بانك جامع نامها و اسامي دختران و پسران ايراني

مشخصات كتاب

سرشناسه:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان،1390

عنوان و نام پديدآور:بانك جامع نامها و اسامي دختران و پسران ايراني/ واحد تحقيقات مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان.

گرد آوري مطالب از سايت سازمان ثبت احوال كشور به نشاني :http://www.sabteahval.ir صورت گرفته است.

مشخصات نشر ديجيتالي:اصفهان:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان 1390.

مشخصات ظاهري:نرم افزار تلفن همراه ، رايانه و كتاب

موضوع:نامها واسامي

دانستنيها

سخنان

1- اولين هديه وعطاي هريك از شما به فرزندتان , نام نيكو و اسم خوب و زبيايي است كه به او اختصاص مي دهيد حضرت

محمد(ص) .

2- حق فرزند بر پدر آن است كه نام نيك و زيبا براونهند ودربلوغ او را همسري دهد وبه او نوشتن بياموزد.

(نهج الفصاحه جلداول ص 294)

كنيه، لقب

كلمه در زبان عربي سه نوع است: اسم، فعل و حرف.

اسم يا نكره است (كه بر شخصي يا شيء خاصي دلالت نمي كند) يا معرفه است (كه بر شخص يا شيء خاصي دلالت مي كند.)

خود اسم معرفه نيز سه نوع است: لقب، كنيه و اسم .

كنيه: اسمي است كه با «اب» يا «ام» شروع بشود، مانند ابوالحسن و ام كلثوم.

كنيه مخصوص زبان عربي و اعراب است. اعراب براي ابراز احترام، از ذكر نام اشخاص پرهيز مي كنند و در عوض، كنيه به كار مي برند. به اين ترتيب كه به شخصي كه نام فرزندش قاسم است، ابوالقاسم و به زني كه نام دخترش مريم است، ام مريم گفته مي شود.

لقب: اسمي است كه معمولا صفت است و دلالت بر مدح يا ذمّ صاحب لقب دارد. مانند اميرالمومنين يا صادق يا هادي.

اسم: اسمي كه لقب و كنيه نباشد؛ مانند علي، حسن ،زيد و. . .

منابع:

ربيع الابرار زمخشري - فوائد الالحجتيه، ج 1، ص 160.

انتخاب نام نيك براي كودكان

در فرهنگ دين اسلام حقوق و وظائف متقابلي ميان پدر و فرزند وجود دارد. هر يك از پدر و فرزند موظفند به وظائف و حقوقي كه بر عهده دارند به بهترين وجه عمل كنند.

از سخنان معصومين عليهم السلام به اين حقوق و وظائف اشاره شده است. يكي از روايات در اين فرضيه گفتار نوراني حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در نهج البلاغه است كه مي فرمايد:

(ان الولد علي الوالد حقا و ان للوالد علي الولد حقا فحق الوالد علي الوالد ان يعطيعه في كل شي الا في معصيته الله سبحانه و حق الوالد علي الوالد ان يحسن اشمه و يحسن ادبه و يعلمه القرآن)؛ (بدرستي

كه فرزند بر پدر حقي دارد و پدر نيز بر فرزند حقي دارد. حق پدر بر فرزند اين است كه در همه چيز جز در معصيت خدا او را اطاعت كند و حق فرزند بر پدر آنكه براي او نام نيك انتخاب كند و تربيتش را نيكو قرار دهد و قرآن را به او بياموزد. )

بنابراين با توجه به اينكه نام هر كسي تا پايان زندگاني تابلوي وجود او مي باشد و نام نيك تأثير بسزايي در شخصيت كودك دارد در اسلام سفارش فراواني بر گذاشتن نام نيك بر كودكان شده است و جالب است بدانيد نام گذاري هر كودك مادر يا پدر يا پدربزرگ و ديگران نيست بلكه حق كودك است و چون خودش زبان ندارد و قدرت انتخاب و بيان در او نيست خداوند كه مدافع منافع انسان ها است اين حق را بر عهده پدر گذارده و بر او واجب نموده كه نام نيك بر كودك خود بگذارد يعني اگر تخلف كند و نام ناهنجار بر او بگذارد فرزندش حق بازخواست دارد.

بنابراين بايد از نام هاي مقطعي كه در سنين كوچكي خوبست ولي براي سنين بزرگسالي مناسب نيست پرهيز نمود و نامي براي كودك انتخاب نمود كه شيرين، پرمعني، شخصيت بخش و نشان دهنده جهت گيري تفكر انسان و به دور از تقليد از نام هاي كفار و مشركين باشد.

در روايات اسلامي بر نام گذاري به اسم بزرگان دين و انبياء و امامان تأكيد فراوان شده است.

منابع: نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره 399.

رعايت زبان و مليت در نامگذاري

پيامبر اكرم دو واژه « شبّر و شبير » را به «حسن» و «حسين» تبديل و ترجمه كرد

و چنين فرمود:«زبان من عربي است.»

از اين نكته به دست مي آيد كه رعايت زبان ملي هر قوم در نامگذاري امر درست و نيكويي ست. اما اگر زباني در زبان ديگر درهم آميخت، به نحوي كه تفكيك زبان دوم در زبان اصلي، زبان اصلي را بي محتوا و بي رنگ نكند، نام نهادن با زبان دوم هم نازيبا جلوه نمي كند؛ همانند عربي نسبت به فارسي.

به هر حال از روايات به دست مي آيد كه پس ملي بودن يك نام براي نامگذاري كودك كافي نيست و شرط اول زيبايي و محتواي نام است.

انتخاب نام فرزند به وسيله اولياء الهي

تصميم گيري هاي انسان بر اساس عقل و انديشه اوست، و انسان متديّن كه در مكتب انبياء الهي و در پرتو اطاعت از فرامين پروردگار عقلش را به كمال رسانده است، بر اساس عقل الهي خود تصميم مي گيرد. در اين ميان، اولياي الهي كه مدارج كمال الهي را طي كرده اند در تصميم گيري هاي خود افق هاي وسيع تري را مورد ملاحظه قرار مي دهند. از همين رو واگذاري انتخاب نام كودك به اولياي الهي امري مطلوب است و در سيره اهل بيت عصمت و طهارت ديده شده است.

اين كار اثر تربيتي بزرگي هم بر روي كودك دارد چرا كه بعدها مي توان از آن به صورت يك اهرم تربيتي استفاده كرد و به او گفت:« نام تو را يكي از افراد صالح برگزيده است. بايد بتواني لياقتِ داشتنِِ چنين نامي را در خود زنده نگه داري.»

براساس حروف الفبا

الف

اَباذر

(عربي) (= ابوذر)، ( ابوذر.

اِبتسام

(عربي) 1- لبخند زدن، تبسم كردن؛ 2- (در قديم) تبسم، لب خند.

اِبتهاج

(عربي) 1- شادن شدن، خوش و خرم؛ 2- (در قديم) شادماني، خوشي.

اِبراهيم

(عبري) 1- پدر عالي؛ 2- (اَعلام) 1) سوره ي چهاردهم از قرآن كريم داراي پنجاه و دو آيه؛ 2) ابراهيم: از پيامبران بني اسراييل، ملقب به خليل الله، پدر اسحاق و اسماعيل، كه گفته مي شود معاصر همورابي بوده است و عربها و يهوديان خود را از تبار او مي دانند. بناي كعبه منسوب به اوست؛ 3) ابراهيم: [قرن اول هجري] نام فرزند پيامبر اسلام(ص) كه در كودكي وفات يافت؛ 4) ابراهيم: شاه عثماني [1049-1058 قمري]، كه جنگي طولاني با ونيز آغاز كرد، سرانجام خلع و كشته شد؛ 5) ابراهيم ابن ادهم: (= ابراهيم ادهم) [قرن 2 هجري] عارف و زاهد ايراني، از پيشگامان و بزرگان نهضت تصوف، كه گفته مي شود از شاهزادگان بلخ بود؛ 6) ابراهيم ابن اغلب: بنيانگذار و نخستين امير [184-196 قمري] سلسله ي بنو اغلب؛ 7) ابراهيم ابن منصور نيشابوري: [اوايل قرن 6 هجري] نويسنده ي ايراني، مؤلف كتاب قصص الانبيا، در سرگذشت پيامبران؛ 8) ابراهيم ابن وليد: سيزدهمين خليفه ي اموي [126-127 قمري]؛ 9) ابراهيم تيموري: [796-838 قمري] شاهزاده ي گوركاني، پسر شاهرخ، حاكم بلخ و تخارستان؛ 10) ابراهيم شاه قاجار: [قرن12 هجري] شاهزاده ي سلسله ي افشاريه، برادرزاده ي نادرشاه و از مدعيان سلطنت، كه بر ضدّ برادرش عادل شاه در اصفهان قيام كرد و او را مغلوب و متواري كرد و خود به سلطنت نشست؛ 11) ابراهيم صفوي: (= سلطان ابراهيم ميرزا) [946-984 قمري] شاهزاده ي صفوي، نوه ي شاه اسماعيل اول، شاعر، خوشنويس، هنردوست و گرد آورنده ي اثرهاي هنري. گفته مي شود كتابخانه اش شامل 4000 جلد كتاب بوده است؛ 12) ابراهيم غزنوي: دهمين

شاه [451-492 قمري] سلسله ي غزنويان پسر سلطان محمود. [اين نام در اصل «ا ب ر ا م» به معني «كسي كه پدرش والامقام است» بوده و بعدها «ابراهام» به معني «پدر حمايت بسيار» شده است و در قرآن 69 بار به صورت «ابراهيم» آمده است. (برهان قاطع به اهتمام دكتر معين، ص81 پاورقي نام ابرهام)].

اَبريشم

(پهلوي) 1- رشته اي كه از تارهاي پيله براي دوختن و بافتن سازند، حرير؛ 2- (در گياهي) گلي به صورتِ رشته هاي باريك آويخته به رنگ زرد يا سرخ كه در تابستان ها مي رويَد؛ 3- درخت اين گل؛ 4- (در قديم) (در موسيقي ايراني) نوعي ساز زهي.

ابوالحسن

(عربي) 1- پدر حسن؛ 2- (اَعلام) 1) ابوالحسن علي ابن ابي طالب(ع): (= حضرت علي)، علي 6- 1) ؛ 2) ابوالحسن علي ابن محمّد(ع): (= امام علي النقي)، ا نقي.3- ؛ 3) ابوالحسن علي ابن موسي(ع): (= امام رضا)، ا رضا 3- 1) ؛ 4) ابوالحسن موسي ابن جعفر(ع): (= امام موسي كاظم)، ا كاظم 2- ؛ 5) ابوالحسن خرقاني: [قرن 4 و 5 هجري] صوف و عارف ايراني، مؤلف نورالعلم. آرامگاهش در قلعه نو (خرقان) در نزديكي شاهرود زيارتگاه است؛ 6) ابوالحسن ابن عبدالله: آخرين فرمانرواي [1083-1098 قمري] سلسله ي قطبشاهيان دكن؛ 7) ابوالحسن علي ابن اخشيد: از اميران [349-355 قمري] اخشيديه، كه پس از مرگش غلام سياهپوست او به نام كافوراخشيدي، فرمانرواي مصر شد.

ابوالفتح

(عربي) 1- پدرِ فتح؛ 2- (اَعلام) ابوالفتح خان زند: شاه ايران [1169-1194 قمري] از سلسله ي زند، پسرِ كريمخان زند.

ابوالفضل

(عربي) 1- پدر فضل؛ 2- (اَعلام) 1) ابوالفضل عباس(ع): (= عباس بن علي)، ) عباس. 4- 1) ؛ 2) ابوالفضل جعفر: (= مقتدر) خليفه ي عباسي [295-320 قمري]، كه در زمان او قرمطيان مكه را غارت كردند، حاجيان را كشتند و راه حج را بستند. او دو بار از خلافت خلع شد و باز به خلافت رسيد. تا بار سوم در جنگ با شورشيان كشته شد.

ابوالقاسم

(عربي) 1- پدر قاسم؛ 2- (اَعلام) 1) ابوالقاسم: كنيه ي پيامبر اسلام(ص)، محمّد 3- 1) ؛ 2) ابوالقاسم محمّد ابن حسن عسكري(ع): (= حضرت مهدي)، ح مهدي 2- 1) ؛ 3) ابوالقاسم احمد (= مُستَعلي)، خليفه ي فاطمي مصر [487-495 قمري] كه برادرش ابومنصور نزار را بركنار كرد و موجب پيدايش اختلاف ميان اسماعيليان شد. هواداران او كه بيشتر در آفريقا هستند مستعلويان و هواداران برادرش نزاريان ناميده مي شدند؛ 4) ابوالقاسم خان قراگُوزلو : (= ناصرالملك) [1244-1306 شمسي]، دولتمرد ايراني، نايب السلطنه ي احمدشاه قاجار [1289- 1295 شمسي] و صدر اعظم محمّدعلي شاه [1285 شمسي]؛ 5) ابوالقاسم زهراوي: (= خَلَف ابن عباس) [قرن 3 و 4 هجري] جراح آندلسي، مؤلف دايرةالمعارف پزشكي اَلتَصريف، كه ترجمه ي لاتيني آن در پيشرفت جراحي در اروپا تأثير زيادي داشت؛ 6) ابوالقاسم عبدالله: (= مستكفي) خليفه ي عباسي [333-334 قمري]، كه در زمان او احمد ابن بويه بغداد را گرفت و مستكفي به او لقب معزّالدوله داد. مستكفي به دست سپاهيان ديلمي معزول و كشته شد؛ 7) ابوالقاسم فضل: (= مطيع)، خليفه ي عباسي [334-363 قمري]، كه در زمان او ديلميان بر بغداد و فاطميان بر مصر و يمن دست يافتند؛ 8)

ابوالقاسم قزويني: (= عارف قزويني)، عارف 4- ؛ 9) ابوالقاسم قشيري: (= عبدالكريم ابن هَوازن) [376-465 قمري] فقيه و صوفي ايراني، كه تصوف و شريعت را باهم جمع كرد. از جمله آثار معروف او رساله ي قشيريه است.

ابوبكر

(عربي) 1- پدر بَكر؛ 2- (اَعلام) 1) ابوبكر: (= عبدالله ابن ابي قحافه) [قرن اول هجري] نخستين خليفه از خلفاي راشدين [11-13 قمري] و از ياران نزديك پيامبر اسلام(ص)، ملقب به صدّيق؛ 2) ابوبكر: سومين اتابك لر كوچك [اوايل قرن 7 هجري]؛ 3) ابوبكر ابن سعد: ششمين اتابك [623-658 قمري] از اتابكان زنگي فارس، پسر سعد ابن زنگي كه سعدي گلستان و بوستان را به نام او تأليف كرده است؛ 4) ابوبكر سيف الدين: (= ملك عادل دوم) شاه ايوبي مصر [635-637 قمري]، كه برادرش ملك صالح بر او شوريد و او را خلع كرد؛ 5) ابوبكر عبدالله ابن عمر بلخي: [زنده در 610 قمري] واعظ اهل بلخ، مؤلف كتابي عربي به نام فضايل بلخ، درباره ي ويژگيهاي بلخ همراه با زندگينامه ي عده اي از بزرگان و فضلاي بلخ تا قرن 7هجري؛ 6) ابوبكر عبدالله ابن محمّد رازي: (= نجم الدين دايه)، ي نجم الدين. 3- 1) ؛7) ابوبكر محمّدابن عبدالكريم: (؟) از جانشينان شيخ مرشد، صوفي ايراني، مؤلف كتاب عربي در شرح حال او كه بعدها محمود ابن عثمان فردوس المرشديه را با اقتباس از آن تأليف كرد؛ 8) ابوبكر محيي الدين محمّد: (= ابن عربي)، ا محيي الدين. 2- 2)

ابوتراب

(عربي) 1- پدرِ خاك؛ 2- از كنيه هاي حضرت علي(ع)، امام اول شيعيان [قرن اول هجري].

ابوذر

(عربي) (= اباذر) (اَعلام) جُندُب ابن جُناده (= ابوذر غفاري): [قرن اول هجري] يكي از مشهورترين صحابه پيامبر اسلام(ص) كه مي گويند او پس از چهار كس ايمان آورده است و در زمان عثمان خليفه به خاطر مخالفت با تجمل و ثروت اندوزي مسلمانان به روستاي رَبَذه در بيرون شهر مدينه تبعيد شد و در آنجا درگذشت.

ابوطالب

(عربي) 1- پدرِ طالب؛ 2- (اَعلام) ابوطالب: عَبد مَناف ابن عبدالمطلب [قرن اول هجري] عمو، مرّبي و حامي پيامبر اسلام(ص) و پدر حضرت علي(ع).

اتابك

(تركي) 1- پدربزرگ؛ 2- (در قديم) در دوره ي قاجار, لقبي كه به وزيران داده مي شد؛ 3- لقب هر يك از پادشاهان مستقل كه حكومت هاي محلي داشتند؛ كسي كه پرورش فرزندان پادشاه و بزرگان را بر عهده داشت؛ 4- (اَعلام) 1) ميرزاعلي اصغرخان اتابك: [1274-1325 قمري] دولتمرد ايراني، ملقب به امين سلطان، كه در زمان سه پادشاه سه بار صدر اعظم شد و سرانجام به دست يكي از مجاهدان آذربايجاني كشته شد؛ 2) نصرت الدين ابوبكر: از اتابكان آذربايجان [587-607 قمري] ملقب به اتابك ابوبكر، كه از سپاهيان ملكه ي گرجستان شكست خورد و بخشي از قلمرواش را از دست داد.

اِجلال

(عربي) 1- بزرگ داشتن، تجليل؛ 2- شوكت و جلال، بلندي مقام؛ 3- كبريا و عظمت پروردگار.

اِحترام

(عربي) 1- حرمت داشتن، محترم بودن؛ 2- حرمت، پاس، بزرگداشت؛ 3- رفتار و گفتاري كه نشان دهنده ي بزرگداشت و اهميت دادن به كسي يا چيزي است.

اِحتشام

(عربي) 1- جلال، بزرگي، شكوه، عظمت؛ 2- (در قديم) بزرگداشت، تكريم؛ 3- (درقديم) تكبر، غرور.

اَحد

(عربي) 1- يگانه، يكتا، بي مانند؛ 2- از نام هاي خداوند؛ 3- يكي، يك نفر، يك از.

اِحسان

(عربي) 1- خوبي، نيكي، نيكويي؛ 2- (به مجاز) بخشش، انعام، نيكويي كردن؛ 3- (در تصوف) نيكي كردن در مقابل بدي ديگران.

اِحسان الله

(عربي) بخشش خدا، آن كه خداوند به او نيكوئي مرحمت كرده است.

اِحسانه

(عربي _ فارسي) (احسان + ه (پسوند نسبت))، منسوب به احسان، ( احسان.

اَحلام

(عربي) 1- جمع حلم، بردباري ها، وقارها؛ 2- عقل ها؛ 3- جمع حليم، بردباران.

احمد

(عربي) 1- ستوده ترين؛ 2- (اَعلام) 1) يكي از نام هاي حضرت محمّد(ص) پيامبر اسلام؛ 2) نام ابوعبدالله [= ابن حنبل] مشهور به احمد ابن حنبل، امام و مؤسس مذهب حنبلي، مؤلف كتاب مُسنَد در حديث [قرن 2 و3 هجري]؛ 3) احمد ابن طيّب: (= سرخسي) [قرن 4 هجري]، فيلسوف ايراني، معلم معتضد خليفه ي عباسي، كه سرانجام به اتهام الحاد به فرمان معتضد كشته شد؛ 4) احمد ابن محمّد: (= مقدس اردبيلي) [قرن 10 هجري] روحاني شيعه ي ايراني، مؤلف كتابهايي در فقه و كلام، از جمله: اثبات الواجب به فارسي، زُبدة البَيان في شرح آيات الاحكام (معروف به آيات احكام اردبيلي)، حديقة الشيعه، استيناس المعنويه به عربي در كلام، خَزَجيه به عربي؛ 5) احمد ابن محمّد نيشابوري: [قرن 5 و6 هجري] اديب ايراني از مردم نيشابور، مؤلف فرهنگ السامي في الاسامي، مجمع الامثال و اَنموذج؛ 6) احمد ابن موسي: (= بنوموسي) [قرن 3 هجري] دانشمند ايراني، فرزند موسي ابن شاكر، منجم دربار مأمون، كه در رياضيات، نجوم و مكانيك به همراه دو برادر دانشمندش كار كردند؛ 7) احمد ايلكاني (= احمد جلاير)، غياث الدين احمد بهادر: چهارمين شاه [784-795 ؛ حدود 807-813 قمري] سلسله ي جلايريان (ايلكانيان)، كه پس از شكست تيمور [795 هجري] به مصر گريخت و پس از مرگ تيمور دوباره به پايتختش بغداد بازگشت و پادشاهي از سر گرفت. او سرانجام در جنگ با قرايوسف تركمان اسير و به امر او كشته شد؛ 8) احمد بهادر: [1161-1167 قمري] سيزدهمين پادشاه سلسله ي گوركاني هند؛ 9) احمد تركمان: از شاهان

[902-903 قمري] سلسله ي آق قوينلو، كه تنها شش ماه پادشاهي كرد؛ 10) احمد ساماني: (= ابونصر احمد ابن اسماعيل) دومين امير [295- 301 قمري] سلسله ي ساماني كه به دست غلامان خويش كشته شد؛ 11) احمدشاه قاجار: شاه ايران [1287-1304 قمري] و آخرين شاه سلسله ي قاجار، كه بر اثر فشار رضاخان سردار سپه، به وسيله ي مجلس مؤسسان عزل شد و در اروپا درگذشت.

احمدحسين

(عربي) از نام هاي مركب، ا احمد و حسين.

احمدرضا

(عربي) 1- از نام هاي مركب؛ 2- كسي كه به اوصاف خشنودي و ستوده متصف است. + ك احمد و رضا.

احمدعلي

(عربي) نامي مركب، ( احمد و علي.

اَحيا

(عربي) 1- زندگان؛ 2- زندگي؛ 3- زندگي از نو؛ 4-خاندان ها، قبيله ها.

اختر

1- (در نجوم) جرم فلكي، ستاره، كوكب، نجم؛ 2- (در گياهي) نام گل و گياهي است؛ 3- (در قديم) در باور قدما ستاره ي بخت و اقبال؛ 4- (در قديم) سرنوشت، بخت، طالع؛ 5- (در قديم) پرچم، عَلَم، درفش.

اِخلاص

(عربي) 1- دوستي خالص داشتن، خلوص نيت داشتن، عقيده داشتن، عقيده پاك داشتن، ارادت صادق داشتن؛ 2- (در تصوف) يك سره روي كردن و پرداختن به خداوند؛ 3- (اَعلام) سوره ي صد و دوازدهم از قرآن كريم داراي چهار آيه؛ 4- (در قديم) رها كردن، نجات دادن.

اِدريس

(عربي) (اَعلام) نام يكي از پيامبران كه در قرآن كريم نيز دو بار ذكرش آمده و او را با خَنوع و هِرمِس يكي مي دانند،. [از اين جهت او را ادريس مي گفتند كه بسيار درس مي گفته و بيش از هر چيز به درس دادن اشتغال داشته، در تورات ادريس همان «اخنوخ»و «خنوخ» است].

ادنا

(عربي، ادني) 1- از واژه هاي قرآني؛ 2- (در قديم) كمترين، جزئي ترين؛ 3- پايين تر؛ 4- پايين ترين، نازل ترين.

اَدهم

(عربي) 1- سياه، تيرگون؛ 2- آثار نو؛ 3- بند و قيد؛ 4- (اَعلام) نام پدرِ ابراهيم (ابواسحاق ابراهيم ابن ادهم ابن منصور ابن زيد بلخي) معروف به ابراهيم ادهم از بزرگان صوفيه و عرفان.

اديب

(عربي) 1- زيرك، 2- نگاهدارنده ي حد همه چيز؛ 3- بافرهنگ، دانشمند؛ 4- خداوند ادب؛ 5- آن كه در علوم ادبي تخصص دارد، متخصص ادبيات، سخن دان، سخن شناس؛ 6- (در قديم) آراسته به ارزش هاي اخلاقي، آداب دان؛ 7- (اَعلام) اديب پيشاوري: [1222-1309 شمسي]، اديب و شاعر فارسي زبان متولد پيشاور، متخلص به اديب، كه در ايران به تدريس فلسفه و ادبيات پرداخت و جمعي از اديبان ايران شاگرد او بودند.

اديبه

(عربي) (مؤنث اديب)، ( اديب. 1- ، 2- ، 3- ، 4- و5-

اَرجاسب

1- دارنده ي اسب پر بها و با ارزش؛ 2- (اَعلام) (در شاهنامه) پادشاه اساطيري توران از نوادگان افراسياب، قاتل پدر و پسران گشتاسب كه به دست اسفنديار كشته شد.

اَرجمند

1- گرامي و عزيز؛ 2- داراي قدر و منزلت، محترم، بزرگوار، شريف؛ 3- قيمتي، گران بها؛ 4- مهم، با اهميت، عالي؛ 5- (در قديم) لايق، شايسته، سزاوار، در خور، مورد قبول؛ 6- (در قديم) همراه با شكوه و جلال.

اَرحام

(عربي) (جمع رحم)، خويشان، كسان، بستگان، منسوبان به ويژه منسوبان نَسَبي. [اين واژه اگر «ارحام»/erham/ تلفظ شود به معني مهرباني كردن، مهر ورزيدن، بخشايش آوردن است].

اُرُد

(اَعلام) نام دو تن از شاهان اشكاني 1) اُرُد اول [ 57-36 پيش از ميلاد] كه در زمان او نخستين جنگ ايران و روم درگرفت. او پدر و برادرش را كشت و خود به دست پسرش كشته شد. 2) اُرُد دوم [ 4-7 ميلادي] كه در جريان شورش مردم كشته شد.

اَردشير

1- شهرياري و پادشاهي مقدس، كسي كه داراي چنين شهرياري است؛ 2- (اَعلام) 1) (در شاهنامه) پسر گشتاسب كه در جنگ با ارجاسب توراني همراه با برادرانش شيدسب و شيرو كشته شد؛ 2) نام سه تن از شاهان ايران از سلسله ي هخامنشي. اردشير اول: ملقب به درازدست [264-424 پيش از ميلاد]، پسر و جانشين خشايار شاي اول؛ اردشير دوم: ملقب به باحافظه [404-360 پيش از ميلاد] پسر و جانشين داريوش دوم؛ اردشير سوم: [= اُخُس]، [359-338 پيش از ميلاد] پسر و جانشين اردشير دوم؛ 3) نام سه تن از شاهان ايراني از سلسله ي ساساني. اردشير اول: [= اردشير بابكان]، بنيانگذار و نخستين شاه [226-241 ميلادي] سلسله، كه در سال 212 در فارس مدعي پادشاهي شد و اصفهان و كرمان را تسخير كرد و پس از كشتن اردوان پنجم (224) به تأسيس سلسله ي پادشاهي تازه اي توفيق يافت؛ اردشير دوم: [379-383 ميلادي]، برادر و جانشين شاپور ذوالاكتاف؛ اردشير سوم: [629-630 ميلادي]، پسر و جانشين قباد دوم، كه در هفت سالگي به تخت نشست و پس از مدت كوتاهي به دست برادرش كشته شد.

اَردلان

(اَرد = پاك و مقدس + لان (پسوند مكان) )، 1- جاي و مكان مقدس؛ 2- نام طايفه اي از ايلات كرد ايران.

اَردوان

1- نگهبان درستكاران؛ 2- (اَعلام) نام پنج تن از شاهان ايراني از سلسله ي اشكاني 1) اردوان اول: [حدود 211- حدود 191 پيش از ميلاد]. 2) اردوان دوم: [128-124 پيش از ميلاد] كه در جنگ با تُخارها كشته شد. 3) اردوان سوم: [12-39 ميلادي] كه از ادعاي ايران بر ارمنستان به سود روم چشم پوشيد. 4) اردوان چهارم: [80-81 ميلادي]. 5) اردوان پنجم: آخرين شاه اشكاني [209-224 ميلادي] كه به دست اردشير بابكان كشته شد.

اَرزنده

1-(به مجاز) نقش و نگار؛ 2- (اَعلام) 1) (= ارتنگ) نام كتاب مصور تأليف «ماني» پيامبر ايراني كه تا قرن 5 هجري باقي بوده است؛ 2) نام پهلواني توراني پسر زره؛ 3) نام چاهي در توران.

ارژنگ

1-(به مجاز) نقش و نگار؛ 2- (اَعلام) 1) (= ارتنگ) نام كتاب مصور تأليف «ماني» پيامبر ايراني كه تا قرن 5 هجري باقي بوده است؛ 2) نام پهلواني توراني پسر زره؛ 3) نام چاهي در توران.

اَرَس

(اَعلام) نام رودخانه اي بزرگ كه از كوه هاي هزار تركيه سرچشمه مي گيرد و مرز ميان ايران و قفقاز را طي كرده و به دراي خزر مي ريزد. [اين نام با واژه هاي اُرس/ors/ گياهي درختي از خانواده سرو، اُرُس/oros/ نام كشور روسيه, و اِرُس/eros/ خداي عشق در اساطير يونان، همه نويسه مي باشد].

اَرسام

(= آرشام و آرسام) آرشام.

اَرسطو

(معرب يوناني، Aristotle) (= ارسطاطاليس) [384-322 پيش از ميلاد]، حكيم و فيلسوف مشهور يوناني، شاگرد افلاطون و مقلب به معلم اوّل. معلم اسكندر مقدوني، بنيانگذار مدرسه ي لوكئوم در آتن و مكتب فلسفي معروف به مشايي. مؤلف كتابهاي بسيار درباره ي جهان شناسي، سياست و هنر.

اَرسلان

(تركي) 1- شير، شير درنده، اسد؛ 2- از نام هاي خاص تركي؛ 3- (به مجاز) مرد شجاع و دلير.

اَرسَن

1- انجمن، مجلس، محفل، مجمع، مجلس بزم؛ 2- (در پهلوي) (آرسن، ārasan) انجمن، مجمع.

اِرشاد

(عربي) 1- رهبري، هدايت كردن، راه نمودن؛ 2- راهنمايي، نشان دادن راه درست.

اَرشاك

1- (در بعضي از منابع) دلير مرد و مبارز؛ 2- (اَعلام) 1) نام مؤسس سلسله ي اشكاني كه به اشك اول مشهور است؛ 2) نام چند تن از پادشاهان ارمنستان.

اَرشام

1- (= آرشام)، ( آرشام 1- ؛ 2- (اَعلام) پسر آرتاشس دوم و برادر تيگران اول، نخستين شاه از شاخه ي دوم سلسله ي اشكانيان.

اَرشان

1- دلير، دلاور، درست؛ 2- (اَعلام) 1) نام پسر اردشير دوم؛ 2) نام پسر ارته باز كه يونانيان وي را «آرسنيس» نوشته اند.

اَرشد

(عربي) 1- رشيدتر، بزرگتر؛ 2- داراي درجه و مقامي بالاتر از ديگران، مافوق.

اَرَشك

(اَعلام) 1) شاه سلسله ي هخامنشي [338-336 پيش از ميلاد] پسر و جانشين اردشير سوم؛ 2) (= اشك اول) [حدود 248 پيش از ميلاد]، سرسلسله و مؤسس خاندان اشكاني كه بعد ها آن (اشك) عنوان هر يك از پادشاهان اشكاني قلمداد شد.

اَرشيا

(در زند و پازند) تخت و اورنگ شاهان، گاه، تخت.

اَرشين

1- دوست ترين؛ 2- (اَعلام) نام يكي از شاهدخت هاي هخامنشي است كه در زمان خود به درايت و كارداني مشهور بوده است.

ارغوان

1- (در گياهي) درختي است زينتي از تيره ي پروانه واران با گلهايي به رنگ سرخ مايل به بنفش؛ 2- (در گياهي) گلي قرمز رنگ و چسبيده به ساقه كه پيش از ظاهر شدن برگ ها پديدار مي شود؛ 3- (به مجاز) چهره ي زيبا و گلگون. [ارغوان را (در انگليسي) love tree و (در عربي) ارجوان و (در فارسي) درخت ارغوان و يا درخت گل ارغوان گويند].

اُركيده

(فرانسوي) (در گياهي) 1- گلي به شكل هاي غيرعادي و رنگ هاي درخشان، كه يك گل برگِ آن از دو گل برگِ ديگرش بزرگتر است؛ 2- گياه اين گل كه علفي است و انواع متعددي دارد كه ممكن است پيچنده، بالارونده يا زميني باشد.

اَركان

(عربي) 1- ركن ها، مبناها، پايه ها؛ 2- (به مجاز) بزرگان، اعيان، كارگزاران و كارگردانان حكومت.

ارمغان

(تركي) تحفه اي كه از جايي ديگر برند، سوغات، ره آورد.

اِرميا

(عبري) (= ارمياي نبي= يرميا)، 1- يعني «يهوه به زير مي اندازد»؛ 2- (اَعلام) نام يكي از پيامبران بني اسرائيل [حدود 650-570 پيش از ميلاد]، پسر حلقيا و دومين انبياء اعظم عهد عتيق كه در زمان سلطنت يوشيا و يهوياقيم و صدقيا و هم در زمان اسيري صدقيا نبوت كرده است. مدتي به وسيله ي شاه اسرائيل زنداني شد، سپس به اسارت به بابل برده شد، مدتي هم در مصر بود. مراثي ارمياي نبي در عهد عتيق منسوب به او و كتاب ارمياي نبي در عهد عتيق شرح حال اوست. + و يرميا.

اَرنَواز

1- آن كه سُخنش رحمت مي آورد؛ 2- (در شاهنامه) نام خواهر جمشيد كه ضحاك او را به همسري خود درآورد؛ 3- (در اوستا) ارنوك.

اَرنيكا

1- آريايي نيكو كردار، آريايي نيكو رفتار، 2- آريايي خوب و زيبا.

اََروند

(اوستايي، aurvant) (در تفسير پهلوي، arvand) 1- تند، تيز، چالاك، دلير؛ 2- فر، شكوه، شأن و شوكت؛ 3- (اَعلام) 1) نام رودِ دجله؛ 2) نام پدر سهراب شاه كه نسب وي به كي قباد مي رسد.

اَروين

(= آروين)، ( آروين.

اَريسا

(معرب يوناني) (= ايرسا)، ( ايرسا.

اريكا

1- (در گياهي) فوفل، پوفل، درختي از تيره ي نخل ها كه در مناطق گرم آسيا مي رويد، نخل هندي؛ 2- (در عربي) فُوفَل، تانبُول، كَوتَل؛ (در انگليسي و آلماني) اريكا، Areka،Areca .

اَزهار

(عربي) (جمع زَهر) (در قديم) گل ها، شكوفه ها.

اُسامه

(عربي) 1- (اَعلام) نام چند تن از صحابيان پيامبر اسلام(ص) از جمله اسامه ابن زيد؛ 2- اُسامه اسم خاص است براي شير؛ به تعبيري اين واژه به معني شير بيشه، اسد؛ 3- (به مجاز) دلير و شجاع مي باشد.

اِسحاق

(عبري) (اَعلام) 1) نام پسر حضرت ابراهيم(ع) از ساره [سارا] از زمره پيامبران بني اسرائيل. نام اين پيغمبر (اسحاق) هفده بار در قرآن كريم آمده است؛ 2) سردار ايراني كه در ماوراءالنهر به خونخواهي ابومسلم برخاست [قرن 2 هجري] و بر منصور خليفه ي عباسي شوريد و مژده ي آمدن زرتشت را داد.

اَسد

(عربي) 1- شير، شير درنده؛ 2- كنايه از شجاعت و بي باكي؛ 3- (اَعلام) نام چند تن از افراد در تاريخ از جمله برخي از اصحاب پيامبر اسلام(ص).

اسدالله

(عربي) 1- شيرخدا؛ 2- (اَعلام) 1) از القاب حضرت علي(ع)؛ 2) لقب حمزه سيدالشهدا عموي پيامبر اسلام(ص).

اِسرا

(عربي) 1- به شب راه رفتن، در شب سير كردن؛ 2- معراج پيامبر اسلام(ص)؛ 3- (اَعلام) نام هفدهمين سوره ي قرآن كريم داراي صد و يازده آيه.

اِسرافيل

(عبري) 1- درخشيدن مانند آتش؛ 2- (در اديان) به باور مسلمانان و پيروان ديگر اديان سامي، يكي از فرشتگان مقرب خداوند است كه در روز قيامت با دميدن در شيپور خود مردگان را زنده مي كند.

اَسرين

(كردي) اشك، سرشك.

اَسعد

(عربي) 1- سعيد، نيك بخت؛ 2- خوش ترين، مبارك ترين؛ 3- نيك بخت تر، خوشبخت تر، بهروزتر؛ 4- (اَعلام) 1) نام چند تن از اشخاص معروف از جمله صحابه؛ 2) فخرالدين اسعد گرگاني: [زنده در 446 هجري] شاعر ايراني، سراينده ي منظومه ي ويس و رامين.

اسفند

(عربي) 1- سعيد، نيك بخت؛ 2- خوش ترين، مبارك ترين؛ 3- نيك بخت تر، خوشبخت تر، بهروزتر؛ 4- (اَعلام) 1) نام چند تن از اشخاص معروف از جمله صحابه؛ 2) فخرالدين اسعد گرگاني: [زنده در 446 هجري] شاعر ايراني، سراينده ي منظومه ي ويس و رامين.

اسفنديار

(اوستايي) 1- مقدس آفريده يا آفريده ي (خرد) پاك؛ 2- (اَعلام) (در شاهنامه) پسر گشتاسب كه به خاطر شستشو در چشمه اي رويين تن شده بود (جز چشمهايش كه در آن زمان آنها را بسته بود) پدرش او را به جنگ رستم فرستاد. رستم با تيري كه به چشمش زد، او را هلاك كرد.

اسكندر

(معرب از يوناني) 1- به معني ياوري كننده مرد؛ 2- (اَعلام) 1) اسكندر (= اسكندر مقدوني، اسكندر كبير، اسكندر رومي): پادشاه مقدونيه [336-323 پيش از ميلاد] كه در 20 سالگي به پادشاهي رسيد. دو سال بعد به ايران حمله كرد و در سال 331 پيش از ميلاد تخت جمشيد را تسخير كرد و آتش زد. سپس روانه ي هند شد، ولي توفيقي نيافت و پس از بازگشت در بابل مرد؛ 2) اسكندر (= اسكندر ذوالقرنين): شخصيتي در افسانه هاي ايراني كه مادرش دختر فيلقوس (فيليپ) يوناني و پدرش داراب شاه كياني بود؛ 3) اسكندر: امير [823-838 قمري] سلسله ي قراقوينلو؛ 4) اسكندر افروديسي [وفات حدود 211 ميلادي] فيلسوف ايراني، از شارحان آثار ارسطو.

اسلام

(عربي) 1- (در اديان) نام آئين مسلمانان كه آورنده ي آن حضرت محمّد(ص) است، دين حق؛ 2- مسلمان شدن؛ 3- (در قديم) تسليم شدن، گردن نهادن.

اَسلَم

(در قديم) 1- سالم تر، تندرست تر، بي خطرتر؛ 2- (اَعلام) 1) نام ساربان پيامبر اسلام(ص)؛ 2) نام چند تن از صحابه.

اَسما

(عربي) 1- نام ها، اسامي؛ 2- معارف، حقايق؛ 3- (در تفسير قرآن) و (در تصوف) به معناي معارف، حقايق و علوم آمده است؛ 3- (اَعلام) 1) نام همسر پيامبر اسلام(ص)؛ 2) نام دختر امام موسي كاظم(ع)؛ 3) نام همسر حضرت علي(ع).

اسماعيل

(عبري) 1- به معني «مسموع از خدا »؛ 2- (اَعلام) 1) پيامبر بني اسرائيل پسر ابراهيم نبي(ع) و هاجر كه جد اسماعيليان يا عرب است، در روايت هاي اسلامي، پدرش را در ساختن خانه ي كعبه ياري كرد و پدرش مأمور قرباني كردن او در راه خدا شد، ولي جبرئيل در آخرين لحظه او را از اين كار بازداشت؛ 2) نام پسر ارشد امام صادق(ع) كه پيش از پدر وفات يافت. [قرن 2 هجري]؛ 3) اسماعيل: دومين امير ساماني [279-259 قمري]، پسر احمد و جانشين برادرش نصر. آرامگاهش در بخارا است؛ 4) اسماعيل: نام دو تن از شاهان سلسله ي صفوي. شاه اسماعيل اول: بنيانگذار و نخستين شاه [905-930 قمري] سلسله ي صفوي در ايران، كه در 14 سالگي رهبري قيام پيروان شيخ صفي بر ضدّ قراقوينلو به دست گرفت. شاه اسماعيل دوم: سومين شاه [984-985 قمري] سلسله ي صفوي، پسر و جانشين شاه تهماسب؛ 5) اسماعيل ابن علي نوبختي: [237-311 قمري] متكلم شيعي و صاحب كتاب هاي متعدد در فقه و رجال شيعه و در ردّ مخالفان؛ 6) اسماعيل ابن يسار نسايي: [قرن 2 هجري] شاعر شعوبي ايراني، كه در شعرهايش به زبان عربي ايرانيان را مي ستود.

اَسمر

(عربي) (در قديم) گندم گون؛ سبزه.

اَسنا

ارفع، بلندتر، عالي تر.

اُسوه

(عربي) 1- پيشوا ، رهبر، مقتدا، خصلتي كه شخص بدان لايق مقتدايي گردد؛ 2- از واژه هاي قرآني.

اَشرف

(عربي) 1- گرانمايه تر، شريف تر؛ شريف ترين، والاترين؛ 2- (در قديم) بالاتر؛ 3- (اَعلام) نام پيشين شهر بهشهر در استان مازندران.

اَشكان

(اشك + ان (پسوند نسبت))، منسوب به اشك كه باني و مؤسس خاندان اشكانيان بود.

اَشكبوس

(اَعلام) (در شاهنامه) پهلوان افسانه اي سپاه توران، كه در جنگ با رستم كشته شد.

اَشواق

(عربي) (جمع شَوق) (در قديم) شوق ها، آرزومندي ها.

اصغر

(عربي) كوچكتر، خردتر، كِهتر. [اين نام به اعتبار نام حضرت علي اصغر(ع) فرزند كوچك امام حسين(ع) شرف و رواج دارد].

اَصلان

(تركي) (= اسلان) شير، شير بيشه.

اطلس

(معرب از يوناني) 1- پارچه ي ابريشمي، پرنيان، ديبا، ابريشم گران بها؛ 2- (در نجوم) فلك نهم، فلك اطلس.

اَطهر

(عربي) (در قديم) پاكيزه تر، پاك تر، طاهرتر.

اَطهره

(عربي _ فارسي) (اطهر + ه (پسوند نسبت)) منسوب به اطهر، اطهر.

اِعتماد

(عربي) 1- باور داشتن و صحيح دانستنِ چيزي يا كسي؛ 2- پشتگرمي؛ 3- عقيده و نظر، ايمان به حقانيت دين اسلام.

اَعظم

(عربي) 1- بزرگ، بزرگتر، بزرگترين، بزرگوار، بزرگوارتر؛ 2- از صفات خداوند.

اَعلا

(عربي) 1- برتر، بالاتر، بلندتر، برگزيده از هر چيز؛ 2-نامي از نام هاي خداي تعالي يعني برتر مطلق؛ 3- (اَعلام) سوره ي هشتاد و هفتم از قرآن كريم داراي نوزده آيه.

اِفتخار

(عربي) فخر، فخر كردن، نازش، نازيدن، سرافرازي.

اََفرا

(در گياهي) 1- درختي از تيره ي افراها، اسپندان، اسفندان، بوسياه؛ 2- كلمه تحسين به معني آفرين، مرحبا.

اِفراح

(عربي) (در قديم) شاد كردن.

اَفراسياب

(پهلوي) 1- شخص هراسناك، به هراس اندازنده؛ 2- (در اوستايي، fran(g)rasiyan)؛ 3- (اَعلام) 1) (در شاهنامه) نام پادشاه توران كه پس از جنگهاي بسيار با ايرانيان سرانجام به دست كيخسرو كشته شد؛ 2) نام دو تن از پادشاهان و حكام لرستان [قرن6 و7 هجري]؛ [يوستي شرق شناس و زبان شناس آلماني معني اين كلمه (افراسياب) را «شخص هراسناك» يا «كسي كه به هراس مي اندازد» آورده است].

افروز

افروختن، افروزنده.

افروزه

1- آنچه بدان آتش گيرانند، آتش گيره؛ 2- شهاب.

افسانه

1- سرگذشت، قصه، داستان، سرگذشت و حكايت گذشتگان؛ 2- افسون، سحر؛ 3- ترانه.

اَفسون

1- نيرنگ، حيله، مكر؛ 2- سحرانگيزي، جاذبه؛ 3- آنچه جادوگران برزبان مي رانند، سخني كه براي فريب دادن و تحت تأثير قرار دادنِ ديگران گفته مي شود؛ 4- (به مجاز) ويژگي دختري كه به لحاظ زيبايي جاذبه دارد و ديگران را افسون مي كند.

اَفشار

(تركي) 1- معاون و شريك؛ 2- (در موسيقي ايراني) گوشه اي در دستگاه شور (آوازِ افشاري)؛ 3- (اَعلام) 1) ايل بزرگي از غُزها، كه همراه سلجوقيان به ايران آمدند و بعدها طايفه هاي مختلف آن در خراسان، آذربايجان (مراغه و اروميه)، خمسه، خوزستان، فارس و يزد پراكنده شدند؛ 2) سلسله ي پادشاهي ايران [1148-1210 قمري]، كه به وسيله ي نادرشاه افشار تأسيس شد.

اَفشان

1- افشاننده، پريشان، پراكنده، پاشان، ريزنده، آشفته و پريشان چنان كه زلف؛ 2- (در گياهي) ويژگي ريشه در گياهان تك لپه اي كه در آن تشخيص ريشه ي اصلي از ريشه ي فرعي ممكن نيست.

اَفشين

(اَعلام) 1) خِيذرابن كاووس [226 هجري] آخرين امير اشروسنه، كه اين مقام را به خاطر خيانت به پدر و آيين خود و راهنمايي خليفه ي عباسي به فتح سرزمين مادري خويش به دست آورد. بعدها در مقام سردار خليفه، بابك خرم دين را فريفت و دستگير كرد. با اين همه، سرانجام به توطئه بر ضد معتصم متهم و به فرمان او كشته شد؛ 2) لقب پادشاهان اِسروشنه.

اَفضل

(عربي) فاضل تر، برتر از ديگران در علم و هنر و اخلاق و مانند آنها، برترين، بالاترين.

افلاطون

(يوناني، plato) (اَعلام) فيلسوف يوناني [حدود 428-348 پيش از ميلاد] شاگرد سقراط و معلم ارسطو، بنيانگذار مدرسه ي آكادميا. داراي نوشته هاي فراوان از جمله: جمهوريت، نواميس و محاورات.

اِقبال

(عربي) 1- در باور عامه، آنچه باعث خوشبختي مي شود؛ 2- بخت و طالع؛ 3- روي آوردن، روي آوردن دولت؛ 4-سعادت، نيك بختي و بهروزي؛ 5- (در احكام نجوم) بودنِ كواكب در وتدها كه آن را دليل نيك بختي مي دانستند در مقابلِ ادبار؛ 6- (اَعلام) 1) عباس اقبال آشتياني: [1275-1334 شمسي] محقق، اديب و مورخ ايراني، استاد دانشگاه و ناشر مجله ي يادگار. از آثار اوست: تاريخ مغول، ترجمه ي مأموريت ژنرال گاردان در ايران، يادداشتهاي تِرِزل و طبقات سلاطين اسلام؛ 2) محمّد اقبال لاهوري: [1250-1317 شمسي] شاعر و متفكر پاكستاني كه آخرين شاعر پارسي گوي شبه قاره ي هندوستان است؛ 3) اقبال آذر: [1275-1334 شمسي] موسيقيدان و خواننده ي ايراني، اهل تبريز.

اَقدس

(عربي) 1- پاكتر، پاكيزه تر، مقدس تر؛ 2- عنواني احترام آميز براي بزرگان يا مكان هاي مقدس.

اِقليما

(معرب از يوناني) 1- (= اقليميا) (در قديم) ماده اي كه از گداختن برخي از فلزات مانند طلا و نقره به دست مي آورند؛ 2- (اَعلام) نام دختر آدم(ع) كه به نقل تاريخ در ازدواج هابيل بود.

اكبر

(عربي) 1- بزرگتر، مِهتر؛ 2- سالمندتر، بزرگسال تر. [اين نام به اعتبار اسم حضرت علي اكبر(ع) فرزند بزرگ امام حسين(ع) شرف و رواج دارد].

اُكتاي

(تركي) 1- (اَعلام) نام پسر چنگيز؛ 2- (در تركمني) نامدار، مشهور، بزرگ زاده، بزرگ منش.

اِكرام

(عربي) 1- بزرگداشت، گرامي داشتن، احترام كردن، حرمت، احسان؛ 2- از واژه هاي قرآني.

اَكرم

(عربي) 1- گرامي تر، آزادتر، بزرگتر، بزرگوار، گرامي؛ 2- از نام هاي خداوند.

اِل آي

(تركي) 1- ماه ايل؛ 2- (به مجاز) زيباروي ايل.

اَلبرز

(پهلوي) 1- كوه بلند، كوه بزرگ؛ 2- (اَعلام) 1) رشته كوهي در شمال ايران به طول حدود 1000 كيلومتر كه از ساحل باختري درياي خزر تا شمال خراسان امتداد دارد و بلندترين قله اش دماوند است؛ 2) نام پهلواني افسانه اي.

اِلتفات

(عربي) توجه، نگرش؛ مهرباني، لطف.

اُلدوز

(تركي) (= اولدوز)، اولدوز.

اِلسا

(تركي _ فارسي) (ال= ايل+ سا (پسوند شباهت)) مثل ايل، همانند ايل.

اِلسانا

(تركي _ فارسي) [ال = آل، شهر و ولايت، خويشي + سان (پسوند شباهت) + ا (الف اسم ساز)]، مثل ايل، مثل مردم ايل و شهر و ولايت، چون خويشان.

اِلشن

(تركي) شادي ايل، حاكم، رهبر، حكمران يك منطقه.

اُلفت

(عربي) خو گيري، انس ، محبت، دوستي، همدمي، عادت كردن به كسي (چيزي) همراه با دوست داشتن ِاو (آن).

اُلگا

(تركي) (= الكا) (در قديم) سرزمين، ناحيه؛ (اَعلام) قديسه الگا [حدود 890-969 ميلادي] اولين قديسه ي روسي، همسر و نايب السلطنه ي امير كِيف [945-957 ميلادي]، كه مسيحي شد و مسيحيت را در روسيه رواج داد.

الله يار

(عربي _ فارسي) دوست خدا.

الماس

(از يوناني) 1- (در مواد) كربن خالصي كه در دما و فشار زياد متبلور شده باشد. سخت ترين ماده ي طبيعي است و كاربردهاي تزييني و صنعتي دارد؛ 2- (در قديم) ( به مجاز) شمشير.

الميرا

(تركي _ فارسي) (ال = ايل + ميرا) (به مجاز) فدائي ايل.

اِلِنا

(يوناني) (= هلن، هلنا)، هلن و هلنا.

اِلناز

(تركي _ فارسي) 1- مايه افتخار ايل، باعث فخر و تفاخر شهر و ولايت؛ 2- موجب نعمت و رفاه و آسايش.

الوان

(عربي) 1- رنگ ها، نوع ها، رنگارنگ، رنگين؛ 2- (در قديم) گوناگون، گونه گون؛ 3- (در قديم) اقسام، انواع؛ 4-(اَعلام) نام شهري در شهرستان شوش در استان خوزستان.

الوند

(در اوستا) 1- تندمند و داراي تندي و تيزي؛ 2- (اَعلام) 1) نام كوهي است در همدان؛ 2) رودي در قصر شيرين.

الهام

(عربي) 1- به دل افكندن، در دل انداختن؛ 2- القاء معني خاص در قلب به طريق فيض؛ 3- رسيدن فكر به ذهن و در معارف اسلامي القاي امري از سوي خداوند به دل كسي؛ 4- (در قديم) دريافت و شعور غريزي.

اِلهه

(عربي) (= الاهه) (مؤنث «اله»رب النوع)؛ 1- پرستش كردن؛ 2- ماه نو؛ 3- آفتاب؛ 4- بتان؛ 5- (در اديان) در اعتقادات قديم نيمه خدايي كه نماينده ي نوعي خاص بوده و به صورت زني ظاهر مي شده است.

اليا

(يوناني) 1- گل خطمي صحرايي؛ 2- (در عربي) شحم المرج.

اليار

(تركي _ فارسي) يار و ياور ايل، دوست و رفيق ايل، يار شهر و ولايت، ياور خويشان.

الياس

(عبري) (= ايليا) 1- (اَعلام) نام پيغمبري از يهود و بني اسرائيل در زمان آخاب و ايزابل كه نام وي در قرآن كريم به صورت هاي الياس و الياسين آمده است؛ 2- (در اسلام) وي يكي از چهار نبي جاويدان به شمار رفته است.

اليانا

(تركي) 1- نيكي و هديه؛ 2- (به مجاز) به معني مأنوس؛ 3- دوست داشتن ايل، دوست مشوق ايل.

اَليسا

(= ديدو) ( در اعلام) باني و ملكه ي افسانه اي كارتاژ [از سرزمين هاي شمالي افريقا كه جمعي از مهاجر نشينان فنيقيه بنا نهادند. (در حدود 880 پيش از ميلاد)] كه دختر شاه صدر بود و گويند اَليسا نام داشت.

اِليكا

(سنسكريت) 1- هيل [= هِل، دانه ي معطر گياهي از تيره ي زنجبيلي ها]؛ 2- (در عربي) قاقله ي صغار؛ 3- (در هندي) لاچي.

الين

(تركي _ فارسي) (ال= ايل+ ين (پسوند نسبت))، 1-منسوب به ايل؛ 2- (به مجاز) هم نژاد و هم خون (؟).

اِلينا

(عربي) (الي= نيكويي، نعمت + نا = ضمير اول شخص جمع در عربي) نيكويي و نعمت براي ما.

اُم البنين

(عربي) 1- مادر پسران؛ 2- (اَعلام) لقب فاطمه ي كلابيه دومين همسر اميرالمؤمنين علي(ع) و مادر حضرت عباس (ع).

اَمان

(عربي) 1- بي بيم شدن، بي ترس؛ ايمن؛ 2- حفاظت، عنايت؛ 3- زنهار، پناه؛ 4- ايمني، آرامش.

اَمانه

(عربي) 1- اطمينان و آرامش قلب.

اَمجد

(عربي) (اَعلام) بزرگتر، بزرگوارتر، بزرگوار.

امرالله

(عربي) 1- فرمان خدا، دستور خدا؛ 2- از واژه هاي قرآني.

اُم سلمه

(عربي) (اَعلام) 1) [حدود سال 60 هجري] نام يكي از همسران پيامبر اسلام(ص)؛ 2) كنيه ي چند تن از دختران امامان معصوم.

اُم فَروه

(عربي) (اَعلام) 1) مادر امام جعفر صادق(ع)؛ 2) نام دختر امام موسي بن جعفر(ع).

اُم كلثوم

(عربي) 1- شير ماده؛ 2- (اَعلام) 1) سومين دختر پيامبر اسلام(ص) [سال 9 هجري] و همسر عثمان خليفه؛ 2) نام زينب صغري(س) دختر علي ابن ابي طالب(ع)؛ 3) نام دختر امام حسين(ع).

اَمل

(عربي) (در قديم) اميد و آرزو.

اميد

1- آرزو، انتظار، رجا، توقع، چشمداشت؛ 2- اشتياق يا تمايل به روي دادن يا انجام امري همراه با آرزوي تحقق آن.

اميدرضا

(فارسي _ عربي) 1- آن كه اميدش به رضا (رضاي خدا) باشد؛ 2- اميد داشتن به لطف رضا (منظور امام رضا(ع)).

اميدعلي

(فارسي _ عربي) اميد داشتن به لطف علي (منظور امام علي (ع)).

اميدوار

1- آرزومند، متوقع، منتظر؛ 2- ويژگي آن كه احساس دلگرم كننده نسبت به برآورده شدنِ خواسته هايش دارد، يا آن كه به طور كلي به آينده خوش بين است؛ 3- (در قديم) آن كه يا آنچه به او (آن) اميد وجود دارد، مايه ي اميد.

اميده

(اميد + ه (پسوند نسبت) منسوب به اميد، اميد.

امير

(عربي) پادشاه، حاكم، درجه اي پايين تر از پادشاه، فرمانده ي سپاه، سردار، سپهسالار.

اميرابراهيم

(عربي _ عبري)، از نام هاي مركب، ( امير و ابراهيم.

اميرابوالفضل

(عربي) از نام هاي مركب، ( امير و ابوالفضل.

اميراحسان

(عربي) امير بخشنده، امير نيكوكار.

اميراحمد

(عربي) امير بسيار ستوده، پادشاه و حاكم ستوده شده، فرمانده و امير ستودني.

اميراردلان

(عربي _ فارسي) 1- از نام هاي مركب؛ 2- (به تعبيري) امير سرزمين مقدس و پاك.

اميرارسلان

(عربي _ تركي) 1- (به مجاز) امير و پادشاه شجاع و دلير؛ 2- (اَعلام) امير ارسلان رومي پسر پادشاه روم و قهرمان داستان مشهور فارسي از نقيب الممالك، داستان سراي دربار ناصرالدين شاه.

اميرارشيا

(عربي _ فارسي ) حاكم و پادشاه درست كردار، امير درستكار.

اميراسماعيل

(عربي _ عبري)، از نام هاي مركب، ه امير و اسماعيل.

اميراَشكان

(عربي _ فارسي)، از نام هاي مركب، ه امير و اَشكان.

اميراصلان

(عربي _ تركي) پادشاه چون شير، حاكم دلاور، فرمانده و سردار چون شير.

اميربابك

(عربي _ فارسي)، از نام هاي مركب، ه امير و بابك.

اميربهادر

(عربي _ تركي) 1- پادشاه شجاع و دلاور، امير دلير، سردار شجاع؛ 2- (اعلام) لقب حسين پاشاخان قراباغي [1336 هجري] از دولتمردان دربار مظفرالدين شاه محمّدعلي شاه و از دشمنان سرسخت مشروطه.

اميربهرام

(عربي _ فارسي)، از نام هاي مركب، ه امير و بهرام.

اميربهزاد

(عربي _ فارسي) امير نيكوتبار، پادشاه نيك نژاد، حاكم و سردار نيكوزاده.

اميربهمن

(عربي _ فارسي)، از نام هاي مركب، ه امير و بهمن.

اميرپارسا

(عربي _ فارسي) امير پرهيزگار، پادشاه زاهد و متقي، حاكم دانشمند.

اميرپاشا

(عربي _ تركي) از نام هاي مركب، ( امير و پاشا.

اميرپوريا

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ( امير و پوريا.

اميرپويا

(عربي _ فارسي) امير و پادشاه پوينده.

اميرپويان

(عربي _ فارسي)، از نام هاي مركب، ه امير و پويان.

اميرجواد

(عربي) امير جوانمرد، پادشاه راد و بخشنده، حاكم سخي.

اميرحِسام

(عربي) (به مجاز) پادشاه و اميري كه داراي شمشيري تيز و برنده است.

اميرحسن

(عربي) 1- پادشاه خوب و نيكو، فرمانده ي خوب؛ 2- (اَعلام) اميرحسن دهلوي ملقب به نجم الدين، عارف، شاعر فارسي گوي هندي و خوشنويس [قرن 8 هجري] متخلص به حسن كه به تشويق اميرخسرو دهلوي به تصوف گرايش پيدا كرد.

اميرحسين

(عربي) امير خوب و نيكو، پادشاه نيك، حاكم صاحب جمال.

اميرحمزه

(عربي) از نام هاي مركب، ( امير و حمزه.

اميرخسرو

( عربي _ فارسي ) 1- امير و پادشاه عظيم الشأن؛ 2- (اَعلام) امير خسرو دهلوي شاعر بزرگ فارسي گوي هند داراي تبار ترك [قرن 7 و 8 هجري].

اميررضا

(عربي) پادشاه راضي و خشنود، فرمانده و سردار خشنود و خوشدل.

اميرساسان

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ي امير و ساسان.

اميرسالار

(عربي _ فارسي) امير و پادشاه سپهسالار، حاكم سپهبد، فرمانده ي صاحب اختيار.

اميرسام

(عربي _ اوستايي) از نام هاي مركب، ( امير و سام.

اميرسامان

(عربي _ فارسي) (به مجاز) حاكم و اميري كه امور او به سامان باشد، پادشاهي كه متصف به قوّت و توانايي باشد.

اميرسبحان

(عربي) امير و پادشاه پاك و منزه.

اميرسپهر

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ي امير و سپهر.

اميرسجّاد

(عربي) (به مجاز) پادشاه و امير نمازگزار و بسيار سجده كننده.

اميرسعيد

(عربي) امير سعادتمند، حاكم باسعادت، پادشاه نيك بخت.

اميرسهيل

(عربي) از نام هاي مركب، ( امير و سهيل.

اميرسينا

(عربي _ فارسي) امير و پادشاه دانشمند، حاكم عالم و دانشمند.

اميرشايان

(عربي _ فارسي) پادشاه و امير لايق و شايسته، حاكم و سردار در خور و سزاوار.

اميرشهاب

(عربي) از نام هاي مركب، ي امير و شهاب.

اميرصادق

(عربي) امير و پادشاه راستگو، حاكم درستكار، حاكم و سردار راست كردار.

اميرصالح

(عربي) پادشاه و امير نيكو رفتار، حاكم شايسته، امير لايق.

اميرصدرا

(عربي) پادشاه و اميري كه بزرگ و مهتر است، امير والامقام.

اميرطاها(اميرطه)

(عربي) از نام هاي مركب، ي امير و طاها (طه).

اميرعباس

(عربي) (به مجاز) امير شجاع و دلاور، پادشاه و حاكم چون شير.

اميرعبدالله

(عربي) امير و پادشاهي كه بنده ي خداست.

اميرعرشيا

(عربي _ عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ( امير و عرشيا.

اميرعرفان

(عربي) فرمانرواي آگاه، امير و پادشاه عارف، حاكمي كه اهل شناختن حق تعالي است.

اميرعطا

(عربي) (به مجاز) امير و پادشاه بخشنده، پادشاه و حاكم انعام دهنده.

اميرعلي

(عربي) امير و حاكم بزرگ و بلند قدر، پادشاه شريف و توانا.

اميرفاضل

(عربي) از نام هاي مركب، ي امير و فاضل.

اميرفرهنگ

(عربي _ فارسي) امير دانشمند و فرهيخته، پادشاه داراي علم و معرفت.

اميرقاسم

(عربي) از نام هاي مركب، ، امير و قاسم.

اميركسري(اميركسرا)

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ، امير و كسري.

اميركيوان

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ) امير و كيوان.

اميركيا

(عربي _ فارسي) امير و پادشاه بزرگ و سرور.

اميركيان

(عربي _ فارسي) امير پادشاهان، پادشاه پادشاهان، امير و پادشاه بزرگان و سروران.

اميرماهان

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ( امير و ماهان.

اميرمتين

(عربي) امير و پادشاه محكم و استوار و با وقار.

اميرمجتبي

(عربي) 1- از نام هاي مركب، ا امير و مجتبي؛ 2- امير و پادشاه برگزيده و انتخاب شده.

اميرمحسن

(عربي) پادشاه و امير احسان كننده و امير نيكوكار و نيكو كردار.

اميرمحمّد

(عربي) امير بسيار تحسين شده وپادشاه ستايش شده.

اميرمحمود

(عربي) امير و پادشاه ستوده شده, امير و پادشاه مورد پسند.

اميرمختار

(عربي) از نام هاي مركب، ( امير و مختار.

اميرمرتضي

(عربي) از نام هاي مركب، ( امير و مرتضي.

اميرمسعود

(عربي) امير و پادشاه نيكبخت و سعادتمند، پادشاه خوشبخت و خوش اقبال.

اميرمصطفي

(عربي) امير و پادشاه برگزيده شده، حاكم انتخاب شده.

اميرمنصور

(عربي) امير و پادشاه مظفر و پيروز، فرمانده ي فاتح و كامكار.

اميرمهدي

(عربي) امير هدايت شده، فرمانرواي ارشاد گرديده.

اميرناصر

(عربي) از نام هاي مركب، ا امير و ناصر.

اميرهادي

(عربي) از نام هاي مركب، ) امير و هادي.

اميرهاشم

(عربي) امير و پادشاه شكننده و خرد كننده، حاكم و فرمانده شكننده و خرد كننده.

اميرهمايون

(عربي _ فارسي) امير فرخنده و خجسته، پادشاه و حاكمي كه داراي تاثير خوب و نيكوست.

اميرهوشنگ

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ( امير و هوشنگ.

اميرياسين

(عربي) از اسامي مركب، ( امير و ياسين.

اميريوسف

(عربي _ عبري) از نام هاي مركب، ( امير و يوسف.

امين

(عربي) 1- امانتدار، زنهاردار؛ 2- طرف اعتماد، معتمد؛ 3-(اَعلام) 1) از القاب پيامبر اسلام(ص) پيش از بعثت؛ 2) لقب جبرئيل؛ 3) لقب ابو عبدالله محمّد: ششمين خليفه ي عباسي [193-198 قمري] كه برادرش مأمون به تحريك ايرانيان بر او شوريد و او به دست طاهر سردار ايراني كشته شد.

امين الدين

(عربي) 1- آن كه در دين امانت نگاه دارد؛ 2- هر كسي كه دين خدا را چنان كه هست به مردم بياموزد؛ 3- (در تصوف) ولي كامل و مرشد راهدان.

امين الله

(عربي) مورد اعتماد خدا.

امين حسين

(عربي) 1- از نام هاي مركب، امين و حسين؛ 2- خوب و نيكو، درستكار و امانتدار، حسين درستكار و امانتدار.

امين رضا

(عربي) 1- راضي و خشنود، درستكار و امانتدار؛ 2- رضاي درستكار و امانتدار.

امين علي

(عربي) 1- بلند قدر و بزرگ و شريف, درستكار و امانتدار؛ 2- عليِ درستكار و امانتدار.

امين محمّد

(عربي) 1- محمّد درستكار و مورد اطمينان؛ 2- امين ستودني و تحسين شده؛ 3- شخص ستوده و مورد اطمينان.

امين مهدي

(عربي) شخصي كه درستكار و هدايت شده است.

امينه

(عربي) (مؤنث امين)، زن مورد اطمينان و درستكار. + ( امين. 1- و2-

اِنتصار

(عربي) 1- (در قديم) ياري دادن، كمك كردن؛ 2- ياري يافتن، نصرت يافتن، پيروزي يافتن، داد ستدن.

انديشه

1- آنچه از انديشيدن حاصل مي شود ، فكر؛ 2- (در قديم) توجه، غم خواري.

اِنسي

(عربي _ فارسي) ( اِنس = انسان، بشر + ي (پسوند نسبت))، 1- مربوط به انس، انساني؛ 2- (در قديم) فردي از انس، انسان.

اِنسيّه

(عربي) ( اِنس = انسان، بشر + ايه (پسوند نسبت))، مربوط به انس، منسوب به انس، انساني، آدمي.

اَنصار

(عربي) 1- ياري دهندگان، ياران؛ 2- ياران پيامبر اسلام (ص). [به آن دسته از مسلمانان اهل مدينه گفته مي شود كه پس از هجرت پيامبر اسلام (ص) از مكه به مدينه، به او گرويدند].

انور

(عربي) 1- روشن تر، روشن، نوراني؛ 2- (به گونه احترام) (به مجاز) مبارك، گرامي.

اَنوش

بي مرگ و جاويدان.

اَنوشا

بي مرگ و جاويدان.

انوشه

1- جاويد، باقي، پايدار؛ 2- (در حالت قيدي) به طور هميشگي، جاويدان، ابدي.

انوشيروان

(= انوشروان)، ( انوشروان 1- و 2- 1)

اَنيس

(عربي) 1- انس گيرنده، همدم، مصاحب، هم نشين؛ 2-(به مجاز) محبوب و مطلوب.

اَنيسا

(عربي _ فارسي) (اَنيس + ا (پسوند نسبت))، منسوب به اَنيس؛ ( اَنيس.

اَنيسه

(عربي) (مؤنث انيس)، زن انس گيرنده و همدم، زن مصاحب و هم نشين. + ( اَنيس.

اورنگ

1- (در قديم) تخت و سرير (پادشاهي)؛ 2- (به مجاز) فر، شأن، شكوه.

اوژن

(در قديم) اوژندن، افكندن؛ اوژننده، افكننده، اندازنده.

اَوستا

(اوستايي) 1- اساس، بنياد، پناه، ياوري؛ 2- (اَعلام) 1) كتاب مقدس ايرانيان باستان و زرتشتيان، قديمي ترين متنهاي موجود به يكي از زبانهاي ايراني، كه گفته مي شود اينك تنها يك پنجم آن باقي است و بقيه در حمله ي اسكندر از ميان رفته است. اين كتاب به زبان و خط ويژه ي اوستايي نوشته شده است، اوستا خود شامل پنج يا پنج بخش اصلي است (يسنا، ويسپَرد، ونديداد، يشتا، خُرده اوستا)، كه تنها بخشي از يسنا، يعني گاتها را از خود زرتشت مي دانند؛ 2) اوستا: شهرت مهرداد اوستا از غزلسرايان مشهور و معاصر ايران .

اولدوز

(تركي) ستاره، اختر، كوكب، نجم.

اويس

(اَعلام) 1) نام يكي از عارفان و پارسايان و تابعين صدر اسلام، مشهور به اويس قرني [قرن اول هجري] كه حديث نبويِ «انّي اَشَم رائحة الرحمن من جانب اليمن» [من رايحه و عطر خداوند را از جانب يمن حس مي كنم] راجع به اوست؛ 2) نام دو تن از شاهان جلايري از سلسله ي جلايريان در قرن 8 و9 هجري.

اوين

(= آوين) 1- آوردن؛ 2- (اَعلام) نام منطقه اي در شمال غرب تهران، كه پيشتر از روستاهاي شميران بود.

اهورا

(اوستايي) (در اديان) به لغت اوستا وجود مطلق و هستي بخش اهورا مزدا هستي بخش بي همتا و خالق عالم را گويند، اهورامزدا.

اَياز

هواي خنك متحرك، نسيم.

ايپك

(تركي) ابريشم، حرير، ابريشمي.

ايدا

ياري نمودن.

ايران

1- نجد (فلات) ايران، كشور (مملكت) ايران؛ 2- آزادگان.

ايران دخت

(ايران + دخت = دختر)، دختر ايران، دختر ايراني، دختر آريايي.

ايرانه

(ايران + ه (پسوند نسبت))، منسوب به ايران، مربوط به ايران، ايراني، منتسب به ايران زمين.

ايرج

1- ياري دهنده ي آريايي ها؛ 2- (اَعلام) 1) (در شاهنامه) شاهزاده ي ايراني، پسر كوچك فريدون كه پدرش پادشاهي ايران را به او داد. برادرانش سلم و تور بر او حسد بردند و او را كشتند پسرش منوچهر انتقام خون پدر را گرفت؛ 2) ايرج ميرزا [1252-1304 شمسي] شاعر ايراني از شاهزادگان قاجار، ملقب به جلال الممالك، از پيشگامان تحول در شعر فارسي كه شعر را به زبان رايج نزديك كرد. نخستين شاعر ايرانيِ سراينده ي شعرِ كودك.

ايرن

گونه اي ديگر از واژه ي ايران، گ ايران.

ايلا

(عبري) 1- ايلا و ايله در قاموس كتاب مقدس به معني درختان آمده؛ 2- (اَعلام) نام شهري در ساحل شرقي خليج بحر قلزم.

ايلشَن

(تركي) (= الشن)، ( اِلشن.

ايلقار

(تركي) عهد و پيمان.

ايلمان

(تركي) سمبل ايل.

ايلناز

(تركي _ فارسي) (ايل + ناز = افتخار، نوازش، زيبا)، 1- افتخار ايل؛ 2- مورد نوازش ايل؛ 3- نازنين ايل.

ايليا

(عبري) 1- خداوند خداي من است؛ 2- (اَعلام) 1) (در تورات) از انبياي بني اسرائيل [حدود 875 پيش از ميلاد] كه در عهد عتيق، عهد جديد و قرآن (= الياس) از او ياد شده است؛ 2) (در سُرياني) نام اميرالمؤمنين علي ابن ابيطالب(ع). + الياس.

ايلياد

(تركي _ فارسي) 1- ياد ايل، به ياد ايل؛ 2- (در يوناني) منظومه ي منسوب به هومر در شرح جنگ تروا، معروفترين حماسه ي دنياي قديم و از شاهكارهاي ادبيات جهان [قريب به 9 قرن پيش از ميلاد].

ايليار

(تركي _ فارسي) دوست و رفيق ايل، يار و ياور ايل، كسي كه همدم و مونس ايل و طايفه است.

ايما

(عربي) 1- چيزي را با حركتِ دست يا چشم و ابرو نشان دادن، اشاره؛ 2- بيان موضوعي به طور رمز يا خلاصه.

ايمان

(عربي) اعتقاد به وجود خداوند و حقيقت رسولان و دين ، در مقابل كفر.

ايمانه

(عربي _ فارسي) (ايمان + ه (پسوند نسبت))، منسوب به ايمان، م ايمان.

ايمن

(عربي) 1- آسوده خاطر، در امان، محفوظ؛ 2- (در قديم) با آسودگي خاطر.

ايناس

(عربي) (در قديم) انس، مؤانست، انس دادن، خو گرفتن، انس يافتن، دمسازي.

ايّوب

(عبري) 1- برگشت به سوي خدا؛ 2- (اَعلام) 1) (در تورات) از پيامبران بني اسرائيل كه گفته شده است دچار بلاهاي زياد شد، ولي تحّمل كرد تا نجات يافت؛ 2) از كتابهاي عهد عتيق، درباره ي سرگذشت ايّوب نبي.

آ

آبتين

(اَعلام) (= آپتين و آتبين)، ( آتبين.

آبنوس

1- (يوناني) چوبي سياهرنگ و سخت و سنگين (گران بها)؛ 2- (در گياهي) درختي هم خانواده با خرمالو كه بيشتر در مناطق گرمسيري آسيا و آفريقا مي رويَد؛ شيز.

آتا

(تركي) 1- پدر، جد، سرپرست، ريش سفيد؛ 2- (اَعلام) نام پادشاهي در دامنه هاي شمالي جبال «نيشپو» كه در جنوب آن «داگارا» واقع بود. و محتملاً در نقطه اي [در جغرافياي قديم] از ناحيه ي صحنه (سنندج) كه توسط لشكر آشوريان تار و مار شد.

آتاناز

(تركي _ فارسي) افتخار پدر، موجب آسايش و شادكامي پدر، عزيزِ پدر.

آتبين

(اوستايي، āthvoya) 1- به معني از خاندانِ «آثويه»؛ 2- (در دساتير) نفس كامل و نيكوكار و صاحب گفتار و كردار نيك و اسعدالسعدا معني شده است (؟). 3- (اَعلام) (در شاهنامه) پدر فريدون كه صورت درست آن همين گونه (آتبين) است؛ [ناسخان در رسم الخط آن را به «آبتين» تبديل كرده اند، اما در سنسكريت āptiyā با تقديم باء فارسي بر تاء آمده «بارتوله 323» و بنابراين آبتين نيز محملي پيدا كند. طبري«افريذون ابن اثفيان» (ج1ص99)، بيروني«اثفيان» (آثارالباقيه226)، مجمل التواريخ والقصص ص26 «اثفيال= اثفيان»، شاهنامه «آبتين» (نقل از برهان قاطع، به اهتمام دكتر معين، ص13، پاورقي آتبين)].

آتريسا

1- آتش گون، آذرگون، مانند آتش؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

آتَرين

1- (آتر = آتش + ين (پسوند نسبت))، منسوب به آتش، آتشين؛ 2- (به مجاز) زيبارو؛ 3- (اَعلام) (در دوره ي هخامنشي) آترين بانويي نامدار از بازماندگان كمبوجيه پسر كوروش شاه بود كه بر داريوش بزرگ شورش كرد.

آتَرينا

(آتَرين+ا (پسوند نسبت))،منسوب به آترين (؟) ( آترين. 1- و 2-

آتنا

1- (عربي) از واژه هاي قرآني در سوره بقره، آل عمران و كهف به معناي عطا كن به ما، ببخش به ما؛ 2- (اَعلام) (در يونان باستان) آتنا رب النوع يوناني مظهر انديشه، هنرها، دانش ها و صنعت، دختر زئوس و الهه اي است كه اسم خود را به شهر «آتن» داده.

آتور

(پهلوي) 1- آتش، آذر؛ 2- (اَعلام) 1) يك بخش از تقويم قديمي ايراني كه مغهاي دوران پادشاهي ماد بر پايه روح و زرواني آن را تغيير داده اند؛ 2) نام فرشته ي در ايران باستان.

آتوسا

(از يوناني Atossa) 1- (در اوستايي) زَبَردست؛ 2-(اَعلام) 1) نام چند شاهزاده خانم ايراني عهد هخامنشي و مشهورترين آنان دختر كوروش بزرگ، زن داريوش اول و مادر خشايارشاي اول است [حدود 500 سال پيش از ميلاد]؛ 2) (در اوستا) هوتَئُسا (=آتوسا) مادينه، و نيز نامِ شه بانوي دوست داشتني گشتاسب شاه.

آتيلا

1- (تركي) (آت به معني اسب + يلا (صفت))، به معني چابك، شجاع؛ نامي، نامدار(؟)؛ 2- (اَعلام) پادشاه هون ها [434-453 ميلادي] كه به روم شرقي تاخت و كشتار و ويراني بسيار كرد، در جنگ با روم غربي شكست خورد، كشيشان به او تازيانه ي خدا لقب داده بودند.

آتين

(در زند و پازند) 1- موجود شده، پيدا گرديده؛ 2- به هم رسيده.

آتيه

(عربي) (مؤنث آتي) 1- آينده، زمان آينده؛ 2- (به مجاز) وضع و حالت چيزي در زمان آينده به ويژه وضع و حالت خوب يا مناسب.

آدَرين

(آدرين= آتش + ين (پسوند نسبت))، آتشين، سرخ روي.

آدرينا

[(آدر = آتش + ين (پسوند نسبت) + الف اسم ساز)]، 1- آتشين، سرخ روي؛ 2- (به مجاز) زيبارو (؟).

آدينه

روز جمعه، آخرين روز هفته.

آذر

(پهلوي) 1- (در قديم) آتش، نار؛ 2- ماه نهم از سال شمسي؛ 3- (در قديم) (گاه شماري) نام روز نهم از ماه شمسي در ايران قديم؛ 4- (در قديم) (به مجاز) آتشكده؛ 5- (اَعلام) فرشته نگهبان آتش نزد ايرانيان باستان.

آذرخش

1- صاعقه، برق؛ 2- نام نهمين روز از ماه آذر. [آذرگشسب را هم گاه آذرخش گفته اند]. [اين واژه تصحيفِ «آذرجشن» است و آذرجشن، جشني در روز آذر (نهم) از ماه آذر بوده كه در اين روز به زيارت آتشكده ها مي رفتند. (نقل از برهان قاطع، به اهتمام دكتر معين، ص26 پاورقي آذرخش)].

آذردخت

1- دختر آذر، دختر آتشين؛ 2- (به مجاز) دختر سرخ گون؛ 3- (به مجاز) زيبارو.

آذرنوش

(اَعلام) 1) (در شاهن_امه) «نوش آذر» آمده و آن نام آتشكده اي است در بلخ كه زرتشت در آنجا به دست يك توراني كشته شد؛ 2) نام آتشكده ي دوم از جمله ي هفت آتشكده ي فارسيان.

آذين

1- زيور، زيب، زينت، آرايش؛ 2- (در قديم) آيين، رسم و قاعده.

آرا

(مخفف آراينده)، 1- آراستن؛ زيور، زينت و آرايش؛ 2- آرايش كننده، آراينده. [اين واژه با واژه ي عربي آرا (آراء) به معني رأي ها، نظرها و عقيده ها هم آوا و هم نويسه مي باشد].

آراد

1- (اَعلام) (در آيين زرتشتي) نام فرشته ي موكل بر دين و تدبير امور و مصالحي كه به روز آراد متعلق است، روز بيست و پنجم ماه شمسي به نام اوست؛ 2- (در پهلوي) آراي، آراينده.

آراز

(تركي) 1- ارس؛ 2- (اَعلام) قهرمان منسوب به طايفه ي آس. + ن.ك. آراس، 1-

آراس

1- (در تركي) آراز، به معني رود ارس؛ 2- (اَعلام) مركز استان پادوكاله، در شمال فرانسه.

آراسته

(پهلوي، ārāstak) (صفت مفعولي از آراستن)1- آرايش شده و زينت و زيور داده شده؛ 2- آن كه علاوه بر ظاهر مرتب داراي صفت هاي خوب اخلاقي نيز هست؛ 3- (در قديم) منظم، مرتب، داراي سامان، با زيور و زينت.

آرام

1- سكون، ثبات، آسايش، طمأنينه، صلح، آشتي، راحت؛ 2-(در قديم) مايه ي آرامش، آرامش بخش، تسلي بخش.

آرامش

(اسم مصدر از آراميدن و آرميدن)، فراغت، راحت، آسايش، صلح، آشتي، ايمني، امنيت، سنگيني، وقار و طمأنينه.

آرامه

منسوب به آرام م آرام.

آران

(اَعلام) 1) نام پادشاه آذربايجان در عهد باستان؛ 2) نام سرزميني در شمال غربي ايران و مغرب درياي خزر (كشور آذربايجان)؛ 3) نام شهري است كه قباد آن را بنا كرده است؛ 4) نام شهري در كاشان.

آرتا

(اوستايي) مقدس، راست گفتار، درست كردار.

آرتادخت

(آرتا + دخت = دختر)، 1- دختر راست گفتار و درست كردار، دختر پاك و مقدس؛ 2- (اَعلام) نام بانويي فرهنگدار و اقتصاد دان است كه در زمان اشكانيان به خزانه داري يكي از شهرياران اشكاني رسيد.

آرتان

(اَعلام) نام برادر داريوش و پسر ويشتاسپ.

آرتِميس

(معرب از يوناني)، (اَعلام) 1) نام يكي از چند تن الهه ي يوناني كه بر سكه هاي اشكاني صورت يا علامت آنها نقش شده است؛ 2) آرتميس (در ميتولوژي يونان) ايزد بانوي حامي شكار، حيوانات وحشي، گياهان، عفت زنان و تولد كودكان بوده است؛ 3) نام يكي از بانوان ايران باستان در زمان خشايارشا كه دريادار بود.

آرتين

1- منسوب به آرت، پاكي و تقدس؛ 2- (به مجاز) پاك و مقدس؛ 3- (اَعلام) هفتمين پادشاه ماد.

آرتينا

(آرتين + ا (پسوند اسم ساز))، منسوب به آرتين، ( آرتين. 1- و 2-

آردين

(آرد= آرت = مقدس+ ين (نسبت))، منسوب به آرد و آرت، آرد و آرت، به معناي مقدس.

آرزو

(پهلوي، ārzok) 1- خواهش، كام، مراد، چشمداشت، اميد، توقع و انتظار؛ 2- ميل و اشتياق براي رسيدن به مراد يا مقصودي معمولاً مطلوب؛ 3- (اَعلام) (در شاهنامه) دختر شاه يمن و همسر سلم پسر فريدون و نيز دختر ماهيار گوهر فروش و همسر بهرام گور.

آرسام

گونه اي ديگر از واژه ي آرشام، گ آرشام.

آرسِن

1- (پهلوي، ārasan) انجمن، مجمع؛ 2- (در عبري) مردِ مبارز.

آرش

(اوستايي) 1- درخشنده؛ 2- (اَعلام) 1) نام يكي از تيراندازان زمان منوچهر شاه كه ماجراي پرتاب تير او از داستانهاي حماسي است؛ 2) نام پسر دوم كيقباد و برادر كيكاووس، مشهور به كي آرش؛ 3) (در شاهنامه) جد اعلاي اشكانيان (= ارشك و اشك).

آرشا

(=آردا، ārdā)، مقدس.

آرشاك

(پارسي باستان) (= اشك و ارشك)، ، ارشك.

آرشام

1- داراي زور خرس، خرس نيرو؛ 2- (اَعلام) پسر آريامنه و پدر ويشتاسپ و نام نياي داريوش بزرگ شاهنشاهِ هخامنشي در قرن 5 پيش از ميلاد.

آرشاوير

1- مرد مقدس؛ مرد نرمنش؛ 2- (اَعلام) هفتمين پادشاه اشكاني ايران كه شايد همان فرهاد (چهارم يا پنجم) باشد.

آرشيدا

(آر + شيد + الف اسم ساز)، آريائي درخشان.

آرمان

1- آرزو، حسرت، كمال مطلوب، مراد و خواسته؛ 2- تصوراتي كه براي ساختن جنبه هاي گوناگون زندگيِ مطلوب در ذهن انسان هاست، آنچه بايد باشد و به آن مي انديشيم.

آرميتا

(اوستايي) پارسا، پاك، فروتن.

آرمين

(اَعلام) 1) نام چهارمين پسر كيقباد سردودمان كياني؛ 2) نژاد آرمين. + كي آرمين، 2)

آرمينا

1- (آرمين + ا (پسوند نسبت))، منسوب به آرمين؛ 2- (اَعلام) نام ساتراپ نشينِ [سرزمين تحت فرمان استاندار] ارمنستان كه پارسيان (ايرانيان) به آن «آرمينا» و بابليان به آن «اورارتو» مي گفتند.

آرمينه

(آرمين + ه/-e/ (پسوند نسبت))، منسوب به آرمين، آرمين. 1) و 2)

آرنوش

(آر = آريايي، ايراني + نوش = جاويد) روي هم به معني ايراني و آريايي جاويد.

آرنيكا

1- (در گياهي) هميشه بهار كوهي، تنباكوي كوهي؛ 2- (در عربي) دُخانُ الفُوج، خانِقُ الفَهد؛ 3- (در انگليسي، فرانسه و آلماني) آرنيكا، Arnica.

آروين

1- امتحان و آزمايش و تجربه؛ 2- آزموده و آزمايش شده.

آريا

1- آزاده، نجيب؛ 2- (اَعلام) 1) شعبه اي از نژاد سفيد كه از روزگاران بسيار قديم در ايران، هند و اروپا ماندگار شده اند؛ 2) نژاد هند و اروپايي.

آريان

منسوب به آريا، آريايي؛ م آريا.

