سرشناسه:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان،1390
عنوان و نام پديدآور:بانك جامع نامها و اسامي دختران و پسران ايراني/ واحد تحقيقات مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان.
گرد آوري مطالب از سايت سازمان ثبت احوال كشور به نشاني :http://www.sabteahval.ir صورت گرفته است.
مشخصات نشر ديجيتالي:اصفهان:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان 1390.
مشخصات ظاهري:نرم افزار تلفن همراه ، رايانه و كتاب
موضوع:نامها واسامي
1- اولين هديه وعطاي هريك از شما به فرزندتان , نام نيكو و اسم خوب و زبيايي است كه به او اختصاص مي دهيد حضرت
محمد(ص) .
2- حق فرزند بر پدر آن است كه نام نيك و زيبا براونهند ودربلوغ او را همسري دهد وبه او نوشتن بياموزد.
(نهج الفصاحه جلداول ص 294)
كلمه در زبان عربي سه نوع است: اسم، فعل و حرف.
اسم يا نكره است (كه بر شخصي يا شيء خاصي دلالت نمي كند) يا معرفه است (كه بر شخص يا شيء خاصي دلالت مي كند.)
خود اسم معرفه نيز سه نوع است: لقب، كنيه و اسم .
كنيه: اسمي است كه با «اب» يا «ام» شروع بشود، مانند ابوالحسن و ام كلثوم.
كنيه مخصوص زبان عربي و اعراب است. اعراب براي ابراز احترام، از ذكر نام اشخاص پرهيز مي كنند و در عوض، كنيه به كار مي برند. به اين ترتيب كه به شخصي كه نام فرزندش قاسم است، ابوالقاسم و به زني كه نام دخترش مريم است، ام مريم گفته مي شود.
لقب: اسمي است كه معمولا صفت است و دلالت بر مدح يا ذمّ صاحب لقب دارد. مانند اميرالمومنين يا صادق يا هادي.
اسم: اسمي كه لقب و كنيه نباشد؛ مانند علي، حسن ،زيد و. . .
منابع:
ربيع الابرار زمخشري - فوائد الالحجتيه، ج 1، ص 160.
در فرهنگ دين اسلام حقوق و وظائف متقابلي ميان پدر و فرزند وجود دارد. هر يك از پدر و فرزند موظفند به وظائف و حقوقي كه بر عهده دارند به بهترين وجه عمل كنند.
از سخنان معصومين عليهم السلام به اين حقوق و وظائف اشاره شده است. يكي از روايات در اين فرضيه گفتار نوراني حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در نهج البلاغه است كه مي فرمايد:
(ان الولد علي الوالد حقا و ان للوالد علي الولد حقا فحق الوالد علي الوالد ان يعطيعه في كل شي الا في معصيته الله سبحانه و حق الوالد علي الوالد ان يحسن اشمه و يحسن ادبه و يعلمه القرآن)؛ (بدرستي
كه فرزند بر پدر حقي دارد و پدر نيز بر فرزند حقي دارد. حق پدر بر فرزند اين است كه در همه چيز جز در معصيت خدا او را اطاعت كند و حق فرزند بر پدر آنكه براي او نام نيك انتخاب كند و تربيتش را نيكو قرار دهد و قرآن را به او بياموزد. )
بنابراين با توجه به اينكه نام هر كسي تا پايان زندگاني تابلوي وجود او مي باشد و نام نيك تأثير بسزايي در شخصيت كودك دارد در اسلام سفارش فراواني بر گذاشتن نام نيك بر كودكان شده است و جالب است بدانيد نام گذاري هر كودك مادر يا پدر يا پدربزرگ و ديگران نيست بلكه حق كودك است و چون خودش زبان ندارد و قدرت انتخاب و بيان در او نيست خداوند كه مدافع منافع انسان ها است اين حق را بر عهده پدر گذارده و بر او واجب نموده كه نام نيك بر كودك خود بگذارد يعني اگر تخلف كند و نام ناهنجار بر او بگذارد فرزندش حق بازخواست دارد.
بنابراين بايد از نام هاي مقطعي كه در سنين كوچكي خوبست ولي براي سنين بزرگسالي مناسب نيست پرهيز نمود و نامي براي كودك انتخاب نمود كه شيرين، پرمعني، شخصيت بخش و نشان دهنده جهت گيري تفكر انسان و به دور از تقليد از نام هاي كفار و مشركين باشد.
در روايات اسلامي بر نام گذاري به اسم بزرگان دين و انبياء و امامان تأكيد فراوان شده است.
منابع: نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره 399.
پيامبر اكرم دو واژه « شبّر و شبير » را به «حسن» و «حسين» تبديل و ترجمه كرد
و چنين فرمود:«زبان من عربي است.»
از اين نكته به دست مي آيد كه رعايت زبان ملي هر قوم در نامگذاري امر درست و نيكويي ست. اما اگر زباني در زبان ديگر درهم آميخت، به نحوي كه تفكيك زبان دوم در زبان اصلي، زبان اصلي را بي محتوا و بي رنگ نكند، نام نهادن با زبان دوم هم نازيبا جلوه نمي كند؛ همانند عربي نسبت به فارسي.
به هر حال از روايات به دست مي آيد كه پس ملي بودن يك نام براي نامگذاري كودك كافي نيست و شرط اول زيبايي و محتواي نام است.
تصميم گيري هاي انسان بر اساس عقل و انديشه اوست، و انسان متديّن كه در مكتب انبياء الهي و در پرتو اطاعت از فرامين پروردگار عقلش را به كمال رسانده است، بر اساس عقل الهي خود تصميم مي گيرد. در اين ميان، اولياي الهي كه مدارج كمال الهي را طي كرده اند در تصميم گيري هاي خود افق هاي وسيع تري را مورد ملاحظه قرار مي دهند. از همين رو واگذاري انتخاب نام كودك به اولياي الهي امري مطلوب است و در سيره اهل بيت عصمت و طهارت ديده شده است.
اين كار اثر تربيتي بزرگي هم بر روي كودك دارد چرا كه بعدها مي توان از آن به صورت يك اهرم تربيتي استفاده كرد و به او گفت:« نام تو را يكي از افراد صالح برگزيده است. بايد بتواني لياقتِ داشتنِِ چنين نامي را در خود زنده نگه داري.»
(عربي) (= ابوذر)، ( ابوذر.
(عربي) 1- لبخند زدن، تبسم كردن؛ 2- (در قديم) تبسم، لب خند.
(عربي) 1- شادن شدن، خوش و خرم؛ 2- (در قديم) شادماني، خوشي.
(عبري) 1- پدر عالي؛ 2- (اَعلام) 1) سوره ي چهاردهم از قرآن كريم داراي پنجاه و دو آيه؛ 2) ابراهيم: از پيامبران بني اسراييل، ملقب به خليل الله، پدر اسحاق و اسماعيل، كه گفته مي شود معاصر همورابي بوده است و عربها و يهوديان خود را از تبار او مي دانند. بناي كعبه منسوب به اوست؛ 3) ابراهيم: [قرن اول هجري] نام فرزند پيامبر اسلام(ص) كه در كودكي وفات يافت؛ 4) ابراهيم: شاه عثماني [1049-1058 قمري]، كه جنگي طولاني با ونيز آغاز كرد، سرانجام خلع و كشته شد؛ 5) ابراهيم ابن ادهم: (= ابراهيم ادهم) [قرن 2 هجري] عارف و زاهد ايراني، از پيشگامان و بزرگان نهضت تصوف، كه گفته مي شود از شاهزادگان بلخ بود؛ 6) ابراهيم ابن اغلب: بنيانگذار و نخستين امير [184-196 قمري] سلسله ي بنو اغلب؛ 7) ابراهيم ابن منصور نيشابوري: [اوايل قرن 6 هجري] نويسنده ي ايراني، مؤلف كتاب قصص الانبيا، در سرگذشت پيامبران؛ 8) ابراهيم ابن وليد: سيزدهمين خليفه ي اموي [126-127 قمري]؛ 9) ابراهيم تيموري: [796-838 قمري] شاهزاده ي گوركاني، پسر شاهرخ، حاكم بلخ و تخارستان؛ 10) ابراهيم شاه قاجار: [قرن12 هجري] شاهزاده ي سلسله ي افشاريه، برادرزاده ي نادرشاه و از مدعيان سلطنت، كه بر ضدّ برادرش عادل شاه در اصفهان قيام كرد و او را مغلوب و متواري كرد و خود به سلطنت نشست؛ 11) ابراهيم صفوي: (= سلطان ابراهيم ميرزا) [946-984 قمري] شاهزاده ي صفوي، نوه ي شاه اسماعيل اول، شاعر، خوشنويس، هنردوست و گرد آورنده ي اثرهاي هنري. گفته مي شود كتابخانه اش شامل 4000 جلد كتاب بوده است؛ 12) ابراهيم غزنوي: دهمين
شاه [451-492 قمري] سلسله ي غزنويان پسر سلطان محمود. [اين نام در اصل «ا ب ر ا م» به معني «كسي كه پدرش والامقام است» بوده و بعدها «ابراهام» به معني «پدر حمايت بسيار» شده است و در قرآن 69 بار به صورت «ابراهيم» آمده است. (برهان قاطع به اهتمام دكتر معين، ص81 پاورقي نام ابرهام)].
