتياج نمايد. او نيز جلو آمد و انگشتر را از دست امام درآورد و دنبال كار خود رفت».

در اين هنگام خبر به پيامبر (ص) رسيد. وى از خدا چنين درخواست نمود: «پروردگارا! همان طور كه براى موسى از خاندانش وزيرى معين نمودى، براى من نيز از اهل بيتم وزيرى معين فرما». در اين لحظه فرشته وحى فرود آمد و آيه ياد شده را براى پيامبر خواند.

اين شأن نزول را علاوه بر علماى شيعه، 66 تن از محدثان و متكلمان بزرگ اهل سنت با مختصر تفاوتى، در كتاب هاى خود آورده اند. محقق فرزانه علّامه امينى مصادر آن را در كتاب شريف «الغدير» آورده است. (1) اكنون بايد ديد چگونه اين آيه مسأله امامت را مطرح مى كند:

توضيح اين كه: «ولى» در آيه ياد شده به معنى سرپرست و كسى است كه زمام امور را به دست گيرد، لذا پدر و حاكم را ولى مى خوانند و مى گويند: «الأب ولىّ الطفل»، و «الحاكم ولىّ القاصر». از آنجا كه محور سخن «ولى مؤمنان» است، طبعاً، مقصود از «وليكم اللّه» امام و حاكم آنها خواهد بود، حتى قرائن موجود در آيه و شأن نزول آن، روشن ترين گواه است كه مراد از «ولى»، امامت و سرپرستى است.

اينك قرائن:

1. اگر مقصود از «ولى» در «وليّكم» غير از ولايت و زعامت دينى و مقام سرپرستى باشد، مثلًا گفته شود مقصود از آن «محبّ» و «ناصر» است، در اين صورت منحصر كردن مقام به سه فرد، بى جهت خواهد


1- الغدير، ج 3، صص 156 تا 162.

ص: 123

بود، زيرا همه افراد با ايمان، محب و دوست و ناصر و يار يكديگرند و اختصاص به اين سه نفر ندارد.

2. ظاهر آيه اين است كه تنها اين سه تن بر جامعه مسلمانان ولايت دارند، در اين صورت بايد گروهى كه ولايت دارند، غير از گروهى باشند كه تحت ولايت هستند. اگر ولى را به معنى رهبر و سرپرست امور مسلمانان بگيريم، طبعاً اين دو گروه از هم جدا و متمايز مى شوند، امّا اگر آن را به معنى دوست و ياور بگيريم، اين دو گروه، يكى مى شوند؛ زيرا همه افراد، محب و دوست يكديگر و ناصر و ياور هم هستند.

3. هرگاه مقصود دوستى و نصرت باشد، مى بايست تنها به «الّذينَ آمَنُوا» اكتفا شود و ديگر به آوردن اين جمله كه «در حال ركوع زكات مى دهند»، نيازى نباشد، زيرا در جامعه با ايمان، همه افراد با يكديگر دوست و ياور هستند؛ خواه در حالت ركوع زكات بدهند يا نه.

از اين رو مفاد آيه، همان است كه پيامبر گرامى (ص)، در يكى از سخنانش فرموده است:

«اى على! تو پس از من ولىّ هر فرد با ايمان هستى». (1) لفظ «بعدى» گواه بر اين است كه مقصود از «ولى» همان مقام رهبرى و حكومت و سرپرستى در امور دينى و دنيوى است، نه محبت و دوستى؛ زيرا اگر دوستى بود، به زمان درگذشت پيامبر (ص) اختصاص نداشت.

2. آيه «أولوا الامر»

آيه پيشين تنها آيه اى نيست كه امامت و ولايت را به صورت يك اصل مطرح مى كند، بلكه آيه اطاعت «اولو الامر» نيز نمونه اى ديگر


1- مستدرك حاكم، ج 3، ص 111؛ مسند احمد، ج 4، ص 437.

ص: 124

است، چنان كه مى فرمايد:

«يا أَيُّها الّذينَ آمَنُوا أَطيعُوا اللّهَ وَأَطيعُوا الرَّسُول وَأُولى الأمْرِ مِنْكُمْ ...». (1) «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، خدا را اطاعت كنيد و از پيامبر و اولياى امر خود فرمان بريد ...».

«اولو الامر» در آيه كه به معناى «فرمانروايان» است، حاكى از فرمانروايى گروهى است كه اطاعت آنان در كنار اطاعت خدا و رسول، قرار گرفته است. فخررازى در تفسير خود، بيان شيوايى دارد و مى گويد: از اين كه اولوالامر در كنار خدا و رسول، قرار گرفته، بايد گفت كه صاحبان اين منصب، معصوم از گناه و پيراسته از خطا بودند؛ زيرا (گذشته از اين كه در كنار دو فرد معصوم (خدا و پيامبر) واقع شده اند و بايد با آن دو همگون باشند)، از اين كه اطاعت «اولو الأمر» بدون قيد و شرط لازم شمرده شده، بايد گفت اين فرمانروايان، انسان هاى معصومى هستند كه پيراسته از گناه و خطا مى باشند و اگر غير آن بود، حتماً بايد حدود اطاعت آنها محدود گردد، در حالى كه قرآن، بدون حدّ و مرز اطاعت آنها را لازم شمرده است. (2) اين دو آيه (آيه هاى ولايت و اولو الامر) مسأله امامت را به طور مستقل مطرح مى كند، در حالى كه برخى از آيات هر چند مسأله امامت را مطرح نمى كند ولى شأن نزول آن حاكى است كه در اين مورد نازل شده است، مانند آيه «اكمال».

3. آيه اكمال

«الْيَومَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتى وَرَضيتُ


1- نساء/ 59.
2- مفاتيح الغيب معروف به تفسير رازى: 10/ 144.

ص: 125

لَكُمُ الإسْلامَ دِيناً ...». (1)

«امروز دين شما را براى شما كامل ساختم و نعمت خويش را بر شما تمام نمودم و اسلام را به عنوان دين براى شما پسنديدم ...».

مفسران و گروهى از محدّثان، نزول اين آيه را در حجة الوداع در- روز غدير خم- روزى كه على (ع) به مقام امامت منصوب گشت، يادآور شده اند. (2)(3) با توجه به اين سه آيه، پاسخ سؤال روشن مى شود كه مسأله امامت و ولايت در قرآن مطرح است، و هرگز قرآن آن را ناگفته نگذاشته است.


1- مائده/ 3.
2- الدرالمنثور، ج 2، ص 298؛ فتح القدير، ج 2، ص 57؛ ينابيع الموده، ص 120؛ تفسير المنار، ج 6، ص 463؛ مرحوم علامه امينى در كتاب الغدير، نزول اين آيه را در روز غدير از مدارك بسيارى نقل كرده است الغدر، ج 1، ص 447- 458 از 16 منبع نقل كرده است.
3- الدرالمنثور، ج 2، ص 298؛ فتح القدير، ج 2، ص 57؛ ينابيع الموده، ص 120؛ تفسير المنار، ج 6، ص 463؛ مرحوم علامه امينى در كتاب الغدير، نزول اين آيه را در روز غدير از مدارك بسيارى نقل كرده است الغدر، ج 1، ص 447- 458 از 16 منبع نقل كرده است.

ص: 126

2- نام امامان در قرآن

1. معرفى به نام

2- نام امامان در قرآن

سؤال: چرا نام امامان دوازده گانه در قرآن مجيد نيامده است؟

پاسخ: روش آموزشى قرآن بيان كليات و اصول عمومى است. تشريح مصاديق و جزئيات غالباً برعهده پيامبر گرامى مى باشد. رسول خدا (ص) نه تنها مأمور به تلاوت قرآن بود، بلكه در تبيين آن نيز مأموريت داشت، چنان كه مى فرمايد:

«وَأَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْر لِتُبَيِّنَ لِلنّاسِ ما نُزّلَ إِلَيْهِمْ وَلَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُون». (1)

«قرآن را بر تو فرستاديم تا آنچه براى مردم نازل شده است، براى آنها بيان كنى و آشكارسازى، شايد آنان بينديشند».

در آيه ياد شده دقت كنيد، مى فرمايد: «لتُبَيّن» و نمى گويد: «لتقرأ» يا «ليتلو» و اين نشانه آن است كه پيامبر (ص) علاوه بر تلاوت، بايد حقايق قرآنى را روشن كند. بنابراين، انتظار اين كه مصاديق و جزئيات در قرآن بيايد، همانند اين است كه انتظار داشته باشم همه جزئيات در قانون اساسى كشور ذكر شود. اكنون برخى از روش هاى قرآنى را در مقام معرفى افراد بيان مى كنيم:


1- نحل/ 44.

ص: 127

1. معرفى به نام

گاهى وضعيت ايجاب مى كند كه فردى را به نام معرفى كند، چنان كه مى فرمايد:

«وَمُبَشّراً برَسُول يَأْتِى مِنْ بَعْدى اسْمُهُ أَحْمَد». (1)

« (عيسى مى گويد:) به شما مژده پيامبرى را مى دهم كه پس از من مى آيد و نامش احمد است».

در اين آيه، حضرت مسيح، پيامبر پس از خويش را به نام معرفى مى كند و قرآن نيز آن را از حضرتش نقل مى نمايد.

2. معرفى با عدد

و گاهى موقعيت ايجاب مى كند كه افرادى را با عدد معرفى كند، چنان كه مى فرمايد:

«وَلَقَدْ أَخَذَ اللّه مِيثاقَ بَنى إِسرائيلَ وَبَعَثْنا مِنْهُمُ اثْنَى عَشَرَ نَقِيباً ...». (2) «و خدا از فرزندان اسرائيل پيمان گرفت و از آنان دوازده سرگروه برانگيختيم».

3. معرفى با صفت

بعضى اوقات وضعيت به گونه اى است كه فرد مورد نظر را با اوصاف معرفى كند؛ چنان كه پيامبر خاتم را در تورات و انجيل، با صفاتى معرفى كرده است.


1- صف/ 6.
2- مائده/ 11.

ص: 128

«الّذينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُول النّبىَّ الأُمّى الّذى يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدهُمْ فِى التَّوراةِ وَالإِنْجِيل يَامُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ ويُحِلُّ لَهُمُ الطَّيّبات وَيُحَرّمُ عَلَيْهِمُ الخَبائِث وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالأَغْلالَ الّتى كانَتْ عَلَيْهِمْ ...». (1)

«كسانى كه از رسول و نبى درس ناخوانده اى پيروى مى كنند كه نام و خصوصيات او را در تورات و انجيل نوشته مى يابند، كه آنان را به نيكى دعوت كرده و از بدى ها بازشان مى دارد، پاكى ها را براى آنان حلال كرده و ناپاكى ها را تحريم مى نمايد و آنان را امر به معروف و نهى از منكر مى كند و بارهاى گران و زنجيرهايى كه بر آنان بود، از ايشان برمى دارد ...».

با توجه به اين روش، انتظار اين كه اسامى دوازده امام با ذكر نام و اسامى پدر و مادر در قرآن بيايد، انتظارى بى جا است؛ زيرا گاهى مصلحت در معرفى به نام است و گاهى معرفى به عدد و احياناً معرفى با وصف.

اگر اين اصل را بپذيريم و بگوييم خداوند بايد كليه مسائل اختلاف آفرين را در قرآن ذكر كند، تا مسلمانان دچار تفرقه نشود؛ در اين صورت بايد صدها مسأله كلامى و عقيدتى و فقهى و تشريعى در قرآن ذكر شده باشد، مسائلى كه قرن ها مايه جنگ و جدل و خونريزى در ميان مسلمانان شده است، ولى قرآن درباره آنها به طور صريح و قاطع- كه ريشه كن كننده نزاع باشد- سخن نگفته است، مانند:

1. صفات خدا عين ذات اوست يا زايد بر ذات؟

2. حقيقت صفات خبرى مانند استواى بر عرش چيست؟

3. قديم يا حادث بودن كلام خدا.

4. جبر و اختيار.


1- اعراف/ 157.

ص: 129

اين مسايل و امثال آنها هر چند از قرآن قابل استفاده است، ولى آن چنان شفاف و قاطع كه نزاع را يك سره از ميان بردارد، در قرآن وارد نشده است و حكمت آن در اين است كه قرآن مردم را به تفكر و دقت در مفاد آيات دعوت مى كند، بيان قاطع همه مسائل، به گونه اى كه همه مردم را راضى سازد، بر خلاف اين اصل است.

معرفى به نام، برطرف كننده اختلاف نيست

پرسشگر تصور مى كند كه اگر نام امام و يا امامان در قرآن مى آمد، اختلاف از بين مى رفت، در حالى كه اين اصل كليت ندارد؛ زيرا در موردى تصريح به نام شده ولى اختلاف نيز حاكم گشته است.

بنى اسرائيل، از پيامبر خود خواستند فرمانروايى براى آنان از جانب خدا تعيين كند تا تحت امر او به جهاد بپردازند و زمين هاى غصب شده خود را بازستانند و اسيران خود را آزاد سازند. آنجا كه گفتند:

«إِذْ قالُوا لِنَبِىّ لَهُمُ ابْعَث لَنا مَلِكاً نُقاتِلْ فِى سَبيلِ اللّه». (1)

«آنان به يكى از پيامبران خود گفتند: براى ما فرمانرواى معين كن تا به جنگ در راه خدا بپردازيم ...».

پيامبر آنان، به امر الهى فرمانروا را به نام معرفى كرد و گفت:

«إِنَّ اللّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طالُوتَ مَلكاً ...».(2)

«به راستى كه خدا طالوت را به فرمانروايى شما برگزيده است».

با اين كه نام فرمانروا با صراحت گفته شد، آنان زير بار نرفتند و به اشكال تراشى پرداختند و گفتند:


1- بقره/ 246.
2- بقره/ 247.

ص: 130

«أَنّى يَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَيْنا وَنَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَلَمْ يُؤتَ سَعَةً مِنَ المالِ ...». (1)

«از كجا مى تواند فرمانرواى ما باشد، حال آن كه ما به فرمانروايى از او شايسته تريم، و او توانمندى مالى ندارد؟ ...».

اين امر، دلالت بر آن دارد كه ذكر نام براى رفع اختلاف كافى نيست، بلكه بايد موقعيت جامعه، آماده پذيرايى باشد.

چه بسا ذكر اسامى پيشوايان دوازده گانه، سبب مى شد كه آزمندان حكومت و رياست به نسل كشى بپردازند تا از تولد آن امامان جلوگيرى كنند، چنان كه اين مسأله درباره حضرت موسى رخ داد و به قول معروف:

صد هزاران طفل سر ببريده شد تا كليم اللّه موسى زنده شد

درباره حضرت مهدى (ع) كه اشاره اى به نسب و خاندان ايشان شد، حساسيت هاى فراوانى پديد آمد و خانه حضرت عسكرى (ع) مدتها تحت نظر و مراقبت بود تا فرزندى از او به دنيا نيايد و در صورت تولد، هر چه زودتر به حيات او خاتمه دهند.

در پايان يادآور مى شويم: همان طور كه گفته شد، قرآن به سان قانون اساسى است. انتظار اين كه همه چيز در آن آورده شود، كاملًا بى مورد است. نماز و روزه و زكات كه از عالى ترين فرايض اسلام است به طور كلى در قرآن وارد شده و تمام جزئيات آنها از سنت پيامبر (ص) گرفته شده است.


1- بقره/ 247.

ص: 131

3- زمان اعتقاد به امامت دوازده تن

سؤال: آيا اعتقاد به امامت دوازده تن در عهد رسالت وجود داشته يا پس از وفات امام عسكرى (ع) پيدا شده است؟

پاسخ: اعتقاد به خلافت دوازده تن از قريش- يا از بنى هاشم- در عصر پيامبر مطرح بوده، ولى آشنايى به اسامى و هويت آنان به تدريج انجام گرفته است؛ زيرا هر امامى، وصى و امام بعدى را معين و معرفى مى نمود. توضيح اين كه: دلايل قاطع نشان مى دهد كه پيامبر اسلام (ص) امامت و رهبرى على (ع) را در مواقع مختلف و به ويژه در روز غدير اعلام كرد و تشيع به معنى رهبرى على (ع) به صورت يك اصل اعتقادى درآمد، همچنان كه امامت و پيشوايى دو نور ديده خود، حسن و حسين را نيز در عصر خود مطرح كرده و فرموده است:

«حسن و حسين هر دو پيشواى امتند، خواه زمام امور را رسماً به دست بگيرند، و خواه خانه نشين باشند». (1) پس از شهادت حسين بن على و رسوايى خلافت امويان، ديدگان امّت متوجه فرزند وى امام سجاد (ع) شد، و پس از وى، امام باقر


1- الرساله فى نصيحة العامه، نگارش ابواسعد، المحسن بن كرامة بيهقى، ص 18 و 68؛ احقاق الحق: 26/ 48.

ص: 132

و امام صادق احياگر سنّت پيامبر (ص) و پيشواى محدّثان و فقيهان گشتند و به همين ترتب، هر امامى در عصر خود، با وجود تمامى خفقان ها و تنگناها، وظيفه خود را در حد امكان انجام داد و شيعيان نيز به امامت آنان اعتقاد راسخ داشتند.

تصور اين كه اعتقاد به امامت امامان در دوران حضرت عسكرى (ع) شكل گرفته باشد، ناشى از ناآگاهى از تاريخ تشيع است و در فصل نخست در اين باره به صورت گسترده سخن گفتيم. علاقه مندان براى آگاهى بيشتر به فصل نخست از اين كتاب مراجعه كنند.

ص: 133

4- وصايت امام على (ع)

سؤال: چرا على (ع) را وصى پيامبر مى دانيد؟

پاسخ: امام على در دو مرحله، وصى پيامبر گرامى (ص) بوده است.

1. مرحله تجهيز: پيامبر در روزهاى پايانى زندگانى خود كه در بستر بيمارى افتاده بود، به على (ع) سفارش كرد كه مراسم تغسيل و تكفين و دفن او را برعهده بگيرد و بدهى هاى او را بپردازد. لذا اميرمؤمنان (ع) پيش از انجام اين اعمال، دست به هيچ كارى نزد.

وصايت به اين معنى را كسى انكار نكرده و همگان بر آن اتفاق نظريه دارند. (1) 2. جانشينى از جانب پيامبر: پيامبر (ص) در مسائل مربوط به زعامت و سرپرستى مسلمين، على (ع) را خليفه و جانشين خود قرار داد و اگر با ديده انصاف و بى طرفى و بدون تعصب بر مسأله بنگريم، خواهيم ديد كه خلافت و جانشينى امام على (ع) از جانب پيامبر، در همان دوره نيز مسأله اى واضح و آشكار بود، تا آنجا كه واژه «وصى» يكى از القاب امام به شمار مى رفت و اين لقب در نظم و نثر آن زمان فراوان به چشم مى خورد.


1- تاريخ ابن عساكر شافعى: 2/ 487، حديث 1006، مستدرك حاكم: 1/ 362، مسند احمد: 1/ 260، ط مصر.

ص: 134

مفسران در تفسير آيه «وَأَنْذِرْ عَشيرَتكَ الأَقْرَبين» (1) و محدثان در بيان شأن نزول آن، چنين نقل مى كنند: وقتى آيه ياد شده- كه به پيامبر (ص) فرمان مى دهد تا نزديكان خود را به آيين اسلام دعوت كند- نازل گرديد، پيامبر از بزرگان بنى هاشم دعوت به عمل آورد و آيين خود را بر آنها عرضه كرد. آنگاه فرمود: اى فرزندان عبدالمطّلب، من براى شما خوبى هاى دنيا و آخرت را آورده ام. خدايم مرا مأمور كرده كه شماها را به آن دعوت كنم:

«كدام از شما مرا در اين امر يارى مى كند تا او وصى و جانشين من در ميان شما باشد».

كسى دعوت پيامبر را پاسخ نگفت، جز على كه كوچك ترين آنها بود. در اين هنگام پيامبر (ص) فرمود:

«او برادر و وصى و جانشين من در ميان شماست، سخن او را بشنويد و اطاعتش كنيد».

اين حديث، به «حديث يوم الدار» معروف است و بسيارى از محدثان و سيره نگاران آن را نقل كرده اند. (2) دلايل مسأله وصايت امام به آنچه گفته شد منحصر نمى شود، بلكه حديث «ثقلين»، «سفينه» و «غدير» همگى گواه بر وصايت او است كه براى اختصار از ذكر آنها خوددارى مى كنيم:

امير مؤمنان در يكى از سخنان خود درباره «اهل بيت پيامبر» مى فرمايد:

«وَ فِيهِمُ الوَصيّةُ وَالوِراثَة» (3)

پيامبر درباره آن وصيت نموده و آنان وارثان پيامبر هستند.


1- شعراء/ 214.
2- تاريخ طبرى: 2/ 319- 321، ط دار المعارف مصر، تاريخ كامل ابن اثير: 12/ 62- 63، منتخب كنز العمال در حاشيه مسند احمد: 5/ 41- 42.
3- نهج البلاغه، خطبه 2.

ص: 135

وصايت بودن امام در شعر شعراى عصر رسالت

وصى بودن امام در عصر رسالت و پس از آن، از شهرت بسيار بالايى برخوردار بود، تا آنجا كه شاعران عصر نخست، «وصى» را يكى از القاب امام دانسته و در اشعار خود او را به اين لقب خوانده اند، اكنون چند نمونه از سروده هاى آنان را در اين مورد ذكر مى كنيم:

1. عبداللّه بن ابى سفيان

وَصِىُّ النّبِىّ المُصْطَفى وَ ابْنُ عَمّهِ فَمَنْ ذا يُدانِيهِ وَمَنْ ذا يُقارِبُهُ

او وصى پيامبر برگزيده و پسر عموى او است

كيست كسى كه در رديف او قرار گيرد؟!

2. عبدالرحمن جعيل

عَلِيّاً وَصِىُّ الْمُصْطَفى وَابنُ عَمّهِ

وَ أوّلُ مَنْ صَلّى أَخا الدِّين وَالتُّقى

على وصى (نبى) مصطفى و پسر عموى او است

نخستين كسى كه نمازگزارد، ديندار و پرهيزگار است

3. ابن التيهان از حاضران در جنگ بدر

إِنَّ الوَصىَّ إِمامُنا وَوَلِيُّنا بَرِحَ الخَفاءُ وَباحَتِ الأَسْرارُ

وصى، امام و سرپرست ما است

آنچه مخفى بود آشكار، و رازها بازگو شد

ابن ابى الحديد در اين فصل، اشعار زيادى نقل كرده كه در آنها، شعراى عصر رسالت و پس از وى، امام على (ع) را به عنوان وصى

ص: 136

معرفى كرده اند. (1) تنها سخنى كه ممكن است مطرح شود، اين است كه اشخاصى به عايشه مراجعه كرده و درباره وصايت امام از وى مى پرسيدند، او در پاسخ مى گفت كه پيامبر در خانه من جان سپرد و به كسى وصيت نكرد. (2) مراجعات مكرر به عايشه خود حاكى از اشتهار اين مطلب در آن دوران بود، ولى استدلال كاملًا بى پايه است؛ زيرا به فرض اين كه پيامبر در خانه عايشه و در كنار او جان سپرده و در آن حالت به كسى وصيت نكرده باشد، ولى گفته او دليل بر نفى وصايت نمى شود، چه بسا ممكن است پيامبر در زمان صحت و عافيت و يا اوايل بيمارى، كه در خانه ديگران بود، على را وصى خود قرار داده باشد.

آيا ممكن است پيامبر به مردم بگويد: «

ما حَقُّ امرئ مُسْلِم لَهُ شَىْ ءٌ يُوصى فِيهِ يَبيتُ لَيْلَتَين إِلّا وَ وَصِيّتُهُ مَكْتُوبَةٌ عِنْدَهُ» (3)

، ولى خود اصلًا وصيت نكند؟!


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد: 1/ 143- 150 چاپ مصر.
2- صحيح بخارى، 1، كتاب وصايا، حديث 2741.
3- همان، كتاب وصايا، حديث 2738.«بر فرد مسلمان شايسته نيست- در موردى كه بايد وصيت كند- دو شب بخوابد مگر اين كه وصيت او مكتوب در نزد او باشد».

ص: 137

5- مقصود از اولى الأمر كيست؟

سؤال: چرا «اولى الأمر» در آيه مباركه «يا أَيُّها الّذينَ آمَنُوا أَطيعُوا اللّهَ وَأَطيعُوا الرَّسُول وأُولى الأَمْرِ مِنْكُمْ» (1) به افراد خاص تفسير مى شود؟!

پاسخ: در اين كه مقصود از «اولى الامر» چيست، دو نظريه وجود دارد:

1. مقصود، فرماندهان سپاه اسلام اند.

2. منظور، علما و دانشمندان هستند.

گروهى به خاطر ظاهر لفظ «الامر» كه به «فرمان» تفسير مى شود، به معنى اوّل گرويده و مى گويند: مقصود فرماندهان نظامى اند؛ در حالى كه اين تفسير به دو جهت صحيح نيست:

1. اوّلًا: احتمال دارد لفظ «الأمر» به معناى «شأن و منزلت» باشد كه در اين صورت با تفسير دوم كاملًا سازگار خواهد بود.

2. آيه مورد بحث، زمينه ساز آيه بعدى است كه متن و ترجمه آن را بعداً مى آوريم و شأن نزول آن، با تفسير نخست سازگار نيست، بلكه قول دوم را تأييد مى كند.

مفسران درباره شأن نزول آن مى گويند: فردى به ظاهر مسلمان با


1- نساء/ 59.

ص: 138

يك مرد يهودى بر سر موضوعى اختلاف پيدا كردند، فرد يهودى گفت: موضوع را نزد «محمد» ببريم، گفتنى است مرد يهودى مى دانست كه حضرت محمد رشوه نمى پذيرد، امّا مرد به ظاهر مسلمان (منافق) گفت: حَكَم ميان من و شما كعب بن اشرف يهودى باشد؛ زيرا مى دانست كه او رشوه مى گيرد و به نفع رشوه دهنده داورى مى كند. (1) در اين ماجرا آيه اولى الامر و آيه پس از آن نازل گرديد. متن اين دو آيه چنين است:

«يَا أَيُّها الَّذينَ آمَنُوا أَطيعُوا اللّهَ وَأَطيعُوا الرَّسُولَ وَأُولى الأمْرِ مِنْكُمْ فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِى شَى ء فَرُدُّوهُ إِلَى اللّهِ وَالرَّسُولَ إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَالْيَوْمِ الآخِرِ ذلِكَ خَيْرٌ وَأَحْسَنُ تَأْويلًا».

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد اطاعت كنيد خدا را، اطاعت كنيد پيامبر خدا را و اولى الامر را هرگاه در چيزى نزاع داشتيد، آن را به خدا و پيامبر بازگردانيد [از او داورى بطلبيد] اگر به خدا و روز رستاخيز ايمان داريد، اين كار براى شما بهتر و عاقبت و پايان آن نيكوتر است».

«أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ يَزْعُمُونَ أَنَّهُمْ آمَنُوا بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَمَا أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ يُريدُونَ أَنْ يَتَحاكَمُوا إِلَى الطَّاغُوتِ وَقَدْ أُمِرُوا أَنْ يَكْفُرُوا بِهِ وَيُريدُ الشَّيْطانُ أَنْ يُضِلَّهُمْ ضَلَالًا بَعيداً».

«آيا نديدى كسانى را كه گمان مى كنند به آنچه [از كتابهاى آسمانى] بر تو و به آنچه پيش از تو نازل شده ايمان آورده اند ولى مى خواهند براى داورى به نزد طاغوت و حاكمان باطل گرا بروند با اين كه فرمان داده شده اند كه به طاغوت كفر ورزند، اما شيطان مى خواهد آنها را گمراه كند و به بيراهه هاى دوردستى بيفكند».


1- مجمع البيان: 2/ 264.

ص: 139

با توجه به آنچه گفته شد، نظريه دوم متعين است؛ زيرا مسائل قضايى مربوط به عالمان دينى است، نه فرماندهان. ولى سخن اين جا است كه آيامقصود، همه علما ودانشمندان هستند ياگروهى خاص كه خطا بر آنها راه ندارد؟ پاسخ اين سؤال را مى توان از خود آيه استنباط كرد.

1. لفظ «أولى الامر» بر لفظ «الرسول» عطف شده، و عامل نصب در هر دو يك فعل است، چنان كه فرمود: «أَطيعُوا الرسول وأولى الأمر منكم» واين حاكى است كه معطوف (اولى الامر)، در مرحله قضاوت و داورى، قرين «رسول» است؛ يعنى همان طور كه رسول اعظم (ص) در قضا و داورى دچار گناه و خطا نمى گردد، «اولى الامر» نيز از اين جهت همانند او هستند. در اين صورت مقصود، عالمانى خواهند بود كه از گناه و خطا معصوم باشند.