آريانا

1- منسوب به آريا، آريايي؛ 2- (اَعلام) 1) نامي است كه جغرافي دانان يوناني به قسمتي از ايران يعني سرزمين آريائي ها داده بودند؛ 2) نام قديم ايران؛ [«اراتُستن» يوناني نخستين نويسنده ي خارجي است كه اين اسم (آريانا) را استعمال كرده و قسمتي از ايران را آريانا ناميده]؛ 3) نام دايرةالمعارف فارسي كه در سالهاي 1328-1348 شمسي در 6 جلد به وسيله انجمن دايرةالمعارف افغانستان در كابل منتشر شده است.

آرياناز

1- مايه ي افتخار نژاد آريايي؛ 2- مظهر زيبايي و جمال نژاد آريايي.

آريسا

(آري = آريايي + سا (پسوند شباهت)) (= آريسان)، ( آريسان.

آرين

(= آريا)، آريايي، آريا. ( آريا.

آريَنا

(آرين+ ا (پسوند نسبت))، منسوب به آرين، ( آرين (؟)؛ [اين واژه با آرينا/arina/ هم نويسه است، كه در اساطير آرينا نام ايزد بانوي خورشيد در ميان قوم قديمي هيتي است كه دير زماني آسياي كوچك در سطه ي ي آنان بود و از خود فرهنگ و شهر آبادي شايان توجهي را به يادگار گذاشتند].

آريو

(آري= آريا+ او /-u/ (پسوند نسبت و شباهت))، 1- منسوب به قوم آريايي، شبيه آريائيان؛ 2- آريايي.

آريوبَرزن

(=آريوبرزين) (اَعلام) نام سرداري از سرداران داريوش سوم در هنگام هجوم اسكندر مقدوني به ايران، كه شرافتمندانه از جان خود و همراهانش گذشت و تا واپسين دم ايستادگي كرد.

آزاد

1- رها شده از گرفتاري يا چيزي آزار دهنده، فارغ، آسوده، بي دغدغه خاطر؛ مختار، صاحب اختيار؛ 2- (در گياهي) درخت جنگلي (آزاد درخت)؛ 3- (در قديم) نجيب، شريف، آزاده؛ 4- (در قديم) (شاعرانه) صفتي است براي بعضي گياهان.

آزاده

1- آزاد، اصيل؛ 2- (در قديم) نجيب، شريف، صالح؛ 3- (در قديم) ايراني؛ 4- (اَعلام) نام زنِ چنگ نوازي در زمان بهرام گور.

آزرم

1- داد، انصاف، شرم، حيا، لطف؛ 2-(در قديم) ملايمت، مهرباني، ارج و قرب، ارزش و احترام، آسودگي، آسايش.

آزيتا

1- سوزن كاري كردن؛ 2- نقش زدن با قلم بر روي اشيا.

آسا

1- سوزن كاري كردن؛ 2- نقش زدن با قلم بر روي اشيا.

آساره

(لري، دزفولي) ستاره.

آسانا

دختر زيبا.

آسمان

1- فضاي لايتناهي كه منظومه ها و صورت هاي فلكي در آن قرار دارند؛ 2- (اَعلام) نام فرشته اي موكل تدابير امور؛ 3- (به مجاز) عالم بالا، درگاه قدس خداوند، عالم غيب، جايگاه فرشتگان، عالم الوهيت و قداست؛ 4- (در قديم) (گاه شماري) روز بيست و هفتم از هر ماه شمسي در ايران قديم.

آسو

1- (در كردي) به معني افق طلايي؛ 2- (در پهلوي) صورت پهلوي واژه ي «آهو»؛ 3- (در اوستايي) آسو به معناي تندي، شتاب و كوشا آمده است.

آسوده

(صفت فاعلي از آسودن) استراحت يافته، راحت كرده، آرام گرفته، ساكن، فارغ، خوش، مسرور، بي رنج.

آسيا

(اَعلام) بزرگترين قاره از قاره هاي پنج گانه جهان.

آسيه

(عربي) (مؤنث أسِيَ، أسَيً) 1- اندوهگين؛ 2- استوانه، ستون؛ 3- (اَعلام) نام زن فرعون [رامسس دوم 1304- 1237 پيش از ميلاد] معاصر با موسي(ع) كه در روايات اسلامي زني صالح و متقي و نيكوكار معرفي شده است، و به حضرت موسي(ع) ايمان آورد.

آشتي

رنجشي را فراموش كردن، پس از قهر از نو دوستي كردن، وفق، تلفيق، آرامش.

آشور

1- (در قديم) آشوردن؛ 2- (در موسيقي ايراني) گوشه اي در دستگاه هاي ماهور، نوا و راست پنجگاه؛ 3- (اَعلام) 1) نام پسر دومِ سام پسر نوح؛ 2) (در قديم)(= آسور) رب النوع مورد پرستش مردم كشور آشور؛ 3) آسور يا آشور نام سرزمينِ تمدن آشور.

آصف

(عربي از عبري) (اَعلام) 1) آصف [ابن برخيا]، نام دبير يا وزير حضرت سليمان نبي(ع) كه در قرآن كريم ذكر آن رفته است؛ 2) (در قديم) عنوان و لقبي بوده براي وزيران.

آصفه

(عربي _ فارسي) (آصف + ه (پسوند نسبت))، منسوب به آصف، ه آصف.

آفاق

(عربي) 1- جمع افق، عالم، گيتي، جهان؛ كرانه هاي آسمان، اطراف؛ 2- (به مجاز) عالم ظاهر، جهان ماده؛ 3- (در قديم) (به مجاز) جهانيان، همه ي مردم جهان.

آفتاب

1- خورشيد، شمس، ستاره ي نوراني (از ثوابت) مركز منظومه شمسي كه نور و حرارت زمين از آن است؛ 2- (به مجاز) نوري كه از خورشيد به زمين مي تابد، نور و تابش خورشيد؛ 3- (در قديم) (شاعرانه) (به مجاز) زنِ زيبارو؛ چهره ي زيبا.

آفريده

1- مخلوق، خلق شده، از نيستي هست گرديده؛ 2- بشر، انسان، آدمي.

آفرين

1- تحسين، ستايش، مدح، شكر، سپاس، تهنيت، تبريك؛ 2- نوايي در موسيقي؛ 3- (در قديم) درخواست و التماس از درگاه خداوند، دعا؛ 4- (در قديم) آفرينش.

آكام

(عربي) 1- سرزمين فراز، سرزمين بلند، زمين هاي بلند؛ 2- تپه ها.

آگرين

1- آتشين، آذرين؛ 2- (در كردي) كنايه از آدم بسيار شجاع و پركار است.

آلا

(پهلوي) سرخ، سرخ كم رنگ.

آلاء

(عربي) 1- نعمت ها، نيكي ها، نيكويي ها؛ 2- از واژه هاي قرآني.

آلاله

(در گياهي) گياهي است از تيره ي آلاله ها، شقايق، لاله ي نعمان، لاله ي قرمز.

آلان

(= الان، اران) [اران/arrān/ = آران، آلان و الان: آر (= آريا) + ان (پسوند مكان)]، 1- روي هم به معني سرزمين آريايي ها؛ 2- (اَعلام) نام سرزميني در شمال غربي ايران كه روس ها به آن نام آذربايجان را داده اند. اعراب نام پارسي اين شهر (آران) را تغيير داده و اران (بر وزن شداد) ناميدند.

آلما

1- درخت سيب جنگلي؛ 2- (در تركي) سيب؛ [درخت سيب جنگلي را در رودسر سيب، هسيب و هسي و در توالش سف و در ارسباران و آستارا «آلما» مي خوانند].

آلين

(آل= سرخ + ين (پسوند صفت ساز))، 1- سرخ گون، قرمز رنگ؛ 2- (اَعلام) (در قديم) نام روستايي در مرو، سفلاي رودخارقان.

آلينا

(به مجاز) زيبا و سرخ روي.

آمال

(عربي) جمع امل، اميدها، آرزوها.

آمنه

(عربي) (مؤنث آمن) 1- ايمن و بي خوف، در امن و امان؛ 2- (اَعلام) [حدود 46 پيش از هجرت] دختر وهب ابن عبد مناف ابن زهره و مادر پيامبر اسلام(ص).

آميتيس(آمي تيس)

(اَعلام) شاهدخت ايراني دختر هووخشتر (شاه ماد) و نوه ي كياكسار پادشاه ماد كه پس از آن كه نبرد بين شام و بابل و مصر با مادها به صلح انجاميد به خواست پادشاه وقت كه پدرش بود، به همسري بخت النصر پادشاه مصر در آمد. وي (بخت النصر) باغ هاي معلق بابل [از عجايب هفتگانه] را براي زنش آميتيس ساخت.

آمين

(معرب از عبري) 1- (در حالت شبه جمله) برآور، بپذير، اجابت كن؛ 2- از نامهاي خداوند جل شأنه. [معمولاً پس از دعا بر زبان مي آورند]؛ 3- (در عبري) محكم، امين، حقيقي.

آنا

(تركي) 1- زن، مادر، والده، مام؛ 2- زن سالخورده؛ 3- اساسي، پايه؛ 4- (اَعلام) (در ميتولوژي يونان) آناپرانا خواهر ملكه ديدون، Didon كه افسانه ي او به هنگام كوچ مردم تروا به سرزمين هاي لاتين رواج يافت.

آنالي

(تركي) [از دو جزء آنا (مادر) + پسوند نسبت ساز (لي)] 1- دارنده ي محبت؛ 2- برخوردار از محبت مادر؛ 3- مادر دار، داراي مادر.

آناهيت

(اوستايي) (= آناهيتا)، ( آناهيتا.

آناهيتا

(اوستايي) 1- بي آلايش، پاك، به دور از آلودگي و ناپاكي؛ 2- (در اساطير) به معناي مادر مقدسِ نيالوده (= باكره)، برجسته ترين نماد مادينه ي آريايي، نمايه ي زن (= مادر كامل) است.

آناهيد

(اوستايي) (= آناهيتا)، ( آناهيتا.

آنديا

(اَعلام) نام همسر بابلي اردشير درازدست شهريار هخامنشي است. از او خبر زيادي در دست نيست جز آن كه از همسران محبوب پادشاه بزرگ ايراني بوده است.

آنِسه

(عربي) (مؤنث آنس)، 1- زن نيكو؛ 2- دختر خانم؛ 3- زن نيكو زبان.

آنوشا

مذهب و كيش.

آنيتا

(اوستايي) آراستگي، مهرباني، خوشرويي.

آنيسا

[آن در عرفان عشق و جوهر عشق + ياي(ي) ميانوند + سا (پسوند شباهت)]، به معني مانند عشق(؟).

آنيل

(تركي) 1- به خاطر آورده شدن؛ 2- مشهور، نامي.

آنيه

(عربي) 1- جمع اناء، ظرفها، ظروف؛ 2- از واژه هاي قرآني.

آوا

1- آواز، بانگ، صوت؛ 2- عقيده، رأي؛ 3- صدايي كه به آواز خوانده مي شود يا از آلات موسيقي به گوش مي رسد؛ 4- (در قديم) شهرت، آوازه.

آوات

(در كردي) به معني آرزو.

آواز

1- هرنوع صدايي كه داراي آهنگ باشد، صداي آهنگين؛ 2- (در موسيقي ايراني) صدايي آهنگين معمولاً در قالب يكي از دستگاه هاي موسيقي سنتي، كه از حنجره ي انسان بيرون مي آيد و معمولاً با كلام همراه است؛ 3- (در موسيقي ايراني) گوشه اي در دستگاه هاي شور، افشاري، ماهور و بيات اصفهان؛ 4- صدا؛ 5- (در قديم) صداي بلند، خروش، فرياد.

آويد

دانش، خرد، عقل. [در زبان اوستايي كلمه هاي «آويد، ويد، ويدا» هر سه به يك معني به كار رفته است].

آويشن

(در گياهي) گياهي از تيره ي نعناعيان با گل هاي سفيد يا گلي و برگهاي كوچك، پونه صحرائي، پونه كوهي.

آوين

1- (آو= آب + ين (پسوند نسبت))، به رنگ آب، مانند آب، زلال، پاك؛ 2- (در كردي) عشق.

آهو

1- غزال، غزاله؛ 2- (به مجاز) معشوق زيبا؛ 3- (در قديم) (به مجاز) چشم زيبا؛ 4- (در قديم) (به مجاز) تندرونده، سريع العمل.

آيات

(عربي) جمع آيه، آيه ها، نشانه ها، علامت ها.

آيت

(عربي) نشانه، علامت. + ( آيه. [واژه ي آيت و آيه هر دو از نظر معني يكسان هستند اما با توجه به موسيقي واژه ها، فراواني و عرف نامگذاري آيت براي پسران و آيه براي دختران انتخاب مي گردد].

آيتك

(تركي _ فارسي) 1- ماه تنها، ماه بي همتا؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

آي تكين

(تركي) مانند ماه.

آيتن

(تركي _ فارسي) 1- به معني ماه بدن، ماه پيكر، برابر با ماه؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

آيدا

(تركي) گياهي كه كنار آب مي رويد.

آيدن

(تركي) (= آيدين)، ( آيدين. 1- و 2-

آيدين

(تركي) 1- به معني روشنايي، روشن، آشكار، شفاف، نوراني، صاف، معلوم، واضح؛ 2- روشن فكر؛ 3- (اَعلام) 1) نام شهري در جنوب شرقي ازميرِ تركيه؛ 2) نام سلسله اي از امراي ولايت ليديا.

آيرين

1- (كردي) آگرين، آهرين؛ 2- (در فارسي) آتشين.

آيسا

(تركي _ فارسي) (آي= ماه + سا (پسوند شباهت))، 1- مثل ماه، شبيه به ماه؛ 2- (به مجاز) زيبا رو.

آيسان

(تركي _ فارسي) (آي = ماه + سان (پسوند شباهت))، 1- مثل ماه، همانند ماه، مهسا؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

آيسانا

(تركي _ فارسي) (آي = ماه + سان (پسوند شباهت) + ا (اسم ساز))، 1- همچون ماه، به مانند ماه، ماه وش؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

آيسل

(تركي)1- به معني ماه شفاف، 2- مترادف معناي ائل سئون به معني وطن پرست؛ 3- (اَعلام) رود قابل كشتيراني در هلند به طول 116 كيلومتر در دهانه ي شمالي رود راين كه به درياي آيسلمر مي ريزد.

آي سن(آيسن)

(تركي) 1- به معني مانند ماه هستي؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

آيسو

(تركي) (آي = ماه + سو = آب) 1- ماه و آب؛ 2- (به مجاز) زيبارو، با طراوت و درخشنده.

آي سودا (آيسودا)

(تركي) 1- ماه در آب ؛ 2- (به مجاز) زيبا رو و با طراوت.

آي سونا

(تركمني) 1- مرغابي ماه گونه، اردك وحشي چون ماه؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

آي شِن (آيشن)

(تركي) 1- شبيه ماه؛ 2- (به مجاز) زيبا رو.

آيشين(آي شين)

(تركي) 1- به معني مثل و مانند ماه و ماهوار، شبيه ماه؛ 2- (به مجاز) زيبا.

آي گل (آيگل)

(تركي _ فارسي) 1- گل ماه، ماه گل، گل زيبا چون ماه؛ 2- (به مجاز) زيبارو و لطيف.

آيگين

(تركي _ فارسي) (آي = ماه + گين = جزء پسين بعضي از كلمه هاي مركّب به معني دارنده، همراه) 1- دارنده و همراه ماه؛ 2- (به مجاز) زيباروي.

آيلا

(تركي) هاله ي ماه، هاله.

آيلار

(تركي) 1- زيبا و پاك، جمع ماه؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

آيلر

(تركي) 1- جمع ماه، ماه ها؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

آيلي

(تركي) مهتاب.

آيلين

(تركي) هاله، اطراف ماه، هاله ي ماه.

آينا

1- (تركمني) به معني آيينه؛ 2- (تركي) آيينه، آبگينه، شيشه، شفاف، صورت سفيد و زيبا؛ 3- (به مجاز) زيبارو.

آيناز

(تركي _ فارسي) (آي = ماه + ناز)، 1- ماه قشنگ و زيبا؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

آي نور(آينور)

(تركي _ عربي) 1- روشنايي و فروغ ماه، نور ماه، نوراني مثل ماه؛ 2- (به مجاز) مهتاب؛ زيبارو.

آينه

(= آيينه و آئينه)، ) آيينه (آئينه).

آيه

(عربي) 1- نشانه، نشان ، معجزه، دليل، حجت، برهان؛ 2- اعجوبه، عجيبه. + ن.ك. آيت.

آيين(آئين)

1-(پهلوي)كيش، روش، دين، شيوه ي مناسب و مطلوب؛ 2- (در قديم) جلال و شكوه، عادت و خوي.

آيينه(آئينه)

(= آيينه و آينه) 1- سطح صاف و صيقل يافته شيشه اي يا فلزي كه تصوير را منعكس مي كند؛ 2- (به مجاز) (در تصوف) دل عارف كه حقايق در آن منعكس مي شود؛ 3-(در قديم) (در موسيقي ايراني) نوعي طبل يا زنگ كه از پشت فيل معمولاً در جنگ به صدا در مي آورده اند.

ب

بابك

1- پرورنده و پدر را گويند؛ 2- (در قديم) خطاب فرزند به پدر از روي مهرباني؛ پدر جان؛ 3- (اَعلام) 1) پدر اردشير بابكان [قرن 2 ميلادي]؛ 2) نام دلاور ايراني كه از سوي اردوان فرمانرواي اصطخر بود [قرن 3 هجري]؛ 3) نام موبدي در روزگار انوشيروان كه ديوان عرض و سپاه به دست وي بود؛ 4) بابك خرّم دين [223 هجري] رهبر ايراني خرّمدينان، كه قيام آنان را در آذربايجان بر ضدّ خليفه ي عباسي رهبري كرد. سرانجام افشين او را فريب داد و دستگير كرد و او در بغداد كشته شد.

باختر

- مغرب؛ 2- (در پهلوي) به معني ستاره است.

باران

1- (در علوم زمين) قطره هاي آب كه بر اثر مايع شدن بخار آبِ موجود در جو زمين ايجاد مي شود؛ 2- (در عرفان) باران كنايه از فيض حق تعالي و رحمت شامله اوست، كه از عالم غيب بر ممكنات فايض گردد و ممكنات بر حسب مراتب استعداد، استفاضه نمايند. غلبه عنايات را نيز كه در احوال سالك حاصل شود از فَرَح و تَرَح باران گويند.

باربد

[(بار = رخصت، اجازه + بد/ bad_/ و/ bod_/ (پسوند محافظ يا مسئول)]، 1- خداوندِ بار (بارگاه)، پرده دار؛ 2- (اَعلام) نوازنده و موسيقي دان معروف دربار خسرو پرويز. نام او در پهلوي به صورت هاي پهربد و پهلبد و در منابع عربي به صورت بَهلبَذ به كار رفته است.

بارِزان

(= بارِز) نامِ قوم بارز يا بارزان يا بارجان، تاريخ اين قوم به پيش از اسلام مي رسد و نام آن از دوره ي ساسانيان در متون ضبط شده است، نخستين بار نام بارجان (بارزان) در كارنامه ي اردشير بابكان آمده است. اين قوم در كوه هاي بارز [رشته كوهي در جنوب شرقي استان كرمان مابين شهرهاي بم و جيرفت] با ساير اقوام ديگر زندگي مي كرده اند.

بارمان

1- شخص محترم و لايقِ داراي روح بزرگ؛ 2- (اَعلام) 1) از سرداران توراني در دوران نوذر؛ 2) نام دلاوري توراني كه با دوازده هزار سپاه و با هديه هاي فراوان از سوي افراسياب به نزد سهراب فرستاده شد تا بكوشد كه رستم و سهراب يكديگر را نشناسند و او پيوسته با سهراب بود.

باسِط

(عربي) 1- (در قديم) بسط دهنده، گسترش دهنده؛ 2- از نامهاي خداوند.

باسم

(عربي) (در قديم) 1- تبسم كننده؛ 2- شكر.

باقر

(عربي) 1- (در قديم) شكافنده، گشاينده؛ 2- (اَعلام) 1) لقب محمّد ابن علي امام پنجم شيعيان محمّد باقر(ع). [همه ي مؤلفان در مذاهب شيعه و سني سبب ملقب شدن آن حضرت را به «باقر» دانش فراوان او دانسته اند]؛ 2) «باقرخان» ملقب به سالار ملي، از رهبران مجاهدان مشروطه خواه.

باقيه

(عربي) (مؤنث باقي)، 1- عمل صالح؛ 2- آن كه يا آنچه وجود دارد، موجود؛ 3- پاينده، پايدار

بالي

(تركي _ فارسي) (بال= عسل + ي (پسوند نسبت))، عسلي.

بامداد

(در پهلوي، bāmdāt) 1- مدت زماني از هنگام روشن شدن هوا تا طلوع آفتاب و يك يا دو ساعت بعد از آن، صبح، صبا؛ 2- (اَعلام) 1) اسم پدر مزدك؛ 2) بامداد [محمّدعلي بامداد] از آزادي خواهان و مشروطه خواهان وطن پرست كه در تهران روزنامه بامداد روشن را انتشار داد.

بامي

(اوستايي) 1- درخشان؛ 2- (اَعلام) 1) لقب شهر بلخ؛ 2) صفت شهر اوشيدر.

باوان

(كردي) 1- خانه ي پدري؛ 2- جگر گوشه و عزيز.

باهِره

(عربي) (مؤنث باهر)، باهر، درخشان، تابان. + ( باهر. 1- و 2-

بتول

(عربي) 1- كسي كه از دنيا منقطع شده است و به خدا پيوسته است؛ 2- زن بريده از دنيا براي خدا؛ 3- (اَعلام) لقب حضرت فاطمه(ع).

بختيار

داراي بخت، با اقبال، آن كه بختش مساعد باشد، نيكبخت، كامروا.

بخشايش

(اسم مصدر از بخشودن و بخشاييدن)، گذشت و چشم پوشي كردن گناه يا كار نادرست كسي، عفو، رأفت، رحمت و شفقت.

بخشنده

(صفت فاعلي از بخشيدن) آنكه چيزي را بي آنكه عوضي بخواهد مي بخشد؛ عطا كننده.

بَدرالزمان

(عربي) 1- ماه زمانه، ماه روي روزگار؛ 2- (به مجاز) زيباروي زمانه.

بَدري

(عربي) 1- باراني كه پيش از زمستان ببارد، باراني كه پيش از سرما بيايد؛ 2- بدر بودن، ماه تمام و دو هفته بودن، حالت ماه دو هفته.

بدريه

(عربي) (بدر = ماهي كه به صورت دايره ي كامل ديده مي شود، ماه شب چهاردهم + ايه/iye-/ (پسوند نسبت))، 1- منسوب به بدر يا ماه شب چهارده؛ 2- (به مجاز) ماه مانند و زيبارو.

بديع

(عربي) 1- جديد، تازه، نوآيين؛ 2- زيبا؛ 3- جالب، شگفت انگيز، نادر؛ 4- (در ادبيات) از دانش هاي ادبي كه در آن از آرايش ها و زيبايي هاي شعر و نثر بحث مي شود؛ 5- از نام هاي خداوند، مبدع، آفريننده؛ 6- (اعلام) 1) اميرمهدي بديع [1294-1373شمسي] تاريخ نگار و پژوهنده ي ايراني، در همدان زاده شد. در همدان و سوئيس و فرانسه تحصيل كرد و تا پايان عمر در سوئيس ماند و به تحقيقات تاريخي روي آورد و هدفش آن بود كه جايگاه ايران را در تاريخ آنچنان كه هست نه آنچنان كه خاورشناسان مي گويند به دنيا بشناساند. مهمترين اثر او كتاب 13جلدي يونانيان و بربرهاست كه جلدهايي از آن به فارسي ترجمه شده است. از آثار ديگر اوست: انديشه ي روش علوم، و تصحيح ديوان اميرشاهي سبزواري؛ 2) بديع اصطرلابي [قرن 6 قمري] ابوالقاسم هبة الله بن حسين، دانشمند، ستاره شناس و شاعر ايراني عربي نويس؛ در ساختن اصطرلاب و وسايل مربوط به ستاره شناسي معروف است. زيج محمودي از آثار اوست.

بَديعه

(عربي) (مؤنث بديع) ، بديع 1- ، 2- ، 3- و 4- .

بَرات

1- نوشته اي كه بدان دولت بر خزانه يا بر حُكام حواله اي وجهي دهد؛ 2- كاغذ زر.

بَرديا

1- (در يوناني، smeydis)؛ 2- (در اوستايي) به معناي «بلند پايه»؛ 3- (اَعلام) دومين پسر كورش بزرگ و برادر كمبوجيه (سومين پادشاه هخامنشي) است[حدود 525 پيش از ميلاد] بَرديا ظاهراً به امر كمبوجيه كشته شد.

بُرزان

(بُرز = شكوه و جلال، عظمت، داراي قدرت، نيرومند و با شكوه، فراز + ان (پسوند نسبت))، 1- منسوب به شكوه و جلال و عظمت؛ 2- منتسب به قدرتمندي و نيرومندي؛ 3- قدرتمند، نيرومند. [اين واژه (بُرزان) با كلمه ي اوستايي «بَرزان» به معناي جايگاه بلند (بلندي كوه) هم نويسه مي باشد].

بُرزو

1- (اوستايي) تنومند، بلند پايه؛ 2- (اَعلام) 1) نام پسر سهراب پسر رستم زال در روايات ملي؛ 2) نام آتشكده ي عهد ساساني در استان مركزي.

بَرزين

(پهلوي) 1- بالنده (بالنده مهر) فشرده ي آذر برزين مهر؛ 2- (اَعلام) نام يكي از آتشكده ي ي بزرگ ايران.

بَرسام

(اَعلام) 1) از نام هاي شاهنامه؛ 2) فرزند بيژن فرمانرواي سمرقند كه با يزدگرد جنگيد.

بَرفين

(برف + ين (پسوند نسبت))، 1- برفي، از جنس برف؛ 2-سفيد مانند برف؛ 3- (به مجاز) زيبا چهره.

بَركت

(عربي) 1- فراواني و بسياري و رونق؛ 2- خجستگي، يمن، مبارك بودن؛ 3- نعمت هاي موجود در طبيعت، چنان كه نان.

بَرمك

1- صورت دگرگون شده ي واژه ي سانسكريت پَرَه مَكه (پرمكا) به معناي رئيس، عنوان رئيس روحاني بودايي؛ 2- (اَعلام) نام جد وسر دودمان برمكيان، مقارن حكومت بني اميه بر خراسان.

بُرنا

1- جوان؛ 2- (در قديم) شاب، ظريف، خوب، نيك، دلاور.

برومند

1- بَرمند، باردار، بارور، صاحب نفع، مثمر؛ 2- قوي، رشيد؛ 3- كامروا، كامياب.

بُرهان

(عربي) 1- دليل، حجت، حجت روشن، دليل قاطع؛ 2- از واژه هاي قرآني؛ 3- اصطلاحي در منطق و فلسفه؛ 4- (اَعلام) 1) نام پادشاهي از طبقات سلاطين اسلام؛ 2) محمّدحسين ابن خلف تبريزي (برهان) فرهنگ نويس ايراني [قرن 11هجري] ساكن هند و مؤلف برهان قاطع.

بُرهان الدين

(عربي) 1- برهان دين، دليل دين، حجت دين؛ 2-(اَعلام) لقب بسياري از اشخاص در تاريخ.

بُرَير

(عربي) (اَعلام) 1) يكي از شهداي كربلا به روز عاشورا در ركاب امام حسين(ع) كه او اول كسي است كه بعد از حُر شهيد شد؛ 2) ابن حقير همداني كوفي از زُهاد و عُباد و قاريان قرآن و پيشواي آگاهان به علوم قرآن و معلم آن كه در خدمت به امام حسين(ع) جنگيد تا به شهادت رسيد.

بزرگ

1- داراي اهميت و موقعيت اجتماعي، برجسته، مشهور؛ 2- بزرگوار، شريف.

بزرگمهر

(اَعلام) 1) طبق روايات نام وزير فرزانه ي انوشيروان كه در منابع فارسي و عربي او را به برخورداري از خرد استثنايي و تدبيرهاي حكيمانه وصف كرده اند؛ [برخي از خاورشناسان بزرگمهر را شخص بخصوص ندانسته بلكه عنوان و نام مقامي از مقامات كشور دانسته اند]؛ 2) شهرتِ منوچهر بزرگمهر مترجم و مؤلف آثار فلسفي در قرن 13و 14 هجري.

بَسام

(عربي) 1- بسيار تبسم كننده، خوشرو، خندان، گشاده روي؛ 2- (اَعلام) يكي از شاعران فارسي گوي پس از اسلام در زمان يعقوب بن ليث.

بَشّار

(عربي) 1- بشارت دهنده؛ 2- (اَعلام) 1) از اصحاب امام صادق(ع)؛ 2) ابومُعاذ بَشّار بن بُرد شاعر نابينا و بلند آوازه ي عرب زبان عراقي [قرن2 هجري] كه در شعرهايش ايران و ايرانيان را مي ستود. از اين رو عرب ها او را به زنديق بودن متهم كردند و در باتلاق انداختند؛ 3) بشار مرغزي (= مروزي) شاعر ايراني [قرن 4هجري] معاصر سامانيان.

بِشارت

(عربي) 1- خبر خوش، مژده، مژده دادن، مژده آوردن؛ 2- (در ادبيات عرفاني) بشارت به وصل حبيب به سوي حبيب است.

بِشر

(عربي) 1- گشاده رويي؛ 2- (اَعلام) بِشر حافي صوفي معروف كه در بغداد مي زيست و گروهي از صوفيان را در اطراف خود گرد آورد. گويند وي در آغاز به كار لهو و لعب مشغول بود و بر اثر تذكر امام موسي ابن جعفر(ع) متنبه شد و توبه كرد.

بُشري (بشرا)

(عربي) 1- بشارت، مژده، مژدگاني؛ 2- از واژه هاي قرآني (يونس: 64).

بَشير

(عربي) 1- مژده دهنده در مقابل نذير، مژده آور، مژده رسان، بشارت دهنده؛ 2- (اَعلام) 1) از القاب پيامبر اسلام(ص)؛ 2) بشير ابن سعد ابن ثَعلَبه، ابونعمان صحابي انصاري خَزرَجي كه در پيمان عَقَبه و تمامي غزوه ها شركت داشت.

بَصير

(عربي) 1- بينا؛ 2- (به مجاز) آگاه؛ 3- از نام ها و صفات خداوند؛ 4- دانا، بيننده، روشن بين؛ 5-(اَعلام) 1) ابوعلي بَصير كاتب، شاعر و مترسّل نابيناي شيعي [قرن 3 هجري]؛ 2) حسين ابن علي بَصير مشهور به ابن زكوم (زقوم) شاعر نابيناي مادر زاد شيعي اهل حِلّه در عراق [قرن 13و 14هجري].

بَصيرا

(عربي _ فارسي) (بصير + ا (پسوند نسبت))، 1- منسوب به بصير؛ 2- منتسب به دانايي؛ 3- (به مجاز) دختري كه بينا و دانا باشد. + ن.ك. بَصير. 1- ، 2- ، 3- و 4-

بَصيرت

(عربي) 1- بينايي؛ 2- (به مجاز) آگاهي داشتن از امري و جزئيات آن را در نظر داشتن، آگاهي و دانايي؛ 3- (در تصوف) نيروي باطني كه سالك با آن حقايق و باطن امور و اشيا را در مي يابد.

بَكتاش

(تركي) (در قديم) 1- فرمانده ي يگ گروه، بزرگ ايل؛ 2- هر يك از خادمان و همراهان يك امير، بزرگ ايل و طايفه.

بِلال

(عربي) 1- آب و هر آن چه كه، گلو را تر كند؛ 2- (اَعلام) ابن رباح حبشي نام مؤذن و خازن و از ياران خاص و صميمي پيامبر اسلام(ص).

بِلقيس

(عبري) (اَعلام) ملكه ي شهر سبا كه در روايات نام همسر حضرت سليمان(ع) است. [پيشينه و ريشه ي نام بلقيس به درستي دانسته نيست، برخي آن را برگرفته از واژه ي احتمالاً يونانيpallaxis، به معناي دختر باكره يا همخوابه دانسته اند و براي آن معادل هايي در زبان هاي آرامي و عبري برشمرده و بعضي ريشه ي يوناني آن را به معناي نوعي آلت موسيقي دانسته اند و معادل هايي در زبان سومري، اَكَديِ بابلي و لاتين براي آن برشمرده اند. همچنين برخي بر اين عقيده اند كه نام بلقيس از واژه ي اوستايي pairikaدر دوره ي هخامنشيان است كه بعدها در فارسي به صورت پري درآمده است. در هر صورت اينان متفق اند كه اين واژه وارد زبان عبري شده و در عربي به صورت بلقيس درآمده است. (نقل مطالب از دانشنامه ي جهان اسلام ج 4ص73)].

بُلور

(عربي، معرب از يونانيِ beryllos) 1- نوعي ماده ي معدني جامد و شفاف مانند شيشه؛ 2- آنچه از جنس شيشه ي شفاف خوب است.

بِنت الهدي

(عربي) دختر هدايت شده.

بَنفشه

(در گياهي) 1- هر يك از گياهانِ كوتاه دولپه اي كه در اوايل بهار مي رويند؛ 2- (به مجاز) مو، زلف؛ 3 (در اصطلاح شاعرانه) بنفشه يا دسته ي گل بنفشه تداعي كننده زلف آشفته يا مجعّد يا جعد گيسوي يار، نزد شاعران است.

بِنيامين

(عبري) 1- يعني پسر دست راستِ من؛ 2- (اَعلام) آخرين پسر حضرت يعقوب (ع) و برادر تني حضرت يوسف (ع) كه پدرش (حضرت يعقوب) وي را بنيامين ناميد. [درباره وجه تسميه ي بنيامين آمده است كه مادرش، راحيل همسر محبوب يعقوب، به هنگام تولد وي درد و رنج بسيار متحمل شد، از اينرو فرزندش را «بن اوني» ناميد كه در عبري «پسر رنج من» معنا مي دهد (البته معناي «پسر توانمندي من» نيز براي آن ذكر كرده اند). گفته اند كه راحيل، اندكي پس از ولادت فرزندش بر اثر سختي هايي كه تحمل كرده بود، در گذشت. اما پدرش وي را «بن يامين» به معناي تحت اللفظيِ «پسر دستِ راست» نام نهاد، كه بر پيروزي او در آينده نيز اِ شعار داشت. «بن يامين» را به معناي «پسر جنوب» نيز گفته اند، زيرا او تنها پسر يعقوب بود كه در جنوب يعني كنعان زاده شد. همچنين نام او را «بن يميم» گفته اند، يعني فرزند روزگاران؛ چون تولد او در سن پيري يعقوب بود. (نقل مطالب از دانشنامه ي جهان اسلام ص 453].

بنيان

بنياد، آنچه باعث ماندن و پايداريِ چيزي است، اساس، پايه.

بوستان

1- بُستان، باغ و گلزار؛ 2- (در ادبيات فارسي) بوستان يا سعدي نامه، مثنوي اخلاقي و عرفاني به فارسي، مشتمل بر حكايت هاي كوتاه، از سعدي شيرازي.

بِه آفرين

1- خوب آفريده؛ 2- خوش سيما، خوش منظر؛ 3- (اَعلام) (در شاهنامه) خواهر اسفنديار، كه ارجاسپ توراني او را زنداني كرده بود و اسفنديار آزادش كرد.

بَها

1- قيمت، ارزش؛ 2- (در عربي) درخشندگي و روشني؛ 3- (به مجاز) فر و شكوه؛ 4- (اَعلام) بهاء زُهَير، ابوالفضل ابن محمّد ابن علي مُهَلَّبي اَزدي (معروف به بهاء زهير)، شاعر عرب در عصر ايّوبيان، [قرن 6 و7 هجري].

بَهاءالدين

(عربي) 1- آن كه به آئين و دين خود ارزش دهد؛ 2- (اَعلام) 1) شيخ محمّد ابن حسين عاملي (منسوب به جبل عامل) معروف به شيخ بهائي، دانشمند بنام عهد شاه عباس صفوي؛ 2) بهاءالدين سلطان ولد عارف و شاعر [قرن 7 هجري]، فرزند جلال الدّين محمّد مولوي.

بَهادر

(شكل فارسي و اردوي واژه ي تركي مفعوليِ «بغاتور» يا «باغاتور») 1- (در قديم) دلير، شجاع، قهرمان؛ 2-(اَعلام) نام چند تن از پادشاهان در روزگار گذشته.

بهار

1- فصل اول سال؛ 2- (در گياهي) شكوفه درختان خانواده ي مركبات؛ 3- گياهي زينتي؛ 4- (به مجاز) دوره ي شادابي هر چيز؛ 5- (در قديم) (به مجاز) سبزه و علف؛ 6- (در قديم) (در موسيقي ايراني) يكي از دستگاه ها يا ادوار؛ 7- (در سنسكريت) (در قديم) بتخانه و بتكده؛ 8- (اَعلام) نام شهري در شمال غربي استان همدان.

بهاران

1- هنگام بهار، موسم بهار؛ 2- (به مجاز) زيبا و با طراوت.

بهارك

[بهار+ ك(اَك)/-ak/ (پسوند شباهت)] 1- به معناي مانند بهار، همچون بهار؛ 2- (به مجاز) زيبا با طراوت.

بهاره

1- مربوط به بهار؛ 2- به عمل آمده در بهار؛ 3- منسوب به بهار. + م بهار. 1- ، 2- ، 3- ، 4- و 5-

بَهامين

فصل بهار، بهار.

بهبود

1- سلامت، تندرستي؛ 2- درست شدن، درستي، اصلاح.

بِهتاش

(فارسي _ تركي) [ به = خوب، بهتر، خوبتر، شخص خوب و داراي اخلاق و رفتار نيكو + تاش(تركي) (پسوند) = هم، شريك، صاحب به علاوه عنواني براي اميران ترك.] 1- به معني شريك خوب، صاحب اخلاق و رفتار نيكو؛ 2- ويژگي اميري كه داراي اخلاق و رفتار نيكو باشد.

بهجت

(عربي) شادماني، نشاط.

بِهداد

در كمال عدل و داد.

بِهدخت

(به + دخت = دختر)، دختر نيك و خوب.

بِهراد

جوانمرد نيكو.

بَهرام

1- به معناي «در هم شكننده مقاومت»؛ 2- (در گزارش پهلوي اوستا، varhrān،varhrām،vahrām) به «پيروزگر» برگردانده شده؛ 3- (در نجوم) مريخ؛ 4- (در گاه شماري) روز بيستم از هر ماه شمسي در ايران؛ 5- (در قديم) در فرهنگ ايران قديم فرشته اي موكل بر مسافران و روز بهرام است؛ 6- (در آيين زرتشتي) پاسدار پيروزي و عهد و پيمان است؛ 7- (اَعلام) (در شاهنامه) 1) از پهلوانان ايراني در زمان كيخسرو، فرزند گودرز برادر گيو است كه به دست تژاو توراني كشته شد. 2) نام چند تن از شاهان ساساني، بهرام اول [273-276 ميلادي] فرزند شاپور اول ساساني و چهارمين پادشاه ساساني؛ بهرام دوم [276-293 ميلادي] پنجمين پادشاه ساساني فرزند بهرام اول؛ بهرام سوم [293 ميلادي] ششمين پادشاه ساساني فرزند هرمز اول؛ بهرام چهارم [388-399 ميلادي] سيزدهمين پادشاه ساساني مشهور به كرمانشاه؛ بهرام پنجم [420- 438 ميلادي] مشهور به بهرام گور پانزدهمين پادشاه ساساني.

بهرخ

خوشگل و نيك منظر.

بِهرنگ

نكوتر رنگ، رنگِ نيكوتر.

بِهروز

1- سعادتمند، خوشبخت؛ 2- همراه با سعادت و خوشبختي؛ 3- (اَعلام) نويسنده، شاعر و پژوهشگر ايراني [1268-1350 شمسي] مؤلف در راه مهر، دبيره، تقويم و تاريخ در ايران، خط و فرهنگ و نمايشنامه هاي جيجكعلي شاه و شب فردوسي.

بِهزاد

1- نيك نژاد، نيكو تبار، نيكو زاده؛ 2- (اَعلام) 1) بهزاد نقاش و مينياتور ساز مشهور اواخر عهد تيموري و اوايل دوره ي صفوي، ملقب به كمال الدين؛ 2) «استاد حسين بهزاد» مشهورترين نگارگر (مينياتور ساز) معاصر ايران [1273-1347 شمسي].

بِهسا

(به + سا (پسوند شباهت))، نيك چون خوبان و نيكان.

بِهشاد

نيكوي شاد.

بهشت

1- (در اديان) جايي بسيار سرسبز و خرّم، با نعمت هاي فراوان كه نيكوكاران پس از رستاخيز در آن زندگي جاويد خواهند داشت، جنت در مقابل دوزخ؛ 2- (به مجاز) با صفاترين و بهترين جا؛ 3- (به مجاز) دختر زيبا و با طراوت.

بهشته

(بهشت + ه (پسوند نسبت))، 1- منسوب به بهشت؛ 2- (به مجاز) زيبا رو.

بِهشيد

تابناك و داراي فروغ و روشنايي.

بِهفر

شكوهمند و با جلال و جبروت.

بِهكام

(به مجاز) كسي كه به بهترين وجهي به آرزوي خود رسيده؛ بهترين كامروا.

بُهلول

(عربي) 1- به معناي مرد خنده رو؛ 2- مهتر نيكو روي؛ 3- جامع همه ي خيرات؛ 4- (در حوزه هاي فرهنگي غير عرب نظير تاجيك) به معني گول و لوده؛ 5- (در شمال افريقا) به معناي عام ساده دل است؛ 6- (اَعلام) ابو وُهيب ابن عَمرو مغيره، فرزانه اي ديوانه نما (از عُقلاءالمجانين) [قرن 2 هجري] و از شاگردان امام جعفر صادق (ع) كه در زمان هارون با تظاهر به ديوانگي از خلافت انتقاد مي كرد.

بَهمن

1- (در اوستايي، vohumana)؛ 2-(در پهلوي، vahuman) نيك انديش، به منش، نيك نهاد؛ 3- (در گاه شماري) ماه يازدهم از سال شمسي؛ 4- (در گياهي) نام گياهي دو ساله و سبز رنگ با گلي زرد رنگ كه ريشه ي آن مصرف دارويي دارد؛ 5- (در جغرافيا) توده عظيمي از برف و يخ، كه از قسمت هاي بلند كوهستان لغزيده و همراه خود هزاران تن سنگ و مواد ديگر حمل مي كند؛ 6- (در قديم) در فرهنگ ايران قديم فرشته اي كه موكل بر روز و ماه بهمن بوده است؛ 7- (در قديم) (در موسيقي ايراني) از الحان قديمي؛ 8- (اَعلام) 1) (در شاهنامه) پسر اسفنديار كه پس از كشته شدن پدر به پادشاهي رسيد و به خونخواهي پدر برخاست؛ 2) نام پسر كيقباد، شاعر زردشتي، سراينده ي «قصه ي سنجان».

بَهمنيار

1- دوست و ياورِ نيك منش؛ 2- بهمن داده (آفريده)؛ 3- (اَعلام) 1) ابن مرزبان مكني [كنيه او] به ابوالحسن، فيلسوف مشائي [قرن 5 هجري] و شاگرد مشهورِ ابن سينا؛ 2) احمد بهمنيار،[1261-1334 شمسي] اديب و استاد دانشكده ي ادبيات و علوم انساني دانشگاه تهران.

بِهناز

خوش ناز و ادا.

بِهنام

1- نيك نام، خوش نام؛ 2- (اَعلام) شهرت باستان شناس معاصر (عيسي بهنام) از بنيانگذاران رشته ي باستان شناسي دانشگاه تهران و از پايه گذاران موزه ي مردم شناسي.

بِهنود

(دردساتير) پسر عزيز.

بِهنوش

گوارا.

بِهنيا

نيك نژاد، داراي اصل و نسب، اصيل، شريف.

بِهي

(در قديم) 1- خوبي، نيكي، نيكويي؛ 2- تندرستي، سلامت؛ 3- نيك بختي، سعادت. [اين كلمه چنانچه بَهي /bahi/ تلفظ شود به معني زيبا، نيكو و خوب است].

بِهياد

(به + ياد) 1- دارنده ي بهترين ياد؛ 2- (به مجاز) كسي كه از او به نيكي ياد مي كنند.

بِهين

(صفت عاليِ واژه هاي بِه و بهتر) (در قديم) بهترين، برگزيده ترين.

بِهينا

(بهين + الف نسبت)، منسوب به بهين، ( بهين.

بِهيه

(عربي) 1- تابان، روشن؛ 2- فاخر، شكوه مند.

بيان

(عربي) 1- سخن، گفتار؛ 2- شرح و توضيح؛ 3- زبان آوري، فصاحت و بلاغت؛ 4- (به مجاز) زبان؛ 5- (در اصطلاح علوم بلاغي) علمي است كه به ياري آن مي توان يك معنا را به شيوه هاي گوناگون، با وضوح و خفاي متفاوت ادا كرد.

بيان الله

(عربي) سخن و گفتار خداوند.

بيتا

بي مانند، بي همتا، يكتا.

بيريوان

(كردي) شيردوش، زن يا دختري كه در شيردوشگاه شير گوسفندان را مي دوشد.

بيژن

(پهلوي) (اَعلام) نام پهلوان ايراني، پسر گيو و نواده ي گودرز و رستم، كه داستان دلاوري هاي او در شاهنامه ي فردوسي و بيژن نامه آمده است [«گرشويج» (Gershevitch) درباره ي نام بيژن دو پيشنهاد داد: نخست آن كه آن را مأخوذ از جزء دوم آريانه وئجه (Vējah _ Aryāna) بدانيم كه در اين صورت معناي آن «مردي از سرزمين ايران ويج» خواهد بود؛ دوم آنكه اين كلمه به صورت ويچنه (Wičana) از ريشه ي wēz = گزيدن به معناي كسي كه نيك تشخيص دهنده و اهل تمييز است، باشد. (رستگار فسائي، ج1 ص229، پانويس1). بيژن در فرهنگ نامهاي ايراني به معناي «جنگجو» آمده است (همانجا). (نقل مطالب از دانشنامه جهان اسلام ص187)].

بينا

(به مجاز) 1- آن كه توانايي پيش بيني و سنجش درستِ امور را دارد، بصير؛ 2- آن كه مي تواند ببيند.

بينش

(اسم مصدر از ديدن) 1- (به مجاز) قدرت ادراك و شناخت معمولاً وسيع و ژرف، بصيرت؛ 2- (به مجاز) نگرش؛ 3- (در قديم) توانايي رؤيت، ديدن؛ 4- (در قديم) چشم؛ 5- (اَعلام) سيد تقي بينش نويسنده و محقق متون كهن موسيقي سنتي ايران كه در سال 1300 شمسي در مشهد به دنيا آمد.

بي نظير

(فارسي _ عربي) بي مانند، بي همتا.

پ

پارسا

1- آن كه از ارتكاب گناه و خطا پرهيز كند، پرهيزگار، زاهد، متقي، ديندار، متدين، مقدس؛ 2- عارف، دانشمند.

پارسيا

منسوب به پارسي، (منسوب به قوم پارس)؛ پارسي، اهل پارس، از مردم پارس.

پارلا

( تركي ) به معني درخشنده و نوراني.

پارميدا

(اَعلام) نام دختر برديا.

پارميس

(اَعلام) نام دختر برديا كه زنِ داريوش (اول) بود.

پارمين

(پار + مين ) 1- تكه يا قطعه اي از بلور ؛ 2- (اَعلام) نام زنِ داريوش.

پاشا

1- (مخففِ پادشاه)، بزرگ؛ 2- (اَعلام) (منسوخ) در امپراتوري عثماني، لقب و عنواني براي مقامات لشكري و كشوري و بعضاً فرمانروا و حاكم هر يك از سرزمين هاي وابسته.

پانته آ

(اَعلام) 1- زن زيبايي از اهالي شوش كه زيباترين زن آسيا به شمار مي رفت؛ 2- از اسامي باستاني.

پانيا

به معني محافظ و نگهدارنده.

پانيذ

(= پانيد)، پانيد.

پايا

1- آنچه دير مي پايد، ماندگار، ثابت؛ 2- (در گياهي) ويژگي گياهي كه بيش از دو سال عمر داشته باشد يا چند ساله باشد.

پايدار

1- داراي ثبات، ثابت، هميشگي؛ 2- (در قديم) مقاوم، مقاومت كننده؛ 3- (در حالت قيدي) به حالت هميشگي، پا برجا.

پدرام

1- آراسته؛ 2- نيكو؛ 3- خوشدل، شاد؛ 4- سرسبز وخرم؛ 5- مبارك، فرخ، خجسته؛ 6- شادي، خوشحالي.

پديده

1- (در فلسفه) آنچه اتفاق مي افتد يا وجود دارد و مي توان آن را تجربه كرد؛ 2- پديدار؛ 3- (به مجاز) شخص، چيز يا حادثه ي چشمگير.

پَرتو

1- شعاعي كه از منبع نوراني يا گرما ساطع مي شود، درخشش، تلألؤ، روشنايي؛ 2- (به مجاز) اثر، تأثير.

پَرديس

1- (= فردوس)، بهشت؛ 2- (در قديم) (در ساختمان) فضاي سبز و گل كاري شده ي اطراف ساختمان.

پَرژين

(كردي) پرچين، حصار، پرچيني از گلهاي ريز به دور باغات.

پُرسا

پرسنده، جستجوگر، پرسشگر.

پرستش

1- (اسم مصدر از پرستيدن)، پرستيدن؛ 2- (در قديم) خدمتكاري.

پرستو

(در پهلوي، parastuk) پرنده اي با جثه اي كمي بزرگتر از گنجشك و سياه و سفيد ، چلچله.

پَرشان

(از اوستايي، paršāna)، رزمجو .

پُرگل

داراي گلهاي بسيار.

پَرنا

(در قديم) پرنيان، پارچه ابريشمي داراي نقش و نگار. + پرنيان 1- و 2-

پَرَند

(= پرن، پروين) 1- (در قديم) نوعي پارچه ي ابريشميِ ساده و بدون نقش و نگار، حرير ساده؛ 2- (در گياهي) گروهي از گياهان درختچه اي از خانواده علف هفت بند كه در نواحي بياباني و نيمه بياباني مي رويند. + ن.ك. پرن و پروين. 1- و 2-

پَرَنديس

(= پرن، پروين) 1- (در قديم) نوعي پارچه ي ابريشميِ ساده و بدون نقش و نگار، حرير ساده؛ 2- (در گياهي) گروهي از گياهان درختچه اي از خانواده علف هفت بند كه در نواحي بياباني و نيمه بياباني مي رويند. + ن.ك. پرن و پروين. 1- و 2-

پَرَنسا

(پَرَن = پروين (ستاره)، ديباي منقش و لطيف، پرنيان، پارچه ابريشمي + سا (پسوند شباهت))، 1- شبيه ستاره پروين؛ 2- همانند ابريشم و ديبا؛ 3- (به مجاز) زيبا و لطيف.

پرنگ

1- فروغ و برق شمشير؛ 2- (در عربي) فِرند؛ 3- پَرَند، رُبد، جوهر، گوهر؛ 4- رونق، جلد، تلألؤ و برق هر چيز؛ 5- نوعي فلز مركب از مس و روي، برنج؛ 6- (به مجاز) زيبا و پُر فروغ.

پُرنوش

(در قديم) (به مجاز) 1- شيرين؛ 2- زيبا؛ 3- دوست داشتني.

پَرنيا

(= پرنيان)، ( پرنيان.

پَرنيان

1- (در قديم) پارچه اي ابريشمي داراي نقش و نگار؛ 2-نوعي پارچه ي حرير كه براي نوشتن به كار مي بردند؛ 3- پرده ي نقاشي.

پَروا

1- هراس، فرصت و زمان پرداختن به كاري؛ 2- (در قديم) فراغت و آسايش؛ 3-(در قديم) (به مجاز) توجه خاطر، توجه.

پروانه

1- حشره اي با بدن كشيده و باريك و بال هاي پهن پوشيده از پولك هاي رنگارنگ؛ 2- حكم، فرمان، جواز و نشان؛ 3- (در موسيقي ايراني) گوشه اي در دستگاه راست پنجگاه و نوعي تحرير.

پَرور

1- هراس، فرصت و زمان پرداختن به كاري؛ 2- (در قديم) فراغت و آسايش؛ 3-(در قديم) (به مجاز) توجه خاطر، توجه.

پُروشات

(= پروشاتو= پاروساتيس) 1- (در پارسي باستان puršātu) به معني پُرشاد؛ 2- (در يوناني prysates) 3- (اَعلام) 1) ملكه ي ايران، زن داريوش دوم و دختر اردشير اول هخامنشي (درازدست) از زنِ بابلي او به نام آنديا /āndiā/ يا آندريا/āndriā/؛ 2) دختر اردشير سوم هخامنشي (اُخس) و آتوسا، وي به ازدواج اسكندر درآمد.

پرويز

(پهلوي، apayvej) 1- پيروز، پيروزگر، فاتح؛ 2- (اَعلام) نام خسرو دوم شاهنشاه ساساني، مشهور به «خسرو پرويز» پسر هرمزد چهارم و نواده ي انوشيروان [590-627 ميلادي].

پروين

(اوستايي) 1- (در نجوم) دسته اي از شش ستاره ي درخشان در صورت فلكيِ ثور؛ ثريا، هفت خواهران، خوشه ي پروين؛ 2- (در قديم) (به مجاز) اشك؛ 3- (اَعلام) پروين اعتصامي [1285-1320 شمسي] مشهورترين زن شاعر ايران.

پروين دخت

(اوستايي) 1- (در نجوم) دسته اي از شش ستاره ي درخشان در صورت فلكيِ ثور؛ ثريا، هفت خواهران، خوشه ي پروين؛ 2- (در قديم) (به مجاز) اشك؛ 3- (اَعلام) پروين اعتصامي [1285-1320 شمسي] مشهورترين زن شاعر ايران.

پَرهام

(صورت فارسي برهام، ابراهيم)، ( ابراهيم. 1- و 2- 2)

پري

1- (فرهنگ عوام) موجودي لطيف و بسيار زيبا و نيكوكار و نامرئي كه گاه خود را نشان دهد و با جمالش انسان را فريفته ي خود مي كند؛ 2- (به مجاز) زيبارو و داراي اندام ظريف؛ 3- (در ادب فارسي) پري گاه به معناي «فرشته» و متضاد نام هاي مانند ديو و اَهرِمن، به معناي شيطان به كار رفته است.

پريا

(پري + الف اسم ساز)؛ همانند پري.

پريان

1- منسوب به پري؛ 2- فرشتگان؛ 3- (به مجاز) زيبا.

پري چهر

1- فرشته رو، زيبا مثل پري؛ 2- (به مجاز) زيبارو (ي).

پري چهره

(= پري چهر)، ( پري چهر.

پريدخت

(پري + دخت = دختر)، 1- دختر پري چهره؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

پري رخ

(= پري چهر)، ( پري چهر.

پري زاد

(در قديم) 1- پري زاده، آنكه از نژادِ پَري است؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

پَريسا

(پري + سا (پسوند شباهت))، 1- زيبا مانند پري؛ 2- (در قديم) (در فرهنگ عوام) پري خوان.

پَريسان

(پري + سان ( پسوند شباهت))، 1- چون پري؛ 2- كنايه از زيبا روي است.

پري سيما

(فارسي _ عربي) (= پري چهر)، ( پري چهر.

پري شاد

زيبا روي شاد و خرم.

پري گل

گل رويي چون پري و فرشته.

پري ماه

زيباروي ماه مانند.

پَرينا

(واژه مركب از پر = نرمي و لطافت + ين نسبت + الف اسم ساز) به معناي «به نرمي و لطافت پر».

پري ناز

1- آن كه چون پري ناز و كرشمه دارد؛ 2- كنايه از زيبا و خوش كرشمه و ناز.

پرينوش

[پري = موجود زيبا و نيكوكار نامرئي؛ (به مجاز) زيبارو و داراي اندام ظريف + نوش = بي مرگي، جاويد] 1- پري روي جاويد و بي مرگ؛ 2- زيباروي و پري پيكر هميشگي.

پَريوش

(پري + وش (پسوند شباهت))، مانند پري در زيبايي.

پِژمان

1- (در قديم) غمگين، دل تنگ، نا اميد؛ 2- (اَعلام) پژمان [حسين پژمان بختياري] اديب و شاعر معاصر.

پِژواك

1- (در فيزيك) صدايي كه حاصل تكرارِ صدا پس از برخورد به مانع و بازتاب آن است؛ 2- (اَعلام) شهرتِ عبدالرّحمان پژواك شاعر، نويسنده و سياستمدار معاصر افغاني.

پَشوتن

1- فداكار؛ 2- (در اوستايي، pesho tanu) به معني محكوم تن؛ 3- (اَعلام) (در شاهنامه) نام پسر گشتاسب و از ياران سوشيانت در روز رستاخيز، بر اساس روايت هاي زرتشتي. زرتشت از اهورامزدا برايش عمر جاوداني خواست.

پگاه

1- صبح زود، سحر؛ 2- (در قديم) هنگام صبح زود.

پناه

پشتيبان، حامي، نگهبان.

پندار

فكر, انديشه.

پوپك

(در قديم) هدهد، پوپوك.

پوران

(پهلوي) 1- (= بوران) سرخ، گلگون؛ 2- (اَعلام) 1) نام يكي از دختران خسرو پرويز شاه ساساني؛ 2) بانوي ايراني دختر حسن ابن سهل و همسر مأمون عباسي [192-271 قمري]. + ن.ك. پوران دخت.

پوران دخت

(پوران + دخت = دختر)، 1- دختر سرخ و گلگون؛ 2- (به مجاز) زيبارو؛ 3- (اَعلام) (= بوران دخت) دختر خسروپرويز ملكه ي ساساني و بيست و هشتمين فرد از ساسانيان كه يك سال و چهار ماه در ايران سلطنت كرد. [دكتر معين در ذيل واژه ي پوران دخت اشاره كرده است كه پوران دخت تصرفي است در نام بوران دخت (فرهنگ معين ج5 ص356].

پوريا

(اَعلام) نام پهلوان دلير ايراني مشهور به پهلوان محمود خوارزمي و ملقب به «پورياي ولي» و نيز متخلص به قتالي، پهلوان، عارف و شاعر قرن 7 و 8 هجري، مثنوي عرفاني كَنزُالحَقايق را سروده است.

پولاد

(= فولاد)؛ (اَعلام) نام پهلواني در زمان كيقباد.

پونا

1- (= پودنه و پونه) (در گياهي) گياهي علفي، يك ساله و معطر از خانواده ي نعناع كه برگ ها و گل هاي آن مصرف دارويي دارد؛ 2- (اَعلام) (= پونه، شهر پونا) ولايت و شهري در جنوب هند در فلات دكن، اين شهر صنعتي و متأثر از فرهنگ هند و اسلامي است.

پونه

(در گياهي) گياهي علفي، يك ساله و معطر از خانواده ي نعناع كه برگ ها وگل هاي آن مصرف دارويي دارد؛ پودنه.

پويا

1- ويژگي آن كه حركت مي كند و داراي استعداد يا توان دگرگوني در جهت برتري و پيشرفت است؛ 2- (در قديم) آن كه براي به دست آوردن چيزي مي كوشد، دونده پي چيزي وجوينده ي آن؛ 3- (اَعلام) ميرزا مهدي پويا معروف به «آقاپويا» عالم و مبلّغ شيعي در شبه قاره هند.

پويان

(در قديم) 1- آن كه در حال حركت به نرمي و آرامي است، روان؛ 2- دونده، دوان، شتابان؛ جوينده؛ 3- جستجو كننده.

پويه

1- فرايند؛ 2- (در قديم) حركت يا رفتن نه به تندي نه به آهستگي، دويدن.

پهلوان

1- جنگجوي شجاع و زورمند؛ 2- (به مجاز) آن كه در امري سرآمد است؛ 3- (به مجاز) قوي هيكل و قوي جثه؛ 4- (در قديم) سردار لشكر.

پَيام

1- الهام، وحي؛ 2- مطلبي كه به شكل كلام، نوشته يا نشانه اي از فرد يا گروهي به فرد يا گروه ديگر فرستاده شود.

پيرايه

1- زيور و زينت؛ 2- طلا، جواهر و مانند آنها كه به عنوان زيور و زينت به كسي يا چيزي ميافزايند؛ 3- (در قديم) ظرف، پياله، پيمانه.

پيروز

(= فيروز)، 1- غلبه كننده بر حريف در جنگ يا مسابقه؛ 2- فرخنده، مبارك، خجسته؛ 3- (در قديم) از صفات خداوند؛ 4- (در قديم ) خوشحال، شاد؛ 5- (در حالت قيدي) (در قديم) با خوشحالي و شادي؛ 6- (در قديم) فيروزه [سنگ قيمتي]؛ 7- (به مجاز) كبود؛ 8- (اَعلام) نام سه تن از شاهان ساساني 1) پيروز اول [459-484 ميلادي]، كه پس از شكست دادن برادرش هرمز سوم به تخت نشست. در جنگ با هپتاليان كشته شد. 2) پيروز دوم [631 ميلادي] كه مدت كوتاهي پادشاهي كرد. 3) پيروزسوم پسر يزدگرد سوم، كه پس از كشته شدن پدرش [652 ميلادي] به تركستان گريخت و خود را شاه خواند و در آنجا به ياري چينيان دولتي تشكيل داد. ولي با حمله ي مسلمانان به چين گريخت. [684 ميلادي].

پيروزه

(= فيروزه)، ( فيروزه.

پيشرو

1- آن كه پيشرفت كرده، پيشتاز، پيشگام؛ 2- (به مجاز) رهبر، پيشوا، مقتدا، 3- آن كه جلوتر از ديگران يا پيشاپيش آنان حركت ميكند، طلايه دار؛ 4- پيش رونده.

پيمان

قراري كه دو يا چند تن مي گذارند تا كاري انجام دهند يا تعهدي نسبت به هم يا به كسي داشته باشند؛ قرار، عهد.

پيمانه

1- هر ظرف يا مقياسي ديگر از آن براي اندازه گيري مقدار معيني از هر چيز استفاده شود؛ 2- (در قديم) جام شراب؛ 3- (در قديم) (به مجاز) شراب.

پينار

(تركي) به معني چشمه.

پيوند

(بن مضارعِ پيوستن)، 1- پيوستن؛ 2- پيوسته بودن دو يا چند كس؛ 3- ازدواج؛ 4- عهد و پيمان؛ 5- (در قديم) خويشي، بستگي؛ 6- (در قديم) آن كه نسبتي دارد يا خويشاوند است؛ 7- (در قديم) عهد و پيمان.

ت

تابان

داراي نور و روشني، درخشان، روشن.

تابنده

(صفت فاعلي از تابيدن)، آنچه مي تابد و نورافشاني مي كند، درخشان.

تاج الدين

(عربي) 1- تاجِ دين؛ 2- (به مجاز) مورد افتخار براي دين؛ 3- (اَعلام) نام پادشاهي از اتابكان لرستان.

تارا

ستاره، كوكب، مردمك چشم.

تارخ

1- (در عبري) (= تارح) به معني تنبل؛ 2- (اَعلام) نام پدر حضرت ابراهيم(ع)

تالين

(اَعلام) پايتخت كشور استوني، بركناره ي جنوبي خليج فنلاند از بندرهاي عمده ي درياي بالتيك.

تامارا

1- (عبري) درخت خرما؛ 2- (اَعلام) نام عروس يهودا [چهارمين پسر حضرت يعقوب(ع) و برادر يوسف(ع)] كه در سرزمين «تمنه» با وي ملاقات كرد.

تاميلا

(عربي) 1- (مصدر باب تفعيل) از روي اميدواري، اميدوارانه؛ 2- در برخي منابع به معني بخشنده.

تانيا

در گويش خراساني به معني توانستن (؟).

تايماز

(تركي) پابرجا، استوار.

تبرّك

(عربي) 1- مبارك بودن، مباركي، خجستگي، خوش يمني؛ 1- بركت گرفتن.

تبسّم

(عربي) 1- لبخند، خنده ي بدون صدا؛ 2- (در قديم) (به مجاز) درخشيدن.

تحسين

(عربي) ستودن و تمجيد كردن، مورد ستايش قرار دادن، آفرين گفتن و نيك شمردن.

تُحفه

(عربي) 1- هديه؛ 2- (در گفتگو) (به مجاز) شخص بسيار ارزشمند.

تُراب

(عربي) خاك.

تَرانه

1- (در موسيقي) شعري متشكل از چند بيت مقفا و هم سان از نظر تعداد هجاها و مصراع ها كه با آواز خوانده مي شود؛ ليد؛ 2- (در موسيقي) هرنوع سخن معمولاً موزون كه با موسيقي خوانده شود؛ 3- (در موسيقي ايراني) قطعه آوازي، نوع جديدي از تصنيف؛ تصنيف؛ 4-(در ادبيات) دو بيتي هاي محلي از نوع فهلويات؛ 5- (در قديم) (در ادبيات) هر نوع شعري كه شامل دو بيت باشد؛ 6- (در قديم) (در موسيقي ايراني) رباعي اي كه با آواز خوانده شود؛ 7- (در قديم) هر صدايي كه حالت موسيقايي داشته باشد.

تَرلان

1- (در تركي) مرغي از جنس باز شكاري را گويند؛ 2- (در كردي) 1) به معني زيبا؛ 2) نام نوعي اسب است.

تِرمه

نوعي پارچه (قيمتي) از جنس كرك، پشم، يا ابريشم با نقش هاي بته جقه، اسليمي، و مانند آنها كه معمولاً از آن، جانماز، بقچه و لباس تهيه مي كنند.

تُرنج

1- (در گياهي) بالنگ؛ 2- طرحي (در قديم) مركّب از طرح هاي اسليمي و گل و بوته اي كه معمولاً در وسط نقش قالي، تذهيب، و مانند آنها به كار مي رود؛ 3- گُويي از مواد معطر.

تَرنّم

(عربي) 1- خواندن شعر، ترانه، و مانند آنها به حالت موسيقايي و معمولاً با صداي پايين، زمزمه كردن يك نغمه؛ 2- آواز، نغمه، سرود.

تسنيم

(عربي) 1- از ريشه ي «سنم» در لغت به معناي «بزرگ شدن كوهان شتر» و نيز «بزرگ و مهتر قوم گرديدن» است؛ 2- (اَعلام) طبق روايات چشمه اي در بهشت، مذكور در قرآن كريم. و (به مجاز) آب آن چشمه.

تقي

(عربي) 1- (در قديم) تقوا پيشه، پرهيزكار؛ 2- (اَعلام) 1) امام محمّد تقي(ع) (= امام جواد)، ابوجعفر محمّد ابن علي: [195-220 قمري] نهمين امام شيعيان؛ 2) ميرزا تقي خان اميركبير: [حدود 1220-1268 قمري] اميرنظام، دولتمرد ايراني، نخستين صدراعظم ناصرالدين شاه [1264-1267 قمري] و بنيانگذار دارالفنون. در دوران كوتاه خدمتش اصلاحات فراواني را آغاز كرد كه خشم قدرتهاي داخلي و خارجي را برانگيخت و موجب عزل و كشته شدن او شد.

تَكتَم

1- نام چاه زمزم؛ 2- (اَعلام) نام مادر امام رضا (ع). [مرحومِ دهخدا معتقد است كه: نام مادر حضرت رضا (ع) را نجمه نوشته اند كه بعداً به «تكتم» و «طاهره» مسمي شده و ظاهراً اين قول استوار نمي نمايد].

تِلما

(عربي) گندمگون.

تِلّي

(تركي) 1- موهاي پر پشت و بلند، دختري كه گيسوي بلند و زيبا دارد، زلف دار؛ 2- زباندار و سخنور.

تَمنا

(عربي) 1- آرزو؛ 2- خواستن چيزي معمولاً همراه با فروتني و تواضع.

تَميم

(عربي) 1- تمام و كامل؛ 2- استوار، سخت؛ (اَعلام) نام چند تن از صحابه و اشخاص در جهان اسلام.

تَنديس

1- مجسمه؛ 2- (در قديم) بت، تصوير برجسته، تمثال؛ 3- (به مجاز) زيباروي.

تَوار

1- (در كردي) پرنده؛ 2- نوعي ريسمان؛ 3- (اعلام) 1) (تواركوه) نام كوهي در شمال ايران، شهرستان چالوس ؛ 2) نام محلي در ناحيه برسوير در ايالت دوسِور فرانسه.

تَوانا

داراي قدرت انجام كار، نيرومند، پر قدرت، قادر در مقابلِ ناتوان.

توتيا

1- از آبزيان دريايي كه در بستر دريا زندگي مي كند؛ 2-نوعي ماده شيمايي كه به عنوان سُرمه استفاده مي كنند.

توحيد

(عربي) 1- (در اديان) يگانه دانستن خدا؛ اقرار به يگانگي خداوند، يكتا پرستي؛ 2- اخلاص؛ 3- (در تصوف) مرحله اي از سلوك در آن، سالك ذهن خود را از هر چه غير حق است، خالي مي كند و جز به خداوند به چيزي توجه ندارد؛ 4- (اَعلام) نام شهري در شهرستان شيروان و چرداول در استان ايلام.

توران

(در پهلوي، turān )، (تور = پسر فريدون + ان (پسوند نسبت)) (اَعلام) 1) سرزمين تورانيان كه منسوب به تور پسر فريدون مي باشد؛ 2) (در قديم) قوم باستاني در داستانهاي ملي ايران، كه در روزگار كيانيان با ايرانيان در جنگ بودند؛ 3) سرزمين آن قوم در شمال آمودريا؛ 4) بيابان پهناوري در آسياي مركزي، در جنوب و خاور درياچه ي آرال، كه رودهاي آمودريا و سيردريا آن را به بيابانهاي قراقوم و قزل قوم تقسيم مي كند.

توران دخت

(توران+ دخت = دختر)، 1- دختر توراني؛ 2- (اَعلام) نام دختر خسرو پرويز كه بعد از شيرويه به شاهي رسيد.

تورج

(پهلوي) (اَعلام) نام پسر بزرگ فريدون؛ همان تور كه توران منسوب به اوست، چنانكه ايران منسوب به ايرج است.

توفيق

(عربي) 1- امكان دستيابي به مقصود، موفقيت، كاميابي؛ 2- ياري و تأييد، تأييد پروردگار، مدد الهي؛ 3- (در قديم) سازگار گرداندن دو يا چند چيز با هم، سازگاري؛ 4-(اَعلام) 1) شاه مصر [1879-1892 ميلادي] كه نظارت بريتانيا را بر اداره ي امور مصر پذيرفت و تسلط مصر بر سودان را از دست داد؛ 2) روزنامه نگار و هنرپيشه ي ايراني، [حدود 1258-1318 شمسي] از پيشگامان نمايش كمدي، ناشر و بنيانگذار روزنامه ي فكاهي توفيق.

توكل

(عربي) 1- يقين داشتن به رحمت خداوند و اميد بستن به او؛ 2- (در تصوف) واگذار كردن كارها به خداوند در جايي كه اراده و قدرت بشري كارساز نباشد.

توماج

(تركي) 1- چرم دباغي شده؛ 2- تيماج (چرمي رنگي كه بوي خوشي دارد).

تَهاني

(عربي) (در قديم) تهينت گفتن به يكديگر.

تَهمتن

1- (در قديم) تنومند، قوي جثه، نيرومند؛ 2- (اَعلام) (در شاهنامه) لقبِ رستم پهلوانِ داستاني شاهنامه.

تَهمورث

(در اوستايي، taxmo urupa) (= طهمورث) 1- به معني قوي جثه و نيرومند؛ 2- (اَعلام) (در شاهنامه) شاه پيشدادي، معروف به ديوبند، كه ريسندگي، بافندگي و اهلي كردن را به مردم آموخت.

تهمينه

[مركب از «تهم» به معني نيرومند و قوي + «ينه»/ ine _/ پسوند نسبت)] 1- منسوب به تهم؛ 2- (به مجاز) نيرومند قوي؛ 3- (اَعلام) (در شاهنامه) همسر رستم، دختر شاه سمنگان و مادر سهراب.

تيام

(لُري) 1- چشمانم؛ 2- (به مجاز) عزيز و گرامي.

تيرداد

1- زاده شده در تيرماه؛ 2- (اَعلام) نام سه تن از شاهان اشكاني. 1) تيرداد اول: [حدود 248-211 پيش از ميلاد] كه به تحكيم قدرت دولت جوان اشكاني پرداخت و در برابر تهاجم سلوكيان مقاومت كرد. 2) تيرداد دوم: [حدود 32 پيش از ميلاد] جانشين فرهاد چهارم، كه با بازگشت او، به سوريه گريخت و به امپراتور روم پناهنده شد. 3) تيرداد سوم: [36 ميلادي] دست نشانده ي امپراتور روم، كه با حملهي اردوان سوم به سوريه گريخت.

تيمور

(تركيِ مغولي) 1- آهن، فولاد؛ 2- (اَعلام) نام مؤسس سلسه ي تيموريان يا گوركانيان، مشهور به امير تيمور گوركاني (گوركاني)، [736-807 قمري].

تينا

1- (در زند و پازند) گل سرخ ؛ 2- (در عربي) طين.

ث

ثامر

(عربي) مثمر، ميوه دهنده، ميوه دار.

ثامن

(عربي) (در قديم) هشتم، هشتمين. [اين نام به اعتبار ثامن الائمه، امام هشتم شيعيان، علي بن موسي الرضا(ع) انتخاب مي شود].

ثريّا

(عربي) (= پروين)، پروين. 1-

ثَمر

(عربي) 1- ميوه؛ 2- (به مجاز) نتيجه و حاصل.

ثَمره

(عربي) 1- ميوه؛ 2- (به مجاز) نتيجه و حاصل.

ثَمن

(عربي) بها، قيمت.

ثَمين

(عربي) گران بها، قيمتي، گران.

ثَمينا

(عربي _ فارسي) (ثمين + الف نسبت) منسوب به ثمين، ثمين.

ثَمينه

(عربي) گران بها، قيمتي، گران.

ثَنا

(عربي) 1- ستايش، مدح؛ 2- دعا؛ 3- درود و تحيت؛ 4-حمد، شكر، سپاس.

ثَناءالله

(عربي) ثناي خدا.

ج

جابر

(عربي) 1- شكسته بند؛ 2- ستمگر، ستمكار، جبار؛ 3-(در لاتين) Jeber يا jabir ؛ 4- (اَعلام) 1) نام ابن حيان ازدي كوفي شيميدان مسلمان ساكن كوفه معروف به جابر ابن حيان [قرن2 هجري]؛ 2) جابر انصاري ابن سفيان، معروف به جابر ابن انصاري، صحابي پيامبر اسلام(ص)، ساكن مدينه، كه حديثهايي از او نقل شده است. [قرن اول هجري].

جاماسب

(اوستايي، jāmāspa) 1- به معناي داراي اسب درخشان؛ 2- (اَعلام) نام برادر قباد شاهنشاه ساساني و فرزند فيروز (پيروز). [جاماسب در ادبيات ايران و عرب به لقب فرزانه و حكيم خوانده شد و پيش گويي هايي به او نسبت داده اند كه ذكر آنها در رساله ي پهلوي «يادگار زريران»، «گشتاسب نامه ي دقيقي» و «جاماسب نامه» آمده است. (نقل از حاشيه ي برهان به اهتمام دكتر معين ص155)]

جامي

(جام + ي (پسوند نسبت))، 1- منسوب به جام؛ 2- (اعلام) 1) نورالدين ابوالبركات عبدالرحمان بن نظام الدين احمد بن محمد جامي [817-898 قمري]، شاعر، عارف و نويسنده ي ايراني، مريد و شاگرد نزديك او عبدالغفور لاري، لقب اصلي او را عمادالدين و لقب مشهور او را نورالدين ذكر كرده است. جامي تحصيلات مقدماتي را نزد پدر خود آموخت بعد از آن در نظامية هرات به تحصيل پرداخت و نزد افرادي چون خواجه علي سمرقندي و شهاب الدين محمد جاجرمي كسب فيض نمود. علوم لساني، بلاغي، منطق، حكمت، كلام، فقه، اصول، حديث، قرائت، تفسير قرآن، رياضيات و هيأت فرا گرفت. پس از يادگيري علوم زمان خود عشق به عرفان در دل او پديد آمد و با سلسله ي نقشبنديه آشنا شدو به سعدالدين محمد كاشغري، سپس ناصرالدين عبيدالله (خواجه احرار) ارادت ورزيد و از آنان پيروي كرد. اما هيچگاه به ارشاد نپرداخت. انتساب جامي به سلسله نقشبنديه تأييدي بر سنّي بودن اوست وي ابتدا «دشتي» تخلص مي كرد سپس به مناسبت محل تولدش و ارادتش به شيخ جام تخلص «جامي» را براي خود انتخاب كرد. آثار منظوم و منثور متعددي دارد و ديوانش مشتمل بر قصايد، غزليات، مثنويات، قطعات و رباعيات

است كه در اواخر عمر آن را در سه قسمت فاتحه الشباب، واسطه العقد و خاتمه الحيوه تدوين كرد كه شامل اشعار دوران جواني، اواسط زندگي و اواخر حيات اوست. آثار منظوم او غير از ديوان هفت مثنوي است كه به هفت اورنگ مشهور است عبارتند از: سلسله الذهب، سلامان و ابسال، تحفة الاحرار، سبحة الابرار، يوسف و زليخا، ليلي و مجنون و خردنامه ي اسكندري و آثار منثور او عبارتند از: نقدالنصوص في شرح نقش الفصوص، نفحات الانس، لوايح، لوامع، شواهد النبوة، اشعة اللمعات و بهارستان؛ 2) بهاءالدين احمد جامي [سدة 9 قمري] شاعر ايراني، از بازماندگان احمد جام ژنده پيل، اثر او منظومه ي بر وزن ليلي و مجنون نظامي است.

جان افروز

(به مجاز) آسايش بخش روان.

جانان

1- معشوق، محبوب؛ 2- خوب؛ 3- زيباروي.

جانبخش

1- ويژگي آن كه موجب شادي، آرامش و تازگي روح مي شود و لذت بخش و خوشايند است؛ 2- زنده كننده.

جاويد

1- (= جاويدان)، جاويدان؛ 2- (اَعلام) نام مستعار حسين راثي زاده شاعر و نمايشنامه نويس آذربايجاني، كه پس از سال 1936 ميلادي مغضوب و به سيبري تبعيد شد و در همانجا درگذشت. از كارهاي او نمايشنامه هاي منظوم ابليس، پيغمبر، تيمورلنگ، خيام، در برابر خداي جنگ، شيخ صنعان مي باشد.

جاويدان

هميشگي، ابدي، به طور هميشگي، تا ابد.

جاهد

(عربي) جهد كننده، كوشا، ساعي.

جبار

(عربي) 1- از صفات خداوند؛ 2- يكي از صورت هاي فلكي؛ 3- پادشاه و حاكمي كه سلطه و قدرت دارد.

جبرائيل

(عبري) (= جبريل، جبرئيل) 1- بنده ي خدا، مرد خدا؛ 2- (اَعلام) در فرهنگ اسلامي و ديگر اديان نام يكي از فرشتگان مقرب الهي كه رابط ميان خدا و پيامبران است، روح القدس، روح الامين.

جعفر

(عربي) 1- جوي، رود؛ 2- ناقه ي پر شير؛ 3- (اَعلام) 1) ابوعبدالله جعفر ابن محمّد [80-148 قمري] ششمين امام شيعيان (= امام صادق(ع))، كه اساس فقه شيعه به او منسوب است؛ 2) جعفرابن ابي طالب: [قرن اول هجري] صحابي و پسر عم پيامبر اسلام(ص) و برادر حضرت علي(ع) [= جعفر طيار]، كه در جنگ با كافران در مؤته كشته شد؛ 3) جعفر برمكي: [187 هجري]دولتمرد ايراني وزير و نديم هارون الرشيد كه به فرمان او كشته شد؛ 4) جعفر بايسنقري: [890 هجري] خوشنويس ايراني از مرد تبريز، شاهنامه بايسنقري به خط اوست؛ 5) جعفرخان زند: شاه ايران [1199-1203 قمري]، از سلسله ي زند، كه با كشته شدن او به دست خويشاوند خودش، راه براي پيروزي آقامحمّدخان قاجار هموار شد.

جعفرصادق

(عربي) 1- از نام هاي مركب، جعفر و صادق؛ 2-(اعلام) [= امام جعفر صادق(ع)]، جعفر 3- 1)

جلال

(عربي) 1- بلند پايگي، عظمت، بزرگي؛ 2- از صفات خداوند كه به مقام كبريايي او اشاره دارد.

جلال الدين

(عربي) 1- شكوه و عظمت دين؛ 2- (اَعلام) 1) مولانا جلال الدين محمّد بلخي (= مولوي) از عارفان و شاعران بنام ايرانيِ قرن 7 هجري، مؤلف منظومه ي عرفاني معروف به مثنوي معنوي، مجموعه غزلهاي موسوم به ديوان شمس، دو كتاب به نامهاي فيه مافيه و مجالس سبعه؛ 2) جلال الدين خوارزمشاه فرزند سلطان محمّد خوارزمشاه از سلاطين سلسله ي خوارزمشاهي در قرن 7 هجري.

جلاله

(عربي) (مؤنث جلال)، جلال.

جلوه

(عربي) نمايان شدن، خود را آشكار كردن، خودنمايي؛ (به مجاز) زيبايي، جاذبه.

جليل

(عربي) 1- بلند مرتبه، بزرگوار؛ 2- بزرگ، شكوهمند؛ 3-از نام ها و صفات خداوند؛ 4- (اَعلام) منطقه ي تاريخي زراعتي در شمال فلسطين در شرق رود اردن [= جليله] كه به دو بخش جليل سفلا و جليل عليا تقسيم مي شود، بنا به روايت انجيل مركز اصلي رسالت حضرت عيسي(ع) بوده است.

جليله

(عربي) (مؤنث جليل)، جليل. 1- و 2-

جمال

(عربي) 1- زيبايي؛ 2- (به مجاز) مايه ي زيبايي و زينت بخش؛ 3- (در تصوف) جلوه هاي الطاف خداوندي.

جمال الدين

(عربي) 1- زيبايي در دين؛ 2- نيكويي در دين؛ 3- آن كه در چهره اش زيبايي دين نهفته است؛ 4- (اَعلام) 1) جمال الدين اسدآبادي: [حدود 1254-1315 قمري] انديشمند ترقي خواه مسلمان همداني يا كابلي، معروف به افغاني، كه زماني در كابل، استانبول و قاهره به تبليغ انديشه هاي خويش پرداخت؛ 2) جمال الدين اصفهاني: (محمّد ابن عبدالرّزاق) شاعر ايراني قرن 6 هجري؛ 3) جمال الدين اينجو: (حسين ابن فخرالدين شيرازي) اديب و فرهنگ نويس ايراني تبار هند، مؤلف فرهنگ جهانگيري [قرن 13 هجري] .

جُمانه

(عربي) 1- يك دانه مرواريد، يك دانه لؤلؤ؛ 2- (اَعلام) نام دختر ابوطالب و خواهر حضرت علي(ع).

جمشيد

1- به معناي جم درخشان يا جم شاه؛ 2- (اَعلام) آخرين شاه پيشدادي در داستانهاي ملي ايران، ملقب به جَم، كه 650 سال پادشاهي كرد و در سيصد سال نخست آن هيچ بيماري و مرگ نبود. سپس او گمراه و ستمكار شد و مردم به ياري ضحاك بر او شوريدند. او از ايران گريخت و مردم پس از صد سال او را در نزديكي درياي چين يافتند و با اره دو نيم كردند.

جَميل

(عربي) 1- زيبا؛ 2- (به مجاز) شايسته، بايسته، نيكو، خوب.

جَميله

(عربي) 1- (مؤنث جميل)، جميل؛ 2- (اَعلام) جميله بانوي آواز خوان و موسيقيدان عرب از مردم مدينه [حدود سال 142 هجري].

جِنان

(عربي) 1- بهشت؛ 2- باغ ها؛ 3- (اَعلام) نام يكي از زنان شاعره عرب از عباسيان.

جَنت

(عربي) بهشت، فردوس.

جُنيد

(عربي)1- به معناي سرباز و لشكري؛ 2- (اَعلام) 1) جُنيد بغدادي [قرن 3 هجري] عارف و عالم ديني كه پيشوا و مقتدا و سيد صوفيان صفا بود؛ 2) جنيد صفوي (= سلطان جنيد) [قرن 9 هجري] پيشواي صوفيان صفوي و نوه ي صفي الدين اردبيلي، كه پس از تلاش نافرجام براي تشكيل دولتي مستقل، در جنگ با شروانشاه كشته شد.

جواد

(عربي)1- بخشنده، با سخاوت؛ 2- از نام ها و صفات خداوند؛ 3- (اَعلام) لقب امام محمّد ابن علي ابن موسي الرضا ابن جعفر(ع) [195-220 قمري] (= امام جواد) نهمين امام شيعيان.

جوان

جوانشير

1- شير جوان؛ 2- كنايه از جوان زورمند و دلير.

جوانمرد

(به مجاز) داراي خصلت هاي نيك و پسنديده مانند بخشندگي، گذشت، دليري و كمك به ديگران.

جوانه

1- تازه، نو؛ 2- (به مجاز) جوان.

جواهر

1- هر يك از سنگهاي گران بها مانند ياقوت و زمرد؛ 2-(به مجاز) آن كه وجودش بسيار عزيز و ارزشمند يا دوست داشتني است.

جهاد

(عربي) 1- در راه دين جنگيدن؛ 2- پيكار، مبارزه؛ 3- كوشيدن، تلاش.

جهان

1- كيهان، عالم، گيتي، دنيا؛ 2- (به مجاز) 1) فرهنگ؛ 2) حيطه؛ 3) نمادي براي بزرگي و عظمت؛ 4) مردم دنيا و زندگي.

جهان آرا

(در قديم) 1- زيبا كننده، زينت بخش و مايه ي زيبايي جهان؛ 2- (به مجاز) 1) بسيار زيبا؛ 2) آراينده ي جهان و نظم بخشنده به آن؛ 3- (اَعلام) شاهدخت گوركاني هند [1023-1092 قمري]، دختر شاه جهان،كه دلبستگي شديد به تصوف داشت و در اين باره كتابي به نام مونس الارواح به زبان فارسي نوشت و مسجد آگره از بناهاي اوست.

جهان آفرين

1- آن كه عالم را خلق كرده است؛ 2- خدا.

جهان بخش

1- (به مجاز) ويژگي آن كه جهان تحت سلطه ي اوست و مي تواند آن را به كسي ببخشد؛ 2- (اَعلام) از القاب رستم.

جهان بين

1- ويژگي آن كه جهان را مي بيند؛ 2- (در قديم) (به مجاز) چشم و ديده؛ 3- (در قديم) 1) آنچه جهان را در آن مي توان ديد؛ 2) جهان نما.