(پهلوي) 1- رشته اي كه از تارهاي پيله براي دوختن و بافتن سازند، حرير؛ 2- (در گياهي) گلي به صورتِ رشته هاي باريك آويخته به رنگ زرد يا سرخ كه در تابستان ها مي رويَد؛ 3- درخت اين گل؛ 4- (در قديم) (در موسيقي ايراني) نوعي ساز زهي.
(عربي) 1- پدر حسن؛ 2- (اَعلام) 1) ابوالحسن علي ابن ابي طالب(ع): (= حضرت علي)، علي 6- 1) ؛ 2) ابوالحسن علي ابن محمّد(ع): (= امام علي النقي)، ا نقي.3- ؛ 3) ابوالحسن علي ابن موسي(ع): (= امام رضا)، ا رضا 3- 1) ؛ 4) ابوالحسن موسي ابن جعفر(ع): (= امام موسي كاظم)، ا كاظم 2- ؛ 5) ابوالحسن خرقاني: [قرن 4 و 5 هجري] صوف و عارف ايراني، مؤلف نورالعلم. آرامگاهش در قلعه نو (خرقان) در نزديكي شاهرود زيارتگاه است؛ 6) ابوالحسن ابن عبدالله: آخرين فرمانرواي [1083-1098 قمري] سلسله ي قطبشاهيان دكن؛ 7) ابوالحسن علي ابن اخشيد: از اميران [349-355 قمري] اخشيديه، كه پس از مرگش غلام سياهپوست او به نام كافوراخشيدي، فرمانرواي مصر شد.
(عربي) 1- پدرِ فتح؛ 2- (اَعلام) ابوالفتح خان زند: شاه ايران [1169-1194 قمري] از سلسله ي زند، پسرِ كريمخان زند.
(عربي) 1- پدر فضل؛ 2- (اَعلام) 1) ابوالفضل عباس(ع): (= عباس بن علي)، ) عباس. 4- 1) ؛ 2) ابوالفضل جعفر: (= مقتدر) خليفه ي عباسي [295-320 قمري]، كه در زمان او قرمطيان مكه را غارت كردند، حاجيان را كشتند و راه حج را بستند. او دو بار از خلافت خلع شد و باز به خلافت رسيد. تا بار سوم در جنگ با شورشيان كشته شد.
(عربي) 1- پدر قاسم؛ 2- (اَعلام) 1) ابوالقاسم: كنيه ي پيامبر اسلام(ص)، محمّد 3- 1) ؛ 2) ابوالقاسم محمّد ابن حسن عسكري(ع): (= حضرت مهدي)، ح مهدي 2- 1) ؛ 3) ابوالقاسم احمد (= مُستَعلي)، خليفه ي فاطمي مصر [487-495 قمري] كه برادرش ابومنصور نزار را بركنار كرد و موجب پيدايش اختلاف ميان اسماعيليان شد. هواداران او كه بيشتر در آفريقا هستند مستعلويان و هواداران برادرش نزاريان ناميده مي شدند؛ 4) ابوالقاسم خان قراگُوزلو : (= ناصرالملك) [1244-1306 شمسي]، دولتمرد ايراني، نايب السلطنه ي احمدشاه قاجار [1289- 1295 شمسي] و صدر اعظم محمّدعلي شاه [1285 شمسي]؛ 5) ابوالقاسم زهراوي: (= خَلَف ابن عباس) [قرن 3 و 4 هجري] جراح آندلسي، مؤلف دايرةالمعارف پزشكي اَلتَصريف، كه ترجمه ي لاتيني آن در پيشرفت جراحي در اروپا تأثير زيادي داشت؛ 6) ابوالقاسم عبدالله: (= مستكفي) خليفه ي عباسي [333-334 قمري]، كه در زمان او احمد ابن بويه بغداد را گرفت و مستكفي به او لقب معزّالدوله داد. مستكفي به دست سپاهيان ديلمي معزول و كشته شد؛ 7) ابوالقاسم فضل: (= مطيع)، خليفه ي عباسي [334-363 قمري]، كه در زمان او ديلميان بر بغداد و فاطميان بر مصر و يمن دست يافتند؛ 8)
ابوالقاسم قزويني: (= عارف قزويني)، عارف 4- ؛ 9) ابوالقاسم قشيري: (= عبدالكريم ابن هَوازن) [376-465 قمري] فقيه و صوفي ايراني، كه تصوف و شريعت را باهم جمع كرد. از جمله آثار معروف او رساله ي قشيريه است.
(عربي) 1- پدر بَكر؛ 2- (اَعلام) 1) ابوبكر: (= عبدالله ابن ابي قحافه) [قرن اول هجري] نخستين خليفه از خلفاي راشدين [11-13 قمري] و از ياران نزديك پيامبر اسلام(ص)، ملقب به صدّيق؛ 2) ابوبكر: سومين اتابك لر كوچك [اوايل قرن 7 هجري]؛ 3) ابوبكر ابن سعد: ششمين اتابك [623-658 قمري] از اتابكان زنگي فارس، پسر سعد ابن زنگي كه سعدي گلستان و بوستان را به نام او تأليف كرده است؛ 4) ابوبكر سيف الدين: (= ملك عادل دوم) شاه ايوبي مصر [635-637 قمري]، كه برادرش ملك صالح بر او شوريد و او را خلع كرد؛ 5) ابوبكر عبدالله ابن عمر بلخي: [زنده در 610 قمري] واعظ اهل بلخ، مؤلف كتابي عربي به نام فضايل بلخ، درباره ي ويژگيهاي بلخ همراه با زندگينامه ي عده اي از بزرگان و فضلاي بلخ تا قرن 7هجري؛ 6) ابوبكر عبدالله ابن محمّد رازي: (= نجم الدين دايه)، ي نجم الدين. 3- 1) ؛7) ابوبكر محمّدابن عبدالكريم: (؟) از جانشينان شيخ مرشد، صوفي ايراني، مؤلف كتاب عربي در شرح حال او كه بعدها محمود ابن عثمان فردوس المرشديه را با اقتباس از آن تأليف كرد؛ 8) ابوبكر محيي الدين محمّد: (= ابن عربي)، ا محيي الدين. 2- 2)
(عربي) 1- پدرِ خاك؛ 2- از كنيه هاي حضرت علي(ع)، امام اول شيعيان [قرن اول هجري].
(عربي) (= اباذر) (اَعلام) جُندُب ابن جُناده (= ابوذر غفاري): [قرن اول هجري] يكي از مشهورترين صحابه پيامبر اسلام(ص) كه مي گويند او پس از چهار كس ايمان آورده است و در زمان عثمان خليفه به خاطر مخالفت با تجمل و ثروت اندوزي مسلمانان به روستاي رَبَذه در بيرون شهر مدينه تبعيد شد و در آنجا درگذشت.
(عربي) 1- پدرِ طالب؛ 2- (اَعلام) ابوطالب: عَبد مَناف ابن عبدالمطلب [قرن اول هجري] عمو، مرّبي و حامي پيامبر اسلام(ص) و پدر حضرت علي(ع).
(تركي) 1- پدربزرگ؛ 2- (در قديم) در دوره ي قاجار, لقبي كه به وزيران داده مي شد؛ 3- لقب هر يك از پادشاهان مستقل كه حكومت هاي محلي داشتند؛ كسي كه پرورش فرزندان پادشاه و بزرگان را بر عهده داشت؛ 4- (اَعلام) 1) ميرزاعلي اصغرخان اتابك: [1274-1325 قمري] دولتمرد ايراني، ملقب به امين سلطان، كه در زمان سه پادشاه سه بار صدر اعظم شد و سرانجام به دست يكي از مجاهدان آذربايجاني كشته شد؛ 2) نصرت الدين ابوبكر: از اتابكان آذربايجان [587-607 قمري] ملقب به اتابك ابوبكر، كه از سپاهيان ملكه ي گرجستان شكست خورد و بخشي از قلمرواش را از دست داد.
(عربي) 1- بزرگ داشتن، تجليل؛ 2- شوكت و جلال، بلندي مقام؛ 3- كبريا و عظمت پروردگار.
