پاسخ به شبهات در شبهاى پيشاور

مشخصات كتاب

سرشناسه : صانعي ، نيره السادات ، 1342-

عنوان و نام پديدآور : پاسخ به شبهات در شبهاي پيشاور/ تهيه و تنظيم ن.س صانعي ، س.ح. صانعي.

مشخصات نشر : تهران: مشعر 1385.

مشخصات ظاهري : 248 ص.

شابك : 15000ريال : 964-540-017-1

وضعيت فهرست نويسي : فاپا

يادداشت : كتابنامه ص.: [241] - 248 ؛ همچنين به صورت زيرنويس.

موضوع : شيعه -- مسائل متفرقه.

موضوع : اسلام -- مسائل متفرقه.

شناسه افزوده : صانعي ، سيدحسن ، 1336-

رده بندي كنگره : BP8/ص23پ2 1385

رده بندي ديويي : 297/02

شماره كتابشناسي ملي : م85-24605

ص:1

اشاره

ص:2

ص:3

ص:4

ص:5

ص:6

پيشگفتار

ص:7

در دنياى آراء و انديشه ها، هر فكر و ايده اى با نقد و تشكيك انديشمندان و صاحب نظران استقبال و مشايعت مى شود. در اين ميان گزاره ها و گزينه هايى ماندگارترند كه با رويكردى عقلى و منطقى از عهده پاسخگويى به همه ايرادات و شبهات برآيند. امّا همه راهها به اين جا ختم نمى شود. اثبات حقّانيت يك مكتب از طريق پاسخگويى متقن و مستدل به نقدها و شبهات، به همان اندازه كه موجب مانايى و جاودانگى و گرايش دلهاى جستجوگر و حقيقت جو مى شود، سنگواره هاى متصلب و متعصب را به واكنش و مقابله وامى دارد. بى جهت نيست كه آموزه هاى وحيانى و آيات قرآنى در جاهاى مختلف نسبت به اختلاف و درگيرى پس از روشن شدن حقايق همواره هشدار داده است. (1) طبيعى ترين و متداول ترين رفتارى كه پس از ناكامى و ناتوانى در بحث و جدل از اين سنگواره هاى انسانى سرمى زند، چنگ اندازى به چهره رقيب با حربه «تحريف و افترا» است. فرهنگ سترگ تشيّع نيز در طول تاريخ بلند خود، از اين تعاملات و تهاجمات بى نصيب نمانده است. پس از آن كه در مواجهه و رويارويى با سيل عظيم سؤالات، ايرادات و شبهات ملل و نحل مختلف، آفتاب معارف تشيّع و اسلام ناب محمّدى صلى الله عليه و آله بر آمد و سحر ساحران را باطل و نخ نما نمود، تازه نوبت به دروغ پراكنى ها و


1- وَمَا اخْتَلَفَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ إِلَّا مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَهُمْ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ آل عمران: 19.

ص: 8

تحريفات رقيبان رسيد.

فرهنگ و تاريخ كهن امّا مظلوم تشيّع، مجروح از تحريفات و افترائاتى است كه يهوديان و يهودى سانان مسلمان به قصد خدشه بر چهره تابناك آن ساختند و پرداختند.

اسرائيليات و آثار سلفيان افراطى از نمونه هاى بارز اين چنگ اندازى دروغين است. با اين حال علما و انديشمندان شيعى با اقتدا به سيره رفتارى اهل بيت عليهم السلام همواره شيوه بحث و مدارا پيش گرفتند و در مواجهه با مباحثات و تهاجمات تخريبى مخالفان، هيچگاه سلاح منطق و استدلال را از كف نيانداختند. چهره تابان و درخشان تشيع كه امروز چشم و دل همگان را در سراسر جهان شيفته و فريفته خود كرده، ثمره همين تلاش علمى مقدس است كه با حمايت ها و هدايت هاى خليفه الهى از عهده پاسخگويى روزآمد و منطقى به همه ايرادات و شبهات و زدودن پيرايه ها و خرافه ها برآمده است.

نوشتار حاضر با بهره گيرى و تأثيرپذيرى از كتاب ارزشمند «شبهاى پيشاور» فراهم آمده و ضمن پاسخگويى مستدل و مستند به پاره اى از سؤالات و ايرادات مطرح شده، تلاش مى كند تحريف ها و پيرايه هاى نادرستى را كه توسط دشمنان كينه توز بر دامن اسلام و تشيع نشسته است، بزدايد.

نويسندگان گرچه در اين نوشتار بيشترين بهره را از كتاب شبهاى پيشاور تأليف مرحوم سلطان الواعظين شيرازى قدس سره برده اند ليكن در عين حال منابع ديگر، مخصوصاً منابع قابل قبول اهل سنّت، را نيز از نظر دور نداشته اند و كوشيده اند به منابع فوق استناد نمايند. اميد آن كه خواهران و برادران ايمانى ما از آن بهره مند گردند.

چشم براه انتقادها و پيشنهادهاى خوانندگان گرامى هستيم.

در پايان ثوب اين اثر را به پدر و مادرى كه شيعه على عليه السلام و دلبسته فاطمه عليها السلام بودند و شهد محبّت اهل بيت عليهم السلام را با جانمان درآميختند، مرحوم «سيّد عبداللَّه صانعى» و مرحومه «احترام عربى» تقديم مى داريم.

نويسندگان

سادات منسوب به پيامبر (ص) هستند يا امير المؤمنين (ع)؟

ص:9

پرسش: چرا در بين شيعيان، سادات خود را منتسب به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و از اولاد ايشان مى دانند. در حالى كه شجره آن ها در نهايت به حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام برمى گردد. بنابراين سادات از بستگان اميرالمؤمنين عليه السلام مى باشند، نه از ذرّيه و نسل رسول اللَّه صلى الله عليه و آله؟

پاسخ: بر اساس شجره نامه اى كه معمولًا سادات شيعه دارند، نسب آن ها به يكى از ائمه معصومين مى رسد. واضح است كه چون بقيه امامان، فرزندان على و فاطمه عليهما السلام هستند، اين شجره به راحتى به امام اول شيعيان و حضرت فاطمه زهرا عليها السلام متصل مى گردد.

اما اين استدلال كه «چون عقبه و نسل هر فرد از طرف اولاد مذكر است و اولاد اناث، آدمى را به اجداد و نسل هاى قبلى وصل نمى كند، از طرفى چون حضرت محمد صلى الله عليه و آله نيز نسلى از اولاد ذكور نداشته است، لذا سادات از نوادگان ايشان نيستند»، يك اعتقاد نادرست و يك شبهه است. براى پاسخ به اين شبهه، ابتدا به نقلِ يك مناظره تاريخى بين امام موسى كاظم عليه السلام و هارون الرشيد خواهيم پرداخت.

دليل اوّل:

امام موسى كاظم عليه السلام مى فرمايد: روزى در مجلس هارون الرشيد- خليفه عباسى- وارد شدم. از من سؤالاتى را پرسيد كه يكى از آن ها همين سؤال بود، چنين پاسخ دادم:

خداوند در قرآن مجيد مى فرمايد: وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ كُلًّا هَدَيْنا وَ نُوحاً هَدَيْنا مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ وَ أَيُّوبَ وَ يُوسُفَ وَ مُوسى وَ هارُونَ وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ* وَ زَكَرِيَّا وَ يَحْيى وَ عِيسى وَ إِلْياسَ كُلٌّ مِنَ الصَّالِحِينَ؛ (1)

از اين آيات نتيجه مى شود: اولاد نوح و ابراهيم، داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون و زكريا و يحيى و عيسى و الياس، همگى از صالحين اند. اما چون


1- انعام 6: 84 و 85.

ص: 10

از براى عيسى مسيح پدرى نبود، خداى تعالى او را از طريق حضرت مريم از ذرارى انبيا قرار داد. همان طور نيز ما را از طرف مادرمان فاطمه عليها السلام از ذريه پيغمبر اسلام قرار داده است. اين تفسير را امام فخر رازى از علماى اهل تسنّن در جلد چهارم تفسير كبير درباره همين آيه آورده است. او نيز حسن و حسين عليهما السلام را از طرف مادر، ذريه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله مى داند.

دليل دوّم: آيه مباهله

در آيه شريفه آمده است: فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ؛ هركس درباره عيسى با تو در مقام مجادله برآيد، بعد از آن كه با وحى خدا به احوال او آگاهى يافتى، به آن ها بگو: بياييد بخوانيم پسرانمان و پسرانتان، زن هايمان و زن هايتان، و كسانى را كه به منزله نفس ما هستند، و خودتان را، آنگاه با هم مباهله نماييم تا دروغگويان و كافران را به لعن و عذاب خدا گرفتار سازيم. (1) به دليل آن كه در وقت مباهله به جز على بن ابى طالب، فاطمه، حسن و حسين عليهما السلام كس ديگرى به همراه پيغمبر نبوده است لذا در اين آيه مراد از «أَنْفُسَنا» اميرالمؤمنين على عليه السلام، مراد از «نِساءَنا» فاطمه زهرا عليها السلام و مراد از «أَبْناءَنا» حسن و حسين اند كه خداوند آنان را پسران پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ناميده است. حال كه به استناد آيه فوق، حسن و حسين فرزندان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى باشند. پس معلوم مى شود كه جميع سادات بنى فاطمه مفتخر به اين افتخار بزرگ بوده و تماماً از ذرارى پيامبر عظيم الشأن اسلام مى باشند.

ابن ابى الحديد معتزلى در شرح نهج البلاغه و ابوبكر رازي در تفسير آيه مباهله، باتوجه به جمله «أَبْناءَنا» به همين طريق استدلال مى كنند كه: همانطور كه خداوند در قرآن مجيد، عيسى مسيح را از طريق مادرش مريم از ذرية ابراهيم خوانده است، حسن و حسين عليهما السلام از طرف مادرشان فاطمه عليها السلام پسران پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى باشند.


1- آل عمران 2: 61.

ص: 11

دليل سوّم

محمدبن يوسف گنجى شافعى در «كتاب كفاية الطالب»، ابن حجر هيثمى مكى در كتاب «الصواعق المحرقه» از طبرانى از جابر بن عبداللَّه انصارى و خطيب خوارزمى در مناقب، حديث زير را از ابن عباس از پيامبر نقل مى كنند «خداوند عزوجل ذريه هر پيغمبري را در صلب او قرارداد و ذريه مرا در صلب على ابن ابى طالب قرارداد.» (1)

دليل چهارم:

خطيب خوارزمى در مناقب و امام احمد حنبل در مسند و ميرسيدعلى همدانى شافعى در مودةالقربى از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله چنين نقل مى كنند «اين دو فرزندم حسن و حسين، ريحانه هاى من مى باشند و هر دوى آن ها امامند؛ خواه قائم به امر امامت باشند، خواه ساكت و نشسته.» (2)

دليل پنجم:

ابن حجر مكى در صواعق و محمدبن يوسف گنجى شافعى در كفايةالطالب از خليفه دوم عمر بن الخطاب نقل مى كنند كه گفت: از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود:

«هر حسب و نسبى به جز حسب و نسب من در روز قيامت منقطع است. عصبه هر اولاد دخترى از جانب پدر است، مگر فرزندان فاطمه عليها السلام كه من پدر و عصبه (3) آن ها مى باشم.» (4)

جمع بين نمازها برخلاف سنت پيامبر است؟


1- معجم الكبير، ج 3، ص 44؛ جامع الصغير، ج 1، ص 262؛ كنز العمال، ج 11، ص 600؛ شبهاى پيشاور، ص 105: «إنّ اللَّه عزّوجلّ جعل ذرية كلّ نبيّ في صلبه و جعل ذرّيتي في صلب عليّ ابن أبي طالب».
2- كنز العمال، ج 12، ص 112؛ شبهاى پيشاور، ص 106: «ابناي هذان ريحانتان، قاما أو قعدا».
3- عُصبه: در اصل پسران و خويشاوندان مذكر از جانب پدر را گويند.
4- كنز الفوايد، ص 167، السيدة فاطمة الزهراء، ص 61؛ افحام الأعداء والخصوم، ص 77؛ شبهاى پيشاور، ص 106: «إِنِّي سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله يَقُولُ كُلُّ حَسَبٍ وَ نَسَبٍ مُنْقَطِعٌ يَوْمَ الْقِيَامَةِ مَا خَلَا حَسَبِي وَ نَسَبِي وَ كُلُّ بَنِي أُنْثَى عَصَبَتُهُمْ لِأَبِيهِمْ مَا خَلَا بَنِي فَاطِمَةَ فَإِنِّي أَنَا أَبُوهُمْ وَ أَنَا عَصَبَتُهُمْ».

ص:12

پرسش: چرا بر خلاف سنّت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله، شيعيان نمازهاى ظهر و عصر را با هم و نمازهاى مغرب و عشا را هم زمان مى خوانند؟

پاسخ: نخست آن كه نماز جزء فروع دين است و در مسائل فرعى بين علماى همه مذاهب اختلافات زيادى است، همانطور كه پيشوايان و علماى اربعه اهل سنت با هم اختلاف زيادى در اين مسائل دارند.

ثانياً جمع خواندن نمازهاى ظهر و عصر يا مغرب و عشا، بر خلاف سنّت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله نمى باشد؛ چون ايشان گاهى اين نمازها را جمع و گاهى جداگانه مى خوانده اند. مثلًا در صحيح مسلم در باب «الجمع بين الصلاتين في الحضر» از ابن عباس نقل شده كه گفت: «بدون خوف و ترس و در غير سفر، رسول خدا صلى الله عليه و آله نمازهاى ظهر و عصر را جمع و نمازهاى مغرب و عشا را جمع ادا مى كردند.» (1) مجدّداً در همان صحيح مسلم و نيز امام حنبل در جزء اوّل مسند از ابن عباس نقل كرده اند: «با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله هشت ركعت نماز ظهر و عصر و هفت ركعت نماز مغرب و عشا را به طور جمع ادا نموديم.» (2)

بالاخره چندين حديث از ابن عباس درباره جمع خواندن نماز ظهر و عصر و نيز مغرب و عشا نقل شده است. براى مثال: «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در حال اقامت در مدينه، نه در حال مسافرت، هفت ركعت (نماز مغرب و عشا با هم) و هشت ركعت (نماز ظهر و عصر با هم) نماز گزارد.» (3) احمد حنبل در مسند از سعيد بن جبير از ابن عباس روايت


1- صحيح مسلم، ج 2، شبهاى پيشاور، ص 109: «صلّى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله الظهر والعصر جمعاً والمغرب والعشاء جمعاً في غير خوف و لا سفر».
2- سبل السلام، ج 2، ص 43؛ معجم الكبير، ج 12، ص 65؛ شبهاى پيشاور، ص 109: «صلّيت مع النبيّ ثمانياً جمعاً و سبعاً جمعاً».
3- صحيح مسلم، ج 2، ص 153؛ شبهاى پيشاور، ص 109: «صلى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله في الْمَدينةِ مُقِيماً غَير مُسافرسَبعاً وَ ثَمانياً».

ص: 13

مى كند كه گفت: «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بدون آن كه در حالت خوف و ترس، يا در حال سفر باشد نماز ظهر و عصر را جمع خواند.» (1) در جايى ديگر گفته است: «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بدون آن كه در حالت خوف و ترس باشد، يا باران ببارد، نماز ظهر و عصر را جمع خواند.» (2) ابو زبير دليل جمع خواندن نماز توسط پيامبر را از سعيد بن جبير سؤال نمود، او گفت: من همين سؤال را از ابن عباس پرسيدم و او پاسخ داد: «به اين جهت جمع مى خواند تا احدى از امتش در سختى و مشقت نباشند.» (3)

همچنين در صحيح مسلم از قول عبداللَّه ابن شفيق مى گويد: روزى بعد العصر، ابن عباس براى ما خطبه مى خواند و سخنرانى مى كرد. سخنش به درازا كشيد و همچنان براى ما صحبت مى نمود تا اين كه آفتاب غروب كرد و ستاره ها ظاهر شدند. صداى مردم بلند شد: «الصلاة، الصلاة» ابن عباس اعتنايى نكرد. در همين حال مرد ديگرى نداى «الصلاة، الصلاة» سرداد. ابن عباس رو به او نمود و گفت: «مادر مرده، مرا سنت ياد مى دهى؟ من خودم ديدم كه پيامبر خدا نمازهاى ظهر و عصر و نمازهاى مغرب و عشا را جمع مى خواند.» (4) سپس عبداللَّه بن شفيق مى گويد: چون اين حرف برايم غير قابل قبول بود و گران آمد، نزد ابو هريره رفتم و او نيز گفته هاى ابن عباس را تأييد كرد.

هر چند اخبار و روايات بسيارى در اين باب نقل شده، ليكن همين كه بابى به نام «جمع بين الصلاتين» اختصاص يافته و احاديث مربوطه در اين باب نقل گرديده، محكم ترين دليل و برهان بر جواز جمع خواندن نماز است. زيرا اگر غير از اين مى بود بايد باب مخصوصى به نام «جمع بين الصلاتين فى السفر» يا «جمع بين الصلاتين فى الحضر» اختصاص مى دادند تا احاديث مربوطه را تفكيك نمايند.


1- صحيح مسلم، ج 2، ص 151؛ كتاب الموطأ، ج 1، ص 144؛ كتاب الامام، ج 7، ص 216؛ شبهاى پيشاور، ص 109: «صلّى رسول اللَّه صلى الله عليه و سلم الظهر و العصر جمعاً بالمدينة في غير خوف و لا سفر».
2- مسند احمد، ج 1، ص 223؛ صحيح مسلم، ج 2، ص 152؛ شبهاى پيشاور، ص 110: «صلّى رسول اللَّه صلى الله عليه و سلم الظهر و العصر جمعاً بالمدينة في غير خوف و لا مطر».
3- فتح البارى، ج 2، ص 20، ص 151؛ مسند احمد، ج 1، ص 283؛ شبهاى پيشاور، ص 110: «أَرَادَ أَنْ لَا يَحْرَجَ أَحَدٌ مِنْ أُمَّتِهِ».
4- صحيح مسلم، ج 2، ص 152؛ مسند احمد، ج 1، ص 251؛ شبهاى پيشاور، ص 109.

ص: 14

از طرفى ديگر، بخارى همين احاديث را در صحيح خود آورده، ليكن به دلايل نامعلومى و با زبردستى آن ها را از محل «جمع بين الصلاتين» به محل ديگرى مثل «باب تأخير الظهر إلى العصر من كتاب مواقيت الصلاة» و «باب ذكر العشاء والعتمة» و «باب وقت المغرب» انتقال داده است.

در پايان ياد آورى اين نكته مهم مى باشد كه نمازها را جداگانه و هر يك را در وقت فضيلتش به جا آوردن به نظر بعضى از علماى شيعه بهتر و افضل است. از طرف ديگر، بعضى از علماى اهل تسنن از جمله شيخ الاسلام انصارى در شرح صحيح بخارى قسطلانى در شرح صحيح بخارى و جم غفيرى جداگانه نماز خواندن را افضل ندانسته اند و آن را ترجيح بلا مرجح و خلاف ظواهر احاديث خوانده اند (1).

چرا على (ع) وصيت كرد قبرش پنهان بماند؟


1- تحفة البارى، ص 292، ارشاد السارى، ص 293، و ....

ص:15

پرسش: چرا اميرالمؤمنين على عليه السلام بر پنهان داشتن قبر خود وصيت و اصرار داشت؟

پاسخ: چون شهادت حضرت، در آغاز زمان شكل گيرى قدرت معاويه و طغيان بنى اميه و حضور ساير گروه هاى زخم خورده ناكثين و قاسطين و مارقين اتفاق افتاد، آن بزرگوار وصيت نمود كه جسدش را شبانه دفن نمايند و حتى علامتى بر روى آن نگذارند. فقط عده كمى از اصحاب خاص و فرزندان آن حضرت در موقع دفن حضور داشتند. به همين دليل، صبح روز 21 ماه رمضان دو محمل به راه افتاد. يكى به طرف مدينه و ديگرى به طرف مكه معظمه روانه شد. تا سال ها بعد كسى به جز فرزندان و اصحاب خاص آن حضرت، از محل دفن ايشان خبرى نداشت. دليل اين كار هم شايد ترس از آن بود كه به قبر مبارك آن حضرت اسائه ادب و بى حرمتى نمايند. چنانچه از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه حضرت امير عليه السلام هنگام وفات به فرزند بزرگش، امام حسن عليه السلام سفارش نمود كه پس از آن كه مرا در نجف دفن نمودى، چهار قبر براى من در چهار موضع:

1. در مسجد كوفه،

2. در رحبه كوفه،

3. در خانه جعده حبيره

4. در عزى

حفر كنيد تا كسى از محل قبر من آگاهى پيدا نكند. به همين جهت درباره قبر اميرالمؤمنين عليه السلام بين علماى اهل سنت اختلاف وجود دارد.

علت پنهان داشتن

براى علت يابى اين قضيه بايد به ظلم هايى كه بر اهل بيت پيامبر گذشته مرورى كنيم.

ص: 16

براى مثال علامه مقريزى ابوالعباس احمد بن على شافعى در كتاب خود (النزاع و التخاصم فى ما بين بنى هاشم و بنى اميه) شرح فجايع اعمال بنى اميه را به تفصيل شرح داده است. در اينجا به دو واقعه مهم آن اشاره مى كنيم.

در سال 105 هجرى قمرى، هشام بن عبد الملك بن مروان به خلافت رسيد. اين حاكم قسى القلب، ظلم و ستم نسبت به بنى هاشم را به حد اعلاى خود رساند. هنگامى كه زيد بن على (پسر امام سجاد عليه السلام) از مدينه به شام جهت تظلم خواهى از حاكمان بنى اميّه نزد خليفه رفت و بالاخره توانست با هشام ملاقات نمايد. در اين ملاقات، قبل از اين كه زيد سخنى بر زبان آورد، هشام به جاى خوش آمد گويى و پذيرايى، اهانت ها و دشنام هاى زشتى به آن بزرگوار داد و او را از دربار خلافت خويش بيرون راند. حتى ابن ابى الحديد مى نويسد: بعد از فحاشى ضربات شديدى بر او وارد كرد. ايشان به ناچار از شام به كوفه رفت و براى مبارزه با ظلم به تشكيل نهضتى عليه امويان پرداخت.

يوسف بن عمر ثقفى- حاكم كوفه- با لشكر بسيارى به مبارزه با آن حضرت برخاست. با توطئه وى، ناگهان تيرى از سمت دشمن به پيشانى زيد اصابت نمود و شربت شهادت نوشيد. يحيى پسر زيد به اتفاق جمعى ديگر از شيعيان، بدن زيد را محرمانه به بيرون شهر برده، در وسط نهر قبرى كندند و جسد زيد را دفن نمودند. پس از گذاردن سنگ قبر، آب را در آن نهر جارى كردند تا دشمنانش محل قبر زيد را نيابند.

جاسوسان حكومتى محل قبر را شناسايى و به يوسف بن عمر ثقفى گزارش دادند.

او دستور داد كه نبش قبر نمايند، جسد زيد را بيرون آورده و سرش را از تن جدا نموده آن را براى هشام به شام فرستاد. هشام نيز به يوسف بن عمر ثقفى دستور داد كه بدن جناب زيد بن على را، لخت و عريان به دار آويزند. آن ملعون نيز اين دستور را عيناً اجرا نمود. يعنى در سال 121 هجرى قمرى بدن فرزند پيامبر خدا به دار آويخته شد، و تا سال 126 هجرى قمرى كه وليد بن يزيد بن عبد الملك بن مروان به خلافت رسيد، همچنان بالاى دار بود. سپس وليد دستور داد استخوان هاى زيد را از دار پايين آورده، آتش زدند و خاكسترش را نيز بر باد دادند.

همين عمل را با بدن يحيى پسر زيد در جرجان (گرگان امروزى) انجام دادند. يحيى

ص: 17

نيز در ميدان رزم به شهادت رسيد و سرش را بريده به شام فرستادند. بدنش نيز مدت شش سال بالاى دار ماند و دوست و دشمن به حال آن بزرگوار مى گريستند. پس از قيام ابو مسلم خراسانى، بدن وى را از بالاى دار پايين آورده و در گرگان به خاك سپردند.

از آنجايى كه اميرالمؤمنين عليه السلام از عداوت اين خاندان خبيث نسبت به بنى هاشم و همچنين عداوت خوارج نهروان آگاهى داشت، براى پيشگيرى از چنين فجايعى وصيت و اصرار بر پنهان داشتن محل دفن خود داشت. لذا قبر ايشان تا زمان خلافت هارون الرشيد- خليفه عباسى- مخفى بود.

آشكار شدن مرقد مطهر حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام

روزى هارون الرشيد در نجف به صحراى نيزارى به شكار رفت. تازى ها و فهدها (سگ و يوزپلنگ شكارى) آهوان را تعقيب مى كردند و آهوان به بالاى تل نجف (1) پناه مى بردند، تازى ها هم از آن تل بالا نمى رفتند. اين عمل چند بار تكرار شد و همين كه تازى ها عقب نشينى مى كردند آهوان پايين مى آمدند. همين كه دوباره آهوان را تعقيب مى كردند دوباره به بالاى تل خاك پناه مى بردند و تازى ها از تعقيب آن ها باز مى ايستادند.

خليفه هارون الرشيد دريافت كه بايد در اين مكان، سرّى نهفته باشد كه آهوان بدانجا پناه مى برند و تازى ها از آن بالا نمى روند. پيرمردى از اهالى آنجا را احضار كرد و راز آن را از پيرمرد جويا شد. پيرمرد گفت: براى گفتن سرّ اين تل خاك، از شما امان مى خواهم و خليفه نيز امانش داد. سپس پير مرد گفت: با پدرم به اينجا آمدم و پدرم در اين مكان زيارت نامه مى خواند و نماز مى گذارد. از پدرم سؤال كردم كه زيارت خواندن در اينجا چه مناسبتى دارد؟ پاسخ داد: با حضرت امام جعفر صادق عليه السلام براى زيارت به اينجا مى آمدم و ايشان فرمود: اينجا قبر جدش على بن ابى طالب عليه السلام است كه به زودى آشكار خواهد شد.


1- نجف در لغت به معناى تل خاك و پشته اى است كه آب به آن نرسد.

ص: 18

خليفه دستور حفر اين محل را داد تا به علامت قبرى رسيدند و لوحى در آنجا پيدا شد كه بر روى آن با خط سريانى دو سطر نقش بسته بود كه ترجمه آن چنين است: «اين قبرى است كه نوح پيغمبر آن را براى على عليه السلام وصى محمد صلى الله عليه و آله قبل از طوفان به هفتصد سال حفر نمود (1)». هارون اداى احترام نمود و دستور داد خاك ها را به جاى اول خود برگردانند. سپس پياده شد، پس از وضو گرفتن دو ركعت نماز خواند و با حالتى گريان، خود را به خاك و تربت آن حضرت غلطانيد.

آنگاه هارون نامه اى به امام موسى كاظم عليه السلام در مدينه نوشت و صحت اين مطلب را از امام موسى عليه السلام سؤال كرد. ايشان آن محل را به عنوان قبر جدش على بن ابى طالب عليه السلام تأييد كرد. سپس به دستور هارون، سنگ بنايى بر آن قبر نهاده شد كه به «تحجير هارونى» معروف شد. (2)

ممكن است مصالح ديگرى در نظر آن بزرگوار بوده كه در نظر ما پنهان باشد. از آنجمله به دليل ارادت شديد دوستان و شيعيان آن حضرت با آشكار بودن مرقد مبارك، شيعيان براى زيارت به بارگاه ملكوتى حضرت مشرّف مى شدند و باعث شناسايى ارادتمندان حضرت مى شد و واقعه شهادت حجر بن عدى و ميثم تمّار براى ديگران تكرار مى شد و لذا مخفى بودن مرقد مبارك در دوران بنى اميّه و اوائل دوران بنى عباس ممكن است باعث حفظ جان بسيارى از شيعيان شده باشد.

قدمت شيعه از زمان پيغمبر گرامى اسلام (ص)


1- الغارات، ج 2، ص 846؛ بحار الانوار، ج 42، صص 216 و 236؛ شبهاى پيشاور، ص 127، «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، هذا قبرٌ حفره نوح لعليّ بن أبي طالب وصيّ محمّد صلى الله عليه و آله قبل الطوفان بسبع مائة سنة».
2- مرقد مطهر اميرالمؤمنين در زمان امام صادق عليه السلام براى خواص شيعيان به علت زيارت آن حضرت معلوم شد و در زمان هارون براى همه مكشوف گرديد. لازم به ذكر است قبلًا هم ابى حمزه ثمالى توسط امام زين العابدين عليه السلام از محل قبر آگاه شده بود مفاتيح الجنان دو صفحه قبل از باب زيارت وداع اميرالمومنين عليه السلام. امام حسين عليه السلام هم قبلًا آن را به بعضى از خواص نشان داده بودند، كامل الزيارات باب 9، ج 2.

ص:19

پرسش: آيا مذهب شيعه يك مذهب سياسى است كه به دست عبداللَّه بن سباى يهودى در زمان عثمان- خليفه سوم- ابداع شد، سپس ايرانيان كه با عربها سابقه بدى داشتند با اين سلاح در مقابل اعراب مسلمان ايستادند. آنگاه تشيع در زمان ديالمه تقويت گرديد و سپس در زمان صفويه مذهب رسمى ايران شد. در صورتى كه در زمان نبى مكرم اسلام صلى الله عليه و آله نامى از شيعه وجود نداشته است؟

پاسخ: اولًا بايد گفت كه از ديد شيعيان، عبداللَّه بن سبأ (1) يك يهودى و ملعون است و در اخبار شيعه از وى مذمت بسيار شده است. ثانياً شيعه يك حزب سياسى نيست كه در زمان خلافت عثمان درست شده باشد، بلكه سير طبيعى اسلام است كه در آن به دستورات حضرت خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله دقيقاً عمل شده است. شيعه در لغت به معنى پيرو مى باشد و اين كلمه براى اين مورد اولين بار بر زبان خود صاحب وحى جارى شده است؛ بر زبان كسى كه خداوند در قرآن كريم درباره او فرموده است: وَما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحى «هرگز با هواى نفس سخن نمى گويد و سخن او غير از وحى خدا نيست (2)». و در قرآن اين لفظ چند بار آمده است وَإِنَّ مِنْ شِيعَتِهِ لَإِبْراهِيمَ. (3)


1- راجع به عبداللَّه بن سبا چند نظر وجود دارد: 1. عبداللَّه سبا افسانه اى است و وجود خارجى نداشته وسيف بن عمر تميمى آن را ساخته است علامه عسكرى. 2. وجود خارجى داشته و قبلًا يهودى بوده، اسلام آورده، در زمان يهوديت غلو مى كرده، در اسلام هم غلو كرده است و توسط اميرالمؤمنين اعدام شده است. 3. وجود خارجى داشته، ولى احاديث سيف بن عمر ساختگى بوده است و با توجه به شواهد اين به حقيقت نزديك تر است علامه شبيرى زنجانى.
2- نجم 53: 3 و 4.
3- صافات: 83؛ مريم: 69.

ص: 20

حافظ ابو نعيم احمد بن عبداللَّه- از محدثين بزرگ اهل سنت- در كتاب «حلية الاولياء» از ابن عباس روايت مى كند كه چون آيه شريفه إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ جَزاؤُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ جَنَّاتُ عَدْنٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اْلأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها أَبَداً رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ؛ «آنان كه ايمان آورده اند و نيكوكار شدند به حقيقت، بهترين اهل عالمند. پاداش آن ها نزد خدا باغ هاى بهشت عدن است كه نهرها زير درختانش جارى است و در آن بهشت تا ابد جاودان و متنعمند و خدا از آن ها خشنود است (1)». بر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نازل شد، پيغمبر خطاب به على ابن ابى طالب عليه السلام فرمود: «يا على! در اين آيه شريفه، مراد از خير البريه تو و «شيعيانت» مى باشيد. روز قيامت تو و شيعيانت در حالى كه خداوند از شما راضى و شما هم از خداوند راضى و خشنود هستيد مى آييد (2)».

ابو المؤيد موفق بن احمد خوارزمى در مناقب حاكم ابوالقاسم عبيداللَّه بن عبداللَّه الحسكانى در كتاب «شواهد التنزيل لقواعد التفضيل»، محمد بن يوسف گنجى شافعى در «كفاية الطالب» و سبط ابن جوزى حنفى در «تذكرة الخواص» از يزيد بن شراحيل انصارى، كاتب اميرالمؤمنين عليه السلام خبر داد كه گفت: خودم از آن حضرت شنيدم كه فرمود به هنگام رحلت خاتم الانبياء پشت مبارك ايشان به سينه من بود، فرمود: «يا على! آيا آيه شريفه (كسانى كه ايمان آورده اند و صاحبان عمل صالح و خير البريه ...) را نشينده اى؟ به درستى كه آن ها «شيعيان» تو مى باشند و وعده گاه من و شما در روز قيامت، كنار حوض كوثر خواهد بود. همان روزى كه خلايق، براى رسيدگى به حساب گرد آيند، شما را نيز بخوانند، و شما روسفيد خواهيد بود و شما را پيشواى روسفيدان صدا زنند.» (3)


1- بينه 98: 7 و 8.
2- اللمعة البيضاء، ص 413، حديث 1125؛ شواهد التنزيل، ج 2، ص 459؛ الدر المنثور، ج 8، ص 589؛ المناقب، ص 265، حديث 247؛ شبهاى پيشاور، ص 156 «أنت يا علي و شيعتك تأتي أنت و شيعتك يوم القيامة راضين مرضيّين».
3- ينابيع المودة لذوى القربى، ج 1، ص 125 و ج 2، ص 357؛ شبهاى پيشاور، ص 156 «أي عليّ أ لم تسمع قول اللَّه تعالى: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ هم أنت و شيعتك و موعدي و موعدكم الحوض إذا اجتمعت الأمم للحساب تدعون غرّاً محجّلين»

ص: 21

جلال الدين سيوطى در تفسير خود «الدر المنثور فى التفسير بالمأثور» از ابن عساكر دمشقى شافعى از جابر بن عبداللَّه انصارى كه از بزرگان صحابه خاتم الانبيا مى باشد نقل مى كند كه گفت: در خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله بوديم كه على ابن ابى طالب عليه السلام وارد شد، و پيغمبر فرمود: «قسم به كسى كه جان من در قبضه قدرت او است، روز قيامت اين مرد (اشاره به على عليه السلام) و شيعه او از رستگارانند (1). آنگاه آيه مذكور نازل گرديد. در همان تفسير از ابن عباس نيز روايت شده كه چون آيه فوق نازل شد، پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود: «روز قيامت تو و شيعيانت در حالى كه از خداوند راضى و خداوند هم از شما راضى باشد مى آييد (2).

از جابر بن عبداللَّه انصارى در مناقب نيز نقل شده است كه گفت: در خدمت پيامبر گرامى اسلام بوديم كه على عليه السلام به طرف ما آمد. پيغمبرخدا صلى الله عليه و آله فرمود: «برادر من رو به شما آمد (3)». آنگاه به سمت كعبه نگاه كرد، دست على را بالا برد و فرمود: «قسم به كسى كه جان من در قبضه قدرت اوست، اين على و شيعيان او روز قيامت از رستگارانند (4)». سپس پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: على عليه السلام قبل از همه شما ايمان آورد و باوفاترين افراد به عهد خدا مى باشد و نيز عادل ترين شماها است و مرتبه اش در نزد پروردگار از همه شماها بالاتر است. در همان وقت، آيه مذكور نازل گرديد. از آن به بعد هر گاه على عليه السلام در ميان جمعى ظاهر مى شد، اصحاب پيغمبر مى گفتند: «بهترين مردم آمد (5)».

ابن حجر در باب 11 صواعق و نيز علامه سمهودى در جواهر العقدين از «حافظ جمال الدين محمد بن يوسف زرندى مدنى» نقل مى كند كه: چون آيه مذكور نازل


1- شواهد التنزيل، ج 2، ص 467؛ المناقب، ص 111؛ شبهاى پيشاور، ص 157 «و الذي نفسي بيده إنّ هذا وشيعته لهم الفائزون يوم القيامة فنزل إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ».
2- اللمعة البيضاء، ص 413، حديث 1125؛ شواهد التنزيل، ج 2، ص 459؛ الدر المنثور، ج 8، ص 589؛ المناقب، ص 265، حديث 247 «تأتي أنت و شيعتك يوم القيامة راضين مرضيّين».
3- المناقب، ص 111؛ شبهاى پيشاور، ص 157 «قد أَتاكُم أخي».
4- ينابيع المودة لذوى القربى، ج 1، ص 197؛ شبهاى پيشاور، ص 158 «و الذي نفسي بيده إنّ هذا و شيعته لهم الفائزون يوم القيامة».
5- الدر المنثور، ج 6، ص 379؛ المناقب، ص 112؛ شبهاى پيشاور، ص 158 «جاءَ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ».

ص: 22

گرديد، پيغمبر اسلام خطاب به على عليه السلام فرمود: «يا على! تو و شيعيانت خير البريه هستيد.

روز قيامت تو و شيعيانت در حالى كه از خدا راضى و خدا هم از شما راضى است، مى آييد و دشمنان تو با حالتى خشمناك كه دستهايشان به گردنشان بسته مى باشد، خواهند آمد. آنگاه اميرالمؤمنين عليه السلام پرسيد دشمن من كيست؟ فرمود: كسى كه از تو بيزارى مى جويد و تو را لعن مى نمايد (1)». اين حديث با اندك اختلافى در مودة القربى نيز آورده شده است.

مير سيد على همدانى شافعى در مودة القربى و ابن حجر در صواعق نيز از ام سلمه زوجه پيامبر نقل مى كند كه آن حضرت فرمود: «يا على! تو و شيعيان و اصحابت در بهشت مى باشيد (2)».

در فصل نوزدهم مناقب، از رسول اللَّه صلى الله عليه و آله خطاب به على عليه السلام نقل شده است: «مثل تو در امت من مثل عيسى بن مريم است (3)» كه قوم او سه فرقه شدند- مؤمنين و حواريون، دشمنان او كه همان يهود بودند و غلات كه درباره او غلو نموده و او را خدا و شريك خدا قرار دادند- امت من هم نسبت به تو، سه فرقه مى شوند: «فرقة شيعتك و هم المومنون؛ فرقه اى شيعيان تو هستند كه همانا مؤمنين مى باشند»؛ فرقه اى هم دشمنان تو هستند و آنان ناكثين و شكنندگان عهد و بيعت با تو هستند و فرقه اى غلوكنندگان درباره تو هستند و آن ها گمراهان و جاحدين مى باشند. سپس افزود: «يا على! تو و شيعيانت و دوستان شيعيان تو در بهشت و دشمنان و غلو كنندگان درباره تو، در آتش جهنم خواهند بود (4)».


1- ينابيع المودة لذوي القربى، ج 2، صص 357 و 452؛ النهاية، ج 3، ص 276 به نقل از الغدير، ج 3، ص 78؛ شبهاى پيشاور، ص 158 «يا عليّ أنت و شيعتك تأتي أنت و شيعتك يوم القيامة راضين مرضيين و يأتي أعداؤك غضباناً مقمحين قال يا رسول اللَّه و من عدوّي؟ قال: من تبرأ منك و لعنك».
2- المناقب، ص 113؛ ينابيع المودة لذوى القربى، ج 1، صص 328 و 425؛ شبهاى پيشاور ص 159 «يا عليّ أنت و أصحابك في الجنّة أنت و شيعتك في الجنّة».
3- الشيعة فى احاديث الفريقين، ص 128 به نقل از المناقب، ص 226؛ ينابيع المودة لذوى القربى، ج 2، ص 109؛ شبهاى پيشاور، ص 159 «مثلك في أمتي مثل المسيح عيسى بن مريم».
4- المناقب، ص 317؛ ينابيع المودة لذوى القربى، ج 1، ص 328؛ شبهاى پيشاور، ص 159 «فأنت يا عليّ و شيعتك في الجنّة و محبّوا شيعتك في الجنّة و عدوّك الغالي فيك في النار».

ص: 23

از طرفى ديگر چون در زمان حيات پيامبر خدا صلى الله عليه و آله چهار تن از بهترين صحابه خاص پيامبر يعنى:

1. ابوذر غفارى،

2. سلمان فارسى،

3. مقداد ابن اسود كندى

4. عمار ياسر

داراى اين لقب (شيعه) بوده اند، مى توان دريافت كه نه تنها لفظ شيعه بعد از خلافت عثمان به وجود نيامده بلكه از زمان حيات پيامبر خدا صلى الله عليه و آله اين لفظ رايج بوده است.

از طرفى، حافظ ابو نعيم در حليه الاوليا و ابن حجر در صواعق محرقه از ترمذى نقل نموده اند كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «خداوند مرا به دوستى چهار نفر امر نموده و خبر داده است كه خدا اين چهار نفر را دوست مى دارد (1)» و اين چهار نفر عبارت اند از: «على ابن ابى طالب عليه السلام، ابوذر، مقداد و سلمان». ابن حجر نيز مشابه همين حديث را از پيغمبر نقل مى كند: «بهشت براى سه نفر- على و عمار و سلمان- مشتاق است (2)». آيا اعمال و رفتار اصحاب خاص رسول اللَّه صلى الله عليه و آله كه خداوند امر و خبر از دوست داشتن آن ها داده است، دلالت بر حقانيت شيعه ندارد؟

دلايل توجه ويژه ى ايرانيان به تشيع


1- تاريخ الكبير، ج 9، ص 31؛ مستدرك الحاكم، ج 3، ص 131؛ شبهاى پيشاور، ص 161 «إنّ اللَّه أمرني بحبّ أربعة و أخبرني أنّه يحبّهم».
2- سنن الترمذى، ج 5، ص 332؛ مسند ابويعلى، ج 5 ص 166؛ شبهاى پيشاور ص 161 «الجنّة تشتاق إلى ثلاثة؛ عليّ و عمّار و سلمان».

ص:24

پرسش: چرا ايرانيان توجه خاصى به تشيع دارند؟

پاسخ: بعد از فتح ايران به دست قواى مسلمين، ايرانيان آزادى نسبى داشتند و اكراه و اجبارى هم در پذيرش دين مقدس اسلام نداشتند. ولى بر اثر معاشرت با مسلمين، به حقانيت اسلام پى بردند و دين چندين هزار ساله خود را، ناقص تشخيص داده و به اسلام گرويدند.

ايرانيان تنها در زمان خلافت هارون و مأمون به ولايت اميرالمؤمنين عليه السلام به دليل تشريف فرمايى حضرت رضا و امامزادگان همراه علاقمند نشدند، بلكه از زمان خود پيامبر خدا صلى الله عليه و آله اين مودت در دل ايرانيان ريشه دوانيد. به طورى كه هر ايرانى، پس از آن كه به مدينه مسلمان وارد مى شد، حق و حقيقت را در على عليه السلام مى يافت و به امر و راهنمايى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به حبل متين و ريسمان ولايت آن حضرت چنگ مى زد. نمونه آن ها هم سلمان فارسى بود كه بنا به روايت علماى همه فرقه ها، پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله درباره وى فرمود: «سلمان از ما اهل بيت است (1)» و از همان ابتدا به سلمان محمدى معروف شد. بدان جهت سلمان از شيعيان خالص على عليه السلام گرديد كه مكرر از پيامبر خدا شنيده بود: «كسى كه على عليه السلام را اطاعت نمايد، مرا اطاعت نموده و كسى كه مرا اطاعت نمايد خدا را اطاعت نموده است. كسى هم كه با على عليه السلام مخالفت نمايد، مرا مخالفت نموده و كسى كه مرا مخالفت نمايد خدا را مخالفت نموده است (2)». به همين جهت سلمان از مخالفان سرسخت سقيفه بود.


1- ينابيع المودة لذوى القربى، ج 2، ص 93؛ تحف العقول، ص 52؛ مناقب آل ابى طالب، ج 1، ص 75؛ المستدرك، ج 2، ص 598؛ شبهاى پيشاور، ص 164 «سَلْمانُ مِنَّا أهْلُ الْبَيت».
2- المستدرك، ج 3، صص 121 و 128 به نقل از الغدير، ج 7، ص 177؛ تاريخ مدينه دمشق، ج 42، ص 270؛ الكامل، ج 4، ص 349؛ شبهاى پيشاور، ص 164 «من أطاع عليّاً فقد أطاعني و من أطاعني فقد أطاع اللَّه و من خالف علياً فقد خالفني و من خالفني فقد خالف اللَّه».

ص: 25

از طرفى ديگر، هر ايرانى كه به مدينه مى رفت و مسلمان مى شد وقتى كه برخورد بزرگان و صحابه را مى ديد، غالباً جذب سجاياى اخلاقى اميرالمؤمنين و اهل بيت مى شد.

علاوه بر اين ها برخورد با ملاطفتى كه اميرالمؤمنين عليه السلام با شاهزادگان اسير ايرانى نمود، ايرانيان را به مقام شامخ و مقدس آن بزرگوار و عترت طاهره اش، متوجه ساخت. بنابر نقلى، وقتى كه اسراى مدائن (تيسفون) وارد مدينه شدند، خليفه دوم- عمر- دستور داد تمام اسيران زن به كنيزى مسلمانان در آيند. اميرالمؤمنين عليه السلام او را از اين كار منع نموده و فرمود: شاهزادگان مستثنى و قابل احترام هستند. چون دو دختر يزدگرد پادشاه ايران در ميان اسيران بودند به آن ها اختيار داده شد كه برخيزند و هر فردى از مسلمانان را كه بپسندند آزادانه به شوهرى خويش اختيار كنند. اين دو دختر در بين مسلمانان نظر كردند و يكى از آن ها به نام «شاه زنان» محمد بن ابى بكر را كه تربيت شده خود اميرالمؤمنين عليه السلام بود و ديگرى كه «شهربانو» نام داشت حضرت امام حسين عليه السلام را برگزيدند و به عقد شرعى آنان در آمدند. خداوند فرزندى به نام محمد (قاسم فقيه) به شاه زنان داد كه وى پدر بزرگ مادرى امام ششم شيعيان، امام جعفر صادق عليه السلام بود. از شهربانو نيز امام چهارم شيعيان، حضرت زين العابدين عليه السلام متولد گرديد. پخش اين خبر در بين ايرانيان، باعث علاقمندى آنان به امام على عليه السلام شد. مخصوصاً بعد از فتح ايران، قلباً به آن حضرت توجه كامل نمودند.

بنابراين وقايعى كه در زمان ديالمه و آل بويه اتفاق افتاد، فقط پرده از روى اين حقيقت (علاقه به على و خاندانش) برداشته و ايرانيان آزادى يافتند تا مكنونات قلبى خويش را آشكار نمايند.

در دوران سلطنت غازان خان مغول (نام اسلامى او محمود خان بود) كه خود او به اهل بيت طهارت توجه خاصى داشت، مذهب تشيع آشكارتر شد. پس از وفات وى، برادرش شاه محمد خدابنده (اولجايتو) به پادشاهى رسيد و در حضور خود، مجالس مناظره اى را بين علامه حلى و خواجه نظام الدين قاضى القضات شافعى ترتيب داد. در آن جلسات، مبحث امامت مورد بحث و بررسى قرار گرفت و علامه حلى، امامت بلافصل اميرالمؤمنين عليه السلام را اثبات و ادعاى خلافت بقيه خلفا را ابطال و رد نمود. در اين

ص: 26

جلسات، علامه حلى چنان راه تشكيك را بر حضار بست كه طرف مقابل او، يعنى خواجه نظام الدين قاضى القضات شافعى گفت: «دلايل شما بسيار محكم، قوى و متقن است اما چون گذشتگان ما بر اين راه رفته اند ماهم براى جلوگيرى از تفرقه كلمه اسلام، بايد همان راه را رفته و پرده درى نكنيم». از آنجايى كه شاه محمد خدابنده تعصبى نداشت، پس از استماع اين دلايل، مذهب اماميه را اختيار و به تشيع گرويد و آزادى مذهب شيعه را درتمام بلاد ايران صادر و اعلام كرد. سپس به تمام واليان و فرمانداران خود دستور داد كه در مساجد و در خطبه ها نام اميرالمؤمنين على عليه السلام و ساير ائمه اطهار را بخوانند. او همچنين دستور داد عبارات: «لا إِلهَ إِلَّا اللّهُ»، «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهُ» و «عليّ ولىّ اللَّه» را روى مسكوكات رايج حك كنند. سپس علامه حلى را كه از حله احضار كرده بود، نزد خود نگه داشت و براى او مدرسه علميه ساخت. بدين ترتيب، ولايت و امامت على ابن ابى طالب عليه السلام در سراسر ايران جهانتاب شد و اينك ايرانيان، شيعه على عليه السلام و يازده فرزند معصومش مى باشند.

به طور كلى علت گرايش به تشيع در ايران از آغاز تا قرن دهم و از قرن دهم تا كنون را چنين مى توان خلاصه نمود:

1- برخورد متعصبانه عمر عليه ايرانيان

2- سياست حق گرايانه اميرالمؤمنين نسبت به عموم مردم بدون تعصب قومى

3. فضائل اهل بيت و برخورد جذاب آن ها با افرادى كه از ايران مى آمدند

4- عكس العمل ظلم هايى كه به ائمه و شيعيان روا مى شد.

5- اعزام دانشمندان و مبلغين از طرف ائمه عليهم السلام مانند زكريا بن آدم، عبداللَّه بن سعد اشعرى ... به قم و ساير شهرها

6- تشريف فرمائى امام رضا عليه السلام به ايران

7- مهاجرت امام زادگان در پى مسافرت ايشان، عزيمت امامزاده ها از ترس خلفا و تبليغ آن ها در نقاط مختلف ايران، مهاجرت سادات به علت وجود امنيت نسبى.

8- تلاش علماى شيعه مثل شيخ صدوق، علامه حلى، شيخ بهائى، علامه مجلسى و ...

ص: 27

9- روى كار آمدن حكومت هاى شيعى نظير آل بويه، ديالمه و بويژه صفويان.

10- هماهنگى و همكارى تنگاتنگ علماى شيعه با دولت هاى طرفدار شيعه نظير صفويه.

10. اعلام مذهب شيعه به عنوان مذهب رسمى ايران. (1)

محمد (ص) و على (ع) از ديدگاه شيعيان به ويژه ايرانيان


1- براى تفصيل بيشتر به كتاب تاريخ تشيع در ايران، رسول جعفريان و كتابهاى مشابه مراجعه شود.

ص:28

پرسش: آيا حقيقت دارد كه شيعيان و مخصوصاً ايرانيان على عليه السلام را بالاتر از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى دانند و حتى او را خدا مى خوانند!؟ و نيز برخى معتقدند كه جبرئيل اشتباهاً وحى را به محمد صلى الله عليه و آله نازل كرده، در صورتى كه ماموريت جبرئيل، رساندن وحى به على عليه السلام بوده است؟

پاسخ: اگر مطالب فوق در يكى از كتب شيعيان نوشته شده بود و يا يكى از علماى شيعه در جائى بيان كرده بود، طرح اين اتهام مناسبت داشت، بر اساس آنچه در كتب اعتقادى شيعه ثبت شده و مطابق روايات نبوى و اهل بيت پيامبر، شيعيان اميرالمؤمنين عليه السلام جملگى بندگان حق تعالى هستند. على عليه السلام را اميرالمؤمنين و محمد صلى الله عليه و آله را نيز پيامبر و عبد صالح او دانسته، مطيع و فرمانبردار پروردگار متعال هستند. عقيده آن ها درباره على ابن ابى طالب عليه السلام چيزى جز آنچه پيغمبر درباره او فرموده، نيست. آن ها على عليه السلام را عبد صالح پروردگار، وصى و خليفه بلافصل رسول اللَّه صلى الله عليه و آله مى دانند. بنابراين هر عقيده ديگرى از نظر شيعيان مردود است. البته غلات را نيز از مسلمين ندانسته و آن ها را كافر، مرتد و نجس مى دانند. لذا هر كس كه با وسوسه شيطان غلو نمايد، از شيعيان نمى باشد. حتى خود آن حضرت آنان را مستحق كيفر مى دانست. براى مثال وقتى كه جمعى از اهالى سودان و هند نزد ايشان آمدند و اقرار به الوهيت آن حضرت نمودند؛ امام على عليه السلام آن ها را پند داد و موعظه نمود. امام على عليه السلام خود مى فرمايد: «پروردگارا! همانطور كه عيسى از نصارى بيزارى جست من نيز از طايفه غلات بيزارم. پروردگارا آن ها را براى هميشه مخذول و منكوب فرما و احدى از آنان را يارى مفرما (1)». در جاى ديگر نيز مى فرمايد: «دو طايفه هلاك مى شوند و (چون به عمل آن ها راضى نمى باشم) از براى من تقصير و گناهى


1- مناقب آل ابى طالب، ج 1، ص 226؛ شبهاى پيشاور، ص 173 «اللهمّ إنّي بري ء من الغلاة كبراءة عيسى ابن مريم من النصارى اللّهم أخذلهم أبداً و لا تنصر منهم أحداً».

ص: 29

نيست. طايفه اول كسانى هستند كه در محبت من افراط نموده و بسيار غلو مى كنند. طايفه ديگر، آن هايى هستند كه بغض و عداوت بى جهت نسبت به من دارند. پس به درستى كه نزد پروردگار از كسانى كه درباره ما غلو مى كنند و مرا از حد خود بالاتر مى برند، بيزارى مى جويم، همانطور كه عيسى ابن مريم از نصارى بيزارى جست (1). لذا خود اميرالمؤمنين عليه السلام و ساير اهل بيت از غلات برائت جسته اند و شيعيان اثنى عشرى هم آن ها را جزء مشركين و كفار مى دانند. در كتب شيعه مانند بحار الانوار در مجلد هفتم (چاپ قديم) به اين موضوع پرداخته است. در كتب فقهى شيعه هم نظير جواهر الكلام، مسالك آن ها را باطل دانسته و ازدواج با آن ها حرام شمرده شده است. شيعيان (بنا به فرمايش امام صادق منقول در كامل الزيارات) پيامبر را بنده خدا و فرستاده و افضل همه پيامبران و ائمه مى دانند، آنگاه اميرالمؤمنين را افضل از همه ائمه مى دانند و قائل به پيامبرى براى غير پيامبر نيستند و براى حضرت على عليه السلام شأنى را قائلند كه پيامبر خدا قائل شده اند و در كتب سنى و شيعه از قول پيامبر نقل شده و ائمه هم همانها را ذكر كرده اند.

امام صادق عليه السلام فرموده اند:

«وما نحن إلّا عبيد الذي خلقنا واصطفانا واللَّه ما لنا على اللَّه من حجّة و لا معنا من اللَّه برائة و إنّا لميّتون و موقوفون ومسؤولون من أحب الغلاة فقد أبغضنا ومن أبغضهم فقد أحبّنا، الغلاة كفار والمفوضة مشركون لعن اللَّه الغلاة». (2)

ما بنده او هستيم كه ما را خلق كرده برگزيد و مى ميريم. در مقابل خدا ايستاده و مورد سؤال واقع مى شويم، كسى كه غلات را دوست دارد دشمن ماست و كسى كه غلات را دشمن دارد ما او را دوست داريم، غلات كافرند و مفوضه مشركند، لعنت خداوند بر غلات باد.

اما جواب تفصيلى؛ بعضى از خطب نهج البلاغه كه در باره پيامبر خدا ايراد فرموده


1- عيون اخبار الرضا عليه السلام، ج 1، ص 217؛ شواهد التنزيل، ج 2، ص 231؛ تاريخ مدينه دمشق، ج 42، صص 295 و 302؛ شبهاى پيشاور، ص 173 «يهلك فيّ اثنان و لا ذنب لي، محبّ مفرط و مبغض مفرط، أنا لنبرأ إلى اللَّه ممّن يغلو فينا فوق حدّنا كبراءة عيسى ابن مريم من النصارى».
2- بحار الأنوار، جلد سوم، چاپ قديم.

ص: 30

وتواضع هاى عجيب و غريبى كه از خود در مقابل آن بزرگوار نشان داده، مى باشد و سخنانى مانند «أَنَا عَبْدٌ مِن عَبيد محمّد»، و اين كه «مَنْ عَلَّمَنِي حَرْفاً فَقَدْ صَيَّرني عَبْداً»، به اضافه اعترافاتى كه حضرت در مورد تلمذ و تعلم خود از رسول اللَّه داشته است.

«سافرتُ مع رسولِ اللَّه صلى الله عليه و آله ليس له خادم غيري، (1) واسَيتُه بِنَفسِي في المواطن الّتي تَنْكُصُ فِيهَا اْلأبْطال». (2)

حال اين اميرالمؤمنين عليه السلام كه پيشواى شيعيان است و در عقايد و اعمال، ميزان اعمال همه خصوصاً شيعيان است و اولين مؤمن است، آيا به قرآن ايمان داشته است يا نه؟! آيا به سوره بقره آيات 96 و 97 در قرآن كريم ايمان داشته است يا نه كه جبرئيل عليه السلام وحى را به پيامبر خدا نازل كرده و دشمنى با ملائكه و رسل و جبرئيل و ميكائيل از كفار است؟ آيا آن بزرگوار به آيات 26 و 27 و 28 سوره جن، عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ رَصَداً لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسالاتِ رَبِّهِمْ وَأَحاطَ بِما لَدَيْهِمْ وَأَحْصى كُلَّ شَيْ ءٍ عَدَداً (3)

ايمان داشته است يا خير؟

از طرف ديگر معلوم است كه ملائكه الهى به دليل سوره تحريم آيه 6 لا يَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ از گناه و خطا معصوم اند.

علاوه بر اين، مأموريت هاى آن ها تحت نظارت كامل پروردگار متعال است همانگونه آيه شريفه وَ ما نَتَنَزَّلُ إِلَّا بِأَمْرِ رَبِّكَ لَهُ ما بَيْنَ أَيْدِينا وَ ما خَلْفَنا وَ ما بَيْنَ ذلِكَ وَ ما كانَ رَبُّكَ نَسِيّاً (مريم- 64) مى فرمايد نازل شدن آن ها به دستور خداست و خداوند بر ذوات آن ها، افعال و آثار آن ها احاطه كامل دارد و خداوند فراموش كار نيست.


1- كتاب حياة أميرالمؤمنين عن لسانه، ص 55.
2- همان مصدر، ص 125، و باب تعلم و تلمذ آن حضرت از پيامبر خدا، ص 222- 210، همان مصدر. نهج البلاغه.
3- داناى نهان است و كسى را بر غيب خود آگاه نمى كند جز پيامبرى كه از او خشنود باشد كه در اين صورت براى او از پيش رو و از پشت سرش نگاهبانى خواهد گماشت تا معلوم بدارد كه پيامهاى پروردگار خود را رسانيده اند و خدا بدانچه نزد ايشان است احاطه دارد و هر چيزى را به عدد شماره كرده است.

ص: 31

همانگونه كه آيات سوره جن نيز بر كنترل كامل پروردگار عالم بر افعال رسولان براى اين كه كاملًا طبق دستور ربوبى عمل كنند دلالت دارد.

بنابراين چگونه ممكن است مسلمانى كه به قرآن معتقد است و به آيات ذكر شده فوق معتقد است به اشتباه جبرئيل عليه السلام در مأموريت نيز معتقد باشد؟!

با توجه به روايات مشحون از تواضع و اعتراف به تلمذ كه از اميرالمؤمنين عليه السلام بدست ما رسيده، چگونه ممكن است شيعه در حالى كه با اعتقاد به امامت بلا فصل آن بزرگوار افتخار مى كند درباره مولا على عليه السلام و نسبتش به پيامبر صلى الله عليه و آله نظرى بر خلاف نظر خود على عليه السلام داشته باشد و او را بالاتر از پيامبر بداند؟!

اما نعوذ باللَّه اعتقاد به الاهيت على عليه السلام كه كفر صريح است، اعتقاد اقليتى انحرافى و انشعابى است كه از نظر فقه شيعه محكوم به كفر و نجاست هستند، ارتباطى به شيعه ندارد.

براى اين كه معلوم شود چه كسى اهل غلو است خوبست جلد 7 و 8 الغدير تورّقى شود تا غلاة شناخته شوند!

شيعيان و دلايل گفتن سلام و صلوات بر معصومين و امامان

ص:32

پرسش: چرا موقعى كه شيعيان، نام امامان خود را مى برند به جاى رضى اللَّه عنهم از سلام اللَّه عليهم يا از صلوات اللَّه عليهم استفاده مى كنند. در صورتى كه بر طبق آيه شريفه إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً؛ خداوند و فرشتگانش به روان پاك پيغمبر درود مى فرستند، اى اهل ايمان، شما هم بر او درود فرستاده و سلام گوييد و تسليم فرمان او شويد (1). بنابراين سلام و صلوات مخصوص نبى گرامى صلى الله عليه و آله اسلام است و شيعيان بر خلاف نص صريح قرآن، عمل مى كنند. آيا اين كار هم بدعت و هم غلو نيست؟

پاسخ: شيعيان نيز معتقدند كه عملى برخلاف نص قرآن مجيد نبايد انجام شود. اما مطالب سؤال فوق به دليل زير بدعت و غلو نمى باشد.

اولا آيه مورد اشاره فقط سلام و صلوات فرستادن بر رسول اللَّه را امر نموده و هرگز از سلام و صلوات فرستادن بر ديگران ممانعت ننموده است. مثلا در آيه 157 بقره الَّذِينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ أُولئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ خداوند صلوات را بر بندگان زيادى كه شامل اين آيه شوند نثار مى كند، بلكه بر اساس آيه 42 احزاب هُوَ الَّذِي يُصَلِّي عَلَيْكُمْ وَمَلائِكَتُهُ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ وَ كانَ بِالْمُؤْمِنِينَ رَحِيماً، اين درباره صلوات و در مورد سلام نيز، نه تنها منتفى نيست بلكه آيات قرآن آن را تشويق مى كند.

وَإِذا جاءَكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِآياتِنا فَقُلْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ (انعام- 54)

ملائكه بر مؤمنان سلام مى كنند، رعد آيه 24؛ و تحيت مؤمنان در بهشت به يكديگر سلام است، ابراهيم- 23.


1- احزاب 33: 56.

ص: 33

تا اينجا مربوط به عامه اهل ايمان است كه درود و سلام بر آن ها منعى ندارد. اما در مورد اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله به دلائل زيادى كه به برخى از آن ها اشاره مى شود از فضيلت بيشترى برخوردار است.

خداوند در سوره صافات مى فرمايد: سَلامٌ عَلَى آلِ ياسِينَ (1)

و يا در همين سوره، مرتب بر ساير انبياى عظام سلام مى فرستد: سَلامٌ عَلَى الْمُرسَلِينَ (2)

، سَلامٌ عَلَى نُوحِ فِى الْعَالَمِينَ (3)، سَلامٌ عَلَى إبْراهِيمَ (4)

، سَلامٌ عَلَى مُوسَى وَ هَارُونَ (5)

، واضح است كه در اين آيات، نوح، ابراهيم، موسى و هارون جملگى پيامبران الهى هستند و بر آن ها سلام گفته است. اما (ياسين) يكى از نام هاى حضرت ختمى مرتبت است و سلام بر آل او يعنى سلام بر اهلبيت و اولاد او. بنابراين چون در هيچ جاى قرآن بر اولاد ساير پيامبران به جز اولاد حضرت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله سلام نشده است، پس سَلامٌ عَلَى آلِ ياسِينَ يعنى سلام بر اولاد خاتم الانبيا. مخصوصاً در قران مجيد و به منظور روشنگرى بيشتر امت، پنج نام از دوازده نام مبارك پيغمبر را آورده است كه عبارتند از: (نون، يس، محمد، احمد و عبداللَّه)

از نظر علماى شيعه، مراد از آل ياسين يقيناً آل محمد مى باشد. بسيارى از علماى اهل سنت نيز اين گونه برداشت نموده اند. مثلًا ابن حجر در صواعق محرقه از ابن عباس و جمعى ديگر از مفسرين نقل مى كند كه: «مراد از آل ياسين، آل محمد (6) مى باشد». اين تفسير را امام فخر رازى در جلد هفتم تفسير كبيرش، نقاش از كلبى در باب دوم و نيز سيد ابى بكر شهاب الدين علوى در باب اول كتاب «رشفة الصادى من بحر فضائل بنى النبى الهادى» بيان كرده است. مهمتر از اين مطالب آن چيزى است كه امام فخر رازى


1- صافات 37: 130. بنابر قرائتى، «سلامٌ على آل ياسين» مى باشد.
2- صافات 37: 181.
3- صافات 37: 79.
4- صافات 37: 109.
5- صافات 37: 120.
6- فتح البارى، ج 65، ص 265؛ ينابيع المودة لذوى القربى، ج 6 ص 435؛ تنبيه الغافلين، ص 146؛ شبهاى پيشاور، ص 180 «أَنَّ الْمُرَادَ بِذَلِكَ سَلامٌ عَلى آلِ مُحَمّد».

ص: 34

ذكر كرده است «اهل بيت آن حضرت در پنج چيز با آن حضرت برابرى مى كنند:

1. در سلام؛ كه خداى متعال فرموده است: سلام بر پيغمبر بزرگوار و نيز بر آل ياسين (يعنى سلام بر آل محمد).

2. در صلوات بر آن حضرت؛ كه در تشهد نماز، بر اهل بيت او صلوات فرستاده مى شود.

3. در طهارت؛ كه خداى متعال فرموده است: طه. يعنى اى طاهر و آيه تطهير را نازل كرده است.

4. در تحريم صدقه؛ كه بر پيغمبر و بر اهل پيغمبر صدقه حرام است.

5. در محبت؛ كه خداى متعال فرموده است: بگو اگر شما خدا را دوست مى داريد، مرا متابعت كنيد تا خدا شما را دوست بدارد. درباره اهل بيت آن حضرت فرموده است:

اى محمد؛ به آن ها (امت) بگو: من از شما بجز دوستى ذوالقربى و اهل بيتم اجر و مزدى نمى خواهم (1)».

بخارى و مسلم در صحيح خود آورده اند كه پيغمبر فرمود: «بين من و اهل بيت من در صلوات جدايى نيندازيد» به طورى كه وقتى آيه شريفه إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً بر پيغمبر نازل گرديد از ايشان سؤال شد: يا رسول اللَّه؛ چگونه بر شما صلوات بفرستيم؟ حضرت در پاسخ فرمود:

«اللهم صل على محمد و آل محمد». امام فخر رازى نيز در جلد ششم تفسير كبير پاسخ ايشان را چنين نقل مى كند: «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيمَ وَ عَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ وَ بَارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ كَما بَارَكْتَ عَلَى إِبْرَاهِيمَ وَ عَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيدٌ». ابن حجر، دنباله اين پرسش را چنين روايت مى كند كه پيغمبر فرمود: «صلوات بريده و بترا بر من نفرستيد (2)» و ادامه داد كه صلوات بترا مثل


1- بحار الانوار، ج 23، ص 170 به نقل از ابن حجر در صواعق از قول فخر الدين رازى؛ نظم دررالسمطين، ص 293؛ شبهاى پيشاور، ص 180 «إن أهل بيته يساوونه في خمسة أشياء في السلام قال السلام عليك أيها النبيّ و قال سلام على آل يس و في الصلاة عليه و عليهم في التشهد و قال طه أي يا طاهر و قال: «وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً» و في تحريم الصدقة و في المحبة قال اللَّه تعالى «فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ» و قال: «قُلْ لَا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى»».
2- مصباح الفقيه، ج 2، قسمت 1، ص 370؛ شبهاى پيشاور، ص 182 «لا تصلّوا علىّ الصلاة البترا»

ص: 35

«اللهم صل على محمد» مى باشد كه تكميل شده آن بايد به صورت «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ» باشد. حتى سيد ابى بكر شهاب الدين علوى، از علماى اهل تسنن در باب دوم از كتاب «رشفة الصادي من بحر فضائل بني النّبي الهادي»، صلوات بر محمد و آل محمد را در تشهد نماز واجب شمرده است. (1) شافعى و ديگران بر اين عقيده اند و در شعر معروف خود به آن اشاره كرده است:

يا أهل بيت رسول اللَّه حبّكم فرض من اللَّه في القرآن أنزله

كفاكم من عظيم القدر أنّكم من لَمْ يُصلّ عليكُم لا صَلاةَ لَهُ

اى اهل بيت رسول اللَّه دوستى شما را خداوند در قرآن واجب نموده است. در بزرگى و مقام شما همين بس كه هر كس بر شما (آل محمد) صلوات نفرستد نمازش قبول نمى شود.

يادآورى اين نكته ضرورى است كه خود اهل سنت نيز بين على عليه السلام و ساير خلفا فرق مى گذارند ونوعاً درباره ايشان كرم اللَّه وجهه يا عليه السلام (نظير فصول المهمّة) مى گويند و به نظر مى رسد كه رضى اللَّه عنه را نسبت به ايشان روا نمى دانند. زيرا موجب اين گمان مى شود كه ايشان با ديگران برابر است و حال آن كه خود مى فهمند كه وجداناً اين طور نيست.

خوب سلام و صلوات بر ائمه هدى عليهم السلام بدعت است! اما آيا حذف «حَىَّ عَلى خَيْرِ الْعَمَلِ» در زمان خليفه دوم سنت نيست؟ آيا تحريم متعه حج و متعه نساء در زمان او سنت نيست؟ آيا خواندن نوافل ماه مبارك رمضان بصورت جماعت سنت نيست؟ در حالى كه در زمان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و زمان خلافت ابوبكر و اوايل خلافت خليفه دوم، «حَىَّ عَلى خَيْرِ الْعَمَلِ» در اذان گفته مى شد، متعه حج و متعه نساء مورد عمل واقع مى شد و نوافل فرادى خوانده مى شد، و او به اجتهاد خود اين تغييرات را ايجاد كرد، اين ها بدعت و خروج از سنت است يا سلام كردن مؤمنان به يكديگر و سلام آن ها بر فرزندان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله؟

شيعيان چند گروه اند و كدام يك از آنها حق است؟


1- نسائى، دارقطنى، ابن حجر، بيهقى، ابو اسحق مروزى، سمهودى، دووى در تنقيح- سراج الدين قصيمى نيز بر اين نظراند. همه در ص 29 تا 35 باب 2- «رشفة الصادي من بحر فضائل بني النبي الهادي». چاپ اعلاميه مصر 1303 هجرى.

ص:36

پرسش: شيعيان به چند دسته تقسيم مى شوند و كداميك از آنان بر حق مى باشند؟

پاسخ: شيعيان واقعى كه همان بندگان مطيع خدا و پيروان خاندان رسالت مى باشند، بيش از يك گروه نيستند. شيعيان، دوازده امامى هستند كه امام اول آن ها على ابن ابى طالب عليه السلام است و فرزندانش حسن و حسين ... تا حضرت حجت مهدى صاحب الزمان (عج)- كه هم اينك از ديده ها پنهان است، امامان بعدى آن ها مى باشند. در طول تاريخ گروه هاى منحرف ديگرى به نام تشيع و شيعه ظهور نموده اند كه غير از مذهب شيعه دوازده امامى كه از طرف پيامبر و اميرالمؤمنين على عليه السلام منصوص است، سه دسته ديگر خود را پيرو اميرالمومنين على عليه السلام مى دانند، (فرقه هاى ديگرى هم بوده اند كه منقرض شده اند). اين سه دسته عبارتند از:

1. زيديه؛ كه خود را پيرو زيد بن على بن الحسين عليه السلام مى دانند و مبادى اعتقادى آن ها با مذهب اثنى عشرى از هر نظر متفاوت است و در يمن و اطراف آن حضور دارند.

البته خود زيد بن على بن الحسين تابع برادر بزرگترش امام محمد باقر عليه السلام بود و هيچگونه ادعايى نداشته است.

2. اسماعيليه؛ كه خود را پيرو اسماعيل فرزند امام صادق عليه السلام مى دانند (و در گذشته حكومت فاطميان را در مصر داشته اند و دانشگاه الازهر بنام جامعة الزهرا را تأسيس كرده اند كه با رفتن آن ها تغيير نام گرفته) و اكنون در ايران و مصر حضور دارند. اسماعيل در زمان حيات امام صادق عليه السلام فوت كرد و خود حضرت ايشان را تشييع و بخاك سپرد و در چند محل از حاضرين در مرگ وى استشهاد كرد.

3. رفَضَه و غلاة؛ كه در مورد اميرالمؤمنين عليه السلام غلو تا حد الاهيت مى كنند كه آن ها جزو دسته بندى شيعيان به حساب نمى آيند و همانطور كه گذشت شيعيان آن ها را كافر مى دانند و اميرالمؤمنين از آن ها برائت جسته اند.

در مقابل اين سه گروه، فرقه ديگرى وجود دارد كه شيعه اماميه اثنى عشرى

ص: 37

(دوازده امامى) نام دارند و شيعه واقعى هستند. اين گروه معتقد به ذات واجب الوجود حضرت احديت- جل و علا- مى باشند كه احد و واحد است، نظير و شبيه و عديل ندارد، نه جسم است و نه صورت، نه عرض است و نه جوهر و از جميع صفات امكانيه مبرا است.

او را خالق اعراض و جواهر مى دانند و شريكى در خلق موجودات و در افاضه فيوضات براى او قائل نيستند.