2. آيه مورد بحث، اطاعت «اولى الامر» را مطلقا و بدون قيد و شرط الزامى مى داند، بدون اين كه آن را محدود سازد و مثلًا بگويد: «اطاعت كنيد، به شرط اين كه امر به گناه و خلاف شرع نكنند يا دچار اشتباه و خطا نشوند». از اين الزام بى قيد و شرط، استنباط مى شود كه قضاوت و داورى آنان هيچ گاه بر خلاف شرع نبوده و آنان هرگز دچار اشتباه نمى شوند و لازمه آن، عصمت اين گروه از هر گناه و خطا است.

خداوند اطاعت والدين را محدود ساخته و مى فرمايد:

«وَوَصّينا الإِنْسانَ بِوالدَيهِ حُسْناً وإن جاهَداكَ لِتُشْرِكَ بى ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما». (1)

«به انسان سفارش كرديم كه به پدر و مادر نيكى كند و اگر [آن دو مشرك باشند و] تلاش كنند كه براى من همتايى قائل شوى، در حالى كه به آن علم ندارى، از آنها پيروى مكن».


1- عنكبوت/ 8.

ص: 140

اطاعت پدر و مادر در اين آيه مطلق و بى قيد و شرط نيست، در حالى كه اطاعت «اولى الامر» در آيه مورد بحث كاملًا مطلق و فاقد هرگونه قيدى است.

از سوى ديگر، مى دانيم كه اطاعت مخلوق در موردى كه فرمان به خلاف شرع دهد، حرام است.

رسول گرامى (ص) مى فرمايد:

«لا طاعَةَ لِمَخْلُوق فِى مَعْصِيَةِ الْخالِق» (1)

خوشبختانه مفاد اين حديث در قرآن نيز آمده است؛ چنان كه مى فرمايد: «إِنّ اللّهَ لا يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ». (2)

با توجه به اين دو مطلب:

الف: اطاعت اولى الامر در آيه بدون قيد و شرط لازم و واجب شمرده شده است.

ب: اطاعت از هركس آنگاه كه بر خلاف شرع دستور دهد حرام است.

نتيجه مى گيريم افرادى كه قرآن از آنها با تعبير «اولى الامر» ياد مى كند، معصوم بوده و هيچ گاه بر خلاف شرع دعوت ننموده و در كار خود مرتكب خطا نمى شوند و جز ائمه اثناعشر، كسى مصداق اولى الامر نيست؛ زيرا به اتفاق همه مسلمانان، جز اين افراد، كسى معصوم نبوده و پيراسته از خطا نمى باشند.

علاوه بر مضمون آيه، متجاوز از سى حديث به صورت مسند و مرسل در تفسير «اولى الامر» وارد شده و آن را به امامان معصوم تفسير مى كنند. (3)


1- وسائل الشيعه، ج 8، باب 59، ابواب وجوب الحج، حديث 7.
2- اعراف/ 28.
3- تفسير برهان، ج 1، ص 381- 386.

ص: 141

6- افسانه خان الأمين

سؤال: آيا شيعيان پس از نماز سه بار مى گويند: «خان الأمين»؟

پاسخ: آنچه در سؤال آمده است، حاكى از نوعى افترا و دروغ بر پيروان اهل بيت (ع) است. فردى كه اين نسبت را به شيعه داده- و ذهن پرسشگر را آلوده ساخته است- از ريشه آن آگاه نيست. توضيح اين كه يهوديان معتقد بودند كه رشته نبوت بايد در خاندان يعقوب پيوسته بماند و از اين خاندان بيرون نرود، ولى آنگاه كه پيامبر گرامى (ص) با دلايل قطعى ظاهر شد، به اين فكر افتادند كه جبرئيل را به خيانت متهم كنند و اين شعار را سر دادند: «خان الأمين! خان الأمين! خان الأمين!» يعنى او در وحى الهى خيانت ورزيد و به جاى آن كه نبوت را در فرزندان اسحاق ابقا كند، به فرزندان اسماعيل منتقل كرد و از همين جهت، يهود از دشمنان سر سخت جبرئيل امين هست.

فخر رازى در تفسير خود مى نويسد: جامعه يهود، جبرئيل را فرشته عذاب مى نامند، و درباره او مى گفتند: خدا به او دستور داده بود كه نبوت را در سلسله فرزندان اسرائيل قرار دهد ولى وى آن را به فرزندان اسماعيل داد! اتهام جبرئيل به خيانت مربوط به اين گروه است كه او را به خيانت در عوض كردن محل نبوت متهم كرده و به عللى او را دشمن

ص: 142

مى شمردند (1) و به دوستى ميكائيل تظاهر مى كردند. قرآن در مقام انتقاد از عقيده آنان مى فرمايد:

«قُلْ مَنْ كانَ عَدُوّاً لِجِبْريل فانّهُ نَزّلَهُ عَلى قَلْبِكَ بإذْنِ اللّهِ مُصَدّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ وَهُدى وَبُشْرى لِلْمُؤْمِنين». (2)

«بگو هر كس با جبرئيل دشمن باشد [دشمن خداست]، و او مأمورى بيش نيست كه به اذن خدا قرآن را بر قلب تو نازل كرده، كتاب هاى پيشين را تصديق مى كند، و مؤمنان را هدايت نموده و مايه بشارت است».

اكنون ببينيد مطلبى را كه يهود با آن بر ضدّ مسلمانان شعار مى دادند، چگونه برخى از افراد بى تقوا و دشمنان وحدت اسلامى، آن را به شيعه نسبت مى دهند و مى گويند: شيعه معتقد است كه جبرئيل خيانت كرده و به جاى اين كه على را به مقام نبوت منصوب كند، آن را به پيامبر اسلام (ص) عطا كرده است!

ميليون ها نفر از شيعيان در جهان نماز مى گزارند، و از ميان آنان حتى يك نفر چنين عبارتى را بر زبان نمى آورد، بلكه همه آنها با بلند كردن دست ها، سه بار «اللّه اكبر» مى گويند و بسيارى از آنان، حتى از اين كه چنين اتهامى بر آنان وارد مى شود، بى خبرند.


1- تفسير كبير فخر رازى، ج 3، ص 195، دار احياء التراث العربى، بيروت.
2- بقره/ 97.

ص: 143

7- عصمت امامان

سؤال: دليل عصمت امامان شيعه چيست؟

پاسخ: عصمت را به هر معنايى تفسير كنيم، بالذات از آن خداست، او كه در سايه علم گسترده خود، از خطا و اشتباه پيراسته بوده و به خاطر حكمت خويش، از كارهاى ناشايست مبرّاست.

اين نكته اختصاص به عصمت ندارد، بلكه ديگر صفات نيز از اين قبيل است. او عالم و قادر و حىّ بالذات است و علم و قدرت و حيات ديگران از آن اوست.

به يك تعبير، او غنى مطلق و غير او فقير بالذات است، چنان كه مى فرمايد:

«يا أَيُّها النّاس أَنْتُمُ الفُقَراءُ إِلى اللّهِ وَاللّهُ هُوَ الْغَنِىُّ الحَميد». (1)

«اى مردم! شما همگى به خدا نيازمند هستيد و خدا بى نياز و شايسته هر ستايشى است».

و به تعبير شيخ محمود شبسترى:

سيه رويى ز ممكن در دو عالم جدا هرگز نشد واللّه اعلم (2) همين غناى بالذات خدا سبب مى شود كه ديگر ممكنات از غناى او


1- فاطر/ 15.
2- گلشن راز، شيخ محمود شبسترى، ص 41، تحت عنوان تمثيل.

ص: 144

بهره گرفته، زنده و دانا و توانا باشند.

مسأله عصمت نيز از اين مقوله است كه خدا بنا بر مصلحت، گروهى از بندگان خود را، كه معلمان بشر و هدايتگران انسان ها هستند، به نيرويى مجهّز مى كند كه در عين قدرت بر گناه، از آن بپرهيزند و از خطا و اشتباه مصون بمانند.

چه بسا ممكن است اين نيرو كه از آن به «روح القدس» تعبير مى كنند، در درون وجود آنها، يا خارج از آن باشد؛ مثلًا فرشته اى آنان را از لغزش باز بدارد. بنابراين، عصمت در عين اختصاص به خدا- به معناى عصمت ذاتى- مانع از آن نيست كه پيامبران نيز پيراسته از گناه و اشتباه باشند، چنان كه همه مسلمانان جهان، پيامبر اسلام (ص) را در هر دو مرحله (خلاف و اشتباه) معصوم مى دانند، و ادلّه عصمت پيامبر (ص) در كتاب هاى كلامى متكلمان اسلامى؛ اعم از اماميه و اشاعره و معتزله بيان شده است.

وامّا عصمت امامان دوازده گانه، از طريق نقل، قطعى است.

1. آنان به حكم حديث ثقلين، عدل و همتاى قرآن اند و لازمه همتايى، همگونى و همسانى است. از آنجا كه قرآن، سخن حق است و سر سوزنى از واقع و درستى منحرف نمى شود، همتاى آنها نيز بايد چنين باشد؛ زيرا در غير اين صورت، همتاى قرآن نخواهند بود.

به ديگر سخن، از آنجا كه پيامبر (ص) قرآن و اهل بيت (ع) را تا روز رستاخيز وسيله هدايت معرفى مى كند، تا زمانى كه هر دو در كنار حوض كوثر به وى برسند، بايد هر دو از خلاف و اشتباه مصون باشند، زيرا امكان ندارد افرادى كه وسيله هدايت بشر تا روز رستاخيز هستند، خطا و اشتباهى مرتكب شوند.

2. آيه تطهير كه درباره اهل بيت (ع) سخن مى گويد، يادآور مى شود كه اراده تكوينى و قطعى خدا بر اين تعلق گرفته است كه آنان را

ص: 145

از هر نوع پليدى پاك گرداند.

در بخش هاى گذشته به اين مسأله اشاره شد كه اراده تطهير و پاك گردانيدن اهل بيت (ع) به دو معنا مى تواند تفسير شود:

1. اراده تشريعى و قانونى، به اين معنا كه خدا قانوناً مى خواهد آنان از پليدى ها دور شوند.

2. اراده تكوينى، به اين معنا كه تطهير و پاكى با وجود آنان درآميخته و با جان و روان آنان عجين شده است.

اراده به معناى نخست، اختصاص به اهل بيت (ع) ندارد بلكه متعلق به همه انسان هاست؛ زيرا در مقام تشريع، خدا مى خواهد همه انسان ها به راه راست بروند و از آن منحرف نشوند، در حالى كه در اين آيه، خطاب خاصّى در مورد اهل بيت پيامبر (ص) وارد شده و فرموده است: «إِنّما يُريدُ اللّه لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجسَ أَهل البَيْتِ وَيُطَهِّركُمْ تَطهيراً».

طبعاً اين اراده، اراده ويژه اى است؛ زيرا در غير اين صورت، اراده گسترده خواهد بود كه برهمگان تعلق گرفته است. از اين جهت بايد بگوييم كه مقصود، اراده تكوينى و آفرينشى است كه عوامل پاكى در وجود آنان تعبيه شده، ولى در عين حال قدرت انجام گناه را از آنان سلب نكرده است.

مرحوم مفيد، براى تشريح معناى عصمت و اين كه عصمت قدرت انجام گناه را از انسان سلب مى كند، با ذكر يك مثال چنين آورده است: انسانى در حال غرق شدن است، طنابى را به سوى او پرتاب مى كنند تا به آن چنگ بزند و ديگران او را از آب بيرون كشند. او در اين حال بين نجات و غرق مخير است، ولى فرد عاقل به آن چنگ مى زند و خود را از غرق شدن نجات مى دهد.

دلائل بر عصمت امامان دوازده گانه فراوان است كه براى اختصار از ذكر آنها خوددارى مى گردد.

ص: 146

8- ائمه (ع) و آگاهى از غيب

اشاره

سؤال: علم غيب از آن خداست، چگونه پيامبران و حتى امامان شيعه از غيب آگاهند؟

پاسخ اين پرسش، از جواب پيش نيز روشن مى شود؛ زيرا علم غيب به دو معنى اطلاق مى گردد:

1. علم غيب ذاتى؛ دانشى كه از درون موجود سرچشمه گرفته، اكتسابى نيست و براى آن حد و مرزى وجود ندارد. چنين علم غيبى تنها از آن خداست و هيچ مخلوقى در اين نوع علم همتاى او نيست؛ زيرا غير از خدا، آنچه در عالم آفرينش وجود دارد، فقير بالذات بوده، دانش و توانايى را از خدا مى گيرد. در اين قسمت، بين علم به محسوس و غير محسوس تفاوتى نيست. انسان با اراده و قدرت خدا ديده باز مى كند و اشيا را مى بيند و يا امواج صوتى را مى شنود.

هرگاه اراده الهى- بنا بر مصلحت- بر اين تعلق بگيرد كه انسان والايى را در موارد خاصى از پس پرده غيب آگاه سازد، اين امر ممكن و شدنى است و براى آن كوچك ترين مانعى نيست. افراد عادى دريچه هاى گوناگونى به جهان غيب دارند، تا چه رسد به انسان هاى والايى مانند انبيا و اوليا.

از آنجا كه روى سخن در اين بحث ها با گروهى است كه در برابر آيات قرآن خضوع بيشترى دارند، آياتى را مورد بحث قرار مى دهيم كه

ص: 147

آشكارا به آگاهى پيامبران از امور غيبى تصريح مى كند و هيچ فرد مسلمانى كه قرآن را وحى آسمانى مى داند، پس از شنيدن اين آيات و دقت در مفاد آن، نمى تواند منكر چنين فضيلتى باشد، و بدون علت و دليل آنها را تأويل كند.

آياتى كه در اين زمينه وارد شده، دو دسته اند:

نخست، آياتى كه به طور كلى آگاهى پيامبران را از غيب تصديق مى كند و مى فرمايد خداوند پيامبران خويش را از امور پنهان آگاه مى سازد.

دوم، آياتى كه به روشنى گواهى مى دهند كه پيامبران در موارد مخصوصى از غيب خبر داده اند و به مضمون گروه نخست (خداوند پيامبران خود را از غيب آگاه مى سازد) در اين آيات جامه عمل مى پوشاند.

آيات گروه نخست

1. «ما كانَ اللّهُ لِيَذَرَ الْمُؤْمِنينَ عَلى ما أَنْتُمْ عَلَيْهِ حَتّى يَميزَ الْخَبيثَ مِنَ الطَّيِّبِ وَما كانَ اللّهُ ليُطْلِعَكُمْ عَلى الْغَيْبِ وَلكِنَّ اللّهَ يَجْتَبى مِنْ رُسُلِهِ مَنْ يَشاءُ فَآمِنُوا بِاللّهِ وَرُسُلِهِ وَإِنْ تُؤْمِنُوا وَتَتَّقُوا فَلَكُمْ أَجْرٌ عَظيمٌ». (1)

«خداوند مؤمنان را بر اين حال كه شما هستيد نمى گذارد، تا پليد را از پاك جدا كند، خدا شما را از غيب مطلع نمى سازد، ولى از فرستادگان خويش هر كه را بخواهد برمى گزيند، و اگر ايمان بياوريد و پرهيزگارى كنيد پاداش بزرگ براى شما است».

منظور آيه، اين است كه هرگز خداوند اجازه نخواهد داد كه


1- سوره آل عمران، آيه 179.

ص: 148

خبيث از طيب؛ و منافق از مؤمن بازشناسى نشوند و براى انجام اين هدف دو كار صورت مى دهد:

الف. از طريق امتحان و آزمايش، مؤمنان واقعى را از منافقان مشخص مى سازد و به اين راه با اين جمله اشاره مى كند:

«ما كانَ اللّه لِيَذر المُؤمنين على ما أَنْتُمْ عَلَيه حتّى يَميزَ الْخَبيثَ مِنَ الطَّيِّبِ» و بهترين راه براى جداسازى اين گروه، امتحان هاى الهى در ميدان جهاد است.

ب. گروهى از رسولان را از پس پرده غيب آگاه مى سازد، تا آنان از اين طريق اين افراد را باز شناسند و به اين مطلب با اين جمله اشاره مى كند: «وَما كانَ اللّهُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلى الْغَيْبِ وَلكِنَّ يَجْتَبى مِنْ رُسُلِهِ مَنْ يَشاء».

اين جمله حاكى از آن است كه خدا برخى از رسولان را براى آگاه ساختن از غيب برمى گزيند و اين خود دليل بر آگاهى آنان از غيب است.

اگر در مفاد آيه دقت كنيم، خواهيم ديد كه اين فضيلت از آن همه پيامبران نيز نيست، بلكه از آن گروه برگزيده اى از آنان مى باشد و لفظ «مِنْ رُسُلهِ» بر اين مطلب گواهى مى دهد؛ زيرا لفظ «مِنْ» در آن به معنى تبعيض و انتخاب است. معنى جمله «يَجْتَبى مِنْ رُسُلِهِ» اين است كه از رسولان خود انتخاب مى كند.

*** 2. «عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ أَحَداً* إِلّا مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُول فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ رَصَداً». (1)


1- سوره جن، آيه 26- 27.

ص: 149

«داناى غيب او است، هيچ كس را از غيب خويش مطلع نمى سازد مگر آن كس كه برگزيند از پيامبر ...».

مفاد آيه روشن است و در حقيقت علم غيب را از آن خدا مى داند و مى رساند كه هرگز كسى را بر غيب مسلط و مطلع نمى سازد، جز رسول خويش كه با تعليم او از غيب مطلع مى گردد».

اكنون وقت آن رسيده است به برخى از مواردى كه پيامبران از غيب خبر داده اند، اشاره اى گذرا داشته باشيم:

مواردى كه پيامبران از غيب خبر داده اند

1. حضرت نوح و آگاهى از غيب

مواردى كه پيامبران از غيب خبر داده اند

با بررسى آياتى كه در مورد آگاهى پيامبران از غيب وارد شده است، مى توان گفت كه پيامبران الهى در مواردى كه مصلحت ايجاب مى كرد، از پس پرده غيب گزارش داده اند كه برخى از آنها را به اختصار بيان مى كنيم:

1. حضرت نوح و آگاهى از غيب

نوح فرمود:

«ربّ لا تَذَرْ عَلى الأَرْضِ مِنَ الْكافِرينَ دَيّاراً* إِنّك إِنْ تَذَرْهُمْ يُضلُّوا عِبادَك ولا يَلِدُوا إلّا فاجراً كَفّاراً». (1)

«پروردگارا! از كافران كسى را روى زمين باقى مگذار؛ زيرا اگر آنان را مجال دهى، بندگان با ايمان تو را گمراه مى سازند و جز بدكار و ناسپاس به بار نمى آورند».

اين پيامبر عالى قدر در اين آيه از دو مطلب كاملًا مخفى و پنهان خبر داده است:


1- سوره نوح، آيه 26 و 27.

ص: 150

1. از اين به بعد، هيچ كس از كافران به وى ايمان نمى آورند.

2. از نسل اين گروه، جز بدكار و ناسپاس، كسى متولّد نخواهد شد.

2. يعقوب و يوسف و خبرهاى غيبى

سوره يوسف مالامال از خبرهاى غيبى يعقوب و فرزند عزيز او (يوسف) است و با نگاهى گذرا، آگاهى آنان از اخبار غيبى آشكار مى گردد. كه در اينجا به دو مورد اشاره مى كنيم:

يوسف در آخرين ملاقات خويش با برادران، خود را به آنان معرفى كرد وپيراهن خود را به مژده رسانى داد تا آن را به يعقوب برسانند. وقتى برادران يوسف و مژده رسان، مصر را ترك كردند، يعقوب بى درنگ گفت:

«إِنّى لأجدُ ريحَ يُوسفَ لَولا أَنْ تُفنّدون». (1)

«من بوى يوسف را مى شنوم، اگر مرا تخطئه نكنيد».

يعقوب (ع) از فرسنگ ها فاصله، بوى يوسف را مى شنود و از وصال نزديك خبر مى دهد.

همچنين يوسف (ع) در زندان عزيز، با دو هم بند رو به رو شد كه هر دو مشرك بودند و خواب خود را براى وى نقل كردند. يوسف پس از دعوت آنان به توحيد، خواب آنان را به درستى تعبير كرد و پرده از روى غيب برداشت و فرمود:

«أَمّا أَحَدُكُما فَيَسْقى ربَّهُ خَمراً وأَمّا الآخَرُ فَيُصلَبُ فَتأكُلُ الطَّيرُ مِنْ رَأسهِ». (2)


1- يوسف/ 95.
2- يوسف/ 41.

ص: 151

«يكى از شما ساقى پادشاه مى شود، ولى ديگرى را به دار مى زنند و پرندگان مغز سر او را مى خورند».

3. اين تنها پيامبران الهى نيستند كه به اذن خداوند از غيب خبر مى دهند، مصاحب موسى كه معلم او نيز بود، در سه رويداد از غيب خبر داد:

1. شكستن كشتى.

2. كشتن نوجوان.

3. تعمير ديوار. (1)

4. خبرهاى غيبى حضرت مسيح

حضرت مسيح كه آخرين حلقه اتصال ميان پيامبران پيشين و پيامبر اسلام (ص) است، از آگاهان به غيب به شمار مى رود. او خويش را با جمله زير توصيف كرده، مى فرمايد:

1. «وأُنبِّئُكُمْ بِما تَأْكُلُونَ وَمَا تَدَّخرُونَ فِى بُيُوتِكُم». (2)

«من به شما خبر مى دهم كه چه مى خوريد و چه چيزهايى را در خانه ذخيره مى كنيد».

واين امر را از معجزات خود برمى شمارد و مى فرمايد:

«وَأُبْرى ءُ الأكْمَهَ وَالأَبْرَصَ وأُحْى الْمَوتى بِإِذْنِ اللّه وَأُنبئكُمْ بِما تَأْكُلُونَ وَما تَدَّخِرُونَ فِى بُيُوتِكُمْ». (3)

«من نابينايان و متبلايان به بيمارى پيسى را شفا مى بخشم و مردگان را به اذن خداوند زنده مى كنم و شما را از آنچه مى خوريد و در خانه هاتان ذخيره مى كنيد، خبر مى دهم».


1- به سوره كهف، آيه هاى 60 تا 82 مراجعه شود.
2- آل عمران/ 49.
3- صف/ 6.

ص: 152

شايد همين مقدار از آيات، راه را براى اثبات آگاهى برخى از اوليا از غيب، گشوده باشد.

اكنون وقت آن رسيده است كه به برخى از خبرهاى غيبى پيامبر اعظم (ص) و امامان دوازه گانه (ع) اشاره كنيم:

5. خبرهاى غيبى پيامبر اعظم (ص)

1. خبر شهادت اميرمؤمنان (ع) به دست بدبخت ترين انسان ها: پيامبر (ص) در حالى كه اشك در ديدگان او حلقه زده بود، به على (ع) فرمود: در چنين ماهى (ماه رمضان) خون تو حلال شمرده مى شود، من مى بينم كه در حال نماز به دست بدبخت ترين انسان هاى تاريخ كشته مى شوى. او كه همانند پى كننده ناقه صالح سنگدل است، ضربتى بر سرت مى زند و محاسنت را از خون سرت رنگين مى كند. (1) 2. مرگ ابوذر در تنهايى: ابوذر در يكى از جنگ ها از ارتش اسلام عقب ماند، هر چه بر مركب خود فشار آورد كه از جاى برخيزد، سودى نبخشيد، شتر را رها كرد و اثاث سفر را بر پشت خود نهاد و به راه افتاد تا هر چه زودتر به مسلمانان برسد.

ارتش اسلام در نقطه اى به دستور پيامبر (ص) منزل كرده و به استراحت پرداخته بودند، ناگهان سياهى شخصى كه با بار گران پياده مى آمد، از دور نمايان شد. يكى از ياران رسول خدا (ص) از دور او را شناخت و به پيامبر گفت: اين مرد كه تنها مى آيد، ابوذر است، در اين لحظه پيامبر (ص) گفت:

«خدا ابوذر را رحمت كند كه تنها راه مى رود، تنها مى ميرد و تنها برانگيخته مى شود». (2)


1- تاريخ بغداد، ج 1، ص 135؛ كامل مبرد، ج 2، ص 132؛ نهج البلاغه، خطبه 151.
2- سيره ابن هشام، ج 2، ص 523.

ص: 153

آينده نشان داد كه خبر پيامبر (ص) عين واقع بود؛ زيرا وى در بيابان «ربذه» در تبعيد، دور از اجتماع در كنار دختر خويش با وضعى رقّت بار جان سپرد.

اين دو، نمونه اى از خبرهاى غيبى پيامبر گرامى است كه مطرح گرديد و گرنه ذكر خبرهاى غيبى پيامبر (ص) خود به كتابى مستقل نياز دارد.

بر اين اساس، اولياى الهى بر اثر صفاى باطن، به اذن الهى از آينده خبر مى دهند و چه بسا به خاطر محدَّث بودن، پرده از چهره غيب بردارند.

خبرهاى غيبى اميرمؤمنان (ع)
1. شهر بصره غرق مى شود

خبرهاى غيبى اميرمؤمنان (ع)

اميرمؤمنان و امامان يازده گانه (ع) به خاطر محدّث بودن، گزارش هايى از غيب داده اند كه به ذكر چند نمونه از آنها اكتفا مى كنيم:

1. شهر بصره غرق مى شود

در جنگ جمل بصره فتح شد و سپاه دشمن تار و مار گرديد و طلحه و زبير كشته شدند، امام (ع) وارد مسجد شد و روى منبر قرار گرفت، پس از مقدمه اى، رو به مردم كرده، گفت:

«به خدا سوگند شهر شما غرق خواهد شد و مسجد شما به سان سينه كشتى (كه بدنه آن در آب فرو مى رود، و تنها سينه آن روى آب ظاهر مى گردد) ديده مى شود. خداوند عذاب خود را از بالا و پايين به اين شهر خواهد فرستاد». (1) ابن ابى الحديد مى گويد:


1- نهج البلاغه، خطبه 12.

ص: 154

«بصره تاكنون دوبار در آب غرق شده است، يك بار در زمان «القادر باللّه» و بار ديگر در زمان «القائم باللّه» طغيان آب هاى خليج فارس و باران هاى سيل آسا اين شهر را در آب فرو برد و از ميان آن همه ساختمان تنها كنگره هاى مسجد جامع كه در بلندى قرار داشت، به سان سينه كشتى يا سينه مرغ در دريا ديده مى شد». (1)

2. معاويه بر سرزمين عراق مسلط مى گردد

اميرمؤمنان (ع) از مرگ خود، قبل از مرگ معاويه، خبر داد و اعلام كرد كه معاويه پس از آن حضرت بر اهل عراق مسلط مى گردد. البته ايشان از معاويه نام نمى برد، ولى صفات او را متذكر مى گردد كه جز معاويه كسى نيست، سپس مى فرمايد:

«از شما مى خواهد كه به من ناسزا بگوييد و از من بيزارى بجوييد اگر از شما بخواهند از من بدگويى كنيد، بدگويى بنماييد؛ زيرا آن مايه پاكى من و نجات شما است، ولى هرگز در باطن از من بيزارى نجوييد؛ زيرا من بر فطرت اسلام چشم به جهان گشوده ام و قبل از همه اسلام آورده ام و به رسول خدا در مدينه پيوسته ام». (2)

3. ده نفر از خوارج جان به سلامت نمى برند و از يارانم ده نفر كشته نمى شود

در نبردى كه ميان امام و خوارج در سرزمين نهروان رخ داد، امام پس از اتمام حجت و بازگشت گروهى از خوارج به صفوف امام، رو به ياران خود كرد و چنين فرمود:


1- شرح حديدى، ج 71 ص 253.
2- همان.

ص: 155

«قتلگاه آنان كنار آب نهروان است سوگند به خدا از گروه خوارج ده نفر جان به سلامت نمى برند و از شما هم ده تن كشته نمى شود». (1) ابن ابى الحديد مى گويد: «اين خبر غيبى، يكى از كرامات امام است و صحت آن به طور تواتر نقل شده است و در نبردى كه ميان سربازان امام و خوارج نهروان رخ داد، نه نفر جان به سلامت بردند و از ميان ياران على تنها هشت تن به شهادت رسيدند».


1- نهج البلاغه، خطبه 58.

ص: 156

ص: 157

ص: 158

فصل پنجم: اهل بيت

1- در نظر شيعه اهل بيت چه كسانى هستند؟

اشاره

ص: 159

سؤال: قرآن از تعلق اراده خدا بر تطهير اهل بيت از رذائل و پليدى ها سخن مى گويد. در اين جا اين سؤال مطرح مى شود كه مصاديق اهل بيت (ع) از نظر شيعه چه كسانى هستند؟

پاسخ: نظر سائل به آيه مباركه است كه مى فرمايد:

«إِنّما يُريدُ اللّه لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجسَ أَهلَ البَيْتِ وَيُطهّركُمْ تَطْهيراً». (1)

«خداوند مى خواهد پليدى ها را تنها از شما خانواده دور كند و شما را كاملًا پاك گرداند».

براى بررسى آيه «تطهير» لازم است دو مطلب مورد بحث قرار گيرد:

1. مفهوم «اهل بيت» چيست و عرب اين واژه را در چه موردى به كار مى برد؟

2. اين آيه در مورد چه كسانى نازل شده است؟

تبيين مفهوم «اهل بيت»

واژه «اهل بيت» مركب از دو كلمه است:


1- احزاب/ 33.