(عربي) 1- حرمت داشتن، محترم بودن؛ 2- حرمت، پاس، بزرگداشت؛ 3- رفتار و گفتاري كه نشان دهنده ي بزرگداشت و اهميت دادن به كسي يا چيزي است.
(عربي) 1- جلال، بزرگي، شكوه، عظمت؛ 2- (در قديم) بزرگداشت، تكريم؛ 3- (درقديم) تكبر، غرور.
(عربي) 1- يگانه، يكتا، بي مانند؛ 2- از نام هاي خداوند؛ 3- يكي، يك نفر، يك از.
(عربي) 1- خوبي، نيكي، نيكويي؛ 2- (به مجاز) بخشش، انعام، نيكويي كردن؛ 3- (در تصوف) نيكي كردن در مقابل بدي ديگران.
(عربي) بخشش خدا، آن كه خداوند به او نيكوئي مرحمت كرده است.
(عربي _ فارسي) (احسان + ه (پسوند نسبت))، منسوب به احسان، ( احسان.
(عربي) 1- جمع حلم، بردباري ها، وقارها؛ 2- عقل ها؛ 3- جمع حليم، بردباران.
(عربي) 1- ستوده ترين؛ 2- (اَعلام) 1) يكي از نام هاي حضرت محمّد(ص) پيامبر اسلام؛ 2) نام ابوعبدالله [= ابن حنبل] مشهور به احمد ابن حنبل، امام و مؤسس مذهب حنبلي، مؤلف كتاب مُسنَد در حديث [قرن 2 و3 هجري]؛ 3) احمد ابن طيّب: (= سرخسي) [قرن 4 هجري]، فيلسوف ايراني، معلم معتضد خليفه ي عباسي، كه سرانجام به اتهام الحاد به فرمان معتضد كشته شد؛ 4) احمد ابن محمّد: (= مقدس اردبيلي) [قرن 10 هجري] روحاني شيعه ي ايراني، مؤلف كتابهايي در فقه و كلام، از جمله: اثبات الواجب به فارسي، زُبدة البَيان في شرح آيات الاحكام (معروف به آيات احكام اردبيلي)، حديقة الشيعه، استيناس المعنويه به عربي در كلام، خَزَجيه به عربي؛ 5) احمد ابن محمّد نيشابوري: [قرن 5 و6 هجري] اديب ايراني از مردم نيشابور، مؤلف فرهنگ السامي في الاسامي، مجمع الامثال و اَنموذج؛ 6) احمد ابن موسي: (= بنوموسي) [قرن 3 هجري] دانشمند ايراني، فرزند موسي ابن شاكر، منجم دربار مأمون، كه در رياضيات، نجوم و مكانيك به همراه دو برادر دانشمندش كار كردند؛ 7) احمد ايلكاني (= احمد جلاير)، غياث الدين احمد بهادر: چهارمين شاه [784-795 ؛ حدود 807-813 قمري] سلسله ي جلايريان (ايلكانيان)، كه پس از شكست تيمور [795 هجري] به مصر گريخت و پس از مرگ تيمور دوباره به پايتختش بغداد بازگشت و پادشاهي از سر گرفت. او سرانجام در جنگ با قرايوسف تركمان اسير و به امر او كشته شد؛ 8) احمد بهادر: [1161-1167 قمري] سيزدهمين پادشاه سلسله ي گوركاني هند؛ 9) احمد تركمان: از شاهان
[902-903 قمري] سلسله ي آق قوينلو، كه تنها شش ماه پادشاهي كرد؛ 10) احمد ساماني: (= ابونصر احمد ابن اسماعيل) دومين امير [295- 301 قمري] سلسله ي ساماني كه به دست غلامان خويش كشته شد؛ 11) احمدشاه قاجار: شاه ايران [1287-1304 قمري] و آخرين شاه سلسله ي قاجار، كه بر اثر فشار رضاخان سردار سپه، به وسيله ي مجلس مؤسسان عزل شد و در اروپا درگذشت.
(عربي) از نام هاي مركب، ا احمد و حسين.
(عربي) 1- از نام هاي مركب؛ 2- كسي كه به اوصاف خشنودي و ستوده متصف است. + ك احمد و رضا.
(عربي) نامي مركب، ( احمد و علي.
(عربي) 1- زندگان؛ 2- زندگي؛ 3- زندگي از نو؛ 4-خاندان ها، قبيله ها.
1- (در نجوم) جرم فلكي، ستاره، كوكب، نجم؛ 2- (در گياهي) نام گل و گياهي است؛ 3- (در قديم) در باور قدما ستاره ي بخت و اقبال؛ 4- (در قديم) سرنوشت، بخت، طالع؛ 5- (در قديم) پرچم، عَلَم، درفش.
(عربي) 1- دوستي خالص داشتن، خلوص نيت داشتن، عقيده داشتن، عقيده پاك داشتن، ارادت صادق داشتن؛ 2- (در تصوف) يك سره روي كردن و پرداختن به خداوند؛ 3- (اَعلام) سوره ي صد و دوازدهم از قرآن كريم داراي چهار آيه؛ 4- (در قديم) رها كردن، نجات دادن.
(عربي) (اَعلام) نام يكي از پيامبران كه در قرآن كريم نيز دو بار ذكرش آمده و او را با خَنوع و هِرمِس يكي مي دانند،. [از اين جهت او را ادريس مي گفتند كه بسيار درس مي گفته و بيش از هر چيز به درس دادن اشتغال داشته، در تورات ادريس همان «اخنوخ»و «خنوخ» است].
(عربي، ادني) 1- از واژه هاي قرآني؛ 2- (در قديم) كمترين، جزئي ترين؛ 3- پايين تر؛ 4- پايين ترين، نازل ترين.
(عربي) 1- سياه، تيرگون؛ 2- آثار نو؛ 3- بند و قيد؛ 4- (اَعلام) نام پدرِ ابراهيم (ابواسحاق ابراهيم ابن ادهم ابن منصور ابن زيد بلخي) معروف به ابراهيم ادهم از بزرگان صوفيه و عرفان.
(عربي) 1- زيرك، 2- نگاهدارنده ي حد همه چيز؛ 3- بافرهنگ، دانشمند؛ 4- خداوند ادب؛ 5- آن كه در علوم ادبي تخصص دارد، متخصص ادبيات، سخن دان، سخن شناس؛ 6- (در قديم) آراسته به ارزش هاي اخلاقي، آداب دان؛ 7- (اَعلام) اديب پيشاوري: [1222-1309 شمسي]، اديب و شاعر فارسي زبان متولد پيشاور، متخلص به اديب، كه در ايران به تدريس فلسفه و ادبيات پرداخت و جمعي از اديبان ايران شاگرد او بودند.
(عربي) (مؤنث اديب)، ( اديب. 1- ، 2- ، 3- ، 4- و5-
1- دارنده ي اسب پر بها و با ارزش؛ 2- (اَعلام) (در شاهنامه) پادشاه اساطيري توران از نوادگان افراسياب، قاتل پدر و پسران گشتاسب كه به دست اسفنديار كشته شد.
1- گرامي و عزيز؛ 2- داراي قدر و منزلت، محترم، بزرگوار، شريف؛ 3- قيمتي، گران بها؛ 4- مهم، با اهميت، عالي؛ 5- (در قديم) لايق، شايسته، سزاوار، در خور، مورد قبول؛ 6- (در قديم) همراه با شكوه و جلال.
(عربي) (جمع رحم)، خويشان، كسان، بستگان، منسوبان به ويژه منسوبان نَسَبي. [اين واژه اگر «ارحام»/erham/ تلفظ شود به معني مهرباني كردن، مهر ورزيدن، بخشايش آوردن است].
(اَعلام) نام دو تن از شاهان اشكاني 1) اُرُد اول [ 57-36 پيش از ميلاد] كه در زمان او نخستين جنگ ايران و روم درگرفت. او پدر و برادرش را كشت و خود به دست پسرش كشته شد. 2) اُرُد دوم [ 4-7 ميلادي] كه در جريان شورش مردم كشته شد.