چون ذات واجب الوجودش هرگز قابل رؤيت نيست و از طرفى نيز خلق محتاج راهنمايى و هدايت اوست، لذا فرستادگان و رسولانى را از جنس بشر برگزيده، و آنان را با دلاليل، براهين، معجزات، بيّنات و دستورهاى كافى، به اقتضاى احتياجات هر زمان، براى هدايت بشر فرستاده است. تعداد آن ها بسيار مى باشد؛ امّا تمامى آن ها تحت اوامر پنج پيغمبر اولو العزم يعنى:

1. نوح شيخ الانبيا عليه السلام

2. ابراهيم خليل الرحمن عليه السلام

3. موسى كليم اللَّه عليه السلام

4. عيسى روح اللَّه عليه السلام

5. محمد مصطفى خاتم الانبيا صلى الله عليه و آله؛

هادى و راهنماى بشريت بودند. شيعه معتقد است كه دين و شريعت محمد صلى الله عليه و آله تا قيامت باقى است. بنابراين «آنچه كه محمد حلال نموده تا روز قيامت حلال و آنچه را حرام نموده تا روز قيامت حرام است و شريعت او تا روز قيامت مستمر و پا بر جا است» (1).

طبق اعتقاد شيعيان واقعى، خداوند متعال براى جميع اعمال آدمى، سزا و جزايى معين فرموده كه در بهشت و دوزخ به آن ها داده مى شود. به همين جهت معتقد به يوم الجزا است، يعنى در آن روز تمام خلايق از ابتداى آفرينش تا آخرين نفر، دو باره زنده و به صحراى محشر آورده مى شوند و پس از رسيدگى و محاكمه، به سزا يا جزاى اعمال


1- النص و الاجتهاد، ص 1؛ وسايل الشيعه، ج 18، ص 124 حديث 47؛ التحفة السنيه، ص 113؛ شبهاى پيشاور، ص 189 «حَلالُ محمّد حلالٌ إلى يَومِ القِيامة و حَرامُهُ حَرامٌ إلى يَوم القِيامة و شريعَتُهُ مستمرة إلى يَومِ الْقِيامَةِ».

ص: 38

خود مى رسند.

سند محكم و ثابت شيعيان، همين قرآن كريم است كه از زمان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله تا كنون دست نخورده و تحريف نشده مى باشد و شيعيان عامل به دستورات آن هستند. شيعيان به همه احكام واجب مندرج در قرآن از قبيل نماز، روزه، زكاه، حج، جهاد و غيره معتقدند.

همچنين از كليه معاصى و گناهان كبيره و صغيره نظير شراب، قمار، زنا، لواط، ربا، قتل نفس و ظلم و ستم و غير آن ها كه در قرآن مجيد و اخبار اهل بيت منع شده است، بايد اجتناب نمايند.

از آنجايى كه شيعيان بر اين عقيده اند كه همانگونه كه احكام و دستورات الهى آورنده اى دارد كه حكيم متعال او را برگزيده و معرفى نموده است، بايد نگاهدارنده اى هم داشته باشد تا بعد از وفات آورنده (پيامبر خدا صلى الله عليه و آله) حافظ، حارس و نگهبان آن دين و شريعت باشد. همانگونه كه خداوند اين آورنده و پيغمبر را به مردم معرفى نموده است، بايستى وصى خليفه و نگهدارنده دين را انتخاب و به وسيله آورنده دين (پيغمبر) به امت معرفى نمايد. چون تمامى انبيا، اوصيا و جانشينان خود را به امر خداى متعال معرفى نموده اند، خاتم الانبيا كه افضل و اكمل همه آن ها مى باشد، براى جلوگيرى از اختلاف و فساد در بين امتش آن ها را به حال خود رها ننموده و بر اساس همين سنت، اوصياى خود را به امر پروردگار معرفى نموده است. تعداد اين اوصيا كه از جانب خداى متعال معرفى شده اند، دوازده نفر به شرح زير مى باشند:

1. اوّل آن ها سيد الاوصيا على ابن ابى طالب عليه السلام؛

2. پس از او فرزندش حسن عليه السلام؛

3. سپس برادرش الحسين عليه السلام؛

4. سپس فرزندش على زين العابدين عليه السلام؛

5. سپس فرزندش محمد باقر العلوم عليه السلام؛

6. سپس فرزندش جعفر الصادق عليه السلام؛

7. سپس فرزندش موسى الكاظم عليه السلام؛

8. سپس فرزندش على الرضا عليه السلام؛

ص: 39

9. سپس فرزندش محمد التقى عليه السلام؛

10. سپس فرزندش على النقى عليه السلام؛

11. سپس فرزندش حسن العسكرى عليه السلام؛

12. سپس فرزندش محمد المهدى عليه السلام و هو حجّة القائم الذي غاب عن الانظار لا عن الأمصار ملأ اللَّه الأرض به قسطاً و عدلًا كما ملئت ظلماً و جوراً.

بر اساس اعتقاد شيعيان، اين دوازده امام بر حق از جانب پروردگار و به وسيله پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله معرفى شده اند كه بنابر اخبار متواتر، امام دوازدهم آن ها غيبت اختيار نموده است. در حقيقت خداوند آن وجود مقدس را براى رفع ظلم و جور، و نيز نشر عدالت به عنوان ذخيره و مصلح كل قرار داده است.

اين اخبار در احاديث اهل سنت نيز موجود است.

صحيح بخارى و صحيح مسلم در نگاه شيعه

ص:40

پرسش: نظر شيعيان درباره دو كتاب صحيح بخارى و صحيح مسلم (و ساير صحاح) كه بعد از قرآن مجيد مرجع معتبر اهل سنت مى باشد، چيست؟

پاسخ: بسيارى از علماى اهل سنّت، مثل شهاب الدين احمد بن محمد قسطلانى در «ارشاد السارى»، علامه ابوالفضل جعفر بن ثعلب شافعى در كتاب «الامتاع فى احكام السماع»، شيخ عبد القادر بن محمد قرشى حنفى در «جواهر المضيئه فى طبقات الحنيفه» و شيخ الاسلام ابو زكرياى نووى در شرح صحيح و ابن القيم در «زاد المعاد فى هدى خير العباد» و ... صريحاً به برخى از احاديث صحيحين انتقاد داشته و اعتراف دارند كه بسيارى از احاديث ضعيف غير صحيح در صحيحين موجود است؛ بعضى از روايات غير صحيح، خنده آور و بعضاً كفرآميز در آن ها وجود دارد. از جمله، اخبار كفرآميزى درباره اعتقاد به جسمانيت و رؤيت جسمانى پرورودگار در دنيا و آخرت وجود دارد. به طور مثال در باب فضل السجود من كتاب الأذان از جلد اول، باب الصراط من كتاب الرقاق از جلد چهارم و صفحه 86 جلد اول صحيح بخارى، مطالبى در باب «إثبات رؤية المؤمنين ربهم في الآخرة» وجود دارد كه دو نمونه آن در زير آورده مى شود.

«همانا شعله هاى آتش پيوسته زياد مى گردد و آرام نمى گيرد تا آن كه خداوند پاى خود را بر روى آتش نهاده و امر مى كند كه تا اين زمان كافى است (1)». همچنين ابو هريره روايت نموده كه عده اى از مردم از رسول اللَّه صلى الله عليه و آله پرسيدند: «آيا پروردگار خود را در روز قيامت مى بينيم؟ ايشان فرمود: آرى خواهيد ديد، مگر در يك روز صاف و آفتابى، در هنگام ظهر از مشاهده خورشيد ضررى به شما مى رسد؟ عرض كردند: خير، پس فرمود:

آيا ديدن تمامى قرص ماه در شبهاى بدون ابر به شما ضررى مى رساند؟ عرض كردند خير. ايشان در ادامه فرمود: لذا رؤيت پروردگار در قيامت به شما ضررى نخواهد رساند،


1- دفع شبه التشبيه ص 17؛ شبهاى پيشاور، ص 195 «قال أبو هريرة: «أنّ النّار تزفر و تتغيّظ تغيّظاً شديداًفلا تسكن حتّى يضع قدمه فيها فتقول قط قط أي حسبي حسبي».

ص: 41

همانطورى كه از ديدار يكى از آن دو به شما ضررى نمى رسد. چون روز قيامت فرا رسد، از جانب خداوند اعلام مى شود كه هرگروهى معبود خود را تبعيت كند. پس افرادى كه غير از خالق يگانه (بت ها) را پرستش كرده اند، همگى در آتش پرتاب مى شوند.

به طوريكه به جز افرادى كه خداوند يگانه را پرستش كرده اند فرد ديگرى، خوب يا بد، در خارج جهنم باقى نماند. در آن حال، خالق عالميان به صورت خاصى كه بشر مى تواند او را ببيند مى آيد، و مى فرمايد: من خالق شما هستم. مؤمنين مى گويند: اگر تو خدا باشى، پناه به خدا مى بريم! ما گروهى نيستيم كه غير از خالق يكتا را عبادت كرده باشيم. خداوند در جواب مى گويد: آيا بين شما و خداوند نشانه اى است كه با آن نشانه، خدا را بينيد و بشناسيد؟ جواب دهند: آرى، پس خداوند ساق پاى خود را باز مى كند (يعنى پاى خود را عريان نشان دهد) آنگاه مؤمنين سر خود را بالا نموده و خداوند را در همان صورتى كه نخستين بار ديده اند مى بينند. پس مى فرمايد: من خداى شما هستم. آن ها هم اقرار كنند كه تو خداى ما هستى (1)». اصلا در اين كتاب بابى (فصلى) تحت عنوان «اثبات رؤيت خداى متعال» وجود دارد. در صورتى كه قرآن مجيد، رؤيت پروردگار را صريحاً نفى نموده و در قرآن مجيد مى فرمايد: لا تُدْرِكُهُ اْلأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ اْلأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ؛ «هيچ چشمى او را درك نمى كند و او همه ديدگان را مشاهده مى كند.

او لطيف و نامرئى و به همه چيز آگاه است (2)». وقتى حضرت موسى عليه السلام بر حسب فشار بنى اسراييل به هنگام مناجات، تقاضاى رؤيت پروردگار را نمود رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ؛


1- مسند احمد، ج 2، ص 275؛ صحيح بخارى، ج 1، ص 195؛ صحيح مسلم، ج 1، ص 112؛ شبهاى پيشاور، ص 195 «هل نرى ربّنا يوم القيامة؟ قال: نعم، هل تضارون فى رؤية الشمس بالظهرة صحوا ليس معها سحاب، قالوا: لا يا رسول اللَّه و هل تضارون فى الرؤية القمر ليلة البدر صحوا ليس فيها سحاب؟ قالوا لا يا رسول اللَّه، قال: ما تضارون فى رؤية اللَّه يوم القيامة إلّا كما تضارون في روية أحدهما إذا كان يوم القيامة إذن مؤذن ليتبع كلّ أمّة ما كانت تعبد فلا يبقى أحد كان يعبد غير اللَّه من الأصنام و النصاب إلّا يتساقطون في النار حتّى إذا لم يبق إلّا من كان يعبد اللَّه من برّ و فاجر آتاهم ربّ العالمين في أدنى صورة من التي رأوه فيها و يقول أنا ربّكم فيقولون نعوذ باللَّه منك لا نشرك باللَّه شيئاً فيقول هل بينكم و بينه آية فتعرفونه بها؟! فيقولون: نعم، فيكشف اللَّه عن ساق ثمّ يرفعون رؤوسهم و قد تحوّل في صورة التي رأوه فيها أول مرّة فقال: أنا ربّكم فيقولون أنت ربّنا».
2- انعام 6: 103.

ص: 42

خدايا خود را به من آشكار نما تا تو را مشاهده نمايم، خداوند در پاسخ موسى گفت: قالَ لَنْ تَرانِي؛ «هرگز تا ابد مرا نخواهى ديد». (1) اما عده اى استناد به اين پاسخ امام على عليه السلام: «خدايى را كه نبينم عبادت نمى كنم» (2) به سؤال مرد يهودى كه از ايشان پرسيد: آيا در وقت عبادت خدا را مى بينى؟ اشاره مى كنند و نتيجه مى گيرند كه حق تعالى ديدنى است. شيخ صدوق در كتاب «توحيد» خود و شيخ كلينى در «اصول كافى» باب ابطال الرؤيه اين خبر را به طور كامل چنين نقل مى كنند: «عالم يهودى از اميرالمؤمنين عليه السلام سؤال كرد: آيا در وقت عبادت خدا را مى بينى؟ حضرت فرمود: خدايى را كه نبينم عبادت نمى كنم. سؤال كرد چگونه او را مى بينى؟ فرمود: ذات بارى تعالى را با چشم سر نمى بينم، بلكه او را با چشم قلب به نور حقيقت و ايمان مى بينم (3)». بسيارى از علماى سنى، همانند قاضى بيضاوى و جاراللَّه زمحشرى رؤيت جسمانى خداى تعالى را محال عقلى دانسته اند. از آنجايى كه فقط اجسام عنصرى با چشم سر قابل رؤيت مى باشند، لذا اعتقاد به رؤيت خداوند، چه در دنيا و چه در آخرت، قطعاً به معناى آن است كه خدا را محاط خود در جهت خاص قرار داده و براى ذات او قائل به جسمانيت شويم.

بنابراين، خرافات بسيارى كه در صحيحين وجود دارد اعتبار آن ها را مخدوش مى كند. مثلًا امام بخارى در كتاب غسل خود، مسلم در باب فضائل موسى عليه السلام و امام احمد حنبل در جزء دوم مسند خود از ابوهريره چنين نقل نموده اند: قوم بنى اسراييل همگى با هم و بدون ستر عورت به آب رفته، خود را شستشو داده و به عورت هاى يكديگر نگاه مى كردند. چون اين كار براى آن ها رسم و عادت شده بود، زشتى و قباحت آن از بين


1- اعراف 7: 143.
2- تفسير صافى، ص 84؛ شرح الاسماء الحسنى، ج 1 صص 64 و 189، ج 2 ص 24؛ اللمعة البيضاء، ص 169؛ شبهاى پيشاور، ص 197 «لَمْ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَه».
3- بحار الانوار، ج 4، ص 44 و ج 41، ص 16؛ اضواء الصحيحين، ص 151؛ شبهاى پيشاور، ص 197 «جَاءَحِبْرٌ إِلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ، فَقَالَ: يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ هَلْ رَأَيْتَ رَبَّكَ حِينَ عَبَدْتَهُ؟ قَالَ: فَقَالَ وَيْلَكَ! مَا كُنْتُ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَهُ. قَالَ: وَ كَيْفَ رَأَيْتَهُ؟ قَالَ: وَيْلَكَ لَا تُدْرِكُهُ الْعُيُونُ فِي مُشَاهَدَةِ الْأَبْصَارِ وَ لَكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَانِ».

ص: 43

رفته بود. فقط حضرت موسى عليه السلام به تنهايى به آب مى رفت تا كسى عورت او را نبيند.

بنى اسراييل اين كار او را دليل بر نقص وى پنداشته و تصور مى كردند كه مثلًا ايشان فتق دارد و نمى خواهد كسى از آن مطلع شود. روزى كه حضرت موسى عليه السلام جهت غسل به داخل آب رفته بود، لباس ها را در آورده و بالاى سنگى گذاشت، سنگ با لباس موسى فرار نمود، موسى عليه السلام به دنبال او مى رفت و مى گفت: اى سنگ، لباس هايم را كجا مى برى؟ سنگ آن قدر با لباس موسى رفت و موسى عليه السلام همچنان لخت و بدون ستر عورت او را تعقيب كرد، تا آن كه بنى اسراييل توانستند به عورت حضرت موسى عليه السلام نظر افكنند، و بالاخره دريافتند كه موسى عيب و نقصى (فتق) ندارد. پس از آن، سنگ از حركت باز ايستاد، موسى عليه السلام لباس هايش را گرفت و چنان بر سنگ تازيانه زد كه سنگ شش يا هفت بار ناله كرد! (1)». نسبت دادن چنين عملى به هر يك از ما چقدر زشت و سخيف است؟ چه رسد به اين كه آنرا به پيغمبر اولوالعزمى نسبت دهند. آيا مى توان باور نمود كه سنگ به حركت در آيد و لباس ها را ببرد و در واكنش به تازيانه زدن ناله هم بكند؟! در پاسخ اين سؤال عده اى حركت سنگ را مثل ساير معجزات، از قبيل اژدها شدن عصاى موسى مى دانند، و از اين موضوع غافلند كه صدور معجزات و خرق عادات بدان جهت است كه خصم را در مقابل صدور آن عمل عاجز و حق را ظاهر نمايد. در صورتى كه اين عمل سنگ، فقط فضاحت را آشكار نموده و اصلًا احقاق حقى در كار نبوده است.

خبر ديگرى از ابوهريره در جلد اول و جلد دوم صحيح بخارى و نيز در جلد دوم صحيح مسلم بدين گونه نقل شده است: «وقتى ملك الموت به خدمت موسى عليه السلام رسيد، به محض اين كه از او خواست تا دعوت پروردگار را اجابت كند، حضرت موسى عليه السلام چنان سيلى به چشم ملك الموت زد كه چشمش كور شد. پس ملك الموت به سوى پروردگار


1- مسند احمد، ج 2، ص 315؛ صحيح بخارى، ج 4، ص 129؛ صحيح مسلم، ج 1، ص 183؛ سنن الترمذى، ج 5، ص 38؛ شبهاى پيشاور، ص 199 «ففرّ الحجر بثوبه فجمع موسى بأثره يقول ثوبي حجر ثوبي حجر حتّى نظر بنوا اسرائيل إلى سوأة موسى فقالوا واللَّه ما بموسى من بأس فقام الحجر بعد حتى نظر إليه فأخذ موسى ثوبه فطفق بالحجر ضرباً فواللَّه انّ بالحجر ندباً ستّة أو سبعة ...!».

ص: 44

برگشت و گفت: مرا به سوى بنده اى فرستادى كه اراده مردن ندارد و چشم مرا كور نمود.

آنگاه خداوند چشم ملك الموت را سالم نمود و به او فرمود: به سوى بنده ام برگرد و بگو: اگر طالب زندگى دنيا هستى، دست خود را بر پشت گاوى بگذار، هر چه مو به دستت آمد به همان مقدار بر سالهاى زندگانى تو اضافه خواهد شد (1)». سپس امام احمد حنبل و محمد بن جرير طبرى چنين نتيجه گيرى مى كنند كه تا آن هنگام ملك الموت به صورت علنى و آشكار براى قبض روح مى آمد، ولى بعد از آن واقعه مجبور شد كه پنهانى و مخفيانه براى قبض روح بيايد (شايد از ترس آن كه هر دو چشمش كور نشود!)

مثالى ديگر؛ بخارى در جلد دوم صحيح خود باب «اللهو بالمحراب» و نيز مسلم در جلد اول صحيح خود باب «الرخصة فى اللعب الذى ...» از ابوهريره نقل مى كنند: «در يك روز عيد، جمعى از سياحان سودانى در مسجد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله جمع شده بودند و با اسباب لهو و لعب، مردم را سرگرم مى كردند. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به عايشه فرمود: آيا مى خواهى تماشا كنى؟ عايشه پاسخ داد آرى يا رسول اللَّه. سپس حضرت، عايشه را طورى بر پشت خود سوار نمود كه سرش را از روى شانه آن حضرت كشيده و صورت خود را به صورت مباركش گذارد. حضرت آن ها را مرتبا ترغيب مى نمود تا بهتر و خوبتر بازى كنند و عايشه لذت ببرد!. تا آن كه عايشه خسته شد و پيغمبر صلى الله عليه و آله او را بر زمين گذاشت!». آيا چنين اخبارى، جعل و بهتان به پيامبران الهى نيست؟!!

به دليل وجود اخبار مشابهى كه در صحيحين آمده است، اخبار آن ها بايد مورد بررسى و تأمل قرار گيرد. چون در تاريخ، افراد زيادى مثل ابوهريره (2) بوده اند كه با دريافت پول از دربار معاويه، حديث جعل مى كرده اند. لذا اين گونه احاديث، در ميان


1- مسند احمد، ج 2، ص 315؛ فتح البارى، ج 6، ص 315؛ تاريخ مدينه دمشق، ج 61، ص 178؛ ابوهريره، ص 70؛ شبهاى پيشاور، ص 201 «جاء ملك الموت إلى موسى عليه السلام فقال له: أجب ربّك، قال أبو هريرة: فلطم موسى عين ملك الموت ففقأها! فرجع الملك إلى اللَّه تعالى فقال: إنّك أرسلتني إلى عبد لك لا يريد الموت، ففقأ عيني. قال: فرد اللَّه إليه عينه و قال: ارجع إلى عبدي فقل: الحياة تريد فإن كنت تريد الحياة فضع يدك على متن ثور فما تورات بيدك من شعرة فإنّك تعيش بها سنة».
2- پيشتر گفته شد كه عمر بن الخطاب او را به جرم جعل حديث دروغ تازيانه زد.

ص: 45

صحيحين زياد به چشم مى خورد.

در كتاب «صحيح بخارى» خوارج نهروان ثقه (1) شمرده شده اند. مثلًا عمران بن حطان را كه از سران خوارج بوده و در مدح ابن ملجم مرادى شعر سروده، ثقه دانسته است. ياران حجاج بن يوسف از جمله اسماعيل بن اوسط البجلى را كه قاتل سعيد بن جبير بوده، ثقه دانسته است. عمر بن سعد كه قاتل امام حسين عليه السلام بوده را نيز ثقه دانسته است. بخارى روايت از امام صادق عليه السلام را ترك كرده، حال آن كه شافعى و ديگران ايشان (امام صادق عليه السلام) را ثقه دانسته اند. (2)

طلب حاجت از امامان (و از غير خدا) و نذر براى شرك نيست؟


1- حديث در تعريف شيعه، از نظر اعتبار به چهار بخش عمده تقسيم مى شود: 1. صحيح 2. حَسَن 3. موثق يا ثقه 4. ضعيف. ثقه يا موثق مورد اطمينان، آن حديثى است كه اسامىِ واسطه ها ذكر شده ولى در ميان آن ها اشخاص غير شيعه دوازده امامى نيز هستند، به شرط اين كه به راستى و درستى شناخته شده باشند.
2- الغدير، ج 5، ص 296.

ص:46

پرسش: در كتب ادعيه شيعيان، زياد ديده مى شود كه از امامان خود طلب حاجت مى كنند. آيا از غير خدا طلب حاجت كردن، دلالت بر شرك شيعيان ندارد؟

حتى فقيران شيعه در معابر عمومى ياعلى، يا حسين، يا ابوالفضل، يا امام رضا مى گويند و كمتر كسى از آن ها از كلمه يا اللَّه استفاده مى كند كه همگى آن ها از مظاهر شرك است (چون به غير خدا توجه مى كنند). يا نذورات خود را همواره نذر امام و امامزاده مى كنند كه نذر براى مخلوق و غير خدا، شرك است.

پاسخ: قبل از پاسخ به اين سؤال ابتدا بايد تعريف روشن و دقيقى براى شرك، ارائه نمود.

1. شرك جلى و آشكار، آن است كه انسان در ذات يا صفات يا عبادات و افعال براى خداوند متعال شريك قرار دهد.

شرك در ذات: يعنى در الوهيت، ذات و وحدانيت خداى تعالى شريك قرار دهد. مثل نصارى كه قائل به پدر، پسر و روح القدس مى باشند. هر كدام از اين سه، داراى يك ويژگى مى باشند كه دو تاى ديگر ندارد و تا اين سه با هم جمع نشوند ذات خداوندى بارز نگردد.

شرك در صفات: آن است كه صفات خداوند متعال از قبيل علم، حكمت، قدرت، حيات ... را زايد بر ذات بارى تعالى بدانند و اين صفات را عين ذات او ندانند.

اشاعره اين گونه مى باشند.

شرك در افعال: آن است كه خداوند را در معنى و حقيقت، بالذّات نداند. يعنى فردى يا افرادى از مخلوقات را مؤثر (كم يا زياد، مستقيم يا غير مستقيم) در افعال و تدابير الهى بداند. يا آن كه امور بعد از خلقت را واگذار شده به خلق بداند. يهوديان اين گونه مى باشند، زيرا آن ها معتقدند كه خداوند وقتى خلايق را خلق نمود، از تدبير امور بازماند

ص: 47

و به ناچار، كار را به خلق واگذار نموده و خود به كنارى رفت. غلات نيز بدين جهت كه عقيده دارند خداوند امور را به امامان تفويض نموده تا آن ها خلق كنند و روزى دهند، اين گونه مى باشند. به همين جهت آن ها را مفوّضه نيز مى گويند.

شرك در عبادت: آن است كه در موقع عبادت توجه، حضور قلب و نيت خود را به غير خدا متمايل سازد. بنابراين هر عبادتى كه نيّت آن براى خلق باشد شرك است.

چون براى خدا شريك قرار مى دهد و او را در مقام عبادت پرستش مى كند.

2. شرك خفى: شرك در اعمال، عبادات و طاعات است و تفاوت آن با شرك در عبادت، بسيار ظريف است. شرك در اسباب نمونه بارز شرك خفى است.

شرك در اسباب: و آن زمانى است كه چشم اميد و خوف به خلق و اسباب داشته باشيم. مثلًا يك كارمند، مستقلًا و منحصراً به اداره، كارفرما يا صاحب كارش توجه داشته باشد.

اما پاسخ به سؤال درباره شرك شيعيان:

حاجت خواستن از امامان:

اگر صرف حاجت خواستن و تقاضا نمودن از مخلوق، شرك باشد پس تمام خلايق مشركند و اصلًا نمى توان موحدى پيدا نمود. واضح است كه روابط اجتماعى جوامع انسانى بر پايه نياز به يكديگر بنا شده و كمك خواستن از ديگران در دنيا متداول است. به طورى كه به سوى يكديگر رفته و بدون اين كه نامى از خداى متعال برده شود تقاضاى كمك از ديگرى مى نمايند. مثلًا:

مريضى به مطب پزشكى مى رود و از او درخواست مداوا و معالجه مى كند.

غريقى در آب فرياد مى زند كه از غرق شدن نجاتش دهند.

مظلومى به دادگاه مى رود و از قاضى تقاضاى دادرسى مى كند.

طلبه و دانشجويى نزد استاد رفته و تقاضاى آموزش و يادگيرى مى كند.

كسى كه اموالش به سرقت رفته به كلانترى مى رود و تقاضاى پيداكردن اموال مسروقه را دارد.

كسى به نانوايى مى رود و تقاضاى چند قرص نان مى كند.

ص: 48

آيا مى توان همگى اين افراد را به دليل اين كه در محاورات خويش، نامى از خداى متعال نمى برند مشرك دانست؟ يقيناً پاسخ منفى است. حتى بالاتر از همه اين ها، انبيا نيز از خلايق، تقاضاى كمك و يارى مى طلبيده اند. در سوره نمل توجه و دقت شود كه حضرت سليمان به حضار مجلس گفت: قالَ يا أَيُّهَا الْمَلَؤُا أَيُّكُمْ يَأْتِينِي بِعَرْشِها قَبْلَ أَنْ يَأْتُونِي مُسْلِمِينَ قالَ عِفْرِيتٌ مِنَ الْجِنِّ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ تَقُومَ مِنْ مَقامِكَ وَ إِنِّي عَلَيْهِ لَقَوِيٌّ أَمِينٌ قالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ فَلَمَّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ قالَ هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّي؛ كداميك از شما تخت بلقيس را قبل از اين كه او نزد من آيد و تسليم امر من شود به اينجا خواهيد آورد؟ از آن ميان عفريت جن گفت:

من در آوردن تخت او به اندازه اى قادر و امينم كه قبل از آن كه تو از جايگاه قضاوت خود برخيزى آن را به حضورت مى آورم. كس ديگرى كه به بعضى از علوم كتاب الهى دانا بود (آصف بن برخيا) گفت: من پيش از آن كه چشم بر هم زنى تخت او را به اينجا مى آورم. چون سليمان سرير را نزد خود مشاهده كرد گفت: اين توانايى از فضل خداى من است (1)». بديهى است كه تخت بلقيس با آن عظمت را از راه دور آوردن، آن هم در يك چشم بر هم زدن كار مخلوق عاجز نيست.

بنابراين از تقاضا و استمداد طلبيدن سليمان، جهت انتقال تخت بلقيس مى توان دريافت كه صرف كمك خواستن و تقاضا نمودن شرك نيست، زيرا شرك يك امر قلبى است.

از طرف ديگر خلفاى اول و دوم، مخصوصاً به هنگام قضاوت و داورى بين مردم- كه خود از آن عاجز بودند- به اميرالمؤمنين عليه السلام مراجعه نموده و استمداد مى طلبيدند.

نمونه هاى اين استمداد در «مناقب» و «جلوه هايى از عدالت مولود كعبه» بسيار است. در زير فقط به بيان يك مورد از مواردى كه خليفه دوم- عمر بن الخطاب- به اهل بيت و عترت پيغمبر عليهم السلام توسل نموده تا به نتيجه برسد بسنده مى شود.

ابن حجر مكى در «صواعق محرقه» نقل مى كند:


1- نمل 27: 38 تا 40.

ص: 49

در سال 17 هجرى مردم به دفعات زيادى براى استسقا (دعاى باران) مى رفتند و نتيجه نمى گرفتند تا اين كه عمر- خليفه دوم- گفت: فردا به وسيله كسى كه دعايش مستجاب مى گردد طلب آب خواهم كرد. خليفه خود نزد عباس عموى پيغمبر رفت و گفت: با ما بيرون بيا تا به وسيله تو از خداوند متعال طلب آب نماييم. عباس گفت: بايد صبر نمود تا وسيله آن مهيا شود. آنگاه به بنى هاشم خبر داد كه لباس پاك پوشيده و بوى خوش نيز استعمال كنند. سپس امام على عليه السلام در جلو و امام حسن عليه السلام در سمت راست و امام حسين عليه السلام در سمت چپ و بنى هاشم در پشت سر آن ها حركت كردند. جناب عباس به عمر گفت: كس ديگرى را با ما نفرست. آن ها رفتند تا به مصلى رسيدند و جناب عباس دست به دعا برداشت. جابر نقل مى كند كه هنوز دعا تمام نشده بود كه ابرها به حركت در آمد و باران باريدن گرفت. امام بخارى نيز در صحيح خود از عمر چنين نقل مى كند:

«پروردگارا! ما به واسطه عموى پيغمبرمان به تو متوسل شديم تا باران به ما عطا كنى. پس خداوند به آن ها باران عطا كرد (1)». ابن ابى الحديد نيز در جلد دوم شرح نهج البلاغه خود نقل مى كند: خليفه با عموى پيغمبر جهت استسقا بيرون رفتند. خليفه عمر در محل استسقا گفت: «پروردگارا! ما به واسطه عموى پيغمبرت و البته اجدادش و بزرگان آن ها به سوى تو متوسل شديم. پس مقام پيغمبرت را در عموى او حفظ فرما؛ چون او ما را دلالت نموده كه از درگاه با عظمت تو طلب شفاعت و استغفار نماييم (2)».

2. نذر امامان

در اكثر كتب فقهى شيعيان، فصلى به نام «باب نذر» وجود دارد و تمام رساله هاى مراجع تقليد و فتاواى آن ها بر اين اصل استوار است كه نذر، نوعى عبادت است و مانند بقيه عبادات بايد براى خدا باشد. دو شرط «نيت قربه الى اللَّه» و «صيغه نذر» را نيز لازمه آن دانسته اند. اگر يكى از آن دو شرط نباشد، نذر محقق نمى شود و اين دو شرط مكمل


1- رفع المناره، ص 91؛ شبهاى پيشاور، ص 229 «اللّهمَّ إنّا نَتَوسَّلُ إلَيكَ بِعَمّ نَبيّنا فَاسْقنا فَيسقون».
2- الفايق فى غريب الحديث، ج 3، ص 115؛ تاريخ مدينه دمشق، ج 26، ص 363؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 150؛ شبهاى پيشاور، ص 229 «الّلهمّ إنا نتقرّب إليك بعمّ نبيّك و قفية آبائه و كبر رجاله ... فاحفظ اللهمّ نبيّك في عمّه فقد دلونا به إليك مستشفعين و مستغفرين».

ص: 50

يكديگرند. نيت نذر مانند بقيه عبادات بايد براى خاطر خدا و رضايت او باشد. اين نكات در تمام رساله هاى عمليه فقهاى شيعه به وضوح آمده است. بنابراين در اداى نذر، نيت براى غير خدا حتى نيت پيغمبر و امامان و آل محمد متصور نبوده و باطل كننده نذر است.

از آنجايى كه تمام شيعيان بر اين اعتقادند كه اگر كسى «آل محمد» را خداى خود يا آن ها را شريك در ذات و صفات و افعال خدا بداند، قطعاً مشرك است پس نيت آن ها نمى تواند براى غير خدا باشد.

اما شرط دوم كه صيغه نذر باشد متمم شرط دوم و تثبيت كننده شرط اول است.

بدين معنا كه نذر كننده بايد در موقع نذر صيغه بخواند و چنانچه نام خدا در آن صيغه نباشد صيغه نذر جارى نمى شود. مثلًا كسى كه روزه نذر مى كند بايد بگويد: «براى خدا روزه مى گيرم».

بنابراين شيعيان معتقدند كه هم نيت نذر و هم صيغه نذر هر دو تأكيد بر انجام نذر براى خدا دارند و بايد براى رضاى خدا باشد، ولى نذر كننده در مصرف نذر خود مختار است. مثلًا نذر مى كند كه گوسفندى را براى خدا در حرم فلان امام يا امامزاده بكشد. حال مى تواند آن را به فقرا بدهد يا اطعام كند و يا به هيئت و عزاداران آن امام و امام زاده بدهد.

يا مثلًا نذر مى كند تا پول يا لباسى را به اهالى يا فقرا يا عالم يا سيدى از اولاد رسول اللَّه بدهد. چون هم نيت و هم صيغه نذر هر دو تأكيد بر انجام نذر براى خدا دارند، لذا هيچ اشكالى بر آن وارد نيست. حال اگر بعضى افراد از اين اصل عدول نمايند، نمى توان عمل آن ها را به كل شيعيان تعميم داد و اصول مسلم شيعه را خدشه دار نمود.

3. اگر از شيعيان عبارات و اصطلاحاتى چو «يا على ادركنى»، «يا حسين ادركنى» و «يا مهدى ادركنى» شنيده مى شود، معناى آن «يا على اللَّه ادركنى»، «يا حسين اللَّه ادركنى» و «يا مهدى اللَّه ادركنى» نيست، بلكه چون دنيا دار اسباب است (1) و شيعيان آن خاندان جليل القدر را وسيله و اسباب نجات مى دانند، لذا به وسيله آن ها به خداى متعال توجه مى جويند.


1- الصحيح من السيره، ج 4، ص 87؛ تفسير الميزان، ج 2، ص 40؛ شبهاى پيشاور، ص 218 «أبى اللَّه أن يجري الأمور إلّابأسبابها».

ص: 51

به هر حال توجه مستقل ما در طلب حوايج و دفع مشكلات نسبت به ذات يگانه پروردگار همچنان محفوظ است. همانطور كه در قرآن مجيد آمده است يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ ابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ؛ اى اهل ايمان تقواى خدا را پيشه كنيد و با «وسيله» به درگاه با عظمت پروردگار برويد (1)».

از آنجايى كه شيعيان، آل محمد سلام اللَّه عليهم اجمعين را عباد اللَّه الصالحين و واسطه فيض از مبدأ فياض مى دانند، بنابراين توسل به آن ها را بر حسب دستور رسول گرامى اسلام لازم مى دانند. براى صحت اين ادعا نيز مى توان به علماى اهل سنت، نظير ابن ابى الحديد معتزلى استناد نمود. او در جلد چهارم شرح نهج البلاغه خود، خطبه حضرت زهرا عليها السلام درباره غصب فدك در حضور مهاجر و انصار را چنين نقل مى كند:

«خدايى را حمد مى كنم كه از پرتو نور عظمتش اهل آسمان ها و زمين بندگى مى كنند و هدف تمام وسايل، ذات اقدس اوست و ما در ميان خلق «وسيله» هستيم (2)».

«حديث ثقلين» دليل محكم و مطمئن ديگرى مبنى بر جواز توسل و تمسك به آل محمد و اهل بيت رسالت است كه حتى جماعت اهل سنت، مثل ابن حجر مكى در صواعق محرقه صحت آن را تأييد مى كنند. رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله در اين حديث مى فرمايد: «به درستى كه در ميان شما دو چيز گرانبها مى گذارم. يكى از آن ها كتاب خدا (قرآن مجيد) و ديگرى اهل بيت من است. پس هر كس كه به آن ها توسل و تمسك جويد، قطعاً نجات خواهد يافت. هر كس از آن دورى نمايد به تحقيق هلاك خواهد شد، و پس از من، هر كس كه توسل و تمسك به آن ها جويد هرگز گمراه نخواهد شد (3)».


1- مائده 5: 35.
2- سقيفه و فدك، ص 100؛ صحيفة الزهرا عليها السلام، ص 270؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 211؛ شبهاى پيشاور، ص 219 «و احمدوا اللَّه الّذي لعظمته و نوره يبتغي من في السموات و الأرض إليه الوسيلة و نحن وسيلته في خلقه ...».
3- المعيار و الموازنه، ص 322؛ سنن الكبرى، ج 5، ص 130؛ جامع الصغير، ج 2، صص 156 و 157؛ فتح البارى، ج 11، ص 333 و 408؛ شبهاى پيشاور، ص 225 «إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ كِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِي أَهْلَ بَيْتِي لَنْ يَفْتَرِقَا حَتَّى يَرِدَا عَلَيَّ الْحَوْضَ، مَنْ تَوسل تمسّك بِهِما فَقَد نَجا وَ مَنْ تَخَلَّفَ عَنهُما فَقَد هَلَكَ ما إِنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِمَا لَنْ تَضِلُّوا أَبَداً بعدى».

ص: 52

«حديث سفينه» سند محكم ديگر شيعيان در توسل به اهل بيت و آل محمد است كه بيش از صد نفر از بزرگان اهل سنت، از جمله مسلم بن حجاج، احمد بن حنبل، جلال الدين سيوطى، فخر رازى، ثعلبى و محمد بن شافعى در كتب خود ثبت نموده اند كه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فرمود: «به درستى كه مثل اهل بيت من در ميان شما به سان كشتى نوح است.

هر كس كه بر آن كشتى سوار شد نجات يافت و آنان كه از سوار شدن امتناع كردند هلاك گشتند (1)». امام محمد بن ادريس شافعى آن را به شعر در آورده است و مى توان آن را در كتاب علامه فاضل عجيلى به نام «ذخيرة المآل» يافت.

بنابراين با بررسى موارد فوق مى توان دريافت كه شيعيان بنابر دستور پيامبر خود به خاندان ايشان توسل مى جويند.

هم چنين با دقت و توجه به دعاى شيعيان درباره چگونگى توسل نمودن به معصومين، به وضوح مشاهده مى گردد كه ائمه معصومين را يكى يكى مخاطب قرار داده و به آن ها گفته مى شود «يَا حُجَّةَ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ يَا سَيِّدَنَا وَ مَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلْنَا بِكَ إِلَى اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنَا يَا وَجِيها عِنْدَ اللَّهِ اشْفَعْ لَنَا عِنْدَ اللَّهِ» و سپس آن ها را نام مى برند و مى گويند «اى سيد و مولاى ما»، به وسيله شما به سوى خداى متعال توسل مى جوييم و طلب شفاعت مى كنيم. اى كسى كه نزد خداى بزرگ آبرومند هستيد ...» تا آخر كه عموم خاندان رسالت را مخاطب قرار مى دهند. در خطاب به آن ها گفته مى شود «اى حجت خدا بر خلق». ملاحظه مى شود كه در همه جا نام مبارك پروردگار است و در هيچ جا براى او شريكى قرار داده نشده است. (2)

از طرف ديگر رفع كامل شبهه به اصل شفاعت باز مى گردد. خلاصه بحث اين كه با توجه به آيه مذكور (مائده 35) اصل مسأله وسيله يا شفاعت در آيات ديگر قرآن پذيرفته


1- مجمع الزوايد، ج 9، ص 168؛ كنز العمال، ج 12، ص 98؛ تفسير ابن كثير، ج 4، ص 13؛ ينابيع المودةلذوى القربى، ج 2، ص 443؛ شبهاى پيشاور، ص 227 «إنّما مثل أهل بيتي فيكم كمثل سفينة نوح من ركبها نجا و من تخلّف عنها هلك».
2- به دعاى توسل در مفاتيح الجنان مراجعه شود.

ص: 53

شده، مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ، (1) ما مِنْ شَفِيعٍ إِلَّا مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ، (2) يَوْمَئِذٍ لا تَنْفَعُ الشَّفاعَةُ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ، (3) وَلا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضى (4)

منتهى مطلب اين است كه آيات شفاعت (مانند آيات علم غيب) ابتدا شفاعت را به خود خداوند نسبت مى دهند. در دسته بعد براى غير خدا اثبات مى كند و آن را مقيد به اذن و مشيت خود مى كند، يعنى هيچ موجودى استقلال در شفاعت ندارد. ولى شفاعت كننده و شفاعت شونده و اصل شفاعت شرايطى دارد كه مورد رضايت و اذن خداوند باشد (وَلا يَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضى انبياء 28) (5)، در روايات اهل سنت نيز شفاعت مورد تأييد قرار گرفته شرح نووى، صحيح بخارى ج 4، كتاب توحيد باب 24 ص 392 (6)، آنگاه كه اصل شفاعت ثابت مى شود، حق شفاعت پيامبران و ائمه معصومين از احاديث زيادى از جمله حديث مذكور سفينه ثابت مى شود كه در كتب فريقين آمده است «ان تمسكتم به لن تضلوا بعدى». (7)

علاوه بر ائمه، دسته هاى ديگرى حق شفاعت دارند از جمله 1- فرشتگان


1- بقره: 255
2- يونس: 3
3- طه: 109
4- انبياء: 28
5- براى تفصيل بيشتر رجوع شود به الميزان ج 1، ص 158. تفسير موضوعى قرآن آية اللَّه جوادى آملى، ج 5، ص 117.
6- نووى در شرح صحيح مسلم به نقل از قاضى عياض: مذهب اهل سنت بر جواز شفاعت است عقلًا و بروجوب شفاعت است نقلًا، زيرا هم آيات تصريح دارد و هم اخبار صحيح .... تنها خوارج و گروهى از معتزله شفاعت را نپذيرفته اند و شفاعت پنج قسم است 1- شفاعت پيامبر براى سرعت در حساب. 2- شفاعت پيامبر براى ادخال به بهشت. 3- شفاعت براى نجات از آتش 4- شفاعت براى اهل آتش. 5- شفاعت براى ترفيع درجه اهل بهشت. ر. ك. بحار الانوار ج 8 ص 61.
7- صواعق محرقه 89 و 90، از امام احمد بن حنبل و طبرانى و مسلم نقل قول نموده كه ان لحديث التمسك بالثقلين طرقاً كثيره وردت عن نيف و عشرين صحابياً بيش از 20 نفر صحابى نقل كرده اند

ص: 54

2- شهدا 3- علما 4- خويشاوندان 5. همسايگان 6. مؤمنين 7- مجاهدان 8- صديقين 9- اطفال سقط شده 10- قران كريم 11- و از همه مهمتر خود خداوند كه همه شفاعت، با اذن و رضايت اوست. يادآورى اين نكته ضرورى است كه به نص قرآن شهدا زنده اند و ائمه افضل بر شهدا هستند. بطريق اولى نزد خداوند رزق دارند و همان طور كه پيامبر در حال حيات (64 نساء) حق شفاعت دارد، همه دسته هاى مذكور مى توانند بعد از وفات حق شفاعت داشته باشند.

تفاوت ديدگاه توحيدى اسلام با ديدگاه بت پرستان در مورد شفاعت اين است كه بت پرستان براى بت هاى خود حق شفاعت بالاستقلال قائل بودند و حق شفاعت به آن ها تفويض شده است. ولى همانطور كه گذشت در اسلام شفاعت به نحو عدم استقلال به اذن و رضايت خدا براى گروهى كه ذكر شد و از آيات و روايات نتيجه مى شود فقط امكان پذير است هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللَّهِ (1).

وهابيان به پيروى ابن تيميه درباره شفاعت نظراتى دارند كه با همه مذاهب اسلامى متفاوت است. آن ها با اين كه اصل شفاعت را پذيرفته اند ولى مى گويند حق نداريم درخواست شفاعت از پيامبر و ديگران داشته باشيم بلكه بايد از خدا بخواهيم كه او پيامبر را در حق ما شفيع گرداند و اين خلاف صريح قرآن است. يا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا، (2) وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ (3)

... كه گذشت.

بوسيدن ضريح ائمه و خواندن نماز زيارت در حرم امامان


1- يونس: 18.
2- يوسف: 97.
3- نساء: 64 و محمّد صلى الله عليه و آله: 19.

ص:55

پرسش: آيا خواندن نماز زيارت در حرم امامان، يا بوسيدن ضريح و قبور ائمه، سزاوار يك موحد مسلمان است و اين گونه اعمال مرده پرستى و شرك نمى باشد؟

پاسخ: با پرسش چند سؤال كه پاسخ روشنى دارند به تشريح و پاسخگويى سؤال فوق خواهيم پرداخت.

آيا به هنگام عيادت بيماران يا ملاقات زندانيان، بردن هديه اى چون كتاب، دسته گل، ميوه و يا چند كمپوت كار ناپسندى است؟

آيه به هنگام ديدار دوست، بردن هديه اى هر چند كوچك، كار زشتى بوده و نشانه اى از شرك در آن است؟

آيا در هنگام ملاقات و ديدار يكى از عزيزانى كه مدتى است او را نديده ايد، روبوسى و مصافحه نشانه پرستش آن فرد مى باشد و كار زشت و ناپسندى است؟

در كتب اخبار و روايات، بابى تحت عنوان «ثواب هديه دادن به مؤمن» وجود دارد و رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله هم بر آن سفارش نموده اند. بنابراين زمانى كه شخصى به ديدار و ملاقات كسى مى رود، هديه بردن او نشانه اى از انسانيت اوست و از نظر اسلام نيز مستحب مؤكّد است. حال هنگامى كه به ديدار يكى از دوستان يا بستگان متوفى خود مى رويد، چه هديه اى مى توان برايش برد؟ آيا مى توان باز همان گل، كتاب، كمپوت و ميوه را براى او برد؟ يا اين كه با قرآن خواندن، صلوات فرستادن، دعا كردن، ذكر و نماز خواندن و ... برايش خيرات مى فرستيد؟ به دليل آشكار و واضح بودن پاسخ اين سؤال، توصيه شده است تا براى ارواح والدين و مؤمنين نماز هديه نماييد. نماز هديه بايد دقيقاً ويژگى بقيه نمازهاى يوميه را داشته باشد و عيناً مانند آن ها باشد، يعنى هم قربه الى اللَّه و هم رو به قبله باشد. در حال خواندن چنين نماز هديه اى با شرايط فوق، چه نشانه اى از شرك مى توان يافت؟! بر اين اساس است كه پيشوايان دينى تأكيد نموده اند كه زائرين

ص: 56

پس از زيارت ائمه، دو ركعت نماز قربه الى اللَّه خوانده و ثوابش را نثار روح آن ها نمايند.

به دنبال علاقه وافر شيعيان به اميرالمؤمنين على عليه السلام طبيعى است اگر شيعه بخواهد نسبت به كسى شرك ورزد و يا درباره او غلو نمايد لاجرم بايستى اين كار را براى اميرالمؤمنين على عليه السلام از همه بيشتر و شديدتر انجام دهد. بنابراين پس از بررسى آداب زيارت آن امام، چنانچه آثار شرك در زيارت نامه امام على عليه السلام وجودنداشته باشد، منطقى است كه در زيارت نامه بقيه ائمه كه اولاد او مى باشند نيز آثار شرك وجود نداشته باشد.

در آداب زيارت ايشان آمده است: چون به خندق كوفه رسيدى بگو «اللَّه أكبر أهل الكبرياء و المجد و العظمة اللَّه أكبر أهل التكبير و التقديس ...» و چون به دروازه نجف رسيدى بگو الْحَمْدُ للَّهِ الَّذِي هَدَانَا لِهَذَا وَمَا كُنَّا لِنَهْتَدِىَ لَوْلَا أَنْ هَدَانَا اللَّهُ ... و چون به در ورودى صحن مطهر رسيدى بخوان «أَشْهَدُ أَنْ لا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ ...» و وقتى كه به بقعه مباركه رسيدى بخوان «أَشْهَدُ أَنْ لا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ ...». سپس زيارت هاى گوناگون ديگرى كه شامل سلام بر پيامبر و اميرالمؤمنين عليه السلام است را بخواند. پس از اتمام زيارت نامه، دو ركعت نماز به عنوان هديه براى آن امام بخواند. نماز هم بايد با همان ويژگى فوق و با نيت تقرب به خدا و رو به قبله باشد. پس از فراغت از نماز و در تعقيبات نماز، اين دعا را بايد بخواند «پروردگارا دو ركعت نماز به سوى سيد و مولاى خود، ولى تو و برادر رسول تو، اميرالمؤمنين على ابن ابى طالب عليه السلام هديه نمودم ... (1)

تا آنجا كه ميگويند: خدايا براى تو نماز و ركوع و سجده كردم زيرا براى غير تو نماز و ركوع و سجود جائز نيست كه خدائى غير از تو نيست ...

آيا زيارت نامه اى كه از آغاز تا فرجامش ذكر است و حمد و ستايش خدا و


1- المزار، ص 50؛ تاريخ بغداد، ج 4، ص 468؛ شبهاى پيشاور، ص 246 «اللهم إني صليت هاتين الركعتين هدية مني إلى سيدي و مولاي وليك و أخي رسولك أمير المؤمنين و سيد الوصيين علي بن أبي طالب صلوات اللَّه عليه و على آله اللهمّ فصلّ على محمّد و آل محمّد و تقبّلها منّي و أجزني على ذلك جزاء المحسنين، اللهمّ لك صلّيت و لك ركعت و لك سجدت وحدك لا شريك لك لأنّه لا تكون الصلاة و الركوع و السجود إلّا لك لأنّك أنت اللَّه لا إله إلّا أنت».

ص: 57

وحدانيت حق و شهادت به رسالت محمد صلى الله عليه و آله، اگر على عليه السلام را عبد صالح خدا بخواند شرك است؟! بايد گفت نه تنها شرك نيست كه توحيد محض است؟!

اما درباره بوسيدن ضريح و قبور ائمه كه بسيارى از مخالفان شيعه آن را حمل بر سجده مى كنند بايد گفت: اولًا «اعمال هر كسى در گرو نيت او مى باشد (1)». ثانياً بوسيدن ضريح و قبور ائمه به قصد سجده بر آن ها نيست بلكه براى اظهار شدت و كثرت علاقه و محبت به آن ها است. بنابراين، اين كار به منزله تكريم و تعظيم آن ها است و هيچ شيعه اى به قصد و نيت خدا بودن يا شريك براى خدا قرار دادن، هرگز اين چنين بر روى خاك نمى افتد (2). اگر اينگونه اعمال شرك و كفر مى بود پيامبران گذشته چنين كارهايى را انجام نمى دادند. همانطور كه مى دانيد قبلًا در زمان حضرت يوسف و يعقوب عليهما السلام كه هر دو پيامبر الهى بوده اند، اينگونه كارها انجام مى شده است. قرآن مجيد مى فرمايد: وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً وَ قالَ يا أَبَتِ هذا تَأْوِيلُ رُءْياىَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبِّي حَقًّا؛ پدر و مادر را بر تخت نشاندند و آنگاه به خاك افتادند و او را سجده نمودند.

در آن هنگام يوسف به پدرش گفت: اين تعبير خوابى است كه قبلًا ديده ام و پروردگار آن خواب (3) را محقق گردانيد (4)». در مقابل اين عمل نه حضرت يوسف و نه پدرشان حضرت يعقوب آن ها را منع نكرده اند.

سجده روى خاك يا تربت حضرت سيد الشهدا عليه السلام سجده براى خداست نه سجده به خاك، همانند سجده فرشتگان به آدم كه اطاعت خداوند و انجام فرامين او بودند.

آنكه آدم در برابر خدا قرار گرفته و به جاى خداوند به او سجده شود.


1- شرح سنن النسائى، ج 7، ص 242؛ فتح البارى، ج 1، ص 9 «إنّما الأعمال بالنّيات».
2- هر چند شايسته نيست با چنين حالتى كه مخصوص خداى متعال است در برابر و مقابل غير خدا وبدون نيت قرار گيرد.
3- در ابتداى همين سوره خبر مى دهد كه يوسف به پدرش گفت: خواب ديده ام كه آفتاب و ماه و يازده ستاره مرا سجده مى كردند. حضرت يعقوب چنين تعبير كرد كه به زودى به مقام بزرگى خواهى رسيد و پدر و مادر و يازده برادر تو را تعظيم خواهند كرد.
4- يوسف 12: 100.

ص: 58

آيا مى توان گفت كه آن دو پيامبر الهى و نيز ملائكه مشرك بوده اند و فقط ابليس موحد بوده است؟ سجده بر آدم به نص صريح قرآن توحيد محض و به فرمان الهى بوده است.

اما درباره بوسيدن و لمس كردن در و ديوار و ضريح معصومين و امام زاده ها و اشياى متعلق به آنان بايد گفت: اين كار نه تنها بدعت و حرام نيست بلكه به دليل متبرك بودن آن ها ريشه در رفتار پيامبران پيشين نيز دارد. در قرآن مجيد آمده است كه وقتى حضرت يوسف خود را به برادرانش معرفى نمود و آن ها را مورد عفو و بخشش قرار داد، به آن ها گفت: اذْهَبُواْ بِقَمِيصِى هَذَا فالقُوهُ عَلَى وَجْهِ أبِى يَأتِ بَصِيراً؛ پيراهنم را با خود نزد پدرم ببريد و بر صورتش افكنيد تا ديدگانش بينا گردد (1)». سپس در جاى ديگرى از همين سوره آمده است: فَلَمَّا أَنْ جاءَ الْبَشِيرُ أَلْقاهُ عَلى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيراً؛ چون مژده دهنده نزد پدر آمد، پيراهن را بر صورت پدر افكند و يعقوب بينايى خود را بازيافت. (2)»

آيا مى توان رفتار اين دو پيامبر الهى- يوسف صديق كه توصيه به ماليدن پيراهن بر چشمان پدرش نموده و يعقوب كه آن را انجام داده است- را شرك به خدا و حرام دانست؟ آن هم داستانى كه از زبان قرآن مجيد نقل شده است؟

علاوه بر اين، در صحيح بخارى از عبداللَّه بن عمر نقل شده است كه: «پيامبر را در حالى ديدم كه حجرالاسود را لمس مى كرد و مى بوسيد (3)». بر همين مبنا است كه كليه مسلمين جهان به هنگام زيارت خانه خدا، براى لمس كردن و بوييدن حجرالاسود مدتها به صف مى ايستند.

حال كه بوسيدن سنگ حجرالاسود و لمس كردن پيران يوسف و ماليدن بر چشم مجاز مى باشد، بديهى است كه مى توان در و ديوار و ضريح امامان را لمس نمود و بوسيد، زيرا تفاوتى بين اشيا (از جهت متبرك بودن آن ها) وجود ندارد؟!


1- يوسف 12: 93
2- يوسف 12: 96
3- مسند احمد، ج 1، صص 16 و 26؛ صحيح بخارى، ج 2، ص 160 «رأيت رسول اللَّه يستلمه و يقبّله».

ص: 59

بايد توجه داشت بوسيدن قبور ائمه از روى «محبت» است نه از روى «عبوديت»، و آيا هركسى را از روى محبت بوسيدند، عبادت كرده اند؟!! مانند بوسيدن فرزند، بوسيدن عكس و يا وسائلى كه يادگار فرزندى است كه به مسافرت رفته و يا از دنيا رفته، شرك است.

احمد بن حنبل در مسند (ج 6، ص 76) و ابن شبه در تاريخ مدينه (ج 1، ص 90) از عايشه نقل مى كند: پيامبر رفتند و بازگشتند سؤال كردم كجا بوديد؟ فرمود: به من امر شد به بقيع بروم براى آن ها دعا كنم و بر آن ها نماز بخوانم.

نظريه ى علماى اهل سنت درباره ى تبرّك، مس منبر و قبر پيامبر و صالحان

ص:60

پرسش: نظر علماى اهل سنّت در باره تبرك و مس منبر و قبر پيامبر و قبور صالحين چيست؟

پاسخ:

1. عبداللَّه فرزند احمد بن حنبل مى گويد از پدرم سؤال شد كه مس منبر رسول اللَّه و تبرك به آن و بوسيدن قبر شريف به قصد ثواب چه حكمى دارد؟ پدرم گفت اشكالى ندارد. (1)

2. رملى شافعى: تبرك به قبر پيامبر و يا علما و يا اوليا جائز است و بوسيدن و استلام آن اشكالى ندارد. (2)

3. محب الدين طبرى شافعى: بوسيدن قبر و دست گذاشتن بر روى آن جايز است و سيره عمل علماء و صالحان بر آن است. (3)

4. عسقلانى مى گويد: در زمان عمر مردم گرفتار قحطى و خشكسالى شدند، يكى از اصحاب پيامبر به قبر پيامبر متوسل شد، گفت يا رسول اللَّه استسق لأمّتك فانّهم قد هلكو. (4)

5. دانشمندانى چون ابن حيان، ابن خزيمه، ابو على خلال، شيخ الحنابله در زمان گرفتارى به قبور اهل بيت پيامبر متوسل مى شدند. (5)

دلايل زيارت اموات و پيشوايان و دعا براى آن ها


1- وفاء الوفا، ج 4، ص 1414
2- كنز المطالب، ص 219
3- اسنى المطالب، ج 1، ص 331
4- فتح البارى، ج 2، ص 557
5- كتاب الثقات، ج 8، ص 456، تهذيب التهذيب، ج 7، ص 339، تاريخ بغداد ج 1، ص 120.

ص:61

پرسش: چرا شيعيان به زيارت اموات و پيشوايان خود، مى روند و دعا مى كنند و با آن ها صحبت مى كنند؟

پاسخ: يكى از عقايد محكم و استوار الهيون كه آن ها را از ماديون متمايز مى سازد، اعتقاد به حيات جاودان پس از مرگ و بقاى روح پس از فناى جسم مى باشد. بر اساس اين اعتقاد، جسم و بدن افراد از بين مى رود ولى در عالم برزخ، روح و نفس آدمى در قالبى ديگر و بسيار لطيف تر زنده خواهد ماند. هر كس بر اساس اعمالش در دنيا، از نعمات الهى متنعم و يا معذب خواهد بود. استناد ما به آيات قرآنى است كه شهدا را زنده خطاب مى كند و آن ها را متنعم به نعمات الهى مى داند. خداوند در قران كريم مى فرمايد:

وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ؛ گمان نكنيد كه كشته شدگان در راه خدا مرده اند بلكه آن ها زنده و نزد خداى خود روزى مى خورند (1)». به ويژه در ادامه همين آيه، حالت عمومى ترى را بيان كرده و مى فرمايد:

وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ؛ به مؤمنانى كه به شهدا نپيوسته اند مژده دهيد كه در پس آن ها خواهند آمد (براى آخرت خواهند شتافت) و از مردن نهراسند و غمگين و ناراحت نباشند (2)». با توجه به آيات قرآنى، آيا مى توان شهدا و مؤمنين را مرده پنداشت؟ واضح است كه پاسخ منفى است و در حقيقت آن ها زنده اند. اما آيا زنده بودن اين اشخاص، فقط منحصر و محدود به روزى خوردن و ارتزاق آن ها است و ساير ويژگى هاى زندگان را ندارند؟ آيا زنده بودن آن ها فقط به دهان و دندان داشتن براى خوردن است، ولى گوش و زبان براى شنيدن و جواب دادن ندارند؟ يقيناً اينگونه نيست، چون زنده اند، قادر به شنيدن و حرف زدن هم


1- آل عمران 3: 169
2- آل عمران 3: 170

ص: 62

مى باشند؛ منتهى گوش هاى ما قادر به شنيدن صداى آن ها نيست.

به دلايل فوق و بر اساس اعتقاد شيعيان، امامان، صالحين و شهدا زنده اند و ما در مقابل قبور آن ها ايستاده و با آن ها سخن مى گوييم. براى آن ها دعا، قرآن و نماز مى خوانيم و حاجات خود را به واسطه مقام، ارج، قرب و عزتى كه نزد پروردگار دارند با آن ها در ميان گذاشته تا آن ها نزد خدا شفاعت كنند و براى ما دعا كنند تا خداوند به ما نيز توجه نمايد. اما اجابت اين حوايج بستگى به اراده ذات حق تعالى دارد. بى جهت نيست كه در زيارت حضرت سيد الشهدا امام حسين عليه السلام آمده است: «شهادت مى دهم كه كلام مرا مى شنوى و جواب مرا مى دهى (1)» يا در خطبه 83 نهج البلاغه آمده «اين مطلب را از خاتم النبيين صلى الله عليه و آله بگيريد كه او فرموده است: هر كس از ما بميرد در حقيقت مرده نيست و هر كس كه به ظاهر بپوسد در حقيقت پوسيده نيست (2)».

بنابراين، ايستادن شيعيان در مقابل قبور ائمه معصومين و خاندان رسالت، ايستادن در مقابل قبور اموات و حرف زدن با مردگان نيست، بلكه به دليل اعتقاد به توحيد و خدا پرستى بر اين باورند كه در مقابل احيا و زندگانى ايستاده و با زندگان صحبت مى كنند.

نمونه صحبت با اهل قبور در سيره اميرالمؤمنين على عليه السلام وجود دارد (حكمت 13 نهج البلاغه).

در سنن الكبرى نقل شده «انّ فاطمة كانت تزور قبر عمّها حمزة كلّ جمعة، فتصلّى و تبكي عنده». (3)

فاطمه زهرا هر جمعه به زيارت قبر عمويش حمزه مى رفت و آنجا نماز مى خواند و گريه مى كرد.

عايشه به زيارت قبر برادرش عبد الرحمان در مكه مى رفت. او در حبشه وفات كرد


1- بحار الانوار، ج 48، ص 180؛ المزار، ص 97؛ شبهاى پيشاور، ص 256 «أشهد أنّك تسمع كلامي و تردّجوابي».
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 379؛ شبهاى پيشاور، ص 256 «أيّها النّاس خذوها من خاتم النبيين صلى الله عليه و آله أنّه يموت من مات منّا و ليس بميت و يبلى من بلى منّا و ليس ببال».
3- سنن الكبرى، ج 4، ص 132.

ص: 63

و در مكّه دفن شد. (1)

پيامبر صلى الله عليه و آله در عمره حديبيه قبر مادرش آمنه را زيارت كرد و گريه زيادى كرد كه همه گريستند. (2)

اين احاديث با سند قوى مجوزى بر استحباب زيارت اهل قبور براى زنان نيز هست چون حديث اول از فريقين به سند صحيح رسيده و فعل حضرت فاطمه عليها السلام حجت مى باشد.

ابن حِبّان از علماى اهل سنت متوفى 350 ه صاحب كتاب ثقات مى گويد: بارها به زيارت قبر على بن موسى الرضا رفتم در مدتى كه در طوس بودم هر وقت مشكلى برايم عارض مى شد به زيارت قبر آن حضرت مى رفتم و از خدا مى خواستم كه مشكلم را حل كند و الحمد للَّه مشكل بر طرف مى شد بارها امتحان كردم و نتيجه گرفتم. (3) ابن خزيمه از اهل تسنن است. شاگردش محمد بن مؤمل مى گويد: همراه استادم ابن خزيمه و جمعى از اساتيد به زيارت امام رضا در طوس مى رفتم. استادم در مقابل مرقد چنان تواضع مى كرد كه همه در شگفت بوديم. (4)

نخستين كسى كه از زيارت قبر پيامبر جلوگيرى كرد


1- در مصنف عبد الرزاق جلد 3 ص 570 و معجم البلدان، ج 2، ص 214.
2- مسند أحمد، ج 6، ص 76، تاريخ مدينه ابن شبه، ج 1، ص 94.
3- ثقات، ج 8، ص 456.
4- تهذيب التهذيب، ج 7، ص 339.

ص:64

پرسش: اولين كسى كه از زيارت قبر پيامبر جلوگيرى كرد چه كسى بود؟

پاسخ: روزى مروان حكم ديد كه شخصى صورت خود را بر قبر پيامبر گذاشته است، با شتاب به سوى او آمد و گردن او را گرفت، از جاى بلند كرد و گفت: مى دانى چه مى كنى؟ منظور وى اين بود كه چرا به زيارت سنگ و كلوخ آمده اى! زائر كه ابوايوب انصارى از صحابه پيامبر بود گفت: آرى، خوب مى دانم كه چه مى كنم، من هرگز به زيارت سنگ نيامده ام، بلكه به زيارت پيامبر آمده ام. از رسول اللَّه صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود بر دين خدا گريه نكنيد، اگر متوليانش اهل بودند، و آنگاه كه نا اهلان بر آن حكم راندند برايش بگرييد. حاكم و ذهبى حديث را صحيح مى دانند. (1)

دلايل كفر يزيد و لعن بر او


1- حاكم نيشابورى متوفى 405 در مستدرك، ج 4، ص 560.

ص:65

پرسش: چرا شيعيان يزيد را كافر، فاسد و ملعون مى دانند؟ در صورتى كه خال المؤمنين معاويه (كه خود منصوب عمر و عثمان- خلفاى دوم و سوم- در امارت شام بود)، او را به خلافت منصوب نمود. يزيد از خطاى خود كه كشتن نوه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بود، پشيمان شد، توبه كرد و خدا نيز او را بخشيد.

پاسخ: اين استدلال كه يزيد چون به وسيله اسلاف خويش يعنى معاويه منصوب شده است پس بايد بر حق باشد و مسلمين نيز تسليم وى گردند و او را كوركورانه اطاعت نمايند، معقول و منطقى نمى باشد. زيرا اگر اين روش انتصاب خلفاى مسلمين، دليل منطقى و معقولى مى بود بايد در تعيين خليفه اول از همين شيوه استفاده مى شد و او را به صورت شورايى انتخاب نمى كردند.

اما استدلال دوم كه انتصاب معاويه به وسيله خلفاى قبلى، دليل بر حقانيت او مى باشد با همين روش مى توان او را نالايق و غاصب خلافت ناميد؛ چون خليفه بعدى يعنى على عليه السلام او را از امارت شام عزل نمود، اما او به جنگ خليفه چهارم برخاست و حكومت اسلامى را متزلزل ساخت.

از طرف ديگر با قرارداد صلح با امام حسن عليه السلام معاويه بر اريكه قدرت تكيه زد و يكى از بندهاى قرار داد عدم تعيين وليعهد از طرف معاويه بود، لذا حكومت يزيد از چند جهت نامشروع بود و معاويه در چند جا به آن اقرار كرده بود.

از نظر شيعيان، خليفه و امام بايد اولًا معصوم باشد و ثانياً از جانب خداى متعال منصوب گردد تا واجب الاطاعه باشد. از آنجايى كه نه يزيد و نه معاويه داراى چنين ويژگى هايى نبودند، بنابراين خلافت آن ها بر حق نبوده و در نتيجه از جانب خداى متعال و رسولش نيز نمى باشد.

اما در مورد قتل نوه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله: كشتن بدون تقصير پاره تن پيامبر خدا صلى الله عليه و آله يعنى همان كسى كه پيغمبر درباره او فرموده است «حسين از من است و من از حسين

ص: 66

مى باشم (1)» به همراه 72 تن از كوچك و بزرگ اين خاندان و اسارت زن و بچه و نواميس آن ها، فقط يك خطا و لغزش قابل توبه نبوده، بلكه از معاصى كبيره غير قابل آمرزش است. هر چند بايد خاطرنشان ساخت كه گناهان يزيد تنها منحصر به شهادت خاندان پيامبر نيست، زيرا او به وفور و آشكارا مرتكب گفتار و كردار كفرآميز بسيارى شده است.

براى مثال سگ باز و دايم الخمر بوده است. به طورى كه ابتدا جام شراب را به سگ مى داده و سپس نيم خورده سگش را مى نوشيده است. حتى اكثر علماى اهل سنت (2) به اين ويژگى هاى زشت و ناپسند يزيد معترفند. ابوالفرج ابن جوزى در كتاب خود به نام «الرد على المتعصب ...» همه اشعار و گفتار يزيد را ثبت كرده و مثلًا يزيد مى گويد: «هر چه هست همين دنياست و غير از اين عالم، عالم ديگرى وجود ندارد. پس دست از نعمت ها و لذت هاى اين دنيا بر نداريد». در جاى ديگر آورده است «برخيزيد و پياله ها را برگيريد و به ساز و آواز گوش فرا داده، از شراب ناب استفاده كنيد و خرافات دين را كنار بگذاريد. آن چنان آواز مرا بخود جلب كرده كه آنرا با صداى اذان تعويض نمى كنم و پيرزنهاى خواننده را با حوريان بهشتى معاوضه نمى كنم.» حتى ابن جوزى در كتاب خود آورده است: هنگامى كه اسراى كربلا را به شام آوردند، يزيد دو بيتى زير را سرود:

«وقتى محمل اسراى آل رسول ظاهر شد كلاغى قارقار مى كرد (در عرب صداى كلاغ نحس است و به فال بد مى گيرند)، يزيد خطاب به كلاغ گفت: اى كلاغ تو چه بخوانى و چه نخوانى من طلب خود را از پيغمبر گرفتم (3)». اين سخن يزيد كنايه از آن است كه نزديكان و بستگانم را در جنگ هاى احد و بدر و حنين كشتند، من هم تلافى كرده و


1- العمده، ص 406؛ مسند احمد، ج 4، ص 172؛ سنن ابن ماجه، ج 1 ص 51؛ ينابيع المودة لذوى القربى، ج 2، صص 34، 38، 91، 207، 208 و 283؛ سنن التدمذى، ج 5، ص 324؛ شبهاى پيشاور، ص 532 «حسينٌ مِنّى أنا مِنْ حُسَين».
2- به جز غزارى و دميرى.
3- جواهر المطالب فى مناقب الامام على عليه السلام، ج 2، ص 301؛ لواعج الاشجان، ص 218؛ معالم المدرستين، ص 155؛ وفيات الائمه من علماء البحرين والقطيف، ص 455؛ شبهاى پيشاور، ص 260 لما بدت تلك الرءوس و أشرقت تلك الشموس على ربي جيرون صاح الغراب فقلت صح أو لا تصح فلقد قضيت من النبي ديوني

ص: 67

فرزندانش را كشتم. به همين مناسبت، مجلس جشن و سرورى را ترتيب داده بود و اشعار زير را قرائت مى كرد. يزيد در آن اشعار، حيات اجداد كافر خودش را كه در جنگ هاى فوق به دستور پيغمبر كشته شده بودند، آرزو مى كرد و مى گفت: «اى كاش بزرگان و پيران قبيله من كه در جنگ بدر كشته شدند، زارى كردن قبيله خزرج را مى ديدند و از شادى فرياد مى زدند و مى گفتند: اى يزيد! دستت قوى باد كه بزرگان آن ها را كشتى و تلافى «بدر» را نمودى تا عدالت برقرار شود. بنى هاشم با سلطنت بازى كردند و گرنه، نه خبرى از آسمان آمد و نه وحيى نازل شد. اگر انتقام از فرزندان پيغمبر نگيرم، از فرزندان خندف (1) نيستم. با كشتن فرزند على عليه السلام (انتقام خون اجداد خود را از على عليه السلام گرفتيم (2)».

زشتى و گناهان يزيد آنقدر زياد و عيان است كه حتى اكثر علماى اهل تسنن مثل امام احمد حنبل او را كافر و ملعون دانسته و افرادى چون ابوالفرج ابن جوزى كتاب مستقلى (3) در اين زمينه نوشته اند.

از طرفى حتى كسانى چون دميرى كه از يزيد حمايت كرده و او را خليفه مسلمين دانسته اند، در كتاب «حيات الحيوان» و نيز مسعودى در «مروج الذهب» گفته اند كه او ميمون هاى زيادى داشت، لباس هاى حرير و زيبا به تن آن ها مى كرد، گردن بندهاى طلا به گردن آن ها مى آويخت و آن ها را بر اسب سوار مى كرد. بر گردن سگ هاى خود نيز طوق طلا مى انداخت و با دست خود آن ها را شستشو مى داد. با جام طلا به آن ها آب مى داد و خود، نيم خورده سگان را مى خورد. او پيوسته مست و مخمور بود. مسعودى اضافه مى كند: يزيد سيرت فرعونى داشت، لكن فرعون در مردم دارى از يزيد عادل تر


1- يكى از اجداد يزيد است.
2- كتاب الاربعين، ص 379؛ روضة الواعظين، ص 191؛ شرح الاخبار، ج 3، ص 252؛ شبهاى پيشاور، ص 261 ... لست من خندف إنْ لم أنتقم من بني أحمد ما كان فعل قد أخذنا من علىّ ثارنا و قتلنا الفارس الليث البطل»
3- ينابيع المودة لذوى القربى، ج 3، ص 33؛ ترجمة الامام الحسين، ص 386 «الرد على المتعصب العنيدالمانع عن لعن يزيد لعنه اللَّه»

ص: 68

بود. به همين دليل سلطنت وى لكه ننگى در تاريخ اسلام است. گناهان او از جمله شرب خمر، كشتن آل رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، لعن وصى پيغمبر يعنى على ابن ابى طالب عليه السلام، آتش زدن و خراب كردن مسجد الحرام و فسق و فجور فراوان بود.