ص: 160

1. اهل.

2. بيت.

مفهوم هر دو كلمه واضح و آشكار است و براى تشريح آن، به نقل سخنان فرهنگ نويسان عرب نيازى نيست؛ زيرا واژه «اهل» هر چند عربى است، ولى به خاطر ورود آن به زبان پارسى و انس ما با اين لفظ در طول چند قرن، آن را در رديف كلمات فارسى درآورده است و از مجموع استعمالات آن به صورت مضاف مى توان مفهوم آن را چنين توضيح داد:

اهل امر: زمامداران.

اهل انجيل: پيروان انجيل.

اهل كتاب: پيروان كتاب هاى آسمانى.

اهل اسلام: پيروان اسلام.

اهل الرجل: كسانى كه با مردى پيوند خويشاوندى دارند.

اهل بيت: كسانى كه در سايه پيوند خويشاوندى، در خانه اى به صورت مشترك زندگى مى كنند.

اهل الماء: موجوداتى كه در آب دريا يا كنار آن زندگى مى كنند.

با توجه به موارد استعمال اين كلمه مى توان مفهوم اين لفظ را به شرح زير تحديد كرد: هر انسانى كه نسبت به موضوعى (مضاف اليه) يك نوع انتساب يا اختصاص و الفت و انسى دارد، به آن «اهل آن شى ء» مى گويند، از اين رو «ابن منظور» در «لسان العرب» مى گويد: «أهلُ الرجل أخصّ الناس به»؛ «وخِصّيصان هر مردى، اهل اوست».

به ديگر سخن، هرگاه گفته شود «اهل الرجل» مقصود كسانى هستند كه به او وابسته بوده، و از اتباع و متعلقان او به شمار مى روند و بر اساس اين بيان، بايد گفت: اهل بيت مفهوم وسيعى دارد كه فرزندان و همسران انسان را نيز دربرمى گيرد، لذا قرآن به روشنى آن را در مورد

ص: 161

همسر ابراهيم به كار برده و آورده است كه فرشتگان خطاب به او گفتند:

«رَحْمَةُ اللّهِ وَبَرَكاتهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ البَيْت». (1)

«رحمت و بركات الهى بر شما خاندان باد».

مقصود از «اهل بيت» چه كسانى هستند؟

1. «البيت» به بيت معينى اشاره دارد.

مقصود از «اهل بيت» چه كسانى هستند؟

اكنون وقت آن رسيده است كه مقصود از اهل بيت در آيه تطهير روشن شود. هرگاه دليلى بر انحصار اين مفهوم بر همسر و همسران يا خصوص فرزندان اقامه نشود، بايد آن را بر همان معنى وسيع حمل كرد، ولى قرائن قاطع نشان مى دهد كه مقصود، پيامبر (ص)، على، فاطمه، حسن و حسين (ع) هستند و ديگر افراد را شامل نيست.

شواهد و قرائن اين گفته عبارت اند از:

1. «البيت» به بيت معينى اشاره دارد.

«ال» در واژه «البيت»، ال جنس يا استغراق نيست بلكه اشاره به يك بيت معهود است كه مورد عنايت آيه است؛ زيرا اگر مقصود آيه خانه هاى همسران پيامبر (ص) بود، بايد مى گفت: «أهل البيوت»، و لذا آنجا كه درباره آنان سخن مى گويد، صيغه جمع به كار مى برد، نه صيغه مفرد و مى فرمايد:

«وَقَرْنَ فِى بُيُوتِكُنَّ وَلا تَبَرَّجنَ تَبَرُّجَ الجاهِليّةِ الأُولى». (2)

«در خانه هاى خود قرار گيريد و مانند دوران جاهليت نخست، زيبايى هاى خود را آشكار نكنيد».

در اين آيه هر اتاقى از اتاق هاى زنان رسول خدا بيتى محسوب شده كه متعلق به يكى از همسران او بود، در حالى كه در آيه، يك بيت


1- هود/ 74.
2- احزاب/ 33.

ص: 162

مشخص مطرح است و طبعاً بايد اين يك بيت را معين كنيم، نمى توان گفت اين «بيت» يكى از بيت هاى متعلق به همسران رسول خدا (ص) است؛ زيرا در اين صورت مفهوم آيه كاملًا در ابهام فرو رفته و مجمل خواهد بود، گذشته از اين دليلى ندارد كه يكى از بيت ها را بر هشت بيت ديگر ترجيح دهيم.

از اين جهت بايد اين بيت، جدا از بيوت ازواج رسول خدا باشد و آن بيت چيزى جز بيت فاطمه نيست كه در عين تعلق به وى، به پيامبر نيز تعلق داشت و در آن چهار نفر مشتركاً زندگى مى كردند.

مؤيد اين مطلب حديثى است كه سيوطى در تفسير آيه «فى بُيُوت أَذِنَ اللّه أَنْ تُرفَعَ» (1)

آورده است. او مى نويسد: وقتى اين آيه نازل شد و پيامبر (ص) آن را در مسجد تلاوت كرد، فردى برخاست و از رسول خدا پرسيد: اين بيوت با عظمت از آن كيست؟ پيامبر فرمود: «بيوت انبيا و پيامبران است». در اين هنگام ابوبكر برخاست و در حالى كه به خانه فاطمه و على اشاره كرد، گفت: آيا اين خانه نيز از آن خانه هاست؟ پيامبر (ص) فرمود: «نعم من أفاضلها» (2)

؛ «آرى! از برترين آنهاست».

2. مذكر بودن ضماير

قرآن در سوره احزاب از آيه بيست و نهم تا آيه سى و چهارم درباره همسران پيامبر بحث و گفتگو مى كند و در تمام آيات، ضماير مربوط به همسران پيامبر را مطابق قواعد ادبى مؤنث مى آورد، در اين مورد متجاوز از بيست ضمير مؤنث به كار مى برد و مى فرمايد:

«كُنْتُنَّ* فَتَعالَينَ* أُمَتِّعْكُنَّ* أُسَرِّحْكُنَّ* تُرِدْنَ* لَسْتُنَّ*


1- نور/ 36.
2- الدر المنثور: 6/ 203، تفسير سوره نور؛ روح المعانى: 18/ 174.

ص: 163

اتَّقَيْتُنَّ* فَلا تَخْضَعْنَ* قلنَ* قَرْنَ فى بُيُوتِكُنَّ* تَبَرَّجْنَ* آتِيْنَ* أَطِعْنَ* وَاذْكُرْنَ* و ...».

ولى هنگامى كه به آيه مورد بحث- كه در ذيل آيه سى و سه قرار دارد- مى رسد، لحن سخن دگرگون مى شود و مخاطب عوض مى گردد، ضماير را مذكر مى آورد و مى گويد: «عَنْكُمُ الرِّجْسَ» و «يُطَهِّرَكُمْ». در اين صورت بايد دقت كرد كه هدف از اين دگرگونى چيست؟

اين دگرگونى جز اين نيست كه آيه درباره غير اين گروه (زنان) نازل شده، هر چند در سياق آيات مربوط به آنها آمده است. اين كه علت «تداخل» چيست و چرا در اثناى گفتگوى با همسران، ناگهان طرف خطاب دگرگون مى شود ومطلب مربوط به غير آنان به ميان مى آيد و آنگاه، بار ديگر به بحث پيرامون همسران باز مى گردد و ... را در جاى ديگرى مورد بحث قرار خواهيم داد.

3. اهل بيت (ع) در لسان پيامبر (ص)

روايات متضافر بلكه متواتر از پيامبر (ص) نشان مى دهد كه در اين آيه، جز خود پيامبر (ص) و ساكنان خانه فاطمه، احدى مقصود نيست و اين روايات را گروهى از صحابه از پيامبر (ص) نقل كرده اند كه برخى از آنها عبارت اند از: 1. ابوسعيد خدرى 2. انس بن مالك 3. ابواسحاق 4. واثلة بن الاسقع 5. ابوهريره 6. ابوالحمراء 7. سعد بن أبى وقاص 8. عايشه 9. امّ سلمه 10. ابن عباس.

مضمون احاديث حاكى است كه پيامبر گرامى (ص) براى روشن كردن مقصود از اهل بيت، دو كار معين انجام داده است كه هركدام در نوع خود قابل توجه است:

1. كسا و عبا و يا قطيفه اى بر سر پنج تن افكند و امّ سلمه را كه قصد ورود به زير كسا را داشت، از دخول تحت كِسا بازداشت و اين

ص: 164

جمله را گفت: «خدايا! اينان اهل بيت من هستند، پروردگارا! پليدى را از آنان دور ساز!».

2. به مدت هشت ماه و يا بيشتر، موقع رفتن به مسجد براى گزاردن نماز صبح، به خانه زهرا مى رفت و آنان را براى نماز دعوت مى كرد و آيه مذكور را تلاوت مى نمود.

بنابر اين، پيامبر (ص) با اين دو عمل، كاملًا مصاديق آيه را تعيين فرموده است. اكنون به صورت فشرده به ترجمه و نقل برخى از احاديث مى پردازيم:

1. ابو سعيد خدرى مى گويد:

«رسول اللّه (ص) فرمود: اين آيه درباره من و على و فاطمه و حسن وحسين فرود آمده است».

امّ سلمه مى گويد: اين آيه در خانه من نازل گرديد. همان روز زهرا غذايى به حضور پيامبر آورد. پيامبرفرمود: برو پسر عمويت على و دو فرزند خود را بياور. زهرا در حالى كه دست فرزندان خود را گرفته بود و على نيز پشت سر اوحركت مى كرد، وارد محضر رسول خدا شدند.

پيامبر (ص) حسنين را در آغوش گرفت و على (ع) در سمت راست پيامبر و دخت او در سمت چپ او نشستند و هر پنج نفر مشغول خوردن غذايى شدند كه دخت گرامى پيامبر آماده كرده و به حضور پيامبر آورده بود. ناگهان فرشته وحى نازل شد و آيه تطهير را فرود آورد. در اين هنگام پيامبر كسايى را كه شبها آن را به روى خود مى كشيد، برداشت و همه را زير آن كسا قرار داد و دست خود را از زير كسا بيرون آورد و به آسمان اشاره كرد و سه بار فرمود:

من با شنيدن اين جمله خواستم زير كِسا درآيم و مشمول چنين فضيلتى گردم. از اين جهت گوشه كسا را بالا زدم تا به آنان ملحق شوم. پيامبر آن را از دست من كشيد. گفتم: اى رسول خدا، آيا من از اهل بيت

ص: 165

تو نيستم؟! پيامبر بدون اين كه يكى از دو طرف قضيه را تصديق كند فرمود:

«تو زن نيكى هستى و از همسران پيامبر مى باشى».

مضمون حديث كه در كتاب هاى حديث و تفسير نقل شده، همگى بيانگر آن است كه مفاد آيه از خصايص اين پنج نفر است و غير آن پنج تن، حتى بهترين و پاكترين همسران او در اين فضيلت شركت ندارند.

رسول گرامى (ص) به روايتى چهل روز و به روايت ديگر هشت ماه و به روايت سوم، نُه ماه، هنگامى كه براى گزاردن نماز صبح به مسجد مى رفت، به در خانه على (ع) مى آمد و مى گفت:

الصَّلاةُ، الصَّلاةُ، «إِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُم تَطْهيراً». (1)

آيا با توجه به اين روايات باز مى توان براى آيه، تفسير ديگرى جست؟ شگفت از سر دبير مجله «ترجمان الحديث» لاهور پاكستان «احسان الهى ظهير» است كه خود را مترجم و سخن گوى احاديث نبوى مى داند؛ امّا با بى پروايى خاصى اين همه احاديث را كه نشانگر اختصاص تطهير به اين گروه است ناديده گرفته و در كتاب «الشيعه واهل البيت» به روايت (عكرمه) خارجى اعتماد كرده و مى گويد: مقصود همسران پيامبر است و مى افزايد كه فرزندان او نيز مجازاً در آن داخل اند.

تنها سؤالى كه باقى مى ماند اين است كه چرا آيه تطهير در لابلاى آيات مربوط به همسران پيامبر آمده است؟

پاسخ آن اين است كه گاهى قرآن در حالى كه درباره موضوعى سخن مى گويد، آن را رها كرده و به موضوعى ديگر مى پردازد و اندكى


1- درباره آگاهى از منابع احاديث ياد شده در متن به تفسير طبرى: 22/ 5- 7 و تفسير الدر المنثور: 5/ 198- 199 مراجعه فرماييد.

ص: 166

بعد، ديگر بار به همان موضوع نخست برمى گردد كه يك نمونه از آن رامى آوريم:

در داستان يوسف، آنگاه كه پرده از خيانت همسر عزيز برافتاد و شوهرش از جريان آگاه شد، عزيز رو به همسر خود كرد و گفت:

«قَالَ إِنَّهُ مِنْ كَيْدَكُنَّ إِنَّ كَيدَكُنَّ عَظيم». (1)

«گفت: اين كار مكر شما زنان است و حيله هاى شما بزرگ است».

در حالى كه با همسر خود سخن مى گويد ناگهان خطاب را به يوسف متوجه مى كند و مى گويد:

«يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا وَاسْتَغْفِرى لِذَنْبِكِ إِنَّكِ كُنْتِ مِنَ الخاطِئين». (2)

«يوسف از او درگذر، و تو- اى زليخا!- نيز از گناهى كه انجام داده اى استغفار كن، تو از خطاكاران بوده اى».

وامّا در اين مورد كه چرا در لابلاى گفتگو درباره زنان پيامبر (ص) مسأله اهل بيت (ع) آمده است، از دو علت مى توان ياد كرد:

1. خدا در حالى كه درباره زنان پيامبر (ص) سخن مى گويد، گاهى آنها را تهديد مى كند و مى گويد:

«يا نِساءَ النَّبى مَنْ يَأْتِ مِنْكُنَّ بِفاحِشَةٍ مُبَيّنَة يُضاعَف لَها العَذاب ضِعْفَين وَكانَ ذلِكَ عَلى اللّهِ يَسيراً». (3)


1- يوسف/ 28.
2- يوسف/ 29.
3- احزاب/ 30.

ص: 167

«اى زنان پيامبر، هر يك از شما گناه آشكار و فاحشى مرتكب شود، عذاب او دو چندان خواهد شد، واين براى خدا سهل و آسان است».

در اين وضعيت، با مطرح كردن اهل بيت و كمالات آنان، مى خواهد برساند كه اين خاندان براى شما بهترين الگو هستند، چه بهتر زندگى آنان، سرخط زندگى شما باشد.

2. بسيارى از مسلمانان صدر اسلام درباره على (ع) و خاندان او كاملًا حساسيت داشتند. هيچ قبيله و عشيره اى نبود كه فردى از آنان به دست امام در غزوه هاى اسلامى كشته نشده باشد. براى همين بسيارى از آنان از امام سخت دل آزرده و ناراحت بودند و اين نوع بغض و كينه، پس از درگذشت پيامبر آشكار شد و گروه هاى زيادى به نوعى از امام و خانواده او انتقام گرفتند.

به خاطر چنين حساسيتى پيامبر (ص) به فرمان خدا آيه مربوط به طهارت و عصمت اين خاندان را در لابلاى آيات مربوط به همسران پيامبر قرار داد تا تجلى زيادى نداشته باشد. آنگاه براى اين كه ايجاد اشتباه نكند، از طريق سنّت و حديث به توضيح مفاد اين آيه پرداخت و پرده از مقصد حقيقى آيه برداشت.

اين جريان درست مانند اين است كه افراد خردمند و با تجربه اشياى بسيار قيمتى و گرانبها را در درون خانه در ميان اشيايى قرار مى دهند كه براى بيگانه چندان جلب توجه نكند، هر چند خود اهل خانه از درون آن آگاه هستند.

اين بحث را با نقل روايتى از سعد بن ابى وقاص به پايان مى رسانيم:

ترمذى در صحيح خود از سعد وقاص نقل مى كند كه در ماجراى مباهله، پيامبر، على و فاطمه، حسن و حسين را خواست و گفت: «اللّهُمَ

ص: 168

هؤلاءِ أَهْلِى». وى در بخش ديگرى از صحيح خود آورده است كه پيامبر (ص) حسن وحسين و على و فاطمه (ع) را با پارچه پوشانيد و فرمود:

«خدايا! آنان اهل بيت من هستند. خدايا! پليدى را از آنان دور ساز و آنان را به نحو خوبى، پاكيزه گردان! امّ سلمه عرضه داشت: اى پيامبر خدا، من هم از آنان هستم؟ فرمود: تو بر جاى خود باش (وارد كسا مشو) تو زن خوبى هستى». (1)


1- جامع الأُصول، ج 10، ص 101- 102.

ص: 169

2- سخن گفتن فرشته با فاطمه زهرا

سؤال: سخن گفتن فرشته با دخت گرامى پيامبر، فاطمه زهرا چگونه قابل توجيه است؟

ترديدى نيست كه فرشته وحى و يا ديگر فرشتگان با انبيا و اوليا سخن مى گويند و وحى الهى را در اختيار آنان مى گذارند، ولى سخن گفتن آنان به پيامبران اختصاص ندارد، بلكه با انسان هاى والا- هر چند نبى نباشند- نيز سخن مى گويند و گروهى را كه فرشتگان در برابر آنها متمثل مى شوند و با آنان سخن مى گويند، «محدَّث» مى نامند.

در احاديث فريقين گروهى به نام محدّث معرفى مى شوند و آنها كسانى هستند كه فرشته با ايشان به گفتگو مى پردازد. فرد محدَّث از نظر كمال بايد به پايه اى برسد كه بتواند اصوات برزخى را با گوش دنيوى بشنود. جهان، پر از صور و اصوات برزخى است كه اغلب انسان ها را به خاطر نداشتن توانمندى، ياراى ديدن و شنيدن آنها نيست، امّا گروهى كه از نردبان كمال و فضيلت بالا رفته اند، مى توانند اين اصوات و صور برزخى را بشنوند و درك كنند، تا آنجا كه فرشته والامقامى چون «روح الأمين» با آنها سخن مى گويد و آنها سخن او را مى شنوند.

از اين جهت، در روايات، دخت گرامى پيامبر (ص) محدّثه (1) معرفى


1- بحارالانوار: ج 43، ص 79، حديث 66- 67.

ص: 170

شده كه خود حاكى از كمال برتر است.

كوته نظران، سخن گفتن فرشته با غير پيامبران را دور از واقعيت مى شمارند، در حالى كه قرآن كريم يادآور سخن گفتن فرشته با مادر مسيح، حضرت مريم است، آنجا كه مى فرمايد:

«وَإِذْ قَالَتِ الْمَلائِكَةُ يا مَرْيَمُ إِنَّ اللّهَ اصْطَفاكِ وَطَهَرَّكِ وَاصْطَفاكِ عَلى نِساءِ الْعالَمين». (1)

«آن گاه كه ملائكه به مريم گفتند: خدا تو را برگزيده و از آلودگى پاك كرده و تو را بر زنان جهان برترى بخشيده است».

سخن گفتن فرشتگان با فرد، نشانه نبوت و رسالت او نيست، بلكه نشانه ارتقاى مخاطب به قلّه كمال است كه به او توان شنيدن صداى فرشتگان را مى دهد.

از اين گذشته، قرآن كريم، سخن گفتن فرشتگان را با همسر حضرت ابراهيم، هاجر يادآور مى شود و مى فرمايد:

«قالُوا أَتَعْجَبينَ مِنْ أَمْرِ اللّهِ رَحْمتُ اللّه وبَركاته عَلَيْكُمْ أَهل البَيْت إنّه حَميدٌ مَجيد». (2)

«آيا از فرمان و اراده خدا در شگفت هستى، رحمت و بركات او بر شما خاندان [نبوت] باد ...»

مسأله الهام و فتوحات غيبى در مورد اولياى الهى مسأله گسترده كلامى و فلسفى است كه در اين مختصر، مجال بازگويى آن نيست، ولى به طور فشرده مى توان گفت كه عصر نبوت و رسالت- به معنى رهبرى


1- نساء/ 42.
2- هود/ 73.

ص: 171

انسان ها از طريق وحى تشريعى- سپرى شده است و پس از رسول خاتم (ص) نبى و رسولى نخواهد آمد، ولى هرگز باب فتوحات و شكوفايى معرفتى انسان به روى او بسته نشده است. چه بسا انسان هايى با ديد برزخى و هوش برتر، آنچه را كه ديگران نمى بينند و نمى شنوند، ببينند و بشنوند. قرآن مجيد مى فرمايد:

«يا أَيُّها الَّذِينَ آمَنوا إِن تَتَّقُوا اللّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً». (1)

«اى افراد با ايمان اگر از گناه پرهيز كنيد، خدا قوه و نورى به شما مى دهد كه از درون حق را از باطل جدا مى سازيد».

امير مؤمنان درباره انسان هاى وارسته، كه از طريق تقوا و پرهيزكارى كسب كمال نموده اند، چنين مى فرمايد:

«عقل خود را زنده ساخته و شهوتش را ميرانده است تا آن جا كه تنش به لاغرى گراييده و تندخويى او به نرمى تبديل شده است. برقى پرنور در وجودش درخشيده و راه هدايت را براى او روشن ساخته و در راه خدا او را به پيش برده است. پيوسته در مسير تكامل از درى به درى ديگر راه يافته و در جايگاه امنيت و آسايش پاى نهاده و آرام گرفته است». (2) گفتنى است، در پاسخ برخى از اين پرسش ها به تفصيل درباره افراد «محدَّث» در اسلام سخن گفته ايم.


1- انفال/ 29.
2- نهج البلاغه، خطبه 22.

ص: 172

3- كيفيت صلوات بر پيامبر (ص)

سؤال: چگونه بر پيامبر (ص) صلوات مى فرستيد؟

پاسخ: فرستادن درود بر والاترين انسان ها، عملى خدا پسندانه است كه خداوند، خود بر اين كار سبقت گرفته و فرشتگان و مؤمنان را فرمان داده است كه بر او درود بفرستند؛ چنان كه مى فرمايد:

«إِنَّ اللّهَ وَملائِكتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَبِىّ يا أَيُّها الّذينَ آمَنُوا صَلُّوا عَليهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِيماً». (1)

«خدا و فرشتگان بر پيامبر درود مى فرستند. اى كسانى كه ايمان آورديد بر او صلوات و سلام بفرستيد».

ذكر صلوات در هر زمان و در تمام حالات، امرى مستحب است و آيه مباركه بدون آن كه زمان و مكان خاصى براى آن تعيين كند، به آن فرمان مى دهد، به خصوص هنگامى كه انسان به هنگام اذان و يا خواندن قرآن نام او را بشنود يا بر زبانش جارى گردد.

كيفيت صلوات بر پيامبر (ص)، در حديث عبدالرحمان بن ابى ليلى، از كعب بن عجزه، از نبى مكرَّم اسلام وارد و در اصح كتب حديثى از نظر اهل سنت نقل شده است كه به ترجمه بخشى از آن مى پردازيم:

كعب بن عجزه خطاب به عبدالرحمان: آماده اى حديثى را كه از


1- احزاب/ 56.

ص: 173

پيامبر (ص) شنيده ام به عنوان هديه اى به تو اهدا كنم؟

عبدالرحمان: حاضر و آماده ام.

كعب بن عجزه: به پيامبر (ص) عرض كرديم، بر شما اهل بيت چگونه درود بفرستيم، در حالى كه از كيفيت دادن سلام آگاهيم.

پيامبر اسلام (ص): بگوييد:

«اللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَعَلى آلِ مُحَمَّد، كَما صَلَّيْتَ عَلى إِبْراهيمَ وَعَلى آلِ إِبْراهيمَ إِنَّكَ حَميدٌ مَجِيدٌ، اللّهُمَّ بارِكْ عَلى مُحَمَّد وَعَلى آلِ مُحَمَّد كَما بارَكْتَ عَلى إِبْراهيمَ وَآلِ إِبْراهيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيدٌ». (1)

از اين بيان روشن مى شود كه در موقع فرستادن صلوات، بايد آل محمد را نيز ذكر كنيم تا صلوات كامل شود و اين كه عده اى امروزه در سخنرانى ها و نوشته ها، تنها بر پيامبر درود مى فرستند و مى گويند: «صلّى اللّه عليه وسلم»، كاملًا بر خلاف دستور رسول خدا است.

ابن حجر هيثمى (899- 974) از پيامبر (ص) نقل مى كند كه آن حضرت فرمود:

پيامبر (ص) فرمود: «براى من درود مقطوع و بريده نفرستيد، عرض شد مقصود چيست؟ فرمود: نگوييد: اللهمّ صلّ على محمّد، وسكوت كنيد، بلكه لازم است بگوييد: اللّهمّ صلّ على محمّد وعلى آل محمّد.» (2) از اين رو صلوات شيعه، صلوات كامل و مطابق است با روايت صحيح بخارى كه اصح كتب حديثى اهل سنت است.

البته شايسته است كه پس از ذكر صلوات، جمله «كَما صَلَّيْتَ عَلى إِبْراهيمَ وَآلِ إِبْراهيم» گفته شود، ولى گاهى به جهت اختصار اين جمله


1- صحيح بخارى: 4/ 118، كتاب بدء الخلق، و ج 6/ 27، باب تفسير سوره احزاب، و ج 7/ 157، كتاب الاموات.
2- الصواعق المحرقه، 146.

ص: 174

ترك مى شود، چنان كه خود پيامبر (ص) در روايت دوم به آن بسنده كرد.

گذشته از اين، مى توان گفت جمله «كَما صَلَّيْتَ عَلى إِبْراهيمَ وَآلِ إِبْراهيم» جزء صلوات نيست، بلكه تعبيرى است براى تعليم آن؛ يعنى همان طور كه بر ابراهيم و آل او صلوات مى فرستيد بر محمّد و آل او نيز صلوات بفرستيد، و اين دو را از هم جدا نسازيد و شگفت آن كه در صحيحين و ديگر كتاب ها، نامى از صحابه به ميان نيامده، در صورتى كه اهل سنت به هنگام فرستادن درود كامل، صحابه را بر آل عطف مى كنند و مى گويند: «وعلى آله وصحبه».

ص: 175

4- غلوّ درباره اهل بيت (ع)

اشاره

سؤال: آيا عقيده شيعه درباره «اهل بيت»، غلو آميز نيست؟

پاسخ: «غلو» در فرهنگ عربى به معناى «تجاوز از حد و مرز» است؛ مثلًا پزشك عمومى، به عنوان متخصص قلب و عروق معرفى شود، يا در ستايش زيبايى هاى ظاهرى و معنوى فردى، بيش از حدّ سخن گفته شود. و از آنجا كه غلو يك امر نكوهيده است، خداوند اهل كتاب را پند مى دهد كه در دين خود زياده روى نكنند؛ چنان كه مى فرمايد:

«يا أَهْلَ الْكِتابِ لا تَغلُوْا فِى دِينِكُم». (1)

«اى اهل كتاب، در دين خود غلو و زياده روى نكنيد»، (چه غلوى بالاتر از اين كه بشر را خدا و فرزند خدا بدانند).

اميرمؤمنان، رفتار و گفتار اهل بيت پيامبر را حد و مرز شريعت و عقيده معرفى مى كند و مى فرمايد:

«ما جايگاه ميانه و حد وسط هستيم. عقب ماندگان بايد به ما ملحق شوند و تندروانِ غلو كننده، بايد به سوى ما بازگردند». (2) متهم كردن پيروان اهل بيت به غلو، انديشه باطلى است كه بر اثر ناآگاهى از عقايد آنان و يا مبانى و دلايل آنها پديد مى آيد.


1- نساء/ 171، مائده/ 77.
2- نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره 109.

ص: 176

در قلمرو توحيد، غالى كسى است كه امامان را از مقام عبوديت وبندگى فراتر ببرد و آنها را خدا و يا مصدر افعال خدا بپندارد؛ مثلًا بگويد: آنان خالق زمين و آسمانند (شرك در خالقيت) يا معتقد باشد كه تدبير نظام آفرينش- پس از ايجاد- به دست آنها است و آنها «رازق»، «محيى» و «مميت» مى باشند. (شرك در تدبير).

يا بگويد: امر تشريع به آنان واگذار شده و تحريم و تحليل در دست آنها است (شرك در تقنين).

پيروان اهل بيت در تمام مراتب توحيد كه برخى را يادآور شديم، ذرّه اى از مرز توحيد حقيقى تجاوز نكرده، تنها خدا را خالق، مدبر و مشرّع مى دانند و امامان را انسان هاى برتر و والا مى شمارند.

به عقيده شيعيان، اگر در يك مورد خاص و در پرتو دعاى آنان، تحوّلى در جهان آفرينش رخ دهد و يا بيمارى شفا پيدا كند، همگى به اذن خدا بوده و شبيه كارهاى معجزه آساى حضرت مسيح (ع) مى باشد.