1- شهرياري و پادشاهي مقدس، كسي كه داراي چنين شهرياري است؛ 2- (اَعلام) 1) (در شاهنامه) پسر گشتاسب كه در جنگ با ارجاسب توراني همراه با برادرانش شيدسب و شيرو كشته شد؛ 2) نام سه تن از شاهان ايران از سلسله ي هخامنشي. اردشير اول: ملقب به درازدست [264-424 پيش از ميلاد]، پسر و جانشين خشايار شاي اول؛ اردشير دوم: ملقب به باحافظه [404-360 پيش از ميلاد] پسر و جانشين داريوش دوم؛ اردشير سوم: [= اُخُس]، [359-338 پيش از ميلاد] پسر و جانشين اردشير دوم؛ 3) نام سه تن از شاهان ايراني از سلسله ي ساساني. اردشير اول: [= اردشير بابكان]، بنيانگذار و نخستين شاه [226-241 ميلادي] سلسله، كه در سال 212 در فارس مدعي پادشاهي شد و اصفهان و كرمان را تسخير كرد و پس از كشتن اردوان پنجم (224) به تأسيس سلسله ي پادشاهي تازه اي توفيق يافت؛ اردشير دوم: [379-383 ميلادي]، برادر و جانشين شاپور ذوالاكتاف؛ اردشير سوم: [629-630 ميلادي]، پسر و جانشين قباد دوم، كه در هفت سالگي به تخت نشست و پس از مدت كوتاهي به دست برادرش كشته شد.
(اَرد = پاك و مقدس + لان (پسوند مكان) )، 1- جاي و مكان مقدس؛ 2- نام طايفه اي از ايلات كرد ايران.
1- نگهبان درستكاران؛ 2- (اَعلام) نام پنج تن از شاهان ايراني از سلسله ي اشكاني 1) اردوان اول: [حدود 211- حدود 191 پيش از ميلاد]. 2) اردوان دوم: [128-124 پيش از ميلاد] كه در جنگ با تُخارها كشته شد. 3) اردوان سوم: [12-39 ميلادي] كه از ادعاي ايران بر ارمنستان به سود روم چشم پوشيد. 4) اردوان چهارم: [80-81 ميلادي]. 5) اردوان پنجم: آخرين شاه اشكاني [209-224 ميلادي] كه به دست اردشير بابكان كشته شد.
1-(به مجاز) نقش و نگار؛ 2- (اَعلام) 1) (= ارتنگ) نام كتاب مصور تأليف «ماني» پيامبر ايراني كه تا قرن 5 هجري باقي بوده است؛ 2) نام پهلواني توراني پسر زره؛ 3) نام چاهي در توران.
1-(به مجاز) نقش و نگار؛ 2- (اَعلام) 1) (= ارتنگ) نام كتاب مصور تأليف «ماني» پيامبر ايراني كه تا قرن 5 هجري باقي بوده است؛ 2) نام پهلواني توراني پسر زره؛ 3) نام چاهي در توران.
(اَعلام) نام رودخانه اي بزرگ كه از كوه هاي هزار تركيه سرچشمه مي گيرد و مرز ميان ايران و قفقاز را طي كرده و به دراي خزر مي ريزد. [اين نام با واژه هاي اُرس/ors/ گياهي درختي از خانواده سرو، اُرُس/oros/ نام كشور روسيه, و اِرُس/eros/ خداي عشق در اساطير يونان، همه نويسه مي باشد].
(= آرشام و آرسام) آرشام.
(معرب يوناني، Aristotle) (= ارسطاطاليس) [384-322 پيش از ميلاد]، حكيم و فيلسوف مشهور يوناني، شاگرد افلاطون و مقلب به معلم اوّل. معلم اسكندر مقدوني، بنيانگذار مدرسه ي لوكئوم در آتن و مكتب فلسفي معروف به مشايي. مؤلف كتابهاي بسيار درباره ي جهان شناسي، سياست و هنر.
(تركي) 1- شير، شير درنده، اسد؛ 2- از نام هاي خاص تركي؛ 3- (به مجاز) مرد شجاع و دلير.
1- انجمن، مجلس، محفل، مجمع، مجلس بزم؛ 2- (در پهلوي) (آرسن، ārasan) انجمن، مجمع.
(عربي) 1- رهبري، هدايت كردن، راه نمودن؛ 2- راهنمايي، نشان دادن راه درست.
1- (در بعضي از منابع) دلير مرد و مبارز؛ 2- (اَعلام) 1) نام مؤسس سلسله ي اشكاني كه به اشك اول مشهور است؛ 2) نام چند تن از پادشاهان ارمنستان.
1- (= آرشام)، ( آرشام 1- ؛ 2- (اَعلام) پسر آرتاشس دوم و برادر تيگران اول، نخستين شاه از شاخه ي دوم سلسله ي اشكانيان.
1- دلير، دلاور، درست؛ 2- (اَعلام) 1) نام پسر اردشير دوم؛ 2) نام پسر ارته باز كه يونانيان وي را «آرسنيس» نوشته اند.
(عربي) 1- رشيدتر، بزرگتر؛ 2- داراي درجه و مقامي بالاتر از ديگران، مافوق.
(اَعلام) 1) شاه سلسله ي هخامنشي [338-336 پيش از ميلاد] پسر و جانشين اردشير سوم؛ 2) (= اشك اول) [حدود 248 پيش از ميلاد]، سرسلسله و مؤسس خاندان اشكاني كه بعد ها آن (اشك) عنوان هر يك از پادشاهان اشكاني قلمداد شد.
(در زند و پازند) تخت و اورنگ شاهان، گاه، تخت.
1- دوست ترين؛ 2- (اَعلام) نام يكي از شاهدخت هاي هخامنشي است كه در زمان خود به درايت و كارداني مشهور بوده است.
1- (در گياهي) درختي است زينتي از تيره ي پروانه واران با گلهايي به رنگ سرخ مايل به بنفش؛ 2- (در گياهي) گلي قرمز رنگ و چسبيده به ساقه كه پيش از ظاهر شدن برگ ها پديدار مي شود؛ 3- (به مجاز) چهره ي زيبا و گلگون. [ارغوان را (در انگليسي) love tree و (در عربي) ارجوان و (در فارسي) درخت ارغوان و يا درخت گل ارغوان گويند].
(فرانسوي) (در گياهي) 1- گلي به شكل هاي غيرعادي و رنگ هاي درخشان، كه يك گل برگِ آن از دو گل برگِ ديگرش بزرگتر است؛ 2- گياه اين گل كه علفي است و انواع متعددي دارد كه ممكن است پيچنده، بالارونده يا زميني باشد.
(عربي) 1- ركن ها، مبناها، پايه ها؛ 2- (به مجاز) بزرگان، اعيان، كارگزاران و كارگردانان حكومت.
(تركي) تحفه اي كه از جايي ديگر برند، سوغات، ره آورد.
(عبري) (= ارمياي نبي= يرميا)، 1- يعني «يهوه به زير مي اندازد»؛ 2- (اَعلام) نام يكي از پيامبران بني اسرائيل [حدود 650-570 پيش از ميلاد]، پسر حلقيا و دومين انبياء اعظم عهد عتيق كه در زمان سلطنت يوشيا و يهوياقيم و صدقيا و هم در زمان اسيري صدقيا نبوت كرده است. مدتي به وسيله ي شاه اسرائيل زنداني شد، سپس به اسارت به بابل برده شد، مدتي هم در مصر بود. مراثي ارمياي نبي در عهد عتيق منسوب به او و كتاب ارمياي نبي در عهد عتيق شرح حال اوست. + و يرميا.
1- آن كه سُخنش رحمت مي آورد؛ 2- (در شاهنامه) نام خواهر جمشيد كه ضحاك او را به همسري خود درآورد؛ 3- (در اوستا) ارنوك.
1- آريايي نيكو كردار، آريايي نيكو رفتار، 2- آريايي خوب و زيبا.
(اوستايي، aurvant) (در تفسير پهلوي، arvand) 1- تند، تيز، چالاك، دلير؛ 2- فر، شكوه، شأن و شوكت؛ 3- (اَعلام) 1) نام رودِ دجله؛ 2) نام پدر سهراب شاه كه نسب وي به كي قباد مي رسد.
(= آروين)، ( آروين.
(معرب يوناني) (= ايرسا)، ( ايرسا.
1- (در گياهي) فوفل، پوفل، درختي از تيره ي نخل ها كه در مناطق گرم آسيا مي رويد، نخل هندي؛ 2- (در عربي) فُوفَل، تانبُول، كَوتَل؛ (در انگليسي و آلماني) اريكا، Areka،Areca .
(عربي) (جمع زَهر) (در قديم) گل ها، شكوفه ها.
(عربي) 1- (اَعلام) نام چند تن از صحابيان پيامبر اسلام(ص) از جمله اسامه ابن زيد؛ 2- اُسامه اسم خاص است براي شير؛ به تعبيري اين واژه به معني شير بيشه، اسد؛ 3- (به مجاز) دلير و شجاع مي باشد.