ابن جوزى در تذكره خود مى نويسد: در سال 62 هجرى عده اى از مردم مدينه به شام رفتند و پس از مشاهده كفريات و فجايع يزيد به مدينه برگشته، بيعت خويش را با او شكسته، علناً او را لعن و نفرين مى كردند و فرماندارش را از شهر بيرون كردند. پس از آن كه يزيد مطلع شد، بلافاصله سپاهى بزرگ و سنگين براى سركوبى اهل مدينه روانه آنجا كرد. مسلم بن عقبه، سه شبانه روز در آنجا قتل عام كرد. به طوريكه خون در كوچه ها جارى شد و مردم در خون، فرو رفتند. مرقد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله را خون فرا گرفت و مسجد و قرآن حضرت پر از خون شد. در اين واقعه، شمار كشتگان به ده هزار تن رسيد.

بعد از اين واقعه و بر اثر تجاوز لشكريانش، هزار زن بدون شوهر وضع حمل كردند.

جالب اين كه اين واقعه را پيغمبر صلى الله عليه و آله پيش بينى نموده و بخارى و مسلم در صحيحين خود، علامه سمهودى در «تاريخ المدينه» و امام احمد حنبل در مسند آن را در كنار حديثى از ايشان چنين نقل كرده اند: «كسى كه اهل مدينه را از روى ظلم و ستم بترساند، خداى تعالى او را در روز قيامت بترساند و لعنت خدا و ملائكه و تمامى مردم بر او باد.

خداوند هيچ عملى را از او قبول نمى كند (1)» و نيز فرموده است: «لعنت خدا بر هر كه اهل شهر مرا بترساند (2)». علامه شبراوى شافعى در كتاب خود راجع به لعن يزيد مى گويد:

«لعنت خدا بر او و ياران و اعوان او باد (3)». علامه سمهودى از علماى اهل سنت در كتاب «جواهرالعقدين» مى گويد: عموم علماء بر لعن بر قاتلين حسين و كسى كه دستور داد و كسى كه اجازه داد و كسى كه به آن رضايت داد، اتفاق نظر دارند.


1- مسند احمد، ج 4، ص 55؛ ينابيع المودة لذوى القربى، ج 3، ص 34؛ البداية والنهايه، ج 8، ص 244؛ شبهاى پيشاور، ص 265 «من أخاف أهل المدينة ظلماً أخافه اللَّه و عليه لعنة اللَّه و الملائكة والناس أجمعين لا يقبل اللَّه منه يوم القيامة صرفاً و لا عدلًا».
2- شبهاى پيشاور، ص 265 «لَعَنَ اللَّهُ مَنْ أخاف أهل مدينتي»
3- شبهاى پيشاور، ص 265 «فلعنة اللَّه عليه و على أنصاره و على أعوانه- الاتحاف بحبّ الاشراف»، ص 20.

ص: 69

عن عائشة قالت رسول اللَّه ... يبكي فقلت: ما يبكيك؟ قال: «انَّ جبرئيل أراني التربة التي يقتل عليها الحسين فاشتد غضب اللَّه على من يسفك دمه» و بسط يده فإذا فيها قبضة من بطحاء، فقال: يا عائشة والذي نفسي بيده أنّه ليحزنني فمن هذا من أمّتي يقتل حسيناً بعدي.

از عايشه نقل شده كه پيامبر گريه مى كرد. گفتم چرا گريه مى كنى؟ فرمود: جبرئيل خاكى كه حسين بر آن كشته مى شود را به من نشان داد. پس غضب خدا شدّت دارد بر كسى كه خون او را مى ريزد. آنگاه دست مبارك را دراز كرد و مقدارى خاك از بطحاء گرفت. فرمود: اى عايشه قسم به كسى كه جان من در دست اوست غمگين شدم از اين كه بعضى از امّتم حسين را بعد از من مى كشند. (1)

قالت امّ سلمة كان النبي صلى الله عليه و آله نائماً فجاء حسين ... فقعد على بطنه ... فقال: انّما جائني جبرئيل و هو على بطني قاعد فقال: لي أَتُحِبُّه؟ فَقُلتُ: نعم، فقال: أمّتك ستقتله ألا أريك التربة التي يقتل بها؟ قال: فقلت بلى ...

ام سلمه گفت: پيامبر در خواب بودند. حسين عليه السلام آمد بر روى شكم پيامبر نشست.

پيامبر فرمود: در همين هنگام جبرئيل نازل شد و گفت: آيا او را دوست مى دارى؟ گفتم:

بله، جبرئيل گفت: امّت تو او را خواهند كشت. آيا مى خواهى تربتى كه بر آن كشته مى شود به تو نشان بدهم. گفتم: بله. پس بالى زد و اين تربت را به من داد، آنگاه تربت قرمزى در دستش بود و گريه مى كرد و مى فرمود ...» (2)

تفاوت امامان شيعه با ائمه بقيه مذاهب اسلامى


1- ابن عساكر شافعى تاريخ مدينه دمشق، ج 14، ص 195.
2- همان منبع، ج 14، ص 194.

ص:70

پرسش: آيا تفاوتى بين امامان شيعه و ائمه بقيه مذاهب اسلامى وجود دارد؟

پاسخ: امام در لغت به معناى پيشواى مردم «الامام هو المتقدم بالناس» مى باشد. به همين دليل، امام جماعت يا امام جمعه به كسى اطلاق مى شود كه پيشواى مردم در نماز باشد. بقيه مذاهب چهارگانه اهل سنت نيز پيشوايان چهارگانه خود (امام ابوحنيفه، امام مالك، امام شافعى و امام احمد حنبل) را از آن جهت امام مى نامند كه آن ها با اجتهاد و ابتكار خود، حلال و حرام را معين مى كرده اند.

در مذهب شيعه هم علما و فقهايى وجود دارند كه در دوران غيبت امام دوازدهم، حضرت وليعصر- عجل اللَّه تعالى فرج الشريف- بر اساس موازين چهارگانه «كتاب، سنت، عقل و اجماع» فتوا مى دهند و حلال و حرام را بر مردم معلوم مى كنند. ولى شيعيان بدان جهت آن ها را امام نمى دانند، زيرا امامت به معناى خلافت و ولايت و بصورت مطلق براى هر زمان و هر مكان توسط پيامبر و به امر الهى مختص به اوصياى دوازده گانه عترت طاهره مى باشد. (1)

بعد از قرن پنجم و به دستور پادشاه وقت، علماى اهل سنت، باب اجتهاد را مسدود نمودند. آن ها آراى علما و فقها را جمع و منحصر به همان چهار فقيه فوق الذكر بنام امام كردند؛ يعنى فقط آن چهار نفر را به رسميت شمردند. از آن زمان تاكنون مذاهب چهارگانه رايج شده است و مردم نيز مجبور به تبعيت يكى از آن ها شده اند.


1- اما در محدوده زمان، مكان و شرايط خاصى امام بصورت اصطلاحى و به صورت مقيد داريم. مانند امام جماعت، امام جمعه يا امام در محدوده زمانى خاص مانند امام خمينى- كه رهبرى سياسى و مذهبى دارند كه اين ها همه از علما هستند و هرگز جزو ائمه اصطلاحى بشمار نمى روند. ضمناً بايد دانست كه ائمه شيعه را خداوند معين فرموده و از طريق پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به مردم معرفى كرده و آن ها بر طبق ادله اى كه در جاى خود آمده معصوم از خطا و گناه هستند و علم آن ها علم افاضى و اشراقى و لدنى است. ولى ائمه ساير مذاهب بين علماى زيادى كه با نام امام خوانده مى شوند، انتخاب شده اند كه اولًا ربطى به عالم غيب ندارند، ثانياً علم آن ها نيز بر اساس اجتهاد و تأويل خود آن هاست، ثالثاً نه خود آن ها بلكه ديگران آن ها را معصوم از خطا و گناه نمى دانند.

ص: 71

آيا اين چهار نفر داراى ويژگى هاى بارز و منحصر به فردى هستند؟ برترى هاى هر كدام بر ديگرى چيست كه امت اسلام بايد بعد از قرن ها به اين چهار نفر رجوع كند؟ آيا اين احتمال وجود ندارد كه در آينده مجتهدى تربيت شود و ظهور كند كه از نظر علم و تقوا، به مراتب بالاتر از آن چهار نفر باشد؟ در اين صورت آيا هنوز مردم بايد پيرو همان چهار نفر باشند؟ چهار نفرى كه نه خود از اصحاب پيغمبر صلى الله عليه و آله بوده اند، نه او را ملاقات كرده اند و بعد ازمدتى مذهبى را ارائه كرده اند.

به همين دليل است كه ما معتقد به جمود فكرى در بين جامعه مسلمين (اهل سنت) هستيم، زيرا راه تعالى و ترقى و بحث مسائل روز و جديد بسته شده است. در صورتى كه يكى از ويژگى هاى دين اسلام، حفظ اصول و ارزش هاى مذهبى و همراهى با قافله تمدن، در طول پيشرفت زمان است. اين يكى از دلايلى است كه از نظر شيعه، تقليد ابتدائاً بر ميت جايز نيست و همواره بايد از يك مجتهد زنده تقليد نمود. لذا در فقه شيعه باب اجتهاد باز است و علماى شيعه بر اساس روايات پيامبر و اهل بيت پيامبر با در نظر گرفتن كليه مقتضيات زمان و مكان اجتهاد مى كنند و فتواى مناسب با آن مى دهند.

جالب تر اين كه، بسيارى از مذهب ديگر اسلامى كه خود همچنان پيرو مرده ده قرن پيش مى باشند و پيروى مسلمانان را منحصر به يكى از مذاهب اربعه مى دانند، شيعيان را مرده پرست، رافضى و مشرك مى خوانند. در صورتى كه هيچ نص صريحى در باره اين چهار نفر وجود ندارد، ولى امام و امامت شيعه، نص صريح پيغمبر بوده كه از بيان مجدد آن خوددارى مى شود.

از طرف ديگر لفظ امام را بارها پيامبر براى اميرالمؤمنين بكار بردند:

انس بن مالك مى گويد پيامبر فرمود: اولين كسى كه از اين در وارد مى شود او امام متقين است و سيد و سرور مسلمانان و خاتم اوصياء يعسوب مؤمنان و كشاننده روسفيدان به بهشت است. (1)

حاكم و بخارى و مسلم در صحيح روايت مى كنند پيامبر فرمود: سه چيز درباره على به من وحى شد، سرور سيد مسلمانان و امام متقين و رهبر رو سفيدان بسوى بهشت.

امامت از اصول دين است يا فروع دين؟


1- حلية الأولياء- كفاية الطالب ...

ص:72

پرسش: چرا امامت را جزو اصول دين مى دانيد در حالى كه امامت فقط جزو فروع دين مى باشد؟

پاسخ: بزرگانى از علماى اهل سنت، نظير ملاسعد تفتازانى در «شرح عقايد نسفى» و حميدى در «جمع بين الصحيحين» از پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده اند: «هر كسى كه بميرد و امام زمان خود را نشناخته باشد به درستى كه مانند مردمان زمان جاهليت مرده است (1)».

اگر امامت جزو فروع دين بود، آيا پيغمبر مى فرمود: كسى كه از امام زمان خود شناخت نداشته باشد و از دنيا برود به طريق اهل جاهليت مرده است؟ بديهى است كه عدم معرفت و شناخت موردى از فروع دين، موجب تزلزل دين و مردن به سبك جاهليت نخواهد شد. پس مطابق اين برداشت، امامت بايد جزو اصول دين باشد كه عدم شناخت آن باعث مردن به شيوه جاهليت مى گردد.

به همين دليل است كه علمايى چون قاضى بيضاوى- مفسر معروف اهل سنت- در كتاب «منهاج الاصول» با صراحت مى گويد: «امامت، از بزرگترين موارد اصول دين است كه مخالفت با آن موجب كفر و بدعت مى گردد (2)». ملا على قوشچى نيز در «شرح تجريد


1- مسند احمد، ج 4، ص 96؛ مجمع الزوايد، ج 5، ص 218؛ شبهاى پيشاور، ص 279 «مَنْ مَاتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إِمَامَ زَمَانِهِ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّةً».
2- الصوارم المهرقة، ص 263؛ شبهاى پيشاور، ص 279 «إن الإمامة من أعظم مسائل اصول الدين التي مخالفتها توجب الكفر والبدعة» شيعه اصول دين را سه تا مى داند توحيد و نبوت و معاد. به همين دليل اهل سنت را كه به مسأله امامت و بعضى از آنان به عدل اعتقادى ندارند مسلمان مى داند. امامت و عدل را جزو اصول مذهب مى داند يعنى منكران امامت انتصابى از سوى پيامبر خدا و عدل الهى را در زمره شيعه نمى داند. منكرين ولايت اميرالمؤمنين و اهل بيت از حقيقت دين و مرحله كمال آن أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ و تمام آن أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي محروم هستند. اين استدلال قاضى بيضاوى با اندكى مسامحه است، زيرا در مورد تارك حج هم آمده است كه يا يهودى بمير و يا نصرانى بمير. در مورد منكران ضرورت هاى دينى مانند اعتقاد به نماز و حج و روزه ماه مبارك رمضان نيز فرموده اند كافر است ولى اين دليل نمى شود كه اعتقاد به ضروريات دين جزو اصول دين باشد و بگوئيم يكى از اصول دين نيز اعتقاد به وجوب نماز و روزه و حج و امر به معروف و نهى از منكر است. اهميت فوق العاده مسأله امامت كه «ما نودي بشي ء كما نودي بالولاية» به دليل اين كه شرط قبولى ساير اعمال است، موجب شده تا عده اى آن را جزو اصول دين بدانند.

ص: 73

مبحث امامت» مى گويد «امامت، رياست بر عموم مردم در امور دين و دنيا به طريق خلافت پيغمبر است (1)». قاضى روزبهان نيز مى گويد: «در نزد اشاعره، امامت همان خلافت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در بر پايى دين و حفظ حوزه ملت اسلام است. به طورى كه متابعت او بر جميع امت واجب است (2)».

آيا امام و امامتى با اين ويژگى ها كه رياست عامه مسلمين را به عهده داشته باشد و اطاعتش بر همه واجب و در هر زمانى فقط يك نفر اين مسئوليت را بر عهده داشته باشد، و جميع صفات حميده و اخلاق پسنديده، علم، زهد، تقوى و شجاعت را دارا باشد و علاوه بر اين، هم معصوم و هم به وسيله رسول اللَّه منصوب پرورگار باشد به طورى كه عدم شناختش مردن به سبك جاهليت مى باشد، نبايد جزو اصول دين باشد؟!! آيا تمام انحرافاتى كه در امت واقع شد، حول مسأله امامت نبود؟!

مراتب نبوت از ديدگاه شيعيان


1- مجمع الفائدة، ج 3، ص 215؛ شبهاى پيشاور، ص 279 «و هي رئاسة عامّة في أمور الدين والدنيا خلافةعن النبي صلى الله عليه و آله».
2- شبهاى پيشاور، ص 279 «الإمامة عند الأشاعرة هي خلافة الرسول في إقامة الدين و حفظ حوزة الملّة بحيث يجب اتباعه على كافة الأمة».

ص:74

پرسش: آيا شيعه بر خلاف آيه شريفه لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ براى نبوت مراتبى قائل است؟ (1)

پاسخ: در مقام دعوت و هدف بعثت كه همانا دعوت به مبدا و معاد و تربيت جامعه است، همه انبيا يكسان مى باشند. اما در فضيلت، كمال و ساير ويژگى ها داراى مراتب متفاوتى هستند. براى مثال پيغمبرى كه بر هزار نفر مبعوث شده با پيغمبرى كه بر صد هزار نفر مبعوث گشته، با رسولى كه بر عموم مردم مبعوث شده، يكسان نمى باشند.

همانطور كه معلم دبستان، معلم دبيرستان و معلم دانشگاه را- در عين حالى كه از يك وزارتخانه و با احكام يكسانى منصوب مى شوند- نمى توان برابر دانست و بر حسب فضيلت ها و كمالاتى كه هر كدام دارند، محل خدمتشان بالاتر و متفاوت است؛ انبيا نيز همين گونه اند، از جهت رتبه و مقام متفاوتند. چنانچه خداوند در قرآن كريم مى فرمايد:

تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اللَّهُ وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ؛ بعضى از پيامبران را بر بعضى ديگر برترى و فضيلت داديم و درجات برخى از آن ها را بلند گردانيديم (2)».

چنانچه در قرآن مجيد آمده است، خداوند با برخى از اين انبيا مثل حضرت آدم:

يا آدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُكَ الْجَنَّةَ (3)

يا با حضرت موسى: أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ (4)

يا در شب معراج با پيغمبر خدا: فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى (5)

سخن گفته است.


1- يادآورى اين نكته ضرورى است كه: نبوت خاصه و عامه دليلى بر فرق گذاشتن بين رسولان نيست. نبوت عامه يعنى اصل رسالت و سفارت بين خدا و خلق به دليل عقل واجب است كه وجود داشته باشد. نبوت خاصّه: چه كسى از افراد مى تواند واجد آن رسالت و سفارت باشد؟
2- بقره 2: 253
3- بقره 2: 35
4- طه 20: 12
5- نجم 53: 10

ص: 75

مهمترين اين ويژگى ها، مقام خاتميت است كه از آن پيغمبر اسلام مى باشد.

بنابراين، بر اساس آيات قرآن مجيد، نبوت مراتب متفاوتى دارد كه بالاترين آن، در وجود مبارك خاتم الانبياء خلاصه شده است. مقام ايشان، مادون مقام واجب و مافوق تمام مراتب امكانيه است. چون رسول اللَّه صلى الله عليه و آله به بالاترين مرتبه ممكن نايل شدند، نبوت هم به وجود ايشان ختم گرديد.

حضرت ابراهيم، پس از امتحان هاى سه گانه كه با جان و مال و فرزند خويش داد، خداوند آن بزرگوار را بلند مرتبه گردانيد و ايشان را پس از مقام هاى نبوت و رسالت به مقام امامت هم منصوب گردانيد.

از آيه شريفه: وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قالَ لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ؛ هنگامى كه خداوند ابراهيم را به امورى امتحان كرد و او همه را به جاى آورد سپس خداوند فرمود: من ترا براى مردم امام و پيشوا قرار دادم. ابراهيم پرسيد آيا اين امامت را به فرزندان من هم عطا خواهى كرد؟

خداوند فرمود: امامت كه عهد من است به ستمكاران نخواهد رسيد (1)» چنين استنباط مى شود كه، امامت بالاتر از نبوت است؛ چون به شخصى كه داراى مقام نبوت، خلافت، رسالت و نيز اولوالعزم بوده، عطا شده است. (2)

منزلت و مقام على (ع) در مقايسه با ساير پيامبران


1- بقره 2: 124.
2- نبوت خاصه يعنى فرد خاصى از بين انسانها كه با معجزه ثابت مى شود داراى مقام نبوت است. در اينجا بايد مقام امامت با مقام نبوت مقايسه شود نه يك امام خاص يا نبى خاص. زيرا افراد داراى مقام امامت از يكى از انبياء كه نبوتش با ادله بى شمار ثابت شده است يعنى رسول اللَّه پايين ترند و از بقيه انبيا عليهم السلام كه مصداق هايى هستند كه نبوت عامه بر آن ها افاضه شده است بالاتر هستند. بنابراين بايد اينگونه بيان شود كه مقام امامت از مقام نبوت بالاتر است. به دليل اين كه خداوند حضرت ابراهيم عليه السلام را بعد از طى مقامات عبوديت و نبوت و رسالت و خلت به مقام امامت در اواخر عمرش مفتخر فرمود. اما اين كه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بالاتر از اميرالمؤمنين على عليه السلام است بخاطر اين است كه رسول اللَّه هم مقام امامت را دارد و هم نبوت، ولى على عليه السلام فقط مقام امامت را دارد.

ص:76

پرسش: آيا با اين كه على عليه السلام پيامبر نيست، مقام او هم تراز انبياء گذشته مانند هارون است؟

پاسخ: حديث شريف منزلت كه تواتر و صحت آن نزد علماى تمام مذاهب اسلامى به اثبات رسيده است؛ يكى از دلايل شيعيان بر خلافت و وصايت بلا فصل و ترجيح بر تمام امت براى اميرالمؤمنين على عليه السلام است. خاتم الانبيا صلى الله عليه و آله مكرر به على عليه السلام مى فرمود:

«آيا از اين كه نسبت تو به من به منزله هارون به موسى باشد راضى نيستى؟ با اين تفاوت كه بعد از من ديگر پيغمبرى نخواهد آمد (1)». گاهى هم ايشان به امت فرموده است: «عليّ بمنزلة هارون من موسى ....» و اين حديث را جميع علماى اهل سنت تائيد كرده و آن را حديث صحيح و متواتر خوانده اند (2).

براى مثال مى توان از بخارى در جلد سوم صحيح، مسلم بن حجاج در جلد دوم صحيح، امام احمد حنبل در جلد اول مسند، محمد بن سوره ترمذى در جامع و بيش از 25 مأخذ ديگر كه همگى آن ها در صفحات 286 تا 288 كتاب شبهاى پيشاور آورده شده است نام برد كه در بين راويان آن ها معاوية بن ابى سفيان نيز ديده مى شود.

حديث مهمترى از خليفه دوم- عمر ابن الخطاب- روايت شده است. خليفه دوم مى گويد: «من و ابوعبيده جراح و تنى چند از اصحاب در مجلسى حاضر بوديم. حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه به على بن ابى طالب عليه السلام تكيه داده بود، با دست بر شانه هاى على عليه السلام زد و فرمود: يا على! تو اولين مؤمن از نظر ايمان آوردن و اولين مسلمان از نظر اسلام آوردن مى باشى». سپس ادامه داد: «ياعلى! تو براى من به منزله هارون براى موسى هستى


1- مناقب اميرالمؤمنين عليه السلام، ج 1، ص 472، 500 و 505؛ المسترشد، ص 455؛ شرح الاخبار، ج 2، ص 210؛ كنز الفرائد ص 283؛ شبهاى پيشاور، ص 286 «أَ ما تَرضى أَن تكون مِنّي بمنزلة هارون من موسى إلّا أنّه لا نبيّ بعدي و لو كان لكنته»
2- البته عالم نمايان اهل سنت همانند آمدى كه مردى شرير و تارك الصلاة بوده، آن را معتبر نمى دانند.

ص: 77

و هر كس كه گمان كند مرا دوست دارد و با تو دشمنى ورزد، دروغ گفته است (1)». خبر فوق را بسيارى ديگر چون: ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه و ابن صباغ مالكى در «فصول المهمه» و بسيارى از علماى اهل سنت بيان كرده اند و جاى هيچ شك و ترديدى در صحت آن باقى نگذاشته اند.

از آنجايى كه از نظر مذاهب چهارگانه اهل سنت، رد و شك در گفتار خليفه دوم جايز و روا نمى باشد؛ لذا در صحت وسقم اين حديث هم نبايد شك كرد.

مطابق با آيه شريفه إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلى نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ وَ أَوْحَيْنا إِلى إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ اْلأَسْباطِ وَ عِيسى وَ أَيُّوبَ وَ يُونُسَ وَ هارُونَ وَ سُلَيْمانَ وَ آتَيْنا داوُدَ زَبُوراً (2)

و نيز آيات شريفه وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ مُوسى ... و وَ وَهَبْنا لَهُ مِنْ رَحْمَتِنا أَخاهُ هارُونَ نَبِيّاً (3)

كه بر نبوت هارون صراحت دارد؛ از آنجايى كه هارون، هم مقام نبوت و هم مقام خلافت حضرت موسى را داشت و هم افضل بر تمام بنى اسرائيل بود؛ لذا با استفاده از حديث منزلت، دو ويژگى براى اميرالمؤمنين عليه السلام محرز مى گردد:

1. مقام خلافت و وزارت آن حضرت بعد از رسول اللَّه صلى الله عليه و آله؛

2. فضيلت و برترى اميرالمؤمنين عليه السلام بر امت و بر تمامى صحابه.

همانطور كه قبلًا گفته شد درجات انبيا متفاوت است. برخى از آن ها مانند هارون، در امر نبوت استقلال نداشته و تابع پيغمبر صاحب احكام بوده اند. هارون هم تابع برادرش حضرت موسى عليه السلام بوده است.

ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه خود در ذيل اين حديث مى گويد: پيغمبر صلى الله عليه و آله با


1- مناقب آل ابى طالب، ج 2، ص 296؛ ينابيع المودة لذوى القربى، ج 1، ص 95؛ الشيعة احاديث الفريقين، ص 582؛ اصول كافى، ج 2، ص 238، ح 27؛ شبهاى پيشاور، ص 291 «كنت أنا و أبو بكر و أبو عبيدةبن الجراح و نفر من أصحاب رسول اللَّه صلى الله عليه و آله إذ ضرب النبي صلى الله عليه و آله على كتف علي بن أبي طالب فقال يا علي أنت أول المسلمين إسلاماً و أنت أول المؤمنين إيماناً و أنت منّي بمنزلة هارون من موسى كذب يا علي من زعم أنّه يحبني و يبغضك».
2- نسا 4: 161
3- مريم 4: 52 تا 54

ص: 78

اين حديث، جميع مراتب و منزلت هاى هارون را براى على عليه السلام اثبات كرد و اگر حضرت محمد صلى الله عليه و آله خاتم الانبيا نبود و قرار مى بود كه بعد از ايشان پيغمبر ديگرى مبعوث شود، يقيناً تنها على عليه السلام واجد اين شرايط بود. نه فقط ابن ابى الحديد، بلكه بسيارى ديگر از علماى اهل سنت همچون: علامه جلال الدين سيوطى بر اين عقيده اند و از جابر بن عبداللَّه انصارى از قول نبى گرامى صلى الله عليه و آله نقل مى كنند: «اگر بنا بود كه پس از من پيغمبرى بيايد، يا على تو آن مى بودى (1)». همچنين مير سيد على همدانى- فقيه شافعى- در «مودة القربى» از رسول اللَّه صلى الله عليه و آله نقل مى كند: «به درستى كه خداوند مرا بر انبيا برگزيده و اختيار نمود. براى من وصى اختيار نمود و پسر عم مرا وصى من قرار داد و همانطور كه بازوى موسى را به برادرش هارون محكم ساخت، بازوى مرا نيز محكم نمود. او خليفه و وزير من است و اگر قرار باشد بعد از من پيغمبرى وجود داشته باشد، هر آينه او على عليه السلام مى باشد. ليكن بعد از من پيغمبرى نخواهد آمد (2)». بنابراين واجد شرايط بودن على عليه السلام براى مقام نبوت، نه تنها غلو شيعيان نيست، بلكه فرموده پيامبر خدا است. اين واجد شرايط بودن، بدان معنا است كه على عليه السلام در تمامى صفات و خصايص (به جز نبوت) با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شريك مى باشد.

امام ثعلبى در تفسير خود و احمد شهاب الدين در كتاب «توضيح الدلايل على ترجيح الفضايل» درباره على عليه السلام چنين مى گويد: «بر كسى پوشيده نيست كه مولاى ما اميرالمؤمنين عليه السلام در بيشتر خصلت هاى رضيه، افعال زكيه، عادات، عبادات و احوال عاليه شباهت زيادى به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دارد و اين شباهت آنقدر آشكار است كه نياز به برهان، حجت و دليل ندارد. بعضى از علما، برخى از خصلت هاى حميده حضرت كه نظير پيغمبر


1- صحيح مسلم، ج 7، ص 120؛ صحيح بخارى، ج 4، ص 208؛ مسند احمد، ج 1 ص 173 و ج 2، ص 238؛ مناقب آل ابى طالب، ج 2، ص 130؛ شبهاى پيشاور، ص 297 «أ ما ترضى أن تكون منّي بمنزلة هارون من موسى إلّا أنّه لا نبيّ بعدي».
2- ينابيع المودة لذوى القربى، ج 2، ص 288؛ شبهاى پيشاور، ص 297 «إنّ اللَّه اصطفاني على الأنبياء فاختارني و اختار لي وصياً و خيرت ابن عمّي وصيّى يشدّ عضدي كما يشدّ عضد موسى بأخيه هارون وهو خليفتي و وزيري ولو كان بعدي نبيّاً لكان علي نبياً ولكن لا نبوّة بعدي»

ص: 79

بوده است را برشمرده اند (1)».

سپس ادامه مى دهد: «على عليه السلام در طهارت نظير پيغمبر صلى الله عليه و آله است. علت آن هم قول خداى تعالى در آيه تطهير است». او در ادامه مى گويد: «على از حيث ولايت بر امت، نظير پيغمبر است و دليل آن آيه إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ (2)

مى باشد. آنگاه مى گويد: «على عليه السلام در اداى رسالت و تبليغ نيز نظير پيغمبر است و دليل آن هم سوره برائت است (3)؛ زيرا موقع نزول اين سوره بر حضرت خاتم صلى الله عليه و آله، آن آيات را به ابوبكر داد تا در موسم حج بر اهل مكه بخواند. جبرييل نازل شد و گفت: به جز خودت يا كسى كه از اهل تو باشد، كس ديگرى نمى تواند اين رسالت را ادا كند. پس پيغمبر به امر پروردگار آيات سوره برائت را از ابوبكر گرفت و به على عليه السلام داد تا در موسم حج آنرا قرائت كند (4)».

امام ثعلبى چنين ادامه مى دهد: «آن حضرت در مولاى امت بودن نيز، نظير پيغمبر است و دليل آن فرموده پيغمبر در غدير خم مى باشد (5)». آنگاه ادامه مى دهد: «على عليه السلام در اتحاد نفسانى نظير پيغمبر است و نفس على قائم مقام نفس رسول اللَّه صلى الله عليه و آله مى باشد (6) چنانچه


1- شبهاى پيشاور، ص 299 «و لا يخفى أنّ مولانا أميرالمؤمنين قد شابه النّبي في كثير بل أكثر الخصال الرضية والفعال الزكيّة و عاداته و عباداته و أحواله العليّة وقد صحّ ذلك له بالاخبار الصحيحة والآثار الصريحة و لا يحتاج إلى إقامة الدليل و البرهان و لا يفتقر إلى إيضاح حجّة وبيان و قد عد بعض العلماء بعض الخصال لأميرالمؤمنين علي التي هو فيها نظير سيّدنا النّبيّ الأمّي».
2- مائده 5: 55
3- شبهاى پيشاور، ص 300 «و نظيره في الطهارة بدليل قوله تعالى إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمْ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً».
4- كشف الغمة، ج 1، ص 337؛ كتاب الاربعين، ص 237؛ شبهاى پيشاور، ص 300 «ونظيره فى آية ولى الامة بدليل قوله إِنَّمَا وَلِيُّكُمْ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ.
5- كشف الغمة، ج 1، ص 337؛ كتاب الاربعين، ص 237؛ شبهاى پيشاور، ص 300 «ونظيره في كونه مولى الأمة بدليل قوله: «مَنْ كُنتُ مَولاهُ فَهذا عَلِيّ مَولاهُ».
6- كشف الغمة، ج 1، ص 337؛ شبهاى پيشاور، ص 300 «و نظيره في مماثلة نفسيهما و أنّ نفسه قامت مقام نفسه عليه السلام و أنّ اللَّه تعالى اجرى نفس علي مجرى نفس النّبي صلى اللَّه عليه و آله سلم، فقال: فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ...».

ص: 80

خداوند در آيه مباهله على را به منزله نفس آن حضرت قرار داده است (1)

» و بالاخره: «و على عليه السلام در باز بودن در خانه اش به مسجد نظير پيغمبر است (2) و همانند پيامبر خدا، اجازه ورود به مسجد در حال جنب بودن را دارد (3)». او در تائيد اين ويژگى اميرالمؤمنين على عليه السلام مى گويد: بخارى و مسلم در صحيحين خود از پيغمبر صلى الله عليه و آله نقل مى كنند: «احدى بجز من و على نمى تواند در حال جنب بودن وارد مسجد شود «4»». كه اعطاى اين ويژگى به على عليه السلام توسط پيامبر خدا به امر خداوند، بخاطر اين بود كه آن بزرگوار در حدى از طهارت و قداست روح قرار داشتند كه جنابت نمى توانست موجب كدورتى و يا تنزل معنوى در آن روح گردد.

به هر حال بسيارى از علماى اهل سنت، از جمله جلال الدين سيوطى و امام احمد ثعلبى و سبط بن جوزى از ابوذر غفارى و از اسماء بنت عميس (همسر ابوبكر) نقل مى كنند كه در روزى كه پيغمبر هم تشريف داشتند، نماز ظهر را در مسجد به جاى آورديم، سائلى از راه رسيد و تقاضاى كمك نمود. هيچ كس به جز على عليه السلام به او جوابى نداد. على عليه السلام در حال ركوع اشاره به انگشترش كرد و به سائل اجازه داد انگشتر را از


1- مراد از اتحاد نفسانى با پيامبر خدا از حيث مجازى است نه حقيقى، و منظور از آن تساوى روح وكمالات به جز در مقام نبوت و شرايط آن مثل نزول وحى واحكام است.
2- به دستور پيغمبر درهاى تمامى خانه هاى افراد كه به مسجد راه داشت بسته شد به جز خانه هاى على وپيغمبر. البته عده اى چون ابوهريره بر اين عقيده اند كه تمامى درهاى ورودى به مسجد بسته شد به جز خانه پيغمبر و ابوبكر! كه حال اينگونه راويان حديث معلوم است. ولى كسانى چون امام حنبل و حاكم نيشابورى و ترمذى و حدود 17 نفر از بزرگان اهل سنت باز بودن در خانه على به مسجد را مسجل مى دانند كه اسامى آن ها در صفحات 302 و 303 كتاب شبهاى پيشاور آورده شده است.
3- كشف الغمة، ج 1، ص 337؛ شبهاى پيشاور، ص 301 «و نظيره في فتح بابه في المسجد كفتح باب رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و جوازه في المسجد كجوازه و دخوله في المسجد جنباً كحال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله على السواء». 4. المعجم الكبير، ج 23، ص 373؛ العمده، 177؛ كشف اللثام، ج 1، ص 384؛ الحدائق الناضره، ج 3، ص 49؛ شبهاى پيشاور، ص 304 «لَا يَنْبَغِي لِأَحَدٍ أَنْ يُجْنِبَ فِي الْمَسْجِدِ إِلَّا أَنَا وَ عَلِيٌّ» البته اين حديث را اهل سنت از طريق ابو هريره براى ابوبكر نقل كرده اند ولى سند آن براى اميرالمؤمنين على عليه السلام در 25 مورد اهل سنت حتى از عمر بن الخطاب و ابن عباس و ابن عمر و سعد بن ابى وقاص و جابر بن عبداللَّه نقل كرده اند و چون اين يك مورد بيشتر نمى تواند باشد حديث ابوهريره رد مى شود.

ص: 81

دستش بيرون آورد. سپس پيغمبر رو به آسمان كرده فرمود: «پروردگارا! برادرم موسى از تو سؤال كرد و گفت سينه مرا فراخ گردان و وظيفه ام را در تبليغ رسالت آسان نما و ... و برادرم هارون را در كار من شريك گردان. پس آيه اى كه تقاضاى ايشان را پذيرفته بود از جانب خداوند نازل شد كه: از طريق وزارت و همدستى برادرت هارون، بازوى ترا محكم ساختيم و قدرت و حكومتى را به شما داديم كه هرگز به شما دست نيابند (1)». آنگاه پيغمبر ادامه داد: «خداوندا! من محمد برگزيده تو هستم. پس سينه ام را گشاده گردان و وظيفه ام را آسان نما. براى من از اهل من وزيرى قرار ده كه او على باشد و پشت مرا به وجود او محكم گردان (2)».

ابوذر غفارى مى گويد: هنوز دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله تمام نشده بود كه جبرئيل نازل گرديد و آيه إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَهُمْ راكِعُونَ (3)

» را بر آن حضرت قرائت نمود. بنابراين چنين استنتاج مى شود كه دعاى پيغمبر مستجاب شده و على عليه السلام به وزارت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله برگزيده شده است.

ابن عباس نيز مى گويد: صداى منادى را شنيدم كه گفت: «اى احمد! آنچه كه خواستى به تو عطا شد (4)». پس پيغمبر دست على عليه السلام را گرفت و فرمود: دست هايت را به سوى آسمان بلند كن و از خداى خود چيزى بخواه تا به تو عنايت كند. على عليه السلام نيز چنين دعا كرد: «خدايا! براى من نزد خود عهدى قرار ده و نزد خود مودّت و محبّت را


1- مناقب آل ابى طالب، ج 2، ص 209؛ نظم درر السمطين، ص 87؛ شبهاى پيشاور، ص 307 «اللهمّ إنّ أخي موسى سألك فقال رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي ... و اشركه في أمري فأنزل عليه قرآناً ناطقاً سنشهد عضدك بأخيك ونجعل لكما سلطاناً فلا يصلون إليكما». در المنثور، تفسير ثعلبى. ابن جوزى، خواص الأمّه.
2- تاويل الآيات، ج 1، ص 151؛ شبهاى پيشاور، ص 307 «اللهم و أنا محمّد صفيّك و نبيّك فاشرح لي صدري و يسر لي أمري و اجعل لي وزيراً من أهلي علياً أخي اشدد به أزري».
3- مائده 5: 55. مطالب السؤال از محمد بن طلحه شافعى، منقبة المطهّرين از حافظ ابو نعيم. مسند أحمدبن حنبل.
4- مناقب آل ابى طالب، ج 2، ص 256؛ شواهد التنزيل، ج 1، ص 484؛ شبهاى پيشاور، ص 308 «يا أحمدقد أوتيت ما سألت».

ص: 82

پديد آر (1)» پس جبرئيل نازل شد و آيه شريفه را إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا؛ (آنان كه ايمان آوردند و نيكوكار شدند خداى مهربان آن ها را محبوب مى گرداند (2) بر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خواند).

وقتى كه اصحاب از اين قضيه متحير و متعجب شدند، پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: «از چه چيزى متعجب شده ايد؟ قرآن چهار قسمت است. يك ربع آن مخصوص ما اهل بيت، يك ربع قرآن حلال، ربع ديگر آن حرام و ربع ديگر فرايض و احكام است. به خدا سوگند كرامت هاى قرآن درباره على عليه السلام نازل گرديده است (3)». بنابراين همانطور كه موسى كليم اللَّه در غيبت چهل روزه خود، امتش را به خود وانگذارد و هارون را كه بر همه بنى اسرائيل برتر و افضل بود، وصى و خليفه خود قرار داد تا در فقدان خود امر نبوت مختل نگردد؛ پيغمبر خاتم صلى الله عليه و آله نيز به طريق اولى بايد مردم را در غياب خود و پس از رحلتش، وانگذارد و شريعت را به دست افراد جاهل، نسپارد تا هر كس به ميل خود در آن تصرف كند.

به همين جهت تصريح كرده اند: «همان گونه كه هارون در غيبت موسى خليفه و جانشين او بود، على عليه السلام هم در غيبت من خليفه و جانشين من باشد. البته برخى بر اين تصورند كه اين حديث، جنبه تشويقى و خصوصى داشته و عموميت ندارد و چنين استدلال مى كنند؛ پيغمبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را در غزوه تبوك براى مدت معينى به خلافت برگزيد و چون على دلتنگ آن حضرت شده بود، پيغمبر آن بيانات را از باب تشويق و رفع دلتنگى على عليه السلام فرمود. در پاسخ اين قبيل افراد بايد گفت: غزوه تبوك يكى از مواردى بوده كه پيغمبر چنين بيانى را فرموده است. ايشان در مواردى ديگر از جمله در مراسم مؤاخات در مكه و نيز در مدينه و هر جاى ديگرى كه مقتضى بود همين


1- شواهد التنزيل، ج 1، ص 466؛ شبهاى پيشاور، ص 308 «اللهمّ اجعل لي عندك عهداً و اجعل لي عندك ودّاً».
2- مريم 19: 96.
3- شواهد التنزيل، ج 1، ص 484؛ شبهاى پيشاور، ص 309 «ممّا تتعجّبون. إنّ القرآن أربعة أرباع فربع فيناأهل البيت خاصة و ربع في أعدائنا، و ربع حلال و حرام، و ربع فرائض و أحكام و إنّ اللَّه أنزل في علي كرائم القرآن».

ص: 83

جمله را مى فرمود.

نكته پايانى اين كه امام غزالى، ابن ابى الحديد و جاراللَّه زمخشرى از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله حديثى را نقل مى كنند كه فرمود: «علماى امت من مانند انبياى بنى اسرائيل اند (1)» يا «علماى امت من برتر از انبياى بنى اسرائيل اند (2)».

وقتى كه به فرموده پيامبر گرامى اسلام، علماى ما مساوى يا حتى برتر و افضل از انبياى بنى اسراييل باشند، آيا شخصى مثل اميرالمؤمنين عليه السلام از انبيا بالاتر نمى باشند؟!

باز بودن درهاى مسجد براى ابوبكر يا امير المؤمنين


1- المكاسب، ج 3، ص 551 و ج 4 ص 415؛ منية الطالب، ج 2، ص 233؛ نهج الفقاهه، ص 299؛ شبهاى پيشاور، ص 472 «علماءُ أمّتى كأنبياء بني اسرائيل».
2- بحار الانوار، ج 35، ص 304؛ بلغة الفقيه، ج 3، ص 229؛ الذريعة. ج 16، ص 228؛ شبهاى پيشاور، ص 473 «عُلماءُ أمّتى أفضل من أنبياء بني إسرائيل».

ص:84

پرسش: حديث انسداد درهاى مسجد براى همه جز اميرالمؤمنين در بعضى از منابع اهل سنت براى ابوبكر وارد شده! آيا دليلى از كتب اهل سنت براى اثبات آن براى اميرالمؤمنين وجود دارد؟

پاسخ: براى اطلاع بيشتر به كتب زير از كتب اهل سنت مراجعه شود:

امام احمد حنبل در 3 مورد در مسند، ج 1، ص 175؛ ج 2، ص 26؛ ج 4، ص 369.

نسائى در سنن- خصائص العلوى.

حاكم نيشابورى در مستدرك، ج 3، ص 117 و 125.

سبط بن جوزى در تذكره، ص 24 و 25.

به نقل كتاب شبهاى پيشاور ص 302، در سى مدرك از معتبرترين كتب اهل سنت آمده و بالاخره يوسف گنجى شافعى در باب 50 كفاية الطالب آن را «حديث عال» خوانده (از نظر تواتر سند) و آن حديث چنين است:

«سدّوا الأبواب كلّها إلّا باب عليّ بن أبى طالب و أومأ بيده إلى باب عليّ عليه السلام ...»

آنگاه اضافه مى كنند، علت آن اين است كه پيامبر مى داند على و فاطمه و اولادش به نص قرآن تطهير شده اند. «إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ ...»

دليل جعلى بودن روايت در شأن ديگران، نفى مطلقى است كه پيامبر از ساير درب ها فرموده اند و يا بايد همه راويان روايت خبر فوق الذكر كاذب باشند كه بسيارى از ائمه اهل سنت در بين اين ها هستند. روايت ديگر از عمر بن الخطاب است كه حاكم در ص 125 مستدرك و سليمان بلخى حنفى در باب 56 ص 210 ينابيع الموده از مسند احمد بن حنبل و خطيب خوارزمى ص 261، مناقب ابن حجر در صواعق ص 76 و ... نقل كرده اند.

عمر گفت: به على سه خصلت داده شده كه اگر يكى از آن ها به من داده مى شود

ص: 85

براى من بهتر بود از حيوانات سرخ مو!

1. پيامبر دخترش فاطمه عليها السلام را به ازدواج او در آورد.

2. همه درها به مسجد بسته شده، جز در خانه على و آرام گرفت در مسجد همان طور كه براى پيامبر حلال بود.

3. پرچم روز خيبر به او داده شد (او فرمانده لشكر شد).

دلايل بيعت نكردن امت اسلام و صحابه با على (ع) بعد از وفات پيامبر

ص:86

پرسش: اگر وصى بودن و ولايت على عليه السلام صحت و عموميت دارد چرا امت اسلام و مخصوصاً اصحاب پيامبر بعد از وفات ايشان، از بيعت با امام على عليه السلام امتناع نموده و با ديگرى بيعت كردند؟

پاسخ: حضرت موسى كليم اللَّه به صراحت و روشنى، برادرش جناب هارون را خليفه و جانشين خود قرار داد. ايشان بنى اسرائيل را كه بيش از هفتاد هزار نفر بودند جمع نموده و به آن ها تأكيد كرد كه هارون جانشين و خليفه من است و همگى بايستى امر او را اطاعت كنيد. وقتى كه ايشان براى مدت كوتاهى به كوه طور به ميهمانى پروردگار رفت، تكليف مردم كاملًا مشخص شده بود و بايد در اين ايام از هارون تبعيت مى كردند. هنوز مدت يك ماه از غيبت موسى سپرى نشده بود كه فتنه سامرى برپا شد و بين مردم اختلاف پيش آمد. پس از آن كه سامرى، گوساله طلا را به آن ها نشان داد، بنى اسرائيل دسته دسته هارون، خليفه مسلّم خود را كه از جانب موسى تعيين شده بود، رها نموده و در اطراف سامرى اردو زدند. در مدت كوتاهى، هفتاد هزار نفر از همان قوم بنى اسرائيل كه خلافت هارون را با گوش خود از حضرت موسى شنيده بودند و وجوب اطاعت هارون برايشان بديهى بود، هارون را رها كرده و گرفتار دسيسه سامرى گوساله پرست شدند. حتى وقتى كه هارون آن ها را منع كرد، در صدد قتل وى بر آمدند. آن قدر هارون اذيت شد كه در برگشت از كوه طور، نزد موسى رفت و شكايت و درد دل نمود. اين شكايت در قرآن مجيد چنين آمده است: إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَكادُوا يَقْتُلُونَنِي؛ اين قوم مرا خوار و ضعيف ساختند و مى خواستند مرا به قتل برسانند (1)».

آيا مى توان تمرد قوم بنى اسرائيل از هارون، و روى نمودن آن ها به گوساله پرستى را دليل بر بطلان خلافت هارون و در نتيجه بر حق بودن سامرى دانست؟ آيا مى توان


1- اعراف 7: 150.

ص: 87

گفت: اگر خلافت هارون بر حق بود، بنى اسرائيل به سامرى و گوساله پرستى روى نمى آوردند؟ آيا مى توان گفت بنى اسرائيل نص صريحى از موسى نداشته اند؟ حال آن كه اين قوم در شرايطى كه خلافت و حقانيت هارون را خود- از زبان موسى شنيده بودند تمرد و سرپيچى نمودند.

حال اگر اين سابقه تاريخى با سرگذشت اميرالمؤمنين عليه السلام بعد از وفات پيامبر مقايسه شود، معلوم مى گردد كه عمل پيامبر گرامى اسلام، نسبت خود و على عليه السلام را چون نسبت موسى به هارون تلقى كردن، بدون حكمت نبوده است. زيرا آن حضرت همان سرگذشت هارون را براى على عليه السلام پيش بينى مى كرد. بعد از وفات رسول اللَّه، همان جماعتى كه مكرر از آن حضرت و با صراحت، جانشينى على عليه السلام را شنيده بودند، على را رها كرده و به پيروى از هواى نفس، حب جاه و مقام و بر اساس عداوت با بنى هاشم، تشكيلات مخصوصى را سازماندهى كردند و به قول امام غزالى از علماى اهل سنت «حق را پشت سر انداخته و به جهالت اوليه برگشتند». اين قوم نه تنها از على عليه السلام بر گشتند بلكه بر در خانه على عليه السلام، آتش هم بردند. آن ها با تهديد و فشار، آن حضرت را به مسجد آوردند و او را بر سر دو راهى «بيعت با خليفه» يا «قتل و گردن زدن» قرار دادند. على عليه السلام خود را به قبر مبارك پيغمبر رساند و خطاب به پيغمبر، همان كلمات هارون را گفت: إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كادُوا يَقْتُلُونَنِي (1).

آيا اين شباهت تاريخى دليل بر عدم حقانيت على عليه السلام و بطلان خلافت او است؟

به طور كلى براى پاسخ به اين سؤال مى توان به عوامل زير اشاره داشت:

1- وجود منافقين در بين مردم كه ايمان آن ها يا ناقص بود يا اصلًا ايمان نداشتند و خود را براى فرصت هاى بعدى آماده كرده بودند.

2- جو خفقان بوجود آمده بعد از سقيفه به حدّى بود كه هيچكس حتّى حق نقل حديث از پيامبر را نداشت و غير از مؤمنين شجاع كسى سفارشات پيامبر را دنبال نمى كرد، به طورى كه بدعت هاى زيادى گذاشته مى شد و جز اقليتى همه مى پذيرفتند!


1- اعراف 7: 150.

ص: 88

3- وجود كينه بين افرادى كه بستگانشان در جنگ ها توسط اميرالمؤمنين عليه السلام كشته شده بودند.

4- دقت در عدالت از طرف اميرالمؤمنين كه كمتر كسى ياراى همراهى با آن را داشت.

5- اميرالمؤمنين حاضر به باج دهى به هيچ يك از سران قبايل و افراد با نفوذ و گذشتن از اصول نبودند و تنها براى ايشان حفظ اسلام مطرح بود كه از هيچ اقدامى در اين راستا فروگذار نمى كردند.

با وجود اين همه روايت با سندهاى متواتر و فوق حد تواتر از طريق اهل سنت، اينك ما سؤال مى كنيم كه چرا اصحاب پيامبر، على عليه السلام را كنار گذاشتند و ديگران را سر كار آوردند؟!!

اگر اين روايات دروغ باشد پس ديگر اهل سنت از سنت پيامبر صلى الله عليه و آله چه چيزى دارند؟

اگر راست است ولى آن ها (اصحاب پيامبر) نشنيده بودند، پس چگونه چراغ هدايتند كه «أصحابي كالنجوم بأيّهم اقتديتم اهتديتم»

اگر راست است و آن ها شنيده اند و مخالفت كرده اند پس چگونه اصحاب پيامبر خدا همگى را عدول مى دانند؟!

وبالاخره ما هستيم و روايات نبوى كه حجت است به نص قرآن ما وَمَا آتَاكُمْ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ ... و ما هستيم و عمل صحابه كه عمل آن ها هيچ حجيتى ندارد و هيچ آيه اى به حجيت افعال آن ها دلالت نمى كند.

پيامبر (ص) در كجا و چه زمانى على (ع) را به جانشينى خود برگزيد؟

ص:89

پرسش: چه زمانى و در كجا پيغمبر صلى الله عليه و آله صراحتاً على عليه السلام را به خلافت و جانشينى خود برگزيده است؟

پاسخ: اولين روزى كه خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله نبوت خويش را آشكار ساخت، به خلافت على عليه السلام تصريح نمود كه به «حديث الدار» معروف است. چنانچه امام احمد حنبل در مسند، محمد بن جرير طبرى در «تاريخ الامم والملوك» وابن ابى الحديد معتزلى در شرح نهج البلاغه و حافظ ابو نعيم در حليه الاولياء و بسيارى ديگر نقل نموده اند: زمانى كه آية شريفه وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ اْلأَقْرَبِينَ (1)

نازل شد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله چهل نفر از اشراف، بزرگان و خويشاوندان خود را در منزل عموى خويش، ابوطالب دعوت كرد و به على عليه السلام فرمود: براى ميهمانان يك ران گوسفند و مقدارى نان و شير (تقريبا 3 كيلو) تهيه نمايد.

وقتى كه اشراف و بزرگان قريش بر سر سفره نشستند، به هم نگاه كردند و با خنده مى گفتند: محمد صلى الله عليه و آله حتى غذاى يك نفر را هم آماده نكرده است. حضرت فرمود: «كلوا بسم اللَّه؛ با نام خداوند متعال بخوريد». حضار تا توانستند غذا خوردند و پس از سير شدن، دست از غذا كشيدند، اما همچنان غدا تمام نشده بود. آن ها بعدها به يكديگر گفتند: «اين مرد شما را با اين غذا سحر و جادو نمود (2)».

آنگاه حضرت برخاسته و لب به سخن گشود كه قسمتى از فرمايشات ايشان چنين است: «اى فرزندان عبد المطلب! خداى تعالى مرا بر عموم مردم و مخصوصاً بر شما مبعوث گردانيد. من شما را به دو كلمه دعوت مى كنم كه بر زبان سبك و آسان، ولى در ترازوى اعمال شما سنگين و گران است، با گفتن اين دو كلمه بر عرب و عجم مالك شويد، تا جميع امور در اختيار شما قرار گيرد. با اين دو كلمه وارد بهشت مى شويد و از


1- شعراء 26: 214.
2- مناقب آل ابى طالب، ج 1، ص 306؛ تاويل الايات، ج 1، ص 394؛ نظم درر السمطين، ص 83 اًنهج الايمان، صص 238 و 239؛ شبهاى پيشاور، ص 318 «هذا ما سحركم به الرجل»

ص: 90

دوزخ نجات پيدا خواهيد كرد. آن دو كلمه: يكى گواهى به وحدانيت خدا و ديگرى گواهى به رسالت من است. بنابراين اولين كسى كه دعوت مرا اجابت و يارى نمايد او برادر من، وزير من، وارث من و خليفه بعد از من خواهد بود (1)».

ايشان آخرين جمله را سه بار تكرار نمود. در هر بار به جز على عليه السلام كسى پاسخ نداد و فقط على عليه السلام مى گفت: «اى پيامبر خدا من ياريت مى دهم و كمك كار تو مى باشم (2)».

پس حضرت او را نويد خلافت داد و فرمود: «به درستى كه او برادر من، وصى من و خليفه من در ميان شما مى باشد (3). امام احمد حنبل و مير سيد على همدانى شافعى از پيامبر خدا نقل مى كنند كه فرمود: «اى على! تو ذمه مرا برى مى كنى و تو خليفه من بر امتم مى باشى». (4) اين حديث در بيش از بيست كتاب معتبر اهل سنت ذكر شده كه بيش از حد تواتر است. (5)

امام احمد حنبل و ابن مغازلى و ثعالبى نيز از حضرت رسول صلى الله عليه و آله نقل مى كنند: «همانا كه تو برادر من، وصى، خليفه و ادا كننده دِين من هستى». (6) در جايى ديگر ابوالقاسم حسين بن محمد از انس ابن مالك از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نقل مى كند: «به درستى كه دوست من، وزير من، خليفه من و بهترين كسى كه بعد از خود بجاى مى گذارم تا دِين مرا ادا كند و


1- الارشاد، ج 1، ص 49؛ الانوار العلويه، ص 39؛ شبهاى پيشاور، ص 318 «يا بني عبد المطّلب إنّ اللَّه بعثني إلى الخلق كافة و بعثني إليكم خاصة فقال عزّ و جلّ وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ و أنا أدعوكم إلى كلمتين خفيفتين على اللسان ثقيلتين في الميزان تملكون بهما العرب و العجم و تنقاد لكم بهما الأمم و تدخلون بهما الجنة و تنجون بهما من النار شهادة أن لا إِلهَ إِلَّا اللّهُ و أنّي رسول اللَّه فمن يجبني إلى هذا الأمر و يؤازرني عليه و على القيام به يكن أخي و وصيي و وزيري و وارثي و خليفتي من بعدي».
2- شبهاى پيشاور، ص 318 «أنا أنصرك و وزيرك يا نبيّ اللَّه».
3- مسند احمد، ج 1، ص 111؛ شبهاى پيشاور، ص 318 «إنّ هذا أخي و وصيّي وَ خليفتي فيكم».
4- عيون اخبار الرضا عليه السلام، ص 65؛ مسند الامام رضا عليه السلام. ج 1، ص 130؛ ينابيع المودة لذوى القربى، ج 2، ص 280؛ شبهاى پيشاور، ص 319 «يا عليّ أنت تبرى ء ذمّتي و أنت خليفتي على أمّتي».
5- مسند احمد بن حنبل ص 111 و 331 جلد اول- ثعلبى در تفسير آيه- ابو نعيم حليه الاولياء و بيست مدرك از كتب اهل سنت مذكور در ص 317 شبهاى پيشاور.
6- الصوارم المهرقه، ص 209؛ شبهاى پيشاور، ص 319 «أنت أخي و وصيّي و خليفتي و قاضي ديني».

ص: 91

وعده مرا وفا كند، همانا على ابن ابى طالب عليه السلام مى باشد (1)».

مير سيد على همدانى شافعى نيز از خليفه دوم عمر نقل مى كند كه چون پيغمبر صلى الله عليه و آله بين اصحاب خود عقد اخوت بست، فرمود: «اين على برادر من در دنيا و آخرت، خليفه من در اهل من، وصى من در امت من و وارث و ادا كننده دين من است. مال او از من و مال من از اوست. نفع او نفع من و ضرر او ضرر من است. پس هر كس او را دوست دارد مرا دوست داشته، و هركس با او دشمنى ورزد با من دشمنى داشته است (2)». باز همان شخص فرمود: «او وزير و خليفه من است (3)».

محمد بن يوسف گنجى شافعى نيز از ابوذر غفارى و او از پيغمبر چنين نقل كرده است: «پرچم على اميرالمؤمنين عليه السلام در كنار حوض كوثر بر من وارد شود كسى كه پيشواى روى و دست و پا سفيدان است و خليفه من بعد از من است (4)».

كسانى چون خطيب خوارزمى و ابن مغازلى نيز از پيغمبر نقل كرده اند خطاب به على عليه السلام فرمود: «من و على از يك نور آفريده شده ايم. خداوند قبل از خلقت آدم آن نور را در صلب آدم قرار داد. پس همواره با هم يكى بوديم تا در صلب عبدالمطلب از هم جدا شديم. آنگاه نبوت در من و خلافت در على مقرر گرديد (5)».


1- معجم الكبير، ج 6، ص 221؛ كنز العمال، ج 11، ص 610؛ شواهد التنزيل، ج 1، ص 98؛ شبهاى پيشاور، ص 320 «إنّ خليلي و وزيري و خليفتي و خير من أترك بعدي يقضي ديني و ينجز موعدي عليّ بن أبي طالب».
2- الخلاف، ج 1، ص 28؛ مقام الامام على عليه السلام ص 22؛ الامام على عليه السلام فى آراء الخلفا، ص 85؛ شبهاى پيشاور، ص 320 «هذا عليّ أخي في الدنيا والآخرة و خليفتي في أهلي و وصيّي في أمتي و وارث علمي و قاضي ديني ماله منّي مالي منه نفعه نفعي و ضرّه ضرّي من أحبّه فقد أحبّننى و من أبغضه فقد أبغضني».
3- ينابيع المودة لذوى القربى، ج 2، ص 288؛ شبهاى پيشاور، ص 320 «وَ هُوَ خَليفتي و وزيري»
4- معجم الاوسط، ج 3، ص 6؛ الموضوعات، ج 1، ص 389؛ شبهاى پيشاور، ص 320 «ترد عليّ الحوض راية عليّ أميرالمؤمنين و إمام الغر المحجّلين و الخليفة من بعدي».
5- ينابيع المودة لذوى القربى، ج 2، ص 308؛ مناقب آل ابى طالب، ج 3، ص 61؛ شرح الاخبار، ج 1، ص 220؛ نهج الايمان، ص 292؛ شبهاى پيشاور، ص 321 «خلقت أنا و علي من نور واحد قبل أن يخلق اللَّه آدم بأربعة آلاف عام فلما خلق آدم ركب ذلك النور في صلبه فلم نزل في شي ء واحد حتى افترقنا في صلب عبد المطّلب ففي النبوة و في علي الخلافة».

ص: 92

محمد بن جرير طبرى نيز در «كتاب الولايه» از قول پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه ايشان در اوايل خطبه غدير خم فرمود: «جبرئيل از جانب پروردگا، مرا امر نمود كه در اين مكان قيام نموده و تمامى مردم، از سفيد و سياه را آگاه سازم كه على ابن ابى طالب عليه السلام برادر، وصى، خليفه و امام بعد از من است. اى جماعت! خداوند على را به عنوان ولى و امام شما نصب، و طاعت او را بر همه واجب نموده است، قول او جايز و حكم او امضا شده است. هر كس با او مخالفت نمايد ملعون و هر كس او را تأييد نمايد، مشمول رحمت خداى تعالى خواهد بود (1)».

همچنين شيخ سليمان بلخى حنفى در «ينابيع الموده» روايتى را از ابن عباس از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه در آن بسيارى از صفات مخصوص حضرت امير عليه السلام بيان شده است. هر كدام از اين صفات مى تواند دليل و گواهى بر اثبات خلافت ايشان باشد.

معنى كامل آن حديث چنين است «يا على! تو صاحب حوض منى، صاحب پرچم و لواى منى، حبيب دل، وصى، وارث علم من و خليفه منى. تو امانت دار مواريث انبيا و امين خدا و تو حجت پروردگار بر تمامى خلق مى باشى. تو ركن ايمان، نگهبان اسلام، چراغ ظلمت، نور هدايت، علم و مرفوع براى اهل دنيا هستى. هر كس از تو پيروى كند نجات يابد و هر كس مخالفت نمايد هلاك گردد. اى على تو راه آشكار و واضح و صراط مستقيمى. تو پيشواى سفيد رويان، سلطان مؤمنان، آقا و پيشواى همه كسانى هستى كه من، آقا و مولاى آنان هستم. البته من مولا و آقاى هر مؤمن و مؤمنه اى هستم. هر حلال زاده اى تو را دوست مى دارد و به جز حرام زاده، كسى تو را دشمن نمى داند. خداوند هيچ گاه مرا به آسمان نبُرد و با من تكلم نكرد مگر آن كه فرمود: اى محمد! سلام مرا به على برسان و به او اعلام كن كه او امام دوستان من و نور مطيعان من است. پس اى على!


1- الغدير، ج 1، ص 215؛ شبهاى پيشاور، ص 322 «و قد أمرني جبرائيل عن ربّي أن أقوم في هذا المشهد و أعلم كل أبيض و أسود أنّ عليّ بن أبي طالب أخي و وصيي و خليفتي و الإمام بعدي ... معاشر الناس ذلك فإن اللَّه قد نصبه لكم إماما و فرض طاعته على كل أحد ماض حكمه جائز قوله ملعون من خالفه مرحوم من صدقه».

ص: 93

اين كرامت گواراى تو باد (1)».

ابوالمؤيد موفق الدين كه از مشاهير خطباى خوارزم است، در كتاب «فضائل اميرالمؤمنين» از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله چنين نقل مى كند: وقتى در معراج به سدره المنتهى رسيدم از من سؤال شد كه محمد! چه كسى را در ميان خلق فرمانبردارتر نسبت به خود يافتى؟

عرض كردم «على را»، گفتند به راستى كه درست پاسخ دادى. آنگاه از من سؤال شد كه «آيا براى خود خليفه اى انتخاب نموده اى تا مقاصد تو را به مردم برساند و بندگان مرا از كتابم تعليم دهد». عرض كردم: پروردگارا! هر كس را تو انتخاب نمايى من هم او را اختيار خواهم كرد. پس خطاب آمد كه من على را از براى تو خليفه و وصى اختيار كردم و او را به علم و حلم خود مفتخر نمودم. او امير مؤمنان است و به حق، كه نه در گذشته و نه در آينده احدى با چنين مقام و منزلتى نخواهد آمد (2)».

همچنين صلاح الدين صفدى در «وافى بالوفيات» گفته است: «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بر امامت على عليه السلام صراحت نموده و آن حضرت را به امامت برگزيد. صحابه نيز آن را مى دانستند؛ اما عمر بن الخطاب امامت و خلافت على عليه السلام را به خاطر ابوبكر كتمان نمود (3)».


1- ينابيع المودة لذوى القربى، ج 1، ص 397؛ خلاصة عبقات الانوار، ج 9، ص 279؛ شبهاى پيشاور، ص 322 «يا علي أنت صاحب حوضي و صاحب لوائي و منجز عداتي و حبيب قلبي و وارث علمي و أنت مستودع مواريث الأنبياء و أنت أمين اللَّه في أرضه و أنت حجة اللَّه على بريته و أنت ركن الإيمان و أنت مصباح الدجى و أنت منار الهدى و أنت العلم المرفوع لأهل الدنيا من تبعك نجا و من تخلف عنك هلك و أنت الطريق الواضح و أنت الصراط المستقيم و أنت قائد الغر المحجلين و أنت يعسوب المؤمنين و أنت مولى من أنا مولاه و أنا مولى كل مؤمن و مؤمنة لا يحبك إلا طاهر الولادة و لا يبغضك إلا خبيث الولادة و ما عرج بي ربّي عزّ و جلّ إلى السماء قط و كلمني ربي إلا قال لي يا محمّد أقرئ عليا منّي السلام و عرفه أنّه إمام أوليائي و نور أهل طاعتي فهنيئاً لك يا عليّ هذه الكرامة».
2- المناقب، ص 303؛ شبهاى پيشاور، ص 323 «فهل اتخذت لنفسك خليفة يؤدي عنك و يعلم عبادي من كتابي ما لا يعلمون، قال: قلت اختر لي فإن خيرتك خير لي، قال: قد اخترت لك علياً فاتخذه لنفسك خليفة و وصيّاً و نحتله علمي و حلمي و هو أمير المؤمنين حقاً لم ينلها أحد قبله و لا أحد بعده». فضائل أميرالمؤمنين عليه السلام، فصل 19، ص 240.
3- بيت الاحزان، ص 123؛ شبهاى پيشاور، صص 323 و 324 «نص النبيّ صلى الله عليه و آله على أنّ الإمام علي- و عينه- و عرفت الصحابة ذلك ولكن كتمه عمر لأجل أبى بكر رضى اللَّه عنهما».

ص: 94

بسيارى از علماى اهل سنت از جمله سبط ابن جوزى و سليمان بلخى حنفى و خطيب خوارزمى و ... از قول خليفه دوم از رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله نقل مى كنند: «اگر تمام درختان قلم، درياها مركب، جنيان حسابگر و آدميان نويسنده شوند بازهم نمى توانند فضائل على ابن ابى طالب عليه السلام را بر شمرند».

كتاب فضل تو را آب بحر كافى نيست كه تر كنى سر انگشتان و صفحه بشمارى

از طرفى امام احمد حنبل، طيرانى و سيوطى، از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده اند: «على با قرآن و قرآن با على است. اين دو تا كنار حوض كوثر از هم جدا نمى شوند. على از من است و من از على هستم. هر كس على را سب نمايد مرا سب نموده و هر كس مرا سب كند خدا را سب كرده است (1)».

آنگاه وضعيت معاويه و جانشينان او كه تا زمان عمر بن عبد العزيز دستور دادند در منابر بر اميرالمؤمنين و فرزندانش اهانت كنند روشن مى شود.

خلاصه احاديث اين موضوع براى آشنائى بيشتر عبارتند از:

1. حديث الدار يوم الانذار:

اين حديث را در بيست مدرك معتبر علماى اهل سنت از طرق مختلف نقل كرده اند: از جمله احمد بن حنبل در 3 محل از مسند، ثعلبى در تفسير آيه انذار، طبرى در تفسير و در تاريخ الامم ابى الحديد از سكافى و ابن اثير، ابونعيم در حليه، حميدى در جمع، بيهقى در سنن ودلائل، حلبى در سيره، نسائى در خصائص، حاكم در مستدرك، بلخى حنفى در ينابيع و گنجى شافعى در كفايه مى باشند.

اصل حديث قبلًا ذكر شد، در پايان حديث حضرت فرمود: هر كس دعوت مرا امروز بپذيرد برادر من، وزير من، وارث من، خليفه بعد از من خواهد بود. هيچكس پاسخ نداد. اميرالمؤمنين سه بار پاسخ دادند اى پيامبر خدا من شما را يارى مى كنم. پيامبر


1- سبل الهدى والرشاد، ج 11، ص 297؛ النص والاجتهاد، صص 10 و 144؛ كشف الغمه، ج 1، ص 146، مستدرك حاكم نيشابورى، ص 124 ج 3، كنز العمال ص 153 ج 6- ابن حجر مكى ص 74 صواعق محرقه- تاريخ الخلفاء سيوطى ص 116 و ...، شبهاى پيشاور، ص 330 «علي مع القرآن والقرآن مع عليّ لن يفترقا حتّى يردا عليّ الحوض. عليّ منّي و أنا من عليّ من سبّه فقد سبّني و من سبّني فقد سبّ اللَّه».

ص: 95

فرمودند: تو وصى و خليفه بعد از من هستى «اطلاق بعد» بلا واسطه را مى رساند.

2. حديث منزلت:

پيامبر در چند مورد فرمودند: يا على تو براى من بمنزله هارون هستى براى موسى، مگر اين كه بعد از من پيامبرى نيست كه اين حديث را به طرق مختلف علماى اهل سنت نقل كرده اند كه به بيست طريق مى رسد و شرح آن گذشت.

3. حديث غدير:

پيامبر صلى الله عليه و آله در بازگشت از آخرين حج تمام حجاج را جمع كرده و طى خطبه مفصلى فرمود هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست، اين حديث فوق حد تواتر است از طرق اهل سنت و شيعه و در طول چهارده قرن در توصيف اين واقعه اشعار زيادى سروده شده است كه براى تفصيل به كتاب الغدير مراجعه شود.

4. احمد بن حنبل در مسند و على شافعى در مودة القربى و ديگران از پيامبر نقل مى كند: اى على تو ذمه مرا برى مى كنى و تو خليفه من بر امت من هستى.

5. احمد بن حنبل از طرق متعدد و مغازلى شافعى در مناقب و ثعالبى در تفسير نقل مى كند: پيامبر صلى الله عليه و آله به اميرالمؤمنين عليه السلام فرمودند: تو برادر من و وصى من و خليفه من و اداء كننده دين من هستى.

6. همدانى شافعى در مودة القربى از عمر بن الخطاب نقل مى كند پيامبر فرمود: اين على برادر من در دنيا و آخرت و خليفه من در خانواده من و وصى من در امت من و وارث علم من، ادا كننده دين من، مال او از من و مال من از او، نفع او نفع من، ضرر او ضرر من، كسى كه او را دوست دارد مرا دوست داشته و كسى كه با او دشمنى كند با من دشمنى كرده است.

7. نسائى صاحب يكى از صحاح سته نقل مى كند پيامبر بعد از حديث منزلت هارونى به اميرالمؤمنين فرمود: تو خليفه من بر هر مؤمن بعد از من هستى

8- عليّ مع الحقّ و الحقّ مع عليّ حيث دار؛ على با حق است و حق با على هر چه (روزگار) بگردد. (1)

ايمان على (ع) تحقيقى بود يا تقليدى؟


1- مسند احمد حنبل و تفسير فخر رازى و ...

ص:96

پرسش: با وجود اين كه على عليه السلام اولين كسى است كه اسلام آورد. ولى چون ايشان كودك نابالغى بود، ايمان آوردنش تقليدى بوده است. اما بقيه خلفا كه پيرِ ورزيده و جهان ديده و صاحب عقل كامل بوده اند به طور تحقيقى ايمان آورده اند. آيا ايمان تحقيقى آن ها افضل از ايمان تقليدى على عليه السلام نيست؟

پاسخ: در تاريخ آمده است كه على عليه السلام به دعوت پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله لبيك گفته و اسلام آورده است. اين نقل قول، مورد قبول همه فرقه هاى اسلامى چه شيعه و چه سنى است.

حال بايد بررسى نمود كه آيا پيغمبر صلى الله عليه و آله مى دانسته است كه بر نوجوان نابالغ تكليفى نيست؟! چنانچه نمى دانسته است، پس نسبت جهل به حضرت پيامبر داده ايم. و اگر با وجود اين كه مى دانسته، تكليفى بر نابالغ نيست و او را به اسلام دعوت كرده است، پس كار بيهوده و عبثى انجام داده است. در اين صورت، نسبت لغو و عبث به ايشان داده ايم.

بنابراين در هر دو حالت مرتكب كفر شده ايم، زيرا در قرآن مجيد آمده است: وَما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحى پيامبر خدا به هواى نفس سخن نمى گويد: آنچه مى گويد: وحى است كه به او رسيده است (1)».

پس قطعاً پيغمبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را لايق، قابل و آماده دعوت مى دانسته و زمينه ايمان را در او ديده است كه او را به اسلام دعوت نموده است. اگر اين زمينه در ديگران بيشتر و بهتر بود، چه بسا آن ها را زودتر به اسلام دعوت مى كرد.

از طرف ديگر، نه تنها خردسالى و كم سن و سال بودن، با كمال عقل و اراده منافاتى ندارد، بلكه بلوغ سنى فقط براى احكام شرعيه لازم است و براى امور عقلانى شرط سنى وجود ندارد. بديهى است كه ايمان آوردن نيز از امور عقلانى است. بنابراين ايمان آوردن على عليه السلام در خردسالى از فضايل آن حضرت به شما مى رود. همان گونه كه قرآن


1- نجم 3: 3 و 4.

ص: 97

مجيد از زبان عيسى بن مريم- طفل تازه به دنيا آمده- مى فرمايد: قالَ إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتانِيَ الْكِتابَ وَجَعَلَنِي نَبِيّاً؛ به درستى كه من بنده خاص خدا مى باشم و خداوند كتاب آسمانى و شرف نبوت را به من عطا فرموده است (1)». در آيه ديگرى از همان سوره درباره حضرت يحيى مى فرمايد: يا يَحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ وَآتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيّاً؛ در كودكى به حضرت يحيى مقام نبوت را بخشيديم (2)». پس آيا مى توان اعطاى اين فضيلت و مقام به يحيى و عيسى را قبل از رسيدن به سن بلوغ، تقليدى و تلقينى وفاقد اعتبار دانست؟ يقيناً اين گونه نيست، زيرا مطابق آيات قرآن براى آن ها فضيلت محسوب مى شود. بنابراين مى توان نتيجه گرفت كه ايمان آوردن در خردسالى براى امام على عليه السلام نيز فضيلت مى باشد.