شفاعت آنان در روز رستاخيز هم به اذن خدا است و توسل به آنان، به خاطر موقعيتى است كه آنان نزد خدا دارند. ذكر فضايل و مناقب آنان نيز نوعى اظهار مهر و مودت به خاندان رسالت است كه مورد تأكيد قرآن و سنت پيامبر مى باشد. حب عترت و مودت ذوى القربى از اصولى است كه قرآن و سنت بر آن تأكيد دارند. (1) اعتقاد به آگاهى آنان از غيب نيز به معناى آن است كه آنان به اذن الهى و تعليم وى از غيب خبر مى دهند.

اميرمؤمنان پس از فتح بصره برفراز منبر رفت و از رويدادهاى بزرگى كه در آينده در شهر بصره رخ خواهد داد، خبر داد.

فردى از ياران گفت: «قد اعطِيَت عِلمَ الغيب؟»: آيا به شما علم


1- سنن ترمذى، كتاب مناقب، شماره هاى 3772 و 37751؛ مستدرك حاكم: 3/ 177.

ص: 177

غيب داده شده؟ امام خنديد و فرمود: آنچه گزارش مى دهم علم غيب نيست، بلكه آموزشى از صاحب علم (پيامبر) است. (1) بنابراين «علم غيب» ذاتى، (نه اكتسابى و آموزشى) از آنِ خدا است و آگاهى ديگران از غيب به صورت اكتسابى و آموزشى مى باشد.

اگر قرآن، علم غيب را از آن خدا دانسته و مى فرمايد:

«قُلْ لا يَعْلَمُ الْغَيب فِى السَّماواتِ وَالأَرْض إِلّا اللّه». (2)

«بگو كسانى كه در آسمان ها و زمين هستند، غيب را نمى دانند، جز خدا».

مقصود، علم غيب ذاتى و نامحدود است كه از آنِ آفريدگار هستى است و غير او، در همه چيز نيازمند او مى باشند.

بنابراين، به هيچ عنوان نمى توان اين عقايد را نشانه غلو و زياده روى درباره آنان دانست.

امامان ما پيوسته از غاليان تبرّى جسته و آنان را از ساحت خود طرد مى كردند.

امام هشتم (ع)، در يكى از دعاهاى خويش، از غاليان زمان خود تبرّى و دورى مى گزيند. آن حضرت در اين دعا از عقيده غاليان، كه خلقت جهان و روزى دادن بندگان را به دست امامان مى دانستند، تبرّى مى جويد. اين دعا حاكى است كه برخى از كوته نظران با مشاهده امور خارق العاده از آنان، انديشه هاى ناروا و غير صحيحى را به خود راه مى دادند- لذا- امام براى تبرّى از انديشه هاى باطل، دعايى به شرح زير دارد:

«پروردگارا! من ازگفتار كسانى كه در حق ما مطالبى را مى گويند


1- نهج البلاغه، خطبه 128.
2- نمل/ 65.

ص: 178

كه ما نگفته ايم، تبرّى مى جويم. پروردگارا! خلقت جهان و روزى بندگان از آن تو است. تو را مى پرستيم و از تو كمك مى طلبيم ...».

«بارالها! تو آفريدگار ما و آفريدگار پدران و فرزندان ما هستى. پروردگارا! ربوبيت و الوهيت شايسته تو است، از كسانى كه تصور مى كنند كه ما پروردگار آنها هستيم و يا مى انديشند كه خالق و رازق آنها هستيم، برائت و بيزارى مى جوييم. بارالها! ما اين سخنان را به آنان نگفته ايم، ما را به گفتار آنان مؤاخذه نكن!». (1) امام با اين راز و نياز، به انتقاد از آن انديشه هاى باطل برخاسته و از كسانى كه معتقدند سرپرستى و قيمومت جهان هستى به پيامبر و امامان تفويض شده و آنان از جانب خداوند، آفريننده زمين و آسمان، روزى دهنده بندگان و زنده كننده و ميراننده آنان در جهان و روز رستاخيز مى باشند، بيزارى جسته است.

امامان و بهره گيرى از اسباب طبيعى

هيچ يك از افراد بشر، هر چند كه در مقام بالا قرار داشته باشد، جانشين هيچ يك از واسطه هاى فيض نمى گردد، بلكه خود او فيض را از همان واسطه ها مى گيرد، اشعه خورشيد، ريزش برف و باران و شكفته شدن غنچه ها، همگى تأمين كننده زندگى پيامبران و پيشوايان معصوم واولياى الهى است، همچنانكه وحى را فرشته به پيامبر مى رساند و جان او را ملك الموت مى گيرد (2) و از روز نخست حافظان و نگهبانان براى


1- بحار الأنوار، ج 25، ص 243.
2- در اين مورد قرآن كريم در سوره انعام آيه 61 چنين مى گويد: «وَيُرْسِلُ عَلَيْكُمْ حَفَظَةً حَتّى إِذا جاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا»: «نگهبانانى بر شما مى گمارد و هنگامى كه اجل شما فرا رسيد مأموران ما جان او را مى گيرند».

ص: 179

حفاظت جان او و تكميل ملكات و فضايل اخلاقى او گمارده مى شوند. (1) بنابراين، تمام افراد بشر، حتى انسان هاى كامل، از نظام علّى و معلولى گيتى بهره مند بوده و هرگز جانشين هيچ يك از وسايط فيض مادى و معنوى نمى گردند، ولى اين حقيقت، مانع از آن نيست كه آنان گاهى بنا بر مصلحت و به دور از هوى و هوس، مبدأ كرامات و تصرفاتى در جهان گردند و به اشاره غيبى، در جهان خلقت، تصرفاتى انجام دهند.


1- اميرمؤمنان عليه السَّلام در نهج البلاغه خطبه 234 قاصعه مى فرمايد «وَلَقَدْ قَرَنَ اللّهُ بِهِ ص مِنْ لَدُنْ أَنْ كانَ فَطيماً أَعْظَمَ مَلَك مِنْ مَلائِكَته يَسْلُكُ به طَريقَ الْمَكارِمِ وَمَحاسِنَ أَخلاقِ العالَمِ»: «از روزى كه پيامبر از شير گرفته شد، فرشته اى از جانب خدا مأمور گرديد كه او را به راه هاى بزرگوارى و اخلاق نيكو رهبرى كند».

ص: 180

ص: 181

ص: 182

فصل ششم: مهدويت در اسلام

1- امام زمان (ع) و تولد او

ص: 183

سؤال: آيا امام مهدى (ع) متولد شده است؟ و اصولًا آيا امام حسن عسكرى (ع) فرزندى داشته است؟

پاسخ: تمامى علماى شيعه اتفاق دارند كه آن حضرت در شب نيمه شعبان سال 255 ق. و به قولى 256 از مادرى به نام نرجس خاتون در سامرّا و در خانه امام حسن عسكرى (ع) ديده به جهان گشود و در اين مورد، روايات زيادى از پدر ارجمندش حضرت عسكرى (ع) وارد شده كه با نقل آنها سخن به درازا مى كشد.

از آنجا كه تولد حضرت مهدى (ع) زنگ خطرى براى تمام نظام هاى فاسد آن روز بود، پيوسته عباسيان در صدد بودند كه از تولد او جلوگيرى كرده و در صورت تولد، به حياتش خاتمه دهند. يكى از علل اين كه حضرت عسكرى (ع) را در سامرّا تحت نظر گرفته بودند، اين بود كه از تولد فرزند او آگاه شوند.

تولد او مانند تولد موسى (ع) اعجاز آميز بود. با مراقبت هاى پياپى مأموران حكومت عباسى، خدا آخرين وصى خود را از نسل امام عسكرى (ع) پيش از تولد و پس از آن، از گزند دشمنان محفوظ نگاه داشت. اسامى برخى از كسانى كه در زمان تولد آن حضرت حضور داشته و يا آن حضرت را پس از تولد مشاهده نموده اند، از اين قرار است:

حكيمه خاتون دختر امام محمد تقى و عمه امام حسن عسكرى

ص: 184

است. او مى گويد: روزى به خانه امام حسن (ع) مشرف شدم. مى خواستم شبانگاه نيمه شعبان سال 255 به منزل بازگردم كه امام حسن عسكرى (ع) فرمود: عمه جان! امشب در خانه ما باش؛ زيرا ولى خدا و جانشين من در اين شب متولد خواهد شد، پرسيدم از كدام يك از كنيزانت؟ فرمود: از سوسن.

من هر چه جستجو كردم اثرى از باردارى در وى نديدم، بعد از افطار با سوسن در يك اتاق خوابيدم، طولى نكشيد كه بيدار شدم، به فرمايش امام حسن (ع) مى انديشيدم. مشغول نماز شب شدم. سوسن هم از خواب برخاست و به نماز شب پرداخت. حتى نزديك سپيده دم، باز هم اثرى از وضع حمل نبود. نزديك بود درباره سخن امام (ع) به شك و ترديد دچار شوم كه صداى امام (ع) از اتاق ديگر آمد كه فرمود: عمه جان! ترديد نداشته باش، تولد فرزندم نزديك شده است.

لحظاتى بعد ولىّ خدا پاك و پاكيزه به دنيا آمد، ... كودك را نزد امام بردم .... (1) به خاطر مراقبت هاى عباسيان، كمتر كسى موفق شد در حيات حضرت عسكرى (ع) امام را از نزديك ببيند، ولى در عين حال گروهى از افراد بسيار نزديك و مورد اعتماد به زيارت آن حضرت در حيات والدش موفق شدند. اكنون به ذكر اسامى شمار اندكى از آنان مى پردازيم:

1. ابوغانم خادم مى گويد: فرزندى براى امام حسن (ع) متولد شد كه او را «محمد» ناميدند. روز سوم آن كودك را به اصحابش نشان داد و فرمود: اين فرزندم پس از من صاحب و امام شماست و اين همان قائمى است كه همه در انتظارش مى باشند. (2)


1- غيبت، شيخ طوسى، ص 141.
2- اثبات الهداة، ج 6، ص 431.

ص: 185

2. حسن بن حسين بن علوى مى گويد: در سامرّا خدمت امام عسكرى (ع) رسيدم، تولد فرزندش راتبريك گفتم. (1) 3. حسن بن منذر مى گويد: روزى حمزه بن ابى فتح نزد من آمد و گفت: بشارت باد كه ديشب خدا به امام حسن (ع) فرزندى عطا كرد، ليكن دستور داد كه امرش مخفى باشد. نامش را پرسيدم، گفت: نامش «محمد» است. (2) 4. احمد بن اسحاق مى گويد: روزى خدمت امام حسن عسكرى (ع) رسيدم. قصد داشتم از جانشينش سؤال كنم. آن جناب، خود سخن آغاز كرد و فرمود: اى احمد بن اسحاق! خداوند متعال از هنگامى كه آدم (ع) را آفريد تا قيامت، زمين را هرگز از حجت خالى نگذاشته و نمى گذارد، به بركت وجود حجت خداست كه بلا از زمين دفع مى شود و باران نازل مى گردد و زمين بركاتش را بيرون مى دهد. عرض كردم: يا ابن رسول اللّه! بعد از شما، امام و جانشين شما كيست؟ آن جناب به درون خانه رفت و كودك سه ساله اى را با خود بيرون آورد كه از زيبايى مانند ماه شب چهاردهم بود. او را بر دوش گرفته بود. فرمود: احمد! اگر تو نزد خدا و امامان گرامى نبودى، فرزندم را به تو نشان نمى دادم. بدان كه اين كودك هم نام وهم كنيه رسول خداست؛ همان كسى است كه زمين را پر از عدل و داد مى كند. (3) اينها برخى از شخصيت هاى برجسته شيعيان بودند كه توفيق زيارت امام را در زمان حيات امام عسكرى (ع) به دست آوردند، هر چند اين توفيق منحصر به ايشان نبود و گروه بيشترى آن حضرت را در زمان


1- اثبات الهداة، ج 6، ص 433.
2- همان، ص 439.
3- بحارالأنوار، ج 52، ص 23.

ص: 186

زندگى پدرش در خانه وى ملاقات كردند. (1) در پايان يادآور مى شويم كه گروهى از بزرگان اهل سنت به ولادت او تصريح كرده اند. در اين مورد به كتاب منتخب الاثر، چاپ جديد، ص 71 تا 92 مراجعه شود. مؤلف اين كتاب 68 نفر از اهل سنت را نام برده است كه در كتاب هاى خود، به ولادت آن حضرت از حضرت عسكرى (ع) تصريح نموده اند، علاقمندان مى توانند به آن مراجعه فرمايند.


1- بحارالأنوار، ج 52، ص 25 و 78 و 86؛ اثبات الهداة بالنصوص والمعجزات، ج 6، ص 311 و 425 و ج 7، ص 16؛ ينابيع الموده، باب 82.

ص: 187

2- علت غيبت امام (ع)

سؤال: علّت غيبت حضرت مهدى چيست و چرا مانند ديگر ائمه در ميان مردم حضور ندارد؟

پاسخ: غيبت حضرت ولى عصر- عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف- يكى از رازهاى الهى بوده و ممكن است ما نتوانيم به كُنْهِ آن پى ببريم. غيبت موقت رهبران الهى از ميان مردم، در امت هاى پيشين نيز سابقه داشته است؛ چنان كه موسى بن عمران (ع) چهل روز از امت خود غايب شد و در ميقات به سر برد. (1) حضرت مسيح (ع) به مشيت الهى از ديدگاه امت خويش پنهان گرديد و دشمنان قادر به كشتن او نگشتند. (2) حضرت يونس (ع) نيز مدتى از قوم خود غايب گشت. (3) اصولًا هرگاه مطلبى از طريق نقل متواتر ثابت شود ولى انسان نتواند به راز آن كاملًا پى ببرد، نبايد آن را مورد ترديد يا انكار قرار دهد؛ زيرا در اين صورت بخش عظيمى از احكام الهى، كه از مسلّمات و ضروريات دين اسلام به شمار مى رود، مورد ترديد قرار مى گيرد. غيبت حضرت ولى عصر- عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف- نيز از اين قاعده مستثنى نيست وعدم اطلاع از سرّ يا اسرار حقيقى آن، مجوّز ترديد يا انكار آن نمى تواند باشد. با اين همه،


1- اعراف/ 142.
2- نساء/ 158.
3- صافات/ 140.

ص: 188

مى توان راز غيبت را در حد انديشه بشر دريافت.

حضرت مهدى- عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف- آخرين حجت معصوم الهى است كه براى تحقق آرمانى بزرگ (گسترش عدل فراگير و به اهتزاز درآوردن پرچم توحيد در جهان) در نظر گرفته شده است و اين آرمان نياز به گذشت زمان و شكوفايى عقل و دانش بشر و آمادگى روحى بشريت دارد، تا جهان به استقبال موكب آن امام عدل وآزادى رود. ظهور زود هنگام آن حضرت، قيام كلى و گسترده اى را به دنبال نخواهد داشت؛ زيرا اگر ايشان پيش از فراهم شدن مقدمات در ميان مردم ظاهر شود، سرنوشتى چونان ديگر حجت هاى الهى (شهادت) يافته و قبل از تحقق آن آرمان بزرگ، ديده از جهان برخواهد بست.

پيشوايان معصوم در روايات نيز به اين حكمت اشاره كرده اند. امام باقر (ع) فرمود: براى حضرت قائم- عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف- غيبتى است قبل از ظهور. راوى از علت آن پرسيد. امام فرمود: «براى جلوگيرى از كشته شدن». (1) گذشته از اين، در برخى روايات مسأله امتحان و آزمودن خلق مطرح شده است؛ بدين معنى كه مردم در عصر غيبت در بوته آزمايش الهى قرار مى گيرند و مراتب استوارى آنان در ايمان واعتقاد سنجيده مى شود. (2) اجمال سخن اين كه حضرت مهدى آخرين وصى از اوصياى الهى است كه براى تكامل همه جانبه بشر و ايجاد حكومت واحد الهى آفريده شده است. اين ايده و آرزو هنگامى تحقق مى پذيرد كه در جامعه بشرى، آمادگى براى پذيرش چنين حجتى وجود داشته باشد و در غير اين صورت، ظهور جز كشته شدن و نابودى نتيجه اى نخواهد داشت و آن هدف عالى تحقق نخواهد يافت. از اين جهت وجود حضرت، در پس


1- كمال الدين، شيخ صدوق، باب 14، حديث 8، 9، 10.
2- مجلسى، بحارالأنوار، 52/ 102- 113- 114، باب التمحيص و النهى عن التوقيت.

ص: 189

پرده غيبت به سر مى برد و در حالى كه در ميان مردم زندگى مى كند و مردم او را مى بينند، ولى نمى شناسند و از اين طريق از گزند دشمنان حق و عدالت مصون مى ماند.

از اين گذشته، از آنجا كه حكومت وى حكومت جهانى خواهد بود و تحقق اين امر در گرو ايجاد شرايطى است كه در هنگام تولد، وجود نداشته است. اين شرايط به مرور زمان تحقق پيدا كرده و يا در حال پيدايش است و ما اين شرايط را در پاسخ به پرسش ششم توضيح خواهيم داد.

ص: 190

3- بهره مردم در زمان غيبت

اشاره

سؤال: مردم از حضرت مهدى (ع) در زمان غيبت چه بهره اى مى برند؟

پاسخ: از نظر قرآن كريم، اولياى الهى دو دسته اند: ولىّ ظاهر، كه مردم وى را مى شناسند و ولىّ غايب از انظار، كه مردم او را نمى شناسند، گرچه او در ميان آنها بوده و از حال آنان باخبر است.

در سوره كهف، وجود هر دو ولىّ، به طور همزمان بيان شده است: يكى موسى بن عمران و ديگرى مصاحب موقّت او در سفر دريايى و زمينى كه به نام خضر معروف است. اين ولى الهى به گونه اى بود كه حتى موسى با او آشنا نبود و تنها به راهنمايى خدا او را شناخت و از علمش بهره گرفت؛ چنانكه مى فرمايد:

«فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا آتَيْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَعَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنّا عِلماً* قالَ لَهُ مُوسى هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلى أَنْ تُعَلّمَنِ مِمّا عُلّمْتَ رُشْداً». (1)

«موسى و همراهش بنده اى از بندگان ما را (در لب دريا) يافتند كه وى را مشمول رحمت خود قرار داده و از جانب خويش به او علمى آموخته بوديم. موسى به وى گفت: آيا اجازه مى دهى همراه تو باشم تا از علوم رشدآفرين خويش به من بياموزى؟»


1- كهف/ 65- 66.

ص: 191

قرآن سپس شرحى از كارهاى مفيد و سودمند آن ولى الهى بيان مى كند و نشان مى دهد كه مردم او را نمى شناخته، ولى از آثار و بركاتش بهره مند بوده اند. (1) حضرت ولى عصر- عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف- نيز به سان مصاحب موسى، ولىّ ناشناخته اى است و در عين حال مبدأ كارهاى سودمندى براى امت مى باشد. بدين ترتيب، غيبت امام به معنى انفصال و جدايى او از جامعه نيست، بلكه او- همان گونه كه در روايات معصومين (ع) نيز وارد شده- به سان خورشيد در پشت ابر است كه ديدگان آن را نمى بينند، امّا به اهل زمين نور و گرمى مى بخشد. (2) پيامبر گرامى (ص) فرمود:

«آرى سوگند به خدايى كه مرا به نبوت برگزيد، مردم از او سود مى برند و از نور ولايتش در دوران غيبت، بهره مى گيرند؛ چنان كه از خورشيد به هنگام قرار گرفتن پشت ابرها بهره مى برند». (3) اشعه معنوى وجود امام (ع) در حالى كه در پشت ابرهاى غيبت نهان است، داراى آثار قابل ملاحظه اى است كه على رغم تعطيل مسأله تعليم و تربيت و رهبرى مستقيم، حكمت وجودش را آشكار مى سازد. در اين جا به بيان برخى از اين آثار مى پردازيم:

الف) پاسدارى از آيين الهى

با گذشت زمان و آميختن سليقه ها و افكار شخصى به مسائل مذهبى و گرايش هاى مختلف به مكتب هاى انحرافى و دراز شدن دست مَفسده جويان به سوى مفاهيم آسمانى، اصالت پاره اى از اين قوانين از


1- سوره كهف، آيات: 71- 82.
2- كمال الدين، شيخ صدوق، باب 45، حديث 4، ص 485.
3- بحارالأنوار، ج 52، ص 93 به نقل از كمال الدين شيخ صدوق.

ص: 192

دست مى رود و دست خوش تغييرات زيان بخشى مى گردد.

اين آب زلال كه از آسمان وحى نازل شده، با عبور از مغزهاى اين و آن، به تدريج تيره و تار گشته، صفاى نخستين خود را از دست مى دهد. اين نور پرفروغ، با عبور از شيشه هاى ظلمانى افكار تاريك، كم رنگ تر مى گردد. خلاصه با آرايش ها و پيرايش هاى كوته بينانه افراد و افزودن شاخ و برگ هاى تازه به آن، چنان مى شود كه گاهى انسان در بازشناسى مسائل اصلى، دچار اشكال مى گردد. آن شاعر، خطاب به پيامبر (ص) مى گويد:

شرع تو را در پى آرايشند دين تو را از پى پيرايشند

بسْ كه فزودند بر آن برگ و بر گر تو ببينى نشناسى دگر

با اين حال، آيا ضرورى نيست كه در ميان جمع مسلمانان كسى باشد كه مفاهيم فناناپذير تعاليم اسلامى را به شكل اصلى اش حفظ و براى آيندگان نگه دارى كند؟

مى دانيم در هر مؤسسه مهمى، صندوق نسوزى وجود دارد كه اسناد مهم را در آن نگه دارى مى كنند تا از دستبرد دزدان محفوظ بماند و در صورت آتش سوزى، از خطر حريق مصون باشد؛ چرا كه اعتبار و حيثيت آن مؤسسه در گرو حفظ آن اسناد و مدارك دارد.

سينه امام و روح بلند او، صندوقچه حفظ اسناد آيين الهى است كه همه اصالت هاى نخستين و ويژگى هاى آسمانى اين تعليمات را در خود نگاه دارى مى كند، «تا دلايل الهى و نشانه هاى روشن پروردگار باطل نگردد و به خاموشى نگرايد»؛ و اين يكى ديگر از آثار وجود او است.

ب) تربيت منتظران آگاه

بر خلاف آنچه بعضى مى پندارند، رابطه امام در زمان غيبت به كلى از مردم بريده نيست، بلكه آن گونه كه از روايات اسلامى برمى آيد،

ص: 193

شمار اندكى از آماده ترين افراد- كه سرى پر شور از عشق خدا و دلى پر ايمان و اخلاص فوق العاده براى تحقّق بخشيدن به آرمان اصلاح جهان دارند- با حضرتش در ارتباطاند.

معناى غيبت امام (ع)، اين نيست كه آن حضرت به شكل روح نامرئى و يا شعاعى ناپيدا در مى آيد، بلكه او از يك زندگى طبيعى و آرام برخوردار است؛ به طور ناشناخته در ميان همين انسان ها رفت و آمد دارد. دل هاى بسيار آماده را برمى گزيند و در اختيار مى گيرد و آنها را بيش از پيش آماده مى كند و مى سازد. افراد مستعد، به تفاوت ميزان استعداد و شايستگى خود، توفيق درك اين سعادت را پيدا مى كنند. بعضى از آنان چند لحظه و برخى چند ساعت يا چند روز و جمعى سال ها با حضرت بقية الله (ع) در تماس بوده اند.

آنان كسانى هستند كه آن چنان بر بال و پرِ دانش و تقوا قرار گرفته و بالا رفته اند كه همچون مسافران هواپيماهاى دور پرواز، بر فراز ابرها قرار مى گيرند، آن جا كه هيچ گاه حجاب و مانعى بر سر راه تابش جهان بخش آفتاب نيست، در حالى كه ديگران در زير ابرها و در تاريكى و نور ضعيف به سر مى برند.

به درستى حساب صحيح نيز همين است. كسى انتظار داشته باشد كه آفتاب را به پايين ابرها فرود آورد تا چهره آن را ببيند. چنين انتظارى، اشتباهى بزرگ و پندارى باطل بيش نيست. اين ما هستيم كه بايد بالاتر از ابرها پرواز كنيم، تا شعاع جاودانه آفتاب را جرعه جرعه بنوشيم و سيراب گرديم.

به هر حال، تربيت اين گروه منتظر، يكى ديگر از حكمت هاى نهفته در غيبت آن حضرت است.

ص: 194

ج) نفوذ روحانى و نا پيدا

چنان كه مى دانيم، خورشيد يك پرتو مرئى دارد كه از تجزيه آن ها، هفت رنگ معروف پيدا مى شود؛ و يك سلسله اشعه نامرئى نيز دارد كه «اشعه ماوراء بنفش» و «اشعه مادون قرمز» ناميده شده است. هم چنين يك رهبر بزرگ آسمانى، خواه پيامبر باشد يا امام، علاوه بر تربيت تشريعى- كه از طريق گفتار و رفتار و تعليم و تربيت عادى صورت مى گيرد- تربيت روحانى دارد كه از راه نفوذ معنوى در دل ها و فكرها اعمال مى شود و مى توان آن را تربيت تكوينى نام گذاشت. در آن جا الفاظ و كلمات و گفتار و كردار به كار نمى آيد، بلكه تنها جاذبه و كشش درونى مؤثر است.

وجود مبارك امام (ع) در پشت ابرهاى غيبت نيز، اين اثر را دارد كه از طريق شعاع نيرومند و پردامنه «نفوذ شخصيت» خود، دل هاى آماده را در نزديك و دور، تحت تأثير جذبه مخصوص قرار داده، به تربيت و تكامل آن ها مى پردازد و از آنان انسان هايى كامل تر مى سازد. ما قطب هاى مغناطيسى زمين را با چشم خود نمى بينيم، ولى اثر آن ها روى عقربه هاى قطب نما، در درياها، راهنماى كشتى هاست و در صحراها و آسمان ها، راهنماى هواپيماها ووسائل ديگر است. در سرتاسر كره زمين، از بركت اين امواج، ميليون ها مسافر راه خود را به سوى مقصد پيدا مى كنند. وسائل نقيله بزرگ و كوچك به فرمان همين عقربه ظاهراً كوچك از سرگردانى رهايى مى يابند.

آيا تعجب دارد اگر وجود مبارك امام (ع) در زمان غيبت، با امواج جاذبه معنوى خود، افكار و جان هاى زيادى را كه در دور يا نزديك قرار دارند، هدايت كند و از سرگردانى رهايى بخشد؟ البته نبايد فراموش كرد كه امواج مغناطيسى زمين، روى هر آهن پاره بى ارزش اثر نمى گذارد،

ص: 195

بلكه تنها بر عقربه هاى ظريف و حساسى كه خاصيت آهن ربايى يافته اند و يك نوع سنخيت و شباهت با قطب فرستنده امواج مغناطيسى پيدا كرده اند، اثر مى گذارد. بدين ترتيب دل هايى كه ارتباطى با امام (ع) دارند و شباهتى را در خود ايجاد نموده اند، تحت تأثير آن جذبه روحانى قرار مى گيرند.

آثار وجودى و بركات آن حضرت در زمان غيبت بيش از آن است كه در اين مختصر بگنجد، از اين رو به همين مختصر بسنده مى كنيم. خوشبختانه محققان اسلامى در اين باره به نگارش و شرح و بسط پرداخته اند كه مطالعه آنها را به علاقمندان توصيه مى كنيم.

ص: 196

4- امام زمان و عمر طولانى

1. روش غيبى

4- امام زمان و عمر طولانى

سؤال: حضرت مهدى (ع) در سال 255 ق. ديده به جهان گشوده است و اكنون از تولد او بيش از 1000 سال مى گذرد. چگونه بشر مى تواند چنين عمر طولانى داشته باشد؟

پاسخ: اين سؤال را از دو راه مى توان پاسخ گفت:

1. روش غيبى

با توجه به آنچه كه قرآن مجيد و روايات از طولانى بودن عمر گروهى گزارش مى دهد كه هرگز با مقياس هاى ما تطبيق نمى كند. مى توان به اين سؤال پاسخ داد. قرآن درباره نوح (ع) مى فرمايد:

«فَلَبِثَ فِيِهِ أَلْفَ سَنَة إِلّا خَمْسينَ عاماً». (1)

«او در ميان قوم خود 950 سال زيست».

اين آيه تنها به دوران تبليغ آن حضرت اشاره دارد. امّا اين كه پس از طوفان چه مقدار عمر كرد و يا قبل از تبليغ چه مقدار عمر كرده بود، آيه متذكر آن نيست.

همچنين قرآن درباره يونس (ع) يادآور مى شود كه اگر او در شكم


1- عنكبوت/ 14.

ص: 197

ماهى خدا را تسبيح نمى گفت، تا روز رستاخيز در شكم آن ماهى مى ماند:

«وَلَوْلا انّهُ كانَ مِنَ المُسَبِّحينَ* لَلَبِثَ فى بَطْنِهِ إِلى يَومِ يُبْعَثُون». (1)

«اگر از تسبيح گويان نبود، تا روز رستاخيز در شكم آن مى ماند».

بنابراين، همان خدايى كه اين دو ولى را تا اين حد زنده نگاه داشته يا مى توانست زنده نگاه دارد، چرا آخرين وصى و ذخيره خود را تحت عنايات خود، زنده نگاه ندارد؟ در اين مورد به آيه شريفه توجه كنيد:

«وَما قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ». (2)

«آنها خدا را چنان كه شايسته اوست نشناختند».