(عبري) (اَعلام) 1) نام پسر حضرت ابراهيم(ع) از ساره [سارا] از زمره پيامبران بني اسرائيل. نام اين پيغمبر (اسحاق) هفده بار در قرآن كريم آمده است؛ 2) سردار ايراني كه در ماوراءالنهر به خونخواهي ابومسلم برخاست [قرن 2 هجري] و بر منصور خليفه ي عباسي شوريد و مژده ي آمدن زرتشت را داد.
(عربي) 1- شير، شير درنده؛ 2- كنايه از شجاعت و بي باكي؛ 3- (اَعلام) نام چند تن از افراد در تاريخ از جمله برخي از اصحاب پيامبر اسلام(ص).
(عربي) 1- شيرخدا؛ 2- (اَعلام) 1) از القاب حضرت علي(ع)؛ 2) لقب حمزه سيدالشهدا عموي پيامبر اسلام(ص).
(عربي) 1- به شب راه رفتن، در شب سير كردن؛ 2- معراج پيامبر اسلام(ص)؛ 3- (اَعلام) نام هفدهمين سوره ي قرآن كريم داراي صد و يازده آيه.
(عبري) 1- درخشيدن مانند آتش؛ 2- (در اديان) به باور مسلمانان و پيروان ديگر اديان سامي، يكي از فرشتگان مقرب خداوند است كه در روز قيامت با دميدن در شيپور خود مردگان را زنده مي كند.
(كردي) اشك، سرشك.
(عربي) 1- سعيد، نيك بخت؛ 2- خوش ترين، مبارك ترين؛ 3- نيك بخت تر، خوشبخت تر، بهروزتر؛ 4- (اَعلام) 1) نام چند تن از اشخاص معروف از جمله صحابه؛ 2) فخرالدين اسعد گرگاني: [زنده در 446 هجري] شاعر ايراني، سراينده ي منظومه ي ويس و رامين.
(عربي) 1- سعيد، نيك بخت؛ 2- خوش ترين، مبارك ترين؛ 3- نيك بخت تر، خوشبخت تر، بهروزتر؛ 4- (اَعلام) 1) نام چند تن از اشخاص معروف از جمله صحابه؛ 2) فخرالدين اسعد گرگاني: [زنده در 446 هجري] شاعر ايراني، سراينده ي منظومه ي ويس و رامين.
(اوستايي) 1- مقدس آفريده يا آفريده ي (خرد) پاك؛ 2- (اَعلام) (در شاهنامه) پسر گشتاسب كه به خاطر شستشو در چشمه اي رويين تن شده بود (جز چشمهايش كه در آن زمان آنها را بسته بود) پدرش او را به جنگ رستم فرستاد. رستم با تيري كه به چشمش زد، او را هلاك كرد.
(معرب از يوناني) 1- به معني ياوري كننده مرد؛ 2- (اَعلام) 1) اسكندر (= اسكندر مقدوني، اسكندر كبير، اسكندر رومي): پادشاه مقدونيه [336-323 پيش از ميلاد] كه در 20 سالگي به پادشاهي رسيد. دو سال بعد به ايران حمله كرد و در سال 331 پيش از ميلاد تخت جمشيد را تسخير كرد و آتش زد. سپس روانه ي هند شد، ولي توفيقي نيافت و پس از بازگشت در بابل مرد؛ 2) اسكندر (= اسكندر ذوالقرنين): شخصيتي در افسانه هاي ايراني كه مادرش دختر فيلقوس (فيليپ) يوناني و پدرش داراب شاه كياني بود؛ 3) اسكندر: امير [823-838 قمري] سلسله ي قراقوينلو؛ 4) اسكندر افروديسي [وفات حدود 211 ميلادي] فيلسوف ايراني، از شارحان آثار ارسطو.
(عربي) 1- (در اديان) نام آئين مسلمانان كه آورنده ي آن حضرت محمّد(ص) است، دين حق؛ 2- مسلمان شدن؛ 3- (در قديم) تسليم شدن، گردن نهادن.
(در قديم) 1- سالم تر، تندرست تر، بي خطرتر؛ 2- (اَعلام) 1) نام ساربان پيامبر اسلام(ص)؛ 2) نام چند تن از صحابه.
(عربي) 1- نام ها، اسامي؛ 2- معارف، حقايق؛ 3- (در تفسير قرآن) و (در تصوف) به معناي معارف، حقايق و علوم آمده است؛ 3- (اَعلام) 1) نام همسر پيامبر اسلام(ص)؛ 2) نام دختر امام موسي كاظم(ع)؛ 3) نام همسر حضرت علي(ع).
(عبري) 1- به معني «مسموع از خدا »؛ 2- (اَعلام) 1) پيامبر بني اسرائيل پسر ابراهيم نبي(ع) و هاجر كه جد اسماعيليان يا عرب است، در روايت هاي اسلامي، پدرش را در ساختن خانه ي كعبه ياري كرد و پدرش مأمور قرباني كردن او در راه خدا شد، ولي جبرئيل در آخرين لحظه او را از اين كار بازداشت؛ 2) نام پسر ارشد امام صادق(ع) كه پيش از پدر وفات يافت. [قرن 2 هجري]؛ 3) اسماعيل: دومين امير ساماني [279-259 قمري]، پسر احمد و جانشين برادرش نصر. آرامگاهش در بخارا است؛ 4) اسماعيل: نام دو تن از شاهان سلسله ي صفوي. شاه اسماعيل اول: بنيانگذار و نخستين شاه [905-930 قمري] سلسله ي صفوي در ايران، كه در 14 سالگي رهبري قيام پيروان شيخ صفي بر ضدّ قراقوينلو به دست گرفت. شاه اسماعيل دوم: سومين شاه [984-985 قمري] سلسله ي صفوي، پسر و جانشين شاه تهماسب؛ 5) اسماعيل ابن علي نوبختي: [237-311 قمري] متكلم شيعي و صاحب كتاب هاي متعدد در فقه و رجال شيعه و در ردّ مخالفان؛ 6) اسماعيل ابن يسار نسايي: [قرن 2 هجري] شاعر شعوبي ايراني، كه در شعرهايش به زبان عربي ايرانيان را مي ستود.
(عربي) (در قديم) گندم گون؛ سبزه.
ارفع، بلندتر، عالي تر.
(عربي) 1- پيشوا ، رهبر، مقتدا، خصلتي كه شخص بدان لايق مقتدايي گردد؛ 2- از واژه هاي قرآني.
(عربي) 1- گرانمايه تر، شريف تر؛ شريف ترين، والاترين؛ 2- (در قديم) بالاتر؛ 3- (اَعلام) نام پيشين شهر بهشهر در استان مازندران.
(اشك + ان (پسوند نسبت))، منسوب به اشك كه باني و مؤسس خاندان اشكانيان بود.
(اَعلام) (در شاهنامه) پهلوان افسانه اي سپاه توران، كه در جنگ با رستم كشته شد.
(عربي) (جمع شَوق) (در قديم) شوق ها، آرزومندي ها.
(عربي) كوچكتر، خردتر، كِهتر. [اين نام به اعتبار نام حضرت علي اصغر(ع) فرزند كوچك امام حسين(ع) شرف و رواج دارد].
(تركي) (= اسلان) شير، شير بيشه.
(معرب از يوناني) 1- پارچه ي ابريشمي، پرنيان، ديبا، ابريشم گران بها؛ 2- (در نجوم) فلك نهم، فلك اطلس.
(عربي) (در قديم) پاكيزه تر، پاك تر، طاهرتر.
(عربي _ فارسي) (اطهر + ه (پسوند نسبت)) منسوب به اطهر، اطهر.
(عربي) 1- باور داشتن و صحيح دانستنِ چيزي يا كسي؛ 2- پشتگرمي؛ 3- عقيده و نظر، ايمان به حقانيت دين اسلام.
(عربي) 1- بزرگ، بزرگتر، بزرگترين، بزرگوار، بزرگوارتر؛ 2- از صفات خداوند.
(عربي) 1- برتر، بالاتر، بلندتر، برگزيده از هر چيز؛ 2-نامي از نام هاي خداي تعالي يعني برتر مطلق؛ 3- (اَعلام) سوره ي هشتاد و هفتم از قرآن كريم داراي نوزده آيه.
(عربي) فخر، فخر كردن، نازش، نازيدن، سرافرازي.
(در گياهي) 1- درختي از تيره ي افراها، اسپندان، اسفندان، بوسياه؛ 2- كلمه تحسين به معني آفرين، مرحبا.
(عربي) (در قديم) شاد كردن.
(پهلوي) 1- شخص هراسناك، به هراس اندازنده؛ 2- (در اوستايي، fran(g)rasiyan)؛ 3- (اَعلام) 1) (در شاهنامه) نام پادشاه توران كه پس از جنگهاي بسيار با ايرانيان سرانجام به دست كيخسرو كشته شد؛ 2) نام دو تن از پادشاهان و حكام لرستان [قرن6 و7 هجري]؛ [يوستي شرق شناس و زبان شناس آلماني معني اين كلمه (افراسياب) را «شخص هراسناك» يا «كسي كه به هراس مي اندازد» آورده است].