از طرف ديگر، چنانچه ايمان آوردن سه خليفه اول از ايمان آوردن على عليه السلام افضل و برتر مى بود از پيامبر خدا به دور و بعيد است كه در مجلسى كه ابوبكر، عمر و ابوعبيده جراح در آن حاضر بودند دست بر شانه على عليه السلام زده و فرمود: «اى على تو اولين مؤمنى هستى كه ايمان آوردى و اولين مسلمى هستى كه مسلمان شدى و تو براى من، به منزله هارون نسبت به موسى هستى (3)»؟ پيامبرى كه همه معتقديم بجز وحى سخنى نمى گويد.

وَما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحى و چون حضرت هارون خليفه بلا فصل حضرت موسى بوده منظور پيامبر صلى الله عليه و آله اين بوده كه حضرت على عليه السلام خليفه بلا فصل پيامبر صلى الله عليه و آله است.

طبرى در تاريخ خود به نقل از سعد ابن ابى وقاص، در پاسخ سؤال پسرش مى نويسد: «ابوبكر پس از آن كه بيش از پنجاه نفر اسلام آوردند، مسلمان شد. عمر نيز پس از اسلام آوردن 45 مرد و 21 زن مسلمان شد». بنابراين مى توان گفت كه «اسلام على عليه السلام از «فطرت»، و اسلام آن ها از «كفر و شرك» بوده است. يعنى آن ها از كفر و شرك


1- مريم 19: 30.
2- مريم 19: 12.
3- مناقب آل ابى طالب، ج 1، ص 290 و ج 3 ص 378؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 433؛ ذخائر العقبى فى مناقب ذوى القربى، ص 58؛ شبهاى پيشاور، ص 396 «يا عليّ أنت أوّل المؤمنين و أوّلهم إسلاماً و أنت منّي بمنزلة هارون من موسى». اين حديث را بارها عمر خليفه دوم نقل كرده است.

ص: 98

و بت پرستى بيرون آمده و به اسلام گرويده اند، در حالى كه على عليه السلام حتى لحظه اى تمايل به كفر و شرك نداشته است».

به همين دليل، پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «برترين مرد عالميان در زمان من على عليه السلام مى باشد (1)». اين حديث را ميرسيد على همدانى- فقيه شافعى- در كتاب «مودة القربى» نقل كرده است. همچنين محمد بن يوسف گنجى شافعى در باب 24 كتاب كفاية الطالب از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله چنين نقل مى كند: «سبقت گيرندگان همه امت ها در ايمان و توحيد سه نفر بودند كه شرك به خدا نياوردند. اين سه تن على ابن ابى طالب عليه السلام و حبيب نجار- صاحب ياسين- و حزقيل- مؤمن آل فرعون- بودند كه راست كرداران نيز بودند و على ابن ابى طالب عليه السلام افضل آن ها بود (2)».

چرا شيعيان به سه شرط انتخاب خليفه گردن نمى نهند؟


1- بحار الانوار، ج 37، ص 49؛ ينابيع المودة لذوى القربى، ج 2، ص 298؛ شبهاى پيشاور، ص 399 «أفضل رجال العالمين في زماني هذا عليّ»
2- مناقب آل ابى طالب، ج 1، ص 290؛ بحار الانوار، ج 64، ص 205؛ تفسير قرطبى، ج 15، ص 20؛ شبهاى پيشاور، ص 398 «سباق الأمم ثلاثة لم يكفروا باللَّه طرفة عين خربيل مؤمن آل فرعون و حبيب النجار صاحب ياسين و عليّ بن أبي طالب عليه السلام و هو أفضلهم».

ص:99

پرسش: در انتخاب خليفه اول سه شرط رعايت گرديده است كه عبارتند از: «اجماع مسلمين»، «سن» و «جهان ديده بودن» و نيز حديثى كه عمر نقل كرده كه «سلطنت و نبوت در يك خاندان جمع نمى شود». اين سه، شروط اصلى براى حقانيت خلافت بعد از پيغمبر است. زيرا از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نقل شده است كه «امت من بر خطا (گمراهى و ضلالت) اجتماع نمى كنند (1)». چرا شيعيان به اين حق گردن نمى نهند؟

پاسخ:

الف- اجماع:

با فرض صحت اين حديث، موارد زير قابل توجه است:

در اين حديث چون كلمه امت با «ياى متكلم» همراه شده، بدين معنا است كه عموم امت من، بر راه خطا و گمراهى نمى روند. يعنى هر گاه همه امت پيغمبر بر انجام كارى اتفاق نظر داشتند آن كار خطا نخواهد بود. اين مطلب يعنى «اجتماعِ بدون استثنا» به نتيجه خواهد رسيد، مورد قبول ما است. چون خداوند همواره در ميان امت، افرادى را قرار داده كه حق با آن ها است و قادرند حق را تشخيص دهند و به آن عمل كنند. يعنى هميشه حجت و نماينده خدا در ميان آن ها مى باشد و همراهى همه با هم به معناى همراهى بقيه با آن ها است و بدين دليل از خطا رفتن امت جلوگيرى مى كنند. اما در عين حال به هيچ عنوان، اين حديث بر اين كه پيغمبر حق تعيين خلافت را از خود ساقط و به امت واگذار كرده باشد، دلالت ندارد. بنابراين همواره حق تعيين جانشين و خليفه از آن پيغمبر بوده و با اينگونه احاديث، اين حق ساقط نمى گردد.

بنابراين با اين فرض محال كه پيغمبر چنين حقى را به اجماع امت واگذار كرده


1- اللمع فى اصول الفقه، ص 246؛ شبهاى پيشاور، ص 480 «لا تجتمع أمّتي على الخطاء- لا تجتمع أمتي على الضلالة».

ص: 100

باشد، بايد همگى مسلمين در تعيين خلافت دخيل بوده و اتفاق نظر داشته باشند تا اجماع حاصل گردد. يا حداقل بايستى همه مسلمين جمع شوند و براى تعيين خليفه راى خود را داده باشند و كسى كه اكثريت آراء را داشته باشد به عنوان خليفه انتخاب گردد- همان طور كه الان در تمامى دنيا براى انتخاب رييس جمهور عمل مى كنند و افراد حائز اكثريت را به عنوان رئيس جمهور بر مى گزينند. اما آنچه كه بعد از وفات پيغمبر و در محل سرپوشيده كوچكى به نام «سقيفه» اتفاق افتاد تا ابوبكر را به خلافت رسانند، دلالت بر اجماع مسلمين نداشته و يا خيلى خوشبينانه تر- به قول اهل سنت- بر اجماع عقلا، اكابر و صحابه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله هم دلالت ندارد.

در تاريخ مورد قبول شيعه و سنى چنين آمده است: بلافاصله بعد از فوت پيامبر، هنگامى كه بنى هاشم سرگرم غسل و كفن و دفن پيغمبر بودند، عده اى از انصار در محلى به نام سقيفه بنى ساعده جمع شدند تا درباره جانشين پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مشورت نمايند.

محمد بن جرير طبرى در تاريخ خود مى نويسد: خبر به گوش عمر رسيد و او خود را به در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله رسانيد، ولى وارد خانه نشد تا بقيه صحابه كه سرگرم مراسم تغسيل و كفن و دفن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بودند او را نبينند. براى ابوبكر پيغام فرستاد كه امر مهمى پيش آمده و زودتر خودت را به من برسان. ابوبكر به قاصد گفت: الان فرصت بيرون آمدن ندارم.

عمر قاصد را دوباره برگرداند و گفت: امر بسيار مهمى پيش آمده كه وجود تو خيلى لازم است. بالاخره ابوبكر بيرون آمد و عمر قضيه اجتماع انصار در سقيفه را به منظور تعيين جانشين پيامبر خدا براى ابوبكر بازگو كرد. دو نفرى به سمت سقيفه به راه افتادند و در بين راه ابوعبيده جراح (1) را ديدند و او را نيز با خود بردند و با عجله به سقيفه رسيدند. در آنجا صحبت هايى رد و بدل شد. ابوبكر با تيزبينى و زيركى پيش دستى نمود و خلافت را به ابوعبيده و عمر تعارف كرد. آن ها هم تعارفش را به خود او برگرداندند و گفتند: تو بزرگتر و اولى هستى.

از سوى ديگر، در طرف مقابل، سعد بن عباده كه از قبيله خزرج بود و قصد امارت


1- ابو عبيده گوركن بود.

ص: 101

را داشت، موجب شد تا عمر و ابوعبيده فوراً با ابوبكر بيعت كنند و مسلمين را در مقابل عمل انجام شده قرار دهند. چند نفر ديگر از حضار كه از قبيله اوس بودند از روى عداوتى كه با قبيله خزرج داشتند نيز با ابوبكر بيعت نمودند. موقعى كه اين خبر به گوش اسامة بن زيد رسيد، فورا خود را به مسجد رسانيد و فرياد برآورد كه اين چه غوغايى است كه شما برپا نموده ايد و خليفه تراشى مى كنيد؟ شما چكاره اين امت هستيد كه بدون مشورت مسلمانان اقدام به تعيين و انتخاب خليفه مى كنيد؟ عمر جهت استمالت و پوزش از اسامه جلو رفت و گفت: كار تمام شده و خيلى ها بيعت كرده اند (منظور خودش و ابوعبيده و معدودى از قبيله اوس بود) و تو هم با ابوبكر بيعت نما! اسامه با ناراحتى گفت:

پيغمبر خدا مرا بر شما امير قرار داده و از اين امارت هم معزول نشده ام. چگونه اميرى كه پيغمبر خدا برگزيده است بيايد و با مأمور خود بيعت نمايد!؟

در اين مكان كوچك كه تعداد بسيار محدودى جمع شده بودند، نه فقط همه مسلمين، بلكه حتى اكابر و بزرگان صحابه نيز در آنجا حضور نداشتند. بسيارى از اهل سنت معتقدند كه به دليل حياتى بودن امر خلافت، فرصت خبر رسانى به بقيه صحابه در مناطق مختلف، مانند يمن و شام و مكه وجود نداشته است. در پاسخ به اين بهانه اهل سنت بايد گفت: حتى محمد بن جرير طبرى در تاريخ خود معتقد است كه فقط دو قبيله اوس و خزرج مى خواستند براى خود امير تعيين كنند.

علاوه بر اين، اردوى لشكر اسلام به فرماندهى اسامه بن زيد در همان نزديكى مدينه بود. در اين اردو هم عمر و هم ابوبكر تحت فرماندهى اسامه بودند. چگونه عمر و ابوبكر توانستند خود را به سقيفه برسانند ولى ديگر بزرگان همين اردو، از جمله خود اسامه را به دليل ضيق وقت دعوت نكرده و بى خبر گذاشتند!!؟ بنابراين به همان دليل كه عمر و ابوبكر توانستند از اردوگاه جدا شده و خود را به سقيفه برسانند، مى توانستند در همان زمان و بدون فوت وقت بقيه صحابه اى را كه در آن اردوگاه بودند مطلع نموده و به سقيفه بياورند.

بنابراين، از عدم اطلاع رسانى به صحابه و لشكر اسامه مى توان دريافت كه برنامه و توطئه از پيش طراحى شده اى در حال تكوين و اجرا بوده است. از طرفى ديگر على ابن

ص: 102

ابى طالب عليه السلام كه فضايل او مورد اتفاق همه مسلمين است و عضو بسيار مؤثر جامعه مسلمين بود، و نيز عباس عموى پيامبر كه شيخ القبيله بود و بسيارى ديگر از بنى هاشم كه مورد تأييد پيامبر بودند، و در مدينه هم حاضر بودند را بى اطلاع گذاردند. حال اگر نقشه اى از قبل طراحى نشده بود، چرا عمر وارد خانه پيغمبر نشد تا قضيه را علناً به اطلاع همه بنى هاشم و صحابه برساند و از همه آن ها استمداد نمايد؟ آيا ابوبكر عقل كل منحصر به فرد امت بود؟ و بقيه جزو صحابه به حساب نمى آمدند و عترت پيامبر بيگانه بودند؟ و لذا نبايد آن ها را مطلع مى كرد!!

بنابراين آنچه كه اتفاق افتاد انتخاب و تعيين خليفه به وسيله سه نفر بود (ابوبكر، عمر و ابوعبيده) و بعد به تدريج، عوام الناس به آن ها پيوستند. ولى همچنان صحابه و عترت پيامبر از بيعت با خليفه منصوب آن ها امتناع مى كردند. در كجاى دنيا، اين همه مصلحت انديشى سراغ داريد كه به بهانه مصلحت انديشى، امت و اسلام را منحصر به اين سه نفر كنند و آن را اجماع بنامند؟

آيا اين عقيده قابل قبولى است كه سه نفر يا بيشتر، در پايتخت يك مملكت جمع شوند و براى بقيه، رييس جمهور و خليفه تعيين نمايند؟! آنگاه تبعيت بقيه افراد را واجب پندارند؟ جالب تر اين كه همه افرادى كه در آينده نيز خواهند آمد تحت بيعت و راه آن خليفه باشند. به طورى كه پس از 1400 سال همگى را موظف به اين تبعيت بدانند.

چنانچه كسانى حتى در فكر و عقيده (نه در عمل) با آن ها مخالف باشند و از آن ها اطاعت و تبعيت نكنند آن ها را مهدور الدم، رافضى و كافر بخوانند!

با كدام قانون و با چه حقى اين سه نفر (ابوبكر و عمر و ابو عبيده)، و يا اصلًا همه معدود كسانى كه در سقيفه جمع شده بودند را بايد اجماع مسلمين بخوانيم؟ در صورتى كه بين اجماع، اكثريت و اقليت، تفاوت فاحشى وجود دارد. اجماع يعنى اتفاق نظر همه افراد بدون حتى يك نفر مخالف و يا ممتنع. اكثريت يعنى بيش از نيمى از افراد شركت كننده و اقليت يعنى كمتر از نيمى از جمعيت شركت كنندگان.

لذا با اين تعاريف بايد گفت: در ميان شركت كنندگان در سقيفه، نه تنها اجماعى به وقوع نپيوست بلكه از ترس اين كه سعد بن عباده- بزرگ قبيله خزرج- خلافت را به

ص: 103

دست نگيرد، عمر و ابوعبيده جراح و قبيله اوس، سياسى بازى نموده و با ابوبكر بيعت كردند.

حتى در خود مدينه سعد بن عباده انصارى و اولاد و قبيله اش، بسيارى از خواص صحابه، تمام بنى هاشم و دوستان آن ها و نيز على ابن ابى طالب عليه السلام تا شش ماه، همچنان به مخالفت ادامه داده و زير بار بيعت نرفتند.

بنابراين با مختصر مطالعه اى مى توان دريافت كه در خود مدينه منوره- كه پايتخت حكومت اسلامى آن زمان بود- چنين اجماعى (حتى اجماع اكابر و بزرگان صحابه) هرگز به وقوع نپيوست. بلكه بسيارى از صحابه و رجال به مسجد رفته و با ابوبكر، مجادله و بحث كردند. ابن حجر عسقلانى، بلاذرى و نيز محمد خاوند شاه در روضه الصفا، اسامى 18 نفر از بزرگان صحابه كه با ابوبكر مخالفت نموده و بيعت نكردند را چنين ذكر كرده اند:

1. سلمان فارسى

2. ابوذر غفارى

3. مقداد بن اسود كندى

4. عمارياسر

5. خالد بن سعيد ابن العاص

6. بريدة الاسلمى

7. ابى بن كعب

8. خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين (لقبى كه پيغمبر به او داد)

9. ابوالهيثم بن التيهان

10. سهل بن حنيف

11. عثمان بن حنيف ذوالشهادتين

12. ابوايوب انصارى

13. جابر بن عبداللَّه انصارى

14. حذيفة اليمان

ص: 104

15. سعد بن عباده

16. قيس بن سعد

17. عبداللَّه بن عباس

18. زيد بن ارقم.

يعقوبى در تاريخ خود مى افزايد كه افراد ديگرى چون:

19. على ابن ابى طالب عليه السلام

02- عباس بن عبد المطلب

21. فضل بن عباس

22. زبير بن العوام بن العاص

23. براء بن عازب

24- مقداد بن عمر

نيز با ابوبكر بيعت نكردند و شيعه على عليه السلام شدند.

با توجه به مطالب فوق، اين گونه انتصاب خليفه، توسط سه نفر در سقيفه را بايد اولين كودتاى عالم اسلام ناميد كه تاريخ آن را ثبت كرده است. امام فخر رازى نيز در «نهاية الاصول» به صراحت مى گويد: «هرگز در خلافت ابوبكر و عمر اجماع واقع نشد تا پس از كشته شدن سعد بن عباده، اجماع منعقد گرديد.»

اگر اجماع اتفاق مى افتاد بايد حداقل، عترت واهل بيت پيامبر عليه السلام كه در حديث ثقلين

«إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ كِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِي أَهْلَ بَيْتِي إنْ تَمَسَّكْتُم بِهِما فَقَد نَجَوتُم وَ لَنْ تَضِلُّوا بَعدها أَبَداً» و حديث سفينه «مثل أهل بيتي كمثل سفينة نوح، من توسّل بهم نجا ومن تخلّف عنهم هلك» آن ها را ميزان و ملاك نجات دانسته اند، در آنجا حضور مى داشتند.

از طرف ديگر، بر اساس همين احاديث، چون تشكيل دهندگان سقيفه از اهل بيت و عترت پيامبر دورى گرفته اند، اهل هلاك مى باشند. ابن حجر نيز در كتاب «صواعق»، درباره لزوم توجه به اهل بيت رسالت و عترت طاهره عليه السلام دو حديث از ابن سعد از پيامبر نقل مى كند:

ص: 105

«من و اهل بيتم درختى در بهشت هستيم كه شاخه هاى آن در دنيا است. پس هر كس كه بخواهد راهى به سوى خدا بيابد، بايد به آن ها تمسك جويد.» (1)

و نيز «در هر دوره براى امت من عدولى از اهل بيت من وجود دارد كه تحريف گمراهان، ادعاى مدعيان باطل و تاويل جاهلين را از دين اسلام دور مى نمايد. به درستى كه بدانيد امامان شما، پيشوايان شما هستند كه شما را به سوى خداى تعالى هدايت مى كنند. پس دقت كنيد كه پيشوايان شما چه كسانى هستند.» (2)

لذا مجدداً يادآورى مى نمايد كه به دليل وجود اهل بيت پيامبر و عترت او در ميان امت- كه هرگز به گمراهى نمى روند- و در هر دوره اى اين حجت ها در روى زمين وجود دارند، اجماع امت پيامبر به گمراهى و خطا نمى رود. ليكن در قضيه سقيفه، بيعت كنندگان راه خود را از اهل بيت پيامبر جدا كردند و در نتيجه به گمراهى رفتند.

اكنون به بررسى چگونگى رفتار با افرادى كه بيعت نكردند خواهيم پرداخت تا ماهيت به اصطلاح «اجماع مسلمين» روشن تر گردد.

ابن عبدالبر قرطبى كه از بزرگان علماى اهل سنت است در كتاب «استيعاب» و نيز ابن حجر مكى مى گويند: سعد بن عباده انصارى كه خود مدعى مقام خلافت بود، هرگز با ابوبكر و عمر بيعت نكرد و آن ها هم در ظاهر متعرض او نشدند. وى كه صاحب قبيله بزرگى بود، از ترس اين كه در بين مسلمين شورش و بلوايى بر پا نشود به شام رفت و در آنجا سكنى گزيد. به تحريك يكى از بزرگان شام، شبانه به او تيراندازى شد و او را كشتند. قاتل او را پيدا نكردند و زدن تير را به اجنه نسبت دادند. (3)


1- ينابيع المودة لذوى القربى، ج 2، ص 439؛ شبهاى پيشاور، ص 493 «أنا و أهل بيتي شجرة في الجنّة و أغصانها في الدنيا فمن شاء أن يتخذ إلى ربّه سبيلًا فليتمسك بها»
2- النص والاجتهاد، ص 138؛ كتاب الاربعين، ص 378؛ ينابيع المودة لذوى القربى، ج 2، ص 135؛ شبهاى پيشاور، ص 493 «في كلّ خلف من أمتي عدول من أهل بيتي ينفون عن هذا الدين تحريف الضالّين و انتحال المبطلين وتأويل الجاهلين إلّا و إنّ أئمتكم وفدكم إلى اللَّه عزّوجلّ فنظروا من توفدون».
3- قاتل سعد بن عباده و زننده تير خالد بن وليد بود. او در ابتداى حكومت ابوبكر، مالك بن نويره را كشت و همسر او را تصرف كرد و مغضوب خليفه واقع شد. خالد چون مى خواست در دوره خلافت عمر خود شيرينى كند، شبانه به سعد بن عباده انصارى تير اندازى كرد تا خود را نزد خليفه پاك سازد.

ص: 106

اما در مورد بيعت على عليه السلام، همانطور كه بخارى در جلد سوم صحيح و مسلم در جلد پنجم صحيح خود مى نويسند، بيعت على بعد از وفات فاطمه عليهم السلام بوده است. فاطمه عليهم السلام هم چند ماه پس از رحلت پيغمبر فوت كرده است. مسعودى در مروج الذهب مى گويد:

«هيچ يك از بنى هاشم تا وقتى كه فاطمه عليهم السلام وفات يافت، با ابوبكر بيعت نكردند.»

على عليه السلام را هم با زور شمشير، آتش زدن خانه اش و تهديد به گردن زدن، مجبور به بيعت با ابوبكر كردند. حداقل 12 نفر از مورخين اهل سنت، خبر فوق را نقل كرده اند.

براى مثال:

1. ابو جعفر بلاذرى؛

2. احمد بن يحيى بن جابر البغدادى؛

3. ابن ابى الحديد معتزلى در شرح نهج البلاغه؛ (1)

4. محمد بن جرير طبرى؛

5. ابن خزابه در كتاب غرر؛

6. ابن عبد ربه در جزء سوم عقد الفريد؛

7. ابو محمد عبداللَّه ابن مسلم بن قتيبة بن عمرو الباهلى الدينورى در جلد اول تاريخ الخلفا الراشدين؛

8. احمد بن عبدالعزيز جوهرى؛

9. ابو وليد محب الدين محمد بن الشحنه الحنفى در كتاب «روضة المناظر فى اخبار الاوائل والاواخر» و

10. ابى الحسن على بن الحسين مسعودى در كتاب «اثبات الوصيه» مضمون اين خبر را با مختصر تفاوتى چنين روايت كرده اند: (2)

«ابوبكر به عمر گفت: برو آن ها را بياور تا با من بيعت كنند. اگر از آمدن هم خوددارى كردند با آن ها قتال كن. پس عمر همراه اسيد بن خضير و سلمه بن اسلم و عده اى ديگر به در خانه فاطمه عليها السلام رفتند. آن ها با خود هيزم بسيارى بر در خانه فاطمه عليها السلام


1- ج 2، ص 60؛ ج 14، ص 193.
2- اثبات الوصيه، ص 143؛ الوافى بالوفيات، ج 6، ص 17؛ الملل والنحل، ج 1، ص 57.

ص: 107

بردند. بنى هاشم از جمله عباس عموى پيغمبر و على عليهم السلام و زبير (1) در آنجا بودند. عمر گفت: بيرون آييد و با خليفه، ابوبكر بيعت كنيد و گرنه شما را مى سوزانم. به فاطمه عليها السلام نيز گفت: هر كه در خانه است بيرون كن. زبير شمشير كشيد و عمر گفت: اين سگ را بگيريد.

شمشيرش را گرفتند و بر سنگ كوبيدند و شكست. بنى هاشم از بيرون آمدن امتناع مى كردند. عمر هيزم طلبيد و گفت: به خدايى كه جان عمر در قبضه قدرت او است يا بيرون آييد، يا خانه را با هر كه در آنجا است مى سوزانم. مردم گفتند: يا اباحفص!- كنيه عمر اباحفص بود- فاطمه عليها السلام در اين خانه است. عمر در پاسخ گفت: هر كس در آنجا باشد مى سوزانم. پس همه به جز على عليه السلام بيرون آمدند. عمر جهت چاره جويى نزد ابوبكر برگشت. ابوبكر اشخاص ديگرى را چند بار فرستاد ولى مايوس برگشتند. مجدداً عمر با جماعتى ديگر بر خانه فاطمه عليها السلام هجوم بردند و چون دق الباب كردند، فاطمه عليها السلام با صداى بلند گفت: «اى پدر و اى پيامبر خدا! ببين بعد از تو از عمر و ابوبكر به ما چه مى رسد و چگونه ما را ملاقات مى كنند.» مردم با صداى شنيدن ناله و گريه فاطمه عليها السلام برگشتند، ولى همچنان عمر و عده ديگرى در آنجا باقى ماندند. بالاخره على عليه السلام را به اجبار و زور به سوى ابوبكر كشيدند. بنى هاشم هم با او مى آمدند و ناظر قضايا بودند.

چون به نزد ابوبكر رسيدند؛ ابوبكر از على عليه السلام خواست تا بيعت كند. امام على عليه السلام فرمود:

من به اين مقام بر حق ترم و با شما بيعت نخواهم كرد. اگر از خدا مى ترسيد بايد به حق ما اعتراف نماييد. سپس عمر گفت: تا بيعت نكنى دست از تو برنخواهم داشت. على عليه السلام در پاسخ عمر گفت: خوب با يكديگر ساخته ايد، امروز تو براى او كار مى كنى و فردا او آن را به تو بر مى گرداند. آنگاه امام خطاب به مردم گفت: به خدا سوگند كه ما اهل بيت به اين امر بر حق تر هستيم و شما نبايد از حق دور شويد. عمر، على عليه السلام را تهديد كرد كه اگر بيعت نكنى گردنت را خواهم زد. ابوبكر به عمر گفت: مادامى كه فاطمه عليها السلام هست او را اكراه نمى كنيم. سپس اميرالمؤمنين عليه السلام بدون اين كه بيعت كند، برگشت و خود را به قبر پيغمبر


1- امام على عليه السلام درباره زبير مى فرمايند: زبير هميشه با ما بود تا پسرانش بزرگ شدند و او را از مابرگرداندند.

ص: 108

رسانيد و با گريه و ناله عرض كرد: إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَكادُوا يَقْتُلُونَنِي؛ (1)

«مردم مرا ضعيف ساختند و خواستند مرا بكشند.»

پس از آن، على عليه السلام به خانه خود نزد فاطمه عليها السلام برگشت. بعد از مدتى ابوبكر و عمر جهت جلب رضايت فاطمه عليها السلام به خانه او آمدند؛ ولى فاطمه عليها السلام فرمود:

«به خدا سوگند شما دو نفر مرا اذيت كرديد، و در هر نمازم شما را نفرين مى كنم تا پدرم را ببينم و نزد او از شما شكايت كنم.»

سپس فاطمه عليها السلام ادامه داد:

«به خدا تا زنده ام (تا با خدا ملاقات نمايم) با عمر حرف نخواهم زد.» پس از رحلت فاطمه عليها السلام على عليه السلام را دوباره مجبور به بيعت كردند.

بنابراين با تعجيلى كه در روز سقيفه نمودند، و چند ساعت تأمل و درنگ نكردند تا مراسم تغسيل و تدفين پيامبر تمام شود، و حداقل على عليه السلام- كه به فرموده پيامبر جدا كننده حق و باطل است- و نيز عموى بزرگوار پيامبر- كه شيخ القبيله بود- بيايند هر صاحب فكرى نسبت به آنچه در سقيفه رخ داد بدبين مى شود و پيش خود خواهد گفت: توطئه اى در كار بوده است، و امروز پس از 1400 سال اين اختلاف ها پيش نمى آمد.

اما توطئه از اين قرار بود: چنانچه صبر مى كردند تا افرادى از اردوى اسامه يا از قبيله بنى هاشم در سقيفه حاضر شوند، نام على عليه السلام و عباس هم به عنوان يك داوطلب، مورد وثوق پيغمبر برده مى شد. با شواهد و قرائنى كه در اختيار بود، كلاه خلافت نصيب ابوبكر و عمر نمى شد و خلافت به صاحب آن يعنى على عليه السلام مى رسيد. لذا درنگ را جايز ندانسته و گفتند: تا طرفداران على عليه السلام و ساير بزرگان، مشغول غسل و كفن و دفن پيغمبرند بايد لباس خلافت را به تن حاضرين و بقيه مسلمين را در مقابل عمل انجام شده قرار داد.

احاديث و اخبارى كه پيامبر تصريح در خلافت اميرالمؤمنين فرمود و همه را علماى اهل سنت بعضى تا حد تواتر نقل كرده اند كه در صفحات (95- 89) گذشت.


1- همان جمله اى كه هارون به برادرش موسى در بازگشت از كوه طور گفت و در سوره طور 52: آيه 150 آمده است.

ص: 109

ب- سن بالاى ابوبكر:

چنانچه سن، يكى از شرايط خلافت مى بود بزرگتر و مسن تر از ابوبكر و عمر بسيار بودند. محققاً ابوقحافه (پدر ابوبكر) كه در آن زمان حيات داشت از خود ابوبكر مسن تر بود و در نتيجه، بايد او را به عنوان خليفه بر مى گزيدند. و او همين مورد را در نامه اى به پسرش ابوبكر نوشته بود، لذا اين دليل عملًا و منطقاً نمى تواند درست باشد.

اما از نظر تجربه و جهان ديدگى، اگر اين شرط نيز بايد رعايت مى شد و از شرايط خلافت مى بود، بايد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در زمان حيات خويش به آن جامه عمل مى پوشانيد.

در صورتى كه مى دانيم وقتى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در غزوه تبوك عازم حركت بود، در غياب خود، على عليه السلام را نايب و خليفه خود قرار داد. ايشان در آن زمان به على عليه السلام فرمود: «تو در اهل بيت من، در خانه من و در محل هجرت من خليفه من هستى.» (1) لذا بايد اين ايراد را به پيغمبر وارد كرد كه چرا با وجود شيوخ با تجربه و جهان ديده، على جوان و كم سن و سال را خليفه خود قرار داد؟ چرا در موقع فرستادن آيات اول سوره برائت بر اهل مكه، پيرمرد جهان ديده را از وسط راه برگردانده و على جوان را مامور آن كار بزرگ نمود؟ يا چرا براى هدايت اهل يمن از وجود چنان شيوخ با تجربه اى استفاده نكرد و اميرالمؤمنين عليه السلام را مامور هدايت اهل يمن نمود؟

ج- نبوت و سلطنت:

اما در پاسخ به قول عمر مبنى بر اين كه سلطنت و نبوت در يك خاندان جمع نمى شود (2) بايد گفت: اولًا خلافت و امامت، سلطنت و پادشاهى نيست بلكه ادامه نبوّت و جزو لاينفك آن است. به همان دليلى كه هارون برادر حضرت موسى از خلافت بركنار نبود، على عليه السلام نيز نبايد از خلافت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بر كنار باشد. آشكارترين وروشن ترين دليل بر رد حديث منسوب به عمر بن الخطاب، عمل و پيشنهاد خود او براى نامزدى على عليه السلام بعد از خلافت خودش مى باشد، تا اين كه بالاخره على عليه السلام خليفه چهارم شد و


1- كتاب السقيفة، ص 62؛ شبهاى پيشاور، ص 496 «فأنت خليفتي في أهل بيتي و دار هجرتي».
2- نساء 4: 54.

ص: 110

همه اهل سنت او را به عنوان خليفه چهارم قبول دارند. لذا بسيار عجيب است كه با مبنا قرار دادن اين اصل، خلافت (سلطنت!) بلافاصله على عليه السلام را رد مى كنند ولى خلافت بافاصله همان شخص را قبول مى كنند. بالاخره دليل محكم تر استناد به آيه شريفه أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنا آلَ إِبْراهِيمَ الْكِتابَ وَالْحِكْمَةَ وَآتَيْناهُمْ مُلْكاً عَظِيماً؛ «آيا مردم به آنچه خدا به فضل خود آن ها را برخوردار نموده است حسد مى ورزند. پس به تحقيق ما بر آل ابراهيم كتاب و حكمت فرستاديم و به آن ها ملك (حكومت) بزرگ عطا نموديم» مى باشد. از آنجايى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله هرگز بر خلاف نص صريح قرآن سخنى نمى گويد پس اين آيه، دليل بر رد سخن عمر است. يعنى خلافت و نبوت مى توانند (و بايد) و ممكن است در يكجا جمع گردند.

همانطور كه محمد بن يوسف گنجى شافعى در باب 44 كفاية الطالب از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نقل مى كند «و او پادشاه مؤمنين است و او باب من است كه مى آيد. او بعد از من، خليفه من است.» (1)

على (ع) فاروق و جداكننده ى حق و باطل


1- لسان الميزان، ج 3، ص 283؛ ميزان الاعتدال، ج 2، ص 3؛ تاريخ مدينه دمشق، ج 42، ص 43؛ شبهاى پيشاور، ص 499 «و هو يعسوب المؤمنين و هو بابي الذي أوتي منه و هو خليفتي من بعدي».

ص:111

پرسش: چرا و به چه استنادى على عليه السلام را فاروق و جدا كننده حق و باطل مى خوانيد؟

پاسخ: دليل اين ادعاى شيعيان، فرمايشات پيغمبر صلى الله عليه و آله است كه با استناد به منابع اهل سنت درباره آن بحث مى شود.

بسيارى از علماى اهل سنت، چون شيخ سليمان بلخى حنفى در باب 16 ينابيع الموده، ابو جعفر احمد بن عبداللَّه شافعى، مير سيد على همدانى شافعى در مودة القربى و همچنين محمود بن يوسف گنجى شافعى در كفاية الطالب، حديثى را به نقل از ابوذر غفارى از رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله نقل مى كنند كه آن حضرت چنين فرمود: «به زودى بعد از من فتنه اى برپا مى شود، پس اگر چنين شد شما ملزم هستيد كه با على بن ابى طالب باشيد چون او اولين كسى است كه مرا مى بيند و روز قيامت با من مصافحه مى كند. او با من در مرتبه اى بلند و عالى است. او جدا كننده بين حق و باطل است.» (1)

محمد بن طلحه شافعى در «مطالب السئول»، بيهقى در «سنن» و نورالدين مالكى در «فصول المهمه» از ابن عباس و سلمان فارسى نقل مى كنند كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله با دست مبارك خود به سوى على ابن ابى طالب عليه السلام اشاره كرده و فرمود:

«به درستى كه على اول كسى است كه به من ايمان آورده و اول كسى است كه روز قيامت با من مصافحه مى كند. و اين على، صديق و راستگوى بزرگ است و او فاروق اين امت است كه حق و باطل را جدا مى كند.» (2)


1- ينابيع المودة لذوى القربى، ج 1، ص 387؛ تاريخ مدينه دمشق، ج 42، ص 450؛ مناقب آل ابى طالب، ج 2، ص 287؛ شبهاى پيشاور، ص 497 «ستكون من بعدي فتنة فإذا كان ذلك فالزموا علي بن أبي طالب فإنّه أول من يراني و أول من يصافحني يوم القيامة و هو الصديق الأكبر و هو فاروق هذه الأمة يفرق بين الحق و الباطل».
2- المعجم الكبير، ج 6، ص 269؛ مناقب اميرالمؤمنين على عليه السلام، ج 1، ص 267؛ مجمع الزوايد، ج 8، ص 102؛ تاريخ مدينه دمشق، ج 42، ص 41؛ شبهاى پيشاور، ص 498 «هذا أوّل من آمن بي و أوّل من يصافحني يوم القيامة و هذا الصديق الاكبر و هذا فاروق هذه الأمّة يفرق بين الحق و الباطل».

ص: 112

امام احمد حنبل در مسند و امام فخر رازى در تفسير كبير خود از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله چنين نقل مى كنند:

«على همراه حق و حق همراه على است هر جا حركت كند» (1)

و يا فرمايش ديگرى مبنى بر: «على با حق و حق با على عليه السلام است. على عليه السلام به طرف حق مى رود، هر گونه كه حق حركت كند.» (2) از اين دو حديث مى توان استنباط نمود: كسى كه همواره با حق باشد و يا حق همراه او باشد، ملاك تشخيص حق نيز مى باشد.

در پايان به ذكر يك واقعه تاريخى بسنده مى كنيم:

وقتى به ابو ايوب اعتراض كردند و از او پرسيدند كه چرا به طرف على بن ابى طالب عليه السلام رفتى و با ابوبكر بيعت نكردى؟ ابوايوب در پاسخ گفت: روزى خدمت پيغمبر رسيدم پس از مدتى عمار ياسر هم وارد شد و از آن حضرت سؤالى پرسيد.

حضرت رسول صلى الله عليه و آله ضمن صحبت هايش فرمود: «اى عمار! اگر تمامى مردم به راهى بروند و على به تنهايى راه ديگرى را در پيش گيرد، پس به راهى كه على ابن ابى طالب عليه السلام مى رود برو. اى عمار از همه مردم بى نياز شو؛ زيرا على عليه السلام تو را از راه هدايت باز نگرداند و تو را به راه هلاكت و گمراهى راهنمايى نكند. اى عمار! اطاعت على اطاعت من و اطاعت من اطاعت خدا است.» (3)

بهشت پاداش محبّ على (ع) و گريه كننده بر حسين (ع)


1- مناقب آل ابى طالب، ج 2، ص 260؛ شبهاى پيشاور، ص 499 «عليّ مع الحقّ و الحقّ مع عليّ حيث دار».
2- بحار الانوار، ج 28 ص 190؛ مجمع النورين، ص 73؛ شبهاى پيشاور، ص 499 «عليّ مع الحقّ و الحقّ مع عليّ يميل مع الحق كيف مال».
3- السقيفة، ص 67؛ شبهاى پيشاور، ص 506 «يا عمار إن سلك الناس كلّهم وادياً و عليّ وادياً فاسلك وادي عليّ و خل عن الناس، يا عمّار علي لا يردك عن هدى ولا يدلّك على ردى، يا عمّار طاعة علي طاعتي و طاعتي طاعة اللَّه»؛ حليه الاولياء، حافظ ابو نعيم؛ مطالب السئول، محمد بن طلحه شافعى؛ ينابيع المؤده، باب 43، سليمان بلخى حنفى، ج 2، ص 287؛ مودة القربى، مودت پنجم، مير سيد على همدانى شافعى؛ بلاذرى- تاريخ و ...

ص:113

پرسش: بعضى عقايد و احاديث شيعيان مانند «كسى كه بر حسين گريه كند بهشت بر او واجب مى شود» يا «دوست داشتن على عليه السلام حسنه اى است كه هيچ گناهى به آن ضرر نمى رساند» باعث ترويج فساد و فحشا در بين شيعيان نمى گردد؟ آيا مى توان گفت: كسى كه در هر سال، فقط چند قطره اشك براى حسين بن على عليه السلام مى ريزد مثل اين است كه تازه متولد شده و همه گناهان گذشته او پاك مى شود، و جايگاهش بهشت است؟

پاسخ: اولًا، اگر به اعتقاد سؤال كننده، اشاعه فساد و فحشا در بين شيعيان به دليل وجود اين احاديث و اعتقادات باشد بايد در مذاهب و اديانى كه چنين احاديثى وجود ندارد، اين قبيل گناهان و معاصى ديده نشود. حال آن كه در بين ساير اديان الهى و نيز مسلمين ساير مذاهب، اين گونه معاصى به چشم مى خورد و حتى بيشتر هم ديده مى شود.

ثانياً اين احاديث فقط منحصر به كتب علماى شيعه نيست، بلكه امام احمد حنبل در مسند، خطيب خوارزمى در فصل ششم مناقب، سليمان قندوزى حنفى در باب 42 ينابيع الموده و بسيارى از علماى اهل سنت، از انس بن مالك و معاذ بن جبل از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله روايت كرده اند كه:

«دوستى على بن ابى طالب عليه السلام حسنه اى است كه هيچ گناهى به آن آسيب نمى رساند. دشمنى با ايشان نيز گناهى است كه با وجود آن هيچ كار خيرى نمى تواند مفيد واقع شود.» (1)

همچنين از رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله آورده اند:

«دوستى على ابن ابى طالب عليه السلام گناهان را مى خورد، همانطور كه آتش، هيزم را در


1- ينابيع المودة لذوى القربى، ج 1، ص 375 و ج 2، صص 75، و 292؛ القصائد والعلويات، ص 122؛ شبهاى پيشاور، ص 525 «حبّ عليّ حسنة لا يضر معها سيئة و بغض عليّ سيّئة لا تنفع معها حسنة».

ص: 114

كام خود فرو مى كشد.» (1)

گناهان به دو نوع كبيره و صغيره تقسيم مى شود. در قرآن مجيد از گناهان صغيره با عنوان سيئه نام برده شده است. چنانچه در قرآن مجيد مى فرمايد: إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَنُدْخِلْكُمْ مُدْخَلًا كَرِيماً؛ «اگر از گناهان بزرگى كه نهى شده ايد دورى نماييد از بقيه گناهان شما چشم پوشى نموده و شما را به مقام بلند و نيكو خواهيم رسانيد.» (2)

ثالثاً وجود اين گونه احاديث از نا اميدى مسلمانان پيشگيرى مى كند، هر چند كه موجب اميد بى پايان نيز نمى گردد. وقتى كه افراد معتقد، گرفتار هوى و هوس شده و مرتكب سيئه اى شوند، ممكن است شيطان آن ها را وسوسه نمايد كه ديگر درهاى رحمت الهى به رويتان بسته شده است و در نتيجه به آن ها تلقين كند كه ديگر كنترل نفس، مفهومى ندارد و موجب طغيان و سركشى آن ها شود و سرانجام آن ها را به سمت و سوى گناهان كبيره سوق دهد. بنابراين براى آمرزش گناهان، بايد ابزار و وسايلى باشد كه از آن جمله حب على عليه السلام و اولاد على است.

البته بايد ياد آور شد كه محب على عليه السلام نيز كسى است كه پا جاى على عليه السلام بگذارد و عملًا و قولًا به دنبال ايشان برود. اما چون عصمت، مخصوص مقام نبوت و امامت است، نمى تواند در عمل همانند على عليه السلام شود. لذا حداقل بايد مرتكب معاصى و گناهان كبيره نشود و بر انجام گناهان صغيره نيز اصرار نورزد. آنگاه در زمره شيعيان على عليه السلام قرار گرفته و مشمول آيه فوق مى شود.

همين طور گريه بر امام حسين عليه السلام، يكى ديگر از ابزار عفو و آمرزش گناهان صغيره است. گريه بر حسينى كه پيامبر خدا فرموده است: «حسين منّي وأنا من حسين» اين حديث بدان معنا است كه حسين پاره تن است و دين من به نيروى مظلوميت و جانبازى حسين احيا خواهد شد. آيا عقلا و منطقاً اگر مسلمانى بر حسين، با اين مشخصات و


1- الموضوعات، ج 1، ص 370؛ مناقب آل ابى طالب، ج 3، ص 3؛ ينابيع المودة لذوى القربى، ج 2، ص 241؛ شبهاى پيشاور، ص 525 «حبّ علي بن أبي طالب يأكل الذنوب كما تأكل النار الحطب».
2- نسا 4: 31.

ص: 115

ويژگى ها بگريد يعنى راه حسين را بشناسد جايگاهش در بهشت نخواهد بود؟ حديثى از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به نقل از عايشه از قول جابر و انس بن مالك، پاسخگوى اين سؤال خواهد بود. ايشان فرمود: «هركس حسين را در حالى كه عارف به حق او باشد، زيارت كند بهشت بر او واجب مى شود.» (1) عارف به حق حسين نيز بدان معنا است كه ايشان را پسر پيغمبر، امام بر حق و وصى سوم رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بدانيم كه قائم به حق بوده و براى احقاق حق كشته شده است. آيا چنين عزادارى، كه براى امام حسين عليه السلام گريه كند مى تواند بر خلاف رويه مولاى خود عمل كند؟ و راه انبيا و معصومين را نرود؟

بدين جهت است كه محب على و عزادار حسين، راه آنان را شناخته و گرد معاصى كبيره نمى رود. لذا در احاديث آمده است كه بهشت برين براى محب على و عزادار حسين عليه السلام واجب مى گردد.

در روايات فريقين آمده است كه قول «لا إِلهَ إِلَّا اللّهُ» موجب دخول بهشت مى شود.

در جلد 2، محجة البيضاء، ص 272 از پيامبر نقل شده كه هر كس «لا إِلهَ إِلَّا اللّهُ» را بگويد وارد بهشت مى شود.

حالا ما مى پرسيم چگونه ممكن است صحابه پيامبر كه عمرى مشرك و بت پرست و بعضى اهل هر گناه و فسق بوده اند با گفتن يك «لا إِلهَ إِلَّا اللّهُ» همه گناهانشان پاك شود.

والاسلام يجب ما قبله. ولى گريه بر امام حسين عليه السلام و حب على بن ابى طالب عليه السلام معقول نيست كه موجب آمرزش يكسال گناه شود.

واقعاً چگونه است كه مسلمانى كه در عمرش كارهاى خلافى انجام مى دهد، دروغ مى گويد، غيبت مى كند و ... وقتى بر امام حسين گريه كند معقول نباشد كه آمرزيده شود.

ولى معاويه كه بر عليه خليفه چهارم قيام كرد و باعث كشته شدن ده ها هزار نفر از طرفداران على عليه السلام كه بسيارى از آن ها از صحابه پيامبر خدا بودند (مانند عمار ياسر) شد و


1- شبهاى پيشاور، ص 532 «من زار الحسين بكربلاء عارفاً بحقّه وجبت له الجنة». شبهاى پيشاور، ص 532 «من بكى على الحسين عارفاً بحقّه وجبت له الجنّة».

ص: 116

بعد از استقرار خلافتش آن همه ظلم توسط او و اياديش بر مسلمانان رفت و به دستور او خليفه چهارم مسلمين را بر منابر و جايگاه هاى نماز جمعه لعن و سب مى كردند و افرادى مانند حجر بن عدى و يارانش را به جرم برائت نجستن از على عليه السلام كشت و سبط پيامبر امام حسن مجتبى را با فرستادن سم براى جعده همسر آن حضرت و وعده ازدواج با يزيد در صورت ريختن سم در غذاى حضرت به شهادت رساند. او نه تنها گناهكار نيست بلكه به خاطر اجتهاد غلطش يك ثواب هم دارد، رضى اللَّه عنه هم هست؟!!

چگونه است كه اگر خداوند چند دروغ و غيبت را بر گريه كننده امام حسين عليه السلام ببخشد معقول نيست، ولى بخشيدن معاويه و يزيد بن معاويه نعوذ باللَّه من سبات العقل (1) است! اگر رواياتى گريه برامام حسين عليه السلام و محبت به على عليه السلام را موجب پاك شدن گناهان مى داند موجب جرأت شيعيان بر انجام گناه مى شود؟!

بنابراين، آن ها بايد ملتزم شوند كه آيه شريفه إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ؛ كه مفادش اين است كه غير از شرك هر گناهى، حتى بدون توبه ممكن است مورد مغفرت الهى قرار گيرد (زيرا با توبه حتى شرك هم بخشيده مى شود)، و آيه شريفه لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً؛ موجب جرأت همه مسلمان ها بر گناه شده است!

دلايل قيام امام حسين (ع)


1- غفلت و از كار افتادن عقل.

ص:117

پرسش: آيا قيام امام حسين عليه السلام و كشته شدن وى توسط يزيد به دليل دعوى خلافت و تصاحب رياست نبوده است؟

پاسخ: دفاع از اسلام، و عمل به وظيفه تنها دليل قيام حسين بن على عليه السلام بوده و آن حضرت هيچ گاه در پى كسب قدرت، مقام خلافت، حب جاه و رياست نبوده است.

پشتوانه اين ادعا دلايلى از قرآن مجيد، حديث و نيز عقل و منطق مى باشد.

خداوند در قرآن مجيد مى فرمايد: إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً؛ «خداوند اراده نموده است كه هر ناپاكى و رجسى را از خاندان نبوت بزدايد و شما را از هر عيب و نقصى پاك و منزه گرداند.» (1)

بسيارى از علماى اهل سنت از قبيل: مسلم، ترمذى، ثعلبى، سجستانى، سيوطى، حموينى، احمد بن حنبل، زمخشرى، بيضاوى، ابن اثير، فخر رازى و عسقلانى در تفسير اين آيه آورده اند كه: اين آيه درباره پنج تن آل عبا يعنى: محمد، على، فاطمه، حسن و حسين عليهم السلام نازل گرديده و آن ها از هر رجس و پليدى پاك و مبرا مى باشند.

از طرف ديگر، چون پيامبر مى فرمايد: «محبت و دوستى دنيا، راس تمام بديها و خطاها است» (2) پس قطعاً اباعبداللَّه الحسين دنبال چنين رياستى نبوده و اگر كسى عمداً و عالماً آن حضرت را دنيا طلب بخواند، يقيناً منكر قرآن مجيد شده است.

اگر قيام ابا عبداللَّه الحسين عليه السلام عليه يزيد، جنبه جاه طلبى و رياست دنيوى داشت، رسول اللَّه صلى الله عليه و آله دستور به يارى و كمك ايشان نمى داد. شيخ سليمان بلخى حنفى در باب 60 ينابيع الموده از بخارى از قول انس بن حارث از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نقل مى كند: «به درستى كه پسر من يعنى حسين در سرزمين كربلا كشته مى شود. پس هر كس از شما كه در آن


1- احزاب 33: 33.
2- الخصال، ص 25؛ عدة الداعى، ص 211؛ شبهاى پيشاور ص 535 «حبّ الدنيا رأس كلّ خطيئة».

ص: 118

روز حاضر باشد بايد به حسين يارى رساند» (1) و ادامه مى دهد: «انس بن حارث به طرف كربلا رفت و به دستور پيغمبر عمل كرد و با اباعبداللَّه الحسين عليه السلام كشته شد.»

اگر كسى دعوى رياست داشته باشد و بخواهد عليه دولتى قيام كند، ابتدا بايد به فكر جمع آورى لشكريان ورزيده و مجرب باشد. عقل و منطق حكم مى كند كه با نظاميان ماهر به ميدان جنگ برود و در صورت پيروزى و غلبه بر دشمن و آرام شدن اوضاع، خانواده اش را به محل حكومت فتح شده ببرد. در نتيجه مدعى رياست، بايد از بردن همسر، فرزندان، كودكان خردسال، زنان باردار و نوزادان شيرخواره به ميدان كارزار اجتناب نمايد. اما حركت دسته جمعى امام حسين عليه السلام با خانواده و بچه هاى خردسال و شيرخوار، دليل ديگرى است كه آن حضرت، قصد رياست و خلافت ظاهرى و غلبه بر دشمن را نداشته است. آبيارى شجره طيبه «لا إِلهَ إِلَّا اللّهُ» كه جد بزرگوارش پيغمبر صلى الله عليه و آله و پدرش على عليه السلام به او سپرده بودند، تنها هدف ايشان بوده است. زيرا شجره طيبه اى كه از پيغمبر به جاى مانده بود به دست قومى افتاده بود كه به هيچ چيز اعتقاد نداشتند.

براى مثال در زمان عثمان- خليفه سوم- كه دست بنى اميه باز شده بود و زمامدار امور حكومت شده بودند، روزى دست ابو سفيان را كه در آن هنگام نابينا بود گرفته و به مجلسى آوردند تا به عنوان بزرگ قبيله سخنرانى كند. او با صداى بلند گفت: «اى بنى اميه، دولت بى پايان خلافت را به دست گيريد كه نه بهشتى در كار است و نه جهنمى.

اى بنى اميه بكوشيد و خلافت را مانند گوى به دست آوريد. قسم به آن كه (بتها) قسم مى خورم پيوسته براى شما آن را آرزو مى كرده ام. آن را دست به دست به اولاد خود به ارث برسانيد!» (2) چنين قوم ملحد و معاندى زمام حكومت اسلامى را به دست گرفته بود و


1- ينابيع المودة لذوى القربى، ج 3، ص 8؛ ترجمة الامام الحسين عليه السلام، ص 247؛ شبهاى پيشاور، ص 535 «إنّ ابني هذا يعنى الحسين يقتل بأرض يقال لها كربلاء فمن شهد ذلك منكم فلينصره».
2- يا بني أميّة تداولوا الخلافة فإنّه لا جنّة ولا نار. يا بني أميّة تلقّفوها تلقّف الكرة فوالذي يحلف به أبوسفيان ما زلت أرجوها لكم ولتصيرنّ إلى صبيانِكم وراثةً.

ص: 119

ريشه اسلام و توحيد را مى خشكانيد.

مى توان گفت: امام عليه السلام با يك تير سه نشانه را هدف قرار داد:

1- با بيعت نكردن خود، يزيد را به رسميت نشناخت.

2- حجت را بر مردم كوفه تمام كرد.

3- با شهادت مظلومانه خود اسلام را زنده و پاينده ساخت.

پس مى توان گفت با دعوت هاى پياپى مردم كوفه بر حسب ظاهر وظيفه ساقط كردن قدرت بنى اميه بر دوش امام آمد ولى امام از عالم غيب مطلع بود كه انتهاى راه شهادت است.

سپس براى قوت قلب آنان حقيقت را آشكار نموده و گفت: جدم رسول اللَّه صلى الله عليه و آله را در خواب ديدم كه به من فرمود: «به سوى عراق خارج شو، به درستى كه خداى تعالى مى خواهد تو را در آنجا كشته ببيند.» (1)

ايشان در پاسخ به آن هايى كه مى پرسيدند چرا زنان و كودكان را با خود مى بريد گفت: جدم فرمود: «خداى تعالى مى خواهد آن ها را در آنجا اسير ببيند.» (2). پس به امر او زنان و فرزندان را به آنجا مى بريم.

اين بدان معنا است كه شهادت شهيدان كربلا و اسارت اسيران، متمم و مكمل يكديگرند. اسرا پرچم مظلوميت شهدا را بر دوش مى كشند و به شام مى برند تا ريشه خلافت و قدرت يزيد را بر كنند. همان طور كه در مجلس قدرت و جشن پيروزى يزيد، خطابه هاى حضرت زينب و سيدالساجدين، مردم را بيدار و اساس سرنگونى بنى اميه را پايه ريزى كرد و نهضت ضد امويان آغاز گرديد.

در تاريخ آمده است كه حسين عليه السلام در طول راه همواره به كنايه و به صراحت خبر شهادت خود را مى داد و مى گفت: من به كوفه و مقر خلافت نخواهم رسيد و در كربلا كشته خواهم شد، و اين فرمايشات با نيت رياست و خلافت دنيوى منافات دارد.


1- اللهوف فى قتلى الطفوف، ص 85؛ شبهاى پيشاور، ص 539 «أُخْرُجْ فَإِنَّ اللَّهَ قَدْ شاءَ أَنْ يَراكَ قَتيلًا».
2- لواعج الاشجان، صص 73 و 254؛ ينابيع المودة لذوى القربى، ج 3، ص 60؛ شبهاى پيشاور، ص 540 «إِنَّ اللَّهَ شاءَ أَنْ يَرَاهُنَّ سَبايا».

ص: 120

از طرفى آن حضرت در خطبه اى صريحاً مطالبى بيان نمود كه مردم جاه طلب را خوف و ترس برداشت. ايشان فرمود:

«هر كس خيال رياست و حكومت دنيوى در سر دارد بداند كه هر كسى كه در اين سرزمين باشد، كشته خواهد شد و دشمن به غير از من احد ديگرى را نمى خواهد. لذا بيعتم را از گردن شما برداشتم و تا شب تاريك است و كسى شما را نمى بيند، برخيزيد و برويد.» هنوز خطبه آن حضرت تمام نشده بود كه بسيارى از جمعيت ايشان را ترك كردند و فقط عده كمى باقى ماندند.

حال اگر ايشان قصد رياست دنيوى داشت آيابايد در شب سرنوشت سازى كه فرداى آن روز، تاريخ رقم خواهد خورد، بيعت و عهد خود را از گردن لشكريانش بردارد و آن ها را از كشته شدن در فرداى آن شب خبر دهد تا متفرق شوند؛ يا اين كه آن ها را به ماندن و استقامت تشويق و ترغيب نمايد و فتح و پيروزى ظاهرى را به آن ها نويد دهد؟

در تاريخ آمده است كه آن حضرت در ظهر روز عاشورا- كه اكثر يارانش به شهادت رسيده بودند و مصايب و بلايا ايشان را احاطه كرده بود- نمازش را ترك نكرد و نماز ظهر را به جماعت اقامه كرد. ايشان با اين كار مى خواست در آخرين لحظات زندگى، هدف قيام و مبارزه خود را كه احياى اقامه نماز بود را به ديگران برساند.

بالاخره در زيارت وارث، زائرين آن حضرت، خطاب به ايشان دلايل قيام آن امام را چنين قلمداد مى كنند:

«شهادت مى دهيم كه تو اقامه نماز و اداى زكات و امر به معروف و نهى از منكر نمودى و تا هنگام وفات، از خدا و رسولش اطاعت نمودى.» (1)

حديث «حسين از من است و من از حسينم» (2) كه از رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله نقل شده


1- مصباح المجتهد، ص 720؛ اللهوف فى قتلى الطفوف، ص 6؛ شبهاى پيشاور، ص 532 «أَشْهَدُ أَنَّكَ قَدْ أَقَمْتَ الصَّلَاةَ وَ آتَيْتَ الزَّكَاةَ وَ أَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَيْتَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ أَطَعْتَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ حَتَّى أَتَاكَ الْيَقِينُ».
2- صحيح ابن حبان، ج 15، ص 428؛ الصحيح من السيرة، ج 6، ص 176؛ ينابيع المودة لذوى القربى، ج 2، صص 34 و 38؛ شبهاى پيشاور، ص 532 «حسينٌ منّي و أنا من حسين».

ص: 121

است، مورد قبول تمام علماى فريقين مى باشد. معناى قسمت اول كه حسين از من است روشن است. تفسير قسمت دوم اين حديث شايد چنين باشد كه: احياى دين من به واسطه حسين است. حسين عليه السلام با جانبازى و مظلوميت خويش ريشه ظلم خاندانى را كه مى خواستند ريشه دين را بكنند از بين برد و راه گسترش دين را هموار ساخت. پس دين مرا در راه حسين عليه السلام بجوييد.

از طرف ديگر امام حسين عليه السلام قصد و هدف خود را از قيام در محل هاى گوناگون در خطبه ها از مكّه تا كربلا بيان فرمودند: در وصيت نامه خود كه به برادرشان محمّد حنفيه دارند پس از شهادت به توحيد و نبوت و معاد فرمودند:

«أنِّي لَمْ أَخْرُجْ أَشِراً وَ لَا بَطَراً وَ لَا مُفْسِداً وَ لَا ظَالِماً وَ إِنَّمَا خَرَجْتُ لِطَلَبِ اْلإِصْلَاح فِي أُمَّةِ جَدِّي صلى الله عليه و آله، أُرِيْدُ أَنْ آمُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَنْهىَ عَنِ الْمُنْكَرِ ... وَ أَسِيرَ بِسِيرَةِ جَدّي وَأَبِي عَلِيّ بْنَ أَبِي طالِب عليه السلام فَمَنْ قَبِلَنِي ...». (1)

من براى طغيان و لهو و ظلم و فساد خارج نشدم فقط براى اصلاح در امت جدم حضرت محمّد صلى الله عليه و آله خارج شدم. و اين كه امر به معروف كنم و نهى از منكر نمايم و به سيره جدّم و پدرم حركت كنم پس هر كه (راه) مرا نپذيرفت ....

لذا هدف آن حضرت از فرمايشات ايشان آشكار است. ولى چنانچه فرض شود كه يكى از اهداف آن حضرت تشكيل حكومت بوده، هر چند با ظواهر اقدامات ايشان همانطور كه گذشت تطبيق نمى كند، چه كسى صالح تر از امام عليه السلام براى خلافت و جانشينى پيامبر و چه كسى غاصب تر و فاسدتر از يزيد!

فوايد زيارت قبور ائمه و ديگران


1- بحار الانوار، ج 44، ص 329.

ص:122

پرسش: آيا زيارت قبور ائمه و ساير افراد بدعت نيست؟ اين زيارت ها چه فايده اى دارد؟

پاسخ: بدعت به عمل و دستورى اطلاق مى شود كه از جانب خدا يا رسولش و اهل بيت چيزى درباره آن نيامده باشد. ليكن رفتن به زيارت قبور، مخصوصاً زيارت حسين عليه السلام را در كتب معتبر اهل سنت نيز مى توان يافت. براى مثال در كتب اهل سنت آمده است كه: «روزى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در خانه عايشه تشريف داشتند كه حسين عليه السلام وارد شد. پيغمبر او را در آغوش كشيد و بسيار بوسيد و بوييد. عايشه سؤال كرد: چقدر حسين را دوست مى دارى؟ حضرت فرمود: مگر نمى دانى او پاره جگر من و ريحانه من است.

سپس حضرت گريست و فرمود: جاى نيزه ها و شمشيرها را مى بوسم كه بنى اميه بر حسينم خواهند زد. سپس ادامه داد: او را با لب تشنه مى كشند و شفاعت من هرگز به آن ها نمى رسد. خوشا به حال كسى كه بعد از شهادت حسينم، او را زيارت كند. عايشه پرسيد:

اجر زائر حسين چقدر است؟ حضرت فرمود: يك حج من. عايشه تعجب كرد و اين سؤال را چندين بار پرسيد و هر بار رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ثواب زيارت حسين را زيادتر گفت. تا اين كه فرمود: ثواب زيارت حسين عليه السلام برابر نود حج و نود عمره من است كه در نامه عمل زائر نوشته مى شود.» (1)

البته اين كار در اهل سنت و ساير فرق هم وجود دارد، مثلًا زيارت قبر شيخ عبدالقادر گيلانى و امام ابوحنيفه در بغداد، يا خواجه نظام الدين در هند، يا شيخ اكبر مقبل الدين در مصر، از نظر آن ها جائز و ثواب دارد و جماعتى از اهل سنت مى روند و زيارت مى كنند و هيچ روايتى هم از پيامبر در شأن آن ها نرسيده است.

از طرفى قبور اولياء خدا و ائمه معصومين محل تقرب به خداست، محل عبادت


1- كامل الزيارات، باب 22، ص 67؛ بحارالانوار، ج 44، ص 260، امالى شيخ 66.

ص: 123

خداوند است. در حرم پيامبر صلى الله عليه و آله خداوند را عبادت مى كنيم. پيامبر را عبادت نمى كنيم، بلكه پيامبر را زيارت مى كنيم و با زيارت پيامبر از ايشان مى خواهيم نزد خداوند براى ما شفاعت و طلب آمرزش كند؛ طبق آيه شريفه: وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحِيماً. (1)

لذا اين كار مورد تأييد خداوند است. اميرالمؤمنين كه در آيه شريفه مباهله نفس پيامبر محسوب مى شود و اهل بيت معصومين از اين قاعده مستثنى نيستند. دختر گرامى پيامبر حضرت زهرا عليهما السلام به زيارت حمزه و بعد به زيارت پيامبر مى رفتند. حضرت اميرالمؤمنين به زيارت قبر حضرت زهرا مى رفتند. پيامبر خدا به زيارت قبور بقيع مى رفتند و در اول هر سال به زيارت شهداى احد مى رفتند.

سيره صحابه و علماى اهل سنت نيز بر همين منوال بوده است كه بعضى از موارد آن عبارتند از:

1. ابو على خلال، شيخ حنابله مى گويد: هر گاه به مشكلى برخورد مى كنم قبر موسى بن جعفر عليه السلام را زيارت مى كنم و به ايشان متوسل مى شوم و خداوند مشكل مرا آسان مى كند. (2)

2. قسطلانى مى گويد: شايسته است كه زائر در كنار قبر پيامبر زياد دعا و استغاثه كند، متوسل شود، طلب شفاعت كند و بى تابى كند و سزاوار است كه خداوند شفاعت پيامبر را در حق او بپذيرد. (3)

3. ابن خزيمه، شيخ (استاد) بخارى و مسلم و باصطلاح شيخ الاسلام است، شاگردى دارد بنام محمد بن مومل كه مى گويد به همراه استادم ابن خزيمه و جمعى به زيارت قبر على بن موسى الرضا عليه السلام در طوس رفتيم. استادم چنان در مقابل بقعه متبركه


1- نسا 4: 64، اگر آن ها به گناه به خود ستم كردند آنگاه نزد تو آمدند و درخواست استغفار و آمرزش از درگاه خداوند كردند و پيامبر براى آن ها طلب آمرزش كرد خدا را توبه پذير و مهربان يافتند.
2- تاريخ بغداد، ج 1، ص 120.
3- المواهب اللدنيه، ج 3، ص 417.

ص: 124

تعظيم و تواضع كرد كه همگى در شگفت مانديم. (1)

4. محمد بن ادريس شافعى به قبر ابوحنيفه و احمد بن حنبل به قبر شافعى متوسل مى شدند. (2)

5. در سنن الكبرى، از پيامبر روايت كرده كه فرموده: «من زار قبري وجبت له شفاعتي». هر كه قبر مرا زيارت كند شفاعت من بر او واجب مى شود. (3)

6- أم سلمة از پيامبر نقل مى كند كسى كه مرا بعد از وفات زيارت كند مانند كسى است كه در حيات با من مصاحبت داشته و كسى كه اهل بيت مرا زيارت كند مثل آن است كه مرا زيارت كرده است.

7. انس بن مالك روايت مى كند پيامبر فرمود كسى كه مرا بعد از وفات زيارت كند، مانند اين است كه در حال حيات زيارت كرده و هر كس بتواند مرا زيارت كند و نكند هيچ عذرى ندارد. (4)

8. علامه امينى در كتاب شريف «الغدير» 22 حديث متواتر مشابه حديث مذكور از كتب معتبر اهل سنت نقل كرده است و 42 كلام از ائمه اهل سنت در تأكيد استحباب زيارت قبر پيامبر مى آورد و متون زيارت را نقل مى فرمايد. (5)

9. فاكهى در حسن الأدب و غزالى در احياء علوم الدين براى ائمه بقيع زيارت نامه هايى نقل كرده اند. (6)

10. براى شهداء احد زياراتى را مستحب دانسته اند بويژه حضرت حمزه از طريق صحابه نقل كرده اند. رحله ابن جبير 153؛ حسن الادب 83؛ وفاء الوفا؛ مراقى الفلاح 152.

و نظاير آن ها كه كتب زيادى در خصوص آن نوشته شده است.


1- تهذيب التهذيب، ج 7، ص 339
2- مناقب ابى حنيفه، ج 2، ص 199
3- سنن الكبرى، ج 5، ص 245
4- وفاء الوفاء، 4، ص 1346
5- الغدير، ج 5، زيارت مشاهد مشرفه.
6- حسن الادب: 83؛ احياء العلوم، ج 1، ص 232

ص: 125

به طور خلاصه مى توان به بعضى از فوائد زيارت مشاهد مشرفه چنين اشاره كرد:

1. زائر با اين كار از سنت الهى سلام و صلوات بر بندگان مقرب تبعيت مى كند، سلام و صلوات خدا بر انبياء و صالحان در قرآن فراوان است.

2. تشكر از صاحب رسالت و عمل به آيه مودت ذى القربى است.

3. قدرشناسى از حاملان علوم نبوى است كه آن ها را بر مسلمان ها رسانده اند

4. با اظهار ارادت به مقربان خداوند، به خداوند تقرب مى جويد.

دلايل برترى على (ع) برديگر انبيا

ص:126

پرسش: چرا على عليه السلام را برتر و افضل از بقيه انبيا (به جز خاتم الانبيا) مى دانيد؟

پاسخ: در روز بيستم ماه مبارك رمضان سال چهلم هجرى، آثار مرگ بر چهره امام على عليه السلام ظاهر شده بود. امام به فرزند بزرگش امام حسن عليه السلام فرمود: به شيعيانى كه جلو درب منزل اجتماع كرده اند اجازه دهيد تا بيايند و مرا ببينند. درب باز شد و شيعيان، دور آن حضرت جمع شده و به گريه و زارى پرداختند. امام على عليه السلام خطاب به آنان فرمود:

«قبل از آن كه فرصت از دست رود و ديگر نتوانيد مرا ببينيد، هر سؤالى داريد از من بپرسيد، ليكن سؤالاتتان كوتاه و مختصر باشد.»

يكى از سؤال كنندگان، صعصعه بن صوحان بود كه روايات او حتى در صحاح اهل سنت هم، آورده شده و مورد اعتماد علماى فريقين مى باشد. او از امام پرسيد «شما فضيلت بيشترى داريد يا حضرت آدم؟» حضرت فرمود: «خوب نيست كه كسى از خودش تعريف نمايد» (1) لكن از اين جهت كه خداوند فرموده است: «نعمت هاى خدادادى به خود را نقل كنيد: وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ (2)

بايد بگويم: «من از حضرت آدم افضل ام». صعصعه دليل اين برترى را جويا شد و خلاصه پاسخ امام على عليه السلام چنين است: «براى آدم همه جور وسايل راحتى و آسايش و نعمات در بهشت فراهم بود و فقط خداوند او را از خوردن گندم منع نمود. با وجود اين ممنوعيت، آدم از گندم خورد و از بهشت رانده شد. در حالى كه من از خوردن گندم منع نشده ام، و چون دنيا را قابل توجه نمى بينم به ميل و اراده خود، هرگز نان گندم نخورده ام». منظور حضرت آن است كه كرامت و فضيلت افراد نزد خداوند به زهد، ورع و تقواى آن ها است. هر كسى از دنيا اعراض بيشترى داشته باشد، يقيناً نزد خدا مقرب تر است. كمال زهد و تقوى هم، اجتناب از حلال ممنوع نشده است كه ايشان اين كار را انجام داده اند.


1- الامام على عليه السلام، ص 369؛ اللمعة البيضاء، ص 220؛ شبهاى پيشاور، ص 474 «تزكية المرء لنفسه قبيح».
2- ضحى 93: 11.

ص: 127

سپس صعصعه پرسيد «شما افضل ايد يا نوح شيخ الانبياء؟» حضرت پاسخ داد: «من از نوح افضل ام» و علت اين برترى بر نوح را چنين فرمود: «نوح عليه السلام قوم خود را به سوى خدا دعوت كرد، ولى آن ها او را اطاعت نكردند و به آن بزرگوار آزار و اذيت بسيارى رساندند. سپس نوح پيغمبر، آنان را نفرين كرد و گفت: پروردگارا! احدى از كافرين را بر روى زمين باقى نگذار. اكنون با وجود اين كه بعد از وفات خاتم الانبيا، صدمات و آزار فراوانى از اين امت به من رسيده است، هرگز آنان را نفرين نكرده و كاملًا صبر پيشه كردم».

ايشان صبر خود را در خطبه شقشقيه چنين توصيف مى كند: «در حالى صبر نمودم كه در چشمم خار و در گلويم استخوانى بود.» (1) منظور امام اين است كه هر كس كه بر بلاها و سختى ها بيشتر صبر داشته باشد مقرب تر است.

آنگاه صعصعه پرسيد: «شما افضل هستيد يا ابراهيم عليه السلام؟» ايشان پاسخ داد: «من از ابراهيم افضل مى باشم» و دليلش را در قرآن، از زبان ابراهيم عليه السلام چنين مى فرمايد: رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى قالَ أَوَلَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلى وَلكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي؛ پروردگارا چگونگى زنده كردن مردگان را به من نشان ده. خداوند فرمود: آيا باور ندارى؟ پاسخ داد: چرا باور دارم، اما مى خواهم با مشاهده آن دلم آرام گيرد». (2) اما من گفتم: «اگر كشف حجاب گردد و پرده ها بالا رود، يقين من زيادتر نخواهد شد». (3) منظور امام آن است كه علو درجه هر كس، درجه يقين او مى باشد كه واجد مقام حق اليقين گردد.

در ادامه پرسشِ صعصعه، امام خود را از موسى عليه السلام نيز افضل و برتر خواند و دليل آن را چنين فرمود: «وقتى كه خداوند او را ماموريت داد تا به دعوت فرعون به مصر رود، مطابق قرآن مجيد، ايشان عرض كرد: رَبِّ إِنِّي قَتَلْتُ مِنْهُمْ نَفْساً فَأَخافُ أَنْ يَقْتُلُونِ وَأَخِي هارُونُ هُوَ أَفْصَحُ مِنِّي لِساناً فَأَرْسِلْهُ مَعِي رِدْءاً يُصَدِّقُنِي إِنِّي أَخافُ أَنْ يُكَذِّبُونِ؛ «خداوندا من از آنان يك نفر را كشته ام و مى ترسم كه آنان مرا به قتل


1- الغدير، ج 10، ص 124؛ شبهاى پيشاور، ص 474 «فَصَبَرْتُ وَ فِي الْعَيْنِ قَذًى وَ فِي الْحَلْقِ شَجًا».
2- بقره 2: 260.
3- شرح الاسماء الحسنى، ج 1، ص 190؛ شبهاى پيشاور، ص 475 «لو كشف الغطاء ما ازددت يقيناً».

ص: 128

برسانند. برادرم هارون را كه زبان فصيح تر و گوياترى از من دارد، با من همراه گردان تا ياور و شريك من در امر رسالت باشد، و مرا تصديق نمايد؛ زيرا مى ترسم آن ها رسالتم را تكذيب نمايند». (1) اما موقعى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به من مأموريت داد تا به مكه معظمه روم، و آيات اول سوره برائت را در بالاى بام كعبه بر كفار قريش قرائت نمايم- با آن كه در آنجا كمتر كسى را مى توان يافت كه يكى از خويشان و بستگانش به دست من كشته نشده باشد هرگز و ابداً نهراسيدم. امر پيامبر خدا را اطاعت نمودم و به تنهايى مأموريت خود را انجام داده، آيات سوره برائت را بر آنان قرائت نموده و مراجعت كردم.»