جهان ناز

مايه ي افتخار جهان، فخر جهان.

جهان تاب

آنچه به جهان نور و روشنايي مي دهد، عالم تاب، نور دهنده ي جهان.

جهاندار

1- جهان دارنده؛ 2- نگهبان جهان؛ 3- پادشاه؛ 4- مدبرِ امور جهان؛ 5- (به مجاز) بزرگ و قدرتمند؛ 6- (در قديم) خداوند؛ 7- (اَعلام) شاه تيموري هند [1124-1125 قمري] كه به فرمان پسرعمش فرخ سيَر كشته شد.

جهان دخت

دختر شهره در عالم.

جهانگرد

آن كه به كشورها و نواحي مختلف جهان سفر مي كند، سياح، گردش گر.

جهانگير

1- جهان گشا؛ 2- بسيار مشهور در همه ي جهان؛ 3-فراگيرنده ي عالم؛ 4- (اَعلام) 1) چهارمين امپراتور گوركاني هند [1014-1037 قمري]، كه سخت تحت تأثير همسرش نورجهان بود. با هندوها بردباري پيشه كرد و به تشويق هنرمندان و اديبان پرداخت؛ 2) جهانگير: (= جهانگير ابن رستم) اتابك لر كوچك [تا سال 959 هجري]، كه مدت فرمانروايي اش معلوم نيست؛ 3) جهانگير: (= جهانگير تركمان) امير سلسله ي آق قويُنلو [848-857 قمري] كه برادرش اوزون حسن او را بركنار كرد و خود جايش را گرفت.

جيران

(تركي) 1- آهو؛ 2- (به مجاز) معشوقِ زيبا؛ 3- (در قديم) (به مجاز) چشمِ زيبا.

چ

چالاك

1- داراي سرعت و مهارت در عمل، چابك؛ 2- (در قديم) بلند؛ 3- آراسته؛ 4- بزرگوار.

چاووش

(تركي) 1- آن كه پيشاپيش زائران با صداي بلند و به آواز اشعار مذهبي مي خواند؛ 2- مأمور تشريفات در دربار؛ 3- نقيب لشكر و قافله.

چكامه

شعر به ويژه قصيده.

چَمران

(اَعلام) 1) نام پارسايي در يشتِ سيزدهم (اوستا) ؛ 2) چمران (= مصطفي چمران) [1310-1360 شمسي] شهرت مصطفي چمران، دولتمرد ايراني، وزير دفاع در كابينه ي دوم بازرگان [1358]، از سازمان دهندگان جنبش مسلمانان در جنوب لبنان، در جبهه ي جنگ با عراق شهيد شد.

چمن

(در قديم) 1- زمين سبز و خرم، باغ و بوستان مرغزار؛ 2- (در گياهي) نام گياهي از تيره ي غلات.

چمن ناز

(به مجاز) زيبارويي كه داراي ناز و عشوه و كرشمه است.

چنور

(كردي) گياهي خوشبو شبيه به شويد، كه در بعضي از مناطق كردستان ميرويد.

چهره

چهر، روي، صورت.

ح

حاتم

(عربي) 1- به معني حاكم، قاضي، داور؛ 2- (اَعلام) رييس قبيله و شاعر عرب [قرن7 ميلادي] كه به بخشش و دلاوري معروف بود و داستانهاي فراواني درباره ي او و خانواده اش به عربي و فارسي نوشته شده است.

حاتمه

(عربي) (مؤنث حاتم)، حاتم. 1-

حارث

(عربي) 1- (در قديم) كشاورز، برزگر؛ 2- (اعلام) 1) حارث بن ابي شعر [قرن ششم ميلادي] بزرگترين فرمانرواي غساني و اولين پادشاه اين سلسله؛ در زمان يوستي نيانوس اول به حكومت قبايل عرب شام رسيد. در سال 531 ميلادي با ايران جنگيد ولي مغلوب شد. بيشتر دوران سلطنت وي به جنگ با منذر سوم، پادشاه حيره، سپري شد؛ 2) حارث بن حلزه [قرن ششم ميلادي] شاعر عرب در عهد جاهليت، از قبيله بكربن وائل، از شاعران معلقات سبعه به شمار مي رود. وي در معلقه خود بر قبيله تغلب كه با قبيلة او دشمني داشته، تاخته است؛ 3) حارث بن سريج [128 قمري] از اعراب ساكن خراسان، در سال 116هجري قمري برخليفه هشام بن عبدالملك شوريد. مردم بسياري گرد او جمع شدند. امير خراسان نيز نتوانست وي را سركوب كند. سرانجام در جنگ با نصربن سيار در نزديكي مرو كشته شد؛ 4) حارث بن كلده ثقفي [50 قمري] پزشك عرب؛ پزشكي را در ايران آموخت. در عربستان به معالجه بيماران پرداخت. پيامبر(ص) مسلمانان را كه بيمار مي شدند نزد وي مي فرستاد؛ 5) حارث محاسبي [165-243 قمري] ابوعبدالله حارث بن اسد محاسبي بصري، پيشواي طريقت محاسبيان، عارف و محدث، افرادي چون امام غزالي از افكار و انديشه هاي وي متأثر شدند. از تأليفات اوست: الرعاية الحقوق الله، الوصايا، التوهّم، رساله اي به نام فصل في المحبّه نيز داشته كه باقي نمانده است.

حاصل

(عربي) نتيجه، فراهم و موجود يا به دست آمده، آنچه در طول عمر به دست آمده يا كسب شده است.

حافظ

(عربي) 1- آن كه مراقبت يا حفاظت از كسي، جايي يا چيزي را بر عهده دارد. نگهبان؛ 2- (اَعلام) 1) شمس الدين محمّد، «حافظ» شيرازي از عارفان و شاعران بنام ايران در قرنِ 8 هجري ملقب به لسان الغيب و ترجمان الاسرار؛ 2) حافظ خليفه ي فاطمي [525-544 قمري] كه به بهرام نام ارمني را وزير خود ساخت و موجبات شورش مردم را فراهم آورد؛ 3) حافظ [730-732 قمري] امير سلسله ي آل كرت.

حامد

(عربي) سپاس گزار.

حامي

(عربي) 1- منسوب به حام پسر نوح، از اولاد حام؛ 2- آن كه پشتيبان و نگهبان كسي يا چيزي است، حمايت كننده، پشتيبان.

حانيه

(عربي) مهربان، دلسوز.

حَبه

(عربي) 1- دانه ي بعضي از ميوه ها و گياهان؛ 2- (به مجاز) پول بسيار اندك.

حبيب

(عربي) 1- دوست، يار، معشوق؛ 2- (اَعلام) 1) حبيب ابن مظاهر [قرن اول هجري] مسلمان شيعه ي ساكن كوفه، از ياران امام حسين(ع) كه همراه او در كربلا شهيد شد؛ 2) حبيب اصفهاني [قرن 4 هجري] اديب و شاعر ايراني مقيم استانبول، مترجم سرگذشت حاجي باباي اصفهاني و مردم گريز مولير. مؤلف دستور سخن در دستور زبان فارسي، تاريخ خط و خطاطان و كتابهاي ديگر.

حبيب الله

(عربي) 1- دوست خدا؛ 2- (اَعلام) حبيب الله خان پادشاه افغانستان [1319-1337 قمري] كه در برابر 160 هزار ليره، روابط خارجي افغانستان را به بريتانيا واگذاشت. در جنگ جهاني اول افغانستان را بي طرف نگهداشت و سرانجام كشته شد.

حبيبه

(عربي) (مؤنث حبيب)، دوست، يار، معشوقه.

حُجت

(عربي) 1- آنچه با آن بتوان ادعايي را ثابت كرد، دليل، برهان؛ 2- (در قديم) پيشوا، رهبر.

حُجت الله

(عربي) 1- برهان حق تعالي؛ 2- (در تصوف) انسان كامل كه حجت حق بر خلق است.

حديث

(عربي) 1- سخني كه از پيامبر اسلام(ص) يا بزرگان دين نقل كنند، روايت، سخن، گفته؛ 2- (در قديم) داستان، جديد، تازه، نو؛ 3- (در قديم) (به مجاز) عشق، سودا.

حديثه

(عربي) (در قديم) امروزي، جديد، نو.

حَديقه

(عربي) (در قديم) باغ.

حُر

(عربي) 1- آزاد؛ 2- (در قديم) داراي اعتقاد و رفتار شايسته و بزرگوارانه، جوانمرد، آزاده؛ 3- (اَعلام) 1) حُر ابن يزيد (رياحي) [قرن اول هجري] سردار و جنگجوي عرب، كه در هنگام عزيمت امام حسين(ع) به كوفه، با هزار سوار راه او را بست، ولي در روز عاشورا از همكاري با سپاه كوفه خودداري كرد، به ياري امام حسين (ع) شتافت و در جنگ شهيد شد؛ 2) حُر عاملي (محمّد ابن حسن) [1033-1104 قمري] فقيه شيعي لبناني كه در ايران اقامت گزيد. از آثار اوست: اَمل الآمِل و وسايل الشيعه، هر دو به عربي، كه دومي از كتابهاي مهم فقهي است.

حُرمت

(عربي) 1- احترام؛ 2- (در قديم) اطاعت و فروتني در برابر اوامر الهي، دوري از زشتي ها و به جاي آوردن حقوق كه رعايت آنها واجب دانسته شده است.

حرير

(عربي) 1- ابريشم؛ 2- نوعي پارچه ي ابريشميِ نازك؛ 3- پيله ي ابريشم كه در حرارت زياد، كّرمِ درون آن كشته شده باشد؛ 4- (در قديم) نوعي پارچه ي ابريشميِ نازك كه از آن براي نوشتن نامه استفاده مي كردند؛ 5- به عنوان نماد هر چيزِ نرم و لطيف.

حُريه

(عربي) (=حُره)، حُره.

حِسام

(عربي) (در قديم) شمشير تيز و برنده.

حِسام الدين

(عربي) 1- (در قديم) شمشير دين؛ 2- (اَعلام) 1) حسام الدين چلبي: [622-683 قمري] صوفي اهل آسياي صغير، از تبار ايراني (مردم اروميه)، مريد، شاگرد، دوست و جانشين مولوي، كه مثنوي مولوي به خواهش و بنام او سروده شده است؛ 2) حسام الدين خليل: اتابك لر كوچك [قرن 7 هجري] كه به دست سردار خليفه ي بغداد كشته شد و جسدش را سوزاندند؛ 3) حسام الدين علي: از شاهان آل شنسب، كه نظامي عروضي [در سال 550 هجري] چهارمقاله را به نام او نوشته است؛ 4) حسام الدين عمر: اتابك لر كوچك [693 هجري]، كه بر اثر مخالفت اميران جايش را به صمصام الدين محمود داد و با او در حكومت شريك شد. در سال 695 هجري به فرمان غازان خان كشته شد.

حِسان

(عربي) 1- بسيار نيكو، بسيار خوب، نيكروي؛ 2- (اَعلام) حسان ابن ثابت [قرن اول هجري] شاعر عرب ملقب به «شاعر پيامبر» بعدها از هواداران معاويه شد.

حِسانه

(عربي) 1- زن بسيار نيكو؛ 2- (اَعلام) از صحابيات و از دوستان نزديك حضرت خديجه كبري (س) است.

حسن

(عربي) 1- نيكو، خوب، زيبا، جميل؛ 2- (در فقه) ويژگي حديثي كه سنديت آن معتبر است؛ 3- (اَعلام) 1) حسن ابن علي(ع): [3-50 قمري] [= امام حسن مجتبي(ع)] دومين امام شيعيان؛ 2) ابومحمّد حسن ابن علي: [232-260 قمري] [= امام حسن عسكري(ع)] يازدهمين امام شيعيان؛ 3) حسن بصري، ابوسعيد: [21- 110 قمري] فقيه و محدث عرب، ساكن بصره، از پيشگامان تصوف؛ 4) حسن جلايري: بنيانگذار و نخستين شاه [740-757 قمري] سلسله ي جلايريان، معروف به حسن ايلكاني و شيخ حسن بزرگ؛ 5) حسن غزنوي: شاعر و واعظ فارسي زبان معروف به سيّد اشرف؛ 6) حسن صباح: [قرن 5 و6 هجري] رهبر [483 -518 قمري] اسماعيليان ايران و بنيانگذار دولت اسماعيليان در الموت.

حسن رضا

(عربي) از نام هاي مركب، حسن و رضا.

حَسْنا

(عربي) 1- (= حَسناء)، زيبا، زن زيبا؛ 2- (در اعلام) نام شاعره برمكي.

حُسنا(حُسني)

(عربي) (در قديم) نيك، پسنديده.

حسنعلي

(عربي) 1- از نامهاي مركب، حسن و علي؛ 2-(اَعلام) حسنعلي قراقوينلو، آخرين امير [872-873 قمري] قراقوينلو، فرزند و جانشين جهانشاه، كه از شيخ حسن جلايري شكست خورد و به دست پسر او كشته شد.

حَسنه

(عربي) خوب، نيك، پسنديده، عمل نيك و پسنديده؛ عمل پسنديده به ويژه عمل مطابق با شرع، كار نيك.

حُسنيه

(عربي) نيكوتر، كار نيك، عاقبت نيكو.

حَسُّون

(عربي) 1- نام پرنده اي، سهره؛ 2- (در عربي) شُوَيكيّ؛ 3- (در گويشهاي محلي خوزستان) مُصَغر حسن و گاه براي تحبيب به معني حسن دوست داشتني.

حَسيب

(عربي) 1- (در قديم) داراي فضل و كمال اكتسابي يا ذاتي، بزرگوار؛ 2- از اسامي خداوند.

حَسِيبا

(عربي _ فارسي) (حَسِيب = پاك نژاد، پاكزاد، اصيل + ا (پسوند نسبت))، داراي اصل و نسب، پاك نژاد، پاكزاد و اصيل.

حَسيبه

(عربي) دارنده ي نام و شرف و بزرگي، زنِ شريف در اصل و نسب.

حسين

(عربي) 1- خوب، نيكو؛ 2- (اَعلام) 1) حسين ابن علي: [= امام حسين (ع)] [4-61 قمري] سومين امام شيعيان، ملقب به سِيدالشُهَدا و خامس آل عبا، كه خلافت يزيد ابن معاويه را نپذيرفت و در جنگ با سپاهيان اموي همراه جمعي از يارانش شهيد شد؛ 2) حسين ابن روح نوبختي: [قرن 4 هجري] سومين نايب از نايبهاي چهارگانه ي امام قائم شيعيان، حضرت مهدي (ع)؛ 3) حسين ابن محمّد آوي: [قرن 8 هجري] اولين مترجم كتاب محاسن اصفهان مافروخي از عربي و فارسي؛ 4) حسين ابن منصور: [قرن 4 هجري] انديشمند ايراني، از مردم فارس، از بزرگان صوفيه و مؤلف چندين كتاب، كه تنها يكي از آنها به عربي در دسترس است، به نام كتاب الطَّواسين. او در بغداد 8 سال زنداني و پس از آن تكفير و سنگسار شد و جسدش را سوزاندند؛ 5) حسين ايلكاني، نام دو تن از شاهان جلايري. حسين اول: (= حسين جلاير) سومين شاه [776-784 قمري] سلسله، كه در تبريز بر تخت نشست و به دست برادرش احمد ايلكاني كشته شد. حسين دوم: (= حسين ابن علاءالدوله) آخرين شاه [827-835 قمري] سلسله ي ايلكاني، كه بر بخشي از عراق حكومت كرد، به دست قراقوينلوها كشته شد؛ 6) حسين بايقرا: شاه [873-911 قمري] سلسله ي تيموري در خراسان و ماوراءالنهر، كه عليشير نوايي وزارت او را داشت؛ 7) حسين صفوي: شاه ايران [1105-1135 قمري] از سلسله ي صفوي، معروف به شاه سلطان حسين، كه افغانان در زمان او به ايران حمله و او را از سلطنت خلع كردند و پس از

مدتي كشتند.

حسين رضا

(عربي) از نام هاي مركب، حسين و رضا.

حسينعلي

(عربي) از نام هاي مركب، حسين و علي.

حشمت

(عربي) 1- بزرگي و احترام ناشي از داشتن قدرت و ثروت بسيار؛ 2- (در قديم) شرم، حيا، پروا.

حشمت الله

(عربي) بزرگي و عظمت خداوند.

حَفصه

(عربي) 1- اسد، شير؛ 2- (اَعلام) دختر عمر بن خطاب و همسر پيامبر اسلام(ص).

حفيظ الله

(عربي) كسي كه خداوند نگهدار اوست.

حفيظه

(عربي) 1- موكّل به چيزي؛ 2- حافظ و محفوظ.

حِكمت

(عربي) 1- معرفت به مسائل، خردمندي، فرزانگي؛ 2- سخن اخلاقي، پند، اندرز؛ 3- علم خداوند.

حكيم

(عربي) 1- پزشك، طبيعت، دانا، خردمند، فرزانه، دانا به چيزي (داننده ي امري)؛ 2- از نام هاي خداوند.

حكيمه

(عربي) (مؤنث حكيم)، زن حكيم و دانشمند.

حُلما

(عربي) (جمع حَليم) بردباران، صبوران.

حَليا

(عربي) زيور و آرايش.

حليم

(عربي) 1- خويشتن دار، با صبر و تحمل، بردبار؛ 2- از نام ها و صفات خداوند.

حليمه

(عربي) (مؤنث حليم) زن خويشتن دار، صبور و با تحمل، دختر بردبار.

حِليه

(عربي) 1- (در قديم) زينت، پيرايه، زيور؛ 2- (به مجاز) مشخصات صورت و اندام.

حَمّاد

(عربي) بسيار سپاسگزار، بسيار حمد كننده و ستاينده.

حماسه

(عربي) 1- كاري افتخار آفرين؛ 2- نوعي شعر؛ 3- دليري، شجاعت، بي باكي.

حمد

(عربي) 1- شكرگزاري كردن، سپاس و ستايش كردن، شكر، سپاس؛ 2- الحمد، سوره ي اول از قرآن كريم داراي هفت آيه، فاتحة الكتاب.

حمدالله

(عربي) 1- حمد و ستايش خداوند؛ 2- (اَعلام) حمدالله مستوفي: [قرن 8 هجري] شاعر، مورخ و دايرةالمعارف نويس ايراني، از مردم قزوين، مؤلف دايرةالمعارف فارسي، نُزهَتُ القُلوب، تاريخ گزيده و ظفرنامه، كه تاريخ منظوم بعد از اسلام به سبك شاهنامه است.

حمده

(عربي) سپاس و شكرگزاري.

حمزه

(عربي) 1- شير، شير بيشه؛ 2- (اَعلام) 1) حمزة ابن عبدالمطلب: [حدود 53 پيش از هجرت – 3 هجري] عموي پيامبر اسلام(ص)، از نخستين مسلمانان و از دلاوران عرب، كه در جنگ اُحُد شهيد شد و سيدالشهدا لقب يافت؛ 2) حمزه ي اصفهاني: [قرن 4 هجري] اديب و مورخ عربي نويس ايراني، از آثار اوست: تاريخ پيامبران و شاهان و كتابُ التَنبيه.

حَمود

(عربي) 1- ستوده و پسنديده؛ 2- حمد كننده، بسيار سپاسگزار پروردگار.

حميد

(عربي) 1- ستوده، ستايش شده.

حميدرضا

(عربي) از نام هاي مركب، حميد و رضا.

حميدعلي

(عربي) از نام هاي مركب، حميد و علي.

حميده

(عربي) 1- (مؤنث حميد) ستوده، پسنديده؛ 2- (اَعلام) مادر امام موسي كاظم(ع).

حميرا

(عربي) 1- (مصغّر حمرا)، زن سرخ و سپيد، زن سرخ؛ 2- (اَعلام) لقبي كه پيامبر اسلام(ص) به عايشه داده بود.

حنا

(عربي) گياهي درختي كه گل هاي سفيد و معطر دارد، گرد بسيار نرم سبز رنگي از گياهي به همين نام.

حَنّان

(عربي) 1- آرزومند، مشتاق؛ 2- بخشاينده؛ 3- بسيار مهربان؛ 4- نوحه و زاري كننده؛ 5- از نام هاي خداوند.

حَنّانه

(عربي) 1- بسيار نوحه كننده، ناله كننده؛ 2- ستوني كه قبل از ساختن منبر پيامبر اسلام(ص) هنگام وعظ به آن تكيه مي فرمودند.

حَنظله

(عربي) 1- (مفرد حَنظل) گياهي بسيار تلخ كه خاصيت دارويي دارد، هندوانه ي ابوجهل؛ 2- (اَعلام) 1) نام جواني كه در شب اول ازدواجش در ركاب پيامبر اسلام(ص) جنگيد و به شهادت رسيد؛ 2) حنظله باد غيسي حكيم و شاعر پارسي گوي [قرن 3 هجري].

حَنيسه

(عربي) زن شجاع.

حَنيف

(عربي) 1- درست و پاك، راستين؛ 2- (در اديان) معتقد به يگانگي خداوند، خداپرست پيش از ظهور اسلام.

حنيفه

(عربي) (مؤنث حنيف) دختر درست و پاك، دختر راستين، زن ثابت قدم در دين.

حوا

(عربي)1- نخستين انسان ماده در مذاهب سامي؛ 2- (در نجوم) (= ماراَفساي) صورت فلكي بزرگي در آسمان نيمكره ي جنوبي، كه آن را به صورت مارگيري مجسم مي كنند كه ماري را با دو دست گرفته است؛ 3- (اَعلام) به روايت تورات و قرآن، نخستين زني كه خدا آفريد، همسر حضرت آدم(ع) .

حورا

(عربي) 1- (در قديم) (در اديان) حور، زن زيباي بهشتي؛ 2- زنِ سفيد پوستِ سياه چشم و موي.

حورالعين

(عربي) (در قديم) زن يا زنان سفيدپوست درشت چشم.

حوروش

(عربي _ فارسي) (حور+ وش (پسوند شباهت)) دختري چون زن (زنان) زيباي بهشتي.

حوري

(عربي _ فارسي) 1- (در اديان) حور؛ 2- (به مجاز)، زن زيبا.

حوريا

(عربي _ فارسي _ فارسي) [حور = زن زيباي بهشتي، زنان زيباي بهشتي+ ي (پسوند نسبت) + ا (پسوند نسبت)]، 1- منسوب به حور؛ 2- (به مجاز) زن يا دختر حورچهر، زن زيبارو و پري گونه.

حوريه

(عربي) زن سفيد پوست و زيباروي.

حيات

(عربي) زندگي، زيست.

حيدر

(عربي) 1- شير، اسد؛ 2- (اَعلام) لقب حضرت علي(ع).

حيدرعلي

(عربي) از نام هاي مركب، حيدر و علي.

خ

خاتَم

(در صنايع دستي) 1- نقوش و طرح هاي تزييني روي چوب؛ 2- (در قديم) انگشتر، مهر تاييد، نگينِ انگشتر؛ 3- (در قديم) (به مجاز) فرمان، حكم و پايان؛ 4- (اَعلام) نام شهرستاني در جنوب استان يزد.

خاطِره

(عربي) يادبود، ياد، ذهن، حافظه، خاطر.

خالِد

(عربي) 1- (در قديم) پاينده و جاويد؛ 2- (اَعلام) 1) خالد ابن اسعد [قرن اول هجري] صحابي پيامبر اسلام(ص) و از مهاجران به حبشه؛ 2) خالد ابن وليد [قرن اول هجري] سردار عرب، صحابي پيامبر اسلام(ص) كه در فتح مكه شركت داشت. فاتح حيره، شام و قِنَسرين؛ 3) خالد برمكي [86-165 قمري] دولتمرد ايراني از خاندان برمكيان، كه همراه ابومسلم براي برانداختن امويان جنگيد، از مشاوران منصور خليفه بود و نقشه ي شهر بغداد را طرح كرد.

خالِده

(عربي) (مؤنث خالد)، خالد. 1-

خالِق

(عربي) 1- آن كه كسي يا چيزي را پديد مي آورد، به وجود آورنده، آفريننده؛ 2- از نام هاي خداوند.

خاور

(مخففِ خاوران) هم به معني مشرق و هم به معناي مغرب است.

خُتن

1- (اعلام) شهر و واحهاي در جنوب باختري منطقه خودگردان سين كيانگ اويغور، در غرب چين، كه هم مشك و آهوي مشكين آن و هم زيبارويانش در ادب فارسي مشهور است؛ 2- (به مجاز) دختري كه مثل زيبارويان خُتن ميباشد؛ 3- (به مجاز) زيباروي.

خجسته

(اوستايي) 1- مبارك، فرخنده؛ 2- (در موسيقي ايراني) گوشه اي در دستگاه نوا؛ 3- (در قديم) سعادتمند، كامروا، خوشبخت؛ 4- (در گياهي) هميشه بهار (گل).

خديجه

(عربي) 1- مولودِ پيش از اتمام ماههاي بارداري، ولادت قبل از موعِد؛ 2- (اَعلام) 1) نام همسر پيامبر اسلام(ص) و مادر حضرت فاطمه(س)؛ 2) نام دختر علي ابن ابي طالب(ع).

خرامان

داراي حالت خراميدن، در حال خراميدن، به آهستگي و با ناز.

خُرّم

1- سرسبز و با طراوت؛ 2- شاد، خوشحال، خوب، خوش؛ 3- فرخنده، مبارك.

خزال

(عربي) با ناز راه رونده، كسي كه با ناز راه مي رود.

خسرو

(معرب پهلوي) 1- پادشاه؛ 2- (اَعلام) شاه سلسله ي اشكاني: [110-128 ميلادي] كه در زمان او ترايانوس (تراژان) امپراتور روم به ايران تاخت و تيسفون را گرفت، ولي با مرگ او جانشينش هادريانوس با ايران صلح كرد و غنايم جنگي را به ايران پس داد؛ 2) خسرو انوشيروان: شاه ساساني ملقب به انوشيروان عادل؛ 3) خسرو پرويز: شاه سلسله ي ساساني [590-628 ميلادي] پسر و جانشين هرمز چهارم؛ 4) خسرو شاه: شاه سلسله ي غزنوي [547-555 قمري] كه بر اثر حمله ي غياث الدين محمّد سام از پايتخت خود غزنين به لاهور گريخت و معزالدين محمّد سام به جايش بر تخت سلطنت نشست.

خشايار

1- دلير، نيرومند؛ 2- (اَعلام) نام دو تن از شاهان هخامنشي 1) خشايارشاي اول: شاه [485-465 پيش از ميلاد] پسر و جانشين داريوش اول، كه آتن را تسخير كرد و آتش زد، در جنگ دريايي با يونان شكست خورد و به ايران بازگشت. 2) خشايارشاي دوم: شاه ايران [424 پيش از ميلاد] كه پس از 45 روز پادشاهي به دست برادرش كشته شد.

خشنود

1- خوشحال و راضي؛ 2- (در قديم) قانع.

خِضر

1- (اَعلام) 1) پيامبري كه بنا به روايات با شستشو در چشمه ي آب حيات عمر جاودان يافته است. او پيوسته گرد جهان مي گردد و درماندگان را ياري مي كند و گاه بر برخي اوليا ظاهر مي شود؛ 2) خضر اتابك لر كوچك [692-93 قمري] كه به دست حسام الدين عمر كشته شد. 2- (در تصوف) خضر مقامي ممتاز دارد و راهنماي سالكان است.

خَضرا

(عربي) (مؤنث اخضر) 1- به معني سبز، كبود، نيلگون، و آبي و سبز؛ 2- سبزه زار، چمن زار.

خَلف

(عربي) 1- صالح، شايسته (فرزند)؛ 2- جانشين؛ 3- (به مجاز) پيروي كننده از پدر در اخلاق و كردار؛ 4- (در قديم) فرزند.

خُلود

(عربي) هميشه باقي ماندن، جاودانگي.

خليل

(عربي) 1- دوست، دوست يكدل؛ 2- (اَعلام) لقب حضرت ابراهيم(ع) در قرآن كريم. (سوره ي نساء آيه ي 125).

خليل الرحمان

(عربي) (= خليل الله)، ( خليل الله.

خليل الله

(عربي) 1- دوست خدا؛ 2- (اَعلام) لقب حضرت ابراهيم(ع). + ع خليل.

خليله

(عربي) (مؤنث خليل) ، ( خليل. 1-

خوب چهر

داراي سيماي زيبا، زيبا.

خورشيد

1- (در نجوم) كُره ي سوزان، جرم مركزي منظومه ي شمسي به نام كره ي خورشيد كه قطر آن 1.392.000 كيلومتر بوده و گرماي ميانگين سطح آن حدود 5700 درجه سانتيگراد و گرماي دروني آن به مراتب بيشتر از اين است؛ 2- آفتابِ درخشان؛ 3- (به مجاز) نور اين كره، آفتاب؛ 4- (به مجاز) زيبارو.

خوش روز

داراي زندگي راحت و بارفاه.

خوشيار

دوست و يار شاد و شادمان.

خيام

(اَعلام) حكيم عمر خيام نيشابوري فيلسوف، رياضي دان، منجم و شاعر نامدار ايران در قرن 5 هجري، كه به خاطر رباعيهايش شهرت دارد. همچنين او را از تدوين كنندگان زيج ملكشاهي و تقويم جلالي مي دانند.

خيرالله

(عربي) خيرالهي، نيكويي خدا.

خيرالنسا

(عربي) 1- بهترينِ زنان؛ 2- (اَعلام) عنواني براي حضرت فاطمه(س) دختر پيامبر اسلام(ص).

خيزران

(عربي) 1- نوعي ني مغزدار با ساقه اي محكم و بلند؛ 2-(اَعلام) نام مادر امام محمّد تقي(ع).

د

دادمهر

1- عدالت دوست؛ 2- (اَعلام) نام چند تن از امير زادگان و شاهزادگان در تاريخ.

دادور

1- (در قديم) دادگر؛ 2- (به مجاز) قاضي؛ 3- از نام هاي خداوند.

دارا

1- برخوردار از چيزي يا در اختيار دارنده ي چيزي، صاحب، مالك، ثروتمند؛ 2- (در قديم) (به مجاز) خداوند؛ 3- (اَعلام) (در شاهنامه) آخرين شاه ايران از سلسله ي كياني، پسر و جانشين داراب و برادر اسكندر، چون اسكندر از پرداخت خراج مقرر به دارا خودداري كرد، ميانشان جنگ در گرفت، دارا شكست خورد و در حين فرار به دست دو تن از خدمتكارانش كشته شد.

داراب

1- دارنده؛ 2- (اَعلام) 1) (در شاهنامه) شاه ايران از سلسله ي كياني، پسر بهمن و هماي، كه مادرش او را در شيرخوارگي در صندوقي نهاد و به آب انداخت. او وقتي بزرگ شد سلطنت را بازگرفت و با دختر فيلقوس پادشاه روم ازدواج كرد، ولي بعداً او را نزد پدرش بازگرداند. اسكندر (ذوالقرنين) از اين ازدواج زاده شد. سپس داراب با زن ديگري ازدواج كرد و او پسري آورد به نام دارا كه جانشين داراب شد؛ 2) داراب نام شهرستاني در جنوب شرقي استان فارس.

داريا

(در پارسي باستان) دارنده؛ (= دارا).

داريوش

1- (= دارا، داراي، داراب) به معني دارنده ي نيكي (بهي)؛ 2- (اَعلام) نام سه تن از شاهان ايراني از سلسله ي هخامنشي. 1) داريوش اول: معروف به داريوش بزرگ (كبير) [521-486 پيش از ميلاد] پسر ويشتاسپ؛ كه به ياري بزرگان پارسي گوماتا را دستگير كرد و خود به پادشاهي نشست. 2) داريوش دوم: [424- 404 پيش از ميلاد] فرزند نامشروع اردشير اول، او اسپارت را بر ضدّ آتن به جنگ واداشت. 3) داريوش سوم: [336- 330 پيش از ميلاد] كه در زمان او اسكندر به ايران تاخت و او را شكست داد. او در جريان فرار به دست كسانش كشته شد.

داليا

نوعي از گلِ كوكب.

دامون

1- دشت و صحرا؛ 2- (اَعلام) از حكماي قديم يونان و از فيثاغوريان.

دانا

داراي عقل و تجربه، خردمند، عاقل، داراي علم و آگاهي، عالم، عليم.

دانش

علم، مجموعه ي اطلاعات يا آگاهي ها درباره ي يك پديده كه از طريق آموختن، تجربه يا مطالعه به دست مي آيد.

دانشور

(دانش + ور (پسوند دارندگي))، داراي علم و دانش، دانشمند.

دانوش

(اَعلام) (= ودانوش) نام شخصي در داستان وامق و عذرا.

دانيا

گشنيز؛ نام هندي كزبره.

دانيار

[(دان (بن مضارع)= دانستن) (به مجاز) آگاهي و دانش + يار (پسوند دارندگي)] 1- دارنده ي دانش و آگاهي؛ 2- (به مجاز) آگاه و دانشيار.

دانيال

(عبري) 1- قضاوت خدا، يا خدا حاكم من است؛ 2-(اَعلام) يكي از چهار پيغمبر بزرگ بني اسرائيل [زنده در 547 پيش از ميلاد] كه در روايات اسلامي مخترع «رمل» به شمار مي رود. در سال 605 پيش از ميلاد به اسارت به بابل برده شد در آنجا به خاطر پيشگويي هايي كه كرد شهرت و قدرت يافت.

داور

1- حَكَم؛ 2- (در حقوق) قاضي؛ 3- (به مجاز) خداوند، پادشاه، حاكم.

داوود

(عبري) 1- محبوب؛ 2- (اَعلام) شاه عبرانيان [حدود 1012پيش از ميلاد _ حدود 972 پيش از ميلاد] كه شاعر و پيغمبر بود و در جواني به شباني پرداخت. به خاطر آواز خوش و نواختن بربط مورد توجه شائول قرار گرفت. پس از كشته شدن او به سلطنت رسيد و پايتخت را به اورشليم برد. كتاب مزامير كه مشحون از الهامات غنايي است از او به جا مانده است.

داوودرضا

(عبري _ عربي) از نام هاي مركب، ← داوود و رضا.

دايانا

(دايا (زر سرخ و طلا) + پسوند اسم سازِ ( نا)) 1- به معني مثل زر سرخ؛ 2- (به مجاز) زيبا روي.

دُرافشان

(عربي _ فارسي) 1- آن كه مرواريد مي افشاند؛ 2- (به مجاز) بخشنده؛ 3- (به مجاز) داراي فصاحت و زيبايي؛ 4- باران ريز.

درخشان

1- داراي درخشش، روشن و تابان، درخشنده؛ 2- (به مجاز) جالب توجه و چشم گير و خوب و موفقيت آميز.

درخشنده

(صفت فاعلي از درخشيدن)، 1- داراي درخشش و تلألؤ؛ 2-روشن و تابان.

دُردانه

(عربي _ فارسي) 1- (به مجاز) بسيار محبوب و گرامي، عزيزكرده، ناز پرورده؛ 2- (به مجاز) نيز فرزند بسيار گرامي.

دُرسا

(عربي _ فارسي) (دُر= مرواريد، لؤلؤ + سا (پسوند شباهت))، 1- شبيه به دُر؛ 2- (به مجاز) گران قيمت و ارزشمند.

دُرنا

(تركي) پرنده ي آب چرِ بزرگ، وحشي و حلال گوشت، كُلنگ.

دُرناز

(عربي _ فارسي) (دُر= مرواريد، لؤلؤ + ناز = زيبا و قشنگ) (به مجاز) زيبا رو و گران بها.

دَريا

1- (در جغرافيا) توده ي بسيار بزرگي از آب، درياچه، رود بزرگ؛ 2- (به مجاز) شخص بسيار آگاه و دانشمند در زمينه هاي گوناگون؛ 3- (به مجاز) (در تصوف) حقيقت يا ذات حق.

دُرين

(عربي _ فارسي) (دُر + ين (پسوند نسبت)) 1- از دُر، ساخته شده از دُر؛ 2- (به مجاز) گران بها و قيمتي.

دُريه

(عربي _ فارسي) (دُر + ايه (پسوند نسبت))، مانند دُر، درخشان، روشن.

دَستان

1- (در قديم) آهنگ و لحن، داستان، قصه، افسانه؛ 2- (اَعلام) لقب زال پدر رستم.

دل آرا

1- موجب آرامش و شادي ديگران؛ 2- (در قديم) محبوب، معشوق؛ 3- (اَعلام) نام همسر دارا (داريوش سوم) و مادر روشنك بنا بر روايات ايراني.

دلارام

(به مجاز) موجب آرامش خاطر، محبوب، معشوق، با آسودگي خاطر.

دل افروز

(به مجاز) مايه ي شادي و خوشي دل، محبوب و خوشايند؛ (در قديم) شاد و خرم، معشوق؛ (اَعلام) (در شاهنامه) دل افروز فرخ پي نامِ زني رومي و ايراني نژاد كه شاپور ذوالاكتاف از اسارت روميان رهانيد و اين نام را بر او گذاشت.

دلاور

1- (به مجاز) شجاع و جنگجو؛ 2- (در قديم) گستاخ.

دلبر

(به مجاز) داراي زيبايي، جذابيت و توانايي جلب عشق و علاقه ي ديگران؛ معشوق.

دلبند

1- (به مجاز) عزيز و دوست داشتني؛ 2- (در قديم) معشوق، اسير كننده ي دل، جذاب و گيرا.

دلدار

(به مجاز) 1- معشوق و محبوب؛ 2- (در قديم) مهربان، با محبت؛ 3- (در تصوف) حق، خداوند.

دلشاد

خوشحال و شادمان، در حال شادماني.

دلناز

(دل + ناز = نوازش)، نوازشِ دل، دلنواز.

دلنواز

1- (به مجاز) مايه ي آرامش دل، آرامش بخش؛ 2- (در قديم) نوازشگر، مهربان و دلسوز، محبوب و معشوق.

دلنيا

(كردي) 1- آسوده خاطر، مطمئن، فارغ البال؛ 2- اطمينان، تضمين.

دلير

1- (به مجاز) شجاع، داراي جرأت و جسارت؛ 2- (در قديم) گستاخ، بي پروا.

دليله

(عربي) 1- راهنما، هدايت كننده، 2- (اَعلام) (در تورات) (به معني معشوقه) معشوقه ي شمشون، كه راز نيرومندي او را يافت و با افشاي آن به دشمنان وي، موجب گرفتاري او شد.

دِنا

(اَعلام) 1) قسمتي از كوهستان شمال غربي فارس كه قله اي معروف به همين نام دارد؛ 2) نام شهرستاني در شرق استان كهگيلويه و بويراحمد.

دنيا

(عربي) (در نجوم) كيهان؛ جهان، گيتي.

دنيز

(تركي) دريا، بحر.

دهقان

(معرب از فارسي دهگان) 1- كشاورز، مالكِ ده؛ 2- (در قديم) (به مجاز) ايراني؛ 3- (به مجاز) زرتشتي؛ 4- (در قديم) (به مجاز) هر يك از دانايان و راويان تاريخ و اساطير ايران؛ 5- بزرگ و حاكم ولايت.

ديار

(عربي) (جمعِ دار)، سرزمين، كشور، موطن، زادگاه.

دياكو

(اَعلام) (= ديا اكو)، پسر فرورتيش، نخستين شاه ايران [حدود 740-708 پيش از ميلاد] از سلسله ي ماد كه شهر همدان را به پايتختي برگزيد.

دَيّان

(عربي) 1- قاضي، داور، حاكم، پاداش دهنده؛ 2- يكي از اسما الهي؛ 3- (در اوستا، dayān) به معني فرمانده.

ديانا

1- (اوستايي) نيكي رسان، نيكويي بخش؛ (در اسطوره هاي رومي) الهه ي ماه، جنگلها، جانوران و زايمان، همتاي آرتميس يوناني.

ديبا

(= ديباه) (در قديم) نوعي پارچه ي ابريشمي معمولاً رنگين.

ديدار

1- ملاقات، ديدن يكديگر، ديدن؛ 2- (در تصوف) مشاهده؛ 3- (به مجاز) چهره، روي و چشم.

ديلان

(كردي) 1- رقص گروهي، نوعي آهنگ؛ 2- نام منطقه اي در كردستان.

دينا

1- داور، داوري ؛ 2- (در اوستايي) دين؛ 3- (در عبري) (= دينه) انتقام يافته؛ 4- (اَعلام) نام خواهر يوسف(ع).

دينيار

يار و ياور و مددكار دين.

ذ

ذاكر

(عربي) آن كه خدا را ستايش مي كند، آن كه ذكر خدا مي گويد؛ ياد كننده ي خدا؛ ياد كننده.

ذاكره

(عربي) (در قديم) ذاكر، ذاكر.

ذَبيح

(عربي) (در قديم) ذبح شده، مذبوح.

ذبيح الله

(عربي) 1- قرباني شده براي خدا، سر بريده براي خدا؛ 2- (اَعلام) لقب حضرت اسماعيل(ع) و به قولي لقب اسحاق نبي كه هر دو فرزند ابراهيم خليل(ع) بودند.

ذُريه

(عربي) فرزندان، فرزند، نسل.

ذِكرالله

(عربي) ياد خدا، ذكر خدا، ياد كردن از خدا.

ذِكري

(عربي) (جمع ذِكرَيات) ياد، يادگار، يادبود، خاطره.

ذَكيه

(عربي) (مؤنث ذكيّ) به معناي تيز هوش و با هوش، زن تيز خاطر.

ذَلفا

(عربي) 1- دختر سفيد روي؛ 2- (اَعلام) شاعره معاصر خلفاي عباسي، دختر ابيض زن و معشوقه ي نجده ي ابن اسود.

ذوالفقار

(عربي) 1- در لغت به معني صاحب فقرات، و فقره هر يك از مهره هاي پشت است كه ستون فقرات از آن مركب است؛ 2- (به مجاز) شمشير؛ 3- در اصل نام شمشير حضرت علي(ع) كه پيامبر اسلام(ص) آن را در جنگ بدر به غنيمت گرفت و بعدها به آن حضرت داد.

ر

رابعه

(عربي) (اَعلام) رابعه ي بنت كعب (= رابعه ي قزداري) [قرن 4 هجري] شاعره ي پارسي گوي از مردم بلخ، كه شعرهايش از او و داستان عشقش به غلام برادرش و كشته شدنش به دست برادر در تذكره ها نقل شده است.

راحل

1- كوچ فرما، كوچ كننده؛ 2- (اَعلام) نام مادر حضرت يوسف(ع).

راحله

(عربي) (مؤنث راحل)، ( راحل. 1-

راحمه

(عربي) (مؤنث راحم) به معني رحمت آورنده و دل سوزاننده.

راحيل

(عبري) 1- در عبري گوسفند؛ 2- (اَعلام) همسر حضرت يعقوب(ع) و دختر لابان و مادر حضرت يوسف و بن يامين به روايت تورات.

راد

(در قديم)1- جوانمرد؛ 2- آزاده؛ 3- بخشنده، سخاوتمند؛ 4- خردمند، دانا، حكيم.

رادا

(راد + ا (پسوند نسبت))، منسوب به راد، ( راد. 2- ،3- و4-

رادمان

1- رادمنش، كريم، با سخاوت؛ + ر رادمن؛ 2- (اَعلام) نام سرداري معاصر خسرو پرويز ساساني.

رادمهر

خورشيد بخشنده، بخشنده همچون خورشيد.

رادوين

(راد = جوانمرد + وين (پسوند تصغير))، 1- جوانمرد كوچك؛ 2- (به مجاز) راد و جوانمرد.

رادين

آزادوار، آزاده، به مانند آزاده.

راژان

1- (كردي) خوابيدن، جنبيدن گهواره؛ 2- (اَعلام) روستايي در بخش سلوانا، شهرستان اروميه.

رادا

(راد + ا (پسوند نسبت))، منسوب به راد، ( راد. 2- ،3- و4-

رادمان

1- رادمنش، كريم، با سخاوت؛ + ر رادمن؛ 2- (اَعلام) نام سرداري معاصر خسرو پرويز ساساني.

رادمهر

خورشيد بخشنده، بخشنده همچون خورشيد.

رادوين

(راد = جوانمرد + وين (پسوند تصغير))، 1- جوانمرد كوچك؛ 2- (به مجاز) راد و جوانمرد.

رادين

آزادوار، آزاده، به مانند آزاده.

راژان

1- (كردي) خوابيدن، جنبيدن گهواره؛ 2- (اَعلام) روستايي در بخش سلوانا، شهرستان اروميه.

راستين

1- حقيقي، واقعي؛ 2- (در قديم) راست قامت.

راشد

(عربي) 1- آن كه در راه راست است؛ 2- (به مجاز) ديندار، متدين؛ 3- (اَعلام) لقب ابو جعفر منصور، خليفه ي عباسي [529-530 قمري] كه بر اثر لشكر كشي غياث الدين مسعود سلجوقي از بغداد گريخت و در راه اصفهان به دست فدائيان اسماعيلي كشته شد.

راشده

(عربي) راهنمايي شده، از گمراهي درآمده.

راشين

(راش = نوعي درخت در جنگل هاي ايران + ين (پسوند نسبت)) 1- (به مجاز) سر سبز و خرّم و با طراوت؛ 2- راشين در برخي منابع راه آبي يا جويباري كه از سبزه زار مي گذرد معني شده است.

راضيه

(عربي) 1- پسنديده؛ 2- خوش؛ 3- خشنود؛ 4- (اَعلام) از القاب فاطمه زهرا(س).

راغب

(عربي) 1- داراي ميل و رغبت به چيزي يا كسي، مايل، خواهان؛ 2- (اَعلام) حسن به ابن محمّد، راغب اصفهاني: [قرن4 و5 هجري] فقيه و اديب ايراني، مؤلف تفسير قرآن، مفردات الفاظ القرآن، اَلذَريعه اِلي مكارِمُ الشريعه كه به نام اَلنَّوادِر به فارسي ترجمه شده است.

راغده

(عربي) (مؤنث راغد)، [راغد به معني زندگي خوش و وسيع است]، راغده به معني زني كه زندگاني خوش و فراخ دارد.

رأفت

(عربي) نرم خوئي، مهرباني، شفقت.

رافع

(عربي) 1- (در قديم) رفع كننده، از ميان برنده و نابود كننده؛ 2- برپا دارنده، بلند كننده؛ 3- آورنده، رساننده؛ 4- از نام ها و صفات خداوند؛ 5- (اعلام) رافع بن هرثمه [قرن سوم قمري]، سردار عرب در خراسان؛ ابتدا در دربار طاهريان بود. پس از قدرت يافتن يعقوب ليث و گرفتن نيشابور به او پيوست. هنگاميكه خليفه خراسان را به محمدبن طاهر داد رافع نايب او شد و توانست طبرستان را بگيرد امّا پس از آنكه خليفه با عمروليث آشتي كرد و خراسان را دوباره به او داد رافع به ري رفت و با جمع آوري لشكري به جنگ با عمروليث شتافت. در اين جنگ شكست خورد و كشته شد.

رافعه

(عربي) (مؤنث رافع) 1- رفع كننده؛ 2- از ميان برنده و نابود كننده؛ 3- دادخواه و شاكي؛ 4- برپا دارنده، بلند كننده؛ 5- آورنده و رساننده.

راما

(سنسكريت) 1- (اَعلام) (در اسطوره هاي هندي) ششمين مظهر «ويشنو» /vichnou/ ، شاهزاده ي آيوردهيا در هند شمالي، كه سرگذشت او در حماسه ي رامايانا بيان شده است؛ 2- (در فارسي) (رام + ا (پسوند نسبت))، منسوب به رام. د رام. 1- ، 2- و3-

رامان

1- (رام + ان (پسوند نسبت))، منسوب به رام، ( رام 1- ،2- و3- ؛ 2- (اَعلام) نام ناحيه اي است در شهرستان اهواز.

رامبد

(رام + بد /-bod/ (پسوند نگهبان و مسئول))، 1- رئيس رامشگران؛ 2- آرامش دهنده.

رامتين

(= رامسين، رامين) 1- نوازنده؛ 2- سازنده؛ 3- (اَعلام) نام شخصي كه واضع چنگ بوده. + ن رامين و رامسين.

رامسين

گونه ي كهنه رامتين به معني سازنده و نوازنده است. + ن.ك.رامتين.

رامش

(در قديم) 1- شادي و طرب؛ 2- عيش و خوشي؛ 3- سرود، نغمه؛ 4- امن، آسودگي.

رامك

(رام +ك (تصغير))، مصغر رام، ( رام. 1- ، 2- و 3-

رامي

(رام + ي (پسوند نسبت))، منسوب به رام، ( رام. 1- ، 2- و 3-

راميار

(= رميار)، رمه يار، چوپان.

رامين

(= رام، رامتين)، (اََعلام) نام عاشق ويسه، [اين كلمه در بعضي منابع مركب از «رام»به معني طرب و «ين»است به معني طربناك است]. + . رامتين.

رامينا

(رامين + الف (نسبت)) 1- منسوب به رامين؛ 2- دخترِ طربناك.

رامينه

رام، رامين، طربناك.

رانيا

(عربي) 1- بيننده؛ 2- (اعلام) نام جايي در هندوستان.

راويه

(عربي) (در قديم) بسيار روايت كننده، راوي. + ( راوي.

رايا

(راي = فكر، انديشه، تأمل + الف (اسم ساز))؛ (به مجاز) فكر و انديشه.

رايان

(اَعلام) نام كوهي در حجاز و نام شهري و روستايي است.

رايحه

(عربي) بوي خوش، بو.

رايكا

(گيلكي) (= ريكا) به معني پسر، محبوب و مطلوب.

رباب

(عربي) 1- ابرهاي سفيد؛ 2- (اَعلام) نام همسر امام حسين(ع)؛ 3- (در موسيقي) سازي با كاسه ي طنيني.

ربابه

(عربي) (= رباب)، ( رباب.

ربيع

(عربي) 1- فصل اول سا ل، بهار؛ 2- (در گاه شماري) نام دو ماه از سال قمري؛ 3- (در تصوف) مقام بسطت در قطع مسافت سلوك؛ 4- (اَعلام) ابن احمد اخويني (يا اجويني) نجاري مكني [كنيه او] به ابوبكر يا ابو حكيم، شاگرد ابوبكر محمّد ابن زكرياي رازي و مؤلف هدايه المتعلهين في طب.

ربيعه

(عربي) 1- (مؤنث ربيع)، ( ربيع 1- و3- ؛ 2- (اَعلام) ربيعه از قبيله هاي بزرگ شمال عربستان در زمان ظهور اسلام كه افرادش بيشتر مسيحي بودند.

رَجا

(عربي) 1- (در قديم) اميدوار بودن، اميدواري، اميد؛ 2-(در عرفان) اميدواري سالك به لطف خدا.

رحمان

(عربي) 1- مهربان و بخشاينده (صفت خاص خداوند)؛ 2- از نام هاي خداوند؛ 3- (اَعلام) نام سوره ي پنجاه و پنجم قرآن كريم داراي هفتاد و هشت آيه.

رحمت

(عربي) 1- دلسوزي و مهرباني؛ 2- مهرباني و بخشايندگي و عفو مخصوصِ خداوند.

رحمت الله

(عربي) بخشايش و مهرباني خداوند.

رحمدل

(عربي _ فارسي) (به مجاز) رئوف و دل نازك، دل رحم.

رحيم

(عربي) 1- بسيار مهربان، مهرباني؛ 2- (اَعلام) از نام ها و صفات خداوند.

رحيمه

(عربي) (مؤنث رحيم)، ( رحيم.

رخساره

رخسار، رخ، چهره، صورت.

رخسانا

[(رخ + سان (پسوند شباهت) + ا (پسوند نسبت)] 1- به معني مانند رخ، مانند رو؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

رخسانه

[رخ + سان (پسوند شباهت) + ه (پسوند نسبت)]، (= رخسانا)، ، رخسانا.

رَخشان

(= درخشان)، ( درخشان.

رَخشنده

(صفت فاعلي از رخشيدن)، 1- درخشنده؛ 2- (به مجاز) داراي عظمت و شكوه.

رُز

(فرانسوي، rose) (در گياهي) گلي از خانواده گل سرخ داراي گل هايي به رنگ هاي متفاوت.

رُزا

(فرانسوي) (= رُز)، ( رُز.

رزاق

(عربي) 1- روزي دهنده؛ 2- از نام هاي خداوند.

رَزان

1- تاكستان، باغ انگور؛ 2- (در عربي) سنجيده شده، با وقار و آراسته.

رُزي

(فرانسوي _ فارسي) (رُز + ي (پسوند نسبت))، منسوب به رُز، رُز.

رُزيتا

(فرانسوي) (= رُز و رُزا)، ( رُز و رُزا.

رسا

1- ويژگي صدايي كه به وضوح قابل شنيدن است، موزون و بلند، آنچه به راحتي قابل درك است، بليغ؛ 2- (به مجاز) رشيد و خوش قد و قامت.

رَسام

(عربي) (در قديم) رسم كننده، طراح، نقاش.

رَسپينا

(پهلوي، pātec) فصل پاييز، پاييز.

رَستا

(رَست = رَستن، رهيدن + ا (پسوند)) رستگار شده، رهايي يافته و خلاص شده.

رُستا

(در قديم) روستا، دِه.

رستگار

1- رها، خلاص؛ 2- نجات يافته.

رُستم

1- كشيده بالا، بزرگ تن، قوي اندام؛ 2- (در فارسي باستان، گاتها و ديگر بخش هاي اوستا) دلير و پهلوان؛ 3-(در قديم) (به مجاز) مرد شجاع و نيرومند؛ 4- (اَعلام) 1) (در شاهنامه) پهلوان داستاني ايران، فرزند زال و رودابه كه 600 سال زندگي كرد. در هنگام زاده شدن چنان درشت بود كه به اندرز سيمرغ پهلوي مادرش را شكافتند و او را بيرون آوردند. او با دشمنان ايران، ديوان و جادوان جنگهاي بسيار كرد و هميشه پيروز بود. سرانجام بر اثر توطئه ي نابرادري اش كشته شد؛ 2) نام چند تن از فرمانروايان باوندي كه هويت و دوران فرمانروائيشان به طور دقيق معلوم نيست؛ 3) نام سه تن از اتابكان لُر كوچك. رستم اول: اتابك [873 قمري به بعد]؛ رستم دوم: اتابك [873 قمري به بعد]؛ رستم سوم: اتابك [949 قمري به بعد]. دوران فرمانروايي هيچكدام مشخص نيست.

رَسول

(عربي) 1- پيغمبر [خدا]؛ 2- (در قديم) آن كه از طرف كسي براي بردن پيغام فرستاده مي شود، پيك، قاصد؛ 3- (اَعلام) رسول الله پيامبر اسلام(ص).

رَشاد

(عربي) به راه راست بودن، هدايت يافتن، رستگاري.

رَشيد

(عربي) 1- داراي قامت بلند و متناسب، بلند و متناسب؛ 2- شجاع، دلير؛ 3- از نام ها و صفات خداوند؛ 4- (اَعلام) رشيد وطواط (= رشيدالدين محمّد)، ) رشيدالدين. 2)

رَشيده

(عربي) (مؤنث رشيد)، ( رشيد. 1- ، 2- و3-

رضا

(عربي) 1- رضايت، راضي، خشنود؛ 2- (در تصوف) رضا اين است كه بنده از مشيّت حق گله نكند و نامرادي را رضاي حق بداند و با روي خوش بپذيرد. 3- (اَعلام) 1) امام رضا(ع): (= علي ابن موسي الرضا)، ابوالحسن علي ابن موسي [151-203 قمري] هشتمين امام شيعيان، كه مأمون زير فشار ايرانيان او را وليعهد خود كرد، سپس مسموم و به شهادت رساند. آرامگاهش در مشهد بزرگترين زيارتگاه ايران است. امام غريب، شاه خراسان و ضامن آهو از لقبهاي اوست؛ 2) رضا عباسي: [زنده در 1000 قمري] نقاش ايراني، از مردم كاشان. در دربار شاه عباس كبير فعاليت داشت؛ 3) رضا قلي خان لل_ه باشي، ر هدايت 3- 1)

رضاعلي

(عربي) از نام هاي مركب، ي رضا و علي.

رضوان

(عربي) 1- بهشت؛ 2- (در اديان) فرشته اي كه نگهبان يا دربان بهشت است؛ 3- (در قديم) رضايت، رضامندي.

رضوانه

(عربي _ فارسي) (رضوان + ه (پسوند نسبت)) 1- منسوب به رضوان؛ 2- بهشتي؛ 3- (به مجاز) زيبارو.

رضي

(عربي) 1- خشنود، راضي؛ 2- (اَعلام) 1) نام شهري در شهرستان مشكين شهر در استان اردبيل؛ 2) تخلص رضي الدين آرتيماني، ا رضي الدين. 3)

رضيه

(عربي) (مؤنث رضي)، ( رضي. 1-

رعد

(عربي) 1- (در فيزيك) صداي حاصل از تخليه ي الكتريكي بين دو قطعه ابر و پژواك هاي متوالي آن، تندر؛ 2- سوره ي سيزدهم از قرآن كريم داراي چهل و سه آيه.

رعنا

(عربي) 1- زيبا و دلفريب؛ 2- زن خويشتن آرا؛ 3- (در قديم) ويژگي آن كه يا آنچه به سبب داشتن ظاهر زيبا، قدرت، يا ثروت بسيار، خودخواه و گستاخ شده است؛ 4- (به مجاز) بلند و كشيده؛ 5- گلي كه از درون سرخ و از بيرون زرد باشد.

رفعت

(عربي) (به مجاز) برتري مقام و موقعيت، بلند قدري، افراشتگي و بلندي.

رفيع

(عربي) 1- افراشته، مرتفع، بلند؛ 2- (به مجاز) با اهميت، ارزشمند، عالي؛ 3- (اَعلام) نام شهري در شهرستان دشت آزادگان، در استان خوزستان.

رفيعه

(عربي) (مؤنث رفيع)، ( رفيع.

رقيه

(عربي) 1- به معني دعا، تعويذ؛ 2- (اَعلام) يكي از چهار دختر پيامبر اسلام(ص) [قرن اول هجري] از خديجه و همسر عثمان؛ نام دختر امام حسين(ع)؛ [اين واژه در عربي به صورت رُقَيَّه/roqayya(e)/ تلفظ مي شود].

رُكسانا

(يوناني شده روشنك) 1- روشنك؛ 2- (اَعلام) نام دختر دارا [311 پيش از ميلاد] كه اسكندر به موجب وصيت دارا او را به ازدواج خود در آورد. + ر روشنك.

رُكسانه

(= ركسانا)، ( ركسانا.

ركن الدين

(عربي) 1- ستون دين؛ 2- (اَعلام) 1) يوسف شاه دوم: ملقب به ركن الدين اتابك [720-745 قمري]؛ 2) ركن الدين خورشاه: آخرين رهبر [653-654 قمري] اسماعيليان الموت، كه به هلاكوخان تسليم شد و او را در راه مغولستان كشتند؛ 3) ركن الدين سام: [قرن 6 هجري] بنيانگذار سلسله ي اتابكان يزد؛ 4) ركن الدين كرت: [677- 682 قمري] شاهي از سلسله ي آل كرت، كه غور و قندهار را گشود؛ 5) ركن الدين مبارك خواجه: امير قراختايي كرمان [633-648 قمري] پسر براق حاجب، كه به دست جانشينش كشته شد.

رُمَيصا

(عربي) 1- يكي از دو ستاره اي است كه برذراع است، شِعرهاي شاميه، غموص؛ 2- (اَعلام) مادر اَنس بن مالك، خادم النّبي. وي در غزوات حُنَين و اُحد حضور داشت و در اُحد به جنگجويان آب مي رسانيد و خنجري در دست گرفته بود. او با ابوطلحه ازدواج كرد و اسلام او را مهر خود قرار داد. از او 14 حديث نقل شده كه مسلم و نجاري يك حديث از آن را جمله را صحيح شمرده اند.

رَنا

(عربي) 1- شادمان گرديدن، شاد شدن، چيزي كه در وي نگرند از جهت خوبي و حسن آن؛ 2- جمال.

روبيتا

1- مقلوب شده ي بيتارو، بي نظير؛ 2- (به مجاز) زيباروي.

روجا

(كردي _ فارسي) [روج (كردي) = روز، آفتاب + ا (پسوند نسبت)]، 1- منسوب به روج؛ 2- (به مجاز) زيباروي و آفتاب چهره؛ 3- (اَعلام) روجا نام دهي در تنكابن، + ن.ك. روزا.

روجيار

(كردي،rujyār)، 1- روزگار؛ 2- آفتاب. + ن .ك. روژيار.

روحا

(عربي _ فارسي) (روح = جان، نفس، روان + الف (اسم ساز))، منسوب به جان و روان.

روح افزا

1- آنچه به روان انسان شادابي و طراوت مي بخشد، جانبخش، مفرح؛ 2- گوشه اي در موسيقي ايراني.

روح الامين

(عربي) (= جبرائيل)، ( جبرائيل؛ [روح نام جبرئيل است و امين صفت اوست و خطاب امين از آن يافته كه از آنچه از كلام جناب الهي مسموع مي كرد به عينه پيش پيامبر اسلام(ص) ادا مي نمود. «ونزلنا به الروح الامين» (شعرا آيه ي 193)].

روح الدين

(عربي) روان دين.

روح الله

(عربي) روان دين.

روح انگيز

(عربي _ فارسي) (= روح افزا)، ( روح افزا. 1-

روح بخش

(عربي _ فارسي) (= روح افزا)، ( روح افزا. 1-

رودابه

(پهلوي) (اَعلام) (در شاهنامه) دختر مهراب پادشاه كابل، همسر زال و مادر رستم دستان.

رودين

(رود = فرزند به ويژه پسر + ين (پسوند نسبت)) (به مجاز) فرزند پسر.

روزا

(روز + ا (پسوند نسبت))، 1- منسوب به روز؛ 2- (به مجاز) تابنده و زيبا. + ن.ك. روژا.

روزانا

(روزان + الف اسم ساز ) 1- منسوب به روز؛ 2- روشنا؛ 3- (به مجاز) تابنده و زيبا.

روزبه

(در قديم) ( به مجاز) خوشبخت، سعادتمند، بهروز.

روزيتا

(فرانسوي) (= رُزيتا)، ( رُزيتا.

روژا

(كردي) روزها، آفتاب. + ن.ك. روجا.

روژان

(كردي) روزها.

روژبين

(كردي _ فارسي) (روژ = روز + بين = جزء پسين بعضي از كلمه هاي مركب، به معني بيننده و نشان دهنده) 1- بيننده ي روز؛ 2- نشان دهنده ي روز؛ 3- (به مجاز) راهنما و هدايت كننده به روز و روشنايي.

روژدا

[روژ = روز؛ (به مجاز) عمر، زندگي + دا (در كردي و لري) مادر]؛ (به مجاز) 1- عمر و زندگي مادر؛ 2- (به مجاز) فرزند عزيز و گرانمايه براي مادر.

روژيا

(كردي _ فارسي) (روژ + ي ميانجي + ا (پسوند اسم ساز))، روز و روشنايي.

روژيار

(كردي) روزگار. + ن.ك. روجيار.

روژين

(كردي _ فارسي) (روژ = روز + ين (پسوند نسبت))، 1-منسوب به روز؛ 2- تابناك و درخشنده؛ 3-(به مجاز) زيبا.

روژينا

(كردي _ فارسي _ فارسي) [روژ = روز + ين (پسوند نسبت) + ا (پسوند نسبت)]، منسوب به روز، ( روژين.

روسانا

(رو + سان + الف اسم ساز) مانند روي و چهره.

روشا

(رو + شا = شاد) روشاد، داراي چهره ي شاد، شاداب.

روشان

(= روشن)، ( روشن.

روشن

1- داراي نور، تابنده، درخشان؛ 2- (به مجاز) آگاهِ با بصيرت، بينا؛ 3- شاد، مسرور؛ 4- درستكار، معتمد.

روشنا

1- روشن، جاي روشن، روشنايي؛ 2- (در كردي) روشن، آشنا.

روشن دخت

(روشن + دخت = دختر)، 1- دختر تابنده و شاد؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

روشنك

(اوستايي) 1- روشن؛ 2- (در گياهي) نام گياهي است (شاتل)؛ 3- (اَعلام) در روايات ايراني نام دختر دارا (داريوش سوم) كه اسكندر با او ازدواج كرد. [دكتر معين معتقد است كه در اين نام خلطي شده، و آن اين اينكه دختر داريوش سوم كه زن اسكندر شد استاتيرا/Stātirā/ نام داشت، و آريان (كتاب 7 فصل 2 بند2) نام او را برسين (Barsine) نوشته. اسكندر بار دوم كه به شوش آمد (325 پيش از ميلاد ) با او ازدواج كرد. اما ركسانه = روشنك، زن ديگر اسكندر، دختر يكي از بزرگان بلخ(Baxtri) به نام اوخشتره )يوناني.(oxyastes بود. اسكندر در زمستان سال 329- 328 پيش از ميلاد. در شهر بلخ ماند، و در بهار آن سال چند دژ در آن سرزمين به دست وي افتاد. خاندان اوخشتره و در ميان آنان روشنك به دست دشمن گرفتار شدند. اسكندر در سال 327 روشنك را به همسري گرفت. يكي از دژهاي آن ناحيه كه به دست اسكندر افتاد سوسيميثرش (Sysimithres) ياد شده كه پدر روشنك فرماندار آن دژ بود، و آن در سر پل سنگين در جنوب فيض آباد كنوني بدخشان واقع بود. (نقل از اعلام فرهنگِ معين ذيل روشنك)].

رُومينا

1- زدوده و صيقل كرده شده و جلا داده؛ 2- پاك و پاكيزه كرده.

روناك

(كردي) روشن، تابناك.

رُونيا

1- مقلوب نيارو(ي)، آن كه چهره اش مثل نياكان است؛ 2- (به مجاز) اصيل و نژاده.

رونيكا

(رو + نيكا)، روي زيبا، زيباروي.

روهينا

(در قديم) آهن و فولاد جوهردار، جنسي از پولاد قيمتي، آهن گوهر دار، گوهر آهن.

رويين

1- (به مجاز) سخت و محكم؛ 2- (اَعلام) (در شاهنامه) پسر پيران ويسه كه در جنگ يازده رخ به دست بيژن كشته شد.

رَها

نجات يافته و آزاد، با آزادي، آزادانه، رهايي.

رُهام

1- (اَعلام) 1) (در شاهنامه) پهلوان ايراني، نام پسر گودرز كه در جنگ يازده رخ كشته شد؛ 2) (در شاهنامه) از سرداران بهرام گور در جنگ با خاقان چين؛ 2- (در عربي) پرنده اي كه شكار نكند.

رَهي

(پهلوي) غلام، بنده، چاكر.

رياض

(عربي) (جمع رَوضَه) 1- (در قديم) روضه ها، باغ ها؛ 2- (اعلام) 1) شهر، پايتخت كشور عربستان صعودي؛ 2) رياض (محمد رياض) [1314-1373 شمسي] اديب پاكستاني؛ در رشته ي زبان و ادبيات فارسي از دانشگاه تهران مدرك دكتري گرفت و در شمار استادان زبان اردو و پاكستان شناسي اين دانشگاه قرار گرفت. همچنين، رياست گروه اقبال شناسي دانشگاه اقبال اسلام آباد را بر عهده داشت. مقالاتي چند در زمينه ي زبان و ادبيات فارسي، اقبال شناسي و ايران شناسي در مجلات ايران، پاكستان و هند به چاپ رساند؛ 3) رياض رازي (حسين رياض رازي) [13 هجري قمري] شاعر ايراني در زمينه ي ماليات و كشاورزي اطلاعات زيادي داشت. از اين رو، در تحصيل ماليات و اجاره به وي مراجعه مي كردند. از آن پس، به ميرزا حسين مميز مشهور شد. تنها اثرش وسيلة النجات بود؛ 4) رياض همداني (ميرزا جعفر) [؟-1268 قمري] خوشنويس، رياضي دان، و موسيقيدان عهد ناصري، ملقب به بديع الزمان دوم؛ خطي زيبا داشت و به شعر عربي و فارسي، رياضيات، پزشكي و موسيقي مسلط بود. مدتي نيز منشي سفارت انگليس بود. از آثار اوست: رساله در موسيقي، رياض الادب، و گنج شايگان به سبك گلستان سعدي.

ريحان

(عربي) گياهي خوشبو از خانواده ي نعناع كه مصرف خوراكي و دارويي دارد.

ريحانه

(عربي) 1- (= ريحان)، ( ريحان؛ 2- (اَعلام) نام مادر امام رضا (ع).

ز

زاكيه

(عربي، زاكيَة)، 1- (در قديم) نيكو، پاكيزه.

زاگرس

(اَعلام) نام رشته كوهي كه از مغرب ايران تا شرق تركيه و شمال عراق ادامه دارد كه همان كوههاي پشتكوه كنوني يا پاطاق است و يونانيان آن را زاگرس گفته اند.

زال

1- (= زر) سفيد موي؛ 2- (اَعلام) پسر سام و پدر رستم، پهلوان افسانه اي ايران، كه به وسيله ي سيمرغ پرورش يافت.

زاوش

(يوناني) نام ستاره ي مشتري، زاوش، مشتري، به قولي از كلمه ي يوناني زوس zeus (خداي بزرگ) مشتق باشد. + ن.ك. راوش.

زاهد

(عربي) 1- پارسا، پرهيزكار؛ 2- (در تصوف) آن كه از دنيا و بهره هاي آن روي گردان است و مدام در حال عبادت و ذكر است؛ 3- (اَعلام) شيخ زاهد گيلاني از عارفان بنام ايراني در قرن 7 هجري.

زاهده

(عربي) 1- زن زاهد. + زاهد1- ، 2- ؛ 2- (اعلام) زاهده خاتون بانويي عارف، كه در زمان خود به عقل و تدبير و سياست پردازي آوازه داشت. او در جواني به عقد اتابك بزايه، حاكم فارس در آمد او نه تنها در اداره ي امور آن خطه دخالت مستقيم داشت بلكه به سبب عشق به دانش به ساختن مدرسه نيز توجه زيادي نشان مي داد. به فرمان او مدرسه اي به نام زاهده در شيراز ساخته شد كه توليت آن را به علماي حنفي مذهبي سپرده بود، ولي پس از چندي تغيير جهت داد و امام ناصرالدين سيراني شافعي را به اداره ي آن گماشت. زاهده خاتون پس از كشته شدن شوهرش به دست سلطان مسعود سلجوقي كه در ميان راه همدان و اصفهان اتفاق افتاد، چون شنيد كه شوهرش را در اصفهان به خاك سپرده اند، استخوان هاي او را به شيراز آورد و بر آرامگاه او قبه و بارگاهي ساخت كه خود نيز پس از مرگ در همان جا به خاك سپرده شد. مي گويند به سبب نيكوكاري هاي فراوان زاهده خاتون آرامگاه او عزت و احترام بسياري ميان مردمان به دست آورد و در شمار قبور متبركه درآمد.

زاهره

(عربي) (مؤنث زاهر)، زاهر.

زاير

(عربي) 1- آن كه به زيارت اماكن مقدسه مي رود، زيارت كننده؛ 2- (در قديم) ديدار كننده، زائر؛ 3- (در قديم) (به مجاز) تقاضا كننده.

زُبيد

(عربي) (تصغير زَبد)، عطيه و بخشش.

زُبيده

(عربي) (= زبيدة) نام گياهي (هميشه بهار)؛ 2- (اَعلام) دختر جعفرابن منصور زن هارون الرشيد و مادر خليفه امين.

زُبير

(اَعلام) ابن عوام قريشي [قرن اول هجري] از خويشاوندان و از صحابه ي پيامبر اسلام(ص) و برادر زاده ي حضرت خديجه همراه با طلحه در جنگ جمل شركت كرد و كشته شد.

زُحَل

(اَعلام) [=كيوان] دومين سياره ي بزرگ منظومه شمسي و ششمين سياره از لحاظ دوري از خورشيد، كه يك رشته حلقه ي نوراني گرداگرد آن را فراگرفته است.

زرار

1- تيزفهم، سبك روح؛ 2- (اَعلام) (زَرار) پدر بابك و نياي اردشير بابكان است.

زرافشان

1- ذرات زر پاشيده شده، با ذرات طلا اندود شده؛ 2- (در قديم) زربافت؛ 3- نثار كننده زر و سكه ي طلا.

زرتشت

1- دارنده ي شتر زرد، زردشت؛ 2- (اَعلام) پيامبر ايران باستان از خانواده اي سپيتمه.

رزردشت

1- (= زرتشت)، زرتشت؛ 2- (اَعلام) 1) زردشت نام بخشي از رودخانه ي دِهوج در استان كرمان؛ 2) زردشت بهرام پژدو [زنده در سال 677 قمري] شاعرِ زرتشتي ايراني، سراينده ي منظومه ي اَرداويرافنامه.

زري

1- پارچه يا لباسي كه در آن نخ هاي طلايي به كار رفته است؛ 2- نخ طلا يا نقره يا گلابتون؛ 3- طلايي؛ 4- منسوب به زر.

زريان

(كردي) باد جنوب، باد دبور، باد سرد.

زَرير

1- تيز خاطر؛ 2- سبك روح؛ 3- نام گياهي (اسپرك)؛ 4- (در اوستا) به معني زرين بر و زرين جوشن؛ 5- (اَعلام) پهلوان ايراني، برادر گشتاسب و سپهسالار ايران و پيروِ زردشت، وي در جنگ هاي ديني ايرانيان با تورانيان [جنگ با سپاه ارجاسپ توراني] به دست بيدرفش (ويدرفش) جادو كشته شد.

زرين

1- از جنس زر، به رنگ زر، طلايي؛ 2- زيبا و آراسته.

زرين دخت

(= زري دخت)، زري دخت.

زرينه

(= زرين)، زرين.

زعيم

(عربي) رئيس، پيشوا، رهبر.

زكريا

(اَعلام) 1) زكرياي نبي: [قرن 6 هجري] از پيامبران بني اسرائيل و مؤلف احتمالي كتاب زكرياي نبي از كتابهاي عهد عقيق، كه نام او در قرآن آمده است. 2) (به روايت انجيل) پدر يحياي تعميد دهنده، كاهن معبد بيت المقدس، كه خود و همسرش تا سالخوردگي فرزندي نداشتند، تا آنكه جبرئيل به او مژده داد كه صاحب پسري خواهد شد و همسرش يحيي را زاييد؛ 3) زكرياي قزويني: [حدود 600-628 قمري] دانشمند ايراني، مؤلف كتابهاي عجايب المخلوقات، در جهان شناسي و آثار البلاد، در جغرافيا.

زَكيه

1- پاك، پاكيزه، زَكي؛ 2- (اَعلام) نام ديگر حضرت فاطمه(س).

زلال

(عربي) 1- صاف و شفاف؛ 2- (به مجاز) آب صاف و گوارا.

زُلفا

(زلف = موي بلندِ سر، گيسو + الف (پسوند نسبت)) ، 1-منسوب به زلف؛ 2- (به مجاز) زيبايي زلف معشوق؛ 3- (در عربي، زلفي) نزديكي و منزلت و قربَت.

زليخا

زمان

1- جرياني پيوسته، غير قابل انقطاع، رونده ، و بي آغاز و بي انجام كه در طي آن، حوادثي برگشت ناپذير از گذشته به حال تا آينده رخ مي دهد؛ 2- روزگار، زمانه فلك؛ 3-وقت، هنگام، گه، گاه؛ 4- (به مجاز) آسمان.

زمانه

1- روزگار، دوره، دور، عهد؛ 2- (در قديم) مدت زندگي، عمر.

زمرد

(معرب از يوناني) (در علوم زمين) از سنگ هاي قيمتي و عموماً سبز رنگ.

زمزم

(عربي) 1- «آهسته آهسته»؛ 2- (اَعلام) 1) چاه آبي در مكه، در جنوب شرقي كعبه، كه زائران آب آن را متبرك مي دانند؛ 2) نام كتابي از مصنفات زرتشت؛ 3- (در اديان) دعايي كه پيروان زرتشت هنگام عبادت يا غذا خوردن آهسته زير لب مي خوانند.

زهرا

(عربي) 1- (در قديم) روشن و درخشان؛ 2- (اَعلام) از لقبهاي حضرت فاطمه(س) دختر پيامبر اسلام(ص). + ( فاطمه.

زُهره

(عربي) 1- (= ناهيد= ونوس) 2- (اَعلام) 1) (در نجوم) دومين سياره ي منظومه ي شمسي از لحاظ دوري از خورشيد، ميان عطارد و زمين، كه از درخشنده ترين اجرام آسماني است. [در نزد قدما زهره نماد نوازندگي و خنياگري است]؛ 2) زهره نام رودي در استانهاي فارس، كهگيلويه و بوير احمد و خوزستان به طول 490 كيلومتر، كه از شمال غربي اردكان در فارس سرچشمه مي گيرد و با نام شش پير به شهرستان ممسني وارد مي شود و پس از عبور از روستاهاي استان فارس و سپس مشروب كردن شهرستان گچساران و روستاهاي كهگيلويه و بوير احمد با نام زهره تغيير مسير مي دهد و با نام هنديجان در استان خوزستان به خليج فارس مي ريزد.

زُهَيْر

(عربي) 1- شكوفه دار و درخت پر شكوفه؛ 2- (اَعلام) 1) نام يكي از شهداي كربلا؛ 2) زهير ابن ابي اسما [حدود 627 ميلادي] شاعر عرب، كه يكي از معلقات به او منسوب است و او را يكي از سه شاعر بزرگ عرب جاهلي شمرده اند.

زيبا

1- ويژگي آن كه ديدنش لذت بخش و چشم نواز است، جميل؛ 2- دلنشين، مطبوع، خوشايند؛ 3- (در قديم) زيبنده، شايسته، لايق، در خور.

زيبنده

1- در خور، سزاوار، شايسته؛ 2- آراسته، زيبا.

زيتون

(عربي) (در گياهي) 1- ميوه ي بيضي شكل سفت و گوشتي به اندازه ي توت كه رنگ آن در مراحل مختلف رشد از سبز تا بنفش و سياه تغيير مي كند و از آن روغن نيز مي گيرند؛ 2- درخت هميشه سبز اين ميوه كه برگ و ميوه ي آن مصرف دارويي دارد؛ 3- از واژه هاي قرآني.

زِيد

1- رشد، فزوني؛ 2- (اَعلام) زيد ابن علي: [قرن 2 هجري] فرزند امام زين العابدين(ع) و برادر امام محمّد باقر(ع) كه برضدّ امويان قيام كرد و رهبري مردم كوفه را پذيرفت. در جنگ با دشمن كشته شد. فرقه زيديه به او منسوب است.

زيرك

باهوش، هوشيار.

زيلان

(= اَرجي، دِسيس) نام گياهي است يكساله و معطر و داراي كركهاي غده دار و چسبناك از تيره ي اسفناج.

زينا

(عبري) نام دختر نوح نبي (ع).

زين الدين

(عربي) موجب آرايش دين؛ زينت دين.

زين العابدين

(عربي) 1- موجب آرايش پرستندگان؛ 2- (اَعلام) امام زين العابدين(ع): [= امام سجاد]، ابومحمّدعلي ابن حسين [38-95 قمري] چهارمين امام شيعيان؛ 2) سلطان زين العابدين از شاهان مظفري [786-789 قمري] فارسي، كه با زنداني كردن فرستاده ي تيمور گوركاني، او را به فارس كشاند و با آمدن او خود از آنجا گريخت ولي بعدها اسير، زنداني، نابينا و به سمرقند تبعيد شد.

زينب

(عربي) 1- پاكيزگي؛ 2- (در گياهي) نام درختي خوشبو و خوش منظر؛ 3- (اَعلام) نام چند تن از زنان نامدار صدر اسلام، از جمله 1) زينب دخترخُزيمه [قرن اول هجري]، از همسران پيامبر اسلام(ص) كه پس از كشته شدن شوهر دومش در جنگ بدر، به همسري پيامبر اسلام(ص) درآمد و چند ماه بعد درگذشت؛ 2) زينب دختر جَحش [قرن اول هجري]، از همسران پيامبر اسلام(ص) كه پس از جدا شدن از زيد ابن حارثه، به همسري پيامبر اسلام(ص) در آمد؛ 3) زينب دختر پيامبر اسلام(ص) [قرن اول هجري]، كه پيش از بعثت به ازدواج پسرخاله اش درآمد. دخترش امامه، بعدها با حضرت علي(ع) ازدواج كرد؛ 4) زينب دخترحضرت علي(ع) [قرن اول هجري] از بانوان شاعر و سخنور، كه در واقعه ي كربلا همراه برادرش امام حسين(ع) بود و به همراه خانواده ي امام به اسيري به دمشق برده شد آرامگاهش در سوريه است.

زينت

(عربي) زيور، زيب، پيرايه، آرايش.

زيور

(سغدي) آنچه با آن چيزي يا كسي را آرايش كنند، پيرايه.

ژ

ژاسمن

ژاسمين، گل ياسمن يا ياسمين.

ژاسمين

(= ژاسمن)، ژاسمن.

ژاله

شبنم، تگرگ، قطره ي باران، باران.

ژوان

(كردي) ميعادگاه عاشق و معشوق.

ژوبين

1- ژوپين، زوبين، نيزه ي كوچك كه در جنگهاي قديم به سوي دشمن پرتاب مي كردند؛ 2- (اَعلام) نام پسر پيران. + زوبين.

ژيار

(كردي) 1- شهرنشيني، تمدن؛ 2- زندگي شهروندان.

ژيان

1- خشمناك و غضبناك؛ 2- (به مجاز) بي باك و شجاع.

ژيلا

1- تگرگ؛ 2- (اعلام) نام رودي در اتازوني كه در توو و مكزيك و آريزونا جريان دارد و به رود كلرادو مي پيوندد.

ژينا

[ژين(كردي) = زندگي + ا (پسوند نسبت)] 1- منسوب به زندگي(؟) ؛ 2- (به مجاز) زندگي، حيات (؟).

ژينو

[ژين (كردي) = زندگي + او /-u/ (پسوند دارندگي)]، 1-داراي زندگي؛ 2- (به مجاز) زنده، زندگي، داراي حيات.

ژيوار

(كردي) زندگي.

س

ساتيار

(اوستايي) 1- از نام هاي زرتشتي كه گونه ي ديگر آن به نظر مي رسد ساديار باشد؛ 2- (اَعلام) نام يكي از سرداران داريوش.

ساجد

(عربي) (در قديم) آن كه سجده مي كند، سجده كننده.

ساجده

(عربي) (مؤنث ساجد)، ( ساجد.

ساچلي

(تركي) داراي موهاي بلند و پرپشت، گيسو بلند.

ساحل

(عربي) (در جغرافيا) زميني كه در كنار دريا يا درياچه يا رودي بزرگ واقع شده است، مرزبين آب و خشكي،كرانه.

ساحله

(عربي _ فارسي) (ساحل + ه (پسوند نسبت))، منسوب به ساحل ( ساحل.

سارا

(عبري) 1- خالص، بي آميختگي؛ 2- (اَعلام) نام زن حضرت ابراهيم(ع) و مادر اسحاق(ع).

ساران

1- (در قديم) آغاز، ابتدا؛ 2- سر.

ساراي

(عبري) (= ساره و سارا)، ( ساره و سارا. 1-

سارگل

گل زرد.

سارنگ

1- نام پرنده اي كوچك به رنگ سياه، سار، ساري؛ 2- (در موسيقي ايراني) گوشه اي در آواز ابوعطا؛ 3- نام سازي مثل كمانچه (سارنگي).

سارو

1- (= ساروك) نام پرنده اي سياه رنگ در هندوستان كه مانند طوطي سخن گو مي باشد؛ 2- (در كردي) طوطي؛ 3- (در تركي) ساروج؛ 4- (اعلام) نام چندين روستا در شهرستان هاي زاهدان، بهشهر، (سارو مزرعه) سمنان.

ساره

(عبري) (= سارا، ساراي)؛ 1- اميره ي من؛ 2- (اَعلام) زوجه ي ابراهيم خليل(ع) كه به روايت تورات در 90 سالگي اسحاق را به دنيا آورد و در 127 سالگي درگذشت؛ 3- (در هندي) شاره يا نوعي لباس محليِ زنان هند و پاكستان كه به صورت پارچه اي سبك و بلند است و يك سر آن را به دور كمر مي پيچند و سر ديگر آن را بر روي شانه يا سر مي اندازند، پرده.

سارينا

خالص، پاك.

ساريه

(عربي) 1- ابري كه در شب آيد؛ 2- (اَعلام) نام يكي از دختران امام موسي كاظم(ع).

سازگار

1- داراي گرايش به همراهي و همكاري با ديگران، هماهنگ، موافق؛ 2- ملايم طبع.

ساسان

(اَعلام) 1- (در شاهنامه) 1) پسر بهمن و نوه ي اسفنديار؛ 2) (در ايران باستان) جدّ اردشير بابكان، سرپرست آتشكده ي استخر در فارس.

ساعد

(عربي) 1- (در قديم) (به مجاز)، مساعدت كننده، مددكار؛ 2- (در تصوف) نزد صوفيان، صفت قوت و كنايه از قدرتِ محض است.

ساعده

(عربي) 1- (مفرد سواعد) شاخه فرعي، شاخابه، مجاري آب كه به رودخانه يا دريا مي ريزد؛ 2- مجاري شير در پستان؛ 3- (اسم) ساعد بند آهني يا طلايي.

ساغر

(معرب) 1- ظرفي كه در آن شراب مي نوشند، جام شراب؛ 2- (در قديم) (به مجاز)، شراب؛ 3- (در عرفان) دل عارف است كه انوار غيبي در آن مشاهده مي شود.

ساقي

(عربي) 1- آن كه شراب در پياله مي ريزد و به ديگري مي دهد؛ 2- (در قديم) (به مجاز) معشوق؛ 3- (در قديم) در ادبيات عرفاني نمادِ «خداوند» يا پير است.

ساكو

(كردي) 1- كوه بدون گياه؛ 2- ساده و بي آلايش؛ 3- يكسان و يكنواخت.

سالار

1- سردار سپاه، فرمانده لشكر؛ 2- (در قديم) حاكم، والي، شاه، رهبر، قائد؛ 3- (در گفتگو) داراي صفات ممتاز و برجسته در نوع خود.

سالم

(عربي) 1- فاقد بيماري جسمي يا روحي؛ 2- بدون عيب يا خرابي، بدون آلودگي؛ 3- (به مجاز) منزه و به دور از مفاسد اخلاقي؛ 4- (در حالت قيدي) در حال سلامت و تن درستي يا در حال بدون عيب و خرابي بودن.

سالومه

(عبري) (اَعلام) زوجه ي زبدي و مادر يعقوب كبير و يوحناي انجيلي.

سالينا

[سال + ين (پسوند نسبت) + ا (پسوند نسبت)]، منسوب به سال، سالانه(؟).