مسأله طول عمر حضرت ولى عصر، مسأله عنايات الهى است و اگر عنايات او نبود، رويدادهاى بى شمار و مصائب روزگار و پيامدهاى بد در كمين آن حضرت بود. خداست كه او را از اين حوادث حفظ كرده و عمر طولانى بخشيده است و به قول شاعر:

خدايى كه جهان پاينده دارد تواند حجتى را زنده دارد

2. روش طبيعى

2. روش طبيعى

از آنجا كه در علم طب و زيست شناسى، براى عمر انسان حدى معين نشده كه تجاوز از آن امكان نداشته باشد، مى توان با يافتن علل پيرى و مرگ زودرس و مقابله با آنها، طول عمر بشر را افزايش داد، چنان كه هم اكنون بر اثر پيشرفت هاى علم طب و بهداشت عمومى در


1- صافات/ 143- 144.
2- انعام/ 91.

ص: 198

كشورهاى پيشرفته، متوسط طول عمر انسان ها افزايش يافته است، مثلًا در آمريكا در سال 1901، عمر متوسط مردان 23/ 48 سال و زنان 80/ 51 سال بوده، ولى در سال 1944 عمر متوسط مردان به 50/ 63 و زنان به 95/ 68 سال رسيده است. اين افزايش بيشتر شامل وضع تغذيه و بهداشت در دوران كودكى و بهبود وضع درمان و پيشگيرى مخصوصاً در بيمارى هاى واگيردار است ولى در بيمارى هاى استحاله اى مانند تصلب شرايين هنوز پيشرفت چندانى حاصل نشده است. (1) اين آمار مربوط به اعصار پيشين است، ولى اكنون وسايل بهداشت و درمان و تغذيه بهبود يافته و حتى در ايران، ميانگين عمر بالا رفته است.

طول عمر بيشتر به وراثت، محيط زيست، نوع كار و شغل از نظر فشار روحى و عصبى و نيز تغذيه صحيح بستگى دارد.

افزايش طول عمر به خودى خود علت مرگ نيست، بلكه بر اثر بيمارى ها و عادات مضر، اعضاى اصلى بدن فرسوده شده و از كار مى افتند. هم اكنون عمر بالاى صد سال فراوان ديده مى شود و در كشورهايى نظير تركيه و قفقاز و كشورهاى بالكان، به علت شرايط زيست محيطى و تغذيه طبيعى و سالم، افراد بالاى صد سال فراوان ديده مى شوند.

در تاريخ زندگى انسان، افراد معمّر فراوان ديده شده اند، حتى كتاب هايى تحت عنوان «المعمّرون» نوشته شده است.


1- دادگستر جهان، ص 177 تا 182.

ص: 199

5- تأخير در ظهور

1. آمادگى روحى

5- تأخير در ظهور

سؤال: چرا حضرت مهدى (ع) ظهور نمى كند؟

پاسخ: برنامه حضرت مهدى (ع) با برنامه پيامبران و ساير پيشوايان يك تفاوت كلى دارد و آن اين كه برنامه وى قانونگذارى نيست، بلكه يك برنامه به تمام معنى اجرايى در تمام جهان است. به اين معنى كه او مأموريت دارد تمام اصول تعاليم اسلام را در جهان پياده كند و اصول عدالت و دادگرى و حق و حقيقت را در ميان جامعه بشرى بگستراند.

روشن است كه پياده شدن چنين برنامه انقلابى جهانى، كه به وسيله آن اصول عدالت و دادگرى و حقّ و حقيقت در ميان همه مردم جهان گسترش يابد، به شرايط و مقدّماتى نياز دارد كه تحقق آنها جز با مرور و تكامل همه جانبه اجتماع ممكن نيست؛ برخى از آن مقدمات عبارتند از:

1. آمادگى روحى

در درجه نخست بايد مردم جهان براى اجراى اين اصول، تشنه و آماده گردند و تا زمانى كه در مردم جهان تقاضايى نباشد، «عرضه» هر نوع برنامه مادّى و معنوى مؤثر نخواهد بود. قانون عرضه و تقاضا نه تنها در نظام زندگى اقتصادى حكمفرماست، بلكه مشابه اين نظام در عرضه برنامه هاى معنوى و اصول اخلاقى و مكتب هاى سياسى و انقلابى نيز حاكم مى باشد و تا در اعماق دل مردم- براى اين نوع امور- تقاضا و

ص: 200

درخواستى نباشد، عرضه آن با شكست رو به رو شده و كارى از پيش نخواهد رفت.

امام باقر (ع) مى فرمايد:

«روزى كه قائم آل محمّد (ص) قيام كند، خدا دست خود را بر سر بندگان مى گذارد، در پرتو آن خردها را جمع مى گرداند و شعور آنان به حد كمال مى رسد». (1) البتّه گذشت زمان و شكست قوانين مادّى و پديد آمدن بن بست هاى جهانى و كشيده شدن بشريّت بر لب پرتگاه جنگ، مردم جهان را به تنگ آورده و آنان را به اين حقيقت واقف خواهد ساخت كه اصول و قوانين مادّى و سازمان هاى به اصطلاح بين المللى، نه تنها نمى توانند مشكلات زندگى را حل كنند و عدالت را در جهان حكمفرما سازند، بلكه همين خستگى و يأس، مردم دنيا را براى پذيرش يك انقلاب بنيادى مهيّا و آماده مى سازد و مى دانيم كه اين موضوع نياز به گذشت زمان دارد تا تجربه هاى تلخ زندگى ثابت كند كه تمام نظامات مادّى و سازمان هاى بشرى در اجراى اصول عدالت و احقاق حق و برقرارى امنيّت و آرامش، عاجز و ناتوان مى باشند و سرانجام بايد بر اثر يأس و نوميدى، اين تقاضا در مردم گيتى براى تحقّق چنان آرمان الهى پديد آيد و زمينه براى عرضه يك انقلاب جهانى به وسيله يك مرد الهى و آسمانى، از هر نظر مساعد گردد. (2)


1- كافى: 1/ 25، كتاب العقل، ح 21.
2- يكى از نشانه هاى روشن قيام امام زمان كه احاديث اسلامى همگى بر آن اتّفاق دارند اين است كه سراسر اجتماع بشرى را جور و ستم و تعدّى و بيدادگرى فرا مى گيرد و ابرهاى يأس و نوميدى زندگى جامعه انسانى را تيره مى سازد و در حقيقت فشار ظلم و تعدّى آن چنان بر دوش آنان سنگينى مى كند كه انسان را براى پذيرش انقلاب ديگر، انقلابى عميق و بنيادى به دست توانا و نيرومند يك مرد الهى آماده مى سازد.

ص: 201

2. تكامل علوم و فرهنگ هاى انسانى

از سوى ديگر براى برقرار ساختن يك حكومت جهانى بر اساس عدل و داد، نياز فراوان به پيشرفت علوم و دانش ها و فرهنگ هاى اجتماعى و مردمى است كه آن نيز بدون پيشرفت فكرى و گذشت زمان، ممكن و ميسّر نمى گردد.

برقرارى حكومت جهانى كه در پرتو آن، در سراسر جهان عدل و داد و قانون حكومت كند و همه مردم جهان از كليه مزاياى فردى و اجتماعى اسلامى بهره مند گردند بدون وجود يك فرهنگ پيشرفته در كليّه شؤون بشرى امكان پذير نيست و هرگز بدون يك فرهنگ كامل، جامه عمل به خود نمى پوشد. اين نيز احتياج به گذشت زمان دارد.

3. تكامل وسايل ارتباط جمعى

از سوى ديگر، چنين حكومتى به وجود وسايل كامل ارتباط جمعى نياز دارد تا در پرتو آن بتواند مقرّرات و احكام و اصول انسانى را از طرق مختلف در مدّت كوتاهى به مردم جهان اعلام كند. اين امر نيز بدون تكامل صنايع انسانى و گذشت زمان محقق نمى شود.

4. پرورش نيروى انسانى

از همه اينها گذشته، پيشبرد چنين هدفى و پى ريزى چنان انقلابى، به يك نيروى فعّال و سازنده انسانى نياز دارد كه در واقع ارتش انقلاب جهانى را تشكيل مى دهد. تشكيل چنين ارتشى و به وجود آمدن چنين افراد پاكباخته و فداكارى، كه در راه هدف و حقيقت از همه چيز بگذرند، به گذشت زمان نياز دارد.

اگر در برخى از روايات مى خوانيم كه فلسفه طولانى شدن غيبت امام زمان، همان امتحان و آزمايش مردم است، ممكن است ناظر به همين

ص: 202

نكته باشد؛ زيرا امتحان و آزمايش در منطق اسلام به معنى آزمون هاى معمولى و كشف امور پنهانى نيست؛ بلكه مقصود از آن پرورش روحيّات پاك و پديد آوردن حداكثر ورزيدگى در افراد مى باشد. (1) مجموع اين جهات چهارگانه (2) نياز به اين دارد كه زمان قابل ملاحظه اى بگذرد و جهان از بسيارى جهات پيش برود؛ و آمادگى روحى و فكرى براى پذيرش حكومت جهانى بر اساس حقّ و عدالت در مردم پديد آيد؛ آنگاه اين برنامه با وسايل و امكانات خاصّى در سطح جهانى وسيله حضرت مهدى- عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف- پياده گردد و اين است گوشه اى از فلسفه غيبت طولانى امام (ع).


1- تمام آزمونهاى الهى كه درباره پيامبران و اولياى وى انجام مى گيرد براى همين منظور است. اگر خدا ابراهيم را با تكاليف و وظايف سنگينى آزمود، چنان كه مى فرمايد: «وَإِذِ ابْتَلى إِبْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ» سوره بقره، آيه 124 براى همين هدف بوده است تا اين رادمرد الهى به قدرى در كوران حوادث قرار گيرد كه در صلابت و استقامت به صورت فولاد آب ديده درآيد.
2- مجموع اين جهات چهارگانه را مى توان در امور زير خلاصه نمود: 1. تكامل روحى، 2. تكامل فرهنگى، 3. تكامل وسايل ارتباط جمعى، 4. تشكيل يك ارتش انقلاب جهانى از يك جمعيت پاكباخته و فداكار.

ص: 203

ص: 204

فصل هفتم: مسائل فقهى

1- كيفيت شستن دست ها

ص: 205

سؤال: چرا شيعيان دست ها را از بالا به پايين مى شويند در حالى كه ديگران از پايين به بالا مى شويند؟!

پاسخ: همگى مى دانيم كه وضو يكى از مقدمات نماز است. در سوره مباركه مائده مى خوانيم:

«يا أَيُّهَا الّذينَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَأَيديَكُمْ إِلَى المَرافِقِ وَ امْسَحُوا بِرُؤسِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَى الكَعْبَيْنِ». (1)

«اى افراد با ايمان هرگاه براى نماز به پا خاستيد، صورت و دست هاى خود را تا آرنج بشوييد و سر و پاها را تا كعبين (دو برآمدگى) مسح كنيد».

در جمله نخست «فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَأَيديَكُمْ إِلَى المَرافِق» لفظ «أيدى» به كار رفته كه جمع «يد» به معنى دست است و با در نظر گرفتن دو مطلب روشن مى شود كه چرا بايد دست ها را از بالا به پايين شست.

1. كلمه «يد» در زبان عربى استعمالات مختلفى دارد و گاه صرفاً به انگشتان دست، گاه به انگشتان تا مچ، گاه به انگشتان تا آرنج، و بالأخره


1- مائده/ 6.

ص: 206

گاه به كلّ دست از سر انگشتان تا كتف، اطلاق مى شود.

2. مقدار واجب از شستن دست در وضو فاصله ميان مرفق تا سر انگشتان است، لذا قرآن لفظ «إِلَى المَرافِق» را به كار برده تا مقدار واجب را بيان كند.

نتيجه مى گيريم: چون لفظ «يد» كاربردهاى گوناگونى دارد، كلمه «إلى» در «إِلَى المَرافِق» بيانگر مقدارى از اجزاء عضو است كه بايد شسته شود يعنى بايد دستها تا آرنج شسته شود نه كمتر و نه بيشتر و هرگز ناظر به «كيفيت» غَسل و شستوى دست (كه مثلًا از بالا به پايين صورت گيرد يا از پايين به بالا) نيست، اما كيفيت شستشو چگونه است؟ آن مربوط به عرف وعادت است و معمولًا از بالا به پايين مى شويند.

فى المثل اگر پزشك دستور دهد پاى بيمار را تا زانو بشوييد، پاى وى را از بالا به پايين مى شويند، نه بالعكس يا اگر انسانى به رنگ كارى بگويد اين اتاق را تا سقف رنگ كن، هيچ گاه از پايين ديوار آغاز نمى كند، بلكه از بالا شروع كرده تا به پايين برسد. از اين رو، شيعه اماميه معتقد است كه در هنگام وضو، صورت و دست ها را بايستى از بالا به پايين شست و خلاف آن را صحيح نمى داند. زيرا كلمه «تا» در زبان فارسى، و يا «إلى» در زبان عربى، در اين موارد، ناظر به بيان مقدار محل عمل است نه كيفيت انجام آن.

گذشته از اين، سيره ائمه اهل بيت، كه عِدل قرآنند، بيانگر كيفيت شستن است و آنان دست ها را از بالا به پايين مى شستند.

ص: 207

2- مسح پا به جاى شستن

اشاره

سؤال: چرا شيعيان به جاى شستن، پاها را مسح مى كنند؟

پاسخ: مسح پاها در وضو پشتوانه قرآنى و حديثى دارد، اكنون هر دو را به صورت موجز بيان مى كنيم:

ظاهر آيه ششم سوره مائده حاكى از آن است كه انسان نمازگزار به هنگام وضو دو وظيفه دارد: يكى شستن (در مورد صورت و دست) و ديگرى مسح (در مورد سر و پاها). اين مطلب از تقارن و مقايسه دو جمله زير روشن مى شود:

1. «فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَأَيديَكُمْ إِلَى المَرافِق»؛

2. «وَ امْسَحُوا بِرُؤسِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَى الكَعْبَيْنِ».

چنانچه ما اين دو جمله را به فرد عرب زبانى كه ذهن او مسبوق به اختلافات فقهى نباشد ارائه كنيم، بى ترديد خواهد گفت كه طبق اين آيه وظيفه ما نسبت به صورت و دست، شستن؛ و نسبت به سر و پاها، مسح است.

از نظر قواعد ادبى، لفظ «أرجلكم» بايد عطف بر كلمه «رؤسكم» باشد كه نتيجه آن همان مسح پاهاست، و نمى توان آن را بر لفظ پيشين «وأيديكم» عطف كرد كه نتيجه آن شستن پاها مى باشد؛ زيرا لازمه آن

ص: 208

اين است كه ميان معطوف «وَأرجلكم» و معطوفٌ عليه «وأيديكم» جمله معترضه اى «فامسحوا برؤسكم» قرار گيرد، كه از نظر قواعد عربى صحيح نيست و گذشته از اين مايه اشتباه در مقصود مى باشد.

ضمناً در اين قسمت (مسح كردن پاها) فرقى ميان قرائت جرّ و قرائت نصب وجود ندارد و برمبناى هر دو قرائت، كلمه «أرجلكم» عطف بر كلمه «رؤسكم» است؛ با اين تفاوت كه اگر بر ظاهر رؤسكم عطف شود مجرور، و اگر بر محلّ آن عطف شود منصوب خواهد بود.

علماى اماميه در تحقيق مفاد آيه وضو بحث هاى گسترده اى دارند كه طبرسى در مجمع البيان به برخى از آنها اشاره كرده است. (1)

ريشه اختلاف

1. سلطه ها و حكومت ها

ريشه اختلاف

بى ترديد ظاهر آيه، حاكى از آن است كه وظيفه نمازگزار به هنگام وضو، مسح پاهاست، و مفاد آيه، دو كلمه بيش نيست:

1. غسلتان: شستن دستها و صورت.

2. مسحتان: مسح بر سر و پاها.

هرگاه از ابن عباس در مورد كيفيت وضو مى پرسيدند، او در پاسخ مى گفت:

نزلَ القرآنُ بالمسح: وحى الهى بر مسح بر پا وارد شده است.

و نيز مى گفت:

«مردم اصرار بر شستن كردند، در حالى كه مسح فرمان داده است». (2) ولى بايد ديد چگونه اين اختلاف با ظهور آيه در مسح پديد آمد،


1- مجمع البيان: 2/ 163- 167؛ الانصاف فى مسائل دام فيها الخلاف: 1/ 10- 40.
2- الدر المنثور: 3/ 1- 4.

ص: 209

از بررسى روايات و تاريخ تشريع وضو به دست مى آيد كه دو عامل سبب پيدايش انحراف از ظاهر آيه شده است:

1. سلطه ها و حكومت ها

سلطه ها و حكومت ها بيشترين تأثير را در تغيير حكم مسح پاها داشتند، بالاخص حجاج بن يوسف كه اصرار مى ورزيد بايد پاها شسته شود، زيرا آلودگى پاهاى نمازگزاران كه غالباً پا برهنه بودند، بسيار ناراحت كننده بود.

انس بن مالك، از اصحاب پيامبر كه عمرى طولانى داشت، مدتى در كوفه زندگى مى كرد. به وى خبر دادند كه حجاج مى گويد: فاغسِلوا بطونَهما وظهورَهما: ظاهر و باطن، پاها را بشويند، وقتى وى اين جمله را شنيد، سخت شوريد و گفت: صَدَق اللّهُ وكَذِبَ الحجّاجُ قال اللّه تعالى: «وَامْسَحُوا بِرُؤسِكُمْ وَأَرْجُلَكُم». (1)

دعوت مردم بر شستن پا از طرف اموى ها بسيار جدى و سرسختانه بود به گونه اى كه فقيهان معاصر، جرأت مخالفت نداشتند.

احمد بن حنبل از اصحاب رسول خدا از ابومالك اشعرى نقل مى كند كه وى به بستگان خود گفت: همديگر را خبر كنيد تا من نماز رسول خدا را براى شما بخوانم، وقتى همگان گرد آمدند، وى گفت: در ميان شما بيگانه اى نيست؟ گفتند: خير، وى ظرف آبى طلبيد، پس از شستن دهان و بينى، سه بار صورت و دست ها را شست، آنگاه بر سر و روى پا مسح كشيد و نماز گزارد. (2)


1- تفسير طبرى: 6/ 82، تفسير قرآن ابن كثير: 2/ 20.
2- مسند احمد: 5/ 342؛ معجم كبير طبرانى: 3/ 28، شماره 3412.

ص: 210

2. تقديم مصلحت انديشى بر ظهور آيه

2. تقديم مصلحت انديشى بر ظهور آيه

تقديم مصلحت بر نص قرآنى وحديث پيامبر، اساس بسيارى از بدعت ها است و ما به قسمتى از آنها در كتاب خاصى به نام «بدعت» اشاره كرده ايم، اتفاقاً همين نظريه، انگيزه عدول از مسح و روى آوردن به غسل شده است.

ابوبكر رازى، معروف به جصاص (-) در كتاب «احكام القرآن» مى نويسد: آيه وضو از نظر وجوب مسح يا غسل، مجمل است، لازمه احتياط اين است كه پاها شسته شود؛ زيرا در اين صورت، هر دو احتمال انجام مى گيرد. (1) ادعاى اجمال در آيه با هدف آن كه در مقام بيان وظيفه است، سازگار نيست؛ به علاوه اگر بنا بر احتياط باشد، بايد دوباره وضو گرفته شود، زيرا ماهيت مسح با غسل متفاوت است.

مؤلف «المنار» از جمله كسانى است كه ظهور آيه در لزوم مسح بر پا را انكار نمى كند، ولى از طرف ديگر مى گويد: تر كردن پاهاى كثيف و آلوده چه سودى دارد؟! (2) او از يك نكته غفلت كرده كه آيه وضو تنها از آنِ بدوى ها و انسان هاى غير نظيف نيست، بلكه وحى الهى شهرى و بدوى را همزمان شامل مى شود و اين نور الهى تا روز رستاخيز تابنده است.

جا دارد از مؤلف المنار بپرسيم: مسح بر سر، با يك انگشت (كه شافعى آن را كافى مى داند)، چه سودى دارد؟ به چه دليل يكى از آن دو، جايز و عقلانى و ديگرى نامشروع معرفى مى شود؟ گذشته از اين، وضو تنها نظافت نيست بلكه آميخته با عبادت است، نظيف ترين افراد بايد


1- احكام القرآن: 2/ 346.
2- المنار: 6/ 234،

ص: 211

براى نماز وضو بگيرند، و انسان غير نظيف هم بايد ابتدا پاها را بشويد و سپس وضو بگيرد. تا اين جا گفتگوى ما مربوط به آيه اى از قرآن بود، اكنون دلايل مسح را در روايات مطرح مى كنيم:

روايات مسح از پيامبر گرامى

شايد برخى تصور كنند كه در كتب اهل سنت، روايتى از پيامبر درباره لزوم مسح بر پا وارد نشده است، در حالى كه با يك بررسى، بيش از سى روايت يافتيم كه بسيارى از آنها بيانگر وضوى رسول خدا و اصحاب او است.

دلالت روشن آيه وضو بر لزوم مسح و روايات چشم گير در اين مورد، ايجاب مى كند كه فقيهان اهل سنت در اين مسأله تجديد نظر كنند و از اين طريق گامى به سوى وحدت در رفتار بردارند و در اين مورد از گروه كثيرى از بزرگان صحابه و تابعان كه وضوى آنان بر اساس مسح برپا بود، پيروى كنند، اكنون اسامى برخى از آنان را در اين جا مى آوريم:

1. امام على بن ابى طالب (ع) فرمود: «

رَأيتُ رَسُولَ اللّهَ يمسَحَ ظاهَرهما». (1)

2. جابر بن عبداللّه گويد: امام محمد بن على بن الحسين (ع)- معروف به باقرالعلوم كه عظمت و جلالت علمى و فقاهت او مورد اتفاق همگان است (2)- به من فرمود:

«امسَح عَلى رَأْسِكَ وَقَدَمَيكَ»، «بر سر و پاهايت مسح بكش». (3)

3. بسر بن سعيد مى گويد: عثمان وضو گرفت و بر سر و پاها سه بار


1- مسند احمد: 1/ 153، شماره 739، و ص 183 شماره 91.
2- تذكرة الحفاظ: 1/ 124.
3- تفسير طبرى: 6/ 82.

ص: 212

مسح كشيد و گفت: رسول خدا اين چنين وضو مى گرفت. (1) 4. حمران بن أبان- غلام عثمان- از او نقل مى كند: پيامبر خدا پس از شستن صورت و دست، بر سر و پاها مسح مى كشيد. (2) 5. عبداللّه بن زيد مازنى، معروف به ابن عماره مى گويد: پيامبر وضو گرفت و «مسح رأسه ورجليه»؛ سر و پاهايش را مسح كشيد. (3) 6. عبداللّه بن عباس، پيوسته مى گفت: إنّ الوضوء غسلتان ومسحتان. (4) 7. عامر الشعبى، مى گفت: اساس وضو را دو شستن و دو مسح كشيدن تشكيل مى دهد و لذا در تيمم بدل از وضو، مواضع شستن براى تيمم محفوظ مانده و جايگاه مسح الغاء شده است. (5) 8. رفاعة بن رافع از اصحاب رسول خدا، از آن حضرت چنين نقل مى كند: پيامبر بر سر و پاها، تا دو برآمادگى مسح مى كشيد. (6) 9. ابو مالك اشعرى، صحابى رسول خدا، به عشيرة خود وضوى رسول خدا را آموزش داد و در پايان بر روى پاها مسح كشيد. (7) 10. رفاعة بن رافع، صحابى رسول خدا، از آن حضرت نقل مى كند كه فرمود:

«نماز هيچ يك از شما پذيرفته نمى شود تا وضوى كامل بگيرد، صورت و دست ها را بشويد و سر و پاها را تا دو برآمادگى مسح كند». (8)


1- مسند احمد: 1/ 109، حديث 489.
2- كنزالعمال: 9/ 436، شماره 26863.
3- كنزالعمال: 9/ 451، حديث 26922.
4- تفسير طبرى: 6/ 82.
5- تفسير طبرى: 6/ 82.
6- سنن ابن ماجه: 1، حديث 460؛ سنن نسائى: 2/ 226.
7- مسند احمد: 5/ 342.
8- مستدرك حاكم: 1/ 241.

ص: 213

ما از ميان اعلام صحابه و تابعان به ذكر ده نفر اكتفا كرديم، اسامى شخصيت هايى كه مسح بر سر را از پيامبر و بزرگان صحابه و تابعان نقل كرده اند، در كتاب «الانصاف فى مسائل دام فيها الخلاف»، ج 1، ص 56- 95 وارد شده است.

ص: 214

3- «حَىَّ عَلى خير العمل» در اذان

سؤال: چرا شيعيان در اذان و اقامه، ذكر «حَىَّ عَلى خير العمل» را اضافه مى كنند؟!

پاسخ: در اذان شيعه، پس از «حىّ عَلى الفلاح»، دوبار «حَىّ عَلى خير العمل» گفته مى شود. در روايات ائمه اهل بيت (ع) اين جمله جزو اذان معرفى شده است، در حالى كه در اذان كنونى اهل سنت چنين جمله اى نيست. اكنون بايد ديد ريشه اين اختلاف كجا است و چگونه اين جمله از اذان حذف شده است.

يادآور مى شويم كه در عصر خليفه دوم، «مصلحت انديشى» رواج بيشترى داشت، چه بسا مصلحت انديشى، بر حكم خدا در قرآن و سنت مقدم شمرده مى شد.

از باب نمونه، در عصر پيامبر و عصر خليفه نخست و حتى بخشى از خلافت خليفه دوم، سه طلاق در يك مجلس، تنها يك طلاق محسوب مى شد، امّا در نيمه دوم خلافت خليفه دوم اين حكم دگرگون گشت و سه طلاقه كردن زن در يك مجلس، سه طلاق واقعى تلقى گرديد و هر نوع حق رجوع از شوهر سلب شد. (1)


1- تفسير اين بخش را در كتاب «الاعتصام بالكتاب والسنه» قرائت بفرماييد، ص 175 تا 210 و در اين مطلب ميان مورخان و محدثان اتفاق نظر هست؛ به صحيح مسلم: 4، باب الطلاق الثلاث، حديث 1، 3؛ سنن بيهقى: 7/ 339؛ الدر المنثور: 1/ 279 مراجعه شود.

ص: 215

در ادامه ثابت خواهيم كرد كه حذف «حَىَّ عَلى خير العمل» از فصول اذان، در عصر خليفه دوم رخ داده است.

بررسى تاريخ اذان و اقامه به روشنى ثابت مى كند كه جمله «حَىَّ عَلى خير العمل» از فصول قطعى اذان بوده است و مؤذنان در عصر پيامبر و مدتى پس از آن حضرت، اين جمله را ضمن فصول ديگر مى گفتند. سپس به علت و يا عللى از اذان حذف گرديد.

الف. سيد مرتضى مى گويد: علماى اهل سنت نقل كرده اند كه در برخى سال هاى رسالت، جمله «حَىّ عَلى خير العمل»، گفته مى شد ولى بعداً نسخ شده است. (1) ب. ابن عربى در فتوحات مى گويد: در جنگ خندق، آنگاه كه صحابه پيامبر خندق مى كندند، چون وقت نماز فرا رسيد، يك نفر از آنان ندا سر داد: «حَىَّ على خير العمل» و از آن زمان سنت حسنه شد. (2) ج. شرف الدين معروف به سياغى (متوفاى 1221) در كتاب «الروض النضير» مى گويد: صحيح آن است كه اذان با «حَىَّ عَلى خير العمل» تشريع شده است، گذشته بر اين همگان اتفاق نظر دارند بر اين كه در روز خندق، اين جمله جزو اذان بوده است. (3) د. سه طايفه بزرگ اماميه، زيديه و اسماعيليه كه پيرو مكتب اهل بيت هستند، آن را جزو اذان مى دانند. (4) اكنون به برخى از روايات در اين مورد اشاره مى كنيم:

1. متقى هندى در كنزالعمال از معجم طبرانى نقل مى كند: كان بلال يؤذن بالصبح فيقول: «حَىّ عَلى خير العمل» (5): بلال در اذان صبح


1- الانتصار: 137، باب وجوب قول «حَىّ عَلى خير العمل».
2- الفتوحات المكيه: 1/ 400.
3- الروض النضر: 1/ 542.
4- حافظ علوى در كتاب الاذان به «حىّ عَلى خير العمل»: 91.
5- كنزالعمال: 342، ح 23174.

ص: 216

«حىّ عَلى خير العمل» مى گفت.