اين سخن امام كنايه از توكل او به خدا است؛ چون هر كس توكلش بيشتر باشد فضيلت بيتشرى دارد و موسى كليم اللَّه به برادرش هارون اتكا و اعتماد داشت، ولى اميرالمؤمنين عليه السلام به طور كامل به خداى بزرگ توكل و اعتماد نمود.

همچنين امام على عليه السلام خود را برتر و افضل از عيسى مسيح دانست و دليل آن را نيز چنين بيان كرد: به اذن و قدرت پروردگار، وقتى جبرئيل در گريبان مريم دميد، او حامله شد و زمانى كه موقع وضع حملش رسيد به مريم وحى شد كه: «از خانه بيت المقدس بيرون آى، اين خانه محل عبادت است نه محل ولادت و زايشگاه.» (2) به همين دليل از بيت المقدس بيرون رفت و عيسى در بيابان خشكيده اى متولد شد. اما وقتى مادر من- فاطمه بنت اسد- درد زاييدن گرفت در وسط كعبه به مستجار كعبه متوسل شد و گفت: بارالها بحق اين خانه كعبه و بحق كسى كه اين خانه را بنا نهاده است، درد زايمان را بر من سهل و آسان گردان. در همان وقت ديوار كعبه شكافته شد و مادرم فاطمه با نداى غيبى به داخل خانه راه يافت، من در همان خانه كعبه متولد شدم. بنابراين چون مكه معظمه بر بيت المقدس برترى دارد و مريم از زادن عيسى در بيت المقدس- مكانى پائين تر از مكه- نهى شد؛ ولى مادر على عليه السلام، براى زادن او به درون كعبه- مكانى برتر از بيت المقدس- دعوت شد، بدين جهت روح، نفس و بدن او از عيسى پاكيزه تر است.


1- قصص 2: 33.
2- الامام على عليه السلام ص 369؛ اللمعة البيضاء، ص 221؛ شبهاى پيشاور، صص 476 و 814 «اخرجي عن البيت فإنّ هذه بيت العبادة لا بيت الولادة».

ص: 129

بالاخره كسانى چون ابن ابى الحديد، امام حنبل، امام فخر رازى، شيخ سليمان بلخى حنفى و بسيارى ديگر، حديث زير را از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نقل نموده اند كه فرمود: «هر كس مى خواهد به علم آدم نظر كند، به علم على توجه كند. هر كس مى خواهد حقيقت تقواى نوح و حكمت او را ببيند و نيز حلم و خلت ابراهيم، هيبت موسى و عبادت عيسى را ببيند پس به سوى على بن ابى طالب عليه السلام نظر كند». (1) بالاخره ميرسيد على همدانى شافعى در پايان اين حديث مى افزايد: «نود خصلت از خصلت هاى انبيا در حضرت على عليه السلام جمع مى باشد كه در كس ديگر نمى باشد». (2) البته تشبيه نمودن على عليه السلام به آدم از بعد علم، بدان جهت است كه خداوند در قرآن مجيد مى فرمايد: وعَلَّمَ آدَمَ الأسْماء كُلَّها؛ «خداوند همه اسماء را به آدم آموخت» (3) و تشبيه نمودن حلم على عليه السلام به حلم ابراهيم از آن جهت است كه خداوند در سوره توبه فرمود: إنَّ إبْراهِيمَ لأوَّاهٌ حَليمٌ؛ به درستى كه ابراهيم بردبار و حليم بود». (4)

بنابراين چنانچه كسى در ويژگى بارز هر يك از انبيا با آن نبى مساوى شد مى توان نتيجه گرفت كه تمام ويژگى هاى همه انبيا را دارد و لذا برترى او بر آن ها اثبات مى گردد.

بلخى حنفى و گنجى شافعى در كفاية الطالب از امام احمد حنبل نقل نموده اند:

فضائلى كه براى على ابن ابى طالب عليه السلام آمده براى هيچ يك از صحابه نيامده است. (5)

امامت و خلافت منحصر به دوازده امام معصوم است، چرا؟


1- كفاية الطالب، باب 33؛ مسند احمد بن حنبل؛ فخر رازى در تفسير آيه مباهله؛ محى الدين عربى 172؛ يواقيت و جواهر ص 121، فصول المهمه، باب 40، ينابيع المودّة و ... «من أراد أن ينظر إلى آدم في علمه و إلى نوح في تقواه و إلى إبراهيم في حلمه و إلى موسى في هيبته و إلى عيسى في عبادته فلينظر إلى علي بن أبي طالب عليه السلام».
2- ينابيع المودة لذوى القربى، ج 2، صص 307 و 80؛ الامام على عليه السلام، ص 301؛ شبهاى پيشاور، ص 477 «فإنّ فيه تسعين خصلة من خصال الأنبياء جمعها اللَّه فيه و لم يجمعها في أحد غيره».
3- بقره 2: 31.
4- توبه 9: 114.
5- ينابيع المودّة باب 40- مناقب خوارزمى، كفاية الطالب، باب 2.

ص:130

پرسش: چرا شيعيان امامت و خلافت را منحصر به 12 امام مى دانند و ائمه چهارگانه اهل سنت را قبول ندارند؟

پاسخ: بسيارى از اوامر و دستورات پيامبر خدا صلى الله عليه و آله حتى به وسيله علماى اهل سنت روايت شده كه در آن، اهل بيت و عترت طاهره به عنوان عديل قرآن به امت معرفى شده اند تا به آنان تمسك جويند. از جمله آن ها حديث ثقلين، حديث سفينه و حديث باب حطه از اسناد محكم شيعيان است. حتى در كتب اهل سنت، نمى توان يك حديث- هر چند يك طرفه- پيدا نمود كه پيغمبر امتش را به پيروى از ابوالحسن اشعرى و معتزلى و نيز اطاعت از چهار امام اهل سنت يعنى مالك بن انس، احمد بن حنبل، ابوحنيفه يا محمد بن ادريس شافعى ترغيب، تشويق و رهنمون كرده باشد.

اما ابن حجر مكى در باب 11 كتاب صواعق و نيز شيخ سليمان بلخى حنفى در باب 59 ينابيع الموده نقل نموده اند كه بيش از 20 نفر از اصحاب رسول اللَّه صلى الله عليه و آله حديث تمسك به ثقلين- قرآن و عترت پيغمبر- را از طرق مختلف نقل كرده اند. بدان جهت كه قرآن و عترت با همديگر حكم ثقلين را دارند و پيروى از هر دوى اين ها لازم و واجب است- نه فقط يكى از اين دو.

اكنون بايد ديد كه آيا مى توان قرآن- يكى از ثقل ها- را فداى مصلحت زمان و مكان نموده و آن را عوض كرد و كتاب ديگرى را انتخاب و جايگزين آن كرد؟ اگر پاسخ مثبت باشد، پس تغيير ثقل ديگر يعنى همان عترت نيز ممكن خواهد بود. در نتيجه با پذيرفتن تغيير ثقل اول- قرآن- پيروى از غير اهل بيت ميسر و بدون اشكال مى شود. اما چون از نظر شيعه، پاسخ اين سؤال منفى است يعنى هرگز نمى توان كتاب ديگرى را جايگزين قرآن نمود، لذا چون يكى از ثقل ها را نمى توان تغيير داد، ثقل ديگر نيز غير قابل تغيير مى باشد.

حال بايد بررسى كرد كه كداميك از خلفاى سه گانه- ابوبكر و عمر و عثمان- از

ص: 131

عترت و اهل بيت پيغمبر بوده اند تا مطابق دستور رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، مجبور به اطاعت و پيروى از آن ها باشيم؟ يقيناً تاريخ و اجماع مسلمين اتفاق نظر دارند كه عترت پيغمبر، كسان ديگرى به جز اين سه نفر بوده اند؛ لذا اين ها از عترت و اهل بيت پيغمبر به حساب نمى آيند.

اينك اين سؤال پيش مى آيد كه اگر پيغمبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله اطاعت و پيروى از فرد يا قومى را امر و توصيه نمايد و جمعى از صلحا و صحابه امت بگويند كه صلاح در آن است كه از افراد ديگرى پيروى نماييد، آيا اطاعت امر پيغمبر واجب است يا اطاعت از مصلحت انديشى صلحا و بزرگان امت؟! از نظر شيعه پاسخ اين سؤال «اطاعت محض از پيغمبر گرامى اسلام» است.

حال كه تاريخ گواهى مى دهد كه هيچ كدام از خلفاى ثلاثه، نه ابوالحسن اشعرى، نه معتزلى و نه چهار امام اهل سنت (مالك بن انس، احمد بن حنبل، ابوحنيفه يا محمد بن ادريس شافعى) از اهل بيت و عترت پيغمبر نيستند، و اصلًا هيچ گونه دستور و سفارشى از پيغمبر مبنى بر پيروى از آن ها نرسيده است و حتّى تا سال ها بعد از پيغمبر نامى از آن ها در ميان نبوده- با فرض اين كه از علما و فقهاى اسلامى بوده اند و بعدها نام آنان جلوه گر شده است- چه دليلى وجود دارد كه همه نسل هاى گذشته، حال و آينده از اين چهار نفر- كه اهل سنت سفارش مى كنند- پيروى و متابعت نمايند؟ در صورتى كه حتى يك حديث يا روايت نيز در اين زمينه وجود ندارد.

از طرف ديگر، همه امت اسلام متفق القولند كه امام اميرالمؤمنين عليه السلام و يازده فرزند ايشان، همگى از عترت صحيح النسب و از اهل بيت خاص پيغمبر به حساب مى آيند.

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بارها اطاعت از آن ها را اسباب نجات دانسته و صريحاً فرموده است: از آن ها سبقت نگيريد، زيرا آن ها اعلم بر شما هستند. دلايل و براهين زيادى مبنى بر متابعت از اين دوازده امام وجود دارد.

حال بايد ديد كه دليل پيروى از چهار امام اهل سنت چه بوده و چگونه بوجود آمده است؟ علت پيروى از ائمه اربعه اهل سنت در اين است كه بعضى از خلفا و پادشاهان مردم را مجبور نمودند كه حتماً بايد از يكى از اين چهار مذهب تقليد نمايند. على رغم

ص: 132

اين كه هيچ گونه نص صريح و دستور خاصى از جانب پيغمبر درباره منحصر كردن تقليد به اين چهار نفر وجود ندارد، آيا اين انحصار، ظلم فاحشى به كليه فقها و علماى بزرگ اسلام و تضييع حقوق علمى آن ها محسوب نمى شود؟ در حالى كه تاريخ نشان داده است بعد از آن ها، فقها و علماى بسيار بزرگى كه اعلم و افقه از اين چهار امام بوده اند، همواره وجود داشته اند. آيا خود اين علماى بزرگى كه پس از اين چهار امام تربيت مى شوند، بايد از اين چهار نفر تقليد كنند؟

ممكن است در پاسخ، بعضى با قياس استدلال كنند كه به همان دليل كه شيعيان، امامت را به 12 امام منحصر نموده اند، ما نيز امامت را با همان دلايل مشابه به اين چهار نفر منحصر مى كنيم. در پاسخ بايد گفت: خود پيامبر خدا عدد خلفاى بعد از خود را به اين 12 نفر منحصر نموده است. شيخ سليمان قندوزى حنفىِ حموينى در فرائد، امام ثعلبى در تفسير خود، ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه، خوارزمى و ابن مغازلى در مناقب، همگى به طرق مختلف از رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله نقل كرده اند كه: تعداد ائمه و خلفاى بعد از من دوازده نفر است كه جملگى از قريش مى باشند. حتى نام آن ها را به ترتيب بيان نموده اند. بنابراين اصلًا قياس بين اين چهارنفر و دوازده امام شيعه، كه اوصياى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و منصوب و منصوص از جانب حق تعالى مى باشند، جايز و روا نمى باشد.

از طرف ديگر، برخى از ائمه چهارگانه، نظير: ابوحنيفه اصلًا و ابداً اهل فقه و اجتهاد نبوده بلكه فقط اهل قياس بوده اند. جالب تر اين كه بعضى از ائمه چهارگانه، خود از خوشه چينان خرمن 12 امام شيعه بوده اند. پس اگر تقليد بر اين چهار نفر جايز و روا باشد، چرا به سراغ استادان آن ها يعنى كسانى چون امام جعفر صادق عليه السلام نبايد رفت؟!!

علت اشتهار مذهب شيعه ى اثنى عشرى به مذهب جعفرى

ص:133

پرسش: به چه علت مذهب شيعه اثنى عشرى به مذهب جعفرى معروف شده است؟

پاسخ: بر اساس اصل نبوت كه هر پيغمبرى قبل از وفاتش، وصى و جانشين خويش را از جانب خدا معين مى كند، خاتم الانبيا نيز اميرالمؤمنين على عليه السلام را باب علم، وصىّ و خليفه خود معرفى و امت را به اطاعت از وى امر نمود. هرچند بعد از وفات پيامبر، خلافت به امام على عليه السلام نرسيد؛ اما دو خليفه اول در تمام دوره خلافت خود- باستثناى اوايل خلافت ابوبكر- در تمام امور با حضرت على عليه السلام مشورت نموده و مطابق راهنمايى هاى ايشان عمل مى كردند. حتى حضرت على عليه السلام راهنماى خليفه اول و دوم در امر قضاوت آن ها بوده است. وقتى كه رجال و دانشمندان ساير اديان، براى كشف حقايق به مدينه مى آمدند تا مناظره و مباحثه علمى نمايند، امام على عليه السلام آنان را مجاب مى كرد و بدين طريق از ارايه خدمات شايان علمى خود به جامعه مسلمين دريغ نمى ورزيد.

پس از شهادت امام على عليه السلام زمام امور به دست بنى اميه افتاد و امام حسن مجتبى، امام حسين، امام سجاد و امام باقر عليهم السلام تحت فشار شديد و آزار و اذيت اموى ها قرار گرفته و تحت نظر و كنترل بودند. فقط عده قليلى از شيعيان خاص، موفق به ديدار آن ها و اخذ حقايق و علوم مى شدند. بالاخره هر كدام از فرزندان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله را به طريقى به شهادت رساندند. در اوايل قرن دوم هجرى، درگيرى هاى شديدى بين بنى عباس و بنى اميه شكل گرفت و اموى ها مشغول و مجبور به دفاع از حكومت خود شدند. در نتيجه توان ادامه آن سختگيرى ها و كنترل ها را نداشتند. لذا امام صادق عليه السلام با استفاده از اين فرصت، از انزوا بيرون آمد و درِ خانه خود را به روى همه مردم باز گذاشت. ايشان آزادانه در منبر مساجد به نشر علوم و احكام و قواعد دين مى پرداخت. در اين زمان بيش از چهار هزار طلبه و دانشجوى علم و دانش از درياى بى كران علم آن حضرت بهره مى گرفتند.

شاگردان خاص آن حضرت با بهره گيرى از جلسات درس ايشان، درباره مبانى

ص: 134

علمى، قسمت هايى از چهارصد اصل معروف را نوشتند كه به «اصول اربعه مائه» معروف شد.

يكى از خوشه چينان مكتب آن حضرت به نام جابر بن حيان كتابى شامل هزار ورق و پانصد رساله به رشته تحرير در آورد. اكابر علما و فقهاى اهل سنت، نظير: ابوحنيفه، مالك بن انس، يحيى بن سعيد انصارى، ابن جريح، محمد بن اسحق، يحيى بن سعيد قطان، سفيان بن عيينه و سفيان ثورى از مكتب آن حضرت بهره گرفتند.

بنابراين براى هيچ كدام از اهل بيت عترت و طهارت، چنين فرصتى پيش نيامده بود تا بتوانند به نشر احكام و قواعد فقهى، تفسير آيات قرآن مجيد و كشف اسرار حقايق بپردازند. چون اين موقعيت بيشتر براى امام جعفر صادق عليه السلام پيش آمد، لذا مذهب شيعه به نام آن حضرت معروف شد. اشتهار مذهب شيعه به نام امام صادق عليه السلام هيچ دلالتى بر تفاوت بين ايشان و اجدادش و نيز عموى بزرگوارش امام حسن مجتبى عليه السلام كه از امامان بر حق شيعه است، ندارد.

جاى بسى تأسف است كه نام اين فقيه اهل بيت، جزو نام ائمه اربعه قرار نگرفته و حتى روايت هاى ايشان را در كتبى مانند صحيح بخارى و صحيح مسلم نيز نياورده اند؟ و بجاى آن مطالبى از خوارج و نواصب را نقل كرده اند!

انتقاد به صحابه كفر نيست؟

ص:135

پرسش: آيا شيعيان را نمى توان به دليل طعن، سبّ و انتقاد به صحابه كافر دانست؟

پاسخ: انتقاد، سبّ و طعن به مؤمن مى تواند داراى چند حالت باشد:

چنانچه انتقاد و سبّ صحابه مستند، مستدل و منطقى باشد نه فقط كفرآور نيست بلكه مذمت هم ندارد.

چنانچه بدون دليل و برهان باشد، اتهام است ولى باز هم موجب كفر نمى گردد.

اگر كسى بدون جهت، مؤمنى- هر چند صحابى- را طعن، نقد و يا حتى لعن نمايد آن فرد فاسق مى شود، ولى هرگز كافر نخواهد شد.

فقط وقتى كه به دليل صحابه پيامبر خدا بودن به آن ها دشنام داده شود، در اين صورت دشنام دادنش منتهى به عداوت و اهانت به خدا و رسول او مى گردد، و در نتيجه دشنام دهنده كافر مى شود. ابن حزم ظاهرى اندلسى در جزء سوم كتاب الفصل فى الملل والنحل در اين باره چنين مى گويد: «اگر كسى به اصحاب رسول اللَّه دشنام دهد و اين دشنام از روى جهل و نادانى باشد معذور است، و اگر از روى بصيرت باشد، فاسق خواهد بود.»

امام محمد غزالى نيز مى گويد: سب و شتم صحابه ابداً موجب كفر نمى شود حتى سب شيخين نيز كفرآور نمى باشد. به همين دليل است كه در مواردى- كه برخى از آن ها در زير مى آيد- اين دشنام دادن ها و سب كردن ها بين خود صحابه اتفاق افتاده است، ولى ما آن ها را كافر نمى خوانيم.

1. عمر به پيغمبر صلى الله عليه و آله عرض كرد: اجازه بده گردن «حاطب» منافق را بزنم- حاطب از اصحاب بدر و از مهاجرين بزرگ بود. با نسبت دادن نفاق به اين صحابى و دشنام دادن به او، هيچ كس عمر را كافر نمى خواند.

2. امام محمد غزالى در جلد دوم احياء العلوم، امام احمد بن حنبل در جز اول مسند و ذهبى در تلخيص مستدرك، نقل مى كنند كه: روزى در زمان خلافت ابوبكر

ص: 136

مردى وارد شد و شديداً به او فحش و دشنام داد. حاضرين شديداً متاثر شدند، در اين حال ابوبرزه اسلمى گفت: اى خليفه! اجازه ده تا او را كه كافر شده به قتل رسانم. خليفه پاسخ داد: احدى به جز پيغمبر صلى الله عليه و آله نمى تواند چنين حكمى صادر كند.

3. معاويه و اتباع او، خليفه چهارم على عليه السلام را كه افضل صحابه بود سب و لعن مى كردند. پس چرا او را كافر نمى خوانند؟

4. عايشه همواره عثمان- خليفه سوم- را سب و لعن مى كرد و علناً مى گفت: «اين پير خرفت كه كافر شده است را بكشيد» (1) پس چرا كسى عايشه را كافر نمى خواند؟! حال اگر اين حرف را يك شيعه بزند آن وقت او را كافر مى خوانند.

5. ابن ابى الحديد در جلد چهارم شرح نهج البلاغه مى گويد: ابوبكر در جريان غصب فدك در مسجد و بالاى منبر در مقام انتقاد از اميرالمؤمنين عليه السلام بر آمد و به بهترين صحابه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله دشنام داد و گفت: «او به سان دم روباهى مى باشد و ...» (2) ولى هيچ كس او را ابداً تقبيح نمى كند.

6. امام احمد بن حنبل در جلد سوم مسند مى نويسد: شخصى به خليفه ثانى نوشت:

فردى به شخص شما دشنام مى دهد كه شما را سب مى كند، آيا اجازه مى دهيد او را بكشم. عمر در پاسخ نوشت: خون هيچ مسلمانى براى سب و شتم نمودن به مسلمان ديگر- مگر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله- مباح نمى شود.

7. احمد بن حنبل در جلد دوم مسند و نيز در جلد دوم سيرة الحلبية حلبى و نيز در صحيح مسلم و صحيح بخارى آمده است كه: اصحابى مانند ابوبكر و غيره در حضور خود پيغمبر به همديگر دشنام مى دادند و حتى همديگر را مى زدند، و پيامبر خدا آن ها را كافر نمى خواند و آن ها را آشتى مى داد. (3)


1- الجمل، صص 24 و 128؛ النص والاجتهاد، صص 393 و 426؛ احاديث ام المؤمنين عايشه، ج 1، صص 13 و 162؛ شبهاى پيشاور، ص 584 «اقتلو نعثلًا فقد كفر».
2- سقيفة و فدك، ص 104؛ فدك فى التاريخ، ص 67؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 215؛ شبهاى پيشاور، ص 585 «إنّما هو ثعالة شهيده ذنبه مرب لكلّ فتنة هو الذي يقول كروها جذعة بعد ما هرمت يستعينون بالضعفة و يستنصرون بالنساء كأم طحال أحب أهلها إليها البغي».
3- اين قبيل اخبار فقط در كتب اهل سنت پيدا مى شود و در كتب شيعيان نمى توان چنين اخبارى را يافت.

ص: 137

از اين مهمتر بنابر اقوال برخى علماى اهل سنت، نظير: ابوالحسن اشعرى اگر كسى قلباً مؤمن ولى به كفر تظاهر نمايد يا خدا و رسول را بدون عذر، شديداً دشنام دهد كافر نمى شود و نمى توان حكم كافر را بر او جارى ساخت. ابن حزم اندلسى در جزء چهارم كتاب الفصل، اين عقايد را به طور مفصل شرح داده است.

بنابراين لعن و دشنام به هيچ يك از صحابه موجب كفر نمى شود و اگر كسى بدون دليل و برهان، مؤمنى را سب نمايد فاسق است و هر عمل فسقى قابل عفو و آمرزش مى باشد. به همين دليل اگر عده اى از شيعيان برخى از صحابه را سب نمايند نمى توان آن ها را كافر خواند، هر چند بر اين باوريم كه سب آن ها بدون دليل و برهان نمى باشد.

همچنان كه ملا سعد تفتازانى در شرح عقايد نسفى گويد: سب صحابى موجب كفر نيست، از آنجا كه بعضى به صحابه حسن ظن داشتند و بدى هاى آن ها را ناديده مى گرفتند و رد اين گفتار جنگ هايى است كه بين صحابه اتفاق افتاده و حسادت و جاه طلبى آن ها را از راه راست منحرف كرده حتى بزرگان صحابه از كارهاى زشت مصون نبوده اند.

هر صحابه اى هادى و مقتدا نيست

ص:138

پرسش: چون پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرموده است: «إنّ أصحابي كالنّجوم بأيّهم اقتديتم اهتديتم» آيا تمامى اصحاب، هادى و مقتداى امت قرار داده نشده اند؟

پاسخ: ابتدا بر فرض صحت سند حديث روى مدلول حديث بحث مى كنيم تا بعد به سند بپردازيم.

صحابه به كسانى اطلاق مى گردد كه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله را زيارت نموده وياموفق به ضبط حديث از آن حضرت شده باشند. اصحاب مى توانند مهاجر يا انصار يا موالى آن ها باشند.

به دليل مطالب سوره منافقون و آياتى از سوره هاى توبه و احزاب كه شأن نزول آن ها در مذمت منافقين و فاسقين مى باشد، نمى توان همه صحابه را پاك و منزه از جميع عيوب دانست. از جمله منافقينى كه خداوند در قرآن مجيد و نيز پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آن ها را مذمت و اهل آتش معرفى نموده اند، افرادى هستند كه در زمره اصحاب آن ها حضرت بودند. حتى برخى علماى اهل سنت، نظير هشام بن محمد سايب كلبى كتاب مخصوص درباره صحابه نگاشته اند.

داستان عقبه مثال بارزى است كه حافظ ابوبكر احمد بن حسين بيهقى شافعى در كتاب «دلايل النبوه» و امام احمد حنبل در جلد پنجم مسند آن را بيان كرده اند. در اين واقعه همان عده اى از اصحاب بودند كه در صدد قتل خاتم الانبيا صلى الله عليه و آله بر آمدند. اين واقعه در مراجعت پيغمبر از غزوه تبوك اتفاق افتاد. در آن ما جرا 14 نفر از منافقين به طور محرمانه تصميم به قتل پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گرفتند. در بطن عقبه و در دامن كوه، راه بسيار باريكى بود كه افراد، بايستى يكى يكى از آن عبور نمايند. منافقين در آن محل مى خواستند نقشه و نيت شوم خود را عملى نمايند؛ اما جبرئيل مأموريت يافت تا پيامبر خدا را از آن توطئه مطلع نمايد و ايشان حذيفه نخعى را مامور كرد تا در آنجا مخفى شود و در موقعى كه با هم صحبت مى كنند آن ها را شناسايى نمايد. حذيفه هم منافقين را

ص: 139

شناسايى كرد و خود را به پيغمبر رسانيد و آن ها را معرفى نمود. هفت نفر از توطئه گران از بنى اميه بودند. حضرت به حذيفه دستور داد تا رازدارى نمايد؛ زيرا خداوند نگه دارنده او مى باشد. در ابتداى شب، كمى بعد از غروب خورشيد، خود پيغمبر جلوتر از بقيه حركت نمود. عمار ياسر مهار شتر را از جلو گرفته بود و حذيفه شتر را از عقب مى رانيد.

وقتى به گذرگاه باريك رسيدند، منافقين كه ظرف هايى را پر از ريگ كرده بودند با سر و صدا به طرف شتر پرتاب كردند تا شتر رَم كرده و آن حضرت را به دره عميق پرتاب نمايد. آنگاه منافقين فرار كردند و در وسط جمعيت پنهان شدند؛ ولى همانطور كه پيغمبر به حذيفه نخعى فرموده بود، خداوند آن حضرت را محافظت نمود.

سعد بن عباده از اصحاب كبار بود كه با ابوبكر و عمر بيعت نكرد، باتفاق جمهور مورخين از شيعه و سنى در شام ماند تا اواسط خلافت عمر كشته شد. پس اقتداكردن به او و مخالفت با عمر و ابوبكر به حكم حديث راه هدايت است.

طلحه و زبير از اصحاب بودند كه در مقابل خليفه چهارم قيام كردند و باعث كشته شدن عده زيادى از مسلمين شدند. پيامبر صلى الله عليه و آله درباره اميرالمؤمنين فرموده بودند: حربك حربى؛ چگونه مى شود عمل آن ها را حمل بر صحت كرد؟! اجتهاد مقابل نص؟!

ابوهريره كذاب نيز از جمله اصحاب بود كه عمر- خليفه ثانى- او را به جرم احاديث دروغ نسبت به پيغمبر تازيانه زد. سمرة بن جندب نيز كه حديث وضع مى نمود، از صحابه بود.

به طور كلى اگر دو نفر از صحابه دو راه مخالف يكديگر را برگزينند، در اين صورت حداقل يك نفر از آن ها بر باطل رفته است. اكنون كه مطابق حديث مذكور، صحابه راهنما و هادى امت هستند، مسلمانان بايد از كداميك پيروى نمايند تا هدايت يابند؟

اگر پاسخ اين است كه بايد بررسى شود كدام يك راه حق را مى روند، در اين صورت حديث فوق از درجه اعتبار ساقط مى گردد و بدين معنا است كه نمى شود بر

ص: 140

صحابه اى اقتدا كرد.

اصلًا با فرض درست بودن اين حديث، ديگر نمى توان به شيعيان كه به راه جمعى از صحابه- نظير سلمان، ابوذر، مقداد، عمار ياسر و على عليه السلام- كه با ابوبكر بيعت نكردند، مى روند ايراد گرفت. آيا على عليه السلام حداقل چهارمين خليفه بر حق مسلمين و جانشين پيغمبر نبود؟ پس چرا اصحابى مانند طلحه و زبير در مقابل على عليه السلام ايستادند و باعث خون ريزى بسيارى از مسلمانان شدند؟ راه كداميك از اين دو دسته اصحاب كه در مقابل هم قرار گرفتند راه هدايت است؟ راه على عليه السلام يا راه طلحه و زبير؟

آيا معاويه و عمرو بن عاص از اصحاب نبودند كه با خليفه چهارم جنگيدند و حتى در منابر و خطبه ها او را سب و لعن مى كردند و تا هشتاد سال اين كار ادامه داشت؟ آيا راه و روش هر دو طرف، راه هدايت است؟ در صورتى كه پيامبر به على بن ابى طالب عليه السلام فرمودند: حربك حربى.

مگر عثمان- خليفه سوم- از اصحاب پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نبود كه امام على عليه السلام خليفه چهارم- درباره اش فرمود: «و او همانند كلاغى بود كه همتش شكمش بود. واى به حال او! اگر پر و بالش چيده مى شد و سرش قطع مى شد، براى او بهتر بود.» (1)

بنابراين با ذكر اين مقدمات و مثال ها بايد نتيجه گرفت كه: نمى توان هر صحابه اى را ستاره راه و چراغ هدايت پنداشت.

ضعف سند

از عدم صحّت دلايل كه بگذريم از نظر سند حديث با مشكل روبروست. قاضى عياض در صفحه 91 جلد دوم شرح الشفاى گويد: دارقطنى در فضائل و ابن عبدالبر اسناد حديث را ضعيف و مردود دانسته اند و نيز عبد بن حميد در مسند خود از عبداللَّه بن عمر نقل نموده كه بزار منكر صحت حديث است.


1- نهج السعادة، ج 1، ص 181؛ بحار الانوار، ج 28، ص 378 «و قام الثالث كالغراب همّته بطنه، ويله لو قصّ جناحاه و قطع رأسه لكان خيراً له».

ص: 141

ابن عدى باسناد خود از نافع از ابن عمر نقل نموده اسناد حديث ضعيف است.

بيهقى گويد كه متن اين حديث مشهور است ولى سند به علت وجود حارث بن غضين مجهول الحال و حمزه بن ابى حمزه نصيرى كذاب مشكل دارد. ابن حزم گفته اين حديث مكذوب و موضوع باطل است. (1)

صحابه معصوم نيستند


1- شبهاى پيشاور، ص 595.

ص:142

پرسش: به نظر شيعيان، آيا صحابه مرتكب اعمال زشت و ناپسند و به طور كلى گناه مى شده اند يا از معصيت به دور بوده اند؟

پاسخ: شيعيان معتقدند كه عصمت، منحصر به 14 معصوم شامل شخص پيامبر، دختر گرامى ايشان فاطمه زهرا عليها السلام، امام على و يازده فرزند ارجمندش عليهم السلام كه امامت شيعيان را بر عهده داشتند، مى باشد. از نظر شيعيان بقيه صحابه از خطا و گناه مصون نبوده و برخى از آن ها حسب عادات ديرينه خود مرتكب گناه مى شده اند. براى مثال ابن حجر مكى در جلد دهم فتح البارى مى نويسد: ابوطلحه زيد بن سهل در منزل خويش مجلس دوستانه اى تدارك ديده بود و ده نفر را به آن مجلس دعوت نمود كه همگى شراب نوشيدند. نام اين ده نفر را چنين ذكر مى كند:

1. ابوبكر بن ابى قحافه

2. عمر بن الخطاب

3. ابوبكر بن شغوب

4. ابوعبيده جراح

5. ابى بن كعب

6. سهل بن بيضا

7. ابوايوب انصارى

8. ابوطلحه (صاحب مجلس)

9. ابودجانه سماك بن خرشه

10. انس بن مالك (در آن زمان 18 ساله و ساقى مجلس بوده است).

خبر فوق را نيز بيهقى در جلد هشتم كتاب «سنن» از خود انس بن مالك نقل مى كند كه مى گويد: من در آن روز از همه كوچكتر و ساقى مجلس بودم و ابوبكر نيز اشعارى در مرثيه كفار و مشركين و كشته شدگان بدر مى سرود!؟

ص: 143

بخارى نيز در صحيح خود در تفسير آيه خمر، مسلم در صحيح خود در كتاب «اشربه باب تحريم الخمر»، امام احمد حنبل در جلد سوم مسند، سيوطى در جلد دوم درالمنثور، طبرى در جلد هفتم تفسير، عسقلانى در جلد چهارم اصابه و بدر الدين حنفى در جلد دهم عمدة القارى، مطلب فوق را آورده اند و با توجه به تاريخ مندرج در اين كتب، معلوم مى شود كه اين مجلس بعد از نزول آيات تحريم شراب بوده است.

خلاف بعدى، نقض عهدى است كه برخى از صحابه انجام دادند. در قرآن مجيد آمده است: وَأَوْفُوا بِعَهْدِ اللَّهِ إِذا عاهَدْتُمْ وَلا تَنْقُضُوا اْلأَيْمانَ بَعْدَ تَوْكِيدِها؛ «وقتى با خدا عهد نموديد، به آن عمل و وفا كنيد و بعد از آن كه پيمان بستيد، ايمان خود را نشكنيد.» (1) قرآن مجيد در آيه ديگرى، كسانى كه عهد خود را نقض مى كنند، ملعون مى خواند: وَالَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثاقِهِ وَيَقْطَعُونَ ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَيُفْسِدُونَ فِي اْلأَرْضِ أُولئِكَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَلَهُمْ سُوءُ الدَّارِ؛ «آنان كه پس از پيمان بستن، عهد خدا را شكستند و نيز آنچه را خدا دستور به پيوند آن داده، گسستند و در روى زمين فتنه و فساد بر انگيختند. لعنت بر آن ها و عذاب الهى بر آنان باد.» (2) بسيارى از علماى فريقين- شيعه و سنى- معترفند كه خاتم الانبيا صلى الله عليه و آله در روز هجدهم ذى القعده سال دهم هجرى، در مراسم غدير و در حضور بيش از هفتاد هزار مسلمان، (3) بالاى منبر رفته و خطبه اى در مدح و فضايل على عليه السلام ايراد نموده و گفت: «هر كس را من مولا و ولى او هستم، على نيز مولا و ولى او مى باشد.» (4) آنگاه دست ها را به آسمان بلند كرد و چنين دعا نمود: «خداوندا كسى كه على را دوست دارد دوست بدار و دشمن على را دشمن بدار. كسى كه على را يارى نمايد يارى فرما و كسى كه على را واگذارد واگذار.» (5) سپس


1- نحل 16: 91
2- رعد 13: 25
3- برخى تعداد مسلمين را 120 هزار نفر نقل كرده اند.
4- جواهر الفقه، ص 193؛ عيون اخبار الرضا عليه السلام، ج 1، صص 138 و 164؛ عمر بن خطاب، ص 193؛ شبهاى پيشاور، ص 622 «مَنْ كُنتُ مَولاهُ فَهذا عَلِيّ مَولاهُ».
5- البداية، ص 149؛ الخلاف، ج 5، ص 336؛ الامالى، ص 428؛ شبهاى پيشاور، ص 601، «اللهمّ وال مَن والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله».

ص: 144

پيغمبر دستور داد خيمه اى برپا كردند و از على خواست تا در آن خيمه بنشيند و به تمام امت دستور داد كه با على عليه السلام بيعت كنند. پيغمبر فرمود: «من از جانب پروردگار مامورم تا براى على عليه السلام بيعت بگيرم.» در ابتدا عمر، بعد ابوبكر و عثمان و طلحه و زبير بيعت كردند.

بنابر آنچه در كتاب «الغدير» (ج 1) آمده اين حديث را 110 صحابى و 84 تابعى نقل كرده اند و 360 دانشمند سنى در 14 قرن اين حديث را روايت كرده اند. (1) بسيارى از صحابه نيز نقل كرده اند كه عمر، بسيار خوشحالى مى كرد و مى گفت: «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله على عليه السلام را راهنما و مهتر و بزرگتر قوم قرار داد.» (2) خود عمر مى گويد: در آن حال جوان زيبا رويى كه داراى حُسن صورت و بوى خوشى بود پهلوى من نشسته بود. من او را نمى شناختم ولى او به من گفت: «به درستى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله عهد محكمى بست و به جز منافق كسى اين عهد را نمى شكند. پس حذر كن كه تو باز كننده اين عهد نباشى.» (3) عمر ادامه مى دهد كه بعد، از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله پرسيدم كه آن جوان خوش رو چه كسى بود كه من او را نمى شناختم؟ پيغمبر فرمود: «او از اولاد آدم نبود. او جبرئيل امين بود و آمده بود تا بر آنچه من بر شما گفتم تأكيد نمايد.» (4)

حال آيا مى توان گفت كه كداميك از آن 5 نفر اين عهد و پيمان را رعايت كردند؟

حتى هنوز دو ماه از آن واقعه نگذشته بود كه على عليه السلام را به زور شمشير و تهديد براى بيعت با ابوبكر به مسجد بردند. آيا اين كار آن ها نقض عهد و پيمان شكنى نيست كه در قرآن مجيد مذمت شده است؟

فدك مال شخص پيامبر بود؟


1- ليست 60 نفر از آن ها در صفحات 602 تا 604 كتاب شبهاى پيشاور آورده شده است. محمد بن جريرطبرى م- 310 در الولايه از 75 نفر روايت كرده است.
2- السقيفة ام الفتن، ص 82؛ الغدير، ج 1، ص 378؛ شبهاى پيشاور، ص 606 «نصب رسول اللَّه عليا علماً».
3- السقيفة امّ الفتن، ص 82 «لقد عقد رسول اللَّه عقداً لا يحلّه إلّا المنافق فاحذر أن تحلّه».
4- مودة القربى، مودت پنجم.

ص:145

پرسش: واقعه فدك چه بوده است و مگر فدك مال شخصى پيغمبر بود كه بعضى مدعى هستند آن را از فاطمه عليها السلام مصادره و ضبط نموده اند؟

پاسخ: بعد از فتح خيبر، بزرگان و مالكين فدك و حوالى آن (1) به حضور پيامبر رسيدند، و قرار داد صلحى را با وى امضا نمودند كه نيمى از فدك براى آن حضرت و نصف ديگر مال خودشان باقى بماند. بعد از بازگشت به مدينه، جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و آيه شريفه وَآتِ ذَا الْقُرْبى حَقَّهُ وَالْمِسْكِينَ وَابْنَ السَّبِيلِ وَلا تُبَذِّرْ تَبْذِيراً؛ «حقوق خويشان و ارحام خود را ادا كن و فقرا و رهگذران بيچاره را به حق خودشان برسان و از اسراف و تبذير بپرهيز» (2) را بر آن حضرت خواند. سپس پيامبر خدا در مصداق ذو القربى- خويشان و اقوام- و حق حقوق آن ها تامل نمود. مجدداً جبرئيل نازل شد و عرض كرد: خداوند مى فرمايد: «فدك را به حضرت فاطمه واگذار.» (3) پيامبر صلى الله عليه و آله نيز فاطمه عليها السلام را خواست و فرمود: «خداوند به من امر نموده كه فدك را به تو واگذار كنم» (4) و بلافاصله ايشان در همان مجلس فدك را به فاطمه عليها السلام بخشيد. اين مطلب را بسيارى از علماى اهل سنت مانند: امام ثعلبى در تفسير كشف البيان، جلال الدين سيوطى در جلد چهارم درالمنثور و نيز شيخ سليمان بلخى حنفى و بسيارى ديگر نقل كرده اند كه: چون آيه فوق نازل شد، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فاطمه را خواست و فدك را به او عطا نمود. تا زمانى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در قيد حيات بود، فدك همچنان در تصرف فاطمه بود و ايشان آن را اجاره مى داد، و مال الاجاره را به اقساط مى آوردند. حضرت فاطمه عليها السلام به اندازه قوت يك


1- فدك شامل هفت قريه بزرگ، وسيع و حاصلخيز و داراى نخلستان هاى بزرگ بود.
2- بنى اسرائيل 27: 26.
3- فقه القرآن، ج 1، ص 248؛ شبهاى پيشاور، ص 633 «ادفع فدكاً إلى فاطمة».
4- تفسير صافى، ج 3، ص 186، تفسير نور الثقلين، ج 5، ص 276؛ شبهاى پيشاور، ص 633 «إنّ اللَّه أمرني أن ادفع إليك فدكاً».

ص: 146

شب خودوفرزندانش، از اجاره بر مى داشت وبقيه را با ميل واراده خويش، درميان فقراى بنى هاشم و ساير فقرا تقسيم مى كرد. بعد از ارتحال پيامبر، مامورين خليفه اول- ابوبكر- ملك فدك را از تصرف مستاجرين آن حضرت در آورده و ضبط نمودند.

ابوبكر به حديث ساختگى «ما جماعت پيامبران چيزى را ارث قرار نمى دهيم و هر چه از ما بماند، صدقه اى است كه به امت تعلق خواهد داشت» (1) استناد مى جست. لكن دقت نداشت كه: اولًا فدك ارث نبوده و هبه اى بوده است كه به دستور پروردگار در زمان حيات پيامبر به فاطمه عليها السلام واگذار شده است. زيرا لازمه ارث بودن، آن است كه بعد از وفات پيامبر به او رسيده باشد. ثانياً از آنجايى كه همه پيامبران و انبياى عظام، ارث و وارث داشته و ورثه آن ها پس از فوتشان ماتركشان را تصرف نموده اند، در مى يابيم كه اين حديث، كاملًا ساختگى، مجعول و در تعارض آشكار با آيات قرآن مجيد است.

حضرت فاطمه عليها السلام در دفاع از خود باستناد به آيات قرآنى فرمود: اين همه آيات ارث در قرآن مجيد براى عموم مردم- آيه 76 سوره انفال، آيه 12 سوره نسا و آيه 176 سوره بقره- و خصوصاً براى انبيا وجود دارد. از آن جمله مى توان به آيه شريفه وَوَرِثَ سُلَيْمَانْ داوُودَ «سليمان از داوود ارث برد»، (2) آيه شريفه فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيّاً يَرِثُنِي وَيَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ؛ «خداوند از لطف خويش فرزند صالح و جانشينى شايسته به من عطا كرد كه وارث من و همه آل يعقوب باشد» (3) و نيز آيه وَزَكَرِيَّا إِذْ نادى رَبَّهُ رَبِّ لا تَذَرْنِي فَرْداً وَأَنْتَ خَيْرُ الْوارِثِينَ فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَوَهَبْنا لَهُ يَحْيى «هنگامى كه زكريا خدا را صدا زد: بار الها! مرا تنها نگذار و به من فرزندى عطا نما تا وارث من باشد كه تو بهترين وارث اهل عالم هستى. ما هم دعاى او را مستجاب و به او يحيى را عطا نموديم» (4) اشاره كرد. مگر آيات قرآن مجيد نبايد تا روز قيامت بر حقيقت خود باقى باشند؟ آنگاه


1- فتح البارى، ج 12، ص 6؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 224؛ شبهاى پيشاور، ص 635 «نحن معاشر الأنبيا لا نوّرث ما تركناه صدقة».
2- نمل 27: 16
3- مريم 19: 5
4- انبيا 21: 89

ص: 147

حضرت فاطمه زهرا عليها السلام ادامه داد: اى ابوبكر! كدام قانون مرا از ارث پدر محروم كرده كه تو مجرى آن هستى؟ مگر تو به كليات و جزييات قرآن، از پدرم رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و پسر عمويم على ابن ابى طالب عليه السلام داناترى؟ چون ابوبكر از پاسخگويى به فاطمه عليها السلام درماند، ابتدا سكوت پيشه نمود و سپس با عصبانيت، فحاشى و اهانت به فاطمه عليها السلام را آغاز كرد.

ابن ابى الحديد در جلد چهارم شرح نهج البلاغه، در جريان منبر رفتن ابوبكر و اهانت هايى را كه به دو وديعه رسول اللَّه عليه السلام يعنى فاطمه و على عليهما السلام نموده، ضبط كرده است. ابوبكر اهانت ها را به جايى رساند كه فرياد و ناله فاطمه بلند شد و فرمود: امروز شما دل مرا شكستيد و حق مرا ستانديد. ولى من در روز قيامت در محكمه عدل الهى شما را محاكمه خواهم كرد تا خداوند قادر، حق مرا از شما باز پس گيرد. سپس فاطمه عليها السلام افزود:

اى پسر ابى قحافه! آيا در كتاب خدا آمده است كه تو از پدرت ارث ببرى و من از ارث پدر محروم باشم؟ افتراى بزرگى به خدا بسته اى! آيا عمداً عمل به كتاب خدا را ترك نموده و قرآن را پشت سر انداخته اى؟

آنگاه امام على عليه السلام در مقام دفاع از فاطمه عليها السلام بر آمده و در حضور مهاجرين، انصار و بقيه مسلمين خطاب به ابوبكر گفت: «چرا فاطمه عليها السلام را از ارث پدر محروم ساخته اى؟

حال آن كه علاوه بر ارث، در زمان حيات پدر، متصرف و مالك فدك بوده است؟»

ابوبكر كه با سلاح اسلام و دفاع از حقوق مسلمانان دنبال مفرى مى گشت گفت:

«فدك متعلق به همه مسلمانان است و اگر فاطمه عليها السلام شاهد بياورد كه ملك خود وى مى باشد آن را به او باز پس خواهم داد. در غير اين صورت از داشتن فدك محروم است.» امام على عليه السلام گفت: «چرا درباره ما متفاوت از بقيه مسلمانان حكم مى كنى؟ حال آن كه مدعى بايد شاهد بياورد و مدعى عليه بايد فقط سوگند ياد كند. اينك تو بر خلاف دستور پيامبر از فاطمه عليها السلام شاهد مى خواهى؟! مگر عمل و قول خود فاطمه عليها السلام به عنوان يكى از اصحاب كسا كه مشمول آيه تطهير است حق نمى باشد؟!»

پس از آن، امام على عليه السلام از ابوبكر پرسيد: «پس اينك بگو اگر دو شاهد شهادت دهند كه از فاطمه عليها السلام عمل زشت فحشا سرزده است با او چه خواهى كرد؟» ابوبكر گفت:

همانند زن ها بر او حد جارى خواهم نمود! امام على عليه السلام به ابوبكر گفت: در اين صورت

ص: 148

در زمره كفار خواهى بود، زيرا شهادت پروردگار درباره طهارت فاطمه عليها السلام را رد كرده اى. مگر نمى دانى كه خداوند فرموده است: «خداوند اراده نموده است كه شما اهل بيت را پاك و پاكيزه گرداند و هر زشتى و بدى را از شما بزدايد.» مگر اين آيه در حق ما نازل نشده است؟

پس از اقرار ابوبكر به نزول اين آيه، امام على عليه السلام افزود: تو ادعاى فاطمه عليها السلام را كه خداوند به طهارتش گواهى داده نمى پذيرى، ولى شهادت عربى را كه بر پاشنه پاى خود ايستاده و بول مى كند مى پذيرى!! امام على عليه السلام پس از گفتن اين جملات راهى منزل شد.

هياهوى عجيبى در بين مسلمين به راه افتاد و همگى حق را از آن على و فاطمه عليهما السلام مى دانستند و عمل ابوبكر را تقبيح نمودند. ابن ابى الحديد مى نويسد: در اين هنگام ابوبكر بالاى منبر رفت و از مردم خواست كه به حرف كسى گوش ندهند. او فحاشى و ناسزاگويى به فاطمه و على عليهما السلام را چنين آغاز كرد: «نعوذ باللَّه او روباهى است كه شاهدش دمش مى باشد. او ماجراجو و بر پا كننده فتنه و فساد است كه فتنه هاى بزرگ را كوچك نشان مى دهد، و مردم را به فساد و فتنه ترغيب و تشويق مى كند. او از زنانى چون ام طحال زانيه كمك و يارى مى طلبد.» (1) اين فحش ها و اهانت هايى بود كه پيرمرد مصاحب رسول اللَّه صلى الله عليه و آله به اين دو محبوب و يادگار رسول اللَّه صلى الله عليه و آله نثار كرد.

امروزه نه فقط شيعيان، بلكه علماى اهل سنت از اين كلمات متعجب اند. مثلًا ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه اش مى نويسد: از استاد خودم «ابو يحيى نقيب زيد البصرى» پرسيدم كه مخاطب اين كنايه ها چه كسى بوده است؟ او گفت: كنايه نبوده بلكه صراحت كلام است. گفتم استاد، اگر صراحت مى داشت كه من مى فهميدم و سؤال نمى كردم. استادم گفت: آرى سلطنت همين است!! يعنى هر عمل زشتى را براى حفظ آن مرتكب مى شوند.

حال نسبت هايى را كه ابوبكر به آن ها داد نظير روباه، دم روباه، فتنه گر مصاحب زن


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 215؛ فدك فى التاريخ، ص 67؛ سقيفة و فدك، ص 104؛ شبهاى پيشاور، ص 640 «انما هو ثعالة شهيده ذنبه».

ص: 149

زانيه و ... را در كنار فرمايشاتى از رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بگذاريد كه اين دو بزرگوار را چنين توصيف نموده است:

«على با حق و حق با على است» (1)

«هر كس به على ناسزا گويد به من گفته است و ...» (2)

«هر كس على را بيازارد مرا آزرده» (3)

«هر كس فاطمه را بيازارد مرا آزرده» (4)

«من شهر علم ام و على دروازه آن است» (5)

«من سراى حكمت و على ورودى آن است» (6)

«فاطمه پاره تن من است» (7)

«على در قضاوت از همه شما اولى تر است.» (8)

دليل روشن ديگر بر بطلان حديث مورد استناد ابوبكر، روش و عمل شخص خليفه است. اگر اين حديث صحيح بود و خليفه به آن اعتقاد مى داشت بايد همه آنچه را كه از پيغمبر بر جاى مانده بود مصادره و ضبط مى كرد، و ورثه آن حضرت را از تصرف در


1- تاريخ بغداد، ج 14، ص 322؛ تاريخ مدينه دمشق، ج 42، ص 449؛ الامامة والسياسية، ج 1، ص 98؛ شبهاى پيشاور، ص 643 «عليّ مع الحقّ و الحقّ مع عليّ حيث دار».
2- مسند احمد، ج 6، ص 323؛ المستدرك، ج 3، ص 121؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 130؛ الصحيح من السيرة، ج 2، ص 293؛ شبهاى پيشاور، ص 643 «من سبّ عليّاً فقد سبّني و من سبّني فقد سبّ اللَّه».
3- العمدة، صص 276 و 284؛ تحف العقول، ص 459؛ الانساب، ج 1، ص 396؛ شبهاى پيشاور، ص 643 «مَن آذى عليّاً فقد آذاني».
4- شبهاى پيشاور، ص 702 «مَن آذى فاطمة فقد آذاني».
5- المستدرك، ج 3، ص 127؛ مسند ابويعلى، ج 2، ص 58؛ الجامع الصغير، ج 1، ص 415؛ شبهاى پيشاور، ص 644 «أنا مدينة العلم و عليّ بابها».
6- العمدة، صص 285 و 295؛ سنن الترمذى، ج 5، ص 301؛ ينابيع المودة لذوى القربى، ج 1، ص 218؛ شبهاى پيشاور ص 644 «أنا دار الحكمة و عليّ بابها».
7- صحيح بخارى، ج 4، ص 210؛ صحيح مسلم، ج 7، ص 141؛ صحيح ابن حبان، ج 15، صص 408 و 536؛ شبهاى پيشاور، ص 702 «فاطمة بضعة منّي فمن أغضبها فقد أغضبني».
8- نهج الايمان، ص 301؛ مفردات غريب القرآن، ص 407؛ بحار الانوار، ج 48، ص 127؛ شبهاى پيشاور، ص 645 «عليّ أقضاكم».

ص: 150

همه آن ها باز دارد. اما ابوبكر حجره هاى فاطمه عليها السلام، دختر پيامبر صلى الله عليه و آله، عايشه و حفصه همسران پيامبر را به آن ها داد.

علاوه بر همه اين ها، ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه و على بن برهان الدين شافعى در جلد سوم تاريخ سيرة الحلبيه مى نويسند: پس از چند روز در ملاقاتى كه در منزل ابوبكر واقع شد، ابوبكر از استدلال فاطمه عليها السلام متاثر شد و گريست و طى نامه اى نوشت كه فدك را به فاطمه عليها السلام باز پس دهند. لكن عمر مانع شد و نامه را پاره كرد.

جالب تر اين كه در دوره خلافت همين خليفه دوم- يعنى عمر- فدك را به اولاد فاطمه عليها السلام پس دادند و حتى خلفاى بعد از عمر، از جمله امويين و عباسيون نيز فدك را به ورثه فاطمه عليها السلام برگرداندند. حال بايد پرسيد: اگر كار عمر درست بود، پس كار ابوبكر را چگونه مى توان توجيه نمود؟ (1)

بسيارى از اهل سنت در توجيه شرعى و قانونى و دفاع از ابوبكر مى پرسند:

«خليفه اى كه تمام بيت المال مسلمين در تصرف او بوده است، چه نيازى به باغ و ملك فدك داشته است؟» پاسخ اين است كه يقيناً اقدام ابوبكر نه بر اساس احتياج و نه به منظور رعايت قوانين شرع بوده، بلكه صرفاً جنبه سياسى داشته است. غصب و مصادره فدك در حقيقت ادامه ماجراى بنى سقيفه و غصب خلاف بوده است. او مى خواسته تا از اين طريق خاندان پيامبر را كه در مقام خلافت اولويت داشته اند مستاصل نموده، و درگير و مشغول گرفتارى ها و مشكلات روزمره نمايد تا به فقر و تهيدستى گرفتار آيند و خود به خود خيال خلافت از سرشان دور شود. زيرا آن ها مى دانستند كه اگر آن خاندان جليل القدر و


1- در الغدير ج 7، ص 194، به نقل از چند مدرك معتبر اهل سنت از جمله صحيح بخارى و صحيح مسلم آمده است كه عمر فدك را تسليم على عليه السلام و عباس نموده است. همين شخص موقعى كه ابوبكر تصميم گرفت فدك را تسليم به فاطمه كند، مانع شد و نامه ابوبكر براى تسليم فدك به فاطمه را پاره كرد. سؤال اين است كه اگر كار ابوبكر درست است چرا عمر برگرداند و اگر غلط است ادعاى ما ثابت شده است. به علاوه مى گوييم عمر چرا يك بام و دو هوا عمل كرد. در يك زمان گفت نه، در يك زمان گفت: آرى فدك ملك اهل بيت است كدام درست است؟ البته اين بنا به روايت بخارى و مسلم بوده ولى به روايت مشهور زمان عمر بن عبدالعزيز مسترد شده است بنابه روايت اهل سنت، مروان مجدداً آنرا در زمان عثمان غصب كرد و چندين بار رد و بدل شد.

ص: 151

با تقوى، درگير فقر و تهيدستى نباشند و دستشان از مال دنيا پر باشد، مردم به آن ها رو مى آورند. بدين جهت علاوه بر غصب خلافت، فدك را غصب نموده و تمامى راه هايى را كه منجر به جلب اموال دنيوى مى شد، بر آن ها بستند.

غاصبان خلافت، حتى خمس را نيز بر خاندان پيغمبر منع كردند. خداوند به دليل آن كه صدقات را بر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و خاندانش حرام نمود، باب خمس را براى آن ها باز نموده و در قرآن مجيد مى فرمايد: وَاعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبى وَالْيَتامى وَالْمَساكِينِ وَابْنِ السَّبِيلِ؛ «اى مؤمنان! هر چه كه به شما غنيمت رسيد خمس آن براى خدا، رسولش، خويشان، يتيمان و در راه ماندگان مى باشد.» (1) خليفه اول اين حق را از آنان سلب نمود و گفت: خمس بايد به مصرف تجهيزات جنگى و خريد سلاح برسد. لذا دست آن خاندان جليل القدر از همه جا كوتاه گرديد كه از آن زمان تا به امروز ادامه دارد.

طبق نظر فقهاى شيعه اماميه كه بر اساس آيه مذكور مى باشد، خمس به شش قسمت تقسيم مى شود: سهم خدا، سهم رسول، سهم ذوى القربى، سهم ايتام، سهم فقرا و سهم در راه ماندگان بنى هاشم. سه سهم اول به امام يا نائب الامام داده مى شود تا به مصرف مصالح مسلمين برسد. جالب اين كه بسيارى از علماى اهل سنت نظير امام ثعلبى، طبرى و جلال الدين سيوطى و جار اللَّه زمخشرى اين كار خليفه را نيز بدعت پنداشته، و نظر فقهاى شيعه را تأييد كرده اند.

با يك بررسى اجمالى، عواقب و عوارض جانبى مسأله غصب فدك روشن مى گردد. خداوند در سوره هود صريحاً مى فرمايد: أَفَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَيَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ؛ آيا پيغمبرى كه از جانب خدا دليل روشنى چون قرآن دارد و با گواه صادقى چون على عليه السلام دارد.» (2)

خطيب خوارزمى نيز در مناقب مى گويد: از ابن عباس پرسيدند مراد از شاهد كيست و او پاسخ داد: «او على عليه السلام است كه براى پيغمبر شهادت


1- انفال 8: 41
2- هود 11: 17

ص: 152

داده و او از پيغمبر است.» (1) حال شهادت شرعى كسى را كه در قضيه فدك شاهد پيغمبر بوده است، رد مى كنند و مى گويند: چون على عليه السلام در اين قضيه ذينفع مى باشد، پس شهادتش تمايل به نفع خود دارد و لذا شهادتش مردود است. براى كسى كه شهادت على عليه السلام را- كه مورد تصديق قرآن است- رد كند چه حكمى مى توان داد؟ آيا اين آزار و اذيب و سب مولا متقيان على عليه السلام و متعاقباً پيغمبر صلى الله عليه و آله نيست؟

حديث ديگر:

بخارى در صحيح، احمد حنبل در مسند، خوارزمى در مناقب و بسيارى ديگر آورده اند كه پيامبر خدا، موى خويش را به دست گرفته و فرمود: «يا على! هر كس به مويى از تو آزار رساند مرا آزار داده و هر كس مرا بيازارد خدا را آزار رسانده است. پس لعنت خدا بر كسى كه خدا را اذيت نمايد.» (2) راويان اين حديث، هر كدام تار موى خود را به دست گرفته و نشان دادند كه شخص پيغمبر اين گونه موى خود را به دست گرفت و اين حديث را درباره آزار و اذيت على عليه السلام بيان نمود. سيد بن ابوبكر بن شهاب الدين در كتاب «رشفة الصادى» از پيامبر خدا عليه السلام چنين روايت كرده است: «هر كس مرا از طريق عترتم اذيت نمايد، پس لعنت خداى بر او باد.» (3)

آيا ملك متصرفى فاطمه عليها السلام را غصب نمودن و نان اولادهاى فاطمه را بريدن و رد شهادت على، آزار و اذيت پيغمبر خدا نخواهد بود. و موجب لعنت خدا بر آنان نيست؟

نارضايتى فاطمه عليها السلام تا دم مرگ و تا واپسين لحظات زندگى ادامه داشت. چنانچه ابومحمد عبداللَّه بن مسلم دينورى در «الامامة و السياسه» مى گويد: فاطمه عليها السلام در بستر


1- بحرانى در غاية المرام، ص 369، باب 63، حديث 2؛ شرح الاخبار، ج 1، ص 420؛ شبهاى پيشاور، ص 696 «هُو عليّ يشهد للنبيّ و هو منه».
2- تاويل الايات، ج 2، ص 65؛ البرهان، ج 3، ص 337؛ شواهد التنزيل، ج 2، ص 97؛ شبهاى پيشاور، ص 699 «يا علي من آذى شعرة منك فقد آذاني و من آذاني فقد آذى اللَّه و من آذى اللَّه فعليه لعنة اللَّه». حافظ ابو نعيم، ما نزل من القرآن في علي.
3- ينابيع المودة لذوى القربى، ج 3، ص 192؛ مسند زيد بن على، ص 464؛ شرح الاخبار، ج 1، ص 161؛ الجامع الصغير، ج 1، ص 158؛ شبهاى پيشاور، ص 699 «من آذاني في عترتي فعليه لعنة اللَّه». صحيح ابن حبان.

ص: 153

بيمارى به ابوبكر و عمر فرمود: «خدا و ملائكه را به شهادت مى گيرم كه شما دو نفر مرا خشمگين نموده و رضايتم را جلب نكرديد. اگر پيامبر خدا را ملاقات كنم، شكايت شما را نزد او خواهم نمود.» و نيز مى گويد: «فاطمه عليها السلام از ابوبكر و عمر غضبناك شد و آن ها را به همين حال ترك نمود تا دار فانى را وداع گفت.»

حال خبر فوق را در كنار حديثى بگذاريد كه امام احمد حنبل در مسند و سليمان قندوزى در ينابيع الموده آورده اند كه: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «فاطمه پاره تن من، نور چشم من، ميوه دل من و روح من است كه بين دو پهلوى من قرار دارد. و هر كس او را بيازارد مرا آزرده است. هر كس فاطمه را به غضب آورد مرا به غضب در آورده است.

هر كس او را اذيت كند مرا اذيت كرده و كسى كه مرا اذيت كند خدا را اذيت نموده است.» (1) ابن حجر مكى نيز در صواعق و ابو العرفان الصبان در اسعاف الراغبين از رسول اللَّه صلى الله عليه و آله آورده اند كه فرمود: «اى فاطمه! به درستى كه خداوند از غضب تو غضبناك و از رضاى تو خرسند مى گردد.» (2)

جالب است كه عده اى متعصب، به منظور تبرئه نمودن اسلاف خويش، سفسطه نموده و غضب را به دو قسمت دينى و احساسى تقسيم كرده، مى گويند: «غضب مورد اشاره در احاديث رسول اللَّه صلى الله عليه و آله غضب دينى است، در صورتى كه غضب فاطمه در قضيه فدك غضب احساسى و غير دينى است. مانند خشم و غضب كسى كه در موقع نرسيدن به هدف، تغيير حالت داده و اين نوع غضب در او آشكار گشته و متاثر مى شود، فاطمه عليها السلام نيز در آن هنگام نيز چنين غضبى را داشته است. به همين جهت غضب احساسى و غير دينى فاطمه عليها السلام در قضيه فدك غضب پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و پروردگارش را به دنبال ندارد. به


1- سنن الكبرى، ج 5، ص 97؛ معجم الكبير، ج 22، ص 404؛ مناقب آل ابى طالب، ج 3، ص 112؛ نظم دررالمسمطين، ص 176؛ شبهاى پيشاور، ص 701 «فاطمة بضعة منّي و هي نور عيني و هي ثمرة فؤادي و هي روحي التي بين جنبي مَنْ آذاها فَقَد آذاني وَ مَنْ آذاني فَقَد آذَى اللَّه وَ مَنْ أغْضَبَها فَقَدْ أَغْضَبني يؤذيني ما آذاها».
2- تاريخ مدينه دمشق، ج 3، ص 156؛ ينابيع المودة لذوى القربى، ج 2، ص 132 و 464؛ شبهاى پيشاور، ص 702 «يا فاطمة إنّ اللَّه عزّ و جلّ يغضب لغضبك و يرضى لرضاك». مستدرك حاكم، اصابه عسقلانى، ج 4، ص 375.

ص: 154

همين دليل بعداً اين تاثر فاطمه بر طرف گرديده و به حكم خليفه رضايت داده است. اين طرفداران متعصب چنين مى گويند: بعدها كه امام على عليه السلام به خلافت رسيد فدك را به ورثه فاطمه برنگرداند و اين دليل بر صحت حكم خلفاى قبلى و رضايت فاطمه عليها السلام است.»

پاسخ آن ها چنين است:

بدان جهت كه مؤمن بايد دستورات اخلاقى را رعايت كند، انسان كامل و مؤمن، هرگز غضب احساسى پيدا نخواهد كرد. آيا فاطمه اى كه به كمال ايمان رسيده است، فاطمه اى كه پيغمبر درباره اش فرمود: «خداوند قلب و جوارح دخترم فاطمه را تا استخوان هاى بالاى شانه اش مالامال از ايمان نموده است» (1) آيا مؤمنه اى كه تسليم امر خدا است، وقتى كه حاكمى به حق حكم نمايد، آشفته خواهد شد و بر او غضب مى نمايد؟! آن هم غضبى همراه با كينه، و برغضب خويش تا دم مرگ باقى مى ماند و وصيت مى كند كه آن حاكمان حق نماز خواندن بر جنازه او را ندارند و به همين دليل او را شبانه دفن كنند تا هر چه جستجو نمايند آن را نيابند؟!

از طرف ديگر، چنانچه غضب فاطمه عليها السلام احساسى باشد بايد پس از عذر خواهى نمودن، بر طرف شود. زيرا پدرش پيغمبر فرموده است: «مؤمن نبايد بر حقد و كينه خود باقى بماند.» (2) در روايات نيز آمده است كه مؤمن نبايد عداوت و كينه اش را بيش از سه روز در دل داشته باشد. اما ملاحظه مى شود كه فاطمه عليها السلام با حالت غضب و نارضايتى از ابوبكر و عمر از دنيا رفت. (3)

با توجه به اين ويژگى هاى فاطمه عليها السلام مى توان دريافت كه غضب فاطمه عليها السلام از آن


1- دلائل الامامة، ص 139؛ بحار الانوار، ج 43، ص 46؛ مناقب آل ابى طالب، ج 3، ص 116؛ شبهاى پيشاور، ص 707 «إنّ ابنتي فاطمة ملأ اللَّه قلبها و جوارحها إيماناً إلى مشاشها».
2- تذكرة الموضوعات، ص 14؛ كشف الخفاء، ج 2، ص 293؛ منية المريد، ص 321؛ شبهاى پيشاور، ص 707 «المؤمن ليس بحقود»
3- مسند الشامين، ج 4، ص 198؛ اختيار معرفة الرجال، ج 1، ص 30؛ صحيح بخارى، ج 5، ص 82؛ صحيح ابن حيان، ج 11، ص 153 و ج 14، ص 573؛ شبهاى پيشاور، صص 700 و 708 «غضبت فاطمة من أبي بكر و هجرته إلى أن ماتت» يا «فغضبت فاطمة على أبي بكر فهاجرته و لم تتّكله حتّى توفيت».

ص: 155

جهت ريشه در دين داشته، كه حكمى بر خلاف دستورات پدر بزرگوارش صادر شده است. بنابراين سكوت فاطمه بعد از اين واقعه را نبايد دليل بر رضايت او دانست بلكه اين مسأله به خاطر شدت فشارهاى حكام وقت، و حفظ آبروى خويش بوده است.

در مورد اين كه چرا على عليه السلام پس از به خلافت رسيدن، فدك را بر نگرداند؟ بايد گفت: امام على عليه السلام در آن زمان، قدرت و آزادى عمل نداشت و در صورت انجام چنين كارى، فرياد مخالفين بر مى خواست كه على عليه السلام بر خلاف سيره شيخين عمل مى كند، و اتهام مخالفينى نظير معاويه و اتباعش را مبنى بر اين كه على عليه السلام منافع خويش را در نظر مى گيرد قوت مى بخشيد. لذا از روى ناچارى صبر پيشه كرد، مخصوصاً كه صاحب حق هم از دنيا رفته بود.

براى اثبات اين كه على عليه السلام در عمل آزادى نداشت مى توان مثال هايى از منبر پيغمبر، نماز تراويح و تعيين حكم در صفين نام برد. بعد از وفات پيغمبر خلفاى قبلى جاى منبر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله را عوض كردند و چون ايشان مى خواست آن را به جاى اولش برگرداند، مردم زير بار نرفتند و آن را خلاف سيره شيخين خواندند. و هنگامى كه امام على عليه السلام مردم را از خواندن نماز مستحبى تراويح،- كه عمر برگزارى آن را به جماعت بدعت گذاشته بود- منع كرد، فريادها بلند شد كه على عليه السلام بر خلاف حكم عمر، عمل مى كند. قضيه تعيين حكم نيز بر همگان واضح است كه ايشان هيچ آزادى و قدرتى در تعيين ابوموسى اشعرى در مسأله حكميت در جنگ صفين نداشت. از طرفى در همان جنگ صفين، ايشان و فرمانده دليرش مالك اشتر بر آستانه پيروزى بر معاويه بودند كه عده اى از سپاهيان خود امام على عليه السلام عرصه را بر ايشان تنگ نموده و امام را به پذيرش حكميت وادار نمودند.

آن ها مالك اشتر را تهديد كردند كه در صورت ادامه پيشروى در جنگ با معاويه و عمرو عاص، على عليه السلام را خواهند كشت. آيا خليفه اى كه در يك ماجراى نظامى اين قدر تحت فشار باشد، در شرايط غير نظامى چقدر مى تواند آزادى عمل داشته باشد؟! ابو محمد بن مسلم دينورى در جلد اول الامامه و السياسه و نيز ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه نقل كرده اند كه: ابوبكر به عمر گفت: چون ما فاطمه عليها السلام را خشمگين و عصبانى كرده ايم بيا با هم به خانه اش برويم و از او دلجويى كنيم. با هم به درب منزل فاطمه عليها السلام رفتند؛ ولى

ص: 156

ايشان اجازه ملاقات نداد. ابوبكر و عمر، على عليه السلام را واسطه قرار دادند. فاطمه در مقابل على عليه السلام سكوت نمود. على عليه السلام به همين مقدار اكتفا نموده و اجازه ورود به منزل داد. وقتى ابوبكر و عمر وارد خانه شدند به فاطمه سلام كردند، ولى فاطمه عليها السلام رو به ديوار كرد.

ابوبكر گفت: اى حبيبه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، به خدا سوگند كه من ترا از دخترم عايشه بيشتر دوست دارم. سپس شروع به توجيه عمل خود كرد و گفت: من اين كار را به خاطر اجراى دستور رسول اللَّه صلى الله عليه و آله انجام داده ام كه فرموده بود: ورثه ما ارث نمى برند. فاطمه عليها السلام در پاسخ، به اميرالمؤمنين عليه السلام گفت: حديثى از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به يادشان مى آورم كه فرمود:

«رضاى فاطمه رضاى من است و خشم فاطمه خشم من است. پس هر كس كه دخترم فاطمه عليها السلام را دوست بدارد مرا دوست داشته است و هر كس فاطمه را راضى نگه دارد مرا راضى نگه داشته است. هر كس او را به خشم آورد به تحقيق كه مرا خشمگين ساخته است.» (1) سپس هم عمر و هم ابوبكر گواهى دادند كه آرى اين حديث را شنيده ايم. آنگاه فاطمه عليها السلام ادامه داد «خدا و ملائكه را به گواهى مى گيرم كه شما دو نفر رضاى خاطر مرا فراهم ننموده و مرا به خشم آورديد و ....» پس از آن ابوبكر متاثر شد، گريست و گفت از خشم تو و خشم آن حضرت به خدا پناه مى برم. بالاخره فاطمه عليها السلام گفت: «به خدا سوگند كه تو را در هر نماز نفرين مى كنم.» (2) ابوبكر با شنيدن اين كلمات، خانه فاطمه عليها السلام را گريه كنان ترك نمود.

اكنون اين سؤال مطرح مى شود كه اگر كسى اموال اجداد شما را به زور مصادره نمايد و به اجداد و نياكان شما ويژگى هاى ناروا نسبت داده و فحاشى كند با او چه مى كنيد؟

شيعيان و عايشه


1- الامامة والسياسة، ج 1، تحقيق الزينى، ص 20؛ عمر بن خطاب، ص 88؛ شبهاى پيشاور، ص 712 «رضا فاطمة من رضاي و سخط فاطمة من سخطي و من أحبّ فاطمة ابنتي فقد أحبّني و من أرضى فاطمة فقد أرضاني و من أسخط فاطمة فقد أسخطني».
2- افحام الاعدا والخصوم، ص 87؛ الامامة والسياسة، ج 1، صص 20 و 31؛ حقوق آل البيت عليهم السلام ص 184؛ شبهاى پيشاور، ص 712 «و اللَّه لأدعونّ اللَّه لك في كلّ صلاة أصلّيها .. ثمّ خرج باكياً».

ص:157

پرسش: چرا شيعيان عايشه را تقبيح مى كنند، و او را صالح و پيرو پيامبر نمى دانند؛ و بعضى به او بد مى گويند؟

پاسخ: شيعيان معتقدند اگر كسى به هر يك از مسلمانان، نسبت فحش و قذف دهد مرتكب عمل حرامى شده است. مخصوصاً اگر اين عمل ناپسند نسبت به حرم رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و زنان ايشان از جمله عايشه و حفصه باشد آن فرد ملحد، كافر و ملعون است. اما بايد يادآورى نمود كه شيعيان، همسران رسول اللَّه صلى الله عليه و آله را هم تراز پيامبر خدا نيز نمى دانند.