افروختن، افروزنده.
1- آنچه بدان آتش گيرانند، آتش گيره؛ 2- شهاب.
1- سرگذشت، قصه، داستان، سرگذشت و حكايت گذشتگان؛ 2- افسون، سحر؛ 3- ترانه.
1- نيرنگ، حيله، مكر؛ 2- سحرانگيزي، جاذبه؛ 3- آنچه جادوگران برزبان مي رانند، سخني كه براي فريب دادن و تحت تأثير قرار دادنِ ديگران گفته مي شود؛ 4- (به مجاز) ويژگي دختري كه به لحاظ زيبايي جاذبه دارد و ديگران را افسون مي كند.
(تركي) 1- معاون و شريك؛ 2- (در موسيقي ايراني) گوشه اي در دستگاه شور (آوازِ افشاري)؛ 3- (اَعلام) 1) ايل بزرگي از غُزها، كه همراه سلجوقيان به ايران آمدند و بعدها طايفه هاي مختلف آن در خراسان، آذربايجان (مراغه و اروميه)، خمسه، خوزستان، فارس و يزد پراكنده شدند؛ 2) سلسله ي پادشاهي ايران [1148-1210 قمري]، كه به وسيله ي نادرشاه افشار تأسيس شد.
1- افشاننده، پريشان، پراكنده، پاشان، ريزنده، آشفته و پريشان چنان كه زلف؛ 2- (در گياهي) ويژگي ريشه در گياهان تك لپه اي كه در آن تشخيص ريشه ي اصلي از ريشه ي فرعي ممكن نيست.
(اَعلام) 1) خِيذرابن كاووس [226 هجري] آخرين امير اشروسنه، كه اين مقام را به خاطر خيانت به پدر و آيين خود و راهنمايي خليفه ي عباسي به فتح سرزمين مادري خويش به دست آورد. بعدها در مقام سردار خليفه، بابك خرم دين را فريفت و دستگير كرد. با اين همه، سرانجام به توطئه بر ضد معتصم متهم و به فرمان او كشته شد؛ 2) لقب پادشاهان اِسروشنه.
(عربي) فاضل تر، برتر از ديگران در علم و هنر و اخلاق و مانند آنها، برترين، بالاترين.
(يوناني، plato) (اَعلام) فيلسوف يوناني [حدود 428-348 پيش از ميلاد] شاگرد سقراط و معلم ارسطو، بنيانگذار مدرسه ي آكادميا. داراي نوشته هاي فراوان از جمله: جمهوريت، نواميس و محاورات.
(عربي) 1- در باور عامه، آنچه باعث خوشبختي مي شود؛ 2- بخت و طالع؛ 3- روي آوردن، روي آوردن دولت؛ 4-سعادت، نيك بختي و بهروزي؛ 5- (در احكام نجوم) بودنِ كواكب در وتدها كه آن را دليل نيك بختي مي دانستند در مقابلِ ادبار؛ 6- (اَعلام) 1) عباس اقبال آشتياني: [1275-1334 شمسي] محقق، اديب و مورخ ايراني، استاد دانشگاه و ناشر مجله ي يادگار. از آثار اوست: تاريخ مغول، ترجمه ي مأموريت ژنرال گاردان در ايران، يادداشتهاي تِرِزل و طبقات سلاطين اسلام؛ 2) محمّد اقبال لاهوري: [1250-1317 شمسي] شاعر و متفكر پاكستاني كه آخرين شاعر پارسي گوي شبه قاره ي هندوستان است؛ 3) اقبال آذر: [1275-1334 شمسي] موسيقيدان و خواننده ي ايراني، اهل تبريز.
(عربي) 1- پاكتر، پاكيزه تر، مقدس تر؛ 2- عنواني احترام آميز براي بزرگان يا مكان هاي مقدس.
(معرب از يوناني) 1- (= اقليميا) (در قديم) ماده اي كه از گداختن برخي از فلزات مانند طلا و نقره به دست مي آورند؛ 2- (اَعلام) نام دختر آدم(ع) كه به نقل تاريخ در ازدواج هابيل بود.
(عربي) 1- بزرگتر، مِهتر؛ 2- سالمندتر، بزرگسال تر. [اين نام به اعتبار اسم حضرت علي اكبر(ع) فرزند بزرگ امام حسين(ع) شرف و رواج دارد].
(تركي) 1- (اَعلام) نام پسر چنگيز؛ 2- (در تركمني) نامدار، مشهور، بزرگ زاده، بزرگ منش.
(عربي) 1- بزرگداشت، گرامي داشتن، احترام كردن، حرمت، احسان؛ 2- از واژه هاي قرآني.
(عربي) 1- گرامي تر، آزادتر، بزرگتر، بزرگوار، گرامي؛ 2- از نام هاي خداوند.
(تركي) 1- ماه ايل؛ 2- (به مجاز) زيباروي ايل.
(پهلوي) 1- كوه بلند، كوه بزرگ؛ 2- (اَعلام) 1) رشته كوهي در شمال ايران به طول حدود 1000 كيلومتر كه از ساحل باختري درياي خزر تا شمال خراسان امتداد دارد و بلندترين قله اش دماوند است؛ 2) نام پهلواني افسانه اي.
(عربي) توجه، نگرش؛ مهرباني، لطف.
(تركي) (= اولدوز)، اولدوز.
(تركي _ فارسي) (ال= ايل+ سا (پسوند شباهت)) مثل ايل، همانند ايل.
(تركي _ فارسي) [ال = آل، شهر و ولايت، خويشي + سان (پسوند شباهت) + ا (الف اسم ساز)]، مثل ايل، مثل مردم ايل و شهر و ولايت، چون خويشان.
(تركي) شادي ايل، حاكم، رهبر، حكمران يك منطقه.
(عربي) خو گيري، انس ، محبت، دوستي، همدمي، عادت كردن به كسي (چيزي) همراه با دوست داشتن ِاو (آن).
(تركي) (= الكا) (در قديم) سرزمين، ناحيه؛ (اَعلام) قديسه الگا [حدود 890-969 ميلادي] اولين قديسه ي روسي، همسر و نايب السلطنه ي امير كِيف [945-957 ميلادي]، كه مسيحي شد و مسيحيت را در روسيه رواج داد.
(عربي _ فارسي) دوست خدا.
(از يوناني) 1- (در مواد) كربن خالصي كه در دما و فشار زياد متبلور شده باشد. سخت ترين ماده ي طبيعي است و كاربردهاي تزييني و صنعتي دارد؛ 2- (در قديم) ( به مجاز) شمشير.
(تركي _ فارسي) (ال = ايل + ميرا) (به مجاز) فدائي ايل.
(يوناني) (= هلن، هلنا)، هلن و هلنا.
(تركي _ فارسي) 1- مايه افتخار ايل، باعث فخر و تفاخر شهر و ولايت؛ 2- موجب نعمت و رفاه و آسايش.
(عربي) 1- رنگ ها، نوع ها، رنگارنگ، رنگين؛ 2- (در قديم) گوناگون، گونه گون؛ 3- (در قديم) اقسام، انواع؛ 4-(اَعلام) نام شهري در شهرستان شوش در استان خوزستان.
(در اوستا) 1- تندمند و داراي تندي و تيزي؛ 2- (اَعلام) 1) نام كوهي است در همدان؛ 2) رودي در قصر شيرين.
(عربي) 1- به دل افكندن، در دل انداختن؛ 2- القاء معني خاص در قلب به طريق فيض؛ 3- رسيدن فكر به ذهن و در معارف اسلامي القاي امري از سوي خداوند به دل كسي؛ 4- (در قديم) دريافت و شعور غريزي.
(عربي) (= الاهه) (مؤنث «اله»رب النوع)؛ 1- پرستش كردن؛ 2- ماه نو؛ 3- آفتاب؛ 4- بتان؛ 5- (در اديان) در اعتقادات قديم نيمه خدايي كه نماينده ي نوعي خاص بوده و به صورت زني ظاهر مي شده است.
(يوناني) 1- گل خطمي صحرايي؛ 2- (در عربي) شحم المرج.
(تركي _ فارسي) يار و ياور ايل، دوست و رفيق ايل، يار شهر و ولايت، ياور خويشان.
(عبري) (= ايليا) 1- (اَعلام) نام پيغمبري از يهود و بني اسرائيل در زمان آخاب و ايزابل كه نام وي در قرآن كريم به صورت هاي الياس و الياسين آمده است؛ 2- (در اسلام) وي يكي از چهار نبي جاويدان به شمار رفته است.