2. حافظ علوى زيدى (367- 445) در رساله خاص خود به نام «الأذان بحىّ على خير العمل» به طور مسند از «ابى محذوره» صحابى رسول خدا نقل مى كند كه پيامبر به وى اذان آموخت و يكى از فصول آن «حَىّ عَلى خير العمل» بود. (1) و سيره نويسان اتفاق نظر دارند كه پيامبر اذان را پس از بازگشت از جنگ «حنين» به وى آموخت. (2) و غزوه حنين در اواخر سال هشتم هجرى، پس از فتح مكه رخ داد و اين حاكى است كه اين فصل از اذان تا آن روز، جزو اين فريضه الهى بوده است.

اين دو نمونه از رواياتى است كه بيانگر وجود اين فصل از اذان در عصر رسول خدا بوده است.

در دو رساله بسيار محققانه كه به قلم فاضلانه دو عالم زيدى نگارش يافته است به نام هاى الأذان بحى على خير العمل، نگارش حافظ علوى زيد (72- 445). الاعتصام بحبل اللّه، تأليف امام قاسم بن محمد الزيدى (م 1029)؛ از شخصيت هاى بزرگى از صحابه و تابعان نقل شده كه همگى در اذان و اقامه خود ملتزم به گفتن اين فصل از اذان بودند. ذكر اسامى و گفته هاى آنان، در اين مختصر نمى گنجد و محققان مى توانند به اين دو كتاب مراجعه فرمايند.

بنابراين، نبايد در اصل مشروعيت اين فصل از اذان شك كرد. در واقع كسانى كه آن را از فصول اذان حذف كرده اند، بايد علت آن را بيان كنند. متأسفانه اين كار جز «مصلحت انديشى شخصى» دليل ديگرى نداشته است.


1- الأذان بحىّ على خير العمل: 26، 27، 29 و الاعتصام بحبل اللّه تأليف الإمام قاسم بن محمد الزيدى المتوفى عام 1029، نشر مطابع الجمعيه عمان.
2- مسند احمد: 3/ 408.

ص: 217

حافظ علوى در كتاب «الأذان بحىّ عَلى خير العمل» به سندى از «حسن بن يحيى بن الحسين بن زيد بن على» نقل مى كند كه آل رسول خدا بر وجود آن در اذان اتفاق نظر دارند و مؤذنان در عصر ابوبكر نيز به همين شيوه اذان مى گفتند، امّا وقتى عمر زمام خلافت را به دست گرفت، گفت: «دعوا حىّ عَلى خير العمل لئلا يشتغل الناس عن الجهاد فكان أوّل من تركها». (1) «گفتن حىّ على خير العمل را ترك كنيد تا مردم به بهانه اين كه نماز بهترين عمل است، جهاد را ترك نكنند». او (عمر) نخستين فردى بود كه اين فصل از اذان را ترك كرد».

محقق شهير، سعدالدين تفتازانى (712- 79) در شرح مقاصد؛ و متكلم معروف اشعرى به نام علاء الدين قوشجى (متوفاى 879) مى گويند: عمر بن خطاب نسبت به سه چيز هشدار داد و گفت:

«سه چيز در عهد رسول خدا رسميت داشت و من از آنها باز مى دارم، و انجام دهنده آن را مؤاخذه مى نمايم: 1. متعه زنان، 2. متعه حج، 3. گفتن حَىّ عَلى خَير العمل». (2) مصحلت انديشى خليفه، علاوه بر اين كه نوعى اجتهاد در مقابل نص به شمار مى آيد، تنها مى تواند براى خود او حجت باشد نه براى ديگران و آيندگان. اگر آيندگان از حقيقت امر آگاه شدند، بايد سنت را بر بدعت مقدم بدارند، به ويژه آن كه ملاك دگرگون گرديده است و ديگر جهادى بر ضد كفر و شرك نيست.

از آنجا كه تثبيت چنين بدعتى كار آسانى نبود، تنى چند از بزرگان بر اين نهى ارزش قائل نشده و همچنان به هنگام اذان اين جمله را مى گفتند.

برهان الدين حلبى (975- 1044) در سيره خود مى نويسد: عبداللّه


1- الأذان بحى على خير العمل: 29.
2- شرح مقاصد: 2835، شرح تجريد قوشجى: بحث امامت.

ص: 218

ابن عمر و على بن الحسين در اذان پس از «حَىّ على الفلاح» جمله «حىّ على خير العمل» مى گفتند (1) و از آنجا كه گفتن اين جمله نوعى شعار مخالفت بود، پيوسته در طول تاريخ، موافق و مخالف از آن بهره مى گرفتند.

در انتفاضه حسنى ها، آنگاه كه حسين بن على بن حسن (صاحب فخ) بر مدينه مسلط شد، عبد اللّه بن حسن أفطس بر بالاى مناره اى كه روى مرقد پيامبر گرامى است، قرار گرفت و به مؤذن گفت: بگو: «حى على خير العمل» مؤذن نيز اين جمله را به زبان راند. (2) و نيز در دولت آل بويه كه تمايلات شيعى داشتند، شعار شيعيان بغداد در اذانها جمله «حَىّ عَلى خير العمل» بود، آنگاه كه سلجوقى ها روى كار آمدند اين شعار ممنوع گرديد، و شگفت اين است كه فرمان دادند در اذان صبح، جمله «الصلاة خير من النوم» را بگويند، و اين جريان در سال 448 رخ داد. (3)


1- سيره حلبى: 2/ 305.
2- مقاتل الطالبيين: نگارش ابوالفرج اصفهانى 284- 356، 446، چاپ دار المعرفه.
3- سيره حلبى: 2/ 305.

ص: 219

4- شهادت به ولايت على (ع)

سؤال: چرا شيعيان در اذان بر ولايت على (ع) شهادت مى دهند؟

پاسخ: شيعيان در اذان پس از شهادت بر رسالت پيامبر گرامى، بر ولايت اميرمؤمنان على بن ابى طالب (ع) گواهى مى دهند، و اين مسأله در تمام بلاد شيعى مشاهده مى شود، در اين باره توضيح چند نكته ضرورى است:

1. تمامى فقهاى شيعه بر اين نكته اتفاق نظر دارند كه شهادت ثالثه «شهادت بر ولايت على (ع)» جزو اذان نيست و لذا هنگامى كه فصول اذان را مى شمارند، آن را هجده فصل بيشتر نمى دانند كه عبارتند از:

4 تكبير، 2 بار شهادت بر وحدانيت خدا، 2 بار شهادت بر رسالت پيامبر، 2 بار «حىّ على الصلاة»، 2 بار «حى على الفلاح»، 2 بار «حىّ على خير العمل»، 2 تكبير و 2 بار تهليل و اين سخنى است كه فقهاى شيعه جملگى بر آنند.

2. اگر فردى شهادت سوم را به عنوان جزئى از اذان بگويد، كار حرامى مرتكب شده و گناه كرده است.

3. شهادت سوم در اذان، بدون قصد جزئيت جايز و يا مستحب است و اين استحباب، دو مبنا دارد:

الف: على (ع) به حكم قرآن و حديث رسول گرامى، ولىّ

ص: 220

خداست.

ب: امام صادق (ع) فرمود: هر گاه به رسالت پيامبر شهادت داديد، بر ولايت على (ع) نيز گواهى دهيد.

در اثبات اصل نخست و اين كه على (ع) ولى خداست، گذشته از حديث متواتر غدير و روايات متواتر كه پيامبر گرامى كراراً فرموده است: يا علىّ أنت ولىّ كلّ مؤمن بعدى، (1) قرآن مجيد نيز بر ولايت على (ع) تصريح كرده است، آنجا كه مى فرمايد:

«إِنّما وليُّكُم اللّهُ ورسولُه وَالّذينَ آمَنُوا الّذينَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكاة وَهُمْ راكِعُون* وَمَنْ يَتَوَّلَ اللّه وَرَسُولهُ وَالّذينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزبَ اللّه هُمُ الْغالِبُون». (2)

«تنها ولى و سرپرست شما خداست و پيامبر او و آنها كه ايمان آورده اند؛ همانها كه نماز را برپا مى دارند و در حال ركوع زكات مى دهند و كسانى كه ولايت خدا و پيامبر او و افراد با ايمان را بپذيرند، حزب و جمعيت خدا پيروز است».

مفسران اتفاق نظر دارند كه اين آيه در حقّ اميرمؤمنان على (ع) وارد شده است، آنگاه كه فقيرى وارد مسجد شد و از مردم درخواست كمك كرد و حضرت كه در حال ركوع بود، با انگشت خود به فقير اشاره كرد كه انگشتر را از دست او برگيرد و در آن هنگام دو آيه ياد شده فرود آمد.

مدارك نزول اين حديث فزونتر از آن است كه در اينجا ذكر شود،


1- كنز العمال: 6/ 396، حديث 6048.
2- مائده/ 55- 56.

ص: 221

امّا به عنوان نمونه به چند مورد در پاورقى اشاره مى كنيم. (1) بدين ترتيب، با توجه به آيه مذكور و آيات و روايات متعدد ديگر، آشكار مى گردد كه اميرمؤمنان (ع) ولى و سرپرست مؤمنان از جانب خدا است.

در خصوص نكته دوم نيز قاسم بن معاويه، از اصحاب امام صادق و كاظم، از آن حضرت چنين نقل كرده است:

«هر گاه كسى از شما به وحدانيت خدا و رسالت پيامبر گواهى داد، براى تكميل شهادت به ولايت على (ع) نيز گواهى دهد». (2) بنابر آنچه گفته شد، احدى از شيعيان آن را به عنوان جزئى از اذان نمى گويد وحتى برخى در اقامه براى اينكه از ديگر اجزا تميز داده شود، فقط يك بار آن را مى گويند و در اين صورت مشكلى در اين مورد نخواهد بود.


1- تفسير طبرى: 6/ 86؛ ابو بكر جصاص: أحكام القرآن: 2/ 542؛ ابوالحسن واحدى نيشابورى در اسباب النزول: 148؛ زمخشرى در كشاف: 1/ 422 و مرحوم علّامه امينى نزول آيه را در حقّ على ابن ابى طالب عليه السَّلام از 66 منبع سنى نقل كرده است، حتّى حسان بن ثابت كه در واقعه حاضر بود، چند بيتى درباره اين رويداد گفت كه يكى را يادآور مى شويم: فأنت الذى أعطيت إذ أنت راكع فدتك نفوس القوم يا خير راكع تو كسى هستى كه در حال ركوع بخشيدى. ارواح ديگران فداى تو گردد، اى بهترين ركوع كننده.
2- احتجاج طبرسى: 83.

ص: 222

5- شيعيان و نماز با دست باز

اشاره

سؤال: چرا شيعيان با دست باز نماز مى خوانند؟

پاسخ: قرار دادن دست راست بر روى دست چپ در نماز (دست بسته نماز خواندن) از امورى است كه استحباب آن بين فقهاى سه مذهب از مذاهب چهارگانه اهل سنّت مشهور است:

حنفى ها مى گويند: روى هم گذاشتن دست ها در نماز، سنّت است وواجب نيست، و براى مرد بهتر است كه كف دست راستش را بر پشت دست چپ، زير ناف قرار دهد، و زن دست ها را بر سينه اش بگذارد.

شافعى ها مى گويند: گذاشتن دست روى يكديگر، در نماز، براى مرد و زن سنّت است و بهتر است كه كف دست راست را بر پشت دست چپ زير سينه و بالاى ناف به سمت چپ قرار دهد.

حنبلى ها مى گويند: گذاشتن دست ها روى هم، سنّت است و بهتر است كه كف دست راست را بر پشت دست چپ نهاده، زير ناف قرار دهند.

فرقه مالكيّه بر خلاف سه مذهب فوق مى گويند: آويختنِ دست ها در نمازهاى واجب، مستحب است، قبل از مالكى ها نيز جماعتى همين قول را گفته اند كه از آن جمله اند: عبداللّه بن زبير، سعيد بن مسيّب، سعيد بن جبير، عطاء، ابن جريح، نخعى، حسن بصرى، ابن سيرين و جماعتى از فقها.

از امام اوزاعى منقول است كه نمازگزار، بين آويختن دست ها يا

ص: 223

روى هم قرار دادن آنها مخير است. (1) امّا مشهور بين شيعه اماميّه آن است كه قرار دادن دست ها روى يكديگر در نماز، حرام، و موجب بطلان نماز است و به ندرت از فقهاى شيعه كسى قائل به كراهت شده، مانند ابو الصلاح حلبى در كافى. (2)

كيفيت نماز پيامبر

اشاره

با اين كه به جز مالكى ها، مذاهب ديگر اهل سنّت، قرار دادن دست چپ بر دست راست در نماز را جايز شمرده اند و درباره اين مسأله سخن بسيار گفته اند، با اين حال دليل قانع كننده اى حتّى بر جواز آن ندارند، چه رسد بر استحباب. بلكه مى توان ادّعا كرد كه دلايلى بر خلاف ادعاى آنان وجود دارد و رواياتى كه از فريقين (شيعه و سنّى) بيانگر طريقه نماز گزاردن رسول اكرم است، از گذاشتن دست ها بر يكديگر سخنى به ميان نياورده است و امكان ندارد كه پيامبر امر مستحبّى را در طول حيات خود (يا بخشى از آن) ترك نمايد. اكنون سه نمونه از اين روايات، دو مورد از طريق اهل سنّت و ديگرى از طريق شيعه اماميّه را ذكر مى كنيم كه هر دو روايت، چگونگى نماز پيامبر را بيان مى كند و در هيچ يك كوچكترين اشاره اى به روى هم قرار دادن دست نشده، چه رسد به چگونگى آن:

الف: حديث ابى حُميد ساعدى

حديث ابى حُميد ساعدى را برخى از محدّثان (سنّى) روايت كرده اند و ما از كتاب سنن بيهقى نقل مى كنيم كه گفت: او رو به


1- محمّد جواد مغنيه: الفقه على المذاهب الخمسه، ص 110، وملاحظه شود «رساله مختصرة السدل» ا از دكتر عبدالحميد، ص 5.
2- محمد حسن نجفى، جواهر الكلام: 11/ 15- 16.

ص: 224

اصحاب پيامبر كرد و گفت: من داناترين شما به نماز رسول خدا هستم. گفتند: به چه سبب؟ زيرا تو نه بيش از ما پيرو آن حضرت بوده اى و نه افزونتر از ما مصاحبتش كرده اى. گفت: چرا، گفتند: پس (كيفيّت نماز آن حضرت را) بر ما عرضه كن. ابوحُميد گفت:

رسول خدا هرگاه مى خواست به نماز بايستد، دست ها را تا برابر شانه هايش بالا مى بُرد، سپس تكبير مى گفت و هنگامى كه همه اعضايش به حال اعتدال در جاى خود قرار مى گرفت به قرائت مى پرداخت، آنگاه تكبير مى گفت و دست ها را تا برابر شانه بالا مى بُرد، پس از آن به ركوع مى رفت و دو كف دست را بر زانوها مى گذاشت و در حال اعتدال كه نه سرش را بالا مى گرفت و نه پايين مى انداخت، ركوع را انجام مى داد. سپس از ركوع سر بلند مى كرد (مى ايستاد) و مى گفت: سمع اللّه لمن حمده. آنگاه دست ها را تا برابر شانه ها بالا مى بُرد و تكبير مى گفت، سپس (براى سجده) متوجّه زمين شده و دست هايش را (در سجده) از پهلوهايش جدا مى گرفت، آنگاه سر از سجده برمى داشت و پاى چپش را خم مى كرد و بر آن مى نشست. انگشتان پاهايش را در سجده باز مى نمود و سجده دوم را نيز همين گونه انجام مى داد و پس از سجده، تكبير مى گفت، سپس پايش را خم كرده بر آن مى نشست در حالى كه هر عضوى به حال اعتدال قرار مى گرفت. ركعت بعدى را هم به همين كيفيّت انجام مى داد و پس از دو ركعت در حال قيام تكبير مى گفت و دست هايش را تا برابر شانه ها بالا مى برد همانگونه كه تكبير افتتاحيّه را انجام مى داد و در بقيّه نمازش نيز همين طور عمل مى كرد تا به سجده آخر. پس از آن سلام مى گفت، پاى چپ را عقب قرار مى داد و بر سمت چپ بر وَرِك (1) مى نشست.


1- تورك عبارت است از اين كه انسان در حال نشستن بر روى پاى چپ بنشيند، وروى پاى راست را بر كف پاى چپ قرار دهد.

ص: 225

همه گفتند: ابوحميد راست گفت، رسول خدا بدين گونه نماز مى گزارد. (1) اين بود حديثى در مقام بيان كيفيّت نماز رسول خدا كه از طريق اهل سنّت روايت شده كه وجه دلالت آن را دانستيم. اكنون به حديثى كه شيعه اماميه روايت كرده توجه كنيد:

ب: حديث حمّاد بن عيسى

حمّاد بن عيسى از امام جعفر صادق* روايت كرده كه آن حضرت فرمود: چه قدر ناپسند است براى مردى كه 60 يا 70 سال از عمرش بگذرد و يك نماز با شرايط كامل انجام نداده باشد. حمّاد گفت: (از اين سخن امام*) در دلم احساس حقارت كردم و عرض كردم: فدايت شوم، نماز را (با شرايط كامل) به من تعليم فرما.

پس ابوعبداللّه* (جعفر بن محمّد) راست قامت رو به قبله ايستاد و دست هايش را با انگشتان بسته بر روى رانهايش انداخت و پاهايش را نزديك به هم به فاصله سه انگشت باز قرار داد و انگشتان پاهايش همه رو به قبله بود و آنها را از قبله منحرف نمى كرد و با خشوع و فروتنى تمام بود، پس تكبير گفت و سوره حمد و قل هو اللّه احد را با ترتيل قرائت كرد، سپس به اندازه نفس كشيدنى در حال قيام صبر كرد و پس از آن تكبير گفت در حالى كه هنوز ايستاده بود، آنگاه به ركوع رفت و دو كف دستش را با انگشتان باز روى كاسه زانوهايش قرار داد و زانوها را به عقب داد تا پشتش صاف شد به طورى كه اگر قطره اى آب يا روغن بر پشتش ريخته مى شد به واسطه راست بودن پشتش به هيچ طرف مايل نمى گشت، امام گردنش را (در ركوع) راست گرفت و


1- سنن بيهقى: 2/ 72، 73، 101، 102؛ سنن أبى داود: 1/ 194، باب افتتاح الصّلاة، حديث 730- 736؛ سنن ترمذى: 2/ 98، باب صفة الصّلاة.

ص: 226

چشمانش را بست و سه مرتبه با ترتيل تسبيح (سبحان رَبّى العظيم وبحمده) گفت، سپس راست قامت ايستاد و چون كاملًا به حال قيام درآمد، گفت: «سمع اللّه لمن حمده» و بعد از آن در همان حال قيام، تكبير گفت و دستها را تا مقابل صورت بالا آورد، و آنگاه به سجده رفت و دستهايش را قبل از زانوها بر زمين گذاشت و سه مرتبه گفت: سبحان ربّى الأعلى وبحمده، و (در سجده) عضوى از بدنش را بر عضو ديگر نگذاشت و بر هشت موضع سجده كرد: پيشانى، دو كف دست، دو كاسه زانو، دو انگشت ابهام پا، و بينى، (گذاشتن هفت موضع در سجده بر زمين واجب و گذاشتن بينى بر خاك سنّت است كه ارغام ناميده مى شود). سپس سر از سجده برداشت و هنگامى كه راست نشست، تكبير گفت و ساق پاى چپ را خم كرده، روى آن نشست و پشت پاى راستش را بر كف پاى چپش گذاشت و گفت: «أستغفر اللّه ربّى و أتوب إليه»، و در همان حال نشسته تكبير گفت و بعد سجده دوم را مانند سجده اوّل بجا آورد و همان ذكر تسبيح را در سجده دوم نيز گفت و از عضوى از بدنش براى عضو ديگر در ركوع و سجود كمك نگرفت و در حال سجده دست هايش را به صورت بال از بدنش جدا گرفت و ذراعِ دستها را بر زمين نگذاشت و بدين ترتيب دو ركعت نماز بجا آورد.

سپس فرمود: اى حمّاد، اين گونه نماز بخوان، و در نماز به هيچ سويى التفات مكن و با دست ها و انگشتانت بازى مكن و آب دهان به راست و چپ يا پيش رويت مينداز. (1) چنان كه ملاحظه مى شود هر دو روايت در صدد بيان كيفيّت نماز واجب است و در هيچكدام كوچكترين اشاره اى به روى هم گذاشتن دست ها نشده است، زيرا اگر گرفتن دست سنّت بود، امام صادق* در


1- شيخ حرّ عاملى: وسائل الشيعه، 4، باب 1 از ابواب افعال نماز، حديث 1، و باب 17، حديث 1 و 2.

ص: 227

بيان خود آن را ترك نمى كرد و حال اين كه آن حضرت با عمل خود، نماز رسول خدا را براى ما مجسّم مى كرد، چون او از پدرش امام باقر* و امام باقر* از پدرانش و آنها از اميرمؤمنان* و او از رسول اعظم صلوات اللّه عليهم اجمعين گرفته اند. بنابراين، دست روى دست گذاشتن در نماز بدعت است؛ زيرا گرفتن دست در واقع داخل كردن چيزى است در شريعت كه از شريعت نيست.

ج. آموزش نماز به كسى كه نماز صحيح نمى خواند

در ميان محدثان اهل سنت حديثى است به نام «حديث المسى ء صلاتُه» يعنى حديث كسى كه نماز خود را صحيح نمى خواند، در اين حديث چنين آمده است:

ابوهريره مى گويد: پيامبر وارد مسجد شد، مردى نيز وارد مسجد شد و نماز گزارد، سپس به حضور پيامبر آمد و سلام كرد. پيامبر سلام او را پاسخ گفت و فرمود: برگرد و دو مرتبه نماز بخوان، رفت و نماز گزارد و به سوى پيامبر بازگشت، پيامبر نيز فرمود: برگرد باز نماز بگزار، اين كار سه بار تكرار شد، سرانجام آن مرد عرض كرد: سوگند به خدايى كه تو را به حق مبعوث كرده است، من جز آنچه انجام مى دهم، چيزى نمى دانم، چه بهتر كه نماز را به من بياموزى.

در اين هنگام پيامبر فرمود: هرگاه به نماز ايستادى تكبير بگو، سپس آنچه از آيات قرآن مى دانى، بخوان، سپس ركوع كن به گونه اى كه بدنت آرام گردد، آنگاه پيامبر ديگر اجزا و شروط نماز را به او مى آموخت (1) و هيچ اشاره اى به گذاردن دست راست بر دست چپ نمى كند، در حالى كه اگر اين كار واجب و يا مستحب مؤكد بود، از گفتن آن خوددارى نمى كرد.


1- صحيح بخارى، ج 1، ص 189، شماره 793؛ صحيح مسلم: 2/ 11.

ص: 228

نظر ائمّه اهل بيت

با توجه به آنچه تاكنون گفته شد، روشن گرديد كه سنت بودن دست روى دست گذاشتن در نماز ثابت نشده است، بدين جهت مى بينيم كه ائمّه اهل بيت از اين عمل (گرفتن دست در نماز)، احتراز مى كردند و آن را از افعال مجوس در مقابل پادشاه مى دانستند.

محمّد بن مسلم از امام جعفر صادق يا امام محمّد باقر روايت كرده، مى گويد: به آن حضرت عرض كردم: حكم كسى كه دستش را در نماز بر دست ديگر مى گذارد، چيست؟ فرمود: اين عمل، تكفير است و نبايد انجام شود. (تكفير به معنى تعظيم در مقابل پادشاهان است).

زراره از حضرت امام محمّد باقر* روايت كرده كه فرمود: بر تو باد توجه به نماز، و در نماز تكفير مكن (دستهايت را بر هم مگذار)، زيرا مجوس اين عمل را انجام مى دهند.

صدوق به سندى از امير مؤمنان على* روايت كرده كه آن حضرت فرمود: مسلمان دستهايش را در نماز جمع نمى كند و در حالى كه در مقابل خداى عزّ وجلّ ايستاده است، تشبّه به اهل كفر (يعنى مجوس) نمى ورزد. (1) در خاتمه يادآورى مى كنيم كه آقاى دكتر على سالوس بعد از نقل نظريات و فتاواى فقهاى شيعه و سنّى، (در مورد نهادن دست ها بر يكديگر در حال نماز) به كسانى كه دست روى دست گذاشتن را حرام مى دانند حمله كرده و مى گويد: «كسانى كه قائل به حرمت و مبطل بودن اين عمل هستند يا تنها آن را حرام مى دانند، به واسطه تعصب مذهبى، بين


1- شيخ حرّ عاملى، وسائل الشيعه: 4، باب 15 از ابواب قواطع الصّلاة، حديث 1، 2 و 7.

ص: 229

مسلمين اختلاف و تفرقه ايجاد مى كنند». (1) جا دارد از ايشان پرسيده شود: اگر تلاش و بررسى وتحقيق در كتاب و سنّت، شيعه را به اين نتيجه رسانده كه گرفتن دست در نماز، امرى است كه بعد از نبى اكرم پيدا شده و مردم در زمان خلفا به آن امر مى شدند، گناه شيعه چيست؟ و در اين صورت هر كس گمان كند كه آن عمل جزئى از نماز است چه واجب باشد يا مستحب، تحقيقاً در دين امرى را بدعت نهاده كه از دين نيست. آيا جزاى كسى كه در كتاب و سنّت اجتهاد و تحقيق نمايد اين است كه با تير اتّهام به تعصّب مذهبى و ايجاد اختلاف، مورد هدف قرار گيرد؟

اگر اين اتّهام بجا باشد، آيا امام مالك را نيز مى توان اين گونه متّهم كرد؟ زيرا او گرفتن دست را مطلقاً، يا در نمازِ واجب، مكروه مى داند. آيا مى توان امام دارالهجره را به تعصّب مذهبى و ايجاد خلاف متّهم كرد؟

به چه دليل دست بسته نماز خواندن را نشانه تعصّب مذهبى و ميل به اختلاف بين مسلمين نمى دانيد؟ قضاوت با شماست.


1- فقه الشيعة الإماميه ومواضع الخلاف بينه و بين المذاهب الأربعه: 183.

ص: 230

6- سجده بر تربت

اشاره

سؤال: چرا شيعه اماميه، در نماز، بر تربت سجده مى كند؟

پاسخ: از نظر شريعت مقدس اسلام، سجده فقط براى خدا شايسته و جايز است، و بر غير او نمى توان پيشانى بر زمين ساييد، و اين سخنى است كه همه فقهاى اسلام بر آن اتفاق نظريه دارند.

اگر اختلافى وجود دارد، به مورد ديگرمربوط مى شود و آن اين كه از نظر فقه شيعى فقط مى توان بر دو چيز سجده كرد:

1. زمين، مانند خاك و سنگ و مانند آن دو.

2. چيزى كه از زمين مى رويد، مشروط بر اين كه پوشيدنى و خوردنى نباشد.

از نظر فقه سنى، دايره حكم وسيع تر است، آنها سجده بر منسوجاتى از پشم و پنبه و مو را جايز مى دانند، تنها شافعى است كه مى گويد: بر گوشه دستار و اطراف جامه و آستين پيراهن سجده جايز نيست. (1) اكنون بايد ديد رواياتى كه از پيامبر گرامى در قلمرو گفتار و رفتار وى وارد شده است، كدام يك از دو نظريه را تأييد مى كند. مسلماً


1- خلاف شيخ طوسى 1/ 357- 358، مسأله 112، 113 و مدارك ديگر.

ص: 231

پيامبر گرامى به حكم قرآن، «اسوه و الگو» است و هيچ فردى نمى تواند رأى خود را بر گفتار و رفتار او مقدم بدارد.

بررسى احاديث اسلامى كه در صحاح و سنن وارد شده، اين مطلب را ثابت مى كند كه حكم نهايى سجدگاه و به تعبير فقيهان «ما يصحّ عليه السجود»، در سه مرحله بيان گرديده است.

در مرحله نخست فقط سجده بر زمين تشريع گرديد و سجده بر غير آن جايز نبود، و هر چه هم ياران پيامبر از گرمى سنگريزه هاى مسجد نبوى شكايت مى كردند رسول گرامى به شكايت آنان ترتيب اثر نمى داد، وحتى اگر شخصى بر گوشه دستار خود سجده مى كرد، رسول گرامى آن را از زير پيشانى او مى كشيد و كراراً مى فرمود: «ترّب!» يعنى صورت خود را خاك آلود كن.

به خاطر الزامى بودن سجده بر زمين، ياران رسول خدا براى پرهيز از گرما، سنگريزه ها را در دست خود نگاه مى داشتند تا مقدارى خنك شود آنگاه به هنگام فرود براى سجده، بر آنها سجده مى كردند.

در اين مرحله فقط و فقط سجده بر زمين، آن هم به صورت طبيعى جايز بود.

در مرحله دوم، وحى الهى بنابر مصلحت، موضوع را توسعه داد و سجده بر حصير و بوريا نيز تشريع شد، و همگى مى دانيم كه حصير و بوريا از روييدنى ها است و از اين جهت گشايشى در امر سجده پديد آمد.

در مرحله سوم اجازه داده شد كه به هنگام ضرورت و ناچارى، مانند گرماى شديد و غيره، بر گوشه دستار و مانند آن سجده كنند، و در غير ضرورت از سجده كردن بر غير زمين و روييدنى ها بپرهيزند.