برخى اشخاص به آيه اى از سوره نور كه مى فرمايد: الْخَبِيثاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَالْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثاتِ وَالطَّيِّباتُ لِلطَّيِّبِينَ وَالطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّباتِ أُولئِكَ مُبَرَّؤُنَ مِمَّا يَقُولُونَ؛ «زنان بدكار و ناپاك شايسته مردانى اينگونه اند، مردانى زشتكار و ناپاك شايسته زنانى بدين صفتند، زنان پاكيزه و نيكو لايق مردانى چنين، مردانى پاكيزه و نيكو در خور زنانى بدين اوصافند و اين پاكيزگان از سخن بهتان كه ناپاكان درباره آنان مى زنند مبرا هستند» (1) استناد نموده و همسران پيامبر را هم تراز ايشان مى دانند. لكن اين آيه بدان معنا نيست كه زوجين از همه جهات مثل هم مى باشند. هم در جامعه و هم در تاريخ ديده شده است كه يكى از زوجين، خوب، مؤمن و مستحق بهشت ولى ديگرى بد، كافر، فاسق و مستحق آتش بوده است. همسران نوح شيخ الانبيا و لوط نبى مثالى بر اين مدعا هستند. چنانچه خداوند در آيات سوره تحريم مى فرمايد: ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِينَ كَفَرُوا امْرَأَتَ نُوحٍ وَامْرَأَتَ لُوطٍ كانَتا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبادِنا صالِحَيْنِ فَخانَتا هُما فَلَمْ يُغْنِيا عَنْهُما؛ «شوهران خود را قبول نداشته و به آن ها خيانت مى كرده اند.» (2) البته خيانت زن نوح پيغمبر مخالفت با رسالت وى و بدگويى از آن حضرت بوده است و به مردم مى گفت: چون من هميشه با او هستم از حالات او باخبرم و او ديوانه است و فريب وى را نخوريد. زن لوط


1- نور 24: 26
2- تحريم 66: 10

ص: 158

نبى نيز قوم لوط را از وجود افراد تازه وارد باخبر مى ساخت و اسرار خانه همسرش را به دشمنان آن حضرت مى داد و موجب فتنه و فساد مى شد. قرآن مجيد صراحتاً كلمه «خانتاهما» را درباره آنان به كار برده است.

اما برعكس، آسيه زن فرعون جزو بهترين زنان دنيا است. به طورى كه شوهرش مستحق آتش و جهنم، ولى خود آسيه در زمره چهار زنى است كه در قرآن از آنان نام برده شده و مستحق بهشت رضوان است.

بنابراين، معناى آيه مذكور چنين است: «زنان ناپاك شايسته مردان ناپاك و مردان ناپاك نيز راغب به آن ها هستند. زنان پاك لايق مردان پاك و مردان پاك نيز تمايل به آن ها دارند.» در حقيقت اين آيه تفسير آيه ديگرى از همين سوره است كه مى فرمايد:

الزَّانِي لا يَنْكِحُ إِلَّازانِيَةً أَوْ مُشْرِكَةً وَالزَّانِيَةُ لا يَنْكِحُها إِلَّا زانٍ أَوْ مُشْرِكٌ؛ «مرد زناكار جز با زن زناكار و مشرك، و زن زناكار جز با مرد زناكار و مشرك ازدواج نمى كند: اين دو فرقه متمايل به هم مى باشند.» (1) بنابراين اگر برخى از زنان پيامبر هم بر خلاف ايشان حركت كرده اند يا تمرد نموده اند، بر خلاف نص آيات فوق نمى باشد.

اما در ذيل به بعضى از مشكلات عايشه كه- شيعه و سنى- بدان جهت، او را مورد انتقاد قرار مى دهند اشاره مى شود. او در تمام دوران عمر خود آرام نبوده و همواره اعمالى را مرتكب مى شده كه ساير زنان پيغمبر- حتى حفصه دختر عمر- چنين اعمالى را مرتكب نشده اند. بنابراين، اعمال عايشه كه در كتب اهل سنت هم فراوان به چشم مى خورد، تاريخ زندگى او را لكه دار نموده است. يادآورى اين نكته ضرورى است كه تمامى همسران پيامبر صلى الله عليه و آله، عايشه، حفصه، ام سلمه، ميمونه، ام حبيبه و سوده- به جز ام المؤمنين حضرت خديجه- به جهت زوجه رسول اللَّه بودن، نزد شيعيان يكسانند و بر خلاف ساير فرقه هاى مسلمين، براى عايشه و حفصه- به دليل دختر ابوبكر و عمر بودن- نسبت به بقيه همسران پيامبر، برترى خاصى قائل نيستند.

شيعيان، عايشه را نه فقط به خاطر مخالفت هايش با امام على عليه السلام، امام حسن عليه السلام و


1- نور 24: 3.

ص: 159

اهل بيت طهارت بلكه به دليل آزار و اذيتى كه حتى به خود پيغمبر مى كرد، مورد انتقاد قرار مى دهند. او بارها از دستورات رسول اللَّه صلى الله عليه و آله سر پيچى كرد و على رغم آگاهى از آيه شريفه: إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِي الدُّنْيا وَالْآخِرَةِ وَأَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً مُهِيناً؛ آنانكه خدا و رسول او را آزار و اذيت كنند خدا آنان را در دنيا و آخرت لعن كرده و براى آنان عذاب بزرگى مهيا ساخته است» (1) موجبات ناراحتى پيامبر را فراهم مى نمود.

براى مثال امام غزالى در جزء دوم احياء العلوم، مولى على متقى در جلد هفتم كنز العمال، ابويعلى در مسند و ابوالشيخ در كتاب امثال آورده اند كه: روزى ابوبكر به ملاقات دخترش عايشه رفت. بين پيغمبر و عايشه ناراحتى پيش آمده بود، لذا پيغمبر ابوبكر را به قضاوت طلبيد. عايشه در وقت سخن گفتن: اهانت مى كرد و به پيغمبر مى گفت: «در گفتار و كردارت عدالت پيشه كن!» اين كلمات اهانت آميز چنان در ابوبكر تاثير گذاشت كه بلافاصله سيلى محكمى بر صورت دخترش نواخت و خون بر جامه اش سرازير گشت.

امام غزالى نيز در همان كتاب نقل نموده كه وقتى ابوبكر وارد منزل دخترش عايشه شد، دريافت كه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله از عايشه ناراحت است. لذا خواست تا ميان آن ها قضاوت كند.

پيغمبر خطاب به عايشه گفت: تو مى گويى يا من بگويم؟ عايشه در پاسخ گفت: «شما بگوييد. لكن به جز حرف راست و سخن حق چيزى نگوييد!!.» سپس در جمله ديگرى گفت: «تو همان كسى هستى كه فكر مى كنى پيغمبر خدايى!؟» (2)

اگر كتب امام غزالى، تاريخ طبرى، مسعودى، ابن اعثم كوفى و ساير علماى بزرگ اهل سنت مطالعه شود، ملاحظه مى شود كه عايشه را متمرد اوامر خدا و رسولش خوانده اند. مگر در سوره احزاب خطاب به تمام زنان پيغمبر نيامده است كه: وَقَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَلا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِيَّةِ اْلأُولى در خانه هايتان نشسته و آرام گيريد و بدون ضرورت و حاجت بيرون نرويد و مانند زمان جاهليت خود آرايى و آرايش نكنيد.» (3) به همين دليل تمامى همسران رسول اللَّه دستور قرآن را اطاعت نمودند و به غير از موارد


1- احزاب 33: 57.
2- در بعضى منابع اين جريان به عمر و حفصه نسبت داده شده است.
3- احزاب 33: 33.

ص: 160

ضرورى، از خانه بيرون نرفتند. براى مثال وقتى كه از سوده پرسيدند كه چرا حج عمره نمى روى؟ گفت يكبار حج بر من واجب بوده كه بجاى آورده ام و از اين به بعد بايد اطاعت امر حق وَقَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ را بكنم. ايشان تا زنده بود همين كار را انجام داد.

قرآن مجيد شرط فضيلت زنان پيغمبر را تقواى آنان دانسته و مى فرمايد: يا نِساءَ النَّبِيِّ لَسْتُنَّ كَأَحَدٍ مِنَ النِّساءِ إِنِ اتَّقَيْتُنَّ؛ اى زنان پيامبر شما مانند ديگر زنان نيستيد و از آنان برتريد، اگر متقى و خدا ترس باشيد.» (1)

در ميان همسران پيامبر، عايشه مستثنى بود و از آيات شريفه قرآن تمرد مى كرد.

براى مثال بازيچه دست طلحه و زبير شد و به جاى نشستن در خانه، به بصره رفته دستور داد تا موهاى سر و صورت و ابروان عثمان بن حنيف- والى منصوب امام على عليه السلام- را در بصره كندند و پس از ضرب و شتم، او را با تازيانه اخراج نمودند و بيش از يك صد نفر از مردم بى دفاع آن سامان را به قتل رساندند كه چهل نفر آن ها در مسجد كشته شدند- به نقل از ابن اثير، مسعودى، طبرى وابن ابى الحديد- آنگاه خودبا پوست پلنگ وزره پوش، همانند يك مرد جنگى زمان جاهليت بر شترى كه عسكر نام داشت سوار شد و به ميدان آمد. در صورتى كه همان طلحه وزبير و ديگران، زنان خود را در خانه نشاندند ولى زوجه پيامبرخدا را بااوصاف فوق به ميدان كارزار ونبرد با على عليه السلام فرستادند. همان اميرالمؤمنينى- على عليه السلام- كه سه جلد از كتاب صد جلدى حافظ ابن عساكر، در مناقب وى مى باشد. در اين كارزار- كه به دليل حركت عايشه اتفاق افتاد- خون هزاران نفر ريخته شد.

جنگ عايشه با على عليه السلام نه تنها از روى محبت به على نبوده، بلكه از روى عداوت و دشمنى با وى بوده و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله يكى از نشانه هاى كفر و نفاق را بغض و جنگ با على عليه السلام بيان نموده است. مير سيد على- فقيه همدانى شافعى- در جلد سوم مودةالقربى از خود عايشه نقل مى كند كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «خداوند با من عهد نموده كه هر كس بر على خروج كند كافر است و جايگاهش در آتش مى باشد.» (2) نكته جالب توجه آن است


1- احزاب 33: 32.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 9؛ ينابيع المودة لذوى القربى، ج 2، ص 275؛ نحو انقاز تاريخ الاسلامى، ص 195؛ شبهاى پيشاور، ص 732 «إنّ اللَّه قد عهد إلى من خرج على عليّ فهو كافر في النار».

ص: 161

كه على رغم پاسخ عايشه، وقتى از خود عايشه پرسيدند كه چرا با شنيدن چنين حديثى بر على عليه السلام خروج كردى؟ گفت: اين حديث را فراموش كرده بودم تا آن كه در بصره بياد آوردم.

تاريخ درباره اين حركت عايشه چنين مى نويسد:

روزى كه از مكه به قصد چنين نبردى حركت نمود، تمامى دوستانش و حتى زنان پاك رسول اللَّه صلى الله عليه و آله او را از انجام چنين حركتى منع كردند، و ياد آورى نمودند كه: مخالفت با على مخالفت با پيغمبر است. مورخين اهل سنت نقل مى كنند كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به عايشه فرمود: «بترس از آن راهى كه سگ هاى حوأب بر تو پارس كنند» زمانى كه عازم بصره بود، اول شب به آب بنى كلاب رسيد. سگ ها اطراف محمل او را گرفته و پارس نمودند.

عايشه نام اين محل را پرسيد، گفتند: «حوأب» است ولى در عين حال بازهم اسير توطئه طلحه و زبير بود و به راه خود ادامه داد.

پس از رحلت امام حسن مجتبى عليه السلام نيز سوار قاطر شد و راه را بر جنازه سبط اكبر پيغمبر، يعنى بر جنازه امام حسن عليه السلام بست و اجازه نداد تا امام حسن عليه السلام را كنار قبر پيغمبر دفن كنند. مردان بنى هاشم شمشيرها را كشيدند تا او را از سر راه دور كنند، اما امام حسين عليه السلام جلوگيرى نموده و فرمود: برادرم وصيت نموده كه راضى نيست به اندازه سر سوزنى در پى چنازه اش خون بريزد. لذا جنازه را برگرداندند و در قبرستان بقيع به خاك سپردند. مطالب فوق را يوسف سبط بن جوزى در تذكرة خواص الامه، علامه مسعودى در مروج الذهب، ابن ابى الحديد در جلد چهارم نهج البلاغه، محمد خواوند شاه در روضة الصفا، احمد بن محمد حنفى در ترجمه تاريخ اعثم كوفى و نيز ابن شحنه در روضة المناظر آورده اند. مخصوصاً مسعودى از قول ابن عباس روايت مى كند كه خطاب به عايشه فرمود: «آيا روز جمل تو را بس نيست تا اين كه امروز سوار قاطر شوى و راه را بر جنازه پسر پيامبر خدا ببندى؟ گاهى سوار شتر، گاهى سوار قاطر و اگر زنده بمانى سوار فيل نيز خواهى شد- كنايه از اين كه به جنگ خدا نيز خواهى رفت.» از طرف ديگر، محمد ابن جرير طبرى و ابو الفرج اصفهانى در مقاتل الطالبين آورده اند «چون خبر شهادت امام على عليه السلام به گوش عايشه رسيد، سجده شكر بجاى آورد و اظهار شادمانى و

ص: 162

سرور كرد!!» زينب دختر ام سلمه كه در آنجا حاضر بود از عايشه پرسيد: آيا سزاوار است كه از كشته شدن على عليه السلام اينگونه به وجد آيى، شادمانى كنى و سرود بخوانى؟ عايشه كه مى خواست كار خود را توجيه نمايد گفت: «سهواً از روى فراموشى اين طور شد و به حال خودم نبودم، اگر دوباره اين حالت به من دست داد يادآورى نماييد تا نگويم!»

علاوه بر اين مگر معتقد به حفظ احترام و ولايت خلفاى قبل از على عليه السلام نمى باشيم؟

ابن ابى الحديد در جلد دوم شرح نهج البلاغه، مسعودى در اخبار الزمان و سبط ابن جوزى در تذكرة خواص الامه و ديگران نقل مى كنند كه: عايشه همواره از عثمان بدگويى مى كرد تا جايى كه فرياد زد «اين پير خرفت را كه كافر شده بكشيد» ولى به محض كشته شدن عثمان، بهانه اى پيدا كرد تا با امام على عليه السلام مخالفت ورزد، و او را قاتل عثمان بخواند.

در پاسخ به عده اى از طرفداران متعصب كه معتقدند او توبه كرده و خداوند اشتباهاتش را عفو نموده است، بايد يادآورى نمود: ابن قتيبه در معارف، حاكم در مستدرك، محمد بن يوسف زرندى در كتاب «اعلام سيرة النبى» و ابن البيع نيشابورى نقل كرده اند كه: عايشه به عبداللَّه زبير وصيت كرد كه «مرا پهلوى پيغمبر دفن نكنيد و در بقيع نزد خواهرانم دفن كنيد، چونكه مى دانم بعد از پيامبر خدا چه كارهايى انجام داده ام.»

عايشه نه فقط پيامبر خدا، اميرالمؤمنين و اولادش را اذيت مى كرد، بلكه به سراغ ساير همسران رسول اللَّه صلى الله عليه و آله مى رفت تا آن ها را بفريبد و در اين قضايا همراه و همداستان خود سازد، اما خوشبختانه هرگز موفق نشد. واقعه زير را ابن ابى الحديد از تاريخ ابن مخنف لوط بن يحيى درباره عايشه نقل مى كند:

«ام سلمه هم براى انجام حج مشرف شده بود. چون شنيد كه عايشه به خونخواهى عثمان برخاسته وعازم بصره است، بسيار متاثر شد و در مجالس به بيان فضايل امام على عليه السلام مى پرداخت. عايشه به ملاقات او شتافت تا او را بفريبد و همدست خود ساخته و به بصره برد. ام سلمه گفت: تا ديروز آن همه دشنام به عثمان مى دادى و او را پير خرفت مى ناميدى و قتلش را واجب مى شمردى. حالا خونش را بهانه كرده اى و در مقابل على عليه السلام مى ايستى!! بيادت مى آورم روزى را كه من و پيامبر خدا به خانه تو آمديم، در آن

ص: 163

ميان على عليه السلام نيز وارد شد و با پيغمبر صلى الله عليه و آله نجوى نمود، نجواى آنان طول كشيد، تو خواستى بر آن حضرت هجوم برى و من ممانعت كردم، اما گوش ندادى و بر آن بزرگوار حمله بردى و اعتراض كردى كه هر نه روز يك روز نوبت من مى شود، آن هم تو آمده اى و پيغمبر را مشغول نموده اى. پيغمبر صلى الله عليه و آله غضبناك و صورت مباركش سرخ گون شد و به تو گفت: «كنار برو، به خدا سوگند كه احدى از اهل بيت من با على دشمنى ننمايد، مگر آن كه از ايمان بيرون رفته باشد.» (1) سپس تو نادم و پشيمان برگشتى. عايشه گفت: آرى به خاطر دارم. ام سلمه ادامه داد: «روزى تو مشغول شستشوى سر مبارك پيامبر بودى، من غذاى حيس تهيه مى كردم. آن حضرت فرمود: كداميك از شما صاحب شتر گنه كارى هستيد كه سگ هاى حوأب بر او پارس نمايند، و در پل صراط به رو افتد. من گفتم يا رسول اللَّه! به خدا و رسولش پناه مى برم. آنگاه حضرت دست بر پشت تو زد و فرمود: «بپرهيز از اين كه آن شخص تو باشى.» سپس عايشه تأييد كرد كه آرى به خاطر دارم. مجدداً ام سلمه گفت:

«در يكى از سفرها من و تو همراه پيغمبر بوديم و امام على عليه السلام كفش هاى ايشان را مى دوخت، و ما در سايه درختى نشسته بوديم. پدرت ابوبكر و عمر آمدند، وقتى اجازه ورود خواستند من و تو به پشت پرده رفتيم. پس از مدتى گفتگو با رسول اللَّه صلى الله عليه و آله پرسيدند:

يا رسول اللَّه! ما قدر مصاحبت تو را نمى دانيم پس ما را تعليم ده، و بفرماييد چه كسى خليفه و جانشين شما بر ما باشد تا بعد از شما پناهگاه ما باشد. پيغمبر فرمود: من مرتبه، مقام و مكان او را مى شناسم ولى اگر او را معرفى كنم، همانطور كه بنى اسرائيل از اطراف هارون متفرق شدند شما نيز او را تنها خواهيد گذاشت. سپس ابوبكر و عمر سكوت اختيار كرده و بيرون رفتند. پس از آن ما از پشت پرده بيرون آمديم.

من از ايشان سؤال كردم يا رسول اللَّه! چه كسى بر آن ها خليفه مى باشد؟ ايشان فرمود:

همان كسى كه كفش هاى پاره مرا مى دوزد. گفتم يا رسول اللَّه! به جز على عليه السلام كسى كفش شما را نمى دوزد. رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فرمود: «همان على خليفه است.» عايشه مجدداً آن را نيز


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 217؛ العمدة، ص 220؛ المعيار والموازنه، ص 28؛ شبهاى پيشاور، ص 740 «ارجعي وراءك و اللَّه لا يبغضه أحد من أهل بيتي و لا من غيرهم من الناس إلّا و هو خارج من الإيمان».

ص: 164

تأييد كرد. سپس ام سلمه به عايشه گفت: با وجود اين كه همه اين احاديث را مى دانى، پس عازم كجا هستى؟ ولى او گفت براى اصلاح بين مردم مى روم!!

آيا بازهم مى توان گفت: عايشه فريب خورده بود يا فراموشى و نسيان بر او غلبه كرده بود؟!!

دلايل لعن بر معاويه

ص:165

پرسش: چرا خال المؤمنين معاويه را كه كاتب وحى نيز بوده است، كافر مى دانيد و پيوسته او را لعنت مى كنيد؟ دلايل كفر ولعن معاويه و يزيد كه هر دو از خلفاى بنى اميه هستند چه مى باشد؟

پاسخ: ياد آورى اين نكته ضرورى است كه معاويه را از آن جهت خال المؤمنين مى خوانند كه برادر ام حبيبه همسر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله مى باشد. بر اين اساس، برادران همه همسران پيامبر بايد خال المؤمنين باشند. از جمله همسران رسول اللَّه صلى الله عليه و آله عايشه مى باشد كه هم مقام بالاترى از ام حبيبه دارد و هم پدرش ابوبكر، از پدر ام حبيبه- ابو سفيان- با فضيلت تر بوده و هم در تاريخ بيشتر مطرح است. از آنجايى كه مسلمين- مخصوصاً اهل سنت- محمد بن ابوبكر برادر عايشه را خال المؤمنين نمى دانند، لذا استفاده از واژه خال المؤمنين براى معاويه، قطعاً دلايل و انگيزه هاى سياسى دارد. اين انگيزه ها صرفاً مخالفت با خاندان رسالت و عترت و اهل بيت نبوت است. همين انگيزه هاى سياسى است كه عنوان خال المؤمنين را به معاويه اى مى دهد كه به جنگ با عترت طاهره برخاست. او بعد از جنگ با امام الموحدين، او را سب و لعن مى كرد و دو فرزند بزرگوارش حسن و حسين عليهما السلام را كه ريحانه هاى پيامبر و دو سيد اهل بهشت مى باشند، كشتار نمود.

نه فقط محمد بن ابوبكر را كه تربيت شده اميرالمؤمنين عليه السلام، فرزند خليفه اول، برادر ام المؤمنين عايشه، و از شيعيان خالص عترت طاهره مى باشد خال المؤمنين نمى خوانند، بلكه حتى او را شتم و لعن و سب نيز مى نمايند. بدتر اين كه، او را از ارث پدر هم محروم ساختند، حتى بعد از فتح مصر توسط معاويه و عمرو عاص، آب را به رويش بستند و او را در شكم الاغ مرده اى نهاده، آتش زدند و شهيدش كردند.

از كسانى كه معاويه را خال المؤمنين مى خوانند اين سؤال پرسيده مى شود كه آيا خال المؤمنين- معاويه- مى تواند خال المؤمنين ديگرى- محمد بن ابوبكر- را آزار و شكنجه دهد و سپس او را به قتل برساند؟ اگر پاسخ اين سؤال منفى است، بنابراين عنوان

ص: 166

خال المؤمنين براى معاويه، نبايد ارزشى محسوب شود.

از طرف ديگر، كاتب وحى بودن معاويه در هيچ كجاى تاريخ نيامده است. بديهى است، معاويه اى كه در سال دهم هجرت، اسلام آورده كه فقط دو- سه سال به پايان دوران وحى باقى مانده بود، نمى تواند كاتب وحى باشد. آنچه كه تاريخ نشان مى دهد اين است كه، معاويه فقط كاتب مراسلات بوده است.

بعد از اين كه در سال هشتم هجرى و در جريان فتح مكه پدرش ابوسفيان مسلمان شد، معاويه نامه هاى فراوانى براى پدرش نوشت و او را سرزنش مى كرد كه چرا اسلام آورده اى؟ او همواره پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را آزار و اذيت مى نمود و به ايشان ناسزا مى گفت. تا اين كه در سال دهم هجرت بر اثر بسط اسلام به جزيره العرب و ماوراى آن، ناگزير اسلام آورد و مسلمان شد. او به دليل سوابق تيره و تارش در بين مسلمانان، انگشت نما و سرافكنده بود. عباس- عموى بزرگوار پيامبر- از آن حضرت تقاضا نمود كه مسئوليتى به معاويه واگذار نمايد تا از سرافكندگى و خجالت بيرون آيد. آن حضرت هم براى اجابت تقاضاى عموى خويش، او را كاتب مراسلات خود نمود. همانطور كه مسلم در صحيح خود مى گويد: «معاويه نويسنده حضور پيغمبر بود» (1) و مداينى نيز مى گويد: «زيد بن ثابت كاتب وحى، و معاويه نويسنده بين آن حضرت و عرب بوده است.» (2)

مفسرين و علماى اهل سنت، نظير: امام ثعلبى و امام فخر رازى آورده اند كه پيامبر خدا در عالم رؤيا ديد بنى اميه مانند بوزينگان از منبر آن حضرت بالا و پايين مى روند.

جبرئيل اين آيه شريفه را آورد: وَما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ إِلَّا فِتْنَةً لِلنَّاسِ وَالشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْآنِ وَنُخَوِّفُهُمْ فَما يَزِيدُهُمْ إِلَّا طُغْياناً كَبِيراً؛ «آنچه كه در خواب به تو نشان داديم فتنه و امتحان براى اين مردم مى باشد، و درختى است كه در قرآن از آن به لعن ياد شده- شجره بنى اميه- و ما به ذكر آيات عظيم، آن ها را از خدا


1- النصايح الكافية، ص 206؛ شبهاى پيشاور، ص 775 «إنّ معاوية يكتب بين يدي النبيّ صلى الله عليه و آله».
2- البداية والنهاية، ج 8، ص 128؛ شبهاى پيشاور، ص 775 «كان زيد بن ثابت يكتب الوحي و كان معاوية يكتب للنبيّ صلى الله عليه و آله فيما بينه و بين العرب» تاريخ دمشق ابن عساكر 59.

ص: 167

مى ترسانيم و لكن چيزى جز كفر و طغيان بر آن ها نيفزايد.» (1) پس وقتى خداوند شجره بنى اميه را ملعون معرفى كرده و لعنت نموده است، قطعاً شاخه هاى آن يعنى معاويه و يزيد نيز ملعون خواهند بود.

در اين آيه شريفه فَهَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِي اْلأَرْضِ وَتُقَطِّعُوا أَرْحامَكُمْ (2)

نيز صريحاً مفسدين فى الارض و قطع كنندگان رحم را مورد لعنت قرار مى دهد. كدام قاطع رحم و مفسد فى الارض از معاويه بالاتر است كه فساد او زبانزد دوست و دشمنش مى باشد؟ همچنين در سوره احزاب مى فرمايد: إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِي الدُّنْيا وَالْآخِرَةِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً مُهِيناً؛ «آنان كه خدا و رسولش را اذيت نمايند، خداوند آنان را در دنيا و آخرت لعنت خواهد كرد.» (3) آيا كسى بيشتر از معاويه به على، حسن، حسين عليهم السلام و ساير اصحاب چون عمار ياسر آزار و اذيت رساند؟

همانطور كه قبلًا گفته شد، آزار و اذيت على عليه السلام، آزار و اذيت پيامبر خدا و در نتيجه خداوند مى باشد. حتى آزار و اذيت حسن و حسين عليهما السلام به شخص پيغمبر بر خواهد گشت، چون ايشان فرموده است: «حسين از من است و من از حسينم.» (4)در سوره نسا نيز آمده است وَمَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فِيها وَغَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَلَعَنَهُ وَأَعَدَّ لَهُ عَذاباً عَظِيماً؛ هر كس مؤمنى را عمداً بكشد جزايش آتش جهنم است، و لعن و عذاب بزرگى براى او در نظر گرفته شده است.» (5) آيا حجر بن عدى و هفت تن از يارانش به دستور معاويه كشته نشدند؟ و عبد الرحمن بن حسان الغنزى را كسى غير از معاويه زنده به گور كرد؟ آيا حسين و يارانش، به دست كسى جز يزيد كشته شدند و سر آنان بريده شد؟ مگر معاويه به جعده- همسر امام حسن عليه السلام- وعده نداد كه در صورت كشتن امام،


1- بنى اسرائيل 17: 60
2- محمد 47: 24
3- احزاب 33: 57
4- العمده، ص 406؛ مسند احمد، ج 4، ص 172؛ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 51؛ ينابيع المودة لذوى القربى، ج 2، صص 34، 38، 91، 207، 208، 482؛ سنن الترمذى، ج 5، ص 324؛ شبهاى پيشاور، ص 532 «حسينٌ مِنّي أنا من حسين»
5- نسا 4: 93

ص: 168

يكصد هزار درهم به او بدهد و او را نيز به همسرى پسرش يزيد در آورد؟ آيا مالك اشتر آن مؤمن پاكدل، كه شمشير برنده امام اميرالمؤمنين عليه السلام بود به دست كسى جز معاويه مسموم شد؟ آيا محمد بن ابوبكر را به دستور معاويه نكشتند و سپس در شكم خر مرده اى قرار داده و به آتش كشيدند؟ آيا بسر بن ارطاه آن سفاك خون آشام، ده ها هزار از شيعيان على عليه السلام را در مدينه، صنعا و يمن به دستور معاويه قتل عام نكرد و سپس به بچه ها و زنان آنان رحم نكرد- علامه سمهودى در تاريخ المدينه، ابن خلكان، ابن عساكر و طبرى در تاريخ خود و ابن ابى الحديد در جلد اول شرح نهج البلاغه تعداد كشتگان را 30 هزار نفر به غير از آنان كه در آتش سوزانده شدند بيان مى كنند.

دليل ديگر بر كفر و لعن معاويه، سب و لعن نمودن مولى الموحدين اميرالمؤمنين على عليه السلام مى باشد. به طورى كه در خطبه هاى نماز جمعه و در قنوت نمازها ايشان را سب مى كردند. همانطور كه قبلا گفته شد، پيامبر آزار و اذيت و سب على را آزار و اذيت و سب خود و سپس سب خدا مى دانست. در نتيجه سب كنندگان و اذيت كنندگان را ملعون و مستحق جهنم خوانده اند. از اين بالاتر اين كه ابن حجر مكى در صواعق محرقه اين روايت را به اهل بيت تعميم داده: كه هر كس، اهل بيت مرا سب كند مرتد و قتلش واجب است. از طرفى به كرات از پيامبر خدا شنيده شده است كه «به جز مؤمن، كسى على عليه السلام را دوست نمى دارد و به جز كافر، كسى با على عليه السلام دشمنى نمى ورزد.» (1)

مجاز بودن متعه در ميان شيعيان


1- كنز العمال، ج 11، ص 622؛ ينابيع المودة لذوى القربى، ج 3، ص 85 و ج 2، ص 274؛ سير اعلام انبلاء، ج 6، ص 244؛ تهذيب الكمال، ج 15، ص 233؛ معجم الكبير، ج 23، ص 375؛ شبهاى پيشاور، ص 782 «لا يحبّ عليّاً إلّا مؤمن و لا يبغضه إلّا كافراً».

ص:169

پرسش: چرا متعه كه بر خلاف سنت پيامبر خدا است، در بين شيعيان مجاز و مشروع مى باشد؟

پاسخ: به حكم قرآن مجيد در سوره نسا فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةً؛ «پس از آن كه از آنان بهره گرفتيد و تمتع برداشتيد، مهر معين را به آنان بپردازيد كه واجب و فريضه است.» (1) در زمان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و در تمام دوره خلافت ابوبكر و نيز تا اواسط خلافت عمر، متعه براى كليه مسلمانان جايز و مشروع بود. اين كار در ميان امت اسلامى جارى و حلال بوده است.

عمر در اواسط دوران خلافتش، با بيان جمله «دو متعه، متعه حج و متعه نسا كه در زمان پيامبر وجود داشت را اينجانب حرام اعلام مى كنم و عمل كنندگان به آن ها را مجازات مى كنم» (2)، حلال خدا را حرام نمود و سنت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را زير پا گذاشته و بدعتى تازه در دين اسلام به وجود آورد. از آن تاريخ تاكنون، پيوسته كلام عمر تقويت شد، و چنان جماعت تسنن آن را پذيرفتند كه اينك گمان مى كنند اين حلال خدا، بدعتى از جانب شيعيان مى باشد. حال آن كه حرام نمودن متعه، بر خلاف نص صريح قرآن مجيد و عمل رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و اصحاب ايشان است. جالب تر اين كه: عمر براى اين حكم خود اصلا دليل و برهانى اقامه نكرده است. او حتى در همين حكم، اقرار مى كند كه اين كار در زمان پيامبر و ابوبكر مشروع و حلال بوده است و من آن را حرام مى دانم.

برخى از علماى اهل سنت، كاسه داغ تر از آش شده و در كتب خود، ده ها دليل براى اثبات بر حق بودن اين حكم عمر، و باطل و بى اساس بودن حكم قرآن، سنت پيامبر و خليفه اول آورده اند. براى مثال عده اى آيه فوق را مربوط به نكاح دائم مى دانند، ليكن


1- نسا 4: 24.
2- شبهاى پيشاور، ص 802 «متعتان كانتا على عهد رسول اللّه صلّى اللّه عليه وآله و أنا أحرّمهما و أعاقب عليهما».

ص: 170

علمايى چون طبرى در جزء پنجم تفسير خود، امام فخر رازى در جزء سوم مفاتيح الغيب و ديگران، اين آيه را در كتب خود در باب نكاح المتعه آورده اند. امام بخارى و امام احمد حنبل نيز در صحيحين خود از عمران بن حصين نقل كرده اند كه گفت: «آيه متعه در كتاب خدا نازل شد. ما در زمان پيامبر خدا به آن عمل مى كرديم. آيه اى هم در حرمت آن نازل نشد و پيامبر خدا هم در زمان حياتش ما را از آن منع نكرد، مردى به رأى و ميل خود هر چه دلش خواست گفت!! بخارى مى گويد: اين مرد عمر بن الخطاب بوده است.» (1)

برخى ديگر تلاش دارند تا آيه شريفه إِلَّا عَلى أَزْواجِهِمْ أَوْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ فَإِنَّهُمْ غَيْرُ مَلُومِينَ؛ «مگر بر جفت هايشان يا كنيزان ملكى آن ها كه هيچ گونه ملامتى در مباشرت اين زنان بر آنان نيست» (2) را ناسخ آيه فوق قلمداد كنند. با اندكى توجه مى توان دريافت كه سوره مؤمنون، سوره مكى و سوره نسا سوره مدنى است. از آنجا كه سوره هاى مكى از نظر زمانى مقدم بر سوره هاى مدنى مى باشند؛ لذا ناسخ نبايد قبل از منسوخ باشد. علاوه بر اين و با فرض درست بودن اين ادعا، چرا- حتى به اقرار خود عمر خليفه دوم- اين عمل در زمان حيات پيامبر و يا ابوبكر تعطيل و حرام نشد. بسيارى از اكابر علماى اهل سنت از جمله جاراللَّه زمخشرى در تفسير كشاف آيه متعه را از محكمات قرآن دانسته اند كه نسخ هم نشده است. به همين دليل است كه مالك بن انس- امام مالكى ها- متعه را هنوز مجاز و مشروع مى داند.

نداشتن شرايط زناشويى نظير ارث، طلاق، عده و نفقه، دليل ديگرى است كه عده اى براى آن بيان مى كنند و زن متعه را زوجه حقيقى نمى دانند. در پاسخ بايد گفت:

اولًا متعه خود نوعى نكاح است و مصداق زوجيت نيز بر آن مترتب است، كه براى سهولت و آسانى امت و به منظور جلوگيرى از زنا، برخى از قيود و شرايط آن


1- صحيح بخارى، ج 2، ص 53 و ج 5، ص 158؛ مسند احمد، ج 4، ص 429؛ صحيح مسلم، ج 4، ص 48؛ شرح مسلم، ج 8، ص 205؛ شبهاى پيشاور، ص 800 «نزلت آية المتعة في كتاب اللَّه ففعلناها مع رسول اللَّه و لم ينزل قرآن بحرمته و لم ينه عنها رسول اللَّه حتى إذا مات قال رجل برأيه ماشاء. قال محمّد: يقال انه عمر».
2- مؤمنون 23: 6.

ص: 171

تخفيف داده شده است.

در مورد ارث بايد گفت: ارث بردن از شرايط ثابت زوجيت، به طور مطلق اعم از دائم و موقت نيست چون زنانى هستند كه با وجود زوجيت، از شوهر ارث نمى برند، مانند: زوجه كتابيه و زوجه ناشزه و نيز زنى كه قاتل زوج خود باشد.

همين طور است حق النفقه اين گروه از زنان كه از نفقه شوهر محرومند. پس نفقه نيز از شرايط ثابت و حتمى زوجيت نمى باشد.

محروميت زن متعه از حق الارث نيز بستگى به فتواى فقهاى مختلف دارد.

در مورد عده، زن متعه هم بايد عده نگه دارد و حداقل آن 45 روز است.

برخى ديگر، حكم عمر را به تنهايى سندى معتبر و براى نسخ و لغو متعه، كافى مى دانند. در پاسخ بايد گفت: مقام و موقعيت ناسخ بايد بالاتر از ابلاغ كننده باشد. چون عمر از رسول اللَّه صلى الله عليه و آله نمى تواند بالاتر باشد، پس اين دليل هم باطل است. مضافاً بر اين كه هيچ حديثى، چه از شيعه و چه از سنى، وجود ندارد كه پيامبر، قول عمر را سنديت بخشند و مسلمين را به پيروى از آن فراخوانند. علاوه بر اين اگر خليفه اى بتواند حكم پيامبرى را فسخ كند، مى توان گفت كه: حاكمان و خليفه هاى بعدى نيز مى توانند حكم خليفه را فسخ كنند. از جمله امام على عليه السلام هيچگاه اين حكم را نپذيرفته اند و يا حاكمان كشورهاى اسلامى صيغه متعه را جايز شمرده اند اما سخن عمر همچنان پابرجاست!!

بنابراين به اين نتيجه خواهيم رسيد كه چون آيه متعه، از آيات محكمات است و در زمان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله نيز نسخ نگرديده، پس نص صريح قرآن و سنت حسنه پيامبر خدا است كه بايد تا ابد ادامه داشته باشد، و از شيوع فحشا و زنا جلوگيرى نمايد. در حقيقت متعه، همان ازدواج ولى با شرايط خفيف تر و آسان تر است.

على (ع) وصى رسول اللَّه (ص)

ص:172

پرسش: چرا شيعيان على عليه السلام را وصى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله مى دانند؟

پاسخ: هيچ شك و ترديدى نيست كه بايد فرد واحدى خليفه جانشين پيغمبر و وصى ايشان باشد، و افراد متعددى در يك زمان نمى توانند عهده دار اين مسئوليت باشند. چون قبلًا دلايلى بر اثبات جانشينى و امامت اميرالمؤمنين على عليه السلام بيان گرديد، لذا در اين قسمت فقط به بيان احاديثى از رسول اللَّه صلى الله عليه و آله كه فقط دلالت بر وصى بودن امام على عليه السلام دارد و او را وصى خود معرفى نموده است، مى پردازيم.

1. امام ثعلبى در تفسير و ابن مغازلى فقيه شافعى در مناقب و ميرسيدعلى همدانى در مودة القربى از خليفه دوم نقل مى كنند: «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله روزى كه بين اصحاب، عقد اخوت و برادرى بست، فرمود: اين على عليه السلام در دنيا و آخرت برادر من است. او خليفه من در اهل من، وصى من در امتم، وارث علم من و ادا كننده دين من است. خلاصه بين من و على عليه السلام جدايى نيست. مال او مال من و مال من مال او است. نفع او نفع من و ضرر او ضرر من است. كسى كه او را دوست بدارد مرا دوست داشته و كسى كه او را دشمن بدارد مرا دشمن داشته است.» (1)

2. امام احمد حنبل در مسند، سبط ابن جوزى و ابن مغازلى فقيه شافعى در مناقب نقل مى كنند كه: انس بن مالك گفت: به سلمان گفتم از رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بپرس كه وصى او كيست؟ «سلمان از رسول اللَّه صلى الله عليه و آله پرسيد كه وصى شما كيست؟ ايشان گفت: اى سلمان! وصى موسى چه كسى بود؟ گفتم: يوشع بن نون. پس ايشان فرمود: وصى، وارث، ادا


1- ينابيع المودة لذوى القربى، ج 2، ص 289؛ الخلاف، ج 1، ص 28؛ شبهاى پيشاور، ص 647 «إنّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله لقد عقد المؤاخاة بين أصحابه، قال: هذا عليّ أخي في الدنيا و الآخرة و خليفتي في أهلي و وصيّي في أمتي و وارث علمي و قاضي ديني ماله مني مالي منه نفعه نفعى و ضرّه ضرّي من أحبه فقد أحبّني و من أبغضه فقد أبغضني».

ص: 173

كننده دين من و وفا كننده به وعده من على ابن ابى طالب است.» (1)

3. موفق بن احمد، اخطب الخطباى خوارزم نيز نقل مى كند كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

«براى هر پيغمبر وصى و وارثى است و به درستى كه على، وصى و وارث من است.» (2)

4. شيخ الاسلام حموينى از ابوذر غفارى نقل مى كند: «رسول اللَّه فرمود: من خاتم پيامبرانم و اى على! تو خاتم اوصيا تا روز قيامت هستى.» (3)

5. خطيب خوارزمى نيز از ام المؤمنين ام سلمه نقل مى كند كه گفت: «خداوند براى هر پيغمبرى وصيى اختيار نمود و بعد از من، على وصى من در امتم، در اهل بيتم و در عترتم مى باشد.» (4)

6. ابن مغازلى فقيه شافعى، امام بخارى و مسلم از اصبغ بن نباته- يكى از ياران و اصحاب خاص اميرالمؤمنين عليه السلام- نقل مى كنند كه ايشان در خطبه اى فرمود: «اى مردم! منم امام خلايق و وصى بهترين مخلوقات، پدر عترت طاهره هاديه. من برادر، وصى، ولى، برگزيده و دوست پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى باشم. من اميرالمؤمنين، پيشواى دست و پا روسفيدان و سيّد و آقاى اوصياء مى باشم. جنگ با من جنگ با خدا، صلح و سلم با من، صلح و سلم با خدا، اطاعت من اطاعت خدا، دوستى من دوستى باخدا، پيروان من دوستان خدا و ياران من ياران خدا مى باشند.» (5)


1- شواهد التنزيل، ج 1، ص 99؛ جواهر المطالب فى مناقب الامام على عليه السلام، ج 1، ص 107؛ نهج الايمان، ج 1، ص 198؛ شبهاى پيشاور، ص 647 «فقال له سلمان يا رسول اللَّه من وصيك فقال: يا سلمان من كان وصي موسى فقال يوشع بن نون، قال: قال وصيّي و وارثي من يقضي ديني و ينجز موعدي عليّ بن أبي طالب».
2- ينابيع المودة لذوى القربى، ج 1، ص 235؛ المناقب، ص 147؛ شبهاى پيشاور، ص 648 «لكلّ نبيّ وصيّ و وارث و إنّ عليّاً وصيّي و وارثي».
3- ينابيع المودة لذوى القربى، ج 2، ص 73؛ مناقب آل ابى طالب، ج 3، ص 54؛ شبهاى پيشاور، ص 648 «قال رسول اللَّه صلى الله عليه و آله أنا خاتم النبيين و أنت يا عليّ خاتم الوصيّين إلى يوم الدين».
4- المناقب، ص 147؛ ينابيع المودة لذوى القربى، ج 1، ص 235؛ شبهاى پيشاور، ص 648 «إنّ اللَّه اختار من كلّ نبيّ وصيّاً و عليّ وصيّي في عترتي و أهل بيتي و أمتي بعدي».
5- الامالى، ص 702؛ ينابيع المودة لذوى القربى، ج 1، ص 241، ج 1، ص 241؛ شبهاى پيشاور، ص 648 «أَيُّهَا النَّاسُ أنا إمام البريّة و وصيّ خير الخليقة وَ أَبُو الْعِتْرَةِ الطَّاهِرَةِ الْهَادِيَةِ، أَنَا أَخُو رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله وَ وَصِيُّهُ وَ وَلِيُّهُ وَ حَبِيبُهُ، أَنَا أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ وَ قَائِدُ الْغُرِّ الْمُحَجَّلِينَ وَ سَيِّدُ الْوَصِيِّينَ حَرْبِي حَرْبُ اللَّهِ وَ سِلْمِي سِلْمُ اللَّهِ وَ طَاعَتِي طَاعَةُ اللَّهِ وَ وَلَايَتِي وَلَايَةُ اللَّهِ وَ أَتْباعي أَوْلِيَاءُ اللَّهِ وَ أَنْصَارِي أَنْصَارُ اللَّهِ».

ص: 174

7. ابن مغازلى شافعى از ابن مسعود نقل مى كند كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «دعوت و رسالت، به من و على منتهى شد. زيرا هيچ كدام از ما بر بت سجده ننموديم پس مرا پيغمبر و على را وصى قرار داد.» (1)

8. مير سيد على همدانى شافعى در مودة القربى از عتبه بن عامر الجهنى نقل مى كند: «با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بر سه چيز بيعت نموديم: شهادت به وحدانيت خداى متعال كه شريكى براى او نيست، نبوت و پيغمبرى محمد و اين كه على وصى اوست. پس ترك هر كدام از اين سه موجب كفر مى گردد.» (2)

9. از همان مأخذ از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نقل شده است: «به درستى كه خداى متعال براى هر پيغمبرى وصيى قرار داد. شيث را وصى آدم، يوشع را وصى موسى، شمعون را وصى عيسى و على را وصى من قرار داد. وصى من بهترين اوصيا مى باشد و من دعوت كننده و على روشن كننده حق و حقيقت است.» (3)

10. صاحب ينابيع از موفق بن احمد خوارزمى از ابو ايوب انصارى نقل مى كند:

هنگامى كه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در بستر بيمارى بود، فاطمه بر بالين او آمده و مى گريست. پيغمبر به او فرمود: «اى فاطمه! از كرامت هاى پروردگار به تو اين است كه همسر تو را كسى قرار


1- المصنف، ج 8، ص 296؛ بحر الانوار، ج 25، ص 207؛ شبهاى پيشاور، ص 649 «انتهت الدعوة إليّ و إلى عليّ لم يسجد أحدنا لصنم قط فاتّخذني نبيّاً و اتخذ عليّاً وصيّاً».
2- مناقب آل ابى طالب، ج 1، ص 303؛ صراط المستقيم، ج 2، ص 51؛ شبهاى پيشاور، 649 «بايعنا رسول اللَّه صلى الله عليه و آله على قول أن لا إِلهَ إِلَّا اللّهُ وحده لا شريك له و أنّ محمّدا نبيّه و عليّاً وصيّه فأىّ من الثلاثة تركناه كفراً».
3- مناقب آل ابى طالب، ج 2، ص 247؛ ينابيع المودة لذوى القربى، ج 2، ص 280؛ الامامة والتبصره، ص 21؛ كمال الدين و تمام النعمة، ص 212؛ شبهاى پيشاور، ص 649 «إنّ اللَّه تعالى جعل لكلّ نبيّ وصياً، جعل شيث وصيّ آدم ويوشع وصيّ موسى وشمعون وصيّ عيسى و عليّاً وصيي و وصيّي خير الأوصياء في البداء و أنا الداعي و هو المضيي ء».

ص: 175

داد كه در اسلام از همه مقدم تر و عملش از همه زيادتر و صبر و بردباريش از همه بيشتر مى باشد. به درستى كه خداى بزرگ به اهل زمين نظرى افكند، پس از ميان آن ها مرا برگزيد و به پيغمبرى مرسل مبعوث نمود. دوباره نظرى افكند، آنگاه همسر تو را از ميان آنان برگزيد و تزويج شما را به من وحى كرد و نيز او را وصى من قرار داد.» (1) ابن مغازلى نقل مى كند كه پيغمبر در ادامه فرمود: «اى فاطمه! به ما اهل بيت هفت خصلت عطا شده كه به هيچ كس ديگرى تا كنون عطا نشده است و كسى نيز هرگز آن را درك نمى كند:

1. افضل پيامبران از ما است و او پدر تو مى باشد؛

2. وصى ما بهترين اوصيا است و او شوهر تو است؛

3. شهيد ما بهترين شهدا است و او حمزه عموى تو است.؛

4. كسى كه داراى دو بال است و هر وقت بخواهد در بهشت پرواز مى كند از ماست و او جعفر پسر عموى تو است؛

5. دو سبط و دو سيد جوانان اهل بهشت از ما مى باشند و آن ها فرزندان تواند؛

6. به آن خدايى كه جان من در دست او است مهدى اين امت، همان كسى كه عيسى بن مريم پشت سر او نماز مى گذارد، از ما است و او از اولاد تو مى باشد.» (2) ابراهيم ابن محمد حموينى در فرائد دنباله اين حديث را چنين نقل مى كند كه پيغمبر بعد از نام مهدى (عج) فرمود: «پس از اين كه زمين پر از ظلم و فساد شود او زمين را پر از عدل و داد مى كند. اى فاطمه! محزون مباش و گريه نكن كه خداوند از من بر تو رحيم تر و مهربان تر


1- ينابيع المودة لذوى القربى، ج 3، ص 269؛ نهج الايمان، ص 227؛ العمدة، ص 267؛ شبهاى پيشاور، ص 650 «يا فاطمة إن لكرامة اللَّه إياك زوجتك من أقدمهم سلما و أكثرهم علما و أعظمهم حلما إن اللَّه تعالى اطلع إلى أهل الأرض اطلاعة فاختارني منهم فبعثني نبيا مرسلا ثم اطلع اطلاعة فاختار منهم بعلك فأوحى لي أن أزوجه إياك و أتخذه وصيّا».
2- ينابيع المودة لذوى القربى، ج 1، ص 241، ج 2، ص 209، ج 3، ص 389؛ نهج الايمان، ص 229؛ شبهاى پيشاور، ص 650 «يا فاطمة إنّا أهل بيت أوتينا سبع خصال لم يعطها أحد من الأوّلين قبلنا أو قال الأنبياء و لا يدركها أحد من الآخرين غيرنا نبينا أفضل الأنبياء و هو أبوك و وصينا أفضل الأوصياء و هو بعلك و شهيدنا خير الشهداء و هو حمزة عمك و منا من له جناحان يطير بهما في الجنة حيث يشاء و هو جعفر ابن عمك و منا سبطا هذه الأمة و هما ابناك و منا و الذي نفسي بيده مهدي هذه الأمة».

ص: 176

است، و اين به خاطر موقعيت تو در قلب من مى باشد؛

7. به تحقيق تو را به همسرى كسى تزويج نموده كه از حيث حسب از همه بزرگتر، از حيث نسب از همه گرامى تر، نسبت به رعيت از همه مهربان تر، به مساوات از همه عادل تر و به قضاوت بين دو نفر از همه بيناتر است.» (1)

مسلماً منظور از وصى پيامبر بودن، وارث و وصى شخصى ايشان نيست، كه عده اى مى گويند خليفه وقت مى تواند وصى پيغمبر نيز باشد. همانطور كه بيان شد، خلافت و وصايت بايد هر دو در فرد واحدى جمع شود. به عبارت ديگر، وصايت همان خلافت مى باشد. چون با قدرى دقت به احاديث مربوطه در مى يابيم كه اگر وصى بودن على عليه السلام وصايت شخصى بود، در اين صورت نيازى به حكم و سفارش پروردگار نبود. همانگونه كه شيث، شمعون و يوشع، وصى شخصى پيامبران زمان خويش نبودند. اين معنا را ابن ابى الحديد در جلد اول شرح نهج البلاغه چنين مى گويد: «هيچ شك و شبهه اى نزد ما نيست كه على عليه السلام، وصى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله است. هر چند كسانى كه نزد ما منسوب به عناد هستند با اين حقيقت مخالفت ورزيده اند.» (2) به همين جهت است كه به هنگام وفات پيامبر سر مبارك حضرت بر سينه مولانا اميرالمؤمنين عليه السلام بوده و در آن هنگام، تمام ابواب علوم را به سينه على عليه السلام باز نموده است.

بسيارى از كتب اهل سنت از جمله جلدهاى چهارم و ششم كنز العمال، جزء دوم طبقات محمد بن سعد كاتب، جلد سوم حاكم مستدرك نيشابورى، جلد سوم مسند امام احمد حنبل و حلية الاوليا حافظ ابو نعيم جملگى از ام المؤمنين ام سلمه و جابر بن عبداللَّه انصارى نقل مى كنند كه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله به هنگام ارتحال، على عليه السلام را طلبيد و سر خود را بر


1- تاريخ مدينه دمشق، ج 42، ص 130؛ ينابيع المودة لذوى القربى، ج 1، ص 241؛ شبهاى پيشاور، ص 650 «و يملأ الأرض عدلًا كما ملئت جوراً يا فاطمة لا تحزني و لا تبكي فإنّ اللَّه عزّ و جلّ أرحم بك و أرأف عليك منّي و ذلك لمكانك منّي و موقعك من قلبي قد زوجك اللَّه زوجك و هو أعظمهم حسباً و أكرمهم منصباً و أرحمهم بالرعية و أعدلهم بالسوية و أبصرهم بالقضية».
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 139؛ شبهاى پيشاور، ص 653 «فلا ريب عندنا أنّ عليّاً عليه السلام كان وصيّ رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و إن خالف في ذلك من هو منسوب عندنا إلى العناد».

ص: 177

سينه او گذاشت تا روح از بدنش مفارقت نمود. از همه مهمتر، فرمايش خود اميرالمؤمنين عليه السلام در نهج البلاغه است كه ابن ابى الحديد در جلد دوم شرح نهج البلاغه چنين نقل مى كند: «به تحقيق كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در حالى قبض روح شد كه سرش روى سينه من بود. روح آن حضرت در حالى كه روى دست من بود خارج شد و من دست هايم را بر صورتم كشيدم.» (1) در جلد دوم شرح نهج البلاغه نيز نقل شده كه هنگامى كه امام على عليه السلام همسرش صديقه كبرى را دفن مى كرد، خطاب به رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فرمود: «به تحقيق كه تو را در لحد قبر قرار دادم و روح تو بين گلو و سينه من خارج شد.» (2)

با وجود همه اين احاديث، هنوز برخى متعصب مى پرسند: همانگونه كه ابوبكر و عمر مطابق دستور قرآن مجيد كه مى فرمايد: كُتِبَ عَلَيْكُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ إِنْ تَرَكَ خَيْراً الْوَصِيَّةُ لِلْوالِدَيْنِ وَاْلأَقْرَبِينَ بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى الْمُتَّقِينَ؛ «چون مرگ بر يكى از شما فرا رسد بر شما است كه اگر داراى متاع دنيوى هستيد به والدين و خويشان خود به چيز شايسته و حقى وصيت كنيد كه سزاوار متقين است» (3) به هنگام فوت وصيت خود را نوشته اند، چرا وصيت نامه اى از رسول اللَّه صلى الله عليه و آله كه در آن على عليه السلام را وصى خود قرار داده باشد وجود ندارد؟

در بسيارى از منابع مذكور، از جمله در جامع عبد الرزاق آمده است كه پيامبر فرمود: «اى على! تو برادر و وزير منى كه دين مرا ادا، وعده مرا وفا و ذمه مرا برى مى كنى.

مرا غسل مى دهى، دِين مرا ادا مى كنى و در قبر پنهانم مى كنى.» (4)به شهادت تاريخ،


1- معالم المدرستين، ج 1، ص 235؛ ينابيع المودة لذوى القربى، ج 3، ص 436؛ احاديث ام المؤمنين عايشه، ج 2، ص 205؛ شرح نج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 10، ص 179؛ شبهاى پيشاور، ص 652 «وَ لَقَدْ قُبِضَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله وَ إِنَّ رَأْسَهُ لَعَلَى صَدْرِي وَ قَدْ سَالَتْ نَفْسُهُ فِي كَفِّي فَأَمْرَرْتُهَا عَلَى وَجْهِي».
2- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 10، ص 266؛ شبهاى پيشاور، ص 652 «فلقد وسدتك في ملحودة قبرك و فاضت بين نحري و صدري نفسك».
3- بقره 2: 180
4- ينابيع المودة لذوى القربى، ج 1، ص 370 و 374؛ المباهله، ص 52؛ شبهاى پيشاور، ص 654 «يا عليّ أنت أخى و وزيري و تقضي ديني و تنجز وعدي و تبرى ء ذمتي و أنت تغسلني و تودى ديني و تواريني في حفرتي».

ص: 178

اميرالمؤمنين عليه السلام همه اين سفارشات پيغمبر را انجام داده، ايشان را غسل، كفن و دفن نمود و پانصد هزار درهم دِين آن حضرت را هم ادا كرد. همه مسلمين اتفاق نظردارند كه امور فوق، توسط على عليه السلام انجام گرديده و كس ديگرى در اين كارها پيش قدم نشد. بسيارى از اكابر صحابه كه بعدها به خلافت رسيدند به هنگام غسل، كفن و دفن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله مشغول تعيين خليفه و تقسيم خلافت بودند. حتى بعدها دِين پيامبر (پانصد هزار درهم) را از بيت المال ادا نكردند و اين خود، به معناى پذيرش عملى وصى و وارث بودن على عليه السلام مى باشد. زيرا اگر كس ديگرى وصى و وارث پيامبر بود، او بايد عهده دار انجام اين امور مى شد نه على عليه السلام.

اما در مورد وصيت مكتوب بايد گفت: اين رسول اللَّه صلى الله عليه و آله نيست كه بايستى مانند ابوبكر و عمر وصيت خود را بنويسد؛ بلكه ابوبكر و عمراند كه مطابق دستورات ايشان وصيت خود را نوشته اند. پيغمبرى كه آن همه تأكيد بر وصيت دارد تا آنجا كه مى فرمايد:

«كسى كه بدون وصيت بميرد مانند زمان جاهليت مرده است.» (1)

وقتى نوبت به خود ايشان رسيد و با آن كه 23 سال، وصيت هاى خود را به يگانه وصى اش گوشزد نموده است، به هنگام وفات، خواست آنچه را در آن مدت گفته بود تكميل كند تا بدان وسيله از گمراهى، ضلالت، نزاع و دودستگى امتش جلوگيرى نمايد.

بازيگران سياسى و تشنگان قدرت، ممانعت كردند كه ايشان وظيفه الهى و شرعى خود را عملى نمايند. اين مطلب را امام بخارى و مسلم در صحيحين خود نقل كرده اند كه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله هنگام رحلت فرمود: «دوات و كاغذ بياوريد تا برايتان چيزى بنويسم كه گمراه نشويد.» عده اى از حضار بر بالين ايشان به اغواى- عمر بن الخطاب- غوغا نموده و گفتند: آن حضرت هذيان مى گويد. هم بخارى و هم مسلم در صحيحين و نيز حميدى در جمع بين الصحيحين و امام احمد حنبل در جلد اول مسند نقل نموده اند كه عبداللَّه بن عباس پيوسته گريه مى كرد، اشك مى ريخت و مى گفت: «يوم الخميس ما يوم الخميس»؛ روز پنجشنبه چه روز پنجشنبه اى؟! از وى پرسيدند مگر در روز پنجشنبه چه


1- روضة الواعظين، ص 482؛ مناقب آل ابى طالب، ج 2، ص 246؛ نهج الايمان، ص 208؛ شبهاى پيشاور، ص 655 «مَن مات بغير وصيّة مات ميتة جاهلية».

ص: 179

شده است كه تو به گريه افتاده اى؟ گفت: چون بيمارى بر پيامبر مستولى گشت، فرمود:

«دوات و كاغذ بياوريد تا براى شما كتابى بنويسم كه بعد از من هرگز گمراه نشويد» (1) اما بعضى از حضار مجلس مانع شدند و گفتند: «او هذيان مى گويد و قران ما را بس است.» آن ها نه فقط از وصيت نوشتن آن حضرت ممانعت كردند، بلكه به ايشان زخم زبان هم زدند و گفتند: در آخر عمر هذيان مى گويد.

امام غزالى در مقاله چهارم سر العالمين مى گويد بعد از آن عمر گفت: «اين مرد را واگذاريد كه او هذيان مى گويد، كتاب خدا ما را بس است.» (2) پس از اين گفته عمر، اصحاب حاضر دو گروه شدند. عده اى به طرفدارى از عمر و جمعى ديگر به منظور آوردن دوات و كاغذ براى پيغمبر مصمم شدند. بالاخره داد و فرياد حضار بلند شد و به هم ريختند. سپس پيغمبر متغير شد و فرمود: «از نزد من برخيزيد كه سزاوار نيست نزد من جنگ و نزاع كنيد.» (3)

بدين ترتيب در اواخر عمر پيامبر، اولين فتنه در ميان مسلمانان شكل گرفت و تخم نفاق و تفرقه در بين مسلمانان پاشيده شد. در اين جلسه، عمر جسارت را به جايى رساند كه نه تنها رسول اللَّه صلى الله عليه و آله را به نام «محمد» هم نخواند بلكه گفت: «اين مرد هذيان مى گويد» و با نص صريح قرآن مخالفت آشكار نمود. زيرا قرآن مى فرمايد: ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ وَلكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَخاتَمَ النَّبِيِّين؛ «محمد صلى الله عليه و آله پدر هيچ يك از شما نيست لكن رسول اللَّه و خاتم النبيين است.» (4) اين آيه دلالت بر آن دارد كه همواره ايشان را با ادب و احترام ياد كنيد و از واژه هاى «رسول اللَّه» و «خاتم النبيين» استفاده كنيد.


1- بحار الانوار، ج 22، ص 486؛ سنن الكبرى، ج 3، ص 435؛ عمر بن خطاب، ص 64؛ شبهاى پيشاور، 18 سند آورده ص 658 «ايتوني بدواة و بياض أكتب لكم ما لا تضلون بعده أبداً» صحيح بخارى، ج 2، ص 118. مسند احمد بن حنبل، ج 1، ص 222.
2- عمر بن خطاب، ص 62؛ سب الهدى والرشاد، ص 247؛ سيرة نبويه، ج 4، ص 451؛ سنن الكبرى، ج 4 ص 360؛ شبهاى پيشاور، ص 658 «فقال عمر دعوا الرجل فإنّه ليهجر! حسبنا كتاب اللَّه».
3- عمر بن خطاب، ص 62؛ سبل الهدى و الرشاد، ص 247؛ سيرة نبويه، ج 4، ص 451؛ سنن الكبرى، ج 4 ص 360؛ شبهاى پيشاور، ص 658 «قوموا عنّى و لا ينبغي عندي التنازع».
4- احزاب 33: 40.

ص: 180

برخى از علماى اهل سنت، نظير قاضى عياض شافعى در كتاب شفا و نووى در شرح صحيح مسلم گفته اند «گوينده اين كلام هر كه باشد اصلًا ايمان به رسول اللَّه نداشته و از معرفت كامل به مقام و مرتبه آن حضرت عاجز بوده است.»

بديهى است كه عصمت، از صفات خاصه نبوت است و اين ويژگى، مختص ايشان، تا واپسين لحظات زندگى است. بنابراين زمانى كه مى گويد: چيزى برايتان بنويسم تا گمراه نشويد، بدين معنا است كه در مقام هدايت، ارشاد و متصل به حق بوده است. آيه شريفه وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحى نيز بر همين معنا دلالت دارد.

بنابراين مخالفت با آوردن دوات و كاغذ براى آن حضرت، مخالفت با پروردگار است و استفاده از كلمه «هذيان» همراه با عبارت «اين مرد»، دشنامى آشكار و اهانت به خاتم النبيين صلى الله عليه و آله است. واژه بدتر آن است كه گفت: «قران ما را بس است!!»

برخى از مدافعين عمر براى مبرا ساختن وى مى گويند:

- چون عمر خليفه پيغمبر بوده، لذا اجتهاد نموده و قصد و غرضى در كار نبوده است.

- عمر براى پيشگيرى از اختلاف و خير خواهى امت از آوردن دوات و كاغذ جلوگيرى نموده است.

- مصلحت را در گفتن «قرآن ما را بس است» ديده است.

- از كجا معلوم است كه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله مى خواسته است درباره خلافت چيزى بنويسد؟

در پاسخ اين قبيل افراد بايد گفت:

اولًا در آن زمان خليفه نبوده است. اگر تصور خليفه شدن را در آينده در سر داشته است، پس بايد اذعان نمود كه طراح توطئه بوده است تا از خلافت على عليه السلام جلوگيرى نمايد. هر چند با فرض اين كه خليفه بوده است، مگر خليفه مى تواند در مقابل نص صريح قرآن اجتهاد نمايد؟!

ثانياً مگر عمر خير خواهى امت را بهتر از خود پيغمبر مى دانسته و مى خواسته است اختلافى پيش نيايد. در واقع اگر او معتقد به جلوگيرى از اختلاف بود بايد قبل از هر

ص: 181

چيزى خود، سكوت اختيار مى كرد، نه اين كه خود موجب اختلاف گردد.

ثالثاً عبارت «قرآن ما را بس است» نشان دهنده اين است كه او به قرآن وقوف هم نداشته است چون قرآن قليل اللفظ و كثيرالمعانى مى باشد. قرآن داراى محكمات و متشابهات، عام و خاص است و نياز به مبين ربانى دارد. چنانچه قطب الدين شافعى شيرازى، در كشف الغيوب مى نويسد: «اين امر مسلم است كه راه بى راهنما نتوان پيمود.

از اين كلام خليفه دوم عمر در عجبم كه گفته است: قرآن در ميان ما است و ما نيازى به راهنما نداريم. بديهى است كه اين حرف، غير قابل قبول و خطاى محض است و همانند كلام كسى مى ماند كه بگويد: چون كتب طب در ميان ما است پس به طبيب نيازى نداريم.»

رابعاً در آن هنگام چيز ديگرى از اصول و احكام دين باقى نمانده بود تا پيامبر بخواهد ياد آورى نمايد كه موجب هدايت مردم گردد؛ زيرا آيه اكْمَلتُ لَكُمْ دينُكُمْ نازل شده بود. لذا فقط موضوع جانشينى باقيمانده بود. پيغمبر مى خواست گفتارهاى پيشين خود را تأييد و تأكيد كند. همانطور كه امام غزالى در مقاله چهارم سر العالمين مى گويد:

جمله «لن تضلوا بعدى» در آخرين گفتار پيامبر، مى رساند كه موضوع هدايت امت در كار بوده و به جز خلافت، چيز ديگرى از اصول هدايت باقى نمانده بود. ولى به هر حال ما اصرار بر اين نداريم كه ايشان حتماً مى خواسته راجع به خلافت بنويسد؛ لكن مطمئن هستيم كه آنچه مى خواسته بنويسد براى جلوگيرى از گمراهى امت بوده، تا تكليف آن ها روشن شود و به وضعيت امروزى گرفتار نيايند. (1)

چون سياستمداران آن زمان دريافتند كه پيامبر مى خواهد درباره چه چيزى بنويسد، ممانعت كردند تا خودشان به نوايى برسند. حتى مى توان چنين دريافت كه


1- البته اگر خليفه حديث ثقلين را شنيده باشد كه «إنّي تاركٌ فِيكُم الثّقلين؛ كتاب اللَّه و عترتي ما إن تمسّكتم بهما لن تضلوا» وقتى كه پيامبر مى فرمايد: قلم و دوات بياوريد تا چيزى را بنويسم كه گمراه نشويد. از ربط و محل اتصال اين در جمله بين جلوگيرى گمراهى را گرفتن خوب مى توانست درك كند كه پيامبر راجع به ثقلين و يا ثقل اصغر مى خواهد سفارش نمايد. البته در جايى خود خليفه اعتراف كرده من فهميدم مقصود پيامبر چيست و مانع شدم.

ص: 182

ممانعت آن ها از آوردن دوات و كاغذ خود دليل آن است كه پيغمبر مى خواسته مساله خلافت را تعيين كند. به دليل آن كه سياستمداران مى دانسته اند كه خودشان خليفه نخواهند بود؛ لذا از آن جلوگيرى نمودند تا تمامى راه ها در آينده مسدود نشود، وگرنه هيچ انسان قسى القلبى از برآورده كردن آخرين خواسته محتضر در حال مرگ- آن هم وجود مبارك خاتم النبيين- جلوگيرى نمى كند.

به هر حال همه اين ها، توجيهات عده اى متعصب است كه براى مبرا نمودن عمر به هر قيمتى- حتى به قيمت توهين به پيامبر- بيان مى كنند و چشمان خويش را به راحتى و عمداً مى بندند. در غير اين صورت، وقتى ابوبكر در بستر بيمارى بود و وصيت خود را مى نوشت، چرا عمر به او نگفت كه: هذيان ننويس اى مرد، قرآن و كتاب خدا ما را بس است!!؟

زادگاه على (ع) و چگونگى نامگذارى آن حضرت

ص:183

پرسش: محل ولادت اميرالمؤمنين عليه السلام كجا بوده و نامگذارى ايشان چگونه بوده است؟

پاسخ: برخى چنين تصور مى كنند كه فاطمه بنت اسد، قبل از زايمان در داخل مسجد الحرام بوده است. هنگامى كه درد زايمان فرا رسيده، او نتوانسته از مسجد خارج شود، لذا در همانجا زايمان نموده و على عليه السلام به دنيا آمده است. با اين برداشت ولادت على در داخل كعبه را امرى بدون اهميت و طبيعى قلمداد مى كنند.

در صورتى كه پيشامد مولود كعبه به گونه ديگرى بوده است كه در زير بيان مى شود.

فاطمه بنت اسد در آخرين ماه وضع حمل بوده است. در يكى از روزها كه به مسجدالحرام مى رود، او را درد زايمان فرا مى رسد. او در مستجار كعبه مشغول راز و نياز و دعا به درگاه احديت مى شود. خدا را به عزت و جلالش سوگند مى دهد كه خدايا! درد زايمان را بر من سهل و آسان گردان. ناگهان ديوار خانه كعبه (1) شكافته مى شود و ندايى مى رسد كه: «اى فاطمه! درون آى.» (2) جماعت مردمى كه در اطراف خانه نشسته بودند، متوجه شدند كه ديوار خانه كعبه شكافته شد، فاطمه داخل خانه شد و ديوار دوباره به حالت اوليه بازگشت. تعجب همگان از جمله جناب عباس- عموى پيامبر- كه در ميان جماعت نظاره گر بود بر انگيخته شد. با مشاهده اين صحنه فوراً خود را به برادرش ابوطالب، كليد دار كعبه رساند و قضيه را به او اطلاع داده و بلافاصله با هم برگشتند. تلاش آن ها براى باز كردن قفلِ دربِ كعبه به جايى نرسيد. فاطمه بنت اسد تا سه روز بدون هيچ گونه غذا، مراقبت و پرستارى، درون خانه كعبه ماند. خبر اين واقعه غير منتظره در


1- در آن زمان كعبه در وسط مسجد الحرام قرار داشت و درب آن، هم سطح زمين و همواره بسته و قفل زده بود. فقط در مراسم خاصى درب آن را مى گشودند.
2- الخصال، ص 578؛ الثاقب فى المناقب، ص 58؛ تفسير نور الثقلين ج 4، ص 345؛ شبهاى پيشاور، ص 815 «يا فاطمة ادخلي البيت». مدينة المعاجز، 332.

ص: 184

تمام محله هاى مكه پيچيد و نُقل مجالس اهالى مكه شد. پس از سه روز، همان محلى كه به روى فاطمه باز شده بود، دوباره شكافته شد و فاطمه همراه با نوزادى بر روى دست بيرون آمد. اين واقعه همه چشم ها را خيره ساخت و جماعت زيادى كه شاهد اين پيشامد بودند بر او هجوم آوردند. (1)

به همين جهت است كه ولادت اميرالمؤمنين عليه السلام در مقايسه با عيسى مسيح تفاوت چشمگيرى دارد. زيرا به هنگام ولادت حضرت عيسى، به حضرت مريم كه درون بيت المقدس بود، ندا رسيد: «از بيت المقدس بيرون آى كه اينجا محل عبادت است نه محل زاييدن.» (2) با توجه به برترى كعبه بر بيت المقدس، اين ويژگى و امتياز تنها براى اميرالمؤمنين عليه السلام منحصر به فرد است، كه مولود كعبه ناميده شده است.

نامگذارى على عليه السلام:

از آن جايى كه تمامى كتب آسمانى، نام محمد صلى الله عليه و آله و على عليه السلام را به ترتيب به عنوان نبوت و امامت ذكر كرده اند مى توان گفت: پروردگار نام اين دو نفر را هزاران سال قبل از خلقت و در ملكوت اعلى ثبت نموده است؛ لذا نامگذارى اميرالمؤمنين عليه السلام پس از ولادت ايشان صورت نگرفته است، به طورى كه:

1. محمد بن جرير طبرى در تفسير خود، ابن عساكر در تاريخ خود ضمن توصيف حالات على عليه السلام، محمد بن يوسف گنجى شافعى در كفايت الطالب، حافظ ابو نعيم در حلية الاوليا و شيخ سليمان بلخى حنفى در ينابيع المودة نقل كرده اند كه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فرمود: «بر بالاى عرش اين كلمات نوشته شده كه به جز خداى يكتاى بدون شريك، خداى ديگرى نيست. محمد صلى الله عليه و آله بنده و رسول من است كه او را با على بن ابى طالب عليه السلام تأييد نمودم.» (3)


1- مستدرك حاكم، فصول المهمة، فصل اول، ص 14؛ شبهاى پيشاور 816.
2- اللمعة البيضاء، ص 221؛ الامام على عليه السلام ص 369؛ شبهاى پيشاور، ص 814 «اخرجي عن البيت فإنّ هذه بيت العبادة لا بيت الولادة»؛ مناقب ابن المغازلى 6 ح 3؛ بحار الانوار 35، ص 3، ح 26؛ عمده ابن بطريق ح 27 ح 8، طوائف 16، ح 2، فصول المهمة 30، على بن محمد مالكى ابن صباغ.
3- الكنى والالقاب، ج 1، ص 165؛ شبهاى پيشاور، ص 817 «مكتوب على ساق العرش لا إِلهَ إِلَّا اللّهُ وحده لا شريك له و محمّد عبدي و رسولي أيدته بعليّ بن أبى طالب».