سام

(در اوستايي) 1- به معني سياه؛ 2- نام خانواده اي ايراني؛ 3- (اَعلام) (در شاهنامه) ايراني نواده ي گرشاسب جهان پهلوان پدر زال و جد رستم جهان پهلوان؛ 4- (در عبري) سام به معني «اسم» و آن نام فرزند ارشد نوح نبي(ع) مي باشد، كه قوم سامي به او منسوب است.

سامان

1- سرزمين، ناحيه، محل، مكان؛ 2- ترتيب و روش چيزي يا كاري، ثروت، دارايي، قوت، توانايي؛ 3- (در قديم) صبر، آرام و قرار؛ 4- (اَعلام) 1) جدِ خاندان ساماني كه او را «سامان خدات» مي گفتند؛ 2) نام شهري در شهرستان شهركرد، در استان چهارمحال و بختياري.

سامِر

افسانه گوينده، افسانه گويندگان.

سامه

1- (در قديم) عهد، پيمان؛ 2- جاي امن و امان، پناه، مأمن.

سامي

1- عالي، بلند مرتبه، بلند؛ 2- (اَعلام) 1) منسوب به سام پسر نوح نبي(ع)؛ 2) نژاد بزرگي از مردم سفيد پوست شامل عرب ها، آشوريان، يهوديان، اكدي هاي قديم، كنعانيان، آرامي ها و بخشي از مردم اتيوپي؛ 3) گروهي از زبانهاي خويشاوند، از جمله شامل زبانهاي عربي، عبري و آشوري.

ساميا

نام ماه يازدهم از سال ايرانيان در دوره ي هخامنشي.

ساميار

(سام = سبيكه ي زر و سيم + يار (پسوند دارندگي)) (به مجاز) ثروتمند.

سامين

(سام + ين (پسوند نسبت))، منسوب به سام، ( سام.

سامينا

1- مانند مينا؛ 2- نام گلي.

ساميه

(عربي) (مؤنث سامي)، (در قديم) بلند. + ( سامي. 1-

سانا

آسان.

ساناز

1- نام گلي؛ 2- كمياب، نادره.

ساناي

تركي) مهنام، بي قرار.

سانيا

سايه روشنِ جنگل.

سانيار

(سان = كيفيت، چگونگي، قدرت، عزت + يار (پسوند دارندگي))، داراي عزت و قدرت و كيفيت.

ساويز

شخص خوش اخلاق و نيك خو (ي).

ساهره

(عربي) 1- زمين يا روي زمين، زميني كه حق سبحانه در روز قيامت آن را مجدداً پيدا سازد؛ 2- (در قديم) (به مجاز) (در اديان) زمين روز رستاخيز؛ 3- چشمه روان؛ 4-ماه، غلاف ماه.

سايا

(تركي) 1- يكرنگ، بي ريا؛ 2- (در فارسي) ساينده.

سايان

(كردي) (ساي = سايه + ان (پسوند نسبت))، 1- منسوب به سايه (؟)، م سايه؛ 2- (اَعلام) نام رشته كوهي در آسياي مركزي، بيشتر در سيبري جنوبي، شامل سايان خاوري و سايان باختري.

سايدا

(كردي) (مركب از ساي + دا) سايه ي مادر (؟).

ساينا

1- (اوستايي) (اَعلام) نام خانداني از موبدان زرتشتي؛ 2- (در طبري) ساكت و بي صدا؛ 2) سايه اي كه مشخص و قابل رؤيت باشد.

سايه

1- (در فيزيك) تاريكي نسبي كه به سبب جلوگيري تابش مستقيم نور در سطح يا فضا ايجاد مي شود در مقابلِ روشن؛ 2- (به مجاز)، توجه، عنايت، پناه، حمايت؛ 3- (در قديم) (به مجاز) حشمت و بزرگي.

سبا

(عربي) 1- (اَعلام) 1) (= سباء) سوره ي سي و چهارم از قرآن كريم؛ 2) نام شهر بلقيس؛ 3) مملكتي باستان در جنوب جزيره العرب در هزاره ي اول پيش از ميلاد 2- (در عبري) انسان.

سبحان

(عربي) 1- پاك، منزه؛ 2- از نام هاي خداوند.

سبلان

(= سولان) (اعلام) 1) رشته كوه آتشفشاني در شمال غربي ايران، در استان هاي اردبيل و آذربايجان شرقي. بلندترين قله اش 4821 متر ارتفاع دارد. داراي چشمه هاي آب گرم و آب سرد فراوان است؛ 2) سبلان، سالم بن عبدالله، محدّث و فقيه اهل مدينه و از راويان موثّق.

سپنتا

(اوستايي) پاك و مقدس.

سپهدار

1- فرمانده سپاه، سپهسالار؛ 2- فرمانروا، پادشاه.

سپهر

1- آسمان؛ 2- (به مجاز) روزگار؛ 3- (در موسيقي ايراني) گوشه اي در دستگاه راست پنجگاه؛ 4- (اَعلام) سپهر: شهرت و تخلّص محمّدتقي خان كاشاني [قرن 13 هجري]، مورخ ايراني، ملقب به لسان الملك، مؤلف ناسخُ التَواريخ، به فارسي.

سپهرداد

(اَعلام) نام داماد داريوش كه در شجاعت ممتاز بود.

سپيده

1- روشني كم رنگ آسمان در افق مشرق قبل از طلوع آفتاب؛ 2- (در قديم) سفيداب؛ ذره و براده ي قلع.

سپينود

(اَعلام) (در شاهنامه) دختر پادشاه هند (شنگل) و زن بهرام گور.

سَتار

(عربي) 1- آن كه چيزي را پوشيده و در پرده مي دارد، پوشنده؛ 2- از نام هاي خداوند؛ 3- (اَعلام) ستارخان از رهبران بزرگ نهضت مشروطيت در آذربايجان ملقب به سردار ملي.

ستاره

1- (در نجوم) هر يك از اجسام نوراني آسمان كه معمولاً شب ها از زمين به صورت نقطه هاي نوراني چشمك زنِ نسبتاً ساكن ديده مي شوند؛ اختر، نجم؛ 2- (به مجاز) بخت و اقبال و نماد شخص مجلس آرا و زيبارو.

ستايش

1- حمد و سپاس خداوند، شكرگزاري (به درگاه خداوند)؛ 2- ستودن، مدح كردن، تعريف، مدح، تمجيد؛ 3- تعريف و تمجيد شدن.

ستوده

(صفت مفعولي از ستودن)، آن كه او را ستوده اند؛ ستايش شده.

سِتي

(عربي) (از عربي ستّي = بانوي من) 1- (در قديم) عنواني احترام آميز براي زنان؛ 2- (به مجاز) زن و دختر.

سِتيا

گيتي، دنيا و روزگار.

سِتيلا

(عربي) (اَعلام) 1) نام دختر حضرت موسي كاظم(ع)؛ 2) نام حضرت مريم.

سَجّاد

(عربي) 1- بسيار سجده كننده؛ 2- (اَعلام) لقب زين العابدين ابن حسين(ع)، امام چهارم شيعيان ملقب به امام سجّاد(ع).

سَحاب

(عربي) ابر، توده ي بخار آب كه به رنگهاي سفيد، خاكستري در آسمان ديده مي شود.

سَحر

(عربي) 1- زمان قبل از سپيده دم؛ 2- زماني است (در ماه رمضان) از نيمه شب تا اذان صبح؛ 3- (در قديم) صبح.

سحرگل

(عربي _ فارسي)، 1- گل سپيده دم؛ 2- (به مجاز) زيبا و با طراوت.

سَحرناز

(عربي _ فارسي) 1- زيبايي سپيده دم؛ 2- (به مجاز) زيبا.

سخاوت

(عربي) بخشش، عطا، كرم.

سَدِنا

سدن + الف (اسم ساز)، خدمت كردن كعبه.

سَديف

(اَعلام) نام چند تن از صحابه.

سِراج

(عربي) (در قديم) چراغ، روشنايي.

سِراج الدين

(عربي) 1- چراغ دين؛ 2- (اَعلام) 1) سراج الدين ارموي: [594-682 قمري] متكلم مسلمان ايراني، از مردم اروميه، مؤلف مَطالِع الانوار، در كلام و منطق؛ 2) سراج الدين عثمان ابن عمر: (= مختاري غزنوي) [قرن 6 هجري] شاعر پارسي گوي دربار شاهان غزنوي، مؤلف منظومه ي حماسي شهريارنامه.

سرافراز

1- (به مجاز) افتخار كننده به چيزي يا كسي، سربلند، مفتخر؛ 2- (در قديم) داراي صفات نيكو و مايه افتخار؛ 3- (در قديم) گردن فراز، گردن كش، زورمند.

سردار

1- (در نظام) فرمانده يك گروه يا يك دسته ي نظامي؛ 2- عنواني احترام آميز درباره ي صاحب منصبان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و نيروي انتظامي، كه داراي درجه اي بالاتر از سرهنگي هستند؛ 3- (به مجاز)، پيشوا، رهبر، سرور.

سرفراز

(مخففِ سر افراز)، ( سر افراز.

سَرمد

(عربي) 1- (در قديم) پايدار، پيوسته، هميشگي؛ 2- (در حالت قيدي) به طور دائم؛ 3- (اَعلام) سَرمد: 3- [قرن 11 هجري] شاعر و عارف يهودي از مردم كاشان، كه مسلمان شد و به هند رفت و در آنجا به اتهام كفرگويي كشته شد.

سرمه

1- مخلوطي از كانه هاي آنتيموان كه سياه رنگ است و از آن براي آرايش پلك چشم و مژه ها استفاده مي شود، [سرمه هاي امروزي مخلوطي از آهن و سرب و بعضي مواد ديگر است يا از سوزاندن دانه هاي روغني به دست مي آورند]؛ 2- (در قديم) (به مجاز) سياهي ، تاريكي.

سَرو

1- (در گياهي) هر يك از انواع درختان بازدانه از خانواده مخروطيان كه هميشه سبز است؛ 2- (به مجاز) شاداب و با طراوت.

سَرور

1- آنكه مورد احترام است و نسبت به ديگري يا ديگران سِمَت بزرگي دارد؛ 2- فرمانده، رئيس، بزرگ.

سُرور

(عربي) خوشحالي، شادماني.

سروراعظم

(فارسي _ عربي) از نام هاي مركب، سرور و اعظم.

سُروش

1- (به مجاز) پيام آور؛ 2- (در قديم) فرشته ي پيام آور، فرشته؛ 3- (به مجاز) پيامي كه از عالم غيب برسد، الهام؛ 4- (در قديم) جبرائيل؛ 5- (در موسيقي ايراني) گوشه اي در دستگاه ماهور؛ 6- (در گاه شماري) روز هفدهم از هر ماه شمسي در ايران قديم؛ 7- (اَعلام) شهرت محمّدعلي اصفهاني [قرن 13 هجري] شاعر ايراني دربار ناصرالدين شاه، ملقب به شمس الشعرا.

سَروگل

(سرو = درخت سرو + گل) (به مجاز) زيبا و با طراوت و شاداب.

سَروناز

1- سرو نورسته، سروي كه شاخه هاي آن به هر طرف مايل باشد؛ 2- (در موسيقي ايراني) نام نوايي.

سَروه

(كردي) نسيم، باد ملايم، باد خنك، اياز.

سَروي

1- منسوب به سرو؛ 2- نوعي از خطوط اسلامي؛ 3- نخلي، شجري.

سَروين

1- (در قديم) شبيه سَرو؛ 2-(در كردي) روسري و چارقد.

سَريرا

(سَرير + ا (پسوند نسبت))، منسوب به سَرير، ) سَرير.

سُعاد

(عربي) (اَعلام) نام زن محبوبي در عرب، نام معشوقه اي در عرب.

سَعادت

(عربي) 1- خوشبختي؛ 2- (در احكام نجوم) سعد بودنِ ستاره ها و تأثير آنها بر سرنوشت انسانها.

سعاده

(عربي) 1- نيك بختي، خوشبختي؛ 2- (در احكام نجوم) سعد بودنِ ستاره ها و تأثير آنها بر سرنوشت انسان ها.

سَعد

(عربي) 1- خجسته، مبارك، خوش يمن، سعادت، خوشبختي، خوش يمني؛2- (اَعلام) 1) سعدابن ابوبكر: [قرن 7 هجري] اتابك فارسي و نواده ي سعدابن زنگي، كه پيش از استقرار در جاي پدرش و 12 روز پس از مرگ او درگذشت؛ 2) سعدابن ابي وقاص: (= سعدوقاص) [قرن اول هجري] صحابي پيامبر اسلام و سردار مسلمان، فاتح عراق، بنيانگذار شهر كوفه و حاكم آن؛ 3) سعدابن زنگي: (= سعد زنگي) اتابك فارس [599-623 قمري] جانشين برادرش تكلة ابن زنگي، كه كرمان، اصفهان و همدان را تسخير كرد، ولي در حمله به عراق از سپاه سلطان محمّد خوارزمشاه شكست خورد.

سَعدالدين

(عربي) (موجب) 1- نيك بختي دين؛ 2- (اَعلام) سَعدالدين وراويني [قرن 7 هجري] اديب ايراني، مترجم مرزبان نامه از زبان طبري به فارسي.

سَعدي

(عربي _ فارسي) 1- (در قديم) سعد بودن، خجستگي، مباركي؛ 2- (اَعلام) سعدي [حدود 600-691 قمري] تخلّص و شهرت مشرف الدين (مصلح الدين) عبدالله شيرازي، شاعر و نويسنده ي ايراني، مؤلف گلستان و بوستان، غزلها، قصيده ها و رساله ها ي مختلف، كه همه در كليات ديوان او چاپ شده است. آرامگاه او به نام سعديّه در شيراز است.

سَعديه

(عربي) (سعد + ايّه/iyye_/ (پسوند نسب))، 1- منسوب به سعد، سعد. 1- ؛ 2- (به مجاز) سعادتمند و خوشبخت؛ 3- (اَعلام) آرمگاه سعدي در شمال شرقي شهر شيراز در استان فارس.

سُعود

(عربي) (جمع سَعد) 1- (در قديم) سعادت ها، نيك بختي ها، خجستگي ها؛ 2- (اسم مصدر) سعادت.

سعيد

(عربي) 1- خجسته، مبارك؛ 2- (در قديم) خوشبخت، سعادتمند؛ 3- (اَعلام) 1) سعيدابن زيد: [قرن اول هجري] صحابي پيامبر اسلام(ص)، پسر عمو، شوهر خواهر و برادر زن عمر خطاب، از نخستين مسلمانان و از مهاجران؛ 2) سعيد ابن عاص: [قرن اول هجري] امير و فاتح عرب از بني اميه، والي كوفه و والي مدينه؛ 3) سعيد ابن عثمان: [قرن اول هجري] سردار عرب فرزند عثمان خليفه، والي خراسان و فاتح ماوراءالنهر كه در مدينه به دست اسيران بخارايي كشته شد.

سعيدرضا

(عربي) از نام هاي مركب، ، سعيد و رضا.

سعيده

(عربي) 1- (مؤنث سعيد)، ( سعيد. 1- و 2- ؛ 2- (اَعلام) 1) رودي از رشته كوه اطلس، در شمال غربي الجزاير به ارتفاع 1180 متر؛ 2) نام استاني در شمال غربي الجزاير؛ 3) نام شهري در مركز استان سعيده در الجزاير، در كنار كوه سعيده.

سقراط

(معرب يوناني، sokrates) (اَعلام) [469-399 پيش از ميلاد] فيلسوف يوناني كه مي كوشيد با پرسشهاي پياپي از ديگران، آنان را به دستيابي به حقيقت وا دارد. افلاطون از شاگردان او، در چندين رساله كوشيده است اين روش را توضيح دهد. سقراط سرانجام در آتن به فاسد كردن جوانان و بدعت در دين متهم و به نوشيدن زهر محكوم شد و آن را در نهايت آرامش پذيرفت.

سَكينه

(عربي) 1- (= سكينت)، آرامش خاطر؛ 2- (اَعلام) [قرن 1و 2 هجري] دختر امام حسين(ع)، همسر مصعب ابن زّبير. در مدينه وفات يافت.

سُلاله

(عربي) 1- نسل؛ 2- (در قديم) فرزند، نطفه.

سَلامت

(عربي) 1- سالم، تندرستي، صحت؛ 2- (در حالت قيدي) بطور سالم، در حال صحت؛ 3- (در قديم) امنيت و آرامش، رستگاري.

سَلامه

(عربي) (اَعلام) سلامه يا سلافه مشهور به شهربانو دختر يزدجرد ابن شهريار يا هرمزان و همسر امام حسين(ع).

سُلدا

(تركي) حامي، ياور.

سِلما

1- نام درختي؛ 2- (در عربي) (مؤنث سِلم) صلح، آشتي، زنِ صلح طلب.

سَلمان

(عربي) 1- سالم و مبّرا از عيب و نقص و آفت؛ 2- (اَعلام) 1) سلمان فارسي [قرن اول هجري] صحابي پيامبر اسلام(ص)، نخستين مسلمان ايراني، كه در پارسايي و پرهيزگاري او بسيار نوشته اند در زمان عمر والي مداين شد و در آن شهر درگذشت. 2) سلمان ساوجي [قرن 8 هجري] شاعر ايراني، از مردم ساوه.

سَلمي

(عربي) (در گياهي) نام گياهي است؛ (اَعلام) زني معشوقه در عرب و (به مجاز) هر معشوق را گويند.

سِلوا

(عربي) 1- (در گياهي) گياهي علفي، خودرو يا زينتي از خانواده نعنا، مريم گلي؛ 2- هر چيز كه تسلّي دهد؛ 3- انگبين، عسل.

سَلوي

(معرب از لاتين) (در گياهي) 1- گياهي علفي، خودرو يا زينتي از خانواده ي نعناع با برگ هاي كرك دار و گل هايي به رنگ آبيِ مايل به بنفش و به ندرت سفيد شهد دار. برگ ها و سرشاخه هاي آن معطر و دارويي است؛ 2- مريم گلي. + ن.ك سِلوا.

سَليله

(عربي) (در قديم) دختر، دخت، فرزندِ دختر.

سَليم

(عربي) 1- داراي قدرت تشخيص و داوري درست، سالم و بي عيب؛ 2- (در قديم) آرام و مطيع، ساده دل و خوش باور؛ 3- (در حالت قيدي) در حال سلامت و به دور از هر گزند و آسيب؛ 4- (اَعلام) نام سه تن از شاهان عثماني 1) سليم اول [918-926 قمري] پدرش را وادار به كناره گيري كرد، برادرانش را كشت، ايرانيان را در جنگ چالدران شكست داد، مصر را به تصرف درآورد و عربستان را مطيع ساخت. 2) سليم دوم [974-982 قمري] در زمان او قبرس و تونس تسخير شد. 3) سليم سوم [1203-1222 قمري] دو بار در جنگ با روسها شكست خورد، در زمان او مصر و آلباني استقلال يافت. به دست يني چريها كشته شد.

سليمان

(عبري) 1- پر از سلامتي؛ 2- (اَعلام) 1) حضرت سليمان(ع): شاه و پيامبر يهود [حدود 972- حدود 932 پيش از ميلاد] پسر و جانشين حضرت داوود(ع). كتابهاي امثال سليمان، كتاب جامعه، حكمت سليمان و غزل غزلهاي سليمان در عهد عتيق به او منسوب است؛ 2) نام دو تن از شاهان صفوي. سليمان اول: [1077- 1105 قمري] كه در زمان او هلنديان بر جزيره ي قشم دست يافتند؛ سليمان دوم: ملقب به سيد محمّد، نوه ي دختري سليمان اول كه در سال 1316 قمري مخالفان شاهرخ افشار او را در مشهد به پادشاهي برداشتند، ولي 40 روز بعد هواداران شاهرخ او را گرفتند و كور كردند و دوباره شاهرخ را به سلطنت نشاندند؛ 3) نام دو تن از شاهان عثماني. سليمان اول: (= سليمان قانوني) [926-974 قمري] كه در زمان دولت عثماني به اوج قدرت خود رسيد و قانونهايي براي اداره ي

كشور تنظيم شد؛ سليمان دوم: [1099-1102 قمري] كه دوران كوتاه سلطنتش به كشمكش با شورشيان و خواباندن شورشها سپري شد؛ 4) سليمان ابن حكم: دوازدهمين خليفه ي اموي اندلس [399-407 قمري] كه توسط محمّد دوم خلع شد؛ 5) سليمان ابن صرد: [قرن اول هجري] صحابي پيامبر اسلام(ص)، از هواداران حضرت علي(ع) و امام حسين(ع). رهبر توابين كوفه، كه در جنگ با ابن زياد كشته شد؛ 6) سليمان ابن قتلمش: (= سليمان شاه) شاه سلجوقي عراق [قرن 6 هجري] كه پس از چند تلاش ناموفق به شاهي رسيد ولي سردارانش به زودي او را عزل كردند و ارسلان را به جايش نشاندند.

سَليمه

(عربي) (مؤنث سليم)، ( سليم. 1- ، 2- و 3-

سَلين

(تركي) 1- سيل مانند؛ 2- (اَعلام) نام رودخانه اي در آذربايجان كه از منطقه قره داغ سرچشمه مي گيرد.

سَلينا

(تركي _ فارسي) (سَلين + ا (پسوند نسبت))، منسوب به سَلين، ، سَلين.

سَما

(عربي) (در قديم) آسمان.

سَمانه

1- (مخفف آسمان) يعني سقف خانه؛ 2- نام پرنده اي كوچك كه به آن در تركي بلدرچين مي گويند.

سَمر

(عربي) 1- (در قديم) حكايت، افسانه، داستان؛ 2- (به مجاز) مشهور و گفتار و سخن.

سَمرا

(عربي) زن گندمگون.

سُمران

(معربِ سمركند) سمركند يا سمرقند، كه نام شهري است در ايران قديم و هم اكنون جزء كشور ازبكستان است.

سَمن

1- نام گياهي (رازقي)، ياسمن؛ 2- (در قديم) (به مجاز) چهره ي سفيد و لطيف و همينطور بوي خوش.

سَمن بر

(به مجاز) داراي اندام معطّر چون سَمن، يا داراي اندام سفيد و لطيف.

سَمندر

1- اسبي كه رنگ آن مايل به زرد باشد؛ 2- (به مجاز) اسب تندرو و نيرومند؛ 3- (در يوناني) «سالامندرا» به معني فرشته موكل آتش و پنبه كوهي و حيوان معروف است.

سَمن رخ

(= سمن چهر)، ( سمن چهر.

سَمن ناز

(سَمن + ناز= كرشمه، ناز و غمزه) (به مجاز) زيباروي داراي ناز و كرشمه.

سَمير

(عربي) داستان پرداز، قصه گو.

سَميرا

(عربي) 1- زن گندمگون، شميرا. [سميرا ترجمه ي «مهين بانو» است]؛ 2- (اَعلام) نام عمه ي شيرين است در اشعار نظامي.

سَميره

(عربي) (= سميرا)، ( سميرا. 1-

سَميع

(عربي) 1- از نام هاي خداوند؛ 2- (در قديم) شنوا.

سميعه

(عربي) گوش شنوا.

سُميه

(اَعلام) نام مادر عمار بن ياسر و اولين زن شهيده در صدر اسلام.

سَنا

(عربي) 1- (در قديم) روشنايي؛ 2- (در گياهي) گروهي از گياهان درخچه اي يابوته ايِ گرمسيري و خودرو از خانواده گل ارغوان كه برگچه و ميوه ي آنها مصرف دارويي دارد.

سُنبل

1- (در گياهي) گلِ خوشه اي بلند، به هم فشرده و معطر به رنگهاي قرمز، آبي، سفيد و زرد، گياه همين گل؛ 2-(در قديم) (به مجاز) گيسو، زلف.

سُنبله

1- (در گياهي) نوعي گل آذين كه گلهاي بدون دُم گل آن در اطراف يك محور جمع مي شوند؛ 2- خوشه ي بعضي گياهان مانند گندم و جو؛ 3- (در نجوم)؛ صورت ششم از صورتهاي فلكيِ منطقه البروج، واقع در استواي سماوي، كه به شكل دوشيزه اي خوشه ي سنبل به دست، تجسم شده است.

سَنجر

(تركي) 1- يعني مرغ شكاري؛ 2- (اَعلام) [511-552 قمري] شاه سلسله ي سلجوقي، كه پس از چند جنگ پيروزمند بر ضد شاه غزنوي و اَتسِز خوارزمشاهي به دست غُزان اسير شد و مدتي را در اسارت گذراند [548-551 قمري] و اندكي پس از آزادي درگذشت.

سُندُس

(معرب از فارسي؟) 1- (در قديم) پارچه ي ابريشميِ لطيف و گران بها؛ 2- (به مجاز) گلهاي ظريف و رنگارنگ.

سَنيه

(عربي) عالي، خوب.

سَواك

رفتار نرم، رفتار نرم و آهسته.

سودا

(عربي) 1- (به مجاز) فكر، خيال، شور و شوق؛ 2- (در قديم) (به مجاز) علاقه ي شديد به كسي يا چيزي، عشق.

سودابه

(= سوداوه) 1- (در پهلوي) به معني دارنده ي آب روشني بخش؛ 2- (اَعلام) (در شاهنامه) همسر كيكاووس كه چون سياوش عشق او را نپذيرفت، بر او بهتان زد و موجب آوارگي و كشته شدن وي شد. در نتيجه به كين خواهي سياوش، به دست رستم كشته شد.

سوده

(عربي) 1- ساييده، ساييده شده؛ 2- (اَعلام) [قرن اول هجري] نام دختر زمعه ابن قيس ابن عبد شمس، از همسران پيامبر اسلام(ص)، بيوه ي يكي از مسلمانان نخستين به نام سكران.

ش

شاپور

1- پسر شاه، شاه زاده؛ 2- (اَعلام) 1) (در شاهنامه) نام چند پهلوان ايراني. شاپور: پسر نستوه و نوه ي گودرز، كه در جنگ نوذر با افراسياب كشته شد؛ شاپور: از پهلوانان روزگار قباد ساساني، معروف به شاپور رازي ؛ شاپور: از سرداران خسرو پرويز در جنگ با بهرام چوبين؛ 2) شاپور نام سه تن از شاهان ساساني. شاپور اول: [241-272 ميلادي]، پسر اردشير بابكان، كه با روميان جنگيد و والرين امپراتور روم را با گروهي از سپاهيانش اسير كرد و به ايران آورد. ماني در زمان او ظهور كرد؛ شاپور دوم معروف به شاپور ذوالكتاف: شاه ايران [310-379 ميلادي] پسر هرمز دوم. در زمان او جنگ با روم و با تركان آسياي مركزي ادامه يافت و سختگيري نسبت به غير زرتشتيان بيشتر شد؛ شاپور سوم: شاه ايران [383-388 ميلادي]، پسر شاپور ذوالكتاف. در زمان او ارمنستان ميان ايران و روم تقسيم شد. او به دست اشراف كشته شد؛ 3) شاپور: (= شاهپور) نام بخشي از رود هلّه در مسير عبور از كازرون؛ 4) شاپور: (= شاهور، شاوور) رودي در استان خوزستان به طول 130 كيلومتر، كه از رودخانه ي كرخه جدا مي شود و پس از گذشتن از شهرستان دزفول و شهرهاي شوش و اهواز به رود كارون مي ريزد؛ 5) شاپور ابن سهل: [قرن 3هجري] پزشك مسيحي بيمارستان جنديشاپور، مؤلف چند كتاب پزشكي، از جمله: قرابادين.

شاداب

با طراوت، تازه، شاد، شادان، مسرور.

شادان

1- شاد، مسرور؛ 2- (در حالت قيدي) باحال شاد، شادمانه.

شادلين

(شاد + لين = نرمي و ملايمت)، شاد رويِ نرمخو و آرام.

شادمان

1- شاد، خوشحال و مسرور؛ 2- (در حالت قيدي) با شادي و خوشحالي، شادمانه.

شادمهر

1- (به مجاز) ويژگي آن كه داراي شادي و مهرباني است؛ 2- (اَعلام) 1) شهر يا جايگاهي در نيشابور؛ 2) نام روستايي در تربت حيدريه.

شادي

1- وضع و حالت شاد، شاد بودن، خوشحالي، سرور؛ 2- (در قديم) جشن؛ 3- (در عرفان) بسطي كه پس از قبض براي سالك حاصل مي شود.

شاديه

(شادي+ ه (پسوند نسبت))، منسوب به شادي، ( شادي.

شاكر

(عربي) 1- شكر كننده، سپاسگزار؛ 2- (در قديم) (در حالت قيدي) در حال شكرگزاري.

شانلي

( تركي) 1- افتخار آميز؛ 2- مشهور.

شاه پري

پري، عنبر.

شاهپور

(= شاپور)، ( شاپور. 1-

شاهد

(عربي) 1- گواه، حاضر، مرد خوبروي؛ 2- (در قديم) (به مجاز) محبوب، خداي تعالي؛ 3- (در تصوف) خداوند به اعتبار ظهور و حضور در قلب سالك؛ 4- (در قديم) (به مجاز) عالي، خوب، دلپذير.

شاهده

1- منسوب به شاهد؛ 2- زيبارو؛ 3- (به مجاز) محبوب و معشوق.

شاهرخ

1- داراي رخساري چون شاه، شاه منظر، شاه سيما؛ 2- (در ورزش) در شطرنج حركت اسب هنگامي كه به شاه حريف كيش دهد و رخ او را نيز به خطر اندازد؛ 3- (اَعلام) 1) (= شاهرخ ميرزا) نام دو تن از شاهان ايران. شاهرخ افشار: شاه ايران [1161-1210 قمري] از سلسله ي افشار و نوه ي نادرشاه، كه به وسيله هواداران شاه سليمان دوم صفوي دستگير و كور شد [1163 هجري]، ولي به زودي از زندان نجات يافت و در خراسان به حكومت خود ادامه داد، در حالي كه باقي ايران در دست شاهان زند و سپس آقا محمّدخان بود. سرانجام آقا محمّدخان او را دستگير و شكنجه كرد و او را در راه تبعيد به مازندران درگذشت؛ شاهرخ تيموري: شاه ايران [807-850 قمري] پسر و جانشين امير تيمور گوركاني، كه در هرات به سلطنت نشست و پس از چندي تمام ايران و ماوراء النهر را زير سلطه ي خود گرفت.

شاهرود

(شاه = جزء پيشين بعضي از كلمه هاي مركب به معني «اصلي» و «مهم» + رود = فرزند به ويژه پسر)، 1- (به مجاز) فرزند (پسر) عزيز و گرامي؛ 2- رودخانه ي اصلي و بزرگ؛ 3- (اَعلام) 1) رودي در شمال غربي ايران به طول 205 كيلومتر، كه از پيوستن طالقان رود الموت رود در حوالي رودبار تشكيل مي شود و پس از گذشتن از لوشان و منجيل به سفيدرود مي ريزد؛ 2) نام رودي در شهرستان خلخال به طول 66 كيلومتر كه از كوه هاي طالش سرچشمه مي گيرد و در جنوب خلخال به قزل اوزن مي ريزد؛ 3) نام شهرستاني در شمال شرقي استان سمنان.

شاهو

1- مرواريد شاهوار و نفيس؛ 2- كوتاه شده ي شاهوار(؟)؛ 3- (اعلام) نام كوهي در استان كرمانشاه كه بخشي از رشته كوه زاگرس است.

شاهين

1- نوعي پرنده ي شكاري از خانواده ي باز؛ 2- (در قديم) (درگاه شماري) برج ميزان؛ 3- (در قديم) (در نجوم) سه ستاره در امتداد خط مستقيم در صورت فلكيِ نسر طاير؛ 4- (در قديم) (در موسيقي) از آلات باديِ موسيقي كه در اوايل عهد اسلامي رايج بوده است.

شايا

(= شايسته)، ( شايسته.

شايان

(اسم فاعل از شايستن)، 1- شايسته، سزاوار، در خور؛ 2- (به مجاز) بسيار، فراوان.

شايسته

(صفت فاعلي از شايستن)، 1- داراي ويژگي مطلوب، مناسب، سزاوار و در خور، لايق؛ 2- داراي توانايي هاي لازم براي به دست آوردن چيزي يا انجام دادن كاري.

شايگان

ارزشمند، ممتاز، عالي، شايسته.

شاينا

شاهدانه.

شب بو

1- (در گياهي) گلي معطر و زينتي در رنگ هاي مختلف با ساقه ي بلند كه مصرف دارويي داشته؛ 2- گياه اين گل كه دو ساله يا دائمي و زينتي است و انواع متعدد دارد، خيري.

شباهنگ

(= شب آهنگ) 1- (در قديم) (در نجوم) شِعراي يماني، ستاره ي بامدادي، ستاره ي سهيل؛ 2- نام پرنده اي (بلبل)، شب آهنگ كننده، مرغ سحر، مرغ سحرخوان.

شبنم

(در علوم زمين) رطوبت هوا كه مخصوصاً هنگام شب، در مجاورت اجسام سرد به مايع تبديل مي شود به شكل قطره هاي كوچك آب بر سطح آنها مي نشيند، ژاله.

شَبيب

(عربي) 1- با ارزش و جوانمرد؛ 2- (اَعلام) 1) نام يكي از بزرگترين انقلابي ها كه بر بني اميه شوريد؛ 2) نام شيخ المشايخ جبل عامل (الماستد).

شُبَير

(تصغير شبر)، 1- به معني شير كوچك؛ 2- (اَعلام) پيامبر اسلام(ص) امام حسين(ع) را در كودكي به اين نام (شُبَير) خوانده است.

شجاع

(عربي) 1- آن كه از چيزي يا كسي نمي ترسد، پردل و جرئت، دلير؛ 2- (اَعلام) (در نجوم) [= آبمار] يكي از صورت هاي فلكيِ نيم كُره ي جنوبي آسمان، كه ستاره ي درخشان فَرد در آن قرار دارد.

شجاع الدين

(عربي) 1- شجاع و دلير در راه دين؛ 2- (اَعلام) 1) شجاع الدين خورشيد لر: نخستين اتابك [حدود 580-620 قمري] و بنيانگذار سلسله ي اتابكان لر كوچك موسوم به خورشيديان يا عباسيان؛ 2) شجاع الدين محمود لر: اتابك لر كوچك [730-750 قمري] .

شَراره

(عربي) 1- شرار، پاره اي از آتش كه به هواي پرد، جرقه، اخگر؛ 2- (به مجاز) درخشش، روشني.

شرافت

(عربي) 1- حالتي در شخص كه او را از ارتكاب رذايل باز مي دارد؛ 2- بزرگ منشي، بزرگواري.

شَرف

(عربي) 1- حرمت و اعتباري كه از رعايت كردن ارزش هاي اخلاقي بوجود مي آيد، بزرگواري، افتخاري كه از امري نصيب شخص مي شود؛ 2- برتري؛ 3- (در احكام نجوم) محل يك سياره در منطقه البروج كه سياره در آن محل تأثيري قوي دارد.

شَرف الدين

(عربي) 1- موجب آبروي و اعتبار دين و آيين؛ 2- (اَعلام) 1) محمودشاه اينجو: [قرن 8 هجري] امير فارسي و بنيانگذار سلسله ي اينجو، ملقب به شرف الدين، كه به فرمان آرپاخان مغول كشته شد؛ 2) شرف الدين طوسي، مظفرابن محمّد: [قرن 5 و6 هجري] رياضيدان و اخترشناس ايراني، مخترع اسطرلاب خطي معروف به عصاي موسي و مؤلف كتابهايي در اسطرلاب و جبر؛ 3) شرف الدين رامي: [قرن 8 هجري] مشهور به حسين ابن محمّد تبريزي، شاعر و نويسنده ي ايراني، مؤلف انيس العشاق و حدايق الحقايق، هر دو به فارسي؛ 4) وصاف: [663-730 قمري] مشهور به شرف الدين عبدالله شيرازي، اديب و مورخ ايراني، مؤلف تجزية الامصار و تزجية الاعصار، معروف به تاريخ وصاف، به زبان فارسي؛ 5) شرف الدين علي يزدي: [قرن 9 هجري] شاعر، نويسنده و مورخ ايراني، مؤلف ظفرنامه، در تاريخ امير تيمور و جانشينانش، حُلَل مُطَرّز، در باب معما، كتابي درباره ي انگشت شماري و مربع هاي وفقي و مجموعه اي از منشآت؛ 6) شرف الدين فض الله قزويني: [حدود 660- حدود 740 قمري] اديب و شاعر ايراني، مؤلف المعجم في تاريخ ملوك عجم، معروف به تاريخ عجم، كه يكي از نمونه هاي نثر فارسي مغلق است؛ 7) شرف الدين مظفر: [قرن 7 و8 هجري] حاكم ميبد يزد و بنيانگذار سلسله ي آل مظفر.

شَرف نسا

(عربي) موجب آبرو، حرمت و اعتبار زنان.

شَرمين

(در قديم) شرمگين، با حُجب و حيا، خجالت زده.

شَرمينه

(شرم + اينه (پسوند نسبت))، منسوب به شرمين، + شرمين.

شروان

1- (در فارسي) درخت سرو؛ 2- (اَعلام) [= شيروان] ناحيه و ولايت قديم، كنار درياي خزر، جنوب شرقي كوههاي قفقاز، كه امروز بخشي از جمهوري آذربايجان است.

شروين

(اَعلام) 1) نام قلعه ي شروان؛ 2) نام انوشيروان دادگر؛ 3) نام دو تن از پادشاهان سلسله ي طبرستان؛ 4) نام باستاني ناحيه ي سوادكوه در مازندران.

شريعت

(عربي) 1- شرع؛ 2- (در قديم) طريقه، روش؛ 3- (در اصطلاح) اقوال واعمال و احكامي است كه حق تعالي به زبان پيامبر اسلام(ص) بر بندگان مقرر فرموده است و موجب انتظام امور معاش و معاد است.

شريعه

(عربي) 1- شريعت، شريعت؛ 2- (در قديم) محل در آمدن به آب، محل برداشتن آب از رودخانه و مانند آن.

شريف

(عربي) 1- داراي شرف، ارجمند، بزرگوار، داراي ارزش و اعتبار، ارزشمند، خوب، عالي؛ 2- (در قديم) از نسل امامان شيعه، سيد.

شريفه

(عربي) (مؤنث شريف)، ( شريف.

شعله

(عربي) زبانه ي آتش، بخش گرم و نوراني آتش.

شُعَيب

(عبري) (اَعلام) پيامبري كه بر اساس قرآن پس از هود و صالح در شهر مَديَن مي زيسته و احتمالاً پدر زن حضرت موسي (ع) بوده است.

شفا

(عربي) 1- بهبود، بهبود يافتن از بيماري؛ 2- (در اصطلاح عرفاني) از ميان رفتن بيماري دل به سبب تابش انوار ملكوتي است؛ 3- (اَعلام) دايرة المعارف عربي از ابن سينا، در زمينه ي منطق، علوم طبيعي، رياضيات و الاهيات، كه بيشتر آن به فارسي ترجمه شده است.

شفق

(عربي) نوري سرخ كه تا مدتي پس از غروب خورشيد از آسمان به زمين مي تابد.

شفيع

(عربي) آن كه تقاضاي عفو و بخشش گناه كسي را از ديگري مي كند، شفاعت كننده، شفاعت گر.

شفيع محمّد

(عربي) از نام هاي مركب، ( شفيع و محمّد.

شفيعه

(عربي) (مؤنث شفيع)، شفيع.

شفيق

(عربي) مهربان، دلسوز.

شفيقه

(عربي) (مؤنث شفيق)، ( شفيق.

شقايق

(عربي) 1- (در گياهي) گلي سرخ رنگ؛ 2- گياهي يك ساله و علفي يا كاشتني اين گل كه بيشتر در مزارع، دشت ها و دامنه هاي كوهستان مي رويد؛ 3- كاسه بشكنك.

شكرالله

(عربي) ستايش خدا.

شكرانه

(عربي _ فارسي) 1- سخني كه به عنوان سپاسگزاري گفته مي شود، يا عملي كه براي سپاس انجام مي شود، يا آنچه به عنوان هديه براي قدرداني داده مي شود؛ 2- (در قديم) (در حالت قيدي) به عنوان سپاسگزاري براي تشكر؛ 3- شكرگزاري و حق شناسي.

شكور

(عربي) 1- شكركننده سپاسگزار؛ 2- پاداش دهنده ي بندگان؛ 3- از نام هاي خداوند.

شكوفا

1- ويژگي گل يا غنچه اي كه باز شده است، شكفته؛ 2- (به مجاز) با رونق، پيشرفته، رشد يافته.

شكوفه

(در گياهي) هريك از گل هاي درختان ميوه كه معمولاً در فصل بهار مي شكفند.

شكوه

حالتي در كسي كه به بزرگي جلوه كند و احترام برانگيزد يا چشم ها را خيره كند، بزرگي، حشمت و جلال.

شكيب

تحمل، بردباري، صبر، شكيبيدن.

شكيبا

صبور، برد بار، باشكيبايي.

شكيلا

(عربي _ فارسي) (شكيل = خوشگل، زيبا + ا (پسوند نسبت))، منسوب به شكيل، خوشگل و زيبا.

شَلاله

(عربي) 1- آبشار؛ 2- (در منابع عربي) شلال؛ 3- (در تركي) آبشار، فوّاره.

شَلير

(= شَليل)،1- ميوه ي خوشبو و گوارا و آبدار شبيه شفتالو و هلو؛ 2- درخت اين ميوه.

شمامه

(عربي) 1- (در قديم) رايحه و بوي خوش؛ 2- گلوله ي خوشبو، دستنبو؛ 3- (به مجاز) شخص يا چيز دوست داشتني و خوشايند.

شمايل

(عربي) 1- ظاهر كسي يا چيزي، شكل و صورت؛ 2- (در قديم) خوي ها، خصلت هاي نيكو و پسنديده؛ 3- (در عرفان) اندك جذبه ي الهي را گويند كه گاه هست و گاه نيست تا سالكِ مغرور، مغلوب شود.

شمس

(عربي) 1- خورشيد؛ 2- (اَعلام) 1) سوره ي نود و يكم از قرآن كريم داراي پانزده آيه؛ 2) شمس تبريزي: (شمس الدين محمّدابن علي) [حدود 582- حدود 645 قمري] صوفي و عارف ايراني، كه ديدارش در مولوي [642 هجري] تأثير شگرفي داشت و مولوي ديوان شمس را به نام او سروده است؛ 3) شمس فخري: [قرن 8 هجري] دايرة المعارف نويس و اديب ايراني، مؤلف معيار جمالي؛ 4) شمس قيس رازي: (شمس الدين محمّدابن قيس [زنده در 643 هجري] ، اديب ايراني، كه از 623 هجري در شيراز مي زيست. مؤلف المعجم في معايير اشعارالعجم، درباره ي شعر فارسي؛ 5) شمس مغربي (محمّد شيرين) [قرن 7 و8 هجري]، عارف و شاعر ايراني از مردم تبريز، مؤلف كتابهايي در عرفان.

شمس الدين

(عربي) 1- آفتاب دين؛ 2- (اَعلام) 1) شمس الدين آلب ارغو: (= آلب ارغوان) ششمين اتابك [656-672 قمري] از سلسله ي اتابكان لر بزرگ و جانشين برادرش تكلة ابن هزار اسب؛ 2) شمس الدين قراسنقر: [قرن 7و 8 هجري] از شاهان سلسله ي مماليك مصر، كه به مراغه تبعيد شد و در همانجا درگذشت؛ 3) شمس الدين محمّد كرت. نام دو تن از فرمانروايان آل كرت. اول شاه و بنيانگذار سلسله ي آل كرت [643-677 قمري] در شمال افغانستان، كه در تبريز وفات يافت؛ دوم شاه [729-730 قمري] پسر و جانشين غياث الدين كرت؛ 4) شمس الدين ميرك: (ميرك بخارايي) [قرن 8 هجري] فيلسوف و اخترشناس مسلمان، كه بر برخي كتابهاي علمي پيشينيان شرح نوشت، مانند شرح هدايت الحكمه ي اثيرالدين ابهري. شرح حكمت العين.

شمس الله

(عربي) 1- آفتاب خدا؛ 2- (به مجاز) كسي كه منور شده است به نور دين خدا.

شمس جهان

(عربي _ معرب فارسي) 1- خورشيد جهان، آفتاب گيتي؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

شمسه

(عربي _ فارسي) 1- نقش زينتي به شكل خورشيد كه در تذهيب، جواهر سازي، كاشي كاري و مانند آنها به كار مي رود؛ 2- نوعي پارچه؛ 3- (در قديم) خورشيد؛ 4- (به مجاز) عالي ترين و بهترين فرد.

شمسي

(عربي _ فارسي) 1- (منسوب به شمس)، 2- داراي شمس (خورشيد)؛ 3- (در قديم) (به مجاز) سرخ رنگ.

شمشاد

1- (در گياهي) درختچه اي هميشه سبز با انواع مختلف كه در حاشيه ي باغچه ها كاشته مي شود؛ 2- (در قديم) مرزنگوش؛ 3- (در قديم) (به مجاز) شخص خوش قد و قامت؛ 4- (در قديم) (به مجاز) زلف و معشوق.

شمه

(عربي، شَمَّة) (در قديم) بوي خوش.

شميسا

(= شمسا)، ( شمسا.

شُميلا

قلب شده ي [پديده آوايي در زبان مثل: ديوار و ديوال] شُميرا. شُميرا و سميرا. 1-

شميم

(عربي) (در قديم) بوي خوش.

شميمه

(عربي) (در قديم) بوي خوش.

شَمين

(عربي _ فارسي) (شم = بو، رايحه + ين (پسوند نسبت))، خوشبو.

شَنتيا

(اَعلام) نام حضرت علي (ع) در زبور داوود.

شوان

(= شبان) (در قديم) شبان؛ چوپان، نگهبانِ گله.

شورانگيز

1- ايجاد كننده ي هيجان، هيجان انگيز؛ 2- (در قديم) آشوب به پا كننده، فتنه انگيز.

شوقي

(عربي _ فارسي) (شوق + ي (پسوند نسبت)) 1- ويژگي كسي كه داراي ميل و رغبت فراوان به چيزي دارد، كسي كه داراي اشتياق است؛ 2- (اعلام) احمد شوقي [1868-1932 ميلادي] شاعر مصري، ملقب به اميرالشعرا، تحصيلات خود را در قاهره به پايان رسانده و در سال 1887 ميلادي به فرانسه رفت. در فرانسه به تحصيل حقوق پرداخت و بعدها به قاهره بازگشت. از آثار او ديوان اشعار به نام الشوقيات، نمايش نامه هاي منظوم قتلگاه كلئوپاترا و مجنون ليلي است.

شوكا

1- نوعي گوزن بومي اروپا و آسيا؛ 2- (در مازندراني) به معني آهو و غزال.

شوكت

(عربي) 1- جاه و جلال؛ 2- عظمت، بزرگي

شهاب

(عربي) 1- (در نجوم) پديده اي به شكل خطي درخشان كه به علت برخورد سنگ آسماني با جو زمين و سوختن سريع آن به طور ناگهاني در آسمان ديده مي شود؛ 2- (اَعلام) شهاب ترشيزي: [قرن 12و 13 هجري] شاعر، مورخ و خوشنويس ايراني. از آثار اوست: مراد نامه در تاريخ وقايع زمان علي مرادخان زند، تذكرة الوزار و منظومه هاي بهرام نامه، درة التاج و يوسف و زليخا.

شهاب الدين

(عربي) 1- نورِ دين، آن كه وجودش براي دين تابناك است؛ 2- (اَعلام) 1) شهاب الدين عبدالله كرماني: [قرن 8 و9 هجري] خوشنويس، شاعر و اديب و موسيقيدان ايراني، جانشين عليشير نوايي در وزارت سلطان حسيني بايقرا؛ 2) شهاب الدين عمرابن محمّد: (شهاب الدين سهروردي) [539-632 قمري] صوفي ايراني، از پيشوايان فرقه ي سهرورديه، مؤلف عوارف المعارف به عربي؛ 3) شهاب الدين همداني: [قرن 8 هجري] صوفي و روحاني ايراني مقيم هند، مؤلف ذخيرة الملوك؛ 4) شهاب الدين يحيي بن حبش: (= شيخ اشراق) [حدود 550-587 قمري] فيلسوف ايراني بنيانگذار فلسفه ي اشراق. در حلب از سوي فقيهان به الحاد متهم شد و به فرمان صلاح الدين ايوبي او را كشتند. از آثار اوست: حكمت اشراق. تلويحات، مَشارع و مطارحات و هياكِل نور. همه به عربي و داستانهاي عرفاني به فارسي از جمله: آواز پر جبرئيل، روزي با جماعت صوفيان، عقل سرخ و لغت موران.

شِهام

تيز خاطر، چالاك.

شهامت

(عربي) بي باكي، دليري، حالت ترس نداشتن از چيزي يا كسي در انجام كاري يا گفتن مطلبي.

شهباز

(= شاهباز)، نوعي باز سفيد رنگ با چشمان زرد و پنجه و منقار قوي كه در قديم آن را براي شكار تربيت مي كردند.

شهپر

(= شاه پر)، هر يك از پرهاي اصلي پرندگان.

شهد

(عربي) 1- عصاره ي ميوه كه بر اثر جوشيدن غليظ شده است؛ 2- ماده ي قندي مذاب يا مايع؛ 3- (در قديم) عسل؛ 4- (در قديم) (به مجاز) هر چيز دلپذير و مطبوع.

شهداد

(= شاه داد) [شاه (در عرفان) = خداوند + داد = داده، آفريده]، 1- آفريده ي خداوند؛ 2- (اَعلام) بخشي از شهرستان كرمان.

شهدخت

(شه = شاه + دخت = دختر)، 1- دختر شاه؛ 2- (به مجاز) عالي قدر و ارزشمند.

شهراد

پادشاهِ جوانمرد.

شهرام

1- مطيع شاه، رام شاه؛ 2- آرام شاه، موجب آرامش شاه.

شهربانو

1- (در قديم) همسر پادشاه، ملكه؛ 2- (اَعلام) دختر يزدگرد سوم آخرين شاه ساساني، كه گفته مي شود پس از اسير شدن به دست مسلمانان، به عقد امام حسين(ع) در آمد و امام زين العابدين(ع) فرزند اوست. بقعه اي به نام بي بي شهربانو در شهرري به آرامگاه او معروف است.

شهرخ

(= شاهرخ)، شاهرخ. 1-

شهرداد

(شهر + داد = داده، آفريده)، زاده ي شهر، شهري.

شهرزاد

1- (مخفف شهرزاده)، زاده ي شهر، شهري؛ 2- (اَعلام) شخصيت اصلي كتاب هزار و يك شب، كه به همسري پادشاه در مي آيد و هر شب بخشي از داستانهاي هزار و يك شب را براي او نقل مي كند.

شهرناز

(اعلام) (در شاهنامه) نام دختر جمشيد كه او را با خواهرش ارنواز به ايوان ضحاك بردند و ضحاك او را از جادويي بپرورد و كژي و بدخويي آموخت و چون فريدون به كاخ ضحاك درآمد فرمان داد تا او و ارنواز را از شبستان ضحاك به در آورند و به راه يزدان رهنمون گشتند.

شهرو

حكومت كننده، سلطنت كننده؛ 2- (اعلام) 1) شهرو [اساطير] از زمان ايران باستان است كه نمايه اي از زنِ دانا، انديشمند و توانا را به تماشا مي گذارد. نويسنده ي داستان حماسي برزونامه در چهره اي كه از اين زن رسم كرده است نمادي از دانايي، شهامت و چاره سازي را آرايه مي كند. او پس از آن كه در مي يابد شاه توران افراسياب پسر او برزو را فريب داده و او را آماده ي كشتن رستم ساخته است او را از انجام اين كار مانع مي شود و در آن هنگام هم كه رستم و برزو با يكديگر دست به گريبان مي شوند باز نقش ميانجي داننده اي را بازي مي كند كه مي تواند هر مشكلي را از هم بگشايد؛ 2) شهرو نام زني [در دوره ي ساساني] كه تنها به سبب شخصيت وجودي برزويه ي پزشك و دانشمند بزرگي كه در زمان انوشيروان ساساني مي زيست و به فرهنگ باستان خدمات زيادي كرد در تاريخ نامه ها باقي مانده و بسياري تربيت و فرهنگ برزويه را از او دانسته و او را يكي از خردمندترين زنان _ مادران دوره ي ساساني دانسته اند.

شهروز

(اَعلام) نام وزير شاهپور.

شهره

(عربي) مشهور، نامور.

شهريار

1- پادشاه، شاه؛ 2- (در قديم) حاكم، فرمانروا؛ 3- (اَعلام) 1) پسر خسرو پرويز از شيرين و پدر يزدگرد سوم ساساني؛ 2) (در شاهنامه) پسر برزو، نواده ي رستم؛ 3) محمّدحسين شهريار [1285-1367 شمسي] شاعر ايراني، از مردم آذربايجان، سراينده ي شعر به فارسي و تركي آذري، از جمله منظومه ي تركي به نام سلام به حيدربابا و ديوان شعر فارسي؛ 4) عنوان ترجمه ي فارسي كتابي از ماكياولي درباره ي اصول سياسي و آيين كشورداري؛ 5) نام شهرستاني در جنوب استان تهران.

شهزاد

1- شاهزاده، فرزند شاه يا از نسل شاه؛ 2- عنوان براي امامزاده ها.

شهسوار

(= شاه سوار)، 1- ماهر در سواركاري؛ 2- (در قديم) (به مجاز) شخص بسيار برجسته و ممتاز؛ شواليه.

شهگل

بهترين گل، گلِ شاهانه.

شهلا

(عربي) 1- داراي چشم رنگ سياه چون رنگ چشم ميش؛ 2- (به مجاز) زيبا و فريبنده (چشم)؛ 3- (در گياهي) ويژگي نوعي نرگس كه حلقه ي وسط آن سرخ يا بنفش است؛ نرگس، نرگس شهلا.

شهمير

(شه = شاه + مير = امير)، 1- مخفف شاه امير؛ 2- مقلوب شده ي اميرشاه؛ 3- (اعلام) 1) شهميرزاد نام شهري در شهرستان سمنان؛ 2) شهميرسرا و علي آباد شهمير نام روستاهايي در شهرستان هاي رشت و نيشابور.

شهناز

1- (در موسيقي ايراني) گوشه اي در دستگاه شور؛ 2- (در قديم) (در موسيقي ايراني) از لحن هاي قديم ايراني؛ 3- شاهناز.

شهنام

1- بزرگ نام و دارنده ي نامِ شاهانه؛ 2- (به مجاز) نيكنام، نكونام.

شهنور

[شه= شاه؛ (در تصوف) خداوند، الله + نور] روي هم به معني نور شاه و به تعبيري نور خدا.

شهيار

[شه = شاه +يار (در قديم) همدم، همنشين، مونس، نظير، همتا + يار] 1- روي هم به معني همدم، همنشين و مونس شاه؛ 2- نظير و همتاي شاه؛ 3- (به مجاز) بلند مرتبه.

شهين

(شه + ين (پسوند نسبت))، 1- منسوب به شاه؛ 2- (به مجاز) داراي ارزش و مقامِ شاهانه.

شهين دخت

(شهين + دخت = دختر)، 1- دخترِ شاهزاده؛ 2- (به مجاز) دخترِ بلند مرتبه و عالي مقام.

شيبا

(= شيوا)، آشفته، شيفته.

شِيث

(اَعلام) پسر سوم حضرت آدم(ع) به روايت تورات. مي گويند او مخترع حروف هجائيه بوده است.

شِيدا

1- عاشق، دلداده؛ 2- (در قديم) آشفته و پريشان؛ 3- (در عرفان) شدت غليان عشق و عاشقي را گويند، در اين مقام عاشق خود را فراموش مي كند. اهل جذبات را نيز شيدا گويند.

شيدالله

(فارسي _ عربي) خورشيد خدا، نور خدا.

شيدخت

(شيد= خورشيد + دخت = دختر) 1- دختر خورشيد؛ 2- (به مجاز) زيباروي.

شيدرخ

1- آفتاب رو، درخشان رو؛ 2- (به مجاز) زيبا.

شيده

(شيد= خورشيد + ه (پسوند نسبت)) 1- منسوب به شيد؛ 2- خورشيد، نور، روشني، روشنايي؛ 3- (به مجاز) زيبارو.

شيردل

(به مجاز) دلير، شجاع.

شيرزاد

1- زاده شير؛ 2- (به مجاز) دلير و شجاع؛ 3- (در گياهي) (شيرزاد) نام گياهي كه برروي تنه درختان مي رويد؛ 4- (اَعلام) شيرزاد: شاه غزنوي [قرن5 و6 هجري]، كه پس از مدت كوتاهي به دست برادرش ارسلان كشته شد.

شيرو

(شير+ او/u_/ = (پسوند نسبت))، 1- منسوب به شير؛ 2- (به مجاز) دلير و شجاع؛ 3- (اَعلام) (در شاهنامه) 1) پسر گشتاسب، كه همراه برادرانش، در جنگ با ارجاسپ توراني كشته شد. 2) پهلوان توراني، كه در جنگ منوچهر با سلم و تور، به دست گرشاسپ پهلوان ايراني كشته شد. 3) پهلوان ايراني كه همراه با قارِن پسر كاوه ي آهنگر، بر دژ آلانان دست يافتند و آن را ويران كردند.

شيرويه

(اَعلام) (در شاهنامه) 1) پهلوان ايراني، پسر بيژن، كه با چند پهلوان ديگر براي آوردن گشتاسپ به حلب رفتند. 2) قباد دوم، معروف به شيرويه: شاه [628 ميلادي]، كه پدرش خسرو پرويز را همراه با 17 تن از برادران خودش كشت و پس از 6 ماه سلطنت براثر مسموميت كشته شد.

شيرين

1- داراي مزه ي شيريني؛ 2- (به مجاز) مطبوع، دلنشين و دلپذير؛ 3- (به مجاز) زيبا؛ 4- (به مجاز) شيوا يا ادا شده با لهجه اي گوش نواز (سخن)؛ 5- (به مجاز) گرامي، عزيز، به طور دلپذير، خيلي خوب، مطبوع و خوشايند شدن؛ 6- (در قديم) (به مجاز) ارج و قرب پيداكردن، گرامي شدن؛ 7- (اَعلام) 1) همسر مسيحي و احتمالاً ارمني خسرو پرويز، كه داستان عشق خسرو پرويز و فرهاد به او در ادبيات فارسي معروف است و از جمله در شاهنامه و خسرو شيرين نظامي آمده است. 2) شيرين نام بخشي از رود هِلّه در مسير عبور از برازجان.

شيرين دخت

1- (شيرين + دخت = دختر)، دختر شيرين؛ 2- (به مجاز) زيبا، گرامي، عزيز.

شيفته

(صفت فاعلي از شيفتن)، آن كه به كسي يا چيزي دل بسته است، عاشق.

شيلا

نام نهري در سيستان و بلوچستان كه از درياچه ي هامون به خارج از آن جريان دارد.

شيلان

(در قديم) (در گياهي) (= چيلان)، 1- درخت عناب؛ 2-(در مغولي) مهماني، سور؛ 3- (در قديم) غذا، طعام.

شيلر

(آعلام) ناحيه اي مرزي در شمال شرقي عراق، به صورت پيش آمدگي در استان كردستان ايران، ميان شهرستانهاي بانه و مريوان. رود شيلر در آن جريان جريان دارد و از شهرهاي مهم آن سليمانيه است.

شيما

1- (عربي) زن خال دار؛ 2- (اَعلام) دختر حليمه ي سعديه خواهر رضاعي پيامبر اسلام(ص).

شينا

1- شنا و آب ورزي، شيناب، شناوري، 2- سعي و كوشش و جِد و جَهد.

شيوا

1- ويژگي سخني كه به زيباي و با فصاحت بيان شده باشد، شمرده و واضح و دلنشين؛ 2- (در قديم) فصيح، نغز، خوب؛ 3- (اَعلام) يكي از سه خداي بزرگ آيين هندو، كه نماينده ي مرگ و تجديد حيات است.

شيوه

1- روش، طريقه؛ 2- (در قديم) عشوه، ناز، حالت، وضع؛ 3- (در عرفان) اندك جذبه را گويند كه گاه هست و گاه نيست.

ص

صابر

(عربي) 1- صبور، صبر كننده، شكيبا؛ 2- از نامهاي خداوند؛ 3- (در تصوف) ويژگي آن كه براي خدا صبر كند و از سختي ها شكايت نكند؛ 4- (اَعلام) 1) اديب صابر: (= شهاب الدين صابر ابن اسماعيل تِرمِذي) [قرن 6 هجري] از شاعران غزلسراي ايراني، متخلص به صابر و اديب، كه به گناه جاسوسي براي سلطان سنجر، به فرمان اتسز خوارزمشاه كشته شد. 2) صابر شيرازي: [قرن 13 هجري] شاعر ايراني، كه با افزودن 304 بيت منظومه ي نيمه تمام شيرين و فرهاد وحشي بافقي را به پايان رساند. 3) صابر طاهر زاده: [1278-1329 قمري] شاعر آذربايجاني، از مردم شماخي، كه با نام مستعار هوپ هوپ، شعرهاي سياسي و اجتماعي مي سرود، به ويژه توجه و علاقه ي عميقي به سرنوشت مردم ايران داشت، به ارتجاع، استبداد و رياكاري با طنزي قوي حمله مي كرد. ديوانش به نام هوپ هوپ نامه چاپ شده است.

صابره

(عربي) (مؤنث صابر)، ( صابر. 1- ، 2- و 3-

صابرين

(عربي) (جمع صابر)، ( صابر. 1- ، 2- و 3-

صاحب

(عربي) 1- دارنده، مالك، دارا؛ 2- (منسوخ) سرور، آقا؛ 3- (در قديم) هم نشين و هم صحبت، يار؛ 4- (در قديم) فرمانروا و حاكم؛ 5- (در عرفان) يار و هم صحبت و خداوندگار و دارنده ي چيزي؛ 6- (اَعلام) 1) نام شهري در شهرستان سقز، در استان كردستان. 2) صاحب ابن عباد: (= ابوالقاسم اسماعيل) [326-385 قمري] وزير ايراني مؤيدالدوله و فخرالدوله ي ديلمي و از نويسندگان و اديبان عربي نويس، مؤلف اَلكشَف، در نقد شعر و المحيط، در لغت. 3) صاحب الزنج: [قرن 3 هجري] شهرت علي ابن محمّد، رهبر قيام بردگان در بصره [255- 270 قمري]، كه مدعي انتساب به خاندان حضرت علي(ع) بود. اين قيام جنوب عراق و خوزستان را فرا گرفت و مدت 15 سال دوام يافت، تا اينكه صاحب الزنج از برادر معتمد خليفه در نزديكي اهواز شكست خورد و كشته شد و قيام فرو نشست. 4) صاحب جواهر: [قرن 13 هجري] شهرت محمّدحسن اصفهاني، مرجع شيعيان عصر خود، مؤلف جواهرالكلام. 5) صاحب رجال: [قرن 10و 11 هجري] شهرت ميرزا محمّد استرآبادي، فقيه شيعي ايراني، مؤلف آيات الاحكام و سه دوره كتاب در مورد رجال حديث موسوم به رجال صغير، رجال كبير و رجال وسيط. او در مكه اقامت داشت و در همانجا درگذشت.

صاحبه

(عربي) (مؤنث صاحب)، ( صاحب 1- ، 3- ، 4- و 5-

صادق

(عربي) 1- آن كه گفتارش مطابق با واقعيت است، راستگو، راست و درست و راستين؛ 2- (اَعلام) 1) لقب امام جعفر صادق(ع): [80-148 قمري] ششمين امام شيعيان، كه اساس فقه شيعه به او منسوب است. 2) صادق خان زند: شاه [1194-1196 قمري] از سلسله ي زند، برادر كريم خان زند، كه ابوالفتح خان او را از سلطنت خلع كرد و خود به جايش نشست، ولي به زودي با حمله ي علي مرادخان روبرو شد، كه پس از محاصره اي طولاني شيراز را گرفت و او را كور كرد و صادق خان از غصه خود را كشت. 3) صادق ملارجب: [حدود 1225-1330 قمري] شاعر ايراني كه شعرهاي طنز به لهجه ي اصفهاني مي سرود. 4) صادق هدايت: [1281- 1330 شمسي] نويسنده ي ايراني، از پيشگامان ادبيات داستاني به سبك غرب و با محتواي كاملاً ايراني. از جمله: زنده بگور، سه قطره خون، سايه روشن، علويه خانم، حاجي آقا. از نخستين گردآورندگان ايراني فرهنگ مردم شامل نيرنگستان و اوسانه. مترجم متنهاي پهلوي به فارسي از جمله: زند و هومن يسن، شهرستانهاي ايران، كارنامه ي اردشير بابكان، گزارش گمان شكن.

صارم

(عربي) (در قديم) 1- شمشير تيز؛ 2- قطع كننده، بُرنده.

صالح

(عربي) 1- شايسته و درستكار، نيك، خوب، درست؛ 2-(در قديم) داراي اعتقاد و عمل درست ديني؛ 3- (اَعلام) 1) پيامبر قوم ثمود به روايت قرآن، كه چون آن قوم دعوت او را نپذيرفتند و شترش را كشتند، صاعقه اي آنان را نابود كرد؛ 2) صالح ابن عبدالرحمان: [قرن 11هجري] منشي ايراني امور مالي عراق در زمان حجاج ابن يوسف، كه دفترهاي حساب را از پهلوي به عربي نقل كرد.

صالحه

(عربي) (مؤنث صالح) (زنِ صالح). ( صالح 1- ، 2-

صامت

(عربي) 1- خاموش، بي صدا، ساكت؛ 2- (در حالت قيدي) در حال سكوت؛ 3- (در قديم) (به مجاز) طلا و نقره.

صانع

(عربي) 1- سازنده، آفريننده؛ 2- (در قديم) صنعت گر؛ 3- آفريدگار، خداوند.

صائب

1- (در قديم) راست و درست؛ 2- (اَعلام) صائب تبريزي: [قرن 11هجري] شاعر ايراني كه مدتي را در كابل و هند گذراند. او از بنيانگذاران سبك تازه اي در شعر فارسي، معرف به سبك هندي است. به هر دو زبان فارسي و تركي شعر گفته است و ديوان مفصلي دارد.

صامت

(عربي) 1- خاموش، بي صدا، ساكت؛ 2- (در حالت قيدي) در حال سكوت؛ 3- (در قديم) (به مجاز) طلا و نقره.

صانع

(عربي) 1- سازنده، آفريننده؛ 2- (در قديم) صنعت گر؛ 3- آفريدگار، خداوند.

صَبا

(عربي) 1- نسيم ملايم و خنكي كه در برخي نواحي از طرف شمال شرق مي وزد در مقابلِ دَبور؛ 2- (شاعرانه) (به مجاز) پيام رسان ميان عاشق و معشوق؛ 3- (در قديم) (در موسيقي ايراني) يكي از شعب بيست و چهارگانه موسيقي قديم؛ 4- (در عرفان) نفحات رحماني كه از جهت مشرق روحانيت آيد، نيز آنچه را كه باعث بر خير باشد، صبا گويند.

صَباح

(عربي) 1- (در قديم) بامداد، صبح در مقابلِ مَسا؛ 2- (به مجاز) روز.

صبرا

(عربي _ فارسي) [صبر = بردباري كردن در برابر سختي ها و ناملايمت ها، شكيبايي؛ (در تصوف) شكيباييِ سالك در مقابل سختي ها و انتظار فرج از جانب خداوند +ا (پسوند نسبت)] 1- منسوب به صبر؛ 2- (به مجاز) صبور و شكيبا (؟)؛ 3- (اَعلام) نام يكي از اردوگاه هاي فلسطيني در لبنان، صحنه ي كشتار فلسطينيان به وسيلهي فالانژهاي لبناني [1982 ميلادي].

صبري

(عربي _ فارسي) (صبر + ي (پسوند نسبت))، 1- منسوب به صبر؛ 2- (به مجاز) صبور و شكيبا.

صبريه

(عربي) (صبر + ايه (پسوند نسبت))، 1- منسوب به صبر؛ 2- (به مجاز) صبور و شكيبا.

صبور

(عربي) 1- آن كه در برابر سختي ها و رنج ها بردبار است، صبر كننده، شكيبا؛ 2- از نام هاي خداوند.

صبورا

(عربي _ فارسي) (صبور + ا (الف نسبت يا تعظيم))، به معني بردبار، صبور.

صبوره

(عربي _ فارسي) (صبور + ه (نسبت))، 1- منسوب به صبور؛ 2- (به مجاز) صبور و شكيبا.

صَبيح

(عربي) 1- (در قديم) (به مجاز) زيبا و شاد؛ 2- خندان و خوشحال.

صَبيحه

(عربي) (مؤنث صَبيح)، ( صَبيح.

صَبيه

(عربي) به گونه احترام آميز به معني دختر (فرزند).

صحرا

(عربي، صحراء) 1- (در جغرافيا) بيابان؛ 2- محلي خارج از منطقه ي مسكوني، كه داراي پوشش گياهي است؛ 3- (در قديم) (به مجاز) ميدان جنگ؛ 4- (اَعلام) (= صحراي آفريقا) وسيعترين بيابان دنيا در شمال آفريقا، كه از غرب به شمال، از اقيانوس اطلس تا درياي سرخ و از شمال به جنوب، از رشته كوه هاي اطلس و درياي مديترانه تا ناحيه هاي نزديك رود نيجر و درياچه ي چاد امتداد دارد.

صداقت

(عربي) 1- راستي و درستي؛ 2- (در عرفان) نزد اهل سلوك پايداري دل در وفا و جفا و منع و عطا است.

صدر

(عربي) 1- جايي در مجلس كه مخصوص نشستن بزرگان است و معمولاً روبروي درِ ورودي قرار دارد، طرف بالاي مجلس؛ 2- (به مجاز) اشخاص برتر و داراي مقام بالاتر؛ 3- (احترام آميز) (به مجاز) مهتر و رئيس؛ 4- (در قديم) سينه؛ 5- (به مجاز) باطن و ذهن؛ 6- (در قديم) (در نجوم) ستاره ي آلفا در صورت فلكيِ ذات الكرسي؛ 7-(در عرفان) صدر، روح انسان را به اعتبار وجه «يلي البدني» و از آن جهت كه مصدر انوار است گويند.

صدرا

(عربي _ فارسي) (صدر + ا (پسوند نسبت))، 1- منسوب به صدر، ( صدر؛ 2- (اَعلام) فيلسوف و متكلم ايراني [حدود 979- 1050 قمري] معروف به صدرا، ملاصدرا و ملقب به صدرالدين و صدرالمتألهين. مؤلف اسفار در فلسفه و شرح چندين اثر فلسفي پيشينيان از قبيل شرح هِدايه، شواهد ربوبيه، شرح حكمت اشراق، همه به عربي و سه اصل به فارسي، در انتقاد از متعصبان.

صدرالدين

(عربي) 1- پيشواي دين (اسلام)؛ 2- لقبي است كه به بعضي از علماي اسلام داده اند؛ 3- (اَعلام) 1) صدرالدين محمّد شيرازي: (ملاصدرا)، صَدرا. 2- ؛ 2) صدرالدين قونيوي: [قرن 7 هجري] صوفي مسلمان، ناپسري و شاگرد ابن عربي، معلم مولوي كه در قونيه خانقاه و مدرسه داشت. نوشته هايش به عربي از مرجع هاي اصلي مطالعه ي تصوّف است، از جمله: مِفتاحُ الغِيب و فُكوك.

صدرالله

(عربي) 1- (به مجاز) كسي كه برتري و مهتري او از سوي خداست؛ 2- (به تعبير عرفاني) داراي باطن و روح خدايي.

صدري

(عربي _ فارسي) (صدر + ي (پسوند نسبت))، 1- منسوب به صدر، مربوط به صدر (سينه)، م صدر. 1- ، 2- ، 3- ، 4- و 5- ؛ 2- (در موسيقي ايراني) گوشه اي در آواز افشاري از ملحقات دستگاه شور؛ 3- (در گياهي) نوعي برنج مرغوب كه در گيلان و مازندران به عمل مي آيد.

صدف

(عربي) 1- نام عمومي نرم تنان دو كفه اي و نوعي خاص از آنها؛ 2- (در قديم) (در نجوم) نام سه ستاره به شكل مثلث بر دورِ قطب كه ستاره ي قطبيِ جَدْي در ميان آن است. [قدما اعتقاد داشتند كه قطره ي باراني در درون صدف جا مي گيرد و تبديل به مرواريد مي شود].

صِديق

(عربي) 1- (در تصوف) بنده ي خاص خداوند؛ 2- (در قديم) بسيار راستگو و درستكار؛ 3- (در عرفان) صديق كسي را مي گويند كه در گفتار و كردار و دانش ها و احوال و روش و نيات و خوي و اخلاق خود راست باشد و راستي و درستي او در مجاورين او تأثير كند؛ 4- (اَعلام) لقب ابوبكر صديق اولين خليفه، بعد از رحلت پيامبر اسلام(ص).

صِديقه

(عربي) 1- (مؤنث صديق)، صديق. 1- ،2- و 3- ؛ 2- 1) (اَعلام) لقب حضرت فاطمه(س)؛ 2) لقب حضرت مريم مادر حضرت عيسي(ع).

صُراحي

(عربي) 1- (در قديم) ظرف شراب، ظرف شيشه اي شراب؛ 2- (در قديم) (به مجاز) شراب زلال؛ 3- (در تصوف) مقام انس را گويند.

صغري

(عربي) 1- (مؤنث اصغر)، كوچك، كوچكتر؛ 2- (اَعلام) فاطمه ي صغري: دختر علي ابن ابي طالب(ع).

صفا

(عربي) 1- داشتن رفتار و كرداري همراه با دوستي و صميميت، يكرنگي، خلوص و صميميت؛ 2- (اَعلام) نام جايي در مكه در دامنه ي كوه ابوقبيس كه حاجيان سعي خود را در آنجا تكميل مي كنند؛ 3- (در عرفان) پاكي در برابر كدورت را مي گويند در اصطلاح يعني پاكي طبع از زنگار كدورت و دوري از مذمومات.

صفدر

(عربي _ فارسي)1- صف شكن؛ 2- (به مجاز) شجاع و دلير؛ 3- (اَعلام) از القاب حضرت علي(ع).

صفورا

(معرب از عبري) (اَعلام) نام زوجه ي حضرت موسي(ع) و دختر حضرت شعيب(ع).

صَفي

(عربي) 1- (در قديم) خالص و يگانه (دوست)؛ 2- برگزيده؛ صاف، پاك، روشن؛ 3- (به مجاز) صفي الله؛ 4- (اَعلام) صَفي، فخرالدين علي: [قرن 8 و9 هجري] شاعر، نويسنده و واعظ ايراني، پسر ملاحسين كاشفي سبزواري، مؤلف لَطايفُ الطّوايف، رَشَحات عين اَلحَيات، در شرح حال بزرگان سلسله ي نقشبندي، منظومه ي محمود و اياز و بدايع الوقايع، در شرح سرگذشت خودش و برخي رويدادهاي آن زمان، همه به فارسي.

صَفيا

(عربي) (= صَفيه)، صَفيه 1-.

صَفي الدين

(عربي) 1- خالص و پاك در دين، برگزيده ي دين؛ 2- (اَعلام) 1) صفي الدين اردبيلي: (= شيخ صفي)، شيخ اسحاق [650-735 قمري] صوفي و عارف ايراني، كه نفوذ و احترام زيادي كسب كرد و فرزندانش به تدريج قدرت سياسي به دست آوردند و سلسله ي شاهان صفوي را بنياد نهادند؛ 2) صفي الدين اُرموي، عبدالمؤمن ابن يوسف: [قرن 7 هجري] موسيقيدان و خوشنويس ايراني كه در دربار عباسي و سپس نزد خاندان جويني خدمت مي كرد. پس از برافتادن خاندان جويني دچار فلاكت شد، به خاطر بدهكاري به زندان افتاد و در زندان درگذشت. مؤلف كتاب الادوار و رسالة الشَرفيه، در موسيقي. مبتكر نوعي نت موسيقي و مخترع دو نوع ساز تاره؛ 3) صفي الدين حلّي: (= ابن السرايا) [677-750 قمري] شاعر و موسيقيدان ايراني ساكن عراق، كه به عربي شعر مي گفت. نويسنده كتاب فائده في تَوَلّدُالاغنام، در موسيقي.

صَفي الله

(عربي) 1- (در قديم) برگزيده ي خداوند؛ 2- (اَعلام) لقب حضرت آدم(ع).

صَفيه

(عربي) 1- (مؤنث صفي)،( صفي. 1- ، 2- و 3- ؛ 2- (اَعلام) نام چند تن از زنان مشهور صدر اسلام، از جمله 1) صفيه قُرَيشي [قرن اول هجري] دختر عبدالمطلب، عمه ي پيامبر اسلام(ص) و مادر زبير ابن عوام، نخستين بانوي اسلام، كه در جنگ شركت كرد. 2) صفيه [قرن اول هجري] از همسران پيامبر اسلام(ص) دختري از يهوديان خيبر كه در هنگام فتح آنجا به دست مسلمانان اسير شد. پيامبر اسلام(ص) او را آزاد كرد و به عقد خويش درآورد.

صلاح

(عربي) 1- شايسته و مناسب بودن امري با در نظر گرفتن پيامدهاي آن، مصلحت؛ درست كاري، نيكوكاري؛ 2- (در قديم) سودمند بودن، فايده داشتن.

صلاح الدين

(عربي)1- موجب نيكي دين و آيين؛ 2- (اَعلام) صلاح الدين ايوبي: (= يوسف ابن ايوب) [532-589 قمري] سلطان مصر و شام [566-589 قمري]، بنيانگذار سلسله ي ايوبيان. او پس از عمويش شيركوه، وزير آخرين خليفه ي فاطمي مصر شد. سپس او را بركنار كرد و با مرگ نورالدين محمود زنگي، شام و بين النهرين را گرفت [569-582 قمري] و صليبيان را از قدس بيرون راند [582 هجري].

صمد

(عربي) 1- (در قديم) آن كه ديگران به او نيازمند هستند و او از ديگران بي نياز است؛ 2- (به مجاز) خداوند.

صَمصام

(عربي) (در قديم) شمشير تيز و محكم.

صَميم

(عربي) 1- (در قديم) صميمي؛ 2- اوج و نهايت شدت يا ترقي چيزي؛ 3- (در نجوم) ويژگي ستاره اي كه فاصله اش تا خورشيد شانزده دقيقه يا كمتر باشد.

صميمه

(عربي) (مؤنث صَميم) 1- صميمي؛ 2- خالص، ناب؛ 3- اصيل.

صَنعان

(عربي) 1- صَنعان به تخفيف ياء (ي) منسوب به صنعا (نام شهري در يمن) است، صنعاني، از مردم صنيعا؛ 2- (اَعلام) نام شيخي عارف در ادبيات ايران معروف به شيخ صنعان. [قرن 6 هجري].

صنم

(عربي) 1- (به مجاز) (شاعرانه) بت، شخص زيبا رو، معشوق زيبارو؛ 2- (در عرفان) صنم در نزد بعضي از عرفا عبارت است از حقايق روحي در ظهور تجلي صورت صفاتي است.

صنوبر

(عربي، صَنَوبر، معرب از يوناني) (در گياهي) نام چند نوع گياه درختي از خانواده ي بيد با برگ هاي براق كه در كنار جوي ها كاشته مي شود و چوب آن در كاغذسازي و كبريت سازي به كار مي رود، سپيدار، سفيدار، سفيددار، شالك، تبريزي.

صوفي

(عربي) 1- (در تصوف) پيرو يكي از فرقه هاي تصوف، درويش؛ 2- (اَعلام) عبدالرحمان صوفي: [291-376 قمري] اخترشناس ايراني از مردم ري، مؤلف كتاب صُورالكواكب و رساله ي اسطرلاب (هر دو ترجمه)، به عربي.

صوفيا

(عربي _ فارسي) (صوفي + ا (پسوند نسبت))، منسوب به صوفي، ( صوفي.

صوفيه

(عربي) 1- (در تصوف) پيروان طريقه و مسلك تصوف، اهل تصوف، متصوفه؛ 2- (اَعلام) (= صوفيا) پايتخت بلغارستان در غرب آن كشور، در دامنه ي كوههاي بالكان.

صولت

(عربي) 1- فرّ و شكوه معمولاً ناشي از برتري كسي يا چيزي بر ديگران، هيبت؛ 2- (در قديم) شدت، سختي، حمله.

صونا

(عربي _ فارسي) (صون + ا (پسوند نسبت))، 1- منسوب به صون؛ 2- خويشتن داري از گناه، صيانت.

صَهبا

(عربي) (= صَهباء) (مؤنث اصهب)، 1- سرخ و سفيد؛ 2- (در قديم) شراب انگوري، مي.

صُهَيب

(عربي) (مصغر اَصْهَب)، 1- سرخ و سفيد به هم آميخته؛ 2- آن كه موهاي سرخ و سفيد به هم آميخته دارد؛ 3- آن كه يا آنچه سفيدي آن آميخته با سرخي (گندمگوني) باشد؛ 4- كنيه ي شير درنده؛ 5- (اَعلام) صُهَيب: [قرن اول هجري] از صحابه ي پيامبر اسلام(ص)، كه در كودكي به دست روميان اسير و بعدها آزاد شده بود. در زمان ظهور اسلام در مكه تجارت مي كرد، مسلمان شد و در مدينه به پيامبر اسلام(ص) پيوست و در جنگهاي مسلمانان شركت داشت.

صيام

(عربي) 1- (در قديم) روزه گرفتن، روزه؛ 2- (در عرفان) صوم، امساك از خوردن و آشاميدن بر اساس احكام شرع.

ض

ضُحا

(عربي، ضحي) 1- (در قديم) زماني پس از برآمدن آفتاب، چاشتگاه؛ 2- آفتاب، خورشيد؛ 3- (در اعلام) سوره ي نود و سوم قرآن كريم داراي يازده آيه.

ضَرغام

(عربي، ضِرغام) 1- (در قديم) شير درنده؛ 2- (به مجاز) پهلوان دلاور.

ضيا

(عربي، ضياء) (در قديم) نور، روشني.

ضياء الحق

(عربي) روشنائي و نورِ حق.

ضياء الدين

(عربي) 1- روشنايي دين؛ 2- (در اعلام) نام چندين شخص از مشاهير تاريخي.

ضِيغم

(عربي، ضَيغم) 1- شير بيشه، شير قوي؛ 2- (به مجاز) شجاع و دلير؛ 3- (در اعلام) نام چند تن از اشخاص در تاريخ.

ط

طارِق

(عربي) 1- سوره ي هشتاد و ششم از قرآن كريم داراي هفده آيه؛ 2- (در قديم) هنگام شب آينده؛ 3- (به مجاز) به معني وارد، عارض.

طالب

(عربي) 1- خواستار، خواهان؛ 2- (در تصوف) سالك؛ 3- (اَعلام) سيد محمّد طالب آملي [حدود 996- 1030 قمري] شاعر ايراني، ملك الشعراي دربار جهانگير، شاه هند، از پيشگامان سبك هندي در شعر.

طاووس

(معرب از آرامي) 1- پرنده اي از خانواده ي كبك كه پرهاي رنگارنگ و زيبا دارد؛ 2- (در نجوم) يكي از صورت هاي فلكي در نيم كره ي جنوبي آسمان، ميان صورتهاي اُكتان، تلسكوپ و هندي.

طاها

(عربي) (= طه)، ( طه. [طاها نگارش فارسيانه طه مي باشد].

طاهر

(عربي) 1- پاك، پاكيزه؛ 2- بي گناه، معصوم؛ 3- (در قديم) (به مجاز) بي آلايش و بي غش؛ 4- (اَعلام) 1) طاهر ابن عبدالله: چهارمين امير [230-248 قمري] سلسله ي طاهريان، معروف به طاهر ثاني؛ 2) طاهر ذواليمينين: [159-207 قمري] سردار ايراني و بنيانگذار سلسله ي طاهريان. او از سوي مأمون مأمور جنگ با امين شد و او را كشت [198 هجري] در سال 205 هجري حكومت خراسان يافت و سال بعد نام مأمون را از خطبه حذف كرد؛ 3) طاهر صفاري: سومين امير [287-296 قمري] سلسله ي صفاري، كه در جنگ با هواداران خليفه شكست خورد، همراه برادرش اسير و به بغداد فرستاده شد.

طاهره

(عربي) 1- (مؤنث طاهر)، زن پاك از پليدي و عيوب. + ( طاهر. 1- ، 2- و3- ؛ 2-(اَعلام) لقب حضرت فاطمه(س).

طَراوت

(عربي) 1- تر و تازگي؛ 2-(در قديم) (به مجاز) سامان و رونق.

طَريفه

(عربي) (مؤنث طريف) (در قديم) نو، تازه).

طَلا

(عربي) 1- زر، فلزي زرد رنگ و قيمتي؛ 2- (در گفتگو) (به مجاز) هر شيئي يا هر شخص بسيار ارزشمند؛ 3- (به مجاز) آب طلا.

طَلايه

(عربي) (به مجاز) نشانه يا جلوه ي نخستين از هر چيز كه پيش از ديگر نشانه ها نمايان شود.

طَلحه

(عربي) 1- (در گياهي) درختي خاردار كه شترها از آن مي چرند؛ درخت موز؛ 2- (اَعلام) 1) [قرن اول هجري] صحابي پيامبر اسلام(ص) و از نخستين مسلمانان كه بعدها در مخالفت با حضرت علي(ع) با زُبَير همدست شد و هر دو در جنگ جمل كشته شدند؛ 2) دومين امير [207-212 قمري] سلسله ي طارهيان، برادر عبدالله ابن طاهر و علي ابن طاهر.

طَلعت

(عربي) (در قديم) چهره، روي.

طُلوع

(عربي) 1- دميدن و برآمدنِ خورشيد و مانند آن؛ 2- (به مجاز) ابتداي روز؛ 3- (به مجاز) آغاز پيدايش چيزي؛ 4-(در نجوم) پيدايي و آشكار شدن ستاره هنگامي كه تحت الشعاع خورشيد نباشد، مقابلِ غروب.

طَليعه

(عربي) (به مجاز)، طلايه. ( طلايه.

طَناز

(عربي) 1- ويژگي زن يا دختري كه ظاهري زيبا و حركات و رفتاري دلنشين و همراه با ناز و عشوه دارد؛ 2-(به مجاز) بسيار زيبا، دلنشين و فريبنده؛ 3- (در قديم) آن كه به كنايه و از روي طنز و ريشخند سخن مي گويد، طنز گو و ايرادگير.

طنين

(عربي) 1- انعكاس صوت، پژواك؛ 2- حالتي از صدا كه داراي تأثير و نفوذ باشد؛ 3- خوش آهنگي.