(تركي) 1- نيكي و هديه؛ 2- (به مجاز) به معني مأنوس؛ 3- دوست داشتن ايل، دوست مشوق ايل.
(= ديدو) ( در اعلام) باني و ملكه ي افسانه اي كارتاژ [از سرزمين هاي شمالي افريقا كه جمعي از مهاجر نشينان فنيقيه بنا نهادند. (در حدود 880 پيش از ميلاد)] كه دختر شاه صدر بود و گويند اَليسا نام داشت.
(سنسكريت) 1- هيل [= هِل، دانه ي معطر گياهي از تيره ي زنجبيلي ها]؛ 2- (در عربي) قاقله ي صغار؛ 3- (در هندي) لاچي.
(تركي _ فارسي) (ال= ايل+ ين (پسوند نسبت))، 1-منسوب به ايل؛ 2- (به مجاز) هم نژاد و هم خون (؟).
(عربي) (الي= نيكويي، نعمت + نا = ضمير اول شخص جمع در عربي) نيكويي و نعمت براي ما.
(عربي) 1- مادر پسران؛ 2- (اَعلام) لقب فاطمه ي كلابيه دومين همسر اميرالمؤمنين علي(ع) و مادر حضرت عباس (ع).
(عربي) 1- بي بيم شدن، بي ترس؛ ايمن؛ 2- حفاظت، عنايت؛ 3- زنهار، پناه؛ 4- ايمني، آرامش.
(عربي) 1- اطمينان و آرامش قلب.
(عربي) (اَعلام) بزرگتر، بزرگوارتر، بزرگوار.
(عربي) 1- فرمان خدا، دستور خدا؛ 2- از واژه هاي قرآني.
(عربي) (اَعلام) 1) [حدود سال 60 هجري] نام يكي از همسران پيامبر اسلام(ص)؛ 2) كنيه ي چند تن از دختران امامان معصوم.
(عربي) (اَعلام) 1) مادر امام جعفر صادق(ع)؛ 2) نام دختر امام موسي بن جعفر(ع).
(عربي) 1- شير ماده؛ 2- (اَعلام) 1) سومين دختر پيامبر اسلام(ص) [سال 9 هجري] و همسر عثمان خليفه؛ 2) نام زينب صغري(س) دختر علي ابن ابي طالب(ع)؛ 3) نام دختر امام حسين(ع).
(عربي) (در قديم) اميد و آرزو.
1- آرزو، انتظار، رجا، توقع، چشمداشت؛ 2- اشتياق يا تمايل به روي دادن يا انجام امري همراه با آرزوي تحقق آن.
(فارسي _ عربي) 1- آن كه اميدش به رضا (رضاي خدا) باشد؛ 2- اميد داشتن به لطف رضا (منظور امام رضا(ع)).
(فارسي _ عربي) اميد داشتن به لطف علي (منظور امام علي (ع)).
1- آرزومند، متوقع، منتظر؛ 2- ويژگي آن كه احساس دلگرم كننده نسبت به برآورده شدنِ خواسته هايش دارد، يا آن كه به طور كلي به آينده خوش بين است؛ 3- (در قديم) آن كه يا آنچه به او (آن) اميد وجود دارد، مايه ي اميد.
(اميد + ه (پسوند نسبت) منسوب به اميد، اميد.
(عربي) پادشاه، حاكم، درجه اي پايين تر از پادشاه، فرمانده ي سپاه، سردار، سپهسالار.
(عربي _ عبري)، از نام هاي مركب، ( امير و ابراهيم.
(عربي) از نام هاي مركب، ( امير و ابوالفضل.
(عربي) امير بخشنده، امير نيكوكار.
(عربي) امير بسيار ستوده، پادشاه و حاكم ستوده شده، فرمانده و امير ستودني.
(عربي _ فارسي) 1- از نام هاي مركب؛ 2- (به تعبيري) امير سرزمين مقدس و پاك.
(عربي _ تركي) 1- (به مجاز) امير و پادشاه شجاع و دلير؛ 2- (اَعلام) امير ارسلان رومي پسر پادشاه روم و قهرمان داستان مشهور فارسي از نقيب الممالك، داستان سراي دربار ناصرالدين شاه.
(عربي _ فارسي ) حاكم و پادشاه درست كردار، امير درستكار.
(عربي _ عبري)، از نام هاي مركب، ه امير و اسماعيل.
(عربي _ فارسي)، از نام هاي مركب، ه امير و اَشكان.
(عربي _ تركي) پادشاه چون شير، حاكم دلاور، فرمانده و سردار چون شير.
(عربي _ فارسي)، از نام هاي مركب، ه امير و بابك.
(عربي _ تركي) 1- پادشاه شجاع و دلاور، امير دلير، سردار شجاع؛ 2- (اعلام) لقب حسين پاشاخان قراباغي [1336 هجري] از دولتمردان دربار مظفرالدين شاه محمّدعلي شاه و از دشمنان سرسخت مشروطه.
(عربي _ فارسي)، از نام هاي مركب، ه امير و بهرام.
(عربي _ فارسي) امير نيكوتبار، پادشاه نيك نژاد، حاكم و سردار نيكوزاده.
(عربي _ فارسي)، از نام هاي مركب، ه امير و بهمن.
(عربي _ فارسي) امير پرهيزگار، پادشاه زاهد و متقي، حاكم دانشمند.
(عربي _ تركي) از نام هاي مركب، ( امير و پاشا.
(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ( امير و پوريا.
(عربي _ فارسي) امير و پادشاه پوينده.
(عربي _ فارسي)، از نام هاي مركب، ه امير و پويان.
(عربي) امير جوانمرد، پادشاه راد و بخشنده، حاكم سخي.
(عربي) (به مجاز) پادشاه و اميري كه داراي شمشيري تيز و برنده است.
(عربي) 1- پادشاه خوب و نيكو، فرمانده ي خوب؛ 2- (اَعلام) اميرحسن دهلوي ملقب به نجم الدين، عارف، شاعر فارسي گوي هندي و خوشنويس [قرن 8 هجري] متخلص به حسن كه به تشويق اميرخسرو دهلوي به تصوف گرايش پيدا كرد.
(عربي) امير خوب و نيكو، پادشاه نيك، حاكم صاحب جمال.
(عربي) از نام هاي مركب، ( امير و حمزه.
( عربي _ فارسي ) 1- امير و پادشاه عظيم الشأن؛ 2- (اَعلام) امير خسرو دهلوي شاعر بزرگ فارسي گوي هند داراي تبار ترك [قرن 7 و 8 هجري].
(عربي) پادشاه راضي و خشنود، فرمانده و سردار خشنود و خوشدل.
(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ي امير و ساسان.
(عربي _ فارسي) امير و پادشاه سپهسالار، حاكم سپهبد، فرمانده ي صاحب اختيار.
(عربي _ اوستايي) از نام هاي مركب، ( امير و سام.
(عربي _ فارسي) (به مجاز) حاكم و اميري كه امور او به سامان باشد، پادشاهي كه متصف به قوّت و توانايي باشد.
(عربي) امير و پادشاه پاك و منزه.
(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ي امير و سپهر.
(عربي) (به مجاز) پادشاه و امير نمازگزار و بسيار سجده كننده.
(عربي) امير سعادتمند، حاكم باسعادت، پادشاه نيك بخت.
(عربي) از نام هاي مركب، ( امير و سهيل.
(عربي _ فارسي) امير و پادشاه دانشمند، حاكم عالم و دانشمند.
(عربي _ فارسي) پادشاه و امير لايق و شايسته، حاكم و سردار در خور و سزاوار.
(عربي) از نام هاي مركب، ي امير و شهاب.
(عربي) امير و پادشاه راستگو، حاكم درستكار، حاكم و سردار راست كردار.
(عربي) پادشاه و امير نيكو رفتار، حاكم شايسته، امير لايق.
(عربي) پادشاه و اميري كه بزرگ و مهتر است، امير والامقام.
(عربي) از نام هاي مركب، ي امير و طاها (طه).
(عربي) (به مجاز) امير شجاع و دلاور، پادشاه و حاكم چون شير.
(عربي) امير و پادشاهي كه بنده ي خداست.
(عربي _ عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ( امير و عرشيا.
(عربي) فرمانرواي آگاه، امير و پادشاه عارف، حاكمي كه اهل شناختن حق تعالي است.
(عربي) (به مجاز) امير و پادشاه بخشنده، پادشاه و حاكم انعام دهنده.
(عربي) امير و حاكم بزرگ و بلند قدر، پادشاه شريف و توانا.