ص: 185

2. در ينابيع المودة نيز از امام الحرم از سيره ملا (وسيلة المتعبدين) آمده است كه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فرمود: «در شب معراج كه مرا به ملكوت اعلا بردند، به طرف راست بالاى عرش نظر كردم كتيبه اى ديدم كه بر آن نوشته بود: محمد صلى الله عليه و آله پيامبر خداست و او را به وجود على عليه السلام تأييد و يارى نموديم.» (1)

3. خطيب خوارزمى در مناقب، ابن شيرويه در فردوس و ابن مغازلى فقيه شافعى همگى از جابر بن عبداللَّه انصارى نقل نموده اند كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «پيش از آن كه خداوند آسمان ها و زمين را در دو هزار سال خلق كند بر در بهشت كلمات «لا إِلهَ إِلَّا اللّهُ»، «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهُ»، على ولى خدا و برادر پيامبر خدا نوشته شده بود.» (2)

4. مير سيد على فقيه شافعى در مودة هشتم از مودة القربى نقل مى كند كه پيامبر خدا به على عليه السلام فرمود: «اسم تو را در چهار محل، همراه با اسم خودم ديده ام:

الف: در شب معراج وقتى به بيت المقدس رسيدم بر صخره آن- لا إِلهَ إِلَّا اللّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهُ ايدته بعلى وزيره- يافتم.

ب: به سدرة المنتهى كه رسيدم- إنّي أنا اللَّه لا إِلهَ إِلَّا اللّهُ وَحْدِي وَ مُحَمّدٌ صَفوَتي من خلقي أيّدته بعليّ وزيره ونصرته به- را ثبت شده ديدم.

ج: وقتى به عرش رب العالمين رسيدم ديدم بر ستون هاى آن نوشته شده است- إنّيّ أنا اللَّه لا إله إلّا أنا محمّد حبيبي من خلقي أيدته بعليّ وزيره ونصرته به.

د: وقتى به بهشت رسيدم ديدم بر در بهشت- لا إله إلّا أنا محمد حبيبي من خلقي أيّدته بعليّ وزيره و نصرته به. نوشته شده است.»

5- امام ثعلبى در تفسير كشف البيان و شيخ سليمان بلخى حنفى در ينابيع المودة از


1- كنز العمال، ج 11، ص 624؛ شواهد التنزيل، ج 1، صص 293 و 299؛ تاريخ مدينه دمشق، ج 16 و 42، ص 336 و 360 و 456؛ شبهاى پيشاور، ص 818 «نظرت إلى ساق الأيمن من العرش فرأيت مكتوباً مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهُ بعلي و نصرته به»؛ ينابيع المودة ص 207؛ ميزان الاعتدال؛ لسان الميزان 5، ص 167.
2- ينابيع المودة لذوى القربى، ج 1، ص 250؛ نظم درر السمطين، ص 123؛ شبهاى پيشاور، ص 818 «مكتوب على باب الجنّة لا إِلهَ إِلَّا اللّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهُ عليّ أخو رسول اللَّه قبل أن يخلق اللَّه السماوات و الأرض بألفي عام».

ص: 186

ابن عباس آورده اند كه آيه شريفه: هُوَ الَّذِي أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَبِالْمُؤْمِنِينَ؛ «خداى تعالى به نصرت خود و يارى مؤمنان تو را مويد و منصور مى گرداند»، (1) درباره على عليه السلام آمده است. همچنين پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «ديدم كه بر عرش نوشته شده: خدايى به جز خداى يكتاى بدون شريك نيست. محمد بنده و رسول من است كه او را با على بن ابى طالب عليه السلام تأييد نمودم.» (2)

6. آيه 37 سوره بقره دلالت بر آن دارد كه چون آدم از خداى خود كلماتى آموخت، پس توبه او پذيرفته شد. امام ثعلبى در تفسير كشف البيان و شيخ سليمان بلخى حنفى در ينابيع المودة به روايت از ابن مغازلى شافعى در ذيل آيه فوق آورده اند كه از رسول اللَّه صلى الله عليه و آله درباره كلماتى كه حضرت آدم به آن كلمات توبه نمود و توبه اش پذيرفته شد، پرسيدند. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «خدا را به حق محمد، على، فاطمه، حسن و حسين عليهم السلام قسم داد، پس خداوند توبه او را پذيرفت، او را آمرزيد و عفو نمود.» (3)

اكنون براى برخى ممكن است اين سؤال پيش آيد كه مگر ابوطالب يا فاطمه بنت اسد، پيغمبر بوده اند كه نام على عليه السلام به آن ها وحى شده است؟ بايد گفت كه وحى به معناى اعلام و ابلاغ پنهانى است. چون وحى داراى مراتبى است، پس صرفاً مخصوص انبيا نمى باشد و چنانچه در قرآن مجيد آمده است: وَأَوْحى رَبُّكَ إِلَى النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِي مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً وَمِنَ الشَّجَرِ وَمِمَّا يَعْرِشُونَ؛ «خدا به زنبور عسل وحى كرد كه در كوه ها و درختان و سقف هاى بلند منزل گيرد»، (4) مخلوقات ديگرى هم مثل زنبور عسل و مادر حضرت موسى، مورد وحى و الهام قرار گرفته اند. در سوره قصص نيز به مادر حضرت موسى مى فرمايد: وَأَوْحَيْنا إِلى أُمِّ مُوسى أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِي الْيَمِ


1- انفال 8: 62.
2- كنز العمال، ج 11، ص 624؛ شواهد التنزيل، ج 1، ص 293؛ تاريخ بغداد، ج 11، ص 173؛ جواهرالمطالب فى مناقب الامام على عليه السلام، ج 1، ص 92؛ شبهاى پيشاور، ص 819 «رأيت مكتوباً على ساق العرش بالنور لا إِلهَ إِلَّا اللّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهُ أيدته بعليّ و نصرته بعليّ ابن ابى طالب».
3- مناقب آل ابى طالب، ج 1، ص 243؛ العمدة، ص 379؛ تذكرة الموضوعات، ص 98؛ شبهاى پيشاور، ص 820 «سئله بحق محمد و على و فاطمة والحسن والحسين فتاب عليه و غفر له».
4- نحل 16: 68.

ص: 187

وَلا تَخافِي وَلا تَحْزَنِي إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَجاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ؛ «به مادر موسى وحى كرديم كه طفلت را شير ده و چون از آسيب فرعونيان بر او ترسان شدى، او را به دريا افكن. هرگز نترس و محزون مباش كه ما او را به تو باز خواهيم گرداند، و او را از پيامبران مرسل گردانيم.» (1) سوره مريم نيز خبر از راهنمايى مريم مادر حضرت عيسى عليه السلام مى دهد:

فَناداها مِنْ تَحْتِها أَلَّا تَحْزَنِي قَدْ جَعَلَ رَبُّكِ تَحْتَكِ سَرِيّاً وَهُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيّاً فَكُلِي وَاشْرَبِي وَقَرِّي عَيْناً فَإِمَّا تَرَيِنَّ مِنَ الْبَشَرِ أَحَداً فَقُولِي إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمنِ صَوْماً فَلَنْ أُكَلِّمَ الْيَوْمَ إِنْسِيّاً؛ از زير درخت او را ندا داد كه غمگين مباش كه خدايت از زير قدم تو چشمه آبى جارى كند. اى مريم! شاخه درخت را حركت ده تا از آن براى تو رطب تازه فرو ريزد. از اين رطب تناول كن و از اين چشمه نيز آب بنوش. چشم خود را به عيسى روشن دار- مواظب باش- و هر كس از مردم را ديدى با اشاره به وى بگو كه من براى خدا روزه سكوت نذر كرده ام تا با كسى سخن نگويم.» (2)

به استناد همان شواهد، دستور نامگذارى نوزاد متولد شده فاطمه بنت اسد در كعبه به ابوطالب وحى شد. آنگونه كه در مودة القربى، ينابيع المودة و كفاية الطالب نقل شده:

چون مولود كعبه از مادرش فاطمه متولد شد، فاطمه اسم پدرش اسد را بر او نهاد، ولى ابوطالب از اين نامگذارى خرسند نبود. پس به فاطمه گفت: «بيا امشب با هم به كوه ابوقبيس (يا مسجد الحرام) برويم و خدا را بخوانيم تا شايد براى اسم اين بچه راهنمايى شويم.

شب هنگام، هر دو به كوه ابو قبيس (يا مسجد الحرام) رفته و به دعا مشغول شدند.

ابوطالب دعاى خويش را آغاز نمود و خواست تا خداوند از خزانه غيب خويش نام اين نوزاد را آشكار نمايد. در آن هنگام صدايى از آسمان برخاست. ابوطالب سر به آسمان بلند كرد، لوحى از زبرجد سبز مشاهده كرد كه بر آن چهار سطر شعر نوشته بود. لوح را برگرفت و بر سينه اش چسباند. در آن لوح اسم «على» كه مشتق شده از «اعلى» است،


1- قصص 28: 7
2- مريم 19: 24 و 25

ص: 188

نوشته شده بود. ابوطالب از شدت خوشحالى به سجده افتاد و بارى تعالى را شكر نمود.

سپس به شكرانه اين امر عظيم، ده شتر قربانى نمود و آن لوح را در مسجد الحرام آويخت. بنى هاشم به داشتن آن لوح بر قريش افتخار مى كرد. آن لوح تا زمان جنگ حجّاج با عبداللَّه بن زبير، در مسجد الحرام وجود داشت و بعد مفقود گرديد. (1)

مقايسه زهد و تقواى على (ع) با ديگر صحابه


1- مودة القربى، مودت هشتم، ينابيع الموده باب 7، كفاية الطالب.

ص:189

پرسش: چرا زهد و تقواى على عليه السلام را با ساير صحابه قابل مقايسه نمى دانيد؟

پاسخ: در مورد ويژگى هاى اميرالمؤمنين عليه السلام فقط كافى است به بيان آنچه ديگران درباره ايشان گفته اند، پرداخت. به عنوان نمونه به موارد ذيل توجه شود:

1. ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه و محمد بن طلحه شافعى در مطالب السئول از عمر بن عبد العزيز اموى كه در زهد و تقوى زبان زد و سرآمد اهل زمان خود بود نقل مى كنند: «بعد از پيامبر، در اين امت احدى را نمى شناسم كه از على ابن ابى طالب پارساتر باشد.»

2. ملا على قوشچى در كتابش مى گويد: «عقول عقلا درباره على عليه السلام مات و مبهوت است زيرا او بر گذشتگان و آيندگان قلم كشيد.» وى اضافه مى كند كه «شنيدن حالات على عليه السلام و وضع زندگانى او هر آدمى را متحير مى كند.»

3. عبداللَّه رافع مى گويد: روزى به هنگام افطار به خانه اميرالمؤمنين عليه السلام رفتم. كيسه مهر شده و سر بسته اى برايش آوردند. چون كيسه را باز كردم، آرد سبوس دارى كه پوسته هاى آن را نگرفته بودند در آن يافتم. على سه كف دست از آن آرد را در دهان خود ريخت و جرعه آبى نيز بالاى آن نوشيد. سپس خداى را شكر نمود و سر كيسه را دوباره مُهر نمود. علت را پرسيدم كه يا على! چرا دوباره آن را مهر كردى؟ ايشان فرمود:

چون حسن و حسين عليهما السلام به من محبت مى ورزند، مى ترسم روغن زيتون و يا شيرينى با آن مخلوط نمايند و نَفسِ على از خوردنش لذت برد. به همين دليل على جلو نفس خود را از خوردن غذاهاى لذيذ مى گيرد تا مغلوب نفس نگردد.

4. امام على عليه السلام در آخرين شب عمر خود به امام حسن گفت: بگذاريد مردم بيايند و اگر سؤالى دارند قبل از اين كه به من دسترسى نداشته باشند بپرسند. صعصعه از ايشان پرسيد دليل افضل بودن شما بر آدم چيست؟ امام در پاسخ گفت: آدم از گندم منع شده خورد، در حالى كه همه چيز برايش مهيا بود ولى على هرگز گندم نخورد.

ص: 190

5. سليمان بلخى در ينابيع المودة، محمد بن طلحه شافعى در مطالب السئول، خطيب خوارزمى در مناقب و طبرى در تاريخ خود از سويد بن غفله نقل نموده اند:

«روزى خدمت اميرالمؤمنين عليه السلام رسيدم، ظرف ماست ترشى كه بوى ترشيدگى آن به مشام مى رسيد، همراه با قرص نان جوين خشكيده سبوس دارى در دست ايشان ديدم.

نان به قدرى خشك بود كه شكسته نمى شد و اميرالمؤمنين عليه السلام آن را با زانوى خود مى شكست، و در همان ماست ترش نرم مى كرد و مى خورد. ايشان به من نيز تعارف كرد و من گفتم روزه هستم. ايشان فرمود: از حبيبم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه هر كس روزه باشد و ميل به طعامى پيدا كند و براى خدا از آن نخورد، خداوند از طعام هاى بهشتى به او بخوراند.» سويد گفت: دلم به حال على عليه السلام سوخت و به فضّه، خادمه آن حضرت كه در نزديك من بود، گفتم: از خدا نمى ترسى كه سبوس جو را نمى گيرى و برايش نان مى پزى؟ فضه به خدا سوگند خورد كه خودش مرا منع كرده تا سبوس آن را نگيرم. سپس امام از من پرسيد: به فضّه چه مى گفتى؟ برايشان توضيح دادم. آنگاه امام گفت پدر و مادرم فداى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله باد كه سبوس طعامش را نمى گرفت و از نان گندم سه روز سير نخورد تا از دنيا رفت- كنايه از تأسى ايشان به پيغمبر است.

6. موفق بن احمد خوارزمى و ابن مغازلى در مناقب نقل مى كنند: روزى در دوره خلافت امام على عليه السلام برايش حلواى شيرينى آوردند. ايشان قدرى با انگشت از آن حلوا برداشت، بو كشيد و فرمود: چه خوش رنگ و خوش بو است! اما از طعم آن خبر ندارم (يعنى تا كنون حلوا نخورده است). گفتم: يا على! مگر حلوا بر شما حرام است؟ فرمود:

حلال خدا حرام نمى شود ولى چگونه راضى شوم كه شكم خود را سير كنم، در حالى كه در گوشه و كنار مملكت، شكم هاى گرسنه وجود دارد؟

7. خوارزمى از عدى بن ثابت نقل مى كند: روزى براى آن حضرت فالوده آوردند. آن حضرت جلو نفس خود را گرفت و از آن نخورد.

8. در شب نوزدهم ماه مبارك رمضان سال چهلم هجرى، يعنى همان شبى كه به دست ابن ملجم فرق مباركش شكافته شد، افطار را ميهمان دختر خود ام كلثوم بود.

ام كلثوم در سفره افطارى اش مقدارى نان، شير و نمك گذارده بود. امام با كمال علاقه اى

ص: 191

كه به دخترش داشت، با ناراحتى فرمود: نديده ام دخترى به پدرش اين قدر جفا كند! ام كلثوم پرسيد: پدر جان مگر چه كرده ام؟ امام گفت: آيا تاكنون ديده اى كه در سفره پدرت دو نوع خورشت باشد؟ سپس از او خواست يكى را بردارد. ام كلثوم بر حسب علاقه پدرى، نمك را برداشت تا شير براى پدرش در سفره باقى بماند، ولى امام از او خواست تا نمك را بگذارد و شير را بردارد. آنگاه امام چند لقمه نان و نمك خورد و فرمود: «در حلال دنيا حساب و در حرام آن عذاب و عقاب وجود دارد.» (1)

9. لباس پوشيدن امام بسيار ساده و بى آلايش بود. ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه، ابن مغازلى- فقيه شافعى- و امام احمد حنبل در مسند نقل كرده اند: لباس آن حضرت از پارچه درشت بافت (زبر) بود كه به پنج درهم خريده بود. تا آنجا كه ممكن بود لباسش را وصله مى كرد. اغلب وصله ها از پوست و يا ليف خرما بود. كفشش نيز از ليف خرما بود.

10. محمد بن طلحه شافعى در مطالب السئول و سليمان بلخى در ينابيع المودة آورده اند: حضرت على عليه السلام در دوره خلافتش آنقدر به لباسش وصله زده بود كه پسر عمويش عبداللَّه بن عباس به ايشان اعتراض نمود. سپس حضرت در پاسخش فرمود:

آنقدر وصله روى وصله زده ام كه از وصله زننده خجالت مى كشم. على را با زينت دنيا چكار! چگونه به لذتى كه فانى و به نعمتى كه بقا ندارد دل خوش كرده و خوشحال باشم؟

ديگرى به ايشان ايراد مى گرفت كه در عين خلافت چرا جامعه وصله دار مى پوشى؟

حضرت فرمود: «اين جامه اى است كه دل را خاشع مى گرداند، كبر را از انسان دور مى كند و مؤمن به آن اقتدا مى كند.»

11. محمد بن طلحه شافعى در مطالب السئول و خوارزمى از ابن اثير آورده اند:

لباس على و غلامش يكسان بود. هر جامه اى كه مى خريد دو ثوب (2) يك شكل و يك قيمت مى خريد. يكى را خود و ديگرى را به غلامش قنبر مى داد. ولى لباس هاى خوب و


1- شبهاى پيشاور، ص 826 «في حلال الدنيا حساب و في حرامها عذاب و عقاب».
2- واحد شمارش لباس.

ص: 192

زيبا را براى يتيمان و بيوه زنان مى برد.

12. مذاكرات ضرار بن ضمره و معاويه بسيار مفصل است. متن كامل اين مذاكرات در تذكرة خواص الامه، ينابيع المودة و نيز در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد آورده شده است. قسمت پايانى اين مذاكره اختصاص به امام على عليه السلام دارد كه ضرار در حضور معاويه مى گويد: «در شبى تار، على را ديدم كه محاسنش را به دست گرفته و چون مار گزيده اى بخود مى پيچد. با حالت حزن و اندوه مى گريست و مى گفت: اى دنيا! به سراغ ديگرى برو، غير از من كس ديگرى را بفريب و مغرور نما، كه من فريب تو را نخواهم خورد. بدان جهت كه عمر تو كوتاه، خطر تو بسيار و عيش تو بسيار اندك است. مدتى است كه تو را سه طلاقه نموده ام و ديگر اميد بازگشتى به تو نيست. آه از كمى زاد و توشه و دورى سفر و وحشت راه.» با آن همه قساوت قلب، عداوت، دشمنى و كينه اى كه معاويه نسبت به آن حضرت داشت، پس از شنيدن سخنان ضرار در شرح حال امام على عليه السلام، بى اختيار گريه كرد و گفت: «خدا رحمت كند ابا الحسن را، واللَّه و به تحقيق كه همين گونه است.» (1) او در جاى ديگرى گفت: «زنان عالم از زاييدن فردى چون على ابن ابى طالب عليه السلام عقيم اند.» (2)

13. زهد اميرالمؤمنين عليه السلام از افاضات ربانى است كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به وى بشارت داده است. محمد بن يوسف گنجى شافعى در كفايت الطالب از عمار ياسر حديثى نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود: «خداوند تو را با زهد در دنيا به زينتى آراسته است كه هيچ كدام از بندگان بدان زينت نشده اند. زيرا در نظر حق تعالى هيچ چيز در دنيا بهتر از زهد نيست. نه تو از لذايذ دنيوى بهره بردى و نه دنيا توانست تو را به استخدام خويش در آورد. خداوند تو را به دوستى نيازمندانى موفق گردانيد كه راضى و معتقد به امامت تو


1- حقوق آل بيت عليهم السلام، ص 74؛ شبهاى پيشاور، ص 828 «رحمه اللَّه أبا الحسن لقد كان واللَّه كذلك». تذكرةخواص الأمة، ص 66، حلية الأولياء، حافظ ابو نعيم، ج 1، ص 84. فصول المهمة، 128، الاتحاف بحب الاشراف، شبراوى شافعى، ص 8.
2- الدرجات الرفيعه، ص 160؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 254؛ شبهاى پيشاور، ص 828 «عقمت النساء أن تلدن مثل علىّ ابن ابي طالب».

ص: 193

شدند. من از كسانى كه از امامت تو پيروى نمودند خرسندم. خوشا به حال آنان كه تو را دوست داشته و تصديق نمودند، و واى به حال دشمنان و تكذيب كنندگانت. آنان كه تو را دوست داشتند و تصديق كردند، در بهشت برين همسايه هاى تو خواهند بود و در كاخ با عظمت و با شكوه تو در بهشت مصاحب تو مى باشند. بر خدا لازم است تا آنانكه با تو دشمنى ورزيدند و تو را تكذيب كردند، روز قيامت آن ها را در جايگاه دروغگويان قرار دهد.» (1) به خاطر وجود همين زهد و ورع امام بود كه او را امام المتقين مى خواندند. اولين بار شخص خاتم الانبيا صلى الله عليه و آله او را با اين لقب خواند و بارها تكرار نموده و به جامعه معرفى كرد، ابن ابى الحديد در جلد دوم شرح نهج البلاغه، حافظ ابو نعيم در حلية الاوليا و مير سيد على همدانى در مودة القربى از انس بن مالك روايت مى كنند: روزى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله به من گفت: آب وضو براى من بياور. پس از وضو گرفتن دو ركعت نماز بجاى آورد و سپس فرمود: «اى انس! اول كسى كه از اين در وارد شود امام المتقين و سيد و سرور مسلمانان، پادشاه مؤمنان (يعسوب ملكه زنبور عسل را گويند)، خاتم اوصيا و كشاننده دست و پاى روسفيدان به سوى بهشت است.» (2) انس بن مالك گويد در دل گفتم خدايا! اين تازه وارد را مردى از انصار قرار ده، كه ناگهان على عليه السلام از در وارد شد. سپس رسول اللَّه با حالتى شاد و خندان برخاست و به استقبال او رفت، دست در گردنش انداخت، او را بوسيد و عرق رويش را پاك كرد. على گفت: يا رسول اللَّه صلى الله عليه و آله! امروز كارى براى من مى كنى كه قبلًا نمى كردى. رسول اللَّه صلى الله عليه و آله گفت: چرا نكنم؟ حال آن كه تو از جانب


1- العمدة، ص 268؛ مجمع الزوائد، ج 2، ص 133؛ المعجم الاوسط، ج 5، ص 87؛ تاريخ مدينه دمشق، ج 42، ص 282؛ شبهاى پيشاور، ص 828 «إن اللَّه قد زيّنك بزينة لم يزين العباد بزينة أحبّ إلى اللَّه منها زينك بالزهد في الدنيا و جعلك لا ترزأ منها شيئاً و لا ترزأ منك شيئاً و وهب لك حبّ المساكين فجعلك ترضى بهم أتباعاً و يرضون بك إماماً فطوبى لمن أحبّك و صدق فيك و ويل لمن أبغضك و كذب عليك فأما من أحبّك و صدق فيك فأولئك جيرانك في دارك و شركاؤك في جنتك و أما من أبغضك و كذب عليك فحقّ على اللَّه أن يوقفه موقف الكذّابين يوم القيامة».
2- تاريخ مدينه، ج 42، ص 303؛ الموضوعات، ج 1، ص 376؛ تفسير عياشى، ج 2، ص 262؛ شبهاى پيشاور، ص 829 «يا أنس أول من يدخل عليك من هذا الباب هو امام المتقين و سيّد المسلمين و يعسوب المؤمنين و خاتم الوصيّين و قائد الغر المحجّلين».

ص: 194

من، رسالت مرا به خلق خدا خواهى رساند و صداى مرا به آن ها خواهى شنواند و نيز بعد از من آنچه را كه مورد اختلافشان باشد بيان خواهى كرد. با اين توضيحات، اگر صحابه ديگرى داراى اين اندازه كمال و تقوى بود آيا بازهم پيامبر اسلام، على عليه السلام را امام المتقين مى خواند؟ ليكن از اختصاص اين عنوان به امام على عليه السلام در مى يابيم كه زهد و تقواى ايشان قابل مقايسه با ديگران نمى باشد.

سكوت على (ع) و بيعت با ابوبكر؟!

ص:195

پرسش: اگر على عليه السلام خليفه بر حق و بلافصل رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بود پس چرا با آن همه شجاعت و شهامتى كه خاص خود او بود، قيام به حق ننموده و سكوت اختيار كرد و بعد از مدتى نيز بيعت نمود؟

پاسخ: اين يك اصل و قاعده كلى است كه آنچه را انبيا و اوصياى الهى، مطابق دستورات پروردگار، وظيفه خود تشخيص دهند، عمل مى نمايند. على عليه السلام نيز كه خاتم الاوصيا و خيرالوصيين است از اين قاعده مستثنى نيست. بنابراين نمى توان به ايشان ايراد گرفت كه چرا قيام به شمشير ننموده است، بلكه بايد علت اين سكوت را جويا شد. با مراجعه به تاريخ انبيا، مى توان موارد مشابهى را يافت كه همانند على عليه السلام چاره اى جز سكوت نداشته اند.

قرآن مجيد، شرح حال نوح پيامبر را چنين مى گويد: فَدَعا رَبَّهُ أَنِّي مَغْلُوبٌ فَانْتَصِر؛ «به درگاه حق تعالى دعا كرد كه بارالها! من مغلوب شدم، پس تو به لطف خود مرا يارى نما». (1) در سوره مريم نيز خداوند از زبان ابراهيم مى گويد: وقتى از عمويش «آزر» استمداد طلبيد و از او پاسخ منفى شنيد، گفت: وَأَعْتَزِلُكُمْ وَما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَأَدْعُوا رَبِّي؛ «از شما و بت هايتان دورى نموده، كنج عزلت اختيار كرده و پروردگارم را مى خوانم.» (2) امام فخر رازى در جلد پنجم تفسير خود مى گويد: «منظور ابراهيم از كلمه اعتزلكم، جدا شدن و دورى جستن از مكان و روش آن ها است.»

در تاريخ آمده است كه بعد از آن، حضرت ابراهيم از بابل به سوى كوه هاى فارس مهاجرت كرد و هفت سال در اطراف آن كوه ها زندگى كرد و كنج عزلت برگزيد. سپس دوباره به بابل برگشت و با شكستن بت ها دعوت خويش را آشكار نمود. در سوره


1- قمر 54: 10
2- مريم 19: 49

ص: 196

قصص نيز داستان فرار همراه با ترس و خوف حضرت موسى را چنين بيان مى كند:

فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ از شهر و ديار خود با ترس و خوف خارج شد و گفت پروردگارا! از اين قوم ستمكار نجاتم ده.» (1) همچنين در سوره اعراف، جريان قوم بنى اسرائيل را كه در غياب حضرت موسى- با فريب سامرى- گوساله پرست شدند و سكوت حضرت هارون را بيان مى كند. بالاخره خداوند در جاى ديگرى از قرآن مجيد مى فرمايد:؛ وأخَذَ بِرَأْسِ أَخِيهِ يَجُرُّهُ إِلَيْهِ قالَ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَكادُوا يَقْتُلُونَنِي از شدت خشم، سر برادرش هارون را گرفت و گفت: اى جان برادر و اى فرزند مادرم! آن ها مرا خوار و زبون داشتند و نزديك بود مرا به قتل برسانند.» (2) هارون كه خليفه حضرت موسى بود در مقابل فريبكارى سامرى- كه مردم را منحرف و گوساله پرست كرده بود- قيام نكرد و دست به شمشير نبرد. قبلًا گفتيم كه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، على عليه السلام را نيز به منزله هارون براى خود مى دانست. بنابراين وقتى در مقابل كار انجام شده اى قرار گرفت، همانند هارون صبر و تحمل پيشه كرد. زمانى كه به زور، او را به مسجد آوردند تا از او بيعت گيرند، خود را به قبر پيامبر رساند و همان كلمات هارون را به پيامبر فرمود: إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَكادُوا يَقْتُلُونَنِي؛ اين امت مرا تنها گذارد و ضعيف نمود و نزديك بود مرا بكشند.» (3)

به طورى كه ابن مغازلى- فقيه شافعى- و خطيب خوارزمى در مناقب نقل كرده اند، اين واقعه هم براى پيامبر و هم براى على عليه السلام، قابل پيش بينى بود و حضرت رسول صلى الله عليه و آله آن را اين چنين به امام على عليه السلام تذكر داده بود:

«اين امت از تو كينه ها در دل دارد و به زودى بعد از من آنچه را كه در دل دارند ظاهر مى سازند. من تو را به صبر و بردبارى سفارش مى كنم تا خداوند تو را جزا و عوض خير عنايت كند.» اميرالمؤمنين عليه السلام نيز الزام خود به سكوت را، در پاسخ به حضرت فاطمه عليها السلام در قضيه غصب فدك يادآورى مى كند. در آن زمان حضرت فاطمه عليها السلام پس از


1- قصص 28: 21
2- اعراف 7: 150
3- اعراف 7: 149

ص: 197

آن كه حقش را غصب كردند و نوميدانه به خانه برگشت، به امام على عليه السلام گفت: «چون جنين در شكم مادر، پرده نشين و چون متهم و مظنون، در كنج خانه پنهان گشته اى! پس از آن كه شاه پرهاى بازها و عقاب ها را در هم شكستى، اينك از پرهاى مرغان ضعيف، عاجز شده اى و قدرت توانايى بر آن ها را ندارى!! اينك پسر ابى قحافه- ابوبكر- عطاى بخشيده پدرم و قوت و معيشت فرزندانم را به زور مى ستاند. با من دشمنى و در سخن گفتن مجادله مى كند و ....»

پس از پايان خطابه حضرت فاطمه عليها السلام، امام با صبر و حوصله با پاسخ كوتاهى، دليل سكوت خو را چنين بيان مى كند: «من در امر دين و احقاق حق تا جايى كه ممكن بود، كوتاهى نكرده ام. آيا مايلى كه اين دين، باقى و پايدار بماند و نام پدرت دائم در مناره مساجد برده شود؟» فاطمه پاسخ داد: به راستى اين منتهاى آمال و آرزوى من است.

سپس على عليه السلام گفت: «بنابراين بايد صبر و تحمل كنى كه پدرت خاتم الانبيا صلى الله عليه و آله چنين سفارش نموده و گرنه من، قدرت آن را دارم كه حقت را بگيرم. ولى بدان! كه آن وقت ديگر دين محمد صلى الله عليه و آله از ميان ما رخت بر مى بندد. پس براى خدا و حفظ دينش صبر كن كه ثواب آخرت براى تو، از برگرداندن حق غصب شده ات بهتر مى باشد.»

همين مطلب را امام با بيانى ديگر به ابوسفيان فرمود: پيامبر ابوسفيان را براى جمع آورى صدقات به بيرون از مدينه فرستاده بود و او پس از رحلت پيامبر به مدينه بازگشت. زمانى كه مطلع شد ابوبكر زمام امور خلافت را به دست گرفته است، نزد على عليه السلام رفت و گفت: «چنانچه بخواهى مدينه را از سواره و پياده بر عليه ابوبكر پر مى كنم.» امام على عليه السلام در پاسخ وى گفت: «دير زمانى است كه تو در صدد ضربه زدن به اسلام و مسلمين هستى، ولى كارى از پيش نبرده اى. ما را به سواره و پياده تو نيازى نيست.» امام سپس ادامه داد: «تو در پى انجام كارى هستى كه ما اهل آن نيستيم. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله با من عهدى نموده است كه من بدان پاى بندم.» (1) ملاحظه مى شود كه امام در اينجا نيز دلايل سكوت خود را به روشنى بيان مى دارد.


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 44.

ص: 198

ابراهيم ابن محمد ثقفى، ابن ابى الحديد و على بن محمد همدانى آورده اند: وقتى كه طلحه و زبير بيعت خويش با امام را شكستند و به سوى بصره حركت كردند اميرالمؤمنين عليه السلام از مردم خواست در مسجد جمع شوند و در اجتماع آنان خطبه اى خواند.

پس از حمد و ثناى پروردگار، دلايل سكوت بيست و چند ساله خود را چنين اظهار نمود: «پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله، ما اهل بيت عترت، خويشان و اولياى حضرت مى دانستيم كه سزاوارترين و محق ترين افراد به رتبه و مقام ايشان هستيم. مشكلى هم براى رسيدن به حق و خلافت نداشتيم. گروهى، دست به دست يكديگر داده و خلافت را از ما گرفته و به ديگرى دادند. به خدا سوگند كه چشم ها گريان، دل ها آزرده و سينه هايمان از خشم و كينه و نفرت اين كار پر بود. اگر خوف تفرقه مسلمانان نبود- كه به كفر و قهقرا بر گردند- به خدا قسم كه هر لحظه خلافت را تغيير مى دادم. لكن سكوت اختيار نمودم و آنان مشغول خلافت شدند، تا اين كه مسلمانان خود با من بيعت نمودند و ....» (1)

بنابراين، سكوت و تسليم اجبارى آن حضرت به خلافت ابوبكر و عمر، دليل بر رضايت ايشان نبوده و صرفاً به جهت حمايت از دين اسلام بوده است. مساعدت ايشان به خليفه اول و دوم نيز، هرگز به معناى تأييد آن ها نبوده است، بلكه در حقيقت، مساعدت به دين مقدس اسلام و حفظ آن بوده است امام على عليه السلام اين مطلب را در نامه خود به اهالى مصر كه توسط مالك اشتر، ارسال شد يادآورى نموده است. ترجمه قسمتى از آن نامه مطابق جلد چهارم شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد چنين است «.. چون رسول اللَّه صلى الله عليه و آله درگذشت، مسلمانان براى خلافت نزاع كردند. به خدا سوگند اصلًا به ذهنم خطور نمى كرد و باور نمى كردم كه عرب، پس از ايشان و با وجود آن همه سفارشات پيغمبر و نصوص آشكار، خلافت را از اهل بيت و خاندانش گرفته و به ديگرى واگذارد، و آن را از من دريغ ورزد. آنچه مرا آزرده ساخت، عجله مردم براى بيعت با ابوبكر بود. ابتدا دست


1- بحار الانوار، ج 32، ص 111؛ الكافئه، ص 19؛ شبهاى پيشاور، ص 840 «و خشنت و اللَّه الصدور، و ايم اللَّه لو لا مخافة الفرقة من المسلمين أن يعودوا إلى الكفر، و يعود الدين، لكنّا قد غيّرنا ذلك ما استطعنا، و قد ولي ذلك ولاة و مضوا لسبيلهم و ردّ اللَّه الأمر إليّ، و قد بايعاني و قد نهضا إلى البصرة ليفرّقا جماعتكم، و يلقيا بأسكم بينكم».

ص: 199

خود را از بيعت نگه داشتم تا آن كه ديدم گروهى از مردم مرتد شده و از اسلام برگشتند و مى خواستند دين محمد صلى الله عليه و آله را از بين ببرند. پس نگران شدم كه اگر به يارى اسلام و مسلمانان نپردازم، رخنه و شكافى در دين افتد كه مصيبت و اندوه آن در مقايسه با از دست دادن حكومت و ولايت بر شما بيشتر است (كه كالاى چند روزه اى است و آنچه به دست آيد مانند سراب از دست رفتنى است). لذا در ميان آن همه پيشامدها و تبهكارى ها برخاستم، تا جلو آن تبهكارى ها و نادرستى ها گرفته شد و از ميان رفت و دين آرام گرفت.» (1)

ابن ابى الحديد، شيخ محمد عبده و شيخ محمد خضرى نقل مى كنند كه ايشان در قسمتى از خطبه شقشقيه مى فرمايد: «پسر ابى قحافه در حالى كه مى دانست موقعيت من براى خلافت به سان محور وسط آسيا مى باشد، خلافت را چون پيراهن به تن كرد ... پس من جامه خلافت را رها كرده و در كار خود انديشيدم كه آيا بدون دست (يار وياور) حمله برده و حق خود را بستانم يا آن كه بر ظلمت (كورى و گمراهى خلق) صبر كنم تا پيران فرتوت؛ جوانان پژمرده و پير و مؤمن رنج كشند تا خدا را ملاقات كنند. هنگامى كه تشخيص دادم خردمندى در صبر كردن است، در حالى كه خار در چشم و استخوان در گلويم بود و ميراث خود را به غارت و تاراج رفته مى ديدم، صبر نمودم ....»

ايشان در خطبه ديگرى كه براى اصحاب خويش پس از سقوط مصر و شهادت محمد بن ابى بكر ايراد نمود، در قسمتى از آن دلايل امتناع از بيعت ابوبكر را چنين بيان نمود «.. من دست نگه داشتم، چون خود را براى تصدى اين منصب از ابوبكر شايسته تر


1- شرح نهج البلاغه صبحى صالح، نامه 62؛ شبهاى پيشاور، ص 841 «قسمتى از نامه اميرالمؤمنين به اهالى مصر- «فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ بَعَثَ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله نَذِيراً لِلْعَالَمِينَ وَ مُهَيْمِناً عَلَى الْمُرْسَلِينَ فَلَمَّا مَضَى ع تَنَازَعَ الْمُسْلِمُونَ الْأَمْرَ مِنْ بَعْدِهِ فَوَاللَّهِ مَا كَانَ يُلْقَى فِي رُوعِي وَ لَا يَخْطُرُ بِبَالِي أَنَّ الْعَرَبَ تُزْعِجُ هَذَا الْأَمْرَ مِنْ بَعْدِهِ ص عَنْ أَهْلِ بَيْتِهِ وَ لَا أَنَّهُمْ مُنَحُّوهُ عَنِّي مِنْ بَعْدِهِ فَمَا رَاعَنِي إِلَّا انْثِيَالُ النَّاسِ عَلَى فُلَانٍ يُبَايِعُونَهُ فَأَمْسَكْتُ يَدِي حَتَّى رَأَيْتُ رَاجِعَةَ النَّاسِ قَدْ رَجَعَتْ عَنِ الإِسْلَامِ يَدْعُونَ إِلَى مَحْقِ دَيْنِ مُحَمَّدٍ ص فَخَشِيتُ إِنْ لَمْ أَنْصُرِ الْإِسْلَامَ وَ أَهْلَهُ أَنْ أَرَى فِيهِ ثَلْماً أَوْ هَدْماً تَكُونُ الْمُصِيبَةُ بِهِ عَلَيَّ أَعْظَمَ مِنْ فَوْتِ وِلَايَتِكُمُ الَّتِي إِنَّمَا هِيَ مَتَاعُ أَيَّامٍ قَلَائِلَ يَزُولُ مِنْهَا مَا كَانَ كَمَا يَزُولُ السَّرَابُ أَوْ كَمَا يَتَقَشَّعُ السَّحَابُ فَنَهَضْتُ فِي تِلْكَ الْأَحْدَاثِ حَتَّى زَاحَ الْبَاطِلُ وَ زَهَقَ وَ اطْمَأَنَّ الدِّينُ وَ تَنَهْنَهَ».

ص: 200

مى ديدم. مدتى اين چنين گذشت و ديدم كه گروه هايى از اسلام برگشته و به آيين محمد صلى الله عليه و آله پشت نهادند. آنان در پى نابودى دين خدا و امت محمد صلى الله عليه و آله بودند. پس نگران شدم كه اگر به يارى اسلام و مسلمين برنخيزم، شكافى در آن پديد آيد كه مصيبت آن برايم از مصيبت از دست رفتن ولايت بر شما- كه متاع چند روزه دنيا بود و چون سراب از بين رفتنى و چون ابر ناپايدار است- بزرگتر بود. لذا نزد ابوبكر رفته و با او بيعت نمودم، و بر رفع آن فتنه ها و تنگناها همت گماردم تا اين كه باطل از بين رفت و كلمه اللَّه برترى يافت؛ گرچه كافران را خوش نيامد.» (1) ايشان درباره بيعت با عثمان چنين مى فرمايد: «از روى اكراه با او بيعت نمودم و اين مصيبت را در راه خدا به حساب آوردم. به اطراف خويش نگريستم، يار و ياورى و مدافعى جز اهل بيت خويش براى خود نيافتم. از اين كه آن ها را در كام مرگ افكنم دريغ نمودم و خار در چشم، ديده بر هم نهاده و استخوان در گلو آب دهان را فرو بردم و خشم خود را كه تلخ تر از زهر بود، فرو خوردم. مصيبتى كه در دل، دردناك تر از ضربه كارى بود تحمل نمودم.» (2) بنابراين قيام نكردن و دست به شمشير نبردن، و بيعت با خلفاى اول و دوم، وظيفه اى بود كه على عليه السلام تشخيص داد.

نگرانى از زوال دين، تفرقه مسلمانان، شروع جنگ داخلى و در نتيجه غلبه يهود و نصارى و مشركين بر جامعه نو ظهور مسلمين، دليل اصلى سكوت آن حضرت بود. از آنجايى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ايشان را از اين جريان با خبر كرده بود، كه اصل دين از بين نمى رود و مثل آفتابى است كه ممكن است مدتى در پس ابرها پنهان بماند، دين محمد صلى الله عليه و آله نيز ممكن است مدتى در پس پرده جهل و عناد باقى بماند ولى، عاقبت آشكار و هويدا مى گردد. لذا به اقتضاى مصلحت دين، صبر و تحمل نمود تا باعث تفرقه مسلمانان نگردد. از طرفى نهال نو پاى اسلام را با مساعدت هاى خويش آبيارى نمود و فرصت را از دشمن گرفت.

در پاسخ به عده اى كه مى گويند «اگر اين شيوه، مصلحت اسلام و مسلمين بود و


1- الغارات؛ شبهاى پيشاور، ص 842؛ شرح ابن ابى الحديد، ج 6، ص 95
2- الغارات؛ شبهاى پيشاور، ص 843

ص: 201

پيغمبر نيز ايشان را مطلع ساخته بود، چرا از همان ابتدا اين تشخيص را نداد و يا در همان ابتدا بيعت نكرد؟» بايد گفت: بدان جهت مدتى را صبر كرد و در عين حالى كه دست به شمشير نبرد، از بيعت اجتناب نمود تا در مناظرات و مجالس، به اثبات حق و حقوق اهل بيت و خاندان پيامبر بپردازد؛ تا حق و حقيقت بر همگان معلوم گردد، و ديگران نيز دريابند كه بر حسب اجبار، به بيعت تن داده و رضايت قلبى ندارد.

روشن است اگر از ابتدا ايشان از روى اجبار و بدون روشنگرى با خليفه اول بيعت مى كرد، الان ديگر راه دفاع از اهل بيت بسته بود و چه بسا شيعه اى وجود نداشت تا بدين شبهات پاسخ دهد.

امام على عليه السلام در جاى ديگرى در پاسخ به خوارج كه مى گفتند: «على وصى پيامبر بود اما نتوانست و وصايت را ضايع نمود!» فرمود: «اين شما بوديد كه توصيه پيامبر را ناديده گرفتيد و ديگران را بر وصى او، مقدم دانستيد و زعامت و رهبرى را از من دريغ داشتيد. آيا نمى دانيد كه اوصيا وظيفه ندارند مردم را به خود دعوت كنند، اما انبيا كه خداوند آن ها را به رسالت بر مى گزيند بايد مردم را به سوى خود دعوت نمايند. ليكن چون «وصى» معرفى شده است نيازى به دعوت مردم به سوى خود ندارد و هر كس به خدا و رسولش ايمان آورده است، بايد توصيه پيامبر را با جان و دل اطاعت كند.» ايشان ادامه دادند: «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله درباره من فرموده است «يا علي أنت بمنزلة الكعبة تُؤتى ولا تأتي»؛ (1)

يا على! تو نسبت به من همچون كعبه هستى كه مردم بايد نزد آن روند، نه اين كه كعبه نزد آن ها رود.» حال اگر مردم حج را ترك كنند، اين كار خدشه اى به جايگاه بيت اللَّه الحرام نمى رساند، بلكه مردم به خاطر ترك زيارت خانه خدا، معصيت مى كنند زيرا خداى تبارك و تعالى، خانه خود را به مردم معرفى نموده و ترديدى در آن نيست؛ لذا زيارتش بر كسانى كه استطاعت دارند واجب شده است.»

پاسخ على بن ابيطالب (ع) و عمر به سوالات شرعى و فقه مربوط به آن


1- اسد الغابه، ج 4، ص 36؛ تاريخ دمشق، ج 2، ص 407؛ مناقب ابن مغازلى، ص 106، حح 149؛ المسترشدمحمّد بن جرير طبرى، مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 38؛ ينابيع المودّة، ج 2، ص 85، كنوز الحقايق.

ص:202

پرسش: امام على عليه السلام در مورد سؤالات شرعى به عمر مراجعه مى كرده يا عمر از امام سؤال مى كرده است؟

پاسخ: در مورد امام على عليه السلام فقط به ذكر يك حديث از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله اكتفا مى شود كه فرمود: «انا مدينه العلم وعلى بابها» و نيز «انا دار الحكمه وعلى بابها.» اگر جواب سؤال اوّل مثبت باشد، بدان معنا است كه گنجينه علم و حكمت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله كامل نبوده كه در و دروازه آن به عمر- خليفه دوم- نياز داشته و با مراجعه به او، پاسخ مسائل فقهى خود را از عمر مى گرفته است. در اين صورت بايد نتيجه گرفت كه عمر، محل رجوع خود پيغمبر نيز بوده است.!!

اما در مورد عمر، به ذكر چند واقعه بسنده مى شود، و نتيجه گيرى درباره پاسخ اين سؤال به خواننده واگذار مى گردد.

1. ابن ابى الحديد آورده است: عبداللَّه بن مسعود از فقهاى بزرگ مدينه بود و عمر اصرار داشت كه وى همواره همراه او باشد تا در مواقع لزوم، پاسخگوى سؤالات علمى و فقهى كه از عمر مى پرسند، باشد.

2. اكابر علماى اهل سنت، نظير: جلال الدين سيوطى در درالمنثور، جاراللَّه زمخشرى در جلد اول تفسير كشاف، فاضل نيشابورى در جلد اول تفسير غرايب، ابن ابى الحديد در جلد اول شرح نهج البلاغه، حميدى در جمع بين الصحيحين و ذهبى در تلخيص مستدرك آورده اند:

روزى عمر، براى اصحاب خطبه اى خواند و اخطار نمود هر كس زنى بگيرد و مهر زنش بيشتر از چهارصد درهم باشد او را حد زده، زيادتى مهر را از او گرفته و به بيت المال مسلمين واريز مى كنم. زنى از ميان جمعيت بر خاست و صدا زد: اى عمر! كلام تو اولى تر است يا كلام خدا؟ عمر در پاسخ گفت: البته كلام خدا. سپس زن گفت: مگر نه آن است كه خداوند در قرآن مجيد مى فرمايد: وَإِنْ أَرَدْتُمُ اسْتِبْدالَ زَوْجٍ مَكانَ زَوْجٍ وَآتَيْتُمْ

ص: 203

إِحْداهُنَّ قِنْطاراً فَلا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَيْئاً أَتَأْخُذُونَهُ بُهْتاناً وَإِثْماً مُبِيناً؛ «اگر خواستيد زنى را رها كنيد و زن ديگرى به جاى او اختيار كنيد، و مال بسيارى مهر او كرده ايد نبايد چيزى از مهر او را باز گردانيد.» (1) عمر از شنيدن پاسخ اين زن، مات و مبهوت شد و گفت: «همه شما حتى زنانى كه در حجله ها هستند از عمر فقيه تر و داناتريد.» (2) عمر سپس به بالاى منبر برگشت و حرف قبلى خود را لغو كرد.

3. حميدى در جمع بين الصحيحين نقل مى كند كه در زمان خلافت عمر، پنج مرد را با زنى گرفته بودند، و ثابت شد كه مرتكب زنا شده اند. بلافاصله عمر دستور داد آن 5 نفر را سنگسار كنند. در اين هنگام، على عليه السلام وارد شدو به عمر گفت: هر چند همه اين ها يك عمل را انجام داده اند اما حكم هر كدام متفاوت است و احكام يكسانى ندارند. امام على عليه السلام دستور داد آن پنج نفر را آوردند، و حكم آن ها را چنين صادر كرد: اولى را گردن زدند؛ دومى را سنگسار كردند؛ سومى را 100 تازيانه؛ چهارمى را پنجاه تازيانه و بالاخره پنجمى را 25 تازيانه زدند. عمر تعجب كرد، و دليلش را پرسيد. امام گفت: اولى كافرى است كه در ذمه اسلام بوده و با زن مسلمان زنا نموده است؛ دومى مردى زن دار بود؛ سومى مرد مجرد؛ چهارمى غلام بود و پنجمى مردى ابله و كم عقل بود.

4. امام احمد حنبل در مسند، حميدى در جمع بين الصحيحين، بخارى در صحيح، خوارزمى و جمعى ديگر نقل مى كنند: زن حامله اى را نزد عمر آوردند و پس از بازجويى، اقرار به زنا نمود، و خليفه حكم سنگسار او را صادر كرد. امام على عليه السلام گفت:

حكم تو درباره اين زن قابل اجرا است؛ اما تو بر طفلى كه در رحم او است تسلطى ندارى.

پس عمر زن رها كرد تا برود.

5. امام احمد حنبل، امام احمد بن عبداللَّه شافعى و سليمان و سليمان بلخى حنفى و بسيارى ديگر نقل كرده اند: زن ديوانه اى را نزد عمر آوردند كه متهم به زنا بود، و خود آن زن نيز اعتراف كرده بود. خليفه دستور داد تا او را سنگسار نمايند. اميرالمؤمنين عليه السلام كه در


1- نسا 4: 24.
2- كتاب الاربعين، ص 427؛ عين العبرة، ص 16؛ سبيل السلام، ج 3، ص 149؛ شبهاى پيشاور، ص 852 «كلّكم أفقه من عمر حتّى المخدرات في الحجال».

ص: 204

آن جا حاضر بود، خطاب به عمر گفت: از پيغمبر شنيدم كه فرمود: قلم از سه گروه برداشته مى شود: «خوابيده تا بيدار شود، ديوانه تا عاقل شود و بچه تا به سن تكليف برسد.»

6. امام احمد حنبل در مسند، حميدى در جمع بين الصحيحين و بيهقى در جلد اول سنن و عده اى ديگر نقل مى كنند: در زمان خلافت عمر، مردى نزد وى آمد و گفت: من جُنُب شده ام و آب نيافته ام تا غسل كنم. حكمم چگونه است؟ عمر گفت: تا وقتى آب نيافتى نماز نخوان. هر گاه آب يافتى غسل كن و نماز بخوان. عمار ياسر كه در آنجا حاضر بود به عمر گفت: يادت مى آيد كه در يكى از سفرها بر حسب اتفاق به غسل احتياج پيدا كرديم، چون آب نبود تو نماز نخواندى ولى من گمان كردم كه تيمم بدل از غسل، آن است كه تمام بدن خود را بر زمين بمالم. لذا خود را بر زمين غلطانده و نماز خواندم. چون خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيديم حضرت تبسمى كرد و گفت: در تيمم همين قدر بس است كه كف دو دست را با هم بر زمين زده و بعد هر دو كف دست را بر پيشانى بمالند. سپس كف دست چپ را بر پشت دست راست و كف دست راست را بر پشت دست چپ گذاشته و مسح نمايند. پس چگونه مى گويى نماز نخواند؟ عمر چون پاسخى نداشت گفت: اى عمار از خدا بترس!

7. نور الدين مالكى در فصول المهمه آورده است كه مردى را نزد خليفه عمر آوردند و در حضور جمعى از او پرسيدند: چگونه ديشب را صبح كردى؟ او گفت:

«صبح كردم در حالى كه فتنه را دوست مى دارم و از حق كراهت دارم، يهود و نصارى را تصديق مى كنم، چيزى را كه نديده ام به آن ايمان دارم و اقرار به چيزى دارم كه خلق نشده است.» عمر دستور داد بروند على عليه السلام را بياورند. چون اميرالمؤمنين عليه السلام آمد، قضيه را براى آن حضرت بازگو كردند. سپس امام فرمود: اين مرد درست گفته است. چود مرادش از فتنه، اموال و اولاد است؛ زيرا در قرآن مجيد آمده است: أَنَّما أَمْوالُكُمْ وَأَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ. (1)

منظورش از حق همان مرگ است؛ چنانچه در سوره ق مى فرمايد:

وَجاءتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ. (2)

منظورش از تصديق يهود و نصارى تكذيب هر دوى آن ها


1- انفال 8: 28
2- ق 50: 19

ص: 205

مى باشد؛ چون در قرآن آمده است: وَقالَتِ الْيَهُودُ لَيْسَتِ النَّصارى عَلى شَيْ ءٍ وَقالَتِ النَّصارى لَيْسَتِ الْيَهُودُ عَلى شَيْ ءٍ؛ يهود مى گفتند: نصارى بر حق نيستند، و نصارى مى گفتند: يهود بر حق نيستند.» (1) لذا منظور مرد از اين جمله، تكذيب هر دو فرقه آن ها مى باشد. مراد از «ايمان به چيزى كه نديده است» آن است كه به خداى ناديدنى ايمان دارد و بالاخره منظور از «اقرار به چيزى كه خلق نشده» قيامت است كه هنوز به وجود نيامده است. سپس عمر گفت: «به خدا پناه مى برم از هر معضلى كه على در او نباشد و اگر على نبود عمر هلاك مى شد.» (2) همچنين در جاى ديگرى گفته بود: «مباد آن روزى كه مشكلى برايم پيش آيد، و على عليه السلام در دسترس نباشد» (3)، يا خطاب به ساير صحابه پيامبر خدا مى گفت: تا على عليه السلام در مسجد است احدى حق ندارد زبان به فتوا بگشايد.» (4)

و نظير اين وقايع در تاريخ زياد نقل شده است. (5)

چرا شيعه دست بسته نماز نمى خواند؟


1- بقره 2: 113.
2- مسند زيد بن على، ص 335؛ مناقب آل ابى طالب، ج 2، صص 184، 185 و 187؛ ينابيع المودة لذوى القربى، ج 3، ص 147؛ شبهاى پيشاور، ص 864 «أعوذ باللَّه من معضلة ليس لها أبو حسن ... لو لا عليّ لَهلَك عمر».
3- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 18؛ عمر بن خطاب، ص 371 «لا بقيت لمعضلة ليس لها أبوحسن».
4- بحار الانوار، ج 41، ص 141، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 18؛ المناظرات فى الامامه، ص 445 «لا يفتين أحد في المسجد و عليّ حاضر».
5- در كتاب شبهاى پيشاور، ص 864، سى مورد از كتابهاى اهل سنت نقل مى كند كه عمر بن الخطاب براى حل مسائل از اميرالمؤمنين سؤال كرده است.

ص:206

پرسش: چرا شيعه دست بسته نماز نمى خواند؟

پاسخ:

1- چون شيعه آن را حرام و هيچيك از مذاهب اهل سنّت آن را واجب ندانسته اند.

بعضى آن را مستحب و گروهى در نمازهاى واجب آنرا مكروه شمرده اند و زمان پيامبر و خليفه اوّل همه صحابه دست باز نماز مى خوانده اند تا در زمان خليفه دوم اين بدعت گذاشته شد.

ابن رشد قرطبى اندلسى از علماى اهل سنّت مى گويد: (1)

درباره دست روى دست گذاشتن در نماز ميان علماء (اهل سنت) اختلاف است، مالك ابن انس در نمازهاى واجب مكروه و در نماز نافله آن را جائز شمرده و جمهور آن را مستحب دانسته اند. علت اين اختلاف نظر روايات صحيحى است كه به دست ما رسيده كه نماز پيامبر را توصيف مى كند و در آن نقل نشده كه پيامبر دست راست روى دست چپ مى گذاشته اند. از طرفى به مردم امر شده كه دست روى دست گذاشته نماز بخوانند (دستور دهنده معلوم نيست.)

عمده دليل جمهور اهل سنت دو روايت است:

1- بخارى از سهل بن سعد نقل مى كند كه مردم مأمور شدند كه (مردان) دست روى دست نماز بخوانند. ابو حازم مى گويد اين را (صحيح) نمى دانم مگر اين كه امر كننده پيامبر باشد (كه معلوم نيست). (2)

2- روايت دوّم هم مرسل است؛ زيرا اهل سنّت روايت علقمه بن وائل از پدرش را مرسل مى دانند و معتبر نمى شمارند. (3)


1- بداية المجتهد، جلد اوّل كتاب الصلاة فصل دوم، مسأله پنجم، ص 136- 193.
2- صحيح بخارى، ج 1، ص 135.
3- تهذيب التهذيب، ج 7، ص 247.

ص: 207

طبق بعضى روايات منقول است كه روزى چند نفر از اسراى مجوس بر عمر وارد شدند و جهت اداى احترام دست به سينه بودند. علّت آن را پرسيد. گفتند ما براى احترام به بزرگان چنين مى كنيم. عمر پسنديد و دستور داد در نماز براى خضوع بيشتر چنين كنند. (1) ولذا ائمه اهل بيت آن را جائز ندانسته اند.

معصومين و علم غيب


1- جواهر الكلام، ج 11، ص 19؛ پاسخ به شبهات، طبسى.

ص:208

پرسش: علم غيب مخصوص پروردگار است. آيا كسان ديگرى چون معصومين هم غيب مى دانسته اند؟ موارد يا مصاديقى از آن را بيان نماييد.

پاسخ: در قرآن مجيد آياتى وجود دارد كه صراحتاً علم غيب را مخصوص خداوند مى داند. مثلًا در آيه شريفه اى از سوره انعام كه در نماز غفيله نيز خوانده مى شود، مى فرمايد: وَعِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إِلَّا هُوَ وَيَعْلَمُ ما فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُها وَلا حَبَّةٍ فِي ظُلُماتِ اْلأَرْضِ وَلا رَطْبٍ وَلا يابِسٍ إِلَّا فِي كِتابٍ مُبِينٍ؛ «كليد مخازن غيب نزد خداست و كسى جز او بر آن آگاهى ندارد ...» (1) علم غيبى كه شيعيان براى انبياء و اوصياء قائلند شريك بودن در صفت خدايى نيست، بلكه قسمتى از وحى و الهام است كه از جانب خداوند بر آن ها نازل شده است، و حقايق را بر آن ها كشف مى نمايد.

علم را به دو نوع ذاتى و عَرَضى تقسيم مى كنند. علم ذاتى يا علم مطلق، منحصر بفرد و مخصوص ذات اقدس پروردگار است. در حيطه عقل بشر قابل تصور نيست و بشر از آن عاجز است. لذا آنچه كه بشر مى گويد اثبات اجمالى آن است. علم عرضى نيز خود به دو قسم ديگر تقسيم مى شود: علم اكتسابى و علم لدنى. علم اكتسابى به واسطه مدرسه رفتن و آموزش ديدن به دست مى آيد، و به همان مقدارى كه زحمت مى كشيم حاصل مى گردد. علم لدنّى علمى است كه بدون تحصيل، از مبدأ فياض افاضه مى شود. خداوند در قرآن مجيد مى فرمايد: وَعَلَّمْناهُ مِن لَدُنّا عِلْماً؛ «از نزد خود به او علم لدنّى آموختيم.» (2) بنابراين هيچ مسلمانى نمى تواند ادعا كند كه علم به غيب، جزو ذات پيغمبر و امامان است. يعنى آن ها نيز همانند خداوند، ذاتاً عالم به علم غيب هستند.


1- انعام 6: 59
2- كهف 18: 65

ص: 209

بر حسب اعتقاد شيعيان، در مواقعى كه مشيت و اراده الهى تعلق گيرد و مصلحت بداند، به هر يك از مخلوقات خويش علم و قدرت عطا مى كند. اين افاضه علم، گاهى به واسطه معلم و افراد بشر و گاهى بدون واسطه آن ها صورت مى گيرد. نوع دوم افاضه علم، به علم لدنّى و علم غيب تعبير مى شود و بدون مكتب رفتن و معلم ديدن حاصل مى شود.

خداوند در سوره جن صريحاً مى فرمايد: عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ ...؛ «خداوند كه عالم و داناى غيب است، احدى را بر غيب خويش آگاه نمى سازند، مگر كسانى كه از رسولان برگزيده خويش را ....» (1) اين آيه صراحت كامل دارد كه برگزيدگان و رسولان، مستثناى علم غيب هستند كه خداوند به آن ها افاضه مى كند. در سوره آل عمران نيز مى فرمايد: وَما كانَ اللَّهُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلَى الْغَيْبِ وَلكِنَّ اللَّهَ يَجْتَبِي مِنْ رُسُلِهِ مَنْ يَشاءُ فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَرُسُلِهِ وَإِنْ تُؤْمِنُوا وَتَتَّقُوا فَلَكُمْ أَجْرٌ عَظِيمٌ؛ «خداى متعال همه شما را از اسرار غيب آگاه نسازد، لكن وقتى كه مشيت الهى بر پيغمبرى تعلق گيرد او را برگزيند. پس شما به خدا و پيغمبرش بگرويد كه چون ايمان آوريد و پرهيزگار شويد، اجر عظيمى خواهيد يافت.» (2) اين آيه نيز صراحت دارد كه افراد برگزيده اى از جانب حق، به عنوان رسول انتخاب مى شوند و به اذن و امر پروردگار، عالم به علم غيب مى شوند. استثنايى كه در اين دو آيه وجود دارد بدين معنا است كه علم غيب جزو ذات پروردگار است ولى كسانى نيز مستثنى شده اند.

در آيات ديگرى از قرآن مجيد، اين موارد استثنا به صراحت مشخص شده است.

در سوره آل عمران، حضرت عيسى به قوم خود بنى اسرائيل مى فرمايد: وَأُنَبِّئُكُمْ بِما تَأْكُلُونَ وَما تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ؛ «به شما بگويم كه در خانه هايتان چه مى خوريد و چه ذخيره داريد.» (3) در سوره كهف مى فرمايد: قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى إِلَيَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ؛ «اى رسول! به آن ها بگو: من نيز چون شما بشرى هستم كه به من وحى


1- جن 72: 26
2- آل عمران 3: 179
3- آل عمران 3: 49

ص: 210

مى رسد، و جز اين نيست كه خداى شما خداى يكتا و واحدى است.» (1) آيا رسيدن وحى به پيامبران، چيزى جز افاضه علم حق تعالى به دريافت كنندگان وحى است؟ آيه ديگرى از سوره كهف صراحت دارد كه به پيغمبر، علم لدنى آموختيم: وَعَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً (2)

و آموزش اين علم، چيزى جز علم غيب نيست (در اينجا نيز پيغمبر مستثنى شده است). لذا چون اين استثنائات محدود و مخصوص برگزيدگان حق تعالى است، هر كس ديگرى چنين ادعايى كند، كذاب و بازيگر است. بنابراين با توجه به آيات مذكور، دريافت وحى و افاضه علم غيب به پيامبران و رسولان برگزيده خداوند اثبات مى شود.

از آنجا كه معصومين، برگزيدگان خداوند و خلفاى منصوب و منصوص رسول اللَّه صلى الله عليه و آله مى باشند كه خداوند به وسيله خود پيامبر، آن ها را برگزيده است، پس اين افاضه را نيز مى توان به آن ها تعميم داد. به عبارت ديگر، شيعه اعتقاد دارد همان پرده و حجابى كه در مقابل ديدگان عالميان است، كه نمى گذارد در اين عالم به جز آنچه ظاهر و نمايان است را ببيند، در مقابل ديدگان انبيا و اوصياى آن ها نيز مى باشد. به اقتضاى زمان و مكان، همان خداى عالم الغيب كه قادر به افاضه فيض مى باشد، به هر مقدار و هر وقت كه صلاح بداند و مقتضى باشد، پرده ها را از مقابل ديدگان آن ها برداشته تا پشت پرده را ببينند و از اسرار غيب خبر دهند. هر گاه هم كه صلاح نباشد، پرده مى افتد و بى خبر مى مانند. به همين جهت است كه ائمه در برخى موارد، اظهار بى اطلاعى كرده اند. عبارت «اگر از خود علم غيب مى دانستم خوبى ها و خيرات خود را زياد مى كردم»، (3) بدين مفهوم است كه مستقلًا از پيش خود خبرى از غيب ندارم؛ مگر آن كه پرده ها بالا رود، افاضه فيض گردد و حقايق مستور و پنهان بر او مكشوف گردد.

به عبارت ديگر، شيعه معتقد است كه خلفاى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بايد مانند خود آن حضرت، عالم به ظاهر و باطن امور باشند. بلكه در جميع صفات- به غير از مقام نبوت و


1- كهف 18: 110
2- كهف 18: 64
3- جواهر الكلام، ج 1، 185؛ كفاية الاثر، ص 300؛ جامع البيان، ج 9، ص 190؛ شبهاى پيشاور، ص 912 لَوْ كُنْتُ أَعْلَمُ الْغَيْبَ لَاسْتَكْثَرْتُ مِنَ الْخَيْرِ.

ص: 211

رسالت و شرايط خاصه آن مثل نزول وحى و كتاب و احكام- بايد مانند ايشان باشند.

لازمه اين اعتقاد، وجود خليفه اى است كه خود رسول اللَّه صلى الله عليه و آله از طرف خداوند منصوب نمايد، نه خليفه اى كه برگزيده جماعتى از مردم باشد- هر چند پيغمبر آن خليفه انتخابى را نفى و حتى كسانى چون معاويه را لعن كرده باشد.

خلفاى مورد نظر شيعه، دوازده نفرند كه اولين آن ها امام المتقين على عليه السلام و سپس يازده فرزند بزرگوارش مى باشند. ضرورى است مجدداً ياد آورى شود: اظهار عجز و ناتوانى خلفاى انتخابى جمعى از مردم، در برابر سؤالات علمى و مطلق علم- چه رسد به علم غيب و آگاهى از اسرار و باطن امور- نشانه اى از بر حق نبودن آن ها است.

دارا بودن علم غيب را- كنار رفتن پرده ها و مكشوف شدن حقايق مستور- براى نخستين امام و جانشين بر حق پيامبر اثبات مى كنيم و براى بقيه يازده امام بزرگوار، فقط به ذكر مصاديقى از علم الغيب خواهيم پرداخت.

حديث مدينه كه به حد تواتر رسيده است و بيش از 200 نفر از علماى اهل سنت نقل كرده اند، يكى از دلايل ما است. اسامى 50 نفر از آن ها در صفحات 916 تا 918 كتاب شبهاى پيشاور آمده است. پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله اين حديث را در زمان ها و مكان هاى مختلف و به مناسبت هاى گوناگونى بيان كرده است: «من شهر علمم و على دروازه آن است. پس هر كس مى خواهد از آن بهره برد، بايد به سوى در ورودى آن يعنى على عليه السلام بيايد.» (1) اصل كامل حديث را ابن مغازلى شافعى و بسيارى ديگر، از ابن عباس و جابر بن عبداللَّه انصارى نقل كرده اند. در اين حديث آمده است: پيامبر صلى الله عليه و آله بازوى على عليه السلام را گرفت و فرمود: «اين مرد امير و رئيس نيكوكاران و قاتل كافران است. ياور او يارى شود و خوار كننده او خوار گردد. سپس صداى خود را بلند كرد و گفت: من شهر علم ام و على دروازه آن است، پس هركس كه مى خواهد از آن بهره برد، بايد به سوى در ورودى آن يعنى


1- المستدرك، ج 3، 127؛ الموضوعات، ج 1، ص 351؛ الكامل، ج 3، ص 412؛ شبهاى پيشاور، ص 921 «أنا مدينة العلم وعليّ بابها ومن أراد العلم فليأت الباب»

ص: 212

على عليه السلام برود.» (1)

حديث ديگرى كه تا حدودى به همان اندازه حديث مدينه، به حد تواتر رسيده، حديث دار الحكمه است كه پيامبر فرمود: «من سراى حكمتم و على دروازه آن، هر كس مى خواهد از آن بهره برد، بايد به نزد على برود.» (2) چون در عربى، آوردن «ال» بر سر «علم» و «حكمت» نشانه عام بودن، جامعيت و كليت آن است، پس علم و حكمت به طور عام و يا به عبارتى هر علم و حكمتى را شامل مى شود. از آنجايى كه پيغمبر، شهر علم و حكمت بوده است، علم جامع، شامل ظاهر و باطن امور، آشكار و مستور، مشهود و غيب و همه علوم خدادادى است. لذا على عليه السلام نيز در ورودى و دروازه رسيدن به همه علومى است كه در وجود پيامبر صلى الله عليه و آله مى باشد. بنابراين، على عليه السلام عالم به ظاهر و باطن قرآن نيز بوده است. چنانچه حافظ ابونعيم در جلد اول حلية الاوليا، محمد بن يوسف گنجى شافعى در كفايةالطالب و سليمان بلخى در ينابيع المودة از كاتب وحى عبداللَّه بن مسعود نقل كرده اند كه گفت: «قرآن بر هفت حرف نازل شد و هر حرفى از آن ها داراى ظاهر و باطنى است. علم ظاهر و باطن قرآن نزد على بن ابى طالب عليه السلام مى باشد.» (3)

ابو حامد غزالى در كتاب بيان علم لدنى نقل نموده است كه على عليه السلام فرمود:

«رسول خدا صلى الله عليه و آله زبان خود را در دهان من گذارد. پس از لعاب دهان آن حضرت براى من هزار باب از علم باز شد كه از هر باب آن هزار باب ديگر باز مى شود.» (4) ابن مغازلى شافعى نيز از ابن عباس از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه فرمود: «چون شب معراج به مقام


1- مناقب خوارزمى، مناقب ابن مغازلى، تاريخ ابن عساكر، ينابيع المودة لذوى القربى، ج 1، ص 219؛ شبهاى پيشاور، ص 921 «هذا أمير البررة و قاتل الفجرة منصور من نصره مخذول من خذله فمد بها صوته ثمّ قال أنا مدينة الحكمة و عليّ بابها فمن أراد الحكمة فليأت الباب».
2- نهج الايمان، ص 342؛ شبهاى پيشاور، ص 920 «أنا دار الحكمة و علي بابها فمن أراد الحكمة فليأت الباب».
3- فتح الملك العلى، ص 72؛ شبهاى پيشاور، ص 923 «ان القرآن أنزل على سبعة أحرف ما منها حرف إلّا و له ظهر و بطن و ان عليّ ابن ابي طالب عنده علم الظاهر و الباطن».
4- ينابيع المودة لذوى القربى، ج 1، ص 231؛ شرح الاخبار، ج 2، ص 308؛ شبهاى پيشاور، ص 924 «إن رسول اللَّه صلى الله عليه و آله علمني ألف باب، كل باب منها يفتح ألف باب، فذلك ألف ألف باب حتّى علمت علم المنايا و البلايا و فصل الخطاب».

ص: 213

قرب رسيدم، خداوند با من حرف زد و نجوى نمود. پس هر چه را ياد گرفتم به على عليه السلام نيز آموختم؛ لذا على باب علم من است.» (1)

از عايشه حديث مفصلى منقول است كه در آخر آن مى گويد: «پيغمبر على عليه السلام را خواست و او را به سينه خود چسباند و عبا را به سر كشيد. من سرم را نزديك بردم و هر چه گوش دادم چيزى نفهميدم. تا اين كه على عليه السلام سر برداشت و عرق از جبين مباركش سرازير شده بود. به على عليه السلام گفتم: يا على! پيغمبر در اين مدت طولانى به شما چه مى گفت؟ ايشان پاسخ داد: به درستى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به من هزار باب علم آموخت كه از هر باب آن، هزار باب ديگر گشوده مى شود.» (2) بنابراين، فرمايش امام على عليه السلام كه به كرات از مردم خواسته است: «بپرسيد قبل از اين كه ديگر مرا نيابيد، كه در سينه من علم فراوان است» (3) دلالت بر وجود منبع عظيم علم رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و نيز احاطه كامل ايشان به جميع علوم است. به همين دليل هيچ يك از صحابه، به اين صراحت و يا حتى به كنايه، مردم را به پرسيدن از خود دعوت نكرده اند. همانطور كه علماى اهل تسنن از صحابه نقل كرده اند از سعيد بن المسيب نقل شده كسى غير از على عليه السلام نگفت سلونى ... (4)

جفر جامعه

از جمله راه هايى كه از جانب پروردگار و به وسيله خاتم الانبيا صلى الله عليه و آله به على بن ابى طالب عليه السلام افاضه فيض مى شده «جفر جامعه» (5) بوده است كه مورد تأييد علماى اهل سنت نيز مى باشد. جفر جامعه، كتابى است مخصوص على عليه السلام كه در آن كتاب كليه


1- ينابيع المودة لذوى القربى، ج 1، ص 245؛ شبهاى پيشاور، ص 924 «لما صرت بين يدي ربّي كلمني و ناجاني فما علمت شيئاً إلّا علمته عليّاً فهو باب علمي».
2- شرح الاخبار، ج 2، ص 308؛ شبهاى پيشاور، ص 927 «قد علّمني رسول اللَّه ألف باب من العلم و من كل باب يفتح ألف باب».
3- كشف اليقين، ص 56؛ ينابيع المودة لذوى القربى، ج 1، ص 224؛ شبهاى پيشاور، ص 927 «سلوني قبل أن تفقدوني فإنّ بين الجوانح منّي علماً جمّاً».
4- اسد الغابه، ج 4، باب على.
5- ابو حامد غزالى؛ ينابيع المودة 403؛ در المنظم محمد بن طلحه حلبى.

ص: 214

حوادث عالم تا انقراض آن به طريق رمز نوشته شده است و اولاد آن حضرت به آن كتاب حكم مى كنند. در سال دهم هجرت و پس از مراجعت از حجة الوداع، جبرئيل بر رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وارد شدو خبر وفات آن حضرت را به ايشان داد. آن حضرت دست هاى خود را به سوى پروردگار بلند كرد و گفت: خدايا به من وعده دادى و هرگز خلف وعده نمى كنى. سپس به پيغمبر صلى الله عليه و آله دستور رسيد كه على عليه السلام را بردار و با او به بالاى كوه احد رفته و پشت به قبله بنشينيد. حيوانات صحرا را صدا كن تا جواب دهند. در ميان آن ها بز سرخ رنگ بزرگى را مى بينى كه شاخ هاى او اندكى بالا آمده است. به على دستور ده تا او را ذبح كند و پوست آن را از سمت گردن بكند و وارونه دباغى نمايد. آنگاه جبرئيل براى تو دوات و كاغذ و مركب مى آورد كه از جنس مركب هاى زمين نمى باشد. پس از آن هر چه جبرئيل به تو مى گويد آن را به على بگو تا بر آن پوست دباغى شده بنويسد. آن پوست براى هميشه باقى مانده، مندرس نشده و محفوظ خواهد ماند. هرگاه آن را بگشايند تازه خواهد بود. پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله مطابق همان دستور، به بالاى كوه احد رفت و عمل كرد.