اين مراحل سه گانه تشريع در موضوع سجده است

ص: 232

فلسفه سجده بر خاك در بيانات پيامبر

نكته لازم به ذكر آن است كه شخص رسول گرامى فلسفه سجده بر خاك را در حديثى بيان كرده است و به روشنى مى رساند كه اصرار تشريع اسلامى بر سجده بر زمين، جنبه تربيتى داشته است.

حضرتش فرمود:

«هرگاه كسى از شما نماز گزارد، پيشانى و بينى خود را بر زمين قرار دهد تا ذلت وخضوع خود را آشكار سازد». (1) هشام بن حكم از امام صادق* فلسفه سجده بر زمين را پرسيد. امام در پاسخ او چنين فرمود:

زيرا سجده، خضوع و فروتنى در برابر خدا است و هرگز شايسته نيست انسان پرستشگر، بر خوردنى ها و پوشيدنى ها سجده كند؛ زيرا معبود دنياپرستان خوراك و پوشاك است. بنابراين نبايد بر آنچه معبود دنيا پرستان است سجده كرد، در حالى كه سجده بر خاك و زمين، بالاترين و برترين مظهر فروتنى و خضوع در برابر خداست. (2) از آنجا كه سجده بر خاك مظهر كامل عبوديت و اظهار بندگى است، عمر بن عبدالعزيز بر حصير تنها اكتفا نمى كرد، بلكه مقدارى خاك بر حصير مى ريخت و بر آن سجده مى نمود.

ابن حجر در شرح صحيح بخارى مى گويد:

كانَ عُمَرُ بْنُ عَبد العَزيز الخَليفَةَ الأَموَى لا يكتَفى بالخَمرَة، بَلْ كانَ يَضَعُ عَلَيْها التُّرابَ وَيسجُد عَلَيه. (3)


1- نهاية ابن أثير: 2، ماده رغم.
2- بحارالأنوار: 82/ 147، باب ما يصحّ السجود عليه.
3- فتح البارى: 1/ 410؛ شرح الاحوذى: 1/ 272.

ص: 233

حتّى عروة بن زبير نيز جز بر زمين بر چيز ديگر سجده نمى كرد. (1) مسروق كه يكى از تابعان است، به هنگام سفر، خشتى را با خود برمى داشت تا در كشتى بر آن سجده كند. (2) ابن ابى شيبه، شيخ بخارى مى گويد: نماز بر «طنفسه» (كه نوعى فرش كرك دار است) امرى است جديد؛ و از رسول خدا به سند صحيح روايت شده است كه بدترين امور، امر بى سابقه است و هر امر بى سابقه بدعت است. (3)

سجده بر تربت امام حسين*

در اينجا سؤالى مطرح است كه چرا شيعيان از ميان سرزمين هاى جهان، خاك كربلا را برگزيده اند و ترجيح مى دهند به هنگام نماز بر آن سجده نمايند و چرا قطعه هايى از تربت ياد شده را در مساجد و خانه هاى خود يا به هنگام مسافرت با خويش به همراه دارند؟

پاسخ

پاسخ اين پرسش روشن است و آن اين كه سجدگاه بايد از هر آلودگى پاك باشد، و چون در همه شرايط سجده بر زمين پاك امكان پذير نيست، به پيروى از تابعى بزرگ «مسروق بن أجدع» بخشى از خاك پاك را به صورت قطعه درآورده و همراه دارند تا در همه جا سجده بر خاك پاك امكان پذير باشد، درست مانند كسانى كه در حال سفر، مقدارى خاك همراه خود مى برند كه اگر نيازى به تيمم پيدا كردند، بر آن تيمم كنند.


1- فتح البارى: 1/ 410؛ شرح الاحوذى: 1/ 272.
2- طبقات كبرى: 6/ 79، چاپ بيروت.
3- المصنف: 2.

ص: 234

وامّا اينكه چرا از ميان خاك ها، تربت كربلا را انتخاب كرده اند، علت آن است كه وقتى نمازگزار پيشانى خود را بر آن خاك مقدس مى گذارد، فداكارى هاى بى نظير بزرگ مرد تاريخ از خاندان رسالت را به ياد مى آورد كه جان و مال و فرزندان خود را در راه اعتلاى اسلام فدا نمود و زير بار ظلم و ستم نرفت و درس آزادگى و حميت و غيرت دينى به جهانيان آموخت.

سجده بر تربت حسين* نه تنها انسان را از مسير توحيد خارج نمى سازد، بلكه به سجود او اخلاص مى بخشد و او را براى فداكارى در راه دين كه نماز جزئى از آن است آماده مى سازد.

على بن عبداللّه بن عباس كه از تابعان است به «رزين» نوشت: أَن ابْعَثْ إِلَىّ بِلَوح مِنْ أَحجارِ المَروَة أَسْجُدُ عَلَيْهِ (1): «قطعه سنگى از سنگ هاى كوه مروه را براى من بفرست تا بر آن سجده كنم.»

چراكه كوه مروه شاهد فداكارى هاى زن باايمانى است كه براى تهيه آب، هفت بار ميان دوكوه دويد، ودر راه خدا، سختى ها تحمل نمود.

شيخ طوسى با سند خود از معاوية بن عمار نقل مى كند امام صادق (ع) كيسه زرد رنگى از جنس «ديبا» داشت كه مقدارى از تربت امام حسين (ع) در آن كيسه بود، به هنگام نماز آن را بر روى سجاده خود مى ريخت و بر آن سجده مى كرد. (2) كسانى كه سجده بر تربت كربلا را نوعى پرستش انسان تلقى مى كنند، «مسجود له» را از «مسجود عليه» باز نشناخته اند، در تمام احوال سجده براى خدا است و او «مسجود له» است، و چيزى كه پيشانى بر آن مى نهيم «مسجود عليه» است؛ خاك باشد يا فرش، خاك كربلا باشد، يا خاك مدينه و يا سنگ مروه.


1- اخبار مكه، تأليف ازرقى 3/ 151.
2- وسائل: 3/ 608، باب 16 از ابواب ما يصحّ عليه السجود.

ص: 235

7- جمع بين دو نماز

سؤال: چرا شيعيان نمازهاى پنجگانه را در سه وقت مى خوانند؟

پاسخ: مسأله «جمع بين الصلاتين» از مسائل مهم فقهى و حساس است كه اخيراً از طرف دانشمندان محقق شيعه مورد بحث و بررسى قرار گرفته است؛ زيرا برخى تصور مى كنند كه جمع بين دو نماز نوعى خواندن نماز در غير وقت شرعى است، براى روشن شدن موضوع ابتدا نكاتى را يادآور مى شويم: (1) 1. همه گروه هاى اسلامى در اين مسأله اتفاق نظر دارند كه در «عرفات» مى توان هر دو نماز ظهر و عصر را در وقت ظهر، با هم و بدون فاصله ادا كرد، و در «مزدلفه» نيز جايز است نماز مغرب و عشا را در وقت عشا بجا آورد.

2. حنفى ها مى گويند: جمع بين نماز ظهر و عصر در يك وقت، و نماز مغرب و عشا در يك وقت، تنها در همان دو مورد «عرفه» و «مزدلفه»


1- درباره جمع بين صلاتين رساله هاى ارزنده اى نوشته شده است، مانند: رسائل فقهيه نگارش علامه شرف الدين عاملى، و الجمع بين الصلاتين، نگارش نجم الدين عسكرى، و الانصاف فى مسائِلَ دامَ فيها الخلاف، از اين قلم. آنچه در اينجا مى خوانيد عصاره اى از تحقيقات گذشتگان، به قلم آقاى سيد رضا حسينى نسب در كتاب «شيعه پاسخ مى دهد»، است.

ص: 236

جايز است و در ساير موارد، جايز نيست.

3. حنبلى ها، مالكى ها و شافعى ها مى گويند: جمع بين نماز ظهر و عصر و يا جمع ميان نماز مغرب و عشا در يك وقت خاص، علاه بر دو مورد ياد شده، در حال سفر نيز جايز است. برخى از اين گروه ها، با هم خواندن دو نماز را در موارد اضطرارى؛ مانند زمانى كه باران ببارد و يا نمازگزار بيمار يا در هراس از دشمن باشد، جايز مى دانند. (1) 4. شيعه بر آن است كه هر يك از نمازهاى ظهر و عصر و نمازهاى مغرب و عشا، يك «وقت خاص» دارند و يك «وقت مشترك»؛

الف. وقت خاص نماز ظهر، از آغاز ظهر شرعى (وقت زوال) است تا مقدار زمانى كه چهار ركعت نماز خوانده مى شود، در اين مدّت محدود، تنها نماز ظهر را مى توان بجا آورد.

ب. وقت خاصّ نماز عصر، زمانى است كه از آن لحظه تا وقت غروب، تنها به اندازه مدّت خواندن نماز عصر، فرصت باشد.

ج. وقت مشترك بين دو نماز ظهر و عصر، از انتهاى وقت خاص نماز ظهر، تا ابتداى وقت خاص نماز عصر است.

سخن شيعه آن است كه در تمام اين وقت مشترك، مى توان نماز ظهر و عصر را با هم و بدون فاصله خواند.

اهل سنت به خاطر ديدگاه خاصى كه در تقسيم وقت (از زوال تا غروب) دارند، هيچ گاه به وقت مشترك ميان ظهر و عصر مثلًا قائل نيستند، زيرا معتقدند كه از اوّل زوال تا سايه شاخص به اندازه آن گردد، وقت مختص نماز ظهر است و نمى توان نماز عصر را در اين وقت به جا آورد، از آن به بعد وقت نماز عصر آغاز مى گردد تا غروب، و مختص به آن مى باشد با چنين ديدگاهى هرگز نمى توان بين دو نماز جمع كرد،


1- با اقتباس از: «الفقه على المذاهب الأربعه»، كتاب الصلاة، الجمع بين الصلاتين تقديماً وتأخيراً.

ص: 237

زيرا لازمه آن اين است كه انجام يكى از آن در غير وقت خود باشد.

شيعيان معتقدند كه اين تقسيم بندى، مربوط به وقت فضيلت هر دو نماز است، نه وقت اجزاء، يعنى بهتر است نماز عصر را موقعى خواند كه سايه شاخص به اندازه آن باشد، ولى اگر كسى قبل از آن هم بخواند مجزى است، دقت فرماييد.

از طرف ديگر روايات زيادى حاكى است كه رسول خدا، در سفر و احياناً در حضر بدون كوچك ترين عذر، ميان دو نماز جمع نموده است و آنان براى حفظ ديدگاه خود در تقسيم وقت ناچار شدند كه اين روايات را به نحو بسيار بعيد از واقع توجيه كنند، به تفسير اين روايات از ديدگاه شيعيان و اهل سنت توجه كنيد:

الف. شيعه بر آن است كه بر مبناى اين روايات، پس از اتمام نماز ظهر، مى توان نماز عصر را بجا آورد و همچنين پس از خواندن نماز مغرب، مى توان نماز عشا را ادا نمود و اين مسأله به زمان يا مكان يا شرايط خاصّى بستگى ندارد، بلكه در همه جا و همه وقت، جايز است.

ب. ديگران به خاطر نفى وقت مشترك و منحصر كردن وقت به وقت اجزاء مى گويند: مقصود روايت اين است كه نماز ظهر، در آخر وقت آن، و نماز عصر در اوّل وقت آن بجا آورده شود.

دقت در فلسفه جمع بين دو نماز، بى پايگى اين تفسير را روشن مى سازد، زيرا علت تجويز جمع بين الصلاتين، ايجاد سهولت بر امت اسلامى است كه بتوانند در تمام حالات هر دو نماز ظهر و عصر را- مثلًا- در يك زمان بخوانند و اين در صورتى تحقق پيدا مى كند كه جز به مقدار چهار ركعت از اوّل و چهار ركعت از آخر، بقيه زمان ها «وقت مشترك» هر دو نماز باشد.

امّا اگر جمع بين دو نماز را مطابق با نظر اهل سنت تفسير كنيم و بگوييم پيامبر (ص) ظهر را در وقتى بجا آورد كه با پايان آن، سايه

ص: 238

شاخص به اندازه خود آن شود و سپس بلافاصله نماز عصر را بخواند، در اين صورت به جاى تسهيل، كار را مشكل و پيچيده تر كرده ايم، زيرا شناخت اول وقت و آخر آن در تمام اعصار، خصوصاً در مناطقى كه ابزار و ادوات دقيق موجود نباشد، بسيار كار مشكلى است.

ص: 239

8- خمس در غير غنائم جنگى

اشاره

سؤال: فقيهان سنى خمس را فقط در غنائم جنگى واجب مى دانند، چرا فقيهان شيعه آن را توسعه داده اند؟

پاسخ: خمس، همان گونه كه در غنائم جنگى واجب است، در ديگر درآمدهاى مشروع نيز، با شرايطى كه فقها در كتاب خمس گفته اند، واجب و لازم است. اكنون مسأله را بر قرآن و سنت پيامبر (ص) عرضه مى كنيم.

قرآن كريم مى فرمايد:

«وَاعْلَمُوا أَنّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَى ء فَأَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِى الْقُربى وَالْيَتامى وَالْمَساكِينِ و ابنِ السَّبيلِ إِنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللّهِ وَما أَنْزَلْنا عَلى عَبْدِنا يَوْمَ الْفُرقانِ يَوْمَ التَقَى الْجَمْعانِ وَاللّهُ عَلى كُلِّ شَى ءٍ قَدِيرٌ». (1)

«بدانيد هرگونه غنيمتى كه به دست آورديد، يك پنجم آن براى خدا و پيامبر و نزديكان و يتيمان و مسكينان و واماندگان در راه است، اگر به خدا و آنچه كه بر بنده خود در روز جدايى حق از باطل و روز درگيرى دو گروه نازل كرده، ايمان داريد، خداوند بر هر كارى تواناست».


1- انفال/ 41.

ص: 240

آيا آيه مباركه تنها ناظر به غنائم جنگى است، يا مدلول وسيع و گسترده دارد؟ براى پاسخ به اين پرسش، بايد مادّه «غنم» از نظر لغت مورد بررسى قرار گيرد.

در كتاب هاى فقهى هرگاه كه لفظ غنيمت به كار رود،، معمولًا مورد آن، غنائم جنگى است، ولى اين سبب نمى شود كه ما دلالت آيه را محدود به درآمدهاى جنگى كنيم، بلكه اطلاق آيه كه هر درآمدى را شامل است، براى ما حجت مى باشد.

لغت نويسان عرب براى لفظ غنيمت معنى وسيعى ذكر مى كنند كه اختصاص به غنائم جنگى ندارد. برخى را يادآور مى شويم:

1. خليل بن احمد فراهيدى (م 170 ه-) مى گويد:

«هر چه را كه انسان بدون رنج به دست آورد، غنيمت است». (1) 2. ازهرى مى گويد:

«غنم به دست آوردن چيزى است و اغتنام، بهره بردارى از غنيمت است». (2) 3. ابن فارس مى نويسد:

«غنم يك ريشه بيش نيست كه حاكى از به دست آوردن چيزى است كه پيش تر داراى آن نبوده است و بعد، در مورد غنائم جنگى به كار مى رود». (3) در اين جا به همين مقدار از گفتار بزرگان ادب اكتفا مى كنيم، با ذكر اين نكته كه تفسير غنيمت به مطلق «درآمد»، در اغلب لغتنامه هاى عربى وارد شده است. (4)


1- كتاب العين، ج 4، ص 426، ماده غنم.
2- تهذيب اللغه، ماده غنم.
3- مقاييس اللغه، ماده غنم.
4- نهاية ابن اثير، و قاموس فيروز آبادى، تاج العروس زبيدى، ماده غنم مراجعه فرماييد.

ص: 241

اتفاقاً قرآن اين واژه را در مطلق «سود بردن» به كار مى برد، آنجا كه مى فرمايد:

«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا ضَرَبْتُمْ فِى سَبِيلِ اللّهِ فَتَبَيَّنُوا وَلا تَقُولُوا لِمَنِ أَلْقى إِلَيْكُمُ السَّلام لَسْتَ مُؤْمِناً تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَياةِ الدُّنْيا فَعِنْدَ اللّهِ مَغانِمُ كَثِيرَةٌ». (1)

«اى افراد با ايمان، هنگامى كه در راه خدا گام مى زنيد- براى جهاد سفر مى كنيد- تحقيق كنيد. و به كسى كه بر شما سلام مى كند نگوييد مؤمن نيستى، تا بخواهيد از اين راه به كالاهاى دنيوى دست يابيد، زيرا نزد خداوند بهره هاى فراوانى است».

جمله «فعند اللّه مغانم» در اين آيه، پاداش هاى دنيوى و اخروى را شامل مى شود، هر چند مربوط به درآمدهاى جنگى نباشد، بلكه مى توان گفت مراد از آن، پاداش اخروى است، در مقابل «عَرَضَ الْحَياةِ الدُّنيا»، «كالاهاى زندگى دنيوى».

ابن ماجه در سنن خود، از رسول خدا (ص) نقل مى كند كه پيامبر (ص) به هنگام دريافت زكات مى فرمود:

«خداوندا! اين زكات را براى پردازنده آن سود و پاداش قرار ده و آن را ضرر و زيان قرار مده». (2) احمد بن حنبل از رسول خدا (ص) نقل مى كند:

«سود مجالسِ ياد خدا، بهشت است». (3) حضرتش ماه رمضان را چنين توصيف مى كند: «غنم للجنّة» (4)


1- نساء/ 894.
2- سنن ابن ماجه، كتاب زكات، باب ما يقال عند اخراج الزكاة، حديث 1797.
3- مسند احمد، ج 2، ص 330 و 374 و 524.
4- همان، ج 2، ص 377.

ص: 242

«سودى براى بهشت است».

روشن ترين گواه بر اين كه آيه هر چند در مورد غنائم جنگى نازل شده است، ولى حكم آن اختصاص به مورد نزول ندارد، اين است كه فقهاى چهار مذهب اهل سنّت، در مواردى كه مال به دست آمده از غنائم جنگى نبوده است، پرداخت خمس را لازم دانسته و با آيه شريفه استدلال نموده اند.

خمس در معادن

خمس در معادن يكى از ماليات هاى اسلامى است كه اسلام آن را واجب كرده است و فقيهان حنفى به هنگام استدلال بر وجوب خمس در معادن با دو چيز استدلال كرده اند:

1. آيه غنيمت (كه پيش تر آن را ذكر كرديم.)

2. حديث پيامبر (ص): «وفى الرِّكازِ الْخُمُسُ» (1) «در چيزهاى زير خاكى- معدن و گنج- خمس واجب است».

بررسى كتب حديث بيانگر آن است كه در روايات متعددى جمله ياد شده از پيامبر (ص) وارد شده است.

خمس درآمد كسب و كار

از نظر شيعه به كليه درآمدهاى كسبى يك فرد، پس از كسر هزينه سال، خمس تعلق مى گيرد. البته در اين مسأله شرايط ديگرى لازم است كه اينجا مجال بيان آن نيست، بلكه هدف اين است كه نشان دهيم قول اماميه در اين جا با رواياتى كه اهل سنّت از پيامبر اكرم (ص) نقل مى كنند، كاملًا موافق است. از آنجا كه در اين مختصر نمى توانيم همه


1- الفقه الإسلامى وأدلّته، ج 2، ص 776؛ مسند احمد، ج 1، ص 314؛ سنن ابن ماجه، ج 2، ص 839، چاپ 1373.

ص: 243

آنچه را كه در اين مسأله آمده است، نقل كنيم، به نقل برخى از آنها بسنده مى كنيم:

1. هيئت اعزامى «عبدالقيس»

قبيله عبدالقيس در منطقه شرق عربستان زندگى مى كردند، و امروز نيز مردم قطيف و احساء و حتى بحرين منتسب به همين قبيله مى باشند. رئيس قبيله به نام عبدالقيس به حضور پيامبر (ص) رسيد و گفت: ميان ما و شما، قبايلى زندگى مى كنند كه مشرك هستند و اجازه نمى دهند ما، جز در ماه هاى حرام، به حضور شما برسيم. از شما مى خواهيم آموزش هاى لازم را به ما بدهيد و ما نيز آنها را به ديگران منتقل كنيم، پيامبر (ص) فرمود:

«من شما را به چهار كار فرمان مى دهم و از چهار كار باز مى دارم: 1. فرمان مى دهم به ايمان به خدا- و مى دانيد ايمان به خدا چيست؟- شهادت به يگانگى او، 2. به برپايى نماز، 3. پرداخت زكات، 4. پرداخت خمس از غنيمت». (1) بايد دقت شود كه مقصود از مغنم چيست؟ در اينجا دو احتمال وجود دارد:

أ. غنائم جنگى.

ب. درآمدهاى حلال.

مسلّماً احتمال نخست منفى است، زيرا هيئت عبدالقيسى آشكارا مى گفتند كه ما توان ملاقات با شما را جز در ماه هاى حرام نداريم؛ زيرا خروج ما از منطقه و عبور از ميان قبايل، ماية خطر و خونريزى است. چنين مردمى چگونه مى توانستند به جنگ با دشمن بپردازند و از آنها


1- صحيح بخارى، ج 4، ص 250، باب «واللّه خلقكم وما تعملون» از كتاب توحيد؛ صحيح مسلم، ج 1، ص 35- 36، باب الأمر بالايمان.

ص: 244

غنيمت بگيرند؟! از اين گذشته جهاد با دشمن بدون اذن پيامبر و جانشين او جايز نيست.

ممكن است تصوّر شود كه مقصود، شبيخون زدن و غارت كردن است. اين احتمال نيز صحيح نيست، زيرا پيامبر اكرم (ص) از هر نوع غارت نهى كرده و سخن ايشان در كتب حديث وارد شده است كه: «نهى النبىّ عن النهب ...»؛ (1) «پيامبر از غارت گرى نهى كرد.»

در اين صورت جز درآمدهاى حلال انسان، پس از كسر هزينه ها، چيز ديگرى مورد نظر نخواهد بود.

2. پيامبر (ص) آنگاه كه عمرو بن حزم را به يمن اعزام كرد، فرمانى براى او نوشت كه بخشى از آن چنين است:

«أَمَرَهُ بِتَقْوَى اللّه فى أَمْرِهِ كُلّهِ، وَأَنْ يَأْخُذَ مِنَ الْمَغانِمِ خُمسَ اللّهِ وَما كَتَبَ عَلى الْمُؤْمِنينَ مِنَ الصَّدَقَةِ مِنَ الْعِقار عُشرُ ما سَقى البَعلَ، وَسَقَتِ السَّماءُ، وَنصفُ العُشر مِمّا سَقَى الغرب». (2)

نخست برخى از واژگان به كار رفته در فرمان را توضيح مى دهيم:

الف. «العقار» به معنى زمين است و در اين جا مقصود، زمين هاى كشاورزى است.

ب. «البعل» درختانى است كه نياز به آبيارى ندارند؛ زيرا ريشه هاى آنان از آب هاى سطحى مجاور رودخانه ها استفاده مى كند.

ج. «الغرب» به معنى دلو بزرگ است و منظور درختانى است كه با كشيدن آب با دلو، آبيارى مى شوند.

پيامبر گرامى (ص) در اين حديث، پس از امر به تقوا، دو نوع


1- التاج الجامع للاصول، ج 4، ص 334، به نقل از صحيح بخارى.
2- فتوح البلدان، ج 1، ص 81، باب يمن؛ سيره ابن هشام، ج 4، ص 265.

ص: 245

ماليات اسلامى را يادآور مى شود:

1. خمس غنائم.

2. زكات زمين، گاهى يك دهم و گاه يك بيستم زمينى كه به وسيله باران يا آبهاى مجاور سيراب مى شود. به خاطر كمتر بودن هزينه يك دهم و زمينى كه با دلو و كشيدن آب از چاه آبيارى مى شود، يك بيستم.

پيامبر (ص)، عمرو بن حزم را به عنوان فرماندار يمن اعزام كرد، نه به عنوان يك فرد نظامى كه در آنجا با مشركان جهاد كند، زيرا اهل يمن اسلام را پذيرفته بودند، طبعاً مقصود از جمله «وأنْ يَأخُذ مِنَ المَغانِم خُمُسَ اللّه» درآمدهاى حلال كسب است.

در اين مورد، عهدنامه هاى فراوانى از جانب پيامبر (ص) به شخصيت هايى كه در اطراف شبه جزيره زندگى مى كردند، نوشته شده و در همه آنها پرداخت خمس از غنائم وارد شده است، در حالى كه اين افراد، فرماندهان نظامى و رجال جنگى نبودند، بلكه در منطقه خود رهبرى و رياست داشتند و پيامبر (ص) به آنها دستور مى دهد كه خمس درآمدها را جمع كنند و براى او بفرستند.

3. پيامبر (ص) در ضمن عهدى به جهينة بن زيد چنين نوشت:

«زير زمين و روى آن و كف دره ها و روى آنها از آن شما باشد، از چراگاه هاى آن استفاده كنيد و از آب آنها مصرف كنيد، به شرط آن كه يك پنجم درآمد خود را بپردازيد». (1) گذشته از اين، ائمه اهل بيت (ع) كه همتاى قرآن و هم سنگ آن هستند، در روايات فراوانى پرداخت يك پنجم درآمدها را ضرورى و واجب دانسته اند. كسانى كه بر حديث ثقلين مهر صحّت نهاده اند، بايد پيروى از سخن آنان را لازم و واجب بدانند.


1- الوثائق السياسية، ص 265، شماره 157.

ص: 146

ص: 247

ص: 248

فصل هشتم: مسائل تاريخى

1- صلح امام حسن (ع)

ص: 249

سؤال: آيا صلح امام حسن (ع) با معاويه نشان دهنده حسن روابط اهل بيت با معاويه نبود؟

پاسخ: صلح امام حسن از رويدادهاى تاريخى صدر اسلام است كه محققان درباره آن زياد سخن گفته و كتاب ها و رساله ها نوشته اند و حقايقى را روشن ساخته اند. همه آنها به اين نتيجه رسيده اند كه امام (ع) از روز نخست آماده قيام و دفاع از حريم خلافت بود و هرگز صلح و سازش در برنامه او نبود، لذا وقتى خبر حركت معاويه از شام به كوفه رسيد، دستور داد كه در مسجد جمع شوند، آنگاه خطبه اى آغاز كرد و پس از اشاره به بسيج نيروهاى معاويه، مردم را به جهاد در راه خدا و ايستادگى در مبارزه با پيروان باطل دعوت نمود و لزوم صبر و فداكارى و تحمل دشواريها ر ا گوشزد كرد. امام (ع) با اطلاعى كه از روحيه مردم داشت، نگران بود كه دعوت او را اجابت نكنند. اتفاقاً همين طور شد و پس از پايان خطبه مهيّج حضرت، همه سكوت كردند و احدى سخنان آن حضرت را تأييد نكرد!

اين صحنه به قدرى اسف انگيز و تكان دهنده بود كه يكى از ياران دلير و شجاع اميرمؤمنان (ع) كه در مجلس حضور داشت، مردم را به خاطر اين سستى و افسردگى به شدت توبيخ كرد و آنها را قهرمانان دروغين و مردمى ترسو و فاقد شجاعت خواند و از آنها دعوت كرد كه

ص: 250

در ركاب امام براى جنگ با اهل شام آماده گردند. (1) اين سند تاريخى نشان مى دهد كه مردم عراق تا چه حد به سستى و بى حالى گراييده بودند و آتش شور و سلحشورى و مجاهدت، در آنها خاموش شده بود و حاضر نبودند در جنگ شركت كنند.

سرانجام پس از فعاليت ها و سخنرانى هاى عده اى از ياران بزرگ حضرت مجتبى به منظور بسيج نيروها و تحريك مردم براى جنگ، امام (ع) با عده كمى كوفه را ترك كرد و محلى در نزديكى كوفه به نام «نُخيْلَه» را اردوگاه قرار داد و پس از ده روز اقامت در «نخيله» به انتظار رسيدن قواى تازه، جمعا «چهارهزارنفر» در اردوگاه حضرت گرد آمدند! به همين جهت امام ناگزير شد دوباره به كوفه برگردد و اقدامات تازه و جدّى ترى جهت گردآورى سپاه به عمل آورد. (2) خستگى مردم عراق پس از سه جنگ جمل، صفين و نهروان از يك طرف و وجود عناصر متضاد در سپاه امام از طرف ديگر و خيانت فرماندهان او از طرف سوم سبب شد كه صلح بر امام تحميل شود.

اين حقيقت را امام در يكى از سخنان خود بيان كرده و مى فرمايد:

من به اين علت حكومت و زمامدارى را به معاويه واگذار كردم كه اعوان و يارانى براى جنگ با وى نداشتم. اگر يارانى داشتم، شبانه روز با او مى جنگيدم تا كار يكسره شود. من كوفيان را خوب مى شناسم و بارها آنها را امتحان كرده ام. آنها مردمان فاسدى هستند كه اصلاح نخواهند شد، نه وفادارند، نه به تعهدات و پيمان هاى خود پايبندند و نه دو


1- ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين، ط 2، نجف، منشورات المكتبة الحيدرية، 1385 ه-. ق، ص 39- احمد بن يحيى البلاذرى، انساب الأشراف، ط 1، ص 60، تحقيق: شيخ محمد باقر محمودى، بيروت، دار التعارف للمطبوعات، 1397 ه- ق، ص 32.
2- آل ياسين، شيخ راضى، صلح الحسن، ط 2، منشورات دارالكتب العراقيه فى الكاظميه، ص 102.