طوبي

(معرب از عبري) 1- خير، شادي، سعادت، بهشت؛ 2- درختي در بهشت؛ 3- (مؤنث اطيب) به معني پاكيزه تر، پاكيزه، نيكو؛ 4- طوبي به صورت شبه جمله (در عربي) (در قديم) به معني خوشا (برگرفته از قرآن كريم).

طوعه

(عربي) 1- اطاعت، فرمانبري؛ 2- (اَعلام) نام زني كه مسلم ابن عقيل به خانه او پناه برد.

طوفان

(معرب از يوناني) (= توفان) 1- جريان هواي بسيار شديد و معمولاً همراه با بارش باران، برف، تگرگ يا رعد و برق؛ 2- (به مجاز) غوغا، هياهو؛ 3- (درقديم) آب بسيار چنان كه همه جا را فرا بگيرد، سيل. + ن.ك. توفان.

طه

(عربي) (= طاها) (اَعلام) 1) بيستمين سوره از قرآن كريم داراي صد و سي و پنج آيه؛ 2) طه به لغتِ طي «يا محمّد» مي باشد يعني اي محمّد، و به قولي نام پيامبر اسلام(ص) مي باشد. + ن.ك. طاها.

طه حسين(طاها حسين)

(عربي) 1- از نام هاي مركب،ا طه(طاها) و حسين؛ 2- (اَعلام) [1973-1889 ميلادي] اديب، نويسنده و دولتمرد مصري كه در شش سالگي نابينا شد و با وجود آن به تحصيل در دانشگاههاي مصر و فرانسه موفق شد و درجه دكتري دريافت كرد، و از آن پس در دانشگاههاي مصر به تدريس پرداخت. از نوشته هاي اوست: پيشگامان انديشه، ادبيات جاهلي، روزها، گفت و شنود در زندان ابوالعلاي مصري، علي و فرزندانش، انقلاب بزرگ، خوابهاي شهرزاد وعده ي راست.

طهماسب

(= تهماسب)، 1- دارنده ي اسب قوي؛ 2- (اَعلام) 1) (طهماسب) نام دو تن از پادشاهان صفوي. طهماسب اول: دومين شاه صفوي [930-984 قمري] پسر و جانشين شاه اسماعيل، كه در دوران سلطنتش ايران در جنگهاي متعددي با ازبكان عثماني و گرجستان درگير شد. طهماسب دوم: دهمين شاه صفوي [1135-1144 قمري] پسر و جانشين سلطان حسين صفوي، كه سرانجام توسط تهماسب قلي خان (نادرشاه افشار) معزول و كشته شد؛ 2) (در شاهنامه) پدر «زو» پادشاه ايران و جانشين نوذر شهريار، از سلسله ي پيشدادي.

طهمورث

(= تهمورث)، ( تهمورث.

طَهورا

(عربي) 1- از واژه هاي قرآني (و انزلنا من السماء ماء طهورا) به معني پاك كننده، تطهير كننده؛ 2- (به مجاز) پاك و پاكيزه.

طَيب

(عربي) 1- پاك، پاكيزه، مطهر؛ 2- (در قد يم) آنچه پاك و مطبوع است.

طَيبه

(عربي) (مؤنث طيب)، ي طيب.

ظ

ظاهر

(عربي) 1- آشكار، نمايان؛ بخش آشكار، هويدا، يا بيروني از هر چيز يا هر شخص در مقابلِ باطن؛ 2- (اَعلام) 1) ظاهر: ابونصر محمّد ابن ناصر خليفه ي عباسي [622-623 قمري]؛ 2) ظاهر: علي ابن منصور خليفه ي فاطمي مصر [411-427 قمري].

ظريف

(عربي) 1- داراي اجزا يا ساختار نازك، باريك و همراه با ظرافت و تناسب؛ 2- ويژگي آن كه (به ويژه زن) اندامي كوچك، ريز نقش، و متناسب يا حركات و رفتاري همراه با ظرافت و نرمي دارد؛ 3- (به مجاز) دقيق يا شايسته ي توجه و باريك انديشي؛ 4- داراي ظرافت، نرمي و تناسب؛ 5- (به مجاز) سنجيده و هوشمندانه؛ داراي ظرافت طبع، نكته سنج و نكته دان؛ 6- (به مجاز) بذله گو، شوخ، خوش زبان، شيرين گفتار.

ظريفه

(عربي) (مؤنث ظريف)، ظريف.

ظفر

(عربي) پيروزي، نصرت.

ظهير

(عربي) 1- (در قديم) پشتيبان، ياور؛ 2- (اَعلام) ظهير فاريابي: [قرنِ 6 هجري] مشهور به ظهيرالدين طاهر ابن محمّد شاعر معروفِ ايراني، كه پس از سفر به خراسان، تبرستان و اصفهان، در تبريز اقامت گزيد و در همانجا درگذشت.

ع

عابد

(عربي) آن كه بيشترين اوقات زندگي اش را به عبادت خدا و خلوت و مناجات با او مي گذرانَد، عبادت كننده.

عابده

(عربي) (مؤنث عابد) (در قديم) زني كه بسيار عبادت مي كند. + عابد.

عابدين

(عربي) (جمع عابد)، عابد.

عابِس

(عربي) 1- عبوس، اخمو، ترشروي؛ 2- (به مجاز) شجاع و بي باك؛ 3- (اعلام) 1) عابس مرادي [68 ميلادي] از سرداران عصر اموي. در سال 49 به رياست شرطة بصره رسيد، سپس به جنگ دريايي گسيل شد و باز در سال 57 به مقام پيشين بازگشت و چندي نيز حاكم فُسطاط و قاضي و رئيس شرطة بصره بود تا درگذشت؛ 2) عابس ابن ابي شبيب، يكي از ياران نامي امام حسين(ع). او از مردان برجسته و برازنده ي شيعه و مردي دلير، سخنور و پارسا از بني شاكر بوده است.

عادل

(عربي) آن كه اعمال و رفتارش مطابق با عدالت، انصاف و قانون است؛ دادگر.

عادله

(عربي) (مؤنث عادل) عادل، دادگر (زن)، + ( عادل.

عارف

(عربي) 1- (در تصوف) آن كه از راه رياضت و تهذيب نفس و تفكر، به معرفت خداوند دست مي يابد؛ 2- آن كه نسبت به چيزي آگاهي دارد، شناسنده؛ 3- دانا، آگاه، دانشمند؛ 4- (اَعلام) [1261-1312 قمري] تخلّص ابوالقاسم قزويني، شاعر و موسيقيدان ايراني، سازنده ي نخستين تصنيف هاي سياسي و ملي. ده سال پايان عمرش را در همدان به حال تبعيد گذراند. در جوار مقبره ابن سينا دفن شده است.

عارفه

(عربي) 1- زن عارف، ز عارف. 1- ، 2- و 3- ؛ 2- (در قديم) مهرباني و نيكي (عارفت).

عاشور

(عربي) 1- عاشورا؛ 2- روز دهم ماه محرم كه روز شهادت امام حسين(ع) است.

عاصِف

(عربي) 1- (در قديم) تند، سخت، شديد؛ 2- باد تند و شديد، تندباد.

عاصِفه

(عربي) (مؤنث عاصِف). ( عاصِف.

عاصِم

(عربي) 1- (در قديم) نگه دارنده، محافظ؛ بازدارنده (از خطا)، منع كننده؛ 2- (اَعلام) 1) يكي از قُراء سبعه ي [قاريان هفت گانه] قرآن؛ 2) نام يكي از ياران امام كاظم(ع).

عاصِمه

(عربي) (مؤنث عاصِم). ( عاصِم. 1- .

عاطِف

(عربي) 1- مهربان؛ 2- برگرداننده.

عاطِفه

(عربي) محبت، مهرباني، مهر، عطوفت.

عاقِل

(عربي) 1- آن كه از سلامت عقل برخوردار است؛ 2- آن كه عقلش خوب كار مي كند؛ 3- داراي بهره ي هوشي بالا؛ 4- خردمند.

عاقِله

(عربي) (مؤنث عاقل)، زنِ عاقل. عاقل.

عاكِف

(عربي) 1- (در قديم) آن كه در جايي مقدس براي عبادت اقامت دائم داشته باشد، معتكف؛ 2- (به گونه اي احترام آميز) حاضر و مقيم.

عالَم

(عربي) 1- (در قديم) كيهان، پهنه ي كره ي زمين و آنچه در آن است، جهان؛ 2- (به مجاز) حالت و وضعيت.

عالمه

(عربي) (مؤنث عالم) دانشمند (زن)، آگاه.

عالي

(عربي) 1- بسيار خوب، داراي ارزش و اهميت بسيار، مهم، والا، بزرگ؛ 2- (در قديم) بلند، رفيع، مرتفع؛ 3-شاهانه، بزرگوارانه.

عاليه

(عربي) (مؤنث عالي)، 1- عنواني احترام آميز براي زنان؛ 2- عالي مقام (زن)؛ 3- عالي. + عالي.

عامِر

(عربي)1- (در قديم) آباد كننده، معمور، آبادان؛ 2- بسيار عمر كننده [تفألاً فرزندان خود را به اين نام موسوم مي نمودند].

عايشه

(عربي) 1- زن نيكو حال؛ 2- (اَعلام) [7 پيش از هجرت -57 هجري] همسر پيامبر اسلام(ص) و دختر ابوبكر خليفه. در سال دوم هجري به همسري پيامبر(ص) درآمد. در جنگ جمل بر ضدّ حضرت علي(ع) شركت جست. پس از شكست به مدينه بازگشت و در همانجا درگذشت.

عِباد

(عربي) 1- زن نيكو حال؛ 2- (اَعلام) [7 پيش از هجرت -57 هجري] همسر پيامبر اسلام(ص) و دختر ابوبكر خليفه. در سال دوم هجري به همسري پيامبر(ص) درآمد. در جنگ جمل بر ضدّ حضرت علي(ع) شركت جست. پس از شكست به مدينه بازگشت و در همانجا درگذشت.

عِبادالله

(عربي) بندگان خداوند.

عباس

(عربي) 1- (در قديم) (صيغه ي مبالغه)، اخمو، عبوس؛ 2- شيري كه شيران از او بگريزند؛ 3- (به مجاز) بسيار شجاع و دلير؛ 4- (اَعلام) 1) عباسِ بن علي، ابوالفضل: [قرن اول هجري] برادر ناتني امام حسين(ع)، معروف به علمدار كربلا، قمر بني هاشم و حضرت عباس(ع) كه در جنگ كربلا همراه برادرش و پيش از او شهيد شد؛ 2) نام سه تن از شاهان صفوي. عباس اول: ملقب به كبير [996-1038 قمري] كه در 18 سالگي پادشاه شد و سه سال بعد سرداري را كه باني سلطنت او شده بود كشت. پايتخت را از قزوين به اصفهان برد، ازبكان را از خراسان، تركان را از غرب ايران و پرتغاليان را از خليج فارس بيرون كرد؛ عباس دوم: [1052-1077 قمري] كه در زمان او حمله ي روسها به مازندران دفع شد؛ عباس سوم: آخرين شاه صفوي [1145-1148 قمري] كه كودك هفت ماهه بود و نادرشاه پس از بركنار كردن پدرش، تهماسب دوم، او را به سلطنت برداشت و سپس او را هم بر كنار كرد و خود پادشاه شد [1148 هجري] و پسر نادر بعداً او و پدرش را كشت [1152هجري] ؛ 3) عباس ابن المطلب: [قرن اول هجري] عموي پيامبر اسلام(ص) و جد خُلفاي عباسي، كه در جنگ بدر به دست مسلمانان اسير شد و مبلغ گزافي براي آزادي خود پرداخت. او اندكي پيش از فتح مكه مسلمان شد؛ 4) عباس ميرزا نايب السلطنه: (= عباس ميرزا وليعهد) [1203-1249 قمري] شاهزاده، دولتمرد و سردار ايراني، وليعهد فتحعلي شاه قاجار، فرمانفرماي آذربايجان و فرمانده ي كل سپاه ايران در جنگ با سپاه روسيه. نخستين دولتمرد

ايراني كه در صدد نوسازي نظام حكومتي ايران برآمد.

عباسعلي

(عربي) از نام هاي مركب. ( عباس و علي.

عبدالاحد

(عربي) بنده ي خداي يكتا و يگانه.

عبدالباسط

(عربي) بنده ي خداي بسط دهنده و گسترش دهنده. (باسط از نام هاي خداوند).

عبدالباقي

(عربي) 1- بنده ي خداي جاويد؛ 2- (اَعلام) عبدالباقي تبريزي خوشنويس معروف قرن 11 هجري.

عبدالجبار

(عربي) 1- بنده ي خداي قاهر؛ 2- (دراعلام) عبدالجبار علوي محمودي (زينبي علوي) از شاعران عهد محمود و مسعود غزنوي.

عبدالجليل

(عربي) 1- بنده ي خداي بزرگوار؛ 2- (اَعلام) عبدالجليل نصيرالدين ابوالرشيد رازي دانشمند شيعه در قرن 6 هجري.

عبدالحسين

(عربي) 1- بنده ي حسين؛ 2- (به مجاز) دوستدار و ارادتمندِ امام حسين(ع)؛ [اين نام به لحاظ تولا و دوستي با امام حسين(ع) انتخاب مي شود]؛ 3- (اَعلام) عبدالحسين شرف الدين ابن يوسف عاملي موسوي دانشمند و متكلم شيعه در قرن 13و 14 هجري.

عبدالحق

(عربي) بنده ي خداي راست.

عبدالحليم

(عربي) بنده ي خداي بردبار.

عبدالحميد

(عربي) 1- بنده ي خداي ستوده؛ 2- (اَعلام) نام دو تن از شاهان عثماني. 1) عبدالحميد اول: سلطان عثماني [1187-1203 قمري] كه عليرغم انعقاد پيمان صلح با روسيه ، نتوانست مانع زياده طلبي آن شود و بار دگر جنگ آغاز شد؛ 2) عبدالحميد دوم: سلطان عثماني [1293-1326 قمري]، كه به ياري تركهاي جوان بر سركار آمد و نظام پارلماني را پذيرفت ولي سال بعد آن را تعطيل كرد. در جنگ با روسها شكست خورد. امپراتوري عثماني تجزيه شد و بخشهاي زيادي از آن استقلال يافت. كشتار ارمنيان [1311-1313 قمري] در زمان او صورت گرفت. بر اثر انقلاب بركنار شد.

عبدالحي

(عربي) 1- بنده ي حي، كه [حي] نامي است از نام هاي خداي تعالي(هوالحي الذي لايموت)، بنده ي خداي زنده؛ 2- (در عرفان) آن كه مظهر و مجلاي حيات سرمديه حق و زنده به حيات ابدي حق باشد، كه در حقيقت باقي به بقاءالله است و اين مرتبه ي بقاء بعد از فناست.

عبدالرحمان

(عربي) 1- بنده ي خداي بخشاينده؛ 2- (اَعلام) 1) عبدالرحمان ابن عوف: [سال 44 پيش از هجرت -31 هجري] صحابي پيامبر اسلام(ص) و از نخستين مسلمانان؛ 2) عبدالرحمان شيرازي: [زنده در 566 هجري] پزشك مقيم حلب، مؤلف كتابهايي به عربي در باب تعبير خواب و اسرار نكاح؛ 3) عبدالرحمان صوفي: [291-376 قمري] اخترشناس ايراني، از مردم ري، مؤلف كتاب صُورالكواكب و رساله ي اسطرلاب (هر دو ترجمه) به عربي؛ 4) عبدالرحمان غافقي: [قرن2 هجري] حاكم مسلمان آندلس [111-114 قمري]، كه در نبرد پواتيه (بلاط الشهدا) از شارل مازنل، شاه فرانكها شكست خورد و به قتل رسيد؛ 5) نام پنج تن از فرمانروايان اموي آندلس.

عبدالرحيم

(عربي) 1- بنده ي خداي مهربان؛ 2- (اَعلام) نام چند تن از شخصيت هاي ادبي و سياسي در تاريخ.

عبدالرزاق

(عربي) 1- بنده ي خداي روزي دهنده؛ 2- (اَعلام) 1) عبدالرزاق باشتيني: نخستين امير سربداران [737-738 قمري] از مردم باشتين، كه به دست برادرش مسعود سربداري كشته شد؛ 2) عبدالرزاق دنبلي: متخلّص به مفتون [1176-1242 قمري] شاعر، اديب و مورخ ايراني از مردم خوي، مؤلف مآثر سلطاني، در تاريخ قاجار و اثرهاي متعدد ديگر؛ 3) عبدالرزاق سمرقندي: [816-882 قمري] مورخ ايراني، مؤلف تاريخ فارسي مطلع السعدين، در تاريخ تيموريان؛ 4) عبدالرزاق كاشاني: [قرن 8 هجري] عارف ايراني و مؤلف كتابهايي در تصوف. از آثار اوست: اصطلاحات صوفيه، شرح فصوص الحكم، شرح منازل السايرين و لطايف الاعلام.

عبدالرشيد

(عربي) 1- بنده ي خداي هادي؛ 2- (اَعلام) عبدالرشيد غزنوي: شاه سلسله ي غزنوي [441-444 قمري] پسر سلطان محمود. او پس از وفات برادر زاده اش مودود (پسر مسعود غزنوي) از زندان نجات يافت و به سلطنت نشست. پس از دو سال و نيم به دست يكي از سردارانش كشته شد.

عبدالرضا

(عربي) 1- بنده ي رضا؛ 2- (به مجاز) دوستدار و ارادتمندِ امام رضا(ع)؛ [اين نام به لحاظ تولا و دوستي با امام رضا(ع) انتخاب مي شود].

عبدالسلام

(عربي) 1- بنده ي خداي مبرا از نقص و فنا. [سلام از نام هاي خداوند]؛ 2- (اَعلام) [1926-1996 ميلادي] فيزيكدان پاكستاني، بنيانگذار و رئيس مركز بين المللي فيزيك نظري در تريست [1964 ميلادي]. برنده ي بخشي از جايزه نوبل فيزيك سال 1979 ، به خاطر ارائه نظريه اي درباره ي نيروي هسته اي ضعيف و بر همكنش الكترومغناطيسي ميان ذره هاي بنيادي.

عبدالسميع

(عربي) بنده ي خداي شنوا. (سميع از نام هاي خداوند).

عبدالصاحب

(عربي) 1- بنده ي صاحب، بنده ي دارنده و مالك؛ 2- (اَعلام) 1) عبدالصاحب دُجيلي (= ابن عمران) [1331-1362 قمري] اديب و مورخ عراقي، اهل نجف. از آثار او: اَعلام العرب في العلوم والفنون، شُعراء العُصُور، شُعراالعراق، الشُّعُربيَّة و شُعرائها، كه همه چاپ شده است؛ 2) عبدالصاحب نجفي [1300-1353 قمري] فقيه امامي، اهل نجف، از آثار او: الجوهرة في شرح التَّبصرة، شرح المَبسوط، كَنزالفرائد، نهاية الدّراية، در اصول.

عبدالصمد

(عربي) 1- بنده ي خداي بي نياز؛ 2- (اَعلام) 1) عبدالصمد بن ابراهيم، ابواحمد فارسي حُصري [762-765 ميلادي] محدث . مُقري، معروف به قاريُ الحديث اهل تبريز. وي در مكه دانش آموخت و در بغداد سكونت گزيد و در همين شهر درگذشت. آثار او: اسباب العجائب، مختصر حِرز الاَماني، ازشاطبي، الاكسير في التَّفسير، اربعون حديثاً، مختصر تفسير الرّسعَني؛ 2) عبدالصمد شيرازي [92-1000] ملقب به شيرين قلم، نقاش ايراني و از پديد آورندگان مكتب هندو ايراني،پس از يادگيري نقاشي در شيراز به جمع هنرمندان تبريز ملحق شد و رابطه ي نزديكي با مير سيدعلي برقرار كرد و به درخواست همايون شاه با جمعي از هنرمندان به هند مهاجرت كرد. در آنجا با همكاري مير سيدعلي و هنرمندان هندي كارگاه هنري همايون شاه را در دهلي داير كرد و شاگرداني را تربيت كرد. در تصويرگري كتاب بزرگ حمزه نامه كه شامل 1400 تصوير روي پارچه است شركت داشت، از آثار اوست: مرد عمامه به سر سوار بر اسب، مجنون در ميان وحوش، و دستگيري ابوالمعالي؛ 3) عبدالصمد بن عبدالله علوي، شمس الدين [زنده 976 قمري] متكلم از آثار او: الجوهرةالخالصة عن الشّوائب فِي العقائدُ المتقدّمة علي جميع المذاهب؛ 4) عبدالصمد بن

فقيه [زنده 1175] اديب و صوفي مؤلف كتاب اَنيس المُتَّقين در تصوف؛ 5) عبدالصمد قُرطُبي [433-495 قمري] محدث و فقيه و قاضي مالك اندلسي از آثار او: مختصر في الشروط والاحكام؛ 6) عبدالصمد مصري [1028 قمري] محدث، مؤلف الجواهرالسَّنِيَّة في النسية و الكرامات الاحمديّة؛ 7) عبدالصمد همداني [1216 ميلادي] فقيه امامي، عابد و زاهد. مجاور كربلاي معلّي و مقتول در همان شهر در سال 1216 از آثار او: تجرالمعارف، به فارسي در لغت.

عبدالعزيز

(عربي) 1- بنده ي خداي گرامي؛ [عزيز از صفات و نام هاي خداوند تعالي؛ 2- (اَعلام) 1) سلطان عثماني: [1277-1282 قمري]، كه در زمان او شورش و استقلال خواهي در بسياري از سرزمينهاي تابع گسترش يافت. سرانجام صدر اعظم مدحت پاشا، او را وادار به استعفا كرد؛ 2) عبدالعزيز: سلطان مراكش [1311-1325 قمري] كه بر اثر شورش مردم ناچار به استعفا شد؛ 3) عبدالعزيز ابن محمّد (= ابن مسعود): بنيانگذار دولت عربستان سعودي [1340 هجري] و نخستين شاه آن [1352-1373 قمري]؛ 4) عبدالعزيز ابن منصور مشهور و متخلّص به عسجدي: [زنده در 432 هجري]، شاعر ايراني دربار سلطان محمود غزنوي و فرزندانش.

عبدالعظيم

(عربي) 1- بنده ي خداي بزرگ؛ 2- (اَعلام) عبدالله ابن علي ابن حسين ابن زيد ابن حسن ابن علي ابن ابي طالب از بزرگان آل علي معاصر امام محمّد تقي(ع) [قرن 2 هجري] معروف به حضرت عبدالعظيم يا شاه عبدالعظيم.

عبدالعلي

(عربي) 1- بنده ي علي؛ 2- (به مجاز) دوستدار و ارادتمندِ امام علي(ع). [اين نام به لحاظ تولا و دوستي با امام علي(ع) انتخاب مي شود].

عبدالعليم

(عربي) بنده ي خداي دانا و آگاه.

عبدالغفار

(عربي) بنده ي خداي بسيار آمرزنده.

عبدالغفور

(عربي) بنده ي خداي آمرزنده.

عبدالفتاح

(عربي) بنده ي خداي گشاينده.

عبدالقادر

(عربي) 1- بنده ي خداي توانا؛ 2- (اَعلام) 1) عبدالقادر جزايري: [1223-1305 قمري] ميهن پرست و رهبر الجزايري، كه از سال 1248 تا 1264 با اشغالگران فرانسوي جنگيد ولي سرانجام شكست خورد و تسليم شد. او را به فرانسه بردند؛ 2) عبدالقادر گيلاني: [470-561 قمري] صوفي و زاهد ايراني، بنيانگذار سلسله ي درويشان قادري معروف به قادريه؛ 3) عبدالقادر مراغي [قرن 8 و9 هجري] موسيقيدان ايراني، از مردم مراغه، كه در خدمت سلطان حسين جلايري، امير تيمور، شاهرخ و مراد، سلطان عثماني بود. كتابهاي متعددي در موسيقي نوشت از جمله: مقاصد الالحان، كنزالالحان، شرح ادوار و جامع الالحان.

عبدالكريم

(عربي) 1- بنده ي خداي بزرگوار؛ 2- (اَعلام) عبدالكريم ريفي: [1882-1962 ميلادي] ميهن پرست و رهبر مراكشي، كه با سلطه ي خارجيان بر مراكش مبارزه كرد [1914-1926 ميلادي]. سرانجام بوسيله نيروهاي متحد فرانسه و اسپانيا شكست خورد و تبعيد شد.

عبداللطيف

(عربي) 1- بنده ي خداي نيكويي كننده؛ 2- (اَعلام) عبداللطيف: شاه [853-854 قمري] سلسله ي تيموريان، كه پدرش الغ بيگ را كشت و جانشين او شد، ولي به زودي خود كشته شد.

عبدالله

(عربي) 1- بنده ي خدا؛ 2- (در تصوف) به معني انسان كامل است؛ 3- (اَعلام) 1) عبدالله ابن عبدالمطلب: [حدود 554-579 ميلادي] پدر حضرت محمّد(ص) پيامبر اسلام، كه اندكي پيش از تولد وي بر اثر بيماري در مدينه وفات يافت؛ 2) عبدالله ابن جحش: [قرن اول هجري] صحابي و پسر عمه ي پيامبر اسلام(ص) و از مهاجران به حبشه، در جنگ احد كشته شد؛ 3) عبدالله ابن عمر: [10 پيش از هجرت – 73 قمري] صحابي پيامبر اسلام(ص) و پسر عمر خليفه. كه در همه ي جنگهاي پيامبر و بسياري فتوحات اسلام شركت داشت؛ 4) عبدالله ابن طاهر: سومين امير [213-230 قمري] سلسله ي طارهيان در خراسان، از حاميان ادبيات و هنر؛ 5) عبدالله تيموري: شاه [854-855 قمري] سلسله ي تيموري كه پس از كشته شدن عبداللطيف در ماوراءالنهر بر تخت نشست و در جنگ با ابوسعيد گوركاني كشته شد؛ 6) عبدالله ازبك: امير [991-1006 قمري] سلسله ي شيبانيان در ماوراءالنهر و تركستان كه بر بخارا، بلخ، سمرقند، تاشكند، فرغانه، بدخشان، خوارزم و خراسان دست يافت و دولت نيرومندي تأسيس كرد.

عبدالماجد

(عربي) بنده ي خداي بزرگوار، بنده ي خداي داراي مجد و بزرگي.

عبدالمتين

(عربي) بنده ي خداي خردمند و با وقار، بنده ي خداي داراي متانت. (متين از نام هاي خداوند).

عبدالمَجيد

(عربي) 1- بنده ي خداي داراي قدر و مرتبه ي عالي و گرامي. [مجيد از نام ها و صفات خداوند]؛ 2- (اَعلام) 1) نام دو تن از شاهان عثماني. عبدالمجيد اول: شاه [1255-1277 قمري] كه در زمان او فرمان خط شريف گلخانه براي تأمين آزاديهاي مدني اتباع عثماني صادر شد [1255 هجري]؛ عبدالمجيد دوم: آخرين شاه عثماني [1922-1924 ميلادي]، كه تنها عنوان خلافت داشت و با اعلام جمهوري و لغو خلافت به پاريس رفت و در آنجا درگذشت؛ 2) عبدالمجيد طالقاني: (درويش عبدالمجيد) [قرن12 هجري] خوشنويس ايراني، مقيم اصفهان، از استادان خط شكسته ي نستعليق.

عبدالمحمّد

(عربي) 1- بنده ي محمّد؛ 2- (به مجاز) دوستدار و ارادتمندِ حضرت محمّد(ص). [اين نام به لحاظ تولا و دوستي با پيامبر اسلام(ص) انتخاب مي شود].

عبدالمُطلِّب

(عربي) 1- بنده ي مُطَلِب؛ 2- (اعلام) عبدالمطلِّب بن هاشم، ابوحارث [حدود 127-45 قبل از هجرت] نياي پيامبر اسلام(ص) و رئيس قريش در جاهليت، متولد مدينه، پرورده در مكّه. صاحب مناصب سِقايَه و رفادَه. وي نزديك به 60 سال رئيس و فرمانرواي مكّه بود و آن شهر را از غارت حبشيان محفوظ داشت. گفته اند نام او شَيبَه و لقب او عبدالمطلّب بوده است و او نخستين كسي از عرب بود كه خضاب سياه را معمول كرد. سن او را هنگام وفات 80 سال و بيشتر نيز گفته اند.

عبدالمُعيد

(عربي) بنده ي خداي بازگشت دهنده، بنده ي خداي بازگرداننده.

عبدالمَلِك

(عربي) 1- بنده ي مَلِك (پادشاه). [مَلِك از نام هاي خداوند]؛ 2- (اَعلام) 1) نام دو تن از اميران ساماني. عبدالملك اول: ششمين امير ساماني [343-350 قمري]، پسر نوح اول؛ عبدالملك دوم: آخرين امير ساماني [399 هجري]، پسر نوح دوم، كه سلطان محمود خراسان را از او گرفت و سردارانش به او خيانت كردند و او را به ايلك خان تسليم كردند؛ 2) عبدالملك ابن علي: نخستين فرمانروا [537-558 قمري] و بنيانگذار سلسله ي موحدون، كه سلسله ي مرابطون را برانداخت و تونس و مراكش را فتح كرد؛ 3) عبدالملك ابن مروان: خليفه ي اموي [65-86 قمري] كه شورش عبدالله ابن زبير را به دست حجاج ابن يوسف فرو نشاند و به حجاج اختيارات وسيعي داد. در زمان او دفترهاي دولتي از پهلوي به عربي برگردانده شد و نخستين سكه ي طلاي اسلامي ضرب شد؛ 4) عبدالملك نيشابوري: (= امام الحرمين) [420-479 قمري] فقيه شافعي و نخستين مدرس مدرسه ي نظاميه ي نيشابور.

عبدالمنان

(عربي) بنده ي خداي نيكي كننده و نعمت دهنده.

عبدالمهدي

(عربي) 1- بنده ي هدايت شده؛ 2- بنده ي مهدي؛ 3-(به مجاز) دوستدار و ارادتمند امام زمان(ع). [اين نام به لحاظ تولا و دوستي با امام مهدي (ع) انتخاب مي شود].

عبدالنور

(عربي) بنده ي نور. (نور از نام هاي خداوند).

عبدالواحد

(عربي) 1- بنده ي خداي يكتا و يگانه؛ 2- (اَعلام) نام بسياري از اشخاص (سياسي، علمي، ادبي و ديني) در تاريخ.

عبدالواسع

(عربي) بنده ي خداي گشاينده و عطاكننده؛ 2- (اَعلام) شاعر ايراني [قرن 6 هجري] كه در خدمت سنجر سلجوقي و بهرامشاه غزنوي بود.

عبدالوهاب

(عربي) 1- بنده ي خداي بسيار بخشنده؛ 2- (اَعلام) 1) عبدالوهاب البياتي [1926-1999 ميلادي] شاعر، اديب و نويسنده ي عراقي و مشهورترين شاعر معاصر عرب، از پيشگامان شعر امروز به شمار مي رود. در رشته ي زبان و ادبيات عرب تحصيل كرد سپس به نويسندگي و تدريس پرداخت ولي به خاطر فعاليتهاي سياسي از كار اخراج و بازداشت شد. از آن پس تمام عمرش در سفر به كشورهاي مختلف گذشت. مدتي در دانشگاه مسكو به تدريس در انستيتوي ملل آسيا و پژوهش پرداخت. شاعر و مبارزي آزاده بود كه علاوه بر تبعيد و آوارگي دائم، دو بار از او سلب تابعيت شد. ابتدا سبك واقع گرايان سوسياليستي داشت سپس مشرب اومانيسم و عرفان را برگزيد. اشعار او به زبان هاي انگليسي، فرانسوي، آلماني، روسي و اسپانيايي ترجمه شده است. شايد شعر هيچ شاعر معاصر عربي به اندازه ي او مورد تحقيق و بررسي قرار نگرفته است. از آثار اوست: فرشتگان و شيطان ها، ابريق هاي شكسته، افتخار كودكان و زيتون راست، و ماه شيراز؛ 2) عبدالوهاب شعراني[898-973 قمري] صوفي، فقيه و محدث. در طريقت پيرو شاذليه (فرقه اي از صوفيه، منسوب به تاج الدين شاذلي) بود و خودش طريقت شعراويه را به وجود آورد. از آثار اوست: اليواقيت والجواهر والميزان الشعرانيه؛ 3) عبدالوهاب قزويني [قرن 13 و14 قمري] عالم ايراني، در مدرسه ي دوست علي خان معيرالممالك تهران تحصيلات ديني و ادبي اش را به پايان برد. پس از تأسيس دارالتأليف در حدود سال

1294 قمري تحت نظارت اعتضادالسلطنه جزء مؤلفان چهارگانه ي نامه ي دانشوران درآمد. پدر علامه محمد قزويني است.

عبدالهادي

(عربي) 1- بنده ي خداي هدايت كننده، بنده ي خداي راهنما؛ 2- (اَعلام) 1) حاج ملاهادي بن مهدي، حكيم سبزواري [1212-1289 قمري] از مشاهير فلاسفه و حكما و متألهين اسلامي اواخر قرن سيزدهم، اهل سبزوار، دانش آموخته ي مشهد و اصفهان معروف به حاجي ملا و حاجي سبزواري و در شعر متخلص به اسرار. وي با سادگي و زهد تمام مي زيست و به ملوك و اُمرا اعتنايي نداشت و هنگامي كه ناصرالدين شاه در سبزوار به خانه ي او رفت او را بر همان حصيري كه خود و ديگران مي نشستند نشانيد. حالات و كرامات بسيار به او نسبت داده اند. از آثار اوست: اسرارالحكم، اسرارالعبادة، الجَبر والاختيار، شرح الاسماء الحسني، غُرَر الفوائد، الّلاَلي المنتظمة، النّبِراس؛ 2) عبدالهادي بن عبدالله عبدالهادي سِجِلماسي [1272 ميلادي] محدث مراكشي، ساكن شهر فارس، از آثار اوست: شرح تَيسير الوصول الي جامع الأصول، از ابن دَيبع شيباني؛ 3) عبدالهادي بن عبدالله بن علي ابومحمد [1056 ميلادي] اديب و محدث فاضل مراكشي، دانش آموخته ي فاس، متوفي در مكه يا مدينه از آثار اوست: منظومة لاميّة في مُصطَلَح الحديث، فلك السعادة في فصل الجهاد و الشهادة؛ 4) عبدالهادي شَليلَه [1277-1331 قمري] فقيه اصولي امامي و محدث رجالي، از آل شليله. متولد در نجف، متوفي در همدان، مدفون در نجف، بيست كتاب دارد از جمله: منتقي الشيعة في احكام الشّريعة، منتهي الميزان، غاية المأمول في الفقه والاصول؛ 5) عبدالهادي بن اسماعيل شيرازي [1305-1382 قمري] فقيه امامي، اديب و شاعر، اهل نجف، از آثار اوست:

وَسيلة النجاة، توضيح المسائل، حاشية عُروة الوثقي؛ 6) عبدالهادي بن ابراهيم، جمال الدين الوزير صَنعاني [822 ميلادي] اديب و مورخ زيدي يمني. از آثار اوست: طراز العَلَمين في فضائل الحَرَمين المحترمَين، كفاية القانع في معرفة الصّانع، هداية الرّاغِبين الي مذهب اهل البَيت الطاهرين.

عَبيد

(عربي) بنده ، فرمانبردار، مطيع.

عُبيدالله

(عربي) 1- بنده ي كوچك خدا، بنده ي خدا؛ (اَعلام) 1) عبيدالله ابن فاطمي: ملقب به مهدي، نخستين خليفه [297-322 قمري] و بنيانگذار دولت فاطمي در مغرب آفريقا؛ 2) عبيدالله ازبك: فرمانرواي ازبك [930-944 قمري]، كه در زمان شاه تهماسب شش بار به خراسان تاخت و خرابي زيادي به بار آورد، ولي كاري از پيش نبرد؛ 3) عبيدالله مهدي: [259-322 قمري] جدّ خلفاي فاطمي و اولين خليفه ي فاطمي مصر [297-322 قمري]، مؤسس دولت علويان در مغرب. او خود را از نسل اسماعيل پسر امام جعفر صادق(ع) مي دانست.

عَبير

(عربي) (در قديم) نوعي ماده ي خوش بو كننده كه از تركيب مشك، گلاب، زعفران، و بعضي مواد ديگر تهيه مي شد و آن را براي خوش بويي همراه داشتند يا در مجالس مي سوزاندند.

عثمان

(عربي) 1- جوجه هوبره؛ 2- (اَعلام) 1) عثمان ابن عفان [قرن اول هجري] سومين خليفه ي مسلمانان [23-35 قمري]، صحابي و داماد پيامبر اسلام(ص). در زمان او قرآن گردآوري شد. سرانجام در جريان يك شورش كشته شد. 2) عثمان نام سه تن از شاهان عثماني. عثمان اول: بنيانگذار و نخستين شاه [699-726 قمري] از سلسله ي شاهان عثماني؛ عثمان دوم: [1027-1031 قمري] كه با بركنار كردن عمويش سلطنت را تصاحب كرد. در صدد برانداختن چهريها برآمد، ولي آنان پيشدستي كردند و او را از ميان بردند؛ عثمان سوم: [1168-1171 قمري] شاه از سلسله ي شاهان عثماني. 3) عثمان ابن سعيد عمري [زنده در سال260 هجري] نخستين نايب از نايبهاي چهارگانه ي امام دوازدهم شيعيان.

عَدنان

(عربي) (اَعلام) نام يكي از اجداد پيامبر اسلام(ص) است كه به فصاحت شهرت داشته.

عُدَي

(عربي) جاهاي بلند، جاهاي مرتفع.

عَديله

(عربي) (مؤنث عديل)، 1- مثل، مانند، همانند، هم شأن، هم وزن؛ 2- همسر.

عَذرا

(عربي) 1- دوشيزه، باكِره، آشكار؛ 2- (اَعلام) 1) لقب حضرت مريم مادر حضرت عيسي(ع)؛ 2) لقب حضرت فاطمه(س).

عرشيا

(عربي _ فارسي) [عرش + ي (پسوند نسبت) + ا (پسوند نسبت يا اسم ساز)]، منسوب به عرش، ، عرش.

عَرفات

(عربي) (اَعلام) (= عرفه) دشتي در حدود 21 كيلومتري شرق مكه، در جنوب كوهي به همين نام، كه حاجيان از ظهر تا غروب روز 9 ذيحجه را در آن مي گرانند.

عرفان

(عربي) 1- (در تصوف) مكتبي كه وصول به حقيقت معرفت خداوند را از طريق رياضت و تهذيب نفس و تأمل جستجو مي كند؛ يكي از مراحل سلوك، معرفت؛ شناخت بر مبناي اصول مكتب تصوف؛ 2- (در قديم) شناخت، آشنايي.

عرفانه

(عربي _ فارسي) (عرفان + ه (نسبت))، منسوب به عرفان. ( عرفان.

عِزالدين

(عربي) 1- موجب كرامندي كيش و آيين، سبب عزت و ارجمندي دين؛ (اَعلام) 1) دومين سلطان مصر [648-655 قمري] از سلسله ي مماليك بحري، همسر شجرةالدّر، كه توسط غلامان همسرش كشته شد؛ 2) عزالدين حسين لر: نام دو تن از اتابكان لر كوچك. عزالدين حسين اول: اتابك [677-629 قمري]؛ عزالدين حسين دوم: اتابك [716-730 قمري]؛ 3) عزالدين محمّد لر (= محمّدلر): نام دو تن از اتابكان لر كوچك؛ عزالدين محمّد اول: اتابك [695-716 قمري]،كه از سوي غازان خان حكومت يافت و پس از مرگ او مدتي همسرش دولت خاتون جانشين وي شد؛ عزالدين محمّد دوم: اتابك [750-795 قمري] كه پس از حمله ي تيمور به بروجرد متواري شد، تا در سال 806 هجري سرش را نزد تيمور بردند؛ 4) عزالدين مسعود: نام دو تن از اتابكان موصل و از امراي آل زنگي؛ عزالدين مسعود اول: اتابك موصل [577-589 قمري]، پسر قطب الدين مودود. صلاح الدين ايوبي دو بار به قلمرو او لشكر كشيد و بخشي از قلمرو موصل را گرفت؛ عزالدين مسعود دوم: معروف به ملك قاهر، اتابك موصل [607-615 قمري]، پسر نورالدين ارسلانشاه دوم.

عِزت

(عربي) 1- عزيز و گرامي بودن، سربلندي و ارجمندي در مقابلِ ذلت؛ 2- احترام، بزرگداشت، گرامي داشت، تكريم؛ 3- (در قديم) (به مجاز) خداوند.

عزت الله

(عربي) عزت خدا، ارجمندي خداوندي.

عزيز

(عربي) 1- آن كه او را بسيار دوست بدارند يا براي او ارزش و احترام زيادي قائل باشند، گرامي، محبوب، داراي رفاه، عزت و احترام در مقابلِ ذليل؛ 2- از نام ها و صفات خداوند؛ 3- (در قديم) داراي عظمت و احترام؛ 4- (در تصوف) مرشد، پير.

عزيزالله

(عربي) گرامي و محبوب در نزد خدا.

عزيزه

(عربي) (مؤنث عزيز)، ( عزيز.

عسكر

(معرب از فارسيِ لشكر)، لشكر، سپاه.

عسل

(عربي) 1- انگبين، مايع خوراكيِ غليظ و چسبناكي كه زنبور عسل توليد مي كند؛ 2- (به مجاز) (در گفتگو) بسيار شيرين و خوش مزه و همينطور بسيار دوست داشتني و مطلوب.

عشرت

(عربي، عشيرة) 1- خوش گذراني، كام جويي؛ 2- (در قديم) هم نشيني، معاشرت.

عِصام

(عربي) (در قديم) 1- بند، ريسمان، طناب؛ 2- (به مجاز) حفظ، نگه داري؛ 3- (به مجاز) شرافت و شخصيت اكتسابي.

عصمت

(عربي) 1- معصوم بودن، بي گناهي، پاك دامني؛ 2- ناموس و عفت زنان؛ 3- (در قديم) نگهداري و محافظت؛ 4- (در فلسفه قديم) ملكه ي اجتناب از گناه.

عطا

(عربي) 1- بخشيدن چيزي به كسي، بخشش، دهش، انعام؛ هديه يا هر چيزي كه به كسي بخشيده مي شود؛ 2- (اَعلام) عطا ابن يعقوب: (= عطايي رازي) [قرن 5 هجري] شاعر ايراني دربار غزنوي، سراينده ي دو منظومه ي حماسي برزونامه و بيژن نامه.

عطاءالله

(عربي) 1- بخشيدن چيزي به كسي، بخشش، دهش، انعام؛ هديه يا هر چيزي كه به كسي بخشيده مي شود؛ 2- (اَعلام) عطا ابن يعقوب: (= عطايي رازي) [قرن 5 هجري] شاعر ايراني دربار غزنوي، سراينده ي دو منظومه ي حماسي برزونامه و بيژن نامه.

عطامحمّد

(عربي) از نام هاي مركب، ( عطا و محمّد.

عطرين

(عربي _ فارسي) (عطر + ين (پسوند نسبت))، منسوب به عطر؛ معطر، خوشبو.

عطريه

(عربي) (عطر + ايه (پسوند نسبت))، منسوب به عطر؛ معطر، خوشبو.

عطوفه

(عربي) (مؤنث عَطوف) زنِ مهربان و با عاطفه.

عطيه

(عربي) 1- آنچه از سوي خداوند يا از طرف شخصي بزرگ به كسي بخشيده شود؛ 2- انعام، بخشش.

عظيم

(عربي) 1- بزرگ، كلان؛ 2- بسيار، فراوان؛ 3- با اهميت، مهم؛ 4- از صفات و نام هاي خداوند.

عظيمه

(عربي) (مؤنث عظيم)، ( عظيم.

عفت

(عربي) 1- حالت خويشتن داريِ زن در رويارويي و معاشرت با نامحرم و حفظ آبرو، پاكدامني؛ 2- رعايت اصول اخلاقي، پرهيزكاري، پارسايي.

عفيفه

(عربي) (مؤنث عفيف)، ( عفيف.

عقيق

(عربي) 1- سنگي سليسي و آبدار و قيمتي، كه رنگ سرخ آن بسيار جالب است و در زينت استفاده مي شود؛ 2- (به مجاز) شخص ارجمند و گرامي.

عقيل

(عربي) 1- خردمند و بزرگوار، عاقل و گرامي؛ 2- (اَعلام) [قرن اول هجري] فرزند ابوطالب و فاطمه ي بنت اسد و برادر اميرالمؤمنين علي(ع).

عقيله

(عربي) (مؤنث عقيل)، 1- زن بزرگوار؛ 2- هر چيز گرامي و ارجمند، نفيس.

عَلا

(عربي) (در قديم) بلندي مقام و مرتبه، بزرگي، رفعت.

علاءالدين

(عربي) 1- موجب بلندي آيين و كيش؛ 2- (اَعلام) 1) قهرمان يكي از افسانه هاي هزار و يك شب، پسر فقيري كه به چراغ جادو دست مي يابد و به كمك غول چراغ به آرزوهايش مي رسد؛ 2) علاءالدين بهمن شاه: لقب حسن گانگو، شاه هند [748-759 قمري] و بنيانگذار سلسله ي بهمني دكن در هند كه پايتختش گلبرگه بود؛ 3) علاءالدين تبريزي [قرن11 هجري] خوشنويس تبريزي، معروف به علابيگ؛ 4) علاءالدين تكش: شاه [568-596 قمري] سلسله ي خوارزمشاه در خوارزم و خراسان. آخرين شاه سلجوقي عراق را كشت و اصفهان را نيز تصرف كرد؛ 5) علاءالدين جهانسوز: مشهور به علاءالدين حسين غوري، شاه [544-556 قمري] سلسله ي آل شَنسَب در شمال افغانستان، كه غزنين را گرفت و آتش زد [545 هجري]. در جنگ با سنجر اسير شد و مدتي زنداني او بود؛ 6) علاءالدين خلجي: شاه دهلي [695-715 قمري]، كه پس از كشتن عمويش فيروزشاه بر تخت نشست. از پيشروي مغول در هند جلوگيري كرد و در دكن و راجستان پيروزي هايي به دست آورد؛ 7) علاءالدين علي ابن مخلص: [670-732 قمري] متخلص به عاشق پاشا، شاعر ترك، سراينده ي يكي از منظومه هاي تركي موجود به نام غريب نامه يا معرف نامه، در تصوف؛ 8) علاءالدين محمّد خوارزمشاه: شاه سلسله ي خوارزمشاهيان [596-617 قمري] پسر علاءالدين تكش، كه در زمان او چنگيز خان به ايران لشكر كشيد و او به جزيره ي آبسكون گريخت.

علوان

(عربي) 1- بزرگان؛ 2- (اعلام) 1) نام پدر ضحاك كه عجم ها به آن مرداس مي گفتند. وي از پادشاهان عرب و برادر شداد ابن عماد بود؛ 2) علوان ابن حسين، داراي كنيه ي ابواليسير از محدثين؛ 3) علوان قيصر

ابن يوسف جبران (كشيش) [متولد 1287 قمري] صاحب كتاب هاي تاريخ كتاب مقدس، خلاصة الصرف والنحو، فوائد المجاني لصفي الخطابة والمعاني، المثال لصحيح لكاهن المسيح، مرجز بحث المطلب؛ 4) علوان يوسف لعازاري (كشيش). وي تا پيش از سال 1328 قمري زنده بود. از جمله آثار اوست: ارج الوطنية في حياة الطوباوية جان دارك الباسلة الفرنسية، كه در سال 1910 ميلادي در بيروت چاپ شده است. مرقاة المترجم الصفوف العالية في الغتين الفرنسية والعربية.

علويه

(عربي) 1- (مؤنث علوي)، منسوب به علي؛ 2- آنچه كه مرتفع باشد؛ 3- آنچه كه شريف باشد؛ 4- كسي كه از اولاد علي ابن ابي طالب(ع) باشد.

علي

(عربي) 1- بلند، بلند بر آمده، بلند قدر؛ 2- بزرگ، شريف؛ 3- توانا؛ 4- كلان؛ 5- نامي از نام هاي خداي تعالي؛ 6- (اَعلام) 1) حضرت علي(ع): (= حضرت امير)، ابوالحسن علي ابن ابي طالب، [حدود 23 پيش از هجرت - 40 قمري] نخستين امام شيعيان، ملقب به اميرالمؤمنين، مرتضي علي، شاه نجف، پسر عمو و داماد پيامبر اسلام(ص)، خليفه ي چهارم مسلمانان [35-40 هجري]، نخستين مردي كه اسلام آورد و در راه ترويج اسلام كوشش بسيار كرد. در وقت نماز به دست يك تن خارجي به نام ابن ملجم در مسجد كوفه شهيد شد. آرامگاهش در نجف زيارتگاه است؛ 2) علي ابن حسين(ع): (= امام زين العابدين)، زين العابدين.2- 1) ؛ 3) علي ابن محمّد(ع): (= امام علي النقي)، ا نقي.2- ؛ 4) علي ابن موسي الرضا(ع): (= امام رضا)، رضا 2- 1) ؛ 5) علي ابن احمد كاتب: (= منتخب الدين بديع جويني) [قرن 6 هجري]، رئيس دبيرخانه ي سلطان سنجر و از نويسندگان آن دوره. از آثار اوست: عَتَبَةٌ الكَتَبَه؛ 6) علي ابن احمد نيشابوري: (= واحدي) [قرن 5 هجري] اديب، زبان شناس و مفسر ايراني، مؤلف تفسيري معروف به تفسير واحدي به عربي، كتاب المَغازي و شرح ديوان مُتَنَبي؛ 7) علي ابن بويه: (= عمادالدوله) نخستين شاه [322-338 قمري] ديلمي فارسي و بزرگترين پسر بويه؛ 8) علي ابن جولوغ: (= فرخي سيستاني)، شاعر فارسي سراي ايراني در دربار محمود غزنوي. ديوانش چاپ شده است؛ 9) علي ابن حَمدان: (= سيف الدوله

حمداني) فرمانرواي حمداني شام [333-356 قمري]، كه به جنگ با دولت بيزانس پرداخت و از اديبان و شاعران حمايت مي كرد. مُتَنَبي، فارابي و ابوالفرج اصفهاني در دربار او بودند؛ 10) علي ابن طاهر: امير [213-214قمري] سلسله ي طاهريان در خراسان، كه پس از برادرش طلحه، از سوي برادر ديگرش عبدالله ابن طاهر جانشين او شد، ولي در جنگ با خارجيان در نزديكي نيشابور كشته شد؛ 11) علي ابن عيسي: [قرن 5 هجري] چشم پزشك مسلمان ساكن بغداد، مؤلف تذكرة الكُحالين، از مهمترين كتابهاي چشم پزشكي قديم؛ 12) علي ابن مأمون: امير خوارزم [387-400 قمري] از سلسله ي مأمونيان كه مقدم ابن سينا را گرامي داشت و به او محبت كرد؛ 13) علي ابن محمّد بسطامي: (= مُصَنِّفَك) [802-874 قمري] نويسنده ي ايراني تبار ساكن استانبول، مؤلف كتابهايي به عربي و فارسي، از جمله: شرح بُردَه و شرح مصباح؛ 14) علي ابن محمّد: (= سمري) [قرن3 و4 هجري] چهارمين و آخرين نايب امام زمان، كه با مرگ او غيبت كبرا آغاز شد؛ 15) علي ابن موسي تاشفين: امير[500-537 قمري] سلسله ي مرابطون در مراكش و جنوب اسپانيا.

علي ابراهيم

(عربي _ عبري) 1- از نام هاي مركب، علي و ابراهيم؛ 2- (اعلام) علي ابراهيم [1126-1208 قمري] امين الدوله عزيزالملك خان بهادر نصير جنگ علي ابراهيم خان، محقق هندي، نخست در شيخ پوره، سپس بعد از سفري به ايران در عظيم آباد سكونت داشت. از آثار اوست: تذكره ي صحف ابراهيم، خلاصة الكلام و گلزار ابراهيم.

علي احسان

(عربي) از نام هاي مركب، علي و احسان.

علي جواد

(عربي) از نام هاي مركب، ، علي و جواد.

علي حسين

(عربي) از نام هاي مركب، ، علي و حسين.

علي سان(عليسان)

(عربي _ فارسي) (علي + سان (پسوند شباهت))، مانند علي، علي وار.

علي عطا

(عربي) از نام هاي مركب، ، علي و عطا.

عُليا

(عربي) 1- ويژگي جايي كه نسبت به جاي ديگر بر بلندي قرار گرفته است، بالا در مقابل سفلي؛ 2- (در قديم) رفيع، والا.

علي اصغر

(عربي) 1- (عليِ اصغر به اضافه كسره) عليِ كوچك؛ 2- (اَعلام) فرزند حسين ابن علي ابن ابي طالب، فرزند شيرخواره ي امام حسين(ع) كه در واقعه ي كربلا شهيد شد. [61 هجري].

علي اكبر

(عربي) 1- (عليِ اكبر به اضافه كسره) علي بزرگتر؛ 2- (اَعلام) فرزند حسين ابن علي ابن ابي طالب، پسر جوان امام حسين(ع) كه در واقعه ي كربلا [61 هجري] در جنگ با سپاهيان يزيد شهيد شد.

علي پاشا

(عربي _ تركي) از نام هاي مركب، علي و پاشا.

علي حسن

(عربي) از نام هاي مركب، ( علي و حسن.

علي رضا(عليرضا)

(عربي) از نام هاي مركب، ( علي و رضا.

عليسا

(عربي _ فارسي) (علي + سا (پسوند شباهت))، مانند علي، علي وار.

علي سينا

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ي علي و سينا.

علي صالح

(عربي) از نام هاي مركب، ( علي و صالح.

عَليم

(عربي) 1- دانا، آگاه، آن كه عملش محيط بر جميع اشياء باشد؛ 2- يكي از نام هاي باري تعالي.

علي محمّد

(عربي) از نام هاي مركب، ( علي و محمّد.

علي مرتضي

(عربي) از نام هاي مركب، ( علي و مرتضي.

عليمه

(عربي) (مؤنث عليم)، ( عليم.

علي مهدي

(عربي) از نام هاي مركب، ( علي و مهدي.

علي نقي

(عربي) از نام هاي مركب، ( علي و نقي.

عِماد

(عربي) 1- ستون؛ 2- (به مجاز) آن كه بتوان بر او تكيه كرد، نگاه دارنده، تكيه گاه؛ 3- (اَعلام) عماد خراساني: [عمادالدين حسن برقعي] متخلص به عماد از بهترين غزل سرايان معاصر.

عِمادالدين

(عربي) 1- تكيه گاه كيش و آيين؛ 2- (اَعلام) 1) عمادالدين باكاليجار: شاه [415-440 قمري] ديلمي فارس، كه كرمان و بغداد را هم تصرف كرد. با طغرل صلح كرد و دختر خود را به او داد؛ 2) عمادالدين پهلوان: اتابك لر بزرگ [626-646 قمري]؛ 3) عمادالدين دينار: (= ملك دينار) فرمانرواي كرمان [583-591 قمري] از فرماندهان تركان غز، كه قدرت را از دست سلجوقيان كرمان بيرون آورد؛ 4) عمادالدين زنگي: اتابك موصل، [521-541 قمري] و بنيانگذار سلسله ي اتابكان موصل، كه شمال عراق و شام را متصرف شد. به دست غلامان خود كشته شد. فرمانروايان آل زنگي از اولاد و نوادگان او بودند؛ 5) عمادالدين علي كرماني: (= عماد فقيه) شاعر فارسي گوي ايراني مقيم شيراز و از معاصران حافظ. مؤلف چندين مثنوي، از جمله: صفانامه، صحبت نامه، طريقت نامه، كتاب المعارف، محبت نامه؛ 6) عمادالدين محمّد اصفهاني: (= عماد كاتب) [519-597 قمري] اديب و نويسنده ي ايراني، كه در شام اقامت گزيد. از آثار اوست: خريدةالقَصر، در شرح حال شاعران عربي زبان قرن 6 هجري، نصرةالفِتره، در تاريخ سلجوقيان عراق و برق الشامي، در تاريخ شام، همه به عربي.

عِمادرضا

(عربي) از نام هاي مركب، ( عماد و رضا.

عَمار

(عربي) 1- مرد با ايمان، ثابت و استوار، صاحب حلم و وقار؛ 2- (اَعلام) 1) عمار ياسر: يكي از ياران پيامبر اسلام(ص)؛ 2) عمار موصلي: [قرن 5 هجري] چشم پزشك عراقي، مؤلف كتابي در عربي به نام المنتخب، در بيماريها، درمان و جراحي چشم، كه مورد استفاده ي مؤلفان و پزشكان بعدي قرار گرفت.

عُمر

(عربي) (اَعلام) 1) عمر ابن خطاب: [قرن اول هجري] دومين خليفه ي مسلمانان [13-23 قمري] و صحابي پيامبر اسلام(ص)، كه در زمان او ايران، شام، فلسطين و مصر به تصرف مسلمانان درآمد؛ 2) عمر ابن سهلان: [قرن 6 هجري] دانشمند و فيلسوف ايراني، مؤلف شرح رسالةالطير ابن سينا (ترجمه)، رسالةالسنجريه، به فارسي و بصاير نصيريه، در منطق به عربي؛ 3) عمرابن عبدالعزيز: هشتمين خليفه ي اموي [99-101 قمري]، كه به پرهيزكاري و پيروي از سنت شهرت داشت، به اصلاح امور مالي پرداخت و نسبت به شيعيان بردباري در پيش گرفت؛ 4) عمر ابن فرحان: [قرن 1 و2 هجري] اخترشناس، معمار و مترجم ايراني، از مردم طبرستان، ساكن بغداد، از طراحان شهر بغداد و مترجم كتابهاي پهلوي به عربي.

عِمران

(عبري) (اَعلام) (= عَمرام) 1) نام پدر حضرت موسي(ع) به روايت تورات؛ 2) نام پدر حضرت مريم به روايت قرآن.

عَميد

(عربي) 1- آن كه منصب يا مقامي بزرگ دارد، رئيس، حاكم؛ 2- عنواني براي مقامات حكومتي در دوره ي سامانيان و بعد از آن.

عنايت

(عربي) 1- توجه به كسي همراه با مهرباني، مهرباني، لطف؛ 2- نيكي، احسان؛ 3- كمك، ياري؛ 4- (در تصوف) توجه خاص خداوند به سالك؛ 5- (در فلسفه ي قديم) علم خداوند به نظام خير كلي يا مصالح امور بندگان.

عنايت الله

(عربي) لطف و نيكي و احسان خدا.

غ

غالب

(عربي) 1- غلبه كننده بر ديگري در جنگ، فاتح، پيروز؛ مسلط، چيره؛ 2- (اَعلام) 1) نام هشتمين جدّ پيامبر اسلام(ص)؛ 2) نام يكي از صحابه؛ 3) غالب دهلوي: [1212-1285 قمري] شاعر فارسي زبان و اردو زبان هندي و از پيشگامان تحول در شعر اردو.

غانِم

(عربي) (در قديم) غنيمت گرفته و بهره مند.

غَدير

(عربي) 1- آبگيري است بين مكه و مدينه در ناحيه ي جحفه؛ 2- روز يا واقعه غدير كه در ميان مسلمانان حائز اهميت است.

غَديره

(عربي، غَديرَة) گيسوي بافته و آويخته.

غَزال

(عربي) 1- نوعي آهوي ظريف اندام و بسيار تندرو با چشمان درشت سياه؛ 2- (در قديم) (به مجاز) معشوقه ي زيبا.

غَزاله

(عربي) 1- (در قديم) نوعي آهو بره ي ماده؛ 2- (به مجاز) آفتاب، چشمه ي آفتاب؛ 3- (اَعلام) به قولي نام مادر امام چهارم علي ابن حسين(ع) بوده است.

غَزل

(عربي) 1- (در ادبيات) نوعي شعر، شعر عاشقانه؛ 2- (در موسيقي ايراني) هر نوع سخن آهنگين [معمولاً به زبان فارسي] كه به آواز يا همراه سازها خوانده مي شده است.

غَفّار

(عربي) 1- آمرزنده و بخشاينده ي گناهان(خداوند)؛ 2- از صفات و نام هاي خداوند.

غَفور

(عربي) 1- بخشاينده و آمرزنده ي گناهان(خداوند)؛ 2- از صفات و نام هاي خداوند كه قريب نود بار در قرآن كريم آن را يادآور شده است.

غلام حسن(غلامحسن)

(عربي) [غلام = (به مجاز) ارادتمند و فرمان بردار + حسن]، ارادتمند و فرمان بردار حسن [منظور امام حسن(ع)].

غلام حسين(غلامحسين)

(عربي) [غلام = (به مجاز) ارادتمند و فرمان بردار + حسين]، ارادتمند و فرمان بردار حسين [منظور امام حسين(ع)].

غلام رضا (غلامرضا)

(عربي) [غلام = (به مجاز) ارادتمند و فرمان بردار + رضا]، ارادتمند و فرمان بردار رضا [منظور امام رضا(ع)].

غلام عباس(غلامعباس)

(عربي) [غلام = (به مجاز) ارادتمند و فرمان بردار + عباس]، ارادتمند و فرمان بردار عباس [منظور حضرت عباس(ع)].

غلام علي(غلامعلي)

(عربي) [غلام = (به مجاز) ارادتمند و فرمان بردار + علي]، ارادتمند و فرمان بردار علي [منظور امام علي(ع)].

غلام محمّد

(عربي) [غلام = (به مجاز) ارادتمند و فرمان بردار + محمّد]، ارادتمند و فرمان بردار محمّد [منظور حضرت محمّد(ص)].

غنچه

1- (در گياهي) گلي كه شكفته نشده و هنوز گلبرگ ها و كاسبرگ هايش فشرده و جمع اند؛ 2- (در قديم) (به مجاز) دهان كوچك و زيباي معشوق.

غَني

(عربي) 1- ثروتمند؛ 2- آن كه از كمك و هم كاري ديگران بينياز است، بينياز؛ 3- از صفات و نامهاي خداوند؛ 4- (در فلسفهي قديم) ويژگي آن كه ذات و كمال او به ديگري متوقف نباشد؛ 5- (اعلام) 1) غني نام خانوادگي قاسم غني [1275-1331 شمسي] پزشك، اديب و سياستمدار ايراني؛ در سبزوار متولد شد. پس از گذراندن دورهي دارالفنون براي ادامه تحصيل به لبنان رفت و از كالج آمريكايي در رشتهي پزشكي فارغ التحصيل شد. در سال 1302 هجري شمسي به فرانسه رفت و به تكميل تحصيلاتش پرداخت و دورهي مخصوص نقاشي را نيز گذراند. پس از بازگشت، از مشهد به نمايندگي مجلس شوراي ملي انتخاب شد و همزمان به تدريس در دانشكدهي پزشكي و نيز دانشكدهي معقول و منقول پرداخت، بعد از شهريور 1320 هجري شمسي، دو بار به وزارت بهداري و يك بار به وزارت فرهنگ رسيد. دكتر غني علاقهي خاصي به حافظ داشت و آثار ماندگاري دربارهي او به جا گذاشت از جمله: بحثي در احوال و افكار حافظ، تاريخ عصر حافظ، تاريخ تصوف در اسلام تا عصر حافظ و از همه مهمتر تصحيح ديوان حافظ به همراهي علامه محمد قزويني از آثار او در اين بارهاند. از آثار ديگر اوست: رسالهاي در شرح احوال و آثار ابن سينا، معرفة النفس، تصحيح ربايات خيام با همكاري محمدعلي فروغي و ترجمهي آثاري از آناتول فرانس. مجموعه يادداشتها و خاطرات دكتر غني نيز به چاپ رسيده است؛ 2)

غني بالله [قرن 8 هجري] محمد بن يوسف ابي الحجاج بن اسماعيل، هشتمين پادشاه [755-760 و 763-763 قمري] از ملوك بني نصر در اندلس، او در سال آخر پادشاهي همهي شهرهاي مغرب (شمالِ غربي آفريقا و اندلس) را تحت تصرف درآورد؛ 3) غني تفرشي، ميرعبدالغني [قرن 11 قمري] شاعر ايراني، از شعرا و فضلاي روزگار شاه عباس بزرگ صفوي و از شاگردان ميرابوالقاسم كازروني بود. او را به حدّت ذهن ستودهاند.

غياث

(عربي) 1- (در قديم) فريادرس؛ 2- فريادخواهي؛ 3- از صفات و نام هاي خداوند.

غياث الدين

(عربي) 1- پناه دين و آيين؛ 2- (اَعلام) 1) لقب دو تن از اميران آل كرت. غياث الدين اول: [707-729 قمري] امير چوپان را كه به وي پناهنده شده بود، كشت. غياث الدين دوم: آخرين امير [771-783 قمري] آل كرت، كه به دست امير تيمور اسير و دو سال بعد كشته شد؛ 2) لقب دو تن از فرمانروايان آل شَنسَب. غياث الدين محمّد سام: شاه [558-599 قمري]، كه غزنين، هرات، سيستان، بلخ، فارياب و خراسان را تصرف كرد و دولت نيرومندي پديد آورد؛ غياث الدين محمود: شاه [602-607 قمري]، پسر او، كه پس از عمويش بر تخت نشست. او به دست جمعي از پناهندگان كشته شد؛ 3) غياث الدين ابوالفتوح غازي: فرمانرواي ايوبي حلب [582-613 قمري] پسر صلاح الدين ايوبي، كه شيعه مذهب بود و با صليبيان جنگيد؛ 4) غياث الدين تغلق: دو تن از شاهان سلسله ي تغلقيان؛ 5) غياث الدين جمشيد كاشاني: [قرن 8 و9 هجري] رياضيدان و اخترشناس ايراني، همكار الغ بيگ در رصدخانه سمرقند. سينوس يك درجه را تا 17 رقم اعشاري حساب كرد و عدد پي را تا 16 رقم بدست آورد. در ابداع كسر اعشار پيشگام بود؛ 6) غياث الدين علي حسيني: [قرن 9 هجري] عالم ايراني، مؤلف دانشنامه ي جهان، در زمينه علوم طبيعي [891 هجري]؛ 7) غياث الدين كيخسرو: شاه [634-643 قمري]، كه در خردسالي به سلطنت رسيد و امور سلطنت به دست معين الدين پروانه افتاد. به فرمان تگودار، ايلخان مغول كشته شد؛ 8) غياث الدين كيكاووس: آخرين اتابك لر بزرگ [827 هجري]، كه از شاهرخ تيموري شكست خورد؛ 9) غياث الدين محمّد: [قرن 7 و8 هجري] وزير

ايراني ابوسعيد ايلخان مغول، پسر رشيدالدين فضل الله. در جنگ قدرت پس از مرگ ابوسعيد به دست هواداران موسي خان مغول كشته شد.

ف

فؤاد

(عربي) 1- (در قديم) دل، قلب؛ 2- (اَعلام) نام دو تن از فرمانروايان مصر 1) فؤاد اول: شاه [1917-1936 ميلادي]. 2) فؤاد دوم: آخرين شاه مصر [1952-1953 ميلادي]، كودك خردسال فاروق، كه پس از استعفاي او شاه شد و با اعلام نظام جمهوري در مصر خلع شد.

فائز

(عربي) 1- (در قديم) نايل؛ 2- رستگار، رستگار شونده؛ 3- پيروز، پيروزي يابنده.

فائزه

(عربي) ( مؤنث فائز) زن رستگار؛ + فائز.

فائق

(عربي) 1- داراي برتري، مسلط، چيره، عالي، برگزيده؛ 2- (اَعلام) فائق، داستان نويس ترك، مؤلف مجموعه داستانهاي سماور، شركت، آدم بي مصرف و در كوه عالم ماري هست.

فائقه

(عربي) 1- (مؤنث فائق) عالي، برتر؛ 2- زني كه از حيث جمال بر همگان برتري داشته باشد.

فاتح

(عربي) 1- گشاينده و فتح كننده ي سرزمين ها در جنگ، پيروز؛ 2- (در حالت قيدي) با حالت برنده و پيروز.

فاخته

(عربي) 1- پرنده اي از خانواده ي كبوتر؛ كوكو، صلصل؛ 2- (در قديم) (در موسيقي ايراني) از اصول موسيقي قديم، فاخته ضرب؛ 3- (اَعلام) دختر ابوطالب و خواهر اميرالمؤمنين(ع) مكني [كنيه ي او] به ام هاني.

فاخر

(عربي) 1- گران بها، با ارزش؛ 2- عالي؛ 3- نيكو.

فاخره

(عربي) (مؤنث فاخر)، فاخر.

فاديا

(عربي) نجات بخش، منجي.

فاديه

(عربي) زنِ نجات دهنده، زنِ آزاد كننده.

فاران

(عبري) (اَعلام) 1) موضع مغاره ها [جاي غارها]؛ 2) بياباني كه بني اسرائيل در آنجا گردش كردند؛ 3) كوهي است در شمال شرقي دشت فاران كه آن را كوهِ مضرعه گويند.

فارِس

(عربي) 1- (در قديم) سوار بر اسب؛ 2- (به مجاز) دلاور، جنگجو.

فاروق

(عربي) 1- (در قديم) تميز دهنده و فرق گذارنده؛ 2- (اَعلام) 1) لقب عمرابن خطاب (خليفه ي دوم)، از صحابه ي پيامبر اسلام(ص)؛ 2) شاه مصر [1936-1952 ميلادي]، كه با كودتاي نظامي به رهبري محمّد بخيت و جمال عبدالناصر بركنار شد و در ايتاليا درگذشت.

فاضل

(عربي) 1- داراي فضيلت و برتري در علم به ويژه علوم ادبي؛ 2- (در قديم) نيكو، پسنديده به ويژه آنچه داراي جنبه يا اجر معنوي است؛ 3- (اَعلام) 1) فاضل قمي: (= ابوالقاسم محمّدابن حسن) [1152-1231 قمري] فقيه شيعه ي ايراني، مؤلف قوانينُ الاصول، مرشدُالعوام، جامعُ الشتات و رد علي الصوفيه والغُلات؛ 2) فاضل گروسي: [1198-1253 قمري] لقب محمّد بايندري، اديب، منشي و شاعر ايراني، مؤلف انجمن خاقان. از پيشگامان تجدد در نثر فارسي.

فاضله

(عربي) (مؤنث فاضل)، فاضل. 1- و 2-

فاطِره

(عربي) (مؤنث فاطر)، ( فاطر.

فاطمه

(عربي) (مؤنث فاطم)، 1- زني كه بچه ي دوساله را از شير گرفته؛ 2- (اَعلام) 1) دختر پيامبر اسلام(ص) ملقب به زهرا(س). [پيامبر اسلام(ص) فرمود: فاطمه حوريه اي است آدمي زاد، حيض نبيند و چون ديگر زنان آلوده نگردد و اينكه خداوند او را فاطمه خوانده بدين جهت بُوَد كه او و دوستانش را از آتش دوزخ بازداشته است. (كنز حديث 34237)]؛ 2) فاطمه ي كلابيه (= ام البنين) [قرن اول هجري] همسر حضرت علي(ع) و مادر حضرت عباس(ع)؛ 3) فاطمه ي برغاني : ملقب به قرةالعين [1233-1268 قمري] شاعره ي ايراني.

فاطمه عَذرا

(عربي) از نام هاي مركب، فاطمه و عَذرا.

فاطمه حورا

(عربي) از نام هاي مركب، فاطمه و حورا.

فاطمه زهرا

(عربي) (اَعلام) ام ابيها و ام الائمه و ام الحَسنين، صديقه كبري دختر پيامبر اسلام(ص) و خديجه دختر خويلد.

فاطمه سما

(عربي) از نام هاي مركب، فاطمه و سما.

فاطمه سيما

(عربي) از نام هاي مركب، فاطمه و سيما.

فاطمه محيا

(عربي) از نام هاي مركب، فاطمه و محيا.

فاطمه معصومه

(عربي) 1- از نام هاي مركب، ا فاطمه و معصومه؛ 2- فاطمه ي بي گناه و پاك.

فاطمه نِسا

(عربي) از نام هاي مركب، فاطمه و نسا.

فاطيما

(= فاطمه) (اعلام) دهكده اي در غرب پرتغال، نزديكي ليريا. در نزديكي آن در سال 1917 ميلادي چند چوپان بچه مدعي ديدار حضرت مريم شدند. از آن پس، آن محل زيارتگاه شد و امروز يكي از مراكز بزرگ زيارتي كاتوليكان رومي است.

فالِح

(عربي) 1- نيكوكار؛ 2- (اَعلام) نام فقيه حَنبلي مذهب از دواسِر نَجد.

فايضه (فائضه)

(عربي) (مؤنث فايض، فائض) فيض رسان، فايده بخش (زن).

فتاح

(عربي) 1- (در قديم) گشاينده؛ 2- از صفات و نام هاي خداوند.

فتانه

(عربي) 1- (به مجاز) فتان، بسيار زيبا و دل فريب؛ 2- (در قديم) (به مجاز) با زيبايي و دل فريبي.

فتح الله

(عربي) 1- پيروزي خدا؛ 2- (اَعلام) نام وزيرِ امير مبارزالدين محمّد (معاصر حافظ).

فَجر

(عربي) 1- نوري كه از مدتي پيش از طلوع خورشيد به زمين مي تابد، سپيده ي صبح، فلق؛ 2- سوره ي هشتادو نهم از قرآن كريم ، داراي سي آيه.

فخرالدين

(عربي) 1- موجب نازش و افتخار آيين و كيش؛ 2-(اَعلام) 1) فخرالدين اسعد گرگاني: [زنده در 446 هجري] شاعر ايراني، سراينده ي منظومه ي ويس و رامين؛ 2) پادشاه [695-706 قمري] آل كرت، كه در جنگ با سپاه الجايتو درگذشت؛ 3) فخرالدين حوايجي: [زنده در 658 هجري] وزير ابوبكرابن اسعد، اتابك فارسي و از معاصران سعدي.

فخرالزمان

(عربي) شخص برجسته، گزيده، و مايه ي مباهات در زمان خود.

فخرجهان

(عربي _ معرب) موجب نازش و افتخار دنيا.

فخري

(عربي _ فارسي) (فخر + ي (پسوند نسبت))، منسوب به فخر، فخر. 1- ، 2- و 3-

فخريه

(عربي) (فخر + ايّه (پسوند نسبت))، منسوب به فخر، فخر. 1- ، 2- و 3-

فُرات

(عربي) خوشترين آب، آب شيرين، آب بسيار گوارا، آبي كه از فرط گوارايي عطش را بشكند.

فَراز

1- جاي بلند، بلندترين بخش از جايي، بلندي، باز؛ 2- (در قديم) (به مجاز) خوبي و خوشيِ حال و وضع؛ 3-داراي وضع رو به بالا؛ 4- (به مجاز) خوب، خوش.

فرامرز

1- آمرزنده (دشمن)؛ 2- (اَعلام) 1) (در شاهنامه) پسر رستم، كه پس از كشته شدن پدرش به كين خواهي او برخاست، شاه كابل را كشت و شغاد را به آتش كشيد. بهمن پسر اسفنديار او را كشت؛ 2) فرامرز: آخرين امير [433-443 قمري] سلسله ي بني كاكويه در اصفهان كه به دست طغرل سلجوقي بركنار شد؛ 3) فرامرز ابن خداداد: [قرن6 هجري] مؤلف يا گردآورنده ي داستان سمك عيار.

فرانك

(= فرانگ) 1- به معني پروانه؛ 2- (اَعلام) 1) نام دختر برزين و زن بهرام گور؛ 2) (در شاهنامه) نام مادر فريدون پادشاه كياني در داستان هاي ملي.

فَرانه

پروانه، فرانك، فرانق.

فَربد

(فر = شكوه و جلال + بد/-bad/،/-bod/ (پسوند محافظ يا مسئول))، 1- نگهبان يا محافظِ شكوه و جلال؛ 2- (به مجاز) داراي شكوه و جلال.

فَربود

راست، درست.

فَرتاش

(دساتير) وجود كه در برابر عدم است. (از بر ساخته ي فرقه آذركيوان _ برهان. چ معين.)

فَرَج

(عربي) 1- به دست آمدن وضعيت مناسب يا مورد علاقه در كار؛ 2- گشايش در كار و از ميان رفتن غم و رنج.

فَرجاد

(دساتير) فاضل و دانشمند. (از برساخته هاي فرقه ي آذركيوان _ حاشيه ي برهان چ. معين)

فَرَج الله

(عربي) گشايش خدا، گشايش و فراواني از سوي خدا.

فَرجام

سرانجام، عاقبت، پايان.

فَرح

(عربي) شادماني، سُرور، شاد شدن، شادمان گرديدن.

فرحان

(عربي) شاد، شادان، مسرور، خوشحال.

فرح انگيز

(عربي _ فارسي) برانگيزنده ي شادي، شادي بخش، مفرح.

فرحانه

(عربي) (مؤنث فرحان)، فرحان.

فرح دخت

(عربي _ فارسي) (فرح + دخت = دختر) دختر شاد و خوشحال.

فرح روز

(عربي _ فارسي) 1- آن كه روزگارش به شادماني و سُرور است؛ 2- (به مجاز) خوشبخت و كامياب.

فرحزاد

(فرح = شادماني و سرور + زاد = زاده)، 1- زاده ي شادماني و سرور؛ 2- ويژگي كسي كه تولدش موجب شادماني و سرور است؛ 3- (به مجاز) نوزاد خوشقدم و خوش يمن.

فرحناز

(عربي _ فارسي) 1- آن كه مسرور و شادمان است و داراي ناز و عشوه است؛ 2- (به مجاز) زيبا روي مسرور و شادمان.

فرح نِسا

(عربي) (فرح + نسا)، زني كه موجب شادي و شادماني باشد، شادي آور، شادمان كننده.

فرح نوش

(عربي _ فارسي) (فرح + نوش)، 1- شادماني و سُرور جاويد؛ 2- (به مجاز) آن كه هميشه شادمان است، هميشه شاد.

فَرّخ

1- خجسته و مبارك و فرخنده؛ 2- (در قديم) خوشبخت و كامياب؛ 3- بزرگوار و ارجمند؛ 4- موزون و دلپذير؛ 5- خوش و خوب؛ 6- (در حالت شبه جمله) خوشا، نيكا.

فرّخزاد

1- (در قديم) آن كه با طالع خوب به دنيا آمده؛ 2- (به مجاز) نيك بخت؛ 3- (اَعلام) 1) نامي مستعار كه «گشتاسپ» شاه ايران براي معرفي خود به كتايون و قيصر روم بر خود نهاد؛ 2) نام يكي از سرداران بهرام چوبين؛ 3) نام يكي از سرداران خسرو پرويز در نبرد با بهرام چوبين؛ 4) نام پسر هرمز و برادر رستم هرمزان؛ 5) نام پسر آزرمهان از سرداران روزگار خسرو پرويز.

فرّخ لقا

(فارسي _ عربي) 1- خوش صورت، زيبا چهر، زيباروي، نيكو ديدار، خوش برخورد؛ 2- (اَعلام) قهرمان داستان امير ارسلان رومي، دختر پترس شاه فرنگي، كه امير ارسلان با ديدن تصويرش، عاشق او شد و در صدد يافتن او برآمد.

فرّخ ناز

1- ويژگي آن كه خوشبخت و كامياب است و داراي ناز و كرشمه است؛ 2- داراي ناز و غمزه و كرشمه ي خوب، خوش و موزون.

فرخنده

1- موجب رويداد يا پيامدهاي خوشايند و خوب، مبارك، خجسته؛ 2- (در قديم) نيك بخت و كامروا.

فَرداد

زاده ي با شأن و شكوه و شوكت، مولود با شكوه.

فردخت

[فر = شكوه و جلال كه در بيننده شگفتي و تحسين پديد آورَد؛ (به مجاز) مايه ي جلال و شكوه؛ زيبايي و برازندگي + دخت = دختر] 1- روي هم به معني دختري كه شكوه و جلال آن در بيننده شگفتي و تحسين پديد آورد؛ 2- دختر مايه ي جلال و شكوه، دختري كه داراي زيبايي و برازندگي است.

فِردوس

(در عربي فردَوس) 1- (معرب از فارسيِ پرديس)، بهشت؛ 2- (اَعلام) شهرستاني در جنوب غربي استان خراسان رضوي.

فرديس

پرديس، فردوس، بهشت.

فَردين

فروردين، فرودين. فروردين.

فرزاد

(در قديم) با فر و شكوه زاده شده، زاده ي با فر و شكوه و عظمت.

فرزام

(در قديم) لايق، در خور، شايسته، سزاوار.

فرزان

1- (در قديم) فرزانه، خردمند؛ 2- عاقل، حكيم؛ 3- دانش؛ 4- استواري.

فرزانه

داراي خِرَد و پختگي، خِرَدمند، دانا.

فرزين

1- (= فرزان)، فروزان؛ 2- مهره ي وزير در صفحه شطرنج؛ 3- (اَعلام) نام مكاني در كرمان.

فَرساد

(دساتير) 1- حكيم، دانشمند، دانا، عاقل؛ 2- نام درختي (توت)، [از برساخته هاي دساتير _ برهان چ. معين].

فَرشاد

(دساتير) 1- نام روح و عقلِ كره مرّيخ، نفس فلك مريخ، [از برساخته هاي دساتير _ برهان چ. معين]؛ 2- شكوه، شادي، شادي بزرگ.

فرشته

1- (در اديان) موجودي آسماني، عاقل، برتر از انسان و غير قابل رؤيت كه مأمور اجراي اوامر خداوند است و مرتكب گناه نمي شود، مَلَك؛ 2- (به مجاز) شخص داراي اخلاق يا رفتار بسيار نيك و پسنديده؛ 3- (به مجاز) دختر يا زن مهربان و زيبا.

فرشيد

1- (مخفف فرشيدورد)، فرشيدورد؛ 2- شكوه و روشنايي، شكوه خورشيد، شكوه درخشان.

فرشيده

(فرشيد + ه (پسوند نسبت))، منسوب به فرشيد، فرشيد.

فُرصت

(عربي) 1- وقت مناسب براي انجام كاري؛ زمان و وقت؛ 2- (اَعلام) فرصت شيرازي: [1271-1339 قمري]، متخلص به فرصت، اديب، شاعر، موسيقيدان و نقاش ايراني عصر قاجار، مؤلف اشكال الميزان در منطق، آثار عجم در تاريخ، بحورالالحان در موسيقي آوازي و ديوان اشعار.

فُرقان

(عربي) 1- آنچه جدا كننده ي حق از باطل باشد؛ 2 - (اَعلام) 1) سوره بيست و پنجم از قرآن كريم داراي هفتاد و هفت آيه؛ 2) نام ديگري براي قرآن.

فَرگُل

نوعي پيراهن [برخاسته از فرنگ] كه خوشايند و زيبنده و شكوه افزا بوده (است).

فَرناد

1- پاياب؛ 2- (در سنسكريت) پرانَدَ (آب)؛ 3- (در برهان) پاياب و پايان آمده.

فَرناز

[فر = شكوه و جلال كه در بيننده شگفتي و تحسين پديد آورد، زيبايي و برازندگي + ناز = حالت يا رفتاري خوشايند و جذاب همراه با خودنمايي و اِكراه ظاهري، معمولاً براي جلب توجه ديگري، كرشمه و غمزه] 1-روي هم به معناي حالت و رفتار توأم با ناز و كرشمه و غمزه كه موجب شكوه و جلال است و در بيننده شگفتي و تحسين پديد مي آورَد؛ 2- ناز و غمزه ي زيبا و برازنده.

فَرنام

بهترين نام، بالاترين نام.

فَرنگيس

(اَعلام) نام دختر افراسياب توراني و زن سياوش.

فَرنود

(دساتير) برهان و دليل. [از برساخته هاي دساتير _ برهان چ معين].

فَرنوش

(دساتير) نام عقل فلك قمر كه به عربي عقل فعال گويند و به فارسي خرد كارگر نامند. [از برساخته هاي دساتير مي باشد].

فَرنيا

(فر = (در قديم) (به مجاز) مايه ي جلال و شكوه + نيا = پدربزرگ، جد) (به مجاز) ويژگي آن كه مايه ي جلال و شكوه نيايش مي باشد.

فروتن

آن كه خود را از ديگران برتر نداند، آن كه خودپسند نيست، متواضع.

فُرود

1- (به مجاز) فرا رسيدن؛ 2- (در قديم) پايين، نشيب، سرازيري، قرار گرفته در مرتبه ي پايين از جهت مقام؛ 3- (اَعلام) (در شاهنامه) پسر سياوش از «جريره» دختر پيران ويسه، كه بر اثر زخم شمشير رهام كشته شد.

فروردين

1- فروردهاي پاكان و فروهرهاي پارسيان؛ 2- در آيين زرتشتي يكي از فرشتگان موكل به روز نوزدهم هر ماه شمسي (فروردين روز)؛ 3- ماه اول هر سال شمسي (فروردين ماه).

فروز

1- افروختن، فروزيدن؛ 2- (در قديم) به معناي روشنايي و نور.

فروزان

آنچه بر اثر سوختن روشنايي دهد، فروزنده، شعله ور، مشتعل، روشن، تابناك، درخشنده.

فروزنده

(صفت فاعلي از فروختن و فروزيدن)، 1- نور و روشني دهنده ؛ روشن و تابان، افروخته و مشتعل؛ 2- (در قديم) (به مجاز) رونق دهنده و زينت بخش، آراينده.

فروغ

1- روشني اي كه از آتش ، خورشيد و ديگر منابع نوراني مي تابد؛ پرتو؛ شعله ي آتش؛ 2- (به مجاز) رونق، درخشندگي و جذابيت؛ 3- (به مجاز) اميد به زندگي و شوق و اشتياق؛ 4- (اَعلام) فروغ فرخزاد [1312-1345 شمسي] شاعره ي ايراني از مردم تهران. از آثار اوست: اسير، ديوار، عصيان و تولدي ديگر.

فروغ اعظم

(فارسي _ عربي) (فروغ= (غ فروغ) + اعظم= بزرگوارتر، بزرگتر، بزرگوار، بزرگ) 1- ويژگي آن كه داراي درخشندگي و روشنايي زياد است؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

فروهر

1- نگهداري كردن؛ 2- پناه بخشيدن؛ 3- (در اديان) در دين زرتشت، صورت غير مادي هر يك از مخلوقات كه براي محافظت از آسمان فرود مي آيد،

فَرهاد

1- در بعضي منابع فرهاد را «ياري» معني كرده اند؛ 2- (اَعلام) 1) (در شاهنامه) پهلوان ايراني دوران كيكاووس و كيخسرو، كه رستم او را براي رهاندن بيژن از زندان افراسياب با خود به توران برد؛ 2) عاشق ناكام شيرين همسر خسرو پرويز، در داستانهاي ملي؛ 3) نام پنج تن از شاهان اشكاني، فرهاد اول: شاه [حدود 176-حدود 171 پيش از ميلاد]، كه آماردها را مطيع ساخت و آنان را به پاسداري دروازه ي خزر گماشت؛ فرهاد دوم: شاه [حدود 136- حدود 128 پيش از ميلاد] كه دست سلوكيان را از خاك ايران كوتاه كرد. در جنگ با سكاها كشته شد؛ فرهاد سوم: شاه [حدود 70-58 پيش از ميلاد]، كه به دست پسرانش مسموم شد؛ فرهاد چهارم: شاه [حدود 37-2 پيش از ميلاد]، كه پدر، برادران (30 تن) و جمعي از بزرگان دربارش را در آغاز سلطنت كشت. بر اثر شورش مردم به مشرق ايران گريخت و براي بازگشت به سلطنت، از سكاها ياري گرفت [30پيش از ميلاد] سرانجام به دست همسر رومي خود و پسرش فرهادك (فرهاد پنجم) كشته شد؛ فرهاد پنجم، معروف به فرهادك: شاه [2 پيش از ميلاد – 4 ميلادي]، كه پدرش را كشت و مادرش را به زني گرفت. مردم بر او شوريدند و او را همراه با مادرش كشتند.