(عربي) از نام هاي مركب، ي امير و فاضل.
(عربي _ فارسي) امير دانشمند و فرهيخته، پادشاه داراي علم و معرفت.
(عربي) از نام هاي مركب، ، امير و قاسم.
(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ، امير و كسري.
(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ) امير و كيوان.
(عربي _ فارسي) امير و پادشاه بزرگ و سرور.
(عربي _ فارسي) امير پادشاهان، پادشاه پادشاهان، امير و پادشاه بزرگان و سروران.
(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ( امير و ماهان.
(عربي) امير و پادشاه محكم و استوار و با وقار.
(عربي) 1- از نام هاي مركب، ا امير و مجتبي؛ 2- امير و پادشاه برگزيده و انتخاب شده.
(عربي) پادشاه و امير احسان كننده و امير نيكوكار و نيكو كردار.
(عربي) امير بسيار تحسين شده وپادشاه ستايش شده.
(عربي) امير و پادشاه ستوده شده, امير و پادشاه مورد پسند.
(عربي) از نام هاي مركب، ( امير و مختار.
(عربي) از نام هاي مركب، ( امير و مرتضي.
(عربي) امير و پادشاه نيكبخت و سعادتمند، پادشاه خوشبخت و خوش اقبال.
(عربي) امير و پادشاه برگزيده شده، حاكم انتخاب شده.
(عربي) امير و پادشاه مظفر و پيروز، فرمانده ي فاتح و كامكار.
(عربي) امير هدايت شده، فرمانرواي ارشاد گرديده.
(عربي) از نام هاي مركب، ا امير و ناصر.
(عربي) از نام هاي مركب، ) امير و هادي.
(عربي) امير و پادشاه شكننده و خرد كننده، حاكم و فرمانده شكننده و خرد كننده.
(عربي _ فارسي) امير فرخنده و خجسته، پادشاه و حاكمي كه داراي تاثير خوب و نيكوست.
(عربي _ فارسي) از نام هاي مركب، ( امير و هوشنگ.
(عربي) از اسامي مركب، ( امير و ياسين.
(عربي _ عبري) از نام هاي مركب، ( امير و يوسف.
(عربي) 1- امانتدار، زنهاردار؛ 2- طرف اعتماد، معتمد؛ 3-(اَعلام) 1) از القاب پيامبر اسلام(ص) پيش از بعثت؛ 2) لقب جبرئيل؛ 3) لقب ابو عبدالله محمّد: ششمين خليفه ي عباسي [193-198 قمري] كه برادرش مأمون به تحريك ايرانيان بر او شوريد و او به دست طاهر سردار ايراني كشته شد.
(عربي) 1- آن كه در دين امانت نگاه دارد؛ 2- هر كسي كه دين خدا را چنان كه هست به مردم بياموزد؛ 3- (در تصوف) ولي كامل و مرشد راهدان.
(عربي) مورد اعتماد خدا.
(عربي) 1- از نام هاي مركب، امين و حسين؛ 2- خوب و نيكو، درستكار و امانتدار، حسين درستكار و امانتدار.
(عربي) 1- راضي و خشنود، درستكار و امانتدار؛ 2- رضاي درستكار و امانتدار.
(عربي) 1- بلند قدر و بزرگ و شريف, درستكار و امانتدار؛ 2- عليِ درستكار و امانتدار.
(عربي) 1- محمّد درستكار و مورد اطمينان؛ 2- امين ستودني و تحسين شده؛ 3- شخص ستوده و مورد اطمينان.
(عربي) شخصي كه درستكار و هدايت شده است.
(عربي) (مؤنث امين)، زن مورد اطمينان و درستكار. + ( امين. 1- و2-
(عربي) 1- (در قديم) ياري دادن، كمك كردن؛ 2- ياري يافتن، نصرت يافتن، پيروزي يافتن، داد ستدن.
1- آنچه از انديشيدن حاصل مي شود ، فكر؛ 2- (در قديم) توجه، غم خواري.
(عربي _ فارسي) ( اِنس = انسان، بشر + ي (پسوند نسبت))، 1- مربوط به انس، انساني؛ 2- (در قديم) فردي از انس، انسان.
(عربي) ( اِنس = انسان، بشر + ايه (پسوند نسبت))، مربوط به انس، منسوب به انس، انساني، آدمي.
(عربي) 1- ياري دهندگان، ياران؛ 2- ياران پيامبر اسلام (ص). [به آن دسته از مسلمانان اهل مدينه گفته مي شود كه پس از هجرت پيامبر اسلام (ص) از مكه به مدينه، به او گرويدند].
(عربي) 1- روشن تر، روشن، نوراني؛ 2- (به گونه احترام) (به مجاز) مبارك، گرامي.
بي مرگ و جاويدان.
بي مرگ و جاويدان.
1- جاويد، باقي، پايدار؛ 2- (در حالت قيدي) به طور هميشگي، جاويدان، ابدي.
(= انوشروان)، ( انوشروان 1- و 2- 1)
(عربي) 1- انس گيرنده، همدم، مصاحب، هم نشين؛ 2-(به مجاز) محبوب و مطلوب.
(عربي _ فارسي) (اَنيس + ا (پسوند نسبت))، منسوب به اَنيس؛ ( اَنيس.
(عربي) (مؤنث انيس)، زن انس گيرنده و همدم، زن مصاحب و هم نشين. + ( اَنيس.
1- (در قديم) تخت و سرير (پادشاهي)؛ 2- (به مجاز) فر، شأن، شكوه.
(در قديم) اوژندن، افكندن؛ اوژننده، افكننده، اندازنده.
(اوستايي) 1- اساس، بنياد، پناه، ياوري؛ 2- (اَعلام) 1) كتاب مقدس ايرانيان باستان و زرتشتيان، قديمي ترين متنهاي موجود به يكي از زبانهاي ايراني، كه گفته مي شود اينك تنها يك پنجم آن باقي است و بقيه در حمله ي اسكندر از ميان رفته است. اين كتاب به زبان و خط ويژه ي اوستايي نوشته شده است، اوستا خود شامل پنج يا پنج بخش اصلي است (يسنا، ويسپَرد، ونديداد، يشتا، خُرده اوستا)، كه تنها بخشي از يسنا، يعني گاتها را از خود زرتشت مي دانند؛ 2) اوستا: شهرت مهرداد اوستا از غزلسرايان مشهور و معاصر ايران .
(تركي) ستاره، اختر، كوكب، نجم.
(اَعلام) 1) نام يكي از عارفان و پارسايان و تابعين صدر اسلام، مشهور به اويس قرني [قرن اول هجري] كه حديث نبويِ «انّي اَشَم رائحة الرحمن من جانب اليمن» [من رايحه و عطر خداوند را از جانب يمن حس مي كنم] راجع به اوست؛ 2) نام دو تن از شاهان جلايري از سلسله ي جلايريان در قرن 8 و9 هجري.
(= آوين) 1- آوردن؛ 2- (اَعلام) نام منطقه اي در شمال غرب تهران، كه پيشتر از روستاهاي شميران بود.
(اوستايي) (در اديان) به لغت اوستا وجود مطلق و هستي بخش اهورا مزدا هستي بخش بي همتا و خالق عالم را گويند، اهورامزدا.
هواي خنك متحرك، نسيم.
(تركي) ابريشم، حرير، ابريشمي.
ياري نمودن.
1- نجد (فلات) ايران، كشور (مملكت) ايران؛ 2- آزادگان.
(ايران + دخت = دختر)، دختر ايران، دختر ايراني، دختر آريايي.
(ايران + ه (پسوند نسبت))، منسوب به ايران، مربوط به ايران، ايراني، منتسب به ايران زمين.
1- ياري دهنده ي آريايي ها؛ 2- (اَعلام) 1) (در شاهنامه) شاهزاده ي ايراني، پسر كوچك فريدون كه پدرش پادشاهي ايران را به او داد. برادرانش سلم و تور بر او حسد بردند و او را كشتند پسرش منوچهر انتقام خون پدر را گرفت؛ 2) ايرج ميرزا [1252-1304 شمسي] شاعر ايراني از شاهزادگان قاجار، ملقب به جلال الممالك، از پيشگامان تحول در شعر فارسي كه شعر را به زبان رايج نزديك كرد. نخستين شاعر ايرانيِ سراينده ي شعرِ كودك.
گونه اي ديگر از واژه ي ايران، گ ايران.
(عبري) 1- ايلا و ايله در قاموس كتاب مقدس به معني درختان آمده؛ 2- (اَعلام) نام شهري در ساحل شرقي خليج بحر قلزم.
(تركي) (= الشن)، ( اِلشن.
(تركي) عهد و پيمان.
(تركي) سمبل ايل.