ص: 251

نفر از آنان با هم موافقند. برحسب ظاهر به ما اظهار اطاعت و علاقه مى كنند، ولى در عمل با دشمنان ما همراهند. (1) پيشواى دوم كه از سستى و عدم همكارى ياران خود به شدت ناراحت و متأثّر بود، روزى خطبه اى ايراد فرمود و در آن چنين گفت:

«درشگفتم از مردمى كه نه دين دارند و نه شرم و حيا. واى برشما! معاويه به هيچ يك از وعده هايى كه دربرابر كشتن من به شما داده، وفا نخواهد كرد. اگر من بامعاويه بيعت كنم، وظايف شخصى خود را بهتر از امروز مى توانم انجام بدهم، ولى اگر كار به دست معاويه بيفتد، نخواهد گذاشت آيين جدم پيامبر را در جامعه اجرا كنم.

به خدا سوگند (به علت سستى و بى وفايى شما) ناگزير شدم زمامدارى مسلمانان را به معاويه واگذار كنم، يقين بدانيد زير پرچم حكومت بنى اميه هرگز روى خوش و شادمانى نخواهيد ديد و گرفتار انواع اذيت ها و آزارها خواهيد شد.

اكنون گويى به چشم خود مى بينم كه فردا فرزندان شما بر در خانه فرزندان آنها ايستاده و درخواست آب و نان خواهند كرد؛ آب و نانى كه از آنِ فرزندان شما بوده و خداوند آن را براى آنها قرار داده است، ولى بنى اميه آنها را از در خانه خود رانده و از حق خود محروم خواهند ساخت».

آنگاه امام افزود:

«اگر يارانى داشتم كه در جنگ با دشمنان خدا با من همكارى مى كردند، هرگز خلافت را به معاويه واگذار نمى كردم، زيرا خلافت بر بنى اميه حرام است ...». (2)


1- مجلسى، بحار الأنوار، تهران، المكتبة الإسلاميه، 1393 ه-. ق، ج 44، ص 147- طبرسى، احتجاج، نجف، المطبعة المرتضويه، ص 157.
2- شُبَّر، سيد عبدالله، جلاء العُيون، قم، مكتبة بصيرتى، ج 1، ص 345- 346.

ص: 252

اين بيان، پرده از چهره اين رويداد تاريخى برمى دارد و نشان مى دهد كه:

اوّلًا، امام خواهان صلح نبود، بلكه به خاطر فقدان ياور و سستى مردم كوفه و ديگر عواملى كه به آنها اشاره شد، صلح را پذيرا شد.

ثانياً، صلح حضرت نشانه حسن روابط با معاويه و پيروان او نبوده است.

ص: 253

2- ازدواج امّ كلثوم

اشاره

سؤال: آيا ازدواج عمر با ام كلثوم- دختر على (ع)- گواه بر حسن روابط نيست؟

پاسخ: پرسش ياد شده، يك سؤال تاريخى محض نيست بلكه پيوند ناگسستنى با عقايد و انديشه هاى شيعى درباره خلفا دارد. ما در گذشته در پاسخ برخى از پرسش ها به روشنى ثابت كرده ايم كه پس از درگذشت پيامبر (ص)، خانه حضرت زهرا، مورد تجاوز قرار گرفت؛ به گونه اى كه خليفه نخست، در آخرين روزهاى زندگى، آرزو مى كرد كه اى كاش، به خانه وحى تجاوز نمى كرد. خليفه دوم نيز با آتش در برابر خانه دخت گرامى پيامبر (ص) حاضر شد ....

با اين شرايط چگونه مى توان، به آسانى پذيرفت كه فرد متجاوز، از دختر زهرا خواستگارى كرده و پدر و كسان دختر با دست و دل باز، دسته گل زهرا را به وى اهدا كرده باشند؟!

از اين جهت چنين مسائلى به خاطر تعدد ابعاد، بيش از هزار سال مورد بحث و بررسى قرار گرفته است و چون صفحات كتاب محدود است، تنها نظريات گوناگون پى افكنان كلام و حديث شيعى را در اينجا مى آوريم:

ص: 254

1. نظريه شيخ مفيد

شيخ مفيد (336- 413)، در رساله ويژه اى كه در اين موضوع نوشته، در صحت آن تشكيك كرده و مى گويد: خبر تزويج از طريق زبير بن بكار (1) نقل شده و او مورد اعتماد نيست، به خصوص كه او از دشمنان على (ع) بود، طبعاً نقل وى، به ويژه آنچه مربوط به بنى هاشم است، قابل پذيرش نخواهد بود.

آنچه مايه انتشار اين خبر گرديد، اين است كه ابومحمد، حسن بن يحيى علوى آن را در كتاب «النسب» خود نقل كرده و از آنجا كه فردى علوى آن را نقل كرده است، گروهى آن را پذيرفتند.

آنگاه شيخ مفيد، استاد عقايد شيعه، به وجود تناقض ها و اختلاف هاى عجيب و غريب در نقل اين قطعه از تاريخ اشاره مى كند و مى گويد: نقل هاى مختلفى در اين باره وجود دارد، از جمله اين كه:

1. على (ع) او را به عقد عمر درآورد.

2. اين كار به وسيله عباس عموى على (ع) صورت پذيرفت.

3. اين كار از روى تهديد انجام گرفت.

4. عروسى صورت پذيرفت و عمر از او داراى فرزندى به نام «زيد» شد.

5. خليفه پيش از مراسم عروسى كشته شد.

6. زيد نيز داراى فرزندى بود.

7. او كشته شد و وارثى نداشت.

8. او و مادرش در يك روز كشته شدند.

9. مادرش پس از وى زنده بود.


1- زبير بن بكار از اولاد زبير صحابى، قاضى عصر معتصم عباسى است كه در مكه به سال 256 درگذشت.

ص: 255

10. مهريه او چهل هزار درهم بود.

11. مهريه او چهار هزار درهم بود.

12. مهريه او پانصد درهم بود.

اين اختلاف ها شك و ترديد را در ذهن انسان زنده كرده و اصل تزويج را زير سؤال مى برد. (1)

2. امّ كلثوم ربيبه امام (ع) بود

برخى از نويسندگان معتقدند امّ كلثومى كه به تزويج خليفه درآمد، ربيبه امام على (ع) بود، نه دختر صلبى او؛ زيرا اسماء بنت عميس پس از درگذشت جعفر بن ابى طالب، با ابوبكر ازدواج كرد و از اين ازدواج دخترى به نام امّ كلثوم متولد شد. پس از درگذشت خليفه نخست، اسماء با على (ع) ازدواج كرد و دختر خود را به عنوان ربيبه به خانه امام آورد، سپس همين ربيبه به عقد عمر بن خطاب درآمد.

اين نظريه چندان استوار نيست؛ زيرا درست است كه ابوبكر دخترى به نام امّ كلثوم داشت، ولى مادر او «حبيبه» دختر يكى از انصار، به نام زيد بن خارجه بود. امّ كلثوم دختر ابى بكر را طلحة بن عبيداللّه تزويج كرد و از او فرزندانى به نام هاى محمد و زكريا و عايشه به دنيا آمدند. پس از كشته شدن طلحه، عبدالرحمن بن عبداللّه وى را تزويج كرد.

خلاصه اين كه اسماء بنت عميس با ازدواج با ابى بكر، جز يك فرزند به نام «محمد» به دنيا نياورد. بنابراين، نمى توان گفت امّ كلثوم مورد گفتگو، دختر اسماء بنت عميس است؛ زيرا اصلًا اسماء دخترى از ابوبكر نداشت و امّ كلثوم كه دختر ابوبكر بود، از مادرى به نام «قتيله»


1- مصنفات الشيخ المفيد: 7، 86، 90، اختلافات بحث انگيز كه شيخ به آن اشاره كرده، در كتاب «الذرية الطاهرة» نگارش ابى بشر دولابى 224- 310، صفحات: 157، 162 آمده است.

ص: 256

متولد شده و او هم با طلحة بن عبيداللّه (نه عمر ابن خطاب) ازدواج كرد. (1)

3. واكنش هاى مختلف در برابر خواستگارى خليفه

انگيزه ظاهرى خليفه براى ازدواج، حديثى بود كه از پيامبر نقل مى كرد:

«هر نوع پيوند نسبى و سببى روز قيامت از هم گسسته مى شود، جز پيوند با من از طريق نسب يا سبب». (2) آنگاه خليفه افزود: من با پيامبر مدّت ها زندگى كرده ام، مى خواهم اين كار انجام بگيرد.

ولى در باطن انگيزه ديگرى در كار بود و آن اين كه از اين طريق مى خواست بر اعمال گذشته خود سرپوش بگذارد و با آن پيوند خويشاوندى، گذشته به فراموشى سپرده شود.

آنگاه كه خواستگارى انجام گرفت، اميرمؤمنان به صورت هاى مختلف عذر خواست كه اين كار انجام نگيرد:

الف. فرمود: دخترم كوچك است (فعلًا هنگام ازدواج او نيست).

خليفه پاسخ داد: به خدا سوگند منظور تو آن نيست، ما مى دانيم منظور تو چيست، تو خواستى از اين كار جلوگيرى كنى». (3) ب. بار ديگر عمر بر خواستگارى اصرار كرد، حضرت اين بار عذر ديگرى آورد.

با توجه به آنچه در كتاب هاى فريقين وارد شده، ازدواج رخ داده و متصدى آن عموى امام، عباس بن عبدالمطلب بوده است، ولى سخن


1- اسدالغابه، ج 5، ص 395.
2- الطبقات الكبرى، ج 8، ص 463.
3- الطبقات الكبرى، ج 8، ص 464؛ الذرية الطاهره، ابى بشر دولابى 224- 360، ص 155.

ص: 257

اين جا است كه آيا اين پيوند، با طيب خاطر انجام گرفته و يا فشارهايى از خارج و داخل در آن مؤثر بوده است.

شما با يك محاسبه كوتاه و داورى وجدان مى توانيد پايه اين ازدواج را از منظر طيب نفس و طوع و رغبت به دست بياوريد.

1. شكى نيست كه روابط خاندان رسالت با خليفه وقت كاملًا تيره و تار بود ويورش به خانه وحى و هتك حرمت دخت گرامى پيامبر (ص) چيزى نيست كه بتوان آن را انكار نمود و ما مدارك آن را در پاسخ به يكى از پرسش ها ارائه كرديم.

2. عمر فردى خشن و تندخو بود، هنگامى كه خليفه او را بر خلافت برگزيد، گروهى از صحابه بر اين امر اعتراض كردند و گفتند: يك فرد خشن و تندخو را بر ما مسلط كردى؟

3. طبرى مى نويسد: خليفه، نخست از دختر ابوبكر به نام «ام كلثوم» خواستگارى كرد ولى دختر ابوبكر به خاطر تندى اخلاق خليفه، دست رد بر اين خواستگارى زد. (1) بنابراين نمى توان اين ازدواج را نشانه حسن روابط دانست.

آنچه از مدارك شيعى استفاده مى شود، تنها عقدى بوده و بس. و امّا اين كه مراسم ديگرى انجام گرفته يا نه، چندان روشن نيست. حتى امام صادق (ع) مى فرمايد: روزى كه عمر بن خطاب درگذشت، اميرمؤمنان، دخترش ام كلثوم را به خانه خود آورد. (2) مسعودى مى نويسد: عمر از اين ازدواج طرفى نبست و ثمره اى به نام فرزند نداشت. (3)


1- تاريخ طبرى، ج 5، ص 58.
2- كافى، ج 6، ص 115.
3- مروج الذهب، ج 2، ص 321، چاپ دارالاندلس، مى گويد: عاصم و عبيداللّه وزيد از يك مادر متولد شده اند در حالى كه ديگران مى گويند: زيد از ام كلثوم متولد شده است.

ص: 258

در كنار اين حادثه، بسيارى از مورخان و رجال نويسان مطالبى را متذكر شده اند كه هيچگاه قابل پذيرش نيست و با كرامت و عفت خاندان رسالت سازگار نمى باشد. از اين گذشته اسانيد آنها نيز مخدوش و مردود است، و لذا از آوردن آنها خوددارى مى كنيم.

ص: 259

ص: 260

فصل نهم: صحابه

1- روايات صحابى

ص: 261

سؤال: چرا شيعه روايات صحابه را نمى پذيرد؟

پاسخ: رواياتى كه از پيامبر گرامى (ص) به وسيله راويان نقل مى شود، بر سه دسته اند:

1. خبر متواتر.

2. خبر مقرون به قرائن مفيد علم.

3. خبر واحد.

همه عقلاى جهان به دو قسم نخست عمل مى كنند و هرگز به وضع راوى و شرايط او نمى نگرند؛ زيرا خبر از نظر قوت و قدرت، به حدى است كه علم آفرين بوده و هر نوع شك و ترديد را از بين مى برد.

امّا خبر متواتر چيست و چه شرايطى دارد و يا خبر مقرون به قرائن كه علم آفرين است، كدام است؟

در كتاب هاى علم اصول و به ويژه علم درايه درباره آنها سخن گفته شده و شيعه هم به عنوان گروهى از عقلاى جهان بر اين دو دسته از روايات عمل مى كند.

سخن درباره دسته سوم از روايات است:

از آنجا كه در مسائل اعتقادى، هدف ايمان و اعتقاد است و خبر واحد در اين عرصه فاقد ارزش است؛ زيرا نتيجه مطلوب از آن حاصل نمى شود، ولى اگر خبر مربوط به احكام و مسائل عملى باشد، هرگاه

ص: 262

سلسله سند، همگى عادل و پاكدامن و پرهيزگار باشند، شيعه به اين حديث عمل مى كند و در اين مورد، فرقى ميان تابعى و صحابى قائل نيست. ولى اگر يكى از راويان، مخدوش و ضعيف باشد، چنين خبرى حجت نبوده و قابل احتجاج نيست، همين ضابطه در رواياتى كه به وسيله راويان از ائمه اهل بيت (ع) نقل مى شود نيز حاكم و صادق است.

خوشبختانه قسمتى از روايات پيامبر اكرم (ص) از طرق صحيح در اختيار ماست، بخشى از آنها از طريق امامان اهل بيت (ع) از پيامبر (ص) نقل شده و برخى ديگر از طريق راويان معتبر و با تقوا، و شيعه به همه اينها عمل مى كند.

آنچه در سؤال آمده، خيالى بيش نيست. برخى از رواياتى كه مورد عمل فقيهان شيعه است، در صحيح بخارى و مسلم و ديگر سنن نيز آمده است، ولى مهم اين است كه سند پيراسته از نقد و جرح باشد.

در پايان يادآورى مى كنيم كه از نظر فقه ما، كسانى كه ناصبى هستند و بغض اهل بيت (ع) را در دل دارند، كافر و غير قابل اعتمادند، ولى متأسفانه اين ميزان در برخى از كتاب هاى حديثى ناديده گرفته شده، مثلًا عمران بن حطّان، كه در رأس خوارج قرار دارد، در سلسله سندهاى صحيح بخارى و غيره وجود دارد كه از نظر ما قابل اعتماد نمى باشد.

ص: 263

2- انتقاد از صحابه

سؤال: با انتقاد از صحابه، دين متزلزل مى شود، چون دين به وسيله آنها به ما رسيده است؟!

پاسخ: چنين سخنى بر پايه و اساس پذيرفته نشده اى استوار است و آن اين كه روايات همه صحابه پيامبر، مردود و غير مقبول است؛ در حالى كه اين اصل، صحت ندارد.

در گذشته يادآور شديم كه ياران پيامبر نيز همانند تابعان، به صالح و ناصالح؛ و مقبول و غير مقبول تقسيم مى شوند و نپذيرفتن روايات صنف دوم، دليل بر اين نيست كه همه روايات صحابه پيامبر از درجه اعتبار ساقط است.

از اين گذشته، روايات پيامبر (ص) از طريق پيشوايان معصوم (ع) يعنى على بن أبى طالب (ع) و خاندان رسالت، كه خود از برترين صحابه بوده اند، در اختيار ما قرار گرفته است و نپذيرفتن روايات انسان هاى ضعيف يا مجهول و مبهم دليل بر نفى كلى نيست و سبب تزلزل دين نمى گردد، زيرا پيامبر گرامى (ص) دو حجّت گرانبها از خود به يادگار نهاده و امّت اسلامى با تمسك به اين دو، از هر مرجعى بى نياز خواهند بود.

اصولًا اين پرسش شگفت آور است، سؤال كننده به جاى اين كه پايه هاى دين را محكم و استوار سازد، مى گويد: اگر صحابه نقدپذير

ص: 264

باشند، دين متزلزل مى شود، در حالى كه دينى كه اساس آن به وسيله خداوند متعال و پيامبر گرامى (ص) گذاشته شده و با وعده الهى تا روز قيامت باقى است، «با نقد چند نفر» هرگز متزلزل نخواهد شد.

ص: 265

3- امام على (ع) و تأييد خلفا

سؤال: امام على (ع) خلفا را تأييد مى كرد، به چه دليل شما شيعيان خلافت آنان را نمى پذيريد؟

پاسخ: رفتار امام على (ع) با خلفا را بايد در دو زمينه مورد بررسى قرار داد:

1. به رسميت شناختن خلافت آنان.

2. همكارى امام با دستگاه خلفا در حل معضلات دينى و مشكلات سياسى.

و اين دو مطلب بايد از يكديگر تفكيك شود.

با قطع و يقين مى گوييم كه موضع امام در مورد اوّل كاملًا منفى بود و در مورد دوم مثبت.

در مورد دلايل منفى بودن موضع امام در مورد نخست بايد گفت:

اوّلًا: على (ع) چگونه مى تواند خلافت ديگران را به رسميت بشناسد، در حالى كه وى از جانب خدا در مواضع مختلف و به ويژه روز غدير، به عنوان ولى مسلمانان و سرپرست آنان معرفى شده است؟ ولايت امام، يك حكم آسمانى بود كه جز خدا، هيچ فردى نمى تواند آن را دگرگون سازد، چنان كه مى فرمايد:

«وَما كانَ لِمُؤْمِن وَلا مُؤْمِنَة إِذا قَضَى اللّهُ وَرَسُولُهُ أَمْراً أَنْ

ص: 266

يَكُونَ لَهُمُ الخيرة مِنْ أَمرِهِم». (1)

«هيچ مرد و زن با ايمانى حق ندارد هنگامى كه خدا و پيامبر او درباره امرى حكمى كنند، اختيارى (در برابر فرمان خدا) داشته باشد».

امامت امام حق شخصى وى نبود كه از آن چشم پوشى كند، بلكه حكم الهى بود كه كسى قادر بر تغيير آن نيست، امّا اگر شرايط براى اجراى اين حكم فراهم نباشد، مصلحت ايجاب مى كند كه درباره آن سكوت كند، نه اين كه ديگرى را جاى خود بنشاند.

ثانياً: تاريخ سقيفه و بررسى زندگى امام (ع) حاكى است كه آن حضرت با وجود شديدترين فشارها، دست بيعت به سوى خلفا دراز نكرد.

معاويه در يكى از نامه هاى خود به على (ع) مى نويسد: «تو همان كسى هستى كه به سان شتر افسار زده به سوى بيعت كشيدند»؛ و اين جمله بيانگر آن است كه فشار براى بيعت به حدى بود كه امام را به زور از خانه خود بيرون كردند و به مسجد بردند.

امام (ع) در پاسخ نامه معاويه، اين بى حرمتى را انكار نمى كند، ولى تصريح مى كند كه اين نشانه مظلوميت اوست، آنجا كه مى فرمايد:

«گفتى كه همچون شتر، افسار زدند و كشيدند كه بيعت كنم، عجبا! به خدا سوگند خواستى مذمت كنى ولى ناخود آگاه ستودى. خواستى رسوا كنى ولى رسوا شدى. براى يك مسلمان نقص نيست كه مظلوم واقع شود، مادام كه در دين خود ترديد نداشته باشد و در يقين خود شك نكند». (2) ثالثاً: بخارى، كه كتاب حديثى خود را بر وفق سياست حاكم بر


1- احزاب/ 36.
2- نهج البلاغه، نامه 28.

ص: 267

عصر خويش نوشته، در كتاب «مغازى» به سندى از عايشه چنين نقل مى كند:

فاطمه دخت پيامبر كسى را به نزد ابوبكر فرستاد تا سه چيز را برگرداند:

الف. ميراث او از رسول خدا (ص).

ب. فدك.

ج. آنچه از خمس غنايم خيبر مانده است.

ابوبكر در پاسخ گفت: از پيامبر شنيده است: «لا نُوَرث، ما تركناه صدقة»: «ما ارث نمى گذاريم، آنچه از ما باقى مى ماند، صدقه است» و زندگى آل محمد (ص) از همين مال تأمين مى شود. تا اين كه مى گويد: فاطمه از موضع گيرى منفى ابوبكر خشمگين شد. او را ترك كرد و ديگر با او سخن نگفت و پس از پيامبر شش ماه زنده بود. (1) وقتى فاطمه درگذشت، شوهرش على (ع) او را شبانه دفن كرد و ابوبكر را از درگذشت او آگاه نساخت و تا فاطمه زنده بود، على با ابوبكر بيعت نكرد. (2) حديث ياد شده حاكى است كه امام و همسرش، مدت شش ماه از بيعت با او سرباز زدند. اگر خلافت ابوبكر، شرعى و به اصطلاح جامع الشرايط بود، چرا دختر گرامى پيامبر، فاطمه در حالى كه بر او خشمگين بود، جهان را وداع كرد و همسر او نيز تا شش ماه با او دست بيعت نداد؟


1- متن حديث چنين است: «فوجدتْ فاطمة على أبى بكر فى ذلك فهجرته فلم تكلمه حتّى توّفيت» محقق صحيح بخارى، فعل «فوجدت» را به «غضبت» تفسير كرده است. بنابراين، فاطمه جان به جان آفرين داد در حالى كه از خليفه وقت خشمگين بود. همچنين بخارى در «باب مناقب قرابة رسول اللّه صلَّى اللّه عليه و آله و سلَّم: 3714، نقل مى كند كه آن حضرت فرمود: «فاطمة بضعة منّى، فمن أغضبها، أغضبنى».
2- صحيح بخارى، باب غزوه خيبر، حديث 4241.

ص: 268

در اين جا نوعى تناقض از نظر اصول اهل سنت وجود دارد؛ زيرا مورخان بر اين نظريه اند كه دخت گرامى پيامبر، با خليفه بيعت نكرد و

تا آخرين لحظه زندگى، با او سخن نگفت. حتى مى گويند مادام كه دخت گرامى پيامبر در قيد حيات بود، على (ع) با ابوبكر بيعت نكرد، بلكه پس از گذشتن شش ماه از حادثه سقيفه با او بيعت نمود. (1) از طرفى در صحاح و مسانيد نقل مى كنند كه هر كس با امام زمان خود بيعت نكند، مرگ او مرگ جاهليت است.

مسلم در صحيح خود چنين نقل مى كند:

«هر كس بميرد و در گردن او بيعت [امامى] نباشد، با مرگ جاهليت از جهان رفته است». (2) و نيز احمد بن حنبل در مسند خود نقل مى كند:

«هركس بدون شناخت امام خود بميرد، مرگ او به سان مرگ افراد در جاهليت است». (3) اكنون اين دو گزاره را چگونه تصديق كنيم؟

از يك طرف، رضايت وخشنودى زهرا ملاك خشنودى خدا و خشم او نشانه خشم خداست، و نيز وى از سروران زنان جهان است. (4) طبعاً يك چنين فردى، پاك و معصوم خواهد بود.

از طرف ديگر او با خليفه بيعت نكرد و به همان حالت به لقاء اللّه پيوست.

اكنون بايد اين تعارض را به يكى از دو طريق حل كرد:

الف. مرگ زهراى اطهركه محور رضا و خشم الهى و سرور


1- صحيح بخارى، كتاب فرض الخمس، حديث 3093.
2- صحيح مسلم، باب اماره، ص 58، حديث 88.
3- مسند احمد: 2/ 96.
4- مستدرك حاكم: 3/ 156.

ص: 269

زنان بهشت بود، بر اثر عدم بيعت با امام عصر خود- نعوذ باللّه- مرگ جاهليت بوده است.

ب. خليفه وقت، امام زمان خود نبوده و بدون جهت منصب خلافت را اشغال كرده است و امام همان فردى بود كه در سرزمين غدير، بر خلافت او تنصيص شد و زهرا از روز نخست با او بيعت كرده و تا جان بر لب و توان در بدن داشت، از يارى او باز نايستاد.

رابعاً: كلمات امام در موارد مختلف حاكى از آن است كه او تا آخرين لحظات زندگى، خود را شايسته خلافت مى دانست و اين كه خلافت حق مسلم او بود و از وى گرفته شد. در اين مورد، علاوه بر خطبه «شقشقيه» كه همه با او آشنا هستيم، سخنان ديگر او حاكى از غصب خلافت و عقب زدن او است كه ما در اين جا به برخى از سخنان آن حضرت اشاره مى كنيم:

الف. «به خدا سوگند از روزى كه خدا جان پيامبر خويش را تحويل گرفت تا امروز همواره حق مسلم من از من سلب شده است». (1) ب: «شخصى در حضور جمعى به من گفت: پسر ابوطالب! تو بر امر خلافت حريصى؛ به او گفتم:

«بلكه شما حريص تر و از پيغمبر دورتريد و من از نظر روحى و جسمى نزديك ترم. من حق خود را طلب كردم و شما مى خواهيد ميان من و حق خاص من حائل و مانع شويد و مرا از آن منصرف سازيد. آيا آن كه حق خويش را مى خواهد حريص تر است يا آن كه به حق ديگران چشم دوخته است؟ همين كه او را در برابر حاضران با نيروى استدلال كوبيدم به خود آمد و نمى دانست در جواب من چه بگويد». (2)


1- نهج البلاغه، خطبه 6.
2- همان، خ 172.

ص: 270

معلوم نيست اعتراض كننده چه كسى بوده و اين اعتراض در چه وقت مطرح شده است. ابن ابى الحديد مى گويد: اعتراض كننده سعد وقاص بوده، آن هم در روز شورا. سپس مى گويد: ولى اماميه معتقدند كه اعتراض كننده ابوعبيده جراح بوده و در روز سقيفه چنين اعتراض كرده است.

حضرت در ادامه مى فرمايد:

«خدايا! از ظلم قريش و همدستان آنها به تو شكايت مى كنم. اينها با من قطع رحم كردند و مقام و منزلت بزرگ مرا تحقير نمودند. اتفاق كردند در مورد امرى كه حق خاص من بود، بر ضدّ من قيام كنند». (1) تا اين جا روشن گرديد كه امام هرگز در مسأله خلافت و امامت با خلفا مصالحه نكرد و پيوسته از مظلوميت خود سخن مى گفت و نسل ها را از حقايق آگاه مى ساخت.

نكته دوم، همكارى امام با خلافت در مسائل دينى و سياسى و حل مشكلات خلفا است كه موضع امام در اين مورد كاملًا مثبت بود. ايشان در يكى از نامه هاى خود، علت همكارى با دستگاه خلافت را به روشنى بيان مى كند. اكنون ترجمه نامه امام را در اين جا مى آوريم:

«به خدا سوگند هرگز فكر نمى كردم و به خاطرم خطور نمى كرد كه عرب بعد از پيامبر؛ امر امامت و رهبرى را از اهل بيت او بگردانند (و در جاى ديگر قرار دهند و باور نمى كردم) آنها آن را از من دور سازند! تنها چيزى كه مرا ناراحت كرد اجتماع مردم اطراف فلان ... بود كه با او بيعت كنند. دست بر روى دست گذاردم تا اين كه با چشم خود ديدم گروهى از اسلام بازگشته و مى خواهند دين محمد (ص) را نابود سازند. (در اين جا بود) كه


1- بحارالأنوار، ج 29، ص 605.

ص: 271

ترسيدم اگر اسلام و اهلش را يارى نكنم، شاهد نابودى و شكاف در اسلام باشم كه مصيبت آن براى من از رها ساختن خلافت و حكومت بر شما بزرگ تر بود؛ چرا كه اين بهره دوران كوتاه زندگى دنيا است كه زايل و تمام مى شود. همان طور كه «سراب» تمام مى شود و يا همچون ابرهايى كه از هم مى پاشند. پس براى دفع اين حوادث به پا خاستم تا باطل از ميان رفت و نابود شد و دين پا برجا و محكم گرديد». (1) اين نامه به روشنى بيان مى كند كه امام در عين انتقاد از خلافت، براى صيانت اسلام تا آنجا كه امكان داشت با آنان همكارى كرد و معضلات علمى و سياسى آنان را به نحو احسن، حل و فصل نمود.


1- نهج البلاغه نامه 62.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109