فَرهام

(اوستايي) نيك انديش. [از واژه ي (اوستايي) «فرايوهومت»].

فَرِهان

(فره + ان (پسوند نسبت))، منسوب به فره، با شكوه و بزرگ.

فَرهمند

1- داراي شكوه و وقار؛ 2- (به مجاز) خردمند و دانا، داراي فر، نوراني و با شكوه.

فرهنگ

1- پديده ي كلي پيچيده اي از آداب، رسوم، انديشه، هنر، و شيوه ي زندگي كه در طي تجربه ي تاريخي اقوام شكل مي گيرد و قابل انتقال به نسل هاي بعدي؛ 2- قاموس و لغت نامه؛ 3- (در گفتگو) به معني ادب، شعور يا تربيت اجتماعي؛ 4- (در قديم) به معناي علم و معرفت، عقل و خرد، تدبير و چاره.

فَرهود

(عربي) 1- كودك پرگوشت و خوب صورت؛ 2- مرد درشت اندام.

فَريا

[فري= خجسته، مبارك، داراي خجستگي و شكوه، شكوهمند و خجسته + ا = (پسوند نسبت)]، 1- (به مجاز) خجسته، شكوهمند، مبارك، با شكوه؛ 2- (به مجاز) جذاب، دلپذير و گيرا.

فَريار

(فر = شكوه و جلال + يار (پسوند دارنگي))، فرهور. فرهور.

فريال

(عربي) 1- زيباروي؛ 2- خوش صدا؛ 3- نام پرنده اي.

فريبا

1- (به مجاز) بسيار زيبا، دل پسند و خوشايند؛ 2- (در قديم) به معناي فريفته.

فريبرز

1- دارنده ي فرّ بزرگ، بزرگ فره، شكوه فره؛ 2- (اَعلام) (در شاهنامه) پسر كيكاووس و عموي كيخسرو، كه با پادرمياني رستم، فرنگيس مادر كيخسرو را به زني گرفت.

فَريد

(عربي) (در قديم) يگانه، يكتا، بي نظير.

فَريدا

(عربي _ فارسي) (فريد + ا (پسوند نسبت))، منسوب به فريد، فريد.

فريدالدين

(عربي) 1- يگانه در دين، بي نظير در دين داري و دين ورزي؛ 2- (اَعلام) 1) شيخ فريدالدين محمّد نيشابوري، متخلص به عطّار نيشابوري: [حدود 540-618 قمري] نويسنده، شاعر و عارف ايراني، مؤلف تذكرةالاوليا، در شرح حال بزرگان صوفيه و منظومه هاي منطق الطير، الهي نامه، اسرارنامه، خسرونامه، مصيب نامه و ديوان شعر؛ 2) فريدالدين دهلوي: [قرن 8 هجري] از عارفان هند، معروف به شِكر گنج، استاد و خويشاوند نظام الدين اوليا.

فريدخت

(فري = خجسته، مبارك، داراي خجستگي و شكوه، شكوهمند و خجسته + دخت = دختر)، 1- دختر خجسته و مبارك؛ 2- دختر باشكوه و شكوهمند.

فريدرضا

(عربي) از نام هاي مركب، فريد و رضا.

فريدون

1- به معني «سه ايدون» يا «سه اينچنين»؛ 2- (اَعلام) در داستانهاي ملي ايران، پسر آبتين از تبار جمشيد يكي از بزرگان داستاني اقوام مشترك هند و ايراني در روايات ايراني كه وي يكي از پادشاهان سلسله ي پيشدادي به شمار رفته است. كاوه پس از پيروزي قيام خود او را به پادشاهي برگزيد. فريدون پس از 500 سال پادشاهي، قلمرو خود را ميان پسرانش ايرج، سلم و تور قسمت كرد. [تفسير معناي فريدون (سه ايدون يا سه اينچنين) مربوط به دوراني است كه در آن آريائيان به سه شاخه تقسيم گرديدند].

فريده

(عربي) (مؤنث فريد)، فريد.

فريسا

(فري = شگفت انگيز، عجيب + سا (پسوند شباهت))، 1- مانند فري، شبيه به فري؛ 2- (به مجاز) عجيب و شگفت انگيز (از حيث زيبايي).

فريما

(= فريبا)، فريبا.

فريمان

(فري = خجسته، مبارك، داراي خجستگي و شكوه، شكوهمند و خجسته + مان/من= انديشه و فكر)؛ 1- داراي انديشه ي خجسته، مبارك و با شكوه؛ 2- (به مجاز) خيرانديش و نيك انديش؛ 3- (اَعلام) 1) رودخانه اي فصلي، در استان خراسان به طول 44 كيلومتر، كه از شهرستان فريمان سرچشمه مي گيرد و پس از عبور از روستاهاي آن، در 11 كيلومتري جنوب فريمان به سد فريمان مي ريزد؛ 2) نام شهرستاني در شرق استان خراسان رضوي.

فريماه

(فري= خجسته، مبارك، داراي خجستگي و شكوه، شكوهمند و خجسته + ماه) 1- ماه خجسته و مبارك، ماه شكوهمند و خجسته؛ 2- (به مجاز) زيباروي سعادتمند و باشكوه.

فَري مهر

(فري= خجسته، مبارك، داراي خجستگي و شكوه، شكوهمند و خجسته + مهر = خورشيد)، 1- خورشيد با شكوه و خجسته، آفتاب شكوهمند و مبارك؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

فَرين

(فر= شكوه و جلال + ين (پسوند نسبت))، 1- (به مجاز) داراي شكوه و جلال؛ 2- تابه اي از سفال براي پختن نان.

فَرينا

1- مهرورز، مهربان؛ 2- دلبر، ستايش؛ 3- بخشش.

فريناز

[فري = خجسته، مبارك، داراي خجستگي و شكوه، شكوهمند و خجسته + ناز= كرشمه و غمزه (به مجاز) زيبا و قشنگ] 1- ويژگي آن كه داراي خجستگي و شكوهمندي زيبا و قشنگ است؛ 2- كرشمه و غمزه ي با شكوه؛ 3- (به مجاز) زيباروي نازدارو با شكوه.

فرينوش

(فري = خجسته، مبارك، داراي خجستگي و شكوه، شكوهمند و خجسته + نوش = جاويد) ويژگي آن كه داراي خجستگي و شكوهمندي جاويد و ماندگار است.

فريور

(دساتير) راست، درست. [از برخاسته هاي فرقه آذركيوان _ برهان چ. معين].

فريوش

(= فريوار)، فريوار.

فصيح

(عربي)، 1- ويژگي سخن يا بياني كه روان، روشن و شيواست و شنونده و خواننده آن را به سهولت در مي يابد، داراي فصاحت؛ 2- ويژگي آن كه سخنش روان، خالي از ابهام و داراي فصاحت باشد؛ 3- (در قديم) به طور روشن و آشكار، دور از ابهام، همراه با فصاحت؛ 4- (اعلام) فصيح خوافي [777-845 قمري] احمدبن جلال الدين محمدبن نصيرالدين يحيي، تاريخ نگار، ملقب به فصيح بود. در هرات به دنيا آمد و عهده دار خدمات ديواني شد. در سال 807 قمري، در زمان سلطنت شاهرخ در خراسان مأمور شد براي تحويل گرفتن خزانه ي شاهي به سمرقند برود. از سال 818 تا 836 قمري در دربار شاهرخ بهادر و فرزندش بايسنقر تقرب يافت و به مقاماتي رسيد. مدتي نيز مورد خشم شاهرخ قرار گرفت و زنداني شد. در سال 845 قمري از زندان آزاد گرديد. مجمل فصيحي از آثار اوست كه كتابي تاريخي است مشتمل بر سه قسمت: از هبوط آدم (ع) تا ولادت پيامبر اسلام (ص)، از ولادت پيامبر اسلام (ص) تا هجرت او و از آغاز هجرت تا پايان سال 845 قمري.

فصيحه

(عربي) (مؤنث فصيح)، ، فصيح 1- ، 2- ،3-.

فَضل

(عربي) 1- برتري در دانش، اخلاق و هنر؛ 2- دانش و معلومات؛ 3- لطف و توجه و رحمت و احسان (كه از خداوند مي رسد)؛ 4- (در قديم) افزوني، زيادتي؛ 5- سخاوت و بخشندگي؛ 6- (اَعلام) 1) فضل ابن سهل: [قرن 1 و2 هجري] وزير ايراني مأمون از مردم سرخس، ملقب به ذوالرياستين، كه به دست مأمون مسلمان شد و به فرمان او در حمام كشته شد؛ 2) فضل ابن نوبخت: [200 هجري] دانشمند ايراني، مترجم كتابهاي پهلوي به عربي و مؤلف كتابهايي در نجوم؛ 3) فضل برمكي: [147-193 قمري] وزير هارون الرشيد [178 هجري] و برادر رضاعي او. والي خراسان [178 هجري] در زندان هارون درگذشت.

فضل الله

(عربي) 1- بخشش خدا؛ 2- (اَعلام) 1) (= فضل الله حروفي): [740-804 قمري] بنيانگذار آيين حروفيه؛ 2) فضل الله سربداري: امير [748 هجري] سربداران براي هفت ماه.

فِضه

(عربي) 1- (در قديم) به معناي نقره و سيم؛ 2- (اَعلام) نام خادم حضرت فاطمه(س).

فَضيلت

(عربي) 1- برتري در دانش، هنر و اخلاق، فضل؛ 2-ارزش و اهميت؛ 3- (در قديم) (در علم اخلاق) ويژگي هاي ستوده ي اخلاقي در مقابلِ زذيلت.

فضيله

(عربي) (= فضيلت) 1- برتري در دانش، هنر و اخلاق، فضل؛ 2- ارزش و اهميت، شرف؛ 3- (در قديم) در علم اخلاق، ويژگي هاي ستوده ي اخلاقي.

فَلاح

(عربي) رستگاري، نيك انجامي، سعادت.

فوزيه

(عربي) زن پيروز در هر كار و امري، رستگار و موفق.

فوژان

فرياد، آه و بانگ بلند.

فَهام

(عربي) (در قديم) بسيار دانا و فهميده.

فَهامه

(عربي) (مؤنث فَهام)، فَهام.

فهميده

(عربي _ فارسي) (صفت فاعلي از فهميدن)، 1- داراي فهم، دانا؛ 2- (در حالت قيدي) از روي فهم، آگاهانه.

فهيم

(عربي) (= فهميده)، فهميده.

فهيمه

(عربي) (مؤنث فهيم)، فهيم.

فياض

(عربي) 1- (در قديم) جوانمرد و بخشنده؛ 2- داراي آثارِ مفيد، پر بركت.

فيروز

(معرب _ فارسي) 1- پيروز؛ 2- (اَعلام) [قرن اول هجري] از ايرانيان يمن، والي صنعا در زمان معاويه، كه نوشته اند در زمان پيامبر اسلام(ص) به مدينه رفت و مسلمان شد، پس از آن به يمن بازگشت و در زمان عمر به مصر رفت.

فيروزه

(معرب) 1- پيروزه؛ 2- نوعي كاني قيمتي حاوي مس و فسفر، داراي رنگ آبي يا سبز كه در جواهر سازي به كار مي رود؛ 3- گُهري گران بها و آسماني رنگ. [فيروزه در پهلوي، Pirojak و معرب آن «فيروزج» است. نام آن به فارسي به معنيِ نصر (پيروزي) است و به همين جهت آن را «حجرالغلبه» گويند و «حجرالعين» هم نامند، زيرا دفع شراز دارنده ي خويش مي كند و مشهور است كه صاعقه را نيز دفع مي كند. (از حاشيه ي برهان، به اهتمام دكتر معين ص439].

فِيصل

(عربي) 1- حاكم، قاضي، داور، جدا كردن حق از باطل؛ 2- داوري؛ 3- شمشير بران.

فيض الله

(عربي) بخشش و عطاي خدا.

فيض محمّد

(عربي) از نام هاي مركب، ( فيض و محمّد.

ق

قادر

(عربي) 1- داراي قدرت، توانا؛ 2- از نام ها و صفات خداوند.

قاسم

(عربي) 1- (در قديم) بخش كننده، مقسم؛ 2- (اَعلام) 1) قاسم ابن حسن: [حدود 44-61 قمري] فرزند امام حسن(ع) و از نخستين ياران امام حسين(ع) كه در واقعه ي كربلا شهيد شد؛ 2) نام يكي از فرزندان پيامبر اسلام(ص).

قانع

(عربي) 1- آن كه به دارايي خود يا آنچه در اختيار دارد، راضي است و بسنده مي كند، قناعت كننده، خرسند؛ 2- راضي و خرسند از جواب يا از سخني كه شنيده است، مُجاب.

قائد

(عربي) 1- آن كه جمعي از مردم را رهبري مي كند، رهبر، پيش رو، پيشوا؛ 2- (در قديم) رئيس قافله، كاروان سالار؛ 3- (در قديم) (در نجوم) نام ستاره اي در انتهاي دُم صورت فلكي دُب اكبر.

قائم

(عربي) 1- ايستاده، به حالت عمودي قرار گرفته؛ 2- (در اديان) لقب امام دوازدهم شيعيان كه غايب است (عج)؛ 3- (در قديم) اقامه كننده ي حق، برپادارنده ي دين؛ 4-(به مجاز) قدرتمند و با اراده؛ 5- (اَعلام) 1) دومين خليفه ي فاطمي مغرب [322-334 قمري]، لشكر كشي او به كرانه هاي فرانسه، ايتاليا و اسكندريه توفيقي نداشت؛ 2) خليفه ي عباسي [422-467 قمري]، كه در زمان او بساسيري در بغداد قيام كرد. طغرل سلجوقي به دعوت خليفه به بغداد رفت و قيام را سركوب كرد [450 هجري].

قباد

1- محبوب، شاه محبوب، سرور گرامي؛ 2- (اَعلام) 1) (در شاهنامه) پهلوان ايراني، پسر كاوه و برادر قارِن، كه به دست پهلواني توراني كشته شد؛ 2) (در شاهنامه) (= كيقباد) شاه داستاني ايران، نخستين شاه از سلسله ي كيانيان و از تبار فريدون، كه در البرزكوه به سر مي برد. زال پس از مرگ گرشاسپ، رستم را به جستجوي او فرستاد و او را به پادشاهي خواند. او صد سال پادشاهي كرد و پايتختش شهر استخر بود؛ 3) نام دو تن از شاهان ساساني ايران. قباد اول: شاه [488-494؛ 498-531 ميلادي]، كه پس از خلع بلاش از سوي بزرگان ايران به شاهي برداشته شد. در زمان او مزدك ظهور كرد و قباد آيين او را پذيرفت. در نتيجه بزرگان او را خلع و زنداني كردند [594 ميلادي]. او پس از مدتي از زندان گريخت و با كمك هپتاليان به سلطنت بازگشت [598 ميلادي] و اين بار به تدريج از مزدكيان دور شد و سرانجام به ياري پسرش انوشيروان به قتل عام مزدكيان پرداخت. [529 ميلادي]. قباد دوم، معروف به شيرويه: شاه [628 ميلادي]، كه پدرش

خسرو پرويز را همراه با 17 تن از برادران خودش كشت و پس از 6 ماه سلطنت بر اثر مسموميت كشته شد.

قدرت

(عربي) 1- توانايي، توان، سلطه و نفوذ؛ 2- (در فلسفه قديم) توانايي ويژه ي موجود زنده كه با آن از روي قصد و اراده عملي را انجام مي دهد يا ترك مي كند.

قدرت الله

(عربي) قدرت خداوند.

قُدسي

(عربي _ فارسي) (منسوب به قدس)، 1- مربوط به عالم بالا، مربوط به عالم مجردات، ملكوتي؛ 2- (در قديم) (به مجاز) فرشته.

قُدسيه

(عربي) (مؤنث قدسي)، ( قدسي.

قدوس

(عربي) (در قديم) 1- پاك و منزه؛ 2- از نام ها و صفات خداوند.

قدير

(عربي) 1- (در قديم) توانا، قادر؛ 2- از نام ها و صفات خداوند.

قديره

(عربي) (مؤنث قدير)، ( قدير.

قطب الدين

(عربي) 1- محور آيين و كيش؛ 2- (اَعلام) 1) قطب الدين شيرازي: (= محمود ابن مسعود) [634-710 قمري] دانشمند و حكيم ايراني، شاگرد خواجه نصير الدين طوسي و استاد كمال الدين فارسي. سفرهاي زيادي كرد. پيدايش رنگين كمان را توضيح داد. بر قانون ابن سينا و حكمت اشراق سهروردي شرح نوشت. تحرير اصول اقليدس خواجه نصيرالدين طوسي را به فارسي به نام دُرَةالتّاج، تأليف كرد و كتابهاي نَهايَتُ الاِدراك و تُحفه ي شاهي را در نجوم نوشت؛ 2) قطب الدين رازي: (= محمّدابن محمّد) [قرن 8 هجري] حكيم ايراني، كه در دمشق سكونت داشت، مؤلف كتاب محاكمات به عربي، در مقايسه ي شرح نصيرالدين طوسي و شرح فخر رازي بر كتاب اشارات ابن سينا و شرح شمسيه؛ 3) قطب الدين شاهجهان: آخرين امير قراختايي كرمان [702-703 قمري]، كه از سوي الجايتو ايلخان مغول معزول شد؛ 4) قطب الدين مباركشاه: آخرين شاه دهلي [716-720 قمري] از سلسله ي خلجي، كه به دست غلام محبوبش كشته شد و او را هم چند ماه بعد غياث الدين تغلق كشت. 5) قطب الدين آيبك: [قرن 6 و7 هجري] امير ترك، كه از سوي معزّالدين محمّد سام امير سلسله ي آل شنسب، حكومت متصرفات او را در هند به دست گرفت [592 هجري] و سپس بدائون، قنوج و قلعه ي كالنجر را تسخير كرد و پس از كشته شدن معزّالدين [602 هجري]، مركز حكومتش را از دهلي به لاهور منتقل كرد.

قمر

(عربي) 1- (در نجوم) ماه؛ 2- جِرم آسماني كه دور سياره اي بچرخد؛ 3- (اَعلام) سوره ي پنجاه و چهارم از قرآن كريم داراي پنجاه و پنج آيه؛ 4- (در قديم) (به مجاز) زن زيباروي.

قمرالزمان

(عربي) 1- ماه دوران؛ 2- (اَعلام) نام يكي از اشخاص هزار و يك شب (الف ليله وليله).

قمرسيما

(عربي) 1- ويژگي آن كه چهره اش مثل ماه مي باشد؛ 2-(به مجاز) زيبارو.

قَوام

(عربي) استواري، استحكام.

قَوام الدين

(عربي) 1- موجب استواري و استحكام دين؛ 2- (اَعلام) نام چند تن اشخاص در تاريخ.

قَهار

(عربي) 1- نيرومند، پر زور؛ 2- (در قديم) سلطه گر و غالب و چيره؛ 3- از نام ها و صفات خداوند.

قهرمان

(معرب پهلوان)، 1- آن كه در كار دشوار و مهمي مثل ورزش يا جنگ تلاش زيادي كرده و به شهرت رسيده است؛ 2- پهلوان؛ 3- دلاور؛ 4- (در قديم) نگهبان و محافظ.

قَيس

(عربي) 1- با خودنمائي و برازندگي راه رفتن، سختي، اندازه كردن، چيزي را به چيزي قياس و اندازه نمودن؛ 2- (اَعلام) 1) قيس ابن سعد انصاري: [قرن اول هجري] از اصحاب پيامبر اسلام(ص)؛ 2) قيس ابن مسهر صيداوي [قرن اول هجري] از ياران امام حسين(ع) كه توسط ابن زياد دستگير و به شهادت رسيد؛ 3) قيس ابن مُلَوَّح عامري [قرن اول هجري] ملقب به مجنون: شاعر عرب عصر اموي، كه عشق او به ليلي موضوع داستانهاي فراواني در ادبيات عربي و فارسي بوده است.

ك

كارِن

(= قارِن)، ن قارِن.

كاروان

1- گروه مسافراني كه با هم عازم مقصدي هستند، قافله؛ 2- (به مجاز) چيزي كه عناصر و اجزاي آن به دنبال هم در حركتند.

كارون

(اعلام) نام رودي در جنوب غربي ايران، در استانهاي چهارمحال و بختياري و خوزستان به طول 890 كيلومتر، كه با نام كوه رنگ از ارتفاعات زردكوه در شهركرد سرچشمه مي گيرد، بخشي از آن به سرچشمه هاي زاينده رود مي ريزد و بخش ديگر پس از پيوستن به رود دو آب، به سمت خوزستان جاري مي شود.

كارين

دور و بعيد.

كارينا

(اَعلام) چهارمين سرزمين از سرزمين هاي تابعه ي پارت كه به واسطه ي ولات [جمعِ والي] اداره مي شده اند.

كازيوه

(كردي) سپيدي صبح كه همه افق را فرا گيرد.

كاظم

(عربي) 1- (در قديم) فرو خورنده خشم؛ 2- (اَعلام) لقب امام موسي ابن جعفر(ع) هفتمين امام شيعيان.

كاظمه

(عربي) (مؤنث كاظم)، ( كاظم. 1-

كامبخش

1- (به مجاز) آن كه خواسته و آرزوي كسي را برآورده كند، برآورنده ي آرزوها؛ 2- به وصال رساننده.

كامبيز

صورت ديگري از كمبوجيه كه در زبان فرانسه كامبيز شده و مجدداً وارد فارسي شده است. ص كمبوجيه.

كامران

1- (در قديم) (به مجاز) آن كه در هر كاري موفق است، موفق؛ 2- خجسته، مبارك؛ 3- مسلط، چيره؛ 4- (در حالت قيدي) با كامروايي و موفقيت.

كامروز

1- ويژگي آن كه روزگار به ميل و اراده اوست؛ 2- (به مجاز) خوشبخت.

كوهيار

(در شاهنامه) از دلاوران ايراني كه در لشكركشي كيخسرو به توران و نبرد بزرگ كيخسرو با افراسياب شركت داشت. [بنابر بعضي از نسخه هاي شاهنامه «كوشيار» به جاي «كوهيار» آمده است].

كيژان

(كردي) دختران.

كيلان

1- مرغ ماهي خوار، حواصيل، بوتيمار. [اين واژه با كيلان (kilān) نام شهري در شهرستان دماوند در استان تهران هم نويسه مي باشد].

كارِن

(= قارِن)، ن قارِن.

كامل

(عربي) 1- آن كه يا آنچه ويژگي هاي لازم را دارا است و كم و كاست ندارد، بي عيب، بي نقص؛ 2- (به مجاز) داراي محاسن و خصوصيات مقبول؛ 3- (در قديم) (به مجاز) دانا و فاضل؛ 4- (در حالت قيدي) بدون عيب و كاستي، به خوبي؛ 5- (در تصوف) ويژگي پيري كه مي تواند در نفوس تصرف و سالكان را تربيت كند؛ 6-(اَعلام) كتاب عربي از ابن اثير، معروف به كامل ابن اثير (ترجمه)، در تاريخ عمومي جهان تا سال 628 قمري (الكامل في التاريخ).

كامله

(عربي) (مؤنث كامل)، 1- زن كامل؛ 2- (در تصوف) كامل (زن)، ( كامل. 1- ، 2- ، 3- و 4-

كاموس

(اَعلام) نام مبارزي كشاني كه پادشاه سنجاب بود وي از بهادران توران و از امراي زيردست افراسياب بود.

كامياب

(به مجاز) آن كه به خواست و آرزويش رسيده است، پيروز.

كاميار

1- (در قديم) (به مجاز) كامياب، ( كامياب، 2- (در حالت قيدي) با شادي و با خوشحالي؛ 3- (اَعلام) امير كمال الدين ابن اسحاق، قاضي ارزنجان يكي از بزرگان امراي علاءالدوله كيقباد سلجوقي [متوفي 635 قمري] مردي فقيه، سخنگو و حكيم مشرب و از شاگردان شيخ شهاب الدين سهروردي.

كامين

(كام = آرزو، اراده، قصد، لذت، خوشي، توانايي، معشوق + ين (پسوند نسبت)) 1- به معني آرزومند؛ 2- صاحب اراده و قصد؛ 3- توانا.

كاني

(كان + ي (پسوند نسبت))، 1- منسوب به كان، مربوط به كان، معدني، استخراج شده از كان؛ 2- (به مجاز) داراي ارزش و قيمت.

كاوش

(اسم مصدر از كاويدن)، 1- جستجو، بررسي و تحقيق؛ 2- (در قديم) (به مجاز) ستيزه، رخنه و نفوذ.

كاووس

(= كيكاووس)، ( كيكاووس.

كاوه

(= گاودرفش)، 1- عَلَم و رايَت گاو؛ 2- (اَعلام) نام شخصيتِ اساطيري شاهنامه و آهنگري ايراني كه روزبانان ضحاك هفده پسر او را كشته و قصد داشتند آخرين فرزند او را نيز قرباني ماران دوش ضحاك سازند، كاوه دادخواهان به مجلس ضحاك در آمد و خروشيد او با قيام خود مردم را گرد آورد تا به نزد فريدون رفتند و او را به شاهي برگزيدند.

كاويان

كاوياني، منسوب به كاوه (شخصيت اساطيري شاهنامه)، + ك كاوه.

كُبري

(عربي) 1- (مؤنث اكبر)، بزرگ، كبير، بزرگتر، + ( اكبر؛ 2- (اَعلام) لقب زينب كبري(س) دختر حضرت علي(ع).

كتايون

(اَعلام) دختر قيصر روم و زن گشتاسب و مادر اسفنديار كه نام ديگرش را ناهيد گفته اند.

كرار

(عربي) 1- (در قديم) حمله كننده؛ 2- (اَعلام) از القاب و صفات حضرت علي(ع).

كرامت

1- (در تصوف) كاري خارق العاده، كه به دست اوليا انجام مي گيرد؛ 2- داشتنِ صفات پسنديده، بزرگواري، شرافت، بخشندگي، سخاوت؛ 3- (در قديم) احترام، عزت؛ 4-بزرگداشت، هديه.

كرامت الله

(عربي) بزرگي و بخشندگي خداوند.

كريم

1- بخشنده، سخاوتمند؛ 2- از نام ها و صفات خداوند؛ 3- از صفات قرآن؛ 4- (در قديم) گران بها و ارزشمند و بزرگوار؛ 5- (اَعلام) كريم خان زند، شاه ايران [1165-1193 قمري] و بنيانگذار سلسله ي زند، كه خود را وكيل الرعايا لقب داده بود و در پايتختش شيراز، بناهاي زيبايي (ارگ، بازار، حمام و مسجد) به وجود آورد.

كريمه

(عربي) 1- گران بها، ارزشمند؛ 2- صفت هر يك از آيه هاي قرآن؛ 3- (در قديم) هر يك از آيه هاي قرآن؛ 4- زن بزرگوار، زن شريف نيكو و خوب.

كَژال

(كردي؟) در بعضي از نامنامه ها زيباروي سياه چشم معنا شده است(؟).

كسري(كسرا)

(معرب از فارسيِ خسرو)؛ (اَعلام) عنوان هر يك از پادشاهان ساساني. + ( خسرو.

كعبه

(عربي) 1- مرتفع، جاي چهارگوش، مكعب؛ 2- (اعلام) (= بيت الله الحرام): بنايي به شكل مكعب مستطيل در ابعاد حدود 12×10×15 متر در شهر مكه، در كشور عربستان سعودي، قبله گاه مسلمانان جهان و مقدسترين مكان مذهبي در اسلام.

كلثوم

(عربي) 1- پرگوشت رخسار بي ترش رويي، داراي گونه و چهره ي پر گوشت؛ 2- (به مجاز) زيبا چهره؛ 3- (اَعلام) ام كلثوم نام دختر پيامبر اسلام(ص).

كليم الله

(عربي)1- آن كه خدا با او سخن گفته است؛ 2- (اَعلام) لقب حضرت موسي(ع).

كمال

(عربي) 1- آخرين حد چيزي، نهايت، بسياري؛ 2- سرآمد بودن در داشتن صفت هاي خوب، بي عيب و نقص بودن، كامل بودن؛ 3- خردمندي و دانايي، فرزانگي، درايت؛ كاملترين و بهترين صورت و حالت هر چيز؛ 4- (در تصوف) رسيدنِ سالك به مقام محو؛ 5- (در فلسفه) صورت و حد طبيعي هر چيز؛ 6- (اَعلام) 1) كمال اصفهاني: (= كمال الدين اسماعيل)؛ 2) كمال خجندي (=كمال الدين خجندي)، خ كمال الدين. 2- 1) و2)

كمال الدين

(عربي) 1- موجب ترقي آيين و كيش؛ 2- (اَعلام)1) كمال الدين اسماعيل: (= كمال اصفهاني) [قرن 7 هجري] شاعر ايرانيِ از مردم اصفهان، كه به خاطر نوآوريهايش به خلّاق المعاني معروف شد؛ 2) كمال الدين خجندي: [قرن 8 و9 هجري] شاعر و عارف ايراني مقيم تبريز؛ 3) كمال الدين فارسي: (محمّدابن حسن) [قرن 7و 8 هجري] رياضيدان و فيزيكدان ايراني، شاگرد قطب الدين شيرازي، داراي پژوهشهايي درباره ي نور، رنگين كمان و عددهاي متحاب.

كَمند

1- (به مجاز) آنچه به وسيله ي آن كسي را گرفتار مي كنند، دام؛ 2- (در قديم) (به مجاز) گيسو.

كُميل

(عربي) 1- كامل، تمام؛ 2- (اَعلام) كميل ابن زياد: [قرن اول هجري] مسلمان عرب، از اصحاب و هواداران حضرت علي(ع)، كه به فرمان حجاج ابن يوسف كشته شد. دعاي كميل به او منسوب است.

كنعان

(عبري) 1- طبق تورات كنعان به معني «حليم و بردبار» است؛ 2- (اَعلام) 1) سرزميني در ميان رود اردن، درياي مديترانه و بحرالميت، مطابق فلسطين قديم؛ 2) نام چهارمين پسر حام.

كوثر

(عربي) (اَعلام) 1) سوره ي صد و هشتم از قرآن كريم داراي سه آيه؛ 2) (در اديان) جويبار، چشمه يا حوضي در بهشت؛ 3) نام شهرستاني در جنوب شرقي استان اردبيل.

كوروس

(= كوروش)، ( كوروش.

كوروش(كورش)

1- به نقل از« يوستي» [از مستشرقين] كوروش از كلمه ي «كورو» به معني خور يا خورشيد؛ 2- به نقل از بعضي منابع از ريشه ي بابلي به معني چوپان؛ 3- (اَعلام) نام سه تن از شاهان ايران از سلسله ي هخامنشي 1) كوروش اول: شاه انشان (ايلام) [قرن 7 پيش از ميلاد]، نياي كوروش بزرگ، كه پس از تسخير سرزمينش به وسيله ي آشور بانيپال، خراجگزار وي شد [639 پيش از ميلاد]. 2) كوروش بزرگ: شاه [559-530 پيش از ميلاد] و بنيانگذار شاهنشاهي ايران. او آخرين شاه ماد را برانداخت [550 پيش از ميلاد] وليدي [547 پيش از ميلاد] و بابل [540 پيش از ميلاد] را تسخير كرد. 3) كوروش كوچك: پسر داريوش دوم، مدعي برادر خود اردشير دوم در جانشيني پدر. در سال 401 پيش از ميلاد به ياري مزدوران يوناني روانه ي جنگ با اردشير شد، ولي از او شكست خورد و كشته شد.

كوشا

[از كوش + ا (پسوند فاعلي و صفت مشبهه)]،آن كه بسيار تلاش و كوشش مي كند، ساعي، تلاشگر.

كوشان

(از كوش (كوشيدن) + ان (پسوند صفت فاعلي))، 1- (= كوشا)، كوشا؛ 2- (اَعلام) نام قوم و سرزميني.

كوشيار

(= گوشيار)، [از گوش (نام فرشته) + يار (پسوند مبدل «داد» به معني داده)]، 1- روي هم به معني داده ي فرشته؛ [گونه ي ديگر اين واژه (گوشيار) در برخي منابع فارسي «نگهبان چهار پايان» معني شده است]. 2-(اَعلام) كوشيار گيلاني [قرن 4و5 هجري] رياضيدان و اخترشناس ايراني، از مردم گيلان، مؤلف زيج جامع، كتاب اسطرلاب، الابعاد والاجرام، في اصول حساب الهند.

كوكب

(عربي) 1- (در نجوم) ستاره؛ 2- (در گياهي) گل زينتي درشتِ پُر پَر به رنگهاي ارغواني، سفيد، زرد، قرمز يا بنفش.

كيا

1- (در قديم) پادشاه، سلطان، حاكم، فرمانروا، والي؛ 2-(به مجاز) سرور و بزرگ؛ 3- (به مجاز) حرمت، عزت، آبرو؛ 4- (اَعلام) عنوان بعضي از حكام و رؤساي طبرستان و گيلان در قديم.

كيارا

تاسه، ميل و خواهش به خوردن چيزهاي بي قاعده (ناباب) چنانكه اين حالت در زنان آبستن پديد مي آيد. [دكتر معين در جلد پنجم برهان (ص239) آورده است بنا بر قاعده ي تبديل «و» به «گ» به نظر مي رسد اصل كلمه «گيار» بوده (= ويار) و «ا» آخر كلمه الف اطلاق است در آخر شعر، و فرهنگ نويسان آن را جزو كلمه گرفته اند و در همين كتاب (منظور برهان) اين اشتباه نظير دارد].

كيارش

(از كي + آرش)، 1- در اوستا «kavi arshan» به معني كي و شهريار دلير؛ 2- (اَعلام) نام يكي از چهار پسر كيقباد است.

كيامهر

(كيا = پادشاه، سلطان، حاكم، فرمانروا + مهر = خورشيد، مهرباني و محبت)، 1- خورشيد شاه؛ 2- پادشاه مهربان و با محبت.

كيان

1- (به مجاز) سروران و بزرگان؛ 2- (اَعلام) 1) كي ها، هركدام از پادشاهان داستاني ايران از كيقباد تا دارا؛ پادشاهان و سلاطين؛ 2) نام شهرستاني در شهركرد، در استان چهارمحال و بختياري.

كيانا

(سرياني، kyānā) 1- طبيعت، جوهر؛ 2- (در اصطلاح فلاسفه) طبايع.

كياناز

(كيا+ ناز (افتخار ، فخر، تفاخر)) 1- موجب افتخار پادشاهان و سروران و بزرگان؛ 2- (به مجاز) بزرگ زاده.

كياندخت

دختر بزرگان و سروران، دختري كه نژاد و تبار او به بزرگان و سروران مي رسد.

كيان مهر

(كيان+ مهر = محبت، دوستي و خورشيد)، 1- محبت و دوستي شاهانه و بزرگوارانه، خورشيد پادشاهان و بزرگان؛ 2- (به مجاز) آن كه در ميان پادشاهان، بزرگان و سروران موقعيت ويژه دارد.

كيانوش

1- بزرگ جاويدان. [از واژه ي اوستايي «كوئي» = بزرگ، گرامي+ اَنوش = بي مرگ]؛ 2- (اَعلام) نام برادر فريدون.

كياوش

(كيا + وش (پسوند شباهت))، ويژگي آن كه مثل پادشاهان، سروران و بزرگان است.

كِيخسرو

1- (به مجاز) (در قديم) پادشاه بزرگ و والامقام؛ 2- (در پهلوي) «كي نيك نام»؛ 3- (اَعلام) 1) (در شاهنامه) شاه داستاني ايران، پسر سياوش و نوه ي كيكاووس، كه پس از كشته شدن پدرش، نزد مادرش فرنگيس در توران بزرگ شد. گودرز سردار ايراني او را به ايران آورد. او انتقام خون پدر را از افراسياب گرفت و او را در كنار درياچه ي چيچست كُشت. سرانجام با چند تن از پهلوانان به كوهي رفت و همگي در زير برف ناپديد شدند؛ 2) كيخسرو نام سه تن از شاهان سلجوقي روم. غياث الدين كيخسرو اول: شاه [588-597 ؛ 601-607 قمري]، كه در سال 597 هجري برادرش سليمانشاه دوم او را وادار به ترك سلطنت كرد، ولي با مرگ برادر دوباره تاج و تاخت را به دست آورد [حدود 601 هجري] در جريان كشور گشايي در آناطولي كشته شد. غياث الدين كيخسرو دوم: شاه [634-643 قمري] كه در جريان لشكر كشي به ارمنستان درگذشت. غياث الدين كيخسرو سوم: شاه [664-682 قمري]، كه در خردسالي به سلطنت رسيد و امور سلطنت به دست معين الدين پروانه افتاد. به فرمان تگودار، ايلخان مغول كشته شد.

كِيسان

(كي+ سان (پسوند شباهت))، 1- همانند كي، مثل كي؛ 2- (به مجاز) از بزرگان، پادشاهان و سروران.

كِيقباد

1- به معني «كي محبوب و سرور گرامي»؛ 2- (اَعلام) 1) (= قباد) (در شاهنامه) شاه داستاني ايران، نخستين شاه از سلسله ي كيانيان و از تبار فريدون، كه در البرز كوه به سر مي برد. زال پس از مرگ گرشاسپ، رستم را به جستجوي او فرستاد و او را به پادشاهي خواند. او صد سال پادشاهي كرد و پايتختش شهر استخر بود. 2) كيقباد نام سه تن از شاهان سلجوقي روم. علاءالدين كيقباد اول: شاه [615-634 قمري]، كه به وسيله ي پسرش مسموم شد و درگذشت. علاءالدين كيقباد دوم: شاه [حدود 643-655 قمري]، كه چون خردسال بود، برادرانش با او در سلطنت سهيم شدند. هنگامي كه عازم دربار ايلخان مغول بود، در راه كشته شد. علاءالدين كيقباد سوم: شاه [683 ؛ 692-693 ؛ 700-702 ؛ 704-707 قمري]، كه سلطنت ميان او و عمويش مرتب دست به دست مي شد.

كِيكاووس

1- به معني«داراي منبع فراوان»؛ 2- (اَعلام) 1) (= كاووس) (در شاهنامه) دومين پادشاه كياني؛ كه 160 سال پادشاهي كرد؛ 2) نام دو تن از شاهان سلجوقي روم. عزّالدين كيكاووس اول: شاه [608-615 قمري]؛ عزّالدين كيكاووس دوم: شاه [643-655 قمري]، كه با برادرانش قلج ارسلان چهارم و كيقباد دوم در سلطنت شريك بود. پس از حمله ي مغول به بيزانس گريخت و پايان عمر را در آوارگي گذراند؛ 3) كيكاووس ابن اسكندر (عُنصُرالمَعالي) [حدود 412- حدود 480 قمري] نويسنده ي ايراني و از اميران سلسله ي زياريان، مؤلف قابوسنامه.

كيميا

1- ماده اي فرضي كه به گمان قدما فلزاتي مانند مس و قلع را به طلا و نقره تبديل مي كند، اكسير؛ 2- (به مجاز) هر چيز ناياب و دست نيافتني؛ 3- (در قديم) (به مجاز) افسون، مكر و حيله؛ 4- (در تصوف) (به مجاز) انسان كامل مكمل كه مي تواند سالكان را تربيت كند و به مقامات عرفاني برساند

كيوان

1- زحل، ز زحل؛ 2- (در قديم) (به مجاز) آسمان.

كيواندخت

1- دختري منسوب به كيوان، يا دختر كيوان؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

كيومرث

(= گيومرت)، 1- زنده ي فاني. [جزء اول «گيو» و «گيه» به معني جان و زندگي است و جزء دوم «مرتن» صفت است به معني مردني و در گذشتني و به تعبير ديگر مردم، چون بشر فاني است او را مردني و درگذشتني ناميده اند. (از پاورقي برهان _ چ معين)] 2- معني كيومرث در تاريخ بلعمي «زنده ي گويا» آمده است؛ 3- (اَعلام) 1) (در شاهنامه) كيومرث: نخستين شاه سلسله ي پيشداديان كه 30 سال پادشاهي كرد. 2) (در اوستا) كيومرث: نخستين انسان. از نطفه ي او كه بر زمين ريخت، مَشيه و مَشيانه به صورت مرد و زن پديد آمدند.

كِيهان

گيهان، جهان، عالم، گيتي، مجموعه ي همه اشيا و پديده هاي موجود در هستي، آسمان.

كِيهانه

(كيهان + ه (پسوند نسبت))، منسوب به كيهان، ( كيهان.

گ

گراناز

(= گران ناز)، ) گران ناز.

گران ناز

1- داراي ناز، كرشمه و غمزه ي فراوان؛ 2- دارنده ي قشنگي و زيبايي زياد؛ 3- (به مجاز) جذاب و خوشايند.

گُُردآفرين

(= گُرد آفريد)، ( گُرد آفريد.

گَرشاسب

(= كرشاسپ و گرشاشپ) 1- به معني دارنده ي اسب لاغر؛ 2- (اَعلام) 1) (در شاهنامه) از پهلوانان ايراني سپاه منوچهر در جنگ با سلم و تور و خزانه دار منوچهر. گرشاسبنامه سرگذشت اوست. 2) آخرين شاه از سلسله ي پيشداديان و پسر زو كه نه سال پادشاهي كرد.

گَشتاسب

1- دارنده ي اسب آماده؛ 2- (اَعلام) نام پسر لهراسب پادشاه كيان كه خواهان پادشاهي از پدر بود، و نام پدر داريوش بزرگ پادشاه هخامنشي.

گشواد

(= كشواد)، 1- داراي بيان شيوا و فصيح است؛ 2-(اَعلام) پهلوان ايراني، پدر گودرز، ملقب به زرّين كلاه.

گشين

(گش = خوب، خوش، با ناز راه رفتن + ين (پسوند نسبت))، (به مجاز) زيبا و دوست داشتني.

گل آرا

1- آن كه حرفه اش گل آرايي است، آن كه هنر چيدن و آرايش گل ها در يك مجموعه يا قرار دادن آنها در كنار شاخ و برگ و مانند آن به جهت جلوه و زيبايي بيشتر دارد؛ 2- (اَعلام) نام مادر روشنك بنا بر بعضي از نسخه هاي شاهنامه.

گل آور

(گل + آور (جزء پسين) = آورنده، دارنده)، 1- گل آورنده، گل دارنده؛ 2- (به مجاز) زيبا و با طراوت.

گلاب

1- مايع خوشبويي كه از تقطير گل سرخ و آب حاصل مي شود؛ 2- (در عربي) ماءالورد.

گلابتون

1- (در صنايع دستي) رشته هاي نازك طلا و نقره (امروزه اغلب اكليلي به رنگ طلا يا نقره) كه همراه تارهاي ابريشم در زري بافي به كار مي رود؛ 2- گل هاي برجسته از رشته هاي طلا و نقره كه روي پارچه مي دوزند؛ 3- ابريشم بافته اي به رنگ مو همراه با منگوله كه به دنباله ي گيس مي بندند.

گِلاره

(كردي، gilāra ) 1- مردمك چشم؛ 2- حبه ي انگور.

گل افروز

(گل + افروز (جزء پسين) = افروزنده) (به مجاز) زيبا، لطيف و با طراوت.

گل افشان

(در قديم) افشاننده ي گل يا ريزنده ي گل، گل فشان.

گُلاله

(= كُلاله) 1- مو و كاكل مجعد و پيچيده؛ (در عربي)، نوعي پيراهن، قميص. + كُلاله.

گُلان

(گل + ان/ an _/ (پسوند نسبت يا نشانه ي جمع در فارسي))، 1- منسوب به گل؛ 2- گلها؛ 3- (به مجاز) زيبارو و لطيف.

گِلاويژ

(كردي،gilāvež) نام ستاره اي كه در شب هاي تابستان نمايان مي شود؛ ستاره ي سهيل.

گلايل(گلايول)

(فرانسوي؛glaïeul ) 1- (در گياهي) گل زينتيِ زيبا به رنگ هاي مختلف كه آرايش خوشه اي يك طرفي با خوشه هاي دراز و برگ هاي شمشيري دارد؛ 2- گياه اين گل كه علفي، خودرو، يا زينتي است و با بنه تكثير مي شود.

گلباران

1- گل ريزان، گل پاشان، ريختن و پاشيدن گل؛ 2- ريختن گلِ فراوان بر سر كسي يا جايي معمولاً به قصد تمجيد و بزرگ داشت.

گل بخت

(گل + بخت = سرنوشت، طالع)، (به مجاز) زيبا و لطيف و دوست داشتني.

گلبَر

1- آن كه سينه و آغوشش چون گل لطيف و نازك است؛ 2- (در گياهي) گونه ي گل ها، چون گل سرخ، زرد و جز آن.

گلبرگ

(= برگ گل) 1- (در گياهي) هر يك از برگهاي يك گل، برگ گل؛ 2- (به مجاز) (دختر) همچون برگ گل؛ 3- (به كنايه) معشوقه اي كه بدنش مانند برگ گل لطيف و نازك باشد؛ 4- (در قديم) (به مجاز) چهره، رخسار.

گلبوته

1- گل، گل و بته؛ 2- (به مجاز) محبوب و معشوق؛ 3- (به مجاز) خوب و دوست داشتني.

گل بهار

[گل + بهار = فصل اول سال، شكوفه ي درختان خانواده ي مركبات، گياهي زينتي از خانواده ي كاسني، بابونه، بهارنارنج؛ (به مجاز) بخش آغازين يا دوره ي شادابيِ هر چيز]، 1- به معناي گلِ بهاري، گلِ گياه بابونه، بهار نارنج و كاسني، گلِ تازه و شاداب؛ 2- (به مجاز) زيبا و با طراوت.

گلپاره

(گل+ پاره = جزء پسين بعضي كلمه هاي مركب به معني «قطعه» و «تكه»)، 1- قطعه ي گل، تكه ي گل؛ 2- (به مجاز) زيبا و با طراوت.

گلپر

1- (در گياهي) دانه ي معطري به شكل پولك هاي زرد كوچك كه دارويي است و كوبيده ي آن به صورت چاشني غذا مصرف مي شود؛ 2- گياه اين دانه كه علفي يك ساله يا پايا و خودرو يا كاشتني است.

گلپري

[گل+ پري = (به مجاز) زيباروي و داراي اندام ظريف] (به مجاز) زيباروي با طراوت كه داراي اندام ظريف مثل پري است.

گلپسند

(گل+ پسند = جزء پسين بعضي از كلمه هاي مركب به معني «پسنديده» يا «قبول شونده») (به مجاز) زيباروي مورد پسند.

گل پيكر

ويژگي آن كه پيكرش مثل گل زيبا و لطيف است، گل اندام.

گل جهان

1- ويژگي كسي كه به لحاظ خصوصيت ويژه اي (نظير زيبايي) در دنيا ممتاز و سرآمد باشد؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

گل چمن

1- گلِ چمن؛ 2- (به مجاز) زيباروي و لطيف و خرّم.

گلچهر

1- (= گل چهره)، ( گل چهره؛ 2- (اَعلام) «گلچهر» نام معشوقه ي اورنگ در افسانه هاي ايراني.

گل چهره

(به مجاز) داراي چهره اي مانند گل، زيبا روي، گل رخ.

گلچين

1- آن كه گل مي چيند، گل چيننده؛ 2- (به مجاز) آن كه از بين يك مجموعه بهترين را انتخاب مي كند؛ 3- (به مجاز) ويژگي آن كه از بين يك مجموعه به عنوان بهترين انتخاب شده باشد، برگزيده، منتخب.

گل خندان

(= گلخند)، ( گلخند.

گلخنده

(= گلخند)، ( گلخند.

گلدار

(گل+ دار = جزء پسين بعضي از كلمه هاي مركب به معني «دارنده» يا « نگه دارنده و محافظ»)، 1- آن كه داراي گل (صفات گل) است؛ 2- (به مجاز) لطيف و زيبارو.

گلدانه

(گل+ دانه = بذر) 1- بذرِ گل؛ 2- (به مجاز) آن كه ويژگي گل شدن (زيبا، لطيف و با طراوت) را دارد.

گلدخت

(گل+ دخت = دختر)، 1- دخترِ گل، دخترِ داراي صفات گل؛ 2- (به مجاز) زيبا و لطيف.

گلديس

(گل+ ديس (پسوند شباهت))، 1- چون گل، مانند گُل؛ 2- (به مجاز) زيبارو و لطيف.

گلرخ

(در قديم) (به مجاز) داراي چهره اي مانند گل، زيبا روي، گل چهره.

گلريز

1- (در موسيقي ايراني) گوشه اي در دستگاه شور؛ 2- (در قديم) داراي نقش گل، به ويژه گل سرخ؛ 3- (در قديم) (به مجاز) ريزنده ي پاره هاي آتش؛ 4- نوعي آتش بازي.

گلزاد

(گل + زاد = زاده)، 1- آن كه چون گل متولد شده، آن كه مادرزاد گل است؛ 2- (به مجاز) زيبارو و لطيف.

گلزار

1- (= گلستان)، ( گلستان؛ 2- (در قديم) (در موسيقي ايراني) از الحان قديمي.

گلزر

1- گل طلا، گل طلايي رنگ؛ 2- (به مجاز) زيبا و لطيف.

گلزري

(= گلزر)، ( گلزر.

گلسا

(گل + سا (پسوند شباهت))، 1- چون گل، مانند گل؛ 2- (به مجاز) زيبارو و لطيف.

گلستان

1- جايي كه در آن گل هاي بسيار و گوناگون پرورش مي دهند، گلزار، گلشن؛ 2- (اَعلام) 1) كتاب فارسي از سعدي، شامل حكايتهايي به نثر همراه با شعر، غالباً با نتيجه گيريهاي اخلاقي [تأليف در 656 هجري]، از مؤثرترين كتابها در شكل گيري نثر فارسي از قرن 8 به بعد؛ 2) استاني در شمال ايران، در جنوب غربي درياي خزر.

گلستانه

(گلستان + ه/e-/ (پسوند نسبت))، منسوب به گلستان، - گلستان. 1-

گل سرخ

1- هر گلي كه سرخ باشد، وَرد؛ 2- (به مجاز) زيبارو. [گل سرخ داراي دسته هاي مختلف است، ورد احمر، سوري، گل محمّدي].

گل سيما

(= گلرخ)، ( گلرخ.

گلشا

(گل + شا = مخفف شاد) (= گلشاد)، گ گلشاد.

گلشاد

1- گل شاد و خندان، شادان مثل گل؛ 2- (به مجاز) زيبا و با طراوت.

گلشكر

[گل + شكر= (در قديم) (به مجاز) لب معشوق، زيبارو]، لب گلگون معشوق، گلِ زيبارو.

گلشَن

1- (در قديم) گلستان؛ 2- (به مجاز) خانه، + ( گلستان.

گلشيد

(گل + شيد = درخشان، روشن، خورشيد)، 1- گلِ درخشان؛ 2- گلِ خورشيد (آفتاب)؛ 3- (به مجاز) زيبا و درخشان. + ن.ك. گلمهر.

گلطلا

(= گلزر)، ( گلزر.

گلعذار

(= گل چهره)، ( گل چهره.

گلفام

(در قديم) به رنگ گل سرخ، گلگون.

گلفر

1- با فر و شكوه گل (زيبا و لطيف و با شكوه)؛ 2- (به مجاز) زيبارو و لطيف.

گل گيس

ويژگي آن كه گيسوانش چون گل خوشبو، خوش رنگ و لطيف است.

گلمهر

(گل + مهر = خورشيد) 1- (به مجاز) آفتاب، گل خورشيد، گل آفتاب، گل آفتاب گردان؛ 2- (در زبان انگليسي)sun flower.

گلنار

نوعي گل (گلِ ناز).

گلنام

نوعي گل (گلِ ناز).

گل نسا

[گل = (در قديم) (به مجاز) صورت زيبا + نسا = زنان]، 1- زيباروي زنان؛ 2- (به مجاز) بسيار زيبارو.

گلنوش

[گل = (در قديم) (به مجاز) صورت زيبا + نسا = زنان]، 1- زيباروي زنان؛ 2- (به مجاز) بسيار زيبارو.

گلي

(گل + ي (پسوند نسبت))، 1- منسوب به گل؛2- به رنگ سرخ، به گونه ي گل، به رنگ گل؛ 3- نام نوعي ياقوت كه آن را وردي نيز گويند؛ 4- (به مجاز) زيبا رو و لطيف.

گُلين

1- (در قديم) به رنگ گل سرخ؛ 2- (به مجاز) زيبا و شاداب؛ 3- (در تركي)/galin/ عروس.

گودرز

(اَعلام) 1) (در شاهنامه) سردار ايراني عصر كيكاووس و كيخسرو، پسر گشواد و داراي 78 پسر، كه همه از پهلوانان بودند. او در خواب از وجود كيخسرو خبر يافت و گيو را به جستجويش به توران فرستاد. در جنگ يازده رخ پيران را كشت. كيخسرو او را وصي خود قرار داد؛ 2) شاه اشكاني [45-51 ميلادي] كه از سال 41 ميلادي با وردان بر سر پادشاهي كشمكش داشت و سرانجام با كشته شدن وردان به دست بزرگان پارتي به پادشاهي رسيد. كتيبه اي از او به زبان يوناني در بيستون باقي است.

گوزل

(تركي) 1- زيبا، خوشگل، قشنگ؛ 2- ظريف، برازنده، خوب، نيكو، نازنين.

گوهر

1- هر كدام از سنگ هاي قيمتي مانند الماس، زمرد و ياقوت، مرواريد؛ 2- (به مجاز) اصل و نسب، نژاد؛ 3- (به مجاز) نهاد و سرشت؛ 4- (به مجاز) هر شخص يا چيز و والا و نفيس؛ 5- (به مجاز) اشك؛ 6- (در قديم) (به مجاز) هر يك از چهار عنصر (آب، خاك، باد، آتش)؛ 7-(در عرفان) روح، نفس ناطقه، حقيقت انسان كامل و معاني و صفات را گويند.

گوهرشاد

1- (به مجاز) آن كه ارزشمند و ارجمند و خوشحال است؛ 2- (اَعلام) نام دختر ميرعماد (خطاط مشهور ايران) و چند زن ديگر در تاريخ از جمله زن سلطان شاهرخ ميرزا پسرِ امير تيمور گوركاني.

گوهرناز

[گوهر = (به مجاز) نهاد و سرشت، هر شخص يا چيز والا و نفيس+ ناز = كرشمه، غمزه، قشنگ، زيبا] 1- ويژگي شخصي كه در نهاد و سرشت او ناز و غمزه هست؛ 2- شخص (زن) ارزشمند، والا و نفيس كه قشنگ و زيباست.

گويچك

(تركي) زيبا، رعنا، قشنگ، خوشگل، دلپسند.

گيتا

جهان، آفرينش برابر با گيتي از واژه ي اوستايي «گئيتا /gaeta» برابر با گيتي، جهان، جهان آفرينش.

گيتي

1- جهان، دنيا، كره ي زمين؛ 2- (در نجوم) كيهان.

گيتي افروز

1- روشن كننده ي دنيا، فروزنده ي دنيا؛ 2- كنايه از آفتاب؛ 3- (به مجاز) زيبارو.

گيسو

1- موي بلند سر؛ 2- (در نجوم) (= شَِعر بِرنيكه) صورت فلكي در آسمان نيمكره ي شمالي ميان صورتهاي عوّا، جاثي و حيّه؛ 3- (در عرفان) طريق طلب را به عالم هويت گويند و حبل المتين [ريسمان محكم يا شريعت اسلام] عبارت از آن است.

گيلان

(گيل = قوم ساكن گيلان + ان (پسوند مكان)) سرزمين گيل ها.

گيلدا

(گيل = قوم ساكن گيلان + دا = دادن، آفريدن، ساختن) (به مجاز) پرورش يافته ي مردم گيل (گيلان).

گيو

(اَعلام) (در شاهنامه) يكي از پهلوانان داستاني ايراني پسر گودرز، داماد رستم و پدر بيژن. براي آوردن كيخسرو به توران رفت. در پايان كار كيخسرو از جمله ي همراهان او بود، كه در برف ناپديد شدند.

ل

لاچين

(تركي) شاهين شكاري، شاهين سفيد، باز شكاري.

لادن

1- (در گياهي) گل زينتي به رنگ زرد، قرمز يا نارنجي؛ 2- گياه اين گل كه علفي يا پايا و رونده يا بالارونده است و گل و برگ آن مصرف دارويي دارد؛ 3- (در قديم) نوعي صمغ گياهي معطر؛ 3- (اَعلام) (در شاهنامه) نام محلي كه گودرز و طوس با پيران در آنجا جنگيد.

لاريسا

[لاري = (منسوخ) نوعي سكه ي نقره اي كه در فارس ضرب مي شده است + سا = (پسوند شباهت)] 1- شبيه به لاري، مثل لاري؛ 2- (به مجاز) نفيس و با ارزش؛ 3- (در قديم) شهري بود در كنار دجله از آنِ دولت ماد،كه بعد به تصرف پارسها در آمد؛ 4- (اَعلام) نام شهري در يونان.

لاله

1- (در گياهي) گلي به شكل جام و سرخ رنگ كه بر روي پايه اي بلند قرار دارد؛ 2- گياه اين گل كه علفي، پايا و زينتي است و پياز دارد؛ 3- (به مجاز) شخص فداكاري كه در راه آرمان ديني يا ملي به شهادت رسيده است؛ 4- (به مجاز) گونه ي زيبا و گلگون؛ 5- (در ادب عرفاني) نتيجه ي معارف را كه مشاهده كنند لاله گويند، نيز كنايه از چهره ي گلگون محبوب است كه عاشق مهجور را داغدار مي كند.

لاله زار

1- زميني كه در آن لاله ي فراوان روييده باشد؛ 2- (به مجاز) چهره ي سرخ و لطيف.

لاوين

(اَعلام) نام يكي از مناطق مرزي غرب ايران.

لطافت

(عربي) 1- لطيف بودن، نرمي؛ 2- طراوت و زيبايي؛ 3-(در قديم) مهرباني، لطف، رأفت؛ 4- ظريف و حساس بودن؛ 5- (در قديم) (به مجاز) نغزي و خوشايندي.

لطف الله

(عربي) 1- بخشش پروردگار؛ 2- (اَعلام) امير [461-762 قمري] سربداري خراسان، كه پس از كشته شدن حيدر سربداري بر تخت نشست، ولي او هم پس از يك سال و چند ماه كشته شد.

لَطيف

(عربي) 1- نرم و خوشايند، ظريف و زيبا؛ 2- ملايم و خوش آهنگ؛ 3- (به مجاز) چابك و ماهر در نواختن؛ 4- حساس؛ 5- از نام ها و صفات خدا؛ 6- (در قديم) خوشگوار؛ 7- (در قديم) (به مجاز) معشوقِ ظريف و زيبا؛ 8- سنجيده و دقيق و بديع؛ 9- نكته سنج؛ 10- (در حالت قيدي) (درقديم) (به مجاز) با ظرافت و مهارت.

لَطيفه

(عربي، لطيفة) 1- (به مجاز) حكايت يا عبارت كوتاه و خنده آور كه براي شادي و خنداندن ديگران گفته مي شودا؛ 2- (به مجاز) نوعي شيريني نرم و لطيف كه خمير آن را از شكر و كره يا روغن، آب و تخم مرغ تهيه مي كنند و در وسط آن هم خامه مي ريزند؛ 3- (در قديم) (به مجاز) سخن كوتاه حاوي نكته اي بديع، نكته ي سنجيده و جالب؛ 4- (در قديم) (به مجاز) امر بسيار دقيق و ظريف كه قابل درك است ولي قابل تعريف نيست؛ 5- (به مجاز) (در فلسفه ي قديم) چيز غير مادي چنان كه روح؛ 6- (در قديم) لطف، رحمت؛ 7- (در قديم) (به مجاز) زبده، برگزيده؛ 8- (در فلسفه ي قديم) لطيف.

لَعبا

(عربي) (مؤنث اَلْعَب)، زيباترين.

لُعبت

(عربي) 1- زن زيبا روي و خوش اندام؛ 2- (در قديم) هر چيز بسيار جالب و شگفت انگيز؛ 3- (در قديم) (به مجاز) بت و صنم؛ 4- (در قديم)(به مجاز) هر يك از سنگ هاي گران بها يا هر كدام از احجار كريمه.

لعيا

(معرب از عبري ليا = ليئه = خسته) 1- خسته؛ 2- (اَعلام) نام زن حضرت يعقوب (ع). + ن.ك. ليا.

لِقا

(عربي) 1- (در قديم) ديدار، ملاقات، چهره ، صورت؛ 2- (در تصوف) پيدا شدن استعدادي در دل سالك تا حق در آن ظاهر شود.

لقمان

(عربي) 1- (اَعلام) 1) سوره ي سي و يكم از قرآن كريم داراي سي و چهار آيه؛ 2) شخصي كه در قرآن از او به صورت مردي فرزانه ياد شده كه فرزند خود را به خداپرستي و رفتار خوب پند مي دهد و در ادبيات دوره ي اسلامي شهرت يافته است.

لميا

(عربي، لمياء) (مؤنث المي)، 1- زن گندمگون لب؛ 2- (اَعلام) نام يكي از زنان محدثه در اسلام.

لَميعه

(عربي، لَميَعة) درخشان و روشن.

لَنا

(عربي) نصيب و بهره.

لون

(عربي، لَون) 1- (در قديم) رنگ؛ 2- (به مجاز) نوع، گونه. [اين واژه با نام لون/ leven/ (فِبوس لون) شيميدان آمريكايي متولد روسيه (1869-1940 ميلادي) كه به خاطر پژوهش هايش درباره ي اسيدهاي نوكلئيك و تشكيل نوكلئوتيدها معروف شده، هم نويسه مي باشد].

لُهراسب

1- (در اوستايي) به معني صاحب اسب تندرو؛ 2- صفتي براي خورشيد؛ 3- (اَعلام) (در شاهنامه) سومين شاه سلسله ي كياني، كه كيخسرو او را به جانشيني خود برگزيد. او آتشكده ي آذر برزين را بنيان نهاد، 120 سال پادشاهي كرد و به دست ارجاسپ توراني كشته شد.

ليا

(عبري) 1- (= ليئه)، خسته؛ 2- (اَعلام) دختر بزرگ «لابان» كه يعقوبِ پيامبر وي را به همسري قبول كرد.

لَيان

1- (در قديم) درخشان، تابان؛ 2- فروغ آينه و تيغ؛ 3- فروغ و روشنايي كه در پي هم بدرخشند. [لَيان با واژه ي ليان/liyān / هم نويسه است. ليان: شهر قديمي ايلامي، كه آثاري از آن در تپه اي در 11 كيلومتري جنوب بوشهر به دست آمده به زبان ايلامي است.]

لَيانا

(ليان + ا (پسوند نسبت))، منسوب به ليان، ب لَيان.1- ، 2- و 3-

لَيث

(عربي) 1- سخت، شديد؛ 2- شير، اسد؛ 3- (به مجاز) دلير و شجاع؛ 4- (اَعلام) 1) لَيث ابن بختري مرادي [قرن 2 هجري] از ياران امام باقر(ع) و امام صادق(ع) كه كنيه او ابوبصير بوده است؛ 2) چهارمين امير [296-298 قمري] سلسله ي صفاريان. فارس را تصرف كرد ولي از سپاهيان خليفه شكست خورد و اسير شد و او را در بغداد كشتند.

ليديا

(فرانسوي) (= ليدي، ليديه، لوديه) دولت پيشين در غرب آسياي صغير، كه به وسيله ي مهاجران يوناني پديد آمده بود، در سده ي 7-6 پيش از ميلاد رونق داشت و پايتختش سارد(سارديس) بود. اين دولت به وسيله ي كورش منقرض شد و جزء ايالتي از ايالت هاي ايران باستان درآمد.

ليلا

(عربي) (مؤنث اليل) 1- درازترين و تارترين شب [صفتي براي زنان به لحاظ گيسوان آنها]؛ 2- سرخوشي از مي؛ 3- (اَعلام) دختر حطيم از زنان پيامبر اسلام.

ليلوفر

(= نيلوفر)، ( نيلوفر.

ليلي

(عربي) (= ليلا)، ، ليلا. 1- و 2-

ليلي

(عربي _ فارسي) 1- منسوب به ليل، به معني شبانه، شبانگاه، شبانگاهي؛ 2- (اَعلام) شخصيت داستاني در ادبيات كشورهاي اسلامي دختر مهدي ابن سعد (مهدي ابن ربيعه)، معشوق قيس ابن مُلَوَّح عامري ملقب به مجنون.

لي لي

(مترادف لالا) لفظي كه در جشن ها (عروسي ها) براي ابراز شادي و انبساط خاطر به صورت مكرر ادا كنند.

لَيليا

1- شب؛ 2- (در عربي) ليل؛ 3- [هزاورش LYLYA (در پهلوي) shap (شب)].

لَيِنا

(عربي) (مؤنث الين) 1- نرم تر؛ 2- (به مجاز) مهربان تر، خوشخوتر.

م

مؤمن

(عربي) 1- (در اديان) آن كه به خدا و پيغمبر ايمان دارد و اصول ديني را رعايت مي كند، ديندار، متدين؛ 2- (به مجاز) مسلمان؛ 3- (اَعلام) سوره ي چهلم از قرآن كريم داراي هشتاد و پنج آيه؛ 4- از نام ها و صفات خداوند.

مؤمنه

(عربي) (مؤنث مؤمن)، ( مؤمن. 1- و 2-

مؤيد

(عربي) 1- تأييد كننده؛ 2- (اَعلام) مؤيد بلخي: (= ابوالمؤيد بلخي) [قرن 4 هجري] شاعر و نويسنده ي ايراني دوره ي ساماني، مؤلف شاهنامه ي منثور معروف به شاهنامه ي مؤيدي، داستان منظوم يوسف و زليخا و كتاب عَجايبُ البُلدان.

مائده

(عربي) (مؤنث مائد) 1- (درقديم) خوردني، طعام؛ 2- سفره اي كه بر آن غذا مي گذارند؛ 3- (اَعلام) سوره ي پنجم از قرآن كريم، داراي صد و بيست آيه.

ماتينا

نام ساتراپ نشينِ [ولايت تحت امر حاكم يا والي در ايران دوران هخامنشي] شمال شرقي ارمنستان كه به دست كياكسار يا (هوخشتره) فتح شده است و در زمان داريوش اول از ارمنستان مجزا شده است.

ماجد

(عربي) داراي مجد و بزرگي، بزرگوار.

ماجده

(عربي) (مؤنث ماجد)، زنِ بزرگوار.

ماديار

(ماد = مادر + يار = كمك كننده، ياور، مددكار) ياور و كمك كننده مادر، مددكار براي مادر.

مارال

1- (تركي) مرال، گوزن، آهو؛ 2- (به مجاز) زيبا و خوش اندام.

مارتيا

(پهلوي) 1- آدمي، انسان؛ 2- (اَعلام) نام پيشواي شورش عيلام در كتيبه ي بيستون، منسوب به داريوش اوّل.

ماردين

1- نام يكي از شهرهاي كردستان تركيه است كه در دامنه ي جنوبي قراجه داغ واقع است؛ 2- (اَعلام) جزيره مشرف بر دُنيسرودارا.

ماري

گونه ي ديگري از مريم _ مادر حضرت عيسي مسيح(ع) _ كه در زبان هاي اروپايي رايج است. [ماري نوعي گشتار آوا شناختي از مريم در زبان فرانسوي است].

ماريا

(اَعلام) نام دختر ارته باذ [پادشاه ماد] به قول پلوتارك كه با غير ايرانيان (اومن يوناني) ازدواج كرد. نام اين دختر به قول آريان «آرتونيس» مي باشد.[ماريا نوعي گشتار آوا شناختي از مريم در زبان هاي اسپانيايي و آسيايي است].

مارينا

دارنده ي هر چيز ارزشمند.

ماريه

1- زنِ سفيد و براق، بسيار درخشنده؛ 2- (اَعلام) نام همسر قبطي پيامبر اسلام(ص) و مادر ابراهيم ابن محمّد پسر پيامبر اسلام(ص).

مازيار

(= ماه ايزديار، مازديار) 1- صاحبِ كوه ماز؛ 2- (اَعلام) پسر ونداد هرمز از فرزندان سوخراي بزرگ، وي از سال 208 هجري قمري از جانب مأمون حاكم طبرستان، رويان و دماوند شد و در اندك مدتي سراسر طبرستان را به تصرف درآورد وي از سال 224 هجري قمري به دستياري افشين از فرمان خليفه سرپيچيد و با بابك خرمدين پيمان بست. ولي كوهيار برادر وي به اميد اينكه خود بر طبرستان حكومت كند وسايل دستگيري مازيار را به دست عمال خليفه فراهم ساخت. مازيار به سال 255 هجري قمري در بغداد به قتل رسيد.

ماشاءالله

(عربي) 1- (شبه جمله) آنچه خداوند بخواهد، (برگرفته از قرآن كريم) 2- (به مجاز) هنگام تعجب و تحسين براي دفع چشم بد گفته مي شود، چشمِ بد دور؛ 3- (اَعلام) ماشاءالله: [حدود 200 هجري] دانشمند يهودي ايراني، مؤلف كتابهايي در احكام نجوم، كه به لاتيني ترجمه شده است و قديمي ترين كتاب موجود درباره ي قيمت كالاها به زبان عربي است.

ماكان

(عربي) 1- (در قديم) آنچه بوده است؛ 2- (اَعلام) نام پسر كاكي از سران ديالمه [قرن 3و 4 هجري] كه در آغاز نزد ابوالحسين ناصر در گرگان بسر مي برد و از سران با نفوذ او بود و مدتي از جانب وي بر «تميشه» حكومت مي كرد.

مالِك

(عربي) 1- آن كه صاحب مِلك يا املاكي است؛ 2- آن كه دارنده و صاحب اختيار چيزي يا كسي باشد؛ 3- از نام ها و صفات خداوند؛ 4- (در اديان) ملك الموت گيرنده ي جان؛ 5- (اَعلام) 1) مالكِ اشتر: [قرن اول هجري] صحابي پيامبر اسلام(ص) و سردار حضرت علي(ع) در جنگهاي جمل و صفين. در هنگام عزيمت به مصر به عنوان والي آن سرزمين، به دست مخالفان مسموم شد؛ 2) مالك ابن انس: [93-179 قمري] فقيه مسلمان از مردم مدينه، بنيانگذار مذهب مالكي، مذهب هاي اهل سنت، مؤلف كتاب اَلمُوَطا، كه اساس مذهب مالكي است. 3) مالك ابن عوف: [قرن اول هجري] از صحابه ي پيامبر اسلام (ص)، كه در جنگ هاي شام كشته شد؛ 4) مالك دينار: (= مالك ابن دينار) [قرن 2 هجري] از زاهدان معروف مسلمان در بصره كه در پارسايي ضرب المثل شده است.

مامَك

(مام= مادر+ ك/ ak -/ (پسوند تحبيب))، 1- (در قديم) مادر؛ 2- خطاب محبت آميز به فرزند دختر؛ 3- زن پير؛ 4- مادرك (مهربان).

مانا

(صفت از ماندن) 1- ماندني، پايدار؛ 2- (در پهلوي) مانند و مانند بودن.

ماندانا

1- (در يوناني) mav avn ؛ 2- (در پارسي باستان) mand به معني عنبر سياه؛ 3- (اَعلام) [قرن 6 پيش از ميلاد] دختر آستياگس (= ايشتوويگو) آخرين پادشاه ماد، زن كمبوجيه ي اول و مادر كوروشِ كبير.

ماندگار

كسي كه در جايي اقامت (دايمي و طولاني) كند، پايدار، با دوام، ماندني. [در فرهنگ معين آمده: گاه اين كلمه را براي فرزندي دهند كه برادران و خواهران قبل از او در كودكي فوت كرده اند (براي تفأل به ادامه زندگي او)].

مانِلي

(مازندراني)، 1- بمان برايم (؟)؛ 2- (اَعلام) (نام شخصيتي در شعر علي اسفندياري (نيما يوشيج)).

ماني

1- ماني (در لغت) به معني «انديشمند» است؛ 2- (اَعلام) [215-276 ميلادي] بنيان گذار آئين مانوي، وي پسر «فاتك» بود و در ايام جواني به آموختن علوم و حكمت و غور و مطالعه در اديان زرتشتي و عيسوي و ساير دين هاي زمان خويش پرداخت و در 24 سالگي ادعاي پيامبري كرد و آئين خود را آشكار ساخت. آموزه هاي خود را در كتابي به نام شاپورگان نوشت و به نزد شاپور اول ساساني برد و مورد پذيرش او قرار گرفت. ولي بعداً شاپور او را تبعيد كرد و ماني به هند، تبت و چين رفت. در زمان هرمز به ايران بازگشت [272 ميلادي] و مورد پذيرش شاه قرار گرفت و به انتشار آيين خود پرداخت. ولي بهرام اول جانشين هرمز او را دستگير و محاكمه كرد و كشت. از كتابهاي ديگر ماني ارژنگ بوده است.

مانيا

1- (در پارسي باستان) خانه، سراي؛ 2- (در پهلوي) برابر با واژه ي مان به معني خانه و مسكن؛ 3- (در يوناني، mania) شيدايي، عشقِ شديد، شوقِ مفرط، شيفتگي؛ 4- (اَعلام) 1) نام زن زِنيس حاكم ولايت اِاُلي جزو ايالات تحت فرماندهي فرناباذ [سردار بزرگ ايران در زمان اردشير دوم هخامنشي] ؛ 2) مانيا اسكو دوسكا معروف به ماري كوري، فيزيك دان شهير فرانسوي.

ماه

1- (در نجوم) جِرم آسماني نسبتاً بزرگي كه شب ها به صورت لكه ي روشن بزرگي از زمين ديده مي شود و هر 29 تا 30 شبانه روز يك بار دور زمين مي گردد؛ 2- قمر؛ 3- (در گفتگو) (به مجاز) بسيار خوب و دوست داشتني؛ 4- (در گفتگو) (به مجاز) زيبا و قشنگ؛ 5- (در گفتگو) (به مجاز) به صورت دلنشين و زيبا؛ 6- (در قديم) (به مجاز) دختر و زن زيباروي؛ 7- (در قديم) (به مجاز) چهره ي زيبا.

ماه پسند

(ماه + پسند = جزء پسين بعضي از كلمه هاي مركّب، به معني «پسنديده» يا «قبول شوند») 1- ويژگي كسي كه پسنديده و مورد قبول ماه مي باشد؛ 2- (به مجاز) زيباروي چون ماه.

ماه طَلعت

(فارسي _ عربي)، 1- ماه سيما، ماه چهره؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

ماه گل

1- گلِ ماه؛ 2- (به مجاز) زيبارو. + ن.ك. مَهگل.

ماه منير

(فارسي _ عربي) 1- ماه درخشان و تابان؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

ماه آفرين

1- آفريده ي ماه؛ 2- (به مجاز) زيبارو(ي)؛ 3- (اَعلام) نام يكي از زنان فتحعلي شاه قاجار و مادر زبيده.

ماهان

(اَعلام) 1) نام پسر كيخسرو، پسر اردشير، پسر قباد؛ 2) نام يكي از شهرهاي استان كرمان؛ 3) نام دشت بزرگي در مغربِ تبريز.

ماهانا

(ماهان+ ا (پسوند نسبت)) منسوب به ماهان، ( ماهان.

ماه پري

1- پريِ مانند ماه؛ 2- (به مجاز) بسيار زيبا.

ماه پيكر

1- صفت آن كه پيكرش مانند ماه زيبا و دل انگيز باشد؛ 2-(به مجاز) معشوقِ زيبا.

ماهتاب

پرتو ماه، شعاع ماه، نور ماه، مهتاب.

ماه تابان

1- آن كه چهره اش مثل ماه تابان است؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

ماه جهان

(به مجاز) زيباي جهان.

ماهِد

1- گسترنده، گستراننده؛ 2- نامي از نامهاي باري تعالي.

ماه دخت

(ماه + دخت = دختر) 1- دختر ماه، دختري كه مانند ماه است؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

ماهِده

(مؤنث ماهِد)، ( ماهِد.

ماهر

(عربي) آن كه در انجام كار و فن هنري استاد باشد و آن را بخوبي انجام دهد، حاذق، چيره دست.

ماهرخ

(= ماه چهر)، ( ماه چهر.

ماهرخسار

(= ماه چهر)، ( ماه چهر.

ماهرو

(= ماه چهر)، ( ماه چهر.

ماهره

(عربي) (مؤنث ماهر)، ع ماهر.

ماه سيما

(= ماه چهر)، ( ماه چهر.

ماه صنم

(فارسي _ عربي) از نام هاي مركب، ، ماه و صنم.

ماهك

(ماه+ ك/-ak/ (پسوند تصغير و تحبيب)) 1- خوبروي كوچك، معشوقك زيباروي و يا خوبروي دوست داشتني و زيباروي محبوب.

ماهكان

(ماهك+ ان (پسوند نسب)) منسوب به ماهك، ( ماهك.

ماه منظر

آنچه كه داراي منظري چون ماه باشد، ماه چهر. + آ ماه چهر.

ماهناز

(ماه + ناز = قشنگ، زيبا) ماهروي زيبا.

ماه نِسا

1- ماهِ زنان؛ 2- (به مجاز) زيبا رو در ميان زنان، زيبارو.

ماه نگار

(ماه + نگار = معشوق) (به مجاز) معشوقه ي زيبارو.

ماه نوش

1- ماه جاويدان و هميشگي؛ 2- (به مجاز) زيباروي هميشه زيبا.

ماهور

(ماه + وَر (پسوند دارندگي))، 1- داراي ويژگي و صفت ماه؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

ماهوَر

(ماه + وَر (پسوند دارندگي))، 1- داراي ويژگي و صفت ماه؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

ماه وش

(= مهوش) ماه مانند، مانند ماه؛ (به مجاز) رعنا و زيبا و معشوقه، زيبا و درخشان. + ن.ك. مَهوش.

ماهيار

(اَعلام) (در شاهنامه) 1) يكي از دو وزير دارا و از قاتلان او، كه خود او هم به فرمان اسكندر كشته شد؛ 2) پدر آرزو و پدر زن بهرام گور، كه گوهر فروش بود؛ 3) ماهيار نوابي: [1291-1379 شمسي] زبان شناس ايراني، پژوهشگر فرهنگ ايران باستان و استاد دانشگاه، از مردم شيراز و استاد دانشگاه. مترجم درخت آسوريك و يادگار زريران، مؤلف كتاب شناسي ايران (10 جلد)، ناشر گنجينه ي دستنويس هاي پهلوي و پژوهش هاي ايراني.

ماهين

(ماه + ين (پسوند نسبت))، 1- منسوب به ماه؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

مايا

1- (اوستايي) منش نيك، بخشنده؛ 2- (اَعلام) 1) (در روم باستان) اِلهه ي فراواني سبزه و بهار در نزد روميان؛ 2) قوم سرخپوست بومي آمريكاي مركزي، كه زبان ويژه ي خود را دارند و پيش از ورود سفيد پوستان، تمدن درخشاني داشتند.

مايسا

نام گياهي كوچك و يك ساله كه بسيار ظريف است.

مبارك

(عربي) داراي آثار يا تأثيرات خوب، داراي بركت و خير و خوشي، خوش يمن، خجسته، فرخنده.

مباركه

(عربي) (مؤنث مبارك)، ( مبارك.

مُبشر

(عربي) آن كه خبر خوش و مژده مي دهد، نويد دهنده.

مبين

(عربي) 1- روشنگر، آشكار كننده؛ 2- (درقديم) آشكار، هويدا، روشن؛ 3- (در قديم) نوراني، روشن.

مبينا

(عربي) (مؤنث مبين)، ( مبين.

مبينه

(عربي _ فارسي) (مبين + ه (پسوند نسبت))، منسوب به مبين، ( مبين.

متانت

(عربي) 1- حالت استواري و سنگيني در رفتار همراه با پرهيز از نشان دادنِ هيجان هاي دروني، وقار؛ 2- (در قديم) استواري، محكمي.

متين

(عربي) 1- داراي پختگي، خردمندي و وقار، داراي متانت؛ 2- استوار، محكم؛ 3- از نام ها و صفات خداوند.

متينا

(عربي) (مؤنث متين)، ( متين.

متينه

(عربي) (مؤنث متين)، ( متين.

مجاهد

(عربي) 1- ويژگي آن كه به خاطر وصول به هدف هاي غير شخصي مانند اشاعه ي دين و آزادي به جنگ و مبارزه مي پردازد؛ 2- (در قديم) كوشش و جد و جهد كننده.

مجتبي

(عربي) 1- (در قديم) برگزيده شده، انتخاب شده؛ 2-(اَعلام) لقب حسن ابن علي امام دوم شيعيان (امام حسن مجتبي)(ع)، حسن. 3- 1)

مَجدالدين

(عربي) 1- سبب عزت و بزرگي دين؛ 2- مايه ي شوكت و بزرگي دين.

مُجيب

(عربي) 1- (در قديم) جواب دهنده؛ 2- پاسخگو، اجابت كننده، روا كننده حاجت؛ 3- از نام ها و صفات خداوند.

مَجيد

(عربي) 1- داراي قدر و مرتبه ي عالي، گرامي؛ 2- از نام ها و صفات خداوند.

مَجيدرضا

(عربي) از نام هاي مركب، ، مجيد و رضا.

مُجير

(عربي) 1- (در قديم) پناه دهنده، فريادرس؛ 2- از نام ها و صفات خداوند؛ 3- (اَعلام) مجير بيلقاني: [قرن 6 هجري] شاعر ايراني، از مردم آذربايجان، كه ديوان شعرش در دست است و به خاطر شعري كه در هجو مردم اصفهان گفت و آنان را بر ضدّ خود برانگيخت، شهرت دارد.

مُحب

(عربي) 1- (در قديم) محبت ورزنده به كسي يا به چيزي، دوست دارنده، دوستدار؛ 2- (در تصوف) دوستدار خداوند، سالك.

محب الله

(عربي) دوستدار و دوست دارنده ي خدا.

محبت

(عربي) 1- دوست داشتنِ كسي يا چيزي، مهربان بودن نسبت به كسي يا چيزي، مِهر، دوستي؛ 2- (در تصوف) شور و شوق بسيار داشتنِ سالك براي رسيدن به خداوند.

محبوب

(عربي) 1- آن كه يا آنچه كه مورد علاقه و توجه ديگران است، دوست داشتني، مورد محبت؛ 2- (در تصوف) خداوند، چنانچه به طور مطلق حق را محبوب گويند.

محبوبه

(عربي) 1- نام گياهي (محبوبه ي شب)؛ 2- محبوب (زن)؛ 3- معشوق، معشوقه، محبوب، + ن.ك. محبوب.

محترم

(عربي) 1- قابل احترام، عزيز و گرامي؛ 2- (در قديم) داراي حرمت و مقدس.

محتشم

(عربي) 1- داراي حشمت و شكوه، با حشمت؛ 2- (در قديم) داراي خَدَم و حَشَم زياد؛ 3- (به مجاز) بزرگ و توانگر و ثروتمند؛ 4- (اَعلام) محتشم: (= محتشم كاشاني) [قرن10 هجري] شاعر مرثيه سراي ايراني، كه به ويژه 12 بند او در مرثيه ي شهيدان كربلا معروف است. ديوانش به نام جامع الطايف چاپ شده است.

محجوب

(عربي) 1- با حجب و حيا و مؤدب؛ 2- (در قديم) در حجاب شده، پوشيده، پنهان؛ 3- (در قديم) (به مجاز) بازداشته شده، منع شده؛ 4- (در عرفان) كسي كه ميان او و حق حجابي هست و هنوز شايستگي درك حقيقت و ديدار حق را نيافته است.

محجوبه

(عربي) 1- (مؤنث محجوب)، ( محجوب، 2- داراي حجاب (زن).

مُحَدِثه

(عربي) (مؤنث مُحَدِث)، 1- مُحَدِث (زن)، مُحَدِث؛ 2- (اَعلام) يكي از القاب حضرت زهرا(س).

محراب

(عربي) 1- جايي از مسجد (معمولاً با معماري خاص) در سمت قبله كه امام جماعت هنگام نماز خواندن در آنجا مي ايستد؛ بخشي از يك عبادت گاه كه هنگام عبادت در آنجا مي ايستند يا رو به آن قرار مي گيرند؛ 2- (در قديم) (به مجاز) عبادت گاه، قبله؛ 3- (در عرفان) هر مطلوب و مقصودي كه دل متوجه بدان باشد آن را محراب گويند.

محسن

(عربي) 1- (در قديم) نيكوكار، احسان كننده؛ 2- از نام ها و صفات خداوند؛ 3- (اَعلام) 1) نام فرزند علي ابن ابي طالب(ع)؛ 2) نام فرزند امام هفتم شيعيان امام موسي الكاظم(ع).

محسنه

(عربي) (مؤنث محسن)، 1- (در قديم) آراسته و زيبا؛ 2-زن احسان كننده، زن نيكوكار.