جبرئيل نيز قلم و دوات و مركب خدمت ايشان آورد. حضرت نيز به على عليه السلام دستور داد و على عليه السلام آماده انجام وظيفه شد. آنگاه جبرئيل از جانب رب جليل، كليات و جزييات وقايع مهم عالم را به پيغمبر گفت. پيغمبر هم به على باز مى گفت و على عليه السلام بر آن پوست مى نوشت. جبرئيل گفت و على عليه السلام مى نوشت تا آن كه پوست هاى باريك دست و پاى بز هم نوشته شد. در آن كتاب «هر چه بوده و هست و تا روز قيامت خواهد بود» (1) ثبت شد.

تمام وقايع را، حتى اسامى اولاد و ذرارى دوستان و دشمنان، و هر آنچه بر هر يك از آن ها تا روز قيامت وارد خواهد شد، نوشتند. آنگاه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آن جلده و جفره را به على عليه السلام داد و جزو اسباب وراثت و ولايت و امامت قرار گرفت. هر امامى كه از دنيا برود، آن را به امام بعد از خود به وراثت مى سپارد.

اكنون ممكن است اين سؤال مطرح شود كه چگونه همه وقايع عالم در پوست بزى


1- مكاتيب الرسول، ج 2، ص 67؛ بحار الانوار، ج 26، ص 27؛ شبهاى پيشاور، ص 929 «كلّما كان و ما هوكائن إلى يوم القيامة».

ص: 215

نوشته مى شود؟ معلوم است كه بزغاله عادى و معمولى نبوده و على عليه السلام نيز آن را با رمز مى نوشته است. درك و استخراج از اين كتاب نيز فقط مخصوص ائمه اطهار مى باشد.

روزى همه فرزندان اميرالمؤمنين عليه السلام جمع بودند آن كتاب را به فرزندش محمد حنيفه كه بسيار عالم و دانا بود داد، ولى او نتوانست از آن چيزى درك نمايد. بنابراين، هر چه ائمه اطهار از وقايع بعد از خود خبر مى داده اند همگى از اين كتاب بوده است.

شيوه ديگرى كه پيغمبر بر اميرالمؤمنين عليه السلام افاضه فيض مى كرد، كتاب مهر شده اى است كه جبرئيل براى آن حضرت آورده است. مورخ محقق، ابوالحسن على بن الحسين مسعودى در كتاب «اثبات الوصيه» نقل مى كند: جبرئيل با فرشتگان مقرب، كتاب مسجلى را از جانب پروردگار براى پيغمبر صلى الله عليه و آله آورد و عرض كرد به جز وصى شما بقيه افراد حاضر در مجلس، بيرون روند تا كتاب وصيت تقديمتان گردد. پيغمبر هم از همه اطرافيان حاضر به جز على، فاطمه، حسن و حسين عليهم السلام خواست تا بيرون روند. سپس جبرئيل گفت:

يا رسول اللَّه صلى الله عليه و آله! خداوند به شما سلام مى رساند و مى فرمايد: اين عهدنامه اى است كه با تو پيمان بستم و ملائك گواهى دادند. آنگاه آن كتاب را از جبرئيل گرفته و به على عليه السلام داد.

پس از قرائت آن كتاب فرمود: اين عهد پروردگار من به سوى من است و امانت او است.

پس به تحقيق پيام حق را رسانده و ادا نمودم. اميرالمؤمنين عليه السلام گفت: من هم به تبليغ، نصيحت و راستى بر آنچه كه گفتى شهادت مى دهم. چشم، گوش، گوشت و خونم به آن گواهى مى دهد. سپس رسول اللَّه صلى الله عليه و آله به امام على عليه السلام فرمود: اين وصيت من از جانب پروردگار است. آن را از من بگير و وفاى به آن را قبول و ضمانت نما. على عليه السلام آن را قبول كرد و يارى بر آن را از خداوند سبحان خواست.

در آن كتاب، با اميرالمؤمنين عليه السلام شرط شده است كه «دوستى با دوستان خدا، و دشمنى با دشمنان خدا و برائت و بيزارى از آن ها، بردبارى و صبر بر ظلم و ستم و فرو نشاندن آتش غيظ و غضب وقتى كه حق مسلم تو را ازتو سلب و خمس تو را تصرف نمايند و حرمت تو را نگه ندارند و محاسنت را با خون سرت رنگين كنند.» در پاسخ، اميرالمؤمنين عليه السلام گفت: قبول نمودم كه اگر حرمت مرا شكستند، سنت را تعطيل، احكام كتاب را پاره، كعبه را خراب و محاسنم را از خون سرم خضاب كنند، صبر و تحمل و

ص: 216

بردبارى پيشه كنم. آنگاه جبرئيل و ميكائيل و ملائكه مقرب را بر اميرالمؤمنين شاهد و گواه گرفت. آنچه را به على رسانده بود به فاطمه، حسن و حسين عليهم السلام نيز رساند و تمام وقايع را براى آن ها شرح داد. سپس آن وصيت نامه را با مهر طلايى كه آتش نديده بود، ممهور گردانيد و تحويل على عليه السلام داد.

اما برخى از وقايعى كه معصومين از آينده خبر داده اند براى نمونه در زير آورده مى شود.

1. ابن ابى الحديد معتزلى در جلد اول شرح نهج البلاغه از رسول اللَّه صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه به على عليه السلام فرمود: «به زودى بعد از من با ناكثين و قاسطين و مارقين جنگ مى كنى.» (1) مورخين در تاريخ ثبت نموده اند كه بعد از حدود سى سال، امام على با ناكثين (اهل جمل، به اغواى طلحه و زبير و به رهبرى عايشه)، قاسطين (اتباع معاويه و عمرو عاص در واقعه صفين) و مارقين (خوارج نهروان) جنگيد.

2. در شرح مواقف، ماجراى عهدنامه مامون خليفه عباسى و امام هشتم را نوشته كه پس از آن كه مامون با زور و تهديد، امام رضا عليه السلام را مجبور به قبول ولايتعهدى خود نمود، عهدنامه اى نوشت و آن را براى امضا نزد امام رضا عليه السلام بردند. امام شرحى بدين مضمون بر آن نوشت: «... به درستى كه او مرا به ولايت عهدى و امارت بزرگ مسلمين منصوب كرد. اگر بعد از او زنده بمانم كه جفر جامعه دلالت بر خلاف آن دارد (يعنى بعد از او زنده نخواهم بود) نمى دانم كه تحولات روزگار نسبت به من و شما چگونه خواهد بود (يعنى مى دانم). حكم از آن خدا است كه به حق بين افراد داورى خواهد كرد. او بهترين جدا كننده حق و باطل است (خير الفاصلين).» سپس امام رضا عليه السلام عهدنامه را امضا نمود.

3. ابن ابى الحديد در جلد اول شرح نهج البلاغه آورده است: شخصى در مسجد از جا برخاست و از اميرالمؤمنين عليه السلام پرسيد: بگو ببينم كه در هر طرف سر و صورت من چقدر مو وجود دارد؟ حضرت فرمود: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مرا خبر داده است كه در پاى هر


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص 130؛ عوامل اللئالى، ج 4، ص 87؛ الغدير، ج 10، ص 47؛ شبهاى پيشاور، ص 911 «ستقاتل بعدي الناكثين والقاسطين والمارقين»

ص: 217

موى سر تو، ملكى است كه تو را لعنت مى كند و در پاى هر موى صورت تو شيطانى است كه تو را مى فريبد. در خانه تو گوساله اى است كه پسر پيغمبر را خواهد كشت. سؤال كننده، انس نخعى بود كه در آن هنگام فرزندش «سنان» كودكى بود كه در خانه بازى مى كرد و در سال 61 هجرى قاتل حسين بن على عليه السلام بود. برخى نيز گفته اند كه سؤال كننده سعد بن ابى وقاص (1) بوده و پسرش عمر بوده كه فرمانده لشكر كربلا شد و امام حسين عليه السلام را شهيد كرد.

4. امام احمد حنبل در مسند و ابن ابى الحديد در جلد اول شرح نهج البلاغه آورده اند: روزى امام على عليه السلام در دوران خلافت ظاهرى اش در مسجد كوفه نشسته بود و اصحاب، دور ايشان را گرفته بودند. شخصى گفت خالد بن وليد عويطه در وادى القربى از دنيا رفته است. حضرت فرمود: «او نمرده است و نخواهد مرد تا آن كه سردار لشكر گمراهى و ضلالت شود و علمدار او حبيب عمار خواهد بود.» جوانى از ميان جمعيت صدا زد يا على! منم حبيب بن عمار، كه از دوستان واقعى و صميمى شما مى باشم.

حضرت فرمود: «دروغ نگفته و نخواهم گفت. زمانى را مى بينم كه خالد، سردار لشكر گمراهان است و تو علمدار او هستى. سپس امام اشاره به باب الفيل نموده و گفت: از اين در وارد مسجد مى شوى و پرده پرچم تو به در مسجد گير كرده و پاره خواهد شد.» سال ها از اين موضوع گذشت و در زمان خلافت يزيد، عبيداللَّه زياد والى كوفه شد. لشكر بزرگى را به جنگ و مقابله با امام حسين عليه السلام فرستاد. اكثر همان مردمى كه آن روز در اطراف على عليه السلام نشسته بودند و اين خبر را شنيده بودند، در مسجد حاضر بودند كه صداى هلهله و هياهوى لشكريان بلند شد. خالد بن وليد عويطه، سردار لشكر گمراهى و ضلالت كه عزم كربلا و جنگ با پسر پيغمبر را داشت، براى مانور و نمايش از باب الفيل وارد مسجد شد.

به هنگام ورود علمدار او، كه حبيب بن عمار بوده، پرده پرچم او به در مسجد گرفت و پاره شد. آنگاه منافقين به حقيقت علم و صداقت اميرالمؤمنين عليه السلام پى بردند.

5. تمامى نهج البلاغه حكايت از اخبارى مثل غلبه مغول ها، سلطنت چنگيزخان،


1- ممكن است هر دوى آن ها نيز در دو مجلس مختلف چنين سؤالى را پرسيده باشند.

ص: 218

حالات خلفاى جور و طرز رفتار با شيعيان را پيش بينى نموده كه همه آن ها در صفحات 208 تا 211 جلد اول شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد مفصلًا بيان شده است.

6. على عليه السلام به اهل كوفه خبر داد كه به زودى معاويه بر آن ها چيره شده و آن ها را به سب و لعن اميرالمؤمنين وادار مى كند. پس از شهادت امام على عليه السلام، معاويه بر كوفه مستولى شدو مردم را به سب و لعن اميرالمؤمنين عليه السلام و تبرى جستن از ايشان امر مى كرد.

اين كار تا هشتاد سال ادامه داشت و حتى در خطبه هاى نماز و منابر، ايشان را سب كرده و لعنت مى فرستادند. تا اين كه در زمان خلافت عمر بن عبد العزيز، اين عمل قبيح ممنوع شد.

7. قبل از وقوع جنگ نهروان كه با خوارج اتفاق افتاد، امام خبر قتل تزمله، رئيس فرقه خوارج كه معروف به ذوالثديه بود را داد. ايشان فرمودند: كه در اين جنگ بيش از ده نفر نجات پيدا نمى كنند و بيش از ده نفر از مسلمانان كشته نمى شود. بعدها تمامى فرمايشات ايشان عيناً به وقوع پيوست.

8. ابن اثير در جلد چهارم اسد الغابة نقل نموده: زمانى كه عبد الرحمن بن ملجم مرادى به حضور امام على عليه السلام رسيد در حضور اصحاب، زبان به مدح آن حضرت گشود و با زبان شعر گفت: خداوند تو را به امامت خلق برگزيده، و تو برى و خالص از عيب و نقصى، تو صاحب جود و سخايى و .... جميع اصحاب از كثرت علاقه ابن ملجم به امام على عليه السلام و نيز از زبان شيواى او متعجب شده و انگشت حيرت به دهان گرفتند. ولى امام در پاسخ وى و با زبان شعر گفت: من تو را نصيحت مى كنم كه علناً و آشكارا از دوستان من باشى حال آن كه از دشمنان من باشى. من زندگانى تو را مى خواهم و تو مرگ و كشتن مرا مى خواهى. تو اى غدّار ظاهر دوست، از قبيله مرادى هستى. عبد الرحمن گفت: مثل اين كه اسم مرا شنيده اى و از من خوشتان نمى آيد. امام گفت: نه، به وضوح و آشكارا مى بينم كه تو قاتل منى و محاسنم را به خون سرم خضاب خواهى كرد. ابن ملجم گفت:

اگر چنين است پس دستور دهيد تا مرا به قتل برسانند. حضار نيز چنين تقاضايى را نمودند. امام در پاسخ گفت: دينم اجازه قصاص قبل از جنايت را به من نمى دهد.

9- فخر الدين طريحى نجفى در كتاب معروف «مجمع البحرين» كه بيش از سيصد

ص: 219

سال پيش تاليف شده است درباره لغت «كوكب» از اميرالمؤمنين عليه السلام چنين نقل مى كند:

«اين ستارگان كه در آسمانند، شهرهايى هستند مثل شهرهاى روى زمين.» (1)

10- نقل كرده اند: وقتى ريحانه رسول اللَّه امام حسين عليه السلام به دنيا آمد، مردم گروه گروه بر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وارد مى شدند و به آن حضرت تبريك مى گفتند. شخصى در ميان جمعيت به ايشان گفت: يا رسول اللَّه! امروز از امام على عليه السلام امر عجيبى ديدم. وقتى خواستيم براى تبريك خدمتتان برسيم، على عليه السلام ما را منع كرد و گفت: يكصد و بيست هزار فرشته از آسمان نازل شده اند و در حضور پيغمبر صلى الله عليه و آله مى باشند. ما متعجب شديم كه على عليه السلام چگونه از شمار اين فرشتگان آگاه است. آيا شما به ايشان چيزى فرموده ايد؟

پيغمبر صلى الله عليه و آله تبسمى نموده، از على عليه السلام پرسيد: چگونه تعداد فرشتگان را شمردى؟ حضرت فرمود: ملائكى كه بر شما وارد مى شدند و سلام مى كردند، هر كدام با زبانى و لغتى با شما صحبت مى كردند. من آن لغت ها را شمردم و ديدم كه با يكصد و بيست هزار لغت با شما صحبت كرده اند، پس آمار فرشتگان را دريافتم. آنگاه حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود:

«خداوند علم و حلم تو را زياد كند يا اباالحسن.» (2)

سجده ى شيعيان بر مُهر و تربت


1- مجمع البحرين، ج 4، ص 59؛ مستدرك البحار، ج 9، ص 20؛ شبهاى پيشاور صص 951 و 958 «هذه النجوم التي في السماء مدائن مثل المدائن الّتي في الأرض».
2- مناقب آل ابى طالب، ج 1، ص 331؛ بحار الانوار، ج 40، ص 171؛ شبهاى پيشاور، ص 961 «زادك اللَّه علماً و حلماً يا أبا الحسن».

ص:220

پرسش: چرا شيعيان بر مهر و تربت سجده مى كنند؟

پاسخ: بخارى در صحيح از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كند: جُعِلَت لي الأرضُ مسجداً وطهوراً؛ زمين سجدگاه و مايه پاكيزگى براى من گرديده است. (1)

سجده كردن يعنى صورت روى زمين گذاردن، آن هم زمين پاك. لذا شيعيان به تاسى از پيغمبر خود كه سجده بر زمين را واجب مى دانند، بر زمين سجده مى كنند.

به دليل آن كه اغلب خانه ها، منازل و مساجد، مفروش مى باشد و دسترسى به زمين آسان نيست و از طرفى جمع كردن فرش ها در وقت نماز ممكن و مقدور نمى باشد، لذا شيعيان قطعاتى از زمين و خاك پاك را كه مهر يا تربت ناميده مى شود با خود همراه دارند تا براى سجده كردن به زحمت نيفتند. بنابراين شيعيان همواره مهرى را به نيت قطعه اى از زمين همراه دارند تا بتوانند مطابق دستور قرآن مجيد سجده نمايند. اين قطعه از زمين، آن طور كه مغرضان بر ضد شيعيان تبليغ مى كنند به نيت بت نمى باشد.

اخبارى از اهل بيت طهارت رسيده است كه سجده بر تربت پاك حسين كه به خاك كربلا معروف است، موجب فضيلت بيشتر و ثواب زيادتر مى شود. بديهى است كه سجده بر تربت كربلا مستحب است و واجب نيست. در مورد اهميت خاك كربلا، جلال الدين سيوطى در خصائص الكبرى از ام سلمه و نيز عايشه نقل مى كند: «ديدم حسين عليه السلام در آغوش جدش رسول اللَّه صلى الله عليه و آله نشسته است و خاك سرخ رنگى در دست آن حضرت مى باشد. آن حضرت آن خاك را مى بوسد و مى گريد. ام سلمه پرسيد يا رسول اللَّه! اين خاك چيست؟ ايشان فرمود: جبرئيل مرا خبر داده است كه حسينم را در سرزمين عراق مى كشند. اين خاك را از آنجا برايم آورده است، و من بر مصايب حسينم گريه مى كنم. سپس تربت را به ام سلمه داد و فرمود: چون ديدى اين خاك به خون تبديل


1- كتاب الصلاة، ص 91.

ص: 221

شد، پس بدان كه حسينم را كشته اند. ام سلمه آن خاك را در شيشه اى نگاه داشت تا در ظهر روز عاشوراى سال 61 هجرى، آن خاك به خون تبديل شد و ام سلمه دريافت كه حسين را به شهادت رسانده اند.»

بر اين اساس، اعتقاد شيعيان كه گرفته از نص قرآن و سنت پيامبر و توضيحات ائمه معصومين (عترت پيامبر و ثقل اصغر) است، سجده بر وجه الارض است، يعنى خود زمين و هرچه مصداق زمين باشد، مانند سنگ بشرط آن كه نظير طلا و نقره (و ساير فلزات و سنگهاى قيمتى) معدنى نباشد و چيزهايى كه از زمين مى رويد، (بشرط آن كه خوراكى و پوشاكى نظير پنبه نباشد). لذا بهتر است سجده بر خاك كند و فرش و آسفالت (قير) و نظاير آن ها چون از مواد معدنى است نمى توان بر آن سجده كرد.

سجده بر خاك كربلا (با حكمت هايى كه ائمه فرموده اند) فضيلت بيشترى دارد، چون شهادت امام حسين نمونه كامل بندگى است و در كربلا سر به خاك بندگى نهاد و در اين راه خون او بر زمين ريخته شد. لذا سجده بر خاك كربلا نه تنها شرك نيست، بلكه توحيد كامل است و سجده براى امام حسين نيست، سجده بر بهترين خاك است براى خدا. اگر سجده بر تربت امام حسين شرك باشد، سجده ملائكه بر خاك آدم هم شرك است. در حالى كه خداوند هرگز دستور به شرك نمى دهد، بلكه به توحيد كامل دستور مى دهد. شيطان كه ظرفيت توحيد كامل را نداشت، سجده نكرد. لذا سجده ما، سجده بر خاك كاملترين خليفه خدا در زمان خود و به امر خدا و براى خدا است.

شواهدى از فعل پيامبر و صحابه

مسلم در صحيح خود به سند صحيح از انس روايت كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله قطعه حصيرى داشت بنام خمره و بر آن نماز مى خواند. (1)

در سنن الكبرى از جابر بن عبداللَّه انصارى نقل مى كند: نماز ظهر را با پيامبر


1- صحيح مسلم 1، ص 101؛ مجمع الزوائد 2، ص 57.

ص: 222

مى خواندم پس مشتى از سنگ ريزه و شن از زمين بر مى داشتم، تا خنك شود و بر آن سجده مى كردم. (1)

در سنن بيهقى از صالح سبابى نقل مى كند: پيامبر شخصى را در حال سجده كنار خود مشاهده فرمود كه بر پيشانى خود دستارى بسته بود. پيامبر صلى الله عليه و آله عمامه را از پيشانى وى كنار زد. (2)

در همان كتاب از عياض بن عبداللَّه قرشى نقل مى كند: پيامبر خدا مردى را در حال سجده ديد كه بر گوشه عمامه خود سجده مى كند پس با دست اشاره كرد دستار خود را بردار و به پيشانى او اشاره فرمود.

نافع مى گويد: عبداللَّه بن عمر بن الخطاب به هنگام سجده دستار خود را برمى داشت تا پيشانى خود را بر زمين بگذارد. (3)

اختلاف مذاهب چهارگانه با يكديگر


1- سنن الكبرى 2، ص 439
2- سنن بيهقى، ج 2، ص 105
3- سنن بيهقى، ج 2، ص 105

ص:223

پرسش: آيا مذهب چهارگانه با يكديگر اختلاف دارند؟ آيا هيچ يك از نظرات آن ها با نص قرآن مخالف است؟

پاسخ: يكى از اعمال مسلم آن در باب طهارت، وضو و غسل با آب مطلق و پاك مى باشد. خداوند در قرآن مجيد مى فرمايد: إِذا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَأَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرافِقِ؛ «چون براى اقامه نماز برخاستيد پس صورت و دست هايتان را تا مرفق بشوييد.» (1) اين آب بايد پاك باشد و اگر يافت نشد، بايد تيمم نمود. در سوره نسا آمده است: فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَأَيْدِيكُمْ؛ «چون آب نيابيد پس با خاك پاك تيمم كنيد و به صورت و دست هايتان مسح بكشيد.» (2) از اين دو آيه استنباط مى شود كه براى نماز خواندن راه حل ديگرى وجود ندارد. اين حكم مورد اتفاق شيعيان، مالكى ها و شافعى ها مى باشد. امام اعظم ابوحنيفه كه غالب فتواهايش بر اساس قياس است، حكم مى دهد كه اگر در سفر آب نيافتيد، عمل غسل و وضو را مى توان با نبيذ (آب خرما) انجام داد. اين مطلب در صحيح بخارى نيز تأييد شده به طورى كه بخارى در صحيح خود فصلى را با عنوان «لا يجوز الوضوء بالنبيذ ولا المسكر» دارد. امام فخر رازى نيز در جلد سوم تفسير مفاتيح الغيب خود در ذيل آيه تيمم مى گويد: «شافعى وضو با آب خرما را جايز نمى داند حال آن كه ابوحنيفه آن را در سفر جايز مى داند.» (3) برخى دليل ابوحنيفه را حديثى از ابو زيد مولى عمر بن حريت نقل مى كنند كه ابن مسعود در ليلة الجن با رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بود و چون آب نداشتند حضرت فرمود: چون هم خرما و هم آب، پاك بوده است با همان آب خرمايى كه دارى مى توانى


1- مائده 5: 6
2- سوره نسا 4: آيه 43.
3- شبهاى پيشاور، ص 877 «قال الشافعي رحمه اللَّه لا يجوز الوضوء به نبيذ التمر و قال ابوحنيفه رحمه اللَّه يجوز ذلك في السفر».

ص: 224

وضو بگيرى.

اين حديث به چند دليل باطل است. اولًا پيغمبر صلى الله عليه و آله در ليلة الجن تنها بوده و خود عبداللَّه بن مسعود گفته است: در ليلة الجن احدى با رسول اللَّه صلى الله عليه و آله نبود. ثانياً ليلة الجن در مكه و قبل از هجرت اتفاق افتاده و آيه تيمم در مدينه نازل شده است. بنابراين حتى در صورت درست بودن اين حديث، اين آيه ناسخ آن مى باشد. ثالثاً ذهبى در ميزان الاعتدال اين مرد را شناخته شده نمى داند و مى گويد هيچ حديث ديگرى از او نقل نشده است.

در آيه ديگرى از سوره مائده آمده است: وَامْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ وَأَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ؛ سر و پاهاى خود را تا بر آمدگى پشت آن مسح كنيد.» (1) همين آيه نيز مى فرمايد:

فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَأَيْدِيَكُمْ؛ «صورت و دست هاى خود را بشوييد.» (2) به دليل وجود «واو عطف» بايد ترتيب به همان جورى كه در قرآن مجيد آمده است، باشد. بدين ترتيب بايد اول صورت و بعد دست ها شسته شود. به همين دليل، در دنباله آيه آمده است: ابتدا مسح سر و سپس مسح پشت پاها وجوب پيدا مى كند. لكن اكثر علماى اهل سنت، فتوا به شستن تمام پا در وضو مى دهند. جالب است كه در مسافرت يا جايى كه مشكل باشد، مسح بر جوراب يا كفش را مجاز مى دانند كه اين عمل بر خلاف دستور و فتواى اول مى باشد. به دليل آن كه در آنجا مى گويند: پاها را بايد شست و مسح را بر آن جايز نمى دانند. به طريق اولى مسح بر كفش و جوراب نيز نبايد كافى باشد. هيچ دليل، حديث، روايت و آيه اى وجود ندارد و معلوم نيست كه چرا شستشوى پا را به مسح جوراب و كفش تنزل داده اند؟

در حالى كه آيه شريفه دلالت بر مسح دارد وَامْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ امام فخر رازى بيان مى كند كه امام احمد حنبل، اسحق، سفيان ثورى و اوزاعى فتواى جايز بودن مسح بر عمامه و كلاه را داده اند!


1- مائده 5: 6.
2- مائده 5: 6.

ص: 225

بسيارى از فقهاى اهل سنت، فرش هاى بافته شده از پشم، پنبه، ابريشم، چرم، آكرليك، مشمع، موكت و كلًا هر آنچه كه روى زمين پهن شده باشد را جزو زمين مى دانند و سجده بر آن را مجاز مى دانند. در صورتى كه اگر از كارشناسان، متخصصان و دانشمندان پرسيده شود كه آيا اين موارد جزو زمين هستند؟ پاسخ منفى خواهند داد.

از اين قبيل اختلافات بين فرق چهارگانه اهل سنت، بسيار ديده مى شود و اصلًا به يكديگر نيز هيچ اعتراضى نمى كنند. در حالى كه برخى از اين فتاوى بر خلاف نص صريح قرآن مى باشد.

نماز تراويح چيست؟

ص:226

پرسش: نماز تراويح چيست و در كجا تشريع شده است؟

پاسخ: نوافل شبهاى ماه مبارك رمضان مورد قبول فريقين است و پيامبر فقط آن را به صورت فرادى مى خوانده و اميرالمؤمنين و ائمه اهل بيت همگى آن را مانند بقيه نمازهاى مستحبى به صورت فرادى مى خواندند.

- طبق نقل بخارى عمر بن الخطاب دستور به جماعت داد و از كرده خود خشنود بود و مى گفت «نعم البدعة هذه ...» (اين چه بدعت خوبى است؟!) (1)

- قسطلانى آن را تشريع عمر مى داند عمر آن را با تعبير بدعت آورد؛ چون پيامبر براى مردم جماعت خواندن نماز تراويح را بيان نكرده و درزمان ابوبكر نبوده است. (2)

عينى: عمر تعبير «بدعت» آورد؛ چون پيامبر جماعت را براى اين نماز تشريع نكرد و در زمان ابوبكر هم نبود. (3)

قلقشندى: عمر اولين كسى است كه جماعت رمضان را تشريع كرد و آن در سال 14 هجرى بود. (4)

- بيهقى چهار روايت از قول اميرالمؤمنين نقل مى كند و خودش سند همه را ضعيف مى شمرد كه در آن ها اميرالمؤمنين نماز تراويح را تأييد كرده اند.

- ائمه شيعه همگى نماز تراويح را بدعت و جماعت نماز مستحبى را حرام دانسته اند. (5)

- عبداللَّه بن عمر بشدت از آن نهى مى كرده است.

- در جواز به جماعت خواندن نوافل رمضان هيچ روايتى از پيامبر و اهل بيت پيامبر نرسيده است. (6)

آيا شيعه حق است با اين كه در اقليت است؟


1- صحيح بخارى، ج 1، ص 342
2- ارشاد السارى ج 4، ص 656
3- عمده القارى، ج 11، ص 126
4- مآثر الاناقة في معالم الخلافه، ج 2، ص 337
5- سرائر، ج 3، ص 639
6- پاسخ به برخى شبهات- طبسى.

ص:227

پرسش: آيا شيعه اى كه در اقليت است و پيروان اندكى دارد، مى تواند بر حق باشد؟

پاسخ: آمارهاى فعلى دنيا نشان مى دهد كه جمعيت دنيا بيش از 6 ميليارد نفر است.

كل مسلمانان (شامل شيعيان و مذاهب چهارگانه شافعى، حنبلى، مالكى و حنفى و نيز وهابيون) حدود 5/ 1 ميليارد و جمعيت شيعيان به تنهايى حدود 350 ميليون نفر مى باشد.

بيش از 2 ميليارد از جمعيت 6 ميلياردى جهان در چين و هندوستان زندگى مى كند كه اكثريت قريب به اتفاق آنان بت پرست، گاو پرست و حتى شيطان پرست هستند.

اگر منطق سؤال فوق صحيح باشد بدان معنا است كه مى توان آن را تعميم داده و پرسيد: «اگر اسلام و دين محمد صلى الله عليه و آله بر حق است، پس چرا مسلمين در اقليت هستند و اكثر مردم جهان آن را نپذيرفته اند؟»

در پاسخ به هر دو سؤال بايد گفت: هرگز اكثريت، نشانه حقانيت نمى باشد و تعداد پيروان و طرفداران يك عقيده، موجب شناخت حق و باطل نمى شود. زيرا در اين صورت هم شيعه، هم اسلام و هم توحيد و نبوت را نمى توان بر حق دانست؟

استناد به قرآن مجيد و بيان حديثى از امام الموحدين على عليه السلام پشتوانه اين استدلال است. قرآن مجيد در بسيارى از موارد به تعريف و تمجيد اقليت ها و نكوهش اكثريت پرداخته است. براى مثال در سوره اعراف مى فرمايد: وَلا تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شاكِرِينَ؛ «اكثر آنان را شاكر و سپاسگزار نخواهى يافت.» (1) در سوره انفال نيز مى فرمايد: إِنْ أَوْلِياؤُهُ إِلَّا الْمُتَّقُونَ وَلكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ؛ «به جز پرهيزگاران كسى اولياى او نيست و البته اكثر آنان نمى دانند.» (2) در سوره سبا نيز آمده است: وَقَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ؛ و اندكى از


1- اعراف 7: 17
2- انفال 8: 34

ص: 228

بندگان من سپاسگزارند.» (1)

بر اساس همين آيات است كه امير مؤمنان، در جريان جنگ جمل در پاسخ فردى كه پرسيد «چطور ممكن است اين همه مخالفان تو كه اكثريت را تشكيل مى دهند بر باطل باشند؟» فرمود: «حق و باطل را با تعداد پيروان آن نمى توان شناخت. حق را بشناس، سپس اهل آن را خواهى شناخت. باطل را بشناس، آنگاه اهل آن را خواهى شناخت.» (2)

از سوى ديگر، يكى از منابع فقه، اجماع است. اجماع، عبارت است از اتفاق نظر تمامى مسلمين جهان بر انجام امرى. در اين اصل، يك نكته مهم نهفته است كه اقليت خواص مسلمين، بايد همراه و همگام با اكثريت باشند تا اجماع حاصل شود. در غير اين صورت اجماع حاصل نمى شود و اكثريت به وقوع مى پيوندد. البته واضح است كه تفاوت اكثريت و اجماع در همين است. لذا مى توان استنباط نمود كه در اينجا اقليت، ممكن است بر حق باشد در حالى كه اكثريت نظر ديگرى دارند.

به همين جهت است كه اكثريت، جزو منابع فقه به حساب نيامده و از اجماع به عنوان منابع فقه ياد شده است.

دلايل مؤمن بودن ابوطالب


1- سبأ 34: 36.
2- الانساب الاشراف، ص 238 «إنّ الحقّ والباطل لا يعرفان بأقدار الرّجال. اعرف الحق تعرف أهله، اعرف الباطل تعرف أهله».

ص:229

پرسش: آيا ابوطالب مؤمن بوده است؟ به چه دليل؟!

پاسخ:

1. اصبغ ابن نباته كه از روات مورد وثوق اهل سنت است از اميرالمؤمنين نقل مى كند:

به خدا قسم پدرم ابوطالب و جدم عبدالمطلب و هاشم و عبد مناف هرگز بت را عبادت نكردند.

2. خطبه عقد پيامبر و حضرت خديجه را كه حضرت ابوطالب انشاء كرد، حكايت بر اعتقاد به توحيد و نبوت ابراهيم و اسماعيل دارد «الحمد للَّه الذى جعلنا من ذرية ابراهيم ...»

3. سليمان بلخى حنفى در ينابيع الموده از موفق بن احمد خوارزمى از محمد بن كعب روايت كرده كه ابوطالب به فرزندش على عليه السلام دستور داد همواره پشتيبان و كمك و يارى دهنده «پيامبر» باش. در نتيجه، اولًا اقرار به پيامبرى پيامبر كرده است. ثانياً به فرزندش دستور داده از پيامبر پشتيبانى كند.

4. جريان دفاع از پيامبر در شعب: اگر كسى به پيامبر ايمان نداشته باشد، اين چنين تا پاى جان از پيامبر دفاع مى كند. مگر بقيه عموهاى پيامبر چنين دفاعى از پيامبر داشتند؟! هيچ كس به اندازه ابوطالب از پيامبر دفاع نكرد.

5. به فرزندش جعفر طيار دستور داد به او ايمان بياور، پشت سر پيامبر نماز بگزار.

جعفر هم ايمان آورد و نماز گزارد و اين اشعار را ابوطالب سرود كه دليل بر ايمان اوست:

إن علياً و جعفراً ثقتي عند ملم الزمان و النوب

لا تخذلا و انصرا ابن عمّكما أخي لأمّي من بينهم و أبي

و اللَّه لا أخذل النّبي و لا يخذله من بني ذو حسب

على و جعفر مورد وثوق من هستند، در روزهاى سخت و گرفتارى ها پشتيبان من هستند، وانگذاريد پسر عم خود را يارى نماييد، پسر برادر پدر و مادرى من، به خدا دست از يارى پيامبر بر نمى دارم، پيامبرى كه داراى حسب و نسب است.

در اين اشعار: 1. دوبار اقرار به پيامبرى پيامبر نموده، 2. بهترين فرزندانش را به پشتيبانى او واداشته، 3. اعلام پشتيبانى شديد از پيامبر نموده، 4. اقرار به توحيد هم در قسم اوست به بت ها قسم نخورده است؛ ديوان ابوطالب پر از اشعار توحيدى است.

6. پيامبر بعد از وفات او گريه شديدى كرد و به اميرالمؤمنين على عليه السلام دستور داد او را چون بقيه مؤمنين كفن و دفن كنند و مدتى از خانه بيرون نمى آمد و براى او استغفار مى كرد. اگر مشرك بود پيامبر با إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ (1)

براى او استغفار مى كرد؟! (2)

7. براى دفاع از پيامبر ايمان خود را ظاهر نكرد تا بتواند در ميان مشركين از پيامبر دفاع كند و لذا تا وفات كرد خداوند به پيامبر دستور داد كه از مكه خارج شو كه ديگر ابى طالب نيست كه از تو دفاع كند و او هجرت كرد.

دلايل علاقمندى و شيفتگى مردم به على (ع)


1- نساء 4: 116.
2- طبقات محمّد ابن سعد، شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، الاسلام في العم وآباء، محمّد بن سيّد رسول برزنجى، خواص الامه، سبط ابن جوزى، تاريخ دمشق- ابن عساكر.

ص:230

ص:231

پرسش: چرا مردم شيفته و دلباخته على ابن ابى طالب عليه السلام هستند؟

پاسخ: ابن هجر از علماى اهل سنت چهل حديث در فضائل اميرالمؤمنين انتخاب كرده و در كتاب «صواعق محرقه» نقل كرده. در حديث 17 به نقل از پيامبر روايت شده:

هر كه على را دوست دارد مرا دوست داشته، هر كه مرا دوست دارد خدا را دوست دارد، كسى كه على را دشمن بدارد با من دشمنى كرده و هر كه با من دشمنى كند با خدا دشمنى كرده است.

او در حديث 8 مى گويد: مرا به جز مؤمنين دوست ندارند و به جز منافقين با من دشمن نيستند.

در حديث نهم كه حديث مدينه است، پيامبر فرمود: من شهر علمم و على درب آن شهر، هر كس بخواهد به آن وارد شود بايد به جانب در رود. اين احاديث به خاطر فضايلى است كه خداوند به اميرالمؤمنين عطا فرموده است. فضايل و كمالات اميرالمؤمنين نه تنها به شهادت پيامبر در هيچ يك از صحابه وجود نداشته، بلكه به شهادت دوست و دشمن در بزرگان عالم بى نظير بوده است و البته انسان ها فطرتاً شيفته كمالات هستند.

انسان ها فطرتاً عدالت را دوست دارند هر چند در عمل تحمل آن را كمتر دارند، ولى به عدالت گستران عشق مى ورزند.

اميرالمؤمنين شخصيتى است كه دشمن بزرگ آن حضرت يعنى معاويه در مقابل كمالات آن حضرت سر خضوع فرود آورده و بعد از شهادت ايشان گفته است: «مادر دهر عقيم است كه فرزندى چون فرزند ابوطالب بزايد.»

- از نظر علم: اميرالمؤمنين باب علم پيامبر است و عالم به ظاهر و باطن اولين و آخرين است و دشمنان همه اقرار كرده اند.

- از نظر شجاعت: حرف اول در جبهه هاى جهاد مى زده و پيامبر به فرمان الهى فرماندهى را به اميرالمؤمنين مى سپرده است.

ص: 232

- از نظر ايثار: در ليلة المبيت در شب هجرت به جاى پيامبر خوابيد و جان خود را سپر بلاى جان پيامبر قرار داد.

- از نظر صبر: هنگامى كه به خانه اش حمله شد، به خاطر حفظ اسلام در عين قدرت صبر پيشه كرد و شمشير نكشيد.

- از نظر كمك به فقرا: آيات زيادى چون آيه اطعام و ولايت و ... در شأن ايشان نازل شد.

- از نظر تقوى: هرگز سياست بازى را بر اصول ترجيح نداد و هرگز از اصول عدول نكرد.

- از نظر خلوص: خالصاً لوجه اللَّه ... اطعام مى كرد إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ آيه 9 دهر).

جهاد مى كرد، از حق خود مى گذشت، خلافت مى كرد، هدفش فقط جلب رضايت خدا بود (بقره 207 و 265).

- از نظر زهد: هرگز يك وعده غذاى كامل با يك خورشت آن هم نمك نخورد! و دنيا را سه طلاقه كرد.

- ... و در هر كمالى هيچ مانندى نداشت كه با او مقايسه شود.

بنابراين چنانچه فضايل اميرالمؤمنين حتى بدون ذكر نام براى هر انسانى گفته شود، شيفته آن حضرت مى شود.

علاوه بر كمالاتى نظير شجاعت، علم، فصاحت و ساير خصلت هاى حميده اى كه پروردگار عالم به امام عليه السلام عنايت فرموده است، و هر كدام به تنهايى مى تواند دليلى بر محبوبيت آن بزرگوار باشد؛ پاسخ اين سؤال نيازمند مقدمه مختصرى است كه در زير بدان اشاره مى شود:

اكثر مردم در اين دنيا چنين مى پندارند كه: حق آن ها ضايع گشته و آنچه بهره آن ها بوده است، ديگران غصب نموده اند.

اكثر كسانى كه استحقاق مقام و منصبى را دارند، از آنچه كه شايسته آن ها است محرومند.

ص: 233

چه بسا عالمانى كه از متاع دنيا بهره اى نبرده، و در كنار خود جاهلى را مى بينند كه از تمام امكانات زندگى بهره مند است.

چه بسيارند شجاعانى كه در ميدان هاى نبرد، دلاورى هايى از خود نشان داده و جان فشانى ها نموده اند؛ ولى در ميدان زندگى از امكانات اوليه زندگى بى بهره و محرومند. در حالى كه افراد بزدل و ترسو را كه از سايه آن شجاعان، در هراسند، مى بيند كه مالك بخش عظيمى از دنيا گشته و مال و منال بسيار فراهم آورده اند.

چه بسا افراد عاقل و با كياست و مدبر كه روزگار را به سختى مى گذرانند، در حالى كه ابلهانى را مى توان ديد كه گويى زر و سيم از آسمان و زمين بر ايشان مى بارد.

چه بسيار افراد مؤمنى كه از روى اخلاص، در راه بندگى حق گام نهاده و عمر خويش را صرف طاعت و عبادت حق تعالى نموده اند؛ ولى محروميت ها و تنگناهاى زندگى از هر سو آن ها را احاطه نموده است. حال آن كه افراد لا ابالى را مى بينند كه از زندگى مرفهى برخوردارند.

چه بسيارند افرادى كه به خاطر نبوغ، كياست و تدبير خويش استحقاق نعمت ها و مزاياى زندگى را دارند، ولى به ديگران، يعنى: كسانى كه از خصايل ذاتى محرومند، محتاج گشته و مجبور به خضوع و خشوع در برابر آن ها مى گردند.

از اين افراد كه بگذريم در ميان صاحبان حرفه و فن به همين منوال است.

آنان كه از همه ماهرتر و كارآيى بيشترى دارند، نوعاً با مشقت و سختى هاى بسيار روبرو بوده و زندگى را به سختى مى گذرانند، در حالى كه افرادى كه شاگرد آن ها نيز نمى توانند باشند، بازارشان گرم و روزگارشان به سامان است.

علاوه بر اين ها چون توده مردم، ناز و نعمت اهل دنيا و زرق و برق زندگى آن ها را از يك طرف، و محروميت و بيچارگى خويش را از طرف ديگر مشاهده مى كنند، عموماً نسبت به دنيا دچار كينه و بغضند، و چنين احساس مى كنند كه حق آن ها ضايع گشته و ثمره كار و كوشش آن ها در سفره اغنيا و ثروتمندان گرد آمده است.

پس از بيان اين مقدمه بايد دانست كه على عليه السلام، نه فقط ذى حقى بود كه از حقش محروم گشت، بلكه پيشواى محرومين و سيد و بزرگ كسانى است كه حقشان ضايع گشته

ص: 234

است. بديهى است افرادى كه احساس مى كنند حق شان پايمال گشته و متحمل ذلت و خوارى شده اند، هوادار يكديگر بوده و به دليل مصيبتى كه به آن ها رسيده و ظلمى كه بر آن ها رفته است، درد مشتركى را احساس مى كنند و بر عليه كسانى كه حقوق آن ها را پايمال كرده اند، يك دست و يك صدا شوند.

حال بايد گفت: وقتى اين محرومين كه جملگى در يك سطح قرار دارند، نسبت به هم اين چنين همدلى داشته و هر كدام غم ديگرى را غم خود مى دانند، نسبت به بزرگ مردى والا مقام كه تمام فضايل عالى انسانى را دارا بوده، و مراتب والاى شرافت و كرامت را از آن خود ساخته است، و با وجود همه اين خصوصيات، آن چنان مظلوم واقع گشته كه او را مظلوم عالم مى دانند، چه احساس و قضاوتى بايد داشته باشند؟!

على عليه السلام مردى بود كه دنيا تلخى هاى بسيارى به او چشانيد. مصيبت از پى مصيبت و اندوه پس از اندوه به ايشان روى آورد و در طول زندگى خويش، هم از بيگانه و هم از آشنا، نامردمى ها ديده است. كسانى كه اصلًا قابل قياس با وى نبوده اند را بر خود مسلط ديده و بر على عليه السلام، فرزندان و عشيره اش حكومت نموده و مسلط شدند.

حتى كسانى كه خود، پاى بند دين و مذهب نبوده اند او را سب نموده و كافر و بى نماز مى خواندند. سرانجام نيز اين انسان بزرگوار و شريف را در محراب عبادت به شهادت رساندند. پس از او فرزندانش يكى يكى به تيغ ستم كشته شده و حريم او به اسارت رفته، نوادگان و عموزادگانش از هر سوى تحت تعقيب قرار گرفتند و در هر كجا كه به چنگ افتادند: قتل، حبس، شكنجه و آزار در انتظارشان بود. با اين كه فضل و زهد، عبادت وجود، شهامت و بزرگوارى و انتفاع خلق از او و فرزندانش بر احدى- حتى دشمنانش- پوشيده نيست.

آيا مى شود بشريت خود را به چنين شخصى وابسته نداند؟ آيا مى شود دلها واله و شيداى او نبوده و در راه عشق و محبت او، از همه چيز خويش نگذرد؟ آيا انسان ها مى توانند خود را يار و ياور اين مظلوم ندانسته و به خاطر ظلم و ستمى كه بر او رفته است، خشمگين نباشند؟ اين معنا ريشه در جان انسان ها دارد و يك امر كاملًا فطرى و طبيعى است.

ص: 235

حال فرض كنيد: اگر جمعى كنار دريا ايستاده باشند و فردى كه به شنا وارد نيست، در آب افتد و طعمه امواج دريا شود، تمام كسانى كه ناظر اين صحنه هستند، حد اقل بر او دل مى سوزانند و بعضى هم براى نجات آن غريق، خود را به آب مى افكنند و خود را با خطر هم آغوش مى سازند. حال آن كه در آن لحظه چشم داشت و توقع مزد و پاداش دنيوى و يا حتى اجر و ثواب اخروى را هم ندارند. چه بسا كه برخى از آن ها در اعتقاد به خدا و قيامت سست باشند و يا حتى اعتقاد نداشته باشند؛ ولى همان رحم و عطوفت ذاتى كه انسان ها نسبت به هم دارند، آن ها را به اين كار وا مى دارد.

همين طور است اگر حاكمى ستمگر بر مردم شهرى مسلط شود و آن ها را به انواع عقوبت ها معذب سازد، نوعى همدلى و همبستگى بين آن مردم پيدا مى شود و همگى براى رفع ظلم و ستم متحد مى شوند، و غم ديگران را غم خود مى پندارند. حال اگر فردى شريف و جليل القدر، كه نزد همه آن ها محترم است بيش از ديگران مورد ظلم و آزار حاكم قرار گيرد، اموال و دارايى اش به يغما رود، همسر عفيفه اش مورد ضرب و شتم قرار گيرد، فرزندان و بستگانش به قتل رسيده و تحت تعقيب باشند، اينان بيشتر دور او را گرفته و هر چه ظلم و ستم بر او بيشتر شود گرايش مردم نسبت به او بيشتر خواهد شد؛ زيرا فطرت انسان ها اين امر را ايجاب مى كند و على عليه السلام مصداق چنين فرد محبوبى است. (1)

دوستى على، ملاك پاكى نطفه

ابوبكر مى گويد: پيامبر را در خيمه با على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام ديدم، فرمود: اى جماعت مسلمانان، من در صلح و مسالمت با كسى هستم كه با اهل خيمه در صلح باشد و با كسى كه با آن ها در جنگ باشد در جنگم. دوست دارم كسى را كه آن ها را دوست داشته باشد. دوست نمى دارد آن ها را مگر حلال زاده و دشمنى نمى كند با آنان


1- اين مطالب از شرح خطبه 193 نهج البلاغه ابن ابى الحديد گرفته شده است.

ص: 236

مگر حرامزاده. (1)

احمد بن حنبل و شافعى از مالك بن انس نقل مى كنند: ما اولاد حرامزاده را از راه بغض على مى شناسيم. (2)

گفتن حى على خير العمل در اذان


1- الرياض النضر، حافظ محب الدين طبرى، ج 2 ص 189؛ الغدير 4 ص 323.
2- اسنى المطالب ص 8؛ نهاية ابن الاثير، ج 1 ص 118؛ الغدير 4 ص 322.

ص:237

پرسش: آيا «حَىَّ عَلى خَيْرِ الْعَمَلِ» جزو اذان بوده و يا كسى از صحابه و تابعين اين جمله را در اذان آورده است؟

پاسخ:

ابن حزم در كتاب «المحلى»، طبق روايت صحيح از عبداللَّه ابن عمر و ابو امامة بن سهل بن حنيف نقل مى كند (حتّى پس از حذف اين جمله از اذان) اينان اين جمله را در اذان خود مى آورده اند. (1)

- حسن بن يحيى بن الجعد و زيد بن ارقم و شافعى در يكى از دو قول خود اين جمله را ذكر كرده اند. (2)

- بيهقى روايتى از امام على بن الحسين نقل مى كند كه ايشان اين جمله را مى آورده و فرموده جزء اذان است. (3)

- بيهقى در سنن الكبرى به روايت صحيح از عبداللَّه بن عمر نقل كرده كه او اين جمله را در اذان مى آورده است. (4)

- تثويب كه جايگزين «حَىَّ عَلى خَيْرِ الْعَمَلِ» شده در يك خواب نقل شده است. (5)

شوكانى در نيل الاوطار مى گويد كه شافعى از يكى از دو قولش گفته كه حذف آن بدعت است.

ودر كتاب «بحر» گفته اين (جايگزينى) را عمر ايجادكرده وفرزندش عبداللَّه بن عمر


1- المحلى، ج 3، ص 160
2- نيل الاوطار، ج 2، ص 39، ط دار الجيل بيروت.
3- السنن الكبرى، ج 1، ص 624
4- نيل الاوطار، ج 2، ص 39
5- همان مأخذ.

ص: 238

گفته بدعت است. (1)

شوكانى از علماى اهل سنّت در كتاب مذكور مى گويد هنگامى كه حضرت على عليه السلام تثويب در اذان «الصلاة خير من النوم» را شنيد فرمود «چيزى كه جزو اذان نيست به آن اضافه نكنيد.»

گفتن أشهد أن عليّاً ولىّ اللَّه در اذان


1- نيل الاوطار، ج 2، ص 38.

ص:239

پرسش: آيا «أشهد أنَّ علياً وليّ اللَّه» جزء اذان است؟

پاسخ: خير، شيعه آن را جزو اذان نمى داند و هر كس آن را به قصد اجزاى اذان بخواند از نظر علماى شيعه بدعت و تشريع است و فقط آن را به عنوان ذكر مستحب دانسته اند. (1)

گفتن الصلاة خير من النوم در اذان صبح


1- شبهاى پيشاور، 823.

ص:240

پرسش: آيا عبارت «الصلاة خيرٌ من النوم» جزء اذان بوده يا بعد از آن به آن اضافه شده است؟

پاسخ:

1. در نيل الاوطار به روايت صحيح محمد بن اسحاق نقل مى كند كه در اذان نبوده است. (1)

2. از سعيد بن مسيب در همين منبع نقل مى كند، اين كلمه در صلاة فجر اضافه شده است.

3. مالك در «موطأ» تصريح مى كند كه اين عبارت به امر عمر بن الخطاب به اذان صبح اضافه شده است. او مى گويد مؤذن نزد عمر آمد تا داخل شدن وقت نماز صبح را به او خبر دهد. ولى او را خفته يافت، لذا فرياد بر آورد: الصلاة خير من النوم، نماز از خوابيدن بهتر است، عمر دستور داد تا اين جمله را در اذان صبح قرار دهند. (2)

4. شافعى آنرا مكروه و بدعت مى داند و شوكانى مى گويد: اگر جزو اذان بود حضرت على عليه السلام و عبداللَّه بن عمر و طاووس به آن اعتراض نمى كردند. (3)

5. ابن جريح از عمر بن فحص نقل مى كند كه سعد نخستين كسى بود كه در خلافت عمر اين جمله را در اذان گفت. (4)

6. ابن جز م مى گويد: ما اين جمله را نمى گوييم چون در زمان رسول اللَّه صلى الله عليه و آله نبوده است. (5)

منابع


1- نيل الاوطار، ج 2، ص 37
2- الموطأ مالك، ج 1، ص 73
3- نيل الاوطار، ج 2، ص 38
4- مصنف عبد الرزاق ج 1، ص 474
5- المحلى، ج 3، ص 160

ص:241

1- احاديث ام المؤمنين عايشه، السيد مرتضى العسكرى.

2- احياء العلوم الدين، ابو حامد محمد بن محمد الغزالى (ف 505 ق.)، صحح باشراف عبد العزيز عز الدين السيروان، دار القلم، بيروت.

3- اختيار معرفة الرجال (رجال الكشى)، ابو جعفر محمد بن الحسن الطوسى (ت 460 ق.)، صححه وعلق عليه وقدم له حسن المصطفوى، انتشارات دانشگاه مشهد، 1348 ش.

4- اصول الكافى: محمد بن يعقوب كلينى، دفتر نشر فرهنگ اهل البيت وط نظم السلطنة، 1311.

5- اضواء الصحيحين، شيخ محمد صادق. النجمى، موسسه المعارف الاسلاميه، قم.

6- افحام الاعدا والخصوم، سيد ناصر حسين موسوى هندى، مكتبة النينوى الحديثه.

7- الاستيعاب فى معرفة الاصحاب، ابن عبد البر بن عاصم النمرى القرطبى، مصطفى محمد، مصر 1385 و ط كليات الازهريه، 1396.

8- الامالى، ابو جعفر محمد بن الحسن الطوسى (ف 460 ق.)، قدم له السيد محمد صادق. بحر العلوم، المطبعة الحيدرية، النجف.

9- الامالى، ابو جعفر محمد بن على بن الحسين بن بابويه قمى (الصدوق.) (ف 381 ق.)، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، 1400 ق.

10- الامالى، ابوعبداللَّه محمد بن النعمان البغدادى (المفيد) (ف 413 ق.)، منشورات جماعة المدرسين قم، 1403 ق.

11- الامام على بن ابى طالب عليه السلام، عبد الفتاح عبد المقصود، بيروت، منشورات مكتبة العرفان، ترجمه فارسى:

ص: 242

سيد محمد مهدى جعفرى، تهران شركت سهامى انتشار، 1351 ش.

12- الامامة والسياسة، ابو محمد عبداللَّه بن مسلم ابن قتيبة، تحقيق محمد الزينى، مؤسسة الحلبى و شركاه، ط دار المعرفة، بيروت.

13- الامامة والتبصره، ابن بابويه قمى.

14- البداية والنهاية: ابو الفدا ابن كثير الدمشقى، مكتبة المعارف، بيروت 1996 م.

15- البرهان فى تفسير القرآن، السيد هاشم بن سليمان الحسينى البحرانى (ف 1107 ق.)، مؤسسه مطبوعاتى اسماعيليان، قم.

16- التاريخ الكبير، ابو عبداللَّه محمد بن اسماعيل البخارى، دار الفكر، بيروت، لبنان، 1407 ق.

17- التحفة السنيه، سيد عبداللَّه جزايرى.

18- الجامع الصغير فى احاديث البشير النذير، جلال الدين عبد الرحمن، بن ابى بكر السيوطى (ف 911 ق.)، الطبعه الاولى، دار الفكر، بيروت، 1401 ق.

19- الحدائق الناضرة، المحقق البحرانى.

20- الخصال، شيخ صدوق.، انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه، 1403 ق.، قم، ايران.

21- الخلاف، الشيخ الطوسى.

22- الدر المنثور فى التفسير بالمأثور، عبد الرحمن بن ابى بكر السيوطى، المكتبة الاسلامى و الجعفرى و غير هما، تهران.

23- الدرجات الرفيعه، السيد على ابن معصومخان، انتشارات بصيرتى، 1397 ق.، قم، ايران.

24- السنن الكبرى: ابوبكر احمد بن حسين بيهقى، حيدر آباد دكن 1352.

25- السيده فاطمه الزهرا، البيرمى.

26- السيرة النبويه، واخبار الخلفاء ابو حاتم محمد بن حبان ابن احمد البستى التميمى (ت 354 ق.)، صححه وعلق عليه السيد عزيز بك و جماعة من العلماء، الطبعه الاولى، مؤسسه الكتب الثقافيه، بيروت، 1407 ق.

27- الشيعه فى احاديث الفريقين، ص 128 به نقل از مناقب، ص 226.

28- الصحيح من السيرة النبى الاعظم، جعفر مرتضى العاملى، مؤسسه نشر اسلامى، قم، 1400 ق.

29- الصراة المستقيم الى مستحقى التقديم، بياضى عاملى (877 ق.)، تهران، المكتبة المرتضوية، 1384 ق.

30- الصوارم المهرقة، الشهيد نوراللَّه التسترى.

31- الصواعق المحرقة فى الرد على اهل البدع والزندقة، احمد بن محمد بن حجر الهيتمى (ف 974 ق.)،

ص: 243

تخريج عبد الوهاب بن اللطيف، الطبعة الثانية، مكتبه القاهره، 1385 ق.

32- العمدة، ابن بطريق، انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرسين، 1407 ق.، قم، ايران.

33- الغارات، ابو اسحاق. ابراهيم بن محمد الكوفى المعروف بابن هلال الثقفى (ت 283 ق.)، حققه وعلق عليه السيد عبد الزهراء الحسينى الخطيب، الطبعة الاولى، دار الاضواء، بيروت 1407 ق.

34- الغدير فى الكتاب والسنّة، والادب العلامة الامينى، مكتبة الامام أميرالمؤمنين.

35- الفايق فى غريب الحديث، جاراللَّه زمخشرى، دار الكتب العلمية، بيروت.

36- الفصول المهمة: في معرفة الائمّة ابن صباغ المالكى، (ت 855) حققه سامى القرمزى، دار الحديث، 1422.

37- القصائد والعلويات، ابن ابى الحديد، چاب الاعلمى، بيروت.

38- الكافئه، شيخ مفيد، دار المفيد. بيروت، لبنان.

39- الكامل فى التاريخ، ابو الحسن على بن ابى الكرم (ابن اثير) دار الفكر، بيروت 1374.

40- اللمعة البيضاء، التبريزى الانصارى.

41- المباهله، سيد عبداللَّه الحسينى، مكتبة النجاح.

42- المزار، شهيد اول.

43- المستدرك على الصحيحين، ابو عبداللَّه بن عبداللَّه الحاكم نيسابورى (ف 1405 ق.)، دار المعرفة، بيروت.

44- المصنف فى الاحاديث والاثار، ابوبكر عبداللَّه بن محمد ابن ابى شيبه (ت 235 ق.)، تحقيق و تعليق:

سعيد محمد اللحام، بيروت، دار الفكر، 1409 ق.

45- المصنف، عبد الرزاق. صنعانى (211 ق.)، تصحيح و تخريج: حبيب عبد الرحمن اعظمى، بيروت، المكتب الاسلامى، 1390 ق.

46- المعجم الاوسط، الطبرانى

47- المعجم الكبير، ابو القاسم سليمان بن احمد الطبرانى (ت 360 ق.)، حققه و خرج احاديثه حمدى عبد المجيد السفلى، الطبعه الثانيه، مكتبه ابن تيميه، القاهره، 1404 ق.

48- المعيار والموازنه، ابو جعفر الاسكافى، تحقيق: محمد باقر محمودى، بيروت، 1402 ق.

49- المغنى فى ابواب التوحيد والعدل، قاضى عبد الجبار، ابو الحسن الاسد آبادى، تحقيق: الدكتور عبد الحليم محمود، الدكتور سليمان دنيا، مراجعه الدكتور ابراهيم مدكور، باشراف الدكتور طه حسين، الدار المصريه للتاليف والترجمه.

ص: 244

50- المفردات (مفردات غريب القرآن)، راغب اصفهانى، مصطفى البابى الحلبى، 1381 ق.، مصر.

51- المناظرات فى الامامه، الشيخ عبداللَّه الحسن.

52- المناقب، ابو امؤيد الموفق بن احمد الحنفى المعروف بأخطب خوارزم (الخوارزمى) (ت 568 ق.)، قدم له محمد رضا الموسوى الخراسان، مكتبة نينوى الحديثة، طهران.

53- الموضوعات، ابن الجوزى (57 ق.)، تحقيق: عبد الرحمن محمد عثمان، مدينه، المكتبة السلفية، 1386.

54- الموطا، ابو عبداللَّه مالك بن انس (ت 179 ق.) (همراه تنوير الحوالك)، دار احياء الكتب العربيه، مصر.

55- النص والاجتهاد: السيد عبد الحسين شرف الدين الموسوى، مطبعة سيد الشهدا، قم 1404.

56- النهايه فى غريب الحديث والاثر، مبارك بن محمد بن اثير جر، دار الاحياء الكتب العربية، قاهره.

57- انساب الاشراف، بلاذرى، تحقيق محمودى، موسسة الاعلمى، بيروت، لبنان.

58- بحار الانوار الجامعة لدرر اخبار الائمة الاطهار: محمد باقر مجلسى، دار الاحياء التراث العربى، بيروت 1403.

59- بحرانى در غايه المرام

60- تاريخ بغداد او مدينة السلام، ابوبكر احمد بن على الخطيب البغدادى، دار الكتب العلمية، بيروت.

61- تاريخ طبرى (تاريخ الرسل والملوك)، ابو جعفر محمد بن جرير الطبرى (ت 310 ق.)، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، الطبعه الرابعه، دار المعارف، القاهره، 1979 م.

62- تاريخ مدينة دمشق، تراجم النساء، ابوالقاسم على ابن الحسن المعروف بابن عساكر (ت 571 ق.)، تحقيق سكينة الشهابى، الطبعة الاولى، دار الفكر، دمشق، 1982 ق.

63- تاريخ يعقوبى، احمد ابن ابى يعقوب بن جعفر بن واضح اليعقوبى (ت 284 ق.)، دار صادر، بيروت.

64- تاويل الآيات الظاهرة، سيد شرف الدين استر آبادى، چ امير، 1407 ق.، قم، ايران.

65- تحف العقول عن آل الرسول، ابو محمد الحسن بن على بن الحسين بن شعبة الحرانى (قرن چهارم)، مكتبة بصيرتى، قم، 1394 ق.

66- تذكرة الموضوعات، محمد طاهر بن الهندى الفتنى.

67- ترجمان حيات امام على، ترجمه شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، 1380.

68- ترجمه الامام الحسين و مقتله من الطبقات الكبرى، ابو عبداللَّه محمد بن سعد (ت 230 ق.)، تحقيق السيد عبد العزيز الطباطبايى، الطبعة الاولى، مؤسسة آل البيت لاحياء الثرات، قم، 1315 ق.

69- تفسير الصافى (كتاب الصافى فى تفسير القرآن)، محمد بن المرتضى المدعو ملا محسن الفيض الكاشانى (ف 1091 ق.)، تصحيح حسن الحسينى اللواسانى النجفى، الطبعة الخامسة، المكتبة الاسلامية،

ص: 245

تهران، 1356 ش.

70- تفسير العياشى، ابو النضر محمد بن مسعود السلمى العياشى (ت 320 ق.)، تحقيق هاشم الرسولى المحلاتى، المكتبة العلمية الاسلامية، تهران.

71- تفسير القرآن العظيم، ابو الفدا ابن كثير الدمشقى، دار المعرفة، بيروت

72- تفسير القرطبى، القريبى، مؤسسة التاريخ العربى، بيروت.

73- تفسير الميزان (الميزان فى تفسير القرآن)، السيد محمد حسين الطباطبايى (ف 1360 ق.)، دار الكتاب الاسلامى، قم 1393 ق.

74- تفسير نور الثقلين، عبد على على بن جمعة العروسى الحويزى (ت 1112 ق.)، صححه و علق عليه و اشرف على طبعه هاشم الرسولى المحلاتى، دار الكتب العلمية، قم.

75- تنبيه الغافلين، السيد تحسين آل شبيب، مركز الغدير.

76- تهذيب الكمال فى اسماء الرجال، ابو حجاج يوسف المزى (742 ق.)، تحقيق: بشار عواد، بيروت، موسسة الرسالة، 1408 ق.

77- جامع الصغير فى احاديث البشير النذير، جلال الدين عبد الرحمن بن ابى بكر السيوطى (ف 911 ق.)، الطبعه الاولى، دار الفكر، بيروت، 1401 ق.

78- جلوه هايى از عدالت مولود كعبه، نيرالسادات صانعى، تهران، انتشارات انديشمند، 1379.

79- جواهر المطالب فى مناقب الامام على عليه السلام، ابن الدمشقى.

80- حقوق. آل البيت عليهم السلام، الشيخ محمد حسين الحاج.

81- خلاصه عقبات النوار، السيد حامد نقوى، بعثت، قم.

82- دفع شبه، التشبيه لابن الجوزى، مطبعة دار الامام النووى، عمان، اردن، تحقيق حسن السقاف.

83- دلائل الامامه، ابو جعفر محمد بن جرير بن رستم الطبرى (از عالمان قرن چهارم)، منشورات المطبعه الحيدريه، النجف، 1383 ق.

84- ذخائر العقبى فى مناقب ذوى القربى، محب الدين ابو جعفر احمد بن عبداللَّه الطبرى (ت 694 ق.)، بيروت.

85- رفع المناره، محمود سعيد ممدوح، دار الامام النووى، عمان، اردن.

86- روضة الواعظين، ابو على محمد بن الفتال النيسابورى (ف 508 ق.)، الطبعه الاولى، مؤسسه الاعلمى للمطبوعات، بيروت، 1406 ق.

87- سبل السلام، ابن حجر عسقلانى، المطعبة البابى الحلبى و اولاده، مصر.

ص: 246

88- سبل الهدى و الرشاد، الصالحى الشامى.

89- سقيفه و فدك، ابوبكر احمد بن عبد العزيز الجوهرى (ت 323 ق.)، روايه عز الدين عبد الحميد بن هبه اللَّه بن ابى الحديد المعتزلى، تقديم و جمع و تحقيق محمد هادى الامينى، مكتبه نينوى الحديثه، طهران.

90- سنن ابن ماجه، ابو عبداللَّه محمد بن يزيد القروينى المعروف بابن ماجه، تحقيق محمد فؤاد عبد الباقى، دار الاحياء الترات العربى، بيروت، 1395 ق.

91- سنن الترمذى، ابو عيسى محمد بن عيسى بن سوره الترمذى (ف 29 ق.)، دار الفكر، بيروت.

92- سير اعلام النبلاء، شمس الدين ابو عبداللَّه محمد بن احمد بن عثمان الذهبى (ف 48 ق.)، اشرف على تحقيق الكتاب و خرج احاديثه شعيب الارنؤوط، الطبعه الثامنه، بيروت، 1412 ق.

93- شبهاى پيشاور، سلطان الواعظين شيرازى، دار الكتاب الاسلامى- تهران 1349.

94- شرح سنن النسائى، جلال الدين سيوطى و حاشية السندى، دار احياء التراث العربى، بيروت.

95- شرح صحيح مسلم، نووى، طبع دار العلم، بيروت، (بى تا).

96- شرح نهج البلاغه: عز الدين بن هبة بن ابى الحديد بن محمد معتزلى (ف 656 ق. 9، بتحقيق ابو الفضل ابراهيم، الطبعة الاولى، دار احياء الكتب العربية، مصر، 1378 ق.

97- شرح الاخبار، فى فضائل الائمه الاطهار، ابوحنيفه النعمان بن محمد التميمى (ت 363 ق.)، الطبعه الاولى، دار الثقلين، بيروت، 1414 ق.

98- شواهد التنزيل، عبداللَّه بن عبداللَّه بن احمد الحسكانى، مؤسسه الاعلمى، بيروت 1393.

99- صحيح ابن حبان، ابن حبان.

100- صحيح البخارى: ابو عبداللَّه محمد بن اسماعيل بخارى (ف 256 ق.)، شرح و تحقيق قاسم الشماعى الرفاعى، الطبعة الاولى، دار القلم، بيروت، 1407 ق.

101- صحيح الترمذى: بشرح ابن العربى، ابو عيسى محمد بن عيسى بن سورة، المطبعة المصرية بالازهر، 1350.

102- صحيح مسلم: ابو الحسين مسلم بن الحجاج القشيرى (ت 261 ق.)، بشرح النووى، دار الكتاب العربى، بيروت، 1407.

103- صحيفه الزهرا عليها السلام، جواد قيومى اصفهانى، قم انتشارات اسلامى، 1373 ش.

104- صراط المستقيم، على بن يونس العاملى

105- عمر بن خطاب، عبد الرحمن احمد البكرى، الارشاد، بيروت.

ص: 247

106- عين العبرة، سيد احمد آل طاووس، دار الشهاب قم.

107- عيون اخبار الرضا عليه السلام، ابو جعفر محمد بن على بن الحسين بن بابويه القمى (الصدوق.) (ت 381 ق.)، عنى بتصحيحه وتذييله السيد مهدى الحسينى الاجوردى، انتشارات جهان.

108- فتح البارى شرح صحيح البخارى، شهاب الدين احمد بن على ابن حجر العسقلانى (ت 852 ق.)، تحقيق عبد العزيز بن عبداللَّه بن باز، محمد فؤاد عبد الباقى، الطبعه الاولى، دار الكتب، العلميه، بيروت 1410 ق.

109- فتح الملك العلى، احمد بن الصديق المغربى.

110- قاعدة القرعه، حسين كريمى.

111- قرآن مجيد.

112- كتاب سليم بن قيس (كتاب السقيفه)، سليم بن قيس الهلالى العاملى الكوفى (ت حدود 90 ق.)، دار الفنون للطباعه والنشر والتوزيع، بيروت، 1400 ق.

113- كتاب الاربعين، الشيخ الماجوزى.

114- كتاب الاربعين، شيخ بهاء الدين محمد العاملى، چاپ سنگى، 1274 ق.

115- كتاب الام، امام شافعى، بيروت.

116- كشف الخفاء، العجلونى، دار الكتب العلميه.

117- كشف اللثام، فاضل هندى.

118- كفاية الطالب، كنجى شافعى، المطبعة الحيدريه، 1390 ق.، نجف اشرف عراق.

119- كمال الدين و تمام النعمه، ابو جعفر محمد بن على بن الحسين بن بابويه القمى (الصدوق.) (ف 381 ق.)، صححه و علق عليه على اكبر الغفارى، مكتبة الصدوق.، هران، 1395 ق.

120- كنز العمال فى احاديث الاقوال والافعال، علاء الدين بن حسام الدين المتقى الهندى (ف 975 ق.)، موسسه الرساله، بيروت، 1409 ق.

121- كنز الفوائد، محمد بن على بن عثمان الكراجكى (ف 449 ق.)، تحقيق عبداللَّه نعمه، دار الاضواء، بيروت، 1405 ق.

122- لسان الميزان فى تفسير القرآن، شهاب الدين احمد بن على ابن حجر العسقلانى (ت 852 ق.)، الطبعة الاولى، دار الفكر، بيروت، 140 ق.

123- لواعج الاشجان، السيد محسن امين، مكتبة البصيرتى.

124- مجمع الزوايد و منبع الفوائد، نور الدين على بن ابى بكر الهيثمى (ت 807 ق.)، دار الكتاب العربى،

ص: 248

بيروت، 1402 ق.

125- مسند ابويعلى الموصلى، ابويعلى احمد بن على بن المثنى التميمى (ف 307 ق.)، حققه و خرج احاديثه حسين سليم اسد، الطبعة الاولى، دار الثقافة العربية، دمشق.

126- مسند زيد بن على، زيد بن على، دار الحياة، بيروت.

127- مسند، ابو عبداللَّه احمد بن محمد بن حنبل الشيبانى (ق 241 ق.)، دار الاحياء التراث العربى، بيروت.

128- مسند الشامين، طبرانى.

129- مصباح الفقيه، آقا رضا الهمدانى، مكتبة الصدر.

130- مطالب السئول فى مناقب آل الرسول، كمال الدين ابو سالم محمد بن طلحه النصيبى الشافعى (ف 652 ق.)، طبع حجرى، تهران، 1287 ق.

131- معالم المدرستين، علامه السيد مرتضى العسكرى، موسسة النعمان، بيروت، 1410 ق.

132- معجم رجال الحديث و تفصيل طبقات الرواة، السيد ابو القاسم الموسوى الخوئى (ت 1413 ق.)، دار الزهراء، بيروت، 1403 ق.

133- معجم الكبير، ابو القاسم سليمان بن احمد طبرانى (260- 360 ق.)، احياء التراث، بيروت، 1404 ق.

134- مفاتيح الجنان، حاج شيخ عباس قمى.

135- مناقب آل ابى طالب (مناقب ابن شهر آشوب)، ابو جعفر محمد بن على بن شهر آشوب (ف 588 ق.)، دار الضواء، بيروت، 1405 ق.

136- منية المريد فى آداب المفيد و المستفيد، اعداد السيد احمد الحسينى، مجمع الذخاير الاسلامية، قم، 1402 ق.

137- ميزان الاعتدال فى نقد الرجال، شمس الدين ابو عبداللَّه محمد بن احمد بن عثمان الذهبى (ف 748 ق.)، تحقيق على محمد البجاوى، دار الفكر، بيروت.

138- نحور انقاز تاريخ الاسلامى، حسن بن فرحان المالكى.

139- نظم درر السمطين، زرندى حنفى، نينوى، تهران، ايران.

140- نهج الايمان، ابن جبر، چاپ مجتمع امام هادى.

141- وسائل الشيعه الى تحصيل مسائل الشريعة: محمد بن الحسن الحر العاملى، المكتبة الاسلامية، تهران 1378 و ط دار احياء التراث العربى، بيروت 1403.

142- وفيات الائمه (من علماء البحرين والقطيف)، دار البلاغه، بيروت.

143- ينابيع الموده لذوى القربى، سليمان القندوزى الحنفى، موسسه الاعلمى للمطبوعات، بيروت.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109