محمّد

(عربي) 1- ستوده، بسيار تحسين شده؛ 2- آن كه خصال پسنديده اش بسيار است؛ 3- (اَعلام) 1) حضرت محمّد (=حضرت رسول): [571 ميلادي- 11 هجري] پيامبر اسلام(ص). ملقب به مصطفي، از قبيله ي قريش و طايفه ي بني هاشم در مكه ي عربستان. پس از وفات پدرش عبدالله، زاده شد. مادرش را در 5 سالگي از دست داد. در 25 سالگي ازدواج كرد. براي تجارت به برخي سرزمينهاي همجوار سفر كرد. در 40 سالگي مردم را به دين اسلام فراخواند. پس از 13 سال به يثرب (مدينه) مهاجرت كرد. با كمك مردم اين شهر اسلام را در سراسر عربستان گسترش داد. در مدينه درگذشت؛ 2) نام سوره ي چهل و هفتم از قرآن كريم داراي سي و هشت آيه؛ 3) نام سه تن از امويان آندلس؛ 4) نام شش تن از شاهان عثماني؛ 5) نام دوازده تن از فرمانروايان غرناطه از سلسه ي بنونصر؛ 6) نام سه تن از شاهان تيموري هند؛ 7) محمّد ابن محمود غزنوي: شاه غزنوي [421-432 قمري]، ملقب به جلال الدوله؛ 8) محمّدابن ملكشاه: (= سلطان محمّد اول سلجوقي)، شاه سلجوقي [498-511 قمري] از سلسله ي سلجوقيان بزرگ؛ 9) محمّد ابن منّور: [قرن 6 هجري] نويسنده ي ايراني، مؤلف كتاب اسرارالتوحيد، در شرح حال و سخنان جدش ابوسعيد ابوالخير؛ 10) محمّد حنفيه: [16-81 قمري] فرزند حضرت علي(ع) از خوله؛ 11) محمّد خوارزمشاه: شاه سلسله ي خوارزمشاهيان [596-617 قمري]؛ 12) محمّد سلجوقي: شاه سلجوقي عراق و كردستان [548-554 قمري] ملقب به محمّد ثاني؛ 13) محمّد شاه قاجار: شاه ايران [1250-1264 قمري]، ملقب به محمّد شاه غازي، پسر عباس ميرزا

نايب السلطنه و نوه ي فتحعلي شاه.

محمّدآرمان

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، محمّد و آرمان.

محمّدآرمين

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ا محمّد و آرمين.

محمّدآريا

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ا محمّد و آريا.

محمّدآرين

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ا محمّد و آرين.

محمّدابراهيم

(عربي _ عبري) از نام هاي مركب، ا محمّد و ابراهيم.

محمّداِحسان

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و اِحسان.

محمّدادريس

(عربي _ عبري) از نام هاي مركب، ا محمّد و ادريس.

محمّداديب

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و اديب.

محمّدارشيا

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ا محمّد و ارشيا.

محمّداسحاق

(عربي _ عبري) از نام هاي مركب، ا محمّد و اسحاق.

محمّداسلام

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و اسلام.

محمّداسماعيل

(عربي _ عبري) از نام هاي مركب، ا محمّد و اسماعيل.

محمّدافضل

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و افضل.

محمّداقبال

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و اقبال.

محمّدالياس

(عربي _ عبري) از نام هاي مركب، ا محمّد و الياس.

محمّداميد

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ا محمّد و اميد.

محمّدامير

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و امير.

محمّدامين

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و امين.

محمّدانور

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و انور.

محمّداويس

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و اويس.

محمّدايليا

(عربي _ فارسي ) از نام هاي مركب، ا محمّد و ايليا.

محمّدايمان

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و ايمان.

محمّدايوب

(عربي _ عبري) از نام هاي مركب، ا محمّد و ايوب.

محمّدباقر

(عربي) 1- از نام هاي مركب، ا محمّد و باقر؛ 2-(اَعلام) محمّدباقر مجلسي [1037-1110 قمري] روحاني شيعه ي ايراني، معروف به علّامه، شيخ الاسلام اصفهان، مؤلف بحارالانوار، حليةالمتقين و حق اليقين.

محمّدبشير

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و بشير.

محمّدبهنام

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ا محمّد و بهنام.

محمّدپارسا

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ا محمّد و پارسا.

محمّدپاشا

(عربي _ تركي) از نام هاي مركب، محمّد و پاشا.

محمّدپرهام

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، محمّد و پرهام.

محمّدپوريا

(عربي _ فارسي ) از نام هاي مركب، ا محمّد و پوريا.

محمّدپويا

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ا محمّد و پويا.

محمّدپيمان

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ا محمّد و پيمان.

محمّدتقي

(عربي) 1- از نام هاي مركب، ا محمّد و تقي؛ 2-(اَعلام) 1) محمّد تقي اصفهاني (= آقا نجفي): [1262-1322 قمري] مجتهد با نفوذ اصفهان، داراي كتابهاي متعدد در موضوعهاي ديني؛ 2) محمّدتقي مجلسي [قرن 11 هجري] پدر محمّدباقر مجلسي، روحاني شيعه ي ايراني، مؤلف كتابهايي در اخبار و حديث شيعه، از جمله: شرح تهذيب الحديث طوسي و ترجمه مَن لايَحضَرهُ الفقيه.

محمّدتوفيق

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و توفيق.

محمّدجابر

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و جابر.

محمّدجاويد

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و جاويد.

محمّدجعفر

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و جعفر.

محمّدجلال

(عربي) از نام هاي مركب، ز محمّد و جلال.

محمّدجليل

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و جليل.

محمّدجمال

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و جمال.

محمّدجميل

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و جميل.

محمّدجواد

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و جواد.

محمّدحافظ

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و حافظ.

محمّدحامد

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و حامد.

محمّدحبيب

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و حبيب.

محمّدحسام

از نام هاي مركب، ا محمّد و حسام.

محمّدحسن

(عربي) 1- از نام هاي مركب، ا محمّد و حسن؛ 2- (اَعلام) 1) محمّدحسن اصفهاني، مشهور به صاحب جواهر [قرن 13 هجري]، مرجع شيعيان عصر خود، مؤلف جواهر الكلام؛ 2) محمّدحسن ميرزا نايب السلطنه: [1277-1321 شمسي] شاهزاده ي قاجار، برادر و وليعهد احمدشاه، آخرين شاه قاجار، كه پس از عزل برادرش از سلطنت [1304 شمسي] به پاريس رفت و در همانجا درگذشت.

محمّدحسين

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و حسين.

محمّدحكيم

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و حكيم.

محمّدحمزه

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و حمزه.

محمّدحميد

(عربي) از نام هاي مركب، م محمّد و حميد.

محمّدحنيف

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و حنيف.

محمّدحيدر

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و حيدر.

محمّدخالِد

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و خالد.

محمّدخليل

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و خليل.

محمّددانيال

(عربي _ عبري) از نام هاي مركب، ا محمّد و دانيال.

محمّدداوود

(عربي _ عبري) از نام هاي مركب، ا محمّد و داوود.

محمّدذاكر

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و ذاكر.

محمّدرئوف

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و رئوف.

محمّدراشد

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و راشد.

محمّدرامين

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ا محمّد و رامين.

محمّدرحمان

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و رحمان.

محمّدرحيم

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و رحيم.

محمّدرسول

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و رسول.

محمّدرشاد

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و رشاد.

محمّدرشيد

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و رشيد.

محمّدرضا

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و رضا.

محمّدرفيع

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و رفيع.

محمّدزاهد

(عربي) از نام هاي مركب، محمّد و زاهد.

محمّدزكريا

(عربي _ عبري) از نام هاي مركب، ا محمّد و زكريا.

محمّدزمان

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و زمان.

محمّدساجد

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و ساجد.

محمّدسالار

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ا محمّد و سالار.

محمّدسام

(عربي _ اوستايي) از نام هاي مركب، ا محمّد و سام.

محمّدسامان

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ا محمّد و سامان.

محمّدسبحان

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و سبحان.

محمّدسپهر

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ا محمّد و سپهر.

محمّدستار

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و ستار.

محمّدسجاد

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و سجاد.

محمّدسرور

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و سرور.

محمّدسروش

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ا محمّد و سروش.

محمّدسعيد

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و سعيد.

محمّدسلمان

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و سلمان.

محمّدسليم

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و سليم.

محمّدسميع

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و سميع.

محمّدسهيل

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و سهيل.

محمّدسينا

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ا محمّد و سينا.

محمّدشايان

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ا محمّد و شايان.

محمّدشريف

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و شريف.

محمّدشفيع

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و شفيع.

محمّدشهاب

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و شهاب.

محمّدصابر

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و صابر.

محمّدصاحب

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و صاحب.

محمّدصادق

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و صادق.

محمّدصالح

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و صالح.

محمّدصدرا

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و صدرا.

محمّدصديق

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و صديق.

محمّدصفا

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و صفا.

محمّدضيا

(عربي) از نام هاي مركب، محمّد و ضيا.

محمّدطارق

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و طارق.

محمّدطالب

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و طالب.

محمّدطاها (محمّدطه)

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و طاها (طه).

محمّدطاهر

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و طاهر.

محمّدطيب

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و طيب.

محمّدظاهر

1- (عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و ظاهر؛ 2- (اعلام) محمدظاهرشاه [1914-2007 ميلادي] پادشاه افغانستان [1933-1973 ميلادي]؛ در جنگ جهاني دوم بي طرفي افغانستان را حفظ كرد در سال [1956 ميلادي] يك برنامه ي پنج ساله براي ساختن راه و توسعه ي معادن و صنايع، بهبود آموزش و پرورش و كشاورزي اجرا كرد كه در سال 1961 ميلادي با موفقيت به پايان رسيد و بعد از آن برنامه پنج ساله دوم را به مرحله ي اجرا درآورد. در سال 1963 ميلادي روابط سياسي ميان افغانستان و پاكستان را برقرار كرد. در سال 1973 ميلادي با كودتاي محمد داوود خان از سلطنت بركنار شد و پس از سقوط سلطنت به ايتاليا رفت. پس از شكست طالبان به عنوان پدر دولت به افغانستان بازگشت و مشاور دولت كرزاي شد.

محمّدعابد

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و عابد.

محمّدعادل

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و عادل.

محمّدعارف

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و عارف.

محمّد عباس

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و عباس.

محمّدعَدنان

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و عدنان.

محمّدعرشيا

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ا محمّد و عرشيا.

محمّدعرفان

(عربي) از نام هاي مركب، ن محمّد و عرفان.

محمّدعطا

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و عطا.

محمّدعظيم

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و عظيم.

محمّدعقيل

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و عقيل .

محمّدعلي

(عربي) 1- از نام هاي مركب، ا محمّد و علي؛ 2-(اَعلام) 1) محمّدعلي اصفهاني: [قرن 13 هجري] مشهور به سروش، شاعر ايراني دربار ناصرالدين شاه ملقب به شمس الشُّعرا؛ 2) محمّدعلي پاشا: [1769-1849 ميلادي] خديو مصر [1805-1849 ميلادي] از تبار آلبانيايي، بنيانگذار آخرين سلسله ي سلطنتي مصر، معروف به خديويه؛ 3) محمّدعلي شاه قاجار: شاه ايران [1325-1327قمري] از سلسله ي قاجاريه كه به مخالفت با اساس مشروطيت برخاست و دست به كودتا عليه مجلس زد [1326 هجري]، ولي مشروطه خواهان در شهرستانها مقاومت كردند و سرانجام با حمله به تهران او را به پناهنده شدن در سفارت روس واداشتند. او در اروپا مرد [1304شمسي].

محمّدعماد

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و عِماد.

محمّدعمران

(عربي _ عبري) از نام هاي مركب، ا محمّد و عِمران.

محمّدعيسي

(عربي _ عبري) از نام هاي مركب، ا محمّد و عيسي.

محمّدغَفور

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و غَفور.

محمّدفؤاد

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و فؤاد.

محمّدفائق

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و فائق.

محمّدفاتح

1- (عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و فاتح؛ 2- (اعلام) محمدفاتح [1429-1481 ميلادي] هفتمين سلطان عثماني [1451-1481 ميلادي] پسر سلطان مراد دوم؛ در سال 1451 ميلادي بعد از درگذشت سلطان مراد دوم به تخت سلطنت نشست. در سال 1452 ميلادي خود را براي تصرف قسطنطنيه آماده كرد. در سال 1453 ميلادي قسطنطنيه را تصرف كرد و امپراتوري بيزانس سرنگون شد. اين فتح بزرگ دولت عثماني را در رديف دول بزرگ جهان درآورد و از نظر اقتصادي، سياسي و نظامي داراي اهميت بسيار كرد. در سال 1456 ميلادي سلطان محمد بلگراد را محاصره كرد و در سال 1459 ميلادي شهر سمندره را در نزديكي بلگراد فتح كرد و به اين صورت صربستان ضميمه ي دولت عثماني شد. در سال 1464 ميلادي سرزمين بوسني جزو متصرفات دولت عثماني شد. در سال 1463 ميلادي. سلطان محمد جنگ ونيز را آغاز كرد كه حدود 17 سال طول كشيد و سرانجام در سال 1479 ميلادي صلحي ميان جمهوري ونيز و دولت عثماني برقرار شد. سلطان محمد در سال 1475 ميلادي شهر و بندر كافا در شبه جزيره ي كريمه را از خاندان تاتارها كه در آن حكومت مي كردند گرفت و خان هاي كريمه به اطاعت سلطان درآمدند. در سال 1481 ميلادي او سرگرم لشكركشي ديگري به آسيا بود كه درگذشت. جسد او را به استانبول بردند و در جامع فاتح دفن كردند. سلطان محمد مردي دلير، باكفايت و مشوق علم و ادب بود. بناهاي زيادي از او به يادگار مانده است.

محمّدفاروق

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و فاروق.

محمّدفاضل

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و فاضل.

محمّدفرحان

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و فرحان.

محمّدفرزاد

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ا محمّد و فرزاد.

محمّدفرهاد

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ا محمّد و فرهاد.

محمّدفريد

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و فريد.

محمّدفهيم

(عربي) از نام هاي مركب، ، محمّد و فهيم.

محمّدقائم

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و قائم.

محمّدقادر

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و قادر.

محمّدقاسم

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و قاسم.

محمّدقدير

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و قدير.

محمّدكمال

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و كمال.

محمّدكاظم

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و كاظم.

محمّدكريم

(عربي) 1- از نام هاي مركب، ا محمّد و كريم؛ 2- (اَعلام) محمّدكريم خان كرماني: [1225-1288 قمري] روحاني و فقيه ايراني.

محمّدكسري(محمّدكسرا)

(عربي _ معرب) از نام هاي مركب، ا محمّد و كسري (كسرا).

محمّدكميل

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و كميل.

محمّدكيا

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ا محمّد و كيا.

محمّدكيان

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ا محمّد و كيان.

محمّدماهان

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ا محمّد و ماهان.

محمّدمبين

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و مبين.

محمّدمتين

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و متين.

محمّدمحراب

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و محراب.

محمّدمحسن

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و محسن.

محمّدمختار

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و مختار.

محمّدمراد

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و مراد.

محمّدمرتضي

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و مرتضي.

محمّدمرصاد

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و مرصاد.

محمّدمسعود

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و مسعود.

محمّدمُسلِم

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و مُسلِم.

محمّدمسيح

(عربي _ عبري) از نام هاي مركب، ا محمّد و مسيح.

محمّدمصطفي

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و مصطفي.

محمّدمِعراج

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و مِعراج.

محمّدمعين

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و معين.

محمّدمنصور

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و منصور.

محمّدموسي

(عربي _ عبري) از نام هاي مركب، ا محمّد و موسي.

محمّدمهدي

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و مهدي.

محمّدمهران

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ا محمّد و مهران.

محمّدمهرداد

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ا محمّد و مهرداد.

محمّدمهيار

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ا محمّد و مهيار.

محمّدميثاق

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و ميثاق.

محمّدميثم

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و ميثم.

محمّدميعاد

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و ميعاد.

محمّدميلاد

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و ميلاد.

محمدنادر

( عربي ) از نام هاي مركب ، ←محمّدونادر0

محمّدناصح

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و ناصح.

محمّدناصر

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و ناصر.

محمّدنبي

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و نبي.

محمّدنصير

(عربي) 1- از نام هاي مركب، ا محمّد و نصير؛ 2- (اَعلام) محمّدنصير حسيني: (= فرصت شيرازي) [1271-1339 قمري] متخلص به فرصت، اديب، شاعر، موسيقيدان و نقاش عصر قاجار، مؤلف اشكال الميزان، در منطق، آثار عجم، در تاريخ، بحورالالحان، در موسيقي آوازي و ديوان اشعار.

محمّدنعيم

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و نعيم.

محمّدنقي

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و نقي.

محمّدنويد

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ا محمّد و نويد.

محمّدنيما

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ا محمّد و نيما.

محمّدوحيد

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و وحيد.

محمّدولي

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و ولي.

محمّدهادي

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و هادي.

محمّدهاشم

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و هاشم.

محمّدهاني

(عربي ) از نام هاي مركب، ا محمّد و هاني.

محمّدياسر

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و ياسر.

محمّدياسين

(عربي) از نام هاي مركب، ا محمّد و ياسين.

محمّدياشار

(عربي _ تركي) از نام هاي مركب، ا محمّد و ياشار.

محمّديحيي

(عربي _ عبري) از نام هاي مركب، ا محمّد و يحيي.

محمّديزدان

(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ا محمّد و يزدان.

محمّديوسف

(عربي _ عبري) از نام هاي مركب، ا محمّد و يوسف.

محمّديونس

(عربي _ عبري) از نام هاي مركب، ا محمّد و يونس.

محمود

(عربي) 1- (در قديم) آن كه يا آنچه ستايش شده است، ستوده شده و مورد پسند، نيك، خوش؛ 2- از نام ها و صفات خداوند؛ 3- (اَعلام) 1) نام دو تن از شاهان عثماني. محمود اول: شاه [143-181 قمري]. در زمان او ايرانيان به فرماندهي نادرشاه سرزمين هاي اشغالي را از عثماني باز پس گرفتند. محمود دوم: شاه [1223-1255 قمري] در زمان او يونان و مصر استقلال يافت و از حكومت عثماني جدا شد؛ 2) محمود محمود: [1261-1344 شمسي] نويسنده، مورخ و پژوهشگر ايراني از مردم تبريز، مؤلف تاريخ روابط ايران و انگليس در قرن نوزدهم،مترجم شهريار ماكياولي و جنگ نفت؛ 3) محمود ابن محمّد سلجوقي: شاه سلجوقي عراق [511-525 قمري]، ملقب به مغيث الدين، كه با سلطان سنجر جنگيد و شكست خورد؛ 4) محمود ابن عثمان: [زنده در 728 هجري] از جانشينان شيخ مرشد ابو اسحاق كازروني و مؤلف كتابي درباره ي او به نام فردوس المرشديه؛ 5) محمود ابن ملكشاه سلجوقي: شاه سلجوقي [485-487 قمري]، ملقب به ناصرالدين كه در 4 سالگي از سوي مادرش تركان خاتون در اصفهان به تخت نشست. ولي از همان آغاز با مخالفت هواداران برادرش بركيارق مواجه شد و با مرگ تركان خاتون، عملاً سلطنتش برچيده شد و به زودي از مرض آبله درگذشت؛ 6) محمود افغان (= شاه محمود): شاه ايران [1135-1137 قمري]، سركرده ي سپاهي از افغانان، كه به ايران تاختند و اصفهان را محاصره كردند. شاه سلطان حسين به نزد او رفت و با اهداي تاج سلطنت، او را به شاهي شناخت. محمود دو سال بعد به دست پسرعمويش اشرف كشته

شد؛ 7) محمود شاه اينجو: [قرن 7 و8 هجري] امير فارس و بنيانگذار سلسله ي اينجو، ملقب به شرف الدين، كه به فرمان آرپاخان مغول كشته شد؛ 8) محمود غزنوي: مقتدرترين و معروفترين شاه غزنوي [388-421 قمري]، ملقب به سيف الدوله و يمين الدوله، كه سلسله هاي ساماني و ايلك خاني را برانداخت، اميرصفاري را خراجگزار ساخت و بر قلمروي از پنجاب تا ري و اصفهان و سمرقند دست يافت؛ 9) محمود يلواج: [قرن 7 هجري] وزير چنگيزخان مغول و سفير او در دربار سلطان محمّد خوارزمشاه. پس از مرگ چنگيزخان، از طرف اُگتاي، حاكم ختا شد.

محمودرضا

(عربي)، از نام هاي مركب، محمود و رضا.

مُحَنّا

(عربي) به حَنا خضاب كرده، مخضب به حَنا.

مَحيا

(عربي) حيات، زندگي.

مُحَيّا

(عربي) (در قديم) چهره، صورت.

محيي الدين

(عربي) 1- زنده كننده و حيات بخش دين؛ 2- (اَعلام) 1) محيي الدين (= ابوسعيد محمّد نيشابوري) [476-550 قمري] فقيه و مؤلف ايراني، كه در حمله ي تركان غز كشته شد. از آثار اوست : الانتصاف في مسايل الخلاف والمحيط في شرح الوسيط، هر دو به عربي؛ 2) ابوبكر محيّي الدين محمّد، ملقب به ابن عربي: [560-638 قمري]، اديب، شاعر و صوفي آندلسي، كه در كشورهاي اسلامي سفرهاي زيادي كرد. از آثار اوست: فتوحات مَكيّه و فُصوصُ الحِكَم؛ 3) محيي الدين ملقب به اورنگ زيب (= عالمگير): شاهزاده و امپراتور [1068-1118 ميلادي] گوركاني هند، پسر شاه جهان، كه پدر و برادر خود را كشت، درباري باشكوه برپاكرد، قلمرو خود را گسترش داد و بر غير مسلمانان سخت گرفت.

مختار

(عربي) 1- آن كه در انجام دادن يا انجام ندادنِ كاري آزاد است، صاحب اختيار در مقابل مجبور؛ 2- (در قديم) انتخاب شده، برگزيده شده؛ 3- (در قديم) گزيده، ممتاز، عالي؛ 4- (اَعلام) مختار ابن ابي عبيد ثقفي: [1-67 قمري] سردار عرب، كه در سال 66 در كوفه به خونخواهي امام حسين(ع) قيام كرد و مردم را به خلافت محمّد حنفيه فراخواند، سپاهيان ابن زياد را شكست داد و او را كشت. عبدالله ابن زبير برادرش مصعب را به سركوبي او فرستاد و مختار در جنگ با وي كشته شد.

مُدَثِر

(عربي) 1- جامه در سر كشيده؛ 2- (اَعلام) سوره ي هفتاد و چهام از قرآن كريم داراي پنجاه و پنج آيه.

مدد

(عربي)1- ياري كمك؛ 2- (در قديم) يار ياور مددكار؛ 3- آنچه به چيزي افزوده مي شود تا قدرت آن را بيفزايد.

مِديا

(اَعلام) 1) نام يوناني ايات جبال يا عراق عجم كه نواحي آن عبارت بوده از قرميس يا كرمانشاهان، همدان، ري و اصفهان؛ اين نواحي سرزميني كوهستاني و پهناور بوده كه يونانيان به آن «مديا» گفته اند. سرزمين ماد؛ 2) نام زن آخرين پادشاه ماد؛ 3) (در اساطير يونان) نام ساحره اي كه دختران پلياس (پادشاه ايولخس) را براي اعاده جواني پدرشان اغفال كرد و دختران پلياس پدر خود را كشتند تا خون از تن وي بيرون كنند تا ساحره (مديا) جواني را به او بازگرداند.

مَديحه

(عربي) سخني (معمولاً شعر) كه در ستايش كسي گفته يا سروده مي شود.

مرآت

(عربي) (در قديم) آينه، ( آينه و آئينه.

مُراد

(عربي) 1- خواست، آرزو، مقصود، منظور، قصد؛ 2- (در تصوف) پير؛ 3- (در قديم) عزم، اراده، مايه ي كامراني و موفقيت؛ 4- (در عرفان) كسي است كه قوت ولايت در او به مرتبه ي تكميل نقصان رسيده باشد؛ 5- (اَعلام) 1) نام پنج تن از شاهان عثماني. مراد اول: [761-791 قمري]، مراد دوم: [824-855 قمري]، مراد سوم: [982-1003 قمري]، مراد چهارم: [1032-1049 قمري]و مراد پنجم: [1293 هجري]؛ 2) مراد بيگ تركمان: شاه [903-908 قمري] سلسله ي آق قوينلو، كه پس از شكست از شاه اسماعيل صفوي به بغداد گريخت و سرانجام در ديار بكر به دست شاه اسماعيل كشته شد.

مرال

تركي) (= مارال) ، ( مارال.

مرتضي

(عربي) 1- (در قديم) پسنديده شده، مورد رضايت و پسند قرار گرفته؛ 2- (اَعلام) 1) از لقبهاي اميرالمؤمنين علي(ع)، امام اول شيعيان؛ 2) مرتضي زبيدي [1145-1205قمري] محدث و لغت شناس عرب، اهل عراق و ساكن زبيد يمن و مصر، مؤلف فرهنگ عربي تاج العروس و شرح احياي علوم الدين غزالي.

مرتضي علي

(عربي) تركيبي از لقب و نامِ اميرالمؤمنين علي (ع)، ( مرتضي و علي.

مرجان

(سرياني) 1- جانور بي مهره ي كوچك دريايي كه پوشش آهكي ترشح مي كند و نسل هاي جديد آن روي بقاياي نسل قديمي زندگي مي كنند و جزاير مرجاني را بوجود مي آورند؛ 2- بقاياي قرمز رنگ رسوب يافته از همين جانور كه از آن در جواهر سازي و ساخت اشياي زينتي استفاده مي شود؛ 3- كنايه از لب معشوق و شراب است به سبب سرخي رنگ آن.

مرجانه

(عربي، مرجانة) 1- مرواريد خُرد؛ 2- يك دانه مرواريد خُرد، واحد مرجان به معني يك دانه مرجان؛ 3- (اَعلام) روستايي در شهرستان تربت حيدريه در استان خراسان رضوي.

مرحمت

(عربي) لطف و مهرباني داشتن، مهرباني، لطف.

مرزبان

1- آن كه از مرز كشور پاسداري مي كند، سرحد دار؛ 2-(در قديم) (به مجاز) آن كه حكومت قسمتي از يك كشور با اوست، حاكم ناحيه اي از كشور؛ 3- (در قديم) (به مجاز) جنگجو و مبارز و پهلوان، نگهبان.

مُرسا

(عربي) استوار گشتن، واقع شدن و ثابت گرديدن.

مِرسده

[مِرس = نام درختي، راش (فاگوس سيلواتيكا) + ده (پسوند مكان)]، 1- جنگل راش، جاي روئيدن راش؛ 2-(به مجاز) زيبا، با طراوت و خرم.(؟)

مُرسَل

(عربي) 1- (در اديان) فرستاده شده (از سوي خدا)، رسول صاحب كتاب؛ 2- (در حديث) ويژگي روايتي كه تمام يا بعضي از راويان آن حذف شده باشد، يا بدون ذكر راويان به امام معصوم نسبت داده شود؛ 3- (در خوش نويسي) يكي از انواع خطوط عربي؛ 4- (در مقوله ي صفت) ساده، روان.

مِرصاد

(عربي) (در قديم) كمين گاه، گذرگاه.

مُرَصع

(عربي) 1- آنچه با جواهر تزئين شده باشد، جواهر نشان؛ 2- (در ادبيات) ويژگي شعري كه آرايه ي ترصيع در آن به كار رفته باشد؛ 3- (در خوش نويسي) يكي از انواع خطوط عربي.

مَرضيه

(عربي) مرضي، پسنديده.

مَرمَر

1- (در علوم زمين) نوعي سنگ دگرگون شده ي آهكي كه به علت زيبايي در كارهاي مجسمه سازي و نماسازي ساختمان ها به كار مي رود؛ 2- (به مجاز) سفيد چهره و زيبا.

مُروا

(در قديم) فال خوب در مقابلِ مرغوا.

مُرواريد

1- (در مواد) توده ي سخت، گِرد، كوچك و درخشان به رنگ سفيد نقره اي يا خاكستري مايل به آبي كه در بعضي از صدفهاي دريايي يافت مي شود و از سنگهاي قيمتي است، دُرّ، لؤلؤ؛ 2- (در گياهي) نوعي گُل (گُلِ مرواريد).

مُروت

(عربي) 1- جوانمردي، مردانگي؛ 2- (در فقه) ملازمت عادات پسنديده و پرهيز از عادات مكروه و داشتن بزرگ منشي و بلند همتي.

مُرَوه

به معني مُرَوَح است كه بسيار خوشبو و معطر كننده است، خوشبوي شده، بوي عطر گرفته. [چنانچه اين كلمه به فتح اول (مَروه) تلفظ شود محلي است كه حاجيان در مراسم حج بين آن و صفا «سعي» مي كنند كه در اصطلاع عارفان صيانت نفس، حفظ دين، حرمت مؤمنان، جود به موعود و كارهاي خود را با نظر عجب ننگريستن است].

مريم

1- (در گياهي) گل سفيد خوشه اي خوشبو و داراي عطر با دوام، و نيز گياهي علفي، پايا و زينتيِ اين گل كه از خانواده ي سوسن است و پياز دارد؛ 2- (اَعلام) 1) نام سوره ي نوزدهم از قرآن كريم داراي نود و هشت آيه؛ 2) [قرن اول ميلادي] مريم عذرا مادر عيسي(ع) دختر عِمران و از نسل داوود؛ 3) مريم [قرن اول ميلادي] از نخستين پيروان حضرت عيسي(ع)؛ 4) مريم مجدليه: [قرن اول ميلادي] بنا بر روايت هاي مسيحي زني كه به راه راست هدايت شد يا به وسيله ي حضرت عيسي(ع) از ديوانگي نجات يافت.

مَزدا

(اوستايي) 1- به معني دانا ؛ 2- (در اديان) در آيين زرتشتي به خدا اطلاق مي گردد، اهورامزدا.

مَزدك

(اوستايي)(= مژدك) (اَعلام) مزدك: [قرن 6 ميلادي] پسر بامداد است كه گويند از استخر فارس بود و آيين«دريست دين»، را كه قبلاً توسط زردشت بونده (بوندس) پسر خرگان پي افكنده شده بود رواج داد، و در زمان پادشاهي قباد [حدود 490 ميلادي] دعوت خود را اظهار كرد و توانست او را به پذيرش آيين خود وادارد. بعدها اشراف و درباريان به سركردگي انوشيروان، قباد را به ترك هواداري از مزدك واداشتند و مزدك را با بسياري از پيروانش كشتند.

مَزيد

(عربي) 1- افزوني، زيادي، بسياري، فراواني؛ 2- زياد شونده، زياد، افزون؛ 3- (به مجاز) باعث افزوني.

مُزَيَن

(عربي) تزيين شده، آراسته. [اين كلمه چنانچه مُزَيِن /mozayyen/ تلفظ شود به معني «آرايشگر» است].

مژده

خبر خوش و شادي بخش، بشارت، مژدگاني.

مژگان

1- مژه ها، موي پلك چشم؛ 2- (در اصطلاح عشاق) اشاره به سنان و نيزه و پيكان و تير كه از كرشمه و غمزه هاي معشوق به هدف سينه ي عاشق مي رسد، دارد.

مستانه

1- (به مجاز) سرخوش و شاد، همراه با سرخوشي و شادي؛ 2- (در قديم) (به مجاز) با حالت سرخوشي و سرمستي.

مُستعان

(عربي) 1- (در قديم) آن كه از او ياري مي خواهند؛ 2- (به مجاز) از نام ها و صفات خداوند.

مَستوره

(عربي) (مؤنث مستور) 1- (در قديم) (به مجاز) مستور، پنهان، پوشيده؛ 2- (در قديم) (به مجاز) پارسا، پاك دامن، پرهيزگار، داراي پوشش و حجاب؛ 3- (به مجاز) نجيب و پاك دامن مانند پارسايان، پرهيزكارانه.

مسعود

(عربي) 1- مبارك، خجسته؛ 2- (در قديم) نيك بخت، سعادتمند؛ 3- (اَعلام) 1) نام سه تن از شاهان سلسله ي غزنوي. مسعود غزنوي: شاه [421-432 قمري]، كه برادرش محمّد ابن محمود را زنداني كرد. در زمان او سلجوقيان به خراسان تاختند و طغرل او را شكست داد. در نتيجه سربازانش بر او شوريدند، او را كشتند و برادرش را به شاهي برداشتند. مسعود دوم: شاه [441هجري] طفل شش ماهه ي مودود غزنوي، كه درباريان پس از مرگ مودود او را به سلطنت برداشتند ولي چند روز بعد عمويش را با او در سلطنت شريك ساختند، كه آن هم دوامي نيافت. مسعود سوم: شاه [492-508 قمري]، شوهر خواهر سلطان سنجر؛ 2) نام دو تن از شاهان سلجوقي روم. مسعود اول: شاه [510-551 قمري]. مسعود دوم: شاه [682-696 قمري]. او در سال 677 از سوي اباقاخان حكومت سيواس، ارزنجان و برخي شهرهاي آسياي صغير را داشت و ظاهراً پس از خلع برادرزاده اش كيقباد سوم [در سال 700]، دوباره چهار سال ديگر حكومت كرد؛ 3) مسعود، غياث الدين: شاه سلجوقي عراق، كردستان و آذربايجان [529-547 قمري].

مسعودرضا

(عربي) از نام هاي مركب، ه مسعود و رضا.

مسعوده

(عربي) (مؤنث مسعود) (در قديم) خجسته، مبارك، + ( مسعود. 1- و 2-

مُسلِم

(عربي) 1- پيرو دين اسلام، مسلمان؛ 2- (اَعلام) 1) مسلم ابن عقيل ابن ابي طالب: [قرن اول هجري] پسرعموي امام حسين(ع) و فرستاده ي او به كوفه، كه از مردم آنجا براي امام حسين(ع) بيعت گرفت. ابن زياد والي او را دستگير كرد و به شهادت رساند؛ 2) مسلم ابن حجاج نيشابوري: [204-261 قمري] محدث ايراني، كه براي تأليف كتاب معروفش صحيحِ مسلم، سفرهاي زياد و 15 سال وقت صرف كرد. از تأليفهاي ديگرش: اَلمُسنَدُالكَبير و اَلجامع است.

مُسَيّب

(عربي) 1- رها كننده ي آب يا ستور كه به هر كجا خواهد رود؛ 2- آزاد كننده ي بنده؛ 3- (اَعلام) نام يكي از تابعين كه از سرداران اميرالمؤمنين علي(ع) بود.

مسيح

(= عيسي) (اَعلام) 1) لقب حضرت عيسي(ع) كه به قولي به معني «دوست و بسيار پيمايش كننده ي زمين» است؛ [در قاموس كتاب مقدس آمده عيسي ملقب به مسيح است زيرا كه از براي خدمت به خدا معين و قرار داده شده است] + ] عيسي؛ 2) مسيح تهراني (= ميرزا مسيح مجتهد استرآبادي): [1193-1263 قمري] روحاني شيعه ي ايراني، از مجتهدان بانفوذ تهران در زمان فتحعليشاه كه به تقاضاي روسها به عراق تبعيد شد.

مسيحا

1- (= مسيح)، ( مسيح. 1) [در قرآن مجيد كلمه «مسيح» آمده و الحاق حرف «ا» در پايان كلمه مسيح از تصرف فارسي زبانان است كه بعضي گويند آن (الف) علامت تعظيم است].

مشتاق

(عربي) 1- داراي شوق، بسيار مايل، آرزومند؛ 2- (به مجاز) عاشق؛ 3- (در عرفان) مشتاق كسي است كه به نهايت عشق و شيفتگي رسيده است و در نزد ايشان اشتياق يعني شوق به لقاء حق مي باشد؛ 4- (اَعلام) ميرسيدعلي حسيني اصفهاني معروف به مشتاق [قرن 12 هجري] شاعر ايراني، از مردم اصفهان، از پيشگامان نهضت بازگشت به سبك عراقي.

مشك ناز

(اَعلام) (در شاهنامه) نام يكي از چهار دختر آسيابان كه به همسري بهرام گور در آمدند.

مشكات

(عربي) 1- از واژه هاي قرآني؛ 2- (در قديم) چراغدان؛ 3- ظرف بلورين كه در آن چراغ مي افروختند و نور از آن به هر سو منعكس مي شد و فضاي زيادي را روشن مي كرد؛ 4- (در عرفان) مراد از مشكات نفس است در مرتبه ي بالملكه و يا عقل بالمستفاد.

مشهود

(عربي) 1- آشكار، نمايان؛ 2- ديده شده، مشاهده شده.

مُشير

(عربي) (در قديم) آن كه در كارها با او مشورت مي كنند، مشورت كننده، راي زننده.

مِصباح

(عربي) (درقديم ) چراغ.

مصدّق

(عربي) 1- گواهي دهنده به درستي كسي يا چيزي؛ 2- (در حقوق) آن كه از طرف اصحاب دعوا انتخاب مي شود تا اظهار نظر يا شهادت او از ماوقع براي طرفين حجت باشد؛ 3- (در فقه) مأمور وصول زكات؛ 4- (اَعلام) مصدق: شهرت محمّد مصدق: [حدود 1261-1346 شمسي] دولتمرد و سياستمدار ايراني، دكتر حقوق، وزير دارايي [1300 شمسي] و نماينده ي مجلس شورا از تهران [1302-1307 ؛ 1322-1328 شمسي] از مخالفان سلطنت رضاشاه، رهبر نهضت ملي كردن نفت ايران، بنيانگذار جبهه ي ملي ايران [1329 شمسي]، نخست وزير [1330-1332 شمسي]. بر اثر كودتاي 28 مرداد زنداني و سپس به روستاي احمدآباد تبعيد شد.

مصطفي

(عربي) 1- (در قديم) برگزيده، صاف كرده شده؛ 2- (اَعلام) 1) از القاب حضرت رسول اكرم محمّد ابن عبدالله(ص)؛ 2) نام چهارتن از شاهان عثماني. مصطفاي اول: شاه [1026-1027 ؛ 1031-1032 قمري]، كه به علت عقب ماندگي ذهني از سلطنت خلع شد [1027 هجري] ولي دوباره سپاهيان يني چري شوريدند و او را به سلطنت برداشتند. [1031 هجري]، تا اينكه درباريان بار ديگر او را خلع كردند. مصطفاي دوم: شاه [1106-1115 قمري]، كه در زمان او تركان در اروپا شكست خوردند و مجارستان و بخشي از دهستان را از دست دادند و شاه سرانجام خلع شد. مصطفاي سوم: شاه [1171-1187 قمري]، در زمان او روسها روماني و كريمه را از تصرف تركان بيرون كردند. مصطفاي چهارم: شاه [1222-1223 قمري]، كه به وسيله ي مرتجعان بر سر كار آمد و در جريان يك شورش معزول و اندكي بعد كشته شد.

مُصلح

(عربي) آن كه با خير انديشي و نيكوكاري به مردم كمك مي كند و مشكلات آنها را برطرف مي سازد، در مقابلِ مفسد.

مُصلح الدين

(عربي) 1- اصلاح كننده در دين، نيك خواه در امور دين؛ 2- (اَعلام) مصلح الدين عبدالله شيرازي [حدود 600-691 قمري] متخلّص و مشهور به سعدي، شاعر و نويسنده ي ايراني، مؤلف گلستان و بوستان، غزلها، قصيده ها و رساله هاي مختلف، كه همه در كليات ديوان او چاپ شده است.

مُصيب

(عربي) 1- (در قديم) آن كه حقيقت امري را دريافته است؛ 2- درستكار، صواب كار، در مقابلِ مخطي.

مُطهّر

(عربي) 1- پاك و مقدس؛ 2- (در قديم) منزه.

مُطهّره

(عربي) (مؤنث مطهّر) + + مطهّر.

مَظاهر

(عربي) (جمعِ مَظهَر)، جلوه ها، نشانه ها.

مُظفر

(عربي) 1- پيروز، غالب، موفق؛ 2- (در حالت قيدي) با پيروزي و موفقيت.

مُظفرالدين

(عربي) 1- آن كه موجب پيروزي دين و آيين است، پيروزمند در دين؛ 2- (اَعلام) 1) مظفرالدين ازبك: از اتابكان آذربايجان [607-622 قمري]، پدر اتابك خاموش. به وسيله ي جلال الدين خوارزمشاه خلع شد؛ 2) مظفرالدين زنگي (= مظفر ابن مودود) از اتابكان فارس [558-571 قمري] و جانشين برادرش سنقر ابن مودود، كه پس از او مدعيان را دفع كرد و در شيراز به حكومت پرداخت؛ 3) مظفرالدين شاه: شاه ايران [1278-1313 قمري] پسر ناصرالدين شاه و وليعهد او [1278-1313 قمري]. در زمان او انقلاب مشروطه روي داد و او فرمان مشروطه را صادر كرد [1324 هجري].

مَظهر

(عربي) 1- نماد، نشانه؛ 2- محل تجلي، تجلي گاه؛ 3- (در تصوف) شخص داراي ريش انبوه و فراخ و سبلت و چهره ي نافذ.

مَعاد

(عربي) 1- (در اديان) زنده شدن دوباره ي انسان بعد از مرگ تا در روز قيامت به اعمال او رسيدگي شود؛ 2- (در اديان) اعتقاد به زندگي دوباره، يكي از سه اصل اعتقادي مسلمان؛ 3- (در اديان) جهان آخرت؛ 4- (در ادبيات) در بديع آن است كه پايان مصراع دوم به آغاز مصراع سوم باز مي گردد؛ 5- (در قديم) محل بازگشت.

مَعاذ

(عربي) 1- (در قديم) پناهگاه؛ 2- (اَعلام) معاذ ابن جبل: [قرن اول هجري] صحابي پيامبر اسلام(ص)، كه براي دعوت مردم به دين اسلام به يمن فرستاده شد. در فتح شام شركت داشت و در آنجا درگذشت.

مُعتصم

(عربي) 1- (در قديم) چنگ در زننده، پناه برنده؛ 2- چنگ زننده در چيزي براي استعانت و نجات، پناه گيرنده؛ 3- (اَعلام) لقب ابو اسحاق محمّد ابن هارون الرشيد، هشتمين خليفه ي عباسي [218-227 قمري] كه در زمان او سرداران ترك در دربار قدرت يافتند، قيام بابك سركوب شد. و بابك و افشين را به فرمان او كشتند. او پايتخت خود را به سامرا انتقال داد.

مِعراج

(عربي) 1- (در اديان) رفتن به سوي آسمان، به ويژه در مورد پيامبر اسلام(ص)؛ 2- به بالا رفتن، عروج؛ 3- (در قديم) (به مجاز) تكامل؛ 4- (در قديم) وسيله اي براي بالا رفتن، به ويژه نردبان.

معرفت

(عربي) 1- شناخت كسي يا چيزي در آشنا شدن به ويژگي او يا آن از طريق مطالعه، تحقيق يا تجربه؛ 2- دانش، علم؛ 3- شناخت آداب و رسوم رايج در جامعه و رعايت آنها در معاشرت و ارتباط با ديگران به ويژه آداب و رسوم ناظر بر انسانيت و مردم داري؛ 4- بينش علمي و داشتنِ ملكه ي تحقيق و تفحص؛ 5- مجموعه ي آگاهي هاي اخلاقي و نتيجه ي عمل به آنها؛ 6- (در تصوف) مرحله ي سوم سلوك در عرفان در بعضي نحله هاي تصوف؛ 7- (در قديم) آشنايي؛ 8- (در فلسفه) ادراك جزئيات مانند ادراك گرمي و سردي در مقابل علم كه ادراك كليات است.

معرفت الله

(عربي) (در قديم) خداشناسي.

معروف

(عربي) 1- آنچه در نزد ديگران يا در نزد همه شناخته شده است؛ 2- موسوم و شناخته شده؛ 3-(در علم حديث) حديثي مقبول كه راوي آن ضعيف است؛ 4- (در تصوف) خداوند؛ 5- (در قديم) (به مجاز) مهم، اصلي؛ 6- (در قديم) (به مجاز) مقرب، نزديك؛ 7- (اعلام) 1) معروف بغدادي [قرن 8 و 9 قمري] خوش نويس و شاعر، در بغداد زاده شد. هنگامي كه سلطان احمد ملاير در بغداد مسلط شد به دربار او رفت و به كتابت مشغول شد. در سال 817 هجري قمري هنگامي كه شاهرخ تيموري به اصفهان آمد او را همراه خود به اصفهان برد و كاتب مخصوص خود كرد. از شاگردان او شمس الدين هروي و استاد بايسنقر ميزا بودند، هنگامي كه احمد لر به شاهرخ سوء قصد كرد چون معروف از ملازمان او بود در قلعه ي اختيارالدين زنداني شد و در همانجا درگذشت؛ 2) معروف كرخي [قرن دوم هجري] از دوستان امام رضا (ع) و از زاهدان و متصوفان مشهور زمان خود، ابوالفرج بن الجوزي كتابي در اخبار و آداب او نوشته است.

مُعِز

(عربي) 1- (در قديم) گرامي دارنده؛ 2- از نام ها و صفات خداوند؛ 3- (اَعلام) معز فاطمي لقب ابوتميم مَعَد ابن اسماعيل، خليفه ي فاطمي [341-365 شمسي] كه شمال آفريقا و مصر را تسخير كرد و شهر قاهره را بنياد نهاد.

مُعزز

(عربي) 1- عزيز ، گرامي؛ 2- بزرگوار و ارجمند (زن).

معصوم

(عربي) 1- بي گناه و پاك؛ 2- (در اديان) پيامبر اسلام(ص)، دخترش فاطمه(س) و هريك از دوازده امام شيعه؛ 3- (در قديم) در امان، محفوظ.

معصومه

(عربي) (مؤنث معصوم) 1- (در قديم) زن بي گناه و پاك. + ( معصوم. 1- ؛ 2- (اَعلام) لقب حضرت فاطمه (معصومه) خواهر گرامي امام رضا(ع).

مُعظم

(عربي) بزرگ داشته شده، بزرگوار.

مُعظمه

(عربي، معظمة) 1- بزرگ داشته شده، بزرگ؛ 2- (اعلام) نويسنده بانوي تاجيكستان [1988-1951 ميلادي] معظمه فرزند شخصيتي به نام احمد اسفره از استان خجند، تحصيلاتش را در دانشگاه تربيت معلم خجند تمام كرد و از آن پس كار تدريس را در پيش گرفت اما در سال 1978 از خجند به دوشنبه رفت و در هيأت تحريريه ي روزنامه ي مدنيت يا ادبيات و صنعت كنوني به كار پرداخت. نخستين داستان معظمه به نام «سيب قرمز» در 1970 در يكي از نشريات تاجيكستان به نام سوديتي به چاپ رسيد و از آن پس داستان هايش پي در پي در نشريات ديگر انتشار مي يافت و از برنامه ي ادبي صداي جمهوري تاجيكستان پخش مي شد. مجموعه داستان هاي معظمه در سال 1958 ميلادي به نام «اسب سپيد» انتشار يافت و چندين داستان از اين مجموعه به زبان روسي نيز ترجمه شده، معظمه عمر بسيار كوتاهي داشت و در سي و هفت سالگي درگذشت.

مُعيد

(عربي)1- بازگشت دهنده، بازگرداننده؛ 2- ماهر، زبردست، كارآزموده؛ 3- از نام ها و صفات خداوند؛ 4- (در قديم) آن كه در مدرسه هاي قديم بعد از استاد درس را براي شاگردان دوباره شرح مي داده و يا در غياب استاد جلسه ي درس را اداره مي كرده است.

مُعين

(عربي) ياريگر، كمك كننده، ياور.

مُعينا

(عربي _ فارسي) (معين + ا (پسوند نسبت))، منسوب به مُعين، ( مُعين.

مُعين الدين

(عربي) 1- كمك كننده و ياور دين؛ 2- (اَعلام) 1) معين الدين پروانه: [قرن 7 هجري] شهرت امير سليمان ابن علي، امير و دولتمرد نيرومند دربار سلجوقيان روم، از معاصران و حاميان مولوي. به خاطر همدستي با بيبرس، خشم و دشمني اباقاخان را برانگيخت و به فرمان او به قتل رسيد؛ 2) معين الدين نطنزي: [قرن 9 هجري] مورخ ايراني، مؤلف كتاب منتخب التواريخ معيني، كه ابتدا آن را به نام ابراهيم ميرزا، پسر امير تيمور و سپس به نام شاهرخ تيموري كرده است؛ 3) معين الدين يزدي: [قرن 8 هجري] اديب و مورخ ايراني، مؤلف مَواهب الاهيه، در تاريخ سلسله ي آل مظفّر.

مُعين رضا

(عربي) 1- كمك كننده و ياور رضا؛ 2- (به مجاز) دوستدار و محب امام رضا(ع).

مُفيد

(عربي) 1- داراي فايده، سودمند، رساننده؛ 2- (در منطق) داراي معني در مقابلِ مهمل.

مَقبوله

(عربي) (مؤنث مَقبول)، 1- مورد قبول، پذيرفته شده؛ 2- دلنشين، دوست داشتني، زيبا؛ 3- خوشايند، مطلوب.

مقتدا

(عربي، مقتدي) 1- آن كه مردم از او پيروي مي كنند، پيشوا؛ 2- (در اديان) پيش نماز؛ 3- (اعلام) لقب ابوالقاسم عبدالله، خليفه ي عباسي [467-487 قمري] داماد ملكشاه سلجوقي.

مِقداد

(عربي) 1- بسيار قطع كننده ي چيز؛ 2- (اَعلام) نام يكي از اصحاب بزرگ پيامبر اسلام(ص) كه مردي فاضل و دانشمند و شجاع بود و يكي از هفت نفري است كه در آغاز بعثت اسلام آوردند.

مُقدسه

(عربي) (مؤنث مقدس)، 1- مقدس، داراي تقدس و پاكي، مبرا از هر آلودگي، پاك و قابل احترام دانسته شده بويژه از نظر مذهبي؛ 2- آن كه از پليدي و زشتي و گناه دوري مي كند، پارسا.

مقصود

(عربي) آنچه كسي قصد انجام آن را دارد، منظور، مقصد.

مقصوده

(عربي) 1- مطلوب و خواسته شده و محبوب و مورد پسند؛ 2- مورد علاقه.

مُكَرم

(عربي) 1- گرامي و عزيز كرده، عزيز و محترم؛ 2- (در حالت قيدي) (در قديم) با عزت و بزرگي.

مُكَرمه

(عربي) (مؤنث مُكَرم)، زن گرامي و عزيز كرده.

مَكيه

(عربي) (مؤنث مكي)، 1- مربوط يا متعلق به مكه؛ 2-اهل مكه؛ 3- (اَعلام) سوره هايي از قرآن مجيد كه در مكه نازل شده است.

ملاحت

(عربي) 1- حالتي در چهره كه شخص را دوست داشتني مي نمايد، نمكين بودن، با نمك بودن؛ 2- خوشايند بودن، دوست داشتني بودن.

ملايم

(عربي) 1- فاقد شدت و تندي؛ 2- (به مجاز) داراي اخلاق خوش و سازگار با ديگران، مهربان، نرمخو؛ 3- (در حالت قيدي) با نرمي و آهستگي، به آرامي، آهسته؛ 4- (در قديم) داراي تطابق، سازگار، متناسب؛ 5- (در قديم) خوشايند.

مُلك آرا

(عربي _ فارسي) 1- (در قديم) (به مجاز) مايه ي زينت و آراستگي سلطنت يا مملكت؛ 2- (اَعلام) ملك آرا: [1255-1316 قمري]، لقب عباس ميرزا نايب السلطنه، شاهزاده ي ايراني، برادر ناصرالدين شاه، مؤلف كتابي در شرح حال خود.

مَلك جهان

(عربي _ معرب) 1- فرشته جهان؛ 2- (به مجاز) زيباروترين.

مَلَك زمان

(عربي) (= مَلَك جهان)، ( مَلَك جهان.

مَلَك سيما

(عربي) خوشگل، پري چهر، فرشته روي، زيبا روي.

مَلِك ناز

(عربي _ فارسي) 1- موجب افتخار پادشاه به لحاظ زيبايي؛ 2- ويژگي آن كه ناز و كرشمه اي شاهانه دارد.

مَلِك نسا

(عربي) 1- پادشاهِ زنان، سَرور زنان؛ 2- فرشته رو و زيبا در ميان زنان.

ملودي

(فرانسوي، melodie) (در موسيقي) توالي تعدادي از اصوات در موسيقي سازي و آوازي، به گونه اي كه يك واحد مستقل را بسازد و معمولاً قابل زمزمه كردن باشد.

مُلوك

(عربي) (جمعِ مِلَك) 1- پادشاهان؛ 2- (اَعلام) 1) درياي ملوك بخشي از اقيانوس آرام، ميان شمال شرقي جزيره ي سلبس؛ 2) جزاير ملوك (= جزاير ادويه): گروهي شامل حدود 1000 جزيره در شرق اندونزي، ميان جزيره ي سلبس و گينه ي نو كه بيشتر آنها كوهستاني و آتشفشاني است.

مَليحه

(عربي) (مؤنث مليح) 1- (در قديم) (به مجاز) مليح، زيبا و خوشايند، داراي ملاحت، با نمك؛ 2- (در قديم) دوست داشتني و مورد پسند.

مليسا

(عربي) 1- زماني بين مغرب و نماز عشا؛ 2- ماه صَفر؛ 3- ماهي بين آخر گرما و زمستان.

مِليكا

گروهي از گياهان علفي چند ساله از خانواده ي گندميان كه خودرو هستند.

مَليكه

(عربي) (در قديم) (زن) صاحب، (زن) مالك.

ممتاز

(عربي) 1- داراي امتياز، برتر، برجسته؛ 2- عالي، خوب، مرغوب؛ 3- مشخص، جدا، متمايز؛ 4- (در قديم) مشهور.

مُنا

(عربي) اميدها، آرزوها، مقاصد.

مَنال

(عربي) 1- (در قديم) مال، دارايي، مِلك، ثروت؛ 2- درآمد، مداخل.

مُنتَظِر

(عربي) 1- آن كه در حال صبر كردن براي آمدن كسي يا انجام يافتن كاري يا روي دادنِ اتفاقي است، چشم به راه؛ 2- (در حالت قيدي) در حال انتظار.

مَنزلت

(عربي) 1- ارزش و اهميت؛ 2- (در قديم) مقام، درجه؛ 3- نظم و انضباط؛ 4- حد، پايه.

منزه

(عربي) 1- به دور از آلودگي، پاك، پاكيزه؛ 2- مبرا، بري، بي عيب.

منصور

(عربي) 1- (در قديم ) ياري داده شده، پيروز شده، پيروز و موفق؛ 2- (درحالت قيدي) به صورت غلبه يافته، پيروزمندانه؛ 3- (اَعلام) 1) نام دو تن از اميران ساماني. منصور اول: امير [350-366 قمري]، محمّد بلعمي وزير او بود. منصور دوم: امير ساماني [387-389 قمري]؛ 2) منصور: لقب ابوجعفر عبدالله، دومين خليفه ي عباسي [136-158 قمري] معروف به دوانيقي، كه به دستور او پايتخت عباسيان در بغداد ساخته شد، ابو مسلم كشته شد و قيام مقنع و چندين قيام علويان سركوب شد. در زمان او آندلس از خلافت عباسي جدا شد؛ 3) منصور (= شاه منصور): شاه بخشي از جنوب ايران و آخرين شاه [790-795 قمري] سلسله ي آل مظفر، كه در جنگ با امير تيمور گوركان كشته شد؛ 4) منصور (= منصور ابن ابي عامر): لقب محمّد ابن عبدالله: [قرن 3 هجري] وزير و سردار امويان آندلس، از فاتحان معروف آن سرزمين، كه در برابر مسيحيان پيروزيهاي درخشاني داشت؛ 5) منصور بالله: [قرن 4 هجري] لقب قاسم ابن علي، پيشواي زيدي يمن؛ 6) منصور دشتكي: (= غياث الدين منصور) [قرن 5 هجري] فقيه و حكيم ايراني. وزير شاه تهماسب اول صفوي [936-937 قمري]، كه استعفاء داد و براي ادامه ي كار تدريس به شيراز بازگشت. از آثار اوست: اخلاق منصوري، الاشارات والتَلويحات (حكمت)، تعديلُ الميزان (منطق) و مَعالِمُ الشَفا (طب)؛ 7) منصور حلاج (= حسين ابن منصور): [قرن 3 و 4 هجري] انديشمند ايراني، از مردم فارس، از بزرگان صوفيه و مؤلف چندين كتاب، كه تنها يكي از آنها به عربي در دست است،

به نام كتاب الطَّواسين. او در بغداد هشت سال زنداني و پس از آن تكفير و سنگسار شد و جسدش را سوزاندند.

منصوره

(عربي) 1- (مؤنث منصور)، ( منصور 1- و2- ؛ 2-(اَعلام) شهر بندري، در شمال مصر، بر كرانه ي راست رود نيل.

مَنظَر

(عربي) 1- آنچه بر آن نظر بيفتد و به چشم ديده شود؛ 2- جلوه ي ظاهري هر شخص؛ 3- (به مجاز ) صورت و چهره، در مقابلِ مَخبَر؛ 4- (در قديم) منظره.

مُنعم

(عربي) 1- (در قديم) داراي مال و نعمت بسيار، ثروتمند، توانگر؛ 2- آن كه به ديگران احسان مي كند، بسيار بخشنده.

منوچهر

1- به معني «از نژاد و پشت منوش» [منوش يكي از ناموران قديم]؛ 2-(اَعلام) منوچهر شاه اساطيري ايران، از خاندان ايرج يكي از پادشاهان پيشدادي است. او پسر پشنگ و نوه ي ايرج است كه به كين خواهي ايرج برخاست و سلم و تور را كشت. آنگاه جدش فريدون او را پادشاهي داد و او 120 سال پادشاهي كرد.

مُنور

(عربي) 1- روشن، درخشان، نوراني؛ 2- (به مجاز) روشن فكر.

مُنوره

(عربي) (مؤنث مُنور)، ن مُنور.

مُنيب

(عربي) (درقديم) بازگشت كننده به سوي حق.

مُنيبا

(عربي _ فارسي) (منيب + ا (پسوند نسبت))، منسوب به منيب، ( منيب.

مُنير

(عربي) 1- ويژگي آنچه از خود نور داشته باشد، در مقابلِ مستنير؛ 2- درخشان، تابان، روشن.

مُنيراعظم

(عربي) 1- درخشندگي و تابندگي زياد؛ 2- (به مجاز) بسيار زيبارو.

مُنيره

(عربي) نوراني و روشن و درخشان و آشكار.

مَنيژه

(اَعلام) (در شاهنامه) دختر افراسياب، كه عاشق بيژن پهلوان ايراني شد و با كمك رستم همراه بيژن به ايران گريخت. داستان او با بيژن يكي از پر آوازه ترين و دلكش ترين داستانهاي شاهنامه مي باشد.

موحد

(عربي) آن كه به يگانگي خداوند ايمان دارد، يكتا پرست.

موحده

(عربي) (مؤنث موحد)، ( موحد.

موژان

(= موجان) (در قديم) خمار، پر كرشمه (چشم).

موسي

(عبري) 1- به معني از آب كشيده؛ 2- (اَعلام) 1) موسي ابن عمران(ع) پيغمبر معروف بني اسرائيل در زمان فرعون و رهبر اسيران يهودي در مصر، كه آنان را به سوي فلسطين رهبري كرد، ولي پيش از رسيدن بدانجا در اردن درگذشت؛ 2) موسي ابن جعفر(ع) (= ابوالحسن موسي بن جعفر): [128-183 قمري] ملقب به كاظم هفتمين امام شيعيان. در زندان هارون الرشيد مسموم و به شهادت رسيد؛ 3) موسي بن شاكر: [زنده در سال 200 قمري] دانشمند ايراني، از مرد خراسان، كه همراه مأمون به بغداد رفت و فرزندانش معروف به بنوموسي، در اختر شناسي، مكانيك و رياضيات شهرت يافتند؛ 4) موسي ابن ميمون: [1135-1204 ميلادي] پزشك و انديشمند يهودي آندلسي، كه از سال 1166 در مصر اقامت گزيد. مؤلف كتابهايي در پزشكي، منطق و علم كلام، از جمله: دلالة الحايرين و سراجُ المُنير؛ 5) موسي خورني: [407-492 ميلادي] مورخ ارمني، مؤلف تاريخ ارمنستان (ترجمه).

موسي الرضا

(عربي) از نامهاي مركب، ( موسي و رضا. [اين نام مخالفِ قياس ساخته شده است].

موعود

(عربي) وعده داده شده يا از پيش تعيين شده.

مولود

(عربي) 1- آن كه به دنيا آمده، زاده شده، فرزند؛ 2- تولد، ميلاد؛ 3- (به مجاز) نتيجه، حاصل؛ 4- (در احكام نجوم) زمان تولد.

مولوده

(عربي) (مؤنث مولود)، ( مولود.

مونا

صاحب دساتير كلمه ي «مانا»، كه نام خداي عز و جل است به « مونا» تصحيح ك_رده و آورده است كه « بايد دانست كه مونا بالوا و خدا را گويند» و دكتر معين در حاشيه برهان قاطع گفته است: «مانا هزوارش مئونا و مونا مي باشد». بنابراين مونا (= مانا) نام خداي عزوجل است.

مونس

(عربي) هم نشين و همراز، همدم.

موهبت

(عربي، مَوهَبَة) هر چيز ارزشمندي كه به كسي بخشيده مي شود يا او از آن بهره مند است.

مَه جَبين

(فارسي _ عربي) (به مجاز) داراي پيشاني سفيد و زيبا، زيباروي.

مِها

بزرگ، بزرگتر. [چنانچه اين كلمه مَها /mahā/ تلفظ شود منسوب به ماه است؛ (به مجاز) زيبارو].

مهاباد

(اعلام) 1) رودي در استان آذربايجان غربي به طول 85 كيلومتر، كه از ارتفاعات جنوب غربي سرچشمه مي گيرد و پس از عبور از مهاباد و مخلوط شدن با رودهاي ديگر به درياچه ي اروميه مي ريزد؛ 2) شهرستاني در جنوب شرقي استان آذربايجان غربي با مركز مهاباد. [نام پيشين آن ساوجبلاغ بوده است]؛ 3) شهري در شهرستان اردستان در استان اصفهان.

مُهاجر

(عربي) 1- آن كه براي اقامت دائم از وطن خود به جاي ديگري سفر مي كند؛ 2- هر يك از ياران پيامبر اسلام(ص) كه به همراه او از مكه به مدينه هجرت كردند.

مَهان

(مَه = ماه + ان (پسوند نسبت))، 1- منسوب به ماه؛ 2-(به مجاز) زيبارو؛ [چنانچه اين واژه مِهان(mehān) تلفظ شود جمع مِه و به معني بزرگان مي باشد].

مَهبان

(مَه = ماه + بان (پسوند محافظ يا مسئول))، (به مجاز) زيبا و مهتاب رو.

مِهبانو

بانوي بانوان، سرور بانوان، بزرگ زنان.

مَهبد

(= مهبود)، ( مهبود.

مَهتا (مَه تا)

1- همانند ماه، چون ماه؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

مَهتاب

1- نور و روشنايي ماه؛ 2- مهتابي.

مَهتاج

(= ماه تاج)، 1- تاج ماه؛ 2- (به مجاز) زيباي زيبايان.

مَهدا

(عربي) اول شب، پاسي از شب، آرامش شب.

مِهداد

(مِه = مِهتر، بزرگتر + داد = داده) (به مجاز) بزرگ زاده.

مَهدخت

(مَه = ماه + دخت = دختر) (= ماه دخت)، ( ماه دخت.

مهدي

(عربي) 1- هدايت شده؛ 2- (اَعلام) 1) نام قائم منتظَر(ع): [255 هجري] در نزد شيعه، مهدي منتظَر(ع)، مكني [كنيه ي او] به ابوالقاسم محمّدابن عسكري ملقب به امام زمان، صاحب الزمان، حجت القائم، امام قائم، قائم آل محمّد، آخرين امام از امامان دوازده گانه ي شيعه است، كه او را زنده و غايب مي دانند و ظهورش را انتظار مي كشند؛ 2) مهدي: لقب ابو عبدالله محمّد، سومين خليفه ي عباسي [158-169 قمري]، كه در زمان او سپاهيان اسلام به تنگه ي بسفر رسيدند، قيام مقنع در ماوراءالنهر روي داد و مانويان مورد تعقيب و آزار قرار گرفتند؛ 3) مه_دي: لقب عبي_د الله ابن محمّد فاطمي، نخستين خليفه [297- 322 قمري] و بنيانگذار دولت فاطمي در مغرب آفريقا؛ 4) مهدي سوداني: [حدود 1843-1885ميلادي] لقب محمّد ابن عبدالله، رهبر مذهبي سودان كه بر ضدّ سلطه ي بريتانيا و مصر قيام كرد.

مهديا

(مهدي = هدايت شده + ا (اسم ساز))، دختر هدايت شده.

مَهديار

(عربي _ فارسي) (مَهد = (به مجاز) سرزمين، كشور، ميهن + يار (پسوند محافظ و مسئول))، محافظ و نگهبانِ سرزمين و ميهن.

مهدي رضا

(عربي) از نام هاي مركب، ( مهدي و رضا.

مَهديس

(مَه = ماه + ديس = (پسوند شباهت))، 1- مانند ماه؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

مَهديسا

(مَهديس + ا (پسوند نسبت))، منسوب به مَهديس، ( مَهديس.

مَهْديه

(عربي) كسي كه خداوند رستگاري را و راه راست را برايش تعيين كرد.

مهدي يار

(عربي _ فارسي ) ياور مهدي؛ (به مجاز) دوستدار و محب مهدي منتظر قائم آل محمّد(ع).

مهرآذر

(مهر = مهرباني و محبت + آذر = آتش)، 1- آتشِ مهرباني و محبت؛ 2- (به مجاز) بسيار مهربان و با محبت، پر عاطفه و احساس.

مهرآذين

(مهر= مهرباني و محبت + آذين (در قديم) آيين، رسم، قاعده)، 1- در آيين و روش مهرباني و محبت، داراي آيين و رسم مهرباني و محبت؛ 2- (به مجاز) مهرورز، با محبت، مهربان.

مهرآرا

(مهر = مهرباني و محبت + آرا = مخفف آراينده، آراينده، آراستن، زينت و آرايش)، 1- ويژگي آن كه به مهرباني و محبت آرايش شده، آراسته به مهرباني؛ 2- (به مجاز) مهربان و با محبت.

مهرآسا

( مهر + آسا (پسوند شباهت))، 1- مثل خورشيد، مانند خورشيد؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

مهرآفاق

(مهر= مهرباني و محبت + آفاق = گيتي، جهان، زمانه، روزگار)، (به مجاز) مهربان و با محبت،

مهرآفرين

آفريننده ي مهر و محبت و دوستي.

مهرآنا

(فارسي _ تركي) (مهر = محبت و دوستي، مهرباني + آنا = مادر) 1- مهرباني و محبت و دوستي مادر؛ 2- (به مجاز) مهربان و با محبت.

مهرآوه

(= مهرابه)، ( مهرابه.

مهرآيين

داراي مهر و محبت و دوستي، داراي مهرباني، داراي آيين و روش دوستي و مهرباني.

مِهرا

(مهر+ ا (پسوند نسبت))، منسوب به مِهر، ) مِهر.

مِهراب

1- دارنده ي جلوه ي آفتاب و كسي كه تابش مهر دارد؛ 2- (اَعلام) پادشاه كابل بود، همسر او سيندخت نام داشت، سيندخت مادر رودابه است و رودابه همسر زال و مادر رستم مي باشد.

مِهرابه

(مهراب + ه (پسوند نسبت))، منسوب به مهراب، ( مهراب. 1-

مهراج

(سنسكريت) (در قديم) مهاراجه، عنوان هر يك از افراد طبقه اي ممتاز در هند، شاه، امير.

مِهراد

(مِه = مِهتر، بزرگتر + راد = جوانمرد)، 1- جوانمرد مِهتر و بزرگتر؛ 2- (اَعلام) از نويسندگان دوره ي ساساني كه كتابي به نام بزرگمهر ابن بختگان نوشته است.

مِهراس

(عبري) (اَعلام) 1) نام پدر الياس پيغمبر(ع)؛ 2) موبدي رومي كه قيصر او را به رياست شصت موبد به نزد انوشيروان فرستاد تا هديه ها نزد او برد و با او پيمان دوستي ببندد و باژو ساو را بپذيرد.

مهراعظم

(مهر = مهرباني و محبت + اعظم = بزرگ)، 1- مهرباني و محبت بزرگ؛ 2- (به مجاز) بسيار مهربان.

مِهرافروز

1- افروزنده ي مهر و محبت، افروزنده ي مهرباني؛ 2- (به مجاز) مهرورزنده و مهربان.

مَهرام

(مَه + رام) 1- آن كه ماه رام اوست؛ 2- (به مجاز) خوشبخت.

مِهران

1- به معني دارنده ي مهر؛ 2- (اَعلام) 1) نام يكي از خاندان هاي هفتگانه ي عصر ساساني (ويس پوهر) مقر افراد اين خاندان پارس بوده است؛ 2) نام پدرِ اورند سردار ايراني در عهد انوشيروان و نيز نام چند تن اشخاص در ايران باستان؛ 3) نام شهرستاني در غرب استان ايلام.

مِهرانا

(مهران + ا (پسوند نسبت))، منسوب به مهران، ( مهران. 1-

مِهران دخت

(مهران + دخت = دختر)، دختر دارنده ي مهر و محبت، دختر مهربان.

مِهرانگيز

برانگيزاننده ي محبت و دوستي، انگيزنده ي شوق و مهر.

مهرانوش

محبت جاويد، مهر و محبت جاويدان.

مِهرانه

(مِهران + ه (پسوند نسبت))، منسوب به مِهران، ( مِهران. 1-

مهربان

1- با محبت، با مهر، نيكي كننده، رحم كننده؛ 2- (در عرفان) مهربان صفت ربوبيت را گويند؛ 3- (اَعلام) نام شهري در شهرستان سراب در استان آذربايجان شرقي.

مِهربانو

بانوي مهربان و با محبت، زنِ مهربان.

مِهربُد

(مهر = مهرباني و محبت + بُد /-bod/ (پسوند محافظ يا مسئول))، 1- محافظ يا نگهبان مهرباني و محبت؛ 2-(به مجاز) شخصِ مهربان.

مِهرتاش

(فارسي _ تركي) [مِهر = مهرباني، محبت + تاش (تركي) (= داش) اين كلمه به آخر اسم ها اضافه مي شود و شركت، مصاحبت يا همراهي را مي رساند و معادل پيشوند «هم» است]؛ 1- روي هم به معناي هم مهر؛ 2- (به مجاز) با محبت و مهربان.

مِهرجان

(مُعرب از فارسي مهرگان)، ( مهرگان.

مِهرجهان

(مهر = خورشيد + جهان)، 1- خورشيدِ عالم، آفتابِ عالم تاب؛ 2- (به مجاز) زيبا رو.

مَه رخ

1- ماه رخ، آن كه داراي رخساري چون ماه است؛ 2- (به مجاز) زيبا، خوبرو.

مِهرداد

1- داده ي مهر، آفريده شده ي مهر؛ 2- (اَعلام) 1) نام چهار تن از شاهان اشكاني. مهرداد اول: شاه [حدود 171-138 پيش از ميلاد] و نخستين فرمانرواي بزرگ اشكاني، كه سلوكيان را يكسره از قلمرو ايران بيرون راند؛ مهرداد دوم (= مهرداد بزرگ): شاه [حدود 123- 188 پيش از ميلاد]، كه سكاها را شكست داد و با چين روابط بازرگاني برقرار كرد؛ مهرداد سوم: شاه [حدود 57-55 پيش از ميلاد]، كه پدرش را كشت و برادرش به ياري درباريان بر او شوريدند و سلطنت را در دست گرفت؛ مهرداد چهارم: شاه [128-147 ميلادي]؛ 2) مهرداد نام يكي از گماشتگان آستياگ كه كوروش را در كودكي به دست او سپرده بودند ؛ 3) نام پسر خسرو پرويز پادشاه سلسله ي ساساني.

مِهردخت

(مهر = مهرباني، محبت + دخت = دختر)، دختر مهربان و با محبت.

مِهرزاد

(= زاده ي مهر) (اَعلام) بنا بر بعضي از نسخه هاي شاهنامه نام يكي از پسران اسفنديار است (مهرنوش).

مِهرسا

(مهر = خورشيد + سا (پسوند شباهت))، 1- مثل خورشيد؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

مهرشاد

(= خورشاد)، ( خورشاد.

مهرشيد

(= خورشيد)، ( خورشيد.

مِهرك

(مِهر = خورشيد + ك/ ak _/ (پسوند شباهت))، 1- شبيه به خورشيد؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

مِهرگان

1- جشني كه در ايران قديم در شانزدهم مِهر به مناسبت يكي شدنِ نام روز با نام ماه بر پا مي شده است؛ 2- (در قديم) (به مجاز) پاييز؛ 3- (در قديم) (در موسيقي ايراني) از الحان قديمي ايراني (مهرگان خردك).

مِهرگل

(مهر = خورشيد + گل)، 1- گل آفتاب، گل آفتاب گردان؛ 2- (به مجاز) زيبا و لطيف .

مِهرناز

(اَعلام) نام خواهر كيكاووس كه وي را به همسري رستم داده بودند.

مِهرنسا

(فارسي _ عربي) (مهر = خورشيد + نسا)، 1- خورشيد زنان؛ 2- (به مجاز) زيباروي در ميان زنان.

مِهرنِگار

(مهر = خورشيد + نگار = (به مجاز) معشوق زيباروي، دختر يا زنِ زيباروي، بت، صنم)، 1- روي هم به معني خورشيد زيباروي؛ 2- (به مجاز) زيباروي درخشان.

مِهرنوش

(مهر = خورشيد + نوش = جاويدان) (به مجاز) زيبايي جاويد و هميشگي، هميشه زيبارو.

مِهرنيا

(مهر = مهرباني، محبت + نيا)، 1- از نژادِ مهربانان؛ 2-(به مجاز) مهربان و با محبت.

مَهرو

(= ماه رو) (به مجاز) زيبا رو.

مَهروز

(مَه = ماه + روز)، 1- ماه روز، ماهي كه در روز نمايان است؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

مِهروش

(مهر= خورشيد + وش (پسوند شباهت))، 1- مثل خورشيد، مانند خورشيد؛ 2- (به مجاز) زيبا رو.

مِهري

(مهر+ ي (پسوند نسبت))، 1- منسوب به مهر، م مهر؛ 2- (در موسيقي) نوعي از چنگ.

مِهرين

(مهر + ين (پسوند نسبت))، 1- منسوب به مهر. م مهر؛ 2- (اَعلام) 1) نام آتشكده اي در قم؛ 2) نام بنا و ناحيه اي در اصفهان.

مِهزاد

(= مِهزاده)، (در قديم) بزرگ زاده، شاهزاده.

مَهزيار

1- (= مازيار)، ( مازيار؛ 2- (اَعلام) نام پدر علي اهوازي [علي ابن مهزيار اهوازي دورقي شيعي، مكني (كنيه ي او) به ابوالحسن مشهور به پسر مهزيار، وي فقيه و مفسر بود].

مَهسا

(مه = ماه + سا (پسوند شباهت))، 1- مثل ماه، مانند ماه؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

مَهسان

(مه = ماه + سان (پسوند شباهت))، + مهسا.

مهستا

(مهست = بزرگترين، مهمترين + ا (پسوند نسبت))، 1- منسوب به مهست؛ 2- (به مجاز) دختر بزرگتر و مهمتر؛ 3- (به مجاز) داراي قدر و مرتبه ي عالي.

مَهستي

(فارسي _ عربي) (مَه = ماه + ستي = مخفف سيدتي)، 1- ماه خانم، ماه بانو؛ 2- (اَعلام) مهستي گنجوي [قرن6 هجري] شاعره ي ايراني كه بعضي او را معاصر سلطان سنجر و بعضي معاصر سلطان محمود غزنوي دانسته اند، مهستي چنگ و عود را استادانه مي نواخت و شهرتش بيشتر به خاطر رباعي هايي است كه سروده. ديوانش چاپ شده است.

مَه سيما

(فارسي _ عربي) (= ماه سيما)، ( ماه سيما و ماه چهر.

مَهشاد

(= ماهشاد)، ( ماهشاد.

مَهشيد

(= ماه شيد)، پرتو ماه، ماهتاب، + ( ماه شيد.

مَهفام

(مَه = ماه + فام (پسوند به معني رنگ))، 1- به رنگ ماه، به رنگ مهتاب؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

مَهكامه

(مَهكام + ه (پسوندنسبت))، 1- منسوب به مهكام؛ 2- (به مجاز) آرزوي زيباي روي.

مَهگل

(مَه = ماه + گل)، 1- گلِ ماه؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

مَهلا

(عربي) (اسم صوت) آهسته! بي شتاب!.

مَه لقا

1- ماه رو، ماه روي، ماه لقا؛ 2- كنايه از زيبارو(ي) است.

مُهنا

(عربي) 1- در خور، شايسته؛ 2- (در قديم) گوارا و خوش؛ 3- دور از رنج.

مَهناز

(= ماه ناز)، ) ماه ناز.

مَهنام

(مَه = ماه + نام (در قديم) (به مجاز) = نشان، اثر، صورت، ظاهر)، 1- نشان و اثرِ ماه، داراي صورت و ظاهر ماه؛ 2- (به مجاز) زيباروي ماه مانند.

مُهنّد

(عربي) (در قديم) ساخته شده در هندوستان به ويژه نوعي شمشير، هندواني، شمشير هندي.

مهنور

(مه = ماه + نور) 1- نورِ ماه ؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

مَهنوش

(= ماه نوش)، ( ماه نوش.

مِه نيا

آن كه نياكان و اجدادش از بزرگان و سروران است، بزرگ زاده.

مَهوش

1- (= ماه وش)، ( ماه وش؛ 2- (در قديم) (شاعرانه) مانند ماه؛ 3- (به مجاز) زيبارو.

مَهيا

(اوستايي)، بزرگ.

مِهياد

(مِه = مِهتر، بزرگتر + ياد)، 1- تداعي گر مِهتري و بزرگي؛ 2- (به مجاز) مِهتر و بزرگتر.

مَهيار

1- (= ماهيار)، ( ماهيار؛ 2- (اَعلام) 1) پيرمردي مهمان نواز در روزگار بهرام گور؛ 2) پهلوان ايراني كه نام او دو بار در گرشاسب نامه ي اسدي طوسي آمده، اول در جنگ اول گرشاسب با لشكر بهو، دوم در جنگ دوم گرشاسب با سالاران بهو؛ 3) مهيار ديلمي: [قرن 5 هجري] شاعر عرب زبان ايراني، از شاگردان شريف رضي.

مه ياس

(مَه = ماه + ياس)، 1- ماهي كه چون گل ياس است؛ 2- ياسي كه چون ماه است؛ 3- (به مجاز) زيباروي و با طراوت.

مَهيسا

(مَهي+ سا (پسوند شباهت)) (= مهسا)، ش مَهسا.

مَهِيلا

(عربي) 1- حركت آهسته، روان؛ 2- از واژه هاي قرآني (در سوره ي مزمّل).

مُهيمِن

(معرب از عبري) 1- آگاه به حاضر و غايب؛ 2- از نام ها و صفات خدا.

مهين

1- بزرگترين (از نظر سال)؛ 2- (در قديم) بزرگتر، بزرگترين (از نظر مقام و رتبه و ارزش). [اين نام چنانچه به فتح اول (مَهين) mahin تلفظ شود مركب از (مَه = ماه + ين (پسوند نسبت)) مي باشد و منسوب به ماه است].

مهين دخت

1- (مِهين + دخت = دختر)، دختر بزرگ و بلند قدر؛ 2-(مَهين+ دخت = دختر)، دختر ماه گونه، 3- (به مجاز) زيبارو.

ميترا

(اوستايي) 1- مهر، خورشيد؛ 2- پيمان؛ 3- (= مهر)، مهر.

ميثاق

(عربي) پيمان و عهد.

ميثم

(عربي) 1- پاي و سپل شتر كه محكم به زمين كوبيده شود؛ 2- (اَعلام) ميثم ابن يحيي تمار (= ميثم تمار): [قرن اول هجري] از موالي (غلامان) بني اسد و از اجله (بزرگان) اصحاب اميرالمؤمنين علي(ع)، كه بوسيله ي ابن زياد به دار آويخته شد.

ميران

(مير = امير + ان (پسوند نسبت))، منسوب به امير، اميرانه، شاهانه، + ( امير.

مَيسا

(عربي، مَيساء) زني كه با برازندگي و تكبّر راه مي رود، متكبر و با تبختر راه مي رود.

مَيسون

(عربي) وزين، با وقار، بردبار، گرانمايه.

ميشا

1- (درگياهي) هميشه بهار، هميشه جوان و هميشك جوان، نوعي از رياحين كه هميشه سبز مي باشد؛ 2- در زبان عربي به آن «حي العالم » مي گويند؛ 3- (در پهلوي) (= مشيه) آدمِ نخستين.

ميعاد

(عربي) 1- محل قرار ملاقات، وعده گاه؛ 2- زمان قرار ملاقات، زمان وعده؛ 3- وعده، قرار.

ميكائيل

(عبري) 1- (= ميكال) به معني «كيست مثل يهوّه»؛ 2- (اَعلام) 1) نام فرشته ي روزي، فرشته ي روزي ها؛ 2) نام يكي از چهار مَلَك مقرب.

ميگل

(مي = شراب + گل)، 1- (به مجاز) زيبا و مست كننده؛ 2- (اعلام) نام جايي در استان فارس.

ميلاد

(عربي) 1- زمان تولد؛ 2- (در قديم) تولد؛ 3- (اَعلام) (در شاهنامه) پدر گرگين و از پهلوانان ايران باستان.

ميمنت

(عربي) سعادت، فرخندگي، مباركي.

مينا

1- پرنده اي شبيه سار با پرهاي رنگارنگ كه به راحتي قادر به تقليد صداي انسان و حيوانات است، مرغ مقلد، مرغ مينا؛ 2- (در گياهي) گلي معمولاً سفيد با گلچه هاي گل برگي كه انواع گوناگون دارد؛ 3- (در گياهي) گياه يك ساله و بوته ايِ اين گل با برگ هاي دندانه دار؛ 4- (در صنايع دستي) لعاب شيشه اي شفاف و رنگي كه براي تزئين فلزات و كاشي مورد استفاده قرار مي گيرد؛ 5- نوعي شيشه رنگي به ويژه سبز كه از آن انواع ظروف مي سازند؛ 6- (در قديم) ظرفي كه از اين شيشه ساخته مي شود؛ 7- (در قديم) (به مجاز) شراب؛ 8- (در قديم) كيميا.

مينو

1- (در اديان) بهشت، فردوس؛ 2- (در پهلوي) اين واژه مينوك و صورت اوستايي آن مَئينيَوَ به معني روان، خرد و روح آمده است.

مينودخت

(مينو = بهشت + دخت = دختر)، 1- دختر بهشتي؛ 2-(به مجاز) حوروش و زيبارو.

ميهن

1- كشوري كه در آن شخص به دنيا آمده و تابعيت دولت آن را دارد، وطن؛ 2- (در قديم) زادگاه، موطن؛ 3-(در قديم) خانه، خانمان، قبيله.

ن

ناجي

(عربي) 1- نجات دهنده، منجي؛ 2- (در قديم) نجات يابنده و 3- (به مجاز) رستگار.

ناجيه

(عربي) (مؤنث ناجي)، ناجي.

نادر

(عربي) 1- آنچه به ندرت يافت شود، كمياب؛ آن كه در نوع خود بي نظير باشد، بي همتا؛ عجيب، شگفت آور؛ 2-(در حالت قيدي) به ندرت؛ 3- (اَعلام) 1) نادر شاه افشار: شاه ايران [1148-1160 قمري]، بنيانگذار سلسله ي افشار، ملقب به شهاب قلي خان. نيروهاي اشغالگر را از ايران بيرون كرد، پادشاه هند را شكست داد و غنيمت زيادي به چنگ آورد. سرانجام به دست سرداران خودش كشته شد؛ 2) نادر نادرپور: [1308-1378 شمسي] شاعر ايراني، كه پس از انقلاب ايران به فرانسه و سپس به آمريكا رفت. از او مجموعه هاي شعر چشمها و دستها، از آسمان تا ريسمان، گياه و سنگ، نه آتش، دختر جام، سرمه ي خورشيد، شام بازپسين، شعر انگور، در ايران و سه مجموعه هم در آمريكا چاپ شده است؛ 3) نادرشاه: شاه افغانستان [1929-1933 ميلادي]؛ 4) نادر ميرزا: [قرن 13 هجري] آخرين فرمانرواي سلسله ي افشار، فرزند شاهرخ ميرزاي افشار، كه در سال 1210 مشهد را تصرف كرد و خود را شاه خواند. در سال 1218 سپاهيان فتحعلي شاه شهر را تسخير كردند. نادر ميرزا در تهران به فرمان فتحعلي شاه كشته شد؛ 5) نادر ميرزا: [1242-1303 قمري] نويسنده و مورخ ايراني، از شاهزادگان قاجار، مؤلف تاريخ و جغرافياي دارالسلطنه ي تبريز.

نادره

(عربي) 1- شخص هوشمند و داراي نبوغ كه نظير او كمتر ظهور مي كند؛ 2- (به مجاز) (در قديم) سخن يا حكايت با معني و دل نشين؛ 3- (اَعلام) نادره بانو نقاش ايراني سده ي يازدهم كه در هنر نقاشي در آن دوران سرآمد بود، + نادر. 1- و 2-

ناديا

(عربي) (اسم فاعل مؤنث از نادي) زن خوش آواز.

ناديه

(عربي) (مؤنث نادي)، ندا دهنده، ندا كننده.

ناردانه

1- (در قديم) دانه ي انار؛ 2- (به مجاز) اشك خونين.

ناردين

1- (در گياهي) گل خوشه اي بلند، به هم فشرده، و معطر به رنگ هاي قرمز، آبي، سفيد و زرد؛ 2- (در گياهي) گياه اين گل پيازدار، علفي، پايا، و از خانواده ي سوسن است؛ 3- (در گياهي) خوشه ي بعضي گياهان مانند جو و گندم؛ 4- (در قديم) (به مجاز) گيسو، زلف؛ 5- (در قديم) (به مجاز) موي صورت.

نارگل

گل انار، (گلنار).

ناروَن

(در گياهي) 1- گروهي از گياهان درختي برگ ريز زينتي يا جنگلي خودرو كه ميوه ي فندقه ي بالدار آنها اوايل فروردين مي رسد، آغال پشه؛ 2- درختي برگ ريز كه در همه جا پراكنده و از جمله درختان جنگلي نقاط معتدل است.

ناروُن

(در قديم) (در گياهي) درخت انار، ناربُن، انار. + ن.ك. ناربُن. 1-

نارين

(عربي _ فارسي) (نار + ين (پسوند نسبت))، 1- منسوب به نار، آتش؛ 2- (به مجاز) سرخ رنگ (زيبا).

نارينا

(عربي _ فارسي) (نارين + ا (پسوند نسبت))، منسوب به نارين، ( نارين.

نارينه

(نار = انار، آتش + اينه /-ine/ (پسوند نسبت)، 1- منسوب به انار؛ 2- منسوب به آتش؛ 3- (به مجاز) سرخ گون؛ 4- زيبارو

نازآفرين

(= نازآفريننده) 1- (به مجاز) معشوقي كه ناز بسيار به كار برد؛ 2- آن كه نعمت و رفاه و خوشي پديد آورد؛ 3- نازآفريده؛ 4- پديد گشته از ناز و فخر و تكبر؛ 5- به لطف و نرمي آفريده شده.

نازپري

(اَعلام) نام دختر پادشاه خوارزم كه همسر بهرام گور بود.

نازلار

(فارسي _ تركي) (ناز + لار = پسوند جمع در تركي)، 1- نازها؛ 2- زيبايي ها و قشنگي ها؛ 3- (به مجاز) ويژگي دختري كه ناز دارد و زيبا و قشنگ است.

نازلي

(تركي) نازنين، نازنده، داراي ناز، نازدار.

نازنين

1- بسيار دوست داشتني، عزيز و گرامي، زيبا، ظريف؛ 2- (به مجاز) گرانمايه، با ارزش؛ 3- (در قديم) (به مجاز) معشوق و دلبر؛ 4- (در قديم) شخص زيبا و ظريف؛ 5-(در قديم) نازكننده، نازنده.

نازنين رقيه

(فارسي _ عربي) 1- رقيه ي دوست داشتني؛ 2- رقيه ي عزيز و گرامي؛ 3- رقيه ي زيبا و گرانمايه. + + نازنين و رقيه.

نازنين زهرا

(فارسي _ عربي)، 1- زهراي دوست داشتني؛ 2- زهراي عزيز و گرامي؛ 3- زهراي زيبا و گرانمايه. + نازنين و زهرا.

نازنين زينب

(فارسي _ عربي)، 1- زينبِ دوست داشتني؛ 2- زينبِ عزيز و گرامي؛ 3- زينبِ زيبا و گرانمايه. + نازنين و زينب.

نازنين فاطمه

(فارسي _ عربي)، 1- فاطمه ي دوست داشتني؛ 2- فاطمه ي عزيز و گرامي؛ 3- فاطمه زيبا و گرانمايه. + نازنين و فاطمه.

نازي

(ناز + ي (پسوند نسبت)) 1- منسوب به ناز؛ 2- (در گفتگو) نازدار؛ 3- آن كه بسيار ناز كند، پر ناز؛ 4- (به مجاز) زيبا.

نازيتا

(نازي + تا = نظير، مانند، لنگه)، 1- نظير و مانند نازي، لنگه ي نازي؛ 2- (به مجاز) زيبا.

نازيك

(در تركي) نازك، باريك، ظريف، لطيف.

نازيلا

(فارسي _ تركي) با ناز و كرشمه، با ناز.

ناصح

(عربي) 1- نصيحت كننده، پند دهنده؛ 2- (در قديم) دلسوز، خيرخواه.

ناصر

(عربي) 1- (در قديم) نصرت دهنده، ياري كننده؛ 2- (اَعلام) 1) ناصرخسرو: [394-481 قمري] حكيم، شاعر و نويسنده ي ايراني، متولد قباديان بلخ. پيشواي اسماعيليان خراسان، مؤلف سفرنامه، كه گزارش سفر هفت ساله ي او به سرزمينهاي اسلامي است، جامعُ الحكمتين، خوانُ الاخوان، گشايش و رهايش، زادُالمسافرين، وجه دين. 2) ناصر: لقب ابوالعباس احمد، خليفه ي عباسي [575-622 قمري]، معاصر با محمّد خوارزمشاه و چنگيزخان مغول.

ناصرالدين

(عربي) 1- ياري كننده دين؛ 2- (اَعلام) 1) ناصرالدين شاه: شاه ايران [1264-1313 قمري] از سلسله ي قاجار، كه در 17 سالگي شاه شد. وزيرش اميركبير را پس از سه سال عزل كرد و كشت. استقلال افغانستان را به رسميت شناخت. سه بار به اروپا سفر كرد. به دست ميرزا رضا كرماني كشته شد. در زمان او نخستين مؤسسه هاي آموزش عالي جديد تأسيس شد، تلگراف، تلفن و برق به ايران راه يافت. چاپ و نشر روزنامه و كتاب رواج يافت؛ 2) ناصرالدين لقب محمودابن ملكشاه سلجوقي: [485-487 قمري]، ن محمود 3- ، 5) ؛ 3) ناصرالدين ابوالمعالي محمّد مشهور به ملك كامل: شاه ايوبي مصر [615-635 قمري] كه حمله ي صليبيان را دفع كرد.

ناطق

(عربي) 1- سخنران؛ گوينده، سخن گو؛ داراي توانايي سخن گفتن، گويا؛ 2- (در قديم) آشكارا، واضح، بيّن؛ 3-(در قديم) آشكار كننده، بازگو كننده؛ 4- (در اديان) در نزد شيعه ي اسماعيلي، پيامبر اسلام(ص).

ناعمه

(عربي) (مؤنث ناعم)، 1- نرم و لطيف؛ 2- مرغزار، باغ.

نافع

(عربي) 1- سود رساننده، سودمند، مفيد؛ 2- از صفات و نام هاي خداوند.

نامجو

1- (به مجاز) نامدار، مشهور؛ 2- (در قديم) جوياي آوازه و شهرت.

نامدار

1- (به مجاز) داراي آوازه و شهرت بسيار، مشهور، معروف؛ 2- (در قديم) (به مجاز) بزرگ، بزرگوار، پهلوان؛ 3- (در قديم) (به مجاز) نفيس، قيمتي؛ 4- گزيده، گزين، بسيار خوب.

نامي

(منسوب به نام)، 1- (به مجاز) مشهور، معروف؛ 2- (در قديم) محبوب، گرامي؛ 3- (در عربي) (اسم فاعل از نموّ و نَماء) به معني نمو كننده، بالنده، روينده.

ناهيد

1- (در نجوم) زهره؛ دومين سياره ي منظومه ي شمسي به نسبت فاصله از خورشيد كه از درخشنده ترين اجرام آسماني است، ونوس، [زهره در نزد قدما نماد خنياگري و نوازندگي است]؛ 2- آناهيتا يا ناهيد (در اوستا) ايزد آب است و در اوستا به صورت دوشيزه ي بسيار زيبا، بلند بالا و خوش پيكر توصيف شده است؛ 3- (اَعلام) نام ديگر كتايون همسر گشتاسب كه دختر قيصر روم بود و مادر اسفنديار و پشوتن.

ناهيده

(= ناهيد)، ( ناهيد.

نايب

(عربي) 1- آن كه در غياب كسي عهده دار مقام و مسئوليت اوست، جانشين، نماينده؛ 2- (در اديان) در شيعه ي دوازده امامي هر يك از علماي ديني كه در زمان غيبت حضرت مهدي(ع) ولايت امور مسلمين بر عهده ي اوست؛ 3- عنوان دولتي و ديواني كه در دوره ي قاجار، افشاريه، غزنوي و سلجوقي به اشخاص بخاطر نيابت، تصدي شهر يا ولايت و سرپرستي امور داده اند.

نايف

(عربي) 1- مرتفع؛ 2- (اَعلام) نام يكي از دليران مردم نجد از بزرگان و رؤساي باديه نشين.

نَبهان

(عربي) 1- آگاه، هوشيار؛ 2- (اعلام) 1) ابن عمرو، پدر قبيله اي است قبيله هاي طي در عرب؛ 2) نام كوهي و جايي در كشور يمن.

نَبي

(عربي) 1- پيغمبر، رسول؛ 2- (به مجاز) حضرت محمّد(ص)؛ 3- (اَعلام) نبي تخلص ملا عبدالنبي فخرالزماني: [قرن10 هجري] شاعر و نويسنده ي ايراني متخلص به عزتي و نبي، از نوادگان دختري خواجه عبدالله انصاري مدتي در هند سكونت كرد و در آنجا تذكره ي ميخانه و نيز ساقينامه اي نوشت. از ديگر آثار اوست: بحرالنوادر و دستورالفصحا.

نَبي الله

(عربي) 1- رسول خدا؛ 2- (در اديان) عنواني براي پيغمران؛ 3- (اَعلام) از القاب پيامبر اسلام(ص).

نَبيل

(عربي) 1- هوشيار، زيرك؛ 2- نجيب، بزرگ؛ 3- (در قديم) (به مجاز) عالي.

نَبيه

(عربي) 1- شريف، بزرگوار؛ 2- (در قديم) آگاه، هوشيار.

نِجات

(عربي) 1- رهايي از خطر، وضع دشوار يا ناخوشايند؛ 2- (در قديم) (به مجاز) رستگاري.

نجاح

(عربي) 1- رستگاري؛ 2- كاميابي، پيروزي، موفقيت.

نَجلا

(عربي) (مؤنث انجل)، زن فراخ چشم، زني كه چشماني وسيع و زيبا داشته باشد.

نجم

(عربي) 1- سوره ي پنجاه و سوم از قرآن كريم، داراي شصت و دو آيه؛ 2- (در قديم) ستاره؛ 3- (در قديم) قِسط.

نجما

(عربي _ فارسي) (نجم = نام سوره ي پنجاه و سوم از قرآن كريم، ستاره + ا (پسوند نسبت))، 1- منسوب به نجم؛ 2- (به مجاز) زيبا و درخشان مثل ستاره.

نَجم الدين

(عربي) 1- ستاره دين؛ 2- آن كه در دينداري و آگاهي به اصول و فروع دين چون ستاره اي درخشان و نمايان است؛ 3- (اَعلام) 1) نَجم الدين دايه (= نجم الدين رازي)، ابوبكر عبدالله ابن محمّد رازي: [قرن7 هجري] عارف و شاعر ايراني، كه از ري به آسياي صغير و سپس به بغداد رفت. از اثرهاي اوست: مِرصادُالعباد، عشق و عقل و بَحرالحقايق، در تفسير قرآن؛ 2) نَجم الدين ايوب (= ملك صالح): سلطان ايوبي مصر، شام و فلسطين [637-647 قمري]، كه پس از وي لشكر مماليك او باعث سقوط دولت ايوبيان و بنيانگذار سلسله ي مماليك بحري شد؛ 3) نَجم الدين كبرا (= احمدابن عمر): [قرن 6 و7 هجري] عارف و صوفي ايراني، از مردم خوارزم، بنيانگذار طريقت معروف به كُبَرويّه. مرشد و مربي برخي از نامداران (مانند نجم الدين دايه، بهاءالدين ولد و عطار). مؤلف آدابُ المُريدين، سكينة الصالحين و بسياري اثرهاي ديگر، كه غالباً چاپ شده است. در حمله ي مهاجمان مغول كشته شد.

نَجمه

(عربي) (مؤنث نجم) 1- (در قديم) ستاره، اختر، نجم؛ 2- (در گياهي) نام درختي است كه در عربي به آن ابوحنيفه مي گويند؛ 3- (اَعلام) نجمه مادر گرامي حضرت امام رضا(ع) امام هشتم شيعيان.

نَجميه

(عربي) (نجم + ايّه /iyye/ (پسوند نسبت))، 1- منسوب به نجم؛ 2- (به مجاز) درخشان مثل ستاره.

نَجوا

(عربي) سخن آهسته؛ صحبت كردن با يكديگر معمولاً با صداي آهسته به قصد اين كه كسي آن را نشنود.

نَجي الله

(عربي) 1- نجات يافته از سوي خدا؛ 2- (اَعلام) لقب حضرت نوح نبي(ع).

نَجيب

(عربي) 1- داراي خصلت هاي برجسته و ممتاز اخلاقي؛ 2- شريف؛ 3- عفيف، پاكدامن؛ 4- با اصل و نسب، اصيل.

نَجيب الله

(عربي) 1- خصلت هاي برجسته و ممتاز اخلاقي خداوند؛ 2- شرافت و نجات خداوند؛ 3- (اَعلام) محمد نجيب الله [1947-1996 ميلادي] رئيس جمهور افغانستان [1987-1992 ميلادي] كه با ميانجيگري سازمان ملل متحد، براي ايجاد صلح در افغانستان، از سمت خود كناره گرفت. نيروهاي طالبان در هنگام اشغال كابل، او را از دفتر سازمان ملل در كابل بيرون كشيده و همراه برادرش كشتند.

نَحله

(عربي) 1- عطيه، بخشش؛ 2- مذهب، ديانت.

نِدا

(عربي) صداي بلند، آواز، بانگ.

نَديمه

(عربي) زن يا دختري كه معمولاً با ملكه، شاهزاده ها، يا زنان بزرگ ديگر همنشين و هم صحبت هستند.

نَذير

(عربي) 1- (اَعلام) از القاب پيامبر اسلام(ص) برگرفته از قرآن كريم؛ 2- (در قديم) ترساننده، بيم دهنده، در مقابلِ بَشير.

نَرجس

(معرب از فارسيِ نرگس) (در قديم) (در گياهي) نرگس، ( نرگس.

نرگس

(از يوناني) 1- (در گياهي) گل زينتي با گلبرگ هاي سفيد يا زرد معطر و كاسه اي به رنگ سفيد يا زرد در وسط؛ 2- گياه اين گل كه علفي، پياز دار و از خانواده ي سوسن است، خودرو يا زينتي است و در زمستان گل مي دهد؛ 3- (در قديم) (به مجاز) چشم؛ [چشمان معشوق را نيز به نرگس تشبيه كرده اند]؛ 4- (در عرفان) طرب و فرح نتيجه ي علم كه در عمل يافت شده است.

نرمين

(نرم + ين (پسوند نسبت)) 1- لطافت و لطيف بودن؛ 2- (به مجاز) مهربان، ملايمت و خوش رفتاري داشتن.

نَريمان

(اوستايي) (= نيرم) 1- به معني نر منش، مرد سرشت و دلير و پهلوان؛ 2- (در اوستا) (= نيرمانا) به معني نر منش و مرد سرشت؛ 3- (اَعلام) (در شاهنامه) پهلوان ايراني پسر گرشاسب و پدر سام.

نُزهت

(عربي) 1- خوشي، شادي؛ 2- پاكي، بي آلايشي؛ 3-تفرج؛ 4- (در موسيقي ايراني) سازي قديمي از خانواده ي سازهاي زهي؛ 5- (در قديم) خوش آب و هوايي و خرّمي.

نُزهت الزمان

موجب خوشي و شادماني اهل زمانه.

نَژلا

(= نَجلا)، نَجلا.

نِسا

(عربي، نساء)؛ 1- (در قديم) زنان؛ 2- (اَعلام) 1) سوره ي چهارم از قرآن كريم، داراي صد و هفتاد و شش آيه؛ 2) شهر باستاني، در نزديكي شهر كنوني عشق آباد در تركمنستان.

نَسار

(= نسا) 1- جايي كه آفتاب كمتر به آن بتابد، سايه؛ 2- سايباني كه از چوب و خاشاك ساخته شده باشد؛ 3- (در لهجه ي قمي، nesār) طرف سايه، (در لهجه ي اراكي، nesār) جايي كه كمتر آفتاب برسد، (در لهجه ي تهراني، nesār) جنوب؛ + ن.ك. سايه.

نَستر

(در قديم) (در گياهي) نسترن، ( نسترن.

نَسترن

1- (در گياهي) گلي شبيه رُز ولي كم پَرتر و كوچكتر از آن به رنگ هاي صورتي، سفيد يا زرد؛ 2- گياه اين گل كه درختچه اي افراشته يا پراكنده از خانواده ي گل سرخ است؛ 3- (در قديم) (به مجاز) رخسار و بناگوش معشوق.

نسرين

1- (در گياهي) گل هاي زرد يا سفيد خوشه اي معطر كه يكي از گونه هاي نرگس است؛ 2- گياه اين گل كه علفي، پايا، زينتي و از خانواده ي نرگس است و برگ هاي بلند و مخطط دارد؛ 3- (در قديم) (به مجاز) صورتِ معشوق.

نسرين دخت

(نسرين+ دخت = دختر) 1- دختر نسرين وش؛ 2- (به مجاز) زيباروي و با طراوت.

نَسيبه

(عربي) 1- (در قديم) داراي اصل و نسب؛ 2- خويشاوند و نزديك؛ 3- (اَعلام) نام يك زن صحابي شجاع از بني نجّار كه در هنگام ظهور اسلام به پيامبر اسلام(ص) ايمان آورد و در سلك صحابه ي وي در آمد و در جنگ ها شركت و مردانه دوشادوش مسلمانان پيكار مي كرد.

نَسيم

(عربي) 1- باد ملايم و خنك، باد بسيار آرام؛ 2- (در قديم) بوي خوش؛ 3- (در عرفان) تجلي جمالي الهي و رحمت متواتر و نفس رحماني را گويند.

نَسيما

(عربي _ فارسي) (نسيم + ا (پسوند نسبت))، منسوب به نسيم، و نسيم.

نَسيمه

(عربي _ فارسي) (نسيم + ه (پسوند نسبت))، 1- باد بسيار ملايم؛ 2- (در قديم) بوي خوش.

نشاط

(عربي) 1- شادي، خوشي، سرزندگي؛ 2- (در قديم) ميل، عزم، شوق.

نَشميل

(كردي) 1- زيباي دلكش و نازك اندام؛ 2- خوشگل.

نصّار

(عربي) بسيار ياري رسان به ديگران.

نَصر

(عربي) 1- ياري، مدد؛ 2- پيروزي، ظفر؛ 3- (اَعلام) 1) سوره ي صدو دهم از قرآن كريم داراي سه آيه؛ 2) نام دو تن از اميران سلسله ي ساماني. نصر اول: نخستين امير ساماني ماوراءالنهر [250-279 قمري]، كه از سوي خليفه ي عباسي منصوب شد. برادر امير اسماعيل ساماني؛ نصر دوم: امير ساماني [301-331 قمري]، كه محمّدابن احمد جيهاني و پس از او ابوالفضل بلعمي را وزير خود كرد. بر اثر شورش سران سپاه ناچار به استعفا شد؛ 3) نصر ابن سيار ليثي: [46- 131 قمري] والي بلخ و امير خراسان در زمان بني اميه.

نَصرالدين

(عربي) 1- موجب پيروزي دين، ياور و مدد كار دين و آئين؛ 2- (اَعلام) نام بسياري از مشاهير در تاريخ از جمله ملانصرالدين يا شيخ نصرالدين يا خواجه نصرالدين از مشاهير ظرفا كه در لطيفه گويي بي نظير و گفتارهاي وي در اين باب ضرب المثل است.

نَصرالله

(عربي) 1- ياري خداوند؛ 2- (اَعلام) نصرالله منشي: [قرن6 هجري] (= ابوالمعالي نصرالله ابن محمّد ابن عبدالحميد) نويسنده ي ايراني، منشي و وزير دربار غزنوي و مترجم كليله و دمنه از عربي به فارسي، معروف به كليله و دمنه بهرامشاهي.

نُصرت

(عربي) 1- ياري، كمك؛ 2- (در قديم) پيروزي، فتح.

نصرت الله

(عربي) 1- ياري و كمك خداوند؛ 2- پيروزي و فتح خداوند.

نَصيب

(عربي) 1- سهم كسي از چيزي، بهره، حصه؛ 2- قسمت هركس از سرنوشت.

نَصيبه

(عربي) (مؤنث نَصيب)، نصيب.

نَصير

(عربي) 1- ياري دهنده، ياور؛ 2- از نام ها و صفات خداوند؛ 3- (اَعلام) نصير اصفهاني: [قرن 12 هجري] پزشك و شاعر ايراني، معروف به ميرزا نصير حسيني، سراينده ي منظومه ي پير و جوان.

نَصيرالدين

(عربي) 1- ياري دهنده و مددكار دين؛ 2- (اَعلام) نصيرالدين طوسي (= خواجه نصير طوسي): [597-672 قمري] دانشمند ايراني، وزير هلاكوخان و بنيانگذار رصدخانه ي مراغه. مؤلف اثرهاي علمي متعدد در رياضيات، نجوم، منطق، فلسفه و اخلاق، از جمله: اساسُ الاقتباس، اخلاق ناصري، بيست باب، تحرير اصول اقليدس، تحرير مَجِسطي، تذكره نصيريه، شكل القطاع.

نَظاره

(عربي) (در قديم) بيننده، تماشاگر.

نِظام الدين

(عربي) 1- نظم آورنده و نظام دهنده ي دين؛ 2- موجب آراستگي دين؛ 3- (اَعلام) 1) نظام الدين اعرج (= حسن ابن محمّد): [قرن 7و8 هجري) دانشمند ايراني، مؤلف شرح تذكره ي طوسي، شرح مجسطي و تفسير قرآن؛ 2) نظام الدين اوليا (= شيخ محمّد دهلوي): [633-725 قمري] عارف مسلمان هندي، معروف به شاه نظام اوليا، مؤلف راحت القلوب، در ذكر سخنان استادش فريدالدين شكر گنج؛ 3) نظام الدين شامي (= عبدالواسع): [قرن 9 هجري] مورخ ايراني، از مردم تبريز، مؤلف تاريخ زمان امير تيمور، معروف به ظفرنامه ي شامي و مترجم داستان بلوهر و بوذاسَف، به فارسي؛ 4) نظام الدين محمّد يزدي (= نظام قاري): [قرن 9 هجري]، شاعر ايراني، سراينده ي ديوان البسه به فارسي.

نَظيره

(عربي) (مؤنث نظير)، 1- همتا، همانند؛ 2- (در ادبيات) شعر يا داستاني كه به استقبال از شاعر يا نويسنده ديگري سروده يا نوشته مي شود.

نُعمان

(عربي) 1- (در قديم) خون، 2- (به مجاز) سرخ؛ 3- (اَعلام) 1) نعمان ابن منذر [602-580 ميلادي] داراي كنيه ي ابوقابوس يا ابوقبيس و مشهور به نعمان سوم، با اينكه مهمترين پادشاه از سلسله ي لخمي نيست امّا به واسطه ي آمدن نامش در مدايح و هجاهاي شاعران، مشهورترين حاكم در اين سلسله است. وي پس از مرگ پدرش بر اثر كوشش هاي عدي بن زيد از سوي هرمز ساماني به پادشاهي حيره رسيد. در اواخر عمر عدي بن زيد را به جرم توطئه بر ضد خويش به قتل رساند. خسرو پرويز به تحريك پسر عدي وي را دستگير و زنداني كرد. وي پس از 15 سال در زندان مرد. همچنين معروف است كه خسرو پرويز او را در زير پاي فيلان انداخت و كشت؛ 2) نعمان بن امرؤالقيس [قرن 4 و 5 ميلادي] معروف به نعمان سائح و نعمان امور و صاحب خورنق از پادشاهان لخمي؛ گويا در حدود سال 403 ميلادي از طرف يزدگرد اول، پادشاه ساساني، به سلطنت حيره رسيده است. ظاهراَ تربيت بهرام گور به او سپرده شده بود. وي در اواخر عمر از سلطنت كناره گرفته و به سياحت مشغول شد. نعمان را باني دو كاخ معروف به نام هاي خورنق و سدير مي دانند؛ 3) نعمان بن بشير انصاري [2-65 قمري] صحابي، امير، خطيب و شاعر صدر اسلام؛ نخستين مولود انصار بعد از هجرت پيامبر(ص) و در جنگ صفين از همراهان معاويه بود. در

سال 53 هجري قمري، قاضي دمشق سپس والي يمن و پس از آن حاكم كوفه شد كه قبل از واقعه كربلا، يزيد بن معاويه وي را بركنار و عبدالله بن زياد را جانشين وي كرد. نعمان پس از آن تا هنگام مرگ يزيد، والي حمص بود. بعد از مرگ يزيد وي با ابن زبير بعيت كرد. مردم حمص بر او شوريدند و او فراري سپس كشته شد؛ 4) ابوحنيفه نعمان بن ثابت [80 يا 82-150 قمري] معروف به امام اعظم، يكي از ائمه ي چهارگانه ي اهل سنت و مؤسس مذهب حنفي است. برخي او را از طبقه تابعين شمرده اند. نياي وي ايراني و از اهل كابل يا طخارستان بوده است. ابوحنيفه در كوفه زاده شد. ابتدا شغل بزازي داشت، سپس به تحصيل روي آورد و در فقه مقام شامخي يافت و مدتي به تدريس فقه پرداخت. به علت گرايش به فرقه زيديه يا به علل ديگر به زندان افتاد و در زندان درگذشت. اصحاب وي را اهل رأي و قياس گويند.

نِعمت

(عربي) 1- هر چيزي كه باعث شادكامي، آسايش زندگي و سعادت انسان مي شود؛ 2- (در قديم) مال، ثروت؛ 3- عطا، بخشش؛ 4- نيكي، خوبي؛ 5- محصول؛ 6- روزي، رزق؛ 7- هديه، تحفه؛ 8- (در قديم) (به مجاز) غذا.

نِعمت الله

(عربي) 1- احسان و بخشش خداوند؛ 2- (اَعلام) نعمت الله كرماني (= شاه نعمت الله ولي): [731-834 قمري] صوفي و شاعر متولد حلب، بنيانگذار سلسله ي درويشان نعمت الهي، مؤلف رساله هاي متعدد به فارسي و عربي و ديوان شعري كه چاپ شده است. او پس از سفرهاي فراوان، 25 سال پايان عمرش را در ماهان كرمان گذراند.

نَعنا

(از عربي، نعناع) (در گياهي) نعناع، گياهي علفي و كاشتني كه ساقه و برگهاي خوشبوي آن خوراكي و دارويي است و ساقه ي چهارگوش و زيرزميني و گاهي گلهاي رنگين دارد.

نَعيم

(عربي) 1- (در قديم) نعمت؛ 2- پرنعمت (بهشت)؛ 3- نرم، لطيف؛ 4- از نامهاي بهشت؛ 5- (اَعلام) نام چندين تن از افراد مشهور در تاريخ از جمله صحابه.

نَعيما

(عربي _ فارسي) (نعيم + ا (پسوند نسبت))، منسوب به نعيم، ن نعيم. 1- ،2- و3-

نَعيمه

(عربي _ فارسي) (نعيم + ه (پسوند نسبت)) منسوب به نَعيم، ( نعيم. 1- ،2- و3-

نَغمه

(عربي) 1- (در موسيقي) آهنگ يا ملودي؛ 2- آواز، تصنيف يا صوت موسيقيايي كه از آلات موسيقي بر مي خيزد؛ 3- (در موسيقي ايراني) گوشه اي در دستگاه شور و آواز بيات تُرك از ملحقات شور، دستگاه هاي سه گاه، چهارگاه، ماهور، راست پنج گاه و نوا؛ 4- (در موسيقي ايراني) نت يا صدايي كه داراي زير و بمي مشخص باشد.

نَفيسه

(عربي) (مؤنث نفيس)، 1- گران بها، قيمتي؛ 2- (در قديم) ارجمند و گرامي؛ 3- (اَعلام) نفيسه دختر حسن ابن زيد از خاندان گرامي امام حسن مجتبي(ع) كه بانويي خداپرست، عارف و زاهد بود.

نُقره

(از سغدي) (در شيمي) فلزي گران بها، نرم، و سفيد با جلاي فلزي كه در ساختن زيور آلات، آينه و... بكار مي رود، سيم.

نَقشين

(عربي _ فارسي) (در قديم) داراي نقش، نقش دار.

نَقي

(عربي) 1- (در قديم) پاكيزه، پاك؛ 2- برگزيده؛ 3- (اَعلام) لقب ابوالحسن علي ابن محمّد امام دهم شيعيان(ع).

نَقيب

(عربي) 1- مهتر قوم، سالار، سرپرست گروه؛ 2- در دوره ي صفوي تا قاجار آن كه بر نقالان، معركه گيران، مداحان و مانند آنها رياست داشته است؛ 3- در دوره ي صفوي معاون يا نايب كلانتر؛ 4- (در قديم) سرپرست و متصدي امور يك گروه خاص اجتماعي يا حكومتي.

نَكيسا

(= نگيسا) (اَعلام) [قرن 6 ميلادي] نام يكي از رامشگران و نوازندگان عهد خسرو پرويز و مربوط به وي كه اختراع خسرواني را به او نسبت مي دهند.

نِگار

1- (به معني نگاشتن و نگاريدن)؛ نقش، تصوير؛ 2- (به مجاز) معشوق زيباروي؛ 3- (در قديم) (به مجاز) دختر يا زن زيباروي؛ بت و صنم؛ 4- زيور و زينت؛ 5- نقش نگين؛ 6- (در قديم) رنگين و منقش؛ 7- (اَعلام) نام شهري در شهرستان بردسير، در استان كرمان.

نِگاره

نقش، شكل، تصوير

نگارين

1- زيبا؛ 2- آرايش شده، مزين، آراسته؛ 3- حنا بسته؛ 4- (به مجاز) دلنشين، دل آويز؛ 5- (به مجاز) معشوق زيباروي.

نِگاه

1- عمل نگريستن، ديد، نظر؛ 2- چشم؛ 3- (به صورت شبه جمله) (در گفتگو) نگاه كنيد، نگاه كن.

نِگين

1- سنگ يا فلزي زينتي و معمولاً قيمتي كه بر روي انگشتر، گوشواره، گردن بند و جز آنها كار مي گذارند؛ 2- (در قديم) سنگ قيمتي كه معمولاً براي تزئين بر روي چيزي كار مي گذاشته اند؛ 3- (در قديم) (به مجاز) انگشتر نگين دار پادشاهان و فرمانروايان كه به جاي مهر به كار مي رفته است؛ 4- (در قديم) (به مجاز) انگشتر.

نِلي

صورت ديگر نيلي،ص نيلي.

نمونه

1- مقدار يا تعداد كم از چيزي يا از مجموعه اي كه نشان دهنده ي ويژگي هاي آن چيز يا آن مجموعه است؛ 2- نمودار؛ 3- مثال؛ 4- سرمشق، الگو؛ 5- داراي ويژگي هاي شايسته كه مي تواند براي ديگران سرمشق باشد.

نَوا

1- صداي موسيقيايي، نغمه؛ 2- (در موسيقي ايراني) يكي از دستگاههاي هفت گانه ي موسيقي سنتي ايران؛ 3- آوازِ پرندگان خوش صدا، مانند بلبل؛ 4- (در قديم) (در موسيقي ايراني) آواز، از الحان قديمي، 5- پرده، مقام؛ 6- سامان و ترتيب و نظم؛ 7- (در قديم) (به مجاز) نفع و سود، فراخي نعمت، فراخي.

نَوّاب

(عربي) 1- (در قديم) در دوره ي صفوي و قاجار عنواني كه به شاهزادگان و گاه به شاهان داده مي شد؛ 2- (اَعلام) نواب صفوي (= سيد مجتبي): [1334 شمسي] روحاني و فعال سياسي مسلمان ايراني، رهبر جمعيت فدائيان اسلام. در سال 1334 همراه با چند تن از يارانش دستگير و اعدام شد.

نَوال

(عربي) 1- آنچه بخشيده مي شود، عطيه؛ 2- (در قديم) بخشش و عطا.

نوبخت

1- (= جوان بخت) 2- (اَعلام) 1) از نام هاي دوران ساساني؛ 2) نوبخت اهوازي نام ستاره شناس و مهندس نامور ايراني در دربار منصور خليفه ي عباسي، كه در طراحي و نظارت بر ساختمان شهر بغداد شركت داشت. او دو كتاب رياضي را از زمان پهلوي به عربي برگردانيد.

نوبَر

1- ويژگي ميوه اي كه در آغاز فصل خود به بازار مي آيد؛ 2- (به مجاز) تازه و جديد؛ 3- (در قديم) تَر و تازه، شاداب؛ 4- (در قديم) تحفه، نو برانه.

نوبهار

1- آغاز فصل بهار؛ 2- (در قديم) سبزه ي نو رسته، گل و شكوفه ي تازه روييده؛ 3- نو بهار (از سنسكريت) (در قديم) به معني معشوق يا زن زيبا؛ 4- (اَعلام) نام معبد بودايي در بلخ كه به علت وجود بت هاي زيبا در آن، «مشبه به» زيبارويان و معشوقگان قرار گرفته است.

نوح

(عربي) 1- (در عبري) به معني راحت است؛ 2- (اَعلام) 1) سوره ي هفتاد و يكم از قرآن كريم داراي بيست و نه آيه؛ 2) از پيامبران مذكور در عهد عتيق و قرآن، كه بنا بر روايات چون مردم آموزشهاي او را نپذيرفتند، خداوند به او فرمان داد براي خود كشتي بسازد و پيروانش را همراه با يك جفت از هر جانوري در آن جاي دهد. آنگاه توفاني فرستاد كه همه ي روي زمين را آب فرا گرفت، نوح و همراهانش پس از فروكش كردن توفان به روي زمين فرود آمدند؛ 3) نوح: نام دو تن از اميران ساماني. نوح اول: امير ساماني [331-343 قمري]؛ نوح دوم: امير ساماني [366-387 قمري]، كه در 13 سالگي بر تخت نشست و تمام دوران او به جنگ با ياغيان گذشت.

نوذر

(اَعلام) (در شاهنامه) نام پسر منوچهر يكي از پادشاهان كياني كه پس از او به سلطنت رسيد و به دست افراسياب گرفتار شد و با بيشتر سران لشكر كشته شد.

نورا

(نور+ ا (پسوند نسبت)) 1- نوراني، درخشان؛ 2- (به مجاز) زيبا.

نورالدين

(عربي)، 1- نورِ دين؛ 2- (اَعلام) 1) نورالدين (= محمّدابن حسن) رييس اسماعيليان الموت [561-607 قمري] كه قاتلان پدر را كشت و كار او را دنبال كرد. به دست مخالفانش مسموم شد؛ 2) نورالدين ارسلانشاه: نام دو تن از اتابكان موصل. نورالدين ارسلانشاه اول: اتابك موصل [590-607 قمري] و از امراي آل زنگي، پدر عزّالدين مسعود دوم. نورالدين ارسلانشاه دوم : اتابك موصل [616-617 قمري] و از امراي آل زنگي، پسر و جانشين عزّالدين مسعود دوم؛ 3) نورالدين اسماعيل (= ملك صالح): اتابك شام و از امراي آل زنگي [569-577 قمري]، پسر نورالدين محمود زنگي، كه صلاح الدين ايوبي او را از دمشق راند؛ 4) نورالدين محمود زنگي: [511-569 قمري] از امراي آل زنگي، پسر عمادالدين زنگي، بنيانگذار سلسله ي اتابكان شام، كه مدتي حاكم حلب، حمص، حماة ، دمشق و بعلبك بود.

نورالعين

(عربي) 1- نور ِچشم (چشم ها)؛ 2- (به مجاز) عزيز و گرامي.

نورالله

(عربي) نور الهي، نور خدا.

نورالهدي

(عربي) نورِ رستگاري، راستي و پيروزي.

نوران

(عربي _ فارسي) (نور + ان (پسوند نسبت))، 1- منسوب به نور؛ 2- روشن، درخشان؛ 3- (به مجاز) زيباروي.

نورانگيز

(عربي _ فارسي) (نور + انگيز = جزء پسين به معني انگيزنده) 1- نورانگيزنده؛ 2- (به مجاز) زيبا و تابان.

نورُسته

1- تازه روييده؛ 2- (به مجاز) جوان، تازه بالغ شده.

نورصبا

(عربي) [نور + صبا = نسيم ملايم و خنك كه از شمال مي وزد؛ (به مجاز) پيام رسان ميان عاشق و معشوق] 1- روي هم (به مجاز) نوري كه از صبا متصاعد مي شود، جلوه ي صبا؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

نوروز

1- بزرگترين جشن ملي اقوام ايراني كه از نخستين لحظات سال نو آغاز مي شود؛ 2- نام گلي (گل نوروز)؛ 3- (در قديم) (به مجاز) بهار؛ 4- (در قديم) (در موسيقي ايراني) از الحان قديم ايراني.

نوري

(عربي _ فارسي) (نور + ي (پسوند نسبت))، 1- منسوب به نور، مربوط به نور؛ 2- روشن و درخشان؛ 3- (در گياهي) نوعي زردآلوي درشت و كشيده به رنگ زرد؛ 4-(در قديم) نوعي طوطي.

نوريه

(عربي) (نور + ايه/-iyye/ (پسوند نسبت))، 1- منسوب به نور؛ 2- روشن و درخشان؛ 3- (به مجاز) زيبارو.

نوژان

1- فرياد، صدا و بانگ بلند؛ 2- رود (رودخانه ي) با بانك و سهم؛ 3- غرّان (رود و سيل)؛ 4- نام رودخانه اي.

نوژَن

(در قديم) نوعي كاج، صنوبر.

نوژين

(نوژ = نوز = نوعي كاج + ين (پسوند نسبت))، 1- منسوب به نوژ، مربوط به نوژ؛ 2- (به مجاز) زيبا، سرسبز و با طراوت.

نوش آذر

(= آذرنوش) نام آتشكده ي دوم از هفت آتشكده پارسيان، (آذرمهر بُرزين يا آذربُرز بُرزين).

نوش آفرين

(نوش+ آفرين = آفريننده)، 1- آفريننده خوشي و لذت، آفريننده ي شيريني؛ 2- (به مجاز) نيكبخت و سعادتمند؛ 3- (اَعلام) نام قهرمان زن كتاب «نوش آفرين و گوهرتاج».

نوشا

(نوش+ ا (پسوند با معني فاعلي))، 1- نيوشا، شنوا، شنونده؛ 2- (به مجاز) يادگيرنده و آموزنده؛ 3- شيرين، زندگي.

نوشاد

1- (به مجاز) جوان نورسته ي شاداب؛ (اَعلام) نام شهر يا موضعي كه خوبرويان در آن بسيار بوده اند.

نوشه

(= نوشه) 1- (در وصف شاعرانه) جاويد، بي مرگ؛ 2-شاد، خوشحال، خرّم؛ گوارا. + ن.ك. انوشه.

نوشين

1- (در قديم) شيرين، خوشايند، دلپذير (خواب)؛ 2-شايسته ي بوسيدن، شيرين (لب)؛ 3- دلنشين، مطبوع، ملايم (باد، نسيم)؛ 4- گوارا، خوش گوار؛ 5- شفابخش؛ 6- (اَعلام) شهري در شهرستان اروميه در استان آذربايجان غربي.

نوگل

1- گلي كه تازه شكفته شده است؛ 2- (به مجاز) نوجوان، به ويژه دختر نوجوان.

نونا

1- (در سمناني) نان؛ 2- (در كلداني) برج حوت [برابر با اسفند]؛ 3- (اَعلام) نام مادر ابراهيم پيامبر(ع).

نويد

1- خبر خوش، مژده؛ وعده ي نيك و خوش، سخن اميدوار كننده؛ 2- (در قديم) وعده ي دعوت به مهماني، مقابلِ خرام.

نويدرضا

(فارسي _ عربي) از نام هاي مركب، م نويد و رضا.

نويده

(نويد + ه (پسوند نسبت))، منسوب به نويد، ( نويد.

نوين

داراي حالت يا كيفيت نو، جديد.

نهاد

1- سرشت، طبيعت؛ 2- ضمير، دل؛ 3- بنياد، اساس؛ 4-(در قديم) روش، طريقه؛ 5- آئين، آداب، قاعده؛ 6- مقام، جايگاه.

نهال

1- (در كشاورزي) درخت يا درختچه ي نورس كه تازه نشانده شده است؛ 2- (به مجاز) كودك نورُسته.

نهاله

(در قديم) نهال، ( نهال.

نهايت

(عربي) 1- پايان، انتها؛ 2- آخرين، بالاترين، بيشترين؛ 3- بالاترين حد چيزي.

نهضت

(عربي) 1- (در سياست) جنبش؛ 2- (در قديم) حركت، عزيمت.

نياز

1- حالتي كه در آن براي انجام دادن كاري يا برآوردن منظوري، چيزي يا كسي مورد تقاضا، مناسب يا سودمند است، احتياج؛ 2- ضروري، لازم؛ 3- (در قديم) اظهار محبت، چنان كه از سوي عاشق در مقابلِ ناز؛ 4- (در قديم) (به مجاز) محبوب، معشوق؛ 5- (در عرفان) اظهار ناچيزي در برابر معشوق، قبول اين كه بنده به حق نياز دارد.

نيايش

1- دعا همراه با تضرع و زاري به درگاه خداوند؛ 2-پرستش و احترام به كسي.

نيتا

[ني = نه (به صورت شبه جمله) (در قديم) نيست، نبود + تا = لنگه، مثل، مانند]، بي مانند، بي نظير، بيتا، يگانه.

نَيّر

(عربي) 1- روشن، منور؛ 2- (در قديم) ستاره، كوكب.

نَيراعظم

(عربي) 1- (به مجاز) خورشيد؛ 2- (به مجاز) زيبا و تابناك.

نيروانا

(سنسكريت) آخرين مرحله سلوك در نزد « بودا » كه مرحله ي محو شدن جنبه ي حيواني وجود و رسيدن به كمال است.

نيرومند

داراي نيرو، قوي.

نَيّره

(عربي) روشن، منير، بسيار درخشان.

نيكا

1- خوب، خوش، زيبا، ظريف؛ 2- (از اصوات) بسي نيك، چه خوب، خوشا؛ 3- (به صورت شبه جمله) (در قديم) چه خوب است؛ 4- (اَعلام) نام رودي است در شمال ايران كه از شاهكوه در جنوب گرگان سرچشمه گرفته است.

نيكان

(نيك + ان (پسوند نسبت، علامت جمع))، منسوب به نيك، ن نيك؛ 2- نيك ها (اشخاص نيك).

نيكتا

(نيك + تا = نظير، مانند، لنگه)، نظير نيك، مانند نيك، بسان نيك، ( نيك.

نيكدخت

(نيك + دخت = دختر)، دختر نيك، دختر خوب، نيكو، صالح و شايسته.

نيك روز

(در قديم) (به مجاز) خوشبخت، سعادتمند.

نيكزاد

پاك نژاد، پاك سرشت، پاك گوهر.

نيكناز

1- داراي عشوه گري و زيبايي خوب؛ 2- ويژگي دختري كه زيبا و خوب است؛ 3- افتخار كننده به نيكي.

نيكنام

داراي آبرو و اعتبار اجتماعي، خوشنام.

نيكو

1- خوب؛ 2- (در قديم) دلپسند، مطبوع، ارزنده، گران بها، گران، درست، صحيح، پسنديده، شايسته، زيبا، شخص زيباروي.

نيكي

1- خوب بودن، خوبي، نيكوكاري، احسان؛ 2- (در قديم) آسايش، رفاه، ثواب اُخروي.

نيلا

(سنسكريت _ فارسي) (نيل + ا (پسوند نسبت)) منسوب به نيل، ت نيل.

نيلگون

(سنسكريت _ فارسي) (نيل + گون (پسوند شباهت))، نيلي نيلي.

نيلو

(سنسكريت _ فارسي) (نيل + او /u-/ (پسوند شباهت))، شبيه به نيل، مثل نيل، / نيل.

نيلوفر

1- (در گياهي) گل هاي سفيد، كبود و زرد رنگ گياهي به همين نام كه مصرف داروئي نيز دارد. (در ادب قديم فارسي اغلب رنگ كبود آن مطرح بوده است)؛ 2- گياهي آبي كه در آبگيرهاي مناطق معتدل مي رويد، گل هاي زرد دارد و برگ هايش بر سطح آب شناور مي شود، گل هاي آن مصرف داروئي دارد.

نيليا

(سنسكريت _ فارسي) (نيلي + ا (پسوند نسبت))، منسوب به نيلي، ( نيلي.

نيما

1- نام كوهي است حوالي نور؛ 2- (اَعلام) 1) نام يكي از اسپهبدان تبرستان؛ 2) تخلص شعري علي اسفندياري (نيما يوشيج) [1274-1338 شمسي] شاعر ايراني و بنيانگذار شعر نو فارسي. ديوان شعر، مقاله ها و يادداشتها و نامه هايش چاپ شده است.

نينا

(كردي) اينها.

نيوشا

1- (در قديم) شنوا، شنونده؛ 2- (به مجاز) يادگيرنده، آموزنده.

و

واحد

(عربي) 1- آن كه در نوع خود بي نظير و منحصر به فرد است، يگانه، بي مثل، يكتا؛ 2- از نامهاي خداوند؛ 3- (اعلام) 1) واحد تبريزي، مولانا رجبعلي [1008 ميلادي] از شعرا و عرفاي عصر شاه عباس بزرگ صفوي كه بسيار مورد احترام و تكريم شاه مزبور بود. وي شعر ميسرود و كتابي به نام كليد بهشت نيز تأليف كرد و سرانجام در اصفهان درگذشت؛ 2) واحدالعين، اسماعيل بن سميع اصفهاني [1277 ميلادي] از بزرگان علماي معقول و از شاگردان ملاعلي نوري، از آثار اوست: شرح عرشيهي ملاصدرا، حاشيهي مشاعِر ملاصدرا و حاشيهي شوراق ملاعبدالرزاق لاهيجي؛ 3) ميرزا لطف الله واحد شيرازي [سدهي 14 قمري] ميرزا لطف الله حمزوي، نقاش، قلمدان ساز و شاعر ايراني، فرزند ميرزا نصرالله مستوفي بود. در چهره پردازي، گل و مرغ، منظره سازي، تذهيب و گونههاي مختلف طلاكاري استاد بود. خط نستعليق را نيكو مينوشت و شعر نيز ميسرود. قلمدانهاي نفيسي از وي بر جا مانده است كه تاريخ تهيهي آنها بيشتر دههي دوم سدهي 14 قمري است.

واحده

(عربي) (مؤنث واحد)، ، واحد 1-.

وادي

(عربي) 1- (به مجاز) سرزمين؛ 2- فضاي ذهني اي كه براي چيزي تصور مي شود؛ 3- بيابان؛ 4- فضا، مكان، جايگاه؛ 5- (در قديم) زمين ميان دو كوه؛ دره؛ 6- آب جاري فراوان، رود.

وارث

1- (در فقه و حقوق) آن كه مال، مِلك يا مقامي را از كسي به ارث مي بَرَد؛ 2- از نام ها و صفات خداوند، بدين معني كه پس از فناي خلايق او زنده مي ماند و هر آن كس، هرچه را كه در حيطه ي مالكيت خويش دارد به او بر مي گردد؛ 3- (در اديان) نام زيارتي معروف كه حضرت ابي عبدالله الحسين(ع) را بدان زيارت مي كنند.

واقف

(عربي) 1- آگاه، با خبر، مطلع؛ 2- (در فقه، در حقوق) آن كه مالش را براي استفاده در راه هدف عام المنفعه به موجب عقد خاصي اختصاص دهد؛ 3- (در قديم) مراقب، مواظب.

والا

(= بالا) 1- دارنده ي مقام و مرتبه ي مهم، به ويژه مقام و مرتبه ي دنيايي به صورت عنوان براي اشخاص؛ 2- عزيز، گرامي، محترم؛ 3- اصيل، نژاده؛ 4- هر يك از افراد طبقه مرفه از اعيان و اشراف؛ 5- داراي ارج و اهميت؛ 6- (در قديم) رفيع، بلند؛ 7- برتر، فائق، شامل؛ 8- شايسته، پسنديده.

والِه

(عربي) 1- عاشق بي قرار، شيفته و مفتون؛ 2- حيران، سرگشته، مبهوت؛ 3- (در حالت قيدي) در حال شيفتگي. (اَعلام) واله/vāle/، [فرانسوي] ايالتي در جنوب سويس، نزديك مرز فرانسه و ايتاليا.

واليه

(عربي) (مؤنث والي) (در قديم) حاكم و پادشاه و سلطان (زن).

وانيا

(عربي) ملايم، آهسته (نسيم).

وَجيه

(عربي) 1- زيبا، خوشگل، وجيهه؛ 2- داراي قدر و منزلت و محبوبيت نزد مردم.

وَجيه الله

(عربي) ويژگي آن كه در نزد خداوند داراي قدر و منزلت و محبوبيت است.

وَجيهه

(عربي) (مؤنث وجيه) زيبا، خوشگل (زن).

وحيد

(عربي) (مؤنث وجيه) زيبا، خوشگل (زن).

وحيدرضا

(عربي) از نام هاي مركب، ( وحيد و رضا.

وحيده

(عربي) (مؤنث وحيد)، ( وحيد. 1- و2-

وَدود

1- از نام ها و صفات خداوند؛ 2- (در قديم) بسيار مهربان.

وِسام

(عربي) مدال، نشان افتخار، نشان شايستگي.

وُستا

(اوستايي) 1- (= اوستا) اوستا؛ 2- (در اديان) كتاب مقدس زردشتيان.

وَسيم

(عربي) (در قديم) داراي نشان (زيبايي)، زيبا.

وسيمه

(عربي) (مؤنثِ وسيم) زنِ زيبا و نيك روي.

وِصال

(عربي) 1- رسيدن به فرد مطلوب و هم آغوش شدن با او؛ 2- رسيدن به چيزي و به دست آوردن آن؛ 3- (در تصوف) پيوند با خداوند و رسيدن به مرتبه ي فناء في الله. 4- (اَعلام) وصال شيرازي: (= محمّد شفيع) [1197-1262 قمري] شاعر، موسيقيدان و خوشنويس ايراني، از مردم شيراز، ديوان شعرش چاپ شده است. او بخشي از منظومه ي نيمه تمام شيرين و فرهاد وحشي بافقي را سرود.

وَفا

(عربي) 1- پايدار بودن در قول و قرار، تعهد دوستي يا عشق؛ 2- (در قديم) دوستي، رفاقت؛ 3- (اَعلام) ميرزا محمّد حسيني فراهاني متخلص به «وفا» از شعراي معروف اوائل قرن 13 هجري و عموي قائم مقام فراهاني.

وَفادار

(عربي _ فارسي) آن كه يا آنچه به تعهد، دوستي و عشق پاي بند باشد، با وفا.

ولي

(عربي) 1- پدر يا مادر يا كفيل خرج كودك؛ 2- (در فقه، در حقوق) آن كه بر طبق قانون اختيار تصميم گيري در مورد ديگري دارد؛ 3- (در اديان) دارنده ي بالاترين مقام در دين پس از پيامبر اسلام(ص)؛ 4- (در قديم) دوست؛ 5- (در تصوف) آن كه در سلوك به نهايت رسيده است، عارف و اصل؛ 6- (اَعلام) از القاب حضرت علي(ع).

ولي الله

(عربي) 1- ولي خدا، دوست خدا؛ 2- (اَعلام) از القاب حضرت علي(ع).

وليد

(عربي) 1- (در قديم) زاده، فرزند؛ 2- (اَعلام) 1) نام دو تن از خليفه هاي اموي: وليد اول: خليفه [86-96 قمري]. وليد دوم: خليفه [125-126 قمري]؛ 2) وليدابن عتبه: [قرن اول هجري] امير اموي، والي مدينه در زمان امام حسين(ع)؛ 3) وليدابن عقبه: [قرن اول هجري] برادر ناتني عثمان خليفه، والي كوفه در زمان او [25-29 قمري] از اشراف مكه، پدر خالدابن وليد سردار مسلمان.

وَندا

1- (در زند و پازند) خواهش و خواسته؛ 2- (در اوستا) ستايش كننده، نيايش كننده.

ونداد

(پهلوي) (= وندات)، نام خاص(؟).

ونوس

(فرانسوي:venus ) 1- (= زهره)، زهره؛ 2- (در ميتولوژي) [اسطوره شناسي] ونوس يوناني يكي از نمادهاي ديرينه ي آريايي و برداشت دوباره اي از ايزد بانوي آب هاي درخشان اردويسور آناهيتا يا مادر باكره است. كه در روم باستان نيز به نام آفروديت تجلي كرده است. اگرچه آناهيتا در ميان ايرانيان باستان نماد پاكيزگي و نمايه ي زن كامل آريايي است، اما در يونان به گونه اي سمبل زيبايي، عشق و هوسراني در آمده و در ادبيات لاتين نيز با همين چهره خودنمايي كرده و حتي شاعراني چند او را گوهر عشق آميز زندگي شناخته اند. ماه ويژه ي ونوس در يونان ماه مقدس آوريل Aperil يا ماه جوانه هاي شكوفاست.

ونوشه

(در طبري) (= بنفشه)، ( بنفشه.

وهاب

(عربي) 1- (در قديم) بسيار بخشنده؛ 2- از نام ها و صفات خداوند.

وَهَب

(عربي) 1- (در قديم) بخشش، عطا؛ 2- (اَعلام) 1) وهب ابن عبدمناف: [قرن 6 ميلادي] پدر بزرگ مادري پيامبر اسلام(ص) و از بزرگان مكّه؛ 2) وهب ابن عبدالله: [قرن اول هجري] از ياران امام حسين(ع) كه در روز دهم محرم سال 61 هجري در كربلا شهيد شد؛ 3) وهب ابن منيه: [34-114 قمري] مورخ ايراني تبار يمني مؤلف تيجان، قديمي ترين كتاب درباره ي شاهان حمير.

ويانا

(اوستايي) فرزانگي، بخردي، دانايي.

ويدا

1- پيدا، هويدا، ظاهر، آشكار؛ 2- (در پهلوي) يابنده، جوينده.

ويستا

(اوستايي) يابنده، برخوردار.

وينا

1- بينا. [از ريشه ي «وين»/vin/ به آرش ديدن در فرس هخامنشي «وئين» و در زند «ويتن» /vitan/ به آرش ديدن. (از فرهنگ پاشنگ)]؛ 2- (در كردي، wenā) شناخت، شناسايي.

وَيُونا

[وَيُو (در سنسكريت) = عروس و (در اوستايي) = ازدواج كردن + نا (پسوند نسبت)] 1- منسوب به وَيو؛ 2- (به مجاز) عروس؛ دختري كه عروس شده(؟).

ه

هابيل

(عبري) 1- به معني «نفس يا بخار»؛ 2- (اَعلام) (در تورات) دومين پسر حضرت آدم كه داستان وي و برادرش (قابيل) نيز در قرآن سوره ي مائده، آيه 30 آمده است. او به دست برادرش (قابيل) كشته شد.

هاتف

(عربي) 1- ندا دهنده اي كه صدايش شنيده شود اما خودش ديده نشود، مانند فرشته ي ندا دهنده ي غيبي، سروش؛ 2- (در عرفان) در اصطلاح، داعي و منادي حق كه در دل سالك متجلي شود و او را توفيق سلوك عنايت كند؛ 3- (اَعلام) هاتف: [قرن 12هجري] تخلص سيّد احمد حسيني، شاعر و پزشك ايراني، از مردم اصفهان. ديوانش چاپ شده است.

هاجر

(عبري) 1- به معني «فرار»؛ 2- (اَعلام) همسر دوم حضرت ابراهيم خليل(ع)، كنيز همسر اولش سارا، مادر اسماعيل(ع). به روايت تورات و قرآن. [هاجر در ادبياتِ يهود نشانه ي بندگي در شريعت است].

هادي

(عربي) 1- هدايت كننده، راهنما؛ 2- از نام ها و صفات خداوند؛ 3- (در قديم) دست آموز، آموخته؛ 4- (در عرفان) در ادب عرفاني قطب و مرشد را هادي گويند و گاه كنايه از فيض حق است؛ 5- (اَعلام) 1) هادي: [214 -254 قمري]، از القاب امام علي النقي(ع)، دهمين امام شيعيان؛ 2) هادي: چهارمين خليفه ي عباسي [169-170 قمري]، كه به تعقيب مانويان پرداخت، ولي خلافتش طولي نكشيد و گفته مي شود با توطئه مادرش و هارون الرشيد كشته شد؛ 3) هادي سبزواري (= حاج ملا هادي سبزواري): [1222-1289 قمري] عارف، فيلسوف و شاعر ايراني، از مردم سبزوار. آموزه هاي او را تركيبي از فلسفه ي نو افلاطوني و اشراق مي دانند. بيشتر اثرهايش چاپ شده است، از جمله: اسرارالحكم، جبر و اختيار، ديوان اسرار و شرح منظومه؛ 4) هادي (= يحيي ابن حسين): نخستين شاه زيدي يمن [قرن 3 هجري]، ملقب به هادي.

هاديه

(عربي) (مؤنث هادي)، هادي. 1-

هارون

(عبري ؟) 1- (در قديم) قاصد و پيك شاه كه زنگوله اي بر كمر مي بست تا راه داران مانع او نشوند؛ 2- نگهبان، پاسبان؛ 3- (اَعلام) 1) (در تورات) نام برادر بزرگِ حضرت موسي(ع) كه به پيغمبري با وي برگزيده شد و نخستين كاهن اعظم يهوديان؛ [در قاموس كتاب مقدس هارون به معناي «كوه نشين» آمده]؛ 2) هارون [قرن 2 هجري] نام يكي از فرزندان موسي ابن جعفر(ع).

هاشم

(عربي) 1- (در قديم) شكننده، خرد كننده؛ 2- (اَعلام) 1) نام ابن عبد مناف از اجداد پيامبر اسلام(ص) معروف به هاشم ابن عبد مناف؛ 2) هاشم (= ابن عتبه ابن ابي وقاص): [قرن اول هجري] نام يكي از اصحاب پيامبر اسلام(ص) ملقب به مرقال؛ 3) هاشم ابن حكيم: [قرن2 هجري] ملقب به مُقَنَع، پيشواي ايراني سپيد جامگان، از مردم مرو. او رهبري شورشي را بر ضدّ خليفه ي عباسي بر عهده داشت و گفته شده است كه در مقر حكومتش در نخشب، شب هنگام ماهي از يك چاه بيرون مي آورد (ماه نخشب)، كه مدتي در افق نمايان بود. وقتي سپاهيان خليفه بر او پيروز شدند، خود را در خُم تيزاب انداخت؛ 4) هاشم: شهرت احمدهاشم [1884- 1933 ميلادي] شاعر نمادگراي ترك، كه تحت تأثير نمادگرايان فرانسوي به سرودن شعر پرداخت. از مجموعه شعر اوست: پياله و ساعتهاي ساحل بركه.

هاله

1- (در نجوم) حلقه ي نوراني سفيد يا رنگي كه گاهي گِردِ قرص ماه يا خورشيد ديده مي شود؛ 2- حلقه يا حاشيه ي تابناكي كه در اطراف چيزي به ويژه در اطراف سر مقدسين در نقاشي ها ديده مي شود؛ 3- (به مجاز) آنچه گرداگرد چيزي يا جايي را فرا مي گيرد.

هامان

(اَعلام) 1) هامان (مشهور) وزير اخشويروش [خشيارشا كه او را با اردشير خلط كرده اند] بود كه بر مردخاي يهودي غضبناك شد. [زيرا كه وي را تعظيم ننموده بود]، بدين لحاظ پادشاه را بر آن داشت كه فرماني صادر كند كه يهود را در تمام ممالك فارس به قتل رسانند. اما اِستراين فرمان را باطل نمود و هامان را بر همان داري كه از براي مردخاي حاضر نموده بود دار كشيدند؛ 2) هامان وزير فرعون كه معاصر موسي(ع) بود و نامش در آيه هاي متعددي از قرآن كريم (سوره هاي «قصص»، «عنكبوت» و «غافر») آمده است.

هانا

(كردي) 1- زنهار، دادخواهي؛ 2- اميد؛ 3- بينايي؛ 4- خواهش.

هاني

(عربي) 1- مسرور؛ 2- ميسر؛ 3- (اَعلام) 1) نام چند تن از مشاهير عرب؛ 2) نام يكي از ياران امام حسين(ع) در كوفه.

هانيا

(هاني+ ا (پسوند نسبت)) 1- منسوب به هاني؛ 2- مسرور و شاد.

هانيتا

(هاني+ تا = نظير، مانند)) 1- نظير و مانند هاني؛ 2- مسرور و شاد.

هانيه

(عربي) شادمان، خوشبخت.

هايده

آشكار، نمايان، هويدا.

هجرت

(عربي) 1- از كشور يا زادگاه خود به جاي ديگر رفتن و در آنجا ساكن شدن؛ 2- (اَعلام) مهاجرت پيامبر اسلام(ص) و جمعي از يارانش (مهاجران) از مكه به يثرب (مدينه)، كه رويدادي ويژه در تاريخ اسلام بود، بعدها مبدأ تاريخ هجري قرار گرفت (= 662 ميلادي).

هجير

(= هژير) 1- (در قديم) خوب، پسنديده؛ 2- (در شاهنامه) پهلوان ايراني، پسر گودرز، كه در جنگ يازده رخ پهلوان توراني را از پاي درآورد.

هَخامنش

1- دوست منش، دوست كردار، كسي كه داراي كردار و انديشه نيك است؛ 2- (اَعلام) هخامنش: [حدود 675 پيش از ميلاد] سردودمان سلسله ي هخامنشي، نياي كوروش بزرگ و رهبر قوم پارس.

هدايت

(عربي) 1- راهنمايي كردن به مسير درست، ارشاد؛ 2- (در تصوف) راهنمايي از سوي خداوند كه باعث رسيدن انسان به كمال مي شود، آنچه خداوند به دل سالك مي افكند تا به سبب آن به كمال رسد؛ 3- (اَعلام) 1) تخلص رضاقلي خان لل_ه باشي، اديب و مورخ ايراني، پدر مخبرالدوله. مؤلف انجمن آراي ناصري (فرهنگ فارسي)، رياض العارفين، ذيل روضةالصفا و مجمع الفصحا، همه به فارسي؛ 2) هدايت (= صادق هدايت): [1281-1330 شمسي] نويسنده ي ايراني، از پيشگامان ادبيات داستاني به سبك غرب و با محتواي كاملاً ايراني. از جمله: زنده بگور، سه قطره خون، سايه روشن، علويه خانم، حاجي آقا. از نخستين گردآورندگان ايراني فرهنگ مردم. شامل نيرنگستان و اوسانه. مترجم متنهاي پهلوي به فارسي از جمله: زند و هومن يسن، شهرستانهاي ايران، كارنامه ي اردشير بابكان، گزارش گمان شكن. آثارش به بسياري از زبانهاي ترجمه شده است؛ 3) هدايت (= مهدي قلي هدايت): [1240-1334 شمسي] دولتمرد و اديب ايراني، ملقب به مخبرالسلطنه و فرزند مخبرالدوله. نخست وزير ايران [1306-1312 شمسي]، كه قبلاً 13 بار وزير و چهار بار استاندار شده بود. از نوشته هاي اوست: خاطرات و خطرات، سفرنامه ي مكه و كار بيكاري.

هدايت الله

(عربي) راهنمايي شده از سوي خدا، ارشاد شده ي خداوند.

هُدي

(عربي) 1- (در قديم) هدايت كردن، هدايت، راهنمايي؛ 2- رسيدن به حق و حقيقت؛ 3- راه راست، مسير درست؛ 4- (به مجاز) دين هدايت، اسلام.

هديه

(عربي) 1- آنچه به مناسبتي يا به رسم يادگار به نشانه ي محبت به كسي داده مي شود، پيش كش، ارمغان، كادو؛ 2- (احترام آميز) قيمت خريد و فروش قرآن كريم؛ 3- (در قديم) رونماي عروس؛ 4- (در قديم) موهبت و عطاي خداوند.

هديه زهرا

از نام هاي مركب، ا هديه و زهرا.

هَرانوش

1- دختر آتش؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

هرمز

(اوستايي) (= ارمز، ارمزد، اورمزد، هورمز و هورمزد)، 1-(در اديان) اهورامزدا (د اهورا)؛ 2- (درنجوم) ستاره ي مشتري؛ 3- (در گاه شماري) روز اول از هر ماه شمسي؛ روز پنج شنبه. [ايرانيان قديم به روزهاي هفته چندان توجهي نداشته اند، بعدها به مناسبت انتساب اين روز به مشتري نزد ساميان، اين اطلاق بوجود آمده]؛ [هرمز در اوستايي نيز به معني آفريننده ي نيكي بكار رفته در مقابل اهريمن كه معني آفريننده ي بدي داشته]. 4- (اَعلام) 1) نام پنج تن از شاهان ساساني. هرمز اول: شاه [272-273 ميلادي]، كه از زماني حمايت كرد؛ هرمز دوم: شاه [303-310 ميلادي]، پسر نرسي و پدر شاپور ذوالاكتاب، كه در جنگ با مهاجمان عرب كشته شد؛ هرمز سوم: شاه [457-459 ميلادي]، در جنگ با برادرش پيروز كشته شد؛ هرمز چهارم: شاه [579-590 ميلادي]، كه در زمان او بهرام چوبين تركان را شكست داد. هرمز بر اثر توطئه ي خسرو پرويز زنداني و كور شد؛ هرمز پنجم: شاه [631 ميلادي] به دست يكي از محافظانش كشته شد؛2) هرمز: جزيره ايراني در خليج فارس، به مساحت حدود 50 كيلومتر مربع؛ 3) هرمز: نام تنگه ي ميان خليج فارس و درياي عمان به عرض 80 كيلومتر؛ 4) هرمز: نام شهري در جزيره ي هرمز در شهرستان قشم، در استان هرمزگان؛ 5) نام شهر باستاني ايران در محل كنوني شهر ميناب، در استان هرمزگان، كه پس از مهاجرت مردم آن در قرن 7 هجري به جزيره ي هرمز، رو به ويراني نهاد.

هرمزد

(= هرمز)، ( هرمز.

هَژار

(كردي) 1- بينوا، فقير، تنگدست؛ 2- (اعلام) عبدالرحمان ابن حاج ملامحمد شرفكندي متخلص به هَژار [1341-1411 قمري] از شاعران و نويسندگان كُرد. از آثار اوست: ترجمهي قانون در طب ابن سينا به فارسي، مم و زين خاني، بوكوردستان، ترجمهي شرفنامه به كردي، ترجمهي رباعيات خيام به كردي.

هُژَبر

(عربي، هزبر) (در قديم) 1- شير؛ 2- (به مجاز) پهلوان، مرد دلاور.

هژير

(= هجير) 1- خوب، پسنديده؛ 2- زيبا؛ 3- چابك، چالاك؛ 4- (در حالت قيدي) به خوبي؛ 5- (در پهلوي) خوب چهر، نيك نژاد؛ 6- (اَعلام) نام پسر گودرز.

هَستي

1- وجود در مقابل نيستي؛ 2- زندگي، زندگاني؛ 3- (به مجاز) همه ي دارايي. مايملك؛ 4- (به مجاز) جهان، عالم وجود.

هِشام

(عربي) 1- جُود و بخشش؛ 2- جوانمرد.

هِلن

(اَعلام) هلن دختر ژوپيتر خداي خدايان يونان يكي از وسوسه انگيزترين زنان ميتولوژي [اسطوره شناسي] يونان است كه زندگي رؤيايي اش پيوسته الهام بخش شعرا، نويسندگان و صورت نگاران بوده و شاهكارهاي بسياري به نام او بوجود آمده است.

هِلنا

1- (= هلن)، هلن؛ 2- (اَعلام) نام شهري در مركز ايالت مونتاناي آمريكا.

هليا

(از يوناني، heliade) 1- صورت تخفيف يافته ي هلياد، به معني دختر خورشيد؛ 2- (اَعلام) (در اساطير يونان) دختر هليوس.

هُما

1- (در پهلوي)، فرخنده؛ 2- پرنده اي با جثه اي نسبتاً درشت از خانواده ي لاشخورها، داراي بال هاي بلند، دُم بلندِ لوزي شكل به رنگ خاكستري و يك دسته مو در زير منقار. [هما به خوردن استخوان مشهور است و قدما مي پنداشتند سايه اش بر سر هر كس بيفتد به سعادت مي رسد و در بعضي منابع با عقاب تخليط شده است] 3-(اَعلام) هما در «فروردين يشت» اوستا دختر «كي گشتاسب» و خواهر اسفنديار است؛ 4- (هماي) در اساطير اقوام هندو ايراني بلند پروازترين پرنده است.

هُمادخت

(هما+ دخت = دختر)، (به مجاز) دختر خوشبخت، دختر سعادتمند.

هُمايون

1- داراي تأثير خوب، خجسته، مبارك، فرخنده؛ 2- (در موسيقي ايراني) يكي از هفت دستگاه موسيقي ايراني؛ 3- (در قديم) از شبكه هاي بيست و چهارگانه ي موسيقي ايراني؛ 4- (اَعلام) 1) نام دلاوري ايراني مشهور به زرين كلاه؛ 2) همايون: دومين شاه سلسله ي تيموريان هند [937-963 قمري]، كه بر اثر شورش داخلي به ايران گريخت و مدتي در دربار شاه تهماسب بود، تا دوباره به كشورش بازگشت و قدرت را در دست گرفت.

هِمت

(عربي) 1- اراده، انگيزه، و پشتكار قوي براي رسيدن به هدف؛ 2- بلند طبعي، بلند نظري، 3- جوانمردي؛ 4- (در قديم) خواست، آرزو؛ 5- (در تصوف) توجه قلب با تمام نيروي روحي به خداوند، دعا از صميم قلب؛ 6- (اَعلام) همت: شهرت محمّد ابراهيم همت [1334-1362 شمسي] فرمانده ي ايراني، از مردم قمشه، بنيانگذار كميته ي انقلاب و سپاه پاسداران آن شهر، در جريان جنگ با عراق از فرماندهان و سازمان دهندگان نيروهاي زميني بود و در حين عمليات جنگي شهيد شد.

همتا

1- آنچه يا آن كه در صفتي با ديگري وجه اشتراك داشته يا كاملاً به او شبيه باشد، نظير، مثل؛ 2- (در قديم) همسر، جفت؛ 3- (در قديم) همنشين، همدم، رفيق؛ 4- (در قديم) متناسب، در خور.

هِمت الله

(عربي) اراده و خواست خدا.

همدم

(به مجاز) همنشين، مونس.

همراز

1- ويژگي هر يك از دو يا چند نفري كه راز خود را به يكديگر مي گويند؛ 2- همدم، همنشين، مونس.

هميلا

(اَعلام) نام يكي از نديمه هاي شيرين در خسرو و شيرين نظامي.

هَنا

(عربي) شادماني و خوشبختي.

هنگامه

1- شورش، فتنه، آشوب؛ 2- (در گفتگو) (به مجاز) شگفت انگيز، عالي، فوق العاده؛ 3- (در قديم) هنگام، زمان، فصل.

هوتن

(هو = خوب + تن) 1- خوب تن، نيك اندام؛ 2- (به مجاز) تندرست و خوش قد و بالا؛ 3- (در پهلوي) به معني خوب تنيده، خوب كشيده، بركشيده، خوش بالا؛ 4- (اَعلام) يكي از هم پيمانان داريوش بزرگ هخامنشي هنگام حمله به مغان.

هورا

1- (در سانسكريت) سورا (هورا) يك قسم شربت است كه در بند چهار آفرينگان گهنبار از آن ياد شده و توصيه شده كه آن را به نيكان بدهند؛ 2- (در كردي) هورا به معني غوغا است؛ 3- (در اوستايي) مستي آور، نوشيدني مست كننده، آشام مستي آور.

هورام

(عبري) 1- مرتفع؛ 2- (اَعلام) نام شهريار جازر كه در هنگام افتتاح فلسطين بر جارزشهريار بود.

هوري

(هور = خورشيد + ي (پسوند نسبت)) 1- منسوب به خورشيد؛ 2- (به مجاز) زيبارو.

هوشمند

(هوش + مند (پسوند دارندگي و اتصاف)) 1- صاحب هوش، باهوش؛ 2- عاقل، بخرد.

هوشنگ

1- به معني كسي كه منازل خوب فراهم سازد؛ 2- (اَعلام) (در شاهنامه) دومين شاه پيشدادي، پسر سيامك. يافتن آتش، برپا كردن جشن سده و استخراج آهن را يادگار او مي دانند.

هوشيار

(پهلوي) (= هوشيار، هشيوار) 1- كسي كه داراي هوش است، باهوش؛ 2- عاقل، بخرد؛ 3- آگاه، بيدار؛ 4- زيرك؛ 5- (اَعلام) شهرت محمّدباقر هوشيار [1283-1336 شمسي] روان شناس ايراني، از پشگامان روان شناسي تربيتي و بنيانگذار نخستين آزمايشگاه روان شناسي در ايران.

هومان

(= هومن)، ( هومن. 1-

هومن

(هو = خوب + من/ مان = انديشه و روح) 1- دارنده ي روح خوب و نيك انديش؛ 2- (اَعلام) نام پسر ويسه و برادران پيران و يكي از سرداران افراسياب.

هونيا

(هو = خوب + نيا) 1- داراي نياي خوب، نيكوتبار، نيك نژاد؛ 2- (در پهلوي) (= هونياك) به معني خوب نيا، داراي اصل و نسب اصيل، منتسب به خانواده اي شريف؛ [مكنزي اين واژه را در پهلوي مطبوع و لذت بخش معنا كرده است].

هويدا

روشن، آشكار، نمايان، خوب پيدا.

هِيام

(عربي) دوست داشتن، ويژگي يا حالت كسي كه از فرط عشق و غيرعشق شوريده است و نمي داند به كجا ميرود.

هيبت الله

(عربي) (نشانِ) شكوه و بزرگي خدا.

هَيثَم

(عربي) 1- جوجهي عقاب؛ 2- جوجهي كركس؛ 3- (اعلام) 1) هَيثَم بن اَسوَد، ابوالعُريان، مَذحِجي [حدود 100 ميلادي] خطيب و شاعر اهل كوفه و از اعيان آن شهر، وي در نزاع ميان عبدالله بن زبير و عبدالملك بن مروان به ياري عبدالملك برخاست و در لشكركشي مَسلَمة بن عبدالملك به قسطنطنيه نيز همراه وي بود؛ 2) هَيثَم بن سَهل تُستَري [260-152 قمري] مُحدث مُعمَّر؛ 3) هَيثَم بن معاويه خراساني [156 ميلادي] از امراي عصر عباسي كه اصل او از مردم خراسان بود و در سال 141 به حكومت طايف و مكّه منصوب شد وي مدت يك سال نيز امارت بصره را داشت.

هيدي

(كردي) آرام، آهسته، بردبار.

هيديكا

(كردي) به آهستگي.

هيراد

(دساتير) 1- خود را به مردم تازه روي و خوشحال وانمود كردن؛ 2- بشير.

هيربَد

(اوستايي) 1- آموزگار، معلم؛ 2- شاگرد، آموزنده؛ 3- رئيس آتشكده؛ 4- (در اديان) پيشواي ديني در دين زرتشتي؛ 5- (اَعلام) نام دانايي پاكدل كه كليد دار سراپرده كاووس بود.

هيرش

(كردي، hêriš) 1- يورش، حمله، هجوم؛ 2- فشار؛ 3- اشك.

هيرو

(هير = آتش + او /-u/= (پسوند نسبت))، منسوب به آتش؛ 2- آتشي و سرخ گون؛ 3- (به مجاز) زيبارو.

هِيژا

(كردي، hêžā ) گرامي، شايسته، گران بها.

هَيفا

(عربي) (مؤنث اهيف) زن كمر باريك (باريك ميان).

هيلا

نام پرنده اي است، باشه (پرنده اي شكاري كوچكتر از باز).

هيمن

(كردي، hemin ) آرام.

هيوا

(كردي، hiwā ) اميد.

ي

يادگار

1- آنچه از كسي يا چيزي باقي مي مانَد و خاطره ي او را در اذهان زنده نگه مي دارد؛ 2- ياد، خاطره؛ 3- يادگاري؛ 4- (به مجاز) فرزند خلف به جا مانده از پدر و جد، جانشين، وارث؛ 5- (در قديم) نشان، اثر؛ 6- (در قديم) ماندگار، ماندني؛ 7- (اَعلام) 1) ماهنامه تاريخي و ادبي فارسي كه به وسيله ي عباس اقبال در سالهاي 1321-1325 شمسي در تهران منتشر شد؛ 2) يادگار محمّد: [قرن 9 هجري] شاهزاده تيموري، پسر بايسنقر، كه در سال 873 قمري سلطان ابوسعيد را كشت و در جنگ با سلطان حسين بايقرا شكست خورد.

يارالله

(فارسي _ عربي) دوست خدا.

ياس

(در گياهي) درختچه اي زينتي با ارتفاع حدود دو متر داراي گل هاي زرد، سرخ، سفيد و بنفش و بسيار معطر.

ياسان

(دساتير) 1- از برساخته هاي فرقه ي آذركيوان؛ 2- (اَعلام) ياسان را نام پيغمبري دانسته اند و كتابي به نام «نامه شت و خشور ياسان» در دساتير درج شده است.

ياسر

(عربي) 1- شتركُش كه گوشت قسمت كند؛ 2- آسان؛ 3- چپ، طرف چپ؛ 4- (اَعلام) نام صحابي مشهور پدرِ عمار، كه خود و همسرش (سميّه) به خاطر پذيرش اسلام، شكنجه شدند و به شهادت رسيدند.

ياسمن

(در گياهي) درختچه اي زينتي داراي گل هاي درشت و معطر به رنگ هاي سفيد، زرد و قرمز.

ياسمن زهرا

(فارسي _ عربي) از نام هاي مركب، ياسمن و زهرا.

ياسمين

(= ياسمن)، ياسمن.

ياسمينا

(ياسمين + ا (پسوند نسبت)) منسوب به ياسمين، ياسمين و ياسمن.

ياسين

(عربي) (اَعلام) (= يس) سوره ي سي و ششم از قرآن كريم، داراي صدو هشتاد و يك آيه.

ياشا

(تركي) به معني زنده باد!، آفرين!.

ياشار

(تركي) جاويدان، هميشه زنده.

ياقوت

(معرب از فارسي ياكند) 1- (در علوم زمين) سنگِ قيمتي از تركيبات آلومين كه به رنگ هاي سرخ، زرد، و كبود وجود دارد و در جواهرسازي به كار مي رود؛ 2- (در قديم) (به مجاز) لب سرخ معشوق؛ 3- (اَعلام) 1) نام يكي از قديمي ترين اقوام ترك كه به مغولان شباهت نزديك دارند: 2) ياقوت: كتاب عربي از ابراهيم نوبختي [قرن 4 هجري]، در كلام شيعه؛ 3) ياقوت حموي (= شهاب الدين ياقوت حموي): [575-626 قمري] دايرةالمعارف نويس عرب، از جمله بردگان رومي. مؤلف فرهنگ جغرافيايي مُعجم الاُدَبا؛ 4) ياقوت مستعصمي (= جمال الدين ياقوت مستعصمي): [قرن 7 هجري] خوشنويس مسلمان، از غلامان مستعصم عباسي، كه نمونه هاي فراواني از كتابهاي خط او، مانند قرآن و گلستان سعدي در دست است.

يانا

1- (اوستايي) نيكي رسان، نكويي بخش؛ 2- (در تركي) در حال اشتعال؛ 3- (به مجاز) زيبا و درخشان.

ياور

ياري دهنده، كمك كننده.

يحيي

(عبري) 1- به معني «تعميد دهنده»؛ 2- (اَعلام) 1) نام پسر زكريّا از پيامبران بني اسرائيل؛ 2) يحيي (= شاه يحيي) : شاه بخشي از ايران [حدود 786-795 قمري] از سلسله ي آل مظفر، كه مدتي بر يزد، اصفهان و فارس حكومت كرد. با اينكه نسبت به امير تيمور از در اطاعت درآمد، ولي سرانجام به فرمان او كشته شد؛ 3) يحيي: امير سربداري [753-759 قمري]، كه طُغاتيمور، امير مغول را كشت و خود نيز مدتي بعد به دست برادر زنش كشته شد؛ 4) يحيي برمكي: [120-190قمري] دولتمرد ايراني، وزير هارون الرشيد كه قدرت فراوان به دست آورد، ولي سرانجام مورد غضب خليفه واقع شد و در زندان درگذشت؛ 5) يحيي ابن حسين: نخستين شاه زيدي يمن [قرن 3 هجري] ملقب به هادي؛ 6) يحيي ابن زيد: [قرن 2 هجري] از دلاوران علوي، كه پس از كشته شدن پدرش زيد ابن علي به خراسان گريخت و در آنجا دعوت به قيام كرد. نصرابن سيار، امير امور خراسان او را دستگير كرد و با جمعي از يارانش كشت؛ 7) يحيي ابن عدي: (= ابوزكريا): [280-364 قمري] فيلسوف مسيحي اهل تكريت در عراق، مترجم كتاب النفس ارسطو، به عربي و مؤلف برخي كتابهاي فلسفي و كلامي؛ 8) يحيي معاذ رازي: [قرن 3 هجري] عارف و زاهد ايراني از مردم ري؛ 9) يحيي تعميد دهنده(= يوحناي مُعمَدان): [زنده تا حدود 31 ميلادي] رهبر ديني يهود، از خويشاوندان حضرت عيسي (ع)، كه ظهور نجات دهنده را به مردم نويد مي داد و آنان را در رود اردن غسل تعميد مي داد. حاكم فلسطين به تحريك همسرش او را

سربريد؛ 10) يحياي دمشقي (= يوحناي دمشقي): [حدود 675-749 ميلادي] مسيحي سوري از آباي كليسا، مؤلف آثاري در الاهيات، فلسفه و تاريخ؛ 11) يحيي نحوي: [زنده در 640 ميلادي] پزشك، فيلسوف و زبان شناسي اهل اسكندريه، مؤلف شرحهايي بر كتابهاي بقراط و جالينوس.

يدالله

(عربي) 1- دست خدا؛ 2- (به مجاز) قدرت خداوند. (برگرفته از قرآن كريم، آيه ي 69 سوره ي مائده).

يَزدان

1- خداوند، ايزد؛ 2- (در اديان) در مذاهب ثنوي، خداي خير و نيكي، ايزد مقابلِ اهريمن. [يزدان در اصل جمع يزد (= ايزد) است. در فارسي دري نيز مفرد به شمار آمده و در ترجمه ي «الله» به كار رفته است]. + ايزد.

يُسرا

(عربي) 1- آسان، فراخي، به آساني، به سهولت؛ 2- (در قديم) چپ، طرف چپ در مقابلِ يمني.

يَسنا

(اوستايي) هم ريشه با يشت، در لغت به معني پرستش، ستايش، نماز، جشن و در اصطلاح نام يكي از بخش هاي پنجگانه ي اوستا و مهمترين آنهاست.

يعقوب

(عبري) 1- به معني «پاشنه را مي گيرد»؛ 2- (اَعلام) 1) پيامبر يهود و نياي بني اسرائيل، پسر حضرت اسحاق و پدر حضرت يوسف؛ 2) از حواريان حضرت عيسي(ع)، معروف به يعقوب اكبر، كه به روايت انجيل در پاي صليب حضرت عيسي(ع) حضور داشت و در مصر به دار آويخته شد. يكي از رساله هاي عهد جديد منسوب به اوست؛ 3) يعقوب اصغر: [زنده تا 43 ميلادي] يكي ديگر از حواريان حضرت عيسي(ع)، كه به فرمان هِرود كشته شد؛ 4) يعقوب بردعي: [زنده تا 578 ميلادي] اسقف سرياني، بطريرك انطاكيه و بنيانگذار مذهب يعقوبي؛ 5) يعقوب بيگ: امير [883-896 قمري] سلسله ي آق قوينلو، كه سلطان حيدر صفوي را شكست داد و كشت. به دست يكي از همسرانش مسموم شد؛ 6) يعقوب رهاوي: [حدود 633-708 قمري] اسقف يعقوبي، نحوي، مورخ و فيلسوف سرياني، مؤلف نخستين دستور زبان سرياني؛ 7) يعقوب ليث: نخستين امير [247-265 قمري] و بنيانگذار سلسله ي صفاريان. بخشي از افغانستان كنوني را فتح كرد. سپس سلسله ي طاهريان را برانداخت. در جريان حمله به عراق در خوزستان درگذشت.

يكتا

1- يگانه، بي نظير، تنها؛ 2- (در قديم) تنها، فرد، منفرد؛ 3- (در قديم) (به مجاز) جدا، بي نياز، فارغ؛ 4- مستقيم، راست؛ 5- مخلص، صميمي؛ يك رنگ، بي ريا؛ 6- (در قديم) به تنهايي؛ 7- ساز زهي كه فقط يك سيم يا وتر بر آن بسته باشند.

يگانه

1- صميمي، همدل، يك رنگ؛ 2- بي همتا، بي نظير، تنها، منحصر به فرد؛ 3- (در قديم) يك، يكي، واحد.

يَلدا

(سُرياني) 1- آخرين شب پاييز در نيم كره شمالي و بلندترين شب سال [مقارن ميلاد عيسي (ع)]؛ 2- (در قديم) (به مجاز) تاريك و بلند يا تاريك و عميق.

يُمنا

(عربي، يُمني) 1- (در قديم) راست، سمت راست، در مقابلِ يُسري؛ 2- مبارك، بسيار با بركت.

يَمين

(عربي) 1- (در قديم) راست، سمت راست، در مقابلِ يسار؛ 2- دست راست انسان؛ 3- (به مجاز) دست يار، مايه اقتدار؛ 4- سوگند؛ 5- توانگري، بركت و سعادت.

يوسف

(عبري) 1- به معني «خواهد افزود»؛ 2- (اَعلام) 1) سوره ي دوازدهم از قرآن كريم، داراي صد و يازده آيه؛ 2) يوسف: پيامبر بني اسرائيل، پسر محبوب حضرت يعقوب، كه گفته شده است برادرانش او را در چاهي انداختند و او به مصر برده شد و در آنجا او را به غلامي فروختند. زليخا همسر اربابش عاشق او شد، ولي او اين عشق را رد كرد و در نتيجه به زندان افتاد. بعدها وزير فرعون شد؛ 3) يوسف ابن تاشفين: شاه [453-500 قمري] سلسله ي مرابطون، كه مراكش را پايتخت قرار داد، شاه كاستيل را شكست داد و شهر تِلمسان را بنا كرد؛ 4) يوسف ابن عبدالمؤمن: امير [1163-1184 ميلادي] سلسله ي موحدون در آندلس كه به حمايت از ابن رشد پرداخت؛ 5) يوسف شاه: نام دو تن از اتابكان لر بزرگ. يوسف شاه اول: اتابك [672-680 قمري]. يوسف شاه دوم، ملقب به ركن االدين: اتابك [720-745 قمري]؛ 6) يوسف عادل شاه (= عادل شاه): بنيانگذار [895-916 قمري] سلسله ي عادلشاهيان هند و نخستين فرمانروايي كه مذهب شيعه را در هند رواج داد؛ 7) يوسف فلاوي: [حدود 37- حدود 100 ميلادي] مورخ يهودي، كه تاريخ جهان را از آغاز تا سال 69 ميلادي، همراه با شرح حال خودش نوشت.

يوسف رضا

(عبري _ عربي) از نام هاي مركب، يوسف و رضا.

يوكابد

(عبري) 1- به معني «خداوند مجداست»؛ 2- (اَعلام) مادر هارون و موسي و مريم و عمه ي زوجه ي عمرام لاوي.

يونا

(عبري) 1- به معني «خداوند مي دهد»؛ 2- (اَعلام) نام ديگر حضرتِ يونس(ع). [صاحب قاموس كتاب مقدس در ذيل مدخل يونس گفته است لفظ يونا به معني كبوتر است]. يونس.

يونس

(سرياني ؟) (اَعلام) 1) سوره ي دهم از قرآن كريم، داراي صد و نه آيه؛ 2) يونس(ع) پسر متّي ملقب به ذوالنون (= صاحب ماهي) يكي از انبياي بني اسرائيل كه به روايت عهد عتيق، در نينوا ظهور كرد. هنگامي كه در كشتي سفر مي كرد او را در آب انداختند. ماهي بزرگي او را بلعيد و سه روز بعد از شكم خود به ساحل انداخت. كتاب يونس نبي (ترجمه)، در عهد عتيق درباره ي اوست. + يونا.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109